نشاط در سيره ائمه عليهم السلام

مشخصات كتاب

نشاط در سيره ائمه عليهم السلام

رضا وحيد

تهيه كننده و ناشر: مركز پژوهش هاي اسلامي صدا و سيما

صفحه آرا: محمد صادقي

چاپ: اول / 1393

شمارگان: 0000 جلد

شابك: 0 - 000 - 514 - 964 - 978

كليه حقوق چاپ و نشر محفوظ است

نشاني: قم، بلوار امين، مركز پژوهش هاي اسلامي صداوسيما؛

تلفن: 32915511- 025 دورنگار: 32915510

تهران: خيابان جام جم، ساختمان شهيد رهبر، طبقه زير زمين؛

تلفن: 22014738 - 021 نمابر: 22164997

دفتر خراسان: مشهد، خيابان امام خميني رحمه الله ، جنب باغ ملي، ساختمان صبا، طبقه سوم؛ تلفن: 2215108 - 0511 نمابر: 2215106

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

مقدمه

مقدمه

نشاط از ضروريات زندگي انسان هاست و اهميت آن بر هيچ كس پوشيده نيست. از آنجا كه اسلام دين فطرت است و براي همه نيازهاي طبيعي برنامه دارد، مسئله نشاط در زندگي را نيز مورد توجه قرار داده است تمام احاديثي كه درباره تبسم، خنده، خوشحال كردن، نظافت، طبيعت گردي و... آمده بيانگر اهميت عنصر نشاط در زندگي است. آنچه كه تذكرش لازم است اين است كه اسلام نشاط را به دو قسم تقسيم مي كند نشاط خوب و نشاط بد، اسلام با اولي موافق و با دومي مخالف است. هرگونه نشاطي كه اسباب آن مشروع و مجاز باشد از قسم نشاط خوب است و هرگونه نشاطي كه اسباب آن غير مشروع و حرام باشد از قسم نشاط بد است.

در اين نوشتار سعي داريم به تبيين اين دو قسم نشاط در سيره ائمه عليهم السلام در قالب سه فصل بپردازيم.

ص: 8

ص: 9

فصل اول:كليات

اشاره

فصل اول:كليات

زير فصل ها

نشاط چيست؟

تفاوت نشاط با شادي

تفاوت نشاط با اميد

نگرش اسلام به نشاط در اجتماع

ص: 10

ص: 11

نشاط چيست؟

نشاط چيست؟

پيش از پرداختن به موضوع اصلي، مناسب است معناي نشاط را بيان و مفهوم آن را مشخص كنيم.

«نشاط» در لغت به معناي خوشي، خرمي، سرور، شادي، طرب، خرسندي، سرزندگي، زنده دلي و خوشدلي است.(1) البته در بسياري از موارد، «شادي» و «نشاط» به يك معنا به كار رفته اند.

در تفسير نمونه ذيل آيه دوم سوره نازعات آمده است: «وَالنَّاشِطَاتِ نَشْطًا؛ و سوگند به آن گيرندگان جان كه اين كار را با نشاط و نرمي به انجام مي رسانند».

گفته اند: «النشط، به معني گرفتن و جذب كردن با آساني و نرمي است و معني در اينجا آن است كه فرشتگان، ارواح مؤمنان را با فراهم آوردن نشاط براي ايشان از بدنشان جدا مي كنند، همان گونه كه چون زانوبند و دست بند از دست شتر برداشته شود، نشاطي به شتر دست مي دهد. از اينجا معلوم مي شود كه سوگند مربوط به ملك الموت و دستياران او در دو حالت است: يكي، گرفتن جان كافران به نيرو و شدت


1- 1علي اكبر دهخدا، لغت نامه، ج 13، ص 198713.

ص: 12

(غرقا) و ديگري، گرفتن جان مؤمنان به نشاط و مهرباني».(1)

همچنين ذيل همين آيه در تفسير الميزان آمده است: «كلمه «نشط» به معناي جذب و نيز خروج و اخراج به ملايمت و سهولت است و نيز به معناي گره گشايي است. بعضي از مفسرين گفته اند: مراد از «ناشطات» ملايكه اي هستند كه ارواح را از اجساد بيرون مي كشند. بعضي ديگر گفته اند: مراد، ملايكه مخصوص هستند كه مأمور گرفتن جان هاي مؤمنين از اجسادشان به رفق و سهولتند...».

براي شناخت كلمه اي، بهتر است آثار و فوايد آن بررسي شود. در احاديث فراواني، از نشاط و تأثير آن در جامعه صحبت به ميان آمده است. براي شناخت بهتر مفهوم نشاط، به تعدادي از اين احاديث اشاره مي كنيم:

وَ قَالَ امِيرَ المؤمنين عليه السلام فِي قَوْلِهِ تَعَالَي وَ لا تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ الدُّنْيا قالَ لَا تَنْس صِحَّتَكَ وَ قُوَّتَكَ وَ شَبَابَكَ وَ غِنَاكَ وَ نَشَاطَكَ اَنْ تَطْلُبَ الْآخِرَةَ؛(2)

در معني اين آيه كريمه كه فرموده است: فراموش نكن نصيب و بهره خود را از دنيا، اميرالمؤمنين علي عليه السلام فرمود: فراموش مكن صحت بدن و قوّت آن و جواني و غني و بي نيازي و نشاط خود را كه با اينها آخرت را طلب كني.

حضرت امير عليه السلام در توصيف صفات مؤمن براي همام، يكي از اين صفات را نشاط مي نامد: «تَرَاهُ بَعِيداً كَسَلُهُ دَائِماً نَشَاطُهُ؛ كسي كه تنبلي از او


1- ناصر مكارم شيرازي، تفسير نمونه، ج 26، ص 75.
2- ديلمي، ارشاد القلوب الي الصواب، ج 1، ص 25؛ محمدباقر مجلسي، بحارالانوار، ج 70، ص 73.

ص: 13

دور است، در نشاط مي بيني».(1)

البته اگر كلمه «فرح» را نيز مترادف نشاط قرار دهيم، مي توان گفت در قرآن كريم 25 بار اين كلمه با مشتقاتش آمده است، اما با توجه به تفاوت معنايي فرح بانشاط به اين كلمه نمي پردازيم و به تفاوت شادي و نشاط در ادامه مطالب، اشاره خواهيم كرد.

دانشمندان نيز از شادي تعريفي بيان كرده اند كه بيشتر به مفهوم نشاط نزديك است. براي نمونه، «ماتلين، گارون و مارتين و لر، شادكامي را هيجان مثبت؛ رضايت از زندگي و نبود هيجان منفي از جمله افسردگي و اضطراب مي دانند. آنها روابط مثبت با ديگران، هدفمند بودن زندگي، رشد شخصيت و دوست داشتن ديگران و طبيعت را بخشي از شادكامي دانستند.»(2) اين تعريف، بيشتر به طرف نشاط پيش مي رود تا به شادي.

به هر حال، جامع ترين معنايي كه مي توان براي شادماني و نشاط بيان كرد، تعريف وينهون است. وي در كتابش مي نويسد:

شادماني به قضاوت فرد از درجه يا ميزان مطلوبيت كيفيت زندگي اطلاق مي شود و به عبارت ديگر، شادماني به اين معناست كه فرد چه قدر زندگي خود را دوست دارد.(3)

نشاط از زاويه هاي گوناگوني تعريف و تشريح شده است و به نظر انديشمندان، ضرورت و نياز اساسي انسان به شمار مي آيد. چه كسي


1- محمدبن علي بن بابويه، امالي الصدوق، ص 573.
2- علي رضا بخشايش و مهناز مرتضوي و محمود حائري، «بررسي تطبيقي شادي و نشاط از ديدگاه اسلام و روان شناسي»، فرهنگ در دانشگاه اسلامي، سال اول، زمستان 1390، ش1، ص87 .
3- علي رضا بخشايش و مهناز مرتضوي و محمود حائري، «بررسي تطبيقي شادي و نشاط از ديدگاه اسلام و روان شناسي»، فرهنگ در دانشگاه اسلامي، سال اول، زمستان 1390، ش1، ص87

ص: 14

مي تواند مدعي باشد كه به نشاط نياز ندارد؟ بي شك، اساس جهان هستي و پديده هاي آن به گونه اي طراحي شده اند كه در آدمي نشاط ايجاد مي كنند. از آنجا كه نشاط، ناكامي و نااميدي، ترس و نگراني را از آدمي دور مي سازد، محققان به ايجاد و تثبيت آن در انسان، سفارش هاي فراواني كرده اند.

پس در تعريف كلي مي توان گفت، نشاط همان حالت روحي و دروني است كه يك فرد نسبت به اطراف خود دارد و سبب مي شود زندگي اش را با لذت پي گيري كند.

تفاوت نشاط با شادي

تفاوت نشاط با شادي

گرچه در بيشتر موارد، شادي و نشاط به يك معنا استفاده مي شوند، در نگاه دقيق علمي بين اين دو واژه تفاوت هايي وجود دارد كه ريشه اين تفاوت ها در لغت است. معادل عربي «شادي»، فرح و سرور است و به معناي خوشحالي و خشنودي است و نمود آن بيشتر در خنده و تبسم است. «نشاط و شادابي» به معناي سرحال بودن و سرزندگي و ميل و رغبت داشتن به كار است كه در فعاليت و تكاپو آشكار مي شود. ازاين رو، مي توان گفت گاهي نشاط و شادي، هر دو با هم جمعند و آن زماني است كه فرد، هم شاد است و هم سرحال و بانشاط و زماني از هم جدايند؛ يعني گاهي فرد بانشاط و سرحال است، ولي شاد نيست. براي درك بهتر تفاوت بين شادي و نشاط به چند روايت اشاره مي كنيم:

امام جعفر صادق عليه السلام مي فرمايد: «يكي از لشكريان عقل، نشاط است و ضد آن كسالت مي باشد و نيز يكي ديگر از لشكريان عقل شادي است،

ص: 15

كه ضد آن اندوه مي باشد».(1)

در اين روايت، بين شادي و نشاط تفاوتي برقرار است؛ زيرا نبود نشاط سبب كسالت و بي حالي مي شود و نبود شادي، اندوه را به ارمغان مي آورد.

حضرت علي عليه السلام مي فرمايد: «به عمل (خود) ادامه بده، چه در حال نشاط و چه در حال سستي و كاهلي».(2)

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله نشانه هاي رياكار را چنين برمي شمارد: «رياكننده سه علامت دارد: وقتي تنهاست تنبل و بي حال است، وقتي كسي نزد اوست، بانشاط و سرحال است، وقتي كاري انجام مي دهد، دوست دارد در كارش ستايش شود».(3)

در اين روايات، كسالت و بي حالي مقابل نشاط قرار گرفته است، نه اندوه. به همين دليل، شخص مي تواند غمگين و در عين حال بانشاط نيز باشد.

البته اين نكته اهميت دارد كه در مقالات علمي و ارجاعاتي كه در كتاب ها آورده مي شود، معمولاً شادي و نشاط را به يك معنا آورده اند.

تفاوت نشاط با اميد

تفاوت نشاط با اميد

اميد در تعريف اصطلاحي عبارت است از: «سرور و نشاط قلب به خاطر انتظار آنچه محبوب اوست، به شرط آنكه وقوعش متوقع و منتظر بوده و سببي عقلاني داشته باشد و انتظار انسان به اين خاطر باشد كه اكثر


1- محمد بن يعقوب كليني، اصول كافي، ج1، ص20 .
2- محمد باقر مجلسي، بحارالانوار، ج72، ص288.
3- محمد باقر مجلسي، بحارالانوار، ج72، ص288

ص: 16

اسباب آن فراهم است. در اين صورت، نام اميد بر اين انتظار، صادق است و انسان براي رسيدن به آن تلاش خواهد كرد».(1)

اين تعريف كاملاً با نشاط تفاوت دارد. اميد، زيربناي ايجاد نشاط است؛ يعني تا زماني كه فرد به تحقق يك خواسته اميد نداشته باشد، هرگز نشاط و سرزندگي در انجام آن نخواهد داشت. اين دو ارتباط رتبي دارند و از لحاظ مفهوم با يكديگر مغايرند؛ زيرا اميد بر تحقق تصميم گيري هاي فرد اثر مستقيم مي گذارد، اما نشاط فرآيندي پس از تصميم است و در فعاليت هايي بروز مي كند كه انسان يا در حال انجام است يا بايد انجام دهد؛ بدين معنا كه تصميم خود را گرفته و عمل مورد نظرش را برگزيده است.

نگرش اسلام به نشاط در اجتماع

نگرش اسلام به نشاط در اجتماع

اسلام ديني است كه به تمام وجوه انسان توجه دارد و از هيچ كدام غافل نشده است. از اين رو، وقتي از نشاط صحبت مي شود، مي توانيم به اسلام رجوع و به عنوان منبعي الهي از آن استفاده كنيم. در اسلام: «شادي حالت ابتهاج و نشاطي است كه تحت تأثير عوامل مختلف بر انسان عارض مي شود كه در آن حالت، روح انسان به درجه رضايت و گشايش مي رسد. از نظر اسلام، شادي، آدمي را از تنبلي رهانيده و سرزنده و سرحال مي سازد».(2)

شهيد مرتضي مطهري، با رويكردي روان شناسانه و اسلامي مي گويد:


1- سيد عبدالله شبر، اخلاق، ترجمه: شيخ محمدرضا جباران، ص 380.
2- محمدرضا كاشفي، پرسش ها و پاسخ ها (دفتر اول، خداشناسي و فرجام شناسي)، صص 75 _ 78 .

ص: 17

«سرور، حالت خوش و لذت بخشي است كه از علم و اطلاع بر اينكه يكي از هدف ها و آرزوها انجام يافته يا خواهد يافت، به انسان دست مي دهد و غم و اندوه، حالت ناگواري و دردناكي است كه از اطلاع بر انجام نشدن يكي از هدف ها و آرزوها به انسان دست مي دهد».(1)

گروهي در بين مسلمانان، با شادي و نشاط مخالفند وآن را سبب دوري انسان از كمال مي دانند. شهيد بهشتي ضمن بيان خاطره اي، در مقابلشان قد علم مي كند و مي گويد: «قرنهاي متمادي به استناد برخي از روايات صوفيانه كه نمي تواند هيچ ارتباط اصيلي با قرآن كريم و با پيشوايان اسلام داشته باشد، تفريح كردن، نشاط در زندگي داشتن و امثال اينها را براي يك مسلمان ارزنده، نقطه ضعف معرفي مي كرده اند.

در آغاز دوران بلوغ، حدود چهارده _ پانزده ساله بودم و تحصيلات علوم اسلامي را هم تازه شروع كرده بودم. به حكم آن نشاط و شادابي كه انسان در آن سن دارد، پيش يا بعد از مباحثه و پيش يا بعد از درس، دوستان مي گفتند، مي خنديدند و مي گفتيم و مي خنديديم. يكي از رفقا با من هم مباحثه بود، ولي سن او از من چند سال بيشتر بود. او بازار را رها كرده و به تحصيلات علوم اسلامي آمده بود؛ بزرگ شده در جلسات مذهبي معمولي مثل هيئت ها بود. ايشان وقتي ما مي خنديديم، مي گفت فلاني، حالا كه آغاز دوران تحصيل علوم اسلامي است، بهتر است كه خودمان را عادت بدهيم كه نخنديم يا كمتر بخنديم. گفتم: چرا؟ گفت: خب، آيه قرآن است: «فَلْيَضْحَكُواْ قَلِيلاً وَ لْيَبْكُواْ كَثِيرًا؛ كم بخنديد و زياد بگرييد.» (توبه: 82) در آن موقع كه ايشان اين آيه و يكي دو حديث به اين


1- مرتضي مطهري، مقالات فلسفي، ج 2، ص 66 .

ص: 18

مناسبت مي خواند، من فكر نكردم كه بروم مطالعه كنم. آغاز دوران تحصيل بود و آن موقع اصولاً آدم به اين فكر نمي افتد كه هنوز مطالعات و معلوماتش خيلي محدود است. فكر نكردم كه بروم مطالعه كنم، ريشه كار را دربياورم. به او گفتم: بالاخره به من بگو ببينم اين خنديدن كار حرامي است يا نه؟ گفت: نه، حرام نيست، ولي خب، بهتر است يك مسلمان زبده و ورزيده نخندد. گفتم: حالا كه حرام نيست، من مي خندم؛ براي اينكه فطرت من نمي تواند اين تعليم را فعلاً بپذيرد و چون تعليم مربوط به واجب و حرام نيست، باشد تا بعد ببينم چه مي شود.

چند سالي گذشت. مطلب از خاطر من رفته بود. اين مسئله، اولين مطلبي بود كه من به صورت مستقل بر اساس قرآن و كتاب و سنت، مطالعه اي تحقيقي را درباره اش شروع كرده بودم. به مناسبت آن مطلب، بنا گذاشتم يك بار قرآن را از اول تا آخر با دقت به صورت يك كتابي كه مي خواهم براي من كتاب علمي باشد، بررسي كنم. رسيدم به اين آيه. ديدم عجب! اين آيه در قرآن هست، صحيح است، اما مطلب، درست نقطه مقابل آن مطلبي است كه آن آقا از آن فهميده بود. مطلب اين است كه پيغمبر دستور صادر كرده بود كه بايد همه نيروهاي قابل، براي شركت در مبارزه عليه كفار و مشركيني كه به سرزمين اسلامي هجوم آورده بودند، بسيج شوند. براي يك بسيج عمومي فرمان صادر كرده بودند. عده اي با بهانه هاي مختلف از شركت در اين لشكركشي، خودداري و از فرمان بسيج خدا و پيغمبر تخلف كرده بودند. حالا اين آيات قرآن مي گويد: لعنت خدا باد بر اين كساني كه ديدند پيغمبر با انبوه مسلمان ها به ميدان نبرد مي رود، اما باز هم زندگي دوستي، آنها را وادار كرد از فرمان خدا و رسول تخلف كنند و بمانند. لعنت خدا بر آنها باد!

ص: 19

محروم باد اين گروه از رحمت حق! به دنبال آن و به عنوان يك نفرين مي گويد: «از اين پس، اين گروه نافرمان كم بخندند و زياد بگريند.» اين را به عنوان يك كيفر و نفرين بر اين گروه نافرمان مي گويد. به كيفر اين تخلف از فرمان خدا و رسول، از اين پس كم بخندند و زياد بگريند. خنده در زندگي آنها كم باد و گريه در زندگي آنها فراوان باد!

اين نوع استنباطهاي نابجا و تلقين آن به مسلمانان، به اضافه عوامل ديگر، سبب شد كه توجه جامعه ما به مسئله تفريح كم باشد».(1)

بنابراين، اسلام، نشاط و شادابي را مي پذيرد و نداشتن آن را عذاب براي افراد مي داند و به عنوان نفرين به كار مي برد.


1- روزنامه خراسان، 6/4/1384، ص 7.

ص: 20

ص: 21

فصل دوم:عوامل نشاط هاي پسنديده

اشاره

فصل دوم:عوامل نشاط هاي پسنديده

زير فصل ها

1. گسترش فرهنگ عفو و بخشش

2. ورزش عمومي

3. همراهي در شادي و غم

4. كار و تلاش

5. كمك به نيازمندان

6. نبود شكاف طبقاتي

7. وفاي به عهد

8. مبارزه با رشوه خواري و رانت

9. شوخي و مزاح

ص: 22

ص: 23

1. گسترش فرهنگ عفو و بخشش

اشاره

1. گسترش فرهنگ عفو و بخشش

عفو و بخشش از فضايل اخلاقي است كه اسلام بر آن تأكيد بسياري داشته تا جايي كه معتقد است اگرچه قصاص حق طبيعي و حلال هر فرد است، ولي گذشت بهتر است تا اينكه حكم قصاص اجرا شود. حضرت امام سجاد عليه السلام در فرازهايي از دعاي مكارم الاخلاق مي فرمايد: «خداوندا! مرا ثابت قدم و استوار بدار، تا با ناخالصان و دغل ها، خيرخواهانه برخورد كنم و هركس از من دوري گزيد، من به او نيكي كنم و به كسي كه مرا محروم كرده، بذل و عطا كنم و با آن كه با من قطع رابطه كرده، بپيوندم و كسي را كه غيبت مرا كرده است، به خوبي ياد كنم. توفيقم ده كه نيكي را سپاس گزار باشم و از بدي، چشم پوشم و در گذرم».(1)

با دقت در اين دعا مي توان دريافت كه سراسر دين اسلام، گذشت است و با كينه ورزي و انتقام جويي، ميانه اي ندارد. البته گاهي هم به نبخشيدن توصيه كرده است؛ آنجايي كه بخشش فرد سبب شود گناه كار بر كار خودش استوارتر بشود و جري تر بگردد، در اين موارد نبايد آن شخص را بخشيد و بايد او را بازخواست كرد. حضرت علي عليه السلام مي فرمايد: «اَلْعَفُوُ يُفْسِدُ مِنَ اللَّئيمِ بِقَدْرِ اِصْلاحِهِ مِنَ الْكَريمِ؛ عفو و گذشت، افراد


1- امام زين العابدين، صحيفه سجاديه، دعاي 20.

ص: 24

لئيم و پست را فاسد مي كند، به همان اندازه كه افراد باشخصيت را اصلاح مي نمايد».(1)

بنابراين عفو و بخشش امري دو سويه است. در يك طرف فردي قرار دارد كه عمل اشتباهي بر عليه شخصي انجام داده است. و در طرف ديگر شخصي قرار دارد كه قدرت دارد و تلافي مي كند. حال اگر اين شخص، فرد خطاكار را ببخشد با اينكه مي تواند او را مجازات كند موجب نشاط در فرد خطاكار مي شود.

تأثير عفو بر جامعه

اشاره

تأثير عفو بر جامعه

همان طور كه عفو كردن اثر فراواني روي عفوكننده و عفوشونده دارد، در جامعه نيز گذشت كردن، بر اجتماع و مردم اثراتي دارد كه از آن جمله مي توان به اين موارد اشاره كرد:

الف) جلوگيري از ناهنجاري

الف) جلوگيري از ناهنجاري

عفو و گذشت جلو ناهنجاري ها، كينه ها و خشونت ها را مي گيرد. در نتيجه، پايداري زندگي اجتماعي و خانواده را به دنبال دارد. رسول گرامي اسلام درباره تأثير عفو و گذشت، فرموده است: «تَعافَوا تَسقُطِ الغَضائِنُ بَينَكم؛ از يكديگر در گذريد تا كينه ها از ميانتان رخت بربندد».(2)


1- ابن ابي الحديد، شرح نهج البلاغه، ج 20، ص270، ح124.
2- متقي هندي، كنزالعمال، ج3، ص373.

ص: 25

ب) عزت، صميميت و سرافرازي

ب) عزت، صميميت و سرافرازي

هرگاه شخصي لغزش هاي ديگران و به ويژه اعضاي خانواده را با بدي پاسخ گويد و انتقام بگيرد، كينه و دشمني آنها را برمي انگيزد و هنگامي كه فردي، بدي را با نيكي و نرمي پاسخ گويد، مي تواند از اين راه، طرف مقابل را شرمسار و آگاهانه همراه خود سازد و كينه و دشمني او را به دوستي و رأفت تبديل كند. چنانكه خداوند در قرآن مي فرمايد: «وَ لَا تَسْتَوِي الحَْسَنَةُ وَ لَا السَّيِّئَةُ ادْفَعْ بِالَّتي هِي أَحْسَنُ فَإِذَا الَّذِي بَيْنَكَ وَ بَيْنَهُ عَدَاوَةٌ كَأَنَّهُ وَلي ٌّ حَمِيمٌ؛ و نيكي با بدي يكسان نيست.(بدي را) به آنچه خوب تر است، دفع كن. آن گاه كسي كه ميان تو و ميان او دشمني است، گويي دوستي يك دل مي گردد». (فصلت: 34)

ج) بقاي حكومت و دوام قدرت

ج) بقاي حكومت و دوام قدرت

يكي از راهكارهاي ارزشي كه به دوام و پايداري حكومت و قدرت مي انجامد، به كار بردن عفو و بخشش در حكومت و جامعه انساني است. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله نيز در حديثي به اين مطلب اشاره مي كند و مي فرمايد: «عَفوُ المُلوكِ بَقاءُ المُلكِ؛ عفو و گذشت زمامدار، سبب بقاي حكومت است.»؛(1) چرا كه از دشمني ها و مخالفت ها مي كاهد و بر دوستان و طرفداران مي افزايد.

د) آرامش فرد، خانواده و جامعه

د) آرامش فرد، خانواده و جامعه

عمل به رفتارهاي هنجاري همچون عفو و گذشت موجب مي شود تا


1- بحارالانوار، ج7، ص 168.

ص: 26

انسان، آرامشي يابد كه نمي توان آن را از راهي ديگر به دست آورد. چشم پوشي، گذشت و مقابله به مثل نكردن در برابر بدي ها و لغزش هاي اعضاي خانواده و جامعه، سبب آرامش جان و سلامت روان مي شود و افراد آن جامعه در محيطي سرشار از نشاط و تندرستي، رشد مي كنند. رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله در اين زمينه مي فرمايد: «عفو و گذشت سبب سلامت روح و آرامش جان و طول عمر افراد خواهد شد».(1)

نمونه ها

اشاره

نمونه ها

زير فصل ها

اول: اين گونه بهتر است(2)

دوم: سلام امام(3)

اول: اين گونه بهتر است

اول: اين گونه بهتر است(4)

اگر به شهر مدينه مي رفتم و به موسي بن جعفر عليه السلام ناسزا نمي گفتم، احساس مي كردم يكي از تكاليف الهي خود را انجام نداده ام. آن روز نيز اين كار را انجام دادم و بعد از فحش ها و نفرين هايي كه نثار خودش و علي بن ابي طالب عليه السلام كردم، با اسبم گرد و خاكي راه انداختم كه صداي سرفه شان را شنيدم. سپس سراغ زمينم رفتم و مشغول كارهاي خودم شدم. مطمئن بودم آنها خاندان كم دل و جرئتي هستند و نمي توانند جوابي به من بدهند.

همان طور كه بر روي زمين مشغول كار بودم و از گندم هاي تازه جوانه زده خود لذت مي بردم، ديدم شخصي سوار بر مركب به طرفم مي آيد. جلو مي آمد بدون اينكه براي لحظه اي به خودش بگويد شايد


1- محمد محمدي ري شهري، ميزان الحكمه، ج8، ح 3836؛ دكتر اعظم پرچم الهام رمضاني نژاد، «بررسي جايگاه خانوادگي و اجتماعي عفو و بخشش در آموزه هاي ديني»، فصل نامه قرآني كوثر، سال يازدهم، ش 40، نيمه دوم پاييز و نيمه اول زمستان 90، ص 60.
2-
3-
4- شيخ مفيد، ارشاد، ترجمه: رسول محلاتي، ج2، ص224.

ص: 27

سبب از بين رفتن محصولم شود. فرياد زدم: «چه مي كني؟! همه محصولم را از بين بردي».

جلوتر كه آمد او را شناختم. لرزشي به پاهايم وارد شد. «او براي چه آمده است؟ حتماً آمده تا همان حرف هايي كه به او زده ام، جبران كند.» بيل را در دستم محكم گرفتم تا از خودم در برابر حمله او دفاع كنم. به چند قدمي ام كه رسيد، لبخندي روي صورت ايشان ديدم. گفتم: «محصولم را از بين بردي، زمين من مكاني براي وارد شدن تو ندارد...».

در حالي كه هنوز لبخندي روي لب داشت، پرسيد: «چه مبلغ خرج اين كشت و زرع كرده اي؟».

مي خواستم او را آزار بدهم و بيشتر از پولي كه از زمين به دست مي آورم، از او بگيرم، گفتم: «صد دينار...».

امام از مركب خود پياده شد و فرمود: «چه مبلغ اميد داري كه از آن به دستت برسد و عايدت شود؟»

عصباني شدم و گفتم: «علم غيب ندارم».

حضرت لبخندي زد و يك قدم جلوتر آمد، فرمود: «من گفتم: چه مبلغ اميد داري به تو برسد!»

بالاترين مبلغ را گفتم: «حدود دويست دينار».

دستش را در شالي كه به كمر بسته بود، برد و كيسه اي بيرون آورد كه از ظاهرش معلوم بود سيصد دينار داخلش باشد. فرمود: «اين را بگير و كشت و زرع تو نيز به همين حال براي تو باشد و خدا آنچه اميد داري از آن عايدت گرداند».

پول را گرفتم و به ياد كارهاي خويش افتادم.

به طرف مسجد مي رفتيم. از فرداي آن روزي كه امام سراغ مرد رفته

ص: 28

بود، ديگر او را نديديم. نمي دانستيم چه بلايي سرش آمده است. وارد مسجد شديم. ناگهان چشمم به آن مرد افتاد كه گوشه اي از مسجد، مشغول نماز خواندن بود. نمازش را سلام داد و با سرعت به طرف ما آمد. انتظار داشتيم دوباره شروع به فحاشي كند. خود را آماده كردم تا ضربه محكمي به او بزنم.

مرد مقابل امام با گردن كج و خندان ايستاد و گفت: «خدا مي داند رسالت خويش را در چه خانداني قرار دهد.»

چند مردي كه به نظر مي رسيد، با او هم عقيده بودند، كنارش آمدند و گفتند: «ماجرا چيست، تو كه جز اين، درباره اين مرد مي گفتي و هرگاه او را مي ديدي دشنام و ناسزا مي گفتي. چه شد كه اكنون تغيير كردي و او را مدح و ستايش مي كني؟»

مرد به همه اشخاصي كه داخل مسجد بودند، رو كرد و گفت: «عقيده من اكنون اين گونه است و جز اين چيزي نمي گويم».

آنها مشغول صحبت شدند و ما همراه امام براي عبادت به طرف ديگري از مسجد رفتيم. زماني كه از آنها دور شديم، ايشان فرمود: «كدام يك از اين دو راه بهتر بود؛ آنچه شما مي خواستيد يا آنچه من انجام دادم؟ من كار او را با آن مقدار پولي كه مي دانيد، سر و صورت داده و بدان وسيله خود را از شر او آسوده ساختم».

دوم: سلام امام

دوم: سلام امام(1)

مشغول ريز كردن چوب ها براي به تنور انداختن بودم كه غلام پير ابن


1- شيخ كليني، اصول كافي، ترجمه: سيد جواد مصطفوي، ج 2، ص 380.

ص: 29

هبيره سراسيمه وارد خانه شد و فرياد زد: «رفيد! ابن هبيره دارد مي آيد، جريان را متوجه شده است و مي خواهد سرت را جدا كند».

ابن هبيره حرفي را كه مي زد، انجام مي داد. از اين رو، تبر را روي زمين انداختم و گفتم: «حالا چه كاري انجام دهم؟»

غلام كه رنگش پريده بود، گفت: «نمي دانم، هرچه سريع تر از خانه خارج شو».

سريع خود را به در رساندم. سرم را بيرون بردم تا ببينم ابن هبيره در كوچه هست يا نه؟ هنوز نيامده بود. سريع بيرون رفتم و دويدم. به هيچ چيزي غير از اين فكر نمي كردم كه از شهر بيرون بروم. زماني كه ديگر دروازه شام را پشت سر گذاشتم، به خودم آمدم كه نه آبي با خود آورده بودم و نه چيزي براي خوردن.

مدتي در بيابان راه رفتم تا به تكه سنگي رسيدم. زير سايه آن نشستم و به اتفاقي كه افتاده بود، فكر كردم. بايد خودم را به شهر و شخصي مي رساندم كه رابطه خوبي با شام و اهل شام نداشته باشد. تمام اين خصوصيات را مدينه و در آنجا منزل امام صادق عليه السلام داشت.

مجبور شدم كارهاي چند كاروان را انجام بدهم تا آنها مرا با خود به مدينه ببرند. به آنجا كه رسيدم، سراغ خانه امام را از مردم گرفتم و آنجا را پيدا كردم. به غلام ايشان گفتم كه من نيز مانند تو غلام هستم. مي خواهم با اربابت صحبت كني تا مرا قبول كند. غلام امام داخل رفت و بعد از مدتي بيرون آمد و گفت: «اجازه دادند داخل بروي».

وارد اتاق شدم. مي ترسيدم ايشان با خود فكر كنند كه من غلام خيانتكاري هستم كه از ارباب خود فرار كرده ام. مقابل ايشان نشستم و گفتم: «ابن هبيره بر من غضب كرد و قسم خورد كه مرا بكشد. من از او

ص: 30

گريختم و به شما پناهنده شدم.»

امام لبخند آرامش بخشي زد و فرمود: «برو و او را از جانب من سلام برسان و بگو، من غلامت رفيد را پناه دادم. با خشم خود به او آسيبي مرسان».

اگر به مردم شام بگويي كه از امام، پيغام دارم بدون اينكه آن را گوش بدهند، سر از بدنت جدا مي كنند.

گفتم: «قربانت گردم، او اهل شام است و شما به احوال ايشان آشناتر هستيد».

حضرت فرمود: «چنان كه به تو مي گويم نزدش برو».

در مدينه نماندم و به طرف شام راه افتادم. در بين راه پيرمرد عربي ديدم، با اينكه پير بود و حتي يك موي سياه هم روي سر و صورتش نبود، هيچ آذوقه اي براي خودش همراه نداشت. به او كه رسيدم، گفت: «كجا مي روي؟»

ترسيدم از خاندان جن ها باشد. به پاهايش نگاه كردم و بسم الله گفتم. انسان بود. گفتم: «به شام مي روم».

نگاهي به صورتم انداخت و گفت: «در چهره تو، مرگ را مي بينم».

ترسي به بدنم رسوخ كرد، اما ساكت ماندم و فقط نگاهش كردم تا حرفش را تمام كند. ادامه داد: «دست هايت را ببينم».

به نظر مي رسيد پيرمرد نمي تواند آسيبي به من برساند. دستم را جلو بردم. گفت: «دست مردي را مي بينم كه خواهد مرد، پايت را ببينم...».

پاي خود را جلو بردم و همين حرف را تكرار كرد تا جايي كه گفت: «زبانت را ببينم».

زبانم را از دهان بيرون آوردم و نشانش دادم. لبخندي زد و گفت:

ص: 31

«برو كه باكي بر تو نيست؛ زيرا در زبان تو پيغامي است كه اگر آن را به كوه هاي استوار رساني، مطيع تو شوند».

نفهميدم او چه كسي است، اما بعد از شنيدن اين خبر خوشحال شدم و دستم را به آسمان بلند و خدا را شكر كردم. دستم را كه پايين آوردم، خبري از آن پيرمرد نبود. دوباره بسم الله گفتم و به راه خود با سرعت بيشتري ادامه دادم.

دستم مي لرزيد. در را زدم. همان غلام پير را باز كرد. با ديدن من چشم هايش گرد شد و آهسته گفت: «آمده اي خودت را بكشي؟!»

گفتم: «فرار فايده ندارد، برگشتم».

در را باز كردم و داخل حياط رفتم. ابن هبيره داخل حياط راه مي رفت. با ديدن من، ابروهايش را در هم كشيد و گفت: «خيانتكار با پاي خودش برگشته است».

نگاهي به غلام مسن و چند غلام ديگر كه در اطراف بودند، انداخت و با صدايي بلند فرياد زد: «آن سفره چرمي و شمشير را بياوريد... شما نيز دست و پاي او را ببنديد».

غلام ها سريع آمدند و هلهله اي به وجود آمد. سفره چرمي را كه مخصوص خون ريزي بود، آوردند و جلادي روي آن ايستاد و سر من نيز زير تيغ آن قرار گرفت. همه اين كارها در شرايطي اتفاق افتاد كه من نمي توانستم حرف بزنم. وقتي جلاد شمشيرش را بالا برد، فرياد زدم: «اي امير! تو كه با جبر و زور، بر من دست نيافتي، بلكه با پاي خود پيش تو آمدم. من پيغامي دارم كه مي خواهم به تو باز گويم، سپس خود داني».

گفت: «بگو زودتر».

گفتم: «نمي شود بايد مجلس خلوت شود».

ص: 32

با اشاره ابن هبيره همه بيرون رفتند. گفتم: «جعفر بن محمد به تو سلام رساند و گفت: من غلامت رفيد را پناه دادم، با خشم خود به او آسيبي مرسان».

ابن هبيره از جاي خود بلند شد و جلو آمد و آهسته گفت: «راست مي گويي، تو را به خدا قسم مي دهم واقعاً جعفر بن محمد به من سلام رسانده است؟!»

گفتم: «بله، اين همان پيام ايشان است».

تا سه بار مرا قسم داد و من هر بار جمله هاي خود را تكرار كردم تا اينكه طناب هايي را كه به دستورش به من بسته بودند، باز كرد. اشك در چشم هايش جمع شده بود. گفت: «من به اين قناعت نمي كنم و از تو راضي نمي شوم. بايد همين كاري را كه با تو انجام داده ام، با من انجام بدهي».

طناب ها را به طرفم گرفت و اصرار كرد. گفتم: «دست من به اين كار دراز نمي شود و به خودم اجازه اين كار را نمي دهم».

گفت: «به خدا راضي نمي شوم تا مرا مانند وقتي كه طناب دورت بسته بودم، ببندي».

ديدم فايده ندارد. با طناب او را بستم و سريع بازش كردم. بعد از اين ماجرا، حتي مهر مخصوصش را در اختيارم قرار داد و تمام امور خود را به من سپرد.

2. ورزش عمومي

اشاره

2. ورزش عمومي

انسان در تمام فعاليت هاي روزانه به سلامت جسم نياز دارد. از اين رو، اين سلامتي سبب سلامتي روح نيز مي شود. همان طور كه در بين مردم

ص: 33

به صورت ضرب المثل در آمده است: «عقل سالم در بدن سالم است.» حال اگر بدني دچار لاغري و ضعف يا چاقي بيش از اندازه شد، ديگر آن شخص نمي تواند به فعاليت هاي خود ادامه بدهد و دچار رخوت و سستي مي شود و پس از مدتي نشاط خود را از دست مي دهد.

اگر افراد جامعه به اين بي تحركي و تنبلي عادت كنند، جامعه و اجتماعي بدون نشاط خواهيم داشت؛ اجتماعي كه حتي نمي تواند از خودش دفاع كند. در قرآن كريم آمده است كه پيامبران افزون بر اينكه قدرت روحي و درجات ايمان بالايي داشتند، صاحب توان بدني نيز بودند. خداوند هنگامي كه مي خواهد ماجراي حضرت موسي عليه السلام را تعريف كند، مي فرمايد: «فَوَكَزَهُ مُوسَي فَقَضَي عَلَيْهِ؛ موسي مشت محكمي بر سينه او زد و كار او را ساخت (و بر زمين افتاد و مرد)» (قصص: 15) از اين آيه مي توان فهميد كه حضرت موسي عليه السلام آن قدر نيرومند بود كه با مشتي كه قصد دور كردن داشته است نه كشتن، مرد قبطي را از پاي در آورده است.(1)

در آيه اي ديگر نيز به قدرت پيامبري ديگر اشاره فرموده است: «وَزَادَكُمْ فِي الْخَلْقِ بَسْطَةً؛ و شما را از جهت خلقت (جسماني) گسترش (و قدرت) داد». (اعراف: 69)

علامه طباطبايي در تفسير اين آيه فرموده است: «... هود عليه السلام در اين جمله مانند نوح عليه السلام تعجب قوم را بي مورد دانسته و از نعمت هاي الهي دو نعمت را كه بسيار روشن بوده، ذكر فرموده است؛ يكي اينكه خداوند آنان را پس از انقراض قوم نوح، خليفه خود قرار داده، و ديگر اينكه به


1- علامه طباطبايي، تفسير الميزان، ج 16، ص 21.

ص: 34

آنها درشتي هيكل و نيروي بدني فراوان ارزاني داشته است. از همين جا معلوم مي شود كه قوم هود، داراي تمدن بوده و تقدم بر ساير اقوام داشته و قوه و قدرت بيشتري را دارا بودند».

با توجه به مسائل مطرح شده روشن شد كه قدرت يكي از نعمت هاي خداوند است كه به بندگان خود داده است. در بين ائمه اطهار عليهم السلام نيز قدرت بدني، مانند قدرت معنوي وجود داشته است. همان طور كه حضرت علي عليه السلام در ماجراي جنگ خيبر، در قلعه را از جاي در مي آورد يا در مبارزه با افراد توانمندي مانند عمرو بن عبدود، آنها را شكست مي دهد. حضرت علي عليه السلام در يكي از گفت وگوهايش به شخصي كه خود را برتر از حضرت علي عليه السلام مي دانست، مي فرمايد: «تو را به خدا سوگند، آيا تو با كشتن عمرو بن عبدود، اندوه و غم و حزن از خاطر مبارك رسول خدا صلي الله عليه و آله و ساير مسلمانان برداشتي يا من؟»

همچنين از شجاعت و قدرت بدني ائمه اطهار عليهم السلام ديگر نيز روايات فراواني نقل شده است كه در مجال بحث نمي گنجد.

شنا

شنا

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله درباره اهميت شنا مي فرمايد: «عَلِّمُوا أَبنائَكُم السِّباحَةَ و الرَّمْي، حَقُّ الوَلَدِ علي الوالدِ أن يعَلِّمَهُ الكتابةَ و السِّباحةَ و الرِّمايةَ؛ به فرزندانتان شنا و تيراندازي ياد بدهيد. اين حق فرزند بر پدر است كه به او خواندن و نوشتن، شنا كردن و تيراندازي كردن تعليم دهد».(1)

شنا فوايد بسياري دارد و يكي از برترين ورزش هاي هوازي به شمار


1- اصول كافي، ج6، ص48.

ص: 35

مي رود كه بسيار براي بدن بسيار مفيد است كه در اينجا فرصتي براي بيان اين فوايد نيست.

تيراندازي

تيراندازي

اسلام به تيراندازي توجه بسياري دارد، به طوري كه ائمه نيز در اين رشته ورزشي شركت مي كردند و حتي شرط بندي در آن را به خلاف ديگر موارد، جايز مي شمردند.(1)

پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله مي فرمايد: «به واسطه يك تير، سه نفر بهشتي مي شوند: اَلا اِنَّ اللهَ عَزَّوَجَلَّ لَيدخُلُ بِالسَّهمِ الواحِدِ الثَّلاثَ_ةَ الجَنَّ_ةَ، عامِلَ الخَشَبَ_ةِ وَالمُقوي بِهِ سَبيل لله، وَالرّامي بِهِ في سَبيلِ اللهِ؛ آگاه باشيد! خداي عزّوجل به واسطه يك چوبه تير، سه نفر را به بهشت وارد مي كند: سازنده چوبه تير و مسابقه دهنده آن را كه در راه خدا اين كار را انجام داده است و تيراندازي را كه به وسيله آن، در راه خدا تيراندازي مي كند».(2)

اسب دواني

اسب دواني

اسلام به اسب دواني و پرورش اسب، توجه فراوان دارد. در قرآن و احاديث، اسب به شكل هاي مختلف و از جهات متعدد، به ويژه از ديدگاه نظامي و رزمي، مورد تمجيد و تقدير واقع شده است. خداوند متعال در قرآن به رزمندگان اسلام دستور مي دهد، هميشه اسبان جنگي را آماده و مهيا نگه دارند: «وَاَعِدُّوا لَهُم مَااستَطَعتُم مِن قُوَّة وَ مِن رِباطِ الخَيلِ تُرهِبُونَ


1- شيخ حر عاملي، وسائل الشيعه،ج13، ص348.
2- شيخ حر عاملي، وسائل الشيعه،ج13، ص170.

ص: 36

بِهِ عَدُواللهِ وَ عَدُوِّكُم؛ هر چه در توان داريد، از نيرو و اسب هاي آماده بسيج كنيد، تا با آنها، دشمن خدا و دشمن خودتان را بترسانيد». (انفال: 60)

همچنين قرآن، اسب، قاطر و الاغ را وسيله سواري و زينت مناسب معرفي مي كند:

«والخَيلَ وَالبِغالَ وَالحَميرِ لِتَركَبُوها وَ زينَ_ةً وَ يخلُقُ ما لا تَعلَمُونَ؛ و اسبان و استران و خران را [آفريد] تا بر آنها سوار شويد و [براي شما] تجملي [باشد]، و آن چه را نمي دانيد، مي آفريند». (نحل: 8)

حضرت رسول صلي الله عليه و آله نيز اسب را مركبي بهشتي مي داند و مي فرمايد: «خُيولُ الغُزاةِ حُنُولُهُم فِي الجَنَّ_ةِ؛ اسبان رزمندگان اسلام، در بهشت نيز اسبان آنها خواهند بود».(1)

همچنين وي پرورش اسب را از شمار سرگرمي هاي باطل و بيهوده، خارج مي كند و مي فرمايد: «كُلّ لَهوِ المُؤمِنِ باطِلٌ اِلا فِي ثَلاث: فِي تأديبِهِ الفَرَسَ، وَرَميهِ قَوسَهُ، وَ مُلاعَبَتِهِ امرَأَتَهُ، فَاِنَّهُنَّ حَقٌّ؛ همه سرگرمي هاي فارق از ياد خداي مؤمن، جز در سه مورد باطل است: آموزش دادن اسب و پرورش آن، و تيراندازي با كمان، و همسرداري اين سه مورد حق است».(2)

اگر همه اين موارد در جايگاه ورزش باقي بمانند، اثر مستقيم بر نشاط خواهند گذاشت، اما وقتي از ورزش خارج و تبديل به يك هدف مهم نشوند، در اين صورت از تأثير رواني آنها كم مي شود.


1- محمد بن بابويه (شيخ صدوق)، امالي، ص517.
2- وسائل الشيعه، ج13، ص347.

ص: 37

كشتي

كشتي

در سيره ائمه عليهم السلام مشاهده مي شود كه فرزندان خود را به كشتي گرفتن تشويق مي كردند. در روايتي حضرت صادق عليه السلام مي فرمايد: «روزي حسنين عليهما السلام در برابر رسول خدا صلي الله عليه و آله با يكديگر كشتي مي گرفتند. رسول خدا صلي الله عليه و آله امام حسن عليه السلام را تشجيع مي كرد؛ اينك حسين را بگير و او را بر زمين بزن. فاطمه عليها السلام كه حضور داشت به عرض رسانيد: مناسب نيست بزرگ را بر كوچك تشجيع فرماييد. رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: من تنها نيستم، بلكه جبرئيل هم حاضر است و حسين عليه السلام را تشجيع مي كند».(1)

از حديث بالا مي توان نتيجه گرفت كه اين ورزش در نزد ايشان، كار پسنديده اي بوده است، وگرنه هيچ گاه فرزندان خود را به اين كار تشويق نمي كردند.

با تمام اين ويژگي ها و فوايد، در جوامع امروزي پديده اي به وجود آمده است به نام ورزش حرفه اي كه با ورزشي كه در اسلام مورد نظر گرفته شده است، فاصله دارد. در اين ورزش ها، ورزش كار و يا تماشاچي و يا هر دو، مورد بهره برداري سياسي قرار گرفته و استعمار مي شوند و هدف برگزاركنندگان اين قسم ورزش ها، به چنگ آوردن پول بي حساب و بادآورده، دور كردن مردم از مسائل سياسي و سرگرم كردن آنها به مسائل ورزشي و از اين سنخ اهداف است كه از نظر دين و عقلا مردود است.

بنابراين


1- ارشاد، ترجمه: ساعدي خراساني، ص 487؛ بحارالانوار، زندگي حضرت زهرا3، ص 278؛ دررالاخبار، ترجمه شهيدي، ص 719؛ كشف الغمة، ترجمه و شرح: زواره اي، ج 2، ص 175.

ص: 38

1. ورزش نبايد سبب دشمني شود.

2. ورزش نبايد روحيه انساني را به روحيه حيواني تبديل كند.

3. هدف از ورزش آسيب رسانيدن به ديگران نباشد.

4. ورزش كار يا تماشاچي نبايد مورد استعمار يا استحمار قرار گيرد.

5. ورزش نبايد مردم را از مسائل اساسي جامعه و دردهاي آن دور سازد.

نمونه

اشاره

نمونه

زير فصل ها

قهرمان واقعي (1)

قهرمان واقعي

قهرمان واقعي (2)

پيرمرد عصاي خود را به زمين مي زد و پيش مي رفت. هنوز زمان زيادي تا نماز ظهر مانده بود، ولي او آن قدر پير شده بود كه اگر ديرتر براي نماز راه مي افتاد، به نماز عصر مي رسيد، نه نماز ظهر. همان طور كه به راه خود ادامه مي داد و سرش را پايين انداخته بود، ناگهان سنگ بزرگي مقابلش افتاد و او را بسيار ترساند. آن قدر كه يك قدم عقب رفت و به پشت روي زمين افتاد. گرد و خاك همه جا را پوشاند. پيرمرد، دستش را به كمر گرفت.

از فاصله دوري، چند جوان به طرف او دويدند و بالاي سر پيرمرد آمدند. يكي از آنها به ديگري گفت: «چيزي نمانده بود او را بكشي».

ديگري بلند شد و گفت: «تقصير توست كه گفتي اينجا رقابت كنيم. من گفتم به بيرون از شهر برويم.»

پيرمرد با ديدن جر و بحث آنها فرياد زد: «به جاي كمك كردن به


1-
2- ابن شعبه حراني، تحف العقول، ترجمه: احمد جنتي، سخنان كوتاه پيامبر، ص77.

ص: 39

من، دعوا مي كنيد؟»

جوان ها به خود آمدند و زير شانه پيرمرد را گرفتند و او را كنار ديوار بردند. يكي از جوان ها عصاي پيرمرد را آورد. همان جواني كه سنگ را پرتاب كرده بود، گفت: «ما را ببخشيد، نمي خواستيم به شما آسيبي برسانيم». پيرمرد لبخندي زد و دستي به كمرش كه هنوز درد مي كرد، كشيد، گفت: «حتماً رقابت شديدي داشتيد».

جوان گفت: «بله، من از تمام اينها قوي تر هستم.» جوان ديگري كه او نيز از اندامش معلوم بود قدرت زيادي دارد، گفت: «هنوز رقابت ما تمام نشده است.» جر و بحث داشت بالا مي گرفت كه پيرمرد آه بلندي كشيد و گفت: «ما نيز مانند شما، جوان بوديم. جواني كجايي كه يادت به خير» يكي از جوان ها كه از همه لاغرتر بود، گفت: «شما نيز سنگ مي انداختيد؟!» پيرمرد نگاهي به او انداخت و گفت: «بله، بيشتر هم من پيروز مي شدم.» جواني كه عذرخواهي كرده بود، گفت: «حتماً خيلي نيرومند بوديد؟» پيرمرد آه ديگري كشيد و گفت: «بله، اما در يكي از رقابت هاي خود مطلب ارزشمندي آموختم كه الان نيز بعد از هفتاد سال هنوز به ياد دارم.» جوان تنومند گفت: «مي شود به ما نيز بياموزي؟!» پيرمرد گفت: «من از خود چيزي ندارم، غير از يك خاطره.» جوان لاغراندام گفت: «خواهش مي كنيم براي ما تعريف كنيد».

پيرمرد سرش را به چپ و راست تكان داد و گفت: «آن روز ما جواني بوديم تقريباً در حدود سن شما. پيامبر هميشه به ما سفارش مي كرد كه براي شادابي و بانشاط بودن، ورزش كنيم. آن روز ما نيز سنگي را بلند مي كرديم و زور خود را به رخ هم مي كشيديم. ناگهان ديديم از دور ايشان مي آيند. رقابت را به احترامشان متوقف كرديم.

ص: 40

زماني كه روبه روي ما ايستادند، نگاهي به ما انداختند و بعد از حال و احوال پرسي فرمودند: «قهرمان ترين شما كسي است كه هنگام قدرت عفو كند.» پيرمرد اين حديث را گفت و به عصاي خود تكيه كرد و به طرف مسجد رفت.

3. همراهي در شادي و غم

اشاره

3. همراهي در شادي و غم

زندگي اجتماعي از خصوصيات ذاتي هر انسان است. فرقي نمي كند چقدر انسان با مردم در ارتباط باشد، ولي هر فردي براي ادامه زندگي مجبور است با انسان هاي ديگر همراه باشد. قسمت هايي از زندگي كه نياز به هم زيستي دارد، شادي و غم است. اگر فردي در يكي از اين مواضع، احساس تنهايي كند دچار سستي مي شود و نشاط لازم براي ادامه كار را نخواهد داشت. براي نمونه، اسلام به همراهي در تشييع جنازه سفارش كرده است. اگر به اين موضوع توجه كنيم درخواهيم يافت كه اين همراهي در غم، سبب آرامش روحي انسان داغ ديده مي شود. در نتيجه، بازگشت به كار روزانه و نشاط به معناي حقيقي آن مي شود؛ يعني فرد از فرداي تشييع جنازه شاد نمي باشد، بلكه نشاط انجام كار را خواهد داشت؛ زيرا خودش را تنها نمي بيند. اسلام توصيه هاي بسياري به اين مهم دارد. براي نمونه، مولاي متقيان علي عليه السلام درباره خلافت مي فرمايد: «أَ أَقْنَعُ مِنْ نَفْسِي بِأَنْ يُقَالَ هَذَا أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ وَ لَا أُشَارِكُهُمْ فِي مَكَارِهِ الدَّهْرِ أَوْ أَكُونَ أُسْوَةً لَهُمْ فِي جُشُوبَةِ الْعَيْش؛ آيا به همين قناعت كنم كه گفته شود: من امير مؤمنانم؟ اما با آنان در سختي هاي روزگار

ص: 41

شركت نكنم و پيشوايشان در تلخي هاي زندگي نباشم؟»(1) بنابراين، ما بايد صفت همراهي در شادي و غم را از اهل بيت عليهم السلام فرا بگيريم و اجرا كنيم.

برجسته ترين مصاديق همراهي در شادي و غم

برجسته ترين مصاديق همراهي در شادي و غم

شركت در مراسم عزاي نزديكان از ارزشمندترين نشانه هاي همراهي در غم و اندوه است. از اين رو، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: «هرگاه كسي جنازه اي را تشييع كند، به هر قدمي كه برمي دارد، ثواب صد هزار هزار حسنه در نامه عملش، ثبت و صد هزار هزار گناه از نامه عملش محو مي شود و صد هزار هزار درجه برايش بالا مي رود و اگر به نمازش شركت كند، صد هزار هزار فرشته به تشييع جنازه خودش شركت مي كنند و براي او طلب مغفرت مي كنند».(2)

عيادت از بيمار از ديگر مصاديق است. از امام صادق عليه السلام روايت شده كه فرمود: «موقعي كه قيامت به پا شود، بنده اي را خطاب مي كنند كه به سوي پروردگار خود بشتابد. در آن هنگام، خداوند از او حسابرسي مي كند و مي فرمايد: «اي مؤمن چرا هنگامي كه من بيمار شدم، به عيادتم نيامدي؟ آن مؤمن در جواب مي گويد: پروردگارا تو خداي من و من بنده تو هستم و چگونه براي تو درد و رنج ممكن بود، در حالي كه زنده و جاويدي و هيچ گاه درد و مرضي نصيب تو نخواهد شد؟ خداوند در جواب مي فرمايد: كسي كه مؤمنِ بيماري را به خاطر خشنودي من


1- نهج البلاغه، نامه 45.
2- عباس قمي، منتهي الآمال، ص127.

ص: 42

عيادت كند، مانند اين است كه مرا عيادت كرده است. سپس مي فرمايد: فلاني فرزند فلاني را مي شناختي؟ مي گويد: آري، پروردگار من. خطاب مي شود: پس چرا هنگامي كه بيمار شد، از او عيادت نكردي؟ اگر از او عيادت مي كردي، همچنان بود كه از من عيادت مي نمودي و آن گاه مرا در بالين او مي يافتي و اگر حاجتي از من مي خواستي هرآينه آن را برآورده مي ساختم و به خاطر او رد نمي كردم».(1)

شكي نيست كه همراهي تنها در مشكلات و غم و غصه ديگران محدود نيست، بلكه شركت در خوشي و شادي دوستان نيز لازم و نياز است، مانند شركت در مجالس جشن و سرور. پيامبر فرمود: «هرگاه كسي از شما به جشن عروسي دعوت شود، بايد بپذيرد.»(2) اگر شركت در اين جشن ها سبب نشاط نمي شد، آيا پيامبر به رفتن به اين مجالس سفارش مي كردند؟! در حديثي ديگر موسي بن بكر مي گويد: «امام كاظم عليه السلام روايت كرد كه پيامبر خدا صلي الله عليه و آله فرمود: مهماني دادن، فقط در پنج مورد شايسته است: در جشن عروسي و در شادي تولد نوزاد، در ختنه سوران، در خريد منزل، و در بازگشت از سفر حج.» همه اين موارد همراهي در شادي است كه موجب سبب نشاط اجتماعي مي شود.

نمونه

اشاره

نمونه

زير فصل ها

هم غذا (همراهي و همدلي كردن با افراد جذامي)(3)

هم غذا (همراهي و همدلي كردن با افراد جذامي)

هم غذا (همراهي و همدلي كردن با افراد جذامي)(4)

صورتم، دستم، پايم، تمام پوست بدنم، همه و همه مي سوخت، اما نه به


1- عباس قمي، منتهي الآمال، ص119.
2- معاني الاخبار، ترجمه: محمدي، ج 2، ص 155.
3-
4- شيخ حر عاملي، وسائل الشيعه، ترجمه: علي افراسيابي، باب جهاد النفس، ص147.

ص: 43

آن اندازه اي كه وقتي كودكي از كنارم مي گذشت و از ترس پشت سر مادرش پنهان مي شد. من جذام دارم. چند نفر ديگر هم هستيم كه بيماري، گوشت بدنمان را خورده است. از ما خواسته بودند بيرون از مدينه براي خود زندگي كنيم و حتي داخل شهر هم نرويم. مردم از ما مي ترسيدند و زماني كه ما را مي ديدند، صورتشان را برمي گرداندند. من تازه اين بيماري را گرفته بودم و رفتار مردم برايم بسيار آزاردهنده بود. در دلم مي گفتم، از كجا معلوم است كه خود شما هم اين مريضي را تا چند روز ديگر نگيريد؟ ديدم فايده ندارد در شهر بمانم. كنار جذامي هاي ديگر رفتم تا باقي عمرم را با آسايش بگذرانم. در بيرون شهر چند خرابه بود كه ما جذامي ها در آنجا ساكن بوديم. از در و پنجره و سقف خبري نبود. اگر غذايي داشتيم، همه با هم مي خورديم. هيچ كس حاضر نبود با ما هم غذا شود.

روزي مقداري نان جو در سفره داشتيم و دور هم نشسته بوديم و نان ها را در آب خيس مي كرديم و مي خورديم. دلم خيلي گرفته بود. مردي را از دور ديديم كه سوار بر اسب نزديك مي شد. يكي از مردها كه تمام صورتش از بين رفته بود، گفت: «او علي بن حسين عليه السلام است. انسان بسيار خوبي است. اين نان ها را روز قبل ايشان آورده است».

من كه او را نمي شناختم، گفتم: «او هم مانند باقي مردم از ما بيزار است. اگر راست مي گوييد، دعوتش كنيد با ما سر يك سفره بنشيند و غذا بخورد.» همان مرد گفت: «در مورد ايشان درست صحبت كن. بي شك دعوت ما را قبول مي كند.» علي بن حسين عليه السلام نزديك آمد و روبه روي ما ايستاد. همان مرد جذامي گفت: «بفرماييد با ما هم غذا شويد.» در دلم گفتم بي شك بهانه اي مي آورد و سريع مي رود. علي بن

ص: 44

حسين عليه السلام گفت: «ببخشيد نمي توانم... .» اجازه ندادم حرفشان تمام شود. سريع گفتم: «حتماً روزه هستيد و نمي توانيد.» با اينكه حرف طعنه داري زده بودم، اما ايشان لبخند زد و فرمود: «درست است، اما شما را براي افطار به خانه ام دعوت مي كنم تا با هم افطار كنيم.» اين جمله را فرمود و رفت. وقتي مقداري دور شد، به همان مردي كه ايشان را معرفي كرده بود، گفتم: «حتماً زماني كه به خانه اش برويم، خودش نيست و مقداري نان خادم هايش را جلويمان مي گذارند.» آن مرد جوابم را نداد، اما جذامي ديگري گفت: «صبر داشته باش تا خودت ببيني».

اذان را گفتند. همه با هم كه تعداد زيادي هم بوديم، به طرف شهر و خانه علي بن حسين عليه السلام رفتيم. در باز بود، يا الله گفتيم و داخل رفتيم. ايشان به استقبالمان آمد. براي لحظه اي در افكارم شك كردم، اما با خودم گفتم بايد ببينيم در سر سفره چه اتفاقي مي افتد. داخل اتاق رفتيم. سفره بزرگي پهن بود. همه نشستيم. غلام هاي علي بن حسين عليه السلام غذاها را آوردند. حتي قبل از بيمار شدنم از آن غذاها نخورده بودم. تمام توجهم به ايشان بود. وي هنگام خوردن غذا سر سفره نشسته بود. از آن روز به بعد نظرم نسبت به ايشان تغيير كرد و از افكار خودم پشيمان شدم.

4. كار و تلاش

اشاره

4. كار و تلاش

هيچ موجودي در دنيا ثابت و بدون حركت و كار نمي باشد. حتي سنگ ها نيز در حال حركتند و در عالم هستي كاري انجام مي دهند. انسان نيز به عنوان اشرف مخلوقات بايد عهده دار كاري در دنيا باشد و به وظيفه اي عمل كند تا دچار خمودگي و كسالت نشود.

به بياني ديگر، كار و تلاش باعث نشاط مي شود. حال اگر در

ص: 45

جامعه اي كه كار و تلاش صورت نگيرد، نشاط خود را از دست مي دهند و حتي در انسان هايي كه مشاهده مي شود از نظر مالي هيچ نيازي ندارند باز به كارهاي روزمره خود ادامه مي دهند و اگر از آنها پرسيده شود چرا كار مي كنيد شما كه نياز نداريد؟ جواب مي دهند: «اگر كار نكنم مي ميرم» يا «عادت كردم» يا جمله هاي به اين مضمون كه نشانه اين است كه اگر فرد كار نكند دچار خمودگي و افسردگي مي شود دين اسلام، نظر خاصي نسبت به كار و تلاش دارد. خداوند در قرآن كريم از قول صالح پيغمبر عليه السلام خطاب به قوم ثمود چنين مي فرمايد: «هُوَ أَنشَأَكُم مِّنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكمُ ْ فِيهَا؛ اوست كه شما را از زمين پديد آورد و از شما خواست تا زمين را آباد كنيد». (هود: 61)

زماني كار كردن و كوشيدن جنبه عبادت مي گيرد كه براي به دست آوردن نيازهاي خانواده باشد. در اين مورد امام كاظم عليه السلام فرمود: «كسي كه براي اداره خانواده اش از راه حلال جوياي روزي باشد، همچون مجاهد راه خداست».

در جاي ديگر امام علي بن موسي الرضا عليه السلام مي فرمايد: «الَّذي يَطلُبُ مِن فَضلِ اللّه عزّوجلّ ما يَكفُّ بِه عِيالَه، أعظمُ أجراً مِنَ المجاهدينَ فِي سَبيلِ اللّه عزّ و جل؛ آن كس كه براي تأمين زندگي خانواده خويش تلاش مي كند و مواهب الهي را در پرتو كار مي طلبد از مجاهدان راه خدا گران قدرتر است».(1)

حال اين پرسش مطرح مي شود: چرا موقعيت چنين كارگري برتر است؟ در پاسخ بايد گفت؛ زيرا از يك سو مجاهدان حافظ وضع موجود يك جامعه اند؛ اما كارگران لايق، بهبود و توسعه آينده را نيز در اختيار


1- عزيزالله عطاردي، مسند الامام الرضا7، ج2، ص299.

ص: 46

دارند.

از سوي ديگر، هيچ نظام سياسي بدون پيشتوانه اقتصاد قوي و شكوفا باقي و برقرار نمي ماند و تلاش سربازان بدون تلاش كارگران بي اثر است.

درباره احترام و تعظيم مقام كارگر از ديدگاه اسلام، همين كافي است كه در حالت هاي سعد انصاري، كارگر زحمت كش مسلمان مي خوانيم: هنگامي كه پيامبر از غزوه تبوك بازمي گشت، سعد به استقبال او شتافت و با دست خشن و پينه بسته اش به پيامبر دست داد. پيامبر فرمود: چرا دستت چنين است؟ عرض كرد: با بيل و طناب كار مي كنم و هزينه زندگي همسر و فرزندم را در مي آورم»

آنگاه پيامبر دست او را بوسيد و فرمود هَذهِ يَدٌ لاتَمَسُها النّارُ!؛ اين دستي است كه هرگز آتش دوزخ به آن نخواهد رسيد.» من فكر مي كنم اهميت اين عمل را هيچ تعبيري جز خودش نمي توان بيان كند.(1)

رويارويي اسلام با تنبلي

رويارويي اسلام با تنبلي

اسلام فرار از زير بار مسئوليت ها و وظايفي كه نظام اقتصادي جامعه بر دوش هركس مي گذارد، محكوم و به ديگران توصيه مي كند كه بدون دخالت در امر توليد از دسترنج ديگران بهره نگيرند و زندگي وابسته را براي خود نپذيرند كه اين امر بيان كننده بينش خاص اسلام در مسائل زير بنايي اقتصادي سالم است.


1- ناصر مكارم شيرازي، «كار، جهاد بزرگ اجتماعي»، درس هايي از مكتب اسلام، ارديبهشت 1358، سال نوزدهم ، شماره 2، ص11.

ص: 47

اسلام پرخوابي وكم كاري و بي كاري را به شدت محكوم كرده است، تا آنجا كه امام موسي عليه السلام مي فرمايد: «اِنّ اللهَ عزّوجلّ لَيبغُضُ العبد النَّوّام، اِنّ الله ليبغض العبدَ الفارغَ؛ خداي بزرگ از بنده پرخواب بيزار است، خدا از بنده بي كار متنفّر است».(1)

امام صادق عليه السلام به يكي از دوستانش با اين عبارت اخطار كرد: «در امر زندگي سستي مكن، مبادا سربار ديگران شوي».(2)

نمونه ها

اشاره

نمونه ها

زير فصل ها

اول: كار و بي نيازي(3)

دوم: كار در گرما(4)

اول: كار و بي نيازي

اول: كار و بي نيازي(5)

باغش را فروخت و نپرسيد تو كه باغبان اين باغ هستي به كجا خواهي رفت! خرج زندگي ات را از كجا خواهي آورد؟ باغش را فروخت و من را بدون كار و درآمد رها كرد تا جايي كه نان براي خوردن در خانه نداشتيم. براي كار هم چندجا سر زدم، ولي فايده نداشت. نمي توانستم كار پيدا كنم. خسته به خانه برگشتم. همسرم وقتي چهره ناراحت مرا ديد فهميد كه دوباره دست خالي برگشته ام. گفت: «خوب است خدمت پيامبر خدا صلي الله عليه و آله بروي و از ايشان كمك بخواهي».

حرف خوبي زد، ولي من از ايشان شرم داشتم و نمي دانستم چگونه درخواست خود را بگويم. با اين حال به مسجد رفتم. نماز تمام شد و من به حلقه اي كه اطراف پيامبر بسته شده بود، پيوستم. زماني كه نشستم بلافاصله چشمشان به من افتاد و جمع فرمود: «هر كه از ما چيزي


1- شيخ صدوق، من لا يحضر الفقيه، ج 3، ص 169.
2- شيخ صدوق، من لا يحضر الفقيه، ج 3، صص 15 و 16.
3-
4-
5- پند تاريخ، ج 3، ص129؛ وافي، ج2، ص 139.

ص: 48

درخواست كند به او مي دهيم، ولي اگر خود را بي نياز نشان دهد، خدا او را بي نياز خواهد كرد».

با بيان اين حرف، فهميدم منظور پيامبر من هستم. بلند شدم و به خانه برگشتم. در راه، مدام به فرمايش ايشان فكر مي كردم. به خانه كه رسيدم همسرم پرسيد: «پيامبر چه فرمودند؟ چه قدر پول دادند؟ برايت كاري پيدا كرد؟...».

پشت سر هم حرف مي زد، گفتم: «اگر اجازه بدهي خواهم گفت».

لب هايش را محكم روي هم گذاشت. ساكت ماند، توانستم تمام حرف هاي پيامبر را براي او تكرار كنم ولي او در جواب حرف هايم گفت: «از كجا مي داني كه با تو بوده است. خود ايشان فرموده است من بشري مانند شما هستم. پس ممكن است اين حرف را با شخص ديگري زده باشد».

آن قدر گفت تا راضي ام كرد دوباره سراغ ايشان بروم. به مسجد رفتم. هنوز پيامبر نشسته بود و جواب سؤال مردم را مي داد. نشستم و همان جمله ها را از پيامبر شنيدم. از جاي خود برخاستم و به خانه برگشتم و اين بار نيز همسرم جريان را پرسيد و من هم گفتم. بلند شد تا خودش سراغ پيامبر برود. مي گفت: «تو نمي تواني حرف بزني، خودم مي روم و مشكلاتمان را مي گويم...».

نمي توانستم به همسرم اجازه بدهم اين كار را انجام دهد، چون ممكن بود پيامبر بگويد مگر تو شوهر نداري كه خودت آمده اي. آن وقت آبرويم بيشتر مي رفت. جلوي زنم را گرفتم و خودم براي سومين بار به مسجد برگشتم. بار ديگر خود را جلو رساندم و مقابل ايشان نشستم. تا خواستم حرفم را بزنم پيامبر طوري كه به نظر برسد با همه

ص: 49

صحبت مي كند، فرمود: «هر كه از ما چيزي درخواست كند به او مي دهيم، ولي اگر خود را بي نياز نشان دهد، خدا او را بي نياز خواهد كرد».

برخاستم و حرفم را در دل نگاه داشتم. ديگر نمي توانستم به خانه برگردم. سراغ يكي از رفقايم رفتم و جريان را به او گفتم. او هم وضع مالي خوبي نداشت، ولي كلنگي دو سر دم دستش بود، همان را به من داد و گفت: «تنها وسيله اي كه دارم و مي توانم در اختيار تو قرار بدهم تا شايد بتواني با آن كاري انجام دهي همين كلنگ است...».

كلنگ را گرفتم، بدون اينكه بدانم چه كاري مي خواهم انجام بدهم. با خودم گفتم به بيرون شهر بروم و براي خانه، مقداري هيزم جمع كنم.

اين كار را انجام دادم. دو پشته هيزم از بيابان جمع كردم و در تاريكي به خانه بر گشتم. مانده بودم چگونه با همسرم روبه رو شوم. اگر بگويد هيزم را مي خواهي تا خودت را كباب كني يا من را؟ چه جوابي دهم.

به طرف خانه مي رفتم كه ناگهان شخصي از پشت سر گفت: «برادر هيزم هايت فروشي است؟»

با سرعت سرم را چرخاندم و گفتم: «بله مي فروشم».

آن مرد هيزم ها را به قيمت خوبي از من خريد و توانستم آن شب با مقداري غذا به خانه برگردم. زنم وقتي غذا را در دستم ديد، گفت: «از پيامبر كمك گرفته اي؟»

تمام چيزي كه اتفاق افتاده بود، برايش تعريف كردم. قانع شد كه حكمتي در كار است و تصميم گرفتم، از فردا به بيابان بروم و هيزم جمع كنم.

از فردا هيزم بيشتري به شهر آوردم. زمان زيادي نگذشت كه توانستم

ص: 50

با آن پول، دو شتر و يك غلام بخرم و كار خودم را توسعه بدهم و به كمك ديگران نيازي نداشته باشم.

خدمت پيامبر رفتم و جريان زندگي و آن سخنان پربركتش را يادآور شدم. ايشان هم لبخندي زد و فرمود: «من گفتم كسي كه بي نيازي جويد خدا او را بي نياز گرداند».

دوم: كار در گرما

دوم: كار در گرما(1)

علي بن حسين عليه السلام را مي شناختم. انسان بزرگي بود. عبادت مي كرد و از نظر اخلاق قله هاي رفيع را فتح كرده بود. ايشان آن قدر در نظر من بزرگ بود كه فكر مي كردم ديگر مانند ايشان را نخواهم ديد تا اينكه چشمم به فرزند ايشان محمد بن علي عليه السلام افتاد.

آن روز هوا بسيار هوا گرم بود. خورشيد به جاي اينكه بتابد، شمشير بر پوست بدن مي نشاند. يادم نيست براي چه كاري مجبور شدم از خانه خارج بشود. در راه از پشت سر مرد تنومندي را ديدم كه دو نفر كه به ظاهر غلامش بودند، زير كتف هايش را گرفته بودند و او را در راه رفتن مي كردند. ابتدا مرد را نشناختم. جلو رفتم. وقتي چشمم به چهره ايشان افتاد، او را شناختم و بسيار تعجب كردم. با خود گفتم: مرد محترمي مانند ايشان از طايفه قريش، اين ساعت روز با چنين احوالي از خانه خارج شده است براي طلب دنيا! بهتر است ايشان را نصيحت كنم. سلام كردم و ايشان با آرامش، ولي بسيار سرد جوابم را داد.

عرق از سر و روي ايشان جاري شده بود. گفتم: «خدا شما را هدايت


1- بحارالانوار، ج 11، ص 82، (حالات امام باقر7).

ص: 51

كند. آيا درست است كه مردي محترم از شيوخ قريش در اين ساعات گرم با اين احوال دنبال طلب دنيا باشد؟! اگر در همين حال اجلت فرا رسد، فكر مي كني كه در چه حالي از دنيا رفته باشي؟»

ايشان نگاهي عاقل اندر سفيه به من انداختند و فرمود: «اگر مرگ من در اين ساعت برسد، در حالي رسيده كه من مشغول طاعت خداي عزوجل هستم و خود و خانواده ام را از تو و از مردم بي نياز مي كنم، ترس من تنها از اين است كه مرگم در حالي برسد كه مشغول گناهي از گناهان باشم».

از حرفم بسيار خجالت زده شدم، گفتم: «بله، خدا رحمتتان كند. درست گفتيد. من آمدم شما را موعظه كنم، شما مرا موعظه كرديد».

5. كمك به نيازمندان

اشاره

5. كمك به نيازمندان

كارگشايي و كمك به نيازمندان، كليد رسيدن به احترام است. اسلام نيز براي كمك به نيازمندان توصيه هاي زيادي كرده است و در جايي اشاره مي كند: «اگر همسايه فردي گرسنه بخوابد او را از دين خارج مي نمايد.»

رسول خدا صلي الله عليه و آله در حديثي مشهور مي فرمايد: «مَنْ اَصْبَحَ لا يهْتَمُّ بِاُمورِ الْمُسْلِمينَ فَلَيسَ مِنْهُمْ وَ مَنْ سَمِعَ رَجُلاً ينادي يا لَلْمُسْلِمينَ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيسَ بِمُسْلِمٍ؛ هر كس صبح كند و به امور مسلمانان همت نورزد، از آنان نيست و هر كس فرياد كمك خواهي كسي را بشنود و به كمكش نشتابد، مسلمان نيست».(1)

حال فرقي نمي كند كمك به نيازمندان مادي باشد يا معنوي. مهم اين است براي رضاي خدا دست به كار شويم و بعد از آن منتي هم نگذاريم


1- بحارالانوار، ج72، ص21.

ص: 52

تا صدقات و زحمت هايمان را باطل كنيم، اجري كه حضرت رضا عليه السلام درباره آن مي فرمايد: «إِنَّ لِلَّهِ عِبَاداً فِي الْأَرْضِ يَسْعَوْنَ فِي حَوَائِجِ النَّاسِ هُمُ الْآمِنُونَ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ مَنْ أَدْخَلَ عَلَي مُؤْمِنٍ سُرُوراً فَرَّحَ اللَّهُ قَلْبَهُ يَوْمَ الْقِيَامَة؛ به راستي براي خدا بنده هايي در زمين است كه براي رفع حوائج مردم مي كوشند. ايشانند كه روز قيامت آسوده اند و هر كه وسيله شادي مؤمني را فراهم سازد، خدا دلش را در روز قيامت شاد كند».(1)

انواع صدقه

انواع صدقه

حضرت رسول صلي الله عليه و آله درباره وسعت كمك كردن به ديگران است كه فرموده است: «إِنَّ عَلَي كُلِّ مُسْلِمٍ فِي كُلِّ يَوْمٍ صَدَقَة؛ هر مسلمان هر روز بايد صدقه بدهد».

اصحاب با شنيدن اين سخن پرسيدند: يا رسول الله صلي الله عليه و آله ! چه كسي توان اين كار را دارد؟ حضرت براي رفع ابهام و توضيح بيشتر و براي اينكه صدقه را تنها در انفاق مالي خلاصه نكند، فرمود:

إِمَاطَتُكَ الْأَذَي عَنِ الطَّرِيقِ صَدَقَةٌ؛ وَ إِرْشَادُكَ الرَّجُلَ إِلَي الطَّرِيقِ صَدَقَةٌ؛ وَ عِيَادَتُكَ الْمَرِيضَ صَدَقَةٌ؛ وَ أَمْرُكَ بِالْمَعْرُوفِ صَدَقَةٌ وَ نَهْيُكَ عَنِ الْمُنْكَرِ صَدَقَةٌ؛ وَ رَدُّكَ السَّلَامَ صَدَقَة؛(2)

برطرف كردن آنچه سبب آزار مردم مي شود، صدقه است؛ راهنمايي كردن جاهل به راه، صدقه است؛ عيادت كردن بيمار، صدقه است؛ امر به معروف كردن صدقه است؛ نهي از منكر


1- اصول كافي، ج2، ص197.
2- بحارالانوار، ج72، ص50.

ص: 53

كردن صدقه است و پاسخ سلام دادن نيز صدقه است.(1)

اگر همه در جامعه تفكرشان كمك به ديگران و رفع مشكلات هم نوعانشان باشد، سبب مي گردد حس آرامشي در كل جامعه برقرار شود و همه افراد نسبت به هم حس برادري داشته باشند و به اين ترتيب جامعه اي بانشاط و به دور از هرگونه انتقام و دشمني خواهيم داشت.

نمونه ها

اشاره

نمونه ها

زير فصل ها

اول: مرد خوشحال(2)

دوم: نامه امام(3)

سوم: حفظ آبرو(4)

اول: مرد خوشحال

اول: مرد خوشحال(5)

به بازار رفته بودم تا براي نان، آرد تهيه كنم. كيسه را روي دوش انداختم و به طرف خانه برمي گشتم. همان طور كه راه مي رفتم ناگهان دستي به شانه ام خورد، سرم را برگرداندم. پيرمردي با لباس هاي كهنه و پوسيده پشت سرم ايستاده بود. پيرمرد سرش را جلو آورد و گفت: «برادر كمك مي خواهم...».

مي خواستم بگويم كه پول همراه ندارم و نمي توانم كمكت كنم، ولي ديدم دروغ به شمار مي آيد؛ زيرا كيسه آرد روي دوشم بود. گفتم: «من شما را نمي شناسم. از كجا بدانم راست مي گوييد؟!»

پيرمرد گردنش را كج كرد و اشك داخل چشمش جمع شد. گفت: «همسر ناتواني دارم، همراه با هشت فرزند. از عهده خرج آنها برنمي آيم.» كيسه را روي زمين گذاشتم و گفتم: «مگر فرزندانت بزرگ نشده اند. آنها را براي كار بفرست، به جاي كمك خواستن از مردم.»


1- جواد محدثي، اخلاق معاشرت، ص155.
2-
3-
4-
5- بحار الانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار: (الايمان والكفر)، ج1، ص287.

ص: 54

مي خواستم كيسه را پشتم بگذارم كه پيرمرد گفت: «همه آنها فلج مي باشند.» سرم را برگرداندم و بدون اينكه به حرف خود فكر كرده باشم، گفتم: «دروغ مي گويي؟»

پيرمرد گريه كرد و كيسه را روي دوشم گذاشتم و به راه افتادم. پيرمرد گفت: «من مسلمانم و هرگز دروغ نمي گويم.» حرفش مانند آب سردي بود كه روي بدنم ريخته باشند. چند قدمي را برگشتم و گفتم: «مرا ببخش، هر چه بخواهي در خدمت تو هستم.» پيرمرد سرش را پايين انداخته بود و حرفي نمي زد. گفتم: «اين كيسه آرد براي تو باشد.» چشم هاي پيرمرد از شدت خوشحالي درخشيد. با دست اشك هاي خود را پاك كرد و گفت: «نه برادر، خودت چه مي كني؟!» گفتم: «خداي من نيز بزرگ است، دوباره پولي فراهم مي كنم و آرد مي خرم.» پيرمرد تشكر كرد. مي خواست كيسه را روي دوشش بگذارد كه ديدم توانايي اين كار را ندارد، خودم كيسه را برداشتم. گفت: «خانه ام از بازار دور است خسته مي شويد...» به او چيزي نگفتم، اما در دلم گذشت كه حقم مي باشد، فردي كه به مردم راحت تهمت دروغ گويي مي زند، بايد عذابش را نيز بكشد. راست مي گفت. از بازار تا خانه اش فاصله زيادي بود. ديگر از نفس افتاده بودم. مقابل خانه اش كه رسيديم، پيرمرد در را كوباند. در باز شد. كسي را پشت آن نديدم. صداي سلامي آمد. سرم را كه پايين بردم، ديدم پسربچه اي حدود ده ساله در را باز كرده است. از دو پا فلج بود و خودش را روي زمين مي كشيد. در دلم خود را سرزنش كردم كه چرا حرف پيرمرد را باور نكردم.

كيسه را داخل بردم و كنار اجاق گذاشتم. پيرزني وارد اتاق شد. كيسه را كه ديد، تشكر كرد، اما من چشم هايم دوخته شده بود به داخل حياط

ص: 55

كه چندين فرزند ديگر مرد كه همه آنها فلج بودند و حالت خاصي داشتند، در آنجا حضور داشتند.

كيسه را كه گذاشتم، طاقت نياوردم بيشتر در آنجا بمانم. سريع خارج شدم و مقابل در، نشاني خانه ام را به پيرمرد دادم تا هر زمان به كمكي نياز داشت سراغم بيايد. زماني كه از او جدا شدم، در دلم احساس بسيار خوبي داشتم و از اين كار خير، روي لبم خنده اي مانده بود.

مستقيم خدمت امام جواد عليه السلام رفتم تا به ايشان خبر بدهم كه چه انسان فقيري در شهر وجود دارد. وارد خانه امام جواد عليه السلام شدم. امام وقتي چهره خوشحال مرا ديد، فرمود: «چرا خوشحال هستي؟!»

گفتم: «سزاوارترين روز براي بنده روزي است كه در آن موفق شود به برادران خود كمك كند و به درد دل آنها برسد. امروز به ده نفر از نيازمندان كمك كرده ام.» امام نيز لبخندي زد و فرمود: «به جان خودم سوگند، سزاوار است شما خوشحال شوي، اگر كاري نكني كه بعد از اين، اثر اين كار خوب را از بين ببري.» گفتم: «قربانت شوم چگونه اعمال من اثر خود را از دست مي دهد، در حالي كه من از شيعيان مخلص شما هستم؟» امام فرمود: «اين آيه شريفه را تلاوت كن: اي كساني كه ايمان آورده ايد، صدقات خود را با منت نهادن و آزار دادن ديگران باطل نكنيد».(1)

اتفاق آن روز را در ذهنم مرور كردم، ولي از اينكه بر سر مرد فقير منت نگذاشته بودم، خوشحالي ام دوچندان شد.


1- «يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ لَا تُبْطِلُواْ صَدَقَاتِكُم بِالْمَنّ ِ وَ الْأَذَى كاَلَّذِى يُنفِقُ مَالَهُ رِئَاءَ النَّاسِ وَ لَا يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الاَْخِرِ. فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ صَفْوَانٍ عَلَيْهِ تُرَابٌ فَأَصَابَهُ وَابِلٌ فَتَرَكَهُ صَلْدًا. لَّا يَقْدِرُونَ عَلىَ شىَ ْءٍ مِّمَّا كَسَبُواْ. وَ اللَّهُ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَافِرِينَ». (بقره: 256)

ص: 56

دوم: نامه امام

دوم: نامه امام(1)

در خانه قدم مي زدم. همسرم نيز متوجه نگراني ام شده بود، اما نمي دانستم چطور به او شرايط را توضيح دهم. بالاخره اصرار كرد. من هم گفتم: «يحيي بن خالد، حاكم شده است.» همسرم لبخند زد تا مرا آرام كند. گفت: «حاكم شود, مگر تو مي خواستي حاكم شوي؟!» به هيچ وجه حوصله شوخي نداشتم. گفتم: «ماليات زيادي بايد بدهيم.» همسرم وسط حرفم آمد و گفت: «خب شما هم مانند باقي مردم.» عصباني شدم و گفتم: «در اين صورت چيزي براي زندگي مان باقي نمي ماند. خرج شما را از كجا بياورم؟!» ديگر ساكت شد و من هم از خانه بيرون آمدم. سراغ يكي از دوستانم رفتم كه مغازه پيراهن دوزي داشت، رفتم مشكلم را با او در ميان گذاشتم. او گفت: «فكر كنم يحيي بن خالد از پيروان ائمه عليهم السلام است.» اگر با اطمينان اين حرف را مي زد، خودم سراغ او مي رفتم و درخواست كمك مي كردم، ولي ترسيدم شيعه نباشد و كار سخت تر شود. ممكن بود مرا مانند شيعيان زيادي زنداني كند.

سريع به خانه برگشتم و چند روز به اوضاع پيش آمده فكر مي كردم. ديدم به جايي نمي رسم. تصميم گرفتم به حج بروم و موضوع را با امام كاظم عليه السلام مطرح كنم. با همسر و فرزندانم خداحافظي كردم و به راه افتادم.

زماني كه به مكه رسيدم، مخفيانه سراغ امام را از چند شيعه خالص گرفتم و پس از مدتي توانستم ايشان را ملاقات كنم. امام با ديدن حال پريشان من متوجه شد كه مشكل بزرگي در زندگي ام به وجود آمده


1- بحارالانوار، ج 48، ص 174.

ص: 57

است. جريان را پرسيد و من هم گفتم مشكل مالي دارم. امام درخواست قلم و كاغذ نمودند و نامه اي به اين ترتيب براي يحيي بن خالد نوشت:

بسم الله الرحمن الرحيم

بدان كه خداوند را زير عرش سايه رحمتي است كه جا نمي گيرد در آن سايه، مگر كسي كه نيكي و احسان به برادر ديني خويش كند و او را از اندوه برهاند و وسايل شادماني اش را فراهم كند. اينك آورنده نامه از برادران تو است.

و السلام

نامه را از امام گرفتم و پس از پايان مناسك با عجله به ري برگشتم. صبح به شهر رسيدم. منتظر ماندم تا شب شد. از تاريكي استفاده كردم و خودم را به منزل يحيي بن خالد رساندم. با ترس در زدم. مأموري در را باز كرد و گفت: «اين ساعت شب براي چه آمده اي؟» گفتم: «براي امير نامه اي از امام كاظم عليه السلام آورده ام.» زماني كه به داخل برگشت، خودم را براي هر اتفاقي آماده كردم، ولي مردي را ديدم كه از انتهاي كاخ، به طرف در مي دود. خواستم فرار كنم، با اين حال به خودم گفتم امام مرا جاي خطرناكي نمي فرستد.

زماني كه آن شخص به من نزديك شد، ديدم پابرهنه است و لباس خواب به تن دارد. وقتي توانستم چهره اش را ببينم، متوجه شدم، خود يحيي بن خالد است كه با اين وضع آمده بود. از تعجب نمي دانستم چه كار كنم. مرا در آغوش گرفت و به داخل كاخ برد. مرا مرتب مي بوسيد و مي گفت: «حال امام خوب است. دردي كه متوجه ايشان نيست. حالشان خوب است.» به اصرار مرا بالاي اتاق نشاند تا به پشتي تكيه دهم. مانند كودكي كه بهترين هديه را مي خواهد بگيرد، دل در دلش

ص: 58

نبود تا نامه امام را به او بدهم. گفت: «برادر نامه اي، پيغامي، چيزي از امام آورده اي؟» دست بردم زير عبايم و نامه را به او دادم. با دستي لرزان آن را گرفت، بوسيد و روي چشم هايش گذاشت. اشك در چشم هايش جمع شد و نامه را زير لب خواند. من با تعجب، ارادت او را به امام شاهد بودم. بعد از خواندن، نامه را دوباره بوسيد و مقابل خودش قرار داد.

چشمم به دهانش بود تا ببينم چه مي گويد. بلند شد و به اتاق ديگري رفت. بعد از چند لحظه با تعداد زيادي لباس برگشت. لباس ها را روبه رويم گذاشت و گفت: «لباس هايم را با شما تقسيم كردم، آيا خوشحال شديد؟» مي خواستم جوابش را بدهم كه دستش را بُرد زير شالي كه به كمر بسته بود و كيسه اي پول درآورد و روي لباس ها گذاشت و دوباره گفت: «آيا خوشحال شديد؟» اين بار سريع جواب دادم: «به خدا سوگند خيلي خوشحال شدم، اما... .» دوباره از اتاق خارج شد. اين بار با دفتر بزرگي برگشت. نشست و شروع به ورق زدن كرد. به جايي رسيد كه اسممو مبلغ زيادي روبه روي آن نوشته شده بود. جوهري آورد و روي اسم من و آن مبلغ خطي كشيد. ديگر خيالم راحت شده بود، ولي با خودم فكر كردم بهتر است كار را براي آينده محكم كنم. گفتم: «اگر مأمورهاي شما دوباره سراغم آمدند چه كنم؟!»

لبخندي زد و از ميان دفتر، كاغذي را برداشت و روي آن چيزي نوشت كه ديگر از من ماليات دريافت نكنند. او لطفتش را در حق من تمام كرد. از زحماتش تشكر كردم و او هم از اينكه نامه اي از امام برايش برده بودم، سپاس گزاري بود و پس از آن از يكديگر خداحافظي كرديم.

زماني كه از كاخ خارج شدم، با خودم گفتم كه بايد اين لطف يحيي بن خالد را به امام خبر بدهم. اين تصميم را سال بعد عملي كردم. به حج

ص: 59

رفتم و دوباره خدمت امام رسيدم و جريان را تعريف كردم. هنگام بازگو كردنم، رنگ امام تغيير مي كرد. در آخر گفتم: «كارهاي ايشان، شما را مسرور كرد؟!»

امام فرمود: «آري به خدا قسم كارهايش مرا شاد كرد، او خدا و پيامبر و اميرالمؤمنين را شاد نموده است».

سوم: حفظ آبرو

سوم: حفظ آبرو(1)

مقداري خاك روي سرم ريخت. بلافاصله اشهد خود را خواندم تا در لحظه آخر عمرم مسلمان باشم. دوباره روي سرم خاك ريخته شد. مطمئن شدم كه چاه در حال خراب شدن روي سرم است. فرياد زدم: «خدايا كمكم كن... .» ديگر خاك روي سرم نيامد. به جاي آن صدايي شنيدم كه مي گفت: «اي انصاري نمي خواهي قرضت را بدهي؟!» صدا را به خوبي مي شناختم. طلبكاري بود كه بايد پولش را مي دادم. او نيز حق داشت، چون زمان زيادي از قرض گرفتنم گذشته بود. از چاه بالا آمدم. گفتم: «مي خواهي مرا آنجا دفن كني؟!» طلبكار لبخند زد و گفت: «اگر پولم را ندهي همين كار را انجام مي دهم... .» عرقي زير خاك هاي روي پيشاني ام جمع شد. گفتم: «باور كن برادر روز و شبِ خود را ديگر نمي فهمم. مدام در ته چاه هستم. خودت كه مي داني تاجر پولداري بودم، ولي شكست خورده ام. با اين حال خيلي تلاش كردم، ولي تا به حال نتوانستم پول شما را فراهم كنم.» طلبكار مي كوشيد عصباني نشود و ادب را رعايت كند. او گفت: «من هم اگر نياز نداشتم، سراغت نمي آمدم.


1- بحارالانوار، ج 17، ص 111.

ص: 60

بدهكار هستم و بايد بدهي خود را بدهم، طلبكار من هم مسلمان نيست، يهودي است.» سرم را پايين انداختم و گفتم: «اگر مي شود مهلت بيشتري به من بدهيد»، طلبكار در همان حال كه پشتش به من و در حال رفتن بود، گفت: «تا ظهر منتظر خبرت مي مانم».

همان طور كه خاك روي لباس هايم را مي تكاندم، به اين موضوع فكر مي كردم كه سراغ چه كسي بروم و آبرويم را كجا بريزم تا بتوانم پول را فراهم كنم. بالاخره خانه اي به يادم آمد كه بيشترين اميدم آنجا بود.

مقابل خانه ايشان رفتم، ولي غلام گفت كه به مسجد رفته است و در آنجاست. به طرف مسجد رفتم و با خود جمله هايي كه بايد مي گفتم، تكرار مي كردم: «آقا من نتوانستم مخارج زندگي خود را تأمين كنم. مجبور شده ام پول قرض بگيرم... آقا من تنبلي كردم و كار نكردم... آقا لطف كنيد و به من... .» نفهميدم چه زماني وارد مسجد شدم. وقتي خودم آمدم كه در حلقه اي نشستم كه براي سؤال از امام حسين عليه السلام تشكيل شده بود. منتظر ماندم تا موقعيت مناسبي پيش بيايد. امام ساكت ماند تا سؤال بعدي پرسيده شود. بلافاصله گفتم: «آقا عرضي داشتم.» امام با اينكه حرف هيچ كسي را قطع نمي كرد، اين بار سريع وسط حرفم آمد و فرمود: «برادر انصاري آبروي خود را از هدر رفتن به وسيله سؤال نگه دار. خوب است تقاضاي خود را در نامه اي بنويسي و به من بدهي، ان شاء الله آن طور كه شما علاقه منديد، انجام خواهم داد.» نفس راحتي كشيدم. درخواست كردن در ميان آن جمع براي من خيلي سخت بود. نامه اي به اين شكل نوشتم: «يا اباعبدالله فلان كس از من پانصد دينار طلبكار است و خيلي اصرار دارد آن را بپردازم. با او صحبت كنيد تا مهلتي به من بدهد.» امام نامه را از من گرفت و آن را خواند. جواب همه

ص: 61

را كه داد، به داخل خانه رفت. زمان زيادي نگذشت كه با كيسه اي پول برگشت. فرمود: «پانصد دينار آن را در پرداخت قرض خود مصرف كن و پانصد دينار ديگر را در زندگي خودت صرف كن و درخواست و حاجت خود را مگو، مگر پيش يكي از سه نفر؛ شخص متدين، جوانمرد، باشخصيت و فاميل دار.

متدين به واسطه حفظ دين خود (در راه كمك به تو مي كوشد.) جوانمرد به واسطه جوانمردي خجالت مي كشد (و به تو كمك مي كند) و شخص فاميل دار مي داند كه تو بي خودي آبروي خود را نريخته اي (لابد گرفتاري داري) او نيز آبرويت را حفظ مي كند و نيازت را بر مي آورد».

6. نبود شكاف طبقاتي

اشاره

6. نبود شكاف طبقاتي

خدا مي داند در دل جواني كه در سن ازدواج است، ولي به جهت مشكلات مالي نمي تواند تشكيل خانواده دهد چه مي گذرد اين در حالي است كه مي بيند، پسر فردي كه از طبقات بالاي جامعه است، براي ازدواج چندين ميليون خرج مي كند

اين تنها گوشه اي از نظام طبقاتي است كه در جامعه وجود دارد.

اسلام با نظام طبقاتي موافق نيست و آن را رد مي كند و نظرش بر اين است كه بايد دستِ طبقه مستضعف را گرفت و بالا آورد. ازاين رو، اسلام احكامي مانند خمس و زكات را بيان مي كند تا با توجه به اين احكام، ثروتمند به نيازمند كمك كند و دست او را براي بالا آمدن بگيرد.

علامه طباطبايي درباره تفاوت هاي جوامع به اصطلاح دموكراسي با جامعه اسلامي، چنين فرموده است:

يكي ديگر از تفاوت ها كه بين رژيم هاي به اصطلاح دموكراسي

ص: 62

و بين رژيم حكومت اسلامي هست، اين است كه تا آنجا كه تاريخ نشان داده و خود ما به چشم مي بينيم، هيچ يك از اين رژيم هاي غير اسلامي خالي از اختلاف فاحش طبقاتي نيست، جامعه اين رژيم ها را، دو طبقه تشكيل مي دهد، يكي طبقه مرفه و ثروتمند و صاحب جاه و مقام، و طبقه ديگر فقير و بينوا و دور از مقام و جاه و اين بالاخره منجر به فساد مي شود. براي اينكه فساد لازمه است، اما در رژيم حكومتي و اجتماعي اسلام افراد اجتماع همه نظير هم مي باشند، چنين نيست كه بعضي بر بعضي ديگر برتري داشته باشند و يا بخواهند برتري و تفاخر نمايند، تنها تفاوتي كه بين مسلمين هست همان تفاوتي است كه قريحه و استعداد اقتضاي آن را دارد و از آن ساكت نيست و آن تنها و تنها تقواست كه زمام آن به دست خداي تعالي است نه به دست مردم، و اين خداي تعالي است كه مي فرمايد: يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَأُنثَي وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ.(1)

و نيز مي فرمايد: فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ.(2)

و با اين حساب در رژيم اجتماعي اسلام، بين حاكم و محكوم، امير و مأمور، رئيس و مرئوس، حر و برده، مرد و زن، غني و فقير، صغير و كبير و...، هيچ فرقي نيست؛ يعني از نظر جريان


1- هان اي مردم ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم، و تيره هاي مختلف و قبيله هاي گوناگون كرديم، تا يكديگر را بشناسيد، و بدانيد كه گرامي ترين شما نزد خدا تنها با تقواترين شما است. (حجرات: 13)
2- در كارهاي خير از يكديگر پيشي گيريد. (بقره: 148)

ص: 63

قانون ديني، در حقشان برابرند. همچنين از جهت نبود تفاضل طبقاتي در شئون اجتماعي در يك سطح و در يك افقند، دليلش هم سيره نبي اكرم صلي الله عليه و آله است كه تحيت و سلام بر صاحب آن سيره باد.(1)

در جامعه اي كه اختلاف طبقاتي به شكلي كه علامه فرمود وجود داشته باشد، ديگر در بين طبقات محروم جامعه نشاط و سرزندگي ديده نخواهد شد؛ زيرا آنها خود را برده و كارگزار آن افراد قدرتمند مي دانند و استقلال و هويتي را براي خود در نظر نمي گيرند و اين خود سبب افزايش كسالت و رخوت خواهد شد.

در حديثي از امام صادق عليه السلام مي خوانيم:

إِنَّمَا وُضِعَتِ الزَّكَاةُ اخْتِبَاراً لِلْأَغْنِيَاءِ وَ مَعُونَةً لِلْفُقَرَاءِ وَ لَوْ أَنَّ النَّاسَ أَدَّوْا زَكَاةَ أَمْوَالِهِمْ مَا بَقِيَ مُسْلِمٌ فَقِيراً مُحْتَاجاً وَ لَاسْتَغْنَي بِمَا فَرَضَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ وَ إِنَّ النَّاسَ مَا افْتَقَرُوا وَ لَا احْتَاجُوا وَ لَا جَاعُوا وَ لَا عَرُوا إِلَّا بِذُنُوبِ الْأَغْنِيَاء؛(2)

اگر همه مردم زكات اموال خود را بپردازند مسلماني فقير و نيازمند، باقي نخواهد ماند و مردم فقير و محتاج و گرسنه و برهنه نمي شوند، مگر به خاطر گناه ثروتمندان (گناه ندادن زكات).


1- ترجمه تفسير الميزان، ج 4، ص 196.
2- محمدبن علي ابن بابويه، من لا يحضره الفقيه، ج2، ص 7 .

ص: 64

نمونه ها

اشاره

نمونه ها

زير فصل ها

اول: پدر و مادر همه يكي است (1)

دوم: معيار سنجش(2)

اول: پدر و مادر همه يكي است

اول: پدر و مادر همه يكي است (3)

خسته، گرسنه و تشنه بودند. از صبح وقتي هنوز آفتاب بيرون نيامده بود، كاروان به طرف توس، به طرف خراسان به راه افتاده بود. چيزي به ظهر نمانده بود. بالاخره به مكاني رسيدند كه مي توانستند مدتي در آنجا توقف كنند. به دستور مسئول كاروان، غلام ها و آشپزها مشغول فراهم نمودن غذا براي كارواني ها شدند. مرد غريبه اي كه خودش را اهل بلخ معرفي كرده بود، با كاروان آنها از شب قبل همراه شده بود. انسان متمكني بود و همراه خودش چندين غلام و خدمتكار آورده بود. مرد بلخي با توقف كاروان زير سايه چادر رفت و مشغول استراحت شد. قرار بر اين بود وقتي غذا آماده شد، او را براي صرف آن خبر كنند. مدتي گذشت. آشپز فرياد زد: غذا حاضر است. مرد بلخي به طرف سفره اي رفت كه انداخته بودند. حضرت علي بن موسي(ع) را نيز ديد كه دارد به طرف سفره مي آيد، اما در راه به غلام ها نيز تعارف مي كند كه در هنگام غذا خوردن ناهار كنار سفره بنشينند. مرد بلخي از اين كار تعجب كرد، اما حرفي نمي توانست بزند. حالش داشت به هم مي خورد. با خودش مي گفت همه با كنيزهاي سفيد پوست و زيبارو هم غذا مي شوند اما ما بايد با اين غلام ها هم غذا بشويم!

غلام سياهي كنار سفره نشسته بود. مرد بلخي به دست هاي سياه و ضخيم، به لقمه بزرگي كه برداشت، به دهاني كه باز كرد تا لقمه را در آن بگذارد، نگاه كرد. طاقتش تمام شد و به امام رضا عليه السلام گفت: «آيا بهتر


1-
2-
3- كافي، ج 8، ص 230.

ص: 65

نيست براي اينان سفره جداگانه گسترده شود؟!»

براي يك لحظه مرد بلخي سرش را بالا آورد تا ببيند حرفش چه تأثيري روي حضرت گذاشته است. چشمش به چهره برافروخته ايشان افتاد. سريع سرش را پايين انداخت. حضرت فرمود: «اين سخن را مگو، همانا پروردگار متعال يكي است و دين ما يكي است و پدر و مادر همه يكي است و جزا و پاداش به اعمال است».

دوم: معيار سنجش

دوم: معيار سنجش(1)

شاخه درخت از مقابل صورتم عبور كرد. اگر سريع سرم را پايين نياورده بودم، معلوم نبود چه بلايي سرم مي آمد. شايد آن شاخه چشم هايم را در مي آورد. هرچه بود، به خير گذشت و من به راهم ادامه دادم. بعد از آن گذراندن درختان سيب و گلابي به جايي رسيدم كه دعوت شده بودم. به غير از من ميهمان هاي زيادي آمده بودند.

يكي از بزرگان خراسان در باغ خود ميهماني ترتيب داده بود. مرا نيز دعوت كرده بود. همين كه چشمش به من افتاد، گفت: «خوش آمديد، بفرماييد بالاي مجلس بنشينيد.» در وسط باغ زميني را خالي گذاشته بودند و چهار پايه هاي پهني قرار داده بودند كه رويش فرش هاي خوش طرح ايراني قرار داشت. روي يكي از آنها نشستم. فرش بسيار نرم و زيبايي بود. ميزبان به من اشاره كرد و به تمام ميهمان ها با صداي بلند گفت: «اين ميهمان ما از بلخ آمده است. ايشان يكي از هم سفرهاي آقا علي بن موسي الرضا عليه السلام بوده است».


1- 1 احمد آرام، الحياة، ترجمه: اخوان حكيمي و احمد آرام، ج5، ص200.

ص: 66

با اين حرفش همهمه اي در ميان جمع شكل گرفت. يكي ديگر از ميهمان ها كه مردي چاق و درشت اندام بود، لبخندي زد و مرا به آغوش كشيد. گفت: «خوشحالم كنار شخصي نشسته ام كه هم سفر مولايم بوده است».

هر كدام از ميهمان ها حرفي مي زدند و به من بسيار احترام گذاشتند. مدتي به همين گونه بود تا اينكه سفره غذا را پهن كردند. حدود ده نفر خادم، مشغول پهن كردن سفره شدند. هر كدام چيزي مي آوردند. يكي مرغ بريان، ديگري گوسفندي كه روي آتش خوب كباب شده است و به هر صورت سفره بسيار رنگارنگي چيده شد. همه سر سفره نشسته بوديم و غذا مي خورديم. من در كنار ميزبان نشسته بودم و تكه اي از مرغ بريان جدا كردم كه چشمم به چند متر آن طرف تر از سفره افتاد. خادم ها براي خود سفره اي پهن كرده بودند و غذاي ساده اي مي خوردند. تكه مرغ را كه جدا كرده بودم در دست نگه داشتم. به ياد خاطره اي از امام افتادم كه در بين راه اتفاق افتاد. با صداي بلند، تا جايي كه به افراد در انتهاي سفره هم برسد، گفتم: «اگر اجازه مي دهيد خاطره اي كه اكنون به يادم آمد از امام بيان كنم؟» ميزبان لبخندي زد و گفت: «بفرماييد ما گوش مي دهيم.» باقي ميهمان ها نيز كه مشغول خوردن گوشت ها بودند، با سر حرف ميزبان را تأييد كردند. من نيز شروع كردم: «راه زيادي نيامده بوديم. آفتاب وسط آسمان رسيده بود. امام دستور داد در زير چند درخت نماز بخوانيم و ناهار بخوريم. نماز بسيار پر شوري با ايشان خواندم. نمازي كه ديگر نتوانستم مانند آن را به جاي بياورم. بعد از نماز سفره غذا پهن شد. سفره اي ساده نه مانند اين سفره اي كه ما در كنارش نشسته ايم. البته آن در سفر بود و اكنون ما در سفر نيستيم... .» هر چه بود خادم ها سفره

ص: 67

را پهن كردند. همان طور كه مي دانيد همراه ما تعدادي غلام و خادم سياه نيز حضور داشتند. مشغول شستن دست هايم شدم كه ديدم غلام سياهي روبه رويم نشست. با ديدن چهره سياه و زشت او اشتهايم كم شد. باقي خادم ها و همه به طور كامل كنار سفره نشستند. سرم را كنار گوش حضرت بُردم و عرض كردم: «قربانت گردم بهتر بود براي اين غلامان و خدمت گزاران سفره اي جداگانه ترتيب مي داديد!»

چهره امام برافروخته شد. نگاهي به من انداخت و فرمود: «اين سخن را مگو. همانا پروردگار متعال (و آفريننده همه ما) يكي است و دين ما يكي است و پدر و مادر همه يكي است و جزا و پاداش به اعمال است».

خاطره ام كه به اتمام رسيد، ميزبان از جاي خود بلند شد و رفت. احساس كردم از حرف هاي من ناراحت شده است. مدتي گذشت، ديدم از خانه داخل باغ سر و صدا مي آيد. ميزبان مي آمد و تمام خادم ها و غلام ها پشت سرش به طرف سفره مي آمدند.

7. وفاي به عهد

اشاره

7. وفاي به عهد

در فارسي به آن پيمان، قول و وعده مي گويند. عهد نوعي قرارداد است كه ما بين چند نفر (كه مي توانند به شكل دو يا چند نفر يا چند گروه باشند)، يا بين امت با رهبر و فرمانروايشان صورت گيرد.

در عهد با خدا اگر شخص از آن تجاوز كند، مانند نذر، گناه بزرگي انجام داده است و كفاره دارد. قرآن اين اشخاص را كه به عهد خود با خدا، وفا نكرده اند، منافق ناميده است:

فَأَعْقَبهَُمْ نِفَاقًا في قُلُوبهِِمْ إِلي يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ بِمَا أَخْلَفُواْ اللَّهَ مَا وَعَدُوهُ وَ بِمَا كَانُواْ يَكْذِبُونَ؛

ص: 68

اين عمل، (روح) نفاق را، تا روزي كه خدا را ملاقات كنند، در دل هايشان برقرار ساخت. اين به خاطر آن است كه از پيمان الهي تخلف جستند و به خاطر آن است كه دروغ گفتند. (توبه: 77)

در اين مورد مثل شيريني در تاريخ آمده است: «چوپاني در صحرا گرفتار توفان مي شود. از ترس بالاي درخت مي رود و روي آن پناه مي گيرد. همان جا با خدا عهد بست اگر جان سالم به در ببرد، تمام گوسفندانش را صدقه مي دهد. باد اندكي آرام شد. چوپان نيز مقداري احساس آرام كرد. با خودش گفت، اين گوسفندها سرمايه من است. اگر آنها را بدهم چيزي براي خودم باقي نمي ماند. نيت كرد تا پول گوسفندها را صدقه بدهد، نه خود آنها را. توفان رفته رفته آرام مي شد. گفت: خدايا، قيمت گوسفندها گران است. اگر سالم بمانم پشم آنها را صدقه مي دهم. ديگر داشت پايين مي آمد، در دلش گذشت پشم ها زياد است، كشك هاي به دست آمده از آنها را صدقه مي دهم. بالاخره وقتي توفان آرام شد و پاهاي چوپان روي زمين رسيد، گفت: پشم چي؟ كشك چي؟ ولش كن هيچي!

در طرف ديگر وفاي به عهد، مردم هستند كه داراي ارزش بسيار زيادي است و قرآن كريم به آن سفارش فرموده است: «وَ الَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَ عَهْدِهِمْ رَاعُون؛ آنان امانت ها و عهد خود را رعايت مي كنند». (مؤمنون: 8) و خداوند در جايي ديگر مي فرمايد: «وَ لَا تَقْرَبُواْ مَالَ الْيَتِيمِ إِلَّا بِالَّتي هِي أَحْسَنُ حَتي يَبْلُغَ أَشُدَّهُ وَ أَوْفُواْ بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كاَنَ مَسُْولاً؛ و به مال يتيم، جز به بهترين راه نزديك نشويد، تا به سر حد بلوغ رسد و به عهد (خود) وفا كنيد، كه از عهد سؤال مي شود!» (اسرا: 34)

در تفسير نمونه ذيل اين آيه شريفه آمده است: «بسياري از روابط

ص: 69

اجتماعي و خطوط نظام اقتصادي و مسائل سياسي همگي بر محور عهدها و پيمان ها دور مي زند كه اگر تزلزلي در آنها پيدا شود و سرمايه اعتماد از بين برود، به زودي نظام اجتماع فرو مي ريزد و هرج و مرج وحشتناكي بر آن حاكم مي شود. به همين دليل، در آيات قرآن روي مسئله وفاي به عهد تأكيد فراواني شده است».(1)

وفاي به عهد از جانب سران يك جامعه

وفاي به عهد از جانب سران يك جامعه

وفاي عهدي كه داراي ارزش است، وقتي از سوي متوليان امور مردم يا يك جامعه انجام شود، بسيار اثرگذار تر است و نشاط را در جامعه گسترش مي دهد؛ زيرا زماني اجتماعي مي تواند با نشاط بيشتر و آرامش خاطر به كار خودش ادامه بدهد كه نسبت به مسئولان خود اعتماد كامل داشته باشد و هرچه اين اعتماد بيشتر باشد، به طور قطع نشاط و شادابي مردم بيشتر است. يكي از بهترين راه هاي گسترش حس اعتماد، وفاي به عهد است؛ يعني وقتي مسئولي عهدي مي بندد و قولي مي دهد، ديگر از آن تخلف نكند و با تمام وجود براي تحقق آن بكوشد.

حضرت رضا عليه السلام درباره وفاي به عهد رسول خدا عليه السلام مي فرمايد: «إِنَّا أَهْلُ بَيْتٍ نَرَي مَا وَعَدْنَا عَلَيْنَا دَيْناً كَمَا صَنَعَ رَسُولُ اللَّهِ صلي الله عليه و آله ؛ ما خانداني هستيم كه وعده هاي خود را قرضي بر گردن خود مي بينيم، چنانكه رسول خدا صلي الله عليه و آله چنين بود».(2)

درباره اهميت وفاي به عهد بايد گفت، همان طور كه مسئولان جامعه


1- ناصر مكارم شيرازي، تفسير نمونه، ج12 ، ص 111 .
2- بحارالانوار، ج75، ص97؛ فضل بن حسن حفيد شيخ طبرسي، مشكاة الانوار في غرر اخبار، ص173.

ص: 70

بايد به عهد خود وفا كنند، مردم نيز بايد نسبت به وظايفي كه دارند، متعهد باشند و پيمان شكني نكنند. حضرت زينب عليها السلام در سرزنش مردم بي وفا و بيعت شكن كوفه، در خطبه اش چنين فرمود: «إِنَّمَا مَثَلُكُمْ كَمَثَلِ الَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَها مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكاثاً- تَتَّخِذُونَ أَيْمانَكُمْ دَخَلًا بَيْنَكُم؛ شما همانند زني هستيد كه رشته هاي خود را پس از تابيدن باز مي كرد و سوگند و پيمان خود را وسيله خيانت و فساد قرار مي دهيد.»(1) جمله اول اين فرمايش به آيه 92 از سوره مباركه نحل اشاره دارد. امام باقر عليه السلام در تفسير آن فرموده است: «زني به نام ريطه از قبيله بني تيم كه احمق و سبك مغز بود، نخ هايي از مو را مي تابيد و وقتي كه به پايان مي رسيد، تابيده اش را باز مي كرد. سپس دوباره به تابيدن آنها مي پرداخت. خداوند متعال آنان را كه عهدشكن هستند، به چنين زن سبك مغزي تشبيه نموده است».(2)

نمونه ها

اشاره

نمونه ها

داستان ذيل درباره وفاي به عهد رهبران است.

اول: عهد حاكمان

اول: عهد حاكمان(3)

تا نگهبان اسم او را آورد، معاويه جنگ صفين را به خاطر آورد. در آنجا زني را ديد كه براي شهامت دادن به فرزندانش اشعاري را خواند. آن قدر اشعار او شورآفرين بود كه نه تنها پسرهاي او، بلكه تمام افراد لشكر علي عليه السلام را به هيجان آورد و سبب شد نبرد به نفع آنها پيش برود. معاويه


1- بحارالانوار، ج45، ص 110 .
2- علامه طباطبايي، تفسير الميزان، ترجمه: سيد محمدباقر موسوي همداني، ج12، ص 483.
3- كشف الغمة، ج 1، ص 232.

ص: 71

از عمروعاص پرسيد: «نام اين زن چيست؟» عمروعاص نيز جواب داد: «او از قبيله همْدان است و سوده نام دارد.» معاويه سرش را به نشانه تأسف تكان داد و كينه آن زن را در دل نگاه داشت و حالا همان زن مي خواست وارد كاخ او شود، با پاهاي خود! معاويه به دربانش گفت: «بگو بيايد».

زمان زيادي نگذشت كه زني با لباس هاي خاكي وارد كاخ او شد. زني خسته و كهنسال كه راه زيادي رفته بود تا خودش را به آن كاخ برساند. در نگاه اول بين معاويه و سوده، حرف هاي فراواني رد و بدل شد. معاويه با چشم هاي تنگ شده اش، او را به خاطر عشق علي عليه السلام تحقير كرد و گفت: تو كه طرفدار او هستي، پيش دشمن او چه مي كني؟! سوده نيز مي دانست جواب او را چه بدهد، اما منتظر ماند تا زمان مناسب فرا رسد. بالاخره معاويه سكوت را شكست و گفت: «براي چه نزد ما آمده اي؟!» سوده نفس عميقي كشيد تا بتواند كلامش را كامل ادا كند: «تو مسئول ما هستي و خداوند از حق ما كه بر تو واجب كرده است، بازخواست خواهد نمود».

معاويه به ميان حرف او آمد و گفت: «اين را خودم مي دانم. آمده اي همين را بگويي!»

سوده قدمي جلوتر رفت و با صدايي بلندتر از سابق گفت: «پيوسته از طرف تو نمايندگاني مي آيند كه ما را مانند خوشه گندم درو مي كنند و چون اسپند پاي مال مي نمايند. فرمانداران تو ما را ذليل كرده و به ناحق مي كشند. اكنون كه بسر بن ارطاة را بر ما مسلط كرده اي، مردانمان را كشته و اموال و دار و ندار ما را غارت مي كند. اگر او را عزل كني سپاس گزاريم وگرنه...».

ص: 72

سوده براي اين جمله خود دنبال واژه گشت. معاويه سريع تر گفت: «وگرنه چه؟!» سوده گفت: «وگرنه از تو اطاعت نخواهيم كرد.» معاويه اخم هاي خود را در هم فرو برد و گفت: «مرا با قبيله و عشيره خود تهديد مي كني؟!» حتي لرزشي در پلك هاي سوده به وجود نيامد. معاويه با صداي بلندتري ادامه داد: «اكنون مي گويم تا تو را بر شتري چموش سوار كنند كه كوفته شوي تا پيش بسر بن ارطاة برسي كه هر چه خواهد درباره تو حكم كند».

سوده سرش را پايين انداخت و با صدايي مردانه گفت: «درود حق به روح پرفتوحي باد كه چون قبر بدن او را در بر گرفت، عدالت نيز با وي مدفون گشت. او به حق سوگند خورده بود كه جز حق و عدالت نپويد و خود نيز با عدل و ايمان قرين بود».

معاويه كه مي دانست منظور سوده كيست، براي اينكه عصبانيت خود را نشان بدهد، گفت: «منظورت كه بود؟!» سوده به آسمان نگاه كرد و گفت: «به خدا او، اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام ، بود.» معاويه كه با شنيدن نام علي عليه السلام بسيار عصباني شده بود، از تخت خود پايين آمد و در حالي كه دست هايش از عصبانيت مي لرزيد، گفت: «مگر اين علي عليه السلام براي شما چه كاري انجام داده است كه من با تمام اين زحماتم نمي توانم آن را انجام بدهم.» سوده سرش را پايين انداخت و گفت: «با اينكه مي دانم شنيدن فضايل علي عليه السلام براي تو سخت است مي گويم كه از او چه ديده ام».

معاويه دست هايش را به كمر زد و منتظر ماند تا سوده حرف هايش را بزند. سوده گفت: «اي معاويه او يك سال، شخصي را براي گرفتن زكات به سوي قبيله ما اعزام داشت. آن شخص نسبت به ما كمي ستم كرد. من

ص: 73

براي شكايت از وي به نزد حضرت علي عليه السلام رفتم. ديدم ايستاده و مي خواهد نمازش را شروع كند، چون مرا ديد و دانست كه ستمديده اي به دادخواهي آمده است، وارد نماز نشد و با چهره رأفت و مهرباني مرا تحويل گرفت و پرسيد: آيا حاجتي داري؟ گفتم: بلي. اين شخص كه به سوي ما فرستاده اي، بر ما ستم مي كند. اي معاويه، در همان لحظه كه اين حرف را زدم، علي عليه السلام مانند اشخاصي كه گناه بسيار بزرگي انجام داده اند، گريست و دست هايش را به سوي آسمان گرفت و گفت: خدايا تو بر من و ايشان شاهدي كه من به اين مأمور دستور نداده ام كه بر بندگانت ستم روا دارد.

اين حرف را زد و از غلامي كه با خود داشت، تكه پوستي گرفت و روي آن نوشت: «دليل روشني از طرف پروردگارتان براي شما آمده است. بنابراين، حق پيمانه و وزن را ادا كنيد و از اموال مردم چيزي نكاهيد و در روي زمين بعد از آنكه اصلاح شده است، فساد نكنيد، اين براي شما بهتر است اگر با ايمان هستيد.(1) پس وقتي اين نامه را خواندي آنچه از بيت المال در نزد توست توست، نگه دار تا اينكه كسي ديگر را مأمور نمودم، نزد تو مراجعه كرده و آنها را از تو تحويل بگيرد».

اين نامه را بدون اينكه در چيزي بپيچد به من داد و من آن را به وكيل او رساندم. وكيل نيز فوراً از سمت خود كناره گيري كرد».

وقتي حرف هاي سوده به اينجا رسيد، معاويه روي تخت خود نشست و سرش را پايين انداخت و رو به شخصي كه معلوم نبود كدام يك از


1- «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ قَدْ جاءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَ الْمِيزانَ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ بَعْدَ إِصْلاحِها ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ». (اعراف: 85).

ص: 74

مقام هاي كاخش است، با صداي بلند گفت: «هر چه مي خواهد برايش بنويسيد و او را راضي به شهرش بفرستيد.» سوده به مقابل تخت او رفت و گفت: «اين فرمان را فقط براي من مي نويسي يا قوم من هم در كنار آن سهيم هستند؟!» معاويه با چشم هاي قرمز از عصبانيت سرش را بالا آورد و گفت: «فقط براي تو است.» سوده يك قدم عقب رفت و گفت: «اين براي من مايه ننگ است. اگر اين فرمان را عادلانه و براي عموم مي نويسي، من آن را مي پذيرم، وگرنه بگذار من نيز در سرنوشت قوم خود شريك باشم».

معاويه كه فقط مي خواست او را از كاخ خود با رضايت بيرون كند تا بتواند مانند علي عليه السلام رفتار كرده باشد، گفت: «باشد هر چه تو بگويي.» زماني كه سوده به سراغ كاتب رفت، معاويه در دل گفت: «اي واي چقدر سخنان علي عليه السلام شما را قوي دل نموده و به شما جرئت و شهامت داده كه در حضور من بدين گونه سخن مي گوييد!»

دوم: استوار بر عهد

دوم: استوار بر عهد(1)

داخل خانه راحت دراز كشيده بود و پاي راست را روي پاي چپ انداخته بود تا غذايش راحت تر هضم شود. چند ساعتي از ظهر گذشته بود. ناگهان صداي در خانه اش بلند شد. با سختي از جايش بلند شد و به حياط رفت تا در را باز كند. با صداي بلند گفت: «كيست؟!» صدايي از پشت در گفت: «كجايي اي مسلمان؟» مرد در را باز كرد. يكي از ياران هميشگي رسول خدا صلي الله عليه و آله پشت در با حالتي عصباني ايستاده بود. مرد


1- بحارالانوار، ج 72، ص 92.

ص: 75

گفت: «ظهر به اين گرما آمده اي بگويي كجايم؟ خانه ام ديگر.» يار رسول خدا صلي الله عليه و آله گفت: «مگر تو قرار نداشته اي؟!» مرد مدتي فكر كرد و گفت: «بله با حضرت قرار داشتم.»

_ «پس چرا نرفته اي؟!»

_ «كاري برايم پيش آمد كه ديگر براي سر قرار برگشتن دير شده بود. با خودم فكر كردم حتماً ايشان به خانه برگشته است».

_ «ايشان هنوز آنجا ايستاده اند!»

مرد سريع از خانه خارج شد و همراه او سريع به طرف محلي كه با پيامبر قرار گذاشته بودند، رفتند. مرد از دور ديد پيامبر همان وسط ايستاده است و حتي مكان ايستادن خود را تغيير نداده است. از يار رسول خدا پرسيد: «پس چرا هنوز در آفتاب ايستاده است، لااقل به سايه مي رفت.» يار، سر خود را با تأسف تكان داد و گفت: «ما نيز اين پيشنهاد را داديم، اما ايشان فرمود: من با او عهد كرده ام كه همين جا بيايد».

8. مبارزه با رشوه خواري و رانت

اشاره

8. مبارزه با رشوه خواري و رانت

جامعه از راه هاي مختلفي به افسردگي عمومي مبتلا مي شود كه در ادامه به دو مورد اشاره مي كنيم:

اول: پارتي بازي: اين مورد جزو يكي از خصوصيات زشت اخلاقي است و اسلام از آن بسيار نهي كرده است. مانند زماني كه يكي از خلفاي صدر اسلام آن قدر حمايت هاي بي حساب از قوم و خويش خود كرد كه جنازه او تا سه روز بر زمين ماند.(1)


1- تاريخ يعقوبي، ج 2، صص 173 و 174 .

ص: 76

اگر بتوانيم جامعه اي آرماني را تصور كنيم، ديگر در آنجا، پارتي بازي را نمي بينم. افراد اين جامعه مي دانند اگر در كسب علم، كمي سستي كنند عقب خواهند افتاد و جامعه ديگر آنها را قبول نخواهد كرد، حتي اگر پسرخاله شخص والامقام آن جامعه باشد.

دوم: رشوه خواري: اين مورد نيز مانند پارتي بازي راه ميان بري براي افراد سودجو و راحت طلب است؛ زيرا با آن مي توانند به كمك اموالي كه دارند به مواضع قدرت، نفوذ كنند و براي خود امتياز بخرند.

در تفسير نور، ذيل آيه 62 سوره مائده(1) چنين آمده است:

«السُّحْتَ» در اصل به معناي جدا كردن پوست و نيز به معناي شدت گرسنگي است. سپس به هر مال نامشروع، مخصوصاً رشوه گفته شده است؛ زيرا اين گونه اموال، صفا و طراوت و بركت را از اجتماع انساني مي برد. همان طور كه كندن پوستِ درخت سبب پژمردگي يا خشكيدن آن مي گردد. بنابراين، «السُّحْتَ» معناي وسيعي دارد.

البته علما نيز با توجه به متن دين، هم كار رشوه دهنده و هم رشوه گيرنده و نيز موردي را كه براي رشوه گرفته شده است، حرام مي دانند.

بنابراين، بايد گفت اگر در جامعه اي اين موارد برچيده شود، سبب نشاط آن جامعه مي شود؛ زيرا هر شخصي مي داند كه بر اساس توانايي هايش سنجيده مي شود، نه بر اساس پولي كه دارد يا اقوامي كه در


1- «وَ تَرَى كَثِيرًا مِّنهُْمْ يُسَارِعُونَ فىِ الْاثْمِ وَ الْعُدْوَانِ وَ أَكْلِهِمُ السُّحْتَ. لَبِئْسَ مَا كاَنُواْ يَعْمَلُونَ». (مائده: 62)

ص: 77

دستگاه حكومتي دارد. در نتيجه برمي خيزد و تلاش مي كند و نشاط عمل كردن به وظايف را مي يابد.

نمونه ها

اشاره

نمونه ها

زير فصل ها

اول: عدالت حتي براي نزديكان(1)

دوم: حتي امّ هاني(2)

سوم: حلوايي براي فريب(3)

چهارم: فاطمه مخزومي و فاطمه محمدي يكسان هستند(4)

اول: عدالت حتي براي نزديكان

اول: عدالت حتي براي نزديكان(5)

مشك هاي بسيار سنگيني بود كه هر كدام را روي شتري گذاشته و از يمن تا كوفه آورده بودند. من هم كه از گردش روزگار مسئول بيت المال مسلمانان شده بودم، بايد آنها را تحويل مي گرفتم و به انباري بردم. حضرت امير عليه السلام به چند غلام دستور داد به من كمك كنند، ولي همچنان سنگيني مشك ها را روي كمر خود احساس مي كردم. اين خستگي برايم لذت بخش بود؛ زيرا مي توانستم با آن به مولاي خود كمك كنم.

خالي كردن مشك ها زماني تمام شد كه آفتاب غروب كرده بود. وقتي كارگرها رفتند. براي چندمين بار مشك ها را شمارش كردم تا چيزي از آنها كم نشده باشد. شمارش كه پايان يافت، ديدم در انبار باز شد و چهره اي نوراني داخل آمد. ابتدا فكر كردم حضرت علي عليه السلام است كه آمده به مشك ها سري بزنند. از جاي خود بلند شدم و به طرف در رفتم. ديدم پسر حضرت، امام حسن عليه السلام مي باشد. از ديدن ايشان بسيار خوشحال شدم.

زماني كه با حسن بن علي عليه السلام روبه رو شدم، غمي در چهره ايشان ديدم. از يكديگر احوال پرسي كرديم. در بين صحبت هايش متوجه شدم براي ايشان ميهماني آمده است و چون چيزي براي پذيرايي از آن ميهمان


1-
2-
3-
4-
5- محدث اربلي، كشف الغمة، ترجمه: علي بن حسين زواره اي، ج1، ص235.

ص: 78

نداشت، نگراني به چهره امام نشسته بود. خواستم براي ايشان كاري كرده باشم تا غم را از دل ايشان ببرم. ازاين رو، پيشنهاد بردن عسل را دادم و گفتم كه قرض ببرد و زماني كه سهم خود را از بيت المال گرفت، پس بياورد. ميلي به اين كار نداشت، ولي حسن بن علي عليه السلام در ميهمان نوازي معروف بود. به همين دليل، ظرف كوچكي، به اندازه اي كه كفاف ميهمان آن شب را بدهد، با خود برد.

چند روزي گذشت و قرار شد كه اميرالمؤمنين علي عليه السلام عسل ها را در بين مسلمان ها پخش كند. همه مردم پشت انبار جمع شده بودند. حضرت وارد انبار شد و به مشك هاي عسل نگاهي انداخت. ناگهان بالاي سر همان مشكي كه سرش را باز كرده بودم و از آن به فرزندشان داده بودم، ايستاد و فرمود: «قنبر از اين عسل چه كسي برداشته است؟» موضوع را زياد مهم نمي دانستم. لبخند زدم و گفتم: «شخص غريبه اي نبوده است، فرزند بزرگ شما حسن عليه السلام .» رنگ چهره اميرالمؤمنين علي عليه السلام قرمز شد. سرم را پايين انداختم و خودم را براي هر توبيخي آماده كردم. حضرت با صداي ناراحت و عصباني فرمود: «قنبر زود حسن را حاضر كن.» سراسيمه از انبار خارج شدم. مردمي كه بيرون ايستاده بودند اعتراض مي كردند چرا عسل ها را تقسيم نمي كنند. جواب آنها را ندادم و مستقيم سراغ امام حسن عليه السلام رفتم. زماني كه چهره پريشان مرا ديد تا حدودي موضوع را متوجه شد. سريع لباس هاي خود را پوشيد و با من به طرف انبار آمد. وقتي چشم اميرالمؤمنين علي عليه السلام به ايشان افتاد، بدون معطلي فرمود: «چرا پيش از تقسيم، عسل برداشتي؟!» امام حسن عليه السلام سر خود را پايين انداخته بود و به چشم هاي پدر نگاه نمي كرد، فرمود: «پدر جان! ميهمان سر زده آمده بود، از سهم خود برداشتم كه

ص: 79

موقع تقسيم برگردانم...».

حضرت امير عليه السلام مقداري آرام شد و فرمود: «پدرت به قربان تو. اگر چه سهم و حقي داشتي، ولي سزاوار نيست كه تو از حق خود پيش از مسلمانان استفاده كني. اگر نديده بودم كه رسول خدا صلي الله عليه و آله دندان هاي ثناي تو را مي بوسيد، تو را تأديب مي كردم.» بعد از اينكه حرف هاي ايشان با فرزند تمام شد، كنار من آمد و از كيسه پول خود مقداري پول داد و فرمود: «قنبر برو از بازار بهترين عسل را بگير و بياور.» به بازار رفتم و بهترين عسل را گرفتم و جاي گزين عسل قبل كردم.

دوم: حتي امّ هاني

دوم: حتي امّ هاني(1)

شهري كه تا چند سال قبل آرام بود، حالا شده بود پر از هياهو و درگيري. همه مي كوشيدند در خانه هاي خود پنهان شوند تا ببينند چه اتفاقي در آينده خواهد افتاد. همه مي دانستند كه با او رفتار خوبي نداشتند و او را چقدر آزار دادند. دليل ترس آنها نيز همين موضوع بود، آنها بيشتر از كارهاي گذشته خود مي ترسيدند تا از خشم ايشان.

عده اي از كفار كه جزو دشمنان سرسخت اسلام بودند، در خانه من پناهنده شدند. به اميد اينكه من بتوانم براي آنها كاري انجام بدهم. زماني كه صداي تكبير در كوچه هاي مكه پيچيد، فهميديم كار تمام شده است و ديگر لشكر رسول خدا صلي الله عليه و آله در آنجا مستقر شده است. بعد از آن، اخبار لحظه به لحظه به گوشم مي رسيد كه خانه خدا را از بت ها خالي كرده اند و آنها را شكسته اند. افرادي كه در خانه من بودند با اين اخبار به شدت


1- شيخ صدوق، الخصال، ج2، ص413.

ص: 80

مي لرزيدند و منتظر بودند تا مانند بت ها سرشان از بدن جدا شود.

وقتي صداي كوبيده شدن در خانه ام بلند شد، نزديك بود از حال بروند، يكي از آنها به هبل پناهنده شده بود. ديگري گفت: «او اگر مي توانست خودش را از دست محمد صلي الله عليه و آله نجات مي داد و خرد نمي شد، احمق.» چيزي نمانده بود كه درگيري آنها بالا بگيرد. در دوباره كوبيده شد. آنها را ساكت كردم و به طرف در رفتم. يكي از سربازهاي محمد صلي الله عليه و آله پشت آن بود. لباس هاي آهني پوشيده بود. روي صورتش نيز نقابي از فولاد قرار داشت كه نتوانستم او را بشناسم. با صداي بلندي گفت: «آنها را كه در منزل خود جا داده ايد بيرون كنيد.» به مرد سواره گفتم: «اي بنده خدا، من ام هاني دختر عموي رسول خدا صلي الله عليه و آله و خواهر علي بن ابي طالب عليه السلام هستم، تو كيستي كه به خانه ام قدم مي گذاري. از منزل من دور شو.» مرد نقاب دار حرف قبلي خود را با صدايي بلندتر و ترسناك تر تكرار كرد. ديگر از دست او عصباني شدم و گفتم: «سوگند به خدا، شكايت تو را پيش رسول خدا صلي الله عليه و آله مي برم.»

وقتي اين حرف را زدم، مرد سواره، نقاب خود را برداشت. وقتي ديدم آن مرد باجذبه، برادرم علي عليه السلام است، پاهايم سست شد. شنيده بودم در جنگ ها زره نمي پوشد. حتماً در آن روز به خاطر اينكه او را نشناسم، زره بر تن كرده بود. اخلاقش را مي شناختم، مي دانستم او تعارف و فاميلي نمي شناسد و به فقط به دستور پيامبر عمل مي كند. چيزي نمانده بود وارد خانه شود كه دست او را محكم گرفتم و گفتم: «نمي گذارم اينها را بكشي، من قسم خورده ام كه شكايت تو را نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله ببرم.» برادرم كه اصرار مرا ديد، گفت: «برو و خود را از قسمي كه خورده اي، بري كن».

ص: 81

علي عليه السلام همان جا ماند و من به سرعت خودم را به پيامبر رساندم و مقابل ايشان نشستم. همين كه چشم حضرت به من افتاد، فرمود: «آمده اي از علي عليه السلام شكايت كني كه دشمنان خدا و رسول صلي الله عليه و آله را ترسانيده است؟! خداوند، علي عليه السلام را جزاي خير دهد (كه در راه خدا نور چشمي نمي شناسد.) به حضرت عرض كردم: «از شما خواهش مي كنم كه دستور بدهيد هر شخصي كه در خانه من است پناهنده شود و از كشته شدن در امان باشد تا سخن خدا را بشنود و ايمان بياورد.» پيامبر مقداري فكر كرد و سپس فرمود: «هر شخصي كه ام هاني به او پناه داده است، من هم پناه دادم، به خاطر اينكه او خواهر علي بن ابي طالب است».

به خانه ام برگشتم و با پيامي كه به برادرم علي عليه السلام دادم؛ افرادي را كه در خانه ام مانند پرنده اي در قفس مي لرزيدند، آسوده كردم.

سوم: حلوايي براي فريب

سوم: حلوايي براي فريب(1)

از يك هفته قبل، بهترين چيزها را براي حلوا درست كردن خريد و گفت: «بايد بهترين هديه را براي او ببرم.» من پرسيدم: «آخر براي چه كسي مي خواهي اين حلوا را ببري؟!» جوابم را درست نداد و گفت: «زماني كه لازم شد، خودت مي فهمي». سه شنبه بود و آسمان تاريك شده بود. سريع وارد خانه شد و گفت: «حالا وقت درست كردن حلوا شده است» دوست نداشت زياد از كارهايش سر در بياورم. به داخل آشپزخانه رفتم و شروع به پختن چيزي كه خواسته بود، كردم. زماني كه حلوا آماده شد، گفت: «آن را در بهترين ظرفي كه داريم بريز.» كاسه اي از جنس نقره


1- حسن بن محمد ديلمي، ارشاد القلوب، ترجمه: علي سلگي نهاوندي، ج2، ص28.

ص: 82

داشتيم. انواع نقش هاي پرندگان روي آن بود. با اينكه دلم نمي آمد، حلوا را داخل آن ريختم. تركيب حلوا و كاسه اشتهاي هر انساني را مي توانست باز كند تا اگر گرسنه هم نباشد تا آخر آن را بخورد.

يكي از پسرهاي كوچكم جلو آمد و تكه اي از حلواي داخل ظرف را برداشت، وقتي آن را داخل دهان گذاشت، چشم هايش گرد شد و گفت: «مادر اين چيست؟!» گفتم: «حلواي پدرت است.» تعجبش بيشتر شد و گفت: «او كي حلوا دوست داشته!» در ظرف را گذاشتم و گفتم: «نمي دانم براي چه كسي مي خواهد.» پسرم اصرار مي كرد تا تكه اي ديگر از آن حلوا به او بدهم، اما اگر به او مي دادم، ظرف خالي مي شد و آن موقع بود كه اخلاق پدرش آشكار مي شد. با اشك از آشپزخانه بيرون رفت و بلافاصله همسرم وارد شد و گفت: «دير شد، چه مي كنيد؟!» گفتم: «ديگر آماده شده است.» به پسرمان اشاره كرد و گفت: «چرا گريه مي كرد؟» ظرف را به دستش دادم و گفتم: «حلوا مي خواست.» گفت: «كار خوبي كردي ندادي، كم مي آمد.» ديگر از اين پنهان كاري اش خسته شدم و گمان هاي زنانه بدي به او بردم، با صداي بلند گفتم: «آخر اين را براي چه كسي مي بري...؟» خنديد و گفت: «براي همسر ديگرم.» فهميدم كه دارد شوخي مي كند، اگر اين حرف را جدي مي گفت، مي دانستم چه بلايي سرش بياورم. با زور شكم من و فرزندانم را سير مي كرد حالا مي خواست دوباره زن بگيرد! به اتاق رفت و من نيز پشت سر او رفتم. ظرف ديگري از روي زمين برداشت. تازه متوجه آن شده بودم. گفتم: «آن ديگر چيست؟!» ديگر عصباني شد و با اخم گفت: «نمي خواهي كمي دندان روي جگر بگذاري...؟» گفتم: «من مگر هند جگرخوارم!» ديگر كنار در رسيده بود و مي خواست از خانه خارج شود، گفت: «از او كم

ص: 83

نمي آوري، بگذار با خبر خوش برگردم. آن موقع به تو مي گويم...».

خبر خوش را كه گفت، حرف اولش را از دلم خارج كردم و منتظر ماندم تا برگردد. فرزندم هنوز گريه مي كرد. به دنبالش داخل اتاق رفتم و در آغوشش گرفتم. بوي حلوا هنوز در هوا مانده بود، حق داشت كه براي آن گريه مي كرد.

هنوز كنار فرزندم نشسته بودم و به او مي گفتم: كه بعدها براي او نيز از آن حلوا درست خواهم كرد كه صداي در آمد. دويدم و آن را باز كردم. هر دو ظرف هنوز روي دست هاي شوهرم بود. وارد اتاق شد. آن قدر عصباني بود كه جرئت نمي كردم سؤالي بپرسم.

وارد اتاق شد. چشمش به پسرمان افتاد كه چشم هايش از اشك هنوز قرمز بود. ظرف حلوا را جلوي او انداخت و گفت: «بخور، ببينم كجاي شكم بزرگت را مي گيرد... .» پسرم ظرف را نگاه كرد كه حلواي آن روي زمين ريخته شده بود. با صداي بلند زير گريه زد و از اتاق خارج شد. گفتم: «چرا با او اين گونه رفتار مي كني؟!»

نگاهي با غضب به من انداخت كه تا آن روز اين نگاه را از او نديده بودم. گفت: «ساكت مي شوي يا طلاقت بدهم؟!»

چيزي نگفتم و كنار ظرف نشستم و شروع به حلواهاي پخش شده روي زمين را جمع كردم. ناگهان گفت: «مي گويد مي خواهي مرا از راه خدا منحرف كني؟!»

حرفي نزدم، ادامه داد: «به من مي گويد يا نفهمي يا ديوانه؟!»

ديگر به خودم جرئت دادم و گفتم: «چه كسي؟!»

چشم هايش را به چشم هايم دوخت و گفت: «علي بن ابي طالب عليه السلام را مي گويم ديگر.» همسرم از علي عليه السلام و تمام اطرافيان او بدش مي آمد.

ص: 84

تعجب كردم چرا براي او اين قدر خودش را به زحمت انداخته است. گفت: «اولين قدمي كه وارد خانه اش گذاشتم، چشمش به ظرف افتاد و گفت: هديه است، يا زكات يا صدقه؟» حلوا را مقابل ايشان گذاشتم و گفتم: «ما كه باشيم به اميرالمؤمنين، خليفه مسلمان ها، صدقه يا زكات بدهيم! هديه است.» نگاهي به سر تا پاي من انداخت، به شكلي كه انگار تمام قلب و روحم را بررسي كرد، گفت: «مادرت در سوگ تو بگريد! آيا آمده اي از راه دين خدا مرا فريب دهي؟ نمي فهمي يا ديوانه اي؟ سوگند به خدا اگر هفت اقليم را با هرچه در زير آسمان هاست به من بدهند، براي اينكه پوست جويي را از مورچه اي بربايم و خدا را نافرماني كنم، اين كار را نخواهم كرد و خدا را نافرماني نمي كنم».

همسرم توضيح داد كه با چه خفت و خواري ظرف ها را برداشته و از خانه ايشان خارج شده است. پسرم وارد اتاق شد. در دلم خوشحال شدم كه سر همسر منافقم به سنگ خورده است. حلوا را به آشپزخانه بردم و با فرزندم آن را خوردم.

چهارم: فاطمه مخزومي و فاطمه محمدي يكسان هستند

چهارم: فاطمه مخزومي و فاطمه محمدي يكسان هستند(1)

همه را براي جلسه اي دعوت كرده بودم. بايد همه با هم كاري انجام مي داديم. ما قريشي بوديم و نمي خواستيم بيشتر از آن تحقير شويم و چيزهاي بيشتري قبول كنيم. بعد از اينكه بزرگان ديگري نيز آمدند، گفتم: «حكم آن زن مخزومي را همه مي دانيد؟» همه با سر تأييد كردند. پيرمردي كه ريش بلند و سفيدي داشت، گفت: «دزد است ديگر، بايد


1- بحارالانوار، ج 43، ص 8، (زندگاني حضرت زهرا3).

ص: 85

حكم اجرا شود.» مي شناختمش. بزرگ خاندانشان بود و بسيار مورد احترام. پس بايد به گونه اي با او برخورد مي كردم كه ناراحت نشود، گفتم: «حرف شما درست است، ولي محمد مي خواهد خودش بر سر ما حكومت كند. من اين را براي قريش نمي توانم تاب بياورم».

پيرمرد را با همين چند كلمه ساكت كردم و توانستم جلسه را دوباره به دست بگيرم. يكي از جوانان كه به خاطر دليري اش به مجلس دعوت شده بود، گفت: «آن زن را فراري بدهيم و نگذاريم حكم اجرا شود... .» مي خواستم زير خنده بزنم، ولي چشمم به شمشير برهنه اش افتاد، خنده ام را فرو دادم. گفتم: «فكر خوبي است اما بايد كار بهتري كنيم. ما بايد به او بفهمانيم كه اختيار قريش را خودمان داريم نه شخص ديگري».

جلسه طولاني شد و هر كسي نظر خودش را داد تا اينكه اسامة بن زيد گفت: «من سراغ پيامبر مي روم و او را راضي مي كنم مجازات نكند و...»، خيلي حرف زد، ولي من به فكر اين بودم كه اگر اسامة بن زيد پيش محمد برود و او هم دست رد به سينه اسامه بزند، ممكن است اسامه ديگر آن قدر مورد لطف او نباشد و از چشمش بيفتد، اسامه نيز از او دل بكند. شايد هم جنگ دوباره اي پيش بيايد كه آن وقت من مي توانم به مقصود خودم برسم. بعد از صحبت هاي اسامه، تصميم گرفتيم پيشنهادش را عملي كند. البته بعضي رئيس ها قبول نمي كردند. خودم آنها را راضي كردم. قرار بر اين شد كه فردا، بعد از نماز ظهر من و اسامة بن زيد سراغ محمد صلي الله عليه و آله برويم.

از صبح زود دلم شور مي زد. نمي دانستم محمد صلي الله عليه و آله چه برخوردي با اسامة بن زيد خواهد كرد. نماز را پشت سر ايشان در مسجد خوانديم. بعد از نماز به او ياد آور شدم كه سراغ پيامبر برويم. اسامه نيز بلند شد و با هم

ص: 86

مقابل پيامبر نشستيم. ايشان مانند هميشه با لبخندي مهربان با ما سلام و احوال پرسي كرد. حال خانواده اسامه را پرسيد و گفت: «فرمايشي داشتيد؟»

اسامه به لكنت افتاد و من من كرد. با پا به او تلنگر زدم و به طرف حرف سوقش دادم تا بالاخره گفت: «خواهشي از شما داريم كه فاطمه مخذومي را عفو كنيد.» پيامبر چهره شان برافروخته شد تا جايي كه اسامة ديگر ترسيد حرفش را ادامه بدهد. پيامبر فرمود: «آيا درباره حدي از حدود خدا شفاعت مي كني؟» از جاي خود برخاست و خطبه اي به اين ترتيب قرائت نمود: «اي مردم! علت اينكه ملت هاي قبل از شما هلاك شدند اين بود كه اگر فرد بلندپايه اي از آنان جرم مي كرد او را به مجازات نمي رساندند، اما اگر از مردم ضعيف و ناتوان و گمنام، كسي خلاف مي كرد، حكم خدا را درباره وي اجرا مي كردند».

با اين حرف ها مطمئن شدم كه اسامه ديگر از پيامبر خواهد رنجيد و رابطه شان بد خواهد شد، چون اسامه نيز چهره اش برافروخته شده بود. پيامبر ادامه داد: «سوگند به خدا، اگر [بر فرض محال] دخترم فاطمه نيز دست به چنين كاري بزند، حكم خدا را درباره او اجرا مي كنم و در برابر قانون خدا، فاطمه مخزومي با فاطمه محمدي يكسان است».

با حرف ايشان، رنگ اسامة بن زيد به حالت عادي برگشت و ديگر از آن برافروختگي خبري نبود. اوضاع را كه اين چنين ديدم برخاستم و طوري كه كسي متوجه من نشود، از مسجد بيرون رفتم.

9. شوخي و مزاح

اشاره

9. شوخي و مزاح

زير فصل ها

جايگاه مزاح در اسلام

حد و مرز مزاح

نمونه

جايگاه مزاح در اسلام

جايگاه مزاح در اسلام

براي بررسي جايگاه مزاح در زندگي ديني، به روايتي از يونس بن شيباني

ص: 87

اشاره مي كنيم كه از امام صادق عليه السلام نقل كرده است: «آن حضرت (از يونس) پرسيد: چگونه است شوخي و مزاح كردن شما با يكديگر؟ گفتم: اندك است. حضرت با لحني عتاب آميز فرمود: چرا با هم مزاح و شوخي نداريد؟ شوخي و مزاح، بخشي از اخلاق نيكوست و تو مي خواهي از اين طريق، سرور و شادي بر دل برادرت وارد كني. پيامبر هم شوخي مي كرد، مي خواست كه آنها را شادمان كند».(1)

البته نبايد فراموش كرد كه وقتي سخن از شوخي و مزاح به ميان مي آيد، به معناي باطل گويي و زياده روي نيست يا به معناي تمسخر و دروغ نيست، بلكه شكافي است بين كارهاي روزانه كه انسان را از سير جدي و عادي، خارج و روحيه اش را شاد كند. علامه جعفري مي فرمايد:

با اين فرض كه همه عقلاي عالم به وجود يك عده اموري جدي معتقدند، بايستي شوخي هاي ما به صورت استراحت هايي باشد كه براي تكاپو در كار و فعاليت لازم مي دانيم. آري، بايست شوخي كنيم، اما بايد بدانيم كه اين شوخي در حقيقت مانند بيرون آمدن از كشتي است كه در سطح اقيانوس زندگي در حركت است و گام گذاشتن به صندوق مقوايي است كه در روي امواج بي اختيار جست وخيز مي كند. ممكن است اين كار خنده آور، تلخي يكنواخت بودن كشتي و تماشا به دستگاه و ساكنين كشتي را به دست فراموشي بسپارد، اما نبايد فراموش كرد كه در نور ديدن پهنه بيكران دريا، احتياج به همان كشتي مجهز دارد كه حتي كوچك ترين


1- بحار الانوار، ج 16، ص298.

ص: 88

پيچ و مهره اش هم به طور جدي منظور شده است.(1)

بنابراين، دين اسلام نه تنها اصل شوخي و مزاح را نهي نكرده است بلكه از نشانه هاي ايمان به شمار مي رود. حضرت رسول صلي الله عليه و آله در اين مورد مي فرمايد: «الْمُؤْمِنُ دَعِبٌ لَعِبٌ وَ الْمُنَافِقُ قَطِبٌ وَ غَضِب؛ مؤمن، شوخ طبع و خوش مشرب است، ولي منافق، گرفته و خشم آلود مي باشد».(2)

در روايتي فضل بن ابي قرّه از زبان امام صادق عليه السلام مي گويد: «هيچ مؤمني نيست، مگر اينكه در او دعابه است. عرض كردم دعابه يعني چه؟ فرمود: شوخي».(3)

حد و مرز مزاح

حد و مرز مزاح

در انجام مزاح بايد به دو نكته توجه كرد تا شوخي و مزاح نتيجه اي عكس ندهد.

اول: بايد به ظرفيت شخص مقابل آگاه بود؛ زيرا بعضي افراد ظرفيت پذيرش مزاح را ندارند و بيش از آنكه دلشان شاد شود، دلگير و دل شكسته مي شوند و مزاحشان نتيجه عكسي به بار مي آورد.

دوم: بايد دقت كنيم تا به حرام تبديل نشود؛ يعني خدايي ناكرده به تهمت، استهزا و غيره مبدل نگردد و بكوشيم شخص خاصي را مورد خطاب قرار ندهيم. بنابراين، در مزاح هاي حقي هم كه انجام مي دهيم، زياده روي نكنيم تا احترام و اعتبارمان مورد خدشه قرار بگيرد؛ زيرا رسول خدا صلي الله عليه و آله مي فرمايد: «كَثْرَةُ الْمِزَاحِ تَذْهَبُ بِمَاءِ الْوَجْهِ وَ كَثْرَةُ الضَّحِكِ


1- محمدتقي جعفري، تفسير و نقد و تحليل مثنوي، ج16، ص 147.
2- بحارالانوار، ج75، ص155.
3- بحارالانوار، ج73، ص 63.

ص: 89

تَمْحُو الْإِيمَانَ؛ شوخي بيش از اندازه آبروي انسان را مي برد و خنده بيش از اندازه نيز ايمان را از بين مي برد».(1)

نمونه

اشاره

نمونه

زير فصل ها

عسل ناخواسته

عسل ناخواسته

عسل ناخواسته

عسل مي فروختم. با زحمت زيادي آن را تهيه مي كردم. چند سالي مي شد كه شغلم همين بود. آن روز پشت سر هم فرياد مي زدم تا اگر كسي عسل مي خواهد بيرون بيايد و بخرد. ناگهان دستي، محكم به پشتم زد كه به شدت بالا پريدم. پشت سرم را نگاه كردم. نعيمان بدري، يكي از ياران شوخ و هميشه خندان پيامبر بود. گفت: «چطور است حال عسل هايت؟ زنبورهايت كه دلدرد نداشته اند؟!» خنديدم و گفتم: «اگر تو با اين شوخي هايت حالشان را بد نكني، آنها خوب هستند.»

نعيمان دوباره محكم به پشتم زد. گفت: «من شوخي مي كنم تا شما را خوشحال كنم. مگر اين فرمايش پيامبر را نشنيده اي كه فرموده است: «خداوند شاد كردن دل مؤمن را از همه كارها بيشتر دوست دارد.» من هم دل تو را اگر مؤمن هستي شاد كردم. حال مؤمن هستي يا خير؟!» نمي دانستم چه بگويم و فقط به حرف هايش مي خنديدم. مي خواست داخل خانه پيامبر برود. گفت: «حال يك ظرف عسل مي دهي براي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله ببرم يا نه؟!»

يك ظرف از بهترين عسلم را به او دادم. نعيمان هم آن را گرفت و در خانه را زد. صداي پيامبر را از پشت در شنيدم كه به نعيمان خوش آمد


1- بحارالانوار، ج69، ص259.

ص: 90

مي گفت. با همان خوش آمد گويي در را باز كرد. چشمم با ديدن چهره نوراني ايشان روشن شد و سلام كردم. پيامبر نيز با خوش رويي جواب سلام را داد و با نعيمان داخل رفت. من همان جا پشت در منتظر ماندم تا نعيمان پولم را بياورد. فكر مي كردم نعيمان آن عسل را به عنوان هديه براي ايشان برده است و خودش پول آن را خواهد داد.

انتظارم طولاني شد. آفتاب هم مستقيم روي سرم مي زد. آن طرف كوچه رفتم و به ديوار تكيه دادم و نشستم. صداي بسته شدن در را شنيدم نعيمان بيرون آمد و سريع رفت، آن قدر سريع كه نتوانستم خودم را به او برسانم. باز خودم را دلداري دادم كه شايد رفته است تا پول را از خانه بياورد.

از اين طرف كوچه به آن طرف مي رفتم. فايده نداشت بايد فكر ديگري مي كردم. ناگهان نعيمان را ديدم كه از ته كوچه عبور مي كرد. صدايش زدم و دنبالش رفتم، ولي دوباره خبري از او نبود. عصباني شده بودم. مقابل خانه پيامبر رفتم و در زدم. پيامبر بعد از چند لحظه آمد. گفتم: «اگر پولش را نمي دهيد عسل را برگردانيد!»

در حالي كه پيامبر بسيار تعجب كرده بود، فرمود: «مگر نعيمان پولش را نداده است؟!»

گفتم: «نه. خيلي وقت است كه منتظرش هستم!»

پيامبر به سرعت پولم را داد. آن زمان بود كه نعيمان آمد، در حالي كه لبخند روي لبانش نشسته بود. گفت: «مي بينم پولت را گرفتي؟!»

پيامبر نيز به چهره نعيمان لبخند زد و فرمود: «براي چه اين كار را كردي؟!»

نعيمان دوباره به پشتم زد و گفت: «ديدم پيامبرخدا صلي الله عليه و آله عسل دوست دارد فرصت را غنيمت شمردم و برايشان عسل خريدم».

ص: 91

فصل سوم: عوامل نشاط هاي ناپسند

اشاره

فصل سوم: عوامل نشاط هاي ناپسند

ص: 92

ص: 93

در فصل قبل به مواردي اشاره شد كه سبب ايجاد حركت و نشاط مي شدند. در مقابل آنها مواردي است كه در ظاهر ايجاد نشاط مي كند، ولي معصومان عليهم السلام از آنها نهي كرده اند.. حال به صورت جداگانه به هريك از آنها مي پردازيم.

1. تمسخر

اشاره

1. تمسخر

تمسخر يا استهزا، عبارت است از اينكه انسان، سخن، رفتار، كردار يا صفات و خلقت مردم را به زبان يا در عمل يا به ايما و اشاره، طوري نقل و بازگو كند كه سبب خنده ديگران شود؛ اين عمل موجب ايذا، تحقير، آگاه كردن بر عيوب و نقائص مردم خواهد شد. اگر اين كار در حضور شخص مورد استهزا نباشد، غيبت به شمار مي آيد. امام صادق عليه السلام در مورد غيبت فرمود: «اَلْغَيْبَةُ حَرامٌ عَلي كُلِّ مُسْلِم وَ اِنّها لَتَأكُلُ الْحَسَناتِ كَما تَأْكُلُ النّارُ الْحَطَبَ؛ غيبت بر هر مسلماني حرام است و حسنات را از ميان مي برد، همان گونه كه آتش هيزم را مي سوزاند و نابود مي كند».(1)

خداوند متعال در قرآن كريم مؤمنان را از تمسخر كردن ديگران نهي كرده است.

يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لَا يَسْخَرْ قَوْمٌ مِنْ قَوْمٍ عَسَيٰ أَنْ يَكُونُوا


1- علي رضا صابري يزدي، الحكم الزاهره، ترجمه: محمد رضا انصاري محلاتي، ص 554 .

ص: 94

خَيْرًا مِنْهُمْ وَلَا نِسَاءٌ مِنْ نِسَاءٍ عَسَيٰ أَنْ يَكُنَّ خَيْرًا مِنْهُنَّ وَلَا تَلْمِزُوا أَنْفُسَكُمْ وَلَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِيمَانِ وَمَنْ لَمْ يَتُبْ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الظَّالِمُونَ؛ (حجرات: 11) اي اهل ايمان! نبايد گروهي گروه ديگر را مسخره كنند، شايد مسخره شده ها از مسخره كنندگان بهتر باشند و نبايد زناني زنان ديگر را [مسخره كنند] شايد مسخره شده ها از مسخره كنندگان بهتر باشند و از يكديگر عيب جويي نكنيد و يكديگر را با لقب هاي ناپسند صدا نزنيد. بد نشانه و علامتي است اينكه انساني را پس از ايمان آوردنش به لقب زشت علامت گذاري كنند و كساني كه [از اين امور ناهنجار و زشت] توبه نكنند، ستم كارند.

در تفسير نمونه ذيل اين آيه چنين آمده است:

در اينجا مخاطب مؤمنانند، اعم از مردان و زنان، قرآن به همه هشدار مي دهد كه از اين عمل زشت بپرهيزند؛ چراكه سرچشمه استهزا و سخريه همان حس خودبرتربيني و كبر و غرور است كه عامل بسياري از جنگ هاي خونين در طول تاريخ بوده است.

و اين (خودبرتربيني) بيشتر از ارزش هاي ظاهري و مادي سرچشمه مي گيرد. به عنوان مثال، فلان كس، خود را از ديگري ثروتمندتر، زيباتر يا از قبيله اي سرشناس تر مي شمرد و احياناً اين پندار كه از نظر علم و عبادت و معنويات از فلان جمعيت برتر است، او را وادار به سخريه مي كند، در حالي كه معيار ارزش در پيشگاه خداوند تقوا است و اين به پاكي قلب و نيت و تواضع و اخلاق و ادب بستگي دارد.

ص: 95

علت تمسخر

علت تمسخر

در سطور پيش به طور خلاصه به چند مورد از موارد بي شمار تمسخر اشاره كرديم. حال به تفصيل بيشتر آن مي پردازيم:

الف) گاهي انسان به خاطر دارايي ها و مسائل دنيوي ديگران را تمسخر مي كند: «ويلٌ لِكلّ هُمزة، الِذي جَمع مالاً و عَدده؛ واي بر هر عيب جوي مسخره كننده اي! همان كس كه مال فراواني جمع آوري و شماره كرده (بي آنكه مشروع و نامشروع آن را حساب كند)!» (همزه: 1 و 2)

ب) برخي تمسخرها به دليل فخرفروشي به دانش است. البته اين علم حقيقي نيست؛ زيرا عالم حقيقي كسي را تمسخر نمي كند. «فَلَمَّا جاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّناتِ فَرِحُوا بِما عِنْدَهُمْ مِنَ الْعِلْمِ وَ حاقَ بِهِمْ ما كانُوا بِهِ يَسْتَهْزِؤُنَ؛ هنگامي كه رسولانشان دلايل روشني براي آنان آوردند، به دانشي كه خود داشتند، خوشحال بودند (و غير آن را هيچ مي شمردند) ولي آنچه را (از عذاب) به تمسخر مي گرفتند، آنان را فراگرفت». (غافر: 83)

ج) در مواقعي هم ضعف ها و نقص هاي جسماني سبب مي شود تا ديگران دست به تمسخر بزنند. اين افراد غافلند از اينكه هر لحظه امكان دارد اتفاقي براي خودشان بيفتد و آنها نيز شبيه شخص مسخره شده بشوند: «مَنْ اَشَدُّ مِنّا قُوّةً؛ كيست كه قدرت و توانايي او از ما بيشتر باشد؟» (فصلت: 15)

د) گاهي انگيزه تمسخر ديگران، كوچك شمردن هدف بزرگي است. مانند زماني كه كفار فقرايي را كه همراه انبيا بودند، تحقير مي كردند و مي گفتند: «وَمَا نَرَاكَ اتَّبَعَكَ إِلَّا الَّذِينَ هُمْ أَرَاذِلُنَا بَادِي الرَّأْيِ؛ ما پيروان تو را جز افراد اراذل نمي بينيم». (هود: 27)

ه) گاهي طمع به مال و مقام، سبب انتقاد، همراه با تمسخر از ديگران

ص: 96

مي شود. گروهي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله را درباره زكات عيب جويي مي كردند و دست به تمسخر مي زدند: «وَمِنْهُمْ مَنْ يَلْمِزُكَ فِي الصَّدَقَاتِ فَإِنْ أُعْطُوا مِنْهَا رَضُوا وَإِنْ لَمْ يُعْطَوْا مِنْهَا إِذَا هُمْ يَسْخَطُونَ؛ برخي از آنان نسبت به (تقسيم) صدقات بر تو خرده مي گيرند، پس اگر از صدقات به آنان داده شود خشنود مي شوند، و اگر داده نشود، ناگاه خشمگين مي شوند». (توبه : 58)

و) گاهي هم ريشه مسخره، جهل و ناداني است. هنگامي كه حضرت موسي عليه السلام دستور كشتن گاو را داد، بني اسرائيل گفتند: «آيا ما را مسخره مي كني؟» موسي عليه السلام گفت: «أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنْ الْجَاهِلِينَ؛ به خدا پناه مي برم كه از جاهلان باشم.» (بقره: 67) يعني مسخره كردن برخاسته از جهل است و من جاهل نيستم.

نتايج تمسخر

نتايج تمسخر

تمسخر در ظاهر، يك گناه و در باطن چند گناه است. در مسخره كردن گناهاني مانند خوار كردن، كشف عيوب، اختلاف افكني، غيبت، كينه، فتنه، تحريك، انتقام و طعنه به ديگران، نهفته است. بنابراين، به سادگي نمي توان از كنار آن گذشت. به ويژه وقتي قرآن چندين بار استهزا را نكوهش كرد، ديگر نمي توان اين عمل را گناهي ساده به حساب آورد، براي همين در روايتي از امام سجاد، استهزا از جمله گناهاني است كه مستحق نزول بلا خوانده شده است: «وَ الذُّنُوبُ الّتي تُنزِلُ النِّقَمَ عِصيانُ العارِفِ بِالبَغي وَ التَطاوُلُ عَلَي النّاسِ وَ الاِستِهزاءُ بِهِم وَ السُّخريَّةُ مِنهُم؛ گناهاني كه سبب نزول عذاب مي شوند، عبارتند از: ستم كردن شخص از روي آگاهي،

ص: 97

تجاوز به حقوق مردم، و دست انداختن و مسخره كردن آنان».(1)

بنابراين، تمسخر محل غيراخلاقي و زشت است كه بيش از آنكه شخصيت انسان مورد تمسخر را خرد كند، نشان از نبود انسانيت در فرد تمسخركننده است. مي توان گفت نتيجه مسخره كردن در جامعه اين است كه ديگر هيچ شخصي جرئت عمل كردن به خودش نمي دهد و حتي ممكن است در جامعه و اجتماع حاضر نشود؛ زيرا ممكن است از سوي ديگران استهزا و تمسخر شود. در نتيجه، دچار رخوت و سستي در عمل مي شود.

نمونه ها

اشاره

نمونه ها

زير فصل ها

اول: عاقبت تمسخر(2)

دوم: خنده خوني(3)

اول: عاقبت تمسخر

اول: عاقبت تمسخر(4)

آن قدر روي پُشتي مانده بودم كه تمام بدنم درد گرفته بود. البته داخل قصر بودم و هر روز بوهاي خوبي از غذاي متوكل به مشامم مي خورد، ولي دوست داشتم براي يك بار هم كه شده مثل شيري واقعي بيرون بروم و چرخي بزنم و گوشتي به دندان بكشم. اين آرزويم در روزي به حقيقت پيوست كه متوكل جشن بزرگي برگزار كرده بود. همه لباس هاي زيبا پوشيده بودند و دائم شراب مي خوردند. زني رقاصه برايشان آواز مي خواند و حركاتي انجام مي داد. در بين آن انسان هاي خوش گذران، مردي بود كه به آن جمع نمي آمد. آرام نشسته بود و به زمين نگاه مي كرد. به نظر مي آمد، مجبور بود كه در آن مجلس شركت كند.


1- بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمة الأطهار، ج 70، ص 376 .
2-
3-
4- زندگاني حضرت جواد و عسكريين:، ص 128.

ص: 98

جشن ادامه داشت تا جايي كه برنامه به دست شعبده باز افتاد. چند حركت انجام داد. از دهانش آتش بيرون آورد، سيخي را در دهانش فرو كرد و چند كار ديگر. سفره غذا را آوردند. شعبده باز نمايش خود را تمام كرد. آن مرد مظلوم و ساكت، همان طور سر به زير نشسته بود. متوكل در گوش شعبده باز گفت: «اگر بتواني اين مرد را شرمنده كني هزار دينار جايزه مي گيري؟»

شعبده باز گفت: «مگر او كيست؟!»

متوكل صدايش را آهسته تر كرد و گفت: «شيعيان به او امام هادي عليه السلام مي گويند.» شعبده باز لبخند زد.

سفره پهن شده بود. از روي پشتي همه چيز را مي ديدم. چند عدد نان مقابل آن مرد گذاشته بودند. امام هادي عليه السلام مي خواست يكي از آن نان ها را بردارد كه با اشاره شعبده باز نان به هوا رفت. همه ميهمان ها نگاه كردند. امام عليه السلام بدون اينكه به آنها توجه كند دوباره خواست اين كار را انجام دهد كه شعبده باز نان را به هوا فرستاد. اين بار اطرافيان متوكل، خنديدند.

امام هادي عليه السلام روي من دستي كشيد. تمام عضلاتم جان گرفتند. از پشتي بيرون آمدم. نعره كشيدم. از شير واقعي بودن لذت بُردم. امام هادي عليه السلام دستش را به طرف شعبده باز دراز كرد و فرمود: «بگير.» لقمه كوچكي بود كه بعد از آن همه سال گرسنگي خوردم و سريع مانند سابق روي پشتي برگشتم. همه از وحشت چشم هايشان گِرد شده بود. امام عليه السلام بلند شد. مي خواست برود كه متوكل با ترس گفت: «بنشينيد... او را برگردانيد.» امام با اخم و ناراحتي فرمود: «به خدا قسم ديگر او را نخواهي ديد. دشمنان خدا را بر دوستان خدا مسلط مي كني؟!»

ص: 99

امام هادي عليه السلام رفت و آن شعبده باز هنوز داخل شكم من است.

دوم: خنده خوني

دوم: خنده خوني(1)

دلم براي پسرم تنگ شده است. دو ماه از عمرش گذشته بود كه مرا كشتند. صاحبم كه مرد باديه نشيني بود، با چاقو زير گلويم زد و مانند باقي شترها مرا نحر كرد، ولي چند نفر ديگر مسئول ريخته شدن خون من بودند. ماجرا از اين قرار است كه ظهر گرم تابستان بود. صاحبم سوارم شده بود. نمي دانم چرا آن روز صبح پسرم شير نخورد. به خاطر همين مدام نگران گرسنگي او بودم. آن قدر كوچك بود كه هنوز نمي توانست خارهاي خشك بيابان را در دهان بگذارد و بِجَوَد. همان طور كه با صاحبم مي رفتيم، چشمم به گروهي افتاد كه شخصي نوراني مابينشان بود. صاحبم به كمرم زد تا بايستم. مقابل آنها ايستادم. صاحبم همچنان سوارم ماند و با آن فرد نوراني صحبت كرد. فكر كنم. رسول الله صلي الله عليه و آله خطابش مي كرد.

صحبت آنها خيلي طول كشيد و من منتظر بودم كه زودتر برگرديم تا پسرم را شير بدهم. ديدم صحبتشان تمام نمي شود. چند قدم به چپ و راست برداشتم. صاحبم افسارم را كشيد و به جاي اولم بازگرداند و دوباره شروع به صحبت كرد. ديدم فايده ندارد. اين بار بيشتر دور رفتم. زماني كه با زور صاحبم برگشتم، ديدم ياراني كه همراه رسول خدا صلي الله عليه و آله بودند، زير خنده زده اند. صاحبم لگد محكمي به شكمم زد و بدون اينكه


1- محجةالبيضاء، ج5، ص233؛ (مرد باديه نشين خنده آنها را به عنوان تمسخر برداشت كرد و شترش را ذبح كرد.)

ص: 100

با پيامبر خداحافظي كند از آنجا دور شد. بسيار عصباني بود، ولي من خوشحال بودم و تندتند به طرف محل چراي باقي شترهايش مي رفتم تا پسرم را سير كنم. وقتي به نزديكي شترها رسيديم، چشمم به پسرم افتاد، ولي صاحبم افسارم را كشيد و با زور مرا نگه داشت، از من پايين پريد. آمد روبه رويم چشم هايش از شدت خشم قرمز شده بود. دستش را پشتش پنهان كرده بود ناگهان جلو آورد و خنجر را زير گلويم فرو كرد. پاهايم سست شد اشك توي چشم هايم جمع شد. پسرم را جلوي چشمم مجسم كردم و با زانو روي خون هايم افتادم. صاحبم با فرياد وحشيانه اي مي گفت: «حالا براي من چموشي مي كني، اين حق حيوان چموش است.» من مرده بودم و ديگر روحم آزاد شده بود. كنار فرزندم رفتم اما ديگر مرا نمي ديد. شايد شير شتر ديگري را نخورد و صاحبم، زودتر او را پيش من بفرستد، نمي دانم!

بعد از آن سراغ همان جمعي كه اين بلا را سرم آورده بودند رفتم. آنجا بود كه چيزي مرا آرام كرد و از ناراحتي ام كم كرد. پيامبر با ناراحتي به اطرافيانش مي فرمود: «مرد عرب ناراحت شد و شترش را كشت.» همراهان پيامبر چشم هايشان از تعجب گرد شد و پرسيدند: «مرد عرب شترش را كشت؟!» پيامبر كه متأثر شده بود و سرش را پايين انداخته بود، فرمود: «بله، دامن هاي شما پر از خون آن شتر است. شما خنديديد و او از رفتار شما عصباني شد و آن را كشت».

از كنار آنها نيز دور شدم، در حالي كه مقداري دلم آرام شده بود.

2. لهو و لعب

اشاره

2. لهو و لعب

براي واضح شدن معناي لهو و لعب به تفسير الميزان مراجعه مي كنيم كه

ص: 101

در ذيل آيه 64 سوره عنكبوت اين چنين فرموده اند: كلمه «لهو»، به معناي هر چيز و هر كار بيهوده اي است كه انسان را از كار مهم و مفيدش باز بدارد، و به خود مشغول سازد، بنابراين يكي از مصاديق لهو، زندگي مادي دنياست، براي اينكه آدمي را با زرق و برق خود و آرايش فاني و فريبنده خود از زندگي باقي و دائمي بازمي دارد، و به خود مشغول و سرگرم مي كند.

كلمه «لعب»، به معناي كار يا كارهاي منظمي است با نظم خيالي و براي غرض خيالي مثل بازي هاي بچه ها، زندگي دنيا همان طور كه به اعتباري لهو است، همين طور لعب نيز هست، براي اينكه فاني و زودگذر است، هم چنان كه بازي ها اين طورند، عده اي بچه با حرص و شور و هيجان عجيبي يك بازي را شروع مي كنند و خيلي زود از آن سير شده و از هم جدا مي شوند.

اما سؤال اينجاست كه به هيچ وجه ديگر نبايد تفريح كرد؟ تحقيق در منابع اسلامي، ما را به اين نتيجه مي رساند كه اگر تفريح و سرگرمي در حدي باشد كه موجب غفلت انسان از خداوند و دوري از هدف اصلي زندگي نشود و رفتارهاي حرامي در جريان اين سرگرمي ها وارد نگردد، نه تنها منعي از آن وجود ندارد، بلكه آنچه از قرآن و روايات برداشت مي شود، اين است كه چنين تفريحاتي كاملاً مورد تأييد بوده و نقش آن در ادامه يك زندگي سالم انكارناپذير است. مثلاً امام صادق عليه السلام مي فرمايد: «هر مسلمان دانا، بايد فرصت هاي زندگي خود را بر سه بخش تقسيم كند. بدين ترتيب كه بخشي از آن را جهت كسب درآمد و گذران زندگي صرف كرده و بخش ديگري را به جمع آوري توشه و زاد براي آخرت بپردازد. بخش سوم زندگي او نيز بايد به تفريحات سالمي كه از

ص: 102

رفتار حرام در آن خبري نيست، سپري شود و پرداختن به اين بخش سوم (تفريحات)، كمكي براي اين فرد مؤمن خواهد بود كه آن دو بخش اول را با كيفيتي بهتر انجام دهد».(1)

نمونه

اشاره

نمونه

زير فصل ها

اول: مطرب بي تقوا(2)

اول: مطرب بي تقوا

اول: مطرب بي تقوا(3)

كنيزهايي داشت كه از وسط مجلس كنار نمي آمدند. چيزي نمانده بود از سر انگشت هايم خون بيايد. صاحب مجلس هم مدام جام هاي شراب را بالا مي داد و به كنيزهايش نگاه مي كرد و مي گفت: «بزن مطرب كه خوب مي زني، بزن مطرب».

ديگر چيزي به طلوع خورشيد نمانده بود كه آرام نواختم و مانند لالايي آنها را به خواب فرو بردم. آن قدر لالايي ام زياد شد كه همراه آنها خودم نيز به خواب رفتم. چند سالي بود كه اين چنين مجلسي را به شور نياورده بودم. چشم هايم را كه باز كردم ديدم هوا تاريك است. براي لحظه اي فكر كردم شايد هنوز صبح نشده است. اتاق نيز خالي و تميز شده بود. از جاي خود بلند شدم و تار خود را برداشتم. ناگهان همان مرد ثروتمندي كه صاحب مجلس بود، آمد و گفت: «چه عجب از خواب بلند شدي، تمام روز را خواب بودي.» گفتم: «فكر كردم هنوز صبح نشده است، تعجب كردم كه كنيزهايت چقدر خانه را سريع تميز كرده اند؟!» مرد دهانش را باز كرد و قهقهه اي از ته دل سر داد. گفت: «اهل مزاح هم


1- اصول كافي، ج 5، ص 87.
2-
3- فاطمه مشايخ، قصص الانبياء، ص823 .

ص: 103

كه هستي!» گفتم: «به موهاي سفيدم نگاه نكن من اهل همه چيز هستم.» دوباره دهانش را تا جايي كه مي توانست باز كرد و قهقهه زد. گفت: «از گرم كردن مجلس شب قبل خوشم آمده است، مي خواهي پول فراواني به دست بياوري؟» سريع گفتم: «شما دوست نداريد پول فراوان داشته باشيد. البته نمي دانم از اين بيشتر هم مي شود».

اين بار سرش را جلو آورد و گفت: «مجلس خليفه».

در خواب هم نمي ديدم كه بتوانم در مجلس خليفه بنوازم، دهانم باز مانده بود و حرفي نمي زدم. مرد گفت: «مي داني من چه كسي هستم؟» گفتم: «پولدار هستيد. همين را مي دانم.» صداي خود را ضخيم كرد و گفت: «من مأمور هماهنگي هاي ضيافت هاي مأمون هستم».

با شنيدن اسم مأمون چيزي نمانده بود روي زمين دراز شوم. خواستم حرفي بزنم، اما نتوانستم. مرد ادامه داد: «الان من از كاخ او مي آيم. نمي دانم چه اتفاقي افتاده است كه دختر نوجوان خود را مي خواهد عروس كند. شايد دامادي پيدا كرده است كه اگر او را در دام نيندازد، مي پرد. نمي دانم هر چه هست براي فردا مجلسي ترتيب داده است و از من خواسته است بهترين مطرب را براي مجلس ببرم.» يعني من در عرض يك شب تا صبح كه خود را به مرز هلاكت رساندم، تبديل شدم به بهترين مطرب؟! گفتم: «اگر خطايي از من سر بزند؟!»

مرد اين بار لبخند موذيانه اي زد و گفت: «مراقب تو هستم. در ضمن تو هم بايد اين لطف مرا جبران كني.» گفتم: «من! چگونه؟» دستي به شانه ام زد و گفت: «هر چه از خليفه و اطرافيان انعام گرفتي، نصفش براي من.» گفتم: «چيزي براي من نمي ماند.» گفت: «اگر اين نصف را تا سه بار هم نصف كني، آن قدر مي شود كه تا آخر عمر نيازي به مطربي

ص: 104

نداشته باشي».

هرچه بود، از خداخواسته قبول كردم و فردا آن مرد بهترين لباس را برايم آورد و مرا به مجلس بُرد. مأمون در بالاي مجلس روي تخت بزرگي نشسته بود و مقابلش انواع نوشيدني ها و ميوه ها قرار داشت. در كنارش دو تخت هم وجود داشت كه روي يكي از آنها عروس، يعني دختر مأمون نشسته بود و روي تخت ديگر، پسربچه اي قرار داشت كه نمي توانستم باور كنم او داماد مأمون است. آخر از نظر سن هم از دختر كوچك تر بود. زياد به آن دو توجه نمي كردم و مي كوشيدم به كار خود توجه داشته باشم تا سر خود را از دست ندهم.

اواسط مجلس بود كه كنيزهاي فراواني با سيني هاي مملو از نوشيدني و شيريني وارد مجلس شدند. آن قدر آنها خود را تزيين كرده بودند كه نتوانستم بنوازم و به آنها نگاه كردم. همه اهل مجلس همين حالت را داشتند. همان طور كه مات و مبهوت آنها بودم و يكي از آنها را با چشم هاي حريص خود دنبال مي كردم، توجهم به داماد مأمون افتاد. سرش را پايين انداخته بود و زير لب چيزي زمزمه مي كرد. اين كار ادامه داشت تا كنيزها پذيرايي كردند و از مجلس خارج شدند.

حالا ديگر نوبت هنرنمايي من شده بود. يكي از شعف انگيزترين و لهوترين آهنگ هايي كه مي دانستم، نواختم. در ته دلم دوست داشتم توجه داماد را مانند مأمون جلب كنم. صداي سازم از هميشه بيشتر شده بود و با تمام قدرت بر تارهايش مي زدم. ناگهان آن داماد سر خود را بالا آورد و گفت: «از خدا بترس!»

مانند اين بود كه دست هايم را روزهاست در يخ قرار داده باشند، به همان شكل سست شدند و سازم روي زمين افتاد. مأمون همراه باقي

ص: 105

ميهمان ها به من خيره شده بودند. خم شدم تا ساز را دوباره بردارم، اما نتوانستم و دوباره روي زمين افتاد. دست هايم براي هميشه از كار افتاده بود.

3. نشاط از گناه

اشاره

3. نشاط از گناه

انسان موجودي است كه دچار اشتباه مي شود كه در بيان مذهبي به آن «گناه» مي گويند. در اولين تقسيم بندي مي توان گناه را به دو دسته قسمت كرد:

اول: گناهي كه دامن خود شخص را مي گيرد و به حقوق مردم ارتباطي پيدا نمي كند. براي نمونه، يك نفر كه در خانه اش شراب مي خورد. اين گونه گناه ها با توبه برطرف مي شود و در اصطلاح «حق الله» دارد.

دوم: گناهي، كه تجاوز به حقوق ديگران شمرده مي شود و حق الناس است كه عقوبت آن بيش از ضايع كردن حق الله است و با توبه گناه بخشيده نمي شود.

نكته اي كه در تمام اين موارد بايد موردنظر باشد، اين است كه در نگاه ديني، گناه، نبايد سبك شمرده شود و نتيجه سبك شمردن آن، شاد بودن از گناه است. حضرت علي عليه السلام مي فرمايد: «التّبهّج بالمعاصي أقبح من ركوبها؛ شادي به گناه، زشت تر است از انجام آن».(1)

در روايت ديگر از امام سجاد عليه السلام نقل شده است كه فرمود: «بپرهيز از خوشحالي به گناه؛ چراكه خوشحالي به گناه از خود گناه بدتر و بزرگ تر


1- محمد محمدي ري شهري، ميزان الحكمه، ج 3، ص 463.

ص: 106

است».(1)

امام باقر عليه السلام مي فرمايد: «هيچ مصيبتي همچون سبك شمردن گناه نيست، و خرسند بودن به حالتي كه در آني».(2)

در حديث ديگري از امام باقر عليه السلام مشاهده مي كنيم كه مي فرمايد: «از گناهاني كه بخشوده نمي شود، گفتن اين سخن است: كاش من جز به اين كار مؤاخذه نمي شدم».(3)

اين حديث شريف گوياي آن است كه فردي كه اين سخن را به زبان مي آورد، از اين موضوع غافل است كه گناهي مرتكب شده است. حال مي خواهد آن گناه، كوچك باشد يا بزرگ؛ زيرا حضرت رسول صلي الله عليه و آله فرمود: «اي اباذر به كوچكي گناه، نگاه مكن. نگاه كن نافرماني چه كسي را مي كني».(4)

شارح غرر الحكم در ذيل حديث «التبجح بالمعاصي اقبح من ركوبها»

شاد بودن به گناهان قبيح تر است از ارتكاب آنها؛ مي فرمايد يعني هرگاه كسي گناهي كرده باشد و شاد باشد به اينكه چنين كاري كرده، شادي او به آن قبيح تر است از اصل آن گناه و عقاب آن زياده است از عقاب آن گناه، چه ظاهر است كه بي باكي و استخفاف بدين در آن بيشتر است، از اصل آن گناه كه آدمي به سبب غلبه شهوت، مرتكب آن شده باشد.(5)


1- محمد محمدي ري شهري، ميزان الحكمه، ج 3، ص 463.
2- ابن شعبه حراني، تحف العقول، ص 208.
3- خصال، ج 1، ص 29.
4- كتاب الروضة در مباني اخلاق، ص 86؛ بحارالانوار، ج 17.
5- شرح آقا جمال الدين خوانساري بر غرر الحكم، ج 1، ص 120.

ص: 107

يكي از مواردي كه باعث نشاط مي شود، پيروزي در رقابت ها مي باشد. حال اگر اين رقابت ناسالم و حتي گاهي حرام باشد، اين موضوع باعث مي شود كه آن شادي و نشاط نيز امري ناشايست باشد.

نمونه

اشاره

نمونه

زير فصل ها

قماربازي

قماربازي

قماربازي

از اوايل شب شروع مي كنند و تا صبح ادامه مي دهند. گاهي براي آن از خانواده و نواميس خود مايه مي گذارند، شنيده شده است، شخصي در اين كار همسر يا خانه خود را به ديگري داده است؛ خانه اي كه سرپناه خودش و خانواده اش بوده است. تمام اين پي آمد بسيار فجيع، مربوط به قماربازي است. در لغت نامه دهخدا ذيل كلمه قمار آمده است:

قمار... به گروه باختن و غلبه كردن در بازي قمار. هر بازي كه در آن به طور غالب شرط شود كه برنده چيزي از بازنده بگيرد، خواه با ورق باشد يا غير آن و اصل قمار اين است كه يكي، از رفيق خود اندك اندك چيزي در بازي بگيرد... . قمار از ديرباز در ميان ملت ها معروف بود و از يونانيان قديم، جز مردم جمهوري اسپارت كسي آن را حرام نكرد. بسياري از امپراتوران روم علاقه فراوان به قماربازي داشتند و گاه در آن مبلغ هنگفتي مي باختند. تاسيت، مؤلف رومي از عشق آلماني ها به قمار چيزهايي نقل مي كند كه باورنكردني است. وي مي نويسد كه آنان حتي آزادي خود را قمار مي كردند و اگر مي باختند در اسارت برنده در مي آمدند. قمار در آيين رومي ها حرام است. مسيحيان نيز آن را حرام مي دانند. در قرن شانزدهم قمار در

ص: 108

اروپا رواج و رونق به سزا گرفت و قمارخانه هاي بزرگي بنياد شد. دولت انگلستان به سال 1853م. قمار را تحريم كرد و در امريكا به سال 1855م. تحريم شد و ساير ايالات آلمان به سال 1868م آن را حرام كردند. اسلام قبل از همه ملل جهان، قمار را تحريم كرد.

خداوند مي فرمايد: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالْأَنصَابُ وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ؛ اي كساني كه ايمان آورده ايد! شراب و قمار و بت ها و ازلام [نوعي بخت آزمايي]، پليد و از عمل شيطان است، از آنها دوري كنيد تا رستگار شويد!»(1)

همان طور كه ملاحظه كرديد، قمار امري است كه در كنار خمر و بت از اعمال شيطان به شمار مي آيد و خداوند از آن نهي كرده است.

در حديثي حضرت سجاد عليه السلام فرموده است: «و الذّنوب التي تهتك العصم شرب الخمر و الّلعب بالقمار؛ شراب خواري و قماربازي از گناهاني است كه پرده ها را پاره مي كند و شرم و حيا را از ميان برمي دارد».

بنابراين، بعضي از افراد با تصور اينكه مي خواهند لحظات خوب و بانشاطي را بگذرانند با افراد ديگري مشغول اين امر حرام مي شوند و عمر و مال خود را تلف مي كنند و از لحاظ اخروي نيز آتش جهنم را براي خود مهيا مي كنند.


1- مائده: 9.

ص: 109

منابع

اشاره

منابع

زير فصل ها

كتاب ها

نشريه ها

كتاب ها

كتاب ها

قرآن كريم

نهج البلاغه، گردآوري: سيد رضي، ترجمه: محمد دشتي، مشهد، نورالمبين، چاپ دوم، 1387.

آرام، احمد، الحياة، ترجمه: اخوان حكيمي و احمد آرام، تهران، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1380.

آشتياني، احمد، طرائف الحكم(اندرزهاي ممتاز)، با همكاري: شاگردان، تهران، كتابخانه صدوق، چاپ سوم، 1362.

ابن بابويه، محمدبن علي، الخصال، قم، جامعه مدرسين، چاپ اول، 1362.

ابن بابويه، محمدبن علي، من لا يحضره الفقيه، ترجمه: علي اكبر غفاري، تهران، نشر صدوق، چاپ اول، 1368.

ابن بابويه، محمدبن علي، من لا يحضره الفقيه، قم، جامعه مدرسين، چاپ دوم، 1404ق.

احمد بن علي طبرسي، الاحتجاج علي اهل اللجاج، مشهد، مرتضي، چاپ اول، 1403 ه .ق.

پاك نژاد، سيد رضا، آخرين پيامبر اولين دانشگاه،جلد ورزش در اسلام.

پاينده، ابوالقاسم، نهج الفصاحة، تهران، دنياي دانش، چاپ چهارم، 1382.

تميمي آمدي، عبدالواحد بن محمد، غرر الحكم و درر الكلم، شرح: آقا

ص: 110

جمال الدين خوانساري، تهران، دانشگاه تهران، چاپ اول، 1366.

حراني، ابن شعبه، تحف العقول، ترجمه: احمد جنتي، تهران، اميركبير، چاپ اول، 1382.

حسن بن محمد، ديلمي، ارشاد القلوب، ترجمه: سيد عبدالحسين رضايي، تهران، اسلاميه، چاپ سوم، 1377.

حسن بن محمد، ديلمي، ارشاد القلوب، ترجمه: علي سلگي نهاوندي، قم، ناصر، چاپ اول، 1376.

حسين بن محمد، راغب اصفهاني، مفردات الفاظ القرآن، زنجان، مهديس، 1416ه .ق.

خسروي، موسي، زندگاني حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام ، تهران، اسلاميه، چاپ اول، 1380.

سيد بن طاووس، لهوف، ترجمه: سيد ابوالحسن مير ابوطالبي، قم، دليل ما، چاپ اول، 1380.

شيخ حر العاملي، محمدبن الحسن، وسائل الشيعه، ترجمه: علي افراسيابي، قم، نهاوندي، چاپ اول، 1380.

شيخ حسن فرزند شيخ طبرسي، مكارم الاخلاق، قم، شريف رضي، چاپ چهارم، 1370.

شيخ طبرسي، الآداب الدينية للخزانة المعينية، ترجمه: احمد عابدي، قم، زائر، چاپ اول، 1380.

شيخ طبرسي، فضل بن حسن حفيد، مشكاة الانوار في غرر اخبار، نجف، حيدريه، چاپ دوم، 1385 ه .ق.

شيخ كليني، اصول كافي، ترجمه: سيد جواد مصطفوي، تهران، اسلاميه، چاپ اول.

شيخ كليني، اصول كافي، ترجمه: محمدباقر كمره اي، قم، سوره، چاپ سوم، 1375.

شيخ مفيد، ارشاد، ترجمه: رسول محلاتي، تهران، اسلاميه، چاپ دوم.

ص: 111

صابري يزدي، علي رضا، الحكم الزاهره، ترجمه: محمدرضا انصاري محلاتي، قم، مركز چاپ و نشر سازمان تبليغات اسلامي، چاپ دوم، 1375.

عبدوس، محمدتقي و محمدمحمدي اشتهاردي، آموزه هاي اخلاقي _ رفتاري امامان شيعه عليهم السلام ، قم، بوستان كتاب، چاپ پنجم، 1388.

عطاردي، عزيزالله، مسند الامام الرضا عليه السلام ، مشهد، آستان قدس، چاپ اول، 1407ه .ق.

علامه طباطبايي، تفسير الميزان، ترجمه: سيد محمدباقر موسوي همداني، قم، دفتر انتشارات اسلامي جامعه مدرسين حوزه علميه قم، چاپ پنجم، 1374.

غفاري، محسن، سيره رضوي؛ از غربت مظلومانه تا شهادت غريبانه، تهران، پيام آزادي، چاپ اول، 1381.

قاضي، عياض، شرح الشفاء، بيروت، دارالكتب علميه، چاپ اول، 1421 ه .ق.

گلستاني همداني، علي، نكته هاي ناب از زندگاني چهارده معصوم عليهم السلام ، تهران، سفير صبح، چاپ اول، 1387.

مجلسي، محمدباقر، بحار الانوار الجامعة لدرر اخبار الائمة الاطهار عليهم السلام (الايمان والكفر)، ترجمه: عزيزالله عطاردي، تهران، انتشارات عطارد، چاپ اول، 1378.

محدث اربلي، كشف الغمة، ترجمه: علي بن حسين زواره اي، تهران، اسلاميه، چاپ سوم، 1382.

محدث عاملي، تفصيل وسائل الشيعه الي تحصيل مسائل الشريعه، قم، آل البيت، چاپ اول، 1409 ه .ق.

محدثي، جواد، اخلاق معاشرت، قم، دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميه قم، چاپ پنجم، 1382.

محمدي ري شهري، محمد، ميزان الحكمه، قم، دفتر تبليغات اسلامي.

مشايخ، فاطمه، قصص الانبياء، تهران، فرحان، چاپ اول، 1381.

ص: 112

مكارم شيرازي، ناصر، اخلاق در قرآن، قم، امام علي بن ابي طالب عليه السلام ، چاپ اول، 1389.

مكارم شيرازي، ناصر، تفسير نمونه، تهران، دارالكتب الاسلاميه، چاپ اول، 1374.

نجفي، محمد جواد، زندگاني حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام ، تهران، اسلاميه، چاپ دوم، 1362.

نراقي، ملا احمد، معراج السعادة، تصحيح: رضا مرندي، تهران، دهقان، چاپ چهارم، 1382 .

نشريه ها

نشريه ها

بهرامي، ناصر، «آراستگي از ديدگاه معصومان»، مجله فرهنگ كوثر، فروردين1386، شماره69.

پرچم اعظم و الهام رمضاني نژاد، «بررسي جايگاه خانوادگي و اجتماعي عفو و بخشش در آموزه هاي ديني»، فصل نامه قرآني كوثر، سال يازدهم، شماره 40، نيمه دوم پاييز و نيمه اول زمستان.

صيادي فر، سميه و علي دوستي، «حفظ يا حذف شادي»، روزنامه همشهري، 22/12/1384.

مكارم شيرازي، ناصر، «كار جهاد بزرگ اجتماعي»، درس هايي از مكتب اسلام،

.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109