سرشناسه : رودکی، جعفربن محمد، - ق 329
عنوان قراردادی : [دیوان]
عنوان و نام پدیدآور : دیوان اشعار رودکی سمرقندی
مشخصات نشر : [تهران]: رویان، 1378.
مشخصات ظاهری : ص 160
شابک : 964-6857-07-86000ریال ؛ 964-6857-07-86000ریال
وضعیت فهرست نویسی : فهرستنویسی قبلی
یادداشت : عنوان روی جلد: دیوان اشعار رودکی سمرقندی براساس نسخه براگینسکی.
عنوان روی جلد : دیوان اشعار رودکی سمرقندی براساس نسخه براگینسکی.
عنوان دیگر : دیوان اشعار رودکی سمرقندی براساس نسخه براگینسکی
موضوع : شعر فارسی -- قرن ق 4
رده بندی کنگره : PIR4460
رده بندی دیویی : 1فا8/21ر791د 1378
شماره کتابشناسی ملی : م 78-12136
ابوعبدالله جعفربن محمدبن حکیم بن عبدالرحمن بن آدم رودکی زاده اواسط قرن سوم هجری قمری از شاعران ایرانی دورهٔ سامانی در سدهٔ چهارم هجری قمری است. او استاد شاعران آغاز قرن چهار هجری قمری ایران است. رودکی به روایتی از کودکی نابینا بوده است و به روایتی بعدها کور شد.او در روستایی به نام بَنُج رودک در ناحیه رودک در نزدیکی نخشب و سمرقند به دنیا آمد. رودکی را نخستین شاعر بزرگ پارسی گوی و پدر شعر پارسی می دانند. او زاده نیمه دوم سده سوم هجری بود. رودکی در دربار امیر نصر سامانی بسیار محبوب شد و ثروت بسیاری به دست آورد. می گویند رودکی در حدود یک صدهزار بیت شعر سروده است و درموسیقی، ترجمه و آواز نیز دستی داشته است. رودکی در هنگام مرگ کور بود. عده ای او را نابینای مادرزاد می دانند و گروهی معتقدند که بعدها نابینا شده است. بهر حال رودکی در سه سال پایانی عمر مورد بی مهری امرا قرار گرفته بود. او در اواخر عمر به زادگاهش بنجرود بازگشت و در همانجا به سال 329 هجری قمری (941 میلادی) درگذشت.
گر من این
دوستی تو ببرم تا لب گور
بزنم نعره ولیکن ز تو بینم هنرا
اثر میر نخواهم که بماند به جهان
میر خواهم که بماند به جهان در اثرا
هر که را رفت، همی باید رفته شمری
هر که را مرد، همی باید مرده شمرا
به حق نالم ز هجر دوست زارا
سحرگاهان چو بر گلبن هزارا
قضا، گر داد من نستاند از تو
ز سوز دل بسوزانم قضا را
چو عارض برفروزی می بسوزد
چو من پروانه بر گردت هزارا
نگنجم در لحد، گر زان که لختی
نشینی بر مزارم سوکوارا
جهان این است و چونین بود تا بود
و همچونین بود اینند بارا
به یک گردش به شاهنشاهی آرد
دهد دیهیم و تاج و گوشوارا
توشان زیر زمین فرسوده کردی
زمین داده مر ایشان را زغارا
از آن جان تو لختی خون فسرده
سپرده زیر پای اندر سپارا
به نام نیک تو، خواجه، فریفته نشوم
که نام نیک تو دامست و زرق مر نان را
کسی که دام کند نام نیک از پی نان
یقین بدان تو که دامست نانش مر جان را
دلا، تا کی همی جویی منی را؟
چه داری دوست هرزه دشمنی را؟
چرا جویی وفا از بی وفایی؟
چه کوبی بیهده سرد آهنی را؟
ایا سوسن بناگوشی ، که داری
به رشک خویشتن هر سوسنی را
یکی زین برزن نا راه برشو
که بر آتش نشانی برزنی را
دل من ارزنی، عشق تو کوهی
چه سایی زیر کوهی ارزنی را؟
ببخشا، ای پسر، بر من ببخشا
مکش در عشق خیره چون منی را
بیا، اینک نگه کن رودکی را
اگر بی جان روان خواهی تنی را
گرفت خواهم زلفین عنبرین ترا
به بوسه نقش کنم برگ یاسمین ترا
هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی
هزار سجده برم خاک آن زمین ترا
هزار بوسه دهم بر سخای نامهٔ تو
اگر ببینم
بر مهر او نگین ترا
به تیغ هندی گو: دست من جدا بکنند
اگر بگیرم روزی من آستین ترا
اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت
زبان من به روی گردد آفرین ترا
پوپک دیدم به حوالی سرخس
بانگک بر برده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین برو
رنگ بسی گونه بر آن چادرا
ای پرغونه و باژگونه جهان
مانده من از تو به شگفت اندرا
جهانا! چه بینی تو از بچگان
که گه مادری، گاه مادندرا؟
نه پاذیر باید تو را نه ستون
نه دیوار خشت و نه زآهن درا
کس فرستاد به سر اندر عیار مرا
که: مکن یاد به شعر اندر بسیار مرا
وین فژه پیر ز بهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد ازو ایزد جبار مرا
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با هر که نیست عاشق کم کن قرینیا
باشد گه وصال ببینند روی دوست
تو نیز در میانهٔ ایشان ببینیا
تا اندران میانه، که بینند روی او
تو نیز در میانهٔ ایشان نشینیا
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نفاط برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین، که گرید چون مرد سوکوار
و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کئیب
خورشید را ز ابر دمد روی گاه گاه
چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار، جهان دردمند بود
به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب
باران مشکبوی ببارید نو به نو
وز برگ بر کشید یکی حلهٔ قشیب
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود
شد رطیب
تندر میان دشت همی باد بردمد
برق از میان ابر همی برکشد قضیب
لاله میان کشت بخندد همی ز دور
چون پنجهٔ عروس به حنّا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مرو را شده مجیب
صلصل به سر و بن بر، با نغمهٔ کهن
بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر
کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب
هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب
دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی به فر و زیب
گل صدبرگ و مشک و عنبر وسیب
یاسمین سپید و مورد بزیب
این همه یکسره تمام شدست
نزد تو، ای بت ملوک فریب
شب عاشقت لیله القدرست
چون تو بیرون کنی رخ از جلبیب
به حجاب اندرون شود خورشید
گر تو برداری از دو لاله حجیب
وآن زنخدان بسیب ماند راست
اگر از مشک خال دارد سیب
با خردومند بی وفا بود این بخت
خویشتن خویش را بکوش تو یک لخت
خود خور و خود ده، کجا نبود پشیمان
هر که بداد وبخورد از آن چه که بلفخت
رودکی چنگ بر گرفت و نواخت
باده انداز، کو سرود انداخت
زان عقیقین میی، که هر که بدید
از عقیق گداخته نشناخت
هر دو یک گوهرند، لیک به طبع
این بیفسرد و آن دگر بگداخت
نابسوده دو دست رنگین کرد
ناچشیده به تارک اندر تاخت
آن صحن چمن، که از دم دی
گفتی: دم گرگ یا پلنگ است
اکنون ز بهار مانوی طبع
پرنقش و نگار همچو ژنگ است
بر
کشتی عمر تکیه کم کن
کاین نیل نشیمن نهنگ است
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گر چه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا، ببین: کنون پیداست
آن که زلفین و گیسویت پیراست
گر چه دینار یا درمش بهاست
چون ترا دید زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابیناست
امروز به هر حالی بغداد بخاراست
کجا میر خراسانست، پیروزی آنجاست
ساقی، تو بده باده ومطرب تو بزن رود
تا می خورم امروز، که وقت طرب ماست
می هست ودرم هست و بت لاله رخان هست
غم نیست وگر هست نصیب دل اعداست
این جهان پاک خواب کردار است
آن شناسد که دلش بیدار است
نیکی او به جایگاه بد است
شادی او به جای تیمار است
چه نشینی بدین جهان هموار؟
که همه کار او نه هموار است
کنش او نه خوب و چهرش خوب
زشت کردار و خوب دیدار است
زمانه ، پندی آزادوار داد مرا
زمانه، چون نگری، سربه سر همه پندست
به روز نیک کسان، گفت: تا تو غم نخوری
بسا کسا! که به روز تو آرزومندست
زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه
کرا زبان نه به بندست پای دربندست
به خیره برشمرد سیر خورده گرسنه را
چنان که درد کسان بر دگر کسی خوارست
چو پوست روبه ببینی به خان واتگران
بدان که: تهمت او دنبهٔ به سر کارست
مرغ دیدی که بچه زو ببرند؟
چاو چاوان درست چونانست
باز چون بر گرفت پرده ز روی
کروه دندان و پشت چوگانست
آخر هر کس از دو بیرون نیست
یا برآوردنی ست، یا زدنی ست
نه به آخر همه بفرساید؟
هرکه انجام راست فرسدنی ست
چون تیغ به دست آری، مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند
بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت
گفتا که: که را کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد؟ آن که تو را کشت
انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس
تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت
مهر مفگن برین سرای سپنج
کین جهان پاک بازیی نیرنج
نیک او را فسانه واری شو
بد او را کمرت سخت بتنج
پیشم آمد بامداد آن دلبر از راه شکوخ
با دو رخ از شرم لعل و با دو چشم از سحر شوخ
آستین بگرفتمش، گفتم که: مهمان من آی
داد پوشیده جوابم: مورد و انجیر و کلوخ
ای روی تو چو روز دلیل موحدان
وی موی تو چنان چو شب ملحد از لحد
ای من مقدم از همه عشاق، چون تویی
مر حسن را مقدم، چون از کلام قد
مکی به کعبه فخر کند، مصریان به نیل
ترسا به اسقف و علوی بافتخار جد
فخر رهی بدان دو سیه چشمکان توست
کآمد پدید زیر نقاب از بر دو خد
شاد زی با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد
باد و ابر است این جهان، افسوس!
باده پیش آر، هر چه باداباد
شاد بوده ست از این جهان هرگز
هیچ کس؟ تا از او تو باشی شاد
داد دیده ست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد
جهان به کام خداوند باد و دیر زیاد
برو به هیچ حوادث زمانه
دست مداد
درست و راست کناد این مثل خدای ورا
اگر ببست یکی در، هزار در بگشاد
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم شادان و گه بود ناشاد
... این مصرع ساقط شده ...
خدای چشم بد از ملک تو بگرداناد
چهار چیز مر آزاده را زغم بخرد:
تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
هر آن که ایزدش این چهار روزی کرد
سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد
از دوست بهر چیز چرا بایدت آزرد؟
کین عیش چنین باشد گه شادی و گه درد
گر خوار کند مهتر، خواری نکند عیب
چون بازنوازد، شود آن داغ جفا سرد
صد نیک به یک بد نتوان کرد فراموش
گر خار بر اندیشی خرمانتوان خورد
او خشم همی گیرد، تو عذر همی خواه
هر روز به نو یار دگر می نتوان کرد
حاتم طایی تویی اندر سخا
رستم دستان تویی اندر نبرد
نی، که حاتم نیست با جود تو راد
نی، که رستم نیست در جنگ تو مرد
چون بچهٔ کبوتر منقار سخت کرد
هموار کرد پرّ و بیوکند مویِ زرد،
کابوک را نخواهد و شاخ آرزو کند
وز شاخ سوی بام شود باز گردگرد
مرد مرادی، نه همانا که مرد
مرگ چنان خواجه نه کاری ست خرد
جان گرامی به پدر باز داد
کالبد تیره به مادر سپرد
آن ملک با ملکی رفت باز
زنده کنون شد که تو گویی: بمرد
کاه نبد او، که به بادی پرید
آب نبد او، که به سرما فسرد
شانه نبود او، که به مویی شکست
دانه نبود او، که زمینش فشرد
گنج زری بود در این خاکدان
کاو دو جهان را به جوی می شمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان و خرد سوی سماوات برد
جان دوم را، که ندانند خلق
مصقله ای کرد و به جانان سپرد
صاف بد آمیخته
با درد می
بر سر خم رفت و جدا شد ز درد
در سفر افتند به هم، ای عزیز
مروزی و رازی و رومی و کرد
خانهٔ خود باز رود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد؟
خامش کن چون نقط، ایرا ملک
نام تو از دفتر گفتن سترد
زلف ترا جیم که کرد؟ آن که کرد
خال ترا نقطهٔ آن جیم کرد
وآن دهن تنگ تو گویی کسی
دانگکی نار به دو نیم کرد
فرشته را ز حلاوت دهان پر آب شود
چو از حرارت می دلبرم لبان لیسد
روان ز دیدهٔ افلاکیان شود جیحون
نصال تیرت اگر قبضهٔ کمان لیسد
به خاک خفتهٔ تیغ تو از حلاوت زخم
زبان برآورد و زخم را دهان لیسد
ملکا، جشن مهرگان آمد
جشن شاهان و خسروان آمد
خز به جای ملحم و خرگاه
بدل باغ و بوستان آمد
مورد به جای سوسن آمد باز
می به جای ارغوان آمد
تو جوانمرد و دولت تو جوان
می به بخت تو نوجوان آمد
گل دگر ره به گلستان آمد
وارهٔ باغ و بوستان آمد
وار آذر گذشت و شعلهٔ او
شعلهٔ لاله را زمان آمد
دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند
جان گرامی به جانش اندر پیوند
دایم بر جان او بلرزم، زیراک
مادر آزادگان کم آرد فرزند
از ملکان کس چنو نبود جوانی
راد و سخندان و شیرمرد و خردمند
کس نشناسد همی که: کوشش او چون؟
خلق نداند همی که بخشش او چند
دست و زبان زر و در پراگند او را
نام به گیتی نه از گزاف پراگند
در دل ما شاخ مهربانی به نشاست
دل نه به بازی ز مهر خواسته برکند
همچو معماست فخر و همت او شرح
همچو ابستاست فضل و سیرت اوزند
گر چه بکوشند شاعران زمانه
مدح کسی را کسی نگوید مانند
سیرت او تخم کشت و نعمت او آب
خاطر مداح او زمین
برومند
سیرت او بود وحی نامه به کسری
چون که به آیینش پندنامه بیاگند
سیرت آن شاه پندنامهٔ اصلیست
ز آن که همی روزگار گیرد از او پند
هر که سر از پند شهریار بپیچید
پای طرب را به دام گرم درافکند
کیست به گیتی خمیر مایهٔ ادبار؟
آن که به اقبال او نباشد خرسند
هر که نخواهد همی گشایش کارش
گو: بشو و دست روزگار فروبند
ای ملک، از حال دوستانش همی ناز
ای فلک، از حال دشمنانش همی خند
آخر شعر آن کنم که اول گفتم:
دیر زیاد! آن بزرگوار خداوند
جز آن که مستی عشقست هیچ مستی نیست
همین بلات بسست، ای بهر بلا خرسند
خیال رزم تو گر در دل عدو گردد
ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند
ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز
ز حکم تست شب و روز را به هم پیوند
به خوشدلی گذران بعد ازین، که باد اجل
درخت عمر بداندیش را ز پا افگند
همیشه تا که بود از زمانه نام و نشان
مدام تا که بود گردش سپهر بلند
به بزم عیش و طرب باد نیک خواه تو شاد
حسود جاه تو بادا ز غصه زار و نژند
نیز ابا نیکوان نمایدت جنگ فند
لشکر فریادنی، خواسته نی سودمند
قند جداکن از وی، دور شو از زهر دند
هر چه به آخر بهست جان ترا آن پسند
صرصر هجر تو، ای سرو بلند
ریشهٔ عمر من از بیخ بکند
پس چرا بستهٔ اویم همه عمر؟
اگر آن زلف دوتا نیست کمند
به یکی جان نتوان کرد سؤال:
کز لب لعل تو یک بوس به چند؟
بفگند آتش اندر دل حسن
آن چه هجران تو از سینه فگند
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر همه فرو کردند
زیر خاک اندرون شدند آنان
که همه کوشک ها برآوردند
از هزاران هزار
نعمت و ناز
نه به آخر به جز کفن بردند؟
بود از نعمت آن چه پوشیدند
و آن چه دادند و آن چه را خوردند
مرا تو راحت جانی، معاینه، نه خبر
کرا معاینه آید خبر چه سود کند؟
سپر به پیش کشیدم خدنگ قهر ترا
چو تیر بر جگر آید سپر چه سود کند؟
تا کی گویی که: اهل گیتی
در هستی و نیستی لئیمند؟
چون تو طمع از جهان بریدی
دانی که همه جهان کریمند
اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود
چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود
خدای را بستودم، که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود
بنفشه های طری خیل خیل بر سر کرد
چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود
بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری
ز لب فرو شود و از رخان برآید زود
مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان، لابل چراغ تابان بود
سپید سیم زده بود و در و مرجان بود
ستارهٔ سحری بود و قطره باران بود
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت
چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود
نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز
چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود
جهان همیشه چنین است، گرد گردان است
همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود
همان که درمان باشد، به جای درد شو
و باز درد، همان کاز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود
و نو کند به زمانی همان که خلقان بود
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی
که حال بنده از این پیش بر چه
سامان بود؟!
به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو
ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود
شد آن زمانه که رویش به سان دیبا بود
شد آن زمانه که مویش به سان قطران بود
چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز
بشد که باز نیامد، عزیز مهمان بود
بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم
به روی او در، چشمم همیشه حیران بود
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود
نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود
همی خرید و همی سخت، بیشمار درم
به شهر هر گه یکی ترک نار پستان بود
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو
به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود
به روز چون که نیارست شد به دیدن او
نهیب خواجهٔ او بود و بیم زندان بود
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود
دلم خزانهٔ پرگنج بود و گنج سخن
نشان نامهٔ ما مهر و شعر عنوان بود
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟
دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود
بسا دلا، که به سان حریر کرده به شعر
از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود
همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود
همیشه گوشم زی مردم سخندان بود
عیال نه، زن و فرزند نه، مئونت نه
از این همه تنم آسوده بود و آسان بود
تو رودکی را -ای ماهرو!- کنون بینی
بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی
سرود گویان، گویی هزاردستان بود
شد آن زمانه که او انس رادمردان بود
شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان است
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود
شد آن زمانه که شعرش
همه جهان بنوشت
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
کجا به گیتی بوده ست نامور دهقان
مرا به خانهٔ او سیم بود و حملان بود
که را بزرگی و نعمت ز این و آن بودی
مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
بداد میر خراسانش چل هزار درم
وزو فزونی یک پنج میر ماکان بود
ز اولیاش پراکنده نیز هشت هزار
به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود
چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش
ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود
می آرد شرف مردمی پدید
آزاده نژاد از درم خرید
می آزاده پدید آرد از بداصل
فراوان هنرست اندرین نبید
هرآن گه که خوری می خوش آن گه است
خاصه چو گل و یاسمن دمید
بسا حصن بلندا، که می گشاد
بسا کرهٔ نوزین، که بشکنید
بسا دون بخیلا، که می بخورد
کریمی به جهان در پراگنید
دریغ! مدحت چون درو آبدار غزل
که چابکیش نیاید همی به لفظ پدید
اساس طبع ثنایست، بل قوی تر ازان
ز آلت سخن آمد همی همه مانیذ
هر باد، که از سوی بخارا به من آید
با بوی گل و مشک و نسیم سمن آید
بر هر زن و هر مرد، کجا بروزد آن باد
گویی: مگر آن باد همی از ختن آید
نی نی، ز ختن باد چنو خوش نوزد هیچ
کان باد همی از بد معشوق من آید
هر شب نگرانم به یمن تا: تو برآیی
زیرا که سهیلی و سهیل از یمن آید
کوشم که: بپوشم، صنما، نام تو از خلق
تا نام تو کم در دهن انجمن آید
با هر که سخن گویم، اگر خواهم وگر نی
اول سخنم نام تو اندر دهن آید
کار همه راست، آن
چنان که بباید
حال شادیست، شاد باشی، شاید
انده و اندیشه را دراز چه داری؟
دولت خود همان کند که بباید
رای وزیران ترا به کار نیابد
هر چه صوابست بخت خود فرماید
چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق
و آن که ترا زاد نیز چون تو نزاید
ایزد هرگز دری نبندد بر تو
تا صد دگر به بهتری نگشاید
دریا دو چشم و آتش بر دل همی فزاید
مردم میان دریا و آتش چگونه پاید؟
نیش نهنگ دارد، دل را همی خساید
ندهم، که ناگوارد، کایدون نه خردخاید
اندی که امیر ما باز آید پیروز
مرگ از پس دیدنش روا باشد و شاید
پنداشت همی حاسد: کو باز نیاید
باز آمد، تا هر شفکی ژاژ نخاید
کسی را که باشد بدل مهر حیدر
شود سرخ رو در دو گیتی به آور
ایا سر و بن، در تک و پوی آنم
که: فرغند آسا بپیچم به توبر
نگارینا، شنیدستم که: گاه محنت و راحت
سه پیراهن سلب بوده ست یوسف را به عمر اندر
یکی از کید شد پر خون، دوم شد چاک از تهمت
سوم یعقوب را از بوش روشن گشت چشم تر
رخم ماند بدان اول، دلم ماند بدان ثانی
نصیب من شود در وصل آن پیراهن دیگر؟
بر رخش زلف عاشق است چو من
لاجرم همچو منش نیست قرار
من و زلفین او نگونساریم
او چرا بر گل است و من بر خار؟
همچو چشمم توانگر است لبم
آن به لعل، این به لؤلؤ شهوار
تا به خاک اندرت نگرداند
خاک و ماک از تو بر ندارد کار
رگ که با پیشیار بنمایی
دل تو خوش کند به خوش گفتار
باد یک چند بر تو پیماید
اند کاو را روان بود بازار
لعل می را ز درج خم برکش
در کدو نیمه کن، به پیش من آر
زن و دخترش
گشته مویه کنان
رخ کرده به ناخنان شدکار
ای عاشق دل داده بدین جای سپنجی
همچون شمنی شیفته بر صورت فرخار
امروز به اقبال تو، ای میر خراسان
هم نعمت و هم روی نکو دارم و سیار
درواز و دریواز فرو گشت و بر آمد
بیمست که: یک بار فرود آید دیوار
دیوار کهن گشته بپرداز بادیز
یک روز همه پست شود، رنجش بگذار
آن خجش ز گردنش در آویخته گویی
خیکیست پراز باد، درو ریخته از بار
آن کن که درین وقت همی کردی هر سال
خز پوش و به کاشانه رو از صفه و فروار
یاد آری و دانی که: تویی زیرک و نادان
ور یاد نداری تو سگالش کن و یادآر
مرا جود او تازه دارد همی
مگر جودش ابر است و من کشتزار
«مگر» یک سو افکن، که خود هم چنین
بیندیش و دیدهٔ خرد برگمار
ابا برق و با جستن صاعقه
ابا غلغل رعد در کوهسار
نه ماه سیامی، نه ماه فلک
که اینت غلام است و آن پیشکار
نه چون پور میر خراسان، که او
عطا را نشسته بود کردگار
اگر گل آرد بار آن رخان او، نه شگفت
هر آینه چو همه می خورد گل آرد بار
به زلف کژ ولیکن به قد و قامت راست
به تن درست ولیکن به چشمکان بیمار
گر شود بحر کف همت تو موج زنان
ور شود ابر سر رایت تو توفان بار
بر موالیت بپاشد همه در و گوهر
بر اعادیت ببارد همه شخکاسه و خار
ای خواجه، این همه که تو بر می دهی شمار
بادام ترّ و سیکی و بهمان و باستار
مار است این جهان و جهانجوی مارگیر
از مارگیر مار برآرد همی دمار
به دور عدل تو در زیر چرخ مینایی
چنان گریخت ز دهر دو رنگ، رنگ فتور
که باز شانه کند
همچو باد سنبل را
به نیش چنگل خون ریز تارک عصفور
چرخ فلک هرگز پیدا نکرد
چون تو یکی سفلهٔ دون و ژکور
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
بر نکند سر به قیامت ز گور
بود اعور و کوسج و لنگ و پس من
نشته برو چون کلاغی بر اعور
وقت شبگیر بانگ نالهٔ زیر
خوشتر آید به گوشم از تکبیر
زاری زیر و این مدار شگفت
گر ز دشت اندر آورد نخجیر
تن او تیر نه، زمان به زمان
به دل اندر همی گذارد تیر
گاه گریان و گه بنالد زار
بامدادان و روز تا شبگیر
آن زبان آور و زبانش نه
خبر عاشقان کند تفسیر
گاه دیوانه را کند هشیار
گه به هشیار برنهد زنجیر
چاکرانت به گه رزم چو خیاطانند
گرچه خیاط نیند، ای ملک کشور گیر
به گز نیزه قد خصم تو می پیمایند
تا ببرند به شمشیر و بدوزند به تیر
همی بکشتی تا در عدو نماند شجاع
همی بدادی تا در ولی نماند فقیر
بسا کسا که بره ست و فرخشه بر خوانش
بسا کسا که جوین نان همی نیابد سیر
مبادرت کن و خامش مباش چندینا
اگرت بدره رساند همی به بدر منیر
زیرش عطارد، آن که نخوانیش جز دبیر
یک نام او عطارد و یک نام اوست تیر
عاجز شود ز اشک دو چشم و غریو من
ابر بهارگاهی و بختور در مطیر
گیتی چو گاو نیک دهد شیر مر ترا
خود باز بشکند به کرانه خنور شیر
زندگانی چه کوته و چه دراز
نه به آخر بمرد باید باز؟
هم به چنبر گذار خواهد بود
این رسن را، اگر چه هست دراز
خواهی اندر عنا و شدت زی
خواهی اندر امان به نعمت و ناز
خواهی اندک تر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیر تا به طراز
این همه باد و بود تو خواب است
خواب را حکم
نی، مگر به مجاز
این همه روز مرگ یکسانند
نشناسی ز یک دگرشان باز
ناز، اگر خوب را سزاست به شرط
نسزد جز تو را کرشمه و ناز
روی به محراب نهادن چه سود؟
دل به بخارا و بتان طراز
ایزد ما وسوسهٔ عاشقی
از تو پذیرد، نپذیرد نماز
زمانه اسب و تو رایض، به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز
اگرچه چنگ نوازان لطیف دست بوند
فدای دست قلم باد دست چنگ نواز
تویی، که جور و بخیلی به تو گرفت نشیب
چنانکه داد و سخاوت به تو گرفت فراز
چون سپرم نه میان بزم به نوروز
درمه بهمن بتاز و جان عدو سوز
باز تو بی رنج باش وجان تو خرم
بانی و با رود و با نبیذ فنا روز
همی برآیم با آن که برنیاید خلق
و برنیایم با روزگار خورده کریز
چو فضل میرابوالفضل بر همه ملکان
چو فضل گوهر و یاقوت بر نبهره پشیز
گر نه بدبختمی، مراکه فگند؟
به یکی جاف جاف زود غرس
او مرا پیش شیر بپسندد
من نتاوم برو نشسته مگس
گرچه نامردم است، مهر و وفاش
نشود هیچ از این دلم یرگس
گیردی آب جوی رز پندام
چون بود بسته بنک راه ز خس
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تاخلق جهان را بفگندی به خلالوش
کافور تو بالوس بود، مشک تو باناک
بالوس تو کافور کنی دایم مغشوش
کاروان شهید رفت از پیش
وآن ما رفته گیر و می اندیش
از شمار دو چشم یک تن کم
وز شمار خرد هزاران بیش
توشهٔ جان خویش ازو بربای
پیش کایدت مرگ پای آگیش
آن چه با رنج یافتیش و به ذل
تو به آسانی از گزافه مدیش
خویش بیگانه گردد از پی سود
خواهی آن روز؟ مزد کمتر دیش
گرگ را کی رسد ملامت شاه
باز را کی رسد
نهیب شخیش
رهی سوار و جوان و توانگر از ره دور
به خدمت آمد، نیکو سگال و نیک اندیش
پسند باشد مر خواجه را پس از ده سال
که: باز گردد پیر و پیاده و درویش؟
ای لک، ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک
یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بر بند یخچه را ز فلک
بسا که مست در این خانه بودم وشادان
چنان که جاه من افزون بد از امیر و ملوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده ست شادی سوک؟
زان می، که گر سرشکی ازان درچکد به نیل
صدسال مست باشد از بوی او نهنگ
آهو به دشت اگر بخورد قطره ای ازو
غرنده شیر گردد و نندیشد از پلنگ
می لعل پیش آر و پیش من آی
به یک دست جام و به یک دست چنگ
از آن می مرا ده، که از عکس او
چو یاقوت گردد به فرسنگ سنگ
کسان که تلخی زهر طلب نمی دانند
ترش شوند و بتابند رو ز اهل سؤال
تو را که می شنوی طاقت شنیدن نیست
مرا که می طلبم خود چگونه باشد حال؟
شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی
به دور لاله به کف برنهاده به، زیغال
دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام
بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام
یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند
دگر که: عاشق گویند عاشقان را نام
دریغم آید چون مر تو را نکو خوانند
دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام
مرا دلیست که از غمگنی چو دور شود
به غمگنان شود و غم فراز گیرد وام
دریغ آن که گرد کرد با رنج
کزو نیست بهر من جز سوتام
هلا! رودکی از کس اندر متاب
بکن هر چه کردنیست بامدام
که فرغول
برندارد آن روز
که بر تخته ترا سیاه شود فام
اگر امیر جهاندار داد من ندهد
چهار ساله نوید مرا که هست خرام
همه نیوشهٔ خواجه به نیکویی و به صلح
همه نیوشهٔ نادان به جنگ و کار نغام
چون گسی کردمت بدستک خویش
گنه خویش بر تو افگندم
خانه از روی تو تهی کردم
دیده از خون دل بیاگندم
عجب آید مرا ز کردهٔ خویش
کز در گریه ام، همی خندم
چو در پاش گردد به معنی زبانم
رسد مرحبا از زمین و زمانم
به صورت و نوا و بصیت معانی
طرب بخش روحم، فرحزای جانم
خرد در بها نقد هستی فرستد
گهرهای رنگین چو زاید ز کانم
بیا، دل و جان را به خداوند سپاریم
اندوه درم و غم دینار نداریم
جان را ز پی دین و دیانت بفروشیم
وین عمر فنا را بره غزو گزاریم
بل تا خوریم باده، که مستانیم
وز دست نیکوان می بستانیم
دیوانگان بیهشمان خوانند
دیوانگان نه ایم، که مستانیم
هست بر خواجه پیچیده رفتن
راست چون بر درخت پیچد سن
این عجبتر که: می نداند او
شعر از شعر و خنب را از خن
مادر می را بکرد باید قربان
بچهٔ او را گرفت و کرد به زندان
بچهٔ او را ازو گرفت ندانی
تاش نکویی نخست و زو نکشی جان
جز که نباشد حلال دور بکردن
بچهٔ کوچک ز شیر مادر و پستان
تا نخورد شیر هفت مه به تمامی
از سر اردیبهشت تا بن آبان
آن گه شاید ز روی دین و ره داد
بچه به زندان تنگ و مادر قربان
چون بسپاری به حبس بچهٔ او را
هفت شباروز خیره ماند و حیران
باز چو آید به هوش و حال ببیند
جوش بر آرد، بنالد از دل سوزان
گاه زبر زیر گردد از غم و گه باز
زیر زبر، همچنان ز انده جوشان
زر بر
آتش کجا بخواهی پالود
جوشد، لیکن ز غم نجوشد چندان
باز به کردار اشتری که بود مست
کفک بر آرد ز خشم و راند سلطان
مرد حرس کفک هاش پاک بگیرد
تا بشود تیرگیش و گردد رخشان
آخر کارام گیرد و نچخد تیز
درش کند استوار مرد نگهبان
چون بنشیند تمام و صافی گردد
گونهٔ یاقوت سرخ گیرد و مرجان
چند ازو سرخ چون عقیق یمانی
چند ازو لعل چون نگین بدخشان
ورش ببویی، گمان بری که گل سرخ
بوی بدو داد و مشک و عنبر با بان
هم به خم اندر همی گدازد چونین
تا به گه نوبهار و نیمهٔ نیسان
آن گه اگر نیم شب درش بگشایی
چشمهٔ خورشید را ببینی تابان
ور به بلور اندرون ببینی گویی:
گوهر سرخست به کف موسی عمران
زفت شود رادمرد و سست دلاور
گر بچشد زوی و روی زرد گلستان
وانک به شادی یکی قدح بخورد زوی
رنج نبیند از آن فراز و نه احزان
انده ده ساله را به طنجه براند
شادی نو را ز ری بیارد و عمان
بامی چونین که سالخورده بود چند
جامه بکرده فراز پنجه خلقان
مجلس باید بساخته، ملکانه
از گل و از یاسمین و خیری الوان
نعمت فردوس گستریده ز هر سو
ساخته کاری که کس نسازد چونان
جامهٔ زرین و فرش های نو آیین
شهره ریاحین و تخت های فراوان
بربط عیسی و لون های فؤادی
چنگ مدک نیر و نای چابک جانان
یک صف میران و بلعمی بنشسته
یک صف حران و پیر صالح دهقان
خسرو بر تخت پیشگاه نشسته
شاه ملوک جهان، امیر خراسان
ترک هزاران به پای پیش صف اندر
هر یک چون ماه بر دو هفته درفشان
هر یک بر سر بساک مورد نهاده
روش می سرخ و زلف و جعدش ریحان
باده دهنده بتی بدیع ز خوبان
بچهٔ خاتون ترک و بچهٔ خاقان
چونش بگردد نبیذ چند به شادی
شاه جهان شادمان و خرم
و خندان
از کف ترکی سیاه چشم پریروی
قامت چون سرو و زلفکانش چوگان
زان می خوشبوی ساغری بستاند
یاد کند روی شهریار سجستان
خود بخورد نوش و اولیاش همیدون
گوید هر یک چو می بگیرد شادان:
شادی بو جعفر احمد بن محمد
آن مه آزادگان و مفخر ایران
آن ملک عدل و آفتاب زمانه
زنده بدو داد و روشنایی گیهان
آنکه نبود از نژاد آدم چون او
نیز نباشد، اگر نگویی بهتان
حجت یکتا خدای و سایهٔ اوی است
طاعت او کرده واجب آیت فرقان
خلق ز خاک و ز آب و آتش و بادند
وین ملک از آفتاب گوهر ساسان
فر بدو یافت ملک تیره و تاری
عدن بدو گشت تیر گیتی ویران
گر تو فصیحی همه مناقب او گوی
ور تو دبیری همه مدایح او خوان
ور تو حکیمی و راه حکمت جویی
سیرت او گیر و خوب مذهب او دان
آن که بدو بنگری به حکمت گویی:
اینک سقراط و هم فلاطن یونان
ور تو فقیهی و سوی شرع گرایی
شافعی اینکت و بوحنیفه و سفیان
گر بگشاید زبان به علم و به حکمت
گوش کن اینک به علم و حکمت لقمان
مرد ادب را خرد فزاید و حکمت
مرد خرد را ادب فزاید و ایمان
ور تو بخواهی فرشته ای که ببینی
اینک اوی است آشکارا رضوان
خوب نگه کن بدان لطافت و آنروی
تا تو ببینی بر این که گفتم برهان
پاکی اخلاق او و پاک نژادی
با نیت نیک و با مکارم احسان
ور سخن او رسد به گوش تو یک راه
سعد شود مر ترا نحوست کیوان
ورش به صدر اندرون نشسته ببینی
جزم بگویی که: زنده گشت سلیمان
سام سواری، که تا ستاره بتابد
اسب نبیند چنو سوار به میدان
باز به روز نبرد و کین و حمیت
گرش ببینی میان مغفر و خفتان
خوار نمایدت ژنده پیل بدانگاه
ورچه بود مست
و تیز گشته و غران
ورش بدیدی سفندیار گه رزم
پیش سنانش جهان دویدی و لرزان
گرچه به هنگام حلم کوه تن اوی
کوه سیام است که کس نبیند جنبان
دشمن اگر اژدهاست، پیش سنانش
گردد چون موم پیش آتش سوزان
ور به نبرد آیدش ستارهٔ بهرام
توشهٔ شمشیر او شود به گروگان
باز بدان گه که می به دست بگیرد
ابر بهاری چنو نبارد باران
ابر بهاری جز آب تیره نبارد
او همه دیبا به تخت و زر به انبان
با دو کف او، ز بس عطا که ببخشد
خوار نماید حدیث و قصهٔ توفان
لاجرم از جود و از سخاوت اوی است
نرخ گرفته حدیث و صامت ارزان
شاعر زی او رود فقیر و تهیدست
با زر بسیار بازگردد و حملان
مرد سخن را ازو نواختن و بر
مرد ادب را ازو وظیفهٔ دیوان
باز به هنگام داد و عدل بر خلق
نیست به گیتی چنو نبیل و مسلمان
داد بیابد ضعیف همچو قوی زوی
جور نبینی به نزد او و نه عدوان
نعمت او گستریده بر همه گیتی
آنچه کس از نعمتش نبینی عریان
بستهٔ گیتی ازو بیابد راحت
خستهٔ گیتی ازو بیابد درمان
با رسن عفو آن مبارک خسرو
حلقهٔ تنگ است هر چه دشت و بیابان
پوزش بپذیرد و گناه ببخشد
خشم نراند، به عفو کوشد و غفران
آن ملک نیمروز و خسرو پیروز
دولت او یوز و دشمن آهوی نالان
عمر بن اللیث زنده گشت بدو باز
با حشم خویش و آن زمانهٔ ایشان
رستم را نام گر چه سخت بزرگ است
زنده بدوی ست نام رستم دستان
رودکیا، برنورد مدح همه خلق
مدحت او گوی و مهر دولت بستان
ورچه بکوشی، به جهد خویش بگویی
ورچه کنی تیز فهم خویش به سوهان،
ورچه دو صد تابعه فریشته داری
نیز پری باز و هر چه جنی و شیطان
گفت ندانی سزاش و خیز و فراز
آر
آن که بگفتی چنان که گفتن نتوان
اینک مدحی، چنانکه طاقت من بود
لفظ همه خوب و هم به معنی آسان
جز به سزاوار میر گفت ندانم
ور چه جریرم به شعر و طایی و حسان
مدح امیری که مدح زوست جهان را
زینت هم زوی و فر و نزهت و سامان
سخت شکوهم که عجز من بنماید
ورچه صریعم ابا فصاحت سحبان
برد چنین مدح و عرضه کرد زمانی
ورچه بود چیره بر مدایح شاهان
مدح همه خلق را کرانه پدید است
مدحت او را کرانه نی و نه پایان
نیست شگفتی که رودکی به چنین جای
خیره شود بیروان و ماند حیران
ورنه مرا بو عمر دلاور کردی
وان گه دستوری گزیدهٔ عدنان
زهره کجا بودمی به مدح امیری؟
کز پی او آفرید گیتی یزدان
ورم ضعیفی و بی بدیم نبودی
وآن که نبود از امیر مشرق فرمان
خود بدویدی بسان پیک مرتب
خدمت او را گرفته چامه به دندان
مدح رسول است، عذر من برساند
تا بشناسد درست میر سخندان
عذر رهی خویش ناتوانی و پیری
کو به تن خویش از این نیامد مهمان
دولت میرم همیشه باد بر افزون
دولت اعدای او همیشه به نقصان
سرش رسیده به ماه بر، به بلندی
و آن معادی به زیر ماهی پنهان
طلعت تابنده تر ز طلعت خورشید
نعمت پاینده تر ز جودی و ثهلان
هان! صائم نوالهٔ این سفله میزبان
زین بی نمک ابا منه انگشت در دهان
لب تر مکن به آب، که طلقست در قدح
دست از کباب دار، که زهرست توامان
با کام خشک و با جگر تفته درگذر
ایدون که در سراسر این سبز گلستان
کافور همچو گل چکد از دوش شاخسار
زیبق چو آب بر جهد از ناف آبدان
شاهی، که به روز رزم از رادی
زرین نهد او به تیر در پیکان
تا کشتهٔ او ازان کفن سازد
تا خستهٔ او ازان
کند درمان
یاد کن: زیرت اندرون تن شوی
تو برو خوار خوابنیده، ستان
جعد مویانت جعد کنده همی
ببریده برون تو پستان
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت او مرا بکرد جوان
یخچه می بارید از ابر سیاه
چون ستاره بر زمین از آسمان
چون بگردد پای او از پای دار
آشکوخیده بماند همچنان
ای مج، کنون تو شعر من از بر کن و بخوان
از من دل و سگالش، از تو تن و روان
کوری کنیم و باده خوریم و بویم شاد
بوسه دهیم بر دو لبان پریوشان
خلخیان خواهی و جماش چشم
گرد سرین خواهی و بارک میان
کشکین نانت نکند آرزوی
نان سمن خواهی گرد و کلان
چه چیزست آن رونده تیرک خرد؟
چه چیزست آن پلالک تیغ بران؟
یکی اندر دهان حق زبانست
یکی اندر دهان مرگ دندان
خواهی تا مرگ نیابد تو را
خواهی کز مرگ بیابی امان
زیر زمین خیز و نهفتی بجوی
پس به فلک برشو بی نردبان
ضیغمی نسل پذیرفته ز دیو
آهویی نام نهاده یکران
آفتابی، که ز چابک قدمی
بر سر ذره نماید جولان
جمله صید این جهانیم، ای پسر
ما چو صعوه، مرگ بر سان زغن
هر گلی پژمرده گردد زو، نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن
لنگ دونده ست، گوش نی و سخنیاب
گنگ فصیح است، چشم نی و جهان بین
تیزی شمشیر دارد و روش مار
کالبد عاشقان و گونهٔ غمگین
ترنج بیدار اندر شده به خواب گران
گل غنوده برانگیخته سر از بالین
هرآن که خاتم مدح تو کرد در انگشت
سر از دریچه زرین برون کند چو نگین
با عاشقان نشین و همه عاشقی گزین
با هر که نیست عاشق کم گوی و کم نشین
باشد که در وصال تو بینند روی دوست
تو نیز در میانهٔ ایشان نه ای، ببین
زه! دانا را گویند،
که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید: زه
سخن شیرین از زفت نیارد بر
بز ببج بج بر، هرگز نشود فربه
سماع و بادهٔ گلگون و لعبتان چو ماه
اگر فرشته ببیند دراوفتد در چاه
نظر چگونه بدوزم؟ که بهر دیدن دوست
ز خاک من همه نرگس دمد به جای گیاه
کسی که آگهی از ذوق عشق جانان یافت
ز خویش حیف بود، گر دمی بود آگاه
به چشمت اندر بالار ننگری تو به روز
به شب به چشم کسان اندرون ببینی کاه
من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه
تا باز نو جوان شوم و نو کنم گناه
چون جامه ها به وقت مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه
پشت کوژ و سر تویل و روی بر کردار نیل
ساق چون سوهان و دندان بر مثال استره
بر کنار جوی بینم رستهٔ بادام و سرو
راست پندارم قطار اشتران آبره
رفیقا، چند گویی: کو نشاطت؟
بنگریزد کس از گرم آفروشه
مرا امروز توبه سود دارد
چنان چون دردمندان را شنوشه
زمانی برق پر خنده، زمانی رعد پر ناله
چنان مادر ابر سوک عروس سیزده ساله
و گشته زین پرند سبز شاخ بید بنساله
چنان چون اشک مهجوران نشسته ژاله بر لاله
مشوشست دلم از کرشمهٔ سلمی
چنان که خاطر مجنون ز طرهٔ لیلی
چو گل شکر دهیم در دل شود تسکین
چو ترش روی شوی وارهانی از صفری
به غنچهٔ تو شکر خنده نشانهٔ باده
به سنبل تو در گوش مهرهٔ افعی
ببرده نرگس تو آب جادوی بابل
گشاده غنچهٔ تو باب معجز موسی
سپید برف برآمد به کوهسار سیاه
و چون درونه شد آن سرو بوستان آرای
و آن کجا بگوارید ناگوار شده ست
و آن کجا نگزایست گشت زود گزای
آن چیست بر آن طبق همی تابد؟
چون ملحم
زیر شعر عنابی
ساقش به مثل چو ساعد حورا
پایش به مثل چو پای مرغابی
ای دل، سزایش بری
باز بر چنگل عقابی
بی تو مرا زنده نبیند
من ذره ام، تو آفتابی
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی
بیا کی گویی: اندر جام مانند گلابستی
به خوشی گویی: اندر دیدهٔ بی خواب خوابستی
سحابستی قدح گویی و می قطرهٔ سحابستی
طرب، گویی، که اندر دل دعای مستجابستی
اگر می نیستی، یکسر همه دل ها خرابستی
اگر در کالبد جان را ندیدستی، شرابستی
اگر این می به ابر اندر، به چنگال عقابستی
ازان تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی
جعد همچون نورد آب بباد
گوییا آن چنان شکستستی
میانکش نازکک چو شانهٔ مو
گویی از یک دگر گسستستی
این جهان را نگر به چشم خرد
نی بدان چشم کاندر او نگری
همچو دریاست وز نکوکاری
کشتیی ساز، تا بدان گذری
مار را، هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری
سفله طبع مار دارد، بی خلاف
جهد کن تا روی سفله ننگری
ای آن که غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی باری
از بهر آن کجا ببرم نامش
ترسم ز بخت انده و دشواری
رفت آن که رفت و آمد آنک آمد
بود آن که بود، خیره چه غمداری؟
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی ست، کی پذیرد همواری
مستی مکن، که ننگرد او مستی
زاری مکن، که نشنود او زاری
شو، تا قیامت آید، زاری کن
کی رفته را به زاری باز آری؟
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو به هر بهانه بیازاری
گویی گماشته ست بلایی او
بر هر که تو دل بر او بگماری
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی، ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری!
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
آن به که می
بیاری و بگساری
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگمردی و سالاری
گل بهاری، بت تتاری
نبیذ داری، چرا نیاری؟
نبیذ روشن، چو ابر بهمن
به نزد گلشن چرا نباری؟
ای غافل از شمار! چه پنداری؟
کت خالق آفرید پی کاری؟!
عمری که مر توراست سرمایه
وید است و کارهات به این زاری!
تا خوی ابر گل رخ تو کرده شبنمی
شبنم شده ست سوخته چون اشک ماتمی
... این مصرع ساقط شده ...
کاندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی
کی مار ترسگین شود و گربه مهربان؟
گر موش ماژ و موژ کند گاه در همی
صدر جهان! جهان همه تاریک شب شده ست
از بهر ما سپیدهٔ صادق همی دمی
بوی جوی مولیان آید همی
یاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتی راه او
زیر پایم پرنیان آید همی
آب جیحون از نشاط روی دوست
خنگ ما را تا میان آید همی
ای بخارا! شاد باش و دیر زی
میر زی تو شادمان آید همی
میر ماه است و بخارا آسمان
ماه سوی آسمان آید همی
میر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همی
گر به گنج اندر زیان آید همی
آن که نماند به هیچ خلق خدای است
تو نه خدایی، به هیچ خلق نمانی
روز شدن را نشان دهند به خورشید
باز مر او را به تو دهند نشانی
هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفته ست
یا برود، تا به روز حشر تو آنی
مرا ز منصب تحقیق انبیاست نصیب
چه آب جویم از جوی خشک یونانی؟
برای پرورش جسم جان چه رنجه کنم؟
که: حیف باشد روح القدس به سگبانی
به حسن صوت چو بلبل مقید نظمم
به جرم حسن چو یوسف اسیر زندانی
بسی نشستم من با اکابر و اعیان
بیازمودمشان آشکار و پنهانی
نخواستم ز تمنی مگر که دستوری
نیافتم
ز عطاها مگر پشیمانی
کسی را چو من دوستگان می چه باید؟
که دل شاد دارد بهر دوستگانی
نه جز عیب چیزیست کان تو نداری
نه جز غیب چیزیست کان تو ندانی
آی دریغا! که خردمند را
باشد فرزند و خردمند نی
ور چه ادب دارد و دانش پدر
حاصل میراث به فرزند نی
بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
کاسد شد از دو زلفش بازار شاهبوی
این ایغده سری به چه کار آید ای فتی
در باب دانش این سخن بیهده مگوی
تا صبر را نباشد شیرینی شکر
تا بید را نباشد بویی چو دار بوی
ای بر همه میران جهان یافته شاهی
می خور، که بد اندیش چنان شد که تو خواهی
می خواه، که بدخواه به کام دل تو گشت
وز بخت بد اندیش تو آورد تباهی
شد روزه و تسبیح و تراویح به یک جای
عید آمد و آمد می و معشوق و ملاهی
چون ماه همی جست شب عید همه خلق
من روی تو جستم، که مرا شاهی و ماهی
مه گاه بر افزون بود و گاه به کاهش
دایم تو برافزون بوی و هیچ نکاهی
میری به تو محکم شد و شاهی به تو خرم
بر خیره ندادند ترا میری و شاهی
خورشید روان باشی، چون از بر رخشی
دریای روان باشی، چون از بر گاهی
آن ها که همه میل سوی ملک تو کردند
اینک بنهادند سر از تافته راهی
دام طمع از ماهی در آب فگندند
نه مرد به جای آمد و نه دام و نه ماهی
مهتر نشود، گر چه قوی گردد کهتر
گاهی نشود، گر چه هنر دارد، چاهی
دل تنگ مدار، ای ملک، از کار خدایی
آرام و طرب رامده از طبع جدایی
صد بار فتادست چنین هر ملکی را
آخر برسیدند به هر
کام روایی
آن کس که ترا دید و ترا بیند در جنگ
داند که: تو با شیر به شمشیر درآیی
این کار سمایی بد، نه قوت انسان
کس را نبود قوت به کار سمایی
آنان که گرفتار شدند از سپه تو
از بند به شمشیر تو یابند رهایی
چمن عقل را خزانی اگر
گلشن عشق را بهار تویی
عشق را گر پیمبری، لیکن
حسن را آفریدگار تویی
در رهگذر باد چراغی که تراست
ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست
بوی جگر سوخته عالم بگرفت
گر نشنیدی، زهی دماغی که تراست!
با آن که دلم از غم هجرت خونست
شادی به غم توام ز غم افزونست
اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب
هجرانش چنینست، وصالش چونست؟
جایی که گذرگاه دل محزونست
آن جا دو هزار نیزه بالا خونست
لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند
مجنون داند که حال مجنون چونست؟
دل خسته و بستهٔ مسلسل موییست
خون گشته و کشتهٔ بت هندوییست
سودی ندهد نصیحتت، ای واعظ
ای خانه خراب طرفه یک پهلوییست
تقدیر، که بر کشتنت آزرم نداشت
بر حسن و جوانیت دل نرم نداشت
اندر عجبم زجان ستان کز چو تویی
جان بستد و از جمال تو شرم نداشت
چشمم ز غمت، به هر عقیقی که بسفت
بر چهره هزار گل ز رازم بشکفت
رازی، که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفت
...
...
بنلاد تو شد تربیت خواجه و لیک
بنلاد تو سست همچو بنیاد تو باد
بی روی تو خورشید جهان سوز مباد
هم بی تو چراغ عالم افروز مباد
با وصل تو کس چو من بد آموز مباد
روزی که ترا نبینم آن روز مباد
زلفش بکشی شب دراز اندازد
ور بگشایی چنگل باز اندازد
ور پیچ و خمش ز یک دگر بگشایند
دامن دامن مشک طراز اندازد
چون روز علم زند به نامت ماند
چون یک شبه شد ماه به جامت ماند
تقدیر به عزم تیز گامت ماند
روزی به عطا دادن عامت ماند
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند
ورجان به لب آیدم، به جز مردم چشم
یک قطرهٔ آب بر لبم کس نکند
...
...
بفنود تنم بر درم و آب و زمین
دل بر خرد و علم به دانش بفنود
نامت شنوم، دل ز فرح زنده شود
حال من از اقبال تو فرخنده شود
وز غیر تو هر جا سخن آید به میان
خاطر به هزار غم پراگنده شود
آمد بر من، که؟ یار، کی؟ وقت سحر
ترسنده ز که؟ ز خصم، خصمش که؟ پدر
دادمش دو بوسه، بر کجا؟ بر لب تر
لب بد؟ نه، چه بد؟ عقیق، چون بد؟ چو شکر
هان! تشنه جگر، مجوی زین باغ ثمر
بیدستانیست این ریاض بدو در
بیهوده همان، که باغبانت به قفاست
چون خاک نشسته گیر و چون باد گذر
چون کشته ببینی ام، دو لب گشته فراز
از جان تهی این قالب فرسوده به آز
بر بالینم نشین و می گوی بناز:
کای من تو بکشته و پشیمان شده باز
در جستن آن نگار پر کینه و جنگ
گشتیم سراپای جهان با دل تنگ
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار
این بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ
بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
این غم، که مراست کوه قافست، نه غم
این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل
واجب نبود به کس بر، افضال و کرم
واجب باشد هر آینه شکر نعم
تقصیر نکرد خواجه در ناواجب
من در واجب چگونه تقصیر کنم؟
یوسف
رویی، کزو فغان کرد دلم
چون دست زنان مصریان کرد دلم
ز آغاز به بوسه مهربان کرد دلم
امروز نشانهٔ غمان کرد دلم
در پیش خود آن نامه چو بلکامه نهم
پروین ز سرشک دیده بر جامه نهم
بر پاسخ تو چو دست بر خامه نهم
خواهم که: دل اندر شکن نامه نهم
در منزل غم فگنده مفرش ماییم
وز آب دو چشم دل پر آتش ماییم
عالم چو ستم کند ستمکش ماییم
دست خوش روزگار ناخوش ماییم
در عشق، چو رودکی، شدم سیر از جان
از گریهٔ خونین مژه ام شد مرجان
القصه که: از بیم عذاب هجران
در آتش رشکم دگر از دوزخیان
دیدار به دل فروخت، نفروخت گران
بوسه به روان فروشد و هست ارزان
آری، که چو آن ماه بود بازرگان
دیدار به دل فروشد و بوسه به جان
رویت دریای حسن و لعلت مرجان
زلفت عنبر، صدف دهن، در دندان
ابرو کشتی و چین پیشانی موج
گرداب بلا غبغب و چشمت توفان
ای از گل سرخ رنگ بربوده و بو
رنگ از پی رخ ربوده، بو از پی مو
گل رنگ شود، چو روی شویی، همه جو
مشکین گردد، چو مو فشانی، همه کو
ای نالهٔ پیر خانقاه از غم تو
وی گریهٔ طفل بی گناه از غم تو
افغان خروس صبح گاه از غم تو
آه از غم تو! هزار آه ازغم تو!
چرخ کجه باز، تا نهان ساخت کجه
با نیک و بد دایره درباخت کجه
هنگامهٔ شب گذشت و شد قصه تمام
طالع به کفم یکی نینداخت کجه
...
...
رخسارهٔ او پرده عشاق درید
با آن که نهفته دارد اندر پرده
زلفت دیدم، سر از چمان پیچیده
وندر گل سرخ ارغوان پیچیده
در هر بندی هزار دل در بندش
در هر پیچی هزار جان پیچیده
چون کار دلم ز زلف
او ماند گره
بر هر رگ جان صد آرزو ماند گره
امید ز گریه بود، افسوس! افسوس!
کان هم شب وصل در گلو ماند گره
ای طرفهٔ خوبان من، ای شهرهٔ ری
لب را به سپید رگ بکن پاک از می
...
...
از کعبه کلیسیا نشینم کردی
آخر در کفر بی قرینم کردی
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست
ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی!
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
بر کور و کر ار نکته نگیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری، مردی
آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی
مامات دف و دو رویه چالاک زدی
آن بر سر گورها تبارک خواندی
وین بر در خان ها تبوراک زدی
دل سیر نگرددت ز بیدادگری
چشم آب نگرددت، چو در من نگری
این طرفه که: دوست تر ز جانت دارم
با آن که ز صد هزار دشمن بتری
با داده قناعت کن و با داد بزی
در بند تکلف مشو، آزاد بزی
در به ز خودی نظر مکن، غصه مخور
در کم ز خودی نظر کن و شاد بزی
نارفته به شاهراه وصلت گامی
نایافته از حسن جمالت کامی
ناگاه شنیدم ز فلک پیغامی:
کز خم فراق نوش بادت جامی!
گرچه بشتر را عطا باران بود
مر ترا زر و گهر باشد عطا
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نوکر پا
تنت یک و جان یکی و چندین دانش
ای عجبی! مردمی تو، یا دریا؟
چنان که اشتر ابله سوی کنام شده
ز مکر روبه و زاغ وز گرگ بی خبرا
جز بما دندر این جهان گر به روی
با پسندر کینه دارد همچو بادختند را
گوش توسال و مه برود و سرود
نشنوی نیوهٔ خروشان را
درنگ آسا سپهر آرا
بیاید
کیاخن در رباید گرد نان را
شیر آلغده که بیرون جهد از خانه به صید
تا به چنگ آرد آهو وآهو بره را
نباشد زین زمانه بس شگفتی
اگر بر ما ببارد آذرخشا
چو گرد آرند کردارت به محشر
فرو مانی چو خر به میان شلکا
کمندش بیشه بر شیران قفس کرد
فیلکش دشت بر گرگان خباکا
هر آن چه مدح تو گویم درست باشد و راست
مرا به کار نیاید سریشم وکیلا
گیهان ما به خواجهٔ عدنانی
عدنست و کار ما همه بانداما
اگرت بدره رساند همی به بدر منیر
مبادرت کن و خامش باش چندینا
همی بایدت رفت و راه دورست
به سغده دار یکسر شغل راها
ندیده تنبل اوی و بدیده مندل اوی
دگر نماید ودیگر بود به سان سراب
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید
جامهٔ خانه بتبک فاخته گون آب
تا کی کنی عذاب و کنی ریش را خضاب؟
تا کی فضول گویی و آری حدیث غاب؟
جغد که با باز و پلنگان پرد
بشکندش پر و بال و گردد لت لت
تا لباس عمر اعدایش نگردد بافته
تار تار پود پود اندر فلات آن فوات
بر روی پزشک زن، میندیش
چون بود درست بیسیارت
ای زان چون چراغ پیشانی
ای زان زلفک شکست و مکست
خاک کف پای رودکی نسزی تو
هم بشوی گاو و هم بخایی برغست
به باز کریزی بمانم همی
اگر کبک بگریزد از من رواست
همه نیوشهٔ خواجه به نیکویی و به صلحست
همه نیوشهٔ نادان به جنگ و فتنه و غوغاست
هیچ راحت می نبینم در سرود و رود تو
جز که از فریاد و زخمه ات خلق را کاتوره خاست
شب قدر وصلت ز فرخندگی
فرح بخش تر از فرسنا فدست
لاد را بر بنای
محکم نه
که نگهدار لاد بنیادست
خوبان همه سپاهند، اوشان خدایگانست
مر نیک بختیم را بر روی او نشانست
بهارچین کن ازان روی بزم خانهٔ خویش
اگرچه خانهٔ تو نوبهار برهمنست
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید
جامهٔ جامه به نیک فاخته گونست
با دل پاک مرا جامهٔ ناپاک رواست
بد مر آن را که دل و دیده پلیدست و پلشت
معذورم دارند، که اندوه و غیشت
و اندوه و غیش من ازان جعد و غیشت
چه گر من همیشه ستا گوی باشم
ستایم نباشد نکو جز به نامت
بودنت در خاک باشد، یافتی
هم چنان کز خاک بود انبودنت
ز مهرش مبادا تهی ایچ دل
ز فرمانش خالی مباد ایچ مرج
راهی آسان و راست بگزین، ای دوست
دور شو از راه بی کرانهٔ ترفنج
زین و زان چند بود برکه و مه؟
مر ترا کشی و فیزین و غنوج
از جود قبا داری پوشیده مشهر
وز مجد بنا داری بر برده مشید
بخت و دولت چو پیشکار تواند
نصره و فتح پیشیار تو باد
به تو بازگردد غم عاشقی
نگارا، مکن این همه زشتیاد
ایا بلایه، اگر کارت تو پنهان بود
کنون توانی، باری، خشوک پنهان کرد
گوسپندیم و جهان هست به کردار نغل
چون گه خواب بود سوی نغل باید شد
مرده نشود زنده، زنده بستودان شد
آیین جهان چونین تا گردون گردان شد
فاخته گون شد هوا ز گردش خورشید
جامهٔ خانه بتیک فاخته گون شد
رخ اعدات از تش نکبت
همچو قیر و شبه سیاه آمد
ای جان همه عالم در جان تو پیوند
مکروه تو ما را منما یاد خداوند
یافتی چون که مال غره مشو
چون تو بس دید و بیند این دیرند
دل از دنیا بردار و
به خانه بنشین پست
فرا بند در خانه به فلج و بپژاوند
هردم که مرا گرفته خاموش
پیچیده به عافیت چو فرغند
چرخ چنینست و بدین ره رود
لیک ز هر نیک و ز هر بد نوند
ستاخی برآمد از بر شاخ درخت عود
ستاخی ز مشک و شاخ ز عنبر، درخت عود
بدان مرغک مانم که همی دوش
بزار از بر شاخک همی فنود
هر آن کریم که فرزند او بلاده بود
شگفت باشد کو از گناه ساده بود
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتییست قیراندود
برو، ز تجربهٔ روزگار بهره بگیر
که بهر دفع حوادث ترا به کار آید
ماهی دیدی کجا کبودر گیرد؟
تیغت ماهیست، دشمنانت کبودر
با درفش کاویان و طاقدیس
زر مشت افشار و شاهانه کمر
اگر من زونجت نخوردم گهی
تو اکنون بیا و زونجم بخور
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزادگان نیابد سر
تا زنده ام مرا نیست جز مدح تو دگر کار
کشت و درودم اینست، خرمن همین و شد کار
گزیده چهار توست، بدو در جهانهان
همارا به آخشیج، همارا به کارزار
چنان بار برآورد به خویشتن
که من گویم: خوردست سوسمار
فاخته بر سرو شاهرود بر آورد
زخمه فرو هشت زندواف به طنبور
علم ابر و تندر بود کوس او
کمان آدنیده شود ژاله تیر
چون لطیف آید به گاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز
به حق آن خم زلف ، بسان منقار باز
به حق آن روی خوب، کز گرفتی براز
در عمل تا دیر بازی و درازی ممکنست
چون عمل بادا ترا عمر دراز و دیر باز
تازیان دوان همی آید
همچو اندر فسیله اسب نهاز
چون سپرم نه میان بزم به نوروز
در مه بهمن بتاز و جان عدو
سوز
نهاد روی به حضرت، چنان که روبه پیر
بتیم وا تگران آید از در تیماس
حسودانت را داده بهرام نحس
ترا بهره کرده سعادت زواش
بت، اگرچه لطیف دارد نقش
نزد رخسارهٔ تو هست خراش
از چه توبه نکند خواجه؟ که هر کجا که بود
قدحی می بخورد راست کند زود هراش
تو چگونه جهی؟ که دست اجل
به سر تو همی زند سر پاش
بر هبک نهاده جام باده
وان گاه ز هبک نوش کردش
همی تا قطب با حورست زیر گنبد اخضر
شکر پاشش ز یک پله است و از دیگر فلا سنگش
بسا کسا! که جوین نان همی نیابد سیر
بسا کسا! که بره است و فرخشه بر خوانش
بانگ کردمت، ای فغ سیمین
زوش خواندم ترا، که هستی زوش
ای دریغا! که مورد زار مرا
ناگهان باز خورد برف و غیش
هر کو برود راست نشستست به شادی
و آن کو نرود راست همه مرده همی دیش
چون جامهٔ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش
آه! ازین جور بد زمانهٔ شوم
همه شادی او غمان آمیغ
با دو سه بوسه رها کن این دل از درد خناک
تا به من احسانت باشد، احسن الله جزاک
کافور تو با کوس شد و مشک همه ناک
آلودگیت در همه ایام نشد پاک
بس عزیزم، بس گرامی، شاد باش
اندرین خانه بسان نو بیوک
یک به یک از در درآمد آن نگار
آن غراشیده ز من، رفته به جنگ
خشک کلب سگ و بتفوز سگ
آن چنان که نجنبید او را هیچ رگ
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال
یار بادت توفیق، روزبهی با تو رفیق
دولتت بادا حریف، دشمنت غیشه
و نال
ای شاه نبی سیرت، ایمان تو محکم
ای میر علی حکمت، عالم به تو در غال
لبت سیب بهشت و من محتاج
یافتن را همی نیابم ویل
چرا همی نچمم؟ تا چرا کند تن من
که نیز تا نچمم کار من نگیرد چم
گر کند یاریی مرا به غم عشق آن صنم
بتواند زدود زین دلم غم خواره زنگ غم
تا درگه او یابی مگذرد به در کس
زیرا که حرامست تیمم به لب یم
بام ها را فرسب خرد کنی
از گرانیت، گر شوی بر بام
بر رخ هزار زهرهٔ ثامور برشکفت
ایدون ز باغ قطرهٔ شبنم نیافتم
آرزومند آن شده تو به گور
که رسد نان پاره ایت برم
هنوز با منی و از نهیب رفتن تو
به روز وقت شمارم، به شب ستاره شمارم
من بدان آمدم به خدمت تو
که برآید رطب ز کانازم
داری مرا بدان که فراز آیم
زیر دو زلفکانت به نخچیزم
چون برگ لاله بوده ام و اکنون
چون سیب پژمرده بر آونگم
سرو بودیم چندگاه بلند
کوژ گشتیم و چون درونه شدیم
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بتست و ما شمنیم
کنه را در چراغ کرد سبک
پس درو کرد اندکی روغن
یکی آلوده ای باشد، که شهری را ببالاید
چو از گاوان یکی باشد، که گاوان را کند ریخن
گر همه نعمت یک روز به ما بخشد
ننهد منت بر ما و پذیرد هن
گر کس بودی که زی توام بفگندی
خویشتن اندر نهادمی به فلاخن
میلاو منی، ای فغ واستاد توام من
پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه بستان
بسی خسرو نامور پیش ازین
شدستند زی ساری و ساریان
از پی الفغده و روزی به جهد
جانورسوی سپنج خویش جویان و روان
خواسته تاراج گشته، سر نهاده بر زیان
لشکرت همواره یافه، چون رمهٔ رفته شبان
خود غم دندان به که توانم گفتن؟
زرین گشتم برون سیمین دندان
به نوبهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این زمین خندان
به آتش درون بر مثال سمندر
به آب اندرون بر مثال نهنگان
کیر آلوده بیاری و نهی در کس من
بوسه ای چند برو بر نهی و بر نس من
هرگز نکند سوی من خسته نگاهی
آرنگ نخواهد که شود شاد دل من
تلخی و شیرینیش آمیخته است
کس نخورد نوش و شکر با پیون
ای خریدار من ترا بدو چیز:
به تن و جان و مهر داده ربون
گرفته روی دریا جمله کشتی های بر تو
ز بهر مدح خواهانت زشروان تا به آبسکون
هر آن که خاتم مدح تو کرد در انگشت
سر از دریچهٔ رنگین برون کند زرین
به سرو ماند، گر سو لاله دار بود
به مورد ماند، گر مورد روید از نسرین
گیتیت چنین آید، گردنده بدین سان هم
هم باد برین آید و هم باد فرودین
به چنگال قهر تو در، خصم بد دل
بود همچو چرزی به چنگال شاهین
ازان کوز ابری باز کردار
کلفتش بسدین و تنش زرین
چنان که خاک سر شتی به زیر خاک شوی
نیات خاک و تو اندر میان خاک آگین
آن رخت کتان خویش من رفتم و پردختم
چون گرد به ماندستم تنها من واین باهو
چرا عمر کرکس دو صد سال؟ ویحک!
نماند فزون تر ز سالی پرستو؟
عاجز شود از اشک و غریو من
هر ابر بهارگاه بابختو
دلبرا، زوکی مجال حاسد غماز تو
رنگ من با تو نبندد بیش ازین ملماز تو
ای دریغ! آن حر، هنگام سخا حاتم فش
ای
دریغ! آن گو، هنگام وفا سام گراه
هفت سالار، کندرین فلکند
همه گرد آمدند در دو و داه
نیست از من عجب که: گستاخم
که تو کردی باولم دسته
گاه آرامیده و گه ارغنده
گاه آشفته و گه آهسته
منم خو کرده بر بوسش، چنان چون باز بر مسته
چنان بانگ آرم از بوسش، چنان چون بشکنی پسته
از مهر او ندارم بی خنده کام و لب
تا سرو سبز باشد و بار آورد پده
آتش هجر ترا هیزم منم
و آتش دیگر ترا هیزم پده
به جای هر گران مایه فرومایه نشانیده
نمانیدست ساراوی و کرهٔ اوت مانیده
گر نعم های او چو چرخ دوان
همه خوابست و خواب باد فره
در راه نشابور دهی دیدم بس خوب
انگشتهٔ او را نه عدد بود و نه مره
جعدی سیاه دارد، کز کشی
پنهان شود بدو در سرخاره
کز شاعران نوندمنم و نوگواره
یک بیت پرنیان کنم از سنگ خاره
ای خون دوستانت به گردن، مکن بزه
کس برنداشتست به دستی دو خربزه
بتگک ازان گزیده ام این کازه
کم عیش نیک و دخل بی اندازه
یک سو کشمش چادر، یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد، ورنه من و چلغوزه
ناگاه برآرند ز کنج تو خروشی
گردند همه جمله و بر ریش تو شاشه
خوش آن نبیذ غارچی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله
ماه تمامست روی دلبرک من
وز دو گل سرخ اندر و پر گاله
ای بار خدای، ای نگار فتنه
ای دین خردمند را تو رخنه
بزرگان جهان چون بند گردن
تو چون یاقوت سرخ اندر میانه
زلفینک او نهاده دارد
بر گردن هاروت زاو لانه
ندارد میل فرزانه به فرزند و به زن هرگز
ببرد نسل
این هر دو، نبرد نسل فرزانه
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه
گه ارمنده ای و گه ارغنده ای
گه آشفته ای و گه آهسته ای
مهر جویی ز من و بی مهری
هده خواهی ز من و بیهده ای
بر تو رسیده بهر دل تنگ چاره ای
از حال من ضعیف بیندیش چاره ای
گه در آن کندز بلند نشین
گه بدین بوستان چشم گشای
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش، تشنه تر گردی
بتا، نخواهم گفتن تمام مدح ترا
به شرم دارد خورشید اگر کنم سپری
من کنم پیش تو دهان پر باد
تا زنی بر لبم تو زابگری
باغ ملک آمد طری از رشحهٔ کلک وزیر
زان که افشک می کند مر باغ و بستان را طری
چه نیکو سخن گفت؟ یاری بیاری
که: تا کی کشم از خسر ذل و خواری؟
نیل دمنده تویی به گاه عطیت
پیل دمنده به گاه کینه گزاری
مرا با تو بدین باب تاب نیست
که تو راز به از من به سر بری
آهو ز تنگ کوه بیامد به دشت و راغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون، اگر خوری
از خر و پالیک آن جای رسیدم که همی
موزهٔ چینی می خواهم و اسب تازی
جهانا، همانا کزین بی گناهی
گنه کار ماییم و تو بی کنازی
به جمله خواهم یک ماهه بوسه از تو، بتا
به کیچ کیچ نخواهم که فام من توزی
ای آن که از عشق تو اندر جگر خویش
آتشکده دارم سد و بر هر مژه ای ژی
ازو بی اندهی بگزین و شادی با تن آسانی
به تیمار جهان دل را چرا باید که بخسانی؟
شدم پیر بدین سان و تو هم خود نه جوانی
مرا سینه پر انجوخ و تو چون چفته
کمانی
زر خواهی و ترنج، اینک این دو رخ من
می خواهی و گل و نرگس، از آن دو رخ جوی
سروست آن یا بالا؟ ماهست آن یا روی؟
زلفست آن یا چوگان؟ خالست آن یا گوی؟
آمد این نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی
شاعر شهید و شهره فرالاوی
وین دیگر به جمله همه راوی
جز برتری ندانی، گویی که آتشی
جز راستی نجویی، ماناتر از وی
ای مایهٔ خوبی و نیک نامی
روزم ندهد بی تو روشنایی
هرکه نامخت ازگذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
از خراسان به روز طاوس وش
سوی خاور می خرامد شاد و خوش
کآفتاب آید به بخشش زی بره
روی گیتی سبز گردد یکسره
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت
نیم روزان بر سر ما برگذشت
چو به خاور شد ز ما نادید گشت
هم چنان سرمه که دخت خوب روی
هم به سان گرد بردارد ز روی
گرچه هر روز اندکی برداردش
بافدم روزی به پایان آردش
شب زمستان بود، کپی سرد یافت
کرمکی شبتاب ناگاهی بتافت
کپیان آتش همی پنداشتند
پشتهٔ هیزم برو بر داشتند
آن گرنج و آن شکر برداشت پاک
وندر آن دستار آن زن بست خاک
باز کرد از خواب زن را نرم و خوش
گفت: دزدانند و آمد پای پش
آن زن از دکان فرود آمد چو باد
پس فلرزنگش به دست اندر نهاد
شوی بگشاد آن فلرزش، خاک دید
کرد زن را بانگ و گفتش: ای پلید
دمنه را گفتا که تا: این بانگ چیست؟
با نهیب و سهم این آوای کیست؟
دمنه گفت او را: جزین آوا دگر
کار تو نه هست و سهمی بیشتر
آب هر چه بیشتر نیرو کند
بند ورغ سست بوده بفگند
دل گسسته داری از بانگ بلند
رنجکی باشدت و آواز
گزند
گفت: هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری و پر هنر آزاده بود
شد به گرما به درون یک روز غوشت
بود فربی و کلان و خوب گوشت
کشتیی بر آب و کشتیبانش باد
رفتن اندر وادیی یکسان نهاد
نه خله باید، نه باد انگیختن
نه ز کشتی بیم و نه ز آویختن
بانگ زله کرد خواهد کر گوش
وایچ ناساید به گرما از خروش
برزند آواز دونانک به دست
بانگ دونانک سه چند آوای هست
وز درخت اندر، گواهی خواهد اوی
تو بدانگاه از درخت اندر بگوی:
کان تبنگوی اندرو دینار بود
آن ستد ز یدر که ناهشیار بود
هم چنان کبتی، که دارد انگبین
چون بماند داستان من برین:
کبت ناگه بوی نیلوفر بیافت
خوشش آمد سوی نیلوفر شتافت
وز بر خوشبوی نیلوفر نشست
چون گه رفتن فراز آمد بجست
تا چو شد در آب نیلوفر نهان
او به زیر آب ماند از ناگهان
هیچ شادی نیست اندر این جهان
برتر از دیدار روی دوستان
هیچ تلخی نیست بر دل تلخ تر
از فراق دوستان پر هنر
تا جهان بود از سر مردم فراز
کس نبود از راز دانش بی نیاز
مردمان بخرد اندر هر زمان
راز دانش را به هر گونه زبان
گرد کردند و گرامی داشتند
تا به سنگ اندر همی بنگاشتند
دانش اندر دل چراغ روشنست
وز همه بد بر تن تو جوشنست
گفت با خرگوش خانه خان من
خیز خاشاکت ازو بیرون فگن
چون یکی خاشاک افگنده به کوی
گوش خاران را نیاز آید بدوی
آن که را دانم که: اویم دشمنست
وز روان پاک بدخواه منست
هم به هر گه دوستی جویمش من
هم سخن به آهستگی گویمش من
کار چون بسته شود بگشایدا
وز پس هر غم طرب افزایدا
بار کژ مردم به کنگرش اندرا
چون ازو سودست مر شادی ترا
آفریده مردمان مر رنج را
بیش
کرده جان رنج آهنج را
اندر آمد مرد با زن چرب چرب
گنده پیر از خانه بیرون شد بترب
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تخت ها بنهاد و بر گسترد بوب
خود ترا جوید همه خوبی و زیب
هم چنان چون تو جبه جوید نشیب
پس تبیری دید نزدیک درخت
هر گهی بانگی بجستی تند و سخت
باکروز و خرمی آهو به دشت
می خرامد چون کسی کومست گشت
خایگان تو چو کابیله شدست
رنگ او چون رنگ پاتیله شدست
چون درآمد آن کدیور، مرد زفت
بیل هشت و داس گاله برگرفت
آمد این شبدیز با مرد خراج
دربجنبانید با بانگ و تلاج
دست و کف و پای پیران پر کلخج
ریش پیران زرد از بس دود نخج
گر خوری از خوردن افزایدت رنج
ور دمی مینو فراز آوردت و گنج
گفت: خیز اکنون و سازه ره بسیچ
رفت باید، ای پسر، ممغز تو هیچ
آهو از دام اندرون آواز داد
پاسخ گرزه به دانش باز داد
پادشا سیمرغ دریا را ببرد
خانه و بچه بدان تیتو سپرد
اندر آن شهری که موش آهن خورد
باز پرد در هوا، کودک برد
از فراوانی، که خشکا مار کرد
زن نهان مر مرد را بیدار کرد
آنگهی گنجور مشک آمار کرد
تا مرو را زان بدان بیدار کرد
چونکه مالیده بدو گستاخ شد
کار مالیده بدو در واخ شد
چون که نالنده بدو گستاخ شد
تن درستی آمد و در واخ شد
کرد روبه یوزواری یک ز غند
خویشتن را زان میان بیرون فگند
مرد دینی رفت و آوردش کنند
چون همی مهمان در من خواست کند
گنبدی نهمار بر برده، بلند
نه ستونش از برون، نه زیر بند
روز جستن تازیانی چون نوند
روز دن چون شست ساله
سودمند
روز جستن تازیانی چون نوند
بیش باشد تا تو باشی سودمند
گر بزان شهر با من تاختند
من ندانستم چه تنبل ساختند؟
نان آن مدخل ز بس زشتم نمود
از پی خوردن گوارشتم نبود
گفت دینی را که: این دینار بود
کین فراکن موش را پروار بود
زن چو این بشنیده شد خاموش بود
کفشگر کانا و مردی لوش بود
سرخی خفچه نگر از سرخ بید
معصفر گون، پوشش او خود سفید
چون کشف انبوه غوغایی بدید
بانگ وژخ مردمان، خشم آورید
سر فرو بردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر
خور به شادی روزگار نوبهار
می گسار اندر تکوک شاهوار
داشتی آن تاجر دولت شعار
صد قطار سار اندر زیر بار
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دوستان همی زد بی کیار
آشکوخد بر زمین هموارتر
هم چنان چون بر زمین دشوارتر
از تو دارم هر چه در خانه خنور
وز تو دارم نیز گندم در کنور
گرسنه روباه شد تا آن تبیر
چشم زی او برده، مانده خیر خیر
آتشی بنشاند از تن تفت و تیز
چون زمانی بگذرد، گردد گمیز
وز چکاوک نوف بینی رستخیز
دشت برگیرد بدان آوای تیز
چون گل سرخ از میان پیلگوش
یا چو زرین گوشوار از خوب گوش
شیر خشم آورد و جست از جای خویش
و آمد آن خرگوش را الفغده پیش
ابله و فرزانه را فرجام خاک
جایگاه هر دو اندر یک مغاک
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
از برون سو باد سرد و بیمناک
زد کلوخی بر هباک آن فزاک
شد هباک او به کردار مغاک
از دهان تو همی آید غشاک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک
خشم آمدش و همان گه گفت: ویک
خواست کورا برکند از دیده کیک
ماده
گفتا: هیچ شرمت نیست، ویک
بس سبکباری، نه بد دانی، نه نیک
دم سگ بینی ابا بتفوز سگ
خشک گشت، کش نجنبد هیچ رگ
چون فراز آید بدو آغاز مرگ
دیدنش بیگار گرداند مجرگ
ایستاده دیدم آن جا دزد و غول
روی زشت و چشم ها همچون دو غول
چون که زن را دید فغ، کرد اشتلم
همچو آهن گشت و نداد ایچ خم
تا به خانه برد زن را با دلام
شادمانه زن نشست و شادکام
نزد آن شاه زمین کردش پیام
دارویی فرمود زامهران به نام
بس که برگفته پشیمان بوده ام
بس که بر ناگفته شادان بوده ام
کرد باید مر مرا و او را رون
شیر تا تیمار دارد خویشتن
پس شتابان آمد اینک پیرزن
روی یکسو، کاغه کرده خویشتن
زش ازو پاسخ دهم اندر نهان
زش به بیداری میان مردمان
چون بگردد پای او از پایدان
خود شکوخیده بماند هم چنان
مار و غنده کربشه با کژدمان
خورد ایشان گوشت روی مردمان
تاک رز بینی شده دینارگون
پرنیان سبز او زنگارگون
از همالان وز برادر من فزون
زان که من امیدوارم نیز یون
گر درم داری، گزند آرد بدین
بفگن او را گرم و درویشی گزین
مرد را نهمار خشم آمد ازین
غاو شنگی به کف آوردش، گزین
ار همه خوبی و نیکی دارد او
ماده ور بر کار خویش ار دارد او
تنگ شد عالم برو از بهر گاو
شور شور اندر فگند و کاو کاو
گفت: فردا بینی ام در پیش تو
خود بیا هنجم ستیم از ریش تو
کاش آن گوید که باشد بیش نه
بر یکی بر چند بفزاید فره
هیچ گنجی نیست از فرهنگ به
تا توانی رو هوا زی گنج نه
روی هر یک چون دو هفته گرد ماه
جامه شان غفه،
سموریشان کلاه
اخترانند آسمانشان جایگاه
هفت تابنده دوان در دو و داه
سوس پرورده به می بگداخته
نیک درمانی زنان را ساخته
پر بکنده، چنگ و چنگل ریخته
خاک گشته، باد خاکش بیخته
نزد تو آماده بدو آراسته
جنگ او را خویشتن پیراسته
سنجد چیلان بدو نیمه شده
نقطهٔ سرمه به یک یک برزده
هست از مغز سرت، ای منگله
همچو رش مانده تهی از کشکله
بهترین یاران و نزدیکان همه
نزد او دارم همیشه اندمه
پس بیو بارید ایشان را همه
نی شبان را میش زنده، نی رمه
جای کرد از بهر بودن کازه ای
زان که کرده بودشان اندازه ای
گفت: ای من، مرد خام کل درای
پیش آن فرتوت پیر ژاژخای
بینی و گنده دهان داری و نای
خایگان غر، هر یکی همچون درای
پیسی و ناسور کون و گربه پای
خایه غر داری تو، چون اشتر درای
آبکندی دور و بس تاریک جای
لغز لغزان چون درو بنهند پای
زشت و نافرهخته و نابخردی
آدمی رویی و در باطن بدی
من سخن گویم، تو کانایی کنی
هر زمانی دست بر دستی زنی
دستگاه او نداند کز چه روی؟
تنبل و کنبوره در دستان اوی
شو، بدان گنج اندرون خمی بجوی
زیر او سمچیست، بیرون شد بدوی
چون یکی جبغبوت پستان بند اوی
شیر دوشی زو به روزی دو سبوی
خم و خنبه پر ز انده، دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی
باندا نمودند و خشور را
بدید آن سراپا همه نور را
کفن حله شد کرم بهرامه را
کز ابریشم جان کند جامه را
به کوه اندرون گفت: کمکان ما
بیا و بکن، بگسلد جان ما
توانی برو کار بستن فریب
که نادان همه راست ببند و ریب
گرفت آب کاشه ز سرمای سخت
چو
زرین ورق گشت برگ درخت
ز قلب آنچنان سوی دشمن بتاخت
که از هیبتش شیر نر آب تاخت
چو گشت آن پریروی بیمار غنج
ببرید دل زین سرای سپنج
سگالندهٔ چرخ مانند غوچ
تبر برده بر سر چو تاج خروچ
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد
به دشمن بر، از خشم آواز کرد
تو گفتی مگر تندر آغاز کرد
نفس را به عذرم چو انگیز کرد
چو آذر فزا آتشم تیز کرد
زهر خاشه ای خویشتن پرورد
که جز خاش وی را چه اندر خورد؟
نشست وسخن را همی خاش زد
ز آب دهن کوه را شاش زد
ببادافره جاودان کردمند
به دوزخ بماند روانش نژند
یکی بزم خرم بیاراستند
می و رود و رامشگران خواستند
تن خنگ بید، ارچه باشد سپید
به تری و نرمی نباشد چو بید
کفیدش دل از غم، چون آن کفته نار
کفیده شود سنگ تیمار خوار
درخش، ارنخندد به وقت بهار
همانا نگرید چنین ابر زار
به دامم نیامد بسان تو گور
رهایی نیابی، بدین سان مشور
رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه خیمه زد در نشیب و فراز
چه خوش گفت مزدور با آن خدیش:
مکن بد به کس، گر نخواهی به خویش
تن از خوی پر آب و دهان پر ز خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
فگندند بر لاد پر نیخ سنگ
نکردند در کار موبد درنگ
به یک باد اگر بیشتر تار رنگ
که باشد که بیشی بود بی درنگ
دو جوی روان از دهانش زخلم
دو خرمن زده بر دو چشمش زخیم
بهارست همواره هر روزیم
به منکر فراوان، به معروف کم
مکن خویشتن از ره راست گم
که خود را به دوزخ بری بافدم
به دشت
ار به شمشیر بگزاردم
ازان به که ماهی بیو باردم
اگر باشگونه بود پیرهن
بود حاجت برکشیدن زتن
جگر تشنگانند بی توشگان
که بیچارگانند و بی زاوران
وگر پهلوانی ندانی زبان
ورز رود را ماورالنهر دان
که هرگه که تیره بگرددجهان
بسوزد چو دوزخ شود با دران
بداندیش دشمن برو ویل جو
که تا چون ستاند ازو چیز او
سرشک از مژه همچو در ریخته
چو خوشه ز سارونه آویخته
نشسته به صد چشم بر باره ای
گرفته به چنگ اندرون باره ای
لب بخت پیروز را خنده ای
مرا نیز مروای فرخنده ای
میلفنج دشمن، که دشمن یکی
فزونست و دوست ار هزار اندکی
ایا خلعت فاخر از خرمی
همی رفتی و می نوشتی ز می
جوان بودم و پنبه فخمیدمی
چو فخمیده شد دانه برچیدمی
جوان چون بدید آن نگاریده روی
به سان دو زنجیر مرغول موی
به خنیاگری نغز آورد روی
که: چیزی که دل خوش کند، آن بگوی
به چشم دلت دید باید جهان
که چشم سر تو نبیند نهان
بدین آشکارت ببین آشکار
نهانیت را بر نهانی گمار
تا سمو سر برآورید از دشت
گشت زنگار گون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز خوان برداشت
تا پزند از سمو طعامک چاشت
نیست فکری به غیر یار مرا
عشق شد در جهان فیار مرا
زرع و ذرع از بهار شد چو بهشت
زرع کشتست و ذرع گوشهٔ کشت
اشتر گرسنه کسیمه برد
کی شکوهد ز خار؟ چیره خورد
هر کرا راهبر زغن باشد
گذر او به مرغزن باشد
دیوه هر چند کابرشم بکند
هرچه آن بیشتر به خویش تند
گاو مسکین ز کید دمنه چه دید؟
وز بد زاغ بوم را چه رسید؟
دور ماند از سرای خویش و تبار
نسری ساخت بر سر کهسار
گرچه نامردمست آن ناکس
نشود سیر
ازو دلم یرگس
دخت کسری ز نسل کیکاوس
درستی نام، نغز چون طاوس
تبر از بس که زد به دشمن کوس
سرخ شد همچو لالکای خروس
آن که از این سخن شنید ارزش
باز پیش آر، تا کند پژهش
خویشتن پاک دار و بی پرخاش
هیچ کس را مباش عاشق غاش
خویشتن پاک دار بی پرخاش
رو به آغاش اندرون مخراش
خویش بیگانه گردد از پی دیش
خواهی آن روز مزد کمتر دیش
از بزرگی که هستی، ای خشنوک
چاکرت بر کتف نهد دفنوک
از تو خالی نگارخانهٔ جم
فرش دیبا فگنده بر بجکم
من چنین زار ازان جماش شدم
همچو آتش میان داش شدم
من چنان زار ازان جماش درم
همچو آتش میان داش درم
جان ترنجیده و شکسته دلم
گویی از غم همی فرو گسلم
باد بر تو مبارک و خنشان
جشن نوروز و گوسپند کشان
بودنی بود، می بیار اکنون
رطل پرکن ، مگوی بیش سخون
چون نهاد او پهند را نیکو
قید شد در پهند او آهو
چون به بانگ آمد از هوا بخنو
می خور و بانگ رود و چنگ شنو
از شبستان ببشکم آمد شاه
گشت بشکم ز دلبران چون ماه
ریش و سبلت همی خضاب کنی
خویشتن را همی عذاب کنی
آن که نشک آفرید و سرو سهی
وان که بید آفرید و نار و بهی
شبی دیرند و ظلمت را مهیا
چو نابینا درو دو چشم بینا
درنگ آر ای سپهر چرخ وارا
کیاخن ترت باید کرد کارا
چراغان در شب چک آن چنان شد
که گیتی رشک هفتم آسمان شد
چو یاوندان به مجلس می گرفتند
ز مجلس مست چون گشتند رفتند
نیارم بر کسی این راز بگشود
مرا از خال هندوی تو بفنود
اگرچه در وفا بی شبهی و دیس
نمی دانی
تو قدر من ازندیس
بود زودا، که آیی نیک خاموش
چو مرغابی زنی در آب پاغوش
الهی، از خودم بستان و گم کن
به نور پاک بر من اشتلم کن
سر سرو قدش شد باژگونه
دو تا شد پشت او همچون درونه
تو ازفرغول باید دور باشی
شوی دنبال کار و جان خراشی
به راه اندر همی شد شاهراهی
رسید او تا به نزد پادشاهی
بهشت آیین سرایی را بپرداخت
زهر گونه درو تمثال ها ساخت
ز عود و چندن او را آستانه
درش سیمین و زرین پالکانه
ای بلبل خوش آوا، آوا ده
ای ساقی ، آن قدح باما ده
جوانی گسست و چیره زبانی
طبعم گرفت نیز گرانی
با صد هزار مردم تنهایی
بی صد هزار مردم تنهایی
جامه پر صورت دهر، ای جوان
چرک شدوشد به کف گازران
رنگ همه خام وچنان پیچ و تاب
منتظرم تا چه برآید ز آب؟
لقمه ای از زهر زده در دهن
مرگ فشردش همه در زیر غن
بگرفت به چنگ چنگ و بنشست
بنواخت به شست چنگ را شست
فرخار بزرگ و نیک جاییست
کان موضع آن بت نواییست
نه کفشگری که دوختستی
نه گندم و جو فرو خستی