بررسي گسترده ي فقهي: معونة الظالمين، الولاية من قِبَل الجائر و جوائز السلطان

مشخصات كتاب

سرشناسه: مدرّسي طباطبايي يزدي، سيّد محمّدرضا

عنوان و نام پديدآور:بررسي گسترده ي فقهي: معونة الظالمين، الولاية من قِبَل الجائر و جوائز السلطان/ تقريرات دروس خارج فقه سيد محمدرضا مدرّسي طباطبايي يزدي؛ تقرير متن: عبدالله اميرخاني؛ استخراج منابع و روايات: جواد احمدي

مشخصات نشر:قم: دارالتفسير، 1393

مشخصات ظاهري:550 ص/ وزيري.

فروست:مقالات فقهي؛7.

شابك:4_417_535_964_978

قيمت:240000 ريال

وضعيت فهرست نويسي:فيپا

يادداشت:كتابنامه

موضوع:احكام – ياري ظالمين، تولي از قِبَل جائر و پرداخت هاي سلطان –

موضوع:فقه شيعه – مكاسب محرّمه

شناسه افزوده:اميرخاني، عبدالله، 1354 _

شناسه افزوده:احمدي، جواد، 1362 _

رده بندي كنگره:BP250/2/م4ب4 1393

رده بندي ديويي:297/632

شماره كتابشناسي ملي:3541168

دفتر مركز پخش / قم _ خ شهدا، كوچه37، فرعي پنجم، پلاك126

تلفن / 7831344 0253 _ 4081 665 0919

www.qommpth.ir

Partoethaqalain@yahoo.com

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

ص: 8

ص: 9

ص: 10

ص: 11

ص: 12

ص: 13

ص: 14

ص: 15

ص: 16

ص: 17

ص: 18

ص: 19

معونة الظالمين

اشاره

ص: 20

ص: 21

المسألة الثانية و العشرون: حرمة معونة الظالمين

اشاره

شيخ انصاري … قدس سره … مسأله ي بيست و دوم از نوع رابع مكاسب محرّمه يعني «ما يحرم التكسب به لكونه عملاً محرماً في نفسه» را به «معونة الظالمين» اختصاص داده است.

اصل حرمت معونة الظالمين از مسلّمات فقه، بلكه از ضروريات اسلام و حتّي في الجمله از مستقلات عقليه است، ولي بايد حدود و تفصيلات آن مورد بررسي قرار گيرد.

صور مختلف مسأله

اشاره

يكي از مسائلي كه بايد در اين جا مورد بررسي قرار گيرد آن است كه معونة الظالمين آيا فقط في ظلمهم حرام است يا علاوه بر آن في غير ظلمهم هم حرام است؟ مثلاً اگر كسي براي ظالمي خيّاطي يا بنّائي كند و فرضاً پول حلالي از او دريافت كند، حرام است يا خير؟

مسأله ي ديگري كه مرحوم شيخ مي فرمايد حرمت آن از ادلّه استفاده مي شود، اعوان الظلمة شدن است؛ يعني اگر عمل كسي به گونه اي باشد كه عنوان اعوان الظلمة بر او صادق باشد، حرام است. هر يك از اين مسائل بايد مورد بررسي قرار گيرد.

ص: 22

الف: إعانة الظالمين في ظلمهم
اشاره

كمك به ظالمان در راستاي ظلمشان، به دو صورت مي تواند اتفاق بيفتد:

1. ظلم به ياري كننده نيز استناد داده شده و شريك در ظلم محسوب مي شود. در اين صورت چون ظالم بر چنين فردي اطلاق مي شود، حرمتش مفروغٌ منه بوده و جزء ضروريات است.

2. استناد ظلم به او نمي شود هرچند كمكش در راستاي ظلم باشد؛ مثلاً ظالمي كه با زدن شلّاق به مردم ظلم مي كند، اگر كسي كارش نگه داري آن شلاق باشد به اين صورت كه شب ها آن شلّاق را از ظالم تحويل گرفته و در جاي خاصي قرار داده و صبح دوباره به ظالم تحويل مي دهد، در اين جا هرچند كمكي كه شده در رابطه با ظلم ظالم است، ولي ظلم به ياري كننده استناد داده نمي شود و مي توان گفت: لَمْ يَظْلِم هُو. در اين كه آيا چنين عوني حرام است يا نه، ظاهر عنوان مرحوم شيخ(1) _ و برخي ديگر(2) _ كه بين اين دو صورت تفكيك نكرده و به طور كلّي


1- شيخ انصاري، مرتضي بن محمد امين، المكاسب المحرمة و البيع و الخيارات، ج 2، ص53: [المسألة] الثانية و العشرون معونة الظالمين في ظلمهم: حرام بالأدلّة الأربعة، و هو من الكبائر، فعن كتاب الشيخ ورّام بن أبي فراس، قال: «قال … عليه السلام …: من مشى إلى ظالم ليعينه و هو يعلم أنّه ظالم فقد خرج عن الإسلام».
2- علامه ي حلّى، حسن بن يوسف بن مطهر اسدى، تبصرة المتعلمين في أحكام الدين، ص93: الخامس: يحرم التكسب بما يحرم عمله، كعمل الصور المجسمة، و الغناء في غير العرس بالحق و هجاء المؤمنين، و حفظ كتب الضلال و نسخها لغير النقض، و تعلم السحر و القيافة و الكهانة و الشعبدة، و القمار، و الغش، و تزيين الرجل بالمحرم، و زخرفة المساجد و المصاحف، و معونة الظالمين في ظلمهم، و أجر الزانية. (نراقى، مولى احمد بن محمد مهدى، مستند الشيعة في أحكام الشريعة، ج 14، ص152: الفصل الثاني فيما يحرم التكسّب به و هو أيضا أمور: منها: المسكر ... و منها: معونة الظالمين في ظلمهم، بل في مطلق الحرام، بالثلاثة. ( شيخ طوسى، ابو جعفر محمد بن حسن، النهاية في مجرد الفقه و الفتاوى، ص365: و كلّ سمك لا يحل أكله، و كذلك الضّفادع و السّلاحف، و جميع ما لا يحلّ أكله، حرام بيعه و التّكسّب به و التّصرّف فيه. و معونة الظّالمين و أخذ الأجرة على ذلك محرّم محظور. و كلّ شي ء غشّ فيه، فالتّجارة فيه و التّكسّب به بالبيع و الشّراء و غير ذلك حرام محظور. • محقق حلّى، نجم الدين جعفر بن حسن، نكت النهاية، ج 2، ص99: و معونة الظالمين و أخذ الأجرة على ذلك محرّم محظور. و كل شي ء غش فيه، فالتجارة فيه و التكسب به ... .

ص: 23

فرموده اند «معونة الظالمين في ظلمهم حرام بالادلة الأربعة» شمول حرمت نسبت به اين صورت است. بنابراين بايد ميزان دلالت هر يك از ادلّه را بررسي كنيم.

ادلّه ي حرمت معونة الظالمين في ظلمهم حتّي در صورت عدم استناد ظلم به ياري كننده
1. دليل عقل

عقل، مستقل به قبح ظلم (سلب كلّ ذي حقٍ حقّه) است و ظالم را مستحق عقوبت مي داند.

اين دليل قطعاً شامل كسي كه ظلم به او استناد داده شده، مي شود، امّا شمول آن بر كسي كه شريك در ظلم نيست به گونه اي كه ظلم به او هم استناد داده شود _ هرچند عمل او در راستاي ظلم باشد _ محلّ تأمل است. گرچه بعيد نيست بعضي مراتب آن عقلاً قبيح بوده و عاملِ آن مستحق عقوبت باشد.

2. دليل كتاب

الف: آيه ي شريفه ي (وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ)(1)

دلالت آيه ي شريفه بر حرمت تعاون بر اثم واضح است. امّا تعاون در جايي صدق مي كند كه عدوان و ظلم مستند به كمك كننده باشد. تعاون يعني اين كه با


1- . سوره ي مائده، آيه ي2: (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللَّهِ وَ لاَ الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ لاَ الْهَدْيَ وَ لاَ الْقَلائِدَ وَ لاَ آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنْ رَبِّهِمْ وَ رِضْواناً وَ إِذا حَلَلْتُمْ فَاصْطادُوا وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَديدُ الْعِقابِ)

ص: 24

هم انجام داده و اشتراك سعي در انجام عمل داشته باشند، ولي صرف إعانت مساوي با تعاون نيست. بنابراين آيه ي شريفه دال بر حرمت إعانه در صورت عدم استناد به او نيست.

ب: آيه ي شريفه ي (وَ لا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ)(1)

به كساني كه ظلم كردند، ركون نكنيد كه آتش شما را فرا مي گيرد.

اين آيه ي شريفه نهي از ركون به ظالم مي كند و به طريق اولي بيان مي كند خودتان هم ظالم نباشيد، امّا در اين كه آيا دالّ بر حرمت كمك به ظالم در صورتي كه ظلم به او استناد نشود هم هست يا نه، بعضي گفته اند (لا تَرْكَنُوا) به معناي «لاتميلوا» است؛ يعني به كساني كه ظلم كردند تمايل پيدا نكنيد و از آن جا كه كمك به ظالم _ هرچند ظلم به ياري دهنده استناد داده نشود _ ميل به ظالم است، پس آيه ي شريفه دالّ بر حرمت آن است.

ولي اين استدلال ناتمام است؛ زيرا:

اولاً: ركون به معناي مطلق ميل نيست، بلكه به معناي ميل همراه با سكون، اعتماد و اطمينان است.

«ركن» يعني چيزي يا كسي كه به آن تكيه مي شود، مثل ركن ساختمان، ركن قوم، ركن علماء و ... . در روايت معتبر از رسول اكرم … صلي الله عليه و آله و سلم … نقل شده كه نزديك رحلتشان به اميرالمؤمنين … عليه السلام … فرمودند: «فَعَنْ قَلِيلٍ يَنْهَدُّ رُكْنَاكَ»(2)؛ زود باشد كه دو


1- سوره ي هود، آيه ي113: (وَ لا تَرْكَنُوا إِلَى الَّذينَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَ ما لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِياءَ ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ)
2- شيخ صدوق، محمّد بن على بن بابويه، الأمالي، ص135: حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ مُوسَى بْنِ الْمُتَوَكِّلِ رَحِمَهُ اللَّهُ قَالَ: حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى الْعَطَّارُ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ أَبِي الْخَطَّابِ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عِيسَى قَالَ: حَدَّثَنَا الصَّادِقُ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ … عليهما السلام … قَالَ: قَالَ جَابِرُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ: سَمِعْتُ رَسُولَ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … يَقُولُ لِعَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ … عليه السلام … قَبْلَ مَوْتِهِ بِثَلَاثٍ: سَلَامُ اللَّهِ عَلَيْكَ يَا أَبَا الرَّيْحَانَتَيْنِ أُوصِيكَ بِرَيْحَانَتَيَّ مِنَ الدُّنْيَا فَعَنْ قَلِيلٍ يَنْهَدُّ رُكْنَاكَ وَ اللَّهُ خَلِيفَتِي عَلَيْكَ فَلَمَّا قُبِضَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … قَالَ عَلِيٌّ … عليه السلام …: هَذَا أَحَدُ رُكْنَيَّ الَّذِي قَالَ لِي رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … فَلَمَّا مَاتَتْ فَاطِمَةُ … عليها السلام … قَالَ عَلِيٌّ … عليه السلام …: هَذَا الرُّكْنُ الثَّانِي الَّذِي قَالَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم ….

ص: 25

ركن تو فرو بريزد [يعني به زودي دو تكيه گاه و نقطه ي اطمينانت را از دست خواهي داد] كه مقصود از آن دو ركن، يكي وجود نازنين خود حضرت بود و ديگري وجود مبارك حضرت فاطمه ي زهرا … عليها السلام ….

بنابراين ركن به معناي مطلق ميل نيست، بلكه ميل همراه با اعتماد و اطمينان است و نمي توانيم بگوييم در فرض مثال كه كسي صرفاً شلاق را نگه داري مي كند، ركون به ظالم كرده است.

ثانياً: فرضاً اگر ركن به معناي مطلق ميل هم باشد، صرف اين كه كسي فقط براي كسب و كار، شلاق ظالم را نگه داري مي كند و فرضاً بغض و كينه ي او را هم به دل دارد، مشكل(1) است كه بگوييم ميل به ظالم دارد. بنابراين به اين آيه ي شريفه نمي توان براي اثبات حرمت مطلق إعانه ي به ظالم استناد كرد.

بنابراين اگر كسي به رواياتي هم كه مي فرمايد: «الرَّاضِي بِفِعْلِ قَوْمٍ كَالدَّاخِلِ فِيهِ مَعَهُمْ»(2) براي اثبات حرمت مطلق إعانه ي به ظلم ظالم استناد كند، در جواب مي گوييم: صرف عمل، دالّ بر رضايت نيست.

بله، اگر كسي از فحواي اين روايات حرمت إعانت را استفاده كند، قابل بررسي است. به هر حال مي توانيم بگوييم ادلّه ي امر به معروف و نهي از منكر دالّ بر


1- اگر ركن به معناي مطلق ميل باشد، ظاهراً بر عمل چنين شخصي عرفاً اطلاق مي شود كه ميل به ظالم دارد، هرچند كينه ي او را هم به دل داشته باشد. (اميرخاني)
2- تميمى آمدى، عبدالواحد بن محمد، غرر الحكم و درر الكلم، ص118 و ترجمه و شرح نهج البلاغة (فيض الاسلام)، ص1164: وَ قَالَ … عليه السلام …: الرَّاضِي بِفِعْلِ قَوْمٍ كَالدَّاخِلِ فِيهِ مَعَهُمْ وَ عَلَى كُلِّ دَاخِلٍ فِي بَاطِلٍ إِثْمَانِ إِثْمُ الْعَمَلِ بِهِ وَ إِثْمُ الرِّضَى بِهِ.

ص: 26

حرمت چنين عملي است؛ زيرا ادلّه ي نهي از منكر او را موظف مي كند ظالم را از ظلمش باز بدارد و به طريق اولي دلالت مي كند حق ندارد خودش به او كمك كند. بنابراين كسي كه به ظالم كمك مي كند، به وظيفه ي امر به معروف و نهي از منكرش عمل نكرده است. امّا اگر نهي از منكر هيچ تأثيري در منع ظالم از ظلم نداشته باشد؛ چراكه اگر او كمك نكند افراد ديگري هستند كه حاضرند به او كمك كنند، ديگر با استناد به ادلّه ي نهي از منكر نمي توان حرمت آن عمل را استفاده كرد. اين مطلب را به طور مفصّل در بحث حرمت إعانه ي بر اثم توضيح داده ايم.(1)

3. روايات

_ مرسله ي ورّام بن أبي فراس در تنبيه الخواطر:

أَوْسُ بْنُ شُرَحْبِيلَ رَفَعَهُ مَنْ مَشَى مَعَ ظَالِمٍ لِيُعِينَهُ وَ هُوَ يَعْلَمُ أَنَّهُ ظَالِمٌ فَقَدْ خَرَجَ مِنَ الْإِسْلَام.(2)


1- گرچه حضرت استاد دام ظله در بحث إعانه ي بر اثم در مبحث «بيع العنب ممن يعمله خمراً» چنين فرمودند، ولي باز جاي تأمل است؛ زيرا ادلّه ي نهي از منكر يك مدلول مطابقي دارد و يك فحوي. مدلول مطابقي آن وجوب نهي است و فحواي آن عدم جواز كمك كردن در تحقق منكر. و اگر به هر دليلي نهي تأثيري در جلوگيري از ارتكاب منكر نداشته باشد، وجوب نهي كه مدلول مطابقي ادلّه ي نهي از منكر است ساقط مي شود، امّا دليلي بر سقوط عدم جواز إعانه ي بر اثم كه از فحواي آن ادله به دست مي آيد وجود ندارد؛ كما اين كه اگر حرمت اُف گفتن به والدين به هر دليلي (مثل حرج) ساقط شود، نمي توان گفت پس حرمت ضرب هم كه به طريق اولي از آيه ي شريفه ي (لا تَقُلْ لَهُما أُفٍّ) استفاده مي شود، ساقط مي شود. بنابراين نمي توانيم بگوييم إعانه ي بر اثم جايز است. علاوه آن كه ارتكاز متشرعه هم خلاف آن است كه بگوييم اگر نهي تأثيري نداشته باشد، علاوه بر ساقط شدن وجوب نهي از منكر، باعث ساقط شدن حرمت إعانه ي بر اثم هم مي شود. (اميرخاني)
2- ورام بن أبي الفراس، مجموعة ورّام (تنبيه الخواطر و نزهة النواظر)، ج 1، باب الظلم، ص54: أَوْسُ بْنُ شُرَحْبِيلَ رَفَعَهُ مَنْ مَشَى مَعَ ظَالِمٍ لِيُعِينَهُ وَ هُوَ يَعْلَمُ أَنَّهُ ظَالِمٌ فَقَدْ خَرَجَ مِنَ الْإِسْلَام. ( همان، ج 2، ص233: قالَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم …: مَنْ مَشَى مَعَ ظَالِمٍ لِيُعِينَهُ فَقَدْ خَرَجَ مِنَ الْإِسْلَامِ وَ مَنْ أَعَانَ ظَالِماً لِيُبْطِلَ حَقّاً فَقَدْ بَرِئَ مِنْ ذِمَّةِ اللَّهِ وَ ذِمَّةِ رَسُولِهِ … صلي الله عليه و آله و سلم ….

ص: 27

كسي كه همراه ظالمي برود تا به او كمك كند در حالي كه مي داند ظالم است، از اسلام خارج شده است.

در فرض مثال كه كسي شلاق ظالمي را نگه داري مي كند، از آن جا كه إعانه ي ظالم در ظلم بر فعلش صادق است، مصداق اين روايت قرار مي گيرد و حرام است.

ولي ممكن است به مناسبت حكم و موضوع، ظالمان خاصي در اين روايت مراد باشند؛ يعني ظالماني كه به قول مطلق ظالم بوده و ظلم صفت ثابتشان باشد؛ چون در روايت ذكر شده كه إعانه ي او باعث خروج از اسلام مي شود، هرچند خروج حقيقي كه فرد محكوم به كفر مي شود منظور نباشد. به هر حال اين روايت از لحاظ سند ناتمام بوده و قابل استناد نيست.

_ روايت ديگري در تنبيه الخواطر:

قَالَ بَعْضُهُمْ: لَمَّا أَرَادَهُ ابْنُ هُبَيْرَةَ لِلْقَضَاءِ قَالَ: مَا كُنْتُ لِأَلِيَ لَكَ بَعْدَ مَا حَدَّثَنِي إِبْرَاهِيمُ قَالَ: وَ مَا حَدَّثَكَ قَالَ: حَدَّثَنِي عَنْ عَلْقَمَةَ عَنِ ابْنِ مَسْعُودٍ قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم …: إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ نَادَى مُنَادٍ أَيْنَ الظَّلَمَةُ وَ أَعْوَانُ الظَّلَمَةِ وَ أَشْبَاهُ الظَّلَمَةِ حَتَّى مَنْ بَرَى لَهُمْ قَلَماً أَوْ لَاقَ لَهُمْ دَوَاةً فَيُجْعَلُونَ فِي تَابُوتِ حَدِيدٍ ثُمَّ يُرْمَى بِهِمْ فِي نَارِ جَهَنَّم.(1)

وقتي روز قيامت فرا مي رسد، منادي ندا مي دهد: ظلمه كجا هستند، اعوان الظلمة و اشباه ظلمه [كساني كه شبيه ظلمه اند] و حتّي كسي كه براي آن ها قلمي تراشيده و ليقه در دواتشان انداخته در كجا قرار دارند؟ پس همه در تابوتي آهني قرار داده شده سپس به سوي جهنم پرتاب مي شوند.


1- همان، ج 1، باب الظلم، ص54.

ص: 28

دلالت اين روايت بر حرمت إعانه ي ظالم واضح است؛ چون مي فرمايد حتّي كسي قلم آن ها را بتراشد و ليقه در دواتشان بيندازد، مخاطب اين ندا قرار مي گيرد. امّا از لحاظ سند ناتمام است.

_ روايت ابوهريرة و ابن عباس:

وَ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ] بِإِسْنَادِهِ السَّابِقِ فِي عِيَادَةِ الْمَرِيضِ(1) عَنْ رَسُولِ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … فِي حَدِيثٍ قَالَ: ... مَنْ عَظَّمَ صَاحِبَ دُنْيَا وَ أَحَبَّهُ لِطَمَعِ دُنْيَاهُ سَخِطَ اللَّهُ عَلَيْهِ ... وَ مَنْ عَلَّقَ سَوْطاً بَيْنَ يَدَيْ سُلْطَانٍ جَائِرٍ جَعَلَهَا اللَّهُ حَيَّةً طُولُهَا سَبْعُونَ أَلْفَ ذِرَاعٍ فَيُسَلِّطُهُ اللَّهُ عَلَيْهِ فِي نَارِ جَهَنَّمَ خَالِداً فِيهَا مُخَلَّداً.(2)

...كسي كه تازيانه اي در مقابل سلطان جائر آويزان كند، خداوند آن را ماري قرار مي دهد كه طولش هفتاد هزار ذراع(3) بوده و آن را در آتش جهنم بر او مسلط مي كند، در حالي كه در آن آتش خلود دارد. [اعاذنا الله من النار و من سائر العذاب].

دلالت اين روايت بر حرمت إعانه ي ظالم، حتّي در حدّ آويزان كردن تازيانه روشن است. البته اين مربوط به سلطان جائر است و نمي توان با القاء خصوصيت به غير سلطان هم اسراء داد؛ چون سلطان جائر حساب ديگري دارد و با او شديدتر برخورد مي شود.


1- مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ فِي عِقَابِ الْأَعْمَالِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُوسَى بْنِ الْمُتَوَكِّلِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ جَعْفَرٍ عَنْ مُوسَى بْنِ عِمْرَانَ عَنْ عَمِّهِ الْحُسَيْنِ بْنِ زَيْدٍ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عَمْرٍو النَّصِيبِيِّ عَنْ أَبِي الْحَسَنِ الْخُرَاسَانِيِّ عَنْ مَيْسَرَةَ عَنْ أَبِي عَائِشَةَ عَنْ يَزِيدَ بْنِ عُمَرَ عَنْ عَبْدِ الْعَزِيزِ عَنْ أَبِي سَلَمَةَ بْنِ عَبْدِ الرَّحْمَنِ عَنْ أَبِي هُرَيْرَةَ وَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عَبَّاسٍ فِي خُطْبَةٍ طَوِيلَةٍ لِرَسُولِ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … يَقُولُ فِيهَا: ... .
2- وسائل الشيعة، ج 17، كتاب التجارة، ابواب ما يكتسب به، باب42، ص181 و عقاب الاعمال، ص284.
3- به فاصله ي ما بين نوك انگشتان دست تا آرنج، ذراع گويند.

ص: 29

مرحوم شيخ به اين سه روايت بسنده كرده، ولي مناسب بود به روايت ديگري كه از لحاظ سند تمام بوده و دلالتش نيز روشن است استناد مي كردند و آن موثقه ي سكوني است.

_ موثقه ي سكوني:

وَ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ] فِي عِقَابِ الْأَعْمَالِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ عَنِ الصَّفَّارِ عَنِ الْعَبَّاسِ بْنِ مَعْرُوفٍ عَنِ ابْنِ الْمُغِيرَةِ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ آبَائِهِ … عليهم السلام … قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم …: إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ نَادَى مُنَادٍ أَيْنَ أَعْوَانُ الظَّلَمَةِ وَ مَنْ لَاقَ لَهُمْ دَوَاةً أَوْ رَبَطَ كِيساً أَوْ مَدَّ لَهُمْ مَدَّةَ قَلَمٍ(1) فَاحْشُرُوهُمْ مَعَهُمْ.(2)

امام صادق … عليه السلام … از پيامبر گرامي اسلام … صلي الله عليه و آله و سلم … نقل كردند كه فرمودند: روز قيامت كه فرا مي رسد، منادي ندا مي دهد اعوان ظلمه و حتّي كسي كه ليقه در دوات آن ها انداخته يا كيسه اي براي آن ها محكم كرده يا قلمي براي آن ها كشيده كجا هستند؟ پس آن ها را با ظلمه محشور كنيد.

اين روايت از لحاظ سند تمام است. سكوني گرچه عامي بوده _ و علامت


1- ابن منظور، محمد بن مكرم، لسان العرب، ج 3، ص398: المِدادُ: النِّقْس. و المِدادُ: الذي يُكتب به و هو مما تقدم. قال شمر: كل شي ء امتَلأَ و ارتفع فقد مَدَّ؛ و أَمْدَدْتُه أَنا. و مَدَّ النهارُ إِذا ارتفع. و مَدَّ الدَّواةَ و أَمَدَّها: زاد في مائِها و نِقْسِها. و مَدَّها و أَمَدَّها: جعل فيها مِداداً، و كذلك مَدَّ القَلم و أَمَدَّه. و اسْتَمَدَّ من الدواةِ: أَخذ منها مِداداً؛ و المَدُّ: الاستمدادُ منها، و قيل: هو أَن يَسْتَمِدَّ منها مَدّة واحدة؛ قال ابن الأَنباري: سمي المِدادُ مِداداً لإِمداده الكاتِب، من قولهم أَمْدَدْت الجيش بمَدد ... و المَدّة، بالفتح: الواحدة من قولك مَدَدْتُ الشي ءَ. و المِدّة، بالكسر: ما يجتمع في الجُرْح من القيح. و أَمْدَدْتُ الرجل إِذا أَعطيته مُدّة بقلم؛ و أَمْدَدْتُ الجيش بِمَدَد. و الاستمدادُ: طلبُ المَدَدِ. ... و المِدادُ: مصدر كالمَدَد. يقال: مددت الشي ءَ مَدًّا و مِداداً و هو ما يكثر به و يزاد.
2- وسائل الشيعة، ج 17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب42، ح11، ص180 و عقاب الاعمال، ص260.

ص: 30

عامي بودنش اين است كه نوعاً رواياتي كه از امام … عليه السلام … نقل مي كند، حضرت با ارائه ي سند از رسول الله … صلي الله عليه و آله و سلم … نقل مي كنند _ ولي چون شيخ طوسي … قدس سره … در عدّه(1) فرموده طائفه به روايات او عمل مي كنند، پس معلوم مي شود ثقه است.

دلالت اين روايت بر حرمت مطلق إعانه ي ظالم در ظلمش روشن است. بنابراين إعانه ي ظالم در ظلمش حتّي اگر آن ظلم استناد به عامل نداشته باشد حرام است.

ب: كون المكلف من أعوان الظلمة
اشاره

بعد از اين كه اثبات كرديم معونة الظالمين في ظلمهم حرام است هرچند ظلم به او استناد داده نشود، الآن اين بحث مطرح مي شود كه كمك كردن به ظالم در امور مباح به گونه اي كه از اعوان ظلمه محسوب شود چه حكمي دارد؟ به عنوان مثال بنّايي براي ظالم ساختمان مي سازد يا خياطي براي او خياطت مي كند و فرض اين است كه در قبالش پول حلال مي گيرد، امّا از آن جا كه عمده ي كارش براي ظالم است، عرفاً او را از اعوان ظلمه محسوب مي كنند؛ مثلاً گفته مي شود: بنّاء شاه، خياط شاه، قصّاب دربار، نجّار دربار و ... سؤالي كه اين جا مطرح مي شود اين است كه آيا اعوان ظلمه شدن هرچند در امور مباح، حرام است؟


1- شيخ طوسى، ابو جعفر محمد بن حسن، العدة في اصول الفقه، ج1، ص113: العدالة المراعاة في ترجيح أحد الخبرين على الاخر فهو: أن يكون الراوى معتقدا للحق، مستبصرا ثقة في دينه، متحرجا من الكذب غير متهم فيما يرويه. فأما إذا كان مخالفا في الاعتقاد لاصل المذهب و روى مع ذلك عن الائمة … عليهم السلام … نظر فيما يرويه. فان كان هناك من طرق الموثوق بهم ما يخالفه وجب اطراح خبره. و ان لم يكن هناك ما يوجب اطراح خبره و يكون هناك ما يوافقه وجب العمل به. و ان لم يكن من الفرقة المحقة خبر يوافق ذلك و لا يخالفه، و لا يعرف لهم قول فيه، وجب أيضا العمل به ... و لاجل ما قلناه عملت الطائفة بما رواه حفص بن غياث، و غياث بن كلوب، و نوح بن دراج، و السكونى، و غيرهم من العامة عن ائمتنا … عليهم السلام … فيما لم ينكروه و لم يكن عندهم خلافه.

ص: 31

مرحوم شيخ مي فرمايد: حرام است كسي كاري كند _ هرچند در اصل مباح باشد _ كه «أعوان الظلمة» بر او صادق شود. دليلش رواياتي است كه اعوان ظلمه را از كساني كه به همراه ظلمه داخل آتش مي شوند معرفي مي كند كه مهم ترين آن روايات عبارتند از:

ادلّه ي حرمت اعوان الظلمة شدن
_ موثقه ي سكوني (مذكور):

وَ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْن] فِي عِقَابِ الْأَعْمَالِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ عَنِ الصَّفَّارِ عَنِ الْعَبَّاسِ بْنِ مَعْرُوفٍ عَنِ ابْنِ الْمُغِيرَةِ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ آبَائِهِ … عليهم السلام … قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم …: إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ نَادَى مُنَادٍ أَيْنَ أَعْوَانُ الظَّلَمَةِ وَ مَنْ لَاقَ لَهُمْ دَوَاةً أَوْ رَبَطَ كِيساً أَوْ مَدَّ لَهُمْ مَدَّةَ قَلَمٍ فَاحْشُرُوهُمْ مَعَهُمْ.(1)

امام صادق … عليه السلام … از پدران بزرگوارشان از رسول الله … صلي الله عليه و آله و سلم … نقل مي كنند كه فرمودند: روز قيامت كه فرا مي رسد، منادي ندا مي دهد اعوان ظلمه و كسي كه ليقه در دوات آن ها انداخته يا كيسه اي براي آن ها محكم كرده يا قلمي براي آن ها كشيده كجا هستند؟ پس آن ها را با ظلمه محشور كنيد.

اين روايت به روشني دلالت مي كند كسي كه عنوان اعوان الظلمة بر او صادق شود، مستحق دوزخ است. پس عملي كه باعث شود اين عنوان بر او منطبق گردد _ هرچند در امور مباح _ حرام است.


1- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب42، ح11، ص180 و عقاب الاعمال، ص260.

ص: 32

_ روايت ابن بنت الوليد بن صبيح الكاهلي:

وَ [مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَن] بِإِسْنَادِهِ(1) عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ يَحْيَى عَنْ يَعْقُوبَ بْنِ يَزِيدَ عَنِ ابْنِ بِنْتِ الْوَلِيدِ بْنِ صَبِيحٍ الْكَاهِلِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … قَالَ: مَنْ سَوَّدَ اسْمَهُ فِي دِيوَانِ وُلْدِ سَابِعٍ حَشَرَهُ اللَّهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ خِنْزِيراً.(2)

اين روايت را شيخ طوسي … قدس سره … با سند صحيح از محمد بن احمد بن يحيي بن عمران الاشعري القمي(3) صاحب نوادر الحكمة (معروف به دبّة الشبيب) نقل


1- تهذيب الأحكام، المشيخة، ص71: و ما ذكرته في هذا الكتاب عن محمد بن احمد بن يحيى الأشعرى فقد اخبرني به الشيخ ابو عبد اللّه و الحسين بن عبيد اللّه و احمد بن عبدون كلهم عن ابي جعفر محمد بن الحسين بن سفيان عن احمد بن ادريس عن محمد بن احمد بن يحيى و اخبرنا ابو الحسين بن ابى جيد عن محمد بن الحسن بن الوليد عن محمد بن يحيى و احمد بن ادريس جميعا عن محمد بن احمد بن يحيى. و اخبرني به أيضا الحسين بن عبيد اللّه عن احمد بن محمد بن يحيى عن ابيه محمد بن يحيى عن محمد بن احمد بن يحيى، و اخبرني به الشيخ ابو عبد اللّه و الحسين بن عبيد اللّه و احمد بن عبدون كلهم عن ابي محمد الحسن بن الحمزة العلوي و ابي جعفر محمد بن الحسين البزوفري جميعا عن احمد بن ادريس عن محمد بن احمد بن يحيى.
2- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب42، ح9، ص180 و تهذيب الاحكام، ج6، ص329.
3- رجال النجاشي، ص348: محمد بن أحمد بن يحيى بن عمران بن عبد الله بن سعد بن مالك الأشعري القمي أبو جعفر، كان ثقة في الحديث، إلا أن أصحابنا قالوا كان يروي عن الضعفاء و يعتمد المراسيل و لا يبالي عمن أخذ و ما عليه في نفسه مطعن في شي ء ... . قال أبو العباس بن نوح: و قد أصاب شيخنا أبو جعفر محمد بن الحسن بن الوليد في ذلك كله و تبعه أبو جعفر بن بابويه رحمه الله على ذلك، إلا في محمد بن عيسى بن عبيد فلا أدري ما رأيه فيه، لأنه كان على ظاهر العدالة و الثقة و لمحمد بن أحمد بن يحيى، كتب، منها: كتاب نوادر الحكمة و هو كتاب حسن كبير، يعرفه القميون بدبة شبيب، قال و شبيب فامي، كان بقم له دبة ذات بيوت يعطى منها ما يطلب منه من دهن، فشبهوا هذا الكتاب بذلك و له كتاب الملاحم و كتاب الطب و كتاب مقتل الحسين … عليه السلام …، كتاب الإمامة، كتاب المزار. ( الفهرست (للشيخ الطوسي)، ص144: و قال الشيخ: محمد بن أحمد بن يحيى بن عمران الأشعري القمي، جليل القدر، كثير الرواية، له كتاب نوادر الحكمة و هو يشتمل على كتب جماعة، أولها كتاب التوحيد، و كتاب الوضوء و كتاب الصلاة و كتاب الزكاة و كتاب الصوم و كتاب الحج و كتاب النكاح و ... و كتاب القضايا و الأحكام، العدد اثنان و عشرون كتابا. أخبرنا بجميع كتبه و رواياته عدة من أصحابنا عن أبي المفضل عن ابن بطة القمي عن محمد بن أحمد بن يحيى، و أخبرنا بها أيضا، الحسين بن عبيد الله و ابن أبي جيد جميعا عن أحمد بن محمد بن يحيى عن أبيه عن محمد بن أحمد بن يحيى، و أخبرنا بها جماعة عن أبي جعفر بن بابويه عن أبيه، و محمد بن الحسن عن أحمد بن إدريس، و محمد بن يحيى عنه ... .

ص: 33

مي كند كه عالم و ثقه است. ايشان هم از يعقوب بن يزيد(1) ثقه نقل مي كند و ايشان از ابن بنت الوليد بن صبيح الكاهلي نقل مي كند كه متأسفانه توثيقي ندارد. بنابراين روايت از لحاظ سند ناتمام بوده و به عنوان تأييد است.

ابن بنت الوليد بن صبيح الكاهلي از امام صادق … عليه السلام … نقل مي كند كه فرمودند: كسي كه اسمش را در ديوان ولد سابع [بني عباس] قرار دهد، خداوند متعال روز قيامت او را خنزير محشور مي كند.

«سابع» مقلوب عباس است و مراد از وُلد سابع، بني عباس است كه حضرت به خاطر تقيه چنين فرمودند. كما اين كه در بعضي روايات به خاطر تقيه عمر به صورت رمع ذكر شده است.(2)


1- رجال النجاشي، ص450: يعقوب بن يزيد بن حماد الأنباري السلمي أبو يوسف، من كتاب المنتصر، روى عن أبي جعفر الثاني … عليه السلام …، و انتقل إلى بغداد، و كان ثقة صدوقا، له كتاب البداء، و كتاب المسائل، و كتاب نوادر الحج، كتاب الطعن على يونس، أخبرنا علي بن أحمد قال: حدثنا محمد بن الحسن، عن محمد بن الحسن، عن يعقوب بن يزيد بكتبه. ( الفهرست، ص180: يعقوب بن يزيد الكاتب الأنباري، كثير الرواية، ثقة، له كتب، منها: كتاب النوادر، أخبرنا به ابن أبي جيد عن محمد بن الحسن، عن سعد و الحميري عنه.
2- من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص109: رَوَى مُحَمَّدُ بْنُ قَيْسٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ … عليهما السلام … أَنَّ عَلِيّاً … عليه السلام … كَانَ فِي مَسْجِدِ الْكُوفَةِ فَمَرَّ بِهِ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ قُفْلٍ التَّيْمِيُّ وَ مَعَهُ دِرْعُ طَلْحَةَ فَقَالَ عَلِيٌّ … عليه السلام …: هَذِهِ دِرْعُ طَلْحَةَ أُخِذَتْ غُلُولًا يَوْمَ الْبَصْرَةِ فَقَالَ ابْنُ قُفْلٍ: يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ اجْعَلْ بَيْنِي وَ بَيْنَكَ قَاضِيَكَ الَّذِي ارْتَضَيْتَهُ لِلْمُسْلِمِينَ ... فَأَتَى بِقَنْبَرٍ فَشَهِدَ أَنَّهَا دِرْعُ طَلْحَةَ أُخِذَتْ غُلُولًا يَوْمَ الْبَصْرَةِ فَقَالَ هَذَا مَمْلُوكٌ وَ لَا أَقْضِي بِشَهَادَةِ الْمَمْلُوكِ فَغَضِبَ عَلِيٌّ … عليه السلام … ثُمَّ قَالَ: خُذُوا الدِّرْعَ ... ثُمَّ قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ … عليهما السلام …: فَأَوَّلُ مَنْ رَدَّ شَهَادَةَ الْمَمْلُوكِ رُمَعُ. ( تفسير العياشي، ج 2، ص141: عن عمار بن سويد قال: سمعت أبا عبد الله … عليه السلام … يقول في هذه الآية (فَلَعَلَّكَ تارِكٌ بَعْضَ ما يُوحى إِلَيْكَ وَ ضائِقٌ بِهِ صَدْرُكَ) إلى قوله: (أَوْ جاءَ مَعَهُ مَلَكٌ) قال: إن رسول الله … صلي الله عليه و آله و سلم … لما نزل غديرا قال لعلي … عليه السلام …: إني سألت ربي أن يوالي بيني و بينك ففعل، و سألت ربي أن يواخي بيني و بينك ففعل، و سألت ربي أن يجعلك وصيي ففعل ... فقال رمع: و الله لصاع من تمر في شن بال أحب إلي مما سأل محمد … صلي الله عليه و آله و سلم … ربه، أ فلا سأله ملكا يعضده أو كنزا يستظهر به على فاقته، فأنزل الله فيه عشر آيات من هود أولها: (فَلَعَلَّكَ تارِكٌ بَعْضَ ما يُوحى إِلَيْكَ) إلى (أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ) ... . ( كامل الزيارات، ص326: وَ بِهَذَا الْإِسْنَادِ [حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جَعْفَرٍ الْحِمْيَرِيُّ عَنْ أَبِيهِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ سُلَيْمَانَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ حَمَّادٍ الْبَصْرِيِّ] عَنْ عَبْدِ اللَّهِ الْأَصَمِّ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ بَكْرٍ الْأَرَّجَانِيِّ قَالَ: صَحِبْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … فِي طَرِيقِ مَكَّةَ مِنَ الْمَدِينَةِ، فَنَزَلَ مَنْزِلًا يُقَالُ لَهُ: عُسْفَانَ ثُمَّ مَرَرْنَا بِجَبَلٍ أَسْوَدَ عَلَى يَسَارِ الطَّرِيقِ وَحْشٍ، فَقُلْتُ: يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … مَا أَوْحَشَ هَذَا الْجَبَلَ؟! مَا رَأَيْتُ فِي الطَّرِيقِ جَبَلًا مِثْلَهُ؟!. فَقَالَ: يَا ابْنَ بَكْرٍ! أَ تَدْرِي أَيُّ جَبَلٍ هَذَا؟ هَذَا جَبَلٌ يُقَالُ لَهُ: الْكَمَدُ ... قَالَ: قُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ، فَإِذَا طَوَيْتَ الْجَبَلَ فَمَا تَسْمَعُ؟ قَالَ: أَسْمَعُ أَصْوَاتَهُمَا يُنَادِيَانِ: عَرِّجْ عَلَيْنَا نُكَلِّمْكَ فَإِنَّا نَتُوبُ، وَ أَسْمَعُ مِنَ الْجَبَلِ صَارِخاً يَصْرَخُ بِي أَجِبْهُمَا وَ قُلْ لَهُمَا: اخْسَؤُا فِيها وَ لا تُكَلِّمُونِ. قَالَ: قُلْتُ لَهُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ، وَ مَنْ مَعَهُمْ؟ قَالَ: كُلُّ فِرْعَوْنٍ عَتَا عَلَى اللَّهِ وَ حَكَى اللَّهُ عَنْهُ فِعَالَهُ، وَ كُلُّ مَنْ عَلَّمَ الْعِبَادَ الْكُفْرَ. قُلْتُ: مَنْ هُمْ؟ قَالَ: نَحْوُ بُولَسَ الَّذِي عَلَّمَ الْيَهُودَ أَنَّ يَدَ اللَّهِ مَغْلُولَةٌ، وَ نَحْوُ ... وَ قَاتِلِ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ … عليه السلام … وَ قَاتِلِ فَاطِمَةَ وَ مُحَسِّنٍ، وَ قَاتِلِ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ … عليهم السلام … وَ أَمَّا مُعَاوِيَةُ وَ رُمَعُ فَمَا يَطْمَعَانِ فِي الْخَلَاصِ، مَعَهُمَا مَنْ نَصَبَ لَنَا الْعَدَاوَةَ وَ أَعَانَ عَلَيْنَا بِلِسَانِهِ وَ يَدِهِ وَ مَالِهِ.

ص: 34

دلالت اين روايت بر حرمت اين كه فرد از اعوان ظلمه شود، تمام است.

_ موثقه ي ديگر سكوني:
اشاره

وَ بِهَذَا الْإِسْنَادِ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْن فِي عِقَابِ الْأَعْمَالِ عَنْ

ص: 35

مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ عَنِ الصَّفَّارِ عَنِ الْعَبَّاسِ بْنِ مَعْرُوفٍ عَنِ ابْنِ الْمُغِيرَةِ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ آبَائِهِ … عليهم السلام …] قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم …: مَا اقْتَرَبَ عَبْدٌ مِنْ سُلْطَانٍ جَائِرٍ إِلَّا تَبَاعَدَ مِنَ اللَّهِ وَ لَا كَثُرَ مَالُهُ إِلَّا اشْتَدَّ حِسَابُهُ وَ لَا كَثُرَ تَبَعُهُ إِلَّا كَثُرَتْ شَيَاطِينُهُ.(1)

پيامبر گرامي اسلام … صلي الله عليه و آله و سلم … فرمودند: هيچ بنده اي به سلطان جائر نزديك نشد مگر اين كه از خدا دور شد، و مالش زياد نشد مگر اين كه حسابش شديد شد، و تابعينش زياد نشد مگر اين كه شياطينش هم زياد شد.

پس اين روايت مي فرمايد هر كسي به سلطان نزديك شود، از خدا دور مي شود و چون از اعوان ظلمه شدن، نزديك شدن به سلطان جائر است، پس طبق اين روايت از خدا دور شده و فعلش حرام است.

نقد دلالت موثقه ي سكوني

اولاً: اين روايت دالّ بر مذموم بودن اقتراب به سلطان است كه في الجمله بر اعوان ظلمه منطبق مي شود نه بالجمله؛ زيرا ممكن است كسي اصلاً سلطان را نديده و آشنايي با او نداشته باشد امّا از اعوان او محسوب شود.(2) علاوه آن كه ممكن است اقتراب به سلطان خصوصيتي داشته باشد كه اقتراب به ساير ظلمه نداشته باشد.

ثانياً: اين روايت دالّ بر حرمت نيست؛ چون هر دوري از خداوند متعال مساوي با استحقاق دوزخ نيست؛ مثلاً كسي با ترك نماز شب به گونه اي دچار


1- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 42، ح12، ص181 و عقاب الاعمال، ص260.
2- ظاهراً مراد از اقتراب به سلطان منسوب شدن به سلطان است كه اين منسوب شدن با اعوان ظلمه شدن حاصل مي شود؛ چه سلطان را ديده باشد و چه نديده باشد. (اميرخاني)

ص: 36

غفلت شود كه زمينه ي ارتكاب معاصي براي او فراهم گردد، از خداوند دور شده ولي مستحق عقوبت نيست يا اقبال به دنيا موجب بُعد از خداوند است ولي هر اقبالي به دنيا حرام نيست.

به عبارت ديگر دوري از خدا مقول به تشكيك است و هر دوري را نمي توانيم بگوييم حرام است؛ خصوصاً با توجه به اين كه اين دوري در ما نحن فيه در رديف چيزهايي قرار گرفته كه حرام نيست، مانند كثرت مال و متابعين.

بنابراين از اين روايت بيش از اين استفاده نمي شود كه هشدار مي دهد اين سه دسته در لبه ي پرتگاه هستند؛ چون غفلتشان از خداوند زياد شده و در معرض خطر قرار دارند.

_ موثقه ي ديگر سكوني:

وَ بِالْإِسْنَادِ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْن فِي عِقَابِ الْأَعْمَالِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ عَنِ الصَّفَّارِ عَنِ الْعَبَّاسِ بْنِ مَعْرُوفٍ عَنِ ابْنِ الْمُغِيرَةِ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ آبَائِهِ … عليهم السلام …] قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم …: إِيَّاكُمْ وَ أَبْوَابَ السُّلْطَانِ وَ حَوَاشِيَهَا فَإِنَّ أَقْرَبَكُمْ مِنْ أَبْوَابِ السُّلْطَانِ وَ حَوَاشِيهَا أَبْعَدُكُمْ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ مَنْ آثَرَ السُّلْطَانَ عَلَى اللَّهِ أَذْهَبَ اللَّهُ عَنْهُ الْوَرَعَ وَ جَعَلَهُ حَيْرَاناً [حَيْرَان].(1)

پيامبر گرامي اسلام … صلي الله عليه و آله و سلم … فرمودند: بپرهيزيد از ابواب سلطان و حواشي آن [ابواب اعوان سلطان]، همانا نزديك ترين شما به ابواب سلطان و حواشي آن دورترين شما از خداوند عزّوجلّ است و كسي كه سلطان را بر خدا مقدم بدارد، خداوند ورع را از او مي گيرد و حيران قرارش مي دهد.


1- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 42، ح13، ص181 و عقاب الاعمال، ص260.

ص: 37

بر اين استدلال نيز همان اشكالي كه بر استدلال قبل ذكر كرديم وارد است و آن اين كه:

اولاً: ممكن است سلطان خصوصيتي داشته باشد كه ساير ظلمه نداشته باشند.

ثانياً: بيش از توصيه ي اخلاقي و هشدار نمي توانيم استفاده كنيم. بله، در ذيل كه مي فرمايد «مَنْ آثَرَ السُّلْطَانَ عَلَى اللَّهِ أَذْهَبَ اللَّهُ عَنْهُ الْوَرَعَ وَ جَعَلَهُ حَيْرَاناً» معلوم است كه مقدم كردن سلطان بر خدا در احكام الزاميه حرام است، ولي دلالت اين روايت بر اين كه صرف نزديك شدن به سلطان و از اعوان او شدن حرام باشد(1)، جاي تأمل است.

_ روايتي در تنبيه الخواطر ورّام بن ابي فراس:

وَرَّامُ بْنُ أَبِي فِرَاسٍ فِي كِتَابِهِ قَالَ: قَالَ … عليه السلام …: مَنْ مَشَى إِلَى ظَالِمٍ لِيُعِينَهُ وَ هُوَ يَعْلَمُ أَنَّهُ ظَالِمٌ فَقَدْ خَرَجَ مِنَ الْإِسْلَامِ.(2)

كسي كه به سوي ظالمي مي رود تا كمكش كند در حالي كه مي داند او ظالم است، از دين اسلام خارج شده است.

دلالت اين روايت بر حرمت اعوان الظلمة شدن تمام است، ولي از لحاظ سند ناتمام است.

پس نتيجه اين شد كه هر چند بعض رواياتِ دالّ بر حرمت صيرورة المكلف من اعوان الظلمة دلالةً يا سنداً ناتمام است، ولي موثقه ي اوّل سكوني كاملاً دلالت بر حرمت دارد و قابل مناقشه نيست.


1- ظاهراً مراد از «حواشيها» در روايت، ابواب اعوان سلطان باشد كه در اين صورت از اين كه حتّي نزديك شدن به درِ اعوان ظلمه مورد نهي قرار گرفته مي توان استفاده كرد كه اعوان ظلمه شدن حرام است. (اميرخاني)
2- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 42، ح15، ص182 و مجموعة ورام، ج1، ص54.

ص: 38

امّا يك بحث صغروي در اين جا وجود دارد كه آيا صرف خياط شاه شدن، بنّاي شاه شدن و ... در صورتي كه از مال حرام آن ها استفاده نكند و خانه اي كه مي سازد، لباسي كه مي دوزد و ... مباح باشد، صدق مي كند كه از اعوان ظلمه است؟! به نظر مي رسد عنوان اعوان الظلمة صادق نباشد. بله، اگر به گونه اي باشد كه بر قدرت، شوكت و عظمت آن ها مي افزايد و موجب تشديد پايه هاي قدرت آن ها شود؛ مثلاً قصر با شكوهي بسازد يا لباسي كه هيبت ظالم را افزايش مي دهد بدوزد، اعوان ظلمه صدق مي كند.

ج: إعانة الظالمين في غير ظلمهم
اشاره

اگر كسي به ظالمي در غير ظلمش كمك كند، امّا نه در حدّي كه عنوان اعوان الظلمة بر او صدق كند؛ مثلاً يك بار براي او خيّاطي يا بنّايي كند يا حتّي طلبه اي يك بار در مجلس آن ها روضه خواني كند، چه حكمي دارد؟

اين مسأله انصافاً مسأله ي مشكلي است و اثرات زيادي دارد. اگر إعانه ي ظالمين در امور مباح هم حرام باشد _ الا مواردي كه به عنوان استثنا ء ذكر خواهد شد _ لازمه اش آن است كه خريد، فروش و ساير معاملات و هر نوع تعاطي با آن ها جايز نباشد و به اصطلاح در تحريم همه جانبه قرار گيرند.

مرحوم شيخ … قدس سره … مي فرمايد: مشهور قائل به عدم حرمت آن هستند و دليلي هم بر حرمت وجود ندارد، مگر بعضي أخبار كه آن ها هم قابل توجيه است.(1) ولي به نظر مي رسد مسأله مشكل تر از آن است كه مرحوم شيخ به سادگي از آن گذشتند،


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص55: و أمّا العمل له في المباحات لأُجرة أو تبرّعاً، من غير أن يُعدّ معيناً له في ذلك، فضلًا من أن يُعدّ من أعوانه، فالأولى عدم الحرمة؛ للأصل و عدم الدليل عدا ظاهر بعض الأخبار، مثل رواية ابن أبي يعفور ... لكن الإنصاف: أن شيئاً ممّا ذكر لا ينهض دليلًا لتحريم العمل لهم على غير جهة المعونة.

ص: 39

بنابراين بايد روايات را بررسي كنيم كه آيا تك تك يا مجموع آن ها دالّ بر حرمت إعانه ي ظالم در امر مباح است يا خير؟

بررسي دلالت روايات بر حرمت إعانة الظالمين في غير ظلمهم
_ موثقه ي سكوني:

وَ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ] فِي عِقَابِ الْأَعْمَالِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ عَنِ الصَّفَّارِ عَنِ الْعَبَّاسِ بْنِ مَعْرُوفٍ عَنِ ابْنِ الْمُغِيرَةِ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ آبَائِهِ … عليهم السلام … قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم …: إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ نَادَى مُنَادٍ أَيْنَ أَعْوَانُ الظَّلَمَةِ وَ مَنْ لَاقَ لَهُمْ دَوَاةً أَوْ رَبَطَ كِيساً أَوْ مَدَّ لَهُمْ مَدَّةَ قَلَمٍ فَاحْشُرُوهُمْ مَعَهُمْ.(1)

اين روايت كه از لحاظ سند تمام است، مي تواند دليل بر حرمت إعانه ي ظالم حتّي در امور مباحه باشد؛ چون به طور مطلق مي فرمايد: كسي كه حتّي ليقه در دوات ظلمه بيندازد يا كيسه اي براي آن ها ببندد يا قلمي براي آن ها بكشد، روز قيامت مورد خطاب قرار گرفته و با ظلمه محشور مي شود.

امّا ظاهراً به مناسبت حكم و موضوع و فهم عرفي، روايت اطلاق نداشته باشد و كمك به ظلمه بما هم ظلمه مراد باشد. به عنوان مثال اگر كسي يك ليوان آب به ظالمي كه در حال رفتن به سوي امر مباحي است بدهد، نمي توان گفت اين روايت دالّ بر حرمت آن است، يا انداختن ليقه در دوات ظالم براي نوشتن نامه ي عادي به فرزندش _ كه هيچ ربطي به ظلمش ندارد _ را نمي توانيم بگوييم حرام است. البته نمي گوييم احتمالش نيست، ممكن است اسلام خواسته باشد ظلمه تحت تحريم همه جانبه قرار گيرند تا از ظلم دست بردارند، ولي اين روايت دالّ بر آن نيست.


1- وسائل الشيعة، ج 17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب42، ح11، ص180 و عقاب الاعمال، ص260.

ص: 40

_ صحيحه ي ابو حمزه ي ثمالي:

مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى وَ عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ جَمِيعاً عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ مَالِكِ بْنِ عَطِيَّةَ عَنْ أَبِي حَمْزَةَ قَالَ: مَا سَمِعْتُ بِأَحَدٍ مِنَ النَّاسِ كَانَ أَزْهَدَ مِنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ … عليهما السلام … إِلَّا مَا بَلَغَنِي مِنْ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ … عليه السلام … قَالَ أَبُو حَمْزَةَ: كَانَ الْإِمَامُ عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ … عليهما السلام … إِذَا تَكَلَّمَ فِي الزُّهْدِ وَ وَعَظَ أَبْكَى مَنْ بِحَضْرَتِهِ قَالَ أَبُو حَمْزَةَ: وَ قَرَأْتُ صَحِيفَةً فِيهَا كَلَامُ زُهْدٍ مِنْ كَلَامِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ … عليهما السلام … وَ كَتَبْتُ مَا فِيهَا ثُمَّ أَتَيْتُ عَلِيَّ بْنَ الْحُسَيْنِ … عليهما السلام … فَعَرَضْتُ مَا فِيهَا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُ وَ صَحَّحَهُ وَ كَانَ مَا فِيهَا بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم ... وَ إِيَّاكُمْ وَ صُحْبَةَ الْعَاصِينَ وَ مَعُونَةَ الظَّالِمِينَ وَ مُجَاوَرَةَ الْفَاسِقِينَ احْذَرُوا فِتْنَتَهُمْ ... .(1)


1- الكافي، ج 8، كتاب الروضة، ص14: مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى وَ عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ ... بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ كَفَانَا اللَّهُ وَ إِيَّاكُمْ كَيْدَ الظَّالِمِينَ وَ بَغْيَ الْحَاسِدِينَ وَ بَطْشَ الْجَبَّارِينَ أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ لَا يَفْتِنَنَّكُمُ الطَّوَاغِيتُ وَ أَتْبَاعُهُمْ مِنْ أَهْلِ الرَّغْبَةِ فِي هَذِهِ الدُّنْيَا الْمَائِلُونَ إِلَيْهَا الْمُفْتَتِنُونَ بِهَا الْمُقْبِلُونَ عَلَيْهَا وَ عَلَى حُطَامِهَا الْهَامِدِ وَ هَشِيمِهَا الْبَائِدِ غَداً وَ احْذَرُوا مَا حَذَّرَكُمُ اللَّهُ مِنْهَا وَ ازْهَدُوا فِيمَا زَهَّدَكُمُ اللَّهُ فِيهِ مِنْهَا وَ لَا تَرْكَنُوا إِلَى مَا فِي هَذِهِ الدُّنْيَا رُكُونَ مَنِ اتَّخَذَهَا دَارَ قَرَارٍ وَ مَنْزِلَ اسْتِيطَانٍ ... إِنَّ الْأُمُورَ الْوَارِدَةَ عَلَيْكُمْ فِي كُلِّ يَوْمٍ وَ لَيْلَةٍ مِنْ مُظْلِمَاتِ الْفِتَنِ وَ حَوَادِثِ الْبِدَعِ وَ سُنَنِ الْجَوْرِ وَ بَوَائِقِ الزَّمَانِ وَ هَيْبَةِ السُّلْطَانِ وَ وَسْوَسَةِ الشَّيْطَانِ لَتُثَبِّطُ الْقُلُوبَ عَنْ تَنَبُّهِهَا وَ تُذْهِلُهَا عَنْ مَوْجُودِ الْهُدَى وَ مَعْرِفَةِ أَهْلِ الْحَقِّ إِلَّا قَلِيلًا مِمَّنْ عَصَمَ اللَّهُ ... وَ أَبْصَرَ حَوَادِثَ الْفِتَنِ وَ ضَلَالَ الْبِدَعِ وَ جَوْرَ الْمُلُوكِ الظَّلَمَةِ فَلَقَدْ لَعَمْرِي اسْتَدْبَرْتُمُ الْأُمُورَ الْمَاضِيَةَ فِي الْأَيَّامِ الْخَالِيَةِ مِنَ الْفِتَنِ الْمُتَرَاكِمَةِ وَ الِانْهِمَاكِ فِيمَا تَسْتَدِلُّونَ بِهِ عَلَى تَجَنُّبِ الْغُوَاةِ وَ أَهْلِ الْبِدَعِ وَ الْبَغْيِ ... فَقَدِّمُوا أَمْرَ اللَّهِ وَ طَاعَةَ مَنْ أَوْجَبَ اللَّهُ طَاعَتَهُ بَيْنَ يَدَيِ الْأُمُورِ كُلِّهَا وَ لَا تُقَدِّمُوا الْأُمُورَ الْوَارِدَةَ عَلَيْكُمْ مِنْ طَاعَةِ الطَّوَاغِيتِ مِنْ زَهْرَةِ الدُّنْيَا بَيْنَ يَدَيِ اللَّهِ وَ طَاعَتِهِ وَ طَاعَةِ أُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ... وَ إِيَّاكُمْ وَ صُحْبَةَ الْعَاصِينَ وَ مَعُونَةَ الظَّالِمِينَ وَ مُجَاوَرَةَ الْفَاسِقِينَ احْذَرُوا فِتْنَتَهُمْ وَ تَبَاعَدُوا مِنْ سَاحَتِهِمْ وَ اعْلَمُوا أَنَّهُ مَنْ خَالَفَ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ وَ دَانَ بِغَيْرِ دِينِ اللَّهِ وَ اسْتَبَدَّ بِأَمْرِهِ دُونَ أَمْرِ وَلِيِّ اللَّهِ كَانَ فِي نَارٍ تَلْتَهِبُ تَأْكُلُ أَبْدَاناً قَدْ غَابَتْ عَنْهَا أَرْوَاحُهَا وَ غَلَبَتْ عَلَيْهَا شِقْوَتُهَا فَهُمْ مَوْتَى لَا يَجِدُونَ حَرَّ النَّارِ وَ لَوْ كَانُوا أَحْيَاءً لَوَجَدُوا مَضَضَ حَرِّ النَّارِ وَ اعْتَبِرُوا يَا أُولِي الْأَبْصَارِ وَ احْمَدُوا اللَّهَ عَلَى مَا هَدَاكُمْ وَ اعْلَمُوا أَنَّكُمْ لَا تَخْرُجُونَ مِنْ قُدْرَةِ اللَّهِ إِلَى غَيْرِ قُدْرَتِهِ وَ سَيَرَى اللَّهُ عَمَلَكُمْ وَ رَسُولُهُ ثُمَّ إِلَيْهِ تُحْشَرُونَ فَانْتَفِعُوا بِالْعِظَةِ وَ تَأَدَّبُوا بِآدَابِ الصَّالِحِينَ.

ص: 41

اين روايت را جناب كليني با دو شاخه كه هر دو صحيحند از الحسن بن محبوب(1) كه وثاقتش معلوم است نقل مي كند. ايشان هم از مالك بن عطيه(2) كه ثقه است نقل مي كند و ايشان از علي بن أبي حمزه ي ثُمالي(3) [به ضم «ثاء»(4) منسوب


1- معجم رجال الحديث، ج5، ص89: ( قال الشيخ: الحسن بن محبوب السراد و يقال له الزراد، يكنى أبا علي، مولى بجيلة كوفي، ثقة، روى عن أبي الحسن الرضا … عليه السلام … و روى عن ستين رجلا من أصحاب أبي عبد الله … عليه السلام … و كان جليل القدر، يعد في الأركان الأربعة في عصره و له كتب كثيرة، منها كتاب المشيخة، كتاب الحدود ( و عده الكشي من الفقهاء الذين أجمع أصحابنا على تصحيح ما يصح عنهم عند تسمية الفقهاء من أصحاب أبي إبراهيم و أبي الحسن الرضا … عليهما السلام … بعد ترجمة عبد الله بن عثمان.
2- رجال النجاشي، ص423: مالك بن عطية الأحمسي أبو الحسين البجلي، الكوفي: ثقة، روى عن أبي عبد الله … عليه السلام … له كتاب يرويه جماعة أخبرنا أحمد بن محمد بن عمران قال: حدثنا أبو علي بن همام قال: حدثنا حميد قال حدثنا القاسم بن إسماعيل، قال حدثنا عيسى بن هشام عن مالك بكتابه.
3- همان، ص115: ثابت بن أبي صفية أبو حمزة الثمالي و اسم أبي صفية دينار، مولى، كوفي، ثقة، و كان آل المهلب يدعون ولاءه و ليس من قبيلهم، لأنهم من العتيك قال محمد بن عمر الجعابي: ثابت بن أبي صفية مولى المهلب بن أبي صفرة، و أولاده نوح و منصور و حمزة قتلوا مع زيد، لقي علي بن الحسين و أبا جعفر و أبا عبد الله أبا الحسن … عليهم السلام … و روى عنهم، و كان من خيار أصحابنا و ثقاتهم و معتمديهم في الرواية و الحديث. • الفهرست، ص41: ثابت بن دينار يكنى أبا حمزة الثمالي، و كنية دينار أبو صفية ثقة، له كتاب، أخبرنا به عدة من أصحابنا عن محمد بن علي بن الحسين عن أبيه، و محمد بن الحسن و موسى بن المتوكل عن سعد بن عبد الله، و الحميري عن أحمد بن محمد عن الحسن بن محبوب عن أبي حمزة، و أخبرنا أحمد بن عبدون عن أبي طالب الأنباري عن حميد بن زياد عن يونس بن علي العطار عن أبي حمزة.
4- ثِمال به كسر «ثاء» به معناي عماد و ملجأ است: ( لسان العرب، ج 11، ص94: الثِّمَال، بالكسر: الغِيَاث. و فلان ثِمَال بني فلان أَي عِمَادُهم و غِيَاثٌ لهم يقوم بأَمرهم و الثِّمَال، بالكسر: المَلْجأُ و الغِيَاث و المُطْعِم في الشِّدَّة. و ثَمَلَت المَرْأَةُ الصِّبيانَ تَثْمُلُهم: كانت لهم أَصلًا يُقيم مَعَهم. كما اين كه حضرت ابوطالب … عليه السلام … در شعرشان در وصف پيامبر … صلي الله عليه و آله و سلم … مي فرمايد: «وَ أَبْيَضَ يُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بِوَجْهِهِ ثِمَالُ الْيَتَامَى عِصْمَةٌ لِلْأَرَامِلِ». و در روايتي همين شعر ابوطالب را شاهد بر ايمان او گرفته اند: ( الكافي، ج 1، ص448: الْحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ إِسْحَاقَ عَنْ بَكْرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الْأَزْدِيِّ عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِيهِ … عليه السلام … قَالَ: قِيلَ لَهُ إِنَّهُمْ يَزْعُمُونَ أَنَّ أَبَا طَالِبٍ كَانَ كَافِراً فَقَالَ كَذَبُوا كَيْفَ يَكُونُ كَافِراً وَ هُوَ يَقُولُ: أَ لَمْ تَعْلَمُوا أَنَّا وَجَدْنَا مُحَمَّداً نَبِيّاً كَمُوسَى خُطَّ فِي أَوَّلِ الْكُتُبِ وَ فِي حَدِيثٍ آخَرَ كَيْفَ يَكُونُ أَبُو طَالِبٍ كَافِراً وَ هُوَ يَقُولُ: لَقَدْ عَلِمُوا أَنَّ ابْنَنَا لَا مُكَذَّبٌ لَدَيْنَا وَ لَا يَعْبَأُ بِقِيلِ الْأَبَاطِلِ وَ أَبْيَضَ يُسْتَسْقَى الْغَمَامُ بِوَجْهِهِ ثِمَالُ الْيَتَامَى عِصْمَةٌ لِلْأَرَامِلِ

ص: 42

به طايفه ي بني ثمال] نقل مي كند. بنابراين سند تمام است.

ابوحمزه مي فرمايد: نشنيدم كسي از مردم زاهدتر از علي بن الحسين … عليهما السلام … باشد، الا آن چه درباره ي اميرالمؤمنين … عليه السلام … به ما رسيده است. امام زين العابدين … عليه السلام … وقتي موعظه مي فرمودند و درباره ي زهد سخن مي گفتند، حاضرين به گريه در مي آمدند. در صحيفه اي كلامي از حضرت درباره ي زهد خواندم و آن را استنساخ كردم، سپس خدمت حضرت رسيدم و به حضرت نشان دادم، حضرت هم بر آن صحّه گذاشتند، و متن آن اين چنين است: ... بر شما باد پرهيز از مصاحبت گناهكاران و ياري ستمكاران و هم جواري با فاسقان، از نيرنگ آن ها برحذر باشيد ... .

اين روايت به نحو مطلق معونة الظالمين را مورد نهي قرار داده است. پس معلوم مي شود معونة الظالمين في غير ظلمهم هم حرام است.

ولي اين كلام درست نيست؛ چون معلوم است كه مقصود ياري آن ها در

ص: 43

ظلمشان است، كما اين كه مراد از صحبت عاصين هم همنشيني با گناهكار در زمان عصيانش است و استفاده نمي شود اگر كسي يك ساعت با عاصي در غير وقت عصيانش نشست، كار حرامي مرتكب شده است. علاوه آن كه صدر و ذيل روايت هم قرينه است بر اين كه مراد معونة الظالمين في ظلمهم است.

_ صحيحه ي يونس بن يعقوب:

مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ يُونُسَ بْنِ يَعْقُوبَ قَالَ: قَالَ لِي أَبُو عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام …: لَا تُعِنْهُمْ عَلَى بِنَاءِ مَسْجِدٍ.(1)

يونس بن يعقوب مي گويد امام صادق … عليه السلام … به من فرمودند: آن ها [ظالمين] را در بناء مسجدي ياري نكن.

اين روايت دلالت دارد بر اين كه ياري ظالمين در امور مباح، حتّي در بناء مسجد كه محلّ عبادت است و في نفسه راجح و مستحب است، جايز نيست؛ چه رسد به ياري آن ها در امر غير عبادي و غير راجح، مانند دوخت لباس و ساخت بناء.

امّا حقيقت آن است كه نمي دانيم مراد از ضمير «لَا تُعِنْهُمْ» مطلق ظالمين است يا ظالمين خاص. ممكن است ظالمين خاصي مراد باشد كه مي خواستند با ساخت مسجد و محراب، مردم را فريفته و از اين راه براي خود تبليغ كرده و بر شوكت خود بيفزايند و يا اين كه مسجد ضراري بسازند. به هر حال نمي توانيم مطمئن شويم مراد حضرت از اين روايت اين باشد كه هر ظالمي هرچند با پول حلال و به صورت مخفيانه _ تا باعث سوء استفاده نشود _ براي خدا مسجدي


1- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 42، ح8، ص180 و تهذيب الاحكام، ج6، ص338.

ص: 44

بسازد، كمك كردن به او جايز نيست. بنابراين نمي توان اين روايت را دالّ بر حرمت إعانه ي ظالم در غير ظلمش دانست.

_ روايت عذافر:

وَ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ] عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَسْبَاطٍ(1) عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عُذَافِرٍ(2) عَنْ أَبِيهِ قَالَ: قَالَ لِي أَبُو عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام …: يَا عُذَافِرُ نُبِّئْتُ أَنَّكَ تُعَامِلُ أَبَا أَيُّوبَ وَ الرَّبِيعَ؟! فَمَا حَالُكَ إِذَا نُودِيَ بِكَ فِي أَعْوَانِ الظَّلَمَةِ؟ قَالَ: فَوَجَمَ أَبِي فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … لَمَّا رَأَى مَا أَصَابَهُ: أَيْ عُذَافِرُ إِنِّي إِنَّمَا خَوَّفْتُكَ بِمَا خَوَّفَنِي اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ قَالَ مُحَمَّدٌ: فَقَدِمَ أَبِي فَمَا زَالَ مَغْمُوماً مَكْرُوباً حَتَّى مَاتَ.(3)

اين روايت از لحاظ سند به خاطر سهل بن زياد ناتمام است.

محمد بن عذافر از پدرش (عذافر) نقل مي كند كه امام صادق … عليه السلام … به من فرمودند: اي عذافر خبردار شدم تو با ابا ايوب و ربيع معامله مي كني؟! چگونه


1- رجال النجاشي، ص252: علي بن أسباط بن سالم بياع الزطي أبو الحسن المقرئ، كوفي، ثقة، و كان فطحيا. جرى بينه و بين علي بن مهزيار رسائل في ذلك (ذاك)، رجعوا فيها إلى أبي جعفر الثاني … عليه السلام …، فرجع علي بن أسباط عن ذلك القول و تركه. و قد روى عن الرضا … عليه السلام … من قبل ذلك، و كان أوثق الناس و أصدقهم لهجة.
2- همان، ص359: محمد بن عذافر بن عيسى الصيرفي المدائني ثقة. روى عن أبي عبد الله و أبي الحسن … عليهما السلام … و عمر إلى أيام الرضا … عليه السلام … و مات و له ثلاث و تسعون سنة. له كتاب يختلف الرواة عنه فيه. قال ابن نوح: هو محمد بن عذافر بن عيسى بن أفلح الخزاعي الصيرفي، أبوه عذافر كوفي يكنى أبا محمد مولى خزاعة. و أخوه عمر بن عيسى. • رجال الشيخ الطوسي، ص343: محمد بن عذافر، له كتاب، ثقة.
3- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 42، ح3، ص178 و الكافي، ج5، ص105.

ص: 45

است حال تو هنگامي كه تو را از اعوان ظلمه صدا مي زنند؟ [محمد بن عذافر] مي گويد: پدرم از شدت ناراحتي و وحشت خشكش زد. حضرت وقتي وضع پدرم را ديدند فرمودند: اي عذافر من اين را از خودم نگفتم. من تو را به آن چه كه خداوند متعال من را به آن ترسانده، ترسانيدم. محمد بن عذافر مي گويد: پدرم آمد و هم چنان غصه دار بود [كه چرا چنين كرده] تا اين كه از دنيا رفت.

حضرت در اين روايت، عذافر را به خاطر معامله با ابا ايوب و ربيع كه امري مباح است، مورد عتاب قرار مي دهند به گونه اي كه او را از اعوان ظلمه خواندند. پس معلوم مي شود إعانه ي ظالمين در امر مباح هم جايز نيست. بلكه حتّي مي توان گفت اگر إعانه نباشد و صرف مراوده و معامله باشد، جايز نيست.

ولي در نقد اين استدلال مي گوييم علاوه بر ضعف سند، ابا ايوب و ربيع را نمي دانيم چه كساني بودند و چه كاري انجام مي دادند؟ معامله ي عذافر با آن ها در چه حدّي و در چه راستايي بوده، ولي مطمئناً به گونه اي بوده كه از اعوان ظلمه محسوب مي شده كه حضرت اين چنين به او مي فرمايند: «فَمَا حَالُكَ إِذَا نُودِيَ بِكَ فِي أَعْوَانِ الظَّلَمَةِ» و همان طور كه بيان كرديم، عمل كردن به گونه اي كه شخص از اعوان ظلمه محسوب شود حرام است، ولي استفاده نمي شود صرف يك بار و دوبار إعانه يا معامله ي با ظالمين در غير ظلمشان هم حرام باشد.

_ روايت ابن ابي يعفور:
اشاره

وَ عَنْهُ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوب عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيم] عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ بَشِيرٍ عَنِ ابْنِ أَبِي يَعْفُورٍ قَالَ: كُنْتُ عِنْدَ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … إِذْ دَخَلَ عَلَيْهِ رَجُلٌ مِنْ أَصْحَابِنَا فَقَالَ لَهُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنَّهُ رُبَّمَا أَصَابَ الرَّجُلَ مِنَّا

ص: 46

الضِّيقُ أَوِ الشِّدَّةُ فَيُدْعَى إِلَى الْبِنَاءِ يَبْنِيهِ أَوِ النَّهَرِ يَكْرِيهِ أَوِ الْمُسَنَّاةِ(1) يُصْلِحُهَا فَمَا تَقُولُ فِي ذَلِكَ؟ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام …: مَا أُحِبُّ أَنِّي عَقَدْتُ لَهُمْ عُقْدَةً أَوْ وَكَيْتُ لَهُمْ وِكَاءً وَ إِنَّ لِي مَا بَيْنَ لَابَتَيْهَا لَا وَ لَا مَدَّةً بِقَلَمٍ إِنَّ أَعْوَانَ الظَّلَمَةِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِي سُرَادِقٍ مِنْ نَارٍ حَتَّى يَحْكُمَ اللَّهُ بَيْنَ الْعِبَادِ.

وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ مِثْلَهُ.(2)

ابن ابي يعفور مي گويد: خدمت امام صادق … عليه السلام … بودم كه يكي از اصحاب داخل شد و به حضرت عرض كرد: فدايتان شوم! گاهي بعضي از ما [شيعيان]


1- لسان العرب، ج 14، ص406: و المُسَنَّاة: ضَفيرةٌ تُبْنى للسيل لترُدَّ الماء، سُمّيت مُسَنَّاةً لأَن فيها مفاتحَ للماء بقدر ما تحتاج إليه مما لا يَغْلِب، مأْخوذٌ من قولك سَنَّيْت الشي ءَ و الأَمر إذا فَتَحْت وجهه. ابن الأَعرابي: تَسَنَّى الرجلُ إذا تسَهَّل في أُموره؛ قال الشاعر: «و قد تَسَنَّيْتُ له كلَّ التَّسَنِّي» و كذلك تَسَنَّيْتُ فلاناً إذا تَرَضَّيْته. در مقتل سيد الشهداء … عليه السلام … آمده كه: ( سيد ابن طاووس الحسني، اللهوف في قتلى الطفوف، ص69: قال الراوى : واشتد العطش بالحسين … عليه السلام … فركب المسناة يريد الفرات والعباس أخوه بين يديه فاعترضته خيل ابن سعد فرمى رجل من بنى دارم الحسين … عليه السلام … بسهم فأثبته في حنكه الشريف فانتزع … عليه السلام … السهم وبسط يديه تحت حنكه حتى امتلات راحتاه من الدم ثم رمى به وقال : اللهم إنى أشكو إليك ما يفعل بابن بنت نبيك ثم إقتطعوا العباس عنه وأحاطوا به من كل جانب حتى قتلوه قدس الله روحه فبكى الحسين … عليه السلام … لقتله بكاء شديداً. ( شيخ مفيد، محمد بن محمد بن نعمان، الارشاد في معرفة حجج الله علي العباد، ج2، ص110: رجع الحسين … عليه السلام … من المسناة إلى فسطاطه تقدم إليه شمر بن ذى الجوشن في جماعة من اصحابه، و احاطوا به فاسرع منهم رجل يقال له مالك بن انس فشتم الحسين … عليه السلام … فضربه على رأسه بالسيف و كان على رأسه قلنسوة فقطعها حتى وصل إلى رأسه فأدماه فامتلات القلنسوة دما، فقال له الحسين … عليه السلام …: لا أكلت بيمينك و لا شربت بها، و حشرك الله مع الظالمين. ثم القى القلنسوة و دعا بخرقة فشد بها رأسه، و استدعا قلنسوة اخرى فلبسها و اعتم عليها، و نظر يمينا و شمالا لا يرى احدا فرفع رأسه إلى السماء فقال: اللهم انك ترى ما يصنع بولد نبيك و حال بنو كلاب بينه و بين الماء.
2- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 42، ح6، ص179 و الكافي، ج5، ص107.

ص: 47

گرفتار سختي و تنگ دستي مي شود و [از طرف حكومت] دعوت مي شود كه بنائي را بسازد يا نهري حفر كند يا آب بندي (سدّ) را اصلاح كند. در اين مورد چه مي فرماييد؟ امام صادق … عليه السلام … فرمودند: دوست ندارم براي آن ها گِرهي بزنم يا سر كيسه اي ببندم، حتّي اگر مزد كارم بين دو طرف مدينه باشد و دوست ندارم حتّي قلمي برايشان بكشم. همانا اعوان ستمگران در روز قيامت در سراپرده هايي از آتش هستند تا خداوند متعال بين بندگانش حكم كند.

اين روايت از لحاظ سند به خاطر بشير(1) ناتمام است.

در اين روايت سائل از حضرت درباره ي انجام دادن فعل مباح براي ظالمين سؤال مي كند _ گرچه مرجع ضمير مشخص نشده، ولي معلوم است كه همان دستگاه ظالم مراد است _ چون ساختن بناء، يا حفر نهر، يا اصلاح آب بند، امر مباحي است، حضرت در جواب مي فرمايد: دوست ندارم حتّي گرهي براي آن ها بزنم يا كيسه اي براي آن ها ببندم يا قلمي برايشان بكشم، هرچند مزد فراواني به من بدهند. بعد دليل مي آورند كه اعوان ظلمه روز قيامت در سراپرده اي از آتش هستند تا خداوند متعال بين بندگانش حكم كند. پس اين روايت دالّ بر حرمت إعانة الظالمين في غير ظلمهم مي باشد.

نقد دلالت روايت ابن أبي يعفور

امّا استدلال به اين روايت بر حرمت إعانة الظالمين في غير ظلمهم علاوه بر ضعف سند، از لحاظ دلالت هم تمام نيست؛ زيرا اين كه حضرت فرمودند: «إِنَّ أَعْوَانَ الظَّلَمَةِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فِي سُرَادِقٍ مِنْ نَارٍ» به منزله ي تعليل براي مطالب قبل است و از آن جايي كه يك گره زدن، خصوصاً اگر در راستاي حرام و ظلمشان نباشد


1- «بشير» مشترك بين افراد متعددي است كه تقريباً هيچ كدام توثيق ندارند. بعضي هم گفته اند «بشير» در اين جا، مصحّف «هشام» است كه دليلي بر آن وجود ندارد. علي ايّ حالٍ نمي توانيم بشير را تصحيح كنيم.

ص: 48

موجب اندراج تحت عنوان اعوان الظلمة نمي شود، پس معلوم مي شود آن چه كه حضرت در ابتداء فرمودند «مَا أُحِبُّ أَنِّي عَقَدْتُ لَهُمْ عُقْدَةً» كراهت شديد را بيان مي كنند و تحذير از آن است كه مبادا با نزديك شدن به آن ها، كم كم شخص داخل در اعوان ظلمه شود.(1)

_ روايت سليمان الجعفري:

مُحَمَّدُ بْنُ مَسْعُودٍ الْعَيَّاشِيُّ فِي تَفْسِيرِهِ عَنْ سُلَيْمَانَ الْجَعْفَرِيِّ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا … عليه السلام …: مَا تَقُولُ فِي أَعْمَالِ السُّلْطَانِ؟ فَقَالَ: يَا سُلَيْمَانُ الدُّخُولُ فِي أَعْمَالِهِمْ وَ الْعَوْنُ لَهُمْ وَ السَّعْيُ فِي حَوَائِجِهِمْ عَدِيلُ الْكُفْرِ وَ النَّظَرُ إِلَيْهِمْ عَلَى الْعَمْدِ مِنَ الْكَبَائِرِ الَّتِي يُسْتَحَقُّ بِهَا النَّارُ.(2)

سليمان الجعفري مي گويد: خدمت امام رضا … عليه السلام … عرض كردم درباره ي اعمال سلطان [كارهايي كه مربوط به حكومت است] چه مي فرماييد؟ حضرت فرمودند: اي سليمان، دخول در اعمال آن ها و كمك آن ها و سعي در حوائجشان، عديل كفر است و نظر عمدي به آن ها، از كبائري است كه مرتكب آن استحقاق آتش پيدا مي كند.

پس اين روايت مي فرمايد حتّي نگاه عادي و معمولي (بدون ابراز بغض) به آن ها هم حرام است و مردم بايد از آن ها اعراض كنند _ مانند آن روايتي از


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص58: أمّا الرواية الأُولى، فلأنّ التعبير فيها في الجواب بقوله: «ما أُحبّ» ظاهر في الكراهة. و أمّا قوله … عليه السلام …: «إنّ أعوان الظلمة .. إلخ»، فهو من باب التنبيه على أن القرب إلى الظلمة و المخالطة معهم مرجوح، و إلّا فليس من يعمل لهم الأعمال المذكورة في السؤال خصوصاً مرّة أو مرّتين، خصوصاً مع الاضطرار معدوداً من أعوانهم.
2- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 45، ح12، ص191 و تفسير العياشي، ج1، ص238.

ص: 49

اميرالمؤمنين … عليه السلام … كه مي فرمايد: «أَمَرَنَا رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … أَنْ نَلْقَى أَهْلَ الْمَعَاصِي بِوُجُوهٍ مُكْفَهِرَّةٍ»(1)؛ رسول الله … صلي الله عليه و آله و سلم … به ما امر فرمودند با اهل معصيت با روي در هم كشيده برخورد كنيم _ و از كبائري است كه استحقاق آتش دارد، بنابراين به طريق اولي خياطي، قصابي، نانوايي و ... براي آن ها حرام است. علاوه آن كه روايت تصريح مي كند «وَ الْعَوْنُ لَهُمْ وَ السَّعْيُ فِي حَوَائِجِهِمْ عَدِيلُ الْكُفْرِ».

پس دلالت روايت بر حرمت معونة الظالمين في غير ظلمهم تمام بوده، امّا از لحاظ سند ناتمام است؛ چون در تفسير عياشي ذكر شده و روايات تفسير عياشي عمدتاً سند ندارد؛ زيرا مستنسخين أسناد را حذف كرده اند كه به خيال خودشان حجم كتاب را كم كنند، در حالي كه با اين كار ما را از استناد به روايات آن در غالب موارد محروم كرده اند.

_ روايت صفوان بن مهران الجمال:

مُحَمَّدُ بْنُ عُمَرَ بْنِ عَبْدِ الْعَزِيزِ [الكشي] فِي كِتَابِ الرِّجَالِ عَنْ حَمْدَوَيْهِ(2) عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِيلَ الرَّازِيِّ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ فَضَّالٍ


1- همان، ج16، كتاب الأَمر بالمعروف و النهي عن المنكر، أبواب الامر و النهي و ما يناسبها، باب 6، ح1، ص143 و الكافي، ج5، ص59: مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ النَّوْفَلِيِّ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … قَالَ: قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ … عليه السلام …: أَمَرَنَا رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … أَنْ نَلْقَى أَهْلَ الْمَعَاصِي بِوُجُوهٍ مُكْفَهِرَّةٍ. وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ إِلَّا أَنَّهُ قَالَ: قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ … عليه السلام …: أَدْنَى الْإِنْكَارِ أَنْ تَلْقَى أَهْلَ الْمَعَاصِي بِوُجُوهٍ مُكْفَهِرَّةٍ.
2- رجال الطوسي، ص421: حمدويه بن نصير الكشي: سمع يعقوب بن يزيد روى عن العياشي يكنى أبا الحسن عديم النظير في زمانه كثير العلم و الرواية ثقة حسن المذهب.

ص: 50

عَنْ صَفْوَانَ بْنِ مِهْرَانَ الْجَمَّالِ(1) قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ الْأَوَّلِ … عليه السلام … فَقَالَ لِي: يَا صَفْوَانُ كُلُّ شَيْ ءٍ مِنْكَ حَسَنٌ جَمِيلٌ مَا خَلَا شَيْئاً وَاحِداً قُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ أَيُّ شَيْ ءٍ؟ قَالَ: إِكْرَاؤُكَ جِمَالَكَ مِنْ هَذَا الرَّجُلِ يَعْنِي هَارُونَ قُلْتُ: وَ اللَّهِ مَا أَكْرَيْتُهُ أَشَراً(2) وَ لَا بَطَراً وَ لَا لِلصَّيْدِ وَ لَا لِلَّهْوِ وَ لَكِنِّي أَكْرَيْتُهُ لِهَذَا الطَّرِيقِ يَعْنِي طَرِيقَ مَكَّةَ وَ لَا أَتَوَلَّاهُ بِنَفْسِي وَ لَكِنِّي أَبْعَثُ مَعَهُ غِلْمَانِي فَقَالَ لِي: يَا صَفْوَانُ أَ يَقَعُ كِرَاؤُكَ عَلَيْهِمْ؟ قُلْتُ: نَعَمْ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ: فَقَالَ لِي: أَ تُحِبُّ بَقَاءَهُمْ حَتَّى يَخْرُجَ كِرَاؤُكَ؟ قُلْتُ: نَعَمْ


1- رجال النجاشي، ص198: صفوان بن مهران بن المغيرة الأسدي مولاهم ثم مولى بني كاهل منهم كوفي، ثقة، يكنى أبا محمد، كان يسكن بني حرام بالكوفة و أخواه حسين، و مسكين، روى عن أبي عبد الله … عليه السلام …، و كان صفوان جمالا و له كتاب يرويه جماعة، أخبرنا أحمد بن علي بن نوح، قال: حدثنا أحمد بن عبد الله بن قضاعة، قال حدثنا أبي، (قال: حدثنا أبي) عن صفوان بن مهران بكتابه. ( الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد، ج 2، ص216: فَمِمَّنْ رَوَى صَرِيحَ النَّصِّ بِالْإِمَامَةِ مِنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ الصَّادِقِ … عليه السلام … عَلَى ابْنِهِ أَبِي الْحَسَنِ مُوسَى … عليه السلام … مِنْ شُيُوخِ أَصْحَابِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ وَ خَاصَّتِهِ وَ بِطَانَتِهِ وَ ثِقَاتِهِ الْفُقَهَاءِ الصَّالِحِينَ رِضْوَانُ اللَّهِ عَلَيْهِمْ الْمُفَضَّلُ بْنُ عُمَرَ الْجُعْفِيُّ وَ مُعَاذُ بْنُ كَثِيرٍ وَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ الْحَجَّاجِ وَ الْفَيْضُ بْنُ الْمُخْتَارِ وَ يَعْقُوبُ السَّرَّاجُ وَ سُلَيْمَانُ بْنُ خَالِدٍ وَ صَفْوَانُ الْجَمَّالُ وَ غَيْرُهُمْ مِمَّنْ يَطُولُ بِذِكْرِهِمُ الْكِتَابُ. وَ قَدْ رَوَى ذَلِكَ مِنْ إِخْوَتِهِ إِسْحَاقُ وَ عَلِيٌّ ابْنَا جَعْفَرٍ وَ كَانَا مِنَ الْفَضْلِ وَ الْوَرَعِ عَلَى مَا لَا يَخْتَلِفُ فِيهِ اثْنَان.
2- راغب اصفهاني، حسين بن محمد، مفردات ألفاظ القرآن، ص77: الأَشَرُ: شدّة البطر، و قد أَشِرَ يَأْشَرُ أَشَراً، قال تعالى: (سَيَعْلَمُونَ غَداً مَنِ الْكَذّابُ الْأَشِرُ) [القمر، 26]، فالأشر أبلغ من البطر، و البطر أبلغ من الفرح، فإنّ الفرح و إن كان في أغلب أحواله مذموما. ( لسان العرب، ج 4، ص20: الأَشَرُ: المَرَح. و الأَشَرُ: البَطَرُ. أَشِرَ الرجلُ، بالكسر، يَأْشَرُ أَشَراً، فهو أَشِرٌ و أَشُرٌ و أَشْرانُ: مَرِحَ ... الأَشَرُ: البَطَرُ. و قيل: أَشَدُّ البَطَر ... جمع الأَشِر و الأَشُر: أَشِرون و أَشُرون، و لا يكسَّران لأَن التكسير في هذين البناءَين قليل، و جمع أَشْرانَ أَشارى و أُشارى كسكران و سُكارى.

ص: 51

قَالَ: مَنْ أَحَبَّ بَقَاءَهُمْ فَهُوَ مِنْهُمْ وَ مَنْ كَانَ مِنْهُمْ كَانَ وَرَدَ النَّارَ قَالَ صَفْوَانُ: فَذَهَبْتُ فَبِعْتُ جِمَالِي عَنْ آخِرِهَا فَبَلَغَ ذَلِكَ إِلَى هَارُونَ فَدَعَانِي فَقَالَ لِي: يَا صَفْوَانُ بَلَغَنِي أَنَّكَ بِعْتَ جِمَالَكَ قُلْتُ: نَعَمْ قَالَ: وَ لِمَ؟ قُلْتُ: أَنَا شَيْخٌ كَبِيرٌ وَ إِنَّ الْغِلْمَانَ لَا يَفُونَ بِالْأَعْمَالِ فَقَالَ: هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ إِنِّي لَأَعْلَمُ مَنْ أَشَارَ عَلَيْكَ بِهَذَا أَشَارَ عَلَيْكَ بِهَذَا مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ قُلْتُ: مَا لِي وَ لِمُوسَى بْنِ جَعْفَرٍ؟! فَقَالَ: دَعْ هَذَا عَنْكَ فَوَ اللَّهِ لَوْ لَا حُسْنُ صُحْبَتِكَ لَقَتَلْتُكَ.(1)

صفوان بن مهران الجمال مي گويد: بر امام كاظم … عليه السلام … وارد شدم، حضرت به من فرمودند: همه ي امور تو حَسن و زيباست به جز يك چيز. عرض كردم فدايتان شوم چه چيزي؟ فرمودند: كرايه دادن شترهايت به اين مرد؛ يعني هارون [حضرت تقيةً اسم نحسش را ذكر نكردند]. خدمت حضرت عرض كردم: و الله از روي خوش گذراني، سرخوشي و براي صيد و لهو كرايه ندادم، بلكه در اين راه (راه مكه) كرايه دادم، خودم هم در خدمتش نيستم، غلامانم را همراهش مي فرستم. حضرت به من فرمودند: اي صفوان آيا كرايه ات بر ذمه ي آن ها باقي مي ماند؟ عرض كردم: بله، فدايتان شوم! فرمودند: آيا دوست داري زنده بمانند تا كرايه ات را بدهند؟ عرض كردم: بله. فرمودند: كسي كه بقاء آن ها را دوست داشته باشد، از آن هاست و هر كسي كه از آن ها باشد وارد آتش مي شود. صفوان مي گويد: رفتم تمام شترانم را فروختم و اين خبر به هارون رسيد و مرا پيش خود خواند و گفت: به من خبر رسيده كه شترانت را فروختي. گفتم: بله. گفت: براي چه؟ گفتم: من پيرمرد هستم و غلامانم كارها را خوب انجام نمي دهند. گفت: اين طور نيست، من مي دانم چه كسي به تو


1- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 42، ح17، ص182 و رجال الكشي، ج2، ص740.

ص: 52

اشاره كرده كه اين كار را بكني، موسي بن جعفر اين چنين اشاره كرده، گفتم: مرا چه به موسي بن جعفر … عليهما السلام …! گفت: اين حرف ها را رها كن، والله اگر به خاطر رفاقت خوبت نبود، مي كشتمت.

در سند اين روايت همه ثقاتند به جز محمد بن اسماعيل الرازي كه در آن كلام است.

كلام در وثاقت محمد بن اسماعيل الرازي
اشاره

جناب كليني در كافي مكرراً از محمد بن اسماعيل نقل مي كند و او هم معمولاً از فضل بن شاذان نقل مي كند [كه تقريباً 761 مورد است] كه بارها گفته ايم اين محمد بن اسماعيل مشترك بين دو يا سه نفر است. يكي محمد بن اسماعيل بن بزيع(1) صاحب الرضا … عليه السلام … كه جليل القدر است ولي كليني نمي تواند مستقيماً از او


1- معجم رجال الحديث، ج15، ص95: ( قال النجاشي: محمد بن إسماعيل بن بزيع، أبو جعفر: مولى المنصور أبي جعفر و ولد بزيع بيت، منهم حمزة بن بزيع، كان من صالحي هذه الطائفة و ثقاتهم كثير العمل، له كتب، منها: كتاب ثواب الحج و كتاب الحج. ( قال الشيخ: محمد بن إسماعيل بن بزيع، له كتاب في الحج، أخبرنا به ابن أبي جيد، عن محمد بن الحسن بن الوليد، عن علي بن إبراهيم، عن أبيه عن محمد بن إسماعيل. و عده في رجاله (تارة) من أصحاب الكاظم … عليه السلام … و (أخرى) في أصحاب الرضا … عليه السلام … قائلا: محمد بن إسماعيل بن بزيع: ثقة صحيح، كوفي مولى المنصور و (ثالثة) في أصحاب الجواد … عليه السلام … قائلا: محمد بن إسماعيل بن بزيع من أصحاب الرضا … عليه السلام …. ايشان همان كسي است كه روايت «لأنّ له مادة» را در مورد چاه معتصم نقل كرده است. ( وسائل الشيعة، ج1، أبواب مقدمات العبادات، باب 3، ح12، ص141 و تهذيب الاحكام، ج1، ص234: مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِيلَ عَنِ الرِّضَا … عليه السلام … قَالَ: مَاءُ الْبِئْرِ وَاسِعٌ لَا يُفْسِدُهُ شَيْ ءٌ إِلَّا أَنْ يَتَغَيَّرَ رِيحُهُ أَوْ طَعْمُهُ فَيُنْزَحُ حَتَّى يَذْهَبَ الرِّيحُ وَ يَطِيبَ طَعْمُهُ لِأَنَّ لَهُ مَادَّةً. علّت اين كه كليني نمي تواند از او نقل كند اين است كه جناب كليني محمد بن اسماعيل بن بزيع را درك نكرده؛ چون وفات محمد بن اسماعيل بن بزيع ظاهراً در زمان امام جواد … عليه السلام … بوده؛ زيرا كشي مي فرمايد: «كان محمد بن اسماعيل بن بزيع من رجال أبي الحسن موسي … عليه السلام … و ادرك ابا جعفر الثاني … عليه السلام …» كه ظاهرش آن است كه در زمان حيات امام جواد … عليه السلام … از دنيا رفته و امام هادي … عليه السلام … را درك نكرده است. شهادت امام جواد … عليه السلام … هم در سال 220 (ه.ق) بوده است، در حالي كه كليني در سال 328 (ه.ق) وفات نموده، بنابراين نمي توانسته او را درك كرده باشد. (احمدي)

ص: 53

نقل كند. بنابراين احتمال اين كه ايشان باشد منتفي است گرچه بعضي به ضرس قاطع گفته اند مراد، محمد بن اسماعيل بن بزيع است. ديگري محمد بن اسماعيل بندقي نيشابوري(1) است كه توثيقي از ايشان به ما نرسيده و ديگري محمد بن


1- معجم رجال الحديث، ج15، ص90: محمد بن إسماعيل يكنى أبا الحسن: يدعى بندفر، رجال الشيخ فيمن لم يرو عنهم … عليهم السلام …. أقول: محمد بن إسماعيل، هذا روى عنه الكشي بلا واسطة و هو يروي عن الفضل بن شاذان، في ترجمة سلمان الفارسي مرتين و في ترجمة أبي حمزة الثمالي و المذكور في هذه الموارد: هو محمد بن إسماعيل مطلقا، إلا أنه صرح في ترجمة أبي يحيى الجرجاني بأن محمد بن إسماعيل الذي يروي عنه: هو النيسابوري. و أوضح من ذلك: ما ذكره في ترجمة الفضل بن شاذان قال: ذكر أبو الحسن محمد بن إسماعيل البندقي النيسابوري أن الفضل بن شاذان بن خليل نفاه عبد الله بن طاهر النيسابوري فيظهر من ذلك أن محمد بن إسماعيل الذي يروي عن الفضل و يروي عنه الكشي بلا واسطة هو محمد بن إسماعيل النيسابوري و بما أن الكشي قريب الطبقة من الكليني … قدس سره … بمحمد بن إسماعيل الذي يروي عن الفضل و يروي عنه الكليني كثيرا ينطبق على هذا و يحكم بوثاقته، لا لإكثار الكليني الرواية عنه، بل لوقوعه في أسناد كامل الزيارات على ما عرفت [البته حضرت استاد دام ظله واقع شدن در أسناد كامل الزيارات را به عنوان ملاك وثاقت قبول ندارند]. و احتمل بعضهم أن يكون محمد بن إسماعيل الذي يروي عنه الكليني هو محمد بن إسماعيل بن بزيع و هذا بعيد غايته، بل هو أمر غير ممكن، لأن ابن بزيع إنما هو من أصحاب الرضا … عليه السلام … و لا يمكن أن يروي الكليني عنه بلا واسطة. و احتمل بعض آخر أن يكون هو محمد بن إسماعيل البرمكي، صاحب الصومعة و هو أيضا بعيد، فإن طبقته متقدمة على طبقة الكليني. ( مجلسى، محمدتقى بن مقصود، روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه، ج 1، ص132: و يظهر من تصريح بعضهم أنهم توهموا أنه، محمد بن إسماعيل بن بزيع، و هو مستبعد غاية البعد، فإن ابن بزيع راوي الرضا … عليه السلام … و لو كان هو لنقل في أوائل السند مرة مقيدا بابن بزيع، لأن هذا شرف عظيم عند المحدثين أن ينقلوا عن المعصوم بواسطة واحدة مع أنه يروى عنه غالبا بواسطتين أو ثلاث وسائط و يقيده به و لوجوه كثيرة لا يسع المقام ذكرها، و لهذه الوجوه تنبه مشايخنا المعاصرون رضي الله عنهم أجمعين بأنه ليس بابن بزيع، و قالوا: إنه محمد بن إسماعيل البرمكي الرازي و هو أيضا ثقة، و القرينة أن الكليني رازي أيضا فإن الكلين قرية بها خربة، أراد تعميرها (لتشرفها بابن يعقوب) بعض إخواننا في هذه الأوقات و لم يمهله الأجل رحمه الله تعالى: و ظني أنه ليس هو لأنه يروي الكليني عن الرازي غالبا بواسطة محمد بن جعفر بن عون الأسدي، و كلما يروي عنه بالواسطة يقيده بالرازي و بدون الواسطة لم يقيده أصلا، و هذه القرائن الرجالية تفيد الظن الغالب عند الماهر. بل الظاهر أنه محمد بن إسماعيل البندقي النيشابوري فإنه يروى أحوال الفضل بن شاذان. و بالجملة يظهر من اعتماد الكليني عليه و كثرة الرواية عنه ثقته، لكن العمدة عندي أنه يظهر من التتبع التام أن الكليني رحمه الله يروي عن الكتب كالصدوق و الشيخ، بل هو أولى لتقدمه و وجود الأصول عنده خصوصا هذه الرواية و أمثالها، فإنه ينقل عن كتاب حماد بن عيسى أو كتاب صفوان بن يحيى أو كتاب محمد بن أبي عمير، و لذلك تراه بعد ما ينقل السند أولا يقول حماد أو صفوان أو ابن عمير و ينقل عنهم و الظاهر المفيد للقطع أن كتب هؤلاء الفضلاء و أمثالهم في ذلك الزمان كانت أشهر بكثير من الكتب الأربعة عندنا، و الذي يذكره أو يذكرونه في السند كان لمجرد التيمن و التبرك، فإن حكمنا بصحة الحديث كان الوجه هذا، خصوصا إذا اجتمع في السند علي بن إبراهيم، عن أبيه، و محمد بن إسماعيل عن الفضل بن شاذان، فإنه مع قطع النظر عما ذكر يحصل الظن القوي بأنه مأخوذ عنهم، فإن إبراهيم بن هاشم كالثقة و حديث محمد كالصحيح و باجتماعهما يحصل الظن القوي بأنه من كتاب أحدهم أو منقول عن أحدهم. مع أنه يمكننا تتبع أعيان الأصحاب في الحكم بصحة الحديث، و الظاهر أن حكمهم بها أيضا كان لهذا الوجه، لا توهم أنه ابن بزيع و إن وقع التصريح به ممن لا يعتد بقوله، لترويج كلام نفسه الذي هو دأب المجادلين لا المتقين و لما كان علم معرفة الرجال من الأمور المهمة و فوائده عظيمة، نذكر أحيانا بعض الفوائد في هذا الكتاب مع أن أكثر الفوائد التي نذكرها لا يوجد في غيره حتى يمكننا الحوالة عليه، و هذا عذرنا في التطويل أحيانا، و لما وقع الاختلاف العظيم بين الصحابة و التابعين في أكثر الأحكام لمخالفتهم أبواب مدينة العلم خصوصا في الوضوء، كان أئمتنا صلوات الله عليهم يعلمون أصحابهم بالقول و يضمون إليه الفعل ليحصل لهم العلم بالأحكام.

ص: 54

اسماعيل البرمكي صاحب الصومعة(1) است كه نجاشي ايشان را توثيق كرده، بنابراين شايسته ي اعتماد است و ابن غضائري هرچند ايشان را تضعيف كرده، ولي اعتنايي به تضعيفات ابن غضائري نيست و در كتاب مقالات فقهي(1)(2) مفصّلاً


1- رجال النجاشي، ص341: محمد بن إسماعيل بن أحمد بن بشير البرمكي، المعروف بصاحب الصومعة، أبو عبد الله، سكن قم و ليس أصله منها، ذكر ذلك أبو العباس بن نوح و كان ثقة، مستقيما له كتب، منها كتاب التوحيد. ( رجال ابن الغضائري، ص97: محمد بن إسماعيل بن أحمد البرمكي أبو جعفر المعروف بصاحب الصومعة: ضعيف.
2- حضرت استاد دام ظله در كتاب مقالات فقهي(1)، علت عدم اعتناء به تضعيفات ابن غضائري را به طور مبسوط بيان فرموده اند كه خلاصه ي آن اين چنين است: ( مقالات فقهي(1)، ص88 و160: اولاً: مصنف كتاب «الرجال» چنان كه از «الفهرست» شيخ و غير او بر مي آيد، «ابوالحسن احمد بن حسين بن عبيدالله» است و در كتب قدماي ما، ايشان به طور صريح توثيق نشده است، و آن كسي كه از او نام برده شده، پدر او «حسين بن عبيدالله» است كه نجاشي در كتابش عنواني را به او اختصاص داده، ولي در سياهه ي كتب ايشان، نامي از «الرجال» نبرده است. مگر اين كه گفته شود كساني چون «ابن غضائري» و پدرش، محتاج تصريح و توثيق نيستند؛ زيرا بزرگ تر از آنند كه در آن ها قدحي باشد، هم چنين اين دو معروفند و از مشايخ اجازه هستند و نجاشي با آن جلالتش از اين پدر و پسر روايت مي كند و علامه … قدس سره … در «الخلاصة» از روايات غضائري زياد نقل مي كند و طريق شيخ به محمد بن علي بن محبوب را صحيح مي داند و در آن طريق «حسين بن عبيدالله» قرار دارد. امّا با همه ي اين حرف ها قلب اطمينان پيدا نمي كند و آرام نمي گيرد. بله، اگر اين دو نفر از نظر جلالت در رتبه ي بزرگاني چون «شيخ الطائفة» و «سيد مرتضي» يا نزديك به آن دو بودند، آن چه كه ذكر شد صحيح مي بود، اين در حالي است كه نجاشي درباره ي «حسين بن عبيدالله» چيزي كه استفاده ي وثاقت شود ذكر نكرده، در حالي كه در ذيل عنوان «شيخ مفيد» و «سيد مرتضي» و «شيخ طوسي» جملاتي را ذكر نموده كه عظمت مقام آن ها در وثاقت فهميده مي شود. مضافاً به اين كه ما روش غضائري و پسرش را در تضعيف و توثيق نمي دانيم و شايد اين تضعيفات را از طرق غير معتبر به دست آورده باشند. ثانياً: صحت انتساب كتاب هايي كه به ابن غضائري نسبت داده شده به درستي اثبات نشده است؛ زيرا «علامه» حتّي در «اجازة الكبير»ش به «بني زهره» طريقي براي رسيدن به اين كتاب ذكر نفرموده است.

ص: 55

در اين رابطه توضيح داده ايم كه كتاب منسوب به ابن غضائري اعتباري ندارد و معلوم نيست از خود ابن غضائري باشد.

بنابراين چون امر دائر بين محمد بن اسماعيل بندقي نيشابوري و محمد بن اسماعيل البرمكي است و نمي توانيم احراز كنيم مقصود محمد بن اسماعيل البرمكيِ ثقه باشد _ بلكه بعضي قرائني اقامه كرده اند كه مقصود محمد بن اسماعيل بندقي نيشابوري است(1) _ پس رواياتي كه كليني از ايشان نقل كرده، ضعيف است.


1- از جمله قرائني كه بيان كرده اند اين است كه: اولاً: محمد بن اسماعيل البرمكي ساكن قم بوده و هر جا كليني از او نقل كرده، با واسطه نقل كرده است، در حالي كه فضل بن شاذان، نيشابوري بوده و محمد بن اسماعيل بندقي هم نيشابوري است و با فضل بن شاذان رابطه ي خاصي داشته اند، به همين خاطر جناب كشي بعض قضاياي فضل بن شاذان را از طريق همين محمد بن اسماعيل بندقي نقل مي كند. ثانياً: محمد بن اسماعيل بندقي مي تواند در رديف مشايخ كليني باشد كه هست. (احمدي)

ص: 56

امّا در اين روايت قاعدتاً مراد محمد بن اسماعيل بندفر نيست؛ زيرا ايشان نيشابوري است، كما اين كه محمد بن اسماعيل بن بزيع هم نمي تواند باشد. بنابراين اين محمد بن اسماعيل الرازي يا همان برمكي است و يا شخص ديگري.

شاهدي وجود دارد كه مي توانيم بگوييم محمد بن اسماعيل الرازي، همان برمكي است و آن اين كه مرحوم كليني در روايتي تصريح به برمكي رازي(1) كرده است:


1- البته جناب كليني دو روايت ديگر از محمد بن اسماعيل الرازي بدون اشاره به اين كه برمكي است، با واسطه از او نقل مي كند و مجلسي اوّل … قدس سره … در شرحشان بر من لا يحضره الفقيه او را همان برمكي ذكر مي كنند. ( الكافي، ج 6، كتاب الاطعمه، باب التمر، ح6، ص345: عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِيلَ الرَّازِيِ عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ جَعْفَرٍ الْجَعْفَرِيِّ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا … عليه السلام … وَ بَيْنَ يَدَيْهِ تَمْرٌ بَرْنِيٌّ وَ هُوَ مُجِدٌّ فِي أَكْلِهِ يَأْكُلُهُ بِشَهْوَةٍ فَقَالَ لِي يَا سُلَيْمَانُ ادْنُ فَكُلْ ... . ( الكافي، ج 4، كتاب الصيام، باب النوادر، ح1، ص169: مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ عَنِ السَّيَّارِيِّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِيلَ الرَّازِيِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ الثَّانِي … عليه السلام … قَالَ: قُلْتُ لَهُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ مَا تَقُولُ فِي الصَّوْمِ فَإِنَّهُ قَدْ رُوِيَ أَنَّهُمْ لَا يُوَفَّقُونَ لِصَوْمٍ؟ فَقَالَ: أَمَا إِنَّهُ قَدْ أُجِيبَتْ دَعْوَةُ الْمَلَكِ فِيهِمْ قَالَ: فَقُلْتُ: وَ كَيْفَ ذَلِكَ جُعِلْتُ فِدَاكَ؟ قَالَ: إِنَّ النَّاسَ لَمَّا قَتَلُوا الْحُسَيْنَ صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْهِ أَمَرَ اللَّهُ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى مَلَكاً يُنَادِي أَيَّتُهَا الْأُمَّةُ الظَّالِمَةُ الْقَاتِلَةُ عِتْرَةَ نَبِيِّهَا لَا وَفَّقَكُمُ اللَّهُ لِصَوْمٍ وَ لَا لِفِطْرٍ. ( روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه، ج 3، ص254: و الرواية المذكورة رواه مسندا، عن محمد بن إسماعيل الرازي (الثقة) عن أبي جعفر الثاني … عليه السلام … قال: قلت: جعلت فداك ما تقول في العامة فإنه قد روي أنهم لا يوفقون لصوم فقال لي ... . ( همان، ج 3، ص473: «و في خبر آخر» رواه الكليني عن محمد بن إسماعيل البرمكي الرازي، عن أبي جعفر الثاني … عليه السلام … قال: قلت له جعلت فداك ما تقول في الصوم فإنه قد روي أنهم (أي العامة) لا يوفقون لصوم فقال: أما إنه قد أجيبت دعوة الملك فيهم ... .

ص: 57

حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ جَعْفَرٍ الْأَسَدِيُّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِيلَ الْبَرْمَكِيِّ الرَّازِيِّ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ بُرْدٍ الدِّينَوَرِيِّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ الْخُرَاسَانِيِّ خَادِمِ الرِّضَا … عليه السلام … قَالَ: دَخَلَ رَجُلٌ مِنَ الزَّنَادِقَةِ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ ... .(1)

بنابراين اگر محمد بن اسماعيل الرازي همان برمكي باشد، سند تمام است.

در استدلال به اين روايت گفته اند: اين روايت دلالت مي كند كرايه دادن شتران به ظالم، حتّي در طريق مكه جايز نيست. علاوه بر آن وقتي صفوان جمال عذر مي آورد كه من خودم همراه آن ها نمي روم و غلمانم را مي فرستم، حضرت به او فرمودند: همين اندازه كه دوست مي داري اين ها باقي باشند تا كرايه ات را بپردازند، كافي در حرمت است. بنابراين إعانه ي ظالمين در امر مباح هم جايز نيست.

نقد شيخ … قدس سره … بر استدلال به روايت صفوان بن مهران
اشاره

مرحوم شيخ مي فرمايد:(2) از اين روايت بيش از آن استفاده نمي شود كه حبّ بقاء ظالمين حرام است و الا اگر نفسِ إكراء به ظالم حتّي در طريق حلال هم حرام بود، حضرت در تعليل همان را مي فرمودند، پس اين كه حضرت در تعليل نفرمودند إعانة الظالمين حتّي في غير ظلمهم حرام است و به جاي آن، حبّ بقاء را در تعليل ذكر كردند و فرمودند: «مَنْ أَحَبَّ بَقَاءَهُمْ فَهُوَ مِنْهُمْ» معلوم مي شود كه


1- الكافي، ج1، كتاب التوحيد، باب حدوث العالم و اثبات المحدِث، ح3، ص78.
2- المكاسب المحرمة، ج 2، ص59: و أمّا رواية صفوان، فالظاهر منها أنّ نفس المعاملة معهم ليست محرّمة، بل من حيث محبّة بقائهم و إن لم تكن معهم معاملة، و لا يخفى على الفَطِن العارف بأساليب الكلام أنّ قوله … عليه السلام …: «و من أحبّ بقاءهم كان منهم» لا يراد به من أحبّهم مثل محبّة صفوان بقاءهم حتّى يخرج كراؤه، بل هذا من باب المبالغة في الاجتناب عن مخالطتهم حتّى لا يفضي ذلك إلى صيرورتهم من أعوانهم، و أن يشرب القلب حبّهم؛ لأن القلوب مجبولة على حبّ من أحسن إليها.

ص: 58

حرام، حبّ بقاء ظلمه است، نه إعانة الظالمين في غير ظلمهم.

سپس مرحوم شيخ مي فرمايد: حتّي نمي توانيم بگوييم اين مقدار حبّ بقاء آنان _ به اندازه ي وفاي به كرايه _ حرام است، بلكه حبّ آنان به عنوان سلطان و حاكم حرام است و در حقيقت حضرت با اين كلامشان صفوان را تحذير مي كنند همين اندازه كه حبّ آن ها را به واسطه ي معاشرت با آنان _ همان طور كه خود هارون گفت حُسن صحبت داري _ داشته باشي، به وادي محبت آنان در مراتب بالاتر كشيده مي شوي كه آن حرام است.

بررسي كلام شيخ … قدس سره …

به نظر ما بخش اوّل كلام شيخ كه فرمودند از اين روايت بيش از حرمت حبّ بقاء ظلمه استفاده نمي شود، درست است امّا بخش دوّم كلام ايشان كه از آن هم تنزل كرده و فرمودند اين مقدار حبّ بقاء آنان كه صفوان جمال داشت، حرام نيست بلكه كراهت داشته و در حقيقت كلام حضرت تحذير است، محلّ تأمل بوده و قابل پذيرش نيست؛ زيرا حضرت در تعليل فرمودند: «أَ تُحِبُّ بَقَاءَهُمْ حَتَّى يَخْرُجَ كِرَاؤُكَ» سپس علي الاطلاق فرمودند: «مَنْ أَحَبَّ بَقَاءَهُمْ فَهُوَ مِنْهُمْ وَ مَنْ كَانَ مِنْهُمْ كَانَ وَرَدَ النَّارَ» كه به روشني استفاده مي شود حبّ بقاء آن ها حتّي براي يك لحظه؛ چون مساوي با حبّ ظلم است _ زيرا آن ها هر لحظه غاصب خلافت، غاصب حقوق معصوم … عليهم السلام … و غاصب حقوق مردم هستند و جنايت مي كنند _ حرام مي باشد. بنابراين از اين روايت گرچه نمي توان استفاده كرد نفس عمل (إعانه ي ظالمين في غير ظلمهم) حرام است، امّا مي توانيم استفاده كنيم اگر اين عمل همراه حبّ بقاء آن ها باشد حرام است. پس اگر كسي كار مباحي براي ظالمين انجام دهد بدون اين كه حبّ بقاء آن ها را داشته باشد، بلكه آرزو دارد هرچه

ص: 59

زودتر نابود شوند _ حتّي اگر پولش را هم به دست نياورد _ از اين روايت نمي توانيم استفاده كنيم حرام است.

نتيجه ي كلام در حرمت معونة الظالمين في غير ظلمهم

پس نتيجه ي كلام اين شد كه دليلي بر حرمت معونة الظالمين في غير ظلمهم كه از لحاظ سند و دلالت تمام باشد، وجود ندارد. پس نمي توانيم بگوييم حرام است، نهايت اين كه بگوييم احتياط استحبابي در ترك آن است. و مراد از ظالمين هم ظالميني است كه به قول مطلق ظالم هستند، نه كسي كه گاهي مرتكب ظلم مي شود. هم چنين بعيد نيست بتوانيم قرائني را پيدا كنيم كه به هر حال مردم با اين ها يك نوع داد و ستدي در امور حلال داشته اند، مثل روايتي كه بيان مي كند شخصي خدمت حضرت عرض كرد: من با اين ها معامله مي كنم و اين طور شرط مي كنم، حضرت در جوابش فرمودند مانعي ندارد. مضافاً به اين كه سيره ي مردم هم تعامل با اين ها بوده، خصوصاً دولت هايي كه قدرت بيشتري داشتند و خيلي از امور را به عهده مي گرفتند و اگر معامله با آنان حرام بود واضح مي شد، خصوصاً آن كه ضيق شديدي هم بر شيعه وارد مي شد. بنابراين از مجموع اين مطالب، مضاف به اصل حلّيت «كل شيء لك حلال حتّي تعرف الحرام منه بعينه»(1) مي توانيم استفاده كنيم كار كردن با ظالم در امور مباح و مزد گرفتن از او مانعي ندارد، البته در صورتي كه عنوان اعوان ظلمه منطبق نشود و با نهي از منكر منافات نداشته و حبّ بقاء آن ها را هم نداشته باشد.


1- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 4، ص87 و من لا يحضره الفقيه، ج3، ص431: مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … قَالَ: كُلُّ شَيْ ءٍ فِيهِ حَلَالٌ وَ حَرَامٌ فَهُوَ لَكَ حَلَالٌ أَبَداً حَتَّى تَعْرِفَ الْحَرَامَ مِنْهُ بِعَيْنِهِ فَتَدَعَهُ. وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوبٍ وَ بِإِسْنَادِهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ مِثْلَهُ مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ وَ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ مِثْلَهُ.

ص: 60

ص: 61

الولاية من قِبَل الجائر

اشاره

ص: 62

ص: 63

المسألة السادسة و العشرون: الولاية من قِبَل الجائر

اشاره

مسأله ي بيست و ششم(1) كه مرحوم شيخ(2) در نوع رابع يعني «ما يحرم التكسب به لكونه عملاً محرماً في نفسه» مطرح مي فرمايد، ولايت از طرف جائر است؛ يعني از طرف سلطان جائر، والي و متصدّي امور قومي شود.

ادلّه ي حرمت ولايت من قِبَل الجائر

1. تطبيق اعوان الظلمة بر والي از قِبَل جائر

اوّلين دليلي كه مرحوم شيخ … قدس سره … بر حرمت قبول ولايت از قِبَل جائر اقامه مي كند، تطبيق عنوان اعوان الظلمة بر والي از قِبَل جائر است؛ يعني كسي كه از قِبَل سلطان جائر والي مي شود، عنوان اعوان الظلمة به روشني بر او منطبق


1- مسأله ي بيست و سوم، بيست و چهارم و بيست و پنجم كه اختصاص به «نجش»، «نميمه» و «نوح به باطل» دارد در مقالات فقهي (6) ذكر شده است.
2- المكاسب المحرمة، ج 2، ص69: المسألة السادسة و العشرون: الولاية من قبل الجائر: و هي صيرورته والياً على قوم منصوباً من قبله محرّمة؛ لأنّ الوالي من أعظم الأعوان. و لما تقدّم في رواية تحف العقول، من قوله … عليه السلام …: «و أما وجه الحرام من الولاية: فولاية الوالي الجائر ...»

ص: 64

مي شود؛ زيرا سلطان ستمگري كه قلمرو وسيعي دارد و بخشي از آن را در اختيار فردي قرار مي دهد تا سرپرستي كند، آن فرد به صرف تصدّي، حافظ قدرت و منافع ظالم در آن منطقه است. بنابراين از اعوان ظلمه محسوب شده و آن روايتي كه فرمود: روز قيامت اعوان ظلمه را ندا مي كنند كه «أَيْنَ أَعْوَانُ الظَّلَمَةِ»(1) تا با ظلمه محشور شوند، شامل حال والي مِن قِبَل جائر مي شود. اين مهم ترين دليلي است كه مرحوم شيخ بر حرمت قبول ولايت از قِبَل جائر اقامه مي كند.

2. روايت تحف العقول:

دومين دليلي كه مرحوم شيخ بر حرمت قبول ولايت از قِبَل سلطان جائر اقامه مي كند، بخشي از روايت شريف تحف العقول است كه آن را در ابتداي مكاسب محرمه ذكر كردند، آن بخش روايت چنين است:

سَأَلَهُ [الصادق … عليه السلام …] سَائِلٌ فَقَالَ كَمْ جِهَاتُ مَعَايِشِ ... فَقَالَ … عليه السلام … ... قَدْ يَكُونُ فِي هَؤُلَاءِ الْأَجْنَاسِ الْأَرْبَعَةِ حَلَالٌ مِنْ جِهَةٍ حَرَامٌ مِنْ جِهَةٍ وَ هَذِهِ الْأَجْنَاسُ مُسَمَّيَاتٌ مَعْرُوفَاتُ الْجِهَاتِ فَأَوَّلُ هَذِهِ الْجِهَاتِ الْأَرْبَعَةِ الْوِلَايَةُ وَ تَوْلِيَةُ بَعْضِهِمْ عَلَى بَعْضٍ فَالْأَوَّلُ وِلَايَةُ الْوُلَاةِ وَ وُلَاةِ الْوُلَاةِ إِلَى أَدْنَاهُمْ بَاباً مِنْ أَبْوَابِ الْوِلَايَةِ عَلَى مَنْ هُوَ وَالٍ عَلَيْهِ.

حسن بن علي بن شعبه نقل مي كند كه از امام صادق … عليه السلام … درباره ي معايش عباد سؤال شد، حضرت فرمودند: ... در اين اجناس اربعه چيزهايي مي باشد كه از جهتي حلال و از جهتي حرام هستند. اين اجناس أربعه جهاتشان مشخص


1- وسائل الشيعة، ج 17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب42، ح11، ص180 و عقاب الاعمال، ص260: وَ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْن] فِي عِقَابِ الْأَعْمَالِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ عَنِ الصَّفَّارِ عَنِ الْعَبَّاسِ بْنِ مَعْرُوفٍ عَنِ ابْنِ الْمُغِيرَةِ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ آبَائِهِ … عليهم السلام … قَالَ قَالَ رَسُولُ … صلي الله عليه و آله و سلم …: إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ نَادَى مُنَادٍ أَيْنَ أَعْوَانُ الظَّلَمَةِ وَ مَنْ لَاقَ لَهُمْ دَوَاةً أَوْ رَبَطَ كِيساً أَوْ مَدَّ لَهُمْ مَدَّةَ قَلَمٍ فَاحْشُرُوهُمْ مَعَهُمْ.

ص: 65

است، پس اوّلِ اين جهات اربعه، ولايت و تولّي بعضي بر بعضي ديگر است. پس اوّل، ولايت ولات و ولايت ولات ولات تا پايين ترين مراتب از ابواب ولايت كه آن والي بر آن ها ولايت دارد.

فَإِحْدَى الْجِهَتَيْنِ مِنَ الْوِلَايَةِ وِلَايَةُ وُلَاةِ الْعَدْلِ الَّذِينَ أَمَرَ اللَّهُ بِوِلَايَتِهِمْ وَ تَوْلِيَتِهِمْ عَلَى النَّاسِ وَ وِلَايَةِ وُلَاتِهِ وَ وُلَاةِ وُلَاتِهِ إِلَى أَدْنَاهُمْ بَاباً مِنْ أَبْوَابِ الْوِلَايَةِ عَلَى مَنْ هُوَ وَالٍ عَلَيْهِ وَ الْجِهَةُ الْأُخْرَى مِنَ الْوِلَايَةِ وِلَايَةُ وُلَاةِ الْجَوْرِ وَ وُلَاةِ وُلَاتِهِ إِلَى أَدْنَاهُمْ بَاباً مِنَ الْأَبْوَابِ الَّتِي هُوَ وَالٍ عَلَيْهِ.

پس يك جهت از ولايت، ولايت واليان عدل است كه خداوند متعال امر به ولايت و تولّي آن ها بر مردم و ولايت ولات آن ها و ولات ولات آن ها تا پايين ترين مراتب از ابواب ولايت واليان عدل كرده است. و جهت ديگر ولايت، ولايت واليان جور و ولات ولات جور تا آخرين مراتب از ابواب ولايت واليان جور است.

فَوَجْهُ الْحَلَالِ مِنَ الْوِلَايَةِ وِلَايَةُ الْوَالِي الْعَادِلِ الَّذِي أَمَرَ اللَّهُ بِمَعْرِفَتِهِ وَ وِلَايَتِهِ وَ الْعَمَلِ لَهُ فِي وِلَايَتِهِ وَ وِلَايَةِ وُلَاتِهِ وَ وُلَاةِ وُلَاتِهِ بِجِهَةِ مَا أَمَرَ اللَّهُ بِهِ الْوَالِيَ الْعَادِلَ بِلَا زِيَادَةٍ فِيمَا أَنْزَلَ اللَّهُ بِهِ وَ لَا نُقْصَانٍ مِنْهُ وَ لَا تَحْرِيفٍ لِقَوْلِهِ وَ لَا تَعَدٍّ لِأَمْرِهِ إِلَى غَيْرِهِ فَإِذَا صَارَ الْوَالِي وَالِيَ عَدْلٍ بِهَذِهِ الْجِهَةِ فَالْوِلَايَةُ لَهُ وَ الْعَمَلُ مَعَهُ وَ مَعُونَتُهُ فِي وِلَايَتِهِ وَ تَقْوِيَتُهُ حَلَالٌ مُحَلَّلٌ وَ حَلَالٌ الْكَسْبُ مَعَهُمْ وَ ذَلِكَ أَنَّ فِي وِلَايَةِ وَالِي الْعَدْلِ وَ وُلَاتِهِ إِحْيَاءَ كُلِّ حَقٍّ وَ كُلِّ عَدْلٍ وَ إِمَاتَةَ كُلِّ ظُلْمٍ وَ جَوْرٍ وَ فَسَادٍ فَلِذَلِكَ كَانَ السَّاعِي فِي تَقْوِيَةِ سُلْطَانِهِ وَ الْمُعِينُ لَهُ عَلَى وِلَايَتِهِ سَاعِياً إِلَى طَاعَةِ اللَّهِ مُقَوِّياً لِدِينِهِ.

وجه حلال از ولايت، ولايت والي عادلي است كه خداوند امر به معرفت وي و ولايتش و عمل براي او در ولايتش و ولايت ولات او و ولايت ولات

ص: 66

ولات او تا پايين ترين مراتب ولايت كرده است، به جهت آن كه سلطان عادل اوامر الهي را در آن چه كه نازل كرده، بدون زيادت، نقصان، تحريف و تعدّي برخورد مي كند [يعني اوامر الهي را آن چنان كه هست اجرا مي كند]. پس اگر والي اي به جهت اجراي درست فرامين الهي، والي عادل گشت، پس ولايت براي او و عمل همراه او و كمك او در ولايتش و تقويتش حلال است و كسب با آن ها هم حلال است و آن به خاطر اين است كه در ولايت والي عدل و ولات او، إحياء هر حق و هر عدلي است و در مقابل، ميراندن هر ظلم و جور و فسادي است. به همين خاطر كسي كه در تقويت سلطنت والي عدل و كمك براي او در هرچه بهتر ولايت كردن تلاش كند، در طاعت خدا و تقويت دينش تلاش كرده است.

وَ أَمَّا وَجْهُ الْحَرَامِ مِنَ الْوِلَايَةِ فَوِلَايَةُ الْوَالِي الْجَائِرِ وَ وِلَايَةُ وُلَاتِهِ الرَّئِيسِ مِنْهُمْ وَ أَتْبَاعِ الْوَالِي فَمَنْ دُونَهُ مِنْ وُلَاةِ الْوُلَاةِ إِلَى أَدْنَاهُمْ بَاباً مِنْ أَبْوَابِ الْوِلَايَةِ عَلَى مَنْ هُوَ وَالٍ عَلَيْهِ وَ الْعَمَلُ لَهُمْ وَ الْكَسْبُ مَعَهُمْ بِجِهَةِ الْوِلَايَةِ لَهُمْ حَرَامٌ وَ مُحَرَّمٌ مُعَذَّبٌ مَنْ فَعَلَ ذَلِكَ عَلَى قَلِيلٍ مِنْ فِعْلِهِ أَوْ كَثِيرٍ لِأَنَّ كُلَّ شَيْ ءٍ مِنْ جِهَةِ الْمَعُونَةِ مَعْصِيَةٌ كَبِيرَةٌ مِنَ الْكَبَائِرِ وَ ذَلِكَ أَنَّ فِي وِلَايَةِ الْوَالِي الْجَائِرِ دَوْسَ الْحَقِّ كُلِّهِ وَ إِحْيَاءَ الْبَاطِلِ كُلِّهِ وَ إِظْهَارَ الظُّلْمِ وَ الْجَوْرِ وَ الْفَسَادِ وَ إِبْطَالَ الْكُتُبِ وَ قَتْلَ الْأَنْبِيَاءِ وَ الْمُؤْمِنِينَ وَ هَدْمَ الْمَسَاجِدِ وَ تَبْدِيلَ سُنَّةِ اللَّهِ وَ شَرَائِعِهِ فَلِذَلِكَ حَرُمَ الْعَمَلُ مَعَهُمْ وَ مَعُونَتُهُمْ وَ الْكَسْبُ مَعَهُمْ إِلَّا بِجِهَةِ الضَّرُورَةِ نَظِيرَ الضَّرُورَةِ إِلَى الدَّمِ وَ الْمَيْتَةِ.(1)

امّا وجه حرام از ولايت، ولايت والي جائر و ولايت ولات والي جائر و اتباع جائر تا آخرين مراتب ولايت از طرف ولات جائر است، و عمل براي


1- تحف العقول، ص331.

ص: 67

آن ها و كسب با آن ها به جهت ولايت آن ها حرام است و كسي كه اين كار را كند، چه كمكش كم باشد و چه زياد، معذّب خواهد بود؛ چون هر چيزي از كمك به جائر، معصيت كبيره است و آن به خاطر اين است كه ولايت والي جور ملازم با پايمال شدن كل حقّ و إحياء كل باطل و آشكار كردن ظلم و جور و فساد، ابطال كتب آسماني و قتل انبياء و مؤمنين، خرابي مساجد و تغيير سنت هاي الهي و تحريف دين است.(1) به اين خاطر عمل براي آن ها و كمك به آن ها و كسب با آن ها حرام است، مگر اين كه ضرورتي باشد نظير ضرورت به دم و ميته.

گرچه ظاهر صدر روايت اين است كه ولايت من قِبَل الجائر في نفسه _ صرف نظر از تطبيق عنوان عون الظلمة و ارتكاب ظلم و معصيت _ حرام است، امّا اين كه سپس مي فرمايد: «لِأَنَّ كُلَّ شَيْ ءٍ مِنْ جِهَةِ الْمَعُونَةِ مَعْصِيَةٌ كَبِيرَةٌ ...» قرينه بر صدر مي شود كه حرمت به خاطر ابتلاء به معصيت است، البته معصيت هايي كه غير قابل انفكاك از تصدّي امر از قِبَل ظالمين مي باشد. مضافاً به اين كه متأسفانه اين روايت سند ندارد و


1- همان طوري كه معاويه تصريح به آن مي كند كه قصد دارد كل دين را محو كند: ( المسعودي، مروج الذهب، ج2، ص54: ابن الزبير، قال: سمعت المدائني يقول: قال مطرف بن المغيرة بن شعبة: وَفَدْتُ مع أبي المغيرة إلى معاوية، فكان أبي يأتيه يتحدث عنه ثم ينصرف إليَّ فيذكر معاوية و يذكر عقله و يعجب مما يرى منه، إذ جاء ذات ليلة فأمسك عن العَشَماء، فرأيته مغتماً، فانتظرته ساعة، و ظننت أنه لشيء حدث فينا أو في عملنا، فقلت له: ما لي أراك مغتماً منذ الليلة. قال: يا بني، إني جئت من عند أخْبَثِ الناس، قلت له: و ما ذاك ... فواللّه ما عدا أن هلك فهلك ذكره، إلا أن يقول قائل: أبو بكر، ثم ملك أخو عَدِيٍّ، فاجتهد و شَمَّر عشر سنين، فواللّه ما عدا أن هلك فهلك ذكره، إلا أن يقول قائل: عمر، ثم ملك أخونا عثمان فملك رجلٌ لم يكن أحد في مثل نسبه، فعمل ما عمل و عمل به فوالله ما غدا أن هلك فهلك ذكره، و ذكر ما فعلَ به، و إن أخا هاشم يُصْرَخُ به في كل يوم خمس مرات: أشهد أن محمداً رسول الله، فأي عمل يبقى مع هذا؟ لا أمَ لك؛ و الله إلا دفنا دفنا، و إن المأمون لما سمع هذا الخبر بعثه ذلك على أن أمر بالنداء على حسب ما وصفنا، و أنشئت الكتب إلى الآفاق بلعنه على المنابر، فأعْظَمَ الناسُ ذلك و أكبروه، و اضطربت العامة منه فأشير عليه بترك ذلك، فأعرض عما كان هَمَّ به.

ص: 68

خود صاحب تحف العقول در مقدمه بيان كرده كه من اسناد را حذف مي كنم.(1)

3. روايت زياد بن أبي سلمة:

وَ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوب] عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ الْحَسَنِ الْهَاشِمِيِّ عَنْ صَالِحِ بْنِ أَبِي حَمَّادٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ زِيَادِ بْنِ أَبِي سَلَمَةَ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ مُوسَى … عليه السلام … فَقَالَ لِي: يَا زِيَادُ إِنَّكَ لَتَعْمَلُ عَمَلَ السُّلْطَانِ؟ قَالَ: قُلْتُ أَجَلْ قَالَ لِي: وَ لِمَ؟ قُلْتُ أَنَا رَجُلٌ لِي مُرُوءَةٌ وَ عَلَيَّ عِيَالٌ وَ لَيْسَ وَرَاءَ ظَهْرِي شَيْ ءٌ فَقَالَ لِي: يَا زِيَادُ لَأَنْ أَسْقُطَ مِنْ حَالِقٍ(2) فَأَتَقَطَّعَ قِطْعَةً قِطْعَةً


1- تحف العقول، ص3: و أتيت على ترتيب مقامات الحجج … عليهم السلام … و أتبعتها بأربع وصايا شاكلت الكتاب و وافقت معناه و أسقطت الأسانيد تخفيفا و إيجازا و إن كان أكثره لي سماعا و لأن أكثره آداب و حكم تشهد لأنفسها و لم أجمع ذلك للمنكر المخالف بل ألفته للمسلم للأئمة العارف بحقهم الراضي بقولهم الراد إليهم و هذه المعاني أكثر من أن يحيط بها حصر و أوسع من أن يقع عليها حظر و فيما ذكرناه مقنع لمن كان له قلب و كاف لمن كان له لب.
2- حالق در لغت به معناي بلندي و كوه مرتفع و ... است: ( العين، ج 3، ص49: و الحالِق: الجبل المنيف المشرف. و الحالِق من الكرم و الشري و نحوهما ما التوى منه و تعلق بالقضبان، لم يعرفوه. و المَحالق: من تعريش الكرم. و حَلَقَ الضرع يَحْلُقُ حُلُوقا فهو حالِق: [يريد: ارتفاعه إلى البطن و انضمامه]. و في قول آخر: كثرة لبنه. ( لسان العرب، ج 10، ص59: و الحُلُق: الأَهْوِية بين السماء و الأَرض، واحدها حالِقٌ. و جبل حالق: لا نبات فيه كأَنه حُلِق، و هو فاعل بمعنى مفعول. قيل: الحالق من الجبال المُنِيفُ المُشْرِف، و لا يكون إِلا مع عدم نبات. و يقال: جاء من حالق أَي من مكان مُشرف. و في حديث المَبْعث: فهَمَمْتُ أَن أَطرح بنفسي من حالِق أَي جبل عالٍ. الحالِقُ: الجبل المُنِيفُ المُشْرِف. و المُحلَّقُ: موضع حَلْقِ الرأْسِ بِمنًى ... قال النضر: الحالق من الإِبل الشديدة الحَفْل العظيمة الضَّرّة، و قد حَلَقَت تحْلِقُ حَلْقاً. قال الأَزهري: الحالق من نعت الضُّروع جاء بمعنيين مُتضادَّين، و الحالق: المرتفع المنضم إِلى البطن لقلة لبنه ... فالحالق هنا: الضَّرْعُ المرتفع الذي قلَّ لبنه، و إِسْحاقُه دليل على هذا المعنى. و الحالِقُ: المَشْؤوم على قومه كأَنه يَحْلِقهم أَي يَقْشِرُهم. أَي التي من شأْنها أَن تَحْلق أَي تُهْلِك و تَسْتَأْصِل الدِّينَ كما تَسْتأْصِل المُوسَى الشعر. و قال خالد بن جَنْبةَ: الحالِقةُ قَطِيعة الرَّحمِ و التَّظالُمُ و القولُ السي ء. و يقال: وقَعَت فيهم حالِقةٌ لا تدَعُ شيئاً إِلا أَهْلكَتْه. و الحالِقةُ: السنة التي تَحلِق كلّ شي ء. و القوم يَحلِق بعضهم بعضاً إِذا قَتل بعضهم بعضاً. و الحالِقةُ: المَنِيّة. پس حالق به معناي بلندي است، كما اين كه مُتنبّي در شعرش مي گويد: أبعي_ن مفتقر الي_ك نظرت_ني فأهنتي و قذفتني من حالق لست الملوم انا الملوم فانني انزلت آمال_ي بغي_ر الخ_الق

ص: 69

أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَتَوَلَّى لِأَحَدٍ مِنْهُمْ عَمَلًا أَوْ أَطَأَ بِسَاطَ رَجُلٍ مِنْهُمْ إِلَّا لِمَا ذَا؟ قُلْتُ: لَا أَدْرِي جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ: إِلَّا لِتَفْرِيجِ كُرْبَةٍ عَنْ مُؤْمِنٍ أَوْ فَكِّ أَسْرِهِ أَوْ قَضَاءِ دَيْنِهِ يَا زِيَادُ إِنَّ أَهْوَنَ مَا يَصْنَعُ اللَّهُ جَلَّ وَ عَزَّ بِمَنْ تَوَلَّى لَهُمْ عَمَلًا أَنْ يُضْرَبَ عَلَيْهِ سُرَادِقٌ مِنْ نَارٍ إِلَى أَنْ يَفْرُغَ مِنْ حِسَابِ الْخَلَائِقِ يَا زِيَادُ فَإِنْ وُلِّيتَ شَيْئاً مِنْ أَعْمَالِهِمْ فَأَحْسِنْ إِلَى إِخْوَانِكَ فَوَاحِدَةٌ بِوَاحِدَةٍ وَ اللَّهُ مِنْ وَرَاءِ ذَلِكَ يَا زِيَادُ أَيُّمَا رَجُلٍ مِنْكُمْ تَوَلَّى لِأَحَدٍ مِنْهُمْ عَمَلًا ثُمَّ سَاوَى بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُ فَقُولُوا لَهُ أَنْتَ مُنْتَحِلٌ كَذَّابٌ يَا زِيَادُ إِذَا ذَكَرْتَ مَقْدُرَتَكَ عَلَى النَّاسِ فَاذْكُرْ مَقْدُرَةَ اللَّهِ عَلَيْكَ غَداً وَ نَفَادَ مَا أَتَيْتَ إِلَيْهِمْ عَنْهُمْ وَ بَقَاءَ مَا أَتَيْتَ إِلَيْهِمْ عَلَيْكَ.

وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ مِثْلَهُ وَ كَذَا الَّذِي قَبْلَهُ.(1)

زياد بن ابي سلمه مي گويد: وارد بر امام كاظم … عليه السلام … شدم، حضرت به من فرمودند: اي زياد، آيا براي سلطان كار مي كني؟ عرض كردم بله. فرمودند: براي چه؟ عرض كردم: من آدم آبرومند و عيال واري هستم و هيچ هم ندارم. فرمودند: اي زياد! اين كه از يك بلندي سقوط كنم و تكه تكه شوم، محبوب تر است نزد من از اين كه متصدّي عملي براي آن ها شوم يا پايم را روي فرش


1- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 46، ح9، ص194 و الكافي، ج5، ص109.

ص: 70

يكي از آن ها بگذارم، مگر براي چه چيزي؟!

عرض كردم: نمي دانم، فدايتان شوم. فرمودند: مگر اين كه غمي از مؤمني بزدايم يا از اسارت آزادش كنم يا دينش را بپردازم. اي زياد! آسان ترين چيزي كه خداوند عزّوجلّ نسبت به كسي كه متصدّي عملي براي آن ها شود انجام مي دهد، آن است كه سراپرده اي از آتش براي او مي افكند تا خلائق از حسابشان فارغ شوند.

اي زياد! اگر متولّي چيزي از اعمال آن ها (ظلمه) شدي، پس به برادرانت (شيعيان) احسان كن كه خدا در وراء آن است. اي زياد! هر كسي از شما متولّي عملي براي يكي از آن ها شد سپس بين شما (شيعيان) و آن ها مساوات برقرار كرد، به او بگوييد تو فقط ادعاي تشيّع مي كني(1) [و در واقع شيعه نيستي] و كذّاب هستي.

اي زياد! هرگاه يادت آمد قدرتي را كه بر مردم داري، ياد آور قدرت خداوند را بر خودت در فردا، و ياد آور اين كه هر كاري بر مردم كردي، از آن ها تمام مي شود ولي براي تو باقي مي ماند. [يعني سختي ظلمي كه بر مردم كردي، از آن ها سپري خواهد شد ولي وزر آن براي تو باقي خواهد ماند.]

اين روايت از لحاظ سند به خاطر بعضي افراد مجهول مثل زياد بن أبي


1- منتحل يعني كسي ادعاي چيزي مي كند، ولي حقيقتاً واجد آن نيست. ( لسان العرب، ج 11، ص650: أَنْحَلَ ولدَه مالًا و نَحَلَه خصَّه بشي ء منه ... و النِّحْلةُ: الدَّعْوَى. و انْتَحَلَ فلانٌ شِعْر فلانٍ. أَو قولَ فلانٍ إِذا ادّعاه أَنه قائلُه. و تَنَحَّلَه: ادَّعاه و هو لغيره. و نَحَلَه القولَ يَنْحَلُه نَحْلًا: نَسَبه إِليه. و نَحَلْتُه القولَ أَنْحَلُه نَحْلًا، بالفتح: إِذا أَضَفْت إِليه قولًا قاله غيره و ادّعيتَه عليه. و فلان يَنْتَحِلُ مذهبَ كذا و قبيلةَ كذا إِذا انتسب إِليه. و يقال: نُحِلَ الشاعرُ قصيدة إِذا نُسِبَت إِليه و هي من قِيلِ غيره. قال الأَزهري: نَحَلَ فلانٌ فلاناً إِذا سابَّه باطلٌ، و هو تصحيف لنَجَل فلانٌ فلاناً إِذا قطعَه بالغِيبة.

ص: 71

سلمه(1)، صالح بن أبي حماد(2) و ... ناتمام است.

مرحوم شيخ به اين روايت تمسك كرده و مي فرمايد: تولّي هر عملي براي آن ها حرام است. امّا از آن جا كه اين روايت و روايت تحف العقول از لحاظ سند ناتمام است، فقط به عنوان مؤيّد بوده و نمي تواند مستند حكم باشد. بنابراين مهم ترين دليل، همان انسلاك در اعوان الظلمة است.

آيا تولّي از قِبَل جائر في نفسه حرام است يا به خاطر تلازم با معاصي؟

تا اين جا استفاده كرديم كه نفس ولايت من قِبَل الجائر حرام است؛ چون قبول ولايت مساوي با صدق عنوان عون الظالم بوده كه حرام است، امّا مرحوم شيخ مي فرمايد: از بعضي روايات استفاده مي شود حرمت قبول ولايت از قِبل جائر، نه به خاطر نفس ولايت، بلكه به خاطر تلازم با ظلم و تلّبس به معصيت است(3) و


1- زياد بن أبي سلمه مجهول است و در كتب رجالي توثيق نشده است.
2- معجم رجال الحديث، ج9، ص53: ( قال النجاشي: صالح بن أبي حماد أبو الخير الرازي و اسم أبي الخير (زادبه) (زاوية) زادويه لقي أبا الحسن العسكري … عليه السلام … و كان أمره ملتبسا يعرف و ينكر، له كتب، منها: كتاب خطب أمير المؤمنين … عليه السلام …، و كتاب نوادر أخبرنا عدة من أصحابنا عن أحمد بن محمد بن يحيى قال: حدثنا سعد بن عبد الله عن صالح بن أبي حماد. ( و قال ابن الغضائري: صالح بن أبي حماد الرازي أبو الخير ضعيف. هم چنين الحسين بن الحسن الهاشمي هم توثيق نشده و محمد بن خالد هم در اين جا مشترك بين ثقه و غير ثقه است و به قرينه ي راوي و مرويٌ عنه، مشخص مي شود كه مراد محمد بن خالد البرقي نيست؛ زيرا در راوي و مرويٌ عنه البرقي، صالح بن ابي حماد و زياد بن أبي سلمه وجود ندارد. ( همان، ج5، ص218: الحسين بن الحسن الحسيني الأسود = الحسين بن الحسن الهاشمي: فاضل يكنى أبا عبد الله، رازي، رجال الشيخ في من لم يرو عنهم … عليهم السلام …. (احمدي)
3- المكاسب المحرمة، ج 2، ص70: ثمّ إنّ ظاهر الروايات كون الولاية محرّمة بنفسها مع قطع النظر عن ترتّب معصية عليها من ظلم الغير، مع أنّ الولاية عن الجائر لا تنفكّ عن المعصية. و ربما كان في بعض الأخبار إشارة إلى كونه من جهة الحرام الخارجي، ففي صحيحة داود بن زربيّ، قال ... .

ص: 72

قبول ولايت از جانب آن ها منفكّ از معصيت نيست. به عبارت ديگر ولايت مِن قِبَل الجائر في نفسه حرام نيست بلكه چون منجر به ارتكاب معصيت شده _ مانند جمع كردن خراج براي آن ها و ... _ و منفك از معصيت نيست، حرام مي باشد. بله، اگر تمام اختيارات را به او تنفيذ كنند و در حيطه ي اختياراتش هيچ ظلمي نكند و خراج را به اهلش برساند و ... نمي توانيم بگوييم مرتكب حرامي شده، البته به جز محسوب شدن در اعوان الظلمة كه باعث ازدياد شوكت و حفظ قلمرو آن ها مي شود كه آن هم استثنائي دارد كه ذكر خواهد شد.

روايتي كه بر اين مطلب دلالت مي كند، روايت داود بن زُربي است كه مرحوم شيخ از آن تعبير به صحيحه مي كند.

دلالت روايت داود بن زُربي بر جواز ولايت في نفسه

اشاره

عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ دَاوُدَ بْنِ زُرْبِيٍّ قَالَ: أَخْبَرَنِي مَوْلًى لِعَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ … عليهما السلام … قَالَ: كُنْتُ بِالْكُوفَةِ فَقَدِمَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … الْحِيرَةَ فَأَتَيْتُهُ فَقُلْتُ لَهُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ لَوْ كَلَّمْتَ دَاوُدَ بْنَ عَلِيٍّ أَوْ بَعْضَ هَؤُلَاءِ فَأَدْخُلَ فِي بَعْضِ هَذِهِ الْوِلَايَاتِ فَقَالَ: مَا كُنْتُ لِأَفْعَلَ قَالَ: فَانْصَرَفْتُ إِلَى مَنْزِلِي فَتَفَكَّرْتُ فَقُلْتُ: مَا أَحْسَبُهُ مَنَعَنِي إِلَّا مَخَافَةَ أَنْ أَظْلِمَ أَوْ أَجُورَ وَ اللَّهِ لآَتِيَنَّهُ وَ لَأُعْطِيَنَّهُ الطَّلَاقَ وَ الْعَتَاقَ وَ الْأَيْمَانَ الْمُغَلَّظَةَ أَلَّا أَظْلِمَ أَحَداً وَ لَا أَجُورَ وَ لَأَعْدِلَنَّ قَالَ: فَأَتَيْتُهُ فَقُلْتُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنِّي فَكَّرْتُ فِي إِبَائِكَ عَلَيَّ فَظَنَنْتُ أَنَّكَ إِنَّمَا مَنَعْتَنِي وَ كَرِهْتَ ذَلِكَ مَخَافَةَ أَنْ أَجُورَ أَوْ أَظْلِمَ وَ إِنَّ كُلَّ امْرَأَةٍ لِي طَالِقٌ وَ كُلَّ مَمْلُوكٍ لِي حُرٌّ عَلَيَّ وَ عَلَيَّ إِنْ ظَلَمْتُ أَحَداً أَوْ جُرْتُ

ص: 73

عَلَيْهِ وَ إِنْ لَمْ أَعْدِلْ قَالَ: كَيْفَ قُلْتَ؟ قَالَ: فَأَعَدْتُ عَلَيْهِ الْأَيْمَانَ فَرَفَعَ رَأْسَهُ إِلَى السَّمَاءِ فَقَالَ: تَنَاوُلُ السَّمَاءِ أَيْسَرُ عَلَيْكَ مِنْ ذَلِكَ.(1)

داود بن زربي مي گويد: يكي از موالي امام سجاد … عليه السلام … [شايد از همان موالي كه حضرت آزادشان كردند] به من گفت: من در كوفه بودم كه امام صادق … عليه السلام … به حيره آمدند(2) و من هم به خدمت امام … عليه السلام … رفتم و عرض كردم: فدايتان شوم، اگر مي شد صحبتي با داود بن علي(3) يا بعض از اين ها مي كرديد تا من هم وارد بعضي از اين ولايات شوم(4) [عهده دار


1- الكافي، ج3، كتاب الجنائز، باب عمل السلطان و جوائزهم، ح9، ص107.
2- در روايات متعددي آمده كه امام … عليه السلام … سفري به حيره كرده و ملاقات هايي هم با سفاح عباسي داشتند. • الكافي، ج 7، ص378: عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ خَلَفِ بْنِ حَمَّادٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ قَالَ: لَمَّا قَدِمَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … عَلَى أَبِي الْعَبَّاسِ وَ هُوَ بِالْحِيرَةِ خَرَجَ يَوْماً يُرِيدُ عِيسَى بْنَ مُوسَى فَاسْتَقْبَلَهُ بَيْنَ الْحِيرَةِ وَ الْكُوفَةِ وَ مَعَهُ ابْنُ شُبْرُمَةَ الْقَاضِي فَقَالَ لَهُ: إِلَى أَيْنَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ؟ فَقَالَ: أَرَدْتُكَ فَقَالَ: قَدْ قَصَّرَ اللَّهُ خَطْوَكَ قَالَ: فَمَضَى مَعَهُ فَقَالَ لَهُ ابْنُ شُبْرُمَةَ: مَا تَقُولُ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ فِي شَيْ ءٍ سَأَلَنِي عَنْهُ الْأَمِيرُ فَلَمْ يَكُنْ عِنْدِي فِيهِ شَيْ ءٌ؟ فَقَالَ: وَ مَا هُوَ؟ قَالَ: سَأَلَنِي عَنْ أَوَّلِ كِتَابٍ كُتِبَ فِي الْأَرْضِ قَالَ: نَعَمْ إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ عَرَضَ عَلَى آدَمَ … عليه السلام … ذُرِّيَّتَهُ عَرْضَ الْعَيْنِ فِي صُوَرِ الذَّرِّ نَبِيّاً فَنَبِيّاً وَ مَلِكاً فَمَلِكاً وَ مُؤْمِناً فَمُؤْمِناً وَ كَافِراً فَكَافِراً فَلَمَّا انْتَهَى إِلَى دَاوُدَ … عليه السلام … قَالَ: مَنْ هَذَا الَّذِي نَبَّأْتَهُ وَ كَرَّمْتَهُ وَ قَصَّرْتَ عُمُرَهُ؟ قَالَ: فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيْهِ هَذَا ابْنُكَ دَاوُدُ عُمُرُهُ أَرْبَعُونَ سَنَةً وَ إِنِّي قَدْ كَتَبْتُ الْآجَالَ وَ قَسَمْتُ الْأَرْزَاقَ وَ أَنَا أَمْحُو مَا أَشَاءُ وَ أُثْبِتُ وَ عِنْدِي أُمُّ الْكِتَابِ فَإِنْ جَعَلْتَ لَهُ شَيْئاً مِنْ عُمُرِكَ أَلْحَقْتُ لَهُ قَالَ: يَا رَبِّ قَدْ جَعَلْتُ لَهُ مِنْ عُمُرِي سِتِّينَ سَنَةً تَمَامَ الْمِائَةِ قَالَ: فَقَالَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِجَبْرَئِيلَ وَ مِيكَائِيلَ وَ مَلَكِ الْمَوْتِ اكْتُبُوا عَلَيْهِ كِتَاباً فَإِنَّهُ سَيَنْسَى قَالَ فَكَتَبُوا عَلَيْهِ كِتَاباً وَ خَتَمُوهُ بِأَجْنِحَتِهِمْ مِنْ طِينَةِ عِلِّيِّينَ قَالَ فَلَمَّا حَضَرَتْ آدَمَ الْوَفَاةُ أَتَاهُ مَلَكُ الْمَوْتِ فَقَالَ آدَمُ: يَا مَلَكَ الْمَوْتِ مَا جَاءَ بِكَ قَالَ: جِئْتُ لِأَقْبِضَ رُوحَكَ قَالَ: قَدْ بَقِيَ مِنْ عُمُرِي سِتُّونَ سَنَةً فَقَالَ: إِنَّكَ جَعَلْتَهَا لِابْنِكَ دَاوُدَ قَالَ: وَ نَزَلَ عَلَيْهِ جَبْرَئِيلُ وَ أَخْرَجَ لَهُ الْكِتَابَ فَقَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام …: فَمِنْ أَجْلِ ذَلِكَ إِذَا خَرَجَ الصَّكُّ عَلَى الْمَدْيُونِ ذَلَّ الْمَدْيُونُ فَقَبَضَ رُوحَه.
3- داود بن علي، عموي سفاح و منصور است، مدتي هم والي مدينه بود كه به خاطر جناياتش مورد غضب امام صادق … عليه السلام … واقع شد و حضرت او را نفرين كردند كه شايد مهم ترين عاملِ كشتن معلّي بن خنيس از كارگزاران حضرت بود. راوي مي گويد: بعد از شهادت معلي بن خنيس حضرت تا صبح مشغول مناجات بودند و داود بن علي را نفرين مي كردند، تا اين كه نزديكي هاي سحر صداي ناله و شيون از خانه ي داود بن علي بلند شد و گفتند به درك واصل شده است. ( الكافي، ج2، كتاب الدعا، باب الدعا علي العدو، ح5، ص513: مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ ابْنِ أَبِي نَجْرَانَ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عُثْمَانَ عَنِ الْمِسْمَعِيِّ قَالَ: لَمَّا قَتَلَ دَاوُدُ بْنُ عَلِيٍّ الْمُعَلَّى بْنَ خُنَيْسٍ قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام …: لَأَدْعُوَنَّ اللَّهَ عَلَى مَنْ قَتَلَ مَوْلَايَ وَ أَخَذَ مَالِي فَقَالَ لَهُ دَاوُدُ بْنُ عَلِيٍّ: إِنَّكَ لَتُهَدِّدُنِي بِدُعَائِكَ قَالَ حَمَّادٌ: قَالَ الْمِسْمَعِيُّ: فَحَدَّثَنِي مُعَتِّبٌ أَنَّ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … لَمْ يَزَلْ لَيْلَتَهُ رَاكِعاً وَ سَاجِداً فَلَمَّا كَانَ فِي السَّحَرِ سَمِعْتُهُ يَقُولُ وَ هُوَ سَاجِدٌ: اللَّهُمَّ إِنِّي أَسْأَلُكَ بِقُوَّتِكَ الْقَوِيَّةِ وَ بِجَلَالِكَ الشَّدِيدِ الَّذِي كُلُّ خَلْقِكَ لَهُ ذَلِيلٌ أَنْ تُصَلِّيَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَيْتِهِ وَ أَنْ تَأْخُذَهُ السَّاعَةَ السَّاعَةَ فَمَا رَفَعَ رَأْسَهُ حَتَّى سَمِعْنَا الصَّيْحَةَ فِي دَارِ دَاوُدَ بْنِ عَلِيٍّ فَرَفَعَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … رَأْسَهُ وَ قَالَ: إِنِّي دَعَوْتُ اللَّهَ بِدَعْوَةٍ بَعَثَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَيْهِ مَلَكاً فَضَرَبَ رَأْسَهُ بِمِرْزَبَةٍ مِنْ حَدِيدٍ انْشَقَّتْ مِنْهَا مَثَانَتُهُ فَمَاتَ.
4- بني عباس، اوائل _ در زمان سفاح و منصور _ به بهانه و شعار خون خواهي و دفاع از اهل بيت … عليهم السلام … شورش كردند و توانستند بر بني اميه غالب شوند. به همين خاطر رابطه ي ظاهري خوبي با امام صادق … عليه السلام … و بعضي بني هاشم داشتند، هرچند در خفاء توطئه مي كردند. امام … عليه السلام … هم گاهي با آن ها رابطه داشتند و تقاضايي كه مردم مي كردند، به آن ها ابلاغ مي كردند كه بي تأثير نبود. به همين خاطر اين شخص هم از امام … عليه السلام … تقاضا مي كند كه وساطت كنند تا پُستي به او بدهند.

ص: 74

بخشي از ولايت شوم] حضرت فرمودند: من چنين كاري انجام نمي دهم. اين مولاي امام سجاد … عليه السلام … مي گويد به منزل برگشتم و پيش خود فكر كردم [كه چرا حضرت درخواست مرا قبول نكردند و به اين نتيجه رسيدم كه] حضرت به خاطر ترس از اين كه ظلم و جور كنم، درخواست مرا ردّ كردند و پيش خود گفتم: پيش حضرت خواهم رفت و قسم به طلاق و عتاق و قسم هاي شديد و غليظ خواهم خورد كه به احدي ظلم و جور نكرده و با عدالت رفتار خواهم كرد [تا حضرت قبول كنند].

مي گويد خدمت حضرت رسيدم وعرض كردم: فدايتان شوم من در علّت منع شما فكر كردم و به اين گمان رسيدم كه منع و كراهت شما نبود مگر به خاطر ترس از اين كه ظلم و جور كنم. [پس براي اطمينان شما مي گويم] تمام زنان من طالق باد و تمام مملوك من آزاد باد [طبق فقه اهل سنت كه چنين قسمي جايز است]، اگر من به احدي ظلم يا جور كردم و با عدالت رفتار

ص: 75

نكردم. حضرت فرمودند: چه گفتي؟ مي گويد دوباره همان قسم ها را إعاده كردم، پس حضرت سرشان را به آسمان بلند كردند و فرمودند: دست يابي به آسمان براي تو از آن چيزي كه گفتي آسان تر است.

مرحوم شيخ(1) درباره ي اين روايت مي فرمايد: مشارٌ اليه «ذَلِكَ» در كلام امام … عليه السلام … كه فرمودند: «تَنَاوُلُ السَّمَاءِ أَيْسَرُ عَلَيْكَ مِنْ ذَلِكَ» ظلم و جور نكردن است، كه در اين صورت معناي كلام حضرت آن است كه ولايت از قِبل ظالمين، از ظلم و جور منفكّ نيست و حرام بودن ولايت هم به خاطر ظلم و جور است. البته احتمال هم مي دهند كه مشارٌاليه، رخصتي باشد كه توقع داشت امام … عليه السلام … براي والي شدن به او بدهند.

نقد دلالت روايت داود بن زُربي

اين روايت دلالتي ندارد بر اين كه نفس ولايت جايز بوده و فقط به خاطر معاصي ملازم با آن حرام شده است، بلكه احتمال دارد چون آن موالي امام سجاد … عليه السلام … چنين فكر مي كرد كه قابل انفكاك است، حضرت هم فرمودند قابل انفكاك نيست؛ نه اين كه حرمت فقط به خاطر عدم انفكاك است. بنابراين دلالتي بر جواز نفس ولايت ندارد. بله، شايد همان طور كه مرحوم شيخ فرمودند بتوان گفت اشاره اي به آن دارد، ولي به هيچ وجه دلالت ندارد.

علاوه آن كه روايت از لحاظ سند قابل اعتماد نيست؛ چون آن موالي امام سجاد … عليه السلام … كه اين مطالب را نقل كرده براي ما مجهول است، شايد فرمايش امام … عليه السلام … به آن نحوي كه ايشان نقل كرده، نبوده و مطلبي كم و زياد شده باشد. پس بايد


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص70: ففي صحيحة داود بن زربيّ، قال: «أخبرني ... قال: فكيف قلت؟ فأعدت عليه الأيمان، فنظر إلى السماء، و قال: تنال هذه السماء أيسر عليك من ذلك»؛ بناء على أنّ المشار إليه هو العدل، و ترك الظلم، و يحتمل أن يكون هو الترخّص في الدخول.

ص: 76

توجه داشت گرچه بعضي مثل مرحوم شيخ از اين روايت تعبير به صحيحه كرده اند و سند روايت تا خود داود بن زُربي صحيح است، ولي ناقل كلام امام … عليه السلام … آن موالي است كه مجهول است. بنابراين روايت از لحاظ سند قابل اعتماد نيست.

ص: 77

مسوّغات ولايت از قِبَل جائر در نظر شيخ … قدس سره …

مسوّغ اوّل: قيام به مصالح عباد
اشاره

يكي از مسوّغاتي كه مرحوم شيخ ذكر مي كند قيام براي مصالح عباد است؛ يعني با قبول ولايت مي تواند گرفتاري مردم را رفع كرده و مشكلات آنان را حلّ كند.

مرحوم شيخ مي فرمايد: جواز قبول چنين ولايتي بلاخلاف است. البته ظاهراً اين بلاخلاف را از طريق مفتاح الكرامة(1) با عبارت فقه القرآن راوندي(2) نقل مي كند و مي فرمايد:

«ثم إنّه يسوّغ الولاية المذكورة أمران: أحدهما القيام بمصالح العباد بلا خلاف، على الظاهر المصرّح به في المحكي عن بعض، حيث قال: إنّ تقلّد الأمر من قبل الجائر جائز إذا تمكّن معه من إيصال الحقّ لمستحقه، بالإجماع و السنّة الصحيحة، و قوله تعالى (اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ)».(3)


1- مفتاح الكرامة في شرح قواعد العلامة، ج 12، ص375: و أمّا الأصحاب فقد أطبقوا على عدم جواز الدخول في أعمالهم إلّا مع التمكّن من الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر و قسمة الصدقات و الأخماس على مستحقّها و صلة الإخوان، و عدم ارتكابه في مثل ذلك إثماً علماً أو ظنّاً. و قد نفى الخلاف عن ذلك كلّه في «المنتهى» على ما حكى عنه، و قيل: إنّه قال: و إلّا لا تجوز بلا خلاف. و في فقه الراوندي إنّ تقلّد الأمر من قبل الجائر جائز إذا تمكّن معه من إيصال الحقّ لمستحقّه بالإجماع المتردّد و السنّة الصحيحة و قوله تعالى (اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ) لأنّ ما أسنده اللّه تعالى إلى أوليائه حجّة، أو نقول: إنّ شرع مَن قبلنا مطلقاً حجّة ما لم يعلم نسخه.
2- راوندى، قطب الدين سعيد بن عبداللّه، فقه القرآن، ج 2، ص24: باب المكاسب المحظورة و المكروهة: اعلم أن تقلد الأمر من قبل السلطان الجائر إذا تمكن معه من إيصال الحق إلى مستحقه جائز. يدل عليه بعد الإجماع المتردد و السنة الصحيحة قول الله تعالى حكاية عن يوسف … عليه السلام … قالَ: (اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ).
3- المكاسب المحرمة، ج 2، ص72.

ص: 78

تولّي و تقلّد امر از قِبَل جائر جايز است، در صورتي كه كسي تمكّن از ايصال حق به مستحقّ آن داشته باشد و اين جواز بالاجماع است [كه مرحوم شيخ با تنزّل فرمودند «لاخلاف» است] و سنّت صحيحه بر آن دلالت مي كند، كما اين كه آيه ي شريفه ي: (اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ) هم بر آن دلالت مي كند.

استدلال شيخ … قدس سره … بر جواز تولّي به جهت قيام به مصالح عباد

مرحوم شيخ(1) مي فرمايد: قبل از اجماع، مي توان براي اثبات جواز تولّي از قِبَل جائر به جهت قيام براي مصالح عباد، به اين استدلال تمسك كرد كه بگوييم:

تولّي از قِبَل جائر، يا ذاتاً و في نفسه حرام است، كه در اين صورت در مقام تزاحم با ملاك اهمّ ديگري يعني قيام براي مصالح عباد، حرمتش از فعليت ساقط مي شود و يا في نفسه حرام نيست بلكه به خاطر استلزام ظلم بر ديگران حرام شده، كه در اين جا چون مفروض، قيام به مصالح عباد و عدم ظلم بر ديگران است، پس حرمتي ندارد.

مرحوم شيخ سپس بعضي روايات را ذكر مي كند كه دالّ بر جواز تولّي به جهت قيام براي مصالح عباد است كه عبارتند از:


1- همان: و يدلّ عليه قبل الإجماع: أنّ الولاية إن كانت محرّمة لذاتها، كان ارتكابها لأجل المصالح و دفع المفاسد التي هي أهم من مفسدة انسلاك الشخص في أعوان الظلمة بحسب الظاهر، و إن كانت لاستلزامها الظلم على الغير، فالمفروض عدم تحقّقه هنا. و يدلّ عليه: النبويّ الذي رواه الصدوق في حديث المناهي، قال ... . و لا يخفى أنّ العرّيف سيّما في ذلك الزمان لا يكون إلّا من قِبل الجائر.

ص: 79

روايات جواز تولّي به جهت قيام به مصالح عباد
_ حديث مناهي:
اشاره

مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ(1) عَنْ شُعَيْبِ بْنِ وَاقِدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ زَيْدٍ عَنِ الصَّادِقِ عَنْ آبَائِهِ … عليهم السلام … فِي حَدِيثِ الْمَنَاهِي قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم …: مَنْ تَوَلَّى عِرَافَةَ(2) قَوْمٍ أُتِيَ بِهِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ يَدَاهُ مَغْلُولَتَانِ إِلَى عُنُقِهِ فَإِنْ قَامَ فِيهِمْ بِأَمْرِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَطْلَقَهُ اللَّهُ وَ إِنْ كَانَ ظَالِماً هُوِيَ بِهِ فِي نَارِ جَهَنَّمَ وَ بِئْسَ الْمَصِير.(3)

امام صادق … عليه السلام … در حديث مناهي از آباء طاهرينشان نقل كردند كه رسول الله … صلي الله عليه و آله و سلم … فرمودند: كسي كه متصدّي امور گروهي شود، روز قيامت در حالي كه دستانش به گردنش بسته شده، آورده مي شود. پس اگر در بين آن ها به امر خدا قيام كرده باشد، خداوند عزّ و جل او را آزاد مي كند، امّا اگر به ظلم رفتار كرده باشد در آتش جهنم افكنده مي شود كه بد جايگاهي است.


1- من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص532: و ما كان فيه عن شعيب بن واقد في المناهي فقد رويته عن حمزة بن محمّد بن أحمد بن جعفر بن محمّد بن زيد بن عليّ بن الحسين بن عليّ بن أبي طالب … عليهم السلام … قال: حدّثني أبو عبد اللّه عبد العزيز بن محمّد بن عيسى الأبهريّ قال: حدّثنا أبو عبد اللّه محمّد بن زكريّا الجوهريّ الغلابيّ البصريّ قال: حدّثنا شعيب بن واقد قال: حدّثنا الحسين بن زيد، عن الصادق جعفر بن محمّد، عن أبيه، عن آبائه، عن أمير المؤمنين عليّ بن أبي طالب … عليه السلام … قال: ...
2- لسان العرب، ج9، ص238: و العَريفُ: النَّقِيب و هو دون الرئيس، و الجمع عُرَفاء، تقول منه: عَرُف فلان، بالضم، عَرافة مثل خَطُب خَطابة أَي صار عريفاً، و إذا أَردت أَنه عَمِلَ ذلك قلت: عَرف فلان علينا سِنين يعرُف عِرافة ... قال ابن الأَثير: العُرفاء جمع عريف و هو القَيِّم بأُمور القبيلة أَو الجماعة من الناس يَلي أُمورهم و يتعرَّف الأَميرُ منه أَحوالَهُم، فَعِيل بمعنى فاعل، و العِرافةُ عَملُه.
3- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 45، ح6، ص189 و من لا يحضره الفقيه، ج4، ص17.

ص: 80

مرحوم شيخ مي فرمايد: از آن جا كه عِرافه و سرپرستي يك قوم، جز با نصب از قِبَل جائر _ خصوصاً در آن زمان _ امكان پذير نبود، پس اين روايت بيان گر آن است كه اگر اين منصوبِ از قِبل جائر، به عدل عمل كرده باشد تولّيش جايز است؛ چون خداوند متعال او را آزاد مي كند، و إلا اگر جايز نباشد چرا آزادش كند؟!

نقد دلالت روايت بر جواز تولّي

حقيقت آن است كه اين روايت دلالتي بر مدّعاي شيخ ندارد؛ زيرا:

اوّلاً: اين روايت از رسول الله … صلي الله عليه و آله و سلم … صادر شده و در آن زمان چون والي خودشان بودند، پس «عرافة قوم» نمي تواند مصداق تولّي از قِبَل جائر بوده باشد، و اين كه مي فرمايند: «يَدَاهُ مَغْلُولَتَانِ إِلَى عُنُقِهِ» كه اگر به عدل رفتار كرده باشد آزاد مي شود و اگر ظلم كرده باشد به جهنّم افكنده مي شود، بيان گر حساسيت آن است و نزديك به مطلبي است كه در مورد امر قضاوت مي فرمايد: «لِسَانُ الْقَاضِي بَيْنَ جَمْرَتَيْنِ(1) مِنْ نَارٍ»(2)، البته بين اين دو، تفاوت است كه بعداً روشن خواهد شد.


1- لسان العرب، ج 4، ص144: الجَمْر: النار المتقدة، واحدته جَمْرَةٌ. فإِذا بَرَدَ فهو فَحْمٌ. و المِجْمَرُ و المِجْمَرَةُ: التي يوضع فيها الجَمْرُ مع الدُّخْنَةِ و قد اجْتَمَرَ بها. و في التهذيب: المِجْمَرُ قد تؤنث، و هي التي تُدَخَّنُ بها الثيابُ. قال الأَزهري: من أَنثه ذهب به إِلى النار، و من ذكَّره عنى به الموضع. الجوهري: المِجْمَرَةُ واحدةُ المَجَامِرِ، يقال: أَجْمَرْتُ النار مِجْمَراً إِذا هَيَّأْتَ الجَمْرَ. و الجَمْرَةُ: اجتماع القبيلة الواحدة على من ناوأَها من سائر القبائل؛ و من هذا قيل لمواضع الجِمَارِ التي ترمى بِمِنًى جَمَراتٌ لأَن كلَّ مَجْمَعِ حَصًى منها جَمْرَةٌ و هي ثلاث جَمَراتٍ. و جَمَّرَتِ المرأَةُ شعرها و أَجْمَرَتْهُ: جمعته و عقدته في قفاها و لم ترسله. ( العين، ج 6، ص121: الجَمْر: المتقد، فإذا برد فهو فَحْم. و المِجْمَر قد تؤنث، و هي التي تدخن بها الثياب. و ثوب مُجَمَّر إذا دخن عليه. و رجل جامِر أي يلي ذلك، من غير أن يقال: جَمَرَ ... . و التَّجْمِير: ترك الجند في نحر العدو فلا يقفلون ... و الجَمْرَة: كل قوم يصيرون إلى قتال من قاتلهم لا يخالفون أحدا و لا ينضمون إلى أحد، و تكون القبيلة نفسها جَمْرة تصبر لمقارعة القبائل، كما صبرت عبس لقيس كلها ... و شَعْر مُجَمَّر أي ملبد. و ابن جَمِير: الليلة التي لا يطلع فيها القمر.
2- وسائل الشيعة، ج27، أبواب آداب القاضي، كتاب القضاء، باب 2، ح3، ص214 و تهذيب الاحكام، ج6، ص292: مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ يَحْيَى عَنْ سَلَمَةَ بْنِ الْخَطَّابِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ سَيْفٍ عَنْ سُلَيْمَانَ بْنِ عَمْرِو بْنِ أَبِي عَيَّاشٍ عَنْ أَنَسِ بْنِ مَالِكٍ عَنِ النَّبِيِّ … صلي الله عليه و آله و سلم … قَالَ: لِسَانُ الْقَاضِي بَيْنَ جَمْرَتَيْنِ مِنْ نَارٍ حَتَّى يَقْضِيَ بَيْنَ النَّاسِ فَإِمَّا إِلَى الْجَنَّةِ وَ إِمَّا إِلَى النَّارِ.

ص: 81

بنابراين نظري به عرافه از قِبَل ظالمين ندارد.

ثانياً: معناي عرافه كاملاً مشخص نيست و ممكن است مراد، تصدّي از طرف خود مردم در اموري باشد كه مربوط به خود مردم _ مثل مقسّم بودن _ است، لذا حتّي اگر اين روايت در زمان بني اميّه و بني عباس هم صادر شده باشد، نمي توانيم بگوييم مقصود عرافه اي است كه منصوب از قِبَل جائر باشد.

بنابراين اين روايت دلالتي بر مدعاي مرحوم شيخ ندارد، علاوه آن كه از لحاظ سند هم ناتمام است.

_ روايت عقاب الاعمال:

وَ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ] فِي عِقَابِ الْأَعْمَالِ بِسَنَدٍ تَقَدَّمَ فِي عِيَادَةِ الْمَرِيضِ عَنِ النَّبِيِّ … صلي الله عليه و آله و سلم … فِي حَدِيثٍ قَالَ: مَنْ أَكْرَمَ أَخَاهُ فَإِنَّمَا يُكْرِمُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فَمَا ظَنُّكُمْ بِمَنْ يُكْرِمُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ يُفْعَلَ بِهِ وَ مَنْ تَوَلَّى عِرَافَةَ قَوْمٍ حُبِسَ عَلَى شَفِيرِ جَهَنَّمَ بِكُلِّ يَوْمٍ أَلْفَ سَنَةٍ وَ حُشِرَ وَ يَدُهُ مَغْلُولَةٌ إِلَى عُنُقِهِ فَإِنْ كَانَ قَامَ فِيهِمْ بِأَمْرِ اللَّهِ أَطْلَقَهَا اللَّهُ وَ إِنْ كَانَ ظَالِماً هُوِيَ بِهِ فِي نَارِ جَهَنَّمَ سَبْعِينَ خَرِيفاً.(1)

كسي كه برادر مؤمنش را اكرام كند، خداوند متعال را اكرام كرده و كسي


1- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 45، ح7، ص189 و عقاب الاعمال، ص288.

ص: 82

كه خدا را اكرام كند، گمان داريد خدا چه رفتاري با او كند؟ [يعني خدا معامله ي خوبي با او مي كند] و كسي كه متولّي امور قومي شود، براي هر روزي كه اجير شده به مدّت هزار سال بر لبه ي جهنّم محبوس مي شود و در حالي كه دستانش به گردنش بسته شده محشور مي شود. پس اگر به امر خدا و عدالت در بين آن ها رفتار كرده باشد، خدا او را آزاد مي كند و اگر ظلم كرده باشد، هفتاد خريف(1) (هفتاد سال) در آتش جهنّم افكنده مي شود.

سندي كه شيخ صدوق در باب عيادت مريض ارائه فرموده، به خاطر مجاهيل زيادي كه عمدتاً از عامّه هستند ناتمام است.(2)


1- لسان العرب، ج 9، ص62: الخَريفُ: أَحَدُ فُصُولِ السنةِ، و هي ثلاثة أَشْهر من آخر القَيْظِ و أَوَّل الشتاء، و سمي خَريفاً لأَنه تُخْرَفُ فيه الثِّمار أَي تُجْتَنى. و الخَريفُ: أَوَّلُ ما يَبدأُ من المطر في إقْبالِ الشتاء. و قال أَبو حنيفة: ليس الخَرِيفُ في الأَصل باسم الفصل، و إنما هو اسم مطر القيظ، ثم سمي الزمن به، و النَّسَبُ إليه خَرْفيٌّ و خَرَفيٌّ، بالتحريك، كلاهما على غير قياس. و أَخْرَفَ القومُ: دخلوا في الخريف، و إذا مُطِرَ القومُ في الخريف قيل: قد خُرِفُوا، و مَطَرُ الخريف خَرْفيٌّ. في الحديث: فُقَراءُ أُمتي يدخلون الجنة قبل أَغنيائهم بأَربعين خريفاً؛ قال ابن الأَثير: هو الزمان المعروف من فصول السنة ما بين الصيْف و الشتاء، و يريد به أَربعين سنة لأَن الخريف لا يكون في السنة إلا مرَّة واحدة، فإذا انقضى أَربعون خريفاً فقد مضت أَربعون سنة.
2- مرحوم صدوق اين روايت را از محمد بن موسي بن متوكل نقل كرده كه ايشان گرچه در كتب اصلي رجالي توثيق نشده اند، امّا از آن جايي كه عده اي او را توثيق كرده اند و سيد بن طاووس هم ادعاي اتفاق بر وثاقت ايشان كرده، حضرت استاد دام ظله هم وثاقت ايشان را مي پذيرد. محمد بن جعفر را هم نجاشي توثيق كرده است. محمد بن موسي بن عمران النخعي توثيقي ندارد و او از عموي خود، الحسين بن زيد النخعي نقل كرده كه همان الحسين بن محمد بن يزيد النخعي است [و در بعضي نسخ، به جاي الحسين بن زيد، الحسين بن يزيد آمده] كه معروف به «النوفلي» است. نوفلي از حماد بن عمر النصيبي نقل مي كند كه مجهول است و توثيقي ندارد، ايشان هم از ابي الحسن خراساني نقل مي كند كه مجهول است. او هم از ميسرة نقل مي كند كه مجهول است. ميسرة هم از ابو عائشة نقل مي كند كه مهمل است و در كتب رجالي شيعه ذكر نشده، او هم از يزيد بن عمر عن عبدالعزيز نقل مي كند كه هر دو مهملند [هرچند عده اي احتمال داده اند اين دو، يك نفر باشند]. أبي سلمة هم از ابوهريرة نقل مي كند كه از روات عامه بوده و در نهايت ضعف است. بنابراين سند روايت ناتمام است. ( محمد بن موسى بن المتوكل: روى عن عبد الله بن جعفر الحميري و روى عنه ابن بابويه، رجال الشيخ، فيمن لم يرو عنهم … عليهم السلام …. أقول: قد أكثر الصدوق الرواية عنه، و ذكره في المشيخة في طرقه إلى الكتب في ثمانية و أربعين موردا فقد روى عن سعد بن عبد الله و عبد الله بن جعفر بن جامع الحميري و عبد الله بن جعفر الحميري و علي بن إبراهيم و علي بن الحسين السعدآبادي و محمد بن أبي عبد الله الأسدي الكوفي و محمد بن يحيى العطار، و الظاهر أنه كان يعتمد عليه. و قد وثقه العلامة في: (58) من الباب 1، من حرف الميم من القسم الأول و ابن داود في: (1482) من القسم الأول صريحا. و ادعى ابن طاوس في فلاح السائل: الفصل (19) في فضل صلاة الظهر و صفتها عند ذكر الرواية الواردة عن الصادق … عليه السلام …، أنه ما أحب الله من عصاه: الاتفاق على وثاقته. (معجم رجال الحديث، ج17، ص284) ( محمد بن جعفر: قال النجاشي: محمد بن جعفر بن محمد بن عون الأسدي، أبو الحسين الكوفي ساكن الري، يقال له محمد بن أبي عبد الله، كان ثقة، صحيح الحديث، إلا أنه روى عن الضعفاء و كان يقول بالجبر و التشبيه و كان أبوه وجها، روى عنه أحمد بن محمد بن عيسى، له كتاب الجبر و الاستطاعة. و قال في كتاب الغيبة و قد كان في زمان السفراء المحمودين أقواما ثقات، ترد عليهم التوقيعات من قبل المنصوبين للسفارة من الأصل، منهم أبو الحسين محمد بن جعفر الأسدي رحمهم الله. (همان، ج15، ص165) ( الحسين بن زيد النخعي: قال النجاشي: الحسين بن يزيد بن محمد بن عبد الملك النوفلي - نوفل النخع - مولاهم كوفي أبو عبد الله، كان شاعرا أديبا، و سكن الري، و مات بها، و قال قوم من القميين، إنه غلا في آخر عمره، و الله أعلم. و قال الشيخ الحسين بن يزيد النوفلي: له كتاب، أخبرنا به عدة من أصحابنا عن أبي المفضل، عن ابن بطة، عن أحمد بن أبي عبد الله، عنه و عده في رجاله من أصحاب الرضا … عليه السلام … قائلا: الحسين بن يزيد النخعي، يلقب بالنوفلي، و كذلك ذكره البرقي. و روى عن إسماعيل بن أبي زياد السكوني، و روى عنه إبراهيم بن هاشم. (همان، ج6، ص114). (احمدي)

ص: 83

مضافاً به اين كه هر دو اشكالي كه بر استدلال به روايت سابق وارد كرديم، بر استدلال به اين روايت هم وارد است.

ص: 84

در حقيقت اين دو روايت، بر عكس مقصودِ مرحوم شيخ ادلّ است؛ زيرا مي فرمايد براي هر روز تصدّي امر، هزار سال در شفير جهنّم محبوس مي شود كه خود عذابي بزرگ است و در حالي كه دستانش به گردنش بسته شده محشور مي شود، پس معلوم مي شود فعل حرامي مرتكب شده كه اين طور مجازات مي شود. سپس بعد از اين مجازات، اگر بين مردم به عدالت رفتار كرده باشد تفضّلي شامل حالش شده و آزاد مي شود؛ يعني مورد عفو واقع مي شود.

إن قلت: همان طور كه بيان كرديم چنين تعبيري در مورد قاضي هم وارد شده، پس آيا قضاوت هم حرام است و قاضي مرتكب فعل حرام مي شود؟!

قلت: آن چه در مورد قاضي وارد شده متفاوت است. اين كه مي فرمايد: «لِسَانُ الْقَاضِي بَيْنَ جَمْرَتَيْنِ مِنْ نَارٍ» معنايش اين نيست كه در آخرت هم چنين رفتاري با او مي كنند، بلكه مربوط به همين دنياست و مي خواهد خطير بودن امر قضاوت را بيان كند كه قاضي در لبه ي تيزي حركت مي كند و اگر كمي غفلت كند، ممكن است سقوط كند، و اين كنايه از حساس بودن قضاوت است. به خلاف تولّي عرافت قوم كه مي فرمايد: روز قيامت براي هر روزي كه تصدّي كرده، هزار سال او را بر لبه ي جهنّم نگه مي دارند و روز قيامت دست بسته محشور مي شود، سپس اگر به عدالت رفتار كرده باشد مورد عفو واقع مي شود.

_ صحيحه ي زيد الشحام:
اشاره

وَ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْن] فِي الْأَمَالِي عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ عَنِ الصَّفَّارِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مُوسَى الْخَشَّابِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ النُّعْمَانِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مُسْكَانَ عَنْ زَيْدٍ الشَّحَّامِ قَالَ: سَمِعْتُ الصَّادِقَ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ … عليهما السلام … يَقُولُ: مَنْ تَوَلَّى أَمْراً مِنْ أُمُورِ النَّاسِ فَعَدَلَ وَ فَتَحَ بَابَهُ وَ رَفَعَ سِتْرَهُ وَ

ص: 85

نَظَرَ فِي أُمُورِ النَّاسِ كَانَ حَقّاً عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ يُؤْمِنَ رَوْعَتَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ يُدْخِلَهُ الْجَنَّةَ.(1)

زيد الشحام مي گويد از امام صادق … عليه السلام … شنيدم كه فرمودند: كسي كه تصدّي امري از امور مردم كرده و به عدالت رفتار كند و درِ خانه اش را به روي مردم باز گذاشته، حجاب بين خود و مردم را بردارد و به امور مردم رسيدگي كند، بر خداوند متعال حق است كه ترسش را روز قيامت ايمن قرار دهد و او را داخل بهشت گرداند.

اين روايت از امام صادق … عليه السلام … كه زمان حكومت خلفاي جور بوده اند صادر شده، لذا بايد ناظر به تولّي امور مردم از قِبَل خلفاي جور باشد كه حضرت مي فرمايند: اگر به عدالت رفتار كند و ... حقّ است بر خداوند متعال كه ترسش را ايمن قرار داده و وارد بهشتش كند. پس معلوم مي شود قبول چنين ولايتي حرام نيست، بلكه راجح هم هست.

نقد استدلال به صحيحه ي زيد الشحّام

واقع امر اين است كه دلالت اين روايت بر جواز تولّي از قبل جائر، به ذهن غريب مي آيد. احتمال دارد حضرت يك قاعده ي كلّي را مي فرمايند كه قابل تخصيص بوده و نسبت به حكومت جور كه مي دانيم حرام است، تخصيص مي خورد. پس مراد جدّي، همان حكومت عدل است.

بنابراين اگر فقط به اين روايت نظر كنيم، در حدّي نيست كه بتوانيم بگوييم حتّي تولّي از قِبَل جائر را شامل مي شود [و براي اثبات جواز تولّي از طرف جائر، احتياج به دليلي محكم داريم]. به هر حال روايت در مقام بيان جواز تولّي از طرف جائر نيست و بنابراين بر فرض دلالت، بايد به قدر متيقن اكتفا كرد.


1- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 46، ح7، ص193 و الامالي للصدوق، ص245.

ص: 86

_ روايت زياد بن أبي سلمة:

وَ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوب] عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ الْحَسَنِ الْهَاشِمِيِّ عَنْ صَالِحِ بْنِ أَبِي حَمَّادٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ زِيَادِ بْنِ أَبِي سَلَمَةَ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ مُوسَى … عليه السلام … فَقَالَ لِي: يَا زِيَادُ إِنَّكَ لَتَعْمَلُ عَمَلَ السُّلْطَانِ؟ ... يا زيادُ فَإِنْ وُلِّيتَ شَيْئاً مِنْ أَعْمَالِهِمْ فَأَحْسِنْ إِلَى إِخْوَانِكَ فَوَاحِدَةٌ بِوَاحِدَةٍ وَ اللَّهُ مِنْ وَرَاءِ ذَلِكَ يَا زِيَادُ أَيُّمَا رَجُلٍ مِنْكُمْ تَوَلَّى لِأَحَدٍ مِنْهُمْ عَمَلًا ثُمَّ سَاوَى بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُ فَقُولُوا لَهُ أَنْتَ مُنْتَحِلٌ كَذَّابٌ يَا زِيَادُ إِذَا ذَكَرْتَ مَقْدُرَتَكَ عَلَى النَّاسِ فَاذْكُرْ مَقْدُرَةَ اللَّهِ عَلَيْكَ غَداً وَ نَفَادَ مَا أَتَيْتَ إِلَيْهِمْ عَنْهُمْ وَ بَقَاءَ مَا أَتَيْتَ إِلَيْهِمْ عَلَيْكَ. (1)

زياد بن ابي سلمه مي گويد: وارد بر امام كاظم … عليه السلام … شدم، حضرت به من فرمودند: اي زياد، آيا براي سلطان كار مي كني؟ ... اي زياد! اگر متولّي چيزي از اعمال آن ها (ظلمه) شدي، پس به برادرانت (شيعيان) احسان كن كه خدا در وراء آن است. اي زياد! هر كسي از شما متولّي عملي براي يكي از آن ها شد، سپس بين شما (شيعيان) و آن ها مساوات برقرار كرد، به او بگوييد تو ادعاي تشيّع داري [و در واقع شيعه نيستي] و كذّاب هستي.(2)

اي زياد! هرگاه يادت آمد قدرتي را كه بر مردم داري، ياد آور قدرت خداوند را بر خودت در فردا و ياد آور اين كه هر كاري بر مردم كردي، از آن ها تمام مي شود ولي براي تو باقي مي ماند. [يعني سختي ظلمي كه بر مردم كردي، از آن ها سپري خواهد شد، ولي وزر آن براي تو باقي خواهد ماند.]


1- همان، ح9، ص194 و الكافي، ج5، ص109.
2- پس اين روايت بيان مي كند اگر كسي مثل علي بن يقطين يا عبدالله بن سنان كه خزانه دار چهار خليفه ي عباسي (هادي، مهدي، منصور و رشيد) بود، در مورد كاري كه به او سپرده اند بين شيعه و غير شيعه فرق نگذارد و مساوات برقرار كند، خلاف كرده و بايد به او بگويند: منتحل كذّاب.

ص: 87

فقره ي اوّل اين روايت را كه قبلاً ذكر كرديم دالّ بر مدّعاي شيخ است؛ زيرا فرمودند: اگر از بلندي پايين بيافتم و قطعه قطعه شوم، براي من محبوب تر است از اين كه متولّي عملي براي آن ها شوم يا بر فرشي از آن ها پا گذارم. سپس حضرت به صورت سؤال مطرح كردند: مگر براي چه چيزي؟ كه خودشان در جواب فرمودند: مگر براي زدودن غمي از مؤمن (شيعه) يا آزاد كردن مؤمن يا برآوردن دَيْن او. پس معلوم مي شود تولّي به خاطر اين امور جايز است.

فقره ي اخير روايت هم كه مي فرمايد: «اگر متولّيِ عملي براي آن ها شدي به برادرانت (شيعيان) احسان كن» دالّ بر جواز تولّي است.

بنابراين هر دو فقره ي روايت دالّ بر جواز تولّي از قِبَل جائر است، البته به شرطي كه براي حلّ مشكل مؤمني باشد. امّا اين روايت از لحاظ سند ناتمام است.

_ صحيحه ي علي بن يقطين:

مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ(1) عَنْ عَلِيِّ بْنِ يَقْطِينٍ قَالَ: قَالَ لِي أَبُو الْحَسَنِ مُوسَى بْنُ جَعْفَرٍ … عليهما السلام …: إِنَّ لِلَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى مَعَ السُّلْطَانِ أَوْلِيَاءَ يَدْفَعُ بِهِمْ عَنْ أَوْلِيَائِهِ.(2)

علي بن يقطين مي گويد امام موسي بن جعفر … عليهما السلام … به من فرمودند: براي خداوند متعال همراه سلطان جائر اوليائي است كه به وسيله ي آنان از دوستانش دفع مي كند.


1- من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص452: و ما كان فيه عن عليّ بن يقطين فقد رويته عن أبي- رضي اللّه عنه- عن سعد بن عبد اللّه، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن الحسن بن عليّ بن يقطين، عن أخيه الحسين عن أبيه عليّ بن يقطين.
2- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 46، ح1، ص192 و من لا يحضره الفقيه، ج3، ص176.

ص: 88

سند جناب صدوق به علي بن يقطين تمام است و اين روايت از لحاظ سند صحيحه مي باشد. مرحوم كليني هم اين روايت را از علي بن يقطين نقل كرده، ولي سند ايشان مرسله است؛ زيرا مي فرمايد: «عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا عَنْ عَلِيِّ بْنِ يَقْطِين»(1). البته كساني كه مراسيل ابن ابي عمير را مثل مسانيدش مي دانند سند كليني را نيز تمام مي دانند، ولي ما نتوانستيم اين را بپذيريم.

دلالت اين روايت بر جواز تولّي از قِبَل جائر في الجمله تمام است؛ زيرا مي فرمايد در دستگاه سلطان جائر، بعضي اولياي خدا قرار دارند كه مصيبت ها و مشكلات را از اولياي خدا (شيعيان) دفع مي كنند.

_ روايت صدوق در مقنع:

وَ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ] فِي الْمُقْنِعِ قَالَ رُوِيَ عَنِ الرِّضَا … عليه السلام … أَنَّهُ قَالَ: إِنَّ لِلَّهِ مَعَ السُّلْطَانِ أَوْلِيَاءَ يَدْفَعُ بِهِمْ عَنْ أَوْلِيَائِهِ.(2)

دلالت اين روايت همانند روايت سابق تمام است، امّا از لحاظ سند ناتمام است.

_ صحيحه ي حلبي:

وَ [مُحَمَّدُ بْنُ الحَسَن] بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ قَالَ: سُئِلَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … عَنْ رَجُلٍ مُسْلِمٍ وَ هُوَ فِي دِيوَانِ هَؤُلَاءِ وَ هُوَ يُحِبُّ آلَ مُحَمَّدٍ … عليهم السلام … وَ يَخْرُجُ مَعَ هَؤُلَاءِ فِي بَعْثِهِمْ فَيُقْتَلُ تَحْتَ رَايَتِهِمْ قَالَ: يَبْعَثُهُ اللَّهُ عَلَى نِيَّتِهِ قَالَ: وَ سَأَلْتُهُ عَنْ


1- الكافي، ج5، ص112.
2- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 46، ح5، ص193 و المقنع، ص364.

ص: 89

رَجُلٍ مِسْكِينٍ خَدَمَهُمْ(1) رَجَاءَ أَنْ يُصِيبَ مَعَهُمْ شَيْئاً فَيُغْنِيَهُ اللَّهُ بِهِ فَمَاتَ فِي بَعْثِهِمْ قَالَ: هُوَ بِمَنْزِلَةِ الْأَجِيرِ إِنَّهُ إِنَّمَا يُعْطِي اللَّهُ الْعِبَادَ عَلَى نِيَّاتِهِم.(2)

حلبي مي گويد: از امام صادق … عليه السلام … درباره ي فرد مسلماني سؤال شد كه در ديوان اين ها [ظالمين] است، در حالي كه آل محمد … عليهم السلام … را دوست دارد و همراه اين ها [ظلمه] در يك گروهي كه اعزام كرده بودند، خارج مي شود و در تحت پرچم آن ها كشته مي شود. حضرت فرمودند: خداوند او را با نيّتش مبعوث مي كند. [حلبي مي گويد] از حضرت پرسيدم درباره ي مسكيني كه داخل در دستگاه آن ها شد، به اين اميد كه چيزي به دست آورد و به اين واسطه خداوند او را غني گرداند، سپس در گروه اعزامي آن ها از دنيا رفت، حضرت فرمودند: اين شخص به منزله ي اجير است. همانا خداوند بر طبق نيّات عباد اعطا مي كند.

اين روايت از لحاظ سند تمام است.(3)

اين كه حضرت در اين روايت مي فرمايند: «يَبْعَثُهُ اللَّهُ عَلَى نِيَّتِهِ» _ با توجّه به اين كه سؤال درباره ي كسي بوده كه حبّ اهل بيت … عليهم السلام … دارد _ و در ذيل مي فرمايند: «هُوَ بِمَنْزِلَةِ الْأَجِيرِ إِنَّهُ إِنَّمَا يُعْطِي اللَّهُ الْعِبَادَ عَلَى نِيَّاتِهِمْ» استفاده مي شود مي خواهند بيان كنند اگر نيّتش واقعاً خير باشد و مُتلبّس به ظلم نشود، اهل نجات بوده و مستحق عقوبت نيست.


1- در مصدر، به جاي «خدمهم»، «دخل معهم» دارد. (التهذيب، ج6، ص339)، هم چنين عبارت وافي (ج17، ص162) و روضة المتّقين (ج6، ص487) هم كه از تهذيب نقل كرده اند، «دخل معهم» است.
2- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 48، ح25، ص201 و تهذيب الاحكام، ج6، ص339.
3- مرحوم شيخ اين روايت را از مقنع شيخ صدوق نقل مي كند كه در آن جا سند ندارد، ولي در تهذيب با سند صحيح نقل شده است. ( المكاسب المحرمة، ج 2، ص74: و عن المقنع: «سئل أبو عبد اللّه … عليه السلام … عن رجلٍ يحبّ آل محمد و هو في ديوان هؤلاء، فيقتل تحت رايتهم، قال: يحشره اللّه على نيّته» ... إلى غير ذلك.

ص: 90

بنابراين في الجمله دلالت مي كند كه ورود در دستگاه ظلمه در صورتي كه فرد نيّت خير داشته و متلبّس به ظلم نشود، جايز است.(1)

استدلال از آيات شريفه بر جواز تولّي از قِبَل ظالم
اشاره

يكي ديگر از ادلّه اي كه مرحوم شيخ(2) به نقل از ديگران بر جواز تولّي از قِبَل ظالم اقامه مي كند، تمسّك به آيه ي شريفه اي است كه از زبان حضرت يوسف علي نبيّنا و آله و عليه السلام نقل مي كند كه به عزيز مصر فرمودند:

(قالَ اجْعَلْني عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفيظٌ عَليمٌ)(3)؛

مرا بر خزائن زمين بگمار، همانا حفيظ و عليم هستم.

اين آيه ي شريفه بيان مي كند حضرت يوسف علي نبيّنا و آله و عليه السلام خودشان از عزيز مصر _ كه به حسب فرموده ي روايت، مشرك بوده _ مي خواهند وزير خزانه داري يا وزير اقتصاد قرارشان دهد. بنابراين استفاده مي شود تولّي مناصب از قِبَل ظالمين مانعي ندارد.


1- شايد بتوان روايت را به گونه اي ديگر نيز معنا كرد كه دالّ بر جواز نباشد و آن اين كه بگوييم: حضرت كه مي فرمايند: «يَبْعَثُهُ اللَّهُ عَلَى نِيَّتِهِ» نمي خواهند بيان كنند اين كه وارد دستگاه ظلمه شده و در تحت رايت آن ها كشته شده، مرتكب حرامي نشده است، بلكه منظور اين است كه همين مقدار كه محبت اهل بيت … عليهم السلام … دارد و نيتش خير است، تأثير دارد و با آن مبعوث خواهد شد؛ يعني در مقايسه با كسي كه محبّ اهل بيت … عليهم السلام … نيست و نيّت خيري ندارد مساوي نيست. و در ارتكاز سائل هم اين است كه اين عمل حرام محسوب مي شود، ولي به هر حال چون محبّ اهل بيت … عليهم السلام … بوده و نيّت بدي نداشته، عاقبتش چگونه خواهد بود؟ كه حضرت مي فرمايند نيّتش تأثير دارد. علاوه آن كه احتمال دارد حضرت تقيّةً چنين فرموده باشند. (اميرخاني)
2- المكاسب المحرمة، ج 2، ص72: ثم إنّه يسوّغ الولاية المذكورة أمران: أحدهما القيام بمصالح العباد: بلا خلاف، على الظاهر المصرّح به في المحكي عن بعض، حيث قال: إنّ تقلّد الأمر من قبل الجائر جائز إذا تمكّن معه من إيصال الحقّ لمستحقه، بالإجماع و السنّة الصحيحة، و قوله تعالى (اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ).
3- سوره ي يوسف، آيه ي 55.

ص: 91

در رواياتي هم(1) وارد شده وقتي بعضي به عنوان سؤال يا اعتراض خدمت امام رضا … عليه السلام … آمدند و گفتند: چرا شما قبول ولايت از قِبَل ظالم كرديد؟ حضرت در جواب، از آن شخص پرسيدند: نبي بالاتر است يا وصي؟ پاسخ دادند: نبي(2) بالاتر است. دوباره پرسيدند: مسلمان بالاتر است يا مشرك؟ پاسخ دادند: مسلمان. حضرت فرمودند: من وصي هستم و مأمون مسلمان [به ظاهر شهادتين مي گويد] ولي حضرت يوسف پيامبر بود و عزيز مصر مشرك، با اين حال حضرت يوسف


1- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب48، ح4، ص202؛ علل الشرايع، ج1، ص238 و عيون اخبار الرضا … عليه السلام …، ج2، ص139: مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ فِي الْعِلَلِ وَ فِي عُيُونِ الْأَخْبَارِ عَنِ الْمُظَفَّرِ بْنِ جَعْفَرِ بْنِ مُظَفَّرٍ الْعَلَوِيِّ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ مَسْعُودٍ الْعَيَّاشِيِّ عَنْ أَبِيهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ نُصَيْرٍ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مُوسَى قَالَ: رَوَى أَصْحَابُنَا عَنِ الرِّضَا … عليه السلام … أَنَّهُ قَالَ لَهُ رَجُلٌ: أَصْلَحَكَ اللَّهُ كَيْفَ صِرْتَ إِلَى مَا صِرْتَ إِلَيْهِ مِنَ الْمَأْمُونِ فَكَأَنَّهُ أَنْكَرَ ذَلِكَ عَلَيْهِ فَقَالَ لَهُ أَبُو الْحَسَنِ الرِّضَا … عليه السلام …: يَا هَذَا أَيُّمَا أَفْضَلُ النَّبِيُّ أَوِ الْوَصِيُّ؟ فَقَالَ: لَا بَلِ النَّبِيُّ فَقَالَ: أَيُّمَا أَفْضَلُ مُسْلِمٌ أَوْ مُشْرِكٌ؟ فَقَالَ: لَا بَلْ مُسْلِمٌ قَالَ: فَإِنَّ الْعَزِيزَ عَزِيزَ مِصْرَ كَانَ مُشْرِكاً وَ كَانَ يُوسُفُ … عليه السلام … نَبِيّاً وَ إِنَّ الْمَأْمُونَ مُسْلِمٌ وَ أَنَا وَصِيٌّ وَ يُوسُفُ سَأَلَ الْعَزِيزَ أَنْ يُوَلِّيَهُ حِينَ قَالَ (اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ) وَ أَنَا أُجْبِرْتُ عَلَى ذَلِكَ الْحَدِيثَ.
2- همان، ح10، ص206: سَعِيدُ بْنُ هِبَةِ اللَّهِ الرَّاوَنْدِيُّ فِي الْخَرَائِجِ وَ الْجَرَائِحِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ زَيْدٍ الرِّزَامِيِّ عَنِ الرِّضَا … عليه السلام …: أَنَّ رَجُلًا مِنَ الْخَوَارِجِ قَالَ لَهُ: أَخْبِرْنِي عَنْ دُخُولِكَ لِهَذَا الطَّاغِيَةِ فِيمَا دَخَلْتَ لَهُ وَ هُمْ عِنْدَكَ كُفَّارٌ وَ أَنْتَ ابْنُ رَسُولِ اللَّهِ فَمَا حَمَلَكَ عَلَى هَذَا؟ فَقَالَ لَهُ أَبُو الْحَسَنِ … عليه السلام …: أَ رَأَيْتَكَ هَؤُلَاءِ أَكْفَرُ عِنْدَكَ أَمْ عَزِيزُ مِصْرَ وَ أَهْلُ مَمْلَكَتِهِ أَ لَيْسَ هَؤُلَاءِ عَلَى حَالٍ يَزْعُمُونَ أَنَّهُمْ مُوَحِّدُونَ وَ أُولَئِكَ لَمْ يُوَحِّدُوا اللَّهَ وَ لَمْ يَعْرِفُوهُ وَ يُوسُفُ بْنُ يَعْقُوبَ نَبِيٌّ ابْنُ نَبِيٍّ ابْنِ نَبِيٍّ فَسَأَلَ الْعَزِيزَ وَ هُوَ كَافِرٌ فَقَالَ (اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ) وَ كَانَ يَجْلِسُ مَجْلِسَ الْفَرَاعِنَةِ وَ إِنَّمَا أَنَا رَجُلٌ مِنْ وُلْدِ رَسُولِ اللَّهِ أَجْبَرَنِي عَلَى هَذَا الْأَمْرِ وَ أَكْرَهَنِي عَلَيْهِ مَا الَّذِي أَنْكَرْتَ وَ نَقَمْتَ عَلَيَّ فَقَالَ: لَا عَتْبَ عَلَيْكَ أَشْهَدُ أَنَّكَ ابْنُ رَسُولِ اللَّهِ وَ أَنَّكَ صَادِقٌ. 1. البته اين بدين معنا نيست كه حضرت يوسف از امام رضا … عليه السلام … مقامشان بالاتر است، بلكه به اين معنا است كه مقام نبوّت في نفسه بالاتر از مقام وصايت است و هر پيامبري در مقايسه با اوصياي خود، بالاتر است، ولي ممكن است وصيّ پيامبري مقامش بالاتر از انبياي ديگر باشد. (اميرخاني)

ص: 92

خودش از عزيز مصر درخواست توليت كرد و فرمود: (اجْعَلْني عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفيظٌ عَليمٌ)، علاوه آن كه من به اجبار و اكراه قبول ولايت كردم.

نقد استدلال به آيه ي شريفه بر جواز تولّي از قِبَل ظالم

اين استدلال تمام نيست؛ زيرا:

اوّلاً: احكامي را كه حضرت يوسف علي نبيّنا و آله و عليه السلام در شريعت خودشان به آن ملتزم بودند، نمي توان به شريعت اسلام سرايت داد. چه بسا آن حكم مخصوص به خودشان بوده باشد؛ زيرا شرايع متفاوت است. به همين خاطر هم گفتيم استصحاب شرايع سابقه جاري نيست؛ چون تبدّل موضوع شده است.(1)

ثانياً: شايد اصل حكومت، حقّ حضرت يوسف علي نبيّنا و آله و عليه السلام بوده كه وليّ از جانب خداوند بودند و تا اين مقدار را توانستند تصاحب كرده و تولّي كنند. بنابراين از اين آيه ي شريفه استفاده نمي شود كه تولّي براي كساني كه إذني از جانب معصوم … عليه السلام … _ كه حقّ حاكميت با اوست _ ندارند، جايز باشد.

ثالثاً: مقايسه ي حكومت مشركان بر مشركان با حكومتي كه بر مسلمانان خصوصاً بر شيعيان ظلم مي كند، درست نيست و تفاوت زيادي با هم دارد. الآن هم ملتزم مي شويم كه جايز باشد كسي وارد در حكومت كفّار حربي بر كفّار حربي شده و حاكم بر آن ها شود، خصوصاً به نحوي كه باعث تقليل ظلمي شود


1- گرچه اين كلام كه استصحاب شرايع سابقه جاري نيست، صحيح است؛ چون تبدّل موضوع شده و شرايع مختلف است، ولي التزام به اين هم مشكل است كه بگوييم قرآن كريم ارتكاب عملي را به انبياي الهي نسبت داده و تأييد مي كند كه آن عمل در دين مبين اسلام ذاتاً (نه تشريعاً) حرام بوده و در نزد متشرّعه قبيح شمرده مي شود. علاوه آن كه در اين صورت استشهاد امام رضا … عليه السلام … بر آيه ي شريفه براي دفاع از عمل خود در مقابل خصمي كه حضرت را به امامت قبول ندارد، ناتمام خواهد بود و بلكه مي توان گفت: استشهاد امام رضا … عليه السلام … در واقع تقويت كردن اين ارتكاز متشرعه بوده كه انبياي الهي كاري را كه در دين اسلام حرام و قبيح محسوب مي شود، مرتكب نمي شوند. (اميرخاني)

ص: 93

كه فطرت از آن متنفّر است و معلوم است كه خداوند متعال حتّي نسبت به كفّار هم راضي به آن ظلم نيست. در حقيقت تولّي مؤمن بر آنان، در اكثر موارد _ اگر همه ي موارد نباشد _ احسان به آن ها محسوب مي شود، و لازمه ي آن اين نيست كه پس تولّي از قِبَل ظالمي كه به مسلمانان و شيعيان ظلم مي كند هم جايز باشد.(1)

رابعاً: حضرت يوسف علي نبيّنا و آله و عليه السلام به حسب تعبير برخي روايات، يك نوع اضطراري براي قبول تولّي داشته اند كه پيشنهاد داده اند. بنابراين نمي توانيم استفاده كنيم كه تولّي من قِبَل جائر، جايز است. در معتبره ي الريّان بن الصلت از امام رضا … عليه السلام … آمده است:

«أَ مَا عَلِمُوا أَنَّ يُوسُفَ … عليه السلام … كَانَ نَبِيّاً رَسُولًا فَلَمَّا دَفَعَتْهُ الضَّرُورَةُ إِلَى تَوَلِّي خَزَائِنِ الْعَزِيزِ قَالَ لَهُ: (اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ) ...».(2)


1- فرض مسأله جايي است كه براي قيام به مصالح عباد، تولّي از قبل جائر مي كند، بنابراين اين وجه سوم نمي تواند عليه آن باشد؛ چون مي توان اين طور بيان كرد كه اگر دخول در حكومت كفار براي تقليل ظلم نسبت به مردمي كه كفار حربي اند جايز باشد، دخول در حكومت ظالمان براي تقليل ظلم نسبت به شيعيان به طريق اولي جايز است. (اميرخاني)
2- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب48، ح5، ص203؛ علل الشرايع، ج1، ص238 و عيون اخبار الرضا … عليه السلام …، ج2، ص139: وَ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ فِي الْعِلَلِ وَ فِي عُيُونِ الْأَخْبَارِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ زِيَادِ بْنِ جَعْفَرٍ الْهَمَذَانِيِّ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ الرَّيَّانِ بْنِ الصَّلْتِ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا … عليه السلام … فَقُلْتُ لَهُ: يَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … إِنَّ النَّاسَ يَقُولُونَ إِنَّكَ قَبِلْتَ وِلَايَةَ الْعَهْدِ مَعَ إِظْهَارِكَ الزُّهْدَ فِي الدُّنْيَا فَقَالَ … عليه السلام …: قَدْ عَلِمَ اللَّهُ كَرَاهَتِي لِذَلِكَ فَلَمَّا خُيِّرْتُ بَيْنَ قَبُولِ ذَلِكَ وَ بَيْنَ الْقَتْلِ اخْتَرْتُ الْقَبُولَ عَلَى الْقَتْلِ وَيْحَهُمْ أَ مَا عَلِمُوا أَنَّ يُوسُفَ … عليه السلام … كَانَ نَبِيّاً رَسُولًا فَلَمَّا دَفَعَتْهُ الضَّرُورَةُ إِلَى تَوَلِّي خَزَائِنِ الْعَزِيزِ قَالَ لَهُ: (اجْعَلْنِي عَلى خَزائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ) وَ دَفَعَتْنِي الضَّرُورَةُ إِلَى قَبُولِ ذَلِكَ عَلَى إِكْرَاهٍ وَ إِجْبَارٍ بَعْدَ الْإِشْرَافِ عَلَى الْهَلَاكِ عَلَى أَنِّي مَا دَخَلْتُ فِي هَذَا الْأَمْرِ إِلَّا دُخُولَ خَارِجٍ مِنْهُ فَإِلَى اللَّهِ الْمُشْتَكَى وَ هُوَ الْمُسْتَعَانُ.

ص: 94

جواز تولّي از قِبَل جائر از باب تزاحم
اشاره

وجه ديگري كه مرحوم شيخ براي جواز تولّي از قِبَل جائر به جهت قيام به مصالح عباد ذكر مي كند اين است كه _ در صورتي كه قائل شويم نفس ولايت حرام مي باشد _ از باب تزاحم، تولّي جايز است(1) به اين بيان كه: ملاك قيام به مصالح عباد اهمّ از ملاك حرمت تصدّي امر از قِبَل جائر است، پس جايز مي باشد.

قاعده ي تزاحم، قاعده ي عقليه ي مسلّمي است كه اگر شرايط تطبيق آن _ اهمّيت قيام به مصالح عباد نسبت به حرمت تصدّي امر از قِبَل جائر عند التزاحم _ وجود داشته باشد، قابل مناقشه نيست و هر واجب اهمّي عند التزاحم با واجب مهم، مقدم مي شود.

سپس مرحوم شيخ مي فرمايد: امّا اگر قائل شويم نفس ولايت حرام نيست بلكه به خاطر تلازم با تلبّس به ظلم و گناه حرام است، از آن جا كه فرض اين است كه مبتلاي به ظلم و گناه نمي شود، ديگر حتّي احتياجي به باب تزاحم هم نيست.

امّا همان طور كه خود ايشان هم فرمودند، تقريباً اتّفاق نمي افتد كه كسي والي از قِبَل ظالمين باشد و مبتلاي به معصيت نشود، كه در اين صورت باز مي توان از طريق باب تزاحم، جواز آن را اثبات كرد به اين بيان كه: ظلم هايي را كه دفع مي كند، بيشتر و با اهمّيت تر از ظلم هايي است كه با تصّدي امر ممكن است مرتكب شود؛ مثلاً با تصدّي امر جلوي كشتار مسلمانان را مي گيرد، هرچند ممكن است به ناحق مسلماني را سيلي بزند.


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص72: و يدلّ عليه قبل الإجماع: أنّ الولاية إن كانت محرّمة لذاتها، كان ارتكابها لأجل المصالح و دفع المفاسد التي هي أهم من مفسدة انسلاك الشخص في أعوان الظلمة بحسب الظاهر، و إن كانت لاستلزامها الظلم على الغير، فالمفروض عدم تحقّقه هنا.

ص: 95

جريان قاعده ي الزام در پاره اي موارد

علاوه آن كه از بعضي روايات(1) استفاده مي شود بعضي احكام هرچند از ديدگاه


1- وسائل الشيعة، ج26، كتاب الفرائض و المواريث، أبواب ميراث الإخوة و الاجداد، باب 4، ح1، ص158 و الكافي، ج7، ص100: مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ عُمَرَ بْنِ أُذَيْنَةَ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ مُحْرِزٍ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام …: رَجُلٌ تَرَكَ ابْنَتَهُ وَ أُخْتَهُ لِأَبِيهِ وَ أُمِّهِ فَقَالَ: الْمَالُ كُلُّهُ لِابْنَتِهِ وَ لَيْسَ لِلْأُخْتِ مِنَ الْأَبِ وَ الْأُمِّ شَيْ ءٌ فَقُلْتُ: فَإِنَّا قَدِ احْتَجْنَا إِلَى هَذَا وَ الْمَيِّتُ رَجُلٌ مِنْ هَؤُلَاءِ النَّاسِ وَ أُخْتُهُ مُؤْمِنَةٌ عَارِفَةٌ قَالَ: فَخُذْ لَهَا النِّصْفَ خُذُوا مِنْهُمْ كَمَا يَأْخُذُونَ مِنْكُمْ فِي سُنَّتِهِمْ وَ قَضَايَاهُمْ قَالَ: ابْنُ أُذَيْنَةَ فَذَكَرْتُ ذَلِكَ لِزُرَارَةَ فَقَالَ: إِنَّ عَلَى مَا جَاءَ بِهِ ابْنُ مُحْرِزٍ لَنُوراً. ( همان، ح4 و تهذيب الاحكام، ج9، ص322: وَ عَنْهُ [مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَسَنِ بْنِ فَضَّال] عَنْ سِنْدِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَزَّازِ عَنْ عَلَاءِ بْنِ رَزِينٍ الْقَلَّاءِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ … عليهما السلام … قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنِ الْأَحْكَامِ قَالَ: تَجُوزُ عَلَى أَهْلِ كُلِّ ذَوِي دِينٍ مَا يَسْتَحِلُّونَ. ( تهذيب الأحكام، ج 9، كتاب الفرائض و المواريث، أبواب ميراث الإخوة و الاجداد، ح12، ص322: الْحَسَنُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ سَمَاعَةَ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جَبَلَةَ عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِ عَلِيٍّ وَ لَا أَعْلَمُ سُلَيْمَانَ إِلَّا أَنَّهُ أَخْبَرَنِي بِهِ وَ عَلِيُّ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ سُلَيْمَانَ أَيْضاً عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَبِي حَمْزَةَ عَنْ أَبِي الْحَسَنِ … عليه السلام … أَنَّهُ قَالَ: أَلْزِمُوهُمْ بِمَا أَلْزَمُوا أَنْفُسَهُمْ. ( همان، ص365: وَ قَدْ رُوِيَ أَيْضاً أَنَّهُ قَالَ … عليه السلام …: إِنَّ كُلَّ قَوْمٍ دَانُوا بِشَيْ ءٍ يَلْزَمُهُمْ حُكْمُهُ. ( وسائل الشيعة، ج 22، كتاب الطلاق، أبواب مقدماته و شرايطه، باب 30، ح5، ص73 و تهذيب الاحكام، ج8، ص58: وَ عَنْهُ [مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ عن الْحَسَنُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ سَمَاعَةَ] عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جَبَلَةَ عَنْ غَيْرِ وَاحِدٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَبِي حَمْزَةَ أَنَّهُ سَأَلَ أَبَا الْحَسَنِ … عليه السلام … عَنِ الْمُطَلَّقَةِ عَلَى غَيْرِ السُّنَّةِ أَ يَتَزَوَّجُهَا الرَّجُلُ فَقَالَ أَلْزِمُوهُمْ مِنْ ذَلِكَ مَا أَلْزَمُوهُ أَنْفُسَهُمْ وَ تَزَوَّجُوهُنَّ فَلَا بَأْسَ بِذَلِكَ.

ص: 96

ما ظلم است، امّا از آن جا كه عامّه به آن احكام ملتزمند و هر كسي بر آن ها حكومت كند وليّ امر خود حساب مي كنند و اطاعت از او را واجب مي دانند، بنابراين اجراي آن احكام در مورد آن ها از باب قاعده ي الزام اشكالي ندارد؛ مثلاً ترتيب اثر دادن به سه طلاق در يك مجلس كه از نظر ما بدعت و ظلم است، يا زكات گرفتن در غير آن چه ما واجب مي دانيم ولي خودشان ملتزم هستند، يا گرفتن خراج از آن ها چون معتقدند كه آن ظالم واقعاً خليفه ي پيامبر … صلي الله عليه و آله و سلم … بوده و حقّ حكومت دارد و ... از باب الزام اشكالي ندارد، امّا نبايد در مورد شيعه اي كه معتقد به آن احكام نيست اجرا شود. در روايات هم كه به رعايت حقوق اخوان (شيعيان) اهتمام شده، يك نكته اش همين است.

«احسان به اخوان» كفّاره ي دخول در دستگاه ظلم

مرحوم شيخ(1) سپس مي فرمايد: از بعضي روايات استفاده مي شود كه دخول در دستگاه ظلم جايز نيست، ولي اگر داخل شد كفّاره اش احسان به اخوان (شيعيان) است، مانند:

_ مرسله ي صدوق:

وَ قَالَ الصَّادِقُ … عليه السلام …: كَفَّارَةُ عَمَلِ السُّلْطَانِ قَضَاءُ حَوَائِجِ الْإِخْوَانِ.(2)


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص75: و ربما يظهر من بعضها الاستحباب، و ربما يظهر من بعضها أن الدخول أولًا غير جائز إلّا أنّ الإحسان إلى الإخوان كفّارة له، كمرسلة الصدوق المتقدمة.
2- من لايحضره الفقيه، ج3، باب المعايش و المكاسب و الفوائد و الصناعات، ص176.

ص: 97

_ روايت زياد بن أبي سلمة:

وَ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوب] عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ الْحَسَنِ الْهَاشِمِيِّ عَنْ صَالِحِ بْنِ أَبِي حَمَّادٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ زِيَادِ بْنِ أَبِي سَلَمَةَ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ مُوسَى … عليه السلام … فَقَالَ لِي: ... يَا زِيَادُ فَإِنْ وُلِّيتَ شَيْئاً مِنْ أَعْمَالِهِمْ فَأَحْسِنْ إِلَى إِخْوَانِكَ فَوَاحِدَةٌ بِوَاحِدَةٍ وَ اللَّهُ مِنْ وَرَاءِ ذَلِكَ يَا زِيَادُ أَيُّمَا رَجُلٍ مِنْكُمْ تَوَلَّى لِأَحَدٍ مِنْهُمْ عَمَلًا ثُمَّ سَاوَى بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُ فَقُولُوا لَهُ أَنْتَ مُنْتَحِلٌ كَذَّابٌ ... .(1)

ولي اين روايات هيچ كدام از لحاظ سند تمام نيست.


1- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 46، ح9، ص194 و الكافي، ج5، ص109: وَ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوب] عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ الْحَسَنِ الْهَاشِمِيِّ عَنْ صَالِحِ بْنِ أَبِي حَمَّادٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ زِيَادِ بْنِ أَبِي سَلَمَةَ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ مُوسَى … عليه السلام … فَقَالَ لِي: يَا زِيَادُ إِنَّكَ لَتَعْمَلُ عَمَلَ السُّلْطَانِ؟ قَالَ: قُلْتُ أَجَلْ قَالَ لِي: وَ لِمَ؟ قُلْتُ أَنَا رَجُلٌ لِي مُرُوءَةٌ وَ عَلَيَّ عِيَالٌ وَ لَيْسَ وَرَاءَ ظَهْرِي شَيْ ءٌ فَقَالَ لِي: يَا زِيَادُ لَأَنْ أَسْقُطَ مِنْ حَالِقٍ فَأَتَقَطَّعَ قِطْعَةً قِطْعَةً أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَتَوَلَّى لِأَحَدٍ مِنْهُمْ عَمَلًا أَوْ أَطَأَ بِسَاطَ رَجُلٍ مِنْهُمْ إِلَّا لِمَا ذَا؟ قُلْتُ: لَا أَدْرِي جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ: إِلَّا لِتَفْرِيجِ كُرْبَةٍ عَنْ مُؤْمِنٍ أَوْ فَكِّ أَسْرِهِ أَوْ قَضَاءِ دَيْنِهِ يَا زِيَادُ إِنَّ أَهْوَنَ مَا يَصْنَعُ اللَّهُ جَلَّ وَ عَزَّ بِمَنْ تَوَلَّى لَهُمْ عَمَلًا أَنْ يُضْرَبَ عَلَيْهِ سُرَادِقٌ مِنْ نَارٍ إِلَى أَنْ يَفْرُغَ مِنْ حِسَابِ الْخَلَائِقِ يَا زِيَادُ فَإِنْ وُلِّيتَ شَيْئاً مِنْ أَعْمَالِهِمْ فَأَحْسِنْ إِلَى إِخْوَانِكَ فَوَاحِدَةٌ بِوَاحِدَةٍ وَ اللَّهُ مِنْ وَرَاءِ ذَلِكَ يَا زِيَادُ أَيُّمَا رَجُلٍ مِنْكُمْ تَوَلَّى لِأَحَدٍ مِنْهُمْ عَمَلًا ثُمَّ سَاوَى بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُ فَقُولُوا لَهُ أَنْتَ مُنْتَحِلٌ كَذَّابٌ يَا زِيَادُ إِذَا ذَكَرْتَ مَقْدُرَتَكَ عَلَى النَّاسِ فَاذْكُرْ مَقْدُرَةَ اللَّهِ عَلَيْكَ غَداً وَ نَفَادَ مَا أَتَيْتَ إِلَيْهِمْ عَنْهُمْ وَ بَقَاءَ مَا أَتَيْتَ إِلَيْهِمْ عَلَيْكَ. وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَعْقُوبَ مِثْلَهُ وَ كَذَا الَّذِي قَبْلَهُ.

ص: 98

احكام تولّي از قِبَل جائر به جهت قيام به مصالح عباد در نظر شيخ … قدس سره …
اشاره

مرحوم شيخ بعد از فرض جايز بودن اصل تولّي از قِبَل جائر براي قيام به مصالح عباد، بيان مي كند كه اين تولّي در بعضي موارد مرجوح و در بعضي موارد مستحب و در بعضي موارد واجب مي باشد.

1. موارد مرجوح بودن تولّي از قِبَل جائر

تولّي در جايي مرجوح است كه كسي براي تأمين معاش وارد دستگاه ظلمه شود و در ضمن، قصد خدمت به شيعيان هم داشته باشد.(1) البته اين در فرضي است كه با تولّي اصلاً ظلمي از او صادر نشود.

مرحوم شيخ روايت مهران بن محمد را به عنوان شاهد بر مرجوح بودن اين نوع تولّي ذكر مي كند.

_ روايت مهران بن محمد:

وَ عَنْهُ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوب عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى] عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ الْحَسَنِ عَنْ أَبِيهِ عَنْ عُثْمَانَ بْنِ عِيسَى عَنْ مِهْرَانَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … قَالَ: سَمِعْتُهُ يَقُولُ: مَا مِنْ جَبَّارٍ إِلَّا وَ مَعَهُ مُؤْمِنٌ يَدْفَعُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ وَ هُوَ أَقَلُّهُمْ حَظّاً فِي الْآخِرَةِ يَعْنِي أَقَلَّ الْمُؤْمِنِينَ حَظّاً بِصُحْبَةِ الْجَبَّارِ.

وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ مِثْلَهُ.(2)


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص75: منها: ما يكون مرجوحة، و هي ولاية من تولّى لهم لنظام معاشه قاصداً الإحسان في خلال ذلك إلى المؤمنين و دفع الضرّ عنهم، ففي رواية أبي بصير: «ما من جبّار إلّا و معه مؤمن يدفع اللّه به ... .
2- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 44، ح4، ص186 و الكافي، ج5، ص111.

ص: 99

مهران بن محمد مي گويد: از امام صادق … عليه السلام … شنيدم كه فرمودند: هيچ ظالمِ جباري نيست مگر اين كه در كنار او مؤمني وجود دارد كه خداوند متعال به وسيله ي او، مشكلات را از مؤمنين دفع مي كند و اين مؤمن در آخرت بهره اش از ساير مؤمنين به خاطر همراهي با جبار كمتر است.

اين روايت از لحاظ سند به خاطر مهران بن محمد بن أبي نصر(1) كه توثيق ندارد، ناتمام است. البته در بعضي نسخ، مهران بن محمد عن أبي بصير(2) دارد _ مرحوم شيخ هم أبي بصير ذكر كرده _ كه همان مهران بن محمد بن أبي نصر است. و در بعضي نسخ مهران بن محمد بن أبي بصير دارد كه ظاهراً صحيح همان مهران بن محمد بن أبي نصر مي باشد كه در هر صورت توثيق ندارد.

جناب شيخ … قدس سره … از اين روايت مي خواهد استفاده كند كسي كه براي تأمين معاش وارد دستگاه ظلمه شده و قصد هم دارد به اخوانش كمك كند، از آن جا كه در آخرت اقلُّ حظّاً نسبت به ساير مؤمنين است، معلوم مي شود فعلش مرجوح است.(3)

امّا همان طور كه ملاحظه فرموديد، اين روايت از لحاظ سند ناتمام است، مضاف به اين كه دلالتي هم بر مدعاي مرحوم شيخ ندارد؛ زيرا روايت بيان نمي فرمايد در چه صورت دخول در دستگاه ظلمه جايز است، بلكه في الجمله


1- معجم رجال الحديث، ج19، ص88: مهران بن محمد بن أبي بصير: له رواية تقدم في سابقه و هو متحد مع من بعده [مهران بن محمد بن أبي نصر السكوني]. مهران بن محمد بن أبي نصر السكوني: قال النجاشي: مهران بن محمد بن أبي نصر السكوني، له كتاب، قال: ابن بطة حدثنا الصفار، عن أحمد بن محمد بن عيسى، عن محمد بن أبي عمير، عن مهران بن محمد، بكتابه.
2- در وسائل الشيعه و الكافي (ج5، ص111) و مرآة العقول (ج19، ص68)، مهران بن محمد بن أبي نصر آمده و در تهذيب الأحكام (ج6، ص336) و ملاذ الاخيار (ج10، ص283) مهران بن محمد عن ابي بصير آمده است.
3- از كلام بعضي، از جمله مرحوم شيخ استفاده مي شود اگر كسي فقط به خاطر تأمين معاش و بدون قصد احسان به اخوان وارد دستگاه ظلمه شود، فعلش حرام است.

ص: 100

بيان مي فرمايد مؤمني در كنار جباران هست كه اهل نجات است، هرچند در درجات پايين قرار مي گيرد و اين دلالت ندارد بر اين كه اگر كسي براي امرار معاش داخل در دستگاه ظلمه شد، همين كه ضمناً احساني به مؤمنين مي كند كفّاره ي عمل او محسوب شده و اهل نجات است و صرف احسان به برخي از مؤمنين، رافع حرمت تولّي از قِبَل ظالمين است.

اگر گفته شود: اگر اين تصدّي حرام باشد چرا اين فرد اقلّ حظاً در آخرت باشد، پس معلوم مي شود اين تصدي حرام نبوده بلكه مكروه است؛ زيرا نجات در آخرت با حرمت تولّي سازگاري ندارد.

در جواب گفته مي شود: اگر فرد مذكور به قصد احسان به مؤمنين متصدّي شود و در عين حال قصد داشته باشد ضمناً براي معاش خود نيز از موقعيت خود نزد ظلمه بهره ببرد _ يعني عكس مدّعاي شيخ _ مي تواند عمل او مرجوح باشد. پس روايت مزبور دلالتي بر مدعاي جناب شيخ عليه الرحمة ندارد.

2. موارد استحباب تولّي از قِبَل جائر

تولّي از قِبَل جائر در صورتي استحباب دارد كه به قصد احسان به مؤمنين داخل دستگاه ظلمه شود.

مرحوم شيخ(1) شاهدي بر استحباب ذكر مي كند و آن، روايتي است كه نجاشي(2)


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص76: و منها: ما يكون مستحبة، و هي ولاية من لم يقصد بدخوله إلّا الإحسان إلى المؤمنين، فعن رجال الكشّي في ترجمة محمد بن إسماعيل بن بزيع عن أبي الحسن الرضا … عليه السلام …: «قال: إنّ للّه تعالى في أبواب الظلمة مَن نَوّر اللّه به البرهان ...».
2- مرحوم شيخ به جاي نجاشي، كشي ذكر مي كند، در حالي كه اين روايت در رجال كشي نيست بلكه در رجال نجاشي است. شايد علت اشتباه اين باشد كه معمولاً جناب كشي در شأن روات و اصحاب ائمه … عليهم السلام … رواياتي كه مربوط به آن ها است را نقل مي كند، به خلاف نجاشي كه به ندرت روايت نقل مي كند و از باب اتفاق اين روايت را كشي نقل نكرده ولي نجاشي نقل كرده است. و علت ديگر آن كه نجاشي رواياتي را از كشي در مورد محمد بن اسماعيل بن بزيع نقل مي كند و سپس اين روايت را نقل مي كند، كه اگر دقت نشود ممكن است موجب اشتباه شود كه اين روايت را هم كشي نقل كرده است.

ص: 101

در ترجمه ي محمد بن اسماعيل بن بزيع از امام رضا … عليه السلام … نقل كرده است. نجاشي در ترجمه ي محمد بن اسماعيل بن بزيع مي فرمايد:

محمد بن إسماعيل بن بزيع أبو جعفر مولى المنصور أبي جعفر، و ولد بزيع بيت، منهم حمزة بن بزيع. كان من صالحي هذه الطائفة و ثقاتهم، كثير العمل. له كتب، منها: كتاب ثواب الحج، و كتاب الحج. أخبرنا أحمد بن علي بن نوح قال: حدثنا ابن سفيان قال: حدثنا أحمد بن إدريس عن أحمد بن محمد بن عيسى عنه بكتبه. قال محمد بن عمر الكشي: كان محمد بن إسماعيل بن بزيع من رجال أبي الحسن موسى … عليه السلام … و أدرك أبا جعفر الثاني … عليه السلام …. و قال حمدويه عن أشياخه: إن محمد بن إسماعيل بن بزيع و أحمد بن حمزة كانا في عداد الوزراء، و كان علي بن النعمان وصى بكتبه لمحمد بن إسماعيل. و قال أبو العباس بن سعيد في تاريخه: إن محمد بن إسماعيل بن بزيع سمع منصور بن يونس و حماد بن عيسى و يونس بن عبد الرحمن و هذه الطبقة كلها. و قال: سألت عنه علي بن الحسن، فقال: ثقة ثقة، عين.

ابوجعفر محمد بن اسماعيل بن بزيع، مولاي ابي جعفر منصور [خليفه ي دوم عباسي] بوده است. فرزندان بزيع، خانواده ي مهمي هستند كه حمزة بن بزيع از آن جمله بوده و جزء بهترين ها و ثقات اين طائفه محسوب مي شده و كثير العمل است ... .

محمد بن عمر الكشي مي گويد: محمد بن اسماعيل بن بزيع از اصحاب امام

ص: 102

موسي بن جعفر … عليهما السلام … بوده و امام جواد … عليه السلام … را نيز درك كرده است. حمدويه [كه از مشايخ كشي است] از مشايخش نقل مي كند كه محمد بن اسماعيل بن بزيع و احمد بن حمزه در زمره ي وزراء بودند [داخل در مناصب بني عباس شده بودند].

علي بن نعمان [كه از أجلاء روات است] كتاب هايش را براي محمد بن اسماعيل بن بزيع وصيّت كرد. ابوالعباس بن سعيد در تاريخش مي گويد: محمد بن اسماعيل بن بزيع از منصور بن يونس، حماد بن عيسي و يونس بن عبدالرحمان و تمام روات اين طبقه [روايت] شنيده است. سپس مي گويد از علي بن الحسن بن فضال درباره ي محمد بن اسماعيل پرسيدم گفت: ثقةٌ ثقةٌ عينٌ [يعني بالاترين درجات وثاقت را داراست].

و قال محمد بن يحيى العطار: أخبرنا محمد بن أحمد بن يحيى قال: كنت بفيد، فقال لي محمد بن علي بن بلال: مر بنا إلى قبر محمد بن إسماعيل بن بزيع لنزوره، فلما أتيناه جلس عند رأسه مستقبل القبلة و القبر أمامه، ثم قال: أخبرني صاحب هذا القبر _ يعني محمد بن إسماعيل _ أنه سمع أبا جعفر … عليهما السلام … يقول: من زار قبر أخيه و وضع يده على قبره و قرأ إِنّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ سبع مرات أمن من الفزع الأكبر.

قال أبو عمرو عن نصر بن الصباح: أنه أدرك أبا الحسن الأول … عليه السلام … و روى عن ابن بكير.

محمد بن يحيي العطار مي گويد: محمد بن احمد بن يحيي [بن عمران الاشعري القمي، صاحب دبة الشبيب] گفت: من در فيد بودم كه محمد بن علي بن بلال به من گفت: با ما براي زيارت قبر محمد بن اسماعيل بن بزيع بيا. وقتي به قبر رسيديم، محمد بن علي بن بلال نزديك بالاسر، رو به قبله در حالي كه قبر در جلويش بود نشست و گفت: صاحب اين قبر [يعني محمد بن اسماعيل] به من گفت: از امام جواد … عليه السلام … شنيدم كه فرمودند: كسي كه قبر

ص: 103

برادرش را زيارت كند و دستش را روي قبر گذاشته و (انّا انزلناه في ليلة القدر) را هفت مرتبه بخواند، از فزع اكبر ايمن مي شود ... .

و حكى بعض أصحابنا عن ابن الوليد قال: و في رواية محمد بن إسماعيل بن بزيع قال: أبو الحسن الرضا … عليه السلام …: إن لله تعالى بأبواب الظالمين من نور الله له البرهان(1) و مكن له في البلاد، ليدفع بهم عن أوليائه و يصلح الله بهم (به) أمور المسلمين، إليهم ملجأ المؤمن (المؤمنين) من الضر، و إليهم يفزع ذو الحاجة من شيعتنا، و بهم يؤمن الله روعة المؤمن في دار الظلمة، أولئك المؤمنون حقا، أولئك أمناء الله في أرضه، أولئك نور [الله]، في رعيتهم يوم القيامة، و يزهر نورهم لأهل السماوات كما يزهر الكواكب الدرية لأهل الأرض، أولئك من نورهم نور القيامة، يضي ء منهم القيامة، خلقوا و الله للجنة و خلقت الجنة لهم، فهنيئا لهم، ما على أحدكم أن لو شاء لنال هذا كله. قال: قلت بما ذا جعلني الله فداك قال: يكون معهم فيسرنا بإدخال السرور على المؤمنين من شيعتنا، فكن منهم يا محمد.(2)

نجاشي مي گويد: بعضي از اصحاب ما از ابن وليد نقل كرده اند كه در روايت محمد بن اسماعيل بن بزيع، امام رضا … عليه السلام … فرمودند: براي خداوند متعال در ابواب ظالمين افرادي است كه خداوند برهان را براي او روشن كرده و در بلاد به او مكنت و قدرت مي دهد تا به وسيله ي او از اوليائش دفع كرده و امور مسلمين را اصلاح كند. اين افراد پناه مؤمنين به هنگام سختي هستند و شيعيان


1- در رجال علامه ي حلي، منية المريد، شرح اصول كافي ملاصدرا و ... به جاي عبارت «من نور الله له البرهان» عبارت «من نور الله به البرهان» آمده است.
2- رجال النجاشي، ص330.

ص: 104

نيازمند ما به آنان پناه مي برند و به وسيله ي آنان، خداوند ترس مؤمن را در دار الظلمة ايمن قرار مي دهد. آنان مؤمنين راستين و امناي الهي در زمين هستند. آنان نور خدا در ميان رعيتشان در روز قيامت هستند و نورشان براي اهل آسمان ها تلألؤ مي كند، همان طور كه نور ستارگان درخشان براي اهل زمين مي درخشد. آنان كساني هستند كه روز قيامت با نورشان قيامت روشن مي شود. به خدا قسم آنان براي بهشت خلق شده اند و بهشت هم براي آن ها خلق شده، پس گوارايشان باد!

هر كدام از شما بخواهد مي تواند به اين مقامات برسد، عرض كردم: به چه وسيله اي به اين مقامات برسيم؟ فرمود: با آن ها (ظالمين) باشد و ما را با ادخال سرور به مؤمنين خوشحال كند. پس از آن ها باش اي محمد!

مرحوم شيخ مي فرمايد اين روايت به روشني دلالت مي كند كسي كه براي رفع مشكلات مؤمنين داخل در دستگاه ظلمه شود، چنين مقامات بلندي را دارد. بلكه حضرت به محمد بن اسماعيل بن بزيع دستور مي دهند كه وارد دستگاه شده و اين چنين عمل كنند. پس دلالت اين روايت بر استحباب روشن است.

به نظر ما هم گرچه دلالت روايت بر رجحان ورود در دستگاه ظلم براي دفاع از شيعيان واضح است، ولي اين كه دالّ بر استحباب باشد جاي تأمل است و بعيد نيست كه وجوب استفاده شود؛ چون حضرت به آن دستور دادند كه ظهور در وجوب دارد و دليلي بر حمل امر امام … عليه السلام … بر استحباب _ آن هم در مورد كسي مثل محمد بن اسماعيل بن بزيع كه توانايي كنترل خود و حفظ شيعه را دارد _ وجود ندارد، بنابراين بايد حمل بر وجوب كنيم. ولي از لحاظ سند ناتمام است، هرچند كلام شهيد ثاني … قدس سره … در منية المريد إشعاري به تماميت سند دارد.

شهيد ثاني … قدس سره … در ذيل روايتي كه مي فرمايد:

ص: 105

«الْفُقَهَاءُ أُمَنَاءُ الرُّسُلِ مَا لَمْ يَدْخُلُوا فِي الدُّنْيَا قِيلَ: يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا دُخُولُهُمْ فِي الدُّنْيَا؟ قَالَ: اتِّبَاعُ السُّلْطَانِ فَإِذَا فَعَلُوا ذَلِكَ فَاحْذَرُوهُمْ عَلَى دِينِكُمْ»(1)

اين مطلب را متذكر مي شوند كه:

و اعلم أن القدر المذموم من ذلك ليس هو مجرد اتباع السلطان كيف اتفق بل اتباعه ليكون توطئة له و وسيلة إلى ارتفاع الشأن و الترفع على الأقران و عظم الجاه و المقدار و حب الدنيا و الرئاسة و نحو ذلك أما لو اتبعه ليجعله وصلة إلى إقامة نظام النوع و إعلاء كلمة الدين و ترويج الحق و قمع أهل البدع و الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر و نحو ذلك فهو من أفضل الأعمال فضلا عن كونه مرخصا و بهذا يجمع بين ما ورد من الذم و ما ورد أيضا من الترخيص في ذلك بل من فعل جماعة من الأعيان- كعلي بن يقطين و عبد الله النجاشي و أبي القاسم بن روح أحد الأبواب الشريفة و محمد بن إسماعيل بن بزيع و نوح بن دراج و غيرهم من أصحاب الأئمة و من الفقهاء مثل السيدين الأجلين المرتضى و الرضي و أبيهما و الخواجة نصير الدين الطوسي و العلامة بحر العلوم جمال الدين بن المطهر و غيرهم.

يعني مجرد اتباع سلطان، مذموم نيست. اگر اتباع سلطان به خاطر إعلاي كلمه ي دين و ترويج حق و امر به معروف و نهي از منكر و دفع ضرر از مؤمنين


1- شهيد ثانى، زين الدين بن على، منية المريد، ص138: وَ عَنْهُ … عليه السلام … [عَلِيٌّ عَنْ أَبِيهِ عَنِ النَّوْفَلِيِّ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام …] قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم …: الْفُقَهَاءُ أُمَنَاءُ الرُّسُلِ مَا لَمْ يَدْخُلُوا فِي الدُّنْيَا قِيلَ: يَا رَسُولَ اللَّهِ وَ مَا دُخُولُهُمْ فِي الدُّنْيَا؟ قَالَ: اتِّبَاعُ السُّلْطَانِ فَإِذَا فَعَلُوا ذَلِكَ فَاحْذَرُوهُمْ عَلَى دِينِكُمْ.

ص: 106

باشد، نه تنها مذموم نيست بلكه از افضل اعمال است. سپس عده اي از اعيان را مثال مي زنند كه چنين كرده اند، مانند: علي بن يقطين، عبدالله النجاشي، ابي القاسم بن روح (از نواب حضرت ولي عصر عجل الله تعالي فرجه الشريف) محمد بن اسماعيل بن بزيع، نوح بن دراج و سيدين أجلين (سيد مرتضي و رضي … قدس سرهما …) و پدرشان و خواجه نصير الدين طوسي و علامه ي حلّي(1) … قدس سرهم … و ... سپس مي فرمايد:


1- علماء و بزرگاني را كه شهيد ثاني … قدس سره … نام مي برد كه در دربار حكام و سلاطين بودند، عبارتند از: ( علي بن يقطين: قال الشيخ: «علي بن يقطين رحمة الله عليه: ثقة، جليل القدر، له منزلة عظيمة عند أبي الحسن موسى … عليه السلام … عظيم المكان في الطائفة و كان يقطين من وجوه الدعاة فطلبه مروان فهرب و ابنه علي بن يقطين هذا ولد بالكوفة سنة أربع و عشرين و مائة، و هربت به أمه و بأخيه عبيد بن يقطين إلى المدينة، فلما ظهرت الدولة الهاشمية، ظهر يقطين، و عادت أم علي بعلي و عبيد، فلم يزل يقطين في خدمة السفاح و المنصور و مع ذلك كان يتشيع و يقول بالإمامة، و كذلك ولده، و كان يحمل الأموال إلى جعفر الصادق … عليه السلام …. و نم خبره إلى المنصور و المهدي فصرف الله عنه كيدهما، و توفي علي بن يقطين رحمه الله بمدينة السلام ببغداد، سنة اثنتين و ثمانين و مائة و سنه يومئذ سبع و خمسون سنة. (الفهرست، ص90) ( عبد الله بن النجاشي: قال النجاشي: «عبد الله بن النجاشي بن غنيم بن سمعان أبو بجير الأسدي النصري [البصري]، يروي عن أبي عبد الله … عليه السلام … رسالة منه إليه، و قد ولي الأهواز من قبل المنصور». و هو من أجداده، ذكره في ترجمة نفسه و قال: «... ولي الأهواز و كتب إلى أبي عبد الله … عليه السلام … يسأله و كتب إليه رسالة عبد الله بن النجاشي المعروفة و لم ير لأبي عبد الله … عليه السلام … مصنف غيره». (رجال النجاشي، ص101) ( الحسين بن روح: ابن أبي بحرالنوبختي، أبو القاسم البغداديّ (م 326 ه.ق)، شيخ الامامية، و ثالث السفراء الأَربعة للِامام المهدي عجّل اللّه تعالى فرجه الشريف في الغيبة الصغرى. كان فقيهاً، مفتياً، بليغاً، فصيحاً، وافر الحرمة، كثير الجلالة ... وقد جرت بينه و بين حامد بن العباس وزير المقتدر العباسي أُمور و خطوب، ثمّ أُخذ و سجن، ثمّ أُطلق وقت خلع المقتدر (سنة 317 ه.ق)، فلمّا أعادوه إلى الخلافة، شاوروه فيه، فقال: دعوه فبخطيَّته أُوذينا. (موسوعة طبقات الفقهاء، ج 4، ص166) عاش الحسين بن روح في بغداد موفور الحُرمة منذ تعيينه نائباً إلى عهد وزارة حامد بن العبّاس. وكان يتردّد عليه في منزله الأُمراء والأعيان والوزراء المعزولون. ولم يؤذِ وأصحابَه أحد، بخاصّة في عصر آل فرات الذين كانوا ينظرون إليه بعين الاحترام كما ذكرنا، وكانوا معدودين من أتباع المذهب الإماميّ. فعاش في عهدهم مكرّماً عندما وزروا للمقتدر العبّاسيّ، وشغلوا مناصب حكوميّة مهمّة أُخرى. وكان الشيعة يأتون إليه من مختلف الأنحاء بالأموال الملزمين بتسليمها إليه. ولكن ما إن أطاح حامد بن العبّاس وأنصاره بآل فرات، وسَجنَ الوزيرُ الجديد آل فرات وأقاربهم وصادر أموالهم، حتّى وقعت حوادث مرّة بينه وبين الحسين بن روح لم تصل إلينا تفاصيلها. (آشتياني، عباس، آل نوبخت، ص252) ( محمد بن اسماعيل بن بزيع: قالَ حَمْدَوَيْهِ، عَنْ أَشْيَاخِهِ إِنَّ مُحَمَّدَ بْنَ إِسْمَاعِيلَ بْنِ بَزِيعٍ وَ أَحْمَدَ بْنَ حَمْزَةَ بْنِ بَزِيعٍ، كَانَا فِي عِدَادِ الْوُزَرَاءِ، وَ كَانَ عَلِيُّ بْنُ النُّعْمَانِ أَوْصَى بِكُتُبِهِ لِمُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِيلَ. (رجال الكشي، ص564) قال: و في رواية محمد بن إسماعيل بن بزيع، قال أبو الحسن الرضا … عليه السلام …: (إن لله تعالى بأبواب الظالمين من نور الله له البرهان، و مكن له في البلاد، ليدفع بهم عن أوليائه، و يصلح الله به أمور المسلمين، و إليهم ملجأ المؤمن من الضر، و إليهم يفزع ذو الحاجة من شيعتنا، و بهم يؤمن الله روعة المؤمن في دار الظلمة، أولئك المؤمنون حقا، أولئك أمناء الله في أرضه، أولئك نور في رغبتهم يوم القيامة، و يزهر نورهم لأهل السماوات كما تزهر الدرية لأهل الأرض، أولئك من نورهم يوم القيامة تضي ء منهم القيامة، خلقوا و الله للجنة، و خلقت الجنة لهم، فهنيئا لهم، ما على أحدكم أن لو شاء لنال هذا كله)، قال: قلت: بما ذا جعلني الله فداك، قال: (يكون معهم فيسرنا بإدخال السرور على المؤمنين من شيعتنا، فكن منهم يا محمد). (رجال النجاشي، ص331) ( نوح بن دراج: قال الكشي: قال محمد بن مسعود: سألت أبا جعفر حمدان بن أحمد الكوفي، عن نوح بن دراج فقال: كان من الشيعة و كان قاضي الكوفة، فقيل له: لم دخلت في أعمالهم؟ فقال: لم أدخل في أعمال هؤلاء حتى سألت أخي جميلا يوما فقلت: لم لا تحضر المسجد؟ فقال: ليس لي إزار. و تقدم عن النجاشي في ترجمة ابنه أيوب أنه كان قاضيا بالكوفة و كان صحيح الاعتقاد و أخوه جميل بن دراج، أخبرنا أحمد بن محمد بن هارون. توفّي ابن دراج سنة اثنتين و ثمانين و مائة. (معجم رجال الحديث، ج19، ص180) ( سيد مرتضي، سيد رضي و پدر بزرگوارشان … قدس سرهم …: ولد الشريف المرتضى في دار أبيه بمحلة باب المحول في الجانب الغربي من بغداد «الكرخ» ... في رجب سنة خمس و خمسين و ثلاثمائة في خلافة المطيع لله العباسي. و والده هو الشريف أبو أحمد الحسين الملقب بالطاهر الأوحد ذي المناقب، لقبه بذلك الملك بهاء الدولة البويهي، لجمعه مناقب شتى و مزايا رفيعة جمة، فهو فضلا عن كونه علوي النسب، هاشمي الأرومة، انحدر من تلك السلسلة الطاهرة، فإنه كان نقيب الطالبيين و عالمهم و زعيمهم، جمع إلى رئاسة الدين زعامة الدنيا لعلو همته، و سماحة نفسه، و عظيم هيبته، و جليل بركته ... فلهذه الملكات الحميدة، و الصفات المجيدة و الهيبة الشديدة، خشيه عضد الدولة البويهي، و لأنه كان منحازا لابن عمه بختيار بن معز الدولة، فحين قدم العراق قبض عليه في صفر سنة (369 ه.ق) ... إلى أن مات عضد الدولة سنة (373 ه.ق)، فأطلقه أبو الفوارس شرف الدولة بن عضد الدولة و استقدمه معه إلى بغداد فأكرمه و أعظمه و أعاد إليه نقابة الطالبيين- التي عزل عنها و وليها مرارا- و قلده قضاء القضاة سنة (394 ه.ق) زيادة إلى ولاية الحج و المظالم و نقابة الطالبيين، فردّت هذه الاعمال كلّها إلى ولده الرضي في سنة (388 ه.ق) و أبوه حيّ. الشريف المرتضى كان ثاقب الرأي، حاضر الجواب، غزير العلم، قديراً في المناظرة و الحجاج، ذا هيبة و جلالة، و جاه عريض، تولى نقابة الطالبيين و إمارة الحاجّ و النظر في المظالم لَاكثر من ثلاثين سنة. (الانتصار في انفرادات الإمامية، مقدمة الناشر، ص8 و موسوعة طبقات الفقهاء، ج 5، ص293) ( خواجه نصير الدين: خواجه نصير الدين محمّد بن محمّد بن الحسن الطوسي ناموس دهره، و فيلسوف عصره، و عزيز مصره، سلطان المحققين الخواجه نصير الملة و الدين، الوزير الأعظم ... كان ذا حرمة وافرة عند هولاكو، و كان يطيعه فيما يشير به عليه، و الأموال في تصرفه، و ابتنى بمراغة قبّة و رصدا عظيما، و اتخذ في ذلك خزانة عظيمة فسيحة الإرجاء، و ملأها من الكتب التي نهبت من بغداد و الشام و الجزيرة، حتى تجمع فيها زيادة على أربعمائة ألف مجلّد. و قرر بالرصد المنجمين و الفلاسفة، و جعل له الأوقاف ... إلى أن قال: و كان للمسلمين به نفع خصوصا الشيعة و العلويين و الحكماء و غيرهم، و كان يبرهم و يقضي أشغالهم، و يحمي أوقافهم، و كان مع هذا كلّه فيه تواضع و حسن ملتقى. إلى أخر ما قال. و كان مولده بمشهد طوس، في يوم السبت الحادي عشر من شهر جمادى الاولى، وقت طلوع الشمس بطالع الحوت، سنة سبع و تسعين و خمسمائة. و نشأ بها. ثم اختلج في خاطره الخطير ترويج مذهب أهل البيت … عليهم السلام … فلمّا انزجر خاطره بسبب خروج المخالفين في بلاد الخراسان و العراق توارى في الأطراف متفكرا متحزّنا، حتى استطلبه ناصر الدين محتشم حاكم قوهستان من قبل علاء الدين ملك الإسماعيلية، فاتصل المحقق به فاغتنم المحتشم صحبته ... و لمّا علم العلقمي فضله و نبله و رشده خاف انكسار سوقه لقربه بالخليفة، فكتب سرّا عند المحتشم أن نصير الدين الطوسي قد ابتدأ بإرسال المراسلات و المكاتبات عند الخليفة، و أنشد قصيدة في مدحه، و أرسل إليّ حتى أعرضها على الخليفة، و أراد الخروج من عندك، و هذا لا يوافق الرأي فلا تغفل عن هذا. فلما قرأ المحتشم كتابه حبس المحقق، و قد صحبه محبوسا حتى ورد قلعة الموت عند ملك الإسماعيلية ... ثم لمّا قرب إيلخان المشهور بهولاكو خان من قلاع الإسماعيلية لفتح تلك البلاد، خرج ولد الملك علاء الدين عن القلعة بإشارة المحقق سرا، و اتصل بخدمة هولاكو خان، فلما استشعر هولاكو أنه جاء عنده بإجازة المحقق و مشاورته، و افتتح القلعة و دخل بها، أكرم المحقق غاية الإكرام و الإعزاز، و صحبه، و ارتكب الأمور الكلية حسب رأيه و إجازته، فأرغبه المحقق لتسخير عراق العرب، فعزم هولاكو خان [على فتح] بغداد، و سخر تلك البلاد و النواحي، و استأصل الخليفة العباسي ... . و من الاتفاقات الحسنة أنهم لمّا احتفروا الأرض المقدسة لدفنه فيها وجدوا قبرا مرتبا مصنوعا لأجل دفن الناصر العباسي، و لم يوفق الناصر للدفن فيه، و دفنوه في الرصافة، فوجدوا تاريخ إتمامه المنقوشة في أحد أحجار القبر موافقا ليوم تولّد المحقق المذكور طاب ثراه. و ذكر في الحاشية عن تاريخ نگارستان أنّ أصل المحقق نصير الدين كان من چه رود المعروف الآن بجيرود، و لمّا تولّد في طوس و نشأ فيه اشتهر بالطوسي. و في الرياض في ترجمة بدر الدين الحسن بن علي: إن دستجرد من بلوك جهرود من ولاية قم، و دستجرد هذه هي التي كان أصل خواجة نصير الدين من بعض مواضعها، و يقال له: و رشاه. و قال العلامة في إجازته الكبيرة: و كان هذا الشيخ أفضل أهل عصره في العلوم العقليّة و النقلية، و له مصنفات كثيرة في العلوم الحكمية و الشرعية على مذهب الإمامية، و كان أشرف من شاهدناه في الأخلاق نوّر اللّه ضريحه ... . و إذا نظرت إلى تاريخ ولادة المحقق يظهر لك أن عمره وقت هذه الإجازة كان ستة و عشرين سنة، و بلغ في هذه المدة إلى مقام يكتب في حقّه ما رأيت، (و ذلِكَ فَضْلُ اللّهِ يُؤْتِيهِ مَنْ يَشاءُ). (خاتمة المستدرك، ج 2، ص422) ( علامه ي حلّي: بعد ما توفّى الرسول الأعظم … صلي الله عليه و آله و سلم … و تركت الأمّة وصيته في التمسك بأهل بيته … عليهم السلام … ... كان أئمّة الحقّ و شيعتهم في أكثر الأعصار مختفين في زاوية التقيّة، متوقعين من ملوك أعصار هم نزول البليّة، إلّا في بعض الأزمنة القليلة التي أتيحت لهم الفرصة لبثّ علومهم و نشرها. و من تلك الأزمنة زمن العلّامة الحلّي، فاستطاع العلماء أن يأخذوا حريّتهم لنشر المعارف و ترويجها، و ذلك لوجود السلطان محمّد خدابنده. علامة و السلطان اولجايتو: أسلم السلطان غازان خان بن أرغون خان بن اباقاخان بن هولاكو خان ابن تولي خان بن جنكيز خان في سنة (694 ه.ق) و سمّي بمحمود، و استبصر في عام (702 ه.ق) فلما توفّى في الحادي عشر من شوال عام (703 ه.ق) جاء أخوه محمّد اولجايتو خان من خراسان في الثاني من ذي الحجة، و في اليوم السادس عشر منه جلس على كرسيّ السلطنة، و كان أكثر تأييده لمذهب الحنفية و لعلمائه، لأنّه كان قاطناً في خراسان في زمن أخيه محمود، و كان تواجد علماء الحنفية فيها، ثم انتقل إلى مذهب الشافعية _ الذي هو أقلّ شناعة من الحنفية _ بعد مناظرات جرت بين المذهبين يأتي تفصيلها. و بعد ما اختار هذا السلطان مذهب الإمامية _ و ذلك بعد مناظرات عديدة جرت بين العلّامة و سائر علماء المذاهب _ لقّب نفسه بخدابنده، بمعنى عبد اللّه ... . و اختيار هذا الملك مذهب التشيّع لم يكن عن ميل النفس و الهوى، أو احتياج لبقاء سلطنته، و إنّما كان بعد مناظرات علّامتنا أبي منصور مع علماء الفرق كافّة، فأوقعهم في مضيق الإلزام و الافحام، و أثبت عليهم حقّية مذهب أهل البيت الكرام، حتى قال الخواجه نظام الدين عبد الملك المراغي _ الذي هو أفضل علماء الشافعية، بل أفضل و أكمل علماء أهل السنّة _ بعد ما سمع أدلّة العلّامة على حقّية مذهب أهل البيت، قال: أدلّة حضرة هذا الشيخ في غاية الظهور، إلّا أنّ السلف منّا سلكوا طريقاً، و الخلف لالجام العوام و دفع شقّ عصا أهل الإسلام سكتوا عن زلل أقدامهم، فبالحريّ أن لا تهتك أسرارهم و لا يتظاهر في اللعن عليهم. فعدل السلطان و الأمراء و العساكر و جمّ غفير من العلماء و الأكابر عن مذهب بقية الطوائف و اعتنقوا مذهب الحق- الشيعة- الذي يأخذ أحكامه عن الأئمة … عليهم السلام … عن عليّ … عليه السلام … عن رسول اللّه … صلي الله عليه و آله و سلم … عن جبرئيل عن اللّه عزّ و جلّ. و أمر السلطان في تمام ممالكه بتغيير الخطبة و إسقاط أسامي الثلاثة عنها و بذكر أسامي أمير المؤمنين و سائر الأئمة … عليهم السلام … على المنابر، و بذكر حيّ على خير العمل في الأذان، و بتغيير السكّة و حذف أسماء الثلاثة منها و نقش الأسامي المباركة عليها. و كان العلّامة … قدس سره … في القرب و المنزلة عند السلطان بحيث لم يرض بعد استبصاره بمفارقة العلّامة في حضر أو سفر، لذا أمر بترتيب المدرسة السيارة له و لتلاميذه، و هذه المدرسة السيارة ذات حجرات و مدارس من الخيام الكرباسية، فكانت تحمل مع الموكب السلطاني، و كانت هذه المدرسة المباركة تستقي من الحلّة، و تخرج من هذه المدرسة كثير من العلماء الصلحاء، و نقل أنه وجد في أواخر مؤلّفات العلّامة وقوع الفراغ منه في المدرسة السيارة السلطانية في كرمانشاه، و في جملة من أواخر أجزاء التذكرة أنه وقع الفراغ منه في السلطانية، و يؤيده ما ذكره الصفدي من أنّ العلّامة كان يصنّف و هو راكب. و أمر السلطان أيضاً كبار علماء العامة بالحضور في هذه المدرسة، تنميةً للحركة العلمية و استمراراً للمباحثات الحرة السليمة بين المذاهب، و ممّن كان في هذه المدرسة المولى بدر الدين التستري و المولى نظام الدين عبد الملك المراغي و المولى برهان الدين و الخواجه رشيد الدين و السيد ركن الدين الموصلي و الكاتبي القزويني و الكيشي و قطب الدين الفارسي و غيرهم. كيفيت تشيع سلطان محمد خدابنده: و أمّا سبب تشيّع هذا السلطان و كيفيته، فالتاريخ ينقل لنا روايتين: الاولى: ما ذكره المولى محمّد تقي المجلسي في روضته، و هو: أنه- أي السلطان- غضب على امرأته و قال لها: أنت طالق ثلاثا، ثم ندم و جمع العلماء، فقالوا: لا بدّ من المحلّل، فقال: عند كم في كلّ مسألة أقاويل مختلفة، أ فليس لكم هنا اختلاف؟ فقالوا: لا. و قال أحد وزرائه: إنّ عالماً بالحلّة و هو يقول ببطلان هذا الطلاق، فبعث كتابه إلى العلّامة و أحضره، و لمّا بعث إليه قال علماء العامة: إنّ له مذهباً باطلًا و لا عقل للروافض، و لا يليق بالملك أن يبعث إلى طلب رجل خفيف العقل، قال الملك: حتى يحضر. فلمّا حضر العلّامة بعث الملك إلى جميع علماء المذاهب الأربعة و جمعهم. فلمّا دخل العلّامة أخذ نعليه بيده و دخل المجلس و قال: السّلام عليكم، و جلس عند الملك. فقالوا للملك: أ لم نقل لك إنهم ضعفاء العقول. قال الملك: اسألوا منه في كلّ ما فعل. فقالوا له: لم ما سجدت للملك و تركت الآداب؟ فقال: إنّ رسول اللّه … صلي الله عليه و آله و سلم … كان ملكاً و كان يسلّم عليه، و قال اللّه تعالى: (فَإِذا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا عَلى أَنْفُسِكُمْ تَحِيَّةً مِنْ عِنْدِ اللّهِ مُبارَكَةً) و لا خلاف بيننا و بينكم أنه لا يجوز السجود لغير اللّه. قالوا له: لم جلست عند الملك؟ قال: لم يكن مكان غيره. و كلّ ما يقوله العلّامة بالعربي كان يترجم المترجم للملك. قالوا له: لأيّ شي ء أخذت نعلك معك، و هذا ممّا لا يليق بعاقل بل إنسان؟! قال: خفت أن يسرقه الحنفية كما سرق أبو حنيفة نعل رسول اللّه … صلي الله عليه و آله و سلم …، فصاحت الحنفية: حاشا و كلّا، متى كان أبو حنيفة في زمن رسول اللّه … صلي الله عليه و آله و سلم …؟ بل كان تولّده بعد المائة من وفاة رسول اللّه … صلي الله عليه و آله و سلم …. فقال: فنسيت لعلّه كان السارق الشافعي. فصاحت الشافعية و قالوا: كان تولّد الشافعي في يوم وفاة أبي حنيفة، و كان أربع سنين في بطن امّه و لا يخرج رعاية لحرمة أبي حنيفة، فلمّا مات خرج و كان نشوؤه في المائتين من وفاة رسول اللّه … صلي الله عليه و آله و سلم …. فقال: لعلّه كان مالك. فقالت المالكية بمثل ما قالته الحنفية. فقال: لعلّه كان أحمد بن حنبل. فقالوا بمثل ما قالته الشافعية. فتوجّه العلّامة إلى الملك، فقال: أيّها الملك علمت أنّ رؤساء المذاهب الأربعة لم يكن أحدهم في زمن رسول اللّه … صلي الله عليه و آله و سلم … و لا في زمن الصحابة، فهذه أحد بدعهم أنّهم اختاروا من مجتهديهم هذه الأربعة، و لو كان منهم من كان أفضل منهم بمراتب لا يجوّزون أن يجتهد بخلاف ما أفتاه واحد منهم. فقال الملك: ما كان واحد منهم في زمن رسول اللّه … صلي الله عليه و آله و سلم … و الصحابة؟ فقال الجميع: لا. فقال العلّامة: و نحن معاشر الشيعة تابعون لأمير المؤمنين … عليه السلام … نفس رسول اللّه … صلي الله عليه و آله و سلم … و أخيه و ابن عمّة و وصيّه. و على أيّ حال فالطلاق الذي أوقعه الملك باطل، لأنه لم تتحقق شروطه، و منها العدلان، فهل قال الملك بمحضرهما؟ قال: لا. و شرع في البحث مع علماء العامة حتى ألزمهم جميعاً. فتشيّع الملك و بعث إلى البلاد و الأقاليم حتى يخطبوا للأئمة الاثني عشر في الخطبة، و يكتبوا أساميهم … عليهم السلام … في المساجد و المعابد. الثانية: ما ذكره الحافظ الابرو الشافعي المعاصر للعلّامة و جمع من المؤرخين، و هو: أنّ السلطان غازان خان _ محمود _ كان في عام (702 ه.ق) في بغداد، فاتفق أن سيداً علوياً صلّى الجمعة في يوم الجمعة في الجامع ببغداد مع أهل السنّة، ثم قام و صلّى الظهر منفرداً، فتفطّنوا منه ذلك فقتلوه، فشكا ذووه إلى السلطان، فتكدّر خاطره و مسّت عواطفه و أظهر الملالة من أنه لمجرد إعادة الصلاة يقتل رجل من أولاد الرسول … صلي الله عليه و آله و سلم … و لم يكن له علم بالمذاهب الإسلامية، فقام يتفحّص عنها، و كان في أمرائه جماعة متشيّعون، منهم الأمير طرمطار بن مانجو بخشي، و كان في خدمة السلطان من صغره و له وجه عنده، و كانت نشأته في الري بلدة الشيعة، و كان يستنصر مذهب التشيّع، و لمّا رآه مغضباً على أهل السنّة انتهز الفرصة و رغبه إلى مذهب التشيّع فمال إليه، و لمّا سيطر الأمير غازان على الوضع و هدأت الضوضاء التي كانت في زمانه كان تأثير كلام الأمير طرمطار أكثر عند السلطان غازان، فقام في تربية السادة و عمارة مشاهد الأئمة … عليهم السلام …، فأسّس دار السيادة في أصفهان و كاشان و سيواس روم و أوقف عليها أملاكاً كثيرة، و كذا في مشهد أمير المؤمنين … عليه السلام … كما بقيت بعض الآثار لحدّ الآن، و كان ميلة إلى مذهب الإمامية يزداد يوماً فيوماً. إلى أن توفّى السلطان غازان و قام بالسلطنة من بعده وليّ عهده أخوه محمّد، و صار مائلًا إلى الحنفية بترغيب جمع من علمائهم _ لأنّ مسكنه في زمن أخيه غازان كان في خراسان، و تواجد علماء الحنفية آنذاك كان فيها _ فكان يكرمهم و يوقّرهم، كما أنّهم انتهزوا الفرصة في التعصّب لمذهبهم. و كان وزير السلطان محمّد خواجه رشيد الدين الشافعي ملولًا من ذلك، و لكن لم يكن قادراً على التكلّم بشي ء، إلى أن جاء قاضي القضاة نظام الدين عبد الملك من مراغة إلى خدمة السلطان، و كان الأوحد في علوم المعقول و المنقول، و صاحب المباحثات و المناظرات المتينة، و كان شافعيّ المذهب، فقدّمه الوزير خواجه رشيد الدين إلى السلطان، فصار ملازماً له و فوّض إليه قضاء ممالك إيران. و انتهز مولانا نظام الدين الفرصة و شرع في المباحثات مع علماء الحنفية في حضور السلطان في مجالس عديدة، حتى زيّف جميع أدلّتهم، فمال السلطان إلى مذهب الشافعية، حتى سأل العلامة قطب الدين الشيرازي: إن أراد الحنفي أن يصير شافعياً فماله أن يفعل؟ فقال: هذا سهل، يقول: لا إله إلّا اللّه محمّد رسول اللّه. و جاء ابن صدر جهان الحنفي من بخارا إلى خدمة السلطان، فشكا إليه الحنفية من القاضي نظام الدين، و أنه أذلّنا عند السلطان و أمرائه، فألطف بهم و وعدهم. إلى أن جاء اليوم المشهود يوم الجمعة، حيث كان علماء الحنفية و الشافعية عند السلطان محمّد، فسئل القاضي عن جواز نكاح البنت المخلوقة من ماء الزنا على مذهب الشافعي، فقرره القاضي و قال: هو معارض بمسألة نكاح الأخت و الام في مذهب الحنفية، فطال بحثهما و آل إلى الافتضاح، و أنكر ابن صدر الحنفي ذلك، فقرأ القاضي من منظومة أبي حنيفة: و ليس في لواطة من حدّ و لا بوطء الأخت بعد عقد فأفحموا و سكتوا. فملّ السلطان و امراؤه، حتى قام السلطان من مجلسه مغضباً، و ندم الأمراء على أخذهم مذهب الإسلام، و كان بعضهم يقول لبعض: ما فعلنا بأنفسنا تركنا مذهب آبائنا و أخذنا دين العرب المنشعب إلى مذاهب عديدة، و فيها نكاح الام و الأخت و البنت، فكان لنا أن نرجع إلى دين أسلافنا، و انتشر الخبر في ممالك السلطان، و كانوا إذا رأوا عالماً أو مشتغلًا يسخرون منه و يستهزؤون به و يسألونه عن هذه المسائل. و في هذه الأيام وصل السلطان في مراجعته إلى گلستان، و كان فيها قصر بناه أخوه السلطان غازان خان، فنزل السلطان مع خاصّته فيه، فلمّا كان الليل أخذهم رعد و برق و مطر عظيم في غير وقته بغتةً، و هلك جماعة من مقربي السلطان بالصاعقة، ففزع السلطان و امراؤه و خافوا فرحلوا منه على سرعة، فقال له بعض أمرائه: إنّ على قاعدة المغول لا بدّ أن يمرّ السلطان على النار، فأمر بإحضار أساتيد هذا الفن فقالوا: إنّ هذه الواقعة من شؤم الإسلام، فلو تركه السلطان تصلح الأمور. فبقي السلطان و امراؤه متذبذبين في مدة ثلاثة أشهر في تركهم دين الإسلام، و كان السلطان متحيّراً متفكّرا، و يقول: أنا نشأت مدة في دين الإسلام و تكلّفت في الطاعات و العبادات، فكيف أترك دين الإسلام؟! فلمّا رأى الأمير طرمطار تحيّره في أمره قال له: إنّ السلطان غازان خان كان أعقل الناس و أكملهم، و لمّا وقف على قبائح أهل السنّة مال إلى مذهب التشيّع و لا بدّ أن يختاره السلطان، فقال: ما مذهب الشيعة؟ قال الأمير طرمطار: المذهب المشهور بالرفض، فصاح عليه السلطان: يا شقي تريد أن تجعلني رافضياً! فأقبل الأمير يزيّن مذهب الشيعة و يذكر محاسنه له، فمال السلطان إلى التشيّع. و في هذه الأيام ورد على السلطان السيد تاج الدين الآوي الإمامي مع جماعة من الشيعة، فشرعوا في المناظرات مع القاضي نظام الدين في محضر السلطان في مجالس كثيرة، و كانت مناظرتهم بمثابة المقدمة للمناظرة الكبيرة التي وقعت بعد هذا بين علماء السنّة و العلّامة الحلّي بمحضر السلطان. و بعد مناظرة السيد الآوي عزم السلطان السفر إلى بغداد ثم الذهاب إلى زيارة قبر أمير المؤمنين … عليه السلام …، و عند القبر رأى مناماً يدلّ على حقّيّة مذهب الإمامية، فعرض السلطان ما رآه في المنام على الأمراء، فحرّضه من كان منهم في مذهب الشيعة على اعتناق هذا المذهب الحق، فصدر الأمر بإحضار أئمة الشيعة، فطلبوا جمال الدين العلّامة و ولده فخر المحقّقين، و كان مع العلّامة من تأليفاته كتاب نهج الحق و كتاب منهاج الكرامة، فأهداهما إلى السلطان، و صار مورداً للإلطاف و المراحم. فأمر السلطان قاضي القضاة نظام الدين عبد الملك _ و هو أفضل علماء العامة _ أن يناظر آية اللّه العلّامة، و هيّأ مجلساً عظيماً مشحوناً بالعلماء و الفضلاء من العامة، منهم المولى قطب الدين الشيرازي و عمر الكاتبي القزويني و أحمد بن محمّد الكيشي و المتسيد ركن الدين الموصلي. فناظرهم العلامة و أثبت عليهم بالبراهين العقلية و الحجج النقلية بطلان مذاهبهم العامية و حقيقة مذهب الإمامية، على وجه تمنّوا أن يكونوا جماداً أو شجراً و بهتوا كأنهم التقموا حجراً. و عند ذلك قال المولى نظام الدين: قوة أدلّة حضرة هذا الشيخ في غاية الظهور، إلّا أنّ السلف منّا سلكوا طريقاً، و الخلف _ لا لجام العوام و دفع شقّ عصا أهل الإسلام _ سكتوا عن زلل أقدامهم، فبالحري أن لا تهتك أسرارهم و لا يتظاهر باللعن عليهم. فعدل السلطان و الأمراء و العساكر و جمّ غفير من العلماء و الأكابر عن مذهب بقية الطوائف و اعتنقوا مذهب الحق- الشيعة- الذي يأخذ أحكامه عن الأئمة … عليهم السلام … عن عليّ … عليه السلام … عن رسول اللّه … صلي الله عليه و آله و سلم … عن جبرئيل عن اللّه عزّ و جلّ. و أمر السلطان في تمام ممالكه بتغيير الخطبة و إسقاط أسامي الثلاثة عنها و بذكر أسامي أمير المؤمنين و سائر الأئمة … عليهم السلام … على المنابر، و بذكر حيّ على خير العمل في الأذان، و بتغيير السكّة و حذف أسماء الثلاثة منها و نقش الأسامي المباركة عليها. و كيفما كان فتشيّع هذا السلطان و من معه على يد العلّامة أمر مقطوع به مهما كان سببه. و كان تغيير السكّة عام (707 أو 708 ه.ق)، فحذف أسماء الثلاثة منها، فكانت السكّة- الدينار- مدورة مخمّسة الأضلاع، في وسطها ثلاثة سطور متوازية الأبعاض متكافئة الأجزاء: لا إله إلّا اللّه محمّد رسول اللّه عليّ وليّ اللّه و ذكرت الأسامي المباركة للأئمة … عليهم السلام … على الترتيب على حاشيتها. و لمّا انقضت المناظرة جعل السلطان السيد تاج الدين محمّد الآوي، نقيب الممالك، و شرع العلّامة بعد ذلك بمعونة هذا السلطان المستبصر في تشييد أساس الحق و ترويج المذهب، و كتب باسم السلطان عدة كتب و رسائل بعضها كانت بطلب من السلطان، فألّف باسمه كتاب منهاج الكرامة، و نهج الحق، و الرسالة السعدية، و رسالة في نفي الجبر، و غيرها. (إرشاد الأذهان إلى أحكام الإيمان، مقدمة المحقق، ج 1، ص51). (احمدي)

ص: 107

ص: 108

ص: 109

ص: 110

ص: 111

ص: 112

ص: 113

ص: 114

وَ قَدْ رَوَى مُحَمَّدُ بْنُ إِسْمَاعِيلَ بْنِ بَزِيعٍ وَ هُوَ الثِّقَةُ الصَّدُوقُ عَنِ الرِّضَا … عليه السلام … أَنَّهُ قَالَ: إِنَّ لِلَّهِ تَعَالَى بِأَبْوَابِ الظَّالِمِينَ مَنْ نَوَّرَ اللَّهُ بِه ... .

كه بايد خدمت شهيد ثاني … قدس سره … عرض كنيم گرچه خود محمد بن اسماعيل بن بزيع ثقه و صدوق است، ولي وثاقت ايشان به تنهايي موجب حجّيت روايت نمي شود؛ چون كساني كه از محمد بن اسماعيل بن بزيع نقل كرده اند، نمي دانيم ثقه هستند يا خير؛ زيرا نجاشي كه اين روايت را نقل كرده مي فرمايد:

ص: 115

حكى بعض أصحابنا عن ابن الوليد قال: و في رواية محمد بن إسماعيل بن بزيع قال: أبو الحسن الرضا … عليه السلام …: إن لله تعالى بأبواب الظالمين ... .

يعني نجاشي از «بعض اصحابنا» نقل مي كند كه نمي دانيم چه كسي است. بعض اصحابنا هم از ابن الوليد نقل مي كند كه ظاهراً محمد بن الحسن بن الوليد از مشايخ صدوق باشد كه ثقه است و ايشان هم كه متوفاي سنه ي 343 (ه.ق) است، نمي دانيم با چه سندي از محمد بن اسماعيل بن بزيع _ كه ظاهراً تا امام جواد … عليه السلام … (220 ه.ق) را درك كرده _ نقل مي كند. بنابراين نمي توان روايت را از لحاظ سند تصحيح كرد.

3. موارد وجوب تولّي از قبل جائر

قسم سوم (از موارد وجوب تولّي) مواردي است كه امر به معروف و نهي از منكر يا هر واجب ديگري، متوقف بر تولّي باشد و از باب مقدمه ي واجب و طبق قاعده ي كلّي «ما لا يتم الواجب الا به، واجبٌ» واجب مي شود(1)؛ يعني اگر مثلاً پشت بام رفتن واجب باشد نردبام گذاشتن هم واجب خواهد بود، كه يا فقط عقلاً واجب است و يا هم عقلا ً و هم شرعاً _ علي الاختلافي كه در مبحث مقدمه ي واجب مطرح است _ . بنابراين اگر امر به معروف و نهي از منكر متوقف بر تولّي از قِبَل جائر باشد، آن تولّي نيز واجب مي شود.


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص77: و منها: ما يكون واجبة، و هي ما توقّف الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر الواجبان عليه؛ فإنّ ما لا يتمّ الواجب إلّا به واجب مع القدرة.

ص: 116

بررسي كلام شيخ در احكام تولّي از قبل جائر به جهت قيام به مصالح عباد

در بررسي فرمايشات مرحوم شيخ در احكام تولّي از قِبَل جائر مي گوييم: عمده دليلي كه بر حرمت تولّي از قِبَل جائر توانستيم اقامه كنيم، انسلاك در اعوان الظلمة بود كه موثقه ي سكوني در حرمت آن فرمود:

«إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ نَادَى مُنَادٍ أَيْنَ أَعْوَانُ الظَّلَمَةِ وَ مَنْ لَاقَ لَهُمْ دَوَاةً أَوْ رَبَطَ كِيساً أَوْ مَدَّ لَهُمْ مَدَّةَ قَلَمٍ فَاحْشُرُوهُمْ مَعَهُمْ»(1)

بنابراين حرمت تولّي از قِبَل جائر، دائر مدار صدق عنوان عون الظلمة مي باشد. پس هرگاه بر تولّي از قِبَل جائر عنوان عون الظلمة صدق نكند، دليلي بر حرمت آن نيست و دليل «رُفِعَ مَا لَا يَعْلَمُون» هم دالّ بر حلّيت آن است، هرچند خلاف احتياط است؛ زيرا نزديك شدن به گناه، امر نامطلوبي بوده و خلاف احتياط است. مگر اين كه با داخل شدن در دستگاه ظلم بتواند به مؤمنين كمك كند كه در اين صورت مي توانيم بگوييم استحباب هم دارد.

امّا در صورتي كه عنوان عون الظلمة بر تولّي از قِبَل جائر منطبق باشد، بايد بررسي كنيم كه در عين حال راهي بر جواز تولّي وجود دارد يا خير؟

ما في الجمله مي پذيريم كه در مواردي تولّي جايز است، امّا نه به نحوي كه مرحوم شيخ فرمودند _ كه اگر كسي براي تأمين معاش داخل در دستگاه ظلم شود و در ضمن قصد كمك به مؤمنين هم داشته باشد جايز است، نهايت آن كه


1- وسائل الشيعة، ج 17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب42، ح11، ص180 و عقاب الاعمال، ص260: وَ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ ] فِي عِقَابِ الْأَعْمَالِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ عَنِ الصَّفَّارِ عَنِ الْعَبَّاسِ بْنِ مَعْرُوفٍ عَنِ ابْنِ الْمُغِيرَةِ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ آبَائِهِ … عليهم السلام … قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم …: إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ نَادَى مُنَادٍ أَيْنَ أَعْوَانُ الظَّلَمَةِ وَ مَنْ لَاقَ لَهُمْ دَوَاةً أَوْ رَبَطَ كِيساً أَوْ مَدَّ لَهُمْ مَدَّةَ قَلَمٍ فَاحْشُرُوهُمْ مَعَهُمْ.

ص: 117

ديرتر از بقيه ي مؤمنين وارد بهشت مي شود. هم چنين اگر به قصد احسان به مؤمنين داخل در دستگاه ظلم شود، استحباب دارد _ خير ما به سادگي كلام شيخ را نمي پذيريم؛ زيرا اين رواياتي كه ذكر شد، هيچ كدام از لحاظ سند قابل اعتماد نبود. بنابراين در جايي كه عنوان «كون المكلف من اعوان الظلمة» موضوعِ حرمت قطعي است، بايد مُخرِج قطعي پيدا كنيم تا بتوانيم حكم به جواز تولّي كنيم و با اين چند روايتي كه از لحاظ سند ناتمام بود، نمي توانيم از حرمت خارج شويم.

مُخرِج قطعي كه مي توان از طريق آن از حرمت خارج شد، استفاده ي از باب تزاحم است و آن اين كه حرمت تولّي از قِبَل ظالم در مقام امتثال مزاحَم با امتثال تكليف ديگري باشد كه از لحاظ ملاك، أهم يا محتمل الاهمية باشد و يا حدّاقل از نظر ملاك، مساوي با ملاك حرمت تولّي از قِبَل جائر باشد كه در صورت اوّل و دوم، تولّي واجب و در صورت سوم تولّي جايز خواهد بود.

كلام بعضي در استحباب تولّي از قِبَل جائر به جهت امر به معروف و نهي از منكر
اشاره

مرحوم شيخ فرمودند: تولّي از قِبَل جائر في الجمله جايز بالمعني الأعم است؛ يعني گاهي مكروه، گاهي مستحب و گاهي واجب مي باشد. تولّي واجب جايي است كه امر به معروف و نهي از منكر يا هر واجب ديگري بر آن متوقف باشد كه از باب مقدمه ي واجب، واجب مي شود.

اما از كلمات بعضي استفاده مي شود در صورتي هم كه امر به معروف و نهي از منكر متوقف بر تولّي باشد، نهايت اين است كه تولّي مستحب مي شود ولي به حدّ وجوب نمي رسد.(1)


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص77: و منها: ما يكون واجبة، و هي ما توقّف الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر الواجبان عليه؛ فإنّ ما لا يتمّ الواجب إلّا به واجب مع القدرة. و ربما يظهر من كلمات جماعة عدم الوجوب في هذه الصورة أيضاً ... .

ص: 118

توجيه استحباب تولّي به جهت امر به معروف و نهي از منكر در كلام شيخ … قدس سره …
اشاره

مرحوم شيخ(1) … قدس سره … بعد از اين كه ابتدا اين كلام را استغراب مي كنند، در ادامه در صدد توجيه آن برمي آيند كه چگونه مي توان تصوير كرد تولّي از قبل جائر به جهت امر به معروف و نهي از منكر كه مقدمه ي واجب است، مستحب باشد نه واجب و مي فرمايند:

تولّي از قِبَل جائر امر قبيحي است؛ چون موجب إعلاي كلمه ي باطل و تقويت شوكت ظالم مي شود، از طرف ديگر ترك امر به معروف و نهي از منكر هم قبيح است. بنابراين اگر در مقام تزاحم، ملاك قبح هر دو هم سنگ و به يك اندازه باشد، مكلّف مخيّر مي شود هر كدام را كه خواست امتثال و ديگري را ترك كند. ولي اگر ملاك قبح ترك امر به معروف و نهي از منكر بيشتر از ملاك قبح تولّي باشد امّا نه در حدّي كه الزام آور باشد، در چنين جايي تولّي از قِبَل جائر به جهت امر به معروف و نهي از منكر مستحب خواهد بود، نه واجب.

اين عدم لزوم انتخاب ملاك برتر، اختصاص به شرعيات نداشته و در عرفيات


1- همان، ص79: و لا يخفى ما في ظاهره من الضعف كما اعترف به غير واحد؛ لأنّ الأمر بالمعروف واجب، فإذا لم يبلغ ما ذكره من كونه بصورة النائب ... إلى آخر ما ذكره حدّ المنع، فلا مانع من الوجوب المقدّمي للواجب. و يمكن توجيهه بأنّ نفس الولاية قبيح محرّم؛ لأنّها توجب إعلاء كلمة الباطل و تقوية شوكته، فإذا عارضها قبيح آخر و هو ترك الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر، و ليس أحدهما أقلّ قبحاً من الآخر، فللمكلّف فعلها؛ تحصيلًا لمصلحة الأمر بالمعروف، و تركها دفعاً لمفسدة تسويد الاسم في ديوانهم الموجب لإعلاء كلمتهم و قوّة شوكتهم. نعم، يمكن الحكم باستحباب اختيار أحدهما لمصلحة لم تبلغ حدّ الإلزام حتّى يجعل أحدهما أقلّ قبحاً، ليصير واجباً. و الحاصل: أنّ جواز الفعل و الترك هنا ليس من باب عدم جريان دليل قبح الولاية، و تخصيص دليله بغير هذه الصورة، بل من باب مزاحمة قبحها بقبح ترك الأمر بالمعروف، فللمكلّف ملاحظة كلّ منهما و العمل بمقتضاه، نظير تزاحم الحقّين في غير هذا المقام. هذا ما أشار إليه الشهيد بقوله: لعموم النهي. إلخ.

ص: 119

هم اين چنين است؛ مثلاً شخصي كه براي بيماريش لازم است دو نوع قرص بخورد ولي هر دو با هم سازگاري ندارد، به ناچار بايد يكي را انتخاب كند، حال اگر ميزان فايده ي يكي نود درصد و ديگري نود و يك درصد باشد و اين اختلافِ يك درصدي تأثير محسوسي در روند بهبودي نداشته باشد، پزشك هم او را ملزم به انتخاب آن دارويي كه نود و يك درصد تأثير دارد نمي كند، بلكه مي گويد: بهتر است آن دارويي را كه نود و يك درصد تأثير دارد انتخاب كند. پس مي توان تصوير كرد كه تولّي از قِبَل جائر به جهت امر به معروف و نهي از منكر با اين كه مقدمه ي واجب است، مستحب باشد نه واجب، و استغرابي هم ندارد.

نقد كلام شيخ … قدس سره …

بر مطالبي كه مرحوم شيخ در توجيه وجه استحباب بيان فرمودند، دو تأمّل داريم:

1. اين توجيه في الجمله اثبات مي كند كه تولّي به جهت امر به معروف و نهي از منكر مي تواند مستحب باشد، امّا نمي تواند مبيّن كلام كساني باشد كه گفته اند اصلاً مصداقي براي وجوب تولّي از قِبَل جائر وجود ندارد؛ زيرا نهايت كلام مرحوم شيخ آن است كه در بعضي موارد، ملاك امر به معروف و نهي از منكر از ملاك حرمت تولّي به حدّي بالاتر نيست كه الزام آور باشد و در نتيجه مستحب مي شود، ولي اين را هم نفي نمي كند كه در برخي موارد ما به التفاوت ملاك امر به معروف و نهي از منكر در برابر ملاك حرمت تولّي مي تواند به اندازه اي باشد كه امر به معروف و نهي از منكر واجب باشد.

2. حكم به استحباب تولّي به جهت امر به معروف و نهي از منكر، متوقف بر اين است كه علم تفصيلي به ملاكات احكام _ حداقل در مورد ملاك امر به معروف و نهي از منكر و ملاك حرمت تولّي از قِبَل جائر _ داشته باشيم تا بتوانيم در مقام تزاحم، اين دو ملاك را دقيقاً موازنه كنيم كه مثلاً حرمت تولّي نود درجه

ص: 120

و امر به معروف و نهي از منكر نود و يك درجه اهميت دارد، تا بتوانيم بگوييم مقدم كردن امر به معروف و نهي از منكر و قبول تولّي به جهت امر به معروف و نهي از منكر، استحباب دارد.

ولي حقيقت آن است كه در اغلب قريب به اتفاق موارد، ما نمي توانيم دقيقاً معيار و ملاكات احكام را بفهميم تا با يكديگر مقايسه كنيم و چه بسا دو ملاك از يك سنخ نباشند كه بتوان مقايسه كرد يا در صورت مقايسه بتوان مقدار تفاوت را محاسبه نمود. بنابراين ما مي مانيم و اطلاق ادلّه، كه يكي مي فرمايد تولّي از قِبَل جائر حرام و ديگري مي فرمايد امر به معروف و نهي از منكر واجب است و بايد هر دو را امتثال كنيم. ولي از آن جا كه در مقام تزاحم نمي توانيم هر دو دليل را امتثال كنيم _ گرچه اگر هر دو را ترك كنيم بنابر مبناي قبول ترتب، مستحقّ دو عقوبت هستيم، علاوه آن كه علم اجمالي وجود دارد كه يكي از دو تكليف ساقط نيست _ پس بايد هر كدام را كه عذر در تركش نداريم مقدم داشته و امتثال كنيم و آن ديگري كه عذر در تركش داريم ترك كنيم. بنابراين دليلي كه ملاكش اهم يا محتمل الاهمية باشد، عذري در ترك آن نيست و بايد مقدم شود. بله اگر ملاكش مرجوح يا مساوي باشد عذر در ترك آن وجود دارد.

بنابراين گرچه ثبوتاً امكان دارد كه يكي از ملاك ها اهميتش از ديگري به حدي نباشد كه الزام آور باشد، ولي اثباتاً چون دسترسي به ملاكات نداريم، پس يا احراز مي كنيم دو طرف مساوي است كه لازمه اش تخيير است يا احراز مي كنيم كه يك طرف اهم است كه بايد آن را مقدم بداريم و يا احتمال مي دهيم اهم باشد كه در اين صورت هم لازم است آن را مقدم بداريم. پس اثباتاً موردي براي استحباب احراز نمي شود تا حمل بر استحباب كنيم.

ص: 121

توجيه صاحب جواهر … قدس سره … در استحباب تولّي به جهت امر به معروف و نهي از منكر
اشاره

صاحب جواهر(1) … قدس سره … براي توجيه كلام عده اي از بزرگان كه چگونه حكم به استحباب تولّي از قِبَل جائر به جهت امر به معروف و نهي از منكر كرده اند _ در حالي كه از باب مقدمه ي واجب، بايد واجب باشد _ مسأله را به باب تعارض كشانده و مي فرمايند:

نسبت بين ادلّه ي امر به معروف و نهي از منكر و ادلّه ي حرمت تولّي از قِبَل


1- نجفى، محمد حسن، جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج 22، ص164: و كيف كان فقد ظهر لك الوجه في قول المصنف و غيره و لو آمن ذلك أي اعتماد ما يحرم و قدر على الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر استحبت الولاية من الجائر، لكن في المسالك أن مقتضى ذلك وجوبها حينئذ للمقدمة، ثم قال: و لعل وجه عدم الوجوب كونه بصورة النائب و عموم النهي عن الدخول معهم، و تسويد الاسم في ديوانهم فإذا لم يبلغ حد المنع، فلا أقل من الحكم بعدم الوجوب و لا يخفى ما في هذا التوجيه. قلت: لم يحك عن أحد التعبير بالوجوب إلا عن الحلي في سرائره، و وجهه ما سمعته آنفا، و في الولاية من العادل، اللهم إلا أن يقال و لو بمعونة كلام الأصحاب، بناء على حرمة الولاية في نفسها، أنه تعارض ما دل على الأمر بالمعروف، و ما دل على حرمة الولاية من الجائر و لو من وجه، فيجمع بينهما بالتخيير المقتضى للجواز، رفعا لقيد المنع من الفعل مما دل على الحرمة، و أما الاستحباب فيستفاد حينئذ من ظهور الترغيب فيه في خبر محمد بن إسماعيل و غيره الذي هو أيضا شاهد الجمع، خصوصا بعد الاعتضاد بفتوى المشهور، و بذلك يرتفع حينئذ إشكال عدم معقولية الجواز بالمعنى الأخص في مقدمة الواجب، ضرورة ارتفاع الوجوب للمعارضة، إذ عدم المعقولية مسلم فيما لم يعارض فيه مقتضى الوجوب. نعم هو متجه بناء على قلناه من حلية الولاية السالمة عن المحرم و لذا كان المتجه بناء عليه الوجوب، لثبوت الجواز مع عدم الأمر بالمعروف فلا معارضة حينئذ لما يقتضي وجوبه، اللهم إلا أن يقال: أيضا بعدم وجوبه في خصوص هذا الفرد أيضا، للنصوص المزبورة التي جعلت شاهدا للجمع على التقدير الأول، المعتضد بفتوى المعظم، و لعل ذلك أولى من القول بعدم وجوب المقدمة هنا، لأنها من مقدمات القدرة المشروط بها التكليف، لما عرفت من فساده في الولاية من العادل إذا توقف الأمر بالمعروف عليها، و الأمر في ذلك سهل هذا كله في الولاية من الجائر اختيارا.

ص: 122

جائر، عموم و خصوص من وجه است كه در ماده ي اجتماع يعني مواردي كه امر به معروف و نهي از منكر متوقف بر قبول تولّي از طرف جائر است _ چون مثلاً تا استاندار نشود نمي تواند از ظلم جلوگيري كند _ اين دو دليل با هم تعارض مي كنند و نتيجه تخيير مي شود؛ زيرا ادلّه ي وجوب امر به معروف و نهي از منكر، طلب فعل مي كند با قيد منع از ترك و ادلّه ي حرمت تولّي هم منع از فعل مي كند با قيد عدم ترخيص، كه قيد هر كدام در تعارض با ديگري ساقط مي شود و نتيجه جواز فعل و ترك مي شود؛ يعني هم مي تواند تولّي از قِبَل جائر كرده تا امر به معروف و نهي از منكر كند و هم مي تواند قبول تولّي نكرده و امر به معروف و نهي از منكر را ترك كند.

بعد از ساقط شدن حرمت تولّي به جهت امر به معروف و نهي از منكر و اثبات جواز بالمعني الاعم، مي توانيم استحباب آن را از ادلّه ي ديگري مثل عمومات احسان به مؤمنين و يا از مثل روايت محمد بن اسماعيل بن بزيع كه در آن حضرت فرمودند «فكن منهم يا محمد»(1) استفاده كنيم.


1- رجال النجاشي، ص330: و حكى بَعضُ أصحَابِنَا عَن ابنِ الوليد قَالَ: وَ فِي رِوايَة مُحَمّد بنِ إسمَاعِيل بن بَزِيع قَال أبُو الحَسَن الرِضَا … عليه السلام …: إِنَّ لِلَّهِ تَعَالَى بِأَبْوَابِ الظَّالِمِينَ مَنْ نَوَّرَ اللَّهُ له الْبُرْهَانَ وَ مَكَّنَ لَهُ فِي الْبِلَادِ لِيَدْفَعَ بِهِمْ عَنْ أَوْلِيَائِهِ وَ يُصْلِحَ اللَّهُ بِهِم (به) أُمُورَ الْمُسْلِمِينَ اليهم مَلْجَأُ الْمُؤْمِن (الْمُؤْمِنِين) مِنَ الضَّرَرِ وَ إِلَيْهِم يَفْزَعُ ذُو الْحَاجَةِ مِنْ شِيعَتِنَا و بِهِمْ يُؤْمِنُ اللَّهُ رَوْعَةَ الْمُؤْمِنِ فِي دَارِ الظَّلَمَةِ أُولَئِكَ الْمُؤْمِنُونَ حَقّاً أُولَئِكَ أُمَنَاءُ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ أُولَئِكَ نُورُ [اللَّهِ تَعَالَى] فِي رَعِيَّتِهِمْ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ يَزْهَرُ نُورُهُمْ لِأَهْلِ السَّمَاوَاتِ كَمَا يزْهَرُ الْكَوَاكِبُ الدُّرِّيَّةُ لِأَهْلِ الْأَرْضِ أُولَئِكَ مِنْ نُورِهِمْ نُورُ الْقِيَامَةِ تُضِي ءُ مِنْهُمُ الْقِيَامَةُ خُلِقُوا وَ اللَّهِ لِلْجَنَّةِ وَ خُلِقَتِ الْجَنَّةُ لَهُمْ فَهَنِيئاً لَهُمْ مَا عَلَى أَحَدِكُمْ أَنْ لَوْ شَاءَ لَنَالَ هَذَا كُلَّهُ قَالَ: قُلْتُ: بِمَا ذَا جَعَلَنِيَ اللَّهُ فِدَاكَ؟ قَالَ: يكُونُ مَعَهُمْ فَيسُرُّنَا بِإِدْخَالِ السُّرُورِ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ مِنْ شِيعَتِنَا فَكُنْ مِنْهُمْ يَا مُحَمَّدُ.

ص: 123

نقد كلام صاحب جواهر … قدس سره …

مرحوم شيخ(1) بدون تذكر به اصل مطلب كه ما نحن فيه از باب تزاحم است نه تعارض، شروع به ايراد اشكال بر آثاري كه صاحب جواهر بر تعارض بار كرده مي كنند، امّا چون ما از اساس آن را قبول نداريم و فايده اي هم ندارد، از ذكر آن صرف نظر مي كنيم.


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص82: و فيه: أنّ الحكم في التعارض بالعموم من وجه هو التوقّف و الرجوع إلى الأُصول لا التخيير، كما قرّر في محلّه، و مقتضاها إباحة الولاية؛ للأصل، و وجوب الأمر بالمعروف؛ لاستقلال العقل به كما ثبت في بابه. ثمّ على تقدير الحكم بالتخيير، فالتخيير الذي يصار إليه عند تعارض الوجوب و التحريم هو التخيير الظاهري، و هو الأخذ بأحدهما بالتزام الفعل أو الترك، لا التخيير الواقعي. ثم المتعارضان بالعموم من وجه، لا يمكن إلغاء ظاهر كلّ منهما مطلقاً، بل بالنسبة إلى مادة الاجتماع؛ لوجوب إبقائهما على ظاهرهما في مادتي الافتراق، فيلزم استعمال كلّ من الأمر و النهي في أدلّة الأمر بالمعروف، و النهي عن الولاية، في الإلزام و الإباحة. ثمّ دليل الاستحباب أخصّ لا محالة من أدلّة التحريم، فتخصّص به، فلا ينظر بعد ذلك في أدلّة التحريم، بل لا بدّ بعد ذلك من ملاحظة النسبة بينه و بين أدلّة وجوب الأمر بالمعروف. و من المعلوم المقرّر في غير مقام أنّ دليل استحباب الشي ء الذي قد يكون مقدمة لواجب لا يُعارض أدلّة وجوب ذلك الواجب، فلا وجه لجعله شاهداً على الخروج عن مقتضاها؛ لأنّ دليل الاستحباب مسوق لبيان حكم الشي ء في نفسه، مع قطع النظر عن الملزِمات العرضية، كصيرورته مقدمة لواجب أو مأموراً به لمن يجب إطاعته، أو منذوراً و شبهه. فالأحسن في توجيه كلام من عبّر بالجواز مع التمكن من الأمر بالمعروف: إرادة الجواز بالمعنى الأعم. و أمّا من عبّر بالاستحباب، فظاهره إرادة الاستحباب العيني الذي لا ينافي الوجوب الكفائي، لأجل الأمر بالمعروف الواجب كفاية، نظير قولهم: يستحبّ تولّي القضاء لمن يثق من نفسه، مع أنّه واجب كفائي، أو يقال: إنّ مورد كلامهم ما إذا لم يكن هنا معروف متروك يجب فعلًا الأمر به، أو منكر مفعول يجب النهي عنه كذلك، بل يعلم بحسب العادة تحقّق مورد الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر بعد ذلك، و من المعلوم أنّه لا يجب تحصيل مقدّمتهما قبل تحقّق موردهما، خصوصاً مع عدم العلم بزمان تحقّقه. و كيف كان، فلا إشكال في وجوب تحصيل الولاية إذا كان هناك معروف متروك، أو منكر مركوب، يجب فعلًا الأمر بالأوّل، و النهي عن الثاني.

ص: 124

پس آن چه ما در نقد كلام صاحب جواهر … قدس سره … مي گوييم اين است كه ما نحن فيه از باب تعارض نيست _ هرچند اگر از باب تعارض هم بود آن طور كه ايشان تقرير كردند، درست نيست و اشكالاتي بر آن وارد است _ بلكه از باب تزاحم است. براي توضيح اين كه چرا از باب تعارض نيست و از باب تزاحم است، مناسب است تفاوت هاي اين دو باب را به اختصار ذكر كنيم.

تفاوت باب تعارض و تزاحم

تعارض آن است كه دو دليل _ ولو در ماده ي اجتماع _ با هم تكاذب داشته و بالذات يا بالعرض قابل جمع نباشند _ يعني يا ذاتاً قابل جمع نباشند يا از خارج مي دانيم قابل جمع نيستند _ مثلاً اگر دليلي بگويد: «اكرم العالم» و دليل ديگري بگويد: «لا تكرم الشاعر» اين دو دليل در ماده ي اجتماع (يعني عالمي كه شاعر است) تعارض مي كنند؛ چون نمي تواند هر دو دليل صادر شده باشد؛ زيرا يكي وجوب إكرام و ديگري حرمت إكرام او را بيان مي كند، پس متضاد هستند و در يك موضوع قابل جمع نيستند.(1) بنابراين كشف مي كنيم حداقل اطلاق يكي از دو دليل، غير مطابق واقع است؛ يعني يا اطلاق دليل «اكرم العالم» نسبت به عالم شاعر مطابق واقع نيست يا اطلاق دليل «لا تكرم الشاعر» نسبت به شاعر عالم مطابق واقع نمي باشد، و چون علي الفرض يكي بر ديگري مزيتي ندارد، طبق قاعده هر دو تساقط كرده و به عام فوق يا اصول عمليه _ در صورت فقدان عام فوق _ رجوع مي كنيم.


1- إن قلت: اين دو دليل قابل جمع هستند به اين صورت كه عالم شاعر را از حيث علمش بايد اكرام كرد و از حيث شاعر بودنش نبايد اكرام كرد. بنابراين با تعدد حيثيات، مشكل تضاد حلّ مي شود. قلت: از آن جا كه عالم بودن، حيثيت تعليله براي اكرام ذات است (نه حيثيت تقييديه) بنابراين اين دو دليل در مورد عالم شاعر قابل جمع نيست و تضاد باقيست.

ص: 125

ولي در تزاحم، تكاذبي بين دو دليل وجود نداشته و هر دو دليل مي تواند صادر شده باشد؛ مثلاً اگر دليلي بگويد «أنقذ الغريق» و دليل ديگري بگويد «لايجوز التصرّف في ملك الغير»، در ماده ي اجتماع يعني إنقاذ غريقي كه منوط به تصرّف در ملك غير است، اين دو دليل با هم تكاذب ندارد و شارع مي تواند هر دو را جعل كرده باشد.

براي توضيح بيشتر لازم است دو مقدمه را متذكر شويم:

مقدمه ي اوّل: قضاياي شرعيه علي نحو قضاياي حقيقيه است و برگشت آن به قضيه ي شرطيه است كه بيان مي كند اگر موضوع پيدا شد، حكم فعلي مي شود؛ مثلاً در دليل «يجب انقاذ الغريق» شارع نظري به اين ندارد كه غريقي الآن در خارج وجود دارد يا خير، همين طور نسبت به مكلّف نظري ندارد كه الآن مكلّفي وجود دارد يا نه، بلكه كأنّ چنين فرموده كه «إن وجد مكلّف و وجد غريق يجب علي ذلك المكلف انقاذ ذاك الغريق»، يا در مورد «يجب اكرام العالم» معنايش اين است كه «ان وجد مكلف و وجد عالم يجب علي ذلك المكلف اكرام ذاك العالم» و نظري به اين ندارد كه الآن عالم و مكلّفي در خارج وجود دارد يا خير، كما اين كه از حيث ايجاد يا حفظ موضوع (عالم) هم ساكت است.

مقدمه ي دوم: قدرت، به حكم عقل يا به مقتضاي خطاب _ كه آن هم منشأش حكم عقل است _ جزء موضوع تكليف است؛ مثلاً «اكرم العالم» در حقيقت اين چنين است: «إن قدرتَ علي تكريم العالم يجب عليك اكرامه» و اگر كسي قادر بر اكرام نباشد تكليفي بر اكرام هم ندارد. مراد از قدرت هم اعم از قدرت عقلي و شرعي است.

طبق اين دو مقدمه مي گوييم دليل «يجب إنقاذ الغريق» در حقيقت اين چنين است: «إن وجد غريقٌ و وجد المكلف و كان قادراً علي انقاذ الغريق يجب عليه

ص: 126

انقاذه»، كما اين كه دليل «لا يجوز التصرّف في ملك الغير» هم در حقيقت اين چنين است: «إن وجد ملكٌ للغير و وجد مكلفٌ و كان قادراً علي عدم التصرّف في ملك الغير يحرم عليه التصرّف في ملك الغير». در مواردي كه براي انقاذ غريق ناچار است ملك غير را تصرّف كند، قدرت بر امتثال هر دو تكليف ندارد، بنابراين هر دو تكليف نمي تواند در حق او فعلي شود _ مگر در صورت عصيان هر دو تكليف، بنابر قبول ترتب _ چون موضوع (قدرت) براي هر دو وجود ندارد و فقط يك تكليف فعلي مي شود كه آن به مقتضاي عقل، تكليف أهم يا محتمل الاهمية است و تكليف غير أهم از فعليت ساقط مي شود، به شرطي كه مشغول تكليف أهم شود و الا هر دو تكليف فعلي خواهد شد.(1)

بنابراين صدور و جعل اين دو تكليف مشكل ثبوتي ندارد، فقط در مقام تزاحم از آن جا كه قدرت در موضوع هر دو تكليف أخذ شده، تكليف غير أهم به خاطر اشتغال به مهم فعلي نمي شود. به خلاف باب تعارض كه مشكل از حيث وجود موضوع نيست، بلكه مشكل در مقام جعل و ثبوت است كه منجر به تناقض يا تضاد ذاتي يا عرضي مي شود. امّا در باب تزاحم، دو دليل چون به نحو قضيه ي حقيقيه است از حيث جعل مشكلي ندارد، فقط در مرحله ي امتثال چون قدرت بر امتثال هر دو ندارد، تكليف غير أهم به خاطر عدم وجود موضوع (قدرت) در صورت اشتغال به اهم فعلي نمي شود، در صورت اشتغال به امتثال تكليف با ملاك مساوي نيز تكليف مزاحم ديگر ساقط مي شود.

در ما نحن فيه هم دو دليل «وجوب امر به معروف و نهي از منكر» و «حرمت تولّي از قِبَل جائر» در ماده ي اجتماع _ يعني مواردي كه امر به معروف


1- براي تفصيل بيشتر رجوع شود به تقريرات مباحث باب تزاحم حضرت استاد دام ظله در سال تحصيلي 87-86 .

ص: 127

متوقف بر قبول تولّي است _ از حيث جعل، مشكل ثبوتي نداشته و هم ديگر را تكاذب نمي كنند و چون علي الفرض ملاك امر به معروف و نهي از منكر اهمّ است، پس بايد آن را امتثال كند؛ چون عذري در ترك آن ندارد و تكليف مهمّ يعني حرمت تولّي، در چنين صورتي ساقط است.

تذكّر مهم

بيان كرديم تولّي از قِبَل جائر به خاطر صدق عنوان اعوان الظلمة حرام است و فقط در مقام تزاحم با واجب أهم ديگري _ مانند امر به معروف و نهي از منكر _ ديگر حرمت نداشته، بلكه چه بسا واجب هم باشد.

در اين جا تذكر يك نكته را ضروري مي دانم و آن اين كه اگر كسي به قصد(1) تقليل ظلم، وارد دستگاه ظلمه شود و بتواند فساد آنان را تقليل دهد، عنوان عون الظلمة در حقيقت بر او صادق نيست(2)، هرچند ممكن است مردم به خاطر عدم اطلاع از واقعيت، او را از اعوان ظلمه محسوب كنند.(3)

بنابراين در چنين فرضي حتّي اگر قانون تزاحم را هم به كار نبريم، ديگر تولّي از قِبَل جائر حكم حرمت را نخواهد داشت و حتّي مي توانيم از عمومات احسان به مؤمنين، استحباب آن را نيز اثبات كنيم.(4)


1- بلكه حتّي اگر كسي به قصد تقويت شوكت آنان وارد دستگاه ظلمه شود، ولي در عمل باعث تضعيف شوكتشان شود نيز در حقيقت عون الظلمة نيست، هرچند مرتكب تجري شده كه حرام است.
2- به همين خاطر افرادي مثل خواجه نصير الدين طوسي را كه وارد دستگاه هلاكو شد تا از فساد و تباهي بكاهد و به علما و دانشمندان كمك كند، نمي توانيم از اعوان ظلمه محسوب كنيم.
3- اين كه مردم به خاطر اشتباه و عدم اطلاع از واقعيت، كسي را از اعوان ظلمه محسوب كنند، باعث انسلاك در اعوان الظلمة نمي شود؛ زيرا احكام تابع واقعيات است.
4- إن قلت: اگر عنوان اعوان الظلمة صادق نباشد و واقعاً بتواند فساد حكومت را كنترل كند، ديگر از باب امر به معروف و نهي از منكر واجب خواهد بود و جايي براي استحباب باقي نمي ماند. قلت: مي توان صورتي را فرض كرد كه امر به معروف و نهي از منكر به خاطر فقدان شرايط (مانند خوف خطر مالي) وجوب نداشته باشد. بنابراين در اين صورت مي توان استحباب تولّي را تصوير كرد.

ص: 128

مسوّغ دوم: اكراه بر تولّي از قِبَل جائر
اشاره

مسوّغ ديگري كه مرحوم شيخ(1) براي تولّي از قِبَل جائر ذكر مي كند إكراه بر تولّي منصب است، به اين كه از طرف جائري تهديد شود اگر قبول تصدّي ولايت نكند به او ضرر مي زند، اعم از ضرر جاني، عِرضي يا مالي، به خود يا نزديكانش مانند همسر، پدر، فرزندان و ... به نحوي كه ضرر به آن ها، ضرر به او محسوب شود و تحملش بر او شاقّ باشد.

اين مبحث گرچه در مورد بحث إكراه بر تولّي منعقد شده، امّا انصافا ً داراي نكات مفيد، عميق و ريشه داري است كه در غير بحث إكراه بر تولّي هم كاربرد داشته و تأثير اساسي در تنظيم حقوق جزائي اسلام دارد.

اصل اين مطلب كه إكراه مي تواند مسوّغ تولّي از قِبَل جائر باشد، في الجمله جاي هيچ شبهه نيست، كما اين كه مرحوم شيخ هم مي فرمايد: «هذا مما لا اشكال في تسويغه»(2)، امّا با اين حال ادلّه اي را هم بر آن اقامه مي كنند:


1- المكاسب المحرمة، ج2، ص85: الثاني ممّا يسوّغ الولاية الإكراه عليه بالتوعيد على تركها من الجائر بما يوجب ضرراً بدنياً أو مالياً عليه، أو على من يتعلق به بحيث يعدّ الإضرار به إضراراً به، و يكون تحمّل الضرر عليه شاقّاً على النفس كالأب و الولد و من جرى مجراهما.
2- همان: و هذا ممّا لا إشكال في تسويغه ارتكاب الولاية المحرّمة في نفسها؛ لعموم قوله تعالى (إِلّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً) في الاستثناء عن عموم (لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ) و النبوي: «رُفع عن أُمّتي ما اكرهوا عليه» و قولهم … عليهم السلام …: «التقيّة في كلّ ضرورة» و «ما من شي ء إلّا و قد أحلّه اللّه لمن اضطرّ إليه» إلى غير ذلك مما لا يحصى كثرة من العمومات و ما يختصّ بالمقام.

ص: 129

ادلّه ي جواز تولّي به خاطر اكراه

1. آيه ي شريفه ي (إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً)(1)

در اين آيه ي شريفه خداوند متعال ابتدا مي فرمايد: (لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنينَ) _ وليّ در اين جا به معناي دوست يا سرپرست است و اگر به معناي دوست باشد، به طريق اولي سرپرست را هم شامل مي شود؛ زيرا اگر دوست گرفتن كافرين منهي باشد، به طريق اولي سرپرست گرفتن آن ها و رفتن تحت ولايت آنان هم جايز نيست _ سپس استثنائي ذكر مي كند و مي فرمايد: (إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً)؛ مگر اين كه از آنان پروايي داشته باشيد.

مرحوم شيخ نحوه ي استدلال به آيه ي شريفه را بيان نمي كنند، كما اين كه در مسوّغات كذب هم وقتي آيه ي شريفه را مطرح كردند، توضيحي ذكر نكردند. ما در توضيح دلالت آيه ي شريفه بيان كرديم كه في الجمله دلالت دارد؛ يعني در برخي موارد مانعي ندارد كسي به خاطر تقيه، از قِبَل جائر تصدي ولايت كند. امّا اين كه در كجا و با چه تفصيلي بايد باشد، از آيه ي شريفه چيزي استفاده نمي شود.

2. تمسك به روايات مربوط به إكراه مانند:

«رُفِعَ عَن اُمّتي ما اُكْرِهُوا عَلَيه»(2) و «التَّقِيَّةُ فِي كُلِ ضَرُورَةٍ»(3) و «لَيْسَ شَيْ ءٌ مِمَّا حَرَّمَ


1- سوره ي آل عمران، آيه ي 28: (لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنينَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ في شَيْ ءٍ إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً وَ يُحَذِّرُكُمُ اللَّهُ نَفْسَهُ وَ إِلَى اللَّهِ الْمَصيرُ)
2- الكافي (ط - الإسلامية)، ج 2، ص462: الْحُسَيْنُ بْنُ مُحَمَّدٍ عَنْ مُعَلَّى بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِي دَاوُدَ الْمُسْتَرِقِّ قَالَ: حَدَّثَنِي عَمْرُو بْنُ مَرْوَانَ قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … يَقُولُ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم …: رُفِعَ عَنْ أُمَّتِي أَرْبَعُ خِصَالٍ خَطَأُهَا وَ نِسْيَانُهَا وَ مَا أُكْرِهُوا عَلَيْهِ وَ مَا لَمْ يُطِيقُوا وَ ذَلِكَ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ (رَبَّنا لا تُؤاخِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْ أَخْطَأْنا رَبَّنا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا رَبَّنا وَ لا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ) وَ قَوْلُهُ (إِلَّا مَنْ أُكْرِهَ وَ قَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالْإِيمان).
3- المحاسن، ج 1، ص259: عَنْهُ [احمد بن محمد بن خالد البرقي] عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِيلَ بْنِ بَزِيعٍ عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ عَنْ مُعَمَّرِ بْنِ يَحْيَى بْنِ سَالِمٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ … عليهما السلام … قَالَ: التَّقِيَّةُ فِي كُلِ ضَرُورَةٍ. وَ النَّضْرُ عَنْ يَحْيَى الْحَلَبِيِّ عَنْ مَعْمَرٍ مِثْلَهُ وَ ابْنُ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عُثْمَانَ عَنِ الْحَارِثِ بْنِ الْمُغِيرَةِ نَحْوَه.

ص: 130

اللَّهُ إِلَّا وَ قَدْ أَحَلَّهُ لِمَنِ اضْطُرَّ إِلَيْه»(1) و ... و رواياتي كه بالخصوص در مورد جواز تصدي از قِبَل جائر به خاطر اكراه وارد شده(2) كه بعضي از آن ها را قبلاً ذكر كرده ايم.

به هر حال اصل مطلب كه عند الاكراه تصدي از قِبَل جائر مانعي ندارد و بلكه چه بسا واجب باشد، جزء واضحات و مسلّمات فقه است و احتياج به رسيدگي بيشتر ندارد. مهم بررسي تنبيهاتي است كه مرحوم شيخ در ذيل ذكر مي كنند كه حاوي نكات دقيقي بوده و لازم است بيشتر مورد دقت قرار بگيرد.


1- تهذيب الاحكام، ج3، باب صلاة المضطر، ص306: عَنْهُ [الحسين بن سعيد] عَنِ الْحَسَنِ عَنْ زُرْعَةَ عَنْ سَمَاعَةَ قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنِ الرَّجُلِ يَكُونَ فِي عَيْنَيْهِ الْمَاءُ فَيَنْزِعُ الْمَاءَ مِنْهَا فَيَسْتَلْقِي عَلَى ظَهْرِهِ الْأَيَّامَ الْكَثِيرَةَ أَرْبَعِينَ يَوْماً أَقَلَّ أَوْ أَكْثَرَ فَيَمْتَنِعُ مِنَ الصَّلَاةِ الْأَيَّامَ وَ هُوَ عَلَى حَالٍ فَقَالَ: لَا بَأْسَ بِذَلِكَ وَ لَيْسَ شَيْ ءٌ مِمَّا حَرَّمَ اللَّهُ إِلَّا وَ قَدْ أَحَلَّهُ لِمَنِ اضْطُرَّ إِلَيْه.
2- وسائل الشيعة، ج 17، كتاب التجارة، ابواب ما يكتسب به، باب 48 (بَابُ جَوَازِ قَبُولِ الْوِلَايَةِ مِنْ قِبَلِ الْجَائِرِ مَعَ الضَّرُورَةِ وَ الْخَوْفِ وَ جَوَازِ إِنْفَاذِ أَمْرِهِ بِحَسَبِ التَّقِيَّةِ إِلَّا فِي الْقَتْلِ الْمُحَرَّمِ).

ص: 131

تنبيهات جواز تصدي ولايت به خاطر اكراه
تنبيه اوّل: جواز ارتكاب لوازم محرّمه ي ولايت در صورت إكراه و ضرورت
اشاره

مرحوم شيخ در اين تنبيه مي فرمايد(1): همان طور كه اصل ولايت از قِبَل جائر با إكراه جايز مي شود، لوازم اين تولّي _ مانند گرفتن ماليات حرام، شلاق زدن حرام، اوامر و نواهي ظالمانه و ... _ نيز جايز مي شود. البته آن مقداري كه مورد اكراه است نه بيشتر، و مادامي كه به حدّ اراقه ي دماء نرسد؛ چون در ميان فقهاء مفروغٌ منه است كه اگر به حدّ قتل نفس محترمه رسيد، ديگر إكراه مبيح آن نيست.

تا اين جا جاي هيچ شبهه و بحث نيست. مهم اين بحث است كه آيا ضرر وارد كردن به ديگران به خاطر اكراه، مطلقاً جايز است يا خير؟

آيا إضرار به ديگران به خاطر إكراه جايز است؟

كسي كه مورد إكراه و تهديد واقع مي شود تا به ديگران ضرر بزند _ ضرر مالي، عرضي و جرحي نه نفسي؛ چون گفتيم به حدّ قتل نفس محترمه نرسد _ و اگر اين كار را نكند به خودش ضرر وارد مي شود، آيا جايز است در اين صورت به ديگران ضرر بزند تا ضرري به خودش نرسد، هرچند ضرري كه به ديگران مي زند بالاتر و شديدتر از ضرري باشد كه به خودش مي رسد؟ مثلاً اگر كسي از


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص86: ينبغي التنبيه على أُمور: الأوّل أنّه كما يباح بالإكراه نفس الولاية المحرّمة، كذلك يباح به ما يلزمها من المحرّمات الأُخر و ما يتفق في خلالها، ممّا يصدر الأمر به من السلطان الجائر، ما عدا إراقة الدم إذا لم يمكن التفصّي عنه، و لا إشكال في ذلك. إنّما الإشكال في أنّ ما يرجع إلى الإضرار بالغير من نهب الأموال و هتك الأعراض، و غير ذلك من العظائم هل يباح كلّ ذلك بالإكراه و لو كان الضرر المتوعّد به على ترك المكره عليه أقلّ بمراتب من الضرر المكره عليه، كما إذا خاف على عرضه من كلمة خشنة لا تليق به، فهل يباح بذلك أعراض الناس و أموالهم و لو بلغت ما بلغت كثرة و عظمة، أم لا بدّ من ملاحظة الضررين و الترجيح بينهما؟

ص: 132

طرف جائري تهديد شود كه خانه ي زيد را خراب كند و اگر اين كار را نكند ماشينش را آتش مي زند، آيا صرف اين كه مورد إكراه و تهديد واقع شده مجوّز آن است كه بر ديگران ضرر بزند، هرچند آن ضرر بزرگ تر باشد و به قول مرحوم شيخ «بلغت ما بلغت كثرةً و عظمةً»؟ يا اين كه بايد بين ضررها هر كدام را كه ضررش كمتر است انتخاب كند؛ يعني اگر ضرري كه به خودش مي رسد بيشتر از ضرري باشد كه به ديگري وارد مي كند، مي تواند ضرر وارد كند و الا بايد تحمل ضرر كند و به ديگري ضرر نزند.

مرحوم شيخ در جواب به اين سؤال مي فرمايد: «وجهان»(1)؛ يعني هر دو احتمال وجود دارد، ولي وجه سومي را هم مي توان از بطن كلامشان استفاده كرد. بنابراين در مجموع سه احتمال وجود دارد:

احتمالات موجود در مسأله
اشاره

احتمال اول آن است كه بگوييم به خاطر إكراه مي توان هر ضرري را بر ديگران وارد كرد «و لو بلغت ما بلغت كثرةً و عظمةً ما لم تبلغ النفس» چون ادله ي نفي اكراه اطلاق دارد و اين كه «إنّ الضرورات تبيح المحظورات».

احتمال دوم آن است كه بگوييم بايد كمترين ضرر را انتخاب كند؛ يعني اگر ضرر متوعدٌ عليه أشد از ضرر مكرهٌ عليه باشد مي تواند ضرر وارد كند، ولي اگر ضرر مكرهٌ عليه أشد از ضرر متوعدٌ عليه باشد، جايز نيست ضرر وارد كند و بايد ضرري را كه به خودش متوجه است تحمل كند.


1- همان: وجهان: من إطلاق أدلّة الإكراه، و أنّ الضرورات تبيح المحظورات. و من أنّ المستفاد من أدلّة الإكراه تشريعه لدفع الضرر، فلا يجوز دفع الضرر بالإضرار بالغير و لو كان ضرر الغير أدون، فضلًا عن أن يكون أعظم.

ص: 133

احتمال سوم كه در ضمن از كلام شيخ استفاده مي شود آن است كه بگوييم: مطلقاً ايراد ضرر به ديگري به صرف إكراه جايز نيست؛ مگر اين كه به حدّ اضطرار _ مثلاً خوف نفس خود _ برسد كه در آن صورت جايز است.

دليل شيخ … قدس سره … بر احتمال دوم(1) كه در ضمن مي تواند دليل براي احتمال سوم هم باشد _ و اتفاقاً بيشتر به نفع احتمال سوم است _ اين است كه از ادلّه ي نفي إكراه مانند حديث رفع و ... استفاده مي شود كه براي دفع ضرر تشريع شده اند و اگر مكرَه ضرري كه به خودش متوجه شده بر ديگري وارد كند، اين در حقيقت دفع ضرر نيست بلكه جابجا كردن ضرر است و با تشريع ادلّه ي نفي إكراه سازگاري ندارد.

به تعبير ديگر ادلّه ي نفي إكراه، امتنان براي عموم امت است و اگر بگوييم زيد به استناد حديث رفع مي تواند براي دفع ضرر از خودش به عمرو ضرر بزند، اين امتنان بر امت نيست بلكه منّت بر زيد و خلاف منّت بر عمرو است، در حالي كه ادله ي رفع إكراه مسوق براي بيان امتنان بر امت است. از اين جا مي توان نتيجه گرفت حتّي اگر ضرري كه بر عمرو وارد مي كند كمتر از ضرري باشد كه متوجه خودش است، باز طبق ادله ي نفي اكراه نمي تواند ضرر را از خود دفع كرده و متوجه عمرو كند؛ چون ادله ي نفي اكراه مسوق براي بيان امتنان بر امت است، در حالي كه در اين جا خلاف امتنان بر عمرو است. بنابراين اين وجه مي تواند دليل براي احتمال سوم هم باشد.


1- همان، ص87: و إن شئت قلت: إنّ حديث رفع الإكراه و رفع الاضطرار، مسوق للامتنان على جنس الأُمّة، و لا حسن في الامتنان على بعضهم بترخيصه في الإضرار بالبعض الآخر، فإذا توقّف دفع الضرر عن نفسه على الإضرار بالغير لم يجز و وجب تحمّل الضرر.

ص: 134

مرحوم شيخ در نهايت مي فرمايند(1) بين اين وجوه، وجه اوّل اقوي است؛ يعني به صرف إكراه مي تواند هر ضرري را بر ديگري وارد كند «ولو بلغت ما بلغت كثرةً و عظمةً». سه دليل هم بر اقوائيت وجه اوّل ارائه مي كنند:

وجوه اقوي بودن احتمال اوّل (جواز اضرار مطلقاً) در نظر شيخ … قدس سره …

1. ادله ي نفي إكراه عام است و شامل جميع محرمات از جمله حرمت اضرار به غير مي شود. بنابراين حرمت اضرار به غير با ادّله ي نفي اكراه مانند «رفع ما استكرهوا عليه» برداشته شده و جايز است، البته ما لم يبلغ الدم؛ يعني مادامي كه منجر به قتل نفس محترمه نشود.

2. ادّله ي نفي حرج مانند آيه ي شريفه ي (وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ)(2) عام است و شامل حرجي كه از انجام ندادن خواسته ي جائر ايجاد خواهد شد نيز مي شود. جائر مكرَه را تهديد كرده كه اگر خانه ي عمرو را خراب نكني ماشينت را آتش خواهم زد و از آن جا كه براي مكرَه فرضاً تحمّل آتش زدن


1- همان: هذا، و لكن الأقوى هو الأوّل؛ لعموم دليل نفي الإكراه لجميع المحرّمات حتّى الإضرار بالغير ما لم يبلغ الدم، و عموم نفي الحرج؛ فإنّ إلزام الغير تحمّل الضرر و ترك ما اكره عليه حرج. و قوله … عليه السلام …: «إنّما جُعلت التقية لتحقن بها الدماء، فإذا بلغ الدم فلا تقية»، حيث إنّه دلّ على أنّ حدّ التقية بلوغ الدم، فتشرع لما عداه. و أمّا ما ذكر من استفادة كون نفي الإكراه لدفع الضرر، فهو مسلّم، بمعنى دفع توجّه الضرر و حدوث مقتضيه، لا بمعنى دفع الضرر المتوجّه بعد حصول مقتضيه.
2- سوره ي حج، آيه ي78: (وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجْتَباكُمْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبيكُمْ إِبْراهيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمينَ مِنْ قَبْلُ وَ في هذا لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ فَأَقيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ اعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلاكُمْ فَنِعْمَ الْمَوْلى وَ نِعْمَ النَّصيرُ)

ص: 135

ماشينش حرج است، بنابراين با عموم آيه ي شريفه ي (وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ) حرمت خراب كردن خانه ي عمرو برداشته مي شود.

3. روايات، علت تشريع تقيه را اين چنين مي فرمايد: «إِنَّمَا جُعِلَتِ التَّقِيَّةُ لِيُحْقَنَ بِهَا الدِّمَاءُ فَإِذَا بَلَغَ الدَّمَ فَلَا تَقِيَّة»؛ يعني تقيه براي حفظ دماء (حفظ نفوس) تشريع شده و اگر به حدّ قتل نفوس برسد و با كشتن ديگري بخواهد حفظ نفس كند، ديگر ملاك تقيه را ندارد؛ زيرا دم با دم تفاوتي ندارد.

مرحوم شيخ از مفهوم اين روايت كه مي فرمايد: «فَإِذَا بَلَغَ الدَّمَ فَلَا تَقِيَّة»(1) مي خواهند استفاده كنند مادامي كه به حدّ دم نرسيده، ملاك تقيه وجود دارد. بنابراين خراب كردن خانه ي ديگري چون به مرحله ي دم نرسيده، مي تواند تحت عنوان تقيه جايز باشد.

اشكالاتي بر اقوائيت احتمال اوّل و دفع آن از شيخ … قدس سره …
اشاره

مرحوم شيخ بعد از ذكر وجوهي در تقويت احتمال اوّل _ كه به صرف إكراه مي تواند به ديگري ضرر وارد كند «ولو بلغت ما بلغت كثرةً و عظمةً» _ اشكالي را بر كلام خودشان مطرح مي كنند كه:

همان طور كه در وجه احتمال دوم ذكر شد، مستفاد از ادلّه ي نفي إكراه آن است كه براي دفع ضرر تشريع شده، در حالي كه طبق احتمال اوّل، در حقيقت دفع ضرر نيست بلكه انتقال ضرر به ديگري است، خصوصاً در صورتي كه ضرر متوعدٌ عليه از ضرر مكرهٌ عليه كمتر باشد _ كه در اين صورت اگر دليل رفع إكراه


1- المحاسن، ج 1، ص259: عَنْهُ [احمد بن محمد بن خالد البرقي] عَنْ أَبِيهِ وَ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى الْيَقْطِينِيِّ عَنْ صَفْوَانَ بْنِ يَحْيَى عَنْ شُعَيْبٍ الْحَدَّادِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ … عليهما السلام … قَالَ: إِنَّمَا جُعِلَتِ التَّقِيَّةُ لِيُحْقَنَ بِهَا الدِّمَاءُ فَإِذَا بَلَغَ الدَّمَ فَلَا تَقِيَّة.

ص: 136

جاري باشد، نه تنها دفع ضرر نشده بلكه ضرر بيشتر هم پديد مي آيد _ پس احتمال اوّل خلاف ملاكي است كه عرفاً از ادلّه ي نفي إكراه استفاده مي شود.

مرحوم شيخ در پاسخ به اين اشكال مي فرمايد: ما هم قبول داريم كه نفي إكراه براي دفع ضرر است، امّا آن چه از ادلّه استفاده مي شود آن است كه نفي إكراه براي نفي توجه ضرر و حدوث مقتضي آن است؛ يعني كاري كند كه ضرر از اوّل متوجه فرد نشده و مقتضي آن حاصل نشود، به خلاف جايي كه ضرر متوجه شخص شده و مقتضي آن حاصل شده كه در آن جا ادلّه ي نفي إكراه كاربرد ندارد و ضرر توجه يافته بعد از حصول مقتضي، آن را دفع نمي كند.(1)

توضيح مطلب

اگر جائري زيد را مجبور به پرداخت مبلغ معيّني كند، زيد نمي تواند با تمسك به ادلّه ي نفي إكراه اين مقدار معيّن را از مال ديگري بردارد و پرداخت كند؛ زيرا اين جا ضرر به زيد متوجه شده و مقتضي آن حاصل شده و ديگر دليل نفي إكراه نمي تواند ضرري را كه متوجه زيد شده، از او صرف كرده و متوجه شخص ثالثي كند؛ چون ادلّه ي نفي إكراه براي دفع ضرر تشريع شده و زيد با اجراي «رفع ما اكرهوا اليه» نمي تواند خودش را با ايراد ضرر به مال غير نجات دهد.


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص87: و أمّا ما ذكر من استفادة كون نفي الإكراه لدفع الضرر، فهو مسلّم، بمعنى دفع توجّه الضرر و حدوث مقتضيه، لا بمعنى دفع الضرر المتوجّه بعد حصول مقتضيه. بيان ذلك: أنّه إذا توجّه الضرر إلى شخص بمعنى حصول مقتضيه، فدفعه عنه بالإضرار بغيره غير لازم، بل غير جائز في الجملة، فإذا توجّه ضرر على المكلّف بإجباره على مال و فرض أنّ نهب مال الغير دافع له، فلا يجوز للمجبور نهب مال غيره لدفع الجبر عن نفسه، و كذلك إذا أُكره على نهب مال غيره، فلا يجب تحمّل الضرر بترك النهب لدفع الضرر المتوجّه إلى الغير.

ص: 137

امّا اگر جائر زيد را مجبور كند كه براي او از عمرو فلان مبلغ پول بگيرد، در اين جا چون هدفِ جائر ايراد ضرر بر عمرو است، لازم نيست زيد از مال خودش اين مقدار را پرداخت كند تا ضرري را كه متوجه عمرو شده از او دفع كند؛ زيرا دليل نفي إكراه در اين جا جريان دارد؛ چراكه مقتضي ضرر براي زيد حادث نشده بلكه ضرر متوجه عمرو شده و زيد فقط به عنوان واسطه و وسيله است و اگر اين كار را انجام ندهد، ضرر متوعدٌ عليه متوجه او خواهد شد. بنابراين با ادلّه ي نفي إكراه مي تواند از حدوث مقتضي ضرر براي خود جلوگيري كرده و ضرري كه متوجه عمرو بوده را به سوي خود متوجه نكند.

اگر گفته شود: درست است كه دليل نفي إكراه فقط در مثال دوم جاري بوده و در مثال اوّل جاري نيست و نمي تواند با تمسك به دليل نفي إكراه، ضرري را كه متوجه خودش است به ديگري وارد كند، امّا مي تواند با تمسك به قاعده ي ديگري به نام قاعده ي اضطرار «رفع ما اضطروا اليه» كه در كنار قاعده ي إكراه ذكر شده(1)، اين كار را بكند و ضرري را كه متوجه خودش بوده با سوق آن به ديگري از خود دفع كند؛ چون در اين جا اضطرار به تصرّف و نهب (غارت) مالِ غير پيدا كرده و دليل «رفع ما اضطروا اليه» حرمت نهب مال ديگري را برمي دارد، پس همان طور كه اگر اضطرار به محرمات ديگري غير از اضرار به غير _ مانند افطار در ماه رمضان يا ترك صلاة يا ... _ پيدا مي كرد مي توانست براي دفع ضرر


1- وسائل الشيعة، ج15، كتاب الجهاد، أبواب جهاد النفس و ما يناسبه، باب56، ح1، ص369؛ التوحيد، ص353 و الخصال، ج2، ص417: مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ فِي التَّوْحِيدِ وَ الْخِصَالِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ سَعْدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ يَعْقُوبَ بْنِ يَزِيدَ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عِيسَى عَنْ حَرِيزِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم …: رُفِعَ عَنْ أُمَّتِي تِسْعَةُ أَشْيَاءَ الْخَطَأُ وَ النِّسْيَانُ وَ مَا أُكْرِهُوا عَلَيْهِ وَ مَا لَا يَعْلَمُونَ وَ مَا لَا يُطِيقُونَ وَ مَا اضْطُرُّوا إِلَيْهِ وَ الْحَسَدُ وَ الطِّيَرَةُ وَ التَّفَكُّرُ فِي الْوَسْوَسَةِ فِي الْخَلْوَةِ مَا لَمْ يَنْطِقُوا بِشَفَةٍ.

ص: 138

مرتكب اين اعمال شود، الآن هم كه اضطرار به تصرّف در مال غير پيدا كرده مي تواند به اطلاق «ما اضطروا اليه» تمسك كرده و مرتكب اضرار به غير شود.(1)

در پاسخ گفته مي شود: اين توهم درست نيست؛ زيرا دليل نفي إكراه و دليل نفي اضطرار، هر دو در اين جهت مشتركند كه ضررِ متوجه و بعد از ثبوت مقتضي را برنمي دارند؛ يعني همان طور كه دليل نفي إكراه در مورد مثال اوّل جاري نيست، دليل نفي اضطرار هم جاري نيست؛ زيرا بيان كرديم حديث رفع اساساً مسوق براي امتنان بر امت است و در جايي كه ضرر متوجه زيد است، اگر بخواهد با نهب (غارت) مال عمرو آن را جبران كند و ضرر را متوجه عمرو كند، خلاف امتنان بر عمرو است و جريان دليل اضطرار به نفع زيد، شبيه ترجيح بلا مرجّح است. پس دليل اضطرار هم اين جا كاربرد ندارد.

بله، در مثال دوم اين محذور وجود ندارد؛ چون جائر ضرر را از ابتدا متوجه عمرو كرده و زيد كه مكرَه است، واسطه اي است كه نقش ضعيفي داشته و عمل


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص88: و توهّم أنّه كما يسوغ النهب في الثاني لكونه مكرهاً عليه فيرتفع حرمته، كذلك يسوغ في الأوّل لكونه مضطراً إليه، أ لا ترى أنّه لو توقّف دفع الضرر على محرّم آخر غير الإضرار بالغير كالإفطار في شهر رمضان أو ترك الصلاة أو غيرهما، ساغ له ذلك المحرّم، و بعبارة اخرى: الإضرار بالغير من المحرّمات، فكما يرتفع حرمته بالإكراه كذلك ترتفع بالاضطرار؛ لأنّ نسبة الرفع إلى «ما اكرهوا عليه» و «ما اضطروا إليه» على حدّ سواء، مدفوع: بالفرق بين المثالين في الصغرى بعد اشتراكهما في الكبرى المتقدّمة و هي أنّ الضرر المتوجّه إلى شخص لا يجب دفعه بالإضرار بغيره بأنّ الضرر في الأوّل متوجّه إلى نفس الشخص، فدفعه عن نفسه بالإضرار بالغير غير جائز، و عموم رفع ما اضطروا إليه لا يشمل الإضرار بالغير المضطرّ إليه؛ لأنّه مسوق للامتنان على الأُمّة، فترخيص بعضهم في الإضرار بالآخر لدفع الضرر عن نفسه و صرف الضرر إلى غيره، منافٍ للامتنان، بل يشبه الترجيح بلا مرجّح، فعموم «ما اضطروا إليه» في حديث الرفع مختصّ بغير الإضرار بالغير من المحرّمات. و أما الثاني: فالضرر فيه أوّلًا و بالذات متوجّه إلى الغير بحسب إلزام المكرِه بالكسر و إرادته الحتميّة، و المكرَه بالفتح و إن كان مباشراً إلّا أنّه ضعيف لا ينسب إليه توجيه الضرر إلى الغير حتّى يقال: إنّه أضرّ بالغير لئلّا يتضرّر نفسه.

ص: 139

اضرار به او نسبت داده نمي شود تا گفته شود «إنّه أضرّ بالغير لئلا يتضرّر نفسه» و همان طور كه اگر جائر مستقيماً به عمرو إضرار كند، بر زيد لازم نيست خودش را سپر براي عمرو قرار داده و ضرر را متوجه خودش كند، در اين جا هم كه زيد فقط واسطه است و نقش ضعيفي دارد، واجب نيست تحمّل ضرر كند.

بنابراين مانعي ندارد دليل نفي إكراه نسبت به زيد جاري باشد و منافاتي با اين مطلب كه ملاك نفي إكراه، دفع ضرر است ندارد، كما اين كه منافاتي با منّت بر امت بودن حديث رفع ندارد؛ چون چنين منّتي بر بعض امّت از آن جا كه خلاف منّت بر ديگران نيست، هيچ قبحي ندارد.(1)

علاوه آن كه اگر بگوييم بر زيد لازم است ضرري را كه متوجه عمرو است تحمّل بكند، اين حرج بر زيد است و دليل لاحرج آن را برمي دارد، به خلاف مثال اوّل كه در آن جا حكم عدم جواز اضرار به غير بر او حرج نيست؛ زيرا عدم جواز دفع ضرر متوجه خود با اضرار به غير، موجب حرج نيست. بنابراين دليل لاحرج در آن جا جاري نيست و زيد نمي تواند با تمسك به دليل لاحرج، اضرار به غير كند.(2)

ملاحظاتي بر كلام شيخ … قدس سره …

1. ايشان فرمودند ادلّه ي نفي إكراه براي نفي توجّه ضرر و پيدايش مقتضي آن


1- همان، ص89: نعم، لو تحمّل الضرر و لم يضرّ بالغير فقد صرف الضرر عن الغير إلى نفسه عرفاً، لكن الشارع لم يوجب هذا، و الامتنان بهذا على بعض الأُمّة لا قبح فيه، كما أنّه لو أراد ثالث الإضرار بالغير لم يجب على الغير تحمّل الضرر و صرفه عنه إلى نفسه.
2- همان: هذا كلّه، مع أنّ أدلّة نفي الحرج كافية في الفرق بين المقامين؛ فإنّه لا حرج في أن لا يرخّص الشارع دفع الضرر عن أحد بالإضرار بغيره، بخلاف ما لو ألزم الشارع الإضرار على نفسه لدفع الضرر المتوجّه إلى الغير؛ فإنّه حرج قطعاً.

ص: 140

كاربرد دارد؛ نه جايي كه ضرر متوجه شخص شده و مقتضي آن حاصل شده كه در آن جا كاربرد ندارد.

اين كلام مرحوم شيخ قابل پذيرش نيست و دليل نفي إكراه مي تواند ضرر متوجه و موجود بالفعل را هم بردارد. دليل إكراه چطور مي تواند ضرري كه هنوز متوجه نشده را برداشته و مقتضي آن را بخشكاند ولي نمي تواند ضرري را كه حاصل است بردارد؟! بلكه بايد بگوييم به طريق اولي _ يا حداقل به نحو مساوي _ دليل نفي إكراه مي تواند ضرر موجود بالفعل را بردارد.

بنابراين اين كه مرحوم شيخ با اين معيار بين دو مثال فرق گذاشتند، صحيح نيست.

2. مرحوم شيخ فرمودند اين كه زيد از طرف جائر مورد إكراه قرار مي گيرد تا از عمرو مبلغ معيّني پول بگيرد، اين اضرار به مكرَه (زيد) نسبت داده نمي شود، بلكه به مكرِه (جائر) نسبت داده مي شود؛ زيرا اوست كه اراده اش به أخذ فلان مقدار از عمرو تعلّق گرفته و مكرَه در آن نقشي ندارد.

خدمت جناب شيخ عرض مي كنيم: اگر واقعاً پايبنديد كه اضرار به مكرَه (زيد) نسبت داده نمي شود، ديگر احتياجي به تمسك به دليل «رفع ما اكرهوا عليه» براي جواز اضرار از جانب مكرَه (زيد) نداريد؛ چون حقيقتاً بر عملش اضرار صدق نمي كند تا حرمت آن به وسيله ي دليل نفي إكراه برداشته شود، نهايت اين كه نمي دانيم عمل حلال است يا حرام، با تمسك به ادلّه ي برائت مثل «رفع ما لا يعلمون»، «كل شيءٍ لك حلال» و ... جواز آن را اثبات مي كنيم.

از اين جا مي توانيم بگوييم اين كه مرحوم شيخ به جاي ادلّه ي برائت به دليل «رفع ما اكرهوا عليه» تمسك مي كنند، معلوم مي شود خودشان هم اقرار دارند كه اضرار واقعاً به مكرَه (زيد) هم نسبت داده مي شود و لولا حديث رفع، اين اضرار

ص: 141

حرام بود و إكراه، رافع إسناد اضرار به زيد نيست، فقط مي خواهند با دليل «رفع ما اكرهوا عليه» حرمت اين اضرار را بردارند، پس موضوع را قبول دارند و الا اگر موضوع را قبول نداشتند معنا نداشت كه حكمش را بردارند؛ چون جايي كه موضوع نيست حكم هم نيست. پس اضرار علي رغم إكراه، به زيد هم نسبت داده مي شود و از آن جا كه خود مرحوم شيخ قبول دارند دليل نفي إكراه براي دفع ضرر تشريع شده، پس اين جا نمي توانند براي اثبات جواز اضرار زيد به عمرو، به دليل نفي إكراه تمسك كنند.

بنابراين مي گوييم دليل نفي إكراه در مواردي كه از جريان آن ضرري بر ديگري لازم مي آيد جاري نيست و حتّي در مواردي هم كه ضرر متوعدٌ عليه بيشتر از ضرر مكرهٌ عليه باشد _ مثلاً جائر زيد را إكراه كند كه از عمرو ده ميليون بگيرد و الا از خود زيد پنجاه ميليون مي گيرد _ در چنين مواردي هم بعضي قائلند از آن جا كه دليل نفي إكراه شُرِّع لدفع الضرر و با جريان نفي إكراه ضرري بر ديگري لازم مي آيد، دليل نفي إكراه جاري نيست و زيد نمي تواند با تمسك به دليل نفي إكراه، ده ميليون را از عمرو بگيرد، بلكه لازم است خودش ضرر را تحمّل كرده و پنجاه ميليون را به جائر بپردازد.

عدم جريان دليل نفي إكراه حتّي در مواردي كه ضرر متوعدٌ عليه بيشتر از مكرهٌ عليه باشد

به نظر مي رسد دليل نفي إكراه اصلاً در چنين جاهايي _ حتّي در مواردي كه ضرر متوعدٌ عليه بيشتر از مكرهٌ عليه باشد _ كاربرد ندارد، بلكه مربوط به جايي است كه مكرَه به هيچ وجه عرفاً راه تخلص نداشته و با تهديد مكرِه تمام راه ها بر او بسته باشد، مانند تهديد به قتل، زندان طولاني و ... و الا كسي كه مي تواند پنجاه ميليون را پرداخت كرده و خود را از مخمصه نجات دهد، اصلاً دليل نفي

ص: 142

إكراه شامل او نمي شود. كما اين كه اگر مثلاً براي خوردن شراب تهديد شود كه اگر نخورد، پنجاه هزار تومان بايد بپردازد، نمي تواند با تمسك به ادلّه ي نفي إكراه، شراب را بخورد؛ چون با پرداخت پنجاه هزار تومان به حدّ إكراه (بقولٍ مطلق) نمي رسد.

بله، در چنين مواردي مي تواند به دليل لاضرر تمسك كرده و مرتكب شرب خمر شود. البته مقدار ضرر نبايد به اندازه اي كم باشد كه دليل لاضرر از آن منصرف باشد.

عدم جريان دليل لاضرر به خاطر تعارض ضررين در ما نحن فيه

در مورد ما نحن فيه _ كه زيد از طرف جائر تهديد مي شود مثلاً ده ميليون از عمرو بگيرد و الا خودش بايد پنجاه ميليون به جائر بدهد _ آيا زيد مي تواند با تمسك به دليل لاضرر، ضرر را از خودش دفع كند و ده ميليون از عمرو بگيرد يا نه؟ بايد بگوييم در بيشتر اين موارد چون از باب تعارض ضررين است، دليل لاضرر هم كاربرد ندارد.

ما نحن فيه مانند اين مثال است كه در اصول فقه در بحث لاضرر ذكر شده كه اگر در اثر يك اتفاق _ بدون اين كه كسي مقصر باشد _ سر گاو كسي داخل خمره ي ديگري گير كند كه مجبور شوند يا سر گاو را ببرند يا خمره را بشكنند، اين جا تعارض ضررين است و دليل لاضرر نسبت به هيچ كدام جاري نمي شود؛ چون هيچ يك بر ديگري مزيّتي ندارد، پس دليل لاضرر نمي تواند نسبت به يكي دون ديگري جاري شود؛ چون هر دو مسلمان هستند و نبايد به هيچ يك ضرر وارد شود. بنابراين براي حلّ مشكل بايد در وهله ي اوّل تصالح كنند و اگر نشد، مي گوييم طبق قاعده ي عدل و انصاف و به مقتضاي سيره ي عقلائيه، بايد اقلّ الضررين را مرتكب شوند كه در اين مثال بايد خمره شكسته شود و هزينه ي آن

ص: 143

بالمناصفة به عهده ي هر دو باشد.

در ما نحن فيه هم كه ضرري از طرف جائر بر زيد و عمرو علي سبيل البدل وارد شده كه يا بايد ضرر بر عمرو وارد شود و ده ميليون را بپردازد و يا بايد زيد پنجاه ميليون بدهد، دليل لاضرر نسبت به هيچ يك كاربرد ندارد؛ چون جريان لاضرر نسبت به يكي، خلاف امتنان بر ديگري است. بنابراين طبق قاعده ي عقلائيه بايد اقلّ الضررين را مرتكب شوند؛ يعني زيد ده ميليون را از عمرو بگيرد و به جائر بدهد، بعد آن ضرر را با هم تقسيم كنند و زيد نصف ضرر را به عمرو پرداخت كند؛ زيرا اين ضرر متوجه هر دو شده و هيچ كدام بر ديگري مزيّتي كه در ما نحن فيه مؤثر باشد ندارد؛ لذا تعارض ضررين مي شود و روش عقلائيه در حلّ اين مسأله اين چنين است.

3. مرحوم شيخ فرمودند همان طور كه هر محرّم غير اضراري _ مانند شرب خمر، ترك صلاة و ... _ عند الاضطرار جايز مي شود، اضرار هم عند الاضطرار جايز مي شود، در حالي كه از ما ذكرنا معلوم شد اين مطلب درست نيست و تا اضطرار بقولٍ مطلق پيدا نكند، به حدّي كه جان، عرض و زندگي اش در خطر باشد، هيچ محرّمي از باب اضطرار جايز نمي شود(1)، بنابراين اگر جائري بگويد


1- البته در بعضي روايات اضطرار به امر خاص، موضوع قرار گرفته كه آن فرق مي كند؛ مثلاً در روايت صحيحه اي وارد شده كه شخصي از خدمت امام … عليه السلام … سؤال مي كند: زني در قسمتي از بدنش كه جايز نيست مرد به آن نگاه كند، داراي جرح يا شكستگي است و بعض اطباء مرد بهتر مي توانند معالجه كنند، آيا مي تواند اين زن پيش اطباء مرد برود؟ حضرت فرمودند: «إِذَا اضْطُرَّتْ إِلَيْهِ فَلْيُعَالِجْهَا إِنْ شَاءَتْ»؛ يعني اگر زن مضطر شد به اين طبيب مرد كه معالجه اش كند، مي تواند پيش او برود، اگر بخواهد. اين جا مراد از اضطرار، اضطرار مطلق نيست؛ چون فرض كرده جايي از بدنش شكسته و اطباء مرد بهتر از اطباء زن مي توانند معالجه كنند؛ يعني اطباء زن هم وجود دارد ولي به مهارت مردان نيستند، بنابراين آن اضطرار بقولٍ مطلق نيست، امّا مي توان گفت كه اضطرّت الي طبيبي كه مرد است. از اين جهت نوع فقهاء گفته اند اگر طبيب مرد حاذق تر از طبيب زن باشد، زن مي تواند نزد طبيب نامحرمي كه ارفق و حاذق تر است برود به شرطي كه طبيب زن در آن مقياس حذاقت نداشته باشد. ( وسائل الشيعة، ج20، كتاب النكاح، أبواب مقدمات النكاح و آدابه، باب 130، ح1، ص233 و الكافي، ج5، ص534: مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ أَبِي حَمْزَةَ الثُّمَالِيِّ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ … عليهما السلام … قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنِ الْمَرْأَةِ الْمُسْلِمَةِ يُصِيبُهَا الْبَلَاءُ فِي جَسَدِهَا إِمَّا كَسْرٌ وَ إِمَّا جُرْحٌ فِي مَكَانٍ لَا يَصْلُحُ النَّظَرُ إِلَيْهِ يَكُونُ الرَّجُلُ أَرْفَقَ بِعِلَاجِهِ مِنَ النِّسَاءِ أَ يَصْلُحُ لَهُ النَّظَرُ إِلَيْهَا؟ قَالَ: إِذَا اضْطُرَّتْ إِلَيْهِ فَلْيُعَالِجْهَا إِنْ شَاءَتْ.

ص: 144

بايد شراب بخوري و الا پنجاه هزار تومان از تو مي گيرم، براي شخص متمكّن نمي توان گفت «رفع ما اضطروا اليه» شاملش مي شود و مي تواند شراب بخورد، همان طور كه «رفع ما اكرهوا عليه» هم شاملش نمي شود.

البته همان طور كه بيان كرديم، دليل لاضرر در مواردي كه ضرر در قلّت به حدّي نباشد كه از آن منصرف باشد، جاري مي شود.

4. مرحوم شيخ در دليل سومي كه بر اقوائيت احتمال اوّل ذكر كردند، فرمودند: از مفهوم روايت «إِنَّمَا جُعِلَتِ التَّقِيَّةُ لِيُحْقَنَ بِهَا الدِّمَاءُ فَإِذَا بَلَغَ الدَّمَ فَلَا تَقِيَّة»(1) استفاده مي شود مادامي كه به مرحله ي دم نرسيده باشد، تقيه جايز است؛ يعني مي توان به خاطر تقيه به ديگري اضرار وارد كرد، ولو بلغت ما بلغت كثرةً و عظمةً.

در حالي كه مفهوم روايت اين را بيان نمي كند، بلكه مي فرمايد: اين طور نيست كه تقيه حتّي اگر به مرحله ي كشتن ديگري هم رسيد، كشتن جايز باشد؛ خير اين طور نيست و خون با خون فرقي نمي كند «تَتَكَافَى دِمَاؤُهُمْ»(2). بنابراين واضح


1- المحاسن، ج 1، ص259: عَنْهُ [احمد بن محمد بن خالد البرقي] عَنْ أَبِيهِ وَ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى الْيَقْطِينِيِّ عَنْ صَفْوَانَ بْنِ يَحْيَى عَنْ شُعَيْبٍ الْحَدَّادِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ … عليهما السلام … قَالَ: إِنَّمَا جُعِلَتِ التَّقِيَّةُ لِيُحْقَنَ بِهَا الدِّمَاءُ فَإِذَا بَلَغَ الدَّمَ فَلَا تَقِيَّة.
2- الكافي، ج1، كِتَابُ الْحُجَّةِ، بَابُ الْفَيْ ءِ وَ الْأَنْفَالِ ...، ح4، ص540: عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ هَاشِمٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عِيسَى عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا عَنِ الْعَبْدِ الصَّالِحِ … عليه السلام … قَالَ: الْخُمُسُ مِنْ خَمْسَةِ أَشْيَاءَ مِنَ الْغَنَائِمِ وَ الْغَوْصِ وَ مِنَ الْكُنُوزِ وَ مِنَ الْمَعَادِنِ وَ الْمَلَّاحَةِ يُؤْخَذُ مِنْ كُلِّ هَذِهِ الصُّنُوفِ الْخُمُسُ فَيُجْعَلُ لِمَنْ جَعَلَهُ اللَّهُ تَعَالَى لَهُ ... وَ الْأَنْفَالُ إِلَى الْوَالِي وَ كُلُّ أَرْضٍ فُتِحَتْ فِي أَيَّامِ النَّبِيِّ … صلي الله عليه و آله و سلم … إِلَى آخِرِ الْأَبَدِ وَ مَا كَانَ افْتِتَاحاً بِدَعْوَةِ أَهْلِ الْجَوْرِ وَ أَهْلِ الْعَدْلِ لِأَنَّ ذِمَّةَ رَسُولِ اللَّهِ فِي الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ ذِمَّةٌ وَاحِدَةٌ لِأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … قَالَ: الْمُسْلِمُونَ إِخْوَةٌ تَتَكَافَى دِمَاؤُهُمْ وَ يَسْعَى بِذِمَّتِهِمْ أَدْنَاهُمْ ... .

ص: 145

است كه معناي روايت اين نيست كه در مقام تقيه مي توان حتّي براي دفع ضرر كوچك از خود، اضرار شديدي به ديگران وارد كرد.

مروري بر سير بحث تولّي از قِبَل جائر

مرحوم شيخ … قدس سره … فرمودند: تولّي از قِبَل جائر في نفسه حرام است، هرچند مستلزم حرام ديگري نباشد، ولي ما به اين نتيجه رسيديم كه تولّي از قِبَل جائر في نفسه حرام نيست، بلكه اگر تحت عنوان عون الظلمة قرار بگيرد حرام خواهد بود و اگر ملازم با محرمات ديگري هم باشد، به آن مقدار حرام خواهد بود.

سپس مرحوم شيخ فرمودند: حرمت تولّي از قِبَل جائر دو مسوّغ دارد؛ يكي قيام به مصالح عباد و ديگري إكراه.

در مورد مسوّغ اوّل مطالبي را فرمودند و ما هم متناسب با نظر مختار، مطالبي را ذكر كرديم. در مورد مسوّغ دوم هم بيان كرديم شكي نيست كه في الجمله إكراه مسوّغ تولّي از قِبَل جائر است و ادلّه ي مختلفي بر آن دلالت مي كند كه بررسي كرديم.

مرحوم شيخ در ادامه ي مسوّغ دوم، تنبيهاتي را ذكر كردند كه تنبيه اوّل در مورد اين بود: آيا اكراهي كه مسوّغ تولّي از قِبَل جائر است، مسوّغ بعض محرماتي كه ملازم تولّي است هم مي باشد يا خير، و مرحوم شيخ فرمودند: مسوّغ ملازمات حرام تولّي نيز هست؛ چون دليل «رفع ما اكرهوا اليه» و ادلّه ي ديگري كه در اين زمينه كاربرد دارد، جاري است.

ص: 146

سپس فرمودند اگر إكراه بر عملي همراه با ضرر به غير باشد، آن هم في الجمله جايز است و ما هم در مثل خوف بر نفس قبول كرديم، امّا مرحوم شيخ فرمودند حتّي اگر ضرري كه به مكرَه مي رسد نسبت به ضرري كه به مكرهٌ عليه مي رسد كمتر باشد، مكرَه مي تواند ايراد ضرر به مكرهٌ عليه كند، ولي ما اين فرمايشات را نپذيرفتيم.

ص: 147

تنبيه دوم: معيار تحقق إكراه
اشاره

مرحوم شيخ در تنبيه اوّل بيان كردند كه إكراه چه حرمت هايي را مي تواند بردارد و چه تكليف هايي را ساقط كند و مهم تر اين كه آيا مجوّز اضرار به غير مي باشد يا نه؟ امّا در تنبيه دوم در صدد بيان اين مطلبند كه إكراه به چه محقق مي شود، در كجا إكراه صادق است تا آثار آن كه رفع حرمت باشد بار شود و آيا اگر در جايي إكراه صادق نباشد، مي توان تحت عناوين ديگري مثل تقيه، رفع حرمت كرد؟

جناب شيخ در تنبيه دوم چون غرض هاي متعددي داشتند _ كه هم اصل مطلب را مي خواستند بيان كنند و هم مؤيّداتي از كلمات فقهاي سابق بر مدعايشان ذكر كنند و هم تذكر دهند بعضي در فهم كلمات سابقين دچار اشتباه شده اند و خودشان معناي درست كلمات سابقين را توضيح دهند _ باعث شده تنبيه دوم كمي از لحاظ تنظيم مطالب دچار آشفتگي شود، و هم چنين تنبيه سوم كه إن شاء الله خواهد آمد.

ما در اين تنبيه، ابتدا اصل كلام و مدعاي مرحوم شيخ را ذكر مي كنيم، سپس آن را به روش خود مورد ارزيابي قرار مي دهيم و از ذكر مطالبي كه خيلي لازم نيست صرف نظر مي كنيم.

جناب شيخ(1) ابتدا اين مطلب را بيان مي كنند: إكراه وقتي صادق است كه جائري


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص90: الثاني: أنّ الإكراه يتحقّق بالتوعّد بالضرر على ترك المكرَه عليه، ضرراً متعلّقاً بنفسه أو ماله أو عرضه أو بأهله، ممّن يكون ضرره راجعاً إلى تضرّره و تألّمه، و أمّا إذا لم يترتّب على ترك المكرَه عليه إلّا الضرر على بعض المؤمنين ممّن يعدّ أجنبياً من المكرَه بالفتح فالظاهر أنّه لا يعدّ ذلك إكراهاً عرفاً؛ إذ لا خوف له يحمله على فعل ما أُمر به. و بما ذكرنا من اختصاص الإكراه بصورة خوف لحوق الضرر بالمكره نفسه، أو بمن يجري مجراه كالأب و الولد صرّح في الشرائع و التحرير و الروضة و غيرها. نعم، لو خاف على بعض المؤمنين جاز له قبول الولاية المحرّمة، بل غيرها من المحرّمات الإلهية التي أعظمها التبرّي من أئمة الدين صلوات اللّه عليهم أجمعين؛ لقيام الدليل على وجوب مراعاة المؤمنين و عدم تعريضهم للضرر، مثل ما في الاحتجاج عن أمير المؤمنين … عليه السلام …: قال: ... .

ص: 148

به كسي وعيد دهد اگر فلان عمل حرام را انجام ندهي، ضرري وارد خواهم كرد _ اعم از ضرر جاني، مالي يا عِرضي _ خواه آن ضرر در مورد خود مكرَه باشد و خواه در مورد يكي از اقرباء و مرتبطين مكرَه مانند فرزند، برادر، پدر و ... امّا اگر وعيد درباره ي يك مؤمن اجنبي و بيگانه از مكرَه باشد؛ مثلاً بگويد اگر فلان عمل حرام را انجام ندهي، شيشه هاي مغازه ي فلان بقالي را _ كه هيچ نسبت و ارتباطي با مكرَه ندارد _ خواهم شكاند، در اين صورت إكراه صادق نيست؛ چون ربطي به او ندارد. بنابراين قبول تولّي از قِبَل جائر به خاطر ضرري كه بر مؤمنين اجنبي وارد مي شود، از باب إكراه جايز نيست؛ چون إكراه صادق نيست.

مرحوم شيخ سپس مي فرمايد: بله، اگر خوف ضرر بر بعض مؤمنين داشته باشد، هرچند آن ها اجنبي باشند؛ مثلاً جائر مي گويد اگر تصدّي امر قضاء نكني آب را بر روي مردم فلان محلّه كه شيعه هستند مي بندم، گرچه اين جا إكراه صادق نيست و از باب إكراه نمي تواند قبول تولّي كند، امّا از روايات استفاده مي شود چنين تهديدي مبيح تولّي از قِبَل جائر و بلكه مبيح ارتكاب ساير محرمات مي باشد؛ زيرا ادلّه قائم است بر اين كه بايد مراعات مؤمنين را كرد و آن ها را در معرض ضرر قرار نداد. از جمله، روايت مفصّلي كه در كتاب شريف احتجاج ذكر شده ست.

ص: 149

_ روايت شريف احتجاج(1):

وَ بِالْإِسْنَادِ الْمُقَدَّمِ(2) ذِكْرُهُ عَنْ أَبِي مُحَمَّدٍ الْعَسْكَرِيِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ زَيْنِ الْعَابِدِينَ … عليه السلام … أَنَّهُ قَالَ: كَانَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ … عليه السلام … قَاعِداً ذَاتَ يَوْمٍ فَأَقْبَلَ إِلَيْهِ رَجُلٌ مِنَ الْيُونَانِيِّينَ الْمُدَّعِينَ لِلْفَلْسَفَةِ وَ الطِّبِّ فَقَالَ لَهُ: يَا أَبَا الْحَسَنِ بَلَغَنِي خَبَرُ صَاحِبِكَ وَ أَنَّ بِهِ جُنُوناً وَ جِئْتُ لِأُعَالِجَهُ فَلَحِقْتُهُ قَدْ مَضَى لِسَبِيلِهِ وَ فَاتَنِي مَا أَرَدْتُ مِنْ ذَلِكَ وَ قَدْ قِيلَ لِي إِنَّكَ ابْنُ عَمِّهِ وَ صِهْرُهُ وَ أَرَى بِكَ صُفَاراً(3) قَدْ عَلَاكَ وَ سَاقَيْنِ دَقِيقَيْنِ وَ لَمَا أَرَاهُمَا


1- اين روايت هم در كتاب الإحتجاج على أهل اللجاج، ج 1، ص235، آمده و هم در كتاب التفسير المنسوب إلى الإمام الحسن العسكري … عليه السلام …، ص170.
2- طبرسى، احمد بن على، الإحتجاج على أهل اللجاج، ج 1، ص15: حَدَّثَنِي السَّيِّدُ الْعَالِمُ الْعَابِدُ أَبُو جَعْفَرٍ مَهْدِيُّ بْنُ أَبِي حَرْبٍ الْحُسَيْنِيُّ الْمَرْعَشِيُ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: حَدَّثَنِي الشَّيْخُ الصَّدُوقُ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ الدُّورْيَسْتِيُ رَحْمَةُ اللَّهِ عَلَيْهِ قَالَ: حَدَّثَنِي أَبِي مُحَمَّدُ بْنُ أَحْمَدَ قَالَ: حَدَّثَنِي الشَّيْخُ السَّعِيدُ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ بَابَوَيْهِ الْقُمِّيُ رَحِمَهُ اللَّهُ قَالَ: حَدَّثَنِي أَبُو الْحَسَنِ مُحَمَّدُ بْنُ الْقَاسِمِ الْمُفَسِّرُ الْأَسْتَرْآبَادِيُ قَالَ: حَدَّثَنِي أَبُو يَعْقُوبَ يُوسُفُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ زِيَادٍ وَ أَبُو الْحَسَنِ عَلِيُّ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ سَيَّارٍ وَ كَانَا مِنَ الشِّيعَةِ الْإِمَامِيَّةِ قَالا: حَدَّثَنَا أَبُو مُحَمَّدٍ الْحَسَنُ بْنُ عَلِيٍّ الْعَسْكَرِيُّ … عليهما السلام … قَالَ: حَدَّثَنِي أَبِي عَنْ آبَائِهِ … عليهم السلام … ... .
3- العين، ج 7، ص113: الصُّفَار: صَفْرة تعلو اللون و البشرة من داء، و صاحبه مَصْفُور أيضا، و الصُّفْرة: لون الأَصْفَر، و فعله اللازم الاصْفِرَار. ( لسان العرب، ج 4، ص461: الصُّفار: الماء الأَصْفَرُ الذي يُصيب البطن، و هو السِّقْيُ، و قد صُفِرَ، بتخفيف الفاء. الجوهري: و الصُّفار، بالضم، اجتماع الماء الأَصفر في البطن، يُعالَجُ بقطع النَّائط، و هو عِرْق في الصُّلْب؛ قال العجاج يصِف ثور وحش ضرب الكلب بقرنه فخرج منه دم كدم المفصود أَو المَصْفُور الذي يخرج من بطنه الماء الأَصفر. الصُّفَارُ: صُفْرَة تعلو اللون و البشرة، قال: و صاحبه مَصْفُورٌ. و الصُّفْرَةُ: لون الأَصْفَر، و فعله اللازم الاصْفِرَارُ. قال: و أَما الاصْفِيرارُ فَعَرض يعرض الإِنسان؛ يقال: يصفارُّ مرة و يحمارُّ أُخرى، قال: و يقال في الأَوَّل اصْفَرَّ يَصْفَرُّ. و الصَّفَريُّ: نَتَاج الغنم مع طلوع سهيل، و هو أَوَّل الشتاء. و الصُّفَار و الصِّفَارُ: ما بقي في أَسنان الدابة من التبن و العلف للدواب كلها. و الصُّفَار: القراد، و يقال: دُوَيْبَّةٌ تكون في مآخير الحوافر و المناسم.

ص: 150

تَقِلَّانِكَ فَأَمَّا الصُّفَارُ فَعِنْدِي دَوَاؤُهُ وَ أَمَّا السَّاقَانِ الدَّقِيقَانِ فَلَا حِيلَةَ لِي لِتَغْلِيظِهِمَا وَ الْوَجْهُ أَنْ تَرْفُقَ بِنَفْسِكَ فِي الْمَشْيِ تُقَلِّلُهُ وَ لَا تُكَثِّرُهُ وَ فِيمَا تَحْمِلُهُ عَلَى ظَهْرِكَ وَ تَحْتَضِنُهُ بِصَدْرِكَ أَنْ تُقَلِّلَهُمَا وَ لَا تُكَثِّرَهُمَا فَإِنَّ سَاقَيْكَ دَقِيقَانِ لَا يُؤْمَنُ عِنْدَ حَمْلِ ثَقِيلٍ انْقِصَافُهُمَا.

روزي اميرالمؤمنين … عليه السلام … نشسته بودند كه مردي يوناني كه ادعاي فلسفه و طب داشت، خدمت حضرت آمد و گفت: اي أبا الحسن! خبر جنون مصاحبت [يعني رسول الله … صلي الله عليه و آله و سلم …] به من رسيد وآمدم كه معالجه اش كنم، ولي وقتي رسيدم كه وفات نموده بود و آن چه قصد داشتم از دست رفت. به من گفته شده كه شما پسر عمو و داماد ايشان هستي و در شما هم زردي مي بينم و دو ساق پاي شما را باريك مي بينم و فكر نمي كنم توان تحمّل شما را داشته باشد. داروي مريضي صفراء را دارم، امّا در بهبودي و ضخيم شدن ساق پاي شما كاري نمي توانم بكنم و صلاح آن است كه در راه رفتن مدارا [احتياط] كرده و كمتر از آن كار بكشي و كمتر بار بر پشت حمل بكني و بر سينه ات بگذاري؛ چون دو ساق پاي شما بسيار باريك است و احتمال دارد در صورت عدم رعايت و حمل بار سنگين، شكسته شود.

وَ أَمَّا الصُّفَارُ فَدَوَاؤُهُ عِنْدِي وَ هُوَ هَذَا وَ أَخْرَجَ دَوَاءَهُ وَ قَالَ: هَذَا لَا يُؤْذِيكَ وَ لَا يَخِيسُكَ وَ لَكِنَّهُ تَلْزَمُكَ حِمْيَةٌ مِنَ اللَّحْمِ أَرْبَعِينَ صَبَاحاً ثُمَّ يُزِيلُ صُفَارَكَ فَقَالَ لَهُ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ … عليه السلام …: قَدْ ذَكَرْتَ نَفْعَ هَذَا الدَّوَاءِ لِصُفَارِي فَهَلْ تَعْرِفُ شَيْئاً يَزِيدُ فِيهِ وَ يَضُرُّهُ؟ فَقَالَ الرَّجُلُ: بَلَى حَبَّةٌ مِنْ هَذَا وَ أَشَارَ إِلَى دَوَاءٍ مَعَهُ وَ قَالَ: إِنْ تَنَاوَلَهُ إِنْسَانٌ وَ بِهِ صُفَارٌ أَمَاتَهُ مِنْ

ص: 151

سَاعَتِهِ وَ إِنْ كَانَ لَا صُفَارَ بِهِ صَارَ بِهِ صُفَارٌ حَتَّى يَمُوتَ فِي يَوْمِهِ فَقَالَ عَلِيٌّ … عليه السلام …: فَأَرِنِي هَذَا الضَّارَّ فَأَعْطَاهُ إِيَّاهُ فَقَالَ لَهُ: كَمْ قَدْرُ هَذَا؟ قَالَ: قَدْرُهُ مِثْقَالَيْنِ سَمٌّ نَاقِعٌ قَدْرُ كُلِّ حَبَّةٍ مِنْهُ يَقْتُلُ رَجُلًا فَتَنَاوَلَهُ عَلِيٌّ … عليه السلام … فَقَمَحَهُ وَ عَرِقَ عَرَقاً خَفِيفاً وَ جَعَلَ الرَّجُلُ يَرْتَعِدُ وَ يَقُولُ فِي نَفْسِهِ: الْآنَ أُوخَذُ بِابْنِ أَبِي طَالِبٍ وَ يُقَالُ قَتَلْتَهُ وَ لَا يُقْبَلُ مِنِّي قَوْلِي إِنَّهُ هُوَ الْجَانِي عَلَى نَفْسِهِ.

امّا زردي شما، دارويش نزد من است و آن اين است _ دارو را بيرون آورد و گفت _ اين دارو هيچ اذيت و عوارضي ندارد، فقط بايد تا چهل روز از گوشت پرهيز كني تا اين كه زردي زائل شود.

اميرالمؤمنين … عليه السلام … به او فرمودند: منافع اين دارو را براي خوب شدن زردي من گفتي، آيا چيزي را مي شناسي كه زردي را تشديد كرده و مضر باشد؟ مرد يوناني گفت: بله يك حبّه از اين _ و اشاره كرد به دارويي كه همراه داشت و گفت _ اگر كسي كه زردي دارد اين را بخورد، همان لحظه او را مي كشد و اگر زردي نداشته باشد مبتلاي به زردي مي شود تا اين كه در همان روز مي ميرد. حضرت فرمودند: آن داروي مضرّ را به من نشان ده، پس او آن را به حضرت داد و حضرت پرسيدند: اين چه مقدار است؟ گفت: دو مثقال است كه سمّ كشنده است و هر حبه اي از آن قادر است يك مرد را از پاي درآورد. حضرت آن حبّه را قورت دادند و كمي عرق كردند، مرد يوناني با ديدن اين صحنه به هراس افتاد و با خود مي گفت: الآن است كه بميرد و مرا بگيرند و بگويند تو او را كشتي و هرگز حرف مرا نمي پذيرند كه او خود دست به اين كار زد!!

فَتَبَسَّمَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ … عليه السلام … وَ قَالَ: يَا عَبْدَ اللَّهِ أَصَحُّ مَا كُنْتُ بَدَناً الْآنَ لَمْ يَضُرَّنِي مَا زَعَمْتَ أَنَّهُ سَمٌّ ثُمَّ قَالَ: فَغَمِّضْ عَيْنَيْكَ فَغَمَّضَ ثُمَّ قَالَ: افْتَحْ عَيْنَيْكَ فَفَتَحَ وَ نَظَرَ إِلَى وَجْهِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ … عليه السلام … فَإِذَا هُوَ أَبْيَضُ

ص: 152

أَحْمَرُ مُشْرَبٌ حُمْرَةً فَارْتَعَدَ الرَّجُلُ لِمَا رَآهُ وَ تَبَسَّمَ عَلِيٌّ … عليه السلام … وَ قَالَ: أَيْنَ الصُّفَارُ الَّذِي زَعَمْتَ أَنَّهُ بِي؟

فَقَالَ: وَ اللَّهِ لَكَأَنَّكَ لَسْتَ مَنْ رَأَيْتُ قَبْلُ كُنْتَ مضارا [مُصْفَارّاً] فَإِنَّكَ الْآنَ مُوَرَّدٌ فَقَالَ عَلِيٌّ … عليه السلام …: فَزَالَ عَنِّي الصُّفَارُ الَّذِي تَزْعُمُ أَنَّهُ قَاتِلِي وَ أَمَّا سَاقَايَ هَاتَانِ وَ مَدَّ رِجْلَيْهِ وَ كَشَفَ عَنْ سَاقَيْهِ فَإِنَّكَ زَعَمْتَ أَنِّي أَحْتَاجُ إِلَى أَنْ أَرْفُقَ بِبَدَنِي فِي حَمْلِ مَا أَحْمِلُ عَلَيْهِ لِئَلَّا يَنْقَصِفَ السَّاقَانِ وَ أَنَا أُرِيكَ أَنَّ طِبَّ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى خِلَافِ طِبِّكَ وَ ضَرَبَ بِيَدِهِ إِلَى أُسْطُوَانَةِ خَشَبٍ عَظِيمَةٍ عَلَى رَأْسِهَا سَطْحُ مَجْلِسِهِ الَّذِي هُوَ فِيهِ وَ فَوْقَهُ حُجْرَتَانِ إِحْدَاهُمَا فَوْقَ الْأُخْرَى وَ حَرَّكَهَا فَاحْتَمَلَهَا فَارْتَفَعَ السَّطْحُ وَ الْحِيطَانُ وَ فَوْقَهُمَا الْغُرْفَتَانِ فَغُشِيَ عَلَى الْيُونَانِيِّ فَقَالَ عَلِيّ … عليه السلام …: صُبُّوا عَلَيْهِ مَاءً فَصَبُّوا عَلَيْهِ مَاءً فَأَفَاقَ وَ هُوَ يَقُولُ: وَ اللَّهِ مَا رَأَيْتُ كَالْيَوْمِ عَجَباً فَقَالَ لَهُ عَلِيٌّ … عليه السلام …: هَذِهِ قُوَّةُ السَّاقَيْنِ الدَّقِيقَيْنِ وَ احْتِمَالُهُمَا أَ فِي طِبِّكَ هَذَا يَا يُونَانِيُّ فَقَالَ الْيُونَانِيُّ: أَ مِثْلَكَ كَانَ مُحَمَّدٌ؟

حضرت تبسمي زده و فرمودند: اي بنده ي خدا! الآن در سالم ترين حال بدني هستم و آن چه فكر كردي سمّ است، هيچ ضرري به من نزد. سپس فرمودند: چشمانت را ببند، پس چشمانش را بست، سپس فرمودند: چشمانت را باز كن، پس باز كرد و نظر به چهره ي حضرت انداخت، ديد كه چهره ي حضرت سرخ و سفيد شده و به سرخي مي زد. از ديدن اين صحنه به خود لرزيد و حضرت تبسمي زده و پرسيدند: آن زردي كه فكر كردي در چهره ي من است، كجاست؟

آن مرد گفت: به خدا قسم كأنّ آن فردي كه من چند لحظه قبل ديدم نيستيد، شما پيش از اين زرد بوديد، الآن گلگون هستيد. حضرت فرمودند: آن

ص: 153

زردي كه فكر كردي قاتل من است، از بين رفت و امّا اين دو ساق من _ حضرت پايشان را دراز كرده و جامه را بالا زدند _ تو گمان كردي كه من بايد در حمل بار با بدنم مدارا كنم تا ساق پاي من نشكند، ولي من به تو نشان مي دهم كه طبّ خداوند عزّ و جلّ بر خلاف طب توست [و بالاتر است] حضرت دستشان را بر روي استوانه ي چوب عظيمي زدند كه سطح محلّ نشستنشان بر سر اين چوب بود و دو اتاق كه يكي بر روي ديگري بود، بر روي اين چوب بود، حضرت اين چوب را بلند كردند كه سطح و ديوار و دو اتاق هم همراه آن بلند شد. با ديدن اين صحنه، مرد يوناني غش كرد و از هوش رفت. حضرت فرمودند: آب بر او بپاشيد، تا اين كه به هوش آمد در حالي كه مي گفت: به خدا تا امروز چنين صحنه ي عجيبي نديده بودم. حضرت به او فرمودند: اين نيرو و تحمل دو ساق باريك است، آيا در طب تو هم اين چنين است اي يوناني؟ مرد يوناني گفت: آيا محمد [ … صلي الله عليه و آله و سلم …] هم مثل شما بودند؟

فَقَالَ عَلِيٌّ … عليه السلام …: وَ هَلْ عِلْمِي إِلَّا مِنْ عِلْمِهِ وَ عَقْلِي إِلَّا مِنْ عَقْلِهِ وَ قُوَّتِي إِلَّا مِنْ قُوَّتِهِ وَ لَقَدْ أَتَاهُ ثَقَفِيٌّ وَ كَانَ أَطَبَّ الْعَرَبِ فَقَالَ لَهُ: إِنْ كَانَ بِكَ جُنُونٌ دَاوَيْتُكَ فَقَالَ لَهُ مُحَمَّدٌ … صلي الله عليه و آله و سلم …: أَ تُحِبُّ أَنْ أُرِيَكَ آيَةً تَعْلَمُ بِهَا غِنَايَ مِنْ طِبِّكَ وَ حَاجَتَكَ إِلَى طِبِّي؟ قَالَ: نَعَمْ قَالَ: أَيَّ آيَةٍ تُرِيدُ؟

قَالَ: تَدْعُو ذَلِكَ الْعَذْقَ وَ أَشَارَ إِلَى نَخْلَةٍ سَحُوقٍ فَدَعَاهُ فَانْقَلَعَ أَصْلُهَا مِنَ الْأَرْضِ وَ هِيَ تَخُدُّ الْأَرْضَ خَدّاً حَتَّى وَقَفَتْ بَيْنَ يَدَيْهِ فَقَالَ لَهُ: أَ كَفَاكَ؟ قَالَ: لَا قَالَ: فَتُرِيدُ مَا ذَا؟ قَالَ: تَأْمُرُهَا أَنْ تَرْجِعَ إِلَى حَيْثُ جَاءَتْ مِنْهُ وَ تَسْتَقِرَّ فِي مَقَرِّهَا الَّذِي انْقَلَعَتْ مِنْهُ فَأَمَرَهَا فَرَجَعَتْ وَ اسْتَقَرَّتْ فِي مَقَرِّهَا.

حضرت فرمودند: آيا علم من به جز از علم ايشان و عقل من به جز از عقل ايشان و قوّت من به جز از قوّت ايشان است؟! همانا يك شخص ثقفي پيش حضرت آمد كه حاذق ترين اطباء عرب بود و به حضرت گفت: اگر شما

ص: 154

جنون داريد من مي توانم مداوا كنم. حضرت محمد … صلي الله عليه و آله و سلم … به او فرمودند: آيا مايلي به تو نشانه اي [معجزه اي] نشان دهم تا بداني از طب تو بي نيازم و تو به طب من نيازمند؟ عرض كرد: بله. فرمود: چه نشانه اي مي خواهي؟

عرض كرد: آن درخت خرما را بخوان _ اشاره به نخلي در دور دست كرد _ پس حضرت آن نخل را فراخواندند و آن نخل از ريشه كنده شده و كشان كشان خودش را رساند و در مقابل حضرت ايستاد. حضرت فرمود: آيا كافي است؟ عرض كرد خير، فرمود: پس چه مي خواهي؟ عرض كرد: دستور بدهيد جاي خودش برگردد و داخل همان زميني شود كه از ريشه درآمده بود، پس حضرت آن را امر كرد و به جاي خود برگشت.

فَقَالَ الْيُونَانِيُّ لِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ … عليه السلام …: هَذَا الَّذِي تَذْكُرُهُ عَنْ مُحَمَّدٍ … صلي الله عليه و آله و سلم … غَائِبٍ عَنِّي وَ أَنَا أُرِيدُ أَنْ أَقْتَصِرَ مِنْكَ عَلَى أَقَلَّ مِنْ ذَلِكَ أَتَبَاعَدُ عَنْكَ فَادْعُنِي وَ أَنَا لَا أَخْتَارُ الْإِجَابَةَ فَإِنْ جِئْتَ بِي إِلَيْكَ فَهِيَ آيَةٌ قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ … عليه السلام …: إِنَّمَا يَكُونُ آيَةً لَكَ وَحْدَكَ لِأَنَّكَ تَعْلَمُ مِنْ نَفْسِكَ أَنَّكَ لَمْ تُرِدْهُ وَ أَنِّي أَزَلْتُ اخْتِيَارَكَ مِنْ غَيْرِ أَنْ بَاشَرْتَ مِنِّي شَيْئاً أَوْ مِمَّنْ أَمَرْتُهُ بِأَنْ يُبَاشِرَكَ أَوْ مِمَّنْ قَصَدَ إِلَى اخْتِيَارِكَ وَ إِنْ لَمْ آمُرْهُ إِلَّا مَا يَكُونُ مِنْ قُدْرَةِ اللَّهِ الْقَاهِرَةِ.

مرد يوناني به اميرالمؤمنين … عليه السلام … عرض كرد: اين واقعه اي كه از محمد … صلي الله عليه و آله و سلم … نقل مي كنيد، من غائب بودم، ولي من از شما كمتر از آن را مي خواهم و آن اين كه من از شما دور مي شوم، پس مرا فرا بخوانيد ولي من با اختيار خودم اجابت نمي كنم، پس اگر مرا با قهر و جبر پيش خود آورديد آن نشانه خواهد بود. اميرالمؤمنين … عليه السلام … فرمودند: آن چيزي كه تو مي خواهي، فقط نشانه براي تو خواهد بود؛ چون تو خود مي داني آن را اراده نكرده اي و من اختيارت را زائل كردم ...

وَ أَنْتَ يَا يُونَانِيُّ يُمْكِنُكَ أَنْ تَدَّعِيَ وَ يُمْكِنُ غَيْرَكَ أَنْ يَقُولَ إِنِّي

ص: 155

وَاطَأْتُكَ عَلَى ذَلِكَ فَاقْتَرِحْ إِنْ كُنْتَ مُقْتَرِحاً مَا هُوَ آيَةٌ لِجَمِيعِ الْعَالَمِينَ قَالَ لَهُ الْيُونَانِيُّ: إِنْ جَعَلْتَ الِاقْتِرَاحَ إِلَيَّ فَأَنَا أَقْتَرِحُ أَنْ تُفَصِّلَ أَجْزَاءَ تِلْكَ النَّخْلَةِ وَ تُفَرِّقَهَا وَ تُبَاعِدَ مَا بَيْنَهَا ثُمَّ تَجْمَعَهَا وَ تُعِيدَهَا كَمَا كَانَتْ فَقَالَ عَلِيٌّ … عليه السلام …: هَذِهِ آيَةٌ وَ أَنْتَ رَسُولِي إِلَيْهَا يَعْنِي إِلَى النَّخْلَةِ فَقُلْ لَهَا: إِنَّ وَصِيَّ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … يَأْمُرُ أَجْزَاءَكِ أَنْ تَتَفَرَّقَ وَ تَتَبَاعَدَ فَذَهَبَ فَقَالَ لَهَا ذَلِكَ فَتَفَاصَلَتْ وَ تَهَافَتَتْ وَ تَنَثَّرَتْ وَ تَصَاغَرَتْ أَجْزَاؤُهَا حَتَّى لَمْ يُرَ لَهَا عَيْنٌ وَ لَا أَثَرٌ حَتَّى كَأَنْ لَمْ تَكُنْ هُنَاكَ نَخْلَةٌ قَطُّ فَارْتَعَدَتْ فَرَائِصُ الْيُونَانِيِّ وَ قَالَ: يَا وَصِيَّ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … قَدْ أَعْطَيْتَنِي اقْتِرَاحِيَ الْأَوَّلَ فَأَعْطِنِي الْآخَرَ فَأْمُرْهَا أَنْ تَجْتَمِعَ وَ تَعُودَ كَمَا كَانَتْ فَقَالَ: أَنْتَ رَسُولِي إِلَيْهَا فَعُدْ فَقُلْ لَهَا يَا أَجْزَاءَ النَّخْلَةِ إِنَّ وَصِيَّ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … يَأْمُرُكِ أَنْ تَجْتَمِعِي كَمَا كُنْتِ وَ أَنْ تَعُودِي فَنَادَى الْيُونَانِيُّ فَقَالَ ذَلِكَ فَارْتَفَعَتْ فِي الْهَوَاءِ كَهَيْئَةِ الْهَبَاءِ الْمَنْثُورِ ثُمَّ جَعَلَتْ تَجْتَمِعُ جُزْءٌ جُزْءٌ مِنْهَا حَتَّى تَصَوَّرَ لَهَا الْقُضْبَانُ وَ الْأَوْرَاقُ وَ أُصُولُ السَّعَفِ وَ شَمَارِيخُ(1) الْأَعْذَاقِ(2) ثُمَّ تَأَلَّفَتْ وَ تَجَمَّعَتْ وَ تَرَكَّبَتْ وَ اسْتَطَالَتْ وَ عَرَضَتْ وَ اسْتَقَرَّ


1- لسان العرب، ج 3، ص31: الشِّمْراخُ و الشُّمْروخ: العِثْكالُ الذي عليه البُسْرُ، و أَصله في العِذْق و قد يكون في العنب. التهذيب: الشِّمْراخُ عِسْقَبَةٌ من عِذْقِ عُنْقُودٍ. الشُّمْروخ: غُصْنٌ دقيق رَخْصٌ يَنْبُتُ في أَعلى الغصن الغليظ خرج في سَنَتِه رَخْصاً. و الشِّمْراخُ: رأْسٌ مستدير طويل دقيق في أَعلى الجبل. الأَصمعي: الشَّماريخُ رؤُوس الجبال و هي الشَّناخِيبُ، واحدتها شُنْخُوبة.
2- المصباح المنير في غريب الشرح الكبير للرافعي، ج 2، ص399: الْعِذْقُ: الكِبَاسَةُ وَ هُوَ جَامِعُ الشَّمَارِيخِ و الْجَمْعُ (أَعْذَاقٌ) مِثْلُ حِمْلٍ وَ أَحْمَالٍ و (العَذْقُ) مِثَالُ فَلْسٍ النَّخْلَةُ نَفْسُهَا وَ يُطْلَقُ (الْعَذْقُ) عَلَى أَنْوَاعٍ مِنَ التَّمْرِ وَ مِنْهُ عَذْقُ ابْنِ الحُبَيْقِ و عَذْقُ ابْنُ طَابٍ و عَذْقُ ابْنِ زَيْدٍ قَالَهُ أَبُو حَاتِمٍ ( لسان العرب، ج 10، ص238: العَذْق بالفتح: النخلة، و بالكسر: العَرْجون بما فيه من الشماريخ، و يجمع على عِذاقٍ. العِذْق: القِنْوُ من النخل و العنقود من العنب، و جمعه أَعْذاقٌ و عُذوق. و أَعْذَقَ الإِذْخِرُ إِذا أَخرج ثمره، و عَذَقَ أَيضاً كذلك. ابن الأَثير: أَعْذق إِذخرها أَي صارت له عُذوق و شُعَب، و قيل: أَعْذق بمعنى أَزهر.

ص: 156

أَصْلُهَا فِي مَقَرِّهَا وَ تَمَكَّنَ عَلَيْهَا سَاقُهَا وَ تَرَكَّبَ عَلَى السَّاقِ قُضْبَانُهَا وَ عَلَى الْقُضْبَانِ أَوْرَاقُهَا وَ فِي أَمْكِنَتِهَا أَعْذَاقُهَا وَ كَانَتْ فِي الِابْتِدَاءِ شَمَارِيخُهَا مُتَجَرِّدَةً لِبُعْدِهَا مِنْ أَوَانِ الرُّطَبِ وَ الْبُسْرِ وَ الْخِلَالِ.

و تو اي يوناني، ممكن است ادعا كني [با اراده ي خودت برگشتي] و ديگران ممكن است بگويند با هم تباني كرده ايم، پس درخواست نشانه و معجزه اي كن كه آيتي براي همه ي جهانيان باشد. مرد يوناني گفت: اگر به درخواست من است، پس من درخواست مي كنم اجزاء و شاخه هاي آن درخت خرما را از يكديگر جدا ساخته و پراكنده كنيد، سپس فرمان دهيد همه به مكان سابق خود بازگشته و به شكل سابق خود برگردند.

حضرت فرمودند: اين معجزه است و تو فرستاده ي من به سوي آن نخل هستي، پس به آن نخل بگو: وصي محمد … صلي الله عليه و آله و سلم … دستور مي دهد اجزائت از هم گسسته و پراكنده شوند. پس مرد يوناني به طرف آن نخل رفته و دستور اميرالمؤمنين … عليه السلام … را ابلاغ كرد و آن درخت هم فرمان را اجرا كرد و از هم گسسته و تكه تكه شد و آن قدر كوچك شد تا حدي كه ديگر ديده نمي شد و اثري از آن باقي نماند، كانّ چنين درختي آن جا نبوده است.

مرد يوناني با ديدن اين صحنه، لرزه به اندامش افتاد و گفت: اي وصيّ محمد … صلي الله عليه و آله و سلم … استدعاي اوّل مرا انجام داديد، پس درخواست ديگر من را هم انجام بدهيد و دستور دهيد تا دوباره جمع شده و به جاي اوّل خود بازگردد. باز حضرت فرمود: تو فرستاده ي من به سوي آن اجزاء هستي، پس بگو اي اجزاء نخل، وصي محمد … صلي الله عليه و آله و سلم … دستور مي دهد جمع شده و مثل اوّل به جاي خود باز

ص: 157

گرديد، آن يوناني چنين ندا داد، ناگهان آن اجزاء مانند گرد و غباري در هوا بلند شدند و هر جزئي متصل به جزء ديگر شد تا به صورت شاخ و برگ و ريشه و برگ هاى دراز و خوشه ها درآمد و به يك ديگر پيوست و برافراشته شد و در جاى خود قرار گرفت و تنه ي آن اين بار را بر خود گرفت، روى ساق درخت شاخه و روى شاخه ها برگ و در فواصل معينى خوشه ي خرما قرار گرفت، اما خوشه خالى از خرما بود چون [موقع و فصل خرما نبود] نه خرماى رسيده و نه خرماى رنگ گرفته و نه خرماى نارس.

فَقَالَ الْيُونَانِيُّ: وَ أُخْرَى أُحِبُّ أَنْ تُخْرِجَ شَمَارِيخُهَا أَخْلَالَهَا وَ تَقْلِبَهَا مِنْ خُضْرَةٍ إِلَى صُفْرَةٍ وَ حُمْرَةٍ وَ تَرْطِيبٍ وَ بُلُوغٍ لِتَأْكُلَ وَ تُطْعِمَنِي وَ مَنْ حَضَرَكَ مِنْهَا فَقَالَ عَلِيٌّ … عليه السلام …: أَنْتَ رَسُولِي إِلَيْهَا بِذَلِكَ فَمُرْهَا بِهِ فَقَالَ لَهَا الْيُونَانِيُّ مَا أَمَرَهُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ … عليه السلام … فَأَخَلَّتْ وَ أَبْسَرَتْ وَ اصْفَرَّتْ وَ احْمَرَّتْ وَ تَرَطَّبَتْ وَ ثَقُلَتْ أَعْذَاقُهَا بِرُطَبِهَا فَقَالَ الْيُونَانِيُّ: وَ أُخْرَى أُحِبُّهَا أَنْ تُقَرِّبَ مِنْ بَيْنِ يَدَيَّ أَعْذَاقَهَا أَوْ تُطَوِّلَ يَدِي لِتَنَالَهَا وَ أَحَبُّ شَيْ ءٍ إِلَيَّ أَنْ تَنْزِلَ إِلَيَّ إِحْدَاهُمَا وَ تَطُولَ يَدِي إِلَى الْأُخْرَى الَّتِي هِيَ أُخْتُهَا فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ … عليه السلام …: مُدَّ الْيَدَ الَّتِي تُرِيدُ أَنْ تَنَالَهَا وَ قُلْ يَا مُقَرِّبَ الْبَعِيدِ قَرِّبْ يَدِي مِنْهَا وَ اقْبِضِ الْأُخْرَى الَّتِي تُرِيدُ أَنْ يَنْزِلَ الْعِذْقُ إِلَيْهَا وَ قُلْ يَا مُسَهِّلَ الْعَسِيرِ سَهِّلْ لِي تَنَاوُلَ مَا يَبْعُدُ عَنِّي مِنْهَا فَفَعَلَ ذَلِكَ فَقَالَهُ فَطَالَتْ يُمْنَاهُ فَوَصَلَتْ إِلَى الْعِذْقِ وَ انْحَطَّتِ الْأَعْذَاقُ الْأُخَرُ فَسَقَطَتْ عَلَى الْأَرْضِ وَ قَدْ طَالَتْ عَرَاجِينُهَا.

مرد يوناني گفت: معجزه ي ديگري مي خواهم و آن اين كه اين نخل خوشه و خرماي نارس خود را خارج ساخته و رنگ آن از سبزي به زردي و سرخي شده و رطب شود تا شما و من و هر كسي كه در اين جا حاضر است از آن بخورد. حضرت فرمود: تو از جانب من مأمور هستي كه به نخل چنين بگويي

ص: 158

و آن يوناني هم دستور حضرت را اجراء كرد و آن نخل هم خوشه هايش را درآورد و آن چنان كه دستور داده بود خرمايش به رنگ زردي و سرخي درآمد و رطب شد به گونه اي كه شاخه هاي خرما بر درخت سنگيني مي كرد.

يوناني گفت: درخواست ديگري دارم و آن اين كه شاخه هاي آن را نزديك من آريد يا دستم را دراز كنيد تا به آن ها برسد و بلكه بهتر است يك شاخه را پايين بياوريد و دستم را به سوي شاخه ي ديگر دراز كنيد، حضرت فرمود: آن دستي كه مي خواهي به شاخه برسد دراز كن و بگو اي كسي كه بعيد را نزديك مي سازي، دستم را به شاخه نزديك كن و دست ديگري كه مي خواهي شاخه پايين و نزد دست تو بيايد را جمع كن و بگو اي آسان كننده ي سختي، دسترسي مرا به آن چه از من دور است آسان كن. پس اين كار را كرد و آن چه را حضرت فرمودند به زبان جاري كرد، پس دست راستش دراز شد و به شاخه رسيد و شاخه هاي ديگر دراز شده، تا نزديك زمين پايين آمدند.

ثُمَّ قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ … عليه السلام …: إِنَّكَ إِنْ أَكَلْتَ مِنْهَا وَ لَمْ تُؤْمِنْ بِمَنْ أَظْهَرَ لَكَ مِنْ عَجَائِبِهَا عَجَّلَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيْكَ مِنَ الْعُقُوبَةِ الَّتِي يَبْتَلِيكَ بِهَا مَا يَعْتَبِرُ بِهِ عُقَلَاءُ خَلْقِهِ وَ جُهَّالُهُ فَقَالَ الْيُونَانِيُّ: إِنِّي إِنْ كَفَرْتُ بَعْدَ مَا رَأَيْتُ فَقَدْ بَالَغْتُ فِي الْعِنَادِ وَ تَنَاهَيْتُ فِي التَّعَرُّضِ لِلْهَلَاكِ أَشْهَدُ أَنَّكَ مِنْ خَاصَّةِ اللَّهِ صَادِقٌ فِي جَمِيعِ أَقَاوِيلِكَ عَنِ اللَّهِ فَأْمُرْنِي بِمَا تَشَاءُ أُطِعْكَ.

قَالَ عَلِيٌّ … عليه السلام …: آمُرُكَ أَنْ تُقِرَّ لِلَّهِ بِالْوَحْدَانِيَّةِ وَ تَشْهَدَ لَهُ بِالْجُودِ وَ الْحِكْمَةِ وَ تُنَزِّهَه عَنِ الْعَبَثِ وَ الْفَسَادِ وَ عَنْ ظُلْمِ الْإِمَاءِ وَ الْعِبَادِ وَ تَشْهَدَ أَنَّ مُحَمَّداً الَّذِي أَنَا وَصِيُّهُ سَيِّدُ الْأَنَامِ وَ أَفْضَلُ رُتْبَةً فِي دَارِ السَّلَامِ وَ تَشْهَدَ أَنَّ عَلِيّاً الَّذِي أَرَاكَ مَا أَرَاكَ وَ أَوْلَاكَ مِنَ النِّعَمِ مَا أَوْلَاكَ خَيْرُ خَلْقِ اللَّهِ بَعْدَ مُحَمَّدٍ رَسُولِ اللَّهِ وَ أَحَقُّ خَلْقِ اللَّهِ بِمَقَامِ مُحَمَّدٍ … صلي الله عليه و آله و سلم … بَعْدَهُ وَ

ص: 159

بِالْقِيَامِ بِشَرَائِعِهِ وَ أَحْكَامِهِ وَ تَشْهَدَ أَنَّ أَوْلِيَاءَهُ أَوْلِيَاءُ اللَّهِ وَ أَعْدَاءَهُ أَعْدَاءُ اللَّهِ وَ أَنَّ الْمُؤْمِنِينَ الْمُشَارِكِينَ لَكَ فِيمَا كَلَّفْتُكَ الْمُسَاعِدِينَ لَكَ عَلَى مَا أَمَرْتُكَ بِهِ خَيْرُ أُمَّةِ مُحَمَّدٍ … صلي الله عليه و آله و سلم … وَ صَفْوَةُ شِيعَةِ عَلِيٍّ.

سپس اميرالمؤمنين … عليه السلام … فرمودند: اگر از آن خرما بخوري و به كسي كه اين عجايب را براي تو اظهار كرد ايمان نياوري، خداوند متعال به زودي تو را به عقوبتي عذاب مي كند تا مايه ي عبرت عقلاء و جُهال از خلق خدا شوي.

يوناني گفت: اگر بعد از اين چيز هايي كه ديدم، كفر بورزم، ره عناد پيموده و خود را در معرض هلاك و نابودي انداخته ام. شهادت مي دهم از خواص خدا هستيد و در جميع گفتارتان از جانب خدا راستگو هستيد. پس به هرچه دوست داريد مرا امر كنيد تا اطاعت كنم.

حضرت فرمودند: تو را امر مي كنم اقرار به وحدانيت خدا كني و شهادت به جود و حكمت خدا دهي و خدا را از هر عبث و فساد و ظلم به بندگان از زن و مرد، بريء و منزه بداني و شهادت دهي محمد … صلي الله عليه و آله و سلم … كه من وصيّ او هستم، آقاي مردم و داراي بالاترين رتبه در دارالسلام است و شهادت دهي كه علي _ همان كه اين معجزات را به تو نمايان ساخت و اين نعمت ها را براي تو فراهم ساخت _ بهترين خلق خدا پس از محمد رسول الله … صلي الله عليه و آله و سلم … است و اين كه از همه ي مردم پس از پيامبر به جانشيني او و قيام به شرايع و احكامش شايسته تر است و شهادت دهي كه دوستان او، دوستان خدا و دشمنانش دشمنان خدا هستند و مؤمنيني كه با تو شريكند در آن چه تكليف كردم و كمك كار تو هستند در آن چه كه امر كردم، بهترين امت پيامبر و برگزيده ي شيعيان علي هستند.

وَ آمُرُكَ أَنْ تُوَاسِيَ إِخْوَانَكَ الْمُطَابِقِينَ لَكَ عَلَى تَصْدِيقِ مُحَمَّدٍ … صلي الله عليه و آله و سلم … وَ تَصْدِيقِي وَ الِانْقِيَادِ لَهُ وَ لِي مِمَّا رَزَقَكَ اللَّهُ وَ فَضَّلَكَ عَلَى مَنْ فَضَّلَكَ بِهِ مِنْهُمْ تَسُدَّ فَاقَتَهُمْ وَ تَجْبُرَ كَسْرَهُمْ وَ خَلَّتَهُمْ وَ مَنْ كَانَ مِنْهُمْ فِي دَرَجَتِكَ

ص: 160

فِي الْإِيمَانِ سَاوَيْتَهُ مِنْ مَالِكَ بِنَفْسِكَ وَ مَنْ كَانَ مِنْهُمْ فَاضِلًا عَلَيْكَ فِي دِينِكَ آثَرْتَهُ بِمَالِكَ عَلَى نَفْسِكَ حَتَّى يَعْلَمَ اللَّهُ مِنْكَ أَنَّ دِينَهُ آثَرُ عِنْدَكَ مِنْ مَالِكَ وَ أَنَّ أَوْلِيَاءَهُ أَكْرَمُ عَلَيْكَ مِنْ أَهْلِكَ وَ عِيَالِكَ.

تو را امر مي كنم كه مواسات كني با برادران ديني خود كه مانند تو محمد … صلي الله عليه و آله و سلم … و مرا تصديق نموده و مطيع فرمان او و من هستند، در آن چه خداوند روزيت ساخته و بر آن تو را برتري داده فقرشان را مرتفع نموده و به دادشان برسي و از ميان آنان هركه با تو در ايمان برابر است، نسبت به مالت با آن مساوات داشته باشي و هر كه در دينش از تو افضل و برتر باشد، نسبت به مالت او را برتر بداري تا خدا ببيند كه دينش نزد تو از مالت عزيزتر است و اولياء خدا از اهل و عيالت گرامي تر است.

وَ آمُرُكَ أَنْ تَصُونَ دِينَكَ وَ عِلْمَنَا الَّذِي أَوْدَعْنَاكَ وَ أَسْرَارَنَا الَّتِي حَمَّلْنَاكَ وَ لَا تُبْدِ عُلُومَنَا لِمَنْ يُقَابِلُهَا بِالْعِنَادِ وَ يُقَابِلُكَ مِنْ أَهْلِهَا بِالشَّتْمِ وَ اللَّعْنِ وَ التَّنَاوُلِ مِنَ الْعِرْضِ وَ الْبَدَنِ وَ لَا تُفْشِ سِرَّنَا إِلَى مَنْ يُشَنِّعُ عَلَيْنَا عِنْدَ الْجَاهِلِينَ بِأَحْوَالِنَا وَ لَا تَعْرِضْ أَوْلِيَاءَنَا لِبَوَادِرِ الْجُهَّالِ.

تو را امر مي كنم كه حفظ كني دينت و علمي را كه به تو وديعه گذاشتيم [معلوم مي شود فرد قابلي بود كه حضرت علوم و اسرارشان را به او به وديعت گذاشتند] و اسراري را كه به تو گفتيم. علوم ما را نزد كسي كه با علوم ما با عناد برخورد مي كند و با تو با شتم و ضرب، لعن و تعرّض به عِرض و تنت برخورد مي كند، آشكار نكن و سرّ ما را بر كسي كه بر ما نزد جاهلينِ بر احوال ما تشنيع مي كند، افشاء نكن و دوستان ما را در معرض آزار جاهلان قرار مده.

وَ آمُرُكَ أَنْ تَسْتَعْمِلَ التَّقِيَّةَ فِي دِينِكَ فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ (لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ

ص: 161

فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْ ءٍ إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً) وَ قَدْ أَذِنْتُ لَكَ فِي تَفْضِيلِ أَعْدَائِنَا إِنْ لَجَّأَكَ الْخَوْفُ إِلَيْهِ وَ فِي إِظْهَارِ الْبَرَاءَةِ مِنَّا إِنْ حَمَّلَكَ الْوَجَلُ عَلَيْهِ وَ فِي تَرْكِ الصَّلَوَاتِ الْمَكْتُوبَاتِ إِنْ خَشِيتَ عَلَى حُشَاشَتِكَ الْآفَاتِ وَ الْعَاهَاتِ فَإِنَّ تَفْضِيلَكَ أَعْدَاءَنَا عَلَيْنَا عِنْدَ خَوْفِكَ لَا يَنْفَعُهُمْ وَ لَا يَضُرُّنَا وَ إِنَّ إِظْهَارَكَ بَرَاءَتَكَ مِنَّا عِنْدَ تَقِيَّتِكَ لَا يَقْدَحُ فِينَا وَ لَا يَنْقُصُنَا وَ لَئِنْ تَبَرَّأْتَ مِنَّا سَاعَةً بِلِسَانِكَ وَ أَنْتَ مُوَالٍ لَنَا بِجَنَانِكَ لِتُبْقِيَ عَلَى نَفْسِكَ رُوحَهَا الَّتِي بِهَا قِوَامُهَا وَ مَالَهَا الَّذِي بِهِ قِيَامُهَا وَ جَاهَهَا الَّذِي بِهِ تَمَاسُكُهَا وَ تَصُونَ مَنْ عُرِفَ بِذَلِكَ وَ عَرَفْتَ بِهِ مِنْ أَوْلِيَائِنَا وَ إِخْوَانِنَا مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ بِشُهُورٍ وَ سِنِينَ إِلَى أَنْ يُفَرِّجَ اللَّهُ تِلْكَ الْكُرْبَةَ وَ تَزُولَ بِهِ تِلْكَ الْغُمَّةُ فَإِنَّ ذَلِكَ أَفْضَلُ مِنْ أَنْ تَتَعَرَّضَ لِلْهَلَاكِ وَ تَنْقَطِعَ بِهِ عَنْ عَمَلِ الدِّينِ وَ صَلَاحِ إِخْوَانِكَ الْمُؤْمِنِينَ.

تو را دستور مي دهم كه در دين خود تقيه كني؛ زيرا خداوند متعال مي فرمايد: (لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنِينَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ فِي شَيْ ءٍ إِلَّا أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً) و به تو اجازه مي دهم در صورت خوف و ترس، دشمنان ما را بر ما تفضيل دهي و حتّي از ما برائت بجويي و نمازهاي واجب را ترك كني، در صورتي كه بر جانت بترسي گرفتار آفات و عاهات شود. اين كه برتري دهي دشمنان ما را بر ما به هنگام خوف، نفعي براي آن ها نداشته و ضرري بر ما نمي زند و اين كه به خاطر تقيه اظهار برائت از ما كني، موجب نقص در ما نمي شود و چيزي از ما كاسته نمي شود و اين كه لحظه اي از ما با زبانت تبرّي بجويي در حالي كه با قلبت ما را دوست داري تا بدين وسيله جانت را كه قوام موالات (ولايت ما) به آن است و مالي كه قيام موالات به آن است و آبرويي كه با آن موالات را حفظ مي كني و كساني را كه به موالات ما شناخته شده اند، ماه ها و سال ها حفظ كني تا اين كه خدا آن سختي

ص: 162

و غم را بزدايد، براي تو بهتر است از اين كه در معرض هلاكت قرار بدهي و از عمل به دين آن چه موجب صلاح برادران مؤمنت است منقطع شوي.

وَ إِيَّاكَ ثُمَّ إِيَّاكَ أَنْ تَتْرُكَ التَّقِيَّةَ الَّتِي أَمَرْتُكَ بِهَا فَإِنَّكَ شَائِطٌ بِدَمِكَ وَ دَمِ إِخْوَانِكَ مُعَرِّضٌ لِنِعْمَتِكَ وَ نِعَمِهِمْ عَلَى الزَّوَالِ مُذِلٌّ لَكَ وَ لَهُمْ فِي أَيْدِي أَعْدَاءِ دِينِ اللَّهِ وَ قَدْ أَمَرَكَ اللَّهُ بِإِعْزَازِهِمْ فَإِنَّكَ إِنْ خَالَفْتَ وَصِيَّتِي كَانَ ضَرَرُكَ عَلَى نَفْسِكَ وَ إِخْوَانِكَ أَشَدَّ مِنْ ضَرَرِ الْمُنَاصِبِ لَنَا الْكَافِرِ بِنَا.

بپرهيز و بپرهيز از اين كه تقيه اي را كه به آن دستور دادم ترك كني، كه در اين صورت خون خود و برادرانت را بيهوده ريخته و نعمت خود و آن ها را در معرض زوال قرار مي دهي و باعث ذلّت خود و آن ها به دست دشمنان دين خدا مي شوي، در حالي كه خدا تو را امر به عزيز كردن آن ها كرده، پس اگر اين سفارش مرا مخالفت كني، ضرري كه بر خود و برادرانت وارد مي كني، شديدتر از ضرر ناصبي كافر به ما است.(1)

بنابراين از اين روايت استفاده مي شود كه ارتكاب محرمات در مقام تقيه، براي وارد نيامدن ضرر جاني، مالي يا عرضي نسبت به خود يا مؤمنين ديگر هرچند بيگانه باشند، جايز است.

سپس مرحوم شيخ(2) مي فرمايد: از ادلّه ي إكراه استفاده كرديم كه وارد آوردن ضرر


1- كساني كه اين جا خلاف تقيه عمل كرده و به بعضي علناً فحش مي دهند، باعث كشته شدن شيعيان در پاكستان و ... مي شوند و به فرموده ي حضرت، ضرري كه اين ها مي زنند بيشتر از ضرر ناصبي است. اگر كساني واقعاً ولايت ائمه … عليهم السلام … را دارند و مطيع اوامر ائمه … عليهم السلام … هستند، اين ها دستورات ائمه … عليهم السلام … است.
2- المكاسب المحرمة، ج 2، ص91: لكن لا يخفى أنّه لا يباح بهذا النحو من التقيّة الإضرار بالغير؛ لعدم شمول أدلّة الإكراه لهذا؛ لما عرفت من عدم تحقّقه مع عدم لحوق ضرر بالمُكرَه و لا بمن يتعلق به، و عدم جريان أدلّة نفي الحرج؛ إذ لا حرج على المأمور؛ لأنّ المفروض تساوي من أُمر بالإضرار به و من يتضرر بترك هذا الأمر، من حيث النسبة إلى المأمور، مثلًا لو أُمر الشخص بنهب مال مؤمنٍ، و لا يترتب على مخالفة المأمور به إلّا نهب مال مؤمنٍ آخر، فلا حرج حينئذٍ في تحريم نهب مال الأوّل، بل تسويغه لدفع النهب عن الثاني قبيح، بملاحظة ما علم من الرواية المتقدّمة من الغرض في التقيّة، خصوصاً مع كون المال المنهوب للأوّل أعظم بمراتب، فإنّه يشبه بمن فرّ من المطر إلى الميزاب، بل اللازم في هذا المقام عدم جواز الإضرار بمؤمن و لو لدفع الضرر الأعظم عن غيره. نعم، إلّا لدفع ضرر النفس في وجهٍ، مع ضمان ذلك الضرر. و بما ذكرنا ظهر: أنّ إطلاق جماعة لتسويغ ما عدا الدم من المحرّمات بترتّب ضرر مخالفة المكره عليه على نفس المكره و على أهله أو على الأجانب من المؤمنين، لا يخلو من بحثٍ، إلّا أن يريدوا الخوف على خصوص نفس بعض المؤمنين، فلا إشكال في تسويغه لما عدا الدم من المحرّمات؛ إذ لا يعادل نفس المؤمن شي ء، فتأمّل. قال في القواعد: و تحرم الولاية من الجائر إلّا مع التمكن من الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر، أو مع الإكراه بالخوف على النفس أو المال أو الأهل، أو على بعض المؤمنين، فيجوز ائتمار ما يأمره إلّا القتل، انتهى. ... و كيف كان، فهنا عنوانان: الإكراه، و دفع الضرر المخوف عن نفسه و عن غيره من المؤمنين من دون إكراه. و الأوّل يباح به كلّ محرّم. و الثاني إن كان متعلّقاً بالنفس جاز له كلّ محرّم حتّى الإضرار المالي بالغير، لكنّ الأقوى استقرار الضمان عليه إذا تحقّق سببه؛ لعدم الإكراه المانع عن الضمان، أو استقراره.

ص: 163

به مؤمني براي دفع ضرر از خود در مقام إكراه جايز است، امّا در ما نحن فيه كه إكراه صادق نيست از ادلّه ي تقيه نمي توان چنين استفاده اي كرد كه اضرار به مؤمنين براي دفاع از مؤمن اجنبي ديگر جايز باشد؛ مثلاً در صورتي كه بدانيم اگر ضرري به زيد مؤمن بزنيم، جائر آب را بر محلّه ي شيعه نشين نمي بندد، از آن جا كه اين جا إكراه صادق نيست نمي توانيم از ادلّه ي إكراه، جواز اضرار به آن مؤمن را براي دفع ضرر از مؤمن ديگر استفاده كنيم؛ زيرا فرض اين است كه زيد و آن هايي كه در صورت بسته شدن آب متضرر مي شوند، نسبت شان به ما علي السواء است، كما اين كه از ادلّه ي تقيه هم چنين چيزي استفاده نمي شود كه براي دفع ضرر از مؤمني مي توان نسبت به مؤمن ديگر اضرار كرد. دليل «لاحرج» هم اين جا كاربرد ندارد؛ چون وارد آمدن ضرر بر هر كدام كه نسبت به ما بيگانه هستند، حرجي بر ما ايجاد نمي كند.

بله، اگر جان مؤمني در خطر باشد، ايراد ضرر بر مؤمن ديگر براي حفظ جان آن مؤمن جايز است؛ زيرا «نفس المؤمن لا يعادل بشيء».

ص: 164

بررسي كلام شيخ … قدس سره … در تنبيه دوم

1. مرحوم شيخ در تنبيه دوم فرمود: إكراه با توعّد بر ضرر در ترك مكرهٌ عليه محقق مي شود اعم از ضرر جاني، مالي يا عرضي؛ چه ضرر به خود فرد باشد و چه ضرر به اهل، به گونه اي كه اگر به آن ها ضرري برسد، عرفاً مكرَه متألّم و متضرر مي شود، امّا اگر مربوط به بيگانه اي باشد _ هرچند مؤمن _ كه عرفاً مكرَه متالّم و متضرر نمي شود، إكراه در حق او صادق نيست، در نتيجه «رفع ما اكرهوا عليه» شامل او نمي شود.

اين فرمايش شيخ في الجمله درست بوده و معيار إكراه همين است، امّا بعضي(1)


1- مصباح الفقاهة، ج 1، ص448: أقول: الكراهة في اللغة هي ضد الحب، و الإكراه هو حمل الرجل على ما يكرهه، و هذا المعنى يتحقق بحمل الشخص على كل ما يكرهه بحيث يترتب على تركه ضرر عليه، أو على عشيرته، أو على الأجانب من المؤمنين، و إذا انتفى التوعد بما يكرهه انتفى الإكراه، و عليه فلا نعرف وجها صحيحا لما ذكره المصنف من تخصيص الإكراه ببعض ما ذكرناه. ( حاشية المكاسب (للإيرواني)، ج 1، ص47: الإكراه يتحقّق بالتوعيد بأمر يكرهه المكره بالفتح و لا يختاره لو لا قاهر خارجيّ سواء كان ذلك القاهر الخارجيّ ضرر نفسه أو ضرر الغير و سواء كان الغير قريبا أو بعيدا و سواء كان صديقا أو أجنبيّا فأمّا مع التوعيد بأمر لا يكرهه بل يحبّه فلا إكراه و لو كان الذي يحبّه هو ضرر نفسه بل هلاكه فليست القرابة و البعد ضابطة في هذا الباب بل الضّابطة كره الجزاء فربما يكون الجزاء ضرر نفسه و لا يكرهه و ربما يكون ضرر الغير و يكرهه و لا يختاره و إن ورد على نفسه ما ورد. و منه يظهر أنّ هذا يختلف باختلاف الأشخاص فربّ شخص لا يتأثّر بالسبّ و الشّتم فلم يكن توعيده بذلك إكراها و آخر يتأثّر بأدنى كلمة خشنة بحيث يدفع في سبيل دفعها أعزّ الأموال فكان توعيده بها إكراها و أيضا قد لا يتأثّر شخص عن قتل جميع من في الأرض و هلاكهم و آخر يتألّم من تعدّي حيوان على مثله و افتراسه بل شخص واحد ربّما تختلف حالاته فهو في كلّ حال يلحقه حكم ذلك الحال و لا يخفى أنّ الجبلّة البشريّة و الفطرة الإنسانيّة تكره قتل إنسان كافر فضلا عن مؤمن فرواية الاحتجاج واردة على طبق القاعدة و على وفق دليل رفع الإكراه لا أنّها تعبّد على خلاف دليل رفع الإكراه كما ظنّه المصنّف و اعلم أنه كما يعتبر كراهة الضرر المتوعّد به كذلك يعتبر كراهة الفعل المتوعّد عليه فلو لا هذه الكراهة لا إكراه كما لو قال تزوّج و إلّا قتلتك أو قال كلّ أطيب المأكل و البس أفخر الألبسة و إلّا نهبتك و هو يحبّ جميع ذلك بحيث يختاره بصرافة طبعه لو لا القول من هذا ... .

ص: 165

اشكال كرده اند كه إكراه و كُره، ضد حبّ بوده و به اين معناست كه انسان عملي را علي رغم ميلش انجام دهد، بنابراين در مورد مؤمن بيگانه هم مي تواند صدق كند؛ مثلاً ظالمي بگويد اگر فلان عمل حرام را انجام ندهي، مسلماني را مورد آزار و اذيت قرار مي دهم، اين فرد مي تواند مكرَه باشد؛ چون عملي كه انجام مي دهد بر خلاف ميلش است. پس آن چه مرحوم شيخ فرمودند كه اگر ضرري بر مؤمن بيگانه اي وارد شود در صدق اكراه كافي نيست، ناتمام است.

ولي به نظر مي رسد لباب كلام شيخ … قدس سره … با كلام مستشكل خلافي نداشته باشد؛ زيرا مرحوم شيخ هم معيار را تألّم ذكر كرده اند؛ يعني مكرَه نسبت به تضرّر شخص ديگر متألّم شود، امّا از حيث مصداق مرحوم شيخ مي فرمايد اگر شخصي از اهلش نباشد و بيگانه باشد تألّم حاصل نمي شود، ولي مستشكل مي گويد متألّم مي شود. پس اختلاف جوهري در معيار ندارند، بلكه در اين كه در كجا واقعاً تألّم پيدا مي شود اختلاف است.

و امّا اين كه گفته شد كراهت ضدّ حبّ است و بر هر عملي كه انسان علي رغم ميلش انجام مي دهد صادق است، مي گوييم: واژه ي كُره و إكراه وقتي در تركيباتي مانند: «رفع ما اكرهوا عليه»، «اُكرهِتْ المرأة علي الزنا»، (حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً)(1)، (لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ)(2)، (يُريدُونَ أَنْ


1- سوره ي احقاف، آيه ي 15: (وَ وَصَّيْنَا الْإِنْسانَ بِوالِدَيْهِ إِحْساناً حَمَلَتْهُ أُمُّهُ كُرْهاً وَ وَضَعَتْهُ كُرْهاً وَ حَمْلُهُ وَ فِصالُهُ ثَلاثُونَ شَهْراً حَتَّى إِذا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَ بَلَغَ أَرْبَعينَ سَنَةً قالَ رَبِّ أَوْزِعْني أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَ عَلى والِدَيَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَصْلِحْ لي في ذُرِّيَّتي إِنِّي تُبْتُ إِلَيْكَ وَ إِنِّي مِنَ الْمُسْلِمينَ)
2- سوره ي توبه، آيه ي33: (هُوَ الَّذي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى وَ دينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ)

ص: 166

يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلاَّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ)(1) و ... به كار مي رود، مراد از آن صرف عدم ميل نيست، بلكه همان طور كه بعض لغويين هم در اصل كَره و كُره تصريح كرده اند، خلاف ميلي است كه تحملش همراه يك نوع مشقت و ناراحتي است.(2) بنابراين اگر كسي راضي نيست مؤمن بيگانه اي مورد ظلم قرار بگيرد امّا دچار مشقّت نمي شود، در چنين جايي إكراه صادق نيست. بله، ممكن است در بعضي شرايط همراه مشقّت باشد كه در اين صورت ظاهراً إكراه صادق است؛ مثلاً دوستش باشد، جلوي چشمش باشد و ... .

2. مرحوم شيخ فرمودند: در مواردي كه با وارد آمدن ضرر، إكراه صادق نيست چون مربوط به بيگانه بوده يا اصلاً جائر تهديد نكرده، ولي مي دانيم اگر فلان عمل را انجام دهيم مؤمني _ هرچند بيگانه _ از تنگنا نجات پيدا مي كند و ضرري به او وارد نمي شود، در چنين مواردي دليل _ روايت احتجاج طبرسي _


1- همان، آيه ي32.
2- لسان العرب، ج 13، ص534: قد أَجمع كثير من أَهل اللغة أَن الكَرْهَ و الكُرْهَ لُغتانِ، فبأَيِّ لغة وقع فجائِزٌ، إلا الفراء فإنه زعم أَن الكُرْهَ ما أَكْرهْتَ نَفْسَك عليه، و الكَرْه ما أَكْرَهَكَ غيرُكَ عليه. ابن سيدة: الكَرْهُ الإِباءُ و المشَقَّةُ تُكَلَّفُها فتَحْتَمِلُها، و الكُرْهُ، بالضم، المشقةُ تحْتَمِلُها من غير أَن تُكَلَّفها. و إنما سُمّيَ الشرُّ مَكْروهاً لأَنه ضدُّ المحبوب. و أَكْرَهَه عليه فتكارَهَه. و تكَرَّهَ الأَمْرَ: كَرِهَه. و أَكْرهْتُه: حَمَلْتُه على أَمْرٍ هو له كارهٌ. ابن الأَثير: الكُرْهُ، بالضم و الفتح: المَشَقَّةُ. ( المحيط في اللغة، ج 3، ص355: الكُرْهُ: المَشَقَّةُ من غَيْرِ أنْ تُكَلَّفَها. و الكَرْهُ: المَشَقَّةُ تُكَلَّفُها فتحمِلُها على كُرْهٍ. و الكُرْهُ: المَكْرُوْهُ. و كَرِهْتُ الأمْرَ كَرَاهِيَةً و كَرَاهَةً و مَكْرَهَةً. و رَجُلٌ كَرِيْهٌ مُتَكَرِّهٌ. و كُرِّهَ إلَيَّ هذا الأمْرُ: أي صُيِّرَ عندي بحالٍ كَرِيهةٍ. ( مفردات ألفاظ القرآن، ص708: و الإِكْرَاهُ يقال في حمل الإنسان على ما يكرهه، و قوله: وَ لا تُكْرِهُوا فَتَياتِكُمْ عَلَى الْبِغاءِ فنهي عن حملهنّ على ما فيه كَرْهٌ و كُرْهٌ.

ص: 167

قائم است بر اين كه تولّي از قِبَل جائر و بلكه ارتكاب ساير محرّمات الهيه براي دفع ضرر از آن مؤمن جايز است. و اگر براي نجات جان مؤمن باشد حتّي مي تواند به ديگران اضرار هم بكند؛ زيرا «نفس المؤمن لايعادل بشيءٍ».

سپس فرمودند: اگر براي نجات جان مؤمني مرتكب اضرار به غير شد، گرچه حرمت تكليفي ندارد ولي ضامن است؛ چون همان طور كه گفتيم دليل إكراه شاملش نمي شود تا ضمان را رفع كند.

در اين جا خدمت مرحوم شيخ عرض مي كنيم حتّي اگر موضوع دليل إكراه هم بود، اطلاق «رفع ما اكرهوا عليه» شامل آن نمي شد؛ زيرا دليل رفع إكراه براي امتنان بر امت است و عدم ضمان خلاف امتنان بر متضرر است. بنابراين مثل حديث رفع كه امتناني است، شامل ما نحن فيه نمي شود.

إن قلت: خود شارع _ هرچند به ادلّه اي غير از ادلّه ي رفع إكراه _ چنين اجازه داده كه براي نجات جان مؤمن، به ديگري اضرار كند، بنابراين ضمان ندارد.

قلت: دليلي وجود ندارد كه شارع بدون ضمان إذن داده باشد، آن چه ثابت است رفع حرمت تكليفي است.(1)

إن قلت: طبق آيه ي شريفه ي (ما عَلَى الْمُحْسِنينَ مِنْ سَبيلٍ)(2) ضماني بر عهده اش نيست؛ چون او در واقع احسان كرده است.


1- اگر نجات جان مسلمان از تكاليفي است كه شارع به هيچ وجه راضي به ترك آن نيست، هر چيزي كه مانع نجات مي شود از جمله ضمان (چون بسياري به خاطر خوف از ضمان ممكن است ترك نجات كنند) بايد برداشته شود و الا نقض غرض خواهد بود. علاوه آن كه دليل «من اتلف مال الغير فهو له ضامن» لبّي است و بايد اكتفاء به قدر متيقن شود و اگر قرار است كسي ضامن باشد، عقلاء فرد نجات يافته را ضامن مي دانند. (اميرخاني)
2- سوره ي توبه، آيه ي91: (لَيْسَ عَلَى الضُّعَفاءِ وَ لا عَلَى الْمَرْضى وَ لا عَلَى الَّذينَ لا يَجِدُونَ ما يُنْفِقُونَ حَرَجٌ إِذا نَصَحُوا لِلَّهِ وَ رَسُولِهِ ما عَلَى الْمُحْسِنينَ مِنْ سَبيلٍ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحيمٌ)

ص: 168

قلت: احسان از افعال ذات تعلّق است و بايد با متعلّقش مورد حكم قرار بگيرد. نسبت به مؤمني كه جانش را نجات مي دهد احسان است، امّا نسبت به مؤمني كه به او اضرار مي كند در حقيقت اسائه است، هرچند از لحاظ تكليفي عذر دارد. بنابراين نمي توان با تمسك به آيه ي شريفه ي (ما عَلَى الْمُحْسِنينَ مِنْ سَبيلٍ) رفع ضمان كرد.

بله، در يك صورت مي توانيم بگوييم ضمان نيست و آن اين كه اگر نجات مسلماني كه جانش در معرض تلف است مجاناً واجب باشد؛ يعني حتّي بر فرد متضرر واجب باشد مجاناً تحمّل ضرر كند و فرد مؤمن را از مهلكه نجات دهد، در چنين جايي ديگر قاعده ي «من اتلف مال الغير فهو له ضامن» جاري نمي شود؛ چون چيزي را بر او تلف نكرده، بلكه شارع بر او تلف كرده و اصلاً وظيفه ي او قرار داده كه تحمّل ضرر كند.

3. مرحوم شيخ(1) فرمودند: اگر نجات جان مؤمني متفرع بر اضرار باشد، اضرار جايز است و حتّي ساير محرمات الهيه هم اگر مقدمه ي نجات جان مؤمن باشد مي توان مرتكب شد، هرچند در مورد جواز اضرار عِرضي بر ديگري كه مقدمه ي نجات جان مؤمن باشد، تأمل مي كنند و بعد جواز آن را ترجيح مي دهند.

ما هم مي گوييم: درست است كه «نفسُ المؤمن لايعادل بشيءٍ» به اين معنا كه


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص93: و كيف كان، فهنا عنوانان: الإكراه، و دفع الضرر المخوف عن نفسه و عن غيره من المؤمنين من دون إكراه. و الأوّل يباح به كلّ محرّم. و الثاني إن كان متعلّقاً بالنفس جاز له كلّ محرّم حتّى الإضرار المالي بالغير، لكنّ الأقوى استقرار الضمان عليه إذا تحقّق سببه؛ لعدم الإكراه المانع عن الضمان، أو استقراره. و أمّا الإضرار بالعِرض بالزنا و نحوه، ففيه تأمّل، و لا يبعد ترجيح النفس عليه. و إن كان متعلّقاً بالمال، فلا يسوغ معه الإضرار بالغير أصلًا حتّى في اليسير من المال، فإذا توقّف دفع السبع عن فرسه بتعريض حمار غيره للافتراس لم يجز.

ص: 169

هيچ كس به هيچ قيمتي نمي تواند جان مؤمني را بگيرد، ولي اين كه به هر قيمتي بايد جان مؤمن را حفظ كرد، چه دليلي بر آن وجود دارد؟

در مورد حرمت كشتن مؤمن، ادلّه ي لفظي كه اطلاق داشته باشد و دلالت كند در هر شرايطي حرام باشد فراوان وجود دارد، امّا دليلي بر اين كه حفظ جان مؤمن در هر شرايطي واجب باشد وجود ندارد. بله، وجوب إنقاذ نفس محترمه و اهميت آن في الجمله روشن است، امّا اين كه اطلاقي وجود داشته باشد كه در هر شرايطي، هرچند به قيمت عِرض و به قيمت مال كثير بايد انقاذ نفس محترمه كرد وجود ندارد.

بعضي فكر مي كنند اين از قطعيات است كه به هر قيمتي و به هر نحو ممكن مثلاً پيرمرد مبتلاي به سرطان شديد را كه با دستگاه چند ساعتي يا چند روزي مي توان زنده نگه داشت، بايد زنده نگه داشت، البته هرچند مطابق احتياط است ولي دليلي بر آن وجود ندارد. بله، برداشتن دستگاهي كه به او متصل است جايز نيست و بعيد نيست در اين صورت، قتل صدق كند.

بنابراين معلوم مي شود اين كه مرحوم شيخ بعد از تأمل، ترجيح مي دهند كه حتّي جايز است زني با ارتكاب فحشاء ظالمي را از كشتن نفس محترمه منصرف كند، دليلي بر آن وجود ندارد و اطلاقي كه حفظ جان مسلمان با هر مقدمه اي واجب باشد وجود ندارد. دليل حفظ جان مسلمان لبّي است و حتّي مي دانيم براي حفظ جان مسلمان ارتكاب بعض محرمات جايز است، امّا تا اين حد كه حتّي ارتكاب محرمات عِرضي جايز باشد _ خصوصاً اگر آشكار شود و موجب ريختن آبرو شود _ نمي توانيم ملتزم به آن شويم؛ چراكه ناموس آن قدر اهميت دارد كه اگر دفاع از آن متوقف بر به خطر افتادن جان باشد، اگر نگوييم واجب است، قطعاً جايز مي باشد، آن وقت چطور مي توانيم بگوييم جاني كه بايد فداي دفاع از ناموس شود، مي توان ناموس را فداي آن كرد؟!

ص: 170

و بلكه حتّي اگر چنين اطلاقي دالّ بر وجوب نجات جان مسلمان وجود داشت، در مواردي كه حفظ جان مسلمان متوقف بر ارتكاب حرام عرضي باشد، از باب تزاحم خواهد بود و أهم بودن دفاع از جان مسلمان ديگر نسبت به حفظ عرض خود واضح نيست تا مقدم باشد، بلكه با توجه به نكته اي كه بيان كرديم حتّي نمي توانيم بگوييم محتمل الاهمية است.

آيا براي دفع ضرر مالي از خود يا ساير مؤمنين، اضرار مالي به غير جايز است؟

مرحوم شيخ بعد از طرح اين مسأله _ كه اگر از غير ناحيه ي إكراه، خوف ضرر جاني بر خود يا ديگران داشته باشد، اضرار مالي به غير و ارتكاب محرمات الهيه جايز است و در اين كه آيا اضرار عِرضي به غير جايز است يا نه، بعد از تأمّلي فرمودند: ترجيح با جواز است _ مي فرمايد(1): اگر خوف ضرر مالي بر خود يا ساير مؤمنين از غير ناحيه ي إكراه داشته باشد، اضرار مالي به غير _ حتّي ضرر يسير _ جايز نيست؛ مثلاً اگر دفع جانور درنده اي كه مي خواهد اسب گران قيمتش را بدرد متوقف بر اين باشد كه الاغ شخص ديگر را در معرض درنده قرار دهد تا جانور را از دريدن اسبش منصرف كند، چنين اضراري جايز نيست، هرچند قيمت اسب نسبت به الاغ قابل مقايسه نباشد؛ زيرا ضرر متوجه اوست و نمي تواند براي دفع ضرر از خود به ديگري ضرر _ هرچند يسير _ بزند.(2)


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص93: و إن كان متعلّقاً بالمال، فلا يسوغ معه الإضرار بالغير أصلًا حتّى في اليسير من المال، فإذا توقّف دفع السبع عن فرسه بتعريض حمار غيره للافتراس لم يجز.
2- همان: و إن كان متعلّقاً بالمال، فلا يسوغ معه الإضرار بالغير أصلًا حتّى في اليسير من المال، فإذا توقّف دفع السبع عن فرسه بتعريض حمار غيره للافتراس لم يجز. و إن كان متعلّقاً بالعِرض، ففي جواز الإضرار بالمال مع الضمان أو العِرض الأخفّ من العِرض المدفوع عنه، تأمّل. و أما الإضرار بالنفس، أو العرض الأعظم، فلا يجوز بلا إشكال.

ص: 171

مطالبي كه مرحوم شيخ در اين جا فرمود درست است، ولي بايد اين را هم اضافه كنيم كه اگر در مواردي _ كه به ندرت ممكن است اتفاق بيفتند _ حفظ مال واجب باشد؛ مثلاً مال مهمّ يا هنگفتي باشد كه هرچند متعلّق به خودش است ولي نمي تواند اتلاف كند و بايد آن را حفظ كند، در چنين صورتي از باب تزاحم خواهد بود؛ چون حفظ مالش متوقف بر اضرار به ديگري است و اگر از لحاظ ملاك، أهم يا محتمل الاهمية باشد مقدم مي شود؛ يعني بايد اضرار به ديگري كند و مال خودش را نجات دهد و اگر هم از حيث ملاك مساوي باشند، طبق قاعده ي تزاحم مختار است.

آيا براي دفع ضرر مالي از خود يا ساير مؤمنين، ارتكاب محرمات الهيه جايز است؟

امّا اين كه آيا براي دفع ضرر مالي از خود يا ساير مؤمنين مي تواند مرتكب محرمات الهيه شود يا نه، گرچه مرحوم شيخ اين جا چيزي نمي فرمايند، امّا در عبارت قبل _ آن جا كه روايت احتجاج را ذكر كردند _ فرمودند: ارتكاب محرمات الهيه براي دفع ضرر از خود يا ساير مؤمنين، از باب تقيه جايز است.

ولي ما خدمت مرحوم شيخ عرض مي كنيم: شما علي القاعده جواز ارتكاب محرمات الهيه به اين اطلاق را اراده نكرده ايد؛ زيرا در تنبيه بعدي مي فرماييد حتّي در مواردي كه إكراه صادق باشد هم نمي توان براي دفع ضرر، مرتكب هر محرّمي شد. شرط جواز، آن است كه امكان تفصّي وجود نداشته باشد _ بدون آن كه گرفتار حرج يا ضرر كثير گردد _ بنابراين در اين جا كه إكراه هم صادق نيست، به طريق اولي بايد شرط عدم امكان تفصي وجود داشته باشد، در حالي كه از كلام شما در اين جا استفاده مي شود حتّي براي دفع ضرر يسير از مؤمنين هم مي توان

ص: 172

مرتكب محرماتي مانند نوشيدن خمر، سر برهنه كردن نواميس خود و ... _ براي به دست آوردن دل ظالم و دفع ضرر از اين طريق _ شد و عمده دليلي كه بر جواز ارتكاب محرمات الهيه اقامه فرموديد، ادلّه ي تقيه است، در حالي كه ادلّه ي تقيه آن مقداري كه براي دفع ضرر از ديگران است، براي مواردي است كه در حدّ ضرورت باشد؛ مثلاً جان مسلماني در خطر باشد يا چيزي در حدّ جان مسلمان و الا براي دفع ضرر مالي ديگران، هرگز از ادلّه ي تقيه استفاده نمي شود كه مثلاً با ارتكاب محرمات عِرضي و ناموسي _ هرچند به حدّ زنا نرسد _ مي توان دفع ضرر مالي از ديگران كرد.

إن قلت: در روايات تقيه ارتكاب اموري جايز شده كه نه تنها ضرورتي ندارد، بلكه براي دفع شرّ هم نيست و صرفاً به جهت جلب محبّت سنّي ها و ايجاد حُسن ظن به شيعيان است و به اصطلاح تقيه ي مداراتي است، مانند نماز خواندن در مساجد آنان(1) و پشت سر آن ها(2)، هرچند مثلاً مستلزم سجده بر چيزي باشد كه سجده بر آن جايز نيست، در حالي كه در غير مقام تقيه، باطل [و بلكه حرام] است. بنابراين ترك نماز صحيح و ارتكاب محرّم براي جلب محبت آنان جايز


1- وسائل الشيعة، ج8، تتمة كتاب الصلاة، أبواب صلاة الجماعة، باب75، ح1، ص430 و من لا يحضره الفقيه، ج1، ص383: مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ زَيْدٍ الشَّحَّامِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … أَنَّهُ قَالَ: يَا زَيْدُ خَالِقُوا النَّاسَ بِأَخْلَاقِهِمْ صَلُّوا فِي مَسَاجِدِهِمْ وَ عُودُوا مَرْضَاهُمْ وَ اشْهَدُوا جَنَائِزَهُمْ وَ إِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَكُونُوا الْأَئِمَّةَ وَ الْمُؤَذِّنِينَ فَافْعَلُوا فَإِنَّكُمْ إِذَا فَعَلْتُمْ ذَلِكَ قَالُوا هَؤُلَاءِ الْجَعْفَرِيَّةُ رَحِمَ اللَّهُ جَعْفَراً مَا كَانَ أَحْسَنَ مَا يُؤَدِّبُ أَصْحَابَهُ وَ إِذَا تَرَكْتُمْ ذَلِكَ قَالُوا هَؤُلَاءِ الْجَعْفَرِيَّةُ فَعَلَ اللَّهُ بِجَعْفَرٍ مَا كَانَ أَسْوَأَ مَا يُؤَدِّبُ أَصْحَابَهُ.
2- همان، باب5، ح4، ص300 و الكافي، ج3، ص372: وَ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوب] عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … قَالَ: مَنْ صَلَّى مَعَهُمْ فِي الصَّفِّ الْأَوَّلِ كَانَ كَمَنْ صَلَّى خَلْفَ رَسُولِ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم ….

ص: 173

است، چه رسد براي دفع شرّ آنان كه بايد بگوييم به طريق اولي جايز است.

قلت: در مورد روايات تقيه كه در مبحث طهارت (وضوي تقيه اي) به طور مفصّل مورد بررسي قرار داديم، بيان كرديم:

اولاً: تقيه ي مداراتي فقط در مقابل عامه است و اكتفاء به مواردي مي شود كه در روايات ذكر شده است. بنابراين تقيه ي مداراتي در محرماتي كه خود عامه هم آن را حرام مي دانند، مانند شرب خمر و ... جايز نيست.

ثانياً: در مواردي هم كه در روايات ذكر شده، از ادلّه استفاده مي كنيم اگر كسي بتواند مثلاً در همان نماز جماعت حمد و سوره را بخواند _ بدون آن كه آن ها متوجه شوند _ بايد بخواند، در حالي كه در نماز جماعت واقعي نبايد بخواند. و اين كه گاهي به عوام گفته مي شود لازم نيست حمد و سوره بخوانيد و ... به خاطر آن است كه آن ها نمي توانند.

بنابراين مكلّف از باب تقيه نمي تواند براي دفع ضرر از خود، علي الاطلاق مرتكب محرمات شود. بله، مي تواند به اطلاق لاضرر تمسك كرده و مرتكب محرمات الهيه شود(1)؛ زيرا اضرار به ديگري نيست تا تعارض ضررين باشد، كما اين كه اگر در جايي ضرر نباشد ولي حرج صادق باشد مي تواند به اطلاق (وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ)(2) تمسك كرده و مرتكب محرمات الهيه ي حرجي شود.


1- البته اگر ضرر از حيث قلّت به حدّي كم نباشد كه دليل لاضرر از آن منصرف باشد.
2- سوره ي حج، آيه ي 78: (وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجْتَباكُمْ وَ ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّةَ أَبيكُمْ إِبْراهيمَ هُوَ سَمَّاكُمُ الْمُسْلِمينَ مِنْ قَبْلُ وَ في هذا لِيَكُونَ الرَّسُولُ شَهيداً عَلَيْكُمْ وَ تَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النَّاسِ فَأَقيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ اعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلاكُمْ فَنِعْمَ الْمَوْلى وَ نِعْمَ النَّصيرُ)

ص: 174

آيا براي دفع ضرر عِرضي از خود يا ساير مؤمنين، إضرار مالي به ديگران جايز است؟

اگر خوف ضرر عِرضي نسبت به خود يا ساير مؤمنين داشته باشد، آيا مي تواند براي دفع آن ضرر، إضرار مالي يا حتّي إضرار عِرضي أخف به ديگران كند؟

مرحوم شيخ در اين فرض تأمل مي كنند و هيچ يك از جواز يا عدم جواز را ترجيح نمي دهند، ولي واقع امر اين است كه بايد به ضرس قاطع بگوييم جايز نيست؛ به چه مجوّزي مي توان مثلاً براي جلوگيري از فحش دادن شخص بي حيا و دريده اي كه سر راه ايستاده و به مؤمني فحش مي دهد، مال مؤمن ديگري را برداشته و به او داد؟! ضرر عِرضي هم مانند ضرر مالي است و همان طور كه در تضرّر مالي نمي توان به ديگري اضرار كرد، در تضرّر عِرضي هم اين چنين است.

بله، اگر در حدّي باشد كه حفظ عِرض خود يا ساير مؤمنين واجب باشد _ به عنوان مثال خوف دزديده شدن ناموسش باشد _ و اهميت يا احتمال اهميت آن در برابر تصرّف در مال غير بيشتر باشد [از باب تزاحم] مي تواند براي حفظ عِرض، اضرار به غير كند ولي همان طور كه در خوف ضرر مالي بيان كرديم، ضامن است.(1)

آيا براي دفع ضرر عِرضي از خود يا ساير مؤمنين، اضرار عِرضي أخف به ديگران جايز است؟

هم چنين ايراد ضرر عِرضي أخف بر ديگري براي حفظ عِرض خود يا ساير مؤمنين در حالات معمولي جايز نيست. بله، اگر حفظ عِرض خود يا ساير


1- مگر اين كه در حدّي باشد كه بر ضرر ديده هم واجب باشد مجاناً كمك مالي كند تا ناموس آن فرد حفظ شود كه در اين صورت ديگر ضرر زننده، ضامن نيست.

ص: 175

مؤمنين در حدّ وجوب باشد و اهم يا محتمل الاهمية از عِرض ديگري باشد كه مورد تعرّض قرار مي دهد، جايز بلكه واجب است عِرض اخفّ ديگري را مورد تعرّض قرار دهد تا عِرض خود يا ساير مؤمنين را كه اهم و واجب است، حفظ كند. و در صورتي كه هر دو ملاك مساوي باشند، جايز خواهد بود.

آيا براي دفع ضرر عِرضي از خود يا ساير مؤمنين، ارتكاب محرمات الهيه جايز است؟

امّا در مورد اين كه براي دفع ضرر عِرضي از خود يا ساير مؤمنين، ارتكاب محرمات الهيه جايز است يا نه، مي گوييم از آن جا كه دليل لاضرر اختصاص به ضرر مالي ندارد، پس مي توان به اطلاق لاضرر تمسك كرده و مرتكب محرمات الهيه شد(1). هم چنين اگر ضرر نباشد ولي حرج باشد، اطلاق لاحرج شاملش مي شود، كما اين كه اگر نه ضرر باشد و نه حرج، امّا شارع حفظ آن را واجب كرده باشد و اهم يا محتمل الاهمية نسبت به محرمات ديگر باشد، مي توان از باب تزاحم مرتكب آن محرمات شد.


1- البته در صورتي كه اين ضرر در حدّي كم نباشد كه لاضرر از آن انصراف داشته باشد.

ص: 176

تنبيه سوم: اعتبار عجز از تفصّي براي جواز تولّي به خاطر إكراه
اشاره

مرحوم شيخ مي فرمايد:

كسي كه از قِبَل جائر و ظالمي بر عمل حرامي مورد إكراه قرار مي گيرد، اگر راه برون رفت داشته و بتواند تفصّي كند، نمي تواند مرتكب حرام شود؛ مثلاً اگر جائري او را مجبور كند تا اموال مؤمني را به ظلم أخذ كند، در صورتي كه مكرَه بتواند در ظاهر نشان دهد كه اموال را از او مي گيرد ولي في الواقع نگيرد، يا از يك انبارش بگيرد و به انبار ديگر همان فرد برگرداند، يا جهراً از او بگيرد ولي سرّاً برگرداند؛ مثلاً روز مأمورين ظالم را براي أخذ اموال شيعه مي فرستد امّا شب خودش يا غلامش آن اموال را برمي گردانند _ همان طور كه علي بن يقطين انجام مي داد(1) _ يا اگر ظالم فردي را مجبور كند مؤمني را حبس كند، ولي فرد مكرَه بتواند آن مؤمن را در خانه ي وسيعي بدون قيد و بند ضيافت و پذيرايي كند، بايد چنين كند، البته در صورتي كه متوقف بر حرج يا ضرر نباشد.

مرحوم شيخ مسأله ي اعتبار عجز از تفصّي را چه در مورد اصل قبول ولايت و چه در مورد اعمال حرام، لاخلاف مي دانند، كما اين كه عدم اعتبار تفصّي در صورتي كه همراه ضرر كثير باشد را هم لاخلاف مي دانند.

سپس مرحوم شيخ گله اي از بعض مشايخشان(2) مي كنند كه فرموده اند: سه قول


1- وسائل الشيعة، ج 17، كتاب التجارة، ابواب ما يكتسب به، باب46، ح8، ص193 و الكافي، ج5، ص110: مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَمَّنْ ذَكَرَهُ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَسْبَاطٍ عَنْ إِبْرَاهِيمَ بْنِ أَبِي مَحْمُودٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ يَقْطِينٍ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي الْحَسَنِ … عليه السلام … مَا تَقُولُ فِي أَعْمَالِ هَؤُلَاءِ؟ قَالَ: إِنْ كُنْتَ لَا بُدَّ فَاعِلًا فَاتَّقِ أَمْوَالَ الشِّيعَةِ قَالَ: فَأَخْبَرَنِي عَلِيٌّ أَنَّهُ كَانَ يَجْبِيهَا مِنَ الشِّيعَةِ عَلَانِيَةً وَ يَرُدُّهَا عَلَيْهِمْ فِي السِّرِّ. (وسائل الشيعة، ج 17، كتاب التجارة، ابواب ما يكتسب به، باب46، ح8، ص193 و الكافي، ج5، ص110)
2- در اين كه مراد مرحوم شيخ از بعض مشايخشان كيست، بعضي گفته اند صاحب جواهر و بعضي ديگر گفته اند سيد محمد مجاهد (صاحب مناهل) فرزند [سيد علي] صاحب رياض … قدس سره … است. امّا عبارت صاحب جواهر تناسبي با ذكر سه قول ندارد. • جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج 22، ص165: إذا أكرهه الجائر على الولاية جاز له الدخول و العمل بما يأمره من المحرمات، كظلم الغير و نحوه مقتصرا على مقدار ما تندفع به الضرورة، مقدما للاسهل فالأسهل، مع عدم القدرة شرعا على التفصي و التخلص من ذلك، إلا في الدماء المحرمة فإنه لا تقية فيها بخلاف ما إذا كان مختارا في الولاية ابتداء أو استدامة، فإنه لا يجوز له العمل حينئذ بما يأمره من المحرمات لأنه قادر حينئذ على التفصي، بل لو كان مختارا في الابتداء عالما باشتمالها على المحرمات التي لا بد له من اعتمادها بعد قبولها لم يجز له أيضا، و إن أكرهه الجائر بل يجب عليه تحمل ضرر التخلف عن أمره في وجه قوي، اقتصادا في أدلة المكره على المتيقن ... . و ما في شرح الأستاد مازجا به عبارة القواعد من أنه لو خاف ضررا يسيرا بترك الولاية الخالية عن النفع و الضرر كره له الولاية حينئذ و دفع اليسير لتسلطه على ماله، و أما العمل بما يأمره في ضرر الخلق فلا يجوز إلا مع الضرر المعتبر دون غيره، لا بد من حمله على إرادة الولاية المحللة، و إلا فلا فرق في المحرم منها و العمل بما يأمره في الضرر المبيح لهما كما عرفته و تعرفه، و بذلك كله تعرف حينئذ سقوط ما أطنب به في المسالك من المناقشة في عبارة المصنف، كما ظهر لك أيضا أنه لا فرق في الإكراه المسوغ للدخول في الولاية المحرمة، و الإكراه المسوغ للعمل بما يأمره من فعل المحرمات في ولاية كان أو غيره، إن ليس هو إلا الإلزام و الإلجاء من المتسلط الذي يخشى منه على النفس و المال و العرض أو أحدها على وجه لا يتحمل عادة، فمجرد الخوف على النفس مثلا، لا يجدي في جواز ظلم الغير مثلا للدفع عن النفس من دون إلزام و إلجاء إلى ذلك، ضرورة حرمة الضرار في الإسلام، و حرمة دفع الظلم عنك بظلم غيرك، بل هو كذلك لو ألزمه الجائر بشي ء مخصوص من المال مثلا منه أو من غيره ممن هو غير محصور فإنه لم يلجئه إلى ظلم غيره ليكون مكرها بذلك، فيرتفع عنه التكليف كما رفع من المخطئ و الناسي، بل قد يقال بعد تحقق الإكراه لو خيره في ذلك بينه و بين شخص مخصوص، بل إنما يتحقق الإكراه في ذلك و نحوه بأمره بظلم الشخص المخصوص و إلجائه إلى ذلك، فإنه حينئذ بعد صدق الإكراه عليه بسبب خوفه لو تخلف عن الأمر من الضرر و الذي لا يتحمل، يجوز له العمل بما يأمر، للأصل و رفع القلم عن المكره و اخبار التقية، و انها في كل شي ء يضطر إليه الإنسان، و الإجماع بقسميه، و النصوص الخاصة في المقام ... . البته در برخي موارد مرحوم شيخ درباره ي سيد محمد مجاهد تعبير به بعض مشايخنا نمي كند، بلكه چون سيد بوده، مي فرمايد: سيد مشايخنا كه اگر در همين مكاسب با نرم افزار جستجو شود، آن جا كه از صاحب مناهل نام مي برد مي فرمايد: قال سيد مشايخنا في المناهل، ولي درباره ي صاحب جواهر چون سيد نبوده، مي فرمايد: بعض مشايخنا. بله، عبارتي كه از صاحب مناهل نقل شده تا اندازه اي با اين مطلب سازگار است و احتمالاً مراد شيخ همان صاحب مناهل باشد. • المناهل، ص318: الثالث اذا امكن التفصى من اكراه الجائر على المحرم من قبول التولية و ارتكاب المعاصى فهل يجب التفصى ح و لا يجوز ارتكاب المحرم تقية ح فيكون حد الاكراه المسوغ للدخول في ولاية الجابر و فعل ما يأمر به من المحرمات هو الالجاء و الاضطرار بحيث لا يتمكن منه معه التفصى من دون مشقة لا يتحمل عادة او لا بل يجوز التقية بمجرد الاكراه مط و لو تمكن عن التفصى فيه اقوال: الاول: انه لا يجوز ارتكاب المحرم بالاكراه و التقية مع القدرة على التفصى سواء كان المحرم المكره عليه قبول التولية او محرم اخر غيره كتصرف مؤمن غصب مال محترم و هو للشرائع و المنتهى و ظ السرائر و غيره و اختاره السيد الاستاد ق ره في المصابيح محتجا عليه بوجوه منها ان الاكراه لا يصدق لغة و عرفا مع القدرة على التفصى و ان المفهوم من لفظه عرفا و لغة عدم امكان التفصى و منها انه متى امكن التفصى عن الحرام من غير مشقة وجب اجتنابه لتحقق القدرة على الترك و اختصاص الترخص بحال الاضطرار و منها ... الثانى ما استظهره في المصابيح من كلام بعض الاصحاب من التفرقة بين التولية و فعل الحرام حيث اشترط في الثانى عدم القدرة على التفصى و جوز الاول دفعا للضرر اليسير. الثالث ما حكاه في المصابيح عن لك من ان الضابط في الاكراه الخوف على النفس او المال او العرض عليه او على بعض المؤمنين على وجه لا ينبغى تحمله عادة و ان لم يبلغ حد الالجاء من غير فرق في ذلك بين التولية و غيرها من المحرمات و صرح في لك بان العمل بما يأمره من الامور المحرمة مشروط بالاكراه خاصة ما لم يبلغ الدماء و لا يشترط فيه الالجاء اليه بحيث لا يقدر على خلافه و قد صرح الاصحاب بذلك في كتبهم. ( المكاسب المحرمة، ج 5، ص142: و إن كان المشروط هو ردّه إلى المشتري مع عدم التصريح ببدله، فامتنع ردّه إليه عقلًا لغيبةٍ و نحوها، أو شرعاً لجنونٍ و نحوه، ففي حصول الشرط بردّه إلى الحاكم، كما اختاره المحقّق القمّي في بعض أجوبة مسائله و عدمه، كما اختاره سيّد مشايخنا في مناهله، قولان. ( همان، ج 1، ص377: و مع هذه الروايات الظاهرة بل الصريحة في التحريم المعتضدة بدعوى عدم الخلاف في الحكم ممّن تقدّم فقد استظهر بعض مشايخنا المعاصرين اختصاص الحرمة بما كان بالآلات المعدّة للقِمار ... .

ص: 177

ص: 178

در اين جا وجود دارد كه عبارتند از:

1. صرف إكراه در جواز قبول تولّي از قِبَل ظالم و انجام امرهاي محرمش كفايت مي كند، هرچند قادر بر تفصّي باشد.

2. صرف إكراه مجوّز تولّي از قِبَل ظالم و انجام امرهاي محرّمش نيست، بلكه

ص: 179

بايد عجز از تفصّي داشته باشد و حتّي اگر تفصّي متوقف بر ضرر كثير هم باشد، باز جايز نيست و بايد ضرر كثير را تحمل كند و از متلبس شدن به ولايت يا عمل محرّم اجتناب كند.

3. در جواز تصدي اصل ولايت، صرف إكراه كافي است و عجز از تفصّي معتبر نيست، امّا در انجام اعمال محرّمي كه جائر دستور مي دهد، عجز از تفصّي معتبر است.

مرحوم شيخ مي فرمايد: اين كه بعض مشايخنا فرموده سه قول در اين جا وجود دارد درست نيست، بلكه لاخلاف در اين كه عجز از تفصّي معتبر است. سپس مي فرمايد: آن چه باعث شده بعض مشايخ ما گمان كنند سه قول در مسأله وجود دارد، عبارت شهيد ثاني … قدس سره … در مسالك در شرح عبارت شرايع(1) است.

كلام جناب محقق در شرايع، خلاف كلام مشهور نيست و بين ولايت محرّم و عمل محرّم تفكيك نكرده، فقط در جايي هر دو را ضميمه كرده و فرموده: ولايت و عمل محرّم با إكراه و عجز از تفصّي در صورتي كه ضرر كثير باشد، مانعي ندارد.

ولي شهيد ثاني … قدس سره … بين اين دو تفكيك كرده و فرموده است: اين كه جناب محقق، ولايت و عمل محرّم را با دو شرط (يعني إكراه و عجز از تفصّي) تجويز كرده، اين دو شرط مال هر دو نيست، بلكه إكراه شرط اصل ولايت و عجز از تفصّي شرط عمل محرّم است.(2)


1- شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج 2، ص6: مسائل: ... الخامسة: إذا أكرهه الجائر على الولاية جاز له الدخول و العمل بما يأمره مع عدم القدرة على التفصي إلا في الدماء المحرمة فإنه لا تقية فيها.
2- مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، ج 3، ص139: قد ذكر المصنف (رحمه اللّه) في هذه المسألة شرطين: أحدهما الإكراه، و الثاني: عدم قدرة المأمور على التفصيّ، و هما متغايران، فإنّ الإكراه يجوز أن يجامع القدرة _ كما عرفت من تعريفه _ فالثاني أخصّ من الأوّل. و الظاهر أنّ مشروطهما مختلف، فالأول شرط لأصل قبول الولاية، و الثاني شرط للعمل بما يأمره من المظالم، و هما متغايران أيضا، لأنّ التولية لا يستلزم الأمر بالمظالم، بل يجوز أن يولّيه شيئا من الأحوال و يرد أمره إلى رأيه، كما قد علم في المسألة السابقة من جواز قبول الولاية بل استحبابها إذا تمكن من إقامة الحق. و أمّا أمره بشي ء من المحرمات فقد يكون مع الولاية، و قد ينفك عنها كما إذا ألزم الظالم شخصا بأخذ شي ء من الأموال المحرّمة أو الأعمال كذلك.

ص: 180

مرحوم شيخ(1) مي فرمايد: مراد صاحب شرايع آن طور كه جناب شهيد برداشت كرده اند نيست بلكه اين دو، شرط براي هر دو است؛ يعني جواز اصل تولّي و اعمال محرّم هر دو مشروط به إكراه و عجز از تفصّي است. صاحب شرايع قبل از ذكر مطلب اخير مي فرمايد: اگر تولّي به خاطر دفع ضرر يسير باشد، مكروه است و اگر به خاطر دفع ضرر كثير باشد مكروه هم نيست.(2) و در حقيقت چون اگر دفع ضرر كثير با حيله اي ممكن باشد در حقيقت ضرر كثير نيست، پس معلوم مي شود عدم قدرت بر تفصّي در إكراه بر اصل تولّي نيز شرط جواز تولّي است، چنان كه صاحب جواهر … قدس سره … نيز به اين مطلب تصريح دارد.

بنابراين اين كه جناب شهيد در تفسير مراد محقق … قدس سرهما … بين اصل تولّي و عمل


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص97: قول: لا يخفى على المتأمّل أنّ المحقّق رحمه اللّه لم يعتبر شرطاً زائداً على الإكراه، إلّا أنّ الجائر إذا أمر الوالي بأعمال محرّمة في ولايته كما هو الغالب و أمكن في بعضها المخالفة واقعاً و دعوى الامتثال ظاهراً كما مثّلنا لك سابقاً، قيّد امتثال ما يؤمر به بصورة العجز عن التفصّي. و كيف كان، فعبارة الشرائع واقعة على طبق المتعارف من تولية الولاة و أمرهم في ولايتهم بأوامر كثيرة يمكنهم التفصّي عن بعضها، و ليس المراد بالتفصّي المخالفة مع تحمّل الضرر، كما لا يخفى.
2- شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج 2، ص6: الرابعة: الولاية من قبل السلطان العادل جائزة ... و تحرم من قبل الجائر إذا لم يأمن اعتماد ما يحرم و لو أمن ذلك و قدر على الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر استحبت و لو أكره جاز له الدخول دفعا للضرر اليسير على كراهية و تزول الكراهية لدفع الضرر الكثير كالنفس أو المال أو الخوف على بعض المؤمنين.

ص: 181

محرّم تفكيك كرده و إكراه را شرط جواز اصل ولايت و عجز از تفصّي را شرط عمل محرّم گرفته اند، چنين چيزي از عبارت محقق استفاده نمي شود و ظاهراً حقّ با جناب شيخ … قدس سره … است.

شهيد اعلي الله مقامه خودشان قائلند اصل تولّي بدون إكراه هم مانعي ندارد، البته در صورتي كه همراه عمل محرّمي نباشد.(1) و اگر همراه عمل حرام باشد، إكراه به تنهايي مجوّز آن است و عجز از تفصّي لازم نيست. امّا إكراه را به گونه اي معنا كرده اند(2) كه در لباب با كلام مشهور [در لزوم عجز از تفصّي] تفاوتي ندارد كه ديگر چون اين مطالب را شيخ هم دنبال نكرده، ما هم دنبال نمي كنيم.

خلاصه اين كه مرحوم شيخ مي فرمايد: منشأ اين كه بعض مشايخ ما گفته اند در


1- مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، ج 3، ص140: إذا تقرر ذلك فنقول: إن أخذت الولاية منفكّة عن الأمر فجواز قبولها لا يتوقف على الإكراه مطلقا كما ذكره هنا، بل قد يجوز، و قد يكره، و قد يستحب، بل قد يجب _ كما تقدّم _ فجعل الإكراه شرطا في قبول الولاية مطلقا غير جيّد. و أمّا العمل بما يأمره به من الأمور المحرمة فإنّه مشروط بالإكراه خاصة _ كما سلف في باب الأمر بالمعروف _ ما لم يبلغ الدماء، و لا يشترط فيه الإلجاء إليه بحيث لا يقدر على خلافه، و قد صرّح الأصحاب بذلك في كتبهم، فاشتراطه عدم القدرة على التفصي غير واضح، إلّا أن يريد به أصل الإكراه، فيكون التعبير عنه بذلك غير حسن. فتبيّن أنّ كل واحد من الشرطين غير جيد لمشروطه، إن جعلنا المشروط متعدّدا و إن جعلناه متحدا مركبا من الأمرين _ بمعنى جواز الولاية و العمل بما يأمره مع الإكراه و عدم القدرة على التفصي _ حسن قيد الإكراه، و غاير ما سبق. لكن يبقى الكلام في الشرط الثاني، فإنّ الإكراه مسوّغ لامتثال الأمر و إن قدر على المخالفة مع خوف الضرر المتقدم.
2- همان، ص139: قد تقدّم في باب الأمر بالمعروف أنّ ضابط الإكراه المسوغ للولاية، الخوف على النفس أو المال أو العرض، عليه أو على بعض المؤمنين، على وجه لا ينبغي تحمّله عادة، بحسب حال المكره في الرفعة و الضعة، بالنسبة إلى الإهانة. و أمّا ما ذكره هنا من الضرر اليسير و الكثير في الحكم بالكراهة و عدمها، فيمكن الرجوع فيه إلى العرف، فما عدّ يسيرا منه ينبغي تحمّله، دون الكثير. و لا يخفى أنّ المراد مع عدم تمكنه من الأمر بالمعروف، و عدم أمنه من الدخول في المحرّم، و إلّا لم يكره و إن لم يكره. بل يجوز الدخول مع الإكراه، و إن علم الدخول في المحرم، كما سيأتي.

ص: 182

مسأله سه قول وجود دارد، كلام شهيد ثاني است، آن هم نه اعتقاد خود شهيد بلكه تفسير ايشان از عبارت محقق، البته آن هم يكي از دو تفسير شهيد ثاني است؛ زيرا تفسير ديگري نيز در مسالك از عبارت محقق ارائه كرده است.(1)

سپس مرحوم شيخ(2) مي فرمايد: اين كلام كه بعضي گفته اند حتّي اگر ضرر كثير هم باشد بايد تحمّل كند ولي اقرب و احوط است كه قبول تولّي نكند و عمل حرام انجام ندهد، درست نيست؛ زيرا هم با دليل سازگار نيست و هم با لاخلاف دوم؛ چون لاخلاف دوم اين بود كه اگر تفصّي همراه ضرر كثير باشد، عجز از تفصّي معتبر نيست؛ بنابراين اگر تفصّي همراه ضرر كثير باشد، تحمل ضرر كثير لازم نيست و مي تواند متصدّي ولايت شده و عمل حرام را انجام دهد.

نظر مختار در اعتبار يا عدم اعتبار عجز از تفصّي

نظر مختار در اعتبار يا عدم اعتبار عجز از تفصّي از ما سبق روشن مي شود و آن اين كه اگر تفصّي بدون ضرر و حرج ممكن باشد، بايد تفصّي كند _ چه در مورد اصل تولّي و چه در مورد اعمال حرام _ و اصلاً إكراه را اين چنين معنا كرديم كه بر خلاف ميلش انجام دهد، در حدّي كه او را به مشقّت مي اندازد. بنابراين اگر به راحتي مي تواند وانمود كند شراب مي خورد در حالي كه در حقيقت سركه مي خورد، روايات رفع إكراه شامل چنين كسي نمي شود؛ چون


1- همان، ص140: إن أخذت الولاية منفكّة عن الأمر فجواز قبولها لا يتوقف على الإكراه مطلقا ... و أمّا العمل بما يأمره به من الأمور المحرمة فإنّه مشروط بالإكراه خاصة ... فاشتراطه عدم القدرة على التفصي غير واضح، إلّا أن يريد به أصل الإكراه، فيكون التعبير عنه بذلك غير حسن.
2- المكاسب المحرمة، ج 2، ص97: و ممّا ذكرنا يظهر فساد ما ذكره من نسبة الخلاف المتقدم إلى الأصحاب من أنّه على القول باعتبار العجز عن التفصّي لو توقف المخالفة على بذل مال كثير لزم على هذا القول، ثم قال: و هو أحوط، بل و أقرب.

ص: 183

اصلاً إكراه به خوردن شراب ندارد و يا اين كه از چنين صورتي منصرف است.

امّا اگر إكراه همراه ضرر يا حرج باشد، از آن جا كه قيد كثير يا يسير در روايات وجود ندارد، چنين تعبيري را فنيّ نمي دانيم بلكه مي گوييم اگر ضرر يا حرج به حدّي قليل باشد كه دليل لاضرر و لاحرج از آن منصرف باشد، نه تولّي و نه هيچ فعل حرام ديگري جايز نمي شود، ولي اگر ضرر و حرج به حدّي نباشد كه دليل از آن منصرف باشد، اطلاق لاضرر و لاحرج شامل آن مي شود و موجب رفع حرمت مي شود و اين نسبت به افراد، شرايط و امر مكرهٌ عليه متفاوت است؛ به عنوان مثال اگر جائري بگويد بايد اين جام شراب را بخوري و الا پنجاه هزار تومان به تو ضرر مي زنم، نسبت به كسي كه پنجاه هزار تومان در مقابل اموالش چيزي نيست، هيچ يك از ادله ي لاإكراه، لاضرر و لاحرج شاملش نمي شود، امّا نسبت به كسي كه به نان شبش محتاج است، شمول اين ادلّه واضح است.

ص: 184

تنبيه چهارم: قبول ولايت در صورت ضرر مالي، رخصت است نه عزيمت

مرحوم شيخ در تنبيه چهارم(1) مي فرمايد: اين كه گفتيم در صورت ضرر مالي، قبول ولايت و ارتكاب اعمال محرّم _ به دستور جائر _ جايز است، اين جواز رخصت است نه عزيمت؛ يعني جواز بالمعني الاخص است كه هم مي تواند متحمل ضرر نشده و قبول تولّي و ارتكاب اعمال محرّم كند و هم مي تواند متحمل ضرر شده و از قبول تولّي و ارتكاب اعمال محرّم خودداري كند و بلكه چه بسا تحمّل ضرر، مستحب(2) هم باشد؛ چون به هر حال قبول تولّي باعث تقويت شوكت ظلمه مي شود، پس ترك تولّي ارجح است.

فرمايش مرحوم شيخ در اين تنبيه طبق قاعده و درست است؛ زيرا هر كسي حق دارد مال خودش را در طريق منافع خود خرج كند و چه نفعي بالاتر از اين كه مبتلاي به تولّي از قِبَل جائر نشود.

إن قلت: اگر قبول ولايت رخصت باشد نه عزيمت، و مكرَه بتواند با پرداخت پول (مثلاً پانصد ميليون تومان) و تحمل ضرر، از قبول تولّي سر باز زند، اين پول دادن به جائر مصداق إعانت بر إثم است(3)؛ زيرا حداقل آن است كه جائر اين پول


1- همان، ص98: الرابع: أنّ قبول الولاية مع الضرر المالي الذي لا يضرّ بالحال رخصة، لا عزيمة، فيجوز تحمّل الضرر المذكور؛ لأنّ الناس مسلّطون على أموالهم، بل ربما يستحبّ تحمّل ذلك الضرر للفرار عن تقوية شوكتهم.
2- البته بهتر است تعبير كنيم رجحان دارد و در بعضي صور هم ممكن است استحباب داشته باشد.
3- مصباح الفقاهة، ج 1، ص452: لا يقال: إن بذل المال للجائر دفعا للولاية المحرمة إعانة على الإثم. فإنه يقال: لا وجه له صغرى و كبرى، أما الاولى فلأن ذلك من قبيل مسير الحاج و الزوار و تجارة التجار مع إعطاء المكوس و الكمارك و الضرائب، و لا يصدق على شي ء منها عنوان الإعانة على الإثم، و اما الثانية فقد تقدم في البحث عن بيع العنب ممن يجعله خمرا أنه لا دليل على حرمة على الإعانة على الإثم. ( حاشية المكاسب (للإيرواني)، ج 1، ص47: و دعوى أنّ هذا فيما إذا كان البذل بطيب نفسه و إلّا كان البذل محرّما إذا كان إعانة على الأخذ المحرّم مدفوعة بعدم صدق الإعانة على ذلك و قد تقدّم أن تجارة التاجر ليس إعانة لأخذ العشور و لا مسير الحاجّ و القوافل لسرقة السّارقين و ظلم الظّالمين و لا يلتزم أحد بحرمة ترك التحفّظ للمال من السّراق لكونه إعانة على الإثم.

ص: 185

را غصب مي كند و مكرَه كه طيب نفس به پرداخت پول ندارد، با پرداخت پول به اين غصب إعانت مي كند. علاوه آن كه جائر غالباً پول را در راه حرام مصرف مي كند، بنابراين اين عمل مكرَه مصداق إعانت بر إثم بوده و جايز نيست. پس بايد قبول تولّي كند كه يا اقلّ محذوراً است و يا اين كه اصلاً محذوري ندارد؛ چون حرمت آن با حديث رفع برداشته شده است.

قلت: بعضي در پاسخ به اين اشكال از لحاظ صغروي جواب داده اند كه إعانت بر إثم در اين جا صادق نيست، امّا ما فعلاً از لحاظ صغروي بحث نمي كنيم و در بحث إعانت بر إثم به طور مفصّل بيان كرده ايم در چه صورتي إعانت صادق است، در چه صورتي صادق نيست و در چه مواردي محلّ شك است. مهم بررسي كبراي قضيه است.

در همان مبحث إعانت بر إثم در ذيل بحث «بيع العنب ممن يعلم انه يعمله خمرا» بيان كرديم دليلي كه داراي اطلاق باشد و دلالت كند إعانت بر إثم بقولٍ مطلق حرام است، وجود ندارد و آيه ي شريفه ي (وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ)(1) هم تنها تعاون بر إثم را حرام كرده، در حالي كه تعاون، غير از إعانت است.(2)


1- سوره ي مائده، آيه ي2: (يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لا تُحِلُّوا شَعائِرَ اللَّهِ وَ لاَ الشَّهْرَ الْحَرامَ وَ لاَ الْهَدْيَ وَ لاَ الْقَلائِدَ وَ لاَ آمِّينَ الْبَيْتَ الْحَرامَ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنْ رَبِّهِمْ وَ رِضْواناً وَ إِذا حَلَلْتُمْ فَاصْطادُوا وَ لا يَجْرِمَنَّكُمْ شَنَآنُ قَوْمٍ أَنْ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ أَنْ تَعْتَدُوا وَ تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى وَ لا تَعاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوانِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شَديدُ الْعِقابِ)
2- «تعاون بر اثم»؛ يعني تشريك مساعي و مباشرت چند نفر در انجام گناه؛ مثلاً چند نفر در كشتن يك انسان با هم همكاري كنند. «إعانه ي بر اثم» يعني كمك كردن در انجام گناه، بدون اين كه در انجام آن گناه مباشرت داشته باشد؛ مثلاً فروشنده انگور را مي فروشد، امّا شرط مي كند مشتري از اين انگور براي ساختن خمر استفاده كند كه در اين صورت مي گويند: «أعانَه علي ذلك»، ولي «تَعاونَ علي ذلك» نمي گويند.

ص: 186

علاوه آن كه در روايات، بعضي از مصاديق إعانت بر إثم مثل «بيع العنب ممن يعمله خمراً»(1) جايز شمرده شده و حرام نيست.

پس دليلي مثل «و لا تعينوا علي الاثم» و «من اعان علي الاثم كذا ...» كه به صورت مطلق إعانت بر إثم را حرام كند، وارد نشده است. آن چه به طور صحيح وارد شده، يكي در مورد إعانت ظالم در ظلمش(2) (نه در امور مباحه) است _ كه


1- وسائل الشيعة، ج17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب 59، ح1، ص229 و الكافي، ج5، ص230: مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ وَ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى جَمِيعاً عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَاالْحَسَنِ … عليه السلام … عَنْ بَيْعِ الْعَصِيرِ فَيَصِيرُ خَمْراً قَبْلَ أَنْ يُقْبَضَ الثَّمَنُ فَقَالَ: لَوْ بَاعَ ثَمَرَتَهُ مِمَّنْ يَعْلَمُ أَنَّهُ يَجْعَلُهُ حَرَاماً لَمْ يَكُنْ بِذَلِكَ بَأْسٌ فَأَمَّا إِذَا كَانَ عَصِيراً فَلَا يُبَاعُ إِلَّا بِالنَّقْدِ. ( همان، ح4، ص230 و الكافي، ج5، ص231: وَ بِهَذَا الْإِسْنَادِ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ أَبِي عَلِيٍّ الْأَشْعَرِيِّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ الْجَبَّارِ عَنْ صَفْوَانَ] عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ عَنْ مُحَمَّدٍ الْحَلَبِيِّ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … عَنْ بَيْعِ عَصِيرِ الْعِنَبِ مِمَّنْ يَجْعَلُهُ حَرَاماً فَقَالَ: لَا بَأْسَ بِهِ تَبِيعُهُ حَلَالًا لِيَجْعَلَهُ حَرَاماً فَأَبْعَدَهُ اللَّهُ وَ أَسْحَقَهُ. وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ صَفْوَانَ مِثْلَهُ. ( همان، ح5 و الكافي، ج5، ص231: وَ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ] عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ عُمَرَ بْنِ أُذَيْنَة قَالَ: كَتَبْتُ إِلَى أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … أَسْأَلُهُ عَنْ رَجُلٍ لَهُ كَرْمٌ أَ يَبِيعُ الْعِنَبَ وَ التَّمْرَ مِمَّنْ يَعْلَمُ أَنَّهُ يَجْعَلُهُ خَمْراً أَوْ سَكَراً فَقَالَ: إِنَّمَا بَاعَهُ حَلَالًا فِي الْإِبَّانِ الَّذِي يَحِلُّ شُرْبُهُ أَوْ أَكْلُهُ فَلَا بَأْسَ بِبَيْعِهِ.
2- وسائل الشيعة، ج 17، كتاب التجارة، أبواب ما يكتسب به، باب42، ح11، ص180 و عقاب الاعمال، ص260: وَ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْن] فِي عِقَابِ الْأَعْمَالِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ عَنِ الصَّفَّارِ عَنِ الْعَبَّاسِ بْنِ مَعْرُوفٍ عَنِ ابْنِ الْمُغِيرَةِ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ آبَائِهِ … عليهم السلام … قَالَ قَالَ رَسُولُ … صلي الله عليه و آله و سلم …: إِذَا كَانَ يَوْمُ الْقِيَامَةِ نَادَى مُنَادٍ أَيْنَ أَعْوَانُ الظَّلَمَةِ وَ مَنْ لَاقَ لَهُمْ دَوَاةً أَوْ رَبَطَ كِيساً أَوْ مَدَّ لَهُمْ مَدَّةَ قَلَمٍ فَاحْشُرُوهُمْ مَعَهُمْ.

ص: 187

اخيراً آن را بحث كرديم _ و ديگر اين كه در مبحث إعانت بر إثم بيان كرديم اگر شرايط نهي از منكر وجود داشته باشد، از آن جا كه بر مكلّف واجب است نهي و منع از منكر كند، استفاده مي شود به طريق اولي نبايد خود إعانت بر وقوع منكر كند و اين مطلب واضحي است. پس در مواردي كه شرايط نهي از منكر موجود باشد، إعانت بر إثم حرام خواهد بود.

امّا در ما نحن فيه پول دادن به جائر براي سر باز زدن از قبول تولّي، نه مصداق إعانت ظالم در ظلمش است _ چون مقصود از ظلم، ظلم به ديگران است و در اين جا كه براي كم كردن شرّ ظالم از سرش پول پرداخت مي كند، مصداق إعانت ظالم در ظلمش نيست _ و نه از حيث نهي از منكر حرام است؛ زيرا يكي از شرايط نهي از منكر اين است كه مفسده نداشته و ناهي دچار مشكل نشود، در حالي كه در ما نحن فيه با پول ندادن به جائر، مفسده ي «قبول تولّي» پيدا مي شود. بنابراين در ما نحن فيه چون مفسده دارد، منع از منكر واجب نيست تا بگوييم به طريق اولي إعانت بر منكر حرام است.

علاوه بر اين كه حتّي اگر اطلاقاتي وجود داشت كه دالّ بر حرمت إعانه ي بر اثم بود، از مثل چنين پول دادني كه به جائر مي دهد تا گرفتار گناه نشود، منصرف بود.

نكته

مرحوم شيخ در اين تنبيه فرمودند: ضرري كه متوجه مكرَه مي شود اگر ضرر مالي باشد، قبول ولايت و ارتكاب محرمات رخصت است نه عزيمت. نكته ي اين كه چرا فقط ضرر مالي را فرمودند اين است كه حفظ مال واجب نيست، ولي در ضرر جاني معلوم است كه حفظ جان واجب است و در ضرر عِرضي هم به اين سادگي نمي توان گفت رخصت است؛ زيرا بعض مراتب حفظ عِرض واجب است، به عنوان مثال در روايتي مي فرمايد:

ص: 188

وَ بِالْإِسْنَادِ [مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ يَحْيَى عَنْ بُنَانِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ الْمُغِيرَةِ عَنِ السَّكُونِيِّ] عَنْ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِيهِ … عليهما السلام … قَالَ: إِنَّ اللَّهَ لَيَمْقُتُ الْعَبْدَ يُدْخَلُ عَلَيْهِ فِي بَيْتِهِ فَلَا يُقَاتِلُ.

وَ رَوَاهُ الْكُلَيْنِيُّ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ النَّوْفَلِيِّ عَنِ السَّكُونِيِّ وَ كَذَا الَّذِي قَبْلَهُ إِلَّا أَنَّهُ قَالَ فِي الثَّانِي وَ لَا يُحَارِبُ.(1)

امام صادق … عليه السلام … از پدر بزرگوارشان نقل مي كنند كه فرمودند: خداوند عبدي را كه داخل بيتش شوند و قتال نكند، مبغوض مي دارد.

اين روايت از لحاظ سند هرچند به خاطر بنان بن محمد _ كه برادر احمد بن محمد بن عيسي الاشعري القمي است و توثيق ندارد _ ناتمام است، ولي چون ظاهراً مورد اجماع و مؤيّد به روايت ديگر و قرائني است، قابل اعتماد مي باشد.

در روايت ديگري مي فرمايد:

مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ يَحْيَى عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ وَهْبٍ(2) عَنْ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِيهِ … عليهما السلام … أَنَّهُ قَالَ: إِذَا دَخَلَ عَلَيْكَ رَجُلٌ


1- وسائل الشيعة، ج15، كتاب الجهاد، أبواب جهاد العدو و ما يناسبه، باب 46، ح2، ص119 و تهذيب الاحكام، ج6، ص157.
2- اين روايت از لحاظ سند به خاطر وهب بن وهب يا همان ابوالبختري ناتمام است. مراد از ابي جعفر، احمد بن محمد بن خالد البرقي است كه از پدر خود محمد بن خالد نقل مي كند. حميري در قرب الاسناد هم اين روايت را با تفاوت اندكي از سندي بن محمد [همان ابان بن محمد] كه ثقه مي باشد، نقل مي كند و او هم از ابوالبختري نقل مي كند. ( وهب بن وهب: قال النجاشي: وهب بن وهب بن عبد الله بن زمعة (ربيعة) بن الأسود بن المطلب بن أسد بن عبد العزى، أبو البختري، روى عن أبي عبد الله … عليه السلام … و كان كذابا و له أحاديث مع الرشيد في الكذب قال سعد: تزوج أبو عبد الله … عليه السلام … بأمة، له كتاب يرويه جماعة أخبرنا العباس بن عمر الكلوذاني قال: حدثنا علي بن الحسين بن بابويه قال: حدثنا عبد الله بن جعفر الحميري قال: حدثنا السندي بن محمد، عن أبي البختري. و قال الشيخ: وهب بن وهب أبو البختري، عامي المذهب، ضعيف، له كتاب، أخبرنا به جماعة. (معجم رجال الحديث، ج19، ص211) ( السندي بن محمد: أبان بن محمد البجلي، و هو المعروف بسندي البزاز ... و قال: سندي بن محمد و اسمه أبان، يكنى أبا بشر صليب من جهينة، و يقال من بجيلة، و هو الأشهر و هو ابن أخت صفوان بن يحيى، كان ثقة وجها في أصحابنا الكوفيين، له كتاب نوادر، رواه عنه محمد بن علي بن محبوب، أخبرنا محمد بن محمد، عن الحسن بن حمزة، عن محمد بن جعفر بن بطة، عن محمد بن علي بن محبوب عنه و رواه عنه جماعة غير محمد. (رجال النجاشي، ص14)

ص: 189

يُرِيدُ أَهْلَكَ وَ مَالَكَ فَابْدُرْهُ بِالضَّرْبَةِ إِنِ اسْتَطَعْتَ فَإِنَّ اللِّصَّ مُحَارِبٌ لِلَّهِ وَ لِرَسُولِهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … فَمَا تَبِعَكَ مِنْهُ مِنْ شَيْ ءٍ فَهُوَ عَلَيَّ.

وَ رَوَاهُ الْحِمْيَرِيُّ فِي قُرْبِ الْإِسْنَادِ عَنِ السِّنْدِيِّ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِي الْبَخْتَرِيِّ عَنْ جَعْفَرٍ عَنْ أَبِيهِ … عليهما السلام … مِثْلَهُ إِلَّا أَنَّهُ قَالَ: فَاقْتُلْهُ فَمَا تَبِعَكَ مِنْهُ مِنْ شَيْ ءٍ فَهُوَ عَلَيَّ.(1)

ابوالبختري از امام صادق … عليه السلام … نقل مي كند كه پدر بزرگوارشان فرمودند: هرگاه مردي بر تو وارد شد كه اراده ي [تعرّض] به مال و اهلت را داشت، اگر مي تواني بدون مهلت او را بزن، همانا دزد محارب با خدا و رسولش … صلي الله عليه و آله و سلم … است [پس او را بكش] و عواقب آن بر عهده ي من است.

البته در دفاع از خصوص مال، روايت بر عدم وجوب بلكه اولويت ترك دفاع در شرايطي وارد شده است.(2)


1- وسائل الشيعة، ج28، كتاب الحدود و التعزيرات، أبواب الدفاع، باب5، ص384 و قرب الإسناد، ص74.
2- همان، باب4، ح1، ص383 و من لا يحضره الفقيه، ج4، ص95: مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْعَلَاءِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَحَدِهِمَا … عليهما السلام …: قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم …: مَنْ قُتِلَ دُونَ مَالِهِ فَهُوَ شَهِيدٌ وَ قَالَ لَوْ كُنْتُ أَنَا لَتَرَكْتُ الْمَالَ وَ لَمْ أُقَاتِلْ. ( همان، ح2 و الكافي، ج7، ص296: مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَبِي حَمْزَةَ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ … عليهما السلام … عَنِ الرَّجُلِ يُقَاتِلُ عَنْ مَالِهِ فَقَالَ: إِنَّ رَسُولَ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … قَالَ: مَنْ قُتِلَ دُونَ مَالِهِ فَهُوَ بِمَنْزِلَةِ شَهِيدٍ فَقُلْنَا لَهُ أَ فَيُقَاتِلُ أَفْضَلُ فَقَالَ إِنْ لَمْ يُقَاتِلْ فَلَا بَأْسَ أَمَّا أَنَا لَوْ كُنْتُ لَتَرَكْتُهُ وَ لَمْ أُقَاتِلْ. وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّد.

ص: 190

تنبيه پنجم: عدم جواز قتل نفس به خاطر إكراه
اشاره

اين مسأله هم بارها در ضمن مطالب گذشته تكرار شده كه هر يك از ادلّه ي مبيح محرمات مانند إكراه، لاضرر، تقيه و ... تا آن جايي كاربرد دارد كه به حدّ دم نرسد و اگر به مرحله ي دم رسيد، هيچ يك از اين ادلّه كاربرد ندارد؛ زيرا كشش اين ادلّه داراي محدوديت است و في الجمله همه ي اين ادلّه براي امتنان بر امّت است و جايي را كه در اين مقياس مخالف امتنان باشد شامل نمي شود. علاوه آن كه در روايات متعددي در مورد تقيه تصريح شده كه تقيه براي محقون ماندن دماء تشريع شده و اگر به مرحله ي دم رسيد، ديگر تقيه نيست.(1) از جمله:

_ صحيحه ي ابي حمزه ي ثمالي:

مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ الطُّوسِيُّ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ الصَّفَّارِ عَنْ يَعْقُوبَ يَعْنِي ابْنَ يَزِيدَ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ فَضَّالٍ عَنْ شُعَيْبٍ الْعَقَرْقُوفِيِّ عَنْ أَبِي حَمْزَةَ الثُّمَالِيِّ قَالَ: قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام …: لَمْ تَبْقَ الْأَرْضُ إِلَّا وَ فِيهَا مِنَّا عَالِمٌ يَعْرِفُ الْحَقَّ مِنَ الْبَاطِلِ قَالَ: إِنَّمَا جُعِلَتِ التَّقِيَّةُ لِيُحْقَنَ بِهَا الدَّمُ فَإِذَا بَلَغَتِ التَّقِيَّةُ الدَّمَ فَلَا تَقِيَّةَ وَ ايْمُ اللَّهِ لَوْ دُعِيتُمْ لِتَنْصُرُونَا لَقُلْتُمْ لَا نَفْعَلُ إِنَّمَا نَتَّقِي وَ لَكَانَتِ التَّقِيَّةُ أَحَبَّ إِلَيْكُمْ مِنْ آبَائِكُمْ وَ أُمَّهَاتِكُمْ وَ لَوْ قَدْ قَامَ الْقَائِمُ مَا احْتَاجَ إِلَى مُسَاءَلَتِكُمْ عَنْ ذَلِكَ وَ لَأَقَامَ


1- المكاسب المحرمة، ج 2، ص98: الخامس لا يباح بالإكراه قتل المؤمن و لو توعّد على تركه بالقتل إجماعاً، على الظاهر المصرّح به في بعض الكتب، و إن كان مقتضى عموم نفي الإكراه و الحرج الجواز، إلّا أنّه قد صحّ عن الصادقين صلوات اللّه عليهما أنّه: «إنّما شُرّعت التقيّة ليحقن بها الدم، فإذا بلغت الدم فلا تقيّة». و مقتضى العموم أنّه لا فرق بين أفراد المؤمنين من حيث الصغر و الكبر، و الذكورة و الأُنوثة، و العلم و الجهل، و الحرّ و العبد و غير ذلك.

ص: 191

فِي كَثِيرٍ مِنْكُمْ مِنْ أَهْلِ النِّفَاقِ حَدَّ اللَّهِ.(1)

بررسي سند روايت

اين روايت را جناب شيخ طوسي … قدس سره … با سندشان از محمد بن الحسن الصفار نقل مي كنند.

بارها گفته ايم كه جناب شيخ … قدس سره … در كتب شان (تهذيب و استبصار) به كساني ابتداء سند كرده اند كه چند نسل با آن ها فاصله داشته اند _ مثلاً محمد بن الحسن الصفار كه شيخ در اين روايت به ايشان ابتداء سند كرده، در سال 290 (ه.ق) وفات كرده، در حالي كه شيخ طوسي در سال 385 (ه.ق) متولد شده است _ و اين بدين معنا نيست كه سند شيخ تا كسي كه به ايشان ابتداي سند كرده مرسل است، بلكه در آخر كتاب تحت عنوان مشيخه مي فرمايد: كساني كه داراي اصل يا مصنف بوده و روايات را از آن اصل يا مصنف نقل كرده ام، سند به آن اصل يا مصنف را به خاطر عدم تكرار و حجيم نشدن كتاب، از ابتداي روايت حذف كرده و يك جا در مشيخه ذكر كرده ام.(2)


1- وسائل الشيعة، ج16، كتاب الأَمر بالمعروف و النهي عن المنكر و ما يلق به، أبواب الامر و النهي و ما يناسبهما، باب 31، ح2، ص117 و تهذيب الاحكام، ج6، ص172.
2- تهذيب الأحكام، المشيخة، ص4: كنا شرطنا في اول هذا الكتاب ان نقتصر على ايراد شرح ما تضمنته الرسالة المقنعة و ان نذكر مسألة مسألة و نورد فيها الاحتجاج من الظواهر و الادلة المفضية الى العلم و نذكر مع ذلك طرفا من الاخبار التي رواها مخالفونا ثم ... ثم رأينا بعد ذلك ان استيفاء ما يتعلق بهذا المنهاج اولى من الاطناب في غيره فرجعنا و اوردنا من الزيادات ما كنا أخللنا به و اقتصرنا من ايراد الخبر على الابتداء بذكر المصنف الذى اخذنا الخبر من كتابه او صاحب الاصل الذي اخذنا الحديث من اصله، و استوفينا غاية جهدنا ما يتعلق باحاديث اصحابنا … قدس سرهم … المختلف فيه و المتفق و بينا عن وجه التأويل فيما اختلف فيه على ما شرطناه في اول الكتاب و اسندنا التأويل الى خبر يقضي على الخبرين و اوردنا المتفق منها ليكون ذخرا و ملجأ لمن يريد طلب الفتيا من الحديث. و الآن فحيث وفق اللّه تعالى للفراغ من هذا الكتاب نحن نذكر الطرق التي يتوصل بها الى رواية هذه الاصول و المصنفات و نذكرها على غاية ما يمكن من الاختصار لتخرج الاخبار بذلك عن حد المراسيل و تلحق بباب المسندات، و لعل اللّه ان يسهل لنا الفراغ ان نقصد بشرح ما كنا بدأنا به على المنهاج الذي سلكناه و نذكره على الاستيفاء و الاستقصاء بمشيئة اللّه و عونه.

ص: 192

صاحب وسائل … قدس سره … هم در وسائل همين رويه را پيش گرفته و در آخر كتاب، مشيخه ي تهذيب، استبصار و من لايحضره الفقيه را ذكر كرده است. علاوه آن كه مشيخه ي صدوق را طبق حروف الفبا مبوّب كرده، امّا مشيخه ي تهذيب را دست كاري نكرده؛ چون مي فرمايد: اولاً مختصر است و ثانياً يك نوع ارتباط و به هم پيوستگي دارد كه اگر مرتب مي كردم، اين ارتباط به هم مي ريخت و مستلزم تكرار مي شد.

صاحب وسائل در خاتمه ي كتاب، فوائدي را ذكر كرده كه فايده ي دوم در مورد مشيخه ي تهذيب و استبصار است. در اين فايده مي فرمايد:

و قد حذفتها أنا أيضا للاختصار، و الإشعار بمأخذ تلك الأخبار. فقد صرح بأنه ابتدأ كل حديث باسم المصنف الذي أخذ الحديث من كتابه ... .(1)


1- وسائل الشيعة، ج 30، ص129: الفائدة الثانية: في ذكر طرق الشيخ، أبي جعفر، محمد بن الحسن الطوسي، رضى الله عنه، و أسانيده التي حذفها في كتاب (التهذيب) و (الاستبصار)، ثم أوردها في آخر الكتابين. و قد حذفتها انا أيضا للاختصار، و الإشعار بمأخذ تلك الأخبار. فقد صرح بأنه ابتدأ كل حديث باسم المصنف الذي أخذ الحديث من كتابه، أو صاحب الأصل الذي نقل الحديث من أصله. و قد أورد الطرق بغير ترتيب أيضا. و قد أوردتها كما أوردها لقلتها، و ارتباط بعضها ببعض و استلزام ترتيبها للتغيير و التكرار، فأقول: قال الشيخ، أبو جعفر، محمد بن الحسن، الطوسي، قدس سره، في آخر (التهذيب) بعد ما ذكر أنه اقتصر من إيراد الأخبار على الابتداء بذكر المصنف الذي أخذ الخبر من كتابه، أو صاحب الأصل الذي أخذ الحديث من أصله: و نحن نذكر الطرق التي يتوصل بها إلى رواية هذه الأصول و المصنفات، و نذكرها على غاية مايمكن من الاختصار، لتخرج الأخبار بذلك عن حد المراسيل، و تلحق بباب المسندات.

ص: 193

بررسي سند شيخ به محمد بن الحسن الصفار

شيخ طوسي … قدس سره … مي فرمايد:

و ما ذكرته في هذا الكتاب عن محمد بن الحسن الصفار فقد اخبرني به الشيخ ابو عبد اللّه محمد بن محمد بن النعمان [الشيخ المفيد] و الحسين بن عبيد اللّه [الغضائري] و احمد بن عبدون(1) كلهم عن احمد بن محمد بن الحسن بن الوليد عن ابيه.(2)

اين طريق شيخ طوسي به خاطر احمد بن محمد بن الحسن بن الوليد(3) كه


1- ظاهراً احمد بن عُبدون به ضمّ عين صحيح است.
2- تهذيب الأحكام، المشيخة، ص73.
3- در كتب مادر رجالي، احمد بن محمد بن الحسن بن الوليد توثيق نشده است، امّا در بين قدما و متأخرين در مورد وثاقت ايشان اختلاف است. مرحوم سيد خويي برخي از اقوال را نقل و نقد مي كند و در نهايت وثاقت ايشان را نمي پذيرد. حضرت استاد دام ظله هم وثاقت ايشان را احراز نمي كنند، هرچند ظنّ قوي دارند كه مرد بزرگواري بوده است. ( معجم رجال الحديث، ج2، ص257: أحمد بن محمد بن الحسن بن الوليد أبو الحسن: من مشايخ الشيخ المفيد و قد صحح العلامة كثيرا من الروايات التي هو في طريقها، و كذلك الشيخ حسن صاحب المعالم، فيما حكى عنه، بل وثقه الشهيد الثاني في الدراية، و الشيخ البهائي في حاشية حبل المتين. و قال الميرزا في الوسيط: و لم أر إلى الآن، و لم أسمع من أحد يتأمل في توثيقه. إلا أنه مع ذلك لا يمكننا الحكم بوثاقته. أما تصحيح العلامة أو غيره للطريق فهو اجتهاد منه، و لعله من جهة أصالة العدالة ... أو من جهة كونه من مشايخ المفيد. و أما توثيق الشهيد الثاني، و الشيخ البهائي، فهو أيضا مبني على الاجتهاد و الحدس، إذ لا يحتمل أن يكون مثل هذا التوثيق منتهيا إلى الحس و السماع من الثقات، كما هو الحال في توثيق غيرهما من المتأخرين لمن يكون الفصل بينه و بينهم مئات من السنين، و لا سيما أنه لا يوجد لأحمد هذا ذكر في كتب الرجال، حتى أن العلامة … قدس سره … أيضا أغفل ذكره. و من هنا قال الفاضل التفريشي: قال الشهيد الثاني في درايته: أنه من الثقات، و لا أعرف مأخذه. فنحصل: أنه لم تثبت وثاقة الرجل بوجه، و كيف كان، فلا ينقضي تعجبي من عدم تعرض الشيخ لحاله في رجاله، مع أنه من المعاريف، و كثير الرواية، و قد وقع في طريقه إلى محمد بن الحسن بن الوليد، و غيره. (احمدي)

ص: 194

توثيق ندارد _ هرچند عالم و عالم زاده است و ظنّ قوي بر وثاقتش وجود دارد، ولي به هر حال احراز وثاقت نمي شود _ ناتمام است.

طريق ديگري كه جناب شيخ ارائه مي دهد به اين صورت است:

و اخبرني به أيضا ابو الحسين بن ابى جيد عن محمد بن الحسن بن الوليد عن محمد بن الحسن الصفار.

اين طريق هم به خاطر ابن ابي جِيد(1) كه توثيق ندارد ناتمام است، البته بعضي مثل سيد خويي … قدس سره … ايشان را توثيق مي كنند؛ چون استاد نجاشي بوده(2)، به ضميمه ي اين كبري كه از كلام نجاشي استفاده كرده اند اساتيد بلاواسطه ي نجاشي همه ثقه اند، در حالي كه ما اين كبري را قبول نداريم(3) و در بحث طهارات به طور مفصّل درباره ي


1- ابن ابي جيد، بدون تشديد ياء صحيح است.
2- معجم رجال الحديث، ج11، ص253: علي بن أحمد بن محمد بن أبي جيد: ثقة لأنه من مشايخ النجاشي و قد تقدم ذكره.
3- مرحوم نجاشي … قدس سره … در ذيل ترجمه ي احمد بن محمد بن عبيدالله و محمد بن عبدالله بن محمد، مي فرمايد: ( أحمد بن محمد بن عبيد الله بن الحسن بن عياش بن إبراهيم بن أيوب الجوهري أبو عبد الله ... كان سمع الحديث و أكثر و اضطرب في آخر عمره ... رأيت هذا الشيخ، و كان صديقا لي و لوالدي، و سمعت منه شيئا كثيرا، و رأيت شيوخنا يضعفونه، فلم أرو عنه شيئا و تجنبته، و كان من أهل العلم و الأدب القوي ... . (رجال النجاشي، ص85) ( محمد بن عبد الله بن محمد بن عبيد الله بن البهلول بن همام ... و كان في أول أمره ثبتا ثم خلط، و رأيت جل أصحابنا يغمزونه و يضعفونه ... رأيت هذا الشيخ و سمعت منه كثيرا، ثم توقفت عن الرواية عنه إلا بواسطة بيني و بينه. (همان، ص396) سيد خويي … قدس سره … از كلام ايشان كه مي فرمايد چون جلّ اصحاب اين ها را تضعيف كرده اند، من از آن ها (بدون واسطه) نقل نمي كنم، مي خواهد استفاده كند كه مشايخ بلا واسطه ي نجاشي ثقه هستند و مي فرمايد: فإنه يظهر منه توثيق جميع مشايخه ... و لا شك في ظهور ذلك في أنه لا يروي عن ضعيف بلا واسطة فيحكم بوثاقة جميع مشايخه. هذا و قد يقال: إنه لا يظهر من كلامه إلا أنه لا يروي بلا واسطة عمن غمز فيه أصحابنا أو ضعفوه. و لا دلالة فيه على أنه لا يروي عمن لم يثبت ضعفه و لا وثاقته، إذا لا يمكن الحكم بوثاقة جميع مشايخه. و لكنه لا يتم. فإن الظاهر من قوله: «و رأيت جل أصحابنا ...» أن الرؤية أخذت طريقا إلى ثبوت الضعف، و معناه أنه لا يروي عن الضعيف بلا واسطة، فكل من روى عنه فهو ليس بضعيف، فيكون ثقة لا محالة. و بعبارة واضحة أنه فرع عدم روايته عن شخص برؤيته أن شيوخه يضعفونه. و معنى ذلك أن عدم روايته عنه مترتب على ضعفه، لا على التضعيف من الشيوخ، و لعل هذا ظاهر. (معجم رجال الحديث، ج 1، ص50) مختار حضرت استاد حضرت استاد دام ظله در ردّ استدلال مرحوم خويي مي فرمايند: اولاً: از كلام نجاشي استفاده نمي شود كه او فقط از ثقات نقل مي كند و در صورتي كه ضعيف باشند با واسطه از آن ها نقل مي كند، بلكه استفاده مي شود چون كوس رسوايي اين افراد بلند شده بود و جلّ اصحاب آن ها را تضعيف كرده بودند، از آن ها نقل نمي كند. ثانياً: فرضاً منظور نجاشي اين باشد كه از ضعيف نقل نمي كند، امّا چه دليلي وجود دارد كه از مجهول يا كسي كه حسن ظن به او دارد ولي اطمينان به وثاقتش ندارد، نقل نمي كند؟! بنابراين از عبارت نجاشي استفاده نمي شود كه او فقط از ثقات نقل مي كند. (احمدي)

ص: 195

آن توضيح داده ايم. بنابراين اين دو طريقي كه شيخ در مشيخه ي تهذيب ارائه كرده ناتمام است؛ به همين خاطر سراغ طريق شيخ در الفهرست مي رويم كه اگر آن طريق تمام باشد مي توانيم با تعويض اسانيد، طريق شيخ به محمد بن الحسن الصفار را تصحيح كنيم. جناب شيخ در الفهرست در ذيل ترجمه ي محمد بن الحسن الصفار، سه طريق به جميع كتب و روايات ايشان بيان مي كند:

1. «أخبرنا بجميع كتبه و رواياته ابن أبي جيد عن ابن الوليد عنه»، اين همان طريق در تهذيب است كه به خاطر ابن ابي جيد ناتمام است.

2. «و أخبرنا بذلك أيضا جماعة عن ابن بابويه عن محمد بن الحسن عن محمد

ص: 196

بن الحسن الصفار عن رجاله إلا كتاب بصائر الدرجات فإنه لم يروه عنه ابن الوليد»؛ يعني در اين طريق، جماعتي از جناب صدوق نقل مي كنند و صدوق هم از استادشان محمد بن الحسن بن وليد و ايشان هم از محمد بن الحسن الصفار.

3. «و أخبرنا به الحسين بن عبيد الله عن أحمد بن محمد بن يحيى عن أبيه عن الصفار»(1)

بنابراين مرحوم شيخ به كتب محمد بن الحسن الصفار طرق متعدده اي داشته كه در يكي از اين طرق، جماعتي از جناب صدوق نقل كرده اند. مرحوم صدوق هم از استاد مورد اعتمادشان محمد بن الحسن بن الوليد و ايشان هم از محمد بن الحسن الصفار نقل مي كند، پس از مجموع اين طرق و صحّت طريق صدوق به صفار، اطمينان به صحت انتساب روايت به صفار حاصل مي شود.

البته اين كه در طريق صدوق، بصائر الدرجات استثناء شده، ضربه اي نمي زند؛ چون بصائر الدرجات كتاب شناخته شده و معروفي بوده و سندهاي ديگري به آن وجود دارد، مضاف به اين كه اين روايت در بصائر الدرجات نيست و معلوم مي شود در كتب ديگر محمد بن الحسن الصفار بوده كه مي توان اعتبار طريق شيخ به آن ها را في الجمله اثبات كرد.

بررسي سند روايت از محمد بن الحسن الصفار تا ابي حمزه ثمالي

محمد بن الحسن الصفار اين روايت را از يعقوب بن يزيد(2) نقل مي كند كه ثقه


1- الفهرست (للشيخ الطوسي)، ص144.
2- همان، ص180: يعقوب بن يزيد الكاتب الأنباري كثير الرواية، ثقة، له كتب، منها كتاب النوادر، أخبرنا به ابن أبي جيد عن محمد بن الحسن عن سعد، و الحميري عنه. ( رجال النجاشي، ص450: يعقوب بن يزيد بن حماد الأنباري السلمي، أبو يوسف، من كتاب المنتصر، روى عن أبي جعفر الثاني … عليه السلام …، و انتقل إلى بغداد، و كان ثقة صدوقا. له كتاب البداء، و كتاب المسائل، و كتاب نوادر الحج، كتاب الطعن على يونس. أخبرنا علي بن أحمد قال: حدثنا محمد بن الحسن، عن محمد بن الحسن، عن يعقوب بن يزيد بكتبه.

ص: 197

است و ايشان از الحسن بن علي بن فضال نقل مي كند كه هرچند مشهور است فطحي بوده، ولي ثقه است.(1) ايشان هم از شعيب العقرقوفي(2) نقل مي كند كه ثقه است و ايشان از ابي حمزه ي ثمالي ثقه(3) نقل مي كند كه راوي همان دعاي معروف


1- الفهرست (للشيخ الطوسي)، ص47: الحسن بن علي بن فضال: كان فطحيا يقول بإمامة عبد الله بن جعفر ثم رجع إلى إمامة أبي الحسن … عليه السلام … عند موته و مات سنة أربع و عشرين و مائتين و هو ابن التيملي بن ربيعة بن بكر مولى تيم الله بن تغلبه، روى عن الرضا … عليه السلام … و كان خصيصا به، كان جليل القدر، عظيم المنزلة، زاهدا ورعا ثقة في الحديث و في رواياته، له كتب منها، كتاب الصلاة، كتاب الديات، و زاد ابن النديم، كتاب التفسير، كتاب الابتداء و المبتدأ، كتاب الطب، ذكر محمد بن الحسن بن الوليد، كتاب البشارات، كتاب الرد على الغالية، أخبرنا بكتبه و رواياته عدة من أصحابنا عن محمد بن علي بن الحسين عن محمد بن الحسن [و عن أبيه عن سعد بن عبد الله، و الحميري عن أحمد بن محمد، و محمد بن الحسين عن الحسن بن علي بن فضال، و أخبرنا ابن أبي جيد عن محمد بن الحسن بن الوليد عن الصفار عن محمد بن عبد الجبار عن الحسن بن علي بن فضال.
2- همان، ص82: شعيب بن يعقوب العقرقوفي ابن أخت أبي بصير، له أصل، أخبرنا به الحسين بن عبيد الله عن الحسن بن حمزة العلوي عن علي بن إبراهيم عن أبيه عن حماد بن عيسى، و محمد بن أبي عمير عنه، و أخبرنا به ابن أبي جيد عن ابن الوليد عن الصفار عن يعقوب بن يزيد، و علي بن السندي عن ابن أبي عمير، و حماد بن عيسى عن شعيب. ( رجال النجاشي، ص195: شعيب العقرقوفي أبو يعقوب ابن أخت أبي بصير يحيى بن القاسم. روى عن أبي عبد الله و أبي الحسن … عليهما السلام … ثقة، عين. له كتاب يرويه حماد بن عيسى و غيره، أخبرنا عدة من أصحابنا عن الحسن بن حمزة قال: حدثنا ابن بطة قال: حدثنا محمد بن الحسن الصفار قال: حدثنا أحمد بن محمد بن عيسى، عن الحسين بن سعيد، عن حماد، عن شعيب به.
3- الفهرست (للشيخ الطوسي)، ص41: ثابت بن دينار: يكنى أبا حمزة الثمالي، و كنية دينار أبو صفية ثقة، له كتاب، أخبرنا به عدة من أصحابنا عن محمد بن علي بن الحسين عن أبيه، و محمد بن الحسن و موسى بن المتوكل عن سعد بن عبد الله، و الحميري عن أحمد بن محمد عن الحسن بن محبوب عن أبي حمزة، و أخبرنا أحمد بن عبدون عن أبي طالب الأنباري عن حميد بن زياد عن يونس بن علي العطار عن أبي حمزة، و له كتاب النوادر، و كتاب الزهد، رواهما حميد بن زياد عن محمد بن عياش بن عيسى أبي جعفر عن أبي حمزة. ( رجال العلامة (خلاصة الأقوال)، ص29: ثابت بن دينار يكنى دينار أبا صفية و كنيته ثابت أبو حمزة الثمالي، روى عن علي بن الحسين … عليهما السلام … و من بعده، و اختلف في بقائه إلى وقت أبي الحسن موسى … عليه السلام … و كان ثقة، و كان عربيا أزديا. ( رجال النجاشي، ص115: ثابت بن أبي صفية أبو حمزة الثمالي: و اسم أبي صفية دينار، مولى، كوفي، ثقة، و كان آل المهلب يدعون ولاءه و ليس من قبيلهم، لأنهم من العتيك قال محمد بن عمر الجعابي: ثابت بن أبي صفية مولى المهلب بن أبي صفرة، و أولاده نوح و منصور و حمزة قتلوا مع زيد، لقي علي بن الحسين و أبا جعفر و أبا عبد الله أبا الحسن … عليهم السلام … و روى عنهم، و كان من خيار أصحابنا و ثقاتهم و معتمديهم في الرواية و الحدي.

ص: 198

ابي حمزه و از ياران امام سجاد، امام باقر و امام صادق … عليهم السلام … است. بنابراين اين روايت از لحاظ سند تمام است.

در اين روايت مي فرمايد: تقيه براي محقون ماندن دماء تشريع شده است، پس اگر تقيه به حدّ دم برسد؛ يعني كسي با كشتن مؤمني تقيه كند، ديگر تقيه معنا ندارد و فلسفه ي خودش را كه محقون ماندن دماء است از دست مي دهد، پس اگر جائري حتّي تهديد كند و بگويد زيد را بكش و الا خودت را مي كشم، شخص تهديد شده نمي تواند از باب تقيه زيد را بكشد.

_ صحيحه ي محمد بن مسلم:

مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ أَبِي عَلِيٍّ الْأَشْعَرِيِّ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ الْجَبَّارِ عَنْ صَفْوَانَ عَنْ شُعَيْبٍ الْحَدَّادِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ … عليهما السلام … قَالَ: إِنَّمَا جُعِلَتِ التَّقِيَّةُ لِيُحْقَنَ بِهَا الدَّمُ فَإِذَا بَلَغَ الدَّمَ فَلَيْسَ تَقِيَّةٌ.

ص: 199

وَ رَوَاهُ الْبَرْقِيُّ فِي الْمَحَاسِنِ عَنْ أَبِيهِ وَ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى الْيَقْطِينِيِّ عَنْ صَفْوَانَ بْنِ يَحْيَى نَحْوَهُ.(1)

اين روايت هم از لحاظ سند تمام است و دلالتش مانند روايت سابق است.

عدم تفاوت بين افراد مؤمنين در عدم مشروعيت تقيه اذا بلغ الدم

جناب شيخ مي فرمايد:

و مقتضى العموم أنّه لا فرق بين أفراد المؤمنين من حيث الصغر و الكبر، و الذكورة و الأُنوثة، و العلم و الجهل، و الحرّ و العبد و غير ذلك.(2)

مقتضاي عموم «اذا بلغ الدم فلا تقية» آن است كه فرقي نيست بين افراد مؤمنين از حيث كوچكي و بزرگي، مرد و زن، عالم و جاهل و ... در اين كه نمي توان به عنوان تقيه كسي را كشت.

اين كلام مرحوم شيخ كه برگرفته از اطلاق «اذا بلغ الدم فلا تقية» مي باشد، صحيح است و فرقي بين افراد مؤمنين نيست و هيچ كس حتّي عالم نمي تواند به خاطر تقيه و براي حفظ جان خود، مؤمن جاهلي را بكشد.

عدم فرق بين افراد مؤمنين در دوران امر بين نجات يكي از دو مؤمن

امّا ممكن است اين جا سؤالي مطرح شود كه آيا در همه جا بين نفوس مؤمنين فرق نيست؛ مثلاً اگر امر دائر باشد بين نجات دادن يكي از دو مؤمني كه در حال غرق شدن هستند، آيا باز مي توان گفت كه فرقي بين مؤمنين از حيث صغر و كبر و ... و حتّي علم و جهل نيست؟!


1- وسائل الشيعة، ج16، كتاب الأَمر بالمعروف و النهي عن المنكر و ما يلق به، أبواب الامر و النهي و ما يناسبهما، باب 31، ح1، ص234 و الكافي، ج2، ص220.
2- المكاسب المحرمة، ج 2، ص98.

ص: 200

در پاسخ به اين سؤال مي گوييم علي رغم اين كه بعض بزرگان گفته اند در چنين جايي بين نفوس مؤمنين فرق وجود دارد، ولي فرقي نيست؛ زيرا در صحيحه ي عبدالله بن أبي يعفور مي فرمايد: «الْمُسْلِمُونَ إِخْوَةٌ تَتَكَافَأُ دِمَاؤُهُمْ».

حَدَّثَنَا أَبِي رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ: حَدَّثَنَا سَعْدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ الْبَرْقِيِّ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ الْبَزَنْطِيِّ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عُثْمَانَ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِي يَعْفُورٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … قَالَ: خَطَبَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم … النَّاسَ بِمِنًى فِي حِجَّةِ الْوَدَاعِ فِي مَسْجِدِ الْخَيْفِ فَحَمِدَ اللَّهَ وَ أَثْنَى عَلَيْهِ ثُمَّ قَالَ: نَضَّرَ اللَّهُ عَبْداً سَمِعَ مَقَالَتِي فَوَعَاهَا ثُمَّ بَلَّغَهَا إِلَى مَنْ لَمْ يَسْمَعْهَا فَرُبَّ حَامِلِ فِقْهٍ غَيْرُ فَقِيهٍ وَ رُبَّ حَامِلِ فِقْهٍ إِلَى مَنْ هُوَ أَفْقَهُ مِنْهُ ثَلَاثٌ لَا يُغِلُّ عَلَيْهِنَّ قَلْبُ امْرِئٍ مُسْلِمٍ إِخْلَاصُ الْعَمَلِ لِلَّهِ وَ النَّصِيحَةُ لِأَئِمَّةِ الْمُسْلِمِينَ وَ اللُّزُومُ لِجَمَاعَتِهِمْ فَإِنَّ دَعْوَتَهُمْ مُحِيطَةٌ مِنْ وَرَائِهِمْ الْمُسْلِمُونَ إِخْوَةٌ تَتَكَافَأُ دِمَاؤُهُمْ يَسْعَى بِذِمَّتِهِمْ أَدْنَاهُمْ(1) وَ هُمْ يَدٌ عَلَى مَنْ سِوَاهُمْ.(2)


1- شرح الكافي _ الأصول و الروضة (للمولى صالح المازندراني)، ج 7، ص15: و يسعى بذمتهم أدناهم: المراد بالذمة عهد الامان الّذي يجعله بعض المسلمين للعدو، يعنى اذا أعطى أحد من المسلمين و ان كان أدناهم العدو أمانا جاز ذلك على جميع المسلمين و ليس لهم أن يخفروا و لا أن ينقضوا عليه عهده. و هم يد على من سواهم: أى هم متناصرون على أعدائهم و مجتمعون عليهم و على عداوتهم، و هو خبر بمعنى الامر يعنى لا يجوز لهم التخاذل بل يجب عليهم أن يعاون بعضهم بعضا على جميع الاديان و الملل بحيث يكون أيديهم كيد واحدة و فعلهم كفعل واحد. ( همان، ص402: قوله: لان رسول اللّه … صلي الله عليه و آله و سلم … قال «المسلمون اخوة تتكافى دماؤهم و يسعى بذمتهم آخرهم» فى بعض النسخ «أدناهم» و الاول أظهر فى هذا المقام يعنى أن المسلمين اخوة تتساوى دماؤهم فى القصاص و الديات لا فضل لشريف على وضيع و اذا أعطى أدنى رجل أو آخرهم مرتبة أمانا للعدو فليس للباقين نقضه و جاز ذلك على جميع المسلمين و ان كانوا أعلى منه منزلة و ليس لهم أن يخفروه و لا أن ينقضوا عليه عهده و قد سئل أبو عبد اللّه … عليه السلام … ما معنى قول النبي … صلي الله عليه و آله و سلم … «يسعى بذمتهم أدناهم»؟ قال: لو أن جيشا من المسلمين حاصروا قوما من المشركين فأشرف رجل فقال: اعطونى الامان حتى ألقى صباحكم و اناظره فأعطاه أدناهم الامان وجب على أفضلهم الوفاء به. و عنه … عليه السلام … أن عليا … عليه السلام … أجاز أمان عبد مملوك لاهل حصن من الحصون، و قال هو من المؤمنين. و ظاهر هذا الكلام يدل على أن ذمة رسول اللّه … صلي الله عليه و آله و سلم … فى الاولين و الآخرين واحدة الا ما أخرجه الدليل و ليس هنا دليل على التفاوت بينهم. ( مرآة العقول في شرح أخبار آل الرسول، ج 4، ص326: «المسلمون إخوة» أي من جهة الإسلام و الإيمان لا يعتبر في الأحكام الظاهرة الجارية عليهم سوى ذلك، فلذلك «تتكافأ» بالهمز و قد تخفف أي تساوي «دماؤهم» فإذا قتل شريف وضيعا أو جرحه يقتص منه، و في النهاية: فيه: المسلمون تتكافأ دماؤهم أي تتساوى في القصاص و الديات، و الكفو النظير و المساوي «يسعى بذمتهم أدناهم» على بناء المعلوم أي يسعى أدنى المسلمين في عقد الأمان من قبلهم و إمضائه عليهم، و كان يقرأ بعض مشايخنا: يسعى على بناء المجهول، بأن يكون أدناهم بدلا من الضمير، أي يجب أن يسعى في إمضاء ذمة أدنى المسلمين، أو يكون أدناهم مفعولا مكان الفاعل أي يسعى الأدنى بسبب ذمة المسلمين الصادرة عن هذا الأدنى و لا يخفى ما فيهما من التكلف و الأصوب ما ذكرنا أولا. قال في النهاية: قد تكرر في الحديث ذكر الذمة و الذمام، و هما بمعنى العهد و الأمان و الضمان و الحرمة و الحق، و سمى أهل الذمة لدخولهم في عهد المسلمين و أمانهم، و منه الحديث يسعى بذمتهم أدناهم، أي إذا أعطى أحد الجيش لعدو أمانا جاز ذلك على جميع المسلمين، و ليس لهم أن يخفروا و لا أن ينقضوا عليه عهده، انتهى. ... و قال في النهاية: «هم يد على من سواهم»، أي هم مجتمعون على أعدائهم لا يسعهم التخاذل، بل يعاون بعضهم بعضا على جميع الأديان و الملل، كأنه جعل أيديهم يدا واحدا، و فعلهم فعلا واحدا.
2- الخصال، ج 1، ص149. مرحوم صدوق … قدس سره … اين روايت را با سند ديگري در امالي آورده است كه به خاطر علي بن الحسين السعدآبادي ناتمام است: ( الأمالي للصدوق، ص350: حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ مُوسَى بْنِ الْمُتَوَكِّلِ رِضْوَانُ اللَّهِ عَلَيْهِ قَالَ: حَدَّثَنَا عَلِيُّ بْنُ الْحُسَيْنِ السَّعْدَآبَادِيُّ قَالَ: حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ الْبَزَنْطِيِّ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عُثْمَانَ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ أَبِي يَعْفُورٍ عَنِ الصَّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ … عليهما السلام … قَال: ... .

ص: 201

يعني مسلمان ها از لحاظ خون هم سنگ و همتراز هستند و كمترين آن ها

ص: 202

مي تواند در عقد امان از طرف مسلمانان اقدام كند و بر ديگر مسلمانان لازم است رعايت كنند.(1)

بعضي فرمودند: «تَتَكَافَأُ دِمَاؤُهُمْ» اختصاص به قصاص و ديات دارد، در حالي كه دليلي بر آن وجود ندارد و روايت اطلاق دارد و بيان مي كند مسلمان از حيث اين كه جان دارد نسبت به مسلمان ديگري كه جان دارد، مزيتي ندارد و احكامي كه براي انسان زنده است هر دو را شامل مي شود. بله، جاهايي كه مي دانيم استثناء شده يا دليل از آن منصرف است، به جاي خود محفوظ است، امّا اين كه روايت را به باب ديات و قصاص محدود كنيم وجهي ندارد؛ خصوصاً با توجه به اين كه قبل آن مي فرمايد: «الْمُسْلِمُونَ إِخْوَةٌ» و بعد از آن مي فرمايد: «وَ يَسْعَى بِذِمَّتِهِمْ أَدْنَاهُمْ» كه اين احكام اطلاق دارد، پس تكافؤ در دم هم نسبت به مؤمنين مطلق است.

به هر حال بعضي هم در اين مسأله _ كه امر دائر است بين نجات يكي از دو مؤمن _ فرموده اند از باب تزاحم است و اگر يكي أهم يا محتمل الاهمية باشد بايد مقدم شود، بنابراين لازم است عالم را مقدم بر جاهل كند.

امّا با وجود اين روايت كه مي فرمايد: «تَتَكَافَأُ دِمَاؤُهُمْ» مي گوييم حتّي احتمال


1- در روايتي از امام صادق … عليه السلام … درباره ي معناي اين قول رسول الله … صلي الله عليه و آله و سلم … «يسعى بذمتهم أدناهم» پرسيدند، حضرت فرمودند: ( وسائل الشيعة، ج15، كتاب الجهاد، أبواب جهاد العدو و ما يناسبه، باب 20، ح1، ص66 و الكافي، ج5، ص31: مُحَمَّد بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ النَّوْفَلِيِّ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … قَالَ: قُلْتُ لَهُ مَا مَعْنَى قَوْلِ النَّبِيِّ … صلي الله عليه و آله و سلم … يَسْعَى بِذِمَّتِهِمْ أَدْنَاهُمْ قَالَ: لَوْ أَنَّ جَيْشاً مِنَ الْمُسْلِمِينَ حَاصَرُوا قَوْماً مِنَ الْمُشْرِكِينَ فَأَشْرَفَ رَجُلٌ فَقَالَ أَعْطُونِيَ الْأَمَانَ حَتَّى أَلْقَى صَاحِبَكُمْ وَ أُنَاظِرَهُ فَأَعْطَاهُ أَدْنَاهُمُ الْأَمَانَ وَجَبَ عَلَى أَفْضَلِهِمُ الْوَفَاءُ بِهِ. هم چنين در دعائم الاسلام در ادامه ي روايت، به اين تفسير اشاره شده است: «... الْمُسْلِمُونَ إِخْوَةٌ تَكَافَأُ دِمَاؤُهُمْ وَ يَسْعَى بِذِمَّتِهِمْ أَدْنَاهُمْ فَإِذَا أَمَّنَ أَحَدٌ مِنَ الْمُسْلِمِينَ أَحَداً مِنَ الْمُشْرِكِينَ لَمْ يَجِبْ أَنْ تُخْفَرَ ذِمَّتُهُ».

ص: 203

اهميت عالم نسبت به جاهل از حيث جان داده نمي شود و در اين كه كدام را بايد نجات دهد مخيّر است، اعلم بودن، اتقي بودن و ... اولويت وجوبي ايجاد نمي كند، فقط مي توانيم بگوييم اولويت استحبابي دارد.(1)

خود اين بزرگوار هم در ذيل مسأله اي شبيه اين، كه مرحوم سيد در عروة(2) به تبع صاحب جواهر(3) مطرح كرده _ و فرموده است: اگر خوف بر حيات مادر يا جنيني كه در شكم مادر است وجود داشته باشد، كسي نمي تواند اقدام به نجات يكي _ كه با موت ديگري همراه است _ كند، بلكه بايد منتظر قضاء الهي باشد _


1- بله اگر يكي از دو مؤمن كه غرق مي شود عمود اسلام باشد كه فقدانش ضايعاتي ايجاد مي كند، نجات او متعين مي شود، ولي آن خارج از فرض ماست.
2- يزدى، سيد محمد كاظم طباطبايى، العروة الوثقى، ج 1، ص439: مسألة: إذا مات الجنين في بطن الحامل و خيف عليها من بقائه وجب التوصل إلى إخراجه بالأرفق فالأرفق و لو بتقطيعه قطعة قطعة و يجب أن يكون المباشر النساء أو زوجها و مع عدمهما فالمحارم من الرجال فإن تعذر فالأجانب حفظا لنفسها المحترمة و لو ماتت الحامل و كان الجنين حيا وجب إخراجه و لو بشق بطنها فيشق جنبها الأيسر و يخرج الطفل ثمَّ يخاط و تدفن و لا فرق في ذلك بين رجاء حياة الطفل بعد الإخراج و عدمه و لو خيف مع حياتهما على كل منهما انتظر حتى يقضى.
3- جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج 4، ص374: المسألة الرابعة إذا علم أنه قد مات ولد الحامل في بطنها و لما يخرج صحيحا أدخل اليد في الفرج و قطع و أخرج إجماعا كما في الخلاف، و مذهب الأصحاب كما في المدارك ... هذا كله ان مات و هي حية، و أما ان ماتت هي دونه أي و قد علم أنه حي بحركة و نحوها و لم يخرج أيضا شق جوفها و انتزع إذا لم يمكن خروجه بدون الشق بلا خلاف أجده فيه عندنا كما اعترف به في الخلاف، بل ظاهره فيه بين العلماء، و في التذكرة نسبته إلى علمائنا ... . نعم إنما ذلك مع القطع بكونه حيا في بطنها بعد موتها، أما مع عدمه فالظاهر الحرمة، محافظة على حرمة الميت، و لما يفهم من التأمل في أخبار المقام، و لا يثمر استصحابها قبل موتها و إن قلنا بوجوب الانتظار حتى يقطع بموته لو كان حيا، لعدم التلازم بين الأمرين، و أما لو كانا معا حيين و خشي على كل منهما فالظاهر الصبر إلى أن يقضي الله، و لا ترجيح شرعا، و الأمور الاعتبارية من غير دليل شرعي لا يلتفت إليها، و الله و رسوله أعلم.

ص: 204

مثل مرحوم سيد و بقيه ي فقهاء فتوا داده(1) و جان يكي را بر ديگري ترجيح نداده، در حالي كه ممكن است كسي در اين جا بگويد جان مادري كه جوان است و مادر چند فرزند صغير است و شوهر دارد و ... بر جنين چهار ماهه اي كه هنوز متولد نشده مقدم است. با اين حال كسي را نمي شناسم خلاف «ينتظر حتّي يقضي» فتوا داده باشد و جان يكي را بر ديگري ترجيح داده باشد، و دليل آن همان «الْمُسْلِمُونَ إِخْوَةٌ تَتَكَافَأُ دِمَاؤُهُمْ» مي باشد.

سيد خويي … قدس سره … سپس فرعي را مطرح كرده و فرموده اند: نديدم كسي در كتب فتوائيه متعرّض اين مسأله شده باشد، چه رسد به كتب استدلالي، و آن اين كه:

آيا مادر مي تواند براي نجات جان خود، جنين در شكمش را بكشد؟ هرچند چنين عملي براي شخص ثالث جايز نمي باشد.


1- موسوعة الإمام الخوئي، ج 9، ص317: لو خيف على حياتهما بأن علم أن كليهما لا يبقيان على قيد الحياة بل يموت أحدهما لا محالة إلّا أنه لو أُخرج الولد خيف عليه من الموت و لو لم يخرج الولد خيف على امه، فلا يمكن ترجيح إحدى النفسين المحترمتين على الأُخرى فلا بدّ من انتظار أمر اللّه سبحانه، فاذا مات أحدهما وجب التحفظ على الآخر. هذا بالإضافة إلى الثالث الذي يريد إخراج الولد ... . لأن المقدّمة إذا كانت محرمة لم يمكن تقديم الوجوب في ذي المقدّمة على الحرمة في المقدّمة فإنّ حفظ النفس الواجب في أحدهما يتوقف على المقدّمة المحرمة و هي إتلاف الآخر، و هذا ليس بجائز إلّا فيما إذا كان الوجوب في ذي المقدّمة من الأهمية بمرتبة أزال الحرمة عن المقدّمة الحرام، كما هو كذلك في توقف إنقاذ النفس المحترمة على التصرّف في أرض الغير من دون إذنه. و أما في أمثال المقام ممّا لم تثبت الأهمية في ذي المقدّمة لتساوي الحكمين أو عدم كون الوجوب أهم، كما إذا توقّف حفظ المال المحترم على إتلاف مال محترم آخر فلا مرخص في ارتكاب المقدّمة المحرمة لأجل امتثال الأمر بذي المقدّمة، بل لا بدّ من انتظار قضاء اللّه سبحانه و أن الام تموت حتى يتحفّظ على الولد بإخراجه من بطنها أو أن الولد يموت حتى يتحفّظ على الأُم بإخراجه كما تقدّم، هذا كله بالإضافة إلى الثالث.

ص: 205

آيا مادر مي تواند براي نجات جان خود، جنين در شكمش را بكشد؟
اشاره

آيا مادر مي تواند براي نجات جان خود، جنين در شكمش را بكشد(1)؟

راه حل سيد خويي … قدس سره … براي جواز قتل جنين توسط مادر
اشاره

سيد خويي … قدس سره … مي فرمايد: اين كه مرحوم سيد به تبع صاحب جواهر … قدس سرهما … فرمود اگر خوف بر حيات احدهما وجود داشته باشد «ينتظر حتّي يقضي»، اين حكم نسبت به شخص ثالث است كه نمي تواند براي نجات مادر، فرزند را بكشد يا براي نجات فرزند، مادر را بكشد، امّا خود مادر مي تواند براي نجات جان خود، جنين در شكمش را بكشد؛ زيرا بر او واجب است كه هم حفظ نفس كند و هم حفظ جان ولد، و از آن جا كه امتثال هر دو امر بر او امكان ندارد، به ناچار داخل باب تزاحم مي شود و چون صبر بر موت خود و حفظ جان جنين عسر و حرج بر مادر است، به جهت عسر و حرج مي تواند جنين را بكشد و جان خودش را حفظ كند.(2)


1- محلّ كلام در مورد كشتن جنين است، نه عدم تحفظ بر جان جنين و بايد توجه داشت كه كشتن غير از عدم تحفظ بر جان ولد است. تحفظ بر جانِ غير همان طور كه قبلاً هم بيان كرديم علي الاطلاق و بأيّ نحو واجب نيست، به خلاف قتل كه علي الاطلاق حرام است.
2- . موسوعة الإمام الخوئي، ج 9، ص317: و أما الام فهل يجوز لها أن تقتل ولدها في بطنها تحفظاً على حياتها أو لا يجوز؟ التحقيق أن المقام يدخل تحت كبرى التزاحم، لوجوب حفظ النفس المحترمة على الام، فيجب عليها أن تتحفظ على نفسها كما يجب عليها أن تحفظ ولدها، و حيث لا تتمكّن الام من امتثال كلا الأمرين فيدخل بذلك تحت كبرى المتزاحمين، و بما أن التحفّظ على ولدها و صبرها لموتها أمر عسري حرجي في حقها فيرتفع الأمر بالتحفّظ على حياة ولدها، و بذلك لا يبعد أن يقال بجواز قتلها ولدها تحفّظاً على حياتها، غاية الأمر أن امتثال هذا الواجب يتوقف على مقدّمة محرمة و هي قتلها لولدها، فالمقام من التزاحم بين وجوب ذيها و حرمة المقدّمة فيتقدّم الوجوب في ذي المقدّمة على الحرمة في المقدّمة كما هو الحال في جملة من المقامات. و هذه المسألة لم أر مَن تعرّض لها في الرسائل العملية فضلًا عن الكتب الاستدلالية. استدراك: تقدّم أنه لو خيف مع حياتهما على كل منهما انتظر حتى يقضى، و ذلك لأن تركه ترجيح لأحدهما على الآخر مع حرمة كل منهما لكونهما مسلمين أو مؤمنين، فلا يجوز لثالث أن يتحفظ على أحدهما بإتلاف الآخر. و أمّا وظيفة الأُم في نفسها و أنه هل يجوز لها أن تقتل ولدها تحفظاً على حياتها أو لا يجوز لها ذلك؟ الظاهر أنه لا مانع للُام من التحفظ على حياتها بأن تقتل ولدها و السر في ذلك ما ذكرناه في محلِّه من أن الضرر إذا توجّه إلى أحد شخصين لا يجب على أحدهما تحمّل الضّرر حتى لا يتضرّر الآخر، لأن التحمّل عسر و حرج فلا يكون مأموراً به، و في المقام لا يجب على الام أن تتحمّل الضرر بأن تصبر حتى تموت تحفّظاً على حياة ولدها، لأنه عسر فلا يجب ذلك على الام، و لعلّه من فروع قاعدة دفع المفسدة أولى من جلب المصلحة، فلا بأس في أن تتحفّظ الام على حياتها و لو بقتل ولدها، هذا كلّه في الاستدراك.

ص: 206

نقد كلام سيد خويي … قدس سره …

خدمت اين سيد بزرگوار عرض مي كنيم: خود شما بارها فرموده ايد قاعده ي لاحرج امتناني است و اگر جريان قاعده باعث ضرر و حرج بر ديگري باشد، جاري نخواهد بود. بنابراين در اين جا كه جريان قاعده ي لاحرج به نفع مادر باعث ضرر و حرج بر ولد خواهد بود، جاري نمي باشد. قاعده ي نفي ضرر هم به همين روش است و قاعده ي ديگري هم كه از اين سنخ باشد و در اين جا جاري باشد، نمي شناسيم.

راه حل بعض مشايخ ما … قدس سره … براي جواز قتل جنين توسط مادر
اشاره

بعض مشايخ ما(1) راه حلّ ديگري براي جواز قتل جنين در مثل اين شرايط توسط مادر ارائه داده اند و آن اين كه بر مادر جايز است از باب دفاع از نفس، جنين را بكشد؛ چون دفاع براي كسي كه مورد ظلم و تهاجم قرار گرفته، هرچند منجر به


1- تبريزى، جواد بن على، صراط النجاة، ج 9، ص273: إذا دار الأمر بين حياة الام أو حياة الجنين جاز للُام دفع الخطر الواقع على حياتها من قبل الجنين بإسقاطه، و يثبت على المباشر الدية لولي الجنين، و اللّه العالم. ( همان، ج 10، ص492: بسمه تعالى لا يجوز أسقاط الجنين و في إسقاطه الدية على مسقطه و هي تختلف حسب مراتب عمره الا إذا كان الجنين خطراً على حياة الأم فيجوز لها دون غيرها إسقاطه دفاعاً عن نفسها و اللّه العالم.

ص: 207

كشته شدن مهاجم شود مانعي ندارد. در صحيحه ي عبدالله بن سنان مي فرمايد:

وَ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوب] عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ أَبِي نَجْرَانَ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ … صلي الله عليه و آله و سلم …: مَنْ قُتِلَ دُونَ مَظْلِمَتِهِ فَهُوَ شَهِيدٌ.

وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى مِثْلَهُ.(1)

كسي كه به خاطر ظلمي كه بر او مي شود كشته شود، شهيد است.

بنابراين دفاع در مقابل ظلم جايز است و حتّي اگر در اين راه كشته شود، شهيد محسوب مي شود.

نقد كلام بعض مشايخ ما … قدس سره …

اين كلام استاد ما گرچه بهتر از كلام سيد خويي … قدس سره … است، امّا باز قابل قبول نيست؛ زيرا نمي توان گفت جنيني كه در شكم مادر است ظالم به مادر است، خصوصاً اگر اين مشكلات به خاطر ضعف خود مادر يا به خاطر ورود يك ويروس، ميكروب يا ... بوده و جنين دخالتي نداشته باشد، در چنين مواردي ظلم و تجاوز صدق نمي كند. بنابراين نمي توانيم بگوييم به عنوان دفاع، كشتن طفل توسط مادر براي زنده ماندن خود جايز است.

راه حلّي ديگر براي اثبات جواز قتل جنين در شرايط مذكور توسط مادر

ما نحن فيه را مي توانيم بگوييم از باب تزاحم است؛ زيرا دو تكليف الزامي بر عهده ي مادر است؛ يكي وجوب حفظ نفس خود و ديگري حرمت قتل ولد، و از آن جا كه قدرت بر امتثال هر دو تكليف ندارد و ملاك حرمت قتل و ملاك وجوب حفظ نفس هم سنگ مي باشد و از طرف ديگر اثبات كرديم نفوس متكافئ


1- وسائل الشيعة، ج15، كتاب الجهاد، أبواب جهاد العدو و ما يناسبه، باب46، ح8، ص121 و الكافي، ج5، ص52.

ص: 208

هستند و نفس مادر با نفس(1) جنين فرقي ندارد «الْمُسْلِمُونَ إِخْوَةٌ تَتَكَافَأُ دِمَاؤُهُمْ» پس مادر مخيّر است بين اين كه جنين را بكشد و خودش را نجات دهد يا اين كه خود بميرد و جنين زنده بماند.

ولي انما الكلام در اين كه بتوانيم وجوب حفظ نفس را علي الاطلاق اثبات كنيم و نيز اثبات كنيم اين وجوب هم سنگ با حرمت قتل نفس است.

هرچند از مجموع ادلّه استفاده مي شود حفظ نفس واجب است، ولي با طرح سؤالي از جناب محقق در شرايع و تأمّل بعضي در پاسخ به آن، معلوم مي شود وجوب حفظ نفس به روشنيِ حرمت قتل نفس نيست. جناب محقق در بحث اطعمه و اشربه بعد از بيان اين كه عند الاضطرار خوردن ميته جايز است، اين سؤال را مطرح مي كند: «هل يجب التناول للحفظ؟»(2)؛ آيا خوردن ميته واجب است و به عبارت ديگر اين كه گفتيم اكل الميتة عند الاضطرار جايز است، آيا به نحو رخصت است يا عزيمت؟

گرچه در پاسخ به اين سؤال گفته اند خوردن ميته بر مضطر واجب است، ولي بعضي نيز اين احتمال را داده اند كه اگر از خوردن امتناع كرده و حفظ نفس نكند، مرتكب خلاف شرعي نشده است. اگر حفظ نفس در چنين جايي واجب نباشد،


1- بعضي حتّي گفته اند نفس مادر اهم است كه در اين صورت قتل جنين نه تنها جايز بلكه واجب است، ولي اين نظر قابل اعتناء نيست؛ چون روايت مي فرمايد: «الْمُسْلِمُونَ إِخْوَةٌ تَتَكَافَأُ دِمَاؤُهُمْ».
2- شرائع الإسلام في مسائل الحلال و الحرام، ج 3، ص181: أما المضطر فهو الذي يخاف التلف لو لم يتناول و كذا لو خاف المرض بالترك و كذا لو خشي الضعف المؤدي إلى التخلف عن الرفقة مع ظهور أمارة العطب أو ضعف الركوب المؤدي إلى خوف التلف فحينئذ يحل له تناول ما يزيل تلك الضرورة. و لا يختص ذلك نوعا من المحرمات إلا ما سنذكره ... . فالمأذون فيه حفظ الرمق و التجاوز حرام لأن القصد حفظ النفس و هل يجب التناول للحفظ قيل نعم و هو الحق ف لو أراد التنزه و الحال حالة خوف التلف لم يجز.

ص: 209

در ما نحن فيه هم به طريق اولي واجب نخواهد بود. البته از بعضي روايات استفاده مي شود كه خوردن ميته عند الاضطرار واجب است، ولي چون از لحاظ سند ناتمام است، بعضي در وجوب آن تأمل كرده اند.

_ مرسله ي محمد بن احمد بن يحيي

مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ يَحْيَى فِي كِتَابِ نَوَادِرِ الْحِكْمَةِ قَالَ: قَالَ الصَّادِقُ … عليه السلام …: مَنِ اضْطُرَّ إِلَى الْمَيْتَةِ وَ الدَّمِ وَ لَحْمِ الْخِنْزِيرِ فَلَمْ يَأْكُلْ شَيْئاً مِنْ ذَلِكَ حَتَّى يَمُوتَ فَهُوَ كَافِرٌ.(1)

هرچند سند جناب صدوق … قدس سره … به محمد بن احمد بن يحيي صاحب نوادر الحكمة كه قميين به آن دبة الشبيب(2) مي گفتند تمام است(3)، ولي محمد بن احمد بن يحيي مرسلاً از امام صادق … عليه السلام … نقل مي كند.

دلالت اين روايت بر وجوب اكل ميته عند الاضطرار روشن است.

بنابراين اگر بتوانيم از مثل اين روايت و تتبّع در كلمات فقهاء يقين پيدا كنيم وجوب حفظ نفس به همان ميزان و ملاك حرمت قتل نفس است، مي توانيم بگوييم از باب تزاحم مادر مخيّر است؛ يعني مي تواند جنين را بكشد و خود را


1- وسائل الشيعة، ج24، كتاب الاطعمة و الاشربه، أبواب الاطعمة المحرمة، باب56، ح3، ص216 و من لا يحضره الفقيه، ج3، ص345.
2- معجم رجال الحديث، ج15، ص45: و لمحمد بن أحمد بن يحيى، كتب، منها: كتاب نوادر الحكمة و هو كتاب حسن كبير، يعرفه القميون بدبة شبيب، قال و شبيب فامي، كان بقم له دبة ذات بيوت يعطى منها ما يطلب منه من دهن، فشبهوا هذا الكتاب بذلك و له كتاب الملاحم و كتاب الطب و كتاب مقتل الحسين … عليه السلام …، كتاب الإمامة، كتاب المزار.
3- من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص475: و ما كان فيه عن محمّد بن أحمد بن يحيى بن عمران الأشعريّ فقد رويته عن أبي؛ و محمّد بن الحسن- رحمهما اللّه- عن محمّد بن يحيى العطّار؛ و أحمد بن إدريس جميعا عن محمّد بن أحمد بن يحيى بن عمران الأشعريّ.

ص: 210

نجات دهد و يا صبر بر مرگ خود كند و جنين را نجات دهد.

امّا اگر نتوانستيم چنين اطلاقي در وجوب حفظ نفس به دست بياوريم، اطلاقات حرمت قتل نفس بدون مزاحم خواهد بود كه اظهر اين است و وظيفه ي مادر مانند وظيفه ي شخص ثالث خواهد بود در اين كه ينتظر حتّي يقضي. و حتّي اگر احتمال اهميت حرمت قتل نفس _ هرچند جنين _ را بدهيم حكم همين است، گرچه بر فرض تحقق تزاحم، احتمال اهميت مورد اشكال است، بلكه حداقل در برخي موارد، عكس آن اولي است با غمض عين از «الْمُسْلِمُونَ إِخْوَةٌ تَتَكَافَأُ دِمَاؤُهُمْ».

بعيد هم نيست كساني كه متعرّض اين مسأله _ كه وظيفه ي مادر چيست _ نشده اند، نكته اش اين باشد كه فرقي بين وظيفه ي شخص ثالث و مادر در اين كه «ينتظر حتّي يقضي» نديده اند.

عدم جواز اسقاط جنين حتّي قبل از ولوج روح

حرمت اسقاط جنين بعد از ولوج روح، مقتضاي ادلّه ي متعددي است ولي قبل از ولوج روح(1) كه با اسقاط جنين قتل نفس صدق نمي كند، باز هم دليل بر


1- هرچند در اين كه چه زماني روح ولوج مي كند كلام است. مشهور قائل به اتمام چهار ماهگي شده اند، امّا شيخ مفيد، محقق حلّي، مجلسي اولّ … قدس سرهم … و ... قائل به اتمام شش ماهگي شده اند. [البته برخي از اطباء و محققين اتمام سه ماهگي را هم ذكر كرده اند و در برخي روايات نيز به پنج ماهگي اشاره شده است و هم چنين برخي اقوال ديگر نيز وجود دارد] ( المقنعة (للشيخ المفيد)، ص539: و أقل الحمل أربعون يوما ... و أقله لخروج الولد حيا ستة أشهر و ذلك أن النطفة تبقى في الرحم أربعين يوما ثم تصير علقة أربعين يوما ثم تصير مضغة أربعين يوما ثم تصير عظما أربعين يوما ثم تكتسي لحما و تتصور و تلجها الروح في عشرين يوما فذلك ستة أشهر. ( حلّى، يحيى بن سعيد، الجامع للشرائع، ص602: باب دية الجنين: ديته خمسة اجزاء: في النطفة، عشرون دينارا و ... فاذا تم خلقه، فمأة دينار فاذا صار فيه روح، فدية الذكر الف دينار، و الأنثى خمس مأة ... فيكون النطفة أربعين يوما، ثم علقة أربعين، ثم مضغة أربعين، ثم عظما أربعين، ثم يكسى اللحم و يصور، و يلجه الروح في عشرين يوما، فذلك ستة أشهر. ( روضة المتقين في شرح من لا يحضره الفقيه، ج 10، ص420: الظاهر أن المراد بروح الغذاء الروح الحيواني أو النباتي و على المهملتين معناه غير النفس الناطقة التي خلقها الله تعالى قبل خلق الأجساد بألفي عام و لهذا أطلق عليها القديم و تقدم أنه يطلق على من مضى عليه ستة أشهر، القديم كما قال الله تعالى (كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ). ( منتهى المطلب في تحقيق المذهب، ج 7، ص176: مسألة: و لا نعرف خلافا في أنّ غسل الطفل كغسل البالغ ... . لنا: ما رواه الجمهور عن النبيّ … صلي الله عليه و آله و سلم …: أنّ الولد إذا بقي في بطن أمّه أربعة أشهر نفخ اللّه فيه الروح، فحينئذ يتحقّق الموت في طرفه فيجب تغسيله، عملا بالعمومات. ( صيمرى، مفلح بن حسن، كشف الالتباس عن موجز أبي العباس، ص316: و الغسل الفاسد كلا غسل ... يجب بمسّ السقط لأربعة أشهر، لولوج الروح، و صدق الموت بعدها. ( جامع المقاصد في شرح القواعد، ج 1، ص406: و لا فرق في عدم الصّلاة عليه إذا ولد ميّتا، بين أن تلجه الرّوح ببلوغ أربعة أشهر كما ورد انّه تنفخ فيه الرّوح بعد الأربعة أو لا. ( مدارك الأحكام في شرح عبادات شرائع الإسلام، ج 2، ص76: و ذكر الشارح … قدس سره … أنّ المراد بمن لم تلجه الروح من نقص سنّه عن أربعة أشهر. و هو ظاهر المصنف هنا و في النافع و صريح المعتبر، فإنه قال فيه: و لو كان للسقط أقل من أربعة أشهر لم يغسل و لم يكفن و لم يصل عليه بل يلف في خرقة و يدفن، ذكر ذلك الشيخان، و هو مذهب العلماء خلا ابن سيرين و لا عبرة في خلافه. ( مرآة العقول في شرح أخبار آل الرسول، ج 21، ص22: مُحَمَّدُ بْنُ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ ابْنِ فَضَّالٍ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ الْجَهْمِ قَالَ: قَالَ سَمِعْتُ أَبَا الْحَسَنِ الرِّضَا … عليه السلام … يَقُولُ: قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ … عليهما السلام …: إِنَّ النُّطْفَةَ تَكُونُ فِي الرَّحِمِ أَرْبَعِينَ يَوْماً ثُمَّ تَصِيرُ عَلَقَةً أَرْبَعِينَ يَوْماً ثُمَّ تَصِيرُ مُضْغَةً أَرْبَعِينَ يَوْماً فَإِذَا كَمَلَ أَرْبَعَةُ أَشْهُرٍ بَعَثَ اللَّهُ مَلَكَيْنِ خَلَّاقَيْنِ فَيَقُولَانِ يَا رَبِّ مَا تَخْلُقُ ذَكَراً أَوْ أُنْثَى فَيُؤْمَرَانِ فَيَقُولَانِ يَا رَبِّ شَقِيّاً أَوْ سَعِيداً فَيُؤْمَرَانِ فَيَقُولَانِ يَا رَبِّ مَا أَجَلُهُ وَ مَا رِزْقُهُ وَ كُلُّ شَيْ ءٍ مِنْ حَالِهِ ... . قوله … عليه السلام …: «فإذا كمل أربعة أشهر» المشهور بين الأطباء موافقا لما ظهر من التجارب أن التصوير في الأربعين الثالثة، و نفخ الروح قد يكون فيها، و قد يكون بعدها، و ربما يحمل على تحقق ذلك نادرا، و أما كتابة الميثاق فقيل: كناية عن مفطوريته على خلقة قابلة للتوحيد و سائر المعارف، و نسيان الميثاق كناية عن دخوله في عالم الأسباب المشتمل على موانع تعقل ما فطر عليه. ( أنوار الفقاهة _ كتاب الطهارة (لكاشف الغطاء، حسن)، ص269: الظاهر أنّ الميت هو ما كان فيه روح ففارقته أو ما كان من شأنه ذلك و التجربة شاهدة على أنّ بلوغ أربعة أشهر موجب لولوج الروح ... . ( جواهر الكلام في شرح شرائع الإسلام، ج 4، ص114: و كذا السقط إذا لم تلجه الروح بأن يكون لدون أربعة أشهر فلا يغسل و لا يكفن و لا يصلى عليه بلا خلاف أجده في شي ء من ذلك، بل في المعتبر «و لو كان السقط أقل من أربعة أشهر لم يغسل و لم يكفن ...». (احمدي)

ص: 211

ص: 212

حرمت وجود دارد:

مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ(1) عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي حَمْزَةَ وَ حُسَيْنٍ الرَّوَّاسِيِّ جَمِيعاً عَنْ إِسْحَاقَ بْنِ عَمَّارٍ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي الْحَسَنِ … عليه السلام …: الْمَرْأَةُ تَخَافُ الْحَبَلَ فَتَشْرَبُ الدَّوَاءَ فَتُلْقِي مَا فِي بَطْنِهَا قَالَ: لَا فَقُلْتُ: إِنَّمَا هُوَ نُطْفَةٌ! فَقَالَ: إِنَّ أَوَّلَ مَا يُخْلَقُ نُطْفَةٌ.(2)

جناب صدوق اين روايت را با سند صحيح از حسين بن سعيد(3) ثقه نقل مي كند و ايشان از ابن ابي عمير(4) نقل مي كند كه جلالتش روشن است. ايشان هم


1- من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص490: و ما كان فيه عن الحسين بن سعيد فقد رويته عن محمّد بن الحسن- رضي اللّه عنه- عن الحسين بن الحسن بن أبان، عن الحسين بن سعيد. و رويته عن أبي … قدس سره … عن سعد بن عبد اللّه، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن الحسين بن سعيد.
2- وسائل الشيعة، ج29، كتاب القصاص، أبواب القصاص في النفس، باب 7، ص25 و من لا يحضره الفقيه، ج4، ص171.
3- الفهرست (للشيخ الطوسي)، ص58: الحسين بن سعيد بن حماد بن سعيد بن مهران الأهوازي من موالي علي بن الحسين … عليهما السلام … ثقة روى عن الرضا و أبي جعفر الثاني و أبي الحسن الثالث … عليهم السلام … و أصله كوفي و انتقل مع أخيه الحسن (رض) إلى الأهواز، ثم تحول إلى قم فنزل على الحسن بن أبان و توفي بقم، و له ثلاثون كتابا، و هي كتاب الوضوء، و كتاب الصلاة ... .
4- رجال النجاشي، ص326: محمد بن أبي عمير زياد بن عيسى أبو أحمد الأزدي: من موالي المهلب بن أبي صفرة و قيل مولى بني أمية. و الأول أصح. بغدادي الأصل و المقام، لقي أبا الحسن موسى … عليه السلام … و سمع منه أحاديث كناه في بعضها فقال: يا [أ] با أحمد، و روى عن الرضا … عليه السلام …، جليل القدر عظيم المنزلة فينا و عند المخالفين. الجاحظ يحكي عنه في كتبه و قد ذكره في المفاخرة بين العدنانية و القحطانية، و قال في البيان و التبيين: حدثني إبراهيم بن داحة عن ابن أبي عمير، و كان وجها من وجوه الرافضة. و كان حبس في أيام الرشيد ... . ( الفهرست، ص142: محمد بن أبي عمير: يكنى أبا أحمد، من موالي الأزد، و اسم أبي عمير زياد، و كان من أوثق الناس عند الخاصة و العامة، و أنسكهم نسكا، و أورعهم و أعبدهم ... .

ص: 213

از محمد بن ابي حمزه و حسين الرواسي نقل مي كند كه محمد بن ابي حمزه(1) گرچه توثيق ندارد، ولي حسين الرواسي(2) توثيق دارد و اين دو هم از اسحاق بن عمار(3) نقل مي كنند كه توثيق دارد. بنابراين از لحاظ سند قابل اعتماد است.


1- رجال النجاشي، ص358: محمد بن أبي حمزة ثابت بن أبي صفية الثمالي له كتاب، أخبرنا ابن شاذان قال: حدثنا أحمد بن محمد بن يحيى قال: حدثنا أبي قال: حدثنا أحمد بن محمد بن عيسى، عن محمد بن أبي عمير، عن محمد بن أبي حمزة به.
2- همان، ص54: الحسين بن عثمان الأحمسي البجلي كوفي (الكوفي). ثقة، ذكره أبو العباس في رجال أبي عبد الله … عليه السلام … كتابه رواية محمد بن أبي عمير أخبرناه محمد بن محمد، عن الحسن بن حمزة، عن ابن بطة، عن الصفار، عن أحمد بن محمد بن عيسى، عن ابن أبي عمير، عن الحسين.
3- معجم رجال الحديث، ج3، ص61: إسحاق بن عمار بن حيان = إسحاق بن عمار = إسحاق بن عمار الساباطي: ( قال النجاشي: إسحاق بن عمار بن حيان، مولى بني تغلب، أبو يعقوب الصيرفي، شيخ من أصحابنا، ثقة و إخوته يونس و يوسف و قيس و إسماعيل و هو في بيت كبير من الشيعة و ابنا أخيه، علي بن إسماعيل و بشير بن إسماعيل، كانا من وجوه من روى الحديث. ( قال الشيخ: إسحاق بن عمار الساباطي، له أصل، و كان فطحيا، إلا أنه ثقة، و أصله معتمد عليه. أخبرنا به: الشيخ أبو عبد الله المفيد … قدس سره … و الحسين بن عبيد الله، عن أبي جعفر محمد بن علي بن الحسين بن بابويه، عن محمد بن الحسن بن الوليد، عن محمد بن الحسن الصفار، عن محمد بن الحسين بن أبي الخطاب، عن ابن أبي عمير، عن إسحاق، هذا. و عده في رجاله من غير توصيف، في أصحاب الكاظم … عليه السلام … و قال: ثقة، له كتاب. يكنى أبا هاشم ... .

ص: 214

اسحاق بن عمار مي گويد: به امام كاظم … عليه السلام … عرض كردم: زني از حاملگي مي ترسد، به همين خاطر دارويي مي خورد و هرچه در شكم دارد مي اندازد، حضرت فرمود: نه [جايز نيست] پس عرض كردم: آن كه [هنوز] نطفه است! فرمودند: اوّل چيزي كه خلق مي شود نطفه است [نطفه ابتداي تكوّن انسان است].

آيا قتل جنين بعد از ولوج روح، قصاص دارد؟
اشاره

مشهور قائلند كشتن عمدي جنين بعد از ولوج روح قصاص دارد و ديه اش هم ديه ي انسان كامل است. هرچند بعضي مثل سيد خويي … قدس سره … در اين كه قصاص داشته باشد مناقشه كرده و گفته اند حتّي قتل صبي تا به سن بلوغ نرسد قصاص ندارد، چه رسد به جنين.

دليل مشهور، عمومات ادلّه ي قصاص و مرسله ي ابن فضال است كه مي فرمايد:

مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ ابْنِ فَضَّالٍ عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … قَالَ: كُلُّ مَنْ قَتَلَ شَيْئاً صَغِيراً أَوْ كَبِيراً بَعْدَ أَنْ يَتَعَمَّدَ فَعَلَيْهِ الْقَوَدُ.(1)

دليل سيد خويي … قدس سره … بر عدم قصاص قاتل صبي
اشاره

سيد خويي … قدس سره … در ردّ ادلّه ي مشهور مي فرمايد:

امّا مرسله ي ابن فضال از لحاظ سند ناتمام است و نمي تواند به عنوان مستند حكم باشد، بله اين روايت با كمي تفاوت از طريق صحيح هم نقل شده كه اين چنين است:


1- . وسائل الشيعة، ج29، كتاب القصاص، أبواب القصاص في النفس، باب 31، ح4، ص76 و تهذيب الاحكام، ج10، ص162.

ص: 215

وَ فِي رِوَايَةِ ابْنِ بُكَيْرٍ(1) قَالَ: قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام …: كُلُ مَنْ قَتَلَ بِشَيْ ءٍ صَغِيرٍ أَوْ كَبِيرٍ بَعْدَ أَنْ يَتَعَمَّدَ فَعَلَيْهِ الْقَوَد.(2)

ولي اين نقل ديگر دلالتي بر مدعا ندارد؛ زيرا ظاهر اين است كه صغير و كبير، صفت شيء يا همان وسيله ي قتل است نه مقتول؛ يعني اگر كسي با هر وسيله اي (كوچك يا بزرگ) متعمداً كسي را بكشد، قصاص مي شود.

و امّا عمومات ادلّه ي قصاص هم به وسيله ي صحيحه ي ابي بصير كه مي فرمايد:

مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ وَ عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ جَمِيعاً عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ رِئَابٍ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ يَعْنِي الْمُرَادِيَّ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ … عليهما السلام … عَنْ رَجُلٍ قَتَلَ رَجُلًا مَجْنُوناً فَقَالَ: إِنْ كَانَ الْمَجْنُونُ أَرَادَهُ فَدَفَعَهُ عَنْ نَفْسِهِ فَلَا شَيْ ءَ عَلَيْهِ مِنْ قَوَدٍ وَ لَا دِيَةٍ وَ يُعْطَى وَرَثَتُهُ دِيَتَهُ مِنْ بَيْتِ مَالِ الْمُسْلِمِينَ قَالَ: وَ إِنْ كَانَ قَتَلَهُ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَكُونَ الْمَجْنُونُ أَرَادَهُ فَلَا قَوَدَ لِمَنْ لَا يُقَادُ مِنْهُ وَ أَرَى أَنَّ عَلَى قَاتِلِهِ الدِّيَةَ فِي مَالِهِ يَدْفَعُهَا إِلَى وَرَثَةِ الْمَجْنُونِ وَ يَسْتَغْفِرُ اللَّهَ وَ يَتُوبُ إِلَيْهِ.(3)

تخصيص مي خورد؛ زيرا گرچه اين روايت در مورد مجنون است ولي عبارت «فَلَا قَوَدَ لِمَنْ لَا يُقَادُ مِنْهُ» قاعده ي كلّي است كه در غير مورد مجنون، از جمله صغير


1- من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص427: و ما كان فيه عن عبد اللّه بن بكير فقد رويته عن أبي- رضي اللّه عنه- عن عبد اللّه بن جعفر الحميريّ، عن أحمد بن محمّد بن عيسى، عن الحسن بن عليّ بن فضّال، عن عبد اللّه بن بكير.
2- همان، ج 4، ص112.
3- وسائل الشيعة، ج29، كتاب القصاص، أبواب القصاص في النفس، باب28، ح1، ص71 و الكافي، ج7، ص294.

ص: 216

هم كاربرد دارد؛ زيرا صغير هم جزء كساني است كه «لايقاد منه»، پس «لا قود له».(1)

نقد كلام سيد خويي … قدس سره …

اولاً: عبارت «فَلَا قَوَدَ لِمَنْ لَا يُقَادُ مِنْهُ» از آن جا كه اگر شامل غير مجنون شود مبتلاي به كثرت تخصيص مي شود، نمي توانيم بگوييم يك قاعده ي كلّي است كه شامل غير مجنون مي شود؛ زيرا در مثل نائم، أب، مسلمان در مقابل كافر، حرّ در مقابل عبد و ... با اين كه «لايقاد منهم»، ولي اين طور نيست كه «لا قود لهم»، بلكه اگر


1- مباني تكملة المنهاج (ج 42 موسوعة الخوئي)، ص85: و فيه إشكال، بل منع ... . [أقول] وجهه: هو أنّ العمومات قابلة للتخصيص بصحيحة أبي بصير الآتية. و أمّا المرسل فهو و إن كان لا بأس بدلالته إلّا أنّه ضعيف سنداً من جهة الإرسال. نعم، رواه الصدوق بسنده الصحيح عن ابن بكير عن أبي عبد اللّه … عليه السلام …، إلّا أنّه قال: «كلّ من قتل بشي ء صغر أو كبر». و لكنّه ضعيف دلالة، نظراً إلى أنّ الظاهر من قوله … عليه السلام …: «صغر أو كبر» هو أنّ الصغر و الكبر صفة للشي ء الذي يقع به القتل. و عليه، فالرواية أجنبيّة عن كون المقتول صغيراً أو كبيراً. فإذن إن تمّ إجماع فهو، و لكنّه غير تامّ، كما يظهر من عبارة الشرائع، حيث عبّر بقوله: على الأصحّ. و نُسِب الخلاف إلى الحلبي كما عرفت. و تدلّ على عدم القود صحيحة أبي بصير يعني: المرادي قال: سألت أبا جعفر … عليه السلام … عن رجل قتل رجلًا مجنوناً «فقال: إن كان المجنون أراده فدفعه عن نفسه (فقتله) فلا شي ء عليه من قود و لا دية، و يعطى ورثته ديته من بيت مال المسلمين. قال: و إن كان قتله من غير أن يكون المجنون أراده فلا قود لمن لا يقاد منه» الحديث. فهذه الصحيحة و إن كان موردها المجنون إلّا أنّ قوله … عليه السلام … «فلا قود لمن لا يقاد منه» تطبيقٌ للكبرى على الصغرى، فتدلّ على عدم القود في الصغير أيضاً. ( همان، ج 42 موسوعة، ص513: «لو ضرب حاملًا فأسقطت حملها فمات حين سقوطه فالضارب قاتل، و المشهور أنّ عليه القود إن كان متعمّداً و قاصداً لقتله، و فيه إشكال، و الأقرب عدمه، و عليه الدية ...» [اقول] وجه الإشكال ما تقدّم ضمن المسائل السابقة بشكل موسّع من عدم ثبوت القصاص و القود على من قتل صغيراً، بل عليه الدية، فلاحظ.

ص: 217

كسي نائمي را بكشد، يا فرزندي پدرش را بكشد، كافري مسلماني را بكشد، عبدي حرّي را بكشد، قصاص مي شود با اين كه اگر به عكس باشد قصاص نمي شود.

ثانياً: نسبت بين «الْمُسْلِمُونَ إِخْوَةٌ تَتَكَافَأُ دِمَاؤُهُمْ» و «لَا قَوَدَ لِمَنْ لَا يُقَادُ مِنْهُ» عموم من وجه است؛ زيرا:

موضوع «الْمُسْلِمُونَ إِخْوَةٌ تَتَكَافَأُ دِمَاؤُهُمْ» از حيثي أخص است؛ چون مربوط به خصوص مسلمين است و از حيثي اعمّ است؛ چون هم شامل قصاص و هم شامل ديه مي شود؛ يعني تتكافأ دماء المسلمين حرمةً و قصاصاً و ديةً.

و «لَا قَوَدَ لِمَنْ لَا يُقَادُ مِنْهُ» نيز چنين است؛ يعني از حيثي موضوع «لَا قَوَدَ لِمَنْ لَا يُقَادُ مِنْهُ» أخص است؛ چون مربوط به خصوص قصاص نسبت به «مَنْ لَا يُقَادُ مِنْهُ» است و از حيثي أعم مي باشد؛ چون شامل مسلمان و غير مسلمان مي شود.(1)


1- از اين حيث هم مي توان گفت «لَا قَوَدَ لِمَنْ لَا يُقَادُ مِنْهُ» اعم است كه شامل قصاص اعضاء و جوارح مي شود، به خلاف «الْمُسْلِمُونَ إِخْوَةٌ تَتَكَافَأُ دِمَاؤُهُمْ» كه فقط مربوط به جان است. اين كه قود شامل قصاص اعضاء و جوارح هم مي شود، شاهدي از خود روايات و نيز كلمات فقهاء دارد، مانند: ( وسائل الشيعة، ج29، كتاب القصاص، أبواب القصاص في النفس، باب 32، ص80 و من لا يحضره الفقيه، ج4، ص92: وَ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْن] بِأَسَانِيدِهِ إِلَى كِتَابِ ظَرِيفٍ عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ … عليه السلام … قَالَ: وَ قَضَى أَنَّهُ لَا قَوَدَ لِرَجُلٍ أَصَابَهُ وَالِدُهُ فِي أَمْرٍ يَعِيبُ عَلَيْهِ فِيهِ فَأَصَابَهُ عَيْبٌ مِنْ قَطْعٍ وَ غَيْرِهِ وَ يَكُونُ لَهُ الدِّيَةُ وَ لَا يُقَادُ. وَ رَوَاهُ الصَّدُوقُ وَ الشَّيْخُ كَمَا يَأْتِي. ( همان، ابواب قصاص الطرف، باب13، ح4، ص177 و الكافي، ج7، ص320: وَ [محمد بن يعقوب] عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنِ النَّضْرِ بْنِ سُوَيْدٍ عَنْ عَاصِمِ بْنِ حُمَيْدٍ عَنْ أَبِي بَصِيرٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ … عليه السلام … قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنِ السِّنِّ وَ الذِّرَاعِ يُكْسَرَانِ عَمْداً لَهُمَا أَرْشٌ أَوْ قَوَدٌ؟ فَقَالَ: قَوَدٌ قَالَ: قُلْتُ: فَإِنْ أَضْعَفُوا الدِّيَةَ؟ قَالَ: إِنْ أَرْضَوْهُ بِمَا شَاءَ فَهُوَ لَهُ. وَ رَوَاهُ الصَّدُوقُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ عَاصِمِ بْنِ حُمَيْدٍ وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ وَ الَّذِي قَبْلَهُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ مِثْلَهُ. ( همان، ابواب موجب الضمان، باب31، ح3، ص270 و تهذيب الاحكام، ج10، ص308: وَ [محمد بن الحسن] بِأَسَانِيدِهِ الْآتِيَةِ إِلَى كِتَابِ ظَرِيفٍ عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ … عليه السلام … أَنَّهُ قَالَ: لَا قَوَدَ لِامْرَأَةٍ أَصَابَهَا زَوْجُهَا فَعِيبَتْ وَ غُرْمُ الْعَيْبِ عَلَى زَوْجِهَا وَ لَا قِصَاصَ عَلَيْهِ وَ قَضَى فِي امْرَأَةٍ رَكِبَهَا زَوْجُهَا فَأَعْفَلَهَا أَنَّ لَهَا نِصْفَ دِيَتِهَا مِائَتَانِ وَ خَمْسُونَ دِينَاراً. وَ رَوَاهُ الصَّدُوقُ كَمَا يَأْتِي وَ الَّذِي قَبْلَهُ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوبٍ مِثْلَهُ. ( الخلاف، ج 5، ص158: مسألة 17 [اشتراك جماعة في جرح يوجب القود على الواحد] إذا اشترك جماعة في جرح يوجب القود على الواحد كقلع العين و قطع اليد و نحو ذلك فعليهم القود. و به قال الشافعي، و ربيعة، و مالك، ( همان، ص198: اللحم المقطوع من موضع الجرح: إذا جرح غيره، ثم أن المجروح قطع من موضع الجرح لحما، فان كان ميتا فلا بأس و القود على الجاني بلا خلاف، و ان كان لحما حيا ثم سرى الى نفسه كان على الجاني القود و على أولياء المقتول أن يردوا نصف الدية على أولياء الجاني. و كذلك لو شارك السبع في قتل غيره، أو جرحه غيره فجرح هو نفسه فمات. و اختلف أصحاب الشافعي على طريقين فيمن قطع لحما حيا. أحدهما: القود، و على شريك السبع و الجارح نفسه بعد جراحة غيره على قولين: أحدهما: يجب عليه القود. و الآخر: لا قود عليه، و يلزمه نصف الدية. و من أصحابه من قال: لا قود على الجاني قولا واحدا، و عليه نصف الدية، و لم يختلفوا في شريك السبع و الجارح نفسه بعد جراحة غيره أنها على قولين. ( همان، ص207: مسألة 84: [العفو عن دية الإصبع]: إذا قطع إصبع غيره، فقال المجني عليه: قد عفوت عن عقلها و قودها، ثم اندملت صح العفو عن العقل و القود معا. و به قال أبو حنيفة، و الشافعي. و قال المزني: لا يصح العفو عن دية الإصبع، لأنه عفو عما لم يجب، بدليل أن المجني عليه لو أراد المطالبة بدية الإصبع لم يكن له، و لأنه عفا عن مجهول لأنه لا يدري هل يندمل فيستقر دية إصبع، أو يسري الى النفس فيختلف ذلك. ( المبسوط في فقه الإمامية، ج 7، ص14: ذا اشترك جماعة في جرح يوجب القود على الواحد كقلع العين و قطع اليد، فعليهم القود عندنا و عند جماعة و فيه خلاف. ... فإذا ثبت هذا فانا نقطع الجماعة بالواحد إذا اشتركوا في الجراح معا و لم ينفرد أحدهم ببعضه، و معناه أن يضعوا السكين على موضع واحد واحد و يمرها الكل على المكان حتى لا يتميز فعل أحدهم عن فعل الثاني، فههنا نقطعهم لأن كل واحد منهم قاطع غير أن عندنا أنه إذا قطعهم رد فاضل الدية كما قلناه في النفس سواء، و إن اختار قطع واحد قطعه و رد الباقون على المقطوع قود ما لزمهم من ذلك، و أما إن قطع واحد البعض و الآخر ما بقي أو وضع أحدهما سكينا من فوق و الآخر سكينا من أسفل و غمزا حتى التقيا السكينان، فلا قود ههنا، لأن كل واحد منهما جارح يد، و ليس بقاطع. ( مسالك الأفهام إلى تنقيح شرائع الإسلام، ج 15، ص298: الثّالثة: إذا قطع يمينا فبذل شمالا، فقطعها المجنيّ [عليه] من غير علم، قال في المبسوط: يقتضي مذهبنا سقوط القود. و فيه تردّد، لأنّ المتعيّن قطع اليمنى، فلا تجزي اليسرى مع وجودها. (اميرخاني)

ص: 218

ص: 219

بنابراين ماده ي افتراق اوّل اين است كه مسلمان بالغ عاقلي، مسلمان بالغ عاقل ديگر را بكشد و ماده ي افتراق دوم اين است كه بالغ عاقلي، نابالغ كافر يا نائم كافري را بكشد.

و ماده ي اجتماع آن، اين است كه بالغ مسلماني، صبيّ مراهق مسلماني را بكشد كه طبق «تَتَكَافَأُ دِمَاؤُهُمْ» بايد قصاص شود؛ چون بر مراهق مسلمان حقيقةً مسلمان صدق مي كند، به ويژه اگر با استدلال مسلمان شده باشد و طبق قاعده ي «لَا قَوَدَ لِمَنْ لَا يُقَادُ مِنْهُ» قصاص نمي شود، پس هر يك از دو دليل در مثل چنين موردي تساقط مي كنند و بايد رجوع به عمومات