سرشناسه : قمی، عباس، 1254 - 1319.
عنوان قراردادی : تتمه المنتهی وقایع ایام خلفا .فارسی
عنوان و نام پدیدآور : تتمه المنتهی فی وقایع ایام خلفا بضمیمه کتاب طبقات خلفا و اصحاب ائمه و علماء و شعراء/ تالیف عباس قمی.
مشخصات نشر : تهران: کتابخانه مرکزی، 1325 -
مشخصات ظاهری : ج.
وضعیت فهرست نویسی : برون سپاری.
یادداشت : عنوان روی جلد: تتمه المنتهی فی وقایع ایام خلفا.
عنوان روی جلد : تتمه المنتهی فی وقایع ایام خلفا.
موضوع : چهارده معصوم -- سرگذشتنامه
موضوع : ائمه اثناعشر -- سرگذشتنامه
موضوع : امویان -- تاریخ
موضوع : عباسیان -- تاریخ
موضوع : اسلام -- تاریخ
شناسه افزوده : کتابخانه مرکزی
رده بندی کنگره : BP36/ق 8م8095 1325
رده بندی دیویی : 297/95
شماره کتابشناسی ملی : 2547415
ص : 1
ص : 2
ص : 3
ص : 4
ص : 5
ص : 6
ص : 7
ص : 8
ص : 9
ص : 10
ص : 11
بسم الله الرحمن الرحیم
مقدمۀ کتاب به قلم حضرت حجه الاسلام و المسلمین حاج میرزا علی محدث زاده (ره) یکی از کتب بسیار مفید و معتبر، که تا کنون کمتر به زیور طبع آراسته گردیده، کتاب تتمه المنتهی است که به قلم حضرت ثقه المحدثین مرحوم آقای حاج شیخ عباس قمی - رضوان الله علیه - والد بزرگوارم، که هم از جهت اهمیت موضوع، که تاریخ خلفاء و وزراء و علماء و معاصر ایشان باشد و هم از جهت اتفان و اعتبار در میان کتب فارسی بی نظیر و بی مثل است، مخصوصاً نگارنده آن مردی متتبع و محقق و با ذوق بوده و مطالب آن را از مواضع کثیرۀ معتبره جمع آوری نموده و در نهایت احکام و اتفان با رعایت اختصار، موافق ذوق عموم نگاشته، البته خوانندگان دانشمند پس از مطالعه و دقت تصدیق خواهند نمود.
این کتاب با آن که در حال اختصار است لکن محتوی بر مطالب بسیار سودمند، و حکایات بسیار جذاب و داستانهای دلپذیر است که می توان گفت خواننده همین که به قرائت قسمتی از آن شروع کرد، چندان مفتون و مسخّر قلم نویسندۀ آن می گردد که به اختیار نتواند رشتۀ مطالعه را قطع نماید، و چنان در قرائت این نگارش برخوردار گشته، از خود بی خود می شود، گذشته از آن که از صرف وقت غافل [می شود که] پس از اتمام مطالعه برکوتاهی کتاب و نادر بودن امثال آن در بین کتب فارسی تأسف می خورد. البته این جهت مخصوص نگارش های دانشمندانی است که خود را راستگو و صحیح القول و بی غرض در جامعه معرفی می کنند. مؤلف این کتاب نظر کلی او به کتب صحیحه معتبره بوده، به خصوص به کتابهای اهل سنّت و جماعت مانند اسد الغایه، و تاریخ طبری، و کامل ابن اثیر، و
ص : 12
باقی تواریخ معتبرۀ منقنه است.
مؤلف کتاب: مرحوم ثقه المحدثین محدث قمی ، تولدش در قم سنۀ 1294 هجری بوده. اوان طفولیت و جوانی را در قم گذرانیده و فنون ادبیه را مطابق معمول آن زمان تحصیل و تکمیل نموده تا آن که در سن هیجده سالگی به نجف اشرف مشرف گردید.
از آنجایی که بیشتر به احادیث مرویه - که علم مورث اهل بیت عصمت و طهارت است - علاقه مند بوده و رسم دیرین بزرگان و دانشمندان چنین بود که برای فراگرفتن علم حدیث و استفاده از مشایخ و اساتید آن سفرها می کردند و رنج ها می بردند، لهذا خدمت و تلمّذ حضرت خاتم المحدثین و ثقه الاسلام و المسلمین آقای حاج میرزا حسین نوری - رحمه الله - را اختیار نمود و مدتی را هم در نزد آن دانشمند بزرگ به کسب علم و استفاده پرداخت.
چنانچه خود مؤلف در کتاب فوائد الرضویه که در تراجم علماء امامیه است (که به خواست خدا و توفیق الهی در آتیۀ نزدیکی در دسترس خوانندگان گذاشته خواهد گردید) در ترجمه استادش مرحوم محدث نوری می نگارد که: من همیشه اوقات ملازم استاد خود بودم، سفر و حضر شبها و روزها از او استفادۀ وافری نمودم تا آن که عمرش به پایان رسید. و ایشان صورت اجازه که از استاد خود دارند در اغلب کتب مؤلفه خود مرقوم داشته اند.
و پس از مدتی اقامت در نجف اشرف بر اثر عارضه مزاجی و ضیق
النفسی را که مبتلا شده و این علت تا پایان زندگانی با او بود، به قم مراجعت نمود و در مولد و موطن اصلی خود اقامت فرمود و چندین کتاب در طول مدت اقامتش در قم تألیف نموده.
تا آن که در سنۀ 1332 به واسطه گرفتاری ها و ابتلائات داخلی به مشهد مقدس رضوی مهاجرت نمود، و آن آستان مقدس را موطن خود قرار داد، و مجاور آن شهرستان علم و فضیلت گردید، و از برکات مجاورت آن آستانه مقدسه کتب بسیار
ص : 13
مفیده تألیف و تصنیف نمود، و در اوقات فراغت به خصوص ایّام اقامۀ عزا مردم را به موعظۀ شیرین و سخنان سودمند مستفیذ می نمود، که الحق سخنانش آثار دیگری داشت و جذابیتی تمام که قلوب را به خود جذب می نمود، و اخلاق و زهد و تقوی و پاکی او که بدون مبالغه هر یک راهنما و دلیل جمیعت بود که می توان گفت که در عصر خود نمونه ای از پیشینیان و بزرگان بود. در طول زندگانی در پیری و جوانی جز رشته حق پرستی راهی نپیمود. و در انجام وظایف خود آنی کوتاهی نکرد خوشا به احوال جمعیتی که وظایف خود را بدانند و موفع عمل کوتاهی نکنند.
در سال هزار و سیصد و پنجاه و دو به عزم زیارت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام ثانیاً به نجف اشرف مشرف شده، مجاور آن آستان مقدس گردید، و در طول آن مدت که اواخر زندگانی او بود دائماً اشتغال به تألیف داشت و چند کتاب هم نگاشت.
تا آن که در سنۀ 1359 آن کسالت و بیماری دائمی و ضعف مزاجی شدت پیدا کرد، و در شب بیست و سوم ذی حجه در نجف اشرف به رحمت ایزدی واصل ، و از دنیا رخت بربست، و در صحن مطهر حضرت امیر علیه السلام در ایوان سوم از ایوانهای شرقی باب القبله جنب استادش مرحوم محدث نوری مدفون گردید، رضوان الله علیه .
مؤلفات مرحوم محدث قمی
ما به چند جلد از کتب مؤلف که مشهور است اشاره کرده، و مفصل آن را به کتاب فوائد الرضویه محول می سازیم:
1) سفینه البحار و مدینه الحکم والآثار
2) منتهی الآمال
3) مفاتیح الجنان
4) هدیه الحباب فی المعروفین بالکنی والألقاب
ص : 14
5)أنوار البهیه
6) فوائد الرضویه(1)
7) نفس المهموم
8) الکنی و الألقاب
إلی غیر ذلک، که هر کدام در موضوعی نگاشته شده، و متجاوز از هشتاد کتاب است.
علی محدث زاده قمی
2 ربیع الأوّل 1373
ص : 15
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدُللهِ کُلَّما وَقَبَ لَیلٌ و غَسَق، و صَلَّی الله عَلی مُحَمَّدٍ و آلِهِ ما لاحَ نَجمٌ و خَفَقَ.
و بعد چنین گوید این بنده بی بضاعت و متمسکِ به ذیل احادیث اهل بیت رسالت، عباس بن محمد رضا القمی، - خَتَمَ اللهُ لَهُما بِالحُسنی وَ السَّعاده - که چون توفیق الهی شامل حال این شکسته احوال و گرفتار دام آمانی و آمال گردید و کتاب منتهی الآمال فی مصائب النبی و الآل را نگاشتم، گاهی که رشته کلام منتهی شد به ذکر احوال سبط اکبر پیغمبر خدا حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام، خواستم مختصری از احوال بنی حسن را ذکر کنم، و مقاتل ایشان را شرح دهم. چون مقداری نگاشتم، دیدم از وضع رساله بیرون شدم، با خود اندیشیدم که نیکو باشد رسالۀ بالاستقلال در مقاتل بنی حسن و سایر آل ابی طالب بنویسم، و آن را به منزله تکمله و تتمه از برای کتاب منتهی الآمال قرار دهم.
پس از حق تعالی استعانت جستم، و این رساله را نگاشتم، و نامیدم آن را به «تتمه المنتهی فی وقائع أیام الخلفاء»، و عنوان آن را ذکر ایام خلفاء فرار دادم و مقائل طالبیین را در تاریخ ایام ایشان به طور اختصار نگاشتم.
و به علاوه نیز در ذکر وقایع ایام خلفاء، [و] وفیات معروفین از اصحاب ائمه علیهم السلام و علماء فریقین و مشاهیر و اعیان روزگار و پارۀ از خصائص و نوادر آثار ایشان را با مختصری از وقایع و اتفاقات دیگر که در ایام خلفاء امویّه و عباسیّه واقع شده به طور اتقان و اختصار ذکر کردم. چه آن که در مطالعه احوال گذشتگان و سیر
ص : 16
در وقایع ایام ایشان فوائد بسیار و منافع بی شمار است. وکفی لذلک قول امیرالمؤمنین علیه السلام فی وصیّته لولده الحسن علیه السلام: إنّی و إن لَم أکُ قَد عُمِّرتُ عُمرَ مَن قَد کانَ قَبلی، فَقَد نَظَرتُ فی أعمارِهِم وَ فَکَّرتُ فی أخبارِهم، و سُرت فی آثارهم حتّی عُدْتٌ کَأحدِهِم، بَل کَاَنّی بما انتهی إلی مِن أُمورِهِم قد عُمّرتُ مَعَ أَوَّلِهم إلی آخَرهم، فَعَرَفتُ صَفوَ ذلک مِن کَدِرِهِ، وَ نَفعهُ من ضَررِه.(1)
و شبهۀ نیست که سیر در آثار سلف، باعث عبرت و آگاهی خلف، و موجب زهد در دنیا و رغبت در آخرت می شود. لهذا خداوند مجید در کتاب شریف اشاره به احوال و آثار پیشینیان فرموده و امر نموده که نظر در عواقب امر ایشان کنیم و از ایشان پند و عبرت گیریم، و در خطب و کلمات امیرالمؤمنین علیه السلام نیز به این مطلب اشاره بسیار شده.
اینک ما در افتتاح رساله به ذکر دو خطبه شریفه تیمن و تبرّک جوئیم، پس از آن شروع به مقصود کنیم.
قال علیه السلام: فإنَّه و الله الجدّ لا اللَّعب، و الحقّ لا الکذب، و ما هو إلأ الموت قد أسمعَ داعیه، و أعجل حادیه، فلا یغرّنّک سواد النّاس من نفسک، فقد رأیت من قد کان قبلک ممّن جمع المال، و حذر الإقلال، و أمن العواقب، طول أمل و استبعاد أجل، کیف نزل به الموت فأزعجه عن وطنه، و أخذه من مأمنه، محمولاً علی أعواد المنایا، یتعاطی به الرّجالُ الرّجالَ، حملأ علی المناکب، و إمساکاً بالأنامل.
أما رأیتم الّذین یأمُلُون بعیداً، و یبنونَ مَشِیداً، و یجمعون کثیراً، کیف أصبحت بیوتهم قبوراً، و ما جمعوا بوراً و صارت اموالُهُم للوارثین، و أزواجهم لقوم آخرین، لافی حسنه یزیدون، و لا من سیئهٍ یستعتبون!
فمن أشعر التّقوی قلبه برَّز مهله، و فاز عمله، فاهتبلوا هبلها، و اعملوا للجنّه علمها، فانَّ الدنیا لم تُخلَق لکم دار مقامٍ، بل خُلقت مجازاً لتزوّدوا منها الأعمال إلی دار القرار،
ص : 17
فکونوا منها علی أوفاز، و قربوا الظهور للزیال.(1)
و قال علیه السلام أیضاً: دار بالبلاء محفوفه، و بالغدر معروفه، لا تدوم أحوالها، و لا تسلم نزّالها، أحوال مختلفه، و تاراتٌ متصرفه، العیش فیها مذموم، و الأمان منها معدوم، و إنّما أهلها فیها أغراضٌ مستهدفه ترمیهم بسهامها، و تفنیهم بحِمَامِها.
و اعلموا عبادالله، أنّکم و ما أنتم فیه من هذه الدّنیا علی سبیل من قد مضی قبلکم ممّن کان أطولَ منکم أعماراً، و أعمر دیاراً، و أبعد آثاراً، أصبحت أصواتهم هامدهً، و ریاحهم راکدهً، و أجسادهم بالیهً، و دیارهم خالیهً، و آثارهم عافیهً، فاستبدلوا بالقُصُور المُشَیّدهٍ و النّمارقِ المُمَهَّدهِ الصّخور و الأحجار المسنّده، و القبور اللآطئه الملحَدَه الّتی قد بُنی بالخراب فناؤها، و شِیدَ بالتّراب بناؤها، فمحلها مقترب، و ساکنها مغترب، بین أهل مَحَلّهٍ موحشین، و أهل فراغ متشاغلینَ، لا یستأنسون بالأوطان، و لا یتواصلون تواصل الجیران علی ما بینهم من قرب الجوار و دنوّ الدار، و کیف یکون بینهم تزاورٌ و قد طحنهم بکلکله البلی، و اکلتهم الجنادل و الثّری، و کأن قد صِرتُم إلی ما صاروا الیه، و ارتهنکم ذلک المضجعُ، و ضمَّکم ذلک المستودعُ، فکیف بکم لو تناهت بکم الأمور، و یعثرت القبور؟ «هنا لک تبلوا کلّ نفس ما أسلفت، و رُدُّوا إلی الله مولاهُمُ الحقّ و ضلّ عنهم ما کانوا یفترون.»(2)(3)
فهذا أوان الشروع فی المقصود فأقول مستمدّاً من الله الرئوف الودود:
ص : 18
اوّل کسی که بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم لباس خلافت بر خود پوشید، عبدالله بن عثمان بن عامر بن کعب بن سعد بن تیم بن مرّه بن کعب بن لؤی، معروف به ابوبکر بن ابی قحافه بود.
و این در روز دوشنیه بیست و هشتم صفر سال دهم هجری، و در سنۀ شش هزار و صد و سی و شش از هبوط آدم علیه السلام واقع شد.
و ایام خلافت او دو سال و چهار ماه الاّ چند روزی طول کشید، و در شب سه شنبه ما بین نماز مغرب و عشاء، هشت شب به آخر ماه جمادی الآخره مانده، سال سیزدهم هجری از دنیا برفت. و مدت عمر او شصت و سه سال بوده.
و مورخ امین و معتمد عند الفریقین علی بن الحسین مسعودی در سبب موت او گفته که: یهود زهری در طعام داخل کردند. ابوبکر و حارث بن کَلده از آن بخوردند، حارث از اثر زهر کور شد، و در ابوبکر اثر کرد تا آن که مریض شد و پانزده روز به حالت مرض بود تا وفات کرد، و در حالت احتضار گفت : سه کار در دنیا کردم که کاش به جا نیاورده بودم، تا آن که می گوید: یکی از آن سه چیز آن بود که کاش تفتیش خانه فاطمه علیها السلام نمی کردم - الخ.(1)
و بالجمله، خلیفه نشد هیچ کس در حال حیات پدرش، مگر ابوبکر که پدرش(2) زنده بود در ایام او. و در زمان خلافت عمر سال سیزدهم یا چهاردهم هجری وفات
ص : 19
کرد، و نود و نه سال عمر داشت.
و ابوبکر را از اولاد ذکور، عبدالله، و عبدالرحمن و محمّد بود.
و مادر محمّد اسماء بنت عمیس بود، و محمّد را عابد قریش می گفتند به جهت نسک و زهد او، و تربیت شدۀ حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بود، و در ایام معاویه بن ابی سفیان معاویه بن خدیج(1) به امر عمرو بن عاص در فتح مصر او را بکشت و جسدش را در پوست الاغی گذاشت و بسوخت.(2)
و ابوبکر را از اولاد اناث دو دختر بوده، یکی عایشه، و دیگر اسماء ذات النطاقین که مادر عبدالله بن زبیر بوده.
و در ایام خلافت ابوبکر در سنۀ 12 وفات یافت: زید برادر عمر، و ابوحذیفه، و سالم مولی [ابی] حذیفه، و ثابت بن قیس خطیب انصار، و ابودُجانه سِماک بن خَرشه، و ابوالعاص بن ربیع قرشی زوج حضرت زینب دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم.
و در سنۀ 13 وفات کرد ابان بن سعید بن العاصی اموی.
ص : 20
چون ابوبکر از دنیا رخت بربست. عمر بن الخطاب حسب وصیت ابوبکر بر جای وی نشست و ده سال و شش ماه و چهار شب خلافت کرد.
و موافق تواریخ ، مقتل او در روز چهارشنبه بیست و ششم ذی حجۀ سال بیست و سیم هجری به دست فیروز، غلام مغیره بن شعبه معروف به «ابولؤلؤه» واقع شد، و او را در جنب ابوبکر دفن کردند. او مدت عمر او موافق بود با عمر ابوبکر. و عمر اول کسی بود که نام خود را امیرالمؤمنین نهاد، و اول کسی که او را به این نام بر متبر ذکر کرد ابوموسی اشعری بود.
اولاد عمر : عبدالله ، و حفصه، و عاصم، و فاطمه، و زید، و عبدالرحمن، و دختران دیگر، و عبدالرحمن اصغر بوده، و این عبدالرحمن همان است که محل شراب خوردن بر وی جاری شده. و عاصم جد مادری عمر بن عبدالعزیز مروانی است.
و در ایّام خلافت عمر در سنۀ 14 وفات کرد ابوعبیده پدرمختار، و ابوقحافه پدر ابوبکر، و در همان سال عمر امر کرد به صلاه تراویح. و فتح شام نیز در آن سال شد.
و در سنۀ 15 وفات کرد عکرمه بن ابی جهل، و فضل بن عباس ، و خالد بن الولید، و عمرو بن ام مکتوم اعمی، و ابوزید انصاری، و سعد بن عیاده.
ص : 21
و در سنۀ 16 فتح اهواز و فتح جلولا دست داد. و وضع تاریخ هجری در این سال شد.
و در سنۀ 17 فتح تستروسوس دست داد.
و در سنۀ 18 وفات کرد معاذ بن جبل، و ابوعبیدۀ جراح.
و در همان سال قحط عظیمی شد. و طاعون عَمواس در شام واقع شد، که بیست و پنج هزار کس هلاک شد، و از جمله بلال مؤذن رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بوده.
رُوی أنَّ بلالاً أبی أن یبایع أبابکر، و أنَّ عمر أخذ بتلابیبه و قال له: یا بلال! هذا جزاء أبی بکر منک أن اُعتقک، فلا تجییء تبایعه! فقال: إن کان أعتقنی لله فلیدعنی لله، و إن کان أعتقنی لغیر ذلک فیها أنا ذا، و أمّا بیعته، فما کنت اُبایع من لم یستخلفه رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و الّذی استخلفه بیعته فی أعناقنا إلی یوم القیامه. فقال له عمر: لا أباً لک لا تقم معنا.
فارتحل إلی الشام.
و توقی بدمشق بیاب الصغیر، و له شعر فی هذا المعنی.(1)
و عن (یه):(2) روی أبوبصیر، عن أحدهما علیهم السلام أنَّه قال: إنَّ بلالاًکان عبداً صالحاً. فقال: لا اُؤذُّن لأحدٍ بعد رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم؛ فُترک یومئذٍ حیّ علی خیرِ العَمَلِ.(3)
و در سنۀ 19 وفات کرد اُبی بن کعب، و زینب بنت جحش، و ابوالهیثم بن التّیهّان، و اُسید بن خُضیر، و ابوسفیان بن الحرث بن عبدالمطلب. و در این سال در حره آتش بارید، عمر امر به تصدق کرد. او در این سال عمر به حج رفت.
و در سنه 20 فتح مصر شد بر دست عمرو عاص ، و فتح شد اسکندریه.
و در سنّ 21 وقعه نهاوند واقع شد، و فتح شد بر دست ابوموسی، و فتح دینور
ص : 22
و همدان واقع شد، و شروع شد به فتح ملک اعاجم در زمان یزدجرد، و هم واقع شد فتح اصفهان. و حسن بصری و شعبی در این سال متولد شدند.
و در سنۀ 22 واقع شد فتح آذربایجان، و در هیجده گفته اند بعد از فتح همدان و ری و جرجان و فتح قزوین و زنجان و قومس و خراسان و بلخ و غیرها در این سال واقع شد، و الله العالم.
ص : 23
گاهی که عمر بن الخطاب در جناح سفر آخرت بود امر خلافت را در میان شش نفر شوری افکند و مدت آن را سه روز قرار داد. و آن شش تن : امیرالمؤمنین علی علیه السلام، عثمان، و طلحه، و زبیر، سعد، و عبدالرحمن بن عوف بودند.
پس از آن که عمر درگذشت، تا سه روز کار خلافت به جهت شوری تأخیر افتاد، روز چهارم که غرّۀ محرّم سال بیست و چهارم هجری بود عثمان قمیص(1) خلافت را بر تن پوشید و دوازده سال الاّ کسری مدت خلافت او طول کشید، و در اواخر سال سی و پنجم هجری روز چهارشنبه بعد از عصر، مقتل او واقع شد.
و نقل شده: آن روزی که از دنیا رفت، نزد خازن او از مالش صد و پنجاه هزار دینار و هزار هزار درهم بوده، و قیمت ضیاع او که در وادی القری و حنین بوده صد هزار دینار به شمار رفته، و اسب بسیار و شتر بی شمار از او باقی بماند.
و در ایام او جملۀ از صحابه به سبب عطایای او مال دار شدند، مانند: زبیر بن العوام که خانه های قیمتی بنا کرد و بعد از وفاتش پنج هزار دینار و هزار اسب و هزار بنده و هزار کنیز و اشیاء دیگر از او به جای بود. و مانند: طلحه که دولتش به مرتبۀ رسید که غلۀ عراقش هرروزی هزار دینار می شده و بعضی بیشتر گفته اند. و دیگر عبدالرحمن بن عوف که صد اسب و هزار شتر و ده هزار گوسفند داشت، و بعد از فوتش ربع ثمن مالش هشتاد و چهار هزار بوده. و هکذا سعد بن ابی وقاص،
ص : 24
و زید بن ثابت، و غیر ایشان.
و هم عثمان به اقارب و خویشان خود از بنی امیه مال بسیار بخش کرد.(1)
واقدی روایت کرده که : ابوموسی اشعری مال عظیمی از بصره به سوی عثمان فرستاد، عثمان تمام آن مال را میان اهل و اولاد خود به کاسه قسمت کرد که زیاد از نگریستن او بگریست.(2)
و هم نقل شده که : سیصد دینار به حکم بن ابی العاص و صد هزار درهم به سعید بن العاص بخشید که مردم او را ملامت و طعن کردند. و اشتران صدقه را به حارث بن الحکم بخشید. و حکایات عطایای او به مروان بن الحکم و دامادهای خود و غیر ایشان معروف است.
و از صاحب استیعاب نقل شده که : بعد از کشتن عثمان، سه زن و به قولی چهار زن از او بماند و از ثمن ترکۀ عثمان هر یک را هشتاد و سه هزار دینار ارث رسید.
و عمّال عثمان در مصر عبدالله بن ابی سرح ، و در شام: معاویه، و در بصره: عبدالله بن عامر، و در کوفه : ولید بن عقبه بن ابی معیط برادر مادری او بوده.
و ولید به کثرت فسق و فجور معروف بوده، و چون در کوفه فسق و فجور و شرب خمر کردن ولید بر مردم علانیه و ظاهر شد به حدی که با حالت مستی به نماز صبح به مسجد آمد و چهار رکعت فریضه صبح را به جا آورد و گفت: اگر خواهید زیادتر کنم. و به قولی در نماز سجدۀ طولانی به جای آورد و در آن حال گفت: اشرب و اسقنی!(3) و امثال این حرکات از او در میان مردم شایع شد ، مردم کوفه به مدینه رفتند و شهادت به شرب خمر و فسق او دادند، عثمان او را طلبید و حد براو نزد(4) و سعید بن العاص را به جای او روانه کرد، چون سعید وارد کوفه شد بالای منبر
ص : 25
نرفت تا آن که امر کرد منبر را شستشو کردند رگفت: ولید نجس رجس بوده، خواستم منبر را تطهیرکنم.
و از سعید نیز در ایام امارت او در کوفه منکراتی ظاهر شد تا آن که اشتر نخعی به جهت عزل او به مدینه رفت و داستان او طویل است. بالاخره سعید از امارت کوفه معزول شد و ابوموسی اشعری والی کوفه شد.
و از عثمان در ایام خلافتش چیزهایی ظاهر شد که بر مردم گران آمد، از آن جمله کردار او با عبدالله بن مسعود،(1) و عمار یاسر،(2) و بیرون کردن ابوذر را از مدینه(3)و فرستادن او را به ربذه.
و از آن جمله آن که مصریان به مدینه آمدند و از عامل او عبدالله بن ابی سرح تشکّی و تظلّم کردند، عثمان، محمد بن ابی بکر را والی مصر کرد و با مصریان او را به جانب مصر فرستاد، در بین راه قاصدی از عثمان دیدند که به مصر می رود، او را تفتیش کردند، نامه ای(4) نزد او یافتند که به عبدالله نوشته شده که : محمّد را بکش و جماعتش را سر و ریش بتراش و حبس کن و بعضی را بردار بکش!
مصریان به مدینه برگشتند و با قبائل بنوزهره و هذیل و بنو مخزوم و غفار و احلاف ایشان که هواخواه ابن مسعود و عمار و ابوذر بودند همدست شدند و دور
ص : 26
خانه عثمان را محاصره کردند و آب را از او منع نمودند.
چون این خبر به امیرالمؤمنین علیه السلام رسید، سه مشک آب برای او روانه کرد. و چهل و نه روز مدت محاصره عثمان بود و آخرالامر محمّد بن ابی بکر با دو تن دیگر از بام خانه های انصار داخل خانه او شدند، محمّد ریشش را به دست گرفت و خواست او را ضربتی زند، اقدام نکرد و برگشت، و آن دو نفر بر عثمان آویختند و خونش بریختند، زوجه اش که چنان دید بالای بام رفت و فریاد کشید که: امیرالمؤمنین کشته شد. مردمان داخل خانه او شدند وقتی رسیدند که عثمان دنیا را وداع کرده بود، و این واقعه در سه روز به آخر ماه مانده بود در سنۀ سی و پنج. و از کسانی که با او بودند مروان بود با هفده نفر دیگر. و تا سه روز بدنش بر روی زمین بود تا روز شنبه پیش از ظهر در مدینه در موضع معروف به «حش کوکب» او را دفن کردند. او در مدت عمر او اختلاف بسیار است از شصت و دو سال تا نود سال نقل شده.
و اولاد او چنین به شمار رفته: عبدالله اکبر، عبدالله اصغر، و ابان، و خالد، و سعید، و ولید، و مغیره ، و عبدالملک، و امّ ایان، و امّ سعید، و امّ عمر، و عایشه. و ابان مردی احول و ابرص بوده، ولید مردی شرابخوار و بی باک بوده و گفته شده که : در وقت قتل پدر مست و سکران بود.
و در ایام خلافت عثمان، در سنۀ 25 فتح شد اسکندریه و افریقیه و غیرها، و در سنۀ 26 عثمان به عزم عمره به مکه رفت و امر نمود به توسعه مسجد الحرام.
و در سنۀ 29 عثمان حج کرد و نماز دو رکعتی را چهار رکعت گزاشت و بدعت گذاشت. و در این سال مسجد نبوی را توسعه دادند.
و در سنۀ 30 عثمان امر کرد مصاحف را جمع کردند و چند مصحف نوشتند و به کوفه و بصره و شام و مکّه و یمن و بحرین هر کدام یک نسخه فرستاد.
ص : 27
و در سنۀ 31 ابوسفیان بن حرب و حکم بن ابی العاص وفات کردند. و هم در این سال یزدجرد که آخر ملوک فرس بود کشته شد، و سلطنت آل دارا که دویست و پنجاه پا چهار صد سال بوده منقرض شد.
و در ماه رمضان سنۀ 32 عباس عموی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم وفات کرد، و قبر او در بقیع است در همان بقعه که ائمه بقیع علیهم السلام مدفونند.
و هم در این سال جناب ابوذر غفاری علیه السلام و عبدالرحمن بن عوف و عبدالله بن مسعود وفات کردند.
و در سنۀ 33 مفداد بن اسوادکندی - رضوان الله علیه - در جرف - که یک فرسخی مدینه است -وفات کرد، پس جنازه او را حمل کردند و در بقیع دفن نمودند و قیری که در شهروان به وی نسبت دهند واقعی ندارد، بلی محتمل است که قبر فاضل مقداد سبوری یا قبر یکی از مشایخ عرب باشد.
و مقداد بن اسود یکی از ارکان اربعه است که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرموده که : خداوند امر فرموده مرا به محبت ایشان ،(1) و یکی از آن چهار نفر است که بهشت مشتاق ایشان است.
و ضباعه بنت زبیربن عبدالمطلب زوجه او بوده و در جمیع غزوات در خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم مجاهده نموده. و اخبار در فضیلت او بسیار است، و کافی است در این باب آن حدیثی که شیخ کشی از حضرت امام محمّد باقر علیه السلام نقل کرده که فرمود:
اِرتَدَّ الناسُ الاّ ثَلاثُ نفَر: سلمانُ و أبوذر و المقداد، قال الرّاوی: فقلتُ عَمّار؟ قال: کان حاص(2)حَیصَهً ثمّ رَجَعَ ثمّ رَجَعَ. ثمّ قال علیه السلام: اِن اَرَدتَ الّذی لَم یَسکَ و لم یَدخُلهُ شیءٌ فالمقدادٌ.(3)
ص : 28
و وفات مقداد پیش از وقات جناب سلمان بوده به سه سال، چه آن جناب در سال سی و ششم در مدائن وفات یافت چنانچه قاضی نورالله در مجالس المؤمنین فرموده.(1)
ص : 29
در روزی که عثمان کشته شد، مردم بر بیعت امیرالمؤمنین علیه السلام اتفاق کردند، پس آن حضرت بعد اللّتیا و الّتی بر مسند خلافت نشست، و مدت خلافتش چهار سال و نه ماه و چند روزی بود، و در اکثر این مدت با ناکثین و قاسطین و مارقین به قتال اشتغال داشت، و شرح این وقایع طولانی است و شایسته باشد در این کتاب مستطاب به طور اختصار به هر یک اشاره شود.
در سال سی و ششم هجری ، حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به جهت دفع اصحاب جمل به جانب بصره کوچ فرمود، و در دهم جمادی الاولی از همان سال واقعه جمل اتفاق افتاد، و از لشکر عایشه سیزده هزار کس کشته شد، و از اصحاب آن حضرت پنج هزار نفر.
و بَدو این حرب از طلحه و زبیر شد که نکث بیعت کردند، و به عنوان عمره از مدینه بیرون شدند و به جانب مکّه شتافتند، و عایشه در آن وقت در مکه بود. عبدالله بن عامر که عامل عثمان بود در بصره، او نیز پس از قتل عثمان و بیعت مردم با امیرالمؤمنین و قرار دادن آن حضرت عثمان بن حُنیف را عامل بصره، از بصره
ص : 30
فرار کرد و به مکّه شتافت و مدد کرد طلحه و زبیر و عایشه را، و جملِ عسکر نام را که در یمن به دویست دینار خریده شده بود برای عایشه آورد، و ایشان را به جانب بصره حرکت داد.
چون به «حَوأب»(1) رسیدند سگهای «حوأب» نُباح کردند و بر شتر عایشه حمله آوردند. عایشه اسم آن موضع را پرسید. سائقِ جمل او گفت: «حوأب» است، عایشه کلمه استرجاع گفت و یاد فرمایش رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم افتاد که از این مطلب خبر داده بود(2) و او را تحذیر فرموده بود. گفت: مرا به مدینه برگردانید، ابن زبیر و طلحه با پنجاه نفر شهادت دریغ دادند که اینجا «حوأب» نیست و این مرد غلط کرده در نام این موضع، و از آنجا حرکت کرده به بصره رفتند.(3)
و لقد أجاد الجاحظ فی حقّهم:
جائت مع الأشقین فی هَودَجٍ***تُرجی إلی البَصره أجنادها
کأنَّها فی فِعلها هِرَّه*** تُرید آن تأکلَ اولادها
و چون به بصره وارد شدند در یک شب به خانه عثمان بن حنیف عامل امیرالمؤمنین علیه السلام ریختند و او را اسیر کردند و بسیار زدند و ریش او را از جا کندند، پس قصد بیت المال کردند، خزّان و موکّلین مانع شدند، ایشان جمعی را مجروح خسته کردند و هفتاد نفر از ایشان بکشتند که پنجاه تن از ایشان صبراً مقتول شدند. و هم حکیم بن جَبَله عبدی را که از سادات عبدالقیس بود مظلوم بکشتند.(4)
چون چهار ماه از واقعه خروج طلحه و زبیر بگذشت، جناب امیرالمؤمنین علیه السلام با هفتصد سوار که جمله از ایشان از اهل بدر و انصار بودند به جهت دفع ایشان از
ص : 31
مدینه حرکت فرمود، و پیوسته به جهت یاری آن حضرت از مدینه و طَیّ لشکر آمد و ملحق شدند.
و چون آن حضرت به رَبَذه کاغذی به ابوموسی نوشت، که در آن وقت عامل کوفه بود که مردم را به جهاد حرکت دهد، ابوموسی مردم را از جهاد قاعد نمود، چون این خبر به حضرت رسید فُرَظه بن کعب انصاری را عامل کوفه کرد و به ابوموسی نوشت که از عاملی کوفه تو را عزل کردم «یابن الحائک» ابن اوّل اذیت تو به ما نیست بلکه باید ما از تو مصیبتها ببینیم.(1) و این اشاره بود ظاهراً به آن چه از ابوموسی ظاهر شد در زمان نصب حَکَمین که او و عمرو عاص باشد.
و چون آن جناب به ذِی فار رسید امام حسن علیه السلام و عمّار یاسر را به کوفه فرستاد که مردم کوفه را به جهاد بصریین کوچ دهند، پس آن دو بزرگوار به کوفه شدند و قریب به هفت هزار نفر کوفی با ایشان همداستان شدند(2) و به اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام شدند، پس آن حضرت با لشکر خویش به جانب بصره رفتند.
و با آن حضرت بود: ابوایوب انصاری، و خُزیمه بن ثابت ذی الشهادتین، و ابوقتاده، و عمار یاسر، و قیس بن سعد بن عباده، و عبدالله بن عباس، فُثَم بن عباس، و حسنین علیهم السلام، و محمّد بن حنفیه، و عبدالله [بن] جعفر، و اولاد عقیل، و جملۀ از فتیان(3) بنی هاشم، و مشایخ بدراز مهاجر و انصار.
پس چون مصاف جنگ آماده شد، حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام مسلم مُجاشعی را با فرآنی فرستاد به میدان که بصریان را به حکم قرآن بخواند، بصریان مسلم را هدف تیر ساختند و شهیدش کردند، پس جنازه مسلم را به خدمت آن حضرت بردند، مادرش در آن واقعه حاضر بود و در مرثیه فرزند خود این اشعار بگفت:
یا رَبِّ إنَّ مُسلِماً أتاهُم***بِمَصحَفٍ أرسَلَهُ مَولاهُم
ص : 32
یَتلُوا کِتابَ الله لا یَخشاهُم***و اُمُّهُ قائِمَهً تَراهُم
فَخَضَّبوا مِن دمِهِ ظِباهُم(1)
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمان داد که هیچ کس از شما ابتداء به قتال نکند و تیر و نیزه به کار نبرد، لاجرم اصحاب آن حضرت منتظر بودند تا چه شود، که ناگاه عبدالله بن بُدیل بن وَرقاء خزاعی از میمنه، جنازه برادرش را آورد که بصریان او را کشته اند، و از میسره نیز مردی را آوردند که به تیر بصریان کشته شده بود، و هم عمار بن یاسر ما بین دو صف رفت و مردم را موعظتی کرد تا شاید از گمراهی روی برتابند، او را نیز تیرباران کردند، عمار برگشت و عرض کرد: یا علی، انتظار چه می برید این لشگر جز جنگ و مقاتلت چیز دیگر مقصدی ندارند.(2)
پس امیرالمؤمنین علیه السلام بدون سلاح از میان صف بیرون شد و در آن وقت بر استر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم سوار بود، زبیر را ندا در داد، زبیر شاکِی السّلاح به نزد آن حضرت آمد، عایشه از رفتن زبیر به نزد آن حضرت وحشتناک شد و گفت: اسماء خواهرم بیوه گشت، او را گفتند: مترس امیرالمؤمنین علیه السلام بی سلاح است. عایشه آن وقت مطمئن شد.
و بالجمله، آن حضرت زبیر را فرمود: برای چه به جنگ من بیرون شدی؟ گفت: به جهت مطالبۀ خون عثمان.
فرمود: خدا بکشد هر کدام یک از ما را که در خون عثمان مداخله کرده باشیم.
فرمود: خدا بکشد هر کدام یک از ما را که در خون عثمان مداخله کرده باشیم.
هان ای زبیر، یاد می آوری آن روزی را که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را ملاقات کردی و آن جناب سوار بر حماری بود، چون مرا دید تبسّم کرد و سلام بر من نمود، تو نیز خنده کردی و گفتی: یا رسول الله، علی دست از تکبر خویش برنمی دارد.
فرمود: علی تکبر ندارد، آیا دوست می داری او را؟
گفتی: به خدا قسم که او را دوست می دارم.
ص : 33
فرمود: والله به جنگ او خواهی شد از روی ظلم.
زبیر چون این بشنید گفت : استغفرالله، من این حدیث را فراموش کرده بودم و اگر یاد می داشتم به جنگ تو بیرون نمی شدم، الحال چه کنم که کار گذشته و دو لشکر مقابل هم صف کشیده اند و بیرون رفتن من از جنگ عار است برای من.
فرمود: عار بهتر از نار است.(1)
پس زبیر برگشت و با پسر خود عبدالله گفت که: علی یاد من آورد مطلبی را که فراموش کرده بودم، لاجرم دست از جنگ او برداشتم.
پسر گفت: نه به خدا قسم از شمشیرهای بنی عبدالمطلب ترسیدی و حق داری «فإنَّها طِوال حِدّاد، تحملها فتیهً أنجاد».
گفت: چنین نیست به خدا قسم ترس مرا فرو نگرفته، بلکه من عار را بر نار اختیار کردم. آن گاه گفت: ای پسر، مرا به ترس سرزنش می کنی! اینک ببین جلادت مرا.
پس نیزه خود را حرکت داد و بر میمنه لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام حمله کرد. حضرت فرمود که: زبیر را کاری نداشته باشید و از برای او کوچه دهید که بنایش بر جنگ نیست. پس زبیر چون از میمنه کرّت کرد به میسره تاخت، پس از آن بر قلب لشکر زد، آن گاه به سوی عبدالله برگشت و گفت: ای پسر، شخص ترسان می تواند چنین کاری کند که من کردم؟
پس در همان وقت روی از جنگ برتافت و به وادی السباع تاخت و در آن وادی اَحنَف بن قیس با طایفه بنی تمیم اعتزال جسته بود، شخصی به او گفت که : این زبیر است. گفت : مرا با زبیر چه کار و حال آن که دو طائفه عظیمه را به هم انداخته و خود راه سلامت جسته، پس جمعی از بنی تمیم به زبیر ملحق شدند و عمرو بن جُرموز بر ایشان پیشی گرفت به نزد زبیر رفت دید می خواهد نماز بخواند، چون
ص : 34
زبیر مشغول نماز شد عمرو او را ضربتی زد و بکشت.(1) و به قولی در وقت خواب او را بکشت، آن گاه خاتم و شمشیر زبیر را برداشت و به قولی سر او را نیز حمل کرد و به نزد امیرالمؤمنین علیه السلام آورد. حضرت شمشیر او را بر دست گرفت و فرمود:
سَیفٌ طالَما جَلّا الکَربَ عن وجهِ رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم.(2)
این شمشیری است که غصه ها از روی پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم برطرف کرده، همانا زبیر شخصی ضعیف نبود «لکنّه اَلحَینٌ و مَصارعٌ السّوءِ، و قاتلُ ابن صفیّه فی النّار»! عمرو بن جرموز چون بشارت نار بشنید این اشعار بگفت:
أَتَیتُ عَلیّاً برَأسِ الزُّبیر***و قد کُنتُ أرجوبِهِ الزُّلفَه
فَبَشَّرَ بالنّار قبلَ العِیانِ***و بئسَ بشارهُ ذی التُّحفَه لَسِیّان عندیَ قتلُ الزّبیر***و ضرطَهُ عَنزٍ بذی الجُحفه
و زبیر هنگام قتلش سنین عمرش به هفتاد و پنج رسیده بود و قبرش در وادی
السبّاع است.
و طلحه را مروان بن الحکم تیری بر اَکحَل او زد و چندان خون از او آمد تا بمرد و در بصره مدفون گشت.
و بالجمله علم لشگر امیرالمؤمنین علیه السلام در جنگ جمل با فرزندش محمّد بود، محمّد را فرمان داد که : حمله کن بر لشکر، چون مقابل محمّد بصریان تیر می انداختند محمّد توانایی کرد و منتظر بود که تیرها کمتر شود آن وقت حمله کند، حضرت به محمّد فرمود: «إحمِل بَینَ الأسِنّهِ: فإنَّ للمَوت عَلیکَ جَنّهٌ»، پس محمد حمله کرد و ما بین تیرها و نیزه ها توفف کرد، حضرت به نزد او آمد «فَضَربَهُ بقائمِ سَیفِهِ و قالَ: أَدرَکَ عِرقٌ مِن اُمّک»، پس علَم را از محمد بگرفت و حمله سختی نمود، لشکر آن حضرت نیز حمله عظیمی نمودند و مثل باد عاصف که خاکستر را ببرد، لشکر بصره را از جلو می راندند، و کعب بن سور قاضی در آن روز قرآنی
ص : 35
حمایل کرده بود و با طائفه بنوضَیّه دور شتر عایشه را گرفته بودند.
و بنوضیه این رجز را می خواندند:
نَحنُ بَنُوضَبَّهَ أصحابُ الجَمَل***نُنازلُ الموتَ إذا لموتُ نَزَل
و المَوت أحلی عِندنا مِنَ العَسَل
و هفتاد دست از بنوضیّه در آن واقعه به جهت زمام جمل قطع شد. و هر یک از ایشان که دستش بریده می گشت و زمام را رها می کرد دیگری مهار جمل را می گرفت، و هر چه آن شتر را پی می کردند باز به جای خود ایستاده بود تا آخرالامر اعضای او را قطعه قطعه کردند و شمشیرها بر او زدند تا از پا درآمد، آن وقت بصریان هزیمت کردند(1) و جنگ بر طرف شد.
امیرالمؤمنین علیه السلام بیامد و قضیبی بر هودج(2) حمیرا زد و فرمود: یا حمیرا! پیغمبر تو را امر کرده بود که به جنگ من بیرون شوی؟ آیا تو را امر نفرمود که در خانه خود بنشینی و بیرون نشوی؟ به خدا سوگند که انصاف ندادند آنان که زنهای خود را پشت پرده مستور داشتند و تو را بیرون آوردند.
پس محمّد برادر عایشه خواهر را از هودج بیرون کشید، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود تا او را در خانه صفیه بنت الحارث بن ابی طلحه بردند.
و این واقعه در روز پنجشنبه دهم جمادی الآخره سال سی و ششم هجری بوده، و در موضع معروف به حربیه در بصره، و از لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام پنج هزار ، و از بصریان و اصحاب جمل سیزده هزار نفر کشته شدند. و زید بن صوحان که از ابدال به شمار رفته نیز در جنگ جمل شهید شد، چون بر زمین افتاد امیرالمؤمنین علیه السلام بالای سرش آمد و فرمود: رَحِمَکَ اللهُ یا زیدٌ، کُنتَ خَفیفَ المؤنِه، عظیمَ المَعُونَه.(3)
یعنی : ای زید، خدا رحمت کند تو را که مؤنه و تعلقات دنیوی تو را اندک بود و
ص : 36
معونه و امداد تو در دین بسیار بود.
و در کتاب رجال کبیر است که زید و دو برادرانش سبحان خطیب و صَعصَعه در وقعه جمل بودند و رایت حضرت امیر علیه السلام در دست سبحان بود، چون سبحان شهید شد، علم را زید گرفت، چون زید شهید شد، علم را صعصعه گرفت، و صعصعه در ایام معاویه در کوفه وفات یافت.
پس حضرت داخل بصره شد و خطبه خواند که از جمله کلمات آن خطبه است: یا جُند المَرأهِ، یا أتباعَ البَهیمَه، رَعا فَأَجَبتُم، و عُقِرَ فَانهَزمتم، أخلاقکم رقاقٌ، و أعمالُکُم نفاقٌ، و دینکُم زیغٌ و شقاقٌ ، و ماؤکم أُجاجٌ [و] و زعاق.(1)
و حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در خطبه های دیگرش نیز مکرر ذم اهل بصره فرموده.
و بالجمله حضرت امیر علیه السلام بعد از جنگ پا در طریق عفو و صفح گذاشت، و امر فرمود عایشه را به طریق خوشی به مدینه برگردانند، و عبدالله بن زبیر و ولید بن عقبه و اولاد عثمان و سایر بنی امیّه را عفو فرمود و از ایشان درگذشت، و حسنین علیهم السلام شفاعت از مروان حکم کردند، حضرت از او نیز درگذشت و ایشان را از کشتن ایمن فرمود.
و واقعه جمل طویل است، این مختصر مجملی بود از آن، والله العالم.
در روز پنجم شوال سال سی و ششم هجری امیرالمؤمنین علیه السلام به جهت دفع معاویه آهنگ صفین فرمود، و ابومسعود عُقبَه بن عامر انصاری را در کوفه خلیفه خویش گذاشت، و از طریق مدائن و انبار حرکت فرمود تا به رقه رسید، جِسری برای آن جناب درست کردند تا حضرت از آنجا بگذشت.(3) و نود هزار جمعیت
ص : 37
عدد لشکر آن جناب بوده.
از آن طرف معاویه با هشتاد و پنج هزار ساخته جنگ آن حضرت شده به جانب صفین آمد و پیش از آن که حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به آنجا رسد پیش دستی کرد و شریعه فرات را بگرفت و ابوالاعور سُلمی را با چهل هزار موکل شریعه کرد.
چون امیرالمؤمنین علیه السلام به صفین وارد شد از آب ممنوع شدند تشنگی بر اصحاب آن جناب غلبه کرد، عمرو عاص ، معاویه را گفت که: بگذار علی و اصحابش آب ببرند و اگر نه اهل عراق با شمشیرهای بران قصد ما خواهند نمود گفت: نه به خدا قسم تا از تشنگی بمیرند چنان که عثمان تشنه از دنیا رفت.
و چون تشنگی بر اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام زیاد اثر کرد اشعث با چهار هزار نفر قاصد شریعه کرد، و اشتر نیز با چهار هزار نفر به دنبال اشعث شد، و امیرالمؤمنین علیه السلام با بقیۀ جیش از عقب اشتر حرکت کردند.
اشعث بر لشکر معاویه هجوم آورد و بالأخره آنها را از طرف شریعه دور کرد و جماعت بسیاری از ایشان را نیز دستخوش هلاک و غرق کرد، و چون لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام به جملگی جنبش کرده بودند معاویه را تاب استقامت نماند، از جای خویش حرکت کردند و لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام به جای لشکر معاویه شدند و بر آب مستولی گشتند، معاویه خوف تشنگی کرد و خدمت آن حضرت فرستاد و اذن برداشتن آب خواست و حضرت مباح کرد برایشان آب را و فرمان داد کسی مانع ایشان نشود.(1)
چون دو روز از ورود آن حضرت به صفین گذشت غره ذی حجه الحرام شد امیرالمؤمنین علیه السلام فرستاد نزد معاویه، و او را به سوی اتحاد کلمه و دخول در جماعت مسلمین خواند، و مراسله بسیار ما بین ایشان رد و بدل شد، و در پایان کار قرار بر آن شد که بعد از انقضاء ماه محرم الحرام جنگ شود.(2)
ص : 38
چون ایام محرم به آخر رسید و صبح چهارشنبه غرّه صفر سنۀ 37 دمید لشکر عراق مقابل لشکر شام صف کشیدند، و از لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام اشتر بیرون شد، و از [سپاه] معاویه، حبیب بن مسلم (مسلمه - خ ل) فهری، و آن روز جنگ بسیار شد و از طرفین بسیاری کشته و مجروح گشتند.(1)
روز دوم هاشم بن عتبه بن ابی وقاص مِرقال برادرزاده سعد بن ابی وقاص از لشکر عراق به مبارزت بیرون شد، و از لشکر شام سفیان بن عوف معروف به ابوالاعور سلمی به جنگ او بیرون شد، و جنگ آن روز ما بین این دو تن و اصحاب ایشان بود تا روز به پایان رسید و از طرفین جمع کثیری کشته گشته بود.
روز سیّم ابوالیقظان(2) عمار یاسر با جماعتی از بدریین و مهاجر و انصار ساخته جنگ شدند، و از لشگر معاویه، عمرو عاص با رجال او از لشکر شام به جنگ او بیرون شد، و پیوسته جنگ بود تا وقت ظهر، آن وقت عمّار حمله سختی کرد و عمرو را از مقام خود حرکت داده و به عسکر معاویه رسانید، و از لشکر شام جماعت بسیاری کشته شد.
روز چهارم محمّد حنفیه با رجال هَمدان به جنگ بیرون شدند، و از شامیین عبیدالله عمر با طائفه حمیر و لخم و حذام آهنگ محمّد کرد. او سبب لحوق عبیدالله بن عمر به معاویه آن بود که زمانی که عمر را ابولؤلؤه کشت و ابولؤلؤه در ارضی عجم غلام هرمزان بوده، عبیدالله هرمزان را بی سبب کشت و گفت: در مدینه و غیر مدینه مردی فارسی نخواهم گذاشت مگر آن که خواهم کشت، پس چون خلافت به امیرالمؤمنین علیه السلام رسید عبیدالله از ترس آن که مبادا آن حضرت او را به جهت هرمزان به قتل رساند فرار کرد و در شام به معاویه ملحق شد، و ببود تا در این روز به جنگ محمّد بیرون شد و ما بین او و محمّد جنگ عظیمی شد و ظفر برای عراقیین بود و عبیدالله در آخر روز خود را نجات داد.
ص : 39
روز پنجم عبدالله بن عباس عازم جنگ شد، معاویه، ولید بن عقبه بن ابی معیط را به جنگ وی فرستاد و مقاتله سختی شد، و ولید سب بنی عبدالمطلب کرد، و روز صعبی بود و غلبه برای ابن عباسی بوده.
روز ششم سعید بن قیس همدانی سید همدان بیرون شد، و معاویه ، ذوالکلاع را به جنگ او فرستاد، و مقاتله بسیاری ما بین دو طرف واقع شد.
روز هفتم قرعه جنگ به نام اشتر نخعی افتاد، از لشکر معاویه حبیب بن سلمه قهری عازم جنگ او شد و آن روز مقاتله سختی واقع شد.
روز هشتم حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام عازم جنگ شد، در حالی که عمامه سفیدی بر سر بسته بود و استر رسول خدا را سوار بود و مردم خویش را تحریص به جهاد می فرمود و آداب جنگ تعلیم ایشان می کرد و می فرمود:
إنَّکم بِعَینِ اللهِ، و مَعَ ابنِ عَمِّ رَسُول الله، عاودوا الکرَّ، و استَقبِحُوا الفرَّ، فإنه عارٌ فی الأحقاب.(1) و نارٌ یوم الحساب. و دونکم هذا السّواد الأعظم، و الرّواق المُطَنَّب. فاضربوا نَهجَه، فإنّ الشّیطان راکبٌ صَعیده، مُعتَرِض(2) ذِراعَیه، قد قَدَّمَ لِلوَثبَهِ یَداٌ، و أخَّر للنّکُوصِ رِجلاً، فَصَبراً جمیلاً حَتی یَنجَلیَ عَن وَجهِ الحقّ، «و أنتُم الاعلَونَ، و اللهُ معکم و لن یَتِرَکم أعمالکم».(3)(4)
و در آن روز(5) امیرالمؤمنین علیه السلام جنگ عظیمی نمود تا شب شد و هر دو لشکر دست از جنگ کشیدند.
روز نهم دیگر باره حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام به مبارزت بیرون شد و جنگ
ص : 40
سختی شد، و در آن روز عمّار یاسر داد مردی و مردانگی می داد و می فرمود: إنّی لأری وجوه قوم لایزالون، یقاتلون حتی یرتاب المبطلون، و الله لوهزمونا حتی یبلغوا بنا سَعَفات الهَجَر لکنّا علی الحق و هم علی الباطل.(1)
پس حمله کرد و جنگ نمایانی نمود و برگشت به موضع خود و طلب آبی نمود، زنی از بنی شیبان کاسه لبنی برای او آورد، عمار چون کاسه لبن را دید گفت: «الله اکبر» امروز روزی است که شهید شوم و دوستان خود را در آن سرا ملاقات نمایم، پس رجز خواند و مقاتله کرد تا آن که ابوالهاویه (ابوالعادیه -خ ل) عاملی و ابوحواء سکسکی در آخر روز او را شهید کردند، و در آن وقت از سنین عمر شریفش نود و سه سال گذشته بود. شهادتش برامیرالمؤمنین علیه السلام خیلی اثر کرد و آن حضرت بر او نماز گزاشت و در صفین مدفون شد، رضوان الله علیه.
و در مجالس المؤمنین است که چون عمار شهد شهادت نوشید، امیرالمؤمنین علیه السلام بر بالین او آمد و سر او را بر زانوی مبارک نهاده، فرمود:
ألا أیّها المَوتُ الّذی لَستَ تارکی(2)***اُرِحنی فقد أفنَیتَ کل خَلیل
أراک بصیراً بالّذینَ أُحِبُّهم***کَانَّکَ تَنحُو نَحوَهُم بِدَلیلٍ
پس زبان به کلمه «انّا لله و انّا الیه راجعون» گشود، و فرمود که: هر که از وفات عمار دلتنگ نشود او را از مسلمانی نصیب نباشد، خدای تعالی بر عمار رحمت کناد در آن ساعت که او را از نیک و بد سؤال کنند، هرگاه که در خدمت رسول صلی الله علیه و آله و سلم سه کس دیدم چهارم ایشان عمار بوده و اگر چهار کس دیدم عمار پنجم ایشان بوده، نه یک بار عمار را بهشت واجب شده، بلکه بارها استحقاق آن پیدا کرده که جنات عدن او را مهیّا و مهنّا بود که او را بکشتند، و حق با او بود و او یار حق بود، چنان که رسول صلی الله علیه و آله و سلم در شأن او فرمود: «یَدُور مع عمّار حَیثُ دارَ».(3)
ص : 41
و بعد از آن علی علیه السلام گفت که : کشندۀ عمار و دشنام دهنده و رباینده سلاح او به آتش دوزخ معذب خواهد شد، آنگاه قدم مبارک پیش نهاده بر عمار نماز گزارد، و با دست همایون خویش او را در خاک نهاد. «رحمه الله و رضوانه علیه و طُوبی له و حسن مَآب. (انتهی)».(1)
و بالجمله ، چون عمّار شهید شد در لشکر امیرالمؤمنین شورشی پیدا شد، پس پیشی گرفت سعید بن قیس هَمدانی با قبیله همدان، و قیس بن سعد بن عباده انصاری با قبیله انصار، و ربیعه و عدی بن حاتم با طائفه طیّ و این جمله بر لشکر شام حمله کردند و طائفه همدان بیشتر آنها بودند و لشگر شام را در هم شکستند تا ایشان را به مقام معاویه رسانیدند.
و روایت شده که چون عمار شهید شد خزیمه بن ثابت معروف به ذوالشهادتین(2) سلاح از تن باز کرد و داخل خیمه خود شد و غسل کرد، پس شمشیر کشید و گفت شنیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم می فرمود: «عَمّارُ تَقتُلُه الفِئَهُ الباغِیَه». پس قتال کرد تا شهید شد، رحمه الله.
و در وقعۀ صفین امیرالمؤمنین علیه السلام به اشتر فرمود تا با قراء پیشی گیرد به جنگ اهل حِمص و قنسرین، اشتر تقدم جست و از ایشان بسیار بکشت.
و مرقال نیز در این گیر و دار با لشکر خود مقاتله سختی با لشکر معاویه نمود، و ساخته جنگ ذی الکلاع و طائفه حمیر شد، و صاحب لواء را با هفده تن دیگر بکشت، و یک باره برلشکر ذی الکلاع حمله کرد و بسیاری را به خاک هلاک افکند، و در آخر کار شربت شهادت نوشید. و از آن طرف ذوالکلاع نیز کشته شد، و عَلَم مرقال را فرزندش به دست گرفت و مشغول جنگ شد.
و بعد از شهادت عمار و مرقال ، صفوان و سعد پسران حذیفه بن الیمان شهی
ص : 42
شدند.(1)و هم عبدالله بن حارث برادراشتر با عبدالله و عبدالرحمن پسران بدیل بن ورقاء خزاعی و جماعت بسیاری از خزاعه شهید شدند.
و از شجاعان لشکر معاویه به جز ذوالکلاع جماعت بسیاری نیز کشته شدند، و از جمله عبیدالله بن عمر بود که به دست حریث بن جابر جعفی و به قولی به دست اشتر نخعی مقتول شد و جیفه اش بر زمین افتاده بود، یکی از لشکریان طناب خیمه خود را بر پای او به عوض میخ بسته بود، و زوجه عبیدالله که دختر هانی بن قبیصه شیبانی بوده خواستار جثّه او شد به او رد کردند.
و نقل شده چون هاشم مرقال مجروح شد و بر زمین افتاد در حال جان کندن بود که نگاهش به عبیدالله عمر افتاد که به روی زمین افتاده، مرقال به همان حالت به زحمت تمام خود را به سوی عبیدالله کشید و خویشتن را بر روی وی افکند و پستان او را به دندان گرفت چندان که در وی اثر کرد و از دنیا برفت.
و بالجمله، چون عمّار و مرقال و دیگران از وجوه لشکر امیرالمؤمنان علیه السلام شهید شدند، آن حضرت مردم را تحریص به جنگ نمود، و به طائفۀ ربیعه فرمود: «أنتم دِرعی و رُمحی»، شما به منزلۀ خفتان و نیزه من می باشید، آماده جنگ باشید، پس ده هزار نفر یا بیشتر جان خود را در معرض شهادت در آوردند، امیرالمؤمنین علیه السلام سوار بر استری بود و مقدّم ایشان می رفت و می فرمود:
من أیّ یومَیّ مِنَ المَوتِ أفرّ***أیومَ لَمْ یُقدَر أو یَومٌ قُدِر
پس حضرت حمله کرد و آن جماعت نیز یک دفعه حمله کردند، پس باقی نماند صفی از لشکر معاویه مگر آن که بر هم ریخت، و امیرالمؤمنین علیه السلام به هر که می گذشت او را ضربتی می زد و هلاک می کرد، و بدین طریق جنگ کردند تا به قبۀ معاویه رسیدند.
امیرالمؤمنین علیه السلام ندا درداد که : ای معاویه! برای چه مردم را به کشتن می دهی؟ به مبارزت من بیرون شو تا با هم رزم کنیم، هر کدام از ما دو تن که کشته شود امر مر دیگری را باشد.
ص : 43
عمرو عاص با معاویه گفت که :
علی با تو به انصاف تکلم کرد.
معاویه گفت : لکن تو انصاف ندادی در این مشورت، چه آن که تو می دانی که علی آن کسی است که هر کس به مصاف او بیرون شود روی سلامت دیگر نبیند.
از این گونه کلمات ما بین ایشان گفتگو شد، و در پایان کار معاویه عمرو را قسم داد که به جنگ علی علیه السلام بیرون شود، لاجرم عمرو عاص باکراهتی تمام به مصاف آن حضرت آمد، همین که امیرالمؤمنین علیه السلام او را بشناخت شمشیر بلند کرد تا او را ضربتی زند.
عمرو حیله کرد و عورت خود را مکشوف ساخت، آن جناب رو از آن بی حیا برگردانید، عمرو فرصتی به دست آورده به تعجیل تمام خود را به مصاف خویش رسانید و از شمشیر امیرالمؤمنین به سلامت جست.(1)
و به طریقی ابسط از این مبارزت عمرو فرار او را نقل کرده اند، و ما بین معاویه و عمرو در این مقام کلماتی لطیفه رد و بدل شده که مقام ذکرش نیست.
و بالجمله، داستان جنگ صفین طویل است و در این جنگ واقع شد «لیلۀُ الهَریر» و کشته شدن حوشب ذوظلیم از لشکر معاویه، و لیله الهریر شب جمعه بود و در آن شب چندان جنگ مغلوبه شد که کس کسی را نمی شناخت و آلات حرب تمام شد. و در پایان کار لشکر همدیگر را در بر می گرفتند و مشت و سیلی بر هم می کوفتند. و امیرالمؤمنین علیه السلام پانصد و بیست و سه تن از ابطال رجال را به خاک هلاک افکند، و هرکه را می کشت تکبیری می گفت، و آن شب تا روز دیگر جنگ بوده، و از بسیاری غبار هوا تار شده بود و مواقیت نماز معلوم نبود، و اشتر جنگ نمایانی نمود و در آن روز که جمعه بود نزدیک شد که امیرالمؤمنین علیه السلام فتح کند که مشایخ اهل شام فریاد کشیدند: شما را به خدا قسم ملاحظه زنان و دختران را
ص : 44
نمایید که تمام بیوه و یتیم می شوند. و معاویه عمرو عاص را گفت : هر حیله که در نظر داری به کار برکه هلاک شدیم، و او را نوید ایالت مصر داد. و عمرو عاصی که خمیر مایه خدیعت و مکیدت بود لشکر را ندا کرد که : ایّها النّاس! هرکه را قرآنی باشد بر سرنیزه کند. پس فریب به پانصد قرآن بالای نیزه ها رفت، و صیحه از لشکر معاویه بلند شد که کتاب خدا حاکم باشد ما بین ما و شما.
نجاشی بن حارث در این واقعه گفته:
فأَصبح أهلُ الشامِ قد رَقَعوا القَتا***علَیها کتابُ الله خَیْرُ قرآنِ
و نادشوا عَلَیاً: یَابن عم محمّد صلی الله علیه و آله و سلم***أما تَتقّی أن تهلِکَ الثقلان؟(1)
لشکر امیرالمؤمنین چون این مکیدت بدیدند بسیاری از ایشان فریب خوردند و خواهان موادعه شدند و با آن حضرت گفتند: یا علی! معاویه حق می گوید، تو را به کتاب خدا خوانده او را اجابت کن . و اشعث بن قیس از همه درین کار شدیدتر بود، امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: این کار از روی خدعه و مکر است.
گفتند: ما را ممکن نیست که به سوی قرآن خوانده شویم و اجابت نکنیم.
آن حضرت فرمود: وای بر شما ، من با ایشان جنگ می کنم که به حکم قرآن متدین شوند و ایشان نافرمانی کردند و کتاب خدا را طرح کردند و بروید به جنگ دشمنان خودتان و فریب ایشان را مخورید، همانا معاویه و عمرو عاص و ابن ابی معیط و حبیب بن سلمه و بنی النابغه اصحاب دین و قرآن نیستند، و من ایشان را بهتر از شماها می شناسم.
و از این نوع کلمات بسیار گفته شد و هر چه امیرالمؤمنین علیه السلام آن بدبختان را نصیحت فرمود نپذیرفتند، و بالأخره اشعث و اصحاب او امیرالمؤمنین علیه السلام را تهدید کردند که با تو چنان می کنیم که مردم با عثمان کردند یعنی تو را به خواری تمام می کشیم، و ما بین اشتر نخعی و ایشان نیز کلمات بسیاری رد و بدل شده و چاره ایشان نشد، لاجرم امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود:
إنّی کُنتُ أمسِ أمیراً فأصبَحتُ الیَومَ مَأمورا!.(2)
ص : 45
من پیش از امروز امیر بودم و لکن امروز مأمورم و کسی اطاعت امر من نمی کند!
پس اشعث به نزد معاویه رفت و گفت: چه اراده داری؟ معاویه گفت: می خواهم با شما پیروی کتاب خدا کنیم، یک مردی را شما اختیار کنید و یک نفر را ما اختیار می کنیم، و از ایشان عهد و میثاق می گیریم که از روی قرآن عمل کنند و یک تن را برگزینند که امر امّت از برای او باشد. اشعث این مطلب را پسندید، پس بنای انتخاب شد، اهل شام عمرو عاص را برای تحکیم انتخاب کردند، اشعث و کسانی که رأی خوارج داشتند ابوموسی اشعری را انتخاب کردند.
امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: شما در اول امر نافرمانی من نمودید، الحال نافرمانی من ننمایید، من ابوموسی را برای این کار نمی پسندم.
اشعث و اصحاب او گفتند: ما هم جز او را نخواهیم.
حضرت فرمود: که او موثق نیست و از من مفارقت جست و بر طریق خذلان من رفت و چنین و چنان کرد، عبدالله بن عباس را اختیار کنید، اشعث و اصحابش قبول نکردند، فرمود: اگر ابن عباس را نمی پسندید اشتر را اختیار کنید. گفتند: ما جز ابوموسی کسی دیگر را نمی پسندیم.
لاجرم امیرالمؤمنین علیه السلام از روی لاعلاجی فرمود: هر چه خواهید بکنید، پس کس فرستادند به نزد ابوموسی و از برای تحکیم طلبیدند.(1)
و در سنۀ 38 در دومه الجَندل(2) حکمین تلاقی کردند، و داستان حکمین و فریب دادن عمرو عاص ابوموسی را و خلع امیرالمؤمنین علیه السلام و نصب معاویه مشهور است و مقام گنجایش ذکر ندارد.
و ما بین اهل تاریخ در عدد کشتگان صفین خلاف است، یحیی بن معین گفته: آن چه از طرفین در مدت صد و ده روز به صفین کشته شد صد و ده هزار بوده که بیست هزارش از اهل عراق و مابقی از اهل شام بوده اند. و «مسعودی» گفته: صد
ص : 46
و پنجاه هزار سوار به غیر از خدم و اتباع کشته گشت و با ایشان سیصد هزار. و غیراز این نیز گفته شده.
و از آل ابوطالب کسی که در جنگ صفین شهید شد، محمّد بن جعفر بن ابی طالب بوده چنان که ابوالفرج گفته که: او و عبیدالله بن عمر با هم مبارزت کردند و دست به گردن شدند، و از طرفین به معاونت ایشان لشکر آمد و هر دو متعانقاً با هم کشته گشتند. و جمعی از مورخین گفته اند که: محمّد با برادرش عون در شوشتر ( یعنی در نزدیکی دزفول) شهید شده اند، والله العالم.
چون به مکیدت عمروعاص، اهل شام قرآن ها را بر نیزه ها رفع کردند، و اشعث و سایر خوارجی که در لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام جای داشتند دست از جنگ برداشتند و بنابر نصب حکمین گذاشتند، از وقعۀ تحکیم ما بین قوم بغضاء پدید شد به طوری که برادر از برادر و پسر از پدر تبرّی می جست. امیرالمؤمنین علیه السلام چون دانست که اختلاف کلمه و تفاوت رأی حاصل شده و دیگر امور ایشان مننظم نخواهد شد امر به رحیل کرد، پس جملگی به کوفه برگشتند و از آن سوی معاویه نیز با لشکر خویش به دمشق مراجعت کرد. همین که امیرالمؤمنین علیه السلام وارد کوفه شد دوازده هزار نفر از قرّاء و غیره از آن حضرت اعتزال جستند، شبیب بن ربیع تمیمی را امیر خود نموده، و عبدالله بن کوّاء یشکری را امام جماعت خویش نمودند، و به سوی «حروراء» که قریۀ بوده از کوفه رفتند، و بدین سبب ایشان را «حروریه » گفتند. امیرالمؤمنین علیه السلام به جانب ایشان بیرون شد و مناظراتی با ایشان نموده، و دیگر باره ایشان به کوفه برگشتند بر طریق عداوت آن حضرت بودند و گاه گاهی بعض کلمات جسارت آمیز به آن جناب می گفتند، از آن جمله وقتی امیرالمؤمنین علیه السلام برفراز منبر بود ندا کردند که:
ص : 47
یا عَلی! جَرَعتَ مِن البَلیّه، وَ رضیتَ بالقَضِیَّه، وَ قبلتَ الدّنیَه، لا حُکم إلاّ لِلّه. حضرت پاسخشان داد که من منتظر می باشم حکم خدا را دربارۀ شما.
گفتند: و وَ لَقَد أُوحی إلیکَ و إلَی الّذینَ مِن قَبلِکَ لَئِن أشرَکتَ لَیَحبطَنّ عَمَلُکَ وَ لَتَکُونَنّ مِن الخاسرینَ.(1)
آن حضرت در جواب این آیت مبارک تلاوت فرمود:
فاصبِر إنَّ وَعدَاللهِ حَقٌّ وَ لا یَستَخِفَنَّکَ الّذینَ لا یُوقِنُونَ.(2)
و بالجمله، چهار هزار تن از خوارج بر امیرالمؤمنین علیه السلام خروج کردند، و با عبدالله بن وهب راسبی بیعت کرده و به جانب مدائن رفتند، و عبدالله بن خیاب عامل آن حضرت را بر مدائن شهید کردند، و زوجه او را که حامله بود شکم شکافتند، و دیگر از زنان را نیز بکشتند. و امیرالمؤمنین علیه السلام در آن وقت با سی و پنج هزار نفر از کوفه بیرون شده بود، و از بصره عامل او ابن عباس نیز ده هزار تن برای یاری او روانه کرده بود که از جمله ایشان بودند : احنف بن قیس ، و حارثه بن قدامه سعدی، و این در سال سی و هشتم هجری بود.
پس آن حضرت در انبار توقف فرمود تا لشکرش جمع شدند، پس بر ایشان خطبه خواند و تحریص بر قتال معاویه کرد لشکر آن حضرت از جنگ با معاویه امتناع کردند.
و گفتند: ابتدا به جنگ خوارج باید کرد، لاجرم حضرت به جهت دفع خوارج به جانب نهروان حرکت کرد و از پیش رسولی به جانب ایشان فرستاد.
آن بدبختان پیک آن جناب را بکشتند و پیغام دادند که : اگر از این حکومت که قراردادی توبه می کنی ما سر در اطاعت و بیعت تو درمی آوریم، و اگر نه از ما کناره
ص : 48
گیر تا برای خود امامی اختیار کنیم.
حضرت، پیغام فرستاد که: کشندگان برادران مرا به سوی من بفرستید تا از ایشان قصاص کنم، آن وقت من دست از جنگ شما برمی دارم تا از قتال اهل مغرب فارغ شوم، و شاید مقلّب القلوب هم شما را از این گمراهی برگرداند. ایشان در جواب آن جناب پیغام دادند که ما جمیعاً قتله اصحاب تو می باشیم و در قتل ایشان شرکت کرده ایم .
این هنگام حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام اصحاب خود را فرمود: کوچ کنید به جنگ خوارج ، به خدا قسم که از ایشان زیاده از ده نفر جان بیرون نبرد و از شما ده نفر کشته نشود. و به تواتر خدمت آن حضرت خبر رسید که خوارج از نهر عبور کردند، حضرت قبول نمی کرد و سوگند یاد می کرد که ایشان عبور نکردند و نمی کنند(1) و مقتل ایشان در رمیله پایین نهر خواهد بود.
پس حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام با لشکر خویش حرکت کردند تا به نهروان رسیدند، و چون آنجا وارد شدند دیدند که خوارج در رمیله پیش از نهر لشگرگاه کرده اند چنان که آن حضرت خبر می داد، پس آن جناب فرمود:
الله أکبر صَدَقَ رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم.(2)
پس دو لشکر مقابل هم صف کشیدند، حضرت پیش ایستاد و خوارج را امر فرمود که توبه کنند و به سوی حضرتش رجوع کنند، ایشان امتناع نمودند و لشکر آن حضرت را تیرباران نمودند، اصحاب عرضه داشتند که: خوارج ما را تیرباران کردند. حضرت فرمود: شما دست باز دارید. تا سه کرت این مطلب را اظهار داشتند و حضرت ایشان را امر می کرد که جنگ نکنند تا آخرالأمر مردی را آوردند که به تیر خوارج کشته شده بود.
حضرت فرمود: الله اکبر، الآن حلال است قتال با ایشان، پس فرمان جنگ داد و
ص : 49
فرمود: حمله کنید بر ایشان و از خوارج چند تنی عازم میدان حضرت امیر علیه السلام شدند تا شاید آن حضرت را شهید کنند، و هر یک که به میدان می آمدند رجز می خواندند و آن حضرت را طلب می کردند، حضرت مقابل ایشان شد و هر یک را سیر درکات جحیم فرمود. و ابوایوب انصاری بر زید بن حصین حمله کرد و او را بکشت، و عبدالله بن وهب و حرقوص بن زهیر سعدی که از وجوه خوارج بودند نیز کشته شدند.
و بالجمله، آن چه از لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام کشته شد نه نفر بود و از خوارج جز ده تن بیشتر جان به سلامت بیرون نبُرد، چون جنگ بر طرف شد، حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود که: در میان کشتگان خوارج عبور کنید ببینید که «مخدج ذی الثدیه» کشته شده یا نه؟ هر چه یافتند او را نیافتند، حضرت نزدیک فتلی آمد و فرمود که : جسدهای ایشان را از هم تفریق کردند در میان آنها «ذوالثدیّه» را پیدا نمود آن گاه فرمود:
اللهُ اکبرُ، ما کَذََبْتُ عَلی مُحمّد صلی الله علیه و آله و سلم.
پس پا از رکاب بیرون کرد و فرود آمد و سجده شکر به جای آورد.(1)
و «ذُوالثدیّه، مردی بود که دستش کوتاه و بی استخوان بود و در مِنکب او گوشتی جمع بود مثل پستان زنان که هرگاه او را حرکت می دادند از جای خود حرکت می کرد، و بر او بود موهای سیاهی.
پس حضرت سوار شد و بر کشتگان خوارج عبور کرد و فرمود:
لَقَد صَرَعَکُم مَن غَرَّکُم؟ قیلَ: وَ مَن غَرَّهُم قال علیه السلام: الشَّیطان و اَنفُسُ السُّوءُ.
پس سلاح و دواب که در لشگرگاه خوارج بود، جمع کردند و بر مسلمانان قسمت نمودند، و آن چه از متاع و عبید و اماء بود به اهل ایشان برگردانیدند، پس حضرت خطبه خواند و فرمود: حق تعالی شما را یاری کرد، الحال ساخته جنگ
ص : 50
دشمن شوید، یعنی آماده جنگ معاویه باشید.
اشعث و همراهان او گفتند: یا علی! شمشیرهای ما کند شده و جعبه ها از تیر خالی مانده و نیزه ها بی پیکان شده، ما را مهلتی ده که استعدادی پیدا کنیم. پس حضرت به نخیله آمد و آنجا را لشگرگاه قرار داد.(1)
اصحاب آن حضرت بنای غدر نهادند و دسته دسته به اوطان خود ملحق شدند، تا آن که باقی نماند با آن حضرت جز جماعت قلیلی.
و حرث بن راشد ناجی با سیصد تن مرتد شدند و دین نصرانیت اختیار کردند،(2) حضرت، معقل بن قیس ریاحی را به جنگ ایشان فرستاد، معقل در سیف البحر با ایشان جنگ کرد و آنها را بکشت، و عیال و ذراری ایشان را اسیر کرد و حرکت داد ایشان را تا به بعضی از بلاد اهواز رسید، و در آنجا مصقله بن هبیره شیبانی عامل امیرالمؤمنین علیه السلام بود، زنهای اسیر چون به آنجا رسیدند مصقله را ندا در دادند که : بر ما منّت گذار و ما را از اسیری خلاص کن ، مصقله ایشان را به سیصد هزار و موافق روایتی به پانصد هزار درهم خرید و آزاد کرد و از وجه آن دویست هزار بیشتر نداد، آنگاه فرار کرد و به معاویه ملحق شد، چون این خبر به امیرالمؤمنین علیه السلام رسید فرمود:
قَبَّحَ اللهُ مَصقَلَهَ فَعَلَ فِعلَ السَّیِّدِ، وَ فَرَّ فَرارَ العَبدِ.(3)
و واقعه نهروان در سال سی و هشتم هجری بوده.
و در همان سال ولادت حضرت علی بن الحسین علیه السلام واقع شد.
در سال سی و هشتم هجری معاویه، عمرو عاص را عامل مصر کرده به جانب مصر فرستاد و با او بود: معاویه بن خدیج، و ابوالاعور سلمی، و چهار هزار تن از لشکر. و از آن
ص : 51
طرف امیرالمؤمنین علیه السلام محمّد بن ابی بکر را عامل مصر فرموده و به مصر روانه داشت.
این دو عامل چون به جانب مصر حرکت کردند در موضع معروف به «منشاه» با هم تلاقی نمودند و محاربه کردند، لشکر محمّد دست از یاری او برداشتند و محمّد را تنها گذاشتند، لاجرم محمّد عزیمت کرده در موضعی از شهر مصر مختفی گشت ، لشکر عمرو عاص مکان او را پیدا کرده و دور آن خانه را احاطه کردند، محمّد با بقیه اصحاب خود از خانه بیرون شد، معاویه بن خدیج و عمرو عاص محمّد را بگرفتند و در موضع معروف به «کوم شریک» او را در پوست حِماری(1) کردند و آتش زدند و بسوختند.(2)
چون خبر شهادت محمّد و اصحابش به معاویه رسید اظهار فرح و شادی نمود، و چون این خبر به امیرالمؤمنین علیه السلام رسید بسیار غمنده گشت و فرمود: جزع و حزن ما بر محمّد بن ابی بکر به قدر سرور معاویه است. او فرمود: از زمانی که من داخل در این حرب شدم (یعنی حرب با معاویه ) از برای هیچ کشته این قدر محزون نشدم که برای محمّد محزون شدم، همانا محمّد ربیب من بود و من او را به جای اولاد گرفته بودم و با من برّ و نیکویی کرده بود.(3)
مؤلف گوید: که اینک در مصر قبر محمّد که مدفن بقیّه اعضاء آن ولی صالح یا موضع قتل اوست مهجور است، و عادت اهل سنّت چنان است که چون به قبر او برسند پشت به جانب قبر او می کنند و فاتحه برای پدرش ابوبکر می خوانند! (در اینجا مورد مثل معروف است که: خیر به خانه صاحبش راه می برد.)
و قبل از شهادت محمّد چون ضعف او از حکومت مصر ظاهر شد، امیرالمؤمنین علیه السلام اشتر نخعی را با جمعی از لشکر به جانب مصر فرستاد، چون این خبر گوشزد معاویه شد پیغام داد برای دهقان «عریش» که: اشتر را مسموم کن تا من
ص : 52
خراج بیست سال از تو نگیرم. چون اشتر به «عریش» رسید دهقان آنجا پرسید که از طعام و شراب چه چیزی محبوب تر است نزد اشتر؟ گفتند: عسل را بسی دوست می دارد، پس آن مرد دهقان مقداری از عسل مسموم برای اشتر هدیه آورد و برخی از اوصاف و فوائد آن عسل بیان کرد، اشتر شربتی از آن عسل زهرآلود میل فرمود و آن روز را هم روزه بود هنوز عسل در جوفش مستقر نشده بود که از دنیا رحلت فرمود - «رضوان الله علیه» -، و بعضی گفته اند که شهادت او در «قلزم» واقع شد، و نافع غلام عثمان او را مسموم کرد.
چون خبر شهادت اشتر به معاویه رسید، چندان خوشحال شد که در پوست خود نمی گنجید و دنیای وسیع از خوشحالی بر او تنگ گردید و گفت: همانا از برای خداوند جندی است از عسل.(1)
و چون خبر شهادت اشتر به حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام رسید به موات او بسی تأسف خورد و زیاده اندوهناک و کوفته خاطر شد، و کلماتی در مدح اشتر گفت، از جمله فرمود:
لَقَد کان لی کَما کُنتَ لِرَسُولِ اللهِ صلی الله علیه و آله و سلم.(2) یعنی: اشتر از برای من چنان بود که من از برای رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بودم، و هم فرمود:
رَحِمَ اللهُ مالِکاً وَ ما مالِک ؟، لَو کانَ صَخراً لکانَ صَئداً، و لو کان جَبَلاً لَکانَ فِنداً وَ کأنَّه قد منی قدا.
و چون بزرگان لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام شهید شدند، و با آن جناب باقی نماند جز جماعتی که غالب ایشان بی وفا و گروهی بر طریقه خوارج و جمله بر سبیل نفاق بودند، دیگر آن حضرت را میسّر نشد که با معاویه جنگ نماید، چه ایشان را به جهاد خواند اجابت نکردند و عذرها آوردند، حضرت از نافرمانی و نفاق ایشان
ص : 53
بسیار دل تنگ شد و دردها و غصه ها در دل نازنینش پدید آمد، چنان که بعضی از خطبات آن جناب بر این مطلب گواهی می دهد لاجرم مکرر از خدا طلب مرگ نمود، و کرّه بعد کَرّه از شهادت خود به دست ابن ملجم خبر داد،(1) تا سال چهلم رسید.
گروهی از خوارج در مکّه با یکدیگر جمع شدند و مذاکرۀ نهروان نمودند و بر کشتگان نهروان بگریستند، و سه نفر با هم معاهده کردند که در یک شب امیرالمؤمنین علیه السلام و معاویه و عمرو عاص را بکشند. عبدالرحمن بن ملجم کشتن امیرالمؤمنین علیه السلام را بر ذمت نهاد، و «برک» قتل معاویه را، و «زاذویه» قتل عمرو عاص را، و وعده در شب نوزدهم ماه رمضان شد. پس ابن ملجم به جانب کوفه شد و آن دو نفر دیگر به جانب شام و مصر رفتند، چون ابن ملجم وارد کوفه شد راز خود را با کسی اظهار نکرد، روزی به خانه مردی از تیم الرباب رفت و قطام بنت اخضر تمیمیه را ملاقات کرد، و قطام زنی بود که امیرالمؤمنین پدر و برادر او را در نهروان کشته بود و در نهایت حسن و جمال بود. ابن ملجم خواستگار او شد، قطام گفت: مهر من سه هزار درهم است با غلامی و کنیزی و کشتن علی بن ابی طالب!
ابن ملجم گفت: آن چه گفتی قبول است به جز کشتن علی که مرا ممکن نخواهد شد.
قطام گفت: وقتی که علی مشغول به امری باشد و از تو غافل باشد ناگهان بر او شمشیر میزنی و غیلهً او را می کشی، پس اگر او را کشتی قلب مرا شفا دادی و عیش خود را با من مهنا ساختی، و اگر تو کشته شوی، پس آن چه در آخرت به تو می رسد از ثوابها بهتر است از دنیا.
ابن ملجم گفت: به خدا سوگند که من به این شهر نیامده ام جز برای کشتن علی.
ص : 54
پس قطام، وَردان بن مُجالد را که از قبیله او بود به جهت یاری ابن ملجم ملعون طلبید، و ابن ملجم نیز شبیب بن بحیرۀ خارجی را همدست خویش نموده و مترصد شب نوزدهم بودند، تا آن شب رسید و آن سه ملعون به این عزیمت به مسجد کوفه در آمدند، و قطام خیمه در مسجد زده بود و مشغول اعتکاف بود، و در آن شب آن سه نفر در خیمه قطام بودند، و آن ملعونه بافتۀ چند از حریر بر سینه های ایشان بست، و شمشیرهای زهرآب داده به دست ایشان داد تا حمایل کردند، و بیامدند نزدیک آن دری که امیرالمؤمنین علیه السلام از آن در به مسجد داخل می شد نشستند، و پیشتر راز خود را با اشعث بن قیس خارجی گفته بودند و او نیز با ایشان در این امر متفق شده بود و به یاری ایشان به مسجد آمده بود.
و در آن شب حجر بن عدی رحمه الله در مسجد بیتوته کرده بود، ناگاه شنید که اشعث می گوید: یابن ملجم زود باش، زود باش، و حاجت خود را برآور که صبح نزدیک شد و رسوا خواهی شد. چون حجر این سخن بشنید مطلب ایشان را فهمید، به اشعث گفت: ای اعور ملعون! اراده کشتن علی علیه السلام را داری، این بگفت و به تعجیل تمام به جانب خانه امیرالمؤمنین علیه السلام رفت که آن حضرت را خبر کند تا در حذر باشد، از قضا آن حضرت از راه دیگر به مسجد رفته بود، چون حجر برگشت دید که کار گذشته و مردم می گویند:
قُتِلَ أمیرُ المُؤمنین علیه السلام.
و از آن طرف امیرالمؤمنین علیه السلام چون داخل مسجد شد و صدای نازنینش بلند شد به: «یا أیُّها النّاس، الصَّلاه» که ابن ملجم و همراهانش شمشیر کشیدند و بر آن حضرت حمله کردند و گفتند:
اَلحُکمُ للهِ، لِالَکَ یا علیّ.
پس شمشیر شبیب خطا کرد و بر در مسجد یا به سقف گرفت، و شمشیر ابن ملجم بر فرق همایون آن حضرت جا کرد و فرقش شکافته شد و محاسن شریفش به خون سرش خضاب شد.
ص: 55
و این واقعه در صبح چهارشنبه نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجری بوده و شهادتش در شب جمعه بیست و یکم آن ماه واقع شد. (1)
و ما در کتاب منتهی الآمال شهادت آن حضرت را رقم کردیم و هم قتل ابن ملجم لعین، و عدد اولادهای امیرالمؤمنین علیه السلام و مطالب دیگر را در آنجا شرح دادیم، طالبین به آنجا رجوع نمایند.
ص : 56
پس از شهادت امیرالمؤمنین علیه السلام، مردم با فرزند آن حضرت امام حسن علیه السلام بیعت کردند و آن جناب قریب به شش ماه، بر سریر خلافت مستقر بود، پس از آن با معاویه بن ابی سفیان صلح(1) نمود به شرحی که در «منتهی» رقم گشت، و این در پنج روز به آخر ماه ربیع الاول مانده سال چهل و یکم هجری بود.
پس از آن معاویه داخل کوفه شد و بر گردن آرزو و آمال خویش سوار گشت، و امام حسن علیه السلام به مدینه رفت و پیوسته کظم غیظ فرموده و ملازمت منزل خویش داشت و منتظر امر پروردگار بود تا آن که جعده بنت اشعث آن جناب را مسموم کرد، و آن جناب چهل روز به حالت مرض بود و پیوسته زهر در وجود مبارکش اثر کرد تا در ماه صفر سال پنجاهم هجری وفات فرمود و در بقیع در قبه عباس عموی رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مدفون گشت.
و مدت عمر گرامیش بنابر مشهور چهل و هفت سال است، و شیخ مفید چهل و هشت گفته(2) و مسعودی در مروج الذهب پنجاه و پنج گفته. (3) و در منتهی الآمال تاریخ احوال آن حضرت با احوال اولادهای آن جناب به شرح رفت.
ص : 57
پس از آن که امام حسن علیه السلام با معاویه صلح فرمود، معاویه سلطنت امت را به دست گرفت، و نوزده سال و هشت ماه خلافت او طول کشید، و قریب به چهل سال مدت إمارت و خلافت او بود، و در نیمۀ رجب سال شصتم هجری به سن هشتاد بود که از دنیا در گذشت، و او را در شهر دمشق در باب صغیر دفن نمودند.
و در ایام إمارت معاویه در سنۀ 41 معاویه، مغیره بن شعبه را بر کوفه حاکم کرد و مغیره شروع به شتم امیرالمؤمنین علیه السلام در این سال کرد.
عید فطر سنۀ 43 عمرو بن العاص وفات کرد و او نود سال عمر کرده بود و ده سال و چهار ماه در مصر حکومت کرد که وفات کرد.
و در سنۀ 45 حفصه وفات کرد.
و در سنۀ 49 طاعون در کوفه واقع شد و مغیره بن شعبه والی کوفه گریخت قَطُعن نمات.
و در سنۀ 50 به قول مشهور شهادت حضرت امام حسن علیه السلام واقع شد. و در سنۀ 51 حُجر بن عدی کِندی شهید شد.
و در سنۀ 52 ابوموسی اشعری وفات کرد.
و در سنۀ 53 زیاد بن آبیه هلاک شد.
و در سنۀ 55 سعد بن ابی وقاص وفات کرد.
ص : 58
و در سنۀ 57 حضرت امام محمّد باقر علیه السلام متولد شد.
و وفات کرد عایشه و ابوهریره در این سال، و به قولی عایشه در سال بعد وفات کرد.
و در سنۀ 59 وفات کرد امّ سلمه، و سعید بن العاص امیر کوفه، و جرول بن ایاس معروف به حُطیئه شاعر.
و الحُطیئه مُصغرّاً بمعنی الرّجل الذّمیم القصیر، وکان کثیر الهجاء، و نقل أنّه هجا الزّبرقان بن بدر بقوله:
دَعِ المکارم لا تَنهض لِبُغیتها***فَاقْعُدُ فانّک أنتَ الطّاعمُ الکاسی
فَاستَعدی علیه عمر بن الخطاب، قال له عُمر: ما أراء هجاک ألا ترضی أن تکون طاعماً کاسیاً؟ ثم بعث عمر إلی حسّان بن ثابت، فسأله عن البیت هل هُوَ هجاءً؟ فقال: ما هجاه ولکن سلخ علیه، فحبسه عمرو قال له: یا خبیث، لأشغلتّک عن أعراض المُسلمین. فما زال فی السّجن إلی أن شفّع فیه عمرو بن العاص، فخرج. و له عند مَوته کلمات لطیفه لامجال لنَقلها.(1)
و در ماه رجب سنۀ شصت معاویه وفات کرد، و او اوّل خلفای بنی امیّه است. و شایسته باشد که ما در این مختصر، مختصری از حال معاویه و حال مادر و پدر او ذکر کنیم:
مادر معاویه، هند دختر عتبه بن ربیعه بن عبد شمس است، و او در عداوت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم کوشش کرده و در جنگ احد حاضر بود و این رجز را می خواند:
نحنُ بَناتُ طارِقٍ***تَمشی عَلی النّمارق
اِن تُقبلوا نُعائِق***اُو تُدبِروا نُفارق فَراقَ غیر وامِقٍ
وکفّار را بر قتال مسلمانان تحریص می کرد.
و از ابن ابی الحدید و ابن عبد ریّه نقل شده که گفته اند: هند متهم به زنا بوده، و از
ص : 59
کتب تواریخ نقل شده که او از زَوانی معروفه بوده.(1)
و از هشام بن سائب کلبی نسّابه منقول است که: چون وحشی غلام جبیر بن مطعم، حمزه سیدالشهداء علیه السلام را در جنگ احد شهید کرد هند بر سر نعش حمزه بیامد و کبد آن حضرت را بیرون آورد و در دهان گذاشت، به قدرت خدای تعالی سخت شد و دندان در وی اثر نکرد، پس جسد حمزه را مثله کرد و آن اعضاء مقطوع را به رشته کشیده به جای قلاده(2) برگردن آویخت، زنان قریش به او اقتداء کرده با سایر شهداء چنین کردند، و این کار بر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به غایت گران و جگر شکاف آمد، و خون هند را هدر فرمود.
این ببود تا در عام الفتح چون ابوسفیان از اضطرار، اسلام نفافی خود اظهار کرد، وی نیز اظهار اسلام کرد، و رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به حکم عموم رحمت قبول کرده عفو فرمود.
و چون با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بیعت کرد، به عادت سایر زنان، حضرت یکی از شرایط بیعت زنان را که زنا نکردن بود ذکر فرمود. هندگفت: «وَ هل تزنی الحُرّه؟» پیغمبر روی با عمر فرمود و بخندید! و شاید کنایت بود از آن که با آن طهارت ذیل؟ و نقاوت جیب از در تعجب سؤال می کند که آیا زنان آزاد هم زنا می دهند؟!
بالجمله ، هند بعد از اسلام به طریق نفاق بود تا در خلافت عمر همان روز که ابوقحافه پدر ابوبکر از دنیا رفت، او نیز به جانب دوزخ رخت بربست، و از آن روز که جگر حمزه سیدالشهداء علیه السلام را بمکید « آکِلَه الاًکباد» لقب گرفت و این طعن تا دامنه قیامت دامن گیر فرزندانش شد.
ص : 60
چنان که عقیله خِدر رسالت و هدایت، و رَضیعه ثَدی نبوت و ولایت، علیا مکرمه زینب بنت علی علیه السلام که در آن خطبه(1) شریفه که در شام در محضر یزید خواند به این مطلب اشاره فرمود، در این فقره:
و کَیفَ یُرتَجی مراقبه مَن لَفِظَ فُوهُ أکباد الأزکیاءِ و نَبتَ لَحمُهُ مِن دِماءِ الشُّهداء.
و جاحظ - که عدوِّ مُجاهر امیرالمؤمنین علیه السلام است - در رسالۀ مفاخرۀ بنی هاشم و بنی امیه می گوید:
وَ اَکَلَت هِندٌ کَبِدَ حَمزَهَ آکِلَهُ الأَکباد، و مِنهُم کَهفُ النّفاق؛ و مِنهُم مَن تَقَر ثَنِیَّتَی الحُسینِ بِالقَضیبِ. (أنتهی).
و لقد أجاد الحکیم السّنائیّ فیما قال:
داستان پسر هند مگر نشنیدی***که از او و سه کس او به پیامبر چه رسید
پدر او دُر دندان پیمبر بشکست***مادر او جگر عام پیمبر بمکید
او به ناحق، حق داماد پیمبر بستاد***پسر او سر فرزند پیامبر ببرید
بر چنین قوم تو لعنت نکنی شرمت باد***لعن اللهُ یزیداً و علی آل یزید(2)
این بود حال هند.
و اما حال ابوسفیان: پس اسم او صَخر بن حرب بن امیّه است، و مادر او صفیّه دختر مُزن الهلالیه است، تولدش ده سال قبل از عام الفیل واقع شد، و تا بود در عداوت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و اجلاب حروب(3) و سوق جنود بر آن حضرت کوشش داشت. و هیچ فتنه ای در قریش برپا نشد مگر آن که وی را در او قدمی راسخ و سعیی بالغ بود، تا این که در عام الفتح قهراً اسلام آورد و با نفاق بزیست.
و نقل شده که در طائف ملازم رکاب بود، یک چشم او به زخم تیر نابینا شد و چشم دیگر در برموک و یک سره کور بماند، و در حرب هوازن که به مؤلّفه القلوب
ص : 61
بذل عطایا شد، او را صد شتر و چهل اوقیه نقره بهره افتاد، و پسران او یزید و
معاویه را چنین بخشی دادند.
و پسر دیگرش حنظله که به وی مکنی می شد در جنگ بدر به دست امیرالمؤمنین علیه السلام طلیعه جیش پدر و برادر و اقرباء خود به سوی دوزخ شد.
و اولاد ابوسفیان: معاویه، عمر، و عتیبه، و صخره، و هند، و رمله، و آمنه، و امّ حبیبه، و جویریه، و امّ الحکم، و حنظله، و عنبسه، و محمّد، و زیاد به استلحاق(1) معاویه، و یزید، و رمله الصغری، و میمونه بوده اند.
و ابوسفیان در سال سی ام هجرت وفات کرد، و در آن وقت از عمرش هشتاد و دو سال گذشته بود. او در ایام مهاجاه بین مسلمین و کفّار حسّان بن ثابت در هجو او شعر بسیار سروده ، از جمله اشعار وی است در هجو ابوسفیان:
عَضَضتُ باَیرٍ مِن اَبیک وَ خالِهِ***و عَضَتْ بَنُو النجّار بالسَکرَ الرََّطبِ
و هم در هجو او گفته:
و لستَ من المَعشر الأکرمین***و لا عبد شمسٍ و لا نوفلٍ
و لیس أبوک بساقِی الحَجیج***فاقْعُد علی الحَسَب الأرذل
و لکن هجینٌ منوطُ بِهِم***کما نُوّطَت حلقَهُ المُحمِل
و این ابیات صریح در خبث مولد و فساد نسب اوست، چه او را از عید شمس نفی کرده و منوط به ایشان شمرده، و حال ابوسفیان در نفاق و معادات با خانواده رسالت واضح تر از آن است که نوشته آید،(2) و روشن تر از آن است که انکار تواند شد، و نص کتاب کریم در آیه رؤیا شاهد لعن اوست چه اوفی الحقیقه اصل این شجره ملعونه(3) است.
ص : 62
و مورخین عامه و خاصه در کتاب خود ثبت کرده اند، و هم در فرمان معتضد عباسی اشاره شده است که: بعد از استقرار امر خلافت بر عثمان، چون به سرای خویش در آمد جماعت بنی امیه به شادمانی گرد او فراهم شدند، و در خانه را از بیگانگان مسدود داشتند، این وقت ابوسفیان بانک برداشت که: آیا غیر از بنی امیّه کسی دیگر می باشد؟ گفتند: نه.
فقال، یا بنی امیّه! تَلَقَّفُوها تَلَقُّفَ الکُرَهِ، فو الّذی یَحلِفُ بِهِ اَبُوسفیانَ ما مِن عَذابٍ و لا حِسابٍ و لاجِنَّهٍ و لا نارٍ و لا بَعثٍ و لا قیامَه!
یعنی: هان، ای بنی امیّه! چنانچه گوی را در میدان در می ربایند خلافت را بربابید و غنیمت شمارید، سوگند به آن که ابوسفیان را سوگند به او رواست، نه عذابی است و نه حسابی و نه بهشتی است و نه دوزخی و نه حشری و نه قیامتی!
عثمان چون این کلمات بشنید بیمناک شد که مبادا مسلمانان بشنوند و انگیزش فتنه کنند، بگفت او را از مجلس بیرون کنند.
و از اخبار مشهوره است که بیهقی و زمخشری روایت کرده اند، و ابن ابی الحدید نقل کرده، و در فرمان معتضد عباسی از ثقات روایت کرده که: روزی ابوسفیان بر حماری(1) سوار بود و معاویه زمام او بر دست داشت و یزید [بن ابوسفیان] از عقب سر می راند، پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود:
لَعَنَ اللهُ الرّاکبَ و القائِدَ والسّائِقَ.(2)
و هم روایت شده که مجلس شد در منزل معاویه که عمرو بن عاص ، و عتبه بن ابی سفیان و مُغیره بن شعبه در آنجا مجتمع شدند، و حضرت امام حسن را طلبیدند، چون تشریف آورد هر کدام جسارتی کردند. پس آن سید جوانان بهشت تکلم فرمود، و معاویه را مخاطب داشت و در مکالمات خویش بیان فرمود که:
ص : 63
رسول خدا در هفت موطن ابوسفیان را لعن فرمود، و آن هفت موطن را شرح داد، هر که خواهد رجوع کند به شرح نهج حدیدی که از کتاب مفاخرات زبیر بن بَکّار نقل کرده است.(1)
بالجمله، حال ابوسفیان بر منصف با تتبع ظاهر است، اگر چه اهل سنت از روی قول به عموم عدالت صحابه باید ملتزم شوند که:
عداوت با رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و استمرار نفاق ، و گفتن به عباس: لَقَد أصبَحَ مُلکُ ابن اَخیکَ عَظیماً!
و ایستادن روبروی ثَنیَۀ احد و گفتن او به عصاکش خود در هنگامی که کور شده بود: هیهُنا رَمَینا مُحمّداً و قَتَلنا اَصحابَهُ.
و گفتن او در روز فتح، هنگامی که بلال بر ظهر کعبه اذان گفت و شهادت بر رسالت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم داد:
لَقَد اَسعَد اللهُ عُتبَه بن ربیعَه اذ لَم یَشهَد هذا المَشهدَ.
و سایر کفریات منافی عدالت نباشد.
و اتفاق غریبی افتاده که: ابوسفیان به ازاء پیغمبر است، و معاویه به ازاء امیرالمؤمنین علیه السلام، و یزید به ازاء سیدالشهداء علیه السلام، و عداوت هر یکی با دیگری نه چندان است که در حیطه بیان در آید.
و چه خوب گفته حکیم سنائی:
داستان پسر هند مگر نشنیدی ( الخ).
و اما معاویه: به حسب ظاهر پسر هند است از ابوسفیان، ولی محققین نسب او را ولد زنا دانند. راغب اصفهانی در محاضرات گفته، و هم ابن ابی الحدید از ربیع الابرار زمخشری نقل کرده است که معاویه را نسب به چهار کس می دادند:(2)
ص : 64
مسافر بن ابی عمرو، و عُماره بن الولید بن المُغیره، و عبّاس [بن عبدالمطلب]، و صبّاح که سرود خوان و مغنّی عماره بن الولید بود.
و ابوسفیان بسی زشت و کوتاه بود، و صباح که مزدوری ابوسفیان می کرد جوانی خوش سیما بود، هند را با وی الفتی افتاد، و به خویشتن دعوت کرد، و با وی در آویخت. و علماء نسب گفته اند که: عتبه بن ابی سفیان هم از صباح است، و هم گفته اند که: چون هند به معاویه بارور شد مکروه داشت که وی را در خانه بزاید، کنار کوه «اجباد»(1) آمد و در آنجا وضع حمل کرد، و این است که حسّان در ایام مهاجات اشاره به حال معاویه کرده و می گوید:
لِمَنِ الصَّبیُّ بجانِب البطَحاء***فی التّرب مُلقیٌ غَیر ذی مَهدٍ
و آیت الله العلامه - نَضَّرَ اللهُ وَجهَهُ - از کلبی نسّابه -که از ثقات نزد علماء سنت است - نقل کرده، و ابن روزبهان هم تقریر کرد که معاویه فرزند چهار نفر بوده: عماره، و مسافر، ابوسفیان، مردی دیگر که نام نبرده.(2)
و هند مادر او از ذوات الأعلام بوده، و بیشتر شهوت او در آمیزش با غلامان سیاه بوده(3) و هرگاه بچه سیاه می زاد او را می کشت.
و حمامه که یک تن از جدّات معاویه است رایتی در سوق المجاز داشته، و در زنا به نهایت رسیده بود،(4) و از اینجا نسب ابوسفیان هم معلوم می شود.(5)
و شرحی مبسوط دراین مقام سبط ابن الجوزی در تذکره از کتاب کلبی آورده، در ذیل کلام حضرت حسن علیه السلام که با معاویه فرموده:
و لَقَد عَلِمت الفراشَ الَّذی وُلِدتَ عَلَیهِ.
ص : 65
و هم در نهج الحق است که: چون پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم خون او را هدر کرد در فتح مکّه، بعد به اضطرار پنج ماه قبل از وفات رسول صلی الله علیه و آله و سلم آمد و خود را به روی عباس انداخت، و وی را شفیع کرد و اسلام اظهار کرد، و هم به شفاعت عباس اذن کتابت یافت، و گاه گاهی مکتوبی برای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم می نوشت، و این که وی را از کُتّاب وحی شمرده اند، از افتراء و اختلاق(1) است.(2)
بالجمله ، چون ابوبکر تسبیر جبش و ارسال عساکر به جانب شام کرد، یزید بن ابی سفیان را امیر کرد، و معاویه و ابوسفیان هر دو را در تحت رایت او مأمور داشت، چون وی به پدران خود ملحق شد معاویه را امیر کرد و حکومت شام داد، و [معاویه] در بقیه زمان ابوبکر و تمام خلافت عمر و عثمان منصوب و والی بالاستقلال بود، و در احداث بدع و احیای سنن کسروانیت و قیصرانیت و اظهار معالم تجبر و تبختر چندان سعی کرد که روزی عمر با وی گفت: «اَنتَ کسریَ العَرَب».
و چون امیرالمؤمنین علی علیه السلام زیب او رنگ خلافت شد، معاویه را که به ظلم و طغیان و فسق و عصیان شهرۀ آفاق بود تقریر نکرد. وی هم به بهانه طلب خون عثمان با حجت خدای و امام زمان طریق محاربت سپرد و شمشیرها کشید و جنگها با امیرالمؤمنین علیه السلام می نمود، تا آن که آن حضرت با قلب محزون و سینۀ پر خون از مفاسد و مکائد او و عمرو عاص آسوده شد و شربت شهادت چشید.
پس معاویه با امام حسن علیه السلام آغاز جنگ کرد تا صلح واقع شد.
این جمله بیست سال بود که امیر بود، و بیست سال دیگر بالاستقلال خلیفه بود، پس مدت چهل سال امارت او طول کشید.(3)
و در واقعۀ صفّین که ما بین او و حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام ارسال رسل و رسائل
ص : 66
بود، آن حضرت در یکی از مکتوبات خود به معاویه بسی از أخبار غیبیّه إخبار فرموده.(1)
از جمله در خاتمه آن معاویه را مخاطب داشته که: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم مرا خبر داد: زود باشد که موی ریش من به خون سرم خضاب گردد و من شهید شوم ، و تو بعد از من سلطنت امت به دستگیری و فرزند من حسن را از در غدر و خدیعت به سم ناقع شهیدکنی، و از پس تو یزید فرزند تو و به دستیاری و همدستی پسر زانیه، حسین پسرم را شهید سازد، و دوازده تن از ائمه ضلالت از اولاد ابوالعاص و مروان بن الحکم بعد از تو والی بر امت شوند، چنان که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را در خواب نمودار شد ایشان را به صورت قِرده(2) دید که بر منبر می جهند و امت را از شریعت باز پس می برند.
پس فرمود: آن گاه جماعتی که رایات ایشان سیاه و علمهای سیاه علامت دارند، خلافت و سلطنت از ایشان بازگیرند، و بر هر کس از این جماعت که دست یابند از پای درآورند و به کمال ذلت و خواری ایشان را بکشند.
آن گاه إخبار فرمود به مغیبات بسیار از امر دجال ، و پارۀ از ظهور قائم آل محمّد صلی الله علیه و آله و سلم، و در ذیل مکتوب مرقوم فرمود: همانا من می دانم که این کاغذ برای تو نفعی و سودی نبخشد و حظی از آن نیری مگر آن که فرحناک شوی به اخبار من از سلطنت تو و سلطنت فرزند تو ، لکن آن چه باعث شد مرا که این مکتوب را برای تو نگاشتم آن بود که کاتب خود را گفتم که آن را نسخه کند تا شاید شیعه و اصحاب من از آن نفع برند، یا یک تن از کسانی که نزد تو می باشند آن را بخواند بلکه از گمراهی روی برتابد و طریق هدایت پیش گیرد، و هم حجتی باشد از من بر تو!
علی الجمله، در حال ابوسفیان، حدیث لعن او را از رسول خدا شنیدی.
ص : 67
و در نهج الحق علامه است، و ابن روز بهان هم اعتراف و تقریر کرده که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم دائماً او را لعن می کرد و می فرمود:
اللَّعینُ بن اللَّعین، و الطَّلیقُ بُن الطَّلیق.(1)
و هم از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نقل شده، چنانچه در فرمان معتضد است که فرمود:
إذا رَأیتُم معاویهَ عَلی مِنبَری، فَاقتُلُوه.(2)
هرگاه معاویه را بر منبر من ببینید بکشید.
و هم از صحاح اهل سنّت منقول است که:
اَلخِلافَهُ بَعدی ثَلاثون ثُمَّ یَعُودُ مُلکاً عَضُوضاً (اَی شدیداً).(3)
از این جهت ابن روزبهان اعتراف کرده که: معاویه از خلفاء نیست، بلکه از ملوک
است.
و سایرین در ضیق خناق تأویل افتاده اند، وجوهی چند تلفیق کرده اند که محصل پاره از آنها این است که: ملک درجۀ نازلۀ خلافت است و منافی با این که صدق خلافت هم کند نیست.
و این وجه باطل است به جهاتی چند که از آن جمله روایت است که سیوطی در کتاب تاریخ مصر روایت کرده که عمر گفت: والله ما أدری أخلیفهٌ أنا أم مَلِکٌ، فإن کنتُ مَلِکاً فهذا أمرٌ عظیمٌ، قال قائل: یا أمیرالمؤمنین، إنَّ بینهما فَرقاً. قال: ما هو؟ قال: اَلخَلیفَهُ لا یأخُدُ الاّ حقّاً و لا یَضَعَهُ إلاّ فی حَقٍّ، و أنتَ بحمدِالله کذلِکَ، و المَلِکُ یَعتَسِفُ النّاسَ فَیَأخُذُ مِن هذا و یُعطی هذا.(4)
پس این روایت که تقریر عمر را دارد صریح است بر فرق ما بین خلافت و ملک،
ص : 68
چه معلوم شد که مراد به ملک: ظالم و عاسف است، و این روایت مبطل خلافت معاویه و متأخرین است. و ابن اثیر در اسد الغابه از عبدالرحمن زبیری نقل می کند که عمر گفت:
إنَّ هذا الأمر فی أهل بَدرٍ ما بقیَ منهم أحدٌ، ثمَّ فی أهل اُحُد ما بقی مِنهُم أحَدٌ، ثُمَّ فی کذا وکذا؛ و لیس فیها لطلیقٍ ولا لولید طلیقٍ و لا لِمُسلِمهِ الفَتحِ شیءٌ.(1)
ازین روایت ظاهر است که خلیفه ثانی به سه عنوان نفی خلافت از معاویه کرده چه او هم طلیق بود و هم ابن الطلیق و هم از مسلمۀ فتح .
و هم در اسد الغابه است، و سایرین نیز نقل کرده اند از ابن عباس مسنداً که گفت: من با صبیان مشغول لعب(2) بودم که ناگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بیامد، من [از خجالت] در پشت دری متواری شدم، رسول خدا دست بر پشت من زد و فرمود: معاویه را طلب کن نزد من، من آمدم و برگشتم و گفتم: مشغول چیز خوردن است، فرمود:
لا اَشبَعَ اللهُ بَطنَهُ.(3)
خدای شکمش را سیر نکناد.
و ابن خلّکان در ترجمه نسائی صاحب خصائص - که او را به حافظ و امام عصر فی الحدیث ستوده اند - آورده که: از او پرسیدند در فضائل معاویه چه روایت داری؟ کفت: لا أعرِفُ لَهُ فضیلهٌ إلاّ لا أشبَعَ اللهُ بَطنَک.(4)
ص : 69
و این حجّۀ حموی در ثمرات الأوراق از حضرت امام حسن علیه السلام در مجلس
مفاخره نقل کرده که فرمود:
اُنشِدُکُم اللهَ و الإسلامَ أتعلمون أنَّ معاویه کان یَکتُبُ الرّسائل لِجدّی، فأرسل إلیه یوماً، فرجع الرَّسول و قال: هو یَأکُلُ، فردَّ الرَّسولَ ثلاثَ مرّات، کلّ ذلک و هو یقول: هُوَ یَأکُل، فقال النَبیّ صلی الله علیه و آله و سلم: لا أشبَعَ اللهُ بَطنَهُ أما تَعرِفُ ذلِکَ فی بَطنِکَ یا مُعاویَهَ».
و سید شهید(1) از تاریخ یافعی [مرآت الجنان] آورده که: معاویه به دعای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مبتلا شد به مرض جوع، و این از مسلّمات و متواترات است که معاویه چندان می خورد که خسته می شد و سیر نمی شد. می گویند یک شتر درست می خورد.
قال الرّاغب و ابن أبی الحدید و غیرهما: کان معاویه یأکل حتّی یربع، ثمّ یقول: اِرفَع، ما شَبَعتُ. أَکَلتُ حتّی مَلَلتُ. قال الشاعر:
و صاحبٌ لی بطنُه کالهاوِیه***کَأَنََّ فی أمعائِه معاویه(2)
و در نهج الحق از ابن عمر روایت کرده که به خدمت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم شدم، شنیدم که فرمود: بر آید بر شما مردی که بر غیر سنّت من بمیرد، پس معاویه بر آمد.(3)
و اخبار متواترۀ متکاثره در کفر و نفاق مبغض امیرالمؤمنین علیه السلام وارد شده که: در طریق صحیحه اهل سنت هم منقول است، و در ذیل حدیث غدیر متواتر است که: «اللّهُمَّ والِ مَن والاهُ و عادِ مَن عاداهُ»، و عداوت و سب کردن معاویه
ص : 70
امیرالمؤمنین علیه السلام را اظهر از آن است که بتوان شرح داد.(1)
و ابوالمؤید خوارزمی و سبط ابن الجوزی نقل کرده اند: که یک وقتی اَصبَغ بن نُبانه وارد محضر معاویه شد، دید جماعتی از لئام را که بر اطراف او حلقه زده اند و ابوهریره و ابودرداء با جمعی دیگر در مقابل او نشسته اند، اصبغ با اباهریره گفت:
یا صاحب رسول الله! إنّی أحلفک بالله الّذی لا إله إلاّ هو عالم الغیب و الشَّهاده، و بحقّ حبیبه محمد المصطفی صلی الله علیه و آله و سلم إلاّ أخبرتنی أشهدتَ غدیر خُمٍّ؟ قال: بَلی، شَهدتُه.
قلت: فما سمعته یقول فی علیّ؟ قال: سَمعتُ یقول: «مَنْ کُنتُ مِولاه فعلیٌّ مَولاه، اللّهمّ والِ مَن والاه و عاد مَن عاداه، وانصُر مَن نصره و أخذل من خذله».
قلت له: فأنت إذاً والیت عَدُوَّه و عادَیت ولیّه؟ فَتَنَّفَسَ أبوهریره صَعداء و قال: إنّا لله و
إنّا إلیه راجعون - الخ.
در اخبار کثیره به طرق معتبره وارد شده که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم با عمار فرمود:
تَقتُلُکَ الفِئَهُ الباغیهُ.(2)
و لشکر معاویه او را شهید کردند، و چون در جماعت شامیان غوغا شد به جهت این حدیث شریف که اخبار از بغی و طغیان ایشان داده شده، معاویه محض تدلیس گفت: عمار را آن کشته که او را طعمۀ سیوف و رماح کرده و او علی است، چون این سخن به سمع همایون آن حضرت رسید فرمود: اگر چنین است باید حمزه را هم رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم کشته باشد.(3)
بالجمله، آثار و اخبار بر ذمّ معاویه بیش از حد احصاء است. و از بعض متتبعین فضلاء هند حکایت شده که دویست خبر از طرف معتمد، اهل سنّت در مذمت او نقل کرده.
ص : 71
و خلاف بین او و بین امیرالمؤمنین علیه السلام چون خلاف بین ابوجهل و پیغمبر بالضروره ثابت است، و جمع بین متضادین محال است، پس باید یا محبت او داشت و عداوت علی علیه السلام، یا به عکس.(1)
و به همین ملاحظه بود که مردم بر ابوهریره طعن زدند و از در استعجاب از او سؤال کردند که ای ابوهریره! تو جمع بین ضدین کرده ای، در وقت خوردن طعام حاضر خوان معاویه خوّان می گردی و اداء صلاه خلف جناب امیر علیه السلام می کنی؟! ابو هریره بلا محابا اظهارداشت: که مَضیره معاویه أدسم و أطیب، و الصلاه خلفَ علیّ افضل، فکان یقال له: شیخ المضیره. و این مطلب را زمخشری در باب رابع ربیع الابرار ایراد کرده.(2)
و مورّخ امین و معتمد کلا الفریقین مسعودی در مروج الذهب در ذیل احوال مأمون آورده، و هم ابن ابی الحدید اشاره به او کرده که: در سال دویست و دوازده، منادی مأمون ندا کرد که: امان نیست آن را که معاویه را به خیر یاد کند یا او را مقدم دارد بر یکی از صحابه، و مردم را نزاع است در سبب این امر و اقاویل مختلفه در این باب گفته اند، از آن جمله یکی از ندماء او خبر داد او را به حدیثی که از مُطرّف بن المغیره بن شعبه آورده اند، و هم این خبر را زبیر بن بکار زبیری در کتاب اخبار معروف به موفقیات که به نام موفّق بالله نوشته، ایراد نموده چه گفته:
از مدائنی شنیدم که می گفت: مطرف بن مغیره گفته که: بر معاویه وفود کردم با پدرم مغیره، و پدرم می رفت نزد معاویه و می آمد و بر عقل و ملک داری او ثنا می کرد، شبی باز آمد مغموم و اندوهناک بود چندان که غذا نخورد، من اندکی صبر کردم و گمانم این بود که در اموال یا اعمال ما سانحۀ رخ داده، پرسیدم: تو را چه شده که امشب غمنده می بینمت؟ گفت: من از نزدیک پلیدترین مردم بیامدم گفتم:
ص : 72
مگر چه شده؟ گفت: به معاویه گفتم: تو به آرزوی خود رسیدی، کاش اکنون نشرالویه اشفاق و بسط بساط عدل می کردی، چه سن تو زیاد شده، و هم کاش نظری به حال برادران خود از بنی هاشم نمودی و ارحام ایشان را پیوسته داشتی که به خدا سوگند که اکنون چیزی نزد ایشان نمانده که بیم آن داشته باشی. چون این بشنید گفت: هیهات، هیهات ، برادر نیم (یعنی ابوبکر) پادشاهی کرد و عدالت پیشه گرفت، و کرد آن چه کرد، به خدای که بیش از آن نشد که بمرد و نامش بمرد جز آن که کسی گوید ابوبکر، آن گاه برادر عَدِیّ (یعنی عمر) ملک یافت و رنج کشید و دامن فرا زد ده سال، پس به خدای که تجاوز نکرد از این که هلاک شد و هلاک شد ذکرش، مگر این که کسی گوید عمر، آن گاه برادر ما را عثمان ملک نصیب شد و پادشاه شد کسی که احدی چون او در نسب نبود، پس بکرد آن چه کرد و مردم نیز با او مجازات دادند تا این که هلاک شد، و هلاک شد ذکرش و هم نماند ذکری از آن چه با او کردند، و برادر هاشم (یعنی رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم) هر روزه پنج نوبت به نام او فریاد بزنند و گویند:
أشهد أنَّ محمداً رسول الله، فأیّ عمل یبقی مع هذا؟ لا أمّ لک، و الله إلا دفناً دفناً!! یعنی: پس از آن که نام خلفاء ثلاث بمیرد و نام پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم در هر شبانه روزی پنج مرتبه بلند باشد، دیگر با این حال چه عملی باقی خواهد ماند جز آن که نام محمّد صلی الله علیه و آله و سلم هم دفن شود و اسم او از بین برود؟! چون مأمون این خبر بشنید فرمان داد تا منادی ندا کرد به آن چه در صدر حکایت نقل شد و نامه ها انشاء شد که به آفاق ببرند که بر منابر معاویه را لعن کنند، مردم این کار را عظیم شمردند و بزرگ داشتند، و عوام مضطرب شدند و مصلحت را به ترک این کار دیدند، وی نیز از این خیال دست باز داشت.(1)
این ترجمه عبارت مروج الذهب مسعودی بود و او خود ثقه و معتمد اهل سنّت
ص : 73
است و کتابش در نهایت اعتبار است و در مطبعۀ بولاق قاهرۀ مصر طبع کرده اند علاوه بر این که سند را دست داده، و کتاب موفقیات زبیر بن بکار هم از اصول معتمده و مراجع معتبره این طائفه است.(1)
بالجمله معاویه را اُولیاتی چند است که از کتب تواریخ به دست آمده:
1 - کسی است که وضع برید کرد.(2)
2- و بنیاد دیوان خاتم نهاد.(3)
3- و اتخاذ مقصوره در مسجد کرد.
4 - خطبه نشسته خواند.
5۔ و بر منبر در ملاء مردم اخراج ریح کرد.(4)
6- و نقض عهد را بی محابا اظهار کرد، چنانچه بعد از مصالحه با امام حسن علیه السلام در کوفه بر فراز منبرگفت: إنّی شرطتُ لِلحَسَنِ شُروطاً، و کُلُّها تَحتَ رِجلی.(5)
7- و با حدیث: اَلوَلَدُ لِلفراشِ و لِلغاهِر الحَجَرُ، مخالفت کرد،(6) چنانچه زیاد بن ابیه را به شهادت ابومریم سلولی خمار برادر خود خواند، و خواهر خود را نزد زیاد فرستاد و موی خود را به او نمود و گفت: تو برادر منی چنانچه ابومریم
ص : 74
خبر داد مرا.(1)
8 - و اوّل کسی است که سب امیرالمؤمنین علیه السلام را ترویج کرد.
9- و در قتل ذریه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم اقدام کرد و امام حسن علیه السلام را مسموم نمود.(2)
10- و بیعت برای پسر خود یزید گرفت و او را خلیفه کرد. و وزرهای خود او را کافی نبود که متحمل اوزار یزید پلید نیز گردید.
11- و خواجگان به جهت خدمت خاص خود مقرر کرد.(3)
12 - و طیب معروف را «غالیه» نام نهاد.
13- و اذن داد که کعبه را مجرد از کسوت کنند، و قیل از او جامه کعبه را به تدریج می پوشانیدند بدون این که او را تجرید کنتد.
14- و اسم اکاسره را إحیا کرد و در مجلس بر سریر نشست.
15- و در اسلام قتل به صبر(4) کرد چنانچه با حجر بن عدی نمود.(5)(6)
16 - و در اسلام سر را بر نیزه زد چنانچه با عمرو بن حمق(7) کرد.
ص : 75
17 - و اوّل کسی است که انگشتر را به دست چپ کرد و اهل سنّت متابعت او
نمودند.
و غیر ذلک که در تواریخ مسطور است.(1)
ص : 76
معاویه بن ابی سفیان در زمان خلافت خویش از مردم برای یزید فرزند خویش
بیعت گرفت و او را ولی عهد خود نمود، تا گاهی که از دنیا رخت بربست یزید به جای وی نشست، و مدت سه سال و نه ماه خلافت کرد.
تولد او را سیوطی در سال بیست و پنجم و اگر نه بیست و ششم هجری نوشته . و مشهور در تاریخ انتقال او آن است که در شب چهاردهم ربیع الاول سال شصت و چهارم به درکات جحیم شتافته، و در حَوّارین - که نام محلی است - به خاک رفت.
و لقد أیُّها من قال:
یا أیُّها القبرُ بِحَوّارِیَنا***ضَمِنتَ [ضممت خ.ل] شَرَّ النّاس أجمعینا(1)
و از برای او سیزده پسر و چهار دختر به شمار رفته.
و حالات و مقامات پدر و جد و جدّه او را چندان که فراخور حال این مختصر بود شنیدی، اینک شمه ای از حال او بشنو:
ما در یزید «مَیسون»(2) دختر بَجدل کلبی است، در بحار از الزام النواصب و غیره آورده که «میسون» غلام پدر خود(3) را بر نفس خود متمکن ساخت و به
ص : 77
خویشتن راه داد، و به یزید ملعون بارور شد،(1) و نسابۀ کلبی اشاره به این نسب کرده می گوید:
فإن یکُن الزََّمانُ أتی عَلَینا***بقَتل التّرک و الموتِ الوَحِیّ
فقد قَتَل الدَّعیُّ و عَبدُ کَلبٍ***بأرض الطّفِّ أولادَ النّبّی
و مراد وی از «دَعی» ابن زیاد است، و از «عبد کلب»، یزید. و مؤید این است اخباری که از اهل بیت رسالت علیهم السلام وارد شده که فرمودند: قاتل حسین بن علی علیه السلام ولد زنا است.(2) و قاتل حسین علیه السلام عنوانی است که شامل حال شمر و ابن سعد و ابن زیاد و یزید - علیهم لعائن الله - می شود و تمام ایشان حرامزاده بوده اند، چنانچه در مقام خود ثابت شده.(3)
و یزید در ایام عمر خود از لعب به قرود «جمع قرد: میمون»، و فُهود، و شرب عُقار، و انواع قمار، و هتک حرمات اسلام: از قتل ذریۀ طاهره، و کشف ستر نساء مهاجر و انصار، و توهین حرم شریف نبوی صلی الله علیه و آله و سلم، و سَفک دِماء اهل مدینه، و اِسترقاق احرار کبار تابعین ، و هَدم بیت و احراق ثوب کعبه، و جز اینها آن چه کرد جای بسط و بیان نیست، و هر یک در محلّ خود در غایت اشتهار و انتشار است.
و او کسی است که تشییع و تشهیر فنون فسق کرد و اعلان شرب خمر و استماع اغانی نمود.(4)
مسعودی گفته: و کان یسمّی یزید السّکران الخمّیر.
ابن جوزی در رسالۀ تجویز لعن یزید می گوید که: وفدی(5) از مدینه +به شام رفتند، چون بازگشتند اظهار شتم او کردند و گفتند:
ص : 78
قَدِمنا مِن عِند رَجُلٍ لیس له دین، یشربُ الخمر، و یعرف بالطّنابیر، و یلعب بالکلاب. و از عبدالله بن حنظله نقل کرده که در حق او می گفت:
«إنََّ رَجُلاً ینکحُ الأُمّهاتِ و البَناتِ و الأخوات، و یَشرَبُ الخَمرَ، و یَدَعُ الصَّلاه-الخ)(1)
از این عبارت و امثال آن واضح است که کار یزید شرب خمر، و ترک صلاه و لعب با کلاب ، و محاوله طنبور و نای، و وطی مادران و خواهران و دختران بوده!
در مروج الذهب است که: یزید بعد از قتل حضرت سیدالشهداء بر روی بساط شراب بنشست و مغنّیان احضار کرد و ابن زیاد را به جانب دست راست خود بنشاند و روی به ساقی نموده این شعر میشوم قرائت کرد: اسقِنی شَربهٌ تُروِّی مُشاشیِ***ثُمّ صِل(2) فاسق مِثلها ابن زیاد
صاحبُ السرّ و الأمانهِ عندی***و لِتسدیدِ مَغنمی، و جهادی(3)
پس مغنّیان را امر کرد که تغنی کنند.
و هم در مروج الذهب است که: یزید را بوزینه خبیثی بود که او را ابوقیس نام گذاشته ، در مجلس منادمۀ خود حاضر می کرد و متکائی برای او در محفل خود طرح می نمود، و گاه گاهی او را بر گورخری که رام و آرام کرده بود و ریاضت شده برای این کار بود سوار می نمود، و بر او زین و لگام می بست، و در حلبه سبق مسابقه خبول می نمود. یک روز چنان افتاد که آتان (گورخر) بر] ابوقیس سبقت گرفت و قصب السّبق بربود، و همچنان سواره و نیزه به دست گرفته به حجرۀ یزید داخل شد، در حالی که قبائی از دیبای سرخ و زرد در بر کرده بود و قلنسوۀ از حریر ملوَّن بر سر داشت، و گورخرش را زینی از حریر احمر منقوش و ملمّع به الوان کرده بودند، یکی از شعراء شام آن روز این دو بیت بگفت:
تمسَّک أبا قَیسٍ بِفَضلِ عِنّانها***فلیس عَلَیها إن سَقَطتَ ضَمانٌ
ص : 79
ألا مَن رأی القرد الذی سَبَقَت به***جیاد أمیرالمؤمنین أتان(1)
و اخبار در مذمت یزید بسیار است. سیوطی در تاریخ الخلفاء از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم روایت کرده که فرمودند:
لا یَزالُ أمرُ أمّتی قائماً بِالقِسطِ، حتی یکونَ أوّلَ مَن یَثلَمُهُ رَجُلٌ مِن بنی أمیّه یقال لهُ: یزیدُ.(2)
و هم از ابوالدرداء نقل کرده که گفت:
سعت النّبی صلی الله علیه و آله و سلم یقول: اوّلُ مَن یبدِّل سُنَتی رجلٌ من بنی امیّه یقال له یزید.(3)
و بالجمله ، مدت سه سال و نه ماه خلافت کرد. در سال اول سلطنت خود شهید کرد جناب سیدالشهداء علیه السلام را با جماعتی از آل ابوطالب و غیره، چنانچه به تفصیل در منتهی الآمال رقم شد. و در سال سیم سلطنت خویش که سنۀ شصت و سیم هجری باشد واقعه حرّه اتفاق افتاد، و جمع کثیری از اهل مدینه با چند نفر از اولاد ابوطالب در آن واقعه مقتول شد، و قضیه آن ملفَّقاً از مروج الذهب و تذکره سبط و غیرهما به طور اختصار رقم می شود:
ص : 80
بدان که چون ظلم و طغیان یزید و عمّال او عالم را فرا گرفت و فسق و فجور او بر مردم ظاهر گشت، و هم بعد از شهادت امام حسین علیه السلام در سال شصت و دوم جمعی از اهل مدینه به شام رفتند و به عین الیقین مشاهده کردند که یزید پیوسته مشغول است به شرب خمر و سگ بازی و حلیف قمار و طنابیر و آلات لهو و لعب می باشد، چون برگشتند به مدینه، اهل مدینه را به شنایع اعمال یزید اخبار کردند.
مردم مدینه عامل یزید، عثمان بن محمّد بن ابی سفیان را با مروان الحکم و سایر امویین از مدینه بیرون کردند و سب و شتم یزید را آشکار کردند و گفتند: کسی که قاتل اولاد رسول صلی الله علیه و آله و سلم، و ناکح محارم، و تارک صلاه و شارب خمر است لیاقت خلافت ندارد.
پس با عبدالله بن حنظله «غسیل الملائکه» بیعت کردند، این خبر چون گوشزد یزید پلید شد، مسلم بن عَقبه(1) مری را که تعبیر از او به «مجرم» و «مسرف» کنند، با لشکری فراوان از شام به جانب مدینه گسیل داشت. مسرف بن عقبه با لشکر خویش چون نزدیک به مدینه شد، در سنگستان مدینه که معروف به «حره
ص : 81
واقم»(1) است و به مسافت یک مبل از مسجد سرور انبیاء صلی الله علیه و آله و سلم است رسیده بودند که اهل مدینه به دفع ایشان بیرون شدند، لشکر یزید شمشیر در میان ایشان کشیدند و حرب عظیمی واقع شد و جماعت بسیاری از مردم مدینه مقتول گشتند، و پیوسته مروان بن الحکم، مسرف را تحریص بر کشتن اهل مدینه می کرد تا آن که مقتل عظیمی واقع شد و مردم مدینه را تاب مقاومت نماند، لاجرم به مدینه گریختند و پناه به روضۀ مطهره نبوی صلی الله علیه و آله و سلم برده و قبر منوّر آن حضرت را ملاذ خود قرار دادند.
لشکر مُسرِف [= مسلم بن عقبه ] نیز در مدینه ریختند و به هیچ وجه آن بی حیاها احترام قبر مطهر را نگه نداشتند و با اسبان خود داخل روضۀ منوّره شدند و اسب های خود را در مسجد رسول صلی الله علیه و آله و سلم جولان دادند و پیوسته از مردم مدینه کشتند تا روضه و مسجد پر از خون شد و تا قبر رسول صلی الله علیه و آله و سلم خون رسید، و اسب های ایشان در روضه - که ما بین قیر و منبر است و روضه ای است از ریاض جنت - ، روث و بول کردند، و چندان از مردم مدینه کشت که مدائنی از زهری روایت کرده که: هفتصد نفر از وجوه ناس از قریش و انصار و مهاجر و موالی کشته شد، و از سایر مردمان غیر معروف از زن و مرد و حر و عبد عدد مقتولین ده هزار تن به شماره رفت.
ابوالفرج گفته که: از اولاد ابوطالب دو تن در واقعه حرّه شهید گشت: یکی ابوبکر بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب، و دیگر عون اصغر. و او نیز فرزند عبدالله بن جعفر برادرعون اکبر است که در کربلا شهید گشت و مادر او جمانه دختر مسیب بن نجبه است که به جهت خونخواهی امام حسین بر ابن زیاد خروج کرد و در عین ورده کشته شد.(2)
مسعودی فرموده که: جعفر بن محمّد بن علی بن ابی طالب علیه السلام نیز در واقعه حره
ص : 82
شهید شد. و از بنی هاشم غیر از اولاد ابوطالب نیز جماعتی کشته گشتند، مانند: فضل بن عباس بن ربیعه بن الحارث بن عبدالمطلب و حمزه بن عبدالله بن نوفل بن الحارث و عباس بن عتبه بن ابی لهب، و غیر ایشان از سایر قریش و انصار و مردمان دیگر از معروفین که عدد مقتولین ایشان چهار هزار به شمار رفته به غیر از کسانی که معروف نبودند.
پس از آن مسرف بن عقبه دست تعدی بر اعراض و اموال مردم گشاد(1) و اموال و زنان اهل مدینه را تا سه روز بر لشکر خویش مباح داشت، تا هر چه خواهند از اموال ایشان غنیمت گیرند و با زنان و دختران زنا کنند، لشکر شام که اصلاً دین نداشتند و به حکم «النّاس عَلی دینِ مُلوکهم» آئینی جز آئین یزید نمی دانستند، دست تعدی بر اموال و اعراض مسلمانان گشودند، و فسق و فساد و زنا را مباح ساختند تا به حدی که نقل شده که در مسجد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم زنا کردند.
و مدائنی روایت کرده که: بعد از واقعه حرّه، هزار زن بی شوهر فرزند زنا متولد کرد(2) و ایشان را أولاد الحره نامیدند،(3) و به قولی دیگر ده هزار زن! و در اخبار الدول قرمانی» است که: با هزار دختر با کره زنا کردند.
و نقل شیخنا المحدث النوری - طاب ثراه - فی کتاب کشف الأستار عن تاریخ عبدالملک العصامی ما هذا لفظه: إنَّ رجلاً من أهل الشام وقع علی امرئهٍ فی مسجد النبی صلی الله علیه و آله و سلم فی واقعه الحره - الخ.(4) فسبحان من أمهلهم و لم یُهلکهم بصاعقهٍ من السّماء أو بحجارهٍ من سِجّیل، و إنما یعجل من یخاف الفَوت. قلت: و ذکر الشیخ سلیمان النقشبندی فی ینابیع المودّه ما لفظه:
و اُخیف اهل المدینه أیاماً، فلم یمکن لأحدٍ أن یدخل المسجد حتّی دخلها الکلاب و بالت علی منبره صلی الله علیه و آله و سلم تصدیقاً لما أخبر به النّبی صلی الله علیه و آله و سلم.(5) (انتهی موضع الحاجه). و نقل
ص : 83
نحوه ابن حجر بزیاده «الذئاب» بعد الکلاب.
و بالجمله ، چون مسرف از قتل و زنا بپرداخت، مردم را به بیعت یزید بر عهد عبودیت و بندگی خواند و هر که ابا می کرد او را می کشت، تمامی اهل مدینه جز امام زین العابدین علیه السلام و علی بن عبدالله بن عباس از ترس جان اقرار بر بندگی یزید کردند و به این مطلب بیعت نمودند.
و امّا سبب آن که مسرف قصد حضرت علی بن الحسین و علی بن عبدالله بن عباس نکرد، آن بود که چون خویشان مادری علی بن عبدالله در میان لشکر مسرف جای داشتند، مسرف را در باب او مانع شدند. و امّا حضرت سجاد علیه السلام پس پناه به قبر پیغمبر برد و خویشتن را به آن چسبانید و این دعا [را] خواند:
اَللَّهُمَّ ربّ السماوات السّبع و ما أظللن، و الأرضین السّبع و ما أقللن، ربَّ العرش العظیم، ربّ محمّد و آله الطّاهرین، أعوذُ بِکَ من شرّه، و أدرأُ بِکَ فی نَحرِه، أسألُکَ أَن تُؤتینی خَیرَهُ، وَ تکفینی شَرَّهُ.(1)
پس به جانب ابن عقبه رفت و پیش از آن که آن حضرت بر او وارد شود، آن ملعون در کمال غیظ و غضب بود و بر آن جناب و آباء کرام او [علیهم السّلام ] ناسزا می گفت، چون آن جناب وارد شد و نگاه مسرف بر آن حضرت افتاد، چندان ترس و رعب از آن حضرت در دل او جا کرد که لرزه او را فرا گرفت، و از برای آن جناب به پا خاست و او را در پهلوی خویش جای داد و در کمال خضوع عرض کرد که حوائج خود را بخواهید، هر چه بخواهید قبول است، پس هرکه را که آن حضرت شفاعت کرد مسرف به جهت آن حضرت از او درگذشت، و مکرّماً از نزد او بیرون رفت.
و بالجمله ، این قضیه را سنّی و شیعه در کتب خود ایراد کرده اند و وقوعش در
ماه ذی حجه سال شصت و سیم هجری سه ماه به مرگ یزید مانده بود.(2)
ص : 84
و چون مسرف بن عقبه از کار مدینه فارغ شد، به قصد دفع عبدالله بن زبیر و اهل مکّه به امر یزید عازم مکّه شد، و عبدالله بن زبیر از کسانی است که بعد از مرگ
ص : 85
معاویه سر در بیعت یزید در نیاورد و ملازمت کعبه را اختیار کرده مردم را به بیعت
خویش می خواند، چون مُسرف راه مکّه پیش داشت در موضع معروف به قُدَید(1) به درکات دوزخ شتافت.
و کان مسلِم بن عقبه لیزید و ما عمل بالمدینه فی واقعه الحرّه کما کان بُسرِ بن أرطاه لمعاویه و ما عمل بالحجاز و الیمن «من أشبه أباه فما ظلم».
نبنی کما کانت أوائلنا***نبنی و نفعل مثل ما فَعلوا
حصین بن نمیر پس از او امیرلشکر شد و به آن گروه به مکه رفت، و دور مکه را احاطه کرد، عبدالله بن زبیر با مختار بن ابی عبیده(2) و جمعی دیگر که با عبدالله بیعت کرده بودند پناه به خانه خدا بردند، پس لشکر شام در بالای کوه های مکّه که مشرف برخانه ها و مسجدالحرام است اجتماع کردند، و تعبیه منجنیق نمودند و پیوسته سنگ و نفط بر مکّه و مسجد می افکندند، و جامه ها از پنبه و کتان به نفط آلوده می ساختند و بر خانه خدا می انداختند، تا آن که کعبۀ معظمه بسوخت و بنای آن منهدم گشت و دیوارهای آن برهم ریخت، و شاخهای گوسفندی که به جهت
فدای اسماعیل علیه السلام آمده بود و بر سقف آویخته بودند، هم سوخته شد.
ابوحرّه مدینی گفته:
ابنُ نُمَیرٍ بئسَ ما تَوَلّی***قَد اَحرَقَ المَقَام و المُصَلَّی
و ابتدای این واقعه در روز شنبه سیّم ربیع الاول سال شصت و چهارم(3) یازده روز به مرگ یزید مانده بوده، و بالجمله از آسیب سنگ و آتش و شمشیر و سایر ظلم تعدیات لشگر شام، کار بر اهل مکه سخت شد، تا آن که خدای عزّوجل یزید را مهلت نداده به جحیم پیوست، خبر مرگش به مکّه رسید، حصین بن نمیر دست از جنگ برداشت و در طریق مهادنه با ابن زبیر پا گذاشت و با لشگر خویش به جانب
ص : 86
شام روانه شدند و اهل مکّه از آسیب ایشان راحت شدند.(1)
در اخبار الدول است که: یزید در ماه ربیع الاول سنۀ 64 به مرض ذات الجنب در حوران از دنیا رفت، جنازه اش را به دمشق آوردند و در باب صغیر او را دفن کردند، و قبرش اینک مزبله می باشد، و سنین عمرش به سی و هفت سال رسیده بود، و خلافتش سه سال و نه ماه طول کشیده . (انتهی ).(2)
بدان که در تجویز لعن یزید ما بین علمای اهل سنت خلاف است، احمد بن حنبل و جماعت بسیاری تجویز لعن کرده اند، بلکه ابن الجوزی در این باب کتابی نوشته موسوم به کتاب الرّد علی المتعصب العنید المانع عن لعن یزید.(4) اگر چه شایسته بود که در امّت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم خلافی واقع نشود در این که اگر کسی جگر گوشه رسول صلی الله علیه و آله و سلم را بکشد، و عیال او را اسیر کند و به اطراف و نواحی چون اسیران کفار بی رعایت احترام بگرداند، و آن چه شایستۀ هیچ مسلمی نیست در حق ایشان بکند، البته چنین کسی را مستوجب لعن دانند، لکن با وجود اینها غزالی که لاف متابعت شریعت می زند، بلکه دعوی وصول و شهود دارد و خود را سرچشمه علم و عمل، و واصل به اقصی مراتب مُنی و أمل می داند، منع اکید و تحریم شدید از لعن یزید کرده، گروهی بعد از او نیز متابعت او کرده و تخلف از عترت طاهره نموده تحریم لعن یزید نموده اند.
و عبارت غزالی در این مقام در کتاب آفات اللسان از مجلد ثالث احیاء العلوم،(5)
ص : 87
و در تاریخ ابن خلّکان در ترجمه علی بن محمّد طبری مشهور به «الکیاء»(1) و در حیاه الحیوان دمیری(2) در لفظ «فهد» و غیرها مسطور است.
و خلاصۀ کلام او آن است که در جواب سائل از لعن یزید و از صحت قتل سیدالشهداء علیه السلام به دست او و از جواز ترحم بر او می نویسد که: لعن مسلمانان جایز نیست، و یزید مسلمان است و نسبت قتل یا امر، یا رضای به قتل حسین علیه السلام به او دادن سوء ظن به مسلمین است و به حکم کتاب و سنّت حرام است، و هر کس گمان صحت این نسبت کند در غایت حماقت است، چه اگر سلطانی یا امیری یا وزیری در این زمان کسی را بکشد، پی بردن به حقیقت آن که قاتل یا آمر یا راضی که بود اگرچه آن سلطان نزدیک او باشد و مشاهده او نماید مقدور نیست، فکیف به این که زمان بعید و مکان شاسع(3) باشد، و قریب چهارصد سال گذشته باشد که این امری است که حقیقت او هرگز معلوم نخواهد شد، و با عدم علم باید حسن ظن به اهل اسلام داشت. و بر فرض که بر مسلمی قتل مسلمی ثابت شود نزد «اُشاعره» موجب کفر نیست، و تواند بود که قاتل بعد از توبه بمیرد، و لعن کافر بعد از توبه جایز نیست، فکیف به قاتل، و چگونه معلوم شود که یزید توبه نکرده، پس لعن هیچ مسلمان جایز نیست، و هر که او را لعن کند فاسق و معصیت کار خواهد بود، و اگر لعن او هم جایز باشد و سکوت کند از شمار عاصیان محسوب نخواهد بود. و اگر کسی در تمادی(4) ایام حیات لعن ابلیس نکند مسؤولیت نخواهد داشت، و اگر لعن کند سؤال دارد، چه ملعون بعید از رحمت الهی است و از کجا معلوم می شود که او دور است، و اخبار به او تخرص(5) به اخبار غیب است مگر در حق کسی که به کفر مرده باشد.
و اما ترحم بر یزید جایز است بلکه مستحب است، بلکه داخل در عموم «اَللهُمَّ
ص : 88
اغفر لِلمُؤمنین و المؤمنات» است که در هر نماز می خوانیم و یزید مؤمن بوده است!. این است ما حصل تحقیق غزالی، و حقاً که بر مسلم موالی اهل بیت بسیار گران می آید که کسی دعوی ایمان یزید کند که فرزندان پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم را بکشت، و زنان و دختران ایشان را بر شترهای برهنه از شهر به شهر و صحرا به صحرا مانند اسیران ترک و کابل شهرۀ آفاق و انگشت نمای حجاز و عراق کرد، و سر پسر پیغمبر را در ملأ عام گاهی بر در خانه آویخت، و گاهی بر طشت نهاد و شراب خورد و زیادی شراب را کنار او ریخت و اظهار مسرّت کرد و شادمانی نمود و لب و دندان او را از در استهزاء و تخفیف با چوب خیزران بکوفت که اعظم مصائب است نزد انسان غیور.
یا للعجب، چنین کس مؤمن است و دعاء برای او مستحب است؟(1)
بسی عجب است از غزالی که کافۀ علماء سنّت او را «حجهالاسلام» می دانند، یزید را مؤمن و مسلمان دانسته و لعن بر او را حرام، و حال آن که مسلمان بودن یزید اول کلام است، چه اقوال و افعال او هر یک دلیل کفر او است با این که سببی برای انتقال او به اسلام نیست. اما دلالت اقوال او:
پس اوضح [از] آن است که ذکر شود، و کسی که مراجعه کند به کلمات و اشعار او، بر او این مطلب هویدا خواهد شد، و این مختصر را مجال بسط نیست، لکن من باب نمونه به جزیی از آن اشاره می شود، از جملۀ اشعار او که دلالت بر کفر و زندقۀ او دارد این شعر معروف است که در صفت خمر گفته:
شُمَیسه کُرم بُرجُها قَعردُنَها***و مشرقُها الساقی و مغربها فَمی
فَاِن حرمت یوماً علی دین أحمد***فَخُذها عَلی دین المَسیح بنِ مَریَم
و جماعتی از مورخین گفته اند که: بعد از ورود اهل بیت علیهم السلام به مجلس آن
ص : 89
میشوم این اشعار را تمثل کرد که سجلی است بر کفر او:
لَعِبَت هاشِمُ بالمُلکِ فَلا***خَبَرٌ جاءَ و لا وَحیٌ نَزَل
لَستُ مِن خِندِفَ اِن لَم اَنتَقِم***مِن بَنی اَحمَدَ ما کانَ فَعَلَ
لَیتَ اَشیاخِی بِبَدرٍ شَهدوا***جَزَعَ الخَزرجِ مِن وَقَعِ الأسَل
لأهلّوا و استهلّوا فرحاً***ثم قالوا یا یزید لا تَشَل(1)
و هم از دیوان او منقول است و سبط ابن الجوزی شهادت به او داده و در کتب مقاتل معروف است که: بعد از ورود اهل بیت به شام و اشراف بر محلۀ جبرون که مجاز در جامع اموی است، این دو بیت که از کفر دیرین و نفاق پیشین خبر می دهد انشاد کرد:
لَمّا بَدَت تِلکَ الحُموُلُ و اَشرَقَت***تِلکَ الشُّمُوسُ علی رَّبی جِیرونِ
نَعِبَ الغُرابُ فَقُلتُ نُح أو لا تَنُح***فَلَقَد قَضَیتُ من النّبّی دُیوُنی
و هم از یزید است:
معشَر النَّدمانِ قُومُوا***و اسمَعُوا صوتَ الأغانی
و اشربوا کأس مُدامٍ***و اترُکُوا ذِکر المَعانی شَغَلَتنی نغمهُ العیدان***عَ_ن صَ_وتِ الأذان
و تَعَوَّضتُ عن الحور***عَجوزاً فی الدِّنانِ
إلی غیر ذلک.(2)
اما دلالت افعال او برکفراو:
پس کفایت می کند قتل سیدالشهداء علیه السلام که ریحانۀ پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم و سیّد شباب(3) اهل جنّت، و محبوب حبیب خداست. علاوه بر آن استخفافاتی که به عترت طاهره
ص : 90
بعد از قتل جگرگوشگان رسول صلی الله علیه و آله و سلم کرد، از نهب(1) و اَسر و جلب به دیار، «لیس معهنّ من حماتهنّ حمیّ و لا من ولاتهنّ ولیّ یتصفّح وجوههنّ القریب و البعیدُ و الشّریف و الوضیعُ».
ابن جوزی در رسالۀ رد بر متعصب عتید گفته: لیس العجب من فعل عمر بن سعد و عبیدالله بن زیاد [بما صنعوا و أتو إلی أهل بیت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم من عظیم الأجرام] و إنّما العجب من خذلان یزید، و ضربه بالقضیب علی ثنیه الحسین علیه السلام و إغارته علی المدینه، أفیجوز أن یفعل هذا بالخوارج؟ أو لیس فی الشّرع أنّهم [یصلی علیهم و] یدفنون؟(2)
أما قوله: لی أن اسبیهم،(3) فأمر لا یقع(4) لفاعله و معتقده باللعنه، و لو أنه احترم الرأس حین وصوله [الیه] و صلّی علیه و لم یترکه فی طستٍ، و لم یضربه بقَضیبٍ، ما الذی کان یضرّه، و قد حصل مقصوده من القتل؟ ولکن أحقاد جاهلیّه، و دلیلها ما تقدّم من انشاده [شعر ابن الزبعری]:
لیت اَشیاخی ببدر شهدوا(5)
و همچنین دلیل کفر اوست واقعه «حرّه» و انتهاک حرمت رسول صلی الله علیه و آله و سلم. و دیگر هتک کعبۀ معظّمه چنانچه اجمالاً به هر دو مطلب اشاره کردیم.
و نقل شده که بعد از شهادت حضرت سیدالشهداء علیه السلام ابن عباس به یزید
ص : 91
مکتوبی نوشت که یک فقره از او این است:
و إنَّ من أعظم الشماته حَملُک. بنات رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم و أطفاله و حرمه من العراق إلی الشّام، اُساری مَجلوبین مَسلوبین، تری الناس قُدرتک علینا، و أنَّک قد قهرتنا و استولیت علی آل رسول الله، و فی ظنک أنّک أخذتَ بثار أهلک الکفره الفجره یوم بدر، و أظهرتَ الانتقام الذی کنتَ تخفیه. - الخ.
و مسعودی در مروج الذهب گفته که: فرعون در رعیت خود أعدل از یزید بود(1) و ولایت او ننگ بزرگی بر اسلام شد. ابوالعلاء مَعری گفته:
أری الأیامَ تَفعَلُ کُلَّ نُکرٍ***وَ ما أنا فی العَجائِب مستزید
ألیس قریشُکم قَتَلَت حُسیناً***و کان علی خلافتِکُم یَزیدُ
و بالجمله شرح کفر و زندقه و الحاد یزید و اشعار کفرآمیز او، و لعنت کردن ابوالفرج جوزی او را در منبر بغداد در کتب مشهور است.
و جماعتی از اهل سنّت و جماعت نیز اعتقاد به کفر یزید کرده اند.(2) چنانچه ابن حجر در صواعق گفته است که: اهل سنّت اختلاف کرده اند در کفر یزید، طائفۀ وی را کافر دانسته اند به جهت کلام سبط بن الجوزی و جز او که گفته اند: مشهور آن است که چون سر مبارک را آوردند اهل شام را فراهم کرد و با خیزران همی زد و این ابیات بخواند: «لیتَ أشیاخی». الخ. آن گاه کلام ابن جوزی را که ما نقل کردیم به توسط کتاب تذکره سبط او نقل کرده. و مذهب مجاهد و امام احمد و ملا علی قاری نیز بر کفر یزید است، و کلام تفتازانی عما قریب ذکر خواهد شد ان شاء الله تعالی. و بالجمله ، این مذهب از بدع روافض نیست.
و اما این که غزالی نسبت قتل یا امر یا رضای به قتل جناب امام حسین علیه السلام را به یزید دادن سوء ظن دانسته، بسی مطلب عجیب ذکر کرده، و ملا سعد تفتازانی -که
ص : 92
صبت فضل او گوش جهانیان را پر کرده -، کفایت مؤنه این جواب را کرده:
در شرح عقاید نسفیه گفته:
الحقّ أنّ رضا یزید بقتل الحسین علیه السلام و استبشاره بذلک، و إهانته أهل بیت رسول الله [صلی الله علیه و آله و سلم] ممّا تواتر معناه، و إن کان تفاصیله آحاداً، فنحن لا نتوقف فی شأنه بل فی «عدم ظ» إیمانه، فلعنه الله علیه، و علی أنصاره و أعوانه.(1)
خلاصه آن که رضا و استبشار و فرح یزید به قتل حضرت سیدالشهداء علیه السلام و اهانت او اهل بیت رسول را از جمله اموری است که به تواتر معنوی ثابت شده، اگر چه تفصیل او به خبر آحاد نقل شده باشد، نظیر شجاعت علی علیه السلام و سخاوت حاتم. و ما در شأن و عدم ایمان او توقفی نداریم، (یعنی او را کافر می دانیم) لعنت خدای بر او باد و بر یاران و معینان [او].
و هم در شرح مقاصد می گوید:
ما وقع بین الصحایه من المحاربات و المشاجرات علی الوجه المسطور فی کتب التواریخ، و المذکور علی ألسنه الثقات، یدلّ بظاهره علی أنّ بعضهم قد حادّ عن طریق الحقّ و بلغ حدّ الظلم و الفسق، وکان الباعث له [علیه] الحقد و العناد، و الفساد و الحسد و اللداد، و طلب الملک و الریاسه، و المیل إلی اللّذات و الشهوات، إذ لیس کل صحابی معصوماً، و لا کلّ من لقی النبی صلی الله علیه و آله و سلم بالخیر موسوماً، إلاّ أنّ العلماء لحسن ظنّهم بأصحاب رسول الله ذکروا لها محامل و تأویلات بها تلیق، و ذهبوا إلی أنّهم محفوظون عمّا یوجب التضلیل و التنسیق، صوناً لعقائد المسلمین عن الزیغ و الضلاله فی حقّ کبار الصحابه، سیّما المهاجرین منهم و الأنصار، و المبشّرین بالثواب فی دار القرار.
و أمّا ماجری بعدهم من الظلم علی أهل بیت النبی صلی الله علیه و آله و سلم فمن الظهور بحیث لامجال للإخفاء، و من الشناعه بحیث لا اشتباه علی الآراء، إذ یکاد یشهد به الجماد و العجماء، و یبکی به من فی الأرض و السماء، و ینهدّ منه الجبال، و تنشقّ الصخور، و یبقی سوء عمله
ص : 93
علی کرّ الشهور و مرّ الدهور، فلعنه الله علی من باشر أو رضی أو سعی، و لعذاب الآخره أشدّ و أبقی.
فإن قیل: فمن علماء المذهب من لا یجوّز اللعن علی یزید، مع علمهم بأنّه یستحق ما یریو علی ذلک و یزید؟
قلنا: تحامیاً عن أن یرتقی إلی فالأعلی فلأعلی، کما هو شعار الرّوافض علی ما یروی فی أدعیتهم، و تجری فی أندیتهم، فرأی المُعتنون بأمر الدین إلجام العوام بالکلیّه طریقاً إلی الاقتصاد فی الاعتقاد، بحیث لاتزّل الأقدام عن السواء، و لا تضلّ الأفهام بالأهواء، و إلاّ فمن یخفی علیه الجواز و الاستحقاق؟ وکیف لا یقع علیها الاتفاق. إلی آخر ما قال.(1)
از این کلمات واضح شد که این علامۀ عظیم الشأن اهل سنّت اعتراف کرده به ظهور فسق و ظلم ناشی از حقد و عناد از صحابه، و به این که ظلم بر اهل بیت به حدی است که جمادات و حیوانات را به شهادت در آورده و سکنۀ آسمان و زمین را به گریه در آورده، و علماء سنت متفقند بر لعن یزید، و منع، به جهت این است که از یزید به سایرین تعدی و سرایت نکند.
و اما این که غزالی گفته: «چگونه معلوم می شود که یزید توبه نکرده»، جواب او آن است که ظهور اصرار او در توهین اهل بیت بعد از قتل و استبشار او و مجالست او در مجلس شراب با ابن زیاد و امر ساقی به سقایت او و مدح او به امانت و صاحب سر بودن در اشعار سابقه، کافی است در اثبات مرام.
و سبط ابن الجوزی شرح این قضیّه را چنان نقل می کند که: بعد از قتل امام حسین علیه السلام یزید کس فرستاد به طلب ابن زیاد، و اموال کثیره و تحف عظیمه به وی داد و جای وی را در مجلس نزدیک خود قرار داد و مکانت منزلت او را رفیع داشت و او را بر زنان خود داخل کرد و ندیم خود قرار داد، یک شب مست شد و به مغنی گفت غنا بخوان. و یزید بدیههً این شعر را انشاد کرد:
ص : 94
امارات یزید
اسقنی شریهُ تُروّی مشاشی(1)***ثم صِل فاسق مثلَها ابن زیاد
صاحِبُ السرّ و الأمانهِ عندی***و لِتَسدیدِ مَغنَمی و جَهادی
قاتل الخارجی أعنی حُسَیناً***و مبید الأعداء و الحُسّاد(2)
و از فتاوی کبیر که از اصول معتمده اهل سنّت است روایت شده که: اکتّحل یزید یوم عاشورا بدم الحسین علیه السلام و بالأثمد لیقرّ عینیه!(3)
با این که توبه از او نقل نشده و حکم کفر او ثابت است تا دلیل بر خلافش اقامه شود، و دلیل بر وجوب قبول توبه هر گناهکاری نداریم، چه وجوب قبول توبه عقلی نیست، بلکه به موجب وعده است و این وعده در حق یزید نیست.
و لقد اُجاد ابن الجوزی حیث قال:
و أنین العباس - و هو مأسور ببدر-منع النبی صلی الله علیه و آله و سلم النّوم، فکیف بأنین الحسین علیه السلام؟ و لمّا أسلم وحشی قاتل حمزه، قال له النبی صلی الله علیه و آله و سلم: غَیب وجهک فإنّی لا اُحب أن أری من قتل الأ حبّه، و هذا الإسلام یجبّ ما قبله، فکیف یقلبه أن یری من ذبح الحسین علیه السلام و أمر بقتله، و حمل اهله علی أقتاب الجمال؟. (انتهی).(4)(5)
کدام مسلمانی راضی می شود بر فرض محال اگر یزید تویه کرده باشد خدای او را بیامرزد با این که حق هر مسلمانی در این واقعه یر او ثابت است، ولو بر فرض نفع ، مسقط حق الله است نه مسقط حق الناس.
و اما این غزالی گفت: لعن هیچ مسلمانی جایز نیست، این محض باطل
ص : 95
است. خدای تعالی در قرآن مجید چند طائفه را لعن کرده است که مشتمل بر عناوینی می باشند که جمیع آن عناوین بر یزید منطبق است و معلوم می شود از آنها جواز لعن یزید، به علاوه آیۀ شریفۀ «و الشَّجرهَ الملعونهَ فی القرآنِ»(1) که مجوّز لعن جمیع بنی امیه است چنانچه تحقیق آن بعد از این بیاید ان شاء الله تعالی. و ما در اینجا اکتفا می کنیم به ذکر سه آیه شریفه:
آیه اُولی: وَ مَن یَقتُل مُؤمِناً مُتعمِّداً فَجَزائه جَهَنَّم خالداً فیها و غَضِبَ اللهُ عَلَیهِ و لَعَنهُ و أعَدَّ لَهُ عَذاباً عظیماً.(2)
آیه ثانیه: فَهَل عَسَیتُم اِن تَوَلَّیتُم أن تُفسِدُوا فی الأرضِ و تُقَطِّعُوا أرحامَکُم اُولئک الّذینَ لَعَنَهُمُ اللهُ و أصمّهم و أعمی أبصارهم.(3)
ابن جوزی: از صالح بن احمد بن حنبل روایت شده که گفت: با پدرم گفتم که: گروهی مرا به موالات یزید نسبت می دهند.
پدرم گفت: ای پسرک من! مگر یزید را مؤمنی دوست می دارد؟
گفتم: چرا لعنت نمی کنی او را؟ گفت: کی مرا دیدی که چیزی را لعنت کنم؟ آیا تو لعنت نمی کنی کسی را که خدای تعالی در کتاب خود لعنت کرده؟
گفتم کجای قرآن است لعن او؟ پدرم این آیت مبارک تلاوت نمود «فهل عسیتم» (الآیه ). آن گاه گفت: آیا فسادی اعظم از قتل هست؟ (4)
آیه ثالثه. إنّ الّذینَ یُؤذونَ الله وَ رَسُولَهُ لَعَنَهُمُ اللهُ فی الدُّنیا و الآخره و أعَدَّ لَهُمْ عَذاباً مُهیناً.(5)
و تطبیق عناوینی که در این آیات است بر یزید محتاج به بیان نیست.
ص : 96
علاوه بر این آیات شریفه لعن او از کلام رسول صلی الله علیه و آله و سلم نیز ثابت است. کما روی ابن الجوزی عنه صلی الله علیه و آله و سلم قال: من أخاف أهل المدینه [ظلماً] أخافه الله، و علیه لعنه الله و الملائکه و الناس أجمعین. لا یقبل الله منه یوم القیامه صرفاً و لا عَدلاً.(1)
و یزید أخاف أهل المدینه فی واقعه الحرّه کما صرّح به جمع من العلماء و قرع سمعک آنفاً.
ص : 97
چون ایام عمر یزید بن معاویه به پایان رسید و در روز چهارشنبه چهاردهم ربیع الاول سنۀ 64 رهین اعمال خویش گردید، معاویه فرزندش به جای وی نشست، و مدت چهل روز در شام سلطنت کرد، پس از آن بر فراز منبر رفت و خطبه خواند(2) و اعمال پدران خود را یاد کرد، و موافق روایات کامل بهائی بر جد و پدر خود لعنت کرد، و از افعال ایشان تبرّا جست، و گریۀ شدیدی نمود، آن گاه خود را از خلافت خلع کرد.
مروان بن حکم از پای منبر برخاست و گفت: الحال که طالب خلافت نیستی، پس امر خلافت را به شوری بیفکن ، چنانچه عمر بن الخطاب کرد یا ابا لیلی!- و ابولیلی کنیه ای است که مستضعفین عرب را به آن می خوانند.(3)
معاویه در جواب مروان گفت: من حلاوت خلافت را نچشیدم، چگونه راضی شوم که تلخی أوزار آن را بچشَم ؟ و به قولی این کلام را هنگام مرگ گفت، در وقتی که بنی امیه از او خواستار تعیین خلیفه شدند.(4)
پس معاویه از منبر به زیر آمد و در خانه بنشست و مشغول گریه شد، مادرش نزد
ص : 98
او آمد و گفت: ای فرزند! کاش خرقه حیضی بودم و این کلمات منبریّه تو را نمی شنیدم. و به قولی گفت: کاش خون حیض می شدی و به وجود نمی آمدی تا چنین روز از تو نمی دیدم. در جواب گفت: ای مادر، دوست می داشتم والله که
چنین می بودم، قلادۀ این امر بر گردن نمی افکندم آیا من وزر و وبال این کار را بر خود حمل دهم و بنی امیه به حلاوت آن فائز شوند؟! این نخواهد شد.(1)
و سبب خلع معاویه خلافت را از خود، چنانچه شیخ احمد بن فهد حلی رحمه الله در عُدّه به مناسبتی نگاشته آن بوده که: روزی معاویه شنید دو تن از کنیزانش با هم منازعه می کنند و یکی از آن دو کنیز در نهایت حسن و جمال بود، آن دیگری با او گفت: که جمال تو تکبّر سلاطین را برای تو حاصل کرده. کنیزک خوشرو گفت: چه سلطنتی است بهتر از سلطنت حسن و جمال؟ بلکه واقع سلطنت در او است، چه او بر تمام ملوک و سلاطین حکمران است و تمامی ایشان مقهور جمال می باشند.
کنیز دیگر گفت: مگر در سلطنت چه خوبی و خیر است و حال آن که سلطان یا ایستادگی می کند به حقوق سلطنت و سپس آن را به جا می آورد و توجه از رعیت می کند، پس با این حال لذت و راحتی از برای او نیست و پیوسته عیش او منقص است، و یا متابعت شهوات و اختیار لذات خویش می کند و تضییع حق سلطنت و رعیت می نماید، پس چنین سلطانی مکانش در آتش است، پس از برای سلطان راحت دنیا و آخرت جمع نخواهد شد.
حرف کنیزک در دل معاویه اثر کرد و به این سبب خود را از خلافت خلع کرد.
و بالجمله، چون معاویه خود را خلع نمود، طائفه بنی امیه، عمر بن مقصوص ( قوصی خ ل) مؤدب او را گفتند که تو او را به حبّ علی و بغض امویه تأدیب کرده ای او گفت: چنین نیست، بلکه جِبلی اوست. این سخن را از او نشنیدند و او
را گرفتند و زنده در گور کردند!(2)
ص : 99
و از پس بیست و پنج روز یا چهل روز دیگر نیز معاویه دنیا را وداع کرد، و بعضی گفتند که: او را به شربت زهری مسموم کردند، و در آن وقت بیست و دو سال از عمر او گذشته بود.
پس ولید بن عتبه بن ابی سفیان به طمع خلافت برخاست تا بر جنازه او نماز گزارد، گاهی که تکبیر دوّم نماز گفت او را زخمی زدند و به معاویه ملحقش ساختند، پس دیگری بر او نماز خواند، و در دمشق او را دفن کردند، و به موت او دولت و سلطنت از آل ابوسفیان منقرض شد و به مروان و آل مروان انتقال یافت.
مشکوف باد، که چون یزید بن معاویه بر سریر سلطنت نشست چند نفر از بیعت او امتناع کردند، از جمله عبدالله بن زبیر بود که سر از بیعت او برتافت و به جانب مکّه شتافت، یزید بعد از فراغ از واقعه طف و حرّه لشکر را مأمور داشت که به دفع او به مکه بروند، و در ایامی که لشکر یزید با ابن زبیر مقاتلت می کردند یزید سیر درکات جحیم شد، و عبدالله بن زبیر در مکّه بلا مزاحم شد و دعوی خلافت کرد، جملۀ از مردم با او بیعت کردند و فی الجمله کار خلافت بر او مستقر شد.
آن گاه شروع کرد به تأسیس بناء بیت الله،(1) در آن هنگام هفتاد نفر از شیوخ شهادت دادند که این خانه را وقتی که قریش بنا کردند به جهت آن که اموالشان کفایت نمی کرد هفت ذرع از سعه اساس اصلی آن که ابراهیم علیه السلام و اسماعیل علیه السلام بنا نهاده بودند کم کردند، این زبیر آن مقدار کاسته را بر بناء خانه افزود و از برای خانه دو در قرار داد، یکی برای دخول و دیگری برای خروج.
این ببود تا وقتی که حجاج از جانب عبدالملک مروان به دفع این زبیر به مکّه شد و او را بکشت، و بنایی که ابن زبیر در خانه کرده بود منهدم نمود و به همان طریقی
ص : 100
که قریش بنا کرده بودند و در عصر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بوده بنا کردند، و از برای خانه یک در قرار دادند.
و هم مکشوف باد، که در ایامی که یزید و معاویه بن یزید هلاک شدند ابن زیاد در بصره امارت داشت، مردم را جمع کرد و خطبه خواند و خبر مرگ یزید و معاویه را بدیشان داد و گفت: یکی را امیر خویش کنید و با او بیعت کنید که با دشمنان شما جهاد کند و با مظلومان انصاف دهد و اموال شما را در بین شما قسمت کند.
جماعتی از اشراف بصره که از جمله آنها بود احنف بن قیس و قیس بن هیثم و مسمع بن مالک عبدی گفتند: ما غیر تو را سزاوار این کار ندانیم، الحال تو امیر باش تا مردم خلیفه برای خود اختیار کنند.
عبیدالله چون چنین دید کاغذی برای عمرو بن حریث عامل خود در کوفه نوشت که اهل کوفه را بر اطاعت او بخواند.
عمرو بن حریث چون اهل کوفه را به بیعت ابن زیاد خواند یزید بن رژیم شیبانی به پا خاست و گفت: ما را حاجتی به امارت بنی امیه و پسر مرجانه نیست، و جز این نیست که بیعت برای اهل حجاز است. و بعضی خواستند با عمر بن سعد بیعت کنند، زنهای هَمدان با نساء کهلان و انصار و ربیعه و نخع صیحه زنان و گریه کنان داخل مسجد جامع شدند و ندبه برجناب امام حسین علیه السلام کردند و گفتند: آیا کفایت نکرد عمر سعد را کشتن حضرت سیدالشهداء علیه السلام که الحال می خواهد امیر بر ما شود، مردم از گریه زنها به گریه در آمدند و به این سبب با عمر سعد بیعت نکردند.
چون خبر اهل کوفه به عبدالله بن زبیر رسید، طمع در تسخیر کوفه کرد و عبدالله بن مطیع عدوی را عامل کوفه نموده و به کوفه فرستاد، مختار با ابن زبیر گفت که: من در کوفه جماعتی را می شناسم که اگر امیر شود برایشان مردی که صاحب رفق و علم باشد هر آینه جمع شوند لشکر عظیمی که بتوانی بر اهل شام غلبه کنی گفت:
آن جماعت کیانند؟
ص : 101
گفت: شیعۀ بنی هاشم.
گفت: پس تو را برای این کار اختیار کردم.
پس مختار به جانب کوفه شد و در ناحیه فرود آمد، و پیوسته گریه می کرد بر طالبیین و شیعه ایشان، و اظهار جزع و حنین می نمود، و مردم را به خونخواهی کشتگان اهل بیت تحریص می کرد.
شیعیان بر گرد او جمع شدند تا کارش قوت گرفت و داخل قصرالاماره شد، و عبدالله بن مطیع عامل این زبیر را بیرون کرد، و بر اهل کوفه غلبه نمود، و خانه و باستانی از برای خود بنا نمود و اموال بیت المال کوفه را بر مردم قسمت کرد، و قلادۀ طاعت این زبیر را از گردن خود برداشت.
و کم کم کار او بالا گرفت و مردمان بر او گرد آمدند، و در صدد کشتن قتلۀ حضرت سیدالشهداء علیه السلام بر آمد و بسیاری از ایشان را بکشت، که از جمله عبیدالله بن زیاد و عمر بن سعد و شمر و سنان و غیرهم - علیهم لعائن الله - بودند.
و در پایان کار به دست مصعب بن زبیر برادر عبدالله کشته شد، چنانچه بعد از این اشاره به آن خواهیم کرد. ان شاء الله تعالی.
و بالجمله، عبدالله بن زبیر در مکّه اظهار عبادت و زهد می کرد، و حرص بسیار بر خلافت داشت، و خود را عائذ بیت الله می گفت، و بنی هاشم را بسیار اذیت می کرد، و برادر خود عمرو بن زبیر را در باب مسجد الحرام برهنه کرد و چندان او را تازیانه زد تا از دنیا برفت، به سبب آن که عمرو منحرف بود از او، و در ایام سلطنت یزید بن معاویه با لشکری از مدینه به تحریک ولید بن عتبۀ حرکت کرده بود برای قتال با برادرش عبدالله ، و گاهی که لشکر او با لشکر عبدالله مقابل شدند ظفر از برای عبدالله شد و لشکر عمرو فرار کردند، لاجرم عبدالله عمرو را دستگیر کرد و به آن طریق که ذکر شد او را بکشت.
و نیز عبدالله بن زبیر حسن بن محمد بن حنفیه را در زندان تاریک موحشی
محبوس کرد، و می خواست او را بکشد، که حسن در خلاص خویش تدبیری کرد و
ص : 102
خود را خلاص نموده و فرار کرد و در منی به پدر خود ملحق شد.
و نیز عبدالله زبیر کسانی را که از بنی هاشم در مکه بودند که از جمله ایشان محمد بن حنفیه بود در شعب محصور کرد، و هیزم بسیاری جمع کرد و خواست ایشان را بسوزاند، که از جانب کوفه جماعتی که مختار ایشان را فرستاده بود دفعۀ بیامدند و هاشمیین را خلاص کردند، و خواستند تا عبدالله بن زبیر را بکشند که او خود را به مسجدالحرام رسانید و آستار کعبه را گرفت و گفت: «أنَا عائذُالله». و مسعودی بعد از نقل این قضیه در مروج الذهب از کتاب نوفلی حدیث کرده که او از ابن عایشه از پدرش از حماد بن سلمه نقل کرده که : عروه بن زبیر عذر می خواست از جانب برادرش در وقتی که ذکر بنی هاشم می شد، و حکایت محصور کردن برادرش ایشان را در شعب مکّه و جمع کردن او هیزم را برای سوزانیدن ایشان، و می گفت: این است و جز این نیست برادرم عبدالله اراده کرده بود که ایشان را بترساند تا در اطاعت او داخل شوند، همچنان که ترسانیدند بنی هاشم را و جمع کردند از برای ایشان هیزم برای سوزانیدن ایشان در وقتی که ایشان از بیعت امتناع کردند در زمان سلف (یعنی از بیعت ابی بکر تخلّف کردند در زمانی که خلیفه گشت).
پس مسعودی فرموده : این خبری است که ذکرش در اینجا شایسته نیست، و ما در کتاب حدائق الاذهان که در مناقب اهل بیت علیهم السلام و اخبار ایشان است این مطلب را شرح داده ایم.(1)
و عبدالله بن زبیر در طریق عداوت امیرالمؤمنین علیهم السلام و اهل بیت آن جناب علیهم السلام بود، و چهل روز خطبه خواند و در خطب خود ذکر صلوات بر رسول صلی الله علیه و آله و سلم را که در خطبه باید ذکر شود ترک کرد، و گاه گاهی در خطبه های خود سب امیرالمؤمنین علیه السلام می نمود، و مردی بود به لئامت طبع معروف.
سعید بن جبیر نقل کرده که: عبدالله بن عباس بر ابن زبیر داخل شد، ابن زبیر به
ص : 103
او گفت: تو بی آن که مرا به لئامت و بخالت نسبت می دهی؟
گفت: بلی همانا شنیدم از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که می فرمود: از دائرۀ اسلام بیرون است کسی که شکم خود را سیر کند و همسایه اش گرسنه باشد.
ابن زبیر گفت: یا ابن عباس، من چهل سال است که بغض شما اهل بیت را در دل گرفته ام، پس کلماتی ما بینشان گفتگو شد، ابن عباس از ترس جان خویش به جانب طائف رفت و در همانجا وفات یافت.(1)
و مقتل ابن زبیر در وقایع ایام خلافت عبدالملک نگاشته خواهد شد.
اینک رجوع کنیم به ذکر دولت آل حکم بن ابی العاص :
ص : 104
چون خلافت از آل ابوسفیان به مردن معاویه بن یزید بر طرف شد، منتقل گشت به آل حکم. اوّل کسی که از ایشان بر سریر سلطنت نشست، مروان بن الحکم(1) بن ابی العاص بن أمیّه بن عبد شمس بن عبد مناف بود.
و مروان معروف بود به ابن الطرید(2) و ملقب به «وَزَغ» و مشهور به «خَیط باطل»(3) به جهت بلندی قد و اضطراب قامت. و او از اشد ناس بود در عداوت خدای تعالی و رسول و آل او علیهم السلام، خصوصاً امیرالمؤمنین علیه السلام که از زمان عثمان تا آخر ایام حیات خود پیوسته در اخفای مناقب و افترای مثالب بر آن جناب کوشش داشت.
و پدر او حَکَم، عم عثمان بن عفان است، و او دشمن رسول صلی الله علیه و آله و سلم بود. و پیوسته مجاهرت به عداوت آن حضرت، و تصریح به شنآن آن جناب می نمود، و او طرید(4) رسول است، بالاتفاق با جماعتی از اهل بیتش .
و سبب طرد او به طریق اشهر آن است که او در کوچه ها در قفای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم راه می رفت و حرکتهای ناشایسته می کرد، و حرکات آن جناب را از در استهزاء به
ص : 105
خود می بست، و از این سوی به آن سوی آن متمایل می گشت. حضرت رسول او را بدید و فرمود : «فکذلک فلتکن» همچنین بمان او از اثر نفرین آن جناب مبتلا به مرض اختلاج شد، و تا زنده بود گرفتار این درد بود، و از این روی پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم او را طرد کرد و به طائف فرستا.
و از اصل ابوسعید عصفری منقول است که حذیفه بن الیمان از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم روایت کرده که فرمود :
«أذا رأیتم معاویه بن ابی سفیان علی المنبر فاضربوه بالسیف، و إذا رأیتم الحکم بن العاص فاقتلوه و لو تحت أستار الکعبه».(1)
و مادر حکم: زرفاء بنت موهب است.
و از تاریخ ابن اثیر منقول است که : زرفاء از ذوات الاعلام و مشهور به زنا بوده است.(2)
و بالجمله، مروان با پدرش حکم در طائف بماند تا رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم از دنیا حلت فرمود، عثمان به ملاحظه قرابت و خویشی با او در نزد ابوبکر شفاعت او کرد، قبول نشد. و چون کار با عمر شد باز از در شفاعت بیرون شد، قبول نشد. چون نوبت خلافت به او رسید حکم و مروان را با کسان ایشان به مدینه رد کرد و صد هزار درهم از فیء مسلمین به وی عطاکرد، و خمس افریقبه را که موافق نثل جماعتی صد هزار دینار بود در یک مجلس به مروان داد و فدک را تیول (3)وی کرد، و خراج بازار مدینه را که پیغمبر صدقه مسلمین کرده بود به حارث ابن الحکم داد، و هم مروان را به وزارت و کتابت سر خود اختیار کرد، و او در ایام خلافت عثمان فتن
ص : 106
موحشه، و بدع غریبه بر طبق اهواء باطله خود پدید آورد و آخرالامر سبب قتل عثمان شد.
به عقیدۀ اهل سنت که نوشتن کاغذ قتل محمّد بن ابی بکر را - که به خاتم عثمان بود و به دست غلام خاص او که بر مرکب مخصوص او سوار بود به اسم عبدالله بن ابی سرح والی مصر - به مروان نسبت دهند، و گویند عثمان بری بود از این امر باطل ، چنانچه در محل خودش مسطور است.
و مروان در جنگ جمل همراه عایشه بود، و در آن جنگ طلحه را تیری بزد که جان بداد و بمرد، و بعد از فتح اسیر شد و حسنین علیهم السلام را شفیع کرد [و] امیرالمؤمنین او را رها کرد.
عرض کردند: بیعت بگیر از او. فرمود: مگر بیعت نکرد با من بعد از قتل عثمان ؟! مرا حاجت به بیعت او نیست، همانا دست او دست یهودی است، چه یهود به غدر معروفند اگر به دست بیعت کنند به سَبّۀ خود غدر کنند، و مر او را امارتی است محقر و بی قدر چنانچه سگی بیتی خود را بلیسد، پس فرمود: وَ هُوَ أبوالأکبشِ الأربعه، و سَتَلقَی الأُمّهُ مِنه و مِن وُلدِهِ یَوماً أحمَرَ.
ابن ابی الحدید اکبش اریعه را مراد گرفته از چهار نفر از اولاد او که وجوه فرزندان او بوده اند، یکی عبدالملک که خلیقتی روی زمین یافت، و دیگر عبدالعزیز که والی مصر شد، سیم محمّد که ولایت جزیره یافت، چهارم بشر که حکمران عراقین بوده.
و لکن اظهر آن است که اشاره به چهار نفر اولاد عبدالملک فرزند مروان بود که تمامی خلیفه شدند، و روزگار امت در عهد ایشان سیاه و حالشان تباه شد، و ایشان: ولید و سلیمان و یزید و هشام بوده اند. و اتفاق نیفتاده که چهار برادر جز ایشان خلافت کرده باشند.
و مصدق این معنی است آن چه در اخبار الدول ذکر شده که: مروان در خواب
دید که در محراب رسول صلی الله علیه و آله و سلم چهار مرتبه بول کرد، ابن سیرین تعبیر نمود که چهار
ص: 107
تن از اولاد تو لباس خلافت می پوشند و در محراب رسول صلی الله علیه و آله و سلم می ایستند. و همان نحو واقع شد، و ایشان ولید و سلیمان و هشام و یزید بودند. (انتهی ).(1)
بالجمله ، مروان پس از واقعه جمل ملحق به معاویه شد، و در بغضاء امیرالمؤمنین علیه السلام به حکم خبث مولد و سوء عقیدت، جد و جهد کرد، و بعد از وفات آن حضرت دو مرتبه حکومت مدینه یافت. و ابن اثیر گفته: که در هر جمعه بر منبر رسول صلی الله علیه و آله و سلم بالا می رفت و در محضر مهاجرین و انصار مبالغه در سبّ امیرالمؤمنین - صلوات الله علیه - می کرد.
و در زمانی که یزید بن معاویه سلطنت یافت ، مروان در مدینه بود و در واقعه حرّه ، مسلم بن عقبه را تحریص بر کشتن اهل مدینه می نمود، و در زمان خلافت معاویه بن یزید به شام بود و چون معاویه وفات کرد و دولت آل ابی سفیان منقرض شد و مردم به بیعت ابن زبیر داخل شدند، مروان خواست که داخل در بیعت ابن زبیر شود و به جانب مکّه رود، بعضی او را منع کردند و به خلافت تطمیعش نمودند، مروان به جانب «جابیه» شد که ما بین شام و اردن است
عمرو بن سعید بن العاص معروف به « أشدق، مروان را گفت که: من مردم را در بیعت تو در می آورم به شرط آن که بعد از تو من امارت و خلافت یابم. مروان گفت: بعد از خالد بن یزید بن معاویه خلافت برای تو باشد، أشدق قبول کرد و مردم را به بیعت او خواند.
اول مردمی که با او بیعت کردند اهل اردن بودند(2) که از روی کراهت به جهت ترس از شمشیر بیعت کردند، پس اهل شام و بعضی از امصار و بلدان دیگر بیعت کردند.
پس مروان عمّال خویش را به بلاد فرستاد، و خود به جانب مصر سفر کرد و اهل مصر را محاصره نمود، و فی الجمله با ایشان قتال کرد تا این که ایشان بیعت
ص : 108
ابن زبیر را از خود خلع کردند و در تحت اطاعت مروان در آمدند، پس مروان فرزند خود عبدالعزیز را والی ایشان کرد و به شام برگشت.
چون وارد شام شد حسّان بن مالک را که سیّد و رئیس قحطان بود در شام طلبید و از جهت آنکه مبادا به داعیۀ ریاست بعد از او طغیان و سرکشی کند او را ترغیب و ترهیب کرد که خود را از این خیال مأیوس کند و طمع خلافت و ریاست را از خود دور افکند، حسان که چنین دید به پا خاست و خطبه خواند و مردم را به بیعت عبدالملک بن مروان بعد از مروان و به بیعت عبدالعزیز بن مروان بعد از عبدالملک دعوت کرد، مردم نیز بیعت کردند و مخالفت ننمودند.(1)
و چون این خبر گوشزد فاخته مادر خالد بن یزید که زوجۀ مروان شده بود گردید، در صدد قتل مروان شد به سبب آن که خلاف عهد خود کرد، چه آن که قرار داده بود که بعد از خودش خلافت برای خالد بن یزید باشد، پس سمّی داخل در لبن(2) کرد و به مروان داد، چون مروان از آن بنوشید زبانش از کار بیفتاد و به حالت احتضار شد.
عبدالملک و سایر فرزندانش نزد او حاضر شدند، مروان به انگشت خود به جانب مادر خالد اشاره می کرد (یعنی او مرا کشت)، مادر خالد از جهت آن که امر را پنهان کند می گفت: پدرم فدای تو باشد چه بسیار مرا دوست می داری که در وقت مردن هم یاد من می باشی و سفارش مرا به اولادهای خود می کنی.
و به قولی دیگر، چون مروان در خواب بود مادر خالد وساده ای(3) بر صورت او گذاشت و خود با کنیزکان روی او نشست تا مروان جان بداد.(4)
و این واقعه در سال شصت و پنجم هجری بود و مروان شصت و سه سال عمر کرد و نه ماه و کسری خلافت نمود، و او را بیست برادر و هشت خواهر، و یازده
پسر و سه دختر بوده.
ص : 109
و در کتب فریفین اخباری در لعن او وارد شده است، و در جمله از کتب اهل سنّت است روایتی به این مضمون که عایشه به مروان گفت: شهادت می دهم که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم لعن کرد پدرت را در حالی که تو در صلب او بودی.(1)
و در حیاه الحیوان و تاریخ خمیس و اخبار الدّول از مستدرک حاکم، این حدیث نقل شده که: عبدالرحمن بن عَوف گفته که: هیچ مولودی متولد نمی شد مگر این که او را می آوردند در نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دعا کند برای او، و چون مروان را آوردند نزد آن حضرت، در حق او فرمود: هو وَزَغُ بنُ الوَزَغ، لملعون بن الملعون».(2)
او چلپاسه(3) پسر چلپاسه، و ملعون پسر ملعون است. آن گاه حاکم گفته که: این حدیث صحیح الاسناد است.
و هم حاکم روایت کرده : عن عَمرو بن مُرَّه الجَهنِی و کانَت لَهُ صُحبٌَه [قال]: إنّ الحکم بن أبی العاص استأذَنَ علی النّبی صلی الله علیه و آله و سلم، فَعَرفَ صوتَه فقالَ: «ائذَنُوا له، لعنه الله علیه و علی من یخرج من صلبه الأ المؤمن منهم و قلیلٌ ما هُمْ، یشرَفُون(4) فی الدُّنیا و یضیعون فی الآخره، ذَوُو مَکرٍ و خدیعهٍ، یعطون فی الدّنیا و ما لهم فی الآخره من خلاق.(5)
و مناسب روایت اول است حدیثی که ثقهالاسلام در کافی ایراد فرموده مسنداً از جناب صادق علیه السلام که عبیدالله بن طلحه می گوید: سؤال کردم از آن جناب از حکم وزغ؟ فرمود: رجس است، و هرگاه او را بکشی غسل کن، همانا پدرم در حجره
ص : 110
نشسته بود و با وی مردی بود که حدیث می کرد او را، ناگاه وزغی زبان خود را متحرک کرد، پدرم به آن مرد فرمود: می دانی این وزغ چه می گوید؟ عرض کرد: علم نداړم به کلام او.
فرمود: می گوید: والله اگر عثمان را به بدی یاد کنی هر آینه علی علیه السلام را سب خواهم کرد همیشه تا از اینجا برخیزی، آن گاه فرمود: پدرم گفت: نمی میرد از بنی امیّه میتی مگر این که مسخ می شود به وزغ.(1)
چه از این خبر معلوم می شود که وزغ را با بنی امیّه سنخیت و اتحادی است که در طریقۀ مودت عثمان و عداوت امیرالمؤمنین علیه السلام موافق با ایشان است، و اموات ایشان به صورت او مسخ می شوند، و از این جهت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم حَکَم و مروان را وزغ لقب داد.
و تصریح به این مناسبت شده در حدیثی که در کافی از عبدالرحمن بن ابی عبدالله نقل می کند که می گوید: شنیدم از ابوعبدالله علیه السلام که فرمود: بیرون آمد رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم از حجرۀ خود در حالی که مروان و پدرش استراق سمع و استماع حدیث او می کردند.
فقال له: الوزغُ بنُ الوزغ. قال ابوعبدالله علیه السلام: فَمِن یَومئذٍ تَرونَ أنَّ الوزغَ یَستَمِعُ الحدیثَ.(2)
فرمود: از آن روز که حضرت به مروان فرمود: وزغ پسر وزغ. می بینید که گویا وزغ گوش می دهد حدیث را.
و از این خبر شریف معلوم می شود که حقیقت وزغ و مروان یکی بوده، و اختلاف در صورت بوده، و پیغمبر مطلع بر حقایق اشیاء و [مشرف بر] ماهیات
موجودات خبر از این داد، و شاهد صدق، مواففت مروان وزغ است در این صفت
ص : 111
محسوسه که استراق سمع باشد.(1)
و ابوالفرج اصبهانی -که خود مروانی است - در اغانی در ذیل قصّۀ وفود مروان بر معاویه بعد از عزل از ولایت مدینه و مکالماتی که بین ایشان تردید شده می گوید: معاویه برآشفت و گفت: یابن الوزغ! لست هُناک. مروان گفت: چنین است که گفتم، و من اکنون پدر ده نفرم ، و برادر ده نفر، و عم ده نفر، و نزدیک است عده کامل شود (یعنی چهل نفر).
ابوالفرج گفته: این اشاره است به حدیث نبوی صلی الله علیه و آله و سلم:
إذا بَلَغَ بَنُو اَبِی العاصِ، أربعینَ رَجُلاً اتَّخَذُوا مالَ اللهِ دُولاً و عباد اللهِ خَوَلاً.(2)
و اولاد ابوالعاص منتظر این وقت بودند.
و هم در آخر حکایت از معاویه این حدیث را نقل می کند که احنف از او پرسید: چرا چندین تحمل از مروان کردی؟ و کلام مروان اشاره به چه بود؟ وی این حدیث را روایت کرد و گفت: فوالله لقد تلقّاها مروان منِ عینٍ صافیهٍ».(3)
ص : 112
در شب یک شنبه غرّه ماه رمضان سال شصت و پنجم، عبدالملک بن مروان بعد از مرگ پدر بر تخت سلطنت نشست، و پیش از آن که بر تخت نشیند پیوسته ملازمت مسجد داشت و قرائت قرآن می نمود و او را «حمامه المسجد»(2) می نامیدند، و زمانی که خبر خلافت به او رسید مشغول تلاوت قرآن بود، قرآن را بر هم نهاد و گفت: سلامُ علیک، هذا فراق بینی و بینک». راغب در محاضرات بعد از نقل این قضیه گفته : که عبدالملک می گفت که: من مضایقه داشتم از کشتن مورچه، و الحال حَجّاج برای من می نویسد که: فئامی از مردم را کشته، و در من هیچ اثر نمی کند.
زهری روزی به او گفت: که شنیده ام شرب خمر می کنی؟.
گفت: بلی ، والله، و شرب دماء(3) نیز می کنم!(4)
و از تاریخ سیوطی نقل شده که : مردی یهودی یوسف نام اسلام آورد، و او علم تمامی به کتب مُنزَله داشت، وقتی از در خانۀ مروان عبور کرد گفت: وای بر امت محمّد صلی الله علیه و آله و سلم از اهل این خانه، راوی گفت: تا کی امت مبتلا به ایشان می باشند؟ گفت: تا زمانی که رایات سود از جانب خراسان بیاید، که مراد زمان سلطنت
ص : 113
بنی عباس باشد.
و این یوسف یهودی صدیق عبدالملک بود، روزی دستی بر شانه عبدالملک زد و گفت: از خدا بپرهیز در باب امت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم در زمانی که خلیفه شوی، عبدالملک گفت: این چه سخن است که می گویی ، مرا کجا خلافت قسمت شود؟. یوسف یهودی ثانیاً گفت: اتق الله فی أمرهم.
و گفته که: زمانی که یزید بن معاویه لشکر فرستاد به مکّه به جهت قتال با عبدالله بن زبیر، عبدالملک گفت : پناه به خدا می برم! آیا کسی لشکر به حرم خدا می فرستد؟ یوسف دستی بر شانه او زد و گفت: لشکر تو به سوی مکّه بیشتر خواهد بود.(1)
و بالجمله، عبدالملک مردی بخیل و فنّاک و خون ریز بود، و عمّال و گماشتگان او نیز تمام شبیه با او بودند در بخل و فخر و خُبلاء و خون ریزی، و اسامی ایشان چنین به شمار رفته: حجّاج عامل او در عراق، و مهلب بن ابی صفره در خراسان، و هشام بن اسماعیل در مدینه، و عبدالله فرزند او در مصر، و موسی بن نصیر در مغرب، و محمّد بن یوسف برادر حجاج در یمن و محمّد بن مروان در جزیره، و تمام این عمال ظلوم و غشوم بودند، و حجاج از همه افزون بود، چنانچه به آن اشاره خواهیم نمود.(2) ان شاء الله تعالی.
و نقل شده که عبدالملک را «أبو ذُباب»(3) می گفتند، به سبب آنکه دهانش گند بسیار داشت، به طوری که هرگاه مگس از طرف دهانش می گذشت از شدت گند می مرد، و هم از کثرت بخل او را « رَشحُ الحَجَر»(4) می گفتند.
و عبدالملک اوّل کسی است که در اسلام به این اسم مسمی شد، و اوّل کسی است که وجوه دنانیر و دراهم را به سکه اسلامی نقش زد از پس آن که نقش رومی
ص : 114
داشت.(1) و تفصیل آن را دمیری در حیات الحیوان نقل کرده، و هم اوّل کسی است که نهی کرد از امر به معروف.(2)
و در اوایل سلطنت او سنۀ 65، شیعیان کوفه به حرکت در آمدند، و با هم ملاقات می کردند و همدیگر را ملامت و سرزنش می کردند که چرا یاری امام حسین علیه السلام نکردید و او را اجابت ننمودید، و گفتند: خذلان ما آن جناب را آلایش و عاری است که به هیچ آب شسته نشود، جز آن که به انتقام خون آن حضرت کشتادگان او را بکشیم یا ما نیز کشته شویم، پس پنج نفر را برگزیدند و ایشان را امیر خویش نمودند و آن پنج نفر: سلیمان بن صُرَد خزاعی، و مسیّب بن نجیه فزاری، و عبدالله بن سعید بن نفیل ازدی، و عبدالله بن وال تمیمی ، و رفاعه بن شداد بجلی بودند، پس لشکرگاه را تخلیه کردند، و مختار ایشان را از این کار منع می کرد قبول نکردند و حرکت کردند تا رسیدند به «عین ورده» که شهری است بزرگ از بلاد جزیره.
از آن سوی، عبیدالله بن زیاد که در آن هنگام در شام بود با سی هزار تن لشکر شامی به همدستی حصین بن نمیر و شراحیل بن ذی الکلاع حِمیری به جهت قتال شیعیان از شام حرکت کرد در عین وارده به هم رسیدند، و دو لشکر کارزار عظیمی نمودند و سلیمان بن صرد مردانگی نمود و جماعت زیادی از لشکر این زیاد بکشت، آخرالامر حصین بن نمیر او را تیری زد و شهیدش نمود، آن وقت مسیب که از وجوه لشکر امیرالمؤمنین علیه السلام در سابق بوده عَلَم را بگرفت و بر لشکر دشمن حمله کرد و رجز خواند تا او نیز کشته شد.
ص : 115
شیعیان که چنین دیدند یک باره دست از جان بشستند و غلافهای شمشیرهای خود را بشکستند و مشغول جنگ شدند، و علم با عبدالله بن سعید بود.
در این گیر و دار بودند که پانصد تن از شیعیان بصره و مدائن به یاری ایشان آمدند، ایشان دل قوی شدند و پای اصطبار استوار نهادند، و جنگ عظیمی نمودند و پیوسته می گفتند: أقِلنا رَبّنا تفریطَنا فقد تبنا.
و بالجمله، چندان جنگ کردند تا آن که سلیمان بن صرد و عبدالله بن سعید با جمله از وجوه لشکر شیعه شهید شدند، مابقی چون دیدند که طاقت جدال با لشکر شام ندارند روی به هزیمت نهادند و به بلاد خویش ملحق گشتند.
و چون ابن زیاد از کار شیعیان بپرداخت از «عین ورده» به قصد محاربۀ با اهل عراق حرکت کرد، چون به موصل رسید ابراهیم اشتر با لشکر عراق از کوفه به امر مختار به جنگ او بیرون شدند و با لشکر عبیدالله محاربۀ عظیمی نمودند، و در پایان کار ظفر برای اهل عراق شد، و عبیدالله بن زیاد، و حصین بن نمیر، و شرحبیل بن ذی الکلاع، و ابن حوشب ذی ظُلیم، و عبدالله بن ایاس سلمی با جمله از اشراف شام سیر درکات جحیم شدند، ابراهیم سر ابن زیاد و دیگران را برای مختار حمل کرد، مختار سر او را به جانب حجاز فرستاد. و این واقعه در سال شصت و ششم هجری بوده.
و داستان خونخواهی مختار از قتلۀ حضرت سیدالشهداء علیه السلام، و تسلط او بر کوفه، و کشتن او قتله آن حضرت را از خولی و عمر سعد و شمر و ابن زیاد و غیر ایشان ، طویل است(1) و این مختصر را گنجایش ذکر نیست، طالبین رجوع کنند به کتاب اخذ الثار(2) شیخ ابن نما و غیره، بلی شایسته باشد که در آن مقام به چند کلمه از نسب ابن زیاد اشاره شود
ص : 116
همانا پدر عبیدالله زیاد معروف است به زیاد بن ابیه، و زیاد بن امه، و زیاد بن عبید، و زیاد بن سمیّه، و بعد از استلحاق به معاویه، مشهور به زیاد بن ابی سفیان شد!
و عبید و سمیه هر دو از موالی کسری(1) بوده اند. و کسری آنها را به ابوالخیر بن عمرو کندی که از ملوک یمن بوده عطا کرد، وقتی ابوالخیر را مرضی عارض شد به جانب طائف شد و در آنجا حارث بن کلده طبیب عرب سکنی داشت وی را علاج کرد، ابوالخیر سمیّه را به حارث عطا کرد، سمیه نزد حارث بماند و نافع را بزاد و او را نفی کرد، آن گاه ابوبکره که صحابی معروف است برفراش او آورد، باز حارث او را نفی کرد از خود، و اقرار به ولادت او نکرد، و سمیه را تزویج کرد با عبید مذکور.
و این جماعت [چهار پسر سمیه] آنان بودند که با شِبل بن معبد که هم از اولاد سمیه بود شهادت به زنای مغیره بن شعبه دادند نزد عمر، زیاد به اشارۀ عمر تلجلج کرد و عمر مغیره را حد نزد، بلکه بر شهود اقامه حد کرد، به شرحی که در مقام خودش مسطور است.
و از عقد الفرید نقل شده که: زنان زانیه را در جاهلیت چنان رسم بود که علمهایی نصب می کردند که معروف شوند و جوانان زناکار به طلب آنها برآیند. و طریقه اکثر مردم چنان بود که کنیزهای خود را اکراه و الزام به زنا می کردند تا حُطام فانی و عرض زایل حیات دنیوی را نایل شوند، چنانچه خدای تعالی بدین مطلب اشاره فرموده در کتاب مجید: «ولا تُکرِهُوا فَتیاتِکُم عَلَی البِغاء».(2) (الآیه ).
و در مروج الذهب است که: این سُمَیّه از ذوات الاعلام(3) بود و ضریبه(4) به
ص : 117
حارث بن کلده می داد، و در طائف در محلۀ که موسوم به «حاره البغایا»(1) بود منزل داشت. یک روز ابوسفیان به جانب ابومریم سلولی که خمّاری بود شتافت و مست شد، و از او زانیه خواست، ابومریم گفت: جز سمیه کسی نیست. ابوسفیان گفت: بیار اگرچه زیر بغلهای او بوی گند می دهد، و پستان بلند دارد. و از این کلمه معلوم می شود که قبل از این نیز او را دیده بود. ابومریم بعد از فراغ از ابوسفیان پرسید که: چگونه بود؟ جواب داد: اگر استرخای ثَدی(2) و نتن و نکهت نداشت عیبی نبود.(3)
بالجمله، سمیّه زیاد را در سال اوّل هجرت بر فراش عبید بزاد، و او معروف به زیاد بن عبید، و ابن امه، و ابن ابیه، و ابن سمیّه شد، و چون اندکی رشد کرد کاتب ابوموسی اشعری شد، و عمر او را به کاری امر کرد و نیکو قیام به آن عمل نمود.
و یک روز در مسجد بیامد، خطبه ادا کرد که به غایت معجب بود، عمرو عاص گفت: اگر این جوان قرشی بود شایسته ریاست بود، ابوسفیان گفت: سوگند با خدای ، من می شناسم که او را در رحم مادرش گذاشت، با وی گفتند: که بود؟ گفت: من بودم، این بود تا امیرالمؤمنین علیه السلام به خلافت نشست، و زیاد به جهت این که ظاهراً کاری ناشایسته نکرده بود و به کفایت و فطانت ممتاز بود، از جانب آن جناب حکمران حدود فارسی شد، و معاویه هر چه خواست او را بفریبد نتوانست ، و زیاد بعد از نوشتن معاویه به او، خطبه ادا کرد و گفت: أتعجَبٌ من ابن آکِله الأکباد و رأس النّفاق یخوّفنی یقصده إیّای.
و در آن خطبه ثنای بلیغ بر امیرالمؤمنین علیه السلام کرد، و آن جناب منشوری به وی کرد، و از فریب معاویه او را بیم داد، و او بماند به حالت خویش تا خلافت حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام منقضی شد.
ص : 118
آن گاه معاویه شبکۀ ابلیسی بگشود، و خبائت فطریه و دنائت مولد مدد کرد، و به معاونت مغیره بن شعبه که معدن نصب، و رأس نفاق بود او را بفریفت، و او را ادّعا کرد و برادر خود قرار داد، و زیاد به جهت حبّ دنیا و میل به جاه اقرار به حرام زادگی خود، و اخوت معاویه، و بنوت ابوسفیان را به خود پسندید، و ابوبکره برادر مادری او قسم یاد کرد دیگر با او مکالمه نکند، چه زنای سمیّه را ثابت کرد، و نسبت او را نیز مقدوح ساخت. و چون رأی هر دو طرف مستقر شد، معاویه، جویریه خواهر خود را فرستاد نزد زیاد و موی خود را به او نمود و گفت: تو برادر منی چنانچه ابو مریم خبر داد مرا.
آن گاه در مسجد محضری کردند، و معاویه بر فراز منبر نشست و زیاد را یک پله فروتر نشانید، آن گاه ابومریم سُلولی که اولاً خماری بود در طائف، و آخر کار از اصحاب معاویه شد، برخاست و اداء شهادت کرد، و گفت: گواهی می دهم که ابوسفیان در طائف نزد ما آمد و من خماری بودم در جاهلیت، و گفت: زانیه برای من بیار، نزدیک او آمدم و گفتم: زانیه جز سمیّه جاریۀ حارث بن کلده نیافتم، گفت: بیاور او را با قذارت و بدبویی که دارد.
زیاد گفت: آرام باش ای ابومریم، که تو را به شهادت خواستند نه برای شتم. ابومریم گفت: اگر از من عفو می کردند و این شهادت نمی طلبیدند نیکوتر بود برای من، ولی شهادت ندادم جز به آن چه معاینه کردم، و به خدا سوگند دیدم که ابوسفیان آستین پیراهن سمیّه را گرفت و در را بست، و من متحیرانه نشسته بودم، هنوز مکثی نکرده بودم که بیرون آمد و پیشانی خود را مسح می کرد، گفتم: هان ای ابوسفیان چگونه بود؟ گفت: مثل او ندیدم اگر استرخای پستان و گند دهان نداشت.
و به روایت کامل ابومریم گفت: فخرجت من عنده و إنَّ اسکتیها لتقطران منیّاً.(1)
خلاصه سخن آن که معاویه زیاد را به این شهادت برادر خود خواند، شخصی
ص : 119
برخاست و گفت: ای معاویه! رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم حکم کرد و گفت: «ألوَلَدُ لِلفِراش، و لِلغاهِرِ الحَجُر».
تو حکم کردی که فرزند از زناکار است و برای فراش سنگ است از روی مخالفت کتاب و انصراف از سنت رسول صلی الله علیه و آله و سلم، به شهادت ابومریم بر زنای ابوسفیان،(1) و الحق این آلایش و عاری است که به هیچ آب شسته نمی شود، و طعنی است که در هیچ کتابی جواب ندارد.(2)
و اهل آن عصر در اشعار خود از دور و نزدیک مطاعن عظیم بر معاویه و زیاد توجیه کردند.(3)
و گفته شده که دُهات(4) و محتالان(5) عرب چهار نفر بودند: معاویه، و عمرو عاص، و زیاد، و مغیره بن شعبه، چنانچه شاعر گفته:
مِنَ العَرَب العَرباء قَد أربع***دُهاهٌ فما یُؤتی لهم بشبیه
معاویهُ، عمرو بن عاصٍ، مُغیرهٌ***زیادُ هو المعروف بابنِ أبیه(6)
و این هر چهار حرام زاده بودند و متفق الکلمه در عداوت امیرالمؤمنین علیه السلام.
و بالجمله زیاد کسی است که شیعیان امیرالمؤمنین علیه السلام را در بصره و کوفه گرفت و بکشت، و دست و پا بریده، و کور کرد و میل در چشمشان کشید، چه خود سابقاً در عداد شیعیان بود، و معاریف ایشان را خوب می شناخت، و اول کسی است که به قتل صبر در اسلام رفتار کرد، و عبدالرحمن بن حسّان را به محبت امیرالمؤمنین علیه السلام به روایت ابن خلدون و ابن اثیر زنده در گرو کرد، و اوّل کسی است
ص : 120
که ولایت عراقین کرد، و اوّل کسی است که سبّ امیرالمؤمنین را در عراق تشیید و ترویج کرد، و بعضی گمان کردند که این عبارت نهج البلاغه که حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام فرموده: «سَیَظهَرُ عَلَیْکُمْ رَجُلٌ رَحبُ البُلعُوم، مُنَد حِقُ البطنِ، یَأکُلُ ما یَجدُو ما لا یجد، فاقتُلُوه و لن تَقتُلُوه، ألا و إنّه سَیَأمُرُ بِسَبی و البرائهِ عَنی».(1) اشاره به اوست، و لکن اظهر آن است که اشاره به معاویه باشد، به هر حال بدع و فتن زیاد در اسلام بیش از آن است که ذکر گردد.
ابن ابی الحدید گفته : که زیاد خواست بر اهل کوفه عرض کند برائت از علی علیه السلام و لعن او را - العیاذ بالله - و بکشد هر که قبول نکند، و خانه او را خراب کند، خداوند او را مهلت نداد و در همان روز مبتلا به طاعون گردید، و بعد از سه روز به دارالبوار رفت، و این واقعه در ایام معاویه بود. و موافق روایت مروج الذهب سنۀ پنجاه و سه. و مؤید کلام ابن ابی الحدید است قضیه «نقاد ذوالرفیه» که در مروج الذهب و امالی ابن الشیخ است.
این بود حال زیاد پدر عبیدالله.
و اما حال خود و مادرش ، پس بدان که ما در این زیاد، مرجانه نام داشته و از زوانی(2) معروفه بوده و در اشعار اشاره به آن شده، چنانچه سراقۀ باهلی می گوید:
لَعَنَ اللهُ حَیثُ حَلّ زیاداً***و ابنُهُ و العجوزُ ذاتُ البُعولِ
و عجوز ذات البعول(3) را مرجانه مراد گرفته اند.
و عبیدالله در سال بیست و هشت یا بیست و نه هجری متولد شد، و در سنۀ
شصتم که سی و دو ساله بود، ولایت عراقین یافت، و در سال شصت و یکم هجری به قتل سیدالشهداء علیه السلام پرداخت، و سی و نه ساله بود که به دست ابراهیم اشتر، سیر درکات جحیم شد.(4)
ص : 121
و از عجائب آن است که روز قتل او، روز عاشوراء بوده! و چون مختار سر نحس او را برای حضرت علی بن الحسین علیه السلام فرستاد، گاهی که سر آن ملعون را خدمت آن جناب آوردند آن حضرت مشغول غذا خوردن بود، سجدۀ شکر به جای آورد و فرمود: روزی که ما را بر ابن زیاد وارد کردند غذا می خورد، من از خدای خود درخواست کردم که از دنیا نروم تا سر او را در مجلس غذای خود مشاهده کنم همچنانی که سر پدر بزرگوارم مقابل او بود و غذا می خورد، خدا جزای خیر دهد مختار را که خون خواهی ما نمود، و به اصحاب خود فرمود: همه شکر کنید.
و نقل است که: در مجلس حضرت، یکی عرضه داشت که : چرا حلوا امروز در غذای ما نیست؟
فرمود: امروز زنان ما مشغول عیش بودند، چه حلوائی شیرین تر از نظر کردن به سر دشمنان ماست.
و از اینجا معلوم می شود حال مختار که چگونه قلب مبارک امام را شاد کرد، بلکه دلجویی و شاد نمود قلوب شکسته دلان و مظلومان و مصیبت زده گان و آرامل و ایتام آل محمّد علیهم السلام را که پنج سال در سوگواری و گداز بودند و به مراسم تعزیت اقامت فرموده بودند، چنانچه از حضرت صادق علیه السلام روایت شده که فرمود: بعد از شهادت امام حسین علیه السلام یک زنی از بنی هاشم سرمه در چشم نکشید، و خود را خضاب نفرمود،(1) و دود از مطبخ بنی هاشم برنخواست، تا پس از پنج سال که عبیدالله بن زیاد کشته شد.
و در سنۀ 65 و به قولی در سنۀ 64 طاعون در بصره در افتاد و چهار روز آن داهیۀ
دهبا و طامّۀ کبری بصره را زیر و زبر کرد، روز نخستین هفتاد هزار تن ، و روز دوّم هفتاد و یک هزار، و روز سیم هفتاد و سه هزار کس عرضۀ هلاک شدند، و روز چهارم از مردم جز عدد قلیل از زندگانی بهره نداشت، هیچ کس از مردگان را کس به دفن و کفن نتوانست پرداخت، ابواب خانه ها را بر روی مرده ها بربستند، و آنان که
ص : 122
در شمار زنده ها بودند نیز ناتندرست و خسته می زیستند.
و در سنۀ 67 مصعب بن زبیر از جانب برادرش عبدالله به دفع مختار بیرون شد و در «حَرورا» - که قریه ای است از کوفه -، بین او و مختار جنگ عظیمی واقع شد و جماعت بسیاری کشته گشت، و مختار منهزم شد و در قصرالامارۀ کوفه با جمع بسیاری متحصن گشت.
و لکن در هر روز به جهت محاربه با مصعب بیرون می شد و جنگ می نمود، تا روزی از قصرالاماره بیرون شد در حالی که بر استر اشهبی سوار بود، عبدالرحمن بن اسد حنفی بر او حمله کرد و او را بکشت و سرش را جدا کرد. و این واقعه در چهاردهم رمضان سنۀ 67 بوده، پس دارالاماره را محاصره کردند تا چندی که اصحاب مختار در سختی افتادند، آخرالامر در امان آمدند، ایشان را امان داد و چون بر ایشان مستولی شد آنها را بکشت.
پس مصعب بر کوفه مسلط شد و داخل قصرالاماره شد و در صدد تفتیش اصحاب مختار بر آمد و هرکه را یافت بکشت، و آن چه مصعب از لشکر مختار کشته هفت هزار تن به شمار رفته، آن گاه مصعب حرم مختار را بطلبید و امر کرد که از مختار تبری جویند و او را لعنت کنند و اگر نه کشته شوند، تمامی تبرّی جستند جز دو تن از زن های او که یکی دختر سمره بن جندب بود و دیگر دختر نعمان بن بشیر انصاری، گفتند، چگونه بیزاری جوییم از مردی که می گفت: ربّ من خداست، و قائم اللیل و صائم النهار بود و جان خود را در راه خدا و رسول صلی الله علیه و آله و سلم و در خون خواهی از کشتگان امام حسین علیه السلام بذل نمود، و دلها را از کشتن ایشان شفا داد؟. مصعب برای برادرش عبدالله نوشت قضیه این دو زن را، جواب آمد که باید تبری جویند از مختار و الاّ ایشان را عرصۀ دمار باید داشت. مصعب ایشان را در معرض شمشیر در آورد، و دختر سمره مختار را لعنت کرد و گفت: اگر مرا با شمشیر به سوی کفر بخوانید اجابت می کنم، همانا شهادت می دهم که مختار کافر بوده، دختر نعمان از لعن ابا کرد و گفت: من شهادت را اختیار می کنم، پس او را شهید کردند.
ص : 123
و بالجمله، مصعب کوفه را در تحت تصرف در آورد، و پیوسته در صدد جمع جنود و جیوش بود، تا در سنۀ هفتاد و دو عساکر خود را جمع نموده به دفع عبدالملک بن مروان به جانب شام حرکت کرد.
عبدالملک نیز با لشکری عظیم جنگ او را آماده شده به جنگ او بیرون شد، و بیاید تا در اراضی «مسکِن » - به کسر میم -که موضعی است بر نهر«دجبل» و قریب به «بلد» که یک منزلی سامره است تلاقی دو لشکر شد، و جنگ سختی واقع شد و ابراهیم بن اشتر که در لشکر مصعب بود در آن حرب کشته گشت، و سر او را ثابت بن یزید غلام حصین بن نمیر جدا کرد و جسدش را نزد عبدالملک حمل کردند.
پس غلام حصین هیزم جمع کرد و بدن ابراهیم را بسوزانید، و مسلم بن عمرو باهلی نیز در جمله جیش مصعب بود و از کثرت زخم و جراحت او نیز هلاک شد.
و مصعب نیز جراحت بسیار بر بدنش رسید تا آن که توانایی از او برفت، و عبدالله بن زیاد بن ظبیان ضربتی بر او زد و او را بکشت، و سر او را برای عبدالملک برد، عبدالملک سر به سجده نهاد و شکر خدای به جای آورد، و هم عیسی پسر مصعب در آن حرب کشته گشت.
و این واقعه در روز سه شنبه سیزدهم جمادی الاولی سنۀ 72 اتفاق افتاد، پس عبدالملک امر کرد که بدن مصعب و پسرش را در « دیرجاثلیق» دفن کردند.
و مصعب مردی صاحب جمال و هیئت و کمال بود، و جناب سکینه بنت الحسین علیه السلام زوجه او بود، و خطیب در تاریخ بغداد گفته که: قبر او با قبر ابراهیم در «مسکن» واقع است.(1)
فقیرگوید: اینک قبر ابراهیم که مدفن بقیه اعضا یا موضع قتل اوست در اراضی «مسکن » در طریق سامره معروف است.
و بالجمله، عبدالملک بعد از کشتن مصعب اهل عراق را به بیعت خویش خواند، مردم با او بیعت کردند، آن گاه به کوفه رفت و کوفه را تسخیر کرده و داخل
ص: 124
دارالاماره گشت و بر سریر سلطنت تکیه داد، و سر مصعب را در مقابل او نهاده بودند و در کمال فرح و انبساط بود، که ناگاه یک تن از حاضرین را که عبدالملک بن
عمیر(1) می گفتند لرزه فرو گرفت و گفت: امیر به سلامت باشد، من قضیۀ عجیبی از این قصرالاماره به خاطر دارم.
و آن همچنان است که من با عبیدالله بن زیاد در این مجلس بودم که دیدم سر مبارک امام حسین علیه السلام را برای او آوردند و در نزد او نهادند، پس از چندی که مختار کوفه را تسخیر کرد با او در مجلس نشستم و سر ابن زیاد را نزد او دیدم، پس از مختار با مصعب صاحب این سر در این مجلس بودم که سر مختار را در نزد او نهاده بودند، و اینک با امیر در این مجلس می باشم و سر مصعب را در نزد او می بینم، و من در پناه خدا در می آورم امیر را از شر این مجلس.
عبدالملک بن مروان تا این قضیه را بشنید لرزه نیز او را فرو گرفت، و امر کرد تا قصرالاماره را خراب کردند.(2)
و این قضیه را بعضی از شعراء به نظم آورده(3) و چه خوب گفته:
نظم
یک سَرَه(4) مردی ز عرب هوشمند***گفت به عبدالملک از روی پند
روی همین مسند و این تکیه گاه***زیر همین قبه و این بارگاه
بودم و دیدم بر ابن زیاد***آه چه دیدم که دو چشمم مباد
ص : 125
تازه سری چون سپر آسمان***طلعت خورشید ز رویش نهان
بعد ز چندی سر آن خیره سر***بُد بر مختار بروی س___پر
بعد که مصعب سر و سردار شد***دست کش(1) او سر مختار شد
این سر مصعب به تقاضای کار***تا چه کند با تو دگر روزگار(2)
بالجمله ، چون عبدالملک کوفه را تسخیر نمود و اهلش را در بیعت و طاعت خود در آورد ، بشر بن مروان برادر خود را با روح بن زنباع جذامی و جمعی دیگر از صاحبان رأی و مشورت از اهل شام در کوفه، و حجاج بن یوسف بن عقیل ثقفی(3) را که مردی بی باک و فنّاک بود برای قتل عبدالله بن زبیر به مکّه فرستاد، و خود با بقیه لشکر به جانب شام مراجعت کرد.
و حجاج با جنود و عساکر خویش به جانب حجاز شد، و چند ماهی در طائف بماند، آن گاه وارد مکّه شد، و او نیز مثل حصین بن نمیر، ابن زبیر را محاصره کرد و منجنیق بر کوه ابوقبیس نصب نمود و پنجاه روز مدت محاصره او و به قولی مدت چهار ماه طول کشید تا بر عبدالله زبیر ظفر یافتند و به ضرب سنگ او را از پا در آوردند و سرش را ببریدند، حجاج سر او را برای عبدالملک فرستاد، و بدنش را واژگونه به دار کشید و گفت: او را از دار به زیر نیاورم تا وقتی که مادرش اسماء دختر ابی بکر شفاعت او کند.
و نقل شده که مدت یک سال بردار آویخته بود و مرغ در سینه او آشیانه کرده بود، وقتی مادرش اسماء بر او عبور کرد و گفت: وقت آن نشده که این راکب را از
ص : 126
مرکوبش پیاده کنند! پس او را از دار به زیر آوردند و در مقابر یهود دفن نمودند.
و عبدالله در قوت و شجاعت ممتاز بود، و قتل او در روز سه شنبه چهاردهم جمادی الآخره سال هفتاد و سوم واقع شد، و مدت امارت او نه سال و ده شب طول کشید.
و امیرالمؤمنین علیه السلام در اخبار غیبیۀ خود اشاره به مآل کار او فرموده در آن جا که فرموده: «حَبٌّ ضَبٌّ یرومُ اَمراً و لا یُدرکه، یَنصَبُ حَبالهَ الدّین لاصطیاد الدّنیا، و هو بعد مصلوبُ قریش».(1)
بالجمله، عبدالملک، حجاج را مکتوب کرد که عروه بن زبیر برادر عبدالله را متعرض نشود، و هم برای حجاج نوشت که بنای خانه کعبه را که عبدالله بنا کرده بود منهدم سازد و به همان طریقی که قریش بنا کرده بودند و در عصر رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بوده بنا کنند، و از برای خانه یک در قرار دهد، حجاج چنان کرد که عبدالملک گفته بود.
و از برای حجاج در زمان عبدالملک در کشتن اهل عراق، و خونریزی او هنگام غلبه خوارج بر بصره، و هنگام فتنه ابن اشعث تفصیلی است که مقام را گنجایش ذکر نیست، و لکن شایسته باشد که مجملی از حال حجاج نگاشته شود.
بدان که پدر حجاج ، یوسف بن عقیل است و از طایفه بنی ثقیف بوده، و مادر حجاج فارعه نام داشت و پیش از آن که در تحت یوسف در آید در خانۀ حارث بن کلده طبیب معروف بود.
روزی وقت سحر حارث بر او وارد شد، دید که دندانهای خود را خلال می کند، او را طلاق گفت، فارعه گفت: به چه سبب مرا طلاق دادی؟ گفت: به این جهت که در هنگام سحر خلال می کردی، چه خلال کردن در این وقت یا به جهت آن است
ص : 127
که در همان وقت غذا خورده بودی ، پس تو زن پرخور و حریص بر طعام باشی ، یا به سبب آن است که در شب که غذا خورده و خلال نکرده ای بقیه طعام در بین دندان های تو مانده تا صبح که خلال می کردی، پس تو زن قَذره(1) و کثیفه باشی و در هر حال من چنین زنی را نخواهم. گفت: هیچ یک از این دو قسم نبوده، بلکه به سبب آن خلال کردم که ریزه های مسواک که در بن دندانهایم مانده بود بیرون آید.(2)
و بالجمله، پس از حارث، «فارعه» زوجه یوسف بن عقیل گردید و در فراش او حجاج را متولد کرد و چون آن پلید متولد شد، سوراخ دُبر(3) نداشت، لاجرم در موضع دبر او سوراخی کردند، و هم پستان قبول نمیکرد متحیر شدند دربارۀ او چه کنند.
گفته شده که: شیطان به صورت حارث بن کلده در آمد و برای معالجۀ او دستورالعملی داد، گفت: بز سیاهی ذبح کنید و از خون او به دهان حجاج گذارید، او با زبان خود آن خون را بلیسد و در روز دوم نیز چنین کنید؛ چون روز سوم شود تَکّه سیاهی ذبح کنید و خون او را به دهان او گذارید. پس از آن مار سیاهی را بکشید، باز خون او را در دهان او کنید، و هم از آن خون بر صورت او بمالید، چون چنین کردید در روز چهارم پستان قبول خواهد کرد.(4)
و ایشان به همان دستورالعمل رفتار کردند، روز چهارم پستان مادرش را قبول کرد، و به این سبب حجاج خون خوار شد و از خونریزی صبر نمی توانست کرد، و خبر می داد که بیشتر لذت من در ریختن خون است.(5) و عدد مقتولین او به غیر از آنچه به سبب حروب و عساکر او کشته شده اند به صد و بیست هزار به شمار
ص : 128
رفته،(1) و وقتی که هلاک شد و در محبس او پنجاه هزار مرد و سی هزار زن بود که شانزده هزار از آنها برهنه و عریان بودند، و مرد و زن را با هم حبس می کرد، و محبس او را سقفی و ساتری نبود.
و روایت شده که: روز جمعه سوار شده بود و به نماز جمعه می رفت که صدای ضجّه شنید، پرسید این شیون و ضجه چیست؟ گفتند: صدای کسانی است که در زندان تو می باشند که از گرسنگی و سختی ضجه و صیحه می زنند. حجاج به ناصیۀ ایشان التفات کرد و گفت: إخسئوا فیها و لا تکلّمون.(2)
پس از آن جمعه خداوند او را مهلت نداد، و نماز جمعه دیگر نخواند که به جهنم پیوست.(3)
و در اخبار الدول است که علماء سنّت، حجاج را به این کلمه تکفیر کرده اند، و
هم گفته که: بعد از حجاج، در حبسخانه های او سی و سه هزار تن یافتند که غیر مستحق و بی جهت محبوس شده بودند، ولید بن عبدالملک ایشان را رها نمود.
و از شعبی نقل کرده که گفته: اگر هر امتی خبیث و فاسق خود را بیرون آورند و ما
حجاج را در مقابل ایشان در آوریم، هر آینه بر تمامی ایشان غلبه و زیادتی خواهیم نمود.(4)
و نقل شده که وقتی عبدالملک برای حجاج نوشت که: از آل ابوطالب کسی را مکش، چه آن که آل حرب گاهی که خون اولاد ابوطالب را ریختند، مرگ ایشان را
فرو گرفت و دولتشان زائل شد، پس حجاج از ریختن خون طالبیین اجتناب می کرد از ترس زوال ملک و سلطنت، نه از خوف خالق عزّوجل.
ص : 129
و حجاج از شیعیان امیرالمؤمنین علیه السلام و خواص آن جناب بسیار بکشت. و کمیل بن نخعی، و قنبر غلام آن حضرت را او شهید کرد، و عبدالرحمن بن ابی لیلی انصاری را چندان تازیانه زد که کتف هایش سیاه شد، و او را امر کرد به سبّ امیرالمؤمنین علیه السلام، او در عوض سبّ، مناقب آن حضرت را بگفت. حجاج امر به قتل او نمود. و هم یحیی بن امّ طویل را که یکی از شیعیان و حواریین حضرت سید سجاد علیه السلام بوده، دست و پا برید تا شهید شد.
و آخر کسی را که کشت سعید بن جبیر بود، و بعد از پانزده شب از مقتل سعید گذشته، مرض آکله در جوف او پیدا شد و همان سبب هلاک او گردید، و قتل سعید و هلاک حجاج در ایام خلافت ولید سال نود و پنجم در شهر « واسط» بوده،(1) چنانچه بعد از این بیاید و سنین عمر نحس حجاج به پنجاه و چهار رسیده بود، و بیست سال مدت امارت او بود.
حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام کرَهً بعد کرّه در مخاطبات خود با اهل کوفه از امارت و خون ریزی او خبر داده بود(2) هنگامی که حجاج به دنیا نیامده بود، چنانچه در یکی از خطبات خویش بعد از آن که غدر اهل کوفه را اظهار می فرماید و دردهای دل خویش را وانمود می کند می فرماید:
یا أهل الکوفه، أنتم کاُمِّ مُجالد، حَمَلَتْ فأملَصَت، فماتَ قَیّمها فَطالَ تأیُّمُها و ورثها أبعدها، و الّذی فلق الحَبَّهَ و برأ النَّسَمه انّ من ورائکم الأعور الأدبر، جهنّم الدّنیا، لا تبقی و لا تذر، و من بعده النّهاسُ الفّراس، الجموعُ المنوع، ثم لیتوارثنکم من بنی اُمیّه عدّهٌ، ما الأخر بأرءف بکم من الأوّل إلا رجلاً و احداً بلاءُ قضاء الله علی هذه الامه لامحاله کائن، یقتلون خیارکم و یستعبدون ارذالکم، و یستخرجون کنوزکم و ذخائرکم من جوف حجالکم، تقمه بما ضیعّتم من اُمورکم و صلاح انفسکم و دینکم.
ص : 130
یا أهل الکوفه، اُخبرکم بما یکون قبل أن یکون لتکونوا منه علی حذر، و لینذر به من اتعظ و اعتبر کأنّی یکم تقولون إنَّ علیاً یکذب، کما قالت قریش لنبیّها و سیدها نبی الرحمه محمّد بن عبدالله حبیب الله صلی الله علیه و آله و سلم، فیاویلکم أفعلی من اکذب؟ أعلی الله فأنا أوّل من عبده و وحَده، أم علی رسول الله فأنا أوّل من آمن به و صدّقه و نصره، کلاً و الله و لکنّها لهجه خدعه کنتم عنها أغنیاء، و الّذی فلق الحبّه و بره النّسمه لتعلمنّ نبأها بعد حین. - الخ.(1)
و هم مسعودی روایت کرده که: چون بُسر بن ارطاه عامل معاویه، بر یمن غلبه کرد و هم جماعتی از اهل مکّه و مدینه را با دو پسران عبد (عبید-خ ل) الله بن عباس بکشت، این خبر چون به امیرالمؤمنین علیه السلام رسید سخت غمناک شد و به پا خاست و خطبه خواند:
فحمدالله و أثنی علیه و صلّی علی نبیه محمّد صلی الله علیه و آله و سلم، ثم قال: إنَّ بُسر بن أرطاه قد غَلَبَ علی الیمن، و الله ما أری هؤلاء القوم إلاّ سیغلبون علی ما فی أیدیکم، و ما ذلک بحق فی أیدیهم، و لکن بطاعتهم و استقامتهم و معصیتکم لی، و تناصرهم و تخاذلکم، و إصلاح بلادهم و إفساد بلادکم، و تالله یا أهل الکوفه، لوَددت أنّی صرفتکم صرف الدنانیر العشره، بواحد.
ثم رفع علیه السلام یدیه فقال: الّلهم إنّی قد مللتهم و مَلّونی، و سئمتهم و سئمونی فأبدلنی بهم خیراً منهم و أبدلهم بی شراً منی، اللّهمَّ عجَّل علیهم بالغلام الثقفی، الذّیّال المیّال، یأکل خضرتها و یلبس فروتها، و یحکم فیها بحکم الجاهلیه، لایقبل من محسنها و لایتجاوز عن مسیئها.
قال: و ما کان ولد الحجاج یومئذِ!
و در ایام عبدالملک واقع شد وفات حارث اعور که از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام به شمار می رفت و حدیث معروف «مَن یَمُت یَرنی»(2) را امیرالمؤمنین علیه السلام به او فرمود. و نسب شیخنا البهایی به او منتهی می شود.(3)
ص : 131
و هم در ایام عبدالملک سال شصت و هفتم یا نهم احنف(1) بن قیس وفات کرد و در «ثویّه» به خاک رفت. و «ثویه» در زمان ما موضعی است در خارج نجف اشرف نزدیک به مسجد «حنّانه» و در آنجا قبور جمعی از اصحاب می باشد و قبر کمیل بن زیاد فعلاً در آنجا معروف است و مغیره و زیاد بن ابیه و ابوموسی اشعری نیز در آنجا به خاک شده اند. و احنف همان است که در حلم به او مثل می زنند و از بزرگان بصره و از سادات تابعین به شمار رفته، و چون بر صورتش مو نروئیده بود از این جهت او را از «سادات الطلس » شمرده اند.
و احنف در صفین با امیرالمؤمنین علیه السلام بود، و در جمل اعتزال جسته بود، و در زمان مصعب با او به کوفه آمد، و در کوفه بود تا وفات یافت. و از برای او با معاویه حکایاتی است،(2) و در آخر کار معاویه دین او را به پنجاه هزار درم خرید چنانچه شیخ کشی و غیره نقل کرده اند. و کلمات حکمت آمیز از او منقول است، و از جمله کلمات اوست: کثره الضّحک تُذهِب الهیبهَ، و کثرهُ المزاح تُذهب المروّه، و مَن لَزِم شیئاً عُرِفَ به.(3)
و در سنۀ 68 زید بن ارقم خزرجی انصاری وفات کرد، و زید در اکثر غزوات پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم همراه بوده، و او همان است که به عرض حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم رسانید که عبدالله بن ابیّ ابن سلول می گوید: «لَئِن رَجَعنا إلی المَدینهِ لَیُخرِجَنّ الإعَزُّ مِنها الأذل»(4) عبدالله منکر شد و سوگند خورد، و حق تعالی حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم را خبر داد که زید صادق است.
و زید در کوفه ساکن شده بود، و مکالمۀ او با ابن زیاد هنگامی که سر مطهر حضرت سیدالشهداء علیه السلام را نزد او آورده بودند و آن ملعون قضیب بر لب و دندان آن
حضرت می زد مشهور است.
ص : 132
و هم در سنۀ شصت و هشتم یا نهم ابوالعباس عبدالله بن عباس(1) در طائف وفات یافت، و محمّد حنفیه بر او نماز خواند، و سنین عمرش به هفتاد و یک رسیده بود، و دیدگانش نابینا شده بود از کثرت گریستن بر امیرالمؤمنین و حسنین علیهم السلام، و در علم فقه و تفسیر و تأویل امتیازی تمام داشت بسبب تلمذ او بر امیرالمؤمنین علیه السلام و دعای پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم در حق او، چه آن که وقتی آبی از برای غسل آن حضرت در خانه خاله اش میمونه زوجه آن حضرت حاضر کرد، حضرت دعا کرد در حق او و گفت: «اللهُمَّ فَقَّههُ فی الدّینِ، و عَلَّمُه التّأویلَ».(2)
و فرزندان ابن عباس: علی ابوالخلفاء است، و عباس، و عبدالرحمن ، و لبانه، و عبیدالله، و محمّد، و فضل. و این سه برادر را عقب نبود.
و در سنۀ 69 گفته شده که در بصره طاعونی حادث شد و ابوالاسود دئلی قاضی بصره در آن سال وفات کرد.
و در سنۀ 70 عبدالملک عمرو بن سعید بن العاص اشدق را بکشت و هم در سنۀ 70 عاصم بن عمر بن الخطاب جد مادری عمر بن عبدالعزیز وفات کرد.
و در سنۀ 72 براء بن عازب وفات کرد.(3)
و در سنه 73 عبدالله بن زبیر کشته گشت.
و در سنۀ 74 عبدالله عمر، و ابو سعید خُذری، و سلمه بن اکوع وفات کردند.
و در سنۀ 75 شریح قاضی کوفه وفات کرد.
و در سنۀ 76 یا 77حبۀ عرنی که یکی از اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام بوده وفات کرد.
و در سنۀ 78 جابر بن عبدالله صحابی انصاری وفات کرد، و در آن وقت چشمان
ص : 133
او نابینا شده بود و زیاده از نود سال عمر کرده بود، و سلام حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم را به حضرت محمّد بن علی باقرالعلوم علیه السلام تبلیغ کرد.
و او است اول کسی که زیارت امام حسین علیه السلام نمود و آن روز اربعین آن حضرت بود.
و جابر پیوسته مردم را به دوستی علی علیه السلام تحریص می کرد و مکرر در کوچه های مدینه و مجالس مردم عبور می کرد و می گفت: «علیٌّ خیرُ البَشر فَمَن أبی فَقَد کَفَر».(1)
و هم می فرمود: معاشر انصار، تادیب کنید اولادهای خود را به دوستی علی علیه السلام، پس هر که ابا کرد از دوستی او ببینید مادرش چه کرده.
و در زمان معاویه سفری به جانب دمشق کرد و خواست بر معاویه داخل شود، معاویه تا چند روز او را اذن بار نداد، بعد از چند روز که اذن یافت و داخل بر او شد گفت: ای معاویه آیا نشنیدی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هر که صاحب فاقه و حاجتی را از خود محجوب کند حق تعالی در روز فاقه و حاجت او، او را محجوب فرماید؟ معاویه در غضب شد و گفت: شنیدم که پیغمبر می فرمود: «إنَّکم سَتلقَونَ بعدی اَثَرهٌ، فاصبروا حتّی تَرِدوا عَلیَّ الحَوضَ ».
چرا صبر نکردی؟ جابر گفت: یاد آوردی مرا چیزی را که فراموش کرده بودم، این بگفت و از نزد معاویه بیرون شد و بر رحله خود سوار گشت و از شام مراجعت کرد، و معاویه ششصد دینار برای او فرستاد، جابر پولها را رد کرد و برای معاویه چند شعری نوشت که صدر آن اشعار این است «و إنّی لأختار القُنوعَ علی الغِنی».
آن گاه با پیک معاویه گفت که : او را بگو: یاین اَکله الاکباد، به خدا سوگند که نخواهی یافت در صحیفه خود حسنۀ را که من سبب آن بوده باشم.
و در سنۀ 81 محمّد بن حنفیه فرزند امیرالمؤمنین علیه السلام از دنیا برفت و در بقیع به خاک رفت،(2) و بعضی گفته اند که: از فتنه این زبیر فرار کرد به جانب طائف و در آنجا داعی حق را لبیک گفت، و مدت عمر شریفش شصت و پنج سال بوده، و اولاد او
ص : 134
حسن، و ابوهاشم، و قاسم، و ابراهیم است و به قاسم مکنّی بود، و ما در کتاب منتهی در باب اولاد امیرالمؤمنین علیه السلام مختصری از حال او نگاشتیم.(1)
و شیخ کشی از حضرت امام رضا علیه السلام نقل کرده، که فرمود: امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمود: که محامده (یعنی محمدها) ابا دارند از معصیت خدای عزّوجل . راوی پرسید که این محامده کیانند؟ فرمود: محمّد بن جعفر، محمّد بن ابی بکر، محمّد بن ابی حذیفه و محمّد بن امیرالمؤمنین علیه السلام.(2)
مؤلف گوید که : محمّد بن ثلاثه دیگر در ایام معاویه شهید شدند، و محمّد بن جعفر بن ابی طالب در صفین، و محمّد بن ابی بکر در مصر، چنانچه به شرح رفت.
و محمّد بن ابی حذیفه پسر دائی معاویه بود، و از انصار و اشیاع امیرالمؤمنین علیه السلام به شمار می رفت عامل مصر بود، و معاویه او را بگرفت و در زندان حبس کرد و مدتی مدید در زندان او بود تا شهید شد.
و در سنۀ 82 جمیل بن عبدالله شاعر معروف وفات کرد، «و هو أحد عشّاق العرب، و صاحبه بُثینه، و تشبییه بها و إظهار تعشّقه بها مشهور».
و در سنۀ 83 کمیل بن زیاد به دست حجاج شهید شد.
و هم اعشی همدان به حکم حجاج در این سال کشته گشت، و هم در این سال ابوالبَختری الطائی و عبدالرحمن بن ابی لیلی و زرّ بن حبیش جهان را بدرود کردند.
و در سنۀ 80 یا 84 عبدالله بن جعفر بن ابی طالب در مدینه و به قولی در «ابواء» وفات کرد.
و عبدالله به کثرت جود و سخاوت معروف بود، و چون اموالش تمام شد روز جمعه در مسجد جامع از خدا طلب مرگ کرد و گفت: بارالها تو مرا عادتی دادی
ص : 135
به جود و عطا، و من عادت دادم مردم را به بذل مال، پس اگر مال دنیا را از من قطع خواهی کرد مرا باقی نگذار.
پس آن هفته نگذشت که از دنیا برفت «رحمه الله علیه».
و در سنۀ 83 ولادت حضرت صادق علیه السلام و ابتداء بنای دارالایمان قم شد. قاضی نورالله رحمه الله در مجالس گفته: بلدۀ قم شهری عظیم و بلدهای کریم است، و از جمله بلادی است که همیشه دارالمؤمنین بوده و بسیاری از اکابر و افاضل و مجتهدان شیعه امامیه از آنجا برخاسته اند، و انتساب به چنین بلدی از اقوی ادّله صحت عقیدۀ منسوب الیه است.
و در کتاب معجم البلدان و غیر آن مسطور است که: بلدۀ طیّبه قم از مدائن مستحدثه اسلامیه است و اهالی آنجا همیشه شیعه امامیه بوده اند، و ابتدای بنای آن در سنۀ ثلاث و ثمانین در زمان عبدالملک بن مروان [علیه اللعنه و النیران] شد.
و آن چنین بود که عبدالرحمن بن محمد بن اشعث بن قیس که از قِبَل حجاج امیر سیستان بود چون بر او خروج کرد، در لشکر او هفده کس از علماء تابعین عراق بودند، و چون پسر اشعث از حجاج منهزم شد آن جماعت به ناحیه قم افتادند، و از آن جمله چند برادر بودند نام ایشان عبدالله، و احوص، و عبدالرحمن، و
اسحاق ، و نعیم ، پسران سعد(1) بن مالک بن عامر الاشعری و در آن موضع چند
ص : 136
قریه بود که یکی از آنها «کُمَندان» نام داشت، و برادران مذکور در آنجا به قهر و غلبه نزول کردند و بنی اعمام ایشان از عراق عرب بر ایشان جمع شدند، و آن چند موضع را از کثرت عمارت به هم متصل ساخته بنام «کمندان» که یکی از مواضع بود تسمیه نمودند، بعد از آن به مقتضای مثل مشهور که «عجَمیُّ، فَالعب به ما شئتَ» بعضی از حروف آن نام را اسقاط کردند از روی تعریب قم گفتند.(1)
مؤلف گوید که: در وجه تسمیۀ دارالایمان قم چند روایت وارد شده که ذکرش مناسب با این مقام نیست.
ص : 137
و در سنۀ 84(1) حجاج شروع کرد به بناء شهر «واسط»، و در سنۀ 86 از بناء آن فارغ شد و در آنجا ساکن شد.
و آن بلده را «واسط» گفتند به جهت آن که در وسط کوفه و بصره و بغداد و اهواز است، و گفته شده که: به هر یک از این چهار بلد پنجاه فرسخ مسافت دارد، و آبش از دجلۀ بغداد است.(2)
و در روز شنبه چهاردهم شوال سنۀ 86(3) عبدالملک بن مروان در دمشق وفات یافت. و سنین عمرش به شصت و شش رسیده بود و بیست و یک سال و یک ماه و نیم مدت خلافت او بود، که سیزده سال و چهار ماه الاّ هفت روز بدون مزاحم بود، و سابق بر آن عبدالله بن زبیر مزاحم سلطنت او بود. و هفده پسر از برای او بوده که چهار تن از ایشان خلیفه شدند.
و نقل شده که عبدالملک در خواب دید که چهار دفعه در محراب بول کرد، سعید بن المسیّب تعبیر کرد که چهار نفر از صلب او خلیفه و صاحب محراب شوند و چنان شد که او تعبیر کرده بود، و شرح حال ایشان بعد از این بیاید، ان شاء الله تعالی.
ص : 138
در شنبه چهاردهم شوال سنۀ 86 که عبدالملک وفات کرد، مردم با ولید فرزند او بیعت کردند. و او مردی جبّار و عنید و ظلوم و قبیح المنظر و قلیل العلم بوده، و در سال هشتاد و هفتم یا نهم شروع کرد به بناء مسجد اموی در شام، و تعمیر مسجد رسول صلی الله علیه و آله و سلم در مدینه و او را وسعت داد، و مال بسیار در مصارف این دو مسجد صرف کرد.
و نقل شده که: چون شروع کردند به بناء مسجد دمشق در حائط مسجد لوحی از سنگ دیدند که خط یونانی بر آن نقش است، آن کتابت را بر کتّاب و مستوفیان عرضه داشتند نتوانستند بخوانند، پس برای وهب بن منیّه فرستادند که ترجمه کند، وهب گفت: این نوشته ای است که در ایام حضرت سلیمان بن داود علیه السلام نوشته شده و ترجمه اش به عربی این است:
بسم الله الرحمن الرحیم، یابنَ آدم، لو عاینتَ مابقی من یَسیر أجَلک، لَزهدتَ فیما بقی من طول أملک، و قصرت عن رغبتک و حیلک، و إنّما تلقی ندمک، إذا زلّت بک قدمک و أسلمک أهلک، و انصرف عنک الحبیب، و ودَّعک القریب، ثمّ صرت تُدعی فلا تجیبُ، فلا أنت إلی أهلک عائدٌ، و لا فی عملک زائدٌ، فاغتِنَم الحَیاهَ قبل الموت، و القوّه قبل الفوت، و قبل أن یؤخذ مِنکَ بالکظم، و یُحالَ بَینَکَ و بین العمل. و کُتب زَمَنُ سُلیمان بن داود علیه السلام.
پس اولید امر کرد که بنویسند به آب طلا بر لاجورد در دیوار مسجد: «رَبُّنا الله، لا
ص : 139
نَعبُدُ إلاَّ الله، أمر ببناء هذا المسجد و هدم الکَسیمَه التی کانت فیه عبدالله الولید أمیرالمؤمنین، فی ذی الحجه سنه سبع (تسع - خ ل) و ثمانین.»(1)
و در ایام ولید سنۀ 87 عبیدالله بن عباس وفات یافت، و او همان است که ملحق به معاویه شد و با حضرت امام حسن علیه السلام بی وفایی نمود، و او از برادر خودش عبدالله یک سال کوچک تر بود، و بعضی وفات او را در ایام عبدالملک سنه 85 ذکر کرده اند.
و در سنۀ 91 سهل بن سعد ساعدی صحابی و انس بن مالک صحابی وفات کردند، و به قولی انس در سال نود و سه وفات کرد.
و در سنۀ 94، و به قولی سنۀ 95 حضرت سید الساجدین و زین العابدین علی بن الحسین -روحی فداه - وفات فرمود، چنانچه در منتهی نگاشته شد.
و سال وفات آن حضرت را سنه الفقهاء می گفتند؛ چه در آن سال با حدود آن سال جماعت بسیاری از فقهاء و علماء وفات یافتند که از جمله ایشانند: سعید بن جبیر،(2) و ابوبکر بن عبدالرحمن مخزومی ،(3) و عبیدالله بن عبدالله هذلی ،(4) و سعید بن المسیب،(5) و عروه بن الزبیر،(6) و عامه فقهاء مدینه.
و گفته شده که در آن ایام طاعون عظیمی شد که در مدت قلیلی سیصد هزار نفر هلاک شدند،
و سعید بن جبیر همان است که حجاج او را به قتل رسانید، و بعد از پانزده شب از قتل او مرض آکله در جوف او پدید گشت و هلاک شد. و ابوبکر، و عبیدالله، و
سعید، و عروه از فقهای سبعه معروفه مدینه بودند.(7)
ص : 140
و سعید همان کسی است که به کثرت علم در تابعین ممتاز بوده، و مرسلات او را «أصحَ مراسیل» گفته اند، بلکه مرسلات او در نزد شافعیه مثل مرسلات محمّد بن ابی عمیر است در نزد اصحاب ما که در سلک صحاح منتظم می شود.
و روایت شده که: چون حضرت علی بن الحسین علیه السلام وفات فرمود تمام اهل مدینه از بر و فاجر بر جنازۀ آن حضرت حاضر شدند و بر او نماز خواندند مگر سعید بن المسیّب که حاضر نشد بر نماز آن حضرت، و به مسجد رسول صلی الله علیه و آله و سلم رفت که تنها دو رکعت نماز کند، چه مسجد در آن وقت از مردم خالی شده بود، گفت: چون به نماز ایستادم صدای تکبیر از آسمان شنیدم و بعد از آن صدای تکبیر اهل زمین را شنیدم تا آن که هفت تکبیر از آسمان و زمین شنیدم، و از شنیدن تکبیرات بر روی در افتادم و مدهوش شدم، چون به هوش باز آمدم مردم از نماز بر آن حضرت برگشته بودند، و نه نماز بر او را یافتم و نه نماز مسجد را، و مرا زیانکاری بزرگ واقع شد و پیوسته بر این حسرت هستم که چرا بر آن حضرت نماز نکردم.(1)
و اما عروه، پس برادر اعیانی عبدالله بن زبیر است، و مادر این هر دو برادر،
ص : 141
اسماء «ذات النطاقین» دختر ابوبکر است که اهل سنّت او را یکی از عجائز اهل بهشت گفته اند، و عروه سالی با پسرش محمّد بن عروه به شام آمد و وارد بر ولید بن عبدالملک شد، و در آن سفر پسرش را ستور لگد زد و هلاک شد، و هم مرض آکله در پای عروه پدید شد پای او را بریدند گفت: «لَقَد لَقینا من سَفَرِنا هذا نَصَباً».(1)
گویند: وقتی به عبدالملک مروان گفت: می خواهم شمشیر برادرم عبدالله را نشان من دهی، گفت: در میان شمشیرهاست و من تمیز آن نمی دهم. عروه گفت: بفرما شمشیرها را حاضر کنند، من خود تمیز می دهم. چون شمشیرها را حاضر کردند عروه شمشیری کند برداشت و گفت : همین است، عبدالملک گفت: مگر او را می شناختی؟ گفت: نه. گفت: پس از کجا گفتی این است؟ گفت: تمیز دادم او را به قول نابغۀ ذبیانی .
و لا عَیبَ فیهم غَیرَ أنَّ سُیُوفَهُم***بِهِنََّ فَلُولٌ مِن قِراعِ الکَتائِب
و نوادر حکایات عروه بسیار است، و بِئر عروه در مدینه منسوب به او است. و بعضی تاریخ وفات او را سال نود و سیّم یا چهارم گفته اند.
و هم در سنۀ 95(2) حجاج ثقفی به درکات جحیم پیوست، و در بلدۀ واسط(3) که از بناهای خود اوست به خاک رفت.
و قد عُفِیَت آثار مقبرته الملعونه، و اُجری علیها الماء، و اتصلت بها إلی یوم القیامه لعائن أهل الأرض و السّماء.
قال ابن خلّکان: و کان مرضه بالآکلَه وقعت فی بطنه، و دعا بالطّبیب لینظر إلیها، فأخذ لحماً و علّقه فی خیط و سَرّحه فی حلقه و ترکه ساعهٌ، ثمَّ أخرجه و لقد لصِقَ به دود کثیر. و سلّط الله تعالی علیه الزّمهریر، فکانت الکوانین تجعل حوله مملوءه ناراً و تدنی منه حتی تحرق جلده و هو لایحسّ بها: و شکی ما یجده إلی الحسن البصری، فقال: قد کُنت نهیتُکَ
ص : 142
الا(1) تتعرض الی الصالحین فلججت. فقال له: یا حسن، لا أسألک أن تسأل الله أن یُفرّج عنی، ولکن أسألک أن تسأله آن یعجّل قَبَضَ روحی و لا یطیل عذابی، فبکی الحسن، و أقام الحجاج علی هذه الحاله بهذه العله خمسه عشر یوماً، إلی أن مات.(2) علیه لعائن الله تعالی.
و قد مضی فی أیام عبدالملک نبذه من حالاته فتذکّر.
و در روز شنبه، نیمه جمادی الأولی سنه 96 ولید در شام وفات کرد، و مدت دولتش نه سال و هشت ماه و دو شب طول کشید(3) و سنین عمرش به چهل و سه رسیده بود، و او را چهارده پسر بوده که از جمله عباس بود که فارِس بنی مروان لقب داشت.
و در اخبار الدول است که از عمر بن عبدالعزیز منقول است که گفت: چون ولید را در لحد نهادم دیدم که پاهای خویش را بر زمین می کوبد و دستهایش را دیدم که به گردنش غل کرده بودند.(4)
ص : 143
در روز فوت ولید مردم با برادرش سلیمان بن عبدالملک بیعت کردند، و او مردی فصیح اللسان بود به عکس ولید نظیر خالد و عبدالله پسران یزید بن معاویه، و از برای خالد و سلیمان در باب فصاحت لسان قصه لطیفه ای است که مقام ذکرش نیست.
و سلیمان پیوسته جامه های قیمتی و لطیف می پوشید، و مسجد جامع اموی را که ولید بنا کرده بود او تمام کرد، و نمازها را در اوائل اوقات به جا می آورد و در سابق خلفاء بنی امیه تأخیر می انداختند و آخر وقت می گزاشتند.
[ پرخوری او]
و سلیمان مردی اکول و پرخور بوده، و گفته شده که : در هرروزی قریب به صد رطل شامی طعام می خورده، و مورخ امین مسعودی نقل فرموده که : غذای او هر روز صد رطل عراقی(2) بوده، و گاهی طباخ ها جوجۀ مرغ برای او کباب می کردند، همین که سیخ های کباب برای او می آوردند او را فرصت نبود که سرد شود تا بتواند از سیخ بکشد، لاجرم دست خود در آستین می کرد و با آن جامۀ قیمتی لطیف که
ص : 144
داشت، گوشت ها را از سیخ ها می کشید، و با آن حرارت در دهان می گذاشت. حکایت شده که: وقتی اصمعی این حکایت را برای رشید نقل کرد، گفت: «قاتَلَکَ اللهُ! فما أغلَمَکَ بأخبارِهِم.»
پس از آن رشید گفت که: گاهی که جبّه های بنی امیّه را برای من می آوردند و بر من عرضه می کردند، جبّه های سلیمان را دیدم که در آستین آنها اثر چربی و روغن بود و سبب آن را ندانستم، مگر الحال که حال او را برای من گفتی، پس رشید امر کرد که جبّه های سلیمان را آوردند و اثر سیخهای کباب که در آنها بود به مردم نمود، پس یک جبّه از آن را به اصمعی پوشانید، اصمعی گاه گاهی آن جبّه را می پوشید و به مردم می نمود و می گفت: این جبّه سلیمان بن عبدالملک است که رشید به من پوشانیده.(1)
و نیز منقول است که: روزی سلیمان از حمام بیرون شد و گرسنگی بر او غلبه کرده بود، طعام خواست. گفتند: هنوز طبخ نشده، گفت: آن چه الحال ممکن است بیاورید، پس بیست بره پخته آوردند، اجواف آنها را با چهل دانه نان تنگ بخورد، و بعد از زمان کمی طعام به عمل آمد، چون غذا آوردند به عادت همیشه طعام خورد، چنانچه گویا هیچ چیز نخورده بود!(2)
و از تاریخ نیشابور نقل شده که: صبحگاهی سلیمان چهل مرغ پخته و چهارصد تخم و هشتاد و چهار قلوه با پی های آن با هشتاد گرده نان بخورد، چون طعام آوردند به عادت همیشه طعام خورد!
و حکایت او در پرخوری معروف است، و به قولی سبب موتش همان تداخل در طعام و پرخوری شد، چنانچه در اخبار الدول است که وقتی چهارصد تخم ، با هشتصد دانه انجیر، و چهارصد قلوه با پی های آنها، و بیست مرغ پخته بخورد، پس تب کرد و به سبب تداخل در غذا وفات کرد. (انتهی ).(3)
ص : 145
و ابوحازم اعرج او را موعظتی بلیغ کرده که شایسته باشد در اینجا ذکر شود.
نقل است که: وقتی ابوحازم بر سلیمان وارد شد، سلیمان گفت: به چه سبب ما از مردن کراهت داریم؟
گفت: به سبب آن که دنیا را تعمیر کردید و آخرت را خراب نمودید، لاجرم از آبادانی میل ندارید به جای خراب منتقل شوید.
گفت: ورود ما بر آخرت در معرض الهی به چه نحو است؟
گفت: اما نیکوکار حالش حال مسافری است که از سفر به وطن می رود و به اهل و عیال خویش می رسد و از رنج و تعب سفر راحت می شود، و اما بدکار حالش حال غلام گریخته می ماند که او را گرفته به نزد آقایش می برند.
گفت: بگو چه عملی افضل اعمال است؟
گفت: اداء واجبات و اجتناب از محرمات.
گفت : کلمۀ عدل چیست؟
گفت: کلمۀ حقی که بر زیان برانی نزد کسی که از او بترسی و هم از او امیدی داشته باشی.
سلیمان گفت: عاقل ترین مردم کیست؟
گفت: آن که اطاعت خدا کند.
گفت: جاهل ترین مردمان کیست؟
گفت: آن که آخرت خود را برای دنیای دیگری بفروشد.
گفت: مرا موعظه موجزء کن.
گفت: سعی کن که خدا نبیند تو را در جاهایی که نهی از آن فرموده، و ببیند تو را در جاهایی که امر به آن فرموده است، این وقت سلیمان گریه سختی کرد.
یکی از حاضرین ابوحازم را گفت: که این حرفها چه بود که در محضر امیر گفتی؟ گفت: ساکت باش حق تعالی از علماء عهد و پیمان گرفته که علم خویش را بر مردم ظاهر کنند و کتمان ننمایند، این بگفت و از نزد سلیمان بیرون شد، سلیمان
ص : 146
مالی از برای او فرستاد او رد نمود و گفت: والله من این مال را در نزد تو نمی پسندم تا چه رسد به خودم.(1)
و ابوالفرج اصفهانی گفته که: از کسانی که از آل ابوطالب در ایام سلیمان شهید شد، عبدالله بن محمّد بن علی بن ابی طالب علیه السلام بود و او وصی پدرش محمّد حنفیه بود، و اهل خراسان را در آن زمان اعتقاد آن بود که او امام است و از پدر به وصایت میراث به او رسیده، و او نیز وصیت کرد به محمّد بن علی بن عبدالله بن عباس، و محمّد وصیت کرد با ابراهیم الامام، پس خلافت به این جهت از وصیت به بنی عباس منتقل شد.(2)
مؤلف گوید که: خواهد آمد که ابراهیم وصیت کرد به سفّاح، و ابومسلم خراسانی داعی ابراهیم پس از وصیت ابراهیم به سّاح و مرگ او سعی کرد در زوال ملک بنی مروان و استقامت دولت آل عباس، تا به سعی و سفّاح خلیفه شد.
و سبب فوت عبدالله آن شد که در سنه 98 سلیمان زهری پنهاناً به او خورانید و مقتول شد، و در «حمیمه»(3) از اراضی شام مدفون شد.
و در دهم با بیستم صفر سنه 99 در «مَرج دابق» (4) از اراضی «قنّسرین» سلیمان وفات یافت، و مدت دولت او دو سال و هشت ماه(5) و پنج شب، و به قولی دو سال و نه ماه و هیجده روز بوده، و سنین عمرش به سی و نه یا به چهل و پنج رسیده بود.
و در همان سال ابوزید خارجه بن زید بن ثابت انصاری که یکی از فقهاء سبعۀ مدینه است وفات کرد.
ص : 147
در سنۀ 99 که سلیمان از دنیا رخت کشید، عمر بن عبدالعزیز به خلافت رسید. و نقل شده که: سبب خلافت او آن شد که چون سلیمان را حالت موت ظاهر شد وصیت نامه نوشت، و جمله از اکابر و اعیان و وجوه مردمان را بر آن شاهد گرفت، و وصیت کرد که چون مرگ من رسید مردم را جمع کنید و این وصیت نامه را برایشان بخوانید و هرکه را من تعیین کرده ام خلیفه کنید. پس چون سلیمان رحلت کرد و از کار دفن او فارغ شدند ندای «الصّلاه جامعه » در دادند، طایفۀ بنی مروان و سایر طبقات مردمان جمع گشتند تا ببینند قبای خلافت برکی استوار خواهد شد، زُهری به پا خاست و فریاد برداشت که: ای مردم هر که را سلیمان برای خلافت نام برده باشد شما به آن راضی می باشید؟ گفتند: بلی.
پس وصیت نامه را خواندند نوشته بود که: عمر بن عبدالعزیز خلیفه است، پس از آن یزید بن عبدالملک و در آن وقت عمر در آخر مردم جای داشت، چون این مضمون را شنید کلمۀ استرجاع گفت.
آن گاه مردم به جانب او شتاب کردند و دست و بازوی او را بگرفتند و به منبر بالا بردند، و منبر را پنج پله بود عمر بر پله دوّم نشست، اول کسی که با او بیعت کرد یزید بن عبدالملک بود، پس سایر مردمان بیعت کردند جز سعید و هشام، آن دو
ص : 148
تن نیز بعد از دو روز بیعت کردند.
و چون امر خلافت بر او مستقیم شد او خطبه ای که خواند این بود که بپا خاست و گفت:
«أیّها النّاس! إنَّما نحن من أصولٍ قد مَضَتْ فروعُها، فما بقاء فرع بعد أصله، و إنَّما النّاس فی هذه الدنیا أغراض تَنقل فیهم المنایا، و هم فیها نصب المصائب، مع کل جرعه شرق، و فی کلّ أکله غُصَص، لا ینالون نعمه إلاّ بفراق اُخری، و لا یعمّر معمّر منکم یوماً من عمره، إلاّ بهدم آخر من أجله».
و نوشت به عامل مدینه که ده هزار دینار در بین اولاد علی علیه السلام پخش کن.
و مسعودی از بلاغت او نقل کرده که: وقتی به یکی از اعمال خویش نامه نوشت به این عبارت: «قد کَثُرَ شاکوکَ و قَلَّ شاکِروک، فإمَّا اِعتَدَلتَ و أمَّا اِعتَزَلتَ، والسلام».(1) یعنی: شکوه کنندگان تو بی حساب و شکرگزارندگانت نایاب، یا بر تخت عدالت آویز با از مسند حکومت برخیز.
و ابن خلّکان برمکی این عبارت را به جد خود جعفر برمکی نسبت داده.
ولادت عمر بن عبدالعزیز در شب شهادت حضرت سیدالشهداء علیه السلام بوده، و هم در آن شب متولد شده هشام بن عروه، و قتاده، و زهری، و اعمش.
و بالجمله عمر بن عبدالعزیز مردی وجیه و اهل عبادت و نجیب(2) بنی امیّه، و اعدل بنی مروان در رعیت بود، مادرش دختر عاصم بن عمر بن الخطاب بود و او را عمر صغیر و عمر ثانی می گفتند، و هم او را «أشجّ بنی امیه» می نامیدند به جهت شجه و شکافی که در سر یا صورت او بود که در زمان طفولیت از آسیب لگد ستور حاصل شده بود، و اشاره به او و یزید بن الولید است این عبارت معروفه: الناقص و الأشجّ أعدَلا بنی مروان.
و گاهی که بر خلافت مستقر شد عمّال بنی امیّه را معزول کرد و مردمان صالح
ص : 149
خیراندیش را به جای ایشان نصب کرد، و هم امر کرد که دار ضیافت و مهمانی بنا کردند، و از برای ابناء سبیل چیزی قرار گذاشت.
و از محاسن کارهای او آن که فدک را به اهل بیت رسول صلی الله علیه و آله و سلم رد کرد بعد از آن که عثمان تیول مروان کرده بود و به ایشان رسیده بود، و با اهل بیت و آل علی علیهم السلام احسان می کرد و متعرض ایشان نمی شد.
و هم از محاسن اعمال او آن که سب امیرالمؤمنین علیه السلام را که معاویه تأسیس آن کرده بود و در ایام خلفاء سابقین بر او رواج داشت از میان مردم برداشت، و فرمان داد آیه مبارکه: «ربنا اغفرلنا و لإخواننا»،(1) و کریمۀ: «إنَّ الله یأمر بالعدل و الاحسان»(2) - الخ، در خطبه ها به جای سبّ امیرالمؤمنین و اهل بیت او - صلوات الله علیهم اجمعین - بخوانند.(3)
و نوادر سیرت او بسیار است. و مجملاً سیرۀ ظاهریۀ او از سایر بنی امیّه امتیازی تمام داشت. او از این جهت است که یکی دو تن از اکابر علمای شیعه در ذمّ او توقف نموده با آن که شیعه او را غاصب خلافت و امامت می دانند و می گویند: چه معصیتی بالاتر از غصب این منصب عظیم است که در آن زمان حق حضرت امام محمّد باقر علیه السلام بوده و عمر غصب کرد.
و بالجمله، در ماه رجب سال صد و یکم هجری در «دیر سمعان»(4) از اعمال و «حمص» از دنیا رحلت کرد، و مدت خلافت او دو سال و پنج ماه و پنج روز، و مدت عمر او سی و نه سال بوده، و قبر او نیز در «دیر سمعان» است، و بنی عباس گاهی که اموات بنی امیّه را از گور بیرون آوردند و بسوختند متعرض گور او نگشتند.
ص : 150
و جماعتی او را مرثیه گفته اند و اشعار فرزدق شاعر(1) و کثّیر عزّه و سید رضی رحمه الله در مرثیه او معروف است، و مطلع قصیده سیّد رضی در مرثیه او این بیت است.
یابنَ عَبدِالعَزیزِ لَو بَکَتِ اَلع***ینُ فَتیِّ مِن اُمیّهَ لَبَکَیتُکَ(2)
ص : 151
در عشر اخیر ماه رجب سنۀ 101 که عمر بن عبدالعزیز از دنیا رخت بربست، یزید بن عبدالملک بن مروان سبط یزید بن معاویه بن ابی سفیان بر اریکۀ سلطنت نشست، و تا مدت چهل روز به سیرۀ عمر بن عبدالعزیز رفتار کرد، آن گاه چهل نفر از مشایخ شام نزد او آمدند و قسم یاد کردند که خلفاء را در آخرت حساب و عقابی نیست، یزید فریفته گردید و از سیرت عمر دست کشید.
و نقل شده که: غلبه کرده بود بر او محبت جاریه «حبّابه»(2) نام، و پیوسته با او در عیش و عشرت بود تا گاهی که حبابه بمرد، یزید از مرگ او سخت غمنده شد و عیشش منقص و عقل او ناقص گردید، و مدتی نگذاشت که مردۀ حبابه را دفن کنند، و پیوسته او را می بوسید و می بوئید تا آن که بدن «حبابه» متعفن شد و گندید، و مردمان خلیفه را بر این کار عیب کردند، اذن داد تا دفنش نمودند و خود بر سر قبر او مقیم شد.(3)
دمیری و غیره گفته اند که: دیگر باره امر کرد تا قبر «حبابه» را نبش کردند و جیفه گندیدۀ او را از گور در آوردند.
ص : 152
و بالجمله، بعد از پانزده روز از مرگ «حبابه» گذشته، یزید نیز بمرد.(1)
و نقل است که: ابوحمزۀ خارجی گاهی بنی مروان را ذکر می کرد و مثالب ایشان را می گفت تا به اسم یزید می رسید می گفت: یزید نشانید «حبابه» را به طرف راست خود «و سلّامه» را در طرف چپ خود و گفت: می خواهم از طرب طیران کنم، پس طیران کرد به سوی لعنت خدا و عذاب الیم.
و در ایام خلافت یزید در 12 صفر سنه 102 یزید بن مهلّب بن ابی صفره(2)کشته شد با جماعت بسیاری، و یزید بن مهلّب(3) آن کس است که پدرش مهلب در زمان عبدالملک مروان از جانب حجاج ثقفی عامل خراسان بود و در ذی حجۀ سنۀ 83 وفات کرد، و یزید به جای او نشست و قریب شش سال والی خراسان بود، تا آن که عبدالملک به اشاره حجاج او را عزل نمود و به جای او قتیبه بن مسلم باهلی را منصوب نمود.
پس یزید به جانب عراق آمد حجاج او را بگرفت و در محبس افکند و او را تعذیب نمود، و این به جهت آن بود که حجاج از او خوف داشت و بیم آن داشت که یزید دولتش قوی شود و او را ذلیل کند، و یزید در تعذیب و حبس حجاج بود تا گاهی که فرار کرد و به جانب شام رفت و سلیمان بن عبدالملک نزد برادرش ولید او را شفاعت کرد. ولید او را امان داد. این بود تا زمانی که سلیمان خلیفه شد دیگر باره او را عامل خراسان کرد، و ببود تا سلیمان بمرد و عمر بن عبدالعزیز خلیفه شد دیگر باره او را گرفتند و در محبس افکندند، و پیوسته در زندان عمر بن عبدالعزیز بود تا آن که در سنۀ 101 از زندان بگریخت و به جانب بصره و کوفه شد و مردمان را بر دور خود جمع کرد و به داعیه ریاست بنای مخالفت با سلطان نهاد، و به تدریج
ص : 153
کار او بالا گرفت و دولتش قوی شد تا آن که یزید بن عبدالملک برادرش مسلمه را با پسر برادرش عباس بن ولید معروف به فارس بنی مروان را با جیش عظیمی به دفع او فرستاد، و جنگ سختی فیما بین واقع شد و در پایان کار عراقیین بگریختند و لشکر شام بر یزید بن مهلب غلبه جستند و او را با سایر اخوۀ او در معرکه قتال بکشتند.
پس یزید بن عبدالملک هلال بن احوز مازنی را به طلب آل مهلب فرستاد، امر کرد که هر که از آل مهلب به حد بلوغ رسیده باشد گردن زند، پس هلال در تفتیش ایشان شد و هر کدام را که به حد بلوغ رسیده بودند گردن زد.
و از ابن قتیبه نقل شده که گفته: « یقال: إنَّه وقع إلی الارض من صُلب المَهلب ثَلاث مأهَ وَلد. و قال ابن خلکان: أجمع علماء التّاریخ علی أنّه لم یکن فی دوله بنی أمیّهَ أکرم من بنی المهلب، کما لم یکن فی دوله بنی العباس أکرم من البرامکه. و الله أعلم.(1)
و هم در ایام یزید سنۀ 103 عطاء بن یسار(2) مولی میمونه زوجه رسول صلی الله علیه و آله و سلم، و مجاهد بن جبیر، و جابر بن زید بصری وفات کردند.
و در سنۀ 104 وهب بن مُنَبّه و طاووس(3) یمانی وفات کردند، چنانچه مسعودی نگاشته، و به قولی وفات وهاب در اوّل سنۀ 110 بوده، چنانچه بعد از این نگاشته خواهد شد، و ابن خلّکان و غیره گفته اند که: طاووس یمانی یک روز پیش از ترویه در سنه 106 به مکّه معظمه وفات کرد و هشام بن عبدالملک بر او نماز گزاشت.(4)
و او یکی از فقهاء عصر خود بوده و روایت او مناجات حضرت سید الساجدین
ص : 154
را در حجر مکّه و گفتگوی او با آن حضرت معروف است،(1) و او از علماء عامه به شمار رفته اگر چه صاحب روضات او را در طبقات خاصه به شمار آورده.(2)
و نیز در سنۀ 104 (3)عامر بن شراحیل مشهور به علم ، و معروف به شعبی(4) در کوفه به مرگ فجأه وفات کرد.
در سنۀ 105 عبدالله بن جبیر وفات کرد.
و نیز در سنۀ 105 کثیر بن عبدالرحمن (5) خزاعی شیعی شاعر مشهور در مدینه وفات کرد، و او از شعراء حضرت باقر علیه السلام و از خواص آن حضرت بود، و چون وفات کرد حضرت بر جنازۀ او حاضر شد، و او را بلند کرد و بر دوش گرفت. و اتفاقاً در روز وفات او عِکرمه مولی ابن عباس نیز در مدینه وفات کرد، مردم گفتند: امروز افقه مردم و اشعر مردم وفات کرد.
و کثیر أحد عشّاق العرب المشهورین به و صاحبته «عزّه» (بفتح المهمله و تشدید الزای) بنت جمیل بن حفص، و لذلک یقال له «کثیر عزه».
و نوادر حکایاته کثیره.
و کُثیّر تصغیر کَثیر، و صغِّر لأنه کان حقیراً شدید القِصَر. قال الوقّاصی: رأیت کثیراً یطوف بالبیت، فمن حدَّثک أنَّه یزید علی ثلاثه أشبار فلا تُصدّقه، وکان إذا دخل علی عبدالعزیز بن مروان بمصر یقول طَأطِأ رأسَکَ لئلاً یؤذیک السَّقف، یمازِحُهُ بذلک، وکان عبدالملک یحبّ النّظر إلی کُثَّیر، فلمّا ورد علیه فإذا هو حقیر قصیر تزدریه العین، فقال:
ص : 155
تسمع بالمُعیدی خیرٌ من أن تراه! فقال: مهلاً یا امیرالمؤمنین! فانَّما المرء بأصغرَیه، قلبه و لسانه، إن نطق نطق بالبیان و إن قاتل قاتل بالجنان. وأنا الّذی أقول:
تَرَی الرّجل النّحیف فتزدریه***و فی أثوابه أسد زئیرٌ «الأبیات»
فاعتذر إلیه عبدالملک و رَفَعَ مجلسه.(1)
و در جمعه 25 شعبان همین سال یزید بن عبدالملک در ارض «بلقا» از اعمال دمشق وفات کرد، جنازۀ او را حمل کردند و در مابین «جابیه» و «باب صغیر» در دمشق دفن نمودند، مدت عمر او سی و هفت سال، و ایام خلافت او چهار سال و
یک ماه و دو روز به شمار رفته.(2)
ص : 156
در سنۀ 105 در همان روزی که یزید بن عبدالملک از دنیا رخت بربست، برادرش هشام به جای وی نشست، و او مردی احول و غلیظ و بدخو و موصوف به حرص و یخل بوده، و آن چه از اموال در خزانه جمع آورد هیچ یک از خلفاء سابقین بر او اندوخته نکرده بودند، و نقل شده که: در سفر حجی جامه های او را سیصد شتر حمل می کرد.
و چون هشام وفات یافت ولید بن یزید طریق احتیاط پیش داشت و از مالهای اندوختۀ او صرف کفن و دفن او ننمود بلکه او را از قرض و عاریه تجهیز کرد.
و در اخبار الدول است که ما بین هشام و ولید منافرت بود، لاجرم پس از مرگ هشام، ولید او را غسل نداد و کفن نکرد به عنوان احتیاط، تا آن که مردۀ هشام گندید. و بالجمله، زمانی سخت تر از زمان او بر رعیت نگذشت. و هشام مردی با تدبیر و سیاست بوده، و گفته شده که: در بنی امیه سه نفر در امور سیاسی بی نظیر بودند یکی معاویه بن ایی سفیان، دوم عبدالملک بن مروان، سیم هشام، و منصور دوانیقی در امر سیاست و تدبیر امور مملکت تقلید هشام می کرد.
و در ایام خلافت هشام سنۀ 108 قاسم بن محمد بن ابی بکر(2) وفات یافت
ص : 157
در «قُدَید» بر وزن «رجیل» - و آن منزلی است ما بین مکّه و مدینه - و قاسم سبط یزدجرد پادشاه عجم، و پسر خاله حضرت سجاد علیه السلام، و جد امّی حضرت صادق علیه السلام است و او یکی از فقهاء سبعه مدینه و از ثقات حضرت علی بن
الحسین علیهم السلام بوده چنانچه در خبری وارد شده.(1)
و در سنۀ 110 حسن بن یسار بصری وفات کرد، و بعد از چندی از وفات او گذشته محمّد بن سیرین بصری(2) وفات کرد، و ما بین حسن بصری و ابن سیرین منافرت تامی بوده به طوری که مثل شده:
«جالس إمّا الحسن أو ابن سیرین علی سبیل منع الجمع دون منع الخلو، و ذلک أوجب تقارب أجلهما أیضاً کما سیجیی، آنفاً بیان ذلک فی تاریخ فرزدق و جریر».
و ابن خلّکان گفته که: بعد از صد روز از وفات حسن، ابن سیرین وفات کرد.
و این سیرین در تأویل رؤیا و تعبیر خواب ید طولی داشت، و حکایات تعبیرات او معروف است. و او مردی بزاز بوده و پدرش بندۀ انس بن مالک بوده .
و حسن بصری همان است که به فصاحب و بلاغت معروف بوده، از ابوعمرو بن العلا نقل شده که گفته: ندیدم فصیح تر از حسن بصری و حجاج بن یوسف ثقفی. گفتند: از این دو کدام فصیح تر بودند؟ گفت: حسن، و ولادت او در مدینه دو سال قبل از وفات عمر بن الخطاب واقع شد.
و در همان شبی که حسن وفات کرد ابوعبیده نحوی بصری متولد شد. و نقل شده که: مادر حسن خَیرَه کنیز امّ سلمه زوجه پیغمبر بوده ،(3) و گاهی که خیره پی حاجتی می رفت و حسن می گریست، امّ سلمه پستان خود را در دهان او می گذاشت و او را مشغول می ساخت و گاهی شیر از پستان امّ سلمه بیرون می آمد و
ص : 158
او می مکید،(1) لاجرم گفتند: حکمت و فصاحت حسن از برکت پستان امّ سلمه
بوده.
و بالجمله، صوفیه و اهل سنّت(2) را اعتقاد تمامی است به حسن، و اکثر شیعه او را منحرف می دانند(3) از امیرالمؤمنین و ائمه طاهرین علیهم السلام.
و از برای او مطاعن بسیار نقل کرده اند و گفته اند که: امیرالمؤمنین علیه السلام مواجههً او را لعن فرمود و او را لفتی(4) فرمود، و او را سامری امّت لقب داد،(5) و هم دعا کرد در حق او که همیشه محزون و غمین باشد، لاجرم پیوسته غمنده و حزین بود تا زنده بود وَ کانَ کَمَن رَجَعَ عَن دَفنِ حَمیمٍ، أو کَخَریَندَجٍ ضَلَّ حمارُهُ.
و هم روایت کرده اند که: چون امیرالمؤمنین علیه السلام از جنگ اهل بصره مراجعت فرمود، به حسن فرمود: که چرا تو به جنگ حاضر نشد؟ گفت: به جهت آن که ندائی شنیدم که می گفت: قاتل و مقتول در جهنم است! حضرت فرمود: آن منادی برادرات ابلیس بوده، و راست گفته ، قاتل و مقتول لشکر مرئه در نار است.(6)
و هم از مطاعن حسن شمرده اند یاری نکردن او حضرت سیدالشهداء علیه السلام را،(7) و غیرذلک .
و نادری از علماء امامیه گفته (اند) که حسن در آخر کار از دوستان اهل بیت گشته ، والله العالم.
ص : 159
و بالجمله، هو من کبار مشایخ الصوفیه، و له حکم و مواعظ، منها قوله - و قد سأل عن حال الدنیا - شغلنی توقّع بلائها عن الفرح بلقائها.
و منها: تفقّد الحلاوه فی ثلاثه أشیاء: الصلاه و الذکر و قرائه القرآن، فإن وجدتم و إلاّ فاعلموا أنَّ الباب مغلق.
و منها قوله: ما رأیت یقینا لا شک فیه، أشبه بشک لایقین فیه من الموت.
و نیز در سنۀ 110 ابوالطفیل عامر بن واثله صحابی وفات کرد. و او هشت سال از حیات پیغمبر خدا را درک نموده، و به او ختم شد صحابه در دنیا. و از برای او حکایت لطیفی است با معاویه و اصحاب او، از مناقب ابن شهرآشوب دریافت شود.
و نیز در سنۀ 110 ابوفراس ، همام بن غالب بصری شاعر شیعی معروف به فرزدق وفات کرد.
و فرزدق از شعراء معروفین(1) است، و از اشعار اوست قصیدۀ معروفه: یا صاحِبی أینَ حَلَّ الجُودُ و الکَرَمٌ،(2) که در مدح علی بن الحسین علیه السلام در محضر هشام بن عبدالملک مرتجلاً انشاء کرد، و این قصیده را شیعه و سنی نقل کرده اند و از ملاحظۀ آن معلوم می شود که فرزدق در چه مرتبه از شعر بوده که مرتجلاً این قصیدۀ شریفه را گفته ، و از یونس معروف است که گفته: لو لاشعر الفَرَزدَق لَذَهَبَ ثُلث لغه العرب.
و علامه بهبهانی رحمه الله از ملا جامی صوفی سنی معروف نقل کرده که: زنی از اهل کوفه فرزدق را بعد از مرگ او به خواب دید از او پرسید که خدا با تو چه کرد؟ گفت: مرا آمرزید به برکت این قصیده که در مدیح علی بن الحسین علیه السلام گفته بودم.(3)
ملا جامی گفته: سزاوار است که خدا تمام عالم را بیامرزد به این قصیده که در مدح آن حضرت است.(4)
ص : 160
و ما بین فرزدق و جریر(1) شاعر پیوسته منافرت و مهاجات بود. و چون خبر وفات فرزدق به جریر رسید گریست و گفت: «أنا و الله بنی لَأعلم أنّی قلیل البقاء من بعده، و لقد کان نُجمنا واحداً و کان کل واحدٍ منّا مشغول بصاحبه، و قلَّ ما مات ضد او صدیق ألاّ و تبعه صاحبُه».
و اتفاقاً در همان سال، و به قولی بعد از چهل روز جریر نیز وفات یافت.
و علما اتفاق کرده اند که در اسلام مثل فرزدق و جریر و اَخطل شاعری نبوده، و گفته شد که: اخطل نصرانی بوده و اهل ادب، شعر این سه شاعر را تشبیه کرده اند به شعر این سه شاعر زمان جاهلیت، فرزدق به زهیر، و جریر به اعشی، و اَخطل به نابغه.
و زهیر والد کعب صحابی مشهور صاحب قصیدۀ معروفۀ «بانت سعاد» است، و بیت زهیر تمام شاعر بوده اند چه خودش و پدرش ابی سلمی و خالش و خواهرش سلمی و دو پسرش کعب و بحیر و خواهرش خنساء، تمام شاعر بوده اند.
و نیز در سنۀ 110 وهب بن منبه یمانی صاحب اخبار و قصص متعلقه به امم سالفه و احوال انبیاء و اوضاع دنیا در صنعاء یمن وفات کرد، و نود سال عمر کرده بود، و از او نقل شده که گفته: هفتاد و دو کتاب از کتاب الهیه قرائت کرده ام. و در سنۀ 114 بنابر مشهور شهادت حضرت امام محمّد باقر علیه السلام واقع شده. و ما در منتهی شهادت آن حضرت را نگاشتیم.
و نیز در سنه 114 یا یک سال بعد حَکَم بن عتیبه بتری زیدی کوفی وفات کرد، و از ابی مریم روایت شده که حضرت امام محمد باقر علیه السلام به من فرمود:
« قُل لِسَلَمَه بن کُهَیل و الحَکَم بن عُتیبه: شَرِّقاً او غرِّباً لن تجدا عِلماً صَحیحاً إلاَّ أشیاءَ خَرَجَ مِن عندنا أهل البَیت».(2)
و هم آن حضرت فرموده که: «حکم» هر چه خواهد به طلب علم به یمین و شمال برود، به خدا سوگند که نخواهد یافت علم را مگر در خانواده ای که جبرئیل
ص : 161
برایشان نازل شده.(1)
و در سنۀ 115 عطاء بن ابی ریاح مفتی مکّه که از رؤساء علماء سنت است وفات یافت، و گفته شده که عطا مردی بوده مشلول و لنگ و کور و سیاه رنگ.(2)
و در سنۀ 117 حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام در مدینه وفات یافت.
و هم در آن سال قتاده بن دعامه که یکی از علماء کبیر اهل سنّت است و کلام او را در تفسیر آیات ذکر می کنند در «واسط» وفات یافت، و او کور مادرزاد بوده. و ابن خلّکان گفته: در «دجیل» غرق شده.(3)
و نیز در سنۀ 117 غَیلان بن عُقبه(4) «ذوالرّمه» شاعر در اصفهان وفات کرد.
«وَ هُوَ احد فحول الشّعراء، و أحد عشّاق العرب المشهورین بذلک، و صاحبته مَیَّهٌ. و کان ذوالرمه کثیر التشبیب بها فی شعره».(5)
و هم در آن سال یا در سنه 120 نافع غلام عبدالله بن عمر که یکی از ثقات محدثین اهل سنت است وفات یافت.
و در سنۀ 118 علی بن عبدالله بن عباس وفات کرد، و او جدّ سفّاح و منصور دوانیقی است، و امیرالمؤمنین علیه السلام او را علی نام نهاد و ابوالحسن کنیه داد و «ابوالأملاک» از او تعبیر فرمود، و چون عبدالملک مروان خلیفه شد از شدت بغض و عداوتی که با امیرالمؤمنین علیه السلام داشت به علی گفت که: من طاقت ندارم که بشنوم نام و کنیۀ علی علیه السلام را در تو، کنیه و نام خود را تغییر بده، پس کنیه خود را ابومحمّد کرد و لکن گفت اسم خود را تغییر نمی دهم.
و در سنۀ 120 عبدالله بن کثیر(6) که یکی از قراء سبعه است در مکّه وفات کرد، و
ص : 162
«قُنبل» و «بزّی» دو راوی او می باشند.
و در سنۀ 122 ابوواثله ، ایاس بن معاویه وفات کرد، و ابوواثله در فطانت و ذکاوت کم نظیر بوده و حکایات فراست و فطانت او معروف است و جملۀ از آن را ابن خلّکان ذکر نموده.
و در سنه 123 یا یک سال بعد محمّد بن مسلم بن عبیدالله [بن شهاب ] بن عبدالله بن الحارث بن شهاب بن زهره بن کلاب، فقیه مدنی تابعی معروف به زهری(1) - به ضم زاء و سکون هاء - وفات کرد.
«و قد ذکره علماء الجُمهور و أثنوا علیه ثناء بلیغاً. قیل: إنَّه قد حفظ علم الفقهاء السَّبعه. و کان إذا جلس فی بیته وضع کتبه حوله فیشتغل بها عن کل شیء من اُمور الدّنیا، فقالت له امرأته: والله لهذه الکتب أشد علیّ من ثلاث ضرائر.(2)
و کان جدّه عبدالله بن شهاب شهد بدراً مع المشرکین. قیل للزُّهری: هل شهد جدّک بدراً؟ قال: نعم، و لکن من ذلک الجانب (یعنی کان فی الصف الذی کان فیه المشرکون).
و اختلف کلمات علمائنا فی مدحه و قدحه، و فصّل صاحب الروضات فقال: إنّه کان فی بدأ أمره من جمله علماء أهل السنه و ندماء حزب الشیطان - أراد بهم عبدالملک بن مروان و بنیه -، ثم إنَّ علمه و إدراکه أدرکاه و أرشداه إلی الحق المبین فصیرَّاه فی أواخر عمره من الراجعین إلی إلامام زین العابدین علیه السلام و فی زمره المستفیدین من برکات أنفاسه الشّریفه. ثم ذکر شواهد قوله، و لیس مقام ذکره فراجع ثمّه».
در انساب سمعانی است که: زهری به - ضم الزاء و سکون هاء - منسوب است به زُهره بن کلاب، و از تابعینت مدینه است و، ده نفر از اصحاب رسول را ملاقات کرده، و احفظ اهل زمان خویش بوده، در شب سه شنبه 17 شهر رمضان سنه 134 وفات کرد در ناحیۀ شام ، و قبرش به «بیدار» مشهور و مزار است.
ص : 163
و هم در ایام هشام در اوائل ماه صفر سنه 121 شهادت زید بن علی بن الحسین علیهم السلام(1) واقع شد، و ما در کتاب منتهی در باب اولاد حضرت علی بن الحسین علیه السلام به احوال زید و شهادت او اشاره کردیم، و در اینجا اکتفا می کنیم به آن چه شیخ جلیل علی بن الحسین المسعودی نگاشته، و طالب تفصیل رجوع کند به مقاتل الطالبیین ابوالفرج اصفهانی زیدی.(2)
مسعودی در مروج الذهب فرموده که: چون زید اراده خروج کرد، با برادر خود حضرت امام محمّد باقر مشورت کرد، حضرت فرمود: اعتماد بر اهل کوفه
ص : 164
نشاید، چه ایشان اهل غدر و مکر می باشند، و در کوفه شهید شد جد تو امیرالمؤمنین ، و زخم زدند بر عم تو حسن بن علی، و شهید شد پدرت حسین بن علی علیهم السلام، و در کوفه و اعمال آن ما اهل بیت را شتم کردند، پس اخبار فرمود زید را به مدت دولت بنی مروان و آن چه متعقب می شود ایشان را از دولت بنی عباس. زید ابا
کرد از قبول نصیحت آن حضرت، و پیروی عزم خود نمود در مطالبه حق از بنی مروان.
حضرت باقر علیه السلام فرمرد: همانا من می ترسم بر تو ای برادر، که تو را در کُناسه کوفه به دار کشند، پس با او وداع کرد و خبر داد که دیگر همدیگر را ملاقات نخواهیم نمود.
و ابتداء خروج زید از آن شد که در «رصافه»(1) که از اراضی «فنَّسرین» است بر هشام داخل شد، و چون وارد مجلس او شد جایی از برای خود نیافت که بنشیند و هم از برای او جایی نگشودند، لاجرم در پایین مجلس بنشست و رو به هشام کرد و فرمود:
«لیس أحدٌ یَکبُرُ عن تَقوی اللهِ، و لا یَصغُرُ دونَ تَقوَی اللهِ، وَ أنَا أوصیک بِتَقوی اللهِ فاتَّقِه». هشام گفت: ساکت باش لا اُمّ لک، تویی آن کسی که به خیال خلافت افتادۀ و حال آن که تو فرزند کنیزی می باشی؟!
زید گفت: از برای حرف تو جوابی است اگر می خواهی بگویم و اگر نه ساکت باشم، گفت: بگو. گفت: «انَّ الامُهّاتِ لا یُقعِدنَ بالرّجال عن الغایات»: پستی رتبه مادران موجب پستی قدر فرزندان نمی شود [و این باز نمی دارد ایشان را از ترقی رسیدن به پایان].
پس فرمود: مادر اسماعیل کنیزی بود از برای مادر اسحاق، و با آن که مادرش کنیز بود حق تعالی او را مبعوث به نبوت فرمود، و فرارداد او را پدر عرب، و بیرون آورد از صلب او پیغمبر خاتم خیرالبشر صلی الله علیه و آله و سلم، اینک تو مرا به مادر طعن می زنی و حال آن که من فرزند علی و فاطمه علیهما السلام می باشم؟ پس به پا خاست و اشعاری
ص : 165
خواند که صدرش این است.
شَرَّدَهُ الخَوف و اَزری بِهِ***کذاکَ مَن یَکره حرّ الجِلاد
قَد کان فی الموتِ لَهُ راحهٌ***و الموتُ حَتمٌ فی رِقاب العِباد
اِن یُحدِث اللهُ لَهُ دَولَهٌ***یَترُکَ آثارَ العِدی کالرّماد
پس از نزد هشام بیرون شد و به جانب کوفه رفت.
قراء و اشراف کوفه با او بیعت کردند، پس زید خروج کرد و یوسف بن عمر ثقفی(1) عامل عراق از جانب هشام حرب او را آماده گشت، همین که تنور حرب تافته شد اصحاب زید بنای غدر نهاده و نکث بیعت کرده و فرار کردند، و باقی ماند زید با جماعت قلیلی ، و پیوسته قتال سختی کرد تا شب داخل شد و لشکریان دست از جنگ کشیدند، و زید زخم بسیار برداشته بود و تیری هم بر پیشانیش رسیده بود، پس حجّامی را از یکی از قرای کوفه طلبیدند تا پیکان تیر را از جبهۀ او بیرون کشد، همین که حجّام آن تیر را بیرون آورد زید دنیا را وداع نمود.
پس جنازۀ او را برداشتند و در جوی آبی دفن نمودند، و قبر او را از خاک و گیاه پر کرده و آب بر روی آن جاری نمودند، و از آن حجام نیز پیمان گرفتند که این مطلب را آشکار نکند همین که صبح شد حجام نزد یوسف رفت و موضوع قبر زید را نشان او داد، یوسف قبر زید را شکافت و جنازه او را بیرون آورد و سر مبارکش را جدا کرد برای هشام فرستاد، هشام او را مکتوب کرد که زید را برهنه و عریان بردار کشد، یوسف او را درکناسۀ کوفه برهنه بر دار آویخت، و به همین قضیّه اشاره کرده بعضی شعراء بنی امیّه - لعنهم الله - و خطاب به آل ابوطالب و شیعه ایشان نموده و گفته:
صَلَبنا لَکُمْ زَیداً علی جِذعِ نَخلَهٍ***و لَم أرَ مَهدیّاً علی الجِذعِ یُصلَبُ
آن گاه بعد از زمانی هشام برای یوسف نوشت که: جثۀ زید را به آتش بسوزاند و خاکسترش را به باد دهد.(2)
ص : 166
و ابوالفرج روایت کرده که: زید بر دار آویخته بود تا ایام خلافت ولید بن یزید، پس همین که یحیی بن زید خروج کرد ولید نوشت برای یوسف «أمّا بعد فإذا أتاک کتابی فانظر (فانزل خ ل) عِجل أهل العراق فأحرقه و انسفه فی الیّم نسفاً، والسّلام».
یوسف بر حسب این مکتوب، خراش بن حوشب را امر کرد تا زید را از دار به زیر آورد و سوزانید و خاکسترش را در فرات به باد داد.
و در جمله از روایات است که: چهار سال بردار آویخته بود، از آن او را فرود آوردند و سوزانیدند، و هم روایت است که: شخصی در خواب دید رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را که تکیه بر دار زید کرده بود و با مردم می فرمود: آیا با فرزند من چنین می کنید؟(1)
مسعودی از هَیثَم بن عَدی طائی روایت کرده، و او از عمرو بن هانی که گفت: بیرون شدیم در زمان سفّاح با علی بن عبدالله عباسی به جهت نبش کردن گورهای بنی امیه، پس رسیدیم به قبر هشام، او را از گور بیرون آوردیم، دیدیم بدنش هنوز متلاشی نشده بود و اعضایش صحیح مانده بود جز نرمه بینی اش ، عبدالله هشتاد تازیانه(2) بر بدن او زد، پس او را بسوزانید.
آن گاه رفتیم به ارض «وابق» سلیمان را از گور در آوردیم، چیزی از آن نمانده بود جز صلب و اضلاع و سرش ، او را هم سوزانیدیم، و هم چنین کردیم با سایر مردهای بنی امیّه که قبرهای ایشان در قنّسرین بود، پس رفتیم به سوی دمشق و قبر ولید بن عبدالملک را شکافتیم هیچ چیز از او نیافتیم، پس قبر عبدالملک را شکافتیم چیزی از او ندیدیم جز شئون سرش ، قبر یزید بن معاویه را کندیم چیزی ندیدیم جز یک استخوان، و در لحدش خطی سیاه و طولانی دیدیم مثل این که در طول الحد خاکستری ریخته باشند، پس تفتیش کردیم از قبرهای ایشان در سایر
ص : 167
بلدان و سوزانیدیم آن چه را که یافتیم از ایشان.(1)
و بالجمله، در روز چهارشنبه ششم ربیع الآخر هشام در رصافه «فنّسرین» وفات
یافت، و آن در سال صد و بیست و پنجم هجری بود، و مدت عمر او پنجاه و سه
سال، و سلطنت او قریب بیست سال طول کشید.(2)
ص : 168
در سنۀ 125، روز وفات هشام، ولید پلید بر سریر دولت آرمید. و او مردی خبیث السیره و ملحد و بد کیش و معروف به فسق و جور بود. او به هیچ گونه ملتزم به ظواهر اسلام نبود، و پیوسته به شرب خمر و غنا و لهو و لعب و انواع فسق و فجور و طرب اشتغال داشته، و هیچ یک از بنی امیه مثل او شرب خمر نکردند.
امر کرده بود برکه(2) مملو از شراب کرده بودند، گاهی که طرب بر او غلبه می کرد خود را در آن «برکه» می افکند و چندان می آشامید که اثر نقص در برکه پدیدار می گشت.(3)
و در تاریخ خمیس و اخبار الدول است که: یک روز ولید ملحد به خانه آمد دید دخترش را که با دایه اش نشسته، بر زانوی وی بنشست و ازالۀ بکارت وی کرد، دایه او را گفت: دین مجوس پیشه کردی؟ ولید این شعر بخواند:
مَن راقَبَ النّاس مات همّاً «غمّا خ د»
و فاز باللّذه الجَسُور(4)
و ابن ابی الحدید در طی اخبار حمقای عرب نقل کرده که: یک روز سلیمان برادر
ص : 169
ولید در مجلسی گفت: خدا لعنت کند برادرم ولید را که او مرد فاجری بود، و مرا تکلیف به فاحشه کرد (یعنی تکلیف به لواط نمود). کسی از خویشان وی با وی گفت: ساکت باش، به خدا قسم که اگر او قصد کرده باشد همانا کرده است!(1)
و در جمله از کتب اهل سنّت است که: یک شب مؤذن اذان صبح گفت، ولید برخاست و شراب خورد و با جاریۀ که او هم مست بود در آویخت، با او نزدیکی کرد و قسم یاد نمود که با مردم نماز نکند جز او، پس لباس خود را به وی پوشانید و آن جاریه مست را با آلایش جنابت و منی به مسجد فرستاد تا با مردم نماز گزاشت!(2)
و هم در اخبار الدّول و تاریخ خمیس است: که آن کافر عزیمت حج کرد و اراده کرد که بر بام تجرّع، کؤوس عقار، و نیل لذت بوس و کنار کند!(3)
و هم در اکثر کتب مسطور است که از جمله حیات الحیوان دمیری و ادب الدین و الدنیای ماوردی باشد که: یک روز ولید پلید به قرآن مجید تفأل کرد، این آیه آمد «و استَفتَحوا، و خابَ کُلُّ جبّار عَنیدٍ»(4) قرآن را بر هم گذاشت و او را نشانۀ تیر خود کرد، و چندان کتاب خدای را تیر زد که پاره پاره شد، و این شعر بخواند.
تُهَدِّدُنی بجَبّارٍ عَنیدٍ***فَها أنا ذاکَ جَبّارٌ عنیدٌ
إذا ما جئتَ ریّکَ یومَ حَشرٍ***فَقُل یا ربِّ مَزََّقَنی الولیدُ(5)
و حکایت تعشق او با زن نصرانیه در تزئین الاسواق داود انطاکی مذکور است.(6)
و مسعودی در مروج الذهب نقل کرده که: یک وقت ابن عائشه مغنّی نزد او آمد
ص : 170
و به این ابیات تغنّی کرد:
إنی رأیت صبیحه النَّحرِ***حُوراً نَعینَ(1) عزیمه الصَّبر
مثل الکواکب فی مَطالعها***عند العشاء أطَفنَ بالبَذرِ
و خرجتُ أبغِی الأجر مُحتَسِباً***فرجعتُ مَوفُوراً من الوِزرِ
ولید گفت: احسنت والله، و او را به حق عبدالشمس سوگند داد تا اعاده کند، اجابت کرد، بازش سوگند به حق امیه داد، اعادت کرد، همچنین این شجره ملعونه را پدر بر پدر یاد کرد و استعاده نمود، و ابن عائشه اجابت کرد، تا به خودش رسید و گفت:
به جان من باز بخوان، باز خواند، حالت طرب در وی اثر نمود، بنا کرد اعضای ابن عائشه را بوسیدن. پس از فرق سر تا پایین یکایک اعضای او را بوسید تا به مذاکیر او رسید! خم شد تا او را ببوسد ابن عائشه رانهای خود را فراهم آورد و او را مستور کرد.
ولید گفت: والله دست برنمی دارم تا نبوسم، پس حشفۀ او را بوسید! آنگاه مستانه فریاد واطرباه واطرباه کشید، و لباس خود را یک سره از تن بیرون کرد و بر این عائشه بیفکند و خود برهنه و عریان ایستاد تا لباس برای او آوردند. او هم امر کرد که هزار دینار برای ابن عائشه بیاورند، و استری فرمان داد تا آوردند و ابن عائشه را سوار کرد و گفت: باید بر استر بر بساط من مشی کنی که آتشی پاینده در جگر من افروختی(2)
و هم در مروج الذهب در کامل مبرّد است که ولید سوء عقیدات خود را افشا کرده این شعر بخواند.
تَلَعَّب بالخلافه هاشِمیٌ***بلا وَحیٍ أتاه و لا کتاب
فقل للهِ یَمنَعُنِی طَعامی***و قل للهِ یَمنَعُنِی شرابی(3)
ص : 171
و ولید این کفر مخصوص را از یزید دریافت نموده و او از ابوسفیان، و ولید بعد از این به فاصلۀ چند روزی کشته شد.
و از صفات معروفه ولید آن است که کنیزهای پدرش را که منکوحه پدرش بودند و اولاد از وی آورده بودند وطی کرد، و معروف بود در زمان خلفاء لاحق و در السنۀ مورخین اهل سنّت به ولید فاسق ولید زندیق!
و در اخبار الدّول از مسند احمد و هم در تاریخ خمیس از ذهبی نقل شده که: روایت کرده از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که فرمود: «لَیَکُونَنَّ فی هذه الاُمّهِ رَجُلٌ یُقالُ لَهُ الوَلید، [و] هو أشدُّ لِهذهِ الأمّهِ مِن فِرعَونَ لِقَومِهِ».(1)
و بسی عجب است از قاضی عیاض که گفته: ولید یکی از خلفاء اثنا عشر است که در حدیث متواتر النقل متفقٌ علیه بین الخاصه و العامه منصوصند.(2)
و در اخبار الدّول است که صاحب کوکب الملک نقل کرده که: ولید به سی و سه بلیّه مبتلا شده بود، و کمتر بلیه او آن بود که از ناف خویش بول می کرد!
و بالجمله، چون فسق و فجور ولید پلید فاش و شایع شد مردم کمر عداوت او را بر میان بستند و جملگی بر او خروج کردند و اهل دمشق اجماع کردند بر خلع او از خلافت، و آن که او را بکشند و لباس خلافت بر پسرعمش یزید ناقص بپوشانند، پس یزید را از بادیه به شهر طلبیدند و با او حلیف و متفق شدند که او را اعانت کنند
تا با ولید قتال کند، و در آن وقت ولید به طلب صید به ناحیۀ «تدمر» بیرون شده
ص : 172
بود، پس یزید ساخته جنگ ولید شد و کارزار عظیمی ما بین ایشان واقع گردید تا آخرالامر ولید مغلوب شد و به قصر خود فرار کرد و متحصن شد، لشکر یزید دور قصر را احاطه کردند و بالاخره داخل قصر شدند و ولید را به بدتر وجهی بکشتند و سرش را بر سور قصر آویختند و تن او را در خارج باب فردیس دفن نمودند. و مسعودی فرموده که: مقتل او در «بحراء» - یکی از قراء دمشق - واقع شد در دو روز به آخر جمادی الآخر مانده سنۀ 126، و مدت دولتش یک سال و دو ماه و بیست و دو روز، و مدت عمرش به چهل سال رسیده بود و در بحراء دفن شد. (انتهی ).(1)
و در اوّل سلطنت ولید، خالد بن عبدالله قسری(2)(3) کشته شد، و خالد همان است که هشام بن عبدالملک او را والی عراقین کرده بود پس از آن که عمرو بن هبیرۀ والی را عزل نمود، و مدتی خالد والی عراقین بود تا در سنۀ 120 که هشام او را عزل کرد و یوسف بن عمر ثقفی پسرعم حجاج را به جای او نصب کرد، یوسف خالد را بگرفت و در محبس افکند و در اواخر سنه 125 که اوائل سلطنت ولید بود او را به طور سختی بکشت.
گویند: خالد مردی بود به سخاوت معروف و هم گویند: عربی بر او وارد شد و گفت: من به دو شعر تو را مدح کرده ام و توقع دارم که ده هزار درهم و خادمی مرا جایزه دهی ، گفت : بخوان، خواند:
لزمتَ «نَعَم»، حتّی کانّک لم تکن***سَمِعت من الاشیاء شیئاً سوی نعم
و انکرت «لا»، حتی کأنّک لم تکن***سَمِعت بها فی سالف الدّهر و الأمم خالد او را ده هزار درهم و خادمی عطا کرد.(4)
ص : 173
و لکن در اغانی ابوالفرج او را از بخیلان شمرده، و حکایاتی از بخل او نقل کرده، و هم نقل کرده که: او مخنث بوده و مادرش نصرانیه بوده و به حکم آن که (با علی کی شود مخنّث دوست) با امیرالمؤمنین، بی اندازه دشمنی و عداوت داشت و کلماتی از آن ملعون در سب آن جناب نقل کرده که نقلش شایسته نیست، بلکه حکایاتی از او نقل کرده که معلوم می شود آن کافر زندیق و ملحد بوده «لعنه الله علیه».(1)
و نیز در روز وفات خالد، محمّد و ابراهیم دو پسران هشام بن اسماعیل مخزومی که هر دو از اخوال هشام بن عبدالملک بودند، در حبس یوسف بن عمر هلاک شدند. و یوسف ایشان را به امر ولید حبس کرده بود، و مادامی که در حبس بودند در نهایت شکنجه و عذاب بودند، و این به سبب بغضی بود که ولید از ایشان در دل داشت و هم می گفت: می خواهم خون خواهی پسر عم «عرجی» را بکنم، و «عرجی» عبدالله بن عمرو بن عثمان بن عفّان است که محمد بن هشام مخزومی مذکور او را در زندان حبس کرد، تازیانه بسیار بر او زد، و در بازار او را بگردانید، و مدت نه سال او را در حبس داشت تا وفات کرد، و در ایام حبس خود اشعاری گفته که از جمله این بیت معروف است:
أضاعُونی و أیّ فتیّ أضاعوا***لیَوم کَریهَهٍ و سِداد ثَغرٍ
«وعرج» موضعی است به مکّه.
و هم در اوائل سلطنت ولید خروج کرد یحیی بن زید بن علی بن الحسین علیه السلام به جهت نهی از منکر و دفع ظلم شایعۀ امویه، و در پایان کار کشته گردید، شایسته باشد کیفیت مقتل او را به طور اختصار در اینجا درج کنیم:
مکشوف باد که چون زید بن علی بن الحسین علیه السلام در سنۀ 121 در کوفه شهید شد و یحیی از دفن پدر فارغ شد، و اصحاب و اعوان زید متفرق شدند و با یحیی باقی نماند جز ده نفر، لاجرم یحیی شبانه از کوفه بیرون شد و به جانب «نینوا»
ص : 174
رفت، و از آنجا حرکت کرد به سوی مدائن، و مدائن در آن وقت طریق خراسان بود. یوسف بن عمر ثقفی والی عراقین برای گرفتن یحیی، حُرَیث کلبی را به مداین فرستاد، یحیی از مدائن به جانی «ری» شتافت و از «ری» به «سرخس» رفت و در «سرخس» بر یزید بن عمرو تیمی وارد شده و مدت شش ماه در نزد او بماند. جماعتی از مُحَکِّمَه(1) خواستند با او همدست شوند به جهت قتال با بنی امیّه، یزید بن عمرو، یحیی را از همراهی ایشان نهی کرد و گفت: چگونه استعانت می جویی بر دفع اعداء بر جماعتی که بیزاری از علی علیه السلام و اهل بیتش می جویند؟ پس یحیی ایشان را جواب داد و از «سرخس» به جانب «بلخ» رفت و بر حریش بن عبدالله شیبانی ورود کرد و نزد او بماند تا هشام از دنیا برفت و ولید خلیفه شد.
آن گاه یوسف بن عمرو برای نصر بن سیّار عامل خراسان نوشت که به سوی «جریش» بفرست تا یحیی را مأخوذ دارد، و نصر برای عقیل عامل بلخ نوشت که «جریش» را بگیر و او را رها نکن تا یحیی را به تو سپارد، عقیل حسب الامر نصر بن سیار «جریش» را بگرفت و او را ششصد تازیانه زد و گفت: به خدا سوگند که اگر یحیی را به من نسپاری تو را می کشم، «جریش» هم سخت از این کار ابا کرد. «قریش» پسر «جریش»، عقیل را گفت که با پدر من کاری نداشته باش که من کفایت این مهم بر عهده می گیرم و یحیی را به تو می سپارم، پس جماعتی را با خود برداشت و در تفتیش یحیی بر آمد و یحیی را یافتند در خانه ای که در جوف خانۀ دیگر بود، پس او را با یزید بن عمرو که یکی از اصحاب کوفه او بود گرفتند و برای نصر بن سیار فرستادند، نصر او را در قید و بند کرده و محبوس داشت و شرح حال را برای یوسف بن عمر نوشت، یوسف نیز قضیه را برای ولید نوشت.
ولید در جواب نوشت که: یحیی و اصحاب او را از بند رها کنند، یوسف مضمون نامۀ ولید را برای نصر نوشت، نصر بن سیّار یحیی را طلبید و او را توصیت
ص : 175
نمود و تحذیر از فتنه نمود، و هزار درهم با دو استر به وی داد و او را امر کرد که ملحق به ولید شود.
و چون یحیی را از قید رها کردند، جماعتی از مالداران شیعه به نزد آن حدّاد رفتند که قید یحیی را از پای او بیرون کرده بود، با وی گفتند که آن قید آهن را به ما بفروش، حداد آن قید را در معرض بیع در آورد و هر کدام که می خواست ابتیاع کند دیگری بر قیمت او می افزود تا قیمت آن به بیست هزار درهم رسید، آخرالأمر به جملگی آن مبلغ را دادند و به شراکت خریدند، پس آن قید را قطعه قطعه کرده قسمت نمودند و هر کس قسمت خود را برای تبرک نگین انگشتر نمود.
و بالجمله ، چون یحیی رها شد، به جانب «سرخس» رفت و از آنجا به نزد عمرو بن زراره والی«ابرشهر» شد، عمرو یحیی را هزار درهم بداد تا نفقۀ خود کند و او را بیرون کرد به جانب «بیهق» که اقصی بلاد خراسان باشد، یحیی در «بیهق» هفتاد نفر با خود همدست نمود و برای ایشان ستور خرید و به دفع عمرو بن زراره عامل ابرشهر بیرون شد، عمرو چون از خروج یحیی مطّع شد قضیه را برای نصر بن سیار نوشت، نصرنوشت برای عبدالله بن قیس عامل «سرخس» و برای حسن بن زید عامل «طوس» که به «ابرشهر» روند و در تحت فرمان عمرو بن زراره عامل او شوند و با یحیی کارزار کنند.
پس عبدالله و حسن با جنود خود به نزد عمرو رفتند و ده هزار تن از عساکر و جنود تهیه کردند و جنگ یحیی را آماده گشتند.
یحیی با هفتاد سوار به جنگ ایشان آمد و با ایشان کارزار سختی کرد و در پایان کار عمرو بن زراره را بکشت و برلشکر او ظفر جست و ایشان را منهزم و متفرق کرد و اموال لشگرگاه عمرو را به غنیمت برداشت، پس از آن به جانب «هرات» شتافت و از « هرات» به «جوزجان»-که مابین «مرو» و «بلخ» و از بلاد خراسان است وارد شد، نصر بن سیّار، سَلَم(1) بن اَحور را با هشت هزار سوار شامی و غیر شامی به
ص : 176
جنگ یحیی فرستاد، پس در قریۀ «ارغوی» تلاقی دو لشکرشد و تنور جنگ تافته گشت، یحیی سه روز و سه شب با ایشان رزم کرد تا آنکه لشکرش کشته شد و در پایان کار، در بلوای جنگ تیری بر جبهه(1) یحیی رسید و از پا در آمد و شهید گردید.
پس چون ظفر برای لشکر سلم واقع شد و یحیی کشته گشت، آمدند بر مقتل او و بدن او را برهنه کردند و سرش را جدا نمودند و برای نصر فرستادند، نصر برای ولید فرستاد، پس بدن یحیی را در دروازه شهر «جوزجان» بردار آویختند، و پیوسته بدن او بر دار آویخته بود، تا ارکان سلطنت امویه متزلزل گشت و سلطنت بنی عباس قوت گرفت، و ابومسلم امروزی داعی دولت عباسیه، «سلم» قاتل یحیی را بکشت و جسد یحیی را از دار به زیر آورد و او را غسل داد و کفن نمود و نماز بر او خواند و در همان جا او را دفن نمود، پس نگذاشت احدی از آنها را که در خون یحیی شرکت نموده بودند مگر آن که بکشت، پس در خراسان و سایر اعمال و مردمان تا یک هفته عزای یحیی به پا داشتند، و در آن سال هر مولودی که در خراسان متولد شد یحیی نام نهادند.(2)
و قتل یحیی در سنه 125 واقع شد، و مادر او «ریطه» دختر ابوهاشم عبدالله ابن محمّد حنفیه بوده.(3)
و دعبل خزاعی اشاره به قبر او نموده در این مصرع: «و اُخری بِأرضِ الجُوزجانِ مَحَلُّها».(4)
و در سند صحیفه کامله برخی از مطالب متعلقه به یحیی اشاره شد، و ملخّصش
ص : 177
آن که: متوکل بن هارون راوی صحیفه می گوید: در زمانی که یحیی متوجه به خراسان بود به خدمتش رسیدم و سلام کردم، گفت: از کجا می آیی؟ گفتم: از حج ، پس احوال اهل بیت و بنی عم خود را که در مدینه بودند از من بپرسید، و من خبر دادم تا آن که گفت: پسر عمم جعفر بن محمّد علیها السلام را ملاقات کردی؟ گفتم: بلی. گفت: دربارۀ من از او چه شنیدی؟ گفتم: فدایت شوم دوست ندارم آن چه شنیدم نقل کنم، گفت : مرا از مرگ می ترسانی ؟بگو آن چه را که شنیده ای. گفتم: خبر داد که تو شهید می شوی، و مانند پدرت زید بر دار آویخته می شوی، یحیی از شنیدن این خبر صورتش تغییر کرد و این آیه مبارکه را تلاوت کرد: «یَمحُو اللهُ ما یَشاءُ و یُثبت و عِندَهُ اُمّ الکتاب».(1)
پس بعد از کلماتی چند که با هم گفتگو کردند یحیی گفت: نزد من صحیفه ای است از دعا که پدرم حفظ کرده از پدرش علی بن الحسین علیهم السلام، و به من وصیت فرموده که آن را محفوظ دارم و از غیر اهلش پنهان دارم، اینک آن صحیفه مکرمه را به تو می سپارم که بعد از قتل من برسانی؟ آن را به دو پسران عمم محمّد و ابراهیم پسران عبدالله بن حسن بن حسن بن علی علیهم السلام، چه من می دانم که فرمایش پسر عمم جعفر در اخبار از قتل من حق است و از پدرانش به وی رسیده، و می ترسم چون کشته شوم به دست بنی امیه افتد و از مردم کتمان آن کنند.
متوکل گفته: پس من آن صحیفه کامله را گرفتم، و چون یحیی کشته شد به مدینه رفتم و شرفیاب خدمت جعفر بن محمّد علیه السلام شدم و حدیث خود را با یحیی برای آن حضرت نقل کردم، پس آن جناب گریست و حزنش بر یحیی شدید شد و فرمود: خدا رحمت کند پسر عمم یحیی را و ملحق فرماید او را به آباء و اجدادش. الخ.(2)
ص : 178
و شیخ صدوق رحمه الله از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که: چون آل ابوسفیان، حسین بن علی علیه السلام را شهید کردند، خداوند سلطنت را از ایشان بر طرف کرد، و چون هشام، زید بن علی بن الحسین را شهید کرد، خداوند سلطنت را از ایشان برطرف کرد، و چون ولید، یحیی را شهید کرد، حق تعالی سلطنت او را از او گرفت.
ص : 179
همانا یزید بن ولید بن عبدالملک در شب جمعه بیست و سیم جمادی الآخر سنۀ 126 علم خلافت برافراشت، مردم شام پسر عمش ولید را از خلافت خلع کردند و دست بیعت با یزید دادند. آن گاه یزید فرمان قتل ولید داد و گفت: هر که سر او را بیاورد صد هزار درهم جایزه بگیرد.
اصحاب او به جانب «بحراء» که نام قریه ای است از دمشق شتافتند و دور ولید را احاطه کردند، ولید گفت: حال من در امروز مثل حال عثمان بن عفّان است. پس بر او ریختند و خونش بریختند و سرش را جدا کردند و در دمشق بگردانیدند، پس از آن بر سور دمشق آویختند.
آن گاه امر خلافت بر یزید مستقر شد، پس یزید طریق نسک و عدالت را پیش داشت و بر طریقۀ عمر بن عبدالعزیز سلوک کرد، و او را ناقص می گفتند به جهت آن که موجب جنود را ناقص کرد و کم نمود، و عبارت معروفۀ «الناقصُ و الأشج أعدلا بنی مروان»،(3) اشاره به او و عمر بن عبدالعزیز است.
ص : 180
و یزید بر مذهب معتزله بود، لهذا معتزله او را بر عمر بن عبدالعزیز ترجیح و فضیلت می دادند.
و یزید، اول خلیفه بود که مادرش امّ ولد بوده، و بنی امیه از وقوع این امر خیلی احتراز داشتند به جهت تعظیم خلافت ، و هم به سبب آن که شنیده بودند که سلطنت ایشان بر دست خلیفه ای که مادرش امّ ولد باشد زائل خواهد شد.
و مدت خلافت یزید از زمان قتل ولید تا وقتی که وفات او رسید پنج ماه و دو شب بوده، و در روز یک شنبه هلال ذی حجه سنۀ 126 در دمشق وفات کرد و ما بین «باب جابیه» و «باب صغیر» مدفون گشت، و سنین عمرش به چهل و شش و
اگر نه به چهل رسیده بود.
و در همان سال مادح اوحدی لآل احمدی، ابوالمستهل، کمیت(1) بن زید اسدی رحمه الله وفات کرد، و مدایح کمیت مر اهل بیت علیهم السلام و حدیث حضرت باقر علیه السلام با او معروف است، و ما به برخی از مدایح کمیت در کتاب منتهی الآمال اشاره کردیم، و از اشعار اوست:
وَ یَومَ الدَّوح دَوحِ غَدیرِ خُمِّ*** أبانَ لَهُ الوصیهَ(2) لَو اُطیعا
وَ لکِنَّ الرِّجال تیبایَعُوها***فَلَم اَر مَثلُهَا خطباً(3) بدیعاً ( فضیعاً خ . ل)
و نقل شده که: کمیت بعد از این اشعار به خواب حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام را
ص : 181
دید که با وی فرمود بگو:
و لَم اَرَ مِثلَ ذاکَ الیَومَ یَوماً***وَ لَم اَرَ مِثلَهُ حَقّاً اُضیعا(1)
و هم از اشعار او قصیده هاشمیات معروفه است که بعد از آن که انشاء کرد، برای فرزدق شاعر خواند، فرزدق او را تحسین کرد و امر به اشاعه آن نمود، پس به جانب مدینه رفت و به عرض حضرت باقر علیه السلام رسانید، حضرت او را دعا کرد به عبارتی که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در حق حسّان فرموده بود.(2)
پس کمیت به نزد عبدالله بن حسن و سایر بنی هاشم رفت و آن اشعار را بخواند برای ایشان، پس عبدالله بن معاویه بن عبدالله بن جعفر جامه از پوست بگرفت و چهار طرف آن را به دست کودکان خود داد و در خانه های بنی هاشم گردش کرد و گفت: ای بنی هاشم، این کمیت است که در حق شما شعر گفته هنگامی که مردم از ذکر فضائل شما سکوت کرده اند، و خون خود را در نزد بنی امیّه در معرض ریختن در آورده، پس هر چه شما را ممکن می شود برای صلۀ او بیاورید.
پس هر که هر چه ممکنش بود از درهم و دینار در آن جامه پوستی می ریخت تا آن که نوبت به زنهای هاشمیت رسید آنها هم هر چه داشتند عطا کردند، حتی آن که حلی و زیورهای خویش را از بدن بیرون کردند و برای کمیت آوردند.
پس جمع شد از برای کمیت مقدار صد هزار درهم، پس عبدالله آنها را به نزد کمیت آورد و گفت: یا اَبَا المُستَهِل، أتَیناکَ بِجهد المُقِلِّ.
ما از تو عذر می خواهیم، چه آن که در زمان دولت دشمنان خود می باشیم و در دست ما چیزی نیست، و این مقدار را جمع کردیم و در اوست زیور زنان چنانچه می بینی.
کمیت گفت: پدر و مادرم فدای شماها باد، همانا زیاد عطا کردید، و من غرضم در مدح شما خوشنودی خدا و رسول بود و از شما چیزی نمی گیریم و به
ص : 182
صاحبانش رد کن. و هر چه کردند قبول کند او قبول نکرد.(1)
و از برای کمیت فضائل بسیاری نقل شده.
و از ابوعبیده مروی است که گفته: اگر نبود از برای بنی اسد منقبتی جز بودن کمیت از ایشان هر آینه کفایت می کرد ایشان را.
و از طائفه بنی اسد منقول است که می گفتند: ما فضیلتی داریم که هیچ یک از عالمیان ندارند، و آن فضیلت آن است که هیچ مردی از ما نیست مگر آن که برکتی از کمیت به ارث برده به سبب آن که کمیت در خواب خدمت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم رسید، حضرت فرمود: بخوان برای من قصیده: «طَرِبتُ و ما شَوقاً اِلَی البِیضِ اَطرَبُ» چون کمیت آن قصیده را که همان هاشمیات اوست بخواند، حضرت دعا کرد به برکت در حق او و قوم او فرمود: «بُورِکتَ و بُورِکَ قَومُکَ».(2)
و کمیت به علاوه آن که شیعه و شاعری مجید بوده، مردی فقیه و خطیب و نسابه و حسن الخط و فارس و رامی و سخی و دَیِّن بوده، و مقام را گنجایش ذکر مدح او نیست.
چون یزید ناقص از دنیا رخت بربست ، ابراهیم برادرش بر حسب وصیت او بر تخت نشست و مدت چهار ماه یا دو ماه و ده روز مدت خلافت او بود، و لکن خلافت بر او مستقر نبود و در ایام او هرج و مرج و اختلاط و اختلاف کلمه پدید گشت، مردمان یک هفته او را بر خلافت سلام می دادند و یک هفته بر خلافت او واقعی نمی نهادند و بر او اعتنا نمی کردند، چنانچه شاعر عصر او گفته:
تُبایعُ إبراهیمَ فی کلّ جُمعَهٍ***ألا إنَّ أمراٌ أنت والیه ضائعُ(3)
و بدین منوال کار بر او می گذشت تا گاهی که مروان بن محمد خروج کرد و از جزیره داخل دمشق شد و قنال او را آماده گشت، ابراهیم چون دولتش قوتی
نداشت لاجرم طریق فرار را پیش داشت، مروان در صدد او برآمد تا بر او ظفر
ص : 183
یافت و او را بکشت و جسدش را به دار آویخت.
و از زمان ابراهیم و مروان سلطنت بنی مروان رو به ضعف و اضمحلال آورده تا وقتی که مروان مقتول گشت، و یک سره دولت از ایشان بگشت و به بنی عباس منتقل گشت.
و در ایام ابراهیم و به قول بعضی در ایام ولید(1) وفات حضرت باقرالعلوم علیه السلام واقع شد، و ما در منتهی شهادت آن حضرت را نگاشتیم.
ص : 184
در روز دوشنبه چهاردهم صفر سنۀ 127 بعد از قتل ابراهیم در «دمشق» یا در «حرّان» -که یکی از دیار مصر است -، مردم با مروان بن محمّد بیعت کردند.
و مروان ملقب به «حمار» بود و سبب این لقب را مختلف گفته اند. و در اخبار الدول(2) است که مروان ملقب به حمار بود به سبب کثرت صبر او بر شدائد و مکاره حرب، و هیچ گاه از جنگ روی برنمی تافت، و از این باب است که می گویند «فُلانٌ أصبَرُُ مِن حِمارٍ فی الحُروُب».(3)
و مقتل او در اوائل سنۀ 132 واقع شد، و ایام دولت او تا وقتی که کشته گشت پنج سال و ده روز و به قول دیگر پنج سال و سه ماه بود.
و در ایام او در حدود سنۀ 128 اسماعیل بن عبدالرحمن معروف به «سدی»(4)
ص : 185
کوفی مفسر مشهور وفات یافت.
و هم در آن سال و به قولی در سنۀ 127 جابر بن یزید جعفی شیعی وفات کرد، و غرائب حالات او معروف است، و دمیری وفات او را در سنه 166 گفته «و قال فی الدایه و فی المیزان للذهبی، عن جابر الجعفی انه کان یقول: دابهُ الأرضِ علیّ بن أبی طالب علیه السلام. قال: وکان جابر الجُعفی شیعیّاً یری الرّجعه، أی أنّ علیاً یرجع إلی الدنیا. الخ».
و در سنۀ 129 عاصم بن ابی النَّجُود بهدله کوفی که یکی از قراء سبعه معروفه است در کوفه وفات کرد، و اسامی قراء سبعه(1)
و ذکر بلاد ایشان در این دو قطعه از نصاب الصبیان ذکر شده:
استاد قرائت بشمر پنج و دو پیر***بو عمرو علا و نافع و ابن کثیر
پس حمزه و ابن عامر و عاصم را***از جنس کسائی شمر و هفت بگیر
نافع مدنی ابن کثیر از مکّه است***بو عمرو ز بصره ابن عامر از شام
پس عاصم و حمزه و کسائی کوفی***این نسبت جمله شان بود بالاتمام(2)
و اما قرآت عشر، پس قرائت این سبعه است، با قرائت ابی جعفر معروف به مدنی اول، و یعقوب بصری، و خلف، و اما قرائت شواذ - یعنی مطروح - ، پس قرائت مطوعی، و شنبوذی، و ابن محیصن کوفی، و سلیمان اعمش، و حسن بصری است.
و بدان که از برای هر یک از قراء سبعه دو راوی است و اسامی قراء با اسامی روات و القاب ایشان و رموز ایشان بدین ترتیب است.
ص : 186
1 - نافع(1) بن عبدالرحمن بن ابی نعیم مدنی، دو راوی او عیسی ملقب به «قالون» و عثمان ملقب به «ورش» است، و رمز ایشان (ابج) است.
2- عبدالله بن کثیر(2) مکی، و دو راوی او احمد بَزّی و محمّد قنبل، و رمز ایشان ( دهز).
3۔ ابوعمرو بن العلاء المازنی النحوی البصری ،(3) دو راوی او یکی دوری است که از کسائی نیز روایت می کند، و دیگر یحیی سوسی است، و رمز ایشان (حطی ) است. 4- عبدالله بن عامر شامی ،(4) دو راوی او هشام و عبدالله بن ذکوان، و رمز ایشان (کلم).
5 - ابوبکر بهدله حناط معروف به عاصم بن ابی النجود کوفی ،(5) دو راوی او شعبه ابوبکر بن عیاش و حفص ابوعمرو البزاز، و رمز ایشان (نصع).
6- حمزه بن ابی جلیب کوفی ،(6) دو راوی او خلف و خلاد، و رمز ایشان
(فضق ).
7- علی بن حمزه کسائی کوفی نحوی ،(7) دو راوی او ابوالحارث و حفص الدوری، و رمز ایشان (رشت).
ص : 187
هذا الجدول المجزاء احدی و عشرین جزء
یدل علی رمز القراء و رواتهم منفردین
هذا الجدول اربعه عشر سطراً یدل علی رمز القراء و روایتهم مجتمعین
ص : 188
عمر - نافع و ابن عامر
سما - نافع و ابن کثیر و ابوعمرو
حق - ابن کثیر و ابوعمرو
نفر - ابن کثیر و ابوعمرو و ابن عامر
حرمی - نافع و ابن کثیر
حصن - الکوفیون و ابن نافع
و بدان که اضبط قرائات واحب آن نزد علماء قرائت عاصم است، و لهذا قرائت او را در مصاحف اختیار کردئد و قرائت سایرین را به سرخی می نویسند.
و در سنۀ 131 مالک بن دینار بصری معروف به زهد و عرفان در بصره وفات کرد، و علماء سنت بز او کراماتی نقل کرده اند، و در سبب توبۀ او کلماتی گفته اند و هم کلماتی از او در زهد و موعظه نقل کرده اند، و این مختصر را گنجایش نقل آن نیست.
و هم در ایام مروان، عبدالرحمن بن محمّد معروف به ابومسلم مروزی خراسانی خروج کرد و مردم را به بیعت ابراهیم بن محمّد بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب ملقب به امام دعوت می کرد، چه آن که اعتقاد او آن بود که امام بعد از امیرالمؤمنین علیه السلام محمّد حنفیه است و بعد از او فرزندان او ابوهاشم و بعد از او محمّد بن علی بن عبدالله بن عباس و بعد از او ابراهیم پسرش امام است، و پیوسته در بلاد خراسان مردم را به بیعت بنی عباس دعوت می کرد تا آنکه مردم با او شدند و امر او قوت گرفت.
و نصر بن سیّارکه در آن وقت از گماشتگان مروان در بلاد خراسان بود دولتش به ضعف و اضمحلال آورد و هر چه به مروان مکاتبه کرد و اعانت از او خواست
مروان نتوانست او را یاری کند و لشکر برایش روانه نماید، چه در آن وقت مبتلا بود
ص : 189
بدفع خوارج و جنگ با ایشان، لاجرم نصر بن سیّار چون تاب مقاومت با ابومسلم نداشت دست از خراسان کشید و به جانب ری سفر کرد و از آنجا به «ساوه» رفت و از کثرت حزن و غصه رخت سفر به جانب آن دنیا بر بست و وفات کرد، و از آن طرف کار ابومسلم بالا گرفت و امارت خراسان بر وی صافی گشت، پس امر کرد مردمان را که لباس سیاه را شعار خود کنند و علم و رایات را نیز سیاه قرار دهند.
مروان چون مطلّع شد که ابراهیم الامام خیال سلطنت دارد و ابومسلم مردمان را به بیعت او می خواند، به گماشتگان خود نوشت که ابراهیم را هر جا یابند دستگیر نمایند، پس ابراهیم را در قریۀ «کداد» و «حُمیمه»(1) دستگیر کردند و برای مروان فرستادند، مروان او را در «حرّان» زندان کرد و چندی در زندان بود تا آن که انبانی پر از آهک کردند و سر او را در میان آن انبان نمودند، ابراهیم مدتی دست و پا زد تا جان تسلیم کرد.
و در ایامی که ابراهیم در حبس بود چون از خلاصی خود نومید گشت وصیت نامه نوشت و خلافت را برای برادر خود عبدالله سفاح قرار داد، و آن وصیت نامه را به شخصی سپرد و گفت: این مکتوب را با خود دار، هرگاه که من کشته شوم به سفاح برسان.
و چون ابراهیم کشته شد و آن مکتوب در «حمیمه» به سفاح رسید، منصور برادر خود را با عبدالله بن علی عم خود با جماعتی از اهل بیت خویش طلبید و به موازرت و همراهی ایشان به جانب کوفه شتافت. او در «دومه الجندل» داود بن علی و سلیمان فرزند او نیز با سفاح ملحق شدند و به سرعت تمام به کوفه رفتند و در کوفه مردم را به بیعت سفّاح خواندند، مردم نیز بیعت می کردند و در تحت بیعت او در آمدند، و این بیعت در سال صد و سی و دوم بود.
پس سفّاح لشکر ابوسلمۀ خلّال را که بعد از این به ذکر او اشاره خواهد شد با
ص : 190
خود ضم کرد، و در کوفه عم خود داود بن علی را خلیفه گذاشت، و عم دیگر خود عبدالله بن علی را به قتال مروان فرستاد.
عبدالله با عساکر خراسان راه پیمود تا در «زاب موصل» در دوّم جمادی الآخر سنۀ 132 با مروان تلاقی نمود و کارزار سختی فیمابین ایشان واقع شد ، لشکر بنی عباس ظفر یافتند و بسیاری از لشکر مروان را بکشتند و بسیاری هم از ایشان در آب غرق گشتند، و عدد غرقی از بنی امیّه سیصد تن به شمار رفته، و اما از غیر بنی امیه عدد بی شمار بوده.
پس لشکر مروان منهزم شدند، و در روز شنبه یازدهم همان ماه مروان نیز هزیمت جست و به جانب «موصل» فرار کرد، اهل موصل او را راه ندادند، از آن جا به«حران» رفت و مقام مروان و خانه و خزائن او در «حران» بود.
و اهل «حران» با امیرالمؤمنین علیه السلام در نهایت نصب و عناد بودند و پیوسته آن حضرت را سب می کردند، حتی آن که بعد از رفع سب آن جناب از بین مردمان، اهل «حران » ترک نکردند و می گفتند: «لا صلاهَ الاّ بِلَعن أبی تراب».
و بالجمله ، مروان از ترس عبدالله در «حران» توقف ننمود و یا اهل بیت خود و جماعت بنی امیّه و بقیه عساکر و جنود خود از «حران» بیرون شد و به جانب «نهر اردن» و «فلسطین» سفر کرد.
عبدالله بن علی به جانب «حران» آمد و قصر مروان را خراب کرد و خزاین و اموال او را غارت نمود، آنگاه به جانب دمشق رفت و اهل دمشق را محاصره کرد، و ولید بن معاویه بن عبدالملک را با جماعتی بسیار از مردم شام بکشت، و یزید و برادر او را با عبدالجبار بن یزید بن عبدالملک اسیر کرد و برای سفّاح فرستاد، سفاح امر کرد ایشان را بکشتند و در حیره به دار آویختند.
آن گاه عبدالله به جهت دفع مروان به جانب «نهر اردن»، سفر کرد، عبدالله در نیمۀ ذی قعده سنۀ 132 به «نهر اردن» رسید و جماعت بسیاری از بنی امیّه که زیاده از هشتاد تن بودند بکشت.
ص : 191
و دمیری و غیر او گفته اند که: امر کرد فرشی بر روی کشتگان بنی امیه بگستردند، آن گاه با اصحاب خویش بر روی ایشان بنشست و طعام طلبید و مشغول به خوردن طعام شدند در حالی که بنی امیه در زیر ایشان ناله و اضطراب می کردند و جان می دادند. عبدالله گفت که این روز مقابل آن روزی که بنی امیه حسین بن علی: را بکشتند، و مقابلت نخواهد نمود.
پس صالح بن علی را با ابوعون عبدالملک بن یزید و عامر بن اسماعیل مذحجی به دفع مروان حرکت کردند و در «بوصیر» که از قرای «فیّوم» است مروان را دریافتند و تا وارد شدند او را محاصره نمودند و طبل جنگ زدند، و ندای «یا لَثارات ابراهیم» در دادند.
این وقت مروان در کنیسۀ بوصیر بود، چون صدای هیاهوی لشکر شنید، شمشیر کشید و بیرون دوید، لشکر بنی عباس دور او را احاطه کردند و با وی جنگ کردند تا او را بکشتند.
پس عامر بن اسماعیل امر کرد سر او را قطع کردند و زبانش را بریدند و دور افکندند، و در زمان گربه ای حاضر شد و زبان مروان را بخورد.
و از عجائب امر آن که قبل از این واقعه مروان یکی از خدام خود را شنیده بود که تمامی کرده، زبانش را بریده بود و همین گربه زبان او را خورده بود.
و نقل شده که در این واقعه، عبدالحمید کاتب مروان نیز مقتول شد. و عبدالحمید همان است که در کتابت و ادبیات مهارتی تمام داشته و در بلاغت به او مثل می زدند.
حتی قیل: فتحت الرّسائل بعید الحمید، و ختمت یابن العمید، و من کلامه لمن کان خطّه رَدیّاً أطِل جلفه قلمک و اَسمِنها، و حرّف قطتک و اَیمنها، ففعل فجاد خَطُّهُ.
و بالجمله ، چون در روز یک شنبه بیست و هفتم ذی حجه سنۀ 132 مروان کشته گشت و دولت بنی امیه منقرض گشت، عامر بن اسماعیل داخل شد در کنیسه که
زنان و دختران مروان در آن جای داشتند، و بر بساط مروان بنشست و بقیۀ طعام
ص : 192
مروان را بخورد، چه آن که قبل از آن که مروان به قتل رسد طعام برایش حاضر کرده بودند و مشغول به خوردن بود که لشکر بنی عباس رسیده بودند، مروان را فرصت نشده بود که از طعام فارغ شود، لاجرم دست از طعام کشیده بود و رو به حرب آورده بود، و بقیه طعام او بود که قسمت عامر گشت.
پس از آن عامر، دختر مروان را برای عیش با او به مجلس خود طلبید و او دختر بزرگ مروان و عاقل و سخن دان بود، چون بر عامر وارد شد، او را خطاب کرد که: ای عامر، از برای موعظت تو در این روزگار غدّار همین بس است که بر فرش مروان بنشینی و طعام خاص او را بخوری و به مصباح او استضائه کنی و با دختر او منادمه کنی، پس از خواب غفلت بیدار شو و دل بر این روزگار بی وفا مبند، چه، روزگاری که این نحو با مروان کند ممکن است که با تو و سّاح نیز چنین کند. عامر چون این بشنید حیا کرد و او را از نزد خود دور کرد.
و چون این خبر به سفّاح رسید بر آشفت و برای عامر مکتوبی فرستاد و زجر بلیغی از او نمود، و امر کرد که در ازاء این کار ناستوده صدقه دهد و به نماز و سه روز روزه کفارۀ این فعل قبیح نماید و لشکر عامر نیز روزه بگیرند.
و مسعودی روایت کرده: که چون عامر از کار مروان بپرداخت، خواست تا داخل آن کنیسه شود که زنان و دختران مروان در آنجا بودند، چون نزدیک آن جا شد خادمی را دید که شمشیری برهنه بر دست گرفته و منع از دخول می کند، عامر فرمان داد تا او را بگرفتند.
چون دستگیر شد گفت: ای امیر، مروان مرا امر کرد که چون کشته شود با این شمشیر زنان و دختران او را گردن زنم، الحال مرا نکشید که میراث رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم را که در نزد خلفای بنی امّه بوده و به مروان رسیده به شما نشان دهم و غیر از من کسی از موضع آن اطلاعی ندارد و اگر من کشته شوم مفقود خواهد شد.
پس آن خادم را مهلت دادند گفت: همراه من شوید تا شما را بنمایانم، پس ایشان را از قریه بیرون برد تا به موضع رَملی رسید، گفت: این مکان را حفر کنید.
ص : 193
چون زمین را کندند بُرد و قضیب و مخصر(1) رسول خدا را بیافتند که مروان پنهان کرده بود که به بنی هاشم نرسد.
عامر آنها را برای عبدالله فرستاد، عبدالله برای سفاح روانه داشت، و آنها دست به دست به خلفای بنی عباس منتقل شد، و به قولی مروان بُرد حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم را در روز قتل خویش در بر داشت و چون کشته گشت از تنش بیرون کردند.
پس عامر زنان و دختران و جواری مروان را با آن چه اسیر کرده بودند برای صالح بن علی فرستاد، چون ایشان به نزد صالح رسیدند، دختر بزرگ مروان با صالح گفت که: ای عم امیرالمؤمنین، حق تعالی تو را در دنیا و آخرت حافظ باشد، اما دختران تو و دختران برادر تو می باشیم، عفو خود را شامل حال ما گردان و از کشتن ما چشم بپوشان.
صالح گفت: یک تن از شما را زنده نخواهم گذاشت، آیا پدرت فرزند برادرم
ابراهیم را در«حرّان» نکشت؟
آیا هشام بن عبدالملک زید را مقتول نساخت و در کناسۀ کوفه او را به دار نکشید؟
آیا یوسف بن عمر از جانب هشام زوجۀ زید را در حیره نکشت؟
آیا ولید بن زید، یحیی بن زید را شهید نکرد؟
آیا ابن زیاد پسر زنا زاده، مسلم بن عقیل را شهید نساخت؟
آیا یزید، امام حسین علیه السلام را با اهل بیتش شهید ننمود؟
آیا زنان و حرم آن جناب را اسیر ننمود؟
آیا سر امام را بر نیزه نکرد و در شهرها نگردانید؟
آیا زنان اهل بیت پیغمبر را مثل اسیران در مجلس خود در محضر اهل شام حاضر نکرد؟ دیگر استخفافی از این بالاتر به حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم چه می شود؟ چه با ما نکردید که جای این توقعات باشد.
ص : 194
دختر مروان گفت: با این همه چه شود ما را معفو داری و کرم خود را شامل ما گردانی؟
گفت: از شما عفو کردم، الحال اگر خواهی تو را به حبالۀ پسرم فضل درآورم و خواهرت را به برادر او عبدالله تزویج نمایم. گفت: الحال که ما در مصیبت می باشیم چه جای عروسی است، پس ما را به «حران» برسان، آن گاه هر چه رأیت بدان تعلق گیرد عمل کن. گفت: چنین کنم.
پس به جانب «حرّان» رفتند، اهل بیت مروان چون به «حران» رسیدند صدا به گریه و شیون بلند کردند و گریبان چاک زدند و بر مروان گریه سختی نمودند و چنان در عزای مروان گریستند که لشکر عباسیین نیز به گریه در آمدند.
و چون سر مروان را برای سفّاح بردند و در نزد او نهادند سفّاح سجده ای طولانی به جای آورد، آن گاه سر بلند کرد و گفت: الحمدلله که مطالبه خون خود از تو و از خط تو نمودم، و در مقابل شهادت امام حسین علیه السلام و اهل بیت او دویست تن از بنی امیّه بکشتم ، و در ازای زید بن علی بن الحسین علیه السلام استخوانهای هشام را سوزانیدم، و در عوض برادرم ابراهیم، مروان را بکشتم، دیگر باکی از مردن ندارم، پس دیگر باره رو به قبله کرد و سجده طولانی نمود و برخاست و نشست در حالی که رویش از خوشحالی برافروخته شده بود.
و مدت سلطنت مروان تا زمان بیعت مردم با سفّاح پنج سال و هفتاد روز بوده و تا زمانی که کشته شد پنج سال و ده ماه و دو روز بوده، پس از زمان بیعت مردم با سفّاح و قتل مروان هشت ماه بوده. «والله العالم».
«تذییل»
چون دولت امویه به پایان رسید، شایسته دیدم که تذییل و تزیین کنم این مقام را به ذکر چند آیه و حدیثی در مثالب بنی امیّه، و اکتفا کنم به آن چه علماء اهل سنّت نگاشته اند:
ص : 195
بدان که امیه(1) بنابر مشهور پسر عبد شمس بن عبدمناف و برادرزادۀ هاشم و مطلب و نوفل است، و بنی امیّه دو فرقه اند:
یکی اعیاص که «ابوالعاص، و عاص، و ابوالعبص، و عیص، و اولاد ایشان باشند، و دیگری عنابس که اولاد حرب بن امیّه باشند، چه اسم حرب عنبسه بود، و عثمان و آل حکم از اعیاص شمرده می شوند و آل ابوسفیان از عنابس.
و در قرآن مجید در چند آیه شریفه اشاره به ایشان شده از جمله این آیه مبارکه است «و ما جعلنا الرؤیا التی أریناک إلاّ فتنهً للنّاسِ و الشََّجَرَهَ الملعونَهَ فی القرآنِ و نُخَوِّفُهُم فَما یَزیدُهُم إلاّ طُغیاناً کبیراً».(2)
خلاصه معنی چنان است که: ما قرار ندادیم خوابی را که تو دیدی مگر امتحان مردم، و هم چنین شجرۀ ملعونه در قرآن را، و می ترسانیم ما ایشان را، و زیاد نمی کند - یعنی فائده نمی بخشد - ایشان را مگر طغیان بزرگ.
مراد از شجرۀ ملعونه به تفسیر عامۀ مفسرین بنی امیّه اند.(3)
فخر رازی در تفسیر کبیر گفته: سعید بن المسیّب روایت کرده که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله و سلم در خواب دید که بنی امیّه بر منبر او جست و خیز می کنند چنانچه بوزینه
ص : 196
جست و خیز می کند، پس محزون کرد او را این کار.(1)
و هم در آن تفسیر و تفسیر نیسابوری است که ابن عباس گفته: شجرۀ ملعونه در قرآن مراد از او بنی امیّه اند و حکم بن ابی العاص و اولاد ایشان.(2)
و نیز فخر رازی گفته: پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم در خواب دید اولاد مروان بر منبر او بالا می روند، و خواب خود را برای ابوبکر و عمر نقل کرد و با ایشان در خانه خلوت کرده بود، چون برخاستند شنید که حکم خواب را نقل می کند، و پیغمبر عمر را متهم کرد در افشاء سرّ خود، چون معلوم شد که حکم گوش داده بود او را طرد کرد.(3)
و بیضاوی گفته که: قولی چنین است که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم قومی از بنی امیّه را دید که بر منبر او بالا می روند، و جست و خیز می نمایند مانند بوزینگان، فرمود: این حظ ایشان است در دنیا که به جزای اسلام ظاهری به ایشان داده می شود، کنایه از آن که در آخرت نصیبی ندارند.
و قریب به این کلام در کشاف است با نسبت به روایت.
و در بحار از عمده ابن بطریق حلی از تفسیر ثعلبی به دو طریق این حدیث روایت شده است.(4)
و ابن ابی الحدید هم از امالی ابوجعفر محمد بن حبیب آورده در ذیل حدیثی مبسوط، که عمر از کعب پرسید: در اخبار شما آمده که خلیفتی از آن کیست؟ گفت: [بعد] از پیغمبر و دو نفر از اصحابش به دشمنان او رسد که با ایشان جنگ کرد، [و ایشان با او جنگ کردند] عمر گفت: «انّا لله و انّا الیه راجعون» و روی به ابن عباس آورد و گفت: شنیدم از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم شبیه این کلام، شنیدم که می گفت: لَیصَعدَنَّ بنو امیّه علی مِنبَری، و لقد رَأَیتُهُم فی مَنامی یَنزونَ علیهِ نَزوَ القِرَدَهَ، و
ص : 197
فیهم أنزِلَ: «و ما جَعَلنا». (الآیه).
و از رساله مفاخرۀ بنی هاشم و بنی امیّه که تصنیف جاحظ است نقل شده که گفته: بنی هاشم را عقیده آن است که شجره ملعونه بنی امیّه هستند، و ناچار بنی هاشم قاطبهً تا حدیث صحیحی نداشته باشند چنین گمان نکنند.
و بالجمله، تفسیر شجره ملعونه به بنی امیّه از کتب تفسیریه فریقین بس ظاهر و هویدا است. او از محاسن این تفسیر و بدایع این تأویل جمله « فَمَا یَزیدُهُمْ إلاّ طُغیاناً کبیراً.(1) است که توان احتمال داد یزید اسم باشد، و حمل طغیان بر او به جهت مبالغه به دعوی این که او چندان طاغی است که گویی از افراد حقیقت طغیان شده، و ذکر خصوص او به جهت آن کار عظیم و گناه بزرگ و داعیه هائله است که وقعۀ طف باشد،(2) به علاوۀ واقعۀ حرّه و احراق بیت و سایر شنایع اعمال او، چنانچه در ذیل احوال او به شرح رفت.
و از جمله آیاتی که مأوّل به بنی امیّه شده این آیه مبارکه است: «الّذین بَدَّلُوا نعمهَ اللهِ کُفراً و اَحَلُّوا قَوْمَهُمْ دارَ البَوار، جَهَنَّم یَصلَونَها و بِئسَ القَرار.(3)
چنانچه از عمدۀ ابن بطریق نقل شده که او از تفسیر ثعلبی روایت کرده می گوید که: عمر بن الخطاب گفت: «هما الأفجران من قریش: بَنو المغیره و بنواُمیّه».
اما بنی مغیره پس کفایت شدید از شر ایشان در یوم بدر، و اما بنو امیّه پس مهلت داده شدند تا روزی.(4)
و از امیرالمؤمنین علیه السلام نیز این تفسیر نقل شده ولی بدون تقسیم مذکور.(5)
و هر دو آیه در مقدمه صحیفه کامله مذکور است.(6)
ص : 198
و مراد از «نعمه الله»؛ در این آیه مبارکه رسول خدا و اهل بیت طاهرۀ او علیهم السلام است. و این مطلب به غایت معلوم است، چه جمیع ما سوی الله به برکات وجود ایشان خلق شده اند، و هر چیزی به هر کس رسید به واسطۀ ایشان رسید «بِیُمنِهِم رُزِق الوَری، و بِوُجودِهِم ثَبَتَتِ الارضُ و السَّماءُ» پس نعمت حقیقیه ایشانند که بنی امیّه کفران کردند و تبدیل نعمت خدا کردند و فوم خود را در «دارالبوار»، و «بئس القرار» جای دادند.(1)
و موافق این است اخباری که از صادقین علیهما السلام در تفسیر آیۀ کریمۀ: «ثُمّ لَتُسئَلُنَّ یَومَئِذٍ عَن النَّعیم»(2) وارد شده که گاهی به اهل بیت و گاهی به محبت و موالات ایشان تأویل شده.(3)
و نیز از آیاتی که در ذم بنی امیّه وارد شده، سوره مبارکۀ قدر است، چه مراد از «الف شهر» دولت بنی امیّه است که هزار ماه بود. او از برکات و ثواب لیله القدر محروم بودند، و خیر اخروی یک شب قدر از خیر دنیوی هزار ماه ریاست بنی امیّه بیشتر است.
چنانچه فخر رازی در تفسیر کبیر و ابن اثیر در اسد الغابه از حضرت مجتبی علیه السلام نقل می کنند که: رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم در خواب دید بنی امیّه را که پای بر منبرش می گذارند.
و می گوید: روایتی آمده که [فرمود: دید ] جست و خیز می کنند بر منبرش چون بوزینگان، و شاق شد بر آن حضرت این کار، پس خدای تعالی این آیت مبارک فرستاد: «انّا أنزَلناهُ - تا - مِن ألفِ شَهر». یعنی هزار ماه ملک بنی امیّه.
قاسم که راوی حدیث است گفته که: حساب کردیم دیدیم مالک بنی امیّه
ص : 199
هزار ماه است.
آن گاه فخر رازی گفته:
قاضی طعن در این وجه زده، چه ایام بنی امیّه مذمومه بودند، و فضیلتی از برای شب قدر در ترجیح شب قدر بر ایام بنی امیّه نیست، و خود جواب داده از قاضی که: چون ایام بنی امیّه سعادات دنیویه داشتند از این روی عظیم بودند، و شب قدر در سعادات دینیه بیش از آن است که این هزار ماه در سعادات دنیویه.(1)
و همین حدیث با اختلاف یسیری در صحیح ترمذی در باب تفسیر قرآن مذکور است.(2)
و مسعودی در مروج الذهب گفته که جمیع مدت سلطنت بنی امیّه تا زمانی که منقرض شدند و خلافت به بنی عباسی منتقل شد هزار ماه کامل بوده بدون کم و زیاد. بعد بیان این اجمال را نموده و عدد ایام سلطنت هر یک از خلفاء امویه را ذکر کرده و حساب نموده تا به هشتاد و سه سال و چهار ماه تمام رسیده و این عدد هزار ماه است، چنانچه حق تعالی فرموده: «لَیلَهُ القَدرِ خَیرٌ مِن الفِ شَهر»(3) هر که خواهد به آن جا رجوع کند، یا به کتاب شرح قصیدۀ ابی فراس یا شرح زیارت عاشوراء مرحوم حاج میرزا ابوالفضل - طاب ثراه - که در این دو جا نیز نقل شده.
و اما احادیثی که در مذمت بنی امیّه وارد شده بسیار است و چند حدیث در تفسیر آیات گذشت، و اینک به ذکر چند حدیث دیگر از کتب اهل سنّت اکتفا می کنیم:
1- در حیات الحیوان از مستدرک حاکم نقل کرده که او مسنداً از ابوهریره روایت کرده که پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: در خواب دیدم گویا اولاد حکم بن ابی العاص می جهند بر منبر من چنانچه بوزینه می جهد، پس دیده نشد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم در مجمعی که بخندد تا وفات کرد.(4)
ص : 200
و دانستی که در اخبار دیگر مطلق بنی امیه بودند، پس دور نیست که خواب آن حضرت متعدد باشد.(1)
2 - آیت الله العلامه الحلی رحمه الله در نهج الحق از کتاب الهاویه - که از علماء سنت است - نقل می کند که از ابن مسعود روایت کرده: «لِکُلِّ شَیءٍ آفَهٌ هذا الدین بنو امیّه».(2) هر چیزی را آفتی است و آفت این دین بنی امیه است . 3- در صحیح مسلم از رسول خدا صلی الله علیه و آلهو سلم مروی است که فرمود: «هلاکُ امّتی عَلی ید هذا الحَیّ».(3)
و این خبر را بعد از ذکر خبری نقل می کند که متضمن ذکر بنی امیه است، و نقل او قرینه می شود بر ارادۀ بنی امیه از «هذا الحی».
و علماء هم، چنین فهمیده اند، و از این جهت این بطریق او را از اخبار مذمت بنی امیه شمرده، و حدیثی که بخاری در باب «قول النبی صلی الله علیه و آله و سلم: هَلاکُ اُمّتی عَلی یَدَی اُغَیلِمَهٍ سُفَهاء»(4) نقل کرده، مؤید این معنی است.(5)
4- ابن حجر در رساله تطهیر اللسان گفته که: در حدیث صحیح است که حاکم گفته: به شرط شیخین است: «کانَ أبغَضَ الأحیاءِ -او النّاس - إلی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم بَنو أمیّه ».(6)
5- ایضاً ابن حجر گفته: به سند حسن روایت شده از رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم که فرمود: «شَرُّ قبائل العَرب بَنو أمیّه و بنو حَنیفَهَ و ثَقیفٌ» إلی غیر ذلک.(7)
ص : 201
و از محاسن کتب و بدایع رسل منشوری است که معتضد عباسی فرمان داد بنویسند در سنۀ 284 و بر منابر بخوانند، و منع کرد سقایان را از ترحم بر معاویه که مرسوم بود، و آن منشور مشتمل است بر طایفه ای از اخبار و آثار در مساوی بنی امیّه عموماً و خصوصاً، و اکثر اخبار مذکوره را حاوی است، و سایر بدع و فتن ایشان را به نحو اشاره و اجمال متضمن است، و اگر مقام را گنجایش ذکر بود نقل می کردیم. لکن نقلش خارج از وضع این مختصر است هر که خواهد رجوع کند به تاریخ طبری و شرح نهج حدیدی.
و فاضل ادیب و محقق اریب جناب حاج میرزا ابوالفضل طهرانی که در شفاء الصدور تمام آن رساله را ایراد کرده،(1)هر که خواهد نیز بدانجا مراجعه نماید که مطالعه آن باعث مسرت و ابتهاج است.
و اعثم کوفی نیز قضیه ای از هشام بن عبدالملک با مردی از عرب نقل کرده مشعر بر نکوهش و مذمت بنی امیّه است.
و مرحوم سپهر در کتاب صفین در میان مکاتیب امیرالمؤمنین علیه السلام با معاویه ایراد فرموده:
بدان که خلفای بنی امیه دو قسمند: یک قسم آنان بود که در شام اقامت کردند و به کشته شدن مروان منقرض شدند، و قسم دیگر آنان می باشند که در مغرب زمین اقامت کردند، و سببش آن شد که چون خلافت به بنی عباس منتقل شد عباسیین در صدد قتل امویین بر آمدند و ایشان را بکشتند و هر چه فرار کردند به جستجوی ایشان برآمدند و ایشان را زنده نگذاشتند.
از جمله کسانی که فرار کرد و جان به در برد عبدالرحمن بن معاویه بن هشام بن
ص : 202
عبدالملک بود که به جانب مغرب فرار کرد، اهل اندلس با او بیعت کردند در سنۀ
139 هجری و مردم را به خویش دعوت کرد، مردم قلادۀ طاعت او را بر گردن نهادند، و ببود تا در سنۀ 171 وفات کرد و پسرش هشام بن عبدالرحمن به جای پدر نشست، و از پس او حَکَم بن هشام و بعد از او عبدالرحمن بن حکم و پس از او محمّد بن عبدالرحمن، و پیوسته سلطنت از پدران به پسران و برادران منتقل شد تا به امیّه [کذا] که رسید سلطنت از ایشان منتقل شد، و دولت بنی امیه ساکن اندلس منقرض شد والله العالم .
ص : 203
ص : 204
ص : 205
در روز جمعه سیزدهم ربیع الاول و یا نیمه جمادی الآخره سنه 132 هجری بود که سفاح لباس خلافت پوشید و مردم با وی بیعت کردند، پس سوار شده به جانب مسجد رفت و بر منبر صعود کرد و ایستاده خطبۀ روز جمعه خواند، صدای مردمان بلند شد که احیا کردی سنت رسول خدای را، و از این سخن کنایتی با بنی امیّه بود چه ایشان نشسته خطبه می خواندند.(2)
در اخبار الدّول است که: در مبایعت سفّاح آن قدر از بنی امیه و جُند ایشان کشته شد که به شمار در نمی آمد، و سفّاح امر کرد که قبرهای بنی امیّه را شکافتند و مردگان ایشان را از گور در آوردند و سوزانیدند.(3) و ما این مطلب را در ذیل خلافت هشام بن عبدالملک نقل کردیم.
پس گفته که: در صدد کشتن بنی امیه در آمدند و هر چه یافتند بکشتند، کسی سالم در نرفت جز اطفال رضیع و کسانی که به اندلس فرار کرده بودند. پس کشتگان بنی امیّه را در راهها ریختند تا سگها ایشان را بخوردند و هم پایمال مردم شدند.
و چون سفّاح بر خلافت مستولی شد یزید بن عمر بن هُبیره را که از جانب مروان
ص : 206
حمار والی عراقین یعنی بصره و کوفه بود و به کثرت اکل معروف بود، امان داد، لاجرم ابن هبیره به نزد منصور آمد و در مجلس او حاضر می شد تا آن که سفّاح فرمان قتل او را داد، پس در 17 ذی قعده در اواسط او را با پسرش داود و کاتبش بکشتند.
و معن بن زائده یکی از خواص ابن هبیره بود، چون این بدانست خود را مخفی کرد تا در ایام منصور خود را ظاهر نمود به شرحی که در محلش نگاشته خواهد شد، ان شاء الله تعالی.
و سفّاح مردی رئوف و مهربان بود، و در وقت طعام از همه حالات خوشحال تر و گشاده روئیش بیشتر بود، و ابوسلمه حفص خلال را وزیر خویش کرده بود و او را وزیر آل محمد می گفتند، و او اول کسی بود که در دولت عباسیه وزارت بر او قرار گرفت.
پس ابومسلم درصدد قتل او برآمد و انتهاز فرصت می برد تا شبی که ابوسلمه از نزد سفّاح بیرون شد که به خانه رود اصحاب ابومسلم بر او ریختند و خونش بریختند، و قتل ابوسلمه بعد از چهار ماه از خلافت سفاح بوده، و چون دولت عباسیه به سعی ابومسلم بوده، سفّاح، ابومسلم را آسیبی نرساند بلکه او را احترام می کرد.
و ابومسلم بود تا سفّاح وفات کرد. و منصور به جای او نشست. پس در 25 شعبان سنۀ 137 در «رومیه المداین» به امر منصور کشته گشت.(1) و ابومسلم به صفت حزم و بطش و غیرت معروف بوده، و مردی سفّاک و خونریز بوده، چنانچه عدد مقتولین او که صبراً کشته شده بودند ششصد هزار تن به شمار رفته .(2)
ص : 207
و در ایام خلافت سفّاح سنۀ 135 رابعۀ عدویه(1) بنت اسماعیل قره العین عرفا
و صوفیه وفات یافت. و من شعرها:
لک ألف معبود مطاع أمره***دون الإله و تدّعی التوحیدا
و لقد أجادت فی قولها.
و در سنۀ 136 ربیعه الرأی ابن ابی عبدالرحمن فَروّح ،(2) فقیه اهل مدینه و استاد مالک بن انس وفات کرد.(3)
و در ذی حجۀ همان سال که ماه وفات سفاح بوده عبدالملک بن عمیر قاضی کوفه وفات کرد، و حکایت عجیب او از قصرالاماره کوفه یا عبدالملک بن مروان در سابق گذشت.
و سفّاح چهار سال و نه ماه(4) خلافت کرد، و نقل شده که وقتی با او گفتند که:
ص : 208
عبدالله بن عمر بن عبدالعزیز به آرزوی خلافت نشسته به سبب آن که در بعضی از کتب قرائت کرده که: خلیفه خواهد شد عین بن عین بن عین ،(1) و از این کلام خود را گمان کرده، سّفاح گفت: غلط کرده به خدا سوگند که مراد من می باشم، چه آن که این سه عین در من و پدران من است به علاوه سه عین دیگر چه آن که منم عبدالله بن علی بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بن هاشم ، و هاشم نامش عمرو بن عبد مناف است.
و بالجمله، در روز یکشنبه دوازدهم ذیحجۀ سنۀ 136 سفّاح در «انبار»(2) در مدینه که خود بنا کرده بود و «هاشمیه» او را نام نهاده بود دنیا را وداع کرد، و سی و سه سال یا دو سال از عمر او گذاشته بود.
و امیرالمؤمنین علیه السلام در یکی از خطبه های خود خبر داده از خلافت بنی امیّه و انتقال خلافت به بنی عبّاس، و اشاره فرموده به اشهر اوصاف و خصائص بعضی خلفاء بنی عباس مانند: رأفت سفّاح، و خونریزی و فتّاکی منصور، و استقرار و بزرگی سلطنت رشید، و دانایی مأمون، و کثرت نصب و عناد متوکل، و کشتن پسر او منتصر یا غلام خاص او باغر ترکی او را، و کثرت تعب و زحمت معتمد به جهت اشتغال او به حروب و جنگ با صفار و با صاحب زنج و غیره، و احسان معتضد با علویین به جهت آن عهدی که با امیرالمؤمنین علیه السلام نمود در خواب خویش، و کشته شدن مقتدر به دست مونس خادم و دست و پا زدن او در خون خود در معرکه جنگ و استیلاء سه فرزند او راضی و متقی و مطیع بر خلافت. چنانچه شرح این اجمال بعد از این بیاید، ان شاء الله تعالی.
و این اخبار در این خطبۀ شریفه است که آن حضرت فرموده:
ص : 209
ویلٌ هذه الأمّه من رجالهم، الشَّجَرَه المَلعُونه الّتی ذکرها رَبُّکم تعالی، أوّلهم خَضراء، و آخرُهم هَزماء، ثم تَلی بَعدَهم أمرَ أُمّه محمد صلی الله علیه و آله و سلم رجالٌ أولهم أرأفهم، و ثانیهم أفتکُهُم، و خامسُهُم کَبشُهُم، و سابِعُهُم أعلَمُهُم، و عاشرُهُم أکفَرُهُم، یَقتُلُه أخَصَّهُم به، و خامِسُ عَشَرِهِم کثیر العَناء قَلیلُ الغناء، سادسُ عَشرهم أقضاهُم لِلذِّمَم و أوصَلهُم لِلرّحم، کأنّی أری ثامِنَ عَشَرِهم تَفحَّضُ رِجلاهُ فی دَمِه بَعدَ أن یَأخُذَهُ جُندُهُ بِکُظمهِ، و من ولد، ثلاثُ رجالٍ سیرتُهُمْ سیرهُ الضّلال.
و در آخر خطبه اشاره فرموده به کشته شدن مستعصم در بغداد و زوال دولت بنی عباس بقوله: السادسُ و العشرونَ منهم یُشرَدُ المُلک مِنه، الی ان قال: لکأنّی أراهُ عَلی جِسرِ الزُّوراء قَتیلاً، «ذلکَ بِما قَدَّمَتْ یَداه(1) و أنَّ الله لیس بظلام للعبید».(2)
و تعبیر آن حضرت از مستعصم به سادس و عشرون، محتمل است که به سبب آن باشد که او بیست و ششم از عظماء و مستقلین بر دولت بنی عباس بوده، چه آن که جملۀ از ایشان مستقر بر سلطنت نبودند بلکه مغلوب و مقهور بودند و به جز اسم خلافت چیز دیگر برای ایشان نبود، چنانچه بعد از این واضح شود، یا به سبب آن است که مستعصم سادس و عشرین عباس و اولاد اوست، والله اعلم بمقاصد اولیائه. و این خطبه را قطب المحدثین و وجیه عند الفریقین، شیخ اجلّ، محمّد بن شهرآشوب رحمه الله در مناقب ایراد فرموده که وفاتش قبل از خلافت مستعصم واقع شده به زیاده از پنجاه سال، چنانچه در ذکر خلافت ناصرالدین الله معلوم شود.
ص : 210
در 12 ذی حجۀ سنۀ 136 که سفّاح وفات کرد، از مردم برای برادرش ابوجعفر منصور بیعت گرفتند، و منصور آن روز امارت حج داشت و به مکّه رفته بود، پس با مردم حج گزاشت و به کوفه مراجعت کرد و در «هاشمیه» بر تخت نشست، مردم ثانیاً با او بیعت عامه کردند.
و از غرائب امر منصور آن که ولادت او در ذی حجۀ سنه 95 واقع شد، در همان سال که حجاج وفات کرد، و خلافت به او در ذی حجه منتقل شد، و وفات او نیز در ششم ذی حجه سنۀ 158 در راه مکّه در «بثر میمون» واقع شد و در «حجون»(2) مدفون گشت.
مدت خلافت او بیست و دو سال به غیر از نه روز بوده، و عمر او به شصت و سه سال(3) رسیده بود.
و چون از دنیا برفت، ششصد هزار هزار درهم و چهارده هزار هزار دینار از او بماند، و با این حال در مال خویش بخل می ورزید. و دوانیقی او را لقب بود به
ص : 211
جهت محاسبه کردن او با عمّال و صنّاع بر «دوانیق» و « حبّات».(1)
و او در میان خلفاء بنی عباس شباهت داشت به هشام بن عبدالملک در خلفاء امویه. و این به جهت آن بود که منصور در امور سیاسی تقلید او را می نمود، چنانچه در حال او اشاره کردیم، و منصور پدر خلفاء عباسیین است و او را ده تن عمو بوده: عبدالله، و عبدالصمد، و اسماعیل، و عیسی، و صالح، و سلیمان، و اسحاق، و محمّد، و یحیی و داود، این جمله پسران علی بن عبدالله بن عباس بودند، و داود همان است که معلّی بن خُنیس را که از موالی حضرت صادق علیه السلام بود بکشت و به دار کشید. و حضرت به جهت قتل او غضب فرمود، و از سیرافی قاتل او قصاص کرد، و در حق داود نفرین کرد، او نیز هلاک شد.(2)
و بالجمله ، منصور اوّل خلیفه ای است که منجمین را مقرب گردانید و به احکام نجوم عمل کرد، و اوّل خلیفه ای است که کتابهای سریانی و عجمی را از برای او به عربی ترجمه کردند مانند «اقلیدس» و کتاب کلیله و دمنه.(3)
و از ذهبی نقل شده که گفته: در ایام منصور سنۀ 143 علماء آن عصر شروع کردند در تدوین حدیث و فقه، پس ابن جریح(4) در مکّه تصنیف کرد، و مالک در مدینه موطاً را، و اوزاعی در شام، و ابن عمرویه(5) و حماد بن سلمه در بصره، و معمر در یمن ، و سفیان ثوری در کوفه، و ابن اسحاق مغازی را تصنیف کرد، و ابو حنیفه فقه را.(6)
و نیز در ایام منصور شهر بغداد بنا شد به امر او، مسعودی گفته که: در هر روزی
ص : 212
پنجاه هزار عمله در آن کار می کرد.
مؤلف گوید که: امیرالمؤمنین - صلوات الله علیه - از بناء شهر بغداد مکرر خبر داد و در خطبه لؤلؤیه فرموده چنانچه شیخ علی بن محمد بن عیسی الخزاز القمی در کفایه الاثر و ابن شهرآشوب در مناقب روایت کرده اند:
قال علیه السلام: ألا و إنّی ظاعِنٌ عن قَریبٍ و مُنطَلِقٌ إلی المغیب «للمغیب - خ ل» فارتَقِبُوا «الفتن -خ ل» الأموِیّه و المملکه الکَسرویَه، و إماته ما أحیاء الله، و إحیاء ما أماتَهُ الله، و اتّخذوا صَوامعکم بیوتَکم، و عَضُّوا عَلی مِثلِ جَمرِ الغَضا، و اذکروا الله کثیراً، فَذکُرُه أکبر لو کنتم تَعلَمُونَ . (ثم قال علیه السلام:) و تُبنی مدینه یقال لها الزّوراء بین دجله و دُجیل و الفُرات. فلو رَأَیتُموها مُشَیَّدهً بِالجَصِّ و الآجُر، مُزخرفهٌ بالذّهب و الفِضّهِ و اللاّز ورد، ثم وصفها إلی أن قال: توالت علیها ملک «ملوک - خ ل» بنی الشّصبان أربعه و عشرون ملکاً علی عدد سِنِی الکَدیدِ، فأوّلهم السفّاح و المِقلاصُ و الجَموحُ. - الخ(1).
و در ایام مصتور سنۀ 141 ثقه جلیل القدر ابان بن تغلب وفات کرد، و ابان خدمت حضرت سید سجاد و حضرت باقر و صادق علیهم السلام را درک کرده بود(2) و احادیث بسیار از ایشان اخذ کرده بود، و سی هزار حدیث از حضرت صادق علیه السلام روایت می کرد، و در علم قرآن و فقه و حدیث و ادب و نحو و لغت سر آمد عصر خویش بوده.
حضرت باقرالعلوم علیه السلام به او فرموده بود که: در مسجد مدینه بنشین و مردم را فتوی بده، همانا من دوست می دارم که در شیعیان مثل تو دیده شود.(3)
و حضرت صادق علیه السلام هم با وی فرموده بود که: با اهل مدینه مناظره کن ، چه من
ص : 213
دوست می دارم که مثل تو از روات و رجال من باشد.
وفاتش در حیات حضرت صادق علیه السلام واقع شد، چون خبر موتش به آن حضرت رسید فرمود: «أما و اللهِ لقد أوجع قلبی موت أبان» به خدا سوگند که مرگ ابان دل مرا به درد آورد.(1)
شیخ نجاشی روایت کرده که هرگاه ابان به مدینه می رفت، خلایق جهت استماع حدیث و استفاده مسائل بر او هجوم می کردند، چنان که غیر ستون مسجد که
جهت او آن را خالی می گذاشتند دیگر جایی نمی ماند.(2)
و در سنۀ 144 عمرو بن عبید(3) شیخ معتزله و تلامیذ حسن بصری و صدیق منصور(4) در «مران» دو منزلی مکّه وفات کرد، و مناظره هشام بن حکم با او در مسجد بصره معروف است و شایسته باشد که در اینجا ذکر شود:
از یونس بن یعقوب روایت شده که من با حمران و مؤمن الطاق و هشام بن سالم و جماعتی دیگر در خدمت حضرت صادق علیه السلام بودیم و هشام بن حکم نیز حاضر بود و در آن وقت به سن جوانی بود، حضرت رو با وی کرد و فرمود: آیا ما را خبر نمی دهی به حکایت خودت با عمرو بن عبید؟
عرض کرد: « و أنّی اجلک و أستَحیی مِنکَ فلا یَعمل لسانی بین یَدَیک» عرض کرد: من از جلالت شما احیا می کنم که در محضر شما تکلم کنم به مناظره که با او نمودم، و زبان من هم یارای حرف زدن در نزد شما ندارد. فرمود: چون شما را به چیزی امر کنیم اطاعت کنید.
عرض کرد: حکایت من با او چنان است که وقتی شنیدم که عمرو بن عبید در
ص : 214
مسجد بصره برای خود جایی قرار داده و مردم را دور خود گرد آورده و ایشان را اضلال می کند، این مطلب بر من عظیم آمد به جانب بصره سفر کردم، روز جمعه بود که وارد بصره شدم، پس رفتم به مسجد دیدم که مردم دور عمرو بن عبید گرد آمده اند و حلقه بزرگی زده اند، و عمرو شمله ای را از پشم به رنگ سیاه ازار خود کرده و شملۀ دیگر را رد کرده و مردم از او چیز سؤال می کنند، من نیز جایی برای خود گشودم و در آخر قوم بر زانوی خود نشستم، آن گاه با وی گفتم که: «ایّها العالم» من مردی غریبم و سؤالی دارم.
گفت: بپرس.
گفتم: آیا چشم داری؟
گفت: ای پسرک من، این چه سؤالی است مگر نمی بینی چشم مرا؟
گفتم: سؤال من از این قرار است.
گفت: بپرس اگر چه سؤال تو احمقانه است.
دوباره گفتم: آیا چشم داری؟
گفت: بلی.
گفتم: چه می کنی یا او؟
گفت: الوان و اشخاص را با او می بینم.
گفتم: بینی داری؟
گفت: بلی.
گفتم: با او چه می کنی؟
گفت: بوها را با او می شنوم.
گفتم: آیا دهان داری؟
گفت: بلی.
گفتم: با او چه می کنی؟
گفت: می چشم با او طعومات را.
ص : 215
گفتم: آیا قلب داری؟(1)
گفت: بلی.
گفتم: با او چه می کنی؟
گفت: به او تمیز می دهم آن چه بر این جوارح وارد می شود.
گفتم: با آن که این جوارح و اعضاء صحیح و سالم باشد به قلب چه حاجت است؟
گفت: برای آن حاجت است که قلب رئیس و مرجع این جوارح است، که هرگاه در مشموم یا مرئی یا مذوق شک و حیرتی برای ایشان حاصل شود رجوع به قلب کند تا قلب ما بین حق و باطل آنها تمیز دهد و آنها را از شک و حیرت در آورد.
گفتم: پس بنابراین خداوند قلب را برای جوارح قرار داده که به او رجوع کنند، و جوارح نیز مستغنی از او نیستند؟
گفت: بلی.
آن گاه گفتم: ای «ابا مروان» خداوندی که برای جوارح رئیس و امامی قرار داده که در وقت جهل و حیرت خود به او رجوع کنند، این خلق را در شک و حیرت گذاشته و برای ایشان امام و رئیسی قرار نداده که به او رجوع کنند، و شک و حیرت و اختلاف خود را به او زائل کنند؟!
عمرو چون این کلام را شنید، ساکت شد، و رو به من آورد گفت: تو هشام می باشی؟
گفتم: نه.
گفت: با او نشسته ای.
گفت: نه.
گفت پس اهل کجا می باشی؟
گفت: اهل کوفه.
گفت: یقتیاً تو هشام می باشی، پس برخاست و مرا در بر گرفت، و در جای خود
ص : 216
نشانید، و تا وقتی که من آنجا بودم تکلم نکرد تا برخاستم.
حضرت صادق علیه السلام از حکایت هشام خندید، و فرمود: ای هشام کی تو را تعلیم این مناظره نموده بود؟ عرض کرد: یابن رسول الله! بر زبانم جاری شد.
فرمود: یا هشام، هذا وَ الله مَکتُوبٌ فی صُحفِ إبراهیم و مُوسی.(1)
و در سنۀ 145 یا در سنۀ 142 عبدالله بن المقفّع(2) را سفیان بن معاویه والی بصره به تحریک منصور بکشت و او را در تنور افکند و سوزانید.
و ابن المقفّع و ابن ابی العوجا، و ابن طالوت و ابن الاعمی جماعتی بودند از زنادقه، و ابن المقفّع در اصل مجوسی بوده، و کتاب کلیله و دمنه را او عربی کرد در زمان منصور، و کتاب کلیله و دمنه در اصل به زبان هندی بوده(3) که یکی از حکماء هند تألیف کرده بود، و اهل هند آن کتاب را مثل جواهر بی بها نگه داشته بودند و نمی گذاشتند که از هند خارج شود، تا آن که یکی از اذکیاء در هند او را با آب پیاز نوشت که معلوم نباشد کتابت او و به مملکت ایران آورد و نزدیک آتش برد تا کتابش ظاهر شد، آن گاه نسخه اش در مملکت ایران منتشر شد.
پس بعضی از حکماء(4) دولت انوشیروان او را ترجمه کرد به زبان پهلوی، و ببود تا زمان منصور که به زبان عربی ترجمه شد، پس از آن او را پارسی کردند. و رودکی شاعر او را به جهت نصر بن احمد سامانی به نظم در آورد،(5) و شیخ
ص : 217
ابوالمعانی نصرالله بن محمد بن عبدالحمید منشی ، به جهت بهرام شاه غزنوی نظم او را بدل به نثر کرد و کلیله و دمنه نام نهاد.
و عالم فاضل ملاحسین کاشفی(1) که وفاتش در سنۀ 910 واقع شده و مؤلف روضه الشهداء و اخلاق محسنی و غیرهما است، او را توضیح و تلخیص کرد و «انوار السهیلی» نام نهاد به اسم امیر شیخ احمد نظام الدوله مشتهر به سهیلی.
و گفته شده که: در زمان سلطان صلاح الدین پادشاه مصر و شامات او را به نظم عربی نیز در آوردند،(2) به هر حال در هر زمانی به السنۀ مختلفه ترجمه شده، حتی آن که به ترکی نیز ترجمه شده چنانچه نقل شده است.
ص : 218
وکان رحمه الله حاضر الجواب، لطیف الخلق، مَزّاحاً، قیل: قال له ولود(1) بن الحائک: ما تقول فی الصلاه خلف الحائک؟
فقال: لا بأس بها علی غیر وضوء.
قال: فما تقول فی شهاده الحائک؟
قال: تقبل مع عَدلین.
قبل عنده یوماً، قال صلی الله علیه و آله و سلم: «من نام عن قیام اللّیل، بالَ الشّیطانُ فی أُذُنه». فقال: ما عمشت عینی إلاّ من بول الشیطان [فی اذنی].(2)
قلت: «العمش» بالتحریک: ضعف الرؤیه مع سیلان الدم فی أکثر الاوقات.
و حُکی أیضاً، أنّه قال له أبوحنیفه یوماً: یا ابامحمّد، سمعتک تقول: إنَّ الله سبحانه إذا سلب نعمه عوَّضه نعمه أخری؟
قال: نعم.
قال: فما الذی عوّضک بعد أن عمّش عینیک و سلب صحتهما؟
فقال: عوّضنی أن لا أری تعثلاً مثلک.
قیل: و کان اصل سلیمان من «دماوند».(3)
و شیخ عمادالدین طبری در بشاره المصطفی از شریک(4) روایت کرده که گفت: من در هنگام مرض موت اعمش نزد او حاضر بودم، که ناگاه ابن ابی لیلی و ابن شبرمه و ابوحنیفه به عبادت او حاضر شدند، ابوحنیفه رو کرد به جانب اعمش و گفت: ای سلیمان، از خدا بپرهیز و بدان که تو در اول روزی از ایام آخرت و آخر یوم از ایام دنیا می باشی، و تو احادیثی در فضیلت علی بن ابی طالب علیه السلام روایت کرده ای که اگر نقل نمی کردی افضل بود.
ص : 219
سلیمان گفت: از برای مثل من این حرف را می زنی؟ «أقعِدُونی، سنّدوتی» گفت: مرا بنشانید و بر جایی تکیه دهید.
پس از آن رو کرد به ابوحنیفه و گفت: ای ابوحنیفه، حدیث کرد از برای من ابوالمتوکل ناجی از ابوسعید خدری، که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «چون روز قیامت شود، خداوند عزّوجل به من و علی بن ابی طالب علیه السلام فرماید: داخل کنید در بهشت هرکه شما را دوست داشته، و داخل آتش کنید هر که شما را دشمن داشته. و اشاره به همین است قول خداوند عزوجل: «اَلقیافی جهنّم کُلّ کفّارٍ عنیدٍ».(1)
قال أبوحنیفه: قومُوا بنا، لایَأتی بشیءٍ أعظم من هذا. أبوحنیفه کفت یا رفقا خود
برخیزید برویم که دیگر سخت تر از این بر ما نخواهد آورد.(2)
و نیز در سنۀ 148 محمّد بن عبدالرحمن معروف به ابن ابی لیلی وفات کرد، و این ابی لیلی صاحب رأی بود و سه سال قضاوت کوفه کرد، و در قضیه ای ثقۀ جلیل القدر محمّد بن مسلم ثقفی نزد او شهادتی داد، شهادت او را رد کرد، و لکن پس از آن که بر او ظاهر شد کثرت علم و فقه محمّد بن مسلم در امور مشکله و مسائلی که دانا به حکم او نبود، به جانب محمّد بن مسلم رجوع می کرد و از او تعلّم می نمود، چنانچه بر اهل رجال مخفی نیست.
و ما بین ابن ابی لیلی و ابوحنیفه وحشت و منافرتی بود، و ابوحنیفه در یک حکم او شش خطا بر او گرفت او هم سعایت کرد برای ابوحنیفه نزد والی، تا آن که ابوحنیفه را از فتوی دادن منع کردند.
و از کتاب فقیه نقل شده که ابن ابی لیلی از حضرت صادق علیه السلام سؤال کرد: چه چیز است که احلی و شیرین تر است نزد انسان از چیزهائی که خدا خلق کرده؟
ص : 220
فرمود: اولاد جوان.
عرض کرد: چه چیز تلخ تر و سخت تر است؟
فرمود: فقدان او.
گفت: شهادت می دهم که شما حجج خدا می باشید بر خلق او.
و در سنۀ 149 عیسی بن عمر ثقفی(1) نحوی بصری وفات کرد «و هو الّذی کان یتقعّر فی کلامه، و یَستَعمل الوحشّیه و الغَریبهَ، و اتَّهَمهُ ابن هُبیره والی العراقین بودیعه فضربه نحو الف سوط، فجعل یقول: والله أن کانت الاّ اثباتٌ فی أسیقاط قَبَضَها عشّاروک.
و حُکّی أنّه سقط عن حماره فاجتمع علیه الناس، فقال: «مالی أراکُم تَکَأکَأتُمْ عَلیَّ تَکَأکؤکُمْ علی ذی جِنَّهٍ، اِفرَتقَعُوا عنّی». و فی روایه: قال بعض الحاضرین: إنّ جِنّیتَه
تَتَکَلّمُ بالهِندِیه.(2)
و نیز در سنۀ 149 عبدالملک بن عبدالعزیز معروف به ابن جریح(3) وفات کرد «و یقال: إنّه أوّل من صنف الکتب فی الإسلام.(4) و لکنّ المشهور کما عن ابن شهرآشوب أنّ أوّل من صنف فی الإسلام أمیرالمؤمنین علیه السلام، و الظاهر أنّ ما صنّفه هو «کتاب علیّ» علیه السلام المذکور فی أحادیث أهل البیت علیهم السلام و المنقول عنه من الأحکام الجمّ الغفیر، ثمّ سلمان الفارسی، ثمّ ابوذر الغفاری، ثمّ الأصبغ بن نباته، ثمّ عبیدالله بن أبی رافع رحمه الله کاتب امیرالمؤمنین علیه السلام، ثمّ الصحیفه الکامله عن مولانا زین العابدین علیه السلام.
ص : 221
و در سنۀ 150 ثابت بن دینار معروف به ابوحمزه ثمالی، لقمان زمان خود وفات یافت. او ابوحمزه خدمت حضرت سید سجاد و باقر العلوم و جناب صادق علیهم السلام را درک کرده بود، و در بودن او تا زمان کاظم علیه السلام اختلاف است. و بالجمله، او از ثقات اصحاب ائمه است. و حضرت امام رضا علیه السلام از او تعبیر نموده به «سلمانُ زمانِه» و «لقمانُ زمانِه».
و اولاد او: نوح، و منصور، و حمزه، با زید بن علی کشته شدند.(1)
و «ثمالی ، به ضم مثلثه منسوب است به ثماله «و هی من الأزد».
و نیز در سنۀ 150، مقاتل بن سلیمان خراسانی (2)مروزی در بصره وفات یافت. و مقائل یکی از مشاهیر مفسرین اهل سنّت است. و ابن خلّکان از او نقل کرده که: وقتی تفوّه کرد به کلمه «سَلونی عمّا دُون العَرش»!(3) پس شخصی از او پرسید که: چون جناب آدم علیه السلام حج گزاشت سر او را که تراشید؟ مقاتل حیران ماند و گفت: این سؤال از شما نیست، بلکه خدا خواست که مرا مبتلا سازد به عجز و ذلت به سبب عجبی که در نفس من به هم رسید.
مؤلف گوید که: قائلِ سَلونی امیرالمؤمنین علیه السلام بوده که مکرر می فرمود: هر چه خواهید از من بپرسید پیش از آن که من از بین شما بروم،(4) و پیوسته مردم نیز از آن
ص : 222
حضرت مطالب مشکله و علوم غامضه می پرسیدند و آن باب مدینه العلم جواب می فرمود.
و از غرائب آن که هر که بعد از آن حضرت این کلام را گفت در کمال ذلّت و خواری رسوا شد، چنانچه واقع شد این مطلب برای مقاتل و ابن جوزی و واعظ بغدادی در عهد ناصر عباسی و غیر ایشان، و این به سبب آن بود که خود آن حضرت خبر داده بود چه آن که نقل شده که آن حضرت فرمود: «لا یَقُولها بَعدی إلاّ مُدّعٍ کَذّاب».(1)
(ثمّ اعلم الله صَرَّحَ جمعٌ من العلماء الکبار بأنّ مقاتل کان کذّاباً و انّه معروف بوضع الحدیث علی رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم. و انه متروک الحدیث، مهجور القول.(2)
و روی أنّ اباجعفر المنصورکان جالساً، فَسَقَطَ علیه ذبابٌ فطیره، فعاد إلیه و أَلَحَّ علیه، و جَعَلَ یقع علی وَجهه، و أکثر من السُّقوط علیه مراراً حتی أضجَرَه.
فقال المنصور: انظروا مَن بالباب، فقیل [له]: مقاتل بن سلیمان. فقال : عَلَیَّ به. فأذن له، فلمّا دخل علیه، قال [له]: هل تَعلَم لماذا خَلَقَ اللهُ تَعالی الدُّباب؟
قال: نَعَم لیذلّ الله تعالی به الجبابِرَهَ، فَسَکَتَ المَنصُور.(3)
و هم در سال 150،(4) ثقۀ جلیل القدر زراره بن اعین بن سُنسن وفات کرد. و جلالت قدر زراره و کثرت علم او زیاده از آن است که ذکر شود، و نقل شده که
ص : 223
حضرت صادق علیه السلام درباره او فرمود: «لولا زُرارۀ لَقُلتُ أنّ اَحادیث أبی سَتَذهَبُ».(1)
و از زراره منقول است که می گفته: به هر حرفی که از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام می شنوم ایمان من زیاده می شود.(2)
از ثقۀ جلیل القدر ابن ابی عمیر مروی است که به جمیل بن درّاج گفت: چه نیکوست محضر تو و خوب است مجلس تو. گفت: بلی، لکن به خدا سوگند که ما در نزد زراره به منزله اطفال مکتبی بودیم که در نزد استاد باشد.(3)
و ابوغالب زراری(4) در رسالۀ که به جهت فرزند فرزندش محمّد بن عبدالله [عبیدالله ظ] نوشته، فرموده که: روایت شده که زراره مردی وَسیم و جَسیم و أبیَضُ اللّون بوده، و گاهی که به نماز جمعه می رفت بر سرش بُرنسی بود و در پیشانیش اثر سجده بود و بر دست خود عصایی داشت، مردم احتشام او را بپا می داشتند و صف می زدند و نظر بحسن هیئت و جمال او می نمودند، و در جدل و مخاصمت در کلام امتیازی تمام داشت، و هیچ کس را قدرت آن نبود که در مناظره او را مغلوب سازد، الاّ آن که کثرت عبادت او را از کلام وا داشته بود. و متکلمین شیعه در سلک تلامیذ او بودند و هفتاد (نود -خ ل) سال عمر کرد.
و از برای آل اعین فضائل بسیاری است و آن چه در حق ایشان روایت شده زیاده از آن است که برای تو بنویسم. انتهی.(5)
و بالجمله ، بیت اعین از بیوت شریفه است، و غالب ایشان اهل حدیث و فقه و کلام بوده اند، و اصول و تصانیف و روایات بسیار از ایشان نقل شده است.(6)
و زراره را چند تن اولاد بوده از جمله: رومی و عبدالله می باشند که هر دو تن از
ص : 224
ثقات روانند، و دیگر حسن و حسین است که حضرت صادق علیه السلام در حق ایشان دعا کرده و فرموده : «أحاطَهُمَا اللهُ و کَلاهُما و دعاهُما و حَفَظَهما بِصَلاحِ أبیهِما کَما حَفِظَ الْغُلامَیْنِ».(1)
و نیز زراره را چند برادر بوده: یکی حمران که در چند خبر است که صادقین علیهم السلام شهادت به ایمان او دادند، و حضرت باقرالعلوم علیه السلام در حق او فرموده: «اَنتَ مِن شِیعَتِنا فی الدّنیا و الآخِرهِ».(2)
و در روایتی، از حواریین صادقین علیهم السلام به شمار رفته.
و پسران حمران، حمزه و محمّد و عقبه تمامی از اهل حدیث بودند.
و برادر دیگر زراره، بکیر بن اعین است که چون خبر وفاتش به حضرت صادق علیه السلام رسید، فرمود: «وَ اللهِ لَقَد اَنزَلَهُ اللهُ بَینَ رَسُولِه و (بین -خ) اَمیرِالمؤمنینَ - صلواتُ الله علیهما-»(3) و در روایتی است که او از حواریّین صادقین علیهم السلام بوده.
و او را شش اولاد ذکور بوده: عبدالله و جهم و عبدالحمید و عبدالاعلی و عمرو و زید، و عبدالله بن بکیراگر چه فَطَحی مذهب است لکن از ثقات (4) و از اصحاب اجماع است.(5)
و اولاد جهم از بزرگان اهل حدیث و صاحبان تصنیف اند، از جمله حسن بن جهم ثقۀ عدل است، و سلیمان بن حسن بن جهم جد ابوغالب زراری است، و اوّل کسی که از آل زراره منسوب به زراره گشت سلیمان بود که حضرت امام علی نقی علیه السلام او را زراری لقب داد.(6)
و دیگر برادر زراره، عبدالرحمن بن اعین است که مشایخ شهادت بر استقامت او داده اند.
ص : 225
و دیگر برادر او عبدالملک بن اعین است که روایت شده حضرت صادق علیه السلام قبراو را زیارت فرمود و بر او ترحم نمود، و فرزند او ضریس است که از ثقات روات است.
و هم در سنۀ 150، ثقه جلیل القدر ابوجعفر محمد بن مسلم بن رباح طحان کوفی وفات کرد، و محمّد بن مسلم به کثرت علم و فقه و حدیث در میان اصحاب صادقین علیهم السلام معروف است، و سی هزار حدیث از حضرت باقرالعلوم علیه السلام و شانزده هزار حدیث از حضرت صادق علیه السلام شنیده بود،(1) و مرجع و ملاذ اهل علم بوده که در اخذ مسائل مشکله و تعلم احکام دینیه به او رجوع می کردند.
عبدالله بن ابی یعفور خدمت حضرت صادق علیه السلام عرض کرد: که گاهی بعضی از اصحاب از من مسائلی می پرسند که من جواب آن را نمی دانم و ممکنم هم نیست همیشه خدمت شما رسم تا اخذ کنم چه کنم؟
فرمود: چرا رجوع نمی کنی به محمد بن مسلم «فإنّه سَمِعَ مِن أبی و کانَ عِندَهُ وَجیهاً».(2)
و رجوع شریک، قاضی کوفه، و ابن ابی لیلی ، و غیره در احکام به او معروف است، و عبدالرحمن بن حجاج و حماد بن عثمان در حق او گفته اند: «ماکان مِنَ الشیعهِ أفقه فی العلمِ عَن محمّدِ بن مُسلِم».(3)
و محمّد بن مسلم از آن جماعت است که گفته اند: «اَجمَعَتِ العِصابَهُ عَلی تصحیحِ ما یَصِحُّ عنهم ».(4)
ص : 226
و این جماعت در این اشعار منسوبه به علامۀ بحرالعلوم - طاب ثراه - به شمار
رفته اند:
قَد اَجمَعَ الکلُّ علی تَصحیح ما***یَصِحُّ عَن جماعهٍ فَلیُعلمَا
وَ هُ_مْ اُولوا نَجابَهٍ و رِفعَه***اَربَعهٌ و خمسَهٌ و تِسعَه
فالسِّتَه الأولی مِنَ الأمجادِ***اَربعهٌ مِنهم مِن الاَوتادِ
زُرَاره کذا بُرَیدٌ قد أتی***ثُمّ محمّدٌ و لَیث یا فَتی
کذا الفُضیل، بَعدَهُ مَعروُف***و هُوَ الّذی ما بینَنا مَعروفٌ
و السِّتهُ الوُسطَی اُولوا الفَضائِلِ***رُتبتَهُمْ أَدنی مِنَ الأوائِلِ
جَمِیلُ الجَمیل مع أَبان***و العَبدَلانِ ثُمّ حَمّادانِ
و الستّهُ الأخری هم صَفوانُ***و یُونُس عَلَیهم الرّضوانُ
ثُمّ ابنُ مَحبوبِ کذا محمّدُ***کذاکَ عبدالله ثُمّم اَحمَدُ
و ما ذکرناه الأصَحُّ عِندَنا***و شذُّ قَول مَن به خالَفَتا(1)
و صواب می نماید که ما در این مقام، مختصر شرحی از این اشعار رقم کنیم.
همانا اجماع کرده اند همگی علماء شیعه بر تصحیح حدیثی که به سند صحیح از این جماعت مذکورین نقل شود، و اگر چه این عبارت اجمالی دارد لکن ظاهر مراد آن است که اگر حدیثی به سند صحیح از زراره، یا برید، یا محمّد بن مسلم، و هکذا ما بقی نقل شود، اهل درایت آن حدیث را در سلک صحاح آورند و دیگر ملاحظۀ ما بعد سند را تا به معصوم ننمایند، و این جماعت صاحبان نجابت و رفعتند و هیجده تن به شمار رفته اند:
1- زراره بن اعین است که قبلاً ذکر شد.
2- بُرید بن معاویه عجلی است (به یاء موحده مضمومه و راء مهمله) و از اصحاب و حواریین صادقین علیهما السلام، و از فقهاء و مخبتین و مبشرین به بهشت(2) و
ص : 227
صاحب منزلت نزد ائمه علیهم السلام است.
و بعضی گفته اند که: در سنه 150 که سال وفات زراره و محمّد بن مسلم است وفات او نیز واقع شده، و این منافی است با آن چه نقل شده که وفاتش قبل از وفات حضرت صادق علیه السلام بوده، چه وفات آن حضرت قبل از وفات زراره بوده به چند سال، چنانچه بعد معلوم خواهد شد. 3
- محمّد بن مسلم ثقفی است که نام مبارکش عنوان مطلب شد. 4- ابوبصیر لیث بن البختری است که در درجه برید است.
و حضرت صادق علیه السلام در حق این چهار نفر فرمود که: أوتاد أرض و اعلام دینند،(1) و در حدیث دیگر فرموده: «بَشِّر المُخبِتینَ بالجنّه: برید بن معاویه العِجلی، و ابوبصیر لَیثُ بن البَختَریُّ المرادی، و محمد بن مسلم، و زُرارهُ اَربَعهٌ نُجَباءُ، اُمَناءُ اللهِ عَلی حَلالِهِ و حَرامِهِ، لو لا هؤلاءِ انقَطَعَتْ آثارُ النُّبوَه و اندَرَسَت».(2)
5- فضیل بن یسار است که از اصحاب صادقین علیهما السلام است و در زمان حیات حضرت صادق علیه السلام وفات کرد، و روایت شده که چون آن حضرت فضیل را می دید که رو به آن جناب می آید می فرمود: «بَشِّر المُخبِتینَ، من أَحَبَّ أَن یَنظُرَ إلی رَجُلٍ مِن اَهلِ الجَنَّه فَلیَنظُرإلی هذا» و در روایت دیگر است که می فرمود: فضیل از اصحاب پدر من است، و من دوست می دارم که مرد، اصحاب پدرش را دوست داشته باشد.(3)
و در روایتی است که: شخصی که فضیل را غسل می داده گفت که: در وقت غسل، دست فضیل بر غسل عورت بر من سبقت می کرد، پس این حالت را به حضرت صادق علیه السلام عرض کرد، فرمودند: «رَحِمَ اللهُ الفُضَیلَ بنَ یَسارٍ وَ هُوَ منّا أهلَ البَیتَ».
6 - مَعرُوف بن خَرَّبوذ (به تشدید راء مهمله بعد از خاء معجمۀ مفتوحه) است و
ص : 228
از اصحاب علی بن الحسین و صادقین علیهم السلام است.
شیخ کشی از فضل بن شاذان روایت کرده که وقتی بر ابن ابی عمیر وارد شد دید در سجده است و سجده را بسیار طول داد، همین که سر از سجده برداشت گفت: شما چه بسیار سجده را طول می دهید؟ ابن ابی عمیر گفت: چگونه بودی اگر طول سجده جمیل بن درّاج را می دیدی؟ پس نقل کرد که وقتی وارد بر جمیل شدم و او در سجده بود بسیار طول داد، چون سر برداشت صحبت طول سجده را به میان آوردم جمیل گفت: چگونه بودی اگر طول سجده معروف بن خرّبوذ را می دیدی.(1)
از این روایت معلوم می شود که معروف به کثرت عبادت و طول سجود که غایت خضوع، و منتهی عبادت و اقرب حالات بنده است به نزد پروردگار و اشدّ اعمال بر ابلیس است معروف و محل توجه بوده، چنانچه ابن ابی عمیر نیز به طول دادن سجود معروف بوده.
ایضاً فضل بن شاذان روایت کرده که: وقتی داخل عراق شدم شخصی را دیدم که با رفیقش عتاب می کرد و می گفت: تو مردی می باشی صاحب عیال، و محتاجی به کسب و کار و با این حال سجدۀ طولانی به جا می آوری، و من می ترسم به سبب طول سجده چشمان تو نابینا شود و از کار بیفتی، و از این نحو کلمات در نصیحت او بسیار گفت، آخرالامر رفیقش با وی گفت: که چه بسیار عتاب کردی، وای بر تو اگر بنا بود طول سجده باعث کوری شود باید ابن ابی عمیر نابینا شده باشد، چه او بعد از نماز فجر سر به سجدۀ شکر می گذاشت و وقت زوال شمس سر از سجده بر می داشت.
و بالجمله، این شش نفر که مذکور شدند افقه و ارفعند از این شش نفر که بعد ذکر می شود، و افقه ایشان زراره است.
ص : 229
7- جمیل بن دراج است که از روایت سابق فی الجمله فضیلتش معلوم شد، و برادر او نوح نیز از علماء شیعه بوده و در کوفه قضاوت داشته.
قیل له: لِمَ دَخَلتَ فی أعمالِهِم؟ فقالِ: لَم أدخل فی أعمال هؤلاءِ حتّی سَألتُُ أَخی جَمیلاً یَوماً فقلت له: لِمَ لا تَحضر المَسجد؟
فقال: لیس لی إزارٌ.(1)
و قال حمدان: مات جمیل عن مأه اَلف.
8- ابان بن عثمان الاحمر است، و او اگرچه از ناووسیه(2) است لکن از اصحاب اجماع است، و أبان و جمیل هر دو از اصحاب حضرت صادق علیه السلام و ابوالحسن علیه السلام می باشند.
9- عبدالله بن مُسکان (بر وزن سبحان) است و از اصحاب حضرت صادق و موسی بن جعفر علیهما السلام است، لکن گفته شده است که خدمت حضرت صادق علیه السلام نمی رفت از ترس آن که مبادا اداء حق جلالت و شأن آن حضرت را ننماید، و از اصحاب آن جناب روایت می کرد(3) و به این ملاحظه از حضرت صادق علیه السلام حدیث کم شنیده، بلکه نجاشی فرموده که: روایت شده که از آن حضرت نشنیده مگر حدیث «من أدرَکَ المَشعَر فَقَد أدرَکَ الحَجّ».(4)
10- عبدالله بن المغیره (به ضم میم و کسر غین معجمه) است.
و هو کوفیِّ ثِقَهٌ ثقه، لا یعدل به احد من جلالته و دینه و وَرعه،(5) روی عن أبی الحسن
ص : 230
موسی علیه السلام. قال الکَشّی، انّه کان واقفیّاً ثمّ رُجعَ.(1)
11 - حمّاد بن عثمان ناب است که از ثقات اصحاب حضرت کاظم و حضرت رضا علیهم السلام است، و حماد و برادرانش جعفر و حسین تمامی ثقه و فاضل می باشند. و در سنه 209 حماد وفات کرد.
12- حمّاد بن عیسی بصری است که زمان چهار امام را درک کرده، و در ایام حضرت جواد علیه السلام سنۀ 209(2) وفات یافت، و در حدیث متحرّز و محتاط بوده و می گفت که: من هفتاد حدیث از حضرت صادق علیه السلام شنیدم و پیوسته در حفظ آن شک بر من وارد شد تا افتصارکردم بر بیست حدیث،(3) و حماد مذکور همان است که حضرت کاظم علیه السلام دعا فرمود که: حق تعالی او را روزی فرماید خانه و زوجه و اولاد و خادم و پنجاه حج ، و تمام روزی او شد و پنجاه مرتبه حج کرد و چون خواست حج پنجاه و یکم کند همین که به «جُحفه» رسید داخل آب شد که غسل احرام کند در آب غرق شد و قبرش در «سباله» است، رحمه الله.(4)
13- صفوان بن یحیی کوفی است که از اجلاء اصحاب ائمه علیهم السلام و صاحب عبادت و زهد و تقوی بوده.
معمّر بن خلّاد از حضرت ابوالحسن موسی علیه السلام روایت کرده که فرمود: «ما ذِنبانِ ضارِیان فی غَنَمٍ غابَ عَنها رعاؤها بأضرّ فی دینِ المُسلِمِ مِن حُبِّ الرّیاسه، ثمّ قال: لکِن صَفوان لا یُحِبُّ الرِّیاسه».(5)
شیخ طوسی فرموده که: صفوان اوثق اهل زمان خود بوده، و در هر شبانه روزی صد و پنجاه رکعت نماز می گزاشت، و در هر سالی سه ماه روزه می گرفت و سه دفعه زکات مال می داد، و این به جهت آن بود که با عبدالله بن جندب و علی بن
ص : 231
نعمان در بیت الله الحرام عهد بسته بودند که هر کدام از دنیا رفتند اما بقی نماز و روزه به نیابت او به جای آورد تا زنده باشد، و عبدالله و علی پیش از صفوان وفات یافتند. لاجرم صفوان نماز و روزه و زکات و حج و سایر اعمال خیریه برای ایشان به عمل می آورد تا زنده بود.
و در سنۀ 210 در مدینه وفات یافت، و حضرت جواد علیه السلام برای او حنوط و کفن فرستاد و امر کرد اسماعیل بن موسی بن جعفر علیه السلام را بر او نماز گزاشت.(1)
و از کثرت ورع صفوان نقل شده که: یکی از همسایگانش در مکّه دو دینار بدو داد که به کوفه ببرد، گفت: من شتر سواری خود را کرایه کرده ام، پس مهلت گرفت تا از جمّال اذن گرفت.(2)
و قریب به این حکایت است از کثرت احتیاط قضیۀ معروفه از جناب مقدس اردبیلی در باب دادن رقعه به او در یکی از اسفارش.(3)
14- یونس بن عبدالرحمن است که از اجلّاء اصحاب و صاحب مکانت و منزلت نزد ائمه علیهم السلام است،(4) و حضرت امام رضا علیه السلام عبدالعزیزین مُهتَدی را که از اخیار اهل قم و وکیل آن حضرت بوده امر فرموده به یونس ارجاع کند در أخذ احکام دین و سه دفعه بهشت را برای یونس ضامن شده.
و یونس را فضیلت بسیار است، و کتاب بسیار تصنیف کرده که از جمله کتاب یوم و لیله اوست که ابوهاشم جعفری رحمه الله او را بر حضرت امام حسن عسگری علیه السلام عرضه کرد، حضرت او را ملاحظه کرد و در حق یونس دعا کرد و فرمود: « اعطاء الله بکلِّ حرفٍ نُوراً یَوم القِیامهِ».(5) و یونس در سنۀ 208 در مدینه به رحمت الهی پیوست.
ص : 232
و نقل شده که جماعت واقفیه مال بسیار به او می دادند که شریک ایشان شود در قول به وقف، او از آن امتناع نمود و بر جادۀ حق ثابت ماند،(1) رحمه الله.
15- حسن بن محبوب سرّاد، صاحب مشیخه است و او به جلالت قدر معروف است، و از حضرت امام رضا علیه السلام روایت می کند، و از ارکان اربعه عصر خود به شمار رفته، و در آخر سنۀ 224 به سن هفتاد و پنج وفات کرد. او از شصت نفر از اصحاب حضرت صادق علیه السلام روایت می کرده که از جمله: علی بن رثاب است که پدرش محبوب، عوض هر حدیثی که از علی می نوشته یک درهم به حسن می داده. و علی بن رثاب از ثقات و اجلاء علماء شیعه است، و برادرش ایمان از رؤساء علماء خوارج بوده، و در هر سالی سه روز با هم جمع می شدند و مناظره می کردند پس از آن از هم جدا می شدند و دیگر با هم به کلام حتی به سلام مخاطبه نمی کردند.
16 - محمّد بن ابی عمیر است که خاصه و عامه حکم به وثاقت و تصدیق جلالات او نموده اند، و او اعبد و اورع مردم بوده و او را افضل وافقه از یونس گفته اند، و حال آن که در فقه یونس از فضل بن شاذان روایت شده که می گفت: «ما نَشَأَ فی الاسلام رجلٌ من سائر النّاس کان أفقَه من سلمان الفارسی - رضی الله عنه -، و لا نشأ بعده رجلٌ أفقه من یونس بن عبدالرّحمن رحمه الله».
و ابن ابی عمیر درک خدمت حضرت کاظم و رضا و جواد علیهم السلام نموده، و در ایام رشید چهار سال در زندان او محبوس بماند، و خواهرش کتابهای او را جمع کرده در غرفۀ نهاده بود، باران بر آن باریده بود و از دست رفته بود، لاجرم ابن ابی عمیر حدیث را از حفظ خود نقل می کرد و مراسیل او را در حکم مسانید گرفته اند.
وفاتش در سنۀ 217(2) واقع شد. در سال وفات او به برخی از فضیلت او نیز اشاره خواهد شد، چنانچه سابقاً نیز از فضیلت او قلمی شد.
ص : 233
17- عبدالله بن بکیر بن اعین است که در حال زراره به او اشاره شد.
18- احمد بن محمد بن ابی نصر بَزَنطی است که در خدمت حضرت امام رضا علیه السلام منزلتی رفیع داشت، و شبی در خدمت آن حضرت بماند، آن جناب جاریه خود را فرمود که: مضرب و وسادۀ مرا برای احمد بیاور و فرش کن ، احمد چون داخل اطاق آن حضرت شد و در رختخواب آن حضرت بخفت، در دلش گذشت که کیست مثل من و حال آن که در خانه ولی الله و بر فراش او جا دارم، چون این خیال در خاطرش گذشت حضرت او را ندا کرد که: ای احمد، همانا امیرالمؤمنین علیه السلام به عیادت صَعصعه بن صوحان رفت و فرمود: ای صعصعه! عیادت من تو را باعث آن نشود که بر قوم خود فخر کنی بلکه تواضع کن برای خدا تا تو را بالا برد.(1)
وفات احمد در سنۀ 221 واقع شد، رحمه الله.
چون از ذکر اصحاب اجماع فارغ شدیم، اکنون رجوع کنیم به اصل مطلب که ذکر وقایع ایام دوانیقی باشد.
بالجمله منصور مردی فتاک و سفّاک و بد اندیش بوده، و با حضرت صادق علیه السلام سخت دشمنی می کرد و صدمات و جسارت بسیار به ایشان روا می داشت و چند دفعه مهیای ریختن خون آن حضرت شد(2) و امر به قتل آن جناب می نمود، تا آخر الامر در سال دهم خلافت خود و موافق روایات، سنۀ 148 آن حضرت را مسموم نمود و شهید کرد(3) چنانچه در منتهی به شرح رفت.
شیخ مسعودی رحمه الله در مروج الذهب فرموده که: در سنۀ 148 شهادت آن حضرت واقع شد، و در بقیع در نزد قبر پدر و جد خویش مدفون گشت، و بر قبور مبارکه
ص : 234
ایشان سنگی است که این کلمات بر آن نقش شده است:
بسم الله الرحمن الرحیم، اَلحَمدُ لِلّهِ مُبیدِ الأُممِ، و مُحیِی الرمم، هذا قبرٌ فاطمه بِنتِ رسولِ الله [صلی الله علیه و آله و سلم] سَیّدهَ نساءِ العَالیمین، وَ قَبرُ الحَسنِ بن عَلیّ بن أبی طالِبٍ، و علیّ بن الحُسَین بن عَلّی بن ابی طالبٍ، و مُحَمَّدِ بنِ عَلیٍّ، وَ جَعفَرِ بنِ محمَّدٍ رضی الله عنهم. (انتهی ).
و اقول: صلوات الله علیهم اجمعین.
و نیز منصور در ایام خلافت خود؛ جماعت بسیاری از آل ابوطالب را شهید کرد مانند عبدالله محض، و برادر مادری او محمّد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان معروف به دیباج، و حسن مثلث، و علی و عبدالله و عباس پسران حسن مثلث، و اسماعیل بن ابراهیم طباطبا، و محمّد برادر او، و ابراهیم بن عبدالله محض ، و محمّد بن عبدالله نفس زکیه، و فرزندان او علی و عبدالله اشتر و کودکی دیگر، و علی بن الحسن بن زید بن الحسن المجتبی علیه السلام، و حمزه بن اسحاق بن علی بن عبدالله بن جعفر بن ابی طالب رضی الله عنه، الی غیر ذلک.
و این جمله را، بعضی را در محبس به انواع تعذیب و نکال و بعضی را به زهر و برخی را به شمشیر بکشت، و ما در کتاب منتهی الآمال اسامی این جماعت را با مختصر شرحی از حال ایشان در ذکر اولاد امام حسن علیه السلام نگاشتیم.
و هم منصور بعضی از آل ابی طالب را احضار کرد و تازیانه ها بر ایشان زد مانند: موسی بن عبدالله محض ملقب به جون که او را چندان تازیانه زد تا غش کرد. او گفته شده که او را هزار تازیانه زد.
و دیگر حسن بن معاویه بن عبدالله بن جعفر است که منصور او را احضار کرد و او را تازیانه بزد و در حبس افکند و پیوسته در زندان بود تا منصور بمرد و مهدی او را رها کرد.
و هم جمله ای از طالبیین در ایام منصور از ترس او مخفی و متواری شدند از جمله: حسین بن زید بن علی بن الحسین علیه السلام ملقب به «ذی الدّمعه» است که
ص : 235
متواری شد،(1)
ص : 236
مخفی نماند که چون ولید بن یزید بن عبدالملک بن مروان کشته گشت و سلطنت بنی امیّه رو به ضعف و زوال آورد، جماعتی از بنی عباس و بنی هاشم که از جملۀ ایشان بود ابوجعفر منصور و برادران او سفّاح و ابراهیم بن محمد و عموی او صالح بن علی و عبدالله محض(2) و دو پسران او محمّد و ابراهیم و برادرش محمد دیباج و غیر ایشان در «اَبواء» جمع گشتند و اتفاق کردند که با پسران عیدالله محض بیعت کنند و یک تن از ایشان را به خلافت بردارند.
از میانه محمّد بن عبدالله را اختیار کردند، چه او را مهدی می گفتند، و از خانوادۀ رسالت گوشزد ایشان گشته بود که مهدی آل محمد علیه السلام هم نام پیغمبراست و مالک ارض شود، شرق و غرب عالم را پر از عدل و داد کند بعد از آن که از ظلم و جور مملو شده باشد، لاجرم ایشان دست بیعت با محمّد دادند، و با او بیعت کردند.
پس کس فرستادند و عبدالله بن محمد بن عمر بن علی علیه السلام و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام را طلبیدند. عبدالله گفت که: حضرت صادق را بیهوده طلبیدید، زیرا که او رأی شما را به صواب نخواهد شمرد.
ص : 237
چون آن جناب وارد شد، عبدالله موضعی برایش گشود، و آن جناب را در نزد خود نشانید، و صورت حال را مکشوف داشت.
حضرت فرمود: این کار مکنید، چه آن که اگر بیعت شما با محمّد به گمان آن است که او همان مهدی موعود است، این گمان خطاست و این مهدی موعود نیست و این زمان زمان خروج او نیست. و اگر این بیعت به جهت آن است که خروج کنید و امر به معروف و نهی از منکر نمایید باز هم بیعت با محمّد نکنیم ، چه آن که تو شیخ بنی هاشمی، چگونه تو را بگذاریم و با پسرت بیعت کنیم؟!
عبدالله گفت: چنین نیست که تو می گویی، لکن تو را حسد از بیعت با ایشان باز می دارد.
حضرت دستی بر پشت سفّاح گذاشت و فرمود: به خدا سوگند که این سخن از در حسد نیست بلکه خلافت از برای این مرد و برادران او و اولادهای ایشان است نه از برای شماها.
پس دستی بر کنف عبدالله محض زد و فرمود: به خدا قسم که خلافت بر تو و پسران تو فرود نخواهد آمد. و همانا هر دو پسران تو کشته خواهند شد.
این بگفت و برخاست و تکیه فرمود بر دست عبدالعزیز بن عمران زُهری و بیرون شد و با عبدالعزیز فرمود که: صاحب رِدای زرد، (یعنی منصور) را نگریستی؟ گفت: بلی. فرمود: به خدا سوگند که او عبدالله را خواهد کشت.
عبدالعزیز گفت : محمّد را نیز خواهد کشت؟ فرمود: بلی.
عبدالعزیز گفت: در دل خود گفتم: به پروردگار کعبه که این سخن از روی حسد است! و از دنیا بیرون نرفتم تا دیدم چنان شد که آن حضرت خبر داده بود.
بالجمله، اهل مجلس نیز بعد از رفتن آن حضرت متفرّق شدند، عبدالصمد و منصور در عقب آن حضرت رفتند تا به آن جناب رسیدند، گفتند: آیا واقع دارد آن چه در مجلس گفتی؟
فرمود: بلی والله، و این از علومی است که به ما رسیده. بنی عباس سخن آن
ص : 238
حضرت را استوار دانستند و از آن روز دل بر سلطنت بستند و در اِعداد کار شدند تا گاهی که ادراک کردند.
رَوی شیخنا المُفیدٌ عَن عَنبسهِ بن نَجاد العابد، قال: کان جعفر بن محمّد علیهما السلام اذا رَأی مُحمّدَ بنَ عَبدِالله بن الحَسَنِ تَغَرغَرَت عَیناهُ ثُمَّ یَقُولُ: بِنَفسی هُوَ، ان النّاس لیَقُولُونَ فیه، و إنََّهُ لَمَفْتُولٌ، لَیسَ هذا (هو - خ ل) فی کتابِ عَلیٍّ علیه السلام مِن خُلَفاءِ هذِهِ الأُمّهِ.(1)
مؤلف گوید: اگر چه از مخاطبات عبدالله محض با حضرت صادق علیه السلام سوءِ رأی او ظاهر گشته، لکن اخبار بسیاری در مدح ایشان وارد شده، و بعد از این مذکور خواهد شد که حضرت صادق علیه السلام برای ایشان بسیار گریست هنگامی که ایشان را از مدینه اسیر کرده، به جانب کوفه می بردند و در حق انصار نفرین فرمود، و از کثرت حزن و اندوه تب کرد، و هم تعزیت نامه برای عبدالله و سایر اهل بیت او فرستاده و از عبدالله تعبیر فرموده به عبد صالح، و دعا کرده در حق ایشان به سعادت.
و آن تعزیت نامه را سید ابن طاووس در اقبال(2) ایراد کرده. آن گاه فرموده که: این مکتوب حضرت صادق علیه السلام برای عبدالله و اهل بیت او دلالت می کند بر آن که ایشان معذور و ممدوح و مظلوم بوده اند، و به حب امام عارف بوده اند.
و هم فرموده: که اگر در کتب حدیثی یافت می شد که ایشان از طریق آن حضرت مفارق بوده اند، آن حدیث محمول بر تقیه است، به جهت آن که مبادا خروج ایشان را به جهت نهی از منکر نسبت به ائمه طاهرین علیهم السلام دهند.
و مؤید این مقال آن که، خلّاد بن عُمَیر کِندی روایت کرده: شرفیاب خدمت حضرت صادق علیه السلام شدم، آن حضرت فرمود: آیا از آل حسن علیهم السلام که منصور ایشان را از مدینه بیرون برده خبر دارید؟ ما خبر داشتیم از شهادت ایشان، لکن نخواستیم که آن حضرت را به مصیبت ایشان خبر دهیم، گفتیم: امیدواریم که خدا ایشان را عافیت دهد. فرمود: کجا عافیت برای ایشان خواهد بود؟ این بگفت و صدا به
ص : 239
گریه بلند کرد و چندان گریست که ما نیز از گریۀ آن حضرت گریستیم.
آن گاه فرمود که: پدرم از فاطمه دختر امام حسین علیه السلام حدیث کرد که گفت: از پدرم حسین بن علی علیه السلام شنیدم که می فرمود: ای فاطمه، چند نفر از فرزندان تو به شط فرات مقتول خواهند شدکه « مَا سَبَقَهُمُ الأوَّلُونَ وَ لَم یُدرِکُهُمْ الآخِرُونَ». پس حضرت صادق علیه السلام فرمود: که اینک از فرزندان فاطمه بنت الحسین علیه السلام جز ایشان که در حبس شدند کسی دیگر نیست که مصداق این حدیث باشند، لاجرم ایشانند آن کسانی که به شط فرات مقتول شوند.(1)
پس سید ابن طاووس چند خبری در جلالت ایشان و در بیان آن که ایشان را اعتقاد نبود به آن که مهدی ایشان همان موعود علیه السلام است ایراد فرموده، هر که خواهد رجوع کند به اعمال ماه محرم اقبال الأعمال.
بالجمله، محمّد و ابراهیم پسران عبدالله همواره در هوای خلافت می زیستند و اِعداد خروج می کردند تا گاهی که امر خلافت بر ابوالعباس سفّاح درست آمد، این وقت فرار کردند و از مردم متواری شدند، اما سفّاح، عبدالله محض را بزرگ می داشت و فراوان اکرام می کرد.
سبط ابن الجوزی گفته که: یک روز عبدالله گفت که: هیچ گاه ندیدم که هزارهزار درهم مجتمعاً در نزد من حاضر باشد. سفاح، گفت: الآن خواهی دید. و بفرمود هزار هزار درهم حاضر کردند و به عبدالله عطا کرد.(2)
و ابوالفرج روایت کرده که: چون سفاح بر مسند خلافت نشست، عبدالله و برادرش حسن مثلّث بر سفّاح وفود کردند، سفّاح ایشان را عطا داد و رعایت نمود، و به زیاده عبدالله را تکریم می نمود، و لکن گاه گاهی از عبدالله پرسش می کرد که پسران تو محمّد و ابراهیم در کجایند؟ و چرا با شما نزد من نیامدند؟! عبدالله می گفت که: مسئوری ایشان از خلیفه به جهت امری نیست که باعث کراهت او شود.
ص : 240
و پیوسته سفّاح این سخن را با عبدالله می گفت و عیش او را منغّص می نمود تا یک دفعه با وی گفت: ای عبدالله! پسران خود را پنهان کرده ای؟ هر آینه محمّد و ابراهیم هر دو تن کشته خواهند شد، عبداشه چون این سخن بشنید به حالت حزن و کنایت از نزد سفّاح به منزل خود مراجعت کرد.(1)
حسن مثلّث چون آثار حزن در عبدالله دید، پرسید: ای برادر، سبب حزن تو چیست؟ عبدالله مطالبۀ سفاح را در باب محمّد و ابراهیم برای او نقل کرد. حسن گفت: این دفعه که سفاح از حال ایشان پرسش کند بگو عمّ ایشان از حال ایشان خبر دارد تا من او را از این سخن ساکت کنم، این دفعه که سفّاح صحبت پسران عبدالله را به میان آورد عبدالله گفت که: عمّ ایشان حسن از ایشان خبر دارد.
سفاح صبر کرد تا گاهی که عبدالله از منزل او بیرون شد، حسن مثلث را بخواند و از محمّد و ابراهیم از او پرسش کرد.
حسن گفت: ای امیر! با شما چنان سخن گویم که رعیت با سلطان گوید، یا چنان گویم که مرد با پسر عم خود سخن می گوید؟
گفت: چنان گوی که با پسر عمّ خود گویی.
گفت: یا امیر! با من بگوی که اگر خداوند مقدّر کرده که محمّد و ابراهیم ادراک منصب خلافت کنند، تو و تمامت مخلوق آسمان و زمین می توانند ایشان را دفع دهند؟
گفت: لا والله.
آن گاه گفت: اگر خداوند مقدّر نکرده باشد خلافت را برای ایشان، تمام اهل ارضی و سماء اگر اتفاق کنند می توانند امر خلافت را برایشان فرود آورند؟
سفّاح گفت: لا والله.
حسن گفت: پس برای چه امیر از این پیر مرد این همه در این باب مطالبه می کند؟ و نعمت خود را بر او منغّص می فرماید؟
ص : 241
سفاح گفت: از پس این دیگر نام ایشان را تذکره نخواهم نمود. و از آن پس تا زنده بود دیگر نام ایشان را نبرد، پس سفاح عبدالله را فرمان کرد که به مدینه برگردد.(1)
و این ببود تا زمانی که سفّاح وفات یافت و کار خلافت بر منصور دوانیقی راست آمد و منصور به جهت خبث طینت و پستی فطرت خویش، یک باره دل بر قتل محمّد و ابراهیم بست، و در سنۀ 140 سفر حج کرد و از طریق مدینه مراجعت نمود، چون به مدینه رسید، عبدالله را بخواست و از امر پسرانش از او پرسش کرد، عبدالله گفت: نمی دانم در کجایند، منصور سخنی چند از راه شتم و شناعت با عبدالله گفت و امر کرد تا او را در دار مروان در مدینه حبس نمودند و زندانیان او ریاح بن عثمان بود، و از پس عبدالله جماعتی دیگر از آل ابوطالب را به تدریج بگرفتند و در محبس نمودند، مانند: حسن و ابراهیم و ابوبکر برادران عبدالله، و حسن بن جعفر بن حسن مثنّی، و سلیمان و عبدالله و علی و عباس پسران داود بن حسن مثنّی، و محمّد و اسحاق پسران ابراهیم بن حسن مثنّی، و عباس و علی عابد پسران حسن مثلّث، و علی فرزند محمد نفس زکیّه، و غیر ایشان که در منتهی الآمال در ذکر اولادهای امام حسن مجتبی علیه السلام بدین مطلب اشاره شد.
بالجمله ، ریاح بن عثمان جماعت بنی حسن را در زندان در قید و بند کرده و بر ایشان کار را سخت تنگ کرده بود، و در این ایّامی که در زندان بودند گاه گاهی ریاح بعضی از ناصحین را به نزد عبدالله محض می فرستاد که او را نصیحت کند تا شاید که عبدالله از مکان فرزندانش اطلاع دهد، چون ایشان این سخن را با عبدالله به میان می آوردند و او را در کتمان پسرانش ملامت می نمودند، عبدالله می گفت: که بلیّۀ من از بلیّه خلیل الرّحمن بیشتر است، چه او مأمور شد به ذبح فرزند خود و آن ذبح فرزند طاعت خدا برد و لکن مرا امر می کنند که فرزندان خود را نشان دهم تا آنها را بکشند و حال آن که کشتن ایشان معصیت خدای می باشد.
ص : 242
و بالجمله، تا سه سال در مدینه در حبس بودند تا سال 144 در رسید، منصور دیگر باره سفر حج کرد و چون از مکّه مراجعت نمود، داخل مدینه نشد و به «رَبَذه» رفت و چون به «ربذه» وارد شد، ریاح بن عثمان به جهت دیدن منصور از مدینه به ربذه بیرون شد، منصور گاهی که او را بدید امر کرد که برگرد به مدینه و بنی حسن را که در محبس می باشند. در اینجا حاضر کن.
پس ریاح بن عثمان به اتّفاق ابوالأزهر، زندانبان منصور، که مردی بد کیش و خبیث بود به مدینه رفتند و بنوحسن را با محمّد دیباج برادر مادری عبدالله محض را در غل و قید کرده و سلاسل و اغلال ایشان را سخت تر نموده و به کمال شدت و سختی ایشان را به جانب «ربذه» حرکت دادند.
و گاهی که ایشان را به «ربذه» کوچ می دادند حضرت صادق علیه السلام از وراء ستری ایشان را نگریست، و سخت بگریست. چندان که آب دیده اش بر محاسنش جاری گشت، و بر طایفه انصار نفرین کرد و فرمود که: انصار وفا نکردند به شرایط بیعت یا رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم، چه آن که با آن حضرت بیعت کردند که حفظ و حراست کنند او را و فرزندان او را از آن چه حفظ می کنند خود را و فرزند خود را، پس بنا به روایتی، آن حضرت داخل خانه شد و تب کرد و بیست شب در تب و تاب بود و شب و روز می گریست تا آن که بر آن حضرت ترسیدند.
و بالجمله، بنی حسن را با محمّد دیباج در «ربذه» وارد کردند و ایشان را در آفتاب بداشتند، و زمانی نگذشت که مردی از جانب منصور بیرون آمد و گفت: محمّد بن عبدالله بن عثمان کدام است؟ محمّد دیباج خود را نشان داد، آن مرد او را به نزد منصور برد.
راوی گفت: زمانی نگذشت که صدای تازیانه بلند شد، و آن تازیانه هایی بود که بر محمّد می زدند. چون محمّد را برگردانیدند دیدیم چندان او را تازیانه زده بودند که چهره و رنگ او که مانند سبیکۀ سیم بود به لون زنگیان شده بود و یک چشم او به واسطۀ تازیانه از کاسه بیرون شده بود.
ص : 243
آن گاه محمّد را بیاوردند و در نزد برادرش عبدالله محض جای دادند، و عبدالله محمّد را بسیار دوست می داشت، در این حال تشنگی سخت بر محمّد غلبه کرده بود و طلب آب می کرد، و مردمان به جهت حشمت منصور از ترحم بر ایشان حذر می کردند تا گاهی که عبدالله گفت که کیست پسر رسول خدا را سیراب کند؟ این وقت یک تن از مردم خراسان او را به شربتی از آب سقایت کرد.
و نقل شده که جامه محمّد از صدمت تازیانه و آمدن خون چنان بر پشت او چسبیده بود که از بدن او کنده نمی شد، نخست او را به روغن زیت طَلی کردند، آن گاه جامه را با پوست از بدن او باز کردند. و سبط ابن الجوزی روایت کرده که چون محمّد را به نزد منصور بردند، منصور از او پرسید که دو کذاب فاسق، محمّد و ابراهیم در کجایند؟ و دختر محمّد دیباج رقیه زوجه ابراهیم بود. محمّد گفت که: به خدا سوگند که نمی دانم در کجایند. منصور امر کرد تا چهارصد تازیانه بر وی زدند، آن گاه امر کرد که جامۀ درشتی بر او پوشانیدند و به سختی آن جامه را از تن او بیرون کردند تا پوست تن او از بدن کنده شد.
و محمّد در صورت و شمایل احسن ناس بود و بدین جهت او را دیباج می گفتند و یک چشمش به صدمت تازیانه بیرون شد، آن گاه او را در بند کردند و به نزد عبدالله جای دادند، و محمّد در آن وقت سخت تشنه بود و هیچ کس را جرأت آن نبود که او را آب دهد، عبدالله صیحه زد که: ای گروه مسلمانان! آیا این مسلمانی است که فرزندان پیغمبر از تشنگی بمیرند و شما ایشان را آب ندهید؟!
پس منصور از «ربذه» حرکت کرد، و خود در محملی نشسته بود و معادل او ربیع حاجب بود، و بنوحسن را با لب تشنه و شکم گرسنه و سر و تن برهنه با غل و زنجیر بر شتران برهنه سوار کردند و در رکاب منصور به جانب کوفه حرکت دادند.
وقتی منصور از نزد ایشان عبور کرد در حالی که در میان محملی بود که روپوش آن از حریر و دیباج بود، عبدالله بن حسن علیه السلام که او را بدید فریاد کشید که: ای
ص : 244
ابوجعفر! آیا با اسیران شما در بدر چنین کردیم؟
و از این سخن اشارتی کرد به اسیری عباس جد منصور در روز بدر و رحم کردن جد ایشان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم به حال او هنگامی که عباس از جهت بند و قید ناله می کرد. حضرت فرمود که: نالۀ عباس نگذاشت امشب خواب کنم و امر فرمود که قید و بند را از عباس بردارند.(1)
ابوالفرج روایت کرده که منصور خواست که صدمۀ عبدالله به زیادت باشد امر کرد که: شتر محمّد را در پیش شتر او قرار دادند. عبدالله پیوسته نگاهش بر پشت محمد می افتاد و آثار تازیانه می دید و جزع می کرد.(2) و پیوسته ایشان را با سوء حال به کوفه بردند و در محبس «هاشمیّه» در سردابی حبس نمودند که سخت تاریک بود و شب و روز معلوم نبود، و عدد ایشان که در حبس شدند موافق روایت سبط بیست تن از اولاد حسن علیه السلام بودند.
و مسعودی فرموده که: منصور، سلیمان و عبدالله فرزندان داود بن حسن مثنّی را با موسی بن عبدالله محض و حسن بن جعفر رها کرد و مابقی در حبس بماندند تا بمردند، و محبس ایشان بر شاطئ فرات به قرب قنطره کوفه بود، و الحال مواضع ایشان در کوفه در زمان ما که سنۀ 332 است معلوم و زیارتگاه است و تمامی در آن موضع می باشند، و قبور ایشان همان زندان است که سقف آن را بر روی ایشان خراب کردند، و گاهی که ایشان در زندان بودند ایشان را از برای قضاء حاجت بیرون نمی کردند، لاجرم در همان محبس قضاء حاجت می نمودند و به تدریج رائحه آن منتشر گشت و بر ایشان از این جهت سخت می گذشت، بعضی از موالی ایشان مقداری غالیه بر ایشان ببردند تا به بوی خوش او دفع بوهای کریهه کنند.
و بالجمله، به سب آن رائحۀ کریهه و بودن در حبس و پند، ورم در پاهایشان پدید گشت و به تدریج به بالا سرایت می کرد تا به دل ایشان می رسید و صاحبش را
ص : 245
هلاک می کرد، و چون محبس ایشان مظلم و تاریک بود، اوقات نماز را نمی توانستند تعیین کنند، لاجرم قرآن را پنج جزء کرده بودند و به نوبت در هر شبانه روز یک ختم قرآن قرائت می کردند. و هر خُمسی که تمام می گشت یک نماز از نمازهای پنجگانه به جا می آوردند،
و هرگاه یکی از ایشان می مرد، جسدش پیوسته در بند و زنجیر بود تاگاهی که بو بر می داشت و پوسیده می گشت، و آنها که زنده بودند او را بدین حال می دیدند و اذیت می کشیدند.(1)
و سبط ابن جوزی نیز شرحی از محبس ایشان بدون ذکر آوردن غالیه بر ایشان نقل نموده، و ما نیز در کتاب منتهی در ذکر حال حسن مثلّث و تعداد فرزندان او اشاره بدین محبس کردیم. و در میان ایشان علی بن الحسن المثلّث که معروف به علی عابد بوده ، در عبادت و ذکر و صبر بر شدائد ممتاز بود.
و در روایتی وارد شده که: بنوحسن اوقات نماز را نمی دانستند مگر به تسبیح و اوراد علی بن الحسن، چه او پیوسته مشغول ذکر بود و به حسب اوراد خود که موظّف بود بر شبانه روز می فهمید دخول اوقات نماز را.
و گاهی عبدالله بن الحسن المثنی از ضجرت حیس و ثقالت قید و بند علی را گفت که: می بینی ابتلاء و گرفتاری ما را، از خدا نمی خواهی که ما را از این زندان و بلاء نجات دهد؟
علی زمان طویلی پاسخ نداد، آن گاه گفت: ای عم، همانا از برای ما در بهشت درجه ای است که نمی رسیم به آن درجه مگر به این بلیه یا به چیزی که اعظم از این باشد، و هم از برای منصور مرتبه ای است در جهنم که نمی رسد به آن مگر آن که به جا آورد به ما آن چه را که می بینی از بلایا، پس اگر می خواهی صبر می کنیم بر این بلایا و شدائد و به زودی راحت می شویم چه مرگ ما نزدیک شده است، و اگر
ص : 246
می خواهی دعا می کنیم به جهت خلاصی لکن منصور با آن مرتبه که در جهنم دارد نخواهد رسید.
گفتند: بلکه صبر می کنیم، پس سه روز بیشتر نگذشت که در زندان جان دادند و راحت شدند، و علی بن الحسن علیه السلام به حالت سجده از دنیا رخت کشید، عبدالله را گمان آن که او را خواب ربوده گفت: فرزند برادرم را بیدار کنید، چون او را حرکت دادند دیدند بیدار نمی شود دانستند که وفات کرده، و وفات او در بیست و ششم محرم سنۀ 146 واقع شد و مدت عمرش چهل و پنج سال بوده.
و ابوالفرج از اسحاق بن عیسی روایت کرده که: روزی عبدالله محض از زندان برای پدرم پیغام داد که نزد من بیا. پدرم از منصور اذن گرفت و به زندان نزد عبدالله رفت. عبدالله گفت: تو را طلبیدم برای آن که قدری آب برای من آوری چه آن که عطش بر من غلبه کرده، پدرم فرستاد از منزل سبوی آب یخی برای عبدالله آوردند، عبدالله چون سبوی آب را بر دهان نهاد که بیاشامد، ابوالأزهر زندانیان رسید، دید که عبدالله آب می خورد در غضب شد، چنان پا بر آن سبو زد که بر دندان عبدالله خورد و از صدمت آن دندانهای ثنایای او بریخت.(1)
و بالجمله، حال ایشان در زندان بدین گونه بود و به تدریج بعضی بمردند، و بعضی کشته گشتند، و عبدالله با چند تن دیگر از اهل بیت خود زنده بودند تا گاهی که محمّد و ابراهیم پسران او خروج کردند و مقتول گشتند و سر ایشان را برای منصور فرستادند، و منصور سر ابراهیم را برای عبدالله فرستاد. و آن گاه ایشان نیز در زندان بمردند و شهید گشتند.
سبط ابن الجوزی(2) و غیره نقل کرده اند که: پیش از آن که محمّد بن عبدالله کشته شود، عامل منصور ابوعون از خراسان برای او نوشت که: مردم خراسان بیعت ما را می شکنند به سبب خروج محمّد و ابراهیم پسران عبدالله ، منصور امر کرد محمّد
ص : 247
دیباج را گردن زدند و سر او را به جانب خراسان فرستاد که اهل خراسان را بفریبند و قسم یاد کنند که این سر محمّد بن عبدالله بن فاطمه بنت رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم است تا مردم خراسان از خیال خروج با محمّد بن عبدالله بیفتند.(1)
اکنون شروع کنیم به مقتل محمّد بن عبدالله محض .
محمّد بن عبدالله، مکنّی به ابوعبدالله و ملقب به صریح قریش است، چه آن که یک تن از امّهات و جدّات او امّ ولد نبودند.(2) مادر او هند دختر ابی عبیده بن عبدالله بن زَمعه بن اسود بن مطلب بوده، و محمّد را از جهت کثرت زهد و عبادت نفس زکیه لقب دادند(3) و اهل بیت او به استظهار حدیث نبوی صلی الله علیه و آله و سلم «اِنَّ المَهدِیَّ مِن وُلدی، اسمُهُ اِسمی» او را مهدی(4) می گفتند، و هم او را مقتول به اَحجار زَیت گفته اند، و او را به فقه و دانایی و شجاعت و سخاوت و کثرت فضائل ستایش نموده اند و در میان هر دو کتف او خالی سیاه به مقدار بیضه بوده و مردمان را اعتقاد چنان بوده که او همان مهدی موعود از آل محمّد [صلوات الله علیهم اجمعین]است.
لهذا با وی بیعت کردند و پیوسته مترصد ظهور و منتظر خروج او بودند. و
ص : 248
ابوجعفر منصور دو کرت با او بیعت کرده بود. یک مرتبه در مکّه در مسجدالحرام، و چون محمّد از مسجد بیرون شد رکاب او را بداشت تا بر نشست و زیاده احترام او را مرعی می داشت، مردی با منصور گفت که: این کیست که چندین حشمت او را نگاه می داری؟ گفت: وای بر تو مگر ندانی این مرد محمّد بن عبدالله محض و مهدی ما اهل بیت است ؟ و کرّت دیگر در «ابواه» با او بیعت کرد، چنان که در بیان حال عبدالله مرقوم گشت.(1)
و ابوالفرج و سیّد ابن طاووس اخبار بسیاری نقل کرده اند که عبدالله محض و سایر اهل بیت او انکار داشتند از آن که محمّد نفس زکیه مهدی موعود باشد و می گفتند: مهدی موعود علیه السلام غیر اوست.
و بالجمله، چون خلافت بر بنی عباس مستقر شد، محمّد و ابراهیم مخفی می زیستند و در ایام منصور گاهی چون یک دو تن از عرب بادیه ، پوشیده به نزد پدر در زندان آمدند و گفتند: اگر اذن فرمایی آشکار شویم، چه اگر ما دو تن کشته شویم بهتر از آن است که جماعتی از اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم کشته شوند، عبدالله گفت «اِن مَنَعَکُما أَبُوجَعفرٍ أَن تَعیشا کَریمَینِ فلا یَمنَعکُما اَن تَمُوتا کَریمینِ». اگر ابوجعفر منصور رضا نمی دهد که شما چون جوانمردان زندگانی کنید، منع نمی کند که چون جوانمردان بمیرید. کنایت از آن که صواب آن است که شما در اِعداد کار پردازید و بر منصور خروج کنید، اگر نصرت جویید نیکو باشد و اگر کشته شوید با نام نیک نکوهشی نباشد.
و بالجمله، در ایامی که محمّد و ابراهیم مخفی بودند، منصور را همّی جز یافتن ایشان نبود و عیون و جواسیس در اطراف قرار داده بود تا شاید بر مکان ایشان اطلاع یابد. ابوالفرج روایت کرده که محمّد بن عبدالله گفته: گاهی که در شعاب جبال مخفی
بودم، روزی در کوه «رَضوی» جای داشتم با امّ ولد خویش و مرا از وی پسری
ص : 249
رضیع بود، ناگاه مکشوف افتاد که غلامی از مدینه به طلب من می رسد، من فرار کردم امّ ولد نیز فرزندم را در آغوش کشیده و می گریخت که ناگاه آن کودک از دست مادرش رها شد و از کوه در افتاد و پاره پاره شد.
و نقل شده که این وقت که طفل محمّد از کوه بیفتاد و بمرد محمّد این اشعار را گفت:
مُنخَرِقُ الخُفَّین یَشکُو الوَجی(1)***تَنکته (تَنکُبُه - خ ل)(2) اَطرافُ مَروٍ حدادٍ
شَ_رََّدَهُ الخَوفُ فَأزری بِهِ***کذاکَ مَن یَکرَهُ حرَّ الجِلادِ
قَد کانَ فِی المَوتِ لَهُ راحَۀٌ***وَ الموتُ حَتمٌ فی رِقابِ العبادِ(3)
بالجمله، محمّد در سنۀ 145 خروج کرد و به اتفاق 250 نفر در ماه رجب داخل مدینه شد و صدا به تکبیر بلند کردند و رو به زندان منصور آوردند، و در زندان را شکستند و محبوسین را بیرون کردند و ریاح بن عثمان زندانبان منصور را بگرفتند و حبس کردند، آن گاه محمّد بر فراز منبر شد و خطبه بخواند و مقداری از مَثالب و مطاعن و خبث سیرۀ منصور را تذکره نمود. مردمان از مالک بن انس استفتاء کردند که با آن که بیعت منصور در گردن ماست ما توانیم با محمّد بیعت کنیم؟
مالک فتوی می داد: بلی، چه آن که بیعت شما با منصور از روی کراهت بوده.
پس مردم به بیعت محمّد شتاب کردند و محمّد بر مدینه و مکّه و یمن استیلا
یافت.
ص : 250
ابو جعفر منصور چون این بدانست برای محمّد مکتوبی از در صلح و سالم فرستاد. او را امان داد، محمد مکتوب او را جوابی شافی نوشت و در آخر نامه رقم کرد که تو را کدام امان است که بر من عرضه داشتی؟ آیا امانی است که به ابن هُبیره دادی؟ یا امانی است که به عمویت عبدالله بن علی دادی؟ یا امانی است که ابومسلم را با آن خرسند ساختی؟ یعنی بر امان تو چه اعتماد است چنان که این سه نفر را امان دادی و به مقتضای امان خود عمل نکردی.
ثانیاً ابوجعفر او را مکتوبی فرستاد و برخی از در حسب و نسب طریق معارضه سپرد، و این مختصر را گنجایش ذکر آن مکاتیب نیست طالبین رجوع کنند به تذکره سبط و غیره.(1)
و چون منصور مأیوس گشت از آن که محمّد به طریق سلم و صلح در آید، لاجرم عیسی بن موسی برادرزاده و ولیعهد خود را به تجهیز جنگ محمّد فرمان داد و در باطن گفت: هر کدام کشته شوند باکی ندارم، چه آن که منصور طالب حیات عیسی نبود به سبب آن که سفّاح عهد کرده بود که بعد از منصور، عیسی خلیفه باشد و منصور از خلافت اوکراهت داشت.
پس عیسی با چهار هزار سوار و دو هزار پیاده به دفع محمّد بیرون شد و منصور او را گفت که: اول دفعه قبل از قتل او را امان بده تا شاید بدون قتال او سر در اطاعت ما در آورد. عیسی کوچ کرد تا به «فَبد» - که نام منزلی است در طریق مکّه - برسید، کاغذی به سوی جماعتی از اصحاب محمّد نوشت و ایشان را از طریق یاری محمّد پراکنده کرد. و محمّد چون مطلع شد که عیسی به دفع او بیرون شده در تهیه جنگ بر آمد و خندقی بر دور مدینه کند و در ماه رمضان بود که عیسی با لشکر خود وارد شدند و دور مدینه را احاطه کردند.
سبط ابن جوزی روایت کرده که: چون لشکر منصور بر مدینه احاطه کردند،
ص : 251
محمّد را همّی نبود جز آن که جریده اسامی کسانی که با او بیعت کرده بودند و او را مکاتبه نموده بودند بسوزاند، پس نامهای ایشان را سوزانید. آنگاه گفت: الان مرگ بر من گوارا است و اگر این کار نکرده بودم هر آینه مردم در بلای عظیم بودند، چه آن که اگر آن دفتر به دست لشکر منصور می رسید بر اسامی کسانی که با او بیعت کرده بودند مطلع می شدند و ایشان را می کشتند.
و بالجمله، عیسی بیامد و بر«سلع»-که اسم جبلی است در مدینه - بایستاد و ندا کرد که : ای محمّد، از برای توامان است. محمّد گفت: که امان شما را وفایی نیست و مردن به عزت به از زندگانی به ذلت. و این وقت لشکر محمّد از دور او متفرق شده بودند و از صد هزار نفر که با او بیعت کرده بودند، سیصد و شانزده نفر با او بود، به عدد اهل بدر .
پس محمّد و اصحاب او غسل کردند و حنوط بر خود پاشیدند و ستوران خود را پی نمودند و حمله کردند بر عیسی و اصحاب او و سه دفعه ایشان را متهزم ساختند.
لشکر عیسی اعداد کار کردند و به یک دفعه به تمامی برایشان حمله نمودند و کار ایشان را ساختند و ایشان را مقتول نمودند، و حمید بن قحطیه، محمّد را شهید کرد و سرش را به نزد عیسی برد. و زینب خواهر محمّد و فاطمه دخترش جسد او را از خاک برداشتند و در بقیع دفن نمودند، پس سر محمّد را حمل داده به نزد منصور بردند، منصور حکم کرد که آن سر را در کوفه نصب کردند و در بلدان بگردانیدند.
و مقتل محمّد در اواسط ماه رمضان سنه 145 واقع شد، و مدّت ظهور او تا وقت شهادتش دو ماه و هفده روز بوده، و سنین عمرش به چهل و پنج رسیده بود.
و مقتل او در « احجار زیت» مدینه واقع شد، چنانچه امیرالمؤمنین - صلوات الله علیه - در اخبار غیبیه خود به آن اشاره فرموده بقوله علیه السلام: «َو اِنَّهُ یُقتَلُ عِندَ اَحجارِ الزَّیتِ».(1)
ابوالفرج روایت کرده که: چون محمّد کشته گشت و لشکر او منهزم شدند،
ص : 252
ابن خُضَیر که یک تن از اصحاب محمّد بود در زندان رفت و ریاح بن عثمان زندانبان منصور را بکشت و دیوان محمّد را که مشتمل بر اسامی اصحاب و رجال او بود بسوزانید، پس از آن به مقاتلت عباسیین بیرون شد و پیوسته کارزار کرد تا کشته شد.(1)
و هم روایت کرده که گاهی که وی را بکشتند، چندان زخم و جراحت بر سر وی وارد شده بود که ممکن نبود او را حرکت دهند، و مثل بادنجان پخته و سرخ کرده شده بود که برهر موضع از آن که دست می نهادی متلاشی می شد.(2)
در مروج الذّهب مسعودی نگارش یافته که گاهی که محمّد بن عیدالله محض داعیه خروج داشت، برادران و فرزندان خود را در بلاد و امصار متفرق کرد تا مردم را به بیعت او بخوانند، از جمله پسرش علی را به مصر فرستاد و در مصر کشته گشت، و موافق روایت تذکره سبط در زندان بمرد، و فرزند دیگرش عبدالله را به خراسان فرستاد لشکر منصور خواستند او را مأخوذ دارند، به بلاد سند گریخت و در همان جا شهید گشت، و فرزند دیگرش حسن را به جانب یمن فرستاد او را گرفتند و در حبس کردند تا در حبس وفات یافت.(3)
فقیرگوید که : این کلام مسعودی است، لکن آن چه از کتب دیگر منقول است حسن بن محمّد در وقعه فخ در رکاب حسین بن علی بود و عیسی بن موسی عباسی او را شهید ساخت چنان که در کتاب منتهی در باب اولاد امام حسن علیه السلام به شرح رفت.
ص : 253
و برادر محمّد، موسی به بلاد جزیره رفت، و برادر دیگرش یحیی به جانب ری و طبرستان سفر کرد، و آخرالامر به دست رشید کشته گردید چنانچه در منتهی به شرح رفت، و برادر دیگر محمّد، ادریس به جانب مغرب سفر کرد و جماعتی را در بیعت خویش در آورد آخرالامر کس فرستاد و او را غیلهٌ بکشت. پس از آن ادریس بن ادریس به جای پدر نشست و بلد ایشان را به نام او مسمی کردند و گفتند: بلد ادریس بن ادریس . و مقتل ادریس نیز در منتهی گذشت.
و برادر دیگر محمّد، ابراهیم به جانب بصره سفر کرد و در بصره خروج کرد، و جماعت بسیاری از اهل فارس و اهواز و غیره و جمع کثیری از زیدیه و از معتزله بغدادیین و غیرهم با او بیعت کردند، و از طالبیین عیسی بن زید بن علی بن الحسین علیه السلام نیز با او بود. منصور، عیسی بن موسی و سعید بن مسلم را با لشکر بسیار به جنگ او فرستاد، در زمین «باخمری» -که از اراضی طفّ است و در شش فرسخی کوفه واقع است- ابراهیم را شهید کردند، و از شیعیان او از جماعت زیدیه چهارصد نفر و به قولی پانصد تن کشته گشت.
و کیفیّت مقتل ابراهیم چنانچه در تذکره سبط مسطور است بدین نحو است که در روزغُرَه شهرشوّال و به قولی شهر رمضان سنه 145، ابراهیم در بصره خروج کرد و جماعتی بی شمار با او بیعت کردند، و منصور نیز در همین سال ابتدا کرده بود به بناء شهر بغداد، و در این اوقاتی که مشغول به عمارت بغداد بود او را خبر دادند که ابراهیم بن عبدالله در بصره خروج کرده و بر اهواز و فارس غلبه کرده و جماعتی بسیار دور او را گرفته اند و مردمان نیز به طوع و رغبت با وی بیعت می کنند و همّی جز خونخواهی برادرش محمّد و کشتن ابوجعفر منصور ندارد.
منصور چون این بشنید، جهان روشن در چشمش تاریک گردید و از بناء شهر بغداد دست بکشید و یک باره ترک لذات و مضاجعت با نسوان گفت، و سوگند یاد کرد که هیچ گاهی نزدیک زنان نروم و به عیش و لذت مشغول نشوم تا گاهی که سر ابراهیم را برای من آورند، یا سر مرا به نزد او حمل دهند.
ص : 254
و بالجمله هول و هربی عظیم در دل منصور پدید آمد، چه ابراهیم را صد هزار تن لشکر ملازم رکاب بود و منصور به غیر از دو هزار سوار لشکری حاضر نداشت و عساکر و جیوش او در مملکت شام و افریقیه و خراسان متفرق شده بودند.
این هنگام منصور، عیسی بن موسی بن علی بن عبدالله بن عباس را به جنگ ابراهیم فرستاد و از آن طرف نیز ابراهیم فریفته کوفیان شده از بصره به جانب کوفه بیرون شد، چه آن که جماعتی از اهل کونه در بصره به خدمت ابراهیم رسیدند و معروض وی داشتند که در کوفه صد هزار تن انتظار مقدم شریف تو را دارند، هرگاه به جانب ایشان شوی جانهای خود را نثار رهت کنند.
مردمان بصره ابراهیم را از رفتن به کوفه مانع گشتند، لکن سخن ایشان مفید نیفتاد. ابراهیم به جانب کوفه شد.
شانزده فرسخ به کوفه مانده در ارض طف معروف به « باخمری» تلاقی شد ما بین او و عسگر منصور، پس دو لشکر از دو سوی صف آراستند و جنگ پیوسته شد، لشکر ابراهیم برلشکر منصور ظفر یافتند و ایشان را هزیمت دادند.
و به روایت ابوالفرج ، هزیمتی شنیع کردند و چنان بگریختند که اوائل لشکر ایشان داخل کوفه شد.
و به روایت تذکره، عیسی بن موسی که سپهسالار لشکر منصور بود با صد تن از اهل بیت خویش و خواص خود پای اصطبار محکم نهادند و از قتال روبرنتافتند و نزدیک شد که ابراهیم نیز بر ایشان ظفر یاید و ایشان را به صحرای عدم راند، که ناگاه در غلوای جنگ تبری که رامی آن معلوم نبود و هم معلوم نگشت که از کجا آمد بر ابراهیم رسید، ابراهیم از اسب بر زمین افتاد و می گفت :
«و کانَ اَمرُ اللهِ قَدَراً مَقدُوراً اَرَدنا اَمراً و اَرادَ اللهُ غَیرَهُ».(1)
و ابوالفرج روایت کرده که مقتل ابراهیم گاهی بوده که عیسی نیز پشت به معرکه کرده بود و فرار می نمود، ابراهیم را گرمی و حرارت معرکه به تعب افکنده بود،
ص : 255
تکمه های قبای خود را گشود و جامه از سینه باز کرد تا شاید کسر سورت حرارت کند، که ناگاه تیری میشوم از رامی غیر معلوم بر گودی گلوی وی آمد.
ابراهیم بی اختیار دست به گردن اسب در آورد، طایفه زیدیه که ملازم رکاب او بودند دور او را احاطه کردند، و به روایت دیگر: بشیر رحال او را بر سینه خود گرفت.(1)
و بالجمله ، به همان تیرکار ابراهیم ساخته شد و وفات کرد، اصحاب عیسی نیز از فرار برگشتند و تنور حرب افروخته گشت تا گاهی که نصرت برای لشگر منصور شد، ولشکر ابراهیم بعضی کشته و بعضی به طریق هزیمت شدند و بشیر رحال نیز مقتول شد.
آن گاه اصحاب عیسی سر ابراهیم را بریدند و به نزد عیسی بردند. و عیسی سر به سجده نهاد و سجده شکر به جای آورد و سر را از برای منصور فرستاد.
و قتل ابراهیم در وقت ارتفاع نهار از روز دوشنبه ذی حجه سنه 145 واقع شد و روایت ابونصر بخاری و سبط ابن جوزی در بیست و پنجم ذیقعده روز دحوالارض واقع شده و سنین عمرش به چهل و هشت رسیده بود، حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در اخبار غیبیه خود از مآل ابراهیم خبر داده، در آن جا که فرموده : «بباخَمری یُقتلُ بَعدَ ان یَظهَر، و یَقهَر بعد ان یَقهَرَ».
و هم در حق او فرموده: «یاتیهِ سَهمٌ(2)غربٌ یَکُونُ فیهِ مُنتُهُ قیابُوسَ الرّامی، شَلَّت یَدُهُ، و وَهنَ عَضدُهُ؟».
و نقل شده که چون لشکر منصور منهزم شدند و خبر به منصور بردند، جهان روشن در چشمش تاریک شد و گفت: «اَین قَولُ صادِقِهم، اَینَ لَعبُ الغِلمانِ وَ الصّبیانِ»؟ یعنی : چه شد قول صادق بنی هاشم که می گفت : کودکان بنی عیاس با خلافت بازی خواهند کرد ؟ و کلام منصور اشاره است به اخبارات حضرت
ص : 256
صادق علیه السلام از خلافت بنی عباس و شهادت عبدالله و پسران او محمّد و ابراهیم .
و پیش از این نیز دانستی که چون بنی هاشم و بنی عباس در « ابواء» جمع گشتند و با محمّد بن عبدالله بیعت کردند، چون حضرت صادق علیه السلام وارد شد رای ایشان را تصویب نکرد و فرمود: خلافت از برای سفّاح و منصور خواهد بود و عبدالله و محمّد و ابراهیم را در آن بهره ای نیست و منصور ایشان را خواهد کشت، منصور از آن روز دل برخلافت بست تاگاهی که ادراک کرد، و چون می دانست که آن حضرت جز به صداق سخن نگوید، این هنگام که هزیمت لشکرش مکشوف افتاد در عجب شد و گفت: خبر صادق ایشان چه شد؟ و سخت مضطرب گشت که زمانی دیر نگذشت که خبر شهادت ابراهیم بدو رسید و سر ابراهیم را به نزد او حمل دادند و در پیش او نهادند، منصور چون سر ابراهیم را نگریست سخت بگریست چندان که اشکش برگونه های آن سر جاری شد و گفت: به خدا سوگند که دوست نداشتم که کار تو بدین جا منتهی شود.
و از حسن بن زید بن حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام مروی است که گفت: من در نزد منصور بودم که سر ابراهیم را در میان سپری گذاشته بودند و به نزد وی حاضر کردند، چون نگاه من بر آن سر افتاد غصه مرا فرو گرفت و جوشش گریه راه حلق مرا بست و چندان منقلب شدم که نزدیک شد صدا به گریه بلند کنم، لکن خودداری کردم و گریه سر ندادم که مبادا منصور ملتفت من شود، که ناگاه منصور روی به من آورد و گفت: یا ابامحمّد، سر ابراهیم همین است؟
گفتم: بلی یا امیر، و من دوست می داشتم که اطاعت توکند تا کارش بدین جا منتهی شود.(1)
منصور نیز سوگند یاد کرد که من هم دوست می داشتم که سر در اطاعت من در آورد و چنین روزی را ملاقات ننماید، لکن او از در خلافت بیرون شد و خواست سر مرا گیرد چنان افتاد که سر او را برای من آوردند.
ص : 257
پس امر کرد که آن سر را در کوفه آویختند تا مردمان نیز او را مشاهده نمایند، پس از آن ربیع را گفت که: سر ابراهیم را برای پدرش به زندان برد، ربیع آن سر را گرفت و به زندان برد، عبدالله در آن وقت مشغول نماز بود و توجه او به جانب حق تعالی بود. او را گفتند که: ای عبدالله، نماز را سرعت کن و تعجیل نما که تو را چیزی در پیش است، چون عبدالله سلام نماز بداد نگاه کرد، سر فرزند خود ابراهیم را دید سر را بگرفت و بر سینه چسبانید و گفت:
«رَحِمَکَ اللهُ یا اَبا القاسِم و اَهلاً بک و سهلاً، لَقَد وَفَیتَ بِعَهدِ اللهِ و میثاقِهِ».
ای نور دیده من ابراهیم، خوش آمدی، خدا تو را رحمت کند هر آینه تویی از آن کسانی که خدا در حق ایشان فرموده :
«الّذینَ یُوفُونَ بِعَهدِ اللهِ و لا یَنقُضونَ المیثاقَ(1)(الآیه).
ربیع، عبدالله را گفت که : ابراهیم چگونه بود؟ فرمود: چنان بود که شاعر گفته:
فَتیٌ کان یَحمِیهِ مِنَ الذُّلِّ سیفه(2)*** ویَکفیه سَوءاتِ (ان یأتی -خ ل) الذُّنُوبِ اجتِنابها
آن گاه با ربیع فرمود که : با منصور بگو که ایام سختی و شدت ما به آخر رسید و ایام نعمت تو نیز چنین است و پاینده نخواهد ماند و محل ملاقات ما و تو روز قیامت است و خداوند حکیم، ما بین ما و تو حکم خواهد فرمود.
ربیع گفت: وقتی که این رسالت را به منصور رسانیدم، چنان شکستگی در او پدیدار گشت که هیچ گاهی او را به چنین حال ندیده بودم.
و بسیار کس از شعراء محمّد و ابراهیم را مرثیه گفته اند، و دعبل خزاعی نیز در قصیده تائیه که جماعتی از اهل بیت رسول صلی الله علیه وآل وسلم را مرثیه گفته اشاره بدیشان نموده چنان که گفته :
قُبُورٌ بِکُوفانٍ و اُخری بِطَیبَهٍ***واُخری بِفَخِ نالَها صَلوات
ص : 258
و اُخری بِاَرضِ الجَوزَ جانِ مَحَلُّها***وَ قبرٌ بِباخَمری لدی القُربات
و ابراهیم را پنجه قوی و بازویی توانا بوده، و در فنون علم صاحب مقامی معلوم بوده .
و گاهی که در بصره پوشیده می زیست در سرای مفضّل [ بن محمّد) ضَبّی بود و از مفضّل کتبی طلب نمود که با او انس گیرد، مفضل دواوبن اشعار عرب را به نزد او آورد و او هفتاد قصیده از آنها برگزید و ازبر کرد، و بعد از فتل او مفضّل آن قصاید را جمع کرد و مقضّلیات واختیار الشَعراء نام کرد.(1)
و مفضّل در روز شهادت ابراهیم، ملازمت رکاب او را داشته و شجاعتهای بسیار از ابراهیم و اشعاری چند از او نقل کرده که مقام را گنجایش ذکر آن نیست.
و ابراهیم گاهی که خروج نمود و مردم با او بیعت کردند، به عدالت و سیرت نیکی با مردمان رفتار می کرد، و گفته شده که در واقعه و «باخمری» شبی در میان لشکر خود طوف می کرد، صدای ساز و غنا از ایشان شنید، همّ و غم او را فرو گرفت و فرمود: گمان نمی کنم لشکری که این گونه کارها کنند ظفر یایند.(2)
و جماعت بسیاری از اهل علم و نقله آثار با ابراهیم بیعت کردند(3) و مردم را به یاری او تحریص می نمودند، مانند: عیسی بن زید بن علی بن الحسین علیه السلام و بشیر رحّال، و سلام بن ابی واصل، و هارون بن سعید فقیه با جمعی کثیراز وجوه و اعیان اصحاب و تابعین او، و عبّاد بن منصور قاضی بصره، و مفضّل بن محمّد، و مِسَعر بن کدام و غیر ایشان.
و نقل شده که اعمش بن(4) مهران مردم را به یاری ابراهیم تحریص می کرد و می گفت: اگر من اعمی نبودم خودم نیز در رکاب او بیرون می شدم.(5)
ص : 259
و ابوحنیفه را در حق محمّد و ابراهیم عقیدتی استوار بود و مردم را به بیعت با ابراهیم فتوی می داد و می گفت: شهید در راه ابراهیم مانند شهید غزوه بدر است. با او می گفتند: اگر چنین است چرا خود به یاری او نمی روی؟ می گفت: امانات مردم تزد من است .
آورده اند که عجوزه ای نزد ابوحنیفه آمد و گفت: تو فتوی دادی پسر مرا به خروج با ابراهیم، و او رفت و کشته شد. ابوحنیقه گفت: کاشکی به جای فرزند تو من بودمی.
و روایت شده که گاهی که ابراهیم به «باخمری» به جنگ عیسی بیرون شد، ابوحنیفه برای او مکتوبی فرستاده، در جمله نوشته شده بود که : گاهی که سپاه خصم را دیدار کردی و ظفر جستی کار با ایشان چنان کن که پدرت علی علیه السلام با اهل صفین کرد، مدبر را بکش و مجروح را زنده مگذار، و چنان مکن که پدرت در جنگ جمل کرد، چون که امیرالمؤمنین علیه السلام در جنگ جمل لشکر را فرمان داد که خستگان را زحمت نکنند و منهزمین را تعاقب ننمایند و از اخذ مال و سبی عیال مقتولین دست باز دارند.
این مکتوب به دست منصور افتاد بر ابوحنیفه سخت خشمناک شد، تاگاهی که امر کرد او را از کوفه به بغداد حرکت دادند، و در پایان کار او را زهر بداد و بکشت ، و قبر او در بغداد در مقابر خیزران واقع است، وفاتش در سنه 150 در ماه رجب اتفاق افتاد، و در روز فوت او شافعی متولد شد.
در زمان سلاطین سلجوقیه سنه 459 بر قبر او قبه و بارگاه بنا کردند، و اسم او نعمان بن ثابت بن زوطی است، و با آن که او یکی از ائمه اربعه اهل سنت است و در نزد ایشان ملقب به امام اعظم است، پاس حرمت او را نگاه نداشتند و مطاعن بسیار برای او نگاشتند. صواب می نماید که ما به چند کلمه از آن اشارت کنیم تا گمان
ص : 260
نکنند که ذکر این کلمات از موضوعات روافض است.
فَعَن ربیع الابرار للزِّمَخشری فی باب العلم مِنهُ قالَ: قالَ یوُسُفُ بنُ اَسباطٍ: ردِّ ابوحنیفه عَلی رسولِ اللهِ صَلَی اللهُ عَلَیه وَآلِ وَسَلَم اَربَعمِأَهَ حدیثٍ اَو اَکثرَ.
قیل: مِثلُ ماذا؟
قال: قال رسول الله صَلَی اللهُ علیه وَآلِ وَسَلَم : لِلفارِسِ سَهمانِ و للرِّاجلِ سَهمٌ.
قال أبوحنیفه: لا أَجْعَلُ سَهمَ بهیمهِ أَکثَرَ مِن سَهمِ المُؤمن.
و أشعَرَ رسول الله صَلی اللهُ عَلیهِ وآلِ وَسلَم و أصحابُه البُدنَ. قال أبوحنیفه: الإشعارُ مُثلَهٌ.
و قال صلی اللهُ علیه وآلِ وَسَلَم : البَیِعان بالخیار ما لَم یَفتَرِقا. قال أبوحنیفه : اذا وَجَبَ البَیعُ فلاخِیارَ.
وکان صَلَی اللهُ علیه وآلِ وَسَلَم یُقرعُ بین نِسائِهِ اذا اَرادَ سَفَراً وأقرَعَ اَصحابُهُ، وقال أبوحنیفه: اَلقُرعَهُ قِمارً(1) انتهی.
و عن الغَزّالی اَنَّه اَجازَ أبوحنیفه وَضعَ الحَدیثِ عَلی وِفقِ مذهَبه.(2)
و عن یُوسُفَ بنِ اَسباطٍ، قال ابوحنیفه: لَو اَدرکَنی رَسُول الله صَلَی اللهُ علیه وآلِ وسَلَم لأَخَذَ یکثیرٍ مِن قولی.(3)
و عن تاریخ بغداد، قال شعبه: کفٌّ مِن تُرابِ خیرٌ مِن ابی حنیفه.
و عن الشّافعی، قال: نَظَرتُ فی کُتُب أصحابِ ابی حنیفه، فَإِذا فیها مأهً و ثَلاثُونَ وَرَقَهٌ خلاف الکتاب و السُّنَتِه.(4)
و عن سفیان و مالکٍ و حُمادٍ و الاوزاعی و الشّافعی، قالوا، ما وُلِدَ فی الاسلام اَشأَمُ مِن أبی حنیفه.(5)
و عن مالک، قال: فِتنَهُ ابی حنیفه أضرُّ علی الأُمَّهِ مِن فِتنَهِ إِبلیسَ.(6)
ص : 261
و قال غیرُهُ: ما فتنهٌ علی الاسلام بعدَ الدَّجالِ اَعظم مِن رَای ابی حنیفه.
و عن کتابِ «المَنخُولِ، لِلغَزالی، قال: فَأمًا ابوحنیفه فقد قَلَّبَ الشَّریعهَ ظَهر البَطنِ و شَوَّشَ مَسلَکَها وَ غَیِّر نِظامَها و اَردَفَ جَمیعَ قَواعِدِ الشَّرع بِأصلٍ هَدَمَ بِهِ شَرعَ محمّدٍ المُصطَفی صَلَی اللهُ علیه وآلِ وَسَلَم وَ مَن فَعل شیئاً مِن هذا مُستَحِّلاً فَقَد کَفَّرَ وَ مَن فَعَلَّهُ غَیْرَ مُستَحِلِّ فَسَقَ. انتهی.(1)
وَ قَد استَهَرَ عَنهُ أنَّه کانَ یَقُولُ: لَو أَنََّ رَجُلاً عَقَدّ عَلی أُمِّهِ وَ هُوَ یَعلَمُ أنّها أُمُّه یَسقُطُ عَنه الَحدُّ وَ لَحِقَ بَه الوَالد، وَکَذا فی أختهِ وبِنتِه.
وَ کَذالَو اَستَاجَر غَسالهٌ اَو خَبازَهٌ اَو اَشباهُهُما ثُمَّ وَطَئها و حَمَلَت مِنهُ.
و إِذا لَفُّ عَلی إخلیلهِ حَریرهً ثُمَّ أوَلَجَه فی قُبُلِ امرأَهِ، لَمْ یَکُن زانیاً وَ لأ یَجِبُ عَلَیهِ الحدُّ وَلکن یُردَعُ بِکَلامٍ غَلیظٍ.
وَ یَقُولُ: إِنَّ الرَّجُلَ إِذا یَلُوطُ بِغُلأمٍ فَأَوقَبُه لَم یَجِب عَلیه الَحدُّ وَلکِن یُردَعُ.
وَ یَقُوُلُ: إنّ شُربَ النَّبیذِ المُسکِرِ حَلالٌ.
إلی غَیرِ ذلِکَ مِمّا لأ یُناسِبُ المَقامَ ذَکَرُه.
و سَیَجی ءُ بَعدَ ذلِکَ کَیفیه الصَّلاهِ بِمذهبِهِ.
وَ اَمّا عملُهُ بالرّأیِ و القیاسِ و ردهُ عَلی رَسُولِ الله صَلَی اللهُ علیه وآلِ وَسَلَم فی کَثیرٍ مِنَ الأحکامِ فَمِمّا لا یَخفی.
وَ مِن لَطائِفِ الحِکایاتِ ما نُقِلَ عَن السِّیِدِ المُحَدث الجَزایری رحمَهُ الله علیه تَقلّاً عَن صاحِبٍ لَه: اَنَّه کانَّ یَتُوضَّاً، فَلَمّا مَسَحَ رِجلَیهِ نَظَرَ فَإِذا واحدٌ مَن طُغُاتِهِم فَوقَ رَأسِهِ فَبادَرَ إِلی غَسلِ رِجلَیهِ فَقالَ لَه: کَیفَ مَسَحتَ أوّلاً و قَسَلتَ ثانیاً؟
فَقالَ: نَعَم یا مُؤلأنا هذِهِ المَسأَله مِن مَسائِل الخِلافِ بَینَ الله سُبحانه وَ بَینَ مُولأنا اَبی حَنیفِه، قالَ الله (تعالی): «وَ اَمسَحُوا برُوسِکُم وَ اَرجُلَکُم اِلَی الکَعبَینِ»،(2) وَ قالَ اَبوحنیفه. یَجِبُ غَسلُ الرِّجلَینِ فَمَسَحتُ خَوفاً مِن اللهِ وَ غَسَلتُ خَوفاً مَن السُّلطانِ. فَضَحِکَ الرَّجُلُ وَ خَلّی عَنهُ.
ص : 262
و در ایام منصور سنه 151 محمّد بن اسحاق بن یسار صاحب مغازی و سِیر، در بغداد وفات کرد، و ابن اسحاق مغازی را در «حیره» به جهت منصور تصنیف کرد.
و ما بین او و مالک بن انس متافرتی بوده، و مالک در حق او گفته: «و ما ابن اسحاق، انّما هو دجّال من الدّجاجله، نحن اخرجناه من المدینه». و به همین جهت بخاری از کتاب او در صحیح خود نقل نکرده، و هکذا مسلم مگر یک حدیث در رجم .
و نیز در سنه 151 یا یک سال بعد معن بن زائده شیبانی(1) در مدینه «بُست» به دست خوارج مقتول شد. و معن به کثرت جود و شجاعت معروف بوده، و نسب به ذهل بن شیبان می رساند.
و در ایام بنی امیه بایزید بن عمربن هبیره امیر عراقین مخالطه و آمیزش داشت، و چون دولت امویه به عباسیه رسید و منصور یزید را بکشت، معن خود را پنهان کرد و مدتی مستور بود و از ترس خود را ظاهر نمی نمود، تا آن که صورت خود را مدتی در آفتاب داشت تا رنگش سیاه شد، پس جبه از پشم پوشید و تغییر هیئت داد و سوار بر شتری شد و به قصد بادیه از بغداد بیرون شد، چون از دروازه «باب حرب» بیرون آمد، مردی سیاه رنگ از پاسبانان «باب حرب» دنبال او را گرفت و بر شتر او چسبید و گفت: تو معن بن زائده می باشی که منصور در طلب تست، کجا فرار میکنی؟
معن گفت: ای مرد من معن نیستم.
ص : 263
گفت: من تو را خوب می شناسم. معن هر چه کرد خود را مستور دارد دید فائده نمی کند، لاجرم عقد جواهری همراه او بود که قیمت بسیاری داشت آن عقد را به آن مرد سیاه داد و گفت: ای مرد، منصور آن قدر به تو جایزه نخواهد داد اگر مرا ببری نزد او، اینک این عقد جواهر را بگیر و مرا ندیده بگیر.
آن مرد سیاه عقد جواهر را گرفت و تماشا کرد و گفت: راست گفتی ، قیمت این چند هزار دینار است و مواجب من در هر ماهی بیست درهم است، لکن من این عقد را به تو بخشیدم و تو را رها کردم تا بدانی که در دنیا سخی تر از تو هم پیدا می شود و عُجب نکنی به عطاهای خودت.
پس عقد جواهر را رد کرد و او را رها کرد!
معن گفت : مرا شرمنده کردی و ریختن خون من بهتر بود از این کارتو، و هر چه اصرار کرد که آن عقد را قبول کند نکرد، بالاخره معن فرار کرد و پیوسته مختفی بود تا «بوم هاشمیه » که اهل خراسان بر منصور در «هاشمیه» کوفه ریختند و جنگ ما بین منصور و ایشان واقع شد، معن خود را ظاهر کرد و لثام بر صورت زده بود که کس او را نشناسد، و آمد در مقابل منصور و به حمایت او جنگ کرد و چنان رزم داد که دشمن منصور را شکست داد، و چون جنگ بر طرف شد منصور گفت: تو کیستی؟
معن صورت خود را مکشوف کرد و گفت: من آنم که در جستجوی من می باشی. منصور او را نوازش کرد و خلعت بخشید.(1)
و بالجمله، معن به کثرت جود و سخا معروف بود و حکایات جود او معروف و مشهور است(2) و پیوسته شعرا قصد او می کردند و او را مدح می نمودند و صله و جایزه می گرفتند، و شاعر او مروان بن ابی حفصه بوده که بسیار شعر در مدح او
ص : 264
گفته ، و بهترین قصاید مروان قصیده لامیه است که در مدح معن گفته و مال بسیار صله گرفته، و از جمله اشعار آن قصیده این یک بیت است.
تَجَنَّبَ(1) «لا» فی القوِل حَتّی کانه***حرامٌ عَلَیهِ قولُ لا حینَ یُسئَل
و بعد از قتل معن، جماعتی از شعرا او را مرثیه گفتند، از جمله حسین بن مطیر در مرثیه او گفته:
اَلِمّا عَلی مَعنٍ و قُولا لقَبره***سَقَتکَ العَوادی مَربَعاً ثُمَ مَربعاً
فیا قبرَ معنٍ کیف واریتَ جُودَهُ***وَ قَدکانَ مِنهُ البَرَ و البَحرَ مُترَعاً(2)
و بهترین مراثی که برای معن گفته شده مرثیه مروان بن ابی حفصه است. و آن قصیده طویل است از جمله این سه بیت است:
و کانَ النّاسُ کُلَُّهُم لِمَعنٍ***إلی أن زارَ حُفرَتَهُ عیالاً
و قُلنا اَینَ نَرحَلُ بعد مَعنٍ***و قد ذَهَبَ النَّوال فلا تَوالأ
و لا بَلَغَتْ أکُفَّ ذَوِی العَطایا***یَمیناً مِن یَدَیهِ و لا شِمالاً
و در سنه 154 ابوعمرو، زیّان بن العلا که یکی از قرّاء سبعه است و مردی ادیب بوده، در کوفه وفات کرد. و اختُلف فی اسمه علی احد و عشرین قولاً و کان امام اهل البصره فی علم القرانه و النحو و اللغه و ایام العرب. قیل: کانت دفاتره، ملاً بیته الی السقف، ثم تنسَک فأحرقها، وکان من أشراف العرب، مدحه الفرزدق، و وثّقه یحیی بن معین و غیره. و کان نقش خاتمه.
و اِنَّ امرَءَ دُنیاهُ اَکبَرُ هَمَهِ***لَمُستَمسِکٌ منها بِحَبلٍ غُرورٍ
و مِمَّن قَرَاَ عَلَیهِ عبدُالملِکِ الأصمَعیُ، و حُکِیَ اَنَّه سُألِ عنه عَنِ الذبیح، اسماعیلُ ام
ص : 265
اسحاق ؟ فقال: یا أُصَیمعُ أَیْنَ ذَهَبَ عَقلُکَ، ومتی کانَ إِسحاقُ بِمَکَهٍ؟ و إنّما کانَ بِمَکَه
اسماعیلُ و هو بَنّی البَیتَ مع اَبیهِ والنَّحرُ بِمَکَّه لا شکَّ فیه.
و در سنه 157 عبدالرحمن بن عمر معروف به أوزاعی(1) اعلم اهل شام در بیروت
وفات کرد و «اوزاع» قریه ای است به دمشق.
***
ص : 266
در سابق گذشت که در روز ششم ذی حجه سنه 158 در طریق مکّه مرگ منصور
رسید، در همان روز رییع از مردم برای محمّد پسرش بیعت گرفت و محمّد در بغداد بود. چون خبر خلافت بدو رسید بعد از دو روز به منبر رفت و خطبه خواند و از مردم بیعت گرفت، عامه مردم با او بیعت کردند.
ولادت مهدی در سنه 127 بوده و در سنه 167 از بغداد به بلاد « دینور» کوچ کرد برای این که وصف «ماسبذان» را به طیب آب و هوا شنیده بود.
و در قریه «رزین»(1) در بیست و سیم محرم سنه 169 وفات او در رسید، هارون رشید بر او نمازگزاشت و او را در همانجا به خاک سپردند. مدت خلافتش ده سال و یک ماه و نیم و سنین عمرش به چهل و سه رسیده بود.
دمیری و غیر او گفته اند که : وفاتش به سیب آن شد که سوار بر اسب بود اسب او دویدن گرفت و او را به در خرابه بکوفت و از صدمت آن هلاک شد.(2) و بعضی دیگر گفته اند که: یکی از کنیزکان او برای ضَرّه خود طعامی مسموم کرده بود که او را بکشد، مهدی ندانسته از آن طعام بخورد و بمرد.(3) و از برای او سریری نیافتند که او را
***
ص : 267
حمل دهند، لاجرم او را بر روی دری نهادند و در زیر درخت گردویی او را دفن نمودند.(1)
و دمیری گفته که : مهدی مردی جواد و خوش خلق و ممدوح و رعیت شناس بوده،(2) و گفته شده که پدرش صد هزار هزار درهم و شصت هزار هزار دینار در خزائن داشت، مهدی آن اموال را بر مردم بخش کرد. و نقل شده که شاعری را صد هزار درهم جایزه بداد.
و در مروج الذهب است که خیزران زوجه مهدی و مادر هادی و رشید در خانه مهدی مرتبتی رفیع و منزلتی منیع داشت، و امّهات اولاد خلفاء و بنات بنی هاشم به جملگی در خدمتش بودند، و در میان ایشان زینب دختر سلیمان بن علی از همه قربتش بالاتر بود، چه آن که مهدی خیزران را گفته بود که: زینب پیره زن دانایی است از او کسب آداب و اخلاق کن.
روزی خادمه آمد و گفت: زنی صاحب حسن و جمال با لباسهای کهنه اذن دخول می طلبد و از گفتن نام خود مضایقه دارد.
خیزران گفت: او را بیاورید، چون داخل شد زنی دیدند در نهایت کمال و جمال با زبانی فصیح و بیانی ملیح با لباسهای کهنه. او را گفتند که: تو کیستی؟ گفت: من مُزینه زن مروان بن محمّد می باشم که روزگار مرا چنین کرده، و به خدا سوگند که این لباسهای کهنه که در بر دارم از خودم نیست و به عاریت گرفته ام. و اینک به نزد شما آمدم تا شاید در حجاب شما داخل شوم.
خیزران از این حال رقتی کرد و بگریست، زینب، مزینه را گفت که: یاد می آوری روزی را که بر همین بساط نشسته بودی در «حرّان»(3) و من بر تو داخل شدم و از تو خواستم که جثه ابراهیم الامام را به من واگذاری تا او را به خاک سپارم، مرا از مجلس خود بیرون کردی و گفتی که زنها را با رأی مردان چه کار است؟
ص : 268
مزینه گفت : همین حالت بد ما بود که کار ما را به اینجا رسانید و روزگار ما را سیاه کرد، این بگفت و گریان بیرون شد، و این آیت مبارک را بخواند:
« وَ ضَرَبَ الله مَثَلاً قَریهً کانَت آمِنَهً مُطمَئِنَهً یأتیها رزقُها رَغَداً مِن کُلِّ مَکانٍ فَکَفَرَت نأُنعُمِ اللهِ فَاداقُهَا اللهُ لباسَ الجُوعِ و الخَوفِ بِما کانُوا یَصنَّعُونَ ».(1)
خیزران به بعضی از کنیزان خود اشاره کرد که مزینه را ببرد در یکی از مقاصیر(2) جای دهد و لباس و حال او را تغییر دهد و با او احسان کند.
و چون مهدی داخل شد و حکایت مزینه را برای او نقل کردند، بسیار گریست و با خیزران گفت: به خدا قسم اگر چنین نکرده بودی دیگر با توتکلم نمی کردم، و اگر زینب پیره زن و بزرگ زنها نبود دیگر با وی سخن نمی گفتم، و امر کرد کنیزکی را که برو و سلام مرا به مزینه برسان. پس مزینه را نزدیک طلبید و ترحبب کرد و منزله او را بلندتر از منزله زینب نمود.(3)
و مزینه زنی فصیح اللسان بود و راه کلام را بر زنها بسته بود، و در ایام مهدی و هادی و مقداری از ایام رشید زنده بود آن گاه وفات یافت، و در این اوقات خلفا او را با زنهای بنی هاشمی فرق نمی گذاشتند و احترام او را مرعی می داشتند، و خیزران را کنیزکی بود عتبه نام، ابوالعتاهیه(4) شاعر، عاشق او شده بود و اشعار او در تعشق عتبه و نوادر فضایای او با عتبه در زمان مهدی و هادی و رشید بسیار است و لکن عتبه به هیچ وجه او را نمی خواست.
و در زمان رشید چندان ابوالعتاهیه اظهار شوق با عتبه کرد که رشید رادل بسوخت و خواستگار عتبه شد که او را به ابوالعتاهیه تزویج کند، پس با جمله از
ص : 269
خواص و خدم خود به منزل عتبه رفت به جهت خاطر ابوالعتاهیه ، و با عتبه گفت که: من چیزی از تو خواهش می کنم. گفت: بفرما مطلب خویش را، گفت: نمی گویم مگر آن که شرط کنی، که امتثال کنی گفت: هر چه فرمایی قبول است جز تزویج ابوالعتاهیه که من برای پدرت قسم یاد کردم و نذر کردم که پیوسته به مکّه روم و هر چه به دستم آید تصدق کنم اگر مزاوجت او را اختیار کنم. هارون گفت: حاجت من همین است، عتبه گریه بسیاری کرد که مرا عفو کنید از این مطلب که من با این نذر که کردم نمی توانم، و چندان گریست که هارون بر حال او رّقت کرد و عذر او را قبول نمود، آن وقت ابوالعتاهیه از وصال عتبه مأیوس گشت. و از اشعار اوست در اظهار تعشق به عتیه.
یا عُتبَ مالی و لَکِ***یا لَیتَنی لم ارَکِ
مَلَکتِنی فَانتَهِکی***ما شِئتِ اَن تَنتَهِکیی
اَبیت لَیلی ساهِراً***اَرعی نُجومَ الفَلَکِ
مُفتَرِشاً جَمرَ الغَضی***مُلتَحِاً بِالحَسَکِ(1)
و ابوالعتاهیه مردی شیرین زبان و فصیح اللسان و شاعری مجید بوده، و از اشعار اوست.
إنَّ أخاکَ الصِّدقَ مَن کانَ مَعَکَ***و مَن یُضِرُّ نَفسَهُ لِیَنفَعَکَ
وَ مَن إذا رَیبَ الزَّمان صَدعک***شَتَّتَ شَملَ تَفسِهِ کَی یَجمَعَکَ(2)
و له أیضاً:
اَلمَرءُ فی تأخیر مُدَّتِهِ***کَالثَّوبُ یُبلی بَعدَ جِدَّتِهِ
عَجَباً لِمُنئَبه یُضَیَّع ما***یَحتاجُ فیه الیَوم رَقدَتِه(3)
و له أیضا:
نَسیتُ المَوتَ فیما قد نُسیتُ***کّأنی لَم أر أحداً یَمُوتُ
ألیس المَوتٌ غایَه کُلِّ حیٍّ*** فَمالی لا اُبادِرُ ما یَفُوتُ
ص : 270
و هم در مروج الذهب از فضل بن ربیع منقول است که : روزی شریک بن عبدالله بن سنان نخعی بر مهدی وارد شد. مهدی او را گفت که : باید یکی از سه امر را اختیار کنی، یا منصب قضاوت پیشه کنی، یا آن که اولاد مراحدیث و علم آموزی، یا آن که یک دفعه از طعام من بخوری.
شریک اگر چه از هر یک از این سه امر ابا داشت لکن چاره ندید با خود تأملی
کرد و گفت: خوردن طعام آسان تر است بر من از آن دو امر.
پس مهدی امر کرد طباخ را که طعام پاکیزه عمل آورد، و الوانی از مخ معقود با شکر طبرزد و عسل درست کند، چون طعام را آوردند و شریک از خوردن آن فارغ شد، قیّم به امر طعام، با مهدی گفت که: « یا امیرالمؤمنین؛ لَیسَ یُفلِحُ الشَیخُ بَعدَ هذه الأکلهِ أبداً».
بعد از این طعام دیگر شریک رستگار نخواهد شد هرگز.
فضل بن ربیع گفته : به خدا سوگند که شریک پس از آن طعام، اختیار کرد محادثت عباسیین را، و اولاد ایشان را تعلیم می داد، و متولی قضای ایشان شد.(1)
و نقل شده که زمانی که منصور مهدی را در ری گذاشته بود شَرفی بن قَطامی را به جهت منادمت او اختیار کرده و مهدی را گفته بود که از او تعلیم کند مکارم اخلاق و داراست اخبار و قرائت اشعار را.
شبی مهدی با شرفی گفت که: می خواهم حکایتی برای من نقل کنی که بهجت و سروری برای من حاصل شود.
شرفی گفت: «أصلح الله الأمیر» نقل شده که یکی از ملوک حیره را دو ندیمی بود که پیوسته با او بودند و از او مفارقت نمی نمودند، و آن ملک خاطر ایشان را بسیار می خواست ، شبی آن ملک از کثرت نوشیدن شراب و اشتغال به لهو و لعب عقلش زایل شد، شمشیر کشید و آن دو ندیم را بکشت، چون صبح شد احوال ندیمان خود را پرسید گفتند: ایشان را دیشب بکشتی ، سلطان از این کار خیلی در هم شد و
ص : 271
جزع بسیار کرد و به جهت مفارقت ایشان از طعام و شراب امتناع نمود، پس امر کرد ایشان را به خاک سپردند و بر قبرهای ایشان قبه ساختند و «غریین» نام نهادند، و قرار داد که هر که از آن جا بگذرد برای آن دو قبرسجده کند و هر که از سجده کردن ابا و امتناع کرد او را بکشند! بعد از آن که دو حاجت او را روا سازند، و این سنت لازمی شد در آن عصر که هر که از آنجا می گذشت برای قبر آن دو ندیم سجده می کرد.
تا مدتی امر بدین منوال گذشت، تا آن که روزی «قصّاری» که به فارسی گازر گویند از آنجا عبور کرد با لباسهایی که برای شستن بر دوش خود حمل کرده بود و با او بود «مدّقه» و آن آلتی است که جامه ها را با آن میکوبند، موکلین « غریبن» قصار را گفتند که : سجده کن ، ابا کرد. او را به نزد سلطان بردند. ملک گفت : چرا سجده نکردی؟ گفت: اینها دروغ میگویند من سجده کردم. گفت: بلکه تو دروغ میگویی و سجده نکردی، اینک دو حاجت بخواه و مهیای کشته شدن بشو، گفت : اگر چنین است حاجت اول من این است که از این «مدقه» برگردان ملک زنم.
ملک گفت: ای جاهل نادان، حاجتی دیگر بخواه که برای تو یا برای اهل بیت و عیالات تو نفع داشته باشد.
گفت : حاجت من همین است که گفتم ! ملک رو به وزراء کرد و گفت: با حاجت این نادان چه کنم؟
گفتند: چاره نیست، اگر دست از سنت خود برداری این عار و ننگ است برای شما، البته باید شما ملتزم باشید بدانچه قرار داده اید. گفت: وای بر شما قصار را ببینید و بگویید چیز دیگر بخواهد اگر چه نصف سلطنت مرا بخواهد قبول نمایید که مرا طاقت «مدقّه» او نیست.
قصار گفت: جز آن که گردن ملک را بکوبم چاره دیگر نیست و من چیزی دیگر نمی خواهم.
ملک ناچار شد و تن به قضا داد، قصار «مدقه» خود را به قوت بلند کرد و چنان
ص : 272
برگردان ملک کوبید که بر روی زمین افتاد و غش کرد و از صدمت آن بستری شد و تا یک سال مداوا می کردند، به حدی که آب را با پنیه به حلق او می کردند.
چون بهتر شد و دانست که طعام و شراب خورد و به جای خود بنشیند از حال قصار سؤال کرد، گفتند: او را محبوس کرده ایم، امر به احضارش نمود، چون حاضرش کردند گفت : حاجت دوم خود را بخواه که می خواهم تو را بکشم.
گفت: حاجت دیگر من آن است که از این «مدقه» به طرف دیگر گردن ملک بکوبم.
ملک چون آن بشنید چنان جزع و فزع کرد که بر روی زمین افتاد و گفت: ای نادان، چیزی بخواه که تو را فایده رساند.
گفت: همین است که گفتم.
پادشاه با وزراء مشورت کرد گفتند: باید قبول کرد، گفت : وای بر شما ، من مدت یک سال از ضرب آن «مدقه» بستری بودم و این مرتبه خواهم مرد.
گفتند: ما دیگر چاره ندانیم.
ملک چون چنین دید قصار را گفت: آن روز که تو را آوردند نزد من آیا نمی گفتی که من سجده کرده ام، اینها مسجده نکردن را دروغ به من نسبت داده اند؟
گفت: بلی من گفتم، لکن تصدیق من نکردید.
گفت: الحال بگو تا بشنوم آیا سجده کردی؟
گفت: بلی.
پادشاه تا این بشنید از جای خود برجست و سرش را ببوسید و گفت: شهادت می دهم که تو راست گویی در گفته خود و موکلین «غربین» دروغ گویند، الحال اختیار آنها را با تو گذاشتم و تو را امیر ایشان نمودم.
مهدی عباسی از شنیدن این حکایت چندان خندید که پا بر زمین سابید و گفت: احسنت، و او را صله داد.(1)
ص : 273
و در ایام خلافت مهدی سنه 158 وفات زفر بن هذیل فقیه صاحب ابوحنیفه واقع شد.
و در اوّل سنه 161 سفیان بن سعید ثوری(1) (به فتح مثلثه) منسوب به «ثور تمیم» در بصره وفات کرد.
دمیری گفته که سفیان از اهل کوفه بود، وقتی از او سؤال کردند از عثمان و علی ، ثوری گفت: که اهل بصره عثمان را تفضیل می دهند و اهل کوفه علی علیه السلام را.
گفتند: تو بر چه مذهبی؟
گفت: من از اهل کوفه ام. یعنی قائل به تفضیل علی علیه السلام : می باشم ( انتهی ).(2)
و نقل عن الثّوری قال: لَقَیتُ الصّادق جَعفَرَ بنَ مُحَمَد عَلَیهِ السَلام فَقُلتَ له: یابنَ رَسُول الله! اَوصِنی. فَقالَ لی: یا سفیانُ؛ لامُروَّه لِکَذوبٍ، و لا اَخَ لِمُلوکٍ، و لا راحهَ لِحَسُودٍ، ولا سُؤدَدَ لسیّیءِ الخُلق.
فقلت: یابن رسول الله صَلَی اللهُ عَلَیه وآلِ وَسَلَم، زِدنی، فقالَ لی: یا سفیان ثِق باللهِ ان کُنتَ مؤمناً و ارضَ بِما قَسَّمَ اللهُ لَکَ غَنیّاً و أَحسِن مُجاوِرَهً مَن جاوَرَکَ تکُنْ مُسلِماً، وَ لأ تَصحَبِ القاجِرَ فَیُعَلِمُکَ مِن فُجْورِهِ و شاوِر فی أَمرِکَ الّذینَ یَخئونَ اللهَ عَزَّوّجَل، -إلی أن قال عَلَیه السلام :- وکانَ فیما قال لی والِدی: یابُنَیَّ مَن یُصحَب صاحِبَ السُّوءِ لا یَسلَم، و مَن یَدخُل مَداخِلَ السُّوء یُتّهم، ومَن لأیَملِکُ لِسأنَهُ یَأثِم.
و عن الثّوری أیضاً، قال: لَمّا حَجَجْتُ فی بعض السِّنینَ أَرَدْتُ زیارهَ الصّادق عَلَیه السَلام، فَدَخَلتُ عَلَیهِ وَ قُلتُ لَهُ: مالی اَراکَ قَدِ اعتَزَلتَ؟ قال عَلَیهِ السَلام: یا سُفیانُ، فَسَدَ الزَّمانُ، و تَغَیَّر الإِخوانُ، وتُقَّلَبَت الأعیانُ، فَرَأَیتُ الانفِرادَ اَسکَنَ لِلّفُواد. ثم قال: اُکتُب:
ذَهَبَ الوَفاءُ ذِهابَ اَمسِ الذِّاهب***و النّاسُ بَینَ مُخاتِلٍ و مُواربٍ(3)
ص : 274
یُفشُونَ بَیْنَهُمْ المَوَّدهَ و الصَّفا***و قُلُوبُهُمْ مَحشُوِهً بِعَقاربٍ(1)
ثمّ استزاده الثّوری، فَوَعَظّهُ عَلَیه السَلام -إلی أن قال :-إذا تَظاهَرَت عَلَیْکَ الْهُمُومُ فَقُل: لأحَؤلَ و لأ قُوّه إلأّ بالله. وإذا استَبطَأتَ الرِّزقَ فَعَلیکَ بالإِستِغفارِ، و عَلَیْکَ بِالتِقوی و لُزومِ الصَّبر، و کن عَلی حَذَرً فی أمرِ دینِکَ و آخِرَتِکَ. فَقُئتُ و انصَرَفتُ.
و در احادیث امامیه روایات بسیار در مذمت ثوری وارد شده ،(2)و در روایت کافی است که ثوری خدمت حضرت صادق علیه السلام رسید در حالی که آن حضرت سوار شده بود و اراده جایی داشت، سفیان عرض کرد که : حدیث فرما ما را به حدیث خطبه رسول الله صلی الله و علیه وآل وسلم : در مسجد خیف، فرمود: مهلت ده مرا تا بروم پی حاجت خود و برگردم آن وقت حدیث کنم، سفیان قبول نکرد و قسم داد آن حضرت را که فعلاً مرا حدیث کن، حضرت پیاده شد، سفیان گفت: بفرما دوات و کاغذی هم حاضر کنند . حضرت فرمود: آوردند آنگاه فرمود بنویس :
«بسم الله الرحمن الرحیم. خطبهُ رسول الله صلی الله علیه و آل و سلم فی مسجد الخیف:
نَضَّرَاللهُ عَبداً سَمِعَ مقالّتی فَوّعاها و بَلَّغها إلی مَن لَمْ یَبلَّغُه، یا أَیُّها النّاس، لیُبلَغ الشّاهِدٌ الغائبَ، فَرُبَّ حامِلِ فِقهٍ لَیسَ بِفَقیهٍ وَ رُبَّ حامِلِ فِقهٍ إلی مَن هُوَ أفقهُ مِنهُ. ثَلاثٌ لا یَغُلِّ علیهنَّ قلبُ امریءٍ مُسلم: إخلاصُ العَمَلِ ِلله، والنَّصیحَهُ لأئمَّهِ المُسلِمین، واللّزومُ لِجَماعَتِهِم، فَإِنَّ دَعوَتَهُمْ مُحیطهٌ مِن وَرائهم، المُؤمُنونَ إخوهٌ تَتَکافی دِماؤُهُم و هُمْ یَدُ عَلی مَن سِواهُم یَسعی بِذِمَّتِهم أَدناهُم.
سفیان نوشت خطبه را و برحضرت عرضه کرد آن گاه حضرت پی حاجت خود رفت و سفیان برگشت، در بین راه مطالعه حدیث کرد و تفکری کرد در کلمه «و النصیحه لائمه المسلمین » فهمید مراد، أمیرالمؤمنین و اولاد اوست ، همان وقت کاغذ را پاره کرد و با رفیق خود گفت که: این حدیث را کتمان کن و با کسی مگو.(3)
ص : 275
و نیز در سنه 161 بنابر قولی ابراهیم ادهم بلخی معروف وفات کرد. و ابراهیم از زهده ابناء ملوک و رؤسا، ارباب سیر و سلوک است. او پس از آن که در بلخ سلطنت و ریاست داشت ترک ملک و دولت گفت و لیاس فقر پوشید و به سیاحت و گردش در بلاد مشغول شد.
و نوادر حکایت او بسیار است، و در سبب توبه و تنبه او به اختلاف سخن گفته اند، بعضی گفته اند که : روزی در قصر خود تماشا می کرد، مرد فقیری را دید که در سایه قصر او نشست و کهنه انبانی با خود داشت، یک قرص نان از آن انبان بیرون آورد و بخورد و بر روی آن آبی آشامید و به راحت بخفت، ابراهیم از خواب غفلت بیدار شد و با خود گفت : هرگاه نفس انسان به این مقدار غذا قناعت کند و راحت بخفتد، من این زخارف دنیوی برای چه خواهم که جز زحمت و حسرت در وقت مردن نتیجه ندارد؟ پس یک باره ترک مملکت گفت و لباس فقر بپوشید و از بلخ هجرت کرد.
و نقل کرده که روزی خواست داخل حمام شود، مرد حمامی چون لباسهای بسیار کهنه در تن او دید و دست او را از مال دنیا تهی دید، او را به حمام راه نداد ابراهیم گفت: واعجیاه ، از برای کسی که ممنوع شود از دخول حمام بدون مال چگونه طمع دارد داخل شود در بهشت بدون اطاعت و اعمال .(1)(2)
و هم از او منقول است که وقتی چند نفر از ابدال بر من میهمان شدند به ایشان گفتم: مرا وصیت بالغه فرمایید تا از خدا بترسم چنانچه شما از خدا ترس دارید.
گفتند: شش چیز تو را یاد می دهیم:
اوّل آن که کسی که بسیار شد کلامش، پس طمع نکند در رقت قلب خود.
ص : 276
دوّم: کسی که بسیار شد خواب او، پس طمع نداشته باشد در بیداری شب و قیام درلیل .
سیم: کسی که آمیزش او با مردم بسیار شد، پس طمع نکند در حلاوت عبادت.
چهارم: کسی که اختیار کرد ظالمین را، پس طمع نداشته باشد در استقامت دین .
پنجم: کسی که غیبت و دروغ عادت او گشت، پس طمع نکند که با ایمان از دنیا بیرون رود.
ششم: کسی که طالب رضا و خوشنودی مردم است پس طمع نکند در رضا و خوشنودی خدا.
ابراهیم گفت: چون تأمل کردم این موعظه را یافتم در آن علم اولین و آخرین را.(1)
و از مجمع البیان و غیره نقل شده که ابراهیم ادهم می گذشت در بازارهای بصره که مردم نزد او جمع شدند و گفتند: ای ابراهیم! حق تعالی در قرآن مجید فرموده: «أُدعُونی اَستَجِب لَکُم»(2)و ما می خوانیم خدا را و مستجاب نمی شود دعای ما، ابراهیم گفت: ای اهل بصره، این به سبب آن است که دلهای شما مرده است در ده چیزی گفتند: آن ده چیز کدام است ای ابواسحاق؟
گفت: اوّل: آن که شناختید خدا را و ادا نکردید حق او را.
دوّم: آن که قرائت کردید قرآن را و عمل به آن نکردید.
سیم: آن که ادعا کردید محبت پیغمبر را و دشمن داشتید اولاد او را.
چهارم: آن که ادعا کردید عداوت شیطان را و با او موافقت کردید.
پنجم: آن که ادعا کردید محبت بهشت را و عمل و کاری نکردید برای آن.
ششم: آن که ادعا کردید ترس از آتش را و بدنهای خود را در آتش افکندید.
ص : 277
هفتم: آن که مشغول شدید به ذکر عیبهای مردمان و از عیوب خود غافل شدید.
هشتم: آن که ادعا کردید بغض دنیا را و جمع کردید او را.
نهم: آن که اقرار کردید به مرگ و تهیه و استعدادی نکردید برای او.
دهم: آن که دفن کردید مردگان را و از ایشان عبرت نگرفتید، پس به این سبب مستجاب نمی شود دعای شما.(1)
و مضمون این کلمات از رسول خدا صلی الله علیه وآل وسلم روایت شده و شاید ابراهیم از کلمات آن حضرت اخذ کرده باشد.
و بالجمله، نوادر و حکم ابراهیم بسیار و مقام را گنجایش بیش از این نیست.
و نیز در سنه 161 حمّاد عَجرد شاعر وفات یافت و او از مُخَضرَمیین بوده. و مخضرمی ( به خاء و ضاد معجمتین کمعظمی) شاعری را گویند که درک جاهلیت و اسلام نموده باشد مانند: لبید و نابغه، و لکن مجازاً اطلاق می کنند بر آن که درک دو دولت نموده باشد مانند حماد عجرد که درک دولت امویه و عباسیه نموده.
و گفته شده که : در کوفه سه نفر بودند مسمی به « حماد» و مرمیّ به زندقه و الحاد: حمّاد عجرد، و حمّاد بن زبرقان، و حمّاد راویه.
و حمّاد راویه حماد بن ابی لیلی است که او نیز در ایام مهدی به قولی در ایام منصور سنه 155 وفات کرد. و او را حماد راویه می گفتند به جهت کثرت روایت او اشعار شعرا را، و او اعلم مردم بود به ایام عرب و انساب و اشعار و اخیار ایشان ، و ملوک امویه او را احترام می کردند. وقتی در محضر ولید بن یزید بود، ولید پرسید برای چه تو را راویه می گویند؟
گفت: برای آن که شعر هر شاعری را روایت می کنم.
گفت: چه مقدار شعر از حفظ داری؟
گفت: از بسیاری نمی دانم، لکن به عدد هر حرفی از حروف معجم صد قصیده کبیره به غیر از مقطّعات، از شعراء جاهلیه غیر از شعراء اسلامیه انشاد می کنم.
ولید گفت: او را امتحان کردند، چون یافت که او راست گفته است صد هزار
ص : 278
درهم او را جایزه بداد.
و شبیه به او در حفظ اشعار و اطلاع بر دواوپن عرب ابوعمرو بُندار بن عبدالحمید اصفهانی معروف به ابن لره صاحب متوکل است، و نقل شده که نهصد قصیده از حفظ داشت که اول آنها «بانت سُعاد» بوده «کذا حکی عن الترمذی فی طبقات النحاه ».
و بالجمله، از برای حماد عجرد وقایعی است، و اشعار او در مذمت بشّار، و هجاء بشار در حق او بسیار است، و درج 13 اغانی حال او مذکور است،(1) وفات کرده در شیراز در ایام فرار او از محمّد بن سلیمان بن علی العباسی .
و هم در سنه 161 ابودلامه زند بن الجون وفات کرد و نوادر حکایات او با منصور و مهدی بسیار است و اگر بنا بر اختصار نبود چند نادره از او را ذکر می کردم.
و در سنه 168 حسن بن زید بن الحسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام وفات کرد.
و هم در ایام مهدی ثقه جلیل القدر عمر بن محمّد بن عبدالرحمن معروف به ابن أذینه از ترس مهدی فرار کرد و در یمن وفات کرد، و او از ثقات اصحاب امامیه است .
و هم در ایام مهدی، عباس بن علی بن حسن مثلّث شهید شد، و سببش آن شد که عباس بن علی به بغداد آمد و مردم را به بیعت خود دعوت نمود، جماعتی از زیدیه به او گرویدند، چون خبر به مهدی رسید امر کرد او را بگرفتند و در حبس افکندند، و پیوسته در زندان بود تا پسر عمویش حسین بن علی شهید فخ شفاعت او را نمود، مهدی او را به حسین بخشید و از زندان رها کرد او را، لکن به شربتی از سم او را مسموم نمود، و پیوسته آن زهر عباس را کاهانید، و تا وارد مدینه گشت گوشت بدنش فاسد گشت و اعضایش از هم متلاشی شد و بعد از سه روز از ورود به مدینه از دنیا بیرون شد.
ص : 279
و هم در ایام خلافت مهدی، عیسی بن زید بن علی بن الحسین علیه السلام؛ متواریاً از ترس مهدی در کوفه وفات یافت، و کودکان یتیم او را برای مهدی آوردند مهدی ایشان را کفالت نمود و قضیه او چنان است که به شرح می رود.
مکشوف باد که : ابوالفرج از عیسی بن زید ستایش بلیغی کرده و گفته که : او مردی جلیل القدر و صاحب علم و ورع و تقوی و زهد بوده، و از حضرت صادق علیه السلام و برادر آن جناب عبدالله بن محمّد و از پدر خود زید بن علی و غیرهم روایت می کرد، و علماء عصر او مقدم او را مبارک می شمردند.
و سفیان ثوری را ارادتی تام با او بود و او را به زیادت تعظیم و احترام می نمود.
ولکن مخفی نماند که موافق روایتی که در کافی مسطور است، مدح او محل نظر است چه سوء عقیدت او با امام زمان خود حضرت صادق علیه السلام ظاهر گشته و جسارتی از او بالنّسبه به آن حضرت معلوم گشته.
و بالجمله، ولادت او در طریق شام واقع شد، چه گاهی که زید به نزد هشام بن عبدالملک می رفت در یکی از منازل به «دیرنصاری » منزل نمود و در همان شب عیسی از مادر متولد شد، زید او را به نام حضرت مسیح عیسی بن مریم علیه السلام نام نهاد. و عیسی در واقعه محمّد و ابراهیم پسران عبدالله بن حسن حاضر بود و محمّد وصیت کرده بود که بعد از من امر مردم با برادرم ابراهیم است و از پس او با عیسی بن زید است، لکن چون محمد و ابراهیم مقتول گشتند عیسی از مردم اعتزال جست و در کوفه در خانه علی بن صالح بن حی متواری گشت و نسبش را از مردم پوشیده داشت تا گاهی که در ایام مهدی وفات یافت.
و در ایامی که عیسی از ترس خلیفه پنهان بود، یحیی بن حسین بن زید (و به قول صاحب عمده الطالب: محمّد بن محمد بن زید) برادرزاده عیسی با پدر گفت که : دوست دارم که مرا بر عمویم دلالت کنی و بگویی در کجاست تا او را ملاقات
ص : 280
کنم، همانا قبیح است بر من که چنین عمویی داشته باشم و او را دیدار ننمایم.
پدر گفت: ای پسر، این خیال از سر به درکن، چه آن که عموی تو عیسی خود را پنهان کرده و دوست ندارد که شناخته شود، و می ترسم اگر تو را به سوی او دلالت کنم و به نزد او روی به سختی افتد و منزل خود را تغییر دهد.
یحیی در این باب مبالغه و اصرار بی حد کرد تا آن که پدر را راضی نمود که مکان عیسی را نشان او دهد.
حسین گفت: ای فرزند، اگر خواهی عموی خویش را ملاقات کنی ساز و برگ سفر را مهیا کن و از مدینه به جانب کوفه کوچ کن ، گاهی که به کوفه رسیدی از محله « بنی حی» پرسش نما، چون این را دانستی برو به فلان کوچه و آن کوچه را برای او وصف کرد، چون به آن کوچه رسیدی خانه ای بینی که در آن خانه به فلان صفت و فلان نشانی است همان خانه خانه عموی تو است، لکن تو بر در خانه منشین بلکه برو در اوائل کوچه بنشین تا وقت مغرب، آن گاه مردی بینی بلند قامت به سن کهولت که صورت نیکویی دارد و آثار سجده در جبهه او نمایان است و جبه از پشم در بر دارد و شتری در پیش انداخته از سقایی برگشته و به هر قدمی که برمی دارد و می نهد ذکر خدای به جا می آورد و اشک از چشمان او فرو می ریزد، همان شخص عموی تو عیسی است.
چون او را دیدی بر خیز و بر او سلام کن و دست در گردن او درآور. و عمویت ابتدا از تو وحشت خواهد کرد، تو خود را به او بشناسان تا قلبش ساکن شود، پسی زمان کمی با او ملاقات میکنی و مجلس خود را با او طولانی مکن که مبادا کسی شما را ببیند و او را بشناسد، آن گاه او را وداع کن و دیگر به نزد او مرو و اگر نه از تو نیز متواری و پنهان خواهد شد و به مشقت خواهد افتاد.
یحیی گفت: آن چه فرمودی اطاعت خواهم کرد، پس تجهیز سفر کرده و با پدر وداع نموده به جانب کوفه روان شد، چون به کوفه رسید و منزل نمود آن گاه در صدد پیدا کردن عم خود برآمد و از محله «بنی حی» پرسش نمود، و آن خانه را که
ص : 281
پدر وصف کرده بود پیدا نمود، پس در خارج کوچه به انتظار عموی بنشست تا وقتی که آفتاب غروب کرد که ناگاه مردی را دید که شتری در پیش انداخته و می راند به همان اوصافی که پدرش نشانی داده بود و هر قدمی که بر می دارد و می گذارد لبهایش به ذکر خدا حرکت می کند و اشک از دیدگانش فرو می ریزد، یحیی برخاست و بر او سلام کرد و با او معانقه نمود.
یحیی گفت: چون چنین کردم عمویم مانند وحشی که از انسی وحشت کند از من وحشت کرد، گفتم: ای عمو، من یحیی بن حسین بن زید فرزند برادر تو می باشم چون این بشنید مرا به سینه چسبانید و چنان گریست و حالش منقلب شد که گفتم الحال سکته خواهد کرد، چون قدری به خویشتن آمد شتر خود را بخوابانید و با من بنشست و از احوال خویشان و اهل بیت خود از مردان و زنان و کودکان یک یک بپرسید، من حالات ایشان را برای او شرح می دادم و او می گریست.
آن گاه که از حال ایشان مطلع شد حال خود را برای من نقل کرد و فرمود: که : ای پسرک من ، اگر از حال من خواسته باشی بدان که من نسب و حال خودم را از مردم پنهان کرده ام و این شتر را کرایه کرده هر روز به سقایی می روم و آب بار می کنم و برای مردم می برم و آن چه تحصیل کردم اجرت شتر را به صاحبش می دهم و آن چه باقی مانده باشد در وجه فوت خود صرف می کنم، و اگر روزی مانعی برای من پیدا شود که نتوانم در آن روز به آب کشی بیرون روم آن روز را قوتی ندارم که صرف کنم لاجرم از کوفه به صحرا بیرون می شوم و از فضول بقولات (یعنی برگ کاهو و پوست خیار و امثال اینها که مردم دور افکنده اند) جمع می کنم و آن را قوت و غذای خود می گردانم.
و در این مدت که متواری گشته ام در همین خانه منزل کرده ام و صاحب خانه هنوز مرا نشناخته، و چندی که در این خانه ماندم دختر خود را به من تزویج کرد و خدا از او دختری به من کرامت فرمود. چون به حد بلوغ رسید، مادرش به من گفت
ص : 282
که : دختر را به پسر فلان مرد سقّا که همسایه ماست تزویج کن زیرا که به خواستگاری او آمده اند، من او را پاسخ ندادم، زوجه ام اصرار بلیغی کرد و من در جواب ساکت بودم و جرأت نمی کردم که نسب خود را با وی بگویم و او را خبر دهم که دختر من اولاد پیغمبر است و کفو و همشأن پسر فلان مرد سقّا نیست.
و پیوسته زوجه من به ملاحظه فقر و افلاس وگمنامی من در این باب اصرار نمود تا آن که من از تدبیرکار عاجز شدم و از خدا کفایت این امر را خواستم.
حق تعالی دعای مرا مستجاب کرد و بعد از چند روزی دخترم وفات یافت و از غصه او راحت شدم، لکن پسر جان من یک غصه در دلم ماند که گمان نمی کنم احدی این قدر غصه و درد در دل داشته باشد و آن غصه آن است که مادامی که دخترم زنده بود من نتوانستم خود را به او بشناسانم و با او بگویم که: ای نور دیده، تو از فرزندان پیغمبری و خانم می باشی نه آن که دختر یک مرد فعله بوده باشی و او بمرد و شأن خود را ندانست.
پس عمویم با من وداع کرد و مرا قسم داد که دیگر نزد او نروم، مبادا که مردم بفهمند و او را بشناسند و دستگیر شود.
پس من بعد از چند روز دیگر یک دفعه دیگر رفتم او را ببینم، دیگر او را دیدار نکردم و همان یک دفعه بود ملاقات من یا او.
و بالجمله، مادامی که عیسی در حیات بود حالش چنین بود ، مهدی را از او ترسی عظیم در دل بود و به هیچ وجه بر امر او مطلع نبود و به هر حیله و تدبیر که خواست او را پیدا کنند نتوانست تا وقتی که عیسی وفات یافت.
ابوالفرج روایت کرده از «خصیب وایشی» که از اصحاب زید بن علی و مخصوصین عیسی بن زید بود که گفت: در اوقاتی که عیسی در کوفه متواری بود گاهی ما به جهت دیدن او با حال خوف به نزد او می رفتیم و بسا بود که در صحرا بود و آب کشی می کرد، پس می نشست با ما و حدیث می کرد ما را و می گفت: والله دوست داشتم که من ایمن بودم بر شما از اینها -یعنی خلیفه و اعوان او-پس طول
ص : 283
می دادم مجالست با شما را و توشه می بردم از حدیث با شماها و نظر بر روی شماها، به خدا سوگند که من شوق ملاقات شما را دارم و پیوسته یاد شما هستم در خلوات و در رختخواب خود در وقت خواب، بروید تا مشهور نشود موضع شما و امر شما پس به شما برسد بدی یا ضرری.
و در عمده الطالب است که وقتی محمّد مهدی در بعضی مواضع و «حُلوان» در آمد این شعرها را بر روی دیواری نوشته دید «مُنخَرق الخُفَّین یَشکُو الوّجی».
و عیسی را چند نفر مخصوص می شناختند و پوشیده بر امر او مطّلع بودند، یکی ابن علاّق صیرفی، و دیگر حاضر، و سیّم صباح زعفرانی، و چهارم حسن بن صالح. و مهدی در صدد بود که اگر عیسی را نمی یابد لااقل بر این چند تن ظفر یابد تا گاهی که بر حاضر ظفر یافت، و او را در محبس انداخت و به هر حیله که باید و شاید خواست تا مگر از عیسی و اصحاب او از حاضر خبر گیرد، او کتمان کرد و بروز نداد تا او را بکشتند.
و چون عیسی دنیا را وداع کرد دو طفل صغیر از او بماند، صباح کفالت ایشان می نمود.
و نقل شده که صباح حسن را گفت: اکنون که عیسی وفات کرد چه مانع است که ما خود را ظاهرکنیم و خبر موت عیسی را به مهدی برسانیم تا او راحت شود، و ما نیز از خوف او ایمن شویم؟ چه آن که طلب کردن مهدی ما را به جهت عیسی است، الحال که او بمرد دیگر با ماکاری ندارد.
حسن گفت: نه والله، چشم دشمن خدا را به مرگ ولی الله فرزند نبی الله روشن نخواهم کرد، همانا یک شبی که من به حالت ترس به پایان برم بهتر است از جهاد و عبادت یک سال .
صبّاح گفت: چون دو ماه از موت عیسی بگذشت، حسن بن صالح نیز از دنیا درگذشت، آن گاه من احمد و زید کودکان یتیم عیسی را برداشتم و به جانب بغداد پا گذاشتم، چون به بغداد رسیدم کودکان را در خانه سپردم و خود با جامه کهنه به
ص : 284
دارالخلافه مهدی شدم. چون به آنجا رسیدم گفتم: من صبّاح زعفرانی می باشم، و اذن بار طلبیدم. خلیفه مرا طلب کرد، چون بر او داخل شدم، گفت: تویی صبّاح زعفرانی؟
گفتم: بلی
گفت: «لا حیّاکَ الله و لا بَیاکَ [الله] و لا قَرَّبَ دارَکَ»، ای دشمن خدا، تویی که مردم را به بیعت دشمن من عیسی می خواندی؟
گفت: پس به پای خود به سوی مرگ آمدی!
گفتم: ای امیر، من از برای شما بشارتی دارم و هم تعزیتی دارم.
گفت: بشارت و تعزیت تو چیست؟
گفتم: اما بشارت تو به سبب مرگ عیسی بن زید، و اما تعزیت نیز برای موت عیسی چه آن که عیسی پسر عم و خویش تو بود.
مهدی چون این بشنید رو به سوی محراب کرد و سجده شکر به جای آورد و حمد خدا کرد، پس از آن پرسید که: عیسی کی وفات کرد؟
گفتم: تا به حال دو ماه است.
گفت: چرا تا به حال مرا خبر ندادی؟
گفتم: حسن بن صالح نمی گذاشت تا این که او نیز بمرد من به سوی تو آمدم.
مهدی چون خبر مرگ حسن شنید سجده دیگر به جای آورد و گفت: الحمدلله که خدا شر او را از من کفایت کرد، چه آن که او سخت ترین دشمنان من بود، آن گاه گفت: ای مرد، هر چه خواهی از من بخواه که حاجت تو برآورده خواهد شد و من تو را از مال دنیا بی نیاز خواهم کرد.
گفتم: به خدا سوگند که من چیزی از تونمی طلبم و حاجتی نمیخواهم جزیک حاجت .
گفت: آن کدام است؟
ص : 285
گفتم: کفالت یتیمان عیسی بن زید است، و به خدا سوگند که اگر من چیزی می داشتم که بتوانم آنها را کفالت کنم این حاجت را نیز از تو نمی طلبیدم و ایشان را به بغداد نمی آوردم، پس شرحی از حال عیسی و کودکان او نقل کردم و گفتم: ای امیر، گاهی که عیسی زنده بود سقایی می کرد هر چه تحصیل می کرد در وجه اطفال خویش صرف می نمود، و چون عیسی بمرد چیزی نداشت و کسی نبود که کودکان او را پرستاری کند، لاجرم من یتیمان او را جزء عیالات خود کردم، لکن از مخارج ایشان عاجزم و چیزی ندارم و چنان گرسنگی و پریشانی برایشان غلبه کرده که نزدیک است هلاک شوند، و چون ایشان ارحام تو و بنی عم تو می باشند سزاوار است که در حق ایشان پدری کنی و ایشان را از گرسنگی برهانی.
مهدی چون حال یتیمان عیسی را شنید بی اختیار بگریست چندان که اشک چشمش سرازیر شد، گفت: ای مرد، خدای جزای خیر دهد تو را، خوب کردی که حال ایشان را برای من نقل کردی و حق ایشان را ادا نمودی، همانا فرزندان عیسی نیز مانند فرزندان من اند. اکنون برو و ایشان را به نزد من آور.
گفتم: از برای ایشان امان است؟
گفت: بلی در امان خدا و در امان من و در ذمه من و ذمه پدران من می باشند.
و من پیوسته او را قسم می دادم و از او امان می گرفتم که مبادا اگر ایشان را برای او آوردم آسیبی به ایشان رساند و مهدی هم پیوسته ایشان را امان می داد تا آن که در پایان کلام گفت ای حبیب، من اطفال کوچک را چه تقصیر است که من ایشان را آسیبی رسانم. همانا آن که با سلطنت من معارض بود پدر ایشان بود، و اگر او نیز نزد من می آمد و با من منازعات نمی کرد مرا با وی کاری نبود تا چه رسد به کودکان یتیم، الحال برخیز برو و ایشان را به نزد من آور، خداجزای خیرت دهد، و از توهم استدعا می کنم که عطای مرا قبول کنی، گفتم: من چیزی نمی خواهم.
آن گاه رفتم و کودکان عیسی را آوردم. چون مهدی ایشان را بدید به حال ایشان رقت کرد و ایشان را به خود چسبانید و امر کرد کنیزکی را که پرستاری ایشان کند و
ص : 286
چند نفر هم موکل خدمت ایشان نمود، و من نیز در هر چند وقتی از حال ایشان تحقیق می کردم و پیوسته در دارالخلافه بودند تا زمانی که محمّد امین خلیفه شد و مقتول گشت، آن گاه از دارالخلافه بیرون شدند و زید به مرض از دنیا بگذشت و احمد متواری گشت.(1)
***
ص : 287
در روز بیست و سوم محرم سنه 169 که مهدی در «ماشیذان» وفات کرد خلافت منتقل شد به پسرش موسی هادی و موسی در آن وقت در «جرجان» به حرب اهل طبرستان رفته بود، هارون رشید برادر هادی از برای او از اهل « ماسبذان» و مردم بغداد بیعت گرفت و قاصدی برای او فرستاد، هادی به جانب بغداد آمد و بیعت عامه واقع شد.
و هادی به فساوت قلب و کثرت ادب و شجاعت معروف بود و او را« أطبِق» می گفتند،(2) و از جرأت او نقل شده که روزی در یکی از بساتین خود سوار بر حماری بود و سیر می کرد، از قضا مردی از خوارج را مأخوذ داشته بودند و به نزد او می بردند، چون آن خارجی وارد بستان شد شمشیر یکی از عوانان را بگرفت و به قصد کشتن موسی دوید ، غلامان موسی چون شمشیر برهنه در دست دشمن دیدند بر خود بترسیدند و فرار کردند، موسی به همان سنگینی و طمأنینه که سوار مرکوب خود بود بماند و ابداً وحشت و دهشتی نکرد تا آن مرد خارجی نزدیک او شد که ناگاه موسی فریاد کشید که این مرد خارجی را گردن زنید، در حالی که هیچ کس نزدیک او نبود، خارجی را گمان آن شد که مگر کسی قصد او کرده، التفات به اطراف کرد تا ببیند موسی با که بود امرش، چون آن مرد به اطراف خود توجه کرد
ص : 288
که موسی خود را جمع نمود و دفعه خود را بر او افکند و او را بر زمین زد و شمشیر از دست او گرفت و او را گردن زد، غلامان موسی خیلی وحشت کردند که مبادا موسی قصد ایشان کند، متعرض ایشان نشد الاّ آن که دیگر سوار حمار نشد و شمشیر از خود جدا نکرد.
و موسی در ایام خلافت خود خواست تا برادر خود رشید را از ولایتعهد خلع نماید و به جعفر پسر خود تفویض کند که مرگ او در رسید و خواهش او به عمل نیامد.(1)
وفاتش در بغداد در شب چهاردهم یا هیجدهم ربیع الاول سنه 170 واقع شد. و سنین عمرش قریب به بیست و پنج رسیده بود.
و در همان سال ربیع حاجب نیز وفات یافت و «قطیعه الربیع» که محله بزرگی در بغداد بوده منسوب به او است. «وإنَما قیلَ لَها تطعیهَ الرَّبیع لأنَّ المَنصورَ أقطَعهُ ایّاها».
و نیز در سنه 170(2) چنانچه این خلّکان گفته، خلیل بن احمد امامی عروضی(3) نحوی لغوی، در بصره وفات کرد، و خلیل استاد سیبویه و نَضر بنُ شمیل است، و علم عروض را او استنباط نمود(4) و به عقل و علم و زهد و صلاح و حلم و وقار او را ستوده اند، و کلمات حکمیه بسیار از او منقول است، و بسیار می خواند این شعر را که از أخطل است:
و إذا افتَقَرت إلی الذَخائِر لم تَجِد***ذُخراً یَکونُ کصالحِ الأعمالِ(5)
ص : 289
و از کلمات خلیل است که در حق امیرالمؤمنین علیه السلام گفته: «احتیاجٌ الکلِّ الیه، واستِغنائُهُ عنِ الکُلّ دلیلّ عَلی أنّه إِمامُ الکُلِّ ».(1)
و گفته شده که پدر خلیل اوّل کسی است که بعد از رسول خدا صلی الله علیه وآل وسلم احمد نامیده شد.(2)
گویند: وقتی از خلیل خواستند که فضیلتی از امیرالمؤمنین علیه السلام گوید، گفت: چه بگویم در حق کسی که دوستان او مخفی و کتمان کردند فضائل او را به جهت ترس از اعدا، و دشمنانش سعی کردند در اخفای فضایل او از روی حسد و بغضاء ، و با این که دوست و دشمن فضائل او را پنهان کردند باز هم چندان از فضائل او ظاهر شد که مشرق و مغرب را پر کرد.(3)
مؤلف گوید که: فرمایش خلیل در کمال متانت است، و این از خوارق عادات، بلکه از معجزات باهرات امیرالمؤمنین علیع السلام است، و اگر نه با این حال باید فضیلتی از آن جناب نقل نشود و نور او خاموش شود، بلکه بدل مناقب، مَثالب موضوعه منتشر شود نه آن که فضائل و مناقب او شرق و غرب عالم را مملو کند و جمهور مردم و کافه ناس از دوست و دشمن قهرا مدح او را گویند « یُریُدونَ اَن یُطفِئُوا نورَ الله بِاَفواهِهِم و یَأبَی اللهُ اِلاً أن یُتِمَّ نُورَهُ و لو کَرِهَ الکافِرونَ».