امامان شیعه علیهم السلام و جنبشهای مکتبی

مشخصات کتاب

سرشناسه:مدرسی، سیدمحمدتقی، 1945 - م.

عنوان و نام پدیدآور:امامان شیعه (ع) و جنبشهای مکتبی / نویسنده محمدتقی مدرسی ؛ ترجمه حمیدرضا آژیر.

مشخصات نشر:مشهد: آستان قدس رضوی، بنیاد پژوهشهای اسلامی، 1367.

مشخصات ظاهری:376 ص.

شابک:1250 ریال ؛ 1250 ریال (چاپ دوم) ؛ 1950 ریال (چاپ سوم)

یادداشت:کتاب حاضر مجموعه سخنرانیهای حجه الاسلام محمدتقی مدرسی است که عینا برگردانده شده است.

یادداشت:چاپ دوم: 1369.

یادداشت:چاپ سوم: اردیبهشت 1372.

یادداشت:کتابنامه به صورت زیر نویس.

موضوع:جنبش های اسلامی

شناسه افزوده:آژیر، حمید رضا، 1337 - ، مترجم

شناسه افزوده:آستان قدس رضوی. بنیاد پژوهشهای اسلامی

رده بندی کنگره:BP233/م 4الف 8 1367

رده بندی دیویی:297/482

شماره کتابشناسی ملی:م 68-379

ص :1

اشاره

ص :2

ص :3

ص :4

فهرست تفصیلی مندرجات

پیشگفتار مترجم 9

پیشگفتار مترجم(چاپ سوم)11

پیشگفتار مؤلف 12

فصل اول درآمدی بر پژوهش تاریخ مکتبی 13

چرا تاریخ را بررسی می کنیم؟-فهم تاریخ شرط پی بردن به شریعت است.چرا؟-چرا روش ائمه با یکدیگر اختلاف دارد؟-تاریخ سرچشمۀ تمدن-برای پیوستن به قافلۀ تمدن-تاریخ از سلطه تا انقلاب-دفاع از خط مظلومان-پی نوشتها 14-24

چگونه تاریخ را باید بررسی کنیم؟-بینش تاریخی،شخصیت هر امت را می سازد-بررسی تاریخ به عنوان یک پدیدۀ زنده-انقلاب حسینی را چگونه باید بررسی کنیم؟-موالی چه کسانی هستند و چگونه زندگی می کرده اند؟-تاریخ، سنتهای الهی را به ما می آموزد-انقلاب علویان و عباسیان-یک نقطۀ عطف تاریخی-امام باید چه می کرد؟-باید مراقب بود تا تاریخ تکرار نشود-تاریخ چراغ راه آینده-پی نوشتها 25-32

مسیر حرکت مکتبی-طبیعت نظام اموی-شام،پایگاه حزب اموی-چگونه معاویه حاکم شام شد؟-رایزن رومی،مدیر اطلاعات-ترکیب ارتش اموی-سطحی بودن بینش سیاسی در شام-لشگر شام،پایگاه نظام اموی-حرکت مکتبی پس از کربلا-کوفه،پایگاه ائمه و مرکز انقلابات-وضع اجتماعی کوفه-حکومت اموی،نژادپرست یا اسلامی-پایگاه اجتماعی جنبشهای مکتبی-جنبش فقها و پارسایان-جنبش سیاستمداران و نظامیان-اهداف جنبشهای سیاسی-فرماندۀ سپاه مختار-پی نوشتها 33-44

فصل دوم مسیر جنبش مکتبی در زمان امویان 45

زندگی امام علی بن الحسین علیه السلام -اهداف جنبش مکتبی-سلطۀ سیاسی زاییدۀ اوضاع اجتماعی-برای سقوط یک حاکم فاسد-صفات توده ها در نظامهای سیاسی ایشان منعکس می شود-افشاندن بذر آزادگی از اهداف رسالت است-ساختن انسان،هدف انبیا و برنامه ائمه-امام در زندگیش چه کرد؟-فرق اساسی میان جنبش عباسیان و علویان-اختلاف دو جنبش-جنبش مکتبی،تضمینی برای بقای اسلام-صحیفۀ سجادیه،زیور جنبش مکتبی-مدرسۀ ائمه،رهبران امت را بیرون می دهد-چرا تفکر مکتبی مورد هجوم واقع می شود؟-پی نوشت 47-56

ص:5

بحران مدنیت جامعه-وضعیت عمومی حکومت اسلامی،در زمان امام علی بن الحسین علیه السلام -امام چگونه بحران فکری را بررسی کرد؟-پی نوشتها 57-65

انقلاب توابین از شکستی سریع تا موفقیتی تاریخی-دلایل شکست جنبش توابین-دلایل عدم موفقیت توابین-سلیمان، دنباله رو حجر بن عدی-پی نوشتها 67-73

انقلاب مختار چگونه به پیروزی رسید و چرا با شکست روبرو شد؟-اختلاف و نداشتن اندیشۀ واحد،نخستین عامل شکست-چیدن میوه قبل از رسیدن آن-رابطۀ بین ائمه و انقلابها-چرا ائمه علیه السلام پس از امام حسین علیه السلام شمشیر به دست نگرفتند؟-چه باید کرد؟-ائمه در رأس رهبری جامعه-دعوت مختار به پذیرفتن رهبری رضای آل محمد-امام زین العابدین و انقلاب فرهنگی-پی نوشتها 75-82

جنبشهای سیاسی در حکومت امویان-خلیفه حکومت خود را با تهدید آغاز می کند-کشمکش داخلی،علت دیگر کوتاهی عمر خلفا-اوضاع سیاسی در زمان عبد الملک:-اول:جنبش خوارج-چرا و چگونه حزب خوارج تأسیس شد؟- آزادی انسان نزد علی علیه السلام -دوم:جنبش زبیریها-چرا و چگونه ابن زبیر سقوط کرد؟-سوم:جنبش فقها-قیام مردم مدینه- دلایل شکست جنبش مدینۀ منوره-امام زین العابدین و جنگ مردم مدینه-چرا ائمه با خلفا بیعت می کردند؟-واگذاری رهبری جنبش مکتبی به عهده محمد بن حنفیه-مختار به امام زین العابدین علیه السلام محبت می ورزید-این جنبشها برای امت اسلامی چه ارمغانی به همراه داشتند؟-پی نوشتها 83-98

جنبش زیدیه در زمان حضرت باقر و صادق علیهما السلام-زید برای جنبش مکتبی خود برنامه ریزی می کند-شرایط، زید را به شتاب در انقلاب وامی دارد-شکنجه و تبلیغات وحشت انگیز-زید کوفه را پایگاه انقلاب خود قرار می دهد-والی آماده باش اعلام می کند-زید در شروع انقلاب شتاب می کند-پی نوشتها 99-106

ارتباط انقلاب مکتبی ائمه علیه السلام با جنبش زیدیه-پایگاه فرهنگی و احساس نیاز به یک انقلاب-امام باقر علیه السلام طراح نظریۀ امامت-علم امام محمد باقر علیه السلام در مسیر سعادت بشری-امام باقر علیه السلام با افکار توجیه گرا مبارزه می کند-اندیشۀ مکتبی:فهم صحیح اسلام-امام رضا علیه السلام زید بن علی را می ستاید-امام صادق علیه السلام خبر شهادت عمویش زید را دریافت می کند-فقهای بزرگ جنبش زید را تایید می کردند-امام صادق علیه السلام آرزوی همراهی با زید را داشت-پی نوشتها 107-116

نهضت زیدیه در تاریخ-حرکت یحیی بن زید-آیا تناقضی در جنبش مکتبی به چشم می خورد؟-فعالیتهای نظامی دژی برای جنبش مکتبی-امام باقر علیه السلام رهبری مکتبی را روشن می کند-نهضت زیدیه پس از شهادت یحیی بن زید-پی نوشتها 117-124

فرزندان زید ادامه دهندگان راه او-یحیی دو انقلاب را رهبری می کند-قبر امام حسین علیه السلام مرکز تجمع افراد انقلابی- یحیی در کوفه حکومت را به دست می گیرد-نیروهای عباسیان یحیی را شکست می دهند-پی نوشتها 125-133

دلایل سقوط حکومت اموی-ارتش وابسته به پاداش-هم-پیمانان بنی امیه گروهی مزدور بودند-بنی عباس جانشینان حکومت بنی امیه-پی نوشتها 135-146

فصل سوم-مسیر جنبش مکتبی در زمان بنی عباس 147

مبحث اول 149

درآمدی بر واقعیت جنبش مکتبی در حکومت بنی عباس-فلسفۀ غیبت در زمان انقلابیها-جاسوسی بر ضد نهضت- فرزندان امام حسن مبارزه را ادامه می دهند-جنبش زیدیه رسوا کنندۀ عباسیان-جنبش حسین صاحب فخ-اشتباهات نهضت فخ-ادریس وارث جنبش فخ-یحیی بن عبد اللّه راه برادرش را ادامه می دهد-پی نوشتها 151-167

چگونه ائمه علیه السلام به امت جهت می دادند؟-موضع ائمه در برابر رخدادها-تقیه،اساس ثابت رهبری ائمه علیه السلام -جنبش اسماعیل فرزند امام جعفر صادق-ائمه علیه السلام چگونه جنبش سیاسی را رهبری می کرده اند؟معنای این پاسخ چیست؟- پی نوشتها 169-178

ص:6

مبحث دوّم

(1)دوران امام موسی بن جعفر کاظم علیه السلام

(2)دوران امام علی بن موسی الرضا علیه السلام

(3)دوران امام محمد بن علی الجواد علیه السلام

(4)دوران امام علی بن محمد الهادی علیه السلام

(5)دوران امام عسکری علیه السلام و حضرت حجت علیه السلام 179

(1)دوران امام موسی بن جعفر کاظم علیه السلام 180

زندگی امام موسی بن جعفر علیه السلام -امام صادق:روشی ماهرانه-امام کاظم علیه السلام نمونه ای ممتاز-جنبش مکتبی دولتی در دولت-جنبش مکتبی،حکومت بنی عباس را تهدید می کند-غیبت سیاسی-نیروی جنبش اسماعیلیه-پی نوشتها 181-205

نقش امام موسی بن جعفر علیه السلام در جنبش مکتبی-زیاده روی در دوران عباسیان-چرا علویان به حرکات انتحاری اقدام می کردند؟-ارزش صد هزار درهم-هارون امام علیه السلام را دستگیر می کند-امام علیه السلام ندای انقلابی حقیقی را سر می دهد-حکومت ادارسه-چرا هارون الرشید در خراسان دفن شد؟پی نوشتها 206-216

جنبش مکتبی،ادامۀ نهضت انبیا علیه السلام -نقش انبیا در زندگی چه بوده است؟-وجدان مذهبی-پی نوشتها 217-224

تکامل جنبش اسماعیلیه-رسایل اخوان الصفا...شیوۀ فکری جنبش-میمون قداح-مقصود از تأویل چیست؟-اسماعیلیه در طول تاریخ چه کردند؟-جنبش اسماعیلیه نقطۀ ثقل نیروهای سیاسی-پی نوشتها 225-240

(2)دوران امام علی بن موسی الرضا علیه السلام 241

جنبش مکتبی در دوران امام علی بن موسی الرضا علیه السلام -جنبش مکتبی،جنبشی بالنده-زندگی امام رضا علیه السلام آغازگر دورانی نو-مأمون خلافت را به امام رضا علیه السلام پیشنهاد می کند-آیا مأمون دوستدار اهل بیت بود؟-انقلاب ابو السرایا-پی نوشتها 243-272

نقش امام علی بن موسی الرضا علیه السلام در جنبش مکتبی-امام رضا علیه السلام نجاتبخش امت اسلامی-امام علیه السلام چگونه به ایفای نقش مکتبی خود پرداخت؟-پی نوشتها 274-287

(3)دوران امام محمد بن علی الجواد علیه السلام 289

امام جواد علیه السلام و مسألۀ غیب-راه میانه،راهی بین انکار غیب و قبول مطلق آن-امام جواد علیه السلام وسیله ای برای امتحان مردم-چرا معتصم امام جواد علیه السلام را به شهادت رساند؟ 291-300

دوران امام جواد و گسترش جنبش مکتبی-داستان ازدواج امام جواد علیه السلام -چرا امام دامادی خلیفه را پذیرفت؟-نمونه ای از یک انقلاب علوی-پی نوشتها 301-313

ارتش حکومت را به دست می گیرد-دور نگاه داشتن عربها از سیاست-خلافت،اسمی بی مسمی-آل بویه چگونه رشد کردند؟-بیچارگی برامکه و عبرتی تاریخی-پی نوشتها 314-319

(4)دوران امام علی بن محمد الهادی علیه السلام 321

جنبش مکتبی در زمان امام هادی-فعالیت و مرگ امام هادی علیه السلام -چرا جنبش مکتبی علیه خلیفه کودتا نکرد؟-امام

ص:7

هادی علیه السلام و اندیشۀ اسلامی-پی نوشتها 323-343

چگونه باید جنبش مکتبی را مطالعه کرد؟-پی نوشتها 344-351

(5)دوران امام عسکری و حضرت حجت علیه السلام 353

جنبش مکتبی در دوران امام حسن عسکری و حضرت حجت علیهما السلام-امام عسکری علیه السلام و بیان ویژگیهای رهبری-انقلابهای دوران امام حسن عسکری علیه السلام -پی نوشتها 355-364

خاتمه 367

مفاهیم اجتماعی جنبش مکتبی-معنای مضمون انسانی در جنبش مکتبی-نگاهی کلی به حکومت اسلامی-خراج- جنگ بین شمال و جنوب-فساد اداری و حاکمیت روابط-اختناق فکری-جنبشهای مکتبی نیروی مقاومت در برابر اختناق-چرا سرزمینهای اسلامی در قرن بیستم به نابودی کشانده شده است؟-پی نوشت 368-376

ص:8

پیشگفتار چاپ اول

کتاب حاضر مجموعۀ سخنرانیهایی است که حجّة الاسلام محمّد تقی مدرّسی ایراد کرده است و در آن جنبشهای مختلف مکتبی و موضع ائمّه علیه السلام را در برابر آن به بحث گرفته است.توجّه مؤلّف در این سخنرانیها به جنبشهایی بوده است که بین سالهای 61 تا 250 هجری شکل گرفته است.

حجّة الاسلام مدرّسی،زندگی ائمّه را ملاک کار خود قرار داده و با بیان شمّه ای از سیرۀ ائمّۀ به تحلیل جنبشهای مکتبی همزمان با آنها پرداخته و کوشیده است،موضع مشخّص هر امام را در برابر جنبش همان عصر روشن سازد،همین عمل موجب می شود تا بسیاری از شبهات دربارۀ میزان مشروعیّت جنبشها مرتفع گردد و خواننده را بصیرت بخشد.

در واقع کتاب حاضر را باید تحلیلی تاریخی به شمار آورد زیرا،ثبت سنوات وقایع و ذکر شرح حال شخصیّتهای تاریخی را دنبال نمی کند بلکه به تبیین اموری می پردازد که یا در کتب تاریخی یافت نمی شود یا چنان نادر و کمیاب است که به سختی می توان آنها را از لابلای صفحات کتب تاریخی بیرون آورد و به ترتیب و تبویب آنها همّت گماشت.حجّة الاسلام مدرّسی در تحلیل جنبشهای مختلفی،چون انقلاب توّابین و نهضت زیدیه و جنبش اسماعیلیه و نظایر آن بی طرفی انکار ناپذیری را در پیش گرفته است و بدون توجّه به آرای افراد مختلف دربارۀ این مسائل، استنباطهای خود را که ناشی از مطالعات بیطرفانۀ وی است،بیان می دارد.

کتاب حاضر،مجموعۀ سخنرانیهای حجّة الاسلام مدرّسی است که بنا به خواست ایشان در عبارات آن تغییر زیادی داده نشده است و می توان گفت همچنان شکل سخنرانی خود را حفظ

ص:9

کرده است ولی این را نیز نباید از یاد برد که تحلیلهای تاریخی مؤلّف در این کتاب که مجموعۀ سخنرانیهای ایشان است به هیچ وجه نسبت به یک کتاب تحلیلی تدوین شده کمی و کاستی را متوجّه خود نمی کند.

کتاب«امامان شیعه ع و جنبشهای مکتبی»را می توان گامی در فهم صحیحتر سنّت در برابر جریانهای سیاسی موجود در زمان ائمّه علیه السلام دانست و از آن جا که تشکیل این جنبشها توسّط شیعیان، مشروط و منوط به تأیید ائمّه علیه السلام است لذا کتاب حاضر می تواند در بالا بردن سطح بینش امّت اسلامی در جریانهای شناخته شده سیاسی در تاریخ مؤثر افتد.

در خاتمه بر خود فرض می دانم از بنیاد پژوهشهای اسلامی که با فراهم آوردن امکانات، فرصت گرانبهایی را در اختیار اهل قلم گذارده است سپاسگزاری کرده و آینده ای هرچه پربارتر را برای این کانون علم و معرفت آرزو کنم و از آقایان عبّاس عرب و جعفر شریعتمداری نیز که زحمت ویرایش کتاب حاضر را بر دوش کشیده اند کمال تشکّر و امتنان را داشته و آرزوی توفیق بیش از پیش ایشان را دارم.با این امید که توانسته باشیم امّت اسلامی را در بازشناسی مکتب اصیل خود به قدر توانایی مدد رسانده باشیم.و امید آن داریم که اهل فضل و معرفت اشتباهات مترجم را به دیدۀ اغماض بنگرند و با رهنمودهای سازندۀ خود موجبات اصلاح نواقص را پدید آورند.

حمید رضا آژیر

66/3/3

ص:10

بسم اللّه الرحمن الرحیم

پیشگفتار چاپ سوم

کتابی که در پیش روی شماست اثری است تحلیلی-تاریخی که به دلیل پویایی موضوعات و درونمایه های آموزنده،پنج بار در کشورهای عربی به چاپ رسیده است و ترجمه فارسی آن برای سوّمین بار به چاپ سپرده می شود.

استقبال خوانندگان این کتاب برخاسته از مباحث زندۀ آن و توجّه بایستۀ مؤلف به ره توشه های تاریخی است که یقینا می تواند چراغی باشد در تاریکای تاریخ آینده.

همان گونه که آگاهی دارید این کتاب به رویدادهای پس از سال 61 هجری و بازتابهای عاشورای حسینی می پردازد ولی رخدادهای جاری را به گونه ای می نگارد که علاوه بر تأثیر شگرف بر خواننده،به او می آموزد که چگونه در برابر وقایع موضعگیری کند و به داوری برخیزد.

مؤلّف کتاب حاضر مسائل را به گونه ای جرّوبحث می کند که تمامی پیامهای نهفته در آن را در برابر دیدگان خواننده به نمایش در می آورد و خواننده از یک رخداد بظاهر تکراری دریافتی نو به دست می آورد و همین خود موجب می گردد که رویکردی دوباره-دست کم-به این مقطع تاریخی چهره بندد.

از دیگر سو پردازندگان به این دست تحقیقات می باید در چگونگی برخورد با مسائل تاریخی به شیوه های آمده در این کتاب اهتمام خاص داشته باشند تا هم بر گسترۀ خوانندگان کتاب خود بیفزایند و هم انگیزه ای برای ایشان ایجاد کنند تا ابهامات تاریخی خود را خویش پی بگیرند و به رهیافتی تاریخی دست یابند.کوتاه سخن آن که غایت قصوی از بیان تاریخ نه ذکر ما وقع و ماجری در بستر زمان که بیرون کشیدن پیامها و عبرتهایی است که قطعا در هریک از رویدادهای تاریخی نهفته است و هریک از آنها می تواند چشم اندازی باشد برای مجموعه ای از حوادث که دیگر نو خواهد نمود.

و علی اللّه التکلان

حمید رضا آژیر

1371/10/22

ص:11

پیشگفتار مؤلف

سپاس خداوندی را که خالق جهانیان است و درود ابدی خدا،بر محمّد ص و خاندان پاک و اصحاب صادق و بر تمام کسانی باد که به نیکی راه او را دنبال کردند.

کتاب حاضر پنج سال پیش مجموعۀ نوارهایی بود که مورد مبادلۀ افراد بسیاری قرار داشت و همین کثرت مبادله بود که مرا تشویق کرد،سخنان ضبط شده را به صورت کتابی درآورم اگرچه در ابتدا انجام این کار قدری به تعویق افتاد،لکن تلاش مجدانه برادران سبب شد که این تأخیر جبران شود و در اسرع وقت به نگارش مطالب(از ضبط به تحریر)پرداخته و تحقیق وقایع تاریخی که محتوای این نوارها را تشکیل می داد با دقت و مساعی هرچه بیشتر بر روی صفحات کاغذ منتقل شود و خود نیز با نظری گذرا به اصلاح بعضی مطالب آن بپردازم.

این کتاب،امروز راهی چاپخانه است؛البته با در نظر گرفتن این که خود مایلم،از صورت سخنرانی خارج نشود،مع الوصف ناگزیر،عناوین اصلی یا جنبی به منظور توضیح بیشتر بدان افزوده شده است.

آخرین سخن آن که اگر بخواهم این مسؤولیت بزرگ را به تمامی ادا کنم باید بگویم که عمرم کفاف انجام چنین مسؤولیتی را نخواهد کرد و به همین سبب از اهل قلم خواستارم که کتاب حاضر را تنها گامی در راهی طولانی به شمار آورند،راهی که تمامی ما باید آن را بپیماییم تا به هدف همگیمان که همان فهم تاریخ مملو از جهاد و کوشش و تلاش است،برسیم.

و علی اللّه التکلان

محمّد تقی مدرّسی

ص:12

فصل اول

اشاره

درآمدی بر پژوهش تاریخ مکتبی

ص:13

(1)-چرا تاریخ را بررسی می کنیم؟

(2)-چگونه باید تاریخ را بررسی کنیم؟

(3)-مسیر حرکت مکتبی

ص:14

چرا تاریخ را بررسی می کنیم؟

فهم تاریخ شرط پی بردن به شریعت است.چرا؟

زیرا ما-مسلمانان-به تاریخ مرتبط هستیم و بر احکام شرعی تکیه داریم،احکامی که هزار و چند صد سال پیش نازل شده و تدوین یافته است،لذا چاره ای جز جستجوی این احکام که در بطن کتابها نهفته است،نداریم.زمانی که قصد انجام این وظیفه را داریم به روایاتی برمی خوریم که با هم اختلاف بسیار دارند و به همین دلیل باید شرایط دقیق تاریخی را که به صدور این احکام انجامیده است،دریابیم.

بدون شناخت این شرایط متغیّر،امکان ندارد به چگونگی اختلاف احکام و رهنمودهای امامان معصوم علیه السلام پی ببریم،باید این نکته را در نظر داشت که در حقیقت تمامی ائمّه علیه السلام بر سخنی واحد و روشی متحد که همان راه جدّشان محمّد ص می باشد،بوده اند.یک نگاه سطحی تاریخی، مسائل زیر را آشکار می سازد.

چرا روش ائمّه با یکدیگر اختلاف دارد؟

هر امامی در زمان حیات خویش از روش خاصّی برخوردار بوده است.مثلا امام حسین علیه السلام انقلابی بوده است و امام حسین علیه السلام صلح جو امام زین العابدین خط دعا را تعقیب کرد و امام محمّد باقر به علم و فقه و معارف توحیدی پرداخت و امام صادق و امام موسی بن جعفر علیه السلام راه انقلاب را پیش گرفتند و سایر ائمه نیز به همین ترتیب.

ص:15

چگونه روش این ائمه با یکدیگر اختلاف دارد؟

آیا در این جا تناقضی دیده می شود؟

آیا در طبیعت ایشان اختلافی بوده است؟

طبیعة نه..

تمامی آنها امام بوده اند و از منبع واحدی کسب نور می کرده اند و افکارشان نیز از کانون واحدی سرچشمه می گرفته است.بنابراین می توان منشأ این اختلاف را اوضاع و احوال تاریخی که ایشان در آن زندگی می کرده اند،دانست و بدین ترتیب شناخت تاریخ به دلیل شناخت احکام شرعی،ضروری می نماید.

من معتقدم اگر فقها و بویژه فقهای متأخّر،تاریخ ائمه را از ابعاد سیاسی و اجتماعی و اقتصادی و نیز از ناحیه آزادیخواهی به شکل دقیق،مورد بررسی قرار دهند علل و دلایل برخی از اختلافات اخبار را در خواهند یافت و در نتیجه خواهند توانست از سیرۀ ائمّه علیه السلام سود بیشتری برگیرند و روشی که در آموزش علوم اسلامی به کار گرفته می شود،روشی«انفکاکی»است،یعنی این روش -بویژه در فقه-موجب تجزیه علوم می شود.مثلاً روش مذکور،تاریخ را نیز چون فقه به عنوان واحدی مستقل مورد پژوهش قرار می دهد،در حالی که فقه و تاریخ از یکدیگر انفکاک ناپذیرند.

همین روش،موجب شده است تا نکات دشوار فقه اسلامی و سیره همچنان،در بوتۀ ابهام باقی بماند.این تنها یکی از پاسخهایی است که می توان به این سؤال داد:چرا تاریخ را بررسی می کنیم؟

تاریخ سرچشمه تمدّن

پاسخ دیگری نیز به این سؤال وجود دارد.

شناخت تجربۀ زندگی ضروری است و عمر آدمی کوتاهتر از آن است که تمامی ابعاد زندگی را خود بشناسد.

پس،انسانی که عمرش[مثلاً]به هفتاد سال می رسد،اگر بخواهد هر چیز را خود تجربه کند نیازمند به کسب ملیونها تجربه است.اگر انسان از تجارب گذشتگان و تاریخ آنها استفاده نکند قدرتش بیش از یک میمون ضعیف نخواهد بود زیرا انسان از ناحیۀ جسمی حتّی به نیرومندی میمونها نیست،فرق میمون و انسان آن است که،انسان زندگی اش را از نقطه ای آغاز می کند که گذشتگان در آن نقطه کار خود را به پایان برده اند در حالی که هر نسلی از میمونها تجاربش را خود شروع می کند و در این رهگذر تنها به اعمالی می پردازد که خود آن را تجربه کرده است.

ص:16

زبانی که آدمی با آن سخن می گوید،از مهمترین دستآوردهای انسان در طول تاریخ است و این همان چیزی است که فرهنگ را در بر دارد و ظرف حامل این فرهنگ را نیز تشکیل می دهد و فرهنگ به سهم خود همان عاملی است که نوع و جهت تمدّن را مشخّص می سازد همچنان که زبان و دگرگونی آن در حد خود،نوع تاریخ هر امّتی را مشخّص می کند.

پس زبان،هم تمدّن است و هم تاریخ.اگر کلمۀ آب دلالت بر این مایع دارد و اگر کلمۀ نان دالّ بر این خوردنی است و اگر کلمۀ میوه بر این نوع خوراک اطلاق می شود،باید گفت که هزاران سال بر انسان گذشته،تا توانسته است به این کلمات دست یابد.اگر هر انسانی بخواهد برای خود علوم و عادات و سننی اختصاصی به وجود آورد،دیگر بین او و سایر موجودات فرقی نخواهد بود و این همان پاسخ دوّم است،پس باید تاریخ را بررسی کنیم تا در مسائل مختلفی که با آن روبرو هستیم،از تجربۀ پدرانمان بهره بگیریم.

برای پیوستن به قافلۀ تمدّن

امّا پاسخ سوّم:

ما امّتی هستیم که از قافلۀ تمدّن بشری که چندین قرن از ما پیش هستند،عقب افتاده ایم.

چرا این چنینیم؟

چرا ما در پیش قافله و حتّی در پس آن هم نیستیم؟

و تا کی قرار است این چنین بمانیم؟

و امّا پاسخ این سؤالات:نظرات نامساعد ما در زندگی،علّت اصلی عقب ماندگی ما را فراهم آورده است،نظراتی منفی و عقب مانده و جامد.

این اندیشه ما را به سؤال دیگری فرا می خواند،و آن عبارت است از:چگونه به این وضعیّت دچار شدیم و چه کسی آن را بر ما تحمیل کرد؟

پاسخ این است:ما این نظرات را از خلال میراثی به دست آورده ایم که نسلهای گذشته آن را به ارث گذاشته اند،هر نسلی برای ما اندیشه و سنّت و روشی خاص در زندگی به ارث گذشته است و ما در زندگی خود هیچ تصرّفی نمی کنیم و مواضع خود را صرفا از روی اراده و تفکّر خود مشخّص نمی سازیم بلکه مواضعمان را فقط بر طبق عادات و سنّتهای خود بنا می کنیم.

مثلا برای خوردن غذا از دست و قاشق و چنگال استفاده می کنیم،تمامی این عادات را از پدران خود که در سنین کودکی با ما در ارتباط بوده اند،آموخته ایم.چگونگی خوابیدن و پوشیدن و

ص:17

تمامی اموری از این قبیل را که آسان به نظر می رسند نیز از پدرانمان آموخته ایم ولی،امور پیچیده همچون چگونگی رفتار اجتماعی و این که حدود آزادی ما از کجا آغاز و به کجا منتهی می شود و حقوق مردم چیست و حقوق ما به شکل دقیق کدام است،و نیز سایر از ارتباطات اجتماعی را باید از پدران و تاریخمان بیاموزیم.

امّا اگر انسان بخواهد از گذشتۀ خود جدا شود،این جدایی تنها سخت نیست،بلکه محال است.

چگونه امکان دارد انسان یکباره از جامعه خود جدا شود؟

پیامبران تنها کسانی بودند که خداوند پس از آن که گزینشهای معیّنی دربارۀ ایشان به اجرا درآورد به روشهای غیبی به آنها قدرت جدایی و پاکی از آلودگیهای جامعه و وضع فاسد آن و تشکیل جامعه ای جدید را داد.

به این سبب پروردگار سبحان در قرآن کریم دربارۀ انبیا چنین فرموده است.

«إِلاّٰ مَنِ ارْتَضیٰ مِنْ رَسُولٍ فَإِنَّهُ یَسْلُکُ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ رَصَداً» (1)

«وَ لَوْ لاٰ أَنْ ثَبَّتْنٰاکَ لَقَدْ کِدْتَ تَرْکَنُ إِلَیْهِمْ شَیْئاً قَلِیلاً» (2)

«...لَوْ لاٰ أَنْ رَأیٰ بُرْهٰانَ رَبِّهِ...» (3)

پس توانایی پاک ماندن از آلودگیهای جامعه در پیامبران،بر اساس نیرویی غیبی صورت می پذیرد،زیرا حکمت معینی در سنن إلهی دیده می شود که اقتضای آفرینش سرشت انبیا را به عنوان مجموعۀ بشری ممتاز دارد.ولی ما نمی توانیم از این ناپاکیها یا از سرشت خود جدا شویم.

بنابراین چگونه ممکن است متمدّن شویم و به قافلۀ تمدّن بپیوندیم؟

این امر با تصفیه کردن سرچشمۀ اندیشه های خطای ما یعنی با تصفیۀ تاریخ امکان دارد و تغییر دادن آرای تاریخیمان نیز برای رهایی از میراث گرانقدری که از تاریخ به ارث برده ایم، ضروری است.در این مورد مثالهای ساده ای برای تأثّر نسلهای کنونی از نسلهای گذشته و بویژه نسل ما از نسلهای پیشین قابل ارائه است.

تاریخ از سلطه تا انقلاب

می دانیم که در امت اسلامی همیشه دو خط به چشم می خورده است،خط رسالت،یعنی خط

ص:18


1- *) جن27/،جز آن کس که از رسولان خود برگزیده است که بر محافظت او(فرشتگان را)از پیش رو و پشت سر می فرستد (تا اسرار وحی را شیاطین به سرقت گوش نربایند).
2- **) اسرا74/،و اگر ما تو را(به وحی خود)ثابت قدم نمی گردانیدیم نزدیک بود که به آن مشرکان اندک تمایلی پیدا کنی.
3- ***) یوسف24/،و اگر لطف خاص خدا و برهان روشن حق نگهبان یوسف نبود او هم به میل طبیعی اهتمام کردی.

گروه انقلابی اصلاح طلب،که زمانی بر سلاح و زمانی بر فعّالیت سرّی در جهت تغییر جامعه تکیه داشته اند و خط دوّم،خط کسانی است که،با فساد موجود همگامی و در طول تاریخ،تسلیم رهبریهای منحرف شده اند.

و نیز می دانیم که طبقۀ حاکمه،منطقی خاص دارد همچنان که،طبقه محکوم و انقلابیونی که بر سلطه می شورند،منطقی مخصوص به خودشان دارند.

هر گروهی چه حاکم و چه محکوم،انقلابی یا محافظه کار باید منطق فکری خاصّ خود را داشته باشند.این است موضع تاریخی با در نظر گرفتن این دو خط یعنی:خط مکتبی و خط ضد مکتبی.بنابراین خط مکتبی همان خطی است که در تاریخ،منطق خاص خود را داشته است و خط ضد مکتبی نیز از منطق خود پیروی می کرده است.منطق خط مکتبی،منطق انقلاب و مبارزه بوده است در صورتی که منطق ضد مکتبی به تسلیم و شکست و قبول واقعیت موجود فرا می خواند .

خط ضد مکتبی،برای آن که عقب ماندگی و شکست خود را،در برابر تغییر واقعیّتها توجیه کند،باید انواع تهمتها را به خط مکتبی وارد آورد.

این تهمتها در این خلاصه می شود که اشخاص مکتبی،همان سارقان و قاتلان و سرکشان جامعه معرفی شوند،کسانی که به صحابه دشنام می دهند و از دین منحرف شده اند و تهمتهایی دیگر.این دسته از تهمتها را خط ضد مکتبی به وجود آورده و آنها را به خط مکتبی وارد کرده است.این کار به دلیل روشنی صورت می گیرد،زیرا این خط(ضد مکتب)حاکم بوده است و گفتیم برای حکومت و حاکم منطق خاصی وجود دارد و خط مکتبی،خط انقلاب است، انقلابی که باید غرامتش را بپردازد.

آنهایی که این تهمتهای بی ارزش را به انقلاب وارد می کردند فکر و عقیده شان مبتنی بر یک واقعیّت اجتماعی متناسب با شرایطشان بود که دیگر این واقعیّت اجتماعی از بین رفته است.

یزید بن معاویه مرد و همچون پدرش معاویة بن ابی سفیان به دیار ابدیّت پیوست،«آل مروان»که پس از یزید آمده بودند،از میان رفتند و«بنی العباس»نیز منقرض شدند،آن واقعیت موجود، واقعیتی فاسد بود که از این منطق ناشی می شد مثلا یزید بن معاویه،برای تثبیت حکومت و سیاست خود،امام حسین علیه السلام را خارج شدۀ از دین و عصیانگر و متمرّد و ترک کنندۀ دین و عامل تفرقۀ مسلمانان معرفی می کرد،او امام حسین علیه السلام را فتنه گر و جنگ با او را لازم می دانست ولی،امروز آن تهمتهای ناصواب و بی ارزش که بر ضد امام حسین علیه السلام فراهم آورده بودند،رخت بربسته و از میان رفته است.

ما می پرسیم.چرا این تهمتها و افکار منفی علیه خط مکتبی باقی مانده است،تا آن جا که در

ص:19

کتابهایی که جزء کتابهای مترّقی محسوب می شود شاهد آن هستیم که،فردی کتابی دربارۀ انقلابیهای مسلمان می نویسد و از وارد کردن تهمتهای ناروا هیچ ابایی ندارد.

چرا چنین چیزی به وجود آمده است؟

حسن ابراهیم،یک نویسنده و مورّخ است که در برخی از کشورهای عربی و در ایالات متّحدۀ آمریکا کرسی استادی دارد.

این مؤلّف در کتابش به نام:(تاریخ سیاسی اسلام)وقتی به«مختار بن ابی عبیدۀ ثقفی» می رسد همان تهمتهایی را به او وارد می کند که دشمنان«زبیری»و«اموی»مختار به او وارد می آوردند،در حالی که این نویسنده فردی متفکّر و پژوهشگر است و می داند که مختار یک انقلابی علیه زبیریان بود و با شمشیر«مصعب»کشته شد و برای هیچ مورّخ زبیری امکان ندارد که جز با بدی از مختار یاد کند زیرا،مختار بر ضد ایشان شوریده بود.همچنان که برای«مروان بن حکم»یا«سلیمان بن عبد الملک»یا«ولید»از خلفای اموی یا پیروانشان امکان ندارد هرگاه در بارۀ مختار بنویسند یا سخن بگویند جز به زشتی از او یاد کنند زیرا،مختار علیه ایشان انقلاب کرده بود.

ولی چگونه فردی در این سطح،که استاد چندین دانشگاه عربی و غیر عربی است به خود اجازه می دهد که تهمتهای ناروایی بزند که زبیریان و امویان به مختار می زدند؟!

باید افزود،وی علی رغم مواضع خوب و پسندیده ای که داراست،نمونه های نادری را ارائه کرده است.

چرا؟

چرا این بینش در مورّخان ما ایجاد شده است؟

این امر،سه دلیل دارد:

دلیل اوّل:

نادیده گرفتن افراد مکتبی،بدین معنا که قلمها و کتابها،مقاومت افراد مکتبی در برابر تحریف کنندگان حقایق تاریخی را نادیده بگیرند.

دلیل دوّم:

غفلت نویسندگان،غفلت ایشان از عدم تحقیق تاریخ و پژوهش صحیح حقایق تاریخی ناشی می شود.همۀ مورّخان را نمی توان نادان و سودجو دانست بلکه،بیشتر ایشان،غافلند.

دلیل سوّم:

این دلیل را می توان مهمترین و برجسته ترین دلایل به شمار آورد و آن عبارت است از،

ص:20

عقب ماندگیی که ساختار نامطلوب تاریخ را می توان از آن دانست.این عقب ماندگی با شرایطی خاص،استمرار یافته است و برای آن که این حقیقت را بفهمیم سؤال زیر را مطرح می کنیم:

چرا یزید بن معاویه،حسین بن علی ع را به تمرّد متّهم کرد؟

زیرا امام حسین ع بر او شورید و یزید از سلطۀ غاصبانۀ خود دفاع کرد و حسین علیه السلام را به تمرّد متّهم کرد.آیا چنین نیست؟

اگر مسأله چنین است و اگر،هم اکنون نیز فردی مثل یزید بن معاویه سر کار آید و فرد دیگری مثل حسین بن علی علیه السلام را در برابر خود بیابد که با او به نبرد برخیزد.باید به او همان چیزی را بگوید که یزید،به حسین بن علی علیه السلام گفته است.

اگر«ملک فهد»فردی را در جزیرة العرب بیابد که با حکومت منحرف او،با مبادی صحیحی به مبارزه برخاسته است،چه می کند؟بویژه آن که هیچ نقطۀ ضعفی از این شخص مصلح، در دست نداشته باشد.طبیعة،وی را به قتل می رساند و سپس در تاریخ به جستجو می پردازد که یزید بن معاویه دربارۀ امام حسین علیه السلام چه گفته،و بر اساس تفحص خود درمی یابد که یزید، حسین بن علی علیه السلام را متمرّد خوانده است.

بنابراین،این فرد بنا به منطق فهد متمرّد است و اگر فهد او را به قتل رسانده،به سبب تمرّد وی بوده است.فهد این سؤال را مطرح می کند:

کدام یک به نفع ماست،تعظیم،و بزرگداشت یزید یا تعظیم و بزرگداشت حسین بن علی علیه السلام ؟

اگر امام حسین علیه السلام را بزرگ بداریم ناچار باید این مردی که نقش او را ایفا می کند،نیز بزرگ بداریم.ولی،ملک فهد باید یزید بن معاویه را تقدیس،و تألیف کتابی را در مورد امیر المؤمنینی یزید،تشویق کند.نویسندۀ این کتاب چنین اظهار می دارد که،امام حسین علیه السلام با شمشیر جدّش کشته شد.مقصود وی از این جمله آن است که،اگر رسول اللّه صلی الله علیه و آله زنده بود اوّلین نفری بود که امام حسین علیه السلام را می کشت!!

به تاریخ نگاران مکتبی بنگرید،این مورّخان دچار همان خطاهایی می شوند که یک مورّخ سلطه جو گرفتار آن است.برخی از مورّخان مکتبی،زمانی که دربارۀ مختار بن ابی عبیدۀ ثقفی می نویسند،همان سخنهایی را تکرار می کنند که،مصعب بن زبیر قاتل مختار اظهار می کرد و همان تهمتهایی را به وی وارد می کنند که وسایل تبلیغات اموی به این مرد پاک وارد می کردند.

از شگفتیهای دنیا آن است که،فردی معروف چون«ابو الفرج اصفهانی»مؤلّف کتاب «مقاتل الطالبیین»زمانی که از«زید بن علی»سخن می گوید،روایتی را از پیامبر صلی الله علیه و آله نقل

ص:21

می کند که ایشان به امام حسین علیه السلام فرموده اند:

یخرج رجل من صلبک یقال له زید یتخطّی هو و اصحابه یوم القیامة رقاب النّاس غرّا محجّلین،یدخلون الجنّة بغیر حساب (1).

وی حدیث دیگری از قول پیامبر صلی الله علیه و آله نقل می کند.

یقتل رجل من اهل بیتی فیصلب،لا تری الجنّة عین رأت عورته (2).

وی روایتی نیز از علی بن حسین علیه السلام نقل می کند که ایشان از پدرشان و پدر ایشان از حضرت علی علیه السلام نقل کرده است:

یخرج بظهر الکوفة رجل یقال له زید فی ابّهة الملک لا یسبقه الأوّلون و لا یدرکه الآخرون الاّ من عمل بمثل عمله،یخرج یوم القیامة و هو و اصحابه معهم طوامیر حتّی یتخطّوا أعناق الخلائق تتلقّاهم الملائکة فیقولون هؤلاء خلف الخلف و دعاة الحقّ و یستقبلهم رسول اللّه صلی الله علیه و آله فیقول:یا بنیّ قد علمتم ما امرتم به،فادخلوا الجنّة بغیر حساب (3).

ابو الفرج اصفهانی با وجود آن که به خطی مکتبی منسوب نیست،مکرّرا به نقل این گونه روایات می پردازد،در حالی که فردی که ادعا می کند مکتبی است هنگامی که از زید بن علی سخن می گوید،چنین اظهار می دارد:

ما نمی دانیم که زید بن علی بر حق بوده یا بر باطل انقلاب او صحیح بوده است یا نه؟!

چرا وی در انقلابهای زید و یحیی و مختار شک می کند؟

چرا این نویسندگان در انقلابهای صحیح تاریخ شک می کنند؟

و چرا حق را به یزید بن معاویه و مصعب بن زبیر و عبد اللّه بن زبیر و نظایر آنها می دهند،که خواهان سلطه بر مسلمانان بودند؟

دلیل آن این است که این نویسنده پیرو عقب ماندگی فکری است همراه با خطایی که بدون

ص:22


1- *) از پشت تو فردی به وجود می آید که به او زید می گویند،او و اصحابش در روز قیامت بر دوش اهل بهشت قرار دارند،ایشان چهره ای درخشان دارند و بی حساب وارد بهشت می شوند.
2- **) فردی از خاندان من کشته و به دار آویخته می شود،چشمی که شرمگاه او را ببیند بهشت را نخواهد دید.ابو الفرج اصفهانی، مقاتل الطالبیین،ص130-131
3- ***) مردی با فرّ و شکوه شاهانه از کوفه خروج می کند که زید خوانده می شود،هیچ کس از پیشینیان و نه از آیندگان او را درک نمی کند مگر کسی که همچون او کرده باشد.روز رستاخیز او و اصحابش با طومارهایی از صحنۀ محشر خارج می شوند،ایشان بر دوش دیگران سوارند،ملائکه با ایشان ملاقات می کنند و می گویند که ایشان جانشینان خوبی بودند به حق فرا می خواندند، رسول اللّه صلی الله علیه و آله به استقبال ایشان می آید و می گوید:ای فرزندان من آنچه را که فرمان داده شدید،ادا کردید پس بدون حساب وارد بهشت شوید.

تجربه و تحقیق آن را به ارث برده است.

این عقب ماندگی فکری نویسندگان گذشته،که تهمت را به انقلابیها وارد و تحمیل کرده است،تاکنون ادامه دارد.

دفاع از خط مظلومان

هرگاه به پژوهش یا سخن گفتن از تاریخ می پردازیم،در واقع به دفاع از مظلومان تاریخ همچون زید و یحیی و مختار و سلیمان بن صرد و حجر بن عدی پرداخته ایم،کسانی که حتّی دوستانشان،ایشان را متّهم می کردند.

اگر توانستیم نظرات نادرست ایشان را تغییر دهیم،می توانیم خرافات موجود در اذهان مردم را از میان ببریم و به دنبال آن می توانیم تمایل جامعه را تغییر بدهیم و به جلو برانیم.

با بررسی این نکات سه گانه که می توانیم ادعا کنیم که آنها قانع کننده هستند،قادر هستیم پژوهش تاریخی خود را توجیه کنیم و معتقدیم که خواننده از خلال این مختصر،به اهمیّت شناخت و پژوهش تاریخ پی خواهد برد.

پی نوشتها:

-دکتر فهمی جدعان،در کتاب ارزشمندش«اسس التقدّم عند مفکری الاسلام فی العالم العربی الحدیث»صفحه 24 در حالی که تصویری از دو خط متضاد فکری به دست می دهد،چنین می گوید:

یکی از این دو خط،خط عقب مانده ای است که طرفدار توجیه آرای منفی است.و دیگر خطّی مترقّی است که روح امید و تلاش می دمد.

سخن وی،علی رغم آن که مستقیما موضوع مورد بحث ما را بررسی نمی کند،لکن فکری از تمرکز واقعیتهای تاریخی را که در خلال فرهنگ منعکس است،ارائه می دهد او چنین می گوید:

در افکار ابو بکر طرطوشی(450 ه 520 ه)که در مغرب به دنیا آمده و در مشرق زندگی کرده است،ریشه های مبارزه ای که در اندیشۀ جاحظ معتزلی دیده می شود،به چشم نمی خورد؛ طرطوشی فاقد درک جاحظ به فساد زمان و تمایل زمانه به لغزشی غیر قابل بازگشت،بوده است.

جاحظ اعتقاد داشت که روزگار خیانت پیشه،اولین حاکمی است که حکومت خود را بر هستی آغاز کرد،حکومتی سخت و تلخ.جاحظ در کتاب خود به نام(سراج الملوک)ص 32 چاپ قاهره(1354 ه)چنین می نویسد:

ص:23

...اما امروز صفای زمانه از میان رفته و کدورتش بر جای مانده است امروز،مرگ برای هر مسلمان هدیه ای است،انگار خیر،مرده است و شر حاضر.نادان،شاد و دانا گریان است.

عدالت ناپدید،و ظلم غالب است.انگار عقل رانده شده و جهل حاکم و نیز پستی شکوفا و کرم پژمرده است.

پنداری که دوستی طرد،و دشمنی مطلوب است.کرامت از صالحان سلب و به فرومایگان واگذار شده است.گویی که،نیرنگ بیدار و وفا خواب است.دروغ سودمند و راستی بی فایده.

فرومایگان به آسمان،فخر می فروشند و نیکان به قعر زمین فرو رفته اند!

جدعان سخنش را چنین ادامه می دهد:

تردیدی نیست حالتی که علما و عموم اهل سنّت در این زمان بدان دچار شده اند،با راههای معمولی قابل علاج نیست بویژه آن که،این پیشروی وضع بدتری به خود می گیرد،که به آسانی نمی توان آن را محدود کرد و یا از میان برد.زیرا این پدیده در جوامع،با استقبال زیادی،از طرف تودۀ سنّیها روبرو شده است.این نظریه حتی در نزد متفکّران اهل سنّت به قوّت خود باقی است، با این وجود برخی از متفکّران اهل سنّت کوشیدند تا از اثر و اهمیّت این نظریه بکاهند،روش ایشان با روش جاحظ معتزلی،تفاوت داشت زیرا،جاحظ با یأسی مبارزه می کرد که در آرای این علما به چشم می خورد و از سوی دیگر،روش جاحظ توأم با اطمینان بیشتری در میان مؤمنان بود.

...احساسات دردناک شیعیان نسبت به ظلم و چپاول فاحش،بیشتر از سنّیها بوده است، شیعیان پیوسته در شکنجه به سر می بردند و امامان شیعه مطرود بوده اند و موجودیت اجتماعی- سیاسی ایشان غیر قانونی به شمار می رفت.از زمان خروج خلافت از اهل بیت علیه السلام و کشته شدن حضرت علی علیه السلام و فاجعۀ کربلا در گذر تاریخ،یعنی در زمان امویان و عباسیان،به یک اندازه مصیبتهای سختی بدیشان(شیعیان)وارد شد.

با این وجود،این فاجعه نه تنها موجب ناامیدی نشد بلکه،امیدی را به همراه آورد که در حتمیّت ظهور حضرت مهدی علیه السلام تجسّم می یافت.حضرت،حق را به حدّ نصاب خود می رساند و زمین را پس از آن که پر از ظلم و جور شد،مملو از عدل می کند،این بدان معناست که امامت و حکومت اسلامی،به اهل بیت و شیعۀ اهل بیت باز می گردد و زمین و مردم از مفاسد و طغیانهای سیاسی رهایی می یابد.

(2)-...مقاتل الطالبیین،ص130-131.

ص:24

چگونه باید تاریخ را بررسی کنیم؟

اشاره

مورّخان زیادی وجود دارند که تاریخ را برای تاریخ بررسی می کنند و هدفی جز افزودن مجموعه اطلاعاتی به معلومات خود ندارند،هم اکنون این تمایل،همان گرایش حاکم بر مورّخان علمی جهان است.

ولی تمایل دیگری نیز وجود دارد و آن این که،تاریخ برای هدفی بررسی شود که این هدف،همان تجدید بنای حیات آدمی است.

ما با الهام از مفاهیم دینی و مکتبمان سخن دوّم را تأیید می کنیم.

چرا؟

برای این که بینشهای فرد مواضع او را مشخّص می کند

زیرا مواضع انسان بر اساس بینشهای حیاتی او شکل می گیرد.افراد یک لشگر شکست خورده به دو دسته تقسیم می شوند:

دسته اوّل:

شکست موجب تقویت مبارزه طلبی ایشان می شود.این افراد،مبارزه و مقاومت می کنند، برخی اوقات این شکست برای این چنین افرادی پیروزی به شمار می آید زیرا،ایشان در چنین مواردی دارای موضع خاصّی هستند که این موضع چیزی جز مبارزه نیست.

ص:25

دستۀ دوّم:

شکست نظامی برای این افراد انحطاط روحی به دنبال دارد،این عدّه غالبا اکثریت را تشکیل می دهند.شکست خارجی در روحیۀ ایشان انعکاس می یابد و از نظر روحی نیز شکست می خورند و چه بسا این احساس برای همیشه با ایشان همراه است.

جوانی که برای تحصیل در رشته ای از رشته های علمی به اروپا می رود،ممکن است از افرادی باشد که دارای شخصیّتی ضعیف هستند چنین شخصی زمانی که مظاهر تمدّن را در جهان غرب می بیند از نظر روحی شکست می خورد و این شکست در سایر ابعاد زندگی او انعکاس می یابد،او در این زمان در همۀ روابط اجتماعیش روش غربی را به کار می گیرد،در صورتی که اگر همین جوان دارای روحیه ای شجاع و مبارزه جو باشد و اگر موضع او در برابر آنچه در زندگی می بیند،موضع مبارزه و نبرد و خود برتر بینی باشد.چنین فردی،زمانی که به خارج می رود،باز نمی گردد مگر با اصالت قایل شدن و محفوظ داشتن آنچه بدان جا برده،این فرد حتی اگر نماز و روزه را به جا نمی آورده است برای مبارزه با آن شرایط،ادای آن را آغاز می کند.دلیل آن این بوده است که،موضع گذشته اش که آن را با خود به آن جا برده،مبارزه را بر او واجب کرده است.

در این مثال ساده می بینیم که چگونه انسان مواضع زندگی خود را بر طبق بینشهای فکری و داشته های ذهنی که سازندۀ یک شخصیّت ممتاز است،تعیین می کند.

بینش تاریخی،شخصیّت هر امّت را می سازد

اگر این مسأله درست باشد،می توان گفت که موضع هر امّتی،به بینش آن امّت نسبت به زندگی خود ارتباط دارد و این بینش ناشی از بینش تاریخی آن امّت است.اگر ما تاریخ امّتی را تغییر دهیم،حیات این امّت نیز به شکل خودکار تغییر خواهد کرد زیرا،بینش این امّت نسبت به تاریخ،در موضع بینشی است که نسبت به زندگی منعکس می شود،و موضع هر امّتی نسبت به زندگی اگر مثبت و صحیح باشد،همۀ زندگی این امّت به یک زندگی مثبت تبدیل می شود.

و از این جاست که هرگاه،تاریخ را بررسی می کنیم،باید این بررسی از ناحیۀ واقعیّتی که در آن به سر می بریم،سودمند باشد و به تعبیر یکی از مورّخان:«هر نسلی تاریخ خود را به دست خود می نگارد»

چرا؟

زیرا هر نسلی به دلیل شخصیت خویش دارای بلندپروازیها و دورنماها و مشکلات خاصّی است و به همین دلیل،باید بینش این نسل نسبت به تاریخ،متناسب با تحقّق این بلند پروازیها شکل بگیرد

ص:26

و طبیعة هر نظری در آن زمان با سایر نسلها(چه گذشته و چه آینده)تفاوت خواهد داشت.این مورّخ، سخنش را چنین ادامه می دهد:

هر نسلی باید تاریخ خاص خود را بنگارد و باید به تاریخی که نسل گذشته آن را نوشته است، اعتماد نکند.

این واقعیت در موضع تاریخی ما منعکس می شود موضعی که،هنگام درک تاریخ،مثبت خواهد بود.

ما از این موضع بهره می گیریم و آن را به مشعلی،برای تحرک و پیشرفتمان در زندگی،تبدیل می کنیم.

سؤال:این کار چگونه انجام می شود؟

بررسی تاریخ به عنوان یک پدیدۀ زنده

این کار با به شمار آوردن تاریخ به عنوان یک موجود زنده که دارای حرکات حیاتی است، صورت می پذیرد.زمانی که به بررسی شخصیّت حضرت علی علیه السلام می پردازیم،باید ایشان را به عنوان یک شخصیّت تک بعدی بررسی نکنیم بلکه،باید حضرت را به عنوان یک انسان کامل مورد بررسی قرار دهیم.

زمانی که فردی از ما،زندگی حضرت علی علیه السلام را به اعتبار یک فرد معمولی که مشغول زندگی بوده است،مورد بررسی قرار می دهد دارای نظر متفاوتی با پژوهشگر دیگری است که، زندگی حضرت را به اعتبار زندگی کسی که 1400 سال پیش می زیسته است،بررسی می کند.

مثال دیگر از تحقیق ما،دربارۀ سیرت حضرت حسین علیه السلام و شهادت او در کربلا نمایان می شود.

می دانیم که امام حسین وارد صحنه شد و زخمهای فراوانی برداشت،تیرهای مختلفی به قلب و پیشانی ایشان اصابت کرد و حضرت بیهوش از اسب به زمین افتاد و...لیکن ما عمق این رخدادها و وقایع را در نمی یابیم زیرا،آن را در یک زندگی مرده بررسی می کنیم و آن را در چارچوب زندگی یک انسان زنده تفحص نمی کنیم ما نمی توانیم اصابت تیر را به پیشانی کسی که از گوشت و خون است،تصوّر کنیم و نمی توانیم درد ناشی از ذبح پسرش را که در کنارش صورت گرفته است، بفهمیم و باز نمی توانیم درد انسانی را درک کنیم که می داند بزودی،پس از مرگش خانواده اش اسیر می شوند.زمانی که حضرت را به عنوان یک بشر دردمند تصوّر کنیم که دارای وضع خاصّی است باز نظر ما با شخصیّت والای ایشان اختلاف خواهد داشت و در نتیجه،بهره برداری ما نیز از این رخداد تغییر خواهد کرد.

ص:27

انقلاب حسینی را چگونه باید بررسی کنیم؟

انقلابی که امام حسین علیه السلام در کربلا به وجود آورد،مورد بررسی گروهی از مردم یکی پس از دیگری-قرار گرفته است،این انقلاب عبارت بود از خروج امام از مدینه به طرف مکّه و اقامت هفت ماهه در مکّه و بازگشت ایشان به کربلا و کشته شدن ایشان.حال این سؤال پیش می آید:آیا همۀ تاریخ فقط در این کلمات محدود می شود؟مسلما،نه.

زمانی که امام حسین علیه السلام از مدینۀ منوّره خارج شد،مدینه دارای نظام اقتصادی و اجتماعی و جریانات و جنبشها و جبهه های متعدّدی بود.

این جبهه ها کدام بودند؟و پایگاه امام در برابر این جبهه ها چه بود؟و چگونه و در چه حدّی امام توانست ارتباط منفی یا مثبت با این جبهه ها برقرار سازد،و چرا؟

شناخت ما نسبت به پاسخ این سؤالات،نظر ما را در زمینه خروج امام از مدینه مشخّص می کند و بدین ترتیب حکمت اقامت ایشان در مکّه مکرمه و رفتن ایشان به کربلا را درمی یابیم و وضع اقتصادی و اجتماعی عراق را در زمان ورود حضرت بدان جا درک می کنیم.

با پاسخ به این پرسشها پی می بریم که،چگونه اهل کوفه در فاصلۀ بین یک صبح تا شام از تأیید و حمایت مسلم بن عقیل دست برداشتند و به مخالفان وی پیوستند؟نیروهای انسانی در کوفه چه کسانی بودند و میزان روحیه و تابعیّت و نظامهای اقتصادی و اجتماعی ایشان چه بود؟رفتار ایشان و درک مذهبی آنها چگونه و در چه حدّ،و حتّی بیشتر از این،وسایل مادی و تکنیکی در راهها و امور نظامی در شهرهای اسلامی به چه شکل بود؟

ما برای مشخّص کردن نظر حقیقی،نسبت به شخصیّت امام و شهادت مشهور ایشان،باید تمام این مسائل را درک کنیم.

در این جا،نظر معروفی وجود دارد که ادعا می کند این حرکت مکتبی،تمامی موالی یعنی، فارسها و قبطیها و رومیان را در بر می گرفت.این عده،مجموعۀ نیروهای انسانی موجود در کوفه را تشکیل می داد،کوفه ای که در آن روزگار مرکز غیر رسمی دولت اسلامی به شمار می رفت.این مجموعه همان کسانی را تشکیل می داد،که به رسالت ایمان آورده بودند.ولی سؤال این است.چرا؟

موالی چه کسانی هستند و چگونه زندگی می کرده اند؟

قوانین و نظامهایی که بر زندگی موالی حاکم بود و موجب ارتباط ایشان و عربها شد،کدام است؟

ص:28

این پرسشها باید مطرح شود و زمانی که آنها را برای خود طرح می کنیم طرح آنها باید به صورتی زنده باشد.زمانی که امام حسین علیه السلام انقلاب کرد،جنبشها و نظامها و حکومتها و انجمنها و جمعیّتهای مختلفی در صحنۀ سیاست بودند و امام علیه السلام در این وضعیت بود که انقلاب کرد زیرا،در آن زمان امکان نداشت یک زندگی بدون این امور استمرار یابد.

بنابراین،اگر می خواهیم تاریخ را بررسی کنیم باید آن را همچون زندگی پویایی در نظر آوریم و در این رهگذر تفاوتی ندارد که جنبشی از جنبشها همچون جنبش وحی و رسالت یا سیرۀ رهبران و راهنمایان همچون،امامان معصوم علیه السلام به پژوهش گرفته شود،یا جنبش سایر مردم.زندگی کامل کدام است و چه اقتضا می کند،و چه مشخّصاتی دارد؟

تمام این پرسشها را باید در تاریخ منعکس سازیم و سپس،از خلال نظرات،به واقعیتهای حاضر و شناخت آنها پی ببریم و نیز به بررسی آنها بپردازیم.آن گاه با این روش خواهیم توانست، تاریخ را بشناسیم.

تاریخ،سنّتهای الهی را به ما می آموزد

هرگاه تاریخ را بشناسیم خواهیم توانست قوانینی را که زندگی انسان را به جلو می راند، بشناسیم.

برای مثال:زمانی که جنبش توابین و جنبش مختار را بررسی می کنیم،درمی یابیم علی رغم آن که فاصلۀ این دو جنبش از 3 سال تجاوز نمی کند،لکن تفاوت زیادی بین این دو جنبش به چشم می خورد زیرا،جنبش توابین پس از شهادت امام حسین علیه السلام شروع شد و امام در دهم محرم یعنی اولین ماه سال 61 ه.ق به شهادت رسید و جنبش توابین در ماه صفر سال 65 ه.ق آغاز شد در حالی که،جنبش مختار بن ابی عبید ثقفی از سال 66 تا 67 هجری همان قرن صورت گرفت، همان طور که معلوم است،فاصلۀ بین جنبش مختار و توابین بسیار ناچیز بوده است،ولی جنبش توابین جنبشی فاجعه آمیز بود که با شکست کامل روبرو شد در حالی که جنبش مختار حرکتی نسبة موفّق بود که در سایر دولتهای اسلامی رهاوردهای زیادی داشت.

حال این سؤال مطرح می شود:

چرا سلیمان بن صرد رهبر جنبش توابین شکست خورد؟و چرا مختار بن ابی عبیده ثقفی،در جنبش خود به یک پیروزی نسبی رسید.؟

اگر جواب این پرسشها را بدانیم،خواهیم توانست به این واقعیت دست یابیم که هرگاه بخواهیم به انقلابی دست یازیم باید انقلاب ما نظیر جنبش مختار باشد و دست کم نظیر جنبش

ص:29

سلیمان نباشد و در نتیجه خواهیم توانست از تاریخ بهرۀ زیادی ببریم.این استفاده،عبارت است از:

شناخت نقاط عطف تاریخ و اسباب و عوامل مؤثّر در تغییر مسیر آن.

انقلاب علویان و عباسیان

علویان کسانی بودند که جانفشانیهای فراوانی کردند،پیشتاز ایشان:امام حسین علیه السلام بود.

زید بن علی و یحیی بن زید و حجر بن عدی و مختار و سلیمان بن صرد و اولاد امام حسن علیه السلام مثل شهید فخ و شهید جوزجان و شهید باخمره و نظایر آنها از امام پیروی کردند،آنها کسانی بودند که ایثار فراوان به خرج دادند ولی،چرا عباسیان پیروز شدند؟

جانفشانیها را علویان کردند و غنیمتها و منافع را عباسیان بردند،این خود سؤال بزرگی است زیرا ممکن است این رخداد به دفعات تکرار شود،ممکن است در لبنان پس از 1400 سال یک گروه مکتبی بیاید و جانفشانی کند و دیار ایشان به نابودی کشیده شود(همچون تل زعتر و نبعه و شیاح و مناطق دیگر لبنان)و مسلمانان،ایثار فراوانی به خرج دهند ولی سود را برخی از رهبران سیاسی غیر اسلامی ببرند،اینها(مسلمانان)می کارند و چپاولگران می دروند.همچنان که زید بن علی بن الحسین علیه السلام کاشت و منصور و سفاح و هارون الرشید درویدند.

چرا؟

اگر ما در آن جا به پاسخ این سؤال پی بردیم در این جا نیز پاسخ را خواهیم دانست،بلکه دانستن آن نیز کافی نیست و ما دیگر به خود اجازه نمی دهیم،این تجربه تکرار شود.

یک نقطۀ عطف تاریخی

در این جا،می توان به ذکر مثال دیگری پرداخت.علویان در زمان امویان از یک جنبش سرّی برخوردار بودند که در تمامی شهرهای اسلامی پراکنده بود.این جنبش دارای مبلّغانی بود که سازمانی آنها را متمرکز می کرد و برایشان اشراف داشت.مبلّغان این جنبش،همان رهبرانی بودند که امام در راس ایشان فعّالیتهای خود را به شکلی سرّی اعمال می کرد و امام همان کسی بود که، تمام اسرار این جنبش را می دانست و مبلّغان آن را می شناخت و نیز به محل این مبلغان و ارتباط ایشان آگاهی داشت.این فعّالیتها به آن اعتبار صورت می گرفت که،آنها عملیات سرّی را در زمان امویان آزموده،و به این واقعیّت پی برده بودند که،تنها راه پیروزی و تحقق یافتن اهدافشان،همین عملیات سرّی است و به همین دلیل حرکات ایشان کاملا سرّی انجام می گرفت و بجز مبلّغ بزرگ و سپس امام،فرد دیگری بر این فعّالیتها آگاهی نداشت.ابو هاشم (رهبر علویان)در راه مدینۀ منوّره،

ص:30

هنگام توقف در قریه ای از قرا به مرضی گرفتار آمد،این توقف،پس از آن بود که وی(ابو هاشم)به شام رفت تا به تبلیغات و عملیات سازماندهی بپردازد و به دعوت سلیمان بن عبد الملک(خلیفۀ اموی)لبّیک گوید.امام نیز که شاهد این مرگ بود،ترسید که مبادا امر تبلیغ پس از مرگ ابو هاشم با شکست روبرو شود زیرا،همۀ اسرار این جنبش در دست او بود.

مبلّغان با یکدیگر-به علت پراکنده بودن آنها ارتباط نداشتند،یکی در خراسان بود و دیگری در کوفه یا مدینه یا مصر و یا شام.در نتیجۀ عدم این ارتباط،و نبودن امام،بزودی مسیر خود را گم می کردند و امکان این بود که جنبش به نابودی کشیده شود.

امام باید چه می کرد؟

(1)

در این هنگام امام باید به دنبال کسی می گشت که این امانت را تسلیم وی کند،امانتی که شامل اسامی مبلّغان و سازماندهی ایشان و نشانیها و کلمات رمز جاری در بین آنها بود.

امام پس از آن که در این قریه به جستجو پرداخت فردی را از علویان نیافت که اسرار تبلیغ را به او بسپارد.لکن،فردی از عباسیان را یافت و او را برگزید و اسرار را تسلیم وی کرد.برای امام مشخص شده بود که آگاهی بر این اسرار،حقّ علویان است و باید این اسرار همچنان در اختیار علویان باشد ولی در این قریه فرد مناسب دیگری جز این شخص عباسی،یافت نمی شد بدین دلیل، امام مجبور بود اسرار حکومت و تبلیغ را به او بسپارد.ناگزیر اسرار حکومت و تبلیغ و نامه هایی را که باید به مبلّغان می سپرد،با ذکر اسامی این مبلّغان،به او تسلیم کرد.پس از آن که ابو هاشم درگذشت،این مرد عبّاسی،پیشوای حرکت شد.

هنگامی که جنبش علوی در شرف موفقیّت و پیروزی بود،عباسیان آمدند و میوه های این پیروزی را چیدند و بر حکومت استیلا یافتند.تمامی این امور در پی وضعیت دشواری از تاریخ ایجاد شد که به بنی عباس امکان داد،تا حکومت را از علویان بربایند آن هم در زمانی که این دو حرکت با هم اختلاف پیدا کردند،ولی این علویان بودند که مسؤولیتهای بیشتری به دوش ایشان گذاشته شده بود.

باید مراقب بود تا تاریخ تکرار نشود

شناخت ما نسبت به این قضیۀ تاریخی واقعی و ساده،جهتی مطلوب را در آیندۀ زندگی و

ص:31


1- *) «امام»در این جا عنوانی تشکیلاتی است که ابو هاشم آن را به عهده داشته است-م.

رسالت خود به ما می دهد،زیرا اگر جنبشهای اسلامی،این انعطافها و انحناهای تاریخی را بشناسد و آنها را به دقّت بررسی کند،خواهد توانست به موفقیّت دست یابد.همه می دانند حقیقت جنبشهای مکتبی از حدود پنجاه سال پیش تاکنون،شاهد قصه های فراوان و شبیه به جریان دعوت علویان(که ذکر آن گذشت)بوده است.

در عراق،در حالی که مشکلات بر دوش مسلمانان عراق بود،استقلال،به دست آمد ولی کسی که توانست پس از استقلال بر آن حکومت کند«ملک فیصل بن شریف حسین»بود.

این بدان دلیل بود که مردم عراق فاقد بنیش تاریخی بودند،آنها نمی دانستند که کنار کشیدن از حقّشان در آینده چه اثراتی را در بر خواهد داشت.

این کنار کشیدن به معنای کشتار و آوارگی و اخراج دسته جمعی و استثمار و به بندگی کشاندن برای زمانی طولانی بود،ایشان به این حقیقت آگاهی نداشتند و دلیل آن را می توان در نداشتن بنیش تاریخی آنها دانست.

تاریخ،چراغ راه آینده

از این جا روش ما در بررسی تاریخ،آن خواهد بود که،تاریخ را مجموعۀ رخدادهای زنده ای بدانیم که در برابر ما جریان دارند و این وقایع را با میکروسکوپ زمان حال،بررسی خواهیم کرد.

هرگاه سنّتهای تاریخی و قوانین آن را دانستیم،تطبیق آنها بر واقعیت زندگی مان بسیار آسان خواهد بود و در این زمان به یک آگاهی تاریخی دست خواهیم یافت که،به این وسیله در زندگی خود به برتری و موفقیت خواهیم رسید.

پی نوشتها:

-ابو هاشم،پیشوای حرکت علوی بود.دلیل دعوت از ابو هاشم برای حضور در شام از جانب خلیفۀ اموی (سلیمان بن عبد اللّه)آن بود که،سلیمان بن عبد اللّه از ابو هاشم هراس داشت که مبادا ابو هاشم مردم را به سوی خود بخواند و به همین سبب بود که با دسیسه ای،وی را مسموم کرد.

-نام این قریه«حمیمه»بود.حمیمه قریۀ کوچکی در سرزمینی«شراة»بین شام و حجاز بود.

-نام این فرد عبّاسی«محمّد بن علی بن عبد اللّه عباس»بود.

ص:32

مسیر حرکت مکتبی

اشاره

اندکی پس از شهادت امام حسین علیه السلام -در سال 61 ه.ق-بعد از هجرت نبوی،با آغاز یک تحوّل گروهی مکتبی بر اساس یک حرکت سیاسی توده ای و مخالف نظام سیاسی،شکل گرفت.

قبل از این تاریخ نیز حرکت مزبور وجود داشت،این حرکت از یک مظهر سیاسی که در حکومت علی بن ابی طالب علیه السلام تجلّی می یافت،برخوردار بود ولی،چارچوب این حرکت،به علت پراکندگی آن در نقاط مختلف مملکت اسلامی،نسبة محدود بود.

لکن،پس از شهادت امام حسین علیه السلام گروه مکتبی،به یک حرکت توده ای مخالف تبدیل شد که بدون استثنا همۀ مسلمانان را در بر گرفت،زیرا مسلمانان به حقیقت اسلام و هدف تفکّر مکتبی پی برده بودند،طرز تفکّری که از روز اوّل،شعار حکومتی غیر منحرف و صالح را فریاد می کرد.

در آن زمان،تمامی جهان اسلام دریافته بود که،سکوت امّت بر انحراف رهبری،خطایی فاحش به شمار می آید زیرا،این سکوت به فاجعۀ بزرگی همچون فاجعه کربلا منجر شد-از این جا ما تاریخ اسلام را از سال 61 هجری آغاز می کنیم-پس از شهادت امام حسین علیه السلام دقیقا چه رخ داد؟برای پاسخ به این سؤال باید به طرح دو مقدّمه پرداخت.

مقدّمۀ اوّل:

طبیعت نظام اموی بر طبق موازین جدید،چگونه بوده است؟

این نظام با الفاظ و کلماتی که هم اکنون در لغت نامه های علمی و ادبی آمده است،چگونه قابل بیان است؟

ص:33

مقدمۀ دوّم:

طبیعت جنبشهای مکتبی چه بوده است؟و مجموعۀ انسانیی که در این حرکت شرکت جسته اند،کدام بوده است؟

سخن خود را با پرداختن به مقدّمۀ اوّل ادامه می دهیم.

طبیعت نظام اموی

اوّل:طبیعت نظام اموی همان طبیعت قبایل عرب بود که مشتاق خونریزی و تا بناگوش غرق در جنایت بودند.و همچنان که در کلام علی علیه السلام آمده است.

«لباس روی ایشان شمشیر و پوشش زیرین ایشان ترس بود.حزب اموی،قبل از آن که به شکل ظاهری،اسلام بیاورد رهبری اجتماعات قبیله ای را که از آغاز با مکتب اسلام می جنگیدند، به عهده داشت و دلیل آن،این بود که خاندان«عبد الدار»کسانی بودند که قبیلۀ قریش را در همۀ جنگها فرماندهی می کردند زیرا،این خاندان در روزگار حکومت قریش که در جاهلیّت،نخستین سرپرستی عرب را عهده دار بود،به منزلۀ وزارت دفاع قریش به شمار می آمد.

حزب اموی نمایندۀ خاندان عبد الدار بود که ابو سفیان در پیشاپیش ایشان قرار داشت.

حزب اموی یا مجموعۀ امویان همه کسانی بودند که،جنگهای نخستین جاهلیّت را فرماندهی می کردند و همان طور که معروف است این حزب با اسلام به مبارزه برخاست،ولی،پس از آن که اسلام بر آن پیروز شد،این حزب روش خود را تغییر داد.در آغاز،روش این حزب علنی و از موضع قدرت بود لیکن پس از پیروزی اسلام،به عملیّات سرّی آن هم از موضع ضعف و نفاق،تغییر یافت.

حزب مذکور به روش خاصّی ریشه دواند و کم کم از نفوذ و گسترشی در حکومت اسلامی برخوردار شد.اوّلین کسی که به تعبیر جدید بر حکومتی ائتلافی با حزب اموی اعتماد کرد خلیفۀ دوّم بود،وی برخی از افراد این حزب را به عنوان فرماندهان جنگی برگزید و نسبت به برخی دیگر اعتماد زیادی داشت،علاوه بر این که،حزب اموی در زمان حاکمیّت خلیفۀ اوّل نیز،نسبة در حکومت نفوذ کرده بود.

حزب اموی توانست عمر بن خطاب را ترور کند.حقایقی که بتازگی در تاریخ ثبت شده حاکی از آن است که بنی امیه در قتل خلیفۀ دوّم سهیم بوده اند.حضرت علی علیه السلام زمانی که به خلافت رسید مایل بود آزادی و منطق صحیح و نیز مذهب اسلام را همراه با عمل صالح انتشار دهد.

حزب اموی تنها بهره بر این ترور سیاسی بود که در نوع خود اولین ترور در تاریخ اسلامی به شمار می آید حزب اموی همان نیرویی بود که اقدام به قتل خلیفۀ دوّم کرد و نقشه هایی را برای

ص:34

نصب خلیفۀ سوم(عثمان)به خلافت،طرح کرد و باز همین حزب بود که در قتل عثمان نیز شرکت کرد.پس از این قضیه حزب اموی به سازماندهی خود به شکلی وسیعتر در منطقه شام همّت گماشت،این منطقه،یک منطقۀ عربی به شمار می آمد که قبل از اسلام تابع حکومت روم بود.

شام،پایگاه حزب اموی

منطقۀ شام،منطقه ای متمایز با دیگر مناطق بود زیرا،افراد این منطقه به نیابت از حکومت روم تا حدی رهبری عربهای دیگر را بر عهده داشتند.

به این دلیل حزب اموی،منطقۀ شام را پس از نقشه های مذکور به عنوان مقرّ فرماندهی خود برگزید،زیرا این منطقه از پشت سر از جانب امپراتوری روم پشتیبانی می شد.این نکته را نیز باید افزود که عربهای شام توانایی رهبری را داشتند زیرا،ایشان از قدیم در حکومت و تمدّن ورزیده بودند.ولی عربهای جزیرة العرب بجز قریش،در امر حکومت کارآمد نبودند.

عربهای جزیرة العرب به وجود خلیفه نیازمند بودند زیرا آنان از ناحیۀ نیروهای خارجی پشتیبانی نمی شدند.

چگونه معاویه حاکم شام شد؟

به حکم ائتلاف حزب اموی و جناح حاکم در حکومت اسلامی،که جناحی معتدل به شمار می آمد فشارهای زیادی بر خلیفه وارد آمد تا این که معاویه حاکم شام شد و از وارد آوردن فشارهای خود نتیجه گرفت.

معاویة بن ابی سفیان تنها نبود بلکه،گروههایی از آل سفیان و مغیره و مروان نیز با او بودند که همگی مجموعۀ کاملی را تشکیل می دادند.معاویة بن ابی سفیان،به اعتبار آن که در زمان جاهلیت،رهبر بنی امیه بود به ولایت شام برگزیده شد.این حرکت با آگاهی به این که برادرش یزید بن ابی سفیان یکی از رهبران عرب جبهۀ شام بود،صورت گرفت.

اولین اقدامی که معاویه به آن پرداخت،جمع کردن مشروع یا نامشروع اموال اعراب شام و افزودن آنها به اموال امویان بود،اموالی که در نتیجۀ زبدگی شان در تجارت به دست آورده بودند.

معاویه با اموال به دست آمده شروع به خریدن وجدان افراد باقیماندۀ ارتش اموی،یعنی همان عناصر دورۀ جاهلیت کرد.و به تعبیر جدید به نصب مزدوران و جنگ طلبان پیشین به منظور تشکیل ارتشی عظیم در سوریه(شام قدیم)اقدام کرد،این ارتش از عربهایی تشکیل می شد که در آغاز همراه اسلام یا بر ضد اسلام می جنگیدند و جنگ در واقع شغل و حرفۀ ایشان شده بود،عدۀ دیگری که

ص:35

این ارتش را تشکیل می دادند انتقام گیران و کینه توزان اسلام بودند.معاویه،خارجیان را نیز برای کشاندن به لشگر خود می خرید.

رایزن رومی،مدیر اطّلاعات

معاویه«سرجون»را که از طرفدارانش بود به عنوان مدیر اطّلاعات نظامی برگزید و مسوولیتهای زیادی به وی داد.این مرد غیر عرب فرماندۀ شبه نظامیها و لشگریان روم بود،ولی معاویه او را اجیر و به سوی خود جلب کرد.

سرجون،یک کارشناس نظامی بود.وی«یزید»را نصیحت کرد تا«ابن زیاد»را که پس از جانشینی پدرش معاویه رقیب او بود،کنار نگذارد.او به یزید چنین گفت:ابن زیاد به تو سود می رساند و عملا نیز چنین شد.سرجون،از طرف دیگر در متقاعد کردن فرماندهان نظامی و غیرنظامی که از یزید دوری می کردند،می کوشید تا ایشان به خدمت نظامی جذب شوند.

حزب اموی از اطرافیان خود،مجموعه ای از مزدوران را تشکیل داد تا این که این مجموعه، ارتشی قوی و منظّم شد.عناصر تشکیل دهندۀ این ارتش،ستیزگران قدیمی و صاحبان وجدانهای مرده ای بودند که فقط دنبال ثروت می گشتند.

ترکیب ارتش اموی

در این جا مجموعه ای دیگر از مزدوران بیگانه همچون سرجون و گروهش به چشم می خورد، معاویه ایشان را با پول خریده بود.معاویه فرزند خود«عبد اللّه»را به عنوان سفیر خویش و مشرف بر روابط بین خود و رومیها برگزید.

حسان بن مالک،که رییس قحطان و رهبر این قبیله در شام بود چون با مروان بن حکم بیعت کرد همان شرایطی را به مروان پیشنهاد کرد که به معاویه و فرزندش یزید و فرزند او معاویه بن یزید پیشنهاد کرده بود و حاضر شد در عوض دو هزار مرد در اختیار مروان بگذارد،یکی از شرایط او آن بود که،هنگام مرگ او پسر یا پسر عمویش جانشین وی شود،حسان خواهان امتیازات دیگری نیز بود از جمله این که حق سروسامان دادن به امور،به جانشینان وی واگذار شود.مروان نیز بدان رضایت داد و خواسته های وی را پذیرفت.

«مالک بن هبیره الیشکری»خطاب به مروان چنین گفت:ما با تو بیعت نمی کنیم و همراه تو به جنگ نمی پردازیم مگر به خاطر متاع دنیا،اگر ما آنچه را که معاویه و یزید دارند،داشته باشیم،تو را یاری می دهیم و اگر جز این باشد پس به خدا مردم قریش،مردمان بدی نیستند،مروان

ص:36

پذیرفت و آنچه خواسته بود،به او پرداخت .

سطحی بودن بینش سیاسی در شام

بدین ترتیب در سوریه حکومتی نظامی تأسیس شد که بر قویترین عناصر نظامی جزیرة العرب تکیه داشت و امپراتوری روم آن را از پشت سر حمایت می کرد.حکومت نظامی مزبور،به ایجاد پایگاهی از اهل شام اقدام کرد،مردمی که وقتی از یکی از اندیشمندان و عقلای آن سؤال می شود:

«ابو تراب»که ائمۀ جماعات،او را بر منبر لعن می کنند کیست؟چنین پاسخ می دهد:دزدی بوده که از فرصتها بهره می برده است.

جاحظ،چنین نقل می کند:

از یکی از حجاج که از عوامّ بود شنیدم که هنگام سخن از خانۀ خدا چنین می گفت:هرگاه من به این خانه وارد شوم چه کسی با من سخن می گوید؟

یکی از دوستان جاحظ نقل می کرد که:

فردی که از اهل شام درود وی را بر محمّد صلی الله علیه و آله شنید و به دنبال آن،وی از دوست جاحظ پرسید:نظر تو در مورد محمّد چیست؟آیا او خدای ماست ؟

آیا معاویه نماز جمعه را در مسیر خود به سوی صفین در چهارشنبه نخواند؟!

پایگاه حکومت آل امیه،در واقع همین عقب افتادگی مردم شام بود تا آن جا که هرگاه یکی از مخالفان خلفای اموی وارد شام می شد خلفا اجازۀ ماندن او را در شام نمی دادند تا مبادا در صدد تغییر وضع موجود بربیاید.یکبار هنگام ورود امام باقر علیه السلام بر هشام بن عبد الملک در شام،پس از آن که هشام مردم را دید که به سوی خانۀ امام هجوم برده و وارد آن شده اند،از امام خواست که همان ساعت به مدینه باز گردد و هرگز در شام اقامت نکند.

هشام دهمین خلیفۀ اموی،حتّی در زمان خلافت خود از آن بیم داشت که مبادا مردم شام به حقیقت امویان پی ببرند.

عقب افتادگی و جهل مردم شام دلایل متعدّدی دارد که از آن جمله است:دشواری راهها و ارتباطات و گمراهی امویان و موارد دیگری که اکنون در صدد بیان آنها نیستیم.

این حکومت،که معاویه آن را بنیاد نهاد از زمان خلیفۀ دوّم و در مدّتی از حکومت خلیفۀ سوّم،برای نابودی حکومت اسلامی آماده شده بود و موفق شد حکومت اسلامی صحیح و شرعی روزگار امام حسن علیه السلام را از میان ببرد.

ص:37

لشگر شام،پایگاه نظام اموی

کسی که تاریخ را مطالعه می کند درمی یابد،لشگری که معاویه آن را فراهم آورد،نزدیک 83 سال یعنی،در تمامی مدّت نظام اموی به منزلۀ ستون فقرات این حکومت باقی بود.

حکومت اموی بر سازمانی نظامی با یک رهبری نیرومند در سوریه تکیه داشت.این لشگر، نیروی سرکوبگری به شمار می آمد که،انقلابات اسلامی در عراق و سایر کشورهای اسلامی را سرکوب می کرد.

برای مثال،زمانی که حکومت اموی در مصر یا عراق در نتیجۀ یک انقلاب،در شرف نابودی قرار می گرفت،لشگر اموی وارد صحنه می شد و این انقلاب را سرکوب و حکومت اموی را دوباره برپا می کرد.مثلا در خراسان،انقلابی به پا می شود و حکومت به دست علویان یا زیدیه یا خوارج می افتد ولی،لشگر اموی بزودی از دمشق حرکت می کند و فرسنگها راه را به طرف خراسان می پیماید و انقلاب را سرکوب می نماید.

حقیقت آن است که اعتماد کلی حکومت اموی بر لشگر مجهّز و نیرومند مستقر در سوریه، بوده است.

حرکت مکتبی پس از کربلا

دوّم:حقیقت دوّم همان است که،وضع جنبش مکتبی را پس از کشتۀ شدن امام حسین علیه السلام در تاریخ برای ما روشن می کند.

در ادامۀ این بحث سؤالاتی مطرح می شود.

1-عناصر موجود در این جنبشها کدام بودند؟

2-طبیعت اوضاع اقتصادی و جغرافیایی که این عناصر در آن فرصت رشد می یافتند چگونه بوده است؟

3-چرا برخی از این جنبشها شکست خورد و بعضی دیگر به پیروزی رسید؟

کوفه پایگاه ائمّه و مرکز انقلابات

کوفه پایتخت غیر رسمی اسلام بود.این شهر قویتر از بصره بود و از نظر تاریخی از قدمتی بیشتر برخوردار بوده است.کوفه به سرزمینهایی که از مرزهای آن به طرف هند پیش می رفت،از دو سو اشراف داشت:

ص:38

1-کوفه..مدائن..خراسان..سند..ماوراء النهر.اسامی جدید این نقاط عبارتند از:کوفه..

بغداد..تهران..خراسان..استانهایی از افغانستان و آذربایجان که اکنون تحت حکومت روسیه است.

2-کوفه..واسط..بصره..هجر..عمان..سرندیب..هند اسامی جدید این نقاط عبارتند از:کوفه..کوت و دیوانیه..بصرۀ خلیج..عمان..سریلانکا..استانهایی از هند(ساحل هند) تمامی این نقاط تحت اشراف پایتخت یعنی کوفه،بودند.

حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام به اهمیت کوفه پی برده بود و لذا پایتخت را از مدینۀ منورّه به کوفه منتقل کرد،و دلیل آن این بود که کوفه مرکز حکومتهای اسلامی به شمار می رفت.

وضع اجتماعی کوفه

مورّخان،در تعداد ساکنان کوفه در آن زمان اختلاف دارند،برخی معتقدند تعداد ساکنان آن 9 میلیون نفر بوده است،زیاده روی در این رقم بسیار روشن است مگر آن که کوفه را یک استان به شمار آوریم که از شهرهای کوچک مختلف و به هم پیوسته ای تشکیل شده باشد.

گفته می شود انبار(مسیب)در دروازۀ کوفه قرار داشته است.کلمۀ«کوفه»یک کلمۀ عربی است که اصل آن«کوفان»بوده است،کوفان به منطقه ای گفته می شود که نگهبانی و دژبندی شود.در پاره ای موارد کوفه،کوفان الجند(دژ لشگر،پادگان قشون)نامیده شده است زیرا لشگر اسلامی که عراق را فتح کرد،در آن جا تمرکز یافت از طرف دیگر مجموعه ای از موالی فارس زبان، که از قدیم در منطقه سکونت داشته و به زراعت زمین اشتغال داشته اند در قریه های مجاور با سواحل فرات،زندگی می کرده اند.زمانی که عربها،خراسان و ماوراء النهر و هند و سند و خلیج را فتح کردند،اهالی این نقاط،وارد پایتخت(کوفه)شدند و در آن جا مجموعه های متنوع و اصیلی را تشکیل دادند.

حکومت اموی-نژاد پرست یا اسلامی

بسیاری از مورّخان را می بینیم که هنگام سخن از حکومت اموی،عبارت:«حکومت عربی» را به کار می برند زیرا امویان بر تعصّب عربی متکی بودند و همان طور که در آغاز گفتیم به ارتش عربی موجود در سوریه نیز اعتماد زیادی داشتند.

در روزگار حکومت امویان،موالی(غیر عربها)،از اسلام و حکومت دور بودند موالی علی رغم آن که مسلمان بودند لکن هیچ زمان«نژاد درجه اوّل»تلقّی نمی شدند و پیوسته از نژادهای

ص:39

درجه دوّم به شمار می آمدند.موالی،در سرزمین اسلام(در عصر امویان)همچنان بیگانه بودند.

موالی بعدا علیه قوانینی که در حق آنان ظلم می کرد،شوریدند،ایشان با عربها درهم آمیخته بودند و می توانستند به عربی تکلّم کنند و فرزندان ایشان نیز عملا عرب شده بودند.در این زمان ممکن بود دو حرکت به وجود آید.

اوّل:حرکت کفر و ارتداد

معنای این حرکت آن بود که،ایرانیان به دین گذشتۀ خود درآیند و برای خود گروهی را تشکیل دهند که با آن با حکومت اموی بجنگند.

دوّم:اقدام به یک حرکت مدافعانه از حقوق موالی زیر پرچم اسلام

پایگاه اجتماعی جنبشهای مکتبی

اگر ایرانیان و سایر موالی به بازگشت به دین گذشتۀ خود اقدام می کردند،حتّی اگر در آغاز، سرکوب می شدند،ولی در آینده به موفقیّت می رسیدند و موفقیت ایشان به از میان رفتن حکومت عربی اموی و اسلامی منجر می شد و دیگر از اسلام هیچ اثری باقی نمی ماند.لیکن آنچه رخ داد، قیام امام حسین علیه السلام بود که برنامۀ حفاظت از شریعت اسلام و دفاع از حقوق مظلومان را در برداشت و پس از این حرکت بود که دو گروه به تغذیه این حرکت مکتبی همّت گماشتند.این دو گروه عبارت بودند از:

الف:گروه فقها و پارسایان و متدّینان و اهالی مسجد.اینان کسانی بودند که غیرت و حمیّت،ایشان را به جلو می راند زیرا،شنیدند و با چشم خود دیدند که امام حسین علیه السلام کشته شد و آنان همچنان ساکن و خاموش و بی حرکت برجای ماندند.

جنبش فقها و پارسایان

سلیمان بن صرد،یاران خود را گرد آورد و چنین گفت:

«ما مشتاق آمدن خاندان رسول اللّه صلی الله علیه و آله بودیم و ایشان را به یاری کردن وعده می دادیم و به آمدن تشویقشان می کردیم،ولی همین که آمدند سستی و عجز ورزیدیم و با دشمنان ایشان آمیزش کردیم و منتظر پیشامدهای بعدی شدیم تا این که فرزند رسول اللّه صلی الله علیه و آله و پاره گوشت و خون او در میان ما کشته شد،هان،به پا خیزید که خدایتان خشمگین شده است.»

به دلیل ابهت این تراژدی و اهمیّت اوضاع،سخنان سلیمان در ایشان اثر کرد،و چطور ممکن بود که اثر نکند...این تراژدی در مرتکبان آن نیز اثر کرد.نقل می شود که عمر بن سعد که خبیثتر

ص:40

از او یافت نمی شد زمانی که داخل مسجد شد(همان روزی که سر امام حسین علیه السلام را آورد) وجدانش به او هشدار داد،وی به ابن زیاد چنین گفت:

إملأ رکابی فضّة أو ذهبا فقد قتلت السّیّد المهذّبا (1)

«من کسی را به قتل رساندم که مادرش بهترین مادرها و پدرش بهترین پدرها بود.»

این سخن از دهان کسی که به گمان خود،خویش را فاتح می داند،عجیب است.وقتی وجدان شخصی همچون عمر بن سعد به وی نهیب زند پس چگونه است حال فردی باایمان و پرهیزکار و درستکار که دعوت امام به جنگ در رکاب ایشان را نپذیرفته باشد.

سلیمان بن صرد و یارانش،به اتفاق دویست نفر از زندانیانی که از مخلصترین یاران امام حسین علیه السلام به شمار می آمدند،در زمان قیام امام حسین علیه السلام ،در زندانهای ابو سفیان به سر می بردند ولی،پس از آزادی از زندان تصمیم گرفتند به یک حرکت انتحاری بر ضد یزید و مأموران امنیّتی وی اقدام کنند،منظور ایشان از این قیام،رسیدن به حکومت نبود بلکه،صرفا خواهان آن بودند که با به قتل رساندن عمر بن سعد و ابن زیاد و اشعث و جنایتکاران دیگر،انتقام امام حسین علیه السلام را از ایشان بگیرند.

این عدّه حرکت خود را در سال 61 ه.ق آغاز کردند،این جنبش در سال 65 ه.ق به شکل یک تراژدی به پایان رسید.این تراژدی تا حد زیادی شبیه جنبش امام حسین علیه السلام بود.

این گروه در«رقه»نزدیک شام با ابن زیاد به جنگی مکتبی و واقعی پرداختند و عدۀ زیادی از لشگر اموی را به قتل رساندند و قهرمانانه از خود پایداری نشان دادند.برخی از ایشان زخمی و برخی دیگر کشته شدند.تعداد کمی از آنان به کوفه بازگشتند و مجروحان،اندیشۀ یک حرکت صحیح ناشی از این جنگ را انتشار دادند.

در طول تاریخ،هرچند وقت یکبار جنبشی نظیر جنبش سلیمان بن صرد،ظهور می کرد و عناصری همچون،فقها و پارسایان و اهالی مسجد به انقلاب علیه ظالمان قیام می کردند.

جنبش سیاستمداران و نظامیان

ب:در این جا گروه دوّمی به چشم می خورد که عناصر آن با گروه اوّل متفاوت است،این گروه از عناصر زیر تشکیل شده بودند.

1-نظامیانی که در جنگهای اسلامی شرکت کرده بودند و انگیزۀ سیاسی داشتند و معتقد

ص:41


1- *) رکاب مرا خواه از طلا یا نقره پر کن زیرا که من آقای بزرگواری را به قتل رساندم.

بودند که اهل بیت برای خلافت،از حق بیشتری برخوردار هستند.

2-موالی غیر عرب،که چارچوب عدالت اجتماعی مناسب را،که پیوسته آن را فریاد می کردند در تشیّع یافته بودند.

3-سیاستمداران مجرّب و نظامیانی که در متن حکومت و سیاست بودند ایشان یا امیر بودند یا وزیر و یا والی.اینها نیز اعتقاد داشتند که خلافت باید از آن ائمّۀ خاندان رسول اللّه صلی الله علیه و آله باشد و بدین جهت جنبش خود را آغاز کردند.

این گروه نهضتی پدید آوردند که از وزنی سیاسی برخوردار بود در حالی که،حرکتهای گذشته صرفا جنبۀ دینی و عاطفی داشت.هدف از جنبشهای قبلی دمیدن روح انقلاب در امت بود،حرکت ایشان را می توان نظیر هواپیماربایی یا گروگان گیری در حرکتهای انقلابی امروز دانست.

اگر یک گروه انقلابی،اقدام به ربودن هواپیمایی بکند،چه موفق شود.و چه با شکست روبرو شود می توان گفت،در واقع از ناحیۀ سیاسی و نظامی هیچ سودی عاید ایشان نمی شود بلکه، این عمل فقط به جهت تبلیغاتی و به هیجان آوردن روح مبارزاتی و شناساندن اهداف آن گروه، صورت می گیرد.تعدادی از حرکتهای فقهای دینی،تقریبا به این شکل بوده است.

اهداف جنبشهای سیاسی

حرکتهای سیاسی،دارای اهدافی متفاوت با حرکتهای دینی هستند زیرا،هدف این حرکتها رسیدن به حکومت است لذا عناصر این نهضت نقشه های خود را متوجّه این هدف می کردند و این، همان کاری بود که«مختار بن ابی عبیده ثقفی»بدان اقدام کرد.

پدر مختار بن ابی عبیده ثقفی،یکی از اصحاب رسول اللّه صلی الله علیه و آله و یکی از فرماندهان جنگهایی بود که،در زمان رسول اللّه صلی الله علیه و آله درگرفت.وی همان کسی بود که با لشگر اسلام راهی فتح عراق شد و از فرماندهان نظامی به شمار می آمد.

مختار،همنشین راوندی نبود تا آن چنان که گفته می شود افکار سیاسی مشخصی را (ملّی گرایی)از او دریافت کند،بلکه وی در خانۀ یک صحابی رشد یافته بود و از لشگری اسلامی به شمار می آید که فاتحانه وارد عراق شده است.

پدر مختار ابو عبیدة بن مسعود ثقفی،از یاران حضرت علی علیه السلام بود و حضرتش را برای خلافت شایسته می دانست.مختار نیز فردی مکتبی بود که تهمتهایی همچون،کیسانی بودن او ناحق و بی مورد است زیرا لازمۀ این اتهام آن است که مختار به امامت محمد بن حنیفه،فرزند حضرت علی

ص:42

که مادرش از قبیلۀ بنی حنیفه بوده است،معتقد باشد.

از آن جا که مختار از طرفداران حضرت علی علیه السلام بود و از آن جا که حضرت علی بنا به اعتقاد ما همیشه امامت حسن و حسین علیه السلام و سپس فرزند حسین علیه السلام زین العابدین را یادآوری می کرده است، پس ابدا امکان ندارد که مختار کیسانی خود باشد.

فرماندۀ سپاه مختار

از طرف دیگر فرماندۀ سپاه مختار«ابراهیم بن مالک اشتر»بود،کسی که پدرش مشهورتر از آن است که معرفی شود.همان طور که«مالک»یک فرماندۀ نظامی بود،پسرش نیز مسؤولیتی چون پدر پیدا کرد،این بدان دلیل بود که در قدیم درجه های نظامی به ارث می رسید.اگر پدر فرماندۀ نظامی بود،پسرش نیز فرماندۀ نظامی می شد زیرا چنین پدری فرزند خود را به روشی نظامی تربیت می کرد.

ابراهیم بن مالک اشتر،یک فرد نظامی بود که فرماندهی را برطبق مفاهیم حاکم آن روز،از پدر به ارث برده بود.طرفداران مختار نیز از موالی و دیگران تشکیل یافته بودند.مدّت حکومت مختار کوتاه بود.حکومت وی پس از مدّتی دراز که از حکومت حضرت علی علیه السلام می گذشت،نمایانگر بازگشت یک حکومت مکتبی بود.وی در جنبش خود اشخاصی همچون:ابن زیاد،عمر بن سعد، شمر بن ذی الجوشن و برخی اشراف کوفه و همۀ کسانی را که در قتل امام حسین علیه السلام شرکت داشتند،کشت.

وی بر تمامی کوفه و همۀ استانهای آن(از هند تا افغانستان)حکومت می کرد.بسیاری از مردم در قیام او به قتل رسیدند.این جنبش نظیر وقایعی بود که در انقلابهای ریشه ای اجتماعی رخ می دهد.نهضت مختار،نهضتی فراگیر بود و کسانی که این حرکت را تأیید می کردند از موالی و افراد مکتبی تشکیل شده بودند.

حرکت مختار چگونه آغاز شد؟

این حرکت چگونه به پایان رسید؟

این نهضت چرا در آغاز موفق شد ولی،در نهایت با شکست روبرو شد؟

اینها سؤالاتی است که به خواست خدا در مباحث بعدی به آن،خواهیم پرداخت.

ص:43

پی نوشتها

-...یزید بن ابی سفیان،فرماندۀ یکی از سپاهیان چهارگانه ای بود که،خلیفۀ اوّل برای فتح شام گسیل داشته بود.

-...مسعودی،مروج الذهب،ج 3،ص 86.

-...همان مأخذ،ج 3،ص 23.

-...طبری،ج 7 ص 49.

-...منسوب به راوند(به فتح و او)،این منطقه در نزدیکی اصفهان قرار دارد یا این که منسوب به گروه راوندیه است که معتقد بودند حکومت باید پس از رسول اللّه صلی الله علیه و آله به عباس عموی رسول اللّه منتقل شود و عبّاس را برای خلافت شایسته تر می دانستند،ایشان معتقد بودند خلافت حضرت علی علیه السلام صحیح است زیرا عباس با ایشان بیعت کرده است.

ص:44

فصل دوّم

اشاره

مسیر جنبش مکتبی در زمان امویان

ص:45

1-زندگی امام علی بن الحسین علیه السلام

2-بحران مدنیّت جامعه

3-انقلاب توابین از شکستی سریع تا موفقیّتی تاریخی

4-انقلاب مختار چگونه به پیروزی رسید و چرا با شکست روبرو شد؟

5-جنبشهای سیاسی در حکومت امویان

6-جنبش زیدیه در زمان حضرت باقر و صادق علیهما السّلام

7-ارتباط انقلاب مکتبی ائمّه علیه السلام با جنبش زیدیه

8-نهضت زیدیه در تاریخ

9-فرزندان زید،ادامه دهندگان راه او

10-دلایل سقوط حکومت اموی

ص:46

زندگی امام علی بن الحسین علیه السلام

اشاره

شایسته است زندگی امام علی بن الحسین علیه السلام را با عمق هرچه بیشتر بررسی کنیم،تا بتوانیم از ایشان چهره ای نورانی به دست دهیم که راه را بر ما روشن کند.

تأثیر عظیم و عمیق آن حضرت بر وضع مسلمانان پوشیده است و نقش ایشان در رهبری مسلمانان از مبهمترین و پوشیده ترین دوره های ائمّه علیه السلام به شمار می آید.

بسیاری از مردم،اطّلاعی از تأثیر حقیقی امام،بر وضع مسلمانان ندارند،به این دلیل مردم، امام را یا به بعضی از صفات برجستۀ ایشان و صفاتی که در صحیفۀ سجّادیه آمده و نظیر آن می شناسند یا به طور کلی خود را در مقابل نقش امام به جهالت می زنند و یا این که واقعا از اثر وجودی امام بی خبرند!

اهداف جنبش مکتبی

برای آن که بوضوح به شخصیّت و تأثیر امام زین العابدین علیه السلام پی ببریم باید ابتدا معنای مکتب و مکتبی را بدانیم،در این جا روی سخن متوجّۀ کسانی است که تصوّر می کنند،یا در کتابهای خود می نویسند که،این حرکت مکتبی،صرفا یک حرکت سیاسی بوده است که مقصدی جز از میان بردن امویان و سپس عباسیان نداشته است،در حالی که اگرچه این حرکت در بسیاری از برهه ها رنگ سیاسی به خود گرفته است،ولی یک حرکت صرفا سیاسی نبوده است بلکه سیاست،نقطۀ برجستۀ این جنبش بوده است.

ص:47

این نهضت مکتبی،حرکتی فراگیر بوده که سیاست،قسمتهایی از این حرکت را تشکیل می داده است.

هدف از این جنبش به عنوان یک حرکت،همان هدف تمام رسالتهای الهی است که بر انبیا و بر حضرت محمّد صلی الله علیه و آله نازل شده است.

هدف رسالتهای الهی،بنیانگذاری ابعاد سیاسی،اخلاقی،اجتماعی و دینی انسانهاست.

و هدف از رسالت انبیا تنها فعالیتهای سیاسی نبوده است زیرا،فعالیتهای سیاسی به سهم خود،با تمامی جوانب زندگی بشر در ارتباط است.

سلطۀ سیاسی زاییدۀ اوضاع اجتماعی

از نظر علمی،یک حاکم برای مجموعۀ تحت حکومت خود،یا یک نمایندۀ طبیعی است،یا یک نمایندۀ شرعی.این سخن برای خواننده از غموض و ابهام برخوردار است لذا به توضیح و تبیین آن می پردازیم.

نمایندۀ طبیعی کسی است که،نمایندگی وی نسبت به امّت یا منفی است یا مثبت.ولی نمایندۀ شرعی کسی است که،فقط نمایندگی مثبت نسبت به امت دارد.

برای مثال،حضرت علی علیه السلام به نسبت زمان خلافت خود نماینده ای مثبت و شرعی به شمار می آید ولی،یزید بن معاویه نمایندۀ طبیعی عصر خود بوده است به این معنا که همۀ امت اسلامی مسؤول اعمال وحشیانه و جنایتکارانه ای است که یزید مرتکب شد در حالی که،امت اسلامی در آن زمان،نه شفاهی و نه کتبی به جنایاتی که یزید بن معاویه و قبل از آن،حکومت اموی،در حق آنان روا داشتند،رضایت نداشت،ولی امت اسلام،به دلیل بحران اخلاقی که در نتیجۀ کنار کشیدن از حق،و سستی ورزیدن و کار را به دوش یکدیگر افکندن ایجاد شده بود،در اعمال وحشیانه ای که یزید مرتکب می شد،سهیم گشته بود.

اگر امت اسلام از روح ایمان واقعی برخوردار بود و اگر به شکل صحیح به دین توجّه داشت و حاضر بود برای دین ایثار کند،حتّی یک جنایت از جنایات یزید تحقّق نمی یافت بلکه،می توان گفت یزید بن معاویه که در حد خود در حق امت اسلامی جنایتکار به شمار می رفت اصلا به عنوان یک حاکم مسلّط قدرتمند،ظهور نمی یافت.

بنابراین،یزید بن معاویه نمایانگر امّت اسلامی و وضع آن در زمان حکومت خود بوده است.

«هرطوری که باشید همان گونه بر شما حکومت می شود.»

اگر این مسأله صحیح باشد که از نظر تاریخی و علم الاجتماع و سیاست هم صحیح است،

ص:48

باید متوجّه باشیم که تغییر سیاست فقط با تغییر حاکم امکان ندارد،اگرچه تغییر حاکم نیز تا زمان دگرگونی گروهی از امت تحقّق نمی یابد،گروهی که از نظر کیفی و کمی برتر از دیگرانند.در این جا سؤال می کنیم:ساقط کردن یک حاکم فاسد چگونه امکان پذیر است؟

چگونه می شود یک حاکم تغییر کند؟و چگونه می شود او را تغییر داد؟

برای سقوط یک حاکم فاسد

چطور امکان داشت،هیتلر را تغییر می دادند و فرد دیگری را جای او می نشاندند؟تغییر هیتلر، زمانی امکان داشت که مردم آلمان،خود تغییر می یافتند یا گروه زیادی از مردم،دگرگون می شدند و در جهت عزل او گام برمی داشتند و یا این که گروه اندکی از مردم آلمان به شکل ریشه ای و اساسی متغیّر می گردیدند و بر ضد هیتلر و تعصّب وی،وارد کارزار می شدند.

بنابراین،نخست باید امّت متحوّل شود و به دنبال این تحوّل،حاکم تغییر کند.این سخن، میزان ارتباط بین امّت و حاکم،و ارتباط بین سیاست و اقتصاد را بر ما روشن می سازد و در نتیجه وحدتی کامل برای انسان ترسیم می کند و از جامعه،وحدت متکاملی به دست می دهد که با عوامل اجتماعی،اقتصادی،دینی،و اخلاقی و سیاسی تأثیر و تأثّر متقابل دارند.

صفات توده ها در نظامهای سیاسی ایشان منعکس می شود

امامان معصوم علیه السلام رسالت بزرگی را به دوش می کشیدند که تغییر نظامهای حکومتی،جزئی از آن را تشکیل می داد و لکن،اجزای دیگری که ناظر بر سازندگی امّت اسلامی و پرداختن به تمدّن بوده،از اهمیّت کمتری برخوردار نبوده است.بنابراین،از جمله رسالتهایی که ائمّه علیه السلام بر عهده داشتند نشاندن تخم آزادگی،در جان توده های امّت بوده است.

افشاندن بذر آزادگی از اهداف رسالت است

انسان،دوستدار آزادگی است ولی،عوامل استثمار و بردگی و غل و زنجیرهایی که بر جانهای آدمی نهاده و جمع شده است،مانع آن می شود که دل،عشق به آزادگی را احساس کند.

بعضی اوقات انسانی که دوستدار آزادگی است به فردی که خواهان بندگی و بردگی است،تبدیل می شود.«ابراهام لینکلن»بردگان ایالات متّحدۀ آمریکا را در جنگ معروف بین شمال و جنوب، آزاد کرد و برده داری را از قانون اساسی زدود،بدین ترتیب بردگانی که پیش صاحبان سفیدپوست خود،در کارخانه ها و زمینها و امور بازرگانی ایشان مشغول کار بودند،به سوی یک زندگی آزاد،

ص:49

بازگشتند و بدین گونه سلطۀ سروران بر بردگان از میان رفت،ولی بردگان به ذلّت و بردگی خو گرفته بودند.

من یهن یسهل الهوان علیه مالجرح بمیّت إیلام (1)

لذا تعداد زیادی از این بردگان به ارباب خود رجوع کردند و چنین اظهار داشتند:«ما،در واقع مخالف پیاده کردن قانون منع برده داری هستیم بلکه،خواستاریم که صاحبان ما،ما را همچنان به بردگی بگیرند.»دلیل این مسأله آن بود که بردگی و بندگی در روح ایشان ریشه دوانده بود.اگر امامان معصوم علیه السلام ،و پیش از ایشان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و نیز قبل از پیامبر صلی الله علیه و آله انبیای الهی، مردم را رها می کردند،در این صورت مردم از جانب طاغوتهای زمان به بردگی گرفته می شدند و از آن جا که هیچ انقلاب و جنبش و تغییری هم صورت نمی گرفت،در نتیجه هیچ پیشرفت و تمدّنی هم ایجاد نمی شد.انبیای الهی کسانی بودند که از همان آغاز تاریخ،آزادی را برای انسان به ارمغان آوردند و بذر آزادی و ایثار برای به دست آوردن آن را در جان انسانها افشاندند.

بدین ترتیب ائمّه علیه السلام توانستند افرادی صالح را تربیت کنند.کسانی که به کربلا آمدند و در کنار امام حسین به جنگ پرداختند چه کسانی بودند؟اگر ایشان همچون سایر مردم کوفه می بودند باید در کنار یزید قرار می گرفتند.ائمّه علیه السلام کسانی بودند که افرادی این چنین پرورش می دادند و ایشان را با عشق به آزادی و جهاد در راه خدا و ایمان به آخرت و ایثار برای این امور تربیت می کردند.

«تِلْکَ الْجَنَّةُ الَّتِی نُورِثُ مِنْ عِبٰادِنٰا مَنْ کٰانَ تَقِیًّا» (2)

ساختن انسان،هدف انبیا و برنامه ائمّه

انبیا برای انسان سازی برانگیخته شدند و در همین جهت به تلاش برخاستند و سرانجام توانستند انسانهایی نمونه تربیت کنند،این افراد نمونه همان کسانی بودند که انقلابها را پدید آوردند و برای تغییر اوضاع ایثار کردند.این همان کار اساسی امام علی بن الحسین علیه السلام بود،که بدان اقدام کرد.

امام در زندگیش چه کرد؟

امام،در امّت روح دیانتی دمید که ترک و طاغوتها آمادگی برای بر پا داشتن حکومت الهی و

ص:50


1- *) کسی که خوار شود خواری بر او آسان آید،زخم بر مرده زدن دردی ندارد.
2- **) مریم63/،این همان بهشتی است که ما خصوصا بندگان پاک و متّقی خود را وارث آن می گردانیم.

تلاش برای نجات انسان از چنگال ظلم و بردگی را به دنبال داشت.

اگر ائمّه،مردم را ترک می کردند و صرفا بدون قاعده سرگرم سیاست و تشکیل رژیمهای سیاسی می شدند،حرکت ایشان نیز نظیر برخی جنبشهای سیاسی به شمار می آمد که گروههایی از مردم در نقاط مختلف جهان برای دستیابی به اهدافی کوچک و محدود،بدان دست می یازند،ولی همین که به حکومت می رسند حکومت ظالمانه و متجاوزانۀ خود را بر مردم آغاز می کنند.

فرق اساسی میان جنبش عباسیان و علویان

تفاوت اصلی میان جنبش عباسیان و قیام علویان آن بود که،علویان خواهان مکتب اسلام بودند و مکتب اسلام عبارت از،مرام کاملی است که در بردارندۀ نظام اجتماعی و اقتصادی و سیاسی است.علویان،خواستار حکومتی عادلانه بودند که آزادی انسان را تأمین کند.حکومتی که همۀ شرایط حق و کمال را در برداشته باشد.در حالی که عباسیان،تصمیم داشتند نظام اموی را سرنگون کنند و گروه دیگری را در جای گروه اوّل بنشانند.بدین دلیل وقتی که عبّاسیان به حاکمیّت رسیدند،کارهایی را انجام دادند که حتّی امویان مرتکب نشده بودند.گفته می شود و در بعضی تاریخها نیز آمده است،زمانی که قیام عباسیان در خراسان شروع شد ابو مسلم خراسانی هزاران نفر را زندانی کرد و سپس به قتل رساند.ما نمی دانیم که آیا این مطلب صحت دارد یا نه، ولی آن چنان که کتب تاریخی نوشته اند،ابو مسلم خراسانی فرد سفّاکی بوده است.

ابو مسلم به دست کسانی کشته شد که خدمتگزارشان بود این خاندان(عباسیان)به ابو مسلم نیرنگ زد و پیش از ابو مسلم غلامش ابا سلمه را به قتل رساند.خاندان عباسی به قتل آن گروه از علویان و موالی اقدام کرد که،در ایجاد حکومت عباسیان نقش عمده ای داشتند حکومت عباسیان حکومتی موروثی و به معنای واقعی کلمه،حکومتی استبدادی بود.

اختلاف دو جنبش

تفاوت میان این دو جنبش چه بود؟

و چه کسی مسؤول ادامۀ این اختلاف به شمار می آمد؟

امام زین العابدین علیه السلام یکباره هزار برده خریداری می کرد و در خلال یک سال به تربیت ایشان همّت می گماشت و سپس آنها را آزاد و در جامعه رهایشان می ساخت تا عدالت و آزادی را دریابند و برای آن ایثار کنند.امام در تربیت و پرورش نسل جنبش مکتبی می کوشید و تنها به انقلاب سیاسی نمی اندیشید بلکه،انقلابی مورد نظر امام بود که تمام سطوح و طبقات را در بر می گرفت.

ص:51

جنبش مکتبی تضمینی برای بقای اسلام

اگر امامان معصوم علیه السلام و بویژه امام علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام در عرصۀ حیات نبودند، اسلام در معرض خطر قرار می گرفت،زیرا امّت اسلامی در آن زمان به گروههای سیاسی مختلفی تبدیل شده بود که هریک از این گروهها می خواستند حکومت را به دست گیرند و در این مسیر تلاش می کردند،و به همین دلیل،هر جنایتی را برای دستیابی به حکومت مرتکب می شدند.

عبد اللّه بن زبیر را می بینیم،تا جایی که می خواست برای رسیدن به حکومت،به نابودی و قتل و خرابی دست می آزید.وی به دلیل اعمال جنایتکارانۀ حجّاج که بازتاب شدیدی نیز به دنبال داشت،به شکل عجیبی به کشتار امویان اقدام کرد.سفّاح و منصور دوانیقی نیز به شکلی وحشیانه،به کشتار امویان پرداختند.آنها،امویان را می کشتند و روی ایشان فرشی پهن می کردند و روی این فرشها می نشستند و به خوردن غذا مشغول می شدند در حالی که هنوز آنها جان در بدن داشتند و نفسهایشان به پایان نرسیده بود،این اعمال وحشیانه بدان دلیل انجام می گرفت که حجّاج با عباسیان و علویان همین گونه رفتار کرده بود.

کینه توزی را بین که تا چه حدّ رسیده بود!!!چیزی نمانده بود که امّت اسلامی به امّتی کینه توز تبدیل شود،آن هم نه فقط یک کینۀ سیاسی بلکه،کینه ای که در سایر ابعاد اخلاقی امّت انعکاس می یافت تا امّت اسلامی را به گله ای از حیوانات وحشی تبدیل کند.

نتیجۀ این اعمال استقرار یک نظام دیکتاتوری قوی است که به حکومت اسلامی برای همیشه در تاریخ خاتمه دهد.

یک حکومت،باید به نشر اندیشه و مبانی صحیح بپردازد،به همین دلیل اندلس اوّلین حکومت و کشوری بود که به دست مسیحیان سقوط کرد زیرا،بر اساس افکار مکتبی مستحکمی، بنا نشده بود،افکاری که پایگاه حقیقی تمدّن اسلامی،به شمار می آید.

از امور لازمی که باید صورت می گرفت ایجاد این طرز تفکّر با تمام ابعاد و جوانب آن بود.ائمّه در این راه تلاش می کردند و اگر ایشان نبودند کار امّت به خرابی و نابودی کشیده می شد.

این است پاسخ سؤال زیر:

چرا امام علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام به قضایای غیر سیاسی می پرداخت؟

بررسی تأثیر صحیفۀ سجّادیه در تشکیل اساس جنبشهای اسلامی برای ما کافی است.

ص:52

صحیفۀ سجادیه،زبور جنبش مکتبی

صحیفۀ سجّادیه،اساس اندیشۀ انقلابی را تشکیل داده و امّت اسلامی نیز نیاز به تکیه گاهی کامل و انقلابی داشته است.نیاز امّت،در آن هنگام سخن و یا اشعار کینه برانگیز و عواطف لحظه ای و زودگذر نبود،بلکه،به یک نظریۀ کامل و انقلابی نیاز داشته است.امام زین العابدین علیه السلام این نظریه را تنها در صحیفۀ سجادیه-که چکیدۀ اصول تربیتی امام علیه السلام است- تبیین نکرده بلکه خود امام زبور ناطق بوده است.ما می توانیم ادّعا کنیم که امام،در زندگی خود به تربیت ده هزار انسان پرداخته و همگی ایشان را به جامعه تحویل داده است،این عمل که مستقیما به دست فردی چون امام انجام پذیرفته،بزرگترین رقم را در حدّ امکان نسبت به امور تربیتی انسان آن هم با اشراف کامل،تشکیل می دهد.

هرآنچه امام زین العابدین علیه السلام بدان عمل کرد متعاقب آن به ترتیب حضرات:باقر و سپس صادق و رضا و جواد و نقی و عسکری و حجّت علیه السلام نیز بدان پرداختند.

در این جا سؤالی پیش می آید که از طرف برخی مطرح می شود:

چرا امام همۀ تلاش خود را در سیاست به کار نبرد؟

در پاسخ به این سؤال باید گفت که:جنبش مکتبی به هرمی می ماند که امام در رأس این هرم قرار دارد و قاعده های این هرم از گروههایی تشکیل شده است که،مشغول فعّالیتهای مختلفی هستند و تمام نیازهای جامعه را بر می آورند.فقه،علوم،سیاست و انقلاب تماما مورد نیاز امّت بوده است و امام زین العابدین علیه السلام برای هر رکن،گروهی مناسب آماده می کرد که بتواند وظایفی را که به آن گروه محوّل شده است انجام دهد.این نهایت نیروی یک رهبر است زیرا،این رهبر توانست یکی را برای فعّالیتهای سرّی و دیگری را برای جنبشهای علنی و سوّمی را در زهد و تقوا و...تربیت کند.

مدرسۀ ائمّه،رهبران امّت را بیرون می دهد

امامی که،امثال سعید بن جبیر و مسیب را تربیت می کند و فردی که می تواند زید بن علی و محمّد بن علی را پرورش دهد،شایسته است که رهبر ما باشد و جا دارد که به عنوان واسطۀ بدون نقص و نمایندۀ حقیقی قانون الهی،تلقّی شود.امام زین العابدین،محمّد باقر را تربیت کرد که بزودی تاریخ زندگی ایشان را نیز خواهیم آورد.این امام،از طرف دیگر به تربیت پسرش«زید» پرداخت،فردی که سلسله جنبان انقلابهای اسلامی در تاریخ به شمار می رود و اغلب انقلابهای

ص:53

اسلامی در طول تاریخ را،می توان ناشی از رهبری زید دانست.

طرفداران زید همان کسانی بودند که سنگر دفاع از انقلاب به شمار می آمدند.ابو هاشم جعفری،از امام صادق و امام رضا علیه السلام نقل کرده است:

«از امام رضا علیه السلام دربارۀ مصلوب(زید)پرسیدم.وی چنین فرمود:آیا ندانسته ای که جدّ من علیه السلام بر عموی خود نماز گزارد.»

امام زین العابدین کسی بود که،توانست دو انسان نمونه را تربیت کند،امام از یک سو مراقب «سعید بن جبیر»بود و از سوی دیگر«علی زهری»را موظبت می کرد.این شخصیّت فردی است که باید آن طور که شایسته است ستایش و پیروی شود و تجلیل لازم از وی به عمل آید و باید این حقیقت دانسته شود که وی بحق امام بوده و اسلام به او و به پیروی از او توصیه کرده است.ولی هم اکنون اساس تفکّر مکتبی مورد هجوم قرار می گیرد.یک نظریۀ مکتبی ممکن است صرفا در ارتباط با امامان معصوم علیه السلام ،مورد هجوم واقع نشود و چه بسا ممکن است شخصیّت ایشان،نزد این گونه مخالفان مصون بماند،ولی افراد ضد مکتب،ماهیّت خود را در اعمال و افکار و مبانی انقلابی خود آشکار می سازند و بدین ترتیب مکتب،با تهاجم سختی روبرو می شود و این گونه تهاجمات هم اکنون شروع نشده است بلکه،تاریخ آغاز آن،به هزار سال پیش می رسد.

چرا تفکّر مکتبی مورد هجوم واقع می شود؟

پاسخ:زیرا این اندیشه همچون دینامیت خانمان سوز برای طاغوتها خطرناک است و به همین دلیل،با این اندیشه مبارزه می شود و سرکشان،آن را زیر خاک پنهان می کنند.کسانی که از این اندیشه به شکل صحیح و پسندیده ای دفاع می کنند،باید بدانند که با یک مبارزۀ بزرگ روبرو هستند.برای مثال(و نه از جهت انحصار)احمد شلبی،در کتاب خود«تاریخ الاسلام و الحضارة الاسلامیه»چنین می گوید:

معاویه زمانی که یزید را جانشین خود قرار داد در واقع به یک حرکت عاقلانه اقدام کرد، مهمترین دلایل این اقدام عاقلانه،عبارت است از:

1-کسانی که با حکومت یزید مخالف بودند در واقع بهتر از خود یزید نبودند.عبد اللّه بن عمر که مخالف یزید بود فردی زاهد و عابد و متّقی به شمار می آمد که اینها تنها صفات وی بود و امام حسین علیه السلام دارای هیچ مزیّتی نبود مگر آن که فقط نوۀ دختری رسول اللّه صلی الله علیه و آله به شمار می رفت.

2-این نویسنده هنگام سخن از حسن بن علی علیه السلام می گوید:حضرت علی،زمانی که حکومت را برای پسرش حسن،باقی گذاشت دچار یک اشتباه شد زیرا،این جوان کثیر الازدواج و

ص:54

کثیر الطلاق که جز زن به چیزی نمی اندیشید هیچ مزیّتی برای در دست گرفتن حکومت نداشت.

وی سخنش را چنین ادامه می دهد:

«یزید شایسته ترین فرد برای خلافت بود و او باید به جانشینی برگزیده می شد.»وی، سپس امام حسین و امام حسن علیه السلام را سرزنش می کند.

نویسندۀ دیگری مثل«حسن ابراهیم»تاریخ خود را از سخنان ناپسندیده و دروغ مشحون می سازد.ما از اظهار این سخنان به وسیلۀ کسی که خود را دکتر می داند،تعجّب می کنیم!

اگر تحقیقات و نگارش او بدین گونه باشد،در میزان ارزیابی فکری،چه بهایی به القاب میان تهی او می توان داد؟!

نوشته های این مزدوران،بر هیچ چیز جز بر انعکاس دروغ پردازیها و عقب ماندگیهای روزگاران پیشین دلالت ندارد.ممکن است این نویسندگان با گرفتن پول اجیر نشده باشند ولی،به هر حال مزدور فکری به شمار می آیند.

این نویسنده(حسن ابراهیم)هرگاه از امامی سخن می گوید،حتما به عیب جویی از ایشان می پردازد.وی در قسمتی از کتاب خود چنین می گوید:

به نظر من دستور انهدام کعبه و کشتن اهالی مدینه ناشی از قاطعیّت یزید بود زیرا،ایشان از فرمان یزید سرپیچی کرده بودند.

وی در جای دیگر چنین می گوید:

به اعتقاد من حسین در آوردن زنها و کودکان برای جنگ با یزید خطا کرد.

وی سخن خود را این طور ادامه می دهد:

نظر من در مورد این حرکت حسین،همچون نظر من راجع به شب عاشوراست و آنهایی که (مکتبیها)معتقدند فرزندان توّابین (1)می باشند،به دلیل آن که پدرانشان خواستار امام حسین شده و موجب قتل او را فراهم آورده بودند،احساس گناه می کردند و می خواستند این احساس را از سینه های خود خارج کنند و به دنبال آن با اقدام خود،این احساس را از جان خویش دور کردند.

این است آرای یک دکتر مورّخ،که با وجود مقام علمی چنین سخنانی را اظهار می دارد!و ما سؤال می کنیم که:این دروغ پردازیها چیست؟

بدین سبب است که ما وقتی بر رسالت خود باقی می مانیم و از آن به دفاع برمی خیزیم در

ص:55


1- *) بنا به ادعای نویسنده(حسن ابراهیم)توّابین،خود را فرزندان پیشگامان این حرکت(سلیمان بن صرد-مسیب بن نجبه الفزاری-عبد اللّه بن سعد-عبد اللّه بن وأل-رفاعة بن شداد البجلی)می دانستند-م.

واقع از یک اندیشۀ مرده دفاع نمی کنیم و تنها به ذکر تاریخ و افرادی که آمده اند و رفته اند، نپرداخته ایم بلکه،مقصود ما دفاع از نظریۀ انقلابی خلاقی است که امّت و تمدّن اسلامی را ایجاد کرده است ولی اگر ساختار این نظریه به وسیلۀ یک گروه مکتبی پویا دوباره ریخته شود و احکام آن به اجرا درآید و کلمه کلمۀ آن تجسّم خارجی پیدا کند،و به گونه ای صحیح تجلّی یابد،می تواند تمدّن جدیدی را پی ریزی کند.ولی دروغ پردازیهای یزید و پدرش معاویه و هارون الرشید و مأمون عباسی و جمعی دیگر از گروهکها،توان تشکیل یک تمدّن جدید را ندارند.

سرکشان،یکدیگر را یاری می دهند

در حقیقت امروزه گروههای زیادی از سردمداران جهان به چشم می خورند که از معاویه و یزید و نظایر آنها بهترند.پس چرا برخی از افراد،اصول حکومتی این حاکمان و دمکراسی ایشان را رد می کنند،در حالی که دیکتاتوری یزید و تاریکیهای روزگاران پیشین را می پذیرند؟

هر انسانی که تاریخ صحیح اسلامی را نداند یا احمق است یا دچار تناقض فکری است.

تقلید فرد از معاویه و دوری جستن از تفکّر اسلامی به چه معناست؟

پی نوشت:

-الکافی،ج 3 ص 210.

ص:56

بحران مدنیّت جامعه

اشاره

دانستیم که زندگی امامان معصوم علیه السلام تنها شکل سیاسی نداشته است،زیرا حیات بشری کلیّتی است تجزیه ناشدنی،سیاست با اجتماع پیوند دارد و اجتماع با اقتصاد و اقتصاد با اخلاق و اخلاق با فرهنگ و اندیشه،همچنان که فرهنگ و اندیشه نیز به سهم خود با سایر ابعاد زندگی انسان در ارتباط است.در این زمینه مایلیم ابعادی از زندگی حضرت زین العابدین علیه السلام را بررسی کنیم.

وضعیّت عمومی حکومت اسلامی،در زمان امام علی بن الحسین علیه السلام

اشاره

در زمان امام زین العابدین و بویژه در روزگار امامت ایشان،وضعیّت عمومی حکومت اسلامی از یک بحران حادّ مدنیّت رنج می برد،این بحران نه تنها سرنوشت امّت اسلامی را تهدید می کرد بلکه،ممکن بود به نابودی آن منجر شود.در چنین موقعیّتی امام زین العابدین علیه السلام لازم بود که به بررسی این بحران بپردازد.طبیعة این بررسی برای امام جنبۀ شخصی نداشت بلکه،به این اعتبار صورت می گرفت که ایشان پیشرو مکتب در میان امّت اسلامی بوده اند امّتی که امثال سلیمان بن صرد،مختار،سعید بن جبیر،مسیب،زهری و دیگران را در میان خود جای داده بود.مقصود از بحران،بحرانی است که تمامی ابعاد زندگی امّت را در برمی گرفت.بحرانهایی که امّت اسلامی را در بر گرفته بود،عبارتند از:

1-بحران سیاسی

ص:57

2-بحران اخلاقی

3-بحران اجتماعی

اوّل:بحران سیاسی:

شاید بتوان گفت،بحران سیاسی بارزترین این بحرانهاست.امّت اسلام در آن زمان،متزلزل و پریشان بود.یک حرکت،در عراق وجود داشت و جنبش دیگری در حجاز و قیامی در مصر و نهضتی در مغرب و مقاومتی در شرق و جنب وجوشی در پایتخت.

سیاست،در آن زمان وضعیّتی ثابت نداشت و ساده ترین دلیل عدم استقرار آن،این که در اثنای،نیم قرن-آن چنان که تاریخ می گوید-حاکمان مختلفی با هم رقابت می کردند و هیچ حاکمی بیش از سه یا چهار سال بر مسند حکومت باقی نمانده است.

برای مثال یزید بن معاویه،سه سال بر مسند حکومت باقی بود و معاویة بن یزید،شش ماه یا کمتر و مروان،چهار سال و پسرش عبد الملک،پنج سال و میانگین زمان حکومت دیگران از سه یا چهار سال تجاوز نمی کرد.این حاکمان در رأس حکومت اموی قرار داشتند.والیان وقت نیز به روشی عجیب و با در نظر گرفتن شدّت بحران سیاسی تغییر می کردند.این بحران در بحرانهای دیگری منعکس می شد و پیدایش بحران اخلاقی را به دنبال داشت.

دوّم،بحران اخلاقی:

مقصود از بحران اخلاقی،این است که:ارزشهایی که اسلام و مکتب برای انسان به همراه آورده بود در شرف نابودی قرار داشت و جز اندکی از آن باقی نمانده بود.از بارزترین ارزشهایی که اسلام با خود داشت«برابری»در امور زیر بود.

1-برابری عرب و عجم

2-برابری طبقات

3-برابری حاکم و رعیّت

این است ارزشهای اساسی در اسلام،ولی آیا این ارزشها در آن زمان،در میان امّت اسلامی،تحقّق می یافت؟طبیعة نه.

«موالی»یعنی آن عدّه از مسلمانان یا غیر مسلمانانی که حکومت اسلامی را پذیرفته بودند ولی در حکومت اسلامی شاهد آن بودند که زندگی شان همچون گذشته به جهنّمی تبدیل شده است،در صورتی که مسلمانان،یک زندگی سعادتمندانه و برابر را به ایشان مژده داده بودند.

فرماندۀ مسلمانان،در جنگ نیروهای اسلامی برای فتح ایران به«رستم»چنین گفت:«ما شما را به عبادت خدای یگانه و ایمان به رسول او صلی الله علیه و آله فرا می خوانیم!ما آمده ایم تا شما را از

ص:58

بندگی بندگان خارج کنیم تا به بندگی خدا بپردازید.»

اینها،ارزشهای اسلامی بودند ولی،موالی و طبقات پایین جامعه(کارگران،کشاورزان، پیشه وران و بازرگانان خرده پا)در سرزمینهای فتح شده خود را بردۀ سروران دیگری یافتند و چه بسا در برخی اوقات به بردگی همان سروران قبلی باقی مانده بودند زیرا امویان با«علوج»یعنی زمین داران که جزء طبقات خودکامه سرزمینهای فتح شده محسوب می شدند،همداستان شده بودند و در برابر منافع مادّی،حقّ استثمار و به بردگی گرفتن هموطنانشان را بدیشان واگذار کرده بودند.این طبقه،نیز بر موالی و طبقات محروم دیگر تسلّط یافته بودند و بدون قاعده،مالیاتهای فراوانی از ایشان دریافت می کردند.طبقۀ حاکمه،به کشتار مردم محروم می پرداختند و پشتوانه ایشان در این گونه اعمال،فاتحان عربی بودند که مردم را با آوردن دین جدید به امنیّت وعده می دادند،در صورتی که مردم عملا شاهد اجرای اصول این دین نبودند.دلیل دیگر بحران اخلاقی در آن زمان،این بود که:در زمان بنی امیه(زمان معاویه و پس از آن)در سرزمینهای اسلامی امنیّت تثبیت نشده بود.

ساده ترین دلیل این مسأله،سخن مورّخان در مورد زیاد بن ابیه(هنگامی که از طرف معاویه به حکومت بصره برگزیده شد)می باشد.وی زمانی که به بصره آمد دریافت که قانون حاکم بر بصره، همان قانون جنگل است.هیچ مردی هنگامی که شبانه از خانۀ خود خارج می شد امنیّتی نداشت و زنان نیز چه در شب و چه در روز هیچ گونه امنیّتی نداشتند.ربایندگان زنان هنگامی که بر زنی وارد می شدند به او چنین می گفتند:«سه بار فریاد کن و ببین چه کسی برای یاری تو خواهد آمد،در این صورت تو را رها خواهیم کرد و الاّ ما حق خواهیم داشت تو را با خود ببریم.»و عملا زمانی که آن زن سه بار فریاد می کرد،هیچ کس جرأت نداشت برای آزادی او از دست دزدان،قدمی بردارد.

تنها زنی از این اوضاع در امان بود که،مقام اجتماعی مشخّصی داشت و از خانواده و قبیله برخوردار بود،فقط چنین زنی می توانست از دست این جنایتکاران رهایی یابد.احساس مسؤولیّت اجتماعی که اهتمام به امور مسلمین را شعار می داد تقریبا در جامعه یافت نمی شد.شعاری که می گوید:

«کسی که شب را به صبح برساند و به امور مسلمانان نیندیشد مسلمان نیست»

زیاد بن ابیه در چنین اوضاعی به بصره وارد شد،در حالی که مردم به کشتار یکدیگر مشغول بودند و هیچ انسانی از دزدانی که خانه و همسر و دارایی او را تهدید می کردند در امان نبود.

زیاد بن ابیه،برای اولین بار در تاریخ اسلامی،حکومت نظامی برقرار کرد،وی اعلان کرد مردی که شبانگاه از خانۀ خود خارج شود سرش قطع می گردد و نگهبانانی که سر متخلّف را برای او بیاورند پنجاه درهم پاداش می گیرند،از آن جا که مردم بصره،در آن زمان در فقر به سر می بردند و طبقات

ص:59

بسیاری از مردم،از زندگی مشقّت باری برخوردار بودند لذا،زیر پرچم زیاد بن ابیه در آمدند و هر کس فردی را شبها بیرون از خانه اش می دید وی را به قتل می رساند و حتّی در پاره ای موارد بعضی از مردم در میان خانه،یکدیگر را سر بریده و سرهای بریده شده را به منظور گرفتن پاداش به دار الخلافه می بردند.

نتیجۀ دستور زیاد بن ابیه در شب اوّل برقراری حکومت نظامی،تلّی از سرهای افراد مختلف بود که در مقابل دار الخلافه روی یکدیگر چیده شده بود.تعداد سرهای بریده شده در شب دوّم به پنجاه رسید ولی در شب سوّم دیگر در مقابل قصر زیاد بن ابیه هیچ سر بریده شده ای،به چشم نمی خورد.

اکنون می پرسیم:

آیا سیاست زور می تواند چیز دیگری را جانشین وجدان کند؟

طبیعة نه.

در این زمان،مظهر دیگری از بحران اخلاقی نیز دیده می شد که عبارت است از:فقدان راستی و امانتداری و رفتار صحیح با مردم و دوری جستن از محرّمات و شراب و قمار و زنا و کارهای ناپسند دیگر.این ارزشها تقریبا در جامعه دیده نمی شد و در واقع امور ناروا،به کارهای جایز تبدیل شده بود.

إذا کان ربّ البیت بالدّفّ مولعا فشیمة أهل البیت کلّهم الرّقص (1)

مردم از آیین شاهان خود پیروی می کنند.مثلا علاقۀ یزید به میمون و یوز پلنگ و سگ و شراب و زنا و همبستر شدن وی با عمۀ خود و خلاصه وضع زندگی و کارهای خلاف قاعدۀ او بر تمامی طبقات تأثیر می گذاشت بویژه آن که امّت اسلامی در آن زمان در همۀ زمینه ها،از زندگی ثابتی برخوردار نبودند.

سوّم:بحران فکری

این بحران،در زمان امامت حضرت زین العابدین علیه السلام بسیار آشکار بود.امّت اسلامی در آن زمان راه خود را نمی شناخت.مسلمانان در نتیجۀ گسترش فتوحات اسلامی در همۀ اطراف و اکناف با ملّتهای دیگری آشنا شده بودند و خارجیهایی با فرهنگ و اوضاع فکری خاص خود، با مسلمانان همنشین شده بودند و امّت،نیازمند آن بود که این آرا و افکار را در بوتۀ آزمایش بگذارد تا بتواند اندیشۀ نادرست را از درست تشخیص دهد.این در حالی بود که مسلمانان مشغول مسائل حادّ

ص:60


1- *) هرگاه صاحب خانه به دف زنی پردازد،اهل خانه به رقص و پایکوبی خواهند پرداخت.

سیاسی بودند.

اگر یکی از فیلسوفانی که در جریان فتوحات اسلامی،اسلام آورده بود،پس از آن که به پذیرش آرای افلاطون اعتراف می کرد و به طرح سؤالات زیر می پرداخت،پاسخی جز«نمی دانم» دریافت نمی کرد:

نظر شما مسلمانان دربارۀ جبر و اختیار چیست؟

دربارۀ قدر چه نظری دارید؟

دریافت شما از جوهر و عرض چیست؟

مسلمانان،در آن زمان در زمینه های سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی از بینش صحیحی برخوردار نبودند و به همین دلیل بود که آرا و افکار این فیلسوفان در میان امّت راه می یافت.

در آن هنگام افکار کفرآلود و منحرف،عملا به خانۀ وزرا راه یافته بود.

«ربیع بن یونس»دربان«مهدی»پسر«معاویة بن یسار»وزیر خلیفه را به بی دینی متّهم می کرد.مهدی کسی را به سوی پسر معاویه فرستاد و از او خواست تا قسمتی از قرآن را از حفظ بخواند،پسر معاویه از این عمل عاجز ماند.خلیفه به پدر وی که در آن جا حضور داشت،رو کرد و چنین گفت:آیا تو نگفتی که پسرت حافظ قرآن است؟معاویه پاسخ داد آری ای امیر المؤمنین، ولی او چندین سال است که از من دور می باشد و بدین دلیل محفوظات خود را فراموش کرده است.

خلیفه به او گفت:برخیز و با ریختن خون او به خدا تقرّب جو.ابو عبید اللّه(معاویة بن یسار) برخاست ولی لرزان به رو در افتاد،در این هنگام عباس پسر عموی مهدی،چنین گفت:یا امیر المؤمنین اگر صلاح می دانی،این پیرمرد را از کشتن فرزندش معاف دار و این امر را به دیگری واگذار.مهدی نیز یکی از حاضران را مأمور قتل وی کرد و بدین ترتیب پسر معاویه،گردن زده شد.

بدین ترتیب بود که برخی گروهها به زندقه گرایش یافته بودند و برخی دیگر به قدریه یا مفوضّه و گروه دیگر به زردشتیگری.و نیز افکار مانویه و ثنویّه-دوگانه پرستی-(اهریمن و مزدا)در میان ایشان نفوذ کرد،آنها معتقد بودند که خیر،خدایی دارد و شر،خدایی و این دو خدا همیشه با یکدیگر در کشمکش هستند.این افراد تفکّرات اسلامی را،بر این آرا تطبیق می دادند.از سوی دیگر،گروهی از مسلمانان به چشم می خوردند که آرای برهمانی را پذیرفته بودند و افکار اسلامی را بر این آیین تطبیق می دادند.بعضی هم افکاری را از یونان و از مرام افلاطونی گرفته و رنگ اسلام بدان داده بودند.در پی این تأثیرات،اسلام مدّت بیست سال دستخوش تغییر و تحوّل،و افکار مسلمانان به گونه ای حاد دچار تناقض شده بود و امّت اسلامی تکلیف و وظیفۀ خود را نمی دانست.

ص:61

چهارم:بحران اجتماعی

بحران اجتماعی را می توان،نتیجۀ بحرانهای دیگر دانست.این بحران نیز در نتیجۀ گسترش و فتوحات اسلام ایجاد شده بود زیرا با گسترش سرزمینهای اسلامی،خانواده ها از یکدیگر جدا،و در کشورهای مختلف پراکنده شدند.یک عرب قبلا در روستا،یا صحرا می زیست و در چارچوب قبیلۀ خود به رفت وآمد می پرداخت علاوه بر آن که بین افراد قبیله در همۀ امور پیوندی محکم برقرار بود و همین پیوند یکی از دلایل نیرومندی عربها به شمار می آمد ولی،پس از آن که فتوحات اسلام افزایش یافت فرزند یک خانواده را می دیدیم که،در عراق زندگی می کرد در حالی که پدرش در اسپانیا مشغول کشورگشایی بود.در این زمان وسایل ارتباطی و پستی منظّمی همچون نامه و تلگراف و نیز وسایل سریع مواصلاتی وجود نداشت.پراکندگی خانواده ها،موجب عدم استحکام اجتماع، و نیز سبب آن شد که مسلمانان دچار پریشانی شوند و به فسادی رنج آور گرفتار آیند.آری، ویژگیهای بحران اجتماعی در آن روزگار بدین گونه بود.

در همین هنگام یک بحران حاد اقتصادی نیز به چشم می خورد.شهرها خراب شده بود خراجها کاهش یافته و آبادانی از میان رفته بود.تمام این بحرانها خود را در مقابل دیدگان امام زین العابدین علیه السلام به نمایش گذاشته بود،امامی که خود را نخستین مسؤول امّت اسلامی می دانست و تصمیم داشت تمام این بحرانها را از بین ببرد.

زندگی امام زین العابدین علیه السلام را بنگرید،زمانی که امام،همسال گلهای سرخ بود و کمتر از ده سال از سن ایشان می گذشت،فردی ایشان را در حالی که در صحرا از ترس خدا می گریست و به استغاثه و زاری مشغول بود،مشاهده کرد.

سؤال ما این است که امام در طول زندگی خود چه می کرد؟در این جا به نقل شمّه ای از سیرۀ مبارک آن حضرت می پردازیم.

عبد اللّه بن مبارک،چنین نقل می کند:

در یکی از سالها تصمیم گرفتم به حج روم،در حالی که به طرف مکّه در حرکت بودم،به کودکی هفت یا هشت ساله برخوردم.این کودک بدون هیچ توشه و مرکبی در کناری حرکت می کرد.پیش رفتم و سلام کردم،به او گفتم:با چه کسی راه پیمودی؟گفت:با خدای تبارک و تعالی.این سخن موجب شد که در نظرم بزرگ آید،از او پرسیدم:فرزندم!توشه و مرکبت کجاست؟گفت:توشه ام تقوای من است و مرکبم دو پایم و قصد و غرضم خدایم.این سخن او را در نزد من عظمت بخشید.پرسیدم:فرزندم!از کدام تباری؟گفت:از تبار عبد المطلّب.گفتم:

آشکارتر سخن گو.گفت:هاشمی.گفتم:رساتر بگو.گفت:علوی فاطمی.گفتم:ای عزیز!

ص:62

شعری هم سروده ای؟گفت:آری.گفتم:از شعر خود برای من بخوان.وی شروع به خواندن اشعار خود کرد:

لنحن علی الحوض روّاده نذود و نسقی روّاده

و من سرّنا نال منّا السرور و من ساءنا ساء میلاده

و من کان غاصبا حقّنا فیوم القیامة میعاده

(1)وی،پس از خواندن این اشعار،از دیدگان من پنهان شد تا این که به مکّه آمدم و حجّ را انجام دادم و بازگشتم و به«ابطح»وارد شدم،در این هنگام گروهی از مردم را دیدم که گرد هم نشسته بودند و چون به ایشان نگریستم دوست خود را در بین ایشان یافتم.به دنبال پرسش از نام وی،دریافتم که ایشان همان امام زین العابدین است .

از امام باقر علیه السلام نقل شده است که فرمود:«سجده گاه پدرم متورّم شده بود و هر ساله دو بار این تورّمها را قطع می کرد و هربار پنج پینه از آن جدا می کرد و بدین جهت به ذو الثفنات(صاحب پینه) خوانده می شد.»

ابراهیم بن علی،از پدرش چنین نقل می کند:

علی بن الحسین علیه السلام پیاده به حجّ رفت و فاصلۀ بین مدینه و مکّه را در بیست روز پیمود.

امام به مردم سرمشق می داد.ایشان دارای باغی بود که پانصد درخت خرما داشت و حضرت، شب و روز مشغول نماز بود و در کنار هر درخت دو رکعت نماز می گزارد.

ابو جعفر باقر علیه السلام فرموده است:«علی بن الحسین علیه السلام همچون امیر المؤمنین علیه السلام در یک شبانه روز هزار رکعت نماز می گزارد.ایشان پانصد درخت خرما داشت و در کنار هر درخت دو رکعت نماز می گزارد.حضرت هنگام قیام در نماز،رنگش تغییر می کرد،قیامش هنگام نماز،قیام یک بندۀ ذلیل در برابر مقام ربوبیّت بود.اعضای ایشان هنگام نماز از ترس خداوند عزّ و جل،به لرز می افتاد.هنگامی که حضرت،اقامۀ نماز می فرمود گویی که آخرین نماز است و دیگر برای ابد فرصتی برای نماز ندارد.امام،روزی مشغول نماز بود که ردایش از دوشش به زمین افتاد،حضرتش تا پایان نماز ردا بر تن راست نکرد،در این هنگام یکی از اصحاب از این عمل حضرت سؤال کرد.

حضرت فرمود:آیا نمی دانی در مقابل چه کسی قرار داشتم.»

عبد اللّه بن علی بن الحسین،چنین نقل می کند:«پدرم،شب هنگام آن قدر نماز می خواند که خسته روی زمین می افتاد.» یعنی حضرت آن قدر نماز می گزارد که از شدّت خستگی عبادت،

ص:63


1- *) ما به حوض کوثر وارد می شویم،و آن را پاس می داریم و وارد شوندگان بر آن را سیراب می کنیم. کسی که ما را شاد کند ما نیز او را شاد می کنیم،و کسی که با ما بد کند تولّدی نامیمون دارد. هرکس که حق ها را غصب کند،وعدۀ ما با او روز قیامت خواهد بود.

توان ایستادن نداشت.

زید بن علی(پسر امام)نقل کرده است:«امام علیه السلام زمانی که از نماز خود فارغ می شد زانوهایش نمی توانست حضرت را تا بستر خود برساند و امام همچون کودکان خود را تا بستر می کشید.» امام زین العابدین علیه السلام زمانی که در برابر پروردگار خود می ایستاد،به نجوا و گریه می پرداخت.یک بار امام باقر علیه السلام از پدر خود پرسید:«پدر!چرا این قدر نماز می خوانی»؟ حضرت علیه السلام چنین پاسخ داد:«به درگاه خداوند نماز می گزارم شاید که مرا دوست بدارد.»گرچه خداوند،امام علیه السلام را دوست می داشت.زمانی که در مکّه باران کم شده بود و تشنگی،مردم را رنج می داد حضرت برای نزول باران در مکّه به درگاه پروردگار دعا کرد،سپس به سجده افتاد و چنین گفت:«پروردگارا اگر علی بن الحسین را دوست داری بر ایشان باران ببار،پروردگارا تو را به دوستی خود قسم می دهم باران خود را بر ایشان فرو فرست.»هنوز کلام امام تمام نشده بود که باران همچون دهانۀ مشک بر ایشان باریدن گرفت.

امام با این عمل منزلت خود را برای مردم آشکار کرد و نیروی روحی به آنان بخشید،قدرتی که به یک نیروی اخلاقی و مفهوم صحیحی از آن و در نتیجه به عامل سازنده ای در میان امّت تبدیل شد.امّت اسلامی نیز به این روحیه نیاز داشت.نماز و تلاوت قرآن امام،برای امّت ضروری بود، اموری که درخور مقام امام،در میان امّت بوده است.

برای آشنایی با امام زین العابدین علیه السلام به تاریخ بنگرید.زمانی که حضرت در میان ازدحام و شلوغی و-هنگام زیارت مسلمانان-قصد زیارت خانۀ خدا را داشت مردم پراکنده می شدند و راه را باز می کردند تا ایشان بتواند حجر الاسود را براحتی لمس کند.

چگونه این منزلت به دست آمده است؟

مردم،زندگی امام زین العابدین را درک کرده و به ارزش وجودی امام پی برده بودند و محبّت امام در دل و جان ایشان جای گرفته بود.

امام علیه السلام چگونه بحران فکری را بررسی کرد؟

امام زین العابدین علیه السلام بحران فکری را با جهت گیریها و افکار خود یعنی همان اندیشه های مکتبی که در کتابهای مفصّل می یابیم،بررسی کرد.کسی که به مطالعۀ این افکار و جهت گیریها بپردازد،درمی یابد که تمامی آنها از عمق اسلام و نتیجۀ اندیشۀ امامان معصوم علیه السلام و رهنمودهای ایشان ریشه می گیرد،که امام زین العابدین علیه السلام نیز از زمرۀ آنها به شمار می آید.

امام،بحرانهای اجتماعی را نیز بر اساس آموزشهای خود،مورد پژوهش قرار می داد.کسی که

ص:64

می خواهد به آموزشهای امام در زمینۀ اجتماعی آگاهی پیدا کند باید به(رسالۀ حقوق)مراجعه کند.ممکن است پاره ای از مسائل رسالۀ حقوق بدیهی باشد به دلیل آن که ما،در زندگی خود از بعضی ارزشهای موروثی در زمینۀ محبّت و دوستی و صلۀ رحم برخوردار هستیم ولی،نگارش رسالۀ حقوق در زمان امام،به منزلۀ مبارزه با بحرانی اجتماعی بود که مسلمانان با آن درگیر بودند.

امّا در چارچوب بحران سیاسی می توان گفت که امام علیه السلام ،به جنبشهای سیاسی ایمان داشت و آنها را پشتیبانی می کرد.طلایه دار این جنبشها قیام سلیمان بن صرد،یکی از اصحاب کهنسال رسول اللّه صلی الله علیه و آله بود.

سلیمان بن صرد،دست پروردۀ مکتبی و حقیقی امامان معصوم علیه السلام بود.وی در حالی به رهبری و مبارزه ایثارگرانه پرداخت که سنّش از 88 سال گذشته بود.

برخی تصوّر می کنند که اقدام ایثارگرانۀ پیرمردی در این سن و سال که در شرف مرگ قرار دارد امری طبیعی است و همان بهتر که وی شهادت در راه خدا را ترجیح دهد.ولی،در واقع این چنین نیست و این سخن نادرستی است،زیرا انسان هرچه پیرتر می شود بنا به طبیعت انسانی، وابستگی اش به زندگی بیشتر می شود.

یشیب ابن آدم و تشبّ فیه خصلتان:الحرص و طول الأمل (1).ولی سلیمان بن صرد آن چنان که ان شاء اللّه در مباحث بعدی خواهیم گفت،وضع دیگری داشت.

پی نوشتها:

(1)-فتوح البلدان،ص 265.

-مقصود زمیندارانی است که اراضی بسیاری را در اختیار داشتند.

-فخری،ص 163.

-بحار الانوار،ج 46،ص 91.

-علل الشرایع،ص 88.

-ارشاد،ص 273.

-خصال،ج 2،ص 100.

-بحار،ج 46،ص 99.

-احتجاج،ص 172.

ص:65


1- *) بنی آدم پیر می شود در حالی که دو خصلت در او جان می گیرد:حرص و آرزوی زیاد.

ص:66

انقلاب توّابین از شکستی سریع تا موفقیّتی تاریخی

اشاره

سلیمان بن صرد،مردم را در«نخیله»گرد آورد و شعار(ای خونخواهان حسین)را سر داد.

سلیمان بن صرد اوّلین کسی بود که در میان عموم مردم این شعار را فریاد می کرد.وی با مردم مداین و بصره مکاتبه کرد و گروه زیادی از اهالی این دو شهر،به علاوۀ مردم کوفه به او وعدۀ یاری دادند.

در موعد مقرّر،مردم در منطقۀ«نخیله»گرد آمدند:«نخیله»همان منطقه ای است که قبلا در زمان جنگهای معاویة بن ابی سفیان اردوگاه لشکریان وی بود.این نقطه،از نظر نظامی،منطقه ای استراتژیک به شمار می آمد و می توان آن را به منزلۀ مدخل کوفه دانست.

سلیمان بن صرد،پس از آن که قیام خود را علنی کرد و بین 3300 تا 4000 رزمنده به وی پیوستند ،با فرماندهان نظامی اختلاف نظر پیدا کرد.سلیمان،که فرماندهی عالی سپاه و جنبش را عهده دار بود عقیده داشت که،این جنبش باید اهداف مشخّصی را تعقیب کند که تمامی این اهداف،در از بین بردن قاتلان امام حسین علیه السلام و در رأس ایشان عبید اللّه بن زیاد خلاصه می شد.

وی معتقد بود که سپاه،پس از انجام این وظیفه روانۀ کوفه شود.ولی افراد سپاه وی معتقد بودند که قاتلان امام حسین علیه السلام در شام نیستند بلکه در کوفه به سر می برند و در واقع این اهل کوفه بودند که به فرماندهی مردم شام،امام حسین علیه السلام را به قتل رساندند.

بدین ترتیب اعتقاد سلیمان با اعتقاد لشگریان اختلاف داشت سلیمان اصرار زیادی داشت تا به طرف شام حرکت کنند.سرانجام سلیمان به شام رفت و با عبید اللّه بن زیاد روبرو شد و همچنان

ص:67

که قبلا گفتیم سلیمان و بسیاری از یارانش در منطقۀ«عین الورده»کشته شدند.

دلایل شکست جنبش توّابین

این سؤال همچنان به قوّت خود باقی است.

چرا این جنبش در تاریخ با شکست روبرو شد؟

قبل از هر چیز لازم است ماهیّت این جنبش را درک کنیم.در گذشته یادآور شدیم که در تاریخ مکتبی،دو نوع جنبش به چشم می خورد:

اوّل:

جنبش نظامیها و سیاستمداران و نظایر آنها.انقلاب مختار بن ابی عبیدۀ ثقفی از این دست بوده است.

دوّم:

قیام فقها و زاهدان و قرّاء.سلیمان بن صرد و سپس زید بن علی،طلایه داران قیامهایی این چنین بوده اند.

امروزه،برانگیختن روحیۀ ایثار و جهاد در میان امّت ثمرۀ جنبشهایی همچون،جنبش رهبران دینی یعنی،علما و فقها و مراجع دینی است.طبیعة بیشتر مسلمانان در آن زمان تصوّر نمی کردند که سلیمان بن صرد با یاران و ترکیب افراد خود،در این جنبش موفّق شود و حکومت را به دست گیرد.

زیرا همچنان که قبلا گفتیم سن وی از هشتاد و هشت سال گذشته بود.هدف همۀ این افراد در یک سخن خلاصه می شد.ایشان می خواستند برای همۀ امّت در قلمرو حکومت اسلامی-از ارمنستان تا آفریقا-وجود بحران فراگیری را ثابت کنند که باید بدان پرداخت.

هدف جنبش سلیمان و یارانش بیدار کردن وجدان جامد مسلمانان و سپس تحریک ایشان به انقلاب بر ضد حکومت طاغوتی و فاسد امویان بود.

حرکت توّابین مایۀ رشد جنبش مختار و اساس آن به شمار می آید.هدف از جنبشهای فقهی (جنبش مراجع)برانگیختن روحیۀ اسلامی بود.این شخصیّتهای اسلامی در آن هنگام،همان مراجع فتوا و قاریان قرآن بودند.قاریان قرآن در آن زمان مرجعیّت داشتند و تنها مرجعی در میان امّت اسلام بودند که به همۀ امور رسیدگی می کردند.قاریان قرآن،مفسّران قرآن نیز بودند و در تأویل قرآن و موارد تطبیق آن داناترین مردم به شمار می آمدند.این قاریان به موفقیّت انقلاب امید بسیار کمی داشتند ولی،جنبش توّابین قبل از هر چیز دارای اهداف تبلیغاتی و مذهبی بود و سرانجام نیز به هدف خود دست یافت.با این وجود،اشکالی ندارد دلایل شکست سیاسی انقلاب سلیمان بن

ص:68

صرد را بررسی کنیم.

دلایل عدم موفقیّت توّابین

اوّل:اعتماد سلیمان بن صرد بر مردم کوفه،که تاریخی مملو از مکر و خیانت دارند.و گاه آدمی از خود می پرسد:آیا خاک کوفه،اقتضای مکر و خیانت دارد؟یا نخلستانهایی که در دو طرف فرات واقع است،موجب حیله گری و خیانت پیشه ای این مردم گشته است؟

نه خاک و درختان خرما و نه آب و هوای کوفه موجب فریبکاری و خیانت پردازی این مردم نیست،بلکه مسألۀ دیگری مطرح است و آن ترکیب اجتماعی جامعۀ کوفه و شهروندان و ساکنان اطراف این شهر است که موجب پیدایش چنین خصلتهایی شده است.

مردم کوفه چه کسانی بودند؟

کوفه مرکز جنگجویان،یا به تعبیر جدید(پایگاه نظامی)بود که از مجموعه قبایل جنگجویی تشکیل می شد.آنها از موطنشان یعنی جزیرة العرب به کوفه آمده بودند و در منطقه ای مشخّص زندگی می کردند.هر قبیله یک«حیّ» (1)کوچک داشت که اطراف آن را دیواری در بر می گرفت.

بسیار کم اتّفاق می افتاد که سربازی برای جنگ اجیر شود و از نظر سیاسی فردی آگاه باشد،به این دلیل سربازی با این ویژگی،همواره به پاداش وابسته است و هرکس مبلغ بیشتری بپردازد برای او می جنگد.در این میان،رهبر سیاسی کسی است که رخدادها را درک کند و به اوضاع داخلی امّت آگاه باشد،در حالی که لشگریان در پادگانهای خود چیزی جز سلاح و جنگ را نمی شناسند.این سربازها بنا به طبیعت خویش باید به رنگهای مختلف در آیند و به همین سبب مردم کوفه در هر لحظه موضعی مخالف با موضع قبلی خود داشتند.زیرا یک روز به یاری مسلم بن عقیل برمی خاستند و روز دیگر وقتی که ابن زیاد به صحنه وارد می شد و آنها را به مال و پاداش تطمیع می کرد به حمایت او می شتافتند و آن گاه که مختار،با وعده و وعید بیشتر،پا به عرصه می گذاشت،بلافاصله گرد او جمع می شدند،و زمانی که مختار از صحنه خارج می شد و مصعب بن زبیر،بر سر کار می آمد،مردم کوفه او را برمی گزیدند و آن جا که،عبد الملک بن مروان،پا به میدان می گذاشت،مردم کوفه اطراف او حلقه می زدند و اوضاع به همین ترتیب ادامه داشت...سبب این بی ثباتی آن بود که ایشان سربازانی مزدور بودند.مثلا،وقتی که در عراق کودتا می شود(در عراق همیشه کودتاهای مختلفی دیده شده است)ارتشی که برای«نوری سعید»می جنگید به جنگ

ص:69


1- *) «حیّ»به واحدی کوچکتر از قبیله اطلاق می شود-م.

برای«عبد الکریم قاسم»می پردازد و باز همان ارتشی که از عبد الکریم قاسم حمایت می کرد به پشتیبانی از«احمد حسن البکر»می پردازد.همین ارتش بعدا به فرمانبرداری از«عبد السّلام»و «عبد الرحمن»و دوباره احمد حسن البکر مشغول می شود و بالاخره«صدّام حسین»را حمایت می کند و به همین ترتیب.این بدان دلیل است که این ارتش باید رهبری و اوضاع عمومی دولت را دنبال کند و قویترین فرد در دولت،همان کسی است که زمام این ارتش را به دست می گیرد.

اوّلین دلیل دگرگونیهای کوفه آن بود که این شهر«پایگاه ارتش»به شمار می رفت و در آن هنگام افکار سیاسی اسلامی در ذهن ارتشیان اسلام جای نگرفته بود.به این سبب ارتش تابع کسی بود که بر اوضاع تسلّط می یافت.

از سوی دیگر،ارتش اسلام متمایل به جنگ با دولتهای خارجی بود.این ارتش به اصلاح امور داخلی و این که چه کسی در منصب حکومت قرار دارد،توجّهی نداشت.مسألۀ مهمّ برای ایشان آن بود که،فرصتی بیابند تا کشورهای دوردست را فتح کنند.پایگاههای نظامی کوفه برای رسیدن به مرزهای خراسان،از خود شتاب نشان می داد و از طرف دیگر،با ماوراء النهر به جنگ می پرداخت و همراه غنایم بسیاری باز می گشت.

اوّلین علّت شکست سلیمان بدین قرار بود:وی به منطقه ای اعتماد کرده بود که پایگاه ارتش در آن قرار داشت به علاوه آن که مردم این شهر فاقد هرگونه ثبات عقیده بودند و این همان علتی بود که موجب شد امام زین العابدین علیه السلام هنگامی که پس از شهادت پدر مشغول ایراد خطبه بود به ندای مردم کوفه پاسخ ندهد.امام علیه السلام مردم کوفه را به دلیل سوء رفتارشان نسبت به پدرش امام حسین علیه السلام سرزنش کرد.مردم به امام چنین گفتند:«یا بن رسول اللّه همۀ ما گوش به فرمان تو و فرمانبردار تو و حافظ آبروی تو هستیم و از تو رو گردان نیستیم و به تو پشت نمی کنیم پس به ما دستور بده(رحمت خدا بر تو باد).هرکس با تو بجنگد با او خواهیم جنگید و با هرکه صلح کنی صلح خواهیم کرد.

یزید را مؤاخذه می کنیم و از آن کس که به ما و تو ستم کرده است،بیزاریم.»

امام علیه السلام فرمود:

«هیهات ای فریبکاران مکّاره،خداوند بین شما و خواستهای شما مانع گشته است.آیا می خواهید بر من از همان در(فریب)وارد شوید،که پیش از من بر پدرانم وارد شدید؟!به خالق نبات و گیاه سوگند که چنین نیست و زخم،هنوز التیام نیافته است ...»

بالطبع سپاه کوفه بر این سخن نیز پایدار نماند و در دوّمین روز در کنار حجّاج بن یوسف ثقفی، علیه اهل بیت و یاران ایشان قرار گرفت.

دوّم:بی توجّهی پایگاه مردمی و نپرداختن به استقرار امنیّت در آن.اگر سلیمان می توانست بر

ص:70

کوفه،سیطرۀ کامل پیدا کند،فرصتهای مناسبتر و بیشتری در اختیار او قرار می گرفت ولی سلیمان بیشتر به کشتن عبید اللّه بن زیاد می اندیشید و آن را هدف اساسی انقلاب خود به شمار می آورد.در صورتی که کشتن وی مسأله ای نبود زیرا عبید اللّه بن زیاد همان طور که ممکن بود از نظر جسمی از میان برود،امکان داشت از نظر معنوی نابود شود،ولی مسألۀ اساسی تر کوبیدن پایگاهی بود که عبید اللّه بن زیاد بر آن تکیه داشت و بر سلیمان لازم بود که کوفه را از وجود عمر بن سعد و شبث بن ربعی که هر دو فرماندهان نظامی بودند و نیز حرملة بن کاهل اسدی،و گروهی از قاتلان امام حسین علیه السلام و کسانی از این قبیل که در کوفه بودند،پاک کند.چنان که مورّخان ذکر می کنند،تنها کسی که از این گروه در شام به سر می برد حصین بن نمیر سکونی بوده است.

در این جا لازم است یادآوری کنیم،کسانی که توانستند بر جنبش سلیمان بن صرد غلبه یابند،همان کسانی بودند که سلیمان ایشان را به قتل نرساند.مختار به این حقیقت آگاهی داشت و به همین سبب در ابتدا به کشتن این گروهها اقدام کرد و سپس بر پایتخت،سیطره یافت و بعدا متوجّه خارج آن شد.

سوّم:بی توجّهی به مفاهیم اجتماعی انقلاب.سلیمان(رضوان اللّه علیه)در جهت مفاهیم اجتماعی مذهب تلاش نکرد و کوشش وی صرفا متوجّه خونخواهی از امام حسین علیه السلام بود.وی چنین می گفت:«بر ماست تا از کسانی که امام حسین علیه السلام را به قتل رساندند،انتقام بگیریم.»ولی ای سلیمان!آیا از خود نپرسیدی:چرا امام حسین علیه السلام به قتل رسید؟

امام حسین،به سبب انحراف موجود در میان امّت کشته شد،انحرافی که در اوضاع اجتماعی و اخلاقی و سیاسی انعکاس یافته بود،و بهتر بود سلیمان،به دفاع از اصول و اهدافی برمی خاست که امام حسین علیه السلام به خاطر آنها به نبرد پرداخته بود.

اگر سلیمان این چنین رفتار می کرد چه نتیجه ای به دست می آورد؟

اگر چنین می کرد،موالی کوفه،بردگان و انقلابیون او را یاری می کردند و ایشان همان کسانی بودند که امام حسین علیه السلام به خاطر آنها خروج کرد.

امام حسین علیه السلام برای خدا و برای اجرای کتاب خدا خروج کرد.معنای این سخن آن است که امام،خواهان بر پاداشتن فرامین الهی و ایجاد نظام مبتنی بر قوانین الهی بود،نظامی که عدالت اجتماعی و صلح و امنیّت و اخلاق برجسته و ارزشهای والای دیگر را به همراه داشت.

مردم کوفه اعتقاد داشتند که،سلیمان بن صرد برای عدالت اجتماعی،برابری و امنیّت می کوشد ولی،او می بایست این مفاهیم را به شکلی وسیعتر و گسترده تر و در میان موالی اشاعه می داد زیرا،این گروه همچنان که گفته شد،اکثریّت قریب به اتّفاق،محرومان و مستضعفان

ص:71

کوفه را تشکیل می داد.اگر سلیمان این روش را به کار می برد قدرت و شجاعت و نیروی کافی را در میان ایشان می یافت.میلیونها نفر موالی،از کوفه تا خراسان پراکنده بودند،هنگامی که ابو مسلم،پرچم جنگ را برای موالی به حرکت درآورد،در خلال چند ماه یک صد هزار نفر از موالی ایرانی و افغانی و جز آن،زیر پرچم وی گرد آمدند .آنها به رهبری مسلم تن داده و با شجاعت به جنگ پرداختند.در تاریخ می بینید که،مأمون عبّاسی با تکیه بر همین موالی بر برادرش محمّد امین پیروز شد.

ارتش موالی،همان ارتشی بود که نیروهای عرب را در بغداد شکست داد و ابو مسلم همان کسی بود که بر ارتش اموی غلبه یافت.از این جاست که باید شعارهای نهضتی دینی را به مفاهیم اجتماعی تبدیل کرد.هر فردی که در صحنۀ زندگی یافت می شود،باید بداند که نان و امنیّت و خانه و رفاه و آیندۀ فرزندان او همگی به دین وابسته است و باید دانست که دین به مجموعه افکاری اطلاق نمی شود که در خلأ جریان داشته باشد بلکه،حقایقی عملی به شمار می رود که می تواند زندگی انسان را تغییر دهد.

به دنبال شکست این مرد بزرگ(سلیمان بن صرد)این سه علّت به چشم می خورد و اگر به دیدۀ اعتبار بنگریم دلایل فرعی دیگری همچون شتاب در رویارویی نظامی و عدم رعایت عملیات سرّی به گونه ای مطلوب و نداشتن بینشی آینده نگر و جز آن،نیز وجود دارد.

ما می توانیم این سه علّت را بدین گونه خلاصه کنیم:این جنبشها به اندازه ای که به اشاعۀ روحیۀ مذهبی در میان امّت توجّه داشته اند به سیطرۀ بر حکومت نمی اندیشیده اند و این به خودی خود هدفی بزرگ و ارزشمند شمرده می شود ولی انسان نمی تواند به صرف این که در راه خداوند سبحان گام برمی دارد از حقّ خود چشم پوشد یعنی،سلیمان می توانست در صورت امکان این دو هدف را با یکدیگر جمع کند ولی اگر امکان نداشته است،باید وی را معذور بداریم و ما در هر دو حالت عمل ارزشمند او را بزرگ می شماریم.

اگر سلیمان،سکوت اختیار می کرد،انقلاب مختار تحقّق نمی یافت و اگر انقلاب مختار پیش نمی آمد انقلاب زید بن علی و سپس انقلاب پسرش یحیی و به دنبال آن قیام ابو مسلم خراسانی و در نتیجه سقوط دولت اموی به ثمر نمی رسید.

سلیمان دنباله روی حجر بن عدی

هدف تغییر روحیات است

افکار انقلابیها با هم پیوند دارد.«حجر»نیز همچون سلیمان رفتار کرد،زمانی که زیاد بن

ص:72

ابیه به کوفه آمد و بر منبر شد و به زشت ترین وجه از اسلام و حضرت علی علیه السلام سخن گفت،حجر برخاست و او و معاویه و خاندان ابو سفیان را لعنت کرد.

با لطبع حجر می دانست که«زیاد»فردی جلاد است که ریختن خون برای او اهمیّتی ندارد، وی حجر را به قتل رساند ولی حجر قدمی در دفاع از علی علیه السلام عقب نکشید.آیا خون او بیهوده به زمین ریخته شد؟

هرگز...

خون حجر تاکنون در رگهای افراد مکتبی و در رگهای من و تو جریان دارد.خونی که برای زندگی و تلاش و مبارزه و انقلاب الهی می جوشد.

این بود انقلاب سلیمان بن صرد و این بود برخی از خطوط زندگی امام زین العابدین علیه السلام که بر شمردن تمامی آنها از توان ما خارج است.در این جا،خطوط دیگری یافت می شود که از اهمیّت کمتری برخوردار نیست و در مباحث بعدی-ان شاء اللّه-بدانها خواهیم پرداخت.

پی نوشتها:

-ابن اثیر،ج 8،ص 252

-الاحتجاج،ص 157.

-الاخبار الطوال،ص 26.

ص:73

ص:74

انقلاب مختار چگونه به پیروزی رسید و چرا با شکست روبرو شد؟

اشاره

انقلابها و جنبشهای بسیاری،اعم از مکتبی و غیر مکتبی در تاریخ رخ داده است که،به علل پیش پا افتاده ای به پایان می رسیدند،مهمترین دلیل قابل ذکر،وجود طبیعتهای بی شایبه و پاکی بود که به علّت سادگی عاقبت به سقوط می انجامید،زیرا جنبشیان چنین می پنداشتند که سلاح حق و عدالت و احسان،تنها سلاحی است که می تواند همۀ مشکلات را از میان بردارد غافل از آن که،مشکلاتی وجود دارند که جز با به کارگیری زور و قاطعیّت،از میان نمی روند.

در میان این انقلابها،انقلاب مختار،جزء جنبشهایی به شمار می آید که قربانی ساده لوحی خود شد که چگونگی آن را در مباحث قبلی توضیح دادیم،ولی اسباب و علل مهمّ دیگری نیز یافت می شوند که در ورای شکست مختار بن ابی عبیده ثقفی،رخ می نمایند.قبل از آن که بعضی از این علل را عرضه بداریم باید یادآور این حقیقت شویم که:هدف از بررسی تاریخ آن است که برای امروز ما مفید افتد و مقصود نهایی آن تنها ذکر بیوگرافی اشخاص نیست،به همین سبب کلمۀ (چرا)را هنگام مطالعه یک پدیدۀ تاریخی همیشه تکرار می کنیم؟

چرا انقلاب مختار شکست خورد؟

چرا انقلاب توّابین ناکام ماند؟

و چرا انقلاب زید بن علی با شکست روبرو شد؟

زیرا آنچه برای ما اهمیّت دارد ذکر دلایل و شناخت اسباب پدیده هاست چرا که شناخت علل،این توانایی را به ما می دهد که،دیگر نظیر این اسباب که به سقوط انقلابهای مذکور

ص:75

انجامید،تکرار نشود.

چرا انقلاب مختار،پس از حکومت چند ماهه و پس از گسترش دامنۀ نفوذش تا مرزهای ارمنستان-که امروزه در اتّحاد جماهیر شوروی واقع است با شکست روبرو شد؟

اختلاف و نداشتن اندیشۀ واحد،نخستین عامل شکست

شکّی نیست که در گذشته و در روزگار ما،علّت اصلی سقوط برخی از دولتها و جنبشها، چیزی جز اختلاف نبوده است.اختلاف افراد مکتبی در زمان مختار نیز علّت عمده ای بود که حکومت وی را به سقوط کشاند،زیرا تمام مکتبیها در یک هدف مشخص یعنی،نابودی دولت اموی و گرفتن انتقام امام حسین علیه السلام شرکت داشتند و این هدفی بود که ایشان را گرد هم جمع کرده بود و همچنان که قبلا یادآور شدیم،بیشتر جنبشها در جوامع اسلامی،پس از فاجعۀ کربلا شکلی همگانی یافت.

از موالی گرفته تا عربها و از زنان و کودکان و مردان جوان گرفته تا مذهبیها و جنگجویان همگی،در خونخواهی از امام شهید علیه السلام جبهه گیری کردند،ولی این مفهوم برای بیشتر مردم مبهم می نمود،ایشان از اصحاب امام حسین علیه السلام به شمار می آمدند و معتقد بودند که کشتن امام علیه السلام برای خروج ایشان علیه بنی امیه دلیل کافی به دست می دهد.این مفهوم برای جمهور مردم،مفهومی روشن و بدیهی بود ولی در عین حال مفاهیمی به چشم می خورد که به توضیح نیاز داشت.

پرسشهای زیر را می توان از جملۀ این مفاهیم مبهم به شمار آورد.

اگر ما بر حکومت بشوریم،چه کسی رهبری را به عهده خواهد گرفت؟شیوه و روش حکومت جدید چگونه خواهد بود؟ایشان حتّی در مورد شخصیّت امام حسین علیه السلام نیز اختلاف داشتند و از خود می پرسیدند:امام حسین علیه السلام کیست؟آیا صرفا نوۀ رسول اللّه صلی الله علیه و آله است؟یا صرفا شهیدی در راه حق؟آیا او شخصیّت معصومی است که اطاعتش واجب است؟و شکل حکومت و نظام اسلامی چگونه خواهد بود؟

اینها مسائلی بود که اکثریت قریب به اتّفاق مسلمانان تصویر روشنی از آنها نداشتند.و شاید پیچیدگی این امور موجب آن شد که افرادی همچون«عبد اللّه بن زبیر»و«مصعب بن زبیر»که از پلیدترین افراد و از دشمنان اهل بیت علیه السلام به شمار می آمدند،به نام امام حسین بر مسلمانان حاکمیّت یابند و انقلاب امام حسین علیه السلام را به سرقت ببرند.عبد اللّه بن زبیر همان کسی است که حضرت علی علیه السلام دربارۀ او چنین فرموده است:«زبیر با ما(اهل بیت)خواهد بود تا آن که پسرش بزرگ شود.»و در جای دیگر می فرماید:«زبیر با ما خواهد بود تا آن که فرزندش به دنیا آید.»

ص:76

مصعب بن زبیر،خواهان انتقام خون امام حسین علیه السلام بود و برخی از مسلمانان نیز او را تأیید و پیروی کردند،ولی همین که به حکومت رسید اصول انقلاب امام حسین علیه السلام را تغییر داد و همو بود که حکومت مختار را ساقط کرد.

این مسأله به چیزی جز پیچیدگی اندیشۀ مکتبی و اختلاف موجود در میان انقلابیهای آن زمان دلالت ندارد زیرا ایشان اندیشه ای واحد را،در روابط دوستانه و عواطف و بعضی اهداف دنبال نمی کردند،آنها در اعتقاد،افرادی مکتبی به شمار می آمدند ولی،در طرحهای عملی چنین خصوصیّتی نداشتند.

محمّد بن حنفیه و حسن بن حسن علیه السلام (فرزند امام حسن علیه السلام )و فرزندان عبّاس همگی با امام زین العابدین علیه السلام کشمکش داشتند،ولی از طرفی تمامی آنها بر این اعتقاد بودند که امام زین العابدین علیه السلام از همه برتر و برای تصدّی حکومت،از همۀ آنها نیرومندتر است.

در این جا این سؤال پیش می آید:چرا همۀ این افراد با یکدیگر اختلاف داشتند؟

این اختلافها،درجۀ کشمکش این اشخاص مکتبی را نشان می دهد،در صورتی که اگر ایشان امام خود را بخوبی می شناختند دیگر محمّد بن حنفیه یا حسن فرزند امام حسن علیه السلام یا علیّ بن عبد اللّه پسر عبّاس که همگی هاشمی بودند،دیگر نمی توانستند به خود این جرأت را بدهند که با رهبری و امامت حضرت زین العابدین علیه السلام به مقابله برخیزند،ولی آنها عملا در مقابل رهبری امام علیه السلام ایستادند و این خود نمایانگر میزان اختلاف در اندیشۀ حاکم بر انقلابیان است.از این جا می توانیم به حقیقتی روشن پی ببریم که عبارت است از:اختلاف افراد ستیزه جو،یکی از دلایل اساسی سقوط حکومت مختار بن ابی عبیدۀ ثقفی بود که در نتیجه موجب شد،بهترین فرصت برای بازگشت اسلام ناب از دست برود.برخی می پرسند:چرا این افراد با یکدیگر اختلاف داشتند؟

علّت این امر آن بود که،ایشان از نظر علمی و فکری به آگاهی و بینش بیشتری نیاز داشتند.

امّا از نظر عاطفی،انقلاب امام حسین علیه السلام برای ایجاد جرقه ای در برابر عواطف برافروخته،کافی بود.

چیدن میوه قبل از رسیدن آن

از دلایل دیگر شکست این انقلاب،آن بود که مختار در چیدن میوۀ انقلاب شتاب کرد، میوه ای که هنوز نرسیده بود،وی به کاری اقدام کرد که هنوز زمانش فرا نرسیده بود زیرا سرزمین اسلامی هنوز از بدرفتاریهای حکومت اموی به تنگ نیامده بود و در حکومت اسلامی نوپا گروههای

ص:77

زیادی تشکیل نشده بودند که بتوانند مسؤولیّت حکومت را پس از انقلاب،به دست گیرند،ولی شرایط،مختار را به شتاب واداشت.

رابطۀ بین ائمّه علیه السلام و انقلابها

پس از بحث دربارۀ چگونگی شکست انقلاب مختار،سخن از مطلب مهمتری به میان می آید و آن،این است که آیا بین ائمه علیه السلام و ظهور این نهضتها،ارتباطی وجود داشته است؟فی المثل:

ارتباط امام زین العابدین علیه السلام با انقلاب مختار چگونه بوده است؟

ارتباط امام باقر و انقلاب زید بن علی علیه السلام به چه صورت بود؟

و نیز ارتباط امام صادق علیه السلام با انقلاب یحیی،به چه طریق؟

و همچنین،چه ارتباطی میان امام صادق علیه السلام و انقلاب محمّد،ملقّب به«النفس الزکیه» برقرار بوده؟

و سرانجام چگونگی ارتباط بین امام رضا علیه السلام و انقلاب فخ،به چه نحوی بوده است؟

این پرسشها دائما مطرح می شوند...زیرا ائمّه علیه السلام و از جمله امام زین العابدین علیه السلام پس از امام حسین علیه السلام علی رغم آن که مدّتی طولانی در قید حیات بوده اند ولی با این وجود،امّت اسلام پیوسته از وجود تشویشها و انقلابها و هرج و مرج و عدم آرامش و تغییر و تبدّل حکومتها در رنج بوده اند و با این حال ائمّه علیه السلام در صحنۀ سیاسی هیچ حرکتی ایجاد نکردند.

امام زین العابدین علیه السلام پس از پدرش،مدّت 33 سال به عبادت و زهد و دعا و زاری بر فقدان پدرش مشغول بود.امام باقر علیه السلام نیز در دوران امامت خود مشغول تبلیغ و دعوت بود.امام صادق علیه السلام نیز مدّت امامت خود را به نشر فقه اسلامی گذراند و امام موسی بن جعفر علیه السلام مدّت امامت خود را در زندان به سر برد و امام رضا علیه السلام به همین ترتیب.پس چرا علی بن الحسین-محمّد بن علی-جعفر بن محمّد و موسی بن جعفر که همگی رسالت امامت را به دوش داشتند،شمشیر به دست نگرفتند؟

چرا ائمّه علیه السلام پس از امام حسین علیه السلام شمشیر به دست نگرفتند؟

این سؤال همیشه ذهن یک فرد مکتبی را به خود مشغول می کند.عدّه ای چنین می گویند:

ائمّه علیه السلام از آن جا که منتظر امام حجّت علیه السلام بودند لذا،از دست بردن به شمشیر خودداری کرده اند و هیچ کس نباید تا ظهور حجّت علیه السلام به شمشیر(زور)متوسّل شود.ما از این افراد می پرسیم:با این وجود چرا امام حسین علیه السلام انقلاب کرد؟و بهتر بود امام حسین علیه السلام عافیت و صحّت و سلامت را برمی گزید و به انتظار حضرت حجّت علیه السلام در خانه اش(مدینۀ منورّه)می نشست و با یزید بیعت می کرد.

ص:78

از آن جا که ما به وحدت کلّی استراتژیک ائمّه آگاهی داریم و از آن جا که هیچ اختلافی در مواضع ایشان دیده نمی شود بنابراین،نمی توان روزگار امام حسین علیه السلام را از این اندیشه که امام حجّت علیه السلام در آخر زمان ظهور خواهد کرد،استثنا کنیم،امامی که انتقام مؤمنان و انبیا و فرزندان انبیا را خواهد گرفت و قبل از فرا رسیدن این زمان،هیچ انگیزه ای برای انقلاب وجود ندارد.در نتیجه یا باید امام حسین علیه السلام را خطا کار بدانیم یا باید ائمّه دیگر را،به اشتباه نسبت دهیم.در صورتی که هر دو نظر نادرست است.

چه باید کرد؟

پاسخ این سؤال بسیار دقیق و مهمّ است و چه بسا شناخت ما نسبت به ائمّه علیه السلام بر اساس این پاسخ استوار باشد.

می بینیم که بیشتر مکتبیها با نوعی اختلاف دست به گریبانند.گروهی امام حسین را تقدیس می کنند و او را بزرگ می دارند و نیز معتقدند که موضع امام صحیح بوده است،ولی در عین حال- پناه بر خدا-در مواضع سایر ائمّه مخفیانه تردید می کنند.ایشان از ترس ارتداد،اعتقاد خود را صریح بیان نمی کنند و لکن،در دل شکّ دارند.

گروه دوّم برعکس گروه اوّل،به مواضع ائمّه علیه السلام اعتقاد دارند و در موضع امام حسین علیه السلام تردید می کنند.برخی از افراد این گروه موضع امام حسین علیه السلام را چنین توجیه می کنند:

امام به قصد انقلاب خروج نکرد بلکه،او را ظالمانه به قتل رساندند،مانند هر انسان عابد دیگری که در خانه مشغول نماز باشد و مورد هجوم قرار گرفته و کشته شود،زیرا امام هیچ نقشه ای برای پیکار طرح نکرده بود.

این چنین است که ما در مواضع این افراد مکتبی،اختلافی آشکار می یابیم و از طرفی، ناآگاهی و عدم شناخت برخی جوانان نسبت به نقش ائمّه علیه السلام ،سبب شده است که پی به اثر و ارزش وجودی امامان معصوم علیه السلام نبرند.برای مثال،برخی از ایشان چنین می گویند:امام رضا برای اسلام چه کرده است؟و چرا باید او را بستاییم؟گیریم که امام رضا را به دلایل خاصّی ارج بگذاریم ولی چرا باید امام جواد را بزرگ بداریم؟ایشان برای ما چگونه امامی بوده است؟و همین طور،امام هادی و امام حسن عسکری علیه السلام .

شاید دلیل پرسشهای این عده از جوانان آن باشد که،ایشان حقیقتی را که توضیح خواهیم داد نشناخته اند حقیقتی که،پس از بررسی تاریخ بر ما روشن خواهد شد.

ص:79

ائمّه در رأس رهبری جامعه

ائمّه،پس از تجربۀ کربلا،روش خاصی را در پیش گرفتند بدین ترتیب که،به رهبری گروه مؤمن و مخلص و مکتبیهای خالص پرداختند.ائمّه،در رأس رهبری جامعه قرار داشتند که فقها و پارسایان و عبادت پیشگان و متکلّمان و فلاسفه و صاحبان علوم و فنون مختلف و اصحاب فتوحات و فرماندهان نظامی و سیاستمداران و نظایر ایشان را رهبری می کردند و تمام اساس و زیر بنای جامعه را با نیرو و قاطعیّت در دست داشتند،و قصدشان نیز همین در اختیار داشتن تمام اساس جامعه بود و به این سبب بود که خود را در گوشه ای از جامعه محبوس نمی کردند.خواست امامان معصوم علیه السلام فقط آن نبود که به حکومت برسند بلکه،دارای هدفی بزرگتر بودند که آن،ساختن امّت اسلام و آماده کردن آن برای بقا و گسترش اسلام بود.

با لطبع،رسیدن به حکومت یا به حکومت رساندن افراد امین و درستکار نیز در ضمن اهداف ایشان مطرح بود.از دیگر اموری که در چارچوب اهداف ائمّه قرار داشت آن بود که،امّت اسلام، امّتی آگاه و پویا و مبارز باشد و نیز از نظامهای صحیحی که از مکتب اسلام نشأت می گیرد، بهره مند شود و همچنین امّت اسلام،متوجه و به یاد خدا،و نیز دارای افرادی زاهد و بندگانی صالح باشد تا بدین ترتیب بتواند در علم و صنعت بر تمامی امّتهای دیگر پیشی گیرد.بدین ترتیب،امّت اسلام را در رسیدن به این اهداف،به حرکت واداشتند.

بنابراین،سیاست در خلال اهداف ائمّه علیه السلام منظور بوده و چنین نبوده است که همۀ اهداف ائمّه علیه السلام را تشکیل دهد.

بدین ترتیب ائمّه علیه السلام رهبری انقلاب آزادیبخش اصلاح طلبانه را بر ضد نظام بنی امیه و بنی عباس،عهده دار بودند ولی،هیچ گاه به صورت مستقیم در این انقلاب دخالت نکردند،زیرا ایشان انقلابهای دیگری همچون انقلاب فرهنگی،علمی و گونه های دیگری از آن را رهبری می کردند در حالی که انقلاب سیاسی را نیز به عهده داشتند.اکنون می توانیم با ذکر چند نمونه این مسأله را روشن کنیم.

دعوت مختار به پذیرفتن رهبری رضای آل محمّد

امام زین العابدین علیه السلام در عصر انقلاب مختار می زیست.بسیاری از مورّخان،از جمله ابو الفرج اصفهانی صاحب کتاب«مقاتل الطالبیین»و دکتر علی ساقی النشار نویسندۀ کتاب«نشأة الفکر الفلسفی فی الاسلام»و تا حدّی دکتر حسن ابراهیم صاحب کتاب«تاریخ الاسلام السیاسی»و

ص:80

بسیاری از مورّخان دیگر به این حقیقت اعتقاد داشتند که:مختار فردی مکتبی،انقلابی و مخلص بود که مردم را به پیوستن به رضای آل محمّد صلی الله علیه و آله یعنی امام زین العابدین فرا می خواند.

بدین ترتیب اگر مختار فردی مکتبی بوده،که مردم را به رضای آل محمّد دعوت می کرده است،پس چرا امام زین العابدین به کوفه نرفت و امامت همۀ مردم را به عهده نگرفت و رهبری انقلاب مختار را که چندین ماه در مسند حکومت کوفه قرار داشت،نپذیرفت بلکه،فقط به گرفتن سر عبید اللّه بن زیاد بسنده،و خداوند را برای انتقام خون پدر مظلومش،سجده کرد.از سوی دیگر امام باقر علیه السلام چنین می فرماید:

«مختار را دشنام ندهید زیرا او قاتلان خاندان ما را به قتل رساند و انتقام ما را گرفت و زنان بیوۀ ما را به ازدواج درآورد و اموال را در حالی که در سختی به سر می بردیم بین ما تقسیم کرد.»

می توان گفت،مختار از جانب امام زین العابدین علیه السلام به انقلاب فرمان داده شده بود.امام بنا به دلایلی،به مختار گفت که مردم را به سوی محمّد بن حنفیه دعوت کند و در همین زمان بر محمّد بن حنفیه لازم دانست تا رهبری انقلاب اسلامی را به عهده گیرد زیرا،امام در همین زمان مشغول رهبری انواع دیگری از انقلابها بود.اوّلین کسی که زهد و پارسایی را به صورت یک سنّت درآورد امام زین العابدین علیه السلام بود و هم او بود که رهبری همۀ فقهای زمانش را بر عهده داشت.همۀ مذاهب،امام را تقدیس کرده اند و آثار شگرفی از زهد و علم امام و نیز ارتباط امام با خدا و توجّه ایشان به سوی پروردگار،در سرزمینهای اسلامی باقی بود.

هنگامی که تاریخ را از نظر می گذرانید به شخصیّتهایی همچون،سعید بن مسیب،سعید بن جبیر،جبیر بن مطعم،ابو خالد کابلی،یحیی بن ام الطویل و زهری برمی خورید که همگی رهبران امّت اسلام به شمار می آمدند و از عناصری بودند که سرنوشت امّت را رقم می زدند و سنّی و شیعه و خوارج و مرجئه و معتزله و اشاعره همگی بدین حقیقت اعتراف دارند که همۀ این اشخاص از شاگردان امام زین العابدین علیه السلام بودند.

امام سیاستمدارانی همچون،مختار و نظامیانی همچون،ابراهیم بن مالک اشتر و عبد اللّه حر و افرادی مدیر،تربیت کرده،و ایشان را برای همکاری با انقلاب گسیل می داشته است.

امام زین العابدین و انقلاب فرهنگی

امام علیه السلام در همین زمان مسیب و سعید و زهری را برای وظایف دیگری برمی گزیند و همزمان به نشر اسلام و بینش اسلامی،در میان بردگانی می پردازد که فتوحات غیر معقول بنی امیه،آنها را به سرزمین اسلامی کشانده بود.این بردگان،برای اسلام و حکومت اسلامی خطر بزرگی ایجاد کرده

ص:81

بودند.امام در ایشان روحیۀ مذهبی می دمید و از آنها مبلّغانی حقیقی می ساخت و دوباره به انقلابی از نوع دیگر می پرداخت.

امام صادق علیه السلام نیز از کسانی بود که انقلاب عموی خود«زید بن علی»را تأیید می کرد.نه ما و نه هیچ مورّخ دیگری نمی تواند بپذیرد که،برادر یا پسر عموی امام یا کسان دیگری که جزء پیروان مخلص ائمّه بودند،علیه سلطۀ امام بشورند و صرفا بر مبنای هوا و هوس به انقلاب بپردازند بلکه،در این زمینه نقشه های خاصّی مطرح بود.ائمّه علیه السلام در یک زمان به چندین عمل می پرداختند و انقلاب سیاسی و جنبشهای آزادیبخش در ضمن فعّالیّتهای ایشان قرار داشت و ارتباط امام علیه السلام با مختار نیز در همین محدوده بود.

امام علنا در انقلاب شرکت نکرد زیرا شرکت علنی امام علیه السلام در انقلاب،عملی صحیح به شمار نمی رفت،چرا که ممکن بود انقلاب با شکست روبرو شود و با شکست نظامی انقلاب،امام و جنبش وی و همۀ افراد مکتبی در جهان،به پایان کار خود می رسیدند و این اقدامی عاقلانه نبود.

زیرا امام در موضعی قرار داشت که سایر انقلابها را تغذیه می کرد و بطور کلّی و به شکل غیر علنی بر آنها اشراف داشت.

در این جا باید شجاعت و جانبازیهای مختار را در راه حق و حقیقت یادآور شویم زیرا،وی عدم تأیید ظاهری خود را از امام پذیرفت و بدون آن که سرّ بین خود و امام را فاش کند در جهت برپایی یک انقلاب کوشید.

در این زمینه تفاصیل بیشتری پیرامون ارتباط ائمّه علیه السلام و انقلابهای دیگر وجود دارد و تمامی حرکتهای سازندۀ امّت اسلام،اعم از جنبش نظامی یا فرهنگی یا مذهبی یا حرکتهایی که در جهت گسترش قلمرو اسلامی بوده و نظایر آن بر مبنای نقشه ها و رهبری ائمّه معصومین علیه السلام صورت گرفته است.

در فصول آینده این واقعیّت تاریخی را به اثبات خواهیم رساند که ائمّه،پیشوایان حق و حقیقت بودند و موجب پیدایش انقلابهای مختلفی شدند،و امامت ایشان تنها بر مبنای وصیّت نبوده است که خواسته باشند هیچ تلاشی از خود نشان ندهند و اثری از خود در جهان باقی نگذارند.

با این ترتیب اختلاف موهومی که در ابتدای بحث بدان اشاره شد از میان می رود.

پی نوشتها:

-سفینة البحار،ج 1،ص 545.

-بحار الانوار،ج 45،ص 343.

ص:82

جنبشهای سیاسی در حکومت امویان

اشاره

دربارۀ عبد الملک بن مروان گفته شده:که،وی فردی شجاع،فاضل و پاک بوده است و مورّخان چاپلوس چنین ادّعا کرده اند که او دارای اطّلاعات زیاد و دانش فراوانی نیز بوده است.

خلیفه حکومت خود را با تهدید آغاز می کند

عبد الملک،در اوّلین خطابۀ خود بر منبر شد و سیاست حوزۀ حاکمیّت خود را ترسیم کرد و چنین گفت:«ای مردم!به خدا من خلیفه ای ضعیف و سازشکار نیستم که اندیشه ای سست داشته باشد.هرکس با ما مخالفت کند کشته خواهد شد.و سپس از منبر فرود آمد .»آری،چنین است که،عبد الملک بن مروان،بنا به قول مقریزی«مورّخ چاپلوس»بهترین خلیفۀ امویان به شمار می آید.

عبد الملک در زندگی خود چه کرد؟

قبل از هر چیز،به تفسیر سخن وی می پردازیم.مقصود وی از خلیفۀ ضعیف،عثمان و مرادش از خلیفۀ سازشکار،معاویه و منظورش از خلیفۀ سست اندیشه،یزید بن معاویه بوده است.اوّلین اقدام وی گماشتن یک حاکم از جانب خود بود،حاکمی که هیچ مادری در طول تاریخ پلیدتر از او نزاده است،وی مظهر جنایت،فساد،سخت گیری،زورگویی و توحّش به شمار می رفت،آری او کسی جز حجّاج بن یوسف ثقفی نبود.عبد الملک،حکومت مکّه،مدینه،حجاز،یمن و یمامه را به او سپرد و سپس کوفه و بصره و مناطق شرقی بلکه،خراسان و جز آن را نیز تحت حکومت وی قرار داد و عرصه را برای تبهکاریهای او در-شرق و غرب حکومت اسلامی-باز گذارد.آمار جنایات

ص:83

حجّاج نشان می دهد که،بجز نظامیانی که در جنگهای وی به قتل رسیدند،یک صد و بیست هزار نفر را ظالمانه به قتل رساند و هنگام مرگ حجاج،پنجاه هزار مرد و سی هزار زن،که شانزده هزار نفر آنان مجرّد بودند،در زندانهای وی به سر می بردند.حجّاج،مردان و زنان زندانی را در یک محل نگاه می داشت،در زندان هیچ پوششی نبود که زندانیان را از آفتاب تابستانی یا از برف و باران زمستانی حفظ کند.وی گونه های دیگری از شکنجه را نیز مرتکب می شد .

این جنایتکار را سلطانی به ولایت گماشت،که به قول مورّخان چاپلوس سلطانی عادل و خلیفه ای حکیم و دانشمند(عبد الملک بن مروان)به شمار می آمده است.با این مقیاس می توان سایر خلفای بنی امیه را نیز شناخت،خلفایی همچون:ولید بن عبد الملک که بسیاری از اختگان را در قصر خود گرد آورده بود.بنا به گفتۀ مورّخان،این عمل خصلت پلیدی بود که در خانۀ ولید بن عبد الملک به چشم می خورده است و بعدا به سایر فرماندهان نظامی سرایت کرده است.

این مطلب،به هیچ چیز جز،امر دبازی خلیفه دلالت ندارد،این انحراف در میان سایر اصحاب و فرماندهان نیز شایع بود ولی،در مورد یزید بن ولید قضیه روشنتر از آن است که چیزی گفته شود.

تمامی این افراد،اعم از یزید بن ولید و ولید بن عبد الملک و عبد الملک بن مروان و سلیمان بن عبد الملک،همگی در زندگی خود اشخاصی زیاده رو،مسرف و از نظر اخلاقی افرادی فاسد تلقّی می شدند،از سوی دیگر به دلایل مختلف،دارای عمری کوتاه بودند،مهمترین این دلایل آن بود که این خلفا مانند افراد تازه به دوران رسیده بودند و نعمتهای تمدّن،ایشان را از طریق اسراف و زیاده روی به فساد کشانده بود،برای مثال،یزید بن عبد الملک در جوانی مرد زیرا وی شیفتۀ«حبابه»معشوقۀ خود بود و پس از آن که معشوقۀ خود را از دست داد از بی تابی خود،بر معشوقۀ از دست رفته،چندین روز از تدفین او خودداری کرد تا این که جسدش فاسد شد.به او گفتند:مردم از بی تابی تو سخن می گویند و شأن خلافت بزرگتر از این است.وی معشوقۀ خود را به خاک سپرد و دائما بر سر قبرش حاضر می شد و بر«حبابۀ»از دست رفته،می گریست تا این که چند روز بعد او،نیز مرد.

مورّخان چنین نقل می کنند:

«روزی یزید در مجلس خود نشسته بود و«حبابه»و«سلاّمه»برای او آواز می خواندند،یزید بشدّت به وجد آمده گفت:می خواهم پرواز کنم،حبابه به او گفت:سرورم ما و امّت را به که می سپاری؟ ».ولید بن یزید بن عبد الملک روزی به این آیه برخورد:«و استفتحوا و خاب کلّ جبّار عنید،من ورائه جهنّم و یسقی من ماء صدید» (1)به دنبال آن،فرمان داد تا قرآنی برایش آوردند،وی

ص:84


1- *) ابراهیم15/ و 16،و البته فتح و پیروزی نصیب رسولان الهی است و نصیب هر ستمگر و جبّار هلاکت و حرمان است،به دنبال کار هر گردنکش عنود آتش دوزخ خواهد بود و آبی که در دوزخ می آشامد،آب پلید چرکین است.

قرآن را هدف تیرهای خود قرار داد و شروع به تیراندازی به طرف آن کرد و چنین می گفت:

تهدّدنی بجبّار عنید فها أنا ذاک جبّار عنید

إذا ما جئت ربّک یوم حشر فقل یا ربّ مزّقنی الولید

(1)

کشمکش داخلی،علّت دیگر کوتاهی عمر خلفا

خلفا پیوسته بر ضد یکدیگر می شوریدند و این نکته ای است که تاریخ جز در مواردی محدود آن را مطرح نکرده است.بسیاری از خلفای اموی در بستر خود به قتل رسیدند و برخی از آنان به دست مادران و بعضی دیگر به وسیلۀ همسران یا برادرانشان کشته شدند.برادر،برادر را می کشت چنان که در مورد سلیمان بن عبد الملک نیز چنین شد زیرا،وی برادرش ولید را به قتل رساند.این احتمال را نیز می دهیم که گروههای مخالف به دربار سلاطین راه می یافتند و بعضی از ایشان را ترور می کردند.اینها واقعیّتهایی است که مورّخان از طرح آن غفلت ورزیده اند.

اوضاع سیاسی در زمان عبد الملک

از سوی دیگر عبد الملک بن مروان با لشگری از اهل شام به«طنان»وارد شد و منتظر فرمان ابن زیاد ماند.شب هنگام،خبر کشته شدن ابن زیاد و همراهان و شکست لشگریان او را دریافت کرد،در همان شب،خبر نابودی«ابن دلجه»-فرماندۀ ارتش مدینه و لشگرش که مأمور جنگ با ابن زبیر بودند-نیز به عبد الملک داده شد،سپس خبر«ناتل بن قیس»که از سوی ابن زبیر حاکم فلسطین بود و همچنین گزارش حرکت مصعب بن زبیر از مدینه به فلسطین را به او دادند،بعد از آن، حرکت پادشاه روم به طرف امری بن فلنط و نزول او در مصیصه و حرکت وی به طرف شام را به اطلاع او رساندند،عبد الملک پس از آن،بر احوال دمشق آگاهی یافت و این که بردگان و او باش به تعبیر آنها-(یعنی محرومان)بر مردم شام خروج کرده و در کوهستان پناه گرفته اند، عبد الملک سپس دریافت که زندانیان دمشق درهای زندان را گشوده و بزور گریخته اند و لشگریان بادیه نشین،بر حمص و بعلبک و بقاع یورش برده اند.

در این شب خبرهای مصیبت بار دیگری از فجایع مختلف نیز به عبد الملک داده شد وی بر اخبار بسیار دیگری از این نوع آگاهی یافت.بدین ترتیب می توان به اوضاع حکومت اسلامی در آن روزگار پی برد که چگونه در یک شب حاکمی،این همه اخبار مختلف را از مناطق گوناگون

ص:85


1- *) تو مرا به آیۀ «جَبّٰارٍ عَنِیدٍ» تهدید می کنی،پس بدان که من همان جبّار عنید هستم، هرگاه در روز قیامت به خدای خود وارد شدی،بگو که خدایا ولید مرا پاره کرد.

دریافت می کند.این مسائل،گسترش اختلافات را در میان امّت اسلام نشان می دهد و نیز میزان نیرومندی و مشروعیّت حکومت آن زمان را مشخّص می سازد،در حالی که برخی از مورّخان گمان می کنند که این خلیفۀ اموی قویترین خلیفۀ بنی امیّه به شمار می آید.کار بدان جا رسید که مروان بن حکم به دنبال تشخیص تزلزل حکومت امویان تصمیم گرفت با ابن زبیر بیعت کند ولی «اشدق»به وی توصیه کرد تا مردم را به بیعت خود فراخواند .

در این اوضاع غیر از جنبش مکتبی که از آن سخن گفتیم،جنبشهای جدید دیگری نیز شکل گرفته بود.در این جا باید مجموعۀ جنبشهایی را که در تاریخ،همزمان با نهضت مکتبی صورت گرفته است،بررسی کنیم،زیرا شناخت این جنبشها،برداشت ما را از نهضت مکتبی عمیقتر می سازد.از جملۀ این جنبشها،جنبش خوارج است.

[برخی از جنبشهایی که همزمان با نهضت مکتبی شکل گرفته اند:]

اوّل:جنبش خوارج
اشاره

خوارج گروهی بودند که از حکومت حضرت علی علیه السلام جدا شدند.کتابهای جدیدی که در دسترس ما هستند،ایشان را جبهۀ رادیکال یا حزب طرفدار اصلاحات اساسی در شؤون سیاسی و اجتماعی و بنا به تعبیر جدید جبهۀ رادیکال افراطی می نامند.

چرا و چگونه حزب خوارج تأسیس شد؟

همان طور که معروف است این جنبش اعتقاد داشت که،قبول حکمیّت به وسیلۀ حضرت خطا بود،اگرچه خود ایشان همان کسانی بودند که بر قبول حکمیّت پافشاری می کردند:امام نیز با ایشان به جنگ پرداخت و به آنها چنین فرمود:«وای بر شما!ایشان اصحاب معاویه»قرآنها را بالا نبردند مگر به خاطر آن که شما قدر و قیمت آن را دانسته و ایشان از ارزش آن غافلند،این عده قرآنها را بالا نبردند مگر به سبب خدعه و مکر و حیله وای بر شما،من با آنها جنگیدم تا به کتاب خدا گردن نهند،زیرا ایشان فرمان خدا را عصیان کردند و کتابش را رها،پس بر حق و هدف خود پایداری کنید و جنگ خود را با دشمنانتان ادامه دهید.معاویه و ابن عاص و ابن ابی معیط و حبیب بن سلمه و ابن النابغه و جز آنها اهل دین و قرآن نیستند،من آنها را بهتر از شما می شناسم،من ایشان را در کودکی و بزرگی مصاحبت کرده ام،آنها در کودکی بدترین کودکان و در بزرگی بدترین مردان به شمار می آیند. »

امام یک بار دیگر به خوارج چنین می فرماید:«چه چیز موجب شد بر ما خروج کنید؟» گفتند.قبول حکمیت در روز صفّین

ص:86

امام فرمود:

«به خدا سوگندتان می دهم آیا من شما را از قبول حکمیّت باز نداشتم؟و شما بودید که نظرم را نپذیرفتید!و از آن جا که شما جز حکمیّت را نمی پذیرفتید به قبول دو حکم گردن نهادیم تا بر طبق قرآن حکم کنند و آیا نگفتم که اگر بر طبق قرآن حکم کردند با آنچه با قرآن مطابقت داشته باشد،مخالفت نمی کنیم و از حکمی که با قرآن هماهنگ نباشد،مبرّاییم؟»

خوارج گفتند:به ما بگو آیا حکم قرار دادن افراد در جان دیگران عدالت است؟

حضرت فرمود:«ما هیچ کس را حکم قرار ندادیم بلکه حکمیّت را به عهدۀ قرآن گذاردیم و قرآن چیزی جز خطی مکتوب در میان دو جلد نیست،این کتاب سخن نمی گوید بلکه،انسانها هستند که آن را بیان می کنند»

آنها در پاسخ گفتند:چرا در حکمیّت میان خود و ایشان زمان معیّنی را مقررّ کردی؟حضرت فرمود:«تا نادان واقعیّت را دریابد و دانا بر راه خود استوار باشد و این که شاید خداوند در این آتش بس،اوضاع امّت را اصلاح کند.به شهر خود درآیید»

ایشان به دنبال فرمان امام،به شهر وارد شدند تا این که دو حکم کار خود را به پایان رساندند.

گفتگوی دو حکم در قریه ای به نام«حرور»در بیرون کوفه انجام شد.امام«عبد اللّه بن عباس»را نزد خوارج فرستاد،عبد اللّه بن عبّاس،نیز با ایشان بحث کرد و افراد بسیاری،دلایل وی را قانع کننده یافتند و از نظر خود بازگشتند ولی عدّه ای همچنان بر موضع خود باقی بودند.حضرت پس از جنگ نهروان،از اجساد ایشان عبور کرد و چنین فرمود:«قاتل شما در واقع همان فریبندۀ شماست».

گفتند چه کسی ایشان را فریفت؟حضرت فرمود:«شیطان و نفس پلیدشان»

آزادی انسان نزد علی علیه السلام

آنچه در زمان خلافت امیر مؤمنان علی بن ابی طالب علیه السلام جریان داشت امکان ندارد در هیچ حکومتی در دنیا-که ادعای دموکراسی دارد-تحقق یابد،زیرا زمانی که اصحاب امام علیه السلام اختلاف پیدا کردند و در جناحهای متفاوت سازمان یافتند امام به استبداد کشیده نشد و برای تحمیل خود بر ایشان به اعمال زور و ایجاد وحشت تمسّک نجست،بلکه کمال آزادی را در عمل، بر طبق خواست خود آنها یعنی قبول حکمیّت،به ایشان واگذار کرد علی رغم آن که حضرت فکر حکمیّت را بشدّت ردّ می کرد،و امام به یقین می دانست که این ترفند چیزی جز نیرنگی عظیم و دسیسه ای غیر انسانی نیست.

ص:87

به هرحال،علی رغم موضع صحیح امام،گروه خوارج از لشگر امام جدا شدند و در نهروان علیه امام صف آرایی کردند.خوارج قبل از این جنگ به مداین رفته و عبد اللّه بن حباب کارگزار امام علیه السلام را به طرز فجیعی سر بریدند و شکم همسر حاملۀ وی را دریدند و زنهای دیگری را نیز به قتل رساندند.

این گروه بعدا به یک حزب پویا و فعّال تبدیل شد و برخی از مخالفان حکومت اسلامی را زیر چتر خود گرفت.این حزب همان حزبی بود که با دولت اموی مخالفت شدیدی داشت.حزب خوارج پس از نهضت مکتبی،قویترین نیرو به شمار می رفت به علاوۀ آن که،اعضای آن افراد سنگدلی بودند که از ریختن خون ابایی نداشتند.

چنان که نقل شده است،در جنگی که بین خوارج و عبید اللّه بن زیاد در اهواز در گرفت چهل نفر از خوارج به فرماندهی«ابن حصن التمیمی» دو هزار نفر از افراد عبید اللّه را شکست دادند، این برخورد در تاریخ،واقعه ای منحصر به فرد تلقّی می شود.

این حزب توانست برای مدّتی بر کوفه حکومت کند،همچنان که توانست در فرصتهای دیگری بر بصره و خراسان و مداین و بحرین و یمن و عمان سیطره یابد.مدّت حکومت حزب خوارج بر این مناطق،با یکدیگر فاصلۀ زمانی زیادی داشته است،به اضافۀ آن که این حزب توانست مدّتی بر سرندیب(سریلانکا)تسلّط یابد و حکومتی تشکیل دهد.خوارج کسانی بودند که جریان مخالفت در شمال آفریقا(مغرب-تونس-الجزایر-لیبی)را تأیید،و با یاری رساندن و تدارکات،ایشان را پشتیبانی می کردند.

دوّم:جنبش زبیریها
اشاره

در این جا حقیقتی به چشم می خورد که قبل از پرداختن به نهضت زبیریها،باید بدان اشاره شود:پس از آن که حکومت اسلامی از مسیر شرعی و صحیح خود خارج شد،سیاست نیز،بر مبنای فساد و مصالح شخصی و هوا و هوس در میان امّت جریان گرفت و ارزشهای والای حضرت محمّد صلی الله علیه و آله در سیاست،به دست فراموشی سپرده شد.زور و رشوه و نیرنگ،میزان و ملاک نامزدی هر خلیفه بود و از این جاست که نقش امامان معصوم علیه السلام در بازگرداندن ارزشهای محمّدی و برگرداندن خلافت شرعی و الهی به مجرای اصلی خود،ظهور می یابد.با الهام از این بینش که یکی از اصلی ترین و اساسی ترین بینشهاست،حوادث تاریخی و سیر دگرگونیهای انسان در زندگی درک می شود.

پدر عبد اللّه بن زبیر بن عوام،از کسانی بود که در زمان پیامبر صلی الله علیه و آله با کفّار جنگیده بود و بعد

ص:88

به جرگۀ یاران علی علیه السلام درآمد ولی،هنگامی که پسرش بزرگ شد عامل گمراهی پدرش شد.قضیه عبد اللّه بن زبیر مشهور است و نیازی نیست که دوباره آن را مطرح کنم.عبد اللّه کسی بود که،در ایجاد شورش پدرش زبیر بن عوام و طلحه و عایشه نقش بسزایی داشت،اینها کسانی بودند که در جنگ معروف«جمل»با علی علیه السلام به جنگ پرداختند.

عبد اللّه بن زبیر،طمع تصدّی منصب خلافت را داشت و شاید عایشه دختر ابو بکر و همسر پیامبر صلی الله علیه و آله او را چنین پرورش داده بود و بلند پروازیهای او را تقویت می کرد و هم او بود که عبد اللّه را از آغاز،نامزد خلافت کرد.عبد اللّه نیز از مکّاری و حیله گری بسیاری برخوردار بود.

عبد اللّه چون،حکومت اسلامی را متزلزل دید،ادّعای خلافت کرد و مکّه را گرفت و بر مدینه تسلّط یافت و گروهی از علویان را گرفت و به زندان افکند و دیگران را در شعب ابی طالب محصور کرد.وی مصعب بن زبیر را به فلسطین و سپس به عراق فرستاد و توانست تا حدّی بر این مناطق سیطره یابد.دستگاه حکومت اسلامی نیز به دلیل کینه ای که از حکومت بنی امیه در دل داشت به عبد اللّه تمایل نشان می داد زیرا بنی امیه در آن زمان طغیان خود را به بالاترین حدّ خود رسانده بودند.عبد اللّه همچنین موفّق شد مصر و تمامی شهرهای ماورای آن را بگیرد،بدین ترتیب او توانست حکومت اموی را همچون دستبندی که مچ را در بر می گیرد،محاصره کند.حکومت عبد اللّه از عراق شروع و به مصر و دول دیگر اسلامی ختم می شد.

چرا و چگونه ابن زبیر سقوط کرد؟

مراکز ارتش مزدوری که در سوریه بودند که ما قبلا هنگام بیان ترکیب ارتش و طبیعت مردم شام،از آن سخن گفتیم-همچنان از بنی امیه،طرفداری می کردند و پس از مدّتی کوتاه توانستند بر ابن زبیر غلبه یابند.ولی دلیل اصلی سقوط ابن زبیر پس از نه سال(63-72)آن بود که،وی در میان طرفداران خود فردی مستبد و دیکتاتور بود و در نظرات خود نیز هیچ گونه ثباتی نداشت و سیاست مشخّصی را دنبال نمی کرد.نامزد شدن عبد اللّه برای خلافت،او را در برابر نهضت مکتبی و جریانهای دیگر قرار می داد.از سوی دیگر وی،در امور حکومت هیچ گونه تدبیری نداشت و شدیدا بخیل،و نیز در برخورد خشن بود و صفات پلید بسیار دیگری را در بر داشت،خدای را سپاس که مؤمنان را از شرّ او رها ساخت.چرا که بنی امیّه به تنهایی برای امّت اسلام بلایی بزرگ به شمار می رفت چه برسد به آن که،بلایی دیگر نیز بدان افزوده شود.

ص:89

سوّم:جنبش فقها

پیشتر از جنبش فقها سخن گفتیم،ولی در مناطق اسلامی آن روزگار،گروههای دیگری هم بودند که،تحت تأثیر مکتب رسالت قرار داشتند.

در این زمان،افرادی یافت می شدند که دارای حسن نیّت و سرشتی پاک بودند و علیه اوضاع فاسد زمان مبارزه کردند.شاید بتوان گفت،این مبارزه بدون هیچ گونه هدف مشخّصی یا طرح از پیش تعیین شده ای صورت می گرفت،انقلابی که صرفا به دلیل نشان دادن عکس العمل در برابر اوضاع موجود جامعه انجام می شد.فقها انقلاب می کردند ولی،پس از آن که اوضاع بسرعت تغییر می یافت به کار سابق خود می پرداختند.از جملۀ این جنبشها،جنبش مردم مدینه بود.

قیام مردم مدینه

ظلم و ستم یزید و کارگزاران وی،مردم را در بر گرفته بود و فسق و فجور او،در کشتن نوۀ رسول اللّه صلی الله علیه و آله و یاران وی و نیز میگساریهای او آشکار شده بود،او شیوۀ فرعون را دنبال می کرد، بلکه می توان گفت فرعون نسبت به ملّت خود و نیز نسبت به خواص و عوامّ بارگاه خود،از یزید ظلم و تعدّی کمتری روا می داشت مردم مدینه،کارگزار یزید در مدینه(عثمان بن محمّد بن ابی سفیان)و مروان بن حکم و سایر بنی امیّه را از شهر اخراج کردند،زیرا مردم مدینه یزید را رهبر خود نمی دانستند و او را در میان خود«مست»می خواندند و معتقد بودند که سابقۀ یزید در حکومت اسلامی مخدوش است.

دلایل شکست جنبش مدینۀ منوّره

در این جنبش،بعضی از فقها و صحابه به چشم می خوردند و طبیعة جنبشی این چنین پیشاپیش،محکوم به شکست بود.چرا؟

برای این که،حکومت اسلامی دارای محدوده ای وسیع بود،بدین سبب یا باید یک حرکت فراگیر انجام می گرفت و یا اصلا هیچ اقدامی صورت نمی پذیرفت چرا که انرژی این نهضتها به هدر می رفت زیرا هر جزئی بر اجزاء دیگر تأثیری نسبی داشت.بویژه،آن که مدینه دارای موضعی استراتژیک و ممتاز نبود و تنها شهری محدود بود که هر لشگر بیگانه ای می توانست آن را مورد هجوم قرار دهد.

این همان چیزی بود که در عمل رخ داد،مسلم بن عقبه(یا به تعبیر معاصران او،مسرف بن

ص:90

عقبه)شهر مدینه را محاصره کرد و بر اهالی آن تسلّط یافت و به قتل و غارت ایشان پرداخت و عدۀ زیادی از آنها را به قتل رساند تا این که به مسجد رسول اللّه صلی الله علیه و آله رسید.بهترین افراد مدینه یعنی، صحابه نیز از کسانی بودند که به دست وی به قتل رسیدند.

امام زین العابدین علیه السلام و جنگ مردم مدینه

مورّخان در این جا حادثه ای را ذکر می کنند که،میزان صحّت آن معلوم نیست،قضیه بدین ترتیب بوده است که:«مسلم به امام زین العابدین هیچ گونه تعرّضی نکرد زیرا زمانی که یزید، مسلم بن عقبه را به سوی مدینه فرستاد به او چنین گفت:هرگاه بر مدینه تسلّط یافتی.سه روز اموال و چهار پایان و نیز اسلحۀ ایشان را برای لشگریان خود غارت کن،پس چون سه روز سپری شد مردم را رها کن و علی بن الحسین را زیر نظر بگیر و به او آسیبی مرسان و به والیان نیز سفارش کن که با وی بخوبی رفتار کنند. »

شاید یزید چنین می پنداشت که امام علی بن الحسین علیه السلام فرزند همان امامی است که با قتل وی ارکان حکومت امویان متزلزل شد،پس چگونه ممکن بود این امام را نیز که سرور و پدر امّت بود به قتل رساند!چرا که این عمل،به منزلۀ اعلام خاتمۀ حکومت بنی امیه تلقّی می شد بویژه آن که،یزید در این زمان می کوشید از جنایتی که در حقّ امام حسین علیه السلام کرده بود براءت حاصل کند.

آیا عبد الملک اموی،همان کسی نبود که نامه ای به این مضمون به حجاج نوشت:«به نام خداوند بخشندۀ مهربان،از عبد الملک بن مروان به حجّاج بن یوسف.امّا بعد،مرا از ریختن خون خاندان عبد المطلب معاف بدار،زیرا خاندان ابو سفیان از زمانی که دست خود را به خون ایشان آلوده کرد،مدّت زیادی بر مسند حکومت باقی نماند.والسّلام»شاید رمز طولانی شدن حکومت عبد الملک در همین نکته نهفته باشد.

از ابو ایوب روایت شده است که وی از ابو جعفر علیه السلام چنین شنیده که امام فرمود:«یزید بن معاویه(یا آن چنان که در بحار آمده مسلم بن عقبه)به قصد حج از مدینه عبور می کرد.وی فردی از قبیلۀ قریش را احضار کرد،مرد قریشی نزد او آمد.یزید به او گفت:آیا اقرار می کنی که بنده و بردۀ من هستی،اگر بخواهم تو را می فروشم و اگر بخواهم آزادت می کنم؟مرد قریشی در پاسخ گفت:

ای یزید!به خدا سوگند حسب و نسب تو از من شریفتر نیست و پدر تو نیز در زمان جاهلیّت و اسلام، از پدر من برتر نبوده است و تو از من متدیّنتر و بهتر نیستی پس چگونه به آنچه می گویی اقرار کنم؟! یزید به او گفت:به خدا سوگند اگر اقرار نکنی تو را خواهم کشت.مرد قریشی به او گفت:کشته شدن من بزرگتر از کشته شدن حسین بن علی علیه السلام نوۀ رسول اللّه صلی الله علیه و آله نیست.به دنبال آن،مرد

ص:91

قرشی به دستور یزید به قتل رسید.یزید،سپس امام علی بن الحسین علیه السلام را احضار کرد و به او همان سخنانی را گفت که به آن مرد قرشی گفته بود.امام علیه السلام به او فرمود:آیا اگر اقرار نکنم مرا هم چون آن مرد قرشی به قتل خواهی رساند؟یزید(لعنه اللّه)گفت:آری.حضرت چنین فرمود:

آنچه می گویی اقرار می کنم،من بندۀ مضطرّی هستم که اگر خواستی مرا نگاه دار و اگر خواستی بفروش.یزید(لعنه اللّه)گفت:حفظ کردن خونت برای تو شایسته تر است و این سخن از شرف تو نکاست .»

در کامل ابن اثیر چنین آمده است:«مسلم بن عقبه امام زین العابدین علیه السلام را همچون سایر مردم مدینه به بیعت با یزید مجبور نکرد.»

سپس مسلم،با اهانت تمام(یعنی بیعت همراه با اظهار بندگی و بردگی)از سایر مردم مدینه بیعت گرفت ولی،امام علی بن الحسین علیه السلام از مردم مدینه شفاعت کرد.بدین ترتیب مسلم راهی جنگ با عبد اللّه بن زبیر شد امّا،در راه درگذشت

چرا ائمّه علیه السلام با خلفا بیعت می کردند؟

می بینیم که برخی از ائمّه با خلفای زمان خودشان بیعت کردند،آیا بیعت ایشان عملی صحیح به شمار می آید؟گروههایی همچون خوارج که در سرزمین اسلامی شکل گرفتند و ناظر بر بعضی از جریانهای معاصر بودند،اعتقاد داشتند که بیعت ائمّه علیه السلام عملی نادرست بوده است و معتقد بودند که حتّی،اگر به قیمت کشته شدن ائمّه علیه السلام تمام می شد باز باید از بیعت کردن خودداری می کردند،زیرا کشته شدن و زندانی شدن ایشان،در راه خداست و تنها نکتۀ حایز اهمیّت آن است که،سخنی که با اعتقاد و باورشان منافات دارد،به زبان نرانند.

ولی این اندیشه با تفکّر صحیح و اصیل تناقض دارد زیرا انسان هنگامی که می بیند فرد طغیانگری خیال نابودی او را دارد،می تواند آنچه را که موجب رضایت دشمن شود به زبان آورد امّا همچنان بر موضع خود پایدار باشد و قبلا گفتیم که امامان معصوم علیه السلام بر ضد حکومت اموی دارای موضعی ثابت و مخالف بودند.

از«مثالی»چنین نقل شده که گفته است:هر ساله یک بار آن هم هنگام حج،امام علی بن الحسین علیه السلام را دیدار می کردم.در یکی از سالها که در خدمت ایشان بودم،چنین فرمودند:

«به من گفتند که بر در،کسی تو را می طلبد،به طرف در رفتم و مردی را دیدم که کنیزی همراه داشت و آستین او را به دست گرفته بود،کنیزک پوششی بر روی داشت.به آن مرد گفتم:

چه می خواهی؟گفت:علی بن الحسین علیه السلام را می خواهم.گفت:من علی بن الحسین هستم.آن

ص:92

مرد گفت:من فرستادۀ مختار بن ابی عبیده ثقفی هستم وی،بر تو سلام فرستاده و چنین پیغام داده است:این کنیز در منطقۀ ما به فروش گذاشته شده بود،من نیز آن را به ششصد دینار خریدم.پس، آن را بگیر و هرطور که خواهی از او استفاده کن.آن مرد نامه ای به من داد،در این هنگام مرد و کنیزک را داخل منزل بردم و جواب نامۀ مختار را نوشتم.مشخّصات مرد را پرسیدم و سپس به کنیز گفتم:نامت چیست؟گفت:حوزاء.وی را برای من آماده کردند و با او ازدواج کردم.ثمرۀ این ازدواج را زید نامیدم و او را بسیار دوست می دارم،زید همین جوانی است که می بینی و خواهی دانست که چرا به او علاقه مندم .»

واگذاری رهبری جنبش مکتبی،به عهدۀ محمّد بن حنفیه

مکاتبه و ارتباط بین مختار و محمّد بن حنفیه به چه معناست؟

این ارتباط،معنایی جز خشنودی امام از اقدام مختار ندارد.محمّد بن حنفیه-همچنان که پیشتر گفتیم-به نمایندگی از طرف امام،رهبری حرکت مختار را به عهده گرفت.«جعفر بن نما» می گوید:از پدرم(رحمة اللّه علیه)روایت می کنم که،گروه زیادی از مکتبیها،اعم از اهالی کوفه و رؤسای قبایل،می خواستند نزد محمّد بن حنفیه بیایند و از او دربارۀ مختار-که ندای انتقام گرفتن از امویان را سر داده بود و در کوفه به رضای آل محمّد فرا می خواند-سؤالاتی کنند.ایشان در میان خود چنین می گفتند که:مختار می خواهد که ما برای انتقام خروج کنیم،ما نیز با وی بیعت کرده ایم و نمی دانیم که آیا،محمّد بن حنفیه او را فرستاده است یا نه؟بدین سبب نزد محمّد بن حنفیه آمدند،عبد الرحمن بن شریح،سخن خود را با حمد و ستایش خدا آغاز کرد و به محمّد بن حنفیه گفت:امّا بعد،همانا خداوند،شما اهل بیت را به فضیلت مخصوص،و به نبوّت مشرّف گردانیده و حقّ شما را بر این امّت زیاد کرده است.شما به مصیبتی(مصیبت امام حسین علیه السلام ) گرفتار آمدید که همۀ مسلمانان را در بر گرفت،حال مختار به صحنه آمده است و چنین می پندارد که از جانب شماست،وی ما را به کتاب خدا و سنّت نبیّ صلی الله علیه و آله دعوت می کند و از ما می خواهد که انتقام خون اهل بیت را بگیریم،ما نیز بدین جهت با وی بیعت کردیم.حال اگر ما را به پیروی از او فرمان می دهی،پیرویش می کنیم و اگر ما را بر حذر می داری،از او دوری می کنیم.در این جا، جعفر بن نما،از پدرش چنین نقل می کند:محمّد بن حنفیه به ایشان گفت:برخیزید تا به سوی اماممان علی بن الحسین علیه السلام رویم.هنگامی که بر امام وارد شدند محمّد خبری که ایشان را به آن جا کشانده بود،برای امام بیان کرد.امام علیه السلام فرمود:«ای عمو!اگر برده ای سیاه پوست،تعصّب ما اهل بیت را داشت بر مردم واجب می شد که او را یاری دهند.من این کار را به عهدۀ تو

ص:93

می گذارم،هرچه می خواهی بکن»ایشان پس از آن که کلام امام را شنیدند،از محضر امام خارج شدند و با خود چنین می گفتند:امام زین العابدین علیه السلام و محمّد بن حنفیه به ما اجازه دادند.

مختار از رفتن این عده به سوی محمّد بن حنفیه اطّلاع یافت و می خواست قبل از آن که این عدّه باز گردند قیام خود را همراه با گروه مکتبیها آغاز کند ولی،چون فرصت نهضت(با تأیید محمّد بن حنفیه و امام)برای وی میسّر گشت،خطاب به ایشان چنین گفت:گروهی از عمل من دچار شک و تردید شدند،در این جا افرادی که پیش محمّد حنفیه رفته بودند وارد شدند.مختار به آنها گفت:شما را چه می شود!چرا به شک افتاده اید و گمراه شده اید؟گفتند:ما به یاری تو فرمان داده شدیم.مختار گفت:ای دینداران،گروهی از شما می خواستند مصداق دعوت مرا بشناسند لذا به سوی امام هدایت و فرزند مصطفی-یعنی امام زین العابدین علیه السلام رفتند امام به آنها فرمود که مختار پشتیبان و فرستادۀ ماست و شما را به پیروی و اطاعت از من فرمان داده است.وی در ادامۀ سخنان خود،ایشان را به فرمانبرداری از خود و بسیج شدن مردم،تشویق کرد و گفت که حاضران،این سخنان را به گوش افرادی که حضور ندارند،برسانند .

مختار به امام زین العابدین علیه السلام محبّت می ورزید

فلسفه ای که می توانیم از قصّۀ مذکور برداشت کنیم آن است که امام علیه السلام نمی خواست در آن زمان مستقیما در قیامهای مسلّحانۀ امّت شرکت کند.در این جا برای بیان میزان محبّت و دوستی مختار نسبت به امام علیه السلام واقعه ای را ذکر می کنیم.

از«منهال بن عمر»نقل شده که گفته است:هنگام بازگشت از مکّه،خدمت امام علی بن الحسین علیه السلام رسیدم.امام فرمود:«ای منهال!حرملة بن کاهل اسدی چه می کند؟»-حرمله یکی از فرماندهانی بود که با امام حسین علیه السلام جنگیده بود-عرض کردم:او را زنده در کوفه رها کردم.

امام علیه السلام دو دست خود را بلند کرد و گفت:«پروردگارا!گرمای آهن را به او بچشان،پروردگارا! گرمای آهن را به او بچشان،پروردگارا!گرمای آهن را به او بچشان»منهال گفت،به کوفه آمدم و مختار بن ابی عبیدۀ ثقفی والی کوفه شده بود.او(مختار)دوست من بود.من چند روزی در خانه ماندم تا دیدوبازدید مردم تمام شد سپس سوار اسب شدم و مختار را خارج از خانه اش دیدار کردم.

مختار گفت:ای منهال چرا نیامدی تا ولایت ما را تبریک بگویی و در امور حکومتی با ما همکاری کنی؟به او گفتم که در مکّه بودم و اخیرا به کوفه آمده ام.با او همراه شدم و در راه با یکدیگر سخن می گفتیم تا این که به«کناس»رسیدیم وی در آن جا توقّفی کرد و انگار که منتظر چیزی بود،زیرا محل حرملة بن کاهل را به وی خبر داده بودند و او نیز کسی را سوی حرمله فرستاده

ص:94

بود،طولی نکشید که گروهی دوان دوان و گروهی هیجان زده نزد او آمدند و چنین گفتند:ای امیر بشارت ده که حرملة بن کاهل دستگیر شد،طولی نکشید که حرمله را آوردند،مختار چون به او نگریست گفت:سپاس خدای را که مرا بر تو مسلّط گردانید سپس گفت:جلاد،جلاد در این وقت جلادی را آوردند مختار به او گفت:دو دستش را قطع کن،وی دو دست حرمله را قطع کرد سپس گفت:دو پایش را نیز قطع کن وی دو پای او را نیز قطع کرد،در این هنگام مختار فرمان داد تا آتشی بر پا کنند،به دنبال فرمان مختار،مقدار زیادی نی آوردند و آتشی بر پا کردند و حرملة بن کاهل را به درون آتش انداختند و آتش،وی را از هر سو در بر گرفت.گفتم:سبحان اللّه!مختار گفت:ای منهال!البته تسبیح بسیار پسندیده است ولی چرا تسبیح گفتی؟گفتم:ای امیر!هنگام بازگشت از مکّه خدمت امام علی بن الحسین علیه السلام رسیدم ایشان به من فرمودند:ای منهال!حرملة بن کاهل چه می کند؟من نیز در پاسخ عرض کردم که وی را زنده در کوفه رها کردم،امام دو دست خود را بالا برد و چنین فرمود:«پروردگارا گرمای آهن را به او بچشان،پروردگارا گرمای آهن را به او بچشان،پروردگارا گرمای آهن را به او بچشان»مختار گفت:تو خود این فرموده ها را از امام علیه السلام شنیدی؟گفتم:آری به خدا سوگند خود شنیدم که چنین می فرمود:در این جا مختار از مرکب خود فرود آمد و دو رکعت نماز گزارد و سجده ای طولانی به جا آورد.سپس برخاست و بر مرکب خود سوار شد،در این هنگام حرمله کاملا سوخته بود.من نیز سوار مرکب شدم و با وی به راه افتادم تا این که به مقابل خانۀ من رسیدیم،به او گفتم:ای امیر!آیا مرا با آمدن به خانه ام سربلند و مفتخر می فرمایی و با صرف غذا به ما افتخار می دهی؟(یا ما را با صرف غذا«تحریم»می کنی (1))

مختار گفت:ای منهال!تو مرا به سه دعای امام آگاه گردانیدی،دعاهایی که خداوند به دست من آنها را مستجاب فرمود،آیا مرا به خوردن می خوانی!در صورتی که امروز،روزی است که برای سپاس پروردگار و برای آنچه که با توفیق الهی توانستم انجام دهم،باید روزه بگیرم.

زیرا،حرمله کسی بود که سر امام حسین علیه السلام را از کوفه به شام برد .

این بود اوضاع سیاسی و اوضاع نهضتهایی که با جنبش مکتبی همزمان بود.

این جنبشها برای امّت اسلامی چه ارمغانی به همراه داشتند؟

با چشم پوشی از این که آیا جنبشهای مذکور در خط اصیل مکتب بوده اند یا نه،این سؤال همچنان به قوّت خود باقی است که،نهضتهای موجود چه سودی برای امّت اسلامی داشتند؟

ص:95


1- *) زیرا هر عربی که غذای دیگری را می خورد بین آن دو حرمت و عهدی ایجاد می شد و هریک از آنها از اذیّت دیگری در امان می ماند.

هزاران نفر که در جنبشهای مختلف جان خود را از دست دادند در نهایت،چه چیز را تحقّق بخشیدند؟جواب این سؤال را می توان بدین گونه داد:

بنی امیه می خواستند،امّت اسلامی را به مجموعه ای از بردگان تبدیل کنند و تمام کارها فقط طبق فرمان آنها انجام پذیرد.مگر مروان در اوّلین روز خلافتش چنین نگفت:«از خلافتی که خداوند به ما داده است چه می خواهید؟آیا می خواهید لباسی را که خدا بر تن ما کرده است بیرون آورید؟»

آری اندیشۀ ایشان این چنین بود،اگر این طرز تفکّر در میان امّت،آن طور که آنها می خواستند،حاکم می شد و مورد پیروی و تأیید مسلمانان قرار می گرفت،امّت اسلامی از میان می رفت و از جوهرۀ اسلام نشانی باقی نمی ماند.آیا یزید بن معاویه همان کسی نیست که این اشعار را سروده است:

(1)لیت أشیاخی ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الأسل

لست من عتبة إن لم أنتقم من بنی أحمد ما کان فعل

سپس می گوید:

(2)لعبت هاشم بالملک فلا خبر جاء و لا وحی نزل

(3)تلعب بالخلافة هاشمی بلا وحی أتاه و لا کتاب

فقل للّه یمنعنی طعامی فقل للّه یمنعنی شرابی

آیا مروان همان کسی نبود که،پس از مسلمان شدن پیوسته،رسول اللّه صلی الله علیه و آله را آزار می داد و مسخره می کرد و آیا هم او نبود-خداوند رویش را زشت گرداند-که رسول اللّه صلی الله علیه و آله را در یکی از اتاقهای ایشان زیر نظر گرفته بود و رسول اللّه صلی الله علیه و آله نیز چون او را شناخت با عصبانیّت بیرون آمده و گفت:«این چلپاسه را نزد من شفاعت نکنید.»رسول اللّه،او را از مدینه اخراج کرد و گفت:

«هرگز نباید با من در یک شهر زندگی کند.»

شگفتا!که اوضاع امّت اسلامی به کجا رسیده بود،که افرادی شرابخوار و میمون باز و زن باره و کافر به امارت این امّت رسیده بودند.من این مطلب را به خاطر خدا و انسانیّت می گویم که:اگر

ص:96


1- *) ای کاش اجداد من که در جنگ بدر شرکت داشتند،بی تابی خزرج را از فرود آمدن نیزها می دیدند. از عتبه نیستم،اگر از خاندان محمّد،به خاطر کارهایی که کرده اند انتقام نگیرم.
2- **) بنی هاشم سلطنت را به بازی گرفت،نه خبری از خدا رسیده است و نه وحیی نازل گشته است.
3- ***) فردی از بنی هاشم خلافت را به بازی گرفت،بدون انکه وحیی به او رسیده باشد یا کتابی بر او نازل شده باشد. پس به خدا بگو که اگر می تواند از خوردن من جلوگیری کند،یا اگر می تواند از شراب خوردن ممانعت کند.

ارادۀ پروردگار به برگزیدن ائمّه ای تعلّق نمی گرفت که مردم را هدایت کنند،همۀ مسلمانان گمراه می شدند و آیا کسی جز ائمّه علیه السلام یافت می شد که به امّت روحیه دهد و به تربیت فقیه همّت گمارد و جنبشهای مختلفی ایجاد کند و با فلسفه های بیگانه به مبارزه برخیزد و کفر تبهکاران را باطل کند و پرچم توحید را به اهتزاز درآورد؟ائمّه،روحیۀ جهاد را در فاتحان مسلمان می دمیدند،روحیه ای که در نتیجۀ فساد رو به نابودی گذاشته بود،فسادی که در میان امّت،در حال رشد بود و چیزی نمانده بود که در رگهای مسلمانان جریان یابد.

سخن خود را دوباره تکرار می کنیم.این جنبشها،عواملی به شمار می آمدند که مقداری از آزادگی و تمدّن امّت را حفظ کردند و اگر این نهضتها افزایش می یافت آزادگی و تمدّن مسلمانان نیز بیشتر می شد.ولی،همین مقدار آزادگی که ناشی از ایثار افراد مکتبی بود،به گونه ای وجود امّت و بقای آن را تأمین می کرد،وگرنه خون ریزیها و قتل و غارتها و پرده دریها،به خانۀ تمامی مسلمانان کشیده می شد.

آیا یزید،به مسلم بن عقبه دستور نداد که سه روز مدینه را غارت کند و هرکس را که به بردگی خویش اقرار نکرد،بکشد؟

آیا یزید در همین سال کعبه را منهدم نکرد؟

در آینده و در زمان حاضر،هر امّتی که سکوت اختیار کند و سیاست را به خود واگذارد نه تنها،به ذلّت کشیده می شود بلکه،بدون شک نابود خواهد شد.سرخپوستان آمریکا،نمونۀ مشخّصی از این واقعیّت هستند و نمونه های تاریخی بسیاری نیز یافت می شوند که این حقیقت را تقویت می کنند.

در این جا به بررسی زندگی امام زین العابدین علیه السلام پایان می دهیم.

پی نوشتها:

-کتاب العقد،ج 1،ص 287.

-مروج الذهب،مسعودی،ج 3،ص 166.

-همان مأخذ،مسعودی،ج 3،ص 199.

(4)-همان مأخذ،مسعودی ج 3،ص 98.

-همان مأخذ،مسعودی ج 3،ص 86.

-همان مأخذ،مسعودی ج 2،ص 39.

ص:97

-کامل،ابن اثیر،ج 5،ص 135-160،یا تاریخ طبری،ج 9،ص 155.

(8)-تاریخ الامم و الملوک،طبری،ج 6،ص 174.

(9)-مروج الذهب،مسعودی،ج 1.

-کامل،ابن اثیر،ج 4،ص 48.

-الکافی،ج 8،ص 234.

-همان مأخذ،ج 4،ص 51.

-بحار،ج 46،ص 183.

-همان مأخذ،ج 45،ص 363-364.

-همان مأخذ،ج 45،ص 332.

ص:98

جنبش زیدیه در زمان حضرت باقر و صادق علیهما السّلام

اشاره

امام زین العابدین علیه السلام در مدینۀ منوّره وفات کردند و خبر رحلت ایشان در شهر منتشر شد و جهان اسلام را ابری از اندوهی ژرف،فرا گرفت و امام باقر علیه السلام پس از پدر،رهبر شرعی امّت اسلامی گردید.در زمان امام باقر علیه السلام بود که انقلاب زیدیه و پیامدهای آن تحقّق یافت.زید بن علی (برادر کوچکتر امام باقر علیه السلام )چه کرد؟

اگرچه جنبش زید،در تاریخ از اهمیّت زیادی برخوردار نیست،ولی،توانست در نهضت مکتبی،جریان جدیدی به نام زیدیه ایجاد کند.

جنبش زیدیه،تنها در عدم همکاری با نظامهای حکومتی و سازش ناپذیری مانند اغلب نهضتهای اسلامی می ماند،ولی زیدیه،به نسبت سایر جنبشها از سازماندهی و آگاهی بیشتری برخوردار بود،و به همین دلیل نهضتهای دیگر،بسیار جلوتر از نابودی زیدیه از میان رفتند.

نهضت زیدیه،بر سرزمینهای اسلامی بسیاری،در جهان حکومت کرد.آخرین نقطۀ تحت حکومت زیدیه،یمن بود و آخرین کسی که-به اسم زیدیه-بر یمن حکومت می کرد،امام سیف الاسلام البدر بود که پس از کناره گیری از حکومت،به دنبال کودتای نظامی به رهبری عبد اللّه سلال،همچنان زنده است.

پس زید چه کرد؟و چگونه جنبش وی به یک جریان اجتماعی تبدیل شد؟ما به عنوان مورّخ باید این سؤالات را مطرح کنیم ولی،سؤال دیگری نیز باقی است که از خود به عنوان کسی که به خط مکتبی اعتقاد دارد،می پرسیم:

ص:99

ارتباط بین نهضت زید بن علی و جریان اصیل مکتبی در تاریخ،چیست؟

و آیا افراد مکتبی،با جنبش زید بن علی کشمکشی پیگیر داشته اند یا نه؟

پاسخ این پرسشها را می توان بدین گونه داد:

زید برای جنبش مکتبی خود،برنامه ریزی می کند

به نظر من زید،یا به تعبیر مورّخان«امام زید»مدّت زیادی مشغول طرح نقشه ای برای نهضت خود بود.ولی،گروهی از مورّخان گمان می کنند که زید بدون برنامه و بر مبنای انگیزه های شخصی و گذرا دست به انقلاب زده است البته،من این نظر را نمی پذیرم زیرا،هنگامی که به نظریۀ زید آگاهی پیدا می کنیم،درمی یابیم که وی،با همۀ احزاب سیاسی که در آن زمان در میان امّت اسلامی موجود بوده است،ارتباط داشته است.او نیز با خوارج و معتزلۀ و مرجئه،در ارتباط بوده است و این ارتباطها بی معنا نیست.

مورّخان می گویند که زید آرایی را از مرجئه و معتزله و حتّی از خوارج می گرفته است،او در پیوند خود با ایشان،آرا و افکاری را اخذ می کرد لکن،هیچ ایده ای به آنها نمی داده است و انتظار وی از این ارتباطها صرفا گرفتن آرا و آموختن برخی امور بوده است.

ولی آیا ممکن است،فرزند امام علی بن الحسین علیه السلام که خانه اش مرکز انقلاب بوده،و اهل این خانه در همۀ ادوار رهبری معنوی امّت اسلامی را به عهده داشته اند چنین عمل کند؟

فردی نزد ابو حنیفه(یکی از ائمّه چهارگانه تسنّن)آمد و چنین گفت:

نذر کرده ام که مقداری پول به امام عادل بدهم،پیشنهاد می کنی به چه کسی بپردازم؟ ابو حنیفه گفت:اگر می خواهی که امام عادل را بشناسی و مالت را به او رد کنی،پس آن را به امام جعفر بن محمّد صادق علیه السلام تسلیم کن.

دلهای امّت اسلامی تا این حدّ با اهل بیت همراه بوده است،اهل بیتی که،رهبران حقیقی امّت به شمار می آمده اند پس چگونه ممکن است که زید بن علی،اندیشه و ایدئولوژی خود را از این و آن بگیرد؟

از این جاست که،معتقد می شوم ارتباط زید با احزاب و گروههای دیگر پیوندی بوده که،در جهت آموزش شیوۀ انقلاب که قبلا تجربه شده بوده،صورت گرفته است،ولی بعضی عوامل،انسان را وامی دارد تا در اجرای نقشه خود بشتابد و قبل از حصول شرایط و مقتضیات،بدان اقدام کند.

ص:100

شرایط،زید را به شتاب در انقلاب وامی دارد

واقعه ای که ذکر می کنیم موجب شد،زید در نهضت خود شتاب کند:

خلیفۀ اموی،یک فرد طرفدار زبیر را به حکومت مدینۀ منوّره گماشت،این والی،فردی متعصّب و سختگیر بود.وی با اهل بیت و از جمله با زید بن علی با خشونت رفتار می کرد.زید، بهترین راه حل این مشکل را رفتن به شام و اتمام حجّت با هشام بن عبد الملک-خلیفۀ اموی آن زمان-دانست.

وی به شام رسید و به دربار خلیفه نزدیک شد ولی،همین که خواست به دربار وارد شود هشام مسأله را دریافت و برای خواری او،از ورودش جلوگیری کرد،زید دوباره به دار الخلیفه آمد و باز از ورود وی جلوگیری شد.زید،برای بار سوّم و...به دار الخلیفه مراجعه کرد تا این که چهل روز گذشت و او همچنان نتوانست به دار الخلیفه وارد شود.

این عمل برای شخصیّتی بزرگ همچون،زید بن علی اهانتی بزرگ به شمار می آمد،او در آن روزگار،شیخ علویان محسوب می شد و 42 سال عمر خود را در زهد و عبادت سپری کرده بود.وی هنگامی که خود قرآن می خواند یا در برابرش قرآن تلاوت می کردند،می گریست.او بسیار سخاوتمند بود و بارها دارایی خود را در راه خدا انفاق کرده بود.او را،هم پیمان قرآن و یار مسجد و همچون پدرش ذو الثغنات(صاحب پینه ها)می نامیدند.وی،فقیهی بی نظیر به شمار می رفت و کتابهای گوناگونی تألیف کرده بود.هم اکنون نیز کتابهایی به زید نسبت داده می شود که زیدیه بر آن تکیه دارند.این شخصیّت،یک فرد عادی نبود و اهانتی هم که متوجّه او شد،بسیار بزرگ می نمود.

این شخصیّت،مدّت چهل روز اجازۀ دیدار هشام را نیافت ولی سرانجام با اصرار زیاد موفّق شد که با وی ملاقات کند.هشام نسبت به علی بن الحسین علیه السلام و فرزندانش کینه ای شخصی در دل داشت.

قصّۀ هشام را همه می دانند،هنگامی که او ولیعهد بود،به مکّه مکّرمه وارد شد و انبوه مردم را اطراف خانۀ خدا مشاهده کرد و نتوانست حجر الاسود را لمس کند در حالی که مردم راه را برای امام زین العابدین علیه السلام باز می کردند،در این هنگام فرزدق وارد شد و اشعارش را که در مدح امام بود خواند،این قصّه،انقلاب علیه طاغوت را موجب شد و به صورت ضرب المثل درآمد،لذا هشام نسبت به این خانواده کینه ای شخصی احساس می کرد،به همین سبب،برای زید جا باز نکرد،زید وارد مجلس شد و جایی برای نشستن نیافت لذا مجبور شد در پایین مجلس بنشیند،ولی این عمل

ص:101

موجب تحقیر زید نشد بلکه،وی همان مرد شجاعی بود که شجاعت را از اجداد و از تجارب زندگی خود به دست آورده بود.زید،خطاب به هشام چنین گفت:«ای امیر المؤمنین تقوای خدا را در پیش گیر»

هشام گفت:«همچون تویی،شخصی همچون مرا به تقوا می خواند»

«هیچ کس بزرگتر از آن نیست که به تقوای خدا سفارش نشود آن چنان که هیچ کس کوچکتر از آن نیست که به تقوای خدا خوانده شود.»

در تقوای خدا،بزرگ و کوچک نیست،همه باید تقوای خدا را در پیش گیرند.این سخن، سخن حقّی بود که زید در حضور سلطانی ستمگر به زبان آورد.

در این هنگام هشام مسیر گفتگو را تغییر داد زیرا،زید او را به تنگنا انداخته بود.سخن زید موجب ناراحتی و خشم هشام شد،لذا به زید رو کرد و چنین گفت:

«تو همان کسی هستی که نفست تو را به خلافت وسوسه می کند در حالی که،فرزند کنیزی بیش نیستی»زید در پاسخ گفت:

«مادران موجب نمی شوند که فرزندان از اهداف خود باز مانند،مادر اسماعیل،کنیز مادر اسحاق علیه السلام بود ولی این موجب نشد که پروردگار اسماعیل را به نبوّت برنگزیند،بلکه او را پدر عربها داشت و بهترین آدمیان یعنی،حضرت محمّد صلی الله علیه و آله را از نسل او قرار داد،با این وجود،این سخن را به من می گویی،در حالی که من فرزند حضرت فاطمه و علی علیه السلام هستم.»

مقصود زید از این کلام آن بود که:مادر اسماعیل نیز چون مادر من کنیز بود ولی این موجب نمی شود که از حقّ خود چشم،پوشم.

طبیعة،خشم هشام از این سخنان افزایش یافت زیرا در برابر خود فردی از بنی هاشم را می دید که همچون شمشیری از غلاف بیرون آمده،خودنمایی می کند.قبل از آن که این داستان را دنبال کنیم لازم است واقعیّتی را روشن کنیم.

چرا بعضی از مادران ائمّه علیه السلام کنیز بوده اند؟

پاسخ:ائمّه علیه السلام می خواستند اختلافاتی را که بین موالی و سایر مسلمانان در حکومت اسلامی رخ نموده بود،از میان ببرند و مساوات و برادری و عدالت اسلامی را در بین ایشان،برقرار سازند.

ثانیاً خداوند سبحان،امامان معصوم علیه السلام را از بهترین رحمها-چه عرب و چه غیر عرب-برگزیده است و همان طور که امکان دارد رحم یک زن عربی خالص باشد ممکن است رحم یک زن غیر عرب نیز خالص و پاک باشد.خداوند به نژاد آدمی توجّه ندارد بلکه صلاحیّتها را در نظر می گیرد و به همین دلیل،پروردگار،مادران ائمّه علیه السلام را از زنانی برگزیده که،دارای شایستگیهایی برجسته و

ص:102

نیز از نژادهای مختلف باشند.طبیعة،پیوند نژادی در ارتباط بین موالی مسلمان با امامان معصوم علیه السلام تأثیر بسزایی داشته است.

گفته می شود،ایرانیان پیرو امام زین العابدین علیه السلام بوده اند زیرا،او را نوه شاه خود می دانستند.

این سخنی نادرست است،پیروی آنها از امام علیه السلام ،به خاطر آن نبوده است که نوۀ پادشاه ایشان بوده است بلکه،ایرانیان بخوبی می دانسته اند که رهبری جامعۀ اسلامی،اختصاص به عربها ندارد، فارسها و سایرین نیز می توانند این مسؤولیّت را به عهده بگیرند و هریک حقّی در رهبری دارند.این سخن گویای نهایت درجۀ برادری و عدالت اسلامی است.

شکنجه و تبلیغات وحشت انگیز

هشام،تنها با این عمل،به خوار کردن زید بسنده نکرد بلکه،به دروغ زید را بدهکار معرفی کرد و چنین گفت:یکی از والیان معزول که هم اکنون در زندان است از تو طلبکار می باشد پس باید به کوفه عزیمت کنی و در دادگاه حاضر شوی.ما شما را سوی قاضی می فرستیم تا بین شما و ایشان داوری کند.مقصود وی از این جمله آن بود که،زید و محمّد بن عمر بن علی را به سوی والی معزولی می فرستد که مقداری پول از ایشان طلبکار است.

دلیل عزل این والی آن بود که خلفای اموی عادتی خاص داشتند.هر خلیفه ای والیان قبلی را عزل می کرد و افرادی از یاران و هواداران خود به منصب ایشان می گماشت و در پاره ای موارد از والیان قبلی،انتقام می گرفت،چنان که سلیمان بن عبد الملک،از فرزندان حجّاج و خویشاوندان او انتقام گرفت،زیرا،حجّاج از طرف برادر سلیمان،عهده دار ولایت شده بود.

بنابراین،والی مورد بحث نیز دستگیر و در زندان به زنجیر کشیده شده بود،وی را شکنجۀ فراوان می دادند و از او می خواستند تا ادّعا کند،از زید و محمّد بن عمر طلبکار است،به وی تلقین می کردند که این جمله را به زبان آورد:«امانتی را نزد زید بن علی داشتم ولی او امانت را به من باز نگرداند.»زیرا آنها می توانستند با این عمل زید را بدنام کنند.

این والی،به دلیل شکنجه های فراوان با این امر موافقت کرد و در حضور جماعتی ادّعا کرد که:«من از زید و محمّد بن عمر طلبکارم.»پس از آن،خلیفه از زید خواست تا به کوفه برود و در دادگاه حاضر،تا مشخّص شود آیا این والی چیزی طلب دارد یا نه!زید در پاسخ گفت:«من از او چیزی در ذمّه ندارم و اگر به او بدهی داشته باشم باید بیاید و آن را ثابت کند.»به او گفته شد وی زندانی است و نمی تواند به این جا بیاید.

این چنین بود که والی را واداشتند تا ادّعای طلبکاری کند.این قضایا را در مرکز تجمّع

ص:103

انقلابیها پیش آوردند تا زید را به خواری و ذلّت بکشند و زید را نیز واداشتند تا به کوفه نزد والی جدید بیاید.والی معزول سابق را آوردند،والی جدید از او پرسید:«این دو نفر،زید بن علی و محمّد بن عمر بن علی هستند،همان اشخاصی که ادّعا کردی از ایشان طلبکاری.»

والی معزول چنین پاسخ داد:«من طلبی کم یا زیاد از ایشان ندارم.»

بدین ترتیب زیان نقشۀ بنی امیّه متوجّه خودشان شد.والی جدید دستور داد که زید بن علی از کوفه اخراج شود.زید به او گفت:من بیش از ده روز در راه کوفه بوده ام،پس چگونه می گویی که این راه را دوباره برگردم؟والی گفت:دستور همان است که دادم.گروهی از نگاهبانان،وی را بزور به خارج از کوفه بردند و بر سر راه شام رهایش کردند و بازگشتند.

زید کوفه را پایگاه انقلاب خود قرار می دهد

ولی زید با هشیاری و ذکاوت تمام با نگاهبانان باز می گردد و خود را به راه اصلی می رساند و دو روز پس از آن که نگاهبانان رفتند،زید برای دوّمین بار مخفیانه وارد کوفه شد و با یاران خود تماس گرفت و بعضی از افراد خود را به مداین و بصره و خراسان و مدینه فرستاد و نامه ای نیز به امام صادق علیه السلام نوشت.

همچنان که قبلا گفتیم،زید به وسیلۀ ارتباط با گروههای مختلف از نقاط گوناگون سرزمینهای اسلامی و با تماس با دیگر جنبشهای اسلامی،مشغول طرح نقشه برای انقلاب خود بود و سخن هشام نیز(تو همان کسی هستی که نفست ترا به خلافت وسوسه می کند)بر این تلاشها دلالت دارد و ثابت می کند که زید مشغول طرح نقشه برای انقلاب خود بوده است.

نمایشی که حاکمیّت،در مقابل زید به اجرا درآورده بود،گویای این واقعیّت است که زید از دیر زمان مشغول برنامه ریزی انقلاب خود بوده است.ایشان ساعت شروع عملیّات را اوّل صفر سال 122 ه.ق قرار دادند،افراد این جنبش خواستار آن شدند که نیروها از همۀ جبهات به کوفه آیند زیرا،زید را تنها کسی می دانستند که نیروهای انقلاب را انسجام می بخشد،وی با بصره و مداین در ارتباط بود و پیوندهایی نیز با گروههای مختلف برقرار کرده بود.بر طبق نقشه،همۀ نیروها باید یکباره خارج شوند و به طرف کوفه حرکت کنند،آن جا را گرفته و سپس راهی شام می شوند.ولی، به نظر می رسد که اهالی کوفه،مردمی سست نهاد بوده اند.در مباحث بعدی دلایل شکست انقلابهای مکتبی را روشن خواهیم کرد،دلایلی همچون نااستواری و تزلزلی که سرانجام موجب شد رازشان برملا شود.اهل کوفه چون بنی امیّه را می دیدند زیر لب چنین می گفتند:بزودی بر شما پیروز می شویم و حکومت را از دست شما خارج می سازیم.این در حالی بود که جاسوسهای بنی امیّه

ص:104

مراقب ایشان بودند.اگرچه،این جماعت هنگام عمل،خود را عقب می کشیدند.

والی آماده باش اعلام می کند

یکی از افراد بنی امیه،به جریان نهضت زید آگاهی یافت و نامه ای به این مضمون به والی کوفه نوشت:«تو کجا هستی؟زید جایگاه خود را در کوفه محکم کرده است و مردم را به بیعت با خود فرا می خواند حال آن که تو همچنان در خوابی،بکوش تا او را محاصره کنی.»والی نیز در میان ارتش،آماده باش عمومی اعلام کرد و پیغام فرستاد تا ارتش شام نیز آماده باشد و برای عملیّات نقشه ای کشید،وی مردم را در مسجد جمع کرد و درها را به روی ایشان بست تا یاران زید نتوانند با انقلاب،همکاری کنند.به نظر می رسد ظرفیّت مسجد کوفه از ظرفیّت کنونی آن هم بیشتر بوده است.

هنگامی که می خواستند مسجد کوفه را-که طرّاحش سلمان فارسی بود-بنا کنند،فردی را در نقطه ای قرار دادند و او نیز چهار تیر به چهار جهت پرتاب کرد و بدین ترتیب وسعت مسجد کوفه را به اندازۀ برد یک تیر(تقریبا نیم کیلومتر)در نظر گرفتند.مساحت این مسجد نیم کیلومتر در نیم کیلومتر است و با این بیان معلوم شد که،مسجد کوفه جمعیّت زیادی را در خود جای می داده است.

والی اعلام کرده که،در مسجد نماز برگزار می شود،معنای این سخن آن بود که همۀ مردم باید در مسجد گرد آیند و اگر کسی از آن تخلّف کند،مجرم شناخته می شد،مردم نیز بی خبر از همه جا در مسجد گرد آمدند،زید دریافت که دسیسه ای بر ضد او در حال تکوین است لذا،یک هفته قبل از موعد مقرّر،عملیّات را آغاز کرد.

زید در شروع انقلاب شتاب می کند

بر طبق نقشه،انقلاب باید در اوّل ماه صفر صورت می گرفت ولی،این زمان به جلو افتاد و زید در 23 محرّم خروج کرد.هنگام خروج زید(23 محرّم)یاران وی در مداین و بصره و حیره و جز آن منتظر شروع ساعت عملیّات بودند که ناگاه شنیدند،زید خروج کرده است،ایشان نیز قصد خروج کردند ولی،توانایی آن را نیافتند زیرا خبر خروج زید به موقع به آنها نرسیده بود.

زید بن علی در کوفه خروج کرد و در منطقه ای وسیع به جنگ پرداخت.در یک طرف ارتش شام و قبایلی که آن را تأیید می کردند قرار داشت،و در طرف دیگر قبایلی که طرفدار خط مکتبی بودند.در این نقطه،منطقه ای به نام«کنانه»بود که بین دو جبهه قرار داشت.زید جنگ خود را آغاز کرد ولی ناگهان دریافت که یاران وی از پانصد نفر تجاوز نمی کند،در صورتی که بیش از یک هزار نفر به او قول یاری داده بودند.

ص:105

مسألۀ مهمّ آن است که،والی درهای مسجد را به روی مردم بسته،و گروهی نگاهبان در اطراف مسجد گماشته بود.زید نیروهای بنی امیه را در هم شکست و جنگ به محله هایی کشیده شد که اهل شام در آن سکونت داشتند و جلوداران لشگر زید،خود را به مسجد رساندند لکن، درهای آن را بسته دیدند،لذا از دیوارهای مسجد بالا رفتند و بر مسجد مشرف شدند،ایشان با صدای بلند چنین فریاد می کردند:«ای پیروان زید کجایید؟این عذر شما پذیرفته نیست،درها را شکسته و خارج شوید.»ولی ایشان همچنان آرام بر جای خود باقی بودند.جنگ بین سربازان زید و امویان اوج گرفت،در این جا نیروهای کمکی شام از راه رسیدند و بدین ترتیب،موقعیّت به زیان زید تغییر کرد.

اگر والی،اندیشۀ خود را به کار نمی انداخت جنگ بیشتر طول می کشید،وی چنین اندیشید که زید و یارانش علی رغم آن که از نظر تعداد ناچیزند ولی،افراد شجاعی به شمار می روند و اگر قرار باشد جنگ با شمشیر ادامه پیدا کند زید و یارانش خواهند توانست سربازان شامی را در کوفه از پای درآوردند لذا،به سربازان خود دستور داد،با تیراندازی به جنگ ادامه دهند زیرا تیرانداز در فاصله ای دور قرار می گیرد و با خسارتی کمتر و در مدّتی کوتاه می تواند 20 تیر پرتاب کند بنابراین، همان طور که در مثل آمده:«زیادی بر شجاعت غلبه می یابد.»

روش وی با موفقیّت همراه بود.باران تیر،از هر سو،از پشت بامها گرفته تا منازل و نخلستانها بر زید و یارانش فرود می آمد که ناگاه تیری بر پیشانی زید اصابت کرد و او را به شهادت رساند.

همین که زید به شهادت رسید یارانش شکست خوردند و زید را گرفتند و حیران به دنبال جایی می گشتند که جنازۀ وی را به خاک بسپارند.همگی اتّفاق کردند که جسد وی را در زیر یک رودخانه دفن کنند تا آب از روی آن گذشته و مانع از آن شود که قبرش شناخته شود.وی را در محلّی به خاک سپردند که امروزه آرامگاه زید نامیده می شود،این آرامگاه در فاصلۀ چند کیلومتری شهر کوفه واقع است ولی،در حقیقت زید هیچ آرامگاهی ندارد زیرا همان طور که می دانیم،جسد وی از قبر خارج و به صلیب کشیده و سپس سوزانده شد.

بدین ترتیب جنبش زید بشدّت سرکوب شد زیرا زودتر از زمانی که با یارانش مقرّر کرده بود، خروج کرد.

پی نوشت:

نام والی جدید،یوسف بن عمر بن حاکم،کارگزار هشام بر عراق بود و والی معزول،خالد بن عبد اللّه قسری نامیده می شد.

ص:106

ارتباط انقلاب مکتبی ائمّه علیه السلام با جنبش زیدیه

اشاره

در فصل گذشته با زید بن علی بودیم،زمانی که از شام خارج شد و به عراق آمد،یاران خود را جمع کرد و با دشمنان جنگید،در جنگ تیری به او اصابت کرد و شهید شد.

در این فصل می کوشیم رابطۀ زید با ائمّه علیه السلام را بیان کنیم و بعدی از زندگانی امام باقر علیه السلام را که معاصر مرحلۀ آماده سازی انقلاب زید بود،روشن گردانیم.آنچه امید داریم این است که هر فرد مکتبی،زندگی امام باقر علیه السلام را به عنوان الگویی شایسته و قابل پیروی،بشناسد،زیرا امکان ندارد هیچ کس فردی را قبل از شناختن خطوط اصلی عملکرد وی،پیروی کند.

امام محمّد باقر علیه السلام در زندگی اش چه کرد؟

برای پاسخ به این سؤال باید توضیح دهیم که هر اصلاح و تغییری در جامعه،لااقل به سه رکن نیاز دارد که عبارتند از:

رکن اوّل:پایگاه روحی(دادن روحیه)

رکن دوّم:پایگاه فرهنگی(برانگیختن عقل)

رکن سوّم:انفجار انقلابی(بسیج نیروها)

اینها ارکانی است که قبل از پیروزی ضرورت دارند ولی ارکانی نیز یافت می شود که وجودشان برای بعد از پیروزی لازم است،از جمله اموری که پس از پیروزی مطرح می شود، برنامه ریزیهای روشن برای اصلاح و تغییر اوضاع است.

ص:107

پایگاه فرهنگی و احساس نیاز به یک انقلاب

برای انجام هر عملی باید نسبت به آن احساس نیاز کرد و اگر این نیاز درونی وجود نداشت، انسان در زندگی،به هیچ کاری نمی پرداخت.مثلا،احساس نیاز به وجود مسکن،آدمی را وامی دارد که برای حفظ جان خویش،به ایجاد خانه و پناهگاه بپردازد.و همچنین انگیزه نیاز باعث پیدایش وسایل نقلیه و ایجاد راههای آسفالته و دیگر وسایل زندگی بشری می شود.

نیاز،انگیزۀ پرداختن به هر کاری است.اگر در ملّتی نیاز درونی مبنی بر ضرورت اصلاح و اقدام و قیام وجود نداشته باشد،امکان ندارد بتوان این ملّت را به طرف اصلاح و تلاش و ایثار،پیش برد،بویژه آن که،هر اصلاحی به ایثارهای چشمگیر و از خود گذشتگی،نیازمند است و طبیعة افرادی که به ایجاد اصلاح و پیمودن راه تحقّق آن،احتیاجی احساس نمی کنند در این مسیر گامی نخواهند برداشت.این سؤال همچنان به قوّت خود باقی است:

چگونه ممکن است ملّتی را واداشت تا به اصلاح و جنبش بپردازند؟

این آرمان تنها با ایجاد روحیۀ انقلابی در میان ملّت امکان پذیر است،مقصود ما از این جمله آن است که،باید به اهمیّت اصلاح و ضرورت ایجاد این روحیه و امیدوار کردن مردم نسبت به عملی بودن نهضت،پی برد و این جز از راه بالا بردن روحیه و تحریک همّتهای عالی امکان ندارد.

این بود مفهوم روحیه دادن به امّت.

گاهی در تاریخ به ملّتی برمی خوریم که،چهار صد سال زیر یوغ استعمار اسیر است،آحاد این ملّت،کشته شده و اموال و ثروتهایشان به غارت می رود و همۀ آنها به بندگی گرفته می شوند و این ملّت نیز در مقابل غاصبان حقش،تسلیم بندگی و بردگی است.

پس از آن کسی به صحنه می آید که به این ملّت روحیه می دهد و جز یک کلمه چیز دیگری بر زبان نمی آورد:

«ای ملّت برخیزید،حرکت کنید،بشورید و قیام کنید.»در این هنگام ملّت به جوش و خروش می آید و در همین جاست که استعمار بساطش را جمع کرده و این ملّت را به حال خود رها می کند.ملّتهای هند و چین به همین طریق از دام استعمار رستند.ملّت عرب در زمان ظهور بنی اکرم،ملّتی پابرهنه و خشن بودند که یکدیگر را می خوردند ولی پیامبر صلی الله علیه و آله به ایشان روحیه داد و آنان را واداشت تا وضع موجود را دگرگون،و بر دنیا آقایی کنند.از سوی دیگر به جوانی،با تربیت اسلامی برخورد می کنیم(طارق بن عزیز)که یکی از زیباترین و قویترین کشورهای دنیا یعنی اندلس قدیم را فتح می کند در صورتی که ارتش اسلام در آن روزگار هیچ چیز جز اسلحۀ سبک

ص:108

در اختیار نداشت،سبب پیروزی این ارتش،چیزی جز ارتباط آن با خدا نبود و همین روحیه موجب شد که آن ارتش به فتوحات چشمگیری دست یابد.همۀ انقلابهای اصلاح طلب به این روحیه نیازمندند و به دنبال آن باید،از یک فرهنگ کامل انقلابی برخوردار گردند تا انقلاب را حمایت و پشتیبانی کند.

اگر ملّتی فاقد فرهنگ کامل انقلابی باشد و فرهنگ بردگی و استثمار در میان آنها حاکمیّت یافته باشد.تنها روحیه دادن،هیچ سودی برای ایشان نخواهد داشت.برای مثال،زن تقریبا در طول تاریخ اعتقاد راسخ داشت که از مرد پایین تر است و پیوسته به این اندیشه ملتزم بوده است،اگر همۀ اهل دنیا بخواهند در یک زن روحیّۀ تمرّد نسبت به شوهرش بدمند ممکن است برای مدّتی محدود موفّق شوند ولی طولی نمی کشد که این زن به طرز تفکّر پیشین خود که از وضعیّت اجتماعی وی ناشی شده است باز می گردد و با خود می گوید:من یک زن هستم و مهمترین وظیفۀ یک زن آن است که در خانه بنشیند.چنین اندیشه ای صرفا به دلیل نبودن یک اساس فرهنگی در جهت روحیّۀ تمرّد حاصل شده است.چرا؟زیرا چنین اندیشۀ راسخی به زن اجازۀ شورش نمی دهد و اگر ملّتی همانند ملّت هند اعتقاد داشته باشد که سفیدپوست برتر از سبزه است آیا گمان می کنیم فریادهای گاندی می توانست چنین ملّتی را به حرکت وادارد؟هرگز

چرا؟

زیرا اعتقاد مذکور در میان این ملّت ریشه دوانده است.هرگاه بخواهیم در میان امّتی اصلاح یا تغییری ایجاد کنیم در مرحلۀ اوّل نیازمند فرهنگی کامل و انقلابی هستیم که عقیدۀ اصلاح طلبی ما را تقویت کند و پس از آن است که به مرحلۀ بسیج نیروها و انفجار انقلاب می رسیم.

پس،از این مقدّمه درمی یابیم که نقش امام زین العابدین علیه السلام در جنبش مکتبی دمیدن روحیۀ اصلاح طلبانه و انقلابی در میان مسلمانان،بوده است.

نقش امام باقر علیه السلام این بود که ایدۀ کاملی برای اصلاح امور اجتماعی مسلمانان عرضه کند.

امام زین العابدین علیه السلام به برانگیختن روحیۀ جهاد پرداخت در حالی که امام باقر علیه السلام برای شعله ور ساختن انقلاب و برای رسیدن به چنین روحیه ای مشغول ساختن اساس فکری و فرهنگی جامعه بود.امام باقر علیه السلام در دوران 20 سالۀ امامت خود چه کرد؟

امام باقر را به آن سبب باقر می نامیدند که ایشان را شکافندۀ علم می دانستند.محمّد بن مسلم 30000 و به گفته ای 90000 حدیث از امام باقر روایت کرده است .

آیا احادیث امام باقر،فقط دربارۀ مسائل طهارت و نجاست است.شایسته نیست خانۀ نبوّت و محلّ نزول وحی،خود را سرگرم مسائل طهارت و نجاست و مسائل فرعی فقهی کند.آری برخی از

ص:109

ائمّه علیه السلام از طرف بعضی فقها مورد سؤال مسائلی فقهی از این قبیل قرار می گرفتند:اگر انگشت شخصی مجروح شود و روی آن مرهمی بگذارد،وظیفۀ این شخص چیست،وضو بگیرد یا تیمّم کند ؟

امام به این گونه سؤالات توجّه زیادی نمی کرد و می فرمود که این مسأله و نظایر آن،از قرآن فهمیده می شود،مقصود امام از این سخن آن بود که امام نیاز مبرمی نسبت به توضیح این گونه مسائل احساس نمی کرد.

این مسائل اهمیّتی ندارند بلکه سرنوشت یک امّت و چگونگی رهایی آن به مراتب مهمتر از جراحت یک انگشت است.

امام باقر علیه السلام طرّاح نظریۀ امامت

همۀ مورّخان اتّفاق نظر دارند که،امام محمّد بن علی الباقر علیه السلام همان کسی است که نظریۀ امامت اسلامی را به شکلی کامل برای امّت طرح کرد،بدین معنی که ایشان چگونگی رهبری اسلامی را برای امّت روشن کردند و پاسخ پرسشهای زیر را در اختیار امّت گذاشتند:امام کیست؟ چه نیازی به امام احساس می شود؟و وظیفه و مسؤولیت امام چیست؟

علم امام محمّد باقر علیه السلام در مسیر سعادت بشری

علمی که امام آن را شکافت،همان علمی است که انسانها بدان نیازمند هستند و همان علمی است که پیامبران به خاطر آن برانگیخته،و برای آن فرستاده شدند.علم امام باقر علیه السلام همان علمی است که به انسان چگونگی اصلاح خود و جامعۀ خویش را می آموزد.چرا انبیا،علم شکافتن اتم یا ساختن موشک و چگونگی فرستادن سفینه فضایی به مریخ را آموزش نمی دادند بلکه همیشه مشغول اصلاح وضع مردم و برانگیختن محرومان علیه ستمگران و راهنمایی ایشان در چگونه عمل کردن و کیفیّت تلاش در روبرویی با مفسدان و مستکبران کرۀ ارض بوده اند؟

ائمّه به این گونه مسائل می پرداختند زیرا همین مسائل هستند که آدمی بیش از سایر امور بدان نیازمند است،والاّ چه سودی دارد که انسان سفینۀ فضایی ساخته و به بالاترین نقاط آسمان دست یابد و از آن جا بمبهای اتمی و هیدروژنی بر سر اهل زمین فرو ریزد تا ایشان را به نابودی کشد؟ شوروی بمبهایی در اختیار دارد که یکی از آنها کافی است تا یک شهر یک ملیون نفری را 20 بار زیر و رو کند و ایالات متّحدۀ آمریکا نیز نیرویی اتمی در اختیار دارد که قادر است 13/5 برابر کرۀ زمین را با خاک یکسان کند.

ص:110

امام باقر علیه السلام با افکار توجیه گرا مبارزه می کند

امامان معصوم علیه السلام و بویژه امام باقر علیه السلام بانیان اندیشۀ مکتبی هستند،اندیشه ای که مسؤول بقای جامعۀ اسلامی به شمار می رود،چرا که در زمان امام باقر علیه السلام افکاری توجیه گرا همچون مرجئه به چشم می خورد،مرجئه گروهی بودند که اعتقاد داشتند،بهتر است ما هیچ کس را محکوم نکنیم،یعنی لازم نیست دربارۀ اشخاصی که از بین رفته اند،موضعی مشخّص داشته باشیم بلکه آن را به روز قیامت وامی گذاریم و پروردگار باری تعالی مسؤول رسیدگی به امور ایشان خواهد بود.

حضرت علی علیه السلام و معاویه با یکدیگر جنگیدند و هر دو به محضر پروردگارشان شتافتند و خداوند این دو را محاکمه خواهد کرد و ما نباید یکی از آن دو را محکوم کنیم و یا موضع مشخّصی را در قبال ایشان اختیار،و در موضع خودمان پافشاری کنیم.مرجئه به این آیۀ قرآنی استشهاد می کردند.

وَ آخَرُونَ مُرْجَوْنَ لِأَمْرِ اللّٰهِ (1)

ایشان چنین می گفتند:برخی از مردم کافرند که کارشان معلوم است،ولی برای ما امکان ندارد به اصلاح کسی بپردازیم که ستم می کند یا دشنام می دهد و مردم را به قتل می رساند،پس چرا باید در برابر چنین فردی موضع گیری کنیم؟

جنبش مرجئه،حرکتی توجیه گرا بود و در همین زمان بود که جنبش قدریه نیز رخ نمود، «حسن بصری»مبلّغ این طرز تفکّر به شمار می رفت.این مکتب عقیده داشت که:معاویه بنا به حکم الهی،به حکومت رسید(جبر)و ما نمی توانیم با اوامر الهی مخالفت کنیم.

مسأله تنها بعد سیاسی نداشت بلکه،سایر سطوح جامعه را نیز در بر می گرفت بویژه آن که زندگی امام باقر علیه السلام همزمان با اوج گیری افکار متناقضی بود که جامعه را در بر گرفته بود زیرا، همۀ قسمتهای سرزمین اسلامی دچار یک هرج و مرج سیاسی شده بود و به همین سبب نسبت به ارائه نظریاتی حلاّل،نیاز مبرمی احساس می شد و همه،آرای شخصی خود را ارائه می کردند و از همین جاست که آرای فقهی مختلفی به وجود آمد،و هر دانشمندی که در زمان امام باقر علیه السلام می زیست نظریه ای ابداع کرد و این مذاهب چهارگانه نیز تقریبا در زمان امام باقر علیه السلام شکل گرفتند:1-مالکی،2-شافعی،3-حنبلی،4-حنفی

ص:111


1- *) توبه106/ و دیگران که کار خود را به خدا واگذار می کنند.

این مکاتب تنها چهار مکتب از میان دهها مکتبی بودند،که در آن زمان وجود داشت.بر اثر همین پراکندگی آرا،امّت اسلامی دچار آشوب فکری عجیبی شده بود که خود موجب شد تا امّت به امور احمقانه ای بپردازد و یأس،در وجود مسلمانان راه یابد و در همین زمان بود که امّت،نیازمند فقیهی بود که علم خود را از پاکترین منابع گرفته باشد و این شخص کسی نبود جز امام باقر علیه السلام .

امام باقر علیه السلام تنها امام شیعیان نبود بلکه،اهل سنّت نیز او را امام می دانستند و همۀ مذاهب سنّت،تحت تأثیر وجود امام علیه السلام قرار گرفته بودند و شاید بتوان گفت که تأثیر امام بر اهل سنّت بیش از تأثیر ایشان بر شیعیان بود و احتمالا نیز می توان گفت،اثرپذیری شیعیان از امام صادق علیه السلام بیش از امام باقر علیه السلام بوده است در حالی که،در میان اهل بیت،این امام باقر علیه السلام بود که به همۀ گروههای اسلامی دیگر،تفکّر مکتبی را آموخت،تفکّری که کلّیات مکتب و مسائل عمدۀ آن را در بر داشت.

امام باقر علیه السلام ،اساس فرهنگی و فکری یک جنبش انقلابی و مکتبی را در میان امّت بنا نهاد، ولی این امور باید به گونه ای تمرکز می یافت.لذا،زید بن علی وارد صحنه شد تا این تمرکز را برقرار سازد و همان طور که گفتیم،زید با همۀ جنبشهای اسلامی مثل:مرجئه،خوارج،معتزله و شیعه ارتباط برقرار کرده بود و با ایشان اتّفاق کرده بود که حکومت را سرنگون کند و همین خود موجب شد که اندیشۀ مکتبی،رهبری جریان مخالف را به عهده گیرد.

اندیشۀ مکتبی:فهم صحیح اسلام

در این جا سؤالی مهمّ به ذهن می رسد:

چه کسی اعتقاد دارد که زید در اقدام انقلابی خود،از جانب امام صادق علیه السلام مأموریت داشته است؟مذهب صحیحی که رسول اکرم صلی الله علیه و آله آن را تبیین کرده است و حضرت علی علیه السلام آن را یاری داده است،همان مذهبی است که امامان معصوم علیه السلام هریک مسؤولیّت گوشه ای از آن را به عهده داشته اند.گزاف نیست اگر ادّعا کنیم،مردم تا اواخر دوران امامت حضرت باقر و حضرت صادق علیه السلام تفکّر مکتبی را درک نکرده بودند در حالی که تفکّر مکتبی به شکل کامل خود در زمان ائمّۀ پیشین-حضرت علی،حضرت حسن و حضرت حسین علیه السلام وجود داشته است.همۀ این ائمّه علیه السلام با این اندیشه آشنا بودند ولی،آن را فقط برای خواصّ خود بازگو می کردند.مثلا زمانی که فردی همچون سلمان فارسی،می خواهد به جرگۀ مؤمنان حقیقی درآید امام علی علیه السلام از او پیمان می گیرد تا به ائمّه و از جمله به حضرت حجّت،محبّت ورزد.این مطلب،حقیقت تفکّر مکتبی را که در زمان حضرت علی علیه السلام به کمال رسیده بود،بیان می دارد و شناخت کامل ائمّه علیه السلام را نسبت به این طرز

ص:112

تفکّر،بازگو می کند.به همین سبب زمانی که امام باقر علیه السلام مشغول تربیت فرزندش امام جعفر صادق علیه السلام و زید بود،ایشان را مطابق مذهب کامل(مکتبی)پرورش می داد.

امام رضا علیه السلام زید بن علی را می ستاید

زید،انسانی مؤمن بود که یار قرآن خوانده می شد و در زمان جوانی،هرگاه نام پروردگار را در حضور وی به زبان می آوردند به گریه افتاده و از هوش می رفت.روایت زیر را ابن ابی عبدون از پدرش نقل می کند:

چون،زید بن موسی بن جعفر را به جرم خروج در بصره و به آتش کشیدن خانه های بنی عبّاس،نزد مأمون آوردند،مأمون وی را به احترام برادرش علی بن موسی الرضا علیه السلام بخشید و به حضرت چنین گفت:ای ابا الحسن!برادرت همان کاری را انجام داد که زید بن علی پیش از او مرتکب آن شده بود و به همین سبب به قتل رسید و اگر مقام و منزلت تو نبود،هر آینه او را می کشتم زیرا عمل وی عملی کوچک و ناچیز نبوده است.امام علیه السلام در پاسخ مأمون چنین فرمود:«ای امیر المؤمنین،برادر مرا با زید بن علی قیاس مکن زیرا،وی از علمای اهل بیت به شمار می آمد،او برای خدا خشمگین شد و آن قدر با دشمنان خدا به جنگ پرداخت تا سرانجام در راه خدا به شهادت رسید.پدرم موسی بن جعفر،برایم نقل کرد که،از پدرش جعفر بن محمّد چنین شنیده است:خداوند عموی من زید را بیامرزد،او به رضای آل محمّد،دعوت می کرد و اگر موفّق می شد به عهد خود وفا می کرد،او دربارۀ قیام خود با من مشورت کرد من نیز به او چنین گفتم:ای عمو اگر دوست داری کشته شوی و جسدت را در«کناسه»به صلیب کشند تصمیم خود را عملی کن.چون زید از حضور جعفر بن محمّد علیه السلام خارج شد امام چنین فرمود:وای بر کسی که ندای زید را بشنود و پاسخی به او ندهد.»مأمون گفت:ای ابا الحسن آیا زید،امامت را برای کسی که شایستگی آن را نداشت، نمی خواست؟امام رضا علیه السلام در پاسخ فرمود:«زید بن علی امامت را برای شخص ناصالحی نمی خواست،پرهیز وی از خدا بیشتر از این سخنان بود،سخن زید این بود:من شما را به رضای آل محمّد،می خوانم.ولی کسانی که ادّعا داشتند پروردگار،به امامت او«زید»تصریح دارد مردم را به آیینی جز دین خدا دعوت می کردند،این گروه«زیدیه»ناآگاهانه به گمراهی کشیده شدند و به خدا می توان زید را مخاطب این آیۀ شریفه دانست .

وَ جٰاهِدُوا فِی اللّٰهِ حَقَّ جِهٰادِهِ هُوَ اجْتَبٰاکُمْ.» (1)

ص:113


1- *) حج78/.و برای خدا جهاد در راه او را به جای آرید،او شما را به دین خود سرفراز کرده است.

امام صادق علیه السلام خبر شهادت عمویش زید را دریافت می کند

عبد اللّه بن سیابة چنین روایت می کند:من و هفت نفر دیگر به مدینه آمدیم و بر امام صادق علیه السلام وارد شدیم،حضرت فرمود:آیا خبری از عمویم زید دارید؟گفتیم:وی خروج کرده یا در حال خروج است.حضرت فرمود:اگر از او خبری دریافت کردید مرا هم آگاه کنید.چند روزی در مدینه بودیم تا این که فرستادۀ بسّام صیرفی،نامه ای از وی آورد که در آن چنین آمده بود:

امّا بعد،زید روز چهارشنبه اوّل صفر خروج کرد و چهارشنبه و پنجشنبه را مقاومت کرد و در روز جمعه به شهادت رسید و فلان و فلان نیز با او کشته شدند.پس از آن به محضر امام صادق علیه السلام رسیدیم و نامه را تسلیم حضرت کردیم،حضرت نامه را خواند و گریست و سپس چنین فرمود:

«إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَیْهِ رٰاجِعُونَ، من عموی خود را در پیشگاه خدا بهترین عموها می دانم،عموی من به خاطر دنیا و آخرت ما از بین رفت،به خدا سوگند عمویم شهیدی است همچون شهدایی که با رسول اللّه صلی الله علیه و آله و با علی و حسن و حسین علیه السلام ،به شهادت رسیدند .»

بدین ترتیب آیا ممکن است فردی چون زید،مذهبی جز آیین مکتبی را برگزیند؟با در نظر گرفتن این که وی جوانی مؤمن بوده است که به دست امام باقر علیه السلام تربیت یافته است.از طرفی بسیاری از مورّخان ثابت می کنند که ارتباط زید با واصل بن عطا و خوارج و جنبشهای دیگر به سبب اخذ آرا نبوده است بلکه،قصد زید آن بوده،که ایشان را از تجارب خود بهره مند سازد.

فقهای بزرگ جنبش زید را تأیید می کردند

دلیل دیگری که مأموریت زید،از جانب امام صادق علیه السلام را ثابت می کند آن است که،فقهای بزرگ به جبهۀ او پیوستند و ابو حنیفه رئیس مذهب حنفی از کسانی بود که زید بن علی را در قیام خود تأیید کرد.از جعفر بن محمّد الصّادق علیه السلام روایت شده است که فرمود:ابو حنیفه با یاری دادن زید بن علی دوستیش را برای ما به اثبات رساند .

«زیدیه»هم اکنون پیرو ابو حنیفه هستند ولی،بیشتر فقهای معاصر زید و در رأس ایشان فقهای مکتبی،تابع زید بودند،در این جا این سؤال مطرح می شود که،آیا ممکن است فقیهی مکتبی، امام باقر و امام صادق علیه السلام را رها کرده و از زید پیروی کند و در این صورت چگونه می توان چنین فقیهی را دوستدار اهل بیت علیه السلام به شمار آورد؟

ص:114

امام صادق علیه السلام آرزوی همراهی با زید را داشت

فضیل،چنین روایت می کند:در بامداد روزی که زید بن علی در کوفه خروج کرد به نزد او رفتم و شنیدم که وی چنین می گفت:«چه کسی مرا در جنگ با فرومایگان شام یاری می دهد؟به خدایی که،محمّد صلی الله علیه و آله را به عنوان بشارت دهنده برانگیخت سوگند می خورم،که کسی مرا در جنگ با ایشان یاری نمی دهد مگر آن که روز قیامت دستش را می گیرم و به اذن خدا به بهشت وارد می کنم.»وی روایت خود را چنین دنبال می کند:چون زید کشته شد مرکبی کرایه کردم و به طرف مدینه به راه افتادم و به امام صادق علیه السلام وارد شدم،با خود گفتم:امام را از کشته شدن زید آگاه نمی گردانم زیرا این خبر موجب دلتنگی ایشان خواهد شد.چون بر امام وارد شدم به من فرمود:

«ای فضیل!عمویم زید چه کرد؟»در این هنگام اشک از دیدگانم فرو ریخت،امام فرمود:«او را کشتند؟»گفتم:آری به خدا او را کشتند،امام فرمود:«و سپس به صلیبش کشیدند؟»گفتم:

آری به خدا به صلیبش کشیدند.امام شروع به گریستن کرد و اشکهایش همچون دانه های مروارید بر گونه هایش جاری شد.امام سپس فرمود:«ای فضیل!در جنگ عمویم با اهل شام شرکت داشتی؟گفتم:آری،فرمود:«چند نفر از ایشان را به قتل رساندی؟گفتم:شش نفر.حضرت فرمود:«آیا از ریختن خون ایشان شکّی در دل تو پدید آمده است؟»گفتم:اگر شک داشتم آنها را نمی کشتم.فضیل،نقل می کند که از امام علیه السلام شنیدم که چنین می فرمود:«خداوند مرا در ریختن این خونها شریک گرداند،به خدا عمویم و اصحاب وی شهید شدند،همچنان که علی بن ابی طالب علیه السلام و اصحابش به شهادت رسیدند. »

از همین جاست که بدون هیچ گونه تردیدی می توانیم ثابت کنیم که،امام صادق علیه السلام زید را به قیام و انقلاب فرمان داده است.ممکن است زید،در پاره ای مسائل دچار خطا شده باشد زیرا، وی از خطا معصوم نبوده است.بنابراین،قیام زید بر طبق نقشه و فرمان امام صادق علیه السلام صورت پذیرفته است.

در پایان نکاتی به چشم می خورد که باید خاطر نشان شود:

چرا امام صادق علیه السلام شخصا به این امر مهمّ،اقدام نکرد؟

پاسخ:

یک حرکت سیاسی،نیازمند آن است که سیاستمدار به کارهایی دست زند که صحیح نیست رئیس مذهب به آنها بپردازد.

زید می توانست به کارهای مختلفی اقدام کند و سخنهای مشخّصی را در جهت اهداف

ص:115

سیاسی بر زبان آورد ولی،رئیس مذهب و امام حقیقی،صرفا باید در یک مسیر فرهنگی گام بردارد و از آن دور نشود و از آن جا به خطوط سیاسی دیگر،جهت دهد.

پی نوشتها:

-بحار الانوار،ج 2،باب کتمان العلم.

-همان مأخذ،ج 2،باب ما یفهم من اصول الفقه.

-عیون اخبار الرضا علیه السلام ،ج 1،ص 248.

-همان مأخذ،ج 1،ص 252.

-مقاتل الطالبیین،ص 145.

-بحار الانوار،ج 46،ص 171.

ص:116

نهضت زیدیه در تاریخ

اشاره

پس از آن که زید بن علی به قتل رسید و جسد مبارکش در کناسۀ کوفه به صلیب کشیده شد، هریک از فرزندانش(یحیی،حسین ذو الدمعه و عیسی)روش خاصّی را در مبارزه بر ضد بنی امیه در پیش گرفتند.

حرکت یحیی بن زید

در این مبحث می خواهیم عملکرد یحیی را پی گیری کنیم.وی پس از شهادت پدرش به مداین رفت و با افراد مکتبی و سرشناس این منطقه تماس گرفت،سپس راهی خراسان شد و در آن جا نیز با افراد مکتبی ارتباط برقرار کرد و در این سرزمین چهار سال مردم را به قیام دعوت می کرد،پس از آن قبل از موعد مقررّ با یاران و پیروان خود با والی بنی امیه به جنگ پرداخت و در نخستین دفعه توانست لشگر والی بنی امیه را شکست دهد ولی،در دوّمین دفعه لشگر یحیی شکست خورد و تیری به او اصابت کرد و به شهادت رسید.والی بنی امیه جسد او را گرفت و بر دروازۀ گرگان(در ایران)به صلیب کشید و سپس سرش را به نزد خلیفه در شام فرستاد.چون خلیفه سر او را دریافت کرد نامه ای به والی خود نوشت،متن نامه چنین بود:

«به امر گوسالۀ سامری کوفه(زید بن علی)رسیدگی کن،جسد وی را بسوزان و سپس آن را خرد کن و ذرّه ذرّۀ آن را به دریا بریز.»

آری داستان یحیی این چنین به پایان رسید ولی،این داستان سؤالات و پیامدهایی چند به

ص:117

دنبال داشت.

آیا تناقضی در جنبش مکتبی به چشم می خورد؟

زید به شهادت رسید و جسدش مدّتها در کوفه به صلیب آویخته بود،سپس پسرش یحیی برای گرفتن انتقام خون پدر قیام کرد،وی نیز کشته و به صلیب کشیده شد و سرش را در نقاط مختلف به تماشا گذاردند.همۀ این رخدادها در زمانی صورت می گرفت که امام صادق علیه السلام مشغول نشر تفکّر مکتبی در چارچوبی وسیعتر یعنی،تدریس فقه و تفسیر و فلسفه و معارف دیگر اسلامی در مدینۀ منوّره بود.

براستی که پدیدۀ شگفتی است،زید عموی امام و یحیی پسر عموی امام بود ولی،با این حال امام هیچ حرکتی نکرد.این موضع گیری امام را چگونه می توان تفسیر کرد؟

بعضی از مردم معتقدند که در این جا تناقضی وجود دارد زیرا یا زید و یحیی به خطا رفته اند و یا امام جعفر صادق علیه السلام اشتباه کرده است.و اگر ثابت شود که یحیی نیز همچون پدرش از پیروان ائمّه بوده است و معلوم شود که حضرت صادق علیه السلام ،امام و معصوم بوده است چگونه می توان این معمّا و این تناقض را حلّ کرد؟

فعّالیّتهای نظامی دژی برای جنبش مکتبی

جواب سؤال بالا بسیار آسان است،زیرا جسد مصلوب زید در کناسۀ کوفه و دعوت پسرش یحیی به قیام،برای بقای امام صادق علیه السلام در نشر فقه اسلامی ضروری بوده است همان طور که، پرداختن امام صادق علیه السلام به نشر علوم اسلامی برای استمرار دعوت زید به قیام ضرورت داشته است.

پس این دو حرکت به منزلۀ دو بال یک پرنده بوده،که جز با این دو بال قدرت پرواز نداشته است و اگر یکی از این دو بال آسیبی می دید این پرنده نیز سقوط می کرد و به نابودی کشیده می شد.این واقعیّتی است که امام صادق علیه السلام در سخنی کوتاه برای آن عده از پیروانی که تناقضی در این قضیه می دیدند و دربارۀ آن از امام پرسش می کردند،بدان اشاره می کند:

(اینان-زیدیه-نگهدار شمایند.)

مقصود امام از این سخن آن بود که اگر جنبش زید وجود نداشت و استمرار نمی یافت،ائمّه به ایجاد چنین حرکتی نیازمند بودند زیرا ایشان به سپر و چتر پوششی نیاز داشتند تا بتوانند در حمایت آن رسالت خود را دنبال کنند.

آری صحیح است که زیدیه بعدا در سطوح مختلف عقیدتی و سیاسی و جز آن با یکدیگر

ص:118

اختلاف پیدا کردند و بنا به روایت،یکی از کسانی که برای زندانی شدن امام موسی بن جعفر علیه السلام کوشش فراوانی کرد«یعقوب بن داود»بود که هوادار زیدیه بود ،ولی این مطلب نیز صحیح است که هم ایشان بودند که پیکرۀ انقلاب«محمّد ذو النفس الزکیه»و برادرش«ابراهیم»را تشکیل می دادند و پایگاههای انقلاب«یحیی بن عبد اللّه بن الحسین بن الامام الحسن»را در دیلم بر پا می کردند و هم ایشان سپری برای استمرار جنبش مکتبی به شمار می آمدند.ممکن است این سخنان برای برخی مبهم باشد ولی استدلالی که در زیر به بیان آن خواهیم پرداخت،مسأله را روشن خواهد کرد:

هر حکومتی در جهان به دو جناح نیازمند است:جناح لشگری و جناح کشوری.جناح لشگری در واقع حافظ کشوری است و اگر نیرویی نظامی در بین نباشد امکان ندارد یک قاضی در دادگاه بتواند در امور مردم داوری و احکام مختلف را دربارۀ ایشان صادر کند و اگر حمایت قوای نظامی نبود آیا یک پلیس معمولی مستقر در مرز می توانست هزاران خودرو را توقیف کند؟طبیعة نه.

نیروی نظامی،هیبت حکومت را به ملّت تحمیل می کند و همین هیبت به مقامات کشوری، از مأمور جمع آوری مالیات گرفته تا بالاترین مقام مملکتی فرصت مناسبی برای انجام وظیفه می دهد.

همۀ مقامات کشوری به نیروی نظامی نیازی مبرم دارند تا ایشان را از هرگونه گزندی حفظ کند.

جنبش زیدیه نیز این چنین بود زیرا مکتب که فقه،معارف،تبلیغ و فتوحات را در بر دارد همیشه به یک سپر نیاز داشته است.ولی چگونه می توان جنبش مسلّحانه را همین سپر حمایت به شمار آورد؟

هشام کسی بود که قصد به ذلّت کشاندن زید را داشت ولی زید همچنان که یادآور شدیم با قیام خود با او به مبارزه برخاست.این خلیفه همان کسی است که با فرستادن رسول خویش به مدینه برای احضار امام باقر،قصد خوار کردن ایشان را داشت.لذا امام و پسرش جعفر بن محمّد الصادق علیه السلام راهی دمشق شدند و چون به دمشق رسیدند بر هشام وارد شدند،هشام در حالی که خود نشسته بود به امام باقر و پسرش علیه السلام اجازۀ نشستن نداد،امام خشمگین شد به گونه ای که آثار خشم بر چهره اش نمایان شد،در این هنگام هشام به امام اجازۀ نشستن داد و مراسم احترام را به جا آورد،وی از امام خواست تا در مسابقۀ تیراندازی شرکت کند،در این جا امام دست به کاری زد که داستان آن برای همگان آشناست،امام هفت تیر پرتاب کرد که هریک از تیرها،تیر قبل از خود را شکافت.پس از آن بحثی بین هشام بن عبد الملک و امام درگرفت که جریان آن معروف است.این مباحث پیرامون مسائل فقهی نبود بلکه،بر محور مسأله ای مهمتر یعنی،اختلاف رهبری جامعۀ اسلامی دور می زد.

ص:119

امام باقر علیه السلام رهبری مکتبی را روشن می کند

امام بحث را چنین آغاز کرد:

اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ الْإِسْلاٰمَ دِیناً (1)و زمین،از کسانی که موجب کمال این امور شوند خالی نمی ماند،اموری که دیگران از آن کوتاهی می کنند.

در این وقت چهرۀ هشام قرمز شد و چنین گفت:علی ادعا می کرد علم غیب می داند در حالی که خداوند هیچ کس را به علم غیب آگاه نکرده است پس از کجا علی چنین ادّعایی می کرد؟امام چنین پاسخ داد:«خداوند جلّ جلاله بر پیامبرش صلی الله علیه و آله کتابی فرو فرستاد که در آن،تاریخ گذشتگان و پیش بینی آیندگان را تا روز حساب آورده و چنین فرموده است: وَ نَزَّلْنٰا عَلَیْکَ الْکِتٰابَ تِبْیٰاناً لِکُلِّ شَیْءٍ وَ هُدیً وَ رَحْمَةً وَ بُشْریٰ لِلْمُسْلِمِینَ (2)و در جای دیگر می فرماید: وَ کُلَّ شَیْءٍ أَحْصَیْنٰاهُ فِی إِمٰامٍ مُبِینٍ (3)و در جای دیگر می فرماید: مٰا فَرَّطْنٰا فِی الْکِتٰابِ مِنْ شَیْءٍ (4)و خداوند به نبی اکرم صلی الله علیه و آله وحی کرده است که هیچ چیز در عالم غیب نیست مگر آن که علی را بدان آگاه کرده است. »

مقصود امام از این سخنان اثبات فضیلت جدّش علی بن ابی طالب علیه السلام و شایستگی بیشتر ایشان برای خلافت بود.

این مباحث اهمیّت زیادی داشت زیرا با مناقشاتی که امروزه پیرامون مسألۀ رهبری جریان یافته و در پی آن هرکس دنبال کار خویش می رود و قضیه را به فراموشی می سپارد،تشابهی ندارد.مفهوم مباحث امام با هشام آن بود که هشام بر باطل است و باید منصب خلافت را ترک کند و معنای سخن امام آن بود که حکومت اسلامی باید تغییر یابد.

این گفتگوهای تند در کجا جریان داشت؟در قلب پایتخت و در خانۀ خلیفه و درون دربار اموی،در حالی که عدّه ای از فرماندهان ارتش و رؤسای عشایر و والیان و قضات و فقها نیز در آن جا حضور داشتند.

این برخورد تا حدّی شبیه مبارزات انتخاباتی نامزدهای ریاست جمهوری در مصاحبه های

ص:120


1- *) مائده3/،امروز دین شما را کامل کردم و نعمت خود را بر شما تمام کردم و اسلام را به عنوان دین شما برگزیدم.
2- **) نحل89/،و ما بر تو این قرآن عظیم را فرستادیم تا حقیقت هر چیز را روشن کند و برای مسلمین هدایت و رحمت و بشارت باشد.
3- ***) یس12/،و در لوح محفوظ خدا(یا قلب امام خلیفة اللّه)آشکار همه را به شماره آورده ایم.
4- ****) انعام38/،ما در کتاب آفرینش بیان هیچ چیز را فروگذار نکردیم.

تلویزیونی ایالات متّحده امریکاست،مصاحبه هایی که ناظران سیاسی آن را تحلیل می کنند و اهمیّت زیادی برای آن قائل هستند زیرا در همین گفتگوهاست که برتری یکی از دو طرف به ثبوت می رسد.به همین دلیل هنگامی که هشام خشمگین می شد قدرت تشخیص خود را از دست می داد.

در این جا این سؤال پیش می آید که چرا هشام به جلادان خود دستور نداد امام باقر علیه السلام را به قتل برسانند؟و چرا خلفای اموی پس از او امام صادق علیه السلام را آشکارا به قتل نرساندند؟زیرا این حکومتها چنین تصوّر می کردند که اگر رهبری معتدل را بکشند مسلمانان خشمگین خواهند شد و به جناحهایی تندرو مثل زیدیه خواهند پیوست و اگر مردم به جناح زیدیه جذب شوند در این صورت حکومتها خود را مقصّر و مسبب گرایش امّت به سمت این جناح خواهند دانست و در نتیجه خودشان،در پایان دادن به تسلّطشان هرچه سریعتر سهیم خواهند بود.بدین سبب هرگاه در منطقه ای قیام مسلّحانه ای صورت می گرفت حکومتهای وقت می کوشیدند تا افراد معتدل را با دادن مناصب مهمّ به خود نزدیک و نیز بدین وسیله از ایشان دلجویی کنند و اگر همین اشخاص معتدل همچون اعضای جنبش مکتبی دارای طرحهای دراز مدّتی بودند و در اثر تلاش موقعیّتهایی به دست می آوردند،ناگزیر حکومت وقت از میان می رفت.چرا که در این زمان حکومت خود را بین جنبشهای معتدل و نهضتهای انقلابی تندرو در فشار می دید،و این وضعیّت آن را بین سندان و چکشی قرار می داد که ضربه های پیاپی بر سرش وارد می شد.پس،حکومتها در این زمان در یک تنگنایی قرار می گرفتند که نه می توانستند قدرتی از خود نشان دهند و نه می توانستند بنرمی رفتار کنند و فقط محکوم به سکوت بودند.مکتبیها در طول تاریخ این گونه عمل کردند.همچنان که گفته شد در این برهه جناحی تندرو نیز به چشم می خورد و در مسیر مبارزات،زیدیه عهده دار این جناح بود.تشکیل دهندگان این جناح زید و پسرش یحیی و علی پسر یحیی و محمّد و ابراهیم دو پسر عبد اللّه بن الحسن بن الحسن و یحیی بن الحسن بن زید بودند و همین جریان در طول تاریخ مکتبی ادامه می یابد.

عهده داران این حرکت،یا فرزندان زید و برادرانش بوده اند یا فرزندان حسن بن الامام الحسن زیرا جنبش زیدیه را فرزندان زید و فرزندان امام حسن علیه السلام به پیش می بردند بدین ترتیب گاهی فرزندان امام حسن علیه السلام رهبری جنبش را به عهده می گرفتند و گاهی فرزندان زید مسؤولیّت آن را می پذیرفتند.

نهضت زیدیه،از آغاز قرن دوّم تا قرن دهم و یازدهم،دارای نیروهای مسلّح منظّمی بود و این نهضت در واقع حافظ جنبش مکتبی بوده است.

ص:121

نهضت زیدیه پس از شهادت یحیی بن زید

قبل از آن که به بررسی نهضت زیدیه پس از شهادت یحیی بپردازیم،لازم است نتایجی که زیدیه پس از شهادت یحیی به آن دست یافت،روشن شود.

یحیی در خراسان یعنی سرزمین موالی به شهادت رسید،موالی همان کسانی بودند که زید و سپس یحیی تصمیم داشتند ایشان را از ظلم و ستم بنی امیه نجات بخشند.

زید در بیعت خود با امام چه می گفت؟

یحیی در بیعت خود با امام چه می گفت؟

مضمون سخن هر دوی آنها این بود:«با تو پیمان می بندیم و بیعت می کنیم که مظلوم را یاری و به محرومان کمک کنیم و مستضعفان را نجات دهیم و به کتاب خدا و به سنّت پیامبر عمل کنیم.»در نتیجه می توان گفت قیام زید و یحیی از اعماق وجود مظلومان و محرومان ریشه می گرفت محرومی که می بیند امامش را در مقابل او می کشند و به صلیب می کشند،طبیعة خواهد شورید.سالی که یحیی به شهادت رسید در خراسان و افغانستان و آذربایجان و ارمنستان و باد کوبه و بخارا و سمرقند هر پسری به دنیا آمد او را یحیی یا زید نام نهادند.

یحیی و زید به قتل رسیدند ولی صدها هزار نفر نظیر زید و یحیی به وجود آمدند.این است طبیعت جنبش مکتبی که رهبر آن برای حق و تنها برای خدا به شهادت می رسد ولی،این خود موجب می شود که رشد این جنبش صد برابر افزایش یابد. «کَمَثَلِ حَبَّةٍ أَنْبَتَتْ سَبْعَ سَنٰابِلَ فِی کُلِّ سُنْبُلَةٍ مِائَةُ حَبَّةٍ» (1)

زنجیری که یحیی را با آن به بند کشیده بودند به مبالغ هنگفتی خرید و فروش می شد و انقلابیهای خراسان برای تبرّک،هر تکّۀ آن را به صورت نگین انگشتری درآورده بودند.

ابو مسلم خراسانی چهار سال پس از شهادت یحیی در خراسان به صحنه آمد،شعار وی این بود:

«ما خواهان انتقام خون یحیی هستیم. »

یحیی کشته شد ولی ابو مسلم به نام او ارتشی از موالی گرد آورد و قاتلان یحیی و تمام کسانی را که در ارتش شکست دهندۀ یحیی شرکت داشتند به قتل رساند.هزاران نفر به اتهام پیوستن به جنبش ضد یحیی کشته شدند.یحیی به خاک سپرده شد و مزار او اوّلین زیارتگاه علنی جنبش مکتبیها به شمار می آید.

ص:122


1- *) بقره 260،مثل آن که مالش را در راه خدا انفاق کند همانند دانه ای است که از یک دانه هفت خوشه بروید و در هر خوشه صد دانه باشد.

ابو مسلم خراسانی کشتار قاتلان یحیی را آغاز و نیروها را به اسم خونخواهی از یحیی جذب کرد و بدین ترتیب توانست بر بنی امیه پیروز شود و این حکومت را از دایرۀ هستی خارج کند، حکومتی که مظهر فساد و جنایت و کفر و شرک بود،با شهادت یحیی به پایان رسید.

محمّد حلبی از امام صادق علیه السلام چنین نقل می کند:«خاندان ابو سفیان،امام حسین علیه السلام را به شهادت رساندند و خداوند حکومت را از ایشان گرفت و هشام،زید بن علی را شهید کرد و خداوند او را از حکومت ساقط کرد و ولید،یحیی بن زید رحمة اللّه علیه را کشت و خداوند حکومت او را نیز به پایان رساند. »

داوود برقی چنین نقل می کند:فردی در حضور من از امام صادق علیه السلام دربارۀ این آیۀ قرآنی پرسید:

«فَعَسَی اللّٰهُ أَنْ یَأْتِیَ بِالْفَتْحِ أَوْ أَمْرٍ مِنْ عِنْدِهِ فَیُصْبِحُوا عَلیٰ مٰا أَسَرُّوا فِی أَنْفُسِهِمْ نٰادِمِینَ» (1)حضرت فرمود:«خداوند هفت روز پس از سوزاندن زید اراده کرد که حکومت بنی امیه متلاشی شود.»

کسانی که حکومت بنی عبّاس را بهتر از بنی امیه می دانند،دچار اشتباه شده اند بلکه ما چنان که در مباحث آینده به اثبات خواهیم رساند عکس آن را صحیح می دانیم.آنان که به برتری بنی عبّاس بر بنی امیه اعتقاد دارند چنین می گویند:درست است که شماری از ائمّه ما در زمان عبّاسیان به شهادت رسیدند و تحت فشار بودند ولی،با این وجود بین حکومت اموی و عبّاسی فرقی فاحش به چشم می خورد،بنا به اعتقاد این عّده،مکتبیها توانستند با از میان برداشتن حکومت بنی امیه به یک پیروزی بزرگ دست یابند زیرا نه تنها ایشان بلکه موالی نیز در زمان امویان در ظلم و ستمی سخت به سر می بردند در حالی که همین افراد در حکومت بنی عبّاس به بالاترین مناصب دست یافتند،آیا این یک پیروزی نیست؟

ابو مسلم خراسانی که فردی عرب بود به اعتقاد برخی خود را به خراسانیها نسبت می داد تا جنبش خود را به تأیید برساند.ابو مسلم که در کوفه متولّد شده بود به جایی رسید که مرد شمارۀ دوی حکومت به شمار می آمد،ترکها و برامکه نیز همگی در زمان عبّاسیان به مناصب مهمّی دست پیدا کردند.ما نیز به تفصیل ثابت خواهیم کرد که سقوط بنی امیه پیروزی فضیلت و عدالت بود.آخرین ضربۀ کاری را یحیی بن زید به پیکر نیمه جان بنی امیه وارد آورد.

همۀ مردم می میرند و یادشان از خاطره ها زدوده می شود ولی یحیی با شرافت به شهادت رسید

ص:123


1- *) مائده52/،باشد که خدا برای مسلمانان فتحی پیش اورد و یا امری دیگر از طرف خود(که عزّت و دولت مسلمانان قوّت یابد)تا منافقان از آنچه در دل نهان کردند سخت پشیمان شوند.

و با شهادت خود توانست کاری بسیار عظیم انجام دهد.

درود خدا بر او باد،روزی که جهاد کرد و روزی که به شهادت رسید و روزی که زنده برانگیخته خواهد شد.

پی نوشتها:

-ولید بن یزید بن عبد الملک.

-بحار الانوار،ج 48،ص 210.

-همان مأخذ،ج 46،ص 306.

-این از جمله شعارهایی بود که برای دعوت به رضای آل محمّد داده می شد.

-دربارۀ محلّ دفن او دو نظر است:عدّه ای قبر او را در قریۀ«ارعونه»و عدّه ای دیگر در قریۀ«گرگان» می دانند.ارعونه و گرگان هر دو در خراسان واقع بودند.

-ثواب الاعمال و عقابها.

-تفسیر عیاشی،ج 1،ص 29.

ص:124

فرزندان زید ادامه د دهندگان راه او

اشاره

در مباحث قبل،از پایان فاجعه بار زندگی یحیی بن زید سخن گفتیم ولی در نهایت،همین فاجعه به حرکتی سازنده تبدیل شد که موجب اضمحلال حکومت اموی گردید.

مسأله ای که در این جا باقی مانده است آن است که جنبشهای فرزندان زید و کسانی که از طرف یحیی به فرماندهی منصوب شدند و خلاصه جنبشهایی که به زیدیه پیوستند همۀ آنها را بشناسیم.

بزودی به دو واقعیّت تاریخی دربارۀ دو تن از فرزندان زید که از نسل وی به شمار می روند خواهیم پرداخت و پس از آن در مباحث بعدی پیرامون کسانی،همچون محمّد و ابراهیم که از نسل زید نبودند و فقط منصب فرماندهی را از او دریافت کرده بودند،بحث خواهیم کرد،

زید فرزندی داشت که«حسین بن زید ذو الدمعه»نامیده می شد. وی پس از شهادت پدرش روشی را در پیش گرفت که اندکی شبیه روش امام زین العابدین علیه السلام پس از شهادت پدرش امام حسین علیه السلام بود.همان طور که امام زین العابدین با زندگی اندوهبار خود و با نیروی گریه و دعا توانست پایگاه مکتبی جامعۀ اسلامی را پی ریزی کند و توانست فردی همچون زید بن علی را برای قیام تربیت کند-که این خود موجب انقلابات نسلهای بعدی شد-حسین بن زید معروف به ذو الدمعه نیز توانست با اشک و گریه و تعهّد خود نسبت به قرآن نسلهایی انقلابی و عناصری مکتبی همچون نوه اش یحیی را تربیت کند،فردی که از جرگۀ کسانی محسوب می شد که با شهامت و بی باکی نهضتی بپا کرد.

ص:125

یحیی دو انقلاب را رهبری می کند

یحیی برای نخستین بار در زمان متوکّل عبّاسی قیام کرد و منطقه ای مناسب،یعنی خراسان را برای انقلاب خود برگزید.چنان که قبلا نیز اشاره کردیم خراسان از نظر استراتژیکی منطقه ای بود که برای قیام بر ضد ستم و ستمکاران آمادگی کامل داشت.رخدادهای تاریخی،این واقعیّت را به ثبوت می رساند که دلیل پیروزی ابو مسلم خراسانی آن بود که وی خراسان را به عنوان مرکز انقلاب خود برگزیده بود.یحیی نیز همین منطقه را برگزید و یاران خود را گرد آورد و قیام خود را آغاز کرد و با عبّاسیان به جنگ پرداخت ولی سرانجام با شکست روبرو شد.پس از شکست،وی را گرفتند و به بند کشیدند و او را به سوی والی خراسان،و از آن جا به بغداد و سپس به پایتخت(سامرا)نزد متوکّل عبّاسی فرستادند و پس از میانجیگریهایی که پیش متوکّل عبّاسی شد پس از گرفتن ضمانتهای کافی مبنی بر کناره گیری یحیی از هر قیام دیگر او را آزاد کرد و یحیی نیز عملا در زمان متوکّل عبّاسی به هیچ انقلاب دیگری دست نیازید.

قبر امام حسین علیه السلام مرکز تجمّع افراد انقلابی

پس از آن که متوکّل کشته شد یحیی به کوفه آمد و ارتباطهای خود را با،زایران قبر امام حسین علیه السلام آغاز کرد زیرا در زمان متوکّل عبّاسی بلکه،در همۀ دوران عبّاسیان،انقلابیهای زیادی برای زیارت قبر امام علیه السلام در آن جا گرد می آمدند،منظور زایرانی که برای زیارت قبر امام علیه السلام به آن جا می آمدند فقط انجام آدابی مذهبی نبود بلکه،حضور ایشان در کربلا برای برقرار کردن ارتباط با یکدیگر جهت انجام یک انقلاب بود.

زیارت قبر امام حسین علیه السلام در مبارزه با حکومت بنی عبّاس،تأثیر مهمّی داشت و به همین دلیل بود که عبّاسیان قبر امام حسین علیه السلام را دشمن می دانستند زیرا این قبر به مرکز تجمّع مخالفان و مبارزان تبدیل شده بود.

یحیی با زایران قبر امام حسین علیه السلام ارتباط برقرار کرد و عدّۀ زیادی از ایشان به دعوت یحیی پاسخ مثبت دادند،در این وقت یحیی به کوفه بازگشت و در آن جا،شعارهای معروف زیدیه را سر داد:«ای انتقام گیرندگان خون حسین،و ای یاری شدگان از سوی خدا،بجنگید»

یحیی در کوفه حکومت را به دست می گیرد

یحیی توانست یاران بسیاری را گرد آورد و بر کوفه سیطره یابد.اوّلین کار وی آن بود که اموال

ص:126

بیت المال را بگیرد و آنها را بین فقرا و مساکین تقسیم کند و به این ترتیب توانست بیشتر افراد امّت را به خود جذب کند.وی در حکومت خود عدالت را در پیش گرفت و سنگینی بار رسالت را به دوش گرفت و افراد بسیاری به او پیوستند.یحیی فردی متدیّن،عابد و زاهد و نیز شجاع بود.در شجاعت وی همین بس که در نخستین جنگ خود با والی کوفه که ارتش و پاسدارانی در اختیار داشت چنان که مورّخان نقل می کنند خطاب به یاران نظامی خود چنین گفت:«همین جا توقّف کنید که من به تنهایی شما را از شرّ ارتش دشمن رها می کنم.»وی شمشیرش را به دست گرفت و به تنهایی وارد میدان جنگ شد و ارتش عبّاسیان را که از گروههای موجود در کوفه و به رهبری والی آن تشکیل شده بود شکست داد و والی را به قتل رساند و پس از پایان کار به میان لشگریان و یاران خود بازگشت.

نیروهای عبّاسیان یحیی را شکست می دهند

فرماندۀ ارتش یحیی فردی ترسو بود و همین موجب شد که او و لشگریانش با شکست روبرو شوند،بدین ترتیب یحیی در میدان جنگ تنها ماند و آن قدر به جنگ ادامه داد تا سرانجام به شهادت رسید،در هنگام شهادت سر او را به دلیل جراحتهای فراوان در میان سرهای دیگر تشخیص ندادند.

از تواناییهای فوق العادۀ یحیی آن بود که خشم وی موجب نمی شد کسی را بکشد یا به زندان بیفکند بلکه فقط میله ای آهنین داشت که هرگاه از کسی خشمگین می شد آن را به دور گردن شخص می پیچید و رهایش می کرد،هیچ آهنگر و فرد نیرومندی نمی توانست این شخص را از آهنی که بر گردنش آویخته شده بود رها کند،این شخص پس از سپری شدن مدّتی که یحیی مقرّر کرده بود و در آن مدّت نمی توانست حرکت کند نزد وی می آمد و او نیز آهنی را که بر گردنش آویخته بود،باز می کرد و او را رها می ساخت.یحیی چندین سال بر مسند حکومت باقی بود.بین او و مستعین باللّه که دوازدهمین خلیفۀ عبّاسیان بود جنگهای بسیار زیادی در گرفت،نیروهای دو طرف در پاره ای از این جنگها همسان بوده ولی یحیی توانست مدّت زیادی حکومت کند،بعضی از این جنگها نیز به شکست یحیی و لشگریانش منجر می شد،زیرا...

پس از شکست یحیی خویشان و یاران اسیر وی را،پیاده به بغداد بردند و کسی که از ادامۀ راه عاجز می ماند مظلومانه به قتل می رسید،هنگامی که اسرا به بغداد رسیدند مردم بغداد در تظاهرات خشمگینانه ای این عمل بنی عبّاس و بویژه کشتن یحیی را محکوم کردند.

سر یحیی مدّتها بر دار بود تا آن که مردم مدینه طیّ تظاهراتی نزد محمّد بن عبد اللّه بن طاهر، والی بغداد آمدند و به وی چنین گفتند:«ما نمی دانیم به تو تسلیت بگوییم یا تبریک،چرا که تو بر

ص:127

دشمنت پیروز شدی و لذا باید به تو تبریک گفت ولی آیا می دانی که اگر رسول اللّه صلی الله علیه و آله زنده بود باید به او تسلیت می گفتیم زیرا تو فرزندش را به قتل رساندی؟»در این هنگام محمّد بن عبد اللّه بن طاهر دستور داد اسرا را آزاد کنند و در نتیجه،همۀ این مسائل موجب پیدایش آشوبهای تازه ای علیه حکومت عبّاسیان شد و به انقلابهایی انجامید که بعدا از آنها سخن خواهیم گفت.

این یکی از وقایع بسیار مهمی است که به رهبری یحیی پسر حسین بن زید معروف به ذو الدمعه در تاریخ رخ داده است،ولی زید فرزند دیگری نیز داشت که«عیسی بن زید»نامیده می شد،داستان زندگی وی نیز بسیار شگرف است.داستان زندگی عیسی در مرحلۀ اوّل روشنگر جوّ مشوّشی است که افراد مکتبی در آن به سر می بردند،و این که انقلابیهای مکتبی چگونه با شجاعت کم نظیری با این فشارها مقابله می کردند.

چهار سال پس از شهادت زید پسرش یحیی در خراسان قیام کرد و در جوزجان به صلیب کشیده شد.در این هنگام برادرش عیسی چه کرد؟

عیسی با محمّد و ابراهیم که در زمان منصور علیه حکومت عبّاسی شوریده بودند،خروج کرد، ارتش محمّد و ابراهیم شکست خورد و عیسی خود را در کوفه پنهان کرد.قبل از هر چیز باید بدانیم که انتخاب شهر کوفه در طول زندگی مبارزاتی عیسی انتخابی موفّق و بجا بوده است زیرا کوفه منطقه ای بود که پیوسته با امویان و عبّاسیان در مبارزه بوده است و منطقه ای به شمار می رفت که به اهل بیت محبّت می ورزیده است.بدین سبب عیسی در کوفه پنهان شد و کاملا مخفیانه زندگی می کرد تا آن جا که یحیی پسر برادرش حسین روزی به پدر خود ذو الدمعه چنین گفت:

«ای پدر!من می خواهم عمویم عیسی بن زید را ببینم زیرا بسیار ناپسند است که فردی همچون من شخصی مثل او را که از خویشان من است دیدار نکند.»

پدرش پس از مدّتی سکوت گفت:

«این امری است که بر او(عیسی)گران خواهد آمد و می ترسم که برای پرهیز از دیدار تو منزل خود را تغییر دهد و این مسأله موجب زحمت او شود.»

یحیی بیشتر،پافشاری کرد تا آن که پدرش به او چنین گفت:

«هرگاه به کوفه رسیدی سراغ منطقۀ بنی حی را بگیر و زمانی که به آن جا رفتی از فلان راه برو،در وسط این راه خانه ای را خواهی دید که درش چنین و چنان است آن را شناسایی کن و در جایی دور از آن در ابتدای راه بنشین،هنگام مغرب شخص میانسال و بلند قامتی را خواهی دید که چهره ای کشیده دارد و اثر سجده در پیشانیش دیده می شود،ردایی پشمین بر تن دارد،با شتری سقّایی می کند،قدمی نمی گذارد و قدمی برنمی دارد مگر آن که ذکر خدا را بر لب داشته باشد،

ص:128

اشکهایش ریزان است،برخیز و به او سلام کن و او را در آغوش بگیر،در این هنگام همچون حیوان وحشت زده ای از تو خواهد ترسید،خود را معرفی کن و خویشاوندی خود را به او بازگوی،در این وقت با تو خواهد نشست و زمانی دراز سخن خواهد گفت و حال همۀ ما را از تو خواهد پرسید و از حال خود تو را آگاه خواهد کرد،کاری کن که از نشستن با تو خسته و ملول نشود،سخن با او کوتاه کرده و خداحافظی کن،وی از تو خواهد خواست که دیگر به دیدارش نروی،هرچه می گوید انجام ده زیرا اگر دوباره به دیدار وی بروی خود را از تو پنهان خواهد کرد و از تو خواهد ترسید و مکان خود را تغییر خواهد داد و این موجب زحمت او می شود.»

یحیی پاسخ داد:«آنچه بگویی انجام می دهم»وی دیدار خود با عیسی را چنین شرح می دهد:

«به کوفه وارد شدم و او(عیسی)را دیدم،او چنان بود که پدرم توصیف کرده بود،قدمی برنمی داشت و گامی نمی نهاد مگر آن که لبهایش به ذکر خدا مشغول بود،اشک در چشمانش حلقه زده بود و گاهی بر گونه هایش سرازیر می شد پس برخاستم و در آغوشش گرفتم،از دیدن من چون حیوانی که از دیدن انسانی وحشت کند،ترسید.گفتم:ای عمو!من یحیی بن الحسین بن زید هستم،من برادر زادۀ توام،وی مرا در آغوش گرفت و آن قدر گریست که گمان کردم بزودی جان به جان آفرین تسلیم خواهد کرد،سپس شترش را خواباند و با هم نشستیم،او شروع به احوالپرسی خانواده اش کرد و حال یک یک مردان و زنان و کودکان را جویا شد من احوال یک یک آنها را برای او شرح می دادم و او می گریست،سپس گفت:فرزندم!من با این شتر سقّایی می کنم و مزد حاصل از این کار را به صاحبش می دهم و با مقدار کمی از آن سدّ جوع می کنم و گاهی که از فروش آب جلوگیری می کنند به بیابان(یعنی پشت کوفه)می روم و از باقیماندۀ غذای دیگران که به بیابان می ریزند تغذیه می کنم،دختر این مرد(صاحب شتر)را به زنی گرفته ام و او تا این زمان به هویّت من پی نبرده است،همسرم دختری به دنیا آورد،دخترم بزرگ شده است ولی مرا نمی شناسد و نمی داند من کیستم،مادرش به من گفت:دخترت را به عقد فلان سقّا درآور-وی سقّایی است که در همسایگی ما زندگی می کند-زیرا دارایی او از ما بیشتر است و دختر ما را نیز خواستگاری کرده است،وی همچنان در خواستۀ خود پافشاری می کرد و من نمی توانستم به او بگویم که این کار در شأن من نیست زیرا این مسأله موجب می شد که راز من آشکار شود،وی همچنان اصرار می ورزید و من از خدا می خواستم که مرا در این امر یاری دهد.تا این که دخترم پس از چند روز درگذشت،هیچ چیز مرا در دنیا اندوهگین نکرد مگر آن که دخترم مرد.و به نسبت خود با رسول خدا صلی الله علیه و آله آگاهی نیافت.»وی سپس یحیی را سوگند داد که از نزد او برود و دیگر

ص:129

باز نگردد و پس از آن یحیی خداحافظی کرد،یحیی سخن خود را چنین ادامه می دهد:«پس از این دیدار،دوباره به مکانی رفتم که عیسی را قبلا ملاقات کرده بودم تا این که دوباره او را ببینم ولی این بار دیگر به دیدارش موفّق نشدم و همان اوّلین دیدار و آخرین برخورد من با او بود. »

برخی اعتقاد دارند که عیسی در آن روزها بیش از یک سقّا نبوده است ولی حقیقت امر این است که شغل وی صرفا پوششی امنیّتی از حکومت تروریستی آن زمان بوده است.

وی در خلال زندگی خود در کوفه با افراد مکتبی ارتباط داشته است و در آن شرایط سخت مشغول تربیت ایشان بوده است .یکی از راویان به نام منصور چنین نقل می کند:

«من و عدّۀ کمی از افراد مکتبی،عیسی را می شناختیم و با او رابطه داشتیم،وی ما را در صحرا ملاقات می کرد و به ما می گفت که باید با ما نشستی داشته باشد و سخنان بسیاری را در میان می گذارد.وی می گفت:شما خود شاهد وضعیّت من هستید و می دانید که اگر حکومت به محلّ اختفای من پی ببرد بی گمان مرا خواهد کشت.»

عیسی در آن شرایط دشوار با ایشان تماس می گرفت و به آنها جهت می داد و آنها نیز به سهم خود به مردمی که در جامعۀ کوفه زندگی می کردند جهت می دادند و این چنین مشعل رسالت را دست بدست به پیش می بردند و نمی گذاشتند لحظه ای به زمین افتد زیرا،اگر مشعل رسالت سقوط می کرد تاریکی تمام جهان را در بر می گرفت و دیگر نور هدایت روشنی نمی بخشید و دیگر افرادی چون من و تو چنین ارزشهایی را به دست نمی آوردیم،اگرچه نمی توان ما را مظهر کامل این ارزشها دانست امّا همین میزان از ارزشها را نیز مدیون قهرمانانی هستیم که برای حاکمیّت اصول اعتقادی خود چون سربازانی گمنام زیستند.

عیسی وفات کرد و همچون سقّایی(نه کمتر و نه بیشتر)به خاک سپرده شد.هیچ کس در کوفه جز همسر و فرزندان وی که پدر خود را سقّایی از سقّاهای کوفه می دانستند بر مرگ او آگاهی نیافت.عیسی را در کوفه به خاک سپردند ولی برخی اعتقاد دارند که بین حلّه و کوفه قبری وجود دارد که به او منتسب است.

پس از تدفین عیسی«صاحب زعفرانی»با افراد مکتبی تحت سرپرستی خود و به اصطلاح امروز با«تیم»خود تماس گرفت و به ایشان چنین گفت:«امروز وظیفۀ ما چیست زیرا همۀ ما به اعدام محکوم شده ایم؟»به نظر می رسد تنها عیسی نبوده که پنهان شده و در حال پنهانی کارهای خود را به پیش می برده است،بلکه کسانی که با او ارتباط داشته اند نیز پنهان بوده اند.یکی از ایشان نجاری می کرده و دیگری کشاورزی،در حالی که این افراد در گذشته فرماندهان ارتش بوده اند و از بزرگان و شخصیّتهای مهمّ به شمار می آمدند ولی از تمامی این مقامها چشم پوشیدند،

ص:130

چون در راه خدا هر مشکلی آسان می شود.اعضای تیم صاحب زعفرانی در پاسخ او گفتند:بنابراین خود را آشکار می کنیم.صاحب گفت:نزد مهدی عبّاسی می رویم و به او می گوییم که عیسی در گذشته است،وی ما را به سبب این مژده رها خواهد کرد،تا کی باید فراری باشیم؟ولی «حسن بن صالح»گفت:نه به خدا سوگند دشمن خدا را به مرگ دوست خدا و فرزند رسول اللّه بشارت نمی دهیم و موجب خوشحالی وی نمی شویم بلکه او را سرزنش خواهیم کرد، به خدا قسم شبی را که از ترس خدا به صبح برسانم از یک سال عبادت و جهاد برتر می دانم.رسول اللّه صلی الله علیه و آله فرموده اند:«محبوبترین شبها در نزد من شبی است که آن را از ترس در راه خدا به صبح برسانم.» نه از ترس خدا زیرا پیامبر پیوسته از خدا ترسان بود بلکه ترس از جنگ یا ضد حمله ای که در راه خدا باشد.پس از دو ماه حسن بن صالح درگذشت و به ملکوت اعلا پیوست،صاحب در زمان مرگ وی چنین گفت:«او را نیز چون یک غریبه به خاک سپردم.»زیرا زن و فرزندان وی از مرگ او آگاهی نیافته بودند.

صاحب چنین اندیشید که طرح و اندیشۀ خود را به اجرا درآورد لذا فرزندان عیسی را برداشت و با تغییر قیافه راهی سامرا شد زیرا مردم سامرا او را می شناختند.چون بر مهدی وارد شد مهدی از جای خود پریده و گفت:«دشمن خدا با دو پای خود نزد من آمده است،او را بیاورید.»

پنج سال یا بیشتر گذشته بود و مهدی پیوسته مشغول جستجوی عیسی و یاران او بود تا شاید بتواند ایشان را دستگیر کند ولی موفّق نشده بود که به چنین هدفی دست یابد و اکنون یک نفر از این عدّه با پای خود به قصر مهدی آمده است و این برای مهدی عبّاسی بهترین شکار به شمار می آمد.مهدی خطاب به صاحب چنین گفت:«به خدا قسم که به تو خوش آمد نمی گویم،ای دشمن خدا وجود تو از من دور باد،آیا تو در نابودی حکومت من می کوشی و خلافت را برای دشمنان من می خواهی؟»صاحب پاسخ داد:«به خدا چنانم که می گویی و هرچه گفتی صحیح است.» مهدی گفت:«تو خاینی هستی که با دو پای خود نزد من آمده ای آیا با شناختی که من از تو دارم به این اعتراف می کنی؟حال چگونه جرأت کرده ای با امنیّت کامل نزد من آیی؟»صاحب گفت:

«من آمده ام تا به تو بشارت دهم و تو را تسلیت گویم».مهدی گفت:«بشارت به چه چیز و تسلیت برای که؟»صاحب پاسخ داد:«تو را به وفات عیسی بن زید بشارت می دهم و به تو تسلیت می گویم زیرا که او پسر عموی تو و از گوشت و خون تو بوده است.»به دنبال سخنان صاحب،مهدی به سوی محراب رفت و سجده کرد و خدای را سپاس گفت.

نقطۀ شگفت انگیز قضیه این است که مهدی رئیس حکومتی به شمار می رفت که خورشید در آن غروب نمی کرد ولی برای مرگ عیسی که در کوفه سقّایی می کرد سجدۀ شکر به جا می آورد.آیا

ص:131

معنای سجدۀ او آن است که عیسی صرفا یک سقّا بوده است؟یا این که وی برای حکومت ظلم و استکبار یک خطر جدّی به شمار می رفته است که شغل سقّایی را فقط به عنوان پوششی برای کارهای اصلی خود انتخاب کرده بود؟مهدی سخنان خود را چنین دنبال کرد:«عیسی در چه تاریخی در گذشته است؟»صاحب گفت:«دو ماه پیش»مهدی گفت:«چرا تا امروز خبر مرگ او را به اطّلاع من نرساندی؟»صاحب پاسخ داد:«حسن بن صالح مرا از این کار باز داشت.»و برخی از سخنان صالح را به آگاهی مهدی رساند.مهدی پرسید:«صالح چه می کند؟»صاحب گفت:

«او نیز درگذشت و اگر وفات نکرده بود هیچ خبری از عیسی دریافت نمی کردی.»در این هنگام مهدی سجدۀ دیگری به جای آورد و چنین گفت:«سپاس خدای را که مرا از شرّ او رها کرد زیرا وی کسی بود که بیش از همۀ مردم به من دشمنی می ورزید و اگر زنده می ماند عیسای دیگری را به وجود می آورد،ای صاحب هرچه می خواهی بگو،به خدا تو را بی نیاز خواهم کرد و در خواسته هایت جواب ردّ به تو نخواهم داد.»

آیا عجیب نیست؟ظاهرا حسن بن صالح برای حکومت عبّاسیان عنصر خطرناکی بود و عنصر خطرناک بودن برای حکومت عبّاسی سخن ساده ای نیست زیرا این حکومت از قدیم تاکنون بزرگترین امپراتوری کرۀ زمین بوده است و در سرزمینهای اسلامی امپراتوریی بزرگتر از آن نمی شناسیم.این شخص که بوده است؟و چقدر در راه خدا تلاش کرده است که خدا بزرگترین جبّار تاریخ را از او ترسانده بود؟اینها اموری هستند که تاریخ از آنها ذکری به میان نیاورده است.

ما باید امور بسیاری را در پشت خطوط کتابهای تاریخی بیابیم زیرا در ورای این خطوط است که می توانیم به حقیقت پی ببریم و مسألۀ مهمّ برای ما پی بردن به حقیقت است.پس از آن مهدی به صاحب چنین گفت:نیازت چیست؟من از گناه تو چشم پوشیدم اکنون چه حاجتی داری؟مرا بشارتی دیگر ده.صاحب گفت:بشارتی دیگر ندارم و تنها یک تقاضا دارم،یتیمان عیسی هیچ کس را ندارند،مهدی گریست و دستور داد حکومت عبّاسی سرپرستی فرزندان عیسی را به عهده گیرد،فرزندان عیسی تا زمان امین عبّاسی در دربار عبّاسیان با خلفا زندگی می کردند تا این که آنها نیز به مردانی انقلابی تبدیل شدند.

همۀ این مسائل،تاریخی از جهاد است،مردانی چون یحیی،عیسی و حسین ذو الدمعه،هر یک به نوع و شیوۀ خاص خود قیام کردند و کاخ رسالت را با جان و خون و اشک خود پی نهادند حتّی اشک آنها دارای هدف و جهت بود هدف و جهتی مکتبی که در آن روزگار از آن برای آگاه کردن توده ها استفاده می شد،این اشکها ناشی از ضعف نبود زیرا اگر چنین بود در هیچ قیامی شرکت نمی کردند،در حالی که یک انقلابی هم می شورید و هم می گریست و از گریۀ خود در راه

ص:132

برانگیختن مردم بهره برداری می کرد.افراد مکتبی نیز در طول تاریخ می گریستند ولی نه مانند افراد عادی بلکه گریۀ آنها برای آگاه کردن مردم و برانگیختن ایشان بود و مفهومی جز سازندگی نداشت.

زیدیه چه کردند؟

سخن خود را تکرار می کنیم.زیدیه در طول تاریخ سپر و حامی جنبش مکتبی بوده اند و این مسألۀ مهمّی است و بزودی از قیامهای دیگری نظیر انقلاب ابراهیم و محمّد که از سلسله انقلابهای زیدیه به شمار می روند سخن خواهیم گفت و در همین وقت نقش امام صادق علیه السلام را در ترسیم نشانه های یک مسلمان واقعی در طول تاریخ بررسی خواهیم کرد.

پی نوشتها:

-حسین بن زید در جنگ محمّد ذو النفس الزکیه و ابراهیم دو پسر عبد اللّه بن حسن بن حسن شرکت داشت ولی بعدا متواری شد و در خانۀ جعفر بن محمّد علیه السلام اقامت داشت و امام علیه السلام نیز به تربیت وی همّت گماشت.

بدین ترتیب حسن بن زید پس از مرگ پدر در دامان امام جعفر علیه السلام بزرگ شد و علوم بسیاری را از امام آموخت.

حسین بن زید به دلیل گریۀ زیاد به ذو الدمعه ملقّب شد.بحار الانوار،ج 47،ص 306.

-او،یحیی بن عمر بن الحسین بن زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب است.گفته می شود وی فرزند حسین بن زید بن علی،یعنی یحیی بن حسین بن زید بن علی است ولی منظور ما در این جا داستان زندگی اوست خواه فرزند حسین ذو الدمعه باشد خواه نوۀ او.

-زیرا یحیی با شمشیر خود فرماندۀ ارتش عبّاسیان،یعنی عبد اللّه بن محمود را از پای درآورد و در نتیجه تمام ارتش عبّاسیان شکست خوردند.

(4)-مقاتل الطالبیین،ص 639.

-گفته می شود اسحاق بن جناح رئیس پلیس یحیی بن عمر بن زید،در زندان والی بنی عبّاس درگذشت.

-مقاتل الطالبیین،ص 409.

-در این مورد ناقلان زیادی از او و از زندگی او روایتها آورده اند.

-مقاتل الطالبیین،ص 420.

ص:133

ص:134

دلایل سقوط حکومت اموی

اشاره

سقوط حکومت بزرگ اموی و به دنبال آن بر پایی حکومت عبّاسی مسألۀ ساده ای نیست.

از نظر سیاسی دلیل سقوط حکومت اموی طغیان و فساد رهبری آن و تناقض و اختلاف در ارکان این حکومت بود.

علّت دیگر سقوط این حکومت،انقلاب توده های مستضعف اعم از انقلاب مکتبی و معتزله و مرجئه و بالاخره خوارج و دیگران علیه این حاکمیّت بود.این علل با یکدیگر دست بدست هم دادند و در نتیجه سقوط حکومت اموی را به دنبال داشت.فردی از یکی از رؤسای حکومت اموی پس از سقوط آن چنین پرسید:

دلیل از میان رفتن حکومت شما چه بود؟

وی چنین پاسخ داد:«ما به جای پرداختن به امور ضروری به لذّت جویی از دنیا پرداختیم و به رعیّت ظلم کردیم لذا از انصاف ما ناامید شدند و تصمیم گرفتند از شرّ ما رها شوند،در حقّ کسانی که به ما خراج می دادند بی عدالتی شد لذا ایشان از ما کناره گرفتند و بدین ترتیب آبادیهای ما خراب و خزانه های ما خالی شد،از سویی به وزرای خود اطمینان کردیم ولی آنها منافع خود را بر منافع ما ترجیح دادند و امور را بدون حضور ما رتق و فتق می کردند و چگونگی آن را از ما پنهان می داشتند،پاداش نظامیان ما به تأخیر افتاد لذا از اطاعت ما خارج شدند و هنگامی که دشمنان ما ایشان را به همکاری دعوت کردند به سوی آنها جذب شدند و با ما به جنگ پرداختند،دشمنان،ما را به جنگ می خواندند ولی ما به دلیل نداشتن یاور از رویارویی ایشان ناتوان بودیم. »

ص:135

جواب این شخص به زبان ما چنین می شود:

ما افراد را در جای مناسب خود قرار ندادیم و بر مزرعه داران و کشاورزان فشار وارد آوردیم، ایشان نیز مزارعشان را ترک کردند و رو به سوی شهرها آوردند و بدین ترتیب مزارع ویران شد و مردم از سیاست دولت به تنگ آمدند.به دلیل اسراف بیش از حدّ فرماندهان،پاداش نظامیان کاهش یافت و بدین سبب نارضایتی در بین صفوف ایشان رخنه کرد زیرا از زمانی که این ارتش به دست معاویه تأسیس شده بود پیوسته از معاویه هواداری می کرد که دلیل آن را صرفا می توان پاداشهای فراوان و تسهیلات مالی دانست نه چیز دیگر.

ارتش وابسته به پاداش

معاویه در نامۀ خود به امام علی علیه السلام چنین می نویسد:

«امّا بعد،اگر پی برده بودیم که جنگ با این وسعتی که پیدا کرده است،موجب از بین رفتن ما می شود علیه یکدیگر وارد کارزار نمی شدیم،اگر تاکنون خطا کرده ایم گذشته را بررسی و آینده را اصلاح کنیم،من ولایت شام را به شرطی از تو خواسته بودم که ملزم به اطاعت از تو نباشم. »

هدف بنیانگذار حکومت بنی امیه لذّت دستیابی به شام و به بازی گرفتن اموال مسلمانان بود.

روزی عمرو بن عاص پس از آن که به کهولت رسیده و اندامش نحیف شده بود با غلامش وردان بر معاویه وارد شد.وی سخن خود را در حالی آغاز کرد که جز وردان کس دیگری نزد او و معاویه حضور نداشت.عمرو گفت:«یا امیر المؤمنین!چه چیزی برای لذّت جویی تو باقی مانده است؟ معاویه پاسخ داد:امّا زنان که هیچ نیازی به ایشان ندارم،امّا لباس،آن قدر لباس نرم و نیکو به تن کرده ام که انگار جزئی از پوست من شده است و نمی دانم کدام یک نرمتر است،امّا غذا،آن قدر از غذاهای لذید و پاک خورده ام که دیگر نمی دانم کدام یک لذیزتر و پاکتر است،و امّا عطر، آن قدر استشمام کرده ام که دیگر تشخیص نمی دهم کدام یک خوشبوتر است.هیچ چیز را از شرابی سرد در روزی تابستانی خوشتر نمی دارم و از هیچ چیز بیشتر از نگریستن به فرزندان و نوادگانم که در اطراف من هستند لذّت نمی برم.تو از چه چیز لذّت می بری ای عمرو؟»عمرو پاسخ داد:

«درختی بکارم و از میوه و محصول آن برخوردار شوم.»در این وقت معاویه رو به وردان کرده گفت:«تو از چه چیز لذّت می بری ای وردان؟»وردان پاسخ داد:«زمین گران قیمت و ارزشمندی که آن را بدون هیچ بهایی برای اشخاصی فاضل و ارجمند به ارث بگذارم تا این که خدا را دیدار کنم و این که زمین مذکور یکی پس از دیگری به فرزندان من به ارث برسد.»معاویه خطاب به عمرو گفت:«بقیۀ این روز نابود باد،این غلام بر من و تو غلبه کرد. »

ص:136

هم پیمانان بنی امیّه گروهی مزدور بودند

هم پیمانی عمرو بن عاص و معاویه این چنین آغاز شد:عمرو بن عاص به شام وارد شد و برای تهدید معاویه به وی چنین نوشت:«اگر از همۀ دارایی خود محروم شوی چه می کنی؟پس هرچه در توان داری به کار بند.»معاویه رسولی به سوی او فرستاد و عمرو بن عاص نزد معاویه آمده معاویه به او گفت:«با من بیعت کن.»عمرو گفت:«نه به خدا دین خود را به تو نمی دهم مگر آن که از دنیای تو بهره مند شوم.»معاویه گفت:«ولایت مصر را به تو می دهم.»بدین ترتیب عمرو بن عاص به وی پاسخ مثبت داد و معاویه نیز کتبا وی را به این مقام منصوب کرد.

معاویه در جنگ صفّین چون دریافت که مردم شام گروه گروه به قتل می رسند«نعمان بن جبلة التنوخی»را احضار کرد،وی پرچمدار قوم خود در«تنوح»و«بهراء»بود.معاویه به او چنین گفت:«تصمیم گرفته ام فردی را به سرپرستی قوم تو برگزینم که از تو شجاعتر و دیندارتر باشد.» نعمان در پاسخ گفت:«اگر ما همۀ قوم خود را به صورت یک مجموعۀ نظامی در می آوردیم تنها قادر بودیم اندکی پایداری کنیم چه رسد به آن که در برابر شمشیرهای برنده و از غلاف بیرون آمده و افراد تیزهوشی قرار گیریم.به خدا من تو را به خود ترجیح دادم و سلطنت تو را بر دین خود برگزیدم،هدایت را به سبب هوا و هوسهای تو در حالی ترک کردم که آن را می شناختم و از راه حق دوری گزیدم در حالی که آن را می دیدم و هنگامی که به خاطر سلطنت تو با پسر عموی رسول اللّه صلی الله علیه و آله و نخستین کسی که به او ایمان آورد و با او هجرت کرد،جنگیدم در واقع از رشد و هدایت دور شدم،اگر ما آنچه را که در حقّ تو انجام دادیم در حقّ علی علیه السلام می کردیم وی نسبت به رعیّت خود بیشتر محبّت می ورزید و پاداش بیشتری بدانها می داد ولی ما تمام توان خود را در راه اهداف تو به کار بستیم و باید مسؤولیّتی را که پذیرفته ایم به پایان برسانیم حال قبول این مسؤولیّت گمراهی باشد یا هدایت،و اگرچه بسیار بعید است که راه رشد و هدایت باشد.از آن جا که از میوه ها و جویبارهای بهشتی محروم شده ایم لذا برای به دست آوردن انجیر و زیتون و محصولات «غوطه» (1)به نبرد خواهیم پرداخت.»نعمان به دنبال این سخنان به سوی قوم خود رفت و در جنگ پایداری به خرج داد .

ص:137


1- *) مجموعه باغهای سرسبزی در دمشق است که از رود«بردی»سیراب می شود.در گذشته غسّانیها در آن سکونت داشته اند. زردآلوی آن معروف است.-م.

انگیزۀ جنگها دفاع از منافع و به دست آوردن غنایم بود

نعمان در گفته های خود تصریح کرد که هدف از جنگ به دست آوردن انجیر و زیتون «غوطه»بوده است.آیا معقول است انسانی مثل ولید که قرآن را هدف تیراندازی خود قرار داد،و این اشعار را می سرود:

(1)أتوعد کلّ جبّار عنید فها أنا ذاک جبّار عنید

إذا ما جئت ربّک یوم حشر فقل یا ربّ مزّقنی ولید

و نیز:

به خدایت بگو«اگر می تواند»مرا از غذا خوردن باز دارد،و به خدایت بگو«اگر می تواند» مرا از میگساری نیز باز دارد یا شخصی مثل یزید بن معاویه که همچون سایر خلفای بنی امیه به باده گساری و میمون بازی و همنشینی با زنان آوازه خوان مشغول بود،هدفشان پیشرفت اسلام، همراه با جهاد در راه خدا بوده باشد؟!اگر این را تأیید کنیم به سخن مضحکی گردن نهاده ایم.

اوّلین و آخرین هدف این خلفا به دست آوردن هرچه بیشتر آوازه خوانان و کنیزان و غنایم و اموال بوده است.فتوحات آنان نیز تنها برای به دست آوردن اموال فراوانی بوده است.که به فرماندهان داده می شد تا طرفدار حاکمیّت باشند اگرنه این اموال و داراییها چگونه و از کجا به دست می آمد و نیز اموالی که صرف عیّاشی و خوشگذرانی ایشان می شد از کجا فراهم می آمد؟

نتیجۀ این بحث را می توان چنین خلاصه کرد:هنگامی که پاداش نظامیان کاهش می یافت کودتایی نظامی بر ضد حکومت انجام می شد علاوه بر آن،جنگها و ترورهای پی در پی فرماندهان ارتش انگیزۀ دیگری برای کودتای نظامی بود.

حکومت اموی به ارتش خود تکیه داشت ولی هنگامی که پاداش نظامیان کاهش می یافت و نارضایتی مردم اوج می گرفت،وفاداری این ارتش از حکومت نیز کاهش می یافت و کاهش طرفداری ارتش از حکومت موجب سرنگونی حکّام می شد.

بنی عبّاس جانشینان حکومت بنی امیّه

حکومت بنی عبّاس چگونه بر پا شد؟

از نظر اجتماعی می توانیم بر پایی حکومت بنی عبّاس را چنین تفسیر کنیم که:ایشان نمایندۀ

ص:138


1- *) آیا مرا با آیۀ«جبّار عنید»تهدید می کنی،پس بدان که من همان جبّار عنید هستم. هرگاه در روز قیامت به خدای خود وارد شدی،به او بگو که خدایا ولید مرا درید.

جناح میانه رو امّت اسلامی به شمار می آمدند،بدین معنا که جناح ایشان بین اصول صحیح اسلامی که مکتبیها مسؤولیّت آن را بر عهده داشتند و اصول منحرفی که بنی امیه بدان می پرداختند،قرار داشت.

پس از وفات رسول اللّه صلی الله علیه و آله امّت اسلامی به سه جناح تقسیم شد:

جناح اوّل:جناح امام علی بن ابی طالب علیه السلام یعنی جناح مکتبی ثابتی که در راه خدا از سرزنش هیچ کس ابایی نداشت.

جناح دوّم:جناح جاهلی تندرو.این جناح بنی امیه و ابو سفیان و مغیرة بن شعبه و حکم بن العاص بن امیّه را زیر پرچم خود داشت.

جناح سوّم:جناح میانه رو که ابو عبیدة بن جراح و بسیاری از مسلمانان از جمله بنی عبّاس را در برداشت،بنی عبّاس همان کسانی بودند که در آینده نقش این جناح را ایفا می کردند.

جناح اصیل همان جناح ثابتی بود که در راستای تفکّر اسلامی قرار داشت،جناحی که با تعهّد عمیقی از ارزشها و اصول اسلامی پاسداری می کرد.حضرت فاطمۀ زهرا علیه السلام در خطبۀ خود به این مسأله اشاره می کند:«به خدا از ابو الحسن انتقام نگرفتند مگر به خاطر سختی شمشیر و قوّت و مجازاتهای سخت او و شجاعتش در امور الهی »

قلم و زبان توانایی ندارند از همۀ مواضع استقامت و پایداری حضرت علی علیه السلام بر حقّ و رویارویی ایشان با باطل سخن گویند.یک مسأله حتمی و قطعی است و آن استقامت امام تا آخرین مرحله است،استقامت در مواضعی که پای هر مردی در آن می لغزد و قهرمانان تاب تحمّل آن را ندارند،ولی بالاخره جناح عبّاسی توانست در پرتو شرایط آماده،بر اوضاع غلبه یابد،زیرا بیشتر مردم اهمیّتی نمی دادند که چه کسی به حکومت برسد،ایشان تنها بر یک مسأله اتّفاق داشتند و آن نپذیرفتن حکومت بنی امیّه و احساس گناه در قبال آل محمّد صلی الله علیه و آله بود.

بنی هاشم اعم از بنی عبّاس و علویان و فرزندان جعفر و فرزندان عقیل،همگی دعوت خود را در چارچوب دعوت به رضای آل محمّد،متمرکز کرده بودند.رضای آل محمّد یعنی،فردی که صلاحیّتهای رهبری مکتبی را در برداشته باشد و این کلمه ای کلّی به شمار می رفت که همۀ گروههای انقلابی را اطراف خود جمع کرده بود.دعوت ایشان کاملا سرّی صورت می گرفت.

ریشه های جنبش سیاسی پس از شهادت امام حسین علیه السلام در وجدان مردم ریشه دوانده بود زیرا تفکّر مکتبی که از مجموعۀ محدودی از مردم تجاوز نمی کرد به جایی رسید که بیشترین بخش امّت اسلامی،آن را حمایت می کردند.این جنبش در همۀ نقاط منتشر شد و ریاست سازماندهی آن را فردی از فرزندان محمّد بن حنفیه به عهده داشت،فردی که به نظر می رسید حکومت بنی امیّه

ص:139

اهمیّت او را دریافته بود و به همین سبب سلیمان بن عبد الملک او را به شام فراخواند و ظاهرا گرامی اش داشت،امّا پنهانی به او زهر خورانید.پس از آن که وی شام را به طرف مدینه ترک گفت در راه به ناحیه ای به نام(حمیمه)رسید و در آن جا بود که مسمومیّت بر او غلبه کرد،او از ترس آن که مبادا بمیرد و دعوتش ناتمام بماند رازداری را جستجو می کرد ولی هیچ کس را جز «محمّد بن علی بن عبد اللّه بن عبّاس»نیافت که به وی اطمینان کند لذا وظایف جنبش را به او سپرد و همۀ سران جنبش را-در مغرب و مصر و خراسان و ری و کوفه و بصره-به او معرفی کرد و اطّلاعات دیگری نظیر چگونگی عملکرد و اسامی هواداران این جنبش را نیز در اختیار او گذاشت و نامه هایی را که به ایشان نوشته بود تسلیم وی کرد و همۀ اسرار این جنبش را بدو سپرد،قرار بود این فرد عبّاسی همان نقشه ای را دنبال کند که آن علوی آن را تعقیب می کرد ولی وی به دعوت خیانت کرد و نقشۀ مزبور را به نفع بنی عبّاس به اجرا درآورد.انقلاب در آن زمان رسیده و آمادۀ بهره برداری بود و همۀ احزاب و جنبشها آمادۀ قیام بودند ولی با این ترفند،انقلاب از جناح علوی به جناح عبّاسی منتقل شد،باید گفت که،این تنها دلیل انتقال خلافت از علویان به عبّاسیان نبود بلکه، دلیل عمدۀ این امر آن بود که تنها هدف بنی عبّاس رسیدن به حکومت بود،در حالی که انگیزۀ علویان برای به دست گرفتن حکومت،تحقّق بخشیدن به اهداف خود یعنی اجرای احکام الهی بود.

بنی عبّاس منتظر سقوط بنی امیه بودند تا بتوانند حکومت را به دست گیرند.ایشان چنین وانمود می کردند که احکام الهی را به اجرا در خواهند آورد و مظهر رسالت الهی خواهند بود،آنان به جای در نظر گرفتن هدف یعنی اجرای اوامر الهی به اشخاص و میزان نفوذ آنها توجه داشتند،لذا صحنه را از وجود مخالفان پاک کردند و به حکومت رسیدند.

حقایق زیادی وجود دارد که ثابت می کند،ایشان از آغاز،در مسیر صحیحی حرکت نمی کردند،برای مثال،ابو سلمه که یکی از بزرگترین مبلّغان بنی عبّاس بود و خطوط اساسی جنبش بنی عبّاس را ترسیم می کرد،در ابتدای نهضت بنی عبّاس،نامه ای چنین به امام صادق علیه السلام نوشت:

«ای فرزند رسول اللّه صلی الله علیه و آله !ما به رضای آل محمّد دعوت می کردیم و رضای آل محمّد تو هستی و ما مردم را به سوی تو دعوت می کنیم و پیروزی نزدیک است،ما ابو مسلم و سایرین را در نقاط دیگر به کار گماشته ایم.»

او به«محمّد بن عبد الرحمن بن اسلم»که قرار بود نامه را به امام برساند(جدّ أسلم غلام رسول اللّه صلی الله علیه و آله بود و به همین جهت او را مأمور رساندن نامه کرد)دستور داد نامه را به امام صادق علیه السلام بدهد و اگر ایشان به نامه پاسخی ندادند به سوی«عمر بن امام زین العابدین علیه السلام »برود و

ص:140

نامه را تسلیم او کند.

این شخص نامه را به امام صادق علیه السلام داد،امام نیز نامه را روی چراغی که در پیش داشت گرفت و آتش زد و فرمود:«من کجا و ابو سلمه کجا؟ابو سلمه پیرو دیگران است.»آورندۀ نامه که ابو سلمۀ خلال،در رازی بزرگ به او اطمینان کرده بود چون این منظره را دید گفت:ای فرزند رسول اللّه!پاسخ نامه چه شد؟حضرت فرمود:«آنچه دیدی برای ابو سلمه بازگو.»

آورندۀ نامه تعجّب کرد و با شگفتی پیش خود چنین گفت:خلافت به امام پیشنهاد می شود ولی او نمی پذیرد.فرستادۀ ابو سلمه سپس به سوی عبد اللّه بن حسن رفت ولی او نیز پاسخ منفی داد، سپس نزد فرزند امام زین العابدین علیه السلام آمد که او نیز نپذیرفت،پس از آن ابو محمّد عبد اللّه بن حسن نزد امام صادق علیه السلام آمد و چنین گفت:

«ای ابو محمّد!فرستادۀ ابو سلمه می گوید که وی در این نامه مرا به امری می خواند که مورد پذیرش من است و شیعیان ما در خراسان نزد او رفته اند»ابو عبد اللّه علیه السلام فرمود:«ای ابو محمّد!از کی مردم خراسان شیعۀ تو شده اند؟آیا تو ابو مسلم را به خراسان فرستادی؟و آیا تو به او دستور دادی که سیاه بپوشد؟آیا تو سبب رفتن اینان به عراق بودی؟یا تو به ایشان جهت دادی؟آیا هیچ یک از آنها را می شناسی؟»به دنبال این سخنان عبد اللّه بن حسن با امام به مشاجرۀ لفظی پرداخت و کار آن قدر بالا گرفت که خطاب به امام چنین گفت:مردم پسر من محمّد را می خواهند زیرا او مهدی این امّت است،وی سخنان خود را چنین دنبال کرد:به خدا هیچ چیز جز حسد موجب نمی شود که تو ما را از این کار باز داری.در این هنگام ابو عبد اللّه علیه السلام چنین فرمود:

«به خدا سبب این کار جز خیرخواهی من نسبت به تو نیست،ابو سلمه نظیر نامۀ تو به من نیز نامه ای نوشته است ولی فرستادۀ او پاسخی جز پاسخ تو از من دریافت کرد،من پیش از آن که نامۀ وی را بخوانم آن را به آتش کشیدم»

در پایان این گفتگو عبد اللّه با عصبانیّت محضر امام را ترک گفت .

بنی عبّاس از نام هر علویی که در پیشاپیش نهضت ایشان قرار می گرفت،استفاده می کردند، زیرا علویان در جذب دلهای مردم نیرویی جادویی داشتند و از طرفی بنی عبّاس خود را از تهمت ربودن ریاست از علویان به دور نگاه می داشتند.

مهمترین مشغلۀ بنی عبّاس از زمان سرّی بودن فعّالیتهای انقلابی تا پایان حکومت ایشان مسألۀ علویان بود.بارزترین دلیل این سخن آن است که همۀ خلفای عبّاسی پیوسته از آن بیم داشتند که وزیر یا اطرافیان دیگر،از طرفداران علویان باشند،ولی مردم کوفه بطور کلّی دارای تمایلات علوی، و فرق بین علویان و عبّاسیان را دریافته بودند در حالی که مردم خراسان از این اختلاف تصویر

ص:141

روشنی در ذهن نداشتند،ایشان همۀ عبّاسیان و علویان را هاشمی می دانستند و فرق چندانی بین آنها قایل نبودند.

ابو سلمۀ خلال،دعوت خود را با فرا خواندن مردم به رضای آل محمّد آغاز کرد،در میان مردم چنین معروف بود که وی علوی است زیرا،به مردم وعده داده بود که فلان شخص را که علوی است به ولایت ایشان برخواهد گزید.

مسألۀ مهم در استدلال به این رخداد آن است که تغییر یک جنبش همه گیر از علویان به بنی عبّاس یک تغییر آنی نبوده است که در داستان سادۀ(حمیمه)خلاصه شود بلکه دلیل این تغییر آن بود که جریان عبّاسیان یک جریان میانه رو فرصت طلبانه ای بود که اعتقاد داشت هدف وسیله را توجیه می کند،این جریان دارای نمودی انقلابی بود در حالی که واقعیّتی اصلاح طلب داشت، برای مثال منصور دوانیقی سه بار سوگند خود را شکست،بار اوّل زمانی بود که به ابن هبیره امان داد و بار دوّم هنگامی بود که به عمویش عبد اللّه بن علی امان داد و در سوّمین بار امانی را که به ابو مسلم خراسانی داده بود نقض کرد،وی پس از سوگند خود مبنی بر امنیّت ایشان به همۀ آنها نیرنگ زد، بدین ترتیب انتظار ما از افکار عمومی دربارۀ رئیس حکومتی که سه بار سوگند خود را شکسته، چیست؟

با این شیوه حکومت عبّاسی در آغاز امر توانست مرجئه و خوارج را به سوی خود جذب کند و ایشان را تأیید می کرد و حقّ را بدیشان می داد و به آنها وعده می داد که حکومت خود را به اسم آنها برپا خواهد کرد،این چنین بود که خوارج در آغاز با بنی عبّاس همداستان شدند زیرا شنیده بودند که بنی عبّاس بزودی به حکومت خواهند رسید و حکومت خود را بر مبنای شورا در میان مسلمانان پایه ریزی خواهند کرد و خود مردم در میان خود به حکومت خواهند پرداخت.

معتزله نیز به بنی عبّاس پیوستند زیرا بنی عبّاس به ایشان وعده داده بودند که واصل بن عطا را به حکومت خواهد رساند.

ولی هنگامی که عبّاسیان به خلافت رسیدند به پاکسازی کسانی همچون ابو مسلم خراسانی پرداختند که ایشان را به حکومت رسانده و خدمات ارزنده ای به آنان کرده بودند.ایشان ابو سلمه را نیز که از نظر سازماندهی انقلابی طرفدار ابو مسلم خراسانی بود پاکسازی کردند زیرا ابو سلمه نظریات خود را از ابو مسلم دریافت می کرد و در بسیاری از امور با او به رایزنی می پرداخت.

خراسان در آن زمان تابع کوفه بود،به همین جهت فرماندار کوفه همان کسی بود که کارهای فرماندار خراسان را زیر نظر داشت و مرکز فعّالیتهای ابو سلمه که نمایندۀ تامّ الاختیار جنبش به شمار می رفت،کوفه بود.

ص:142

عبّاسیان ابو سلمۀ خلال و پس از وی ابو مسلم خراسانی را به قتل رساندند،ابو مسلم فرمانده ای نظامی به شمار می رفت که در راه حاکمیّت بنی عبّاس در جنگهای بسیاری شرکت کرده بود و به همین سبب در میان مردم جایگاهی پیدا کرده و پرآوازه گشته بود،بدین گونه بنی عبّاس برای جلوگیری از هرگونه دسته بندی این فرماندهان به اعمال تروریستی اقدام می کرد.این خاندان نسبت به برامکه نیز چنین رفتاری داشت چنان که هارون الرشید،جعفر بن یحیی برمکی را به قتل رساند و سایر برامکه را نیز از ریشه نابود کرد.

بنی عبّاس تنها زمانی افراد را حفظ می کردند که نیازی بدیشان داشتند ولی همین که نیازشان برآورده می شد او را نیز پاکسازی می کردند.در این جا دلایلی به چشم می خورد که مستقیما در موفقیّت بنی عبّاس دخالت داشته است:

نخستین دلیل:

طول مدّت مبارزات این جنبش برای رسیدن به حکومت.ما نباید تصوّر کنیم که جنبش عبّاسیان در یک روز شکل گرفته است بلکه آن را نتیجۀ 30 تا 50 سال تلاش باید دانست که سرانجام موجب روی کار آمدن ایشان شد،دیگر آن که برخی از رهبران بنی عبّاس در زمان امویان به قتل رسیدند بدین معنا که مردم با آنها بیعت کردند ولی پس از آن که دعوت خود را علنی کردند به دست بنی امیّه نابود شدند.

دلیل دوّم:

دلیل دوّم موفقیّت ایشان،آن بود که خراسان را به عنوان مرکز فعّالیّتهای خود برگزیدند.زیرا این منطقه دارای ویژگیهایی بود که مبارزۀ آنها را تکامل می بخشید و آن را به صورت یک مبارزۀ پخته علیه حکومت اموی در می آورد.امور زیر را می توان از جمله ویژگیهای خراسان دانست:

(الف)دوری خراسان از دار الخلافه،زیرا این دوری مسافت به جنبش،این امکان را می داد که فعّالیتهای خود را افزایش دهد و آن را تقویت کند.

(ب)وجود شخصیّتهای مخالفی که به خاطر نژاد عربی بنی امیه با ایشان مبارزه می کردند زیرا بیشتر اهالی خراسان را موالی تشکیل می دادند.

(ج)شهرهای زیادی خراسان را در بر گرفته بود،شهرهایی که انقلابیها به آن تکیه داشتند و از جمعیّت زیاد آن و نیروهای پیگیر ایشان استفاده می کردند.

(د)طبیعت سالم اهالی خراسان،بدین معنا که مردم این منطقه با بنی هاشم دوستی خالصانه ای داشتند.لذا انتخاب خراسان انتخابی بجا بود و به همین سبب انقلابیها حملۀ خود را از خراسان به سوی عراق و سپس به شام آغاز کردند.و پس از آن با مروان حمار به جنگ پرداختند و

ص:143

وی را به قتل رساندند.مروان باهوشترین و نیرنگ بازترین خلیفۀ اموی بود و به سبب جنگهای پی در پی با دشمنان و قدرت تحمّل خود به حمار ملقّب شد،ولی با این حال توفان انقلاب دارای قدرت بیشتری بود و توانست او را از ریشه نابود سازد.

وی در خلال حکومت خود که پنج سال و چند ماه به طول انجامید هرگز میدان جنگ را ترک نکرد.این مسأله،بی ثباتی وضع سیاسی و اجتماعی آن زمان را برای ما ترسیم می کند.اخبار کارزارهای پی درپی او در همه جا پیچیده بود.اگر مروان بن محمّد اوّلین خلیفۀ امویان می بود برای او نیز تاریخی همچون تاریخ معاویه نوشته می شد ولی حکومت اموی در حال جان کندن بود و تجدید حیات آن ممکن نبود و هیچ چیز نمی توانست از سقوطش جلوگیری کند بلکه تنها مسأله، زمان سقوط آن بود.

در واقع حکومت بنی امیّه از زمان هشام بن عبد الملک به پایان کار خود رسیده بود،زیرا چهار خلیفه پس از او به مسند حکومت رسیدند که اوّلی یک سال و چند ماه حکومت کرد و دوّمی پنج ماه و سوّمی دو ماه و چهارمی،تمام دوران حکومت خود را در جنگ به سر برد و هرگز نتوانست حکومت کند.

اینها فاقد هیبت و شکوه سلطنت بودند بلکه پیوسته خلافت خود را با لهو و لعب می آمیختند.

بسیاری از خلفای اموی زمانی که به خلافت می رسیدند شهرهای دور،از خلافت ایشان هیچ گونه اطّلاعی نمی یافتند،و این ثابت می کند که حکومت اموی از زمان هشام از میان رفته بود.شناخت عملکرد هشام در طی حکومت خود که نوزده سال و چند ماه طول کشید(105-125ه)این واقعیّت را بیش از پیش تأیید می کند زیرا وی پیوسته مشغول کشتار و ترور گروههای دیگر اسلامی بود.

در این جا دربارۀ امام صادق علیه السلام که در آخر حکومت امویان و آغاز حکومت بنی عبّاس می زیسته است این سؤال پیش می آید:

امام صادق در زندگی خود چه کرد؟

او چه چیز به امّت اسلامی ارزانی داشت؟

از یکی از نویسندگان اسلامی پرسیدم:ائمّه علیه السلام پس از امام حسین چه کردند؟وی با صراحت پاسخ داد:همۀ ائمّه پس از امام حسین دارای تمایلات غیر سیاسی بودند و هیچ یک از آنها پس از امام حسین علیه السلام در سیاست دخالت نمی کردند.ولی با مروری بر تاریخ کاملا روشن می شود که ائمّه از امام زین العابدین علیه السلام تا حضرت حجّت(عج)در همۀ زمینه ها و مسائل سیاسی وارد می شده اند.جنبش مکتبیها در زمان امام زین العابدین علیه السلام حرکتی مبارز بوده است که حتّی در زمان امام صادق علیه السلام توانست بر بخشهای وسیعی از ممالک اسلامی سیطره یابد و همچنان در

ص:144

روزگار سایر ائمّه علیه السلام از توانایی زیادی برخوردار بود.

ائمّه از زمان امام صادق علیه السلام بر قسمتهایی از سرزمین اسلامی حکومت می کردند،ایشان حکومت خود را از طریق والیان خویش بر قسمتهای مختلف اعمال می کردند،والیانی که از یاران ائمّه به شمار می آمدند.برای مثال،والی اهواز را می توان از جملۀ ایشان دانست،وی به هر نحوی بود تشیّع خود را آشکار می نمود و مردم را به سوی امام صادق علیه السلام دعوت،و اوامر امام را اطاعت می کرد و اوامری که امام به وسیلۀ نامه ابلاغ می فرمود،به سازماندهی اداری و داوری و جز آن اختصاص داشت.همان طور که حضرت علی علیه السلام سازماندهی اداری خود را برای مالک اشتر (والی مصر)ارسال می داشت امام صادق علیه السلام نیز همین کار را با والی عبّاسیان در اهواز می کرد، اگرچه قبول این مسأله دشوار است ولی،عبّاسیان به تنهایی قادر نبودند به حاکمیّت خود ادامه دهند و در این زمان بسیار طبیعی بود که مکتبیها از دخالت در امور حکومت چشم نپوشند،برای مثال «ربیع»که وزیر دربار یا به اصطلاح آن روز«حاجب»منصور بود از دوستداران ائمّه به شمار می رفت،روزی که منصور،امام صادق علیه السلام را احضار کرد امام خطاب به ربیع چنین فرمود:

«ای ربیع!من از گرایش تو نسبت به ما اهل بیت آگاهم،پس بگذار دو رکعت نماز بخوانم و دعا کنم» )ربیع گفت:«هرچه می خواهی بکن»ربیع پس از آن گریست و امام نیز دو رکعت نماز گزارد و سپس نزد منصور آمد،منصور شمشیری در زیر لبد خود پنهان کرده بود و هرگاه بحث او با امام شدّت می گرفت دست خود را روی شمشیر می برد،در این هنگام ربیع پیش خود چنین گفت:«اگر منصور به من دستوری دهد از فرمان او سرپیچی خواهم کرد زیرا گمان می کنم به من دستور دهد شمشیر را بردارم و امام را به قتل برسانم.اگر مرا چنین دستوری دهد،خود منصور را به قتل خواهم رساند اگرچه به قیمت جان خود و فرزندانم تمام شود.»

چنین اشخاص یا افرادی مثل«ابراهیم بن جبله»وزیر دربار بوده اند و این مسأله ثابت می کند که افراد مکتبی توانسته بودند با نفوذ در دستگاههای دولتی در حکومت جایگاهی برای خود کسب کنند،ولی امور حکومتی در آن زمان چندان مرتّب نبود و افراد مختلفی در آن به چشم می خوردند، مثلا فرزند یکی از خلفا از دوستداران اهل بیت بود و یا یکی از فرزندان خلیفۀ اموی(یزید بن ولید بن یزید بن عبد الملک)از معتزله بود،وی علیه پدر خود شورید و پنج ماه بر ممالک اسلامی خلافت کرد،و به نمایندگی از طرف حزب معتزله روی کار آمده بود ولی امویان یک بار دیگر علیه یزید بن ولید قیام کردند و او را به قتل رساندند،معتزله هیچ کس را همپایۀ یزید نمی دانستند و معتقد بودند که وی در میان خلفای بنی امیه از عمر بن عبد العزیز برتر است .

افراد مکتبی در خلال زندگی امام صادق علیه السلام و ائمّۀ پس از ایشان،از طریق نفوذ کردن یا جز

ص:145

آن این امکان را یافته بودند تا بر کشور حکومت کنند.

بنی اشعث و فضل بن یحیی و خالد و فضل بن سهل و یعقوب بن داوود و پیش از اینها ابو سلمه و ربیع و پسرش فضل بن ربیع و پس از فضل بن ربیع علی بن یقطین و فرزندانش و سلیمان بن جعفر را می توان از این قبیل دانست،همۀ اینها مسؤولیّتهایی در حدّ وزارت داشتند.برخی از حاکمان شهرهای مختلف نظیر زیاد بن عبد اللّه کارگزار منصور در مدینه نیز از طرفداران اهل بیت بودند همچنان که پاره ای از فرماندهان لشگر مثل طاهر بن حسین خزاعی فرماندۀ ارتش مأمون که بغداد را برای وی فتح کرده و توانسته بود ارتش امین برادر مأمون را شکست دهد از هواداران ائمّه،به شمار می آمدند.

طرفداران ائمّه همچنان تا زمان حضرت حجّت(عج)موجود بودند و این مسأله ثابت می کند که ائمّه علیه السلام به صورت کامل در سیاست دخالت می کرده اند.

پی نوشتها:

-مسعودی،مروج الذهب،ج 3،ص 228.

-همان مأخذ،مروج الذهب،ج 3،ص 13.

-همان مأخذ،مروج الذهب،ج 3،ص 22.

-همان مأخذ،مروج الذهب،ج 2،ص 354.

-همان مأخذ،مروج الذهب،ج 2،ص 384.

-بحار الانوار،ج 43،ص 158.

-مسعودی،مروج الذهب،ج 3،ص 254.

-والی،نویسندۀ یحیی بن خالد برمکی وزیر بود.

-بحار الانوار،ج 47،ص 197.

-لبد،پشم نمد شده را گویند.

-بحار الانوار،ج 47،ص 197.

-مسعودی،مروج الذهب،ج 3،ص 226.

ص:146

فصل سوّم

اشاره

مسیر جنبش مکتبی در زمان بنی عبّاس

ص:147

ص:148

مبحث اوّل

اشاره

1-درآمدی بر واقعیّت جنبش مکتبی در حکومت بنی عبّاس

2-چگونه ائمّه به امّت جهت می دادند؟

ص:149

ص:150

درآمدی بر واقعیّت جنبش مکتبی در حکومت بنی عبّاس

اشاره

در قرن اوّل هجری اصول عامّۀ مکتب،همان اصولی بود که در افراد و در سازمانهای اجتماعی و اقتصادی و سیاسی سیر تکاملی خود را سپری می کرد.حکومت اسلامی در این هنگام مشغول توسعه دادن محدودۀ خود از غرب و شرق و شمال و جنوب بود.در همین زمان یک جنبش مخالف اصلاح طلب به چشم می خورد،این جنبش همان نهضت مکتبی بود که امیر المؤمنین علی ابن ابی طالب علیه السلام و سپس و فرزندان ایشان علیه السلام آن را رهبری می کردند و نمایندۀ این حرکت به شمار می آمدند.

در قرن دوّم هجری تلاش عملی همۀ امّت متوجّه اصلاح داخلی گردید و فتوحات خارجی به گونه ای متوقّف شد و دیگر کسی به این مسأله توجّهی نداشت.

عناصر مکتبی مؤمن چنین اندیشیدند که بهتر است توجّه خود را به داخل یعنی،تصحیح مسیر امّت معطوف دارند،به همین جهت در قرن دوّم شاهد رشد نهضتهای فکری و سیاسی بسیاری در حکومت بنی امیّه هستیم،این جنبشها اگرچه جهتهای مختلفی داشتند ولی همگی دارای یک هدف مشترک بودند و آن اصلاح اوضاع داخلی امّت بود.معتزله و مرجئه و خوارج و زیدیه و جنبشهای دیگر را می توان از جملۀ این نهضتها دانست که طبیعة جنبش ما در یعنی،جنبش مکتبیها را نیز باید بدانها افزود،جنبشی که بیش از سایر نهضتها،بار سنگین تغییر دادن امّت را به دوش داشت.در قرن سوّم جنبشهای اسلامی،در ایجاد نوعی توازن سیاسی در داخل امّت اسلامی به موفقیّت دست یافتند که در نتیجۀ این موفقیّت،اهتمام بسیاری به زبان و ادبیّات و عمران و آبادی

ص:151

در زمینه های مختلف آن صورت گرفت،بدین ترتیب تمدّن ارزشها و مقدّسات و علوم به تمدّنی تبدیل شد که فقط به اصلاح امور مادّی و زیاده روی در ادبیّات می پرداخت.

ما تصوّر می کنیم این مراحل تنها در تاریخ اسلامی یافت نمی شود بلکه،در همۀ ملل و تمدّنهای گذشته نیز وجود داشته است.

این بود نگاهی کلّی به تاریخ اسلام ولی،اگر این بینش را در عهد عبّاسی پیاده کنیم خواهیم دید که این دوره علی رغم آن که فقط عهد عمرانی و آبادانی بوده است،با اصلاحات سیاسی وسیع خود از دیگر دوره ها متمایز می شود،در صورتی که بنی عبّاس در ابتدای خلافت خود از این اصلاحات برخوردار نبودند بلکه این اصلاحات را می توان نتیجۀ مستقیم پختگی جنبشهای اصلاح طلب دانست که در امّت اسلامی شکل گرفته بودند.در این زمان امّت اسلامی مفهوم جنبش آزادیبخش را بخوبی درک کرده بود.زیرا تفکّر و مفاهیم سیاسی که حکّام،آن را بر توده های مسلمان تحمیل می کردند عملا در قرن اوّل از بین رفته بود.طبیعة بسیاری از مردم،فریب تأویل نادرست این آیه را خوردند: «أَطِیعُوا اللّٰهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ» ولی بعد بیشتر مسلمانان دریافتند که هرکس بر مسند حکومت تکیه بزند اجازه ندارد هرچه می خواهد انجام دهد و همۀ مسلمانان باید در برابر حاکم ستمگر قیام کنند و یکی از دلایل وارد آمدن مصیبتهای مختلف بر مسلمانان،سکوت ایشان در برابر حاکمان سرکش بوده است،به همین جهت مردم به احزاب مختلفی که با وضع موجود به مبارزه برخاسته بودند،می پیوستند.

این چنین بود که جنبشهای آزادیبخش همگی در ساقط کردن حکومت اموی همداستان شدند،حکومتی که سقوط آن دشوار به نظر می رسید.همچنان که در گذشته تحلیل کردیم تکیۀ حکومت اموی به ارتش مزدور خویش و قبایل جاهلی و هر اندیشۀ مادّی جاهلی اعمّ از سیستم حکومت خانوادگی یا طبیعت نژادپرست عربی(عدنانی و شامی علیه قحطانی)یا سایر مفاهیم مادّی جاهلی بود،نیروی حکومت اموی نیرویی گذرا بود و به همین سبب جنبشهای آزادیبخش همداستان شدند و توانستند این حکومت را از بین ببرند،ولی پس از سقوط این حکومت،جنبشهای آزادیبخش با یکدیگر اختلاف پیدا کردند.فی المثل،زیدیه برای ساقط کردن حکومت بنی امیّه با عبّاسیان همکاری کردند،ولی همین که دوّمین خلیفۀ عبّاسی یعنی منصور دوانیقی به خلافت رسید،محمّد بن عبد اللّه بن حسن بن حسن علیه السلام نهضت مخالفی را بر ضد او ایجاد کرد و این اوّلین نهضتی بود که علیه بنی عبّاس بر پا شد.

این جنبش چرا و چگونه بر پا شد؟

قبل از پاسخ به این سؤال،باید بدانیم که امّت اسلامی در این هنگام زمینۀ مناسبی برای

ص:152

جنبشهای آزادیبخش داشته است.امام حسین علیه السلام تلاش بسیاری کرد تا توانست یارانی گرد آورد تا او را در جنگ همراهی کنند.پس از امام حسین علیه السلام نیز زید و مختار کوشش فراوانی به کار بستند ولی وقتی که محمّد و ابراهیم دو پسر عبد اللّه بن حسن پا به عرصه گذاردند زمینه برای جنبش از آمادگی و پختگی بیشتری برخوردار شد زیرا،مردم بینش بیشتری یافته بودند و به همین لحاظ،پیرامون محمّد و ابراهیم گرد آمدند،بدین ترتیب ولایتها یکی پس از دیگری به دست محمّد و برادرش ابراهیم سقوط کرد،همۀ این تغییرات در پرتو تحوّلی که ایجاد شده بود،صورت می گرفت.مورّخان به پدیدۀ معنا داری اشاره می کنند،بدین گونه که امام حسین علیه السلام در انقلاب خود شرعیّت نظام حاکم را از آن سلب کرد و آن را با آگاهی اکثریت امّت اسلامی در اختیار جنبش مخالف بنی امیّه قرار داد.

بصره دژی به شمار می رفت که اهل بیت علیه السلام را دشمن می داشت ولی بعدا در زمان بنی عبّاس این دژ به دست جنبش زیدیه سقوط کرد و به دنبال آن تفکّرش نسبت به اهل بیت علیه السلام نیز تغییر یافت.

مورّخان،این مسأله را دلیل میزان نفوذ زیدیه و انتشار افکار مخالف در بصره می دانند،معنای این سخن آن است که زمینۀ انقلاب در بصره مناسب بوده است و این طرز تفکّر در میان مردم آن،شکل گرفته بود:«باید به پا خیزیم و از آزادی خود دفاع کنیم و این جز با اجرای صحیح قوانین اسلامی امکان پذیر نیست والاّ نخواهیم توانست به حقوق خود دست یابیم بلکه پیوسته زیر فشار طغیان و ظلم به سر خواهیم برد.»

و این چنین بود که جنبش زیدیه،در زمان منصور دوانیقی دوّمین خلیفۀ بنی عبّاس شکل گرفت.چون قبل از آن که خلفای عبّاسی مزۀ خلافت را بچشند،ناگهان دریافتند که محمّد بن عبد اللّه علیه ایشان انقلابی برپا کرده است،محمّد بن عبد اللّه به سبب زهد و عبادت زیاد به «النفس الزکیه»معروف شده بود.

پدر وی عبد اللّه،او و برادرش ابراهیم را برای انقلاب آماده می کرد،نظیر چنین چیزی را در تاریخ کمتر می بینیم که پدری بتواند سختیهای انقلاب را بر ضد حکومتی تحمّل کند و با این وجود فرزندش را نیز برای قیام آماده سازد.وی به فرزند خود چنین خطاب کرد:«تو مهدی این امّت هستی.»

تفکّر مهدویّت در میان زیدیه با این اندیشه نزد سایر افراد مکتبی تفاوت دارد،برای زیدیه مهدی فردی از آل محمّد است که با شمشیر قیام کند.انتشار تفکّر مهدویّت تنها در میان ایشان نبود بلکه،همۀ مذاهب دیگر نیز بدان معتقد بودند.عبد اللّه از زمان بنی امیه به فرزند خود چنین می گفت:

تو همان کسی هستی که باید حکومت را به راه راست هدایت کنی.محمّد در ابتدای سی سالگی از نظرها پنهان شد.

ص:153

فلسفۀ غیبت در میان انقلابیها

اگر کسی از اهل بیت غیبت می کرد این بدان معنا بود که حرکت جدیدی آغاز شده است و به هیچ وجه غیبت وی بدان معنا نبود که صحنه را ترک کرده باشد بلکه صرفا خود را مخفی و هویّت خویش را پنهان داشته است تا بتواند با گروهها ارتباط برقرار کند و کارهای لازم و زمینه ساز را به انجام برساند و زمانی که ساعت شروع عملیّات فرا رسید ظاهر شود و انقلاب را علنی کند.

این مسأله دربارۀ دو فرزند عیسی(احمد و زید)نیز پیش آمد.صاحب،آن دو را برداشت و نزد مهدی عبّاسی آورد،مهدی نیز سرپرستی آن دو را پذیرفت و پیش خود چنین گفت:این دو، فرزندان زید هستند پس باید آنها را بر مبنای تفکّر عبّاسی بخوبی تربیت کنم،وی فرزندان زید را تحت سرپرستی مدرّسانی قرار داد تا ایشان را به روش و طرز تفکّر عبّاسیان پرورش دهند.این دو در دربار پادشاهی به گونه ای بزرگ شدند که می پنداشتی از خانوادۀ سلطنتی هستند،ولی وقتی که حکومت به هارون الرشید رسید یکی از آن دو(احمد)دربار را ترک کرد و در مسجد به زهد و عبادت پرداخت.این گونه شیوه،پوشش کارهایی بوده است که تاریخ ذکری از آنها به میان نمی آورد.این مسأله بویژه با در نظر گرفتن این واقعیّت تاریخی که:«تاریخ مسیر زندگی و کارهای برجستۀ بسیاری از مجاهدان را دنبال نمی کند،لیکن بشریّت پیوسته مدیون ایشان است.» عجیب نیست.

زیدیه فرزند دیگر عیسی یعنی،زید بن عیسی را در میان خود گرفتند ولی هارون الرشید او را دستگیر کرد و به زندان افکند.زید از زندان گریخت و از دیده ها پنهان شد و بار دیگر به جنبش زیدیه پیوست و بقیۀ عمر خود را در این راه صرف کرد.محمّد نیز چنین سرنوشتی یافت،او و سپس ابراهیم نیز مخفی شدند،آنها برادری داشتند که ادریس بن عبد اللّه بن حسین بن حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام نام داشت که او هم مخفی شد.سایر برادران محمّد و فرزندان وی در شهرهای مختلف،مردم را به امامت محمّد دعوت می کردند.از اطرافیان وی،پسرش علی بن محمّد راهی مصر شد و پسر دیگرش عبد اللّه به خراسان رفت و پسر سوّمش حسن،راه یمن را در پیش گرفت و برادرش موسی به شمال سوریه و برادر دیگرش یحیی،به ری و سپس به طبرستان رفت.ایشان در دورۀ امویان جنبشی انقلابی را شکل داده بودند و پس از آن گروهی از بنی هاشم در(ابوا)که بین مکّه و مدینه قرار داشت،گرد آمدند،ابراهیم بن محمّد بن علی بن عبد اللّه عبّاسی(که بعدا در تبلیغات بنی عبّاس به امام ملقّب شد)و ابو جعفر منصور و صالح بن علی و عبد اللّه بن حسن بن حسن و دو پسر وی محمّد و ابراهیم و نیز محمّد بن عبد اللّه بن عمر بن عثمان،در میان این عدّه بودند.

ص:154

صالح بن علی،خطاب به ایشان چنین گفت:«می دانید شما افرادی هستید که مردم به شما توجّه دارند و خداوند شما را در این مکان گرد آورده است پس با فردی از میان خود بیعت کنید و بر این بیعت با یکدیگر پیمان ببندید تا خداوند در کار ما گشایشی کند و او بهترین گشاینده است.»

در این هنگام عبد اللّه بن حسن،پس از حمد و ثنای خداوند رشتۀ سخن را به دست گرفت و چنین گفت:«می دانید که این فرزند من همان مهدی است پس بیایید تا با او بیعت کنیم.»در این جا ابو جعفر منصور چنین گفت:به چه چیز خود را می فریبید!به خدا خوب می دانید که مردم به هیچ کس از این جوان-محمّد بن عبد اللّه-مایلتر نیستند و پاسخ سریعتر نخواهند داد.همه گفتند:به خدا راست گفتی این همان مطلبی است که همه بدان آگاهی داریم،لذا همگی با محمّد بیعت کردند و دستش را فشردند.

عیسی چنین نقل می کند:فرستادۀ عبد اللّه بن حسن پیش پدرم(محمّد بن عمر بن علی)آمد و بدو گفت که خوب است نزد ما آیی زیرا برای امری گرد آمده ایم،عبد اللّه بن حسن همین پیام را برای جعفر بن محمّد علیه السلام نیز فرستاد.

شخص دیگری چنین روایت می کند:عبد اللّه بن حسن به حاضران این جلسه گفت:«ما نمی خواهیم با جعفر بیعت کنیم تا وی امور شما را به تباهی نکشد.»

عیسی نقل می کند که پدرم مرا به مجلس ایشان فرستاد تا ببینم برای چه گرد آمده اند، جعفر بن محمّد علیه السلام نیز محمّد بن عبد اللّه الارقط بن علی بن الحسین را به نمایندگی خود به این جلسه فرستاد،من و نمایندۀ امام به جلسه وارد شدیم و محمّد بن عبد اللّه را دیدم که بر گلیم تا شده ای نماز می گزارد،به او گفتم:مرا پدرم نزد شما فرستاده است تا ببینم برای چه گرد آمده اید.وی پاسخ داد:گرد آمده ایم تا با محمّد بن عبد اللّه،مهدی امّت بیعت کنیم.

راویان نقل می کنند که،جعفر بن محمّد خود نیز در این جلسه حاضر شد و عبد اللّه بن حسن در کنار خود برای وی جا باز کرد و هرچه قبلا در جلسه گفته بود برای او نیز بازگو کرد.

جعفر علیه السلام فرمود:«این کار را نکنید که هنوز زمان آن نرسیده است.»حضرت خطاب به عبد اللّه چنین گفت:«اگر معتقدی که فرزندت،مهدی امّت است باید بگویم که چنین نیست و اگر می خواهی وی را برای خشم در راه خدا وارد صحنه کنی تا امر به معروف و نهی از منکر کند در این صورت ما با تو که بزرگ ما هستی بیعت می کنیم نه با فرزندت.»

عبد اللّه خشمگین شد و گفت:«تو خود می دانی چنان که می گویی نیست و خداوند تو را بر غیب خود آگاه نکرده است ولی حسادتت به فرزندم تو را به این کار وا می دارد.»امام فرمود:«به خدا حسد مرا به این سخن وا نداشت ولی این و برادرانش و فرزندانشان در میان شمایند و با دستش

ص:155

به پشت ابو العبّاس زد.»سپس با دست به شانۀ عبد اللّه بن حسن زد و چنین فرمود:«خلافت نه به تو می رسد و نه به دو پسرت بلکه،خلافت از آن بنی العبّاس است و بدان که دو پسر تو به قتل خواهند رسید.»امام سپس برخاست و به دست عبد العزیز بن عمران زهری تکیه کرد و فرمود:«آیا صاحب ردای زرد-یعنی ابو جعفر منصور-را دیدی؟»عرض کرد:آری.امام فرمود:«به خدا ابو جعفر را می بینم که محمّد را به قتل می رساند.»عبد العزیز گفت:آیا محمّد را به قتل خواهد رساند!امام فرمود:«آری»

عیسی نقل می کند که چون امام علیه السلام این سخن را فرمود حاضران پراکنده شدند و دیگر اجتماعی تشکیل ندادند .

این چنین بود که همۀ بزرگان بنی هاشم اعمّ از عبّاسیان و بنی الحسن و بنی الحسین و فرزندان جعفر و عقیل اجتماع کردند و با در نظر گرفتن آن که افرادی همچون عبّاس و منصور دوانیقی نیز در میان ایشان بودند برای محمّد بیعت گرفتند زیرا،حکومت اموی در شرف سقوط بود لذا محمّد را که پدرش وی را برای خلافت آماده کرده بود به خلافت برگزیدند.محمّد صلاحیّتهای رهبری را داشت و یارانی که در همۀ سرزمینهای اسلامی پراکنده،و منتظر لحظۀ قیام بودند همگی با وی بیعت کردند و تنها امام صادق علیه السلام از بیعت کردن با او خودداری کرد.امام در این هنگام چنین فرمود:

هیچ کس جز صاحب ردای زرد-یعنی منصور -به خلافت نخواهد رسید.

منصور در آن زمان به چیزی گرفته نمی شد ولی منصور نیز چون دیگران با محمّد بیعت کرد و در واقع منصور،قاتل محمّد،بیعت وی را بر ذمّه داشت و چنان که در داستان معروفی نقل می شود، منصور قبل از آن که رهبری،از جنبش علویان به عبّاسیان منتقل شود دو بار با محمّد بیعت کرد.

چون منصور به حکومت رسید و کارهای خلاف شرع خود را آغاز کرد محمّد و برادرش ابراهیم،انقلابی را بر ضد حکومت منحرف او علام کردند و مدینه و بصره را پایگاه حرکت خود قرار دادند.در آن هنگام مدینه مرکزی از مراکز دینی مقدّس به شمار می رفت و امّت اسلامی،قبلا آن را پایگاهی نظامی تلقّی می کردند و از سوی دیگر بصره نیز یکی از پایگاههای عمدۀ نظامی بود که قبلا احداث شده بود.

نقشۀ ماهرانه ای بود،انقلاب محمّد در مدینۀ منوّره و گرفتن مکّه و حومۀ آن همزمان با انقلابی دیگر در بصره توسّط برادر وی ابراهیم،اساس این نقشه را تشکیل می داد ولی،مشکلی که وجود داشت آن بود که ارتباط محمّد با یارانش در نقاط مختلف،مثل مصر و خراسان و ری و جز آن با سرعت و سازماندهی لازم صورت نمی گرفت.اینها مسائلی بود که در زمینۀ جنبش مطرح بود.امّا در زمینۀ حکومت عبّاسی که ابو جعفر منصور در رأس آن قرار داشت،وی از طریق ربیع اخباری فوری

ص:156

دریافت کرد.او در اخبار خود قیام محمّد در مدینه و چیرگی ابراهیم بر حاکم بصره و استیلای وی بر فارس و اهواز و واسط را به اطّلاع منصور رسانده بود.منصور نیز نقشه ای برای این رویدادها طرح کرد،اوّلین حرکت وی آن بود که،عبد اللّه را به کوفه فرستاد،عبد اللّه بن علی عموی منصور که در زندان بود او را به این کار توصیه کرده بود،بدین ترتیب راههای ورودی کوفه بسته و گردن بسیاری از مردم کوفه زده شد و در نتیجه خیال منصور از کوفه که ساکنان آن دوستدار اهل بیت بودند، راحت شد،منصور در همین زمان پیکی را به سوی مسلم بن قتیبه که در آن موقع یکی از فرماندهان ارتش وی در ری بود،فرستاد و ارتشی قوی را برای او آماده کرد و او را برای جنگ با محمّد به مدینه فرستاد.

حرکت زودرس ابراهیم چنان که مورّخان می گویند به شایعاتی باز می گردد که به ابراهیم رسیده بود،بر طبق این شایعات محمّد برادر ابراهیم خروج کرده و بر مکّه و مدینه استیلا یافته بود، لذا ابراهیم نیز بلافاصله تصمیم گرفت خروج کند در صورتی که بر طبق دستور سازمان،باید منتظر نامه های برادرش می ماند زیرا وی فرماندۀ عالی جنبش به شمار می آمد.

خروج ابراهیم با این سرعت و بدون هماهنگی با محمّد و با سایر مناطق مثل مصر و عراق و خراسان،این امکان را به عبّاسیان داد که ارتشی را به سوی محمّد رهبر جنبش بفرستند و او و نهضتش را در نطفه نابود سازند.منصور در رویارویی با جنبش مخالف از هیچ کوششی دریغ نمی ورزید.وی سر او را نزد والی خود در خراسان فرستاد و به او چنین گفت:«به مردم خراسان بگو که این سر محمّد بن عبد اللّه بن حسن بن حسن است تا این عمل موجب شود که دیگر قیامی صورت نگیرد.»

جنبش محمّد،حرکتی وسیع و فراگیر بود به طوری که در آن زمان گفته می شد خلافت بزودی به علویان منتقل می شود و منصور نیز در ترس و نگرانی بسیاری به سر می برد.نامه هایی که وی به محمّد نوشته و در آن نرمش به خرج داده و او را به مسالمت دعوت کرده است،نمایانگر این حقیقت است.و چطور ممکن بود منصور از محمّد نهراسد زیرا ارتش محمّد فقط در مدینه و با چشمپوشی از سایر مناطق،بیش از یک صد هزار نفر بود و تعداد ارتش برادرش در بصره نیز به همین مقدار می رسید.

برخی از فقهای عراق نیز محمّد را تأیید و حمایت می کردند،از جملۀ آنان ابو حنیفه بود که به دلیل تأیید کردن محمّد،از طرف مرجئه مورد انتقاد قرار گرفت.مالک نیز از محمّد حمایت می کرد.

ابو حنیفه آشکارا مردم را به سوی محمّد دعوت می کرد و فتوای خروج مردم با او را صادر کرد.وی در نامۀ خود به ابراهیم بن عبد اللّه چنین نوشت:

ص:157

«هرگاه خداوند تو را بر عیسی و یارانش پیروز گرداند روش پدر خود را در جنگ جمل در پیش نگیر زیرا وی شکست خوردگان را نکشت و اموال را مصادره و فراریان را تعقیب نکرد زیرا اهل جمل فاقد رهبری بودند،ولی روش پدرت را در جنگ صفّین در پیش بگیر.وی در این جنگ زنان و کودکان را اسیر کرد و مجروحان ایشان را به قتل رساند و غنایم را بین لشگریان خود تقسیم کرد زیرا مردم شام از رهبری برخوردار و در سرزمین خود بودند.»

ابو جعفر منصور به این نامه دست یافت،کسی را به سوی او فرستاد و او را به نزد خود احضار کرد و شربتی زهرآلود به او نوشاند که وی بر اثر آن به هلاکت رسید و در بغداد به خاک سپرده شد .

از دیگر فقهایی که محمّد را تأیید می کردند می توان از عبّاد بن عوام،اسامة بن زید،هارون بن سعد که با سالم حذاء آمده بود و نیز از حمزة بن عطا و خلیفة بن حسان و سلام بن ابی الناس نام برد،ایشان از یاران مخلص زید بن علی بودند،اینها توانستند از کوفه بگریزند و به ابراهیم بپیوندند، تا آن جا که گفته شد دیگر فقیهی در عراق باقی نماند که به ابراهیم نپیوندد،به همین سبب پس از شکست ابراهیم گروهی از ایشان به قتل رسیدند و گروهی دیگر تا زمان مرگ منصور،متواری بودند.

از جمله دلایلی که می توان بر توانایی جنبش ابراهیم در زمینۀ حکومت،ارائه داد آن است که او والیان را نصب می کرد.برای مثال او هارون بن سعد را به حکومت واسط برگزید و مسؤولیّت بیت المال را به سالم بن ابی واصل سپرد،مردم نیز هیچ چاره ای جز پیروی از ابراهیم نداشتند.این از نظر حکومت،امّا از جنبۀ نظامی وی دچار خطاهای مهلکی شد،برای مثال ارتش او هنگام رویارویی با قوای عیسی بن موسی ارتشی نامنظّم و ناهماهنگ بود که چگونگی سازماندهی نظامی آن زمان،در آن رعایت نشده بود.

جاسوسی بر ضدّ نهضت

در زمینۀ جنبش،مطلبی را نقل می کنند که نشانگر پاره ای اشتباهات سازمانی است که موجب از بین رفتن این نهضت شد.

روایت شده است که ابو جعفر منصور،عقبة بن سلم را فرا خواند و نام او را پرسید،وی گفت:«عقبة بن سلم بن نافع از قبیلۀ ازد از بنی هناده.»منصور گفت:«من تو را فردی کوشا می دانم که همگان می شناسند و به خاطر کاری احضارت کردم که به من مربوط است.» عقبه گفت:«امیدوارم این چنین باشم.»منصور گفت:«در فلان روز مخفیانه نزد من آی.»

ص:158

او نیز در روز مقرّر نزد منصور رفت.منصور به او گفت:«پسر عموهای من با سلطنت ما مخالفند، ایشان پیروانی در خراسان و در فلان قریه دارند که با پسر عموهای من مکاتبه دارند.و خمس و زکات و هدایای خود را برای آنها می فرستند،جامه و هدایایی فراهم آور و به طور ناشناس و با نامه ای که از طرف اهالی این قریه می نویسی بر ایشان وارد شو و به منزل آنها درآی،اگر از نظر خود بازگشته بودند خداوند آنها را دوست بدارد و نزدیکان من خواهند بود و اگر هم بر سخن خود پایدار بودند که در این صورت به کار آنها یقین حاصل می کنم و از ایشان جدا خواهم بود،پس برو تا آن که عبد اللّه بن حسن را دیدار کنی،او اگر در ملاقات خود تو را کوچک شمرد-که این کار را خواهد کرد-شکیبا باش و پیوسته نزد او برو تا آن که با تو انس بگیرد و اگر تو را پذیرفت در دم مرا آگاه گردان.»عقبه نیز چنین کرد و آن قدر نزد عبد اللّه رفت که با وی انس گرفت.عقبه گفت:

«آیا پاسخی نمی دهی؟»عبد اللّه گفت:«من به هیچ کس نامه ای نمی نویسم بلکه تو خود نامۀ من به ایشان(اهل قریه)هستی،به آنها سلام برسان و بگو که فرزند من در فلان وقت خروج خواهد کرد.»عقبه نیز نزد ابو جعفر آمد و این اطّلاعات را در اختیار او گذاشت .

از این جا پی می بریم منصوری که خود روزی در ایّام امویان عضو جنبش بود اینک خبرهای مفصّل این جنبش را در حالی دریافت می کند که بر اریکۀ خلافت تکیه زده است.ارتش ابراهیم با ارتش عبّاسی که منصور دوانیقی آن را فرستاده بود جنگید ولی ارتش ابراهیم با شکست روبرو شد، شکست او تنها در نتیجۀ برتری نیروهای نظامی دشمن نبود بلکه غافلگیر شدن غیر مترقّبۀ نیروهای وی نیز مزید بر علّت بود.

از برخوردهای عجیب آن است که ابراهیم و بیشتر افراد زیدیه به وسیلۀ تیر کشته شدند که خود نشانگر آن است که فرماندهان زیدیه در شجاعت از سایرین ممتاز بودند و مستقیما بدون آن که به پشت جبهه پناهنده شوند با دشمن روبرو می شدند و جنگ را از دور هدایت نمی کردند بلکه،در پیشاپیش لشگریان به نبرد می پرداختند و به همین جهت مورد اصابت تیر قرار می گرفتند.ولی شکست نظامی برای ایشان هیچ اهمیّتی نداشت زیرا کشته شدن،برای آنان امری طبیعی بود و شهادت را کرامتی الهی می دانستند.هیچ عضوی در زیدیه به حکومت نمی اندیشید بلکه تنها اندیشۀ آنان جنگ با دشمنان خدا بود و در این راه هرگز از مرگ هراسی به دل راه نمی دادند.

مدرکی تاریخی وجود دارد که بر مبنای آن محمّد بن عبد اللّه و برادرش ابراهیم و پدرشان عبد اللّه بن حسن بن حسن اعتقادات زیدیه را نداشتند با وجودی که جنبش آنها تا حدّ زیادی به اصول زیدیه تکیه داشت.

زیدیه در طول تاریخ و از زمان کشته شدن زید بن علی،پیوسته آمادۀ قیام با هر فردی از

ص:159

اهل بیت بودند که شمشیر به دست گیرد و ایشان را رهبری کند.عیسی بن زید نیروهای زیدیه را در اختیار محمّد بن عبد اللّه گذاشت.

ما تصوّر نمی کنیم عبد اللّه و دو پسرش در باطن اعتقاد داشتند که محمّد،مهدی امّت است اگرچه ایشان چنین وانمود می کردند،بهترین دلیل این ادّعا،نامه ای است که امام صادق علیه السلام به عبد اللّه بن حسن که در آن زمان پس از کشته شدن محمّد در زندان به سر می برد،نوشت.در این نامه چنین آمده است:

«به نام خداوند بخشندۀ مهربان،به برادرزاده ها و پسر عمویی که همگی افرادی صالح و ذریّه ای پاک هستند.امّا بعد:اگرچه تو و خانوادۀ تو و همرزمانت به آنچه گرفتار آمدید با من مشورت نکردید و در نتیجه،در غم و اندوه و خشم و پریشانی خاطر تنها ماندید.این را بدان که من نیز همان ناراحتی و پریشانی و سوزش مصیبت شما را احساس می کنم ولی به آرامش و صبری بازگشتم که خداوند پرهیزکاران را بدان توصیه می کند،زیرا که پروردگار خطاب به پیامبر خود صلی الله علیه و آله چنین فرموده است: «وَ اصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنَّکَ بِأَعْیُنِنٰا...» (1)

علامۀ مجلسی(ره)صاحب بحار الانوار چنین می گوید :

«این گواه صریحی است که از طرق صحیح به مدح فرزندان اسیر و زندانی امام حسین علیه السلام دلالت دارد و این که ایشان با مقامی شریف و پیروزی همراه با سعادت و اکرام در راه خداوند جلّ جلاله گام برداشتند.»

علاّمه روایاتی را بیان می کند که به صحّت عقیدۀ ایشان نسبت به اهل بیت گواهی می دهد.

از آن جمله روایتی است که یحیی بن عبد اللّه نقل می کند،او یکی از فرزندان امام حسن است که مدّتی دراز در زندان بود.وی چنین می گوید:

«عبد اللّه بن فاطمۀ صغری،از پدرش و پدرش نیز از جدّۀ خود حضرت فاطمه علیه السلام دختر رسول اللّه صلی الله علیه و آله چنین روایت می کند که حضرت فاطمۀ زهرا علیه السلام فرمود:«رسول اللّه صلی الله علیه و آله به من فرمود:هفت نفر از فرزندان من در کنار رود فرات مدفون خواهند شد و هیچ کس از پیشینیان و آیندگان به مقام ایشان نخواهند رسید.»من(یحیی بن عبد اللّه)گفتم:ولی ما هشت نفر هستیم.

وی(عبد اللّه بن فاطمه)پاسخ داد:من چنین شنیده ام.چون در زندان را گشودند همه را مرده یافتند،من نیز زخم برداشته بودم ولی رمقی در جان داشتم،ایشان به من آب دادند و از زندان بیرون آوردند و در نتیجه توانستم زنده بمانم.یحیی از کسانی بود که با پدرش عبد اللّه بن حسن بن حسن در کوفه زندانی بود.»

ص:160


1- *) طور47/،در اجرای حکم خدا شکیبا باش زیرا تو مورد عنایت ما هستی.
فرزندان امام حسن مبارزه را ادامه می دهند

جنبش محمّد و برادرش به پایان رسید ولی آیا مبارزه نیز مدفون گشت؟

تاریخ چنین پاسخ می دهد:هرگز!عبد اللّه بن محمّد به خراسان رفت و چون مورد تعقیب قرار گرفت به«سند»گریخت و یحیی بن عبد اللّه که قبلا از او نام بردیم یعنی برادر محمّد بن عبد اللّه از زندان گریخت و به دیلم رفت و پیوسته در شهرهای مختلف مشغول آمدوشد بود.

هارون الرشید از تعقیب برادر محمّد بن عبد اللّه ناتوان ماند.وی صاحب نوه ای شد که محمّد بن جعفر بن عبد اللّه نام گرفت،او به مصر و سپس به مغرب رفت و عدّۀ زیادی از مردم شهرهای مختلف در آن زمان با او بیعت کردند.

امّا ادریس بن عبد اللّه برادر محمّد به مغرب گریخت و جمعیت بسیاری با او بیعت کردند ولی پس از آن خلیفۀ عبّاسی کسی را در پی او فرستاد تا مسمومش کند.همان طور که وی به قتل رسید، امّا پسرش ادریس بن ادریس بن عبد اللّه بن حسن بن حسن راه پدرش را دنبال و دولت ادارسه را تأسیس کرد.سایر رزمندگان طرفدار محمّد بن عبد اللّه نیز چنین کردند و همگی در شهرهای مختلف پراکنده شدند و هریک نطفۀ انقلاب دیگری در آینده به شمار می آمدند تا آن که یحیی و ادریس دو فرزند عبد اللّه در عملیّات فخ نیز شرکت کردند.

منصور دوانیقی در جنبش زیدیه توانست با کشتن یاران ابراهیم و متواری شدن عیسی- همچنان که در گذشته نیز یادآور شدیم-کار خود را با موفّقیّت به پایان برد.

جنبش زیدیه رسوا کنندۀ عبّاسیان

این جنبش از اهمیّت زیادی برخوردار بود و از نظر تداوم استراتژی-نه از نظر عظمت یا مقایسه- کمتر از نهضت امام حسین علیه السلام نبود زیرا جنبش امام حسین علیه السلام حرکتی بود که مستقیما اعمال منحرف و بدعتگذاریهای حکومت اسلامی یعنی موروثی کردن خلافت را محکوم می کرد،پس می توان گفت امام حسین نیز همچون جدّش رسول اللّه صلی الله علیه و آله به رویارویی با باطل یعنی احقاق حق قیام کرد.

نهضت امام حسین علیه السلام همان حرکتی بود که جنبشهای بعدی را به وجود آورد،جنبش امام حسین،علیه باطل صورت گرفت و من جنبش ایشان را اوّلین قیام امّت اسلامی می دانم.

این چنین بود که بنی عبّاس به نام خلافت شرعی به حکومت رسیدند و شاید این فریب برای مردم،رنگ حقیقت داشت و انتظار می رفت که گروه خاصّی با شمشیر قیام کند و با توانایی به

ص:161

مبارزه برخیزد و جنبش مخالف جدیدی را علیه حکومت بنی عبّاس آغاز کند،و نهضت محمّد و ابراهیم عهده دار این مسؤولیّت سنگین بود.

جنبش حسین صاحب فخّ

حرکت فخّ به دنبال جنبش محمّد و ابراهیم به وجود آمد،این نهضت همچون جنبش ابراهیم و محمّد رنگ نظامی و سیاسی نداشت و همچون جنبش محمّد با رهبران و احزاب مختلف ارتباط برقرار نمی کرد تا برای مدّتی،رهبری استواری برای خود فراهم آورد و نیز مانند قیام محمّد،حکومت عبّاسیان را تهدید نمی کرد.

ولی قیام حسین بن علی صاحب نهضت فخ و یارانش مانند جنبش فقها و زاهدان و عابدان و اندیشمندان و بسیاری از فقهای مدینه مثل علی بن هشام بن برید و یحیی بن علی و سعید بن خیثم و فرزندان حسن بن امام حسن علیه السلام ،که پیشتر از آنها سخن گفتیم،بدون نقشه و برنامه بود.مدینه در آن زمان شبیه حوزه های علمیۀ امروز بود.اینها جنبش حسین بن علی را تأیید می کردند.از ابراهیم بن اسحاق قطان روایت شده که گفته است:از حسین بن علی و یحیی بن عبد اللّه شنیدم که می گفتند:

«ما پیش از رایزنی با اهل بیت خود خروج نکردیم و در این امر با موسی بن جعفر علیه السلام نیز مشورت کردیم و امام نیز ما را به خروج فرمان داد. »

حاکم مدینه پیوسته از وارد آوردن هیچ فشاری به این فقها ابایی نداشت و هر روز از ایشان بازدید می کرد و از آنها خواسته بود که همه روزه در برابر او رژه بروند.فقها نیز از غیبت در این رژه بیم داشتند زیرا اگر یکی از آنها در این رژه حاضر نمی شد والی مدینه همۀ هاشمیان،اعم از پیرو دانشمند و بازرگان را دستگیر می کرد.این قضیه همچنان برای ایشان ادامه داشت تا این که فقها نامه ای به خلیفۀ زمان یعنی،هادی عبّاسی نوشتند ولی او توجّهی به نامۀ آنها نکرد به همین جهت حسین بن علی بن حسن بن امام حسن علیه السلام با یاران خود گرد آمدند و تصمیم گرفتند بر والی مدینه بشورند.

شعار ایشان در آن زمان«أحد أحد»بود.آنها برای قیام در برابر والی خروج کردند که در نتیجه،حاکم مدینه از آن جا گریخت و این عدّه توانستند بر مدینه سیطره یابند.سپس به طرف مکّه آمدند تا آن جا را متصرّف شوند و به دنبال آن بر شهرهای دیگر نیز تسلّط یابند.

اشتباهات نهضت فخّ

ایشان اندیشه ای نادرست داشتند زیرا منطقۀ مکّه و مدینه تنها از نظر دینی و سلطۀ معنوی،

ص:162

مناطقی استراتژیک به شمار می آمدند چرا که عابدان و زاهدان و فقها و حجّاج بسیاری در آن یافت می شدند،مضافا بر این که حرمین شریفین نیز در آن جا بود.

ولی این دو شهر از نظر نظامی و سیاسی اهمیّتی نداشتند بلکه،بصره و کوفه و بغداد مراکز سیاسی حکومت اسلامی به شمار می رفتند.علاوۀ بر آن،همچنان که قبلا هم گفتیم حجاز منطقه ای بی حفاط بود که از طرف هر ارتش متجاوزی،براحتی فتح می شد.

از آن جا که این مناطق(بصره،کوفه و بغداد)مراکز حکومت به شمار می آمدند پس چگونه ممکن بود اصحاب فخّ خروج خود را برای انقلاب از مدینه و مکّه شروع کنند.ایشان از انقلابهای گذشته مثل واقعۀ«حرّه»یا قیام عبد اللّه بن زبیر یا حتّی از انقلاب محمّد بن عبد اللّه که اخیرا صورت گرفته بود و همگی دچار همین اشتباه شده بودند و این امر موجب شده بود که به سادگی با شکست روبرو شوند،عبرت نگرفتند.علی بن حسین بن علی بن حسن باید از تجربۀ محمّد عبرت می گرفت و باید قبل از خروج مدّتی زیاد درنگ می کرد و مبلّغان خود را به نقاط مختلف می فرستاد و باید در زمینۀ اطّلاعات و امور سرّی سازمان و جز آن انضباط بیشتری را حاکم می گرداند زیرا اینها پندها و عبرتهایی بود که لازم بود آنها را از تجربۀ محمّد بن عبد اللّه بن حسن بن حسن کسب می کرد.

هر دو گروه در منطقه ای به نام«فخ»با یکدیگر روبرو شدند و به جنگ پرداختند.گروه حسین بن علی امتحان خوبی دادند و همچون کوه سختی در برابر دشمنان مقاومت کردند تا آن جا که موسی بن عیسی یکی از فرماندهان ارتش بنی عبّاس از حسین بن علی تقاضا کرد تا جنگ متوقّف شود و از روی نیرنگ و فریب به حسین بن علی چنین گفت:«تو در امان هستی.»امّا حسین از سازش خودداری کرد ولی محمّد بن سلیمان این حیله را تکرار کرد و به او چنین گفت:«ای پسر دایی،از خدا در دل بترس و تو در امان هستی.»حسن بن محمّد در حالی که تیری به چشمش اصابت کرده بود،پاسخ داد:«به خدا سوگند برای شما امانی نیست .»

حسین،حسن بن محمّد را مأمور کرد تا با ارتش بنی عبّاس بسختی نبرد کند ولی یاران حسین علی رغم آن که با شجاعت شگفت آوری کارزار می کردند،سرانجام کشته شدند.

ادریس وارث جنبش فخّ

از میان یاران حسین،ادریس بن عبد اللّه بن حسن بن امام حسن علیه السلام باقی مانده بود،برادر ادریس،یحیی نیز که با محمّد و ابراهیم دو پسر دیگر عبد اللّه زمینه را برای انقلاب آماده می کرد، زنده مانده بود.این سه نفر(محمّد،ابراهیم و یحیی)در زمان بنی امیّه و ابتدای حکومت بنی عبّاس، رهبری جنبش را به عهده داشتند.ادریس در این زمان پنهان بود و به برنامه ریزی نهضت خود

ص:163

اشتغال داشت.وی چون جنگ فخّ را که علیه ایشان شکل یافته و خود نیز در آن شرکت کرده بود، مشاهده کرد.با وجود آن که مجروح شده بود به طور ناشناس خارج شد و به مصر و سپس به قبایل بربر مغرب رفت و شروع به دعوت کرد و خویشاوندی خود را با رسول اللّه صلی الله علیه و آله به آگاهی مردم رساند،بدین ترتیب رهبران عشایر گرد او جمع شدند و با او بیعت کردند و این چنین بود که حکومت وی برپا،و قلمرو حاکمیّتش تعیین شد.این موقعیّت،برای ادریس فرصت گرانبهایی بود و در راه پیشرفت مملکت خود تلاش می کرد و همچنان بر مسند حکومت باقی بود تا آن که ترور شد.به دنبال او فرزندانش یکی پس از دیگری به حکومت رسیدند و توانستند تا چندی پیش به حاکمیّت خود ادامه دهند.

حکومت ادارسه پس از برنامه ریزی و تلاشهای زیادی برپا شد.فردی مجروح که توانسته بود در جنگ فخ،از شمشیر فرماندۀ عبّاسی بگریزد و به مغرب عزیمت کند و بزرگترین حکومت را تشکیل دهد و این کاری بس عظیم بود که مجروحی علی رغم زخمی که برداشته بود به تنهایی و کشان کشان خود را به مغرب برساند تا بتواند جنبش را دنبال کند و حکومتی را در دورترین نقطۀ سرزمین اسلامی برقرار سازد،و این بحقّ از کارهایی است که فرد با دیدۀ اجلال و احترام بدان می نگرد بویژه آن که این عمل از کسی سرزده باشد که یار و یاوری نداشته و از ناتوانی جسمی و شکستی نظامی در رنج بوده باشد.

عمل وی مصداق این سخن امیر مؤمنان علیه السلام است:

«بدان که بازماندگان جنگ از عدّۀ بیشتری برخوردارند.»

حکومت ادارسه اوّلین حکومت مکتبی است که در برهه ای از تاریخ حاکمیّت داشتند و می توان آن را ادامۀ جریان«فخ»دانست.

یحیی بن عبد اللّه راه برادرش را ادامه می دهد

یحیی بن عبد اللّه بن حسن بن امام حسن علیه السلام برادر محمّد و ابراهیم و برادر ادریس بود،وی از اعضای جنبش محمّد و ابراهیم به شمار می رفت و بعدا در نهضت حسین بن علی فعّالیّت می کرد،او فقیهی بود که در دامان امام جعفر صادق علیه السلام تربیت یافته بود و احادیث بسیاری از امام روایت کرده است.یحیی بن عبد اللّه بن حسن،هرگاه از امام حدیثی نقل می کرد چنین می گفت:حبیب من جعفر بن محمّد به من چنین حدیث کرده است.یحیی هنگام کشته شدن اصحاب فخ،در میان قوای ایشان بود،وی مدّتی مخفیانه در شهرهای مختلف رفت وآمد و جایی را برای پناهندگی جستجو می کرد.فضل بن یحیی برمکی که نسبت به اهل بیت گرایش داشت(همچنان که پیشتر

ص:164

گفتیم)به محل اختفای او آگاهی یافت و از او خواست تا از آن جا منتقل شود و به دیلم رود و نامه ای نوشت که هیچ کس متعرّض وی نشود،او نیز به طور ناشناس وارد دیلم شد،هارون الرشید از وجود او آگاه شد لذا به فضل بن یحیی دستور داد تا برای دستگیری یحیی نزد او رود.

نظیر چنین نمونه هایی در تاریخ بسیار نادر است،کسانی که در کان معرفت تربیت یافته و در دو انقلاب شرکت داشته اند و تا دم مرگ در زندانها به سر برده اند و پس از آن زندگی خود را با رفت و آمد مخفیانه در شهرها ادامه داده اند و علی رغم همۀ این مشکلات هرگز در اصول انقلابی خود هیچ گونه انعطافی نشان نداده اند.یحیی که اهل مدینۀ منوّره بود یک بار در دیلم و بار دیگر در شام و زمانی در سند و زمان دیگر در کوفه دیده می شد،ولی ما چگونه می توانیم از چنین شخصیتی که دست پروردۀ امام صادق علیه السلام به شمار می آید،به شگفت آییم؟!

امّا،داستان پی بردن هارون الرشید به محل اختفای یحیی در این خلاصه می شود که:

«مردی نزد هارون آمد و به او چنین گفت:ای امیر المؤمنین!خبری دارم.هرثمه یکی از خواصّ هارون به وی گفت که به سخن این مرد گوش کند.آن مرد گفت:این خبر از اسرار خلافت است.هارون الرشید به آن مرد دستور داد تا آن جا را ترک نکند،چون ظهر شد او را فرا خواند.مرد گفت:می خواهم با تو تنها باشم.هارون به دو پسر خود رو کرد و گفت:ما را تنها بگذارید.سپس هارون به آن مرد گفت:آنچه می دانی بگو.مرد گفت:به شرط آن که مرا از آزار مردم در امان داری.هارون گفت:بسیار خوب،بلکه به تو پاداش نیز خواهم داد.آن مرد گفت:در یکی از کاروانسراهای«حلوان»بودم که ناگاه به یحیی بن عبد اللّه برخوردم،او لباس زمستانی پشمینۀ ضخیم و نیز جامۀ ضخیمی از پشم قرمز رنگ بر تن داشت،گروهی با وی بودند که هرگاه یحیی به جایی وارد می شد آنها نیز وارد می شدند و هرگاه آن جا را ترک می کرد آنها نیز آن جا را ترک می کردند و در همان جهتی قرار می گرفتند که یحیی در آن جا بود.هرکس ایشان را می دید متوجّه یحیی نمی شد و در نمی یافت که این عدّه از یاران یحیی هستند.هریک از این افراد نامه ای سفید رنگ در دست داشتند که هرگاه آن را به یحیی نشان می دادند وی به آن فرد اطمینان می کرد و او را از گروه خود به شمار می آورد.هارون گفت:آیا یحیی را می شناسی؟آن مرد پاسخ داد از قدیم او را می شناسم،وی همان فردی بود که دیروز او را دیدم.هارون گفت:او را برای من توصیف کن.

مرد گفت:مردی با قامت متوسّط بود،رنگ چهرۀ وی سبزۀ نمکین و چشمانی زیبا و شکمی بزرگ داشت.هارون گفت:خودش است.آیا چیزی هم از او شنیدی؟گفت:شنیدم که چیزی می گفت،او را با غلامی دیدم که می شناسمش،چون هنگام نماز فرا رسید غلام لباس شسته شده ای را برای او آورد،وی نیز لباس را روی گردن خود انداخت و جامۀ خود را بیرون آورد تا آن

ص:165

را بشوید،چون بعد از ظهر فرا رسید نمازی گزارد که تصوّر می کنم نماز عصر بود،دو رکعت اوّل را طولانی و دو رکعت آخر را حذف کرد.هارون گفت:خدا پدرت را بیامرزد،خوب به خاطر سپرده ای،آن نماز عصر بوده است و وقت فضیلت آن نزد فقها چنین است،خداوند به تو پاداش نیک و به کوشش تو جزای خیر دهاد،تو که هستی و از کدام قبیله ای؟پس از آن هارون پاداش فراوانی به او داد ولی به کیفر آن که قبلا با یحیی همراه بود،دستور داد یک سیلی به صورت او بنوازند .»

پس از آن هارون الرشید طرح ترور یحیی را پی می ریزد و به دنبال آن یحیی پس از حیاتی که مملو از جهاد پیگیر بود به جوار پروردگار خود می شتابد.

لازم به توضیح است که وی فقیهی به شمار می آمد که از امام صادق علیه السلام حدیث نقل می کرد.

آیا پس از شهادت یحیی شجرۀ طیبّبۀ وی نیز خشک شد؟هرگز،بلکه این شجره پیوسته میوه هایی تازه به بار می آورد.نوۀ یحیی محمّد بن جعفر بن عبد اللّه از راه مصر روانۀ مغرب شد و به الجزیره رسید،گروهی از مردم گرد او جمع شدند،محمّد نیز با ایشان به عدالت و صبر رفتار کرد ولی بعدا مسموم شد و به شهادت رسید .این است راه انقلاب،هیچ کس به شهادت نمی رسد مگر آن که دیگری به پا برمی خیزد و راهش را ادامه می دهد.

حکومتهای دیگری نیز از گروه زیدیه،در تاریخ،برپا بوده اند،حکومت امام ناصر در دیلم از این حکومتها بوده است.امام ناصر داستان معروفی دارد:

وی فردی بود که در خراسان می زیست ولی از آن جا که علیه حکومت،انقلابی برپا کرده بود دستگیر و زندانی شد و علی رغم آن که بسیار سالخورده بود توانست از زندان بگریزد.افراد مکتبی در آن وقت دهها نقشه طرح می کردند تا بتوانند از زندانهای جهنّمی بنی عبّاس بگریزند زیرا باقی ماندن در زندان و راکد گذاردن انرژی و نیرو،لکۀ ننگی بر دامان هر انسانی است که توانایی فرار داشته باشد.

وی که هم فقیه بود و هم شاعر،توانست از زندان بگریزد و سپس به دیلم رود و در آن جا انقلابی برپا کند و حکومت را در دست گیرد.و این دوّمین حکومت مکتبی تاریخ به شمار می آید.

هر دو حکومت مکتبی،در زمان امامان معصوم علیه السلام ایجاد شد.

در این جا سخن ما دربارۀ نهضت زیدیه پایان می پذیرد.و اکنون باید از جنبش اسماعیلیه سخن بگوییم و پس از فهم و درک دو نهضت اسماعیلیه و زیدیه،مفهوم جنبش مکتبی را در خواهیم یافت و به این واقعیّت پی خواهیم برد که،ائمّه علیه السلام هرگز از این نهضتها بر کنار نبوده اند بلکه،از دور به آنها جهت می داده اند و در یک زمان جنبشهای بسیاری را رهبری می کرده اند.چون

ص:166

حکومت اسلامی بسیار وسیع است و تغییر دادن آن عملی دشوار به شمار می آید و به تلاشهای چشمگیری نیاز دارد.

پی نوشتها:

-مقاتل الطالبیین،ص 206.

-الفخری فی الآداب السلطانیة و الدول الاسلامیة،ص 146.

-مقاتل الطالبیین،ص 367.

-همان مأخذ،ص 211.

-بحار الانوار،ج 47،ص 299.

-ابو الفرج اصفهانی به اسناد خود،از علی بن عبّاس بن حسین بن محمّد،از احمد بن کثیر ذهبی،از ابراهیم بن اسحاق قطان.

-مقاتل الطالبیین،ص 451.

-همان مأخذ،ص 466.

-مروج الذهب،مسعودی،ج 3،ص 343.

ص:167

ص:168

چگونه ائمّه علیه السلام به امّت جهت می دادند

فراگیری رهنمودهای ائمّه علیه السلام

قبل از هر چیز،باید سخنان گذشتۀ خود را دربارۀ زندگی امام زین العابدین علی بن الحسین علیه السلام برای شما یادآوری کنیم.در آن مبحث چنین گفتیم:امام علی بن الحسین علیه السلام واضع همۀ طرحهای موجود در امّت اسلامی بود بدین ترتیب،امام به تربیت افرادی می پرداخت که برای رهبری شایستگی داشتند تا به کارهایی اقدام کنند که اسلام آنها را سفارش کرده است و این در حالی صورت می گرفت که امام علیه السلام در خانه اش،در مدینۀ منوّره نشسته بود.

در آن مبحث اشاره کردیم که امام تنها یک انقلابی یا یک مصلح فرهنگی یا یک عابد یا زاهد یا فقیه نبوده بلکه،همۀ اینها و بیشتر از آنها را در بر داشته است و این همان وظیفۀ انبیا و ائمّه علیه السلام و همۀ مصلحان تاریخ است.ایشان خود را در چارچوب تنگ انقلاب سیاسی یا تغییر فرهنگی یا اصلاح اجتماعی محدود نمی کرده اند بلکه،همۀ این امور را با یکدیگر جمع می کردند و به طور فراگیری،تاریخ را جهت می دادند.

حضور امامان معصوم علیه السلام در صحنه،همۀ زمینه ها را در برمی گرفته است و ایشان به مثابۀ سکّان دار کشتی امّت به شمار می آمده اند که پیوسته مسیر آن را زیر نظر داشته اند.آثار ائمّه علیه السلام همگی دلالت بر بهرۀ وافر و سیراب شدن ایشان از سرچشمۀ زلال فقه و عقاید فلسفی و خلاصه همۀ علوم اسلامی دارد.

ائمّه علیه السلام در زمینۀ سیاست و اجتماع و مشکلات اجتماعی و فعّالیّتهای مختلف،طلایه داران

ص:169

امّت به شمار می آمدند.

این مطلب را زمانی بهتر خواهیم فهمید که دریابیم چگونه فعّالیّت و تلاش امامان معصوم علیه السلام ، همۀ زمینه ها را در برگرفته است و غیر مستقیم،جنبشها را رهبری و امّت را سرشار از روحیۀ ابمان می کرده اند تا اسلام زنده بماند.ایشان هزاران نفر را بر طبق موازین اسلام پرورش می دادند و علوم مختلف را به آنها می آموختند.

موضع ائمّه علیه السلام در برابر رخدادها

ائمّه علیه السلام در برابر هر واقعه ای هرچند کوچک،موضع خاصّی داشته اند و تاریخ گواه این حقیقت است.هیچ تغییر یا واقعه ای در جامعه تحقّق نمی یافت مگر آن که ائمّه علیه السلام در برابر آن نظر خاصّی داشتند و عملکرد خاصّی را به کار می بستند.ایشان یک بار،آرای خود را به خواصّ خویش می گفتند و بار دیگر تودۀ مردم را از آن آگاه می کردند،بارزترین دلیل این مطلب آن است که همۀ خلفای اموی و عبّاسی قبل از دریافت اخبار،از جانب هریک از ائمّه علیه السلام ،خواب به چشمشان راه نمی یافت و می بینیم که خلفا بارها و بارها ائمّه علیه السلام را به اتهام آن که مردم را به سوی خود دعوت می کردند و نیز به اتهام انجام دادن فلان عمل احضار می کردند،و باز می بینیم که تعدادی از ائمّه در زندان به سر می برده اند ولی یکی از آنها بر مسند ولایتعهدی تکیه داده است و بار دیگر یکی از ائمّه را در شهری که خلیفه در آن سکونت داشت «سامرا»به زندان می افکنند تا خلیفه بیمی از او به دل راه ندهد بلکه اطمینان داشته باشد که امام مستقیما زیر نظر اوست،و زمانی نیز به امامی برمی خوریم که تمام عمر خود را در زندان سپری می کند،و در زمانی دیگر خلفا پیوسته علمای شهرهای مختلف و برگزیدگان آن را دعوت می کردند تا با ائمّه علیه السلام مباحثه کنند تا شاید به خطایی از ایشان آگاهی یابند.این گفتگوها به مناظراتی شبیه بود که بین دو نامزد انتخاباتی صورت می گیرد.

همۀ این مدارک دلالت بر این واقعیّت دارد که ائمّه علیه السلام در برابر هر واقعه ای کوچک که در حکومت اسلامی اتّفاق می افتاد موضع خاصّی داشته اند و این سخن ایشان که:«هیچ کس از ما نیست که به قتل نرسد یا مسموم نشود»مفهومی جز آن ندارد که ائمّه علیه السلام اساس و محور رهنمودهای سیاسی به شمار می آمده اند.

اکنون که در زندگی امام زین العابدین علیه السلام به این حقیقت پی بردیم همین واقعیّت را در زندگی امام صادق علیه السلام نیز عرضه می کنیم.

ص:170

تقیّه اساس ثابت رهبری ائمّه علیه السلام

از آن جا که کارهای ائمّه علیه السلام بیشتر رنگ تقیّه داشته یعنی سرّی و مخفیانه صورت می گرفته،و پس از مدّتها برملا نمی شده است لذا بر دوستداران اهل بیت لازم بود که،از نقشه هایی که امامان معصوم علیه السلام طرح می کردند بزودی پرده برندارند.

از عبد الاعلی روایت شده که وی از امام صادق علیه السلام چنین نقل کرده است:«پذیرش ولایت ما تنها تصدیق و قبول آن نیست بلکه،کسی ولایت ما را پذیرفته است،که راز ما را پنهان دارد و آن را از بیگانگان حفظ کند،به ایشان(دوستداران اهل بیت)سلام برسان و به آنها بگو:خداوند رحمت کند بنده ای را که دوستی مردم را در دل داشته باشد،با مردم از آنچه می دانند سخن بگویید و آنچه را که تاب تحمّل آن را ندارند از ایشان پوشیده بدارید.»سپس فرمود:«به خدا کسی که علیه ما جنگی برپا کند برای ما رنج آورتر از کسی نیست که سخنانی از ما نقل کند که مورد پسند ما نباشد،پس هرگاه فردی را یافتید که اسرار ما را فاش می کند به سوی او روید و او را از این کار بازدارید،اگر پذیرفت چه بهتر والاّ کسی را نزدش بفرستید که او را بپذیرد و سخنش را قبول کند.هر فردی از شما که نیازی دارد آن قدر نرمی به خرج می دهد تا نیازش برآورده شود،پس در نیاز من نیز نرمی به کار برید همچنان که در نیازهای خود ملایمت به خرج می دهید،اگر آن مرد سخن شما را پذیرفت چه بهتر والاّ سخنش را زیر پای خود دفن کنید و در مجامع نگویید که فلانی چنین و چنان می گوید زیرا زیان این مسأله متوجّه من و شماست.آگاه باشید به خدا سوگند، اگر آنچه را که من می گویم بگویید،اقرار خواهم کرد که شما از یاران و اصحاب من هستید. »

تمام اینها به دلیل ساده ای صورت می گرفت،زیرا اگر نظام حاکم،به روش امامان معصوم علیه السلام در راهنمایی امّت پی می برد به دسیسه هایی بر ضد آنان اقدام و کارهای ائمّه علیه السلام را با موانعی روبرو می کرد.اگر منصور دوانیقی به روش امام صادق علیه السلام در ادارۀ جامعه و راهنمایی و رهبری آن آگاهی می یافت و حتّی اگر این شناخت را پس از زندگی امام صادق علیه السلام پیدا می کرد می توانست از این آگاهیها در کوبیدن امام موسی بن جعفر علیه السلام وارث امام صادق علیه السلام استفاده کند.

و اگر هارون الرشید حتّی پس از زندگی موسی بن جعفر علیه السلام به روش آن حضرت دست می یافت،او یا مأمون می توانستند از این آگاهیها برای سرکوب کردن امام رضا علیه السلام استفاده کنند.به همین سبب به احادیث زیادی از ائمّه علیه السلام برمی خوریم که چنین معنایی را در بردارند:«پوشاندن اسرار ما جهاد است.»

ولی مقصود ائمّه علیه السلام پوشاندن چه چیزی است؟آیا مخفی داشتن فضایل ایشان و اظهار نکردن

ص:171

آن جهاد است؟

برعکس،ائمّه علیه السلام امثال دعبل و سیّد حمیری و کمیت و فرزدق را در اظهار محاسن خود تشویق می کردند.برای مثال،زمانی که امام علی بن الحسین علیه السلام خبر زندانی شدن فرزدق را به سبب قصیدۀ مشهور خود که در آن،امام را در برابر آن گردنکش اموی ستوده بود،شنید خشمگین نشد و هیچ فشاری بر امام علیه السلام وارد نیامد بلکه،برای تشویق این موضعگیری فرزدق،چندین هزار درهم برای او فرستاد.

امام صادق علیه السلام نیز حمیری را شجع سلمی را تشویق می کرد و امام رضا علیه السلام نیز دعبل را از لحاظ معنوی و مادّی ترغیب می نمود به طوری که یک بار هزار دینار و هزار دست جامه برای او فرستاد و پس از آن،امام لباس مخصوص خود را به او بخشید و فرمود:من فلان رکعت نماز در این جامه خوانده ام و بین 500 تا 1000 بار قرآن در این لباس ختم کرده ام و این همان تشویق معنوی است.

در این جا این سؤال را مطرح می کنیم:امامان معصوم علیه السلام ،پیروان خود را به کتمان و پوشیده داشتن چه چیز امر می کرده اند؟

این مسأله ای است که با نقشه ها و روشهایی که امروزه«تاکتیک»نامیده می شود ارتباط دارد.تاکتیکهایی که ائمّه علیه السلام در نظامهایی تروریستی برای رساندن مکتب و مراقبت از آن به کار می برده اند.اگر حکومت طاغوتی به روش نهضت انقلابی پی می برد در این صورت بسیار آسان بود که نقشه هایی علیه این روش طرح و جنبش را در نطفه خفه کند و اعضای آن را از بین ببرد.

برای مثال منصور دوانیقی که از خاندان عبّاسیان بود و همراه با علویان در ساقط کردن حکومت اموی شرکت داشت،به بعضی از روشهای ائمّه علیه السلام در اداره کردن جنبشهای انقلابی و هدایت کردن آن آگاهی یافته بود.به همین سبب زمانی که منصور در ربذه(مدفن ابوذر)بود،این سؤال را مطرح کرد که:چه چیز محمّد بن عبد اللّه بن حسن بن حسن را واداشت تا با انقلاب خود علیه ما قیام کند؟

آیا انقلاب وی دلیلی جز وجود امام صادق علیه السلام دارد؟

منصور پیش خود چنین اندیشید،لذا امام صادق علیه السلام را که در آن زمان با منصور در ربذه به سر می برد،احضار کرد وی قبل از آمدن حضرت،به برخی از پیروان خود چنین گفت:«چه کسی مرا از دست این جعفر خلاص می کند؟وی یک قدم به جلو و قدمی به عقب می گذارد و پیش خود چنین می گوید:من از محمّد(محمّد بن عبد اللّه بن حسن)کناره می گیرم،زیرا اگر او موفّق شد که قضیه به سود من تمام شده است و اگر چنین نشد در این صورت من جان خود را حفظ کرده ام.آگاه باشید

ص:172

به خدا سوگند او(جعفر)را خواهم کشت. »

این سخنان را علامۀ مجلسی رحمة اللّه علیه صاحب(بحار الانوار)چنین تفسیر می کند:

معنای این سخن که«یک قدم به جلو و قدمی به عقب می گذارد»آن است که:امام در بعضی مواقع با محمّد بن عبد اللّه موافقت می کرده و وی را به خروج تشویق می نموده ولی،ظاهرا همچون مردم از او کناره گیری می کرده است و با خروج او موافق نبوده است.وی(یعنی امام صادق علیه السلام )پیش خود چنین می گوید:من از محمّد بن عبد اللّه بن حسن یعنی،ذو النفس الزکیه کناره گیری می کنم؛اگر وی موفّق شد قضیه به نفع من تمام شده است زیرا،من پیروان بسیاری دارم و مردم دریافته اند که من از او داناتر و برای این امر شایسته ترم،و اگر هم با شکست روبرو شد منصور مدرکی علیه من در دست ندارد.منصور به امام چنین گفت:تو ای جعفر!حسد و سرکشی خود و نیز به تباهی کشیدن خاندان عبّاسیان را رها نمی کنی،و خدا نیز جز حسد و خسّت تو را نمی افزاید و این را بدان که به آنچه تصوّر می کنی نخواهی رسید.ولی،امام با روش خاصّ خود توانست از دست منصور رهایی یابد.

منصور بیقین می دانست که امام صادق علیه السلام در برابر همۀ حرکات و سکنات جامعۀ اسلامی موضع خاصّی داشت،به همین سبب محال است که جنبش عبد اللّه بن حسن و بهره گیری از انقلاب علیه حکومت بنی عبّاس صرفا زاییدۀ تصادف باشد.

جنبش اسماعیل فرزند امام جعفر صادق علیه السلام

این نیز تصادفی نیست که فرزند امام صادق علیه السلام یکباره در صحنه ظاهر شود و شخصا بزرگترین جنبش را بر ضد حکومت عبّاسی بر عهده گیرد و نیز بزرگترین قیام مسلّحانۀ تاریخ حکومت اسلامی را رهبری کند.تمامی فضیلت این عمل به پرورش و راهنمایی و حمایت امام صادق علیه السلام و مراقبتهای آن حضرت نسبت به امور اجرایی امّت اسلامی بازمی گردد.

امام،فرزند خود را به پیشۀ بازرگانی گماشت و چنان که از نظر تاریخی معروف است علی رغم خطرات بسیار سلطه گران،اموال بسیاری برای امامان معصوم علیه السلام جمع آوری می شد.

ائمّه علیه السلام دوستداران و یاران خود را به پرداخت خمس و زکات فرمان می دادند و افرادی را از جانب خود به سوی آنها می فرستادند تا این اموال را جمع آوری کنند در حالی که،در آن روزگار نیمی از مسلمانان یا اندکی کمتر،از دوستداران اهل بیت،به شمار می آمدند.نکتۀ مهمّ قضیه آن است که این افراد از تعداد زیادی برخوردار بودند و بازرگانی نیز در میان آنها رواج داشت و همچنین پول زیادی در اختیار داشتند و از طرفی حکومت اسلامی در آن زمان در قلّۀ عظمت قرار گرفته بود و خمسی که مردم به ائمّه علیه السلام می دادند دارایی قابل توجّهی به شمار می آمد،به همین سبب ائمّه علیه السلام

ص:173

هیچ نیازی به پول احساس نمی کردند.پس چه چیز موجب شده بود که اسماعیل به تجارت بپردازد؟این سؤالی است که از تاریخ می پرسیم:تاریخ به ما چنین پاسخ می دهد که اسماعیل یک بازرگان بود که ناگهان به رهبر جنبش بزرگی در تاریخ تبدیل می شود و این دوّمین جنبشی بود که توانست بر بزرگترین حکومت جهانی آن زمان،یعنی بنی عبّاس غلبه یابد.در واقع وی به بازرگانی اشتغال نداشت بلکه،بازرگانی برای انجام کارهای بزرگتر،و به منزلۀ پوششی بود.

بطور کلّی این قدر می دانیم که امامان معصوم علیه السلام جنبشهای متعدّدی را در جامعۀ اسلامی به حرکت در می آوردند.

امام صادق علیه السلام شخصا چهار هزار نفر را آموزش می داد و توانست از این عدّه،دانشگاهی ایجاد کند که شامل چندین دانشکده و رشته های گوناگون در فقه و اصول و تاریخ و فلسفه و معارف مختلف اسلامی باشد،تا آن جا که وقتی«عبد اللّه دیصانی»به مدینۀ منوّره وارد می شود به امام صادق علیه السلام چنین می گوید:«آمده ام تا با تو مباحثه کنم.»امام علیه السلام فرمود:«در چه موضوعی؟» گفت:«در فقه»پس امام علیه السلام او را به سوی شخصی فرستاد و گفت:«نزد محمّد بن مسلم برو» هنگامی که با محمّد بن مسلم مباحثه کرد وی توانست دیصانی را شکست دهد،سپس وی خواستار مباحثه در بخش کلام اصول شد،امام صادق علیه السلام به او فرمود:«با هشام بحث کن.» سپس تقاضای مباحثه در تاریخ را کرد،امام او را به سوی یکی دیگر از شاگردانش فرستاد و بدین ترتیب عبد اللّه دیصانی دریافت که هریک از شاگردان امام دریایی از علوم هستند.

این مطلب صحیحی است که ما فقه را از جعفر بن محمّد صادق علیه السلام گرفته ایم ولی مسلمانان اصول تفکّر را از امام باقر علیه السلام و عبادت و تقوا و روحیۀ مذهبی را از امام سجّاد علیه السلام و انقلاب را از امام حسین علیه السلام و صلح و سازش و ایثار را از امام حسن علیه السلام و قضاوت و شجاعت و مکتبی بودن را از امام علی بن ابی طالب علیه السلام کسب کرده اند.

جنبش مکتبی،وابسته به شخص جعفر بن محمّد علیه السلام نبود ولی از آن جا که ما این نهضت را در چارچوبی تنگ یعنی فقه که انتشار آن از وظایف امام صادق علیه السلام بود و شرایط سیاسی و اجتماعی نیز برای انتشار آن مناسب بوده است،محدود کرده ایم به این جهت مذهب خود را به امام جعفر بن محمّد علیه السلام نسبت می دهیم.

از این جا درمی یابیم که امام علیه السلام تمام جنبشها را زیر نظر و نسبت به همۀ امور آگاهی کامل داشته است.از مسائل بسیار عجیب آن است که ما تصوّر می کنیم،وظیفۀ اساسی همۀ ائمّه پرداختن به امور پیش پا افتادۀ فقه است و عجیبتر از آن،این که شناخت ما نسبت به ائمّه علیه السلام تنها از لا بلای همین تصوّر،حاصل شده است و به همین سبب مذهب خود را به امام جعفر صادق علیه السلام نسبت

ص:174

داده ایم و آن را«مذهب جعفری»می نامیم.

استخوان بندی اساسی فقه امروز ما،در اصل به فقه امام جعفر صادق علیه السلام بازمی گردد بلکه می توان گفت،بطور کلّی اصول فقه اسلامی با در نظر گرفتن مذاهب متعدّد،از سرچشمۀ علوم این امام بزرگوار سیراب می شود.

ابو حنیفه،مالک،محمّد بن ادریس شافعی و احمد بن حنبل همگی قسمت زیادی از فقه را از امام صادق علیه السلام اخذ کرده اند که داستان آن را همگان می دانند.

آیا امامی که بدین درجه از فقه دست یافته است در تغییر و اصلاح امور اجتماعی سکوت اختیار می کند؟آیا امام نامه ای به والی منصور در اهواز ننوشت و چگونگی داوری و راه و روشهای ادارۀ مملکت را برای او روشن نکرد؟و آیا کتابی در حقوق اجتماعی،نظیر کتاب امام زین العابدین علیه السلام در سفارشهای مفصّل ننوشت؟و آیا امام«علم شیمی»را به یکی از شاگردان خود «جابر بن حیّان»تعلیم نداد تا آن جا که آن نویسندۀ غربی اعتراف می کند که امام صادق علیه السلام شالودۀ علم شیمی را پی ریزی کرده است؟و آیا جابر بن حیّان 4000 کتاب در ریاضیات و شیمی تدوین نکرده است که در پی آن موجب گسترش این علم شد؟

آیا باور می کنید،چنین امامی در زمانی که حکومت اسلامی با مشکلات اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و فکری گوناگونی دست به گریبان بود رخدادهای پیرامون خود را نادیده بگیرد؟

طبیعة نه.زیرا وظیفۀ عمدۀ ایشان راهنمایی جامعه بوده است ولی،نقشه های سیاسی و راه و روشهای آن،که امام آنها را تبیین می کرد جز از خلال برخی قضایایی که اطّلاع کاملی از آنها نداریم،برای ما بروشنی مشخّص نشده است.

ائمّه علیه السلام چگونه جنبش سیاسی را رهبری می کرده اند؟

نکتۀ دوّمی که مایلیم دربارۀ شخص امام صادق علیه السلام و بطور کلّی همۀ ائمّۀ معصومین علیه السلام به آن اشاره کنیم چگونگی ادارۀ مبارزۀ سیاسی است.قصّه ای که می آوریم این نکته را روشن می کند.

چند تن از افراد سرشناس مکتبی در کوفه،به مدینه آمدند و به حضور محمّد بن حنفیه رسیدند و به او چنین گفتند:«ای فرزند رسول اللّه!آیا مختار ثقفی از جانب شماست تا با او بیعت کنیم یا نه؟»

در این جا،دو روایت نقل شده است:

روایتی که علاّمۀ مجلسی(ره)در کتاب بحار الانوار آورده،چنین است:

مختار به این افراد گفت:برخیزید تا به سوی اماممان علی بن الحسین علیه السلام برویم،چون بر امام وارد شدند به امام اطّلاع داده شد که ایشان به چه منظوری به حضور رسیده اند.امام

ص:175

زین العابدین فرمود:«ای عمو!اگر برده ای سیاهپوست،تعصّب ما اهل بیت را داشته باشد بر همۀ مردم واجب است که او را یاری دهند و من مسؤولیّت این امر را به تو می سپارم،هرچه می خواهی بکن.»حاضران نیز چون کلام امام را شنیدند خارج شدند در حالی که با یکدیگر می گفتند:امام زین العابدین و محمّد بن حنفیه به ما اجازه دادند تا از مختار پیروی کنیم.

ولی روایت دوّم چنین است:

امام زین العابدین،به محمّد بن حنفیه فرمود:«سؤالشان را پاسخ گو و خواستشان را پیگیری کن.»محمّد بن حنفیه نیز چنین پاسخ داد:«آری مختار ثقفی از جانب ماست و بر شماست تا با او بیعت کنید.»این سخن را چه شخص امام علی بن الحسین علیه السلام گفته باشد یا نه،دلالت بر شیوه عملکرد ایشان دارد.

معنای این پاسخ چیست؟

معنای این پاسخ آن است که ملاک،اشخاص نیستند بلکه باید روشها و اهداف و راهها و وسایلی را که برای رسیدن به این اهداف به کار گرفته می شود،ملاک دانست.به این معنا که آیا برای حضرت علی علیه السلام رسیدن به خلافت مهمتر بود یا آن که حکومت اسلامی مسیر خود را بر روش صحیحی بپیماید؟و آیا امام حسن علیه السلام آن قدر برای خلافت اهمیّت قایل بود که حاضر بود به سبب خلافتش حکومت اسلامی از بین برود یا ترجیح می داد حکومت اسلامی در برابر روم و ایران یکپارچگی خود را از دست ندهد؟

مسأله دربارۀ سایر ائمّۀ معصومین علیه السلام نیز این چنین است چه چیز برای ایشان اهمیّت داشت؟ و هدف اساسی زندگی ائمّه علیه السلام چه بوده است؟

طبیعة ائمّه علیه السلام شخص خود را در نظر نداشته اند،ولی از آن جا که مظهر اصول و برنامه ریزی و روشهای صحیح مکتبی بوده اند و از آن جا که ما نمی توانیم طرحها و نقشه ها را جز از راه شخصیّتهایی که مظهر آن به شمار می آیند،بفهمیم لذا مفهوم عدالت را از علی علیه السلام و صلح را از حسن علیه السلام و شجاعت و بی باکی را از حسین علیه السلام و زهد را از امام زین العابدین علیه السلام می آموزیم،و به همین سبب است که ما ائمّه را همسنگ ارزشها می دانیم.

ائمّه علیه السلام شیوه های اسلامی را تبیین می کردند و خود را در پرتو این شیوه ها ارزیابی می نمودند و هرگز خود را ملاک شیوه های اسلامی نمی دانستند.اگر این مسائل درست باشد که در عمل هم درست است،پس ناگزیر باید بدانیم که ائمّۀ معصومین علیه السلام امّت اسلامی را رهبری و جنبشهایی را که برای امّت،نتایج صحیح و سالمی به دنبال داشتند،تأیید می کردند و هرگز شخص خود را در نظر نمی گرفتند.

ص:176

ائمّه علیه السلام وجود خود را نادیده می گرفتند و تلاش خود را در این راه به کار می بستند که امّت اسلامی به شیوه های اسلامی نزدیکتر شود و روشهای باطل برایشان تسلّط نیابد.

افراد مکتبی در آن روزگار تنها این جنبه را در نظر داشتند و مکتبیهای حقیقی تنها شخص امام را ملحوظ نمی داشتند بلکه،از امام فرمانبرداری و پیروی می کردند زیرا می دانستند که خداوند به امامت آنها تصریح کرده است،و خداوند به امامت ایشان تصریح نکرده است مگر،به سبب آن که آنها تابع برنامه ها و طرحهای صحیح بوده و خواستشان پیاده کردن حکومت الهی واقعی باشد.

از این روست که امام صادق علیه السلام جنبش محمّد را تأیید می کند و در آن روز برای امام هیچ اهمیّتی نداشت که محمّد جز جعفر است و او پسر عبد اللّه و جعفر پسر محمّد باقر علیه السلام می باشد،بلکه مسألۀ مهمّ امام در آن زمان اندیشه و ایده است و امام برنامه های خود را بر اساس اهداف حقیقی پی ریزی می کند.

در این جا می توانیم تاریخ را ارزیابی جدید بکنیم،و بعضی از آرای منسوب به دوستداران اهل بیت علیه السلام را تکذیب کنیم،آرایی که به ناسزا گفتن و دشنام دادن به اسماعیل متّکی است.ولی حقیقت امر آن است که،اسماعیل در زمان امام صادق علیه السلام درگذشت و اسماعیلیه گروهی بودند که از اسماعیل پس از امام علیه السلام و نه در روزگار ایشان،پیروی می کردند.

علامۀ مجلسی(ره)نقل می کند که روایت شده است:

ابا عبد اللّه علیه السلام بر مرگ اسماعیل جزع و فزع بسیار کرد و اندوهی بزرگ بر دل او نشست.امام بدون کفش و ردا در پیشاپیش تابوت اسماعیل حرکت می کرد و چندین بار دستور داد تا تابوت را به زمین بگذارند و امام پوشش را از چهرۀ اسماعیل کنار می زد و به او می نگریست.مقصود امام از این عمل آن بود که وفات اسماعیل برای کسانی که گمان می کردند وی جانشین امام است، ثابت شود و شبهۀ زنده بودن او را از میان ببرد .

علامه پس از نقل این روایت،روایتهای دیگری را نقل می کند که حاکی از میزان محبّت امام نسبت به فرزندش اسماعیل است.

مخالفت این عدّه با موسی بن جعفر،مسألۀ دیگری است که ربطی به اسماعیل ندارد.

ولی چرا افراد مکتبی به اسماعیل دشنام می دهند؟

دلیل این مسأله،پیروی این عدّه از کسانی است که به سبب اسماعیل با امام موسی بن جعفر علیه السلام مخالفت می ورزیده اند،ایشان تمام قضیه را به یک مسألۀ شخصی تبدیل کرده اند و به همین سبب دچار اشتباه بزرگی شده اند.

چنان که می بینیم مردم از امام صادق علیه السلام تعجّب می کنند که چرا ایشان به زید بن علی و

ص:177

پسرش یحیی ترحّم می کند،این عدّه در دل می گویند که یحیی با اجازۀ امام زمانش قیام نکرده و به قتل رسیده است و به همین دلیل اهل دوزخ است.پس چگونه امام علیه السلام بر او می گرید؟گروه مزبور در این مسأله با یک تناقض روبرو می شوند.

ولی واقعیّت آن است که هیچ تناقضی وجود ندارد،امام صادق علیه السلام هرکس را که قصد شوریدن علیه حاکم سرکش زمان خود را داشت و بر شیوۀ صحیحی حرکت می کرد تأیید می فرمود و برای شخص خود اهمیّتی قایل نبود.

با این ارزیابی،می توانیم بسیاری از نقاط پوشیدۀ تاریخ اسلام را درک کنیم و از آن پرده برداریم.

در مباحث آینده به این حقیقت خواهیم رسید که ائمّه علیه السلام و بویژه امام موسی بن جعفر علیه السلام بعضی از جنبشها و اشخاص را تأیید می کردند.به طوری که یک پژوهشگر سطحی این مواضع را تناقضی در خط مکتبی ائمّه علیه السلام می پندارد.

پی نوشتها:

-این خلیفه همان متوکّل عبّاسی است که امام هادی علیه السلام را در سال 236 ه احضار کرد.

-کافی،ج 2،ص 222.

-بحار الانوار،ج 47،ص 192.

(4)-همان مأخذ،ج 47،ص 196.

-همان مأخذ،ج 45،ص 365.

-همان مأخذ،ج 47،ص 243.

ص:178

مبحث دوّم

اشاره

دوران امام موسی بن جعفر کاظم علیه السلام

دوران امام علی بن موسی الرضا علیه السلام

دوران امام محمّد بن علی الجواد علیه السلام

دوران امام علی بن محمد الهادی علیه السلام

دوران امام عسکری علیه السلام و حضرت حجّت علیه السلام

ص:179

دوران امام کاظم علیه السلام

اشاره

1-زندگی امام موسی بن جعفر علیه السلام

2-نقش امام موسی بن جعفر در جنبش مکتبی

3-جنبش مکتبی ادامۀ نهضت انبیا علیه السلام

4-تکامل جنبش اسماعیلیه

ص:180

زندگی امام موسی بن جعفر علیه السلام
امام صادق:روشی ماهرانه

هنگامی که امام صادق علیه السلام وفات یافت پنج نفر را به عنوان جانشین خود معرّفی کرد،این پنج نفر عبارت بودند از:پسرش عبد اللّه،معروف به«افطح»و پسر دیگرش موسی علیه السلام و محمّد بن سلیمان والی بنی عبّاس در مدینه و همسرش حمیده و نفر پنجم خلیفۀ وقت منصور عبّاسی معروف به دوانیقی.

ترکیب عجیبی بود ولی بعدا اسبابی که موجب شده بود امام،این پنج نفر را به عنوان جانشین خود برگزیند،روشن شد.

زمانی که منصور خبر وفات امام جعفر صادق علیه السلام را دریافت کرد بسختی گریست و چنین گفت:«دیگر ما نظیر جعفر صادق علیه السلام را در علم و عبادت و پاکدامنی و زهد کجا می یابیم.»ولی در همین زمان نامه ای سفارشی به والی خود در مدینه«محمّد بن سلیمان»نوشت.در ضمن این نامه چنین آمده بود:اگر امام فرد مشخّصی را جانشین خود قرار داده است او را بخوان و گردنش را بزن .مقصود وی آن بود که وصیّ امام صادق علیه السلام به قتل برسد.سلیمان پس از دریافت این نامه چنین پاسخ داد:«امام،پنج جانشین دارد،کدام یک از ایشان را باید بکشم»منصور چون نامۀ سلیمان را خواند گفت:«نمی توانم اینها را به قتل برسانم. »

امام علیه السلام به وسیلۀ این وصیّت خردمندانه توانست وصیّ شرعی خود را از گزند منصور حفظ کند،ولی افراد مکتبی به این راز پی بردند.برای مثال ابو حمزۀ ثمالی یکی از رهبران مکتبی کوفه

ص:181

خبر وفات امام صادق علیه السلام را در خارج از کوفه،در جمع برخی از یارانش(کنار قبر امام علی بن ابی طالب)شنید،وی به دنبال آن که به وفات حضرت علیه السلام آگاهی یافت فریادی کشید و از هوش رفت،چون به هوش آمد گفت:«آیا امام کسی را به عنوان جانشین برگزیده است؟»عربی که خبر وفات امام را آورده بود گفت:«آری،پسرش عبد اللّه و پسر دیگرش موسی و ابو جعفر منصور را جانشین خود کرده است.»ابو حمزه لبخندی زد و گفت:«سپاس خدایی را که ما را به سوی رشد، هدایت کرد و فرزند بزرگ را برای ما شناساند و بر فرزند کوچک دلالت کرد و امری بزرگ را پنهان داشت.»مقصود وی را از این سخنان پرسیدند.گفت:«خداوند عیوب فرزند بزرگ را آشکار کرد و با افزودن فرزند کوچک به فرزند بزرگ ما را به سوی فرزند کوچک دلالت کرد.»امام وصیّت خود را برای منصور پوشیده داشت زیرا اگر منصور از وصیّ امام پرسش می کرد گفته می شد:تو خود وصیّ امام هستی .

قضیه از این قرار است که مقصود امام از آن که فرزند بزرگتر خود(عبد اللّه را که پس از مرگ اسماعیل بزرگترین فرزند امام بود)را همراه با فرزند کوچکتر یعنی امام موسی علیه السلام نام برده است،آن بود که فرزند بزرگتر از عیب مبرّا نبود و شایستگی جانشینی امام را نداشت،بلکه مقصود امام از این عمل آن بوده است که موسی کاظم علیه السلام را به عنوان جانشین خود معرفی کند.

امام با این عمل جانشین حقیقی خود را بر منصور پوشیده داشت زیرا خود منصور را نیز در شمار جانشینان ذکر کرده بود.اگر قرار بود امامت به فرزند بزرگتر منتقل شود،طبیعة عبد اللّه به امامت می رسید و نیازی به تعیین جانشین نبود و از طرفی هم امکان نداشت که امام موسی بن جعفر علیه السلام و عبد اللّه هر دو جانشین امام گردند پس این وصیّت دلالت بر جانشین حقیقی،یعنی امام موسی علیه السلام داشت.

ابو حمزۀ ثمالی-رحمة اللّه علیه-به دنبال سخنان خود چنین گفته بود:«خداوند امری بزرگ را پنهان داشت.»معنای پنهان داشتن این امر بزرگ چیست؟

مفهوم این سخن آن است که در وصیّت امام جعفر صادق علیه السلام سرّی پوشیده وجود داشت زیرا امام،امامت را در پنج نفر تقسیم کرده بود،معنای دیگر آن همان رازی است که منصور دوانیقی با دستور قتل وصیّ امام-در صورتی که امام شخص خاصّی را جانشین خود کرده بود-در صدد کشف آن بود.مفهوم سوّم این سخن،از نظر دینی و مذهبی آن است که:«امامت در مکتب رسالت به سنّ و سال و وراثت بستگی ندارد،افراد مکتبی،به ائمّۀ معصومین تنها به اعتبار آن که ایشان فرزندان رسول اللّه صلی الله علیه و آله هستند،اعتقاد نداشتند بلکه باورشان آن بود که ائمّه،عالمترین و فاضلترین و خوش اخلاق ترین افراد زمان خود بوده اند و کاملترین صفات را در برداشته اند و در نتیجه شایسته ترین

ص:182

افراد برای امامت مسلمین به شمار می آمدند.»و شاید مقصود ابو حمزۀ ثمالی از جملۀ«خداوند امری بزرگ را پنهان داشت»آن بود که در آن زمان افراد مکتبی در انتظار ظهور قائم آل محمّد بوده اند.

چگونه؟پاسخ این سؤال بدین ترتیب است که:امام صادق علیه السلام پسرش موسی بن جعفر را برای برپا کردن یک انقلاب به منظور تغییر نظام و ادارۀ امور مسلمانان آماده می کرد.بگذارید مسأله را بیشتر روشن کنیم.

قبلا گفتیم که همۀ امامان معصوم علیه السلام در اصلاحات سیاسی و اقتصادی و دینی و اعتقادی، خط دهنده و پیش برنده بوده اند.

امام کاظم علیه السلام نمونه ای ممتاز

ولی برخی از ائمّه علیه السلام شرایط خاصّی داشته اند و تغییر اوضاع سیاسی امّت برای ایشان آسانتر از سایر ائمّه بوده است.امام حسین علیه السلام از جملۀ این ائمّه است.امام موسی بن جعفر علیه السلام نیز از زمرۀ این ائمّه بود.زیرا این گونه تصوّر می شد که ایشان همان قائم آل محمّد(صلوات اللّه علیهم)است که مسئولیّت پیشوایی مؤمنان را بر دوش دارد،تا جایی که هنگام کشته شدن و تشییع جنازۀ ایشان، بنی عبّاس کنار جنازۀ امام چنین فریاد می زند:«این همان موسی بن جعفری است که به اعتقاد رافضیان هرگز نمی میرد،پس به جنازۀ او بنگرید »

این سخن،دلالت بر آن دارد که اعتقاد حاکم در آن زمان این بوده است که،امام موسی بن جعفر علیه السلام قائم آل محمّد بوده است و قبل از آن که زمین را پر از عدل و داد کند نخواهد مرد،لیکن خداوند این امر را نیز به تأخیر انداخت و امام موسی بن جعفر را قائم اهل بیت قرار نداد بلکه ایشان نیز یکی از امامانی بود که به شهادت رسید.کشته شدن این امام،بسیار فاجعه آمیز بود به گونه ای که هیچ یک از ائمّه بجز امام حسین علیه السلام به این طریق به شهادت نرسیده اند.چگونگی شهادت این امام و رخدادهای دقیق زندگی ایشان نشانگر طبیعت اوضاعی است که امام در آن به سر می برد اگرچه همۀ ائمّه در صحنۀ سیاسی حضور داشته اند،برای مثال اگر بخواهیم نگاهی اجمالی به زندگی ائمّه داشته باشیم به حضرت علی علیه السلام بر می خوریم که اگرچه مدّت بیست و پنج سال در خانه نشسته بود ولی در همان وقت در مهمترین امور حکومت اسلامی و برای حلّ هر مشکلی مورد رایزنی قرار می گرفت،تا آن جا که یک ضرب المثل عربی چنین می گوید:

«مشکلی که ابو حسن هم نمی تواند آن را حلّ کند.»

عربها این ضرب المثل را برای امور غیر قابل حلّ به کار می برند،دیگر آن که خلیفۀ وقت «عمر»جملۀ«اگر علی نبود هر آینه عمر هلاک شده بود»را 125 بار به زبان آورد.حضرت

ص:183

علی علیه السلام و سایر ائمّه بدقّت مراقب رویدادهای سیاسی بودند،لیکن شهادت فاجعه آمیز امام کاظم علیه السلام با شهادت سایر ائمّه علیه السلام تفاوت دارد برای مثال امام حسن علیه السلام یک بار هم به زندان نیفتاد ولی با مکر و فریب به او سم خورانیدند و با این شیوۀ ناجوانمردانه توانستند امام را از بین ببرند.امام زین العابدین نیز با روش مکّارانه ای مسموم شد.امام صادق و علی بن موسی الرضا و سایر ائمّه نیز به همین ترتیب به شهادت رسیدند.شهادت و به خاک سپردن این امامان با احترام همراه بود.این ائمّه هرگز در زندگی شان زندانی نشدند و همچون امام حسین و امام موسی بن جعفر علیه السلام مورد اهانت قرار نگرفتند.

چرا زندگی این دو امام شهید،رنگ خاصّی داشته است و مملو از تراژدی و زندانهای طولانی و قتل و اهانت بوده است؟خلفای اموی و عبّاسی از ائمّه می ترسیده اند و هرگاه خلیفه ای تصمیم می گرفت نقشۀ به شهادت رساندن امامی را به اجرا درآورد به یکی از خواصّ خود دستور می داد که نقشۀ ترور امام را طرح کند.این مسأله از همۀ اطرافیان خلیفه حتّی وزرا پنهان می ماند زیرا همۀ این افراد جزء مکتبیها به شمار می رفتند.

در زیارت وارد شده است که به جنازۀ امام نیز اهانت و بی احترامی می شد و این برای امام اهانت بزرگی به شمار می آید.پس از آن که سلیمان جسد امام را تحویل گرفت،گفت:این جنازۀ موسی بن جعفر است،به او بنگرید،مردم نیز به چهرۀ بی جان او چشم دوختند .

روایت شده است که چون جنازۀ پاک امام به جمع نگهبانان آورده شد،چهار نگهبان برخاستند و فریاد کردند:«ای مردم!کسی که می خواهد...فرزند...موسی بن جعفر را ببیند خارج شود. »

آری اینها کلماتی را فریاد می کردند که از به زبان آوردن آن به خدا پناه می بریم،حتّی گفته شده است که جنازۀ حضرت سه روز بر سر راه بود هر که بر او می گذشت جنازه را می نگریست و سپس در دفتری که در آن جا،نهاده شده بود یادداشت می کرد.

در این جا خودبخود این سؤال پیش می آید:

چرا زندگی امام موسی بن جعفر علیه السلام همچون زندگی امام حسین علیه السلام چنین خصوصیّتی داشته است؟زیرا،امام موسی بن جعفر علیه السلام اقدام به طرح نقشه ای کرده بود تا اوضاع سیاسی امّت را تغییر دهد،این نقشه از پنهان کردن امامت موسی علیه السلام توسّط امام صادق علیه السلام شروع شد و با رویدادهای زندگی حضرت و سرانجام وفات ایشان پایان یافت.

همۀ این امور ما را به طبیعت زندگی انقلابیی که دوران امام موسی بن جعفر را از سایرین جدا می سازد،راهنمایی می کند.

ص:184

روایت شده است که چون محمّد بن اسماعیل به حضور هارون رسید به او گفت:«یا امیر المؤمنین!دو خلیفه روی زمین حکومت می کنند،موسی بن جعفر در مدینه که برای او خراج جمع می شود و تو در عراق که برای تو نیز خراج جمع می شود.»هارون گفت:«ترا به خدا راست می گویی؟!»محمّد پاسخ داد:«به خدا چنین است.»و نیز از امام معصوم چنین نقل شده است که فرمود:«امام موسی بن جعفر هرگز مالی را جمع نمی کرد ولی چون در زمان هارون الرشید دشمنان حضرت افزایش یافته بودند و امام توانایی تقسیم اموال را جز در خفا آن هم برای تعداد محدودی که مورد اطمینان ایشان بودند،نداشت بدین سبب بود که اموال روی هم انباشته می شد،زیرا امام نمی خواست سخن چینهای هارون،به ماهیّت او پی برند و نزد هارون بروند و بگویند:موسی اموال را جمع می کند و امامت وی مسلّم است.و بدین ترتیب هارون را مجبور کنند تا بر موسی علیه السلام یورش برد،و اگر چنین وضعیّتی نبود امام حتما اموال جمع شده را تقسیم می کرد.»

روایت شده است که شیعیان نیشابور گرد هم جمع شدند و محمّد بن علی نیشابوری را به عنوان نمایندۀ خود برگزیدند تا به خدمت امام برسد مردم نیشابور سی هزار دینار و پنجاه هزار درهم و مقداری لباس به او دادند تا وی تسلیم امام کند.در این زمان زنی به نام«شطیطه»یک درهم و مقداری پارچه از پشم دستباف خود که ارزشی معادل چهار درهم داشت برای امام فرستاده و گفت:«همانا خداوند از حق شرم ندارد.»سپس ظرفی را آوردند که حاوی سؤالات مردم بود.این ظرف هفتاد ورقه در خود جای داده بود که در هر ورقه سؤالی مطرح شده بود.نویسندگان این پرسشها،مقداری از ورقه را سفید گذاشته بودند تا امام کاظم پاسخ خود را زیر سؤال ایشان بنویسد، هر دو ورقه با سه بند بسته شده و سه مهر بر آن زده شده بود و باز بر هر بندی یک مهر دیگر زده شده بود.مردم به محمّد بن علی چنین گفتند:این نامه ها را شبانه به امام بده و جواب آن را فردا از ایشان دریافت کن.

جنبش مکتبی دولتی در دولت

از خلال این روایتها چنین دریافت می شود،که جنبش مکتبی به مثابه دولتی بود که امام موسی بن جعفر علیه السلام آن را رهبری می کرد.این جنبش(دولت)در داخل دولت رسمی و ظاهری قرار داشت.جنبش مکتبی در نهایت پنهانکاری همراه با سازماندهی نیرومندی فعّالیّت می کرد.

از ابن یقطین که وزیر هارون الرشید بود روایت شده،که گفته است:«در حضور هارون الرشید ایستاده بودم که هدایای پادشاه روم را آوردند.از جمله این هدایا،جبّه ای پشمی و سیاه رنگ و زر بافت بود،من هرگز جامه ای زیباتر از آن ندیده بودم،هارون دریافت که من مشغول

ص:185

نظاره کردن این جامه هستم لذا آن را به من بخشید،من نیز آن را برای ابو ابراهیم علیه السلام (موسی بن جعفر)فرستادم،نه ماه از این جریان گذشت.من از نزد هارون بازگشتم و از محضر او خارج شدم، چون به خانه وارد شدم خدمتکارم به سوی من آمد در حالی که آن جامۀ مرا در بقچه ای پیچیده و نامه ای نیکو که هنوز مهرش تازه بود در دست داشت.وی گفت:این را هم اکنون مردی آورد و گفت:این را هنگامی که آقایت آمد به او بده.من نیز نامه را باز کردم و ناگاه دریافتم که نامه از سوی سرورم ابو ابراهیم علیه السلام است.در آن نامه چنین آمده بود:ای علی!هم اکنون وقت نیاز تو به این جامه است،من نیز آن را به سوی تو فرستادم.من یک طرف بقچه را کنار زدم و جامه را دیدم و شناختم.در این وقت خدمتکار هارون الرشید بدون اجازه وارد شد و گفت:به سؤالات امیر المؤمنین پاسخ گو.گفتم:چه اتّفاقی افتاده است؟گفت:امیر المؤمنین می گوید با جامه ای که به تو بخشیدم چه کردی؟گفتم:امیر المؤمنین هدایای بسیاری-از جبّه گرفته تا جز آن-به من داده است،کدام جامه منظور ایشان است؟گفت:جبّۀ پشمی سیاه رنگ رومی زر بافت.گفتم:چه می خواستم بکنم،آن را در وقت نماز می پوشم و چند رکعتی نماز می خوانم،و هم اکنون نیز هنگام بازگشت از محضر امیر المؤمنین آن را خواستم تا بر تن کنم.چون نزد هارون آمدیم،وی به عمر بن بزیغ نگریست و گفت:به او بگو تا جبّه را حاضر کند،من نیز خدمتکار خود را فرستادم و او جبّه را حاضر کرد.چون هارون آن را دید گفت:ای عمر!شایسته نیست پس از این،از علی چیزی بگویی.در این هنگام هارون دستور داد جبّه را با پنجاه هزار درهم به خانۀ من آوردند.سخن چین این قضیه پسر عموی من بود که خداوند عمل او را نفی و وی را روسیاه کرد و سپاس از برای خداست. »

با بیان این مسائل روشن شد که جنبش مکتبی علی رغم آن که به طور سرّی به کار خود ادامه می داد،در سطح وسیعی گسترش یافته بود و این خود این سخن را تأیید می کند که حکومت بنی عبّاس یک حکومت مکتبی به شمار می آمد،و افراد مکتبی در آن نفوذ بسیاری داشتند تا آن جا که دستگاههای بنی عبّاس پیوسته مشغول تجسّس و فرستادن جاسوس و مراقبت از وزرا بودند.

روایت شده است که،یحیی بن خالد به یحیی بن ابی مریم گفت:آیا فردی از خاندان ابو طالب را معرفی نمی کنی که دارای تمایلات دنیوی باشد تا من نیز دنیای او را تأمین کنم؟ گفت:آری،من فردی را با این ویژگی به تو معرّفی می کنم،او علی بن اسماعیل بن جعفر محمّد است.یحیی،پیکی به سوی او فرستاد و گفت:مرا از احوال عمویت و شیعیان وی و اموالی که برای او جمع می شود آگاه کن.علی بن اسماعیل گفت:خبر این امور را دارم.سپس از عمویش نزد یحیی سخن چینی کرد.نتیجۀ سخن چینی وی چنین بود:امام آن قدر پول در اختیار دارد که

ص:186

یک بار زمینی به نام«بشریه»را به سی هزار دینار خریداری کرد،چون بهای زمین را آورد فروشنده گفت:من از این سکّه ها نمی خواهم بلکه خواهان فلان سکّه هستم،امام نیز دستور آوردن آن سکّه ها را داد،بدین ترتیب این سی هزار دینار به بیت المال امام ریخته شد و سی هزار دینار که معادل قیمت آن زمین بود از سکّه های دیگر بیت المال برداشت شد.

این واقعه ما را به این حقیقت آگاه می کند که حکومت بنی عبّاس در رویارویی با جنبش مکتبی به درجۀ جنون رسیده بود و این همان چیزی است که بنی عبّاس را واداشت تا رهبری این جنبش یعنی،امام موسی بن جعفر علیه السلام را از میان بردارد،از میان برداشتن امام توسّط حکومت،از این طریق بود که امام بیشتر سالهای عمر خود را در زندان گذراند و به همین سبب امام،در روایتی به یکی از شیعیان خود چنین پاسخ می دهد-این روایت از علی بن سوید السائی نقل شده است-وی چنین می گوید:

«امام موسی بن جعفر در نامه ای به من چنین نوشت:اوّلین کسی که در این شبها خبر مرگ مرا به تو بدهد خود من هستم،این خبر را در حالی به تو می دهم که هیچ جزع و فزعی نمی کنم و از کرده خود پشیمان نیستم و از قضا و تقدیر محتوم الهی،کوچکترین تردیدی در دل ندارم،پس به دامان دین آل محمّد و نیز به دامان محکم جانشینان یکی پس از دیگری چنگ بزن و در آنچه گفتند نرمش به خرج ده و خرسند باش.»

روایت شده است که موسی بن جعفر علیه السلام سه روز قبل از وفات خود،مسیّب را که از اطرافیان برجستۀ هارون به شمار می آمد،فرا خواند.وی مسؤول زندان امام بود.امام به او فرمود:«من تصمیم دارم امشب به مدینه،شهر جدّم رسول اللّه صلی الله علیه و آله بروم تا با پسرم علی پیمانی را ببندم که پدرم با من بست.»من گفتم:«ای آقا چگونه به من دستور می دهی که درهای زندان را به روی تو بگشایم و سپس آنها را قفل کنم در حالی که نگاهبانان در نزدیکی من کنار درها ایستاده اند.»امام علیه السلام فرمود:«ای مسیّب یقین خود را در خدای عزّ و جلّ و نیز دربارۀ ما تقویت کن.»گفتم:«سرور من!»فرمود:«دیگر ساکت شو.»گفتم:«سرورم به درگاه خدا دعا کن تا عزم مرا استوار گرداند.»امام فرمود:«خدایا عزم او را استوار گردان.»

از این جا درمی یابیم که جنبش مکتبی پیوسته در حال رشد و انتشار بوده است و این خود هر روز حکومت بنی عبّاس را تهدید می کرده است و چگونه ممکن است این تزلزل در خلفای بنی عبّاس یافت نشود در حالی که بخوبی می دانستند که جنبش مکتبی ادامۀ همان رسالت محمّد صلی الله علیه و آله و استمرار همان مکتبی است که رسول اکرم صلی الله علیه و آله آن را به ارمغان آورده است بویژه آن که ایشان دریافته بودند که این جنبش از نظر مالی هیچ کمبودی نداشت.افراد مکتبی خمس و

ص:187

زکات خود را به امامی می پرداختند که فرمانبرداری او را به امر الهی واجب می دانستند.

جنبش مکتبی،حکومت بنی عبّاس را تهدید می کند

امّا از نظر نظامی،ایشان به این واقعیّت پی برده بودند که هر فرد مکتبی هرگاه امامش او را به خروج دستور دهد وی بی درنگ او را اطاعت می کند.از یونس بن عبد الرحمن روایت شده که گفته است:

یحیی بن خالد برمکی به هارون گفت:ای امیر المؤمنین من دریافته ام که هشام(هشام بن حکم)گمان می کند که خداوند در زمین امامی جز تو دارد که اطاعت وی واجب است.هارون گفت:سبحان اللّه!!یحیی بن خالد گفت:آری،وی اعتقاد دارد که هرگاه این امام او را به خروج دستور دهد حتما خروج خواهد کرد.ولی ما گمان می کردیم که هشام شخص بی طرفی است.هارون به یحیی گفت:متکلّمان را گرد آور،من نیز از پشت پرده ای که بین من و ایشان حایل است نظاره خواهم کرد تا به وجود من پی نبرند و هیبت من موجب نشود که اصول اعتقادی خود را آشکار نکنند.راوی می گوید:یحیی در پی فردی فرستاد که قرار بود مجلس متکلّمان را تشکیل دهد،متکلّمان در مجلس گرد آمدند و به سؤال و جواب و مناظره و مخاصمه و ردّ سخنان یکدیگر پرداختند تا آن جا که گاهی بحث با کلمات زشت توأم می شد.

بعضی از حاضران اظهار می کردند که پاسخشان را از دیگری دریافت نکرده اند و برخی اوقات نیز اعتراف می کردند که به پاسخ مورد نظر رسیده اند،تمامی اینها حیله ای بود که یحیی برای هشام طرح کرده بود.هشام از وجود این مجلس اطّلاعی نداشت و آن روز به سبب بیماری نتوانسته بود به دربار بیاید.چون حاضران به این حدّ از مجادله رسیدند،یحیی بن خالد به ایشان گفت:آیا راضی هستید که هشام بین شما داوری کند؟گفتند:راضی هستیم ای وزیر.پس خواستند او را در حال بیماری به جمع ما آورند.یحیی گفت:کسی را به سوی او می فرستم و از او می خواهم زحمت آمدن به این جا را بر خود هموار کند.بدین ترتیب کسی را در پی او فرستاد و اجتماع متکلّمان را به آگاهی او رساند و چنین پیغام فرستاد که به سبب مراعات بیماری وی او را در آغاز به این مجلس دعوت نکرده است.وی اضافه کرد که متکلّمان حاضر در برخی سؤال و جوابها اختلاف پیدا کرده اند و به داوری تو در بین خود راضی هستند،اگر آمدن به آن جا را در توان خود می بینی این کار را بکن.چون فرستادۀ یحیی نزد هشام آمد،هشام به من گفت:ای یونس!قلب من این سخن را نمی پذیرد و تصوّر می کنم آن جا مسأله جز این باشد،مسأله ای که هیچ اطّلاعی از آن ندارم، زیرا این ملعون-یحیی بن خالد-بنا به دلایلی رابطۀ خود را با من تغییر داده است.(یحیی بن خالد در

ص:188

آغاز دوستدار اهل بیت بوده است)تصمیم داشتم که اگر خداوند بر من منّت نهد و مرا از این بیماری بهبود بخشد به کوفه بروم و علم کلام را یکباره ترک کنم و پیوسته در مسجد به سر برم تا این ملعون-یحیی بن خالد-را نبینم.فرستادۀ یحیی گفت:فدایت شوم،فرا خواندن تو به این مجلس جز خیر نیست،ولی حتّی المقدور مراقب خود باش.

هشام به من گفت:ای یونس!آیا تصوّر می کنی،می توان مراقب امری بود که خداوند می خواهد آن را به وسیلۀ زبان من آشکار کند،دور است که چنین باشد به هرحال برخیز تا به حول و قوّت الهی به آن جا رویم.هشام سوار استری شد که فرستادۀ یحیی آورده بود و من نیز سوار الاغ هشام شدم.یونس می گوید:به مجلس وارد شدیم و آن جا را مملو از متکلّمان یافتیم.یونس می گوید:

هشام به طرف یحیی رفت و بر او و دیگران سلام کرد و در نزدیکی یحیی نشست،من نیز در انتهای مجلس نشستم و هشام بین آنها داوری کرد.سپس یحیی بن خالد به هشام چنین گفت:ما مدّتهاست که مناظره و مجادله را ترک کرده ایم ولی،اگر موافقی برای ما بطلان اعتقاد برخی از مردم را که به امامت در اهل بیت رسول اللّه معتقدند و از پذیرفتن امامت دیگران خودداری می کنند، روشن کن.هشام پاسخ داد:ای وزیر،بیماری مرا از پاسخ به این سؤال باز می دارد و دیگر آن که ممکن است کسی اعتراض کند و در نتیجه طرح این بحث خصومتی به دنبال داشته باشد.یحیی گفت:اگر کسی قبل از آن که سخنت را به پایان بری و به هدفت نایل آیی اعتراض کند، اعتراضش وارد نخواهد بود بلکه چنین شخصی باید موضوعاتی را که می خواهد مطرح کند در ذهن نگاه دارد و پس از پایان سخنان تو اظهار نماید و هیچ کس حق ندارد سخنان تو را قطع کند.هشام شروع به پاسخ دادن کرد.(وی سخن بسیاری گفت ولی ما به قدر نیاز آن را مختصر کرده ایم).

هشام چون پاسخ پرسش یحیی را دربارۀ پوچی این اعتقاد به پایان برد یحیی رو به سلیمان بن جریر کرد و گفت:از ابو محمّد در این باره سؤالی دیگر کن.سلیمان به هشام گفت:به من بگو آیا اطاعت از علی بن ابی طالب واجب است؟هشام گفت:آری.سلیمان پرسید اگر امامی پس از علی بن ابی طالب تو را دستور دهد که با شمشیر خروج کنی آیا این کار را می کنی و او را فرمان می بری؟هشام گفت:چنین فرمانی به من نمی دهد.سلیمان گفت:چرا اطاعت وی بر تو واجب است و چرا باید از او فرمانبری کنی؟هشام پاسخ داد:از این سخن صرف نظر کن زیرا پاسخ آن روشن شد.سلیمان گفت:چرا وقتی تو را فرمان می دهد او را اطاعت می کنی و زمانی که تو را فرمان نمی دهد از او اطاعت نمی کنی؟هشام گفت:کی این تب قطع خواهد شد،سؤالات تو بار گرانی بر دوش من است و مرا رها نخواهی کرد تا بگویم که اگر مرا فرمان دهد،فرمان او را انجام خواهم داد و تنها در این صورت است که سخن خود را به پایان خواهی برد،سخنانت را تمام کن

ص:189

زیرا بیش از این نمی خواهی ولی من می دانم که چه باید بگویم و پاسخ من چه نتیجه ای در بر خواهد داشت.راوی می گوید:در این جا رنگ چهرۀ هارون تغییر کرد و گفت:روشن شد،در این موقع همۀ حاضران برخاستند و هشام از شلوغی جلسه استفاده کرد و از آن جا یکسره به مداین رفت.

راوی می گوید:به ما خبر رسید که هارون به یحیی گفت:بر این مرد و یارانش سخت بگیر و کسی را به سوی ابی الحسن موسی علیه السلام فرستاد و او را زندانی کرد.این قضیه یکی از اسباب زندانی شدن امام بود.ولی در واقع یحیی،خود هشام را فراری داد تا وی مادامی که هارون بر اریکۀ سلطنت تکیه زده است در خفا زندگی کند و در خفا بمیرد.راوی می گوید:هشام در حالی که تحت پیگرد بود به کوفه رفت و سرانجام در خانۀ«ابن شرف»در کوفه در گذشت.-رحمة اللّه علیه-این بسیار طبیعی بود که هشام بن حکم پرده از اسرار خود برندارد و خود را افشا نکند،با این وجود هارون نیز آن قدر که به اطّلاعات جنبش مکتبی نیاز داشت به رسوا کردن هشام بن حکم برای زندانی کردن امام موسی بن جعفر علیه السلام نیاز نداشت.حاکمیّت به جنون رسیده بود و همچنان حیران بود که چه کند،از یک سو از واکنش زندانی کردن امام می هراسید و از سویی چارۀ دیگری نداشت.

روایت شده است که جسد مبارک امام علیه السلام را به جمع پاسبانان حکومت آوردند و با سخنان زشت خبر مرگ امام را اعلام کردند،سلیمان بن ابی جعفر که در این هنگام تصمیم داشت از قصر خارج،و روانۀ«شط»شود ناگاه فریاد و غوغایی به گوش وی رسید،به فرزندان و غلامان خود گفت:این صدای چیست؟گفتند:«سندی بن شاهک»است که بر کنار جسد موسی بن جعفر ندا در داده است،وی به فرزندان و غلامان خود گفت:ممکن است همین کار را در قسمت غربی نیز انجام دهد،پس هرگاه از این قسمت عبور کرد با غلامانتان بر او وارد شوید و جسد امام را از ایشان بگیرید،اگر ممانعت کردند آنها را بزنید و لباسهای سیاه ایشان را بدرید.چون از آن ناحیه عبور کردند این عدّه به آنها وارد شدند و جسد امام را گرفتند و ایشان را کتک زدند و جامه های سیاهشان را دریدند و جسد را در سر چهار راه نهادند و منادی ندا در داد که هرکس خواهان دیدار این پاک نژاد(موسی بن جعفر)است خارج شود،مردم بسیاری گرد آمدند و او را غسل دادند و جنازه اش را با کافوری خوشبو حنوط کردند و تنها برد یمانی کفن حضرت بهایی معادل دو هزار و پانصد دینار داشت،بر تمام کفن قرآن نوشته شده بود.سلیمان بن ابی جعفر با پایی برهنه به دنبال جنازه حرکت می کرد،وی با اندوهی فراوان و گریبانی چاک داده جنازه را تا مقبرۀ قریش یعنی محلّ دفن امام علیه السلام همراهی کرد،او قضیه را کتبا به اطّلاع هارون الرشید رساند،وی به سلیمان بن ابو جعفر پاسخ داد که ای عمو صلۀ رحم کردی،خداوند به تو پاداش نیک دهد،به خدا سوگند سندی بن شاهک-لعنه اللّه-این کار را به دستور ما انجام نداده است.

ص:190

این نقطۀ ضعف مقدار بیم و هراس حکومت را روشن می کند،چرا که در برابر این رخداد هیچ واکنشی نشان نداد.

روایت شده است که هارون،امام علیه السلام را زمانی دستگیر کرد که حضرت در کنار مرقد رسول اللّه صلی الله علیه و آله مشغول نماز بود،چون امام علیه السلام را نزد هارون آوردند امام پیش خود چنین می گفت:

«یا رسول اللّه من از آنچه به من می رسد به تو شکایت می کنم.»مردم از هر سو گرد آمدند و گریه و ناله سر دادند،چون امام نزد هارون رسید،هارون ایشان را سرزنش و از حضرت اظهار بیزاری کرد، چون شب شد دستور داد دو هودج آماده کنند،چون آماده شد مخفیانه امام موسی بن جعفر علیه السلام را در یکی از این هودجها نهاد و آن را به سوی،«حسان سروی»فرستاد و به او فرمان داد تا امام را در همان هودج به بصره برد و تسلیم عیسی بن جعفر بن ابی جعفر کند،این شخص والی بصره بود.

هارون هودجی دیگر را در روز و به شکل علنی به همراهی گروهی به کوفه برد تا مردم را دربارۀ امام موسی بن جعفر علیه السلام گمراه کند.عیسی بن جعفر نیز امام را در یکی از سلولهای زندان محبوس کرد و بر درب زندان امام،قفلی زد و ایشان را ممنوع الملاقات کرد و جز برای طهارت و بردن غذا در را به روی امام نمی گشود.

این سخن بدان معناست که حکومت عبّاسی از یک واکنش همه گیر بیم و پرهیز بسیاری داشت ولی،آیا حاکمیّت به این اعمال محتاطانه بسنده کرد.هرگز

از«محمّد بن صدقة العنبری»روایت شده که گفته است:چون ابو ابراهیم موسی بن جعفر علیه السلام وفات کرد،هارون الرشید پیر مردانی را که از نسل ابو طالب و عبّاس بودند و نیز مقامات مملکتی و حاکمان را گرد آورد و جنازۀ ابو ابراهیم موسی بن جعفر علیه السلام را حاضر کرد و گفت:

«این موسی بن جعفر است که به مرگ طبیعی مرده و بین من و او هیچ اتّفاقی نیفتاده است که موجب استغفار من شود(یعنی من او را به قتل نرسانده ام)پس به او بنگرید،هفتاد نفر از پیروان امام کنار جنازه آمدند و به آن نگریستند و هیچ نشانه ای از زخم یا علامتی که حاکی از خفه شدن امام باشد،ندیدند.بلکه،فقط در پای امام یک خراشیدگی ناشی از عبادت دیده می شد.»

هارون الرشید سلطان کشوری که خورشید از آن غروب نمی کند،همۀ سران و فرماندهان جامعه را حاضر می کند و خود را در مظانّ اتّهام قرار می دهد و می کوشد که خود را از آن تبرئه کند،چگونه این چنین عملی از او سر می زند!و حال این که او کسی بود که شبها را تا صبح به شراب خوارگی می گذرانید و وقت خود را با ریختن خون مجاهدان پر می کرد!؟ولی پس از شناختن امام-که درود و سلام خدا بر او باد-تعجّب نمی کنیم که دوست و دشمن هنگامی که به هیبت و شکوه امام نظر می کند موبر تنش راست می شود.

ص:191

عبد اللّه از پدرش نقل می کند که گفته است:بر فضل بن ربیع وارد شدم،او بر پشت بام نشسته بود،به من گفت:آن خانه را نظاره کن و بگو چه می بینی؟گفتم:جامه ای افتاده،گفت:خوب بنگر،من نیز با دقّت نگریستم و گفتم:مردی است که به سجده رفته،به من گفت:آیا او را می شناسی؟او موسی بن جعفر است،شب و روز از احوال او خبر می گیرم و او را هیچ وقت جز در این حالت نمی یابم،او صبحگاهان نماز می گزارد و تا طلوع خورشید مشغول تعقیبات نماز است سپس به سجده می رود و تا ظهر بر این حال باقی می ماند،فردی را مأمور کرده است تا بر اوقات نماز مراقبت داشته باشد پس چون رسیدن وقت نماز را به اطّلاع او می رساند وی با شتاب و بدون تجدید وضو اقدام به برپایی نماز می کند،او با تأخیر افطار می کند سپس تجدید وضو می کند و به سجده می رود و تمام مدّت شب را تا صبح مشغول نماز است.یکی از جاسوسان امام چنین می گوید:بسیار می شنیدم که امام در دعای خود چنین می گفت:«پروردگارا تو می دانی که من پیوسته از تو می خواستم که فرصت عبادتت را به من عطا کنی،خدایا تو نیز چنین کردی،پس ستایش مخصوص تو است.»

این است عبادت و شجاعت امام و با ذکر این واقعه به عزم قاطع امام پی می بریم:فضل بن ربیع بر امام وارد شد و چنین گفت:ای ابا ابراهیم خدا بر تو رحم کند،برای کیفر آماده شو.امام در پاسخ می فرماید:«آیا مالک دنیا و آخرت با من نیست،به خواست خدا امروز هیچ کس نخواهد توانست بر من آسیبی رساند.»و این همان امامی است که هنگام برملا شدن اسرار جنبش و زمانی که ایشان را نزد هارون بردند،هارون خطاب به امام چنین گفت:«این چگونه خانه ای است؟» امام علیه السلام فرمود:«این خانۀ تبهکاران است.خداوند فرموده است: «سَأَصْرِفُ عَنْ آیٰاتِیَ الَّذِینَ یَتَکَبَّرُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ وَ إِنْ یَرَوْا کُلَّ آیَةٍ لاٰ یُؤْمِنُوا بِهٰا وَ إِنْ یَرَوْا سَبِیلَ الرُّشْدِ لاٰ یَتَّخِذُوهُ سَبِیلاً وَ إِنْ یَرَوْا سَبِیلَ الغَیِّ یَتَّخِذُوهُ سَبِیلاً.» (1)هارون گفت:«این خانه از کیست؟»امام علیه السلام فرمود:«این خانه حتّی برای پیروان ما ناپایدار است و برای دیگران موجب فتنه و آشوب.»هارون گفت:«چرا صاحب خانه آن را نمی گیرد؟»امام علیه السلام فرمود:«زمانی که این خانه از ما گرفته شد آباد بود و آباد باز پس گرفته خواهد شد.»

هارون گفت:«پیروان تو کجا هستند؟»امام این آیه را تلاوت کرد: «لَمْ یَکُنِ الَّذِینَ کَفَرُوا

ص:192


1- *) اعراف 146-من آنان را که در زمین بنا حق و از روی کبر دعوی بزرگی کنند از آیات رحمتم رو گردان و معرض گردانم که هر آیتی ببینند به آن ایمان نیاورند و اگر راه رشد و هدایت یابند آن را نپیموده و به عکس اگر راه جهل و گمراهی یابند به پیش گیرند.

مِنْ أَهْلِ الْکِتٰابِ وَ الْمُشْرِکِینَ مُنْفَکِّینَ حَتّٰی تَأْتِیَهُمُ الْبَیِّنَةُ» (1)در این وقت هارون خشمگین شد و با امام به درشتی سخن گفت.

موسی بن جعفر علیه السلام امامی بود که شخصا بر امور اجرایی و تحوّلات امّت اسلامی نظارت داشت تا آن جا که جعفر بن محمّد بن اشعث،یکی از وزرای هارون از پیروان امام به شمار می رفت.روایت شده است که یحیی بن خالد بر مکی به هارون الرشید چنین گفت:«یا امیر المؤمنین به تو از جعفر و مذهب وی خبرهایی دادم ولی تو آنها را نپذیرفتی امّا،راهی وجود دارد که این مسأله را روشن می کند.»هارون گفت:«چه راهی؟»یحیی گفت:«اموالی که به هر نحوی به جعفر می رسد وی خمس این داراییها را کم می کند و برای موسی بن جعفر ارسال می دارد و تردیدی ندارم که دربارۀ بیست هزار دیناری که دستور دادی بدو دهند نیز چنین کرده است.» هارون گفت:«آری این مطلب قضیه را روشن می کند.»وی شبانه کسی را در پی جعفر فرستاد، چون فرستادۀ هارون الرشید در خانۀ جعفر را کوبید جعفر ترسید که مبادا هارون سخن یحیی را پذیرفته باشد و او را احضار کرده است تا به قتل برساند،لذا قدری آب روی خود ریخت و دستور داد تا مشک و کافور آوردند و او با مشک و کافور خود را حنوط کرد و بر روی لباس خود برد یمانی به تن کرد(زیرا مستحب است که هنگام مرگ برد یمانی به تن شود)و با این هیأت نزد هارون آمد،چون چشم هارون به او افتاد و بوی کافور را استشمام کرد و برد یمانی را بر تن او دید جویای چگونگی قضیه شد.جعفر گفت:«یا امیر المؤمنین!چنین فهمیده ام که یحیی از من نزد تو سعایت کرده است و چون فرستادۀ تو در این ساعت از شب در پی من آمد،احساس کردم که دیگر امنیّتی ندارم و بر اساس گفته های یحیی دل امیر المؤمنین از من چرکین شده و پیکی را در پی من فرستاده است تا مرا به قتل برساند.»هارون گفت:«ابدا چنین نیست ولی به من خبر رسیده است که تو خمس تمام داراییهایی را که دریافت می کنی برای موسی بن جعفر می فرستی چنان که دربارۀ بیست هزار دینار نیز چنین کردی،خواستم تا حقیقت امر را بدانم.»جعفر گفت:«اللّه اکبر یا امیر المؤمنین به یکی از خدمتگزاران خود دستور ده تا برود و کیسه های لاک و مهر شدۀ دینار را بیاورد.»رشید به یکی از خادمان خود گفت:«انگشتری جعفر را بگیر و برای آوردن این اموال آن را همراه خود داشته باش.»جعفر نیز به کنیز خود که این اموال نزد او بود دستور داد تا کیسه های لاک و مهر شدۀ دینار را تسلیم فرستادۀ هارون کند،آن کنیز نیز کیسه ها را تحویل فرستادۀ هارون داد.وی نیز آنها را نزد هارون آورد جعفر به او گفت:«این اوّلین نشانۀ دروغ پردازیهای کسی است

ص:193


1- *) بیّنه1-کافران اهل کتاب و مشرکان(از کفر و عصیان)منفک نبودند(و به راه صواب هدایت نمی یافتند)تا آن که برهان(و حجّت حقّ)بر آنها آمد.

که از من نزد تو سعایت کرده است.»هارون گفت:«راست گفتی ای جعفر.برو و ایمن باش، دیگر سخن کسی را دربارۀ تو نخواهم پذیرفت.»

چگونه هارون از ریختن خون چنین امامی با این موقعیّت ممتاز و فعّالیّت چشمگیر نهراسد هارونی که از به کار گرفتن هیچ وسیله ای بر ضد امام فروگذار نمی کرد.

روایت شده است که هارون کنیزی مخصوص را که از زیبایی و جمال خاصّی برخوردار بود برای خدمت امام به زندان فرستاد،امام به آورندۀ این کنیز چنین گفت: «بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِیَّتِکُمْ تَفْرَحُونَ» (1)من نیازی به این کنیز و امثال آن ندارم.راوی می گوید:هارون چون این سخن را شنید از خشم از جای خود پرید و گفت:این کنیز را دوباره به نزد او ببر و به او بگو که«ما تو را به خواست خودت دستگیر نکردیم و به زندان نینداختیم»و کنیز را نزد او بگذار و بیا.راوی می گوید که خدمتکار هارون کنیز را نزد امام گذاشت و بازگشت،سپس هارون از جای خود برخاست و خدمتکار را به زندان فرستاد تا وضع این کنیز را بررسی کند،وی نیز کنیزک را دید که در پیشگاه خدای خویش به سجده رفته است و در حالی که سر از سجده برنمی دارد،چنین می گوید:خدایا تو از هر عیب و نقصی پاک و منزّه ای،تو را به پاکی می ستایم.و از خدای خود طلب آمرزش می کرد.

هارون گفت:«به خدا سوگند موسی بن جعفر با نیروی جادویی خود این کنیزک را سحر کرده است.»هارون با تحمیل انواع مختلف شکنجه بر امام باز نمی توانست عطش خود را فرو نشاند تا این که شخصا بر بامی که مشرف بر زندان امام بود می رفت و باز امام را در حال سجده می دید.

هارون در یکی از روزها به ربیع چنین گفت:«آن چه جامه ای است که هر روز در آن جا می بینیم؟»ربیع پاسخ داد:«یا امیر المؤمنین!آن جامه نیست بلکه،موسی بن جعفر است که هر روز پس از طلوع خورشید تا ظهر سر به سجده دارد.»ربیع نقل می کند که هارون گفت:«بدان که او از پارسایان بنی هاشم است.»گفتم:«پس چرا در زندان این قدر بر او تنگ می گیری؟»وی پاسخ داد:«چاره ای دیگر ندارم.»

چگونه ممکن است این موجود سرکش،چنین قلب سخت و غیر انسانی داشته باشد؟در پاسخ به این سؤال می توان گفت که در واقع ناز و نعمت سلطنت،او را به قعر گمراهی کشانده بود.با وجود همۀ این شرارتها،ترس،تمامی حکومت عباسی را در بر گرفته بود.از یونس بن عبد الرحمن نقل شده است که:«حسین بن علی الرواسی بر جنازۀ امام علیه السلام حاضر شد،چون جنازه بر کنار قبر نهاده شد ناگاه فرستادۀ سندی بن شاهک نزد ابو المضا،جانشین سندی آمد،ابو المضا از کسانی بود که جنازه

ص:194


1- *) نمل 36 آری،شما مردم دنیا خود بدین هدایا شاد شوید.

را همراهی می کرد و به او دستور داد تا چهرۀ امام را آشکار کند و این که باید امام را به خاک نسپاریم تا همه جسد سالم امام را ببینند و بدانند که هیچ واقعۀ خاصّی روی نداده است.»یونس می گوید:«وی چهرۀ سرورم را آشکار کرد تا این که ایشان را دیده و شناختم و سپس رویش را پوشاند و او را در قبر نهاد.»

یحیی بن خالد روزی به هارون چنین گفت:«یا امیر المؤمنین من این طور صلاح می بینم که بر او(امام)منّت بگذاری و صلۀ رحم کنی زیرا،به خدا سوگند این عمل پیروان ما را به تباهی کشیده است.»یحیی از دوستداران امام بود ولی هارون از این مسأله هیچ اطّلاعی نداشت.هارون گفت:«نزد او برو و غلّ و زنجیر را بگشای و سلام مرا به او برسان و به او بگو که:پسر عموی تو می گوید،من تو را بدین سبب زندانی کردم که قبلا سوگند خورده بودم تو را رها نخواهم کرد تا اقرار کنی که به من بد کردی و از من بخواهی از گناهی که از تو سر زده در گذرم،و بدان که در این اقرار هیچ عاری متوجّه تو نیست و تقاضای بخشش تو هیچ عیبی به دنبال ندارد،این یحیی بن خالد معتمد،وزیر و عهده دار کارهای من است،از او بخواه تا تو را آزاد کند زیرا وی توانایی آن را دارد که موجبات رهایی من از سوگند خود را فراهم آورد و در این صورت از زندان آزاد می شوی و راهی عاقلانه را برمی گزینی.»حکومت برای امام از ایجاد وحشت و شکنجه گرفته تا سازش و تشویق و خلاصه هرچه را در توان داشت به کار بست ولی،آیا انتظار می رود که کوه از جای خود حرکت کند؟

هرگز...

قلم از بیان حقیقت زندگی امام و حیات سراسر حادثه و رخدادهای ارزندۀ زندگی ایشان ناتوان است ولی تنها یک سخن می توانیم بگوییم و آن این جملۀ معروف است که:«خداوند می داند رسالت خود را به که بسپارد.»

از بشار غلام سندی بن شاهک نقل شده که گفته است:«من از دشمنترین مردم نسبت به خاندان علی بن ابی طالب بودم،روزی سندی بن شاهک مرا احضار کرد و گفت:ای بشار!من می خواهم تو را در آن چنان چیزی امین بدانم که هارون مرا در آن امین دانسته است.گفتم:

خواست تو را برآورده خواهم کرد.سندی گفت:این موسی بن جعفر است که هارون او را نزد من فرستاده است و من تو را به حفظ و حراست او برمی گمارم،او را بدون هیچ احترامی در خانه ای محبوس کن.بدین ترتیب وی مرا مأمور حفظ امام کرد،من نیز بر در خانه ای که امام در آن زندانی بود چندین قفل نهادم.هرگاه کاری برایم پیش می آمد همسر خود را به نگاهبانی زندان می گماشتم، وی نیز تا بازگشت من لحظه ای زندان را ترک نمی کرد.»بشار می گوید:«خداوند کینه ای را که از

ص:195

امام در دل داشتم به محبّت تبدیل کرد.»

این بود مختصری از زندگی آکنده از تلاش و کوشش و جهاد پیگیر امام در راه خداوند عزّ و جلّ.تقیّۀ مکتبیها در دوران امامت موسی بن جعفر علیه السلام به اوج خود رسیده بود و جز در زمان معاویه و پس از شهادت امام حسن علیه السلام و انتقال حکومت ظاهری به معاویه،مکتبیها چنین شرایط سختی را به خود ندیده بودند،شرایطی که می بایست در آن کمال تقیّه رعایت می شد.

افراد مکتبی در زمان امام موسی بن جعفر علیه السلام نمی توانستند به صراحت نام امام را ببرند و برای مثال چنین می گفتند:«عبد صالح چنین گفته است.»عبد صالح از القاب امام موسی بن جعفر علیه السلام است،به همین سبب بیشتر روایاتی که از امام علیه السلام نقل می شود،با القابی همچون«عبد صالح» «عالم»و نظایر آن همراه است.افراد مکتبی هنگامی که سخنی از امام نقل می کردند،چنین می گفتند:«صابر گفته است»«امین گفته است»«زاهد گفته است»«ابو ابراهیم گفته است» «رجل گفته است»«راحل گفته است»«ماضی گفته است»پس از شهادت امام موسی بن جعفر علیه السلام و التزام افراد مکتبی به تقیه،امام را«ماضی»یا«راحل»می نامیدند که این خود نشانگر طبیعت زندگی سیاسی و وحشت و اضطراب حاکم در زمان امام علیه السلام می باشد.

از عبد اللّه بزاز نیشابوری روایت شده که گفته است:«من با حمید بن قحطبه طائی طوسی همکاری داشتم،در یکی از روزها به آن شهر رفتم و وی خبر آمدن مرا شنید و فورا مرا به خانۀ خود دعوت کرد،من هنوز لباس سفر بر تن داشتم و فرصت عوض کردن آن را نیافته بودم.ماه مبارک رمضان بود و من هنگام نماز ظهر به خانۀ او رسیدم،چون داخل شدم او را در خانه ای یافتم که آب در آن جریان داشت،به او سلام کردم و نشستم،ظرف آبی آورده شد و او دستهایش را شست،به من نیز دستور داد دستهایم را بشویم،من هم دست خود را شستم،سفره ای پهن شد و من فراموش کردم که روزه دارم و در ماه مبارک رمضان هستم ولی،همین که به خاطر آوردم دست از طعام کشیدم.حمید به من گفت:چرا نمی خوری؟گفتم:ای امیر!ما،در ماه رمضان هستیم و من بیمار نیستم و مرضی که موجب افطار شود ندارم ولی شاید امیر عذر یا مرضی دارد که باید افطار کند.

وی گفت:مرضی که اقتضای افطار داشته باشد،ندارم و کاملا سالم هستم،به دنبال این سخنان اشک از چشمانش ریخت و گریست.چون از خوردن غذا دست کشید گفتم:چه چیز تو را به گریه واداشت ای امیر؟گفت:هنگامی که هارون الرشید در طوس بود در یکی از شبها در پی من فرستاد و مرا احضار کرد،چون بر او وارد شدم شمعی فروزان و شمشیر سبز آخته ای را در برابر او دیدم در حالی که خدمتکاری نیز در حضور او ایستاده بود،چون نزد او رسیدم سرش را بلند کرد و گفت:

فرمانبرداری تو از امیر المؤمنین چگونه است؟گفتم:جان و مال من در راه او ارزشی ندارد،وی

ص:196

سرش را پایین انداخت و به من اجازۀ بازگشت داد،تازه به منزل رسیده بودم که دوباره پیک وی، پی من آمد و گفت:امیر المؤمنین تو را احضار کرده است،پیش خود استرجاع کردم و ترسیدم که مبادا وی کمر به قتل من بسته باشد و در اوّلین دیدار چون مرا دیده شرم کرده است،دوباره نزد او آمدم،وی سرش را بلند کرد و گفت:فرمانبرداری تو از امیر المؤمنین چگونه است؟گفتم:جان و مال و زن و فرزند در راه او ارزشی ندارد،وی لبخندی زد و به من اجازۀ بازگشت داد،هنوز مدّت زیادی از رسیدن من به منزل نگذشته بود که فرستادۀ وی دوباره پی من آمد و گفت:امیر المؤمنین تو را احضار کرده است،نزد وی رفتم،حالت وی هیچ تغییری نکرده بود،سرش را بلند کرد و گفت:

فرمانبرداری تو از امیر المؤمنین چگونه است؟گفتم:جان و مال و زن و فرزند و دین در راه او ارزشی ندارد،در این وقت خنده ای کرد و گفت:این شمشیر را بگیر و آنچه این خدمتکار دستور می دهد انجام ده حمید بن قحطبه سخن خود را چنین ادامه داد:خدمتکار شمشیر را گرفت و به من داد و مرا به خانه ای برد که درش بسته بود.در این خانه را گشود،در میان این خانه چاهی بود.سه خانه در کنار هم بنا شده بود که در همۀ آنها بسته بود،وی در یکی از این خانه ها را گشود،در آن خانه بیست نفر اعم از پیر و میانسال و جوان با موهایی ژولیده در بند بودند.خدمتکار به من گفت که امیر المؤمنین به تو دستور می دهد که این عدّه را به قتل برسانی،همۀ آنها علوی و از فرزندان علی و فاطمه علیه السلام بودند،وی تک تک آنها را نزد من می آورد و من هم گردن آنها را می زدم تا این که آخرین نفر را نیز گردن زدم،خدمتکار اجساد و سرهای از تن جدا شدۀ این عدّه را به چاه می انداخت.او سپس خانۀ دیگر را گشود،در آن جا نیز بیست نفر از علویان و از فرزندان علی و فاطمه علیه السلام در بند بودند،وی به من گفت:امیر المؤمنین به تو دستور می دهد که این عدّه را به قتل برسانی،بدین ترتیب تک تک آنها را پیش من می آورد و من نیز گردن آنها را می زدم و او اجساد را به چاه می انداخت تا این که کشتن این عدّه نیز به پایان رسید.وی سپس در سوّمین خانه را گشود، در آن جا نیز بیست نفر از فرزندان علی و فاطمه علیه السلام در بند بودند و موهای پریشانشان به چهره ریخته بود،وی به من گفت:امیر المؤمنین به تو دستور می دهد که اینان را نیز به قتل برسانی،او یک یک این عدّه را نزد من می آورد و من هم گردن ایشان را می زدم و او اجساد را به چاه می افکند،بدین ترتیب نوزده نفر از ایشان را به قتل رساندم و تنها پیرمردی با موهایی ژولیده باقی مانده بود،پیرمرد خطاب به من چنین گفت:مرگ بر تو ای تبهکار،در روز واپسین هنگامی که بر جدّ ما رسول اللّه صلی الله علیه و آله وارد شدی چه عذری خواهی داشت در حالی که شصت نفر از فرزندان علی و فاطمه علیه السلام را به قتل رساندی؟در این هنگام دست و بدنم لرزید،خادم نگاهی خشم آلود بر من انداخت و مرا از سخن گفتن با او بازداشت،و بدین ترتیب آن پیرمرد را نیز به قتل رساندم و

ص:197

خدمتکار جسد او را در همان چاه افکند،اکنون که عمل من چنین است و شصت تن از فرزندان رسول اکرم صلی الله علیه و آله را به قتل رسانده ام دیگر نماز و روزه چه سودی برای من خواهد داشت و حال آن که بدون تردید برای ابد در آتش خواهم بود.»

به این سبب هنگامی که فقها از امام موسی بن جعفر علیه السلام روایتی را نقل می کنند که با روایات دیگر تعارض دارد،آن را در رابطه با تقیّه تفسیر می کنند،حمل روایات به دست آمده از امام موسی بن جعفر علیه السلام به تقیّه آسانتر از روایات دیگر ائمّه علیه السلام صورت می گیرد که سببی جز به کارگیری سخت تقیّه در آن دوران ندارد.

از صالح بن وافد طبری روایت شده که گفته است:«بر موسی بن جعفر علیه السلام وارد شدم،امام فرمود:ای صالح،این سرکش-هارون الرشید-تو را احضار خواهد کرد و تو را به زندان خواهد انداخت و دربارۀ من پرسشهایی خواهد کرد،بگو که من او را نمی شناسم و هرگاه به زندان افتادی این جمله را به زبان بیاور«هرکه را می خواهی به اذن خدا از زندان خارج کنی،خارج کن.» صالح می گوید:«هارون مرا از طبرستان به نزد خود فراخواند و گفت:موسی بن جعفر چه می کند زیرا به من خبر رسیده است که او نزد توست؟گفتم:نمی دانم موسی بن جعفر کیست،و تو ای امیر المؤمنین به احوال و محلّ اختفای او آگاهتری.هارون گفت:او را به زندان بیندازید.به خدا سوگند شبی نشسته بودم و زندانیان همگی در خواب بودند که ناگاه موسی بن جعفر را در کنار خود یافتم،امام فرمود:ای صالح!عرض کردم:آری،فرمود:سرانجام به زندان افتادی؟عرض کردم:

آری سرورم،فرمود:برخیز و در پی من از این جا خارج شو،من نیز برخاستم و از زندان خارج شدم، چون به قسمتی از جاده رسیدیم امام فرمود:ای صالح!حکومت،حکومت ماست که خداوند از کرم خویش به ما عنایت فرموده است.عرض کردم:سرورم کجا می توانم از شرّ این سرکش در امان باشم؟امام فرمود:باید به دیار خود بازگردی زیرا در آن جا دست او به تو نخواهد رسید.صالح می گوید:من نیز به طبرستان بازگشتم و به خدا سوگند هیچ کس به جستجوی من نیامد و چنین احساس می کردم که انگار به زندان نیفتاده ام.»

همۀ این مسائل نشانگر طبیعت زندگی امام است که در آن به سر می برده است.

مهمتر از این،روایتی است که از یکی از امامان معصوم علیه السلام در کتاب«بحار الانوار»در باب «بدا»نقل شده است،ابو حمزۀ ثمالی چنین می گوید:

به ابی جعفر علیه السلام عرض کردم که حضرت علی علیه السلام می فرموده است:«پس از هفتاد سال بلا امّت اسلام به آسایش خواهد رسید»و اکنون هفتاد سال گذشته و ما روی آسایش را ندیده ایم، ابو جعفر علیه السلام فرمود:ای ثابت!خداوند مدّت این امر را هفتاد سال قرار داده بود ولی چون امام

ص:198

حسین علیه السلام کشته شد خشم خدا نسبت به مردم زمین بالا گرفت و آن را تا صد و چهل سال به تأخیر انداخت،و از آن جا که شما سخنان ما را افشا کردید و نقاب از چهرۀ اسرار ما برگرفتید خداوند این مدّت را نیز به تعویق انداخت و دیگر وقت مشخّصی را برای ما تعیین نکرد،خداوند آنچه را بخواهد محو می کند و آنچه را اراده کند پابرجا می گرداند و لوح محفوظ نزد اوست.ابو حمزه می گوید:همین سخن را به ابی عبد اللّه عرض کردم.فرمود:همین طور است.

در این جا روایتی هم از داوود رقی نقل شده است که گفته است:«به ابی الحسن الرضا علیه السلام عرض کردم:فدایت شوم به خدا سوگند هیچ گاه امامت تو از قلب من نمی گذرد مگر آن که حدیثی را که ذریج از ابی جعفر علیه السلام نقل می کند به خاطر می آورم.امام فرمود:کدام حدیث؟ذریج گفت از امام چنین شنیده ام:(هفتمین ما ان شاء اللّه قائم آل محمّد خواهد بود)امام رضا فرمود:راست گفتی و ذریج و ابو جعفر علیه السلام نیز راست گفته اند.در این جا تردید من بیشتر شد.سپس فرمود:ای داود بن ابی کلده!به خدا سوگند آگاه باش موسی علیه السلام از خضر هیچ سؤالی نکرد زیرا جملۀ«ان شاء اللّه»را بر زبان نیاورده بود هفتمین ما قائم آل محمّد می بود.با گفتن این سخن به امامت حضرت رضا علیه السلام یقین حاصل کردم.»

از آن جا که افراد مکتبی در آن شرایط سخنان امام موسی بن جعفر علیه السلام را برای یکدیگر نقل می کردند،مسأله بدان جا رسید که اسرار جنبش فاش شد و خبر آن به حکومت رسید،حاکمیّت نیز گروهی از مکتبیها و امام علیه السلام را به زندان انداخت و پس از آن به قتل امام دست یازید.

روایت دیگری نیز دربارۀ زندگی امام موسی بن جعفر علیه السلام هست که چنین می گوید:

خداوند سبحان،موسی بن جعفر علیه السلام را بین دو امر مختار کرد:یکی آن که خطای افراد مکتبی را تحمّل کند و خود به زندان بیفتد و دیگر آن که مکتبیها خود بهای اشتباه خویش را بپردازند و در این صورت هفتاد هزار نفر از آنها پس از اندک مدّتی به قتل می رسیدند.

این هفتاد هزار نفر از عناصر مکتبی بودند که با شمشیر مقامات بنی العبّاس به قتل می رسیدند و این حادثۀ ناگواری بود.ولی امام خود را فدای پیروانش کرد و ما این عمل را نشانگر میزان محبّت امام نسبت به پیروان خود و جانبازی حضرت در راه خدا و پیروان خویش و ادامۀ رسالت ایشان تلقّی می کنیم.

رهبران جنبشها در بسیاری اوقات از پیروان خود کناره می گیرند و ایشان را به چنگال مرگ می سپارند و گوشۀ عافیت را برمی گزینند و از یاران خود تبرّی می جویند ولی،امام موسی بن جعفر علیه السلام آن قدر با پیروان خود باقی ماند تا به شهادت رسید.

ص:199

وقتی از خلال این روایت به داستان زندگی حضرت نظر می افکنیم،ناگزیر تعظیم و تجلیل دربارۀ این امام همۀ وجود ما را دربر می گیرد،ولی می توان از دیدگاه دیگری نیز به زندگی امام موسی بن جعفر علیه السلام و داستان مذکور نگریست و دریافت که زندگی امام،حیاتی سیاسی بوده است و این امکان برای افراد مکتبی وجود داشته است که با شمشیر قیام کنند،ولی آنها بدین سبب به چنین عملی اقدام نکردند و آموزشهای خود را به اجرا در نیاوردند زیرا که موقعیّت،اقتضای به دست گرفتن حکومت را نداشت و باید نتایج و پیآمدهای افشای اسرار جنبش را تحمّل می کردند.

این بود گوشه هایی از زندگی امام موسی بن جعفر علیه السلام ،جانشین پدرش امام صادق علیه السلام .

از سوی دیگر همچنان که قبلا نیز یادآور شدیم،زندگی اسماعیل از ابتدا رنگ خاصّی داشت و در این زمینه به برخی از نمونه های تاریخی استشهاد کردیم،تنها مسأله ای که باقی مانده،این است که از فرقه ای که اسماعیل بن جعفر آن را تشکیل داده بود و گروههای مبارزاتی که با آنها در ارتباط بودند و نیز از نصب مبلّغان مختلف در گوشه و کنار سرزمین اسلامی،سؤالی را مطرح کنیم:

این عدّه چه شدند؟

از عمّار بن حیان نقل شده که گفته است:«ابو عبد اللّه علیه السلام نیکیهای پسرش را نسبت به خود به اطّلاع من رساند و فرمود:او را دوست می داشتم و همیشه محبّت من نسبت به او در حال افزایش بود.»امام هنگام مرگ وی،ناله فراوانی کرد که خود نشانگر این واقعیّت است که اسماعیل در راه راست قدم برمی داشته است.

در میان مورّخان مکتبی،این اختلاف وجود دارد که آیا اسماعیل در راه راست گام برمی داشته یا نه؟ولی نظر قویتر چنین است:اسماعیل فردی مؤمن،صادق و صالح بوده است، زیرا امام در راه خدا سرزنش هیچ کس را به دل نمی گرفت و چون فرزند امام می میرد،حضرت جزع و فزع بسیاری می کند و بر مرگ فرزند خود سخت می گرید و پیشانی و چانه و گلوگاه جنازۀ فرزند خویش را بوسه می زند و در پی جنازۀ وی به راه می افتد و هرگاه جنازه،چند قدمی به پیش برده می شد به تشییع کنندگان دستور توقّف می داد و جنازه بر زمین گذاشته می شد و امام دستور می داد کفن را بگشایند و بدین ترتیب کفن را تا گلوگاه اسماعیل کنار می زدند و امام به چهرۀ او می نگریست و به مردم نیز دستور می داد که به چهرۀ او بنگرند و دوباره دستور می داد کفن او را ببندند.

و این چنین در خلال مسافت خانۀ امام تا قبرستان بقیع چندین بار این عمل تکرار شد.

در روایتی از زراة بن اعین چنین آمده است:«امام صادق علیه السلام داود بن کثیر رقی و حمران بن اعین و ابو بصیر را احضار کرد و مفضّل بن عمر نیز در حالی که جماعتی را همراه خود داشت بر امام

ص:200

وارد شد تا آن جا که تعداد حاضران به سی نفر رسید،در این جا امام چنین فرمود:

ای داوود!کفن از چهرۀ او بردار و سپس فرمود:با دقّت به او نظر کن و ببین که آیا زنده است یا مرده؟داوود پاسخ داد:مرده است.امام جنازه را به فرد دیگری عرضه کرد و همین عمل را تا آخرین نفر ادامه داد و فرمود:پروردگارا تو خود شاهد باش،سپس امر به غسل و تکفین اسماعیل داد و فرمود:ای مفضّل!کفن را از چهرۀ او بردار،وی نیز چهرۀ اسماعیل را آشکار کرد سپس امام فرمود:آیا او زنده است یا مرده؟همگی به او بنگرید،مفضّل پاسخ داد:ای آقا او مرده است،امام فرمود:آیا به مرگ او شهادت دادید و وفات او بر شما ثابت شد؟گفتند:آری.همگی از این عمل امام تعجّب کرده بودند،امام فرمود:پروردگارا تو خود بر ایشان شاهد باش.پس از آن جنازه به قبرستان برده شد و چون جنازه را در قبر نهادند امام فرمود:ای مفضّل!چهرۀ او را آشکار کن،مفضّل نیز چنین کرد و امام نیز خطاب به جمع حاضر چنین فرمود:پروردگارا شاهد باش که بزودی منحرفان در این امر(وفات اسماعیل)دچار تردید خواهند شد و می خواهند با این کار نور خدا را خاموش کنند و سپس به موسی علیه السلام اشاره کرد و فرمود:«ولی خداوند نورش را کامل خواهد کرد اگرچه کافران را خوش نیاید»سپس بر روی جنازه خاک ریختند،در این هنگام امام دوباره خطاب به ما چنین فرمود:این جنازۀ کفن شده و حنوط کرده شده و مدفون در این قبر کیست؟ گفتیم:اسماعیل فرزند تو،امام فرمود:خدایا شاهد باش،سپس دست موسی علیه السلام را گرفت و فرمود:

او حق است و حق با او و از اوست تا این که خداوند زمین و ساکنان آن را به او واگذارد.»

مفهوم این عمل امام،ثابت شدن وفات اسماعیل در نزد کسانی بود که پس از حضرت،او را خلیفه می دانستند و قصد امام از این کار از بین بردن شبهۀ حیات اسماعیل بوده است.

اسماعیل در میان برادران خود از همه بزرگتر بود و امام صادق علیه السلام به او محبّت فراوانی داشت و نسبت به او نیکی و مهربانی بسیاری می کرد تا آن جا که گروهی از افراد مکتبی چنین گمان می کردند که پس از پدر،اسماعیل قائم آل محمّد و جانشین ایشان خواهد بود زیرا،از نظر سنّی بزرگترین برادر به شمار می آمد و پدرش نیز به وی تمایل داشت و مورد احترام ایشان بود.اسماعیل در زمان حیات پدر،زندگی را در«عریض»بدرود گفت و چنان که نقل شده است امام صادق علیه السلام بر مرگ فرزند خویش ناله و بی تابی بسیاری کرد و سخت اندوهگین شد و با پای برهنه و بدون ردا پیشاپیش تابوت به راه افتاد و چندین بار دستور داد که تابوت را بر زمین گذارند و کفن از چهرۀ او بردارند و به چهرۀ او می نگریست،[همان طور که گذشت]قصد امام از این عمل آن بود که وفات اسماعیل را برای کسانی که خلافت را پس از پدر،حقّ او می دانستند ثابت کند و شبهۀ زنده بودن او را از میان ببرد.هنگامی که اسماعیل-رحمة اللّه علیه-وفات یافت آن عده از یاران امام که

ص:201

اسماعیل را جانشین حضرت می دانستند از اعتقاد خود بازگشتند و تنها گروهی به زنده بودن اسماعیل اعتقاد یافتند که نه از خواص امام بودند و نه از روات بلکه،از افرادی به شمار می آمدند که از امام کاملا دور و برکنار بوده اند.چون امام صادق علیه السلام وفات کرد گروهی از ایشان پس از پدر،امامت موسی بن جعفر علیه السلام را پذیرفتند و دیگران به دو گروه تقسیم شدند:یک گروه به زنده بودن اسماعیل اعتقاد پیدا کرده بودند و چنین می گفتند:امامت به فرزند اسماعیل یعنی محمّد بن اسماعیل منتقل می شود زیرا به گمان ایشان،امامت از آن پدر محمّد(اسماعیل)بوده است و شایستگی امامت فرزند بیش از برادر است.گروهی نیز قایل به زنده بودن اسماعیل بودند که امروزه بسیار اندکند به گونه ای که هیچ فرد شناخته شده ای ندارد تا سخن متوجّه وی شود،این دو گروه «اسماعیلیه»نامیده می شوند ولی چنان که امروزه معروف است،اسماعیلیه به فرقه ای گفته می شود که گمان می کند امامت پس از اسماعیل تا آخر زمان به فرزندان او منتقل خواهد شد.

اسماعیل این چنین وفات یافت ولی گروهی از فرقۀ اسماعیلیه مرگ او را باور نکردند و به غیبت وی اعتقاد یافتند.پیش از نقد این نظر،نوشتۀ زیر را که نویسندۀ معاصر اسماعیلی مذهب «مصطفی غالب»نگاشته است،از نظر می گذرانیم،وی چنین می گوید:

به نظر من امام صادق علیه السلام چون به خطراتی که زندگی فرزندش اسماعیل را تهدید می کرد آگاهی یافت،چهار تن از مبلّغان محترم این مذهب و فرزندش اسماعیل را گرد آورد و به مشورت پرداختند و قرار شد برای پنهان ماندن مسأله،اسامی مستعاری بر ایشان نهاده شود و آن چنان که از نامۀ مهدی برمی آید،امام ایشان را(مبارک،میمون،سعید و خیر)نامید و اسامی دیگری نیز به ایشان اطلاق می شود که همگی حاکی از احترام و بزرگی صاحبان این اسامی هستند.این مبلّغان به همراهی اسماعیل از مدینه به کوفه رفتند و احتمالا امام صادق علیه السلام این نقشه را با همفکری کارگزار خلیفۀ عبّاسی که به سهم خود از پیروان امام به شمار می آمد،طرّاحی کرده است و به دستور امام کارگزار خلیفه در مجلس نامه ای نوشت و در آن وفات اسماعیل بن جعفر علیه السلام را اعلام کرده از نوشته های فراوان اسماعیلیه که در دست داریم چنین برداشت می شود که، اسماعیل فورا به طرف«سلیمه»و سپس به طرف دمشق حرکت کرد،منصور از وجود وی اطّلاع یافت و به کارگزار خود نامه ای نوشت که او را دستگیر کند ولی،اسماعیل مسأله را دریافت و دمشق را به طرف عراق ترک گفت و در سال 151 ه در بصره دیده شد.نقل می شود که وی بر فرد زمینگیری گذر کرد و او را به اذن خدا شفا داد.اسماعیل چندین سال در میان پیروان خود رفت وآمد می کرده است تا این که به سال 158 ه وفات وی اعلام شد.

ص:202

غیبت سیاسی

در این جا این سوال پیش می آید:مفهوم غیبت سیاسی که همۀ جنبشهای انقلابی به آن اعتقاد داشته اند،چیست؟پاسخ این سؤال آن است که غیبت در پاره ای موارد سیاسی است و بطور کلّی دو گونه غیبت به چشم می خورد:نخست غیبت سیاسی که در زمان ائمّه علیه السلام بسیار یافت می شد و دوّم غیبت غیر سیاسی.غیبت موسی علیه السلام را که مدّت ده سال پس از پیامبری صورت گرفت می توان از جمله غیبتهای سیاسی دانست،دیگر غیبت سیاسی عیسی بن زید بن علی بن الحسین(علی آبائه السلام)است که قبلا دلایل غیبت وی را روشن کردیم،محمّد و احمد بن عیسی،یعنی کسانی که به دست مهتدی و هادی پرورش یافتند نیز از این دستند.دیگر رشید است که در تاریخ به نام«احمد مختفی»معروف است،او همان کسی است که از زندان گریخت و از دیدۀ مردم پنهان شد و جنبش زیدیه را در زمان غیبت خود یعنی،در ایّام متوکّل تشکیل داد.

مردم در آغاز چنین تصوّر می کردند که اسماعیل در غیبتی سیاسی به سر می برد و هنوز نمرده است.غیبت دیگری نیز به عقیدۀ ما یافت می شود که به اذن خداوند تبارک و تعالی صورت می گیرد و آن غیبتی است که با متافیزیک(ما بعد الطبیعه)ارتباط دارد،مفهوم این غیبت همچون اعتقاد ما به امام منتظر علیه السلام است،اساس باور ما نیز چنین نیست که امام صرفا در غیبت به سر می برند و نیز وکلایی را در اختیار دارند و به جوانب مختلف جنبش مکتبی نظارت می کنند بلکه،این همان غیبتی است که به اذن پروردگار صورت پذیرفته است.ولی از آن جا که رسول اکرم صلی الله علیه و آله قبلا فرموده بود که یکی از فرزندان من غایب خواهد شد و پس از آن ظهور کرده و زمین را پر از قسط و عدل می کند،لذا برخی،از این حدیث یا روایت سوء استفاده کردند و آن را در مصداق صحیح آن به کار نبستند و نه تنها افراد مکتبی بلکه میزان افراد سنّی که در تاریخ،ادّعای مهدویّت کرده اند بسیار بیشتر از افراد شیعه بوده است.«محمّد علی باب»و«میرزا غلام»و«احمد قادیانی»از آخرین کسانی هستند که اخیرا ادّعای مهدویّت کرده اند.ولی مجموعۀ افراد سنّی که ادّعای مهدویّت کرده اند،بیش از این عدّه بوده است که برای نمونه می توان از مهدی که در سودان علیه انگلستان می جنگید یا سنوسی که در لیبی ادّعای مهدویّت کرد،نام برد ولی غیبت اسماعیل به اذن خدا صورت نگرفته است بلکه،به اعتقاد طرفدارانش صرفا یک غیبت سیاسی بوده است.این عدّه اعتقاد داشتند که اسماعیل ایشان را مجتمع کرده و پرورش داده و برای آنها برنامه ریزی کرده است و باید ظهور کند و این خود آغاز انحراف گروهی بود که خود را به اسماعیل بن صادق علیه السلام منتسب می کردند،زیرا این عدّه امامت موسی بن جعفر الصادق علیه السلام را انکار،و چنین استدلال می کردند که

ص:203

جانشین امام ضرورة باید فرزند بزرگتر،یعنی اسماعیل باشد و امامت را حق او می دانستند و پیشوایی را مقامی ارثی می پنداشتند.آنها از خبر مرگ اسماعیل و دفن او به دست امام صادق علیه السلام و تأکید وفات اسماعیل توسّط امام به اصحابی که در تشییع جنازۀ او شرکت داشتند،غافل بودند، زیرا امام علیه السلام می دانست که گروهی قلبا دربارۀ مرگ اسماعیل دچار شک و تردید خواهند شد،اگر آنها این خبر مشهور را انکار می کردند،می بایست اخباری را نیز که از او به دست می آمد،انکار کنند.

نیروی جنبش اسماعیلیه

خلاصه آن که،انحرافی عقیدتی در اسماعیلیه پدید آمده بود،انحرافی که نسبة از انحراف زیدیه بیشتر بود ولی،از لحاظ سیاسی انحراف کمتری داشتند.زیدیه توانست تخت سلطنت عبّاسیان را متزلزل سازد و دژی به شمار می آمد که جنبش مکتبی را حفظ و حراست می کرد.

تنها عدّۀ معدودی از فرقۀ اسماعیلیه باقی مانده بودند که توانستند جنبش وسیع اسماعیلیه را -که قویترین جنبش مکتبی تاریخ به شمار می آید-تشکیل دهند.

این عدّه توانستند در مغرب و سپس در مصر حکومتی را برقرار سازند و مؤسّس این حکومت در سال 296 ه«عبید اللّه مهدی»بود،و این همان حکومتی بود که به دولت فاطمیه مشهور شد.

این فرقه توانست به دست حسن بن صبّاح در سال 483 ه حکومتی را در ایران پایه ریزی کند.

اسماعیلیه حکومتی دیگر در مصر به دست رهبر اسماعیلی«جوهر صقلی»(358 ه)و حکومتی در یمن به دست«ابن حوشب»در سال 270 ه و حکومت دیگری در بحرین به دست«حسن اهوازی»و«حمدان بن اشعث»و«ابی سعید جناسی»و«زکرویة بن مهرویه»به سال 270 ه برپا کرد.این فرقه،قلعه ها و دژهای مستقل و بلندی را در شام در اختیار داشتند.

جنبش زیدیه به عنوان یک جنبش سیاسی از نظر تاریخی،پس از قرن سوّم هجری به پایان رسید ولی جنبش انقلابی،نظامی که به عنوان یک حرکت تلقّی می شود،باقیماندۀ ادامۀ همان نهضت اسماعیلیه است.عملکرد این جنبش به جنبش زیدیه در زمان ائمّه علیه السلام می ماند.معروف است که عبید اللّه مهدی که از فرقۀ اسماعیلیه و مؤسّس حکومت فاطمیان بود از مبلّغان بزرگ جنبش اسماعیلیه به شمار می رفت،وی چندین بار به زندان افتاد و با این وجود توانست از زندان بگریزد و فرزندان او همان کسانی هستند که توانستند یکی پس از دیگری حکومت فاطمیان را ادامه دهند.

جنبش مکتبی از نهضت زیدیه کمک می گرفت زیرا این نهضت جناح نظامی جنبش مکتبی به شمار می آمد،تا قرن سوّم چنین بوده ولی پس از قرن سوّم هجری،نهضت اسماعیلیه این نقش را

ص:204

به عهده گرفت،برای مثال اسماعیلیه قلعه ها و دژهایی را در ایران در اختیار داشتند و همین حضور موجب شده بود که گسترش مکتب،از خشم حکومت عبّاسیان در امان بماند.حقیقت آن است که جنبش اسماعیلیه از عوامل مهمّ شیعه شدن مردم ایران به شمار می رود و کتابهای تاریخی آکنده از داستانهایی است که،این حقیقت را تأیید می کند.در آغاز پیدایش این نهضت،همۀ اعضای جنبش می دانستند که آنها طلیعه داران نظامی،سیاسی جنبش مکتبی به شمار می آیند و به اختلافات عقیدتی که امروزه درگیر آن هستند هیچ گونه توجّهی نداشتند.

پی نوشتها:

-اصول کافی،ج 1،ص 310.

-همان مأخذ.

-مناقب،این شهر آشوب،ج 3،ص 434.

-مقاتل الطالبیین،ص 505.

-همان مأخذ،ص 504.

-بحار الانوار،ج 48،227.و عیون اخبار الرضا،ج 1،ص 99.

-عمدة الطالب،ص 185.

-خراج و جرائح،ص 203.

ص:205

نقش امام موسی بن جعفر علیه السلام در جنبش مکتبی
زیاده روی در دوران عبّاسیان

ابراهیم بن محمّد بن علی،معروف به«امام»اوّلین خلیفۀ عبّاسیان بود که مردم با او بیعت کردند ولی قبل از آن که بتواند بر مسند حکومت تکیه زند به دست امویان مسموم و به قتل رسید و چنان که در برخی کتابهای تاریخی وارد شده است جسد وی نیز به آتش کشیده شد.

فرزند او«محمّد»اگرچه در حکومت عبّاسیان از احترام زیادی برخوردار بود ولی،با این وجود به خلافت نرسید.محمّد برادر زادۀ ابو العباس سفّاح و منصور بود و ابراهیم معروف به«امام»و سفّاح و منصور فرزندان محمّد بن علی بن عبد اللّه بن عبّاس بودند.

روزی محمّد بن ابراهیم در حالی که سبدی از جواهر به همراه داشت نزد فضل بن یحیی آمد و چنین گفت:«دارایی من کمتر از نیازم است و یک میلیون درهم مقروضم و شرم دارم کسی را از این مطلب آگاه سازم و بر من گران است که این مبلغ را از یکی از بازرگانان قرض کنم اگرچه می توانم وثیقه ای معادل این مبلغ نزد او بگذارم و تو-خداوند حفظت کند-با بازرگانان بسیاری رابطه داری،از تو می خواهم که از یکی از بازرگانان این مبلغ را برای من قرض کنی و این گرو (سبد جواهر)را در اختیار او بگذاری.»

فضل به او پاسخ داد:اطاعت می شود و برای آن که نیاز تو را زودتر برآوریم باید امروز را نزد ما اقامت کنی،وی نیز نزد او ماند،فضل سبد را گرفت و به منزلش برد و از وکیل محمّد رسیدی گرفت،محمّد تا اوّل شب در آن جا بود و سپس به خانۀ خود رفت و در آن جا یک میلیون درهم را در

ص:206

سبد یافت و بسیار شاد شد،چون فردای آن روز رسید،صبح زود محمّد برای سپاسگزاری از این عمل فضل راهی منزل او شد ولی دریافت که فضل صبح زود نزد هارون الرشید رفته است،محمّد نیز بدان سو رفت و چون فضل به وجود محمّد پی برد از در دیگری خارج شد و به منزل پدرش رفت، محمّد نیز روانۀ منزل پدر وی شد،فضل چون از آمدن محمّد اطّلاع یافت از در دیگری خارج شد و به خانۀ خود رفت،محمّد نیز به خانۀ او رفت و او را ملاقات و از او سپاسگزاری کرد و گفت:صبح زود نزد تو آمدم تا عمل نیک تو را سپاس گویم.

فضل گفت:من دربارۀ تو اندیشیدم و چنین دریافتم که یک میلیون درهمی که دیروز برای ادای قرض به تو دادم کافی نبود و بزودی دوباره نیاز پیدا می کنی و قرض خواهی کرد و پس از مدّت کوتاهی همان مبلغ را مقروض خواهی شد،بدین سبب صبح زود نزد امیر المؤمنین رفتم و حال تو را بر او عرضه داشتم و برای تو یک میلیون درهم دیگر گرفتم و هنگامی که به خانۀ پدر من آمدی همین مبلغ را از او نیز گرفته بودم و مایل نبودم قبل از آن که این پولها به خانۀ تو آورده شود با تو ملاقات کنم.و این چنین در طول یک روز سه میلیون درهم به خانۀ محمّد بن ابراهیم برده شد.

مفهوم این داستان که مورّخان آن را نقل کرده اند چیست؟

این داستان چند مفهوم در بر دارد:

اوّل:وضعیّتی که مسلمانان در روزگار هارون الرشید داشته اند در پرتو منابع مالی فراوان متمایز از سایر دوران بوده است.از ویژگیهای دیگر این دوره،تمرکز ثروتهای فراوان در دست عدّۀ بسیار اندکی از دار و دستۀ هارون الرشید و اطرافیان وی همچون برامکه و سودجویان نظام بنی عبّاس می باشد.

دوّم:این گروه اندک از زمامداران،اموال مردم را همچنان که کودکان تو پی را به بازی می گیرند به بازی گرفته بودند،و به عبارت دیگر سرنوشت امّتی را به بازی گرفته بودند که خورشید از سرزمین ایشان غروب نمی کرد و آذوقۀ ملّتی را حیف و میل می کردند که برای رهایی از ظلم و ستم سرکشان و کافران،اسلام آورده بودند،این عدّه دریافتند که زمامداران مسلمان بهتر از حاکمان سرکش دیگر نیستند.

در این هنگام فردی به نام«ولید بن طریف الشاری الشیبانی»در سال 187 ه در منطقه ای به نام«نصیبین»و سپس در«ارمنستان»و«آذربایجان»شورش کرد،این مناطق یکی از نواحی اداری حاکمیّت به شمار می آمد،وی حاکم نصیبین را به قتل رساند،نصیبین مرکز اداری این استان بود،او توانست زمام حکومت را در دست گیرد،هارون«یزید بن مزید»را که یکی از فرماندهان بزرگ نظامی زمان هارون به شمار می آمد با ارتشی بسیار گسترده سوی او فرستاد و یزید

ص:207

با ولید به جنگ پرداخت،ولید بن طریف هنگام جنگ این ابیات را می سرود:

(1)أنا الولید بن طریف الشاری قسورة لا یصطلی بناری

جورکم أخرجنی من داری

این رجزخوانیها نشانگر طبیعت ظلم و محرومیّتی است که مسلمانان در آن روزگار با آن روبرو بودند و انگیزۀ بیشتر علویانی که به قصد جنگ با بنی العبّاس خروج کردند،وجود همین محرومیتهای مردم،و از میان بردن آن بوده است.

زنی در خیابانهای کوفه گدایی می کرد و در پی بارهای خرما به راه افتاده بود و خرماهایی را که از بار خرما به خیابان می ریخت برمی داشت و در دامان کهنۀ خود جمع می کرد،در این هنگام محمّد بن ابراهیم بن اسماعیل بن ابراهیم یعنی پسر طباطبا بن حسن بن امام حسن علیه السلام که یکی از همراهان و همرزمان«ابو السرایا»بود بر این زن گذشت و از آنچه بر دامن خود می گذارد پرسش کرد،زن حسب و نسب خود را خاطرنشان کرد و معلوم شد که وی عضوی از یک خانوادۀ شرافتمند است که از نوادگان مهاجران و انصار به شمار می آمد،کسانی که حکومت اسلامی در پرتو تلاشهای ایشان برپا شده و پایه های حکومت اسلامی بر دوش ایشان بنا شده بود.

این زن سخن خود را چنین ادامه داد:من زنی بی سرپرست هستم و مردی ندارم که مخارج مرا به عهده گیرد،دخترانی دارم که توانایی انجام کاری ندارند،من در این خیابان به دنبال قوتی به راه افتاده ام تا خود و فرزندانم بدان وسیله سدّ جوع کنیم.در این هنگام محمّد بسختی گریست و چنین گفت:به خدا سوگند تو و نظایر تو مرا وامی دارید تا فردا خروج کنم و خون خود را بریزم.

چرا علویان به حرکات انتحاری اقدام می کردند؟

بسیاری از حرکتهای علویان که در دوران عبّاسیان شیوع داشت،حرکتهایی انتحاری به شمار می آمد،و افراد این حرکتها می دانستند که تلاششان بزودی با شکست روبرو خواهد شد ولی،از دنیا بیزار شده بودند و دیگر تحمّل شکیبایی نداشتند تا بتوانند فرصت کافی را برای برنامه ریزی در اختیار خود بگذارند.این جماعت می شوریدند و در راه دفاع از محرومان،خود را با مرگ روبرو می کردند.

خاندان بنی عبّاس و اطرافیان آنها و نظامیان برجسته و زمینداران بزرگ که از موالی،یعنی قبایل مختلفی که از ملیّتهای غیر عربی بوده و اسلام آورده و از عدالت اسلامی برخوردار شده بودند،

ص:208


1- *) من ولید بن طریف شاری هستم شمشیری هستم که به آتش خود سوختم بلکه ظلم و ستم شما مرا به خروج واداشت

از طبقۀ حاکمۀ دوران هارون الرشید به شمار می آمدند،رؤسای این قبایل همچنان به حال خود باقی بودند و کماکان،انرژی و تلاش کشاورزان و بازرگانان و پیشه وران و صاحبان مشاغل کوچک را در استثمار داشتند و با طبقۀ بالای جامعه یعنی تجّار بزرگ و فئودالها و بزرگان ارتش و در رأس و پیشاپیش ایشان با خلفای بنی عبّاس همکاری داشتند و تبانی می کردند.همۀ اینها در مکیدن خون محرومان و به بردگی گرفتن طبقۀ محروم همکاری نزدیکی داشتند.این در حالی بود که بیشتر مسلمانان در محرومیّت کامل به سر می بردند.

در چنین وضعیّتی امام موسی بن جعفر علیه السلام چگونه باید رفتار می کرد و نقشۀ عملی ایشان چه بود؟

نقشۀ امام عبارت از آن بود که در مرحلۀ نخست،آگاهی سیاسی و مذهبی را در میان توده های محروم،یعنی کشاورزان و موالی و بازرگانان خرده پا و عناصر با استعداد حاکمیّت-نه رهبر آن-رشد دهد و سپس به پرورش مجموعه رهبرانی اقدام کند که خود را به لذّتهای دنیوی و جذّابیّتهای ناپایدار آن نمی فروختند.

بسیار دشوار بود در چنین وضعیّتی که آسایش و ثروت و پاداشهای فراوان از ویژگیهای آن به شمار می آمد،رهبر یا رئیس قبیله ای یافت شود که حکومت او را با پول نخریده باشد.

برای مثال بسیاری از علویان را می بینیم که تا دیروز ماهیّتی انقلابی داشتند،کسانی که پدران و برادران و خویشانشان،به دست عبّاسیان به قتل رسیده بودند ولی،سرانجام شکار مادّیات دنیوی شدند،زیرا حاکمیّت پیوسته می کوشید ایشان را با پول بخرد،حکومت در آن زمان از دارایی فراوانی برخوردار بود و می توانست اموال بسیاری را در راه خریدن افراد صرف کند.

یکی از افراد بسیار نزدیک امام موسی بن جعفر علیه السلام همان کسی بود که در قبال صد هزار درهم،اسرار امام را برای هارون الرشید برملا کرد و موجب شهادت امام شد.

این پول در آن روز مبلغ زیادی محسوب می شد به طوری که مخارج ساختن یک خانه از چند ده درهم تجاوز نمی کرد.

ارزش صد هزار درهم

او و فرزندانش نمی توانستند بدون تحمّل رنج و محنت فراوان،این مبلغ را به دست آورند به اضافۀ آن که،در آن زمان فرصتهای دیگری نیز در اختیار چنین فردی قرار می گرفت،چنین کسی اگر هوادار حاکمیّت نیز بود ولایت مصر یا فرماندهی مغرب یا سرزمینهای فارس را هم به دست می آورد.

ص:209

منحرف شدن افراد مکتبی توسّط حکومت در چارچوب وسیعی صورت می پذیرفت،این مرد با خود می اندیشید که آیا صلاح است با امام موسی بن جعفر علیه السلام همراهی کند،امامی که حکومت، بر او تنگ گرفته است؟این فرد سی و هفت فرزند-پسر و دختر-داشت،نوزده نفر از ایشان پسر و بقیّه دختر بودند.همۀ دختران وی برای نماز تنها یک لباس در اختیار داشتند،یکی از آنها لباس را بیرون می آورد و برای نماز به دیگری می داد و این چنین یک لباس تا آخرین نفر میان ایشان دست بدست می شد،این دختران هنگام سرما تنها از گرمای خورشید بهره مند بودند.

آیا این شخص با چنین وضعی می تواند با امام سر کند یا با سرکشان و متجاوزان همراه شود؟

شخص مذکور(محمّد)به مجلس هارون وارد شد و چنین گفت:«سلام بر تو ای هارون»هارون گفت:«چرا بر من به عنوان خلیفه درود نفرستادی؟»محمّد گفت:«ای امیر المؤمنین!دو خلیفه روی زمین هستند،موسی بن جعفر در مدینه که برای او خراج گرفته می شود و تو در عراق که برای تو هم خراج گرفته می شود.»هارون گفت:«تو را به خدا راست می گویی؟»و سپس دستور داد صد هزار درهم به محمّد پاداش دهند.

طبیعة هارون با این وضع آشنا بود و می توان گفت که عبّاسیان مانند دیگر حکّام دیکتاتور، در پی تحریکات مختلف به کارهای احمقانه ای اقدام می کردند و شواهد تاریخی بر این واقعیّت دلالت دارد و این چنین بود که هارون با شنیدن سخن محمّد صد هزار درهم به او هدیه کرد، همچنان که شهادت امام موسی بن جعفر علیه السلام نیز بر مبنای همین تحریک نسنجیده استوار بود.

یک بار سفّاح در مجلس خلافت نشسته بود و سلیمان بن هشام بن عبد الملک و هفتاد نفر از بنی امیّه نیز نزد او بودند و سفّاح،سلیمان را احترام زیاد می کرد،سپس«سدیف»شاعر وارد شد و چنین سرود:

این مردان تو را نفریبند زیرا کینه ای سخت در دل دارند

شمشیر خود را بر گردن ایشان فرود آور و تازیانۀ خود را بالا ببر تا در زمین حتّی یک اموی به چشم نخورد سلیمان به سدیف رو کرد و گفت:«ای پیرمرد تو مرا کشتی.»سپس سفّاح وارد شد و سلیمان را گرفت و به قتل رساند.شاعر دیگری بر ابو العبّاس وارد شد،طعام آورده شده بود و هفتاد نفر از بنی امیه نزد او بودند،این شاعر چنین سرود:

أصبح الملک ثابت الأساس بالبها لیل من بنی عبّاس

طلبوا وتر هاشم فشفوها بعد میل من الزّمان و یأس

لا تقیلنّ لعبد شمس عشارا و اقطعنّ کلّ رقلة و غراس

ص:210

ذلّها أظهر التودّد منها و بها منکم کخرّ المّواسی

و لقد غاظنی و غاظ سوائی قربهم من نمارق و کراسی

انزلوها حیث أنزلها اللّه بدار الهوان و الإتعاس

و اذکروا مصرع الحسین وزید و قتیلا بجانب المهراس

و القتیل الّذی بحرّاس أضحی ثاویا بین غربة و تناسی

(1)«مهراس»آبی است در کوه احد که سیّد الشهداء حمزة بن عبد المطلب در کنار آن به شهادت رسید و همان جا به خاک سپرده شد و شهید حرّاس،ابراهیم معروف به«امام»بوده است.به دنبال این اشعار ابو العبّاس گردن هفتاد نفر را زد.

حاکمان بنی العبّاس این چنین مورد تحریک قرار می گرفتند.هنگامی که این مرد(محمّد) نزد هارون آمد و او را تحریک کرد،هارون خود برای دستگیری امام به مدینه رفت زیرا بخوبی می دانست که امام موسی بن جعفر علیه السلام سلطۀ معنوی زیادی بر همۀ مسلمانان دارد و نیز می دانست که اگر یکی از فرماندهان خود را مأمور دستگیری امام کند،وی خیانت خواهد ورزید و اوامر هارون را اطاعت نخواهد کرد.

هارون امام علیه السلام را دستگیر می کند

در این جا هارون شخصا عازم حج می شود و خود را آماده می کند و لشگریان بسیاری را همراه خود می برد و مردم را تطمیع و اموال بسیاری در اختیار ایشان می گذارد تا بالاخره امام موسی بن جعفر علیه السلام را دستگیر می کند و دستور می دهد دو هودج آماده سازند،یک هودج روانۀ کوفه شد و هودج

ص:211


1- *) سلطنت در پرتو هوشمندان بنی العبّاس به سلطنتی تبدیل شده که پایه هایش استوار است. بنی العبّاس خواهان انتقام از خون بنی هاشم شدند و سرانجام پس از مدّت طولانی و پس از ناامیدی توانستند انتقام خون ایشان را بگیرند. حتّی جنینی را از بنی امیّه باقی نگذارید. و خرد و کلان ایشان را از میان بردارید. ذلّت،ایشان را واداشته تا با شما دوستی کنند ولی در حقیقت همچون تیغی بر گردن شمایند. نزدیکی آنها به دربار خلافت و سلطنت من و دیگران را به خشم آورده است. ایشان را حقیر بدارید آن چنان که خدا ایشان را پست کرده است و به سرایی از ذلّت و بدبختی در آوریدشان. شهادت حسین و زید را به خاطر آورید و کشته ای که در کنار«مداس»در خون غلتیده بود. و کشته ای که در«حرّاس»در غربت و فراموش به کناری افتاده بود.

دیگر به طرف بصره به راه افتاد تا کسانی که تصمیم آزاد کردن امام را داشتند،گمراه شوند.وی این دو هودج را شبانگاه و مخفیانه آماده کرد تا پشتوانه ای باشد که مردم به هیجان نیایند و شورش نکنند.این نشانگر وضعیّتی است که مسلمانان در آن به سر می بردند،موقعیّتی که از یک ویژگی برخوردار بود،و آن این بود:که امام خواهان برانگیختن روحیۀ اسلامی در میان امّت محروم بود، همان طوری که خلفا در فکر تطمیع و رشوه دادن و خریدن مردم و تشکیل گروهی از متعصّبان و مزدوران بودند که پیرامون خودشان جمع کنند و با ائمّه علیه السلام -آن صاحبان حقیقی شریعت-به جنگ برخیزند.

آیا امام موسی بن جعفر علیه السلام می توانست با همان شیوۀ هارون،انقلابی را علیه وی سازمان دهد؟

این شیوه،مستلزم تطمیع کردن این و آن و رشوه دادن و وعدۀ حکومت مصر به یکی و نوید فرمانروایی آذربایجان به دیگری بود.

امام علیه السلام ندای انقلابی حقیقی را سر می دهد

هارون این چنین افراد را می خرید و در این مسیر شیوه های پیچیده ای را به کار می برد و هنگامی که به حکومت می رسد اموال محرومان و افراد تحت فشار را می گیرد و در میان فرماندهان بزرگ تقسیم می کند،طبیعة،امام نیز توانایی انجام این کارها را داشت ولی اگر چنین می کرد هارون دوّم به شمار می رفت و پناه بر خدا که چنین باشد،در این صورت دیگر موسی بن جعفر نبود و دور باد که امام معصومی چنین ویژگیهایی داشته باشد.امام علیه السلام شخصیّتی مکتبی بود که به اهداف الهی ایمان داشت و از اندیشه و طرح و برنامه های خاصّی بهره می جست که خواستار پیاده کردن آن در میان امّت بود تا بدین وسیله ستمدیدگان را یاری دهد،این دشوارترین مرحله در تغییر و دگرگونی امّت بود که ائمّه علیه السلام ندای آن را سر می دادند.

این تغییر،یک دگرگونی حقیقی بود و تنها شعار دادن یا به بازی گرفتن الفاظ نبود.

حکومت ادارسه

در زمان امام موسی بن جعفر علیه السلام انقلابهای متعدّدی برپا شد،از جملۀ این انقلابها،انقلاب ادریس بود که قبلا دربارۀ ادارسه و بویژه ادریس،مطالبی بیان داشتیم و گفتیم که وی از باقیمانده های واقعۀ«فخّ»بود.او در جریان فخّ مجروح شد و به مدینه گریخت و مدّتی در آن جا مخفی ماند،سپس به اهواز رفت و از آن جا،راهی مصر شد و مخفیانه به مغرب عریمت کرد،

ص:212

بربرها را گرد آورد و توانست حکومتی به نام«ادارسه»تشکیل دهد،ادارسه حکومت نیرومندی بودند،هارون چندین فرماندۀ نظامی،امثال«هرثمة بن اعین»را به همراهی صدها هزار سرباز برای نابودی ادارسه فرستاد،ولی این سپاهیان کمترین کاری از پیش نبردند و ادارسه پایدار و پابرجا باقی ماندند.امّا،امام موسی بن جعفر علیه السلام نمی خواست حتّی حکومتی نظیر ادارسه تشکیل دهد، بلکه هدف امام-متحوّل ساختن همۀ امّت اسلام بود،این هدف بدون تقویت محرومان و سازماندهی ایشان امکان نداشت،امام می بایست آنها را به ارزشهای خاصّی مجهّز کند تا بتواند انقلابی بر ضد سلطه جویان طاغوتی و ستمگران برپا کند.

محروم در اصل محروم است،حتّی اگر به فرماندهی ارتش یا ریاست یک گروه برسد،زیرا هارون می توانست فردی را نزد او بفرستد تا او را به سازش وادارد و مال و مقام را به عنوان رشوه تقدیم وی کند،تا این شخص به گروه محروم زیردست خود خیانت کند و در کنار هارون قرار گیرد.

امام نمی خواست چنین افرادی را در میان امّت به وجود آورد بلکه،طرح امام آن بود که گروهی از مردم را به عقاید راسخ مجهّز کند.

امام موسی بن جعفر علیه السلام در آخرین زندان خود یعنی،زندان سندی بن شاهک به سر می برد.این زندان،بسیار تاریک بود و سندی بن شاهک از ارتباط افراد با امام جلوگیری به عمل می آورد ولی با این وجود امام با گروه خود در بغداد ارتباط برقرار می کرد و فرامین لازم را بدیشان می داد.ما روایات بسیاری در دست داریم که حاکی از ارتباط امام علیه السلام با این افراد است ولکن برخی از مردم،ارتباط امام علیه السلام را با عناصر گروه خود ارتباطی غیبی می دانند،به این معنا،که امام با روش غیبی خود زنجیرها را از دست و پای خود می گسست و خارج می شد و سپس برای برقرار کردن ارتباط با گروه خود به بغداد می رفت تا نقشه ها و اوامر لازم را به آنان بدهد و سپس به زندان باز می گشت.

ما این مسأله را بعید می دانیم،نه به سبب آن که ائمّه علیه السلام نمی توانستند بدین گونه اعمال اقدام کنند،زیرا چه بسا خداوند خواست و چگونگی انجام خواستها را در اختیار یاران خود بگذارد ولی، ائمّه علیه السلام نمی خواستند از طریق امور غیبی به اصلاح امّت بپردازند،والاّ مسأله بسیار آسان بود.

امام علیه السلام دست خود را به دعا بالا می برد و از خدا می خواست که هارون الرشید و یحیی و فضل و سندی بن شاهک و عیسی را نابود کند و خداوند نیز دعای او را مستجاب می کرد.بدین ترتیب امام بر مسند فرمانروایی تکیه می زد و به ساده ترین شکل،به حکومت سرزمین اسلامی می پرداخت.

نه...

ص:213

امام و پیامهای آسمانی همگی خواهان آن بودند که امّت را تدریجا به سوی تعالی و کمال سوق دهند،به گونه ای که مردم خود بتوانند احکام و ارزشها را تطبیق دهند.امام نیز به عنوان یک بشر،نیرو و علم و تقوای خود را برای امّت محروم،به کار می گرفت تا توانایی کافی را در اختیار ایشان بگذارد و امّت بتواند بر طبق قوانین و شرایط طبیعی به پا خیزد و انقلابی را تدارک ببیند.

این نشانگر آن است که امام با طرفداران خود به روشی عادی ارتباط داشته است،همان طور که جانبازیهای دوستدارانش نیز حکایت بر آن دارد.مثلا یکی از دوستداران امام،مدّت زیادی به عنوان خدمتکار نزد سندی بن شاهک به سر می برد تا بتواند به زندان امام راه یابد و ضمن ارتباط با ایشان،ارتباط امام و دوستدارانشان را در بغداد فراهم سازد.

این است آن روشی که امام علیه السلام به آن ندا در می داد،روشی که از قیام امّت به وسیلۀ شکوفا شدن تواناییهای درونی آن نشأت می گرفت.واقعیّت این است که استمرار تسلّط حاکمان سرکش،گاهی به سبب نبودن مردم در صحنه است،اگرچه اختلاف سردمداران حکومت طاغوتی، خود موجب تضعیف حکومت می شود زیرا حکومتی که بر دوش گروهی از فرماندهان نظامی و سیاسی و طرفداران سودجوی حکومت و افراد هوسباز بنا شود،پس از مدّت کوتاهی منافع این عدّه با یکدیگر تعارض پیدا خواهد کرد.برای درک این واقعیّت،باید جنگهای فراوانی که در زمان عبّاسیان به وقوع پیوسته است،اعمّ از جنگهای عبّاسیان با یکدیگر یا برخوردهای ایشان با دشمنان خودشان را از نظر بگذرانیم.برای مثال،هارون الرشید برادر زادۀ خود عیسی را کشت و جعفر برمکی را سخت مجازات کرد و سپس به قتل رساند و فضل و محمّد و موسی را مجازات سختی داد و یحیی را زندانی ساخت و اطرافیان او را نابود کرد.

یحیی برمکی،در زمان خود دوّمین شخصیّت امپراتوری اسلامی به شمار می آمد.کشتن جعفر برمکی و مجازات برمکیان کار آسانی نبود چون زدن گردن جعفر برمکی موجب شد که سرهای بسیاری از تن جدا شود و عملا پس از او گردن افراد بسیاری زده شد.

تحلیل و طبیعت اوضاع،نشانگر آن است که جعفر برمکی به تنهایی صحنه را ترک نکرد بلکه،افراد بسیاری از فرماندهان و همنشینان و اطرافیانش را نیز به دنبال خود از صحنه خارج کرد.

این حادثه به«مصیبت برامکه»معروف است که مردم آن را به فال بد می گیرند.

چرا هارون الرشید در خراسان دفن شد؟

هارون پس از مرگ،در خراسان دفن شد زیرا وی حاکمی را به نام«علی بن عیسی بن ماهان»به حکومت خراسان گماشته بود،که ستم فراوانی بر مردم خراسان روا می داشت.پس

ص:214

چون خشم مردم برانگیخت و افراد ستمدیده و محروم نامه ای از ستمهای والی به هارون الرشید نوشتند،هارون تصمیم گرفت او را عزل کند امّا والی از تصمیم هارون اطّلاع یافت و هدایایی برای او فرستاد.در نتیجه،هارون کارهای او را نادیده گرفت و او را در مسؤولیّت خود باقی گذاشت.

هارون از این حاکم هراس داشت و از طرفی تحت فشار دیگران قرار گرفته بود و فرمان عزل او را صادر کرد.پس از آن سپاهی تدارک دید و برای عزل او راهی خراسان شد.

چون به«ری»-تهران امروزی-رسید هدایای دیگری از قبیل جواهرات گرانبها و زنهای زیبا و پول و هدایای دیگری از علی بن عیسی دریافت کرد و لذا از تهران به بغداد بازگشت،ولی عاقبت هارون توانست با فرستادن«هرثمة بن اعین»و سپاهیانی نیرومند علی بن عیسی را از میان ببرد،با این وجود انقلابهای خراسان به سبب مظالم حاکم قبلی آن فرو ننشست و تا آن جا ادامه یافت که هارون شخصا برای خاموش کردن آن روانۀ خراسان شد ولکن،قبل از اجرای تصمیم خود درگذشت و در همان جایی که امام علی بن موسی الرضا علیه السلام مدفون است،به خاک سپرده شد.

در این جا این سؤال پیش می آید:

چرا ائمّه علیه السلام انقلابهای محلّی را که حاکی از درد مردم منطقۀ خاصّی بود تأیید نمی کردند؟

نقاط مختلف جهان اسلام پر از خشم و نفرت بود و پیوسته این خشم را از طریق جنبشهای متعدّد با وجود نقطۀ اشتراکی که بین آنها وجود داشت نسبت به خلافت عبّاسیان اظهار می کردند، این نقطۀ اشتراک چیزی جز از میان برداشتن حکومت عبّاسیان و بر پا داشتن حکومتی شرعی و دادگستر نبود،یک بار یحیی بن عبد اللّه بن حسن بن امام حسن علیه السلام در دیلم قیام می کرد و بار دیگر ادریس بن عبد اللّه برادر یحیی-که قبلا از آن سخن گفتیم-در شمال آفریقا انقلابی برپا می کرد و یک بار ابراهیم سوّمین برادر ایشان در عراق جنبشی را به وجود می آورد و بار دیگر محمّد چهارمین برادر آنها نهضتی برپا می کرد و پس از او حسین بن علی صاحب«فخّ»در حجاز به پا می خاست و جریان به همین منوال ادامه می یافت.

پاسخ:امامان معصوم علیه السلام نمی خواستند حکومتهای منطقه ای نظیر این حکومتها را تشکیل دهند چرا که آنها اهدافی بزرگتر یعنی،بالا بردن سطح رشد و بینش امّت و سازماندهی آنها را در نظر داشتند تا بدین وسیله شایستگی آزادگی را بیابند و آن را مراقبت کنند و نیز بر حکومت خود توانا باشند.امام موسی بن جعفر علیه السلام برای رسیدن به همین اهداف می کوشید و در راه همین اهداف به شهادت رسید.آتش انقلاب این امام بزرگوار همچنان شعله ور بود و این همان چیزی است که مأمون عبّاسی را واداشت تا برای آوردن امام علی بن موسی الرضا علیه السلام از مدینه به خراسان پیکی در پی ایشان بفرستد و بدین ترتیب امام را طیّ جریان مفصّلی-که به خواست خدا در مباحث بعدی

ص:215

از آن سخن خواهیم گفت-به و لا یتعهدی خود انتخاب کرد.

پی نوشتها:

-الفخری،ص 185.

-مقاتل الطّالبیین،ص 521.

(3)-کامل ابن اثیر،ج 5،ص 174.

ص:216

جنبش مکتبی،ادامۀ نهضت انبیا علیه السلام
اشاره

قبل از هرچیز باید به نقش ائمّۀ معصومین علیه السلام پی ببریم.نقش ائمّه همان نقش پیامبران است و جنبش مکتبی ایشان در حقیقت ادامۀ همان پیامهای آسمانی است که قبل از اسلام نازل شده است و در نتیجه ادامۀ جنبش رسول اکرم حضرت محمّد صلی الله علیه و آله به شمار می آید.

اگر بخواهیم مسؤولیّتهای ائمّه علیه السلام را بشناسیم،قبلا باید با مسؤولیّت و تکالیف انبیا و نقش و اعمال و اهداف بزرگ ایشان در زندگی،آشنا شویم و پس از شناخت نقش انبیا و هدف بزرگ ایشان،همه چیز در نظر ما روشن خواهد شد.در این جا سؤال را به این شکل تغییر می دهیم:

نقش انبیا در زندگی چه بوده است؟

جنبش انبیا علیه السلام از یک ویژگی برخوردار بوده است،این ویژگی عبارت است از رویارویی ایشان با طاغوتهای زمان خود.برای مثال پروردگار دربارۀ ابراهیم علیه السلام چنین می فرماید: «وَ اتْلُ عَلَیْهِمْ نَبَأَ إِبْرٰاهِیمَ.إِذْ قٰالَ لِأَبِیهِ وَ قَوْمِهِ مٰا تَعْبُدُونَ.قٰالُوا نَعْبُدُ أَصْنٰاماً فَنَظَلُّ لَهٰا عٰاکِفِینَ.قٰالَ هَلْ یَسْمَعُونَکُمْ إِذْ تَدْعُونَ.أَوْ یَنْفَعُونَکُمْ أَوْ یَضُرُّونَ.قٰالُوا بَلْ وَجَدْنٰا آبٰاءَنٰا کَذٰلِکَ یَفْعَلُونَ.قٰالَ أَ فَرَأَیْتُمْ مٰا کُنْتُمْ تَعْبُدُونَ أَنْتُمْ وَ آبٰاؤُکُمُ الْأَقْدَمُونَ.فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِی إِلاّٰ رَبَّ الْعٰالَمِینَ. (1)»

ص:217


1- *) شعرا 69-77 ای رسول حکایت ابراهیم را بر امّت بیان کن هنگامی که با پدر و با قومش گفت:شما چه معبودی را می پرستید؟جواب دادند که ما بتهایی را می پرستیم که ثابت بر پرستش آنها بوده ایم و هستیم،ابراهیم گفت:آیا هرگاه این بتهای جماد را بخوانید سخن شما را می شنوند یا به حال شما هیچ سود و زیانی توانند داشت؟آنها در جواب ابراهیم گفتند:ما پدران خود

جملۀ «فَإِنَّهُمْ عَدُوٌّ لِی» (با آنها دشمنم)فریاد اعتراضی است بر قویترین سلطه ای که در میان قومش ریشه دوانده بود.پروردگار خطاب به موسی علیه السلام چنین می فرماید: «اذْهَبْ إِلیٰ فِرْعَوْنَ إِنَّهُ طَغیٰ» (1)

سایر انبیا نیز چنین بوده اند،حتّی سخن پیامبر ما حضرت محمّد صلی الله علیه و آله در مکّه نیز چنین بود:

«قُلْ یٰا أَیُّهَا الْکٰافِرُونَ،لاٰ أَعْبُدُ مٰا تَعْبُدُونَ» (2)شعار پیامبر صلی الله علیه و آله چنین بود:«قولوا لا إله إلا اللّه تفلحوا» (3)و بدین ترتیب پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله سلطۀ اقلیّت مستکبر را ردّ می کرد،ردّ پیامبر،همۀ ابعاد فکری و سیاسی و اجتماعی و اقتصادی زندگی را در بر می گرفت،پیامبر صلی الله علیه و آله تنها به ردّ نظام حاکم بسنده نمی کرد بلکه،حکومتی توحیدی و کامل را پایه ریزی می کرد و به عبارت دیگر می توان نقش و هدف پیامبران را در دو سخن خلاصه کرد:

اوّل:رشد وجدان مذهبی در انسان

دوّم:سامان دادن به زندگی دنیوی بشر

وجدان مذهبی

امیر المؤمنین علیه السلام در این باره چنین می فرماید:«خدای متعال پیغمبران خود را در میان آنان برانگیخت و ایشان را پی درپی می فرستاد تا عهد و پیمان خداوند را که جبلّی آنان بود بطلبند و به نعمت فراموش شده(توحید فطری)یادآوریشان کنند و از راه تبلیغ با ایشان گفتگو کنند و استعدادهای نهفتۀ آنها را شکوفا سازند و نشانه های قدرت را به آنها نشان دهند. »

بنابراین نخستین وظیفۀ انبیا رشد وجدان مذهبی بشر است و رسیدن به این هدف به وسیلۀ دو عامل انجام می شود:

بیم دادن

مژده دادن

پیامبران آمده اند تا مردم را بترسانند و از طرفی بدیشان مژده دهند.ولی از چه چیز بترسانند و به چه چیز بشارت دهند؟«لینذروا الناس بالنار و یبشروهم بالجنة»

ص:218


1- *) نازعات 17-به سوی فرعون برو،که او سخت به راه طغیان رفته است.
2- **) کافرون،1،2 بگو ای کافران من آنچه را که شما می پرستید نمی پرستم.
3- ***) بگویید نیست خدایی جز خدای یگانه تا رستگار شوید.

ایشان مردم را از آتش بیم می دادند و به بهشت بشارت. «رُسُلاً مُبَشِّرِینَ وَ مُنْذِرِینَ» (1)

این کلمه بارها در قرآن تکرار می شود.این مهمترین وظیفۀ پیامبران است.آثار این وظیفه عبارت است از:

1-یادآوری زندگی اخروی

2-زدودن غبارهای غفلت و فراموشی که مانع شکوفایی عقل آدمی است.

3-شکوفا کردن استعدادها و صیقل دادن وجدان.

4-تزکیۀ انسان و پرورش اخلاقی.

همۀ اینها به رشد وجدان مذهبی انسان منجر می شود.این مهمترین کاری بود که پیامبران در زندگی خود به آن پرداخته اند.

ولی دوّمین وظیفۀ پیامبران،یعنی سامان دادن به زندگی انسان از این طریق تحقّق می پذیرد:

1-برنامه ریزی کامل

2-رفع مشکلات و موانعی که با اجرای این برنامه ها تناقض دارند.

دلیل برانگیخته شدن پیامبران،پی ریزی برنامه هایی است که عدالت و اصلاح اجتماعی را در همۀ ابعاد اقتصادی و سیاسی و اخلاقی و تربیتی آن تأمین کند.

برنامه ریزی،تنها وظیفۀ پیمبران نبوده،بلکه پیاده کردن و رفع مشکلات اجرایی آن نیز بعهدۀ آنان بوده است.

زمانی که طاغوتها در برابر اجرای شیوه های اسلامی و مکتبی مانعی ایجاد می کردند در این هنگام وظیفۀ پیامبران علیه السلام آن بود که شمشیر به دست گیرند و علیه این سرکشان اعلان جنگ کنند.

پروردگار می فرماید:

«وَ کَأَیِّنْ مِنْ نَبِیٍّ قٰاتَلَ مَعَهُ رِبِّیُّونَ کَثِیرٌ،فَمٰا وَهَنُوا لِمٰا أَصٰابَهُمْ فِی سَبِیلِ اللّٰهِ وَ مٰا ضَعُفُوا وَ مَا اسْتَکٰانُوا وَ اللّٰهُ یُحِبُّ الصّٰابِرِینَ» (2)

«کَأَیِّنْ» کلمه ای است که برای زیادی و مبالغه به کار می رود.معنای آیه چنین است که چه بسیار پیامبرانی که علما و فقهایی که در راه خدا خالص بوده اند در کنار ایشان(با کافران)به جنگ برخاسته اند.این بود نقش پیامبران در زندگی.نخستین مسؤولیت ایشان رشد وجدان مذهبی بوده

ص:219


1- *) نساء 165 پیامبرانی که بشارت و بیم می دهند.
2- **) آل عمران 146-چه بسیار رخ داده که پیغمبری جمعیّت زیادی از پیروانش در جنگ کشته شده است و با این حال اهل ایمان با سختیهایی که در راه خدا به آنها رسیده مقاومت کردند و هرگز بیمناک و زبون نشدند و سر زیر بار دشمن فرو نیاوردند و راه صبر و ثبات پیش گرفتند که خداوند صابران را دوست می دارد.

است،و دومین وظیفه این بزرگواران،پیاده کردن قوانین آسمانی در زمین.

ائمّه علیه السلام نیز همین نقش را بر عهده داشته اند،زیرا ایشان نگاهبانان پیام پیامبران به شمار می آیند.

علی بن ابی طالب علیه السلام یک سیاستمدار بود ولی همّ امام تنها پرداختن به امور سیاسی نبود.

عبد اللّه بن عباس ره چنین روایت می کند:«در منطقه ای بنام«ذی قار»بر امیر المؤمنین علیه السلام وارد شدم، حضرت مشغول وصله کردن کفش خود بود،به من فرمودند:بهای این کفش چقدر است؟عرض کردم:قیمتی ندارد.امام فرمود:به خدا سوگند این پاره کفش در نزد من محبوبتر از حکمرانی بر شماست مگر آن که حقّی را برپا کنم یا باطلی را از میان ببرم .»

حضرت در یکی از خطبه های خود چنین می فرماید:

«بدرستی دریافته اند که این دنیا در نزد من از آب بینی یک بز،کم ارزشتر است.»

سیاست و حکومت در منطق حضرت علیّ علیه السلام هدف به شمار نمی آید،این که شخص حضرت علیّ علیه السلام بر مسند خلافت اسلامی تکیه زده باشد از هیچ گونه اهمیّتی برخوردار نیست بلکه، گرفتن حق و از میان بردن باطل و رشد وجدان مذهبی انسان مسلمان تنها اموری بوده اند که امام علیه السلام به آنها اهمیّت می داده است،به همین سبب نهج البلاغه را که نوشته،یک حاکم و رزمنده و فرماندۀ نظامی است-می بینیم که سرشار از تقوا و توحید و ذکر صفات پروردگار متعال و آیات وجودی خداست.احادیث و خطبه هایی که آن حضرت قبل از رسیدن به خلافت بیان فرموده، یا سخنانی که پس از رسیدن به خلافت ایراد کرده است و نیز گفته های حضرت در اثنای جنگ و صلح،همگی از شیوه ای واحد برخوردار است و تماما امّت را متوجّه خداوند تبارک و تعالی می کند و ما علیّ علیه السلام را امام می دانیم زیرا به این امور می پرداخت و این وظیفه و تکلیف حضرت علیّ علیه السلام بود.امام تنها یک حاکم عادل نبود،اگرچه حکومت عادلانه مهمّ است ولی به تنهایی کافی نیست.

صفت اساسی شخصیّت حضرت علیّ علیه السلام که باید توجّه خود را بدان متمرکز کنیم،تقوای امام و پایداری او و اظهار این پایداری در رفتارش برای برقراری ارزشهای الهی و شیوه های آن است،به علاوه امام،گروه برگزیده ای از مردم را نظیر«همّام»و«کمیل بن زیاد»و...به عنوان پیشتازان مکتبی و وجدان ناطق انسانی در میان امّت پرورش داده است،به گونه ای که تعریفات امام صادق علیه السلام (عابدان شب و شیران روز)بر گروه تربیت یافتۀ امام علیه السلام کاملا منطبق می باشد.همّام یکی از کسانی به شمار می رفت که به دست امام علیه السلام تربیت یافته بود و از راهنماییها و درسهای امام بهره گرفته بود،وی شبهای خود را با گریه و زاری در پیشگاه خدا به صبح می رساند و هر شب

ص:220

یک بار قرآن را به پایان می برد،از او نقل شده است که ده سال نماز صبح را با وضوی نماز عشا بر پا کرده است،همّام در همین وقت از سوی علی علیه السلام حکومت ولایت خراسان را در اختیار داشت، خراسان در آن زمان،ایران،افغانستان و قسمتی از شوروی را در بر می گرفت،همّام از دنیا کناره گیری نکرده بود بلکه،در طیّ روز یک کارگر و زحمتکش حقیقی بود و شبها در محراب،به عبادت می پرداخت.همّام در میان اصحاب حضرت علیه السلام تنها فردی به شمار نمی آمد که از این ویژگیها برخوردار بود بلکه،افراد دیگری چون عمّار،میثم،قنبر،حجر بن عدی و ضریر و...نیز از همین ویژگیها برخوردار بودند.

امامی که در کوفه اشخاصی را تربیت کرده بود که شبها را به گریه و زاری سپری می کردند و نماز صبح را با وضوی نماز عشا برپا می داشتند و روزها در صلح و جنگ رهبری مردم را به عهده داشتند،ناگزیر باید گروه دیگری را در حدّ پایینتری پرورش می داد،به این معنا که اگر دهها نفر را از گروه اوّل پرورش می داد می بایست صدها نفر را به گونه ای پرورش دهد که تا نیمه شب بیدار باشند و هزاران نفر را چنان پرورش دهد که نماز را بخوبی برپا دارند و قرآن را به نیکویی بخوانند و میلیونها انسان نمونه را چنان بپرورد که ایمانی راسخ به خدا آورند و آمادۀ ایثار در راه خدا باشند و در نتیجه امام امواجی به هم پیوسته را در میان امّت اسلامی به وجود می آورد،امواجی در پی یکدیگر و هر موج بزرگتر از موج دیگر.

این بدان سبب است که امّت اسلامی در آن روزگار به اوج پیشرفت مادّی خود رسیده بود و پول زیادی از همۀ نقاط دنیا روانۀ پایتخت می شد تا آن جا که هارون یک روز در حالی که به پشت خوابیده بود و به ابرها می نگریست چنین گفت:«چه به شرق بروید و چه به غرب سرانجام خراج شما نصیب من است.»

حاکمان و ثروتمندان،آن قدر زمین و پول و غلام و کنیز در اختیار داشتند که از حساب خارج بود.ایشان از زندگی مرفّهی برخوردار بودند و در زندگی خود اسراف و زیاده روی بسیار می کردند.

وظیفۀ امام موسی بن جعفر علیه السلام در این موقعیّت چیست؟

آیا وظیفۀ ایشان تنها این بود که هارون الرشید را به عنوان سردمداری که همچون غدّۀ چرکینی به پیکرۀ امّت رسوخ کرده است از مسند خلافت به زیر کشد؟وظیفۀ اصلی امام موسی بن جعفر علیه السلام رشد روحیۀ مذهبی امّت بود،به همین سبب زمانی که امام علیه السلام به زندان می افتد زندانبانان چاره ای نداشتند جز آن که از زندگی امام علیه السلام متأثّر شوند و از اصول و اخلاقی که در رفتار و عبادت و نیایش و مناجات امام در پیشگاه پروردگار تجسّم می یافت،بهره گیرند.هارون الرشید نامه ای به پسر عموی خود نوشت و به او چنین گفت:«موسی بن جعفر را بکش»پسر عموی او عیسی بن جعفر بن

ص:221

ابی جعفر عبّاسی از جانب هارون حاکم بصره بود.وی چنین پاسخ داد:

«من از موسی بن جعفر چیزی ندیده ام جز آن که شب را به نماز می گذراند و روز را با روزه و دعا سپری می کند،او حتّی در دعاهای خود ما را نفرین نمی کند،من جاسوسهایی را مأمور مراقبت او کرده ام،وی پیوسته چنین می گوید:(پروردگارا خود می دانی که همیشه از تو خواسته ام مرا برای عبادت خود خالص گردانی،پروردگارا تو نیز چنین کردی پس شکر و سپاس از آن توست.)»بنابر این یا باید مسؤولیت او را از دوش من برداری یا او را رها خواهم کرد. پس از این سخنان امام را به رئیس پلیس بغداد می سپارد.در این هنگام فضل بن ربیع،وزیر وقت بود.فضل نیز چنین می گوید:«من نمی توانم او را نزد خود نگاه دارم زیرا او فردی است که در حال حاضر در روی زمین داناتر و عابدتر از او کسی نیست.»وی به یکی از خواصّ خود چنین گفت:«خود میدانی که هیچ کس،به فردی از ایشان(اهل بیت)بدی نمی کند مگر آن که نعمتهای زندگی اش را از دست می دهد.»این سخن نیز از فضل است:

«بارها در پی من فرستاده اند و مرا به قتل او فرمان داده اند ولی من از ایشان اطاعت نکردم و به آنها اعلان کرده ام که این کار را انجام نخواهم داد و اگر به قیمت کشته شدن من هم تمام شود آنچه را از من خواسته اند به جا نخواهم آورد.»

بنابراین بخوبی درمی یابیم که امام روحیۀ بر حقّ توحیدی را از خلال نمازها و نیایشها و دعاها و شب زنده داریهای خود اشاعه می داد و به این وسیله گروههایی از مردم را چنان تربیت می کرد که پیشتازی جنبش مکتبی را به عهده گیرند.

نامه ای را که امام به هشام بن حکم نوشته بخوانید،نامه ای که به تنهایی کافی است انسانی را کاملا تربیت کند ولی اگر فرد دیگری چنین نامه ای برای هشام می نوشت،وی هرگز از آن متأثّر نمی شد.موسی بن جعفر علیه السلام توانست با این نامه روح هشام را تحت تأثیر تربیتی کامل قرار دهد و چه بسا تلقین نفسانی این نامه،بیش از عبارتهای آن بود زیرا امام قبل از آن که آموزشهای این نامه را به عنوان سفارش برای هشام بنویسد آنها را در خود تجسّم بخشیده بود،گذشته از آن غیر عربهایی که در اطراف امام بودند و نیز خدمتکاران و فرزندان ایشان هرکدام با زیر نظر داشتن اعمال امام موسی بن جعفر علیه السلام به یک فرد متدیّن تبدیل شده بودند و این همان وظیفۀ اصلی ائمّه علیه السلام است.

شاید یکی از ما چنین بگوید که امام موسی بن جعفر علیه السلام می بایست خود را پنهان می کرد و یک جنبش سرّی تشکیل می داد و حرکتهای سیاسی خود را آغاز می کرد.در واقع این کار مهمّی است ولی امام این وظیفه را به دیگران واگذار کرده بود و قبلا از سازماندهی مکتبی به رهبری امام

ص:222

سخن گفتیم.

بزرگترین نقش ائمّه علیه السلام رهبری معنوی امّت بود و به همین سبب ائمّه می توانستند حتّی دشمنان خود را به شکلی طبیعی به فرمانبرداری خود وا دارند.برای مثال منصور دوانیقی همان کسی است که امام صادق علیه السلام را به قتل رساند ولی،پس از شهادت امام بسختی می گرید و به یکی از اطرافیان خود(ابو ایوب خوزی)چنین می گوید:«این نامۀ محمّد بن سلیمان است که در آن خبر مرگ جعفر بن محمّد را به اطّلاع ما رسانده است،ما از خداییم و به سوی او باز می گردیم-سه بار-و کجا می توان نظیر جعفر را یافت؟»

در تاریخ می خوانیم که حضرت علی علیه السلام به باغ«بنی النجّار»می رفت و تمام شب را به گریه و زاری سپری می کرد،گریۀ حضرت گریستن محض نبوده است بلکه حاکی از توجّه صادقانه و عمیق حضرت نسبت به خدای تبارک و تعالی است و این گریه همان عاملی بود که شعلۀ ایمان را در جانهای ما برافروخت.امام در کوچه های مدینۀ منوّره به راه می افتاد تا مگر فقیر یا درمانده یا بیمار یا مصیبت زده ای را بیابد و او را تسلّی دهد.

در روایت آمده است،فردی که در مدینه و مزارع آن رفت وآمد داشت چون به یکی از مزارع نزدیک شد،صدای ناله و گریه ای شنید،ناگاه دریافت که صدای حضرت علیّ علیه السلام است که چون بی خبر از خود و حیران،سر بر دیوار نهاده است.سوزش درونی امام موجب شدّت اندوه و حیرتش شد و تکیه امام بر دیوار،بدان سبب بود که نیروی بدنی امام از کثرت تعبّد و شب زنده داری و عبادت شبانگاهی تحلیل رفته بود.

امام موسی بن جعفر علیه السلام نیز زمانی این نقش را ایفا می کرد که امّت اسلامی با فردی همچون هارون الرشید درگیر بود که 120 هزار کنیز در قصر خود داشت و کنیزکان«زبیده»همسر هارون کفشهایی طلایی به پا می کردند.برامکه و زیاده رویهای معروف ایشان نیز در زمان هارون بود.

پی نوشتها

-نهج البلاغه،تحقیق فیض الاسلام،خ 1.

-همان مأخذ،تحقیق فیض الاسلام،خ 34.

-همان مأخذ،تحقیق فیض الاسلام،خ 3.

-بحار الانوار،ج 48،ص 211.

ص:223

-همان مأخذ،ج 48،ص 211.

-تحف العقول عن آل الرسول صلی الله علیه و آله ،ص 283-297.

-بحار الانوار،ج 47،ص 2.یا اعلام الوری،ص 290.

ص:224

تکامل جنبش اسماعیلیه
اشاره

امام جعفر بن محمّد صادق علیه السلام پس از مرگ پسر بزرگش اسماعیل وفات کرد.هنگام وفات امام،محمّد پسر اسماعیل 16 ساله بود.امام جعفر صادق و محمد باقر علیه السلام غلامی داشتند،نام این غلام«میمون قدّاح»بود،وی در رشد جنبش اسماعیلیه در تاریخ نقش بارزی ایفا کرده است زیرا امام صادق علیه السلام پرورش نوه اش محمّد بن اسماعیل را به عهدۀ او گذارده بود.

میمون قدّاح از یاران امام باقر علیه السلام و پس از آن از طرفداران امام صادق علیه السلام به شمار می آمد،وی روایتهای زیادی از این دو امام نقل کرده است.میمون قدّاح بازرگان بود(و همان طور که در سابق یادآور شدیم)قبلا نقش بازرگانان را در جنبش مکتبی ایفا کرده بود.نقش میمون قدّاح آن قدر مهمّ بود که برخی از مورّخان او را مؤسّس حقیقی جنبش اسماعیلیه تلقّی کرده اند.طبق بعضی از روایات میمون قدّاح زمانی شروع به گرفتن بیعت برای محمّد بن اسماعیل کرد که سنّ محمّد از 16 سال تجاوز نمی کرد.مردم گرد او جمع شدند و محمّد بن اسماعیل را نامزد رهبری خود کردند، محمّد مدّتی در مدینۀ منوّره بود تا آن که هارون الرشید به حکومت رسید.هارون امام موسی بن جعفر علیه السلام را به زندان افکند و پس از آن دستور دستگیری محمّد را صادر کرد.بهانۀ او برای دستگیری محمّد آن بود که وی مردم را به سوی خود دعوت می کند و این که او با جمع کردن هواداران خود و گردآوری اموال،تصمیم شورش علیه حکومت را دارد،لذا محمّد مخفیانه از مدینه خارج شد و از این شهر به آن شهر آمد و شد می کرد.او با داعیان خود از مدینه به«ری»رفت زیرا حاکم ری«اسحاق بن عبّاس فارسی»از اسماعیلیان اصیل بود،وی سپس روانۀ«نهاوند»شد و

ص:225

بعد از آن به«تدمر»در سوریه رفت و پس از آن که اسماعیلیان آن جا را به عنوان مرکز فعّالیّتهای خود برگزیدند،در همان جا درگذشت.وی داعیان خود را به شمال آفریقا فرستاده بود.گفته می شود،محمّد بن اسماعیل از ترس ماموران هارون در سرداب خانۀ خود پنهان می شد.اسماعیلیان پس از او با پسرش«عبد اللّه»ملقّب به«احمد وفی»بیعت کردند.احمد وفی با مأمون معاصر بود.

چنان که روایت شده است از شگردهای پنهانکاری او این بود که،وی سردابی در خانۀ خود داشت که از طریق یک کانال وسیع به صحرایی در اطراف شهر«سلمیه»متصل می شد .

پولها و داراییهای این جنبش،بر شترهایی بار می شد و در سردابها را شبانه به روی آنها می گشودند و سپس در روز آن را با خاک چنان می پوشاندند که هیچ کس به وجود آنها پی نمی برد .

«سلمیه»از نظر موقعیت جغرافیایی در ناحیه مرکزی واقع شده بود و در نزدیکی عراق و بحرین و یمن قرار داشت.

عصر مأمون همچنان که معروف است،از نظر فلسفه و ترجمه،که منبعث از افکار و اندیشه های یونانی،ایرانی و هندی باستان است،از دیگر اعصار جدا بوده است.موضوع فلسفه در مجامع مسلمانان گسترش وسیعی یافت و از همین جا بود که احمد بن محمّد بن اسماعیل به تألیف و نشر مجموعه کتبی همّت گماشت که«رسایل اخوان الصفا و خلان الوفا»نامیده می شد.نویسندۀ این رسایل در تکامل روند اندیشۀ مسلمانان نقش مهمّی ایفا کرده است.بر طبق برخی دلایل تاریخی،یا احمد خودش به تدوین آن پرداخته و یا یکی از داعیان بزرگ خود را مأمور تدوین آن کرده است و در خاتمه،خود آخرین بررسی را دربارۀ این نوشته ها به عمل آورده است و سایر افرادی را که از پیروان و اعضای جنبش او به شمار می آمدند مأمور نسخه برداری از این رسایل کرد و آنها را منتشر نمود و این احتمال در نظر ما از ارجحیت بیشتری برخوردار است.هم اکنون این رسایل در چهار مجلد قطور جمع آوری شده است.

رسایل اخوان الصّفا...شیوۀ فکری جنبش

رسایل اخوان الصفا حاوی بسیاری از اندیشه های مکتبی است که برمبنای علم کلام و سیاست و اخلاق و زمینه های مختلف دیگر استوار بود.

این رسایل دروسی را تشکیل می داد،و هر رساله حجمی معادل 30-40 صفحه داشت و در جلسه های خاصّی که در سرزمینهای اسلامی،برای داعیان بزرگ اسماعیلیه تشکیل می شد،به عنوان درس ارائه می گردید.

خلفای اسماعیلیان(فاطمیان)در مصر و شمال آفریقا از فرزندان احمد بودند.جنبش

ص:226

اسماعیلیه از سازماندهی و پنهانکاری بسیار دقیقی برخوردار بود.«امام»در میان اسماعیلیه قدرت برتر و مرجع هر نوع قانونگذاری است و«حجّت»یا«باب»نایب امام است که معمولا فرزند امام است،«داعی الدعاة»رئیس و نخستین پاسخگو در برابر حجّت،در زمینه های دعوت،در سرزمینهای مختلف است.«داعی مطلق»یا«نقیب»داعیی است که به مقامی دست یافته است که صلاحیّت مسافرت به نقاط مختلف را در اختیار او می گذارد.«داعی مأذون»پیرو داعی مطلق است و معاون او به شمار می رود،«داعی محصور»مسؤولیت دعوت در منطقۀ معیّنی را بر عهده دارد و از آن منطقه تجاوز نمی کند و تا زمانی که داعی الدعاة اجازۀ انتقال به منطقۀ دیگری را به او نداده،در همان منطقه،محدود است،«جناح ایمن»و«جناح ایسر»خدمتگزاران داعی مطلق در سفرهای او به نقاط مختلف هستند و از جهت اطّلاعاتی،داعی مطلق را یاری می کنند،«مکاسر» در اصل همان«مطالب»بوده است که به سبب مطالعۀ بیشتر دربارۀ دعوت از درجه بالاتری برخوردار شده است،وظیفۀ«مطالب»تجسّس و به دست آوردن اخبار و جذب مردم به این جنبش می باشد،و«مستجیب»کسی است که بتازگی به جنبش اسماعیلیه پیوسته است .

از این سخنان روشن شد که جنبش اسماعیلیه دوازده رتبه دارد که عبارت است از:امام، حجّت یا باب،داعی دعاة،داعی بلاغ،داعی مطلق یا نقیب،داعی محصور،جناح ایمن یا یدیمنی،جناح ایسر یا یدیسری،مکاسر،مطالب،مستجیب.

از جمله شیوه های سازمانی ایشان آن بود که،نام امام را پنهان می داشتند،فردی به اسماعیلیه می پیوست بدون آن که امام خود را بشناسد،حتّی نام جنبش و اسامی دعاة را در اختیار او نمی گذاشتند،بلکه پس از گذراندن مراحل مختلف و رسیدن به حدّ معیّنی تنها یکی از دعاة را به او معرفی می کردند،به همین سبب می توانستند به مراکز حسّاس حکومت نفوذ کنند،گاهی پرده دار یکی از خلفا،اسماعیلی مذهب بوده است.برای یک فرد سازمانی جریانهای جنبش به تدریج روشن می شده است،وقتی چنین فردی به حدّ معیّنی می رسید داعی و پس از آن بزرگان جنبش و در آخر امام را به او معرفی می کردند.

از سازماندهی های داخلی این جنبش آن بود که امام هرگز شناخته نمی شد،از زمان اختفای محمّد بن اسماعیل و پس از او احمد وفی،هیچ کدام از ائمّه ایشان خود را در صحنه ظاهر نکرده اند تا بر سرزمینهای اسلامی حکومت کنند،در حالی که ما ائمّه خود را می بینیم که علنا به مردم درس می دادند و آنها را هدایت می کردند،مردم نیز می دانستند که این شخص،امام آنهاست و او را به چشم می دیدند،ولی اسماعیلیه بر خلاف ائمّۀ ما،خود را چنان پنهان می داشتند که هیچ کس از هویّت و مکان و عملکرد آنها اطّلاعی نداشت.

ص:227

بنابراین عجیب نیست که یکی از ائمّه ایشان در سوریه و دیگری در مکّه و سوّمی در قسطنطنیه بمیرد،با در نظر گرفتن این که قسطنطنیه در آن روزگار از شهرهای روم بوده است،این خود نشانگر آن است که امام اسماعیلیه و بزرگترین مسؤول این جنبش،در لباس یک بازرگان به کشورهای خارجی رفت وآمد می کرده است.برخی از ائمّه این جنبش،به سفرهای اطّلاعاتی می پرداختند،چنین امامی با آزادی کامل و به دور از چشم مراقبان برای جنبش خود فعّالیّت می کرده است،گاهی هم در جریان سفر از دنیا می رفت و زمام امور،به جانشین او منتقل می شد، برای مثال،احمد بن محمّد جنبش خود را مستقیما رهبری می کرد و فرد دیگری را مأمور به دست گرفتن مناصب کلیدی نمی کرد،هرگاه امری اقتضای حضور او را در مکانی معیّن داشت وی شخصا بدان جا می رفت و با دعاة ارتباط برقرار می کرد و به راهنمایی آنها می پرداخت.ائمّه این جنبش، اسامی سازمانی خاصّی داشتند که از اسامی واقعی آنها فاصلۀ زیادی داشت،ایشان اسامی دعاة خود را بر خویش می نهادند و این از ظرایف نهضت آنها به شمار می آمد.برای مثال«عبد اللّه» یکی از داعیان بزرگ اسماعیلیه بود که نام او بر امام زمانشان نهاده شد،آنها اسامی را برای تحقّق مصالح و منافع نهضتشان به بازی می گرفتند.دربارۀ تشکیلات اسماعیلیان گفته می شود که،این نهضت به هرمی می ماند که امام در رأس آن قرار دارد و چهار نفر از داعیان بزرگ در اختیار امام هستند،این عدّه را«حاملان عرش»می نامند،مقصود آنها از این تعبیر آن است که این عدّه حاملان علم امامند،کسانی که روایات و آیات را تفسیری سیاسی می کنند.حاملان عرش نیز به سهم خود با چهار داعی دیگر در ارتباط هستند و این داعیان از معتمدانی برخوردار می باشند و این معتمدان، دستیارانی در اختیار دارند و یارانی در خدمت این دستیاران هستند که«اخوان الوفا»نامیده می شوند و أخ«برادر»به کسی گفته می شود که به جنبش آنها پیوسته است،این جنبش بقیّۀ مردم را«جمهور»به شمار می آورد که باید به ارشادشان پرداخت.

روحیۀ جانبازی در اعضای جنبش اسماعیلیه با الهام از عزم و ایثار و فداکاری قهرمانان کربلا،بسیار بالا بود.تاریخ،داستانهای بسیاری نقل می کند که از کشته شدن داعیان بزرگ جنبش در زیر شکنجه حکایت دارد ولی تاریخ،فردی از اسماعیلیه را به خاطر ندارد که تسلیم حاکمیّت شده یا اسرار نهضت خود را فاش کرده باشد.اکنون پس از بیان مختصری از تاریخ جنبش اسماعیلیه،با توقّفی کوتاه،سؤالی را مطرح می کنیم:

آیا این نهضت ارتباط و پیوندی با رهبری جنبش مکتبی امامیه داشته است یا نه؟

ما در آغاز به اختصار به این سؤال پاسخ دادیم و گفتیم،میمون قدّاح که عامل اصلی رشد جنبش اسماعیلیه به شمار می آید از اطرافیان و غلامان امام باقر علیه السلام و از اصحاب امام صادق علیه السلام

ص:228

تلقّی می شد و امام صادق علیه السلام پرورش نوه اش محمّد بن اسماعیل را به عهدۀ او گذاشته بود.

میمون قدّاح

این حقیقت بر یکی از دو امر زیر دلالت دارد:

اوّل:یا این که میمون قدّاح از مذهب وحی و رسالت جعفری به مذهب معروف اسماعیلیه منحرف شده است که این احتمال بعید به نظر می رسد زیرا،برخی از فقهای مکتبی،اخبار و احادیث بسیاری از او نقل کرده اند و او را موثّق شمرده اند.

دوّم:و یا آن که میمون قدّاح از جانب امام جعفر صادق علیه السلام و پس از ایشان از سوی امام موسی کاظم علیه السلام مأموریت داشته است که شیوۀ عملیاتی معیّنی را در میان امّت اسلامی آن زمان، تأسیس کند و سپس به اجرا درآورد.

شخصیّت میمون قدّاح،به سبب حسّاسیت موقعیّت وی در جنبش اسماعیلیه و مبالغۀ اعضای این جنبش و قایل شدن شخصیّتی افسانه ای برای او،موجی از سؤالات مختلف را برانگیخته است،به اضافۀ دشمنی شدید مخالفان این نهضت نسبت به میمون،که موجب شد اتهاماتی را به او وارد کنند که همۀ طاغوتهای زمان به مؤسّسان جنبشهای انقلابی وارد می کردند.

ما نیز می دانیم که میمون قدّاح تنها یکی از طرفداران اهل بیت به شمار می آمد که روحیۀ انقلابی،سراسر وجودش را در بر گرفته بود و نزدیکی او به امام باقر علیه السلام و فرزند ایشان حضرت صادق علیه السلام فرصت کافی را برای شناختن اصول جنبش مکتبی در اختیار او گذاشته بود.

زمانی که حضرت صادق علیه السلام میمون را مسؤول نظارت بر تربیت نوه اش محمّد بن اسماعیل کرد-نوه ای که محبوب قلوب خانواده ای بود که با جوانمرگ شدن پدر او و فرزند امام صادق علیه السلام مصیبتی بر این خانواده وارد شده بود-وی جنبشی انقلابی را بنیان نهاد که با نظام طاغوتی معارض بود.و احتمال نمی رود که میمون مسؤول نقاط منفی این نهضت بوده باشد،همان طور که شهید زید بن علی علیه السلام نیز مسؤول نقاط منفی جنبش زیدیه در تاریخ نبوده است.قبل از آن که بقیّۀ داستان میمون را پی گیریم نگاهی گذرا به آرای کتب رجال و تاریخ دربارۀ میمون خواهیم داشت،این بررسی گذرا از خلال سه مرجع اصلی صورت می گیرد.

اوّل:از کتاب«جامع الرواة»تألیف علاّمۀ اردبیلی که مورد اعتماد فقهای ماست.

در کتاب جامع الرواة تألیف علاّمۀ اردبیلی جلد دوّم،صفحۀ 286 درباره میمون قدّاح چنین آمده است:

ص:229

میمون قدّاح(ین) (1)غلامی از بنی فخروم است(قر)،اهل مکّه و از غلامان بنی هاشم است، وی از امام سجّاد و امام باقر علیه السلام حدیث نقل کرده است.(ق)«مح»برای نمونه به ذکر سلسله سندهایی می پردازیم که میمون قدّاح نیز در میان آنهاست.

از علی بن حکم،از معاویة بن وهب میمون قدّاح،از ابی جعفر علیه السلام در(فی)در باب«کسی که از ناموس مردم چشم بپوشد،ناموس او محفوظ می ماند»(در اواخر کتاب نکاح)

دیگر از ابن قدّاح،از پدرش،از ابی جعفر علیه السلام در باب«ناپسند داشتن آن که فردی شب را به تنهایی بگذراند»(در کتاب مروّت)

دیگر از فرزند میمون،از پدرش،از ابی جعفر علیه السلام در بابی که قبلا ذکر شد و در باب«گرفتن مدّت»(بعد از کتاب حیوانات اهلی)از فرزند میمون،از پدرش،از ابی عبد اللّه علیه السلام در باب« تقسیم غنایم»

عبد اللّه بن میمون،از پدرش،از ابی جعفر علیه السلام در(یب)در باب«دعای میان رکعات»و شاء، از ابان،از میمون قدّاح از ابی جعفر علیه السلام در(فی)در باب«نوادر»در کتاب(فضل قرآن)در نسخه ای صحیح به روایت و شاء،از ابان بن عثمان و در نسخۀ دیگری سهوا با نام ابان بن میمون قدّاح آمده است زیرا چنین شخصی در کتابهای رجالی ذکر نشده و نام ابن میمون قدّاح،عبد اللّه است.

علاّمه اردبیلی در«جامع الرواة»صفحه 513 ج 1 چنین می گوید:

عبد اللّه بن میمون الاسود القدّاح المکّی،تیر می ساخت،وی غلامی از بنی فخروم(ق-جش-صه)بوده است.پدر او از ابی جعفر و ابی عبد اللّه علیه السلام حدیث نقل کرده است و او خود از ابی عبد اللّه علیه السلام روایت نقل کرده است،وی از ثقه(صه-جش)به شمار می آید.حمدویه از ایوب بن نوح،از صفوان بن یحیی،از ابی خالد صالح القماط،از عبد اللّه بن میمون،از ابی جعفر علیه السلام به من حدیث کرده است که امام باقر علیه السلام به من فرمود:ای ابن میمون در مکّه چند نفر هستید؟عرض کردم:چهار نفر.فرمود:آگاه باشید که شما در تاریکیهای زمین،نور الهی هستید.

(کش)این خبر را(صه)از(کش)نقل کرده است.این خبر عدالت عبد اللّه بن میمون را در بر ندارد زیرا شهادت وی برای خود اوست و باید به سخن نجاشی(صه)تکیه کرد که جبراییل بن

ص:230


1- *) مقصود از علایم اختصاری که در این متن به کار رفته،بدین شرح است: قر:از اصحاب امام باقر علیه السلام ین:از اصحاب علی بن الحسین علیه السلام ق:از اصحاب امام صادق علیه السلام یب:تهذیب صه:خلاصۀ علاّمۀ حلّی فی:اصول کافی جش:فهرست نجاشی کش:فهرست کشی مح:میرزا محمّد استرآبادی بص:کتاب استبصار سین:از اصحاب امام حسین علیه السلام برای آگاهی بیشتر دربارۀ این گونه علایم اختصاری به مقدّمۀ کتاب«جامع الرواة»،تألیف علاّمۀ اردبیلی،رجوع کنید.-م.

احمد گفت که از محمّد بن عیسی شنیدم که چنین می گفت:«سند روایت ضعیف است(صه) که(جش)از(صه)از ابن محمّد بن عبد اللّه روایت کرده است(جش،سین)«مح» دوّم:«مقریزی»مورّخ معروف دربارۀ میمون چنین می گوید:

به کتابی دست یافتم که بیست و چند جزء در خدشه دار کردن نسبت خلفای فاطمیان نوشته شده بود،نویسندۀ این کتاب«شریف»معروف به«اخی محسن»بود.وی در آن کتاب چنین می گوید:این قوم از فرزندان«دیمان ثنوی»هستند که ثنویه به او نسبت داده می شود،دیمان فرزندی داشت که میمون قدّاح نامیده می شد،وی مذهبی مبتنی بر غلّو را تاسیس کرد،او دارای فرزندی شد که عبد اللّه نام گرفت،عبد اللّه فردی عارف،آگاه به همۀ شرایع،سنن و مذاهب بود.

عبد اللّه نیز پس از مرگ،صاحب فرزندی بنام احمد شد.احمد دعوت خود را شروع و ادّعا کرد که از نسل محمّد بن اسماعیل است.این نویسنده تاکید می کند که عبد اللّه مهدی یا محمّد مهدی همان سعید بن حسین بن احمد بن عبد اللّه بن میمون القدّاح بن ثنوی الاهوازی است که اصلا زردشتی می باشد.

مقریزی،این سخن را رد می کند و چنین می گوید:

تعداد ائمّه ای که از نسل علی بن ابی طالب علیه السلام هستند بسیار زیاد است،این ائمّه در نزد افراد مکتبی از ارزش و احترام زیادی برخوردار هستند،پس به چه دلیل پیروان این ائمّه به ایشان پشت کرده و دعوت خود را متوجّه یک زردشتی زاده یا یک یهودی زاده بکنند؟هیچ احمق و نادانی یافت نمی شود که این سخن را بپذیرد.این شایعات زمانی ظهور کرد که حکومت عبّاسی شکاف برداشته و مرکز آن ضعیف شده بود و خلفای آن پس از حکومت 270 ساله در حال پاشیدگی و نابودی بودند.

این خلفا هنگامی که در اثنای اشغال سرزمینهای عرب و مصر و شام و دیار بکر و مکّه و مدینه و یمن خطبه به نام خود خواندند و از ایستادگی در برابر فاطمیان عاجز ماندند،تصمیم گرفتند نسب ائمّۀ فاطمیان را مخدوش کنند تا بدین وسیله کارنامۀ آنها را سیاه و مردم را به بیزاری از آنها بکشانند.

قضاتی که در بغداد به مخدوش بودن نسب آنها شهادت دادند بر طبق آنچه شنیده می شد از سخت ترین دشمنان فاطمیان و خالصترین پیروان بنی عبّاس به شمار می آمدند،از این عدّه هیچ گونه بی طرفی یا پاکی و راستی دیده نشده بود بلکه،آنها از ابتدای حکومت عبّاسیان به دشمنی و کینه ورزی و انتقام جویی از آل علی بن ابی طالب علیه السلام مشهور بودند و پیوسته علیه آنها توطئه می کردند و آل علی بن ابی طالب را تحت تعقیب داشتند و هرکجا آنها را می یافتند بر ایشان تنگ می گرفتند.به همین سبب ائمّۀ فاطمیان تصمیم گرفتند که خود را از این عدّه مخفی بدارند و سرانجام تصمیم خود را به اجرا درآوردند.

سوّم:مستشرق روسی پروفسور«ولادیمیر ایوانف»از پژوهشهای خود دربارۀ اسماعیلیه چنین

ص:231

نتیجه گیری می کند:

1-میمون قدّاح و پسرش عبد اللّه اصلا از فاطمیه نبودند و هیچ گونه خویشاوندی با فاطمیان نداشتند.

2-این دو از«دیصانیه»یا«زندیقیه»به شمار نمی آمدند بلکه برعکس اشخاصی فقیه و پارسا بودند و دعوت سرّی و مخفیانۀ الحادی که به آنها نسبت داده می شد چیزی جز خیال پردازی نبوده است.به نظر ایوانف خلفای فاطمی نسب و خویشاوندان خود را از ترس دشمنان خارجی مخفی می داشتند و داستان مذکور دربارۀ میمون قدّاح و فرزندش بیش از یک افسانه یا خرافه نیست.

استاد ایوانف احادیثی را که در کتاب(الکافی فی علم الدین)به روایت عبد اللّه بن میمون و پدرش میمون قدّاح می باشد،ذکر می کند.وی احادیثی را که از عبد اللّه روایت شده است و آنها را به پدرش میمون نسبت می دهد نیز یادآور می شود.تعداد آنها 150 روایت است که 120 روایت آن از کتاب کافی و بقیه از کتاب(تهذیب الاحکام)نقل شده است.

از احادیث مذکور روشن می شود که میمون قدّاح با امام محمّد باقر علیه السلام ارتباط داشته است و احادیث وارده نشانگر این واقعیّت است که میمون از خدمتکاران خانوادۀ امام و نیز در سفرهای امام باقر علیه السلام در خدمت ایشان بوده است و حضرت هنگام راه رفتن به ابن قدّاح تکیه می کرده است.

ایوانف دربارۀ این مسأله به حدیث چهارم استشهاد می کند زیرا در این حدیث تصریح شده که میمون قدّاح غلام حضرت باقر علیه السلام و خدمتگزار امام صادق علیه السلام بوده است.

ایوانف همچنین به برخی از روایات سنّی استشهاد می کند که عبد اللّه بن میمون را غلام امام جعفر صادق علیه السلام معرفی می کنند.این از یک طرف و از طرف دیگر ایوانف تهمت الحاد عبد اللّه بن میمون را نفی می کند و در این زمینه چنین استدلال می کند که اسم او در کتابهای حدیث اهل سنّت مثل ابن النجار(متوفی 643 ه)و ذهبی(متوفی 748 ه)و ابن حجر(متوفی 852 ه)و عبد اللّه خزرجی انصاری(متوفی 923 ه)ذکر شده است و در کتب اهل سنّت هیچ گونه دعوتی به کفر و بی دینی یا زندقه به او نسبت داده نشده است و راویان بزرگ سنّی او را ضعیف یا سقیم توصیف کرده اند ولی هیچ کس او را به الحاد نسبت نداده است.

وی از این جا نتیجه می گیرد که میمون قدّاح از غلامان امام بوده و در مکّه اقامت داشته و از وجهۀ ملّی زیادی برخوردار بوده است.او برای امام محمّد باقر علیه السلام و سپس برای فرزند ایشان حضرت صادق علیه السلام خدمتگزار صدیقی به شمار می آمده است.این احتمال وجود دارد که میمون تاجر بوده باشد و شاید سرپرستی زمینهای ائمّه را در مکّه به عهده داشته است.او بعدا فرد با شخصیّتی تلقّی می شده است.میمون دارای چندین فرزند بود که عبد اللّه و أبان و شاید ابراهیم از جملۀ آنها به شمار

ص:232

می آمده اند.فرزند او ابان دانشمندی بود که قرآن را از حفظ داشته است.بعید نیست که برادر ابان، عبد اللّه در فن نگارش معلّم بوده باشد،وی در اثنای خدمتگزاری امام شنیده های خود را از ایشان ثبت می کرد.به نظر می رسد،تلاش عبد اللّه منحصرا در نوشتن احادیثی بوده که از امام جعفر صادق علیه السلام می شنیده است و هیچ نشانه ای در دست نیست که دلالت بر آن داشته باشد که عبد اللّه در جنبشی الحادی دست داشته است.

ما تردیدی نداریم که جنبش کنونی اسماعیلیه در طول تاریخ از خط اصیل خود منحرف شده است.

همچنان که تردیدی نداریم،زیدیه نیز از خط اصیل خود منحرف شده است چنان که تردیدی نیست بسیاری از گروههای دوستدار اهل بیت از خط صحیح مکتبی خود منحرف شده اند،خطّی که ائمّۀ معصومین علیه السلام آن را ترسیم کرده اند.

اما باید توجه داشته باشیم که انحراف هر نهضتی از خط اصیل خود،دلالت بر آن ندارد که این نهضت از اساس منحرف بوده است همان طور که از انحراف کنونی مسلمانان نمی توان این نتیجه را گرفت که مسلمانان از آغاز منحرف بوده اند یا مذهب رسالت از اساس منحرف بوده است، همچنان که نمی توانیم از انحراف نصارا و یهود،دلیلی مبتنی بر انحراف ریشه ای این دو مذهب که از مذاهب وحی و رسالتند،ارائه دهیم.

اصولا واگذاری سرپرستی فرزند اسماعیل به میمون قدّاح از جانب امام صادق علیه السلام نشانگر آن است که جنبش اسماعیلیه نهضتی بوده که از ابتدا اهداف سیاسی معین و صحیحی را تعقیب می کرده است.

جنبش اسماعیلیه و اشراف ائمّه

گاهی این سؤال مطرح می شود:چرا امامان معصوم علیه السلام و پیشاپیش ایشان امام موسی بن جعفر علیه السلام در آن زمان به برپایی یک جنبش سیاسی و ادارۀ مستقیم جناحهای مختلف آن اقدام نکردند؟قبلا پاسخ این سؤال را دادیم و گفتیم که ائمّۀ علیه السلام رهبری ابعاد مختلف نهضت چون بعد فرهنگی،اقتصادی،اجتماعی،اخلاقی،علمی و فقهی به اضافه جنبشهای سیاسی را به عهده داشتند.از نظر ادارۀ جامعه مسلمین نیز صحیح نبود،امامی به عظمت ائمّۀ ما که خواهان اصلاح همۀ تباهیهای جامعه بودند مستقیما به امور جزئی بپردازند زیرا ائمّۀ هداة کانون ارشاد امّت اسلامی و منبع نورافشانی و معارف امّت به شمار می آمدند،این بزرگواران شخصیّتهایی بودند که در طول تاریخ مظاهر علم و زهد و تقوا و جهاد،تلقّی می شدند.ائمّه علیه السلام در زمانی که بسیاری از فرزندان

ص:233

صحابه از علم و فقه محروم بودند در میان مردم به «ذُرِّیَّةً بَعْضُهٰا مِنْ بَعْضٍ» شناخته شده بودند،بدین معنا که ایشان نیز مانند جدّشان رسول اللّه صلی الله علیه و آله پیوسته در راستای خط مستقیم مکتبی حرکت می کرده اند.و از همین جاست که ائمّه علیه السلام بر جنبشهای شهرهای مختلف نظارت داشته اند تا اگر زمانی نهضتی با شکست روبرو شد نهضتهای دیگر یکی پس از دیگری پرچم مبارزه را به دست گیرند تا این که مظاهر دین به دست مشتی میگسار و تبهکار یعنی خلفایی که سرنوشت امت را در اختیار داشتند،از میان نرود.اگر ائمّه علیه السلام چنین نمی کردند دیگر از دین یاد و نشانی باقی نمی ماند.

مادامی که امّت از جانب این جنبشهای مکتبی هدایت می شد خلفا توانایی پیاده کردن نیّات پلید خود را نمی یافتند.

دوران ائمّه علیه السلام منطق و شیوه های خاصّی را بر ایشان تحمیل می کرد،منطق و شیوه هایی که ممکن است به سبب دوری ما از آن روزگار،موجب شگفتی ما نشود،زیرا ما تاکنون به درک کاملی از روزگار ائمّه علیه السلام پی نبرده ایم تا بدین وسیله به شیوه هایی پی ببریم که شرایط آن زمان اقتضای آن را داشته است.

برای مثال در این جا پرسشی مطرح می شود:چرا مأمون عبّاسی امام علی بن موسی الرضا علیه السلام را به مرکز خلافتش در خراسان دعوت کرد و او را به عنوان ولیعهد خود برگزید و چنین گفت:باید خلافت در آینده از آن علویان باشد؟

مورّخان در پاسخ به این سؤال چنین می گویند:دلیل آن،هراسی بود که مأمون از انتشار جنبش اسماعیلیه داشته است.این مسأله سخنی را که قبلا به آن اشاره کردیم تأیید می کند،زیرا قبلا گفتیم که اسماعیلیه چتر حمایت جنبش مکتبی به شمار می آمده است بدین معنا که شمشیر نهضت اسماعیلیه و جنبش سرّی و سازماندهی داخلی آنها،فرصت مناسب را در اختیار امام موسی بن جعفر علیه السلام و سپس امام علی بن موسی الرضا علیه السلام و ائمّۀ پس از ایشان می گذاشت تا این امکان را بیابند که در سرزمینهای اسلامی منتشر شوند و از نوعی آزادی برخوردار باشند.خلفای بنی عبّاس از ترس اسماعیلیه،ائمّه علیه السلام را به خود نزدیک می کردند که در نتیجه ائمّه می توانستند افکار مکتبی را انتشار دهند و امّت را هدایت کنند.در این جا پرسش دیگری مطرح می شود:

چرا جنبش اسماعیلیه را باطنیه می خوانند؟باطنیه به چه معناست؟

کلمۀ«باطن»دو تفسیر دارد:

تفسیر اوّل که مورّخان هوادار حکومتهای طاغوتی آن را معتبر می دانند آن است که:این فرقه باطنیه نامیده شدند زیرا آنها به تأویل اعتقاد داشتند و مقصود این است که این عدّه تعهّدی نسبت به الفاظ قرآن ندارد بلکه با الهام از اندیشه های بت پرستانه،می کوشند که این مفاهیم را از راه تأویل به قرآن

ص:234

کریم وارد کنند،بدین معنا که ترکیب این اندیشه ها را بر معنای قرآن حمل کنند،از سوی دیگر کلمۀ«باطن»به معنای اصحاب عقاید و عادات باطنی نیز به کار می رفته است.

تفسیر دوّم که مورّخان جدید آن را معتبر می دانند آن است که«باطنیه»را به«سرّی و پنهانی»تفسیر می کنند،ایشان جنبشها را به ظاهری و در مقابل آن به باطنی تقسیم می کنند،بنابراین «باطنیه»یعنی پنهانی و«ظاهریه»به معنای علنی خواهد بود.

این بود نظر برخی از مورّخان،ولی ما هر دو معنا را در یک زمان برای«باطنیه»قایل هستیم.

در این جا این سؤال پیش می آید که معنای تأویل چیست؟

مقصود از تأویل چیست؟

آیا مراد از هر تأویل آن است که افکار پوچ و باطل را با قرآن درآمیزیم؟هرگز،تأویل عبارت است از پیاده کردن قرآن مطابق با رخدادهای زمان و فهم عقلانی این کتاب آسمانی.فقهای مسلمین نیز به صحّت چنین مفهومی از تأویل اجماع دارند.

در قرآن کریم آیاتی وجود دارد که برای درک آن باید فهم عقلانی را به کار گرفت.برای مثال می توان این آیه را ذکر کرد: «وَ مَنْ کٰانَ فِی هٰذِهِ أَعْمیٰ فَهُوَ فِی الْآخِرَةِ أَعْمیٰ وَ أَضَلُّ سَبِیلاً» (1)آیا چشم کور در دنیا،در آخرت نیز کور خواهد بود؟هرگز،بلکه هرکس دلی کور داشته باشد در آخرت نیز کور برانگیخته خواهد شد.مثال دیگر آن،این آیه است: «وُجُوهٌ یَوْمَئِذٍ نٰاضِرَةٌ إِلیٰ رَبِّهٰا نٰاظِرَةٌ» (2)آیا می توان خدا را دید؟هرگز،بلکه اینها به رحمت پروردگار چشم دوخته اند.از این جا درمی یابیم که تمام مسلمانان به تأویل اعتقاد دارند،بدین معنا که تفسیری از قرآن به عمل آید که با عقل سازش داشته باشد.ولی چرا فقط جنبش اسماعیلیه به چنین چیزی متهّم شده است؟برای آن که فی المثل دربارۀ این آیه چنین می گفتند: «فَأَقِیمُوا الصَّلاٰةَ وَ آتُوا الزَّکٰاةَ» (3)آیه ظاهری دارد که همان نماز و زکات است،ولی مراد باطنی آیه از نماز،نزدیکی به امام مسلمین است و مراد از زکات، تزکیۀ نفس به وسیلۀ اطاعت از امام مسلمانان است آن چنان که مقصود از حجّ آن است که انسان به دستور امام در راه خدا هجرت کند.

اسماعیلیه همۀ احکام را این چنین تفسیر می کردند و این همان مرزی است که مخالفان اسماعیلیه از آن می گذرند و تأویل اسماعیلیان را مورد انتقاد قرار می دهند.این مخالفان گمان

ص:235


1- *) اسراء 72 هرکس در این جهان نابیناست در عالم آخرت نیز نابینا و گمراهتر خواهد بود.
2- **) قیامت 22 آن روز رخسار طایفه ای از شادی برافروخته و نورانی است و به خدا می نگرند.
3- ***) حج 78 نماز را برپا دارید و زکات بدهید.

می کنند که اسماعیلیه اعتقادی به نماز و روزه و حجّ ندارند ولی در واقع سخن اسماعیلیه آن بود که کافی نیست فردی نماز بخواند ولی دوستدار ائمّه نباشد بدین معنا،که هیچ کس نمی تواند ابعادی از مذهب را بپذیرد و ابعاد دیگری را کنار گذارد،پوستۀ مذهب را بپذیرد و مغز آن را نادیده بگیرد، به وجوب نماز اعتقاد داشته باشد ولی در همین زمان مانعی نداشته باشد که از هارون الرشید یا مأمون عبّاسی یا افرادی از این قماش پیروی کند و به قتل و غارت مردم بپردازد.

اسماعیلیه در این مسائل با سایر مسلمانان اختلاف داشتند زیرا،اسلام مذهبی سطحی و قشری نیست،نماز تنها به جا آوردن رکعات نیست بلکه نماز حقیقی پیروی از تمامی اسلام است.

حجّ و زکات نیز چنینند.

ممکن است فردی 50 بار به حجّ رود ولی اگر در همین وقت مأموریتی در کار مهم مذهبی بیابد آن را نپذیرد،پس چنین حجّی هیچ سودی برای او نخواهد داشت،حجّ صحیح آن است که او خود را برای برپایی احکام و نیز در راه خدا آمادۀ کار و کوشش کند.حجّ صرفا طواف کعبه نیست بلکه انسان مأمور به رفتن مکّه و طواف کعبه شده است تا از کعبه به قصد فرمانبری خدا الهام گیرد یعنی، در این هنگام مطمئن شود که حجّ برای نزدیکی به خداست نه برای نزدیکی مشتی سنگ.و نزدیکی به خدا از طریق انجام واجباتی صورت می پذیرد که تبلیغ و جهاد در راه خدا نیز از جملۀ آنهاست.چرا سعی بین صفا و مروه می کنیم؟مفهوم«سعی»همان حرکت و جنبش و تلاش است.و همچنان که هاجر در راه خدا پویید و کوشید،ما نیز باید در راه خدا به تلاش بپردازیم.

ما هرگز تنها سعی بین صفا و مروه نمی کنیم بلکه،این عمل آموزشی نفسانی است تا بعدا در راه ادای واجبات و وظایف مکتبی خود بکوشیم.

این است مفهوم صحیح مذهب،و اسماعیلیه نیز هنگامی که چنین تفسیری از دین به عمل می آوردند در واقع هیچ گونه خطایی را مرتکب نمی شدند.ما به صحّت تفسیر اسماعیلیه از دین اعتراف داریم و معتقدیم که جنبش آنها عملا یک جنبش«باطنی»به شمار می آید ولی ما این سخن را نمی پذیریم که اسماعیلیه واجبات شرعی و حدود الهی را نفی می کردند یعنی اعتقادی به وجوب نماز و زکات و حجّ و احکام شرعی دیگر نداشتند و اطاعت از امام خود را کافی می دانستند زیرا اسماعیلیه به چند دلیل چنین نبودند:

اولا:«قرامطه»گروه تندرویی به شمار می رفتند که از اسماعیلیه منشعب شده بودند.افراد این جناح تندرو در جنبش اسماعیلیه،حدود 200 سال بر«بحرین»حکومت کردند،آنها نماز و حدود شرعی خاصّ خود را رعایت می کردند،اگرچه افراد مکتبی،نماز جمعه را جز با امام برپا نمی داشتند ولی قرامطه به اعتراف مورّخان،نماز جمعه را بدون حضور امام هم برپا می داشتند.

ص:236

ثانیا:قاضی،نعمان بن ابی عبد اللّه محمّد بن منصور بن حیون التمیی صاحب کتاب«دعائم الاسلام»یعنی کسی که اسماعیلیه کتاب وی را مأخذ اساسی فقه خود قرار دادند تا آن جا که برخی از اسماعیلیه قاضی را«قانونگذار اسماعیلیه»نامیدند،اسماعیلیه ادّعا می کنند که وی از فقهای آنها بوده است ولی به نظر می رسد که او دوازده امامی است زیرا،او احادیث فقهی را تا امام صادق علیه السلام روایت می کند ولی پس از امام حدیثی را از سایر ائمّۀ اسماعیلیه نقل نمی کند علی- رغم آن که سیزدهمین امام اسماعیلی«معزلدین اللّه بن منصور بن القائم بامر اللّه بن عبد اللّه مهدی بن حسین بن احمد بن عبد اللّه(احمد وفی)بن محمّد بن اسماعیل بن امام جعفر صادق علیه السلام » در آن زمان در مصر بوده است،ولی او از هفت امام اسماعیلی که پس از امام صادق علیه السلام ادّعای امامت کرده اند حدیثی نقل نمی کند،بعلاوه فقه او نیز نظیر فقه فقهای مکتبی دوازده امامی است و امّا روش افراد مکتبی امامیه در حکومت فاطمیه آن بوده است که تقیّه می کردند و خود را در زمرۀ اسماعیلیه به حساب می آوردند.

در بسیاری موارد علاّمۀ نوری در کتاب مستدرک وسایل الشیعه به دعائم الاسلام استشهاد می کند و این خود دلیل آن است که اسماعیلیه به باطنیه-بر طبق تعریف مورّخان وابسته به دربار-اعتقادی نداشته اند زیرا آنها نیز مانند سایر مذاهب اسلامی نسبت به همۀ آداب مذهبی مقیّد بوده اند و تنها سخن ایشان آن بود که حدود شرعی به تنهایی کافی نیست بلکه باید با محتویات اخلاقی و اجتماعی همراه باشد.

هرگاه شعاری خاص چون نماز،روزه،حجّ یا زکات به عنوان یک حقیقت هدف قرار گیرد باید حقیقتی را که هدف تلقّی شده است،کنار نگذاریم و نباید تنها قالب آن در نظر گرفته شود، این مسأله با حراست از قداست عبادت منافاتی ندارد بلکه مفهوم آن پیاده کردن ظاهر و باطن همۀ احکام است.اکنون این سؤال مطرح می شود:

اسماعیلیه در طول تاریخ چه کردند؟

عملکرد اسماعیلیه در طول تاریخ عبارت از آن است که،این نهضت از ابتدای تأسیس خود در زمان امام موسی بن جعفر علیه السلام و خلافت محمّد بن اسماعیل-امام اسماعیلیه-قویترین جنبش تاریخ را به وجود آوردند.سایر جنبشهای اسلامی،مثل زیدیه و جنبش مکتبی دوازده امامی و جز آن در زمینۀ سازماندهی داخلی و وجود دعاة نیرومندی که با یکدیگر در تماس بودند،هیچ تشابهی با جنبش اسماعیلیه نداشته اند.

مرجئه،معتزله و خوارج و جز آن،همگی جنبشهای موجود در سرزمینهای اسلامی بودند،

ص:237

حکومت اسلامی نیز در آن زمان حکومتی زنده و پا برجا بود و همۀ جنبشها در ساقط کردن نظامهای فاسد و رسیدن به حکومت تلاش می کردند،این جنبشها در کسب آنچه موجب نیرومندی آنها می شد با یکدیگر رقابت می کردند ولی نهضت اسماعیلیه از نظر سازماندهی داخلی آن چنان که قبلا نیز یادآور شدیم،نیرومندترین جنبشها به شمار می آمد.

جنبش اسماعیلیه به شکل عجیبی از خوارج و معتزله و همۀ نهضتهای دیگر بهره می گرفت،این بهره برداری از طریق نفوذ صورت می گرفت،بدین ترتیب که داعی اسماعیلی ظاهرا به خوارج می پیوست و پس از مدّتی به دلیل تلاش و فعّالیّت زیاد به یکی از رؤسای خوارج تبدیل می شد و این چنین نهضت دیگری را به طرف اسماعیلیه می کشاند،اعضای دیگری نیز از اسماعیلیه در معتزله و مرجئه نفوذ می کردند و این گونه آنها را نیز به اسماعیلیه نزدیک می ساختند ولی از آن جا که اسماعیلیه از نظر سازماندهی بسیار نیرومند بودند و در عین حال از چارچوب اصلی سازمان نیز خارج نمی شدند توانستند،نیروهایی را از این جا و آن جا فراهم آورند و بدین ترتیب در پرتو جنبشهای اسلامی رشد کنند(این بود که)نهضت ایشان به بزرگترین نهضتهای تاریخ مبدّل شد.

جنبش اسماعیلیه نقطۀ ثقل نیروهای سیاسی

در این جا این سؤال مطرح می شود:دستاوردهای جنبش اسماعیلیه برای امّت چه بوده است؟

پاسخ:

اوّل:تشکیل این جنبش نیرومند،موجب بقای جرقه ای شد که توسّط ائمّۀ معصومین علیه السلام در میان امّت شعله ور شده بود.دلیل آن را می توان ناشی از شور حماسه ای دانست که جنبش اسماعیلیه در میان امّت برانگیخته بود.

دوّم:خلفای بنی عبّاس از اسماعیلیان هراس داشتند تا آن جا که می توان جنبش اسماعیلیه را یکی از علل اساسی ترس خلفا از افراد مکتبی دانست.

طاغوتها برای وجدان،هیچ گونه ارزشی قایل نبودند و رفتار آنها با مردم نظیر رفتار ایشان با گله ای از چهارپایان بود و اگر کسی یافت نمی شد که گاه گاهی ضربه ای به آنها وارد آورد تا به خود آیند،هیچ مرزی را در پیروی از شهوتها نمی شناختند.این جریان در طول تاریخ ادامه داشته است چنان که هم اکنون نیز جهان اسلام با چنین اوضاعی روبروست.ازاین رو جنبش اسماعیلیه و نهضتهای نظیر آن از استمرار گمراهی این قبیل حکّام و ستم آنها نسبت به امّت جلوگیری می کردند.

این عملکرد،اوّلین و مهمترین کاری بود که اسماعیلیان به آن پرداختند و شاید ائمّه علیه السلام جنبش اسماعیلیه را به همین هدف پایه ریزی کرده باشند،زیرا اسماعیلیان هرگز آرزوی رسیدن به

ص:238

حکومت را در سر نداشتند بلکه،قصد آنها این بود که جبهه ای نظامی تشکیل دهند تا ایشان را در مسیر استمرار هدایت و پرداختن به وظایف اجتماعیشان یاری کند.

شاید بتوان گفت که دومین دستاورد این جنبش آن بود که در پی تلاشهای فراوان توانست، حکومت سرزمین های وسیعی را به دست آورد.اگرچه جنبش اسماعیلیه به شش امام-یعنی تا امام جعفر صادق علیه السلام -بسنده می کند ولی آیا چنین حکومتی بهتر از حکومتهایی به شمار نمی آید که اصلا به ائمّۀ معصومین علیه السلام اعتقاد ندارند؟دلیل این سخن آن است که حکومتهای فاطمیان که در مصر و شمال آفریقا برپا شده بودند،نسبت به سایر حکومتها از برتری بیشتری برخوردار بودند.برای مثال حکومت فاطمی که بر مملکت خود بخوبی حکم می راند از بهترین حکومتهای اسلامی به شمار می آمد زیرا در آن،پرتوی از روحیۀ مکتبی به چشم می خورد.تاسیس«دار الحکمه»و دانشگاه«الازهر»نشانگر همین واقعیّت است و بدین ترتیب برای اوّلین بار در تاریخ،دانشگاهی تأسیس شد که از نظر دینی و مذهبی از آزادی کاملی برخوردار بود.

«جوهر صقلی»فرماندۀ لشگریان«المعزّلدین اللّه»که فاطمی و اسماعیلی مذهب بود،همان کسی است که دستور ساختن الازهر را صادر کرد.جوهر صقلی این دانشگاه را به گونه ای برقرار کرده بود که همۀ مذاهب شیعه و سنّی را در بر می گرفت.مردم از هر سو روانۀ الازهر می شدند تا با مناقشه و گفتگو،به مذهبی راستین اعتقاد یابند که این خود از افتخارات امّت اسلامی به شمار می آید.

حکومت فاطمیان در طول زمان،جنبشهای مکتبی جهان اسلام را تأیید می کرده است.اشعار شریف رضی نیز نشانگر برتری حکومت فاطمیان است.

ما مقامی علی الهوان و عندی مقول صارم و أنف و حمی

أحمل الضّیم فی بلاد الأعادی وبمصر الخلیفة الفاطمی (1)

شریف رضی در این قصیده به حکومت فاطمی در مصر افتخار می کند،ولی چگونه ظلم را در سرزمین خلیفۀ عبّاسی(منتصر)که در زمان رضی حکومت داشته،تحمّل می کرده است؟چون خلیفه این اشعار را شنید«شریف مرتضی»برادر بزرگتر شریف رضی را که از او نیز مشهورتر است فراخواند و به او چنین گفت:چرا برادر تو در این روزها فاطمی شده است؟شعر در آن روزگار نظیر رادیو و جراید امروز بوده است.اگر شریف رضی چنین شعری می سراید:

ظلم را در سرزمین دشمنان تحمّل می کنم

ص:239


1- *) من به پستی تن نمی دهم در حالی که زبانی برنده دارم و از آبرو و شرف برخوردارم. ظلم را در سرزمین دشمنان تحمّل می کنم در حالی که در مصر خلیفۀ فاطمی حکومت می کند.

در حالی که در مصر خلیفۀ فاطمی حکومت می کند

و اگر خلفای عبّاسی را«دشمنان»می خواند،حکومت عبّاسی حتما متزلزل می شود.به این سبب،مرتضی نزد برادر خود رضی آمد و دربارۀ این موضوع با وی سخن گفت و بین او و خلیفه میانجیگری کرد.رضی به او چنین گفت:چرا در فلان روز آن عمل از خلیفه سر زد؟و عملکردهای اشتباه خلیفه را یک یک برشمرد.سپس فهرستی از تقاضاهای معیّنی را به برادر خود داد و مرتضی نزد خلیفه آمد.خلیفه به مرتضی چنین گفت:من آمادۀ قبول همۀ تقاضاهای رضی هستم به شرط آن که دوباره چنین اشعاری نسراید.مرتضی نیز به او اطمینان داد که رضی دیگر چنین اشعاری نخواهد سرود.

اوضاع حکومت در زمان رضی چنین بود،در حالی که قبلا در زمان هارون الرشید،حکومت عبّاسیان در یک شب هفتاد علوی را به قتل رساند و امام موسی بن جعفر علیه السلام را سالها به زندان انداخت.آیا منتصر عبّاسی متدیّن،زاهد،مومن و پاکدامن شده بود در حالی که هارون ابدا چنین نبود.؟

هرگز

قضیه از این قرار است که خلفای بنی عبّاس از حکومت مصر می ترسیدند،حکومتی که دعاة خود را در همۀ سرزمینهای اسلامی منتشر کرده بود.بنی عبّاس از ترس حکومت فاطمیان و گرایش مردم بدیشان مجبور بودند به شریف رضی و خط فکری غیر وابسته اش،آزادیهایی را به او بدهند.

از این جاست که درمی یابیم،چگونه عدّۀ زیادی از مردم در جلسات درس شریف مرتضی حاضر می شدند و هزاران نفر در تشییع جنازۀ او شرکت داشتند.چرا رهبران جنبش مکتبی در پایتخت حکومت بنی عبّاس به چنین سطحی از آزادی دست یافته بودند؟زیرا حکومت فاطمیان از نزدیک مراقب ایشان بود.بنابراین،یکی دیگر از دستاوردهای حکومت فاطمی و جنبش اسماعیلیه در تاریخ،آن بود که ایشان آزادی جنبش مکتبی را تأمین می کردند و بدین سبب ما خود را مدیون این جنبش می دانیم.

پی نوشتها:

-سلمیه:بخشی است در سوریه که در استان«حماة»واقع است.شهر دیگری به نام سلمیه نیز در شرق رود«عاصی»در سوریه واقع است که در سال 632 م به دست عربها فتح شد.سلمیه مرکز فعّالیتهای اسماعیلیه بود.«الموسوعة العربیة المیسرة»

-تاریخ الدعوة الاسماعیلیة،ص 149.به نقل از سیرۀ جعفر حاجب ص 17.

-قرامطه،عارف ثامر،ص 80-83.

ص:240

دوران امام رضا علیه السلام

اشاره

1-جنبش مکتبی در دوران امام علی بن موسی الرضا علیه السلام

2-نقش امام علیّ بن موسی الرضا علیه السلام در جنبش مکتبی

ص:241

ص:242

جنبش مکتبی در زمان امام علی بن موسی الرضا علیه السلام
اشاره

هنگامی که امام حسین علیه السلام به شهادت رسید جنبش مکتبی به جنبشی مردمی تبدیل شد.از این پس تا وفات امام موسی بن جعفر علیه السلام خط مکتبی در حال رشد و نمو بود،جهاد ائمّۀ معصومین علیه السلام و برگزیدگانی از افراد مکتبی،این خط را تغذیه می کردند و به آن جهت می دادند.

ائمّۀ بزرگواری که این مسؤولیت را بر دوش داشتند عبارت بودند از:امام علی بن الحسین علیه السلام ،امام محمّد بن علی علیه السلام ،امام جعفر بن محمّد علیه السلام و بالاخره امام موسی بن جعفر علیه السلام .

جنبش مکتبی در زمان امام رضا علیه السلام در عنفوان جوانی خود بود.معنای این سخن آن است که جنبش مکتبی از سه مرحله گذر کرده است:

اوّل:قبل از شهادت امام حسین علیه السلام .

دوّم:دوره ای که با وفات امام موسی بن جعفر-که در بغداد زندانی بود-به پایان می رسد.

سوّم:مرحله ای که با دوران امام رضا علیه السلام آغاز می شود.

جنبش مکتبی،جنبشی بالنده

پس از غیبت امام دوازدهم(عج)جنبش مکتبی به رشد و گسترش خود ادامه داد تا این که کامل و پخته شد.ممکن است تفسیر ما مورد پسند بسیاری از مورّخان واقع نشود،بویژه مورّخانی که عادت کرده اند با عینکی سیاه به تاریخ بنگرند و آن را وارونه تفسیر کنند یعنی،تفسیری که از

ص:243

پایان،شروع و به اوّل ختم می شود.این مورّخان معتقدند که امّت اسلامی در زمان رسول اللّه صلی الله علیه و آله امّتی قابل ستایش و رشد یافته،بوده است ولی در زمان حضرت علی علیه السلام سقوط کرد و در زمان امام حسین علیه السلام این سقوط افزایش یافت تا این که در زمان امام رضا علیه السلام به سقوط کامل کشانده شد.

هرگز...

این طرز تفکّری نادرست است،همۀ پیامهای آسمانی در حال رشد و بالندگی بوده اند.پیام نوح،ابراهیم،موسی،عیسی و سرانجام پیام حضرت محمّد صلی الله علیه و آله پس از حضرتش به دست امامان معصوم علیه السلام دوباره زاده شده و رشد یافته است و پیوسته در حال بالندگی خواهد بود تا آن که حضرت حجّت علیه السلام ظهور کند و پس از آن که زمین را ظلم و ستم فرا گرفت،آن را از عدل و داد پر سازد.

زندگی امام رضا علیه السلام آغازگر دورانی نو

اکنون می کوشیم تا زندگی امام رضا علیه السلام و خصوصیّات و بارزترین ویژگیهای آن را باز شناسیم،دورانی که هیچ شباهتی به زندگی پدر بزرگوار امام که پیوسته در حال انتقال از زندانی به زندان دیگر بود،ندارد،بلکه زندگی متنوّع جدیدی به شمار می آمد که از نوعی گشایش و آزادی برخوردار بود:

زندگی فرزندان امام رضا علیه السلام -امام جواد علیه السلام -امام علی بن محمد الهادی علیه السلام و حسن عسگری علیه السلام -نیز شباهتی به زندگی امام موسی بن جعفر علیه السلام نداشت.از امام رضا علیه السلام روایت شده است که چنین می فرمود:

«خدای را سپاس که آنچه را مردم تباه کردند برای ما حفظ کرد،و آنچه را دیگران پست شمردندش برای ما ارزشمند گرداند،تا آن که هشتاد سال بر منابر کفر،لعن شدیم،فضایل ما پوشیده ماند و اموال زیادی صرف دروغ بستن بر ما شد،ولی پروردگار چیزی جز برتری نام و بیان فضل ما را نپذیرفت.به خدا سوگند این به خاطر ما نبوده است بلکه،به سبب وجود شریف رسول اللّه و نزدیکی ما به ایشان بوده است تا آن جا که امامت و نقل حدیث ما از ایشان صلی الله علیه و آله بزرگترین نشانۀ رسالت و پیامبری رسول اکرم صلی الله علیه و آله به شمار می آید .»

دقّت در این روایت،رشدی را که جنبش از آن برخوردار بوده است نشان می دهد.

ولی چگونه چنین فرصتی به دست آمد؟

دوران امام موسی بن جعفر علیه السلام از نظر سیاسی با برپایی ارکان جنبش مکتبی،از دیگر دوران

ص:244

جدا بوده است.قبلا به روش امام موسی بن جعفر علیه السلام اشاره کردیم و گفتیم که شیوۀ امام در بالا بردن بینش و آگاهی و متمرکز کردن ایثار و جهاد امّت خلاصه می شد.امام سعی داشت امت را به سطحی برساند که توانایی به دست گرفتن حکومت را بیابند.

امام موسی بن جعفر علیه السلام می توانست با قربانی کردن برخی از اصول و ارزشهای خود به حاکمیّت برسد ولی دور باد که امامی چنین کند.حضرت خواهان رسیدن به هدفی بود و طبیعة برای رسیدن به این هدف به ابزاری نیز نیاز داشت،از نظر امام وسیله نیز باید ماهیّت هدف را می داشت،هدف و وسیله هر دو باید در چارچوب مکتب و نیز از ارزشها و روشهای صحیح برخوردار باشند،به همین سبب امام خود را قربانی کرد،حضرت آن قدر در زندان ماند تا سرانجام به شهادت رسید.من شخصا با کسانی که فاجعۀ امام موسی بن جعفر علیه السلام را تنها وسیلۀ اندوه و گریه می دانند موافق نیستم،کسانی که برای کشف حقیقت گامی فراتر بر نمی دارند.حقیقت،عبارت از آن است که امام موسی بن جعفر علیه السلام همچون حسین علیه السلام امام بود و هر دوی آنان به شهادت رسیدند، یکی با سمّ و دیگری با شمشیر.

امام حسین صرفا مظلومی به شمار نمی آید که به شهادت رسیده باشد،بلکه امام با شهادت خود توانست نظام را دگرگون و واژگون کند و حکومت اموی را از میان ببرد،امام موسی بن جعفر علیه السلام نیز پس از آن که در زندان بغداد به شهادت رسید توانست با شهادت خود،خویشتن و سایر ائمّۀ پس از خود و یا به عبارت دیگر خلافت شرعی را به حکومت وقت تحمیل کند.

مأمون عبّاسی که زیرکترین خلیفۀ عبّاسیان به شمار می آید حضرت علی علیه السلام را در روایت حماسی یا سایر نامه های خود چنین توصیف می کند:

«امیر همگان بود و هیچ کس بر او امارتی نداشت،سختگیرترین افراد نسبت به مشرکان بود، جهاد او در راه خدا و فهم او در دین خدا از همه بیشتر بود،بیش از دیگران کتاب خدا را تلاوت می کرد و نسبت به حلال و حرام داناترین مردم بود،او صاحب ولایت در غدیر خم است و همو بود که پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله در حق او چنین فرمود:نسبت تو به من چون نسبت هارون به موسی است مگر آن که پس از من پیامبری نخواهد آمد،او پرچمدار جنگ طائف بود.»

مأمون مرد سیاست و حکومت بود و ابدا برای دین و ارزشهای دینی بهایی قایل نبود،ولی همو در حالی که علی بن موسی الرضا علیه السلام در مدینه بود نامه ای برای آن حضرت می فرستد و او را به پایتخت خود یعنی«خراسان»دعوت می کند و از امام می خواهد که حکومت به ایشان منتقل شود.

ص:245

مأمون خلافت را به امام رضا علیه السلام پیشنهاد می کند

اوّلین گام مأمون سخنانی بود که خطاب به امام ایراد کرد:

«ای فرزند رسول اللّه به فضل،علم،زهد،پاکدامنی و عبادت تو پی برده ام و تو را برای خلافت شایسته تر از خود می دانم.»امام علیه السلام چنین فرمود:«به بندگی خداوند تبارک و تعالی می بالم و به زهد در دنیا امید نجات از شرّ آن را دارم و با چشمپوشی از محارم امید به دست آوردن منافع زیادی را دارم و با فروتنی در دنیا امید عزّت در پیشگاه پروردگار عزّ و جل را دارم.»

مأمون به امام چنین گفت:«صلاح دیدم که از خلافت کناره گیری کنم و آن را به تو بسپارم و با تو بیعت کنم.»امام رضا علیه السلام فرمود:«اگر خلافت حقّ توست و پروردگار آن را برای تو مقرّر کرده است جایز نیست جامه ای را که خدا بر تن تو کرده است بیرون آوری و به دیگری بدهی و اگر حق تو نیست پس روا نیست چیزی را که از آن تو نیست به من بدهی »

معنای این سخن آن است که خلافت یک تکلیف است و چیزی نیست که شخص از آن صرف نظر کند.آیا جایز است انسانی نماز را کنار گذارد و دیگری را مأمور کند که نماز او را بخواند؟یا روزه نگیرد و دیگری را به گرفتن روزه خود مکلّف سازد؟

آدمی می تواند از مال و منفعت خود صرف نظر کند ولی خلافت مال یا منفعتی نیست که بتوان از آن چشم پوشید.موضع امام در این جمله خلاصه می شود:«اگر خلافت حقّ تو نیست به چه منطقی آن را به من عرضه می کنی؟»

در این جا سؤالی پیش می آید:

امام علی بن موسی الرضا علیه السلام چگونه به این نیروی سیاسی دست یافته بود که مأمون عبّاسی را وادارد تا خلافت را به ایشان واگذار کند در حالی که وی زیرکترین خلیفۀ عبّاسی به شمار می آید؟

پاسخ:زیرا این علی بن موسی الرضا علیه السلام بود که عملا رهبری امّت را بر عهده داشت،امّت اسلامی که از شمال آفریقا و فرانسه تا شرق ارمنستان گسترش یافته بود همگی از امام علیه السلام فرمانبرداری می کردند،به اعتقاد ایشان،حضرت رضا علیه السلام امام واقعی به شمار می آمد.شاید قصد مأمون از این کار آن بوده است که امام را در حکومتی ائتلافی به همکاری با خود وادارد.موقعیّت امام در طی یک روز به دست نیامده بود بلکه در پی جهاد و جنبش و شیوۀ ائمّۀ معصومین علیه السلام چنین موقعیتی نصیب امام شده بود،شیوه ای که در آن زمان عالمگیر شده بود و چندین نسل برای تکامل آن تلاش کرده بودند به اضافۀ آن که فداکاری جنبشهای مسلّحانه که در سرزمینهای مختلف ایجاد و تقویت شده بود از دیگر اسبابی بودند که موجب شدند امام چنین فرصتی به دست آورد،ولات و

ص:246

بازرگانان بزرگ از اعضای این جنبشهای مسلّحانه به شمار می آمدند که همگی آمادۀ ایثارگری بودند.

آیا مأمون دوستدار اهل بیت بود؟

مأمون می کوشید که از طریق سازش با امام از این موضع به نفع خود بهره برداری کند،ولی برخی معتقدند که مأمون شیعه بوده است و سبب تشیّع او را پدرش(هارون)می دانند،این عدّه قصّۀ زیر را موجب گرایش مأمون به تشیّع ذکر می کنند:

روزی مأمون شاهد ملاقات امام موسی بن جعفر علیه السلام و همراهان ایشان با هارون الرشید در مدینه منوّره بود،هارون به احترام امام برخاست و به فرزندان خود چنین گفت:«ای عبد اللّه،و ای محمّد،و ای ابراهیم،در خدمت آقا و عموی خود باشید،رکاب را برای ایشان بگیرید و جامه بر تن ایشان راست کنید و آقا را تا منزلشان همراهی کنید.»سپس امام به عبد اللّه رو کرد و او را به خلافت بشارت داد و چنین فرمود:«هرگاه به خلافت رسیدی به فرزند من نیکی کن.»و سپس از یکدیگر جدا شدند،مأمون می گوید:«چون مجلس خلوت شد گفتم:یا امیر المؤمنین!این مرد چه کسی بود که تو او را این قدر بزرگ داشتی و به جای خود درآوردی و از جای خود برخاستی و به پیشواز او رفتی و او را در بالای مجلس نشاندی و خود پایینتر از او نشستی و سپس به ما دستور دادی که برای او رکاب گیریم؟»هارون گفت:«او امام مردم و حجّت خدا بر خلق اوست،او همان جانشین خدا بر مردم است.»گفتم:«یا امیر المؤمنین!آیا این صفات همگی از آن تو نیست؟» هارون پاسخ داد:«من در ظاهر توانسته ام با خشونت و زور امامت مردم را به دست آورم ولی،موسی بن جعفر امام حقیقی است.ای فرزندم!به خدا سوگند او به جانشینی پیامبر صلی الله علیه و آله از من و همۀ مردم شایسته تر است ولی چه کنم که حکومت عقیم است و اگر تو هم خلافت مرا تهدید کنی سر از تنت جدا خواهم کرد. »

مأمون بر طبق آنچه خود بدان اعتراف دارد از آن روز به تشیّع گروید،ولی چگونه شیعه ای که امام زمان خود را به قتل می رساند!اگر تشیّع صرفا یک عقیده باشد پس همۀ خلفا شیعه بوده اند.

تشیّع تنها یک مرام نیست بلکه،عقیده ای است که در رفتار آدمی انعکاس می یابد.مأمون،امام رضا علیه السلام را به انگیزه تشیّع و اعتقاد خود از مدینۀ منوّره به نزد خود نیاورد و خلافت را به ایشان نداد گماردن امام رضا علیه السلام به ولایتعهدی،ابدا برخاسته از محبّت مأمون نسبت به ایشان نبود بلکه، انگیزۀ مأمون آن بود که شرایط،مأمون را به این عمل واداشت زیرا جنبش مکتبی،آن قدر نیرومند شده بود که توانست خود را بر حکومت تحمیل کند.

ص:247

نگاهی گذرا به ویژگیهای عصر هارون برای شرح تفصیلی دوران مأمون،مستلزم آن است که از مرحلۀ سوّم زندگی ائمه معصومین علیه السلام و نیز جنبش مکتبی،تصویری به دست دهیم.

از صفوان بن یحیی نقل شده که،چنین گفته است:«چون ابو الحسن موسی بن جعفر علیه السلام وفات یافت و امام رضا علیه السلام امامت خود را آشکار کرد بر جان او ترسیدیم لذا به امام عرض کردم:

پرده از امر مهمّی برداشته ای و ما از این سرکش(هارون)می ترسیم که مبادا آسیبی به تو برساند.

امام فرمود:او هرچه کند نخواهد توانست آسیبی به من برساند.»

صفوان روایت کرده است که:«فرد مورد اطمینانی به ما خبر داد که یحیی بن خالد به سرکش زمان(هارون)چنین گفته است:این فرزند امام موسی بن جعفر است که نشسته و به تبلیغ خلافت و امامت خود مشغول است.هارون گفت:آیا آنچه با پدرش کردیم برای ما کافی نیست؟آیا می خواهی همۀ آنها را به قتل برسانم. ؟»

موسی بن مهران روایت کرده است که:«شنیدم جعفر بن یحیی چنین می گفت:شنیدم هنگامی که هارون از«رقّه»به«مکّه»می آمد عیسی بن جعفر بدو چنین گفت:سوگند خود را در بارۀ آل ابو طالب به خاطر آور،تو قسم خوردی که اگر کسی پس از موسی ادعای امامت کند او را خواهی گرفت و سر از تنش جدا خواهی کرد،و این علی فرزند اوست که ادعای امامت کرده و در پی به دست آوردن حقّ خود است.هارون با خشم به او نگریست و چنین گفت:چه می گویی؟آیا می خواهی همۀ آنها را نابود کنم؟موسی می گوید:چون این خبر را شنیدم خدمت امام رسیدم و این سخن را به آگاهی ایشان رساندم.امام علیه السلام فرمود:من کجا و آنها کجا به خدا سوگند نخواهند توانست به من آسیبی برسانند .»

از ابو الصلت هروی روایت شده است که:«روزی امام رضا علیه السلام در منزل خود نشسته بود که فرستادۀ هارون وارد شد و به امام چنین گفت:امیر المؤمنین شما را به حضور می طلبد.امام برخاست و به من فرمود:ای ابا صلت!او در این هنگام مرا جز برای امر ناگواری احضار نکرده است،ولی به خدا سوگند نخواهد توانست آنچه را ناپسند می دارم در حقّ من انجام دهد زیرا دعایی از جدّم رسول اللّه صلی الله علیه و آله همراه خود دارم که موجب حفظ من خواهد بود.»

ابا صلت می گوید:«با امام علیه السلام خارج شدم تا بر هارون الرشید وارد شدیم.چون نگاه حضرت رضا علیه السلام بر هارون افتاد همان دعا را خواند و چون در مقابل هارون ایستاد،هارون به ایشان نگریست و چنین گفت:ای ابا الحسن دستور داده ایم یک صد هزار درهم به شما بپردازند شما نیز نیازهای خانوادۀ خود را بنویسید.چون علی بن موسی الرضا علیه السلام از مجلس هارون بیرون رفت هارون از پشت سر به او می نگریست و چنین می گفت:من خواهان چیزی بودم و پروردگار چیز دیگری اراده

ص:248

کرد و آنچه خدا بخواهد خیر است. »

این روایات به همراه مسائلی دیگر،تصویری از وضعیّت مخالفان حکومت عبّاسی به دست می دهد و با پیوند میان رخدادهای گذشته و آینده درمی یابیم که آنچه از زندگی امام کاظم علیه السلام آوردیم در واقع زمینه ساز چنین وضعیّت جدیدی بوده است،وضعیّتی که تا زمان مأمون به تکامل خود ادامه داد.عوامل مساعد این وضعیّت را می توان بدین شرح برشمرد:

اوّل:نیروی مخالفان

مبارزه شدّت می یافت و در رویارویی خود با حکومت توانمند شده بود.هنگامی که پروندۀ رویدادها را مطالعه می کنیم به انقلاب«ابو السرایا»(سری بن منصور)برمی خوریم،انقلابی که محمد بن ابراهیم بن اسماعیل بن طباطبا بن ابراهیم بن حسن بن امام حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام رهبری آن را به عهده داشته است.این انقلاب در سال 199 ه برپا شد و نفوذ آن تا کوفه،واسط،بصره،اهواز،حجاز و یمن گسترش یافته بود و در آینده مفصّلا از آن سخن خواهیم گفت.پس از آن به احوال محمّد بن امام جعفر صادق علیه السلام برمی خوریم و در جای دیگری از این پرونده قیام عبد الرحمن بن عبد اللّه علوی را در سال 207 ه از نظر می گذرانیم.در صفحه ای دیگر از این پرونده ماجرای نهضت علی بن عبد اللّه بن خالد معروف به سفیانی در شام را مطالعه می کنیم.

انقلاب ابو السرایا سخت ترین انقلاب علیه حکومت عباسی بود زیرا بیشتر نیروی خود را در جهت نابودی این حکومت به کار گرفته بود،این قیام بعدا در رویارویی با حکومت،جبهه های مختلفی را تشکیل داد،جبهه ای در یمن به فرماندهی ابراهیم بن موسی الکاظم علیه السلام ،و جبهه ای در اهواز به فرماندهی زید بن موسی الکاظم علیه السلام و جبهه ای در مکّه تحت فرماندهی حسن بن حسن الافطس و جبهه های دیگری از این قبیل.

وضعیّت مبارزه،شکل نظامی علنی به خود گرفته بود.این مبارزه به شکلهای دیگری نیز ظاهر می شد.

در دستگاه اداری،فضل بن سهل وزیر هارون ملقّب به«ذو الریاستین»و نیز فضل بن ربیع آخرین وزیر هارون که وزارت فرزند هارون محمّد امین را هم بر عهده داشت و ابو الصلت هروی که به مثابه رایزن مأمون به شمار می آمد به همراهی ریّان بن صلت ارکان نیرومند مبارزه را تشکیل می دادند.

امّا در بعد نظامی«هرثمه بن اعین»فرماندۀ مشهور و«طاهر بن حسین خزاعی»و افرادی نظیر آنان مسؤولیتهای نظامی را عهده دار بودند.این دو نفر به شیعه اعتقاد داشتند و شاید طاهر بن حسین اعتقاد راسختری داشته است.نظر آن دو چنین بود که،با به کار بستن سیاست گام بگام به

ص:249

حکومت فشار وارد آورند تا در اثر تحول بتوان خلافت را به مسیر شرعی خود یعنی،به امامان معصوم علیه السلام بازگرداند.

از سوی دیگر حکومت سعی داشت با هدایا و فرمانروایی شهرهای مختلف،آن دو را به اطاعت وادارد.برای مثال هرثمة بن اعین از جنگ با ابو السرایا خودداری می کرد ولی نامۀ منصور بن مهدی آن قدر فریبنده بود که هرثمه را واداشت تا با گریه پیشنهاد او را بپذیرد،زیرا هرثمه نتوانسته بود از انگیزۀ شهوی و قدرت طلبی چشم بپوشد،ولی طاهر بن حسین،پس از پیروزیهای خود در جنگهای مختلف،فرمانداری«هرات»به او داده شد تا از صحنۀ درگیریها به دور باشد.مأمون از او می هراسید.نسل طاهر بن الحسین الخزاعی همگی اظهار تشیّع می کردند ،تا آن که سلیمان بن عبد اللّه طاهری-چنان که ابن اثیر می گوید-پس از جنگ با«حسن بن زید ناهضی»در طبرستان به سبب احساسات شدید شیعه گری از عمل خود توبه کرد.طاهر در بغداد حرمی داشت که هرکس در آن وارد می شد ایمن بود.طاهر بن الحسین برای جنگ با ابو السرایا دعوت شد ولی او چنین پاسخ داد:

قناع الشکّ یکشفه الیقین و أفضل کیدک الرأی الرّصین

تثبّت قبل ینفذ فیک أمر یهیج لشرّه داء الیقین

أتندب طاهرا لقتال قوم بنصرتهم و طاعتهم یدین (1)

مقام و موقعیّت طاهر در حکومت عبّاسیان آن قدر زیاد بود که«دعبل خزاعی»شاعر اهل بیت اشعار علنی خود را خطاب به مأمون سر می داد:

إنّی من القوم الّذین سیوفهم قتلت اخاک و شرّفتک بمقعد (2)

این خود نشانگر میزان نفوذ تشیع در دستگاه حاکم بنی عباس است.

شکل دیگر و مهمتر،قضیه شخصیت امام علی بن موسی الرضا علیه السلام است،شخصیّتی که توده های مردم قلبا به سوی او جذب می شدند تا آن که مأمون در اوج قدرت خود چندین بار کوشید تا از موضع امام که حکومتش را تهدید می کرد،رها شود.همین که چشم مردم به امام می افتاد اشک از دیدگانشان روان می شد،این صحنه در مسیر چندین ماهۀ امام به خراسان که به دعوت مأمون صورت گرفته بود،چندین بار تکرار شد.شخصیّت علمی امام علیه السلام که چشمۀ همیشه جوشان امّت و

ص:250


1- *) یقین نقاب از چهرۀ شکّ برمی گیرد،و بهترین مکر تو آن است که اندیشۀ استوار خود را به کار اندازی قبل از اجرای این نقشه درنگ کن،نقشه ای که از شرّ آن شک برانگیخته می شود آیا طاهر را برای جنگ با گروهی فرامی خوانی که مدیون یاری و فرمانبری ایشان است؟
2- **) من از مردمی هستم که شمشیرهای ایشان،برادر تو را به قتل رساند و به تو منزلت بخشید.

حجّتی در مقابل جریانات فکری جدید به شمار می آمد،نیز مضاف بر محبوبیّت ایشان بود.یهودی و نصرانی و مجوس و صائبی و برهمن و ملحد و دهری و پیروان مذاهب دیگر زندقه همگی بر این حقیقت گواهند که امام رضا علیه السلام در ردّ ابا طیل و نیرنگ بازیهای این فلسفه ها و عقاید پوچ دارای نقش بسزایی بوده است.

از همین جا می توانیم دریابیم که چرا بیشتر احادیث و سخنان امام رضا علیه السلام دربارۀ توحید و سایر اصول اعتقادی است تا آن جا که مشهور شده بود هرکس با شاگردان امام علیه السلام بحث کند سرانجام،سرافکنده از سخن خود باز خواهد گشت.بدعتهایی که در زمان امام ظهور کرد مسألۀ ساده ای نبود،فردی ادّعای نبوّت می کرد،دیگری ادّعای می کرد که ابراهیم خلیل است و بر همین مقیاس.

پدیدۀ دیگر آن دوران،این بود که امّت اسلامی با بحرانی اخلاقی روبرو بود که از جریان عفن آلود حکومت نشأت می گرفت زیرا در سرزمین ملل اسلامی،جویبارهایی فاسد و عفن جریان یافته بود.در مباحث بعدی مظاهر این بحران را عرضه خواهیم داشت.در مقابل،امام رضا علیه السلام عطش روحی امّت را فرومی نشاند زیرا امت،امام را قطبی روحی می دانست که به سبب زهد و عبادت و تقوا و فضایل دیگر این بزرگوار،به سویش کشانده می شد.

امّت اسلامی پیوسته از سبزه زارهای خاندانی تغذیه می کرد که،پروردگار آن را از هرگونه پلیدی به دور داشته بود.امّت عطش خود را از سرچشمۀ این بزرگواران فرو می نشاند و از چشمه سار پاک و زلال آن سیراب می شد.

دوّم:عامل اصلی ظهور و تکامل مرحلۀ سوّم بویژه در بعد سیاسی،عبارت بود از استمرار فرسودگی حکومت در برابر مخالفان و ضرباتی که از داخل به حکومت وارد می شد.با جنگ و کشمکشهایی که پس از هارون بین امین و مأمون اتّفاق افتاده است،آشناییم.پس از هارون، ابراهیم،عموی امین و مأمون چهارده روز زمام امور را در دست داشت ولی،بعدا امین بازگشت و مدّت یک سال و شش ماه و بیست و سه روز بر مسند حکومت باقی بود.دوباره عموی او به خلافت منصوب شد تا این که مأمون به بغداد آمد و خلافت را به دست گرفت.این از نظر کشمکشهای سردمداران نظام،ولی از نظر وزرا اگر خلیفۀ عباسی گمان می برد که وزیر یا فرماندهی نظامی به تشیّع گرویده است کشتن او امری حتمی بود.تصفیۀ فضل بن سهل «ذو الریاستین» به دست مأمون و تصفیۀ هرثمه بن اعین،فرماندهی که پیروزیهای بسیاری برای حکومت عبّاسی به ارمغان آورده بود و نیز کسی که قتل او موجب خشم فرماندهان نظامی شد،این واقعیّت را تأیید می کند.

ص:251

سوّم:عامل دیگر،ستمهای زیادی بود که بر مردم تحمیل می شد،ما با شورش مردم خراسان علیه«ابن ماهان»والی هارون الرشید آشنایی داریم.بسیار طبیعی بود که هرچند وقت یک بار در یکی از شهرهای سرزمین اسلامی شورشی بر ضد والی آن صورت بگیرد.از سوی دیگر فقر و درماندگی در میان امّت شیوع یافته بود و ترورهای بسیاری توسّط نظامیها انجام می شد.

چهارم:ضعف حکومت مرکزی در ارزیابی ارکان خود.حکومت عبّاسی بیش از همه به ارتش خود تکیه داشت،ارتشی که هزینۀ مالی آن بیش از سایر ارگانها بود.این ارتش،روحیۀ سلطه جویانۀ خاصّی داشت.می توان گفت کارآیی حکومت عبّاسی از مرکز خلافت تجاوز نمی کرد ولی در شهرهای دیگر قدرت در دست والیان بود و تنها ارتش بود که مسؤول برقراری ارتباط پایتخت با ولات دیگر شهرها به شمار می آمد.هر والی،مرکز پلیسی در اختیار داشت که نمی توانست به هنگام شورش مردم،در مقابل ایشان مقاومت کند،به همین سبب هنگامی که مأمون«محمّد زبادی»را در سال 203 ه به حکومت«تهامه»برگزید ارتشی را همراه وی به آن منطقه فرستاد تا بتواند دوباره حکومت عبّاسیان را در آن جا برقرار سازد ولی،پس از مدّت کوتاهی محمّد با همین ارتش،حکومتی مستقل تشکیل داد.«ز بادیه»حکومتی مستقل در یمن بودند.

ارتباط بین رئیس و اعضای حکومت عبّاسی در شرف از هم پاشیدگی بود،ارتش در این میان تنها رابطی بود که پیوند این اعضا را برقرار می کرد.وجود ارتش،رسیدن اموال به مرکز خلافت را ضمانت می کرد،تا آن جا که در جریان خلع مأمون از ولایتعهدی توسّط برادرش امین،وی به رایزنی با رجال حکومتی پرداخت،رجالی که باید موافقتشان را جلب می کرد.در این گفتگوها هرثمه بن حازم چنین گفت:«ای امیر المؤمنین!کسی که به تو دروغ بگوید هرگز خیر تو را نخواهد خواست و کسی که به تو راست بگوید هرگز واقعیّت را از تو پنهان نخواهد کرد،فرماندهان را بر خلع کسی تشویق مکن زیرا ممکن است خودت را بر کنار کنند و ایشان را به بیعت شکنی وامدار زیرا ممکن است پیمان و بیعت خودت را نقض کنند. »

این نشانگر آن است که پس از خلیفه ارتش قدرت حقیقی به شمار می آمده است.

پنجم:انتشار اخلاقیات زشت و منحطّ چون رشوه،تقلّب،خریدن افراد و نظایر آن در حکومت ،عاملی که به سهم خود در میان مردم نیز انتشار یافته بود تا آن جا که«ابن اثیر»چنین می گوید:قوم «زطّ»-گروهی از طبقۀ پست جامعه بودند که اصالة از هندیهای آسیا به شمار می آمدند.ایشان در سواحل خلیج فارس اقامت داشتند و در بصره متمرکز بودند،این عدّه با راهزنی،زندگی خود را می گذراندند و شاید این ویژگیها در نتیجۀ استضعاف و به بندگی گرفتن ایشان حاصل شده بود- نتیجة در اثر وجود صفات زشت و پلید اطرافیان حکومت و احاطه آن بر مردم،آنان بر بصره استیلا

ص:252

یافتند و این گروه مرتکب اعمالی که به انحراف کشیده می شد،گردیدند.چرا نباید چنین می کردند در حالی که برای مثال،جعفر بن یحیی یکی از وزرای مورد اعتماد حکومت عبّاسی،به شرابخواری می نشست و با همپیاله های خود خلوت می کرد و مجالسی ترتیب می داد که همۀ شرکت کنندگان،لباسهای متنوع و الوان بر تن می کردند و به لهو و لعب مشغول می شدند و در میان فواحش به خوشگذرانی می پرداختند تا این که یک بار عبد الملک بن صالح بن علی عبّاسی به یکی از این مجالس وارد شد،وی در خاندان بنی عبّاس شخصی باوقار،متدیّن و آبرومند به شمار می آمد،چون جعفر بن یحیی او را دید شرمنده شد ولی عبد الملک قبل از آن که جعفر سخنی بگوید به وی چنین گفت:«هیچ اشکالی ندارد،برای ما نیز از این جامه های رنگین حاضر کنید.»پس برای او نیز پیراهنی رنگین آوردند و او آن را بر تن کرد و با جعفر بن یحیی به مزاح پرداخت و شراب طلبید،پس از آن که شراب را نوشید چنین گفت:«با ما همراهی کن زیرا عادت نداریم در نوشیدن شراب زیاده روی کنیم.»سپس به شوخی و عربده کشی پرداخت،پس از آن جعفر به عبد الملک چنین گفت:«چه نیازی داری؟»عبد الملک پاسخ داد:«برای برآوردن سه حاجت نزد تو آمده ام.اوّل آن که،قرضی به مبلغ هزار درهم دارم که می خواهم ادا شود،دوّم آن که،خواهان ولایتی برای فرزندم هستم تا قدر و قیمتش بالا رود.و سوّم آن که،مایلم دختر خلیفه را به عقد فرزندم درآورم.» جعفر پاسخ داد:«امّا درباره ولایت،فرزند تو را والی مصر گرداندم و پولی که خواسته بودی،هم اکنون به منزل تو برده می شود و دختر خلیفه را هم به ازدواج پسر تو درآوردم ولی،از آن جا که دختر امیر المؤمنین می باشد مهر او معادل فلان مبلغ است.»روز بعد هارون،به سبب آن که با جعفر بسیار نزدیک بود،با پیشنهاد او موافقت کرد.این یکی از داستانهایی بود که در کتب تاریخی می توان صدها نظیر برای آن یافت.

ششم:وجود حکومتهایی کوچک چون ادارسه و اغالبه که از حکومت عبّاسیان جدا بودند.

وجود این حکومتها مانعی در برابر استبداد و فساد روزافزون حکومت عبّاسی بود.

پس از آگاهی به احوال حکومت،فشار توده مردم شدّت یافت،و خواهان رهایی از رهبری فاسدی بودند که بر جامعۀ مسلمین سلطه یافته بود،مردم می خواستند حکومت را دوباره در مجرای شرعی خود به جریان اندازند،ایشان،امام رضا علیه السلام را تجسّم خلافت شرعی می دانستند.

مأمون پس از آن که امام علیه السلام را ولیعهد خود کرد از ایشان خواست تا سوار مرکبی شود و در نماز عید فطر شرکت کند.مأمون به امام علیه السلام چنین گفت:

«خوب است برای دلهای تشنۀ مردم خطبه ای بخوانید تا فضل شما را دریابند و دلهایشان آرام گیرد.»

ص:253

قبلا گفتیم که در زمان مأمون در مغرب حکومتی به نام«ادارسه»تشکیل شده بود که به افراد مکتبی وابستگی داشت.در آن زمان،حجاز نیز در دست محمّد بن جعفر الصادق،عموی امام علی بن موسی الرضا علیه السلام بود.

محمّد بن جعفر در مدینه انقلابی برپا کرد و مردم مدینه با وی بیعت کردند.مدینه شهری به شمار می آمد که در آن رهبری معنوی همچنان به قوّت خود باقی بود.همه می دانیم که شافعی و مالک بن انس و ابو حنیفه(ابو حنیفه اهل کوفه بود و برای درس در مدینه اقامت داشت)همگی در مدینۀ منوّره به سر می بردند.مدینه برای حکومت اسلامی آن دوره،منطقه ای اساسی و استراتژیک تلقّی می شد اگرچه از نظر عملیّات نظامی منطقۀ مناسبی به شمار نمی رفت.

مردم مدینه با محمّد بن جعفر بیعت کردند زیرا او را از مأمون و سایر خاندان بنی عبّاس برای خلافت شایسته تر می دانستند.این عمل آرامش مأمون را بر هم زد لذا ارتشی گران را برای جنگ با محمّد اعزام داشت،محمّد بن جعفر در این جنگ شکست خورد.مأمون نتوانست او را به قتل رساند ولی در نهایت او را دستگیر کرد.

آیا مأمون فردی پرهیزکار و پاک بود و به همین سبب محمّد را که علیه او شوریده بود،به قتل نرساند؟

مأمون نوۀ هادی عبّاسی است،کسی که اسرای فخ اعم از کودک و زن و پیر را شکنجه و نابود کرد،آنها دهها نفر بودند که نزد هادی آورده شدند،در این هنگام یکی از شاعران درباری،شعری سرود که او را به انتقامجویی تشویق می کرد و به دنبال این اشعار،هادی دستور داد ایشان را از بیخ و بن بر کنند.مأمون نیز از همان خاندان پلید بود،او همان کسی است که بدون هیچ گونه ابایی یار صدیق خود فضل بن سهل را به قتل رساند پس چرا دشمن خود،محمّد را از میان برنداشت بلکه او را احضار کرد و پس از آن که او را به خراسان آوردند وی را احترام کرد و عزیز داشت و مقدار زیادی پول و زمین به او بخشید و علی رغم آن بعدا نیز با مأمون بیعت نکرد مأمون با او به ملایمت رفتار می کرد تا آن جا که محمّد در حضور مأمون او را به باد مذمّت می گرفت و بر ضد او سخن می گفت.مأمون تا مرگ محمّد از او در امان نبود،چون محمّد وفات کرد مأمون جنازۀ او را تشییع کرد و خود در کنار قبر او حضور یافت و جسد او را بر گرفت و به خاک سپرد،سپس به فرزندان محمّد چنین گفت:«بدهی پدر شما چقدر است؟»گفتند:«سی هزار درهم.»مأمون گفت:

«خداوند دین او را بر آورد.»مقصود مأمون از این سخن آن بود که قرض محمّد را خواهد پرداخت.

چرا مأمون چنین می کرد؟آیا وی بر اساس تقوا چنین رفتاری با محمّد داشت؟هرگز،ملایمت مأمون با وی بدان سبب بود که جنبش مکتبی در آن روزگار از نیرو و توان زیادی برخوردار و در

ص:254

بخشهای دولتی و مردمی رسوخ کرده بود.

انقلاب ابو السرایا

محمّد بن ابراهیم بن اسماعیل یعنی،پسر طباطبا بن ابراهیم بن امام حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام به طرف کوفه حرکت کرد.وی با سری بن منصور(از خاندان بنی ربیعه)ابن ذهل بن شیبان(ابو السرایا)در تاریخ از پیش تعیین شده ای قرار ملاقات داشت.

ابو السرایا به مزار امام حسین علیه السلام آمد تا مکتبیهایی را که در آن جا می بیند گرد آورد زیرا چنان که قبلا گفتیم مزار امام حسین علیه السلام پایگاه انقلابها و پناهگاه انقلابیها بود.نصر بن مزاحم چنین روایت می کند:فردی از اهالی مداین به من چنین گفت:در آن شب کنار مزار امام حسین علیه السلام بودم،شبی توفانی و بارانی بود،ناگاه سوارانی از راه رسیدند و از اسبان خود پیاده شدند.به کنار قبر آمدند و سلام کردند،یکی از ایشان[ابو السرایا]زیارت مفصّلی کرد و سپس به اشعاری از«منصور بن زبرقان نمری»تمثّل جست:

نفس فداء للحسین إذ عدا إلی المنایا عدوا ولا قافل

ذاک یوم انحی بشفریه علی سنام الإسلام و الکاهل

کأنّما انت تعجبین ألاّ ینزل بالقوم نقمة العاجل

لا یعجل اللّه إن عجلت و ما ربّک عمّا ترین بالغافل

مظلومة و النبیّ والدها یدیر بالأرجاء مقلة حافل

الا ما عبر یغضبون لها بسلة البیض و القنا الذّابل

(1)

ص:255


1- *) چنان به سوی مرگ پیش می رفت که گویی دیگر باز نخواهد گشت. آن روزی بود که همچون شمشیری با لبه خود، ضربه سختی بر دوش اسلام وارد آورد. انگار تو ای فاطمه تعجّب می کنی از این که، چرا مصیبت شتابنده ای بر این قوم وارد نمی آید. اگر تو شتاب کنی خداوند شتاب نخواهد کرد، و خدا از آنچه تو می بینی بی خبر نیست. فاطمه دختر پیامبر یک مظلوم بود، پیامبری که اگر زنده بود چشم گریان خود را به هر سو می افکند. آگاه باش قهرمانی یافت نمی شد که، با کشیدن شمشیر و نیزهای باریک از فاطمه پشتیبانی کند.

راوی می گوید:سپس این مرد[ابو السرایا]به من رو کرد و چنین گفت:اهل کجا هستی؟ گفتم:کشاورزی از مداین هستم.گفت:سبحان اللّه،دوست برای دوست مهربان است چنان که شتر برای فرزندش،ای دوست!این مکان جایی است که حضور در آن موجب رضای خداست و اجری بزرگ در بردارد.راوی می گوید:سپس بسرعت از جای خود بلند شد و چنین گفت:هرکه از زیدیه است نزد من آید،گروههایی از آن عدّه بسرعت نزد او رفتند و در نزدیکی او نشستند،وی خطبه ای طولانی ایراد کرد و در خطبۀ خود اهل بیت و فضایل و ویژگیهای ایشان را برشمرد و عملکرد و ظلم امّت را نسبت به آنها یادآور شد.او در خطبه خود از امام حسین علیه السلام سخن به میان آورد و گفت:«ای مردم!گیرم که شما در کنار حسین علیه السلام نبودید تا او را یاری دهید ولی چه چیز موجب شد از یاری کسی که او را درک می کنید و با او معاصرید کوتاهی کنید؟محمّد بن ابراهیم فردا خروج خواهد کرد.وی خواهان انتقام خون حسین علیه السلام و میراث پدرانش و برپا داشتن دین خداست.پس چه چیز مانع از یاری و مساعدت کردن اوست؟من از همین جا یکسره به کوفه خواهم رفت تا برای دین خدا قیام کنم و از حریم مکتب الهی به دفاع برخیزم و اهل بیت رسول اللّه صلی الله علیه و آله را یاری دهم،هرکه چنین نیّتی دارد به من بپیوندد.»وی بزودی با یارانش به کوفه بازگشت .

محمّد بن ابراهیم وجود خود را در کوفه علنی ساخت،علی بن عبید اللّه بن الحسین بن امام علی بن الحسین علیه السلام و مردم کوفه چون فوجی از ملخ او را در برگرفته بودند.ایشان اگر سلاحی نیافته بودند به عصا،چاقو و آجری بسنده کرده بودند.ابو السرایا و همراهانش نیز در حالی که دو پرچم زرد در دست داشتند بر بالای کوه دیده می شدند.ایشان نخست والی کوفه را از میان بردند و سپس لشگریان متعدّدی را یکی پس از دیگری به شهرها فرستادند تا با گروههایی که از پیش هماهنگ شده بودند در موعد مقرر عملیّات خود را شروع کنند،این امر،پس از درگیری ایشان با عبدوس بن عبد الصمد و پیروزی بر او بود.

ابو السرایا،اسماعیل بن علی بن اسماعیل بن امام جعفر صادق علیه السلام را به ولایت کوفه برگزید و روح بن حجّاج را به عنوان فرماندۀ نظامی وی و احمد بن سری انصاری را به سرپرستی دیگر امور، و عاصم بن عامر را به قضاوت منصوب کرد و سرپرستی بازار را به ابن مزاحم سپرد و ولایت یمن را به ابراهیم بن موسی بن جعفر و حکومت اهواز را به ابن موسی بن جعفر و حکومت بصره را به عبّاس بن محمّد بن عیسی بن محمّد بن علی بن عبد اللّه بن جعفر بن ابی طالب و حکومت مکّه را به حسن بن حسن الافطس و ولایت واسط را به جعفر بن محمّد بن زید بن علی و حسین بن ابراهیم بن امام حسن علیه السلام سپرد.هرکدام از این عدّه به دنبال مسؤولیت خود رفتند.نامه ها یکی پس از دیگری از نقاط مختلف روانۀ کوفه می شد،نامه هایی که خبر از فتوحات جدیدی می داد.خطر از هر سو خلیفۀ

ص:256

عبّاسی را در برگرفته بود،خلیفه در آن زمان در خراسان به سر می برد.حکومت عبّاسی تصمیمات عاجلی اتّخاذ کرد.حکومت،زهیر بن مسیب را با لشگری گران روانۀ آن منطقه کرد ولی این فرماندۀ نظامی،علی رغم کثرت افراد و سازوبرگ جنگی،در رویارویی با افراد کم سپاهیان ابو السرایا که از اهالی کوفه تجاوز نمی کرد و سازوبرگ قابل توجّهی نیز به همراه نداشتند شکست سختی خورد.مردم کوفه در این جریان حماسه آفرینیهایی از خود نشان دادند که شرح آن به طول می انجامد تا این که ابو السرایا خود را به زهیر رساند و زهیر به او چنین گفت:«وای بر تو آیا شکستی بزرگتر از این می خواهی؟تا کجا مرا تعقیب خواهی کرد؟»ابو السرایا در این هنگام او را رها کرد و بازگشت .

حکومت،تزلزل و اضطراب بیشتری یافت لذا عبدوس بن عبد الصمد را با هزار سوار و سه هزار پیاده به جنگ ابو السرایا فرستاد ولی مگر می توان با مردمی جنگید که تا آخرین قطرۀ خون خود آمادۀ جانفشانی در راه خدا هستند،پس از وقایع دوّمین جنگ،محمّد بن ابراهیم رهبر جنبش مجروح شد و بر اثر این جراحت درگذشت اما،قبل از آن که بمیرد ابو السرایا یعنی همان سری بن منصور را به دلایلی سرزنش می کرد.یکی از این دلایل آن بود که سری بن منصور باید منتظر حملۀ ارتش عبّاسیان می ماند و سپس جنگ را آغاز می کرد.دیگر آن که غنایم هدف نیستند تا مردم فقط به آن توجّه داشته باشند.ابو السرایا خود را به محمّد بن ابراهیم رساند،محمّد بن ابراهیم در حالی که جراحتی برداشته بود،همچنان جانفشانی می کرد و او را به سبب شبیخونی که به اردوگاه دشمنان زده بود،سرزنش کرد و چنین گفت:«من از آنچه تو انجام داده ای در پیشگاه خدا مبرّایم.چرا قبل از آن که آنها را به راه حق دعوت کنی به ایشان شبیخون زدی و وارد کارزار شدی؟از طرفی باید تنها،اسلحۀ نظامیان دشمن را به غنیمت می گرفتی.»ابو السرایا پاسخ داد:«ای فرزند رسول اللّه! این عمل بر طبق نقشۀ جنگی بود ولی دیگر چنین کاری نخواهم کرد.»در این هنگام ابو السرایا نشانه های مرگ را در چهرۀ محمّد بن ابراهیم دید و به او چنین گفت:«ای فرزند رسول اللّه!هر زنده ای خواهد مرد و هر جدیدی فرسوده خواهد شد پس وصیّت خود را بر من عرضه کن.»محمّد بن ابراهیم گفت:«تو را به تقوای خدا سفارش می کنم و این که پیوسته از دین خود دفاع کنی و اهل بیت پیامبرت را یاری دهی،زیرا تو نیز سرنوشتی چون ایشان خواهی یافت و بکوش کسی را که از آل علی به جانشینی من برخواهی گزید از بهترین مردم باشد،اگر در این امر اختلافی پیش آمد علی بن عبید اللّه را برگزینید زیرا من راه و روش او را آزموده ام و دین او را پسندیده ام.»

سرزنش سری بن منصور از طرف محمّد بن ابراهیم پیش از آن که یک توبیخ باشد توضیح و تأکیدی است بر این که،هدف مشخّص ما چیزی جز حق نیست و این که نمی توانیم مرتکب

ص:257

اعمالی شویم که با باطل آمیختگی داشته باشد.یک انقلاب مکتبی باید همیشه پاسدار ارزشهای خود باشد زیرا جنگ او دلیلی جز همین ارزشها ندارد و این خود در میان انقلابیان جنبش مکتبی، بهترین نشانۀ استقامت و بی پیرایگی در راه خداست ولی در مقابل،ارتش بنی عبّاس به انقلابیان چنین می گفتند:«زنان و دختران و خواهران خود را برای فساد بیارایید که به خدا سوگند با آنها چنین و چنان خواهیم کرد و صراحة کلمات زشت را بر زبان می آوردند .»ولی،ابو السرایا به آنها چنین پاسخ می داد:«خدا را به یاد آورید و به سوی او توبه کنید و از او طلب آمرزش کنید و نیز از او یاری بجویید .»

پس از آن همچنان که قبلا گفتیم والیان مختلفی به ولایت شهرهای متعدّد نصب شدند و به دنبال آن ابو السرایا مردم را گرد آورد و خطبه ای خواند و خبر مرگ محمّد را به آنها داد و به ایشان تسلیت گفت.صدای گریۀ مردم به بزرگداشت وفات او بالا گرفت،ابو السرایا سخن خود را چنین ادامه داد:«ابو عبد اللّه رحمة اللّه علیه نظیر خود را جانشین قرار داده است،وی ابو الحسن علی بن عبید اللّه را برگزیده،اگر شما راضی هستید او نیز راضی است و الاّ کسی را از میان خود برگزینید.» در این جا،محمّد بن محمّد پسر زید فرزند انقلابی امام علی بن الحسین علیه السلام که در آن هنگام جوان کم سنّ و سالی بود پیش آمد و چنین گفت:«ای خاندان علی،دین خدا با شکست یاری نمی شود و این مرد(علی بن عبید اللّه)نه تنها با ما بد نکرده است بلکه عطش ما را فرو نشانده و انتقام ما را گرفته است»سپس به علی بن عبید اللّه رو کرد و چنین گفت:«ای ابا الحسن-که خداوند از تو خشنود باد-چه می گویی؟محمّد بن ابراهیم تو را به جانشینی برگزیده است،دستت را بده تا با تو بیعت کنیم.»علی بن عبید اللّه خدای را ستایش کرد و چنین گفت:«ابو عبد اللّه رحمة اللّه علیه مرا در لحظات واپسین زندگی به جانشینی خود انتخاب کرد.او در مسؤولیت الهی که به دوش گرفته بود کوتاهی نکرد.من نمی خواهم وصیت او را از روی سهل انگاری رد کنم و قصد من خودداری از پذیرش این مسؤولیّت نیست ولی از آن می ترسم که مبادا به جای پرداختن به امور مطلوبی که عاقبت نیکویی به دنبال دارد به امور دیگری بپردازم.پس به سوی کار خود برو که رحمت خدا بر تو باد و هواداران پسر عموی خود را گردآور که ما ریاست خود را به تو دادیم و تو را از صمیم قلب معتمد خود می دانیم.»سپس به ابو السرایا چنین گفت:«چه می گویی آیا با ریاست او(محمد بن محمد بن زید)موافقی؟»ابو السرایا پاسخ داد:«رضایت من بسته به رضایت تو و سخن من همان سخن توست.»پس محمّد بن محمّد را پیش آوردند و با او بیعت کردند .این نشانگر آن است که انقلابیان اهداف و ارزشها را به عنوان شعاری سر می دادند که در زندگی عملی آنها نیز تحقّق داشت.

ص:258

می بینیم که چگونه علی بن عبید اللّه خود را کنار می کشد و با تازه جوانی-محمّد بن محمّد بن زید-بیعت می کند،این عمل پدیدۀ نادری است که امروزه در میان سردمداران انقلابی یافت نمی شود.آنها با این عمل بر ارزش مهمّی در رهبری تأکید کردند و آن را عملی ساختند،آن ارزش عبارت است از آن که فردی باید رهبری امّت را به عهده گیرد که از شایستگی بیشتری برخوردار باشد و سن و جز آن را نمی توان ملاک رهبری دانست.حکومت عبّاسی از ترس افزایش خطر انقلاب،مات و مبهوت به گرد خود می چرخید،حکومت همۀ قوای نظامی خود را جمع کرد و به طاهر بن حسین خزاعی نامه ای نوشت و او را برای جنگ با انقلاب ابو السرایا دعوت کرد ولی،وی با فرستادن چند بیت شعر از مبارزه با انقلابی که بدان علاقه داشت و خود را مدیون آن احساس می کرد،خودداری کرد.حکومت،نامه ای به هرثمة بن اعین نوشت و یک بار با تطمیع و تمنّی و بار دیگر با تحریک احساسات،او را به پذیرش فرماندهی ارتشی واداشت که از سی هزار سواره و پیاده تشکیل شده بود،ولی در مقابل تجهیزات و افراد انقلابی در مقایسه با ارتش حکومت،بسیار ناچیز بود.

تنورۀ جنگ شعله ور شد و جنگ سختی در گرفت و انقلابیان همچنان پایداری و مقاومت می کردند و هرگز قدمی عقب نمی کشیدند.نیروهای انقلابی همۀ نیرنگهای ارتش بنی عبّاس را نقش بر آب می کردند.در این اثنا حسن بن حسین ذو الدمعة بن زید بن امام علی بن الحسین زین العابدین علیه السلام به شهادت رسید ولی انقلابیان در جوش و خروش جنگ فریاد تکبیر را از حلقوم سر می دادند و شجاعت و حماسه آفرینی بیش از پیش وجود آنها را در برگرفته بود،در این لحظات تنها کسی توان پایداری داشت که خداوند قلب او را پاک کرده بود و عمل او از صدق ایمان سرچشمه می گرفت.جنگ شدّت یافت و ابو السرایا با سری برهنه چنین فریاد می کرد:«ای مردم! به خدا سوگند ساعتی شکیبایی و اندکی پایداری،شکست دشمن را در پی خواهد داشت و سرنوشتی جز شکست در انتظار آنها نیست.»در این هنگام یکی از فرماندهان هرثمه،با زره و کلاهخود به او حمله کرد،هر دو درگیر شدند،ابو السرایا با شمشیر خود چنان ضربه ای به او وارد کرد که او را از سر تا کوهۀ زین درید،با مرگ وی سپاهیان بنی عبّاس با شکست فاحشی روبرو شدند و هرثمه نیز بدون اطّلاع ابو السرایا اسیر شد.هرثمه لشگری را که قریب پنج هزار سواره داشت به عنوان ذخیره باقی گذاشته بود که اگر لشگریان او با شکست روبرو شدند و خود او نیز به اسارت درآمد این لشگر احتیاطی پنج هزار نفره،وارد عمل شوند و به سپاه انقلابیان حمله برند.یک بار دیگر سپاهیان دو طرف،در برابر یکدیگر ایستادند ولی این بار نیز هرثمه از این کارزار طرفی نبست لذا با صدای بلند چنین گفت:«ای مردم کوفه!چرا خون ما و خودتان را بر زمین می ریزید؟اگر

ص:259

جنگ شما با ما به سبب آن است که امام ما را خوش نمی دارید،پس این منصور بن مهدی است که مورد قبول ما و شماست،بیایید تا با او بیعت کنیم و اگر می خواهید خلافت را از خاندان عبّاسیان بگیرید پس امام خود را برگزینید تا در روز دوشنبه همگی اجتماع کنیم و بدون کشت و کشتار،در این باره به بحث بنشینیم.»در این هنگام مردم کوفه از حمله باز ایستادند ولی ابو السرایا به ایشان چنین گفت:«وای بر شما،این سخن،نیرنگی بیش نیست،آنها یقین پیدا کرده اند که کشته خواهند شد پس بر آنان یورش برید.»ولی مردم کوفه نپذیرفتند و گفتند:«آنها خواست ما را پذیرفته اند لذا دیگر جایز نیست با آنها به جنگ بپردازیم.»

ابو السرایا،به ماورای این واقعه می اندیشید و این که این عمل نیرنگی است که قوای عبّاسیان چون شکست و فرسودگی نیروهای خود را احساس کرده اند آن را پیش کشیده اند،و این که رها کردن وضعیّت نظامی موجود،به حکومت عبّاسی نوید ریشه کن کردن انقلابیان را می دهد ولی قاطعیت کنونی در صحنۀ جنگ لااقل موجب تضعیف این امید می شود و مانع از آن می شود که حکومت عبّاسیان خیلی زود حملۀ خود را از سر بگیرد و اگر حمله ای را هم آغاز کند مدّت زیادی طول می کشد که حکومت،تعادل روانی و انسجام نظامی خود را باز یابد.توقّف جنگ در این شرایط به معنای شکست انقلاب است ولی،گروههای رزمنده به این حقیقت توجّهی نمی کردند و شاید بین حقّ و باطل سنجشی به عمل نمی آوردند،جنگ امروز جنگی باطل و ستمگرانه نبود و از ارزشها و حق فاصله ای نداشت.

جنگ متوقّف شد و ابو السرایا احساس کرد که هدف بنی عبّاس تحقّق یافته است و حضور دست نشانده های حکومت در کوفه،مرکز انقلابیان،در حدّ خود برای بنی عبّاس یک موفقیّت به شمار می آمد.بدین ترتیب ابو السرایا ناچار بود از کوفه خارج شود و به منطقه و پایگاه بهتری روی آورد و گامهای بعدی را از آن جا بردارد،لذا به طرف بصره به راه افتاد و در راه به بادیه نشینی از اهل بصره برخورد،ابو السرایا جویای اخبار انقلاب شد و این بادیه نشین او را از وارد شدن لشگریان هرثمه به بصره و در اختیار گرفتن راههای ورودی آن و نیز آمدن منصور بن مهدی به کوفه آگاه ساخت.وی اضافه کرد که پس از آن که حکومت عبّاسی نشانه های توقّف جنگ را احساس کرده،کمکهای زیادی روانۀ جبهه ای شد که هرثمه فرماندهی آن را به عهده داشت.

ابو السرایا از رفتن به بصره صرف نظر کرد و تصمیم گرفت راه واسط را در پیش گیرد ولی، همان بادیه نشین او را از این کار باز داشت و توضیح داد که واسط نیز چون بصره در اختیار دست نشانده های بنی عبّاس است و ولاة انقلابی از آن جا نیز اخراج شده اند،وی به طرف اهواز به راه افتاد تا این که به«شوش»رسید ولی دروازه را به روی او بستند،ابو السرایا دستور داد در را بگشایند

ص:260

و پس از گشودن در وارد اهواز شد،امّا،بدون آن که او خبر داشته باشد سپاهیان بنی عبّاس به فرماندهی«مأمونی»او را تعقیب می کردند،جنگ شدیدی بین ابو السرایا و همراهان او با لشگریان بنی عبّاس در گرفت و چیزی نمانده بود که ابو السرایا به پیروزی برسد ولی فریب خوردن یکی از غلامان او موجب شد که با شکست روبرو شود.بدین ترتیب سری بن منصور دستگیر و اعدام شد، محمّد بن محمّد بن زید نیز به خراسان فرستاده شد.مأمون از سنّ کم او متعجّب شد ولی جرأت نکرد علنا او را اعدام کند زیرا مأمون از آن می ترسید که مبادا موج انقلاب دیگری پس از آن که وی در برابر انقلاب ابو السرایا ایستادگی کرد او را از اریکۀ حکومت به زیر کشد،مأمون محمّد بن محمّد بن زید را آرام کرد و تسهیلات زندگی را برای او فراهم آورد ولی،پس از آرامش اوضاع،او را به وسیلۀ سمّ به قتل رساند.

مفهوم شکست این انقلاب آن نیست که نقاط مثبت فراوان آن نادیده گرفته شود.لرزه ای که بر اثر این انقلاب بر اندام حکومت وارد شد و-چنان که قبلا گفتیم-جبهه های مختلفی که در شهرهای متعدّد ایجاد کرد امر ساده ای نیست،جبهه هایی که در مدّت استمرار خود پیوسته حکومت عبّاسی را وا می داشت تا در جنگ با انقلابیون تقاضای آتش بس کند.

این سؤال همچنان به قوّت خود باقی است:

چرا مأمون امام رضا علیه السلام را برای سپردن خلافت به ایشان،از مدینه منورّه به خراسان آورد ولی امام آن را نپذیرفت و مأمون ولایتعهدی را به امام تحمیل کرد؟و چرا امام ولایتعهدی را پذیرفت در حالی که مشخّصا نقشه ای بود که مأمون طرّاح آن بود؟

بعضی از مورّخان معتقدند که بهتر بود امام رضا علیه السلام ولایتعهدی مأمون را نمی پذیرفت ولی،بر طبق بعضی از روایات،امام مجبور به پذیرش ولایتعهدی بود.مورّخان می گویند زمانی که امام به خراسان آمد مأمون خواستار ملاقات ایشان شد و گفت:«چنین صلاح دیدم که از خلافت کناره گیری کنم و آن را به تو بسپارم و با تو بیعت کنم.»امام علیه السلام نپذیرفت.مأمون گفت:«ای فرزند رسول اللّه!باید خلافت را بپذیری.»امام علیه السلام فرمود:«هیچ گاه چنین کاری نخواهم کرد»مأمون پس از تلاش چند روزه و پس از آن که از قبول خلافت امام ناامید شد چنین گفت:«اگر خلافت را نمی پذیری و نمی خواهی با تو بیعت کنم پس ولیعهد من باش تا پس از من خلافت به تو منتقل شود.»امام علیه السلام چنین فرمود:«به خدا سوگند پدرم از پدرانش و پدرانش از امیر المؤمنین و امیر المؤمنین علیه السلام از رسول اللّه صلی الله علیه و آله نقل کرده است که من پیش از تو به وسیلۀ سم مسموم خواهم شد و مظلومانه از دنیا خواهم رفت و فرشتگان آسمان و زمین بر من خواهند گریست و در دیار غربت کنار هارون الرشید به خاک سپرده خواهم شد.»مأمون گریست و چنین گفت:«ای فرزند رسول اللّه!

ص:261

مادامی که من زنده هستم چه کسی خواهد توانست تو را بکشد یا نسبت به تو بدی کند؟»حضرت فرمود:«بدان که اگر بخواهم می گویم چه کسی مرا خواهد کشت.»مأمون گفت:«ای فرزند رسول اللّه!آیا می خواهی از خلافت شانه خالی کنی،تا مردم بگویند تمایلی به دنیا نداری؟.» امام علیه السلام فرمود:«به خدا سوگند از زمانی که پروردگارم مرا خلق کرده است،دروغ نگفته ام و به دنیا نیز پشت نکرده ام و خوب می دانم مقصود تو چیست.»مأمون گفت:«چه مقصودی دارم؟» امام علیه السلام فرمود:«بر من واجب است که صداقت در پیش گیرم.»مأمون گفت:«در امانی.» حضرت فرمود:«هدف تو از این عمل آن است که مردم بگویند علی در«طوس»به سر می برد و به دنیا تمایل یافته است ولی،دنیا از او رو گردانده،آیا نمی بینید که چگونه به طمع خلافت، ولایتعهدی را پذیرفته است.»مأمون خشمگین شد و گفت:«برخورد تو را با خود هیچ گاه نپسندیده ام در حالی که از هیبت من در امان بوده ای،به خدا سوگند اگر ولایتعهدی مرا پذیرفتی چه بهتر و الاّ تو را مجبور به این کار خواهم کرد اگر پذیرفتی در امانی و در غیر این صورت گردنت را خواهم زد .»

نقشه ای که مأمون در سر داشت عبارت از آن بود که وانمود کند قضیه امام،قضیۀ زهد و تقوا نیست بلکه امام با فراهم آوردن مقدمات برای رسیدن به حکومت تظاهر به زهد می کند و در نتیجه این شعر دربارۀ امام مصداق یابد:

صلّی و صام لأمر کان یطلبه و لما انقضی الأمر لا صلّی و لا صاما (1)

بر طبق این روایت مأمون می خواست امام را بدنام،و چنین وانمود کند که رهبر مبارزه و پیشوای جنبش مکتبی با پذیرفتن ولایتعهدی،قصد رسیدن به حکومت را دارد ولی موقعیت او را یاری نمی کند.

مردم خراسان به سبب بی آبی و خشک شدن مزارع،از امام در خواست کردند که نماز استسقا بخواند،امام نیز نماز استسقا را به جای آورد.

و برای ایشان دعا کرد و به دنبال نماز و دعای امام،به اذن الهی باران باریدن گرفت.در پی این عمل امام،یکی از نزدیکان مأمون به وی چنین گفت:«یا امیر المؤمنین!تو را به خدا،آیا می خواهی تاریخ خلفا را با انتقال این افتخار بزرگ[خلافت]از خاندان بنی عبّاس به خاندان علی دگرگون سازی؟بدان که با این کار،خود و خاندانت را با دست خود به نابودی می کشانی،تو ساحر ساحر زاده ای را نزد خود آوردی که گمنام بود و تو او را مشهور همگان گرداندی.خواری بود که به

ص:262


1- *) برای امری که آن را می طلبید نماز می گزارد و روزه می گرفت ولی چون به به هدف خود رسید دیگر نه نماز خواند و نه روزه گرفت.

او عزّت بخشید و فراموش شده ای بود،که او را در خاطره ها زنده کردی و بی مقداری بود که به او ارزش بخشیدی.بارانی که در پی دعای او باریدن گرفت دنیا را از شادی و سرور پر کرده است، هراس بسیاری دارم که مبادا این مرد[امام رضا علیه السلام ]خلافت را از خاندان بنی عبّاس به خاندان علی منتقل کند و ترس بسیاری دارم که مبادا این شخص،با قدرت جادویی خود نعمت خلافت را از تو بگیرد و مملکت تو را غضب کند،آیا هیچ کس جنایتی را که تو به خود و سلطنت خود کرده ای به خویش کرده است.؟»مأمون پاسخ داد:«این مرد،مخفیانه مردم را به سوی خود دعوت می کرده است پس،خواستیم او را ولیعهد خود کنیم تا دعوت او برای ما(یعنی برای هر دوی ما)باشد،او باید بداند که سلطنت و خلافت از آن ماست و فریب خوردگان او نیز باید بدانند که هیچ خرد و ؟؟؟ نخواهد توانست خلافت را به دست آورد،خلافت از آن ماست و او[امام رضا علیه السلام ]را هیچ حقّی در آن نیست،ترسیدیم که اگر او را به حال خود رها کنیم چنان شکافی به دستگاه حکومتی ما وارد کند که دیگر نتوانیم آن را ترمیم کنیم و چنان صدمه ای بر ما وارد سازد که تاب تحمّل آن را نداشته باشیم،هم اکنون دربارۀ او چنان کرده ایم که می بینی و خطایی را مرتکب شده ایم که خود شاهد آن هستی و با مطرح کردن او به هلاکتی کشانده شدیم،که خود آن را احساس می کنی.

پس،نباید در کار او سستی کرد،ما باید اندک اندک از منزلت او بکاهیم و شخصیّت او را در میان مردم به گونه ای ترسیم کنیم که ظاهرا شایستگی خلافت از او سلب شود و سپس تدبیری اتّخاذ کنیم که شرّ این آفت حکومت را،از سر برداریم .»

مأمون در این جا انگیزه های نصب امام به ولایتعهدی و نیز دلایل آوردن علما و محدّثان را به قصد مناقشه با امام روشن می کند ولی،خیلی زود معادلۀ او به نتیجه ای معکوس می رسد و مأمون از نتایج معکوسی که در پی نصب امام به ولایتعهدی به دست آمد،هراسان شد.

امام رضا علیه السلام در روایت اوّل پاسخ مأمون را چنان داد که دیدیم ولی مأمون،امام علیه السلام را به قتل تهدید می کند.امام علیه السلام در پاسخ به تهدید مأمون چنین می فرماید:«خداوند مرا از این که خود را با دست خود به نابودی کشم باز داشته است،اگر مسأله چنین است هرچه می خواهی بکن،من نیز ولایتعهدی تو را می پذیرم ولی نه،کسی را به ولایت برخواهم گماشت،و نه،کسی را برکنار خواهم کرد و نه،قانون و سنّتی را زیر پا می گذارم بلکه،دو را دور ناظر،قضایا خواهم بود.»

این روایت چه صحیح باشد یا نباشد،به اعتقاد من به چند دلیل،سیر حوادث،قبول ولایتعهدی را بر امام علیه السلام تحمیل کرد.

اوّل:اگر امام ولایتعهدی مأمون را نمی پذیرفت،امّت اسلامی گمان می برد که ائمّه علیه السلام نمی خواهند حاکمیت،در اختیار برترین،پارساترین،داناترین،بهترین و فاضلترین مردم باشد،

ص:263

زیرا امام رضا علیه السلام که پیشوای مسلمانان است،حکومت را نپذیرفته،پس حکومت امری جدای از دین است و آمیختگی دین با سیاست مورد قبول اسلام نیست بلکه،به نظر اسلام باید در میان امّت تنها امامتی معنوی حاکم باشد که این امامت از حقوق امامان پاکی است که از فرزندان علی و فاطمه علیه السلام به شمار می آید،همچنان که در میان امت حکومتی سیاسی به چشم می خورد که این حکومت از آن فردی است که از نظر سیاسی بر مردم تسلّط یافته باشد و در نتیجه،این اندیشه در میان امّت جان می گرفت که:«کار قیصر را به قیصر واگذار».

قصد امام علیه السلام آن بود که عملا این اندیشه را درهم بشکند و راه را بر کسانی که خواهان انتشار این اندیشه بودند ببندد و امام علیه السلام این اهداف را با قبول ولایتعهدی تحقّق می بخشید.

دوّم:امام رضا علیه السلام و روش انقلاب ائمّه و جنبش ایشان هیچ یک پذیرش اندیشۀ خاصّی را بر مردم تحمیل نمی کرد.

قبلا گفتیم که ایدۀ ائمّه علیه السلام آن بود که سطح آگاهی امّت را تا بدان جا بالا ببرند که خود بتوانند زمام امور را به دست گیرند.

به همین دلیل ائمّه علیه السلام از همۀ زمینه ها حتّی حکومت،در مسیر رسیدن به این هدف استفاده می کردند،زمانی که حکومت از ایشان دعوت می کرد که به دستگاه حکومتی وارد شوند أئمّه علیه السلام نیز این فرصت را برای استفاده از نوعی آزادی و برحذر بودن از فشار حاکمیت غنیمت می شمردند و بدون آن که امتیازی به حکومت دهند یا آن را تأیید کنند(این مسأله را بعدا توضیح خواهیم داد)به نشر مذهب و اندیشه های مکتبی خود می پرداختند و این همان چیزی است که مأمون هنگام نصب امام به ولایتعهدی،با بیان این جملات به آن اشاره دارد:

«...هم اکنون دربارۀ او چنان کرده ایم که می بینی و خطایی را مرتکب شده ایم که خود شاهد آن هستی و با مطرح کردن او به هلاکتی کشانده شده ایم که خود آن را احساس می کنی، پس نباید در کار او سستی کرد،ما باید اندک اندک از منزلت او بکاهیم و شخصیّت او را در میان مردم به گونه ای ترسیم کنیم که ظاهرا شایستگی خلافت از او سلب شود و سپس تدبیری اتّخاذ کنیم که شرّ این آفت حکومت را،از سر برداریم.»

امّا مأمون از نقشۀ خود نتیجه ای معکوس گرفت.

سوّم:سوّمین علّت آن است که امام رضا علیه السلام می خواست ادلّۀ مأمون را که تصمیم داشت به وسیلۀ آنها ائمّه علیه السلام را ساقط و نیروی جنبش مکتبی را تحلیل برد،خنثی کند.مأمون در هدف خود روش خاصّی را در پیش گرفته بود بدین ترتیب که وی،امام رضا علیه السلام را به خراسان آورد تا شاید بتواند به اهداف خود جامۀ عمل بپوشد،نقشۀ او آن بود که اگر از آوردن امام به خراسان سود برد که

ص:264

به هدف خود رسیده است و الاّ یکی دیگر از فرزندان ائمّه چون«علی بن اسماعیل»یا«محمّد بن جعفر»یا«اسحاق بن موسی»یا فرد دیگری از فرزندان علی بن ابی طالب علیه السلام را بخراسان می آورد و منصب ولایتعهدی را بدو می دهد و به مسلمانان چنین می گوید:

ای مسلمانان!اگر خواهان حاکمی از علویان هستید این همان حاکم است که در پیش روی شماست.چنان که معروف است عموم مردم به استثنای اندکی از ایشان در تشخیص امام حقیقی و شرعی و امام دروغین فاقد بینش کافی بوده اند،ملاک بیشتر مردم اسامی افراد بوده است و به ماهیّت افراد توجّهی نداشته اند یعنی امامی را که به امامت او تصریح شده است، تشخیص نمی داده اند.برای بیان اختلاف میان علویان می توان به دو نفر اشاره کرد،یکی امام موسی بن جعفر علیه السلام و دیگر علی بن اسماعیل یعنی،کسی که بر طبق برخی روایات،اخبار امام را نزد هارون می برده و در شهادت امام علیه السلام نیز شرکت داشته است.امام حسین علیه السلام و عمر هر دو از فرزندان حضرت علی علیه السلام بوده اند ولی حسین کجا و عمر کجا؟!

عمر بن علی علیه السلام بر طبق اظهار نظر مورّخان دارای رفتار شخصی خوب نبوده است زیرا او جوانی بود که با همسالان خود به لهو و لعب می پرداخته و فاقد تعهّد مذهبی بوده است.وی زمانی که پدرش به خلافت رسید چنین تصوّر می کرد که همچون پسر نوح می تواند هرچه می خواهد انجام دهد،اگرچه برخی از موّرخان معتقدند که وی در اواخر عمرش توبه کرده و ایمان آورده است، فرزندان عمر نیز افراد متدیّنی بوده اند ولی عمر همان طور که گفتیم در جوانی از رفتار خوبی برخوردار نبوده است.او یکی از فرزندان امام علیه السلام است و حسین علیه السلام نیز فرزند دیگر امام،با این تفاوت که حسین علیه السلام در زندگی خود هرگز طعم راحتی را نچشید و در خلال پنجاه سال،شبهای خود را به عبادت و طاعت گذراند.

مأمون می توانست یکی از طالبیان متملّق و چاپلوس را بیاورد و او را به ولایتعهدی منصوب کند و بدین ترتیب نیروی جنبش مکتبی را تحلیل برد.امام علیه السلام بدین سبب ولایتعهدی مأمون را پذیرفت تا از این عمل جلوگیری کرده باشد.

این بود برخی از عللی که دربارۀ پاسخ مثبت امام علیه السلام به پیشنهاد ولایتعهدی مأمون ذکر کرده اند که می تواند همگی یا پاره ای از آنها صحیح باشد ولی به هرحال این دلایل تنها اسبابی هستند که می توانیم در این زمینه بیان کنیم.

برخی از افراد به دلیل عدم درک صحیح از این موضع امام علیه السلام ،دچار حیرت شده اند،این افراد،اختصاص به گذشته ندارند بلکه در حال حاضر نیز یافت می شوند ولی امام علیه السلام با شرح روش و شیوه و نیز از خلال موضعگیریهای خود پاسخ ایشان را داده است.از«ریان»روایت شده

ص:265

که گفته است:بر علی بن موسی الرضا علیه السلام وارد شدم و به ایشان عرض کردم:ای فرزند رسول اللّه! مردم می گویند تو با وجود اظهار زهد در دنیا ولایتعهدی مأمون را پذیرفته ای.امام علیه السلام فرمود:خدا خود،به ناخشنودی من نسبت به پذیرش ولایتعهدی آگاه است ولی چون بین ولایتعهدی و مرگ مخیّر شدم ولایتعهدی را پذیرفتم،وای بر این عدّه،آیا نمی دانند که یوسف با آن که مرتبت پیامبری داشت،ضرورت او را به قبول خزانه داری عزیز مصر وا داشت و حضرت یوسف علیه السلام به عزیز،چنین فرمود:«مسؤولیت خزاین مصر را به عهدۀ من گذار که من دانا و نگاهبانم»مرا نیز ضرورت واداشت که علی رغم ناخشنودی و پس از آن که در شرف نابودی قرار داشتم به پذیرش ولایتعهدی وی مجبور شوم ولی،ورود من در این امر به مثابه خروج من از آن است و شکایت خود را نزد پروردگار می برم زیرا از او باید یاری طلبید .

روایت دیگری نیز به همین مضمون وجود دارد و در آن روایت آمده است که دانیال نبی نیز به انجام چنین کاری مجبور شد.

امام علیه السلام در این جا به این حقیقت اشاره دارد که زنده ماندن امام برای امّت اسلامی سودمندتر از شهادت ایشان است،حوادث آن زمان نیز به همین حقیقت شهادت می دهد و سخن امام که شخصیّتی صادق و امین است،به حقیقت پیوست.

در این جا دلیل روشنی به چشم می خورد که امامان معصوم علیه السلام همیشه در طول تاریخ،نه تنها،رهبری جنبش مکتبی بلکه،رهبری همۀ امّت اسلامی را بر عهده داشته اند آن هم زمانی که حکومتهای وقت خواهان ائتلاف با کسانی بوده اند که مورد تمایل و اعتماد همۀ امّت به شمار می آمده اند و این امری است که همگی بر آن اتّفاق دارند و ما آن را خاطر نشان می کنیم.

موسی،نوۀ امام رضا علیه السلام و فرزند امام جواد علیه السلام است که از نظر تعهّد مذهبی سقوط بسیاری کرده بود و چنان که معروف است،مفاسد و لوازم فریبندۀ جامعۀ اسلامی آن روزگار،اعم از شراب و آوازه خوان و کنیزکان فراوان بوده است و طبقات خاصّی از امّت نیز مشغول پرداختن به این گونه اعمال شیطانی بوده اند.

روایت دیگری که در دست است،نشان می دهد که خلفای بنی عبّاس برای کوبیدن یک شخصیّت از خلط بین شخصیّتها استفاده می کرده اند.

از«یعقوب بن یاسر»روایت شده که گفته است:«متوکّل چنین می گفت:وای بر شما،فرزند رضا[امام هادی علیه السلام ]مرا عاجز کرده است،تلاش بسیاری کرده ام که با من شراب بیاشامد و مرا همنشینی کند ولی او نپذیرفته است،بسیار می کوشم که چنین فرصتی به دست آورم ولی موّفق نمی شوم.»یکی از حاضران گفت:اگر در فرزند رضا چنین چیزی نمی یابی برادرش موسی در

ص:266

دسترس توست.او فردی مطرب و شرابخوار است و از خوردن و آشامیدن هیچ چیز،ابایی ندارد.

معاشقه و زنا می کند،او را حاضر کن تا بدین وسیله فرزند رضا را بدنام سازی و در نتیجه در میان مردم چنین خواهد پیچید که فرزند رضا چنین کرده است و مردم او و برادرش را از یکدیگر تشخیص نمی دهند و کسی هم که او را بشناسد به همان اعمال برادرش متّهمش خواهد کرد ،ولی در نقشۀ خود موفقیّتی به دست نیاورد.اساس این نقشه آن بود که فرزندان و نوادگان امام رضا علیه السلام تا امام حسن عسگری علیه السلام همگی(فرزند رضا)نامیده می شدند و مردم ایشان را جز به این نام نمی خواندند.

متوکّل و اطرافیانش چنین اندیشیدند که به شراب بنشینند و موسی پسر امام محمّد جواد علیه السلام برادر امام هادی علیه السلام را وادارند تا با ایشان شراب بنوشد و در اثنای مجلس،میگساران و منحرفان اخلاقی را وارد صحنه کنند تا بدین وسیله موسی را به سبب باده نوشی و لهو و لعب با متوکّل،رسوا کنند و چنین انتشار دهند که(فرزند رضا)همنشین متوکّل بوده است زیرا مردم(فرزند رضا)را،هم به امام هادی علیه السلام و هم به برادرش موسی اطلاق می کردند،در نتیجه می توان گفت که این نقشه در مخدوش کردن چهرۀ امام علیه السلام در میان توده ها خلاصه می شد.هنگامی که مردم می فهمیدند که (فرزند رضا)چنین کرده است قضیه برای آنها مشتبه می شد زیرا،(فرزند رضا)هم به علی بن محمّد بن علی الرضا و هم به موسی بن محمد بن الرضا گفته می شد.متوکّل،موسی را از مدینه احضار کرد ولی پیش از آن که موسی نزد متوکّل برود امام[هادی]در پل«وصیف»با او برخورد کرد و به او درود فرستاد و حقّ برادری را به جا آورد،سپس به او فرمود:«این مرد تو را احضار کرده تا پست و رسوایت کند پس پرده از شرابخوارگی خود برمدار،ای برادر!در انجام محرّمات ترس از خدا را پیشه خود کن.»موسی پاسخ داد:او مرا به همین سبب احضار کرده است ولی چاره ام چیست؟امام فرمود:«ارزش خود را پایین میاور و خدای خود را سرپیچی مکن و از انجام آنچه تو را رسوا می کند دوری کن زیرا،او هدفی جز رسوایی تو ندارد.»موسی نپذیرفت و امام هادی علیه السلام سخنان و پند و اندرزهای خود را تکرار کرد ولی موسی خلاف آن را در سر داشت، امام علیه السلام چون خشم موسی را دید به وی چنین فرمود:«مجلسی که خواهان تشکیل آن با متوکّل هستی هرگز برپا نخواهد شد.»

راوی می گوید:موسی سه سال،هر روز صبح زود بر در قصر متوکّل حاضر می شد و به او گفته می شد که وی مشغول است و چون روز بعد باز می گشت به او گفته می شد که،متوکّل مست است و در روز دیگر به او گفته می شد که،متوکّل شراب نوشیده است و به همین ترتیب،سه سال خواستار ملاقات متوکّل بود تا آن که متوکّل کشته شد و موسی هرگز نتوانست با او به شراب بنشیند .

این داستان نشانگر آن است که در خاندان علویان گروه منحرفی با این ویژگیها یافت

ص:267

می شده است و حکومت می توانست از این عدّه استفاده کند و آبروی امام علیه السلام را مورد سؤال قرار دهد و بدین ترتیب از این افراد منحرف،در راه منافع خود بهترین بهره برداریها را به عمل آورد.

در این جا بیان این سه دلیل به پایان می رسد.مسأله ای که باقی مانده،آن است که،امام علی بن موسی را در زمانی بشناسیم که علی رغم پیوستن به حکومت،آن را به رسمیّت نشناخته بود، زیرا نمی توان کسی را یافت که به حکومت رسمی کشوری بپیوندد و وزرا و نخست وزیر و رئیس جمهور آن را به رسمیّت نشناسد امّا،امام علیه السلام با آن که ولیعهد مأمون شده بود،هیچ گاه حکومت وی را به رسمیّت نشناخت و چنین می فرمود:«این حکومتی ظالم و نظامی باطل و فاسد است و من در آن دخالتی ندارم.»و یا در جای دیگر که می فرماید:«من هیچ کس را به ولایت برنمی گزینم و کسی را نیز برکنار نمی کنم و هیچ رسم و سنّتی را زیر پا نمی گذارم .»روایت شده است که امام علیه السلام به مأمون چنین فرمود:«خدا را در رفتار خود در میان امّت محمّد صلی الله علیه و آله ناظر بدان،تو را خداوند به این مقام منصوب نکرده و ویژۀ خلافت قرار نداده است زیرا،امور مسلمانان را تباه کرده ای و آن را به افراد دیگری سپرده ای که حکومت الهی را برپا نمی دارند،در این سرزمین اقامت کرده ای و سرزمین هجرت و محلّ نزول وحی[مدینه و مکّه]را ترک گفته ای،مهاجران و انصار در برابر تو مورد ستم قرار می گیرند و از هیچ مؤمنی انتظار دادرسی ندارند،روزگاری بر ستمدیده می گذرد که با تحمّل زحمت زیاد از به دست آوردن هزینۀ زندگی خود ناتوان است،کسی را نمی یابد تا شکایت بدو برد،دست او از تو نیز کوتاه است پس،به دیار نبوّت و سرزمین مهاجران و انصار[مکّه و مدینه]باز گرد.»

مأمون گفت:ای آقا!چه باید کرد؟

حضرت فرمود:«بهتر است از این سرزمین خارج شوی و به دیار پدران و اجداد خود بروی و ناظر امور مسلمین باشی .»

«معمر بن خلاد»روایت کرده و گفته است:ابو الحسن الرضا علیه السلام به من فرمود که:«مأمون به من گفت:ای ابا الحسن!یکی از کسانی را که مورد اعتماد توست به ولایت شهرهایی که از زیر فرمان ما خارج شده است،برگزین ولی،من چنین پاسخ دادم:به پیمان خود وفا کن،من نیز به پیمان خود وفا می کنم.این منصب را به شرطی پذیرفته ام که از امر و نهی به دور باشم و کسی را برکنار نکنم و به کسی ولایت ندهم و در حکومت دخالتی نداشته باشم،من با مرکب خود در خیابانهای مدینه رفت وآمد داشتم و مردم مدینه نیازهای خود را از من طلب می کردند و من نیز نیاز آنها را برمی آوردم که در نتیجه،آنها نظیر خویشان من گشته بودند.فرمان من در شهرهای مختلف اجرا می شد و تو هیچ نعمتی بر نعمتهایی که پروردگار به من بخشیده است نیفزوده ای.مأمون گفت:

ص:268

به پیمان خود وفا می کنم .»

حضرت به مناسبت منصوب شدن به ولایتعهدی و پذیرفتن آن خطبه ای خواندند و در ابتدای آن،خطاب به مأمون چنین فرمودند:حقّ ما را به افراد دیگری که آن را در نیافته اند بشناسان » ایشان در ادامۀ سخنان خود فرمودند:ما به سبب وجود شریف رسول اللّه صلی الله علیه و آله بر شما حقّی داریم و شما نیز بر ما حقّی دارید؛اگر شما حقّ ما را ادا کردید ما نیز باید حقوق شما را بپردازیم .

حضرت می فرماید:«مأمون به من گفت:ای ابا الحسن!خوب است نامه ای به پیروان خود در مناطقی که از فرمان ما خارج شده اند بنویسی:من نیز چنین پاسخ دادم:یا امیر المؤمنین!اگر به پیمان خود وفا کنی من هم به پیمان خود وفا خواهم کرد،من به شرطی وارد حکومت شدم که از امر و نهی به دور باشم،نه کسی را به ولایت برگزینم و نه فردی را برکنار کنم،پیوستن من به حکومت نعمت جدیدی برایم به ارمغان نیاورده است.هنگامی که در مدینه زندگی می کردم فرمان من در شرق و غرب اجرا می شد،بر الاغ خود سوار می شدم و در خیابانهای مدینه به رفت وآمد می پرداختم و کسی عزیزتر از من نبود،کسی تقاضایی نمی کرد مگر آن که در صورت امکان تقاضایش را برمی آوردم.مأمون گفت:به پیمان خود وفا می کنم .»

از این روایات می توان چنین نتیجه گیری کرد:

اوّل:به رسمیّت نشناختن و مشروع ندانستن حکومت عبّاسی از جانب امام.

دوّم:علنی بودن مبارزه،زیرا امام شفاها و صراحة به مأمون می فرمود که،در شهرهای مختلف پیروی می شده است و این که هیچ نیازی به حکومت مأمون-که از مشروعیّتی برخوردار نیست- ندارد و امام این مسائل را در چارچوب اهداف تغییرناپذیر جنبش،به کار می برد.

قبل از آن که حوادث ولایتعهدی امام علیه السلام را به پایان بریم،می کوشیم تا برخی از وقایع مهمّی را که به منزلۀ حلقۀ ارتباط همۀ آرا دربارۀ ولایتعهدی امام به شمار می آید،بیان کنیم.

همچنین که قبلا گفتیم مأمون با نصب امام علیه السلام به ولایتعهدی،خود را در تنگنا قرار داد زیرا هدف او از این عمل آن بود که بدین وسیله خشم توده ها را کاهش دهد ولی چون امام علیه السلام به این مقام منصوب شد ثابت کرد که خلافت شرعی و قانونی از آن ایشان است نه از آن مأمونی که شایستگی شاگردی امام را هم ندارد.مأمون باید این حقیقت عینی را نقض می کرد،روش او در این هدف آن بود که علما و فقها و متکلّمان مسلمان و غیر مسلمان را صرفا بدین سبب نزد خود می آورد که شاید امام حتّی برای یک بار توان پاسخگویی به ایشان را نداشته و بدین ترتیب خبر عجز امام را منتشر کند.ولی،امام علیه السلام با همین عمل مأمون توانست در اهداف خود موفقیّت بیشتری به دست آورد.

ص:269

در این جا برای تأیید سخن خود به ذکر واقعه ای تاریخی می پردازیم که می توان صدها نمونه برای آن یافت:

«برقی»از پدرش روایت کرده است که«ریّان بن شبیب»دایی معتصم،برادر مارده به من چنین گفت:هنگامی که مأمون می خواست برای خود به عنوان امیر المؤمنین و برای امام رضا علیه السلام به عنوان ولیعهد و برای فضل بن سهل به عنوان وزیر از مردم بیعت بگیرد،دستور داد سه تخت بیاورند.

پس چون تختها آورده شد و این سه نفر بر آن تکیه زدند به مردم اجازۀ دخول داده شد.مردم وارد شدند و یک یک با ایشان بیعت می کردند.روش بیعت مردم چنین بود که:ایشان با دست راست، سه انگشت دست راست این سه نفر را از انگشت نر تا انگشت کهین می فشردند و خارج می شدند.

آخرین نفر جوانی از انصار بود،وی با دست راست ولی از انگشت کهین به طرف انگشت نر بیعت کرد،در این هنگام امام رضا علیه السلام لبخندی زد و فرمود:«هیچ کس جز این جوان با ما بیعت نکرد.» مأمون گفت:«چگونه جز این جوان هیچ کس با ما بیعت نکرد؟»امام علیه السلام پاسخ دادند:«عقد بیعت از بالای انگشت کهین به طرف انگشت نر صورت می گیرد و فسخ بیعت از بالای انگشت نر به طرف بالای انگشت کهین.»

راوی می گوید:در این هنگام مردم با یکدیگر به بحث پرداختند و مأمون دستور داد دوباره از مردم بیعت گرفته شود با این تفاوت که این بار به شیوه ای عمل شود که امام علیه السلام آن را بیان فرموده بود.مردم در میان خود چنین می گفتند:چگونه کسی که آداب عقد بیعت را نمی داند،شایستۀ امامت است؟آن که می داند شایسته تر است از آن که نمی داند.راوی می گوید همین عمل موجب شد که مأمون،امام علیه السلام را مسموم کند .

از دیگر حوادثی که ذکر می شود آن است که،مأمون پیوسته از امام درخواست می کرد که امام به مسجد برود و امامت مردم را به عهده گیرد تا امام نیز از عناصر حکومت عبّاسی به شمار آید.امام هنوز از خانه خارج نشده بود که مردم برای زیارت ایشان صف بسته بودند و به سبب احساس تقصیر و گناه در برابر امام فریادها به گریه بلند شد،جاسوسان مأمون،نزد وی آمدند تا او را از چگونگی اوضاع آگاه سازند.مأمون نیز با درخواست بازگشت امام به خانه،توانست از این وضعیّت حادّ نجات یابد،در غیر این صورت اوضاع به سبب محبّت قلبی مردم نسبت به امام علیه السلام ،بسرعت واژگون می شد.

این واقعه چندین بار رخ داد زیرا مأمون می خواست امام علیه السلام نیز از دست اندرکاران حکومت عبّاسی قلمداد شود.مأمون تصمیم داشت از امام بخواهد تا برای مردم سخنرانی کند.مسألۀ مهّم برای مأمون آن بود که در هر فعّالیّت یا مراسم رسمی حکومت،امام را به صحنه بکشاند تا بدین

ص:270

وسیله بر مشروعیّت حکومت خود بیفزاید ولی،خیلی زود دریافت که حضور امام به جای برآوردن اهداف مورد نظر،نتایج و خیمتری در بر خواهد داشت.

امام تنها در مجالس مناظره ای که مأمون آنها را ترتیب می داد،شرکت می کرد.تشکیل این مجالس در جهت پیشبرد اهداف امام بود و شهادت امام به وسیلۀ سمّ شاهد زنده ای است که از سختی تنگنای مأمون به دنبال منصوب کردن امام به ولایتعهدی،حکایت دارد.

یکی از آرایی که مورّخان هنگام سخن دربارۀ ولایتعهدی،بسیار آن را پیش می کشند آن است که،انگیزۀ مأمون در آغاز انتصاب امام به ولایتعهدی،از احساسات مذهبی و اعتقادات مکتبی وی ناشی بوده است ولی،بعدا بنا به قاعدۀ(حکومت عقیم است)هوا و هوس و مصلحت اندیشی بر او غلبه یافته است.

از ادامۀ سخن در این باره چشم می پوشیم زیرا،پیرامون این نظر قبلا بحث شده است.امکان ندارد عاقلی ادعا کند که همۀ شرایط سخت و دشواری که حکومت عبّاسی با آن روبرو شده است، در سناریوی مأمون تأثیری نگذاشته باشد،یا همۀ تصمیمات متّخذه واژگون نشده،یا جریان ترور امام و تلاشهای پیگیری که قبل از ترور امام علیه السلام به عمل می آمد،همگی در جهت مخدوش کردن شخصیّت امام صورت نگرفته باشد.همۀ این حوادث بر طبق نقشه های قبلی اتّفاق نیفتاده است.

تغییراتی که بعدا نتیجۀ معکوس در برداشت همگی حاکی از آن است که انگیزه های شخصی در بستر تاریخ،از تواناییهای خاصّ خود برخوردار بوده است و ممکن است جریانی خاصّ،انسان را به اراده و خواستی وادارد که خلاف تصمیم قبلی اوست ولی،ما ثابت خواهیم کرد که کارگردانی این نمایشنامه به غایت روشن است.از سوی دیگر،آنچه این مورّخان دربارۀ نظر خود بدان استدلال می کنند بر سخنانی از مأمون استوار است که،در آن ادّعای تشیّع و نیّت خالص الهی کرده است،ولی چگونه می شود چنین استدلالی را پذیرفت در حالی که بر مبنای پاره ای شواهد احتمال دارد تمامی سخنان وی نیرنگ و فریب بوده باشد.از طرفی سخنانی از زبان مأمون و اطرافیان وی شنیده می شد که همگی حاکی از این حقیقت است که نصب امام به ولایتعهدی، جز یک نمایش نبوده است.حتّی در صورتی که سخن این عدّه از مورّخان را هم بپذیریم،باز باید اشاره کنیم که همین اعتراف ایشان:-مأمون،پس از ولایتعهدی آن امام همۀ امکانات خود را برای کوبیدن و به قتل رساندن امام به کار برده است-خود دلیل آن است که وجود منافع در انگیزه های مأمون دخالت داشته است.

امام به سبب آن که از هوشمندی بیشتری برخوردار بود از آزادی خود بهره برداری می کرد.شرط امام شرطی اساسی بود زیرا،امام از وجود خود دستگاه حاکمه و نیز از جوّ آزادی در نشر مکتب خود

ص:271

استفاده می کرد آن هم بدون آن که حکومت را به رسمیّت بشناسد،یا در برابر آن خضوعی داشته باشد بلکه برعکس،امام موضعی مخالف داشت،برای مثال یک بار امام علیه السلام در خانه نشسته بود که «دعبل خزاعی»که از شاعران مخالف و مبارز به شمار می آمد،وارد خانه شد.وی با آن که برای پنهان ماندن از مأموران حکومت،سالها در صحراها و بیابانها زندگی می کرد،با این وجود به حضور امام علیه السلام رسید و شعری را برای ایشان سرود:

چه خالی ز جنبنده شد خانۀ آل ختم رسولان

که آوای تدریس قرآن

در آن موج می زد شبان-روزهای فراوان

و اکنون چه پهنای ویران و خالی زجنبده ای بود

محل نزول ملائک،به وحی الهی

هدایتگه مؤمنان و عبادتگه عابدان زمانه،

چه ویرانه ای بود آن پهنۀ ریگزاران (1)

و در شعر دیگری فساد و تباهی حکومت را بیان می کند.معنای این سخن آن است که امام رضا علیه السلام قبل از آن که حکومت از وجود ایشان سودی ببرد،ایشان از آزادی خود بهره برداری می کرد.

قسمتی از زندگی امام رضا علیه السلام را بیان کردیم و قسمت دیگری از زندگی ایشان باقی مانده است و آن عبارت است از:بعد جهاد فکری،که امام علیه السلام در طول زندگی خود پیوسته به آن می پرداخت و بزودی پیرامون آن سخن خواهیم گفت،اگرچه سخن ما تنها صفحه ای از صفحات درخشان زندگی این امام همام خواهد بود.

پی نوشتها:

-بحار الانوار،ج 49،ص 142.

-همان مأخذ،ج 49،ص 49.به نقل از«مسکویه»صاحب:حوادث الاسلام.

-بحار الانوار،ج 49،ص 129.

-همان مأخذ،ج 48،ص 131.

-همان مأخذ،ج 49،ص 113.

ص:272


1- *) این ترجمه را از ترجمه قصیده تائید دعبل خزاعی،نوشته عزیز اللّه جامی مشهدی گرفته ایم.

-همان مأخذ،ج 49،ص 113.

-همان مأخذ،ج 49،ص 116.

-همان مأخذ،ج 7،ص 40.

-وی،بدان سبب به ذی الریاستین معروف شده بود که وزارت دربار و وزارت جنگ را در اختیار داشت.

-تاریخ مسعودی،ج 3،ص 389.

-مقاتل الطالبیین،ص 522.

-همان مأخذ،ص 522.

-همان مأخذ،ص 529.

(14)-همان مأخذ،ص 533.

-همان مأخذ،ص 526.

-مقاتل الطالبیین،ص 526.

-همان مأخذ،ص 531.

-بحار الانوار،ج 49،ص 129.

-همان مأخذ،ج 49،ص 144.

-همان مأخذ،ج 49،ص 130.

-همان مأخذ،ج 50،ص 4.

-همان مأخذ،ج 50،ص 4.

-همان مأخذ،ج 49،ص 130.

-همان مأخذ،ج 49،ص 165.

-همان مأخذ،ج 49،ص 144.

-همان مأخذ،ج 49،ص 141.

-همان مأخذ،ج 49،ص 146.

-همان مأخذ،ج 49،ص 144.

-همان مأخذ،ج 49،ص 144.

ص:273

نقش امام علی بن موسی الرضا علیه السلام در جنبش مکتبی
اشاره

زندگی سیاسی به نحوی از انحا در زندگی فکری امّت انعکاس می یابد،هرگاه زندگی سیاسی همراه با تشویش و تشنّج باشد،زندگی فکری جامعه نیز از تشویق و تشنّج به دور نخواهد بود.اگر امّتی در برابر مواضع سیاسی خود فاقد بینشی روشن باشد در این صورت،در بیشتر مواضع فکری و فرهنگی خود،در ابهام و سرگشتگی به سر خواهد برد.

حیات فکری و فرهنگی نیز در زندگی سیاسی انعکاس می یابد یعنی،اگر امّتی از نظر فرهنگی و اخلاقی دارای اندیشه ای مشوّش باشد،طبیعة مواضع و بینشهای آن در مسائل سیاسی نیز به دور از تشویق و آشفتگی نخواهد بود.

این حقیقت،دلیل زندگی بسیار مشوّش زمان علی بن موسی علیه السلام را بر ما روشن می سازد.در این جا شرایط آن روزگار امّت اسلامی را که قبلا به اختصار بیان کردیم،به تفصیل می آوریم.از نظر سیاسی،در آن زمان نیز همچون دیگر دوران،انقلابهای به هم پیوسته ای دیده می شود.برخی از این انقلابها را یادآور شده ایم و اکنون به بیان دیگر انقلابها خواهیم پرداخت.در آن روزگار، انقلابی در مصر و نهضتی در سودان و حجاز و عراق صورت می گرفت و این چنین بود که انقلابهای متعدّدی یکی پس از دیگری در امت اسلامی به وقوع می پیوست.

مأمون از سال 198 تا سال 204 در خراسان به سر می برد بدین معنا که خراسان را پایتخت خلافت خود قرار داده بود.وی قبل از این به جنگ با برادرش امین مشغول بود زیرا بر طبق رسوم و اعتقادات بنی عبّاس،در بغداد امین خلیفۀ شرعی به شمار می آمد ولی مأمون امین را خلع و خود را

ص:274

خلیفۀ مسلمین معرفی کرد و به جنگ با برادرش امین پرداخت و پس از آن که جنگهای مأمون و امین به پایان رسید،لشگریان مأمون وارد بغداد پایتخت خلافت امین شدند و اهالی بغداد را به قتل رساندند و بسیاری از خانه ها و آبادیها را به نابودی کشاندند و پس از قتل و غارت،اوضاع بغداد آرام گرفت و لشگریان مأمون به خراسان بازگشتند ولی،بار دیگر خشم و آشفتگی به بغداد بازگشت و مردم بغداد مأمون را خلع کردند و«ابراهیم بن مهدی»را به ولایت آن جا،برگزیدند.

این یکی از انقلابهایی بود که در آن دوران اتّفاق افتاد امّا،در همین زمان،سرزمین مصر نیز شاهد تحوّلاتی در میان اهالی مسیحی آن بود زیرا،ایشان بر والی عبّاسی شوریدند و او را از مصر بیرون راندند.در همین زمان گروههایی که از هند به بردگی گرفته شده و از سند و پنجاب و پاکستان شرقی،به بصره آورده شده بودند،دریافتند که در سرزمینهای اسلامی کشمکش سختی در جریان است لذا،از فرصت استفاده کردند و توانستند بر بصره و بحرین سیطره یابند.ایشان مالیاتهای سنگینی بر بندر بصره وضع کردند،بندری که از مهمترین بنادر آن روزگار به شمار می آمد زیرا در آن زمان دنیای غرب و آفریقا مایحتاج خود را از محصولات چین شرقی و کشورهای جزایر شرقی از این طریق تأمین می کردند.هنگامی که محصولات،به بندر بصره می رسید مردم،این محصولات را از بصره تحویل می گرفتند و آنها را از طریق عراق حمل می کردند تا آن که به شام می رسیدند و از آن جا،راهی لاذقیه یا بنادر بیروت و فلسطین می شدند یعنی،نقاطی که کالاها را به جهان غرب و بویژه به ونیز در ایتالیا می رساندند.این کالاها بین کشورهای اروپایی تقسیم می شد.علاوۀ بر آن بندر بصره در تأمین مایحتاج بغداد-مرکز خلافت-نقش بسزایی داشت ولی به سبب سیطرۀ این عدّه بر بصره ارزاق این شهر رو به کاهش نهاد.

بنابراین،بندر بصره یک بندر بین المللی به شمار می آمد که تحت تصرّف عدّه ای که خود را «زطّ» می نامیدند،قرار گرفته بود،تسلّط بر بصره تنها یکی از کارها یا یکی از اشکال درآمد ایشان بود.

مردم با زبان این گروه آشنایی نداشتند و هرگاه یکی از آنها را در حال سخن گفتن می دیدند، سخنان او را نامفهوم می یافتند.

این گروه در آغاز گروه کوچکی بودند ولی،پس از نیرومند شدن تعداد زنان و فرزندان آنها به هزاران نفر بالغ می شد و چنان که،کتابهای تاریخی نقل می کنند عدّۀ ایشان بالغ بر بیست هزار نفر بوده است ولی همین گروه کوچک توانست بر بصره،یعنی مهمترین بندر اسلامی و از آن جا بر تنها راه دریایی که عراق را به خارج متّصل می کرد،تسلّط یابد.

دلیل موفقیّت این گروه،تشنّجهای داخلی امّت اسلامی بود،به اضافۀ آن که در همین زمان

ص:275

در یمن حکومت مستقلّی از بنی عبّاس تشکیل شده بود.این حکومت پس از انتخاب«محمّد زبادی»به ولایت یمن شکل گرفت،کسی که خیلی زود توانست حکومت«زبادیه»را برقرار سازد.تشنّجهای آذربایجان و ارمنستان و اطراف آنها نیز مزید بر علّت بود و حکومت اسلامی این چنین سر تا پا متزلزل بود و همین اوضاع مشوش بود که در بعد فکری جامعه انعکاس یافت و حتّی یک مسلمان به نقش خود در زندگی آگاهی نداشت و نمی دانست که آیا اسلام به اصالت خود باقی است یا از مسیر خود منحرف شده است.مأمون نیز از این فرصت استفاده کرد و در اسلام بدعتی گذارد بدین ترتیب که،دستور ترجمۀ کتابهای قدیمی دیگر ملل را صادر کرد و این چنین بود که وضع قوانین و شیوۀ ادارۀ حکومت اساسا بر قوانین غیر اسلامی مبتنی شد،دار الترجمه هایی در خراسان و نیشابور و مناطق دیگر تأسیس شد و مبالغ هنگفتی برای ادارۀ این دار الترجمه ها اختصاص یافت.

مأمون به یکی از این دو دلیل اقدام به چنین عملی کرده است:

اوّل:گفته می شود که چون مأمون پی برد که افکار انقلابی در سرتاسر سرزمین اسلامی انتشار یافته است،چاره ای ندید جز آن که برای مبارزه با این اندیشه های انقلابی بر پایگاه فکری مشخّصی تکیه کند.

پایگاه فکری که مأمون در رویارویی با گسترش انقلاب در میان امّت اسلامی می توانست بر آن تکیه کند،کدام است؟

طبیعة افکاری که از طریق کتابهای ترجمۀ شدۀ زبان فارسی منتقل می شد،می توانست همان پایگاه فکری مأمون باشد.اکنون نگاهی خواهیم داشت به کتابهایی که از زبان فارسی به عربی ترجمه شده است.این کتابها کدامند؟

هرگاه ایران آن زمان را از نظر بگذرانید از یک طرف،پادشاهانی را می بینید که بر مردم تسلّط یافته اند و از سوی دیگر،گروههای محرومی را مشاهده می کنید که به بردگی و بندگی گرفته شده اند و با در نظر گرفتن آن که در میان این بردگان محروم،اندیشه ای انقلابی وجود نداشت و نیز در برابر این سلاطین تسلیم محض بودند،امّا،افکار این محرومان عقب مانده را گروهی از نویسندگان تغذیه می کردند به طوری که شاهنشاه زمان اموال زیادی را بدیشان می داد تا کتابهایی تدوین کنند که،موجب تأیید حکومت باشد.

این کتابها همگی با سخنانی چون(خداوند در آسمان و شاه در زمین)یا(صلاح مملکت خویش خسروان دانند)یا(خاندان سلطنتی،ضرورت استقرار مملکت است)مردم را به تسلیم در برابر حکومت وقت دعوت می کردند.این افکار توانسته بود بر ارادۀ توده ها چیره شود و با تخدیر آن،

ص:276

سیطرۀ کاملی را برای خود فراهم آورد.مأمون هنگامی که به خراسان رفت و با برخی از افرادی که با خاندان سلطنتی یا نظایر آنها در ارتباط بودند،تماس برقرار کرد تصمیم گرفت،همان اندیشه را که موجب تسلّط خسروان و شاهنشاهان بر توده ها شده بود،در میان امّت رواج دهد و از همین رو دستور ترجمۀ کتابهای فارسی را صادر کرد.

دوّم:گفته می شود در کشورهای اسلامی،جنبشهایی الحادی به وجود آمده بود،این جنبشها واکنشی در برابر واقعیّت وجودی اسلام،در آن روزگار بود زیرا،در آن زمان گروههایی از دیگر ملل نیز در میان مسلمانان یافت می شدند که انگیزۀ گرایش این عدّه به اسلام آن بود که رهایی و نجات خود را در اسلام می دیدند و این ارزشها را در آن یافته بودند:

1-عدالت 2-رحمت 3-روابط سالم و سایر ارزشهای والا این عدّه به مرور زمان دریافتند که افکار مسلّط بر امّت اسلامی از طرف بنی امیه و بنی عبّاس که بر مردم سیطره داشتند،به آنها تحمیل و القا می شود لذا،به ادیان گذشته بازگشتند و یا به اعتقادات انحرافی جدیدی گراییدند و مشغول نشر و گسترش آنها در میان امّت شدند.

در این زمینه به ذکر نمونه ای تاریخی می پردازیم:

روزی مهدی خلیفۀ عبّاسی شنید که«ربیع بن یونس»پرده دار وی،پسر«معاویة بن یسار» وزیر خلیفه را به کفر متّهم می کند لذا مهدی،پسر معاویه را احضار،و قسمتی از قرآن را از او سؤال کرد ولی،پسر معاویه نتوانست پاسخ گوید:مهدی به پدرش معاویه که در مجلس حاضر بود چنین گفت:آیا تو نگفتی که پسرت حافظ قرآن است؟معاویه پاسخ داد:آری،ای امیر المؤمنین! ولی مدّتی است دور از من به سر می برد و به همین سبب قرآن را فراموش کرده است.مهدی به او گفت:برخیز و با ریختن خون او به خدا تقرّب بجوی.معاویه برخاست،ولی هنگام برخاستن پایش لغزید و لرزان به زمین افتاد.عبّاس بن محمّد،عموی مهدی گفت:ای امیر المؤمنین!اگر صلاح می دانی این پیرمرد را از کشتن فرزندش معاف بدار و اجازه بده دیگری دستور تو را اجرا کند.

مهدی نیز یکی از حاضران را مأمور کشتن او کرد.او نیز گردن پسر معاویه را زد.پس از این واقعه معاویه در خانه اش گوشه نشین شد تا بمرد.

داستان مذکور،نظایر بسیاری دارد.این یکی از روشهایی بود که حکومت عبّاسی در راه تسلّط بر جنبشهای الحادی بر آن تکیه داشت.

گفتیم که حکومت بنی عبّاس حقّ نداشت با جنبشهای الحادی به مبارزه برخیزد.چرا؟

زیرا حکومت و نظام بنی عبّاس خود همان عاملی بود که مردم را به خارج شدن از اسلام وا می داشت و نظریات اسلامی را تنها در جهت منافع خود به کار می بست،مأمون عبّاسی نیز چون

ص:277

خلفای پیشین،هنگامی که با این گونه جنبشها روبرو شد کوشید تا با استعانت از اندیشه های غربی و شرقی توازن اندیشه اسلامی را از راه تزریق افکار ارسطو و افلاطون و نظایر آنها به اندیشه ها و عقاید و علم کلام اسلامی برقرار سازد.نظام عبّاسی،به نظامی شباهت داشت که تنها جامۀ اسلامی بر تن کرده بود ولی،نوشیدن انواع و اقسام شراب در میان سردمداران آن رواج داشت و با این حال فرد میگسار را مؤاخذه و دست دزد را قطع می کردند.و حال این که در حقیقت،خود حکومت عامل دزدی این افراد به شمار می رفت زیرا انتقال اندیشه های غربی و شرقی به اندیشۀ مشوّش آن روزگار اسلام،معنایی جز به انحراف کشاندن امّت اسلامی نداشت.

امام رضا علیه السلام نجاتبخش امّت اسلامی

در این اوضاع آشفته،امام رضا علیه السلام پا به صحنه گذارد و امّت را از جوّ سیاسی متزلزل،که به سهم خود در اندیشۀ جامعه انعکاس داشت،نجات داد.امام،زمانی وارد صحنه شد که امّت اسلامی همزمان با ترجمۀ کتابهای غربی و شرقی آکنده از شرک و کفر و تسلیم گرایی در برابر حکومت و نیز در بحبوحۀ انتشار اندیشه های الحادی،به سر می برد و این چنین بود که امام علیه السلام به ایفای نقش مکتبی خود پرداخت.

امام علیه السلام چگونه به ایفای نقش مکتبی خود پرداخت؟

به تاریخ بنگرید و زمانی را از نظر بگذرانید که امام رضا علیه السلام بر طبق درخواست مأمون از مدینه به خراسان آمد،سفری که از طریق بصره،اهواز،فارس،طوس تا مرو ماهها به طول انجامید.امام هرکجا که فرود می آمد حدیث معروف خود را ایراد می کرد.روایت شده است،زمانی که امام رضا علیه السلام سوار بر استری خاکستری وارد نیشابور شد محمّد بن رافع و احمد بن حارث و یحیی بن یحیی و اسحاق بن راهویه و جمعی از علما،لجام استر او را گرفتند و چنین گفتند:تو را به حقّ پدران معصومت برای ما حدیثی نقل کن که از پدرت شنیده باشی.امام علیه السلام در حالی که جامۀ خز دورویی بر تن داشت سر از کجاوه بیرون آورد و فرمود:«پدرم عبد صالح موسی بن جعفر علیه السلام فرمود:پدرم صادق جعفر بن محمّد علیه السلام فرموده است:پدرم ابو جعفر بن علی باقر علیه السلام وارث علم انبیا فرموده است:پدرم علی بن الحسین سیّد العابدین علیه السلام فرموده است:پدرم سرور جوانان بهشت امام حسین علیه السلام فرموده است:پدرم علی بن ابی طالب علیه السلام فرموده است:از پیامبر خدا صلی الله علیه و آله شنیدم که فرمود:از جبرئیل علیه السلام شنیدم که گفت:پروردگار فرموده است:«إنّی أنا اللّه لا إله إلاّ أنا فاعبدونی،من جاء منکم بشهادة أن لا إله إلاّ اللّه بالإخلاص دخل حصنی و من دخل حصنی أمن

ص:278

من عذابی (1)»

این تنها یکی از دهها باری بود که امام علیه السلام این حدیث شریف را نقل کرد.از هاشمی روایت شده که گفته است:چون علی بن موسی الرضا علیه السلام بر مأمون وارد شد،مأمون به سهل بن فضل دستور داد که علمای مذاهب مختلف مثل:جاثلیق،رأس الجالوت،سران مذهب صائبی،هیربد بزرگ، علمای زرتشتی،سفاس رومی و متکلّمان را گرد آورد و پس از آن که تجمّع این عدّه به اطّلاع مأمون رسید،چنین گفت:آنها را بر ما وارد کن،فضل بن سهل نیز چنین کرد.مأمون آنها را به گرمی استقبال کرد و گفت:من شما را برای امر خیری گرد آورده ام و مایلم با پسر عمویم که از مدینه آمده است مناظره کنید،قرار ما فرد است.فردا نزد من آیید و نباید هیچ یک از شما تأخیری داشته باشد.گفتند:اطاعت می شود یا امیر المؤمنین،ان شاء اللّه فردا صبح زود به حضور شما خواهیم رسید.هاشمی سخن خود را چنین پی می گیرد:در حضور حضرت رضا علیه السلام نشسته بودم و سخن می گفتیم که ناگاه یاسر خدمتکار امام رضا علیه السلام وارد شد و گفت:سرورم،امیر المؤمنین به تو سلام می رساند و می گوید:برادرت فدایت باد،علمای مذاهب مختلف و پیروان ادیان گوناگون و متکلّمان از همۀ نقاط مملکت بر من وارد شده اند اگر مایلی با ایشان سخن بگویی فردا نزد ما بیا و اگر از آمدن به آن جا،ناخشنودی بر خود سخت مگیر زیرا ما به سهولت می توانیم نزد تو آییم.

امام علیه السلام فرمود:به او سلام برسان و بگو آنچه خواسته ای انجام داده ای،إن شاء اللّه نزد تو خواهم آمد.

حسن بن نوفلی هاشمی می گوید:چون یاسر رفت،امام علیه السلام به من رو کرد و فرمود:ای نوفلی! تو عراقی هستی و عراقیها دارای طبیعتی ملایمند،به نظر تو چرا پسر عمویت مشرکان و سردمداران مذاهب مختلف را برای بحث با ما گرد آورده است.؟گفتم:فدایت شوم می خواهد تو را بیازماید و می خواهد به میزان علم تو آگاهی یابد ولی،این تصمیم را بر اساس سستی،بنیان نهاده است و به خدا سوگند چه بد تصمیمی گرفته است.امام علیه السلام فرمود:مقصود او از این کار چیست؟عرض کردم:متکلّمان و بدعتگذاران،مخالف علما هستند و این بدان سبب است که علما جز منکران و سردمداران مکاتب منحرف و متکلّمان و مشرکان و متحیّران را نفی نمی کنند،اگر استدلال کنی که خدا یکی است خواهند گفت:وحدانیّت او را ثابت کن و اگر بگویی محمّد صلی الله علیه و آله رسول خداست خواهند گفت،پیامبری او را به اثبات رسان و پس از وارد کردن تهمت به فرد،دلیل او را باطل می سازند و ان قدر مغالطه خواهند کرد که شخص از گفتۀ خود باز گردد،فدایت شوم از ایشان پرهیز

ص:279


1- *) «من خدایی هستم که جز من خدایی نیست پس مرا بپرستید،هرکس با اخلاص شهادت دهد که جز خدای یگانه خدایی نیست به دژ من وارد شود و کسی که به دژ من در آید از عذاب من در امان خواهد بود...2»

کن.هاشمی می گوید:امام علیه السلام لبخندی زد و فرمود:ای نوفلی!آیا می ترسی که مرا محکوم کنند؟ عرض کردم به خدا سوگند هرگز چنین بیمی ندارم بلکه،امیدوارم خداوند تو را برایشان پیروز گرداند،امام فرمود:ای نوفلی!آیا می خواهی بدانی مأمون کی پشیمان خواهد شد؟عرض کردم آری فرمود:هرگاه ببیند که با اهل تورات به توراتشان و با اهل انجیل به انجیلشان و با اهل زبور به زبورشان و با صابئین به عبرانی و باهیر بدان به فارسی و با رومیان به رومی و با سردمداران مذاهب مختلف به مذهبشان احتجاج خواهم کرد،و زمانی که همۀ گروهها را محکوم کردم و دلیلشان را باطل گردانیدم،و ایشان را واداشتم که از سخن خود بازگردند و سخن مرا بپذیرند،مأمون خواهد دانست موضعی که اتّخاذ کرده،اشتباه بوده است و در این زمان است که پشیمان خواهد شد و لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلیّ العظیم.

چون صبح شد فضل بن سهل نزد ما آمد و به امام چنین گفت:فدایت گردم،پسر عمویت در انتظار توست،علما نیز گرد آمده اند.آیا در این مجلس،حاضر خواهی شد؟امام علیه السلام فرمود:تو برو من نیز به خواست خدا نزد شما خواهم آمد.امام علیه السلام سپس برای نماز وضو ساخت و مقداری شربت سویق نوشیده و به ما نیز نوشاند،همگی به راه افتادیم و بر مأمون وارد شدیم.مجلس شلوغی بود، محمد بن جعفر در گروه طالبیان و هاشمیان بود و فرماندهان نیز حضور داشتند.چون امام رضا علیه السلام وارد شد مأمون و محمّد بن جعفر و همۀ بنی هاشم به پا خاستند و همچنان ایستاده بودند تا آن که امام رضا علیه السلام و مأمون نشستند و سپس مأمون به ایشان اجازۀ نشستن داد و آنها نیز نشستند،مأمون پس از آن که مدّتی مشغول سخن گفتن با امام بود رو به جاثلیق کرد و چنین گفت:ای جاثلیق! این علی بن موسی بن جعفر پسر عموی من است،او از فرزندان فاطمه دختر پیامبر ما و علی بن ابی طالب علیه السلام است مایلم با او سخن بگویی و به احتجاج بپردازی و دربارۀ او انصاف در پیش گیری.جاثلیق گفت:ای امیر المؤمنین!چگونه با فردی بحث کنم که به کتابی استدلال می کند که مورد قبول من نیست و از پیامبری نقل قول خواهد کرد که بدو ایمان ندارم؟

امام علیه السلام فرمود:ای نصرانی!اگر با تو به انجیلت احتجاج کنم آن را می پذیری؟جاثلیق پاسخ داد:آیا می توانم آنچه را انجیل گفته نپذیرم؟آری به خدا سوگند اگر مورد پسند من هم نباشد خواهم پذیرفت.امام رضا علیه السلام قسمتی از انجیل را برای او خواند و ثابت کرد که نام پیامبر ما صلی الله علیه و آله در آن آمده است سپس تعداد حقیقی و سرگذشت حواریون عیسی علیه السلام را بیان کرد،و نیز احتجاجات بسیاری کرد که جاثلیق همۀ آنها را پذیرفت،و سپس قسمتی از کتاب اشعیا را خواند تا آن جا که جاثلیق چنین گفت:«دیگری از تو سؤال کند،به حقّانیت مسیح سوگند،گمان نمی کنم در میان دانشمندان مسلمان همچون تو کسی یافت شود!»در این هنگام امام رضا علیه السلام به رأس الجالوت رو

ص:280

کرد و با تورات و زبور و کتاب شبعا و حبقوق با او احتجاج کرد تا آن که رأس الجالوت متقاعد شد و دیگر پاسخی نداد.سپس امام علیه السلام به هیربد کبیر رو کرد و با او نیز به احتجاج پرداخت تا آن که هیربد از جای خود برخاست.امام علیه السلام فرمود:ای مردم!اگر هرکدام از شما مخالفتی با اسلام دارد و مایل است سؤالی کند،می تواند بدون خجالت به طرح آن بپردازد.عمران صابی،که یکی از متکلّمان بود برخاست و گفت:ای حکیم!اگر نمی خواستی سؤال خود را مطرح کنم،چنین نمی کردم.من با متکلّمان کوفه،بصره،شام و شمال سوریه ملاقات کرده ام ولی هیچ یک از ایشان نتوانسته است وحدانیّت پروردگار را برای من به اثبات رساند،اگر اجازه می دهی سؤالی در این باره مطرح کنم.امام علیه السلام فرمود:اگر عمران صابی در این گروه باشد او کسی جز تو نیست.

عمران گفت:آری عمران هستم.امام علیه السلام فرمود:بپرس ولی انصاف در پیش گیر و از بیهوده گویی و ناجوانمردی بپرهیز.عمران گفت:سرورم قصد من آن نیست که سؤال مرا بدرستی پاسخ گویی و من آن را نپذیرم.امام علیه السلام فرمود:آنچه به نظرت می رسد بگو.مردم زیادی گرد آمده بودند و جمعیّت آن قدر زیاد بود که مردم به یکدیگر چسبیده بودند.امام علیه السلام احتجاج خود را آغاز کرد و سخن بسیاری بین آن دو ردّ و بدل شد تا آن که ظهر شد در این هنگام امام علیه السلام به مأمون رو کرد و چنین فرمود:وقت نماز است.عمران گفت:سرورم سخنمان را قطع مکن که دلم آزرده می شود.

امام علیه السلام فرمود:نماز می خوانیم و باز می گردیم،امام علیه السلام برخاست و مامون نیز برخاست،

امام علیه السلام در داخل قصر نماز گزارد و مردم در خارج به محمّد بن جعفر اقتدا کردند.پس از نماز هر دو آمدند و امام علیه السلام در جایگاه خود نشست و عمران را فراخواند و فرمود:ای عمران،سؤال خود را پی گیر.عمران،دربارۀ پروردگار و صفات خدا پرسشهایی کرد که امام علیه السلام به همۀ آنها پاسخ داد.

در این جا امام علیه السلام چنین فرمود:آیا فهمیدی ای عمران؟عمران پاسخ داد:آری سرورم و گواهی می دهم که خداوند همچنان است که تو توصیف کردی و وحدانیّت او چنان است که تو به اثبات رساندی و گواهی می دهم که محمّد بندۀ برانگیختۀ پروردگار برای هدایت مردم و رواج دین حقّ است سپس رو به قبله به سجده افتاد و اسلام آورد.

حسن بن محمّد نوفلی،چنین روایت می کند:چون متکلّمان سخن عمران صابی را شنیدند، دیگر به امام علیه السلام نزدیک نشدند زیرا عمران فرد جدلی مذهبی بود که تا آن زمان هیچ کس نتوانسته بود بر او غلبه یابد،امام علیه السلام و عمران به داخل قصر رفتند و مردم نیز پراکنده شدند.از این زمان به بعد هرگاه متکلّمان نزد او گرد می آمدند وی استدلالهای آنها را باطل می کرد تا بدان جا که دیگر از او پرهیز می کردند .

از محمّد بن فضل هاشمی،روایت شده که گفته است:چون سه روز از ورود من به بصره

ص:281

گذشت امام علیه السلام به بصره وارد شد و به منزل«حسن بن محمّد»در آمد،وی نیز خانه اش را در اختیار امام علیه السلام گذاشت و حسن بن محمّد خود،در خدمت امام علیه السلام بود و اوامر امام علیه السلام را به اجرا درمی آورد.امام علیه السلام فرمود:ای حسن بن محمّد!کسانی را که نزد محمّد بن فضل گرد آمده بودند و نیز سایر دوستداران ما را دعوت کن.جاثلیق مسیحی و رأس الجالوت را فراموش مکن و به این عدّه بگو هرچه می خواهند بپرسند.حسن بن محمّد نیز ایشان را به اضافۀ زیدیه و معتزله دعوت کرد ولی آنها نمی دانستند چرا حسن بن محمّد ایشان را دعوت کرده است.

چون همگی جمع شدند امام علیه السلام متّکارا دولا کرد و بر آن نشست و فرمود:درود و برکات خدا بر شما باد،آیا می دانید چرا سخن خود را با درود آغاز کردم.گفتند:خیر.امام علیه السلام فرمود:تا دلهاتان آرام گیرد.گفتند:خدا تو را رحمت کند بگو،کیستی.امام علیه السلام پاسخ داد:من علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام و فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله هستم،امروز نماز صبح را به همراه والی مدینه در مسجد رسول اللّه صلی الله علیه و آله برگزار کردم،وی پس از نماز،نامۀ خلیفه را بر من خواند و در بسیاری از امور با من به رایزنی پرداخت من نیز او را به چنان اموری سفارش کردم که سود او در آن بود و با او قرار ملاقاتی در شامگاه امروز گذاشته ام تا پاسخ نامۀ خلیفه را در حضور من بنویسد،من به آنچه وعده داده ام عمل خواهم کرد و لا حول و لا قوّة إلاّ باللّه العلیّ العظیم.گروه حاضر گفتند:ای فرزند رسول اللّه!ما با وجود این دلایل دیگر شاهدی از تو نمی خواهیم،ما تو را راستگو می دانیم سپس برخاستند.تا مجلس را ترک گویند ولی امام علیه السلام به ایشان فرمود:«پراکنده نشوید زیرا من شما را گرد آورده ام تا پرسشهای خود را در آثار نبوّت و علامات امامت که جز در میان ما اهل بیت یافت نمی شود،مطرح کنید»،«عمر بن هدّاب»که به زیدیه گرایش داشت،سخن را آغاز کرد و گفت:محمّد بن فضل هاشمی،مسائلی از تو نقل می کند که نمی توان آن را باور داشت.امام علیه السلام فرمود:چه مسائلی؟هدّاب پاسخ داد:می گوید که تو هرآنچه را که خداوند نازل کرده است،می دانی و از همۀ زبانها آگاهی کاملی داری.امام علیه السلام فرمود:«محمّد بن فضل راست گفته است من خود این مسأله را بدو گفته ام،پرسشهای خود را مطرح کنید.»هدّاب گفت:پیش از هر چیز تو را در زبانهای مختلف می آزماییم،این فردی رومی و آن هندی و آن دیگری فارس و این یکی ترک است و ما همۀ ایشان را گرد آورده ایم.امام علیه السلام فرمود:

به هر زبانی که مایلند سخن بگویند و من نیز به خواست خدا به همان زبان بدیشان پاسخ خواهم داد.هریک از آنها سؤالی را به زبان خود مطرح کردند و امام علیه السلام نیز به همان زبان پاسخ آنها را داد،گروه حاضر تعجّب کردند و همگی اقرار کردند که امام علیه السلام در زبانشان از آنها فصیحتر است، سپس امام علیه السلام به هدّاب رو کرد و فرمود:اگر به تو بگویم که در همین روزها دستت به خون یکی

ص:282

از نزدیکانت آلوده خواهد شد مرا تصدیق می کنی؟هدّاب پاسخ داد:نه،زیرا تنها خداست که غیب می داند.امام علیه السلام فرمود:آیا خدا نمی گوید: «عٰالِمُ الْغَیْبِ فَلاٰ یُظْهِرُ عَلیٰ غَیْبِهِ أَحَداً إِلاّٰ مَنِ ارْتَضیٰ مِنْ رَسُولٍ (1)رسول خدا در پیشگاه او برگزیده است و ما وارثان همان کسی کسی هستیم که خداوند او را بر آنچه از غیبش اراده کرده،آگاه گردانیده است و ما نیز به آنچه تحقّق یافته و تا روز قیامت تحقّق خواهد یافت،آگاهی داریم و تو ای ابن هدّاب،بدان آنچه را که به تو خبر دادم در طول پنج روز اتّفاق خواهد افتاد و دروغگو باشم اگر پیش بینی من در این مدّت تحقّق نیابد ولی اگر درست گفته باشم بدان که تو خدا و رسول را انکار کرده ای.پیش بینی دیگری نیز برای تو دارم،بدان که پس از چند روز بیماری چشمی یافته و کور خواهی شد و دیگر قادر نخواهی بود کوهستانها و دشتهای سرسبز را ببینی.پیش بینی دیگری نیز دارم،بدان که بزودی سوگند دروغ خود را خواهی شکست و به همین سبب به مرض پیسی دچار خواهی شد.»

محمّد بن فضل می گوید:به خدا سوگند هرچه امام علیه السلام گفته بود بر هدّاب نازل شد.به هدّاب گفتند:آیا امام رضا علیه السلام راست گفته بود یا نه؟وی پاسخ داد:به خدا سوگند همان وقت که این سخنان را می گفت می دانستم که حتما چنین خواهد شد ولی از روی لجاجت آن را نپذیرفتم.

سپس امام علیه السلام به جاثلیق رو کرد و فرمود:آیا انجیل،به نبوّت محمّد صلی الله علیه و آله اشاره کرده است؟وی پاسخ داد:اگر اشاره کرده بود دیگر نبوّت او را انکار نمی کردیم.امام علیه السلام فرمود:آن کدامین اسم در سفر سوّم است که بدان تصریح نمی کنید؟جاثلیق پاسخ داد:اسمی از اسماء خداست که جایز نیست بدان تصریح کنیم.امام علیه السلام فرمود:اگر ثابت کنم که آن نام محمّد است که عیسی آن را ذکر کرده و بد و اقرار کرده است و بنی اسراییل را به ظهورش بشارت داده است،بدو اقرار می کنی و از انکار خود دست می کشی؟جاثلیق گفت:اگر بتوانی چنین چیزی را ثابت کنی،سخن تو را خواهم پذیرفت زیرا،من نمی توانم انجیل را انکار کنم.امام علیه السلام فرمود:سفر سوّم را که نام محمّد و بشارت عیسی علیه السلام به ظهور حضرتش در آن است به من ده.جاثلیق کتاب را به امام علیه السلام داد.امام تلاوت سفر سوّم انجیل را آغاز کرد تا به نام محمّد رسید و فرمود:ای جاثلیق!این فرد کیست؟ جاثلیق گفت:ویژگیهای او را برای من توصیف کن.امام علیه السلام فرمود:او را توصیف نمی کنم،مگر به آنچه خداوند او را توصیف کرده است.او صاحب ناقه و عصا و کساست،پیامبری امّی است که نامش در تورات و انجیل آمده است.او پیامبری است که امر به معروف و نهی از منکر می کند،رزق و روزی حلال را حلال و اموال ناپاک را حرام می دارد،و زر و وبال مردم را از دوششان برمی دارد.

ص:283


1- *) سورۀ جن27/،او دانای عالم غیب است و هیچ کس بر عالم غیب او آگاه نیست مگر آن کس که از رسولان خود برگزیده است.

او مردم را به میانه روی و روش معتدل و راه راست فرا می خواند،ای جاثلیق!تو را به حقّ عیسی روح اللّه و سخنان او سوگند می دهم که آیا در انجیل ویژگیهای این پیامبر چنین نیست؟جاثلیق چشمان خود را به زمین دوخته بود و می دانست که اگر انجیل را ردّ کند کافر خواهد شد لذا چنین پاسخ داد:آری،این صفات در انجیل آمده است و عیسی در انجیل این پیامبر را چنین توصیف کرده است ولی،مسیحیان این پیامبر را محمّد[پیامبر شما]نمی دانند.امام علیه السلام فرمود:از آن جا که به نصوص انجیل کفر نور زیدی و به صفات محمّد در آن اقرار کردی اکنون یکی دیگر از ویژگیهای محمّد و ویژگیهای جانشین او و دخترش فاطمه و حسن و حسین را از سفر دوّم برای تو خواهم خواند.چون جاثلیق و رأس الجالوت این سخنان را شنیدند،دریافتند که امام رضا علیه السلام از تورات و انجیل آگاهی کاملی دارد لذا،چنین گفتند:به خدا سوگند،چنان ادلّه ای اقامه کرده ای که نمی توان جز با انکار تورات و انجیل و زبور آنها را انکار کرد،موسی و عیسی علیه السلام به ظهور حضرتش بشارت داده اند ولی،برای ما ثابت نشده که محمّد شما همان محمّد پیامبر است و ما نمی توانیم به پیامبری محمّد شما اقرار کنیم،ما تردید داریم که این پیامبر،محمّد شما باشد.امام علیه السلام پاسخ داد:

با شک و شبهه احتجاج می کنید!آیا خداوند،قبل از عیسی یا پس از او تا به امروز پیامبری را به نام محمّد برانگیخته است؟یا چنین نامی را در کتابهای دیگری که بر پیامبران نازل شده است، یافته اید؟همگی از پاسخ بازماندند و گفتند:ما نمی توانیم اقرار کنیم که محمّد پیامبر،همان محمّد شماست زیرا،اگر به چنین چیزی اقرار کنیم بر طبق آنچه خود گفتیم باید به جانشین او و دخترش و دو پسرش نیز اقرار کنیم و به این ترتیب علی رغم میلمان به اسلام وارد خواهیم شد امام علیه السلام فرمود:ای جاثلیق!تو در امان خدا و رسولی و هیچ چیز از آنچه می ترسی و پرهیز می کنی و ناپسند می داری از جانب ما به تو نخواهد رسید.جاثلیق گفت:حال که مرا امان دادی می گویم که،نام پیامبر خدا،محمّد و جانشین او علی و دخترش فاطمه و نوادگانش حسن و حسین در تورات و انجیل و زبور آمده است.امام علیه السلام فرمود:آیا ذکر پیامبر و جانشین و دختر و نوادگان او در تورات و انجیل و زبور هماره با راستی و عدالت است یا دروغ و ناراستی؟جاثلیق پاسخ داد:با راستی و عدالت و پروردگار جز حقّ چیزی نمی گوید.چون امام علیه السلام از جاثلیق اقرار گرفت،رو به رأس الجالوت کرد و فرمود:ای راس الجالوت!هم اکنون به فلان سفر از زبور داود گوش فرا ده.گفت:بخوان،خداوند به تو و بر فرزندانت برکت دهاد.امام علیه السلام سفر اوّل زبور را تلاوت کرد تا به نام محمّد و علی و فاطمه و حسن و حسین رسید و فرمود:ای رأس الجالوت تو را به خدا سوگند آیا چنین آیاتی در زبور یافت می شود یا نه؟تو نیز چون جاثلیق در امانی.رأس الجالوت گفت:آری،عین این اسامی در زبور آمده است.امام علیه السلام فرمود:تو را به ده فرمانی که خدا بر

ص:284

موسی بن عمران نازل کرده است سوگند می دهم آیا محمّد و علی و فاطمه و حسن و حسین را در تورات به عدل و فضیلت منسوب می دانی؟رأس الجالوت پاسخ داد:آری و اگر کسی ایشان را انکار کند به خدا و پیامبرانش کفر ورزیده است.امام علیه السلام به او فرمود:اکنون به فلان سفر از تورات توجّه کن،امام علیه السلام شروع به تلاوت تورات کرد و رأس الجالوت از تلاوت و بیان و فصاحت و زبان امام بسختی دچار حیرت شده بود تا آن که به نام محمّد رسید،در این جا رأس الجالوت گفت.

آری،این«احماد»و«الیا»و«دختر احماد»و«شبّر»و«شبیر»است که تفسیر آن به عربی همان محمّد،علی،فاطمه،حسن و حسین می باشد و امام علیه السلام تا آخر،آن را تلاوت کرد.چون امام علیه السلام از تلاوت تورات فارغ شد رأس الجالوت به ایشان چنین گفت:ای فرزند محمّد!به خدا سوگند اگر بر همۀ یهود ریاست نداشتم هر آینه به محمّد ایمان می آوردم و پیرو راه تو می شدم.

سوگند به خدایی که تورات را بر موسی و زبور را بر داود نازل کرده است،در خواندن تورات و انجیل و زبور زبر دست تر از تو ندیده ام و نیز کسی را ندیده ام که بتواند به فصاحت تو،این کتابها را تفسیر کند.

امام علیه السلام همچنان با ایشان مشغول سخن دربارۀ این مسائل بود تا آن که ظهر شد و امام علیه السلام چنین فرمود:من نماز می گزارم و سپس راهی مدینه می شوم تا به وعده ای که به والی مدینه داده ام، عمل کنم زیرا او می خواهد پاسخ نامۀ خلیفه را در حضور من بنویسد و به خواست خدا فردا به سوی شما باز خواهم گشت.راوی می گوید:عبد اللّه بن سلیمان اذان و اقامه گفت و امام علیه السلام در پیشاپیش مردم نماز را برپا کرد،نماز امام علیه السلام در مدّت کوتاهی تمام شد و تنها مستحبّات رکوع را به جای آورد و رفت.چون فردای آن روز فرا رسید امام علیه السلام به همین مجلس بازگشت.کنیزی را نزد امام علیه السلام آوردند که به رومی سخن می گفت،امام علیه السلام نیز با رومی با او سخن گفت.جاثلیق به سخنان امام علیه السلام گوش می داد،او در زبان رومی مهارتی بسزا داشت.امام علیه السلام به رومی از آن کنیزک چنین پرسید.کدام یک نزد تو محبوبترند عیسی یا محمّد؟کنیزک پاسخ داد:در گذشته هنگامی که محمّد را نمی شناختم عیسی را بیشتر دوست می داشتم ولی،هم اکنون که محمّد را شناخته ام بیش از عیسی یا هر پیامبر دیگری دوستش می دارم.در این جا جاثلیق به کنیزک گفت:اگر به دین محمّد درآیی از عیسی متنفّر خواهی بود؟کنیزک پاسخ داد:پناه بر خدا،من همچنان عیسی را دوست می دارم و به او ایمان دارم ولی،محمّد در پیش من محبوبتر است.امام علیه السلام به جاثلیق فرمود:سخن این کنیزک و نیز سؤال و جواب خود را با او برای حاضران ترجمه کن.جاثلیق نیز تمام آنها را برای حاضران ترجمه کرد.چون سخن امام علیه السلام با حاضران به پایان رسید،چنین فرمود:

آیا درستی آنچه محمّد بن فضل از من برایتان نقل کرده بود،ثابت شد؟پاسخ دادند:آری،به خدا

ص:285

سوگند بیشتر از آنچه او گفته بود بر ما ثابت شد او همچنین به ما گفته است که،تو را به خراسان می برند.امام علیه السلام فرمود:محمّد راست گفته است ولی،مرا با تکریم و تعظیم و احترام بدان جا می برند.محمّد بن فضل روایت می کند که حاضران به امامت او گواهی دادند.امام علیه السلام آن شب را پیش ما بود و چون صبح شد سفارشهای مورد نظرش را به من کرد و با حاضران خداحافظی کرد و رفت.

این یکی از دهها داستانی است که می توان از رویارویی امام علیه السلام با جریانهای منحرف و مخالف اسلام،بدان اشاره کرد.تاریخ هنگامی که از امام رضا علیه السلام سخن می گوید،صرفا مقابله و مبارزه های فکری امام در جریانهای مختلف را یادآور می شود و آنها را برای ما نقل می کند ولی،از تغذیۀ فکری و خدمات گستردۀ علمی آن حضرت برای ترقّی اندیشه و اعتقاد امّت اسلامی مختصرا به بحث می پردازد و از هدایت مستقیم امام علیه السلام و ارتباط ایشان با علمای مسلمان در جهت ارائه خدمات و احیای اندیشۀ ایشان یا از مجالس درسی که در جامعه برپا می کرده اند،سخنی به میان نمی آورد در حالی که از خلال همین رویاروییها می توانیم به نقش فکری امام علیه السلام در داخل امّت اسلامی و بازگرداندن تعادل فکری آن پی ببریم.به اعتقاد من،در میان همۀ امامان معصوم علیه السلام دو امام نقش رهبری اندیشۀ اسلامی را بر عهده داشته اند،امام باقر و امام رضا علیه السلام .سایر ائمّه علیه السلام همچنان که مناقشات و مبارزات فکری داشته اند به امور دیگری نیز می پرداخته اند ولی،میزان مبارزه های فکری،فلسفی،اعتقادی و فرهنگی ایشان به اندازۀ امام باقر و امام رضا علیه السلام نبوده است و این خود،مسؤولیت مهمّی است که باید آن را در خلال تاریخ بررسی کنیم یعنی،ارتباط علومی را که ائمّه علیه السلام به نشر آن می پرداخته اند،با شرایط تاریخی این ائمّه بازشناسیم.

به دیگر سخن،ائمّه علیه السلام در خلال تکامل بخشیدن به امّت که باید به ادای آن می پرداختند،به برآوردن نیاز نسلهای امّت اسلامی نیز اهتمام داشتند.ائمّه علیه السلام در مسیری واحد گام برمی داشتند و هریک از ایشان نقشی را که بر عهده داشت ایفا می کرد،ولی،این مانع از آن نمی شود که داده های هر امامی را متناسب با شرایط تاریخی ایشان ندانیم.پدیده ای را که ائمّۀ معصومین علیه السلام با آن روبرو بوده اند می توان چنین بیان کرد:جنبشهای مکتبی همچنان که نتایج و آثار آن را به تفصیل بیان کردیم در مسیر خود،در پیدا کردن اعتقاد و طرز تفکّر شیعی،موفقیّت چندانی به دست نیاوردند اگر چه تمامی این جنبشها از سرچشمۀ زلال تشیّع جان گرفته بودند.عدم برخورداری این جنبشها از طرز تفکّر و اعتقاد خالص شیعی،ائمّه علیه السلام را وامی داشت که بیش از پیش به توضیح اعتقادات و اصول مکتب همت بگمارند.

از سوی دیگر،همین ویژگی یعنی فاصله گرفتن جنبشهای مکتبی از تفکّر و اعتقاد شیعی که

ص:286

در سالهای بعد حاصل شده بود،چه عمدا صورت گرفته باشد یا در نتیجۀ ترکیب شرایط،سهوا پیش آمده باشد به هرحال پدیده ای به شمار می آمد که در برابر همۀ ائمۀ علیه السلام رخ می نمود به گونه ای که، مثل معروف«امور به اضداد آن شناخته می شوند»را می توان مصداق آن دانست.

بار دیگر به این سخن بازمی گردیم که ائمّه علیه السلام یکی پس از دیگری وظیفۀ خود را ایفا می کردند وظیفه ای که با نقش هر امام تکامل بیشتری می یافت ولی،این نیز عاقلانه نیست که بنا به طبیعت شرایط هر امام،داده های ایشان را به دور از نیازهای مردم آن عصر تلّقی کنیم.بدین معنا که رابطه ای میان شرایط ائمّه علیه السلام و نوع داده های ایشان به امّت،به چشم می خورد یعنی نباید چنین تصوّر کرد که ائمّه علیه السلام وظیفۀ تکاملی خود را تنها در داده های به امّت محصور و محدود می دانسته اند بلکه،ارتباط پویا و حقیقی،همان چیزی است که باید به شرح آن بپردازیم.این نکته را نیز نباید از یاد برد که بسیاری تحلیلهای تاریخی می کوشد که وجود این پدیده را در رابطه با غیب و امور غیر طبیعی توجیه کند،این سخن بدان معناست که نباید برای اعمال طبیعی که ائمّه علیه السلام نیز به عنوان بشر بدانها می پرداخته اند ارزشی قایل شد،ما نمی خواهیم نیروهای غیبی و معجزات الهی را در بالا بردن پرچم اسلام انکار کنیم ولی،باید بیشتر به جهاد و مبارزه ائمّه علیه السلام به عنوان بشر توجّه کنیم و بیشتر به علوم باقی مانده ای که از فضیلت این ائمّه به دست ما رسیده است و امّت اسلامی می تواند با استفاده از آن،فهم دقیقی از اسلام به دست آورد،بپردازیم.

پی نوشتها

-زطّی:به ضمّ زاء و تشدید طاء،نوعی لباس است.در«مغرب»چنین آمده است:«زطّ»گروهی از مردم هند هستند که لباسهای«زطیّه»به آنها منتسب است.در صحاح چنین آمده است:فرقه ای از مردم هستند و واحد آن«زطّی»است.در قاموس نیز چنین آمده است:«زطّ»به ضمّ زاء فرقه ای از مردم هندند که معرب«جت»است ولی بنا به قیاس می توان آن را به فتح نیز خواند،مفرد آن«زطّی»است.بحار الانوار،ج 25،ص 280.

-بحار الانوار،ج 49،ص 122.

-همان مأخذ،ج 49،ص 173 تا 177.

ص:287

ص:288

دوران امام جواد علیه السلام

اشاره

1-امام جواد و مسألۀ غیب

2-دوران امام جواد و گسترش جنبش مکتبی

3-ارتش،حکومت را به دست می گیرد

ص:289

ص:290

امام جواد علیه السلام و مسألۀ غیب
راه میانه،راهی بین انکار غیب و قبول مطلق آن

عدّه ای از مسلمانان جز هنگام ضرورت،اندیشۀ غیب گرا را کاملا مردود می دانند ولی،عدّۀ دیگری از مسلمانان برعکس گروه اوّل هر مسأله ای را چه هنگام ضرورت یا غیر از مواقع ضروری، به وسیلۀ غیب تفسیر می کنند.

گروه اوّل چنین می گویند:ما می دانیم که رسول اکرم صلی الله علیه و آله شخصیّتی بود که با غیب پیوند داشت بدین معنا که از طرف خداوند سبحان و به وسیلۀ روح القدس مورد تأیید بود. «إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ فِی لَیْلَةِ الْقَدْرِ وَ مٰا أَدْرٰاکَ مٰا لَیْلَةُ الْقَدْرِ لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ تَنَزَّلُ الْمَلاٰئِکَةُ وَ الرُّوحُ فِیهٰا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ کُلِّ أَمْرٍ،سَلاٰمٌ هِیَ حَتّٰی مَطْلَعِ الْفَجْرِ» (1)

بنابراین،قضیّه در نزول روح القدس که بر پیامبر ما محمّد صلی الله علیه و آله و بر عیسی بن مریم علیه السلام نازل شده است خلاصه می شود،ما غیب را تا این حدّ می پذیریم ولی خارج از این چارچوب یعنی دیگر امور غیبی را مطلقا انکار می کنیم،به نظر این گروه معجزه هایی که از رسول اللّه صلی الله علیه و آله در احادیث وارد شده است،عاقلانه نبوده و نادرست است و این که پیامبر صلی الله علیه و آله می توانسته به زبانهای مختلفی جز زبان عربی سخن بگوید،امری نامعلوم است و سخن گفتن پیامبر صلی الله علیه و آله با سنگریزه ها و شهادت

ص:291


1- *) سورۀ قدر:ما این قرآن عظیم الشأن را در شب قدر نازل کردیم و چه تو را به عظمت این شب قدر آگاه تواند کرد؟شب قدر به مقام و مرتبۀ از هزار ماه بهتر و بالاتر است،در این شب فرشتگان و جبرئیل به اذن خدا از هر فرمان و دستور الهی و سرنوشت خلق نازل می شود،این شب رحمت و سلامت و تهنیت است تا صبحگاه.

دادن سنگریزه ها به نبوّت ایشان،از هیچ گونه صحّتی برخوردار نیست.آمدن درخت خرما به سوی پیامبر صلی الله علیه و آله به دستور ایشان و این که این درخت در عین خشکی به درختی پر از خرما تبدیل می شود که مردم از خرمای آن می خورده اند،به اعتقاد این گروه،مسائلی نادرست است و صحّت این گونه روایات به ثبوت نرسیده است.این عدّه در این گونه احادیث صحیح،به تأویلات بسیار دوری نیازمندند چنان که این تفکّر،با عصمت پیامبر نیز منافات دارد زیرا عصمت رسول اللّه صلی الله علیه و آله خود وجود غیب را به ثبوت می رساند.نظر گروه دوّم کاملا برعکس نظر گروه اوّل است،این عدّه چنین می گویند:همۀ حوادث تاریخی ناشی از غیب هستند،پیروزیهای رسول اللّه صلی الله علیه و آله در جنگهای بدر و احد و حنین و نیز فتح شبه جزیره عربستان همگی در پرتو غیب صورت گرفته است.مسلمانان نیز با نیروی غیب توانستند جهان را مسخّر خود کنند.این عدّه همۀ امور را به وسیلۀ غیب،تفسیر و توجیه می کنند.

در این جا این سؤالات پیش می آید:

چرا رسول اللّه صلی الله علیه و آله در برخی از جنگها با شکست روبرو شد؟

چرا امام حسین علیه السلام کشته شد؟

و چرا امام حسن علیه السلام به وسیلۀ سمّ مسموم شد؟

با در نظر گرفتن این که همگی،خدا را یاری می دادند و پیام آوران الهی بودند،این عده چنین پاسخ می دهند:خواست خدا چنین بوده است.بدین گونه بطور کلّی از تاریخ،تفسیری غیبی به دست می دهند.امّا به اعتقاد ما نظر صحیح همان راه میانه است یعنی،همچنان که تاریخ دست پروردۀ انسان است،انسان نیز از تأثیرات غیبی بی بهره نیست،رسول اللّه صلی الله علیه و آله با غیب پیوند داشت و ائمّۀ معصومین علیه السلام نیز علوم و معارف خود را از سرچشمۀ وحی الهی می گرفتند ولی این که خداوند ایشان را بر سایرین برتری داده است،مسأله ای غیبی نیست و دلیلی جز نیکوکاری و علم ایشان ندارد به علاوۀ آن که ائمّه علیه السلام توانسته اند در پاکدامنی و تقوا نیز گوی سبقت را از دیگران بربایند.گزینش انبیا به وسیلۀ خدا خالی از حکمت نیست.پروردگار دربارۀ ابراهیم چنین می فرماید: «وَ إِذِ ابْتَلیٰ إِبْرٰاهِیمَ رَبُّهُ بِکَلِمٰاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قٰالَ إِنِّی جٰاعِلُکَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً» (1)و دربارۀ موسی علیه السلام چنین می فرماید: «وَ لَمّٰا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ اسْتَویٰ آتَیْنٰاهُ حُکْماً وَ عِلْماً وَ کَذٰلِکَ نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ» (2)

ص:292


1- *) بقره124/،به یادآر هنگامی که خداوند ابراهیم را به موردی چند امتحان فرمود و او همه را به جای آورد،خدا به او گفت من تو را به پیشوای خلق برگزیدم.
2- **) قصص14/،آن گاه که موسی به سنّ عقل و رشد رسید و حد کمال یافت ما به او مقام علم و حکم نبوّت عطا کردیم و چنین پاداش به مردم نیکوکار می دهیم.

پس آزمایش قبل از گزینش و نیکوکاری قبل از دادن حکومت و علم است ولی ما دربارۀ سایر حوادث ثابت شدۀ تاریخی که عاملی جز غیب نداشته است،تفسیری جز غیب نخواهیم داشت و آنچه را که حدوث آن در جهان محسوس،به ثبوت رسیده است به وسیلۀ تأثیرات خارجی،تفسیر و تأویل می کنیم یعنی،نه عالم غیب را انکار می کنیم و نه جهان محسوس را،نه در تمایلات غیبی افراط می کنیم و نه در گرایش به جهان محسوس تفریط،بلکه راه میانه را در پیش می گیریم.برای مثال،امام صادق علیه السلام با«محمّد ذو النفس الزکیه»بیعت نمی کند و به منصور اشاره می کند و چنین می فرماید:«خلافت امر بزرگی است که جز صاحب ردای زرد(منصور)کسی بدان دست نمی یابد.»امام علیه السلام با محمّد ذو النفس الزکیه بیعت نمی کند.روزها می گذرد و خلافت از خاندان علوی به خاندان بنی عبّاس منتقل می شود و حوادث بسیاری پیش می آید و سرانجام منصور دوانیقی حکومت را به دست می گیرد و محمّد ذو النفس الزکیه و برادرش ابراهیم بر او می شورند ولی سرانجام به قتل می رسند.

تمامی این روایت در کتب تاریخی وارد شده است و خود منصور نیز آن را نقل می کند،منصور می گوید:هنگامی که امام جعفر صادق علیه السلام این جمله را فرمود که:کسی جز صاحب ردای زرد به خلافت دست نمی یابد،از همان ساعت پیش خود به انتخاب کارگزاران حکومت آینده ام پرداختم زیرا می دانستم این شخص جز سخن راست نمی گوید.این بدان معناست که منصور پس از کلام امام علیه السلام به حکومت خویش اطمینان می یابد.ولی برخی از مورّخان چنین می گویند:بر فرض صحّت سند این روایت،باز ما معتقدیم غلاتی که می خواهند معجزات ائمّه علیه السلام را به ثبوت برسانند این حدیث را جعل کرده اند.علی رغم آن که این عدّه سند این حدیث را معتبر می دانند ولی باز آن را نمی پذیرند زیرا می خواهند همۀ روایاتی را که اعجاز ائمّه علیه السلام را به ثبوت می رساند انکار کنند.

طبیعة ما نمی توانیم این روش را در پیش بگیریم.چرا؟

زیرا زمانی که یک مسأله از نظر تاریخی به ثبوت بسرد و عقلا نیز اشکالی به نظر نرسد،باید بدان مسأله اعتقاد یابیم چنان که یکی از نویسندگان غربی کتابی به نام«الإمام الصادق ملهم الکیمیا»نوشته و در این کتاب ثابت کرده است که امام صادق علیه السلام همان کسی است که اساس علم شیمی را در جهان اسلام و حتّی در ممالک غیر اسلامی پی ریخته است،وی ثابت می کند که علم شیمی امروزی از جابر بن حیّان کوفی است که او نیز این علم را از امام صادق علیه السلام فرا گرفته است.زیرا،پیوسته در کتب خود چنین می گوید:«آقا و سرور من جعفر بن محمّد الصادق چنین فرموده است»یا«امام صادق علیه السلام چنین فرموده است»ولی یکی دیگر از نویسندگان براحتی این روایت را دروغ می شمارد.چرا؟زیرا هیچ استادی در شیمی در مدینۀ منورّه نبوده است پس امام این

ص:293

علم را از کجا آموخته است؟پس تنها احتمالی که باقی می ماند آن است که،خدای تبارک و تعالی علم شیمی را به امام صادق علیه السلام الهام کرده است،ولی فرد منکری که بر موضع ثابتی ایستاده است یعنی محال می داند که امام صادق علیه السلام علوم خود را از خدا الهام گرفته باشد چگونه چنین چیزی را می پذیرد زیرا او باور ندارد که خداوند علوم را به صورتی غیبی به بندگانش الهام کند اگرچه متفکّران و مخترعان و حتّی شعرا همگی نقش الهام در علوم و فنون مختلف را مورد تأکید قرار داده اند.ما حوادث تاریخ و رویدادهای گذشتۀ آن را با دید ثابتی نمی نگریم بلکه،معتقدیم ائمّه علیه السلام از جهان غیب مورد تأیید بوده اند و علم ایشان از علم خداوند تبارک و تعالی سرچشمه گرفته است.برای مثال امام جواد علیه السلام در حالی به امامت رسید که سنّ ایشان از هفت سال تجاوز نمی کرد و این خود برای دوستداران اهل بیت امتحان دشواری بود زیرا،دانشمندان بزرگ و فقها و فرماندهان نظامی باید از کودکی هفت ساله پیروی می کردند با در نظر گرفتن آن که جنبش مکتبی در آن روزگار جنبشی بسیار قوی به شمار می آمد.امام جواد علیه السلام چهره ای گندمگون داشت و اندام ایشان آن قدر درشت نبود که بزرگتر از سنّ حقیقی به نظر آید.

قاسم بن عبد الرحمان که زیدی مذهب بود چنین نقل می کند:روانۀ بغداد شدم و چون بدان جا رسیدم مردم را دیدم که می دوند و سپس می ایستند.پرسیدم:چرا چنین می کنید؟گفتند:فرزند رضا،فرزند رضا.همین که نگاه کردم او را دیدم که بر استری سوی من می آید،پیش خود گفتم:

خداوند امامیه را لعنت کند که معتقدند پروردگار،اطاعت این کودک را واجب کرده است.در این هنگام امام به من رو کرد و گفت:ای قاسم بن عبد الرحمان «فَقٰالُوا أَ بَشَراً مِنّٰا وٰاحِداً نَتَّبِعُهُ إِنّٰا إِذاً لَفِی ضَلاٰلٍ...» (1)به دنبال این سخن امام،پیش خود گفتم:به خدا او ساحر و افسونگر است ولی دوباره او رو به من کرد و گفت: أَ أُلْقِیَ الذِّکْرُ عَلَیْهِ مِنْ بَیْنِنٰا بَلْ هُوَ کَذّٰابٌ أَشِرٌ» (2)

قاسم بن عبد الرحمان می گوید:از آن جا که بازگشتم به امامت اعتقاد یافتم و شهادت دادم که امام جواد علیه السلام حجّت خدا بر مردم است و به او ایمان آوردم .

از عبد اللّه بن جعفر،چنین روایت شده است:من و رضوان بن یحیی بر امام رضا علیه السلام وارد شدیم،امام جواد علیه السلام که در آن زمان طفلی سه ساله بود ایستاده بود،به امام عرض کردیم:فدایت گردیم اگر خدای ناکرده حادثه ای برای شما پیش آید چه کسی جانشین شما خواهد بود؟امام فرمود:پسرم و به امام جواد علیه السلام اشاره کرد،وی می گوید به امام عرض کردیم:ولی او بسیار خرد

ص:294


1- *) قمر24/،پس گفتند آیا سزد که ما یک بشری از جنس خودمان را پیروی کنیم؟در این صورت به گمراهی و ضلالت سخت در افتاده ایم.
2- **) قمر25/،ای عجب آیا بین ما افراد بشر تنها بر او وحی رسید(چنین نیست)بلکه او مرد دروغگوی بی باکی است.

است.امام فرمود:«آری،او بسیار کم سن و سال است ولی خداوند تبارک و تعالی در حالی عیسی علیه السلام را حجّت خود قرار داد که سنّ او از دو سال تجاوز نمی کرد .»

امام جواد علیه السلام وسیله ای برای امتحان مردم

براستی چه امتحان و آزمایش بزرگی،فردی چون علی بن امام جعفر الصادق که هم پدرش امام است و هم برادر و برادرزاده اش،و خود از فقهای بزرگ و پیرترین فرد بنی هاشم به شمار می آید نزد امام جواد علیه السلام ،فرزند امام رضا علیه السلام ،فرزند امام موسی کاظم علیه السلام ،فرزند امام جعفر صادق علیه السلام می آید و به پیروی از دستور خدا و رسول،نزد امام اظهار اطاعت و دوستی می کند.

آری،مسألۀ مهمّ سنّ و سال نیست بلکه،مهمتر از هر چیز تسلیم بودن و رضا در برابر اوامر إلهی است.یونس،ریان و ابو الصلت همگی از بزرگترین فقها و محدّثان و از نیرومندترین رهبران جنبش به شمار می آمدند و نیمی از جهان اسلام با ایشان در ارتباط بود ولی هم ایشان به خدمت امام جواد علیه السلام می رسیدند و به سخنان آن حضرت گوش فرا می دادند.

محمّد بن حسن بن عمّار می گوید:نزد علی بن جعفر الصادق علیه السلام پسر محمّد الباقر علیه السلام در مدینه نشسته بودم.من دو سال نزد او اقامت داشتم و در این مدّت مشغول نوشتن احادیثی بودم که وی از برادرش یعنی ابا الحسن شنیده بود،یک روز امام جواد علیه السلام به مسجد رسول اللّه صلی الله علیه و آله درآمد،در این وقت علی بن جعفر الصادق بدون کفش و ردا به سوی او پرید و دستش را بوسید و بزرگش داشت، ابو جعفر علیه السلام به او گفت:بنشین ای عمو که رحمت خدا بر تو باد.وی پاسخ داد:سرورم چگونه بنشینم در حالی که تو ایستاده ای،چون علی بن جعفر به خانۀ خود بازگشت یارانش او را سرزنش کردند و گفتند:تو عموی پدر او هستی ولی با این حال این قدر در برابر او اظهار کوچکی می کنی؟وی پاسخ داد:ساکت باشید،اگر خداوند تبارک و تعالی کهولت مرا شایسته ندانسته است-این جمله را در حالی می گفت که ریش خود را در دست گرفته بود-ولی این جوان را شایسته دانسته و او را در موضع مناسب خود قرار داده است آیا من می توانم فضیلت او را انکار کنم؟از آنچه شما می گویید به خدا پناه می برم و من برده و بندۀ اویم .

حسین بن موسی بن جعفر الصادق علیه السلام می گوید:نزد امام جواد علیه السلام در مدینه بودم و علی بن جعفر الصادق نیز نزد او بود،فصّاد نزدیک امام آمد تا رگ او را بزند،در این هنگام علی بن جعفر الصادق برخاست و چنین گفت:سرورم!مایلم قبل از تو سختی آهن را بچشم(یعنی می خواهم حرارت آهن پیش از تو به من برسد)امام علیه السلام فرمود:«ای عموی پدر!این رگ زدن تو را تبریک و تهنیت می گویم.»و بدین ترتیب فصّاد،رگ علی بن جعفر را زد و چون امام جواد علیه السلام برخاست تا

ص:295

آن جا را ترک کند علی بن جعفر کفشهای امام را جفت کرد .

روایت شده است که چون امام رضا علیه السلام وفات کرد امام جواد علیه السلام کودکی هفت ساله بود لذا مردم بغداد و سایر شهرها دربارۀ جانشین امام رضا علیه السلام اختلاف پیدا کردند،ریان بن صلت،صفوان بن یحیی،محمد بن حکیم،عبد الرحمان بن حجّاج،یونس بن عبد الرحمان و گروهی از سران و معتمدان شیعه،در خانۀ عبد الرحمان بن حجاج واقع در آبگیر«زلول»گرد آمدند و از این مصیبت به گریه و زاری پرداختند،ایشان در آن زمان رهبران جنبش مکتبی به شمار می آمدند.در این وقت یونس بن عبد الرحمان چنین گفت:گریه را کنار بگذارید،تا این کودک-امام جواد علیه السلام -بزرگ شود،چه کسی را به جانشینی امام علیه السلام برگزینیم؟ریان بن صلت برخاست و دست خود را بر حلقوم او نهاد و در حالی که حلقوم او را همچنان می فشرد چنین گفت:تو اظهار ایمان می کنی ولی شک و شرک در باطن داری،اگر امامت او از جانب خدا باشد حتی اگر نوزاد یک روزه ای بیش نباشد به منزلۀ پیری حکیم یا بالاتر از آن است و اگر از جانب خدا به امامت برگزیده نشده باشد حتّی، اگر هزار سال هم داشته باشد باز فردی چون سایر افراد مردم است،پس از سخنان ریّان،گروه حاضر یونس بن عبد الرحمان را به باد سرزنش گرفتند.

چون موسم حج فرا رسید،هشتاد نفر از فقها و علمای بغداد و شهرهای دیگر قصد حج کردند و برای دیدن امام جواد علیه السلام وارد مدینۀ منورّه شدند.چون همگی جمع شدند،به خانۀ جعفر الصادق در آمدند زیرا،در این خانه کسی سکونت نداشت.ایشان داخل شدند و بر فرش بزرگی نشستند،یکی از پسران حضرت موسی بن جعفر علیه السلام (عبد اللّه)بر ایشان وارد شد و در بالای مجلس نشست.منادی ندا داد که این فرزند رسول اللّه صلی الله علیه و آله است و هرکس سؤالی دارد می تواند از او بپرسد،حاضران چند سؤال را مطرح کردند ولی،پاسخ وی نادرست بود.این عدّه از علمای شیعه دچار حیرت شدند و غم و اندوه،آنها را در بر گرفت،ایشان برخاستند تا آن جا را ترک گویند.این عدّه پیش خود چنین می گفتند:اگر امام جواد علیه السلام می بود پاسخ کامل سؤالات ما را می داد زیرا علم او با سرچشمۀ الهام الهی در ارتباط است و دیگر پاسخی نادرست از او نمی شنیدیم.در این هنگام یکی از درها گشوده شد و«موفّق»خادم امام جواد وارد شد و چنین گفت:امام جواد علیه السلام به این مجلس وارد می شود.

به دنبال سخن او همه برخاستند تا امام را استقبال کنند،همگی سلام کردند،امام در حالی که دو پیراهن بر تن داشت دو تحت الحنک همچون دو گیسو بر شانه انداخته بود،پس از آن که امام علیه السلام نشست همه از سخن گفتن خودداری کردند و تنها طرّاح سؤالات،پرسشهای خود را از امام علیه السلام پرسید و امام علیه السلام نیز پاسخ صحیح آنها را می داد،حاضران شاد شدند و امام علیه السلام را دعا کردند و ایشان را ستودند و گفتند:عموی تو عبد اللّه چنین و چنان فتوا داد.امام علیه السلام فرمود:«خدایی جز

ص:296

خدای یگانه نیست،ای عمو!امر بزرگی در پیش است زیرا،باید فردا در برابر خدا بایستم و پاسخگوی او باشیم،در آن روز خدا از تو خواهد پرسید با در نظر گرفتن آن که افرادی عالمتر از تو در میان امّت می زیسته اند چرا در میان بندگان من بدون علم،فتوا صادر می کردی ؟سپس حاضران مسائل بسیاری را مطرح کردند و امام علیه السلام به همۀ آنها پاسخ داد.

از عمر بن فرج الرخجی،روایت شده که گفته است:به امام جواد علیه السلام عرض کردم،شیعیان تو ادّعا می کنند که تو هر چیزی حتّی حجم آب دجله و وزن آن را می دانی-این گفتگو در کنار ساحل دجله صورت می گرفت-امام علیه السلام فرمود:«آیا خداوند می تواند علم این مسائل را به پشه ای بدهد یا نه؟عرض کردم آری می تواند.امام علیه السلام فرمود:من در نزد خدا از یک پشه و بیشتر مخلوقات خدا عزیزترم. »

چرا معتصم امام جواد علیه السلام را به شهادت رساند؟

زرقان،دوست صمیمی ابن ابی داوود چنین روایت می کند:

یک روز ابن ابی داوود غمگین از نزد معتصم بازگشت،علّت را جویا شدم وی گفت:ای کاش بیست سال پیش مرده بودم..سبب را پرسیدم.گفت:به سبب آنچه امروز این سیه چرده- ابو جعفر محمّد بن علی بن موسی-نزد امیر المؤمنین انجام داد.گفتم:چگونه؟وی پاسخ داد:دزدی به سرقت خود اقرار کرد و از خلیفه خواست تا با اقامۀ حدّ او را پاک کند لذا فقهای زیادی در مجلس خلیفه گرد آمدند،امام جواد نیز حضور داشت.خلیفه از ما پرسید حدّ را باید با قطع چه نقطه ای از دست به اجرا درآورد؟من گفتم:از مچ دست.خلیفه گفت:دلیلت چیست؟من پاسخ دادم:زیرا دست به انگشتان و کف تا مچ اطلاق می شود،به دلیل آن که خداوند دربارۀ تیمّم چنین فرموده است: «فَامْسَحُوا بِوُجُوهِکُمْ وَ أَیْدِیکُمْ» یعنی چهره و دستهای خود را مسح کنید،برخی هم با من موافقت کردند ولی عدّه ای به آیۀ وضو استشهاد کردند و گفتند:از آن جا که خداوند فرموده است: «وَ أَیْدِیَکُمْ إِلَی الْمَرٰافِقِ» یعنی:دستهایتان را تا آرنج بشویید،پس باید حدّ را تا آرنج به اجرا درآورد،در این جا خلیفه به امام جواد رو کرد و گفت:نظر تو چیست ای ابا جعفر؟حضرت پاسخ داد:«ای امیر المؤمنین!فقها در این باره سخن گفتند.»خلیفه گفت:سخنان ایشان را رها کن،نظر تو چیست؟امام جواد گفت:«ای امیر المؤمنین!مرا از پاسخ به این سؤال معاف بدار.» خلیفه گفت:تو را به خدا سوگند می دهم مرا از نظر خود آگاه کن.در این جا امام جواد چنین گفت:

«از آن جا که مرا به خدا سوگند دادی می گویم که همگی در اجرای سنّت به خطا رفتند،باید

ص:297

حدّ را با قطع مفاصل انتهایی انگشتان به اجرا درآورد و کف دست به حال خود باقی می ماند.» خلیفه گفت:دلیلت چیست؟امام پاسخ داد:«سخن رسول اللّه صلی الله علیه و آله است که سجده باید با هفت عضو صورت بگیرد:صورت،دو دست،دو زانو و دو پا.اگر دست او را از مچ یا از آرنج قطع کنیم دیگر دستی نخواهد داشت تا با آن سجده کند،خداوند نیز چنین می فرماید: «أَنَّ الْمَسٰاجِدَ لِلّٰهِ» یعنی اعضای هفت گانه ای که سجده به وسیلۀ آنها صورت می گیرد از آن خداست و آنچه برای خداست قطع نمی شود و با خدای یگانه شریکی مگیرید.»ابن ابی داود سخن خود را چنین ادامه داد:تو گویی قیامت من فرا رسید،آرزو کردم ای کاش زنده نبودم،معتصم این نظر را پسندید و دستور داد دست سارق را از مفاصل انتهایی انگشتان قطع کنند و کف دست سارق را به حال خود باقی گذاشت.ابن ابی داوود ادامه داد که سه روز بعد نزد معتصم رفتم و به او چنین گفتم:

نصیحت امیر المؤمنین بر من واجب است و اگر این نصیحت مرا به آتش هم بکشد باز آن را خواهم گفت.خلیفه گفت:چه نصیحتی؟گفتم:امیر المؤمنین همۀ فقها و علمای امّت را برای بررسی امری دینی گرد می آورد و حکم آن را جویا می شود،فقها و علما نیز نظر خود را دربارۀ این حکم اظهار می کنند،در این مجلس اهل بیت خلیفه،فرماندهان نظامی،وزرا و نویسندگان خلیفه نیز حضور دارند و مردم نیز از پشت در به این سخنان گوش فرا می دهند ولی،خلیفه سخن همه این علما را نادیده می گیرد و سخن فردی را می پذیرد که گروهی از امّت قایل به امامت اویند و چنین ادّعا می کنند که او برای خلافت از خلیفه سزاوارتر است و خلیفه نیز حکم همین فرد را بر حکم سایرین ترجیح می دهد.ابن ابی داود می گوید:در این جا رنگ خلیفه تغییر کرد و از آنچه به او هشدار دادم متنبّه شد و گفت:خداوند به تو به سبب این نصیحت جزای خیر دهاد.ابن ابی داود می گوید:در روز چهارم یکی از نویسندگان یا وزرای خود را مأمور کرد که امام را به منزل خود دعوت کند، نویسنده یا وزیر مزبور نیز چنین کرد و در پی امام رفت ولی امام از پذیرش آن خودداری کرد و گفت:می دانی که من در مجالس شما حاضر نمی شوم.آن وزیر یا نویسنده به امام چنین می گوید:

من فقط می خواهم تو را برای صرف طعام دعوت کنم و دوست دارم به من افتخار دهی و برای تبرّک بر فرش من بنشینی،فلان وزیر خلیفه نیز مشتاق دیدار توست.وقتی امام به آن جا رفت وی امام را مسموم کرد و چون امام طعام را خورد و مسمومیّت خود را احساس کرد،مرکب خود را خواست ولی،صاحب خانه از او خواهش کرد که در آن جا بماند.امام گفت:«رفتن من از این خانه به سود توست.»امام علیه السلام آن روز و شب بعد را زنده بود تا آن که به جوار پروردگار خود شتافت .

سخنان ابن ابی داوود چند مسأله را روشن می کند:

ص:298

اوّل:دلایل امامت را بیان می کند.

دوّم:وضعیّت جنبش مکتبی را ترسیم می کند،این وضعیت را می توان از این جمله دریافت «وی-امام جواد علیه السلام -فردی است که گروهی از مردم قایل به امامت اویند و ادّعا می کنند که او برای خلافت شایسته تر از معتصم است.

سوّم:روش حکومت را در رویارویی با جنبش مکتبی روشن می کند به گونه ای که حکومت، چاره ای جز مسموم کردن رهبر این جنبش نمی یابد.

این جنبش از طریق گروهی از فقها و علما و رهبران آن،در نقاط مختلف سرزمین اسلامی انتشار یافته بود و پس از مشکلات و سختیهایی که در طول روزگار سیاه خلفای جور با آنها داشت، توانست در میان امّت ریشه دواند.دلایل امامت ایشان،چون خورشید درخشان آشکار شد و این چنین بود که تشیّع در زمان امام جواد علیه السلام به بلوغ رسید و این ایدئولوژی توانست در اعماق جان امّت جای گیرد.مردم در مقابل امام علیه السلام تسلیم محض بودند.مسألۀ عمر یا طول قد یا جثه یا ریش سفید یا اصولا داشتن ریش مطرح نیست.امام علیه السلام در آن زمان هنوز ریشی در نیاورده بود زیرا،سن ایشان از یازده سال تجاوز نمی کرد و همین مسأله بیانگر اعتقاد به غیب در اندیشۀ مکتبی است.بنابراین اعتقاد،خداوند رابطۀ مستقیمی با امّت دارد که این رابطه به وسیلۀ ائمّۀ معصومین علیه السلام ،چه در زمان حیات و چه در زمان غیبت ایشان صورت می پذیرد.

سن حضرت حجّت علیه السلام هنگام انتقال امامت به ایشان از همۀ ائمّۀ کمتر بود.عمر ایشان،در آن زمان از پنج یا چهار سالگی تجاوز نمی کرد ولی در همین زمان به علم گذشته و آینده احاطه داشت و در همین زمان غیبت حضرتش آغاز شد و خداوند زندگی ایشان را تا به امروز ادامه داده است.همۀ این مسائل اموری غیبی هستند که ما بدانها اعتقاد داریم و برای اثبات آن،به کتاب خدا و سنّت استشهاد می کنیم و عقل نیز نمی تواند این حقایق را انکار کند.

هرگاه تاریخ را مورد بررسی دقیق قرار دهیم،درمی یابیم که این مرحله امتحانی برای امّت اسلامی بوده است تا از این طریق دوستی امّت نسبت به رهبری امامان معصوم علیه السلام و میزان اخلاص عقیدتی ایشان به ثبوت برسد.از طرفی،این مرحله به شکل تدریجی،زمینه ساز مرحلۀ غیبت نیز بود،مرحله ای که امام حجّت علیه السلام انجام آن را بر عهده داشت.تنها کسانی مسألۀ غیبت را می پذیرند که خداوند قلوب ایشان را آزمایش کرده باشد و آنها نیز در دفاع از حریم الهی اخلاص نشان داده باشند.

اعضای جنبش مکتبی باید بکوشند تا قلبا به مسألۀ غیبت اعتقاد یابند.این درست است که دربارۀ حضرت حجّت علیه السلام احادیث متواتری از رسول اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده است ولی،شنیدن حدیث

ص:299

یک مسأله است و ایمان به آن مسأله ای دیگر.

زندگی امام جواد علیه السلام و رخدادهای آن ما را وامی دارد که به غیب و معجزات این امام ایمان بیاوریم ولی این ایمان و باور قلبی ما مانع نمی شود که اسباب مادّی را نادیده بگیریم.

پی نوشتها:

-بحار الانوار،ج 50،ص 64.

-همان مأخذ،ج 50،ص 35.

-همان مأخذ،ج 50،ص 36.

-همان مأخذ،ج 50،ص 104.

-همان مأخذ،ج 50،ص 99.

-همان مأخذ،ج 50،ص 100.

-همان مأخذ،ج 50،ص 5.

ص:300

دوران امام جواد علیه السلام و گسترش جنبش مکتبی
اشاره

امام محمّد بن علی الجواد علیه السلام با دو خلیفۀ عبّاسی همزمان بوده است،ایشان در ذی القعده یا ذی الحجّه سال 220 هجری در حالی که بیست و پنج سال از عمر شریفش می گذشت به شهادت رسید.

مأمون عبّاسی خلیفه ای بود که امام علیه السلام در دوران او توانست از زندگی آرامی برخوردار باشد.

روش مأمون را قبلا بیان کردیم و گفتیم که به سبب فشارهای مردم در آن روزگار،وی خواهان نزدیکی به علویان و تقرّب به سیّد این قوم یعنی امام رضا علیه السلام بوده است.

مأمون فردی زیرک بود و وجود انقلابها و جنبشهای مختلف در سرتاسر سرزمینهای اسلامی،از ویژگیهای حکومت اوست و به همین سبب بود که او خود را به علویان نزدیک کرد و دریافت که برای رهایی از این گرفتاری باید به شخص امام رضا علیه السلام تقرّب جوید.ولی،برخی از مورّخان چنین می گویند:مأمون در حقیقت شیعی مذهب بود و اعتقاد داشت که صلاحیّت فرزندان حضرت علی علیه السلام برای خلافت بیش از سایرین است،وی امامت حضرت علی علیه السلام را باور داشت ولی ما چنین چیزی را نمی پذیریم زیرا،این اعتقاد،افتخاری است که یک خلیفۀ غاصب شایستگی آن را ندارد.

پس از شهادت امام رضا علیه السلام به دست مأمون،امامت شرعی مکتبیها به امام جواد علیه السلام منتقل شد،عمر امام جواد علیه السلام در این هنگام از هفت سال تجاوز نمی کرد،امام علیه السلام در مدینۀ منورّه-که در آن روزگار از پایتخت یعنی،بغداد فاصلۀ زیادی داشت-باقی ماند.

گفته می شود بر اثر اتّفاق شگفت انگیزی،توجّه مأمون به حضرت جواد علیه السلام جلب شد:

ص:301

یک روز امام علیه السلام در سفر کوتاهی به بغداد آمد،ایشان در آن زمان کودکی 11 ساله بودند، امام علیه السلام در یکی از خیابانهای بغداد ایستاده بود،در این وقت مأمون با اطرافیان خود به قصد صید از کاخ خارج شد و در راه به امام جواد علیه السلام برخورد که با گروهی از کودکان ایستاده بود و به ایشان می نگریست.چون مأمون بدان جا رسید،کودکان پراکنده شدند و تنها امام جواد علیه السلام در جای خود ایستاد.مأمون به اطرافیان خود گفت:می خواهم با این کودک سخن بگویم،سپس به امام علیه السلام چنین گفت:چرا با دیگر کودکان نگریختی؟امام علیه السلام پاسخ داد:«گناهی ندارم که بگریزم و راه را هم بر تو تنگ نکرده ام تا با کنار رفتنم آن را برای تو باز کنم.»مأمون گفت:تو کیستی؟ امام علیه السلام فرمود:«من محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام هستم.»

مأمون گفت:از علوم چه می دانی؟

امام علیه السلام فرمود:«از اخبار آسمانها از من بپرس.»مأمون با امام علیه السلام خداحافظی کرد و آن جا را ترک گفت.مأمون«بازی»خاکستری در دست داشت که به وسیلۀ آن شکار می کرد،وی چون از امام علیه السلام دور شد«باز»به چپ و راست نگریست ولی شکاری ندید،مأمون آن را به پرواز درآورد و این باز به دنبال شکار آن قدر اوج گرفت که یک ساعت از دیدگان همه پنهان بود تا آن که سرانجام با ماری که شکار کرده بود،بازگشت.«باز»مار را در لانۀ خود گذاشت.مأمون به اطرافیان خود چنین گفت:امروز مرگ این کودک به دست من فرا رسیده است،سپس به سوی امام جواد علیه السلام رفت و به او گفت:تو از اخبار آسمانها چه می دانی؟امام فرمود:«آری،ای امیر المؤمنین!پدرم از پدرانش و ایشان از پیامبر صلی الله علیه و آله و او از جبرئیل و جبرئیل از پروردگار نقل کرده که پروردگار فرموده است:بین آسمان و هوا دریای موّاجی است که امواج آن همیشه در تلاطم است،در این دریا مارهایی وجود دارد که شکمشان سبز و پشت آنها خال خال است و سلاطین با بازهای خاکستری رنگ،به شکار آنها می پردازند تا بدین وسیله علما را بیازمایند.»

مأمون گفت:تو راست گفتی و پدرت و جدّت و خدایت نیز راست گفته اند.سپس،او را سوار مرکب خود کرد و بعدا امّ الفضل را به ازدواج امام علیه السلام درآورد .امام علیه السلام نیز می پذیرد با دختر مأمون ازدواج کند.مأمون،امام علیه السلام را در مجلس خود حاضر می کند و از او می خواهد تا خطبۀ عقد را بخواند،امام علیه السلام نیز خود خطبۀ عقد را می خواند و خطابه ای طولانی در حمد خداوند سبحان بیان می کند،امام علیه السلام ،دربارۀ نکاح و دلیل آن نیز افاضاتی می فرماید که خطابۀ ایشان را امروزه همۀ علما به مناسبت نکاح می خوانند.

ص:302

داستان ازدواج امام جواد علیه السلام

از«ریان ابی سبیب»روایت شده که گفته است:بنی عبّاس دریافتند که مأمون تصمیم دارد دخترش را به ازدواج امام جواد علیه السلام درآورد،این مسأله برایشان سخت آمد و از این عمل دلگیر شدند و ترسیدند که مبادا این مسأله نیز به جایی برسد،که در زمان امام رضا علیه السلام بدان جا رسید لذا دربارۀ آن اندیشیدند و خویشاوندان نزدیک مأمون در این باره به رایزنی پرداختند و خطاب به مأمون چنین گفتند:

یا امیر المؤمنین!تو را به خدا سوگند می دهیم که از تصمیم خود،مبنی بر ازدواج دخترت با فرزند رضا صرف نظر کنی زیرا می ترسیم وی خلافتی را که خداوند به ما بخشیده است از دستمان بیرون آورد و عزّتی را که خداوند به ما داده است از ما بگیرد.تو خود،از روابط گذشته و امروز ما با این قوم آگاهی و می دانی که خلفای پیش از تو چقدر این قوم را تبعید می کردند و کوچک می شمردند،ما از عمل تو در برابر امام رضا علیه السلام نیز هراسان بودیم ولی خداوند ما را در این مهمّ یاری داد،تو را به خدا دیگر بار،ما را در اندوهی که دور شده،گرفتار مکن و از تصمیم خود دربارۀ فرزند رضا صرف نظر کن و دختر خود را به عقد کسی از نزدیکان خود درآور که شایستگی آن را داشته باشد.مأمون به ایشان چنین پاسخ داد:

دربارۀ رابطۀ شما و خاندان ابی طالب باید بگویم که خود مسبّب آن هستید زیرا،اگر دربارۀ این قوم انصاف داشتید آنها را شایسته تر از خود می دانستید و آنچه را پیشینیان دربارۀ این قوم انجام داده اند،چیزی جز قطع رحم نبوده است که من از ارتکاب این عمل به خدا پناه می برم.به خدا سوگند من از انتخاب امام رضا علیه السلام به جانشینی خود ابدا پشیمان نیستم،من از او خواستم که از خلافت کناره گیری کنم و خلافت را به او بسپارم ولی،او از قبول خلافت سرباز زد و تقدیر الهی امری حتمی است،امّا ابو جعفر محمّد بن علی را با در نظر گرفتن خردسالی وی،بدان سبب برگزیدم که نبوغ و برتری او را بر اهل فضل و علم دریافتم و امیدوارم آنچه را من در او تشخیص داده ام برای مردم نیز آشکار شود و بفهمند که من در تشخیص خود به صواب رفته ام.

حاضران به او گفتند:اگر او را پسندیده ای و مایلی که دخترت را به خانه او بفرستی،باید بدانی که وی هنوز کودک است و از علوم مختلف و فقه اطّلاعی ندارد.پس بگذار این آگاهیها را کسب کند و سپس هرچه می خواهی بکن.مأمون گفت:وای بر شما!من بر احوال این جوان از شما آگاهترم،علوم اهل این بیت از الهامات الهی است.پدران او پیوسته در دین و ادب از مردم بی نیاز بوده اند زیرا،علم مردم از حدّ کمال فروتر است،اگر می خواهید می توانید ابو جعفر را

ص:303

بیازمایید تا آنچه بر شما گفتم ثابت شود.

گفتند:ای امیر المؤمنین!ما حاضریم او را بیازماییم پس بگذار کسی را بر گزینیم تا در حضور تو پرسشهایی فقهی از او به عمل آورد،اگر توانست به این پرسشها پاسخ گوید دیگر اعتراضی نخواهیم داشت و تشخیص صحیح امیر المؤمنین بر عامّ و خاص ثابت خواهد شد و اگر از پاسخ به این پرسشها درماند،رسیدگی به امر او برای ما کافی خواهد بود.

مأمون گفت:هروقت که بخواهید می توانید او را بیازمایید.

ایشان مجلس مأمون را ترک گفتند و همگی اتّفاق کردند که،یحیی بن اکثم سؤالی را از امام علیه السلام باز پرسد.یحیی بن اکثم در آن ایّام قاضی بود.قرار شد که وی سؤالی طرح کند که امام علیه السلام از پاسخ آن درماند و در عوض وعده دادند که در صورت موفقیّت،اموال زیادی را بدو ببخشند.این گروه نزد مأمون آمدند تا وی روزی را برای سؤال و جواب تعیین کند و مأمون نیز آن روز را معیّن کرد و ایشان در روزی که اتّفاق کرده بودند گرد آمدند.یحیی بن اکثم نیز در میان ایشان بود.مأمون دستور داد برای امام یک بالش و دو پشتی بیاورند،دستور مأمون اجرا شد.امام جواد علیه السلام که در آن زمان،کودکی هفت سال و چند ماهه بود به مجلس در آمد و در میان دو پشتی نشست و یحیی بن اکثم نیز در مقابل امام نشست؛مردم نیز به ترتیب مقام و منصب ایستاده بودند، مأمون هم بر بالشی که در کنار بالش امام علیه السلام قرار داشت،نشسته بود.یحیی بن اکثم به مأمون گفت:آیا امیر المؤمنین اجازه می دهد از ابو جعفر پرسشی کنم؟

مأمون گفت:از امام اجازه بگیر،یحیی بن اکثم رو به امام علیه السلام کرد و گفت:فدایت شوم آیا اجازه می دهی سؤالی مطرح کنم؟امام علیه السلام فرمود:«اگر می خواهی بپرس.»یحیی گفت:فدایت گردم حکم محرمی که صید کند چیست؟امام علیه السلام فرمود:«آیا این صید در حرم بوده است یا در خارج حرم،صیّاد عالم به حکم بوده است یا جاهل به آن،صید او عمدا صورت گرفته است یا از روی خطا،صیّاد حرّ بوده است یا عبد،کودک بوده است یا بزرگ،این نخستین صیدش بوده است یا نه،صید از پرندگان بوده است یا از غیر پرندگان،از حیوانات خرد بوده یا از حیوانات درشت، صیّاد از کردۀ خود پشیمان است یا همچنان بر آن پا می فشارد،صید در شب صورت گرفته است یا در روز و در حجّ عمره محرم بوده است یا در حجّ تمتّع؟»

در این وقت یحیی بن اکثم چنان شگفت زده شد که آثار تحیّر در چهره اش ظاهر شد و زبان وی به لکنت افتاد و حاضران همه به عجز او در برابر امام علیه السلام پی بردند.در این هنگام مأمون گفت:

خدای را بر این نعمت و حسن تشخیص خود سپاس می گویم.سپس رو به خویشانش کرد و گفت:

آیا آنچه انکار می کردید بر شما ثابت شد؟سپس به امام جواد علیه السلام رو کرد و گفت:ای ابا جعفر!آیا

ص:304

خطبۀ عقد را می خوانی؟امام علیه السلام فرمود:آری امیر المؤمنین.مأمون به امام علیه السلام گفت:فدایت گردم خطبۀ عقد را بخوان که به تو خشنودم و دخترم امّ الفضل را علی رغم خواست این گروه به ازدواج تو درمی آورم.امام علیه السلام خطبۀ عقد را چنین خواند:«خدای را برای اقرار به نعمتهایش سپاس می گویم و برای اخلاص بر وحدانیّتش او را به یگانگی یاد می کنم و درود خدا بر حضرت محمد صلی الله علیه و آله و برگزیدگان خاندانش.امّا بعد،خداوند بر مردم منّت گذاشته که به وسیلۀ حلال،از حرام بی نیازشان ساخته است،چنان که می فرماید:

«وَ أَنْکِحُوا الْأَیٰامیٰ مِنْکُمْ وَ الصّٰالِحِینَ مِنْ عِبٰادِکُمْ وَ إِمٰائِکُمْ إِنْ یَکُونُوا فُقَرٰاءَ یُغْنِهِمُ اللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ اللّٰهُ وٰاسِعٌ عَلِیمٌ.» (1)سپس امام جواد علیه السلام امّ الفضل دختر مأمون را به عقد خود درآورد و کابین جدّه اش حضرت فاطمۀ زهرا علیه السلام را برای امّ الفضل مقرّر کرد.این کابین معادل پانصد درهم سره بود.امام علیه السلام فرمود:«یا امیر المؤمنین!آیا موافقی دخترت را با این کابین به عقد خود درآورم؟» مأمون پاسخ داد:آری،دخترم امّ الفضل را با همین کابین به عقد تو در می آورم،آیا تو این عقد را می پذیری؟امام علیه السلام فرمود:«می پذیرم و بدان خشنودم.»سپس مأمون دستور داد به عوام و خواص، متناسب با مقامشان،جوایزی داده شود.

ریان می گوید:مدّتی نگذشته بود که هیاهویی شنیدیم همانند گفتگوی ملاّحان و ناگاه دیدیم که خدمتکاران کشتیی از نقره را بر روی ارابه ای پر از عطر می کشند،نقره هایی این کشتی را به وسیلۀ ریسمانهای ابریشمی به یکدیگر پیوند داده بودند.مأمون دستور داد خواص ریش خود را با این عطر خوشبو کنند،سپس این کشتی را در معرض عموم گذاشتند و همه خود را از این عطر خوشبو کردند و سفره ها گسترده شد و مردم به خوردن طعام پرداختند و جوایز زیادی متناسب با مقام و موقعیّت افراد بدیشان داده شد.

گفته می شود،سی هزار مسأله از امام پرسیده شده است طبیعة چنان که مورّخان می گویند طرح سی هزار سؤال در یک روز صورت نگرفته است و وجه معقول این مسأله آن است که هر سؤال در واقع مجموعۀ سؤالاتی کلّی بوده است بدین معنا،که امام علیه السلام پاره ای از قواعد فقهی را مطرح می کرده،که هریک از این قواعد به احکام مختلفی تقسیم می شده است و علما این احکام را بر می شمرده اند و مجموع این احکام به سی هزار مسأله رسیده است.مقصود حضرت علی علیه السلام نیز در آن جا که می فرماید:«رسول اللّه صلی الله علیه و آله هزار باب از علم بر من آموخت که از هر باب هزار باب بیرون می آید»آن است که یک باب به هزار باب منشعب می شود زیرا هر قاعده و حکم کلّی

ص:305


1- *) نور32/،باید مردان بی زن و زنان بی شوهر و کنیزان و بندگان خود را به نکاح یکدیگر درآورید،اگر مرد و زنی فقیرند خدا به لطف خود آنان را بی نیاز و مستغنی خواهد فرمود که خدا به احوال بندگان آگاه و رحمتش وسیع و نامتناهی است.

دارای ابواب مختلفی است.امام صادق علیه السلام نیز در تبیین قاعدۀ فقهی«حرج»می فرماید که این از احکامی است که هزار باب دارد،این سخن بدان معناست که می توان یک قاعدۀ کلّی را در قضایا و موضوعات مختلفی جاری دانست.

چرا امام علیه السلام دامادی خلیفه را پذیرفت؟

اکنون این سؤال پیش می آید که چرا امام جواد علیه السلام ازدواج با دختر مأمون عبّاسی را پذیرفت؟ پاسخ این سؤال بسیار ساده است بویژه آن که قبلا پاسخ همین سؤال را دربارۀ قبول ولایتعهدی امام رضا علیه السلام داده ایم و می توان همان جواب را در این جا نیز صادق دانست.

در آن جا گفتیم که در زمان مأمون جنبش مکتبی به چیزی شبیه آنچه امروز حکومت ائتلافی نامیده می شود،تبدیل شده بود.جنبش مکتبی می توانست این حکومت ائتلافی را با هر حکومتی تشکیل دهد و به همین سبب ائمّه علیه السلام بدون آن که رسالت و هدف خود را از دست بدهند از جانب حکومت به گونه ای حمایت می شدند.ائمّۀ معصومین علیه السلام حکومت خلفا را مشروع نمی دانستند و به همین سبب نه تنها خلافت را نمی پذیرفتند بلکه،از دخالت در آن هم خودداری می کردند،موضع امام رضا علیه السلام بهترین دلیل این مدّعاست.

امام جواد علیه السلام دختر مأمون را به عقد خود درآورد و دامادی خلیفه را پذیرفت،مفهوم این کار چیست؟

خلیفه در آن روزگار همۀ امور حکومت را در اختیار داشت و کسی که به دربار راه می یافت، یا ولایت منطقه ای را به دست می آورد،یا به حکومت سرزمینی منصوب می شد و یا لااقلّ قاضی القضاة ناحیه ای می شد امّا،امام علیه السلام از پذیرفتن همۀ این مناصب خودداری کرد و تنها کار امام علیه السلام آن بود که دست همسرش را بگیرد و به مدینه برد و تا زمانی که مأمون در«رقه»درگذشت در مدینه باقی ماند.

امام علیه السلام توانست با این کار به دو هدف نایل آید:

اوّل:امام با قبول این ازدواج،مأمون را از کشتن خود،منصرف کرد.

دوّم:تواناییهای حکومت را تحت الشعاع جنبش مکتبی قرار داد.و این خود موجب آن شد که مأمون از نابودی افراد و گروههای مکتبی چشم بپوشد.

این روش در زمان بسیاری از ائمّه علیه السلام به کار گرفته می شد و بهترین نمونۀ آن داستان علی بن یقطین بن موسی بغدادی است.وی به مثابۀ رایزن مهدی خلیفۀ عبّاسی بود و پس از او به منزلۀ وزیر هارون الرشید به شمار می رفت،وی علی رغم آن که از مکتبیها بود ولی با این وجود چون بدین

ص:306

منصب رسید نزد امام صادق علیه السلام آمد و با ناراحتی به ایشان عرض کرد:«ای فرزند رسول اللّه،من یار و یاور این طاغوت شده ام.»کسی که در آن روزگار به این منصب دست می یافت بر همه چیز تسلّط پیدا می کرد و شریانهای حیاتی بزرگترین حکومت جهان را در اختیار می گرفت.امام علیه السلام به او دستور داد،تا در شغل و مقام خود باقی بماند و به ادای وظایف مکتبی خود بپردازد،وی در حکومت هارون نیز باقی بود تا آن که دوباره از امام علیه السلام خواست که اجازه دهد وی از حکومت بنی عبّاس کنار رود ولی امام علیه السلام به او اجازه نداد.او خدمات شایانی به جنبش مکتبی کرد تا آن جا که امام موسی بن جعفر علیه السلام در روز عید قربان در گفتگویی با داوود رقی دربارۀ علی بن یقطین چنین فرمود:«هنگام انجام اعمال حجّ هیچ کس جز علی بن یقطین را به یاد نداشتم،او پیوسته با من بود و از من جدا نشد تا آن که بازگشتم .»

امام جواد علیه السلام با معتصم خلیفۀ عبّاسی معاصر بود خلیفه ای که در نابودی حکومت عبّاسی تأثیر مستقیمی داشت.

معتصم،فرزند کنیزی ترک بود لذا به هم نژادهای خود توجّه زیادی داشت.وی کوشش فراوان می کرد که ترکهای برده را از مالکانشان بخرد و ایشان را در حکومت خود گرد آورد بدین ترتیب،توانست چهار هزار ترک را جمع آورد و با پوشاندن انواع لباسهای ابریشمی و کمربندهای زرّین و انواع زیورآلات طلایی،ایشان را از سایر لشگریان خود ممتاز کند .

معتصم،مناصب فرماندهی ارتش خود را بدیشان داد تا بدان جا که اعتراض نژادپرستی در میان نظامیان عرب اوج گرفت و روحیۀ ملّی گرایی در میانشان قوت یافت،مثلا«عجیف»کوشید که حکومت را از معتصم به عبّاس بن مأمون منتقل کند ولی تلاش وی با شکست روبرو شد و به دست معتصم به قتل رسید.

هنگامی که ترکها وارد سرزمین اسلامی شدند اندک اندک حکومت را از دست معتصم و سپس پسرش بیرون آوردند و کودتاهایی نظامی را به انجام رساندند تا آن جا که دیگر هیچ چیز نمی توانست ایشان را از اعمال خود باز دارد،هرگاه خلیفه ای از ایشان روی برمی تافت آنها پس از ترور وی فرد دیگری از بنی عبّاس را به خلافت می نشاندند.بسیاری از خلفای بنی عبّاس از متوکّل و مستعین و مهتدی گرفته تا مقتدر همگی به دست فرماندهان نظامی ترک به هلاکت رسیدند و از معتزّ گرفته تا قاهر و متّقی و مستکفی به دست ایشان از خلافت خلع شدند.

تنها مقتدر توانست اوضاع را تحت کنترل بگیرد ولی او نیز پس از دو بار خلع از خلافت سرانجام به قتل رسید تا این که خلافت به مطیع آخرین خلیفۀ عبّاسی رسید.این خلیفه با وجود آن که اصولا از هیچ گونه اختیاری برخوردار نبود ولی،با این حال سرانجام به طرز شنیعی به قتل

ص:307

رسید.بدین ترتیب ترکها،هر خلیفه ای را که با هوا و هوسهای ایشان سازگاری نداشت،خلع می کردند و یا به قتل می رساندند.این ویژگی ارتباطی به ترکیب نژادی ترکها نداشت،بلکه می توان اعمال ایشان را نتیجۀ نابسامانی اوضاع و از هم گسیختگی و فساد اخلاقی فراگیر در جامعۀ آن روز اسلام دانست.

سیاست معتصم در حکومت چنین بود و امام جواد علیه السلام نیز از این اوضاع در زمینه هایی که قبلا برشمردیم و نیز در تغذیۀ جنبشهای مکتبی،که نطفۀ آن برای آینده بسته می شد،بیشترین بهره را برد؛از سوی دیگر انقلابی که«محمّد بن قاسم بن علی طالبی»برپا کرد توانست آرامش را از حکومت سلب کند.

نمونه ای از یک انقلاب علوی

انقلاب محمّد بن قاسم بن علی بن عمر بن امام زین العابدین علی بن الحسین علیه السلام بارزترین انقلاب در زمان امام جواد علیه السلام بود.

هرگاه ما با مجاهدتهای محمّد بن قاسم آشنا شویم وی را شخصیّتی ارزشمند می یابیم که هر روزش را با جهاد در راه خدا به پایان می برده است.در این جا اندکی از زندگی روزمرۀ او سخن می گوییم.

مردم او را«صوفی»لقب داده بودند زیرا او عادة جامه ای از پشم سفید رنگ خشن بر تن می کرد.وی اهل علم و فقه و دین و زهد بود.او به مرو،در استان خراسان رفته بود و پس از آن که کوفه را ترک گفت تنها چند نفر از اهالی کوفه او را همراهی می کردند،وی قبلا به«رقه»رفته بود و در آن سفر تعدادی از سران زیدیه در رکابش بودند که یحیی بن الحسن بن الفرات الفرار و عباد بن یعقوب رواجنی از جملۀ ایشان بودند.همچنان که قبلا گفتیم،گرچه رهبری زیدیه را افراد غیر زیدی بر عهده داشتند ولی با این وجود اساس بسیاری از انقلابها به شمار می رفت.

ابراهیم بن عبد الّعطار روایت می کند که:همراه محمّد بن قاسم بودیم،در میان مردم رفتیم و همه را به پیوستن به محمّد بن قاسم دعوت می کردیم،مدّت زیادی نگذشته بود که چهل هزار نفر دعوت ما را پذیرفتند و ما از همۀ ایشان بیعت گرفتیم،محمّد بن قاسم را در روستایی از روستاهای مرو وارد کرده بودیم و از آن جا که اهالی این روستا همگی شیعه بودند لذا وی را به قلعه ای در کوه «حریز»برده بودند که هیچ پرنده ای نمی توانست بدان جا راه یابد.

محمّد بن قاسم روزی در مرو صدای گریۀ فردی را شنید،یکی از اطرافیان خود را بدان سو فرستاد تا او را از واقعه آگاه کند،فرستاده اش خبر آورد که یکی از کسانی که با او بیعت کرده،با

ص:308

فرد دیگری به کشمکش پرداخته است و او بین آن دو را اصلاح کرده است.

محمّد به یار خود ابراهیم گفت:«ای ابراهیم آیا دین خدا این چنین یاری می شود؟»سپس گفت:«مردم را از پیرامون من متفرّق کنید تا در کار خود بیندیشم.»محمّد بن قاسم از میان کسانی که با وی بیعت کرده بودند،افراد مناسبی برگزید و به همراهی ایشان مرو را ترک کرد.

این نمونه ای از طبیعت انقلابهای مکتبی است زیرا،چنین انقلابهایی برای رسیدن به هدف،هر نوع وسیله ای را مورد استفاده قرار نمی دهند و همان طور که هدف،برپا داشتن احکام الهی است، وسیله مورد استفاده نیز باید مورد رضای خداوند تبارک و تعالی باشد.

این مفهوم،همان چیزی است که جامعه را در مسیر ارزشهای والا و اصول ارزشمند،به پیش می برد.

پس از آن که عده ای از اطرافیان محمّد بن قاسم تبعید شدند وی به اتّفاق باقیماندۀ اصحابش به«طالقان»رفت.ابراهیم همرزم محمّد،چنین روایت می کند:محمّد بن قاسم در این هنگام روانۀ طالقان شد،فاصلۀ بین طالقان و مرو چهل فرسخ بود،وی در طالقان فرود آمد و ما نیز در شهر، مردم را دعوت می کردیم تا بدو بپیوندند.جمعیّت بسیاری به دعوت ما پاسخ دادند.نزد محمّد بن قاسم آمدیم و به او چنین گفتیم:اگر کارهای خود را تمام کرده ای و آمادۀ خروجی پس جنگ خود را با ایشان اعلان کن.ما امیدواریم خداوند تو را یاری دهد،اگر پیروز شدی هر سربازی را که می خواهی برگزین(یعنی فقط سربازان مناسب را انتخاب کن)و اگر می خواهی آن چنان کن که در مرو کردی.عبد اللّه بن طاهر تعقیب تو را شروع کرده است.پس چنان کن که ما و خودت از اسلام خارج نشویم،وی تصمیم خود را گرفت و برای اعلان جنگ به میان مردم رفت.ابراهیم همرزم محمّد بن قاسم می خواست محمّد را وادارد تا اجازه دهد،سربازانی که تعهّد لازم را ندارند نیز به ارتش انقلاب وارد شوند،ولی محمّد بن قاسم چنین نکرد.

محمّد بن قاسم و عبد اللّه بن طاهر،جنگهای بسیاری با یکدیگر کردند که در نتیجه محمّد بن قاسم توانست شکستهای سختی را بر عبد اللّه بن طاهر وارد آورد.یک بار که آتش جنگ بین آن دو آرام گرفته بود،عبد اللّه بن طاهر طیّ نقشه ای بسیار مکّارانه همۀ ارتش خود را به لشگرهایی تقسیم کرد و سپس به فرماندۀ خود چنین گفت:هزار سواره نظام نخبه برای تو آماده کرده ام و دستور داده ام صد هزار درهم در اختیار تو بگذارند تا آن را به مصرف کارهای خود برسانی،از اسبان من نیز سه اسب نجیب برگزین تا با آنها سفر کنی،راهنمایی را که برای همراهی تو انتخاب کرده ام بردار و هزار درهم به او بپرداز،او را بر یکی از آن سه اسب بنشان و در پیشاپیش خود به حرکت درآور، هرگاه به یک فرسخی«نسا»(شهری که محمد بن قاسم در آن به سر می برد)رسیدی نامه ای را که

ص:309

به تو داده ام بگشای،آن را بخوان و در اعمال نکته ای از آن کوتاهی مکن و از آنچه برای تو معین کرده ام سر مپیچ و بدان که در میان همراهانت جاسوسی گماشته ام که نفسهای تو را هم به اطّلاع من می رساند،بپرهیز و بسیار مراقب باش که در صورت اشتباه می دانی با تو چه خواهم کرد.

این مسأله میزان وحشت ابن طاهر را از تمایل فرمانده اش به جبهۀ محمّد بن قاسم روشن می سازد و این بسیار طبیعی بود زیرا،مردم به جنبش انقلابی تمایل قلبی داشتند ولی حکومتها گاهی با تهدید و تطمیع و زمانی دیگر با فساد و روشهای دیگر،مردم را به سوی خود جذب می کردند و تواناییهای ایشان را در سرکوبی جنبش مکتبی به کار می گرفتند تا آن جا که ابن طاهر به فرماندۀ خود چنین می گوید:«جاسوسی را برگماشته ام که نفسهای تو را هم به اطّلاع من می رساند.»

فرماندۀ او راهی«نسا»شد و در فاصلۀ یک فرسخی آن،نامۀ ابن طاهر را گشود،نقشۀ کاملی در این نامه طرح شده بود و خانه ای که محمّد بن قاسم و یار او ابو تراب در آن سکونت داشتند مشخص شده بود.ابن طاهر در این نامه دستور داده بود محمد بن قاسم و ابو تراب را بسختی در بند کشند و در اوّلین لحظاتی که به آنها دست یافتند قبل از آن که قدمی بردارند انگشتری ایشان را نزد وی بفرستند تا اطمینان یابد که آنها دستگیر شده اند او در نامۀ خود دستور داده بود کسی که مأمور آوردن آن دو نفر است باید آنها را بسختی بدواند.بر طبق دستور ابن طاهر،این فرمانده باید شرح وقایع را برای وی می فرستاد.

ابن طاهر در پایان نامۀ خود چنین نوشته بود:

مراقبت و مواظبت کامل داشته باش و دربارۀ او بسیار دقّت کن تا وی و همراهش را نزد من آوری.

این نقشه با موفقیّت روبرو شد و محمّد بن قاسم و همرزمش ابو تراب،نزد ابن طاهر به نیشابور فرستاده شدند.

ابن طاهر برای دیدن آن دو وارد زندان شد و به فرمانده اش چنین گفت:وای بر تو ای ابراهیم (ابن غسان بن فرج العودی)آیا از خدا نترسیدی که با ایشان چنین کردی(مقصود وی زنجیرهای بسیار سنگینی بود که بر پای محمّد و یارش زده شده بود.)آیا چنین مرد صالحی را با چنین غل و زنجیرهای سنگینی به بند کشیده ای؟فرماندۀ وی ابراهیم عودی پاسخ داد:ای امیر المؤمنین!ترس از تو ترس خدای را از یادم برد و از سوی دیگر و عده ای که به من دادی عقلم را ربود.این دو بر بالای بام زندان محمّد بن قاسم در نیشابور،با یکدیگر گفتگو می کردند.

ابن طاهر گفت:این غلّ و زنجیر آهنی را از پای او بگشای و زنجیر سبکتری به پای او بزن که

ص:310

حلقاتش شل بوده و فاصلۀ بین دو زنجیر زیاد باشد و حلقه های زنجیر مچ پای او نیز بزرگ باشد تا بتواند راه برود.در مدّتی که محمّد بن قاسم زندانی بود تنها چیزی که طلب کرد قرآنی بود که آن را تلاوت کند.

عبد اللّه بن طاهر،استرانی را که هودجهایی بر آنها نهاده شده بود از اسطبل خارج می کرد تا مردم چنین پندارند که وی،محمّد بن قاسم را از زندان بیرون می آورد و یک بار پنهانی در دل شب او را به نیشابور بازگرداند و بعد با ابراهیم عودی به ری فرستاد.عبد اللّه بن طاهر به ابراهیم دستور داد که با محمّد بن قاسم،همان طور رفتار کند که خودش می کرد،یعنی هر سه شب یک بار استرانی را با هودج بیرون آورد تا مردم چنین پندارند که وی،محمّد را در زندان محبوس نکرده است و برای این کار لشگری را تا یک فرسخی همراهش ببرد و در تاریکی شب دوباره به ری بازگردد،انگیزۀ این کار ترس از محمّد بن قاسم بود زیرا در صورت کمترین مسامحه ای عدّۀ زیادی با محمّد بن قاسم بیعت می کردند.عبد اللّه بن طاهر،محمّد بن قاسم را بدون آن که کسی بفهمد از ری نیز خارج کرد و خود به دنبال او به طرف بغداد به راه افتاد تا او را تحویل معتصم دهد.

معتصم،خبر آمدن محمّد را به بغداد شنید لذا عودی را به سوی طاهر فرستاد و پیغام داد که عمامۀ محمّد را بردارد و او را سر برهنه و بدون آن که هودج وی پوششی داشته باشد،به بغداد وارد کند.هدف وی از این عمل وارد کردن فشار روحی و کاستن ارزش محمّد بود.مردم بر سر راه محمّد به بغداد ازدحام کرده بودند تا آن که او را بر مجلس میگساری و لهو و لعب معتصم،وارد کردند.

گفته می شود معتصم دستور داد جمعیّتی را که برای دیدن محمّد بن قاسم بر در قصر گرد آمده بودند،به وسیلۀ نجاست برانند.معتصم در این هنگام می خندید و محمد بن قاسم تسبیح می گفت و استغفار می کرد و زیر لب برایشان نفرین می فرستاد.معتصم همچنان به شراب نشسته بود و محمّد ایستاده بود تا آن که معتصم از لهو و لعب خود فارغ شد.در این هنگام دستور داد محمّد را به زندان بیفکنند.

محمّد بن قاسم خیلی زود طرح ماهرانه ای ریخت تا از زندان بگریزد و به دنبال فرار از زندان، در بغداد از دیده ها پنهان شد و سپس به واسط گریخت وی همیشه کمر خود را می بست زیرا،هنگام فرار ستون فقرات او آسیب دیده بود.محمّد تا پایان عمر معتصم و بعد از او واثق و مدّتی از خلافت متوکّل را در خفا به سر برد.گفته می شود وی در زمان متوکّل دستگیر شد و تا آخر عمر در زندان به سر برد.

او در مدّت نه چندان کم زندگی مخفیانۀ خود چه کرد؟این سؤالی است که انقلابهای پی در

ص:311

پی زمان متوکّل،مستعین و خلفای پس از او پاسخگوی آن است،انقلابهایی که نگذاشتند هیچ خلیفه ای براحتی به لهو و لعب بپردازد.

محمّد،در واسط در خانۀ مادر پسر عموی خود علی بن حسن بن علی بن عمر بن امام زین العابدین علیه السلام سکونت داشت.مادر پسر عموی محمّد پیرزنی زمینگیر بود،چون چشم این پیرزن به محمّد افتاد از شادی از جای خود پرید و گفت:ای محمد!به خدا خودم و خانواده ام فدایت شویم،خدای را برای سلامت تو سپاس می گویم.این پیرزن با وجود آن که سالها توان برخاستن را از دست داده بود با این حال همین که چشمش به محمّد افتاد از جای خود پرید.

ابراهیم عودی فرماندۀ لشگر ابن طاهر،محمّد بن قاسم را چنین توصیف می کند.

من فردی کوشاتر و پاکدامنتر از او ندیده بودم،وی بیش از هرکس دیگر ذکر خدا را بر لب داشت،اعتماد به نفس او نیز بیش از سایرین بود،هرگز بی تابی نمی کرد و در سختیها از خود ضعف نشان نمی داد و جز یک بار هرگز او را در حال شوخی و خنده ندیدند بدین ترتیب،که یک بار هنگامی که از گردنۀ«حلوان»گذشتند محمّد بن قاسم خواست بر مرکب خود سوار شود،در این وقت یکی از اصحاب ابراهیم بن غسان عودی پیش آمد و خود را خم کرد تا محمّد پایش را بر پشت او بگذارد و بر هودجی که روی یک استر تعبیه شده بود،سوار شود،محمّد چون بر هودج قرار گرفت با تبسّم خطاب به او چنین گفت:آیا حقوق بنی عبّاس را می گیری و به خاندان علی بن ابی طالب خدمت می کنی؟

روایت کرده اند که اشیاء نفیسی اعمّ از اموال و جواهر و اشیای گرانبهای دیگری از این قبیل بر محمّد بن قاسم عرضه شد ولی،او بجز یک قرآن که از آن ابن طاهر بود چیز دیگری نپذیرفت که خود موجب شادی ابن طاهر شد.محمّد بن طاهر بدین سبب این قرآن را پذیرفت،تا تلاوت قرآن را ترک نکرده باشد.

وجود شخصیّتی انقلابی چون محمّد و انقلابی چون انقلاب او نشانگر آن است که جنبش مکتبی حتّی،یک روز از حرکت باز نایستاده است و ممکن نیست روزی از استقامتی که بدان متعهّد است،دست بردارد.این دو ویژگی در همۀ انقلابهایی که جنبش مکتبی،آنها را برپا کرده است،به چشم می خورد.

در کنار اوضاع بحرانی حکومتها،از زمان امام جواد علیه السلام راهی آغاز شد که در زمینۀ انقلابها و طبیعت آنها دارای کیفیّت خاصّی بود.جنبش مکتبی در زمان امام جواد علیه السلام از اوضاع مطلوبی برخوردار بود.سخت ترین ایّام جنبش مکتبی،در زمان امام موسی بن جعفر علیه السلام و بهترین ایّام آن، در زمان امام جواد علیه السلام بود.

ص:312

ابن اسباط و عبّاد بن اسماعیل روایت کرده اند که:در منی خدمت امام رضا علیه السلام بودیم که امام جواد علیه السلام را آوردند.عرض کردیم،آیا این همان طفل مبارک است؟امام علیه السلام فرمود:آری،این طفلی است که در اسلام مبارکتر از او زاده نشده است .

ابو یحیی صنعانی چنین روایت می کند:در خدمت امام رضا علیه السلام بودیم که امام جواد علیه السلام را در حالی که نوزاد بود،آوردند.امام علیه السلام فرمود:این کودکی است که برای شیعیان ما مبارکتر از او به دنیا نیامده است.

برکتی که از وجود امام جواد علیه السلام نصیب جنبش مکتبی شد،تنها به دفع ترور و اختناق سیاسی محدود نبود بلکه،به برکت وجود ایشان عقیده و اندیشه و سیاست و فقه مکتبی در جانها ریشه دواند و انقلاب مکتبی از نیرو و انتشار بی سابقه ای بهره مند شد.

پی نوشتها:

-بحار الانوار،ج 50 ص 56

-جامع الرواة.علاّمۀ اردبیلی،ج 1 ص 609

-تاریخ مسعودی،ج 3 ص 465

(4)-بحار الانوار،ج 50 ص 520

-همان مأخذ،ج 50 ص 23

ص:313

ارتش،حکومت را به دست می گیرد
اشاره

دوران امام جواد علیه السلام شاهد تحوّل جدیدی در جهان اسلام بود بدین ترتیب که،اگرچه حکومت ظاهرا به امّت منتقل شد ولی در حقیقت این ارتش بود که حکومت را در دست داشت،به همین سبب می توانیم این مرحله را،مرحلۀ نظامی شدن حکومت اسلامی بنامیم.

چرا این تحوّل پدید آمد؟

آثار آن چه بود؟

و چه کسی ارتش را به قدرت رساند؟

تنها ارزشی که امّت بر آن تکیه داشت و بر محور آن حرکت می کرد،ایمان به خدا و اعتقاد به یک حکومت به عنوان ضرورت تمدّن بود.علی رغم قطب بندیهای داخلی امت و ظلم و دیکتاتوری حکومت هنوز باقیماندۀ ایمانی که ندای بقای دولت را سر می داد به چشم می خورد و این باور بر تمامی جناحهای مختلف حاکم بود.این درست است که امّت با حکومت فاسد مخالف بود ولی این حقیقت نیز غیر قابل انکار است که نیاز به حکومتی اسلامی و تمایل به دفاع از موجودیت اسلام و عزّت مسلمانان در میان امّت رخ می نمود،هزاران نفر بنا به انگیزۀ مقدّس خود یعنی جهاد و با نادیده گرفتن حکومت فاسد،راهی دفاع از مرزها و فتح سرزمینهای دیگر می شدند،دفاع امّت در آغاز،با جانفشانی بسیاری همراه بود ولی اندک اندک به سبب دیکتاتوری حکومت و اعمال آن بر توده ها،مردم دریافتند که در واقع پیوندی با این حکومت ندارند و همین امر موجب شد از آن کناره گیری کنند و در این هنگام بود که حکومت به وجود نیرویی نیاز یافت که

ص:314

بتواند بدان وسیله سیادت و هیبت خود را بر مردم اعمال،و خود را در برابر دشمنانی چون روم، حفظ کند و به همین دلیل بود که به نیروی نظامی روی آورد.در این جا این سؤال پیش می آید:چرا ارتش غرب توانایی خود و اطمینان حکومت را نسبت به خویش از دست داد؟

جواب این است که،کسانی که بازوی حکومت را تشکیل می دادند به چند دلیل نسبت به حکومت بد بین شدند.

اوّل:افسار گسیختگی و فسادی که در میان خلفا و اطرافیان ایشان اشاعه یافته بود چنان که حتّی،یک خلیفۀ عباسی را نمی یابی که به شراب و لهو و لعب معتاد نبوده باشد و همین فساد، موجب شد،حکومت هیبت خود را از دست بدهد.اسراف و زیاده روی نیز مزید بر علّت بود، برای مثال ازدواج مأمون با دختر حسن بن سهل،پانصد ملیون درهم هزینه در برداشت،حسن بن سهل هنگام بازگشت از«فم الصلح»به میمنت این عروسی ده هزار درهم به مردم بخشید،مأمون نیز درآمد«فم الصلح»و خراج یک سالۀ فارس و اهواز را به حسن بن سهل بخشید.

«قیدحه»همسر معتصم و مادر واثق،هنگامی که پسرش به قتل رسید صاحب 1/800/000 درهم بود به اضافۀ جواهر و زیورآلات و زمرّد و لولو و یاقوتی که نمی توان قیمتی برای آنها قایل شد.

حکومت،جامعه را با معیارهای جاهلی اداره می کرد.هرکس با خلیفه بیشتر به لهو و لعب می پرداخت به او نزدیکتر بود و کسی را که از دین خود کناره گیری می کرد و کرامت و شرف خود را در راه کسب رضایت خلیفه می فروخت،نزد خلیفه ارزشی والاتر داشت.

از پیش،حکومت معیارهای جاهلی را در جامعه به کار می بست و چنان که گفتیم،مراقبت از روحیۀ اسلامی در ضمیر امت،از مسؤولیتهای عمومی ائمّه اطهار علیه السلام بود که این مسؤولیت را از طریق تربیت افراد والامقام و مکتبی اعمال می کردند.برای مثال،یکی از اصحاب ائمّه علیه السلام که لقب«جهید العلما»به او داده بودند تمامی قرآن را در دو رکعت نماز خود تلاوت می کرد و گفته می شد هیچ کس در روی زمین از علم او بی نیاز نبوده است .چنین شخصی در تجسّم ارزشها از خود نمونه ای می سازد که اسوۀ سایرین قرار می گیرد.این افراد مکتبی، جنبشهایی برپا می کردند که اگر همین نهضتها نبود دیگر نامی از اسلام باقی نمی ماند.برای مثال، عروة بن زبیر به همراه محمّد بن عروة نزد ولید بن عبد الملک می آید و چون محمّد برای انجام کاری به طویله وارد می شود بر اثر لگد یکی از چهارپایان بی هوش می شود و در غوزک پای عروة نیز خوره می افتد.ولید به او پیشنهاد می کند برای جلوگیری از پیشروی زخم،آن پا را از غوزک قطع کند ولی عروة نمی پذیرد تا آن که زخم تا ساق پای او پیش می رود.ولید دوباره به او پیشنهاد می کند که برای پیشروی زخم،پا را از ساق قطع کند.در این جا عروة که در آن هنگام فرد سالخورده ای بود

ص:315

بدون آن که کسی وی را بگیرد با ارّه ای پای خود را قطع می کند و آیۀ «لَقَدْ لَقِینٰا مِنْ سَفَرِنٰا هٰذٰا نَصَباً» (1)را تلاوت می کند .تربیت افراد نیرومندی چون محمّد بن عروة توسّط ائمه اطهار علیه السلام اجازه نمی داد جامعه به ارزشهای جاهلی کشانده شود.

دور نگاه داشتن عربها از سیاست

دوّم:دوّمین دلیل شکست ارتش،بی مبالاتی فرماندهان نظامی بود که خلیفه را واداشت تا مزدورانی را از طریق خریدن موالی برای حفظ منافع خود به کار گیرد.

حکومت،اسرا را خریداری می کرد و پس از آموزشهای لازم ایشان را وارد ارتش خود می کرد.

این روش،حکومت عبّاسیان را واداشت تا به گروهی از نظامیان سنگدل ترک،که به عنوان اسیر وارد حکومت شده بودند،تکیه کند.ترکها افرادی درشت اندام و با بنیه های قوی بودند که نرمش در طبیعت ایشان جایی نداشت.آنها از جنگ و جدال و قتل و غارت هیچ گونه ابایی نداشتند زیرا هنوز مدّت زیادی از فتح سرزمینهای ایشان توسّط نیروهای اسلامی نمی گذشت.ترکها قبلا تحت سلطۀ ظالمانۀ رومیها به سر می بردند و پس از آن نیز افراد اسیری به شمار می آمدند که فاقد هرگونه روابط اجتماعی بودند.گذشته از آن،از داشتن خانواده نیز محروم بودند و مادام که فردی در چنین وضعی به سر می برد،بسیار طبیعی است که از جنگ و قتل و غارت هیچ گونه ابایی ندارد مسألۀ مهمتر آن است که ترکها فاقد هرگونه اصول سیاسی بودند تا از آن به دفاع برخیزند و اعتقاد اسلامی نیز در اعماق وجود آنها ریشه ای نداشت،تا در اعمال ایشان تجسّم یابد.یک ترک اصولا پایبند هیچ ارزشی نبود و به عبارت دیگر،خود را در قبال پول می فروخت و تنها به این دلیل آمده بود تا با شرکت در جنگ،مالی به دست آورد.

اوضاع ترکها در آغاز امر،یعنی در اوایل حکومت بنی عبّاس و در زمان خلافت معتصم این چنین بود،خلیفه ای که خود،ترکها را از نقاط مختلف گرد آورد و پس از آموزش،مسلّحشان کرد.ترکها در ابتدا گروه کوچکی بودند که تعداد آنها از چهار هزار نفر تجاوز نمی کرد ولی،کم کم به ارتش وسیعی تبدیل شدند که جز اندکی،نژاد دیگری در این ارتش یافت نمی شد.زبان آنها را فقط خودشان می دانستند و فرد دیگری آن را نمی فهمید.معتصم از میان همین ترکها افرادی چون«افشین»«بغا»«اسناس»و «ایتاج»را به فرماندهی ارتش برگزید ولی،دیری نپایید که مردم بغداد علیه این ارتش شوریدند و هر روز تعداد ترور این نظامیان توسّط مردم بغداد،افزایش می یافت تا آن جا که معتصم مجبور شد

ص:316


1- *) کهف62/،ما در این سفر رنج بسیار دیدیم.

برای جلوگیری از شعله ور شدن انقلابی مردمی،موضع مناسبی را اتّخاذ کند.ولی مورّخان مفصّلا از این انقلاب سخنی به میان نمی آورند و تنها چیزی که به ذکر آن می پردازند آن است که،فتنه ای شکل گرفته بود که هرچند گاه یک بار،حکومت به دسته ای از نظامیان که به قتل رسیده بودند،بر می خورد و به همین سبب خلیفه مجبور شد شهر سامرا را از ترس خشم توده ها برای نظامیان خود بنا کند،شهری که بعدها از شهرت زیادی برخوردار شد.

این بود سبب اتّکا و اعتماد خلیفه به ارتش.ولی،این اعتماد چه آثاری در پی داشت؟پس از آن که معتصم ترکها را به خود نزدیک و در ارتش خود تجهیزشان کرد،هر انقلاب و جنبشی که مخالفت خود علیه حکومت بنی عبّاس به وقوع می پیوست،گروهی از این ارتش با آن به مقابله بر می خاست و بدین ترتیب خلیفه به میزان توانایی این ارتش پی برد و ترکها نیز به سهم خود دریافتند که خلیفه بدون آنها قادر به انجام هیچ کاری نیست و به همین سبب تحمیل ارادۀ خود را بر حکومت عبّاسی آغاز و شرایط خود را بر حکومت تحمیل کردند و اندک اندک توانستند حکومت را به دست گیرند.

خلافت اسمی بی مسّمی

معتصم مرد و خلافت به پسرش واثق منتقل شد،واثق نیز درگذشت و متوکّل به جای پدر نشست و پس از مرگ متوکّل،المنتصر با للّه را به خلافت رساندند و پس از خلع منتصر،مستعین را به کرسی خلافت نشاندند و این چنین حکومت را به نام خلفای خاندان بنی عبّاس و به نام برقراری سیادت و سلطۀ خلافت،به بازی می گرفتند تا جایی که یکی از خلفای بنی عبّاس از صاحب دیوان یعنی،رئیس بخش مالی دربار،دویست درهم برای انجام کارهای شخصی تقاضا کرد ولی وی از دادن آن خودداری کرد و پرداخت آن را مشروط به موافقت فرماندۀ نظامی دانست.

بدین ترتیب خلفای بنی عبّاس تنها ابزار اعمال نظر فرماندهان ترک بودند و اگرچه حکومت اسلامی ظاهرا همچنان تحت سیطرۀ خلفا بود ولی،در همان حال و همزمان با آن،شؤون مملکتی و زمام حکومت آن به دست فرماندهان ارتش و نظامیان ترک اداره می شد و بدین ترتیب در کنار خلفا دوران سلاطین نیز آغاز شد.برای مثال هنگام مطالعۀ تاریخ،به آل بویه برمی خوزید، خاندانی که اگرچه در آغاز نیرویی نظامی به شمار می رفتند ولی،سرانجام توانستند حکومت را به چنگ آورند .

ص:317

آل بویه چگونه رشد کردند؟

گفته می شود ماهیگیری پس از مرگ خود چهار پسر بر جای گذاشت که همگی وارد ارتش شدند و کم کم به چنان درجاتی رسیدند که به نام خلیفه به طور قانونی در مناطق مختلف به مشاغل حسّاسی گماشته شدند و ایشان نیز به نام خلفای بنی عبّاس در جهت از بین بردن این خاندان می کوشیدند و از همین جا بود که آل بویه جان گرفتند.

تکیۀ خلفا بر مزدوران،آثار زیادی در پی داشت،شاید معتصم زمام امور را خود،در دست داشت ولی واثق،از هیچ گونه اختیاری برخوردار نبود تا آن جا که یکی از همنشینان خود تقاضا کرد، وی را از بین ببرد.

بیچارگی برامکه و عبرتی تاریخی

در این جا مناسب است یادی از هارون الرشید و برامکه به میان آید،چنان که همه می دانند برامکه وزرای هارون الرشید بودند و او را پشتیبانی می کردند و در راه به حکومت رساندن او رنج بسیار بردند.ولی کم کم هارون دریافت که اختیارات خود را از دست داده است زیرا،برامکه عملا حکومت را در دست گرفته بودند.در این وقت هارون نقشه ای علیه ایشان طرح کرد و همۀ آنها را از بین برد.او جعفر را کشت و یحیی برمکی را-که هارون وی را پدر خطاب می کرد-به زندان افکند زیرا هارون به دست یحیی پرورش یافته بود،جعفر نیز برادر رضاعی هارون بود.هارون، «میسره»خادم و جلاّد خود را فرا خواند و به او چنین گفت:برو و جعفر برمکی را پیدا کن و او را به قتل رسان و سرش را برای من بیاور.میسره به دنبال جعفر رفت و پس از یافتن او چنین گفت:

امیر المؤمنین تو را احضار کرده است و بدین ترتیب او را به جای خلوتی برد و آمادۀ قتلش شد.جعفر گفت:چرا می خواهی چنین کنی؟میسره پاسخ داد:امیر المؤمنین چنین دستوری داده است.جعفر گفت:مرا نزد امیر المؤمنین ببر.جلاّد نپذیرفت.جعفر گفت:بگذار از دور او را ببینم ولی باز میسره قبول نکرد.چرا جعفر این قدر پافشاری می کرد؟زیرا می دانست که اگر هارون او را از دور هم ببیند از کشتنش صرف نظر خواهد کرد زیرا جعفر را بسیار دوست می داشت.بدین ترتیب میسره جعفر را به نقطه ای برد و او را به قتل رساند و چون سر جعفر را نزد هارون برد هارون به خدمتگزاران خود چنین گفت:گردن میسره را بزنید که نمی توانم قاتل جعفر را ببینم .

این چنین است سرانجام اعتماد بر مزدورانی که بر ضد مردم قیام می کنند و این چنین،سحر ساحر به خودش برمی گردد.

ص:318

پی نوشتها:

-بحار الانوار،ج 46،ص 133.

-همان مأخذ،ج 46،ص 117.

-موالی:از نژادهای مختلفی از جمله اشروسنه،اهالی مصر و چاچها بودند و بیشتر آنها در مرزهای چین و شوروی زندگی می کنند و تیرۀ آنها به ترکهایی می رسد که اکثریت موالی را تشکیل می دادند.

-الفخری فی الآداب السلطانیة و الدول الاسلامیة،ص 249.

-تاریخ مسعودی،ج 3،ص 380.

ص:319

ص:320

دوران امام هادی علیه السلام

اشاره

1-جنبش مکتبی در زمان امام هادی علیه السلام

2-چگونه باید تاریخ جنبش مکتبی را خواند

ص:321

ص:322

جنبش مکتبی در زمان امام هادی علیه السلام
اشاره

امام علی بن محمّد الهادی علیه السلام مدّت سی و سه سال و چند ماه خلیفۀ شرعی مسلمانان و امام و رهبر امّت بود.دوران امامت ایشان،بجز مدّت امامت حضرت مهدی علیه السلام ،یکی از طولانی ترین دوران امامت بوده است.

زندگی امام علیه السلام در این مدّت مشحون از فعالیتهای مختلفی بود از جمله آن که امّت را با رهبری حقیقی خود هدایت می فرمود زیرا،خلافت عبّاسی از زمان امام رضا علیه السلام آن قدر رو به ضعف نهاده بود که دیگر نیروی مهمّی به حساب نمی آمد و بدین ترتیب،جنبش مکتبی امکان یافت تا به شکل مستقیم،خود را بر رویدادهای آن دوره تفوق بخشد.

امام هادی علیه السلام همیشه در حال آمدوشد،از مدینه منوره به سامرا بود،وجود امام علیه السلام در مدینه به منزلۀ دولتی در دولت بود بدین معنا که والی مدینه توان تحمیل هیچ امری را بر امام علیه السلام نداشت.

محمد بن عیسی نقل می کند که:امام هادی علیه السلام به موالی بغداد و مداین و اهالی بین النهرین و توابع آن نامه ای بدین گونه نوشت:«من منصب علی بن الحسن بن عبد ربّه و وکلای قبلی خود را به ابو علی بن راشد واگذار کردم،فرمانبرداری او،چون طاعت از من لازم است و نافرمانی او همانند نافرمانی از من است »

محمّد بن عیسی همچنین نقل می کند که:امام علیه السلام این نامه را به وسیله ابن راشد به موالی مقیم بغداد،مداین و...فرستاد.امام علیه السلام در این نامه چنین فرموده بود.

«خدای را برای اعطای سلامت و روزی فراوان سپاس می گویم و بهترین درودهای خدا و

ص:323

کاملترین رحمت و رأفت او نثار پیامبر و خاندانش باد.من ابو علی بن راشد را به مقام حسین بن عبد ربّه و وکلای قبلی خود برگزیدم و او،هم اکنون در نزد من به منزلۀ حسین بن عبد ربّه است، اختیارات وکلای قبلی خود را نیز به ابو علی بن راشد دادم تا حقّ مرا بگیرد و او را برای شما برگزیدم و وی را-که فردی شایسته و مناسب است-بدین منصب گماشتم و شما-که رحمت خدا بر شما باد-برای پرداخت وجوهات نزد او روید.شما نباید رابطۀ میان خود و او را تیره سازید و اندیشۀ مخالفت با او را از اذهان خود خارج سازید.به اطاعت خدا و پاک کردن اموالتان بشتابید و از ریختن خون یکدیگر خودداری کنید و بر نیکوکاری و تقوا یکدیگر را یاری دهید و از گناه و تجاوز نسبت به یکدیگر دوری کنید و خدا را بپرهیزید باشد که خدا بر شما رحم کند و به ریسمان پروردگار چنگ زنید و نمیرید مگر آن که مسلمان باشید.

من فرمانبرداری از او را چون اطاعت از خودم لازم می دانم و نافرمانی او را نافرمانی از خود می دانم پس بر همین شیوه باقی باشید که خداوند بر شما پاداش می دهد و از فضل خود وضع شما را بهبود می بخشد و خداوند بر آنچه دارد بخشنده و کریم است و نسبت به بندگان خود سخاوتمند و رحیم است.ما و شما در گرو ارادۀ خداییم.این نامه را به خط خود نوشته ام و سپاس بسیار مر خدا راست .»

فعالیّت و مرگ امام هادی علیه السلام

عناصر برجسته مکتبی در مدینۀ منوّره گرد می آمدند و بر خانۀ امام علیه السلام وارد می شدند و امام اوامر لازم را بر آنها صادر می کرد و اموال بسیاری که تقدیم ایشان می شد،در جای خود به مصرف می رساند،این بدان معناست که امام اقتصاد امّت اسلامی را نیز رهبری می کرد.

امام علیه السلام هنگامی که در سامرا-پایتخت حکومت-به سر می برد،رهبری حقیقی حکومت را به عهده داشت.برای مثال،متوکّل که یکی از بزرگترین خلفای بنی عباس به شمار می آمد(و فردی بود که بیش از سایر خلفا به افراد مکتبی تنگ می گرفت و در سال 236 ه دستور ویران کردن قبر امام حسین علیه السلام و خانه های اطراف آن را صادر کرد و دستور داد در آن به کشت و زراعت بپردازند، و قبر امام علیه السلام را به آب بست تا مانع زیارت مردم شود و ماموران او همۀ زوّار امام حسین علیه السلام را به قتل می رساندند و قبر امام علیه السلام را به زمین زراعی تبدیل کرد-زیرا چنان که قبلا گفتیم قبر امام حسین علیه السلام به منزلۀ کوه آتشفشانی بود که روحیۀ انقلابی و زیر بار ظلم نرفتن را در میان مردم اشاعه می داد-)سخن چینان خلیفه-هنگامی که امام علیه السلام در سامرا به سر می برد-نزد خلیفه می آمدند و به وی چنین می گفتند:«آیا تو خلیفه ای یا علی بن محمد الجواد زیرا،همۀ فرماندهان ارتش و عموم مردم به او گرایش دارند،این درست است که تو پاره ای اوقات امامت نماز مردم را به عهده

ص:324

می گیری و رسما خلیفه ای ولی،کسی که رهبر واقعی سرزمین اسلامی بشمار می رود،امام علی الهادی است.»

متوکّل برخی اوقات خشمگین می شد و اوامری صادر می کرد ولی این اوامر خیلی زود و پیش از آن که به مرحله اجرا در آید،خنثی می شد.چگونه؟داستان زیر بخشی از سلطۀ روحی امام را بر قلمرو اسلامی بیان می کند:

ابن قولویه از کلینی و او از علی بن محمّد و او از ابراهیم بن محمّد الطاهری روایت می کند که:

متوکّل از وجود دملی که در یکی از اعضای وی بیرون آمده بود،رنج می برد و هیچ کس جرأت نداشت دمل او را نیشتر زند،لذا مادر وی نذر کرد که اگر متوکّل شفا یابد مال زیادی را به امام هادی علیه السلام تقدیم کند.فتح بن خاقان به متوکّل گفت:خوب است فردی را در پی این مرد(یعنی امام هادی)بفرستی و از او شفا بخواهی شاید او صفتی داشته باشد که خداوند به سبب آن،در مرض تو گشایشی ایجاد کند.متوکّل گفت:کسی را در پی او بفرستید،فرستادۀ وی پس از بازگشت از خدمت امام،چنین گفت:ابو الحسن می گوید مقداری کنجالۀ گوسفند را با گلاب مخلوط کنید و بر دمل او بگذارید که این دارو به اذن خدا سودمند خواهد بود.اطرافیان متوکّل که در مجلس او حضور داشتند از سخن امام به خنده افتادند.فتح به آنها گفت:عمل کردن به سخن او زیانی نخواهد داشت و به خدا سوگند امید آن را دارم که همین دارو موجب بهبودی خلیفه شود.کنجاله را با گلاب مخلوط کردند و آن را بر دمل خلیفه گذاردند،در این هنگام دمل باز شد و آنچه در آن بود بیرون ریخت و مادر متوکّل را به بهبودی بشارت دادند،او نیز ده هزار دینار را با مهر خود به سوی امام هادی علیه السلام فرستاد و بدین ترتیب متوکّل از این بیماری جان سالم بدر برد.

پس از چند روز بطحائی نزد متوکّل از امام هادی علیه السلام سعایت کرد و چنین گفت،که ابو الحسن اسلحه و اموال بسیاری دارد،متوکّل نیز کسی را در پی سعید حاجب فرستاد و به او دستور داد شبانگاه بر منزل امام یورش برد و اسلحه و اموال امام را ضبط کند و نزد او آورد.

ابراهیم بن محمّد می گوید:سعید حاجب چنین نقل می کند:شبانه به خانۀ ابو الحسن آمدم و با نردبانی که داشتم بالای بام رفتم و از آنجا چند پلکان نردبان را در تاریکی شب پیمودم ولی نمی دانستم چگونه وارد خانه شوم که ناگاه ابو الحسن از داخل خانه چنین گفت:«ای سعید همان جا باش تا شمعی برایت بیاورند.»طولی نکشید که شمعی آوردند و من وارد خانه شدم.امام را دیدم که جبّه و کلاهی از پشم بر تن دارد و سجاده ای حصیری در پیش روی اوست،امام به من رو کرد و گفت:«داخل اتاق شو.»من نیز داخل شدم و همه جا را تفتیش کردم ولی چیزی نیافتم و تنها همیانی را دیدم که مهر مادر متوکّل بر آن بود و کیسه ای ممهور در کنار آن بود.امام هادی

ص:325

گفت:«محلّ نماز مرا نیز جستجو کن.»سجاده را کنار زدم،شمشیری را در غلاف دیدم که هنوز استفاده نشده بود،همیان را برداشتم و نزد خلیفه آمدم.چون چشم خلیفه به مهر مادرش که بر همیان نهاده شده بود افتاد،کسی را در پی مادرش فرستاد،او نیز نزد متوکّل آمد و متوکّل دربارۀ همیان پرسید.یکی از خادمان خاص به من گفت که مادر متوکّل در پاسخ وی چنین گفت:هنگام بیماری تو نذر کرده بودم که اگر از این بیماری جان سالم بدر بردی ده هزار درهم از اموال خود را به ابو الحسن دهم من نیز پس از بهبودی تو،این مبلغ را برای او ارسال داشتم و این همان مهری است که ابو الحسن هنوز آنرا نگشوده است.متوکّل کیسه دیگر را گشود،در این کیسه چهار صد دینار بود.

متوکّل دستور داد کیسۀ زر دیگری بر آن بیفزایند و به من چنین گفت:این را به خانه ابو الحسن ببر و شمشیر وی را با کیسۀ دینار بدو باز گردان،من نیز آنها را نزد امام علیه السلام آوردم و با شرمندگی به وی چنین گفتم:سرورم بر من دشوار است که بدون اجازه تو وارد خانه ات شوم ولی چه کنم که مأموریتم چنین است.امام علیه السلام فرمود: «سَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنْقَلَبٍ یَنْقَلِبُونَ» (1).

روزی یکی از جاسوسان متوکّل نزد وی آمد و گفت:تو در قصر خود نشسته ای و اموال زیادی به سوی علی الهادی ارسال می شود.متوکّل با تعجّب پرسید:چه کسی این اموال را برای او می فرستد؟ جاسوس پاسخ داد:هم اکنون قافله ای از قم که اموال زیادی همراه خود دارد در راه است تا این اموال را به علی الهادی برساند.

متوکّل فتح بن خاقان،بزرگترین وزیر و فرماندۀ ارتش خود را احضار کرد و بدو چنین گفت:

گفته می شود قافله ای از فلان راه فردا صبح به سامرا وارد می شود،از تو می خواهم،لشگری را گردآوری و این قافله را متوقّف کنی و اگر اموالی در این قافله یافتی که به سوی علی الهادی حمل می شود،آنها را ضبط می کنی و نزد من می آوری.

فتح بن خاقان به دنبال اجرای این دستور،از محضر متوکّل خارج شد ولی نقشۀ متوکّل با شکست روبرو شد.محمّد بن داوود قمی و محمّد طلحی نقل می کنند که:اموال قم و اطراف آن را که از خمس و نذورات و هدایا و جواهرات فراهم آمده بود به سوی ابا الحسن الهادی علیه السلام حمل می کردیم،در راه پیک امام علیه السلام به ما خبر داد که باز گردیم و فرصت برای تحویل این اموال مناسب نیست،ما نیز باز گشتیم و آنچه را که نزدمان بود همچنان نگه داشتیم تا آن که پس از چند روز امام علیه السلام دستور داد تا اموال را بر قافله ای از شتر که نزد ما فرستاده بود بار کنیم و کاروان را از راهی خلوت و بدون ساربان به سوی او بفرستیم.راوی می گوید:اموال را بدان سو حمل کردیم و آنها را

ص:326


1- *) شعراء 227 و آنان که ظلم و ستم(در حق آل رسول و اهل ایمان)کردند بزودی خواهند دانست که به چه کیفر گاهی بازگشت می کنند.

به خدا سپردیم و چون اموال به امام علیه السلام رسید،برایشان وارد شدیم.امام علیه السلام فرمود:به اموالی که فرستاده اید بنگرید ما نیز اموال فرستاده شده را دیدیم که به همان حال باقی بودند .

آیا خلیفه فردی ناتوان بوده است و دستگاه جاسوسی او آن قدر ضعیف بوده که اخبار صحیح به او نمی رسیده است؟برعکس خانۀ امام علیه السلام نزدیکترین خانه به قصر خلیفه در سامرا بود تا آنجا که امام علیه السلام به سبب زندگی در منطقه نظامی سامرا به«عسکری»ملقّب شده است.

این داستان بیش از هر چیز نشانگر طبیعت اوضاعی است که در آن زمان وجود داشته است.

عصابات(به گروههایی از افراد مکتبی اطلاق می شده است و در کتب تاریخی وفقهی به تجمعات زیاد گفته می شود)برای زیارت امام علیه السلام از هر سو به سامرا روی می آوردند.برای مثال،بزرگ قمیها یعنی محمّد قمی راوی مشهور که از ائمه علیه السلام روایت نقل می کرده است و از راویان مورد وثوق به شمار می رود و تمامی قم را تحت فرمان خود داشت،به دیدن امام علیه السلام می شتابد.در فضیلت محمّد قمی همین بس که دستور داد فردی را که روایات ضعیف نقل می کرد با همراهانش از قم اخراج کنند.این مسأله از نظر تاریخی نشانگر آن است که محمّد قمی بر قم سلطۀ کامل داشته است.

چنان که می دانید قم از دیرباز مرکز علمی و روحانی بوده است و در آن بسیاری از روات ثقه و فقها و علما زندگی می کرده اند که از توانایی و نفوذ فوق العاده ای برخوردار بوده اند،بگونه ای که مقامات حکومتی پیوسته از ایشان هراس داشته اند.

از مناطق دیگر نیز بزرگانی به خدمت امام علیه السلام می رسیده اند،از جمله ابو هاشم جعفری، جعفر بن سهل و ابن حکیم کوفی از کوفه و دیگری از مدینه و یکی از مصر و...که همگی از عناصر برجستۀ مکتبی به شمار می آمدند و آنها در سامرا گرد امام علیه السلام جمع می شدند.

با وجود آن که واثق عبّاسی،متوکّل و منتصر که همگی از خلفای رسمی بوده اند و سامرا را پایتخت حکومت خود قرار داده بودند ولی این افراد سرشناس هرگز به دیدن آنها نمی رفتند بلکه همگی خانۀ امام هادی علیه السلام را مقصد خود می دانستند.

«صقر بن ابی دلف کر»روایت می کند:هنگامی که متوکّل،سرور ما ابو الحسن عسکری علیه السلام را به سامرا دعوت کرد من نیز به سامرا آمدم تا از وضعیت امام علیه السلام خبری به دست آورم.

صقر می گوید:«زرانی»حاجب متوکّل مرا دید و دستور داد تا داخل شوم.من نیز داخل شدم.وی گفت:ای صقر چه چیزی تو را بدین جا کشانده است؟گفتم:ای استاد!عملی خیر مرا بدین جا کشانده است.وی گفت:بنشین.در این هنگام آنچه کرده بودم،در نظرم مجسّم شد و پیش خود چنین اندیشیدم که آمدن من بدین جا صلاح نبود.صقر می گوید:زرانی حاضران را مرخص کرد و

ص:327

سپس به من رو کرد و گفت:کارت چیست و برای چه آمده ای؟پاسخ دادم:برای عمل خیری آمده ام.وی گفت:شاید جویای احوال سرورت هستی؟گفتم:مگر سرور من کیست؟سرور من امیر المومنین خلیفه است.زرانی گفت:سکوت کن،سرور تو همان امام حق است،از من بیمی به دل راه مده که من نیز همکیش توام.در این وقت خدای را سپاس گفتم.وی گفت:آیا مایلی امام علیه السلام را ببینی؟پاسخ دادم:آری.وی گفت:بنشین تا پیک از نزد او خارج شود.چون آن پیک،مجلس امام علیه السلام را ترک کرد زرانی به یکی از خدمتگزاران چنین گفت:صقر را بر امام علیه السلام وارد کن.

این روایت نشانگر میزان نفوذ امام هادی علیه السلام در کاخ است.ولی در اینجا این سؤال پیش می آید:

چرا جنبش مکتبی علیه خلیفه کودتا نکرد؟

پاسخ این سؤال آن است که جنبش مکتبی هیچ گاه کودتا را تأیید نکرده است زیرا هدف جنبش مکتبی تنها به دست گرفتن حکومت نبود و چنان که قبلا گفتیم برپایی حق و عدالت در میان امت اسلامی هدف اساسی این جنبش بود و این که حکومت قانونی را باید با شیوه های قانونی به دست آورد.یعنی،امّت به چنان درجه ای از بینش و آگاهی دست یابد که بتواند آزادانه رهبری صحیح را برگزیند.هدف این جنبش آن بود که گروهی مؤمن،حکومت امّت اسلامی را به دست گیرند.این خلاصۀ اهداف جنبش مکتبی در طول تاریخ بوده است.

به همین سبب ائمّه علیه السلام کودتاهای نظامی را تأیید نمی کردند و تنها در مواردی به چنین عملی تن در می دادند که کودتای نظامی موجب تخفیف فشار برخی از حاکمان جور می شد،حاکمانی که با ظلم و استبداد بیش از حدّ از چارچوب شریعت تجاوز می کردند ولی هدف اعضای این جنبش آن نبود که به وسیلۀ کودتای نظامی به حکومت برسند.از آنچه گفتیم معلوم شد امام هادی علیه السلام در سامرا از نفوذ زیادی برخوردار بوده است.

در این جا سؤال دیگری مطرح می شود:

امام علیه السلام در خلال سی و سه سال امامت خود برای امّت و جنبش اسلامی چه کرد؟

امام علیه السلام در دوران امامت خود به انجام کارهای مختلفی پرداخت که رهبری جنبش مکتبی، مهمترین این کارهاست و در پرتو این رهبری،امّت اسلامی به ترقّیاتی دست یافت که در آغاز بحث از آن سخن گفتیم.

این سخن به چه معناست؟

ص:328

معنای این سخن آن است که،افراد مکتبی در جای جای قلمرو اسلامی پراکنده بودند و مشعل آزادگی را در میان امّت اسلامی بر می افروختند،امّتی که در آن روزگار نیز چون امروز هفتاد و نه حکومت را که نیمی از جهان آن روز را تشکیل می داد،در بر می گرفت.امام علیه السلام جنبشی را که در این سرزمین پهناور پراکنده شده بود و شبانه روز در جهت بالا بردن سطح آگاهی امّت می کوشید،رهبری می کرد.هدف این جنبش آن بود که امّت را در پرتو هدایت آسمانی به آزادگی برساند.

همچنان که گفتیم در این جا یک حقیقت عمده به چشم می خورد،این حقیقت عبارت است از آن که رخدادها و دگرگونیهای تاریخی نشانگر آن است که جنبش مکتبی از زمان حضرت علی علیه السلام پیوسته رشدی تصاعدی داشته است و تا ظهور و قیام حضرت حجّت علیه السلام همچنان گسترش خواهد یافت و ائمه علیه السلام تنها کسانی به شمار می روند که موجب چنین گسترش و رشد روز افزونی بوده اند یعنی،هم ایشان بودند که جنبش مکتبی را رهبری کردند و موجبات پرورش و انتشار آن را فراهم آوردند و این نخستین مسؤولیتی بود که امام هادی علیه السلام به ادای آن پرداخت.در این جا این سؤال پیش می آید:امام علیه السلام چگونه این جنبش را رهبری می کرد؟هرگاه به تاریخ بنگریم،در می یابیم که در آغاز،ارتباط ائمه با مردم،مانند امام هادی علیه السلام به وسیلۀ وکیل صورت نمی گرفته است.زیرا حضرتش نمایندگانی را به نقاط مختلف گسیل می داشت ولی ائمۀ پیشین علیه السلام تنها فردی را که مورد وثوق ایشان بود،معرفی می کردند و افراد مکتبی احادیث را از چنین کسی دریافت می کردند و وجوهات نیز به هرکس که به خدمت امام می رسید،پرداخت می شد امّا،در زمان امام هادی علیه السلام مسأله از سازماندهی و دقّت بیشتری برخوردار بود به طوری که محمّد قمی و امثال او چنین وظایفی را به عهده داشتند و افراد معمولی توانایی انجام چنین مسؤولیتهایی را نداشتند محمّد قمی فردی به شمار می رفت که از تقوا،پاکدامنی و تدیّن بسیاری برخوردار بود و با شناخت او می توان به چکیده ای از عملکرد امام هادی علیه السلام پی برد یا فردی مثل فتح بن خاقان با امام در تماس بود که بزرگترین وزیر عصر عبّاسی دوّم به شمار می رفت،فردی که از شیعیان امام هادی علیه السلام به حساب می آمد.

فحام،از منصور و او از عموی پدرش(موسی)چنین نقل می کند:روزی خدمت امام هادی علیه السلام رسیدم و به ایشان چنین عرض کردم:سرورم این مرد(متوکّل)مرا طرد کرده و حقوق مرا قطع کرده است و مرا به تنگ آورده است،او در این کار هیچ دلیلی جز ارتباط من با تو ندارد،خوب است لطفی فرموده و از او بخواهید تا مرا از این وضع نجات بخشد.امام علیه السلام فرمود:«ان شأ اللّه چنین خواهد شد.»

چون شب شد فرستاده های متوکّل یکی پس از دیگری در پی من آمدند و هنگامی که به قصر

ص:329

رسیدم فتح بن خاقان بر در ایستاده بود،وی گفت:ای مرد شبانه در خانه چه می کنی که او(متوکّل) آن قدر که تو را طلبید مرا خسته کرد،به مجلس متوکّل درآمدم،وی بر بستر خود نشسته بود.در این هنگام رو به من کرد و گفت:ای موسی!ما از تو غافلیم و تو نیز خود را از ما پنهان می کنی،[مگر]از تو چه چیزی نزد من است؟گفتم:فلان مال و فلان حقوق و برای او اموری را برشمردم،وی نیز دستور پرداخت همه آنها را،بلکه به مقدار بیشتر،صادر کرد.پس از آن که از مجلس متوکّل بیرون شدم به فتح گفتم:آیا امام هادی علیه السلام به این جا آمده است؟وی پاسخ داد:خیر.گفتم:آیا نامه ای نوشته است؟فتح پاسخ داد:نامه ای نیز ننوشته است.در حال برگشتن بودم که فتح همچنان که پشت سر من می آمد چنین گفت:تردیدی ندارم که تو از امام خواسته ای تا برای تو دعایی کند؛من نیز از او التماس دعا دارم.چون بر امام علیه السلام وارد شدم حضرت فرمود:«تو را شاد می بینم.»عرض کردم:به برکت وجود تو ای سرور،ولی به من گفتند که تو نزد متوکّل نرفته ای و از او چیزی نخواسته ای.

امام علیه السلام فرمود:«خداوند می داند که ما در کارهای مهم تنها به او روی می آوریم و در شداید جز به او توکّل نمی کنیم،خداوند نیز ما را چنین عادت داده است که هرگاه از او چیزی بخواهیم او نیز خواست ما را برمی آورد و می ترسیم که مبادا به او پشت کنیم که او نیز در این هنگام به ما پشت خواهد کرد.»عرض کردم:فتح از تو التماس دعا دارد.امام علیه السلام فرمود:«او در ظاهر به ما دوستی می ورزد ولی در باطن از ما دوری می کند.دعا برای دعاگوست،هرگاه خود را در فرمانبرداری از خدا خالص گردانی و به حق رسول اللّه صلی الله علیه و آله و ما اهل بیت اعتراف کنی،هرآنچه از خدا خواهی مستجاب خواهد شد.»عرض کردم سرورم دعایی ویژه بر من تعلیم کن.حضرت فرمود:این دعایی است که آن را بسیار می خوانم و از خدا خواسته ام هرکه پس از من آن را در مزارم خواند ناامیدش نسازد،این دعا چنین است:«یا عدّتی عند العدد و یا رجایی و المعتمد و یا کهفی و السند و یا واحد یا احد یا قل هو اللّه احد و أسألک اللّهم بحق من خلقته من خلقک،ولم تجعل فی خلقک مثلهم احدا ان تصلّی علیهم و تفعل بی کیت و کیت (1)».

انسان زمانی باید به دعا بپردازد که شایستگی آن را یافته باشد و تنها زبانش را برای دعا به کار نگیرد تا خداوند متعال به دعای او برکت دهد و آنچه را که از امور خیر خواسته است،در اختیار او گذارد و این سخن امام که«دعا برای دعاگوست»به تعبیر روات،مفهومی جز اخلاص فرد در برابر خدا ندارد.مسأله مهمّ آن است که اقبال زیاد این گروهها،به امام هادی علیه السلام نشانگر نقش

ص:330


1- *) ای یار و یاور من در هنگام قیامت و ای امید و اطمینان من و ای پناهگاه و پشتیبان من،ای یگانه و یکتا و ای آن که خود گفته ای تو را به یگانگی بخوانیم،تو را به حق آنچه آفریده ای و تو را به حق آن دسته از آفریدگان خود که نظیری برای ایشان قرار نداده ای سوگند می دهم که برایشان درود بفرستی و فلان خواست مرا برآوری.5»

رهبری ایشان است.

طبیعة مسائلی چون اداره و رهبری یک کشور از اموری به شمار نمی آید که مفصّلا در کتب تاریخی یافت شود.ممکن است فردی کتابی را تدوین کند ولی اگر پس از گذشت هزار سال از عملکرد چنین فردی در تاریخ پرسش شود پاسخ آن این خواهد بود که وی یک کتاب تدوین کرده است زیرا کتاب شئ ملموسی است که آن را می بینیم و به کار نویسندۀ آن و نیز به تأثیر این کتاب پی می بریم ولی اگر فرمانده ای،لشگری را در جنگی سخت فرماندهی کند و به پیروزی برسد و پس از هزار سال از عملکرد چنین شخصی سئوال شود در واقع پرسشی نابجا مطرح شده است.چرا؟

زیرا فرماندهی یک لشگر از اموری نیست که دقیقا ثبت شود یا آثار عینی آن در پیش دیدگانمان تجسّم یابد،فرماندهی یک لشگر هیچ تشابهی با ساختن یک ساختمان یا تدوین یک کتاب یا سرودن یک شعر ندارد.فرماندهی لشگر عبارت است از مجموعۀ کارها و وظایفی که باید آنها را از خلال نتایجی که حاصل می شود،ارزیابی کنیم،هنگامی که سخن از فتح اندلس به دست طارق بن زیاد به میان می آوریم،آیا صحیح است در بحبوحۀ این نبرد کسی از چگونگی خواب،نشستن،سخن گفتن یا کارهایی که طارق به آن می پرداخته است به طرح سؤالاتی بپردازد؟بزرگترین و برجسته ترین کار طارق فرماندهی لشگر و فتح یک سرزمین بوده است.

شبی از شبها متوکّل دچار بی خوابی شد و کسی را در پی امام فرستاد تا با او همنشینی کند و امام هادی علیه السلام نیز اشعار جدش علی بن ابی طالب علیه السلام را که در زیر خواهیم آورد،برای او می سراید ولی حتّی این عمل مهمترین فضیلت امام علیه السلام به شمار نمی آید.

باتوا علی قلّل الاجبال تحرسهم غلب الرّجال فلم تنفعهم الفلل

واستنزلوا بعد عز من معاقلهم واسکنوا حفرا یا بئسما نزلوا

ناداهم صارخ من بعد دفنهم أین الأساور و الیّتجان و الحلل

این الوجوه الّتی کانت منعّمة من دونها تضرب الأستار و الکلل

فأفصح القبر عنهم حین سألهم تلک الوجوه علیها الدّود یقتتل

قد طال ما أکلوا دهرا و ما شربوا فأصبحوا الیوم بعد الأکل قد أکلوا

(1)

ص:331


1- *) برای فرار از مرگ در قلّۀ کوهها به سر می بردند و مردانی قوی،ایشان را پاس می داشتند،ولی این قلّه ها به ایشان سودی نبخشید پس از عزّتی که بر قلّه ها داشتند از سنگرهای خود به زیر کشیده شدند و در گودالها سکنا داده شدند و چه ناگوار بود این به زیر آمدن. ندا دهنده پس از دفن ایشان ندا در داد که دستبندها و تاجها و زیورآلات شما کجایند

هرگز نمی توان اهمیّت امام علیه السلام را در خواندن این اشعار و آمدن ایشان نزد خلیفۀ عباسی دانست زیرا ممکن است در تاریخ هر پارسا یا آزاده ای سخن حقّی را در برابر حاکمی ظالم بر زبان آورد بلکه مهمترین کار امام هادی علیه السلام در طول زندگی خود رهبری امّت و رشد جنبش مکتبی آن و به جلو راندن این امّت و رساندن آن به ساحل رشد و هدایت بوده است.

حسن بن اسماعیل،سالخورده ای از اهل نهرین چنین روایت می کند:با یکی از اهالی قریۀ خود و با اشیایی که همراه خود داشتیم،به سوی امام هادی علیه السلام روان شدیم،یکی دیگر از اهالی قریه نامه و هدایایی به ما داد تا تقدیم امام کنیم،این فرد از ما خواست تا به امام علیه السلام سلام برسانیم و از حرمت و حلیّت تخم فلان پرنده جنگلی از ایشان سؤال کنیم.ما نیز خدمت امام علیه السلام رسیدیم و آنچه را همراه خود داشتیم به کنیز ایشان تسلیم کردیم.در این هنگام فرستادۀ سلطان در پی امام آمد و قبل از آن که چیزی بگوییم امام علیه السلام سوار بر مرکب خود شد و ما نیز از خدمت ایشان مرخص شدیم و فرصت طرح سؤال را نیافتیم،چون به خیابان رسیدیم امام علیه السلام خود را به ما رساند و با زبان نبطی به دوست من چنین گفت:«سلام مرا به او برسانید و بگویید که خوردن تخم فلان پرنده جایز نیست زیرا این پرنده از حیوانات مسخ شده است. »

از محمّد بن فرج،روایت شده که گفته است:امام هادی علیه السلام به من چنین نوشت:(امور خود را سروسامان بده و مراقب باش)وی می گوید:من نیز به سروسامان دادن امور خود پرداختم زیرا می دانستم مقصود امام علیه السلام از این سخن چیست.تا این که فرستاده ای بر من وارد شد و مرا در غلّ و زنجیر آهنین همراه خود برد و همۀ اموالم را مصادره کرد.هشت سال در زندان بودم تا این که نامه ای دیگر از امام هادی علیه السلام دریافت کردم،این در زمانی بود که هنوز در زندان به سر می بردم، حضرت در نامۀ خود چنین فرموده بود:«در نقطۀ غربی توقّف نکن.»پس از خواندن نامه،پیش خود چنین اندیشیدم که امام هادی علیه السلام مرا از توقّف در غرب باز می دارد در حالی که من همچنان در زندانم و این مسأله به نظرم عجیب می رسید،ولی پس از چند روز از زندان رها شدم و بندهایم گشوده شد و راه خروج از زندان بر من باز شد.محمّد بن فرج چون به عراق رسید به پیروی از دستور امام هادی علیه السلام در بغداد هیچ گونه توقّفی نکرد و مستقیما به سامرا رفت .

ص:332

داوود ضریر چنین روایت می کند:امام هادی علیه السلام فرمود:«ای داوود!اگر بگویم تارک تقیه چون تارک نماز است،سخنی دروغ نگفته ام .»

محمّد بن شرف،چنین نقل می کند:به همراه امام هادی علیه السلام در مدینه قدم می زدیم.امام فرمود:«آیا تو ابن شرف نیستی؟»عرض کردم:آری.خواستم از حضرتش پرسشی کنم که امام بر من پیشی گرفت و فرمود:«هم اکنون در حال گذر از شاهراهیم و این محلّ برای طرح سؤال مناسب نیست .»

ما می توانیم از لابلای این روایات به رهنمودهایی که امام در اختیار جنبش مکتبی می گذاشت،پی ببریم،رهنمودهای فراگیری که بر همۀ رهبران پویا و نمونه لازم است،که در اختیار مردم خود بگذارند.

امام هادی علیه السلام و اندیشۀ اسلامی

دومین کاری که امام علیه السلام در زندگی خود بدان اقدام کرد،کاری اساسی یعنی رهبری اندیشۀ اسلامی بود.

در روزگار امام هادی علیه السلام کشمکشهای شدیدی به چشم می خورد و اختلاف دربارۀ خلق قرآن از مشهورترین این کشمکشهاست.ما نخواهیم توانست اهمیّت این مسأله را بخوبی دریابیم مگر آن که آن را با یکی از مشکلات معاصر خود چون بحران لبنان مقایسه کنیم.اگر فردی پس از هزار یا دو هزار سال دربارۀ بحران لبنان پرسشی مطرح می کند پاسخ وی از این جمله تجاوز نخواهد کرد که:بحران لبنان ناشی از اختلاف بین خودشان بود و همین امر موجب شد تا به کشت و کشتار بپردازند.

ولی امروزه که مسلمانان خود با این بحران دست به گریبانند عظمت مسأله و اهمیّت آن و پیوند میان عناصر و عوامل آن را بخوبی درک می کنند.

مسأله خلق قرآن که امروزه چون داستانی گذرا از آن یاد می کنیم،در زمان خود قضیه ای اساسی به شمار می آمده است؛همچنان که امروز در جهان اسلام جریانهای شرقی و غربی و اسلامی مختلفی دیده می شود،در زمانهای گذشته نیز دو جنبش فکری،امّت اسلامی را در برگرفته بود:

1-جنبش معتزله

2-جنبش اشاعره

جنبش اشاعره و معتزله تنها در مجامع علمی مطرح نبود بلکه به کلّ جامعه نیز راه یافته بود و

ص:333

هریک از این دو نظر در میان توده های مسلمان طرفدارانی داشت و کشمکشهای بسیاری میان طرفداران این دو مکتب صورت می گرفت.حکومتهای وقت نیز به این اختلافات دامن می زدند و برای تحقّق منافع غیر مشروع خود بر شدّت آن می افزودند.حکومت عباسی قبل از به خلافت رسیدن مأمون طرفدار جنبش اشاعره بود و مأموران امنیّتی،هر معتزلی مذهبی را می گرفتند و پس از آن که او را به کفر متهم می کردند،به قتلش می رساندند.

چون مامون به خلافت رسید به معتزله گرایش یافت.معتزله در آن روزگار مرام روشنفکران و طبقۀ آگاه جامعه بود و بدین ترتیب مأمون،معتصم و واثق پشتیبان جنبش معتزله بودند ولی،چون متوکّل به خلافت رسید،به اشاعره گرایش یافت.وی فردی را احضار کرد و به او چنین گفت:

دربارۀ خلق قرآن چه نظری داری؟وی پاسخ داد:ای امیر المومنین به اعتقاد من خداوند تبارک تعالی موجودی ازلی است که در آغاز هیچ چیز با او نبوده است،ولی بعدا قرآن را وحی کرده است.

متوکّل گفت:آیا تو قایل به خلق قرآنی؟وی پاسخ داد:آری چنین اعتقادی دارم.بدین ترتیب متوکّل دستور داد تا وی را گردن زنند.

خداوند قرآن را وحی کرده است بنابراین قرآن مخلوق است بدین معنا که قرآن از ازل با خدا نبوده است بلکه بعدا خلق شده است.خداوند از ازل بوده و چیزی با او نبوده است و بعدا قرآن را وحی کرده است،این مسألۀ بسیار روشنی است ولی،اشاعره چنین سخنی را نمی پذیرفتند و اعتقاد داشتند که قرآن نیز چون خدا قدیم است.(پناه بر خدا که چنین باشد.)دانشمندان زیادی که در جامعه نیز از قدر و منزلت بسیاری برخوردار بودند به سبب چنین اعتقادی سر از تنشان جدا شد.

یک بار فردی به نام،احمد بن نصر،طرح ترور واثق را پی ریخت ولی با شکست روبرو شد.واثق او را احضار کرد و بدو چنین گفت:ای احمد!درباره قرآن چه میگویی؟وی پاسخ داد:قرآن کلام خداست.واثق گفت:آیا قرآن را مخلوق می دانی؟وی پاسخ داد:قرآن کلام خداست.واثق پرسید:درباره خدا چه می گویی آیا روز قیامت او را خواهی دید؟مرد گفت:ای امیر المومنین!خبری از رسول اللّه صلی الله علیه و آله در دست است که فرموده:خدای را در قیامت چنان بینید که ماه را در این دنیا، که هرگز دیدن آن را ناپسند نمی دارید.ما نیز پیرو همین خبریم.

واثق به اطرافیان خود چنین گفت:درباره او چه می گویید؟قاضی عبد الرحمن بن اسعاف(که طبیعة قاضی دربار بوده است)گفت:خونش حلال است.دیگری گفت:ای امیر المومنین!مرا از خون او سیراب کن و حاضران دربار نیز با او موافقت کردند ولی،ابن ابی داوود قاضی القضاة چنین گفت:ای امیر المومنین!کافری است که توبه می کند،شاید که آفتی بر او وارد آمده و یا عقلش زایل شده است.

ص:334

واثق گفت:اگر مرا دیدید که به طرف او برخاستم هیچ کس از جای خود حرکت نکند زیرا من مراقب خود هستم.وی شمشیر عمر بن معدیکرب زبیدی را طلب کرد-قهرمانی که آوازه شمشیرش در همه جا پیچیده بود-این شمشیر به یکی از خلفای عبّاسی اهدا شده بود و خلفای بعدی آن را به ارث برده بودند،وی با همین شمشیر سر احمد بن نصر را از پیکر جدا کرد و جسد وی را به بغداد فرستاد، جسد او چند روز در غرب بغداد و چند روز نیز در شرق این شهر به صلیب کشیده شد و به گوش وی نامه ای آویختند که در آن چنین نوشته شده بود:

این سر احمد بن نصر بن مالک است،کافر،مشرک و گمراهی که خداوند تعالی او را به دست امیر المومنین عبد اللّه بن مروان الامام الواثق باللّه به قتل رساند.امیر المومنین پس از آن که حجّت را دربارۀ خلق قرآن و ردّ تشبیه بر او تمام کرد و نیز پس از آن که توبه را بر او عرضه داشت و امکان رجوع به حق را به او داد،وی را به قتل رساند زیرا او عناد خود را ترک نکرد و بر اعتقادات پوچ خود تصریح داشت.سپاس خدایی را که در به آتش افکندن و گرفتار کردن او به عذاب دردناکش شتاب کرد .

این قضیه،نظیر قضیۀ مسلمانانی است که چون به قسطنطنیه رسیدند و آن را محاصره و تهدید به اشغال کردند،مسیحیان که در محاصره قرار گرفته بودند هنوز دربارۀ جنس ملائکه که آیا از لاهوتند یا ناسوت مشغول بحث و گفتگو بودند.بنابراین،هیچ سودی جز ضایع شدن انرژی امّت بر این گونه اختلافات که موجب سردرگمی امّت است،مترتّب نیست.اختلاف دربارۀ حدوث و قدم قرآن نیز یکی از نمونه های همین اختلافاتی است که امّت را از توجّه به انجام طرحهای مترقّیانه باز می دارد و چنان که از قدیم گفته اند هرگاه پاسخ،زیاد شد نتیجۀ صحیح پوشیده می ماند...

این جاست که ائمّۀ معصومین علیه السلام چون انبیای پیشین،برای حلّ اختلافات مردم و راهنمایی ایشان به سوی راه حق قدم به صحنه می گذارند.

قرآن فقط کتابی است که باید از آن پیروی کنید و روایتهای بسیاری از امامان معصوم علیه السلام در دست است که بر این حقیقت دلالت دارد.در این جا مسألۀ دیگری وجود دارد که نسبت به مسألۀ اوّل از اهمیّت کمتری برخوردار است و آن عبارت است از آن که در بسیاری مواقع،جامعه ملاکهای فرهنگی صحیح خود را از دست می دهد و معیارهای غلطی را جایگزین آن می کند و بهترین ابزار این معیارها،چیزی جز عادات و آداب جامعه نیست.اگر فرومایگی و پستی را حاکم بر جامعه یافتی بدان که ملاک و معیار جامعه نیز خارج از فرومایگی و پستی نیست زیرا ملاکهای غلط است که بر جامعه سیطره یافته است،ولی این اوضاع هرگز پایدار نخواهد بود.عادات اجتماعی چون ریسمانی است که یک بار ارزشهای والا و بار دیگر ملاکهای فاسد،موجب

ص:335

استحکام آن می شود و در همین جاست که ائمّۀ اطهار علیه السلام را می بینی که به تقویت ارزشهای والا می پردازند و این ریسمان را با ملاکهای پسندیده استحکام می بخشند و در این مسیر،رفتار امّت را می توان به منزلۀ اساس این حرکت به شمار آورد.

به اعتقاد من امام هادی علیه السلام در طول زندگی خود به دو کار بزرگ پرداخته است:

اوّل:رهبری و آن گسترش دادن و تربیت جنبش مکتبی در تاریخ و در نتیجه در مسیر قرار دادن آن.

دوّم:راهنمایی فرهنگی امّت در مسائل مختلفی که برای مسلمانان از اهمیّت زیادی برخوردار بود و رهایی امت از اندیشه های فریبنده.

برای آن که این دو کار امام بیش از پیش روشن شود باید بر اوضاع انقلاب و جنبشهایی که در زمان امام هادی علیه السلام صورت گرفته است،آگاهی یابیم زیرا امام هادی علیه السلام مدّت زیادی مسؤولیت امامت را به عهده داشته است و از همین روست که در زمان ایشان قیامهای بسیاری صورت گرفته که جنبش مکتبی موجب پیدایش آنها شده است.اولین جنبش در این زمینه توسّط محمد بن صالح بن عبد اللّه بن موسی بن عبد اللّه بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام شکل گرفت.وی از جوانان خاندان ابی طالب بود و فردی رزمنده،شجاع،با ظرافت و شاعر به شمار می آمد.

او در(سوبقه)قیام کرد و گروههایی از مردم به همراه او خروج کردند.در همین سال،فردی به نام(ابو الساج)از طرف حکومت عبّاسیان رسما به حجّ رفته بود،در همین وقت،عموی محمّد بن صالح بن عبد اللّه یعنی،موسی بن عبد اللّه نیز به حجّ رفته بود و از ترس آن که مبادا انقلاب محمّد بن صالح به موفقیّت رسد و پیامدهای این انقلاب دامن او را بگیرد،مسائل بسیاری را افشا کرد و بدین ترتیب محمّد بن صالح را با نیرنگ و فریب نزد ابو الساج آوردند و از آن جا به سوی متوکّل فرستادند متوکّل نیز او را به زندان افکند و تا دو سال قبل از مرگش او را در حبس نگاه داشت.

حسن بن زید،به همراهی محمّد بن اسماعیل بن زید نیز در طبرستان و نواحی دیلم قیام کرد و توانست بر حاکمان حکومت عبّاسی در آن ناحیه غلبه یابد،قیام وی تنها نهضتی بود که در این برهه به پیروزی رسید.محمّد بن محمّد بن جعفر نیز در ری قیام کرد ولی،با شکست روبرو شد و عبد اللّه بن طاهر او را در نیشابور به زندان افکند تا آن که مرگش فرارسید.احمد بن عیسی نیز پس از فرار از زندان در زمان هارون مخفی شده بود و به همین سبب هارون دستور داده بود که برای یافتن احمد، خانه های همۀ افرادی که به همکاری با جنبش مکتبی متّهم بودند،تفتیش و بازرسی کنند زیرا احمد بن عیسی بن زید بن علی بن الحسین علیه السلام در بغداد پنهان شده بود و از آنجا به نقاط مختلفی گریخته بود، احمد بن عیسی آن قدر به فرار خود ادامه داد تا اجلش فرارسید.این خلیفۀ عبّاسی برای دستگیری

ص:336

احمد بن عیسی تلاش بسیاری کرد،یکی از اقدامات فریبکارانۀ او،آن بود که حاکمی به کوفه فرستاد تا تظاهر به طرفداری از جنبش مکتبی کند،خلیفه به این والی دستور داده بود پول زیادی در اختیار مردم کوفه بگذارد تا بدین وسیله او را از خود بدانند تا مگر با این حیله بتواند احمد بن عیسی را بیابد.والی نیز چنان کرد که خلیفه دستور داده بود،ولی گروهی به او گفتند که احمد بن عیسی خود را آشکار نخواهد کرد،والی برای دیدن او پافشاری کرد و به ایشان چنین گفت:من مایلم با احمد بن عیسی دیدار کنم.ولی به وی گفتند که راهی برای دیدن احمد بن عیسی وجود ندارد.

وی گفت:پس این اموال را در اختیار او بگذارید تا در راهی که می خواهد صرف کند و به او بگویید که اگر می توانستم همۀ اموال مسلمانان را در اختیار او بگذارم،چنین می کردم.اموال را از او گرفتند و به یکی از یاران احمد به نام«حاضر»تقدیم کردند وی نیز آنها را پذیرفت.والی مکّار همچنان به رفتار خوب خود ادامه می داد تا این که مردم با او الفت گرفتند و بر او اعتماد کردند.

یک روز والی به مردم چنین گفت:آیا احمد بن عیسی نزد ما نمی آید؟پاسخ دادند که چنین چیزی امکان ندارد.وی گفت:پس بگذارد ما نزد او رویم.گفتند از او خواهیم پرسید.آنها نزد احمد بن عیسی آمدند و پیام والی را به او گفتند ولی او چنین گفت:نه،به خدا سوگند چنین اجازه ای به او نخواهم داد،وای بر شما چرا چنین سخنانی را بر زبان می آورید؟به خدا سوگند او فرد حیله گری است.(زیرا احمد با بسیاری از ترفندهای حکومت آشنایی داشت)حاضران گفتند:

نه،به خدا سوگند او حیله گر نیست ،و آن قدر پافشاری کردند که سرانجام احمد پذیرفت تا نزد او آید و جایی را معیّن کردند تا والی بتواند با او ملاقات کند.والی نیز نقشه ای ریخت تا بتواند احمد را دستگیر کند.احمد خیلی زود به نیّت والی پی برد و گریخت،ولی برخی از یاران احمد بن عیسی دستگیر و نزد خلیفۀ عبّاسی فرستاده شدند.خلیفه به یکی از ایشان چنین گفت:از خراسان به پایتخت من آمده ای و از مردم بیعت می گیری و امور مرا به تباهی می کشانی؟وی گفت:من چنین نکرده ام.خلیفه گفت:آری به خدا سوگند چنین کرده ای،از بیعت گرفتن تو آگاهی دارم ولی دیگر فرصت گرفتن بیعت را نخواهی یافت.سپس دستور داد تا او را روی سفرۀ چرمی مخصوص بنشانند و سرش را از تن جدا کنند.پس از آن خلیفه رو به«حاضر»کرد و گفت:تو را چون یحیی بن عبد اللّه می دانم.آیا به خاطر داری زمانی از گناه تو چشم پوشیدم و به تو امان دادم در حالی که در موضع قدرت بودم و می توانستم نابودت کنم؟ولی تو به من دشمنی ورزیدی و احمد بن عیسی را-چون گربه ای که فرزندانش را بدین سو و آن سو می برد-از شهری به شهری و از خانه ای به خانه ای بردی.به خدا سوگند یا احمد بن عیسی را می آوری یا تو را خواهم کشت.حاضر گفت:آنچه به تو گفته اند نادرست بوده است.خلیفه گفت:به خدا،یا او را می آوری یا گردنت را

ص:337

خواهم زد.حاضر گفت:در این صورت در پیشگاه خدا از تو دادخواهی خواهم کرد.خلیفه گفت:به خدا سوگند یا او را می آوری یا تو را خواهم کشت و الاّ فرزند مهدی نیستم.«حاضر»گفت:به خدا سوگند،اگر احمد بن عیسی در زیر پای من بود پایم را برنمی داشتم تا تو او را ببینی(و هیچ گاه راضی نخواهم شد که)فرزند رسول اللّه صلی الله علیه و آله را به تو تحویل دهم،تا او را بکشی؟هرچه می خواهی بکن.خلیفه دستور داد تا گردنش را زدند بدین ترتیب«حاضر»نیز به شهادت رسید.

اینها نمونه هایی از افرادی بودند که احمد بن عیسی تا زمان مرگ به تربیت آنها همّت گماشته بود.

حکومت به این هم بسنده نکرد بلکه،برای دستگیری احمد به نیرنگ دیگری دست زد.

حکومت اطلاع یافت که احمد در اهواز به سر می برد،بدین ترتیب فردی را بدان جا فرستاد و پس از آن که احمد بن عیسی او را از طرفداران خود دانست راهی مصر و آفریقا شد-احمد این تصمیم را به پیشنهاد همین مرد گرفته بود-احمد مصر و آفریقا را برای فعالیت خود مناسبتر می دید زیرا جاسوسان بنی عبّاس به آن مناطق راه نیافته بودند.حکومت بنی عبّاس تنها به فرستادن همین فرد به اهواز اکتفا کرد زیرا،بخوبی می دانست که اگر،ارتش یا نیرویی مانند آن را بدان سو گسیل دارد،پیش از آن که این ارتش قدمی به سوی اهواز بردارد،احمد آگاهی خواهد یافت و به همین سبب حکومت عبّاسی چنین صلاح دید که بهترین شیوه همان است که همان فرد نزد احمد برود و خود را از عناصر مکتبی معرفی کند.

بدین ترتیب احمد پیشنهاد آن مرد را پذیرفت و توافق کردند که با کشتی به واسط و از راه کوفه به فرات و شام و از آنجا به مصر روند به شرط آن که آن مرد برای برآوردن پاره ای مایحتاج خود در واسط آنها را ترک گوید،سوار کشتی شدند و چون به واسط رسیدند آن مرد از آنها جدا شد ولی تعدادی از دست نشانده های خود را برای مراقبت از احمد و یاران خاصّ او در کشتی باقی گذارد.

در بین راه تعدادی از ماموران اخذ مالیات نزد ایشان آمدند و اطرافیان آن مرد به آنها گفتند که از یاران و خدمتگزاران ابی الساج(یکی از مقامات عالی رتبۀ عبّاسی)هستند که مشغول انجام ماموریت مهمّی می باشند و از ماموران اخذ مالیات خواستند که ایشان را رها کنند.احمد بن عیسی و یارانش از این گفتگو به حقیقت پی بردند و چون اندکی دیگر راه پیمودند احمد بن عیسی گفت:

به خشکی درآییم تا نماز بگزاریم و بدین ترتیب از کشتی خارج و در میان نخلستان متفّرق و مخفی شدند و سپس از نظر کارگزاران ابو الساج دور گشتند،نقشۀ آنها این بود که در خاتمۀ این سفر احمد و یارانش را در کشتی دستگیر کنند.همۀ این تلاشها نشانگر خطری است که وجود احمد بن عیسی برای حکومت عبّاسیان دربر داشته است.

از دیگر کسانی که مخفی شدند،عبد اللّه بن موسی بن حسن بن حسن بن علی بن

ص:338

ابی طالب علیه السلام است که در زمان خلافت مامون خود را از نظرها پنهان کرد.صاحب مقاتل می گوید.

مامون پس از وفات امام رضا علیه السلام نامه ای برای او فرستاد تا از مخفیگاه خارج شود و او را به جای امام ولیعهد خود قرار دهد و با او بیعت کند و او را نیز از زمرۀ کسانی به شمار آورد که از خانوادۀ وی مورد عفو خویش قرار داده بود.مامون برای جذب او از این قبیل سخنان در نامۀ خود آورده بود، ولی عبد اللّه بن موسی به او چنین پاسخ داد:مرا به چه چیزی می فریبی؟تو بودی که ابی الحسن علیه السلام را با انگوری که به او خوراندی به قتل رساندی .به خدا سوگند از ترس و وحشت مرگ نیست که پیشنهاد تو را نمی پذیرم ولی مناسبی نمی بینم که تو را بر خود مسلّط کنم و اگر جز این بود هرآینه نزد تو می آمدم تا مرا از شرّ این دنیای پست برهانی.وی پاسخ خود را چنین ادامه می دهد:

مرا به سبب سابقه ام در نزد تو و پدرانت که خون ما را حلال شمردند و حق ما را ربودند از این کار معاف بدار،آن کسانی که آشکارا با ما خصومت ورزیدند و ما نیز پیوسته از ایشان پرهیز می کردیم و حیله تو ماهرانه ترین حیلۀ ایشان است چه ظاهرا طرفدار مایی در حالی که در نهان با ما دشمنی می ورزی و یک یک ما را می کشی ولی من دوستدار جهادم چنان که اهداف دیگران را نیز محترم می دارم.شمشیرم را تیز کرده ام و پیکان بر نیزۀ خود نهاده ام و اسبم را آماده کرده ام.در آغاز نمی دانستم زیان کدامین دشمن برای اسلام بیشتر است ولی می دانستم که کتاب خدا همه چیز را دربر دارد،قرآن را گشودم و این آیه را در پیش چشم یافتم: «یٰا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قٰاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفّٰارِ وَ لْیَجِدُوا فِیکُمْ غِلْظَةً» (1)ولی نمی دانستم چه کسی به من نزدیکتر است و لهذا دوباره از قرآن مدد گرفتم و پاسخ خود را از این آیه به دست آوردم: «لاٰ تَجِدُ قَوْماً یُؤْمِنُونَ بِاللّٰهِ وَ الْیَوْمِ الْآخِرِ یُوٰادُّونَ مَنْ حَادَّ اللّٰهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ کٰانُوا آبٰاءَهُمْ أَوْ أَبْنٰاءَهُمْ أَوْ إِخْوٰانَهُمْ أَوْ عَشِیرَتَهُمْ» (2)و پی بردم که باید از نزدیکترین خویشان خود شروع کنم و پس از اندیشۀ بسیار دریافتم که زیان تو برای اسلام و مسلمانان از هردشمنی بیشتر است.زیرا،کفّار علنا از اسلام خارج شده اند و با شریعت به مخالفت برخاسته اند و مردم به همین سبب از ایشان پرهیز می کنند و به جنگشان برمی خیزند ولی تو با ظاهری اسلامی به صحنه درآمدی و مردم پیرامونت گرد آمدند و تو بافته های اسلام را پاره و بند از بند آن جدا کردی پس،تو زیانمندترین دشمن اسلامی.

نامه عبد اللّه بن موسی را به سبب تفصیل آن در کتابی بزرگ آورده ایم.

ص:339


1- 1) -توبه123/،ای اهل ایمان با کافران از هرکه با شما نزدیکتر است شروع به جهاد کنید و باید کفّار در شما درشتی و نیرومندی و قوّت و پایداری حسّ کنند.
2- 2) -مجادله22/،(ای رسول)هرگز مردمی که ایمان به خدا و روز قیامت آورده اند را چنین نخواهی یافت که دوستی با دشمنان خدا و رسول کنند هرچند آن دشمنان پدران یا فرزندان یا برادران و خویشان آنها باشند.

راوی می گوید:جعفر بن محمّد ورّاق کوفی،به من چنین گفت:عبد اللّه بن علی بن عبید اللّه علوی از پدرش به من چنین گفته است:

مامون نامه ای به عبد اللّه بن موسی که متواری بود نوشت و پس از دادن امان به او قول داد که او را نیز چون علی بن موسی علیه السلام به ولایتعهدی خود منصوب کند.وی در نامۀ خود چنین نوشته بود:

گمان نمی کنم پس از آنچه در حق رضا کردم دیگر کسی از خاندان ابی طالب از من بهراسد.وی این نامه را برای عبد اللّه فرستاد و عبد اللّه نیز پاسخ آن را بدین شرح برای مأمون ارسال داشت:

نامه ات را دریافت کردم و در آن اندیشیدم،در نامه ات چون قاضیان مکّار نیرنگ کرده ای و چون حیله گری که قصد ریختن خون مرا داشته باشد فریبکاری کرده ای.از این که می خواهی ولایتعهدی خود را به من بسپاری تعجّب می کنم!تو گمان می کنی خبر آنچه با رضا کرده ای به من نرسیده است؟گمان می کنی در پی به دست آوردن چه چیزی هستم؟حکومتی که حلاوت و درخشش آن تو را فریفته؟به خدا سوگند اگر زنده در آتش بسوزم خشنودترم تا آن که در حکومت تو مسؤولیت مسلمانان را بر عهده بگیرم یا با تشنگی جانکاه،نوشیدنی حرامی بیاشامم.تو چنین پنداشته ای که من در پی انگور مسمومی هستم که رضا را با آن به قتل رساندی؟آیا چنین پنداشته ای که پنهان زیستن مرا به ستوه آورده و خسته ام کرده است،به خدا سوگند که چنین است.

از زندگی به ستوه آمده ام و دنیا را دشمن می دارم،و اگر دینم به من اجازه می داد که دست در دست تو بگذارم تا به مقصودت نایل آیی،چنین می کردم لکن خداوند مرا از این که خود را به چنگال مرگ بسپارم بر حذر داشته است،اگرچه ممکن است بدون آن که خود را در اختیار تو بگذارم تا جان مرا بستانی،بر من دست یابی و بدین ترتیب در حالی به دیدار پروردگار خواهم شتافت که مظلومانه به قتل رسیده ام و از این خاکدان رسته ام.

بدان که من نجات خود را خواهانم و کوشیده ام تا خشنودی خدای را به دست آورم،و به اعمالی پرداخته ام که موجب تقرّب من به خداست ولی،به اندیشه ای که مرا به این هدف رساند دست نیافته بودم تا آن که به قرآن که هدایت و شفای آدمیان را در بر دارد،باز گشتم و سوره سوره و آیه آیۀ آن را نگریستم و چیزی را برای خشنودی خدا نیافتم که بیش از شهادت موجب نزدیکی انسان به خدا شود.پس از آن آیات جهاد را پی گرفتم و در صدد فهم آن بودم که با چه گروهی باید به جهاد برخاست و در این هنگام این آیه را در پیش روی خود یافتم: «قٰاتِلُوا الَّذِینَ یَلُونَکُمْ مِنَ الْکُفّٰارِ وَ لْیَجِدُوا فِیکُمْ غِلْظَةً» اندیشیدم که زیان کدام کافر برای اسلام بیشتر است و کدام یک از ایشان به من نزدیکترند؟و تو را زیانمندترین دشمن اسلام یافتم زیرا کفّار،کفرشان را آشکار کرده اند و مسأله بر مردم نیز روشن شده است و پس از آن که ماهیّت آنها برملا شد مردم از آنها اجتناب کردند

ص:340

ولی تو با ظاهری اسلامی مردم را فریفتی و کفر خود را پنهان داشتی و با کوچکترین سؤ ظنّی ایشان را کشتی و با کوچکترین تهمتی آنها را مؤاخذه کردی و اموال خدا را به حرام گرفتی و آن را در راههای باطل صرف کردی.تو آشکارا شراب می نوشی و مال خدا را به اهل لهو و لعب و رامشگران داده ای و مسلمانان را از این اموال بی نصیب گذاشته ای و خود را زیر چتر اسلام پنهان کرده ای و قلمرو اسلام را در احاطۀ خود گرفته ای،مشرکان را به حکومت این بلاد برگزیده ای و چون معاندان با خدا و رسولش به مخالفت برخاسته ای،اگر بخت با من یاری کند و خداوند مرا مدد رساند به همراهی پیروان حق،جان خود را در راه جهاد با تو،آن گونه فدا خواهم کرد که موجب رضایت پروردگار شود و اگر خداوند به تو مهلت دهد و کیفرت را به پس از مرگ موکول کند،یا من قبل از ادای این وظیفه به کهولت برسم تلاشم،در آنچه خدا خود،بر آن آگاه است مرا کافی خواهد بود.

عبد اللّه،همچنان متواری بود تا این که در زمان خلافت متوکّل در گذشت.

راوی می گوید:احمد بن سعید،از یحیی بن حسن،از اسماعیل بن یعقوب،از محمّد بن سلیمان زینبی به من چنین روایت کرده است:

خبر مرگ عبد اللّه بن موسی را در حالی به متوکّل دادند که چهارده روز از مرگ وی می گذشت و پس از آن خبر مرگ احمد بن عیسی را نیز به اطّلاع او رساندند و متوکّل از مرگ این دو نفر بسیار شاد شد زیرا از فضل آن دو و از جنبش آنها بسیار بیمناک بود و از سوی دیگر،شیعیان زیدیه نیز فرمانبردار این دو بودند و متوکّل از خروج این گروه می ترسید و پس از آن که خبر مرگ آن دو را شنید آرام گرفت امّا یک هفته پس از مرگ آن دو،به قتل رسید.

قبلا از زید بن زین العابدین علیه السلام سخن گفتیم و این نکته را یادآور شدیم که حسین بن ذو الدمعه که امام صادق علیه السلام آموزش و پرورش او را به عهده داشت،یکی از فرزندان زید بن زین العابدین علیه السلام بوده است و گفتیم که حسین ذو الدمعه نوه ای داشت که یحیی بن عمر بن حسین ذو الدمعه خوانده می شد و نیز گفتیم که وی مدّتی بر کوفه حکومت کرد و خلاصه ای از زندگی او را یادآور شدیم،مقصود ما از ذکر این سخنان در این جا آن است که،وقایع انقلاب یحیی بن عمر بن حسین ذو الدمعه در زمان خلافت متوکّل بوده که تا زمان مستغین ادامه داشته است.یحیی قیام خود را در زمان متوکّل و در خراسان آغاز کرد ولی عبد اللّه بن طاهر او را شکست داد و متوکّل دستور داد او را تسلیم عمر بن فرج رخجی کنند و بدین ترتیب او را تحویل عمر بن فرج دادند،عمر با وی به درشتی سخن گفت ولی یحیی پاسخ او را داد و او را به باد سرزنش گرفت.عمر شکایت نزد متوکّل برد و متوکّل دستور داد یحیی را هجده ضربه تازیانه زدند و در زیرزمینی در بغداد محبوسش کردند،مدّتی آن جا بود تا این که آزاد شد.وی پس از آزادی همچنان در بغداد بود تا آن که در کوفه قیام،و همه را به سوی

ص:341

رضای آل محمّد صلی الله علیه و آله دعوت کرد.عدالت و خوش رفتاری از ویژگیهای او بود،تا آن که به قتل رسید.یحیی(رضوان اللّه علیه)سوارکاری شجاع،نیرومند،پردل و به دور از لهو و لعب جوانی و هر خصلت قبیح دیگر بود.

اوضاع،تا شهادت امام هادی علیه السلام به همین منوال ادامه داشت.در این دوره بیش از بیست جنبش و نهضت در جای جای قلمرو اسلامی به وجود آمد.در این جا باید به این نکتۀ مهم اشاره کرد که:

این قیامها زاییدۀ خلافت متوکّل بود،خلیفه ای که به ریختن خون مجاهدان و انقلابیان مشهور بوده است.قبل از خلافت متوکّل،جنبش مکتبی به شکوفایی زیادی رسیده بود یعنی مسائل جنبش تقریبا از حالت پنهانکاری درآمد و بسیاری از سران جنبش به صورت علنی فعّالیت می کردند ولی همین که متوکّل به خلافت رسید از لحظۀ نخست،سیاست ترور و خشونت،را در پیش گرفت،او آمده بود تا این معامله را بر هم زند و با اعمال زور،جنبش را به شکست بکشاند،لذا جناحهای این جنبش بویژه جناح سیاسی-نظامی آن،در هم ریخت و این همان چیزی است که مورّخان بر آن تاکید دارند.صاحب مقاتل چنین می گوید:

متوکّل نسبت به خاندان ابی طالب بسیار سخت گیر بود و به گروه علویان تنگ می گرفت و به اعمال آنها بسیار مراقب بود و خشم و کینۀ زیادی نسبت به آنها احساس می کرد و بر اساس سوء ظنّی که به ایشان داشت تهمتهای مختلفی را بر آنان وارد می کرد وزیر او عبید اللّه بن یحیی ابن خاقان،متوکل را پیش از پیش به علویان بدبین می کرد و رفتار بد متوکّل با علویان را خوب جلوه می داد و فشار متوکّل بر علویان به جایی رسید که هیچ یک از خلفای قبل از او تا این حد تند روی نکرده بودند.از جملۀ کارهای متوکّل،تخریب قبر امام حسین علیه السلام بود آن چنان که هیچ اثری از آن باقی نگذاشت و نیز پایگاههایی در مسیر قبر او قرار داده بود که هرکس به زیارت قبر امام علیه السلام می رفت او را دستگیر می کردند و نزد متوکّل می آوردند یا او را می کشت یا به کیفر می رساند .

صاحب مقاتل در بیان احوال جنبش مکتبی،قبل و پس از به خلافت رسیدن متوکّل چنین می گوید:

اعضای جنبش مکتبی روزگار خوبی داشتند تا آن که در زمان متوکّل پراکنده شدند .

کتابهای دیگر تاریخی نیز به این حقیقت اشاره دارند و دوران متوکّل را دورۀ اختناق پس از آزادی و آن را دورۀ ترور پس از امنیّت نسبی،به شمار می آورند .

انقلابها و جنبشهای بزرگی که برپا می شد در کنار نفی حکومتها،روحیۀ پایداری و مقاومت امّت را نیز تقویت می کرد.هرگاه دربارۀ عناصر این جنبشها به تحقیق و بررسی بپردازیم بیشتر آنها

ص:342

را از دست پرورده های امام هادی علیه السلام می یابیم.وجوهی که ذکر کردیم تنها ابعادی از رهبری جنبش مکتبی توسّط امام هادی علیه السلام را در بر می گیرد و کشف جوانب دیگر آن را به عهدۀ زمان می گذاریم.

پی نوشتها:

-بحار الأنوار،ج 50،ص 220.

-همان مأخذ،ج 50،ص 223.

-همان مأخذ،ج 50،ص 185.

-همان مأخذ،ج 50،ص 194.

-بحار الأنوار،ج 50،ص 127.

-بحار الأنوار،ج 50،ص 211.

-بحار الأنوار،ج 50،ص 140.

-بحار الأنوار،ج 50،ص 180.

-بحار الأنوار،ج 50،ص 176.

-تاریخ طبری،ج 12،ص 17

-مقاتل الطالبیین،ص 622.

-همان مأخذ،ص 628

-همان مأخذ،ص 597.

-همان مأخذ،ص 593.

-الفخری،ص 213،کامل ابن اثیر،ج 7،ص 19،تاریخ ابو الفدا،ج 2،ص 20.

ص:343

چگونه باید تاریخ جنبش مکتبی را مطالعه کرد؟
اشاره

سخن گفتن دربارۀ برخی از ائمّۀ اطهار علیه السلام آن قدر به درازا می کشد که آدمی نمی تواند همۀ آنها را در یک بحث یا حتّی در یک کتاب بگنجاند،مثلا بحث دربارۀ حضرت علی علیه السلام به تنهایی ده جلد کتاب را به خود اختصاص می دهد،چنان که سخن گفتن از امام صادق علیه السلام نیز همین تفصیل را می طلبد،ولی هنگامی که از زندگی امام دیگری چون امام جواد یا امام هادی علیه السلام بحث به میان می آید مادّۀ سخن آن قدر اندک است که به هیچ وجه تفصیلی در آن راه ندارد.آیا این نشانگر آن است که بعضی از ائمّه علیه السلام از غنای تاریخی بیشتری برخوردار و یا عالمتر و فقیهتر و فعّالتر از سایر ائمّه علیه السلام بوده اند؟هرگز چنین نیست.ولی،پیش از آن که به این سؤال پاسخ دهیم باید این نکته را یادآوری کنیم که،ترور و کشت و کشتار و تعقیب عناصر جنبش مکتبی و تحت نظر داشتن فعالیّتهای ایشان،خود تشکیل دهندۀ بسیاری از حوادث تاریخی است.امّا اوضاع طوری بود که مورّخان را از بیان مشقّات ایشان باز می داشت.با این وجود اطّلاعاتی که عملا به دست ما رسیده تا اندازه ای قابل ملاحظه است.علی رغم آن که بخشی از این اطّلاعات توسّط حکومتها، مصادره و یا سوزانده شده است،ایجاد رعب و وحشت از طرف حکومتها،مانع از آن بود که مورّخان بتوانند حقایق تاریخی را آشکار سازند و این مشکلی است که تاریخ اسلامی ما پیوسته با آن روبرو بوده است.امروزه نیز سیاست،حقایق تاریخی را به بازی گرفته است،به علاوۀ آن که اسباب دیگری نیز از ظهور این حقایق ممانعت کرده است.

پدیده ای که با طرح این سؤال به وجود می آید نشانگر دو مسألۀ اساسی است:

ص:344

اوّل:تقصیر فاحشی که در بررسی زندگی ائمّۀ أطهار علیه السلام متوجّه دانشمندان و پژوهشگران است.

دوّم:وجود ویژگی معیّن تاریخی و شیوۀ مورّخان.ویژگی تاریخی عبارت از آن است که اعمال ائمّه علیه السلام به دو بخش تقسیم می شود:

اوّل:پایه گذاری اندیشۀ انقلاب و نظایر آن.

دوّم:پیگیری همان مسیر برای رشد و گسترش آن،برای مثال:

حضرت علی علیه السلام ،جنبش مکتبی را با سازماندهیهای گسترده و رهبری آن،بنیان نهاد و امام حسن علیه السلام همان مسیری را پیمود که حضرت علی علیه السلام آن را آغاز کرده بود.امام صادق علیه السلام نیز بعد فقهی جنبش را بنا نهاد و امام کاظم علیه السلام در این زمینه به فعّالیت نپرداخت مگر برای گسترش آنچه قبلا بنا شده بود و از همین جاست که زندگی هر امامی مملو از حوادثی گوناگون است و احادیث بسیاری از زندگی او ضبط می شود چرا که او حرکتی را بنا نهاده است.در کنار امام بنیانگذار، امام دیگری وجود دارد که زندگی او انسان را به شگفت نمی آورد زیرا او تنها همان حرکت قبلی را ادامه داده و از آن پشتیبانی کرده است،ممکن است چنین به نظر آید که امام اوّل برتر از امام دوّم است در صورتی که این طور نیست زیرا ممکن است اهمیّت کسی که موجب گسترش بنایی شده، بیش از کسی باشد که آن را پایه ریزی کرده است یا لااقّل،اهمیّت و ارزش او با بنیانگذار آن برابر است.کسی که برق را اختراع کرده،فرد باارزشی بوده است ولی چه بسا،آن کسی موجب گسترش برق در سراسر دنیا شده،و رفاه همه جانبۀ زندگی انسانها را فراهم آورده است،ارزشی بیش از مخترع آن داشته باشد و از همین جاست که خاتم الانبیا صلی الله علیه و آله را بزرگترین پیامبر خدا می دانیم.

بعد دیگر قضیه،همان چیزی است که از عظمت زندگی امام و قصور تاریخ در بررسی زندگی حضرتش استنباط می کنیم.

زندگی امامانی که با جنبشهای اسلامی و جریانات فکری و سیاسی در تماس بوده اند،پر از اخبار و احادیث است.چرا؟

برای این که تاریخ،این حوادث را حفظ کرده است به طوری که در آن رنگی از کشمکش و اختلاف فکری و سیاسی به چشم می خورد و بسیار طبیعی است که این اختلافات حفظ شود زیرا در آن هیجاناتی وجود داشته،که موجب شده است،مورّخان بیش از مسائل دیگر به آن توجّه کنند در حالی که زندگی امامانی که تماس مستقیمی با مذاهب دیگر نداشته اند،در کتب تاریخی همچنان غیر مدوّن باقی مانده است آن هم نه به سبب نبودن مسائل ارزشمند بلکه،به سبب عدم تدوین مسائل برجسته ای که در زندگی هر امامی به چشم می خورد.

ص:345

چرا همۀ رویدادها در تاریخ ثبت نشده است؟و چرا با در نظر گرفتن شرایطی که هر امامی در آن به سر می برده است،قادر نیستیم اندیشه های سازنده ای را از تاریخ استنباط کنیم؟و این سؤال مطرح است که،چرا نقاط تاریک تاریخ را روشن نمی کنیم؟

دلیل عمدۀ همۀ این سؤالات آن است که تاریخ را به کناری رها کرده ایم.طرح این سؤالات بدان معنا نیست که پرداختن به جنبش مکتبی را در کنار پرداختن به مسائل علمی و سیاسی که خود انرژی و تلاش بسیاری می طلبد در ضمن بررسیهای خود قرار ندهیم.

می بینیم که فقه در میان پیروان اهل بیت بیش از هر گروه دیگر اسلامی رشد کرده است، ایشان نسبت به موثّق بودن و صحّت أسناد احادیث و روایات نیز دقّت بسیار داشته اند تا بدین وسیله احادیث را از وجود هرگونه تغییر و تحریف به دور نگاه دارند،در حالی که این دقّت در اسناد دیگران یافت نمی شود.سایر علوم اساسی شریعت نیز در میان پیروان اهل بیت رشد بسیار کرد ولی از آن جا که اهمیّت تاریخ،از علوم اساسی شریعت کمتر است لذا به نسبت علوم اساسی که قبلا یادآور شدیم و نسبت به تلاش بسیاری که صرف قضایای سیاسی می شد،اهتمام کمتری صرف آن شده است و با در نظر داشتن این نکته در چارچوب تعلیلات،سؤالات مذکور خود،همچنان به قوّت خود باقی است.در این جا سؤال دیگری پیش می آید.آیا وجود نداشتن مأخذ کافی در زندگی یک امام دلیل آن است که ما نتوانیم کاملا به زوایای پنهان زندگی امام پی ببریم؟هرگز چنین نیست،ما می توانیم از خلال خطوط تاریخ و به وسیلۀ پیوند میان حوادث گذشته و آینده حقیقت را استنباط کنیم و اگر زندگی ائمّۀ معصومین علیه السلام را مورد مطالعه قرار دهیم،به زوایای زندگی امام جواد علیه السلام نیز که در کتب تاریخی،بسیار مختصر است،پی خواهیم برد.

یک بار کتابی دربارۀ ائمّۀ دوازده گانه علیه السلام تألیف کردم-این کتاب هم اکنون نزد من موجود و هنوز به چاپ نرسیده است-محتوای کتاب عبارت است از،سلسله مقالاتی دربارۀ ائمّۀ علیه السلام و هر مقاله شصت صفحه را به خود اختصاص داده بود ولی مقاله ای که به امام جواد علیه السلام مربوط بود،از سی صفحه تجاوز نمی کرد.به همین سبب مجبور شدم مقاله را با احادیثی که از امام جواد علیه السلام نقل شده است،کامل کنم ولی باز هم مقاله به پایان نرسید و بخشی از مقاله همچنان خالی بود که باید با طرح موضوعاتی پر می شد.با خود گفتم که بهتر است،آن را به همین حال رها کنم و چنین می اندیشیدم که هیچ اشکالی متوجّه این کار نیست.چرا؟

زیرا در آن روز نمی توانستم زندگی امام را از ورای خطوط کتابهای تاریخی استنباط کنم.

هرگاه روایت یا حدیث یا قضیه ای تاریخی را فرا می گیریم نباید آن را چون برخی از نویسندگان به همان شکلی که خوانده ایم نقل کنیم بلکه باید حقیقت آن را از ورای خطوط کتابهای تاریخی

ص:346

جستجو کنیم.

حقایقی که می توان از ورای صفحات تاریخ بدان پی برد کدام است؟

در پاسخ به این سؤال،باید گفت که بررسی کاملی پیرامون این حقایق ضروری به نظر می رسد،هنگامی که تاریخ ائمّۀ معصومین علیه السلام را می خوانیم،به روایاتی برخورد می کنیم که مثلا فلان شخص در حالی که فتح بن خاقان نزد امام ابی الحسن علیه السلام است،خدمت امام علیه السلام می رسد.در این جا این سؤال پیش می آید که فتح بن خاقان کیست؟طبیعة بحار الانوار کتابی تاریخی نیست که هویّت فتح بن خاقان را برای ما روشن کند پس باید به کتابهای تاریخی دیگری رجوع کنیم.

در تاریخ می خوانیم«متوکّل عبّاسی چون به سامرا آمد»متوکّل کیست؟و ویژگیهای زمان او کدام است و چگونه به سامرا آمد؟همۀ اینها اموری هستند که باید به بررسی آن بپردازیم.در کجا باید این حقایق تاریخی را پیگیری کنیم؟در تاریخ و پس از آن که تاریخ را بدقّت مورد بررسی قرار دادیم،قادر خواهیم بود روایات را بخوبی درک کنیم .و اگر کسی بخواهد روایات را چون برخی از خطبا که بر منبر می روند و آن را بدون در نظر گرفتن نتایج تاریخی و شرایط اجتماعی آن مطرح می کنند،بشناسد،باید گفت که در اسلوب خطابه،روش صحیحی را در پیش نگرفته است.شیوۀ جدید نگارش تاریخ آن است که،مورّخان کار خود راحتی به بیان چگونگی زندگی فردی متمرکز می کنند مثلا،به چگونگی شکل خانه هایی که مردم آن روزگار برای سکونت می ساخته اند، متمرکز می کنند بدین معنا:هر خانه شامل چند اتاق بود و آیا از یک طبقه تشکیل می شده یا از دو طبقه؟وسایل رفاهی چگونه بوده است؟چاه خانه در کجا واقع بوده است؟چرا باید به چنین مسائلی اهمیّت داد؟

زیرا پرداختن به این امور برای خواندن تاریخ،بینشی به ایشان می دهد.وقتی در تاریخ می خوانند که فردی به چاه افتاد،این سؤال پیش می آید که آیا چاه در وسط خانه قرار داشته یا در پشت خانه و چگونه بوده است که کسی او را به هنگام افتادن ندیده است-و مسائلی از این قبیل آنها می توانند از خلال شناخت شرایطی که فرد در آن به سر می برده است و از چگونگی وضعیّت زندگانی و حتی آشنایی با وضع مسکن او،به حقایق تاریخی بسیاری دست یابند.

لباس،خوراک و چگونگی برخورداری آنها از نور نیز روشنگر بسیاری از مسائل است.

«جرجی زیدان»در کتاب تاریخ تمدّن اسلام،به طرح مسائل بسیار دقیقی می پردازد.برای مثال، در تاریخ خود چنین می نویسد:در شهر واسط چند هزار گرمابه وجود داشت.طبیعة اگر تعداد این گرمابه ها را از یک فرانسوی یا یک انگلیسی بپرسید،تعداد آن را پنج هزار خواهد دانست،این پاسخ برخاسته از یک حقیقت تاریخی نیست زیرا او هر گرمابه را به یک خانه اختصاص داده

ص:347

است.ولی،کسی که به تاریخ رجوع کند در خواهد یافت که برای هر منطقه یا هر محلّه یک حمّام وجود داشته است،در این جا این سؤال پیش می آید:جمعیّت محلّه ای که حمّام داشته،چقدر بوده است؟باید برای همۀ این پرسشها پاسخی صحیح بیابیم تا بتوانیم ساکنان یک شهر معین را از طریق تعداد گرمابه ها و وسایل زندگی آن محاسبه کنیم و از آن جا،به ارتباط جمعیّت این شهر با نقش تاریخی آن پی ببریم،از جویبارهای یک شهر،تعداد قصّابهای آن شهر و میزان گوسفندی که روزانه ذبح می شود،نیز می توان به جمعیّت آن شهر پی برد.

اگر تاریخ به ذکر این امور بپردازد ما خواهیم توانست تعداد جمعیّت آن را به دست آوریم.

چرا؟

زیرا در این جا مقدّمۀ دیگر یا حلقۀ دوّمی نیز هست و آن عبارت از آن است که دانستن میزان مصرف گوشت روزانۀ یک منطقه،بسیاری از مسائل را روشن خواهد کرد مثلا،مردم مصر در هفته یک یا دو روز گوشت می خورند در حالی که مردم حجاز و عشایر آن هر روز گوشت مصرف می کنند برای این که،چگونگی تغذیه در هر منطقه با منطقۀ دیگر تفاوت دارد.

بنابراین،بررسی ما دربارۀ روایات و مقاطع تاریخی و اخبار غیر از آن،باید از خلال بینش کامل تاریخی صورت بگیرد بدین معنا که،باید نخست به مطالعۀ تاریخ و پس از آن به پژوهش در بارۀ روایات پرداخت.با این روش خواهیم توانست زندگی ائمّۀ معصومین علیه السلام بویژه امامانی که اطّلاعات زیادی از زندگی ایشان در دست نیست یعنی،ائمّۀ پس از امام رضا علیه السلام را درک کنیم و تنها از طریق بررسی تاریخ و شناخت شرایط مختلفی که این ائمّه علیه السلام در آن به سر می برده اند،قادر خواهیم بود زوایای زندگی این بزرگواران را بخوبی درک کنیم.

مثلا،روایتهایی در باب معجزات و کرامات امام هادی علیه السلام ذکر می کنند که از همین روایتها می توانیم زندگی امام علیه السلام را درک کنیم و همین ما را وامی دارد که زندگی حضرتش را بهتر بشناسیم و به صورت پراکنده به بررسی زندگی این امام نپردازیم زیرا در تاریخ زندگی امام هادی علیه السلام امور مشخّص و معینی به چشم نمی خورد که از وضوح قابل توجّهی برخوردار باشد و بتواند همه حوادث زندگی امام را گرد آورد.به همین سبب ناچاریم زندگی امام را به گونه ای مستقل مورد بحث قرار دهیم.اینک به ذکر نمونه ای از این روایتها می پردازیم:هنگامی که کودک بودم با پدرم کنار خانۀ متوکّل ایستاده بودیم و مردم بسیاری،اعم از طالبیان و عبّاسیان و نظامیان در میان حاضران به چشم می خوردند،قرار بود هرگاه امام هادی علیه السلام بدان جا وارد شود همگی به پا خیزند تا امام وارد منزل متوکّل شود.در این جا برخی از حاضران به یکدیگر چنین می گفتند:چرا باید برای پسر بچّه ای به پا خیزیم که نه شرافت او بیش از ماست و نه سنّ او و نه علم و دانش او؟و بدین

ص:348

ترتیب تصمیم گرفتند برای احترام حضرت نایستند.در این هنگام ابو هاشم چنین گفت:به خدا سوگند چون او را ببینید آن قدر احساس کوچکی و حقارت خواهید کرد که همگی بر خواهید کرد که همگی بر خواهید خاست.همین که امام آمد و چشم حاضران بدو افتاد همگی به احترام حضرت از جای برخاستند.

در این جا ابو هاشم گفت:مگر نمی گفتید که در برابر او از جای خود بر نخواهید خاست؟همه پاسخ دادند:به خدا اختیار خود را از دست دادیم و بدون اراده از جای خود برخاستیم .

این روایت را به عنوان یکی از معجزات و مکارم اخلاقی امام علیه السلام ذکر می کنند و این روایت برای ما دو مفهوم دارد:

اوّل:به اعتقاد من این تنها از معجزات امام علیه السلام نبوده است،قطعا امام معجزاتی داشته و ما بر سر انکار این معجزات نیستیم ولی این مسأله را ناشی از طبیعت وضع امام می دانیم که در همه جا از آن برخوردار بوده است.این سخن به چه معناست؟

چرا همان گونه که در تاریخ آمده است زمانی که امام سجّاد علیه السلام برای طواف کعبه به مکّه آمد مردم،راه را برای او گشودند تا حضرتش بتواند بر حجر الأسود بوسه زند؟

ائمّه علیه السلام به سبب اخلاق والا و شخصیّت محبوب خود توانسته بودند قلبهای مردم را به تسخیر خود درآورند.طبیعت زندگی ائمّه یعنی علم،شخصیّت،و قدرت ایشان تنها اموری غیبی به شمار نمی آیند بلکه،تمامی این ابعاد به گونه ای کامل و نمونه شکل یافته بودند و به همین سبب بود که مردم به شکل طبیعی هیبت و شکوه ائمّه علیه السلام را می پذیرفتند.

دوّم:آنچه از این روایت به نظر می رسد آن است که،امام با آقایی نزد متوکّل آمده بود زیرا سران خاندان حاکم عبّاسی و سران طالبیان هنگام ورود امام علیه السلام در حال،از جای خود برمی خیزند و راه را برای امام باز می کنند.

روایت دیگری نیز قبلا ذکر کردیم که مضمون آن چنین بود:از محمّد بن فرج روایت شده که گفته است:ابو الحسن،به من چنین نوشت:(امور خود را سروسامان بده و مراقب خود باش.)من نیز مشغول سروسامان دادن امور خود بودم ولی منظور امام را از این نامه درنیافته بودم تا این که فرستادۀ خلیفه آمد و مرا در بند آهنین از مصر برد و همۀ دارایی مرا نیز مصادره کرد.

چنان که ملاحظه می کنید امام به وسیلۀ نامه،او را بر حذر می دارد و به او خبر می دهد که مفتشان در جستجوی او-که در مصر به سر می برد-هستند.وی می گوید:مقصود امام را از این که باید به امور خود سروسامان دهم و این که باید مراقب خود باشم نفهمیدم،زیرا امام توضیح بیشتری نداده بود من هم بدون توجّه به قضیّه مشغول سروسامان دادن امور خود و تصفیۀ قروض و مرتّب کردن اوضاع خود بودم که ناگاه اوضاع تغییر کرد و فرستادگان خلیفه آمدند و مرا دستگیر و همۀ

ص:349

اموالم را مصادره کردند و مرا نیز به بغداد فرستادند،هشت سال در زندان بودم(شاید این مرد بدرستی به سخن امام عمل نکرده باشد یا به مقصود امام پی نبرده و در آنچه باید مراقب خود می بوده تعلّل کرده باشد و در نتیجه دستگیر شده است.)مجددا در زندان نامۀ دیگری از امام علیه السلام دریافت کردم،امام در نامۀ خود چنین نوشته بود:(در نقطۀ غربی توقّف مکن.)

پس از خواندن نامه پیش خود چنین گفتم:ابو الحسن در حالی به من چنین سفارشی می کند که من در حبس به سر می برم و این سخن بسیار عجیبی است.چند روز از دریافت این نامه نگذشته بود که آزاد شدم و بندهایم را گشودند و رهایم کردند.

هنگامی که وی به بغداد باز می گردد چنان که ابو الحسن علیه السلام دستور داده بود در بغداد توقّف نکرد و بی درنگ به سامرا رفت.وی می گوید:پس از رهایی از زندان نامه ای به امام علیه السلام نوشتم و از او خواستم تا برای بازگرداندن زمینهای من دعا کند.امام علیه السلام نیز چنین پاسخ داد:(بزودی زمینهای تو بازگردانده خواهد شد و اگر هم چنین نشد زیانی متوجّه تو نیست.)همین که محمد بن ابو الفرج به سامرا در آمد،امام خبر بازگرداندن زمینهای او را برایش فرستاد ولی پیش از آن که این نامه به محمّد بن ابو الفرج برسد وی زندگی را بدرود گفت .

پایان این حکایت برای ما اهمیّتی ندارد و ما تنها به بررسی دو نکته می پردازیم:نخست آن که امام هادی علیه السلام در سامرا بود و این فرد در مصر به سر می برده است و شاید امام علیه السلام جاسوسی داشته که اخبار را به حضرتش می رسانده است،و هیچ ضرورتی ندارد این گونه اعمال را از معجزات امام به شمار آوریم چون ممکن است نخست وزیر(رئیس الوزرا)از پیروان و خبر چینان امام بوده است و همان گونه که قبلا یادآور شدیم هنگامی که متوکّل به فتح بن خاقان(رئیس الوزرای خود)دستور داده بود تا اموالی را که از فلان راه وارد می شود،مصادره کند او این خبر را به عرض امام علیه السلام رساند.نکتۀ دوّمی که از اهمیّت بیشتری برخوردار می باشد آن است که محمّد بن ابو الفرج در زندان بوده و امام به او نامه می نوشته است.در این جا این سؤال مطرح می شود که نامۀ حضرت را چگونه به یک زندانی می رسانده اند؟و چگونه امام تعلیمات لازم را به او می داده است؟ این قضایا به وضوح نشانگر طبیعت اعمال و شیوۀ ائمّه علیه السلام در میان امّت اسلامی است،و ائمّه علیه السلام هیچ گاه در کنج خانه های خود ننشسته و از رخدادهای گوناگون به دور نبوده اند.سرانجام این قضیه آن بود که امام علیه السلام به محمد بن ابی الفرج چنین فرمود:(بزودی اموالت باز گردانده خواهد شد و اگر هم چنین نشد زیانی متوجّه تو نیست.)یعنی مادامی که مشغول انجام وظیفه و ادای یک مسؤولیت بزرگ دینی هستی اموال تو چه اهمیّتی در بر خواهد داشت چرا که تو از دوستداران مایی و در راه خدا می کوشی و اموال تو،در این مسیر از میان رفته است،مادام که آدمی هدف والاتری را

ص:350

در زندگی خود دنبال می کند مال و سایر کالاهای فناپذیر دنیوی چه اهمیّتی می تواند داشته باشد، آیا همۀ این امور در مقایسه با آن هدف،بی اهمیّت نیستند؟

با بیان این سخنان دربارۀ جوانب مختلف روایات،می توانیم بیشتر خطوط زندگی امام را ترسیم کنیم بدان معنا که مسأله نیاز به مطالعۀ دقیق خطوط تاریخی دارد به علاوه،به کارگیری شیوه ای که اندکی دربارۀ آن سخن گفتیم نیز در رسیدن به این هدف خالی از فایده نخواهد بود.

بدین ترتیب می توانیم نقص تاریخی حاصل از عدم ثبت زندگی ائمّۀ علیه السلام را،بویژه از امام هشتم به بعد،بخوبی جبران کنیم.

پی نوشتها:

-برای کسب اطّلاع بیشتر دربارۀ مدارک تاریخی مذکور،می توانید به کتاب«المنطق الاسلامی»باب«دراسة للوثاثق التاریخیة،ص 521-563»نوشتۀ همین مؤلّف رجوع کنید.

-بحار الانوار،ج 50،ص 137.

-همان مأخذ،ج 50،ص 140-141.

ص:351

ص:352

دوران إمام حسن عسکری

اشاره

و حضرت حجّت علیهما السّلام

ص:353

ص:354

جنبش مکتبی در دوران إمام حسن عسکری و حضرت حجّت علیهما السّلام
اشاره

امام هادی علیه السلام مسموم شد و به شهادت رسید،امام را معتمد عبّاسی مسموم کرد ولی اگر ثابت شود که شهادت حضرتش در سال 254 ه اتّفاق افتاده است،معتّز عبّاسی را می توان مسبّب شهادت ایشان دانست.

امام هادی علیه السلام از خاندانی بود که شاعر دربارۀ ایشان چنین سروده است:

کرام إذا ما أنفقوا المال أنفدوا و لیس لعلم أنفقوه من انفاد

ینابیع علم اللّه أطواد دینه فهل من نفاد ان علمت لأطواد

نجوم متی نجم خبا مثله بدا فصلّی علی الخابی المهیمن و البادی

عباد لمولاهم موالی عبادة شهود علیهم یوم حشر و اشهاد

هم حجج اللّه إثنتی عشرة متی عددت فتانی عشرهم خلف الهادی

بمیلاده الأنباء جاءت شهیرة فأعلم بمولود و أکرم بمیلاد (1)

ص:355


1- *) ایشان سخاوتمندانی هستند که هرگاه مالی را انفاق کنند آن را به پایان می رسانند. ولی علمی را که انفاق می کنند به پایان نمی رسد. سرچشمه های علم إلهی و قلّه های سر به فلک کشیدۀ دین خدایند. و آیا فرسایشی به این قلّه ها راه می یابد. ستارگانی هستند که هرگاه یکی از آنها ناپدید شود ستاره ای دیگر چون آن پدیدار می شود. پس درود خداوند گواه بر ستارۀ پنهان شونده و ستارۀ آشکار شونده. آنها بندگان خدا و سروران بندگان خدایند.

پس از شهادت امام هادی علیه السلام امامت به ابو محمّد حسن عسکری علیه السلام منتقل شد.امام حسن عسکری علیه السلام در ربیع الآخر سال 231 یا 232 متولّد شد و بنا به قول معروف در هشتم ربیع الاوّل سال 260 ه در سامرا به شهادت رسید.مدّت امامت ایشان شش سال بود.

إمام عسکری علیه السلام و بیان ویژگیهای رهبری

بیشتر احادیثی که دربارۀ رهبری سخن گفته است،از امام عسکری علیه السلام روایت شده است آیا می توان تصادف را منشأ این ویژگی دانست؟طبیعة نه،زیرا هر پدیده ای تابع حکمتی است و چنان که قبلا اشاره کردیم مکتب،در طول تاریخ از سه مرحلۀ مشخّص برخوردار بوده است.

مفهوم خصوصیّتی که شریعت امام حسن عسکری علیه السلام پیام آور آن بود عبارت از آن است که مکتب،توانایی آن را یافته است که روی پای خود بایستد،بویژه آن که تمام این احادیث دربارۀ رهبری پس از دوران ائمّه علیه السلام یعنی در عصر غیبت سخن می گویند،و از همین جاست که اهمیّت کاری که امام عسکری علیه السلام به آن پرداخته است،رخ می نماید زیرا،مسأله در القای حدیث برای گروهی از معتمدان جنبش مکتبی خلاصه نمی شود بلکه،این احادیث رهنمودهای قانونگذاری این ائمّه علیه السلام به شمار می رود و وظایفی که بر آن مترتّب است در پی آن مطرح می شود،این وظایف عبارتند از:حفظ این احادیث،قرار دادن آن در چارچوب اصول،تربیت فقیه برای همۀ اعصار و کارهای مشابهی که آخرین ائمّه علیه السلام بدانها می پرداخته اند.

امام علیه السلام نقشی را به عهده داشته است که می توانیم از لابلای این روایات به اهمیّت آن پی ببریم:

قاسم هروی می گوید:فردی از بنی اسباط،نامه ای از امام حسن عسکری علیه السلام دریافت کرد.

این مرد چنین می گفت:نامه ای به حضرت نوشته بودم و ایشان را از اختلاف شیعیان دربارۀ امامت حضرتش آگاه کردم و از ایشان راهنمایی خواسته بودم.حضرت نیز در پاسخ نامه ام چنین نوشت:

«خداوند عزّ و جلّ،انسان خردمند را مخاطب قرار می دهد و هیچ کس نمی تواند آیه ای بیاورد یا دلیلی بزرگتر از خاتم پیامبران و سرور فرستادگان ارائه دهد ولی،با این حال کفّار،پیامبر را به

ص:356

جادوگری و کهانت و دروغگویی متّهم می کردند و خداوند کسی را هدایت می کند که هدایت بپذیرد و بسیاری از مردم با این دلایل قانع می شوند و اگر خداوند به ما اجازه سخن گفتن دهد، سخن خواهیم گفت و إلاّ سکوت خواهیم کرد.مردم به طبقات مختلفی تقسیم می شوند،طبقه ای از ایشان طالب راه نجات می باشند و به حقّ چنگ می زنند و خود را به شاخه ای استوار،می آویزند و شکّ و تردیدی به خود راه نمی دهند زیرا از شکّ و تردید،امید یافتن پناهگاهی ندارند.در مقابل،طبقۀ دیگری است که حق را از اهل آن نمی گیرند،این عدّه چون کسانی هستند که بر دریا سوارند و با امواج دریا متزلزل می شوند و چون دریا آرام گیرد آنها نیز آرام می شوند،طبقۀ دیگر کسانی هستند که شیطان بر آنها مسلّط شده است.این عدّه به سبب حسد ذاتی خود کاری جز ردّ اهل حق و مطرح کردن باطل ندارند.کسی را که به چپ و راست می رود رها کن زیرا،هرگاه چوپانی بخواهد گلۀ خود را گرد آورد باید با کمترین تلاش،آن را به انجام رساند.

اختلاف شیعیان را بیان کردی،اگر وصیّت پدر و سنّ و سال شرط است،که شکی در آن نیست[زیرا من هم وصیّ و هم فرزند ارشد امام هادی علیه السلام هستم]و کسی که در مسند داوری قرار گیرد[و همگان به او رجوع کنند]او برای داوری شایسته تر است.تو نیز با مردم به نیکی رفتار کن و از انتشار سخن و ریاست طلبی بپرهیز زیرا که این دو،آدمی را به نابودی می کشند،گفتی که می خواهی به سوی فارس بروی،خداوند سفرت را با سلامت قرین سازد ولی تو به خواست خدا با امنیّت به مصر وارد خواهی شد،سلام ما را به آن عدّه از شیعیان،که بدیشان اعتماد داری برسان و آنها را از خداوند بزرگ پرهیز ده و به ادای امانت دعوت کن و به ایشان بگو آن که بر ضد ما سخن چینی کند با ما در جنگ است.»

وی می گوید:چون این جمله را«به خواست خدا به مصر وارد خواهی شد»خواندم مقصود امام را درنیافتم،به بغداد آمدم و قصد خروج به طرف فارس را داشتم ولی شرایط مرا یاری نکرد و به همین سبب راهی مصر شدم .

ابو هاشم،از قول یکی از شیعیان که نامه ای به امام علیه السلام نوشته بود چنین روایت می کند:

ابو محمّد علیه السلام نامه ای به آن شیعی نوشت که متن آن چنین بود:فتنه ای شما را در بر خواهد گرفت لذا باید آماده باشید.چون سه روز گذشت برخوردی بین بنی هاشم که اختلاف بزرگی پیدا کرده بودند،درگرفت،من نیز نامه ای به حضرت نوشتم و از ایشان سؤال کردم که آیا این همان فتنه است؟حضرت فرمود:«خیر،آن فتنه جز این است و شما همچنان مراقب باشید.»چون چند روز گذشت فتنۀ معروف معتز پیش آمد .

جعفر بن محمد قلانسی می گوید:برادرم محمّد،به امام عسکری علیه السلام نامه ای نوشت و از آنجا

ص:357

که همسر او باردار بود و مدّت زیادی به زایمانش باقی نمانده بود،از امام علیه السلام خواست تا برای زایمان همسرش دعا کند و به او پسری عطا فرماید و نامی را برای فرزند او برگزیند،امام علیه السلام نیز به درگاه خدا دعا کرد و چنین فرمود:«خداوند به تو پسری تندرست عطا فرماید و محمّد و عبد الرحمن از نامهای نیک هستند.»پس از مدّتی همسر او دوقلو زایید که در انگشتان پای یکی از آن دو زوایدی به چشم می خورد ولی نوزاد دیگر از تندرستی کاملی برخوردار بود،وی این فرزند را محمّد و نوزاد دیگری را که زوایدی در پای خود داشت،عبد الرّحمن نامید.

جعفر بن محمّد قلانسی می گوید:با محمّد بن عبد الجبّار که خادم بود و پرسشهای زیادی از امام حسن عسکری علیه السلام داشت نامه ای به حضرت نوشتیم،محمّد بن عبد الجبّار از امام علیه السلام خواسته بود تا در حقّ برادرش که برای آوردن گوسفند به ارمنستان رفته بود دعا کند،امام علیه السلام پاسخ پرسشهای او را فرستاد ولی در نامۀ خود نامی از برادر او نبرده بود،بعدا مطّلع شدیم که برادر او همان روزی که امام علیه السلام پاسخ نامۀ او را داده،درگذشته است لذا دریافتیم که امام علیه السلام از آن جا که خبر مرگ او را می دانسته،ذکری از او به میان نیاورده است .

ابو هاشم چنین روایت می کند:یکی از شیعیان نامه ای به امام حسن عسکری علیه السلام نوشت و از ایشان خواست تا دعایی را به او بیاموزد.حضرت نیز این دعا را برای او فرستاد:

«یا أسمع السّامعین و یا أبصر المبصرین و یا اعزّ النّاظرین و یا اسرع الحاسبین یا أرحم الحاکمین،صلّ علی محمّد و آل محمّد و أوسع لی فی رزقی و مدّ لی فی عمری و امنن علیّ برحمتک و اجعلنی ممّن تنتصر به لدینک و لا تستبدل بی غیری» (1)ابو هاشم می گوید:پیش خود چنین گفتم:خدایا مرا از حزب و گروه خود قرار ده.در این هنگام امام علیه السلام به من رو کرد و فرمود:

«تو از حزب و گروه خدایی زیرا به خدا،ایمان،و به رسول تصدیق داری و اولیای خدا را می شناسی و پیرو ایشانی،پس بشارت باد تو را و بشارت باد .»

از محمّد بن حسن بن میمون،روایت شده که گفته است:نامه ای به حضرتش نوشتم و از فقر خود به ایشان شکوه کردم،ولی بعدا پیش خود چنین گفتم:آیا حضرت صادق علیه السلام نفرموده که:فقر با ما بهتر از توانگری با دیگران است و کشته شدن با ما بهتر از زندگی با دشمنان ماست.

امام پاسخ خود را این گونه برای او فرستاد:«خداوند عزّ و جلّ،هرگاه معاصی اصحاب ما زیاد شود،آنها را به فقر گرفتار می کند و گاهی از گناه بسیاری از ایشان درمی گذرد و همان گونه که

ص:358


1- *) ای شنواترین شنوایان و ای بیناترین بینایان و ای برترین ناظران و ای سریعترین محاسبه کننده ها و ای رحیمترین داوران!بر محمّد و آل محمّد درود فرست و بر رزق و عمر من بیفزای و با رحمت خود بر من منّت نه و مرا از کسانی قرار ده که به وسیلۀ آنها دین خود را به پیروزی می رسانی و در این مسیر کسی را جایگزین من مکن.»

دلت گفته:فقر با ما بهتر از توانگری با دشمن ماست،ما برای آن کسی که به ما پناه آورد پناهگاه، و برای آن که خواهان بینش باشد،نور هستیم.ما منجی کسی هستیم که برای اجتناب از گناه،به ما متوسّل شود،آن که ما را دوست بدارد به بهشت راه یابد و آن که پیرو راه ما نباشد،به آتش در آید.»

اینها تعداد ناچیزی از روایتهایی بود که حاکی از سیرۀ امام حسن عسکری علیه السلام است زیرا، بوضوح می بینیم مسألۀ مهمّ در زمان امام حسن عسکری علیه السلام ،تشویق امّت و پیشگامان مکتب،به استقامت در برابر این مشکلات و تفکّر در اموری بوده است که نخستین رهبران جنبش مکتبی یعنی ائمّه علیه السلام انتشار آنها را به عهده داشته اند.این مسأله خود،با مرحلۀ انتشار و قانونگذاری این قضایا برابر است.زیرا،استقامت با ایجاد برابر است.احادیث زیادی حاکی از این حقیقت علمی استوار است که اندکی عمل صالح که آدمی آن را ادامه دهد،بهتر و برتر از اعمال زیادی است که دوام نیابد.حال اگر قضیه تنها در استقامت خلاصه نشود،و ریشه دار کردن عمل و بالا بردن کیفیّت آن نیز مطرح باشد،چه بهتر.امام حسن عسکری علیه السلام در زندگی خود مشغول پرداختن به بزرگترین مسؤولیتی بود که تمامی جهان اسلام را تحت تأثیر قرار می داد،این مسؤولیت چیزی جز بیان ویژگیهای رهبری و شایستگی و مسؤولیتهای آن و برشمردن جزئیات مربوط به آن،نبود.تربیت مردم بر محور چنین مسألۀ مهمّی برای تمام جوامع و سپس آموزش آنها برای پیاده کردن آن،کار آسانی نبود لذا می بایست هر گامی با ایمان و بینش برداشته می شد و پس از آن نوبت پیاده کردن و ادامه دادن آن می رسید.اکنون به ذکر گوشه ای از این مسؤولیت که امام حسن عسکری علیه السلام بر عهده داشت،می پردازیم.

ابو هاشم نقل می کند که از حضرت دربارۀ این آیۀ کریمه پرسش کردم:

«ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکِتٰابَ الَّذِینَ اصْطَفَیْنٰا مِنْ عِبٰادِنٰا فَمِنْهُمْ ظٰالِمٌ لِنَفْسِهِ،وَ مِنْهُمْ مُقْتَصِدٌ،وَ مِنْهُمْ سٰابِقٌ بِالْخَیْرٰاتِ بِإِذْنِ اللّٰهِ (1)...»

حضرت فرمود:«همۀ آنها از خاندان محمّد هستند،و آن که به نفس خود ظلم می کند کسی است که اقرار به امام ندارد و آنها که راه عدل پیمودند همانهایی هستند که امام را شناخته اند و آنان که به دستور حق به هر عمل خیر سبقت گیرند همان ائمّه هستند.»پیش خود گفتم چه بزرگ است آنچه خداوند به آل محمّد صلی الله علیه و آله عطا فرموده است،و به دنبال آن گریستم.امام علیه السلام به من

ص:359


1- *) فاطر32/،پس ما آنان را که از بندگان خود برگزیدیم(محمد و آل او علیهم السلام)وارث علم قرآن گردانیدیم باز هم بعضی از آنها(فرزندان یا امت او)به نفس خود ظلم کردند و بعضی راه عدل پیمودند و برخی به هر عمل خیر به دستور حق سبقت گیرند.

نگاه کرد و فرمود:«عظمت مقام آل محمّد صلی الله علیه و آله بزرگتر از آن است که قلبت می گوید،پس خدای را شکر کن که تو را از چنگ زنندگان به ریسمان ایشان قرار داد و تو در روز قیامت با ایشان خوانده خواهی شد،چنان که هر گروهی با امامش خوانده خواهد شد و تو بر خیری .»

تلاشی که بخصوص امام حسن عسکری علیه السلام عهده دار آن بود و نیز در برخی از ادوار تاریخی به چشم می خورد چیزی جز استمرار و تعمیق ارزشها نبوده است و انگار استمرار و تعمیق یک ارزش بزرگتر از ایجاد آن بوده است.

انقلابهای دوران امام حسن عسکری علیه السلام

در زمان امام حسن عسکری علیه السلام جریانهایی سیاسی وجود داشته است که از جریان جنبش مکتبی به دور نبوده است،به دلیل آن که هر جنبشی که در جامعه ظهور می یافت خود را زاییدۀ جنبش مکتبی می دانست و برای آن که مخالف جریان عمومی قلمداد نشود خود را با این هویّت به مردم معرفی می کرد،و این همان چیزی است که در انقلاب زنج که 15 سال(255-270 ه)به طول انجامید،مشاهده می کنیم،صاحب زنج گمان می کرد که،علی بن محمّد بن احمد بن عیسی بن زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام است،او همان کسی است که حضرت علی علیه السلام در جریان کشمکش بصره در نهج البلاغه وجود او را پیشگویی کرده و فرموده است:

«یا احنف کأنّی به و قد سار بالجیش الّذی لا یکون له غبار و لا لجب و لا قعقعة لجم و لا حمحمة خیل یثیرون الأرض بأقدامهم کأنّها أقدام النّعام (1)»ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغۀ خود چنین می گوید :

«صاحب زنج در سال 255 ه در فرات بصره خروج کرد و گروهی از سیاه پوستانی که در بصره به خرید و فروش جلبک مشغول بودند،در پی او به راه افتادند.

وی اضافه می کند:

همۀ نسب شناسان اتّفاق نظر دارند که او از عبد القیس و نامش علی بن عبد الرحیم است، مادرش از قبیلۀ اسد و دختر اسد بن خزیمه و جدّ مادرش محمّد بن حکیم اسدی از اهالی کوفه و یکی از افرادی بوده که با زید بن علی بن حسین علیه السلام در انقلابش همکاری داشته است.

ص:360


1- *) نهج البلاغۀ فیض الاسلام خطبۀ 128،ای احنف!مانند آن است که من او(رئیس لشگر زنجیان)را می بینم در حالتی که با لشگری خروج می کند که گرد و غبار و غوغا و هیاهو و صدای لجام و آواز اسبها ندارند(دارای اسب و اسلحه نیستند)به قدمهای خود زمین را می کوبند(فتنه و فساد بسیار برپا می کنند)قدمهاشان(از جهت پهنی و کوتاهی و فراخی انگشت)مانند قدمهای شتر مرغان است.

از دیگر انقلابهای زمان امام حسن عسکری علیه السلام انقلاب جعفری بود.جعفری پسر جعفر متوکّل عباسی بود که مستعین می خواست او را به قتل برساند،مستعین لشگری را به قصد کشتن جعفری که یکی از فرزندان جعفر متوکّل بود،فرستاد.جعفری خود را به اعتبار مذهب امام جعفر صادق علیه السلام بدین لقب نامیده بود.وی چون از طرف لشگر مستعین محاصره شد نامه ای به امام حسن عسکری علیه السلام نوشت و از امام خواست تا برای رفع این مشکل دعا کند.علی بن فضل واقعه را چنین روایت می کند:

لشگریان بسیاری،سوی جعفری که از آل جعفر بود به راه افتادند وی نیز نامه ای به امام حسن عسکری علیه السلام نوشت و از این مشکل شکایت کرد،حضرت نیز چنین پاسخ او را داد:

«به خواست خدا نیروی شما برای رویارویی با ایشان کافی خواهد بود»علی بن فضل می گوید:جعفری با نیرویی اندک که تعداد آنها کمتر از هزار بود به دشمن که بیش از بیست هزار بود،یورش برد و توانست ریشۀ آنها را از بیخ بر کند .

در زمان امام عسکری علیه السلام نهضتهای علوی بسیاری برپا شد ولی تعداد زیادی از این نهضتها به وسیله حکومت کشف شد و نیز اعمالشان قبل از تسلطّ،برملا می گردید،با این وجود همۀ این نهضتها زمینه ساز نهضتهای بعدی بودند و به همین سبب،احادیث بسیاری از ائمّه علیه السلام روایت می شود که در همۀ آنها به تقیّه توصیه شده است و چنان که می دانیم جنبش مکتبی در زمان امام حسن عسکری علیه السلام در اوج گسترش خود بود.از«جلی»چنین روایت شده که گفته است:در سامرا جمع شده بودیم و نگران روز ورود ایشان بودیم،در این هنگام نامه حضرت را دریافت کردیم،حضرت در نامۀ خود چنین فرموده بود:«آگاه باشید که هیچ کس بر من سلام نگوید و کسی با دست خود به سوی من اشاره نکند زیرا در غیر این صورت در امن نخواهید بود.جلی می گوید:جوانی در کنار من ایستاده بود،به او گفتم:از کجایی؟گفت:از مدینه،گفتم:این جا چه می کنی؟گفت:دربارۀ امامت ابو محمّد علیه السلام اختلافی پیش آمده است،من نیز آمده ام تا او را ببینم و سخنی از او بشنوم یا نشانه ای ببینم تا دلم آرام گیرد.من از نوادگان ابو ذر غفاری هستم.در همین هنگام امام حسن عسکری علیه السلام را به همراه خادمش دیدیم که به طرف ما می آیند،چون امام علیه السلام در برابر ما قرار گرفت به جوانی که در کنار من بود،نگریست و چنین فرمود:«آیا تو غفاری هستی؟»جوان پاسخ داد:آری.امام علیه السلام فرمود:«مادرت حمدویه چه می کند؟»جوان پاسخ داد:خوب است.امام علیه السلام با این سخنان از کنار ما گذشت.رو به جوان کردم و گفتم:آیا قبلا او را دیده بودی؟وی پاسخ داد:خیر.گفتم آیا همین تو را کافی است؟گفت:کمتر از این نیز کافی بود .

ص:361

در زمان امام حسن عسکری علیه السلام انقلابهای دیگری نیز در مصر،هرات(افغانستان کنونی) دیلم،نیشابور،خراسان،همدان،سند،کوفه،جبل(جبل عامل در لبنان)،یمن و بسیاری از مناطق دیگر که ذکر آنها به طول می انجامد،شکل گرفت.موضع بنی عبّاس نیز در این میان آن بود که به بهانۀ آن که خلیفۀ عبّاسی مایل است امام معاصر او،در مرکز خلافت نزد او باشد،به محدود کردن ائمّه علیه السلام و خانه نشین کردن ایشان اقدام می کرد.این محدودیت بیشتر به زندان مخفی شباهت داشت.و دستگاه بنا به تزلزلی که احساس می کرد،امام را در خانه ای در بسته،یعنی همان زندان محبوس می کرد،تنها با این تفاوت که این کار به بهانۀ آن صورت می گرفت که امام علیه السلام در مرکز خلافت حضور دارد.این کار،پس از مأمون متداول شده بود یعنی خلفای عبّاسی پس از مأمون،همان سیاستی که مامون نسبت به امام رضا علیه السلام به کار برد،همان را پیروی کردند.انگیزۀ خلفای بنی عبّاس آن بود که بدین وسیله ائمّه علیه السلام را از جنبش مردمی به دور نگاه دارند و این بهترین کاری بود که می توانستند انجام دهند ولی در حقیقت علاقه و ارتباط تشکیلاتی میان امام و جنبش مکتبی،از نظر آنها پنهان مانده بود.

از احمد بن اسحاق بن مصقله روایت شده که گفته است:به امام حسن عسکری علیه السلام وارد شدم،امام علیه السلام رو به من کرد و فرمود:«ای احمد!شما در شکّ و تردیدی که مردم را فرا گرفته است،چگونه اید؟»عرض کردم:چون خبر تولّد سرورمان علیه السلام را شنیدیم هیچ مرد و زن و جوانی باقی نماند مگر آن که به حق اقرار کرد.حضرت فرمود:«آیا ندانسته اید که زمین از حجّت خدا خالی نخواهد ماند؟»

دستگاه بنی عبّاس پیوسته از وجود امام علیه السلام در زحمت بود تا آن که سرانجام آن حضرت را در سال 260 ه از میان برد.خداوند حضرت حجّت علیه السلام را در روز جمعه در ماه شعبان سال 255 ه به امام حسن عسکری عطا فرمود.امام علیه السلام نیز حضرت مهدی علیه السلام را،دور از انظار و تحت مراقبت داشت،تنها به معدودی از برگزیدگان مکتبی اجازۀ ملاقات حضرت مهدی علیه السلام را داده بود.چگونه ممکن بود امام عسکری علیه السلام از مهدی علیه السلام مراقبت نکند و بر جان او بیمناک نباشد در حالی که خداوند زمین را به وسیلۀ او از قسط و عدل پر خواهد کرد.غیبت صغرای امام با تولّد ایشان شروع شد و چون امام حسن عسکری علیه السلام به شهادت رسید معتمد عبّاسی تلاش بسیار کرد تا شاید بتواند به حضرت مهدی علیه السلام دست یابد،این تلاش به اندازه ای بود که وی تمام کنیزان امام حسن عسکری علیه السلام را محبوس کرد و از بیم آن که مبادا یکی از آنها از امام باردار باشد مراقبی بر آنها گماشت تا در صورت تولّد نوزادی،وی را آگاه کند،ولی خداوند وجود مهدی علیه السلام را از معتمّد عباسی و دشمنان آن حضرت پوشیده داشت تا در روزی که اراده کند با ظهور او زمین را از

ص:362

ستمگران و سرکشان و مشرکان پاک،و عدل و امنیت و ایمان را در آن حاکم گرداند.

روایت شده است،هنگامی که امام حسن عسکری علیه السلام وفات کرد دستگاه،عدّه ای را برای تفتیش به خانۀ حضرت فرستاد و آنها همه جای خانه را تفتیش،و سپس اتاقها را ممهور کردند.آنها در جستجوی فرزند امام بودند و از وجود زنانی که آنها می توانستند زنان باردار را تشخیص دهند، استفاده می کردند.این زنها را بر کنیزان امام وارد کردند و آنها نیز همۀ کنیزان را از نظر گذراندند، یکی از کنیزان وجود کنیزی حامله را افشا کرد،کنیزک باردار دستگیر و در اتاقی زندانی شد و نعریر خادم و یاران او به همراهی چند زن مأمور حفظ آن کنیز شدند و پس از آن به تهیّۀ مقدّمات تشییع جنازۀ امام حسن عسکری علیه السلام پرداختند.بازارها تعطیل شد و بنی هاشم و فرماندهان و نویسندگان و سایر مردم سواره جنازۀ امام علیه السلام را تشییع کردند.سامرا در آن روز به قیامت می ماند کتابهای زیادی وجود دارد که از تأثیر خبر مرگ امام عسکری علیه السلام بر دستگاه بنی عبّاس و تولّد امام مهدی علیه السلام سخن گفته اند،امامی که خداوند هدایت و صلاح امّت را به وسیلۀ او و از زبان پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بشارت داده است.برای مثال«ابن صباغ مالکی»در کتاب خود«الفصول المهمّة»چنین می گوید:

ابو محمّد الحسن پسرش حجة القائم المنتظر را برای برپایی دولت حق،جانشین خود قرار داد.امام عسکری،ولادت فرزند خود را به سبب وجود موقعیتهای دشوار و ترس از تعقیب و دستگیری و زندانی شدن اهل بیت به وسیلۀ حکومت،پنهان می کرد .

بسیاری از کتابهای تاریخی دربارۀ این مسأله با همین مضمون به بحث پرداخته اند .بر طبق آنچه در این کتابها آمده است وجود ترس در این سلطه گران ایجاب می کرد که احتیاطهای زیادی به کار گیرند و این خود نشانگر آن بود که اوضاع طبیعی نبود،هرگاه می بینیم رئیس دولتی، لشگریانی را تجهیز می کند و به همۀ وزارتخانه ها و مؤسّسات دولتی،حالت آماده باش می دهد این مسأله به منزلۀ آن است که چنان حادثۀ بزرگی بزودی در شرف وقوع است که ممکن است بر عملکرد حکومت عبّاسی اثر گذارد.کتابهای تاریخی ،مفصّلا به ذکر این قضایا پرداخته اند و این خود دلالت قوی بر این نکته دارد که:

همۀ مسلمانان آن روزگار،جز تعداد اندکی به مهدویت اعتقاد داشته اند و عموم امّت اسلامی به این عقیده،معتقد بوده اند.

مسألۀ مهمتر آن بود که مسلمانان اعتقاد داشتند که این مصلح امّت محمّد،خود از خاندان محمّد صلی الله علیه و آله و از نسل اوست و وجود نصوص متواتری که از رسول اکرم صلی الله علیه و آله نقل شده است،بیانگر این حقیقت است.و اگر این اعتقاد نمی بود دیگر صحیح نبود که مسلمانان آن روزگار معتقد شوند

ص:363

که امام دوازدهم فرزند امام حسن عسکری علیه السلام و همان امام منتظر و موعود است.

نام حضرت حجّت در احادیث نبوی آمده است.در این احادیث حضرت،از خاندان محمّد و امام دوازدهم،محمد المهدی بن حسن العسکری بن علی الهادی بن محمد الجواد بن علی الرضا بن موسی الکاظم بن جعفر الصادق بن محمّد الباقر بن علی بن زین العابدین بن الحسین الشهید بن علی بن ابی طالب صلوات اللّه و سلامه علیهم اجمعین معرفی شده است.

اجرای تدابیر امنیّتی و وحشت شدید از جانب حکومت بنی عبّاس تا بدان درجه بود که بخوبی حکایت از هیجانی داشت که بر حکومت بنی عبّاس به سبب این اعتقاد فراگیر،عارض شده بود.این تدابیر،به نکتۀ دیگری نیز اشاره دارد و آن عبارت از آن است که جریان جنبش مکتبی که در آغاز،تنها در افرادی محدود،که تعدادشان از انگشتان دست تجاوز نمی کرد،تجسّم می یافت اما امروز گروههای انبوه مسلمانان را در پی دارد.

غیبت حضرت مهدی(عج)موج نیرومندی را در جهان اسلام پدید آورد.امام،چهار سفیر برای خود انتخاب کرده بود که عبارت بودند از:عثمان بن سعید عمری،وی از نمایندگان پدر و جدّ حضرت مهدی(عج)نیز بود.سفیر بعدی محمد بن عثمان عمری فرزند سفیر اوّل و از نمایندگان امام حسن عسکری علیه السلام بود.دیگر،حسین بن روح و علی بن محمّد سمری بودند که سفارت یکی پس از دیگری به آنها منتقل می شد.و پس از مرگ سمری در سال 329 ه سفارت قطع شد.همۀ سفرا در بغداد زندگی می کردند.آنها واسطه های میان جنبش مکتبی و امام بودند که مسؤولیّتشان بردن سؤالات به سوی امام و گرفتن جواب همراه با امضای امام(عج)بود.سفیر،خود دانشمند بزرگی بود که علوم و رهنمودهای امام غایب را به سایر دانشمندان می رساند.حضرت حجّت(عج)،در کنار این سفرا،ضمن غیبت صغرای خود،نمایندگان بسیاری داشت ولی سفرا،همان چهار نفری بودند که به«نوّاب»اربعه،ملقّب هستند.

پس از غیبت صغرا،یعنی پس از مرگ نوّاب اربعه،غیبت کبرا آغاز شد،غیبتی که در آن انتظار می رود تا حضرت حجّت(عج)با ظهور خود زمین را پس از آن که از ظلم و ستم پر شد از قسط و عدل پر کند.

پی نوشتها:

-اطواد:جمع طود و آن کوه بزرگ است.

ص:364

-خبت النار:آتش خاموش شد و در این جا برای غروب،استعاره آورده شده است.

-مهیمن:فاعل صلّی است و«بادی»به«خابی»عطف گرفته شده است.

-بحار الأنوار،ج 50،ص 296.

-همان مأخذ،ج 50،ص 258.

-همان مأخذ،ج 50،ص 296-297.

-همان مأخذ،ج 50،ص 298.

-همان مأخذ،ج 50،ص 258.

-شرح نهج البلاغۀ ابن ابی الحدید،ج 2،ص 311.

-بحار الأنوار،ج 50،ص 280.و کافی،ج 1،ص 508.چاپ تهران،انتشارات دار الکتب الاسلامیه.

-بحار الأنوار،ج 5،ص 269.

-همان مأخذ،ج 5،ص 328.

-الفصول المهمّة،فصل یازدهم،در اواخر شرح حال امام حسن عسکری علیه السلام .

-از آن جمله است ابن کثیر،ج 7،ص 90.و تاریخ الفدا،ج 2،ص 52.و عمدة الطالب،ص 186.و نظیر آن بسیار است.

-بعلاوۀ کتابهای تاریخی که معرفی شد می توانید،به سبائک الذهب از سویدی و بغدادی صفحۀ 76.و یواقیت،از عبد الوهاب شعرانی در بحث مبعث و کفایة الطالب،از محمّد بن یوسف کنجی شافعی(نسخۀ خطی)،و ابن خلکان در شرح حال خود و البیان،در اخبار صاحب الزمان،نوشتۀ محمّد مذکور مراجعه کنید.

ص:365

ص:366

خاتمه

اشاره

مفاهیم اجتماعی جنبش مکتبی

ص:367

مفاهیم اجتماعی جنبش مکتبی

اشاره

زندگی در طول تاریخ،سرشار از دستآوردهای بزرگ و مهمّ بوده است و یکی از بارزترین این دستآوردها شیوۀ جنبش مکتبی است.

مفهوم این روش در زندگی چیست و خطوط برجستۀ آن کدام است و چگونه به انسانیّت و تمدّن اسلامی خدمت کرده است؟

اینها پرسشهایی بسیار ضروری هستند زیرا،بدون شناخت این حقایق،به آسانی قادر نخواهیم بود ایثارگریهای صالحانی که امور خیر خود را مدیون ایشان می دانیم،ارزیابی کنیم.

قبل از هر چیز باید به این نکته اشاره کنیم که،جنبش مکتبی سه دسته از مفاهیم را در بر می گیرد:

1-مفاهیم اجتماعی

2-مفاهیم مربوط به تمدّن

3-مفاهیم فرهنگی

جنبش مکتبی،با مضامین سه گانۀ یاد شده و به وسیلۀ همین اصول به تمامی دنیا و همۀ انسانها خدمت کرده است.

معنای مضمون انسانی در جنبش مکتبی

جنبش مکتبی،همۀ محرومان را زیر چتر خود داشته است و در سرزمینهای اسلامی که بخش

ص:368

وسیعی از ربع مسکون را به خود اختصاص داده است طبقات محروم بسیاری به چشم می خورد:

طبقۀ محرومی که رنگ پوستشان سبب محرومیّت آنها بوده است.

طبقۀ محرومی که زبانشان سبب محرومیّت آنها بوده است.

طبقۀ محرومی که پیشه شان سبب محرومیّت آنها بوده است.

طبقۀ محرومی که مذهبشان سبب محرومیّت آنها بوده است.

نگاهی کلّی به حکومت اسلامی

در حکومت اسلامی همچنان که تبعیض نژادی به چشم می خورد،تبعیض طبقاتی و ظلم و ستم اجتماعی و ترور فکری نیز بخوبی احساس می شد و مثالهای فراوانی را می توان در این زمینه ارائه داد:

معاویه در اواخر زندگی خود نامه ای به والی خود در بصره فرستاد و به او چنین گفت:

«می بینم که شمار«علوج»در سرزمین ما،رو به فزونی نهاده است.این مقیاس را بگیر-این مقیاس عبارت از نخی بود که پنج گره بر آن زده شده بود-اگر کسی از موالی را یافتی که قامتش بلندتر از آن باشد سرش را از تن جدا کن.»

«علوج»به عموم کافران و بویژه کافران قوی و درشت اندام اطلاق می شد.

این سخن نشانگر طرز تفکّر امویان دربارۀ نژادهای غیر عربی است.به اعتقاد آنها،افراد غیر عرب از اسلام خارج بودند و اسلام را تنها در انحصار عربها می دانستند.گناه یک مرد بلند قامت چیست؟خداوند او را چنین خلق کرده است و برای اوّلین بار در تاریخ می بینیم فردی که قامتی بلندتر از دیگران دارد قربانی قامت بلند خود می شود.

خراج

بعضی از حکومتهای[به ظاهر]اسلامی مبلغ قابل توجّهی را از هر نفر به عنوان خراج وصول می کردند و با وجود آن که اسلام مقدار خراج را مبلغ ناچیزی مقرّر کرده بود ولی،حکام اموی مبالغ هنگفتی را به عنوان خراج می گرفتند و میزان گرفتن خراج تابع هوا و هوس بنی امیّه شده بود.از سوی دیگر،علی رغم آن که اسلام،انسانی را که مسلمان شده است از پرداخت جزیه معاف کرده و تنها او را به پرداخت زکات و صدقه ملزم دانسته است،ولی حاکمان اموی همچنان به اخذ جزیه ادامه می دادند و اسلام این عدّه را نمی پذیرفتند و بدین ترتیب،میان مسلمان قدیمی و تازه مسلمان، به گونه ای جدایی می انداخت.کسی که از ابتدا مسلمان بود می توانست در جنگها و تقسیم غنایم

ص:369

شرکت جوید و صاحب زمین شود و آنچه می خواهد انجام دهد.ولی،شخص تازه مسلمان،از تمامی این حقوق محروم بود و در نتیجۀ این کار غلط،گرفتاریها و مشکلات بسیاری رخ می نمود.

جنگ بین شمال و جنوب

مورّخان دربارۀ این مسأله سخنان بسیاری گفته اند تا آن جا که،برخی از ایشان تبعیض نژادی را یکی از دلایل اساسی سقوط حکومت بنی امیّه می دانند.بنی امیّه این تبعیض را میان اهالی شمال(مضریها)،نجد و اطراف آن و اهالی جنوب(یمنیها)،قبایل ربیعه و یمن اعمال می کردند و دشمنی و جنگ میان دو گروه،از زمان معاویه همچنان به چشم می خورد و تا زمان مأمون عبّاسی به طول انجامید اگرچه در پاره ای اوقات از شدّت آن کاسته می شد ولی این درگیریها همچنان به صورت جنگ و خونریزی میان طرفین ادامه داشت.قبیلۀ مضر،بیست نفر از یمنیها را می کشت و در مقابل یمنیها نیز بیست نفر از مضریها را که ممکن بود هیچ ارتباطی به قضیه نداشته باشند به قتل می رساندند همۀ این کشمکشها در برابر دیدگان حکومت صورت می گرفت و حکومت به اعتبار ماهیّت سلطه جوی خود،این برخوردها را تشویق و تأیید می کرد.حکومت می توانست در صورتی که می خواست این جنگها را متوقّف کند چنان که در زمان هارون چنین شد هارون،جعفر برمکی را مأمور اجرای این وظیفه کرد.جعفر نیز نزد آن دو گروه مخالف رفت و هر دو گروه،کشته های خود را 500 نفر اعلام کردند.جعفر گفت:کشته های هر دو گروه برابر است ولی از این پس بپرهیزید که فردی از گروه دیگر را به قتل برسانید و اگر کسی چنین کند قصاص خواهد شد زیرا اسلام می گوید: «وَ لَکُمْ فِی الْقِصٰاصِ حَیٰاةٌ یٰا أُولِی الْأَلْبٰابِ» (ای خردمندان در قصاص برای شما زندگی است)به همین سبب در روزگار جعفر برمکی حتّی حدود بیست سال بعد هم یک نفر از دو گروه به قتل نرسید ولی بعدا به سبب تفرقه اندازیهای پاره ای از خلفا که به اختلافات دامن می زدند، دوباره جنگها از سر گرفته شد و کشتارهای سابق مجدد به ظهور پیوست و هر خشک و تری را در لهیب خود خاکستر کرد و زنان و مردان سالخورده و کودکان و بیچارگان را به کام مرگ فرستاد.

فساد اداری و حاکمیّت روابط

در حکومت اسلامی[اموی]تعصبّات زیادی بویژه در میان طبقه ای که مشاغل کلیدی را در دست داشته بود انتشار یافت.یکی از بارزترین و مشخّصترین مثالهای آن،عبارت از این بود که هرگاه فردی به وزارت یا ولایت می رسید همۀ اطرافیان خود را به مناصب مهمّ برمی گماشت و مشاغل عالی را بدیشان می سپرد ولی دلیل این واگذاری،ویژگی ممتاز،یا صلاحیّت آنها نبود و

ص:370

سببی جز نزدیکی آنها به فردی که از موقعیّت و منصب حسّاسی برخوردار بود،نداشت.

معاویة بن ابی سفیان،فرزندش یزید بن معاویه را به فرماندهی لشگر مسلمانان منصوب کرد تا رهسپار جنگ با رومیها شود.او برای جنگ روانۀ روم شد ولی در راه به منطقه ای رسید که دارای آب و هوای خوش بود و صومعه ای نیز در آن جا به چشم می خورد(در قدیم در صومعه ها انواع مختلفی از شرابهای کهنه یافت می شده است)به علاوه،زنی زیبا موجبات آسایش یزید را فراهم می کرد.یزید هم این فرصت را غنیمت شمرد و در همان جا مستقر شد و چندی در آن صومعه به کامیابی و لذّتجویی اشتغال داشت،لشگریان نیز همچنان بر جای خود باقی بودند،بیماری و با در میان ایشان انتشار یافت و روحیۀ رزمندگان و سربازان بغایت ضعیف شد عدّه ای نزد یزید آمدند تا او را به ادامۀ مسیر برای جنگ با رومیان تشویق کنند،ولی یزید قاطعانه پیشنهاد آنها را رد کرد.

در این جا برخی از مورّخان چنین می گویند:لشگری،که یزید،فرماندهی آن را بر عهده داشت،آن قدر بزرگ بود که اگر با رومیها روبرو می شد،ممکن بود آنها را قلع و قمع کند و در ابدیت مدفونشان سازد،ولی متأسّفانه فرماندهی که زمام امور را در دست داشت،فاقد هرگونه صلاحیت و توانایی در انجام وظیفۀ خود بود و هیچ تعجبّی ندارد که چنین لشگری،کارش به شکست منجر شود و ذلیل و خوار،آن هم با روحیه ای سرکوب شده به سرزمین خود باز گردد.

یکی دیگر از مظاهر حاکمیّت روابط،آن بود که هرگاه خلیفه ای برکنار می شد یا در می گذشت،کسی که جانشین او می شد،اولین کارش آن بود که هرچه خلیفۀ قبلی به یادگار گذاشته بود از میان می برد و در آغاز روی کار آمدن خود،همۀ طرفداران خلیفۀ قبلی را بر کنار می کرد و همۀ والیان را تغییر می داد و این خود موجب پیدایش اضطراب و تیرگی روابط میان سرزمینهای اسلامی می شد و اوضاع بسیاری از مردم را به وخامت می کشاند.برای مثال،هنگامی که برامکه به حکومت رسیدند حتّی کودکان خود را به مشاغل حسّاس برگماشتند و هنگامی که دار و دستۀ فضل روی کار آمدند طرفداران خود را بدون در نظر گرفتن هیچ گونه صلاحیّت و لیاقتی،به مشاغل مختلف منصوب کردند.

حجّاج بن یوسف ثقفی،هنگامی که از جانب امویان به ولایت کوفه منصوب شد خواهر زادۀ خود،محمّد بن قاسم ثقفی را به ولایت سند و پسر عموی خود را به ولایت خراسان برگماشت ولی همین که والی دیگری سر کار آمد همۀ کارگزارانی را که حجّاج تعیین کرده بود،مرخص کرد و حتّی تعدادی از آنها را به زندان انداخت؛طبیعة سبب این کار آن نبود که این عدّه فاقد صلاحیّت و لیاقت بودند بلکه،اساسا قضیه ای جز«حاکمیّت روابط»چیز دیگری مطرح نبود.

این بود چهره ای از روابط که در دستگاه حاکمه و صاحبان مناصب حسّاس در سرزمین

ص:371

اسلامی به چشم می خورد.

اختناق فکری

چهرۀ دیگر جامعۀ اسلامی آن روز،ایجاد اختناقی فکری بود که بر اوضاع سیطره یافته و سایه افکنده بود و خلفای وقت آن را بی پروا اعمال می کردند.کتابهای تاریخی پر از شواهد و امثالی است که همگی حکایت از اختناق فکری و انعکاسات منفی آن بر جنبشهای فرهنگی و نیز بر متفکّران مسلمان و در نتیجه بر سرنوشت امّت اسلامی به عنوان یک مجموعه دارد.

اسلام،شعار «لاٰ إِکْرٰاهَ فِی الدِّینِ» را به ارمغان آورده بود،شعاری که بروشنی در«تغلبیها» تجسّم یافته بود.تغلبیها،قبیله ای بودند که از صدر اسلام تا اواخر عهد عبّاسیان همچنان مسیحی باقی مانده بودند در این قبیله شعرایی وجود داشتند.آنها در کنار لشگریان اسلام،در جنگهای بسیاری شرکت کردند ولی هرگز اسلام نیاوردند.اختناق،تا مدّت زیادی حاکمیّت داشت و اگر آزادی،فرصت حکومت بر جامعۀ اسلامی را می یافت،تمام آرا مطرح و بینشها نضج می گرفت و در نتیجۀ همین برخورد اندیشه ها،فواید سرشاری برای جامعه بشری حاصل می شد.

بخش اعظم پیشرفتهای علمی که امروزه در حکومتهای اروپایی شاهد آن هستیم،مرهون آزادی اندیشه ای است که پس از قرون وسطی-که امروزه عصر رنسانس می نامیم-سیطره یافته است،عاملی که موجب رشد و بالندگی اندیشه ها شد.ولی،در حکومتهای اسلامی برعکس دول اروپایی،به سبب روی کار آمدن حکومتهای ظالم و منحرف،اختناق فکری جامعه را در برگرفت و همین امر موجب شد که اندیشۀ بشری در جوامع اسلامی متوقف شود.

جنبشهای مکتبی،نیروی مقاومت در برابر اختناق

جنبشهای مکتبی برای از میان بردن این نقاط منفی جامعه،نقش حسّاسی را ایفا می کردند و می کوشیدند همۀ افراد بشر را بر اساس شعار «إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللّٰهِ أَتْقٰاکُمْ» در اسلام ذوب کنند.

هیچ تعجّبی ندارد که فردی از آن سوی دنیا نزد امام زین العابدین علیه السلام بیاید و امام علیه السلام مادرش را که پس از شهادت پدرش امام حسین علیه السلام همچنان بیوه مانده بود به عقد او درآورد زیرا امام این فرد را شخصی پرهیزکار و صالح تشخیص داده بود و او را مناسب چنین پیوندی می دانست.مادر زین العابدین علیه السلام مادر امام و همسر امام و دختر یکی از بزرگترین پادشاهان ایران بود و فردی که امام مادرش را به عقد او درآورد از موالی بود،همان طور که امام نیز هیچ ابایی ندارد تا با یک کنیز ازدواج کند.چون عبد الملک بن مروان خبر ازدواج مادر امام زین العابدین علیه السلام را شنید نامه ای به

ص:372

امام نوشت و به ایشان چنین عرضه داشت:«ای فرزند رسول اللّه!این کار با موقعیّت شما در میان مسلمانان مناسبتی ندارد که مادر خود را به عقد فردی از موالی در آورید»امام نیز پاسخی بدین مضمون به او داد:«هرگز چنین نیست،این عمل را تنها برای برپایی ارزشهای اسلامی انجام دادم و در این کار به رسول خدا صلی الله علیه و آله اقتدا کردم.اسلام آمده است تا این اندیشه های جاهلی را از میان بردارد.»

امام مسلمانان،کسی است که باید از خود آغاز کند تا بتواند رهبری جامعه را به دست آورد.

بهای این عمل از نظر تمدّن بسیار زیاد است و امّت را با ارزشها و معانی والا آشنا می کند و هنگامی که این جداییها از میان برود،شایستگیها فرصت ظهور می یابند.هنگامی که تاریخ را مطالعه می کنیم،فهرست بزرگی را از نوابغ مسلمان که بیشتر آنها غیر عرب یا موالی بوده اند،در مقابل خود می یابیم.بهترین پزشکان و فلاسفه و محدّثان و مخترعانی که در جهان اسلام نامی از خود بر جای گذاشته اند غیر عرب بوده اند و از همان افرادی به شمار می آمده اند که موالی نامیده می شده اند و اگر در زمان آنها اختناق،حاکمیّت یافته بود هرگز شاهد چنین شایستگیهایی نبودیم.برای مثال، فاتح اندلس که فرماندۀ ارتش مسلمانان بود و سرزمینی را گشود که آن مانند پلی موجب انتقال تمدّن اسلامی به غرب شد،خود فردی از موالی بود(طارق بن زیاد)اسلام به چنین فردی آزادی داد و او نیز به سهم خویش نیرو و انرژی خود را در این راه به کار بست.

از آنچه که شک در آن راه ندارد،این واقعیت است که فتوحات اسلامی با فتوحات استعمارگرانه،اختلافی ریشه ای دارد زیرا،اسلام در فتوحات خود هدفی جز ترقّی و تعالی ملّتها ندارد و در عمل نیز چنین بوده است.مسلمانان هنگامی که منطقه ای را می گشودند در حالی روانۀ فتح منطقۀ دیگری می شدند که از پشتیبانی افراد منطقه ای که قبلا آن را فتح کرده بود،بهرۀ کافی داشتند و در سختی و گرفتاریهای زندگی با ایشان شریک بودند و به همین سبب فلاسفه،پزشکان، دانشمندان و بسیاری از فرماندهان نظامی که در سرنوشت اسلام سهم بسزائی داشتند در مناطقی که به دست مسلمانان فتح شده بود،ظهور کردند.

اینها برخی از ارزشهایی بودند که اسلام خواهان برپایی آن بود و اینها نیز همان ارزشهایی بودند که جنبش مکتبی برای آنها به جنگ پرداخت و با خون رزمندگان خود درخت آن را آبیاری کرد،برای این که آن درخت باقی بماند و به رشد خود ادامه دهد.

در این جا این سؤال پیش می آید که:اگر جنبش مکتبی در تاریخ اسلام وجود نداشت چه بر سر کشورهای اسلامی آن روزگار می آمد.؟

ضرورتی ندارد که برای پاسخ به این سؤال دوباره خود را به زحمت بیندازیم.پاسخ این سؤال

ص:373

بسیار آسان است زیرا اگر جنبش مکتبی در تاریخ تحقّق نمی یافت،کشورهای اسلامی در 1200 یا 1300 سال پیش به همان اوضاعی گرفتار می آمد که امروزه گرفتار آمده است و مسلمانان نیز مانند امروز مقهور و مغلوب دیگران بودند و از اشغال سرزمینشان در رنج و عذاب.

چرا سرزمینهای اسلامی در قرن بیستم به نابودی کشانده شده است؟

زیرا فلان گروه که حکومت فلان جزء سرزمینهای اسلامی در دست اوست برای حفظ منافع خود علیه فلان حزب عربی به زد و خورد می پردازد و فلان حزب می کوشد که به اعضای حزب خود بیفزاید.همان طور که شاعر می گوید:

«و تفرّقوا شیعا فکلّ قبیلة فیها أمیر المؤمنین و منبر (1)»

امّت یکپارچه به هزار پارچه تقسیم شده است.

تنها رابطه میان کشورهای اسلامی،اختلاف و دشمنی است و در حال حاضر این مسأله یکی از عوامل نابودی کشورهای اسلامی تلقّی می شود.

نژادپرستی،جدایی،اختناق فکری،همه موجباتی هستند که در حال حاضر چنین گرفتاریها و مصایبی را بر ما نازل کرده اند،و جنبش مکتبی در این میان مدافع ارزشهای والایی بود که موجب پیوند امت و محور وحدت و پایگاه تمدّن آن به شمار می آمد و مسؤولیّت نشاندن این ارزشها را در وجدان امّت به دوش می کشید ولی زمانی که شعله های این جنبش به خاموشی گرایید سرزمینهای اسلامی کم کم از یکدیگر جدا شد و اختناق و نژادپرستی بر آنها سیطره یافت و این امری طبیعی و سنّتی فطری است که پروردگار آن را ایجاد کرده است زیرا ارزشهای جاهلی که اعضای خانواده ای را می پراکند چگونه نمی تواند موجبات جدایی ملّتهای متّحد را فراهم آورد؟!

خلاصه آن که زمانی که در یک نگاه گذرا نقشۀ کشورهای اسلامی امروز را از نظر می گذرانیم،سرزمینهای اسلامی را چون پیکری می یابیم که اعضای آن از یکدیگر جدا شده است.

سبب این امر چیست؟می توان گفت،جنبش مکتبی که آنها را مجتمع کرده و تاروپود آنها را به یکدیگر پیوند زده بود دیگر از میان رفته و به نابودی کشانده شده است،جنبشی که با برپایی ارزشهای اسلامی همۀ حکومتها را از انحراف و خروج از راه راست باز می داشت.

پیکر ما انسانها از گوشت تشکیل شده است که بالای آن را پوست و زیر آن را استخوان فرا گرفته است حال چگونه این گوشتها با یکدیگر پیوند دارند؟در حقیقت همان استخوانها موجب

ص:374


1- *) همۀ پیروان به گروههای مختلفی تقسیم شده اند،و در میان هریک از آنها امیر المؤمنین و منبری جدا دیده می شود.

پیوند گوشت پیکر آدمی هستند و استخوانها نیز به سهم خود به یکدیگر متّصلند،به گونه ای که در مجموع اسکلت انسانها را تشکیل می دهند و گوشتهای بدن بر همین استخوانها قرار گرفته اند، جنبش مکتبی نیز در تاریخ به مثابه اسکلت اسلام به شمار می آمده است و چنان که نمی توان اسکلت پیکر کسی را به چشم دید و چنین تصوّر می شود که همۀ پیکر آدمی از گوشت تشکیل شده است،تشخیص جنبش مکتبی نیز به آسانی مقدور نبوده ولی حقیقت این است که اگر اسکلت نبود گوشت تن انسانها از هم می پاشید.سرزمینهای اسلامی نیز چنین وضعی داشتند بدین معنا که اگر جنبش مکتبی نبود همۀ این کشورها چون تلّی از گوشت بر زمین می ریخت و از آن جا که شکلی جز تکه گوشتهای روی هم انباشته شده نداشت،سرانجام نصیب قصّاب می شد و این همان چیزی است که پس از توطئۀ از بین بردن جنبش مکتبی از صحنه به وقوع پیوست و زمانی که شعله های جنبش مکتبی به خاموشی گرایید،مسلمانان به افرادی بی روح و راکد تبدیل گشتند،که سرانجام نصیب قصّابان شدند و هنگامی که شتری بر زمین افتاد چاقوهای زیادی در انتظار سر بریدن آن است زیرا،نخست با کارد یا شمشیر ضربه ای بر گردن شتر وارد می آورند و این چنین است که شتر چرخی می زند و نقش بر زمین می شود.چنان که از قدیم گفته اند:«هرگاه شتر بر زمین افتد چاقوها[برای سر بریدن آن]زیاد می شود.»و ما نیز چون شتری بودیم که پس از وارد آوردن ضربه،نقش بر زمین شدیم و گروههای زیادی برای به یغما بردن گوشت ما بر جنازۀ ما حاضر شدند.پس،روز نابودی جنبش مکتبی در حقیقت،آغازگر از هم پاشیدگی مسلمانان بود.

در این جا چند سؤال پیش می آید که از آن جمله است:

آثاری که جنبش مکتبی بر تمدّن اسلامی و در نتیجه بر تمامی تمدّن انسانی از خود به جای گذاشت،کدام است؟این سؤال را می توان بدین گونه محدودتر و مشخصّتر کرد:آثار تمدّن اسلامی بر تمدّن انسانی چه بوده است؟

برای آن که آشنایی مختصری از این آثار به دست آوریم،خوب است کتاب«شمس العرب تشرق علی الغرب»را که نویسندۀ آن یک خانم هلندی است مورد مطالعه قرار دهیم.این کتاب تصویر مجملی از این آثار به دست می دهد.کتاب مذکور حاوی پژوهشی اندک دربارۀ آثار تمدّن اسلامی بر همۀ علوم پیشرفته می باشد.پیشرفت علمی در مالکیت هیچ کس نیست بلکه،این پیشرفت را باید زاییدۀ تمدّن اسلامی دانست،و اگر تمدّن اسلامی نبود تمدّن انسانی وجود خارجی نداشت یا لااقل به این حدّ از تکامل دست نمی یافت و این حقیقتی است که پژوهشگران تمدّن و تاریخ همچون«توین بی»بیش از ما آن را احساس می کنند و به آن ایمان دارند.«توین بی» پژوهشگری انگلیسی است که بر این حقیقت تأکید بسیار دارد زیرا او پنجاه سال تاریخ تمدّنها را

ص:375

مطالعه و عمیقا این حقیقت را احساس،و ایمان زیادی به آن پیدا کرده است و به اعتقاد او تمدّن اسلامی نیز به سهم خود مرهون جنبش مکتبی است.از خلال بررسیهای گذشتۀ خود دریافتیم که بدون تردید،تمدّن اسلامی به سهم خود پیوسته مدیون جنبشهای مکتبی بوده است.در این جا به این حقیقت پی می بریم که امام حسین علیه السلام با ریختن خون خود در کربلا،میلیونها میلیون انسان را سیراب کرد و شهادت حضرتش صرفا برای برپایی ارزشهایی بوده است که بار دیگر آنها را تکرار می کنیم.

1-وحدت،عدالت و برادری که با نژادپرستی در تناقض است.

2-توجه به شایستگیها که این ارزش نیز با حاکمیّت روابط و رهبریهای ناشایسته ای که در آن روزگار بر سرزمینهای اسلامی سیطره داشته است،منافات کامل دارد.

3-آزادی اندیشه که این ارزش نیز ضد اختناق است.

4-مساوات بین همۀ طبقه ها و همۀ نژادها.این همان ارزشی است که جنبش مکتبی پیوسته از آن دفاع کرده است و ائمّه علیه السلام نیز در این راه تلاش می کرده اند.

اگرچه آرزو داشتیم که جنبش مکتبی موفّق می شد حکومت را به دست گیرد و تغییرات لازم را اعمال کند،ولی در حقیقت تغییراتی که این جنبش ایجاد کرد و دستاوردهایی که به ارمغان آورد از تصوّر انسان خارج است.

در این جا این سؤال پیش می آید:

آیا وارثان قرآن و تاریخ مکتب و جنبش مکتبی و کسانی که به خط ایشان معتقدند توانسته اند وظایف ناشی از این وراثت را ادا کنند؟و آیا همینها هستند که امروز رهبری تمدّن اسلامی و انسانی را بر عهده دارند؟و آیا هم ایشانند که امروز از آزادی و مساوات و عدالت دفاع می کنند یا چنین نیست؟

پایخ این پرسشها باید جنبۀ عملی به خود بگیرد و از جنبه نظری به دور باشد و نباید تنها در دایرۀ کلمات محدود شود.

از خداوند توانا مسألت داریم که همۀ ما را در این کار بزرگ موّفق بدارد.درود همیشگی خداوند بر محمّد و اهل بیت پاک او و کسانی که ایشان را به نیکی پیروی کردند.

پی نوشت:

-مقصود ما،در این جا تنها دوران ائمّه علیه السلام است.

ص:376

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109