شابک:55000 ریال: شومیز : 978-964-2939-52-7 ؛ 65000 ریال (گالینگور)
شماره کتابشناسی ملی:2013883
عنوان و نام پدیدآور:سیمای ملکوتی یوسف علیه السلام/ مجموعه سخنرانیهای حسین انصاریان؛ ویرایش و تحقیق محسن فیض پور، محمدحسین امیدوار.
مشخصات نشر:قم: دارالعرفان، 1389.
مشخصات ظاهری:451 ص.
فروست:سیری در معارف اسلامی؛ 28.
یادداشت:کتابنامه به صورت زیرنویس.
موضوع:یوسف، پیامبر
موضوع:انصاریان، حسین، 1323 - -- وعظ
موضوع:یوسف ( پیامبر) در قرآن
رده بندی دیویی:297/156
رده بندی کنگره:BP88/36/الف83س9 1389
سرشناسه:انصاریان، حسین، 1323 -
شناسه افزوده:فیض پور قمی، محسن، 1353 -، ویراستار
شناسه افزوده:امیدوار، محمدحسین، ویراستار
وضعیت فهرست نویسی:فیپا
ص :1
در جهان پرتلاطم امروز، آیات پرشور الهی و کلام روح بخش معصومین و زمزم لایزال معارف شیعه مرهم جان های خسته و سیراب کننده تشنگان هدایت و رهایی جویندگان از ظلمت های نفس است. عالمان دینی و عارفان حقیقی غواصان این اقیانوس بیکران معرفت اند که گوهرهای ناب علوم قرآن و اهل بیت علیهم السلام را به دست آورده و به مشتاقان حقیقت عرضه می نمایند.
در این میان، کرسی منبر و خطابه رسانه دیرپا و سازنده ای است که از دیرباز زمینه ارتباط و انتقال معارف دینی و مکارم اخلاقی را میان عالمان و متعلمان فراهم کرده است و عالمان آگاه و هادیان دلسوز، که عمر خویش را صرف تتبع و تحقیق در آثار علمی شیعه نموده اند، عباد اللّه را به مصداق کریمانه « اُدْعُ إِلیٰ سَبِیلِ رَبِّکَ بِالْحِکْمَةِ وَ اَلْمَوْعِظَةِ اَلْحَسَنَةِ » ، با کلام نغز و لطیف خود به راه سعادت دعوت کرده اند.
مجموعه حاضر، که با عنوان «سیری در معارف اسلامی» در مجلدات مختلف و موضوعات متنوع در اختیار خوانندگان محترم قرار می گیرد، مجموعه مباحث عالمانه و ارزشمند محقق ارجمند حضرت استاد حسین انصاریان، مدظله العالی، است که یکی از عالمان برجسته و میراث داران گوهر سخن در زمان خویش است که استواری کلام و لطافت بیان نافذشان بر اهل نظر پوشیده نیست.
این گنجینه ارزشمند حاصل نیم قرن مجاهدت علمی و تبلیغی حضرت استاد جهت
ص:2
ص:3
ص:4
ص:5
ص:6
ص:7
ص:8
ص:9
ص:10
ص:11
ص:12
ص:13
ص:14
ص:15
ص:16
ص:17
ص:18
ص:19
ص:20
ص:21
نشر و ترویج فرهنگ غنی شیعه بر کرسی بحث ونظر می باشد که به منظور پربارتر ساختن محتوای تبلیغ دینی در جامعه و استفاده بیشتر طلاب محترم علوم دینی به زیور طبع آراسته می شود.
در این مجموعه گرانقدر، تلاش شده است با تکیه بر ویرایشی روشمند و دقیق - که شرح آن در یادداشت ویراستار آمده است - ساختار هنرمندانه مباحث و سبک استاد در ارائه سخن از بین نرود، تا ضمن نشرفرهنگ انسان ساز آل اللّه علیهم السلام شیوه منحصر به فرد استاد در تبیین معارف دینی نیز حفظ شده و به مشتاقان ارائه گردد.
مجلّدی که اکنون تقدیم خوانندگان گرامی می شود بیست و هشتمین اثر از این مجموعه سترگ و دربردارنده 25 گفتار در باب چهره ملکوتی یوسف علیه السلام می باشد که مربوط به سخنرانی های استاد در ماه رمضان 1385 در حسینیه همدانی ها تهران است.
این مکتوب، علاوه بر در برداشتن متن سخنرانی که لاجرم سبک و سیاق متن را نیز گفتاری می سازد، از فواید زیر خالی نیست:
- عنوان بندی مناسب و تفکیک مطالب و موضوعات.
- استخراج مصادر آیات و روایات و ارائه مطالب متنوع دیگر در پی نوشت.
- ذکر نام مستقل برای هر بحث (در انتخاب نام هر مجلد و نیز هر گفتار غلبه موضوع مدنظر بوده است، نه انطباق کامل موضوع و محتوا)
- مجموعه متنوع فهرست ها و. . .
در پایان، با امید به این که این اثر مورد رضایت حضرت حق و اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام و مقبول نظر مبلغان دینی قرار گیرد، لازم است از استاد انصاریان، دامت برکاته، که این فرصت مغتنم را در اختیار قرار دادند سپاسگزاری نماییم.
مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان
پیش گفتار مؤلف
«الحمد لله و الصلاة علی رسول الله و علی آله آل الله»
پایه گذار منبر و جلسات سخنرانی برای رشد و هدایت جامعه وجود مبارک پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله بود. ارزش تبلیغ دین از طریق منبر و جلسات تا جایی بود که خود رسول اکرم صلی الله علیه و آله تا روز پایان عمرشان با کمال اخلاص به بیان معارف دین پرداختند و در این راه زحمات سنگینی را متحمل شدند. پس از پیامبر، وجود مقدس امیرمؤمنان علیه السلام ادای این تکلیف الهی به عهده گرفتند که بخشی از سخنرانی های آن حضرت در کتاب بی نظیر نهج البلاغه موجود است.
امامان معصوم، به ویژه حضرت باقر و حضرت صادق علیهما السلام نیز تا جایی که فرصت در اختیارشان قرار گرفت و مزاحمتی از جانب حکمرانان بنی امیه و بنی عباس برایشان پیش نیامد این مهم را به صورت بیان معارف الهی و رشته های مختلف علوم به صورتی که حجت تا قیامت بر همگان تمام باشد به عهده گرفتند و دیگران را که مورد اعتمادشان در علم و عمل بودند به این مسأله تشویق کردند.
عالمان مخلص و باعمل شیعه برای حفظ دین خدا و تبلیغ معارف الهیه بر اساس قرآن و فرهنگ اهل بیت قرن به قرن تا به امروز که سال 1387 هجری شمسی است این جایگاه عظیم را حفظ کردند؛ شخصیت هایی چون شیخ مفید، شیخ صدوق، شیخ
ص:22
ص:23
طوسی، علامه محمدباقر مجلسی، شیخ جعفر شوشتری و در قرن معاصر بزرگانی چون آیت اللّه العظمی بروجردی، آیت اللّه سیدعلی نجف آبادی، آیت اللّه حاج میرزا علی شیرازی، آیت اللّه حاج میرزا علی هسته ای، آیت اللّه حاج میرزا علی فلسفی تنکابنی و. . .
با داشتن مقام مرجعیت و مقام علمی بسیار بالا در ماه رمضان و محرم و صفر به منبر می رفتند و از این طریق دِین خود را به قرآن و اهل بیت ادا می کردند.
این جانب حسین انصاریان که سالیانی از عمرم را در شهر مقدس قم، این آشیانه اهل بیت، نزد بزرگانی از مراجع و اساتید مشغول تحصیل بوده ام، بر اساس وظیفه ای که احساس می کردم رو به جانب تبلیغ و تألیف آوردم و در این راه، فقط توفیق حق رفیق راهم بود. در زمینه تبلیغ بیش از شش هزار سخنرانی در نزدیک به پانصد موضوع مختلف بر پایه قرآن و روایات اهل بیت و تاریخ صحیح و نکاتی از حیات پاکان و اولیای الهی پرداخته ام و امیدوارم تا لحظات پایان عمر هم چنان توفیق ادای این وظیفه را از جانب حق داشته باشم.
مؤسسه دارالعرفان، که در شهر قم در جهت نشر معارف قرآنی و فرهنگ اهل بیت علیهم السلام کارهای مهمی را در سطح جهانی انجام می دهد، بنا گذاشت متن این سخنرانی ها به صورت مکتوب درآید تا در اختیار طلاب حوزه ها و دانشجویان و مردم علاقمند قرار گیرد و این مجموعه که احتمالاً حدود دویست جلد خواهد شد در آینده منبعی برای مبلغان شیعه قرار گیرد. من پس از سپاس از حضرت حق لازم می دانم به خاطر تحقق این مهم از دو فرزندم و جناب آقای پیمان تشکر کنم و از خوانندگان، به خصوص مبلغان گرامی، درخواست دعا نمایم. حال، این شما و این اثر اسلامی که فقط لطف و رحمت حق سبب ظهورش شد.
فقیر: حسین انصاریان
ص:24
ص:25
اهمیت بررسی تاریخ انسان ها
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:26
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
آیات و روایات، خصوصاً نهج البلاغه مردم را دعوت می کنند که در تاریخ زندگی انسان ها اندیشه کنند، تا دقایق آن را بیابند.
در تاریخ زندگی انسان ها که دارای دو بخش مثبت و منفی است، نکات بسیار آموزنده ای قرار دارد که هر مطالعه کننده ای می تواند از این نکات به نفع خود، اطرافیان و جامعه اش استفاده کند و با دقت در تاریخ گذشتگان و نکات مثبت و منفی زندگی آنها به ارزش های وجودی خودش بیافزاید و حتی راه قرب و لقاء به سوی حق را با کمک گرفتن از تاریخ بپیماید و خود را به قله های مرتفعی از مقامات الهی و انسانی برساند.
ابوحیّان اندلسی (1)از دانشمندان مهم ادبیات عرب است، این طور که از سخنانش
ص:27
استفاده می شود، اهل مطالعه تاریخ بوده و به خاطر مطالعات سنگینی که در تاریخ داشته، نصیحت کننده خوبی شده است. مطالعه در تاریخ انسان ها به او قدرت داده بود که با استفاده کردن از نکات آن، بتواند افراد را خیلی خوب نصیحت کند.
ابوحیان جمله بسیار جالبی درباره تاریخ دارد که در نصایحش آمده است و این جمله را زیاد تکرار کرده است که تاریخ را حتماً مطالعه کنید، زیرا مطالعه آن، عقل جدیدی به انسان می دهد و انسان با آن عقل جدید، زندگی جدیدی را پیدا می کند.
یعنی وقتی انسان به نکات مثبت و منفی تاریخ حیات انسان ها دل بدهد، ارزش انسان های زیادی را در خود جمع می کند و گاهی به تنهایی مانند هزار نفر می شود.
نکات منفی زندگی دیگران را از خود دفع می کند و منبع پاکی ها، درستی ها و کمالات می شود.
پروردگار عالم در قرآن کریم، حضرت ابراهیم علیه السلام را به عنوان یک امت نشان
ص:28
داده است:
« إِنَّ إِبْرٰاهِیمَ کٰانَ أُمَّةً» (1)
چرا؟ زیرا او از تجربه های خوب گذشتگان بهره برداری خوبی کرد و نکات منفی آن انسان ها را از خود دفع کرد. ایشان به خاطر آشنایی با هزاران نفر در زمینه نکات با ارزش و یا منفی زندگی آنان، به تنهایی به یک امت تبدیل شد.
به خاطر اهمیت، عظمت، درس دهی تاریخ و تربیت گری تاریخ، پروردگار عالم بخشی از آیات قرآن را به بیان تاریخ ملت های گذشته اختصاص داده است. (2)
ص:29
سوره ای از قرآن را تمام و کامل به صورت تاریخ، بر پیغمبر عظیم الشأن اسلام صلی الله علیه و آله نازل کرد و از این داستان نیز به « أَحْسَنَ اَلْقَصَصِ » (1)تعبیر کرده است؛ یعنی این تاریخ و داستان واقعی، نیکوترین داستانی است که در عالم اتفاق افتاده است؛ چون ما هیچ داستانی را بهتر و پرنکته تر از این داستان نداریم. (2)
ص:30
ص:31
در این داستان، طرف های مختلفی را می بینیم که یک طرف در اوج ارزش ها است و طرف دیگر در حضیض پستی ها. و علت آن نیز بیان می شود که چرا یک طرف در اوج ارزش ها قرار دارد، و طرف دیگر در اوج بی ارزشی و در پایان این داستان، پروردگار عالم می فرماید: این داستان غذای مغز خردمندان است.
یعنی عاقلان باید با توان خرد و عقل خود از این داستان استفاده بکنند، تا گرفتار پستی افرادی همچون افراد این داستان نگردند و از مکر ایشان در امان بمانند و از ارزش های ارزش دارانی که در این داستان هستند، بهره مند شوند:
« لَقَدْ کٰانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِی اَلْأَلْبٰابِ» (1)
خیلی عجیب است، می فرماید: من این داستان را که زیباترین داستان اتفاق افتاده در عالم است، به عنوان غذای مغز خردمندان قرار دادم. یعنی این داستان به عقل، خرد، مغز، بصیرت، ایمان، تقوا و انسانیت شما کمک می دهد.
من در صدد تفسیر آیه به آیه سوره مبارکه یوسف نیستم، چون تفسیر آیه به آیه چندین سال طول خواهد کشید. آن چه که مهم است، فقط موارد عبرت، پند،
ص:32
لطائف و اشاراتی است که آنها را با کمک پروردگار بیان خواهم کرد.
در این داستان، خداوند متعال سخن از عشق آتشین بی جا و خطرزای زنی صحبت می کند که در عین شوهر داشتن، در میدان خیانت به شوهر قرار گرفت و به خیال خودش می خواست جوانی را که مؤدب به همه آداب انسانی و الهی بود، به خود جذب کند، و دامن انسانیت، عصمت، عفت و کرامت او را لکه دار کند و بخشی از صفحات تاریخ حیات زن را از چارچوب پاک نظام خانواده به لجن بکشاند.
زنی که عشق او طبیعی، عقلی، انسانی، آسمانی، عرشی و ملکوتی نبود؛ چون ما انواع این عشق ها را داریم که در قرآن و روایات آمده است. حتی در روایات با لغت «عشق» هم آمده، نه با لغت محبت.
عشق؛ یعنی اوج محبت و دلدادگی که حکمای الهی انواع آن را تعریف کردند، عشق ملکوتی، الهی، انسانی، طبیعی و شهوانی. که عشق شهوانی ریشه آن نفس اماره، لذت گرایی و مادی فکر کردن و سراپا آلوده، ناپاک و نجس بودن و ظهور این عشق در هر کجا که باشد، آنجا را نیز به آلودگی و ناپاکی می کشد. (1)
امیرالمؤمنین علیه السلام در «نهج البلاغه» می فرماید:
عشقی که منبع آن نفس امّاره و هوای نفس است، دل و صاحب این عشق را کر و
ص:33
کور می کند. (1)دید او نسبت به زندگی، دید کورکورانه ای است؛ یعنی تنها چیزی که در این عشق محاسبه می کند و غیر از آن را نمی تواند محاسبه کند، لذتی است که به قیمت آلوده کردن دامن خود و خانواده است.
آیات سوره یوسف به هر جوانی، از مرد و زن، نسبت به خطرات این عشق شعله کشیده از هوای نفس و نفس امّاره هشدار می دهد که بدانید! این عشق، سراپا خطر، خسارت، زیان و ضرر است و شما را به هر گناهی آلوده می کند. گناهی که پروردگار در سوره فرقان عذاب این گناه را دو برابر گناهان دیگر اعلام کرده است.
آیاتش مفصل است و با این آیه شروع می شود:
« وَ عِبٰادُ اَلرَّحْمٰنِ اَلَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَی اَلْأَرْضِ هَوْناً» (2)
بندگان خدا، زندگی بی بار و سبکی دارند. سنگینی بار زندگی در گناه است، گرچه صغیره باشد.
ائمه ما در روایات می فرمایند:
به کوچکی گناه نگاه نکن، بلکه به آن شخص بزرگی که در برابر او گناه را مرتکب
ص:34
می شوی، نگاه کن. (1)نگو: یک نگاه به نامحرم که به جایی بر نمی خورد، یا جنسی خریدم، مقداری از قیمتش را ندادم و طرف هم نفهمید، نگو: چیزی نیست.
نگو: من سیلی مختصری به صورت یک مظلوم زدم، این که به جایی برنمی خورد، بلکه نگاه کن، ببین با این برنامه ها، نافرمانی چه کسی را داشتی؟ چه کسی گفته است که سیلی نزن؟ به نامحرم نگاه نکن؟ مال مردم را کم و زیاد نکن؟
« لاٰ تَبْخَسُوا اَلنّٰاسَ أَشْیٰاءَهُمْ» (2)
چه کسی این دستورها را گفته است، او را لحاظ کن.
پروردگار عالم جبرئیل را مأمور کرد که از افق اعلا آیه بیاورد و بر قلب پیغمبر صلی الله علیه و آله نازل کند. ثقل معنوی آیه را بسنج؛ چون گیرندگی پیامبر صلی الله علیه و آله نسبت به قرآن، با همه امت فرق داشته است.
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید:
هر وقت من در کنار پیغمبر صلی الله علیه و آله بودم و آیه ای نازل می شد، پیغمبر صلی الله علیه و آله برای دریافت آیه تا مرز مرگ پیش می رفت. (3)
ص:35
حضرت جبرئیل به پیغمبر صلی الله علیه و آله نازل شد و این آیه را آورد:
« قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصٰارِهِمْ وَ یَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذٰلِکَ أَزْکیٰ لَهُمْ إِنَّ اَللّٰهَ خَبِیرٌ بِمٰا یَصْنَعُونَ * وَ قُلْ لِلْمُؤْمِنٰاتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصٰارِهِنَّ وَ یَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ» (1)
به مردان مؤمن بگو: چشم از زن نامحرم بپوشند و از شهوت حرام بپرهیزند، به زنان با ایمان بگو: به مردان نامحرم خیره نشوند، دامن عفت خود را پاک نگهدارند.
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید:
وقتی این آیه می خواست بر پیغمبر صلی الله علیه و آله نازل شود، حضرت را تا مرز مرگ برد.
نگو: یک نگاه کردن چیزی نیست. بگو: چه کسی گفته است نگاه نکنید؟ این آیه ای که گفته است نگاه نکنید، چه کسی برای پیغمبر صلی الله علیه و آله آورده و پیغمبر صلی الله علیه و آله وقت گرفتن این آیه، چه حالی داشته است؟ برای چه آیه نازل شده است؟ برای این که نگاه ها، زنان و مردان، پاک بمانند. تا زنایی اتفاق نیفتد و طلاق پیش نیاید و بنیان خانواده سست نشود. عقل ها و جان ها از بین نرود، خودکشی ها به وجود نیاید. پس نگو:
یک نگاه چیزی نیست، همین نگاه در تاریخ بشر خیلی فاجعه به بار آورده است.
در این سوره صحبت از زنی است که دارای عشق نفس امّاره ای شدید و آتشین است که شعله این عشق، تمام ارزش های انسانی این زن را سوزانده، که دیگر نسبت
ص:36
به شوهر و پاکدامنی خود، و لطمه زدن به موقعیت جنس زن حسابگر نیست.
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید:
عشق او را کور کرده است، نمی بیند. نه خدا را می بیند، نه قیامت و نه عاقبت خود را. دیگر پاکی خودش را لحاظ نمی کند و حقوق شوهرش را نمی بیند. در مسیری افتاده است که فقط می گوید: این جوان باید کام مرا برآورد. همین و بس.
دیگر نمی فهمد که این کار خیانت به خود و شوهر است. خرابی دنیا و آخرتش است و این شهوت او را به گناهی می کشد که اگر این گناه اتفاق بیفتد، در قیامت عذابش دو برابر دیگر گناهان است. در حالی که بی نماز، روزه خوار و قاتل را دو برابر عذاب نمی کند.
«عباد الرحمن» زیر بار سنگین گناه نمی روند:
« وَ عِبٰادُ اَلرَّحْمٰنِ اَلَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَی اَلْأَرْضِ هَوْناً وَ إِذٰا خٰاطَبَهُمُ اَلْجٰاهِلُونَ قٰالُوا سَلاٰماً» (1)
وقتی با زبان نفهم ها برخورد می کنند، درگیر نمی شوند؛ چون آن درگیری را به سود خود نمی بینند. وقتی با کسی درگیری علمی پیدا می کند، سود دارد؛ چون طرف مقابل از اشکال و شبهه اش مجاب می شود. وقتی با کسی درگیری اخلاقی پیدا می کند، در آن درگیری عملاً به طرف مقابل، درس رعایت ادب می دهد که طرف مقابل خجالت زده می شود. عباد واقعی خدا با زبان نفهم ها، جاهلان و آنهایی که بر نادانی خود مصرّ هستند، درگیر نمی شوند و می گویند: ما با شما بحث و حرفی نداریم. برو به سلامت.
ص:37
« وَ إِذٰا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا کِرٰاماً» (1)
هنگامی که به شخص بی هنر و گفتار و کردار بیهوده می رسند، با بزرگواری عبور می کنند و خود را در معرض مسخره مسخره کنندگان قرار نمی دهند. کرامت و بزرگواری دارند.
بعد صفات دیگر آنان را بر می شمارد و می فرماید:
« وَ لاٰ یَزْنُونَ»
عباد خدا اهل رابطه نامشروع با نامحرم نیستند. تا چه وقت؟ تا وقتی جوان هستند؟ نه، تا آخر عمر؛ زیرا نگاه اهل معرفت به همه مسائل، نگاهی روشن بینانه و درست است.
اهل بندگی خدا، زنا را تنها زنا نمی بینند که هوس کنند انجام بدهند، بلکه آنها در باطن خود زنا را عذاب مضاعف و دو برابر می بینند، لذا برای آنان هیچ لذتی ندارد، بلکه از زنا فرار می کنند.
« وَ لاٰ یَزْنُونَ وَ مَنْ یَفْعَلْ ذٰلِکَ یَلْقَ أَثٰاماً * یُضٰاعَفْ لَهُ اَلْعَذٰابُ یَوْمَ اَلْقِیٰامَةِ» (2)
کسانی که مرتکب زنا شوند خود را درگیر دوزخ و عذاب دو برابر کرده اند.
بی نماز، روزه خوار، رباخور، قاتل و مانند آن یک عذاب دارند. اما آن کسی که
ص:38
دامن پاک خود را به زنا نجس می کند، چون این دامن پاک برای خدا خیلی ارزش دارد، از اینرو دو برابر عذاب می شود.
این نوع عشق، زن را کور کرده و در جایگاه حضیض و پستی قرار می دهد و او را به اسفل سافلین جهنم سوق می دهد.
آیا نمونه چنین زنانی لیاقت دارند که مردان و زنان از آنها تقلید کنند. این یک طرف داستان است، اما طرف دیگر جوانی قرار دارد که در اوج جوانی است، ولی نگاه او به زندگی و هستی، همان نگاهی است که خدا دارد.
نگاه حضرت یوسف علیه السلام، نگاهی از روی بصیرت، معرفت، ایمان و یقین به همه موجودات بوده و در حقیقت چشم او شعبه ای از دیده حضرت حق بوده است.
حضرت یوسف علیه السلام چشم خدا را عاریه گرفته بود و با آن چشم، عالم هستی را نگاه می کرد. به نظر شما صاحب این نگاه، در جواب این زن، چه باید بگوید؟ او پیر نبود؛ چون پانزده ساله و در اوج شکوفایی شهوت و زیبایی بود. آن زن نیز زیبا، جوان و در اوج هنرمندی برای ربودن دل حضرت یوسف علیه السلام بوده است.
درگیری بین بصیرت و کوردلی، حق و باطل، انسانیت و حیوانیت، بسیار گزنده بوده است.
درگیری بین کسی که حقایق را می بیند و کسی که به جز لذّت بدن چیزی را نمی بیند.
درگیری بین «اعلی علیین» و « أَسْفَلَ سٰافِلِینَ » ، بین بلند مرتبه ترین بلند مرتبه ها و پست ترین پست های آن دوران.
آیا در این درگیری، دست پست ترین پست ها، به بلند مرتبه ترین انسان ها می رسد؟ یا آن دست خیلی کوتاه است؟
ص:39
همین نکته را قرآن به شما جوان ها می گوید که خود را در نقطه اوجی قرار دهید که دست زلیخاهای جامعه به شما نرسد؛ چون اگر شما حالتی، اخلاقی، رفتاری، کرداری مانند پست ها پیدا کنید، دسترسی آنها به شمار بسیار آسان می شود.
خدا ماه رمضان را برای این قرار داد که ما را اوج و رفعت بدهد، بالا ببرد، تا جایی که ما از دسترس تمام شیاطین جنّی و انسی خارج شویم و آنها از ما ناامید شوند، چنان که زلیخا از حضرت یوسف علیه السلام به طور کامل ناامید شد. این یکی از نکته های این سوره است.
امیرالمؤمنین علیه السلام در دعای کمیل می فرماید:
«و احفظنی برحمتک» (1)تو در این دنیای پر از فساد به داد من برس و به من کمک بده که در اوجی قرار بگیرم که از دسترس تمام شیاطین جنّی و انسی بیرون باشم و آنها از من ناامید شوند.
خدایا ما هیچ چیزی نداریم و تو همه چیز داری، ای دارنده خزائن غیب و شهود، درهای خزائنت را به روی ما باز کن، ما محتاج هستیم و به گدایی آمده ایم. ما نیامدیم به تو بگوییم اهل عمل، روزه، نماز و کارهای خوب هستیم، ما برای گدایی آمده ایم:
«الهی لاتؤدّبنی بعقوبتک» (2)
ص:40
من عمری است که علیه خودم نقشه کشیده ام، برای من کافی است، دیگر تو علیه من نقشه نکش. من هر ضربه ای که بنا بود بخورم، خوردم، تو دیگر به من ضربه و زخم نزن، بلکه مرا معالجه کن. مرا با چوب عقوبت خود نزن.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:41
سیر نشدن نفس اماره
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:42
ص:43
ص:44
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
از آیات سوره مبارکه یوسف استفاده می شود که درگیری به وجود آمده در کاخ عزیز مصر، درگیری بین ناپاکی ها و پاکی ها بوده است. صاحب پاکی ها در مرتبه ای قرار داشت که دست ناپاکی ها از تسلط بر آن پاکی ها کوتاه و از دسترس آن خارج و بسیار دور بود.
آن ظرفی که ناپاکی ها در او جمع بود، عاشق بود و آن ظرفی که پاکی ها در او جمع بود نیز عاشق بود. اما عشق بانوی کاخ، آتشی برخاسته از هوای نفس و نفس امّاره بود که در صاحبش علاج نشده بود و میدان تاخت و تاز در اختیارش قرار گرفته بود و عشقی که در وجود مبارک حضرت یوسف علیه السلام، در اوج جوانی بود، عشقی برگرفته از معرفت به حق و حقایق بود.
در این دو زمینه، چند آیه و روایت بسیار مهم را مطرح می کنم. خطر نفس امّاره، یعنی نفسی که در مدتی طولانی او را به گناه عادت داده اند و او را برای هر معصیتی به معده ای بزرگ تبدیل کرده اند، معده ای که طبق آیات قرآن، هرگز سیر نمی شود و حکمای الهی این معده را به جهنم تشبیه کرده اند.
خدا در قرآن می فرماید:
وقتی در قیامت تقسیم بندی تمام می شود، بهشتیان در بهشت و دوزخیان در
ص:45
دوزخ مستقرّ می شوند، پروردگار عالم به جهنم خطاب می کند:
« هَلِ اِمْتَلَأْتِ» (1)
آیا سیر شدی؟ جهنم در جواب پروردگار می گوید:
« هَلْ مِنْ مَزِیدٍ»
آیا باز هم لقمه ای هست که در دهان من بیانداز.
وقتی کسی در سالیانی طولانی، وجود خودش را به گناه عادت بدهد، در حقیقت نفس خود را با تغذیه گناه چاق کرده، قوت و قدرت داده و این نفس در وجود انسان، حکومت می کند و مهار انسان را نیز در اختیار می گیرد و به طور پیوسته «لَأَمّٰارَةٌ بِالسُّوءِ» می شود.
«امّار» از لفظ «امر» است؛ یعنی با قاطعیت و قدرت به انسان برای رفتن به جانب گناه حکم می کند و چون انسان در اسارت او است، نمی تواند سرپیچی کند و اگر بخواهد حکم او را اجرا نکند، مورد آزار قرار می گیرد، آرامش خاطر صاحب نفس را به هم می ریزد و نمی گذارد او آرام باشد.
نفس عصیانگر آرامش خود را می خواهد و آرامش او در ارتکاب گناه است در چنین حالی، قدرت نفس عصیان گر، در حدّی است که قرآن مجید می فرماید: جز با کمک رحمت خدا، نجات از این نفس امکان ندارد:
« إِنَّ اَلنَّفْسَ لَأَمّٰارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاّٰ مٰا رَحِمَ رَبِّی» (2)
ص:46
علاج آن نه کار روان شناس است، نه کار علوم امروز و نه کار خانواده، بلکه صاحب نفس امّاره باید تصمیم قاطعی بگیرد که از حالت امّاره بودن با توبه واقعی و بازگشت به پروردگار فاصله بگیرد و از غذا دادن به این معده خطرناک جهنّمی خودداری کند، تا این که ضعیف شود، در حدّی که دیگر نتواند بر انسان حکمرانی کند و انسان با مرگ نفس امّاره از شرّ آن راحت شود.
این خانمِ کاخ شدیداً دچار نفس امّاره بود و خود او به این مسأله - در اواخر سوره یوسف - اقرار کرده است که تمام اشتباهات من نسبت به حضرت یوسف علیه السلام و عشق من به او و کامجویی از او، بر اساس نفس اماره بوده است.
البته هر گنهکاری بعد از گذشتن دوره جوانی، بهار عمر، قدرت، توان و افتادن در ضعف، پیری و خاموشی غرائز و از کار افتادن شهوات، به بدی و زشتی خودش در گذشته اقرار می کند و در درون، وضعیت خود را لمس می کند.
آیا در این حال، توبه واقعی کرده و تمام گذشته را طبق برنامه های الهی جبران می کند و اهل نجات می شود، یا نه، به قدری ضعف و زبونی باطنی بر او حاکم است که حال جبران کردن گذشته را نیز ندارد و به شقاوت ابدی دچار می شود.
آیه دیگر از عجائب آیات قرآن است:
« وَ أَمّٰا مَنْ خٰافَ مَقٰامَ رَبِّهِ وَ نَهَی اَلنَّفْسَ عَنِ اَلْهَویٰ * فَإِنَّ اَلْجَنَّةَ هِیَ اَلْمَأْویٰ» (1)
ص:47
مقام در این آیه شریفه به دو معنا است که امام صادق علیه السلام در توضیح این آیه بیان کرده اند:
یکی دادگاه های قیامت است که انسان را در برابر پروردگار قرار می دهند و در این دادگاه باید در مورد آنچه که بر او گذشته است پاسخ بدهد. عذر و حجت قابل قبول بیاورد. اگر به او بگویند: شصت سال نعمت بدن، چشم، گوش، زبان، دل، حال، زیبایی و نعمت های دیگر را در گناه هزینه کردی، چرا؟ نه این که ندانند گناه او چیست. سؤال آنها این است که چرا و به چه دلیل؟
آیا کسی هست که در قیامت عذر قابل قبول بیاورد؟ خدا در قرآن مجید می فرماید:
هیچ کس نیست که بتواند عذر قابل قبولی برای گناهان و ناشکری های خود بیاورد؛ چون هر عذرخواهی را بخواهد در قیامت بیاورد، با مهر استدلال و دلیل دهانش را می بندم و می گویم: عذر تو قابل قبول نیست.
معنای دیگر مقام، دوزخ است؛ یعنی کسی که نگران دوزخ باشد و با بهره گیری از این نگرانی، وجود خود را از ارتباط با گناهان و خواهش های شیطانی منع کند:
« فَإِنَّ اَلْجَنَّةَ هِیَ اَلْمَأْویٰ» (1)
عیب بانوی کاخ این بود که نه نگران دادگاه قیامت بود و نه نگران دوزخ. حسن طرف مقابل این بود که تمام وجودش هم نگران دادگاه های قیامت بود و هم نگران دوزخ؛ یعنی درگیری این دو، درگیری بین نور و ظلمت، حق و باطل بود، ولی مقام حقّ و نور در اعلی علیین بود که دست ظلمت به این مقام نمی رسید تا او را بشکند و در بستر گناه قرار دهد.
حضرت یوسف علیه السلام با همه وجود از دسترس زلیخا خارج بود. اگر در وجود این
ص:48
جوان کمترین حالی از حالات زلیخا وجود داشت، تحقّق گناه قطعی بود، اما وجود او غرق در همه پاکی ها بود. با وجود داشتن شهوت و غریزه جنسی، با این که ملک و فرشته نبود، بلکه مانند دیگر انسان ها ظرف همه غرائز، امیال و شهوات بود، اما این امیال را پشت همه پاکی ها قرار داد تا زلیخا به غرائز و شهوات او دسترسی نداشته باشد.
وجود مبارک رسول خدا صلی الله علیه و آله به فرموده امیرالمؤمنین علیه السلام شجاع ترین انسان های روزگار بود که به «أشجع الناس» (1)تعبیر می کنند. اما این «أشجع الناس» می فرماید:
«أخافُ علی أُمتی ثلاثاً»
از سه چیز که به سر امت من بعد از من می آید، ترس و نگرانی، دغدغه، دلهره، رنج باطن، ترس، بیم و وحشت دارم.
اول: «ضلالة الأهواء»
خواسته های گمراه و نامعقولی که بر امت من چیره می شود.
دوم: «و اتِّباع الشَّهَوات فی البُطُون وَ الفروجِ»
شهوت شکم و غریزه جنسی که آنها را به نابودی و هلاکت می کشد و از امت من بیرون می برد. جزء یهودی ها و مسیحی های زمان خود می شوند؛ چون همین کارهایی که بیشتر مسلمانان در کشورهای اسلامی و تعدادی در ایران نسبت به شکم و شهوت دارند، همان هایی که اسرائیلی ها، صهیونیسم و مسیحی ها در اروپا و آمریکا دارند.
ص:49
سوم: «وَ الْغَفْلَةُ بَعْدَ المَعْرِفة» (1)بعد از این که شناخت به خدا، قیامت و اهل بیت علیهم السلام داشتند، این شناخت را از دست بدهند و درگیر فساد، مادّیت و دنیاگرایی شوند که دین از یاد آنها برود.
شهوت شکم و غریزه جنسی، دو خطری است که پیغمبر عظیم الشأن اسلام صلی الله علیه و آله را نسبت به امت ترسانده بود که فرمود: برای امت بعد از خودم می ترسم.
در روایت دیگری پیغمبر عظیم الشأن اسلام صلی الله علیه و آله فرمود:
«إیّاکم و الهَوی فَاِنّ الهَویٰ یُصِمُّ و یُعْمِی»
از پیروی هوای نفس بپرهیز، که اگر دچار هوای نفس و خواسته های نامعقول شوید، شما را کر و کور می کند. شما را کور می کند، طوری که غیر از خود، هیچ چیزی را نمی بینید. فقط می گوید شکم و شهوتم. در این عالم، غیر از شکم و شهوت، میلیاردها حقیقت وجود دارد. اما او دیگر نه خدا را می بیند، نه قیامت و آینده با سعادت را.
نبوت انبیا، امامت امامان، آیات قرآن را نمی بیند و خودبین می شود، آن هم در
ص:50
محدوده شکم و شهوت خود.
بانوی کاخ، چنین گرفتاریی داشت. او شوهر خود را نمی دید، حساب نمی کرد که اگر این جوان حاضر شود کام او را جواب دهد، به شوهر خیانت کرده است. او آبروی خود و این جوان و آینده و قیامت را نمی دید.
او شنوایی و بینایی نداشت؛ چون «یصم و یعمی» بود. حضرت یوسف علیه السلام هفت سال به او می گفت: این کار نامشروع، خلاف انسانیت و اخلاق، ظلم به شوهر و خیانت به خانواده است، اما او نمی شنید.
«إیّاکم و الهَوی فَاِنّ الهَویٰ یُصِمُّ و یُعْمِی» (1)این خواسته های نامعقول و حرام، شما را کور و کر می کند.
گاهی خانواده هایی مراجعه می کردند، فرزندشان می خواست ازدواجی بکند که آن ازدواج واقعاً نامعقول بود. خانواده متدین و مؤمن، اما فرزند آنان با دختری می خواست ازدواج کند که این دختر با این خانواده در هیچ موردی هماهنگی نداشتند. این ها دیندار واقعی، آنها بی دین واقعی.
می خواستند که با پسر یا دختر صحبت شود. گاهی صحبت ها چند ساعت طول می کشید. تمام مطالب حکیمانه، عارفانه و معنوی برای آنها بیان می شد، اما آنها سکوت داشتند، تمام که می شد، می پرسیدم، نظر شما چیست؟ می گفت: من فقط همین را می خواهم. کر و کور بودند.
پدر گریه می کرد، من اشک پدران را در این زمینه زیاد دیده ام، پدری که شانه هایش از شدت گریه می لرزید تا این ازدواج صورت نگیرد، می گفت: ما
ص:51
خانواده ای هستیم که بهترین دختران از بهترین خانواده ها را حاضرند به پسر ما بدهند، این دختر هیچ ارزشی ندارد و یا می گفت: به پسر خود چندین دختر را پیشنهاد داده ایم، اما او می گوید: من فقط همین دختر را می خواهم.
زلیخا نیز به هیچ حرفی گوش نمی داد، فقط می گفت: این جوان باید پاسخ خواسته مرا بدهد. این خواسته های نامعقول که خدا، قیامت، زحمات انبیا و ائمه علیهم السلام، ادب، نصیحت پدران و مادران را ندیده و نشنیده می گیرد، چه خواسته ملعونی است.
همگی را در جگر سوختگی قرار می دهد و در عین حال فقط می گوید: من همین را می خواهم. غیر از این نیز نباید باشد؛ چون کور و کر است و نمی داند که این جنسی که می خواهد بخرد، پوچ است و هیچ چیزی درونش نیست. بعد از مدتی که این عشق غلط و این آتش جهنمی فروکش می کند، آن وقت اول نزد رفیقانش می آید، می گوید: راه طلاق دادن او چیست؟ چگونه باید از هم جدا شویم. او اکنون به نظرم مانند دیو زشت شده است. او دیو بوده و تو کور بودی و نمی دیدی، نه این که تازه دیو شده باشد.
امیرالمؤمنین علیه السلام در «نهج البلاغه» درباره این عشق برخاسته از هوای نفس می فرماید:
«مَنْ عَشَقَ شیئاً أعشیٰ بَصَرَه و أَمْرَضَ قَلْبَه»
این گونه عشق ها چشم را کور و دل را بیمار می کند،
«فَهُوَ یَنْظُرُ بِعَیْنٍ غَیْرِ صَحِیحَةٍ»
در فضای این عشق است که دید عاشق، دید غیرصحیح، غلط و خطابین
ص:52
می شود،
«وَ یَسْمَعُ بِأُذُنٍ غَیْرِ سَمِیعَةٍ»
دیگر گوش انسانی در او نیست که با آن گوش نصحیت ها را بشنود. این گوش او مانند گوش حیوانی است؛ چون حکمت ها را درک نمی کند.
«قَدْ خَرَقَتِ الشَّهواتُ عَقْلَهُ»
هجوم شهوات حرام تمام پرده های عقل را پاره می کند و او را به دیوانه تبدیل می کند؛ چون عقلا وقتی خواسته هایش را می شنوند، می گویند: او دیوانه است.
«وَ أَماتَتِ الدُّنْیا قَلْبَهُ» (1)این حالت مادی و غیرخدایی، دل او را می میراند، دیگر قلبی ندارد که به پدر و مادر و زحمات انبیا و اولیا علیهم السلام رحم کند. رحم و محبّت درون دل است، اما او دیگر دلی ندارد.
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید:
این دل مرده است و رحمی ندارد. پدر و مادر هر چه می خواهند گریه کنند و سینه بکوبند، او هر چه بخواهد، می کند.
اخلاق دختری که مانند اخلاق زلیخا است و اخلاق پسری که مانند اخلاق فرعون ها و قارون ها است، امثال حضرت یوسف و موسی بن عمران علیهما السلام هم زحمت بکشند، آنها گوش نمی دهند؛ چون کور و کر شده اند و دل زنده و سالمی ندارند. (2)
ص:53
قرآن مجید درگیری بین زلیخا و حضرت یوسف علیه السلام را با این کلمات شروع می کند:
« وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِهٰا لَوْ لاٰ أَنْ رَأیٰ بُرْهٰانَ رَبِّهِ» (1)
ص:54
آخر درگیری بود که این عاشق کر و کور، عصبانی شده بود و خیز برداشت تا به معشوق خود حمله کند، برای این که معشوق را به کاری که می خواهد وادار کند، خدا این جمله را برای آن لحظه بیان کرده است.
در آخر آیه پروردگار می فرماید: می دانید چرا این جوان که در قلّه شهوت و غریزه قرار داشت، این زن نتوانست به او دسترسی پیدا کند و شهوات او را تحریک کند؟ چون:
« إِنَّهُ مِنْ عِبٰادِنَا اَلْمُخْلَصِینَ» (1)
«انّه» علت و سبب است و در اینجا به معنای زیرا است.
می دانید چرا زلیخا با هفت سال به دنبال حضرت یوسف علیه السلام دویدن، ناز، غمزه، طنّازی، فتنه گری، جلوه گری، خودآرایی و خودنمایی که هر یک از این ها کافی است که میلیون ها مرد را از پا بیاندازد و دل و عقل آنها را اسیر کند، تمام حیله های لازم را به کار برد، اما نشد، بعد با او درگیر شد، اما می دانید که چرا نتوانست به این جوان دسترسی پیدا کند؟ چون:
« إِنَّهُ مِنْ عِبٰادِنَا اَلْمُخْلَصِینَ»
نه « مِنْ عِبٰادِنَا اَلْمُخْلَصِینَ » بلکه می گوید: «مخلَصین» یعنی در سنّ پانزده سالگی، مقام باطنی او مانند مقام حضرت نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و همه انبیا علیهم السلام بود؛ چون این ها «مخلَصین» هستند.
ص:55
حضرت یوسف علیه السلام در مقام «مخلَصین» بود، مقامی که شیاطین در پیشگاه پروردگار قسم خوردند:
« قٰالَ فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ * إِلاّٰ عِبٰادَکَ مِنْهُمُ اَلْمُخْلَصِینَ» (1)
ما به همه جا می توانیم دست اندازی کنیم، الّا این که ما به مخلَصین عالم دسترسی نداریم.
این اوج مقام این جوان است. فردای قیامت، در ترازوی عدالت، همه جوان ها را با وزن سنگین این جوان می سنجند. جوان ها به پروردگار چه جوابی می دهند؟
امام صادق علیه السلام می فرماید:
در ترازوی قیامت، وزن تمام جوانان را با حضرت یوسف علیه السلام می سنجند. (2)
سعدی شعری دارد که این شعر، هنوز هم از شعرهایی است که در تنهایی زمزمه می کنم. به خصوص وقتی که به حجّ مشرّف می شدم، یکی از غذاهای بسیار مطبوع باطنیم، این شعر سعدی بود: بر در کعبه سائلی دیدم
«خش» در شعر، همان خوش است، یعنی با شوق گریه می کرد. من می رفتم پرده کعبه را بالا می زدم و زیر پرده، صورتم را روی دیوار کعبه می گذاشتم، کسی دیگر مرا
ص:56
نمی دید، خیلی راحت می توان با پروردگار حرف زد. آنجا خدا گوش می دهد و گوش دادن خدا نیز مهم است. او اگر رو کند و به حرف ما گوش دهد، برای ما کارها انجام می دهد.
من از خانه ام تا کعبه نیامده ام که بگویم: عبادت مرا قبول کن. این عبادت را که همه انجام می دهند. آن چیزی که همه انجام نمی دهند، ترک گناه و فرار از فتنه و فساد است.
ما هر وقت با تو حرف می زنیم، حرف ما این است که از جوانی خود عذر می خواهیم. جوانی ما عمری بوده که یک بار به ما دادی و بار دوم به ما مرحمت نمی کنی، اما ما از ایام جوانی خود شرمنده هستیم.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:57
زنان پاک و ناپاک از دید روایات
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:58
ص:59
ص:60
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
درگیری سخت بین حضرت یوسف علیه السلام و بانوی کاخ، در مملکت مصر، درگیری بین ظلمت و نور بود، که هیچ گاه ظلمت بر نور پیروز نشده، نمی شود و نخواهد شد. نور معنوی، به هر کیفیت و شکل و صورتی، شعاعی از نور بی نهایت حضرت حقّ است.
ظهور کامل درگیری بین نور و ظلمت، در هیجان شهوات حرام خانمی که شوهر داشت و از حق، اخلاق، ایمان، عفت و پاکدامنی جدا بود، با نتیجه قوی ترین ایمان، درستی، معرفت، کرامت و اخلاق پدیدار شد.
در این بحث به آیات و روایات بسیار مهمی در رابطه با جنس زن توجه کنید.
قرآن مجید برای زنان پاکدامن، با معرفت، با ایمان و متخلّق به اخلاق ارزش والایی قائل است. حتی سوره ای کامل به نام زنِ پاکدامن، بزرگوار و کم نظیری در قرآن کریم، به نام سوره مریم نازل شده است.
بحث روایی ما فقط متوجه زنان هم روش زلیخا، بانوی کاخ مصر است که زن های مانند او، خائن به اخلاق، به شوهر، به انسانیت، به کرامت و به انسان ها هستند.
یکی از آیات عجیب قرآن را در این زمینه ببینید، بعد متنی را از وجود مبارک
ص:61
پروردگار که پیغمبر صلی الله علیه و آله نقل کرده اند، طرح می کنم که وجود مبارک حضرت یوسف علیه السلام در اوج جوانی، غریزه، میل و شهوت، مصداق کامل این متن است.
اما آیه شریفه:
« وَ مِنْ شَرِّ غٰاسِقٍ إِذٰا وَقَبَ» (1)
کلمه «غٰاسِقٍ، غسق» که پروردگار عالم در کنار لغت «شَرِّ» از آن یاد کرده است، ابن عباس شاگرد امیرالمؤمنین علیه السلام این آیه را این گونه معنا کرده است که خداوند متعال به بندگانش می فرماید:
از شرّ شهوتی که در هیجان، تاریکی و ظلمتِ محض است و خود این تاریکی نیز به تاریکی غفلت، جهل، بی دینی و خلاف همه واقعیات هستی پیچیده شده و باید به پروردگار عالم پناه ببرید. (2)چون وقتی شهوت، این ماده تاریک، به صورت حال در وجود انسان به هیجان در می آید، همان طوری که امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: صاحب خود را کور و کر
ص:62
می کند (1)و تنها چیزی را که او می بیند و می خواهد، همان کامجویی و لذّت خواهی است و در این هیجان، انسان برای هیچ چیزی حساب باز نخواهد کرد.
چنانچه زلیخا در کامجویی از یوسف برای هیچ چیزی اهمیت قائل نیست، نه برای شوهر، نه آبرو، نه ظلمی که می کند. حتی اگر این ظلم به حضرت یوسف علیه السلام باشد.
تنها چیزی که برای او مطرح بود، فقط کامجویی بود، آن هم کامجویی غلط، باطل، غیرمعقول و خلاف. عجیب این است که لغت «غٰاسِقٍ» در قرآن مجید در پایان سوره مبارکه نبأ نیز به صورت «غَسّٰاقٌ» استعمال شده است.
«غاسق، غسق، غسّاق» که در سوره فلق، بنا به توضیح ابن عباس که یقیناً از امیرالمؤمنین علیه السلام گرفته است، غاسق به معنای هیجان در شهوت، در فضای جهل، بی خبری، نادانی و جدا بودن از پروردگار است. اما در سوره نبأ به چه معناست؟ این آیه را بگوییم و بعد رابطه بین «غسّاق» در قیامت با « غٰاسِقٍ » در دنیا را عنایت کنید.
ص:63
آیات از اینجا شروع می شود:
« إِنَّ جَهَنَّمَ کٰانَتْ مِرْصٰاداً» (1)
دوزخ کمینگاه است. در کمین چه کسانی است؟
« لِلطّٰاغِینَ مَآباً» (2)
در کمین هر انسان طغیان گر است، انسانی که طغیان اخلاقی دارد، حسود، بخیل، ریاکار و متکبّر است و یا طغیان مالی دارد، مانند رباخوار، دزد، غارتگر، حرام خور و یا در رفتار و کردار طغیان دارد، مثلاً بداخلاق، فحّاش، ظلم کننده به مردم و پایمال کننده حقوق انسان ها است و یا در شهوت طغیان دارد، مانند زناکار، خود ارضا، همجنس باز، که همه این موارد در قرآن کریم و معارف الهیه مطرح است.
این جهنم در کمین چنین طغیان گرانی است.
«مآب» یعنی بازداشتگاه؛ یعنی اینها در همه عالم هستی راه بازگشتی جز به جهنم نخواهند داشت.
« لاٰبِثِینَ فِیهٰا أَحْقٰاباً» (3)
اقامت این ها در جهنّم، طولانی است. طولانی بودنش را نیز از آیات دیگر می توان درآورد:
ص:64
« خٰالِدِینَ فِیهٰا أَبَداً» (1)
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید:
کسی که اسیر دوزخ شود، از این اسارت نجات نخواهد داشت، «لایفکّ أسیرها» (2).
در بخش عمده ای از دعای کمیل، امیرالمؤمنین علیه السلام از یاد جهنم با تمام وجود اشک می ریخت و به بخشی از اوضاع آن اشاره می کند و به پروردگار می گوید:
اگر چنین بلایی بر سر من بیاید، چه خواهد شد و چه کار می تواند بکند؟
«فَلَئِنْ صَیَّرْتَنِی لِلْعُقُوبٰاتِ مَعَ أَعْدائِکَ وَ جَمَعْتَ بَیْنی وَ بَیْنَ أَهْلِ بَلائِک وَ فَرَّقْتَ بَیْنی وَ بَیْنَ أَحِبّائِک وَ أَوْلیائِک» . (3)اگر فردای قیامت چنین بلاهایی بر سر من بیاید. در نماز شب، در نیمه شب های بیابان های مدینه و کوفه می فرماید: اگر طبق قرآن به فرشتگانت دستور بدهی:
« خُذُوهُ فَغُلُّوهُ * ثُمَّ اَلْجَحِیمَ صَلُّوهُ» (4)
مرا بگیرند و به زنجیرهایی که مربوط به قیامت است، ببندند و به جهنّم
ص:65
بیاندازند، منِ زنجیر شده افتاده در جهنّم، چه کار می توانم بکنم؟ حضرت می گفت و مانند چوب خشک روی زمین می افتاد.
وقتی بعضی ها در نیمه شب ناله اش را می شنیدند و می آمدند ببینند کیست؟ می دیدند مانند چوب خشک روی زمین افتاده و گویا مرده است. به در خانه حضرت فاطمه زهرا علیها السلام می آمدند، در می زدند و با تأسف می گفتند: می خواهیم خبر سنگینی به شما بدهیم، دیدیم که امیرالمؤمنین علیه السلام مرده است. آن وقت حضرت زهرا علیها السلام گریه می کرد و می فرمود: نه، او نمرده است. این کار هر شب او است. (1)ما به اندازه یک میلیاردم آنها از خدا و جهنّم می ترسیم؟ نه، ما از آنان شجاع تر هستیم. حضرت که می ترسید، به ذرّه ای از آلودگی ها آلوده نبود، اما ما هر روز به صدها گناه آلوده می شویم.
سزای آنهایی که به انواع گناهان آلوده شده اند چیست؟
ص:66
« لاٰبِثِینَ فِیهٰا أَحْقٰاباً * لاٰ یَذُوقُونَ فِیهٰا بَرْداً وَ لاٰ شَرٰاباً» (1)
تا ابد برای یک بار هم هوای خنک و آشامیدنی مطابق میل به آنها داده نمی شود، فقط از دو آشامیدنی بهره می برند:
« إِلاّٰ حَمِیماً وَ غَسّٰاقاً» (2)
یکی آن آبی است که جهنّم آن را به جوش آورده است و دیگری مجموع چرک و خون هایی که از زخم های بدن اهل جهنّم سرازیر شده، آنها را به خورد آنان می دهند.
ببنید شهوت حرام چقدر کثیف است که پروردگار از آن به «غٰاسِقٍ» تعبیر می کند و نتیجه اش هم همان «غسّاق» است. بعد می فرماید:
« جَزٰاءً وِفٰاقاً»
من در جهنّم به مردم ظلم نمی کنم، پاداش اینها مطابق با اعمال خود آنان است.
نتیجه زنا، شهوت حرام، ظلم، غارت کردن مال و پایمال کرن حقوق مردم همه اینها آب جوش جهنم و چرک و خون بدن ها می شود که همان ها را به خورد اهل جهنم می دهند.
عالم دارای نظام منظمی است. میلیاردها سال است که مردم گندم می کارند،
ص:67
گندم در می آید، جو می کارند، جو در می آید. اشتباهی در این نظام هستی پیدا نمی شود که عدس بکارند، جو در بیاید.
اگر زنا، ربا و گناهان را بکارند، بهشت در نمی آید، بلکه به آتش تبدیل می شود.
اگر خوبی ها را بکارند، بهشت می شود:
« جَزٰاءً وِفٰاقاً * إِنَّهُمْ کٰانُوا لاٰ یَرْجُونَ حِسٰاباً» (1)
این ها فکر نمی کردند روزی به نام روز قیامت برسد و من آنان را به محاکمه دعوت کنم و بگویم: چرا مجموعه نعمت های مرا در گناه هزینه کردید؟ پس باید به جهنم بروید. حساب آن روز را نمی کردند، چون مست، تاریک، غافل و در هیجان شهوات بودند:
« وَ کَذَّبُوا بِآیٰاتِنٰا کِذّٰاباً» (2)
با تمام وجود، علناً همه حقایقی که به وسیله انبیا، ائمه علیهم السلام و قرآن بیان کردم، انکار کردند و گفتند: این حرف ها دروغ و ساختگی است.
چه کسی این همه قدرت علمی دارد که مانند قرآن را بسازد؟ پروردگار در سوره اسراء می فرماید:
« قُلْ لَئِنِ اِجْتَمَعَتِ اَلْإِنْسُ وَ اَلْجِنُّ عَلیٰ أَنْ یَأْتُوا بِمِثْلِ هٰذَا اَلْقُرْآنِ لاٰ یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ کٰانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیراً» (3)
ص:68
اگر همه جنّ و انس دست به دست هم بدهند، نمی توانند مانند قرآن را بیاورند.
ما چند کلمه عربی خوانده ایم، آن وقت این هنر را داریم که مانند قرآن را بسازیم؟ اگر پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله نیز میلیون ها سال زنده بودند، یک آیه مانند قرآن نمی توانستند بسازند. ما سواد درک حقیقت یک آیه را نداریم، چگونه این حرف ها را بسازیم؟
«جاحظ» بسیار دانشمند بود. می گوید: کسی بخواهد امیرالمؤمنین علیه السلام را قبول کند، با همین نیم خطی که از دهان مبارک ایشان طلوع کرده است، حضرت را قبول می کند؛
«قیمةُ کلِّ امریء مٰایُحْسِنُه» (1)قیمت هر مرد کاری است که آن را نیکو انجام می دهد.
جاحظ می گوید: دهانِ تمام دهان داران عالم الکن می ماند اگر بخواهند چنین حرفی را بزنند. این معجزه است. کسی قدرت آوردن مانند نصف خطبه «نهج البلاغه» را ندارد.
جمعیت نشسته بودند، آن هم جمعیت باسواد عرب. جمعیت گوینده به همدیگر می گفتند: ما هر چه حرف می زنیم، تمامش نقطه دار است، ما نمی توانیم گفتار بی نقطه به هم بگوییم. مگر این که کلمات معنادار بی نقطه را از کتاب ها جمع کنیم و به هم کمک بدهیم، کنار هم بچینیم تا یک خط جمله بی نقطه درست کنیم که معنا بدهد.
ص:69
در این هنگام امیرالمؤمنین علیه السلام بالای سر این جمعیت رسید و فرمود:
درباره چه بحث می کنید؟ گفتند: درباره سخن گفتنِ بی نقطه که امکان ندارد.
حضرت همانجا یک ساعت سخنرانی درباره خدا، قیامت، انسان و اخلاق کردند که هیچ یک از کلمات آن نقطه نداشت. (1)اما همین امیرالمؤمنین علیه السلام نیز قدرت ساختن یک آیه را نداشت.
این آیاتی که:
« إِنَّ جَهَنَّمَ کٰانَتْ مِرْصٰاداً * لِلطّٰاغِینَ مَآباً * لاٰبِثِینَ فِیهٰا أَحْقٰاباً * لاٰ یَذُوقُونَ فِیهٰا بَرْداً وَ لاٰ شَرٰاباً * إِلاّٰ حَمِیماً وَ غَسّٰاقاً» (2)
ص:70
پیغمبر صلی الله علیه و آله و تمام ائمه علیهم السلام به این آیات که می رسیدند، مانند مادر داغدیده گریه می کردند. تا این حد این آیات در آنها اثر می گذاشت.
حضرت یوسف علیه السلام در برابر چه گرگ خطرناکی مقاومت کرد و چه ایمان، معرفت و اخلاق قویی داشت؟ همه شما حضرت داود علیه السلام را می شناسید، چند بار خداوند نام او را در قرآن ذکر کرده است. در اولین سوره ای که نام ایشان آمده، سوره بقره است. با این که پیغمبر اولوالعزم نبود، خداوند متعال به او کتاب زبور را داد.
خدا در این کتاب خبر ظهور امام دوازدهم علیه السلام را داده است:
« وَ لَقَدْ کَتَبْنٰا فِی اَلزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ اَلذِّکْرِ أَنَّ اَلْأَرْضَ یَرِثُهٰا عِبٰادِیَ اَلصّٰالِحُونَ» (1)
سلیمان، پسر حضرت داود علیه السلام نیز پیغمبر شد. روزی او را صدا کرده، فرمود:
«یا بُنَیَّ امشِ خَلْفَ الاَسَدِ وَ الاسود و لاتمشِ خَلْفَ المرأة» (2)پسرم! به دنبال شیر درنده و مار کبرایی که رنگش مانند قیر سیاه است برو، اما به دنبال زن نامحرم نرو. کدام زن؟ زنی که درنده تر از شیر است و ارتباط با او برای دین و اخلاق و مملکت، زهری خطرناک تر از مار کبرا دارد. (3)
ص:71
رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:
«مٰا تَرَکْتُ بَعْدِی فِتْنَةً أَضَرَّ عَلَی الرِّجالِ مِنَ النِّساء» (1)برای مردان امت بعد از خودم، فتنه ای را خطرناک تر و زیانبارتر از زنان هرزه، خبر ندارم. یعنی از فتنه ربا خطرناک تر است. چند سال کسی ربا می خورد، بعد می فهمد
ص:72
که کار بدی کرده است، توبه می کند. می رود و اضافه هایی را که از مردم گرفته است، پس می دهد.
اما جوانی که به دنبال زن نامحرم هرزه و ناپاک رفته است و لذتش را به پای این زن برده و بعد از چند سال دچار تب می شود، می رود آزمایش خون می دهد، می گویند: ایدز گرفته ای، توبه ایدز چیست؟ توبه نابود شدن جوانی است؟ توبه مرگ آن جوان به خاطر زنا چیست؟
یا مرد زن داری که به دنبال چنین زنانی رفته و همسر، دختر و پسرش را آزرده و آبرویش بر باد رفته است، این همسر زحمت کشیده پاکدامن، با زحمات سنگین، چند فرزند از این شوهر در دامنش بزرگ شده اند، توبه ظلم و سوزاندن قلب و جگر این ها چیست؟ خیلی از گناهان با توبه قابل جبران است، اما گناهان روابط نامشروع گاهی قابل جبران نیست.
گناه مردی که به خاطر روابط نامشروع، زندگی خانوادگی اش از هم پاشیده شده و زن و فرزندانش آواره شدند را با چه توبه ای می توان جبران کرد.
روایت دیگری بیان کنم که در معتبرترین کتاب ها نیز نقل شده است که رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید:
«لَنْ یَعْمَل ابنُ آدَمَ عَمَلاً أعْظمُ عِنْدَ اللهِ تَبارَکَ وَ تَعالی مِنْ رَجُلٍ قَتَلَ نبیاً وَ إماماً أو هَدَمَ الکَعْبَةَ التی جَعَلَها الله عز و جل قِبلةً لِعِبادِهِ أَوْ أَفْرَغَ مٰائَهُ فِی امْرأةٍ حَراماً» (1)در تمام این عالم، فرزند آدم عملی را سنگین تر از کسی که یکی از این چهار عمل
ص:73
را مرتکب شده است، انجام نداده است: کسی که پیامبر یا امامی را کشته باشد، سوم: یا کعبه ای را که خداوند قبله بندگانش قرار داده، خراب کند، چهارم: یا انسانی که با زنِ نامحرمی رابطه برقرار کرده و زنا کند. (1)
ص:74
این داستان شهوت است، کدام شهوت؟ شهوت زلیخا، زن خائن. اما چرا نتوانست به حضرت یوسف علیه السلام دست بیابد؟ حضرت یوسف علیه السلام مگر در کجا قرار داشت؟ جواب این سؤال را از خدا بشنوید.
چقدر این روایت با لذت است. حرف پروردگار است:
«اذا کانَ الغالبُ عَلَی العبدِ الاشتغالَ بی» (1)زمانی که اغلب برنامه های بنده من سرگرم بودن باطن، دل و قلبش با من باشد؛ یعنی با من بیدار می شود، می خوابد، می خندد، راه می رود، می آید، کسب می کند، زندگی را می چرخاند. من برای او چه می کنم؟
«جَعَلْتُ بُغْیَتَهُ وَ لَذَّتَهُ فِی ذِکْرِی»
همه لذتش را در یاد خودم قرار می دهم که با یاد من غرق در لذت شود.
اگر این یاد خدا لذتی نداشت، پس انبیا این عبادات را چگونه انجام می دادند؟ این دعای کمیل ها، عرفه ها، ابوحمزه ها، از کجا طلوع کرده است؟ این ها با خدا چه مناجاتی می کردند و چه لذتی می بردند.
اما به زن بدکاره بگویید: بیا چند دقیقه در کنار من بنشین، من غزل معنویی بخوانم، به شما می گوید: چرا مرا از کارم بازداشتی؟ اما این شب های رمضان به درب خانه امام زین العابدین علیه السلام در دعای ابوحمزه برو، حضرت وقتی صورت را از
ص:75
خاک بلند می کرد، خاک زیر صورت مبارک ایشان از گریه گِل شده بود، ایشان این گونه با خدا زندگی می کرد.
«عَشَقَنِی وَ عَشَقْتُه»
وقتی لذت زندگی او را در یاد خودم قرار دادم، او عاشق من می شود و من نیز عاشق او می شوم: چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی که یک سر مهربونی دردسر بی (1)
من در خلوت شب به بنده ام بگویم: دوستت دارم، او نیز بگوید: خدایا! دوستت دارم. او یک قدم می آید، من ده قدم می آیم.
حضرت یوسف علیه السلام نیازی به لذت بردن از زنا نداشت، او از لذت با خدا بودن پر بود. نیازی نداشت. خدا انیس و مونس و رفیق او بود، نیازی به رفاقت با زن ناپاک و نامحرم نداشت.
آن وقت به ملائکه می گوید: فرشتگان من، فلان جای زمین را نگاه کنید. در حالی که بیشتر مردم خواب و عده ای نیز در گناه هستند، عبد و رفیق مرا نگاه کنید. دست خود را بلند کرده و می گوید: «الهی العفو» یا صورتش را روی خاک گذاشته، می گوید:
«یٰا لَطیفُ اِرْحَمْ عَبْدَکَ الضَّعیف»
نزد ملائکه به وجود شما مباهات می کند و می فرماید: آن وقتی که به شما گفتم:
می خواهم آدم را بیافرینم، به یاد دارید؟ گفتید: می خواهی کسانی را خلق کنی که
ص:76
روی زمین فساد و خون ریزی کنند؟ اما نگاه کنید، ببینید چه موجودی خلق کرده ام.
چند بار به ملائکه گفته است: بیابان های مدینه و کوفه را نگاه کنید؟ به خصوص آن وقتی که صورت امیرالمؤمنین علیه السلام روی خاک بود و عرض می کرد:
«مَوْلایَ یا مولای انت المولی و انا العبد و هل یرحم العبد الا المولی» (1)پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرماید: وقتی امثال این انسان ها را در قبر می گذارند و در قبر را می بندند که برگردند، خطاب می رسد: بنده من، تو را تنها گذاشتند و رفتند؟ مبادا بترسی، من تا قیامت مونس تو هستم. (2)والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:77
صالحان، ارزش داران عالم
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:78
ص:79
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
قرآن کریم طایفه ای را به عنوان صالحین یاد می کند که انبیا علیهم السلام از پروردگار عالم درخواست می کردند که خداوند مهربان آنها را در آن طایفه قرار دهد. از باب نمونه از قول وجود مبارک حضرت ابراهیم علیه السلام که پدر اغلب انبیای بعد از خود است، از خدا درخواست کرد:
« رَبِّ هَبْ لِی حُکْماً وَ أَلْحِقْنِی بِالصّٰالِحِینَ» (1)
خدایا! قلب و باطن مرا دریای حکمت قرار بده که من حقایق همه اشیایی که با آنها سر و کار دارم را بشناسم و مرا به طایفه صالحین ملحق کن که در دنیا و آخرت با آنها باشم.
عظمت این طایفه در حدّی است که پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله در روایتی می فرماید:
وقتی مردم دور هم جمع می شوند و درباره صالحین حرف می زنند و آثار و داستان زندگی آنها را بیان می کنند، خداوند مهربان رحمتش را بر آن مجلس نازل می کند:
ص:80
«عِنْدِ ذِکْرِ الصّالِحین یَنْزِلُ الرَّحْمة» (1)به قدری نزد پروردگار محبوب هستند که وقتی اسم، رسم و آثار آنان گفته شود و بشنوند، رحمت پروردگار بر اهل آن مجلس فرود می آید.
طبق آیات قرآن کریم، وجود مبارک حضرت یوسف علیه السلام یکی از صالحین عالم است که یاد، ذکر و بیان ارزش های وجود او، نازل کننده رحمت خدا در مجلسی است که با معنویت او پیوند می خورد.
امیرالمؤمنین علیه السلام نیز همین گونه هستند. پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله می فرماید:
«ذِکْرُ عَلیّ عِبادة» (2)و عبادت باعث نزول رحمت است. خیلی مسأله مهمی است که یاد امثال حضرت یوسف و امیرالمؤمنین علیه السلام رحمت پروردگار را به جوش آورده و نازل می کند.
برای این که حضرت یوسف علیه السلام را از نظر آثار وجودی بهتر بشناسیم و همچنین طرف مقابلش را که در تاریخ کم نبوده و در زمان ما نیز کم نیستند نیز بشناسیم، مطالبی را بحث می کنیم.
ص:81
همیشه امثال حضرت یوسف علیه السلام در عالم کم بوده اند؛ چون هر چه جنس گران تر باشد، کمیاب تر است. عقیق، درّ، الماس و طلا چون کمیاب هستند، گران هستند.
این طور نیست که معدن های عالم پر از این سنگ های قیمتی باشد.
در جامعه انسانی نیز همین طور است. افرادی که از لحاظ ارزشی گران هستند، خیلی کمیاب هستند، لذا مانند حضرت یوسف علیه السلام در عالم خیلی کم است. اما شخصیت های پست و بی ارزش مانند زلیخا خیلی فراوان هستند.
چرا این همه برای شیعه قیمت گذاری شده است؟ چون کمیاب است. در شش میلیارد جمعیت جهان فعلی، آن تعداد شیعه واقعی، قابل مقایسه با کل نیست.
شیعیان خیلی کم هستند.
خدا در قرآن مجید می فرماید: «ناس» یعنی کل مردان و زنان، اما وقتی به بندگان واقعی می رسد، می فرماید:
« قَلِیلٌ مِنْ عِبٰادِیَ اَلشَّکُورُ» (1)
ارزش داران خیلی کم هستند. جایگاه این ارزش در پیشگاه پروردگار به قدری مهم است که در حدیث قدسی آمده است: اگر روز قیامت میان اولین و آخرین یک نفر از این ارزش داران بیشتر نداشته باشم، هشت بهشت را به او می دهم و بقیه را به جهنم می ریزم و باکی ندارم. (2)
ص:82
اگر یک قیراط از الماس گم شود، دل انسان می سوزد، حق هم هست، ولی خبر بدهند در خانه ای که دارند بنایی می کنند، ده کامیون آشغال بردند، انسان خوشحال می شود؛ چون همه عکس العمل روان انسان در مقابل شیء باارزش است و این عکس العمل شعبه ای از عکس العمل پروردگار است.
اشیای بی ارزش، دور ریختنی هستند. صدها میلیارد زلیخا را روز قیامت در آتش بریزد باکی ندارد، اما حضرت زهرا علیها السلام را می خواهد وارد محشر کند، برای ورود ایشان در قیامت چه کار می کنند.
برای یافتن ارزش حضرت یوسف علیه السلام و بی ارزشی زلیخا، چهار مسأله را باید دقت بفرمایید. دو مسأله آن در عشق و وجدان است که از مسائل مثبت است.
عظمت این عشق و وجدان که در قرآن نیز مطرح شده است در حدی است که هیچ کسی تا کنون حرف آخر را درباره این دو نتوانسته بزند. خدا می داند در کتاب ها چه اوراقی درباره عشق و وجدان پر شده است، گویا حرف های حکما، فلاسفه، اهل دل و عرفا درباره عشق و وجدان حرف اول و ابتدایی است.
ص:83
آنها نوشته و به یادگار گذاشته و از دنیا رفته اند و آنهایی که اکنون هستند مطالب جدید و پرقیمت تر را به نوشته های آنها اضافه می کنند. حرف آنها نیز این است که عشق و وجدان دو نور، دو حقیقت و دو واقعیت ملکوتی هستند، نه زمینی و دو فرشته عالم معنا و عالم الهی هستند که در وجود حکیم، با معرفت، صاحب خرد، « أُولِی اَلْأَلْبٰابِ » و «اولی الابصار» ظهور می کنند؛ چون عشق و وجدان تا زمانی که انسان جاهل است، با او کاری ندارند. بستر و زمینی که این دو گیاه ملکوتی از آن روئیده می شوند، معرفت الله است.
عارف یعنی کسی که وجود مقدس حضرت حق را که صاحب واقعی عالم است، بشناسد و بداند که همه کاره واقعی عالم، او است و تمام عالم با کل موجوداتش ابزار او برای تولید خیر هستند. همین مقدار خدا را بشناسد، کافی است، نیازی نیست به اندازه پیغمبر صلی الله علیه و آله و ائمه علیهم السلام معرفت پیدا کند، فقط به این حقیقت اتصال پیدا کند که خدا، صاحب، مالک، همه کاره و کارگردان عالم هستی است و هیچ چیزی به عنوان وجود مستقل در این صفحه وجود ندارد، بلکه تمام موجودات ابزار او برای تولید خیر هستند.
افرادی که از معرفت به پروردگار برخوردار می شوند، حتی خواب آنها نیز خیر و بلکه بالاتر از خیر، یعنی عبادت است. در روایات داریم که پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرماید:
«نَوْمُ العالِمِ عِبادة» (1)
ص:84
خواب اهل معرفت، با این که در عالَم خواب، تکلیف ندارند، عبادت است.
کسی که به خواب می رود، بعد بیدار می شود، می بیند اذان افطار را گفته اند، اما او نماز ظهر و عصر خود را نخوانده است گناهی بر او نیست؛ چون خواب بوده و آن وقتی که خواب بوده، بر او تکلیفی نیست.
اما خواب اهل معرفت نزد پروردگار به قیمت بیداری و تکلیف است و خواب او را به عنوان عبادت می نویسند. این معرفت باید باشد. عشق از این معرفت ظهور می کند که بعد از شناخت می گوید: عجب محبوبی، وجود مقدسش جامع تمام کمالات است و همه جهان برای تولید خیر ابزار او هستند و هر خیری از این اتصال از او می رسد و بعد این خیر را پخش می کند.
به این همه خوبی ها و زیبایی ها عاشق می شود. عاشق، همیشه دارای وجدان بیدار است، این عشق و آن وجدان بیدار چه می کند؟
عشق سه طرف دارد: یکی خودش است که نوعی حال است، دوم معشوق است که موضوع و متعلّق عشق است که اگر معشوق نباشد، عشق به وجود نمی آید و سوم عاشق است.
واقعاً اگر معشوق را نشناسد، عشق به وجود نمی آید. عشق از معشوق اول سر زند تا به عاشق جلوه دیگر کند
این یک حقیقت است. طرف اصلی، حقیقی، واقعی، سازنده و به وجود آورنده
ص:85
و ظهور دهنده عشق، معشوق است. تا که از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
این شعر جزء اشعاری است که در تنهایی خودم زمزمه می کنم. شاعرش قدیمی است. معلوم است که مزه عشق را در حدّ خودش چشیده بوده؛ چون اگر نچشیده بود، نمی توانست این گونه بیان کند. در گفتن خط به خطش باید دقت کنید؛ یعنی با عقل خود دنبال کنید. هر که کند روی طلب سوی او قبله ذرّات شود کوی او
یکپارچه بایستد و بگوید: من تو را می خواهم؛ چون او را بخواهد، تمام ابزار دست او که برای تولید خیر است، به طرف او برگردانده می شود. تلخ ترین تلخی های ظاهری نیز پرمایه ترین خیر را برای او تولید می کند.
ابن زیاد وقتی از حضرت زینب کبری علیها السلام می پرسد: حادثه اتفاق افتاده را که گرفتیم، کشتیم، قطعه قطعه کردیم و بردیم، چگونه ارزیابی می کنی؟ حضرت زینب کبری علیها السلام باطن مسأله را بیان کرد و به ابن زیاد فرمود:
«ما رأیت الّا جمیلاً» (1)آن چه را که دیدم، زیبایی مطلق است. تمام ابزارهای خدا متوجه ما شد و زیباترین مرحله شهادت را نصیب ما کرد. شمشیرها، نیزه ها، خنجرها، تیرها، همه برای ما تولید خیر کردند.
اگر کسی این نگاه را پیدا کند، در تمام عمر راحت زندگی می کند، راحت عبادت
ص:86
می کند، راحت گریه عاشقانه می کند و وقت مردن نیز تنها نمی میرد، بلکه:
« تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ اَلْمَلاٰئِکَةُ أَلاّٰ تَخٰافُوا وَ لاٰ تَحْزَنُوا وَ أَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ اَلَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ» (1)
خدا تعدادی ملائکه را که ملائکه رحمت هستند، می فرستد، قبل از این که ملک الموت جان او را بگیرد، بهشت را به او بشارت بدهند و بگویند: نترس و غصه دار نباش. او را روی دست بردارید و به طرف خودم بیاورید. این متن قرآن است.
ما مرگ را در کنار بدن نگاه کردیم، اما آنها مرگ را در کنار ابزار خدا برای تولید خیر نگاه کردند. در بیرون از شهر مکه آنهایی که به اصطلاح دلسوز بودند به امام حسین علیه السلام عرض کردند: آقا! از این سفر منصرف شوید. فرمودند: چرا؟ گفتند: چون بوی مرگ می آید.
امام علیه السلام فرمودند: به خدا قسم اشتیاق من به مرگ از اشتیاق حضرت یعقوب علیه السلام فراق کشیده به حضرت یوسف علیه السلام گم شده بیشتر است. (2)این حال این گونه افراد است. این حال از کجا به دست می آید؟ در کنار خدا بودن. از کنار بدن این حال به دست نمی آید؛ یعنی محبوب من، همه ابزارها را
ص:87
متوجه من می کند که مرا از این خانه تنگ نزد خودش ببرد. چرا من شوقم از یعقوب به یوسف علیهما السلام نسبت به مرگ بیشتر نباشد. چرا؟ هر که کند روی طلب سوی او قبله ذرّات شود کوی او
در زیارت امین اللّه امام زین العابدین علیه السلام می فرماید: خدایا! یکی از خواسته های من از تو این است که:
«مَحْبُوبَةً فِی اَرْضِکَ وَ سَمائک» (1)مرا محبوب تمام آسمان ها و زمین قرار بده. وضعی پیدا کنم که تمام اهل آسمان و زمین واقعاً عاشق من شوند. یعنی همه زیبایی ها را به من بده. عشق که بازار بتان جای اوست
این همان معنی آیه قرآن است:
ص:88
« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَیْهِ رٰاجِعُونَ» (1)
جامی می گوید: هر چه می بینید، موج روی آب است. به سراغ خود دریا بروید، موج فکر شما را نبرد. تمام آنچه را که می بینید، حباب روی آب است. تمام این حباب ها می ترکند و محو می شوند.
به ابوسعید در نیشابور گفتند: امروز مرده ای را که قبر کردند، هشتاد هزار دینار طلا ثروت او بود، گفت: عجب، پس این مرده همان حباب ترکیده است. حال آن هشتاد هزار دیناری که روی زمین مانده، چه ارتباطی با این جنازه گندیده زیر خاک دارد؟ نیست در این پرده به جز عشق کس
حضرت علی علیه السلام میلیون ها شیعه واقعی از پیروی خودش درست می کند: آب خضر گرچه ز جان خوشتر است
ما که در این آتش سوزنده ایم کشته عشقیم و به او زنده ایم
کسانی که او را از طریق معرفت یافتند و همه ابزارهای تولید خیر را در دست او دیدند، عاشق او شدند و به او وصل شدند و او نیز همه ابزار خیر را در راه حیات
ص:89
آنها به کار انداخت. وگرنه کدام دختر مانند حضرت زهرا علیها السلام می شد؟ کدام جوان بدون عشق مانند حضرت علی اکبر علیه السلام می شد؟ کدام مرد سی و دو ساله مانند قمر بنی هاشم می شد؟ کدام ایرانی زرتشتی بی دینِ مشرک، مانند سلمان فارسی می شد؟ تمام این ها معجزه عشق برخاسته از معرفت و وجدان بیدار می باشد.
قدرت عشق، عاشق را برای رسیدن به معشوق حرکت می دهد. البته معشوق نیز عاشق را راهنمایی می کند که اگر می خواهی به من برسی:
« فَمَنْ کٰانَ یَرْجُوا لِقٰاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صٰالِحاً» (1)
این گونه به من می رسی. عشق از یک طرف به عاشق حرکت صعودی می دهد، می گوید: برو تا به او برسی. وجدان نیز از طرف دیگر او را نگه می دارد که سقوط نکند و به پستی ننشیند و به زباله تبدیل نشود.
همه جنس هایی که در بسته بندی هست، به آن ماده نگهدارنده می زنند، شیر، پنیر، ماست و همه خوردنی های بسته بندی شده. عشق حرکت می دهد و وجدان نگهدارنده است، که از این حرکت عقب گرد نکند. کمال این عشق و وجدان در حضرت یوسف علیه السلام موج می زد.
زلیخا دیگر کیست؟ حضرت یوسف علیه السلام زیبای مطلق را تماشا می کند. قدری گوشت و پوست و استخوان که در کنار هم چیده شده اند، به نام زلیخا، این که زیبایی ندارد؟ ذره ای رگ، عصب، ابرو، چشم، لب، دهان و دندان در برابر زیبای مطلق، چه جای تماشایی دارد؟ ! ایشان دائم از این زن نفرت دارد؛ چون پشت این زیبایی دیو را می بیند.
ص:90
از قول شما شعر عاشقانه ای نیز برای خدا و خطاب به او ذکر کنم: ای کوی تو قبله روانم
تو شاهد بودی که من به جاهای زیادی رفتم و درِ بسیاری از خانه ها را زدم، با افراد زیادی رفاقت کردم، اما همه این ها ضرر و خسارت بوده است.
همه یا به من ظلم کرده اند، یا پشت سر من غیبت کرده و یا به من تهمت زده اند، در حالی که همه خیرها و خوبی ها نزد تو بوده است، حتی در قرآن به ما پیغام دادی که با همه بدی هایی که دارید، بیایید، شما را می بخشم و قبول می کنم، و ما حالا آمدیم.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:91
معرفت یوسف علیه السلام در مقابل زلیخا
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:92
ص:93
ص:94
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
برخورد و درگیری وجود مبارک حضرت یوسف صدیق علیه السلام با زلیخا، برخورد عقل با هوس، حق با باطل و نور با ظلمت بود. حق، نور و عقل واقعیت هایی هستند که شکست در آنها راه ندارد، ولی هوس، باطل و ظلمت، چیزهایی هستند که همیشه با شکست مواجه می شوند. این عقل، نور و حق قابل بحث، موشکافی و تحقیق هستند.
وجود مبارک حضرت یوسف علیه السلام از معرفتی کامل نسبت به پروردگار مهربان عالم برخوردار بود و این معرفت که قلب او را تسخیر و پر کرده بود، سبب شد که حضرت یوسف علیه السلام بتواند با چشم باطن، به تماشای وجود مبارک جمال مطلق نائل شود.
تماشای جمال مطلق با همه صفات، اسما و کمالات خود، عشقی حکیمانه و عارفانه در وجود حضرت یوسف علیه السلام تولید کرده بود که آثار این عشق در زمانی که به چاه افتاد، ظهور کرد.
اگر فرصتی شد، مناجات میان چاه آن حضرت را برای شما بیان کنم و توضیح دهم تا معلوم شود این عشق که خاستگاه آن «معرفت اللّه» بوده، چه آثاری برای این عاشق داشته است.
ص:95
عشقی که کانون و منبع آن «معرفت اللّه» است کار این عشق، شور و محبت است. هر که را جامه ز عشقی چاک شد او ز حرص و عیب کلّی پاک شد (1)
فرقی نمی کند که این عشق، در چه ظرفی به حدّ نصاب برسد. در ظرف وجود پیغمبر باشد یا امام، ولیّ اللّه، حکیم و یا عارف.
عشق وقتی به حدّ نصاب می رسد که انسان را از همه تمایلات غیرمعقول و هوس های غیرمنطقی بیزار می کند یعنی اجازه نمی دهد که تمایلات و هوس ها به صورت لذّت های واقعی، باطن خود را نشان دهد. دیگر جای عرض اندام دروغ و باطل نخواهد بود. (2)وقتی که این عشق سیطره پیدا می کند، تمام تمایلات و خواسته ها با کمک این محبت، منطقی و معقول می شوند و انسان را به جایی می رسانند که گویا خود را در این عالم تنهای تنها و همه جهان را خالی می بیند. دیگر جایی پیدا نمی کند که حسد و حرصی بورزد، ریا کند، غرور، منیّت و کبر نشان دهد.
ص:96
انسان عاشق در چنین جایگاهی قرار می گیرد. با این که اطراف او از آدمیزاد پر است و افراد مختلف از ثروتمند، زیباچهره و صاحب مقام زیاد هستند، اما در فضای این عشق، چون غیر معشوق برای او مطرح نیست، گویا احدی را نمی بیند، لذا کسی نیست که به او حسد بورزد، برای او تکبر و ریا کند و غرور به خرج دهد.
شما پیغمبر، امام و یا ولیّی از اولیای خدا را حسود، بخیل، مغرور، متکبّر و ریاکار که بتوان عیبی در او پیدا کرد، نمی بینید. چرا که آنها می بینند که آنچه در این عالم هست، ابزار خدا برای تولید خیر است، لذا برای عیوب باطنی، حسد، غرور و کبر جایی نمی ماند. هر چه هست، پاکی، کرامت، بزرگواری و طهارت است.
آنها خود را تنهای از همه می بینند و روحی که در کالبد آنها است، فقط در انتظار وصال معشوق است. جاده این اشخاص به طرف خدا چقدر صاف و دوش آنها از بار فساد و رذائل اخلاقی چقدر سبک است.
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: (1)با بدن خاکی خود در دنیا زندگی می کنند، ولی روح آنان در محلّ اعلا و در کنار
ص:97
خداست و از آنجا دارند به بدن فرمان می دهند که برای عبادت - به معنای جامع - این مقدار بخور، برای رفع خستگی و ایجاد نشاط در عبادت، این مقدار بخواب، برای هدایت کردن مردم، این مقدار بگو، برای سبک زیستن، این مقدار نگو. این کارِ عشق است.
وقتی روح به چنین نقطه ای می رسد، تنها منظرگاه او برای تماشا، جلوه معشوق است و از غیر او رویگردان شده است. این مسأله به هیچ عنوان جایی برای عیوب نمی گذارد. این اشخاص وقتی با دشمن ترین دشمنان روبه رو می شوند، تمام برخوردهای آنان بی عیب است.
در آخرین درگیریی که حضرت یوسف علیه السلام با زلیخا پیدا می کند، در حالی که خطر صد در صد بوده است، ولی پروردگار می فرماید:
« لَوْ لاٰ أَنْ رَأیٰ بُرْهٰانَ رَبِّهِ» (1)
او در جایگاه تماشای «برهان رب» بود، لذا در درگیری با زلیخا، بدون کوچک ترین اشتباه، لغزش و عیب مقابله کرد؛ یعنی هیچ زمینه ای برای اثبات ذره ای تهمت برای حضرت یوسف علیه السلام پیدا نشد به خاطر این که در جایگاه «برهان رب» بود.
وقتی دید این زن به خاطر هوس سنگینِ کامجویی خیز برداشته تا حمله کند، یوسف علیه السلام برای حمله کردن خیز نداشت، فقط فرار کرد. اگر او نیز حمله می کرد و با آن قدرت مردانگی خود این زن را می زد، راه تهمت به روی آن حضرت باز می شد.
ص:98
آن وقت او می گفت: دندان شکسته و بدن سیاه مرا ببینید، من مقاومت کردم تا او به من تجاوز نکند. اما حضرت یوسف علیه السلام در جایگاه «برهان رب» بود، لذا برخورد او با دشمن نیز بی عیب، سالم و الهی بود.
او فرار کرد، چون که اینجا جای فرار بود، نه جای درگیری. او متوجه شد که جای درگیری نیست. زلیخا از پشت سر لباس حضرت یوسف علیه السلام را گرفت تا او را نگهدارد، حضرت در حال رفتن بود که لباسش پاره شد. ناگهان در باز شد و شوهر زلیخا وارد شد. گفت: چه خبر است؟ او به شوهرش گفت: از آن وقتی که او را به خانه آوردی، او به دنبال من است تا به من و تو خیانت کند.
شوهر زلیخا به حضرت یوسف علیه السلام گفت: من بد کردم که به تو نان و نمک دادم و خانه خود را در اختیار تو گذاشتم؟ کودکی عاقل همانجا به شوهر زلیخا گفت: لباس یوسف علیه السلام را نگاه کن، ببین اگر از جلو پاره شده، زن مقاومت کرده تا به او خیانت نشود، اما اگر لباس از پشت پاره شده، همسر تو می خواست خیانت کند و او از دست این زن خائن فرار می کرده است. به قدری این معرفت و عشق انسان را ظریف و بی عیب می کند که در برخورد با بدترین دشمنان، زیباترین برخورد الهی را انجام می دهد.
آن وقت این معشوق با همه معشوق ها فرق می کند؛ چون اولاً: معشوقِ این عشق هیچ نیازی به عشقِ عاشق ندارد و در کمال بی نیازی است و تمام منافع عشقِ این عاشق به خود او برمی گردد.
اینجا معشوق از عاشق منفعتی نمی خواهد؛ چون نیازی به منفعت بردن ندارد.
دوم این که: هرگز معشوق در این عشق، برای عاشق کم نمی گذارد؛ چون اهل اذیت کردن نیست، بلکه معشوق در اینجا اهل لطف، بخشش، احسان، فضل و کرم است.
ص:99
در اینجا معشوق به عاشق تکبّر و غرور نشان نمی دهد تا عظمتش در جان عاشق بشکند، بلکه نرم است.
کار سوم او برای عاشق این است که: تمام درهای خزائن خود را به روی عشق باز کند و بگوید: هر چه می خواهی، بردار. این مسأله عشق است.
آیات این عشق را در قرآن ببینید:
« وَ اَلَّذِینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّٰهِ» (1)
«آمَنُوا» ؛ یعنی آنهایی که راه معرفت را طی کرده اند و به او وابسته شده اند؛ چون او را حق می بینند و تمام هستی را ابزار او برای تولید خیر می دانند و غیر این را حالات بیهوده می پندارند.
می دانید این آیه یعنی چه؟ یعنی این ها بر اثر این عشق، در وجودشان چنان شوری به وجود آمده است که هر چیزی را در این عالم با مقیاس وجود معشوق می سنجند.
تمام کردار و رفتار ایشان بعد از سنجش این معیار است؛ یعنی می گویند: این معشوق ترازو و معیار سنجش ما است.
همه چیز را با او می سنجد. اگر این مقیاس درست باشد، انجام می دهند، اما اگر با او میزان نباشد، حکومت کلّ کره زمین را نیز با لبخند رها می کنند. لبخند آنها نیز لبخند مسخره است. واقعاً جای مسخره کردن دارد؛ چون که می خواهند چه چیزی را به جای خدا قرار بدهند؟ این عوض و معوّض اصلاً با هم هیچ تناسبی ندارند.
می گویند: بیا در این کاخ، لذّت عبادت را با لذّت در کنار زلیخا قرار گرفتن عوض کن. این عوض و معوّض که اصلاً با هم تناسبی نداشته و قابل مقایسه نیستند.
از آن طرف، قرآن به وجدان آنها قسم خورده است:
ص:100
« وَ لاٰ أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اَللَّوّٰامَةِ» (1)
عشق باعث حرکت آنها به طرف قرب پروردگار است و وجدان باعث حفظ آنها از افتادن در سقوط است. هم نیروی محرّکه و هم نیروی محافظ و نگهدارنده از سقوط را دارند. این ویژگی های حضرت یوسف علیه السلام است.
اما طرف مقابل حضرت یوسف علیه السلام، زن هوسبازی است که کاری به عقل ندارد.
اگر کاری به عقل داشت و ذرّه ای از عقل را به کار می برد، به شوهر خیانت نمی کرد.
فقط به شهوت و هوسبازی کار دارد. معرفتی ندارد که با نگاه از روی معرفت به حرکات خود، خدا و قیامت را لحاظ کند. جاهل است و وجدان او نیز در کنار کاخ نشینان، بر اثر کثرت گناه نابود شده است. چراغ وجدانِ او خاموش است و شهوات او ترمز ندارد. بنابراین در هیچ زمینه ای اهل محاسبه نیست.
آنچه که فعلاً می خواهد این است که به کام او پاسخ داده شود. کاری به این ندارد که راه کامجویی او حرام، غلط، خیانت، ظلم و فساد است. او دچار جهل و ظلمت است. این هوس، محصول ظلمت و میوه تلخ جهل است.
بالاخره روز قیامت خواهد آمد و نمی شود قیامت نباشد. خدا در کتاب های خود، توسط پیغمبران و امامان از قیامت خبر داده است. برای ترس از قیامت تمام پیغمبران و امامان و زنانی مانند حضرت مریم، خدیجه کبری، فاطمه زهرا و زینب کبری علیهم السلام تمام شب های عمر را گریه سوزان کردند. مگر می شود دروغ باشد؟
ص:101
این ذوق و سماع ما مجازی نبود
سخن پوچ و باطل این طور نیست که در این همه کتاب از آن خبر بدهند و این همه پیغمبران، امامان و اولیا برای باور دادنش به مردم جانفشانی کنند. قیامت حتماً برپا می شود.
همه پاداش و نجات می خواهند، حتی هوس بازان نیز به دنبال نجات و پاداش می گردند. به آنها می گویند: شما عمر را در شکم و شهوت هزینه کردید، اکنون پاداش و کلید نجات را هم از آنها بگیرید. این پایان کار هوسبازان است.
آیا در آنجا شکم و شهوت عامل نجات هستند؟ آنجا جایی است که به هوسبازان می گویند: در بهشت برای خود جایی فراهم نکردید، پس به جهنم بروید.
عمل این ها با جهنم مساوی است، چیز کم تر یا اضافه تری به آنها نمی دهند.
چه حادثه ناگواری در این هوسبازی برای آنان فراهم آمده است! این ها کسانی هستند که در دنیا آدرس روح و جان خود را گم کرده، وجود خود را به گناه، فساد، معصیت، شرارت، رذالت و آلودگی رهنمون کردند، اما آدرس روح و جان را می خواهید، این آدرس آن است:
این آدرس را اولین بار خدا به میلیاردها ملائکه داد. به قدری این آدرس مهم است که حد ندارد:
ص:102
« فَإِذٰا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» (1)
فرشتگانم، زمانی که این گل را به صورت قالب متعادل درآوردم، به آن شکل متعادل دادم که در آیه:
« مِنْهٰا خَلَقْنٰاکُمْ» (2)
خاک بودیم، از خاک ما را آفریدند و دوباره به خاک برمی گردانند، این آدرس اصلی بدن است و وقتی این بدن را به شکل زیبایی آراستم، از حیات منسوب به خودم در او دمیدم:
« فَقَعُوا لَهُ سٰاجِدِینَ» (3)
ای ملائکه! وقتی فهمیدید که آدرس جان او من هستم و این جان را در این قالب قرار داده ام، بعد از دمیده شدن روح در او، از بزرگترین تا معمولی ترین شما، همه به او سجده کنید. (4)
ص:103
حضرت یوسف علیه السلام آدرس روح را می دانست. می دانست که روح «من اللّه» و وجودش «باللّه» و «للّه» است و برنامه هایش باید «فی اللّه» باشد. این آدرس برای او روشن بود، پس در حال حرکت به جانب این اصل بود؛ چون آدرس را می دانست.
ولی زلیخا آدرس روح را نمی دانست و نمی خواست بداند. دچار هوا و هوس نامعقول شد و به هیچ جا نرسید. بر فرض اگر گناهی هم اتفاق می افتاد، به هیچ جا نمی رسید.
بیچاره بشرهایی که آدرس جان را گم کرده اند و خوش به حال کسانی که این آدرس را می دانند. این علم، علم پرقیمتی است. شما آدرس جان را می دانید که روزه می گیرید، نماز می خوانید و از فراق جان جانان گریه می کنید. این کمال علم و معرفت است.
«یا عُدّتی فی کُربتی و یا صاحبی فی شدتی و یَا ولیّی فی نعمتی و یا غایتی فی رغبتی، أنت الساتر عورتی وَ الآ من روعتی.» (1)
ص:104
من خسته و ناتوان و زارم
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:105
تفاوت عشق زمینی و آسمانی
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:106
ص:107
ص:108
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
حضرت یوسف علیه السلام و زلیخا هر دو عاشق بودند، اما معشوق یوسف با معشوق زلیخا با هم تفاوت اصولی داشتند، لذا ساختمان عشق زلیخا بعد از مدتی به خاطر بی ارزش بودن معشوقش فرو ریخت، ولی ساختمان عشق حضرت یوسف علیه السلام سر به عالم ملکوت کشید و درسی برای زنان و مردان روزگار شد.
در این زمینه لطائف، اشارات و حقایقی بیان شد. تحلیل دیگری درباره عشق یوسف و زلیخا وجود دارد که ریشه این مطالب در کتاب خدا، قرآن مجید و حکمت حکیمان است.
صاحب دلان، اهل خدا، سالکان و آنهایی که در حدّ خود راه انسانیت را در کنار خدا طی کردند، بر این اعتقادند که در جهان هستی سه نوع خورشید وجود دارد.
وقتی کلمه خورشید به زبان کسی جاری می شود، همه ذهن ها متوجه حرارت و روشنایی می شود. البته هر موجودی که در ارتباط با خورشید است، به اندازه استعداد و ظرفیت خودش از نور و حرارت او استفاده می کند و به اندازه ای که نور و حرارت خورشید را جذب کرده، کمالات در او ظهور می کند.
البته این کمالات، کمالات تکوینی است؛ یعنی نور و حرارت به موجود نیازمند می رسد و او این حرارت و نوری که جذب می کند، کمالاتی که در او به صورت
ص:109
استعداد نهاده شده، به ظهور می رساند.
دانه زبر سیاه و بسیار کوچکی را به خاک می دهند. خاک این دانه را قبول می کند و با اراده پروردگار، این دانه می شکافد:
« إِنَّ اَللّٰهَ فٰالِقُ اَلْحَبِّ وَ اَلنَّویٰ» (1)
این کار را به خود نسبت می دهد و می فرماید: من این دانه را در تاریکی و غیب خاک و زیر این بار سنگین می شکافم.
از یک طرف این دانه ریشه خود را به آغوش زمین فرو می برد تا این فرزند از مادر تغذیه کند. از طرف دیگر، ساقه خاک را کنار می زند و از این قبر به صورت زنده بیرون می آید.
خدا در قرآن مجید این گیاه را غیر از این که زنده می داند، با شعور نیز می داند؛ یعنی وقتی که از خاک بیرون می آید، غرق در شعور است؛ چون در حالِ تسبیح حرکت خود را ادامه می دهد:
« یُسَبِّحُ لِلّٰهِ مٰا فِی اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ مٰا فِی اَلْأَرْضِ» (2) هر گیاهی که از زمین روید وحده لا شریک له گوید
این خبر قرآن است. اما ما وقتی به دنیا می آییم، چه می کنیم؟
پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرمایند: گریه چهار ماه اول بچه «لا اله الا اللّه» ، چهار ماه دوم،
ص:110
شهادت به رسالت و شهادت به ولایت و امامت عباد خاصّ پروردگار، یعنی ائمه طاهرین علیهم السلام و چهار ماه سوم دعا برای پدر و مادر است. هر چه به وجود می آید، با ارتباط با تسبیح خدا به وجود می آید. (1)وقتی دانه سر از خاک بیرون می زند، ابتدا رخساره زردی دارد. اینجا دیگر با خورشید سر و کار پیدا می کند. در کلاس های دروس طبیعی این را خواندید که گیاه نور و حرارت خورشید را جذب می کند و یکی از کمال های او که کلروفیل؛ یعنی سبزینه گیاه است، از آن ظهور می کند.
همین طور در این هزینه کردن، به ساقه ها و برگ های آن اضافه می شود و بعد از مدتی غنچه ها از آن ظهور می کند و زیباترین گل با انواع رنگ ها را تحویل می دهد.
کافی است مدتی جلوی نور و حرارت خورشید را بگیرند. تمام موجودات زنده بیمار، زرد و خشک شده و در نهایت می میرند.
این یک نوع خورشید است. به قدری نقش این خورشید مهم است که پروردگار مهربان عالم در قرآن مجید به دو صورت از این خورشید یاد کرده است؛ یکی به صورت خبر از وجود خورشید که چه جایگاهی در این عالم دارد و یکی نیز سوگند به خورشید و گستردگی روشنایی و نور آن. قسم خورنده شخص پروردگار است؛ یعنی باید دید این مسأله از چه جایگاه عظیمی برخوردار است که پروردگار عالم به نور و حرارت گسترده خورشید سوگند یاد می کند.
ص:111
خداوند متعال در سوره مبارکه نحل می فرماید:
« وَ سَخَّرَ لَکُمُ اَللَّیْلَ وَ اَلنَّهٰارَ»
که خود این لیل و نهار در ارتباط با خورشید است. عمق مطلب در لام «لَکُمُ» است، یعنی همه محور این آیه، یک «لام» است.
« وَ سَخَّرَ لَکُمُ اَللَّیْلَ وَ اَلنَّهٰارَ وَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ وَ اَلنُّجُومُ مُسَخَّرٰاتٌ بِأَمْرِهِ إِنَّ فِی ذٰلِکَ لَآیٰاتٍ لِقَوْمٍ یَعْقِلُونَ» (1)
اولاً روی حرف با آنهایی است که حرف را می فهمند؛ یعنی با نفهم ها کار ندارد.
آنها ارزش این را ندارند که خدا با آنها حرف بزند. شما که می فهمید ارزش دارید که مورد خطاب قرار می گیرید.
این «لام» یعنی من به نفع همه شما قرار دادم؛ یعنی چقدر شما را دوست داشته ام که قبل از این که شما را به عالم بیاورم، تمام وسایل زندگی شما را آماده کرده ام. اگر بنای:
« إِنِّی جٰاعِلٌ فِی اَلْأَرْضِ خَلِیفَةً» (2)
را نداشتم، زمین را نمی آفریدم. برای این که میلیاردها سیّاره در این عالم بود و من بی توجّهی - معنوی - به آنها ندارم. اگر توجّهی به زمین دارم، به خاطر شما انسان ها است.
ص:112
کعبه چقدر عظمت دارد؟ قبله میلیاردها انسان نمازگزار است. فرمود:
«بَیْتِیَ» (1)خانه ام. به قدری عظمت دارد که آن در دل مسجد الحرام و در حرم قرار داده است. حرم قطعه ای از مکه از شمال و جنوب و شرق و غرب، با فاصله های مختلف است.
چقدر برای حرم ارزش قائل است که اگر محرِم، علف خشک حرم را بخواهد بکند، حرام است. چقدر حرم مهم است که اگر درختی سایه شاخه اش در حرم باشد و کبوتری روی این درخت باشد و محرم دست تکان بدهد و کبوتر فرار کند، مرتکب حرام شده است.
ولی در قرآن مجید فرموده است:
« لاٰ أُقْسِمُ بِهٰذَا اَلْبَلَدِ» (2)
قسم به این شهر، به این حرم و مسجد الحرام، به این بیت، اما نه به طور مستقل:
« وَ أَنْتَ حِلٌّ بِهٰذَا اَلْبَلَدِ» (3)
به خاطر گل جمال تو ای حبیبم که در این شهر هستی، به این شهر قسم می خورم. اگر تو نباشی، نمی خواهم کعبه، مسجد الحرام و حرم باشد. این عظمت انسان است.
من اگر به زمین نگاه می کنم، به خاطر تو نگاه می کنم. من اگر خورشید را خلق
ص:113
کردم، برای شماست و اگر قمر، روز، شب و ستارگان را در عالم بالا قرار دادم، برای شما زمین نشینان است. بودن این ها به خاطر تو است والا این ها لیاقت بالانشینی را ندارند. این معنای «لَکُمُ» در آیه است.
شما اهل عقل ببینید که دانه بسته سیاه زبر، وقتی نور و حرارت خورشید را جذب کند، به چه چیز تبدیل می شود؟ شما هم اگر نور و حرارت عشق را درست جذب کنید، چه خواهید شد؟ در هزینه و جذب عشق ادب داشته باشید: دانه ای در صیدگاه عشق بی رخصت مچین کز بهشت آدم به یک تقصیر بیرون می رود (1)
شاعر، در این تک بیت غوغا کرده است. از زورخانه ای ها که کمتر نیستیم؟ می خواهد میل را بگیرد، به مرشد می گوید: رخصت! ادب می کند. با این که میان دار است، اما می خواهد شنا برود، می گوید: رخصت! بعد به همه تماشاگران رو می کند، دور می زند و می گوید: رخصت! تا این حد اینجا ادب مهم است.
زمین، خانه معشوق است. دریا، صحرا، ابر، باد و باران، همه ابزار معشوق برای تولید خیر برای انسان هستند، همه دو ادب را رعایت می کنند؛ یک ادب این که حرف خالق را گوش می دهند و ادب دیگر این که خود را برای تو خرج می کنند، اما تو داری خرج چه کسی می شوی؟
ص:114
هر چه بر تو آید از ظلمات و غم
آیا ما را واقعاً برای غصه خوردن و زندگی در فضای وحشت و ناامنی آفریده اند؟
خدا در قرآن می فرماید:
« فَإِمّٰا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدیً فَمَنْ تَبِعَ هُدٰایَ فَلاٰ خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لاٰ هُمْ یَحْزَنُونَ» (1)
نمی خواهم یکی از شما غصّه دار، با ترس، بیم و اضطراب زندگی کند. برای این چند روزه زندگی، چقدر ظلم، گناه، فساد، ترس و وحشت به وجود آورده اید؟
امیرالمؤمنین علیه السلام در «نهج البلاغه» در خطبه قاصعه می فرماید:
ابلیس بی ادب، شش هزار سال خدا را عبادت کرد، (2)گفتند: سجده کن،
ص:115
گفت: من سجده نمی کنم، گفتند:
« فَاخْرُجْ مِنْهٰا فَإِنَّکَ رَجِیمٌ» (1)
برو، تو رانده شده ای:
« وَ إِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتِی إِلیٰ یَوْمِ اَلدِّینِ» (2)
همه شش هزار سال عبادت تو نیز باطل شد و قبول نیست.
خدا عجیب بی ادبان را ذلیل، بی آبرو و خوار می کند. آنها را در درون خود ذلیل و دچار مضیقه می کند، به طوری که می خواهند برای راحت کردن خود دست به خودکشی بزنند.
این خورشیدی است که به آن قسم نیز می خورد؛ چون جایگاه با عظمتی دارد:
« وَ اَلشَّمْسِ وَ ضُحٰاهٰا» (3)
سوگند به خورشید و به نور گسترده آن.
اما خورشید دوم: این خورشید نیز در قرآن مطرح شده است. سوره «عَمَّ یَتَسٰاءَلُونَ» اسم دیگر این خورشیدِ فلک را «سراج وهّاج» گذاشته است:
« وَ جَعَلْنٰا سِرٰاجاً وَهّٰاجاً» (4)
چراغ افروخته و چراغی که نور و حرارت خود را خودش تولید می کند. سوره
ص:116
مبارکه احزاب، خورشید را که وجود مربّی، معلّم خیرخواه، دلسوز الهی و ملکوتی است تا نور و حرارتی همراه او کرده اند که این نور و حرارت را رایگان در اختیار خواهندگان بگذارند. برای این که خواهنده این نور بسته، سیاه و کوچک است و با حرارت و نور این خورشید الهی شکافته و شاخه انسانیت از زمین بشریت او ظهور کند تا به شجره طیّبه تبدیل شود:
« أَ لَمْ تَرَ کَیْفَ ضَرَبَ اَللّٰهُ مَثَلاً کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ أَصْلُهٰا ثٰابِتٌ وَ فَرْعُهٰا فِی اَلسَّمٰاءِ» (1)
این موجودِ زمینیِ دربسته که زمانی نطفه ای کمتر از یک میلی گرم بوده و بیشتر آن نطفه نیز از بین رفته، این نور از وجود این بشر خاکیِ بسته، درخت انسانیت را برویاند و تمام این گِل وجود او را به گُل ملکوت تبدیل کند.
چه آیه عجیبی است. دلم می خواست در طول ماه رمضان فقط این آیه را بگویم:
« إِنّٰا أَرْسَلْنٰاکَ شٰاهِداً وَ مُبَشِّراً وَ نَذِیراً * وَ دٰاعِیاً إِلَی اَللّٰهِ بِإِذْنِهِ وَ سِرٰاجاً مُنِیراً» (2)
همان طور که خورشید و فلک را گفت: «جعل» یعنی خدا قرار داده است، اینجا می فرماید: «إِنّٰا» ، درباره خورشید فلک می فرماید: من، اما درباره خورشید مربّی الهی می فرماید: ما، یعنی تمام صفات و اسمای خود را در ظهور این خورشید به کار
ص:117
گرفته ایم. اینجا فقط قدرت، اراده و عناصر را به کار گرفتم، اما آنجا اسما و صفات را.
« إِنّٰا أَرْسَلْنٰاکَ شٰاهِداً»
من تو را به عنوان شاهد فرستاده ام. شاهد چه چیز و چه کسی؟ یعنی اگر مردم می خواهند بدانند که عالم خدایی دارد، با اسما، صفات، جلال، جمال و کمالات بی نهایت، خورشید وجود تو را نگاه کنند، تا تو شاهد بر خدا شوی.
« شٰاهِداً وَ مُبَشِّراً»
من تو را فرستاده ام تا به بندگانم رحمت، رضوان، بهشت، مغفرت، کرم، احسان و کرامت مرا بشارت دهی که اگر به تو اقتدا کنند و از نور تو بهره بگیرند، من همه این ها را به آنها عطا خواهم کرد.
« مُبَشِّراً وَ نَذِیراً»
تو را فرستاده ام که بندگانم را هشدار دهی که خود را گرفتار جهنم و عذاب فردا نکنند.
« وَ دٰاعِیاً إِلَی اَللّٰهِ»
تو را فرستاده ام که دست این زمینیان را بگیری و در دست من بگذاری. آیا ما از شدت عشق و محبت، دست دراز کرده ایم تا به ما دست بدهند؟ خدا در این آیه می فرماید: نه، من دست دراز کرده ام و به شما می گویم: با من دست بدهید.
تو را فرستاده ام که روی بندگانم را به جانب من برگردانی و آنها را با من آشنا کنی.
واسطه ای از این بالاتر؟ بعد از آن گفته است: همه کارهای خود را رایگان انجام بده و هیچ توقعی از بندگان من نداشته باش. همه را به من و به بهشت برسان. (1)
ص:118
زندگی سالمی برای آنها بساز و به آنها بگو:
« لاٰ أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِی اَلْقُرْبیٰ» (1)
من هیچ پاداشی از شما نمی خواهم. بلکه فقط پاداش من یک چیز است:
ص:119
« إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِی اَلْقُرْبیٰ» (1)
به اهل بیتم علیهم السلام صمیمانه محبت کنید و در عمل با آنان هماهنگ شوید و پاداشی غیر از مودّت اهل بیت علیهم السلام از شما نمی خواهم.
« مٰا سَأَلْتُکُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَکُمْ» (2)
این پاداش نیز برای خود شما باشد و این پاداش همان قرآن است. یعنی اگر با اهل بیت من هماهنگ شوید، سود دنیا و آخرت آن برای خود شما است و روزی که از قبر درآمدید، آنها را صدا کنید، تا به فریاد شما برسند. این برای خود شما باشد، من که نیازی ندارم. تو نیازمند این فریادرس ها هستی.
« وَ دٰاعِیاً إِلَی اَللّٰهِ بِإِذْنِهِ وَ سِرٰاجاً مُنِیراً»
حبیب من! تو خورشید نور دهنده، «سِرٰاجاً وَهّٰاجاً» و «سِرٰاجاً مُنِیراً» ، مربّی خیرخواه، دلسوز، بی مزد، ملکوتی و الهی هستی. این خورشید نور دهنده است.
خورشید سوم؛ انسانی است که از نور نبوت و امامت امامِ هدایت استفاده می کند و روح او بعد از مدتی به نوری یک پارچه تبدیل می شود و در وجود او جلوه و مظهر کامل این خورشید ظاهر می شود. آیه ای در این زمینه ببینید. خداوند در سوره حدید می فرماید:
ص:120
« یٰا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا اِتَّقُوا اَللّٰهَ» (1)
ای مردم! از همه گناهان دور شوید. معلوم می شود این دوری، شدنی است که به ما امر می کند؛ چون اگر نشدنی بود که نمی فرمود. در ماه رمضان مگر از گناه دوری نکردید؟
پس می شود دوری کرد:
« وَ آمِنُوا بِرَسُولِهِ یُؤْتِکُمْ کِفْلَیْنِ مِنْ رَحْمَتِهِ»
به رسول من پیوند بخورید تا برای شما سه کار کنم؛ اول: از طریق پیامبر زندگی دنیا و آخرت شما را از رحمتم پر می کنم.
« وَ یَجْعَلْ لَکُمْ نُوراً تَمْشُونَ بِهِ»
«نُوراً» نکره است، الف و لام ندارد، نکره بودن نور دلالت بر عظمت آن دارد.
دوّم: تمام درون شما را غرق در روشنایی می کنم که آن روشنایی مانند نورافکن پیشاپیش شما را روشن می کند تا در زندگی راه را از چاه تشخیص دهید و گرفتار امثال زلیخا نشوید. با این نور گرفتار ربا، دروغ، یاوه گویی، غیبت، تهمت و هرزه گویی نخواهید شد و بهترین زندگی را می کنید.
سوم: شما را غرق در آمرزش خودم می کنم که در روز قیامت وقتی پرونده شما را بخوانند، از من می پرسی: آیا این پرونده من است؟ می گویم: بله، برای تو است.
می گویی: پس گناهانی که می کردم کجاست؟ می گویم: حرارت نور نبوت و امامت گناهانت را سوزاند و نابود کرد.
حضرت یوسف علیه السلام از خورشید وجود حضرت ابراهیم علیه السلام جدّ پدر، حضرت اسحاق علیه السلام پدر پدر و حضرت یعقوب علیه السلام پدر خود، این چنین بهره گرفت. در زندان نیز به این معنا اشاره فرمود:
« مِلَّةَ آبٰائِی إِبْرٰاهِیمَ وَ إِسْحٰاقَ وَ یَعْقُوبَ» (1)
حضرت یعقوب علیه السلام نیز به این معنا اشاره می کند:
« کَمٰا أَتَمَّهٰا عَلیٰ أَبَوَیْکَ مِنْ قَبْلُ إِبْرٰاهِیمَ وَ إِسْحٰاقَ» (2)
حضرت یوسف علیه السلام خورشید شده بود. جان و عشق او برخاسته از این معرفت بود و معشوق او خدا بود، اما زلیخا چون معلّم الهی نداشت، تاریک بود. عاشق شد، اما معشوق او شهوت بود. به اشتباه می گویند: زلیخا عاشق حضرت یوسف علیه السلام بود، او گرفتار اشتهای کاذب و شهوت شده بود. عشق هایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود (3)
اگر اسم این ها عشق است، پس چرا نمی ماند؟ پس چرا آخرش به نزاع و طلاق می کشد؟ این عشق در مقابل خود معشوقِ پوچ، فراری، نامرد، بی وفا و خائن دارد.
ص:122
اما عشق حضرت یوسف علیه السلام کمال و رحمت بی نهایت بود. او پُر بود که به قرار گرفتن در کنار زلیخا اصلاً نیازی احساس نمی کرد. زلیخا می گفت: یا جواب مرا بده، یا تو را به زندان می اندازم. اما حضرت از آن سالن آینه کاری، کاشی کاری، پرده های زربفت، فرش های گران قیمت، سفره های رنگین فرار کرد. اما چون زلیخا قدرت داشت و زن نخست وزیر مصر بود حضرت یوسف علیه السلام را به زندان انداخت. او در اتاق تنگ، تا زندانبان دربِ زندان را بست و قفل کرد، گوشه اتاق زندان نشست و فرمود:
« رَبِّ اَلسِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمّٰا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ» (1)
خدایا! مرا از جهنم درآوردی و در بهشت گذاشتی. این سالن، جای پرمضیقه و تاریکی بود، اما من در اینجا دیگر مزاحم ندارم. فقط من و تو هستیم. و نه سال در این زندان ماند؟ اما خدا به او چه پاداشی داد؟ نالم به کویت حالی از درد جدایی
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:123
نماینده پاکی ها در مقابل ناپاکی ها
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:124
ص:125
ص:126
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
اگر حضرت یوسف علیه السلام نماینده پاکی، راستی و فضیلت ها بود، که البته باید هم این گونه باشد؛ زیرا قرآن کریم از او به عنوان مظهر درستی، پاکی و کرامت یاد می کند، زلیخا نیز نماینده آلودگی، ناپاکی، پستی و خسّت بود.
باید گفت: بین این دو انسان، تفاوت اصولی و ریشه ای وجود داشت و هیچ نقطه مشترکی در انسانیت با هم نداشتند، به جز در بشریت که جنبه مادی انسان است.
« قُلْ إِنَّمٰا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ»
نه «انسان مثلکم» ، کلمه « بَشَرٌ » در فرهنگ قرآن کریم، فقط جنبه مادی، زمینی و جسمی انسان را در نظر دارد. در زمینه بشریت، میلیاردها انسان با هم در خلقت یکسان هستند، البته نه در جرم بدن. چنان که به پیغمبر صلی الله علیه و آله با آن عظمت می فرماید:
به اهل مکّه بگو:
« قُلْ إِنَّمٰا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ»
من از حیث بدنی مانند شما هستم. اهل بیمار شدن، خواب، خنده، گریه، ازدواج، خوردن، آشامیدن و مردن هستم. در این جنبه من از شما امتیاز بیشتری ندارم، اما:
ص:127
« یُوحیٰ إِلَیَّ» (1)
امتیاز من در انسانیت، عقل، روح، فطرت، وجدان، قلب و باطن من است؛ چون من در مقام قرب حضرت حق و گیرنده وحی هستم. این برای جنبه انسانیت من است، نه برای جنبه بشری من؛ چون در بشر بودن، من مانند شما هستم.
تمام افراد بشر دارای ماهیت واحدی هستند، ولی در انسانیت با هم تفاوت های بسیار شگفت انگیزی دارند.
نه تنها انسان ها در جرم بدن تفاوت دارند، بلکه در مواردی که یک رنگ، یکسان، یک شکل و یک وزن هستند، ولی در همین موارد چندگانه، تفاوت های عجیب و شگفت انگیزی هست. تا ثابت شود مظهر پاکی ها با نماینده آلودگی و ناپاکی ها در میزان آفرینش چقدر اختلاف و تفاوت دارند که هم در عملکرد و هم در آثار اعمال، چه در دنیا و چه در آخرت اختلاف دارند.
ما در فارسی می گوییم: شیر، لغت عربی آن در قرآن کریم «لبن» آمده است:
« لَبَناً خٰالِصاً سٰائِغاً» (2)
همین لفظ شیر را در دو جای دیگر در ادبیات فارسی به کار می بریم؛ یکی شیر، شیر جنگل است که در گرسنگی حمله می کند، می درد، قطعه قطعه می کند و می خورد، آن وقت آرام می گیرد. در عالم طبیعت این یک نوع شیر است. یک نوع شیر هم در عالم طبیعت، شیر مادر است که همه حیات، توان، قدرت و رشد برنامه های مادی و معنوی کودک وابسته به آن است. اما اینها با هم چه تفاوتی
ص:128
دارند؟
تفاوت آنها این است که یکی حمله می کند، می درد، قطعه قطعه می کند می خورد و حساب هیچ چیزی را نمی کند، اما این شیر، رشد و کمال می دهد، مغز را می پروراند، اعصاب را قوی می کند، به پوست رنگ می دهد، بچه را سیر می کند، توان و قدرت عصبی بچه را بالا می برد و قدرت دفاع بدن او را در مقابل میکروب ها قوی تر می کند.
یک شیر هم، شیر فلزی، آهنی و برنجی که در خانه ها است که به سدّ، چشمه، چاه و یا رودخانه وصل شده، برای آب آشامیدنی است که مردم با این شیر وضو می گیرند، غسل می کنند، طهارت معنوی به دست می آورند، آلودگی را شستشو می دهند، خانه، لباس، آشپزخانه و ظرف ها را به پاکی می رسانند. تفاوت این ها البته تفاوت در لفظ است؛ یعنی یک لفظ با مصادیق مختلف است، که همه را شیر می گوییم.
به همه انسان ها بشر می گوییم، اما یکی فرعون و دیگری موسی علیه السلام است. یکی نمرود و دیگری حضرت ابراهیم علیه السلام است. یکی رسول خدا صلی الله علیه و آله و دیگری ابوجهل است. یکی امیرالمؤمنین علیه السلام و در مقابل او معاویه است.
تفاوت این دو بشر در بدن، چهره نگاری آنها از جانب خدا، پوست، گوشت و استخوان نیست، بلکه تفاوت آنان در انسانیت، عقل، قلب، ایمان، وجدان، فطرت و کرامت است. این یکی حضرت موسی بن عمران و کلیم الله است، آن یکی از مؤمنانی است که با زبان «لا اله الا الله» می گویند.
خداوند در سوره طه می فرماید: آنها را به درخت، دار می زنند و دست و پای آنها
ص:129
را قطع می کند که چرا «لا اله الا الله» می گویید. (1)آن یکی با خدا به طور مستقیم حرف می زند، در حالی که طرف مقابل به این سخن گوی خدا می گوید: تو جادوگر، ستمکار، ساحر و به هم زننده نظام طبیعت هستی؛ یعنی آن چه زشتی در خود اوست، به دیگری نسبت می دهد. همچنان که اینجا حضرت موسی علیه السلام و فرعون با یکدیگر تفاوت دارند. بعد از مرگ نیز در جایگاه آخرتی با هم تفاوت دارند. حضرت موسی علیه السلام در بهشت از چشمه سلسبیل و از چشمه ای که:
« عَیْناً یَشْرَبُ بِهٰا عِبٰادُ اَللّٰهِ یُفَجِّرُونَهٰا تَفْجِیراً» (2)
می آشامد، اما فرعون در جهنم از ماده پرخونِ پرچرکِ بسیار بدبویی به نام «زَقُّومٍ» می آشامد:
« لَآکِلُونَ مِنْ شَجَرٍ مِنْ زَقُّومٍ» (3)
وقتی از پیغمبر صلی الله علیه و آله می پرسند: «زَقُّومٍ» که خدا در سوره واقعه از آن یاد می کند
ص:130
چیست؟ حضرت صلی الله علیه و آله می فرماید: اگر قطره ای از آن را در دریا بریزند، همه موجودات زنده زمین را نابود می کند. (1)مثلاً زنبور، ما همه انواع زنبورها را می گوییم، اسم دیگری هم ندارند. همه آنها نیز با گیاه، گل، گلستان، مرغزار و جنگل ها سر و کار دارند، فقط یک نوع از آنها با دیگران تفاوت دارد که شهد گیاهان را می خورد و در کارگاه وجود خود به بهترین ماده غذایی جهان به نام عسل تبدیل می کند.
زنبورهای دیگر نیز همین گیاهانی که این گروه می خورند، آنها نیز می خورند، ولی فقط سمّ تولید می کنند که گاهی مردم و یا حیوانات دیگر را نیش می زنند و حتی می کشند، در حالی که از همه گیاهانی که زنبور عسل می خورد استفاده کرده اند.
خدا در قرآن فرق زنبور عسل با زنبورهای دیگر را بیان می کند. وجود این زنبورهای عسل ساز به وحی وصل است و همین مقدار اتصال از این حیوان کوچک باعث شده که گیاهان خورده شده به عسل تبدیل شود:
« وَ أَوْحیٰ رَبُّکَ إِلَی اَلنَّحْلِ أَنِ اِتَّخِذِی مِنَ اَلْجِبٰالِ بُیُوتاً»
من به زنبور وحی کردم که در کوه ها برای خود منزل و لانه بگیرد. سرچشمه وحی در اینجا ربوبیت پروردگار است؛ یعنی جنبه تربیتی پروردگار:
ص:131
« وَ مِنَ اَلشَّجَرِ»
و روی درخت ها برای خود لانه بسازد:
« وَ مِمّٰا یَعْرِشُونَ» (1)
و روی داربست باغ ها لانه بساز. برای این که اول باید مخزن باشد، تا عسل ذخیره شود، اگر لانه نسازد، وقتی هر جا نشست، ذره از عسل ها را می ریزد و دیگر عسل به دست کسی نمی رسد، لذا اول می گوید: مخزن درست کن.
زنبور شناسانِ جهان می گویند:
زنبورها با آن مغز کوچک خود که از ارزن کوچکتر است، چهارصد و شصت رشته علم را به کار می گیرند تا کار ساختن مخزن، لانه و عسل را انجام دهند. این فقط کار وحی و اتصال به خدا است.
اگر پروردگار عالم با آن زنبورهای زرد بزرگ رابطه وحی را برقرار می کرد، آنها نیز همین کار را می کردند، اما خدا در عالم تکوین فقط با یک نوع زنبور این رابطه را برقرار کرده است.
« ثُمَّ کُلِی مِنْ کُلِّ اَلثَّمَرٰاتِ» (2)
بعد از خانه ساختن، از همه محصولات درختان بخور، که چه کند؟
« فَاسْلُکِی سُبُلَ رَبِّکِ ذُلُلاً»
با تواضع، فروتنی و خاکسازی راه خدا را طی کن و بعد از وحی و طی جاده خدا، جاده ای که برای او کشیده است:
ص:132
« یَخْرُجُ مِنْ بُطُونِهٰا شَرٰابٌ» (1)
آشامیدنیی از شکم او بیرون می آید که:
« مُخْتَلِفٌ أَلْوٰانُهُ فِیهِ شِفٰاءٌ لِلنّٰاسِ»
این آشامیدنی در هر رنگی که باشد، برای تمام انسان ها است. به بیماران مبتلا به مرض قند می گویند: شیرنی نخور، ولی یک قاشق عسل بخور، برای مریضی تو خوب است. این نتیجه وحی و طی کردن راه خداست.
خدا در قرآن این حشره کوچک را با عسل و خانه سازی روی دست بلند کرده و به ما انسان های بزرگ نشان می دهد و با قاطعیت می فرماید:
این نتیجه ارتباط با وحی و طیّ کردن راه خدا است. اما تو چه کار می کنی؟ تو با چه کسی در ارتباط هستی؟ به تو نیز با این همه گناه و فساد وحی می شود؟ چه کسی وحی می کند؟
« إِنَّ اَلشَّیٰاطِینَ لَیُوحُونَ إِلیٰ أَوْلِیٰائِهِمْ» (2)
شیاطین فرهنگ باطل، فساد و گناه را مرتب به دوستان خود وحی می کنند و دوستان آنان نیز این وحی را مرتب به کار می گیرند. آنها با این جثه خود با وحی شیاطین تولید آلودگی، پلیدی، نجاست اخلاقی و عملی می کنند. خدا در مورد زنبور می فرماید:
ص:133
نزد من وزن و ارزش دارد، اما در مورد این انسان ها می فرماید:
« فَلاٰ نُقِیمُ لَهُمْ یَوْمَ اَلْقِیٰامَةِ وَزْناً» (1)
آنها با این تمدن و علم، در روز قیامت ذره ای نزد من ارزش ندارند. کجای قرآن می فرماید: من زنبور را روی دست بلند کردم و به شما نشان دادم؟
در آخر آیه می فرماید:
« إِنَّ فِی ذٰلِکَ لَآیَةً لِقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ» (2)
وضع زنبور، اشاره برای آنهایی است که عقل دارند، می فهمند و اندیشه می کنند که زنبور با این وزن کم، با اتصال به وحی و طیّ کردن راه خدا عسل ساز و مفید است، اما این ها با آن جثه صد کیلویی، هفتاد سال است که تنها نجاست ساز هستند. کود انسانی تولید کردن در این عالم که ارزش ندارد.
بعد در قیامت به این ها می گویند: هنر شما در هفتاد سال همین تولید کود بود، کودی که از این همه فضله و لاشه شیر و سگ و حیوانات در زمین بود، ما شما را در دنیا برای تولید کود نیاورده بودیم. این همه زمین و آسمان را معطل کودسازی شما نکرده بودیم.
همه آهوها زیبا و تیزرو هستند، وقتی می دوند، قدرت دارند تا هفتاد کیلومتر در
ص:134
ساعت بدوند. همه آهوها علف خوار هستند. اما آهوی ختن خیلی عجیب و شگفت آور است. تمام آهوها در ماهیت آهو بودن مساوی و بی فرق هستند، آهوی بیابان های دامغان، اروپا، آمریکا و آهوهای باغ وحش همه آهو هستند، ولی فقط در ماهیت آهو بودن مساوی هستند و در کارکرد با هم دیگر بسیار فرق دارند.
آهو علف می خورد. با این که علف های شیرین، خوب، پرقیمت و تازه را می خورد، ولی فقط سرگینِ بدبوی کثیف را تولید می کند.
آهویی دیگر نیز همان علف را می خورد، نه چیز دیگری را، ولی زیر ناف او علف خورده شده به مشک خوشبو تبدیل می شود. سلاطین و پولدارهای جهان عاشق این مشک هستند؛ چون مشک آهوی ختن از قدیمی ترین و گران ترین مواد خوشبوی طبیعی عالم بوده است و در مغازه ها به عنوان کالایی گران قیمت قرار گرفته است و با پول زیادی معامله می شود. آهوان از نظر ماهیت حیوانی، یکی دیده می شوند، اما آهویی سرگین ساز کجا و آهویِ مشک ساز کجا؟
شیرها از لحاظ لفظ یکسان هستند، اما آیا شیر جنگل که می درد و می خورد با شیر سینه مادر یکی است؟ زنبورها همه یکسان هستند، یکی می خورد و عسل درست می کند، با آن زنبوری که می خورد و سم درست می کند و نیش می زند و یا می کشد یکسان هستند؟ آهوانی که سرگین می سازند، با آن آهویی که مشک می سازد، یکسان هستند؟ اگر کسی بگوید: یکسان هستند، در اوج حماقت است.
مثلاً زمین همه جا را می گویند: زمین است، ماهیت ظاهری زمین ها یکی است، ولی زمینی گیاه و گل پرورش می دهد، باغ، گلستان و گلزار می سازد، که مردم با
ص:135
تماشای پروریده های آن زمین لذّت می برند، رفع خستگی می کنند، به منطقه شکل و زیبایی می دهد و زمین دیگر نیز شوره زار و بیابان است و غیر از خس و خاشاک هیچ چیزی دیگری به بار نمی آورد. حیات نبات را به آن جا بدهند، به آن سیر منفی می دهد و آن را نابود می کند. آیا این ها یکسان هستند؟
نیزارها را که با قد بلند در کنار رودخانه ها می رویند. تمام نی ها نی هستند و از یک نوع آب می خورند، اما یک نوع نی را در می آورند که تو خالی است و به درد نمی خورد؛ چون که باد در آن می افتد. و یک نوع نی هم در می آورند که ظرف بلوری قیمتی را در کنار آن می آورند، با تیغ تمیز، صاف، بی میکروب، استریلیزه شده، سر نی را می برند و آن را خالی می کنند، شکر را از داخل آن بیرون می آورند. همه نی ها در ماهیتِ چوبی، نی هستند، اما نی تو خالی کجا و نی شکر کجا؟
سنگ آبی، رنگ زیبا، جذاب و قشنگ، مغازه داران قطعه ای از آن را در مغازه کثیف و پردود، تکه تکه و کوچک می کنند، به قدری رنگ این سنگ قشنگ است، از درون صد دانه از آن، نخ رد می کنند و آن را آویزان می کنند، و خیلی ارزش ندارد.
اما در نیشابور نیز همین سنگ خوشرنگ را در می آورند و کنار حرم حضرت رضا علیه السلام می آورند و به مغازه تمیز و شخص هنرمند می دهند، می گویند: به این ابعاد بتراش، چند دانه اش را وزن کن، ببین چقدر ارزش دارد؟ هر دانه را وزن می کند و می گوید: ده میلیون تومان. چه کسی می خواهد پول آن را بدهد؟ می گویند: این چهار تا فیروزه می خواهیم روی ضریح حضرت رضا علیه السلام نصب کنیم. آیا این دو سنگ با هم یکی هستند؟
ص:136
جادوگران چوب در دست گرفتند، به فرعون گفتند: در برابر چشم مردم این چوب ها را وسط میدان می اندازیم و به شکل های عجیب و غریب نمایش می دهیم؛ یعنی تغییر در چوب حاصل نمی شود، بلکه ما دید چشم را به اشتباه می اندازیم تا نبوت حضرت موسی علیه السلام را بکوبند و دهان موسی علیه السلام را ببندند.
این چوب ها، با چوب دستی موسی علیه السلام یکی است، اما چوب دستی موسی علیه السلام به اراده و نیروی خدا وصل است، لذا تا چوب ها را به میدان آوردند، خدا فرمود:
« أَلْقِ مٰا فِی یَمِینِکَ» (1)
چوبی که در دست تو است، اکنون به قدرت ما وصل است، آن را بر روی زمین رها کن. حضرت موسی علیه السلام چوب را رها کرد:
« فَإِذٰا هِیَ حَیَّةٌ تَسْعیٰ» (2)
تمام جادوی جادوگران را با یک نفس بلعید. بعد خدا به موسی علیه السلام فرمود:
دوباره اژدها را بگیر. گرفت و دید که همان چوب شد. آیا این ها با هم یکی هستند؟
این تفاوت ها را اکنون در این مورد به کار بگیرید: دو نفر هستند، دو انسان، هر دو آب، نان، میوه، گوشت حلال می خورند، یکی خوراک ها را به حسد، حرص، بخل، کینه، بددلی، غرور، منیّت و ریا تبدیل می کند و کارگاهی است که با این خوردنی ها
ص:137
کثافت ها را تولید می کند. این کارگاه، بدن معاویه ها است.
دیگری نیز همین آب، نان، میوه، گوشت را خورده و نتیجه آن «نهج البلاغه» و هزار رکعت نماز با گریه در شبانه روز، نطفه او حسنین، زینبین و قمر بنی هاشم علیهم السلام شد. آیا این ها یکی هستند؟ (1)
« هَلْ یَسْتَوِی اَلَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِینَ لاٰ یَعْلَمُونَ» (1)
بهشت و جهنم، لعنت و رحمت، بُعد و قرب، این ها برای چه هستند؟ مشخص است که برای این تفاوت ها هستند. خدا خوان، با خدا دان فرق دارد
حضرت یوسف علیه السلام و زلیخا چه کسانی هستند؟ فرق آن ها همین بود که بیان شد. آیا شما مردان نیز مانند حضرت یوسف و موسی علیهما السلام هستید؟ و شما زن ها مانند حضرت مریم؟ یا نه گروهی از شما زنان مانند زلیخا هستید و گروهی از شما مردان، مثل فرعون، معاویه و یزید هستید؟
این را بدانید که مقام شخص ارزش دار، تا جایی می رسد که مانند قمر بنی هاشم علیه السلام سی و دو ساله که امام حسین علیه السلام در برابر او از جا بلند می شود و حالت ادب می گیرد و به او می فرماید: جانم فدای تو. از آن روزی که ما را آفریدی
ص:139
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
جهان بینی یوسف علیه السلام و زلیخا
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:140
ص:141
ص:142
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
وجود مبارک حضرت یوسف علیه السلام و زلیخا، دو نگاه متفاوت و مختلف به خود، جهان و همه تحولات زندگی داشتند. نگاه حضرت یوسف علیه السلام ریشه در آگاهی، معرفت و بینش ایشان و نگاه زلیخا ریشه در هوی، هوس و شهوت داشت.
چشم با هر عینکی که جهان و انسان را نگاه کند، با همان رنگ می بیند. اگر این عینک، عینکِ عقل و خرد، اندیشه و معرفت، وحی، امامت و نبوت باشد، جهان و انسان را همان گونه که هستند خواهد دید. یعنی با دید حق می بیند و به حق نیز عمل می کند و در زندگی، تحول پیدا می کند. فریب نمی خورد و دچار خیالات بیهوده و سراب نمی شود.
این سه مطلبی است که خدا در قرآن می فرماید: خیال، سراب و فریب خوردن.
در سوره یوسف می فرماید: وقتی برادران برگشتند، پدر به آنها فرمود: یوسف علیه السلام کجاست؟ با یقین کامل گفتند:
« فَأَکَلَهُ اَلذِّئْبُ» (1)
ص:143
گرگ او را خورد. حضرت یعقوب علیه السلام فرمود: نه، گرگ او را نخورد،
« بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنْفُسُکُمْ» (1)
بلکه شما فریب خوردید.
در مورد سراب، در سوره مبارکه نور می فرماید: زندگی کافران و بریدگان از خدا:
« کَسَرٰابٍ بِقِیعَةٍ یَحْسَبُهُ اَلظَّمْآنُ مٰاءً» (2)
مانند سرابی در بیابان و کویر گرم است که شخص تشنه از دور آن را آب می پندارد. در حالی که قطره آبی نیز وجود ندارد، فقط نمایشی از آب را می بیند.
این ها از زندگی نمایش های توخالی را می بینند و حقیقت را نمی بینند.
اما درباره خیال در بسیاری از آیات، از جمله در سوره مبارکه اسراء می فرماید:
« قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُمْ بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمٰالاً» (3)
حبیب من! به مردم بگو، شما را به گروهی که از نظر کار، عمل و زندگی به بدترین خسارت گرفتار شده اند، خبر بدهم؟
« اَلَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی اَلْحَیٰاةِ اَلدُّنْیٰا»
آنها کسانی هستند که در دنیا خیلی زحمت کشیدند، اما تمام زحمت آنها نابود شد؛ چون وقتی وارد قیامت می شوند، فقط با گوشت، پوست و استخوان وارد قیامت می شوند. هیچ چیز دیگر ندارند. این گوشت، پوست و استخوان و خونِ نجس که در آن بازار قیامت قابل خریدن نیست. زحمت کشیده اند، کار کرده اند، اما
ص:144
گرفتار خیال بودند.
« وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً» (1)
خیال می کردند که خوب زندگی می کنند.
حکمای الهی می گویند:
خواب این ها خیلی از بیداری آنها بهتر است. اقلاً زمانی که در خواب هستند، تکلیف ندارند، لذا فساد و گناهی مرتکب نمی شوند، فتنه ای به پا نمی کنند، ضرر و ضربه ای نمی زنند، خطری تولید نمی کنند. تا زمانی که بیدار هستند، دائم در ضرر هستند. در حالی که خواب بیداران حقیقی، بیداری است و خواب نیست.
شخصی به نام خلیفه در قبیله عرب بنی عامر بود، با لیلی، معشوقه مجنون، چند کلمه حرف زد، چند کلمه هم جواب شنید. این گفتگو از نظر معنا، نه ظاهر گفتگو، گفتگوی بسیار با ارزشی است: گفت لیلی را خلیفه کان تویی کز تو مجنون شد پریشان و غوی
«غوی» ؛ یعنی متحیر و سرگردان. گفت: آیا شما لیلی هستی که از دست تو مجنون پریشان و سرگردان و متحیر شده است؟ از دگر خوبان فزون تر نیستی
و پریشان تو شده است؟ گفت: چه می گویی؟ ریشه ای حرف بزن. با چه چشمی خود و جهان را نگاه می کنی؟ چشم تو از شعبه هوی، هوس و شهوت است و همه چیز را ابزار شهوت و هوس خود می بینی.
حتی یوسفی که خدا او را صدّیق نامید، تو او را اشتباه می بینی، عینک تو، عینکِ هوی و هوس است. ای کاش با عینکِ عقل، یوسف علیه السلام را می دیدی و او را ابزار زیبایی و برای سیر کردن کام شهوت حرام خود نمی دانستی. تا در همین کاخ، از کار او به زنی تبدیل می شدی که تو را کنار مادر عیسی علیه السلام می نشاندند، آن وقت در آیات خدا و تاریخ می گفتند: مریم و زلیخا. خدیجه و زلیخا، زینب و زلیخا. اما به خاطر اشتباه نگری، تو چقدر یوسف علیه السلام را کوچک و پست دیدی؟
اگر می دیدی که همه انسان ها برای رسیدن به کمال آفریده شده اند و جهان و هر چه در آن وجود دارد، ابزار رساندن تو به کمالات هستند و مقصد نهایی نقطه بی نهایت و آن هم «اللّه» است، آن وقت با این نگاه همه حرکات و روابط خود را نظام می دادی، بعد از چند سال که عمرت تمام شد، در آغوش ابدی رحمت بی نهایت خدا قرار بگیری. اگر اشتباه ببینی، از جهنم سر درمی آوری.
انبیا و ائمه علیهم السلام و اندیشمندان واقعی تاریخ بشر، همه این مسأله را ثابت کرده اند که انسان ترکیبی از بدن و روح است.
بدن که معلوم است از کجا به وجود آمده؟
« مِنْهٰا خَلَقْنٰاکُمْ» 1
ص:145
ص:146
بدن زمینی و از عالم ماده است، اما روح کجایی است؟ آیا او نیز از زمین است که در رحم مادر به ما پیوسته است؟ یا از جای دیگری است؟ کتاب خدا نشانی روح را داده است: که از عالم امر آمده است، عالم امر کجاست؟ عالم امر از ذات حضرت حق است.
« وَ یَسْئَلُونَکَ عَنِ اَلرُّوحِ قُلِ اَلرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی» (1)
البته عمق آیه برای ما روشن نیست. نمی دانیم یعنی چه؟ کلمه «أَمْرِ» و «رب» کجا را می گویند؟ نمی دانیم. آیا چه چیزی در وجود ما هست؟ ما خزانه چه گوهری هستیم؟ فقط خدا می داند. این عالم روح است. (2)
ص:147
آیه دیگر، عالم «نفخه رب» است،
« فَإِذٰا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» (1)
روح شما دمِ ربوبی است.
برای چه روح را به اینجا آورده اند؟ جای او در عالم امر خیلی عالی بود، ولی روح در عالم امر و نفخه، فقط روح بود و از همه کمالات خالی، ولی دارای استعداد
ص:148
همه کمالات بود. به عبارت خیلی ساده تر: موجودی به تمام معنا تهیدست، فقیر و نیازمند بود.
او را از عالم امر و نفخه به گذرگاه عالم مادی و به تعبیر امیرالمؤمنین علیه السلام (1)به این تجارت خانه وارد کردند که هیچ کجای عالم مانند اینجا کیفیت تجارت ندارد، ولی این گذرگاه مادی جای بقا نیست و عبوری می باشد، فقط برای تجارت است، لذا از عالم امر عبورش دادند و او را به عالم بدن که عالم ماده است، آوردند.
ابزاری مانند چشم، گوش، زبان، عقل، فطرت، قدم، دست، شکم و شهوت در اختیار او گذاشتند. راه این تجارت را نیز به وسیله بعثت انبیا و امامت امامان علیهم السلام، نزول کتب آسمانی، به خصوص قرآن، به او تعلیم دادند که چندین سال در این تجارت خانه و با کمک این ابزار تجارت کند. بعد به وطن اصلی که پیشگاه خدا است، برگردد:
« إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَیْهِ رٰاجِعُونَ» (2)
وقتی به بارگاه ربوبی برگشت می کند چه بهتر است که با کسبِ همه ارزش های الهی و انسانی وارد شود.
هر کس با کسبِ همه ارزش های الهی و انسانی، این گونه به قیامت وارد شود، یعنی از این گذرگاه، با این تجارت بگذرد و در قیامت وارد شود، اگر ما صد و بیست و چهار هزار پیامبر بر روی زمین محشر نشسته باشیم و این تاجر بیاید از کنار صف ما رد شود، تمام ما به احترام او از جا بلند می شویم.
فرشتگان، وقتی چنین تاجری وارد محشر می شود، چه می کنند؟ آیه سوره رعد:
«وَ اَلْمَلاٰئِکَةُ یَدْخُلُونَ عَلَیْهِمْ مِنْ کُلِّ بٰابٍ * سَلاٰمٌ عَلَیْکُمْ» (1)
گفتار خدا است که می فرماید: فرشتگانم از بالای سر، دست راست، دست چپشان، پیش رو و پشت سر آنان بر آنها وارد می شوند و سلام می کنند:
« سَلاٰمٌ عَلَیْکُمْ بِمٰا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَی اَلدّٰارِ» (2)
چه عاقبت خوشی در اینجا برای شما رقم خورده است. این هم احترام فرشتگان.
اما خود خدا چه کار می کند؟ می فرماید: وقتی این تاجر وارد بهشت می شود، روی تختی که برای او است تکیه می دهد، هوای الهی بهشت را استشمام کرده، صدای پروردگار را می شنود که:
ص:150
« سَلاٰمٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِیمٍ» (1)
بنده من! پروردگار رحیم و ربّ کریم به تو سلام می کند.
با ابزار چشم، آثار حضرت حق را ببیند و حق را بیابد، نماز بخواند، برای خدا گریه کند، با محبت به عباد خدا نگاه کند، تحصیل علم کند، قرآن را ببیند و بخواند و چشم را از آنچه که نگاه به آن حرام است، بپوشاند.
با گوش، صدای حق، قرآن، علم، وحی و صدای پاکان را بشنود. با دست، اعمال شایسته انجام دهد. با زبان ذکر خدا بگوید و با مردم گفتار خوب داشته باشد.
با شکم رزق خدا را بخورد. با شهوت، اولاد صالح به وجود بیاورد. با قدم به مجالس خدا برود. این ها تجارت روح است.
حضرت زهرا علیها السلام، دختر حضرت خدیجه کبری علیها السلام گریه می کرد و به پروردگار عرض می کرد:
«فَاجْعَل رُوحی فِی الأرواحِ الرابِحَة» (3)
ص:151
روح مرا جزء روح هایی قرا بده که با این ابزاری که به آنها دادی، سود کامل بردند.
حضرت خدیجه علیها السلام تمام این ابزار را چگونه به کار گرفت؟ برای کمالات روح.
حضرت زهرا علیها السلام شاهد مرگ مادر نبود. سه روز بعد از رحلت مادر، پیغمبر صلی الله علیه و آله ایشان را از خانه ابوطالب به خانه آورد. وقتی درب خانه را باز کرد، صدا زد: مادر! جواب مادر نیامد، به پدر گفت: مادر کجاست؟ پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: با ملکوتیان در پرواز است. چقدر این ابزار قیمت دارد.
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید:
با همین ابزار «ربح الجنة» سودی مانند بهشت را می برند و به لقای خدا و مقام قرب می رسند.
اگر دزدی با چهره آشنا، رفیق و عاشق به سراغ کسی برود و چشم، گوش، زبان، عقل و فطرت، دست، شکم و شهوت، قدم و انسانیت، او را از این ابزار بی نصیب کند و ابزار رشدش را در مسیر غلط بکار گیرد، روح خاموش می شود، از قدرت می افتد و دیگر به خدا برنمی گردد؛ چون توان برگشت به خدا را ندارد.
حضرت یوسف علیه السلام خوب می دید، درست می شنید و تمام ابزار بدن را برای کمالات روح به کار می گرفت:
« إِنَّهُ مِنْ عِبٰادِنَا اَلْمُخْلَصِینَ» (1)
اما زلیخا غارت شده هوی، هوس و شهوت بود.
ص:152
بعد از نُه سال پادشاه مصر به زلیخا و آن خانم ها گفت: نُه سال قبل با این جوان چه برخوردی داشتید؟
« مٰا خَطْبُکُنَّ» (1)
از میان زنها اول زلیخا جواب داد، گفت: ای پادشاه:
« إِنَّ اَلنَّفْسَ لَأَمّٰارَةٌ بِالسُّوءِ» (2)
ما کسانی بودیم که از درون فقط به زشتی ها دعوت می شدیم، اما این جوان بی نظیر و برحق بود؛ چون این حرف، حرف زلیخا است. وقتی پاکدامنی حضرت یوسف علیه السلام و جریان آن هفت سال را توضیح داد، به پادشاه گفت:
« اَلْآنَ حَصْحَصَ اَلْحَقُّ» (3)
حالا برای همه شما روشن شد که یوسف حق است و ما باطل. این اعتراف دشمن و این زن شیطان صفت است.
اینجا نکته ای باقی نگذارم. خیلی وقت قبل در کتابی دیدم، که جبرئیل گفت: من از زمانی که حضرت یوسف علیه السلام از دست برادران کتک می خورد، تا به مصریان به پول خیلی کم فروخته شد و بعد هفت سال گرفتار کامجویی آن زن بود و نه سال نیز
ص:153
با قدرت شیطانی آن زن در زندان بود، بعد که آزاد شد و روشن شد او کیست، حاکم کل مملکت شد. صبح او را روی تخت نشاندند، حالا عزیز مصر شده، حضرت موسی بن جعفر علیه السلام می فرماید: (1)لباس های دربار مصریان را بعد از زندان به او پوشاندند، جبرئیل می گوید: من آن روز را دیدم، نگاه می کردم، ببینم اکنون که از ته چاه درآمده تا عزیز مصر شده است.
چه حالی پیدا کرده است؟
می گوید: شب شد، کاخ نشینان همه خوابیدند، هنوز مأمورهای بیرون او را نمی شناختند، لباس کهنه و پاره ای در آن تاریکی شب پوشید، از کاخ بیرون آمد، به بیابان رفت، چاله خاکی را پیدا کرد، روی خاک افتاد. این حرفها را خدا نیز در سوره یوسف نقل کرده است، جبرئیل می گوید: گوش دادم، شنیدم که می گوید:
« رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ اَلْمُلْکِ» (2)
این تختی که امروز من روی آن نشسته ام، از تو است،
« وَ عَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ اَلْأَحٰادِیثِ»
ص:154
علم حقایق در قلب من، از تو است.
ای به وجود آورنده آسمان و زمین، در این نیمه شب و این بیابان، با صورت روی خاک از تو دو تقاضا دارم، هیچ چیزی دیگری نمی خواهم:
« فٰاطِرَ اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ اَلْأَرْضِ أَنْتَ وَلِیِّی فِی اَلدُّنْیٰا وَ اَلْآخِرَةِ تَوَفَّنِی مُسْلِماً» (1)
تقاضای اول من این که: مرا مسلمان از دنیا ببر. به مرز مرگ رسیدم، دینم را نگذارم و بروم. به صورتم نزنند و بگویند: تو عبد خدا نیستی. پرونده ام را به گردنم نیاندازند و بگویند: به درد ما نمی خوری.
تقاضای دوم من:
« وَ أَلْحِقْنِی بِالصّٰالِحِینَ» (2)
در قیامت مرا به صالحین ملحق کن. این زندگی کسی است که با عینک معرفت، خود و عالم را ببیند. زلیخا هم مظهر زندگی کسی است که با عینک هوی، هوس، شهوت و لذت های جسمی، خود و دنیا را دید.
خوش به حال حضرت یوسف علیه السلام. اما آن کسی که او را به جانب خود کشید، ما را هم به جانب خودش می کشد.
ص:155
گر که از جانب معشوق نباشد کششی کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
معشوق حقیقی در برابر معشوق باطل
9
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:156
ص:
ص:158
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
وجود مبارک حضرت یوسف علیه السلام دارای عشقی برخاسته از معرفت و بصیرت بود و معشوق او نیز حضرت حق بود که دارای کمالات بی نهایت است. او این معرفت را از طریق پدر، جدّ و جدّ پدر که هر سه از انبیای الهی بودند، به دست آورده بود و معرفت الهی او باعث شده بود که جمال مطلق را حس کند و برای او این معرفت وجدانی شود و در نتیجه با حسّ جمال مطلق و وجدانی شدن این حقیقت، عاشق حضرت حق شود.
ارزش عشق او، ارزش مطلق بود، نه مقیّد و محدود، چرا که معشوقش مطلق بود.
زلیخا نیز عاشق بود، ولی عشق او برخاسته از هوی، هوس و لذّت گرایی بود و معشوقش در حقیقت همان حسّ لذّت یابی خودش بود و خیال می کرد حضرت یوسف علیه السلام معشوق او است.
اگر واقعاً معشوق او حضرت یوسف علیه السلام بود، عاشق، رنگ آن معشوق را می گرفت؛ چون به قدری عشق، قوی و پرقدرت است که عاشق را وادار می کند تا در معشوق فانی شود و خود معشوق شود، اخلاق و رنگ معشوق را بگیرد. از این که هفت سال از اخلاق، منش، روش، کرامت، عظمت و پاکی حضرت یوسف علیه السلام بهره ای نبرد، معلوم می شود که معشوقش در درون خودش بوده است که همان
ص:159
لذّت گرایی او بوده، او خودش را دوست داشت، نه معشوق را. برای ارضای خودش کار می کرد، نه برای جلب رضایت حضرت؛ چون اگر واقعاً او معشوقش بود، برای جلب رضایت معشوق حاضر بود که هر فداکاری بکند. گر تو در این مرحله آسوده ای عاشق آسایش خود بوده ای
این دروغ بود که می گفت: من عاشق یوسف هستم. او در جهالت بود. اگر بیدار بود، می فهمید که عاشق خود و لذّت برای خودش است و می خواهد که یوسف علیه السلام ابزار ارضای شهوت حرام او بشود. اسم معشوق خود را به غلط روی یوسف گذاشته بود.
کسی که عاشق پاکی ها باشد، پاکی ها به او انتقال پیدا می کند. خود حضرت یوسف علیه السلام عاشق معشوقی بود که همه پاکی ها، جلال و جمال، کمالات، اسمای حسنیٰ و صفات علیا را داشت و لحظه به لحظه از طریق این عشق، کمالات معشوق را نصیب خودش می کرد.
ارزش عشق زلیخا، به ارزشی مجازی و از بین رفتنی و خاموش شدنی مقیّد بود؛ چون بعد از این که حضرت یوسف علیه السلام از زندان آزاد شد، دیگر چهره اش عوض شده بود و سنّ زلیخا نیز بالا رفته بود و آن آتش در وجودش خاموش شده بود و هیچ مزاحمتی برای یوسف علیه السلام نداشت؛ چون نیروی لذّت گرایی او رو به غروب رفته، در حال افول بود، بنابراین نمی توانست کاری به کار یوسف علیه السلام داشته باشد.
ص:160
اما ملاک عشق یوسف علیه السلام که حضرت حق بود، روز به روز بر عشق، کمالات و مفاهیم انسانی او اضافه کرد و در نهایت او به ولیّ خالص الهی، الگو و سرمشق برای همه شهوت داران، زیبارویان، حاکمان، امیران، معلّمان و خانواده داران عالم تبدیل شد و نامش در کنار نام ابدیّ معشوق به پاکی به جا ماند و از صفحه دنیا و آخرت پاک نخواهد شد.
عشق واقعیتی است که در ادبیات فارسی روی آن انصافاً خیلی عالی سرمایه گذاری شده است. این عشق عاشق و معشوق چه زیبا و عالمانه و حکیمانه در این بیت گنجانده شده است. جمله معشوق است و عاشق پرده ای زنده معشوق است و عاشق مرده ای (1)
« قُلِ اَللّٰهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ» (2)
جمله در این شعر به معنی کلّ است، چون نمی شد کلمه کلّ را بیاورد، از لغت جمله بهره گرفته است.
فقط خدا، غیر از خدا، همه چیز رنگ و موج و از بین رفتنی است. این عشق هایی که در بشر بوده، تمام شعله سر کبریت و خاموش شدنی بوده و خاموش هم شده است؛ یعنی زمان، تغییر چهره های معشوق های کم ظرفیت در خاموش کردن این عشق ها اثر داشته است.
تمام ما سوی الله رو بنا و حباب روی آب است که اگر در معرض کمترین بادها قرار بگیرد، خراب شدنی است. باد تغییر چهره، فتنه گری، تقلّب و عوض شدن
ص:161
معشوق، پشت کردن معشوق به عاشق، زلزله، سیل، حادثه، بیماری، آتش سوزی.
تمام روبناها در کنار عامل تخریب هست. زیربنا حضرت حق است که عامل تخریب ندارد. او معشوق اصلی است که فانی شدنی نیست.
این هایی که به چیزی دل نبستند و همه چیز را به عنوان ابزاری برای توحید نگاه می کردند و هیچ وقت عاشق ابزار نبوده و معطل آن نمی شدند، به خاطر معرفت آنان بوده است.
از امیرالمؤمنین علیه السلام پرسیدند: اوج لذّت زندگی شما و اوج محنت زندگی شما چه وقت بود؟ گفت: اوج لذت زندگی من آن روزی بود که روی دست پیغمبر صلی الله علیه و آله به مردم نشان داده شدم و حضرت مرا به رهبری حکومت معرفی کردند و اوج محنت من آنجایی بود که صدای ناله حضرت زهرا علیها السلام بین در و دیوار بلند شد.
یعنی علی علیه السلام را تا اینجا کوچک کردند که عجب لذتی برده که شاه شده و به قدری به زن وابسته بود که وقتی دید همسرش را بین در و دیوار آزرده کردند، اوج محنت حضرت بوده است.
والله قسم! با توجه به معرفتی که داشت و این که فقط خدا زیربنا است و بقیه چیزها روبنا، حباب و خاموش شدنی است، حال حضرت چه روی دست پیغمبر صلی الله علیه و آله روز غدیر و حالی که می دید بین در و دیوار همسرش آزرده شده، نسبت به خدا تفاوتی نداشته است.
آنجا را می گفت: خدا به پیغمبر صلی الله علیه و آله تکلیف کرده است که مرا برای خدمت به دین معرفی کند و اینجا را می گفت: خدا به من تکلیف کرده که صبر کنم تا چراغ دین
ص:162
روشن بماند. هر دو برای خدا بود. (1)روبناها روی حضرت اثر ندارد؟ مگر او مانند ما بوده است؟ اگر کاسبی ما دو روز نچرخد، به خدا می گوییم: اگر نمی توانی خدایی کنی، استعفا بده. امام علی علیه السلام مگر
ص:163
مانند ما است که وقتی حضرت زهرا علیها السلام از دستش برود، خودش غسل بدهد و کفن و دفن کند و بگوید: خدایا! حال که همسر جوان مرا بردی، من دیگر هیچ کاری با تو ندارم؟
این نقطه، نقطه عشق اهل معرفت به وجود مقدس حق است: جمله معشوق است و عاشق پرده ای زنده معشوق است و عاشق مرده ای (1)
همه چیز در فنا است؛ یعنی همین حالا آسمان ها، زمین و تمام موجودات در پرده فنا هستند و تمام این حرکت هایی را که می بینید، تمام، جلوه حیّ و قیّومی او هستند. پرده به عراقی بساز یا به حجازی نواز غیر یکی نیست راز، مختلف است گفتگو
یعنی عاشقان او «کالمیّت بین یدی الغسّال» (1)مانند مرده ای روی سنگ غسّالخانه هستند که تمام اختیارات و حرکاتش را تسلیم غسّال کرده است. عاشق خود را همچون مرده به دست معشوق رها کرده و اسماء و صفات او را در خودش جلوه داده است. دیگر پا، پای یوسف نیست.
از تنگی قافیه می گویند: خدا نور بی نهایت است، جسم نیست، شعر غیر از این سروده نمی شود، پا، دست، چشم و گوش برای یوسف نیست، بلکه برای خداست و از خدا این مطلب را عاریه دارد.
کار بنده به جایی می رسد که در فاسدترین کاخ، با بودن زن نامحرم حمله کننده که در شهوت دست و پا می زند، با بودن هر نوع میهمانی های شبانه و روزانه درباری، یوسف شد. مسجد، حسینیه و جمعیت مذهبی نیز در اختیارش نبود، مصر بود و عده ای ظالم، بت پرست، کاخ و زنی خائن. ولی یوسف، یوسف شد.
از تعریف هایی که پروردگار از یوسف می کند، انسان مات و مبهوت می شود. از خدا بشنوید که عبد در این عشق از منیّت خود می میرد و جلوه معشوق می شود.
حرکت، دیدن و شنیدن خدایی کار عبد به این حدیث قدسی می رسد:
«کُنْتُ سَمْعَهُ الّذی یَسْمَعُ بِهِ»
من خود گوش او می شوم، دیگر گوش، گوش یوسف نیست، گوش من است که می شنود؛ لذا هفت سال صدای باطل زلیخا را رد کرد. می گوید: گوش من جای این حرف های باطل و قبول این پیشنهادهای نجس نیست. این گوش، گوش او نبود، گوش خدا بود. و گوش خدا باطل را قبول نمی کند؟
ص:166
«وَ بَصَرَهُ الّذی یَبْصُرُ بِهِ و لسانَه الذی یَنْطِقُ بِهِ»
چشم دیگر، چشم یوسف نبود، چشم من بود. زلیخا را مانند دیو سیاه و وجودی متراکم از آلودگی ها می دید. در کمال نفرت، او را نمی خواست. اگر زیبایی می دید، می خواست. کسی که زیبایی را ببیند و بگوید نمی خواهم، احمق است. چشم او باز بود و درست می دید. این چشم منیّت است که زشت ترین دختر را می بیند و عاشق او می شود و پای خود را در یک کفش می کند و می گوید: در عالم فقط این دختر را می خواهم. عالم پر از خیر است و اولیای خدا در عالم زندگی می کنند، اما او به دختر می گوید: اگر تو نباشی، می خواهم دنیا نباشد.
زبان یوسف هم زبان خدایی می شود:
«وَ یَدَهُ الّتی یَبْطِشُ بها» (1)دست، دیگر دست یوسف نبود، دست من بود و دست من در خیر است:
« بِیَدِکَ اَلْخَیْرُ إِنَّکَ عَلیٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ» (2)
در آن هفت سال، حاضر نشد، سر انگشتش را روی دست زلیخا بگذارد که این بدنِ نامحرم را لمس کند و ببیند چه مزه ای دارد. در کمال نفرت از او بود: جمله معشوق است و عاشق پرده ای زنده معشوق است و عاشق مرده ای (3)
ص:167
«یا مَشْکُورَ الشَّاکِرینَ یَا جَلِیسَ الذّاکِرینَ یٰا مَوْصُوفَ مَنْ وَحَّدَهُ یا مَحْبُوبَ مَنْ أَحَبَّهُ یا غَوْثَ مَنْ أَرادَه» (1)این عشق چقدر زیبا است. عشق به او، عشقی است که ارزش مطلق دارد؛ چون معشوقش مطلق است. عشقش نیز ماندنی است؛ چون معشوق ماندنی است.
معشوق تغییر نمی کند که عشق تغییر کند و سرد شود. شاهد این مدعا خواهی اگر بر حسین و حالت او کن نظر
روبناها، کشته شدن ها، آتش گرفتن ها، اسارت ها، مضیقه ها، تشنگی ها، گرسنگی ها و بلاها هیچ اثری در عشق و عاشق و معشوق نگذاشت.
در روایت دارد: در گودال قتلگاه، لحظه به لحظه رنگ رخساره حضرت برافروخته تر شده بود؛ یعنی چنان لذّتی به او دست داده بود که رنگ او در عالی ترین حالت بود و وقتی تیزی خنجر شمر به گلو کشیده شد، زیباترین لبخند را زد.
ای کاش دوربین و فیلم بود و آن لبخند را می گرفت تا معنی لبخند را در عالم بدانند چیست و بفهمند که ریشه این لبخند از کجا بود؟
خدایا! از این عشق دست ما خالی است، اگر این عشق با ما بود که ما در همه امور در اوج پاکی بودیم. مگر خود در قرآن فرمان ندادی که:
ص:168
« اُدْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ» (1)
از من بخواه تا اجابت کنم؟ خدایا! امیرالمؤمنین علیه السلام تو را به ما این گونه معرفی کرد:
«یا باسِطَ الیَدَیْنِ بِالعَطِیَةِ» (2)دست تو برای عطا کردن باز است. به درگاه تو نمی آیند که عطا کنی. پشت کرده اند و رفته اند. تو به دنبال آنان فریاد زدی:
« فَأَیْنَ تَذْهَبُونَ» (3)
بندگان من! هیچ جا خبری نیست، کجا می روید؟ بود درد مو و درمونم از دوست
درد داشتم و نمی فهمیدم چه دردی است؟ اکنون فهمیده ام که همه دردم تویی.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:169
نام گذاری داستان یوسف علیه السلام به « أَحْسَنَ اَلْقَصَصِ »
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:170
ص:
ص:
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
پندها، درس ها و عبرت هایی که در داستان وجود مبارک حضرت یوسف علیه السلام قرار دارد و به خصوص برخوردی که با زلیخا داشتند، آن قدر حائز اهمیت و ارزش است که در میان این همه حادثه هایی که در تاریخ اتفاق افتاده است که البته کتاب خدا مهم ترین حوادث را بیان کرده، تنها این داستان را به « أَحْسَنَ اَلْقَصَصِ » (1)
ص:173
نام گذاری کرده است.
بهترین قصّه ها، اتفاق ها و حادثه ها، با این که در بعضی از حوادث، انبیای اولوالعزم خدا محور بوده اند، حضرت ابراهیم، موسی بن عمران و مسیح علیهم السلام، آنها را « أَحْسَنَ اَلْقَصَصِ » نفرموده است. چرا که در آن داستان ها بین عادل و ظالم درگیری بوده، اما اینجا درگیری بین تمام ورع و پاکی در اوج خود، با تمام آلودگی و ناپاکی در اوج خود بوده است. همیشه بین عادل و ظالم درگیری اتفاق نمی افتد، اما همه مردان و زنان عالَم، تا زمانی که شعله شهوت روشن است، با شهوت درگیر هستند.
ممکن است در مملکتی، حکومت عدل سرکار باشد، مانند زمان حضرت سلیمان علیه السلام که حکومت عدل و حق بود و مردم نیز از آن حکومت خیلی راضی و شاد بودند؛ چون می دانستند هر حقی که مربوط به آنها است، در سایه حکومت الهی حضرت به حقشان می رسند. تا مدّت زیادی حضرت سلیمان علیه السلام سرکار بود، اما بین عدل و ظلم درگیری نبود؛ چون حکومت ظالم نبود و به انقلاب مردمی هم نیازی نبود.
در رأس حکومت، پیغمبری با کرامت، زاهد، عابد، اهل خدا، اهل حقّ و اهل عدالت وجود داشت. پروردگار در قرآن داستان ایشان و ملّتش را « أَحْسَنَ اَلْقَصَصِ » نام گذاری نکرد. یا درگیری حضرت ابراهیم علیه السلام با نمرودیان را « أَحْسَنَ اَلْقَصَصِ »
ص:174
نگفت.
اما اینجا، یک طرف داستان، حضرت یوسف علیه السلام سمبل زیبایی در جهان قرار داشت که در این درگیری در اوج جوانی و هیجان شدید غریزه شهوت بود؛ یعنی در فضایی قرار داشت که میلیون ها نفر شکست می خورند. بیشتر آنهایی که در این فضا قرار گرفتند، اگر مؤمن هم بودند، چند دقیقه صبر کردند، اما اکثراً شکست خوردند.
ولی این زیبای نمونه، در اوج جوانی و اوج هیجان شهوات، در برابر طنّازی، حیله گری، فتنه گری و آسیب رسانی زن جوانِ مشرکِ بریده از خدا، هفت سال، شبانه روز مقاومت کرد و دامن پاک الهی او آلوده نشد و مارک شیطانی به او نخورد.
در اوج مقاومت با قدرت ظالمانه بانوی کاخ، زن نخست وزیر، نُه سال محکوم به زندان می شود و در زندان روحیّات عجیبی را از عالم ملکوت کسب می کند و روزی که آزاد می شود، لایق می شود نه عزیز مملکت مصر، بلکه عزیزِ مصرِ وجود شود و خداوند متعال چند هزار سال، این داستان گم شده را از لابلای تاریخ فراموش شده و از پرونده روزگار بیرون بیاورد و محور بیش از صد آیه قرارش دهد و در قرآن مجید، کتابی که تا قیامت جاوید خواهد ماند، نام و داستان او را بگنجاند.
این علت « أَحْسَنَ اَلْقَصَصِ » بودن این داستان است.
آنچه را که در این بحث می بینید، که به نظر بسیار مهم می رسد و همه دقایق و لطایفش در آیات قرآن کریم است، نگاه پروردگار به بعد از این جریان است، نه قبل از آن. همه این مسائل برای بعد از هیجان شهوات و درگیری حضرت با این زن و مقاومت هفت ساله و حفظ دامن خود در تمام حیات از آلودگی است.
ص:175
تمام نگاه خاص پروردگار به حضرت یوسف علیه السلام به خاطر بعد از این جریان است. البته قبل از این جریان، پروردگار عالم به او نظر دارد، اما فقط به عنوان فرزند کوچک حضرت یعقوب علیه السلام، یعنی از زمانی که حضرت یوسف علیه السلام به دنیا آمد، تا زمانی که با این زن ناخواسته روبه رو شد و به صورت غلام زرخریدی که همه راه های فرار به روی او بسته شده است و نمی تواند جایی برود و آزادی ندارد، تا زمانی که ناخواسته او را در فضای کاخ قرار می دهند و در خلوت کاخ به عنوان غلامِ شوهر این زن و خدمت کار او قرار می دهند.
نگاه پروردگار به او از زلیخا به بعد شروع می شود، تا آنجایی که روزگار فراق تمام می شود، حضرت یعقوب علیه السلام و فرزندانش وارد مصر می شوند و به شدّت مورد احترام حضرت یوسف علیه السلام قرار می گیرند و او نیز در اوج کرامت و بزرگواری از ظلم های ده برادر خود گذشت می کند و داستان دیگر تمام می شود.
مرگ حضرت یوسف علیه السلام با کمال آبرو، کرامت، آقایی، بزرگواری، انسانیت و در حالی که برای همه مرد و زن جهان درس و الگو شده است، می رسد و ایشان از دنیا خارج می شوند.
این گوشه ای از نگاه پروردگار به آیات کتاب وجود حضرت یوسف علیه السلام است که
ص:176
این جوان، در اوج جوانی؛ چون این نگاه، مربوط به پیری او نیست. هر پیرمردی از گذشته بدش پشیمان است - البته اگر بد کرده باشد - و خوب می شود، مگر کافر باشد. هر پیرمردی در روزگار پیری وارد نماز، عبادت و مناجات می شود. روزگار گردنش را کج می کند، نه این که خودش بخواهد کج کند. هر پیرمردی سعی می کند که توبه کرده، خودش را پاک کند، بعد از دنیا برود. نگاه خدا به روزگار پیری حضرت یوسف علیه السلام نیست، بلکه به روزگار پر بودن وجودش از کرامت های ایام جوانی است.
در این بخش از زمان، اگر کسی نگاه خدا را به خودش جلب کند، هنر کرده است؛ چون خیلی ها در این بخش روی خدا را از خود برمی گردانند و رابطه خدا را با خودشان قطع می کنند. خیلی ها به خاطر قدرت و اوج جوانی، در مقابل حضرت حق دچار کبر می شوند.
اگر در این فصل از جوانی، انسان بتواند نگاه حضرت حق را به خود جلب کند، شاهکار کرده است. جلب نگاه در پیری با توبه، التماس، گریه و پشیمانی کار مهمی نیست. پیرمرد است و می گوید: دیگر دارم از کار می افتم، کمرم، پایم، سرم، چشمم و گوشم، از کار افتاده است، خدایا! کسی که به ما رحم نمی کند، اقلاً تو رحم کن، گذشته ما که بسیار کثیف، آلوده و ناپاک بوده، ما را ببخش، نفهمیدیم، جاهل بودیم، بد کردیم.
اگر پیرمرد را ببخشد، این نگاه، نگاه ترحّم خداست، نه نگاه عظمت نگری و «احسنیت» ، نه نگاه به آیات بیّنات کتاب، وجود جوان که به کتاب هستی آبرو داده است.
«عالماً مضاهیاً للعالم العَیْنی» (1)این حرف حکما است، که حضرت یوسف علیه السلام در ایام جوانی، همه وجود را با همه عالم، حکیمانه، هماهنگ و یکی کرده بود. این نگاه و خوشحالی در این زمان خیلی مهم است.
نه زمان پیری که بعد از گریه ها، ناله ها، ندبه ها، مکه و کربلا رفتن ها بگویم:
احساس می کنم که گویا خدا مرا بخشیده باشد. بعد از این که هزاران مقام و منزلتم را از دست دادم، حالا به عنوان غلط کرده پشیمان، خوشحال باشم که مرا بخشیده اند و به من نگاه می کنند.
البته خدا منّتی روی ما نمی گذارد. در قیامت مارکی به پیشانی ما نمی زند که «هذا تائب» این شخص جوانی خود را در گناه گذرانده و بعد توبه کرده است، نه، این کار را با ما نمی کنند، اما انسان در درون خودش احساس ذلیلی می کند.
به خدا قسم! بیشتر این خنده هایی که دختران و پسران خارج از فضای دین دارند، خنده های مسخره ای است که امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمایند: (2)به دنبال این
ص:178
خنده ها، گریه های سنگینی قرار دارد.
پشت این خنده ها، ایدز، سوزاک، سفلیس، بیماری های عصبی، روانی و خودکشی و در نهایت آتش جهنم است.
اما شادی واقعی کجاست؟ خدا نیز در قرآن فرموده است که می خنداند و می گریاند:
« وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَکَ وَ أَبْکیٰ» (1)
این متن در قرآن به گونه ای غیر از آن خنده و گریه است. خدا، خدایی است که می خنداند، آنجایی که خدا انسان را می خنداند، آنجایی است که:
ص:179
« لِسَعْیِهٰا رٰاضِیَةٌ» (1)
« فَهُوَ فِی عِیشَةٍ رٰاضِیَةٍ» (2)
آن خنده قیمت دارد که وقتی حضرت یوسف علیه السلام را از آن کاخ با عظمت به زندان تاریک کاهگلی، کنار عده ای کافر و زبان نفهم می اندازند، به دیوار زندان تکیه می دهد و می گوید:
« رَبِّ اَلسِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمّٰا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ» (3)
مرا از آن فضای دعوت به زنا به گوشه این زندان انداختند، حال تو هستی و من، پس من اینجا خوش هستم. این خوشی، خوشی است. نه فریادهای مستانه و شبانه که بعضی پسر و دخترها در زندگی می زنند و مانند کرم ها در لجن گناه و شهوت نجس می لولند و بدن های جهنمیی که به هم ساییده می شود. آن لولیدن، غیر از زندگی کردن است.
اگر شادی آنها شادی است، پس چرا بعد از این جلسات رقص و گناه، وقتی به خانه می آیند و تنها می شوند، احساس می کنند که غم تمام عالم در دل آنها است؟ بعد با هزار نوع قرص خود را خواب می کنند که سنگینی این غم آنها را از پا درنیاورد.
شادی واقعی، شادی مؤمن است که حتی ظاهراً دارد گریه می کند، اما بعد از گریه و حتی در حین گریه کردن، چنان احساس سبک باری و شادی می کند که
ص:180
حاضر نیست این شادی او تمام شود.
خنده حضرت یوسف علیه السلام معنی الهی و ملکوتی دارد. او کجا می خندد؟ بعد از این که می بیند از همه پلیدی های کاخ، ذره ای بر دامن او ننشسته و آزاد شده، هر چند ظاهراً به زندان افتاده است می خندد که این خنده، آیه خداست و دهان حضرت، صفحه کتاب خدا.
این جنب و جوش در زندان، سجده های طولانی، رکوع ها، ناله های شبانه، آری، اینجا جای شادی و نشاط است: رقص آنجا کن که خود را بشکنی پنبه را از ریش شهوت برکنی (1)
وقتی کوزه منیّت و غرور که همه توخالی است، کوزه حرص، حسد، تنگ نظری، حقارت و کوچک بودن را شکستی و با شکستن آن، از همه این عالم مادی رها شدی و در ملکوت و وادی « أَرْحَمُ اَلرّٰاحِمِینَ » قرار گرفتی، آنجا پایکوبی کن، هیجان داشته باش و بخند. آنجا دیگر تو را گریه نمی گیرد.
زمین های پنبه کاری شده را دیده اید. پنبه در جلد خشک و زبری چسبیده است.
گوی و کیسه می آورند، با انگشتان دست پنبه را از آن جلد خشک جدا می کنند، به کارخانه می دهند تا آن را بزند و به صورت نرم و زیبایی درآورد.
بعد نمونه اش را در ویترین های گران قیمت می گذارند؛ یعنی بعد از کنده شدن از آن گیاه خشک و زرد، افتاده و جلد خشک، پشت ویترین پرقیمت بالانشین شده است و انسان های کارخانه دار و ثروتمند می بینند و به قیمت گران می خرند، می ریسند و به پرده ها و لباس های زربفت و پرنقش و نگار تبدیل می کنند. شاهان و
ص:181
پولداران جهان می گویند: این نوع پرده را بیاورید روی پنجره های ما نصب کنید.
یعنی از بیابان نشینی کنده شده و حرکت می کند تا کاخ نشین می شود.
منیّت ها انسان را بیچاره می کنند؛ یعنی سازمان خلقت انسان را به گونه ای ساخته اند که اهل منیت، شهوت، بخل، حرص و آلودگی، واقعاً محکوم به شکست، ذلیل شدن و غرق شدن هستند و هیچ راه فراری ندارد.
«الهی لاتُؤَدِّبْنی بعقوبتک» (1)حضرت زین العابدین علیه السلام گریه می کردند که خدایا! مبادا مرا با آتش جهنم خود بیدار و ادب کنی. آنجا دیگر بیداری و ادب فایده ای ندارد. در جهنم هر شاهی ذلیل و دست بسته و هر متکبری، خوار است و هر شهوترانی فریاد می زند:
« یٰا لَیْتَنِی کُنْتُ تُرٰاباً» (2)
کاش مرا خلق نکرده بودی. در آنجا ادب شدن چه سودی دارد؟
ص:182
اجازه فکر بی ادبی نیز در این دستگاه به کسی نمی دهند. اگر انسان گرفتار شود، او را نیز دوست داشته باشند، چنان به گوش او می زنند که اگر خواب است، بیدار شود.
اجازه فکر در منیّت را نیز به ما نمی دهند. من یک بار فکر نکرده، چنان چوبش را خوردم که هر وقت یادم می آید، از آن کتکی که خوردم، شاد می شوم و می خندم.
خنده معنی دار، که شکر خدا، این چوب زدن را به قیامت نکشاند.
در اوج تابستان، در یکی از شهرهای بزرگ ایران، شب آخر منبرم بود. محلی که در آنجا منبر می رفتم، وسعت داشت. شب آخر، شاید نزدیک به پنجاه هزار نفر پای منبر بودند. خدا می داند این فکر نیمه کاره به ذهن من آمد که این سواد، بیان و منبر من است که این جمعیت را به اینجا آورده است. این تمام آن فکر بود، اما به جایی نکشید. فقط در حالی سخنرانی به صورت نسیم بسیار مختصری به ذهن من آمد و اصلاً ادامه پیدا نکرد.
بعد از شب آخر این مجلس، باید از آن شهر حدود چهارصد کیلومتر به شهر دیگری که از شهرهای معروف ایران و بسیار ثروتمند است، می رفتم؛ یعنی فردا شب، شب اول منبر در آن شهر ثروتمند بود. هر شب که آن منبر تمام می شد و به خانه می آمدیم، پسر من که آن وقت پنج شش ساله بود، می گفت: امشب بیست و دو نفر پای منبر بودند، فردا شب! بیست و یک نفر بودند. کار من منبر رفتن بود، کار فرزندم شمردن مستمع بود. هیچ کس نیامد.
این هایی که می آمدند نیز افراد جالبی بودند. این چند نفر گروه گروه کنار هم می نشستند و وقتی من بر منبر بودم، می شنیدم که به همدیگر می گفتند: امسال محصول باغ را چقدر فروختی؟ می گفت: خیلی نشد، این قدر شد. دیگری می گفت:
ص:183
این قدر فروختم. تمام منبر من به فروش آنها گذشت.
بعد از ده شب که منبر من تمام شد، از مداح معمولی نیز به من کمتر پول دادند و گفتند: به سلامت. یعنی خدا به من گفت: دل ها در دست من است، من در آنجا پنجاه هزار نفر را پای منبر آوردم. تو می توانی، بفرما. مگر تو همان شخص منبری آن شهر نبودی؟ پس چه شد؟
ای کسی که دل ها به دست تو است:
«یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْاَبْصَارِ» (1)تو می گویی برو، اگر انسان در باطن خود از مسیر صحیح منحرف شود، تو می گویی نرو.
در زندگی خیلی تواضع کنید و دائم بگویید: ای خدا! تو همه چیز هستی. این را قبول کنید تا شما را بالا ببرند. بزرگ ترین انسان بعد از پیامبر صلی الله علیه و آله، به ما یاد داده است که چه کسی هستیم:
«و أنا عَبْدُکَ الضَّعیفُ الذَلیلُ الحَقیرُ المِسْکِینُ المُسْتَکِینُ» (2)حال که زنده هستیم، این است که حقیر، ذلیل، مسکین و مستکین هستیم، وای به حال آن زمانی که جنازه ما را روی سنگ مرده شورخانه بیاندازند، آنجا چه کسی هستیم؟ آنجا جایی هست که همه از زن و فرزند، داماد، برادران، اقوام، دوستان، شریک و همسایه ها همه جمع شده اند، تا ما را دور بیاندازند. جمع نشده اند که ما را نگهدارند. رقص آنجا کن که خود را بشکنی پنبه را از ریش شهوت برکنی
ص:184
رقص و جولان بر سر میدان کنند
نه در این مجالس بیهوده و پوچ دنیایی، آنجا که رقص و جولان ملکوتی واقعی نیست، این رقص و جولان که عین حماقت است: زن و مرد با هم برقصند و خدا و ملائکه نیز ببینند و پرونده را عصر جمعه به خدمت امام زمان علیه السلام ببرند و جگر ایشان زخم بخورد.
این بالا پریدن ها، حیوانی است وگرنه زمانی که کمبودها و نواقص روحی و اخلاقی بیرون می آیند، باید هیجان و پایکوبی و شادی کنند. این هیجان از کجاست؟
از همراهی مددهای غیبی، ملائکه به آنها می گویند:
« نَحْنُ أَوْلِیٰاؤُکُمْ فِی اَلْحَیٰاةِ اَلدُّنْیٰا» (1)
ما بودیم که زیر بازوان شما بودیم و شما را می بردیم. اگر ما در دنیا دوست شما نبودیم، شما نیز از آن رقص ها می کردید؟ آن نواختنی که شما را به هیجان می آورد، از طرف ما بود. ما از جانب خدا در باطن شما می نوازیم و در این نواختن ما بود که شما تلطیف می شدید و اشک از چشم شما جاری می شد. در این نواختن ما بود که دلکنده می شدید و می گفتید: مشهد، کربلا، مناجات، دعای کمیل و عرفه برویم. اگر ما نمی نواختیم که شما از جای خود تکان نمی خوردید.
ص:185
کسب فیوضات الهی به اندازه لیاقت
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:187
ص:
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
حضرت یوسف علیه السلام به قدری از خویش لیاقت و شایستگی نشان داد که پروردگار مهربان عالم، ظرف وجود او را از حقایق گسترده ای پر کرد که البته این احسان و عنایت را در حقّ هر کسی که از طریق معرفت و عمل لیاقت نشان دهد، می کند.
در حلّ مشکل حضرت یونس علیه السلام و نجات از تاریکی شکم ماهی در دریا که احدی جز حضرت حق نمی توانست او را نجات بدهد، می فرماید: ما او را نجات دادیم:
« وَ کَذٰلِکَ نُنْجِی اَلْمُؤْمِنِینَ» (1)
و به همین صورت اهل ایمان را از گرفتاری ها و مشکلات نجات می دهیم. البته لطف پروردگار و احسان حضرت حق، به اندازه لیاقت و شایستگی انسان به او می رسد.
ظرف وجود حضرت یوسف علیه السلام در توان ظرفیت خود، به خاطر معرفت و عملش از فیوضات الهی و عنایات حضرت حقّ پر شد. گوشه ای از آن عنایات و
ص:189
الطاف را که فقط کار اوست، نه کار پول، پارتی، قبیله، خانواده و قدرتمندان در آیات قرآن مجید ببینید.
در یکی از آیات می فرماید: (1)همه این امور بعد از آن معرفت، عمل، لیاقت و شایستگی است. البته رایگان و ناگهانی نیست، بلکه او زحمت کشید، رنج برد، و اجازه نداد به پاکی او لکه سیاهی بنشیند.
بعد از این امور بود که پروردگار می فرماید:
« مَکَّنّٰا لِیُوسُفَ فِی اَلْأَرْضِ» (2)
این به چاه افتاده و زندانی کشیده را تمکّن، آبروی عظیم و نیروی چیرگی بر مشکلات و غلبه بر دل ها را دادم. این ها کار غیر خدا نیست. تمکّن، نعمت ویژه الهی است که کسی سفره دار حضرت حق می شود، سفره دار رحمت، قدرت، کرم، عزّت، چیرگی، غلبه و توان او. در حقیقت تمام قدرت ها، توان ها، پیروزی ها در آن
ص:190
شخص قرار داده می شود.
ظاهراً یک نفر است، ولی قدرت جامع، غالب و چیره کامل است. دل ها و ارواح همه در تسخیر او است، در حالی که او کانال فیوضات پروردگار برای دل ها و ارواح است. نه تنها دل ها و ارواح زمان خودش، بلکه برای همه دل های لایق، شایسته و قابل.
تمکّن، معنویت و آبروی او در جهان فعّال است. بدن او در دنیا نیست، ولی حقیقت او در دنیا هست و به نیازمندان عالم معنا، انرژی، پاکی، زمینه استقامت و حفظ نفس می دهد. این همه را پروردگار عالم در یک نفر جمع کرده است.
وقتی که برادران حضرت یوسف علیه السلام به علّتی که در قرآن مطرح است، او را شناختند، حضرت علیه السلام حرف خیلی زیبایی به برادران زد. آنها او را به چاه انداختند و خیال می کردند که نابود شده و از بین رفته است. سی سال گذشته است، اکنون گرد و غبارش نیز از تهِ چاه به باد رفته است.
آنها اصلاً به زنده بودنش یقین نداشتند. وقتی او را شناختند، مبهوت شدند. بچه کتک خورده ته چاه افتاده کنعان کجا و مقام عزیز مصر کجا؟ شگفت زده و مبهوت شدند.
حضرت علیه السلام وقتی این جمله را به آنها گفت خیال آنان را راحت کرد که در این دستگاه منظّم هستی باید کار به اینجا برسد.
حضرت یوسف علیه السلام به حقیقت و بصیرت وصل است و کلمه به کلمه از حرف های ایشان حساب دارد. او وقتی حرف می زند، خدا از گلوی او حرف می زند. به برادرانش فرمود: چرا انگشت به دهان مانده، شگفت زده و غرق در تعجب شده اید، مگر چه شده است؟ یک سیر طبیعی الهی در این عالم انجام گرفته
ص:191
است و آن این بوده که من از چاه تا اینجا با خدا بودم، با خدا زندگی کردم.
« فَإِنَّ اَللّٰهَ لاٰ یُضِیعُ أَجْرَ اَلْمُحْسِنِینَ» (1)
پروردگار پاداش نیکوکاران را ضایع نمی کند.
این گفتار قرآن مجید را حفظ کنید و نصب العین خود قرار دهید. چهل شبانه روز تجربه کنید، ممکن است برای بعضی ها باورش سخت باشد، ولی در مدت طولانی، اثرش را می بینید، فقط چهل شبانه روز.
شما چهل شبانه روز خدا را امتحان کنید. (2)روش و اعمال ما نشان می دهد که ما هنوز اعتماد کاملی به پروردگار نداریم. ما نسبت به وعده های خدا در ترس هستیم که مبادا انجام نگیرد. به این که پروردگار اصرار دارد:
« إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ یُخْلِفُ اَلْمِیعٰادَ» (3)
من خلف وعده ندارم، اگر در مقابل کارهای نیک، حالات، اخلاق و نیّت های پاک به شما وعده دادم که در دنیا نیز به شما احسان کنم، یقین بدانید که احسان خواهم کرد.
یکی از چهره های بسیار برجسته شیعه که بعضی ها نقل می کنند - آن بعضی ها که عجیب مورد اعتماد هستند و سر و سرّی با امام دوازدهم علیه السلام داشتند - یکی از
ص:192
اولیای الهی به نام حاج علی بغدادی در کنار حرم موسی بن جعفر علیه السلام خدمت امام زمان علیه السلام رسیده بود، اول ایشان را نشناخت، بعد که از نظر پنهان شد، سیری در اتفاقات به وقوع پیوسته عصر پنجشنبه و شب جمعه کرد، تا اینجا که گفت: این آقا در حرم به من فرمود: میل داری به دوازده امام سلام بدهی؟ عرض کردم: بله.
فرمود: سلام بده. تا امام عسگری را که سلام دادم، ایشان سکوت داشت و گوش می داد، تا گفتم: «السلام علیک یا حجة بن الحسن» ایشان فرمود: «علیک السلام» تازه فهمید که در محضر ایشان بوده است. حضرت در کنار حرم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام به او می فرماید: اگر به تهران رفتی، سلام مرا به فلانی برسان و اسم او را می برد.
حاج علی بغدادی می فرمودند: زمانی که در نجف بودم، کنار حرم امیرالمؤمنین علیه السلام دو طلبه را دیدم که حال، چهره و حرف زدن آنان، به نظرم آمد این ها ممتاز هستند.
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمایند: (1)تمام رفتار ظاهری، دلیل بر وضع باطن است. هر کس در بیرون هر کاری می کند، درون خود را بیرون می ریزد. این ها نشان می داد که درون مایه دار، روشن و نورانی ای دارند. سؤال کردم: آیا می خواهید اسم خود را بگویید؟ علاقه دارم شما را بشناسم. اهل کجا هستید؟
گفتند: منزل ما در صد و پنجاه کیلومتری مدینه، در منطقه خیبر است و هر دو
ص:193
یهودی زاده هستیم. آنجا محلی بود که کتاب های ما یهودیان قرار داشت. در آن کتابخانه مخزنی بود که همیشه درش قفل بود و به روی احدی باز نمی کردند. من و برادرم کنجکاو شدیم. کلید دار را دیدیم، گفت: به هیچ قیمتی در را باز نمی کنم.
تطمیعش کردیم و پول زیادی پیشنهاد دادیم، گفت: به هیچ قیمتی در را باز نمی کنم.
تطمیعش کردیم و پول زیادی پیشنهاد دادیم؛ چون وضع مالی خانوادگی ما خیلی خوب بود. او قبول کرد.
قرار پنهانی گذاشتیم که احدی از این جریان مطلع نشود وگرنه این طور که کلید دار می گفت، همگی ما را می کشتند. بر سر قرار آمدیم، به دور از چشم همه، در اتاق را باز کرد.
توراتی در آنجا بود. به ما گفت: هر چه به حضرت موسی علیه السلام نازل شد، در این هست. تمام تورات های بیرون تقلبی است.
ص:194
ما هم متخصّص زبان عبری بودیم، آن را باز کردیم و خواندیم. به صفحه ای رسیدیم، دیدیم خداوند متعال در آیات تورات گفته است: کار به حضرت موسی علیه السلام تمام نمی شود و در آینده پیغمبر به این اوصاف، این نام و نشان و اخلاق خواهد آمد و بعد از او نیز کار در اختیار دامادش، به این نام و نشان قرار می گیرد.
خواندیم و بیرون آمدیم.
« فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ» (1)
شما با لیاقت و خواستن مرا یاد کنید، من هم شما را یاد می کنم. شما قدمی به سمت من بیایید، من ده قدم به طرف شما می آیم.
به برادرم گفتم: ما دیگر حق نداریم یهودی بمانیم، نظر تو چیست؟ گفت: من هم نظرم همین است. حال کجا برویم و دین اصلی را پیدا کنیم؟ به مدینه آمدیم، دیدیم نمی توانیم آنجا بمانیم. اگر خانواده ما بفهمند، ما را نابود می کنند.
با هم به بغداد آمدیم. در کاروانسرایی اتاق اجاره کردیم، مدیر کاروانسرا پیرمرد محاسن سفیدی بود. خیلی به ما محبت کرد، گفت: اهل کجا هستید؟ گفتیم: اهل خیبر هستیم و می خواهیم مسلمان واقعی شویم. گفت: فردا صبح شما را نزد قاضی القضات بغداد می برم. قاضی از اسلام، قرآن و پیغمبر صلی الله علیه و آله برای ما صحبت کرد. در پایان گفت: بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله کار به ابن ابی قحافه رسید.
گفتیم: ای قاضی! به خدا قسم! در تورات اصلی که ما با خواندنش تشویق شدیم که مسلمان شویم، اسم جانشین پیغمبر صلی الله علیه و آله این نبود. اسمی که به عبری در تورات بود، به عربی «علی بن ابی طالب» می شد، عبدالله بن ابی قحافه در تورات نبود.
قاضی فریاد زد و گفت: این دو رافضی خبیث را بیرون کنید. ما را بیرون کردند.
نمی فهمیدیم لفظ رافضی یعنی چه؟ به چه کسی رافضی می گویند؟ ناراحت و
ص:195
دل شکسته به همان اتاق کاروانسرا آمدیم. پیرمرد مالک کاروانسرا صبح آمد و جریان را برای او گفتیم، گفت: عیبی ندارد، دوباره برویم، من شما را می برم، شفاعت می کنم، با شما نرم شود.
رفتیم و صحبت کردیم. دوباره مصرّ شد که بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله حق خلافت از آن عبدالله بن ابی قحافه بود. باز قسم خوردیم که این اسم در تورات نبود.
حذیفه می گوید: وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام شهید شد، امام مجتبی علیه السلام به مدینه رفت. از کوفه تا مدینه، یکی از شترها را حضرت خیلی مواظبت می کرد.
من به حضرت عرض کردم: چرا این شتر را این همه مواظبت می کنید؟ فرمود:
کتابی بار این شتر است که نام تمام شیعیان ما تا قیامت در این کتاب ثبت است.
گفتم: به من نشان می دهید؟ فرمود: در مدینه نشان می دهم.
من سواد نداشتم، به دنبال پسر برادرم رفتم، او را به خانه حضرت مجتبی علیه السلام آوردم. عرض کردم. آقا! وعده دادید. من سواد ندارم، آیا اجازه می دهید پسر برادرم ببیند که آیا اسم من در آنجا هست یا نه؟ ورق زد و گفت: بله، اسم شما هست.
دوباره ورق زد، هیجانی شد. گفتم: چه شده است؟ گفت: اسم خودم را نیز دیدم، از اسم من نور بیرون می زند. به امام مجتبی علیه السلام عرض کردم: چرا از اسم برادرزاده من نور بیرون می زند؟ فرمود: او جزء هفتاد و دو نفر یاران حسین ما علیه السلام است.
ص:196
این بار با کفش خود به ما دو برادر حمله کرد، برادرم فرار کرد، ولی من کتک مفصلی خوردم. این هم دین شد؟ ما دو نفر یهودی آمدیم که مسلمان واقعی شویم، آن وقت باید این گونه ما را بزنند؟ به برادرم گفتم: کرایه اتاق را بده، برویم. گفت، کجا برویم؟ گفتم: بالاخره از جایی سر در می آوریم. راه افتادیم، به لب جوی آب رسیدیم و نشستیم.
تو لیاقت نشان بده، آنها پرده را کنار می زنند. پشت پرده و عمری در تاریکی ماندن. چرا؟ تمام نور آن طرف است. این طرف که تمامش شهوت، شکم، نزاع، فریاد، جنگ، غیبت، تهمت و ناروا و خستگی است، اما خبرها پشت پرده است. عالمی خواهم از این عالم بدر تا کنم اندر جهان سیر دگر (1)
هیچ کس نبود. جوانی با دنیایی از ادب آمد و به ما دو نفر سلام کرد و گفت: چه غصّه ای دارید؟ گفتیم: آمدیم مسلمان شویم، کتک خوردیم. گفت: آنها همین طور هستند. شهری نزدیک بغداد به نام کاظمین است، آنجا محل دفن جدّ من، موسی بن جعفر علیه السلام است. آنجا به شیخ محمد حسن آل یاسین مراجعه کنید، حکایت خود را به او بگویید.
ما به کاظمین آمدیم. پرسیدیم، آدرس دادند تا رسیدیم. در زدیم. آمد در را باز کرد و با محبت گفت: به درون خانه بیایید. اهل کجا هستید؟ حکایت خود را گفتیم تا رسیدیم به این که جوانی این آدرس را داد، ناگهان برخاست، سر به دیوار گذاشت، مانند مادر داغدیده گریه کرد.
بعد گفت: برخیزید. ایستادیم. چشم ما را بوسید و به صورتش مالید. ما دیروز آن
ص:197
اوضاع را دیده بودیم، اما اکنون این آقا را دیدیم، متحیر شدیم که چرا دیروز ما را زدند، اما امروز چشم ما را می بوسند؟
گفتیم: چرا چشم ما را می بوسید؟ فرمود: چرا نبوسم؟ این دو چشم، جمال مولای ما را دیده است. چرا گریه نکنم؟ اسم من به زبان آن آقا جاری شده است.
تو لیاقت نشان بده، تا برای تو نیز سفره اش را پهن کند.
« وَ کَذٰلِکَ مَکَّنّٰا لِیُوسُفَ فِی اَلْأَرْضِ» (1)
ما به دست او مسلمان شدیم. ما را راهنمایی کرد و گفت: دریای علم خدا در نجف است، خدمت علمای نجف در جوار حرم امیرالمؤمنین علیه السلام بروید، من همه خرج شما را می دهم.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:198
ساختمان انسانیت
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:199
ص:
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
از نظر معنویات، هیچ ساختمانی در عالم هستی عظیم تر و با ارزش تر از ساختمان انسانیت نیست. آن افرادی که این ساختمان را ساختند، از مصالح الهی و ملکوتی برای ساختن این ساختمان بهره گرفتند و از زمانی که انسان را آفریدند تاکنون، هیچ فرهنگ زمینی نتوانسته مصالحی را به انسان ارائه بدهد که انسان با به کار گرفتن آن مصالح، ساختمان انسانیت را بسازد و تمام مصالح ارائه شده، یا ناقص بوده، یا عیب داشته و یا پوک و پوچ بوده است.
بیش از چند میلیون فرهنگ آمد و خرابکاری کرد و به عمر خود خاتمه داد. آن چه که باقی می ماند و اصلاح کننده است و به عمرش خاتمه داده نمی شود، فقط دین خدا است:
« إِنَّ اَلدِّینَ عِنْدَ اَللّٰهِ اَلْإِسْلاٰمُ» (1)
و این اسلام نیز از زمان آدم علیه السلام ارائه شده و در طول زمان به وسیله پیامبران و به تدریج کامل شده، تا زمان بعثت پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله که به اوج کمال و جامعیتش
ص:201
رسیده و بقا خواهد داشت و نوری است که هرگز خاموش نخواهد شد:
« یُرِیدُونَ لِیُطْفِؤُا نُورَ اَللّٰهِ بِأَفْوٰاهِهِمْ وَ اَللّٰهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَ لَوْ کَرِهَ اَلْکٰافِرُونَ» (1)
خدا در قرآن می فرماید: هر کس از این نور خوشش نیاید، نمی تواند آن را خاموش کند و پروردگار عالم این نور را کامل می کند و روزی خواهد رسید که:
« لِیُظْهِرَهُ عَلَی اَلدِّینِ کُلِّهِ» (2)
کل فرهنگ ها را از صفحه زندگی انسان پاک می کند و تنها همین فرهنگ که سعادت دنیا و آخرت مردم را تأمین می کند، برجا خواهد ماند.
وحی، مصالح این ساختمان را تأمین کرد. نبوت پیامبران و راهنمایی های حکیمانه و دلسوزانه انبیا علیهم السلام از یک طرف و امامت امامان بزرگوار نیز از طرف دیگر مصالح این ساختمان را تأمین کرد.
این مصالح خرما فروشِ گمنام را به ساختمان عظیمی از انسانیت چون میثم تمّار (3)تبدیل می کند. همچنین این مصالح کاسب معمولی را به صفوان بن
ص:202
معروف می کند. به قدری این ساختمان عظیم است که ارتفاع معنوی آن، سر از عرش بیرون می آورد.
شیخ کلینی شخصیت عظیمی است و کتابش چون نزدیک به عصر امام عسگری علیه السلام نوشته شده است، از اعتبار ویژه ای برخوردار است و این روایت را در کتابش نقل می کند:
وقتی بعد از نماز صبح پیغمبر صلی الله علیه و آله به حارثة بن نعمان می فرماید:
«کَیْفَ أَصْبَحْتَ؟» (1)
ص:204
حال شما چطور است؟ - به پیغمبر صلی الله علیه و آله که نمی شود دروغ گفت او عالم به حقیقت است - این جواب را داد:
«أَصْبَحْتُ یا رسولَ اللَّهِ مُوْقِناً»
این حال من است: تمام حقایق عالم را که از طریق وحی انبیا و شما به من رسیده است، با همه وجود باور و یقین دارم.
این ادعای خیلی مهمی است. چهل سال درس خواندن و غلطیدن در دلیل، برهان، فلسفه، حکمت و عرفان می خواهد تا کسی به مقام باور و یقین برسد، گاهی نیز نمی رسد.
او خیلی راحت گفت: من در اوج باور هستم و هیچ شکی نسبت به هیچ حقیقتی ندارم.
یقین این جوان را در کلام حضرت زهرا علیها السلام مشاهده می کنیم.
«الحَمْدُ لِلهِ الَّذی لَمْ یَجْعَلْنی جاحِداً لِشَیءٍ مِنْ کتابِهِ وَ لامُتَحیّراً فی شَیءٍ مِنْ أمَرِهِ» (1)خدا را شکر می کنم که نسبت به هیچ حقیقتی تردید ندارم و نسبت به هیچ واقعیتی سرگردان نیستم.
این حالی که حارثة بن نعمان گفت، حال همه انبیا و امامان علیهم السلام است.
رسول خدا علیها السلام در برابر جمعیت مسجد به او فرمودند:
«اِنَّ لِکلِّ یَقینٍ حَقیقةً فَما حَقیقةُ یقینِکَ؟»
ص:205
دلیل، نشانه و برهان تو بر این که نسبت به همه حقایق در اوج باور هستی چیست؟ او عرض کرد:
«کأنّی أَنْظُرُ إلی عَرْشِ رَبّی»
یا رسول الله! خودم را در عرش خدا می بینم. یعنی تمام درها باز و ساختمان انسانیت من، از این گنبد دوّار نیز بالا زده و به پشت این پرده و حجاب ها رفته و به عرش رسیده است.
یا رسول الله! بهشتیان را غرق در نعمت و دوزخیان را غرق در عذاب می بینم و نزد من طلا با ریگ های بیابان یکی است؛ یعنی دل او به کلی از چیزی که تمام مردم دنیا بر سر آن جنگ و دعوا دارند و به خاطر آن ربا می خورند، می دزدند، غصب می کنند، رشوه می گیرند و حق را ناحق و پایمال می کنند، کاملاً پاک شده و آزاد است.
رسول خدا صلی الله علیه و آله به مردم رو کرده، فرمودند:
«هذا عَبْدٌ نَوَّر اللهُ قَلْبَه بِالایمان» (1)این کسی است که خدا قلب او را از نور ایمان روشن کرده است. مگر قلب های دیگر چه قلبی است؟ قلب های دیگر توسط پول، هوای نفس، شیطان و شهوات دستکاری شده است، لذا به آنها هر چه می گویی، می گویند: دلمان می خواهد. اما این طرفی ها می گویند: آن چه را که خدای من می خواهد. بین این ها خیلی فرق است. البته این ها به دل تهمت می زنند؛ چون دل به خاطر فطرت، هرگز خواهان این چیزهایی که این ها می گویند نیست.
ص:206
از جمله کسانی که مصالح ساختمان انسانیت را تأمین کرد، وجود مبارک حضرت مجتبی علیه السلام است.
که در گفتاری بسیار باارزش، آسمانی و ملکوتی این مصالح را شرح داده و چقدر زیبا فرموده اند. ای کاش تمام مردم به همین روایت عمل می کردند؛ چون برای تبدیل شدن زمین به بهشت و خاموش شدن آتش جهنمی که کل جهان را فراگرفته است، کافی می باشد. طبق آیات و روایات، نشانه ای از بهشت پروردگار در زندگی مردم دنیا نیست و همه جا آتش، کینه، نزاع، اختلاف و پس زدن همدیگر است.
اغلب سفره ها به حرام آلوده است. مگر جهنم غیر از این است؟
حضرت مجتبی علیه السلام می فرماید:
«لا أدب لمن لا عقل له» (1)کسی که از عقلش استفاده نمی کند ادب ندارد.
اینجا امام به جنایت تعطیل شدن عقل اشاره می کنند. بالاترین گناهی که بشر در تاریخ مرتکب شده است، زندان کردن، عقب راندن، پنهان کردن عقل و میدان دادن به هوای نفس است. (2)
ص:207
رعایت عقل، بار سنگینی به دوش مردم جهان است. این طوری که مردم با آن معامله کرده اند، از زیر بار سنگین آن فرار کرده و هنوز قصد برگشتن به سوی عقل را ندارند.
عقل، نور خدا در وجود ما است. امام صادق علیه السلام می فرماید: (1)پروردگار قبل از اینکه انسان را خلق کند عقل را آفرید، البته نه این سلول های مادی مغز، چون سلول ها، بدنه عقل هستند، بلکه خود عقل را، وقتی خدا حقیقت و نور عقل را آفرید، به عقل فرمود: در این عالم مخلوقی محبوب تر از تو نیافریده ام.
اگر در قیامت بندگانم را به بهشت ببرم، به خاطر تو است و اگر به جهنم ببرم، به خاطر تو می برم.
اگر تو در وجود بندگانم - با اختیار خودشان - فعال باشی، آنان را به بهشت می برم، اما اگر غریب، تنها و اسیر شوی، به خاطر این جرم سنگین، آنان را به جهنم می برم. کسی که محبوب ترین مخلوق مرا به غربت و اسارت بکشد، لایق عذاب
ص:208
دردناک جهنم است.
لذا در قرآن می فرماید: در قیامت، صدای ناله اهل جهنم از شدت عذاب، مانند صدای ناله خران رم کرده است:
« کَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ» (1)
انسان که رم نمی کند، این آیه خیلی لطیف است. انسان با این ساختمان عظیم، باوقار، متین و بزرگوار و مرکز ثقل جهان و معنویت است. خدا در قرآن می فرماید:
« لَهُمْ فِیهٰا زَفِیرٌ وَ شَهِیقٌ» (2)
در جهنّم صدای آنان مانند صدای خران رم کرده است؛ چون اینان در دنیا نیز از من و انبیای من رم می کردند.
ای انسان! عقل داری، پس به کار بگیر، ببین انبیا چه می گویند؟ بعد تحلیل کن.
ببین قرآن و ائمه علیهم السلام چه می گویند؟ اگر تحلیل عقلی صحیح کردید و نپسندیدید، آن وقت از دین رم کنید. اصلاً نمی آیند گوش بدهند که خدا، انبیا و ائمه علیهم السلام چه می گویند. یا وقتی می آیند، تحلیل صحیحی نمی کنند، می گویند: دیگر از این حرف ها گذشته، دنیا، دنیای زیردریایی، سفینه های فضایی، اینترنت، ماهواره ها، اتم و این همه تکنولوژی است.
زیر دریایی و سفینه و این ها چه ربطی به عدالت، مهر، کرم، عبادت و شکر ربّ و خدمت به خلق دارد؟ این ها هستند که مصالح ساختمان انسانیت هستند، این ها با
ص:209
زیر دریایی و تکنولوژی چه تضادّی دارند؟ چون دنیا از نظر تکنولوژی پیشرفت کرده است، باید قرآن و حلال و حرام آن تعطیل شوند؟ اصلاً بین این ها چه رابطه و پیوندی هست؟
دین، حقیقتی است که ما را به دست یابی به تکنولوژی و علوم دعوت و انسان را از جهل و نادانی منع می کند و تمام حرف دین این است که علم و پیشرفت شما باید با اخلاق و رابطه صحیح با خدا و خلق، به ابزاری برای آخرت شما تبدیل شود، نه این که ابزاری برای جنگ، خونریزی، غارت، تجاوز، گناهان پیشرفته و جدید، خیانت، ناامنی و در یک کلام به ابزاری برای اینکه انسان به حیوان درنده و خون خوار مبدل شود.
خدا در قرآن در مورد سؤال از اهل جهنم می فرماید: چرا شما را به جهنم آورده اند. تعجب می کنند؛ چون نباید انسان به جهنم برود. دوزخیان جواب می دهند:
« لَوْ کُنّٰا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مٰا کُنّٰا فِی أَصْحٰابِ اَلسَّعِیرِ» (1)
ما گوش و عقل را تعطیل کردیم. به ما می گفتند: بیا گوش بده، در این آیات، حرف های انبیا و ائمه علیهم السلام اندیشه کن، می گفتیم: نمی خواهیم. چون دنیا، دنیای زیر دریایی و سفینه است و دوره این حرف ها دیگر تمام شده است.
در جواب این بی خردان بی مغز که می گویند: دوران قرآن و کلام انبیا و ائمه علیهم السلام تمام شده باید گفت: مگر در قدیم دو ضرب در دو چهار می شد، حالا یازده
ص:210
می شود؟ هزاران سال قبل، خیلی قدیم تر از قرآن نیز دو ضرب در دو، چهار می شد.
بی عقلی تا جایی رسیده است که می گویند: حرف عقل دیگر کهنه شده است و باید بساط دین را جمع کرد.
کلام امام مجتبی علیه السلام درباره عقل، این سرمایه الهی و این نور خدایی و ملکوتی این است که افرادی که آن را به کار می گیرند، در حال ساختن ساختمان ادب هستند.
و کسانی که عقل را به کار نمی گیرند:
«لا أَدَبَ لِمَنْ لاٰعَقْلَ لَهُ وَ لاٰمُرُوَّةَ لِمَنْ لاهِمَّةَ لَهُ»
آن کسی که اراده، همت و تصمیم قاطع و تحرّک ندارد، جوانمردی ندارد. انسان تنبل، مرکز فساد است، اما اهل همّت، منبع جوانمردی هستند.
«وَ لا حَیاءَ لِمَنْ لا دِینَ لَهُ»
آن کسی که ایمان به خدا و قیامت نداشته، وابستگی باطنی با حضرت حق ندارد، حیا ندارد؛ یعنی از هیچ گناهی در ظاهر و باطن روی گردان نیست، سرمست دنیاست و آخرت را باور ندارد و با بی حیایی شکم پاره می کند، به ناموس مردم تجاوز می کند، فتنه می کند، چون دین و ایمان ندارد.
من کلمات قصار خیلی از بزرگان، دانشمندان، حکما و عرفای شرقی و غربی جهان را دیده ام. زیباتر از این جمله در هیچ کجای عالم از کسی صادر نشده است.
گذشتگان نگفته اند و آیندگان نیز نخواهند گفت، و آن این است:
«وَ رَأْسُ العَقْلِ مُعاشَرَةُ النّاسِ بِالجَمیل»
آن چیزی که در رأس عقل است؛ یعنی عالی ترین مرحله عقل عملی، زیبا معاشرت کردن با انسان ها است. عمری با همسر خود معاشرت کنی و ذره ای به او
ص:211
رنج و آزار ندهی. به کمترین چیزی دل همدیگر را نرنجانید. عمری با بچه ها، اقوام و مردم باشی، اما به زیبایی با آنها برخورد کنی، تا جایی که امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید:
حسن جان! به قدری زیبا برخورد کن که وقتی مُردی، با خنده از دنیا بروی، همه چشم ها برای تو گریه کنند و جای تو را در دنیا، خالی ببینند.
یعنی با رفتار، قلم، زبان، نگاه، قضاوت و اخلاق زیبا معاشرت کن.
امام علیه السلام سپس منفعت به کارگیری عقل را مطرح می کنند که عقل عجب سرمایه عظیمی است و چه تجارت پرسودی را با این عقل می شود انجام داد:
«وَ بِالعَقْلِ تُدْرَکُ الداران جَمِیعاً»
با عقل، دنیا و آخرت به دست می آید. شخص بی عقل نه دنیا دارد و نه در آخرت چیزی به دست می آورد. کسی که عقل را به کار نمی گیرد، عمری در طویله ای که اسمش را مسکن گذاشته و آخوری به نام آشپزخانه زندگی می کند، بعد وارد قبری می شود که بدنش را زود در آن پنهان می کنند که بوی تعفّن او همه جا را زیر و رو نکند.
«وَ مَنْ حَرُمَ عَن العَقْلِ حَرُمَهُما جمیعاً» (1)آن کسی که از عقل خالی شده است، از دنیا و آخرت محروم است. درباره بی عقل جمله ای از رسول خدا صلی الله علیه و آله نقل شده است که: شخص بی عقل، منبع شرّ است؛ چون هیچ چیزی را ارزیابی صحیح نمی کند.
ص:212
بی عقل تا این حد مورد نفرت است. البته بی عقل کسی است که عقل خود را خراب کرده، نه کسی که خدا به او عقل نداده است، او که دیوانه نام دارد. بی عقل واقعی کسی است که عقل دارد، اما عقل خود را اسیر هوی و هوس کرده است.
عقل را پس زده، شکم و شهوت را مقدم داشته و رهبر و مکتبش، شکم و شهوت است؛ یعنی عقل هیچ کاره است.
آدم های بی عقل به قدری مورد نفرت هستند که روزی حضرت عیسی بن مریم علیه السلام که پیغمبر اولوالعزم است با سرعت در حال فرار بود، زیاد دوید، نفس نفس زنان، خسته شد، کنار تخته سنگی نشست، یکی از حواریون آمد، عرض کرد:
یا روح الله! مگر گرگ شما را دنبال کرده بود؟ فرمود: نه. گفت: پس با این وحشت از چه چیزی فرار می کردید؟ فرمود: از شخص احمق. شخصی که می گویی: بیا بشنو، می گوید: من همه چیز را می دانم و می فهمم. می گویی: بیا حقیقت را بفهم. می گوید:
زیر دریایی و سفینه حقیقت است، قرآن و معنویت کهنه شده است.
چند نفر ارمنی و یهودی به زیر دریایی رسیده اند، این نفهم و احمق مغرور شده است. چند مسیحی به کره ماه رفته اند، او از حقیقت دم می زند. می گوید: دنیا، دنیای فضاست. حرفهای دین دیگر قابل شنیدن نیست.
عجب روایتی از امام صادق علیه السلام درباره عقل، این سرمایه الهی در وجود انسان نقل شده است. روایت در «اصول کافی» است می فرماید:
«مٰا الْعَقْلُ؟ قال: مْا عُبِدَ بِهِ الرَحْمٰن»
راوی پرسید: عقل چیست؟ حضرت فرمود: عقل سبب بندگی و عبادت خداست،
ص:213
«وَ اکْتُسِبَ بِهِ الجَنانَ» (1)عقل مایه ای است که با آن می شود بهشت را خرید؛ یعنی قیمتش، قیمت بهشت است.
حال به جمله اول از امام مجتبی علیه السلام برگردیم:
«لا ادب لمن لا عقل له»
عاقل نسبت به خدا ادب دارد. در دعای ابوحمزه دقت کنید، ادب امام زین العابدین علیه السلام نسبت به خدا را ببینید. این ادب عقل است. ادب حضرت ابی عبدالله علیه السلام را ببینید. چهار هزار تیرانداز و بیست هزار شمشیرزن و نیزه به دست، آماده حمله هستند، اما امام علیه السلام در اول ظهر با هجده نفر ایستاد و نماز جماعت خواند. فرمود: اکنون وقت نماز و مناجات با خداست، باید برای او صورت روی خاک گذاشت. آن وقت خیلی ها نماز نمی خوانند.
ادب امام زین العابدین علیه السلام خیلی بالا است. دعا را خوانده، با تکه ای نان افطار کرده و نماز خوانده، گریه دارد صورت مبارکش را زخم می کند، بعد از تعقیبات، صورت روی خاک می گذارد و عرض می کند:
«لا اله الا الله حقّاً حقّاً لا اله الا الله عُبُودیةً و رقّاً لا اله الا الله ایماناً و صدقا» (2)هزار بار می گوید و سر از سجده بر می دارد؟
ص:214
ادب به پدر و مادر نیز مهم است. شهادت بالاترین نعمت و جهاد بالاترین عبادت است. پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرمایند: (1)فوق شهادت چیزی در این عالم وجود ندارد.
آن وقت در روز عاشورا، وقتی امام زین العابدین علیه السلام احوال پدر را می پرسد، می بیند پدر نفس سردی می کشد که از همه جای بدن ایشان خون بیرون می زند، به پدر عرض می کند: پدر جان! کار شما با این امت به کجا رسید؟ امام حسین علیه السلام می فرماید: عزیزم! به جنگ پرداختیم و غیر از من و تو مردی باقی نمانده است. که زین العابدین علیه السلام صدا می زند: عمه! عصا و شمشیر بیاور، پدرم غریب شده است.
امام حسین علیه السلام می فرماید: عزیز دلم! شما نباید بجنگی. عرض کرد: چشم.
چیز دیگری نمی گوید که: شهادت در کنار تو بالاترین است، بگذار من هم از این شربت بچشم، اما چون پدر می گوید: جنگ نه، پسر هم می گوید: چشم، این ادب است.
ادب در مقابل مادر هم خیلی مهم است، وقتی امام زین العابدین علیه السلام به دنیا آمدند، یک ساعت بعد مادر ایشان از دنیا رفت. امام حسین علیه السلام این فرزند روی دست مبارکش بود، داغ همسر نیز دیده، جنازه را دفن کردند، امام فرمودند: زن شیرده بیاورید.
خانمی را پیدا کردند و امام فرمود: این فرزند مرا شیر بده، حقوق به او می دادند.
ص:215
عجب شیری به امام زین العابدین علیه السلام داد. در محصول این شیر، ادب موج می زد.
سی سال این دایه امام را نگهداشت تا از دنیا رفت. حضرت به او مادر می گفت.
کسی به حضرت عرض کرد: شما حقّ مادر را تا کجا ادا می کنید؟ فرمود: من مادرم مرده است، اما این کسی که به من شیر داده است، حتی یک بار با او هم غذا نشدم، چرا؟ چون که مبادا لقمه ای را زودتر از من در نظر بگیرد و بخواهد بردارد، من زودتر از او آن لقمه را بردارم و حسرت آن لقمه به دل او بماند. من در قیامت تحمل جواب این حسرت را ندارم. (1)از خدا جوییم توفیق ادب
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:216
پاداش قبولی یوسف علیه السلام در امتحانات
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:217
ص:
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
خدا، حضرت یوسف علیه السلام را منبع ارزشهای واقعی و اصیل، دارای کرامت های انسانی و متخلّق به اخلاق الهی، آن هم در اوج جوانی و هیجان غرائز و شهوات و آمال نشان می دهد. انسانی که هر نوع ابزاری را درست و صحیح به کار گرفت و برای رسیدن به لقا و قرب پروردگار، طرف مقابل خود؛ یعنی زلیخا را فقط موجود جسمی، مادی، عنصری می دید که اسیر شهوات و غرائز سرکش و بی قید و بی مهار است.
خدا از حکایت آنها به مردم تا روز قیامت درس و پند می دهد، که مردان و زنان بدانند، راه یوسف علیه السلام، راه خداست و راه زلیخا، راه شیطان است و بدانند که سالکان راه شیطان، رجیم، مطرود، ملعون و منفور هستند و در نهایت، اسیر آتشی می شوند که از آن رهایی نخواهند داشت.
بعد از این که حضرت یوسف علیه السلام امتحان خود به خدا را با عالی ترین نمره قبولی پس داد و وجود مبارک او ظاهر و باطن خود را از آلوده شدن در کاخ مصر حفظ کرد، پروردگار عالم تمام درهای فیوضات خود را به روی او باز کرد.
در حقیقت حضرت یوسف علیه السلام مقامی قبل از رسیدن به اوج کرامت دارد، که آن مقام تحمّل، حوصله، ایستادگی و حفظ خود از آلودگی ها است و مقامی نیز بعد از
ص:219
این مرحله که مقام پاداش خدا در همین دنیا به وجود مقدس او است.
هر کسی که در راه مبارزه با نفس حداقل چهل شبانه روز صبر کند، یقیناً درهای فیوضات الهی به روی او - در حدّ ظرفیت و استعدادش - باز خواهد شد. تجربه تاریخ حیات پاکان این معنا را نشان داده و از حقایقی است که دلیل آن با خودش است و نیازی نیست که از خارج برای آن دلیل، برهان و حجّت اقامه شود. آفتاب آمد دلیل آفتاب چون دلیل آمد از وی رو متاب (1)
این وعده قطعی پروردگار است که بعد از نشان دادن لیاقت، شایستگی و قبول شدن در امتحان ها، تمام درهای فیوضات به روی انسان باز شود.
این وعده را در قرآن مجید به شما امت پیغمبر علیه السلام نیز داده است:
« وَ اَلَّذِینَ جٰاهَدُوا فِینٰا»
کسی که به خاطر من بکوشد، نمی گوید: «من جاهد فی سبیل الله» کسی که محض خاطر من بکوشد، قدم بردارد، با پلیدی ها و آلودگی ها مبارزه کند و حرکت کند:
« لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنٰا» (2)
ص:220
پروردگار این وعده را با «لام» تأکید و «نون تأکید ثقیله» ترکیب کرده است.
می توانست بگوید «نهدیهم» دیگر «لام و نون» نمی آورد. اما خود ترکیب باید مورد توجه معنا کنندگان قرار بگیرد؛ چون که «لام» و «نون تأکید ثقیله» در فعل استعمال شده است و این به جای دو بار قسم خوردن است؛ یعنی کار دو بار قسم را می کند.
کسی که به خاطر خود من بکوشد و حرکت کند، حتماً - یک بار برای «لام» - و حتماً - بار دوم برای «نون تأکید ثقیله» - تمام راه های منتهی به خودم، که در حقیقت باز کردن همه فیوضات به روی او است را باز می کنم.
اما عنایاتی که به حضرت یوسف علیه السلام بعد از آن امتحان و قبول شدن و حفظ وجود ایشان از آلودگی هایِ دربار مصر شد:
« وَ کَذٰلِکَ مَکَّنّٰا لِیُوسُفَ فِی اَلْأَرْضِ» (1)
بحث، بحث عنایات خدا در دنیاست؛ چون در این آیات شریفه نمی فرماید: من این الطاف، فیوضات و عنایات را برای روز قیامت حضرت یوسف علیه السلام ذخیره کرده ام. در ضمن اینجا نمی فرماید: حضرت یوسف علیه السلام این تمکّن را به دست آورد؛ چون این تمکّن از جانب او باید عنایت شود و این خیلی لطیف است که عنایت پروردگار باید وارد میدان حیات انسان شود تا از درون و برون به کمک انسان
ص:221
برخیزند.
به عبارت ساده تر: باید خدا دست بنده اش را به عنوان پاداش درستی ها، صداقت ها و کرامت ها بگیرد و او را به حقایقی که برایش تهیه کرده، برساند. این است که فعل «مَکَّنّٰا» را با ضمیر «نا» که ضمیر متصل جمع است و به معنای «نحن» و ما است، به کار گرفته است. ما برای یوسف علیه السلام - در همین دنیا - «تمکّن» قرار دادیم.
و تمکّن یعنی نیرو و توان، غلبه و چیرگی، بر تمام امور مادی و معنوی.
کسی که به اعتبار باور داشتن قیامت، جهنم و بهشت، نماز می خواند، اگر ذات نمازش را تحلیل کنیم، می بینیم برای ادای تکلیف فقط خوانده است و عشقی در این عبادت نبوده، فقط جسمش را بلند کرده، نزد شیر آب برده، وضو گرفته و خودش را در نماز کشانده و چون عجله داشته، سر و ته کار را هم آورده و سلام را داده و به همین خاطر بعد از نماز می گوید: راحت شدم. اگر در قیامت عنایتی کردند که ما را به بهشت ببرند و حتماً هم می برند، چون ما تکلیف خود را ادا کردیم، پس حتماً به ما چوب نمی زنند. این یک نوع نماز است که خیلی ها به آن مبتلا هستند.
ص:222
یک نوع نماز دیگر نمازی است که خدا نمازگزار را از باطن حرکت می دهد.
می گوید: من عاشق آمدن تو، صدا و عبادت تو هستم. او چنان حال، شوق، همّت، عشق و معرفت باطنی به انسان می دهد که می فرماید: سه چیز در دنیای شما محبوب من پیغمبر صلی الله علیه و آله است:
«قُرَّةُ عَیْنِی فِی الصَّلاةِ» (1)همه دلخوشی من در این عالم و نور چشمم در نماز است. این هم یک نوع دیگر حال در نماز است.
همین حال را فیض کاشانی شرح می دهد و می گوید: خدا می گوید: تو تکبیرة الاحرام را گفتی، تو حمد را خواندی، اما به زبان من بود. تو رکوع و سجود کردی، اما با بدن من انجام دادی ولی نمازی که من با بی میلی و اکراه و برای اسقاط تکلیف بخوانم کجا و نمازی که خدا برای من بسازد، کجا؟ این دو نماز خیلی با هم فرق می کنند. این نماز دوم همانی است که نمازگزارانش می گویند: احرام گرفته ام به کویت لبیک زنان به جستجویت (2)
یعنی نماز برای آنها جاده رسیدن به محبوب و پیدا کردن معشوق است. لذا وقتی سیر می کنند و به آخر نماز می رسند، مشاهده قلبی به آنها دست می دهد، می بینند تمام ارواح انبیا، صلحا، صدیقین و تمام فرشتگان رو به روی آنان حاضر هستند و او در محضر آنان است. سلامِ خطابی می دهد، نمی گوید: «السلام علیهم» بلکه می گوید: «السلام علیکم» سلام بر همه شما که من اکنون در محضر شما حضور
ص:223
دارم.
اما نماز امثال من در این شعر است: هرگز وجود حاضر و غایب شنیده ای من در میان جمع و دلم جای دیگر است (1)
این تمکّن معنوی است. این ها به ساعت هم کاری ندارند، شب ها هر وقت بخوابند، یک ساعت مانده به نماز صبح، بی خستگی و بی کسالت بلندش می کنند و می گویند: ما منتظریم، بیا. این تمکّن است. همه چیز زندگی آنها ملکوتی است.
این روایت را علمای اهل سنت نقل کرده اند، در خیلی از کتابهای آنان هست و راوی آنها نیز ابن عباس است. عجیب است که اهل تسنن به ابن عباس اعتماد دارند، می گویند: هر چه ابن عباس گفته باشد، روی چشم ما است و به آن فتوا هم می دهیم.
ابن عباس می گوید: سال شصت و یک هجری در طواف کعبه بودم، البته حج هنوز شروع نشده بود و مردم برای عمره طواف می کردند. صدایی را با دو گوش خودم شنیدم. صاحب صدا را ندیدم، در طواف فریاد زد: هر کس می خواهد دست در دست خدا بگذارد، برود دست در دست حسین بن علی علیه السلام بگذارد.
جوانی در زمان حکومت عمر بن خطّاب در مسجد الحرام نزد او آمد، گفت: تو باید حاکم مملکت باشی و در کنار بیت الله این چنین سیلیی به صورت من بزنند؟ گفت: چه کسی سیلی به صورت تو زد؟ مگر چه کار کردی؟ گفت: چند لحظه به نامحرم نگاه کردم. گفت: کار بدی کردی، در مسجد الحرام و دور کعبه، برای چه به نامحرم نگاه کردی؟
ص:224
گفت: حال چه کسی زده است که باید انتقام تو را از او بگیرم؟ گفت: علی بن ابی طالب. گفت: او «عین الله» است، چشم او چشم خدا و دستش نیز «ید الله» است، من با چشم و گوش خدا کاری نمی توانم بکنم. این تمکّن است. (1)
و بعد هم به حق انسان به چاه افتاده و غلام و خدمتکار نُه سال زندانی کشیده را خیلی راحت و آسان و با التماس به مقام عزیزی کلّ کشور مصر می رساند. این تمکّن است؛ یعنی این کار پروردگار است و الّا ته چاه و زندان تاریک کجا و عزیز مصر شدن کجا؟
البته مقام برای حضرت یوسف علیه السلام اهمیت نداشت چون او نیز حال امیرالمؤمنین علیه السلام را داشت، وقتی که کفش های خود را وصله می زد، به ابن عباس فرمود: این کفش های من چقدر می ارزند؟ ابن عباس عرض کرد: هیچ ارزشی ندارند. کفش پاره را کسی نمی خرد. مگر خود شما بپوشی. امام علیه السلام فرمودند: ای پسر عباس! به خدا قسم اکنون که رئیس مملکت شما هستم، این مقام نزد من از این کفش هایی که می گویی هیچ قیمتی ندارد، ارزشش کمتر است، مگر این که با این مقام، حقّی را زنده کنم و باطلی را بمیرانم.
مقام مهم نیست. اما زمانی که چهل روز خود را تسویه کنید و بعد توقع داشته باشید که خیلی راحت شما را وزیر و رئیس کنند، این نیت، تمام این چهل روز شما را خراب کرده، به جایی نمی رسید، لذا می فرماید:
ص:225
« وَ اَلَّذِینَ جٰاهَدُوا فِینٰا» (1)
اگر همه وجود تو برای من هزینه شود، تمکّن مقام دنیایی را به تو می دهم.
اما دو حقیقت دیگر را نیز به حضرت یوسف علیه السلام عطا کردیم:
« آتَیْنٰاهُ حُکْماً وَ عِلْماً» (2)
خودم معلم حکمت و علم او شدم. در تمام مصر کسی نبود که حکمت بداند و به یوسف علیه السلام منتقل کند. حکمت در این آیه یعنی درک اسرار حقایق عالم. مگر ورود به این اسرار قلبی برای انسان چه لذتی دارد؟ علم در این آیه یعنی روش صحیح زیستن، که کم اشتباه کند، در کارها روشن و پر از نور باشد.
بر همین اساس بود که وقتی پادشاه مصر گفت: شما نزد من بسیار محترم هستید، علاقه دارم در این حکومت، پستی را انتخاب کنید، حضرت فرمود: پست وزارت دارایی را به من بدهید:
« اِجْعَلْنِی عَلیٰ خَزٰائِنِ اَلْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ» (3)
این همان:
« آتَیْنٰاهُ حُکْماً وَ عِلْماً» (4)
ص:226
بود. فرمود: من نگهدار ثروت مملکت هستم که به باد نرود، خرج های بیهوده و اسراف نشود. جیب قدرتمندان حکومت و خویشاوندان پر نشود. به پهنای فلک دهان باز نکنند و پول ها را ببلعند. من راه درآمد، خرج و هزینه را خیلی خوب می دانم.
گفتند: این پست برای تو باشد. هفت سال در مصر باران نیامد. تمام درختان و زمین ها سوخت، اما آن حضرت قبل از این هفت سال، با کشاورزی صحیح و پول مملکت کاری کرد که در سال های قطحی، حتی صبحانه کسی و علف حیوانی کم نیامد. این حکمت و علم است.
ای کاش در بدنه همه حکومت ها مانند حضرت یوسف علیه السلام بودند. آن وقت ما دنیایی نمونه بهشت داشتیم، ولی متأسفانه بدنه اکثر حکومت ها به دست زلیخاها و شوهران آنها است که جهان به فتنه و فساد کشیده شده است و الا دنیا از لحاظ مال، ثروت، انسان و زمین کمبود ندارد.
دانشمندان جهان می گویند: کره زمین توانایی این که به پنجاه برابر جمعیت فعلی خانه، مرکب، مسکن، لباس و خوراک، آن هم در حدّ رفاه بدهد را دارد. اما چند میلیون نفر در زمین سیر هستند و بقیه گرسنه و پابرهنه؟ چرا؟ چون امثال زلیخا و شوهرش فراوان هستند و مانند یوسف علیه السلام کم هستند و مشکل دیگر این است که مانند یوسف ها را جایی راه نمی دهند.
در سوره بقره می فرماید:
« وَ مَنْ یُؤْتَ اَلْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثِیراً» (1)
خدا به هر کس حکمت بدهد، کل خیر را به او داده است. معلم حکمت و علم
ص:227
یوسف علیه السلام خدا بود، اما چه شد که خدا معلم او شد؟ حجاب ها از یوسف علیه السلام کنار رفته بود و او بین خود و پروردگار حجاب و مانعی نداشت، بلکه لحظه به لحظه در حال سلوک، رفتن و حرکت به سمت حضرت حق بود.
عنایت دیگری نیز به او کرد که بحث کاملی نیاز دارد و خیلی عنایت عجیبی است که آن عنایت حال، شوق و ذوق می خواهد تا انسان ثقل آن عنایت در عالم معنا را عاشقانه تحمل کند. (1)والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:228
مقام معنوی یوسف علیه السلام
14
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:229
ص:230
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
خدا در قرآن در ارتباط با وجود مبارک حضرت یوسف علیه السلام کلمه ای استعمال می کند که با همین کلمه، تمام هویت ظاهر و باطن یوسف علیه السلام را نشان می دهد. البته کلمه ای نیز درباره زلیخا، طرف مقابل او هم به کار می گیرد که با آن کلمه هویت ظاهر و باطن این زن را نشان می دهد.
مطلبی که درباره حضرت یوسف علیه السلام دارد، به سبب رفعت، منزلت و مقام او بود و این حقیقتی که در آن حضرت بود، او را به مقام قرب حضرت حقّ رساند، اما آنچه در زلیخا بود، سبب حرکت او به پست ترین مرحله شد که در آیات دیگر قرآن مجید از این نقطه تاریک و پرخطر به «أَسْفَلَ سٰافِلِینَ» تعبیر می کند.
دو نکته بسیار مهم و مخالف هم که یکی باعث رفعت بی نهایت بود و دیگری سبب پستی بی نهایت. البته من عاقبت این زن را خبر ندارم و نمی دانم که آیا بعداً خود را نجات داد یا نه. برای این که در پیشگاه پروردگار شرعاً مسئول نباشم، دوران درگیری او را با حضرت یوسف علیه السلام، مورد بحث قرار دادم و کاری به عاقبتش نداشتم.
برای من معلوم نیست و در ضمن مطالعاتم نیز به نقطه اتکاء و اعتمادی نسبت به عاقبت او برنخوردم. البته خارج از قرآن، داستان سرایان مسائلی را درباره این زن
ص:231
ذکر می کنند که این مسائل نشان می دهد که او عاقبت به خیر شد، ولی چون سند ندارد و از امامان معصوم نقل نشده است، بر آن تکیه نمی توان کرد.
درباره بعد از قطع رابطه او با یوسف علیه السلام سکوت دارم؛ چون نمی دانم آخر و پایان کار او به کجا کشید. بحث ما متوجه اوج هیجانات شهوات این زن است که غیر از لذت جنسی، هیچ محوری را در زندگی نداشت و جز به بدن و عوارض مربوط به آن نظری نداشت، که پروردگار عالم با همین مقدار، درس های عظیمی به بندگانش داده است، البته اگر بندگانش اهل درس گرفتن باشند:
« لِمَنْ شٰاءَ مِنْکُمْ أَنْ یَسْتَقِیمَ» (1)
اما خدا کلمه ای که درباره حضرت یوسف علیه السلام دارد، کلمه «صدق» است.
«صدیق» یعنی دوست و رفیق، وقتی که در عربی تشدید دار می شود؛ «صدّیق» یعنی آن انسانی که باطنش - البته بعد از معرفت به تمام حقایق هستی و باور کردن - این باور را در اعمال، منش، رفتار و ظاهرش نیز ظهور دهد. یعنی هم ظاهر حضرت مؤمن واقعی بود و هم باطن او. روح و بدن او در ایمان یکی و واحد شده بود. ظاهر و باطن او افق تجلی نور خدا بود و «نُورٌ عَلیٰ نُورٍ» شده بود. این معنای صدّیق است. (2)
ص:232
آیا می توان صدّیق شد؟ خدا در سوره نساء گروهی را به عنوان صدّیقین نام می برد؛ یعنی این مقام، ویژه یک نفر نیست، بلکه این در باز و این فضا آماده است.
هر مرد و زنی از بندگان من بخواهد، می تواند به این مقام راه بیابد:
« وَ مَنْ یُطِعِ اَللّٰهَ وَ اَلرَّسُولَ فَأُولٰئِکَ مَعَ اَلَّذِینَ أَنْعَمَ اَللّٰهُ عَلَیْهِمْ مِنَ اَلنَّبِیِّینَ وَ اَلصِّدِّیقِینَ وَ اَلشُّهَدٰاءِ وَ اَلصّٰالِحِینَ» (1)
صدّیقین، اسم جمع است و شامل سه نفر به بالا می شود. ما عدد صدّیقین عالم را نمی دانیم. از اکنون تا قیامت در عباد خدا، صدّیق پیدا می شود. یعنی این فضا برای همه آماده است و همه می توانند بعد از معرفت به حقایق دینی، بکوشند، آن حقایق دینی را در زندگی فردی و اجتماعی خود اجرا کنند که هم بدن و هم باطن مظهر ایمان شود.
هنگامی که وجود مبارک امیرمؤمنان در جوانی به طرف «عمرو بن عبدود» قهرمان بی نظیر عرب که در سنّ بالا و در اوج قدرت بود، حرکت و جهاد و مبارزه کرد، وجود مبارک رسول خدا صلی الله علیه و آله نگاهی به امیرمؤمنان انداختند و فرمودند:
«بَرَزَ الْإِیمانُ کُلُّه إلی الکُفر کُلِّه» (2)نفرمود: «برز المؤمن» انسان مؤمن، بلکه خود ایمان؛ یعنی امیرالمؤمنین در
ص:233
جوانی بدن و باطنش مظهر ایمان شده بود. یعنی دو مرحله نبود که اول مؤمن شود، بعد علی بن ابی طالب علیه السلام بلکه در اینجا دو حیثیت نیست، یکی علی و یکی صفت ایمان. پیغمبر صلی الله علیه و آله نفرمود: «برز علی بن ابی طالب مؤمناً» به جای این که اسم انسان را ببرد، فرمود: «برز الایمان» یعنی گوشت، پوست، خون، رگ، پی، استخوان، مو و باطن علی علیه السلام خود ایمان است.
لذا هر کس معرفت به امیرالمؤمنین علیه السلام دارد و وجود نوری حضرت در باطنش هست، مؤمن است؛ یعنی بدون آن نور هر کس خدا، پیامبر صلی الله علیه و آله و قرآن را قبول دارد و همه عبادات را انجام می دهد، مسلم است، نه مؤمن. اگر وجود نوری حضرت در کسی باشد، مؤمن است. آن وقت این مؤمن می تواند مظهر ایمان شود؛ یعنی تمام بدن و باطن او مظهر ایمان شود.
حضرت یوسف علیه السلام در اوج جوانی طبق قرآن مجید صدّیق بود، یعنی باطن او همه حقایق را باور کرده، ظاهر را نیز با آن حقایق یکی کرده بود. این حیثیت صدّیقی برای هر کسی به وجود بیاید، شخص میل به رفعت دارد. در ذات این حیثیت، میل به رفعت هست. تا بی نهایت بالا می برد. این مطلب هیچ ارتباطی به حکمت، فلسفه و عرفان ندارد. حقیقت مطلب در سوره فاطر است که می فرماید:
« مَنْ کٰانَ یُرِیدُ اَلْعِزَّةَ»
کسی که می خواهد عزیز شود، یعنی موجود شکست ناپذیر شود، اگر تک بماند، تمام دختران زیبای جهان، با همه عشوه گری ها، ده ها سال در برابر او عشوه گری کنند، نمی توانند آسیبی به او بزنند چون او شکست ناپذیر شده است.
اگر کسی بخواهد می تواند در برابر تمام ثروت های جهان و همه وسوسه ها و هر
ص:234
حادثه تلخ و شیرینی شکست ناپذیر باشد و برای خدا بماند؛ چون نقطه شکست تمام شکست خورده ها، پول و مقام و شهوت است و هر چیز دیگری که افراد را شکست داده، از عوارض این سه مسأله بوده است. چهارمی ندارد.
انسان باید بداند:
« مَنْ کٰانَ یُرِیدُ اَلْعِزَّةَ فَلِلّٰهِ اَلْعِزَّةُ جَمِیعاً» (1)
همه عزت برای خدا است. مؤمن واقعی به او وابسته است، پس عزیز است.
« وَ لِلّٰهِ اَلْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ» (2)
« إِلَیْهِ یَصْعَدُ اَلْکَلِمُ اَلطَّیِّبُ» (3)
ذات پاکی ها، میل رفتن به سوی خدا را دارد و آرام نمی شود تا این که خود را به خدا برساند. (4)
ص:235
« وَ اَلْعَمَلُ اَلصّٰالِحُ یَرْفَعُهُ» (1)
خود این صدّیق بودن، میل به صعود در ذاتش هست. یوسف علیه السلام که تمام ظاهر و باطنش صدق است، صدق نیز سفره جمع شدن ارزش هاست، او را در مسیر رفعت قرار داد. هنوز هم دارد می رود تا قیامت این حرکت معنوی برای او ادامه دارد.
خیال نکنید با مردن، پرونده آنها بسته می شود. افراد معمولی وقتی می میرند، پرونده آنان را می بندند و دیگر راهی برای سیر ندارند. آن کسانی که محدود، اسیر و مقیّد هستند، پرونده آنها با مرگ بسته می شود:
« کُلُّ نَفْسٍ بِمٰا کَسَبَتْ رَهِینَةٌ * إِلاّٰ أَصْحٰابَ اَلْیَمِینِ» (3)
در اسارت خود می روند، مگر اصحاب یمین که پرونده آنها بسته نمی شود و آنها در حال سیر و صعودند و هنوز هم در حال گیرندگی فیوضات الهی هستند. این حرف حکما نیست، بلکه آیه اش در سوره احزاب است. آیه مربوط به رسول خدا صلی الله علیه و آله:
« إِنَّ اَللّٰهَ وَ مَلاٰئِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی اَلنَّبِیِّ» (4)
ص:236
یعنی به پیامبر صلی الله علیه و آله دائم درود می فرستند. به دلیل «یُصَلُّونَ» که فعل مضارع است و دلیل بر استمرار آن دارد، یعنی دائم و تا قیامت در حال فیض گرفتن است، وقتی وارد قیامت شود، باز هم فیض می گیرد، در بهشت نیز فیض می گیرد، اصلاً پرونده این ها قابل بستن نیست.
فضای الهی، فضای بی نهایت است. محدود نیست. آنهایی که اسیر شکم و شهوت هستند، پرونده ای محدود دارند و به محض این که روی سنگ مرده شور خانه بیفتند، خدا می گوید: همه درها را به روی آنها ببندید، دیگر جا ندارد.
اما زلیخا. آیه با داشتن «انّ» که جزء ادات تأکیدی ادبیات عرب است و نون تأکید ثقیله که باز از ادات تأکیدی زبان عرب است، ببینید زلیخا را در اوج چه برنامه ای نشان می دهد؟ و با «انّ» و با نون تشدید دار، که ای کاش فقط همین «انّ» بود و آن نون تشدید دار، پروردگار لغت عظیمی هم به آن اضافه کرده است که امثال این زنان توجه داشته باشند.
« إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ» (1)
این آیه را در حق هر زنی نمی شود خواند. این بی انصافی است که فضای این آیه را نسبت به تمام زنان باز بگذاریم، ما در سوره احزاب داریم:
« إِنَّ اَلْمُسْلِمِینَ وَ اَلْمُسْلِمٰاتِ وَ اَلْمُؤْمِنِینَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتِ وَ اَلْقٰانِتِینَ وَ اَلْقٰانِتٰاتِ وَ اَلصّٰادِقِینَ وَ اَلصّٰادِقٰاتِ وَ اَلصّٰابِرِینَ وَ اَلصّٰابِرٰاتِ
ص:237
وَ اَلْخٰاشِعِینَ وَ اَلْخٰاشِعٰاتِ وَ اَلْمُتَصَدِّقِینَ وَ اَلْمُتَصَدِّقٰاتِ وَ اَلصّٰائِمِینَ وَ اَلصّٰائِمٰاتِ وَ اَلْحٰافِظِینَ فُرُوجَهُمْ وَ اَلْحٰافِظٰاتِ وَ اَلذّٰاکِرِینَ اَللّٰهَ کَثِیراً وَ اَلذّٰاکِرٰاتِ» (1)
یعنی زنان را همدوش پاک ترین پاکان عالم در جنس مردان، در اسلام، ایمان، یقین، ذکر، تصدّق، انفاق، قرار داده است. زن بودن که عیب و نقص نیست و مرد بودن نسبت به زن امتیاز و برتری نیست. آیه:
« اَلرِّجٰالُ قَوّٰامُونَ عَلَی اَلنِّسٰاءِ» (2)
کلمه «قوّام» در لغت عرب یعنی کارگردان زندگی، یعنی زن مادر باشد امثال حسنین علیهما السلام، بروجردی ها، شیخ انصاری ها، علامه حلی ها را تربیت کند، مرد نیز زندگی را از نظر معیشت بگرداند. این معنای قوّام است. نه این که مردان اعلی حضرت و مالک زنان هستند. بلکه یعنی معیشت به آنها قوام دارد. (3)
در کشور مصر، بیرون شهر تمام مملکت مصر به خانمی با همه وجود ارادت دارند به نام «سیّده نفیسه» برای زیارت او از کل کشور زائر می آید. او از نبیره های وجود مبارک حضرت امام حسن علیه السلام و عروس امام صادق علیه السلام است.
در مصر معلّم دین و قرآن بود. دست او برای انجام مسائل عالی و ملکوتی باز
ص:238
بود. کنار حوض خانه اش نشست که وضو بگیرد، خانم یهودیه ای دخترش را آورد که بر اثر آبله چشمش کور شده بود و زیبایی او را به کمال زشتی کشیده بود.
او مشغول وضو گرفتن بود، زن یهودیه گریه کرد و گفت: نظری به این دختر من بکن. ایشان آب وضو را به صورت دختر پاشید، چشم و زیبایی او برگشت.
بعد از رحلتش، در همان خانه دفنش کردند. خودش در آن خانه قبری کند، شش هزار ختم قرآن بر سر قبر خود کرد. روز رحلتش، آن کسی که بالای سرش بود، گفت:
عمّه جان! دوا و غذا بیاورم؟ گفت: نه. دوا دیگر در من کارگر نیست و غذا برای من دردی دوا نمی کند. من روزه هستم و می خواهم با زبان روزه خدا را ملاقات کنم.
خالی از لقمه دنیا می خواهد خدا را ملاقات کند و بعد این آیه را خواند:
« لَهُمْ دٰارُ اَلسَّلاٰمِ عِنْدَ رَبِّهِمْ» (1)
ربّهم را که گفت، جان داد: قاهره تعطیل شد، مرد و زن با گریه به تشییع جنازه آمدند. شوهرش، پسر امام صادق علیه السلام بود، فرمود: بروید، من این جنازه را می خواهم به مدینه ببرم و کنار پدرش امام حسن علیه السلام دفن کنم.
مردم التماس و گریه کردند. شب پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله را در خواب دید. فرمود: این بدن را به مدینه نیاور. بگذار آنجا بماند که برکات خدا به خاطر این زن بر مردم مصر نازل شود. (2)
ص:239
آیه سوره یوسف خطاب به زلیخا و امثال او است که در دنیا پر هستند. با «إِنَّ» با نون تشدید دار و لغت «عَظِیمٌ» :
« إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ» (2)
حیله، فریب کاری، نیرنگ و نقشه خائنانه کشیدن شما زنان برای فریب و نابود کردن دین مردان، بسیار سنگین است.
طبع مکّار میل به پستی و تن دادن به هر کار پستی دارد. جوان است و شوهر
ص:240
دارد و می گوید: من عاشق برقرار کردن رابطه با مرد نامحرم هستم. راه پستی و اسفل السافلین دارد و به هر کار پستی راحت تن می دهد و هر هدف و وسیله ای را برای شهواتش به کار می گیرد و هر وسیله ای را توجیه می کند.
از امیرالمؤمنین علیه السلام درباره این گونه زنان در «نهج البلاغه» آمده است:
«انَّ النساء نواقِصُ الایمان و نواقص الحظوظ و نواقصُ العقل» (1)زنان از نظر ایمان و ارث و عقل ناقصند.
چه شب تلخی برای هستی بود، که ظرف عالم را از چنین گوهری خالی کردند.
چه محرومیتی برای جهان ایجاد شد، درست بود که بین زمین و آسمان، جبرئیل قسم خورد:
«تَهَدَّمَتْ وَ اللهِ اَرْکانُ الهُدیٰ» (2)به خدا ساختمان های هدای فرو ریخت.
چقدر دلم برای آنهایی که یوسف علیه السلام را رها کردند و زلیخایی شدند می سوزد.
آنهایی که علی علیه السلام را رها کردند و کارل و مارکسی شدند. گرفتار ماهواره و دوستی با معاویه های زمان خود شدند.
ای کاش خدا به آنها نیز لطفی می کرد که برمی گشتند و هدایت می شدند. این که هدایت نمی شوند؛ چون نمی خواهند. اما آن کسی که بخواهد، چنان خدا او را زیبا هدایت می کند که برای تمام جهانیان نور می شود.
لذا سیدالشهداء علیه السلام به حرّ فرمود:
ص:241
«أَنْتَ حُرٌّ فِی الدنیا وَ الآخِرَةِ» (1)اما گر بخواهد که از آغوش نجس دوزخی این مکّاران و زلیخاهای زمان نجات پیدا کند و در کشور وجود، کنار عزیز مصرِ وجود بنشیند، می تواند.
یوسف به زلیخا می گفت: آتش زدم آن خرقه پشمینه سالوس
این بحث محبوبیت، فوق العاده مهم است که چرا این جوان در اوج جوانی محبوب خدا شد؟ محبت خدا که نهایت ندارد. آن محبتی که حضرت یوسف علیه السلام به آن وصل شد، محبت بی نهایتی است که غوغا می کند. تا کسی محبوب خدا نشود، این محبت را نمی فهمد. کار بدن و عقل نیست. درک این محبت، کار دل است؛ چون دل، خانه خداست.
نگاهی به دلهای خود بیاندازیم. چه کسی در این دل نشسته و آن را کارگردانی می کند؟ چه کسی ما را به این طرف و آن طرف می کشاند؟ او کیست؟ مقداری در حق او یا آنها فکر کنیم.
در کاخ و در اوج جوانی، چنان محبتِ محبوبش را به طرف خود کشید که هر چه
ص:242
زلیخا به هر شکلی جلوی او جلوه کرد، با دنیایی از حال معنوی به این زن گفت:
« مَعٰاذَ اَللّٰهِ» (1)
محبوبم نمی خواهد. من فقط یک نفر در دلم نشسته است:
«القلب حرم الله فلا تسکن حرم الله غیر الله» (2)مگر در دعای کمیل نمی فرماید:
«عَظُمَ فِیما عِنْدَکَ رَغْبَتُه» (3)خدایا! شوقم به تو و آن چیزی که نزد توست، عظیم است. پول، نان، رفیق، خانه، مردم، مقام و شهوات آرامم نمی کنند، این در به دری کافی است، مرا نجات بده.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:243
جنبه بشری و انسانی یوسف علیه السلام
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:244
ص:
ص:
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
وجود مبارک حضرت یوسف علیه السلام ظرف ارزش های ملکوتی و انسانی بود و به خاطر این ارزش ها، درهای فیوضات الهی به روی او باز بود. بخشی از فیوضات عنایت شده به او، در سوره ای که با نام خود آن حضرت است، مطرح شده است.
بدن فقط قدرت جذب مواد خوراکی زمین را دارد، کار دیگری از دستش برنمی آید. زلیخا نیز بدن بود. میلیاردها سال است که شیوه زندگی حیوانات هیچ فرقی نکرده، امتیازی به دست نیاورده، رفعت و منزلتی پیدا نکرده اند؛ چون بدن نمی تواند با این امور ارتباطی برقرار کند.
لذا وقتی قرآن مجید انسان را از ناحیه بدن نگاه می کند، با کلمه «بَشِّرِ» از او یاد می کند، نه با کلمه «آدم» و «انسان» . بشر یعنی همین بدن مادی که تمام عناصر ساختمانی آن با بدن همه حیوانات یکی است. همان طور که حیوانات نیروی جاذبه ای برای جذب فیوضات خاص ربّانی، آسمانی و ملکوتی ندارند، بدن انسان نیز این نیرو را ندارد.
حکمای الهی از بدن به شتری تعبیر می کنند که روح الهی انسان را بر این شتر سوار کردند تا اگر آن روح، جلوه گاه انوار الهی شود، این مرکب او را تا:
ص:247
« جَنّٰاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهٰارُ» (1)
هدایت کند و اگر روح خاموش باشد و زیر پرده های ظلمت هوس ها، شهوات و غرائز پنهان بماند و تمام درهای فعالیت های متناسب با خود را به روی خود ببندد، به تعبیر قرآن مجید: مرده میان قبرِ بدن می شود که این قبر متحرک، آن مرده را با خودش تا دوزخ می برد. از آنجا به بعد نیز دیگر جای برگشت به دنیا نیست. (2)
حکایت حضرت یوسف علیه السلام و زلیخا، حکایت این دو حقیقت است. روح جاذبه داری که بر اساس تربیت الهی، فیوضات پروردگار را جذب می کرد و کارگردان بدن بوده است. آن روح با عظمت که جلوه گاه انوار حق بود، بدن و همه ابزار او را در تصرّف خود داشت و چون آن روح، جلوه گاه انوار بود، تمام اعضای بدن نیز کار نورانی، ملکوتی و الهی می کرد.
بدنی که لقمه کامل حتی یک حیوان نیست، این همه بها دادن به این بدن و غرائز و شهوات آن به طور نامعقول و نامشروع برای چیست؟ این همه نوکری کردن برای بدن، آن هم در تمام طول عمر، که عده ای در این زمان حتی یکبار به جان، باطن و روح خود نگاه نمی کنند.
البته این ساختمان بدن نیز این طور که تجربه تاریخ ثابت کرده است، از چهل سالگی به بعد شروع به فروریختن می کند. (3)اما فروریختن بدن به قدری کند است
ص:248
که انسان نمی فهمد، ولی از چهل به بالا گاهی چنان این فرو رفتن سرعت می گیرد که در یک لحظه قلب بسته می شود و باز نمی شود. نفس می رود و دیگر بیرون نمی آید.
یا نفس بیرون می آید، دیگر برنمی گردد.
ای کاش مردم عالم بدن را عاقلانه مورد توجه قرار می دادند و عاقلانه به پرونده این بدن رسیدگی می کردند، تا به این نتیجه برسند که همه چیز را فدای این بدن کردن برای چیست؟
در این شعر، این حکیم الهی قرن هفتم می گوید: جان لقمان که گلستان خداست پای جانش خسته خواری چراست؟ (1)
لقمان را در روح تو آفریدند، اما تو با چند لقمه چه زهری در این پنجاه سال به کام او می ریزی و او را نابود می کنی؟ چه می شود که از لقمان بودن فرار می کنی و اسیر لقمه می شوی؟ لقمه ای که زلفش به هزار فریب، مکر، حیله و دروغ به عباد خدا گره می خورد. لقمه ای که اگر باطن آن لقمه را برای خوک نشان بدهند، نمی خورد.
زیرا طبق قرآن مجید، این لقمه ها مانند آتش است. محال است که خوک دهان خود را باز کند و آتش بخورد. آیه اش این است:
« إِنَّ اَلَّذِینَ یَأْکُلُونَ أَمْوٰالَ اَلْیَتٰامیٰ ظُلْماً إِنَّمٰا یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ نٰاراً» (2)
ص:249
البته چند آیه است که می گویند: (1)لقمه ناپاک، حرام، از ستم، ظلم، فریب، غصب، رشوه و ارث به ناحق مانند آتش است. این صریح قرآن است. اگر همه باور داشتند، هیچ لقمه ای حرام نمی شد. این همه لقمه حرام به خاطر دیرباوری مردم است. عده ای عمری از آنها گذشته است. اما هنوز به کلام خدا اعتماد ندارند. این ها چقدر بدبخت هستند. (2)
ص:250
اگر انسان چند دقیقه درباره کلام خدا فکر کند، متوجه می شود شخصی گلیم به دوش و بیابانگرد ده ساله رابه کلیم الله تبدیل کرد. مگر قبل از کلیم اللهی چه کسی بود؟ ایشان شخصی فراری از مصر بود که به دنبالش می گشتند تا او را اعدام کنند.
البته اعدام به ناحق.
خدا در قرآن می فرماید:
« خٰائِفاً یَتَرَقَّبُ» (1)
با اضطراب و ترس از جانش فرار کرد. علت ترسیدن او نیز این بود که نباید کشته می شد، ولی به دنبالش بودند که او را بکشند.
از ابن عباس نقل شده: (2)بین مصر و مدین حتی لقمه ای نان خشک نداشت، علف بیابان می خورد که بعد از مدتی گویا سبزی علف از شکم ایشان خود را نشان می داد.
در مدین به انسان والایی برخورد کرد به نام شعیب پیغمبر علیه السلام که گلّه دار بود. با
ص:251
هم قرارداد بستند. خدا در قرآن می فرماید: به او گفت: مهریه دختر من این است که هشت سال حیوانات مرا به بیابان می بری، می چرانی و برمی گردانی، بعد از هشت سال، دخترم را به ازدواج تو می دهم.
هشت سال گاو و گوسفند به بیابان می برد و برمی گرداند. آن وقت این چوپان گلیم پوش، با آن چوب دستی بی ارزش چوپانی خود، وقتی از پدر زن خود خداحافظی می کند که با خانواده اش به مصر بیاید، در مسیر، هوا سرد بود، به آنها می گوید: آتشی را در بیابان می بینم، شما اینجا بنشینید، من بروم برای شما آتش بیاورم، بعد چوب ها و خارهای بیابان را جمع کنم و آتش روشن کنم:
« إِنِّی آنَسْتُ نٰاراً لَعَلِّی آتِیکُمْ مِنْهٰا بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ اَلنّٰارِ لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ» (1)
به دنبال آتش رفت، ولی آن دل و آن روح چه بود که بدن به دنبال آتش رفت، اما دل و جان او وقتی نزدیک آنجا رسید، این صدا را شنید:
« إِنِّی أَنَا رَبُّکَ فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوٰادِ اَلْمُقَدَّسِ طُویً * وَ أَنَا اِخْتَرْتُکَ فَاسْتَمِعْ لِمٰا یُوحیٰ * إِنَّنِی أَنَا اَللّٰهُ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ أَنَا فَاعْبُدْنِی وَ أَقِمِ اَلصَّلاٰةَ لِذِکْرِی * إِنَّ اَلسّٰاعَةَ آتِیَةٌ أَکٰادُ أُخْفِیهٰا لِتُجْزیٰ کُلُّ نَفْسٍ بِمٰا تَسْعیٰ» (2)
ص:252
من خدای تو هستم که با تو حرف می زنم. این آتش نیست، بلکه جلوه ای از نور من است. من تو را به پیغمبری انتخاب کردم، اما فعلاً وظیفه تو این است که مرا عبادت کنی و اگر می خواهی در یاد من باشی، نماز بپادار و بدان که من قیامت را حتماً برپا می کنم.
« تُجْزیٰ کُلُّ نَفْسٍ» (1)
برای این که هر کسی را به پاداش اعمالش برسانم. از این ژنده پوش و گلیم پاره چوپان، کلیم الله بیرون آمد. بعد خدا به او گفت:
« وَ مٰا تِلْکَ بِیَمِینِکَ یٰا مُوسیٰ» (2)
در دست تو چیست؟ عرض کرد:
« قٰالَ هِیَ عَصٰایَ أَتَوَکَّؤُا عَلَیْهٰا وَ أَهُشُّ بِهٰا عَلیٰ غَنَمِی وَ لِیَ فِیهٰا مَآرِبُ أُخْریٰ» (3)
چوبدسی و عصا است، به آن تکیه می دهم و گوسفندهایم را با آن می رانم و برای این حیوان ها برگ درخت می ریزم. خطاب رسید:
ص:253
« قٰالَ أَلْقِهٰا یٰا مُوسیٰ * فَأَلْقٰاهٰا فَإِذٰا هِیَ حَیَّةٌ تَسْعیٰ» (1)
چوبدستی خود را رها کن. وقتی چوب روی زمین افتاد، به اژدها تبدیل شد که نظیرش را ندیده بود. آمد فرار کند، خطاب رسید: در محضر من، بندگان من به من پشت نمی کنند.
برگرد و این اژدها را بگیر. دستش را به طرف اژدها برد، همان چوبدستی شد.
خطاب رسید: این اسلحه تو است، برو فرعون و فرعونیان و مردم خواب زده مصر را بیدار کن.
کلّ این نیرو و مقام را وجود مقدس حضرت یار در روح ما گذاشته است، نه در بدن ما. بدن، ابزار روح و جان است و برای گرفتن فیوضات ربّانیه جاذبه نداردو نمی تواند داشته باشد. بدن کاره ای نیست، بلکه مانند شتر، مرکب جان است، مگر این شتر چقدر قیمت دارد که عمری همه نعمت ها از کانال گناه، مکر و حیله خرج این بدن شود؟
بدن انبیا و ائمه علیهم السلام بر اثر تصرّفات الهی، روح شده بود. حکمای الهی بدن آنها را روح مجسّم می گویند، یعنی دیگر بدن نبود. جان ظاهر، همراه جان باطن بود، آن بدن ها را استثنا کنید، اما وقتی روح را از بدن بگیرند، به همه می گویند:
بدن را رها کن، با اشاره ملک الموت که حتی یک نفر هم در این عالم با او نمی تواند مقابله کند، این صداها و غرورهای مستانه اهل دنیا همه قلابی است و
ص:254
واقعی نمی باشد. همه پوچ و بی ارزش است. این صداها، صدای بدن است.
هر حیوانی نوعی صدا دارد، شیر نعره می کشد، اسب شیهه می کشد، شتر طرز دیگری صدا می دهد، خروس شکل دیگری می خواند و هر حیوانی صدائی خاص دارد. این صداها که در این دنیا است، فریاد برای پول، زن، شهوت، زمین، کارخانه و مقام، صدایی مساوی با صدای خران است:
« إِنَّ أَنْکَرَ اَلْأَصْوٰاتِ لَصَوْتُ اَلْحَمِیرِ» (1)
این صداها بی ارزش و توخالی است.
اگر صدا می خواهید، از حلقوم امیرالمؤمنین علیه السلام بشنوید:
«اَسْئَلُکَ بِحَقِّکَ وَ قُدْسِکَ وَ أَعْظَمِ صِفاتِکَ وَ اَسْمائِکَ أَنْ تَجْعَلَ أَوْقٰاتِی مِنَ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ بِذِکْرِکَ مَعْمُورَةِ وَ بِخِدْمَتِکَ مَوْصُولَةِ وَ أَعْمالیٖ عِنْدَکَ مَقْبُولَةٌ حَتّی یَکُونَ أَعْمالِی وَ أَوْرادِی کُلُّها وِرداً واحداً»
صداها و خواسته ها و اورادم هماهنگ، همسو و همواره باشد.
این صدای جان است. بدن این چنین حال، ارزش و ثقل ندارد. چون مشتی پوست و گوشت و استخوان است که خون نجس در آن جریان دارد.
«وَ حٰالِی فِی خِدْمَتِکَ سَرْمَداً»
و حالم در خدمت تو پاینده گردد.
این صدایی است که تمام فرشتگان را می لرزاند و آسمان ها را تکان می دهد. این صدایی است که وقتی در می آمد، تمام فرشتگان می شنیدند که پروردگار می گوید:
لبیک ای علی من!
ص:255
«یا سَیّدی یا مَنْ إلیه مُعَوَّلی وَ یٰا مَنْ اِلیهِ شَکْوتُ اَحْوالی» (1)ای سرور من، ای آن که بر او تکیه دارم، ای آن که شکوه و شکایت حالم را تنها به سوی او برم.
صدای حقیقی که در روح اثر می کند این صدا است. صداهای دیگر فقط گوش را کر می کند و به قول قرآن مانند صدای خران و نکره تر از آن است که گاهی نوارهایش را در ماشین ها می گذارند که هر چه این صدا بیشتر می شود بر انحراف و بدبختی فرد افزوده می شود و این بیچارگان را تو خالی تر می کند.
اما اگر صدای باارزش می خواهید، ناله و صدای حضرت از دعای کمیل است که از نظر مال و تأثیر و دگرگونی در عالم نظیر ندارد. اگر مانند این صدا را در میان ارزش دارترین صداها پیدا کردید؟ این صدا، صدای خاصی است، چون جایگاه و موقعیت آن خاص است. باید همه مقدمات و مؤخّرات کار را تحلیل کنیم، بعد صدا را بشنویم و بفهمیم.
اهل دل و افراد متخصص این صداها را می فهمند و می شناسند که چه صدایی است. به خدا قسم! من شرمنده ام که می خواهم با زبانم این صدا را بخوانم: هزار مرتبه شستم دهان به مشک و گلاب هنوز نام تو بردن کمال بی ادبی است
البته عمق و مفهوم این صدا را باید گرفت، بعد ببینید اگر تمام فرشتگان توانستند حقیقت این صدا را بفهمند؟ فهمش کار آنها نبوده و نیست.
ص:256
بین هفتاد و یک بدن قطعه قطعه و هشتاد و چهار ناله، در کمال آرامش، به معشوق می گوید:
«صَبٰراً عَلَی قَضائِک» (1)این طبل های توخالی چیست که برای شما می زنند؟ به شما یقین بدهم که ما این صدا را به کیفیتی دیگر در قیامت می شنویم. همه گوش ها را نمی گذارند که در آنجا این صدا را بشنوند. این صدا از گلوی خدا است.
مگر در قرآن، در سوره بقره نمی فرماید:
« وَ لاٰ یُکَلِّمُهُمُ اَللّٰهُ یَوْمَ اَلْقِیٰامَةِ» (2)
من صدایم را در قیامت به همه گوش ها نمی رسانم. گوشی باید باشد که صدای منِ خدا را بشنود.
«صَبٰراً عَلَی قَضائِک»
با علی اکبر، قمر بنی هاشم و یارانم، در اوج سوختن دل، با علی اصغر جان داده در آغوشم مرا امتحان می کنی؟ صبر می کنم. از تو رو بر نمی گردانم، می ایستم و لذت می برم.
«وَ لاٰمَعْبُودَ سِواکَ»
محبوب من! دیگر چه می خواهی؟ این دیگر اوج آن صدای جان است. جان
ص:257
همه کلیدها در این جا جمع است، به دنبال چه کلیدی می گردی؟
«یا غیاث المستغیثین» (1)والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:258
حقیقت توبه
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:259
ص:
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
یقیناً برای هر مؤمن مسلمانی معنای توبه معلوم و روشن است. کلمه توبه در لغت عربی به معنای رجوع است. رجوع؛ یعنی بازگشت. بازگشتن از راه شیطان به راه خدا، از راه دوزخ به راه حق، از ظلمت به نور، از انحرافات و معاصی به خوبی ها و درستی ها.
همه ما این معنای توبه را می دانیم. آلوده ها، اهل گناه و معاصی، در فضای فرهنگ فرعونیت به سر می برند؛ چون که در برابر خواسته های حضرت حق، در حال تکبّر هستند و نسبت به وجود مقدس او تواضع، فروتنی و خاکساری ندارند.
توبه؛ یعنی از فضای فرعونی درآمدن و در مدار کلیم اللهی قرار گرفتن. از فرعون بودن نجات پیدا کردن و موسوی شدن. از نمرودیت قطع رابطه کردن و به حضرت ابراهیم علیه السلام پیوستن. از غرق بودن در مادی گری مسیحی مسلک بیرون آمدن و حواری واقعی حضرت مسیح علیه السلام شدن. از مدار ابولهب و ابوجهل درآمدن و در فضای فرهنگ پیامبرِ رحمت صلی الله علیه و آله قرار گرفتن. اموی مسلک بودن را رها کردن و علوی شدن. از حال، عمل و اخلاق یزدیان خارج شدن و به فرهنگ امام حسین علیه السلام
ص:261
پیوستن. (1)چنین انقلاب و بازگشتی، توبه واقعی است. برای این که بدانیم توبه واقعی و حقیقی غیر از این نیست. باید به فرمایش های وجود مبارک رسول بزرگوار اسلام صلی الله علیه و آله درباره توبه حقیقی دقت کنیم؛ چون آنچه را که ایشان در بیست و سه سال برای مردم فرمودند، محصول وحی پروردگار عالم بوده است.
در مهم ترین کتاب های ما نظر پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله را درباره توبه نقل کرده اند. نگاه پیغمبر صلی الله علیه و آله به توبه، همین نگاه است؛ یعنی از فرعونیت، نمرودیت، مادی گری، یهودیت، ابولهب، ابوجهل و اموی بودن درآمدن.
امام صادق علیه السلام می فرماید: (2)
ص:262
اخلاق همه این گروه های ذکر شده، گناه بوده است. به راحتی گناه می کردند و نسبت به ارتکاب گناه دغدغه نداشتند و برای آنها سخت نبود.
بعد حضرت صلی الله علیه و آله می فرماید:
ارتکاب این مجموعه گناهان از اخلاق دشمنان ما است. اما ما اخلاق دیگری داریم و آن، عمل صالح، پاکی، درستی، عبادت خدا و خدمت به بندگان او است.
این اخلاق ما و اخلاق دوستان و اولیای خداست که خود را در دنیا مانند مسافر می دانیم که این مدت سفر نیز کوتاه است و پایان آن، ورود به برزخ و عاقبت آن قیامت است و ما از قیامت دغدغه داریم و از آن ترسان و نگران هستیم.
می گویم. گفت: بعدی ندارد. یا بگو «اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ» یا بگو مریض هستم. گفت: نه، این را نمی گویم، بعداً می گویم. گفت: چه وقت می گویی؟ گفت: وقتی که از صراط رد شده، وارد بهشت شدم، آنجایی که دیگر کسی از آن بیرون نمی آید و در آن جایگاه ابدی است، آن وقت اگر تو را دیدم، می گویم: حالم خوب است، اما اکنون نمی توانم بگویم حالم خوب است؛ چون زمان زیادی لازم است تا به حال خوب برسم.
حال خوب آن وقتی است که یقین کنم مرا به دوزخ نمی برند و وارد جایی می شوم که انبیای خدا، صدّیقین، شهدا و صالحین در آنجا هستند. آن وقت
ص:264
می گویم: حالم خیلی خوب است. اما اکنون نگران هستم، نمی دانم چه می شود، بعد از آن نیز کسی که می خواهد اعمال ما را بسنجد، کسی است که سنجش او از هر زرگری دقیق تر و لطیف تر است؛ چون عمق همه اعمال ما را می سنجد. یا قبول می کند و یا رد، بعد می گوید: پرونده تو برای خودت باشد.
پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله می فرماید: درباره مردم هیچ قضاوتی نکنید. بگذارید تا لحظه مرگ آنها برسد، بعد ببینید چگونه می میرد. اگر بی دین مرد، آن وقت بگویید، آدم بدی است، اما اگر دیندار مرد، آن وقت بگویید: آدم خوبی بود. آن لحظه مهم است. (1)
در روز جمعه آخر ماه شعبان، وقتی پیغمبر صلی الله علیه و آله روی منبر، ماه مبارک رمضان را برای مردم تفسیر می کردند، اواخر منبر، در میان جمعیت به امیرالمؤمنین علیه السلام نگاه کردند و فرمودند: در چنین ماهی فرق تو را می شکافند و محاسن تو را غرق در خون
ص:265
می کنند.
امیرالمؤمنین علیه السلام نسبت به اصل مرگ، هیچ عکس العملی نشان ندادند، فقط به پیغمبر عظیم الشأن اسلام صلی الله علیه و آله فرمودند: روزی که فرق من شکافته می شود و مرگ من می رسد:
«أَفِی سَلامَةٍ مِنْ دِینی؟» (1)آیا دیندار می میرم، یا بی دین؟ رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: بله، دیندار می میری.
حضرت علی علیه السلام فرمودند: پس عیب ندارد، بزنند و فرق مرا بشکافند. این که دیندار بمیرم، مهم است. (2)
انسان تا وقتی که جاده عمر را طی می کند، می تواند از دنیا دیندار بیرون رود؛ چون اگر بی دین از دنیا رود، دیگر نمی تواند دیندار شود؛ یعنی آنجا دیگر دیندار شدن او را قبول نمی کنند:
« وَ لَیْسَتِ اَلتَّوْبَةُ لِلَّذِینَ یَعْمَلُونَ اَلسَّیِّئٰاتِ حَتّٰی إِذٰا حَضَرَ أَحَدَهُمُ اَلْمَوْتُ قٰالَ إِنِّی تُبْتُ اَلْآنَ» (3)
ص:266
زمانی که ملک الموت و عالم بعد را دیدید و پرده ها کنار رفت، اگر بگویید توبه می کنم، دیگر قبول نمی شود.
لحظه مرگ، لحظه اصلاح نیست؛ چون وقت اصلاح شدن تمام شده است. آنجا با اشاره ملک الموت، گوش و چشم انسان به کار می افتد و زبان او بند می آید. دیگر چه وقتی برای اصلاح کردن اعمال خود دارد که بگوید: من ده سال نماز نخوانده ام، اما اکنون می خوانم. یا ده سال روزه نگرفته ام، اکنون می گیرم. یا صد میلیون مال مردم را خورده ام، همه را پس می دهم. اصلاً وقت اصلاح نیست. آن لحظه انسان، بی دین می میرد.
صلی الله علیه و آله رسول خدا صلی الله علیه و آله درباره توبه واقعی می فرماید:
«أَتَدْرُونَ مَنِ التّائِبِ»
امت من! آیا می دانید تائب کیست؟
«قالوا: اللّهم لاٰ»
مسلمانان گفتند: نه، ما آن چیزی را که در ذهن شما هست، نمی دانیم.
«قالَ: إذا تابَ العَبْدُ وَ لَمْ یَرْضَ الخُصَماءَ فَلَیْسَ بِتائبٍ»
اگر کسی ناله بزند و بگوید: خدایا! توبه می کنم، اما مال مردم را که به ناحق در دست اوست، پس ندهد، او تائب نیست، بلکه هنوز در گناه و معصیت است.
پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله لحظه رحلت به امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: به مردم بگو: مال مردم را پس دهید، گرچه به اندازه نخ مانده ته سوزن باشد که دیگر نمی توانند با آن خیاطی کنند و دور می ریزند.
اگر به این مقدار مال مردم نزد شما مانده است، باید برگردانید. پیغمبر صلی الله علیه و آله
ص:267
می فرماید: نزد هر کسی مال مردم به ناحق مانده باشد، اگر آن مال را دارد و نمی دهد، تا زنده است، خدا او را لعنت می کند. (1)
البته حق خدا بالاتر از حق مردم است؛ چون خدا بالاتر از همه موجودات است، پس حق الله نیز خیلی عظیم تر از حق الناس است. اگرمن چند میلیون به مردم بدهکار باشم، یا دو رکعت نماز صبح بدهکار باشم، این دو رکعت نماز صبح مهم تر است.
بعضی ها به اشتباه می گویند: حق الله چیزی نیست، ما خودمان می دانیم و خدا.
اما هیچ کدام از انبیا و ائمه علیهم السلام این حرف را در دوره عمر خود نزده است. اینکه بگوئیم خودم می دانم و خدا، معنی ندارد. باید حق خدا و مردم را ادا کنیم. مگر این که اهل خدا و قیامت نباشیم. اما ما که خود را اهل خدا، انبیا، ائمه علیهم السلام و قیامت می دانیم، باید پاک زندگی کنیم.
«وَ مَنْ تابَ وَ لَمْ یَزِدْ فِی العِبادَةِ فَلَیْسَ بِتائبٍ»
اگر بگوید: توبه کردم، اما به سراغ عبادت نرود و به عبادت خود نیافزاید، او تائب نیست.
«وَ مَنْ تابَ وَ لَمْ یُغَیِّرْ لِباسَهُ فَلَیْسَ بِتائبٍ»
پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرماید: لباس هایی که زنان، دختران و جوانان برای جلب نظر
ص:268
دیگران و تحریک شهوت می پوشند، اگر لباس خود را عوض کنند، توبه آنها فایده ای ندارد.
روسری، لباس، مانتو، کت و شلواری که زنان می پوشند، لباس های بدن نما که شهوت حرام را تحریک می کند و می پوشند، دیگر چه توبه ای؟ او هر روز دارد هزار نفر را جهنمی می کند، وقتی به او می گویی، می گوید: من که دلم پاک است، کدام دل پاک؟ کدام توبه؟ یا جوانی که برای جلب نظر دختران و زنان نامحرم لباس پوشیده است، اگر بگوید: خدایا! توبه کردم، اما در وضع لباس خود تغییری ندهد، پیغمبر صلی الله علیه و آله فرموده اند: او دارد خدا را مسخره می کند.
«وَ مَنْ تابَ وَ لَمْ یُغَیِّرْ رُفَقَائَهُ فَلَیْسَ بِتائبٍ»
اگر از این دوستان حیوان صفت اطراف خود دور نشوی و دوستان ناباب را که دین تو را پاره پاره می کنند، عوض نکنی، توبه تو قبول نیست.
«وَ مَنْ تابَ وَ فَلَمْ یُغَیِّرْ مَجْلِسَهُ وَ طَعامَهُ فَلَیْسَ بِتائبٍ»
کسی که از جلسات گناه و لقمه حرام دست برندارد، توبه او قبول نیست.
«وَ مَنْ تابَ وَ فَلَمْ یُغَیِّرْ فَراشَهُ وَ وَسادَتَه فَلَیْسَ بِتائبٍ»
اگر کسی رختخواب و بستر حرام خود را عوض نکند و باز در آن بستر باشد، توبه نکرده است.
«وَ مَنْ تابَ وَ فَلَمْ یُغَیِّرْ خُلقَه وَ نِیَّتَهُ فَلَیْسَ بِتائبٍ»
کسی که بداخلاق و عصبانی است و اوقات همه را تلخ می کند و نیت بدی نسبت به مردم دارد اگر از این اخلاق و نیت توبه نکند، تائب نیست.
«وَ مَنْ تابَ وَ فَلَمْ یَفْتَحْ قَلْبَهُ وَ لَمْ یُوَسِّعُ کَفَّه فَلَیْسَ بِتائبٍ»
کسی که حال و هوای دلش در توبه عوض نشود، همان سنگ دل و بی رحم
ص:269
بماند و کسی که بخلش از بین نرود، توبه اش فایده ای ندارد.
«وَ مَنْ تابَ فَلَمْ یُقَصِّرْ اَمَلَهُ وَ لَمْ یَحْفَظْ لِسانَهُ فَلَیْسَ بِتائبٍ»
آن کسی که در آرزوهای دست نیافتنی دست و پا می زند و زبانش برای هر گناهی رها است، توبه اش توبه نیست.
«وَ مَنْ تابَ وَ لَمْ یُقَدِّمْ فَضْلَ قُوتِهِ مِنْ بَدَنِهِ فَلَیْسَ بِتائبٍ»
اگر کسی بگوید: خدایا! توبه کرده ام، ولی گوشت های حرام روییده بر بدن را آب و تسویه نکند، توبه نکرده است. اگر همه این امور را عوض کند:
«وَ إذَا اسْتَقَامَ عَلَی هَذِهِ الِخصالِ فَذَاکَ تٰائِبٌ» (1)و به آن تداوم بدهد توبه کننده واقعی است.
می گوید: نیت واقعی داشته باش که از فردا خودت را عوض کنی، خدا اصلاً سخت نمی گیرد.
«یٰا مَنْ یَقْبَلُ الیَسِیرَ وَ یَعْفُو عَنِ الکَثیرِ» (2)بارها خدا پیغام داده است که من خدای سخت گیری نیستم. با این نیت، همه گذشته خود را تسویه کنیم. فقط بگو: همه چیز را جدی عوض می کنم، من هم جدی تمام گناهان گذشته تو را در همین لحظه می بخشم.
یکی از قیمتی ترین شعرهایی که در دوره عمرم دیدم این است:
ص:270
تو مگو ما را به آن شه بار نیست با کریمان کارها دشوار نیست (1)
بار یعنی راه دادن عمومی که کسی جلوی ما را نگیرد، وقتی می گویند: فلان بزرگوار بار عام داده است، یعنی به تمام دربان ها گفته است: درب را باز بگذارید تا هر کسی که می خواهد، بیاید.
هنوز حضرت سیدالشهداء علیه السلام شهید نشده بود، به سی هزار نفر دشمن بدتر از یهودی گفت: بعد از کشتن این هفتاد و یک نفر، اگر توبه کنید، خدا قبول می کند. البته تا خون مرا نریخته اید؛ چون اگر خون مرا بریزید، تمام درهای توبه بسته می شود.
فقط این یک نفر بود که اگر خونش ریخته می شد. (2)شیخ صدوق نقل می کند: در مجلس حضرت رضا علیه السلام صحبت از جنگ جمل شد، کسی در آنجا ناراحت شد و گفت: خدا همه شما را لعنت کند. امام هشتم علیه السلام فرمود: بگو غیر از آنهایی که توبه کردند.
عرض کرد: آقا! این ها با امیرالمؤمنین علیه السلام جنگیده اند، فرمود: اشتباه کردند، اما بعد توبه کردند و خدا توبه عده ای از آنان را قبول کرد. خدا پیغام داده است: در این عالم هر گناهی را می بخشم، الّا کشتن حسین علیه السلام را. اگر از بقیه گناهان توبه کنند، قابل بخشیدن است. (3)
ص:271
کسی که توبه کرد، عکس العمل خدا چیست؟ این روایت از قوی ترین کتاب ها گرفته شده است:
ابوبصیر از امام صادق علیه السلام در مورد عکس العمل خدا نسبت به توبه کار واقعی نقل می کند:
«أَوْحیٰ اللّهُ إلیٰ داودَ النَّبیِ علیه السلام یا داود! إنَّ عَبدِیَ المُؤمِن إذا أذنَبَ ذَنباً»
اگر بنده مؤمنم، به خاطر کم ظرفیتی، جهل، گرفتار شدن، گناه و معصیتی کرد:
«ثُمَّ رَجَعَ وَ تابَ مِنْ ذلِکَ الذَّنبِ»
بعد گفت: خدایا! غلط کردم، بد کردم، پشیمانم، ای کاش این کار را نکرده بودم و در درون خودش ناراحت شد و جوشید و گفت: چرا نمک تو را خوردم و نمکدان شکستم؟
«و أستحیی منّی عِنْدَ ذِکْرِهِ»
تا یاد گناه خود می افتد، شرمنده شده، سر خود را پایین انداخت:
«غَفَرْتُ لَهُ وَ أَنْسَیْتُهُ الحَفَظَةَ»
او را می آمرزم و گناه را از یاد نویسندگان گناه می گیرم که دیگر آن ملائکه کرام
ص:272
الکاتبین با نگاه تحقیر به او نگاه نکنند.
«وَ أَبْدَلْتُهُ الحَسَنَةَ»
اگر در پرونده اش صد صفحه گناه نوشته شده باشد، تمام گناهانش را پاک کرده و صفحاتش را سفید نمی گذارم و به جای آن خوبی می نویسم،
«وَ لاٰ اُبالِی وَ أَنَا أَرْحَمُ الرَّاحِمینَ» (1)باکی ندارم که بنده من کار خوب نکرده، ولی من خوبی به پای او بنویسم. چرا؟ برای این که من از همه رحم کنندگان رحمم بیشتر است. تا جایی که امام زین العابدین علیه السلام در دعای ابوحمزه می فرماید: من گناه و خطا کردم، اما تو با من رفتاری داری که گویا تو از من خجالت می کشی. (2)
این شب قدر سه خصوصیت دارد، کم اتفاق می افتد که در ماه مبارک رمضان و حتی در طول سال به چنین شبی برخورد کنیم که این سه ویژگی را داشته باشد.
ویژگی اول:
« لَیْلَةُ اَلْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ» (3)
ص:273
ویژگی دوم این که شب جمعه است. خیلی مهم است. فرزندان حضرت یعقوب علیه السلام وقتی از مصر آمدند، آب ها از آسیاب افتاد، گفتند: ما یوسف را از دامن تو ربودیم، به صحرا بردیم، کتک زدیم، توهین کردیم، پیراهنش را درآوردیم و درون چاه انداختیم، تو را سی سال به فراق او مبتلا کردیم و دل تو را سوزاندیم، اما تو برای ما از خدا طلب مغفرت کن.
خدا در قرآن می فرماید: وقتی فرزندان یعقوب علیه السلام گفتند:
« قٰالُوا یٰا أَبٰانَا اِسْتَغْفِرْ لَنٰا ذُنُوبَنٰا إِنّٰا کُنّٰا خٰاطِئِینَ * قٰالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی إِنَّهُ هُوَ اَلْغَفُورُ اَلرَّحِیمُ» (1)
حضرت یعقوب علیه السلام قبول کرد، ولی فرمود: در آینده، وقتی که دعا را رد نمی کنند، استغفار می کنم، گفتند: آینده چه موقع است؟ گفت: شب جمعه، آن هم در صورتی که شب از نیمه گذشته باشد چون در آن وقت خدا دعای کسی را رد نمی کند. (2)اما ویژگی دیگر این که، شب نوزدهم، شب حضرت علی علیه السلام است، البته در هیچ روایتی نداریم، بلکه برعکس، در مورد شب جمعه اقلاً پنجاه روایت داریم که
ص:274
شب امام حسین علیه السلام است. (1)خدا گفته است: «لا ابالی» باکی ندارم، من خدا هستم، در کار من، چون و چرا نکنید. امشب که از ذات عرش فریاد می زنند: هر کس امشب هر کجای دنیا حسین مرا زیارت کند، تمام گناهانش را می بخشم: «و أنا ارحم الراحمین» .
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:275
بررسی معنا و مصادیق شفاعت
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:276
ص:
ص:
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
کلمات «شفع و وتر» در کتاب خدا به کار گرفته شده اند. «وتر» به معنای تک و فرد است و «شفع» به معنای جفت و زوج است. کلمه شفاعت از همین کلمه گرفته شده است. (1)البته معانی مختلفی درباره لغت شفاعت ذکر شده است که به برخی از این معانی می پردازیم.
تمام حیات مادی و معنوی انسان در دنیا و آخرت در گرو شفاعت است. کودک به شفاعت سینه مادر، مواد لازم غذایی را از سفره طبیعت می گیرد. انسان به
ص:279
شفاعت درختان، هر میوه و محصولی را به دست می آورد. موجودات زنده به شفاعت خورشید، هوا و گردش زمین به دور خود و خورشید زنده هستند. اگر خداوند متعال این امور را جفت انسان قرار نداده بود، زندگی کردن محال بود و خیمه حیات برپا نمی شد.
در قیامت نیز حیات پاک و زندگی ملکوتی، الهی، انسانی و بهشتی با شفیعان تأمین می شود. اگر در قیامت کسی از شفاعت شفیعان محروم باشد، یقیناً نجات نخواهد یافت. شفاعت به این معنا نیست که پروردگار در قیامت اداره ای را باز می کند و پرونده هر گناه و معصیت و ظلم بی توبه ای رادر آن اداره می بندد، یا محو و نابود می کند. بلکه شفاعت در قیامت به این معناست که انسان بتواند در ارتباط با شفیعان قرار بگیرد.
یکی از شفیعان روز قیامت، ایمان انسان است. کسی که ایمان، با او جفت نیست و از ایمان تنهاست، در آنجا نجات ندارد. شفیع دیگر قیامت، قرآن است:
«فانّه شافع مشفّع (1)» (2)اگر پرونده انسان، با قرآن جفت نباشد، یعنی عمل به خواسته های قرآن در پرونده او نباشد؛ نماز، روزه، زکات و خمس در پرونده نباشد و انسان جدای از قرآن وارد محشر شود، درهای نجات به روی او بسته خواهد بود.
شفاعت قرآن به این معنا نیست که قرآن وارد محشر شود و به پروردگار بگوید: از اول تا آخر امت را به خاطر من کاری نداشته باش. شفاعت قرآن به این است که قرآن
ص:280
دستورهایش را در اعمال زندگی ما مشاهده کند و ما را - در حدّ خودمان - با خود هماهنگ ببیند.
یکی از شفیعان دیگر قیامت نیز پیامبر عظیم الشأن اسلام صلی الله علیه و آله هستند. اگر پیغمبر صلی الله علیه و آله در قیامت ما را به عنوان امت خود امضا کند و ببیند که در پرونده ما، عمل به فرهنگ او ثبت است، این همان شفاعت پیغمبر صلی الله علیه و آله می شود. یکی دیگر از شفیعان قیامت، امام معصوم است.
وجود مبارک امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: در میان تمام شفیعانی که برای انسان قررا داده شده اند، قوی ترین و نجات بخش ترین آنها توبه است:
«لاشفیع أنجح من التوبة» (1)هیچ شفیعی کارگشاتر از توبه نیست.
توبه در معارف اهل بیت علیهم السلام و قرآن کریم از أهمّ واجبات و فرائض است؛ یعنی حقیقتی که بالاتر از همه واجبات است و بر هر گناهکاری این فریضه ثبت شده است. اگر گناهکار علاقه داشته باشد که از چارچوب گناهان نجات پیدا کند، می تواند به توبه متوسّل شود تا یقیناً گناهان او بخشیده شود.
اما این که توبه فریضه و بالاتر از واجب است، در قرآن مجید آمده است:
« یٰا أَیُّهَا اَلَّذِینَ آمَنُوا تُوبُوا إِلَی اَللّٰهِ تَوْبَةً نَصُوحاً» (2)
ص:281
این امر خدا است و امر خدا فریضه، یعنی مافوق واجب است. ولی آن توبه ای که امامان بزرگوار، برای ما این گونه معنی کردند: توبه نصوح یعنی قطع رابطه با هر گناهی که به آن آلوده هستم و بازنگشتن به آن گناه تا آخر عمر. این معنای توبه نصوح است. (1)
ص:282
ص:
یعنی اگر کسی به مال حرام آلوده است، رابطه اش را از مال حرام قطع کند و تا روز مرگ خود، با مال حرام رابطه برقرار نکند. یا اگر کسی ظالم است، رابطه اش را با ظلم قطع کند و دیگر به ظلم برنگردد. اگر کسی بی نماز و روزه است، حقوق واجب عبادتی و مالی پروردگار و حق خدا را نمی پردازد، رابطه اش را با این گناهان قطع کند و دیگر به آن برنگردد، این توبه نصوح است.
اگر چنین توبه ای اتفاق بیافتد، که امکان اتفاق افتادنش برای همه هست، تمام گناهان او بخشیده می شود:
« عَسیٰ رَبُّکُمْ أَنْ یُکَفِّرَ عَنْکُمْ سَیِّئٰاتِکُمْ» (1)
«عَسیٰ» در جمله عربی گاهی به معنی صد در صد و قطعی است. اگر شما به پیشگاه مقدس پروردگار توبه نصوح بیاورید، صد در صد پرونده شما پاک و گناهان شما بخشیده می شود.
اما توبه چیست؟ (2)آیا قول و حرف است؟ یعنی من شب احیاء به عربی «أستغفر الله» بگویم و یا بگویم: خدایا اشتباه کردم، تمام است؟
نیمه شب بر روی بام کاخ حاکم بلخی سر و صدا بلند شد، حاکم خیلی تعجب
ص:284
کرد که این سر و صدا چیست؟ با مأمورین گفت: سریع ببینید چه خبر است؟ مأمورین گفتند: چند نفر بر روی بام پا می کوبند و می گویند: ما شترهای خود را گم کرده ایم و به دنبال آنها می گردیم.
حاکم گفت: بام کاخ، چه ربطی به گم شدن شترها دارد؟ این ها دیوانه هستند که روی بام کاخ من به دنبال شتر خود می گردند؟ آنها را پایین بیاورید. مأمورها آنها را دست بسته پایین آورند. حاکم به آنها گفت: ای دیوانه ها! چرا روی بام کاخ من به دنبال شترهای خود می گردید؟ آنها گفتند: از ما دیوانه تر تو هستی که روی تخت ظلم و شهوت رانی به دنبال سعادت می گردی.
آیا توبه قول «استغفر الله ربی و اتوب الیه» است؟ میلیون ها تومان مال مردم و بیت المال به ناحق نزد من بماند، آن وقت با این قول مشکل حل می شود؟ بگویم:
غلط کردم، باز همه گناهانی که داشتم، ادامه بدهم، این توبه صحیح است؟ امشب بگویم: «استغفر الله» اما باز فردا به سراغ دروغ و تهمت و تحقیر بروم، تمام گذشته ام با این غلط کردم پاک شده است؟
یا نه، توبه حال است؟ یعنی با شنیدن معارف الهی پشیمان و نادم شوم و در درون خود به جوش و خروش دربیایم که چرا این همه گناه از من سر زده است؟ آیا این پیشمانی توبه است و کار دیگری لازم نیست؟ «استغفر الله» بگویم و دیگر تمام می شود؟ این توبه است که پیشمان شوم و دیگر کاری نکنم؟ یا نه، توبه، حرکت و عمل است؟ این که تمام حرام های مالی و مال غصبی را از اموال خود بیرون بیاورم و به صاحبان آنها برگردانم، مثلاً ارث به ناحق خورده را به وارثان، مغازه غصبی را به مالک اصلی و پول غارت شده بیت المال را با کمال مردانگی به خزانه دولت برگردانم، نمازهای خوانده نشده را بخوانم، روزه های نگرفته را بگیرم؟ توبه، این
ص:285
است؟
باید به سراغ قرآن و روایات برویم تا ببینیم توبه حال است یا قال و یا حرکت؟ دین ما بر طبق قرآن و فرهنگ اهل بیت علیهم السلام است و ما اضافه تر از این ها چیزی نداریم. نظر قرآن و روایات این است که توبه در مرحله اول، حال است. این که من در درون خود تفکر کنم که چه گناهی را مرتکب شده ام؟ در عمرم با چه کسی مخالفت کرده ام و او در حق من چه کرده است؟ آیا او همان کسی نبود که در رحم مادر مرا پرورش داد و بدون این که ناقص شوم، مرا به دنیا آورد؟ بعد از آن، محبت پدر و مادر را متوجه من کرد که من را با شیره جان خود پرورش دهند؟
او همانی نیست که سفره طبیعت را برای من پهن کرد و صد و بیست و چهار هزار پیغمبر را برای نجات من فرستاد؟ من گناه و عصیان چه کسی را مرتکب شده ام و به دستور چه وجود مقدسی گوش نداده ام؟
دزدی به خانه شخص ثروتمندی آمد. او خواب بود و متوجه نشد. دزد تمام اجناس قیمتی را داخل کیسه کرد. مقداری طلا، نقره، انگشتر، جواهر، گردنبند جمع شد. دزد آماده بود تا اجناس را ببرد، ناگهان چشم او در آن تاریکی به شیء برّاق روی طاقچه افتاد. آن را با انگشت خود لمس کرد، نفهمید چیست، به آن زبان زد، فهمید که بلور نمک است. کیسه ها را به زمین گذاشت و رفت.
فردا صبح وقتی آن ثروتمند از ماجرا آگاه شد، گفت: در شهر بگویند: دزدی که به خانه من آمده و همه چیز را داخل کیسه کرده، اما نبرده، اگر ممکن است بیاید تا من او را ببینم و به او جایزه بدهم.
آن دزد نیز بعداً از چهره های معروف ایران شد. در کتاب های مدرسه نیز اسم او آمده است. دزد با کمال جرأت به خانه ثروتمند آمد و گفت: من به خانه شما برای
ص:286
دزدی آمدم و تمام اجناس قیمتی را داخل کیسه ریختم. ثروتمند گفت: پس چرا آنها را نبردی؟ گفت: بلور نمک روی طاقچه بود، به آن زبان زدم، چون نمک شما را خوردم، مردانگی ندیدم در حالی که نمک شما را خورده ام، مال شما را ببرم. (1)ما چندین سال نان و نمک خدا را می خوریم و گناه می کنیم؟ تفکر کنیم تا واقعاً پشیمان شویم و بعد به سراغ جبران برویم. رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید:
«وَ اَحْدَثَ لِکُلِّ ذَنبٍ توبةً» (2)هر گناهی توبه خاص خود را دارد. بعد از این که پشیمانی سراسر وجود ما را فرا گرفت و برای جبران گناهان حرکت کردیم، آن وقت نوبت به قال می رسد. حال باید بگویم: «استغفر الله ربی و اتوب الیه» ، این قال آخرین مرحله توبه است؛ یعنی اولین عنصر توبه حال است، دومین عنصر آن جبران و سومین عنصر طلب مغفرت است.
توبه در هر سه مرحله در آن بزرگوارِ با کرامتی بود که اول پشیمان شود و بعد از همه حیثیتی که در او بود؛ از مقامِ حکومتی و فرماندهی باطل، از رفتن به شهر و از تعلق به خانواده بیرون آمد؛ یعنی حرکت کردن بعد از پشیمان شدن و آخرین مرحله نیز قال بود، وقتی به چند قدمی خیمه رسید، با چشم گریان به حضرت سیدالشهدا علیه السلام عرض کرد: «هَلْ لِی مِنْ تُوبَةٍ» ؟ آیا مرا می بخشند؟
این کار او بعد از حال و حرکت بود. امام علیه السلام آغوش خود را باز کردند و فرمودند:
ص:287
«نَعَمْ تابَ اللّهُ عَلَیکَ» (1)بله خدا تو را بخشید، اینجا جای پایین انداختن سر نیست، بلکه جای رفعت و مقام است.
یا آن شخصی که در سکوت نیمه شب، برای دزدی روی پشت بام خانه ای در بغداد می رود و از آنجا می خواست به جای دیگری برود، صدای شخصی را شنید که در آن نیمه شب بیدار بود و با حال عجیبی قرآن می خواند. آن شخص وقتی به این آیه رسید:
« أَ لَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اَللّٰهِ» (2)
بنده من! آیا هنوز داری می روی و از من دور می شوی؟ آیا وقت آن نیامده است که به سوی من برگردی؟
زانوهای آن دزد سست شد. روی پشت بام نشست و شروع به گریه کرد، گفت:
خدایا! اگر با من هستی، چرا، وقت آن رسیده است، آمد و واقعاً برگشت. در آن تاریکی نیمه شب از شهر بیرون رفت، به کاروانسرای کهنه ای رسید، دید مدیر قافله تجارتی دارد با عجله تاجرها را بیدار می کند، می گوید: بلند شوید و اجناس را بار کنید، سریع برویم تا فضیل جلوی ما را نگرفته و بار ما را نبرده است. سرش را به دیوار گذاشت و بلند بلند گریه کرد، گفت: ای قافله سالار! سگ هاری که از آن می ترسیدید، امشب او را افسار کرده اند. دیگر نترسید. این توبه است. (3)امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: توبه، مقام علیین است. اگر آمدی، برای همیشه بیا.
ص:288
اگر آشتی کردی، آشتی خود را همیشگی کن. (1)والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:289
گرفتن فیض از خدا
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:290
ص:
ص:
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
فیوضاتی که حضرت ربّ به عبد مخلَص خود، حضرت یوسف علیه السلام مرحمت فرمود، میوه دو شاخه عظیم معنوی در وجود او بود. ابتدا حضرت یوسف علیه السلام این دو شاخه معنوی را از درخت وجود خود ظهور و بروز داد و این شاخه ای بود که در طبع آن، تحقق فیوضات الهیه جای داشت.
اگر در وجود هر انسانی این دو شاخه معنوی و ملکوتی - البته با زحمت و انتخاب خودش - ظهور کند، فیوضات الهیه دریاوار به سوی او جاری می شوند و او نیز این فیوضات رابه زندگی هر طالب، سالک و هر شایسته ای بی دریغ و بدون بخل جریان می دهد.
انسان هایی مانند حضرت یوسف علیه السلام هم گیرنده فیض کامل هستند و هم دهنده فیض. به عبارت دیگر کانال بین حق و خلق هستند. می کوشند و زحمت می کشند که از منبع بی نهایت، فیض بگیرند و تلاش خود را برای خیر دنیا و آخرت و جذب فیوضات حق به کار بگیرند و هم بی دریغ فیوضات الهیه را در زندگی مردم جاری کنند. البته مردمی که خواهان آن فیوضات باشند و خود را به سنگ تبدیل نکرده باشند، بلکه مانند خاک پاک باشند که فیوضات در آنها قابل روییدن باشد.
ص:293
تعبیر زیبایی در این زمینه در قرآن وجود دارد که می فرماید:
« وَ اَلْبَلَدُ اَلطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَبٰاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ»
زمین پاک، به اراده و عنایت خدا، روییدنی های پاک و ملکوتی را در خود می رویاند.
« وَ اَلَّذِی خَبُثَ لاٰ یَخْرُجُ إِلاّٰ نَکِداً» (1)
آن زمینی که بی لیاقت و سنگلاخ است، چیزی بیرون نمی دهد. اگر هم بیرون بدهد، نه ارزشی دارد و نه دردی را دوا می کند. بلکه بر روی زمین خبیث مانند بارِ سنگینی است.
این دو شاخه ملکوتی که باعث شد تا تمکّن، حکمت، علم، مقام صدّیقی، مقام محسن و مخلَص و تأویل احادیث - که در سوره یوسف مطرح است - یعنی راه یافتن به اسرار و حقایق، برای حضرت یوسف علیه السلام حاصل شود. گذشته از دو مقام مخلَص و نبوت حضرت، هر مقام دیگری که برای ایشان بیان شده است، برای هر مرد و زنی که این دو شاخه معنوی را در سرزمین وجود خود و به دست خود برویانند، همه آن مقامات، برای آنان نیز حاصل می شود. دلیل هم نمی خواهد؛ چون تاریخ زندگی پاکان عالم، این معنا را ثابت کرده است.
اما این دو واقعیت که در قرآن مطرح است، ابتدا با ده برادرش مطرح شد. این ده نفر فکر می کردند در سفر اول که از کنعان به مصر آمدند، به گدایی آمده اند. این
ص:294
چهره های برجسته و به قول قرآن مجید «عُصْبَةٌ» افراد توانمندی بودند که روزگاری در دامداری، کشاورزی و ثروت می غلطیدند. اما بر اثر قحطی همه آنها نابود شد و حتّی برای خوراک روزمرّه خود نیز محتاج بودند.
شنیدند که بزرگواری در مصر است که تمام انبارهای کشور را از موادّ و آنچه را که مردم به آن نیازمند هستند، پر کرده است. این ده نفر با خواری و ذلّت به مصر آمدند.
خدا بی جهت هیچ عزیزی را ذلیل و متکبّری را حقیر نمی کند. هر کس که سینه جلو می دهد، بنا نیست که خدا سینه اش را بشکند و او را بر سر جای خود بنشاند.
خدا از متکبّران انتقام گیر است، ولی یار و ناصر دوستان و عباد خود است.
مدتی عباد خود را در امتحان قرار می دهد که مانند کوره طلاساز است. طلاساز، طلایی که از معدن می آورند در کوره می گدازند و آتش زیادی به آن می دمد که ناخالصی هایش گرفته شود. سلسله ای از تعلّقات و قیود که در وجود پاکان عالم نیز نمی تواند ذرّه ای انحراف ایجاد کند، ولی در عین حال، در امتحانات این ناخالصی ها و گرد و غبارها را پاک می کند و طلای بیست و چهار عیار از آن در می آورد که تا ابد این طلا، ناب می ماند.
امتحان خدا برای این نیست که از حال عبدش خبردار نشود، بلکه او را در گردونه امتحان می آورد که ببیند تا چه حدّی صداقت دارد. آگاهی او به همه موجودات تا ابد، قبل از به وجود آوردن موجودات در علم او بوده؛ چون علم او ازلی و ابدی است. هیچ چیزی به او اضافه و از او کم نمی شود.
او نمی خواهد با امتحان معلوم کند که من چه کاره هستم و شما چه کاره هستید، بلکه می خواهد ما را از ناخالصی ها در بیاورد، اما اگر تحمّل نکنیم و از کوره امتحان فرار کنیم، ناخالصی ها در ما می ماند و او بعد از فرار ما، دیگر به ما کاری ندارد، مگر
ص:295
این که ما دوباره برگردیم و بگوییم: ما اشتباه کردیم و واقعاً تو را می خواهیم، او هم می گوید: اگر مرا می خواهی بدان که در بارگاه ربوبی من، ناخالصی ها راه ندارد، پس دوباره تو را امتحان می کنم.
خدا در قرآن می فرماید:
« أَ حَسِبَ اَلنّٰاسُ أَنْ یُتْرَکُوا أَنْ یَقُولُوا آمَنّٰا وَ هُمْ لاٰ یُفْتَنُونَ» (2)
مردم گمان می کنند که وقتی بگویند ما مؤمن هستیم، ما به قول آنان اکتفا می کنیم و بدون امتحان آنها را رها می کنیم و می گوییم راست می گویید؟ مؤمن انسانی است که ناخالصی های او باید پاک شود، چه در یک مرحله، یا چند مرحله.
پروردگار در امتحان، امیدهای پوچ به دیگران را از ما می گیرد و به یک امید
ص:296
حقیقی تبدیل می کند که آن امید فقط به زلف امید به خودش گره می خورد.
آرزوهای دور و دراز را از ما می گیرد و یک آرزو برای ما قرار دهد که خودِ خدا را آرزو کند.
در امتحان، بندگی ها و تعظیم های ما نسبت به دیگران را از ما می گیرد و فقط یک رشته عبادت پاک می گذارد که در مقابل خودش تعظیم کنیم. رابطه ما را با کسانی که خیلی روی آنان حساب باز می کردیم قطع می کند تا به رابطه ما با خودش اضافه کند.
ما را با همه چیز امتحان می کند؛ با جوانی، زیبایی، نگاه، لبخند، آبرو، پول، تلفن، نامه، صندلیِ مقام، مردم، اقوام و قدرت ما را امتحان می کند و به قدری در کوره می سوزاند که ناخالصی های ما برطرف شود.
آنها نمی دانند: آن کسی که عزیز مصر شده است، طلای بیست و چهار عیار خدا است و همان کسی است که آنها او را زدند، تحقیر کردند، در چاه انداختند و واقعاً فکر می کردند که نابود شده و بیش از سی سال است که مرده است.
کشور مصر نیز دارای تمدّن قدیمی نزدیک به شش هزار سال است. تمدّن، علم، مدرسه، نویسنده، رشته های علمی، فلسفه و حکمت قویی در اسکندریه داشته و دانشمندان بزرگی نظیر فلوطین را داشت.
این ده نفر، گرسنه و فقیر به دربار مصر آمدند. درباری با عظمت و با قدرت و با مقام و از دربارهایی بوده که در توان و علم و تمدن حرف اول را می زد. با زحمت خود را به مصر رسانده بودند. خدا در قرآن می فرماید: این ده برادر در مقابل عزیز مصر چه گردنی کج کردند و چه خواری و ذلّتی نشان دادند:
« یٰا أَیُّهَا اَلْعَزِیزُ مَسَّنٰا وَ أَهْلَنَا اَلضُّرُّ»
ص:297
به ما و خانواده ما مصیبت فقر، نداری و تهیدستی رسیده است:
« وَ جِئْنٰا بِبِضٰاعَةٍ مُزْجٰاةٍ» (1)
ما می دانیم که هر کیل از غذایی که به ما بدهی، خیلی ارزش دارد. اما تو این غذاها را به اندازه توان ما با ما حساب کن. فرض کنید به آن روزگار هر کیلی ده تومان می شود، این ها می گفتند: ما برای هر کیل یک تومان پول داریم و نُه تومان بقیه را ما از تو گدایی می کنیم.
چقدر حافظ عالی می گوید: این در زندگی خودم نیز تجربه شده و راست و حقیقت است: تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
آیا با او سر و کار پیدا کرده اید که برای شما کار کند؟ پولی در راهش خرج کرده اید که به شما چند برابرش را برگرداند؟ من خودم کاری نکرده ام، اما این را با چشم
ص:298
خودم دیده ام.
گاهی گروهی با هم متحد شدند و نیّت آنها این بوده که من به ناحق و بی تقصیر، با خاک سیاه یکسان شوم. آمدند و به من گفتند: این طور طرح و نقشه و مکر و حیله دارند. من به کسانی که خبر آوردند اطمینان داشتم و آثار ظلم را می دیدم، فقط می گفتم: در این حادثه وکیل من خدا است:
« عَلَی اَللّٰهِ فَلْیَتَوَکَّلِ اَلْمُؤْمِنُونَ» (1)
آنها گروه چند نفری بودند و با تمام توان می تاختند و من در سکوتم می دیدم که در هر قدمی، چه ضررهای سنگینی دارند می کنند و نمی فهمند:
« مِنْ حَیْثُ لاٰ یَشْعُرُونَ» (2)
ضرر می کنند. اگر تیغ عالم بجنبد ز جای نبرد رگی گر نخواهد خدای
اگر واقعاً به این حقیقت مطمئمن شویم، با اطمینان کار ما جلو می رود. چقدر باباطاهر زیبا می گوید: شب تاریک و سنگستان و من مست
اگر واقعاً به این آیه پیوند بخورید، من شما را مؤمن می دانم، حتی اگر شما خود
ص:299
را مؤمن ندانید؛ چون شما ممکن است به خود علم نداشته باشید. رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید:
«رُبَّ حامِل فقهٍ الی مَنْ هُوَ أَفْقَهُ مِنه» (1)ممکن است دیگری که از بیرون به شما نگاه می کند، بداند که شما مؤمن هستید، اما شما از مؤمن بودن خود ناامید باشید. شما مؤمن هستید، پس به این آیه دلخوش باشید:
« إِنَّ اَللّٰهَ یُدٰافِعُ عَنِ اَلَّذِینَ آمَنُوا» (2)
من دفاع کننده از مؤمنین هستم. همین کافی است. هر کسی هر چقدر می تواند، علیه شما بتازد. شما نسبت به تاخت و تاز آنها گناه و غیبت نکنید، تهمت نزنید، معصیت را مانند اسلحه نکنید، آن وقت ببینید پروردگار چگونه از شما دفاع می کند.
آن ده نفر می گفتند:
ص:300
« نَحْنُ عُصْبَةٌ» (1)
ما نیرومند و قدرتمند هستیم. یوسف و یعقوب کیستند؟ در قرآن مجید آمده است که آنها در پرده کبر، به حضرت یعقوب پیغمبر علیه السلام می گفتند: عقلش کم است.
در حالی که باید افتخار می کردند که پدر ما پیغمبر و عالم ربّانی است.
آن روزی که در سفر سوم حضرت یعقوب علیه السلام به آن ده نفر فرمود:
« یٰا بَنِیَّ اِذْهَبُوا فَتَحَسَّسُوا مِنْ یُوسُفَ وَ أَخِیهِ وَ لاٰ تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اَللّٰهِ إِنَّهُ لاٰ یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اَللّٰهِ إِلاَّ اَلْقَوْمُ اَلْکٰافِرُونَ» (2)
آنها گفتند: نگفتیم این پدر ما عقلش را از دست داده است! ای بیچاره! سی سال قبل فرزندت در چاه عمیق افتاده و همانجا از بین رفته است، حال تو می گویی:
بروید به دنبال یوسف بگردید؟
اما اکنون آنهایی که می گفتند: قدرت و نیروی ما چنین و چنان است، با گدایی دست دراز کرده اند و گردن کج آمده اند، می گویند:
« یٰا أَیُّهَا اَلْعَزِیزُ مَسَّنٰا وَ أَهْلَنَا اَلضُّرُّ وَ جِئْنٰا بِبِضٰاعَةٍ مُزْجٰاةٍ» (3)
به ما و خانواده ما صدمه فقر خورده و برای لقمه ای نان نزد تو آمدیم. در مقابل قیمت واقعی، با ما طوری حساب کن که «تَصَدَّقْ عَلَیْنٰا» صدقه به حساب بیاور. تو
ص:301
عزیز مصر هستی و در حق ما می دانی که چه کار باید بکنی؟ ببینید چگونه خدا دشمن را ذلیل کرد؟
حضرت یونس علیه السلام در شکم ماهی افتاد، هر نوع ماهیی بود، می گویند: نهنگی عظیم بوده است. باید معده ای داشته باشد که حضرت یونس علیه السلام را جا بدهد.
نهنگ درون دریا رفت. بعد قرآن می فرماید: نهنگ در جایی بود که نور به آنجا نمی رفت، لذا دلِ نهنگ تاریک شد.
حال چه کسی می توانست حضرت یونس علیه السلام را پیدا کند و او را نجات بدهد؟ هیچ کس. یعنی نجات حضرت به این بود که نهنگ را پیدا کنند، بعد از تاریکی دریا بیرون بیاورند، بعد آن را به تور بیاندازند و بعد به ساحل بیاورند، شخصی متخصص بیاید، طوری شکم نهنگ را پاره کند که حضرت یونس علیه السلام صدمه نبیند.
اصلاً کسی به فکرش نمی رسید که حضرت زنده باشد.
اما خدا حضرت یونس علیه السلام را دوست داشت. یار او بود و نباید بندگان خود را رها کند. اگر رها کرد، برای جریمه کردن او بود. جریمه اش این بود که در شکم نهنگ برود. کسی فکر نمی کرد که او در معده نهنگ زنده بماند.
قرآن می فرماید: ما به معده نهنگ گفتیم: حضرت یونس علیه السلام را سالم نگهدار، اما غذاهایی که می خوری، هضم کن تا او سالم بماند و هضم نشود. معده در آن واحد هم کار بکند و هم کار نکند.
« فَنٰادیٰ فِی اَلظُّلُمٰاتِ أَنْ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ أَنْتَ سُبْحٰانَکَ إِنِّی کُنْتُ مِنَ
ص:302
اَلظّٰالِمِینَ» (1)
حضرت یونس علیه السلام شکم ماهی را محل مناجات کرد. گفت: خدا که همه جا یار همه ما است. شکم ماهی که از یاری او خالی نیست. چنان در این کوره معده نهنگ او را سوزاند و خالص کرد که گفت: خدا فقط تویی؛ یعنی به هر چه امید ببندیم، غلط است. اگر من در معده نهنگ به همه دنیا امید ببندم، چه کسی می داند من کجا هستم و هیچ کسی فکر نمی کند که من زنده هستم؟ این امید چه فایده ای دارد؟
کسی در تاریکی دریا و درون معده نهنگ مرا صدا بزند و من جوابش را ندهم؟ یعنی من خدای بی رحمی هستم؟
« فَاسْتَجَبْنٰا لَهُ» (2)
پروردگار می فرماید: من جواب او را دادم و به نهنگ گفتم: بیرون بیا و به ساحل برو و میهمان مرا آرام روی ساحل بگذار. در کنار ساحل به بوته کدو گفتم: سریع رشد کن و سایه بان درست کن؛ چون بدن میهمان من چند شبانه روز است که در معده نهنگ نرم شده و آفتاب ممکن است بدن او را بیازارد. ای کدو! غذای او را تأمین کن.
ص:303
این جمله در قرآن فقط یک بار آمده است؛ یعنی داستان پیچیده حضرت یونس علیه السلام را تماماً می گوید، افتادن در معده نهنگ، تاریکی دریا، دل نهنگ و شب، کسی فکر نمی کند که او هنوز زنده است، بر فرض که فکر کنند او زنده است، در دریا میلیون ها نهنگ وجود دارد کدام نهنگ حضرت یونس علیه السلام را گرفته است؟ همه نهنگ ها را بکشند تا او پیدا شود؟ تا بخواهند این کار را بکنند، صد سال طول می کشد.
آن وقت به شما مردم مؤمن می فرماید: این حادثه پیچیده را در اقیانوس، معده نهنگ و حضرت یونس علیه السلام دیدید، قرآن وحی الله است، دیدید من حضرت یونس علیه السلام را چگونه نجات دادم.
« کَذٰلِکَ نُنْجِی اَلْمُؤْمِنِینَ» (1)
شما مردم مؤمن را این گونه نجات می دهم، اما شما باید با من باشید.
برادران حضرت یوسف علیه السلام با ذلت و خواری گفتند:
« تَصَدَّقْ عَلَیْنٰا إِنَّ اَللّٰهَ یَجْزِی اَلْمُتَصَدِّقِینَ» (2)
ای عزیز مصر! به ما صدقه بده. خیال می کردند او مانند فرعون مصر است و دین ندارد. گفتند: به ما صدقه بده، خدا به تو مزد دهد. ما را گرسنه و دست خالی برنگردان. ما با امیدی آمدیم.
حضرت یوسف علیه السلام به کارگردانان انبارهای مواد غذایی گفت: هر چه ظرف آوردند پر کنید و هر چه پول دادند، روی ظرف های آنان بگذارید و درب ظرف ها را ببندید که نفهمند.
این نشانه ای از رحمت خدا است؛ چون آنها کتک زدند، اما حضرت محبت کرد.
ص:304
آنها پیراهن او را درآوردند، او ظرف های آنان را پر کرد. آنها پول دادند، اما او پول را برگرداند و جنس ها را به رایگان داد.
آنها برگشتند، وقتی سر ظرف ها را باز کردند، دیدند که همه پولها را پس داده اند.
به پدر خود گفتند: عجب انسانی است. او دیگر کیست؟ او کجا تربیت شده است؟ سفر دوم نیز آمدند.
در سفر سوم که ظرف های آنان را پر کرد، بعد خیلی با محبت به آنها گفت:
« هَلْ عَلِمْتُمْ مٰا فَعَلْتُمْ بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ إِذْ أَنْتُمْ جٰاهِلُونَ» (1)
شما آن وقتی که از حقایق خبر نداشتید، جوان بودید و حال و هوای منیّت داشتید، آیا به یاد دارید که با یوسف چه کردید؟ این ها به هم نگاه کردند که او یوسف را از کجا می شناسد؟ یوسف که سی سال قبل در چاه نابود شد. عاقل ترین آنان که یهودا بود، گفت:
« إِنَّکَ لَأَنْتَ یُوسُفُ» (2)
تو یوسف نیستی؟ گفت:
« أَنَا یُوسُفُ وَ هٰذٰا أَخِی قَدْ مَنَّ اَللّٰهُ عَلَیْنٰا» (3)
خدا به ما منت گذشت و ما را از چاه نجات داد و بعد توضیح داد که چه جریاناتی در این کاخ به او گذشته که یک اتفاق آن این بود که نُه سال در زندان بودم.
ص:305
ولی برادران! منِ در چاه افتاده و زندان رفته، چرا عزیز مصر شدم؟ به دو علت:
« مَنْ یَتَّقِ» (1)یکی: تقوا. (2)دامنم را از گناه، آلودگی و کثافت کاری نگهداشتم. تلخ است؟ بله، تلخ و سخت است که انسان در معرض شهوت بسیار لذیذ قرار بگیرد، آن هم رایگان، با چهره زیبای غمّاز، طنّاز و عشوه گر رو به رو شود، تازه خود طرف التماس کند و انسان به او بگوید: محبوب من نمی پسندد که با تو باشم.
خیلی سخت است. ما خیلی ساده می گوییم، اما همین تحمّل سختی است که او را عزیز مصر و درهای فیوضات را باز می کند. این دلیل اول است.
دلیل دوم عزیز شدن من: «وَ یَصْبِرْ» (3)است یعنی صبر کردن و قهر نکردن چون من زیر بار انواع سختی ها قرار گرفتم، اما با خدا قهر نکردم. گفتم: خدایا! در کنار تو می مانم. هر تلخیی که می خواهی به من بچشانی، بچشان. تازیانه هر بلا و امتحانی که می خواهی به من بزنی، بزن. من تو را رها نمی کنم. (4)
ص:306
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:307
محبوب و مبغوض در قرآن
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:308
ص:
ص:
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
خدا در قرآن گروه هایی را به عنوان محبوب خود معرفی می کند، با جمله زیبای:
« إِنَّ اَللّٰهَ یُحِبُّ» (1)
بی تردید خدا به بعضی از بندگان علاقه دارد. در این زمینه بیش از ده آیه در قرآن کریم آمده است.
همچنین گروه هایی را نیز از دایره محبت خود خارج می داند، با جمله:
« إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ یُحِبُّ» (2)
خدا دوست و علاقه ندارد. در آیات «إِنَّ اَللّٰهَ یُحِبُّ» علت محبت را بیان می کند، تا بندگانش بدانند که پروردگار مهربان عالم، بی علت به کسی عشق نمی ورزد. در آیات «إِنَّ اَللّٰهَ یُحِبُّ» نیز بیان می کند که باز بندگانش بدانند بدون علت کسی را از دایره محبت خود خارج نمی داند.
اگر کسی محبوب خدا شود، معلوم است که محبّ برای محبوب خود تهیه
ص:311
فیوضاتی را می بیند، که این فیوضات نه به شماره می آیند و نه تمام شدنی هستند.
این از آثار محبت است. واقعاً این محبت از محبت های دیگر جدا است. در این محبت، امور ظاهری هیچ دخالتی ندارند، البته لازم نیست به امور ظاهری اشاره ای شود؛ چون ارزشی ندارند.
وجود مبارک حضرت یوسف علیه السلام محبوب خدا بود و طرف مقابل او، آن زن مصری در فضای «لاٰ یُحِبُّ» بود، و این «لاٰ یُحِبُّ» به خاطر اسراف بر نفسش بود:
« إِنَّهُ لاٰ یُحِبُّ اَلْمُسْرِفِینَ» (1)
نیازی نبوده است تا فرد فرد را اسم ببرد که چه کسی مسرف است. عمل، منش و رفتار شخص، نشان دهنده اسراف است. انسان می تواند با درک معنای اسراف خود را محک بزند که آیا محبوب خدا است یا از دایره محبت او بیرون است.
در قرآن آیات اسراف بر نفس، دارای نکات جالبی است. بیشتر مردم فکر می کنند که اسراف مربوط به لباس، غذا، پارچه، خانه، مرکب و مسکن است، ولی هر چیزی در این عالم، اسراف مربوط به خود را دارد. اسراف بر نفس که در قرآن مطرح است:
« أَسْرَفُوا عَلیٰ أَنْفُسِهِمْ» (2)
یعنی هزینه کردن خود در اموری که پروردگار عالم نمی پسندد و نمی خواهد. اگر کسی این گونه هزینه شود، در فضای «لاٰ یُحِبُّ» می رود، اما اگر مانند حضرت یوسف علیه السلام علت محبت را در خود تحقق بدهد، در فضای «إِنَّ اَللّٰهَ یُحِبُّ» می رود.
آیه ای از سوره مبارکه آل عمران به عنوان مقدمه ذکر می شود در این آیه صریحاً
ص:312
علت محبوبیت امثال ایشان بیان شده است، تا به سراغ این علت در وجود حضرت یوسف علیه السلام برویم که در زمان خود در اوج بود.
برای خیلی ها این علت تلخ است، ولی برای اهل معرفت از عسل شیرین تر است.
اما آیه سوره مبارکه آل عمران:
« قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللّٰهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اَللّٰهُ» (1)
همه «یُحْبِبْکُمُ اَللّٰهُ» مربوط به «فَاتَّبِعُونِی» است؛ یعنی «فَاتَّبِعُونِی» تا « یُحْبِبْکُمُ اَللّٰهُ» . اگر «فَاتَّبِعُونِی» نباشد، خدا شما را نمی خواهد. خدا هر چیزی را که می خواهد، باید ارزش داشته باشد. آنچه که انسان را به محضر و حریم مقدس او می برد، باید لیاقت حریم او را داشته باشد.
شما این مسأله را در جزئی ترین برنامه ها توجه کنید. مثلاً گوسفندی می خرید، با شرایط رساله وفق می دهید، به «منی» می برید، رو به قبله می خوابانید، بر باطنش می گذارند که به امر خدا، برای حجّ این گوسفند را قربانی می کنم. قبول می کنند.
چرا؟ چون این گوسفند هم به حجّ گره خورده و هم به نیّت درست که به امر خدا است.
از سه طرف ارزش، این گوسفند را محاصره کرده است. پس به عنوان عمل مربوط به حج قبول می کنند. این اتصالی که گوسفند به این سه حقیقت پیدا کرده است، صاحب آن را لایق قرار گرفتن در حریم خدا کرده است.
اما اگر شتری بخرید، نیت نیز قربانی کردن برای حجّ به امر خدا است، اما اگر گردن شتر را می گیرد، فشار می دهد و آن را خفه می کند، میته می شود، این دیگر
ص:313
لایق حریم حق نیست، چون نجس است.
ما باید آنچه که لایق حریم وجود مقدس او است، به او عرضه کنیم. من اگر در دایره «فَاتَّبِعُونِی» نباشم، یعنی اقتدا کننده به انبیا و وحی و ائمه علیهم السلام نباشم، هر عملی از من سر بزند، مانند آن میته نجس است و لیاقت حریم او را ندارد.
به کوچکی عمل نیز نگاه نکنید. فکر کرده بودند که اگر دهان خود را از حرف درباره پول پر کنند، حضرت موسی بن جعفر علیه السلام خیلی خوشحال می شود، لذا به امام موسی بن جعفر علیه السلام عرض کرد: یابن رسول اللّه! باری از پول آوردند، پنجاه هزار درهم نقره، سی هزار دینار طلا، چند هزار متر پارچه، شما فرمودید: در مجموع پول هایی که آورده اید، دو درهم نقره که برای خانم چرخریس (1)است، آن را بده و
ص:314
بقیه را برگردان و به صاحبانشان پس بده. چرا؟ حضرت فرمودند: چون آنچه از این مجموعه را که خدا امضا می کند، فقط همین دو درهم است.
شیخ بهایی به امام عصر علیه السلام عرض کرد: کجا می شود شما را دید؟ فرمود: گاهی در فلان مغازه سمساری می آیم و می روم. عرض کرد: چرا؟ مگر این سمسار کیست؟ گفت بنشین و تماشا کن.
زنی به بازار سمسارها آمد تا جنسی را بفروشد و مشکل خود را حل کند. به مغازه اول ارائه داد، صاحب مغازه گفت: این چیز قیمت داری نیست، اما برای این که مشکل شما حل شود، مثلاً ده تومان به شما می دهم. این را به گوشه ای می اندازیم، معلوم نیست کسی آن را از ما بخرد. آن زن گفت: نه. به مغازه دوم آمد، او نیز تا می توانست قیمت جنس را پایین جلوه داد و گفت: اگر خیلی بیارزد، ده تومان است، حال ما یازده تومان به تو می دهیم.
به مغازه سمساری دیگری رفت، گفت: این جنس را چند می خرید؟ گفت: چرا می خواهی آن را بفروشی؟ گفت: مشکل دارم. گفت: من به تو پول می دهم تا مشکل خود را حل کنی، این جنس دو هزار تومان می ارزد؛ چون عتیقه است و خیلی خریدار دارد. امام عصر علیه السلام فرمودند: علت این که من به مغازه این شخص می آیم این است که او در طول عمرش، سر خود و دیگران را کلاه نگذاشته است.
حضرت یوسف علیه السلام در اوج متابعت بود، پس «یُحْبِبْکُمُ اَللّٰهُ» محبوب خدا شد.
این حرف را در زندان هم به هم سلولی هایش زد:
ص:315
« وَ اِتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبٰائِی إِبْرٰاهِیمَ وَ إِسْحٰاقَ وَ یَعْقُوبَ» (1)
« قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اَللّٰهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اَللّٰهُ» (2)
من تابع دین حضرت ابراهیم، اسحاق و یعقوب علیهم السلام هستم. خدا در قرآن به ما می فرماید: شخص دیندار، محبوب خدا است و این نعمت را خدا به او عنایت کرده است. اگر به دنبال آثار این محبت می گردید، مقداری صبر کنید، تا پرده کنار رود، وقتی شما را به آن طرف پرده بردند، آن وقت می بینید که آثار محبت چیست؟
روایتی لطیف را دیدم که خیلی جالب است: به هر مؤمنی که از دنیا می رود، می گویند: آیا علاقه داری تو را برگردانیم؟ سؤال می کند: مرا برگردانید تا چه کار کنم؟ می گویند: پادشاهی همه کره زمین را فقط به تو می دهیم. می گوید: مرا حتی لحظه ای برنگردانید؛ چون که آنجا وقتی به او می گویند: پادشاهی همه کره زمین، می بیند این پادشاهی در مقابل کمترین آثار محبت پروردگار، هیچ ارزشی ندارد.
لازم است ما در مطالبی که در قرآن و روایات درباره برزخ هست، در موقعیتی مناسب بحث کنیم. برزخ مقدمه قیامت است و خدا می داند که در برزخِ خوبان عالم چه خبر است. قیامت آنها که جای خود را دارد.
پس ملت؛ یعنی دین:
« وَ اِتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبٰائِی إِبْرٰاهِیمَ وَ إِسْحٰاقَ وَ یَعْقُوبَ»
ص:316
اما لازم است بدانیم که حضرت ابراهیم علیه السلام کیست؟ در اینجا سه آیه را مطرح کرده اند که پروردگار در اواخر سوره مبارکه نحل، حضرت ابراهیم علیه السلام را نشان می دهد. انسان مبهوت می شود که این شخص چقدر محبت خدا را به طرف خود جلب کرده است که خدا این همه به او عنایت فرموده است؟
یکی از آثار محبتِ این دین داری و اقتدای به انبیا و وحی این است که: این متابعت، روح را به نور تبدیل می کند. این مسأله خیلی لطیف است، دو مورد از دلایل آن را بیان می کنم.
یکی از رشته های متابعت، نماز است:
«الصلاة نور» (1)رشته های دیگر متابعت:
«الوضوء نور» (2)این نور با اقتدای ما، به باطن ما برمی گردد؛ چون آن چیزی که در باطن حقیقت دارد، روح است و ابزار روح، بدن است. این ابزار وقتی که به عبادات وصل می شود، در آن زمان به نور تبدیل می شود و این نور به روح برمی گردد.
این نور چه می کند؟ رسول خدا علیه السلام می فرماید:
ص:317
«فَإنّ النورَ إذا وَقَعَ فِی القَلْبِ انْشَرَحَ وَ انْفَسَحَ»
به درستی که هر زمان نور تو در قلب و باطن قرار گیرد باطن گنجایش پیدا می کند.
من در طول عمر خود در این زمینه از این روایت بهتر ندیده ام. اولین بار این روایت را پیغمبر صلی الله علیه و آله در نماز جمعه فرمودند. نور؛ یعنی متابعت که از همین اعمال شکل می گیرد.
اکنون که نشسته ایم، اگر پرده را کنار بزنند، می بینیم که چه نور عظیمی تولید می شود و به باطن برمی گردد و به جایی می رسد که به خدا نزدیک می شود. نور وقتی به باطن برمی گردد، باطن گنجایش پیدا می کند و از مضیقه در می آید.
شخصی در خطبه نماز جمعه برخاست، به پیغمبر صلی الله علیه و آله عرض کرد:
«فَهَلْ لِذلکَ مِنْ عَلامةٍ؟»
آیا این گشایش نشانه ای دارد تا ما بفهمیم که این نور گشایش ایجاد می کند؟ حضرت صلی الله علیه و آله فرمودند: بله، چهار نشانه دارد:
«التَّجافِی عَنْ دارِ الغُرُورِ»
آن نور رابطه انسان را با تمام برنامه هایی که او را بیهوده از باد غرور پر می کند، قطع می کند. مانند صندلیِ مقام، پول دار شدن، زیبایی و چیزهای دیگری که فقط برای دنیا و اهل دنیا ارزش است؛ چون می فرماید: دار غرور.
خدا گوشه ای از مقام دنیایی را به حضرت یوسف علیه السلام داد، اما ایشان می فرماید:
ص:318
« رَبِّ قَدْ آتَیْتَنِی مِنَ اَلْمُلْکِ» (1)
این صندلی مقام، مقداری از حکومت است، اما تو آن را به من عنایت کرده ای و این ابزاری است که با آن، مردم و بندگان تو را به حق خود برسانم.
حال به سراغ حکومتی دیگر برویم که خدا در قرآن مجید می فرماید: از نظر جلال و شکوه، مانند آن حکومت نیامده و آن حکومت حضرت سلیمان علیه السلام بود. (2)آن حکومتی که آن حضرت داشت، باید باد غرورش از همه شاهان عالم و رئیس جمهوران بیشتر باشد، اما ایشان هنگام عصر، از محل حکومت بیرون می آمد، معبدی در محله های فقیرنشین پیدا می کرد، همه نیز او را نمی شناختند، داخل صف عبادت کنندگان می شد، نفر کناری او می دید این شخص جدیدی است که می بیند. عجب انسان خاکساری است. به او دست می داد و عرض می کرد: اهل اینجا هستید؟ می فرمود: بله، می پرسید: شما چه کاره هستید؟ می فرمود: مسکینی هستم که دوست دارم با مساکین زندگی کنم. می پرسید: کار، گرفتاری و مشکلی نداری؟ می فرمود: نه. بازوی سالمی دارم، در خانه زنبیل می بافم و می فروشم و با
ص:319
همان خودم را اداره می کنم. (1)
امام حسن و حضرت ابی عبدالله علیهما السلام پرسیدند: ای پیرمرد! چرا گریه می کنی؟ گفت: دو شب است که یارم نیامده است. پرسیدند: یار تو کیست؟ پیرمرد جواب داد: او نه آدرس خانه خود را داده و نه اسم خود را گفته است، من نابینا هستم، هر چه به او می گفتم: اسم شما چیست؟ می فرمود: عبدالله.
با این تجافی دل انسان از ابزار غرور کنده می شود و منیّت برای همیشه فراموش می شود، دیگر پول من، زمین من، ملک من، علم من، صندلی من، چنان نزد انسان پوچ می شود که حاضر نمی شود اسم آنها را ببرد.
حسن بن شعبه حرّانی در کتاب «تحف العقول» که برای هزار و دویست سال قبل است و کتاب خیلی مهمی است نقل می کند:
شخصی در کوچه به حضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کرد: شما چگونه هستید؟ امام علیه السلام فرمودند: من از همه تهیدستان، تهیدست تر هستم. وقتی انسان با خدا
ص:320
باشد، حاضر نیست برای شخصیت نشان دادن، خود را به چیز دیگری ببندد، بگوید: پول من، زمین من، ملک من، علم من، صندلی من. این علامت نور است.
آن مرد وقتی به هدایت امام صادق علیه السلام به توسط واسطه ای از امام صادق علیه السلام پرسید: اگر من توبه کنم، چه فایده ای دارد؟ حضرت علیه السلام فرمودند: به او بگو: اگر توبه کنی، من ورود تو به بهشت را ضمانت می کنم. گفت: به امام صادق علیه السلام بگو: قول شما را قبول دارم.
وقتی از همه مال های حرام دنیا بیرون آمد، آن مال ها را به جای خودش برگرداند، بعد به شخص واسطه بین خود و امام صادق علیه السلام گفت: من دیگر پولی برایم نمانده است، حتی یک لباس که بتوانم بپوشم و روزها از خرابه بیرون بروم، یا به خانه کسی بروم، ندارم. یک دست لباس به من بدهید.
روزی شخص واسطه او را دید و به او گفت: حال تو چگونه است؟ گفت: از آن همه مال حرام، فقط یک پیراهن مانده که به تن من وزن کوه را دارد. یک پیراهن به من بدهید، دیگر چیزی نمی خواهم. یعنی از تمام تعلّقات دنیایی دور شده ام و دل کنده ام، اما این لباس هنوز مقداری دل مرا به خود مشغول کرده است، لباس دیگری به من بدهید تا این لباس را رد کنم. ببینید تعلّقات دنیا چقدر به این ها سنگینی می کند، که مزاحم تعلّق به معشوق شده است؟
علامت دوم آن نور چیست؟
«و الإنابَةُ إلی دارِ الخُلُود»
برگشتن بسوی عالم آخرت
این انسان همیشه می خواهد در آغوش دنیای بعد برود، می گوید: چه زمانی در
ص:321
را باز می کنند که ما را راه بدهند؟ که به آنجا برویم تا انبیا و ائمه علیهم السلام و پاکان را ببینم.
زمانی که من دوازده ساله بودم، معلمی داشتم - که از دنیا رفته است - تا کنون نمونه او را ندیده ام. روحانیت عجیبی داشت. در هر سه شب احیا به شدت اشک می ریخت. من فقط به جلسه احیای او می رفتم. بعد از مردن ایشان به جای دیگری نمی توانستم بروم، البته شخص دیگری پیدا شد که شب های احیا نزد او می رفتم، اما مانند او نبود.
ایشان می گفت: خدایا! من از این شهر و این زمین می ترسم، خدایا! مرگ و قبر مرا در این شهر قرار نده. اعمال حج خود را انجام داد، بعد مرد. دعای او مستجاب شد. مردن او خیلی روی من اثر گذاشت. داشتم نفس گیر می شدم. هنوز در نبود او غصه می خورم و در خواب او را زیاد می دیدم. خیلی عجیب بود.
روزی خیلی ناراحت بودم، در خواب او را دیدم، گفتم: وقتی تو به آن طرف دنیا رفتی، آیا امام حسین علیه السلام را دیده ای؟ چون او به ابی عبدالله علیه السلام خیلی علاقه داشت. گفت: تا کنون صدها بار مرا نزد ایشان برده اند.
نشانه این نور این است که انسان عجیب، عاشق عالم بعد می شود و همیشه منتظر است که به آنجا برود. تسلیم خدا است و نمی خواهد مرگش جلو بیافتد، اما از این دنیا دلتنگ است. می خواهد از این شهر به شهر محبوب برود. این دنیا شهر شیطان ها است؛ سینماها، ماهواره ها، رباها، دزدی ها، ظلم ها، غارت ها، قتل ها. به ما در اینجا سخت می گذرد.
نشانه سوم آن نور:
ص:322
«وَ الاستعدادِ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِ الفَوْتِ» (1)توشه برداشتن برای برزخ است و آمادگی قبل از مرگ.
حضرت زهرا علیها السلام بعد از ظهر حسنین علیهما السلام را می خواباند و می فرمود: می خواهم امشب نخوابید، بعد از ظهر بخوابید تا شب بیست و سوم بیدار باشید.
خیلی شیرین است که سلطان هستی به گدا بگوید: تو میهمان خودم هستی.
سلاطین، گدا را دعوت نمی کنند، اما او فرموده: همه گدایان شب بیست و سوم بیایند.
چرا؟ چون می خواهد ما را بیامرزد. ما نمی گوییم که ما را بیامرزد؛ چون خودش گفته است که شما را می آمرزم، گناهان شما را پاک می کنم و اضافه تر نیز به شما می بخشم. دل شما را روشن می کنم و به روح شما نور می بارم.
این شب، برکت سفره ام سی هزار برابر شب های دیگر است:
« لَیْلَةُ اَلْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ» (2)
بهتر از هزار ماه. برابر با سی هزار شب برای شما سفره می اندازم. مگر چقدر ما را دوست دارد؟
به حضرت موسی علیه السلام فرمود: فلان شخص را می شناسی؟ عرض کرد: بله، فرمود: او تا کنون با من خوب نبوده و توبه نیز نکرده است. من بلایی به سرش آوردم که نمونه ندارد، عرض کرد: خدایا! چه بلایی؟ خطاب رسید: لذت مناجات را از او گرفتم. چه بلایی از این بالاتر؟
ص:323
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
گناهان، قاتل قلب
آلوده شدن قلب و فطرت با گناه
20
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:324
ص:
ص:326
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
گناه منشأ و مایه مخالفت انسان با وجود مبارک پروردگار است که در اکثر مردم در اثر غفلت، جهل و فراموشی ایجاد می شود. توضیحات بسیار مهمی در این رابطه در آیات قرآن و فرمایش های انبیا و ائمه علیهم السلام آمده است.
حضرت عیسی بن مریم علیه السلام از گناه به کنده ای که به شدت در حال دود کردن است، تعبیر می کند. (1)دودی که از باطن برمی خیزد و ابر غلیظی به دور عقل، وجدان و فطرت تشکیل می دهد و این سه منبع را از نور محروم می کند و انسان در آن تاریکی، از تشخیص خیر و شرّ باز می ماند. این دود، با تکرار گناه مبارزه اش را با نورانیت عقل، وجدان و فطرت ادامه می دهد، تا هر سه را بکشد.
از فرمایش های وجود مبارک حضرت زین العابدین علیه السلام استفاده می شود - ایشان بر اساس آن تواضع و خاکساری - به پروردگار عرض می کنند:
«أَماتَ قَلبی عَظیمَ جنایَتی»
ص:327
گناهان من قاتل قلبم شده اند. آثار مرگ در قلبم پیدا شده است؛ میلی به تو، به عبادت، به کار خیر و اولیائت ندارم. از شنیدن مسائل دین فوق العاده کسل و خسته می شوم. قلبم مرده است و قاتل آن، گناهانم بوده است.
بعد به لطف عظیم پروردگار اشاره می فرماید که خیلی زیباست، می فرماید:
مانند حضرت عیسی علیه السلام برای من راهی قرار داده ای که به این مرده بدمد، تا زنده شود و آن توبه است.
«فَأَحْیِهِ بِتَوْبةٍ مِنْکَ» (1)خودم قدرت توبه کردن را ندارم، تو دست مرا بگیر که توبه کنم و در فضای توبه، جاذبه ای ایجاد کن که من از گناه متنفّر شوم و میل، رغبت و شوق به طرف تو جهت گیری کند.
از گفتار حضرت زین العابدین علیه السلام معلوم می شود که اگر به اندازه کوه های عالم گناه داشته باشیم، امکان توبه برای ما فراهم است؛ چون در روایت داریم که گنهکار به پیغمبر صلی الله علیه و آله عرض کرد: مرا نمی آمرزند، رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: چه می گویی؟ گناهان تو بزرگتر است، یا کوه ها؟ گفت: گناهان من، فرمودند: گناهان تو بزرگتر است، یا دریاها؟ گفت: گناهان من، فرمودند: گناهان تو سنگین تر است، یا آسمان ها و زمین؟ گفت: گناهان من، فرمودند: گناهان تو بزرگتر است، یا عفو خدا؟ آن شخص سر خود را پایین انداخت. دیگر نمی توانست بگوید گناهان من؛ چون اگر این گونه
ص:328
می گفت، دروغ بود. (1)حتی این توبه هایی که ما می کنیم، اگر جدّی توبه کنیم و واقعاً مدتی با این توبه دست از گناه بکشیم، اگر چه دوباره و بارها توبه را می شکنیم؛ یعنی با هر توبه شکستنی، دوباره برمی گردیم، باز ما را راه می دهند. پروردگار پیغام داده است که
ص:329
شما را راه می دهم.
گناه و دنیاپرستی (1)مانند کنده دودکننده ای است که چهره مبارک عقل، وجدان و فطرت را می پوشاند و قلب را می میراند.
وجود مبارک رسول خدا صلی الله علیه و آله از گناه و دنیاپرستی به سمّ خطرناک تعبیر کرده است. نیاز به توضیح نیست که زهر چه می کند. سمّ ظاهری با بدن چه می کند؟ سمّ باطنی از آن خطرناک تر است. این طور نیست که وقتی هر بدنی بمیرد، از خدا جدا شود. اما هر روحی، با سمّ گناه دچار جدایی می شود.
خیلی از بدن ها وقتی می میرند، از ارزش زمان حیات خود نمی افتند و خیلی از بدن ها به جایی که در آن دفن می شوند، ارزش می دهند:
«وَ طابَتِ الاَرْضُ الَّتی فِیها دُفِنْتُمْ» (2)بدون امام حسین علیه السلام کربلا قیمتی نداشت. از وقتی که بدن های پاک آنان را در این سرزمین دفن کردند، آنجا قیمت پیدا کرد که خوردن ذره ای خاک کربلا که حرام بود، با دفن آن عزیزان به داروی شفا بخش تبدیل شد.
خیلی از بدن ها ارزش زمان حیات خود را دارند، اما ارواحی که با گناه به اسارت گرفته می شوند، دچار جدایی از حضرت حق می شوند:
« إِنَّهُمْ عَنْ رَبِّهِمْ یَوْمَئِذٍ لَمَحْجُوبُونَ» (3)
بین آنها و پروردگار جدایی می افتد که سنگین ترین و خسارت بارترین چیز در
ص:330
عالم، جدایی از او است. اگر کسی از او جدا بماند، هیچ چیزی نخواهد داشت. این کار گناه است.
عده ای گناه را این گونه تعریف کرده اند: مخالفت با مجموع نظام هستی. این تعریف یعنی چه؟ به آیه ای از قرآن توجه کنید:
« سَخَّرَ لَکُمُ اَللَّیْلَ وَ اَلنَّهٰارَ وَ اَلشَّمْسَ وَ اَلْقَمَرَ وَ اَلنُّجُومُ مُسَخَّرٰاتٌ بِأَمْرِهِ» (1)
شب، روز، خورشید، ماه، ستارگان، همه را رام شما قرار داد که برای شما کار کنند، شما زنده بمانید و روزی بخورید، ولی اگر آنها زبان داشتند، به شما می گفتند:
ما خود را برای شما هزینه می کنیم که شما نیز خود را برای خدا هزینه کنید.
گناه یعنی: ای موجوداتی که برای ما هزینه می شوید تا ما برای خدا هزینه شویم، شما را خرج می کنیم، اما دست شیطان را می بوسیم. این گناه و معصیت است.
تعبیر دیگری در تأویل آیه دیگری از قرآن درباره گناه وجود دارد:
« یُخْرِبُونَ بُیُوتَهُمْ بِأَیْدِیهِمْ» (2)
گناه یعنی با دست خود کلنگ برداشتن و ساختمان انسانیت را تخریب کردن که پایان کار بگویم: خدایا! من دیگر در مدار انسان بودن نیستم، حال تو هر نظری داری، داشته باش. نظر خدا چیست:
ص:331
« أُولٰئِکَ کَالْأَنْعٰامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» (1)
اگر ساختمان انسانیت خراب شود، چیزی از انسان نمی ماند. جمله ای از امیرالمؤمنین علیه السلام بشنوید:
«فالصُّورَةُ صُورَةُ إنسانٍ وَ القَلْبُ قَلْبُ حیوان» (2)حال ما هستیم و کوهی از گناهان مختلف که هر کدام به تناسب وضع خود مرتکب شده ایم. خدا با ما چه معامله ای می کند؟
به پروردگار بگوییم: تو خود را «أکرم الاکرمین» معرفی کرده ای، در این هزار اسم در دعای جوشن کبیر، نهصد و نود اسم فقط شعاع رحمت تو را معرفی کرده است و اسامی دارای شعاع غضب تو انگشت شمار است. یعنی می خواهی به ما بگویی:
به این راحتی من از دست شما عصبانی نمی شوم، هر چه گناه بکنید، باز با شما هستم، آب و نان و مایحتاج شما را می دهم و شما را حفظ می کنم. باز شما را کمک می کنم. اگر مریض شوید، شفا می دهم. مرا بخوانید، جواب می دهم. این معنای اسامی خدا در دعای جوشن کبیر است.
به خدا بگوییم: تو گفتی من «أکرم الاکرمین» هستم، کرم در ذات تو است، نه صفت تو. تو کریم با کرم بی نهایت هستی، کریم از گدا نمی پرسد که چه آورده ای، بلکه می پرسد: چه می خواهی؟
ص:332
ما برای پول، خانه، زمین و مقام نیامده ایم، ما اولین چیزی که می خواهیم، خود تو است. ما دور افتاده بودیم، حالا آمده ایم. از تو فرار کرده بودیم، اما برگشتیم. همه جا رفتیم، اما دیدیم خبری نیست: ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم (1)
نزد هر کس رفتیم، دیدیم او چیزی نیست. ما تو را داشته باشیم، در دنیا و آخرت همه چیز داریم: ما از تو نداریم به غیر از تو تمنّا حلوا به کسی ده که محبت نچشیدست (2)
رسول خدا صلی الله علیه و آله می فرماید:
من شخصاً از خدا چند حاجت خواستم، یکی از آنها این بود که گفتم: محبوب من! تو به من خیلی علاقه داری، مرا خیلی دوست داری، خواسته مرا رد نمی کنی، خواسته ام این است که در قیامت، حساب امتم را به خودم واگذار کن. (3)یعنی من از جانب تو وکیل باشم که به حساب آنها رسیدگی کنم. امت پیغمبر صلی الله علیه و آله یعنی شما. نه هر بی سر و پای متکبّر و مخالفی. ما گناه کرده ایم، اما نه به عنوان مخالفت، بلکه فراموش کرده ایم، غفلت داشتیم، مریض و جاهل بودیم، آن
ص:333
وقت که گناه می کردیم، نمی خواستیم تو را ناراحت کنیم.
پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمود: در این حاجت خود مصرّ بودم، خدا هم جواب مرا داد، فرمود: حبیب من! تو پیامبر رحمتی، حق داری این حاجت را بخواهی؛ چون به امت خود خیلی مهربان هستی و آنان را دوست داری:
« وَ مٰا أَرْسَلْنٰاکَ إِلاّٰ رَحْمَةً لِلْعٰالَمِینَ» (1)
اما با این همه مهر، عشق، دوستی و محبت تو نسبت به امید خود، هنوز مانند من «أرحم الراحمین» نیستی. اگر من ورقی از پرونده بعضی از این امت را جلوی تو باز کنم و تو قسمتی از گناهان آنها را ببینی، از آنها بیزار می شوی.
حبیب من! این درخواست را نکن، بگذار فقط من بدانم که آنها چه کار کرده اند، بگذار آبروی آنان نزد کسی غیر از من نرود. این درخواست تو را ردّ می کنم و در قیامت حساب این امت را خودم رسیدگی می کنم. چنان پنهان که تو نیز به یکی از آنها آگاه نشوی.
اما رسیدگی پنهان خدا در روایات. گفته اند: در گوش بنده ام می گویم: آیا به یاد داری که در فلان وقت، فلان جا، در آن خلوت، چه کردی؟ عبد سر خود را پایین می اندازد. خطاب می رسد: برای چه سر خود را پایین انداختی؟ آن وقت که گناه می کردی، من تو را عذاب نکردم، آن وقت در قیامت تو را عذاب کنم؟ من می بخشم که بدانی که با تو چه معامله ای می کنم.
حبیب من! اگر تو به این ها مهر و رحمت رسالتی داری، من مهر و رحمت خدایی دارم. اگر تو پیغمبر آنها هستی، من خدای آنها هستم.
ص:334
روایتی را که یکی از علمای معاصر فیض کاشانی، در کتاب کم نظیر تفسیر «فاتحة الکتاب» نقل کرده است را ذکر کنم:
جبرئیل می شنود که پروردگار دارد لبیک می گوید، جبرئیل در قرآن به عنوان «شَدِیدُ اَلْقُویٰ» (1)معرفی شده است. تمام کره زمین و کرات دیگر مانند ورق کاغذی در برابر او است، تا این حد عظیم است.
بعد از شنیدن این صدا فوری تمام زمین را نگاه می کند، ببیند در نیمه شب، چه بنده ای است که خدا جواب او را می دهد، می بیند در گوشه خلوت و تاریکی، کسی در برابر بت خود نشسته و گریه می کند و می گوید: یا صنم، یا صنم، یا صنم.
جبرئیل عرض می کند: خدایا! جواب چه کسی را داری می دهی؟ می فرماید:
جواب این بت پرست را می دهم. عرض می کند: خدایا! او که تو را صدا نمی زند، خطاب می رسد: گر چه او بت خود را صدا می زند، ولی بت که جواب نمی دهد، اما من جواب او را می دهم، اگر من جواب او را ندهم، بنده ام ناامید می شود و من دلم نمی خواهد بنده ام را ناامید ببینم.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:335
منشأ بینش و بصیرت بندگان خدا
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:336
ص:
ص:338
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
وجود مبارک حضرت یوسف علیه السلام اهل آگاهی، بصیرت و بینش بود که در زندان، به زندانی ها گفته بود این آگاهی و بصیرت را از کجا به دست آورده است. این آگاهی و بصیرت، نور فروزانی بود که در عمق روح، جان و قلب او می درخشید و درخشش این نور لحظه به لحظه اضافه می شد و از این طریق، جان و روح او بی نهایت بزرگ شد. تا جایی که ظرف جهان، گنجایش او را نداشت.
باید در مقام قرب حق و در جایگاه مخلَصین قرار می گرفت و در آنجا می گنجید.
انسان به جایی می رسد که جهان گنجایش او را نداشته باشد. نه گنجایش بدن او را، بدن که در محدوده کوچکی می گنجد، ولی روح است که وقتی چراغ آن پرنور و پرفروغ می شود، در حقیقت این نور ربط بین روح و حضرت حقّ است و روح را در مقام بی نهایت بزرگ شدن، قرار می دهد.
اما طرف مقابل او، بانوی کاخ بود که از آگاهی، بینش و بصیرت محروم بود و در روح او خلل بود. روحی که زخم خورده غریزه جنسی، بیمار هوی و هوس و افکار ناپسند و اسیر قبری به نام بدن بود و به طرف بی نهایت کوچک شدن در حرکت بود.
بیماری، روح را می کاهید و کوچک و ناتوان می کرد و از حرکت باز می داشت.
ص:339
خدا در قرآن می فرماید: گاهی کوچکی شخصیت به جایی می رسد که برای این افراد، در قیامت ترازوی سنجشی نخواهند گذاشت؛ چون ارزشی ندارند که آن را بسنجند. پوچ و توخالی و مانند حباب، بی مایه هستند:
« فَلاٰ نُقِیمُ لَهُمْ یَوْمَ اَلْقِیٰامَةِ وَزْناً» (1)
چرا ترازویی برای کشیدن آنها برپا کنم؟ برای پر کاه که ترازو نمی گذارند. برای ذرّه معلق در هوا، ترازو را معطل نمی کنند. این ترازو را برای کسانی برپا می کنیم که وزن داشته باشند. این ترازویی نیست که برای هر کسی به میدان بیاوریم؛ چون در قیامت این ترازو بی نهایت ارزش دارد.
سه ترازوی قیامت را قرآن مجید و روایات بیان می کنند؛ ترازوی اول برای وزن کردن، خود قرآن کریم است. هر کسی را با قرآن نمی سنجند، کسی را می سنجند که در این حریم راه داشته باشد و بیارزد و وزن بالای آنها را نشان بدهد. (2)
ص:340
مانند سلمان و ابوذر را با قرآن می سنجند که آبروی ترازو را در قیامت حفظ می کنند. تکه گوشت گندیده متعفّن و پر از میکروب گناه را در قیامت با کجای قرآن بسنجند؟ خود این ترازو پاک ترین ترازو در عالم وجود است که بر چهره این ترازو غباری راه ندارد.
چه کسی می سنجد؟ پاکان، «اَلْمُطَهَّرُونَ» ، مقداد، سلمان و ابوذر را با این ترازو می سنجند. هر کسی در قیامت وزنی دارد، حتی انبیای خدا نیز در وزن، برابر نیستند:
« تِلْکَ اَلرُّسُلُ فَضَّلْنٰا بَعْضَهُمْ عَلیٰ بَعْضٍ» (1)
خیال ما را راحت می کند که ما نگران روز قیامت خود نباشیم. ما نیز برای خود وزنی داریم، در حدی که آیات قرآن به صورت نماز، عبادت و عشق به معبود و گریه و کار خیر در ما در جریان است. قرآن مجید در حقیقت آیات خودش را که در ما
ص:341
حالت عمل و حال دارد، می سنجند. خیلی سریع وزن ما را نشان می دهد و بعد از نشان دادن وزن، به کار ما می رسند. ما را آن قدر معطل نمی کنند.
پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرماید: تمام معطلی مؤمن در قیامت، با هر وزنی که دارد، کمتر از زمان برقی است که از ابر می جهد و خاموش می شود:
« إِنَّ اَللّٰهَ سَرِیعُ اَلْحِسٰابِ» (1)
همین کلمه سریع برای ما کافی است.
خدا با قدرت بی نهایتش در حسابرسی سرعت دارد. کلمه «سَرِیعُ» در این آیه خیلی مهم است. عمق این کلمه را باید درک کرد. سرعت حسابرسی وجود پروردگار برای ما قابل درک نیست. (2)
ص:342
عربی از رسول خدا صلی الله علیه و آله پرسید: من نمی فهمم این سریع یعنی چه؟ حضرت فرمود: تمام موجودات زمین، دریا، هوا، جنگل و بیابان را در نظر بگیر، حتی موجوداتی که در این تپه های خالی و در بیابان ها، زنده و غیرقابل رؤیت هستند که
ص:343
اگر شش میلیارد جمعیت روی زمین با این ها مخلوط شوند و بعد بخواهند از هم جدا شوند، آنها نمی فهمند که چیزی به آنها اضافه یا کم شد.
پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمودند: همه این موجودات را در نظر بگیر، هر روز حساب روزی این ها را می رسد و به همه روزی می دهد. البته پیغمبر صلی الله علیه و آله به اندازه فهم این عرب، سرعت در حسابرسی خدا را بیان فرمود.
اگر سرعت در حسابرسی نبود، از هر نوع از موجودات، روزی چند میلیارد مانند برگ درخت از گرسنگی روی زمین می ریختند و می مردند، ولی هر لحظه در این عالم، رزق و روزی هر موجودی حساب شده در کنارش هست، این معنای «سَرِیعُ اَلْحِسٰابِ» بودن خدا است.
در قیامت که تمام این موجودات نیستند، فقط ما هستیم و طایفه جنّ. مگر تعداد ما نسبت به تمام موجودات زنده چقدر است که خدا بخواهد اهل ایمان و رفقای خود را معطّل کند؟
اتفاقاً غیر از این خودش را سَرِیعُ اَلْحِسٰابِ نامیده، مطلبی نیز در حق مؤمنان دارد، در سوره حدید می فرماید:
« یَوْمَ تَرَی اَلْمُؤْمِنِینَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتِ یَسْعیٰ نُورُهُمْ بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَ بِأَیْمٰانِهِمْ» (1)
حبیب من! در قیامت با چشم خود، مؤمنین و مؤمنات را می بینی که نور وجودشان پیشاپیش و از سمت راست آنان شتابان است.
ص:344
« بُشْرٰاکُمُ اَلْیَوْمَ جَنّٰاتٌ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهٰارُ» (1)
به آنها می گویند: در این حرکت شتابان نوری به طرف بهشت می روید:
« ذٰلِکَ فَضْلُ اَللّٰهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشٰاءُ» (2)
در جای دیگر قرآن می فرماید: این احسان من به شما است که به بهشت برسید:
« ذٰلِکَ هُوَ اَلْفَوْزُ اَلْعَظِیمُ» (3)
خدا که بگوید: عظیم، ما چه می دانیم این عظیم چیست؟ قرآن یکی از ترازوهای روز قیامت است.
وقتی که حضرت یوسف علیه السلام عزیز مصر شد، روزی در کنار پنجره نشسته بود و بیرون را نگاه می کرد، مردی پابرهنه، با لباس کهنه و پاره از جاده عبور می کرد، جبرییل آمد، گفت: آیا او را می شناسی؟ گفت: نه، نمی دانم کیست.
گفت: وقتی تو با زلیخا درگیر بودی، او می گفت: بیا و تو می گفتی: نمی آیم، او خیز برداشت که گریبان تو را بگیرد و تو فرار کردی، در حال فرار پیراهنت را از پشت گرفت و پیراهن تو پاره شد، بعد شوهر آن زلیخا درب سالن را باز کرد و آمد، اوضاع را دید، گفت: ای یوسف! چه خبر است؟ هنوز حرفش تمام نشده بود که زلیخا گفت: او را آوردی در کاخ تا نان و آبش را بدهی و تربیتش کنی، در این کاخ همه نوع
ص:345
وسایل برای او فراهم کنی، آخرش به همسر عزیز مصر خیانت کند. نخست وزیر مملکت بود و بالاخره قدرت داشت.
خدا در قرآن می فرماید:
« وَ شَهِدَ شٰاهِدٌ مِنْ أَهْلِهٰا» (1)
ناگهان شاهدی که روایات می گویند: بچه بود، به عزیز مصر گفت: فوری نگو که یوسف به همسر من چشم خیانت داشته است، پیراهن آنها را نگاه کن، اگر پیراهن یوسف از جلو پاره شده باشد، یعنی یوسف خیز برداشته تا به او حمله کند، اما اگر پیراهن یوسف از پشت سر پاره شده باشد، یعنی او نمی خواسته خیانت کند و می خواسته فرار کند و زلیخا به دنبال او بوده است.
به پیراهن یوسف نگاه کرد، دید جلوی پیراهنش سالم است ولی از پشت سر پیراهنش پاره شده است. (2)گفت:
« یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هٰذٰا» (3)
ای یوسف! از این زن رویگردان باش، او فتنه گر و مفسد است.
جبرییل گفت: ای یوسف! این مرد با این لباس کهنه و پای برهنه همان شاهدی است که تو را از اتهام نجات داد. حضرت به مأمور خود گفت: برو او را بیاور. او را آورد، گفت: برای او لباس و کفش بیاورید، به او پول و شغل متناسب با عقل و فهمش بدهید و حقوقی نیز برای او قرار بدهید.
ص:346
جبرئیل تعجب کرد، حضرت یوسف علیه السلام گفت: چه شد؟ گفت: کرم خدا مرا متحیر کرد، آه از نهادم برآمد؛ چون کسی که برای تو شهادت به حق داده، ببین برای او چه کار کردی؟ آن وقت بندگانش که عمری می گویند: «أشهد أن لا اله الا الله» به وحدانیت او شهادت می دهند، در قیامت برای آنها می خواهد چه کند؟
این نمازی که در عمر خود می خواندیم و در آن این شهادت بوده، «بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِیمِ» و «إِیّٰاکَ نَعْبُدُ وَ إِیّٰاکَ نَسْتَعِینُ» سجده و رکوع داشته، فکر می کنید در ترازوی قیامت که قران است، چقدر سنگین است؟ روزه ها، گریه ها، رعایت خانواده و محبت به مردم چقدر سنگین است؟
من به خاطر فتنه زمان نمی خواهم در مسائل طوری وارد شوم که خدای نکرده دل شما به قدری دلگرم شود که در عمل کم بگذارید، شما را به خدا دلگرمی بیش از اندازه پیدا نکنید.
امام صادق علیه السلام می فرماید:
دو رکعت نماز شما را خدا قبول کند، دستور می فرماید که پرونده اش را باز نکنید، همین دو رکعت نماز او را نجات می دهد. حدیث در کتاب شریف «وسائل الشیعة» است. (1)برای شما باید ترازو بگذارند، نه برای دیو سیرتان، اهل ستم و نفهم هایی که دین را به مسخره می گیرند.
ص:347
حضرت یوسف علیه السلام خیلی وزن دارد. امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: بعضی ها را در روز قیامت از شدّت سنگینی وزن نمی کنند؛ چون می گویند: وزن این آدم به اندازه خود ترازو یعنی قرآن است، دیگر نیازی به وزن کردن او نیست.
اما اینکه چه کسانی را وزن می کنند؟ در روایتی آمده است که این روایت را اهل سنت نیز نقل کرده اند. امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: در قیامت فرزندم حسین علیه السلام و هفتاد و دو نفر یار او را وزن نمی کنند؛ چون این ها به سنگینی ترازو هستند. (1)قرآن نیز چنین حرفی را می زند و می فرماید: در قیامت عده ای را «بغیر حساب» با آنها برخورد می کنم و پرونده آنها را محاسبه نمی کنم؛ چون آنها خود حساب، نور و حقیقت هستند. آدمی کو می نگنجد در جهان در سر خاری همی گردد نهان (2)
یعنی این آدم به قدری عظیم شده است که جهان گنجایش او را ندارد، بلکه مقام قرب گنجایش او را دارد. این زلیخا است که از دیدگاه خدا در حدی است که بر سر
ص:348
خار بیابان نیز گم می شود؛ یعنی آن خار بیابان از او وزین تر و گنجایش آن بیشتر است. با این همه خاری که سر راه روح خود ریخته است.
این همه افراد، عمری است که دارند روح بیچاره را از روی خارهای خطرناکی مثل زنا، ربا، دروغ، فتنه و فساد عبور می دهند و روح خود را تکه تکه و مجروح می کنند لذا دیگر برای این روح چیزی نمی ماند. هر قطعه ای بر سر یک خاری گیر می کند و تکه تکه می شود.
آگاهان، اهل بینش و بصیرت، روح را چراغدان نور خدا قرار می دهند.
امام رضا علیه السلام می فرماید: (1)این نور از باطن ما تا خدا وصل است. روایت در کتاب شریف «کافی» است.
حضرت می فرماید: هر چه را بخواهیم بیابیم، در این نور نگاه می کنیم و می یابیم.
وقتی حضرت رضا علیه السلام در نیشابور پیاده شدند و به دنبال جنازه ای آمدند که چند نفر تشییع می کردند، سر قبر میّت به قبر کَن فرمود: بیرون بیا، خود حضرت داخل رفت و فرمود: جنازه را به من بدهید. بند کفن میت را باز کردند، دیدند حضرت رضا علیه السلام خم شد، صورت میت را بوسید، بعد در قبر را بست.
شخصی از اهالی نیشابور عرض کرد: شما اولین بار است که به شهر ما می آیید، مگر آن مرده را می شناختید؟ حضرت فرمود: خودش و پدران و مادرانش را تا زمان حضرت آدم علیه السلام همه را می شناسم. ما لازم نیست جایی برویم که مردم را بشناسیم،
ص:349
من تمام شیعیانم و پدر و مادر و فرزندان آنها را می شناسم، بین ما و خدا رابطه ای از نور است، هر چه را بخواهیم، خدا در آن نور نشان می دهد. (1)
این نور را حضرت یوسف علیه السلام نیز داشت، اما از کجا آورده بود؟ در گفتگوی او با هم زندانی هایش به آنها فرمود. آنها غرق در حیرت بودند. این چه فرهنگی است؟ چرا با تمام مصری ها فرق می کند؟ او چقدر ادب، وزانت و کرامت دارد، او کیست؟
برای رفع جهل آنها فرمود:
« وَ اِتَّبَعْتُ»
به خدا قسم! تمام حرف در همین جمله است. کسانی که به جهنم می روند، برای چه می روند؟ برای این که متابعت نداشتند، می گفتند: ما برای چه باید به این افراد اقتدا کنیم؟ مگر این ها چه کسانی هستند؟
اما حضرت یوسف علیه السلام با آن عظمت می فرماید:
« وَ اِتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبٰائِی إِبْرٰاهِیمَ وَ إِسْحٰاقَ وَ یَعْقُوبَ» (2)
ملت؛ یعنی دین و فرهنگ. ما این لغت را نسبت به جمع مردم استعمال می کنیم، مثلاً می گوییم: ملت ایران، اما کلمه ملت در قرآن یعنی فرهنگ و دین. منِ یوسف چرا این گونه شده ام؟ چون سه معلم دارم:
ص:350
« وَ اِتَّبَعْتُ مِلَّةَ آبٰائِی إِبْرٰاهِیمَ وَ إِسْحٰاقَ وَ یَعْقُوبَ»
من در کنار فرهنگ سه پیغمبر، سراپا گوش بودم و بعد اقتدا نمودم،
« مٰا کٰانَ لَنٰا أَنْ نُشْرِکَ بِاللّٰهِ مِنْ شَیْءٍ» (1)
ما ذرّه ای انحراف در اعتقاد به خدا نداریم. این خیلی حرف است.
این قسمت آیه را فارسی تر بگویم: هم سلولی ها! ما پیغمبران را از جنس آینه آفریدند، ما پشت به جمال ازل و ابد نکردیم که در ما نتابد، بلکه ما روی وجود خود را در برابر او گرفتیم و او با اسما و صفاتش در ما تابید.
پشت آینه ها با «جیوه» پر شده است، پشت آن که چیزی را نشان نمی دهد. پشت آینه وجود ما، بدن است، بدن چیزی را نشان نمی دهد، اما این آیه روح را ببینید:
« وَ مَنْ یُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَی اَللّٰهِ» (2)
وجه؛ یعنی کسی چهره واقعی وجود خود را رو به خدا بگیرد، خدایی که قدرت و نور بی نهایت است، ولی در جیوه چیزی دیده نمی شود، بیشتر مردم دنیا، پشت به خدا هستند، یعنی جیوه وجود آنها به طرف پروردگار است که هیچ چیزی در وجود آن ها منعکس نمی شود، اما اینان آن صورت آینه ای وجود خود را رو به پروردگار گرفته اند. لذا در خود و همه جا، فقط خدا را می بینند:
« فَأَیْنَمٰا تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اَللّٰهِ» (3)
ص:351
گیتی و خوبان آن در نظر آینه ای است دیده ندیدند در آن جز رخ زیبای دوست
این که روی منِ - حضرت یوسف علیه السلام - به طرف خداست:
« ذٰلِکَ مِنْ فَضْلِ اَللّٰهِ عَلَیْنٰا وَ عَلَی اَلنّٰاسِ»
این لطف خدا به حضرت ابراهیم، اسحاق، یعقوب علیهم السلام و من است، به تک تک مردم عالم نیز روی آینه ای داده است:
« وَ لٰکِنَّ أَکْثَرَ اَلنّٰاسِ لاٰ یَشْکُرُونَ» (1)
ولی نود درصد مردم آینه را به طرف عناصر دنیا گرفته اند و این مناظر و تصویر عناصر پست دنیایی در این آینه می افتد، لذا عاشق دنیا هستند. حس می کنند که این عشق مانند سرطان، تمام بندهای روحی آنان را پاره کرده است، ولی حاضر نیستند چند کلمه برای ثروتشان وصیت بنویسند که مثلاً یک سوم آن را که مال خود او است، بعد از مرگ خرج آخرت من کنید چون باز هم باور نمی کند و می میرد. از نوشتن یک خط در راه خدا و برای خدا ابا دارد؛ چون پایبند به دنیا شده است. آینه وجودش به طرف دنیا است و اصلاً غیر از دنیا را نمی بیند و همیشه دنیا در آن منعکس است.
حضرت پروردگار به تمام انسان ها این احسان را کرده است که آینه آنان را خلقت کرده، ولی ایشان، طرف جیوه ای آن را به طرف خدا گرفته اند، لذا نور خدا به آن پرقدرتی، در جیوه پیدا نیست.
ص:352
آیه دیگر:
« وَ مَنْ أَحْسَنُ دِیناً مِمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّٰهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ» (1)
از نظر دین چه کسی بهتر از آن انسانی است که وجه؛ یعنی آینه وجودی خود را رو به خدا گرفته است؟
« وَ هُوَ مُحْسِنٌ وَ اِتَّبَعَ مِلَّةَ إِبْرٰاهِیمَ حَنِیفاً» (2)
او کسی است که نیکوکار است و به فرهنگ حضرت ابراهیم علیه السلام اقتدا می کند؛ یعنی حضرت یوسف علیه السلام:
« وَ اِتَّخَذَ اَللّٰهُ إِبْرٰاهِیمَ خَلِیلاً» (3)
خدا حضرت ابراهیم علیه السلام را به عنوان رفیق صمیمی خود انتخاب کرد. حضرت یوسف علیه السلام فرمود: من دست به دامن چنین کسانی دارم، اما دست زلیخا به کجا بند بود؟ هیچ جا. در وجود زلیخا به جز شهوت نجس چه چیزی جریان داشت؟
پیغمبر علیه السلام فرمود: وقتی ماه مبارک رمضان تمام می شود، روز بعد از آن عید است، خدا به بندگان خود، عیدی یک ماه عبادت آنها را می دهد:
«جعلته للمسلمین عیداً» (4)
ص:353
چقدر عیدی می دهد؟ امام سجاد علیه السلام می فرماید: گوشه ای از عیدی او این است که آزادی از دوزخ را برای شما امضا می کند. برات آزادی از آتش جهنم چیز کمی نیست. اگر هیچ چیزی به ما ندهند و فقط همین برات را بدهند، برای ما کافی است.
«أعمش» می گوید: (1)در همسایگی ما شخص بداخلاقی بود که من او را دوست
ص:354
نداشتم. روزی از او سؤال کردم: نظر شما در مورد زیارت سید الشهدا علیه السلام چیست؟ به من گفت: این زیارت، ساخته شما است، هیچ فایده ای ندارد و عمل پوچی است. شخصی با یارانش را کشته اند، آن وقت شما سواره و پیاده به زیارت او می روید، نذر می کنید، اما هیچ یک از اعمال شما ارزشی ندارد.
با خود گفتم: بگذار مردم بخوابند، وقتی هنگام سحر شد، می آیم در می زنم، وقتی بیرون آمد، او را با خنجر تکه تکه می کنم، آیا زیارت امام حسین علیه السلام ساختگی است؟ من او را می کشم و در قیامت جواب این قتل را به خدا می دهم.
از شدت ناراحتی خوابم نمی برد. سحر آمدم در زدم، همسرش آمد، گفتم: شوهر شما کجاست؟ گفت: نیمه شب رفت. گفتم: کجا رفته است؟ گفت: به کربلا. گفتم:
کربلا برای چه؟ گفت: برای زیارت.
با خود گفتم: او که تا دیروز صبح می گفت این حرف ها بی ربط و ساختگی است.
اقلاً صبر می کرد تا آفتاب بزند و بعد برود. چرا نصف شب رفته است؟ من هم با سرعت رفتم، اما او را پیدا نکردم. به کربلا رسیدم، وارد صحن و حرم شدم.
دیدم آن همسایه، ضریح حضرت ابی عبدالله علیه السلام را گرفته، می گوید: مرا ببخشید. کنارش نشستم، مزاحمش نشدم تا حرف خود را با امام علیه السلام زد و گریه کرد.
گفتم: تو مگر دیروز منکر زیارت نبودی؟ گفت: چرا، من منکر بودم. گفتم: پس چطور شد که به زیارت آمده ای؟ گفت: دیشب که شب جمعه بود، خواب دیدم که محمل هایی از آسمان پایین می آید. از یکی از آن محمل ها ورقه هایی را پخش می کنند، سؤال کردم: این محمل کیست؟ گفتند: خدیجه و فاطمه علیهما السلام. گفتم: به کجا می روند؟ گفتند: شب جمعه است، دارند به کربلا و حرم ابی عبدالله علیه السلام می روند.
ص:355
گفتم: این ورقه ها چیست؟ روی ورقه ای را دیدم که نوشته شده بود: «امان من النار لزوّار الحسین» این ها برات آزادی از جهنم است که برای زائران ابی عبدالله علیه السلام است.
پرسیدم: چه کسی دارد این برگه ها را پخش می کند؟ گفتند: مادر حضرت ابی عبدالله علیه السلام است. به نزدیک محمل آمدم، گفتم: ورقه ای نیز به من بدهید. صدای خانمی آمد که فرمود: تو که زیارت فرزندم حسین علیه السلام را قبول نداری. از خواب بیدار شدم و با پای برهنه تا کربلا دویدم. (1)والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:356
مقام خلیفة اللهی انسان
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:357
ص:
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
در مقدمه مطلب، در ارتباط با این بود که حضرت یوسف علیه السلام این عظمت بی نهایت را از کجا به دست می آورد و این بی نهایتی عظمت در رابطه با کدام ناحیه از وجود انسان است؟
این مطلب با توجه به فلسفه خلقت انسان به دست می آید. بیان این فلسفه زمانی طولانی می خواهد، اما شما باید در این بحث به عناوینی عنایت کنید:
« إِنِّی جٰاعِلٌ فِی اَلْأَرْضِ خَلِیفَةً» (1)
این خلیفة اللهی هیچ ارتباطی به بدن ندارد، چون این اسکلت، گوش، عصب، خون و شهوت با توجّه به این که ذاتاً محدود آفریده شده اند، قبل از انسان، میلیون ها نوع در زمین بودند و بعد از خلقت انسان نیز بوده و اکنون نیز هست. حتی بعضی از بدن ها با طول، عرض، حجم و وزن بیشتر هستند که پروردگار عالم می فرماید: موجودات دیگری که از شما قوی تر، با بنیان تر و بزرگ تر در جهت بدنی باشند، زیاد هستند.
ص:359
اگر منظور از این نیابت از خدا که در آیه مطرح است، بدن بود، خدا که جسم نیست که از بدن نایب بخواهد. همچنین اگر این بود که من کار جدیدی در جهت عنصری می خواهم بکنم، این کار جدیدی نبود؛ چون حیوانات، قبل از ما در دنیا پر بودند. پس این خلافت به کجای وجود آدم ارتباط دارد؟ با توجه به این که آیات قرآن مجید جلوه علم، حکمت، عدل و رحمت پروردگار است، و استواری و استحکام آیات قرآن، قابل تردید نیست، اگر بخواهیم بگوییم نیابت از او با بدن صورت می گیرد، با آیه و طبیعت عالم نمی سازد.
« عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْمٰاءَ کُلَّهٰا» (1)
به تحقیق خودم، تقریباً به این نتیجه رسیدم که منظور از «اَلْأَسْمٰاءَ کُلَّهٰا» اسمای حسنای پروردگار است. نه این که تمام این حیواناتی که به آنها نشان دادم، گفتم: نام این حیوان شتر است، آن یکی گاو است، این نام گذاری را که بعد از خلقت و شروع زندگی خودش می توانست انجام بدهد، همان طور که خشت و آجر روی هم چیده را خود ما اسم «دیوار» روی آن گذاشتیم، پروردگار نیز این اعتبار اسمی را از ما قبول کرده است.
وقتی در قرآن مجید داستان حضرت موسی علیه السلام و آن مرد عالِم را بیان می کند، می فرماید:
« وَ أَمَّا اَلْجِدٰارُ فَکٰانَ لِغُلاٰمَیْنِ» (2)
ص:360
دیوار در ملک دو پسر بچه بود. خداوند متعال دیوار را که نشان آدم نداده بود و بگوید: اسم این را به یاد داشته باش، وقتی رفتی زندگی را شروع کنی، بدان که اسم این دیوار است.
یا هر چیزی را جداگانه نشان داده و گفته: به یاد داشته باش، این را می گویند:
پیراهن، سبزی، علف و غیره. این ها را ما دور هم جمع شده ایم و به اصطلاح وضع کرده ایم. از روز اول اسم گذاری کردیم، اعتبار کردیم که به هر چیزی چه بگوییم.
پس چه داستانی بوده که به فرشتگان می فرماید: بر او سجده کنید، چون او نائب من و ظرف اسماء است؟ دانایی به اسم حیوانات و اشیا باعث سجده میلیاردها فرشته شد؟ این که قابل قبول نیست که صفحه وجود آدم را از اسامی حیوانات و اشیا پر کرده و بعد بگوید: به خاطر این علم، واقعاً موجود عظیمی است، پس به او سجده کنید.
ملائکه نیز خیلی از اسم ها را آشنا بودند. این رشته علم را خود آن ها نیز داشتند.
پس:
« عَلَّمَ آدَمَ اَلْأَسْمٰاءَ کُلَّهٰا»
این اسماء، اسمای حسنای پروردگار بوده و منظور حضرت حق نیز نقش اسم لفظی بر مغز یا نفس آدم نبوده است که ما نقش الفاظ را بر او زدیم که «رحمن، کریم، باسط، قابض، معطی و. . .» شده باشد.
لغت را بر صفحه نفس او نقش نزدیم، بلکه مفاهیم اسم ها را که نور و حیات محض بوده، به انسان آموخته است؛ چون در آیات بعد ضمیر «اسماء» را جمع مذکر ذکر می کند. به حضرت آدم علیه السلام می فرماید: این علمی که به تو دادم، به فرشتگان خبر بده:
ص:361
« أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمٰائِهِمْ» (1)
معلوم می شود که این اسماء عبارت است از: جلوه حقایق نوری.
فلسفه تعلیم حقایق اسما این بوده که روح آدم رنگ تمام اسما را به خودش بگیرد. به عبارت ساده تر: این موجود، متخلّق به اخلاق الهی شود که در این تخلّق، دیگر بین انسان در جهت روحی با موجودات دیگر عالم مساواتی نیست، بلکه این انسان تجلّی دهنده «اخلاق الله» از طریق «اسماء الله» شده و «افضل من ملک مقرّب» شده است.
طبق روایتی که حضرت رضا علیه السلام از پدران بزرگوارش نقل می کند، تا به پیغمبر صلی الله علیه و آله می رسد که وزن و ارزش چنین انسانی، از جبرییل و میکائیل نیز بیشتر است.
این تعلیم اسماء، مربوط به کجای بدن ما است؟ یعنی تزریق حقیقت اسماء به استخوان ها شده است؟ استخوان، غیر از شیره مواد غذایی، چیز دیگری را نمی گیرد. آیا گوشت در بدن این جاذبه را دارد؟ او چه چیزی را جذب می کند؟ همان هایی که در معده هضم شده است و برای رسیدن به اعضای بدن، تمیز و پاکیزه و اضافه اش نیز نجس و متعفّن است و بدن از خودش بیرون می کند.
در طبیعت بدنی، بدن کاری بالاتر از این را ندارد. این غیر از آن زمانی است که
ص:362
بدن مسخّر روح شده است و روح نیز مسخّر اسماء و اسماء نیز جلوه حق است.
روح حدود، بالا، پایین، پس و پیش، اندازه و ظرفیت ندارد و قابل اندازه گیری نیست. زیر و بالا، پیش و پس وصف تن است بی جهت ها ذات جان روشن است
وقتی مفاهیم اسماء تعلیم شد، روح حد و حدود ندارد. بقا به روح مربوط است، نه بدن. بدن ما بعد از چهل سالگی شروع به شکسته شدن می کند. این کوزه ترک می خورد، سرش می شکند، این ساختمان رو به خرابی می رود، دیگر نه چشمی داریم، نه گوشی و نه معده ای. مرده متحرکی هستیم که خانواده می گویند:
خدایا! دیگر مرگش را برسان.
در این ناحیه ما چیزی نیستیم. بله، اگر بدن در استخدام روح در بیاید، روحی که در استخدام جلوه های اسمای الهی است و جلوه های اسمائی که در ارتباط با حضرت محبوب و بی نهایت است، در آن جهت ما هم بی نهایت هستیم.
تمام روشنایی ها به خاطر آزادی روح از بدن است والا اگر روح اسیر بدن باشد، یعنی زندانیی که در تاریکی است؛ چون نور زمین برای خورشید است، اگر خورشید در نیمکره غربی طلوع کند، در نیمکره شرقی تاریکی محض است، چشم چشم را نمی بیند. تمام بدن ما از عناصر این خانه تاریک است.
روح «مَطْلَعِ اَلْفَجْرِ» طلوع اسمای الهیه است و «کلیم الله» می سازد، نه بدن.
چون اگر غذا به بدن بدهیم، طول و عرض و حجم می سازد، آن هم تا اندازه معیّنی، یعنی ما اگر هفتاد سال در دنیا باشیم، در حدّ معینی قد می کشیم و با خوردن چاق می شویم.
ص:
تمام فعالیت های بدن در ارتباط با همین عناصری است که از خاک در می آوریم و به او می دهیم تا بخورد. کار دیگری نمی کنیم. این کار را که قبل از ما، همه حیوانات انجام می دادند. خدا چه احتیاجی داشت که در کره زمین به این همه حیوان، دوباره حیوان اضافه کند؟ آن هم حیواناتی که با اسیر کردن روح، از حیوان های دیگر، بیشتر لگد بزند و دندانش از گرگ تیزتر شود.
حیوانات که به اندازه بودند، کره زمین قبل از این بدن هائی که روح را به اسارت گرفته اند، آرام بود و در آن جنگ، خونریزی، بمباران، تخریب، و این حرفها نبود.
قبل از این بدن ها، زنای محصنه و دیگر گناهان نبود. یک حیوان شراب خود و آبجو خور نبود. زمین آرام و راحت بود و تمام حیوانات نیز راحت بودند. اما اکنون
ص:365
حیوانات هم گرفتار هستند، چون آنها را می گیرند و می کشند و تکه تکه می کنند و می خورند، مانند خوک، با این که خدا گوشت آن را حرام کرده است، امنیت ندارد، حتی مار، سگ، گربه، میمون، قورباغه، خرچنگ، حتی حشرات نیز از دست این انسان های حرام خور امنیت ندارند.
شما وقتی به اروپا بروید، در فروشگاه ها هر نوع گوشتی بخواهید هست، مار، سگ، بوزینه. در چین بدتر است. چینی ها می گویند: ما فقط سه چیز را نمی خوریم؛ چون نمی توانیم بخوریم: قطار، هواپیما و کشتی، هر چیز دیگری در این زمین هست، می خورند. سوسک، کرم خاکی، بوزینه، گربه و سگ را می خورند. بیشتر امراض جهان نیز از آنجا پخش می شود.
قبل از این زمانی که بدن ها اسیر بودند، حیوانات نیز راحت بودند. اما حالا از دست این دو جنس دو پا دائم زجر می کشند و به خدا می گویند: خدایا! این چه موجودی است که خلق کردی؟ ای انسان! ببین چگونه کشتی تو به گل نشسته است که حیوان بیچاره از دست تو امنیت ندارد. به جای این که ما از آنها بنالیم، آنها دارند شب و روز از ما می نالند.
این بدن چه می کند؟ تمام مراکز فحشا، سینماهای شهوت زا، ماهواره ها، سایت های مخرب، عرق فروشی ها، سگ و خوک و حشره خوری ها، به خاطر لجام گسیختگی بدن است، آن گاه این خلیفه خدا است؟ خدا عارش می آید که اسم این موجودات را ببرد. خدا می خواهد اسم گذاری کند، می فرماید:
« کَالْأَنْعٰامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» (1)
ص:366
« فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ اَلْکَلْبِ» (1)
« مَثَلُ اَلَّذِینَ حُمِّلُوا اَلتَّوْرٰاةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهٰا کَمَثَلِ اَلْحِمٰارِ» (2)
« کَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ» (3)
این بدن است. ببینید این بدن چه بساطی در عالم راه انداخته است؟ خدا می فرماید:
« ظَهَرَ اَلْفَسٰادُ فِی اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ بِمٰا کَسَبَتْ أَیْدِی اَلنّٰاسِ» (4)
« تَبَّتْ یَدٰا أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ» (5)
« إِنَّ شَرَّ اَلدَّوَابِّ عِنْدَ اَللّٰهِ اَلصُّمُّ اَلْبُکْمُ اَلَّذِینَ لاٰ یَعْقِلُونَ» (6)
اما بدنی که در اختیار و ابزار روح و جان است: زیر و بالا، پیش و پس وصف تن است بی جهت ها ذات جان روشن است (7)
روح قد، پس و پیش، زیر و بالا، طول و عرض و حجم ندارد.
ص:367
اگر روح را بخواهیم تعریف کنیم - البته ذات روح را نمی توانیم بفهمیم - این است:
« وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» (1)
به کجا وصل است؟ در قرآن چه چیزهایی را با «یاء» نسبت آورده و به خودش نسبت داده است؟
« أَنْ طَهِّرٰا بَیْتِیَ» (2)
خانه ام که چهار دیواری سنگی است نه کاخ سفید آمریکا که میلیاردها دلار خرج ساختن آن شده است و در قرآن اهلش را لعنت می کند و آن خانه و هر کاخی را که برای ظلم ساخته شده باشد خانه لعنت می داند و فردای قیامت هر دینار دینارش را باید جواب بدهند.
اما خانه ای که حضرت ابراهیم و اسماعیل علیهما السلام ساختند، با دستی که به روح خدایی وصل بوده ساختند و روحی که جلوه گاه اسمای خدا بوده، اسمائی که به پروردگار عالم و حتی به ذات پروردگار ربط دارند، آن دست که این خانه را ساخت، خدا آن خانه را می گوید: «بَیْتِیَ» چون روح حضرت ابراهیم و اسماعیل علیهما السلام در آن تجلی دارد.
بنا به فرموده امام صادق علیه السلام که سفارش کردند: گاهی در نمازها سوره فجر را بخوانید:
ص:368
« وَ اَلْفَجْرِ * وَ لَیٰالٍ عَشْرٍ» (1)
حضرت علتش را می فرماید: چون آیه آخرش گفتگوی خدا با امام حسین علیه السلام است و این سوره دو اسم دارد؛ «سورة الفجر» و «سورة الحسین» (2)آیه آخر را نگاه کنید:
« یٰا أَیَّتُهَا اَلنَّفْسُ اَلْمُطْمَئِنَّةُ * اِرْجِعِی إِلیٰ رَبِّکِ رٰاضِیَةً مَرْضِیَّةً * فَادْخُلِی فِی عِبٰادِی * وَ اُدْخُلِی جَنَّتِی» (3)
حسین من! نزد خودم بیا.
اضافه کردن به خودش: بندگانم، بهشتم. اینجا بدن ها در تسخیر روح است. آن وقت همین بدن مسخّر شده روح را در مملکت ما، در خراسان دفن می کنند، ما که روح ایشان را زیارت نمی کنیم، ما بر سر قبر ایشان می رویم، در آن قبر که روح
ص:369
نیست، بدن است، روح حدود ندارد که در آنجا جا بگیرد.
به امام صادق علیه السلام عرض کرد: ما به کربلا می رویم، قبر را زیارت می کنیم، ایشان نیز در قبر هست، یا بدن ایشان فقط در قبر است؟ امام علیه السلام فرمود: شما بروید زیارت کنید، حسین ما «عِنْدِ اَللّٰهِ» است. (1)ما نمی دانیم یعنی چه؟ آن وقت این بدنی از آن بدن ها است که در تسخیر روح است. این را شیخ طوسی نقل می کند. ما وقتی از شیخ طوسی حدیثی می گوییم؛ یعنی حرف صد در صد صحیح می گوییم چون علمای بزرگ شیعه صد سال جرأت
ص:370
علمی نداشتند که کتاب های شیخ را رد کنند و حرفی بزنند، می گفتند: هر چه شیخ گفته است مورد قبول است.
شیخ نقل می کند: راوی به حضرت جواد علیه السلام عرض کرد: چیزی شنیده ام، گفتم خودم بیایم از شما بپرسم؛ چون قبول کردن آن برای من خیلی سنگین است.
فرمودند: چه شنیده ای؟ عرض کرد: از قول شما می گویند: هر کس به مدینه برود و پیغمبر صلی الله علیه و آله، حضرت زهرا علیها السلام، امام حسن، حضرت سجاد، امام باقر، حضرت صادق علیهم السلام را زیارت کند، بعد به نجف بیاید و حضرت علی علیه السلام را زیارت کند، بعد در کربلا امام حسین علیه السلام، را زیارت کند، بعد در کاظمین حضرت موسی بن جعفر علیه السلام را زیارت کند، چقدر ثواب در نامه عملش می نویسند، اما هر کس فقط به مشهد بیاید و پدر شما را زیارت کند، ثواب آن از تمام این زیارت ها بالاتر است؟ فرمود: بله، من گفته ام. (1)خیال می کنید کرم خدا محدود است، یا از خزانه اش کم می شود؟ این بدن امام رضا علیه السلام است. تمام عالم فدای این بدن.
ص:371
جاهل ها می گویند: چه خبر است؟ چرا این همه دارید خرج می کنید؟ تمام عالم را خرج این قبری که این بدن در آن هست، بکنند، کاری نکرده اند. مگر چه کار کرده اند؟ این که چیزی نیست. این ها لایق حریم این بدن است؟ روح که حساب دیگری دارد.
امام صادق علیه السلام می فرماید: شب های جمعه هفتاد بار پروردگار امام حسین علیه السلام را زیارت می کند. روح که جای خود دارد. (1)
ماه رمضان تمام می شود، اگر کسی هنوز اسیر بدن است، کاری کند که زودتر درِ این زندان را باز کند و این مرغ باغ ملکوت را نجات دهد. طایر گلشن عشقم چه دهم شرح فراق
فقط این شکم، چقدر اصرار کردند که هر چه می خواهی بخور،
« وَ کُلاٰ مِنْهٰا رَغَداً حَیْثُ شِئْتُمٰا» (2)
هر چه می خواهی، بخور، این هزاران درخت، این آب، این چشمه، اما:
ص:372
« وَ لاٰ تَقْرَبٰا هٰذِهِ اَلشَّجَرَةَ فَتَکُونٰا مِنَ اَلظّٰالِمِینَ» (1)
به این درخت دست نزن. تازه سیر نخورد، تا شروع کرد لقمه اول را بخورد، لباس های آنان کنده شد و خطاب رسید: آنان را بیرون کنید.
اما اگر روح به اسما و اخلاق او وصل شود، بدن را نیز در استخدام بگیرد، در حقیقت روح است که سجده می کند. اگر بدن، پیشانی روی مهر می گذارد، پیشانی روی مهر، در استخدام او است والا این بدن را سال ها در سردخانه بگذارید، سجده نمی کند، یک «یا رب» نمی گوید. بدن بدون روح لال، کور و کر است و می گندد.
روح است که هر کاری می کند، فقط باید بدن را به استخدام آن درآورد.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:373
تمایلات نفس
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:374
ص:
ص:
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
مبارزه وجود مبارک حضرت یوسف علیه السلام با بانوی کاخ خانم شوهردار جوان، مبارزه روح با بدن و حالات ملکوتی باطن با تمایلات محدود بدن و بی نهایت بزرگ با بی نهایت کوچک بود.
به نظر می رسید که تحلیل بحث در ارتباط با این مبارزه تمام شود، اما مسائل مهمی در آن هست، که باید بحث گردد. به قول سعدی: مجلس تمام گشت و به آخر رسید ما هنوز اندر اول وصف تو مانده ایم
مطالبی باقی مانده است که حاوی لطائف، اشارات و مسائل بسیار مهمی است که در ضمن این برخورد، نه در تفاسیر قرآن می بینید و نه در کتاب هایی که برای این داستان مستقلاً نوشته شده است، بلکه خداوند مهربان توفیقم داد تا در ضمن مطالعات طولانی، به این نکات بسیار باارزش، در سایه خود سوره و نورانیت آن برخورد کردم که فوق العاده مفید، راهگشا و راهنما است.
مجموعه ای از تمایلات، بدن را محاصره کرده اند که این تمایلات طبیعی است.
این تمایلات را حکیمانه به بدن دادند، مانند میل به غذا، خواب، لذت، توانمندی و سلامت، که این تمایلات باید در حدّی پاسخ داده شوند که بدن را آماده کنند تا
ص:377
روح بتواند آن را به سوی خدا بکشد.
البته چراغ معرفت به حضرت حق باید در باطن روشن شود که روح به مقصد خود توجه کند و به فرموده امیرالمؤمنین علیه السلام: (1)با تغذیه عبادت، حرکت به سوی مقام قرب را شروع کند و با حفظ تعادل در ارضای تمایلات بدن، به وسیله روح به جانب خدا کشیده شود. اگر این تمایلات از
ص:378
تعادل در بیایند و بی مهار شوند، به صورت زنجیرهای سنگین، بدن را به عالم طبیعت می بندند و خط عبادت و بندگیِ انسان را کور می کنند، بدن از روح جدا می شود و روح در غربت بدن اسیر می شود و نمی تواند بدن را به جانب خدا حرکت دهد.
من در این زمینه چند آیه بیان کنم که در ضمن بدانید این لطایف را از قرآن کریم گرفته ام. خدا در سوره مبارکه اعراف می فرماید:
« وَ لَوْ شِئْنٰا لَرَفَعْنٰاهُ» (1)
اگر آن شخص لیاقت نشان می داد، یعنی به دنبال معرفت نسبت به حضرت حق می رفت - که می توانست برود - و روح را در عبادت قرار می داد، تمایلات بدنی را نیز در حدّ متعادل نگه می داشت که بدن سبک وزن باشد، روح بتواند او را با خود به معراج قرب پروردگار ببرد، «لَرَفَعْنٰاهُ» خودم او را کمک می دادم تا به قرب من برسد.
اما داستانش چه شد؟
« وَ لٰکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَی اَلْأَرْضِ»
این تعبیر عجیبی است، «أَخْلَدَ» ، اخلاد از خلود است؛ یعنی همیشگی. باید ببینم این «أَخْلَدَ» را چه کسی ایجاد کرد؟ متن آیه شریفه دارد: تمایلات بی مهار او،
« وَ اِتَّبَعَ هَوٰاهُ» (2)
ص:379
کلمه «هَوٰاهُ» (1)یعنی مجموعه تمایلات بی مهار که این ها به زنجیرهای سنگین تبدیل می شود، انسان را به عالم طبیعت می چسباند و روح، دیگر نمی تواند این بدن به زنجیر کشیده به طبیعت را به جانب خدا حرکت دهد. این شخص، بی دین، بی میل به خدا و از عبادت فراری می شود، اما عجیب همّت پیدا می کند که برای بدن بدود.
تمایلات بی مهار است؛ یعنی بدن نه در شکم و نه در شهوت، اصلاً سیری نشان نمی دهد. در پول می گوید: دو، سه، پنج، ده میلیارد. در زن می گوید: دو، سه، چهار، پنج زن، در کتاب ها نوشته اند که گاهی بعضی از شاهان، در حرم سراهای خود با آن خرج گزاف، بالای هزار زن جوان داشتند و چه ظلمی به این زنان جوان می شد. بر فرض که بدن با این تمایلات بی مهارش با هر زنی یک بار بتواند باشد، هزار زن، یعنی هر سه سال یکبار نوبت هر زن می شد، آن هم زن جوان. این جنایت بدن و تمایلات بی مهار است. (2)
ص:380
یا می گوید:
« لَوْ أَنْفَقْتَ مٰا فِی اَلْأَرْضِ جَمِیعاً مٰا أَلَّفْتَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ» (1)
تمام ثروت روی زمین را به این ها بدهی، دل آنها آرام نمی شود.
مرحوم نراقی نقل می کنند: پروردگار می فرماید: اگر من به هر یک از انسان ها بگویم: بنده من! من دو رودخانه دارم که سیل وار طلا و نقره در دامن تو می ریزند، من نیز به این دو رودخانه می گویم: هزاران سال، هر چه طلا و نقره دارند به تو بدهند.
حساب کنید اگر هزار سال دو رودخانه طلا و نقره بریزند، چقدر طلا و نقره برای او جمع می شود؟ پروردگار می فرماید: بعد از مدت کوتاهی به من می گوید: قدرت تو که محدود نیست، دو رودخانه دیگر نیز برای من درست کن. (2)بی مروت! برای چه می خواهی؟ شکم تو که با نصف نان و ذره ای پنیر سیر می شود، بدن تو که با دو سه متر پارچه پوشیده می شود و در دو اتاق نیز زندگی تو
ص:381
به سر می رود، مانند انبیای من که کریم نیستی، هر چه به تو بدهم، به اندازه بدن خود برداری و بقیه را با من معامله کنی. آن اخلاق را که نداری، پس برای چه می خواهی؟
این آیه از نظر روانکاوی خیلی جالب است. قرآن در روانکاوی انسان خیلی عجیب است. من با یک روانشناس بسیار قویی که اسم او نیز خیلی بزرگ است، یک ساعت صحبت کردم، گفتم: آقای روانشناس! شما چه می گویید؟ بیش از دویست کتاب روانشناسی، از روانشناس های بسیار مهم که در آمریکا و اروپا نوشته اند، در کتابخانه ایشان بود.
گفتم: شما درباره این آیه چه می گویید: من آیه بیست سوره حدید را که پروردگار عالم، انسان را در شش دوره روانکاوی کرده است، برای شما بگویم:
« اِعْلَمُوا أَنَّمَا اَلْحَیٰاةُ اَلدُّنْیٰا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِینَةٌ وَ تَفٰاخُرٌ بَیْنَکُمْ وَ تَکٰاثُرٌ فِی اَلْأَمْوٰالِ وَ اَلْأَوْلاٰدِ کَمَثَلِ غَیْثٍ أَعْجَبَ اَلْکُفّٰارَ نَبٰاتُهُ» (1)
بعد برای او توضیح دادم. گفت: شما روانشناسی کاملی دارید، نمی دانم ما چه می گوییم.
گفتم: شما با این همه روانکاوی، هر چه دانشمند در دنیا دارید، از مدرسه ها و دانشگاه های درجه اول اروپا و آمریکا و در بعضی از کشورهای مشرق و کشورهای آزاد شده بیرون می دهید، از حیوانات درنده هم درنده تر هستید. شما با انسان چه می کنید؟
آن وقت شما ببینید: رسول خدا صلی الله علیه و آله سیزده سال انواع بلاها را از دست مردم
ص:382
مکه کشید، اما وقتی با صد هزار نیرو وارد مکه شد، طواف و نماز و سعی و صفا و مروه را انجام داد و فرمود تا جارچی جار بزند که تمام اهل مکه به مسجد الحرام بیایند، رنگ ها از ترس پریده بود، در مقابل این قدرت بالا، اما فرمود: ای مردم مکه! من نیامده ام که انتقام سیزده سال کتک هایی که خوردم، افرادم را کشتید، هزار شبانه روز در شعب ابی طالب مرا زندانی کردید را بگیرم و تلافی کنم، بلکه آمده ام به همه شما حرفی که برادرم حضرت یوسف علیه السلام به برادرانش گفت، بگویم:
« لاٰ تَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ اَلْیَوْمَ» (1)
هیچ گناهی بر شما بار نمی کنم:
«إذْهَبُوا اَنْتُمُ الطُلَقاءُ» (2)بروید! همه شما آزاد هستید. گفتم: حال، شما در این دنیا چه انسان هایی تربیت می کنید؟
این آیه عجیب روانکاوی کرده است:
« وَ لٰکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَی اَلْأَرْضِ» (3)
زنجیرهای تمایلاتِ رها، او را برای ابد به طبیعت عنصری بسته است و یک
ص:383
چشم به هم زدن روح، توان کشیدن این بدن به جانب خدا را ندارد؛ چون خود روح نیز اسیر شده است.
آیه دیگر، خدا در قرآن می فرماید:
« اِثّٰاقَلْتُمْ إِلَی اَلْأَرْضِ» (1)
گفتم: «ثقل» یعنی سنگینی. این آیه در سوره توبه است. یعنی به قدری روی زمین سنگین بار شده اید که فرمانِ من خدا نیز یک قدم شما را تکان نمی دهد.
می گویم: نماز به نفع خود شما است، می گویید، نماز چیست؟ می گویم: خمس و زکات بده، می گویید: کدام خمس و زکات؟ می گویم: اخلاق را رعایت کنید، می گویید: اخلاق چیست؟ می گویم: قیامت را در نظر داشته باشید، می گویید: چه کسی رفته تا از آنجا خبر بیاورد.
آیه سوم، در سوره مبارکه اعراف است، می فرماید: پیغمبرم را فرستادم تا شش کار کند، یکی این است:
« وَ یَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ» (2)
بارهای سنگینی که شیطان و تمایلات بر آنان تحمیل کرده است، از دوش وجود آنان بردارد تا برای پرواز سبک بال شوند:
« وَ اَلْأَغْلاٰلَ اَلَّتِی کٰانَتْ عَلَیْهِمْ»
ص:384
غل و زنجیرهایی که از طریق شکم و شهوت شما را به طبیعت بسته است، باز کند که بشود روح شما را نزد من بیاورد.
حضرت یوسف علیه السلام که تمام وجودش به جانب خدا در حرکت بود، پروازش قوی و سریع بود و حتی یک چشم بر هم زدن از این سفر متوقف نمی شد، زلیخا می خواست با تمایلات بدن که این مجموع تمایلات، زلیخا را به:
« اِثّٰاقَلْتُمْ إِلَی اَلْأَرْضِ»
و به:
« وَ لٰکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَی اَلْأَرْضِ»
و به:
« وَ اَلْأَغْلاٰلَ اَلَّتِی کٰانَتْ عَلَیْهِمْ»
تبدیل کرده بود، این مسافرِ به جانب حضرت حق را که روح و همه موجودیت او به جانب خدا می رفت، به سمت خود و به طرف زمین جذب کند. جاذبه یکی از آن تمایلات را گرفته، در مقابل جاذبه الله، فکر می کند جاذبه شهوت بدنی، جاذبه حضرت حق را خنثی می کند و حضرت یوسف علیه السلام ذلیل شهوت او می شود! !
گله و چوپان و سگ گله را دیده اید. طبع سگ این است که اگر غریبه ای به طرف گله بیاید، پارس کند و اگر چوپان اشاره کند، خیز بردارد و شکم بیگانه ای را پاره کند، اما آشنای چوپان می آید، تا سگ پارس کند، بین چوپان و سگ اشاره ای قابل فهم است، با آن اشاره سگ آرام می شود.
خدا می فرماید: درست است که سگ هاری مانند شیطان در کنار زندگی شماست، اما این سگ هار، شکم غریبه ها را پاره می کند، تویی که آشنای من هستی، با یک اشاره، چنان او را از تو دورش می کنم که تو برای همیشه برای من بمانی. اگر ما را ببرند، یعنی هنوز آشنای خدا نشده ایم، به سگ چیزی نمی گوید،
ص:385
یعنی ای سگ! هر کاری که می خواهی با او بکن، لقمه حرام در شکمش بریز، رابطه با نامحرم برای او برقرار کن، گوش و چشم او را از گناه پر کن.
اشاره ای به این سگ نفس کرد که هفت سال حضرت یوسف علیه السلام در کمال آرامش به مبارزه اش ادامه داد. هر وقت به او گفت: بیا، گفت: من بیایم؟ یکی دیگر به من گفته است بیا، من مجذوب او شده ام. من در حوزه جاذبه دیگری هستم، تو مگر در مقابل آن جاذبه چقدر جاذبه داری؟ نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار چکنم حرف دگر یاد نداد استادم (1)
خدا می داند اگر خودش را در باطن به ما نشان بدهد، ما چه حالی پیدا می کنیم، اصلاً از همه چیز دل کنده می شویم و به او دل می بندیم و بعد به همه نشان می دهیم که ما داریم به طرف کسی می رویم، که دوست نداریم اصلاً برگردیم. هیچ وقت با کسی دعوا نمی کنیم، اوقات ما هیچ گاه تلخ نمی شود. وقتی ما را به امور غیر خدا دعوت می کنند، خیلی نرم می گوییم: ما را جذب کرده اند، داریم می رویم، می خواهی بیایی، بیا و محبوب ما را ببین.
اگر به دل تجلی کند، نورانی می شود. دعوا نداریم؛ چون محبوب من اجازه نمی دهد که دعوا کنم، چنانچه به حضرت یوسف علیه السلام اجازه نداد که زلیخا را بزند:
« وَ هَمَّ بِهٰا لَوْ لاٰ أَنْ رَأیٰ بُرْهٰانَ رَبِّهِ» (2)
ص:386
من به حضرت یوسف علیه السلام گفتم: اصلاً با او درگیر نشو، بگذار درخواستش را بگوید. تو در جاذبه ای هستی که قدرت جاذبه تاریک او صفر است و نمی تواند تو را به سمت خود بکشد. دلی کو با تو همراهست و همبر چگونه مهر بندد جای دیگر
دلی کو را تو هم جانی و هم هوش از آن دل چون شود یادت فراموش (1)
وجود مبارک آیت الله العظمی حائری، وقتی به دعوت بزرگان زمان خود، به خصوص مرحوم شیخ محمد تقی بافقی از اراک به قم آمد و حوزه علمیه را تأسیس کرد، چند مرجع بزگوار دیگر در آن زمان در قم بودند، مانند آیت الله فیض، آیت الله کبیر، آیت الله سید محمدتقی خوانساری، آیت الله صدر الدین صدر، آیت الله حجت.
ایشان وقتی به قم آمد، محور تمام مراجع شد. تمام پول های وجوهات به جانب ایشان رفت. به شخصیتی مأموریت داد که نزد بزرگان دین برود، بگوید: عبدالکریم با ارادت به شما عرض می کند: شما آنچه نیاز دارید بفرمایید، من با کمال میل انجام می دهم.
نماینده ایشان خدمت آیت الله حجت آمد، گفت: آقا فرمودند به شما عرض کنم که اگر کاری، پولی، مشکلی دارید، بفرمایید. ایشان فرمودند: سلام مرا به ایشان برسانید و بگویید: ما به جای عبدالکریم، نزد خود کریم می رویم. این سیر روح است.
ص:387
صبح بعد آیت الله حجت، داماد خود را صدا زد و گفت: چند نفر از علمای بزرگ قم را بگو بیایند. آمدند، دور اتاق نشستند، مهرش را از گردنش درآورد و گفت:
جلوی چشم من این مهر را بشکنید. گفتند: این مهر را شما به نامه ها و رسیدهای سهم امام می زنید؟ گفت: بشکنید، معطل نکنید. مهر را شکستند.
فرمود: من امروز وقتی به سراغ قرآن رفتم، اول صفحه را باز کردم، آمده بود:
« لَهُ دَعْوَةُ اَلْحَقِّ» (1)
من تا اذان ظهر می میرم، مرا خواستند و دعوتنامه برای من آمده است. محبوب مرا خواسته است. هر چه آوردند، نخورد. نه چایی، نه نان، نه پنیر.
خودش می فهمید که باید برود، گفت: از کنار قبر حضرت ابی عبدالله علیه السلام تربت آورده ام، آن را بیاورید. ذرّه ای از آن را در آب ریخت و گفت: اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ! که آخرین لقمه من در این دنیا، تربت مولایم ابی عبدالله الحسین علیه السلام بود. بعد «لاٰ إِلٰهَ إِلاَّ اَللّٰهُ» گفت و رفت. نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم (2)
خود را آماده کنید. ای که در کوچه معشوقه ما می گذری برحذر باش که سر می شکند دیوارش (3)
آماده باشید. از این حرفها خود من خیلی شنیدم، خیلی شیرین است.
ص:388
آن وقت ها که من می خواستم بروم طلبه بشوم، ثروتمندی نزدیک ما گفت:
بدبخت! می خواهی بروی گدا شوی؟ او چیز دیگری در ذهنش بود. ای کاش معنی درست این جمله را می فهمید:
« یٰا أَیُّهَا اَلنّٰاسُ أَنْتُمُ اَلْفُقَرٰاءُ إِلَی اَللّٰهِ» (1)
البته خودم نیز خوب نمی دانستم که دارم گدای چه کسی می شوم؟ بعد فهمیدم که پیغمبر صلی الله علیه و آله می فرمایند:
«أَلْفَقْرُ فَخْرِی» (2)من گدا هستم، اما تو نمی دانی که من گدای چه کسی هستم. من گدای آن کسی هستم که تمام انبیا و ائمه و اولیا علیهم السلام به گدایی درِ خانه او افتخار می کنند.
به امیرالمؤمنین علیه السلام عرض کرد: «احبّک» علی جان! شما را دوست دارم. حضرت نگاهی به او کرد و دید او راست می گوید. فرمود:
«أَعِدَّ لِلْفَقْرِ» (3)برای انواع مضیقه ها و گرفتاری ها خودت را آماده کن. اگر به تو سنگ بزنند، به تو بدبخت، دیوانه و مجنون بگویند، آماده باش. آن کسی که عاشق ما شده است، باید مانند خود ما بلاکش باشد. البته بلای شما به اندازه بلای ما نیست. ما ظرفیت ائمه علیهم السلام را نداریم. ولی وقتی به ما تهمت می زنند، حرف های بی ربط می گویند، می گوییم: به موالیان ما خیلی تندتر از این حرفها را گفتند و آنان صبر کردند، ما که خود را عاشق آنان می دانیم نیز صبر می کنیم.
ص:389
به محض این که خبر شهادت امیرالمؤمنین علیه السلام پخش شد، در بیش از نیمی از مملکت، مردم به هم می گفتند: مگر علی نماز می خواند؟ به مسجد رفته بود که چه کار کند؟ آماده باشید. این درگیری، درگیری روح و بدن، شعله های عشق خدا با تمایلات شهوات، بهشت و جهنم و خدا و ابلیس بود. اما چه کسی در این درگیری برنده شد؟
طبق آن چیزی که «روح البیان» نقل می کند: طبیب پای او را معاینه کرد، گفت:
سیاه و فاسد شده است، اگر آن را قطع نکنیم، به قلب می زند و می کشد. گفت: قطع کن، محبوب ما خواسته است که منِ دو پا را با یک پا ببیند. پا که برای ما نیست.
وسایل بریدن آماده شد. طبیب گفت: باید بی حسی بزنیم. گفت: برای چه؟ نمی خواهد، قطع کن. گفت: خیلی درد دارد، گفت: من درد نمی کشم. شما تیزی چاقو را گذاشتی، به من خبر بده.
طبیب گفت: من آماده ام که ببرم، گفت: من نیز «یا رب یا رب» را شروع می کنم، کار که تمام شد، مرا خبر کن. پا را برید و پانسمان کرد و تمام شد و او هنوز «یا رب یا رب» می گفت. به زحمت او را از بالا برگرداندند، گفتند: جراحی تمام شده است. یار را روی دل به سوی من است
من «یا رب، یا الله، یا ارحم الراحمین» می گویم، او می گوید: «لبیک» .
ص:390
کار من جستجوی او دائم کار او نیز جستجوی من است
بنده من! نه فقط تو دنبال من می گردی، من نیز دنبال تو می گردم.
والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:391
به کارگیری بدن و مال برای آخرت
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:392
ص:
ص:
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
اهل خدا، بدن را اصل و ریشه نمی دانند، بلکه از بدن به مرکب تعبیر می کنند که با ارزش ترین سوار و سوارکار عالم، یعنی روح که نفخه مستقیم پروردگار است، بر این مرکب سوار است. از بدن به ابزار آن سوار عرشی و ملکوتی تعبیر می کنند. این مرکب و ابزار بدون او میّت است و قابل نگهداشتن نیست. باید دفنش کنند تا تجزیه و خاک شود و به مادرش که کره زمین است، برگردد و در قیامت این مرکب را به روح برگردانند، فقط به خاطر این که در همه امور مثبت و منفی روح همکاری کرده است.
هر چه که در قیامت باید به روح برسد، به این مرکب نیز می رسد. اگر بناست بهشت برسد، به هر دو باید برسد و اگر بناست دوزخ برسد، به هر دو باید برسد.
این بدن محدود است و باید به خاک برگردد، اما آنچه که از این خاک، در مدتی که حیات و راکب دارد، به دست می آید و اضافه از نیاز او است، باید برای عالمِ خاک بگذارد و برود. هر چه می خواهد باشد.
اگر این بدن برای به دست آوردن ثروت دنیا به کار گرفته شود، وقتی روح آن را رها کند، چنان که خودش باید دفن شود و به خاک برگردد، درآمدها را نیز باید برای زمین بگذارد. دیگر مالکِ عناصری که جمع کرده نیست. به هر نوع، صورت و شکلی، رابطه اش با آن عناصر قطع می شود. فقط فردای قیامت باید جواب بدهد که
ص:395
این ها را که به دست آورد، از کجا آورد و چرا گذاشت و رفت؟ یعنی چرا با این دارائی ها، کاری نکرد؟ (1)
امر پروردگار عالم در قرآن است که:
« وَ اِفْعَلُوا اَلْخَیْرَ» (2)
تا زمانی که زنده هستید، کارهای خوب و نیک انجام دهید. انباشتن ثروت به نظر خدا بدی است. اگر خودم این جمع کردن را خوب می دانم، اشتباه می کنم؛ چون این خوب دانستن من با امر پروردگار عالم نمی خواند. چرا که او جمع کردن و گذاشتن و رفتن را در صورتی که به کار خیر نبندم، بسیار بد می داند:
« وَ اَلَّذِینَ یَکْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ وَ لاٰ یُنْفِقُونَهٰا فِی سَبِیلِ اَللّٰهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذٰابٍ أَلِیمٍ» (3)
ص:396
یا اگر به خاطر بدن، به سراغ غارت حق دیگران بروم، ممکن است خودم را خوب بدانم، بگویم همه دارند می برند، اقتضا می کند که من نیز ببرم، یا همه دارند می خورند، من نیز باید بخورم. (1)اما پروردگار عالم این غارتگری را بسیار بد و زشت می داند و به انسان اعلام می کند: (2)« وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ» (3)
نمی خواهم ذرّه ای شرّ در شما بندگانم باشد، چه برسد به این که انسان برای خاطر بدن، غارتگری کند.
« وَ تَأْکُلُونَ اَلتُّرٰاثَ أَکْلاً لَمًّا» (4)
ارثی که حق دیگران است، با فتنه گری بردارد. برای چه کسی برمی دارد؟ برای بدن. می خواهد برای بدن خانه دویست متری را هزار متر کند، ماشین معمولی را گران قیمت کند، در مراکز خوش آب و هوا ویلای چند میلیارد تومانی بخرد، این بدن را جابجا کند و از تهران به لندن و پاریس ببرد، در آنجا به بدن خوشگذرانی بدهد.
ص:397
این غارت را برای بدن می خواهد، نه برای روح. در این کارها روح به غربت کشیده می شود؛ یعنی وقتی تمام نگاه و توجه انسان به سراغ بدن معطوف باشد و روح فراموش شود، گویا وجود ندارد. آن وقت این نگاه همان نگاه حیوانات است؛ چون افق دید حیوانات بیشتر از بدن نیست. هر کاری می کنند، برای بدن می کنند.
وقتی نگاه کاملاً به بدن معطوف باشد و به روح دیگر نتواند نگاه کند، انسان غاصب، ظالم، فرعون، نمرود، فتنه گر، گناهکار و معصیت کار به گناهان کبیره می شود.
همه انبیا و ائمه طاهرین علیهم السلام در این موارد می فرمایند: مگر حق بدن چقدر است و بدن چقدر می ارزد؟ امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: اگر غذایی از گندم و عسل خالص هر روز بخواهم برای خود فراهم کنم، امکان دارد، ولی برای چه؟ من که توان بدنم را می توانم با دو لقمه از نان جو و مقداری دوغ، خرما، شیر و این چیزهایی که معمولاً غذای حضرت بود، تأمین کنم، چرا بیش از این مقدار را به بدن بدهم؟
مقدار لباس و کاشانه ای که می خواهم به بدن بدهم، خدا از حلال مقرّر کرده است و اضافه تر از حلال را نیز به من اجازه نداده است، چون که اسراف است.
حلال خالص را نیز پروردگار فرموده است: با زکات، خمس و انفاق آن را حرث کن. برای چه بیش از حد به بدن برسم؟ اینجا نقطه جهاد اکبر است.
با بدن درگیر می شود، می گوید: تو بخواه، من که خواسته تو را به غیر از مقدار حلال، آن هم بدون اسراف، جواب نمی دهم. تو زبانت دراز است و اگر تو را رها کنم، حتی در حلال نیز به حدّ معین قناعت نخواهی کرد.
می خواهی هر روز و هر شب بهترین سفره رنگین را برای خود بیاندازی. یا
ص:398
می خواهی در اتاقی بخوابی که چند میلیون پول دکوربندی آن و تخت خارجی و گچ بری آن باشد، اما بی خود می خواهی، تو چند روز دیگر می خواهی در قبر بروی، این همه گچ کاری و آینه کاری و سالن و تخت های آن چنانی خارجی را چگونه می خواهی ببری؟ مگر بدن چقدر می ارزد که ماشین چند میلیونی به آن می دهی؟
اگر او را رها کنی، تو را گرفتار همه بلاها می کند. بلاهایی که در چهره ظاهری، خوش سیما است.
آن وقت حاضر نیست با کفش روی زمین راه برود. این زمین به این پرقیمتی، که خدا از آن، انسان و موجودات را می سازد، حتماً باید سر راهش فرش بیاورند بیاندازند که از روی فرش راه برود که کف کفش او به زمین نخورد.
ای انسان بیچاره! این ها به خاطر نگاه کردن صِرف به بدن است که حیات، زندگی، خوشی، لذت بردن، پول، ازدواج، خانه و مرکب برای بدن باشد. لعنت بر این بدن. قدری گوشت و پوست و خون نجسی که می چرخد و هر روز نجاست سازی می کند، مگر چقدر می ارزد که این همه سنگ را به سینه می زنند؟ زیر و بالا پیش و پس وصف تن است بی جهت ها ذات جان روشن است (1)
اما آن افرادی که به اصل انسان، به سوار این مرکب نگاه دارند، واقعاً وقتی به بدن و به روح نظر می اندازند، روح را مانند حضرت عیسی علیه السلام می بینند و بدن را مانند خر عیسی.
چقدر باید خرج این مرکب کرد؟ چه اندازه برای این مرکب باید کوشید؟ مرکب را باید آب و نان داد که برای روح کار کند. باید تقویتش کرد که روزه بگیرد، نماز
ص:399
واجب را بخواند، صبح برخیزد و صورت روی خاک بگذارد و با پروردگار خود مناجات کند. اگر لذت ترک لذت بدانی دگر لذت نفس لذت نخوانی (1)
عجیب است که این ها طبق آیات قرآن و روایات در خلوت خود، خوبی هایی که از بدن می کشند، حرف اول را می زنند. به قدری خالص هستند که ابداً در مسیر گوش دادن به قضاوت مردم نیستند که چه نوع قضاوتی می کنند. مردم آزادند که هر قضاوتی می خواهند بکنند.
مدرسه ای که دربش درون صحن حضرت رضا علیه السلام باز می شود و تقریباً رو به روی پنجره فولاد قدیم و صحن کهنه است، صحن معروف به سقّاخانه اسماعیل طلا. اسم این مدرسه، مدرسه میرزا جعفر است که به دانشگاه رضوی تبدیل شده است. قبلاً حوزه علمیه پانصد ساله بود. حیاتش باغچه، درخت و سنگ فرش بود و در دو طبقه نیز حجره داشت و خیلی کهنه بود.
سازنده مدرسه در وقفنامه اش نوشته بود که چه نوع طلبه ای را در اینجا قبول کنید و آن طلبه چگونه باید درس بخواند و اگر طلبه ای در ایام طلبگی در اینجا مرد، پای همان حجره دفنش کنید.
در بیست قدمی حرم حضرت رضا علیه السلام، من مدرسه قدیمی و قبرها را دیده بودم.
بیشتر نماز مغرب و عشایم را در سفرهای مشهد به آنجا می رفتم که یکی از اولیای خدا آنجا نماز می خواند. چقدر زندگی با خدا لذت دارد. خدا اهل افراد بدنی نیست. خدا آب و نان بدن را می دهد، اما بدنی نیست.
ص:400
نگاه خدا به روح شما است:
«قال رَسول اللّه صلی الله علیه و آله: إنَّ اللّهَ لَایَنْظُرُ إلی صُوَرِکم وَ أَعْمالِکُمْ وَ إِنَّما یَنْظُرُ إلیٰ قُلُوبِکُم» (1)تمام نگاه خدا به باطن شما است؛ چون باطن، جای ایمان، عشق و علاقه به خدا، انبیا و ائمه علیهم السلام است، جای محبت به اولیای خدا است. باطن ما جهانی عجیب و خارق العاده است. حد و مرز ندارد. خیلی روشن و صاف است. اما بدن روی آن سایه می اندازد و آن را مانند دیو می کند، باطن حسود، ریاکار، طمع کار، حریص و متکبر می شود. (2)این حالات روح آلوده است که بدن آن را آلوده کرده است و الّا حسد برای روح امر اصیلی نیست، بلکه به روح عارض می شود.
چند نفر طلبه در آنجا درس می خواندند. به یکی از این چند نفر بدبین بودند که در عبادت خیلی سستی می کند.
خیلی جالب است که کسی بدنش را نیز در پنهان کاری ببرد و وقتی در مقابل مردم می آورد، ظاهرش را بیاورد. مردم هر چه می خواهند بگویند، بگویند.
نمی دانند که این بدن دیشب با محبوب چه برنامه هایی داشته است که حالا مانند بیمار یا خسته به نظر می رسد.
ص:401
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید:
«فَیَحْسَبُهُم مَرْضَیٰ وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ» (1)مردم می گویند: حتماً معتاد است. معلوم نیست بیچاره چه کاره است.
روزی، همدرسی هایش به او گفتند: پنج شنبه و جمعه که درس تعطیل است، ما نان و پنیر و سبزی آماده کرده ایم، می خواهیم کنار رودخانه طرقبه و باغ های بیرون از مشهد برویم، شما می آیید برویم؟ گفت: دعوت مؤمن را باید اجابت کرد. می آیم.
شب جمعه بود. شام خوردند و مقداری نشستند و حرف زدند، بعد گفتند: بخوابیم.
او نیز کنار درختی خوابید. همه خوابیدند فقط در آن تاریکی یکی از آنان بی خوابی به سرش زده، ولی نشان نمی دهد که خواب نیست. نصف شب بود. آهسته برخاست. از لای درخت ها به طرف آب پیچید.
این طلبه ای که بی خوابی به سرش زده بود، با خود گفت: او این وقت شب کجا می رود؟ پابرهنه، آرام، پشت سرش آمد و دید او وضو گرفت، چه وضویی. نه آب مالیدن به صورت و دست. من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق چهار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست (2)
وضوی او تمام شد. به گوشه ای آمد و یازده رکعت نماز شب را خواند که عبادات شب امیرالمؤمنین و امام زین العابدین علیه السلام را به ذهن می انداخت. بعد تا به ستاره ها نگاه کرد، دید صبح صادق شده است، نماز صبح را خواند، بعد سریع آمد، روی آن تشکچه رفت و رواندازش را روی خود کشید و خوابید. بقیه یکی یکی بیدار شدند و نمازها را خواندند و به یکدیگر گفتند: او را ببین، مانند جنازه افتاده است، ای بدبخت! شب جمعه و صبح جمعه است.
به ما که نگفته است بیدارش کنیم، ما نیز وظیفه نداریم او را بیدار کنیم. خوابید تا آفتاب زد. آنها گفتند: ای بدبخت! تو طلبه هستی؟ آمدی درس بخوانی و بعد بروی مردم را نماز خوان کنی، آن وقت خودت نماز صبح را نخواندی؟
عصر جمعه برگشتند. آنها که به حجره های خود رفتند، این کسی که در شب او را دیده بود، بعد از نماز مغرب و عشا آمد، با دنیایی از ادب رو به روی او نشست. او گفت: ای شیخ! چرا راحت نمی نشینی؟ گفت: من وظیفه ندارم راحت بنشینم، من آمده ام تا تو مرا به غلامی قبول کنی. گفت: مگر دیوانه شده ای؟ من هم مانند تو طلبه ام، غلامی چیست؟
گفت: خیال می کنی ما در حق تو کم گناه کرده ایم؟ ما در حق تو بدبین بودیم. ما را ببخش. ما خیال می کردیم که تو حتی نماز صبح را نیز نمی خوانی. من دیشب بیدار بودم. پشت سر تو آمدم و خیلی گریه کردم. من می خواهم غلام تو باشم.
گفت: باشد، بنشین تا بیایم. پشت پنجره فولاد آمد و گفت: یا بن رسول الله! سرّ ما روی آب افتاد، تا همین جا کافی است. دعوتی کن از من تا بیایم. برگشت، خوابید و بعد هم مرد.
ص:402
ص:
شب مردان خدا روز جهان افروز است روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست (1)
ما همانی را می گوییم که امام زین العابدین علیه السلام در دعای ابوحمزه می فرماید:
«فَارْحَمْ فِی هذِهِ الدُّنْیا غُرْبَتی» (2)خدایا به غربتم در این دنیا رحم کن.
ما می خواهیم با تو باشیم، یار نداریم، بیشتر مردم به دنبال غیر خدا، بدن، زمین و ملک و پول هستند، بر ما عیب می کنند: ای بیچاره ها! قدیمی ها! هر چه می خواهند بگویند، مگر به پیغمبر صلی الله علیه و آله مجنون، کذّاب و ساحر نمی گفتند. (3)والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:404
تفاوت روحیه یوسف علیه السلام و زلیخا
تهران، حسینیه همدانی ها
رمضان 1385
ص:405
ص:
الحمدلله رب العالمین و صلّی الله علی جمیع الانبیاء والمرسلین
و صلّ علی محمد و آله الطاهرین.
تفاوت بسیار مهمی که بین وجود مبارک حضرت یوسف علیه السلام و زلیخا بود، این است که تمایلات مربوط به بدن، در حضرت یوسف علیه السلام به طور کامل کنترل شده بود و هیچ گاه میل، غریزه و خواسته مربوط به بدن در ایشان رها و بی مهار نبود. این تمایلات به وسیله روح حضرت، که غرق در معرفت و به حضرت حق و عشق به پروردگار و نگاه به قیامت بود، در کنترل کامل بود، لذا تمام حرکات اعضا و جوارح بدن ایشان در اوج عبادت و بندگی بود.
در حقیقت روح او که از طریق نور معرفت و عشق به عبادت به حضرت حق وصل بود، این توان را داشت که بدن را در حرکت به سوی پروردگار سیر دهد، اما بانوی کاخ که روحش مرده بود، آنچه در وجود او فعال بود، تمایلات بی مهار مربوط به بدن بود که آنها را آزاد کرده بود.
در آیات قرآن می بینید که تمایلات رهای این زن، هیچ احترامی به حق شوهر نداشت و زشتی را با همه وجودش خریده و قبول کرده بود. خیانت به شوهر را راحت پذیرفته بود و آنچه که برای او مهم بود، این بود که این بدن، به آن لذتی که می خواهد، برسد.
ص:407
در اینجا باید مسأله ای را همه ما توجه کنیم که تمایلات بی مهار در ارتباط با بدن، زیاده خواه است و زیاده خواهی آن نیز مرزی ندارد.
به عبارت حکیمان الهی، تمایلات مربوط به بدن در این دنیا، بی نهایت خواه است، اما مایه ای که معده این بی نهایت خواهی را سیر کند، هرگز فراهم شدنی نیست. علت آن نیز این است که محل زندگی بشر در کره زمین است.
آنچه که در ارتباط با تمایلات بدنی می خواهد، پول، مسکن، زمین، مقام و ارضای غریزه شهوت است و در اینجا هم زمین محدود است، هم خواسته ها.
زمان ارضای غریزه شهوت نیز کوتاه است. این شعله ای است که اولاً: هر دری را به روی آدم باز نمی کند، ثانیاً: بعد از مدتی خاموش می شود و این گونه نبوده است که هر مرد و زنی نسبت به شهوت جنسی، بتواند زیاده خواه باشد و به آنچه که می خواهد برسد.
این مقدار محدودیت جنسی از پول، زمین، مسکن، خوراک، مرکب و لباس نیز بین شش میلیارد نفر جمعیت جهان تقسیم شده است. این طور نیست که همه درهای امیال را باز بگذارند و به هر نفر از افراد زیاده خواه بگویند: تشریف بیاورید و هر چه میل دارید، بردارید و ببرید. اصلاً چنین حکمی را هیچ کس علیه خودش صادر نمی کند.
در تمایلات بی مهار، اجناس مقابلش نیز فوق العاده محدود است که یا در حدّ کوشش پاک نصیب شخص می شود که حلال است، یا نه، او با ارتباط برقرار کردن با معصیت، فتنه، فساد و تقلّب به مقداری از آن می رسد که آنها نیز خیلی محدود هستند.
ص:408
امیرالمؤمنین علیه السلام جمله جالبی دارند که خیلی قابل دقت است. این جمله از پربهاترین جملات حضرت است که می فرماید: ثروت به دست آورده که در کنار آن ثروت، عمر شما تمام می شود، یا وارثی نداری، که دولت این مال را می برد، چه سودی برای تو دارد؟ (1)و یا وارث داری و وارث، ثروتت را مالک می شود و آن چه برای تو می ماند این است که در قیامت در دادگاه تو را نگهدارند و به تو بگویند:
«مِنْ أَیْنَ اکْتَسَبْتَ مٰالَکَ» (2)آن ثروت را از کجا به دست آوردی؟ آیا حلال بود، یا حرام؟ این پولی که از تو ماند، دلیل بر بخل تو بوده و بخیل باید به جهنم برود:
« وَ اَلَّذِینَ یَکْنِزُونَ اَلذَّهَبَ وَ اَلْفِضَّةَ وَ لاٰ یُنْفِقُونَهٰا فِی سَبِیلِ اَللّٰهِ فَبَشِّرْهُمْ بِعَذٰابٍ أَلِیمٍ» (3)
ص:409
این حکم قطعی پروردگار است. پس اگر در حلال بخیل بودی، باید به جهنم بروی، در حرام که جهنمی شدن تو حتمی است.
یا بی وارثی که دو صورت داشت و در هر دو صورت باید به جهنم بروی، چه حلال باشد و در آن بخیل باشی، چه حرام.
و یا وارث داری که می پرسند: وارث تو کیست؟ اگر وارثانت باادب و با تربیت و اهل خدا باشند، بعد از مردن تو به آنها رسیده است، می گویند: ما که بار این پول ها را نمی خواهیم به دوش بکشیم. به اندازه عادی، زندگی خود را اداره می کنیم و بقیه اش را نیز خرج خدا می کنیم. پول چه کسی را خرج خدا می کند؟ پول کس دیگر را، نه پول خودش را.
در شهری منبر می رفتم، بعد از تمام شدن سخنرانی، حوزه علمیه آنجا را به من نشان دادند. حدود پنج هزار متر زمین و چهارده هزار متر ساختمان بود. ساختمانی که برای اهل علم و درس خواندن بود و خیلی هزینه شده بود. چند هزار متر ساختمان، با تمام لوازم آن زمان.
گفتند: تمام این مدرسه را خانمی ساخته است که این ثروت از پدرش به او ارث رسیده است. گفته من مگر دیوانه ام که مانند پدرم پول ها را نگهدارم و بعد از من به دیگران برسد؟ تمام این پول ها را در راه خدا هزینه می کنم.
امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: یا آن وارث، چنین وارثی است، که در این صورت در قیامت جلوی چشم تو، وارث تو را که با پول تو رضای خدا را جلب کرده است، به بهشت می برند و حضرتعالی را جلوی چشم وارث به عنوان بخیل به جهنم می برند.
یا نه، وارثانت افراد بی تربیت، بی دین و فتنه گری هستند که بعد از مردن تو، با
ص:410
پول تو لذت می برند و تو در برزخ عذاب و درد بخلت را می چشی و وارثانت با رفقا در دنیا به خوش گذرانی و معصیت و در جلسات شبانه شرکت می کنند و پول تو را خرج این شکم نجس و شهوت نجس تر می کند، آن گاه تو را در قیامت دو برابر عذاب می کنند، عذاب اول برای بخل تو است، عذاب دوم این که با پول خود، به گناه کمک کردی. (1)این آخر و عاقبت تمایلات است. گرچه بی مهار می شود، ولی این تمایلات بی مهار، در مقابل خودش جنسی به اندازه معده خودش را ندارد.
حضرت یوسف علیه السلام همه این ها را می دانست و می دید. او عاقل، منصف و با وجدان و بیدار بود، لذا تمام تمایلات بدن را به برنامه های الهی محدود کرد. پنجاه سال نیز در این دنیا صبر کرد و بعد او را از این دنیا به آن دنیا بردند، در آن دنیا چون حدود و مرز وجود ندارد، کمربندهای تمایلات را در آنجا باز می کنند، کمربندهای تمایلات همین دین است.
این تمایلات مربوط به بدن است. تمایلات مربوط به بدن کمربندهایشان را که باز کردند، بی نهایت می شود، مطابق این معده بی نهایت، جنس بی نهایت وجود
ص:411
دارد. روح که دیگر خودش بی نهایت هست:
« وَعَدَ اَللّٰهُ اَلْمُؤْمِنِینَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتِ جَنّٰاتٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهٰارُ خٰالِدِینَ فِیهٰا وَ مَسٰاکِنَ طَیِّبَةً فِی جَنّٰاتِ عَدْنٍ وَ رِضْوٰانٌ مِنَ اَللّٰهِ أَکْبَرُ» (1)
برای تمایلات بی نهایت شما، نعمت بی نهایت وجود دارد،
« فِیهٰا مٰا تَشْتَهِیهِ اَلْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ اَلْأَعْیُنُ» (2)
و برای تمایلات چشمی شما، برای لذت بردن از مناظر، مناظر بی نهایت زیبا وجود دارد. این طور نیست که منِ خدا در اینجا به شما بگویم: خود را محدود کنید، در قیامت نیز بگویم محدود کنید. قیامت که دار تکلیف و جای حرام و حلال نیست.
«إنَّکُمْ الیَوم فی دارِ عَمَلٍ وَ لاحِسابٍ وَ أنتُمْ غَداً فِی دارِ حِسابٍ وَ لاعَمَل» (3)امروز روز عمل است نه حساب و فردا روز حساب است نه عمل.
تمام این ها برای حضرت یوسف علیه السلام مانند آفتاب روشن بود و باور داشت، لذا در اوج جوانی و لذت خواهی، دعوت به گناه را پاسخ مثبت نداد. آیا می شود ما نیز خود را کاملاً عاقلانه به قرآن و فرهنگ اهل بیت علیهم السلام محدود کنیم؟
ص:412
اولیای الهی گاهی برای محدود کردن خود، چه می کردند! که وقتی داستان آنها را می خوانیم، بهت زده می شویم. من در این قضیه ای که می خواهم نقل کنم، واسطه سوم هستم؛ چون نبیره دختری مرحوم حاج ملاهادی سبزواری برای خودم تعریف کرد و با دست خودش نیز نوشته بود و لطف کرد و به من داد.
گفت: حاجی از فروش زمین های پدرش واجب الحج می شود. به همسر بزرگوارش که از او دارای یک پسر چهار ساله به نام ملّامحمد بود، می گوید: این بچه را در سبزوار بگذاریم و به حج برویم. از کویر سبزوار به بندرعباس می آیند. حج در آن زمان حداقل هشت ماه طول می کشید.
در بندر سوار کشتی می شوند، دو ماه روی آب بودند تا به جده می روند و به مکه می آیند. اعمال حج را انجام می دهند. زمانی که در مکه نه برقی بوده و نه آبی، و تعداد حجاج بسیار کم بود.
اعمال حج تمام می شود، همان راه را می آیند که برگردند، در مسیر برگشت همسرش مریض می شود و می میرد. همانجا در بیابان، با کمک زنانی که در سفر بودند، غسل می دهند، کفن و دفن می کنند.
حاجی تا بندرعباس می آید، پیاده می شود، تمام بار او نیز یک بقچه بود. اولیای خدا همیشه سبک بار و سبک بال بودند. به این خاطر مردن آنان نیز خیلی راحت بود؛ چون چیزی نبود که از آن دل بکنند. خانه و زندگی شان خیلی معمولی بود و هرگز دلبستگی ایجاد نمی کرد.
حاجی هر هشت سالی یک عبا عوض می کرد. چیزی نبود که دل آنان را ببرد.
تنها چیزی که دل آنان را برده بود، خدا بود. دیگر دلی نداشتند که جای دیگری ببرند. از بندر به کرمان می آید که از راه کویر به سبزوار بیاید. حدود عصر به کرمان
ص:413
می رسد. عمامه حاجی مانند روحانیون دیگر نبود، بلکه شبیه عمامه روستایی های سبزوار، حالت عادی داشت.
با همین بقچه به مدرسه طلبه ها می آید، به خادم می گوید: به من جا بده. خادم نگاهی به او می کند و می گوید: جا نداریم، چون در وقفنامه این مدرسه نوشته شده بود که فقط اهل علم و طلبه ها می توانند در اینجا بخوابند.
حاجی، کشتی علم، حکمت و عرفان بود، به او می گوید: ای خادم! من به تو راه شرعی نشان می دهم که مرا راه بدهی و آن این است که چند روزی که اینجا می مانم، برای کمک تو جارو می کشم و لباس طلبه ها را می شویم و دستشویی ها را تمیز می کنم. خادم قبول می کند.
چنان تمایلات را محدود می کردند، گویا اصلاً تمایلاتی نداشتند. او می توانست نزد مرجع تقلید شهر برود، بگوید که من چه کسی هستم، کسی که در تمام ایران کتاب منظومه حکمت و منطق و حاشیه های او بر اسفار صدرالمتألهین را درس می دهند، تا آن مرجع کرمانی، خاک کف پای او را روی چشمش بگذارد؛ چون حاجی اهل کرامت بود و با خدا خوب زندگی و رفتار کرده بود.
حاجی از آنهایی بود که راحت می توانست به خدا بگوید: من شصت سال است که حرف تو را گوش دادم، یک بار تو حرفم را گوش بده، خدا نیز قبول کند.
«عَبْدی اَطِعْنی اَجْعَلُکَ مِثْلی» (1)
ص:414
بنده من، با من باش، تا من تو را نمونه خودم قرار دهم. من به موجودی می گویم، باش، می شود، تو هم بگو باش، می شود.
خادم قبول کرد. چند روز در مدرسه جارو می کشد، لباس طلبه ها را می شوید، می بیند باید بیشتر بماند تا این نفس بیشتر ادب شده، محدودتر شود. سه سال در کرمان، خادم آن مدرسه بود. حیاط و اتاق طلبه ها را جارو می کرد، گاهی طلبه ها می گفتند: برو نانی برای من بگیر و بیاور، لباس های ما را شستشو کن، می گفت:
چشم.
روزی خادم به او گفت: اهل کجا هستی؟ گفت: آدرس ما را قرآن داده است:
« مِنْهٰا خَلَقْنٰاکُمْ» (1)
اهل خاک هستیم. گفت: آیا زن داری؟ گفت: همسرم مرده است. گفت:
نمی خواهی ازدواج کنی؟ گفت: فکر نمی کنم کسی با این وضع به ما زن بدهد. گفت:
من دختری دارم، دم بخت است، ولی چون زشت است، در خانه مانده است و کسی او را نمی برد. تو بیا با او ازدواج کن.
حاجی می بیند این شهوت «لله» است، قبول می کند. حاجی بعدها از این دختر، دو پسر و دو دختر پیدا کرد: نوریه و حوریه خانم، عبدالقیوم و یک پسر دیگر که هر چهار نفر فیلسوف، عارف، حکیم و مفسر قرآن شدند.
بعد از سه سال، روزی حیاط را جارو می کرد، دید آیت الله سید جواد کرمانی (2)، برای طلبه ها کتاب «منظومه حکمت» خود حاجی را می گوید: چون
ص:415
کتابش، کتاب درسی بود. همان طور که جارو می کرد، به درس استاد گوش داد، ببیند استاد کتاب او را که در سبزوار نوشته است، چگونه درس می دهد.
اشکال درسیی به وجود آمد، حل نشد، درس تمام شد، آیت الله سید جواد از مدرسه بیرون آمد که به خانه برود. حاجی به دنبالش تا کوچه آمد، گفت: آیت الله! درست است که من خادم مدرسه و جاروکش هستم، توالت ها را تمیز می کنم و لباس طلبه ها را می شویم، این اشکالی که در درس، در این کتابی که درس می دادی پدید آمد، من خادم هستم، ممکن است قبول نکنید، اما فکر می کنم جوابش این باشد.
گفت: برو آقا، برو جارو بکش. خادم را به علم فلسفه و حکمت متعالیه چه کار؟ بعد به خانه می رود و در مورد آن جواب فکر می کند، می بیند این جواب، جواب ملاصدرا است. با خود می گوید: آیا سواد این خادم به اندازه ملاصدرا و حاج ملاهادی سبزواری است؟
از آن طرف، حاجی آمد و به خادم گفت: من می خواهم با همسر به شهر سبزوار بروم. بار را بست و رفت. آیت الله سید جواد، خادم خود را فرستاد، گفت: سریع به مدرسه برو و این خادم را بردار و بیاور، ببینم او کجا درس خوانده است. خادم آیت الله سید جواد آمد و به خادم مدرسه گفت: آن خادمی که به تو کمک می کرد کجاست؟ گفت: همسرش را برداشت و رفت.
ص:416
سه سال بعد، دو تن از طلبه های همان مدرسه درسشان در کرمان تمام می شود، با هم قرا می گذارند که به سبزوار بیایند و ادامه درس را در خدمت حاج ملاهادی سبزواری بخوانند. روزی که وارد سبزوار می شوند و به مدرسه آنجا می روند، می بینند عجب شور و نشاطی بین طلبه هاست، حاجی نشسته و دارد درس می دهد. نگاه می کنند، می بینند این همانی است که سه سال در مدرسه آنها توالت ها را می شست و جارو می کرد و آنها به او می گفتند: برو نان بگیر و بیاور.
حاجی پشت به دیوار نشسته بود. طلبه های سبزوار هم رو به حاجی بودند، آن دو نفر را نمی دیدند. حاجی به آنها اشاره کرد که همانجا بنشینید. درس که تمام شد، آمد و هر دوی آنها را در آغوش گرفت و احوال همه طلبه ها را پرسید. بعد به آنها گفت: تا زنده ام، راضی نیستم که از قضیه کرمان به احدی حرفی بزنید. من آنجا ایستادم تا این نفس سرکش را ادب کنم. این کار من نیز تعریف کردن ندارد. به چه کسی می خواهید بگویید؟
این بدن، با این روح، از سرعت نور نیز سریع تر به طرف خدا می رود. من ده روز، هر روز از صبح تا اذان ظهر بر سر قبرش می رفتم، می دیدم از روستاهای دور سبزوار، خانم ها بچه های مریض خود را کنار قبر حاجی می آورند، با انگشت، گرد و غبار روی قبر حاجی را برمی داشتند و به مریض خود می مالیدند. به خدا قسم! می گفتند:
تا به روستا برویم، مریض ما خوب شده است و خوب هم می شد. آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند (1)
ما مانند فلز مس هستیم، که نظری کیمیایی می خواهیم که ما را طلا کند.
ص:417
امام زین العابدین علیه السلام می فرماید: دشمن ترین دشمنان خدا، ابلیس است.
می فرماید: خدا در قرآن فرموده: ابلیس دست خود را دراز کرد و گفت: من خواسته ای از تو دارم، دعا کرد، گفت:
« أَنْظِرْنِی إِلیٰ یَوْمِ یُبْعَثُونَ» (1)
عمر مرا تا قیامت ادامه بده، من نمیرم، خطاب رسید: دعای تو را مستجاب کردم، عمر تو طولانی شد. بعد امام علیه السلام می فرماید: تو که دعای دشمن ترین دشمنانت را مستجاب کردی، دعای ما را مستجاب نمی کنی؟ (2)والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته
ص:418
ص:419
آیه
شماره آیه صفحه
. فاتحه (1)
«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ»
1
347
«إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ»
5
347
. بقره (2)
« جَنَّٰتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَٰرُ»
25
248
« إِنِّی جَاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً»
30
112، 359
« عَلَّمَ ءَادَمَ الْأَسْمَآءَ کُلَّهَا»
31
360، 361
« أَنبِئْهُم بِأَسْمَآئِهِمْ»
33
362
« وَ کُلَا مِنْهَا رَغَدًا حَیْثُ شِئْتَُما»
35
372
« وَ لَاتَقْرَبَا هَٰذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَکُونَا مِنَ الظَّٰلِمِینَ»
35
373
« فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُم مِّنِّی هُدًی فَمَن تَبِعَ هُدَایَ فَلَا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لَاهُمْ یَحْزَنُونَ»
38
115
« فَأَیْنََما تُوَلُّواْ فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ»
115
351
« أَن طَهِّرَا بَیْتِیَ»
125
113، 368
« فَاذْکُرُونِی أَذْکُرْکُمْ»
152
195
« إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّآ إِلَیْهِ رَ ٰجِعُونَ»
156
89، 149
« وَ الَّذِینَ ءَامَنُواْ أَشَدُّ حُبًّا لِّلَّهِ»
165
100
« وَ لَایُکَلِّمُهُمُ اللَّهُ یَوْمَ الْقِیَٰمَةِ»
174
257
ص:420
ص:
« إِنَّ اللَّهَ لَایُحِبُّ»
190
311
« إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ»
195
311، 312
« تِلْکَ الرُّسُلُ فَضَّلْنَا بَعْضَهُمْ عَلَیٰ بَعْضٍ»
253
341
« وَمَن یُؤْتَ الْحِکْمَةَ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْرًا کَثِیرًا»
269
227
. آل عمران (3)
« إِنَّ اللَّهَ لَایُخْلِفُ الْمِیعَادَ»
9
192
« إِنَّ الدِّینَ عِندَ اللَّهِ الْإِسْلَٰمُ»
19
201
« بِیَدِکَ الْخَیْرُ إِنَّکَ عَلَیٰ کُلِ ّ شَیْءٍ قَدِیرٌ»
26
167
« قُلْ إِن کُنتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ»
31
313، 314، 315، 316
« عَلَی اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ»
122
299
« إِنَّ اللَّهَ سَرِیعُ الْحِسَابِ»
199
342
. نساء (4)
« إِنَّ الَّذِینَ یَأْکُلُونَ أَمْوَ ٰلَ الْیَتَٰمَیٰ ظُلْمًا»
10
249
« وَلَیْسَتِ التَّوْبَةُ لِلَّذِینَ یَعْمَلُونَ السَّیَِّاتِ. . .»
18
266
« الرِّجَالُ قَوَّ ٰمُونَ عَلَی النِّسَآءِ»
34
238
« وَمَن یُطِعِ اللَّهَ وَالرَّسُولَ فَأُوْلٰئِکَ مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللَّهُ. . .»
69
233
« وَمَنْ أَحْسَنُ دِینًا مِّمَّنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ. . .»
125
353
« خَٰلِدِینَ فِیهَآ أَبَدًا»
169
65
. مائده (5)
« ذَ ٰلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَن یَشَآءُ»
54
345
. انعام (6)
« قُلِ اللَّهُ ثُمَّ ذَرْهُمْ»
91
161
ص:422
« إِنَّ اللَّهَ فَالِقُ الْحَبِ ّ وَالنَّوَیٰ»
95
110
« إِنَّ الشَّیَٰطِینَ لَیُوحُونَ إِلَیٰ أَوْلِیَاءِهِمْ»
121
133
« لَهُمْ دَارُ السَّلَٰمِ عِندَ رَبِّهِمْ»
127
239
« إِنَّهُ لَایُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ»
141
312
. اعراف (7)
« أَنظِرْنِی إِلَیٰ یَوْمِ یُبْعَثُونَ»
14
418
« وَالْبَلَدُ الطَّیِّبُ یَخْرُجُ نَبَاتُهُ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَالَّذِی خَبُثَ لَایَخْرُجُ إِلَّا نَکِدًا»
58
294
« لَاتَبْخَسُواْ النَّاسَ أَشْیَآءَهُمْ»
85
35
« وَیَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالأَْغْلَٰلَ الَّتِی کَانَتْ عَلَیْهِمْ»
157
384، 385
« وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَٰهُ بِهٰا وَلَٰکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَی الأَْرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَیٰهُ»
176
383، 385، 379
« فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ»
176
367
« أُوْلٰئِکَ کَالأَْنْعَٰمِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»
179
332، 366
. انفال (8)
« إِنَّ شَرَّ الدَّوَآبِ ّ عِندَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُکْمُ الَّذِینَ لَایَعْقِلُونَ»
22
367
« لَوْ أَنفَقْتَ مَا فِی الأَْرْضِ جَمِیعًا مَّآ أَلَّفْتَ بَیْنَ قُلُوبِهِمْ»
63
381
. توبه (9)
« وَالَّذِینَ یَکْنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلَا یُنفِقُونَهَا فِی سَبِیلِ اللَّهِ فَبَشِّرْهُم بِعَذَابٍ أَلِیمٍ»
34
396، 409
« اثَّاقَلْتُمْ إِلَی الأَْرْضِ»
38
384، 385
« وَعَدَ اللَّهُ الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَٰتِ جَنَّٰتٍ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الأَْنْهَٰرُ. . . ذَ ٰلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ»
72
412، 345
ص:423
. هود (11)
« لَهُمْ فِیهَا زَفِیرٌ وَ شَهِیقٌ»
106
209
. یوسف (12)
« کَمَآ أَتَمَّهَا عَلَیٰ أَبَوَیْکَ مِن قَبْلُ إِبْرَ ٰهِیمَ وَ إِسْحَٰقَ»
6
122
« نَحْنُ عُصْبَةٌ»
8
301
« فَأَکَلَهُ الذِّئْبُ»
17
143
« بَلْ سَوَّلَتْ لَکُمْ أَنفُسُکُمْ»
18
144
« وَ کَذَ ٰلِکَ مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ»
21
198، 221
« ءَاتَیْنَٰهُ حُکْمًا وَ عِلْمًا»
22
226
« مَعَاذَ اللَّهِ»
23
243
« وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَهَمَّ بِهَا لَوْلَآ أَن رَّءَا بُرْهَٰنَ رَبِّهِ»
24
54، 98، 386
« إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الُْمخْلَصِینَ»
24
55، 152
« وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِّنْ أَهْلِهَآ»
26
346
« إِنَّ کَیْدَکُنَّ عَظِیمٌ»
28
237، 240
« یُوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَٰذَا»
29
346
« رَبِ ّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَیَّ مِمَّا یَدْعُونَنِی إِلَیْهِ»
33
123، 180
« وَ اتَّبَعْتُ مِلَّةَ ءَابَآءِی إِبْرَ ٰهِیمَ وَ إِسْحَٰقَ وَیَعْقُوبَ»
38
122، 316، 350، 351
« مَا کَانَ لَنَآ أَن نُّشْرِکَ بِاللَّهِ مِن شَیْءٍ»
38
351
« ذَ ٰلِکَ مِن فَضْلِ اللَّهِ عَلَیْنَا وَ عَلَی النَّاسِ وَ لَٰکِنَّ أَکْثَرَ النَّاسِ لَایَشْکُرُونَ»
38
352
« مَا خَطْبُکُنَّ»
51
153
« الَْٰنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ»
51
153
« إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَةُ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی»
53
46، 153
« اجْعَلْنِی عَلَیٰ خَزَائِنِ الْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ»
55
226
« مَکَّنَّا لِیُوسُفَ فِی الْأَرْضِ»
56
190
ص:424
« یَٰبَنِیَّ اذْهَبُواْ فَتَحَسَّسُواْ مِن یُوسُفَ وَ أَخِیهِ وَ لَاتَاْیَْسُواْ مِن رَّوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لَایَاْیَْسُ مِن رَّوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْکَٰفِرُونَ»
87
301
« یَٰأَیُّهَا الْعَزِیزُ مَسَّنَا وَ أَهْلَنَا الضُّرُّ وَ جِئْنَا بِبِضَٰعَةٍ مُّزْجَیٰةٍ»
88
297، 298، 301
« تَصَدَّقْ عَلَیْنَآ إِنَّ اللَّهَ یَجْزِی الْمُتَصَدِّقِینَ»
88
301، 304
« هَلْ عَلِمْتُم مَّا فَعَلْتُم بِیُوسُفَ وَ أَخِیهِ إِذْ أَنتُمْ جَٰهِلُونَ»
89
305
« أَءِنَّکَ لَأَنتَ یُوسُفُ. . . فَإِنَّ اللَّهَ لَایُضِیعُ أَجْرَ الُْمحْسِنِینَ»
90
305
« لَاتَثْرِیبَ عَلَیْکُمُ الْیَوْمَ»
92
383
« قَالُواْ یَٰأَبَانَا اسْتَغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَآ إِنَّا کُنَّا خَٰطِِینَ»
97
274
« قَالَ سَوْفَ أَسْتَغْفِرُ لَکُمْ رَبِّی إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ»
98
274
« رَبِ ّ قَدْ ءَاتَیْتَنِی مِنَ الْمُلْکِ. . . وَ أَلْحِقْنِی بِالصَّٰلِحِینَ»
101
154، 155، 319
« لَقَدْ کَانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِاُّوْلِی الْأَلْبَٰبِ»
111
32
. رعد (13)
« لَهُ دَعْوَةُ الْحَقِ ّ»
14
388
« وَالْمَلَٰئِکَة یَدْخُلُونَ عَلَیْهِم مِّن کُلِ ّ بَابٍ»
23
150
« سَلَٰمٌ عَلَیْکُم بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَی الدَّارِ»
24
150
. ابراهیم (14)
« أَلَمْ تَرَکَیْفَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلاً کَلِمَةً طَیِّبَةً کَشَجَرَةٍ طَیِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَ فَرْعُهَا فِی السَّمَآءِ»
24
117
. حجر (15)
« فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی»
29
103، 368
« فَقَعُواْ لَهُ سَٰجِدِینَ»
29
103
ص:425
. نحل (16)
« وَسَخَّرَ لَکُمُ الَّیْلَ وَ النَّهَارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ وَ النُّجُومُ مُسَخَّرَ ٰتُ بِأَمْرِهِ إِنَّ فِی ذَ ٰلِکَ لَأَیَٰتٍ لِّقَوْمٍ یَعْقِلُونَ»
12
112، 331
« مِنْ حَیْثُ لَایَشْعُرُونَ»
26
299
« لَّبَنًا خَالِصًا سَاءِغًا»
66
128
« وَ أَوْحَیٰ رَبُّکَ إِلَی النَّحْلِ أَنِ اتَّخِذِی مِنَ الْجِبَالِ بُیُوتًا وَ مِنَ الشَّجَرِ وَ مِمَّا یَعْرِشُونَ»
68
132
« ثُمَّ کُلِی مِن کُلِ ّ الَّثمَرَ ٰتِ. . . إِنَّ فِی ذَ ٰلِکَ لَأَیَةً لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ»
69
132 - 134
« إِنَّ إِبْرَ ٰهِیمَ کَانَ أُمَّةً»
120
29
. اسراء (17)
« وَ یَسَْلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی»
85
147
« قُل لَئِن اجْتَمَعَتِ الْإِنسُ وَ الْجِنُّ عَلَیٰ أَن یَأْتُواْ. . .» 88
68
. کهف (18)
« وَ أَمَّا الْجِدَارُ فَکَانَ لِغُلَٰمَیْنِ»
82
360
« قُلْ هَلْ نُنَبِّئُکُم بِالْأَخْسَرِینَ أَعْمَٰلاً»
103
144
« الَّذِینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیَوٰةِ الدُّنْیَا»
104
144
« وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعًا»
104
145
« فَلَا نُقِیمُ لَهُمْ یَوْمَ الْقِیَٰمَةِ وَزْنًا»
105
134، 340
« قُلْ إِنَّمَآ أَنَا بَشَرٌ مِّثْلُکُمْ یُوحَیٰ إِلَیَّ. . . فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صَٰلِحًا»
110
90، 127، 128
. طه (20)
« إِنِّی أَنَا رَبُّکَ فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًی»
12
252
« وَ أَنَا اخْتَرْتُکَ فَاسْتَمِعْ لِمَا یُوحَیٰ»
13
252
ص:426
« إِنَّنِی أَنَا اللَّهُ لَآإِلَٰهَ إِلَّآ أَنَا فَاعْبُدْنِی وَ أَقِمِ الصَّلَوٰةَ لِذِکْرِی»
14
252
« إِنَّ السَّاعَةَ ءَاتِیَةٌ أَکَادُ أُخْفِیهَا لِتُجْزَیٰ کُلُّ نَفْسِ بِمَا تَسْعَیٰ»
15
252
« وَمَا تِلْکَ بِیَمِینِکَ یَٰمُوسَیٰ»
17
253
« قَالَ هِیَ عَصَایَ أَتَوَکَّؤُاْ عَلَیْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَیٰ غَنَمِی وَ لِیَ فِیهَا مََارِبُ أُخْرَیٰ»
18
253
« قَالَ أَلْقِهَا یَٰمُوسَیٰ»
19
254
« فَأَلْقَاهَا فَإِذَا هِیَ حَیَّةٌ تَسْعَیٰ»
20
137، 254
« مِنْهَا خَلَقْنَٰکُمْ»
55
103، 146، 415
« أَلْقِ مَا فِی یَمِینِکَ»
69
137
. انبیاء (21)
« فَنَادَیٰ فِی الظُّلُمَٰتِ أَن لَّآإِلَٰهَ إِلَّآ أَنتَ سُبْحَٰنَکَ إِنِّی کُنتُ مِنَ الظَّٰلِمِینَ»
87
303
« فَاسْتَجَبْنَا لَهُ»
88
303
« وَ کَذَ ٰلِکَ نُنجِی الْمُؤْمِنِینَ»
88
189، 304
« وَ لَقَدْ کَتَبْنَا فِی الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّکْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّٰلِحُونَ»
105
71
« وَ مَآ أَرْسَلْنَٰکَ إِلَّا رَحْمَةً لِّلْعَٰلَمِینَ»
107
334
. حج (22)
« إِنَّ اللَّهَ یُدَ ٰفِعُ عَنِ الَّذِینَ ءَامَنُواْ»
38
300
« وَ افْعَلُواْ الْخَیْرَ»
77
396
. نور (24)
« قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّواْ مِنْ أَبْصَٰرِهِمْ وَ یَحْفَظُواْ فُرُوجَهُمْ. . .»
30
36
ص:427
« وَ قُل لِّلْمُؤْمِنَٰتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَٰرِهِنَّ وَیَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ»
31
36
« کَسَرَابِ بِقِیعَةٍ یَحْسَبُهُ الظَّمَْانُ مَآءً»
39
144
. فرقان (25)
« وَ عِبَادُ الرَّحْمَٰنِ الَّذِینَ یَمْشُونَ عَلَی الْأَرْضِ هَوْنًا وَ إِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَٰهِلُونَ قَالُواْ سَلَٰمًا»
63
34، 37
« وَ لَایَزْنُونَ وَمَن یَفْعَلْ ذَ ٰلِکَ یَلْقَ أَثَامًا»
68
38
« یُضَٰعَفْ لَهُ الْعَذَابُ یَوْمَ الْقِیَٰمَةِ»
69
38
« وَ إِذَا مَرُّواْ بِاللَّغْوِ مَرُّواْ کِرَامًا»
72
38
. شعراء (26)
« رَبِ ّ هَبْ لِی حُکْمًا وَ أَلْحِقْنِی بِالصَّٰلِحِینَ»
83
80
. قصص (28)
« خَاءِفًا یَتَرَقَّبُ»
18
251
« إِنِّی ءَانَسْتُ نَارًا لَّعَلِّی ءَاتِیکُم مِّنْهَا بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ. . .»
29
252
. عنکبوت (29)
« أَحَسِبَ النَّاسُ أَن یُتْرَکُواْ أَن یَقُولُواْ ءَامَنَّا وَ هُمْ لَایُفْتَنُونَ»
2
296
« وَ الَّذِینَ جَٰهَدُواْ فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا»
69
220، 226
. روم (30)
« ظَهَرَ الْفَسَادُ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ بِمَا کَسَبَتْ أَیْدِی النَّاسِ»
41
367
. لقمان (31)
« إِنَّ أَنکَرَ الْأَصْوَ ٰتِ لَصَوْتُ الْحَمِیرِ»
19
255
ص:428
« وَ مَن یُسْلِمْ وَجْهَهُ إِلَی اللَّهِ»
22
351
. سجده (32)
« أَفَمَن کَانَ مُؤْمِنًا کَمَن کَانَ فَاسِقًا»
18
138
. احزاب (33)
« إِنَّ الْمُسْلِمِینَ وَ الْمُسْلِمَٰتِ وَ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَٰتِ. . .»
35
238
« إِنَّآ أَرْسَلْنَٰکَ شَٰهِدًا وَ مُبَشِّرًا وَ نَذِیرًا»
45
117، 118
« وَ دَاعِیًا إِلَی اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِرَاجًا مُّنِیرًا»
46
117، 118، 120
« إِنَّ اللَّهَ وَ مَلَٰلِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِ ّ»
56
236
. سبأ (34)
« قَلِیلٌ مِّنْ عِبَادِیَ الشَّکُورُ»
13
82
« مَا سَأَلْتُکُم مِّنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَکُمْ»
47
120
. فاطر (35)
« مَن کَانَ یُرِیدُ الْعِزَّةَ فَلِلَّهِ الْعِزَّةُ جَمِیعًا. . . وَ الْعَمَلُ الصَّٰلِحُ یَرْفَعُهُ»
10
234، 235، 236
« یَٰأَیُّهَا النَّاسُ أَنتُمُ الْفُقَرَآءُ إِلَی اللَّهِ»
15
389
. یس (36)
« سَلَٰمٌ قَوْلًا مِّن رَّبٍ ّ رَّحِیمٍ»
58
151
. ص (38)
« فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِن رُّوحِی»
72
148
« فَاخْرُجْ مِنْهَا فَإِنَّکَ رَجِیمٌ»
77
116
« وَ إِنَّ عَلَیْکَ لَعْنَتِی إِلَیٰ یَوْمِ الدِّینِ»
78
116
ص:429
« قَالَ فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ»
82
56
« إِلَّا عِبَادَکَ مِنْهُمُ الُْمخْلَصِینَ»
83
56
. زمر (39)
« هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یعْلَمُونَ وَ الَّذِینَ لَایَعْلَمُونَ»
9
139
« أَسْرَفُواْ عَلَیٰ أَنفُسِهِمْ»
53
312
. غافر (40)
« تُجْزَیٰ کُلُّ نَفْسِ»
17
253
« ادْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکُمْ»
60
169
. فصلت (41)
« تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَٰئِکَة أَلَّا تَخَافُواْ وَ لَاتَحْزَنُواْ. . .»
30
87
« نَحْنُ أَوْلِیَآؤُکُمْ فِی الْحَیَوٰةِ الدُّنْیَا»
31
185
. شوری (42)
« لَّآأَسَْلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَیٰ»
23
119، 120
. زخرف (43)
« فِیهَا مَا تَشْتَهِیهِ الْأَنفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْیُنُ»
71
412
. ق (50)
« هَلِ امْتَلأْتِ»
30
46
« هَلْ مِن مَّزِیدٍ»
30
46
. نجم (53)
« وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَکَ وَ أَبْکَیٰ»
43
179
ص:430
. الرحمن (55)
« کُلُّ مَنْ عَلَیْهَا فَانٍ»
26
164
« وَ یَبْقَیٰ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَٰلِ وَ الْإِکْرَامِ»
27
164
. واقعه (56)
« لَأَکِلُونَ مِن شَجَرٍ مِّن زَقُّومٍ»
52
130
. حدید (57)
« یَوْمَ تَرَی الْمُؤْمِنِینَ وَ الْمُؤْمِنَٰتِ یَسْعَیٰ نُورُهُم. . . جَنَّٰتٌ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا الْأَنْهَٰرُ»
12
344، 345
« أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ ءَامَنُواْ أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ»
16
288
« اعْلَمُواْ أَنَّمَا الْحَیَوٰةُ الدُّنْیَا لَعِبٌ وَ لَهْوٌ وَ زِینَةٌ وَ تَفَاخُرُ. . .»
20
382
« یَٰأَیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ. . . یَغْفِرْ لَکُمْ»
28
121
. حشر (59)
« یُخْرِبُونَ بُیُوتَهُم بِأَیْدِیهِمْ»
2
331
. صف (61)
« یُرِیدُونَ لِیُطْفُِواْ نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَ ٰهِهِمْ وَ اللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ. . .»
8
202
« لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ»
9
202
. جمعه (62)
« یُسَبِّحُ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَٰوَ ٰتِ وَ مَا فِی الْأَرْضِ»
1
110
« مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُواْ التَّوْرَٰةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهَا کَمَثَلِ الْحِمَارِ»
5
367
. منافقون (63)
« وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنِینَ»
8
235
ص:431
. تحریم (66)
« یَٰأَیُّهَا الَّذِینَ ءَامَنُواْ تُوبُواْ إِلَی اللَّهِ تَوْبَةً نَّصُوحًا»
8
281
« عَسَیٰ رَبُّکُمْ أَن یُکَفِّرَ عَنکُمْ سَیَِّاتِکُمْ»
8
284
. ملک (67)
« لَوْ کُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا کُنَّا فِی أَصْحَٰبِ السَّعِیرِ»
10
210
. قلم (68)
« أَفَنَجْعَلُ الْمُسْلِمِینَ کَالُْمجْرِمِینَ»
35
138
. حاقه (69)
« خُذُوهُ فَغُلُّوهُ»
30
65
« ثُمَّ الْجَحِیمَ صَلُّوهُ»
31
65
. مدثر (74)
« کُلُّ نَفْسِ بِمَا کَسَبَتْ رَهِینَةٌ»
38
236
« إِلَّآ أَصْحَٰبَ الَْیمِینِ»
39
236
« کَأَنَّهُمْ حُمُرٌ مُّسْتَنفِرَةٌ»
50
209، 367
. قیامت (75)
« وَ لَآأُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوَّامَةِ»
2
101
. انسان (76)
« عَیْنًا یَشْرَبُ بِهَا عِبَادُ اللَّهِ یُفَجِّرُونَهَا تَفْجِیرًا»
6
130
. نبأ (78)
« وَ جَعَلْنَا سِرَاجًا وَهَّاجًا»
13
116
ص:432
« إِنَّ جَهَنَّمَ کَانَتْ مِرْصَادًا»
21
64، 70
« لِّلطَّٰغِینَ مََابًا»
22
64، 70
« لَّٰبِثِینَ فِیهَآ أَحْقَابًا»
23
64، 67، 70
« لَّایَذُوقُونَ فِیهَا بَرْدًا وَ لَاشَرَابًا»
24
67، 70
« إِلَّا حَمِیًما وَ غَسَّاقًا»
25
67، 70
« جَزَآءً وِفَاقًا»
26
67، 68
« إِنَّهُمْ کَانُواْ لَایَرْجُونَ حِسَابًا»
27
67، 68
« وَ کَذَّبُواْ بَِایَٰتِنَا کِذَّابًا»
28
68
« یَٰلَیْتَنِی کُنتُ تُرَ ٰبَا»
40
182
. نازعات (79)
« وَ أَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَ نَهَی النَّفْسَ عَنِ الْهَوَیٰ»
40
47
« فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِیَ الْمَأْوَیٰ»
41
47، 48
. تکویر (81)
« فَأَیْنَ تَذْهَبُونَ»
26
169
« لِمَن شَآءَ مِنکُمْ أَن یَسْتَقِیمَ»
28
232
. مطفّفین (83)
« إِنَّهُمْ عَن رَّبِّهِمْ یَوْمَئِذٍ لََّمحْجُوبُونَ»
15
330
. غاشیه (88)
« لِّسَعْیِهَا رَاضِیَةٌ»
9
180
. فجر (89)
« وَ الْفَجْرِ»
1
369
« وَ لَیَالٍ عَشْرٍ»
2
369
ص:433
« یَٰأَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ»
27
369
« ارْجِعِی إِلَیٰ رَبِّکِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً»
28
369
« فَادْخُلِی فِی عِبَٰدِی»
29
369
« وَ ادْخُلِی جَنَّتِی»
30
369
« وَ تَأْکُلُونَ التُّرَاثَ أَکْلاً لَّمًّا»
89
397
. بلد (90)
« لَآأُقْسِمُ بِهَٰذَا الْبَلَدِ»
1
113
« وَ أَنتَ حِلُّ بِهَٰذَا الْبَلَدِ»
2
113
. شمس (91)
« وَ الشَّمْسِ وَ ضُحَٰهَا»
1
116
. قدر (97)
« لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِّنْ أَلْفِ شَهْرٍ»
3
273، 323
. زلزله (99)
« وَ مَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ»
8
397
. قارعه (101)
« فَهُوَ فِی عِیشَةٍ رَّاضِیَةٍ»
8
180
. مسد (111)
« تَبَّتْ یَدَآ أَبِی لَهَبٍ وَ تَبَّ»
1
367
. فلق (113)
« وَ مِن شَرِّ غَاسِقٍ إِذَا وَقَبَ»
23 6
روایت
معصوم
صفحه
«أَتَدْرُونَ مَنِ التّائِبِ قالوا: اللّهم لاٰ. قالَ: إذا تابَ العَبْدُ وَ لَمْ یَرْضَ الخُصَماءَ. . .»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
267 - 270
«أخافُ علی أُمتی ثلاثاً ضلالة الأهواء و اتِّباع الشَّهَوات فی البُطُون وَ الفروجِ وَ الْغَفْلَةُ بَعْدَ المَعْرِفة»
امیرالمؤمنین علیه السلام
49 - 50
«اذا کانَ الغالبُ عَلَی العبدِ الاشتغالَ بی. . . عَشَقَنِی وَ عَشَقْتُه»
حدیث قدسی
75 - 76
«إذْهَبُوا اَنْتُمُ الطُلَقاءُ»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
383
«اَسْئَلُکَ بِحَقِّکَ وَ قُدْسِکَ وَ أَعْظَمِ صِفاتِکَ وَ اَسْمائِکَ»
دعای کمیل
255
«أَعِدَّ لِلْفَقْرِ»
امیرالمؤمنین علیه السلام
389
«أَفِی سَلامَةٍ مِنْ دِینی؟»
امیرالمؤمنین علیه السلام
266
«الهی لاتؤدّبنی بعقوبتک»
دعای سحر ماه رمضان
40، 182
«أَماتَ قَلبی عَظیمَ جنایَتی فَأَحْیِهِ بِتَوْبةٍ مِنْکَ»
امام زین العابدین علیه السلام
327 - 328
«أَنْتَ حُرٌّ فِی الدنیا وَ الآخِرَةِ»
امام حسین علیه السلام
242
«إنَّ اللّهَ لَایَنْظُرُ إلی صُوَرِکم وَ أَعْمالِکُمْ وَ إِنَّما یَنْظُرُ إلیٰ قُلُوبِکُم»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
401
«إنَّکُمْ الیَوم فی دارِ عَمَلٍ وَ لاحِسابٍ وَ أنتُمْ غَداً فِی دارِ حِسابٍ وَ لاعَمَل»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
412
«انَّ النساء نواقِصُ الایمان و نواقص الحظوظ و نواقصُ العقل»
امیرالمؤمنین علیه السلام
241
ص:434
ص:
«أَوْحیٰ اللّهُ إلیٰ داودَ النَّبیِ علیه السلام یا داود! إنَّ عَبدِیَ المُؤمِن إذا أذنَبَ ذَنباً. . . وَ لاٰ اُبالِی وَ أَنَا أَرْحَمُ الرَّاحِمینَ»
امام صادق علیه السلام
272-273،275
«إیّاکم و الهَوی فَاِنّ الهَویٰ یُصِمُّ و یُعْمِی»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
50، 51
«بَرَزَ الْإِیمانُ کُلُّه إلی الکُفر کُلِّه»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
233
«تَهَدَّمَتْ وَ اللهِ اَرْکانُ الهُدیٰ»
امیرالمؤمنین علیه السلام
241
«جعلته للمسلمین عیداً»
دعای عید فطر
353
«الحَمْدُ لِلهِ الَّذی لَمْ یَجْعَلْنی جاحِداً لِشَیءٍ مِنْ کتابِهِ. . .»
حضرت زهرا علیها السلام
205
«ذِکْرُ عَلیّ عِبادة»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
81
«رُبَّ حامِل فقهٍ الی مَنْ هُوَ أَفْقَهُ مِنه»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
300
«صَبٰراً عَلَی قَضائِک وَ لاٰمَعْبُودَ سِواکَ»
امام حسین علیه السلام
257
«الصلاة نور»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
317
«عَبْدی اَطِعْنی اَجْعَلُکَ مِثْلی»
حدیث قدسی
414
«عَظُمَ فِیما عِنْدَکَ رَغْبَتُه»
دعای کمیل
243
«عِنْدِ ذِکْرِ الصّالِحین یَنْزِلُ الرَّحْمة»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
81
«فَإنّ النورَ إذا وَقَعَ فِی القَلْبِ انْشَرَحَ وَ انْفَسَحَ. . . وَ الاستعدادِ لِلْمَوْتِ قَبْلَ نُزُولِ الفَوْتِ»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
318 - 323
«فانّه شافع مشفّع»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
280
«فَاجْعَل رُوحی فِی الأرواحِ الرابِحَة»
حضرت زهرا علیها السلام
151
«فَارْحَمْ فِی هذِهِ الدُّنْیا غُرْبَتی»
دعای ابوحمزه ثمالی
404
«فالصُّورَةُ صُورَةُ إنسانٍ وَ القَلْبُ قَلْبُ حیوان»
امیرالمؤمنین علیه السلام
332
«أَلْفَقْرُ فَخْرِی»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
389
«فَلَئِنْ صَیَّرْتَنِی لِلْعُقُوبٰاتِ مَعَ أَعْدائِکَ وَ جَمَعْتَ بَیْنی وَ بَیْنَ أَهْلِ بَلائِک وَ فَرَّقْتَ. . .»
دعای کمیل
65
«فَیَحْسَبُهُم مَرْضَیٰ وَ مَا بِالْقَوْمِ مِنْ مَرَضٍ»
امیرالمؤمنین علیه السلام
402
«قُرَّةُ عَیْنِی فِی الصَّلاةِ»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
223
«القلب حرم الله فلا تسکن حرم الله غیر الله»
امام صادق علیه السلام
243
«قیمةُ کلِّ امریء مٰایُحْسِنُه»
امیرالمؤمنین علیه السلام
69
ص:436
«کان رسول اللّه صلی الله علیه و آله أشجع الناس»
امیرالمؤمنین علیه السلام
49
«کُنْتُ سَمْعَهُ الّذی یَسْمَعُ بِهِ. . . وَ یَدَهُ الّتی یَبْطِشُ بها»
حدیث قدسی
166 - 167
«کَیْفَ أَصْبَحْتَ؟ قال: أَصْبَحْتُ یا رسولَ اللَّهِ مُوْقِناً. . .
هذا عَبْدٌ نَوَّر اللهُ قَلْبَه بِالایمان»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
204 - 206
«لا أَدَبَ لِمَنْ لاٰعَقْلَ لَهُ وَ لاٰمُرُوَّةَ لِمَنْ لاهِمَّةَ لَهُ. . . وَ مَنْ حَرُمَ عَن العَقْلِ حَرُمَهُما جمیعاً»
امام حسن علیه السلام
207-212،214
«لا اله الا الله حقّاً حقّاً لا اله الا الله عُبُودیةً و رقّاً لا اله الا الله ایماناً و صدقا»
دعای
امام زین العابدین علیه السلام
214
«لاشفیع أنجح من التوبة»
امیرالمؤمنین علیه السلام
281
«لایفکّ أسیرها»
امیرالمؤمنین علیه السلام
65
«لَنْ یَعْمَل ابنُ آدَمَ عَمَلاً أعْظمُ عِنْدَ اللهِ تَبارَکَ وَ تَعالی مِنْ رَجُلٍ قَتَلَ نبیاً وَ إماماً. . .»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
73
«مٰا تَرَکْتُ بَعْدِی فِتْنَةً أَضَرَّ عَلَی الرِّجالِ مِنَ النِّساء»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
72
«ما رأیت الّا جمیلاً»
حضرت زینب علیها السلام
86
«مٰا الْعَقْلُ؟ قال: مْا عُبِدَ بِهِ الرَحْمٰن وَ اکْتُسِبَ بِهِ الجَنانَ»
امام صادق علیه السلام
213 - 214
«مَحْبُوبَةً فِی اَرْضِکَ وَ سَمائک»
زیارت امین اللّه
88
«مِنْ أَیْنَ اکْتَسَبْتَ مٰالَکَ»
امام رضا علیه السلام
409
«مَنْ عَشَقَ شیئاً أعشیٰ بَصَرَه و أَمْرَضَ قَلْبَه. . . وَ أَماتَتِ الدُّنْیا قَلْبَهُ»
امیرالمؤمنین علیه السلام
52 - 53
«مَوْلایَ یا مولای انت المولی و انا العبد و هل یرحم العبد الا المولی»
امیرالمؤمنین علیه السلام
77
«نَوْمُ العالِمِ عِبادة»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
84
«وَ اَحْدَثَ لِکُلِّ ذَنبٍ توبةً»
رسول اللّه صلی الله علیه و آله
287
«وَ إذَا اسْتَقَامَ عَلَی هَذِهِ الِخصالِ فَذَاکَ تٰائِبٌ»
دعای سحر ماه رمضان
270
«و أنا عَبْدُکَ الضَّعیفُ الذَلیلُ الحَقیرُ المِسْکِینُ المُسْتَکِینُ»
دعای کمیل
184
«وَ حٰالِی فِی خِدْمَتِکَ سَرْمَداً»
دعای کمیل
255
ص:437
«و احفظنی برحمتک»
دعای کمیل
40
«الوضوء نور»
امام صادق علیه السلام
317
«وَ طابَتِ الاَرْضُ الَّتی فِیها دُفِنْتُمْ»
زیارت امام حسین علیه السلام
330
«هَلْ لِی مِنْ تُوبَةٍ نَعَمْ تابَ اللّهُ عَلَیکَ»
امام حسین علیه السلام
287 - 288
«یا باسِطَ الیَدَیْنِ بِالعَطِیَةِ»
امیرالمؤمنین علیه السلام
169
«یا بُنَیَّ امشِ خَلْفَ الاَسَدِ وَ الاسود و لاتمشِ خَلْفَ المرأة»
داود علیه السلام
71
«یا سَیّدی یا مَنْ إلیه مُعَوَّلی وَ یٰا مَنْ اِلیهِ شَکْوتُ اَحْوالی»
دعای کمیل
256
«یا عُدّتی فی کُربتی و یا صاحبی فی شدتی و یَا ولیّی فی نعمتی»
دعای سحر ماه رمضان
104
«یا غیاث المستغیثین»
دعای کمیل
258
«یٰا لَطیفُ اِرْحَمْ عَبْدَکَ الضَّعیف»
حدیث قدسی
76
«یا مَشْکُورَ الشَّاکِرینَ یَا جَلِیسَ. . .»
زیارت امام رضا علیه السلام
168
«یا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْاَبْصَارِ»
دعای نافله شب
184
«یٰا مَنْ یَقْبَلُ الیَسِیرَ وَ یَعْفُو عَنِ الکَثیرِ»
؟
270
مصرع اول
سراینده
صفحه
آب خضر گرچه ز جان خوشتر است
؟
89
آتش زدم آن خرقه پشمینه سالوس
فیض کاشانی
242
آدمی کو می نگنجد در جهان
مولوی
348
آفتاب آمد دلیل آفتاب
مولوی
220
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
حافظ شیرازی
417
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند
مولوی
307
احرام گرفته ام به کویت
نظامی گنجوی
223
از آن روزی که ما را آفریدی
باباطاهر عریان
139
از خدا جوییم توفیق ادب
مولوی
216
از دگر خوبان فزون تر نیستی
مولوی
145
اگر تیغ عالم بجنبد ز جای
؟
299
اگر لذت ترک لذت بدانی
سعدی شیرازی
400
ای کوی تو قبله روانم
؟
91
ای که در کوچه معشوقه ما می گذری
حافظ شیرازی
388
این ذوق و سماع ما مجازی نبود
؟
102
بر در کعبه سائلی دیدم
سعدی شیرازی
56
بود درد مو و درمونم از دوست
باباطاهر عریان
169
پرده به عراقی بساز یا به حجازی نواز
؟
165
تا که از جانب معشوق نباشد کششی
؟
86
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
حافظ شیرازی
298
ص:438
ص:
تو مگو ما را به آن شه بار نیست
مولوی
271
جان لقمان که گلستان خداست
مولوی
249
جمله معشوق است و عاشق پرده ای
مولوی
161،164،167
چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی
باباطاهر عریان
76
خدا خوان، با خدا دان فرق دارد
فروغی بسطامی
139
دانه ای در صیدگاه عشق بی رخصت مچین
صائب تبریزی
114
دلی کو با تو همراهست و همبر
فخرالدین
اسعد گرگانی
387
رقص آنجا کن که خود را بشکنی
مولوی
181، 184
رقص و جولان بر سر میدان کنند
مولوی
185
زیر و بالا، پیش و پس وصف تن است
مولوی
363، 367، 399
شاهد این مدعا خواهی اگر
؟
168
شب تاریک و سنگستان و من مست
باباطاهر عریان
299
شب مردان خدا روز جهان افروز است
سعدی شیرازی
404
طایر گلشن عشقم چه دهم شرح فراق
حافظ شیرازی
372
عالمی خواهم از این عالم بدر
شیخ بهایی
197
عشق از معشوق اول سر زند
؟
85
عشق که بازار بتان جای اوست
جامی
88
عشق هایی کز پی رنگی بود
مولوی
122
کار من جستجوی او دائم
؟
391
گر تو در این مرحله آسوده ای
؟
160
گر که از جانب معشوق نباشد کششی
؟
156
گفت لیلی را خلیفه کان تویی
؟
145
گیتی و خوبان آن در نظر آینه ای است
؟
352
ما از تو نداریم به غیر از تو تمنّا
سعدی شیرازی
333
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمده ایم
حافظ شیرازی
333
مجلس تمام گشت و به آخر رسید
سعدی شیرازی
377
ص:440
مطربانش از درون دف می زنند
مولوی
186
من خسته و ناتوان و زارم
؟
105
من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق
حافظ شیرازی
402
نالم به کویت حالی از درد جدایی
؟
123
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار
حافظ شیرازی
386، 388
نیست در این پرده به جز عشق کس
جامی
89
هر چه بر تو آید از ظلمات و غم
مولوی
115
هر که را جامه ز عشقی چاک شد
مولوی
96
هر که کند روی طلب سوی او
؟
86، 88
هرگز وجود حاضر و غایب شنیده ای
سعدی شیرازی
224
هر گیاهی که از زمین روید
؟
110
هزار مرتبه شستم دهان به مشک و گلاب
؟
256
یار را روی دل به سوی من است
فیض کاشانی
390
ص:441
آدم علیه السلام 201، 361
آل محمد، اهل بیت، ائمه معصومین علیهم السلام 27، 34، 45، 50، 52، 53، 61، 68، 71، 80، 84، 95، 101، 109، 111، 120، 127، 143، 146، 149، 159، 173، 189، 201، 202، 205، 209، 210، 219، 231، 247، 254، 261، 268، 279، 281، 286، 293، 311، 314، 322، 327، 339، 359، 377، 389، 395، 398، 401، 407، 412
آل یاسین، شیخ محمدحسن 197
ابراهیم علیه السلام 28، 29، 55، 80، 122، 129، 174، 261، 316، 317، 350، 351، 352، 353، 368
ابن ابی عمیر 203
ابن عباس 62، 63، 224، 225، 251
ابوبصیر 272
ابوبکر بن ابی قحافه 195
ابوجهل 261، 262
ابوحمزه 75
ابوحیان اندلسی 27، 28
ابوذر 341
ابوسعید 89
ابوطالب علیه السلام 152
ابولهب 261، 262
اسحاق علیه السلام 122، 316، 350، 351، 352
اسرائیلی ها 49
اسماعیل علیه السلام 368
أعمش 354
امام جواد علیه السلام 371
امام حسن عسکری علیه السلام 193، 204
امام حسن مجتبی علیه السلام 196، 207، 211، 212، 214، 238، 239، 320، 371
امام حسین، سیدالشهداء، اباعبداللّه علیه السلام 87، 139، 168، 196، 214، 215، 224، 241، 261، 271، 275، 287، 320، 322، 330، 348، 354، 355، 356، 369، 370، 372، 388
امام رضا علیه السلام 136، 271، 349، 362، 371، 400
امام زین العابدین، امام سجاد علیه السلام 75، 88، 182، 214، 215، 216، 273، 327، 328، 354، 371، 403، 404، 418
امام صادق علیه السلام 48، 56، 208، 213، 238، 239، 262، 272، 321، 347، 368، 369، 370، 371، 372
ص:442
ص:
امام علی، امیرالمؤمنین علیه السلام 33، 35، 36، 37، 40، 49، 52، 53، 62، 63، 65، 66، 69، 70، 77، 81، 89، 97، 115، 129، 137، 149، 152، 162، 163، 169، 178، 193، 194، 195، 198، 212، 225، 233، 234، 241، 255، 265، 266، 267، 271، 274، 281، 288، 332، 348، 371، 378، 389، 390، 398، 402، 403، 409، 410
امام کاظم، موسی بن جعفر علیه السلام 154، 193، 197، 314، 371
امام محمدباقر علیه السلام 371
امام مهدی، امام دوازدهم، امام عصر، امام زمان علیه السلام 71، 185، 192، 193، 315
امت پیغمبر صلی الله علیه و آله 220
انبیاء، پیامبران علیهم السلام 50، 52، 53، 55، 68، 75، 80، 101، 146، 150، 159، 201، 202، 205، 210، 223، 254، 264، 268، 286، 314، 317، 322، 327، 351، 382، 389، 398، 401
اهل سنت 224
بافقی، آیت اللّه شیخ محمدتقی 387
بانوی کاخ زلیخا
باباطاهر عریان 299
بروجردی، آیت اللّه 238
بغدادی، حاج علی 193
بنی عامر 145
بی بی شطیطه (خانم چرخریس) 314
پیامبر اسلام، محمد، رسول خدا صلی الله علیه و آله 27، 30، 35، 36، 45، 49، 50، 61، 62، 69، 71، 72، 73، 77، 80، 81، 84، 95، 109، 110، 117، 119، 127، 129، 130، 143، 149، 152، 159، 162، 173، 184، 189، 194، 195، 196، 201، 204، 205، 206، 212، 219، 220، 223، 231، 233، 234، 236، 237، 239، 247، 261، 262، 263، 265، 266، 267، 268، 269، 279، 281، 287، 293، 300، 311، 317، 318، 327، 328، 330، 333، 334، 339، 342، 343، 344، 353، 359، 362، 371، 377، 382، 384، 389، 395، 401، 404، 407
جامی 89
حائری، آیت اللّه شیخ عبدالکریم 387
حارثة بن نعمان 204، 205
حافظ 298
حجت، آیت اللّه 387، 388
حرّانی، حسن بن شعبه 320
حر بن یزید ریاحی 241، 242، 287
حسنین علیهما السلام 138، 238، 323
حلی، علامه 238
حواریون 213
حوریه دختر ملاهادی سبزواری 415
[حضرت] خدیجه علیها السلام 101، 146، 151، 152، 355
خوانساری، آیت اللّه سید محمدتقی 387
داود علیه السلام 71، 272
زلیخا 36، 39، 40، 45، 48، 49، 51، 52، 53، 54، 55، 61، 63، 75، 82، 83، 90، 93، 95،
ص:444
98، 99، 100، 101، 104، 109، 122، 123، 127، 139، 141، 143، 146، 152، 153، 155، 159، 160، 166، 167، 173، 175، 176، 219، 229، 231، 237، 240، 241، 242، 243، 247، 248، 339، 345، 346، 348، 353، 377، 385، 386، 405، 407
زینب کبری علیها السلام 86، 101، 146، 215
زینبین علیهما السلام 138
سبزواری، ملا هادی 413، 414، 415، 416، 417
سعدی 56
سلمان فارسی 90، 263، 341
سلیمان علیه السلام 174، 319
شعیب علیه السلام 251
شمر 168
شوهر زلیخا 99
شیخ انصاری 238
شیخ بهایی 315
شیخ طوسی 370، 371
صدر، آیت اللّه سید صدر الدین 387
صدرالمتألهین 414، 416
صد و بیست و چهار هزار پیامبر انبیا، پیامبران علیهم السلام
صفوان بن یحیی 202، 203
صهیونیسم 49
عبدالقیوم فرزند ملا هادی سبزواری 415
عبدالله بن ابی قحافه 195، 196
عزیز مصر (پادشاه مصر) 45، 153، 154، 175، 191، 225، 226، 242، 301، 306، 345، 346
علی اصغر علیه السلام 257
علی اکبر علیه السلام 90، 257
عمر بن خطاب 224
عمرو بن عبدود 233
عیسی علیه السلام 55، 146، 174، 213، 261، 327، 328، 399
[حضرت] فاطمه زهرا علیها السلام 66، 83، 101، 151، 152، 162، 163، 205، 323، 355، 356، 371
فرزندان ملا هادی سبزواری 415
فرزندان یعقوب علیه السلام (برادران یوسف علیه السلام) 274، 294، 297، 300، 304، 306، 383
فرعون 53، 129، 130، 139، 254، 262، 398
فضیل عیاض 287، 288
فلوطین 297
فیض، آیت اللّه 387
فیض کاشانی 223، 335
قارون 53
قمر بنی هاشم علیه السلام 138، 139، 257
کارل 241
کبیر، آیت اللّه 387
کرمانی، آیت اللّه سیدجواد 414، 415، 416
کلیم اللّه موسی علیه السلام
کلینی، ثقة الاسلام 204
لقمان 249
لیلی 145
مجنون 145
ص:445
محمد، فرزند ملا هادی سبزواری 413
[حضرت] مریم علیها السلام 101، 139، 146، 213
مسیح علیه السلام عیسی علیه السلام
معاویه 129، 137، 138، 139
ملا صدرا صدرالمتألهین
موسی بن عمران علیه السلام 53، 55، 129، 130، 137، 139، 174، 194، 195، 251، 253، 254، 261، 323، 360، 363
میثم تمار 202
نراقی 381
نفیسه، سیده (عروس امام صادق علیه السلام) 238
نمرود 129، 262، 398
نمرودیان 174
نوح علیه السلام 55
نوریه دختر ملا هادی سبزواری 415
یزید 139
یعقوب علیه السلام 87، 122، 144، 176، 274، 301، 316، 350، 351، 352
یوسف علیه السلام 39، 40، 45، 47، 48، 51، 53، 54، 55، 56، 61، 62، 63، 71، 75، 76، 81، 82، 83، 87، 88، 90، 93، 95، 98، 99، 101، 104، 109، 122، 123، 127، 139، 141، 143، 146، 152، 153، 155، 159، 160، 161، 165، 166، 167، 171، 173، 175، 176، 177، 178، 180، 181، 189، 191، 219، 221، 222، 225، 226، 227، 228، 229، 231، 232، 234، 236، 240، 241، 242، 245، 247، 248، 274، 293، 294، 295، 300، 301، 304، 305، 306، 312، 313، 315، 318، 339، 345، 346، 347، 348، 350، 352، 353، 359، 377، 383، 385، 386، 387، 405، 407، 411، 412
یونس علیه السلام 189، 302، 303، 304
یهودا 305
آمریکا 49، 135، 368، 382
اراک 387
اروپا 49، 135، 366، 382
اسکندریه 297
ایران 49، 183، 286، 350
بغداد 195، 197
بلخ 284
بندر عباس 413
پاریس 397
پنجره فولاد - مشهد 400، 403
تهران 25، 43، 59، 79، 93، 107، 125، 141، 157، 171، 187، 193، 199، 217، 229، 245، 259، 277، 291، 309، 325، 337، 357، 375، 393، 397، 405
جده 413
چین 366
حسینیه همدانی ها - تهران 25، 43، 59، 79، 93، 107، 125، 141، 157، 171، 187، 199، 217، 229، 245، 259، 277، 291، 309، 325، 337، 357، 375، 393، 405
خیبر 193، 195
دامغان 135
دانشگاه رضوی - مشهد 400
سبزوار 413، 414، 416، 417
سقاخانه اسماعیل طلا - مشهد 400
صفا 383
طرقبه 402
قاهره 239
قم 387، 388
کاظمین 197، 371
کربلا 185، 330، 355، 356، 369
کرمان 413، 414، 415، 417
کعبه 56، 57، 73، 74، 113، 224
کنعان 294
کوفه 65، 77
لندن 397
مدرسه میرزا جعفر - مشهد 400
مدین 251
مدینه 65، 77، 193، 239، 371
مروه 383
مسجد الحرام 113، 224، 383
مشهد 185، 371، 400، 402
مصر 45، 61، 153، 154، 175، 176، 219، 221، 225، 226، 227، 238، 239،
ص:446
ص:
242، 251، 252، 254، 274، 294، 295، 297، 301، 345، 346، 350
مکه 113، 383، 413
منی 313
نجف 193، 198، 371
نیشابور 89، 136، 349
1. قرآن، ترجمه استاد انصاریان
2. الإختصاص، شیخ مفید، 1 جلد، انتشارات کنگره جهانی شیخ مفید، قم، 1413 ه. ق
3. الإرشاد، شیخ مفید، 2 جلد در یک مجلد، انتشارات کنگره جهانی شیخ مفید، قم، 1413 ه. ق
4. إرشاد القلوب، حسن بن ابی الحسن دیلمی، دو جلد در یک مجلد، انتشارات شریف رضی، 1412 ه. ق
5. الأمالی، شیخ صدوق، 1 جلد، انتشارات کتابخانه اسلامیه، 1362 ه. ش
6. الأمالی، شیخ طوسی، 1 جلد، انتشارات دارالثقافة، قم، 1414 ه. ق
7. أعلام الدین، شمسی حسن بن ابی الحسن دیلمی، 1 جلد، مؤسسه آل البیت علیهم السلام، قم، 1408 ه. ق
8. إعلام الوری، امین الاسلام فضل بن حسن طبرسی، 1 جلد، دارالکتب الإسلامیة، تهران
9. إقبال الأعمال، سید علی بن موسی بن طاوس، 1 جلد، دار الکتب الإسلامیة، تهران، 1367 ه. ش
10. بحار الأنوار، علامه مجلسی، 110 جلد، مؤسسة الوفاء بیروت، لبنان، 1404 ه. ق
11. بصائر الدرجات، محمد بن حسن بن فروخ صفار، 1 جلد، انتشارات کتابخانه آیت الله مرعشی، قم، 1404 ه. ق
12. تحف العقول، حسن بن شعبه حرانی، 1 جلد، انتشارات جامعه مدرسین، قم، 1404 ه. ق
13. ترجمه مجمع البیان فی تفسیر القرآن، مترجمان، ناشر: انتشارات فراهانی، تهران، 1360 ه. ش
14. تفسیر العیاشی، محمد بن مسعود عیاشی، 2 جلد، چاپخانه علمیه، تهران، 1380 ه. ق
15. تفسیر قمی، علی بن ابراهیم بن هاشم قمی، 2 جلد، مؤسسه دارالکتاب، قم، 1404 ه. ق
16. تفسیر نمونه، مکارم شیرازی، ناصر، ناشر: دار الکتب الإسلامیة، تهران، 1374 ه. ش
17. ثواب الأعمال، شیخ صدوق، 1 جلد، انتشارات شریف رضی، قم، 1364 ه. ش
18. جامع الأخبار، تاج الدین شعیری، 1 جلد، انتشارات رضی، قم، 1363 ه. ق
19. الجواهر السنیة - کلیات حدیث قدسی، محدث عاملی - زین العابدین کاظمی خلخالی، ناشر:
انتشارات دهقان
ص:448
ص:
20. الخرائج و الجرائح، قطب الدین راوندی، 3 جلد، مؤسسه امام مهدی علیه السلام، قم، 1409 ه. ق
21. الخصال، شیخ صدوق، دو جلد در یک مجلد، انتشارات جامعه مدرسین، قم، 1403 ه. ق
22. درخشان پرتوی از اصول کافی، سید محمد حسینی همدانی، 6 جلد، ناشر: چاپخانه علمیه، قم
23. روضة الواعظین، محمد بن حسن فتال نیشابوری، 1 جلد، انتشارات رضی، قم
24. شجرة طوبی، الشیخ محمد مهدی الحائری، ناشر: منشورات المکتبة الحیدریة و مطبعتها النجف الأشرف، 1385 ه. ش
25. شرح الأسماء الحسنی، الملا هادی السبزواری، ناشر: منشورات مکتبة بصیرتی، قم، ایران
26. شرح فصوص الحکم، مؤید الدین جندی
27. صحیفه سجادیه، ترجمه استاد انصاریان
28. علل الشرائع، شیخ صدوق، 1 جلد، انتشارات مکتبة الداوری، قم
29. عوالی اللآلی، ابن ابی جمهور احسائی، 4 جلد، انتشارات سید الشهداء علیه السلام، قم، 1405 ه. ق
30. عیون أخبار الرضا علیه السلام، شیخ صدوق، 2 جلد در یک مجلد، انتشارات جهان، 1378 ه. ق
31. غرر الحکم و درر الکلم، عبدالواحد بن محمد تمیمی آمدی، 1 جلد، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی، قم، 1366 ه. ش
32. فلاح السائل، سید علی بن موسی بن طاوس، 1 جلد، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی، قم
33. قصص الأنبیاء علیهم السلام، سید نعمت الله جزائری، 1 جلد، انتشارات کتابخانه آیت اللّه مرعشی، قم، 1404 ه. ق
34. الکافی، ثقة الاسلام کلینی، 8 جلد، دار الکتب الإسلامیة، تهران، 1365 ه. ش
35. کامل الزیارات، ابن قولویه قمی، 1 جلد، انتشارات مرتضویه، نجف اشرف، 1356 ه. ق
36. کتاب سلیم بن قیس، سلیم بن قیس هلالی کوفی، 1 جلد، انتشارات الهادی، قم، 1415 ه. ق
37. کشف الغمة، علی بن عیسی إربلی، 2 جلد، چاپ مکتبة بنی هاشمی، تبریز، 1381 ه. ق
38. کنز العمال، المتقی الهندی، 16 جلد، مصادر عامه، نشر موسسه الرساله، بیروت، 1409 ه. ق
39. لسان العرب، ابن منظور، ناشر: نشر أدب الحوزة، قم، 1405 ه. ق
40. اللهوف، سید علی بن موسی بن طاوس، 1 جلد، انتشارات جهان، تهران، 1348 ه. ش
41. مجمع البحرین، الشیخ الطریحی، ناشر: مکتب النشر الثقافة الإسلامیه، 1408 ه. ق
42. مجموعة ورام، ورام بن ابی فراس، 2 جلد در یک مجلد، انتشارات مکتبة الفقیه، قم
43. المحاسن، احمد بن محمد بن خالد برقی، 1 جلد، دار الکتب الإسلامیة، قم، 1371 ه. ق
44. مستدرک الوسائل، محدث نوری، 18 جلد، مؤسسه آل البیت علیهم السلام، قم، 1408 ه. ق
ص:450
45. المصباح، ابراهیم بن علی عاملی کفعمی، 1 جلد، انتشارات رضی، قم، 1405 ه. ق
46. مصباح الشریعة، امام صادق علیه السلام، 1 جلد، مؤسسة الأعلمی للمطبوعات، 1400 ه. ق
47. مصباح المتهجد، شیخ طوسی، 1 جلد، مؤسسه فقه الشیعه، بیروت، 1411 ه. ق
48. معارف و معاریف، حسینی دشتی، مصطفی، موسسه فرهنگی آرایه
49. معانی الأخبار، شیخ صدوق، 1 جلد، انتشارات جامعه مدرسین، قم، 1361 ه. ش
50. مفاتیح الجنان، ترجمه استاد انصاریان
51. مکارم الأخلاق، رضی الدین حسن بن فضل طبرسی، 1 جلد، انتشارات شریف رضی، قم، 1412 ه. ق
52. مناقب آل أبی طالب علیه السلام، ابن شهرآشوب مازندرانی، 4 جلد، مؤسسه انتشارات علامه، قم، 1379 ه. ق
53. من لایحضره الفقیه، شیخ صدوق، 4 جلد، انتشارات جامعه مدرسین، قم، 1413 ه. ق
54. نور الأفهام فی علم الکلام، السید حسن الحسینی اللواسانی، ناشر: مؤسسة النشر الإسلامی التابعة لجماعة المدرسین، قم، 1425 ه. ق
55. نهج البلاغه، ترجمه استاد انصاریان
56. نهج الفصاحة مجموعه کلمات قصار حضرت رسول صلی الله علیه و آله، ابوالقاسم پاینده (معاصر) ، ناشر: دنیای دانش
57. وسائل الشیعة، شیخ حر عاملی، 29 جلد، مؤسسه آل البیت علیهم السلام، قم، 1409 ه. ق
58. ینابیع المودة لذوی القربی، القندوزی، انتشارات دار الاسوه، 1416 ه. ق
ص:451