سرشناسه : مدرّسي طباطبايي يزدي، سيّد محمّدرضا، 1334 -
عنوان و نام پديدآور: بررسي فقهي احكام رشوه، غش و كم فروشي/ تقريرات دروس خارج فقه آيت الله سيّد محمّدرضا مدرّسي طباطبايي يزدي. (نويسندگان: عبدالله اميرخاني، سيّد حامد طاهري، روح الله غروي)
گروه فقه مؤسسه پرتو ثقلين
مشخصات نشر:قم: انتشارات كريمه اهل بيت عليهم السلام، 1390.
مشخصات ظاهري:316 ص/ رقعي.
شابك: قيمت:14– 70852 – 971 – 964
70000 ريال
وضعيت فهرست نويسي:فيپا
يادداشت:كتابنامه به صورت زيرنويس.
موضوع: معاملات (فقه)
موضوع:رشوه؛ غش؛ كم فروشي -- فقه
رده بندي كنگره:BP298/6/ب8 م631390
رده بندي ديويي:297/372
شماره كتابشناسي ملي:م96-69601
دفتر مركز پخش / قم _ خ شهدا، كوچه27، كوچه ناصر، پلاك126
تلفن / 7831346 0251 _ 4081 665 0919
Partoethaqalain@yahoo.com
ص: 1
ص: 2
ص: 3
ص: 4
ص: 5
پيش گفتار17
بررسي فقهي احكام رشوه
حرمت رشوه23
ادلّه ي حرمت رشوه24
دليل عقل بر حرمت رشوه25
دليل كتاب بر حرمت رشوه25
ص: 6
معناي لغوي رشوه31
روايات دالّ بر حرمت رشوه39
روايات مربوط به رشوه در كتاب التجارة، ابواب مايكتسب به، باب539
_ روايت عمّار بن مروان39
_ روايت سَمَاعة41
_ مرسلهي صدوق- قدس سرّه -44
_ روايت أنس بن محمد عن أبيه45
_ روايت الأصبغ [بن نباتة]46
_ روايت عيون الأخبار47
_ روايت ديگر عمّار بن مروان49
احتمالات مطرح شده درباره ي حكم اجرت قاضي50
اجرت قضاوت غير از رشوه ي در حكم است:52
آيا اين روايت عمار بن مروان با روايت اول ايشان متحد است؟53
بررسي سند روايت عمّار بن مروان55
بررسي وثاقت عمّار بن مروان57
بررسي «عمار بن مروان» در كتب رجالي59
كلام نجاشي- قدس سرّه - در رجالش59
كلام شيخ طوسي- قدس سرّه - در الفهرست60
كلام شيخ طوسي- قدس سرّه - در رجالش60
رجال ابن الغضائري61
كلام علامه ي حلّي- قدس سرّه - در الخلاصة62
بررسي «عمار بن مروان» در روايات62
نظر سيد خوئي - رحمه الله - درباره ي عمّار بن مروان67
نقد كلام سيّد خوئي - رحمه الله - 71
ص: 7
كلام سيد خويي - رحمه الله - مبني بر اشتباه شدن عمار بن مروان با محمد بن مروان در نسبت الكلبي74
مناقشه در بيان سيّد خوئي - رحمه الله - 79
نظر نهايي دربارهي عمار بن مروان84
_ مرسله ي مجمع البيان85
روايات مربوط به رشوه از كتاب القضاء، ابواب آداب القاضي، باب 8 (باب تحريم الرشوة)86
_ موثّقه ي سَمَاعَةَ86
_ روايت يوسف بن جابر86
استعمال رشوه در اعمّ از قضاوت (إفتاء و نقل إفتاء) در اين روايت:87
آيا حرمت رشوه در اين روايت اختصاص به صورت استغناء قاضي دارد؟88
در عبارت «احْتَاجَ النَّاسُ إِلَيْهِ لِتَفَقُّهِهِ» مراد، احتياج به شخص است يا به نوع؟89
_ روايت جرَّاحٍ المدائنيّ90
_ صحيحه ي محمد بن مسلم91
اطلاق رشوه بر غير مسائل قضائي و ديني و حكم به حليت آن در اين روايت92
_ روايت حُكَيْمِ بْنِ حَكَمٍ الصَّيْرَفِيِّ92
نتيجه ي بررسي معناي لغوي رشوه96
توجه به چند نكته و بيان محدوده ي حرمت رشوه99
حكم اجرت بر قضاوت105
ادلّه ي حرمت اجرت بر قضاوت108
1. صحيحه ي عمار بن مروان108
2. روايت يوسف بن جابر109
3. صحيحه ي عبدالله بن سنان109
ص: 8
4. وجه اعتباري110
جواز ارتزاق از بيت المال110
بررسي سند عهدنامه ي مالك أشتر113
بررسي دليل اعتباري اقامه شده بر حرمت اجرت قضات118
بررسي دلالت صحيحه ي عبدالله بن سنان بر حرمت اجرت قضاوت120
بررسي دلالت روايت جابر بن يوسف بر حرمت أجر قاضي121
بررسي دلالت صحيحه ي عمّار بن مروان بر حرمت اجر قاضي121
شواهدي بر رجوع ضمير «منها أجور القضاة» به «ما أصيب» و اراده ي قضات جور123
مؤيّداتي بر رجوع ضمير «منها» به «انواع» و اراده ي مطلق قضات126
مختار ما: توقف در مسأله و حكم به عدم حرمت در صورت ناچاري.126
جواز أخذ اجرت بر مقدماتي كه دخيل در امر قضاوت نيست، ولي قضاوت متفرع بر آن است128
ادلّه ي اقامه شده بر جواز اجرت قاضي128
وجه استدلال به روايت حمزة بن حمران:132
نقد و بررسي استدلال شيخ- قدس سرّه - به روايت حمزة بن حمران135
حكم هديه به قضات137
روايات دالّ بر حرمت هديه ي بر قضات138
_ روايت أصبغ از اميرالمؤمنين - عليه السلام - 138
وجه استدلال به روايت اصبغ139
_ روايت جابر140
_ روايت شيخ طوسي- قدس سرّه - از عامه در المبسوط141
_ روايت عيون الأخبار142
ص: 9
بررسي دلالت روايت عيون الاخبار144
توجيهاتي براي رفع يد از ظهور روايت144
نتيجه گيري نهايي از بحث هديه به قضات146
حكم به حرمت از طريق تنقيح مناط و نقد آن150
آيا در غير باب قضاوت هم رشوه حرام است؟151
حكم رشوه در مقابل عمل حرام در غير باب قضاوت153
حكم رشوه در مقابل عمل مباح در غير باب قضاوت155
حكم رشوه در مقابل كاري كه اعم از حلال و حرام است156
صور مختلف مسأله157
الف. أصلاً مصداق حلال نداشته و منحصر در طريق حرام باشد.157
ب. منحصر در طريق حرام نباشد و انصراف داشته باشد بر طريق حلال و يا واضح باشد كه قصد بر طريق حلال بوده است.158
ج. منحصر در طريق حرام نباشد، ولي به اطلاق تصريح كند و بگويد چه از طريق حلال و چه از طريق حرام، اين عمل را انجام بده.158
د. منحصر در طريق حرام نيست و تصريح به اطلاق نمي كند و158
كلام مرحوم شيخ- قدس سرّه - در بطلان عقد بر جامع بين حلال و حرام158
نقد كلام مرحوم شيخ- قدس سرّه -159
دليل ديگري بر حرمت رشوه ي در غير باب قضاوت160
نقد اين استدلال160
حكم معامله ي محاباتي با قاضي163
صور مختلف معامله ي محاباتي با قاضي164
آيا در اين سه صورت، علاوه بر حرمت، معامله هم باطل است؟166
كلام سيّد خوئي- قدس سرّه - در عدم بطلان معامله ي محاباتي و توضيح آن167
ص: 10
نقد كلام سيّد خوئي- قدس سرّه -170
آيا تلف شدن عين رشوه موجب ضَمان مي شود؟175
حكم تلف شدن اجرتي كه قاضي أخذ مي كند177
حكم تلف شدن جُعلي كه قاضي أخذ مي كند178
حكم تلف شدن رشوه اي كه قاضي أخذ مي كند178
حكم تلف شدن هديه اي كه قاضي أخذ مي كند182
حكم تلف شدن چيزي كه قاضي به عنوان معامله ي محاباتي أخذ مي كند183
فروعات بحث رشوه185
فرع اول: اختلاف دافع و قابض در وصف هبه185
دو احتمال مرحوم شيخ- قدس سرّه - در تعيين مدعي و منكر در اين مسأله:187
احتمال اول187
احتمال دوم188
فرع دوم: ادّعاي دافع در پرداخت رشوه ي حرام يا اجرت فاسد و ادعاي قابض در دريافت هبه ي صحيح188
فرع دوم، از موارد تداعي نيست189
فرع سوم: اتفاق نظر دافع و قابض در تمليك فاسد و اختلاف در وصف آن190
حكم رشوه براي انقاذ حق يا دفع ظلم192
ص: 11
بررسي فقهي احكام غش
حرمت غشّ197
آيا غشّ اختصاص به معامله دارد يا اين كه اعم است198
نقد اين سخن كه غشّ اختصاص به معامله دارد199
ادلّه ي حرمت غشّ201
روايات دالّ بر حرمت غشّ در كتاب التجارة، ابواب ما يكتسب به، باب 86202
غش بايد به ما يخفي باشد و اگر آشكار باشد، غش صادق نيست203
1. صحيحه ي هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ203
2. صحيحه ي ديگر هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ204
3. صحيحه ي هِشَامِ بْنِ الْحَكَمِ206
4. روايت سكوني207
5. روايت مُوسَى بْنِ بَكْرٍ208
بررسي سند صدوق- قدس سرّه - به موسي بن بكر210
6. روايت زينب العطّارة215
7. مرسله ي عُبَيْسِ بْنِ هِشَامٍ216
8 . روايت سَعْدٍ الْإِسْكَافِ218
9. موثقه ي الْحُسَيْنِ بْنِ الْمُخْتَار219
10. حديث مناهي220
حقيقت غشّ223
بررسي كلمات شيخ- قدس سرّه - در حقيقت غشّ224
ادلّه ي دالّ بر اينكه غشّ بايد «بما يخفي» باشد225
ص: 12
_ صحيحه ي حلبي226
مناقشه در دلالت صحيحه ي حلبي بر اين كه غش بايد بما يخفي باشد227
_ صحيحه ي ديگر حلبي228
مناقشه در دلالت اين روايت بر اين كه غش بايد بما يخفي باشد229
_ صحيحه ي مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِم230
نظر مرحوم شيخ- قدس سرّه - بر اين كه عيب جلي هم باشد غش است231
بررسي نحوه ي دلالت روايت (محمد بن مسلم، حلبي و سعد الاسكاف) بر مدعاي شيخ- قدس سرّه -232
_ صحيحه ي مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِم232
_ صحيحه ي حلبي233
_ صحيحه ي ديگر حلبي234
_ روايت سَعْدٍ الْإِسْكَافِ234
سخن نهائي شيخ در تحقق غشّ237
اقسام غشّ243
بررسي قسم اول غشّ (إخفاء أدني در أعلي)244
بررسي قسم دوم غشّ (إدخال غير مراد در مراد)248
بررسي قسم سوم غشّ (إظهار الصفة الجيّدة المفقودة واقعاً)249
دلالت صحيحه ي هشام بن حكم بر غشّ بودن عيبي كه مخفي نباشد250
نتيجه ي جمع بين دو روايت254
بررسي قسم چهارم غشّ255
كلام محقّق ايرواني در غشّ255
بررسي كلام محقّق ايرواني256
آيا غش علاوه بر حرمت تكليفي حرمت وضعي هم دارد؟259
ص: 13
كلام صاحب جامع المقاصد- قدس سرّه - در بيع مغشوش261
كلامي از شهيد اول- قدس سرّه - در باب نماز جماعت و شباهت آن به ما نحن فيه263
مناقشه ي شيخ انصاري- قدس سرّه - در كلام جامع المقاصد265
پاسخ نقضي265
پاسخ حَلّي266
تحقيقي در مورد كلام شهيد- قدس سرّه - در ذكري268
كلام سيد خوئي- قدس سرّه - در مسأله ي إقتداء (تعارض وصف و إشاره)270
نقد و بررسي كلام سيد خوئي- قدس سرّه - در مسأله ي إقتداء274
بررسي صحت معامله ي مغشوش در اقسام چهارگانه ي غشّ277
استدلال بعضي بر بطلان بيع به خاطر تعلق نهي به نفس بيع مغشوش279
نقد اين استدلال279
بررسي استدلال به آيه ي شريفه ي‹وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِل) بر بطلان معامله ي مغشوش280
استدلال بر بطلان بيع مغشوش از طريق روايات درهم مغشوش284
_ روايت مُوسَى بْنِ بَكْرٍ285
نحوه ي دلالت روايت موسي بن بكر بر بطلان بيع مغشوش286
بررسي دلالت روايت موسي بن بكر286
اشكال سيد خويي- قدس سرّه - و ديگران بر استدلال به اين روايت287
_ روايت الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ الْجُعْفِيّ288
_ روايت جَعْفَرِ بْنِ عِيسَى291
كلام در سند روايت جعفر بن عيسي293
ص: 14
بررسي وثاقت جعفر بن عيسي294
بررسي فقهي احكام تطفيف (كم فروشي)
كم فروشي (تطفيف)303
علت ذكر تطفيف در مكاسب محرمه304
حرمت تكليفي تطفيف به ادلّه ي أربعه305
آيا تطفيف عنوان مستقلي در حرمت است يا خير؟308
آيا حرمت تطفيف اختصاص به مكيل و موزون دارد؟311
حكم وضعي معامله اي كه در آن تطفيف شده است313
صور مسأله در صورتي كه متعاوضين هم جنس نباشند314
صور مسأله در صورتي كه متعاوضين هم جنس باشند315
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله ربّ العالمين و صلّي الله علي محمد و آله الطاهرين و لعنة الله علي اعدائهم أجمعين
ص: 15
ص: 16
ص: 17
«فقه، تئوري واقعي و كامل اداره ي انسان از گهواره تا گور است.» اين سخنِ روشنگر بنيان گذار نظام مقدّس جمهوري اسلامي، حضرت امام خميني نوّرالله مرقده، ضرورت نگاه عميقِ فقيهانه به شؤون مختلف انسان (از اعتقاديات تا اخلاقيات و مسائل عملي) و عرصه ها ي گوناگون زندگي بشر را (از اقتصاد و تجارت تا داوري و قضاوت و تا سياست و عبادت و غير آن ها) بخوبي تبيين مي كند.
اين در حالي است كه استقرار ولايت فقيه، به عنوان پرتويي از حضور
ص: 18
در عصر غيبت، و جلوه گر شدن كارآمدي، پويايي و برتري آن در طول بيش از سه دهه، توجّه جهانيان را به مباني نظري و بنيان هاي فقهي و حقوقي اسلام اهل بيت - عليهم السلام - و ابعاد، زوايا و لوازم آن جلب كرده و مي رود تا تحديد حدود احكام فقهي را به يك مطالبه ي جهاني بدل سازد.
و سر آخر، شتاب گرفتن جريان عظيم «بيداري اسلامي» كه به روند شكل گيري تمدّني جديد، بزرگ و باشكوه سرعت بخشيده، به زودي به دنبال خود، نيازمندي هاي علمي، فقهي و حقوقي نويني را براي ساختن فردا مطرح خواهد ساخت.
و اين، سببِ رسالتي است كه علما و انديشمندان حوزه هاي علميه را بر آن مي دارد كه با درك عميق نياز زمان، بيش از گذشته با عزمي استوار در طريق تفقّه در دين گام هاي بلندتري بردارند.
مجموعه ي حاضر، دومين جزء از سلسله مقالات فقهي است كه در سال «جهاد اقتصادي» به همّت مؤسسه ي پرتو ثقلين منتشر مي گردد. اين مجموعه، تقريرات دروس خارج استاد گران قدر حوزه ي علميه ي قم سلام الله علي مشرّفها، حضرت آيت الله سيّد محمّد رضا مدرّسي طباطبائي يزدي حفظه الله است.
و اينك جزء دوم مقالات فقهي به بررسي سه موضوع مهمّ «رشوه، غش و كم فروشي» اختصاص يافته و إن شاء الله مجلّدات بعدي آن نيز به زودي به زيور طبع آراسته خواهد گرديد.
ص: 19
طبعاً مباحث مطروحه در مقالات به دليل آن كه به جهت استفاده ي محقّقان و پژوهشگران مطرح شده، در عالي ترين سطوح تحقيقي قرار دارد و به صورت كاملاً تخصّصي و فنّي، نگارش يافته است و براي بهره مندي هر چه بيشتر حقوق دانان فارسي زبان و سهولت مراجعه ي فضلا و دانشجويان رشته هاي تخصصي فقه، حقوق، قضاء و ... به زبان فارسي تقرير شده است.
روشن شدن موضوع، دامنه، حدود و حكم رشوه كه در روايات، از آن به كفر بالله و شرك بالله تعبير شده است و غش نسبت به مسلمين كه ارتكاب آن، به معنايي موجب خروج از دائره ي مسلماني مي شود «ليس من المسلمين من غشهم» و همچنين كم فروشي يا تطفيف كه خداوند متعال در مذمت آن مي فرمايد: ‹ويلٌ للمطففين) مي تواند جامعه ي اسلامي را از ابتلاء به اين سه گناه بزرگ باز دارد و بركات فراوان فردي و اجتماعي در پي داشته باشد كه اميد است نشر اين اثر ارزشمند، به اين هدف كمك كند.
جا دارد از تلاش هاي حجج اسلام، آقايان محمّدرضا مراد زاده در پياده نمودن دروس، روح الله غروي در تحرير «مبحث رشوه»، سيّد حامد طاهري در تحرير «مبحث غش» و عبدالله اميرخاني در تحرير «مبحث كم فروشي» و تحرير پاياني همه ي مباحث، تقدير به عمل آيد.
در پايان، اين تلاش علمي را به محضر مبارك يادگار همه ي خوبان و
ص: 20
پاكان عالم و وارث انبياء و اولياء الهي، حضرت بقية الله الاعظم ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء تقديم داشته، و با آرزوي ظهورش، دردمندانه عرضه مي داريم:
چه روز ها كه يك به يك غروب شد، نيامدي
چه بغض ه_ا كه در گلو رسوب شد، ني_امدي
خلي__ل آتشين سخ__ن! تبر به دوشِ ب_ت شكن!
خ__داي ما دوباره سنگ و چوب شد، نيامدي
تم__ام ط___ول هفت__ه را ب__ه انتظ____ار جمع_ه ام
دوباره صب__ح، ظهر، نه، غروب شد، نيامدي
اللهم عجل لوليك الفرج و اجعلنا من خير اعوانه و انصاره و الذابين عنه و المسارعين اليه في قضاء حوائجه و المستشهدين بين يديه.
مؤسسه ي پرتو ثقلين _ گروه فقه
25/6/139 0
ص: 21
ص: 22
ص: 23
بحث رشوه، از مباحث مهمّي است كه بايد از جهات مختلف _ حرمت، حدود و موارد آن _ مورد بررسي قرار گيرد. البته اصل حرمت رشوه، تقريباً از واضحات و مسلّمات احكام اسلامي است، امّا بايد در حدود و موارد آن بيشتر بحث شود كه در كجا رشوه صادق است و حدّ آن چيست؟
مثلاً اگر كسي براي رسيدن به حق خود، به قاضي پولي بدهد _ بدون آن¬كه ضرورتي اقتضاء كند _ آيا اين هم مصداق رشوه بوده و حرام است؟ البته ممكن است أخذ آن از طرف قاضي، بنا به جهات ديگري مانند «أكل مال به باطل» حرام باشد، امّا آيا اين عمل، علاوه بر عنوان
ص: 24
«أكل مال به باطل» عنوان و حرمت شديدتري به نام رشوه _ آن گونه كه برخي مدّعي شده¬اند _ هم دارد؟ و آيا رشوه فقط در موارد قضاوت است؟ يا اين كه اختصاصي به باب قضاوت ندارد و حتي اگر شخصي «علي سبيل المصانعة» پول يا چيزي شبيه آن، به كسي بپردازد كه طرف مقابل، كاري در قبال آن انجام دهد _ به طوري كه عنوان اجاره و شبيه آن در عقود، بر آن صادق نباشد _ مي¬تواند مصداق رشوه باشد؟
اين¬ها، نمونه سؤالات مهمّي است كه بايد به آن پاسخ دهيم. اهميّت بحث هنگامي بيشتر احساس مي شود كه بدانيم رشوه از منكرات بسيار بزرگ بوده و به شدّت مورد نهي واقع شده¬، به حدّي كه در برخي از روايات _ كه در بين آن¬ها روايات صحيحه هم وجود دارد _ به عنوان كفر بالله «فهو الكفر بالله العظيم» (1) يا در حدّ شرك به خداوند متعال معرفي شده¬ است.
گرچه در اصل حرمت رشوه، كسي تشكيك نكرده و مي¬توان گفت: حرمت رشوه از مسلّمات فقهي است، با اين حال، ادلّه اي از عقل، كتاب و سنّت هم بر آن اقامه شده است.
ص: 25
مي¬توان گفت: حداقل بعضي از موارد رشوه، مصداق بيّن ظلم است، پس حرام است؛ مثلاً اگر كسي كه متصدّي امر قضاوت است و وظيفه دارد شرعاً _ بدون أخذ أجرت يا أجرت اضافه _ به حقّ، حكم صادر كند، امّا براي صدور حكم، مطالبه¬ي پول كند و بگويد: تا پول نگيرم حكم صادر نمي¬كنم، اين پول گرفتن، مصداق ظلم بوده و حرام است.
در قرآن كريم گرچه از مادّه¬ي رشوه و ارتشاء، كلمه¬اي وجود ندارد، امّا معناي آن در برخي آيات وجود دارد، از جمله آيه¬ي شريفه-ي:
‹وَ لَا تَأْكلُواْ أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ وَ تُدْلُواْ بِهَا إِلىَ الحْكَّامِ لِتَأْكُلُواْ فَرِيقًا مِّنْ أَمْوَالِ النَّاسِ بِالْاثْمِ وَ أَنتُمْ تَعْلَمُون) (1) ؛
و اموال يكديگر را به باطل [و ناحق] در ميان خود نخوريد! و براى خوردن بخشى از اموال مردم به گناه، [قسمتى از] آن را [به عنوان رشوه] به قضات ندهيد، در حالى كه مي دانيد [اين كار، گناه است].
وجه استدلال
خداوند متعال، ابتدا مي¬فرمايد: اموالتان را به استعانت (2) باطل (از طريق
ص: 26
عقد يا ثمن باطل) نخوريد. بنابراين از آن¬ جايي كه رشوه از مصاديق اكل مال به باطل است _ خصوصاً اگر به ناحق حكم كند و حقّي را ناحق و ناحقّي را حق كند و همين¬طور اگر به حق حكم كند، در صورتي كه منصب قضاوت بر او واجب عيني باشد، يا حقوقي از بيت المال براي او معيّن كرده باشند و يا اگر گفتيم اخذ اجرت بر قضاوت جايز است، علاوه بر آن، پول اضافه¬اي بگيرد، همه-ي اين موارد، مصداق اكل مال به باطل است _ پس به مقتضاي اين فراز از آيه ي شريفه، حرام است.
در ادامه¬ي آيه¬ي شريفه مي¬فرمايد:
‹وَ تُدْلُواْ بِهَا إِلىَ الحُكَّامِ›؛
اين اموال را به حكّام (كساني كه قضاوت مي¬كنند) ادلاء مي¬كنيد.
«تُدْلُواْ» از مادّه¬ي «إدلاء» است (1) . وقتي كسي دلوي را به درون چاهي مي¬فرستد، مي¬گويند: «فأدلي دلوه»؛ دلوش را انداخت. آيه¬ي شريفه
ص: 27
مي فرمايد: كأنّ با رشوه، دلوِ (1) طمع خود را مي¬اندازيد ‹لِتَأْكُلُواْ فَرِيقًا مِّنْ أَمْوَالِ النَّاسِ بِالْاثْمِ›؛ براي آن¬كه قسمتي از اموال مردم را به گناه تصرف (2) كنيد.
اين فراز از آيه ي شريفه _ ‹وَ تُدْلُواْ بِهَا إِلىَ الحُكَّامِ› _ مي¬تواند عطف بر باطل و تفسير براي آن باشد. يعني؛ مراد از باطل، إدلاء اموال به حكّام است براي تصرّف در اموال مردم، و احتمال دارد عطف بر ‹تأكلوا› باشد؛ يعني ‹لَا تَأْكلُواْ أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ› و ‹[لا]تُدْلُواْ بِهَا إِلىَ الحْكَّامِ›.
در هر يك از اين دو احتمال، حرمت رشوه به خوبي ثابت مي¬شود.
إن قلت: اگر بخواهيم حرمت رشوه را با استفاده از آيه¬ي شريفه اثبات كنيم، رشوه عنوان مستقلّي نخواهد بود، بلكه همان «أكل المال بالباطل» است.
قلت: بله، از آيه¬ي شريفه چيزي بيشتر از اين استفاده نمي¬شود؛ مخصوصاً اگر در واو عطف، احتمال اوّل را بپذيريم. البته نوعي تأكيد حرمت، از آيه استفاده مي¬شود؛ زيرا خداوند متعال، علاوه بر ذكر
ص: 28
‹بِالْبَاطِلِ› با عباراتي جديد ‹وَ تُدْلُواْ بِهَا إِلىَ الحُكَّامِ لِتَأْكُلُواْ فَرِيقًا مِّنْ أَمْوَالِ النَّاسِ بِالْاثْمِ› آن¬ را ذكر فرموده و باز با واژه¬ي ‹بِالْاثْمِ› حرمت اين عمل را تأكيد (1) مي¬نمايد.
سؤال: آيا مراد از ‹الحُكَّامِ› در آيه¬ي شريفه، اعمّ از قضات است؟ يعني مي¬تواند شامل تمامي مسؤولين حكومتي هم باشد؟
جواب: عبارت «حكم» در اين¬گونه موارد، يك اصطلاح قرآني بوده و مقصود، قضاوت است؛ يعني كسي كه حكم مي¬كند. البته اگر حاكمي در مسند حكم هم قرار گرفت، مي¬تواند به معناي خاص خود، مشمول آيه باشد، امّا اين¬كه اطلاقي داشته باشد كه همه¬ي مسؤولين حكومتي را شامل بشود، محل شبهه است. البته از فراز اول آيه¬ي شريفه؛ يعني ‹لَا تَأْكلُواْ أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ› حرمت آن هم استفاده مي شود، ولي از ذيل آيه، چنين استفاده اي نمي¬شود.
سؤال: لام در ‹لِتَأْكُلُواْ فَرِيقًا مِّنْ أَمْوَالِ النَّاسِ بِالْاثْمِ› به چه معناست؟ اگر به معناي غايت باشد، لازمه اش آن است كه هرجا اين غايت مترتّب باشد، حكم حرمت هم مترتب مي¬شود و اگر غايت مترتّب نشود، حكم حرمت هم مترتّب نمي¬شود.
جواب: لام در آيه ي شريفه به دو نحوه مي¬تواند معنا شود.
ص: 29
1. لام براي غرض و هدف باشد؛ يعني به اين هدف رشوه مي دهد كه اموال مردم را بخورد.
2. لام عاقبت باشد؛ يعني سرانجامِ رشوه دادن، خوردن اموال مردم است؛ با هر غرضي كه مي خواهد باشد.
تذكّر: از آن¬جايي كه ما نمي¬دانيم كدام معناي «لام» اراده شده¬، بايد قدر متيقّن را أخذ كنيم؛ يعني اگر هدف از رشوه دادن، خوردن اموال مردم باشد و به اين هدف هم برسد و در اموال مردم تصرّف كند، چنين عملي مطابق آيه ي شريفه حرام خواهد بود. بنابراين، اين بخش از آيه¬ي شريفه، حرمت رشوه را في¬الجمله ثابت مي¬كند.
امّا بخش اوّل آيه؛ يعني ‹وَ لَا تَأْكلُواْ أَمْوَالَكُم بَيْنَكُم بِالْبَاطِلِ› به صورت مطلق بيان مي¬كند هر جا بر عنوان رشوه، باطل صدق كند، آن عمل حرام است؛ چه غرض، خوردن اموال مردم باشد و چه چنين غرضي در كار نباشد، نهايت [رشوه دهنده يا رشوه گير] مي داند عملاً چنين خواهد شد.
بنابراين آيه¬ي شريفه، فقط في الجمله اثبات حرمت رشوه مي¬كند.
مرحوم شيخ انصاري- قدس سرّه - نيز شايد به همين دليل، اين آيه ي شريفه را مطرح نكرده، بلكه به بررسي روايات پرداخته است [كه دائره¬ي آن خيلي وسيع است]. بنابراين مهم، بررسي روايات مربوط به رشوه است و از آن جايي كه كلمه ي رشوه و مشتقّات آن در روايات _ بر
ص: 30
خلاف قرآن كريم _ زياد ديده مي¬شود، بهتر است اين كلمه از لحاظ لغت مورد بررسي قرار گيرد.
ص: 31
در لسان العرب (1) _ كه يكي از جامع¬ترين كتب لغوي است _ آمده است:
ص: 32
«الرَّشْوُ: فِعْلُ الرَّشْوَةِ، يقال: رَشَوْتُه.و المُراشاةُ: المُحاباةُ»؛ اگر كسي رشوه داد، مي¬گويند رَشو كرده است. رشوتُه؛ يعني رشوه دادم. مراشاة به معناي محاباة هم هست و«محاباة» يعني اعطاء شيء.
سپس به نقل از آقاي ابن سيده مي¬گويد: «ابن سيده: الرَّشْوَةُ و الرُّشْوَةُ و الرِّشْوَةُ معروفة: الجُعْلُ، و الجمع رُشىً و رِشىً»؛ رشوه مثلثة الراء است؛ يعني به سه نحوه¬ي رُشوه، رِشوه و رَشوه تلفّظ مي¬شود. در ادامه مي گويد:
ص: 33
معناي رشوه معروف و شناخته شده است _ كه البته اين تعريف، مفيد فايده¬اي براي ما نيست _ سپس مي گويد: رشوه، جُعل است. جُعل يعني چيزي را _ در قبال كاري _ براي ديگري قرار دادن.
اين نحوه معنا كردن با يك مفهوم اعم، معنا كردني كاملاً آزاد است و مانند آن است ¬كه بگوييم: «السَّعدانةُ: نبتٌ» كه يك تعريف كاملاً لفظي است و حقيقت شيء _ حتي حقيقت اعتباري _ را بيان نمي¬كند و في الجمله مي خواهد ذهن را با موضوع آشنا كند.
تعريف رشوه به جُعل هم، تنها يك آشنايي اجمالي است؛ نه بيشتر؛ زيرا جُعل (قرار دادن چيزي براي كسي در مقابل كاري) هم در اجاره هست، هم در جعاله و ... در حالي¬كه به اجاره و جعاله، رشوه نمي گويند. پس به نظر مي¬رسد اين¬كه گفته ¬است: رشوه جُعل است، به همان معناي معروف اتكال كرده است و چنين معنا كردن، دردي از ما دوا نمي كند.
بعد مي¬گويد: جمع رشوه مي¬شود: رُشىً و رِشىً.
در ادامه كلامي از سيبويه نقل مي¬كند:
«قال سيبويه: من العرب من يقول رُشْوَةٌ و رُشىً، و منهم من يقول رِشْوَةٌ و رِشىً، و الأَصل رُشىً، و أَكثر العرب يقول رِشىً»؛
كساني كه رُشوه را به ضمّ راء تلفّظ مي كنند، جمع آن را رُشا و كساني كه رِشوه را به كسر راء تلفّظ مي كنند، جمعش را رِشا
ص: 34
مي¬گويند. ولي اصل [ريشه ي] كلمه، رُشا بوده كه اكثر عرب آن را رِشا تلفّظ مي¬كنند.
سپس ادامه مي¬دهد:
رَشاه يَرْشُوه رَشْواً: أَعطاه الرَّشْوَةَ. و قد رَشا رَشْوَةَ و ارْتَشى منه رَشْوةً إذا أَخذَها. و راشاهُ: حاباه. و تَرَشَّاه: لايَنَهُ. و راشاه إذا ظاهرهَ. و الرِّشاءُ: رَسَنُ الدَّلوِ و الرَّائِشُ: الذي يُسْدي بين الرَّاشِي و المُرْتَشِي؛
رشاء، ريسمان دلو است و رائش كسي است كه بين راشي و مرتشي وساطت كرده و در واقع كارچاق كن است. «و في الحديث: لعَنَ اللهُ الرَّاشِيَ و المُرْتَشِيَ و الرَّائِشَ»؛ در حديث آمده: «خدا لعنت كند رشوه دهنده، رشوه گيرنده و كسي كه دلّال بين اين دو _ رشوه دهنده و رشوه گير _ است».
در ادامه به نقل از ابن اثير (1) مي¬گويد:
ص: 35
الرَّشْوَةُ و الرُّشْوَةُ؛ الوُصْلَةُ إلى الحاجة بالمُصانعة، و أَصله من الرِّشاءِ الذي يُتَوَصَّلُ به إلى الماء، فالرَّاشي من يُعطي الذي يُعينُه على الباطل، و المُرْتَشي الآخذُ، و الرَّائش الذي يسعى بينهما يَسْتَزيد لهذا و يَسْتَنْقِصُ لهذا، فأَما ما يُعطى توصُّلًا إلى أَخذِ حَقّ أَو دفعِ ظلمٍ فغيرُ داخِلٍ فيه؛
رَشوه و رُشوه (1) ، يعني رسيدن شخص به نيازش با مصانعه (مصانعه در اين جا به معناي با هم ساختن و به اصطلاح ساخت و پاخت است). اصل رشوه از رِشاء است؛ يعني رَسَن و ريسماني كه دلو را به چاه مي¬برد تا به آب برسد. (2)
راشي كسي است كه به ديگري اعطاء رشوه مي كند تا او را بر باطل كمك كند _ بايد توجّه داشت كه ابن اثير، رشوه را منحصر بر باطل مي داند، پس اگر كسي پولي به ديگري بدهد تا به حق حكم كند، اين را رشوه نمي¬داند _ و مرتشي، گيرنده¬ي رشوه است. رائش هم كسي است كه بين راشي و مرتشي، آمد و رفت مي¬كند و مبلغ رشوه يا شرايط آن را كم و زياد مي-كند تا پيوند باطل بين آن ¬دو حاصل شود. امّا كسي كه _ پولي _ اعطاء
ص: 36
مي¬كند تا به حقّي برسد يا دفع ظلمي از خود كند، اين موارد داخل در رشوه نخواهد بود.
البته بايد توجّه داشت كه ابن اثير با نظر به روايات، اين مطالب را بيان مي¬كند. به عبارت ديگر، رشوه ي موضوع حكم را بيان مي¬كند؛ نه اين كه معناي لغوي رشوه را بگويد. حتي بعضي مواقع، روايات را به عنوان شاهد مطالبش ذكر مي كند، كما اين¬كه در اين¬ مورد هم براي تأييد بيان خود، مطلبي از ابن مسعود نقل مي¬كند: «و روي أَن ابن مسعود أُخِذَ بأَرضِ الحَبَشة في شي ء فأَعْطى دينارين حتى خُلِّيَ سبيلُه» و «روي عن جماعة من أَئمة التابعين قالوا: لا بأْس أَن يُصانعَ الرجلُ عن نفسهِ و مالهِ إذا خافَ الظُّلْمَ»؛ نقل شده است كه ابن مسعود در سرزمين حبشه دستگير شد و براي آزادي خود، دو دينار پرداخت تا آزادش كردند. هم چنين از جماعتي از بزرگان تابعين نقل شده ¬است: هرگاه كسي از ظلم به جان يا مالش بترسد، مانعي ندارد كه مصانعه نموده و براي دفع ظلم چيزي پرداخت نمايد.
لسان العرب در ادامه هم از افراد ديگري مطالبي را نقل مي¬كند كه تكرار همان مطالب است و نيازي به ذكر آن نيست.
نتيجه¬گيري: همان طور كه ملاحظه شد، بعضي از لغويين معناي رشوه را خيلي وسيع گرفته¬ و جُعل معرفي كرده¬اند كه گفتيم قطعاً اين نمي¬تواند مراد باشد. برخي ديگر هم مانند ابن اثير در نهايه _ با نظر به روايات _ آن
ص: 37
قدر معناي رشوه را ضيق گرفته كه تنها به خرج كردن در راه باطل اختصاص داده است، در نتيجه پرداخت پول يا مانند آن را، به جهت احقاق حقّ يا دفع ظلم _ گر چه ضرورتي هم نداشته باشد _ رشوه نمي داند.
بنابراين با بررسي اين كتب لغت، نمي¬توان به يك معناي روشن و صريحي دست يافت كه سعه¬ي معناي رشوه چقدر است، پس بهتر است روايات رشوه را مرور نماييم تا شايد با مزاولت و انس با اين روايات، معنايي در ذهن ما مجسّم شود و به معناي حقيقي رشوه پي ببريم.
ص: 38
ص: 39
صاحب وسائل، روايات مربوط به رشوه را در دو جاي كتاب خود ذكر كرده ¬است؛ يكي در كتاب تجارت، ابواب ما يكتسب به (1) و ديگري در كتاب قضاء.
مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ وَ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ جَمِيعاً عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنِ ابْنِ رِئَابٍ عَنْ
ص: 40
عَمَّارِ بْنِ مَرْوَانَ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ - عليه السلام - عَنِ الْغُلُولِ فَقَالَ كُلُّ شَيْ ءٍ غُلَّ مِنَ الْإِمَامِ فَهُوَ سُحْتٌ وَ أَكْلُ مَالِ الْيَتِيمِ وَ شِبْهُهُ سُحْتٌ وَ السُّحْتُ أَنْوَاعٌ كَثِيرَةٌ مِنْهَا أُجُورُ الْفَوَاجِرِ وَ ثَمَنُ الْخَمْرِ وَ النَّبِيذِ وَ الْمُسْكِرِ وَ الرِّبَا بَعْدَ الْبَيِّنَةِ، فَأَمَّا الرِّشَا فِي الْحُكْمِ فَإِنَّ ذَلِكَ الْكُفْرُ بِاللَّهِ الْعَظِيمِ جَلَّ اسْمُهُ وَ بِرَسُولِهِ - صلي الله عليه و آله و سلم - .
وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوبٍ مِثْلَهُ. (1)
سند اين روايت تا عمّار بن مروان كه راوي از امام - عليه السلام - است تمام است، ولي درباره ي عمار بن مروان كلامي وجود دارد كه مفصل بيان خواهيم كرد (2) .
عمّار بن مروان مي¬گويد: از امام باقر - عليه السلام - درباره¬ي غُلول پرسيدم، پس فرمود: هرچه از امام به خيانت برداشته شود، سُحت است [غَلّ فلانٌ؛ أيْ خانَ، پس مقصود از غُلول، خيانت است. بعضي گفته¬اند مقصود از غلول، خيانت در مَغْنَم و غنائم جنگي است، بعضي هم گفته اند اعم است] و خوردن مال يتيم و شبه آن (3) سُحت است. سحت و حرام، انواع زيادي دارد، از جمله پولي كه
ص: 41
زناكارها مي¬گيرند، پول خمر، نبيذ، مسكر و پول ربا _ بعد از آن كه فهميد ربا حرام است _ و امّا رشوه¬ ي در قضاوت همانا كفر به خداي عظيم و كفر برسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - است.
پس در اين روايت، حرمت شديدي براي رشوه ي در قضاوت بيان شده و در حدّ كفر بالله و كفر برسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - معرفي شده است، امّا اين كه مقصود از «رشا» چيست و معناي دقيق آن چيست، اين روايت چيزي افاده نمي كند.
وَ عَنْهُمْ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا] عَنْ أَحْمَدَ بْنِ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ عَنِ الْجَامُورَانِيِّ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي حَمْزَةَ عَنْ زُرْعَةَ عَنْ سَمَاعَةَ قَالَ: قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - السُّحْتُ أَنْوَاعٌ كَثِيرَةٌ مِنْهَا كَسْبُ الْحَجَّامِ إِذَا شَارَطَ وَ أَجْرُ الزَّانِيَةِ وَ ثَمَنُ الْخَمْرِ وَ أَمَّا الرِّشَا فِي الْحُكْمِ فَهُوَ الْكُفْرُ بِاللَّهِ الْعَظِيم. (1)
اين روايت از لحاظ سند به خاطر الجاموراني (2) و الحسن بن علي بن
ص: 42
أبي حمزه (1) ناتمام است.
ص: 43
سماعه از امام صادق - عليه السلام - نقل مي كند كه فرمودند: سحت انواع زيادي دارد؛ از جمله¬ پولي كه حجّام شرط كند در قبال
ص: 44
كارش بگيرد و پولي كه شخص زناكار مي¬گيرد و پول فروش شراب، امّا رشوه ي در حكم، همانا كفر به خداوند عظيم است.
اين روايت هم مانند روايت قبلي، رشاء را در حد كفر بالله معرفي كرده، امّا مطلبي براي بحث ما _ تشخيص دقيق معناي رشا _ افاده نمي كند.
مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ قَالَ: قَالَ - عليه السلام - : أَجْرُ الزَّانِيَةِ سُحْتٌ وَ ثَمَنُ الْكَلْبِ الَّذِي لَيْسَ بِكَلْبِ الصَّيْدِ سُحْتٌ وَ ثَمَنُ الْخَمْرِ سُحْتٌ وَ أَجْرُ الْكَاهِنِ سُحْتٌ وَ ثَمَنُ الْمَيْتَةِ سُحْتٌ فَأَمَّا الرِّشَا فِي الْحُكْمِ فَهُوَ الْكُفْرُ بِاللَّهِ الْعَظِيم؛ (1)
شيخ صدوق نقل مي كند كه:
امام - عليه السلام - فرمود: اجرتي كه شخص زناكار دريافت مي كند سحت [و حرام] است، پول فروش سگي كه سگ شكاري نباشد حرام است، پول فروش شراب حرام است، اجرت جادوگر حرام است، پول فروش مردار حرام است، امّا رشوه ي در حكم، كفر (2) به خداي عظيم است.
ص: 45
وَ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ] بِإِسْنَادِهِ (1) عَنْ حَمَّادِ بْنِ عَمْرٍو وَ أَنَسِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ أَبِيهِ جَمِيعاً عَنْ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ آبَائِهِ فِي وَصِيَّةِ النَّبِيِّ - صلي الله عليه و آله و سلم - لِعَلِيٍّ - عليه السلام - قَالَ: يَا عَلِيُّ مِنَ السُّحْتِ ثَمَنُ الْمَيْتَةِ وَ ثَمَنُ الْكَلْبِ وَ ثَمَنُ الْخَمْرِ وَ مَهْرُ الزَّانِيَةِ وَ الرِّشْوَةُ فِي الْحُكْمِ وَ أَجْرُ الْكَاهِن. (2)
اين روايت از لحاظ سند ناتمام است و مضمون آن مثل مضمون روايات قبلي است، با اين تفاوت كه در اين روايت از واژه ي رشوه _ به جاي رشا _ استفاده شده¬ است.
ص: 46
وَ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ] فِي عِقَابِ الْأَعْمَالِ عَنْ أَبِيهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ إِدْرِيسَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ عَنْ مُوسَى بْنِ عُمَرَ عَنِ ابْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي الْجَارُودِ عَنْ سَعْدٍ الْإِسْكَافِ عَنِ الْأَصْبَغِ عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ - عليه السلام - قَالَ: أَيُّمَا وَالٍ احْتَجَبَ عَنْ حَوَائِجِ النَّاسِ احْتَجَبَ اللَّهُ عَنْهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ عَنْ حَوَائِجِهِ وَ إِنْ أَخَذَ هَدِيَّةً كَانَ غُلُولاً وَ إِنْ أَخَذَ الرِّشْوَةَ فَهُوَ مُشْرِك. (1)
اين روايت از لحاظ سند به خاطر ابن سنان _ كه مشترك بين عبدالله (2) و محمد (3) است و محمد غير ثقه است _ و أبي الجارود، ناتمام است.
ص: 47
أصبغ از اميرالمؤمنين - عليه السلام - نقل مي كند كه فرمودند: والي و حاكمي كه بين خود و حوائج مردم، مانع قرار دهد (با مردم ملاقات نكند) خداوند در روز قيامت، از او و حوائجش احتجاب يافته [و با او ملاقات نمي كند]. اگر هديه-اي بگيرد، هديه¬اش غُلُول _ خيانت _ است و اگر رشوه بگيرد، مشرك است.
اين روايت، بين رشوه و هديه تفاوت قائل شده ¬است. شايد تفاوت رشوه با هديه در اين باشد كه: در هديه، مصانعه و ساخت و پاخت نيست، فقط در ضميرشان است و در بعضي روايات هست كه بعد از انجام عمل _ بدون مصانعه ي قبلي _ هديه را پرداخت مي¬كند، امّا در رشوه، مصانعه و ساخت و پاخت است.
وَ فِي عُيُونِ الأَخْبَارِ بِأَسَانِيدَ تَقَدَّمَتْ فِي إِسْبَاغِ الْوُضُوءِ (1) عَنِ
ص: 48
الرِّضَا - عليه السلام - عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِيٍّ - عليهم السلام - فِي قَوْلِهِ تَعَالَى ‹أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ› (1) قَالَ: هُوَ الرَّجُلُ يَقْضِي لِأَخِيهِ الْحَاجَةَ ثُمَّ يَقْبَلُ هَدِيَّتَه. (2)
اين روايت از لحاظ سند ناتمام است.
امام رضا - عليه السلام - از پدران بزرگوار خود از اميرالمؤمنين - عليهم السلام - نقل مي كنند كه حضرت در مورد آيه ي شريفه¬ي: ‹أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ› فرمودند: خورنده¬ي سُحت، كسي است كه حاجت برادر مؤمن خود را برآورده مي¬كند _ وكاري براي او انجام مي¬دهد _ سپس هديه¬اش را مي پذيرد.
با توجّه به اين¬كه مي¬دانيم كسي كه براي ديگري كاري انجام مي دهد _ بدون اين كه وظيفه اش بوده باشد _ اگر هديه اش را بپذيرد، مانعي ندارد، پس بايد مورد روايت را حمل كنيم بر جايي كه وظيفه¬ي شخص، انجام كار ديگران باشد و با اين ¬حال هديه مي گيرد. البته اين روايت، سند صحيح ندارد.
ص: 49
وَ فِي مَعَانِي الْأَخْبَارِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُوسَى بْنِ الْمُتَوَكِّلِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ جَعْفَرٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوبٍ وَ فِي الْخِصَالِ عَنْ أَبِيهِ عَنْ سَعْدٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ أَبِي أَيُّوبَ (1) عَنْ عَمَّارِ بْنِ مَرْوَانَ قَالَ: قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - : (كُلُّ شَيْ ءٍ غُلَّ مِنَ الْإِمَامِ فَهُوَ سُحْتٌ) (2) وَ السُّحْتُ أَنْوَاعٌ كَثِيرَةٌ مِنْهَا مَا أُصِيبَ مِنْ أَعْمَالِ الْوُلَاةِ الظَّلَمَةِ وَ مِنْهَا أُجُورُ الْقُضَاةِ وَ أُجُورُ الْفَوَاجِرِ وَ ثَمَنُ الْخَمْرِ وَ النَّبِيذِ الْمُسْكِرِ وَ الرِّبَا بَعْدَ الْبَيِّنَةِ فَأَمَّا الرِّشَا يَا عَمَّارُ فِي الْأَحْكَامِ فَإِنَّ ذَلِكَ الْكُفْرُ بِاللَّهِ الْعَظِيمِ وَ بِرَسُولِهِ - صلي الله عليه و آله و سلم - . (3)
عمّار بن مروان از امام صادق - عليه السلام - نقل مي كند كه فرمودند: هر چيزي كه به خيانت [خيانت در مَغنم جنگي يا اعم از آن، و بعيد نيست كه خيانت در مغنم مراد باشد] از امام برداشته شود، سُحت
ص: 50
است. سحت انواع زيادي دارد؛ از جمله¬ي آن است، آن¬چه كه به واسطه¬ي كاركردن براي دولت ظالم به دست مي آيد و از جمله¬ي سحت است اجر و مزد قُضات و اجرت فواجر و پول فروش شراب و نبيذ مست كننده (1) و ربا _ بعد از آن¬كه دليل بر حرمتش قائم شد _ امّا رشوه ي در احكام اي عمّار! همانا كفر به خداوند عظيم و به رسولش - صلي الله عليه و آله و سلم - است.
در اين روايت، مُزد قاضي از موارد سحت شمرده شده¬ است، البته مزد، غير از رشوه و يا ارتزاق از بيت المال است. درباره ي حكم اجرت قاضي احتمالاتي مطرح است:
1. اگر عبارت «وَ مِنْهَا أُجُورُ الْقُضَاةِ» بيان از موصول «مَا أُصِيبَ» در عبارت «مِنْهَا مَا أُصِيبَ مِنْ أَعْمَالِ الْوُلَاةِ الظَّلَمَةِ» باشد، مقصود خصوص قُضات جور در سيستم جائرانه است كه مزدشان سُحت مي¬باشد، كما اين كه در بعضي از روايات ديگر (2) نيز مي توانيم اين را به دست آوريم.
ص: 51
2. اگر عبارت «وَ مِنْهَا أُجُورُ الْقُضَاةِ» بيان براي «وَ السُّحْتُ أَنْوَاعٌ كَثِيرَةٌ» و عطف بر «مِنْهَا مَا أُصِيبَ مِنْ أَعْمَالِ الْوُلَاةِ الظَّلَمَةِ» باشد، در اين صورت بايد بگوييم اساساً اجرت قاضي _ حتي قاضي عدل _ حرام است و قضاوت بايد مجّاني باشد. بله، قاضي مي¬تواند از بيت المال ارتزاق كند، البته ارتزاق از بيت المال هم نبايد به عنوان اجرت قضاوت باشد؛ مثلاً بگويد: دو ساعت قضاوت كردم، اين مقدار بايد از بيت المال بگيرم، يا اگر اين پرونده را بررسي كنم، در عوض آن، فلان مبلغ مي گيرم.
3. احتمال ديگري كه بعضي، از جمله مرحوم شيخ در مكاسب (1) مطرح كرده اند اين است كه بگوييم: در صورتي كه قاضي مستغني باشد، اگر مزد بگيرد سحت و حرام است، ولي اگر قاضي درآمدي نداشته باشد و تمام وقت خود را صرف قضاوت كند و امكان ارتزاق از حكومت هم نباشد _ مانند زمان طاغوت _ در اين صورت اخذ اجرت براي قضاوت مانعي ندارد. ولي اين احتمال شاهدي ندارد.
4. احتمال ديگري كه بعضي به آن قائل هم شده اند، اين است ¬كه
ص: 52
بگوييم: اگر قضاوت بر قاضي واجب نباشد، مزد گرفتن جايز است، امّا اگر قضاوت واجب باشد، مزد گرفتن جايز نيست، مگر اين كه نياز داشته باشد.
اين احتمالات را _ إن شاء الله _ بعداً بررسي خواهيم كرد، ولي به هر حال، ظهور اولي اين روايت آن است كه مزد و اجرت¬ قُضات، خواه قاضي جور باشد، خواه قاضي به حق، چه در نظام اسلامي باشد و چه در نظام غير اسلامي _ البته درّ رزق (1) بر قاضي و ارتزاق از بيت المال غير از اجرت است _ تمام اين موارد سحت و حرام است.
در اين روايت، رشا در مقابل اُجرت قرار گرفته است، پس معلوم مي شود كه رشا و اجرت متفاوتند. بنابراين اين كه بعضي رشا را به جُعل در حكم معنا كرده اند (2) اشتباه است؛ زيرا جُعل، اعم از اجرت و اعم از رشا است، گر چه ممكن است با دقّت نظر فقهي بتوانيم بين اُجرت و جُعل تفاوت قائل شويم، ولي به حسب فهم عرفي، جُعل اعم از اجرت و رشا است. پس طبق اين روايت، اُجرت قضات _ مطابق معنايي كه بعد خواهيم كرد _ حرام است و رشا هم عنواني غير از اجرت بوده و حرام است، و حرمتش به مراتب بيشتر از حرمت اجرت قضات بوده، در حدّ كفر بالله العظيم است.
ص: 53
ممكن است گفته شود اين روايت با روايت اوّل عمار بن مروان كه قبلا ذكر كرديم (1) ، يك روايت است؛ نه دو روايت. امّا اين حرف درست نيست؛ زيرا اين دو روايت تفاوت¬هايي با هم دارد: در روايت اوّل، عمار بن مروان نقل مي كند كه شخصي از امام باقر - عليه السلام - درباره ي غلول سؤال كرد، امّا در اين روايت، امام صادق - عليه السلام - ابتدءاً خودشان درباره ي غلول فرمودند، روايت اوّل خطاب (يا عمّار) ندارد، ترتيب موارد ذكر شده در اين دو روايت هم تفاوت دارد، عبارت «أَكْلُ مَالِ الْيَتِيمِ وَ شِبْهُهُ سُحْتٌ» در روايت اول آمده، بر خلاف روايت دوم كه چنين عبارتي را ندارد، گرچه در نقل «معاني الاخبار» عبارت «أَكْلُ مَالِ الْيَتِيمِ سُحْتٌ» وجود دارد (2) ، ولي در نقل «خصال» وجود ندارد.
ص: 54
علي ايّ حالٍ، صرف اين كه بعضي از فقرات اين دو روايت شبيه هم است، دليل بر اين نيست كه يك روايت باشد. بله، ائمه - عليهم السلام - نور واحدند و مطالبشان مثل هم است، گاهي شخصي مطلبي از امام باقر - عليه السلام - مي¬پرسد، سپس همان را _ حالا يا امتحاناً و يا اين كه يادش رفته و يا احتياطاً _ از امام صادق - عليه السلام - هم مي پرسد. گاهي از امام - عليه السلام - سؤال مي كنند: ما فلان مطلب را از پدر بزرگوارتان هم پرسيديم، ولي نحوه ي ديگري پاسخ دادند، حضرت هم در جواب مي فرمايند كه به خاطر تقيّه بوده (1) يا دليلي ديگر داشته است. بنابراين نمي¬توانيم كشف از وحدت اين دو روايت كنيم و بگوييم اين ¬دو روايت يكي است.
بر فرض هم كه اين دو روايت يكي باشد، از آن جايي كه هر دو مطلب از امام - عليه السلام - است، علي فرض تماميت سند حجت است و اين كه در يكي مطلب بيشتري از ديگري دارد، لازمه اش اين نيست كه حتماً راوي اشتباه كرده، بلكه شايد در يك نقل قصد خلاصه¬گويي داشته و همه ي موارد را ذكر نكرده و در جايي ديگر مفصّل تر بيان نموده¬ است. بنابراين، چه يك روايت باشد و چه دو روايت، مشكلي وجود ندارد.
ص: 55
ص: 56
واقع شده كه عبد الله بن جعفر و محمد بن الحسين ثقه اند و محمد بن موسي بن المتوكل هم گر چه در كتب اصلي رجالي توثيقي درباره ي او ذكر نشده، امّا از آن جايي كه خيلي ها او را توثيق كرده و سيد بن طاوس- قدس سرّه - هم درباره ي او ادعاي اتفاق بر وثاقت كرده _ چيزي نظير كلامي كه در مورد ابراهيم بن هاشم فرموده است _ از مجموع استفاده مي شود كه ثقه است؛ البته نه به آن قوّتي كه در مورد ابراهيم بن هاشم قائليم؛ زيرا ابراهيم بن هاشم مزايايي دارد.
و در نقل «خصال»، پدرشان علي بن بابويه و سعد بن عبدالله الاشعري و أحمد بن محمد [بن خالد يا ابن عيسي] واقع شده اند كه همه از أجلاءند، بنابراين سند تا الحسن بن محبوب، هم در نقل خصال و هم معاني الأخبار تمام است. الحسن بن محبوب (1) هم كه از اصحاب
ص: 57
اجماع است، ابو أيوب الخزاز (1) هم از أجلاء است. بنابراين، سند روايت تا عمار بن مروان تمام است و مهم، بررسي وثاقت عمّار بن مروان است.
«عمّار بن مروان»، از جمله راويان معروفي است كه روايات متعددي از او نقل شده ¬است. در برخي موارد هم _ مثل همين روايت _ مطلبي را نقل مي¬كند كه يا در روايات ديگر نيست و يا به صراحتي كه او نقل مي كند نيست، مانند اجور القضات كه به اين صراحت در روايت ديگري تحريم شده و به عنوان سُحت از آن نام برده باشد، وجود ندارد. بنابراين،
ص: 58
بررسي وثاقت عمّار بن مروان اهميت ويژه اي دارد.
براي بررسي وضعيّت «عمّار بن مروان»، هم بايد به كتب رجالي رجوع كنيم و هم در رواياتي كه او نقل كرده تحقيق و بررسي كنيم.
در رواياتي كه از «عمّاربن مروان» نقل شده، گاهي دو نسبت براي او مشاهده مي¬شود؛ يكي «عمّار بن مروان القندي» (1) و ديگري «عمّاربن مروان الكلبي» (2) . ظاهراً «عمّار بن مروان القندي»، غير از «عمّار بن مروان» معروف باشد و اگر در روايتي «عمّار بن مروان» بدون نسبت ذكر شود، احتمال اين¬كه «القندي» باشد نيست. امّا در مورد «عمّار بن مروان» غير قندي هم احتمال دارد كه «عمّار بن مروان» و «عمّار بن مروان الكلبي» دو نفر باشند.
امّا در مراجعه به كتب اصلي رجال (3) (رجال نجاشي، الفهرست، رجال شيخ طوسي و رجال كشّي (4) ) مي بينيم كه ذيل عنوان «عمّار بن مروان»
ص: 59
فقط يك شخص را تعريف مي¬كنند.
جناب نجاشي- قدس سرّه - در رجالش _ كه قوي ترين و مهم ترين كتاب رجالي ماست _ درباره¬ي او مي¬گويد:
«عمار بن مروان مولى بني ثوبان بن سالم مولى يشكر و أخوه عمرو، ثقتان روى عن أبي عبد الله - عليه السلام - . له كتاب. أخبرنا محمد بن جعفر قال: حدثنا أحمد بن محمد بن سعيد قال: حدثنا محمد بن المفضل بن إبراهيم عن محمد بن سنان عنه بالكتاب». (1)
عمّار بن مروان، مولي بني ثوبان بن سالم مولي يشكر است و برادري به نام عمرو دارد و هر دو برادر ثقه اند. از ابي عبدالله - عليه السلام - روايت مي كند. كتابي هم دارد كه محمد بن سنان از آن نقل مي كند و سند ما (نجاشي) به آن كتاب، از طريق محمد بن جعفر از أحمد بن محمد بن سعيد از محمد بن المفضل بن إبراهيم از محمد بن سنان از عمار بن مروان است.
ص: 60
عمار بن مروان له كتاب. أخبرنا أبو عبد الله عن محمد بن علي بن الحسين عن أبيه عن سعد بن عبد الله و الحميري و محمد بن يحيى و أحمد بن إدريس عن أحمد بن محمد و محمد بن الحسين عن محمد بن سنان عن عمّار بن مروان (1) ؛
عمّار بن مروان داراي كتاب است و سند ما به اين كتاب از اين طريق است: ابوعبدالله (شيخ مفيد) به ما خبر داد از محمد بن علي بن الحسين (شيخ صدوق) از پدرش (علي بن بابويه) از سعد بن عبدالله و حميري (محمد بن جعفر الحميري) و محمد بن يحيي (العطار القمي) و احمد بن ادريس (الاشعري القمي) و اين چهار نفر از احمد بن محمد (بن عيسي) و محمد بن الحسين و اين دو از محمد بن سنان از عمّار بن مروان.
پس جناب شيخ حرفي از وثاقت عمّار بن مروان نزده ¬است و طريقش هم با طريق جناب نجاشي متفاوت است. امّا در هر دو طريق (نجاشي و شيخ طوسي) راوي از عمّار بن مروان، محمد بن سنان است.
شيخ طوسي در رجالش بعد از آن كه «عمّار بن مروان» را در ضمن اصحاب امام صادق - عليه السلام - مي آورد، درباره ي او مي فرمايد:
ص: 61
«عمّار بن مروان اليشكري مولاهم الخزاز الكوفي» (1) ؛
عمّار بن مروان مولاي يشكر، خزّاز (خز فروش) و كوفي بوده است.
در رجال ابن غضائري _ هر چند كه اين كتاب رجالي قابل اعتماد نيست و ما در كتاب مقالات فقهي(1) رساله ي مغرب شرعي (2) به طور مفصّل درباره ي آن بحث كرديم و دلائلي ارائه كرديم، امّا براي به دست آوردن فضاي آن جا، مطالبش را ذكر مي كنيم _ آمده است:
«عمّار بن مروان الثوباني مولى بني ثوبان موالي بني يشكر كوفي. يروى عن أبي الحسن و أبي عبدالله - عليه السلام - » (3) ؛
عمّار بن مروان ثوباني كه مولاي بني ثوبان است، موالي بني يشكر كوفي هم هست و از امام صادق و امام كاظم - عليها السلام - نقل مي كند.
بنابراين عمّار بن مروان ثوباني همان يشكري كوفي است.
ص: 62
«عمار بن مروان مولى بني ثوبان بن سالم، مولى يشكر و أخوه عمرو ثقتان روى عن أبي عبد الله - عليه السلام - » (1) ؛
عمار بن مروان كه مولاي [طايفه ي] بني ثوبان بن سالم است، مولاي يشكر است. خودش و برادرش عمرو، هر دو ثقه بوده و عمار از امام صادق - عليه السلام - روايت مي كند.
پس در كتب اربعه ي رجالي و رجال ابن غضائري و خلاصه ي علامه، فقط از «عمّار بن مروان ثوباني يشكري» نام برده شده و از «عمّار بن مروانِ» ديگري نام برده نشده است. (2)
امّا وقتي به كتب روايي مراجعه مي كنيم، با «عمّار بن مروان الكلبي» هم مواجه مي شويم و حتي شيخ صدوق- قدس سرّه - در مشيخه ي (3) «من لايحضره الفقيه»، اسم «عمار بن مروان الكلبي» را عنوان كرده و طريق خود را به او بيان مي كند و مي فرمايد:
ص: 63
«و ما كان فيه عن عمّار بن مروان الكلبي فقد رويته عن محمد بن موسي بن المتوكل _ رضي الله عنه _ عن عبدالله بن جعفر الحميري عن محمد بن الحسين بن أبي الخطاب عن الحسن بن محبوب عن أبي أيّوب الخزاز عن عمار بن مروان» (1) ؛
هر روايتي كه در اين كتاب _ من لايحضره الفقيه _ از «عمّار بن مروان الكلبي» ذكر شده، آن را از طريق محمد بن موسي بن المتوكل و او از عبدالله بن جعفر الحميري از محمد بن الحسين بن ابي الخطاب از الحسن بن محبوب از ابي ايوب الخزاز از عمار بن مروان نقل كرده ام.
اين دقيقاً همان سندي است كه صدوق - رحمه الله - توسط آن، حديث «انواع سحت» را در معاني الأخبار نقل كرده و كليني - رحمه الله - اين روايت را از ابن رئاب از عمّار بن مروان نقل كرده (2) و هم چنين است شيخ در تهذيب (3) از
ص: 64
ابن رئاب از عمار بن مروان نقل مي كند، به خلاف فهرست (1) كه فقط محمّد بن سنان را به عنوان راوي از عمّار بن مروان نام برده و اسمي از ابن رئاب در آن نياورده است.
در طريقي كه شيخ طوسي و نجاشي ذكر كرده اند، «محمد بن موسي بن المتوكل» نيست، ولي «عبدالله بن جعفر الحميري» و همين طور «محمد بن الحسين بن أبي الخطاب» در طريق شيخ طوسي وجود دارد. در طريق شيخ صدوق، ناقل روايت از «عمار بن مروان»، «أبو أيوب الخزاز» است كه «محمد بن الحسين بن أبي الخطاب» با واسطه ي «الحسن بن محبوب» از او نقل مي كند. ولي در طريق شيخ طوسي ناقل روايت از «عمار بن مروان»، «محمد بن سنان» است كه «محمد بن الحسين بن أبي الخطاب» بدون واسطه از او نقل مي كند. در طريق نجاشي هم، ناقل روايت از «عمار بن مروان»، «محمد بن سنان» است.
براي تحقيق بيشتر، وقتي به سراغ خودِ كتب روايي رفتيم تا ببينيم تعداد رواياتي كه با عنوان «عمار بن مروان الكلبي» است، چندتاست،
ص: 65
فقط در دو جا اين عنوان را مشاهده كرديم: يكي در كتاب «من لا يحضره الفقيه» و ديگري در كتاب «المحاسن» برقي.
روايتي كه من لا يحضره الفقيه از «عمار بن مروان» نقل مي كند اين چنين است:
وَ رُوِيَ عَنْ عَمَّارِ بْنِ مَرْوَانَ الْكَلْبِيِّ قَالَ: أَوْصَانِي أَبُو عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - فَقَالَ: أُوصِيكَ بِتَقْوَى اللَّهِ وَ أَدَاءِ الْأَمَانَةِ وَ صِدْقِ الْحَدِيثِ وَ حُسْنِ الصُّحْبَةِ لِمَنْ صَحِبَكَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ. (1)
همان طور كه ملاحظه مي كنيد، در اين روايت، جناب صدوق سندي ذكر نمي كند و فقط مي فرمايد: «رُوي عن عمّار بن مروان الكلبي».
روايتي كه در «المحاسن» برقي با اين عنوان ذكر شده است، اين چنين است:
عنه [أحمد بن محمد بن خالد البرقي] عن أبيه عن محمد بن سنان عن عمّار بن مروان الكلبي قال: أوصاني أبو عبد الله - عليه السلام - فقال: أوصيك بتقوى الله و أداء الأمانة و صدق الحديث و حسن الصحابة لمن صحبت و لا حول و لا قوة إلا بالله. (2)
ص: 66
متن روايت، همانند روايت من لايحضره الفقيه است، ولي در اين جا، سند ذكر شده است. در اين جا، راوي از «عمّار بن مروان»، «محمد بن سنان» است، در حالي كه جناب صدوق- قدس سرّه - در مشيخه فرموده بود: هرجا كه من از «عمّار بن مروان» روايتي نقل مي كنم، از طريق «الحسن بن محبوب» از «ابو ايّوب الخزاز» است و اسمي از «محمد بن سنان» نبرده بود، بر خلاف مشيخه ي شيخ طوسي و نجاشي كه ناقل روايت از «عمار بن مروان»، «محمد بن سنان» بود.
بنابراين، نتيجه ي سخن تا اين جا اين شد: «عمار بن مروان» در كتب رجالي، داراي نسبت «اليشكري» است و توثيق هم دارد، امّا در روايات، در دو مورد با نسبت «الكلبي» ذكر شده و در مشيخه ي صدوق هم با اين نسبت عنوان شده، ولي در كتب اصلي رجالي عنوان نشده و چيزي در مورد او گفته نشده، بنابراين توثيقي ندارد.
آن چيزي كه لازم است الان بررسي كنيم اين است: آيا «عمار بن مروان اليشكري» با «عمار بن مروان الكلبي» متحد است؟ كه در اين صورت، با توثيق «اليشكري»، «الكلبي» نيز توثيق مي شود، يا اين كه دو نفر هستند؟ كه در نتيجه، با توثيق «اليشكري»، وثاقت «الكلبي» به اثبات نمي رسد.
اگر اين دو اسم، براي يك نفر باشد نتيجه مي گيريم: «عمار بن مروان» مورد نظر _ در روايتي كه مي فرمايد: «أجور القضاة سحتٌ»_ داراي وثاقت است و بالتّبع، روايت صحيحه مي شود. امّا اگر دو نفر باشند، بايد بررسي
ص: 67
كنيم تا ببينيم در اين روايت، آيا مراد، «عمار بن مروان اليشكري» است كه ثقه است يا «عمار بن مروان الكلبي» است كه غير ثقه است و آيا راهي براي تشخيص اين كه كدام يك مراد است، وجود دارد يا نه؟
سيد خوئي در ذيل عنوان «عمار بن مروان» مي فرمايد: «أقول: عمار بن مروان هذا مشترك و التمييز إنما هو بالراوي» (1) ؛ عمار بن مروان مشترك [بين چند نفر] است و تمييز هر كدام، به واسطه ي راويِ از او مشخص مي شود.
سپس «عمّار بن مروان القندي» (2) را ذكر مي كند كه از «عبدالله بن
ص: 68
سنان» نقل كرده و راوي از او هم «عبدالله بن محمد النهيكي» است و يك روايت، بيشتر با اين عنوان وجود ندارد، بنابراين، «عمار بن مروان القندي» از دايره ي علم اجمالي _ افراد مشترك _ خارج است.
سپس «عمار بن مروان الكلبي» را ذكر مي كند و مي فرمايد: (1) جناب
ص: 69
صدوق در مشيخه، اسم او را ذكر نموده و طريق او هم به «عمار بن مروان الكلبي» صحيح است و اين «عمار» از امام صادق - عليه السلام - نقل حديث مي كند. سيد خوئي روايتي از «عمار بن مروان الكلبي» كه ما از «المحاسن» برقي نقل كرديم، ذكر نمي كند، شايد آن روايت را نديده باشند.
سپس عنوان ديگري به نام «عمار بن مروان مولي بني ثوبان» را ذكر نموده و مطالب جناب نجاشي، شيخ طوسي و ابن غضائري را در مورد او نقل مي فرمايد. (1)
سپس مي فرمايد: «ثم إنه لا إشكال في وثاقة عمار بن مروان اليشكري»؛ در وثاقت «عمار بن مروان يشكري» شكي نيست؛ چون
ص: 70
نجاشي، او و برادرش را توثيق مي كند، «و إنما الإشكال في اتحاده مع عمار بن مروان الكلبي»؛ فقط اشكال، در يكي بودن اين دو نفر هست كه آيا اين دو نفر، متحدند يا دو نفرند؟
ظاهر مطالب جناب اردبيلي (1) در كتاب «جامع الرواة»، اتحاد اين دو (2) است، «لكن الجزم به مشكل جداً»؛ ولي مشكل است چنين جزمي براي انسان حاصل گردد. سپس علّت اشكال در جزم را اين گونه بيان مي دارند: براي «كلبي» كتابي ثابت نيست و اگر هم كتابي داشته باشد، راوي از كتاب «يشكري»، «محمد بن سنان» بوده _ آن چنان كه جناب نجاشي و شيخ بيان فرمودند _ ولي راوي از «كلبي»، «ابو ايّوب الخزاز» است كه «الحسن بن محبوب» از او نقل مي كند. پس اين دو اسم (يشكري و كلبي) براي دو نفر است. (3)
ص: 71
بنابراين سيد خويي با اين دليل كه «يشكري» كتاب دارد، امّا ثابت نيست «كلبي» كتاب داشته باشد و اگر هم كتاب داشته باشد؛ چون ناقل از كتاب يشكري محمد بن سنان است، اما ناقل از كلبي، الحسن بن محبوب عن أبي أيوب الخزّاز است، اثبات مي كنند كه يشكري و كلبي دو نفرند.
اولاً: ايشان فرمودند: ثابت نيست كه «عمار بن مروان الكلبي» كتاب داشته باشد، در حالي كه عدم ثبوت نزد ما، اعم از اين است كه كتاب نداشته باشد. كسي كه مدّعي وحدت است، مي تواند پاسخ دهد: اگر «كلبي» همان «يشكري» باشد، او هم داراي كتاب بوده، ولي به جهتي كمتر به اين عنوان به كار مي رفته و كتابش در كتب اصلي رجال مطرح
ص: 72
نشده است و لذا تناسبي هم وجود نداشته كه گفته شود «له كتابٌ».
ثانياً: سيّد خوئي فرمودند: چون سند «يشكري» از طريق «محمد بن سنان» است، ولي سند «كلبي» از طريق «الحسن بن محبوب»، از «أبو أيوب الخزاز» است، پس معلوم مي شود كه دو نفرند.
اين كلام هم درست نيست؛ زيرا ممكن است از طرق متعددي از يك راوي نقل شده باشد و همان طور كه طريق نجاشي و شيخ طوسي به «محمد بن سنان» براي نقل از عمار بن مروان با هم تفاوت دارد، ممكن است طريق به «عمّار بن مروان» هم _ اگر «يشكري» و «كلبي» يك نفر باشد _ متفاوت باشد؛ خصوصاً با توجّه به اين كه طريقي كه منتهي به «يشكري» است، از كتابش نقل مي كنند _ نجاشي و شيخ طوسي تصريح كرده اند: له كتابٌ أخبرنا به ... ، بنابراين معلوم مي شود از كتابش نقل مي كنند _ در حالي كه تمامي روايات «عمّار بن مروان» از كتابش نيست و جناب صدوق هم كه سند خود به «عمّار بن مروان الكلبي» را ذكر مي كند و مي فرمايد: «و ما كان فيه عن عمّار بن مروان الكلبي فقد رويته عن ...» معلوم نيست كه از كتابش نقل كرده باشد، ممكن است از غير كتاب يا اعم از كتاب نقل كرده باشد. به هر حال، داشتن دو طريق، دالّ بر اين نيست كه اين دو متعددند و متحد نيستند.
مضافاً به اين كه وقتي ما به كتاب محاسن برقي مراجعه مي كنيم، مي بينيم راوي از «كلبي» هم، «محمد بن سنان» است. متن روايت محاسن
ص: 73
اين چنين است:
عنه [أحمد بن محمد بن خالد البرقي] (1) عن أبيه (2) عن محمد بن سنان عن عمار بن مروان الكلبي قال: أوصاني أبو عبد الله - عليه السلام - فقال: أوصيك بتقوى الله و أداء الأمانة و صدق الحديث و حسن الصحابة لمن صحبت و لا حول و لا قوة إلا بالله. (3)
پس در اين نقل، راوي از «عمار بن مروان الكلبي»، «محمد بن سنان» است؛ همان كسي كه سند شيخ و نجاشي در نقل از عمار بن مروان اليشكري به او مي رسيد و اين تأييد بر وحدت است، هر چند دليل بر وحدت نمي تواند باشد؛ زيرا محمد بن سنان مي تواند از هر دو _ در صورتي كه متعدد باشند _ نقل كند.
بنابراين معلوم مي شود ردّ سيد خويي بر كلام محقق أردبيلي _ صاحب جامع الرواة _ ناتمام است.
ص: 74
سيّد خوئي (1) - رحمه الله - قرائني را ذكر كرده و احتمال داده اند در مشيخه ي شيخ صدوق اشتباهي رخ داده _ اشتباهي از طرف نسّاخ يا سهو القلمي از جانب خود شيخ صدوق _ و محمد بن مروان الكلبي صحيح است؛ نه عمّار بن مروان الكلبي.
ص: 75
توضيح:
ايشان ابتدا روايتي از عمار بن مروان در من لايحضره الفقيه نقل مي كند كه عبارتست از:
وَ رَوَى ابْنُ مَحْبُوبٍ عَنْ أَبِي أَيُّوبَ عَنْ عَمَّارِ بْنِ مَرْوَانَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - قَالَ: سَمِعْتُهُ يَقُولُ مَنْ سَافَرَ قَصَّرَ وَ أَفْطَرَ إِلَّا أَنْ يَكُونَ رَجُلًا سَفَرُهُ إِلَى صَيْدٍ أَوْ فِي مَعْصِيَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ أَوْ رَسُولًا لِمَنْ يَعْصِي اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَوْ طَلَبِ عَدُوٍّ أَوْ شَحْنَاءَ أَوْ سِعَايَةٍ أَوْ ضَرَرٍ عَلَى قَوْمٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ. (1)
در تهذيب هم، شيخ طوسي (2) همين روايت را با سند خودش از كليني از عدة من أصحابنا از سهل بن زياد نقل مي كند كه سهل بن زياد هم از ابن محبوب از أبو أيوب از عمار بن مروان نقل مي كند كه اين
ص: 76
مقدار سند، مشترك است:
مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ أَبِي أَيُّوبَ عَنْ عَمَّارِ بْنِ مَرْوَانَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - قَالَ: سَمِعْتُهُ يَقُولُ: مَنْ سَافَرَ قَصَّرَ وَ أَفْطَرَ إِلَّا أَنْ يَكُونَ رَجُلًا سَفَرُهُ فِي الصَّيْدِ أَوْ فِي مَعْصِيَةِ اللَّهِ تَعَالَى أَوْ رَسُولًا لِمَنْ يَعْصِي اللَّهَ أَوْ فِي طَلَبِ شَحْنَاءَ أَوْ سِعَايَةِ ضَرَرٍ عَلَى قَوْمٍ مِنَ الْمُسْلِمِينَ. (1)
روايت تهذيب با روايت من لا يحضره الفقيه اندك تفاوتي دارد. اولاً: در سند تهذيب، سهل بن زياد (2) واقع شده كه تضعيف شده است. ثانياً: در روايت الفقيه، عبارت «أَوْ سِعَايَةٍ أَوْ ضَرَر» آمده، ولي اين مطلب در
ص: 77
تهذيب به صورت «أَوْ سِعَايَةِ ضَرَر» آمده است.
سيد خويي سپس همين روايت را از كافي نقل مي كند كه به جاي عمّار بن مروان، محمد بن مروان ذكر شده است:
عِدَّةٌ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ سَهْلِ بْنِ زِيَادٍ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ أَبِي أَيُّوبَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مَرْوَانَ (1) عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - قَالَ: سَمِعْتُهُ يَقُولُ: مَنْ سَافَرَ قَصَّرَ وَ أَفْطَرَ إِلَّا أَنْ يَكُونَ رَجُلاً سَفَرُهُ إِلَى صَيْدٍ أَوْ فِي مَعْصِيَةِ اللَّهِ أَوْ رَسُولاً لِمَنْ يَعْصِي اللَّهَ أَوْ فِي طَلَبِ شَحْنَاءَ أَوْ سِعَايَةِ ضَرَرٍ عَلَى قَوْمٍ مُسْلِمِينَ. (2)
ص: 78
سيّد خوئي مي فرمايد: از آن جايي كه همين روايتِ «من لا يحضره الفقيه» را «كافي» با همين سند _ يعني از طريق ابن محبوب عن أبي أيوب _ نقل كرده، ولي از محمد بن مروان؛ نه عمار بن مروان، معلوم مي شود كه در «من لا يحضره الفقيه» هم، محمد بن مروان است و به همين خاطر، گمان مي رود كه در مشيخه ي صدوق هم تحريفي واقع شده _ كه ناشي از سهو القلم مصنّف يا اشتباه نسّاخ بوده _ و صحيحش محمد بن مروان الكلبي است كه شيخ طوسي در رجالش (1) او را در زمره ي اصحاب امام باقر - عليه السلام - ذكر مي كند، امّا عمّار بن مروان الكلبي اثري از او در كتب رجالي نيست.
سپس سيّد خوئي تأييدي براي مطلب خود ذكر مي كنند و مي فرمايند: جناب صدوق در «من لا يحضره الفقيه» از محمد بن مروان هم نقل كرده و به او ابتداء سند كرده است، در حالي كه در مشيخه، او را ذكر نكرده و سندش را به او بيان نكرده است، بنابراين، گمان مي رود سندي كه در مشيخه نقل كرده از طريق «الحسن بن محبوب عن أبي أيوب» به همان محمد بن مروان است كه در كافي هم، چنين نقل شده بود؛ نه عمار بن
ص: 79
مروان. بنابراين عمار بن مروان اشتباه است. و الله العالم.
با اين توضيح، مشكل تصحيح روايت عمار بن مروان حل مي شود؛ زيرا «عمّار بن مروان» در روايت «اجور القضاة سحتٌ» متعين در «يشكري» مي شود و اصلاً «عمّار بن مروان الكلبي» نداريم.
با توجه به اين كه علاوه بر مشيخه ي صدوق، در متن «من لا يحضره الفقيه» و هم در كتاب محاسن برقي، نام «عمّار بن مروان الكلبي» ذكر شده، سخت است كه بگوييم اين دو محدّث اشتباه كرده اند. بله، اگر فقط شيخ صدوق يا فقط برقي بود، شايد مي توانستيم بپذيريم، ولي با وجود دو نفر، پذيرش اشتباه از هر دو مشكل است؛ خصوصاً با توجه به اين كه شيخ صدوق در دو جا، از عمار بن مروان الكلبي نام برده است.
حتّي اگر كسي بگويد: جناب صدوق كه در متن سند «من لا يحضره الفقيه»، «عمّار بن مروان الكلبي» را آورده، نظر به محاسن برقي داشته و تحت تأثير آن قرار گرفته و لذا اشتباه كرده، ممكن است اين سخن را در مورد متن بپذيريم، امّا در مورد مشيخه ديگر نمي توانيم چنين حرفي را قبول كنيم. بنابراين دليلي وجود ندارد كه بگوييم عمار بن مروان الكلبي اصلاً وجود ندارد.
البته اين نكته را هم بايد متذكر شوم: با تحقيقي كه انجام داديم مشخص شد كه شيخ صدوق در هيچ كجاي «من لا يحضره الفقيه» به عمّار بن مروان الكلبي كه در مشيخه از او نام برده، ابتداء سند نكرده،
ص: 80
فقط يك جا گفته است «و رُوي عن عمّار بن مروان الكلبي» (1) كه در چنين جاهايي نمي توانيم بگوييم شيخ صدوق با سند خودش از عمار بن مروان الكلبي نقل مي كند؛ مخصوصاً در اين جا كه سندش در مشيخه به عمار بن مروان صحيح است؛ (2) به خاطر اين كه به صورت مجهول (و رُوي عن عمار بن مروان الكلبي) نقل مي كند و اطمينان به آن نداشته، و الّا بايد مي فرمود: «و رَوي عمار بن مروان الكلبي» بنابراين با سند خودش از او نقل نكرده است. امّا اين كه چرا در مشيخه به عمار بن مروان الكلبي سند بيان مي كند، هيچ احتمالي باقي نمي ماند، الّا همان احتمالي كه محقق اردبيلي (صاحب جامع الرواة) گفتند كه اين عمار بن مروان الكلبي با عمار بن مروان اليشكري متحد است (3) ، و مؤيد آن است: روايتي كه برقي از
ص: 81
عمار بن مروان الكلبي نقل مي كند، از طريق محمد بن سنان (1) است كه طريق شيخ و نجاشي به عمار بن مروان اليشكري هم به واسطه ي همين محمد بن سنان است و نيز جناب صدوق - رحمه الله - همين سند مشيخه را در معاني الأخبار آورده اند كه از عمار بن مروان است؛ نه محمد بن مروان. مضافاً به اين كه به حسب جستجوي كامپيوتري، غير از يك موردي كه گذشت، جاي ديگري وجود ندارد كه أبو ايوب از محمد بن مروان نقل كرده باشد.
و امّا اين كه سيد خويي فرمودند: با اين كه شيخ صدوق به محمد بن مروان ابتداء سند كرده، ولي در مشيخه طريقي به او ارائه نمي دهد و اين آيت آن است كه عمار بن مروان الكلبي در مشيخه اشتباه است و محمد بن مروان (الكلبي) صحيح است، مي گوييم شيخ صدوق فقط در دو جا به محمد بن مروان ابتداء سند كرده و ممكن است در اين دو جا سندي
ص: 82
نداشته است و دليلي نداريم كه بگوييم حتماً سندي داشته است. (1)
و امّا آن روايتي كه ذكر كردند كه در كافي به جاي عمار بن مروان _ در نقل من لايحضره الفقيه و تهذيب، عمار بن مروان است _ محمد بن مروان نقل شده است و اين را آيت بر آن دانستند كه در مشيخه هم اشتباه شده، مي گوييم در كتاب وافي (2) _ كه كتب اربعه را جمع كرده است _ وقتي
ص: 83
روايت كافي از «محمد بن مروان» را نقل مي كند، در حاشيه ي كتاب مي نويسد: «في بعض نسخ الكافي» محمد بن مروان است (1) و از اين تعبير معلوم مي شود كه در بعضي نسخِ ديگر الكافي، «محمد بن مروان» نبوده و مي توان حدس زد كه «عمار بن مروان» باشد. بنابراين از اوّل، نسخ الكافي متفاوت بوده و اگر هم اشتباهي رخ داده باشد، اولي آن است كه بگوييم: در بعضي نسخ الكافي _ كه محمد بن مروان دارد _ اشتباه شده و نسخه ي صحيح، همان عمار بن مروان است؛ مخصوصاً با توجه به اين كه تهذيب هم از كليني نقل مي كند و عمار بن مروان دارد (2) .
ص: 84
بنابراين نمي توانيم بپذيريم كه شيخ صدوق خطا كرده؛ زيرا خطا خلاف اصل است و تا دليل محكمي نداشته باشيم، نمي توانيم بپذيريم، گرچه سيد خويي اين كلام را به عنوان اين كه ايجاد ظن و گمان مي كند بيان مي كنند، ولي ما مي گوييم حتّي ايجاد ظن هم نمي كند، هر چند كه ايجاد ظن هم بكند مي گوييم «إن الظن لايغني من الحق شيئاً».
بنابراين نتيجه ي كلام تا اين جا اين شد: اين كه بگوييم اصلاً عمار بن مروان الكلبي وجود خارجي ندارد، درست نيست و با قرائني كه بيان شد، معلوم شد كه عمار بن مروان الكلبي با عمار بن مروان اليشكري متحد است و به همين خاطر در كتب رجالي هم عنوان جداگانه اي براي كلبي ذكر نشده است.
علي فرض اين كه دو نفر هم باشند، مي گوييم عمار بن مروان اليشكري قطعاً أعرف و أشهر است؛ چون داراي كتاب است و طرق متعددي به كتب او وجود دارد، ولي كلبي كتابي ندارد و فقط دو روايت از او در كتب روايي نقل شده كه معلوم مي شود خيلي معروف نبوده، بنابراين «عمّار بن مروان» عند الاطلاق، منصرف به يشكري است؛ نه كلبي. _ قندي را هم كه گفتيم از اوّل از دايره ي علم اجمالي خارج است
ص: 85
_ پس اين روايتي كه در اين جا وجود دارد و «أجور القضات سحتٌ» را نقل كرده، صحيحه است.
الْفَضْلُ بْنُ الْحَسَنِ الطَّبْرِسِيُّ (1) فِي مَجْمَعِ الْبَيَانِ قَالَ: رُوِيَ عَنِ النَّبِيِّ - صلي الله عليه و آله و سلم - : أَنَّ السُّحْتَ هُوَ الرِّشْوَةُ فِي الْحُكْمِ. وَ هُوَ الْمَرْوِيُّ عَنْ عَلِيٍّ - عليه السلام - . (2)
فضل بن الحسن الطبرسي در مجمع البيان مي گويد: از نبي اكرم - صلي الله عليه و آله و سلم - روايت شده است: همانا سحت، همان رشوه ي در قضاوت است. همين مطلب از اميرالمؤمنين - عليه السلام - هم روايت شده است.
تا اين جا، تعدادي از روايات كتاب التجارة، ابواب مايكتسب به، باب تحريم أجر الفاجرة و بيع الخمر و ... از كتاب شريف وسائل الشيعة، ذكر و بررسي اجمالي شد و استعمالات مختلف واژه ي رشا در آن ها، مورد توجّه قرار گرفت.
اكنون روايات مربوط به رشوه را در كتاب القضاء، ابواب آداب قاضي، باب تحريم الرشوة في الحكم و الرزق من السلطان علي القضاء، مورد
ص: 86
بررسي قرار مي دهيم.
وَ [محمد بن يعقوب] عَنْ عِدَّةٍ مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ أَخِيهِ الْحَسَنِ عَنْ زُرْعَةَ عَنْ سَمَاعَةَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - قَالَ: الرِّشَا فِي الْحُكْمِ هُوَ الْكُفْرُ بِاللَّه. (1)
اين روايت از لحاظ سند تمام است.
سماعه از امام صادق - عليه السلام - نقل مي كند كه فرمودند: رشوه ي در حكم _ قضاوت _ كفر به خداوند است.
وَ [محمد بن الحسن] بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى بْنِ عُبَيْدٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ عَنْ يُوسُفَ بْنِ جَابِرٍ قَالَ: قَالَ أَبُو جَعْفَر - عليها السلام - : لَعَنَ رَسُولُ اللَّهِ - صلي الله عليه و آله و سلم - مَنْ نَظَرَ إِلَى فَرْجِ امْرَأَةٍ لَا تَحِلُّ لَهُ وَ رَجُلًا خَانَ أَخَاهُ فِي امْرَأَتِهِ وَ رَجُلًا احْتَاجَ النَّاسُ إِلَيْهِ لِتَفَقُّهِهِ فَسَأَلَهُمُ
ص: 87
الرِّشْوَة. (1)
اين روايت از لحاظ سند، حداقل به خاطر يوسف بن جابر (2) كه مجهول است، ناتمام است و قابل اعتماد نيست، ولي براي آمادگي ذهن براي فهم امثال اين روايات و آشنا شدن با حدود معاني لغت و به دست آوردن معناي آن، مناسب است اين روايت را بررسي كنيم؛ زيرا اگر اين روايت مجعول هم بوده باشد، از آن جايي كه يك كلام عربي است و به لغت رائج زمان صدور روايات جعل شده، مي توانيم موارد استعمال كلمه ي رشوه و مشتقات آن و معناي حقيقي آن را به دست آوريم.
يوسف بن جابر از امام باقر - عليه السلام - نقل مي كند كه فرمود: رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - لعن فرمود كسي را كه نگاه كند به فرج زني كه بر او حلال نيست و كسي كه خيانت كند برادر [ديني] خود را در مورد همسرش و كسي كه مردم به تفقّه [و دانش فقهي و ديني] او احتياج دارند و او مطالبه ي رشوه مي كند.
بعضي، اين عبارت «احْتَاجَ النَّاسُ إِلَيْهِ لِتَفَقُّهِهِ» را حمل كرده اند به
ص: 88
احتياج مردم به او در امر قضاوت و او تقاضاي رشوه كند، بنابراين در اين صورت بيش از اين استفاده نمي شود كه رشوه، آن پولي است كه در مورد قضاوت پرداخت مي شود، هر چند قضاوت به حق باشد.
ولي ظاهراً اعم از قضاوت است و شامل إفتاء هم مي شود؛ يعني اگر مردم در مسائل شرعي به كسي احتياج داشته باشند _ مثلاً در شك بين سه و چهار، چه كار بايد بكنند؟ وقتي به سفر مي روند، در كجا قصر بخوانند؟ و ... _ و او مطالبه ي پول كند، اين هم رشوه است و «رَجُلًا احْتَاجَ النَّاسُ إِلَيْهِ لِتَفَقُّهِهِ فَسَأَلَهُمُ الرِّشْوَةَ» بر او صدق مي كند و شايد بتوانيم بگوييم كه شامل نقل إفتاء هم مي شود؛ زيرا كسي كه نقل إفتاء مي كند _ يعني فتواي ديگران را در مسائل شرعي بيان مي كند _ نسبت به كسي كه نمي داند، نوعي تفقّه دارد و مورد احتياج مردم است، بنابراين اگر در قبال نقل فتوا چيزي مطالبه كند، آن هم رشوه است و روايت شاملش مي شود. بنابراين در اين روايت، رشوه در اعم از قضاوت استعمال شده است.
مرحوم شيخ مي فرمايد: اين روايت دالّ بر حرمت رشوه و اخذ اجرت از مترافعين است _ حتّي اگر به حق حكم كند _ امّا اين حرمت، اختصاص به صورتي دارد كه قاضي مستغني باشد، بنابراين اگر قاضي مستغني نباشد، اين روايت دالّ بر حرمت آن نيست. عبارت مرحوم شيخ
ص: 89
اين چنين است:
«أمّا اعتبار الحاجة، فلظهور اختصاص أدلّة المنع بصورة الاستغناء، كما يظهر بالتأمّل في روايتي يوسف و عمّار المتقدمتين»؛ (1)
يعني با تأمّل در اين روايتِ يوسف بن جابر و صحيحه ي عمّار بن مروان _ كه دوباره بررسي خواهيم كرد _ ظاهر مي شود كه حرمت رشوه، اختصاص به صورت استغناء قاضي دارد. امّا ما هر چه تأمل مي كنيم چنين چيزي نمي توانيم از روايت استفاده كنيم و روايت به صورت مطلق بيان مي كند؛ چه استغناء داشته باشد و چه نداشته باشد.
بعضي تمحّل عجيبي كرده اند تا وجهي براي اين استظهار شيخ درست كنند كه اصلاً قابل ذكر نيست و حق، با كساني است كه گفته اند هر چه تأمّل كرديم، نتوانستيم بفهميم كه مقيّد به صورت استغناء باشد.
در عبارت «رَجُلًا احْتَاجَ النَّاسُ إِلَيْهِ لِتَفَقُّهِهِ فَسَأَلَهُمُ الرِّشْوَةَ» اگر مقصود، احتياج به شخص او باشد، لازمه اش آن است كه اگر مَن بِه الكفاية وجود داشته باشد و متعيّن در او نباشد، مطالبه ي رشوه و اُجرت حرمتي ندارد، امّا
ص: 90
اگر مقصود احتياج به نوع او باشد، در اين صورت اگر كسان ديگري هم باشند و متعيّن در او نباشد هم، نمي تواند مطالبه ي رشوه و اجرت كند.
به نظر مي آيد مقصود از احتياج، احتياج به نوع باشد، كما اين كه عرف هم در چنين مواردي نوع مي فهمد؛ مثلاً وقتي گفته مي شود: مردم به دكتر نياز دارند و دكتر هم رعايت نمي كند، هر جور دوست دارد پول ويزيتش را بالا مي برد، مقصود اين نيست كه به شخص اين دكتر نياز دارند و كس ديگري نيست، بلكه مقصود اين است كه نوعشان مورد احتياج است. در اين جا هم ظاهراً اين چنين است.
بنابراين اگر اين روايت، سند صحيحي داشت، مي توانستيم نتيجه بگيريم رشوه ي در قضاوت، إفتاء و بيان احكام شرعي كه مورد نياز مردم است، به هر وجهي كه باشد، حرام است.
الْعَيَّاشِيُّ فِي تَفْسِيرِهِ عَنْ جَرَّاحٍ الْمَدَائِنِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - قَالَ: مِنْ أَكْلِ السُّحْتِ الرِّشْوَةُ فِي الْحُكْمِ. (1)
جناب عيّاشي در تفسيرش، از جرّاح مدائني از امام صادق - عليه السلام - نقل مي كند كه فرمود: از انواع أكل سحت، رشوه ي در حكم (قضاوت) است.
اين ها رواياتي بود كه لفظ رشوه در آن به كار برده شده و در اين دو
ص: 91
باب ذكر شده بود. البته باز روايتي كه لفظ رشوه در آن به كار برده شده در غير اين دو باب، در كتاب التجارة، ابواب ما يكتسب به، باب 85 (جواز أخذ الجعل علي معالجة الدواء و علي التحوّل من المسكن ليسكنه غيره و علي شراء الاشياء) وجود دارد كه آن را هم ذكر مي كنيم:
وَ بِالْإِسْنَادِ [مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ (1) عَنْ حَمَّادِ بْنِ عِيسَى عَنْ حَرِيزٍ] عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - عَنِ الرَّجُلِ يَرْشُو الرَّجُلَ الرِّشْوَةَ عَلَى أَنْ يَتَحَوَّلَ مِنْ مَنْزِلِهِ فَيَسْكُنَهُ قَالَ: لَا بَأْسَ بِهِ. (2)
اين روايت از لحاظ سند تمام است.
محمد بن مسلم مي گويد: از امام صادق - عليه السلام - درباره ي مردي كه به ديگري رشوه مي دهد تا از منزلش بلند شود و به جاي او بنشيند
ص: 92
پرسيدم، حضرت فرمودند: اشكالي ندارد.
به عنوان مثال، حجره هاي مدارس طلبگي كه قبلاً مديريت نداشت و حق سكونت با كسي بود كه زودتر ساكن مي شد (الحقّ لمن سبق) اگر طلبه اي به او بگويد اين مقدار پول را از من بگير و از اين حجره _ كه حق سكونتش با شماست، چون زودتر آمدي _ بلند شو تا من بنشينم، اشكالي ندارد. يا كسي كه در كنار خيابان دست فروشي مي كند و مزاحمتي به كسي ندارد، ديگري مي تواند به او رشوه دهد تا از مكانش بلند شود و او بنشيند.
در اين روايت، واژه ي رشوه بر غير مورد قضاء و حتّي غير امور ديني (مانند إفتاء و نقل إفتاء) اطلاق شده است و هم چنين حكم به حلّيت آن شده است. بنابراين، معناي رشوه اعم است _ علي نحو الحقيقة در اعم استعمال شده؛ نه علي سبيل المجاز و اگر كسي نپذيرد مي گوييم لاأقل آن است كه در اعم هم استعمال مي شود _ و رشوه ي حلال هم داريم، همان طوري كه رباي حلال هم داريم.
مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ (1) عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ
ص: 94
عَنْ حُكَيْمِ بْنِ حَكَمٍ الصَّيْرَفِيِّ (1) قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا الْحَسَنِ (2) - عليه السلام - وَ
ص: 95
سَأَلَهُ حَفْصٌ الْأَعْوَرُ فَقَالَ: إِنَّ السُّلْطَانَ يَشْتَرُونَ مِنَّا الْقِرَبَ وَ الْأَدَاوَى (1) فَيُوَكِّلُونَ الْوَكِيلَ حَتَّى يَسْتَوْفِيَهُ مِنَّا فَنَرْشُوهُ حَتَّى لَا يَظْلِمَنَا فَقَالَ: لَا بَأْسَ مَا تُصْلِحُ بِهِ مَالَكَ، ثُمَّ سَكَتَ سَاعَةً ثُمَّ قَالَ: إِذَا أَنْتَ رَشَوْتَهُ يَأْخُذُ أَقَلَّ مِنَ الشَّرْطِ؟ قُلْتُ: نَعَمْ قَالَ: فَسَدَتْ رِشْوَتُكَ. (2)
اين روايت از لحاظ سند به خاطر إسماعيل بن أبي سمّال (3) (سمّاك)
ص: 96
ناتمام است.
حكم بن حُكيم الصيرفي مي گويد: از امام كاظم - عليه السلام - شنيدم در حالي كه حفص الأعور از ايشان پرسيد: [عمّالِ] سلطان از ما مشك و ظروف آب [اداوي: جمع أداوة چيزي كه در آن آب پر مي كنند، مانند آفتابه] مي خرند [حتماً چيزي از روايت سقط شده وگرنه نبايد براي سلطان، فعل جمع (يشترون) آورده شود، شايد كلمه ي عمّال السلطان بوده و افتاده است] و وكيلي مي گيرند كه اجناس خريداري شده را از ما تحويل بگيرد، ما به آن وكيل رشوه مي دهيم تا به ما ظلم نكند. حضرت فرمودند: مانعي ندارد آن چه كه مالت را به وسيله ي آن اصلاح مي كني. سپس حضرت لحظه اي سكوت كردند، سپس فرمودند: بعد از آن كه به وكيل رشوه مي دهي، آيا چيزي كمتر از آن كه فروخته اي از شما مي گيرد؟ (مثلاً به جاي ده مشك نه تا مي گيرد) گفتم: بله. حضرت فرمود: [در اين صورت] رشوه ات فاسد شد.
در اين روايت _ صرف نظر از ضعف سندش _ رشوه هم، در كلام راوي و هم دو بار در كلام امام - عليه السلام - در غير مقام قضاوت، حكم و حتي إفتاء به كار رفته است.
لفظ «رشوه» از «رشا» اخذ شده و رشا هم به معني «رَسَن» است؛ يعني طنابي كه به دلو بسته مي شود و در چاه انداخته مي شود تا آب را
ص: 97
بالا بكشند. رشوه هم به مناسبت أخذش از «رشا» و موارد استعمالش، آن وسيله اي است كه اشخاص مي توانند با آن به اغراض خود برسند.
اين كه رشوه به معناي ريسمان باشد، در كلام اميرالمؤمنين - عليه السلام - در نهج البلاغه هم آمده است:
وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِي طَالِبٍ آنَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَى مَكْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لَاضْطَرَبْتُمْ اضْطِرَابَ الْأَرْشِيَةِ فِي الطَّوِيِّ الْبَعِيدَة؛ (1)
به خدا قسم، اُنس فرزند ابي طالب به مرگ از علاقه ي طفل شيرخوار به پستان مادرش بيشتر است، بلكه نزد من، علوم پوشيده اي جمع شده كه اگر آشكارش كنم [شما نمي توانيد تحمّل كنيد و] چنان اضطراب و لرزه مي گيريد، مانند لرزش طناب بلند در چاه هاي عميق. [همان طور كه اگر دلوي را با يك رسني در يك چاه عميق؛ مخصوصاً با سرعت بيندازند به شدت مي لرزد، اگر اسرار غيبي كه در سينه دارم آشكار كنم، مثل آن طناب مي لرزيد.]
عبارت أرشيه در كلام حضرت، از ارشي جمع رشا به معناي طناب است. حضرت مي فرمايند: اگر اسرار غيبي كه در سينه ام نهفته است، آشكار كنم و شما بشنويد، همانند طناب بلند در چاه عميق مي لرزيد.
ص: 98
بنابراين بعد از اين تتبعي كه كرديم، مي توانيم استظهار كنيم كه رشوه در لغت، اعم است و همان طوري كه در فارسي گفته مي شود: رشوه داد فلان كار را كرد، در عربي هم اين چنين است؛ يعني هر چيزي كه پرداخت مي شود تا انسان به غرضش برسد _ چه حق باشد و چه باطل _ رشوه است. در ميان لغويين، ابن اثير و فيومي در نهايه (1) و المصباح المنير (2) هم، اين طور اعم معنا كرده اند.
ص: 99
اولاً: بر حسب معيار، اجرت بر قضاوت حتّي اگر بگوييم حرام است _ آن چنان كه مشهور قائلند و در مصححه ي عمار بن مروان هم فرمود سحت است _ غير از رشوه است. رشوه اي كه در شرع مقدس، آن مقدار روي حرمتش تأكيد شده است كه در حدّ كفر بالله العظيم شمرده شده، غير از اجرت بر قضاوت است و در معناي لغوي اش استعمال نشده است.
در مصححه ي عمار بن مروان _ كه قبلا هم ذكر كرديم _ مي فرمايد:
قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - : (كُلُّ شَيْ ءٍ غُلَّ مِنَ الْإِمَامِ فَهُوَ سُحْتٌ) وَ السُّحْتُ أَنْوَاعٌ كَثِيرَةٌ مِنْهَا مَا أُصِيبَ مِنْ أَعْمَالِ الْوُلَاةِ الظَّلَمَةِ وَ مِنْهَا أُجُورُ الْقُضَاةِ وَ أُجُورُ الْفَوَاجِرِ وَ ثَمَنُ الْخَمْرِ وَ النَّبِيذِ
ص: 100
الْمُسْكِرِ وَ الرِّبَا بَعْدَ الْبَيِّنَةِ فَأَمَّا الرِّشَا يَا عَمَّارُ فِي الْأَحْكَامِ فَإِنَّ ذَلِكَ الْكُفْرُ بِاللَّهِ الْعَظِيمِ وَ بِرَسُولِهِ - صلي الله عليه و آله و سلم - . (1)
سحت انواع زيادي دارد، يكي از آن ها اجور قضات است. سپس رشوه را مطرح مي كند كه «فَأَمَّا الرِّشَا يَا عَمَّارُ فِي الْأَحْكَامِ فَإِنَّ ذَلِكَ الْكُفْرُ بِاللَّهِ الْعَظِيمِ وَ بِرَسُولِهِ - صلي الله عليه و آله و سلم - ». از اين كه بين اجرت بر قضاوت و رشوه فرق گذاشته است، معلوم مي شود در رواياتي كه رشوه را در حد كفر بالله قرار مي دهد (2) و احكام خاصي دارد، اين رشوه به معناي مطلق اجر نيست. هر چند ممكن است در برخي روايات، به معناي اجر آمده باشد.
ثانياً: نمي توانيم بگوييم مطلق رشوه حرام است؛ زيرا در دو روايت بيان فرمود كه برخي موارد رشوه حلال است. يكي از آن دو روايت، صحيحه ي «محمد بن مسلم» است كه دادن رشوه براي تخليه ي منزل را بدون اشكال دانست (3) . پس رشاي حلال هم داريم، امّا پرسش مهم آن
ص: 101
است كه رشوه ي حرام كدام است؟
از آن جايي كه آيه ي شريفه، رشوه ي در قضاوت (1) را مورد نهي قرار داد و روايات هم، رشوه ي در حكم و قضاوت را به عنوان حرام و شرك بالله معرفي كرد و دليلي كه [از لحاظ سند] صحيح باشد و اطلاق داشته باشد تا رشوه ي غير باب قضاوت را به عنوان رشوه حرام كرده باشد، نداريم _ هر چند ممكن است تحت عناوين ديگري حرام باشد _ پس مي گوييم مقصود ما از بحث رشوه در مكاسب محرمه كه حرام است و كفر و شرك بالله است، رشوه ي در قضاوت است.
شيخ انصاري- قدس سرّه - هم روايات دال بر حرمت رشوه را منصرف به امر قضاوت مي داند (2) ، امّا ما مي گوييم اگر رواياتي احياناً اطلاق داشته باشد، چنان چه منصرف هم نباشد، چون سند صحيح ندارد، نمي توانيم اين اطلاق را بپذيريم و بگوييم رشوه ي در غير باب قضاوت هم به عنوان رشوه حرام
ص: 102
است.
ثالثاً: اگر اجرت قضاوت را حرام بدانيم، بايد به اين پرسش پاسخ دهيم: اجرت بر قضاوت چه تفاوتي با رشوه ي حرام دارد؟ در پاسخ، دو تفاوت را ذكر مي كنيم:
تفاوت اول: حرمت رشوه خيلي بيشتر از حرمت اجرت قاضي است، در حدّي كه از آن به كفر بالله تعبير شده است. در نتيجه، اگر حاكم بخواهد عقوبت كند _ از آن جايي كه براي هر گناهي مي تواند عقوبت كند _ براي رشوه مي تواند عقوبت بيشتري _ از اجرت قضاوت _ در نظر بگيرد.
تفاوت دوم: ممكن است برخي در اجرت قضاوت، تنها قائل به حرمت وضعي آن شوند؛ يعني إنشاء إجاره را حرام تكليفي ندانند، بلكه آن را معامله ي فاسدي بدانند كه فقط از جهت تصرف در مال غير حرام بوده و مصداق آيه ي شريفه: ‹لاَ تَأْكُلُوا أَمْوَالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْبَاطِلِ› (1) است. به خلاف رشوه كه نفس انشاء اخذ رشوه، حرام بوده و علاوه بر حرمت وضعي، حرمت تكليفي هم دارد. در نتيجه اگر همراه تصرّف خارجي در ملك غير هم نباشد، حرام است؛ مثلاً رشوه دهنده بگويد فلان طور حكم كن و بر ذمّه ي من كه فلان مبلغ را به تو بدهم، نفس اين إنشاء، حرام است.
ص: 103
رابعاً: آيا حرمت رشوه در باب قضاوت، مخصوص رشوه اي است كه حقي را ناحق يا باطلي را حق كند؟ يا اعم است، و صرف اين كه به نفع رشوه دهنده حكم شود، حرام است، هرچند كه رشوه براي حكم به حق باشد؟
در پاسخ مي گوييم: رشوه براي حكم به حق هم، تحت عنوان رشوه ي حرام قرار دارد، گرچه مشمول آيه ي شريفه ‹وَ تُدْلُوا بِهَا إِلَى الْحُكَّامِ لِتَأْكُلُوا فَرِيقاً مِنْ أَمْوَالِ النَّاسِ بِالْإِثْمِ› نيست چون آيه، قيد ‹فَرِيقاً مِنْ أَمْوَالِ النَّاسِ بِالْإِثْمِ› دارد، ولي رواياتي كه فرموده: رشوه حرام است، اطلاق دارد و مقيدي هم ندارد و آيه ي شريفه نمي تواند به عنوان مقيد باشد؛ زيرا مثبتين، با هم تنافي ندارند. بنابراين، رشوه ي حرام شامل پول دادن به قاضي براي حكم به حق هم مي شود، امّا شامل اجرت نمي شود.
البته اگر شخصي نمي تواند حقش را بگيرد مگر با دادن رشوه، آيا چنين رشوه اي هم حرام است يا نه؟ اين بحث مستقلي است كه جاي خودش را مي طلبد و بايد با توجّه به حديث شريف «لا ضرر»، حدود آن را تعيين كرد.
ص: 104
ص: 105
از قديم بين فقهاء در مورد اجر قاضي و اجرت براي قضاوت، دو نظر وجود داشته است.
عدّه اي _ كه شايد مشهور باشند _ اجر بر قضاوت را حرام مي دانند (1) ؛
ص: 106
يعني قاضي، مالك اجرت نمي شود و تصرّفش در آن حرام است.
در اين گونه موارد، مراد از سُحت يا حرمت، حكم وضعي است؛ نه حرمت تكليفي؛ يعني عدم انتقال به قاضي و عدم ملكيت او. البته وقتي مالك نباشد، تصرف در آن تكليفاً هم حرام است.
در اين جا علاوه بر غصب، حرمت ديگري ندارد، به خلاف رشوه كه نفس انشاءِ أخذ هم حرام است. بله، در اجرت هم همين كه قاضي خارجاً أخذ كند، تصرّف غاصبانه و حرام است، و اين كلام كه پرداخت كننده ي اجر، راضي است قاضي تصرف كند، پس غصب و حرام نيست، درست نيست؛ زيرا رضايت پرداخت كننده فقط به عنوان معامله و اجرت است؛ نه علي أيّ حال كه حتّي اگر عقد باطل باشد و قاضي مستحق
ص: 107
اجرت نباشد هم راضي به تصرف باشد. بله، اگر جايي علي أيّ حالٍ _ حتي در صورت بطلان _ راضي باشد، مانعي ندارد تصرف كند، چنان كه در هر عقد فاسدي هم، اين چنين است؛ مثلاً در بيع غرري كه معامله باطل است، نه بايع حق تصرف در ثمن و نه مشتري حق تصرف در مثمن دارد، در اين جا اگر كسي بگويد چون راضي هستند، تصرف كردن جايز است، مي گوييم رضايت اين دو محدود است؛ يعني علي فرض صحت عقد، ثمن يا مثمن را مي دهد كه تصرف كند؛ نه مطلقاً. بله، اگر يك جايي علي أيّ حالٍ راضي به تصرف باشند _ مثلاً متعاملين پدر و فرزند باشند كه يقين وجود دارد اگر معامله هم نمي كردند، راضي به تصرفند _ اشكالي ندارد. بنابراين در اين مورد، از آن جايي كه رضايت و طيب نفس علي كل حالٍ نيست _ چون اگر قاضي نبود به او نمي داد _ پس تصرف قاضي در آن حرام مي شود و نظير اين، روايتي از رسول اكرم - صلي الله عليه و آله و سلم - است كه كسي را براي جمع آوري زكات فرستادند، وقتي اموال را آورد، بعضي را برداشت و گفت: اين را به خود من داده اند، حضرت به او فرمودند: اگر عامل زكات نبودي و در خانه نشسته بودي، باز هم به تو مي دادند؟ (1)
ص: 108
بنابراين، رضايت براي پرداخت اجرت به عنوان قاضي است، چون قاضي است، اجرت را پرداخت كرده اند و اگر قاضي نبود پرداخت نمي كردند، پس معلوم مي شود علي أيّ حال نيست.
براي اثبات حرمت اجرت قضاوت، چهار دليل اقامه شده است:
عَنْ عَمَّارِ بْنِ مَرْوَانَ قَالَ: قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - : (كُلُّ شَيْ ءٍ غُلَّ مِنَ الْإِمَامِ فَهُوَ سُحْتٌ) وَ السُّحْتُ أَنْوَاعٌ كَثِيرَةٌ مِنْهَا مَا أُصِيبَ مِنْ أَعْمَالِ الْوُلَاةِ الظَّلَمَةِ وَ مِنْهَا أُجُورُ الْقُضَاةِ وَ أُجُورُ الْفَوَاجِرِ وَ ثَمَنُ الْخَمْرِ وَ النَّبِيذِ الْمُسْكِرِ وَ الرِّبَا بَعْدَ الْبَيِّنَةِ فَأَمَّا الرِّشَا يَا عَمَّارُ فِي الْأَحْكَامِ فَإِنَّ ذَلِكَ الْكُفْرُ بِاللَّهِ الْعَظِيمِ وَ بِرَسُولِهِ - صلي الله عليه و آله و سلم - . (1)
ص: 109
سحت انواع زيادي دارد و از جمله ي آن، اجور قضات است. پس اجور قضات، سُحت و حرام است.
وَ [محمد بن الحسن] بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى بْنِ عُبَيْدٍ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ عَنْ يُوسُفَ بْنِ جَابِرٍ قَالَ: قَالَ أَبُو جَعْفَر - عليها السلام - : لَعَنَ رَسُولُ اللَّهِ - صلي الله عليه و آله و سلم - مَنْ نَظَرَ إِلَى فَرْجِ امْرَأَةٍ لَا تَحِلُّ لَهُ وَ رَجُلًا خَانَ أَخَاهُ فِي امْرَأَتِهِ وَ رَجُلًا احْتَاجَ النَّاسُ إِلَيْهِ لِتَفَقُّهِهِ فَسَأَلَهُمُ الرِّشْوَة. (1)
كسي كه مردم به خاطر علمش _ مثل علم به قضاوت _ احتياج به او دارند و او مطالبه ي رشوه كند [ملعونِ رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - است]. در اين جا رشوه به معناي اعم به كار رفته و اجرت را در بر مي گيرد.
مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ قَالَ: سُئِلَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - عَنْ قَاضٍ بَيْنَ قَرْيَتَيْنِ يَأْخُذُ مِنَ السُّلْطَانِ عَلَى الْقَضَاءِ الرِّزْقَ فَقَالَ: ذَلِكَ السُّحْتُ. (2)
ص: 110
اين روايت از لحاظ سند تمام است.
عبدالله بن سنان مي گويد: از امام صادق - عليه السلام - درباره ي كسي كه بين دو محل قضاوت مي كند و از سلطان براي قضاوتش رزق مي گيرد سؤال شد، حضرت فرمودند: آن سحت است.
علاوه بر روايات، به يك وجه اعتباري نيز استدلال كرده اند به اين بيان: قضاء، واجب كفائي و چه بسا بعضي وقت ها واجب عيني است و اجرت بر عمل واجب هم، جايز نيست (مثل اجرت گرفتن بر خواندن نماز واجب خود) پس اجرت گرفتن بر قضاوت، جايز نيست.
مطابق اين قول كه اجرت بر قضاوت حرام است، قاضي از بيت المال ارتزاق مي كند و الحاكم يدرّ عليه الرزق. هر وقت احتياج داشت، از بيت المال دريافت مي نمايد و يا هر ماه مبلغ ثابتي _ مانند قوانين كشور ما _ به او مي دهند؛ مخصوصاً سفارش شده كه به قضات رسيدگي بيشتري شود تا در اثر احتياج، به طمع رشوه، قضاوت به جور نكنند. در عهد معروف مالك اشتر، اميرالمؤمنين - عليه السلام - مي فرمايد:
مُحَمَّدُ بْنُ الْحُسَيْنِ الرَّضِيُّ فِي نَهْجِ الْبَلَاغَةِ عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ - عليه السلام - فِي عَهْدٍ طَوِيلٍ كَتَبَهُ إِلَى مَالِكٍ الْأَشْتَرِ حِينَ وَلَّاهُ عَلَى مِصْرَ وَ أَعْمَالِهَا يَقُولُ فِيهِ: وَ اعْلَمْ أَنَّ الرَّعِيَّةَ طَبَقَاتٌ مِنْهَا
ص: 111
جُنُودُ اللَّهِ وَ مِنْهَا كُتَّابُ الْعَامَّةِ وَ الْخَاصَّةِ وَ مِنْهَا قُضَاةُ الْعَدْلِ _ إِلَى أَنْ قَالَ: _ وَ كُلٌّ قَدْ سَمَّى اللَّهُ لَهُ سَهْمَهُ وَ وَضَعَهُ عَلَى حَدِّهِ وَ فَرِيضَتِهِ _ ثُمَّ قَالَ: _ وَ لِكُلٍّ عَلَى الْوَالِي حَقٌّ بِقَدْرِ مَا يُصْلِحُهُ _ ثُمَّ قَالَ: _ ذوَ اخْتَرْ لِلْحُكْمِ بَيْنَ النَّاسِ أَفْضَلَ رَعِيَّتِكَ فِي نَفْسِكَ مِمَّنْ لَا تَضِيقُ بِهِ الْأُمُورُ [وَ لَا تُمَحِّكُهُ الْخُصُومُ وَ لَا يَتَمَادَى فِي الزَّلَّةِ وَ لَا يَحْصَرُ مِنَ الْفَيْ ءِ إِلَى الْحَقِّ إِذَا عَرَفَهُ وَ لَا تُشْرِفُ نَفْسُهُ عَلَى طَمَعٍ وَ لَا يَكْتَفِي بِأَدْنَى فَهْمٍ دُونَ أَقْصَاهُ وَ أَوْقَفَهُمْ فِي الشُّبُهَاتِ وَ آخَذَهُمْ بِالْحُجَجِ وَ أَقَلَّهُمْ تَبَرُّماً بِمُرَاجَعَةِ الْخَصْمِ وَ أَصْبَرَهُمْ عَلَى تَكَشُّفِ الْأُمُورِ وَ أَصْرَمَهُمْ عِنْدَ اتِّضَاحِ الْحُكْمِ مِمَّنْ لَا يَزْدَهِيهِ إِطْرَاءٌ وَ لَا يَسْتَمِيلُهُ إِغْرَاءٌ وَ أُولَئِكَ قَلِيلٌ] و أَكْثِرْ تَعَاهُدَ قَضَائِهِ وَ افْسَحْ لَهُ فِي الْبَذْلِ مَا يُزِيحُ عِلَّتَهُ وَ تَقِلُّ مَعَهُ حَاجَتُهُ إِلَى النَّاسِ وَ أَعْطِهِ مِنَ الْمَنْزِلَةِ لَدَيْكَ مَا لَا يَطْمَعُ فِيهِ غَيْرُهُ [مِنْ خَاصَّتِكَ لِيَأْمَنَ بِذَلِكَ اغْتِيَالَ الرِّجَالِ لَهُ عِنْدَك]. (1)
سيّد رضي - رحمه الله - در نهج البلاغه از اميرالمؤمنين - عليه السلام - در عهد طويل به مالك اشتر، وقتي كه توليت مصر و كارهاي آن را به او سپرد، نقل مي كند: در آن آمده است: مردم چند دسته اند. گروهي
ص: 112
سربازان و لشكريان خدا هستند ... و گروهي قضات عدل هستند، تا آن جا كه فرمود: براى هر كدام از اين گروه ها، خداوند سهمى را مقرر داشته و در كتاب خدا يا سنت پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - كه بصورت عهد، در نزد ما محفوظ است، اين سهم را مشخص و معين ساخته است، سپس فرمود: هر طبقه اي بر گردن والي حقي دارد، به قدري كه وضعش را به صلاح بياورد.
سپس فرمود: از ميان مردم، برترين فرد در نزد خود را براى قضاوت برگزين از كسانى كه امور را در تنگنا قرار ندهد و بر خورد مخالفان با يكديگر، او را به خشم و كج خلقى وا ندارد. در اشتباهاتش پافشارى نكند و بازگشت به حق، هنگامى كه براى او روشن شد، بر او سخت نباشد، طمع را از دل بيرون كرده، و در فهم مطالب به اندك تحقيق، اكتفا نكند.
از كسانى كه در شبهات از همه محتاط تر، و در يافتن و تمسّك به حجّت و دليل از همه مصرتر باشد. با مراجعه مكرر شكايت كنندگان، كمتر خسته شود و در كشف امور شكيباتر، و به هنگام آشكار شدن حق، در فصل خصومت از همه قاطع تر باشد. از كسانى كه ستايش فراوان او را فريب ندهد، و تمجيدهاى بسيار، وي را متمايل به جانب مدح كننده نسازد، ولى البته اين افراد بسيار كمند.
آن گاه با جديتِ هر چه بيشتر، قضاوت هاى قاضى خويش را بررسى كن و در بذل و بخشش به او دستت را باز كن، آن
ص: 113
چنان كه نيازمنديش از بين برود و حاجتش به مردم كم باشد، و از نظر منزلت و مقام آن قدر مقامش را نزد خودت بالا ببر كه هيچ كدام از ياران نزديكت، به نفوذ در او طمع نكند و از توطئه ي اين گونه افراد در نزد تو در امان باشد.
شاهد ما در كلام حضرت، آن جاست كه فرمود: «وَ افْسَحْ لَهُ فِي الْبَذْلِ مَا يُزِيحُ عِلَّتَهُ وَ تَقِلُّ مَعَهُ حَاجَتُهُ إِلَى النَّاسِ» دستت را براي بذل و بخشش به او باز كن و حسابي شكمش را سير كن تا بهانه گيري او را از بين ببرد و حاجتش به مردم كم باشد.
البته بشر، سيري ناپذير است، ولي حداقل اين مقدار كه بهانه نداشته باشد؛ مثلاً نگويد: فرزندم مريض بود و پول براي معالجه اش نداشتم يا شهريه ي دانشگاه فرزندانم را نداشتم و ... . از نظر موقعيّت اجتماعي هم، موقعيّتي نزد خودت به او بده كه ديگران در او طمع نكنند؛ يعني واسطه ي تقرّب او پيش تو شده و از اين طريق در او نفوذ كنند.
علي أيّ حالٍ، اين كه قاضي مي تواند از بيت المال ارتزاق كند، در روايات متعددي آمده و از مسلّمات است و تقريباً احتياجي به سند ندارد. مگر مي شود كسي را قاضي كرد تا شبانه روز قضاوت كند، امّا هيچ چيز به او نداد و أهل و عيالش گرسنه بمانند؟!
برخي براي اثبات جواز ارتزاق قاضي از بيت المال، به همين
ص: 114
عهدنامه ي مالك أشتر تمسّك نموده و سندش را تام دانسته اند _ با اين كه صاحب وسائل از سيّد رضي نقل مي كند و سيّد رضي هم سندي ذكر نكرده است _ در تصحيح سند عهدنامه گفته اند: از آن جايي كه شيخ طوسي- قدس سرّه - در الفهرست، سند تامّي به عهد مالك دارد، پس سند تمام است.
شيخ طوسي در ترجمه ي «أصبغ بن نباته» كه از بزرگان أصحاب اميرالمؤمنين - عليه السلام - و از أجلاء است و عهد مالك را نقل كرده، مي فرمايد:
أخبرنا بالعهد ابن أبي جيد عن محمد بن الحسن عن الحميري عن هارون بن مسلم و الحسن بن ظريف جميعا عن الحسين بن علوان الكلبي عن سعد بن طريف عن الأصبغ بن نباتة عن أميرالمؤمنين - عليه السلام - . (1)
دو پرسش، اين جا مطرح مي شود:
1. آيا واقعاً سند شيخ طوسي به «أصبغ بن نباته» صحيح است؟
2. آن عهدي كه شيخ به آن سند ذكر مي كند، از كجا معلوم عين همان
ص: 115
مطالبي است كه سيد رضي- قدس سرّه - نقل مي كند؟
پاسخ سؤال اول: سند شيخ بنا بر مبناي ما قابل تصحيح نيست؛ زيرا بعض افرادي كه در سند واقع شده اند، توثيق ندارند، مانند ابن أبي جيّد كه توثيقي براي او در كتب رجالي ذكر نشده است. (1) بله، از مشايخ حديث و ممدوح است، كه ما گفتيم صرف مشيخه بودن كافي در وثاقت نيست و ممدوح بودنش در حدّي نيست كه بگوييم ثقه است. بعضي خواسته اند از طريق شيخِ نجاشي بودن، وثاقت او را اثبات كنند كه قبلاً ضعف اين استدلال را بيان كرده ايم.
پاسخ سؤال دوم: مي گوييم عهد مالك لاأقل در زمان شيخ طوسي و صدوق و امثال اين بزرگواران معروف بوده، وقتي كه شيخ طوسي مي فرمايد: من آن عهد را با اين سند نقل مي كنم؛ يعني همين عهدي كه در دست همه است.
نهج البلاغه قبل از شيخ طوسي تأليف شده و در مرأي و منظر شيخ و ديگران بوده و عهد مالك هم معروف بوده است. وقتي شيخ مي فرمايد عهد مالك را سند دارم، فرد اعلايي كه به ذهن مي آيد، همان است كه در نهج البلاغه بوده و شيعه با آن مأنوس بوده، پس همان را با اين سند نقل
ص: 116
مي كند.
اگر كسي در اين مناقشه كند مي گوييم: اين عهد مالك، الان از سه طريق به دست ما رسيده است: شريف رضي- قدس سرّه - (1) ، دعائم الاسلام (2) و ابن أبي شعبه در تحف العقول (3) . در اين سه نقل كه تفاوت هايي با هم دارند، در اين قسمتي كه محلِ شاهد ماست، اختلافي وجود ندارد. بنابراين در سه نقل كه آن زمان معروف بوده _ تحف العقول، دعائم الاسلام و نهج البلاغه _ اختلافي در اين قسمت وجود ندارد. بنابراين مي توانيم بگوييم اين قسمت، خارج از سند شيخ نيست و مورد نظرش بوده و سند صحيح دارد.
مضاف به اين كه مي توانيم بگوييم: اصلاً اين فراز از عهد مالك احتياج به سند ندارد؛ زيرا عهد، معروف بوده و قطعاً اين قسمت از عهد نمي توانسته از زبان امثال ابن أبي جيّد خارج شده باشد _ به خاطر عدم ضبطشان _ و موجب اضافه شدن چنين عبارتي شود؛ زيرا اين عبارت، هم در نهج البلاغه هست و هم در جاهاي ديگر و هم اين كه نجاشي با سند ديگري همين عهد را نقل كرده است كه اطمينان حاصل مي شود كليّات اين فرازها و مخصوصاً اين فراز را واقعاً افرادي مثل أصبغ و غير او نقل كرده اند، پس بهتر است به جاي اين كه بگويند سندش صحيح
ص: 117
است، بگويند اطمينان به صدورش هست و بلكه مفاد اين فراز _ كه به قضات بايد بيشتر بذل و بخشش كرد كه حاجتشان به مردم كم شود _ احتياج به اين ها هم ندارد و اصل قضيه، موافق اعتبار است.
بنابراين بعد از اين كه معلوم شد ارتزاق قضات از بيت المال جايز است، بايد بررسي كنيم منظور از اجور قضات كه سحت است چيست؟
ممكن است مراد، اجرتي باشد كه از مترافعين دريافت مي كند؛ زيرا هميشه اين طور نيست كه حكومتي باشد تا قاضي از آن ارتزاق كند، يا اين كه قاضيِ منصوبِ از طرف حكومت وجود ندارد، و يا اين كه قاضيِ عدل نيست تا مترافعين به او رجوع كنند و اجرت نپردازند، بنابراين بايد به يك قاضيي رجوع كنند كه نمي تواند از بيت المال ارتزاق كند. اجرتي كه در اين صورت از مترافعين دريافت كند، فرد بارز براي «اجور القضاة» است.
ممكن است مراد، اعم باشد؛ يعني اجرتي كه در قبال عملش دريافت مي كند، حتي اگر از طرف سلطان باشد و حتي از طرف ولي امر باشد، اجور القضاة صدق مي كند؛ يعني اگر قاضي بگويد براي هر پرونده اي كه رسيدگي مي كنم يا براي هر ساعتي كه وقت مي گذارم اين مقدار مي گيرم، هر چند آن را سلطان و ولي امر بپردازد، مصداق «اجور القضاة» (1) است.
ص: 118
در مورد هر دو احتمال، بايد بررسي كنيم ادلّه اي كه بر حرمت «اجور القضاة» اقامه شده، تمام است يا نه؟
دليل اعتباري كه بر حرمت اجرت قضات اقامه شد، اين بود كه قضاوت، واجب كفايي و در بعضي مواقع، واجب عيني است و اخذ اجرت بر واجبات، جايز نيست، پس اخذ اجرت بر قضاوت، جايز نيست.
در بحث اخذ اجرت بر واجبات، إن شاء الله خواهد آمد كه:
اولاً: اين مسأله اختلافي است.
ثانياً: در مورد هر واجبي نمي توانيم اين حرف را بزنيم. بعضي امور، واجبات نظاميّه هستند و واجبات نظاميّه چه بسا با پول گرفتن اصلاً واجب مي شود. جامعه ي مسلمين احتياج به قصّاب، نانوا و ... دارد و الّا اختلال نظام پيش مي آيد، امّا وجوب داشتن قصّاب و نانوا، لزوماً به اين معنا نيست كه بايد بدون اجرت باشد، اصل آن بايد باشد، هر چند با پول باشد. بلكه گاهي اوقات اگر بدون مزد باشد، چون نمي تواند دوام بياورد، مختل مي شود [و لذا بايد با پول باشد تا بتواند دوام بياورد و باعث اختلال نظام نشود].
پس وجه اعتباري مذكور نمي تواند اثبات كند كه حتماً قضاوت واجب بايد بدون پول باشد؛ زيرا در اكثر موارد، مشكل مردم با قضاوت
ص: 119
پولي حل مي شود.
بله، جاهاي خاصي ممكن است اگر پولي باشد، كسي به حقش نرسد، در حالي كه مي دانيم بايد هر مظلومي را كمك كرد تا به حقش برسد و در روايتي مي فرمايد:
مَا قُدِّسَتْ أُمَّةٌ لَمْ يُؤْخَذْ لِضَعِيفِهَا مِنْ قَوِيِّهَا غَيْرَ مُتَعْتَعٍ (1) ؛
هيچ امّتي به رستگاري نمي رسد، مگر آن كه حقّ ضعيف از قوي بدون لكنت زبان گرفته شود.
اين كه مظلوم بايد بتواند بدون حتّي لكنت زباني حقش را از ظالم بگيرد، به طريق اولي اگر پولي هم نداشت پرداخت كند، بايد بتواند حقش را بگيرد.
امّا نهايت، آن است كه مي گوييم در چنين جاهايي گرفتن اجرت بر قاضي جايز نيست. (2) امّا در جايي كه مترافعين مثلاً درباره ي پنج ميليارد تومان با هم دعوا دارند، اين كه قاضي بگويد در مقابل اين چند ساعتي كه براي حل دعواي شما بايد وقت بگذارم، ده هزار تومان به من پرداخت كنيد، اين منافاتي با اساس عدم جواز اخذ اجرت بر واجبات ندارد؛ چون واجب
ص: 120
بودنش از اين باب است كه اجتماع مسلمين بايد قاضي داشته باشد و اين بيش از لزوم اصل قضاوت (هر چند با پول) اثبات نمي كند.
بنابراين، اين وجه اعتباري براي اثبات حرمت اجرت بر قضاوت، ناتمام است.
در صحيحه ي عبدالله بن سنان فرمود:
سُئِلَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - عَنْ قَاضٍ بَيْنَ قَرْيَتَيْنِ يَأْخُذُ مِنَ السُّلْطَانِ عَلَى الْقَضَاءِ الرِّزْقَ فَقَالَ: ذَلِكَ السُّحْتُ. (1)
استدلال به اين روايت بر حرمت اجرت قضاوت، اين چنين است: در اين روايت حضرت مي فرمايد: قاضي اگر از سلطان أخذ رزق كند، سحت است. رزق أعم است و شامل اجرت هم مي شود، بنابراين اين روايت دالّ بر حرمت أجرت قضاوت است.
امّا اين استدلال صحيح نيست؛ زيرا اين حرمت و سحتي كه در اين جا مي فرمايد، به اعتبار قضاوت نيست؛ زيرا مسلّم است كه قاضي مي تواند رزق بگيرد و ارتزاق كند، بلكه به اعتبار گرفتن از سلطان جائر است؛ چون اين روايت از امام صادق - عليه السلام - است و سلطانِ آن زمان، طاغوت بوده و قاضي هم، منصوب طاغوت بوده و قاضيي كه از طرف طاغوت منصوب شود، خودش هم طاغوت و رزق يا اجرتي هم كه
ص: 121
مي گيرد حرام است.
بنابراين از اين روايت نمي توان استفاده كرد كه مطلق اجرت بر قضاوت، هر چند در حكومت عدل باشد، حرام و سحت است.
در روايت جابر بن يوسف فرمود:
قَالَ أَبُو جَعْفَرٍ - عليه السلام - : لَعَنَ رَسُولُ اللَّهِ - صلي الله عليه و آله و سلم - مَنْ نَظَرَ إِلَى فَرْجِ امْرَأَةٍ لَا تَحِلُّ لَهُ وَ رَجُلاً خَانَ أَخَاهُ فِي امْرَأَتِهِ وَ رَجُلاً احْتَاجَ النَّاسُ إِلَيْهِ لِتَفَقُّهِهِ فَسَأَلَهُمُ الرِّشْوَةَ. (1)
در مورد اين روايت گفتيم «رَجُلاً احْتَاجَ النَّاسُ إِلَيْهِ لِتَفَقُّهِهِ فَسَأَلَهُمُ الرِّشْوَةَ» اعم از قضاء است و شامل إفتاء و حتّي نقل إفتاء هم مي شود.
بعضي در جواب به استدلال به اين روايت گفته اند: اين اطلاق نسبت به قاضي تقييد خورده است. ولي ما به ضعف سند اين روايت اكتفاء مي كنيم.
در صحيحه ي عمار بن مروان فرمود:
قَالَ أَبُو عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - : (كُلُّ شَيْ ءٍ غُلَّ مِنَ الْإِمَامِ فَهُوَ سُحْتٌ) وَ السُّحْتُ أَنْوَاعٌ كَثِيرَةٌ مِنْهَا مَا أُصِيبَ مِنْ أَعْمَالِ الْوُلَاةِ الظَّلَمَةِ وَ مِنْهَا أُجُورُ الْقُضَاةِ وَ أُجُورُ الْفَوَاجِرِ وَ ثَمَنُ الْخَمْرِ وَ النَّبِيذِ الْمُسْكِرِ
ص: 122
وَ الرِّبَا بَعْدَ الْبَيِّنَةِ فَأَمَّا الرِّشَا يَا عَمَّارُ فِي الْأَحْكَامِ فَإِنَّ ذَلِكَ الْكُفْرُ بِاللَّهِ الْعَظِيمِ وَ بِرَسُولِهِ - صلي الله عليه و آله و سلم - . (1)
در عبارت «وَ مِنْهَا أُجُورُ الْقُضَاةِ» اين كه مرجع ضمير «منها» چيست، دو احتمال وجود دارد:
1. ممكن است ضمير، به «أنواع» برگردد و عطف بر «و منها ما أصيب» باشد كه در اين صورت، معنا اين چنين مي شود: سحت أنواع زيادي دارد كه يكي از آن انواع، ما اصيب من اعمال ولاة الظلمة است و يكي ديگر، أجور قضات و ... است.
2. ممكن است ضمير به «ما أصيب» برگردد و تأنيث ضمير هم، به اعتبار جمع بعدش (أجور) است كه در اين صورت، معنا اين چنين مي شود: سحت انواع زيادي دارد: يكي از انواع سحت، آن چيزي است كه از اعمال ولاة ظلمه به دست مي آيد كه از آن جمله أجور قضات است، و يكي ديگر از انواع سحت، أجور فواجر است و ... .
بنابراين طبق اين احتمال، أجور قضاتي كه از اعمال ولاة ظلمه باشد، سحت است و مانند صحيحه ي عبدالله بن سنان مي شود كه اجور قضات جور را فقط بيان مي كند و دلالتي بر سحت بودن مطلق أجور قضات (هر چند قضات عدل باشند) ندارد.
ص: 123
با وجود احتمال دوم، استدلال به اين روايت براي اثبات سحت بودن أجور قضات ناتمام است و حتي مي توانيم شواهدي ذكر كنيم كه احتمال دوم مراد است:
اول: قاضي هاي آن زمان [صدور روايت] و بلكه سائر زمان ها، منصوب از طرف خلفاي جور و ولاة ظلمه بودند كه خود هم طاغوت بودند.
دوم: أجور در لغت، أعم از اجرت به معناي خاصّ فقهي است و بر دريافت هاي از بيت المال هم اطلاق مي شود، بنابراين اين روايت حتي دريافت هاي از بيت المال را براي قاضي سحت مي داند، در حالي كه قطعاً اجرتي كه قاضي از بيت المال مي گيرد به عنوان رزق و تأمين هزينه، حلال است، بنابراين چاره اي نيست كه بگوييم قضات جور مراد است؛ زيرا اين قضات جور هستند كه حتي اجرت به معناي اعمّي كه از بيت المال مي گيرند سحت است.
سوم: بعد از «و منها اجور القضاة»، «أجور الفواجر» آمده كه كلمه ي «منها» در آن و بقيه ي فقرات «و ثمن الخمر و ...» تكرار نشده است، در حالي كه اگر «و منها أجور القضاة» عطف بر «منها ما أصيب من أعمال ولاة الظلمة» بود، مناسب بود كلمه ي «منها» در انواع ديگر هم تكرار
ص: 124
شود (1) ، در حالي كه تكرار نشده، پس معلوم مي شود «و منها أجور القضاة» عطف بر «منها ما أصيب» نيست، بلكه بيان نوعي براي «ما أصيب من أعمال ولاة الظلمة» است.
إن قلت: ضمير «منها» كه مؤنث است، كمال مناسبت دارد كه به «انواع» رجوع كند؛ زيرا به جمع مكسر، ضمير مؤنث برگشت مي كند، در حالي كه شما اين ضمير را به «ماء» موصوله كه مفرد مذكر است برگردانديد و اين خلاف ظاهر است.
قلت: ضميري كه به موصولات مشترك بين مفرد و مثني و جمع (مذكر و مؤنث) است برمي گردد، هم مي تواند به اعتبار لفظش كه مذكر است برگردد و هم مي تواند به اعتبار معنايش برگردد كه چون در اين جا معنايش «أجور» جمع مكسر است و جمع مكسّر مي تواند ضمير مؤنّث به آن برگردد، پس ضمير مؤنث به آن برگشته است.
اين كه ضمير مشترك با عائدش تطابق نداشته باشد، در كلام عرب فراوان است و در قرآن كريم نيز وجود دارد؛ مثلاً در اوائل سوره ي بقره مي فرمايد:
‹وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ
ص: 125
بِمُؤْمِنينَ› (1)
«مَن» براي ذوي العقول است، ضمير «هو» كه در ‹يَقُولُ› است و مفرد است، به «من» برمي گردد، امّا در ادامه، ضمير جمع به آن برمي گردد و مي فرمايد: ‹وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنينَ›. اين طور نيست كه در معني كردن هم، يكي را مفرد و ديگري را جمع معني كنيم، بلكه بايد هر دو را جمع معني كنيم. آن جايي كه ضمير مفرد رجوع كرده، به اعتبار لفظ «من» است كه مفرد مذكّر است و آن جايي كه ضمير جمع برگشته است به اعتبار معنايش است كه «ناس» باشد.
چهارم: ظنّ قوي وجود دارد كه در زمان صدور اين روايت، مرسوم نبوده كه قضات از مترافعين أجرت بگيرند، بلكه آن چه كه از كتب و امثال آن به دست مي آيد، آن است كه قضات، رسماً يك قاضي القضاة داشته اند _ مانند ابويوسف (2) و ... _ [و اين ها قاضي هايي را در جاهاي مختلف مي گماردند] و معهود نيست جايي از مترافعين پول گرفته باشند، بنابراين چون معهود نيست، اگر امام - عليه السلام - خواسته باشند بفرمايند كه پول گرفتن از مترافعين سحت است، بايد به عنوان مثال اين طور بفرمايند: «لو أخذ القاضي الأجر علي عمله فهو سحت»؛ نه اين كه بفرمايد: «و منها أجور
ص: 126
القضاة»؛ زيرا تعبير «أجور القضاة» حاكي از أجوري است كه متداول و معهود است و قضات اخذ مي كنند و آن، همان مزدهايي است كه ولاة ظلمه به آن ها مي دادند و الّا مرسوم نبوده كه از مترافعين مزد بگيرند تا حضرت بفرمايند آن، سحت است.
ولي احتمال اين كه ضمير به «انواع» رجوع كند و عطف بر «و منها ما أصيب» باشد هم، هر چند نسبت به احتمال اين كه به «ما أصيب» رجوع كند مرجوح است، ولي آن هم مؤيداتي دارد، از جمله:
اولاً: لازم نيست در مرجع ضمير، دچار تأويل معنا شويم، بلكه چون «أنواع»، جمع مكسر است، ضمير مي تواند به راحتي به آن رجوع كند.
ثانياً: تقسيم به واسطه ي «منها»، زياد صورت مي گيرد؛ «منها فلان و منها فلان» و منهاي دوم عطف بر منهاي اول است.
ثالثاً: بعد از «و منها أجور القضاة» فرموده است «و أجور الفواجر» در اين جا أجور الفواجر عطف بر أجور القضاة باشد به ذهن نزديك تر است و از آن جايي كه أجور فواجري كه از طرف ظلمه اجير مي شوند مراد نيست، بلكه مطلق، مراد است، تأييد مي كند كه أجور القضاة هم مطلق، مراد است.
با وجود اين شواهد و مؤيدات براي هر دو احتمال، نمي توانم
ص: 127
أظهريت يكي را به ضرس قاطع انتخاب كنم، پس براي ما اثبات نمي شود كه مراد روايت، حرمت مطلق اجرت قضات باشد؛ زيرا احتمال اين كه مراد، أجور قضات جور باشد وجود دارد. بنابراين، نمي گوييم كه «أجور القضاة» در روايت ظهور در قضات جور دارد، بلكه مي گوييم اين دو احتمال به قدري به هم نزديك است كه نمي توان يكي را انتخاب كرد، بنابراين بيش از قدر متيقن را نمي توانيم أخذ كنيم و قدر متيقن در اين جا «أجور قضات ظلمه» است. بنابراين اگر قاضيِ جور نباشد، اين روايت دلالتي بر حرمت أخذ اجرت او نمي كند و با اين دليل نمي توانيم آن را ردّ كنيم، هر چند به شدت خلاف احتياط است؛ زيرا :
اولاً: احتمال اين كه مراد، مطلق اجور قضات باشد، وجود دارد و اين احتمال قوي است.
ثانياً: مطابق قول مشهور است.
ثالثاً: بعيد نيست طبع قضاوت، اين طور باشد كه پول بردار نيست و شارع خواسته كه قضاوت به نحو مجّاني، در متناول مردم باشد.
البته برخي از اين مطالب، استحسان يا استبعاد است و نمي توان بر اساس آن فتوا داد. پس ما فعلاً در مسأله ي اجرت قضاوت توقّف مي كنيم، ولي اگر چاره اي نباشد كه يك طرف را انتخاب كنيم مي گوييم: دليلي بر حرمت اجر قضات نداريم.
ص: 128
علي فرض اين كه اجور قضات، مطلقاً حرام باشد، قاضي نمي تواند نه بر قضاوت و نه بر مقدمات آن _ مانند نگاه كردن به پرونده يا تأمّل در آن _ پول بگيرد؛ چون أجور القضاة بر آن صادق است، امّا اگر احياناً قضاوت كردن متفرع بر اين باشد كه قاضي براي قضاوت كردن، مجبور شود جايي برود؛ مثلاً برود صحنه ي تصادف را ببيند، در صورتي كه احقاق حق ضعيف بر آن مترتب نباشد و بر او متعيّن نباشد، ظاهراً مانعي ندارد براي رفتن به آن جا پول بگيرد؛ زيرا آن چه از لفظ اجور القضاة استفاده مي شود، آن است كه اجر قاضي بما هو قاضي _ چه بر خودِ قضاوت و چه مقدماتي كه در صُلب قضاوت است _ جايز نيست، امّا رفتن به ناحيه اي، اين دخيل در قضاوت نيست؛ مخصوصاً اگر هزينه اي هم براي او داشته باشد، كه به اندازه ي هزينه اش و بلكه حتي بيشتر مي تواند پول بگيرد و ظاهراً مشمول اجور القضاة نيست، يا نهايت آن است كه شك مي شود كه شامل مي شود يا نه، اصول ديگري مانند «محترم بودن عمل مسلم» جاري مي شود.
در مقابل قائلين به حرمت اجر بر قضاوت، كسان ديگري، مانند شيخ
ص: 129
مفيد در «المقنعة» (1) و قاضي ابن برّاج در «المهذّب» (2) و بعضي متأخرين، قائل بر جواز اجرت قاضي شده اند.
استدلال هايي كه از قِبَل قائلين به جواز شده است، اين چنين است:
1. عمل حرّ مسلم، محترم است. در مقابل عملي كه ديگران از او مي خواهند مي تواند اجرت بگيرد؛ مثلاً مي گويند: برق خانه ي ما را درست كن، يا جايي را تميز كن، يا به من درس بگو يا ... در مقابل هر يك از اين كارها مي تواند مزد بگيرد (تحت عنوان إجاره يا جعاله يا عمل به ضمان و يا هر چيز ديگر).
اين استدلال منافاتي با دليل مانعين ندارد؛ زيرا مانعين، منكر اين قاعده
ص: 130
نيستند، بلكه مي گويند: اجور قضات از تحت اين قاعده خارج شده است. بنابراين اگر دليل منكرين تمام باشد، اين دليل نمي تواند عليه آنان باشد.
2. استدلال به روايت حمزة بن حمران كه بيان مي كند اجور قضات جايز است. بنابراين اگر صحيحه ي عمّار بن مروان اطلاق هم داشته باشد، اين روايت، آن را به اجور قضات جور تقييد مي زند.
روايت حمزة بن حمران اين چنين است:
وَ [في معاني الأخبار] عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الْهَيْثَمِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ يَحْيَى عَنْ بَكْرِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ تَمِيمِ بْنِ بُهْلُولٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنْ حَمْزَةَ بْنِ حُمْرَانَ قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - يَقُولُ: مَنِ اسْتَأْكَلَ بِعِلْمِهِ افْتَقَرَ قُلْتُ: إِنَّ فِي شِيعَتِكَ (1) قَوْماً يَتَحَمَّلُونَ عُلُومَكُمْ وَ يَبُثُّونَهَا فِي شِيعَتِكُمْ فَلَا يَعْدَمُونَ (2) مِنْهُمُ الْبِرَّ وَ الصِّلَةَ وَ الْإِكْرَامَ فَقَالَ: لَيْسَ أُولَئِكَ بِمُسْتَأْكِلِينَ، إِنَّمَا ذَاكَ (3) الَّذِي يُفْتِي بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لَا هُدًى مِنَ اللَّهِ لِيُبْطِلَ بِهِ الْحُقُوقَ طَمَعاً فِي حُطَامِ الدُّنْيَا. (4)
سند اين روايت به خاطر عدم وثاقت افراد متعددي، از جمله محمد بن
ص: 131
سنان، ناتمام است. البته ممكن است برخي، عنايتي به سند روايت نداشته باشند، ولي عدّه اي از آن هايي هم كه عنايت به سند روايات نمي كنند، در مورد آن رواياتي است كه در كتب أربعه آمده باشد، ولي رواياتي كه در معاني الأخبار ذكر شده، احتياج به بررسي سند دارد.
حمزة بن حُمران مي گويد: از امام صادق - عليه السلام - شنيدم كه مي فرمود: كسي كه استيكال به علمش كند (1) فقير مي شود. [حمزة بن حمران مي گويد] گفتم: در ميان شيعيانِ شما، گروهي هستند كه علوم شما _ اهل بيت - عليهم السلام - _ را ياد مي گيرند و آن را بين شيعيان شما انتشار مي دهند، مردم هم احترامشان كرده و با صله و هديه به آن ها نيكي مي كنند [اين كارشان چه حكمي دارد؟] حضرت فرمودند: آن ها مستأكل به علم نيستند. همانا مستأكل به علم، كسي است كه بدون علم و بدون هدايت از جانب خداوند، فتوا مي دهد تا حقوق را باطل كند، به خاطر طمعي كه در حطام دنيا دارد.
صدر روايت [صرف نظر از ذيل روايت] دلالت مي كند: هر كه با علمش نان بخورد فقير مي شود، البته اين دالّ بر حرمت نيست، فقط بيان مي كند فقير مي شود (2) _ كما اين كه روايتي مثلاً مي فرمايد: اگر كسي ناخنش را فلان طور بگيرد فقير مي شود _ بنابراين مبلّغيني كه از راه تبليغ
ص: 132
دين، نان مي خورند يا اطبائي كه از راه طبابت يا مهندسين و ... نان مي خورند، چون مستأكل به علم هستند، بايد بگوييم روايت شاملشان مي شود، البته ممكن است كسي بگويد انصراف به علم دين دارد و اطباء و مهندسين و ... را شامل نمي شود.
به همين خاطر، حمزة بن حمران تعجب مي كند و سؤال مي كند: در ميان شيعيان شما، كساني هستند كه علوم شما را فرا مي گيرند و آن را در بين شيعيان نشر مي دهند _ مانند مبلغين _ و مردم هم به آن ها احترام مي كنند و هدايايي مي دهند، آيا اين هم مصداق استيكال به علم است؟
حضرت در جواب فرمودند: اين ها مستأكل به علم نيستند، بلكه مستأكل به علم، فقط كسي است كه بدون علم و بدون هدايت الهي فتوا مي دهد تا به خاطر حطام دنيا، حقوق را باطل كند؛ مثلاً مي بيند فضاي جامعه به نفع فمينيسم است، فتواهايي مي دهد كه زنان را خوشحال مي كند، يا فضا به نفع كارگران است، فتوا به نفع آنان مي دهد و روزي هم كه فضا به نفع كارفرماست، به نفع كارفرما فتوا مي دهد.
شيخ انصاري- قدس سرّه - مي فرمايد (1) : در عبارت «لِيُبْطِلَ بِهِ الْحُقُوقَ» دو احتمال
ص: 133
در معناي لام وجود دارد: غايت و عاقبت.
اگر لام براي غايت باشد، معني روايت اين چنين مي شود: كسي كه بدون علم و هدايت الهي فتوا مي دهد، پولي كه در مقابل حكم به باطل مي گيرد، حرام است. انگار جناب شيخ، مورد روايت را منحصر در قاضي و منظور از فتوا را هم فتواي در قضاوت مي داند؛ نه مطلق فتوا.
امّا اگر لام براي عاقبت باشد، معنا اين چنين مي شود: كسي كه بدون علم و هدايت الهي [بدون صلاحيت افتاء و صدور حكم] خود را در معرض إفتاء و حكم قرار داده و منتصب براي حكم شود [و در واقع مهيّاي حكم به باطل شود] اين كارش حرام است و مزدي كه براي اين كار مي گيرد، سحت است.
بنابراين، اين روايت «مستأكل به علم» را منحصر كرده است به كسي كه حكم به باطل مي كند (در صورتي كه لام غايت باشد) يا منصوب براي حكم به باطل مي شود (در صورتي كه لام عاقبت باشد). پس حرمت استيكال، منحصر است به كسي كه حكمش به نوعي مربوط به باطل است و مفهومش اين است كه اگر مربوط به باطل نباشد، اشكالي ندارد؛ يعني اگر با داشتن صلاحيت (علم و هدايت الهي) براي حكم به حق مزد بگيرد، جايز است و هذا هو المطلوب.
إن قلت: حصر «إنّما» در روايت، حصر اضافي است؛ نه حصر حقيقي. به تعبير ديگر حضرت نمي خواهند بفرمايند كه حرمت استيكال
ص: 134
به علم، فقط در جايي است كه بدون علم و هدايت الهي و در رابطه با حكم به باطل است، بلكه در مقابل حرف «حمزة بن حمران» كه گفت: شيعيان علم شما را ياد مي گيرند و مي روند آن را پخش مي كنند، حضرت در مقابل توهم او _ كه نكند پولي كه به طلبه هايي كه منبر مي روند مي دهند، حرام باشد _ فرمودند: حرام فقط آن چيزي است كه كساني بدون علم و هدايت الهي فتوا صادر مي كنند و ابطال حقوق مي كنند. امّا جائي كه كسي متصدي قضاوت مي شود و در قبال قضاوت پول مي گيرد، اين روايت نسبت به او ساكت است و اصلاً در روايت بحث قضاوت مطرح نبوده، بنابراين، حصر شامل كسي كه استيكال به علم قضاوت مي كند، نمي شود. (1)
قلت: مرحوم شيخ در جواب مي فرمايد: اين حرف درست نيست؛ زيرا حصر در اين جا، حصر حقيقي است و حصر اضافي، خلاف ظاهر است؛ چون در همه ي اين موارد _ از جمله پول گرفتن در مقابل قضاوت _ استيكال به علم صادق است، ولي حضرت با إنّما استيكال به علم را كه حرام است، منحصر مي كنند به كسي كه يُفْتِي بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لَا هُدًى مِنَ اللَّهِ لِيُبْطِلَ بِهِ الْحُقُوقَ طَمَعاً فِي حُطَامِ الدُّنْيَا.
ص: 135
ايشان حصر در روايت را حصر حقيقي دانستند، ما نيز با نظرشان موافقيم، ولي مي گوييم: اگر دليل حرمت اجرت قاضي تمام باشد، مانعي ندارد كه دليل حرمت، اطلاق «إنّما» را تقييد كرده يا اگر عمومي باشد، تخصيص بزند؛ يعني هر كسي كه در راه حق است و با هدايت الهي و علم كار مي كند، مستأكل به علم نيست، ولي منافاتي ندارد كه يك مورد را از آن خارج كرده باشند و آن، قاضيي باشد كه براي قضاوتش اجر مي گيرد. (1)
اگر هم ادله ي حرمت اجر قاضي تمام نباشد، مي گوييم اصل، اين است كه اجرت گرفتن جايز باشد؛ زيرا عمل مسلمان، محترم است، قضاوت هم، يك عمل است و در نتيجه اجرت بر قضاوت جايز است. پس احتياجي به روايت «حمزة بن حمران» نيست؛ مخصوصاً كه سند صحيح هم ندارد.
مناقشه اي هم در نحوه ي معنا كردن لام غايت و عاقبت در عبارت «ليبطل به الحقوق» داريم كه چون روايت، سند صحيحي ندارد، لزومي ندارد معطل شويم.
ص: 136
ص: 137
در تعريف رشوه گفتيم: رشوه آن چيزي است كه قاضي از كسي دريافت مي كند تا به درخواست او حكم كند؛ چه اين حكم، به حق باشد و چه به باطل. همين كه از او اخذ مي كند تا به درخواست او حكم صادر كند، رشوه است. رشوه هم لازم نيست حتماً پول باشد، هر چيزي كه ماليت داشته باشد اخذ كند، رشوه است و حتي بعيد نيست بتوانيم بگوييم بعضي ثناها و تمجيدهاي نابجا هم مي تواند تحت عنوان رشوه قرار بگيرد.
امّا هديه چيست؟ هديه دو قسم است: گاهي دادن هديه اصلاً ربطي به قضاوت و حكم قاضي ندارد، بلكه چون از اين شخص خوشش مي آيد و
ص: 138
كسي است كه به حق عمل مي كند، دوستش مي دارد، يا از اقوام اوست، يا با هم رفيقند و قبل از قضاوت هم به او هديه مي داده. حالا هم كه قاضي شده باز _ بدون ملاحظه ي منصب قضاوت _ به او هديه مي دهد.
امّا گاهي ارتباط، خويشاوندي يا رفاقتي با قاضي ندارد و به قول معروف، اگر قبل از منصب قضاوت، كلاهش هم پشت خانه ي اين قاضي مي افتاد آن را برنمي داشت، ولي الان كه قاضي شده، حتّي هديه هاي با ارزش زياد هم به او مي دهد. البته هديه ي او، در مقابل حكم نيست كه بگوييم رشوه است، بلكه براي اين است كه در نفس قاضي، ايراث حبّ كند تا به نفعش حكم كند. گاهي هم براي اين نيست كه به نفعش حكم كند، بلكه هر غرضي كه رشوه دهنده با دادن رشوه مي خواهد به آن برسد، او با دادن هديه و با يك پيچ و خم هايي به آن برسد.
برخي به اطلاق سلسله رواياتي استدلال كرده اند كه بيان مي كند هديه به امراء و چه بسا حكّام، غُلول است؛ يعني خيانت به حقّ يا خيانت به حاكم اسلامي و ولي امر بوده و حرام است و مالك آن نمي شود.
اين روايات عبارتند از:
[محمد بن علي بن الحسين] فِي عِقَابِ الْأَعْمَالِ عَنْ أَبِيهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ إِدْرِيسَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَحْمَدَ عَنْ مُوسَى بْنِ عُمَرَ عَنِ ابْنِ سِنَانٍ عَنْ أَبِي الْجَارُودِ عَنْ سَعْدٍ الْإِسْكَافِ عَنِ الْأَصْبَغِ
ص: 139
عَنْ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ - عليه السلام - قَالَ: أَيُّمَا وَالٍ احْتَجَبَ عَنْ حَوَائِجِ النَّاسِ، احْتَجَبَ اللَّهُ عَنْهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَ عَنْ حَوَائِجِهِ وَ إِنْ أَخَذَ هَدِيَّةً كَانَ غُلُولًا وَ إِنْ أَخَذَ الرِّشْوَةَ فَهُوَ مُشْرِكٌ. (1)
اين روايت از لحاظ سند حداقل به خاطر أبي جارود (2) كه رئيس فرقه ي جاروديه است و توثيق ندارد، ناتمام است.
أصبغ بن نباتة از اميرالمؤمنين - عليه السلام - نقل مي كند كه فرمودند: هر والي كه بين خودش و مردم، حجاب و مانع قرار دهد، خداوند متعال هم در روز قيامت بين خودش و بين او و حوائجش مانع قرار مي دهد و اگر هديه قبول كند، خيانت است و اگر رشوه اخذ كند، مشرك است.
در اين روايت، هديه را هم عرض و قسيم رشوه قرار داده و حكم به
ص: 140
خيانت آن كرده است. البته براي رشوه، حرمت بيشتري بيان كرده و در حدّ شرك به خداوند قرار داده، امّا در مورد هديه فرموده خيانت است.
پس طبق اين روايت اگر والي هديه بگيرد، خيانت است و از آن جايي كه احتمال فرق بين والي و قاضي داده نمي شود، بلكه شايد وضع قاضي از اين جهت كه مقامش، مقام تحاكم و حكومت بين الاثنين است و ابتداءاً هم مي تواند حكم كند، أشدّ باشد، پس قاضي هم هديه بگيرد حرام است. (1)
هديه گرفتن والي را مي دانيم اگر نه به عنوان والي، بلكه به عنوان رفاقت، خويشاوندي و ... باشد اشكالي ندارد. در مورد قاضي هم اين چنين است؛ يعني اگر هديه به قاضي، واقعاً نه به عنوان منصب قضاوتش باشد، بلكه به خاطر رفاقت، خويشاوندي و ... باشد، اشكالي ندارد.
ولي از آن جايي كه اين روايت سندش تمام نيست، نمي تواند دليلي بر حرمت اخذ هديه بر قاضي باشد، امّا في الجمله مي تواند تأييدي بر آن باشد.
الْحَسَنُ بْنُ مُحَمَّدٍ الطُّوسِيُّ فِي الْأَمَالِي عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ مَهْدِيٍّ عَنِ ابْنِ عِدَّةٍ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ عَنْ أَبِيهِ عَنْ لَيْثٍ عَنْ
ص: 141
عَطَاءٍ عَنْ جَابِرٍ عَنِ النَّبِيِّ - صلي الله عليه و آله و سلم - أَنَّهُ قَالَ: هَدِيَّةُ الْأُمَرَاءِ غُلُولٌ. (1)
اين روايت از لحاظ سند، به خاطر بعضي افراد كه از عامّه اند و توثيق ندارند يا مجهول هستند و بعضي مجاهيل ديگر، ناتمام است (2) .
الحسن بن محمد (فرزند شيخ طوسي) در كتاب الأمالي با سند خودش از جابر بن عبدالله نقل مي كند كه پيامبر اكرم - صلي الله عليه و آله و سلم - فرمودند: هديه ي امراء، غُلول و خيانت است.
دلالت اين روايت هم، مانند روايت سابق است؛ يعني از عدم فرق بين أمراء و قضات مي توانيم بگوييم هديه اي كه قضات هم مي گيرند غلول و خيانت است، ولي چون از لحاظ سند ناتمام است، نمي تواند دليل باشد.
روي عن النبي - صلي الله عليه و آله و سلم - أنه قال: هدية العمال غلول و في بعضها هدية العمال سحت (3) ؛
از نبي مكرّم اسلام - صلي الله عليه و آله و سلم - روايت شده است: هديه ي عمّال غلول
ص: 142
(خيانت) است و در بعضي از روايات آمده است: هديه ي عمّال سحت است.
اين روايت در مجامع روايي شيعه وجود ندارد، فقط از طريق اهل تسنن نقل شده كه سند صحيحي ندارد و نمي تواند به عنوان دليل باشد.
در اين روايت مي فرمايد: هداياي عمال، غلول يا سحت است، ولي در روايت قبلي كه آن هم از طرق اهل سنت بود، فرمود: هداياي امراء، غلول است.
البته اين دو روايت «هَدِيَّةُ الْأُمَرَاءِ غُلُولٌ» و «هدية العمال غلول» را مي توان دو گونه معنا كرد: يكي اين كه هدايايي كه أمراء يا عمّال به ديگران مي دهند غلول است و ديگري هدايايي كه به امراء و عمّال مي دهند غلول است، امّا با توجه به روايتي كه فرمود «وَ إِنْ أَخَذَ هَدِيَّةً كَانَ غُلُولاً» و با توجه به ذهنيت متشرعه، أظهر اين است كه معناي دوم مراد است.
وَ فِي عُيُونِ الْأَخْبَارِ بِأَسَانِيدَ تَقَدَّمَتْ فِي إِسْبَاغِ الْوُضُوءِ (1) عَنِ
ص: 143
الرِّضَا - عليه السلام - عَنْ آبَائِهِ عَنْ عَلِيٍّ - عليهم السلام - فِي قَوْلِهِ تَعَالَى: ‹أَكَّالُونَ لِلسُّحْتِ› (1) قَالَ: هُوَ الرَّجُلُ يَقْضِي لِأَخِيهِ الْحَاجَةَ ثُمَّ يَقْبَلُ هَدِيَّتَهُ. (2)
اين روايت از لحاظ سند ناتمام است.
امام رضا - عليه السلام - از پدران بزرگوارشان از اميرالمؤمنين - عليهم السلام - نقل مي كنند كه درباره ي آيه ي شريفه ي ‹أَكَّالُو نَ لِلسُّحْتِ› فرمودند: او كسي است كه حاجت برادرش را برآورده مي كند، سپس هديه اش را مي پذيرد.
‹اكّالون› در آيه ي شريفه، صيغه ي مبالغه نيست كه به معناي زياد سحت خورندگان باشد، بلكه به معناي كساني كه سحت مي خورند است، مثل آيه ي شريفه ي ‹أَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلاَّمٍ لِلْعَبيدِ› (3) كه به اين معنا است: نسبت ظلم به خداوند داده نمي شود؛ نه اين كه خداوند خيلي ظلم نمي كند.
ص: 144
در اين روايت، «امراء» يا «حكّام» ندارد و مطلق است، پس شامل همه مي شود و هر حاجتي را هم شامل مي شود، بنابراين از اطلاق اين روايت استفاده مي شود: هر كسي هر نوع حاجت برادر مؤمنش را برآورده كند، سپس هديه اي كه برادر مؤمنش _ هر چند به خاطر تشكر، آن هم بعد از عمل؛ نه قبل از عمل و به خاطر ايراث حبّ يا انجام دادن كاري (حلال يا حرام) به نفع او _ به او مي دهد را بپذيرد، سحت و حرام است. آيا مي توان به اين اطلاق ملتزم شد؟!
مي توان توجيهاتي براي اين روايت مطرح كرد:
1. بگوييم مقصود از سحت در اين روايت، كراهت است. گرچه خلاف ظاهر است، ولي قرينه بر آن وجود دارد؛ زيرا سحت، يعني مالي كه محبوب نيست و از گرفتنش عار هم لازم مي آيد. در اين جا هم، گرفتن هديه از كسي كه كاري براي او انجام داد ه اي، پسنديده نيست و يك نوع عار است [هر چند حرام نيست].
ولي حقيقت، آن است كه اين توجيه، واقعاً توجيه سنگيني است و جز در صورت ناچاري نمي توانيم به آن تمسّك كنيم.
2. بگوييم مراد روايت اين است كه از اوّل اين چنين شرط كرده كه بعد از برآورده شدن حاجت، هديه اي بدهد، آن هم در مواردي كه چنين شرطي جايز نيست.
ص: 145
اين توجيه هم _ انصافاً _ توجيه بعيدي است؛ چون عبارات روايت با آن سازگاري ندارد؛ خصوصاً اين كه تعبير مي كند «ثُمَّ يَقْبَلُ هَدِيَّتَهُ» يعني هديه اش را قبول مي كند؛ نه اين كه از اول شرط كرده است. پس اين توجيه هم، خلاف ظاهر است.
علي ايّ حالٍ، به طور قطع، نمي توان به ظهور اين روايت كه حتّي هديه ي بعد از عمل را آن هم براي هر كسي حرام مي داند، ملتزم شد. با رواياتي هم كه مي گويد: اگر كسي خدمتي برايتان كرد، از او تشكر كنيد (1) ، ناسازگار است؛ زيرا تشكّر، منحصر در شكر زباني نيست، بلكه يك نوع شكر، مي تواند با هديه باشد. پس روايت، معناي روشني ندارد و بايد بگوييم مراد، چيز ديگري است. علاوه بر آن كه سندش هم ناتمام است.
پس معلوم شد كه فرق رشوه با هديه در اين است كه رشوه، معامله و
ص: 146
مصانعه در مقابل حكم است، امّا هديه، اصلاً مقابله در ذاتش نيست، هر چند لازمه ي خارجي آن است؛ زيرا با اين هديه مي خواهد محبّتي در دل قاضي ايجاد شود كه نسبت به او انعطاف داشته باشد و به نفع او حكم صادر كند.
در مورد حكم هديه مي گوييم: اگر هديه اي تحت عنوان «طلب تعطّف قاضي براي حكم كردن، خصوصاً حكم به نفع او، به حق يا به باطل» قرار بگيرد، بعيد نيست كه بر خود اين هديه، رشوه اطلاق شود. گرچه گفتيم: هديه با رشوه تغاير مفهومي دارند، ولي اين طور هم نيست كه قابل جمع نباشند، كما اين كه دو مفهوم «سياهي» و «شيريني» كه با هم تباين دارند، در مصداقي مثل خرما هر دو جمع مي شوند، بنابراين اين جا هم مانعي ندارد دو مفهوم رشوه و هديه با هم جمع شود كه در اين صورت، اين هديه حرام بوده و تمام احكام رشوه را دارد.
كلامي از اميرالمؤمنين - عليه السلام - در آن خطبه ي معروف كه درباره ي أشعث بن قيس لعنة الله عليه فرمودند، مي تواند شاهدي بر اين مطلب باشد:
وَ اللَّهِ لَأَنْ أَبِيتَ عَلَى حَسَكِ السَّعْدَانِ مُسَهَّداً أَوْ أُجَرَّ فِي الْأَغْلَالِ مُصَفَّداً أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَلْقَى اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ظَالِماً لِبَعْضِ الْعِبَادِ وَ غَاصِباً لِشَيْ ءٍ مِنَ الْحُطَامِ وَ كَيْفَ أَظْلِمُ أَحَداً لِنَفْسٍ يُسْرِعُ إِلَى الْبِلَى قُفُولُهَا وَ يَطُولُ فِي الثَّرَى حُلُولُهَا؟!
سوگند به خدا، اگر تمام شب را بر روى خارهاى سعدان به
ص: 147
سر ببرم، و يا با غل و زنجير به اين سو يا آن سو كشيده شوم، خوش تر دارم تا خدا و پيامبرش را در روز قيامت، در حالى ملاقات كنم كه به بعضى از بندگان ستم، و چيزى از حطام دنيايي را غصب كرده باشم. چگونه به كسي ظلم كنم، آن هم براي نفسي [جسمي] كه به سوى كهنگى و پوسيده شدن پيش مى رود و در خاك، زمانى طولانى اقامت مى كند؟!
وَ اللَّهِ لَقَدْ رَأَيْتُ عَقِيلًا وَ قَدْ أَمْلَقَ حَتَّى اسْتَمَاحَنِي مِنْ بُرِّكُمْ صَاعاً وَ رَأَيْتُ صِبْيَانَهُ شُعْثَ الشُّعُورِ غُبْرَ الْأَلْوَانِ مِنْ فَقْرِهِمْ كَأَنَّمَا سُوِّدَتْ وُجُوهُهُمْ بِالْعِظْلِمِ وَ عَاوَدَنِي مُؤَكِّداً وَ كَرَّرَ عَلَيَّ الْقَوْلَ مُرَدِّداً فَأَصْغَيْتُ إِلَيْهِ سَمْعِي فَظَنَّ أَنِّي أَبِيعُهُ دِينِي وَ أَتَّبِعُ قِيَادَهُ مُفَارِقاً طَرِيقَتِي فَأَحْمَيْتُ لَهُ حَدِيدَةً ثُمَّ أَدْنَيْتُهَا مِنْ جِسْمِهِ لِيَعْتَبِرَ بِهَا فَضَجَّ ضَجِيجَ ذِي دَنَفٍ مِنْ أَلَمِهَا وَ كَادَ أَنْ يَحْتَرِقَ مِنْ مِيسَمِهَا فَقُلْتُ لَهُ ثَكِلَتْكَ الثَّوَاكِلُ يَا عَقِيلُ أَ تَئِنُّ مِنْ حَدِيدَةٍ أَحْمَاهَا إِنْسَانُهَا لِلَعِبِهِ وَ تَجُرُّنِي إِلَى نَارٍ سَجَرَهَا جَبَّارُهَا لِغَضَبِهِ أَ تَئِنُّ مِنَ الْأَذَى وَ لَا أَئِنُّ مِنْ لَظَى؟!
به خدا سوگند، برادرم عقيل را ديدم كه به شدّت، تهي دست شده و از من درخواست داشت تا يك صاع (حدود سه كيلو) از گندم هاى شما (بيت المال) را به او ببخشم. كودكانش را ديدم كه از گرسنگى موهايشان ژوليده، و رنگشان تيره شده، گويا با نيل، سياه شده بودند. پى در پى با من ديدار و درخواست خود را تكرار مى كرد، چون به گفته هاى او گوش دادم، پنداشت كه دين
ص: 148
خود را به او مي فروشم و به دلخواه او رفتار و از راه و رسم خود دست بر مى دارم. روزى آهنى را در آتش گداخته به جسمش نزديك كردم تا عبرت بگيرد، [عقيل چشمش نمي ديد و متوجه نبود حضرت چه مي كند] پس چونان بيمار از درد فرياد زد و نزديك بود از حرارت آن بسوزد. به او گفتم: اى عقيل! گريه كنندگان بر تو بگريند! از حرارت آهنى مى نالى كه انسانى به بازيچه آن را گرم ساخته است، امّا مرا به آتش دوزخى مى خوانى كه خداى جبّارش با خشم خود آن را گداخته است؟! تو از حرارت ناچيز مى نالى و من از حرارت آتش الهى ننالم؟!
وَ أَعْجَبُ مِنْ ذَلِكَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفُوفَةٍ فِي وِعَائِهَا وَ مَعْجُونَةٍ شَنِئْتُهَا كَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِيقِ حَيَّةٍ أَوْ قَيْئِهَا فَقُلْتُ: أَ صِلَةٌ أَمْ زَكَاةٌ أَمْ صَدَقَةٌ فَذَلِكَ مُحَرَّمٌ عَلَيْنَا أَهْلَ الْبَيْتِ؟ فَقَالَ: لَا ذَا وَ لَا ذَاكَ وَ لَكِنَّهَا هَدِيَّةٌ فَقُلْتُ: هَبِلَتْكَ الْهَبُولُ أَ عَنْ دِينِ اللَّهِ أَتَيْتَنِي لِتَخْدَعَنِي أَ مُخْتَبِطٌ أَنْتَ أَمْ ذُو جِنَّةٍ أَمْ تَهْجُرُ وَ اللَّهِ لَوْ أُعْطِيتُ الْأَقَالِيمَ السَّبْعَةَ بِمَا تَحْتَ أَفْلَاكِهَا عَلَى أَنْ أَعْصِيَ اللَّهَ فِي نَمْلَةٍ أَسْلُبُهَا جُلْبَ شَعِيرَةٍ مَا فَعَلْتُهُ وَ إِنَّ دُنْيَاكُمْ عِنْدِي لَأَهْوَنُ مِنْ وَرَقَةٍ فِي فَمِ جَرَادَةٍ تَقْضَمُهَا مَا لِعَلِيٍّ وَ لِنَعِيمٍ يَفْنَى وَ لَذَّةٍ لَا تَبْقَى نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنْ سُبَاتِ الْعَقْلِ وَ قُبْحِ الزَّلَلِ وَ بِهِ نَسْتَعِين؛ (1)
و از اين حادثه، شگفت آورتر اين كه شب هنگام، كسى
ص: 149
[أشعث بن قيس] به ديدار ما آمد و ظرفى سر پوشيده پر از حلوا داشت، معجونى در آن ظرف بود [چنان از آن متنفّر شدم] كه گويا آن را با آب دهان مار سمّى، يا قى كرده ي آن مخلوط كرده اند.
به او گفتم: صله است يا زكات يا صدقه كه اين دو، بر ما اهل بيت پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - حرام است؟ گفت: نه زكات است نه صدقه، بلكه هديه است. گفتم: زنان بچّه مرده بر تو بگريند، آيا از راه دين وارد شدى كه مرا بفريبى يا عقلت آشفته شده يا جن زده شدى يا هذيان مى گويى؟!
به خدا سوگند، اگر هفت اقليم را با آن چه در زير آسمان هاست به من دهند تا خدا را نافرمانى كنم كه پوست جوئى را از مورچه اى به ناروا بگيرم، چنين نخواهم كرد و همانا اين دنياى شما نزد من از برگ جويده شده در دهان ملخ پست تر است.
على را با نعمت هاى فنا پذير و لذّتهاى ناپايدار چه كار؟! به خدا پناه مى بريم از خفتن عقل، و زشتى لغزش ها، و از او يارى مى جوييم.
از اين كلام حضرت كه فرمود: «أ عَنْ دِينِ اللَّهِ أَتَيْتَنِي لِتَخْدَعَنِي» استفاده مي شود: وقتي قرائن نشان مي دهد كه هديه را براي رسيدن به غرض داده است، حرام است و مصداق رشوه مي شود.
ص: 150
مقام معظم رهبري دام ظلّه نيز خطاب به كسي كه ادعا مي كرد هديه بوده است، فرمودند: «تو كه مي دانستي پولي كه به تو مي دهند، براي چيست، آن رشوه است». البته اين در مورد غير قاضي بود و تعبيري درست، دقيق و فقيهانه بود.
جناب شيخ- قدس سرّه - مي فرمايد: علي فرض اين كه بر چنين هديه اي رشوه صادق نباشد، با تنقيح مناط مي توانيم بگوييم حرام است (1) .
ولي ما مي گوييم: اگر عنوان رشوه بر هديه صادق نباشد، علم به اين كه مناط آن را داشته باشد مشكل است، گرچه بعيد نيست.
ص: 151
همان طور كه قبلاً بيان كرديم: با تتبّع و ريشه يابي كه از طريق لغت و روايات كرديم، به اين نتيجه رسيديم كه رشوه در غير مورد قضاء هم استعمال مي شود و بعضي لغويين مثل فيّومي در «المصباح المنير» و ابن أثير در «نهايه» هم تصريح كرده اند كه رشوه أعم است و در غير مورد قضاء هم استعمال مي شود.
در المصباح المنير آمده است: «الرِّشْوَةُ بِالْكَسْر: مَا يُعْطِيهِ الشَّخْصُ
ص: 152
الحَاكِمَ و غَيْرَهُ لِيَحْكُمَ لَهُ أَوْ يَحْمِلَهُ عَلَى مَا يُرِيدُ» (1) ؛ رشوه چيزي است كه فرد، به حاكم (قاضي) يا غير حاكم مي دهد تا [حاكم] به نفع او حكم كند يا [غير حاكم] كاري مطابق ميل و اراده ي او انجام دهد؛ مثلاً به كسي كه مسئوليتي دارد بگويد: خيابان را از فلان طرف احداث كن، يا پمپ بنزين را فلان جا بساز.
در نهايه ي ابن اثير هم آمده است: «الرِّشْوَةُ و الرُّشْوَةُ: الوصلة إلى الحاجة بالمصانعة» (2) ؛ رسيدن به مقصود با نوعي ساخت و پاخت، رشوه است؛ مثلاً: «أن يبذل له مالاً علي أن يصلح أمره عند الامير»؛ پولي به كسي بدهد كه پارتي او شود تا رئيس فلان جا استخدامش كند. همه ي اين موارد، رشوه است.
ولي دليلي نداريم كه «كلّ ما يصدق عليه الرشوه» حرام باشد، بلكه در مقابل، دليل داريم كه بعضي از رشوه ها حلال است، مانند:
وَ بِالْإِسْنَادِ [مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عِيسَى عَنْ حَرِيزٍ] عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - عَنِ الرَّجُلِ يَرْشُو الرَّجُلَ الرِّشْوَةَ عَلَى أَنْ
ص: 153
يَتَحَوَّلَ مِنْ مَنْزِلِهِ فَيَسْكُنَهُ قَالَ: لَا بَأْسَ بِهِ. (1)
مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ سَمَاعَةَ عن إِسْمَاعِيلَ بْنِ أَبِي سَمَّاكٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي حَمْزَةَ عَنْ حُكَيْمِ بْنِ حَكَمٍ الصَّيْرَفِيِّ قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا الْحَسَنِ - عليه السلام - وَ سَأَلَهُ حَفْصٌ الْأَعْوَرُ فَقَالَ: إِنَّ السُّلْطَانَ يَشْتَرُونَ مِنَّا الْقِرَبَ وَ الْأَدَاوَى فَيُوَكِّلُونَ الْوَكِيلَ حَتَّى يَسْتَوْفِيَهُ مِنَّا فَنَرْشُوهُ حَتَّى لَا يَظْلِمَنَا فَقَالَ: لَا بَأْسَ مَا تُصْلِحُ بِهِ مَالَكَ ثُمَّ سَكَتَ سَاعَةً ثُمَّ قَالَ: إِذَا أَنْتَ رَشَوْتَهُ يَأْخُذُ أَقَلَّ مِنَ الشَّرْطِ؟ قُلْتُ: نَعَمْ قَالَ: فَسَدَتْ رِشْوَتُكَ. (2)
بنابراين، اطلاقي كه از لحاظ سند صحيح باشد و بيان كند هر رشوه اي حرام است، وجود ندارد. پس مي گوييم آن رشوه اي كه به عنوان رشوه حرام است و در حد كفر بالله و شرك بالله است، اختصاص به رشوه ي در قضاوت و حكم دارد.
امّا اين بدين معني نيست كه در غير قضاوت، مطلقاً رشوه جايز است،
ص: 154
بلكه ممكن است تحت عناوين ديگري حرام باشد؛ مثلاً همان طوري كه مرحوم شيخ فرمودند (1) اگر رشوه بدهد تا كار حرامي صورت بگيرد، چنين رشوه اي هم حرام است؛ زيرا اجرت در مقابل فعل حرام، حرام است و اصلاً عقد اجاره منعقد نمي شود؛ چون مقتضاي ادله ي اجاره، از جمله آيه ي شريفه ي ‹أَوْفُوا بِالْعُقُودِ› (2) آن است كه مورد اجاره بايد توسط اجير انجام گيرد، در حالي كه حرام بودن فعل، به معناي آن است كه آن فعل نبايد انجام گيرد. در نتيجه، مورد اجاره قابل تسليم نيست، و چيزي كه ممتنع التسليم است، نمي توان بر آن عقد اجاره منعقد كرد، لذا مالك رشوه نمي شود. بلكه مي توان گفت علاوه بر حرمت وضعي، حرمت تكليفي هم دارد؛ چون چنين قرارداد يا معاطاتي متضمّن تشويق به فعل حرام و ترويج حرام است و نه تنها حرمت تكليفي دارد، بلكه بر هر فرد مكلّفي، واجب است از باب «نهي از منكر و دفع منكر» مانع تحقق حرام شود؛ نه اين كه رشوه بدهد كه محقق شود.
ص: 155
بعضي به طور مطلق گفته اند: گرفتن رشوه در مقابل عمل مباح، جايز است؛ چون عمل حرّ مسلم بوده و محترم است و ادلّه اي مانند آيه ي شريفه ي ‹أَوْفُوا بِالْعُقُودِ› و روايت «لَا يَصْلُحُ ذَهَابُ حَقِّ امْرِئٍ مُسْلِمٍ وَ لَا تَبْطُلُ وَصِيَّتُهُ» (1) و ... بر جواز گرفتن چنين رشوه اي دلالت مي كند و اگر كسي داراي منصبي شد، مثلاً حاكم يا وزير يا استاندار شد، منصب او دليل نمي شود كه پول در مقابل كارش حرام باشد.
ولي ما مي گوييم مرادتان از عمل مباح چيست؟ اگر مباح بالمعني الأخص باشد؛ يعني انجام آن عمل نه حرمتي دارد و نه وجوب، در اين صورت گرفتن رشوه در مقابل اين عملِ مباح بالمعني الأخص، جايز است و مشكلي ندارد.
ولي اگر مراد، مباح بالمعني الأعم باشد؛ يعني عمل حرامي نيست، ولي وظيفه ي اوست كه به طور مجاني انجام دهد؛ مثلاً شخصي را در اداره ي ثبت احوال با حقوق معيّني مأمور كرده اند كه مجّاني شناسنامه
ص: 156
صادر كند، اگر اين شخص در مقابل صدور شناسنامه از مراجعين طلب رشوه كند، يا پزشكي در بيمارستان موظف است مجاني ويزيت كند، اگر از بيماران طلب پول كند، جايز نيست؛ چون مصداق «أكل مال به باطل» است.
بله، اگر وظيفه ي او نباشد كه به طور مجاني انجام دهد، هر چند آن عمل بر او واجب باشد (واجب عيني يا كفايي)، مانند نانوا، قصاب و ... كه وجوبش به نحو مجاني نيست _ بلكه چه بسا مجاني بودنش باعث اختلال نظام و بي نظمي مي شود _ پول گرفتن اشكالي ندارد و صدق رشوه بر چنين پولي هم مشكل است و بلكه مي توانيم بگوييم صادق نيست.
مسأله ي ديگري كه مرحوم شيخ و ديگران متعرض شده اند آن است كه رشوه در مقابل عملي كه اعم از حلال و حرام است چه حكمي دارد؟ يعني مي خواهد فلان عمل محقق شود؛ چه از طرق حلال و چه از طريق حرام _ مثلاً مي خواهد فرزندش در فلان اداره استخدام شود، اگر از طريق قانوني و حلال انجام شد، فبها و إلّا از طريق غير قانوني و حرام _ رشوه در مقابل چنين عملي چه حكمي دارد؟
اين مسأله مي تواند صورت هاي مختلفي داشته باشد:
ص: 157
در اين صورت حرام است؛ چون مصداق «اكل مال به باطل» است و مانند آن است كه از اوّل، قرارداد روي مصداقِ حرام بسته شود كه بطلانش واضح است.
شبهه و دفع آن
برخي در استدلال به آيه ي شريفه ي ‹وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِل› بر بطلان صورتي كه فقط مصداق حرام داشته باشد، مناقشه اي را با اين بيان مطرح كرده اند: «باء» در ‹بِالْباطِل› «باء» سببيت است؛ نه مقابله. بنابراين، معناي آيه ي شريفه اين چنين مي شود: به سبب باطل؛ يعني با عقد باطل _ مثل قمار، ربا، رشوه، عقد غرري و ... _ اموال يكديگر را نخوريد. پس اگر سبب معامله صحيح باشد _ مانند ما نحن فيه كه اجاره است _ ديگر اكل مال به باطل نيست و مانعي ندارد، حتي اگر ثمن يا مثمن باطل باشد.
امّا ما در بحث هاي گذشته گفتيم: لازم نيست معناي «باء» منحصر بين «مقابله» يا «سببيت» باشد، بلكه «باء» به معناي «استعانت» است كه در اين صورت شامل هر دو مي شود؛ يعني اموال يكديگر را با استعانت باطل _ چه از طريق عقد باطل و چه از طريق عوض باطل _ نخوريد. در ما نحن فيه هم چون عوض _ به خاطر انحصار در مصداق حرام _ باطل است، پس اكل مال به باطل صادق است و معامله باطل است.
ص: 158
در اين صورت، پولي كه مي دهد حلال است و مشكلي ندارد و ممكن است عنوان رشوه هم بر آن صادق نباشد.
در اين صورت، بعيد نيست بگوييم: هم از لحاظ وضعي حرام و باطل است؛ چون چنين اطلاقي مقدور او نيست، و هم از لحاظ تكليفي حرام است علي تأمّلٍ؛ چون به نوعي مشتمل بر ترويج گناه است.
در مورد اين صورت، ظاهر كلام شيخ (1) و عده اي آن است كه حرام
ص: 159
است؛ چون مصداق «أكل مال به باطل» است.
خدمت مرحوم شيخ مي گوييم: آن چه كه متعلّق قرارداد است، جامع است و جامع بين حلال و حرام، حلال است. اگر عامل، به سوء اختيارش بر فرد حرام منطبق كند، ربطي به قرارداد ندارد. بنابراين نمي توانيم بگوييم قرارداد باطل است. اكل مال به باطل هم نيست؛ زيرا در مقابل عمل محترمي است كه حلال است؛ چون جامع بين حلال و حرام، حلال است؛ زيرا جامع هميشه در ضمن افرادش وجود دارد و اگر جامع حرام باشد، ديگر نمي تواند فرد حلال داشته باشد، پس جامع، حرام نيست و قرارداد بر روي آن مشكلي ندارد.
امّا اين كه اين شخص با سوء اختيار خودش منطبق بر حرام كرده آيا مستحق اجرت است يا نه؛ مثلاً با كسي قرارداد بست كه لباس هايش را بشويد، لباس شستن، هم مي تواند با آب غصبي باشد و هم با آب مباح. اگر با آب غصبي لباس ها را بشويد، آيا مستحق أجرت است يا نه، محل خلاف است، ولي اصلِ قرارداد مشكلي ندارد.
ص: 160
بعضي به مفهوم اولويت رواياتي كه بيان مي كند: «هَدِيَّةُ الْأُمَرَاءِ غُلُولٌ» (1) يا «وَ إِنْ أَخَذَ [الوالي] هَدِيَّةً كَانَ غُلُولًا» (2) و ... تمسك كرده اند براي اثبات اين كه رشوه ي به غير قضات حرام است؛ يعني اگر هديه به أمراء حرام باشد، رشوه به طريق اولي حرام است. بنابراين رشوه به امراء، ولات و عمّال حرام است (3) .
صورت اين استدلال، درست است كه اگر هديه به امراء حرام باشد، به طريق اولي رشوه ي به آن ها نيز حرام خواهد بود. اين كه در روايات
ص: 161
بحث رشوه ي به امراء نيامده، به خاطر آن است كه عمدتاً رشوه ي به قضات، مبتلابه آن ها بوده است و إلّا اولويت عرفيه در اين جا وجود دارد.
امّا مشكلي كه در اين استدلال وجود دارد اين است: دليلي كه از لحاظ سند، تام باشد و بيان كند هديه ي به أمراء حرام است، وجود ندارد؛ زيرا آن رواياتي كه ذكر شد، هيچ كدام سندش تام نيست.
علاوه بر آن كه آن روايات فقط درباره ي أمراء و ولات است و شامل بقيه ي عمّال _ مثل رئيس ثبت اسناد، كه نه امير است و نه والي _ نمي شود، گر چه روايتي از عامّه وجود داشت كه به طور مطلق بيان مي كرد «هدية العمال غلول» ولي با صِرف يك روايت عاميه اي كه از لحاظ سند تام نيست، نمي توان فتوا داد.
بنابراين در مواردي كه گفتيم رشوه ي به غير قاضي حرام است، عمدتاً دليل، همان «اكل مال به باطل» است.
ص: 162
ص: 163
ص: 164
در معامله ي محاباتي با قاضي، سه صورت متصوّر است:
صورت اول: در اين صورت، شخص پرداخت كننده، اصلاً قصد معامله نمي كند، بلكه قصدش اين است كه چيزي به قاضي بدهد، هر چند در ضمن يك معامله ي صوري محاباتي تا قاضي به نفع او حكم كند؛ مثلاً مغازه دار، جنسي را بيست هزار تومان كمتر از قيمتش به قاضي مي فروشد و هدفش رساندن آن بيست هزار تومان است به دست قاضي در ضمن اين معامله كه يك معامله ي صوري است.
اين صورت، روشن است كه مصداق رشوه است؛ زيرا چيزي را به قصد رشوه به قاضي مي دهد، بدون اين كه قصد معامله كرده و معامله اي هم در حقيقت محقق شده باشد، پس اين رشوه و حرام است.
صورت دوم: قصد معامله كرده و واقعاً بيع انجام مي دهد، امّا به شرط اين كه قاضي به نفع او حكم كند؛ مثلاً مي گويد: حالا كه پرونده ي ما زير دست شماست، فلان جنس را كه قيمتش اين مقدار است، بيست هزار تومان كمتر به شما مي فروشم به شرطي كه به نفع من حكم كني (1) .
ص: 165
در مورد اين صورت هم، جناب شيخ- قدس سرّه - مي فرمايد: رشوه است و حرام. ولي رشوه در شرط معامله، محقق شده است؛ زيرا بيست هزار تومان تخفيف را در مقابل حكم قرار داده است و اين طور نيست كه رشوه ي حرام اختصاص به صورت مستقل داشته باشد، بلكه هر جا صدق رشوه نمود، حرام است، هر چند كه به عنوان شرط باشد.
صورت سوم: قصد معامله كرده و واقعاً بيع انجام مي دهد، شرطي هم در ضمن معامله نيست كه تخفيف در مقابل حكم باشد، ولي معامله را محاباتي انجام مي دهد لإيراث الحب؛ محبت قاضي را نسبت به خود جلب كند؛ به خاطر اين كه «جُبِلَتِ الْقُلُوبُ عَلَى حُبِّ مَنْ أَحْسَنَ إِلَيْهَا» (1) ؛ قلب ها بر محبت كسي كه به او احسان مي كند، سرشته شده است. البته، شواهد و اماراتي هم هست كه قاضي مي فهمد او براي چه، چنين تخفيفي داده است.
در اين صورت سوم كه داعي براي معامله، ايجاد داعي در قاضي براي
ص: 166
حكم به نفع اوست، مرحوم شيخ مي فرمايد: مثل صورت هديه به قاضي است (1) و همان طور كه گفتيم، هديه اگر به قصد اين باشد كه ايراث حب كند تا به نفع او حكم كند، مصداق رشوه است، اين معامله هم، مصداق رشوه است و حرام است.
در اين كه اين سه صورت معامله ي محاباتي، مصداق رشوه بوده و حرام است، ما هم با شيخ موافقيم، امّا سؤالي كه اين جا مطرح مي شود آن است كه آيا علاوه بر حرمت تكليفي، حرمت وضعي هم دارد؟ ممكن است يك معامله اي از لحاظ تكليفي حرام باشد، امّا از لحاظ وضعي حرام و باطل نباشد؛ مثلاً بنابر فرضي كه بگوئيم بيع وقت النداء تكليفاً حرام است، اگر كسي وقت النداء معامله كند، معامله اش باطل نيست؛ زيرا حرمتش به خاطر شاغليتش عن ذكر الله است و منافاتي با تحقّق نقل و انتقال ندارد. و از طرفي در بحث اصول گفته ايم: نهي در معاملات هميشه مساوي با فساد نيست. لذا بايد ببينيم در اين سه صورت، حرمت وضعي دارد يا نه؟
ص: 167
مرحوم شيخ مي فرمايد: «و في فساد المعاملة المحابى فيها وجه قوي» امّا وجهي را ذكر نمي فرمايد.
اگر رشوه مستقيماً در مقابل حكم باشد، روشن است كه معامله باطل است؛ زيرا مشمول آيه ي شريفه ي ‹وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِل› شده، نقل و انتقال محقق نمي شود. امّا در معاملات محاباتي با قاضي، فرض اين است كه معامله انجام شده و معامله وقتي ما بإزاء دارد، مصداق اكل مال به باطل نمي شود؛ زيرا كسي نگفته معاملات محاباتي باطل است. فروشنده اي، خريدار را دوست مي دارد، به او تخفيف مي دهد، اين كار نه تنها مشكلي ندارد، بلكه پسنديده هم هست، پس اكل مال به باطل صادق نيست. بنابراين به چه دليل بگوييم معامله ي محاباتي با قاضي باطل است؟!
بله، در مورد صورت اوّل، از آن جايي كه فرض آن است: قصد معامله نكرده و فقط قصد پرداخت رشوه كرده، ناقلي وجود ندارد و عنوان رشوه هم حداقل بر بخشي از آن صادق است، پس ‹وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِل› شاملش مي شود و باطل است. ولي چنين فرضي واقعاً نادر است كه اصلاً قصد معامله نداشته باشد. امّا در مورد صورت دوم و سوم چرا بايد بگوييم معامله باطل است؟ وجهش چيست؟
سيد خويي در عدم بطلان معامله ي محاباتي در صورت دوم و سوم
ص: 168
بياني دارند (1) كه توضيحش به اين صورت است:
امّا صورت سوم كه قصد معامله كرده و شرط حرامي هم نكرده، ولي داعي او براي اين معامله ايجاد داعي براي قاضي بوده تا به نفع او حكم كند، مي گوييم: اگر هم اين معامله باعث شود قاضي به نفع او حكم كند، اين حكم كردن او، جزئي از ثمن واقع نشده است؛ زيرا داعي در مقابل ثمن يا مثمن واقع نمي شود، لذا گفته اند: تخلّف داعي موجب خيار نمي شود؛ مثلاً كسي چون فكر مي كرد مهمان برايشان خواهد آمد، سه
ص: 169
كيلو گوشت خريد، بعد متوجّه شد اشتباه كرده، آيا مي توان گفت اين جا چون تخلّف داعي شده، حقّ فسخ دارد؟! هيچ عرفي داعي را در مقابل مثمن و به عنوان بخشي از ثمن قرار نمي دهد. بنابراين در اين صورت وقتي اركان معامله تمام است و وجهي هم براي بطلان آن نيست، اطلاق ‹أَوْفُوا بِالْعُقُودِ› (1) و ‹أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ› (2) و ... شاملش مي شود و معامله صحيح است، هر چند از لحاظ تكليفي حرام است.
و امّا صورت دوم كه شرط كرده در مقابل تخفيفي كه مي دهد، قاضي به نفع او حكم كند و در واقع حكم قاضي به عنوان ثمن براي بخشي از مثمن _ به نحو شرط _ قرار داده شده است، مي گوييم: گرچه در لباب اين چنين است، ولي هيچ وقت شروط در مقابل اثمان واقع نمي شود، همان طور كه الهَيَئات و الأوصاف لاتقابل بالأثمان. به همين دليل است كه اگر شرط، مجهول باشد _ نه مجهول مطلق كه وفاي به شرط ممكن نباشد _ بنا بر نظر أشهر و أقوي، معامله باطل نمي شود؛ چون شرط، در مقابل ثمن يا مثمن واقع نمي شود. شرط، التزام في الالتزام است؛ يعني
ص: 170
التزامي در ضمن عقد. نهايت آن است كه اگر شرط، حرام باشد _ كما في ما نحن فيه _ شرط فاسدي بوده، واجب الوفاء نيست؛ زيرا شرط فاسد _ علي الأقوي و الأظهر _ مفسد نيست، گرچه در صورت عدم وفاي به شرط، خيار تخلّف شرط وجود دارد.
پس معامله در صورت دوم و سوم صحيح است.
به نظر مي رسد فرمايش ايشان درست نباشد؛ زيرا در صحيحه ي «عمار بن مروان» كه انواع سحت را ذكر مي كند و مي فرمايد:
(كُلُّ شَيْ ءٍ غُلَّ مِنَ الْإِمَامِ فَهُوَ سُحْتٌ) وَ السُّحْتُ أَنْوَاعٌ كَثِيرَةٌ مِنْهَا مَا أُصِيبَ مِنْ أَعْمَالِ الْوُلَاةِ الظَّلَمَةِ وَ مِنْهَا أُجُورُ الْقُضَاةِ وَ أُجُورُ الْفَوَاجِرِ وَ ثَمَنُ الْخَمْرِ وَ النَّبِيذِ الْمُسْكِرِ وَ الرِّبَا بَعْدَ الْبَيِّنَةِ فَأَمَّا الرِّشَا يَا عَمَّارُ فِي الْأَحْكَامِ فَإِنَّ ذَلِكَ الْكُفْرُ بِاللَّهِ الْعَظِيمِ وَ بِرَسُولِهِ - صلي الله عليه و آله و سلم - . (1)
بعضي از اين انواع را نمي توانيم بگوييم داراي حرمت تكليفي است _ مثل اجور قضات كه صرف گفتن اين كه اگر براي شما قضاوت كردم، در مقابل اين مقدار پول مي گيرم، سحت باشد _ اما در همه ي اين مواردي كه ذكر مي كند، حرمت وضعي وجود دارد و در نهايت مي فرمايد «فَأَمَّا
ص: 171
الرِّشَا يَا عَمَّارُ فِي الْأَحْكَامِ فَإِنَّ ذَلِكَ الْكُفْرُ بِاللَّهِ الْعَظِيمِ وَ بِرَسُولِهِ - صلي الله عليه و آله و سلم - » كه شايد با اين تعبير، مي خواهد گناه رشوه را حتي از ربا هم بالاتر ببرد و يا حداقل هم رديف ربا ذكر كند و اين سياق، اقتضاء مي كند كه علاوه بر حرمت تكليفي، حرمت وضعي هم داشته باشد؛ چرا كه همه ي مواردي كه به عنوان سحت ذكر مي كند، حرمت وضعي دارد و در واقع سحت بودن اين موارد از حيث حرمت وضعي و عدم انتقال، متيقن و قطعي است، امّا از حيث حرمت تكليفي حداقل در برخي از اين موارد، مشكوك است، بنابراين رشوه را كه با تعبير شديدتري در رديف اين موارد ذكر مي كند، حتما ً مي خواهد بفرمايد كه حرمت وضعي دارد.
بعد از اين كه اثبات شد رشوه حرمت وضعي هم دارد، مي توانيم بگوييم هر جا به حسب متفاهم عرفي رشوه صادق باشد، حرمت وضعي هم دارد، و فرض اين است كه بر نفس اين معاملات محاباتي _ همان طور كه قبلاً بيان كرديم _ رشوه صادق است، پس از لحاظ وضعي هم حرام و باطل است.
مضافاً به اين كه هر چند ما هم قبول داريم كه نهي در معامله، علي الاطلاق مقتضي فساد نيست، ولي اين مربوط به جايي است كه نهي، به عنواني غير از عنوان معامله تعلق گرفته باشد و در حقيقت آن عنوان، منهي باشد؛ مثلاً در بيع وقت النداء، حرمت به تفويت نماز جمعه تعلق گرفته است؛ نه بيع، و بيع خصوصيتي ندارد. هر چيزي كه انسان را
ص: 172
مشغول كند و موجب تفويت نماز جمعه شود، حرام است. پس در حقيقت، آيه ي شريفه مي فرمايد: تفويت نماز جمعه نكن و لازمه ي تعلّق نهي به تفويت نماز جمعه اين نيست كه به نفس بيع وقت النداء، نهي تعلّق گرفته باشد؛ زيرا امر (1) به شيء، مقتضي نهي از ضدّ خاص نيست. بنابراين، بيع وقت النداء بما هي معامله، منهيٌ عنها نيست، پس اگر كسي عند النداء مشغول بيع شود، بيعش صحيح است.
ولي در ما نحن فيه، نفس معامله مصداق رشوه بوده و مورد نهي است، بنابراين در چنين جايي نهي موجب فساد معامله است؛ زيرا حرام بودن نفس معامله، يعني ايجاب و قبول، حرام و مبغوض شارع است ولذا عرفاً نمي توان گفت كه شارع دستور داده است بر مبغوض من اثر مترتب كن، و اين ملازمه با فساد دارد، البته اين ملازمه عقلي نيست و اگر جايي قرينه اي بر نفوذ وضعي معامله وجود داشته باشد، به آن ملتزم مي شويم. فتأمّل. (2)
البته تمام كلام در بطلان معامله، در صورتي است كه بر نفس معامله، عنوان رشوه صادق باشد، كه در صورت سوم صادق است و در صورت
ص: 173
دوم هم، اگر واقعاً قصد معامله نداشته، فقط به خاطر رشوه دادن معامله را انجام مي دهد و در ضمن آن، شرط مي كند قاضي به نفعش حكم كند، در اين جا هم بر خودِ معامله و شرط، عنوان رشوه صادق است. ولي اگر انگيزه براي معامله كردن داشت و اگر قاضي هم نبود معامله مي كرد، ولي چون قاضي هست شرط اضافه اي كرده، در اين جا گرچه اين شرط حرام است، ولي نمي توانيم بگوييم معامله باطل است؛ زيرا نهايتش آن است كه شرط فاسدي كرده، و شرط فاسد _ علي المبني _ مفسد نيست، پس در اين صورت معامله باطل نيست و ملاك باطل بودن، اين است كه بر خودِ معامله، رشوه صادق باشد.
ص: 174
ص: 175
تا اين جا بحث در مصاديق مختلف رشوه، رشوه در ضمن هديه، رشوه در ضمن معامله، حرمت تكليفي رشوه و هم چنين حرمت وضعي آن بود. بحث ديگري كه باز هم وضعي است، ولي با بحث قبل متفاوت است، بحث ضمان است.
وقتي جنسي به نحو فاسد و بدون امضاي شرع به شخصي منتقل شده باشد، تصرف در آن حرام است و اگر منافعش را استيفاء كند ضامن است، اتلاف هم بكند ضامن است، امّا اگر با آفت سماوي تلف شد، ممكن است ضامن نباشد؛ مثلاً اگر شيئي به هبه ي فاسد به ديگري منتقل شود، تصرف او در آن شيء حرام است؛ چون نقل و انتقال شرعي اتفاق
ص: 176
نيفتاده است _ البته اين در صورتي است كه رضايت هبه كننده منوط به صحت عقد باشد؛ نه اين كه رضايت علي ايّ حالٍ داشته باشد؛ يعني در صورت بطلان هم رضايت داشته باشد، تصرف حرام نيست _ بنابراين تصرّفش حرام است، به دليل قاعده ي كلّي كه مي فرمايد: «لايجوز لأحد أن يتصرف في مال غيره إلا بإذنه» (1) و اتلاف هم بكند ضامن است، به خاطر قاعده ي «من أتلف مال الغير فهو ضامن». ولي اگر به آفت سماوي تلف شد و او اتلاف نكرده باشد، در مثل هبه گفته اند ضمان نيست؛ به خاطر
ص: 177
قاعده اي كه مي گويد: «ما لايُضمن بصحيحه لايضمن بفاسده»؛ چيزي كه صحيحش ضمان ندارد، فاسدش هم ضمان ندارد.
امّا در بيع اين طور نيست، اگر تلف هم بشود ضامن است؛ زيرا بيع از عقودي است كه يُضمَن بصحيحه، پس يُضمَن بفاسده. (1)
اين كبراي مسأله است و بايد ببينيم آن چيزي كه قاضي آن را أخذ مي كند، تحت چه نوع معامله اي است، كه اگر جزء معاملاتي است كه يضمن بصحيحه، پس يضمن بفاسده و در صورت تلف شدن، ضامن است، و اگر جزء معاملاتي است كه لايضمن بصحيحه، پس لايضمن بفاسده و ضامن تلف شدنش نيست.
امّا در مورد أجرت قاضي _ بنا بر مبنايي كه اجرت قاضي را از لحاظ وضعي حرام و باطل مي داند _ از آن جايي كه اين اجرت، تحت معامله ي إجاره ي فاسد است و اجاره هم از معاملاتي است كه يضمن بصحيحه، پس طبق قاعده مي گوييم يضمن بفاسده. بنابراين در صورت تلف شدن اجرت، قاضي ضامن است. (2)
ص: 178
حكم تلف شدن جُعلي كه قاضي اخذ مي كند، مانند صورت قبل است. به عنوان مثال اگر كسي بگويد: هر كدام از فقهاء براي ما قضاوت كند، فلان مقدار به عنوان جعاله به او مي دهيم. بنا بر مبنايي كه دريافت جعل هم، براي قاضي حرام باشد؛ چون مصداقي از معناي عامِّ أجرت است و اجور القضاة سحتٌ، در اين صورت هم چون جعاله از معاملاتي است كه يضمن بصحيحه پس يضمن بفاسده، و در صورت تلف شدن، قاضي ضامن است. اگر مثلي است، مِثلش را بايد بپردازد و اگر قيمي است، قيمتش را بپردازد؛ مگر اين كه تراضي كنند، كه آن حرف ديگري است. بعضي اشتباه مي كنند و هر چيزي، قيمتش را حساب مي كنند، در حالي كه شرع، مثلي را مثلي و قيمي را قيمت آن حساب مي كند.
امّا رشوه اي كه قاضي أخذ مي كند، باز در مقابل تلف شدن آن ضامن است؛ زيرا رشوه هم، تحت معامله ي إجاره واقع مي شود؛ چون رشوه را در مقابل عمل قاضي كه حكم كردن است مي دهد، همان طوري كه أجرت هم در مقابل عمل است، ولي در رشوه به نحو فاسدتري است. بنابراين از آن جايي كه رشوه، تحت معامله ي إجاره است و اجاره هم
ص: 179
يضمن بصحيحه، پس يضمن بفاسده و قاضي ضامن است.
برخي گفته اند: احتمال هم دارد كه در رشوه، ضمان نباشد؛ زيرا قاعده ي «كلّ ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده» كه مدرك اصلي آن قاعده ي «علي اليد ما أخذت حتي تؤدّيه» است، استثنائي دارد و آن، جايي است كه تسليط، مجاني باشد. در اين جا هم، رشوه دهنده قاضي را بر مال خود مجاناً مسلّط نموده است، پس در صورت تلف شدن، قاضي ضامن نيست. سپس در ادامه مي گويد: رشوه شبيه معاوضه است و «ما لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسده». (1)
مرحوم شيخ در پاسخ اين اشكال مي فرمايد: (2)
اولاً: بين مجاني بودن و معاوضه بودن، تهافت است؛ زيرا از يك
ص: 180
طرف مي فرمايد: تسليطِ مجاني است و از طرف ديگر مي فرمايد: معاوضه است. معاوضه بودن يعني مقابل داشتن، عوض و معوّض داشتن، و اگر عوض و معوض دارد، پس تسليطِ مجاني نيست. و مجاني يعني بدون هيچ چشم داشتي و بدون عوض. پس اين دو، با هم تهافت دارد.
ثانياً: از كجا مي فرمائيد تسليط مجاني است؟ مجاني يعني در مقابلش هيچ كاري لازم نيست انجام بدهد. ولي فرض اين است: كسي كه رشوه مي دهد، كاري را در مقابل آن طلب مي كند، كه همان حكم قاضي باشد. بنابراين از موارد استثناء از قاعده ي علي اليد نيست و اطلاق آن، شامل اين مورد هم مي شود.
إن قلت: قاعده ي ضمان، مأخوذ از روايت «علي اليد ما أخذت حتي تؤدّيه» (1) است. در حالي كه اين روايت سند صحيحي ندارد؛ زيرا راوي آن، سمرة بن جندب (2) است كه در نهايتِ خباثت و پليدي است. با اين
ص: 181
وصف چگونه مي توان به اين قاعده عمل نمود؟
قلت: مدرك اصلي قاعده ي ضمان، اين روايت نيست. مدرك اصلي قاعده، سيره ي عقلائيه است. سيره ي عقلائيه حكم مي كند كه اگر چيزي در دست كسي قرار گرفت، در صورتي كه مجاناً در اختيار او قرار نگرفته باشد، بايد از عهده ي آن برآيد و در صورت تلف يا اتلاف ضامن است. روايت «علي اليد ما أخذت حتي تؤدّيه» به عنوان مؤيد است و اين سيره ي عقلائي را تأييد مي كند.
ص: 182
پس تا اين جا معلوم شد فرمايش شيخ صحيح بوده و با بررسي كه انجام داديم، مشخص شد احتمالي را كه بعضي داده اند، مبني بر اين كه رشوه مطلقاً ضمان نداشته باشد، احتمال ضعيفي است.
امّا اگر قاضي هديه (به داعي رشوه) دريافت كند، آيا در صورت تلف شدن ضامن است يا نه؟
مي گوييم: از آن جايي كه هديه، از معاملاتي است كه لايضمن بصحيحه، پس لايضمن بفاسده؛ زيرا هديه تسليط مجاني است و قاعده ي علي اليد نسبت به صورتي كه تسليط مجاني شده باشد، تقييد و تخصيص خورده است. بنابراين در صورت تلف شدن، ضمان ندارد؛ زيرا اين هديه به قاضي گرچه به داعي ايجاد محبت و داعي در دل قاضي است تا به نفع او حكم كند، ولي اين ايجاد داعي، در مقابل جزئي از هديه قرار نمي گيرد، داعي، خارج از معامله است، امّا اين كه عنوان رشوه بر آن منطبق مي شود، كلام ديگري است و باعث نمي شود كه بگوييم در مقابل عوض قرار مي گيرد، پس اين هديه مجاني است و هديه ي معوّضه نيست. بنابراين در صورت تلف شدن، قاضي ضامن نيست. (1)
ص: 183
از مطالبي كه بيان شد، حكم معاملات محاباتي و صور مختلف آن روشن مي شود: اگر معامله اي بود كه صحيحش ضمان آور باشد، فاسدش هم _ كه مصداق رشوه باشد _ ضمان خواهد داشت، امّا اگر صحيحش ضمان نداشت، فاسدش هم ضمان ندارد.
ص: 184
ص: 185
دافع و قابض هر دو اتفاق نظر دارند كه به عنوان هبه پرداخت شده است، امّا دافع، مدعي است اين هبه به عنوان رشوه پرداخت شده، ولي قاضي كه قابض است، ادعا مي كند اين هبه به عنوان رشوه نبوده است.
ثمره ي اين نزاع آن است كه اگر اين هديه به نحو رشوه بوده باشد، از آن جايي كه باطل و فاسد است، اگر عين باقي باشد مي تواند از قاضي بگيرد، حتي اگر قاضي ذي رحم او باشد و اگر اتلاف كرده باشد ضامن است. بله، در صورتي كه تلف شده باشد ضامن نيست.
امّا اگر اين هبه به نحو رشوه نبوده باشد، اگر للّه و به قصد قربت داده
ص: 186
باشد، نمي تواند پس بگيرد؛ زيرا «ما كان لله لايرد» (1) ، هم چنين اگر قاضي ذي رحم باشد، نمي تواند از او پس بگيرد؛ چه عين باقي باشد و چه تلف شده باشد، اما اگر ذي رحم نباشد، در صورتي كه عين باقي باشد، مي تواند پس بگيرد و در صورت تلف يا اتلاف، ضامن نيست.
فرضِ اين مسأله در جايي است كه بيّنه وجود ندارد و اصلاً موردي است كه بيّنه بردار نيست. از آن جايي كه نبي مكرّم اسلام - صلي الله عليه و آله و سلم - فرمودند: «إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ» (2) ؛ من بين شما با بيّنه و يمين قضاوت مي كنم. و بيّنه كه به معناي «ما يبيّن به الشيء» است _ كه فرد اعلاي آن،
ص: 187
دو شاهد عادل است و چيزهاي ديگر هم مي تواند باشد _ در اين جا منتفي است و فرض اين است كه علم قاضي اين دعوا هم منتفي است؛ زيرا راه تحصيل علم بر او بسته است، بنابراين نوبت به يمين مي رسد كه بايد منكر آن را إجرا كند (البيّنة للمدّعي و اليمين علي من أنكر).
حال بايد ببينيم در اين نزاع، كدام يك منكر است تا او اجراي يمين كند و قولش پذيرفته شود. منكر، كسي است كه قول او مطابق با اصل باشد. مدعي هم كسي است كه قولش مخالف با اصل باشد؛ مثلاً كسي كه بر چيزي يد دارد و بر آن مسلّط است، اصل اين است كه مال اوست، اگر كسي خلاف آن را بگويد مدّعي است.
قول دافع مقدّم است؛ زيرا اين مورد از مواردي است كه «لا يعرف إلا من قِبَله» و او به نيّت خود آگاه تر از ديگران است (1) . او بهتر مي داند هديه اي كه داده، به نيت جلب رضايت قاضي براي صدور حكم بوده يا
ص: 188
نه، بنابراين دافع، منكر است و با اجراي قَسَم، قولش مقدّم مي شود.
قول قابض _ كه در ما نحن فيه قاضي است _ مقدّم است؛ زيرا او مدّعي صحت است و ادعاي صحت، مطابق اصل است؛ زيرا أصالة الصحة را حتّي اگر بگوييم أماره نيست، بلكه اصل است، بر اصول ديگر مقدم است، لذا اگر جايي اصل معامله محرز باشد و شك در صحت آن داشته باشيم، أصالة الصحة بر اصول ديگر، حتّي مثل استصحاب عدم تحقق مقدم است؛ مثلاً اگر كسي را براي انجام حج اجير گرفتيم، بعد از عمل شك كنيم كه آيا اعمال حج را به طور صحيح انجام داده يا نه، أصالة الصحة جاري مي شود، هر چند اگر أصالة الصحة نبود، استصحاب عدم تحقق جاري مي شد.
سپس شيخ مي فرمايد: اقوي، تقديم قول قابض است؛ زيرا او مدّعي صحت است. ما هم اين احتمال را مقدّم مي داريم و كلام شيخ درست است.
دافع، مدعي است آن چه كه پرداخت كرده، اجرت يا رشوه بوده، بنابراين در صورت تلف شدن هم، قاضي ضامن است، امّا قاضي، مدعي است كه هبه ي صحيح بوده و ضامن نيستم.
در اين صورت هم، فرض اين است كه بيّنه وجود ندارد و علم قاضي
ص: 189
اين دعوا هم منتفي است؛ چون راهي براي تحصيل علم نيست.
در اين مسأله هم مرحوم شيخ (1) احتمال مي دهد مثل مسأله ي قبل باشد و قابض چون ادعاي صحت معامله مي كند، مطابق اصل است، لذا او منكر است و با يمين، قولش مقدم مي شود، ولي در ادامه مي فرمايد: اين احتمال درست نيست و جاي أصالة الصحة نيست؛ زيرا أصالة الصحة مربوط به جايي است كه اصل يك معامله اي احراز شود و اركان آن تمام باشد و فقط شك در وصف صحت آن داشته باشيم، ولي در ما نحن فيه اتفاق بر عقد مشتركي ندارند، يكي مي گويد معامله به نحو هبه ي صحيح واقع شده و ديگري مي گويد به نحو رشوه يا اجاره ي فاسد است. پس أصالة الصحة اين جا كاربرد ندارد، بلكه مي گوييم: از آن جايي كه اصل، آن است هر كسي كه بر مال ديگري دست گذاشت، ضامن است، مگر اين كه مجاني بودنش ثابت شود، بنابراين قول دافع مطابق اصل بوده و منكر است و با اجراي قَسم، قولش مقدم مي شود.
سپس جناب شيخ تذكر مي دهد و مي فرمايد: كسي گمان نكند اين جا
ص: 190
از موارد تداعي است. تداعي؛ يعني هر دو، قولشان خلاف اصل باشد؛ مثلاً معامله اي روي ماشيني انجام شده كه بايع مي گويد: ماشين شماره ي يك را فروختم، امّا مشتري مي گويد: ماشين شماره ي دو را خريدم. اين جا اصل، آن است كه هيچ كدام از اين ماشين ها منتقل نشده و نقل و انتقالي محقق نشده است. هر دو مدعي هستند و حكمش آن است هر دو حلف مي كنند و ثمن به مشتري و مثمن به بايع برمي گردد.
امّا مرحوم شيخ مي فرمايد: اين جا از موارد تداعي نيست؛ زيرا قابض، مدعي است كه چون تسليطِ مجاني بوده، ضمان از من برداشته شده، پس قابض، مدعي يك امر وجودي است كه مقتضي رفع ضمان است. امّا دافع كه مدعي رشوه يا اجاره ي فاسد است، چه واقع شده باشد و چه واقع نشده باشد، تأثيري ندارد و در هر صورت ضمان آور است؛ يعني اگر رشوه يا اجاره محقق نشده باشد، قابض، ضامن مالي است كه بر آن دست گذاشته است و اگر هم واقع شده باشد، چون فاسد است، ضامن است. پس دافع، چيزي را ادعا نمي كند كه اثري داشته باشد، ولي حرف قابض تأثير دارد و مخالف اصل است. بنابراين دافع، منكر است و با اجراي قسم قولش مقدم مي شود.
دافع و قابض هر دو اتفاق نظر دارند كه تمليك فاسدي محقق شده
ص: 191
است، ولي دافع مي گويد: اين تمليك فاسد، رشوه يا اجرت فاسد بوده، در نتيجه، ضمان آور است. ولي قابض مي گويد: تمليك فاسدي بوده كه ضمان نمي آورد؛ مثلاً هبه ي رشوه اي بوده است. (1)
همان طوري كه گفتيم: هر يدي كه بر مالي قرار گرفت، ضمان آور است، مگر آن كه مجاني باشد. پس همين كه يد، موصوف به مجانيّت نباشد، ضمان آور است. كأنّ فرموده است: «كلّ يدٍ ضامن إلّا إذا كان التسليط مجّانياً»؛ هر يدي ضمان آور است، مگر آن كه تسليط مجاني باشد.
در اين فرع هم، دافع منكر است و قولش مطابق اصل است؛ زيرا قاضي مي گويد: اين تسليط با وصف مجانيّت بوده، ولي دافع مي گويد: وصف مجاني نداشته است. بنابراين چون در اين جا تسليط بالوجدان محرز است و مجانيّت، بالاصل منتفي است؛ يعني استصحاب عدم مجانيّت جاري مي شود، پس موضوع براي ضمان درست مي شود و قول دافع، مطابق اصل است و با اجراي يمين، قولش مقدم مي شود.
جناب شيخ بعد از بيان اين مطالب مي فرمايد: «فافهم».
ص: 192
شايد مقصود شيخ از عبارت «فافهم»، اين باشد كه استصحاب عدم وصفِ مجانيّت جاري نيست؛ به خاطر آن كه تسليط اگر محقق شود، با وصف مجّانيت همراه خواهد بود. كلّي تسليط كه مراد نيست، بلكه تسليط خاص مراد است. تسليط از اوّل كه محقق شد، يا با وصف مجاني محقق شد يا بدون وصف مجاني. حالت سابقه اي كه تسليط غير مجاني باشد، بعد شك كنيم وصف مجانيّت آمد يا نه، وجود ندارد، و چون حالت سابقه ندارد، نمي توانيم استصحاب كنيم.
در پاسخ اين اشكال مي گوئيم: بر فرض كه اشكال شيخ وارد باشد، با جريان استصحاب عدم ازلي مي توانيم آن را رفع كنيم و همان طوري كه اگر در قرشي بودن زني شك كرديم _ آيا قرشي است تا سنّ يأسش شصت سال باشد يا غير قرشي كه سن يأسش پنجاه سال باشد _ مي گوئيم: وقتي اين زن وجود نداشت، قطعاً وصف قرشيت هم نداشت (سالبه به انتفاء موضوع) حالا كه به وجود آمد، شك مي كنيم وصف قرشيت حاصل شد يا نه، استصحاب عدم قرشيت مي كنيم، در اين جا هم مي گوييم زماني كه تسليط نبود، وصف مجّانيّت هم نبود، حالا كه تسليط، حاصل شد، شك مي كنيم وصف مجّانيت دارد يا نه، استصحاب عدم مجانيّت مي كنيم.
اگر انقاذ حقّ يا دفع ظلمي متوقف بر اعطاء رشوه باشد و راه ديگري
ص: 193
وجود نداشته باشد، چه حكمي دارد؟
ابن ادريس مي فرمايد (1) : اگر كسي بخواهد حقش را به دست بياورد، پرداخت رشوه جايز است. امّا ما قيد مي زنيم و مي گوييم اگر هم جايز باشد، در صورتي جايز است كه راهي جز پرداخت رشوه براي گرفتن حقش نباشد.
در متن برخي از روايات وجود دارد كه حتي شهادت به دروغ في الجمله جايز است؛ لذا اين سؤال مطرح مي شود: آيا رشوه هم مي تواند في الجمله جايز باشد؟ البته قياس، باطل است؛ زيرا «إن السنة اذا قيست محق الدين» (2) پس نمي توان رشوه را با شهادت دروغ قياس نمود. فحوي [اولويت] هم بين اين دو عنوان نيست؛ چون ممكن است رشوه حرمت بالاتري داشته باشد يا حكمتي داشته باشد كه استثناء اين مورد جايز نباشد.
ص: 194
امّا مي توان به عموم قاعده ي لاضرر براي جواز رشوه در چنين مواردي تمسّك كرد. هر جا حرمت رشوه، ضرري بود _ فرد بارزش هم اين است كه قاضي بخواهد حكمي عليه او صادر كند و ضرر مالي يا جسمي مُعتنَي به، به او بزند _ مي تواند رشوه دهد و دفع ضرر از نفس بكند؛ چون قاعده ي لاضرر، حاكم بر ادلّه ي اوليه است و حرمت رشوه را برمي دارد. پس، دادن رشوه در صورت دفع ضرر يا انقاذ حق، جايز است. تعيين مصاديق ضرر هم با عرف است.
البته جواز رشوه دادن در صورتي است كه قاضي، رعايت حق نمي كند و طبق معيارها قضاوت نمي كند. امّا اگر طبق معيارها قضاوت مي كند، ولي مي داند مثلاً به خاطر نداشتن شاهد يا ... قاضي طبق معيار عليه او حكم مي كند، در چنين صورتي جايز نيست رشوه دهد؛ چون قاضي را بر فعل حرام وعدم رعايت موازين صحيح قضا تشويق مي كند.
ص: 195
ص: 196
ص: 197
ص: 198
اجماعي است و كسي در آن اختلاف نكرده است غَش به معناي گول زدن ديگري است؛ مانند اين كه كسي آب، داخل شير كند به نحوي كه تشخيص داده نشود و خريدار، آن را به عنوان شير خالص خريداري كند، يا جنسي را عرضه كنند و به گونه اي آن را رنگ و لعاب دهند تا عيوبش را بپوشانند، اين گونه اعمال را غِشّ گويند. در واقع، غشّ معنايي عرفي دارد و يك حقيقت شرعيه نيست.
بعضي فرموده اند: اگر چه غشّ، در لغت و روايات اعمّ است، ولي از آن جايي كه مي دانيم بعضي غش ها اشكالي ندارد، مانند اين كه كسي محاسن سفيد خود را رنگ كند به گونه اي كه گمان شود بيست سال جوان تر است، چنين كاري نه تنها حرام نيست، بلكه چه بسا مستحسن هم باشد. يا مثلاً موي سفيدش را مي چيند، يا خانه ي خراب و قديمي خود را به گونه اي تزيين كند كه گمان مي شود به تازگي ساخته شده است، يا ماشين يا كت و شلوار كهنه اش را اين گونه تغيير دهد. يا حتي
ص: 199
كسي فقير و بدبخت است، ولي به ضرب سيلي صورتش را سرخ نگه دارد، همه ي اين مثال ها نوعي غش است، ولي مي دانيم حرام نيست. پس معلوم مي شود غِشّ _ كه اسم مصدر است _ يا غَش _ كه مصدراست _ مربوط به جايي است كه فردي در معامله، ديگري را گول مي زند و آن چه را واقع نيست، به عنوان واقع به او مي نماياند و در غير معامله اشكالي ندارد.
امّا به نظر مي آيد اين سخن درست نيست، از لحاظ لغت و هم چنين ادلّه اي كه در اين باب وجود دارد، غِشّ اعمّ است.
غشّ؛ يعني كاري انجام دهد كه ديگري تلقّي خلاف واقع داشته باشد. البته مقصود، اموري است كه در رابطه با ديگري و مربوط به منافع اوست، امّا اموري كه در رابطه با ديگري نيست و موجب از دست رفتن منفعتي نمي شود، غش صادق نيست؛ به عنوان مثال: كسي خانه ي هفتاد ساله اش را طوري زيبا كند كه نوساخت جلوه دهد، از آن جايي كه ارتباطي به مهمان ندارد و او را گول نمي زند به نحوي كه منافعش در خطر باشد _ بلكه حتي باعث لذت بردن او هم مي شود _ غش صادق نيست و همين طور كسي محاسنش را رنگ مي كند كه هيچ ضرر يا نفعي براي ديگران ندارد، بر عمل او غشّ صادق نيست. بله، در همين مثال، اگر ربط به ديگري داشته باشد، غش صادق است؛ مثلاً نيروي جواني را
ص: 200
مي خواهند به كار بگيرند، اگر با رنگ كردن محاسن، خودش را جوان بنماياند، اين كار غش است. همين طور، اگر دختري كه به خواستگاري او رفته اند، ماشطه او را تدليس و آرايش كند به نحوي كه واقع را نشان ندهد، غشّ صادق است.
بنابراين هرجا كه گول زدن صادق باشد به نحوي كه ديگران را از راه ارائه ي غير واقع، به سوي چيزي جلب كند و موجب از دست رفتن منفعتي شود، غشّ صادق است و هيچ دليلي وجود ندارد اين امور خارج از غشّ باشد و فقط اختصاص به معاملات (بالمعني الأخص) داشته باشد، بلكه اعمّ است و همان طور كه بيان كرديم تنها دليل كساني كه گفته اند غشّ انصراف به معاملات دارد، اين بود كه چون در آن مثال هايي كه ذكر شد مي دانيم حكم غشّ را ندارد، پس غش اختصاص به معاملات دارد. امّا ما در جواب گفتيم از آن جايي كه آن مثال ها مربوط به خود شخص است و باعث از دست رفتن منفعت يا إصابه ي ضرر به كسي نمي شود _ بلكه چه بسا باعث منفعت هم بشود _ غش صادق نيست و نمي توانيم نتيجه بگيريم كه اختصاص به معاملات دارد، بلكه هر جا عملي كه مربوط به ديگران باشد و باعث گول زدن او و در نتيجه، إصابه ي ضرر يا از دست رفتن منفعت او بشود، غش صادق است؛ چه در معاملات (بالمعني الاخص) باشد و چه در غير آن (معامله ي بالمعني الاعم).
ص: 201
مرحوم شيخ مي فرمايد: «الغشّ حرام بلاخلاف و الأخبار به متواترة، نذكر بعضها تيمنّاً». (1)
روايات متواتري بر حرمت غشّ دلالت مي كند. بعيد نيست مراد، تواتر معنوي باشد، كما اين كه مقصود شيخ هم قاعدتاً همين است. مرحوم شيخ ابتدا تعدادي از روايات را تيمّناً و تبرّكاً ذكر مي كند، ما نيز به تبع ايشان در ابتدا تعدادي از روايات را ذكر مي كنيم تا اهتمامي كه اسلام به اين مسأله دارد و هم چنين نكته اي كه بيان كرديم _ غش اعم است _
ص: 202
معلوم شود، سپس وارد بعضي جزئيات مي شويم كه آيا غش حتماً بايد بما يخفي باشد يا اين كه امكان دارد به عيب و نقص غيرخفي هم اطلاق شود؟ و آيا قوام غشّ به اين است كه غاشّ، حتماً بايد تلبيس را قصد كرده باشد يا اين كه نه، قصد نكرده باشد هم صدق مي كند؟
روايات مربوط به غشّ در دو بخش از كتاب شريف وسائل الشيعه ذكر شده است. يكي در جلد 17، كتاب التجارة، ابواب ما يكتسب به، باب (86) تحريم الغشّ و ديگري در جلد 18، كتاب التجارة، ابواب احكام العيوب ذكر شده است.
همان طور كه بارها گفته ايم، اگر حكم مسأله اي نزد صاحب وسائل صاف و روشن باشد، با ضرس قاطع يك طرف را انتخاب مي كند و آن را در عنوان باب ذكر مي كند، مانند باب تحريم ...، امّا وقتي حكم مسأله اي براي صاحب وسائل روشن نباشد، مي فرمايد: باب حكم ... . پس معلوم مي شود اين مسأله حرمتش واضح بوده كه فرموده است «باب تحريم الغش بما يخفي» و همان طوري كه مرحوم شيخ فرمودند، اجماع بر حرمت غشّ وجود دارد، بلكه مي توانيم بگوييم ضرورت فقه است و شايد حتي ضرورت اسلام باشد كه بالاتر از ضرورت فقه است؛ به اين معني كه هر مسلماني في الجمله به اسلام آشنا باشد، مي داند غشّ حرام است.
ص: 203
صاحب وسائل - رحمه الله - دائره ي غشّ را محدود مي كند و مي گويد: باب تحريم الغِش بما يخفي؛ غش به چيزي كه مخفي باشد حرام است، و اين مطلب درستي است؛ زيرا چيزي كه آشكار است، نمي توان گفت غش است؛ زيرا گول زدن بايد با يك قِلِق و ترفندي همراه باشد كه مخفي باشد و اگر مخفي نباشد، اساساّ غش صادق نيست. صاحب وسائل مثالي ذكر مي كند: كشوب اللبن بالماء؛ آب در شير قاطي كند. البته نه بر عكس؛ يعني اگر شير در آب قاطي كند غش نيست؛ چون آن قدر آب، زياد است كه فهميده مي شود آب بوده و كمي شير در آن ريخته اند؛ مگر اين كه در جايي بفروشد كه معلوم نشود؛ مثلاً در جاي تاريك بفروشد و الّا در حالت عادي، غش صدق نمي كند. پس اگر مشتري بفهمد غش نيست و اگر نفهمد، غش است.
مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ وَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ جَمِيعاً عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ عَنْ أَبِي عَبْدِاللَّهِ - عليه السلام - قَالَ: لَيْسَ مِنَّا مَنْ غَشَّنَا. (1)
ص: 204
كليني اين روايت را با دو شاخه از ابن أبي عمير نقل مي كند، يكي از طريق علي بن ابراهيم عن أبيه و ديگري از طريق محمد بن يحيي عن أحمد بن محمد و هر دو طريق صحيح است. ابن أبي عمير و هشام بن سالم هم، از أجلاءند. پس روايت از لحاظ سند تمام است.
هشام بن سالم از امام صادق - عليه السلام - نقل مي كند كه فرمود: از ما [مسلمان ها] نيست كسي كه ما را گول بزند.
مراد از «غَشَّنَا» ما مسلمان ها است _ به قرينه ي اين كه در بعضي روايات تصريح مي كند _ بنابراين اگر كافري را فريب دهد، آن سخنِ ديگري است و روايت شامل او نمي شود.
از اين روايت استفاده نمي شود غشّ اختصاص به معامله يا بيع داشته باشد، بلكه مناسبت حكم و موضوع اقتضا مي كند كه اعم باشد؛ زيرا وقتي حضرت مي فرمايند: كسي كه ما را گول بزند از ما نيست، معلوم است كه نه فقط در معامله، بلكه در امور ديگر، مثل جنگ، نكاح، تعليم و ... هم گول بزند از ما نيست. بنابراين واضح است كه غشّ، اعم است و هيچ دليلي وجود ندارد آن را منحصر در خصوص معاملات _ همان طور كه بعضي بزرگان منحصر كرده اند _ كنيم.
وَ بِهَذَا الْإِسْنَادِ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ وَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ جَمِيعاً عَنِ ابْنِ
ص: 205
أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ هِشَامِ بْنِ سَالِم] عنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللَّهِ - صلي الله عليه و آله و سلم - لِرَجُلٍ يَبِيعُ التَّمْرَ: يَا فُلَانُ أَ مَا عَلِمْتَ أَنَّهُ لَيْسَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ مَنْ غَشَّهُمْ.
وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ وَ كَذَا الَّذِي قَبْلَه. (1)
سند اين روايت، همان سند روايت قبل است و صحيح است.
هشام بن سالم از امام صادق - عليه السلام - نقل مي كند كه رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - به مردي كه خرما مي فروخت، فرمودند: اي فلاني! آيا نمي داني از مسلمان ها نيست كسي كه آن ها را گول بزند؟!
در اين جا تصريح شده است: «لَيْسَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ» و اين قرينه است بر اين كه مراد از «غَشَّنَا» در روايت قبل، غشّ ما مسلمان هاست.
اين روايت گر چه در مورد تمر است، امّا سخني كه حضرت فرموده اند: «لَيْسَ مِنَ الْمُسْلِمِينَ مَنْ غَشَّهُمْ»، يك كبراي كلّي است و نمي توان گفت منحصر در معامله است؛ كما اين كه كسي احتمال نمي دهد منحصر در بيع باشد و مثلاً در اجاره عيبي نداشته باشد. هم چنين اوضح است كه اختصاص به فروش تمر ندارد.
وَ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ] عَنْ عَلِيٍّ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ
ص: 206
عَنْ هِشَامِ بْنِ الْحَكَمِ قَالَ: كُنْتُ أَبِيعُ السَّابِرِيَّ فِي الظِّلَالِ فَمَرَّ بِي أَبُو الْحَسَنِ الْأَوَّلُ مُوسَى - عليه السلام - فَقَالَ لِي: يَا هِشَامُ إِنَّ الْبَيْعَ فِي الظِّلَالِ غِشٌّ وَ الْغِشُّ لَا يَحِل.
وَ رَوَاهُ الصَّدُوقُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ هِشَامِ بْنِ الْحَكَمِ مِثْلَه. (1)
اين روايت كه هم كليني و هم صدوق آن را نقل مي كند، هر دو از لحاظ سند تمام است. مراد از علي، عليّ بن ابراهيم است. دو روايت قبلي از هشام بن سالم بود، ولي اين روايت از هشام بن الحَكَم است و هر دو ثقه اند.
هشام بن حكم مي گويد: پارچه هاي سابري (2) را در سايه مي فروختم [به طوري كه رنگ و كيفيت پارچه به خوبي معلوم نبود] تا اين كه امام كاظم - عليه السلام - از كنار من عبور كردند [در بعضي نسخه ها نقل شده است كه حضرت سواره بودند] و فرمودند: اي هشام فروختن در سايه غش است و غش هم جائز نيست. [بنابراين امروزه نيز ويترين ها و نورافكن هائي كه اجناس را به گونه اي ديگر نشان مي دهد، غش است].
قاعدتاً بايد بگوييم كه صِرف سايه، مراد نيست، بلكه به مناسبت حكم
ص: 207
و موضوع، سايه اي بوده كه اجناسي مثل پارچه و ... را به گونه اي ديگر نشان مي داده و مردم نمي فهميدند و مي خريدند، لذا حضرت فرمودند كه در سايه نفروش؛ چون غش است و غش هم جائز نيست. در واقع ملاك، اين است كه غيرِ واقع را واقع بنماياند و فرقي ندارد كه در سايه يا تاريكي باشد يا در زير نور شديد و از زاويه ي خاص باشد.
وَ عَنْهُ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ عَلِيِّ بْنِ ابراهيم] عَنْ أَبِيهِ عَنِ النَّوْفَلِيِّ عَنِ السَّكُونِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - قَالَ: نَهَى النَّبِيُّ - صلي الله عليه و آله و سلم - أَنْ يُشَابَ اللَّبَنُ بِالْمَاءِ لِلْبَيْعِ.
وَ رَوَاهُ الصَّدُوقُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ إِسْمَاعِيلَ بْنِ مُسْلِمٍ [السكوني].
وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ وَ كَذَا الَّذِي قَبْلَهُ. (1)
اين روايت را كه كليني، صدوق و شيخ طوسي نقل كرده اند، از لحاظ سند به خاطر نوفلي _ كه در هر سه طريق، حتّي در طريق شيخ صدوق به سكوني وجود دارد _ ناتمام است و فقط مفيد تأييد است.
سكوني از امام صادق - عليه السلام - نقل مي كند كه فرمود: رسول
ص: 208
الله - صلي الله عليه و آله و سلم - نهي كردند از اين كه شير با آب براي بيع ممزوج شود.
آب در شير قاطي كردن براي بيع جايز نيست؛ نه اين كه في نفسه حرام باشد و به قرائن خارجيّه مي دانيم اين مورد خصوصيتي ندارد و به خاطر غشّي كه اتفاق مي افتد مورد نهي واقع شده است.
و [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ] عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا عَنْ سِجَادَةَ عن مُوسَى بْنِ بَكْرٍ قَالَ: كُنَّا عِنْدَ أَبِي الْحَسَنِ - عليه السلام - وَ إِذَا دَنَانِيرُ مَصْبُوبَةٌ بَيْنَ يَدَيْهِ فَنَظَرَ إِلَى دِينَارٍ فَأَخَذَهُ بِيَدِهِ ثُمَّ قَطَعَهُ بِنِصْفَيْنِ ثُمَّ قَالَ: لِي أَلْقِهِ فِي الْبَالُوعَةِ حَتَّى لَا يُبَاعَ شَيْ ءٌ فِيهِ غِشٌّ.
وَ رَوَاهُ الصَّدُوقُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُوسَى بْنِ بَكْرٍ مِثْلَه. (1)
اين روايت از لحاظ سند به خاطر [بعض أصحابنا و] سِجاده و موسي
ص: 209
بن بكر (1) ناتمام است، البته عدّه اي موسي بن بكر را توثيق كرده اند، ولي در بحث مفصّلي بيان كرديم كه توثيقش براي ما ثابت نشده است.
موسي بن بكر نقل مي كند: نزد امام موسي بن جعفر - عليها السلام - بوديم كه مقداري دينار مقابل حضرت بود. يكي از دينارها را نگاه كردند و با دست مباركشان گرفتند و دو تكّه كردند و فرمودند: آن را در چاه فاضلاب بينداز، تا چيزي كه در آن غش است فروخته نشود.
ص: 210
در نسخه اي از اين روايت كه شيخ در مكاسب ذكر كرده، آمده است «حتي لايُباعَ بشيءٍ فيه غشٌّ» (1) ، شيخ مي فرمايد: ضمير در «لايباع» به دينار رجوع مي كند و «فيه غشّ» هم جمله ي ابتدائيّه [و مستأنفه] است (2) ؛ نه اين كه تتمّه ي «لايُباعَ بشيء» باشد. بنابراين، معناي روايت اين چنين است: آن دينار را در چاه فاضلاب بينداز تا چيزي با آن فروخته نشود. در آن دينار غشّ است. امّا طبق نسخه اي كه وسائل نقل كرده، «لايباع شيءٌ فيه غِشّ» ضمير «فيه» به «شيء» بر مي گردد و جمله ي مستأنفه نيست و معنا اين چنين مي شود: آن دينار را در چاه بينداز تا چيزي كه در آن غشّ است، فروخته نشود.
گفتيم كه سند اين روايت ناتمام است؛ زيرا در طريق كليني، سِجاده واقع شده كه ضعيف است. صاحب وسائل مي فرمايد: مرحوم صدوق هم، اين روايت را با سند خودش از موسي بن بكر نقل كرده كه اگر فرضا ً موسي بن بكر ثقه باشد، بايد بررسي كنيم آيا سند صدوق تمام است يا نه؟
ص: 211
در بحث هاي گذشته بيان شد كه جناب صدوق در «من لايحضره الفقيه» به افرادي در أسناد روايات ابتدا كرده كه قطعاً با آن ها ملاقات نكرده است، مانند موسي بن بكر كه زمان امام كاظم - عليه السلام - بوده، ولي شيخ صدوق- قدس سرّه - در سال 381 قمري مرحوم شدند كه تا زمان امام كاظم - عليه السلام - (183_ 128ه.ق) چندين نسل فاصله است، بنابراين نمي تواند مستقيماً از او نقل كند. لذا براي اين كه اين روايات، مرسل نباشد و از طرفي هم اسناد تكرار نشود، همه ي اين واسطه ها را در آخر كتاب، تحت عنوان مشيخه ذكر مي كند؛ يعني طريق خود به راويان مذكور را نقل مي كند و مثلاً مي فرمايد: «كلّ ما كان فيه» يا «و ما كان فيه عن موسي بن بكر فطريقي اليه كذا و ما كان فيه عن ابن ابي عمير فطريقي اليه كذا». امّا متأسفانه مرحوم صدوق، مشيخه را با نظم و ترتيب خاصي ذكر نكرده و نمي توان به ترتيب حروف الفباء، طريق صدوق به راوي مورد نظر را سريعاً پيدا كرد، كما اين كه مشيخه ي شيخ طوسي در تهذيب هم داراي ترتيب نيست. براي رفع اين مشكل، صاحب وسائل در آخر وسائل الشيعه، مشيخه ي «من لايحضره الفقيه» را به ترتيب الفبا تنظيم كرده است (1) ، ولي مشيخه ي شيخ طوسي را به خاطر مختصر بودن، به همان نحوي كه بوده است نقل كرده است.
شيخ حرّ عاملي، در آخر وسائل الشيعه مي فرمايد:
ص: 212
الفائده الاولي في ذكر طرق الشيخ الصدوق رئيس المحدثين، أبي جعفر محمد بن علي بن الحسين بن بابويه و أسانيده التي حذفها في كتاب «من لايحضره الفقيه» و أوردها في آخره.
و قد حذفت أنا ايضاً، في اماكنها للإختصار و للإشعار بالكتب المنقول منها تلك الاخبار. فانه يظهر منه انه ابتدء في كل حديث باسم صاحب الكتاب الذي نقله منه ... و اعلم ان الصدوق قد اورد الاسانيد بغير ترتيب فيعسر تحصيل المراد منها لذلك و قد اوردتها انا مرتبةً علي ترتيب الحروف مقدماً للاول فالاول علي الطريق المعروف و النهج المألوف في الاسماء و أسماء الاباء و الالقاب و الكني و لم اغير شيئاً من كلامه و انما غيرت الترتيب ... (1) ؛
فائده ي اول، درباره ي مشيخه ي صدوق و ذكر طرق و أسانيدي است كه در كتاب «من لا يحضره الفقيه» حذف كرده و در آخر كتاب ذكر كرده است.
صاحب وسائل در ادامه مي فرمايد: من نيز در جاهايي كه احاديث را
ذكر كرده ام _ براي اختصار و اشعار به اين نكته كه در كتابي كه من از
ص: 213
آن نقل كرده ام به اين صورت بوده و من دست كاري نكرده ام _ آن اسانيد را حذف كرده ام.
سپس مي گويد: به نظر مي رسد جناب صدوق، به اسم صاحبان كتاب ابتدا كرده است؛ مثلاً اگر به ابن أبي عمير ابتداء كرده؛ يعني اين كه از كتاب ابن ابي عمير نقل مي كند و ابتداي سند به اسم صاحبان كتاب است.
در ادامه مي نويسد: از آن جا كه صدوق، مشيخه را بدون ترتيب آورده و تحصيل مراد او از آن ها مشكل است، من آن ها را به ترتيب حروف الفباء آورده ام (يعني اول، الف را آوردم، بعد الفي را آوردم كه بعدش الف باشد و سپس الفي را آوردم كه بعدش حرف باء و هكذا) و به جز مرتب كردن، تغيير ديگري نداده ام.
بنابراين اگر بخواهيم سند صدوق به «موسي بن بكر واسطي» را پيدا كنيم، طبق ترتيب صاحب وسائل بايد در حرف «ميم» آن را دنبال كنيم، «موسي» به ترتيب الفبا بايد بعد از منهال قرار بگيرد. در ميان اسم هايي كه به نام موسي است، وقتي نگاه مي كنيم، موسي بن بكر ديده نمي شود و اين عجيب است، پس چطور صاحب وسائل فرموده است: «و رواه الصدوق بإسناده عن موسي بن بكر مثله»؟! اين سند، نه تنها در «من لايحضره الفقيه»، بلكه در هيچ يك از كتب شيخ صدوق نيست. در پاورقي وسائل الشيعه هم [كه جمعي از محققين تحقيق كرده اند] نوشته
ص: 214
است كه اين روايت اصلا ً در «من لا يحضره الفقيه» وجود ندارد (1) ؛ چه برسد به اين كه از طريق «موسي بن بكر» باشد. بنابراين صاحب وسائل كه فردي خوش سليقه، مسلّط و دقيق است، در اين جا اشتباه كرده است و «إن الجواد قد يكبو و إن الصارم قد ينبو و إن النار قد تخبو».
وَ عَنْهُ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيي] عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ عَبْدِ الرَّحْمَنِ بْنِ أَبِي نَجْرَانَ عَنْ صَفْوَانَ عَنْ
ص: 215
خَلَفِ بْنِ حَمَّادٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ زَيْدٍ الْهَاشِمِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - قَال:َ جَاءَتْ زَيْنَبُ الْعَطَّارَةُ الْحَوْلَاءُ إِلَى نِسَاءِ النَّبِيِّ - صلي الله عليه و آله و سلم - وَ بَنَاتِهِ وَ كَانَتْ تَبِيعُ مِنْهُنَّ الْعِطْرَ فَجَاءَ النَّبِيُّ - صلي الله عليه و آله و سلم - وَ هِيَ عِنْدَهُنَّ فَقَالَ: إِذَا أَتَيْتِنَا طَابَتْ بُيُوتُنَا فَقَالَتْ: بُيُوتُكَ بِرِيحِكَ أَطْيَبُ يَا رَسُولَ اللَّهِ قَالَ: إِذَا بِعْتِ فَأَحْسِنِي وَ لَا تَغُشِّي فَإِنَّهُ أَتْقَى وَ أَبْقَى لِلْمَالِ، الْحَدِيثَ.
وَ رَوَاهُ الصَّدُوقُ مُرْسَلًا وَ اقْتَصَرَ عَلَى آخِرِهِ. (1)
اين روايت از لحاظ سند به خاطر الحسين بن زيد الهاشمي _ كه توثيق ندارد _ ناتمام است و صدوق هم، مرسلاً نقل كرده، پس روايت به عنوان مؤيّدِ مطلب است.
روزي زينب العطارة (عطر فروش) كه خانمي چپ چشم (2) بود، نزد زنان و دختران پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - براي فروختن عطر آمد. در اين حين، پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - رسيدند و به او فرمودند: وقتي پيش ما مي آيي خانه ها ي ما خوشبو مي شود. او هم [كه زني با سليقه و با ادب
ص: 216
بود] در جواب گفت: خانه هاي شما به بوي خوشِ شما معطر و خوشبوتر است. سپس حضرت فرمودند: هرگاه فروختي، خوب بفروش (معامله ات را خوب انجام بده) و غش نكن، همانا اين كار أقرب به تقوي است و بيشتر موجب بقاء مال مي شود.
نهي از غش در اين روايت كه فرمود «وَ لَا تَغُشِّي» ظهور در حرمت دارد و دليلي ندارد از اين ظهور به خاطر عبارت «إِذَا بِعْتِ فَأَحْسِنِي» كه مي دانيم امر استحبابي است، رفع يد كنيم؛ همان طور كه اگر گفته شود: «اغتسل للجمعة و الجنابة» (1) با آن كه مي دانيم غسل جمعه مستحب است، دليل نمي شود از وجوب غسل جنابت رفع يد كنيم. پس ظهور در حرمت به قوت خود باقي است. بله، اين روايت فقط مورد غش در بيع و معامله را بيان مي كند.
وَ [محمد بن يعقوب] عَنْ أَبِي عَلِيٍّ الْأَشْعَرِيِّ عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ عُبَيْسِ بْنِ هِشَامٍ عَنْ رَجُلٍ مِنْ أَصْحَابِهِ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - قَالَ: دَخَلَ عَلَيْهِ رَجُلٌ يَبِيعُ الدَّقِيقَ
ص: 217
فَقَالَ: إِيَّاكَ وَ الْغِشَّ فَإِنَّهُ مَنْ غَشَّ غُشَّ فِي مَالِهِ فَإِنْ لَمْ يَكُنْ لَهُ مَالٌ غُشَّ فِي أَهْلِه.
وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ عُبَيْسِ بْنِ هِشَامٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - . (1)
اين روايت از لحاظ سند ناتمام است.
عبيس بن هشام از يكي از اصحابش نقل مي كند: شخصي كه آرد مي فروخت، بر امام صادق - عليه السلام - وارد شد. حضرت فرمودند: از غش بپرهيز! كسي كه غش كند، در مالش غش مي شود و اگر مالي نداشته باشد، نسبت به اهلش به او غش مي شود.
البته ظهور اين روايت، انصراف به غش در مال دارد، زيرا حضرت ابتدا فرمودند: «إِيَّاكَ وَ الْغِشَّ» و بعد تعليل كردند كه اگر غش كني، در مال تو غش مي شود، پس معلوم مي شود آن غش اولي هم، يعني غش در مال. ولي اين مقدار، در اين كه آن اطلاقات را تخصيص بزند و بگوييم غش اختصاص به معاملات دارد، كافي نيست؛ زيرا اولاً: مثبتين نمي توانند مقيد يكديگر بشوند، ثانيا:ً اين روايت سند ندارد.
ص: 218
وَ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ] عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ أَبِي جَمِيلَةَ عَنْ سَعْدٍ الْإِسْكَافِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليها السلام - قَالَ: مَرَّ النَّبِيُّ - صلي الله عليه و آله و سلم - فِي سُوقِ الْمَدِينَةِ بِطَعَامٍ فَقَالَ لِصَاحِبِهِ: مَا أَرَى طَعَامَكَ إِلَّا طَيِّباً وَ سَأَلَهُ عَنْ سِعْرِهِ فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيْهِ أَنْ يَدُسَّ يَدَهُ فِي الطَّعَامِ فَفَعَلَ فَأَخْرَجَ طَعَاماً رَدِيئاً فَقَالَ لِصَاحِبِهِ: مَا أَرَاكَ إِلَّا وَ قَدْ جَمَعْتَ خِيَانَةً وَ غِشّاً لِلْمُسْلِمِينَ.
مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ مِثْلَهُ. (1)
اين روايت از لحاظ سند به خاطر أبي جميله _ كه همان مفضّل بن صالح (2) است _ ناتمام است.
ص: 219
سعد الاسكاف از امام باقر - عليه السلام - نقل مي كند كه فرمود: پيامبر اكرم - صلي الله عليه و آله و سلم - از بازار مدينه عبور مي كردند، به طعامي [گندم] (1) برخورد كردند و فرمودند: عجب گندم خوبي! قيمتش چند است؟ خداوند متعال وحي كرد كه حضرت دستشان را داخل گندم كند، وقتي دستشان را داخل كردند، گندم بدي بيرون آوردند. حضرت به او فرمودند: نمي بينم ترا مگر اين كه جمع كردي بين غش و خيانت به مسلمان ها [چون معمولا اين نوع گول زدن ها همراه خيانت است]. (2)
وَ [محمد بن الحسن] بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ سَعِيدٍ عَنْ حَمَّادِ بْنِ عِيسَى عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ الْمُخْتَارِ قَالَ: قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - : إِنَّا نَعْمَلُ الْقَلَانِسَ فَنَجْعَلُ فِيهَا الْقُطْنَ الْعَتِيقَ فَنَبِيعُهَا وَ لَا نُبَيِّنُ لَهُمْ مَا فِيهَا قَالَ: أُحِبُّ لَكَ أَنْ تُبَيِّنَ لَهُمْ مَا فِيهَا.
ص: 220
مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ الْمُخْتَارِ الْقَلَانِسِيّ (1) مِثْلَه. (2)
اين روايت از لحاظ سند تمام است.
حسين بن مختار مي گويد: به امام صادق - عليه السلام - عرض كردم: ما قلانس(كلاه) درست مي كنيم و پنبه كهنه در آن مي گذاريم و مي فروشيم، ولي به مردم نمي گوييم كه داخل آن ها پنبه كهنه است، حضرت فرمودند: دوست مي دارم كه بگوييد چه چيزي داخل آن است [پنبه نو است يا پنبه كهنه].
البته اين روايت به اين صورت، دالّ بر حرمت نيست، امّا در عين حال، اهتمام به مسأله ي تبيين را حتي در يك مسأله اي كه مهم نيست نشان مي دهد و دالّ بر كراهت است.
وَ [مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْن] بِإِسْنَادِهِ عَنْ شُعَيْبِ بْنِ وَاقِدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ زَيْدٍ عَنِ الصَّادِقِ عَنْ آبَائِهِ - عليهم السلام - فِي حَدِيثِ الْمَنَاهِي عَنْ رَسُولِ اللَّهِ - صلي الله عليه و آله و سلم - أَنَّهُ قَالَ: وَ مَنْ غَشَّ مُسْلِماً فِي شِرَاءٍ أَوْ بَيْعٍ فَلَيْسَ مِنَّا وَ يُحْشَرُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ مَعَ الْيَهُودِ لِأَنَّهُمْ أَغَشُّ الْخَلْقِ.
قَالَ: وَ قَالَ - عليه السلام - : لَيْسَ مِنَّا مَنْ غَشَّ مُسْلِماً.
ص: 221
وَ قَالَ: وَ مَنْ بَاتَ وَ فِي قَلْبِهِ غِشٌّ لِأَخِيهِ الْمُسْلِمِ بَاتَ فِي سَخَطِ اللَّهِ وَ أَصْبَحَ كَذَلِكَ حَتَّى يَتُوبَ.
وَ رَوَاهُ أَيْضاً مُرْسَلًا. (1)
اين روايت از لحاظ سند به خاطر شعيب بن واقد (2) و حسين بن زيد (3) ناتمام است.
حسين بن زيد از امام صادق - عليه السلام - نقل مي كند كه حضرت از آباء معصومينشان - عليهم السلام - از پيامبر اسلام - صلي الله عليه و آله و سلم - نقل مي كنند كه در حديث مناهي فرمودند: هر كس در خريد يا فروش با مسلماني، مرتكب غش شود از ما نيست و روز قيامت با يهود محشور مي شود؛ زيرا آنان غشّ كننده ترين خلق هستند.
حسين بن زيد مي گويد: امام صادق - عليه السلام - فرمودند: از ما نيست كسي كه نسبت به مسلماني مرتكب غش شود، و همچنين فرمودند: كسي كه شب را سپري كند در حالي كه در قلبش غش به برادر مسلمانش داشته باشد، شب و روز در سخط الهي است تا اين كه توبه كند.
ص: 222
دو روايت ديگر (1) نيز وجود دارد كه همين مضامين را دارد و از ذكر آن صرف نظر مي كنيم.
به هر حال در اين كه غشّ حرام است، جاي مناقشه نيست و جزء واضحات است.
ص: 223
گفتيم غشّ يعني خلاف واقع را به نحوي به ديگري ارائه دهد كه به نوعي منافع ديگري در خطر بيفتد يا ضرري به او وارد شود. حقيقت آن است كه علي رغم اين كه اين مطلب (موضوع غشّ) پيچيدگي ندارد و واضح است، امّا مراد شيخ از عبارات ايشان به روشني استفاده نمي شود. هر چند مي توانيم كلام نهائي ايشان را از عباراتشان به دست آوريم، امّا چگونگي انتقال شيخ به نتيجه ي نهايي قدري ابهام دارد، لذا ابتدا براي رفع ابهام، مطالبي را در توضيح آن بيان مي كنيم.
ص: 224
جناب شيخ ابتدا مي فرمايند:
«ثم إنّ ظاهر الأخبار هو كون الغش بما يخفى، كمزج اللبن بالماء، و خلط الجيّد بالردي ء في مثل الدهن، و منه وضع الحرير في مكانٍ باردٍ ليكتسب ثقلاً، و نحو ذلك. و أمّا المزج و الخلط بما لا يخفى، فلا يحرم لعدم انصراف (1) «الغش» إليه» (2) ؛
از ظاهر أخبار به دست مي آيد كه غشّ، به چيزي كه مخفي باشد محقق مي شود؛ مثلاً مقداري آب در شير داخل كند، يا روغن رديء (نامرغوب) را با روغن جيّد (مرغوب) مخلوط كند، يا حرير را در مكان
ص: 225
بارد قرار دهد تا سنگين تر شود _ علي القاعده، مراد مرحوم شيخ مكان مرطوب است و صرف قرار دادن در مكان بارد، ظاهراً ثقلي ايجاد نمي كند _ اگر اين كارها مخفي باشد، غش صادق است، امّا اگر مخفي نباشد، غشّ (گول زدن) صادق نيست؛ به عنوان مثال اگر ميوه فروشي، پرتقال هاي ريز و درشت را مخلوط كند به گونه اي كه هر كسي متوجه مي شود بعضي از آن ها ريز و برخي درشت است، يا سيب هايي كه بعضي از آن خال زده و خراب است، اگر بخواهد اين سيب ها را جداگانه بفروشد كسي نمي خرد، ولي اگر آن ها را در هم بفروشد، با قيمت مناسبي هر دو را مي خرند. در اين حالت كه «بما يخفي» نيست و چيز روشني است و هر خريداري چشمش را باز كند متوجه مي شود، اين كار حرام نيست؛ چون غشّ نيست.
سپس مرحوم شيخ مي فرمايد:
«و يدلّ عليه مضافاً إلى بعض الأخبار المتقدمة ...» (1)
به نظر مي رسد مراد مرحوم شيخ از «بعض الأخبار المتقدمة» كه ذكر كرده است، دو روايت حلبي در «ابواب احكام عيوب» است.
ص: 226
وَ بِالْإِسْنَادِ [َمُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوب عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّاد] عَنِ الْحَلَبِيِّ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - عَنِ الرَّجُلِ يَشْتَرِي طَعَاماً فَيَكُونُ أَحْسَنَ لَهُ وَ أَنْفَقَ لَهُ أَنْ يَبُلَّهُ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَلْتَمِسَ زِيَادَتَهُ فَقَالَ: إِنْ كَانَ بَيْعاً لَا يُصْلِحُهُ إِلَّا ذَلِكَ وَ لَا يُنَفِّقُهُ غَيْرُهُ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَلْتَمِسَ فِيهِ زِيَادَةً فَلَا بَأْسَ وَ إِنْ كَانَ إِنَّمَا يَغُشُّ بِهِ الْمُسْلِمِينَ فَلَا يَصْلُحُ.
وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ مِثْلَهُ.
مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ مِثْلَهُ. (1)
اين روايت از لحاظ سند تمام است.
حلبي (2) مي گويد: از امام صادق - عليه السلام - در مورد مردي سؤال كردم كه طعامي (3) را مي فروشد و به جهت اين كه براي او بهتر
ص: 227
باشد و بيشتر موجب رواج بيعش شود، كمي آن را مرطوب مي كند؛ البته نه اين كه قصدش اين باشد بخواهد با اين مرطوب كردن، وزن طعام را بالا ببرد [مثلاً نُهصد گرم را يك كيلو بفروشد] حضرت فرمودند: اگر بيع اين چيز، تنها با مرطوب كردن اصلاح مي شود و در غير اين صورت نمي توان آن را فروخت _ البته بدون اين كه دنبال زياده در وزن باشد _ مانعي ندارد، ولي اگر مي خواهد با اين كار غش به مسلمان ها كند و مسلمان ها را گول بزند [يعني چيزي كه وزنش مثلاً نه صد گرم است جاي يك كيلو بفروشد] صلاحيت ندارد.
مرحوم شيخ ظاهراً اين روايت را شاهدي بر مدعاي خود گرفته اند كه اگر «بما لايخفي» باشد، مانعي ندارد و فقط «بما يخفي» ممنوع است.
اين روايت دلالتي ندارد بر اين كه اگر مرطوب كردن گندم مخفي باشد، غش است و اگر مخفي نباشد غش نيست، بلكه حضرت مي فرمايد اگر مرطوب كردن گندم به التماس زياده ي در وزن و گول زدن باشد غش است؛ چه التماس زياده خفي باشد و چه جلي، امّا اگر دنبال زياده ي در وزن نباشد، مانعي ندارد.
ص: 228
و َ[مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوب] عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - قَالَ: سَأَلْتُهُ عَنِ الرَّجُلِ يَكُونُ عِنْدَهُ لَوْنَانِ مِنْ طَعَامٍ وَاحِدٍ سَعَّرَهُمَا بِشَيْ ءٍ وَ أَحَدُهُمَا أَجْوَدُ مِنَ الْآخَرِ فَيَخْلِطُهُمَا جَمِيعاً ثُمَّ يَبِيعُهُمَا بِسِعْرٍ وَاحِدٍ فَقَالَ: لَا يَصْلُحُ لَهُ أَنْ يَغُشَّ الْمُسْلِمِينَ حَتَّى يُبَيِّنَهُ.
وَ رَوَاهُ الصَّدُوقُ بِإِسْنَادِهِ عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ عَنِ الْحَلَبِيِّ مِثْلَهُ.
وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ نَحْوَه. (1)
اين روايت از لحاظ سند تمام است.
حلبي مي گويد: از امام صادق - عليه السلام - درباره ي مردي سؤال كردم كه دو نوع طعام (2) [گندم] دارد كه براي هر كدام سِعْري قرار داده است [يعني هر يك را جدا نرخ گذاري كرده است] و يكي بهتر از ديگري است، سپس اين دو را با هم مخلوط مي كند و به قيمت واحدي مي فروشد ، حضرت فرمودند: جائز نيست كه مسلمان ها را گول بزند و غش كند، مگر اين كه تبيين كرده و آشكار كند.
ص: 229
در اين روايت نيز دلالتي وجود ندارد كه غش بايد «بما يخفي» باشد و «بما لايخفي» عيبي ندارد. اين روايت بيان مي كند: بعد از تبيين كردن، ديگر غش نيست؛ چه آن عيب آشكار باشد و چه مخفي. (1)
پس هيچ يك از اين دو روايت، دلالتي بر مراد شيخ ندارد. امّا صحيحه ي محمد بن مسلم كه شيخ هم آن را ذكر مي كند، مي توانيم بگوييم از لحاظ دلالت تمام است (2) :
ص: 230
مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحُسَيْنِ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنِ الْعَلَاءِ بْنِ رَزِينٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَحَدِهِمَا - عليها السلام - أَنَّهُ سُئِلَ عَنِ الطَّعَامِ يُخْلَطُ بَعْضُهُ بِبَعْضٍ وَ بَعْضُهُ أَجْوَدُ مِنْ بَعْضٍ قَالَ: إِذَا رُئِيَا جَمِيعاً فَلَا بَأْسَ مَا لَمْ يُغَطِّ الْجَيِّدُ الرَّدِي ءَ.
وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى مِثْلَهُ. (1)
اين روايت از لحاظ سند تمام است.
محمد بن مسلم مي گويد: از امام باقر يا امام صادق - عليها السلام - درباره ي مقداري گندم كه با گندمي از جنس ديگر مخلوط مي شود و جنس يكي، بهتر از ديگري است سؤال شد، حضرت در جواب فرمودند: هرگاه هر دو ديده شود [يعني معلوم باشد كه اين گندم با آن گندم تفاوت دارد] مانعي ندارد، البته با اين قيد كه گندم خوب، گندم بد را نپوشاند؛ [يعني اگر طوري باشد كه تمويه و گول زدن در كار باشد صحيح نيست، ولي اگر هر دو نوع گندم مشخص است، عيبي ندارد].
پس اين روايت مي فرمايد: هر گاه ديده شود و معلوم باشد اين گندم با آن گندم متفاوت است و درصدشان مشخص باشد [و به اصطلاح بما لا يخفي باشد] اشكالي ندارد، و اگر مشخص نباشد و «بما يخفي» باشد
ص: 231
غش است و جايز نيست. پس دلالت اين روايت بر مدعاي مرحوم شيخ واضح است.
بنابراين تا اين جا مرحوم شيخ فرمودند: علاوه بر اين كه لفظ غشّ چنين اقتضائي دارد كه عيب غيرخفي را شامل نمي شود، روايات هم دلالت مي كند هرگاه جيّد از رديء تميز داده شود، اشكالي ندارد.
سپس جناب شيخ مي فرمايد:
«... و مقتضى هذه الرواية بل رواية الحلبي الثانية و رواية سعد الإسكاف أنّه لا يشترط في حرمة الغش كونه ممّا لا يعرف إلّا من قبل البائع، فيجب الإعلام بالعيب غير الخفي...». (1)
ظاهر خبر محمد بن مسلم و صحيحه ي دوم حلبي (2) و روايت سعد الإسكاف، اين است كه لازم نيست غشّ، به چيزي باشد كه شناخت آن در انحصار بايع است، بنابراين اعلام عيب غير خفي هم واجب است.
ص: 232
به نظر مي رسد اين كه مرحوم شيخ اين قسمت را مقابل سخنان قبلي خود قرار مي دهد، مرادشان اين باشد كه لازم نيست غش به امر خفي باشد، بلكه غش به امر آشكار هم محقّق مي شود.
مُحَمَّدِ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ أَحَدِهِمَا - عليها السلام - أَنَّهُ سُئِلَ عَنِ الطَّعَامِ يُخْلَطُ بَعْضُهُ بِبَعْضٍ وَ بَعْضُهُ أَجْوَدُ مِنْ بَعْضٍ قَالَ: إِذَا رُئِيَا جَمِيعاً فَلَا بَأْسَ مَا لَمْ يُغَطِّ الْجَيِّدُ الرَّدِي ءَ.
چگونه اين روايت، هم مي تواند بر قول اول دلالت داشته باشد و هم بر قول دوم، در حالي كه اين دو قول، مقابل هم قرار دارند؟!
قول اوّل اين بود كه غش به امر خفي محقق مي شود؛ نه غيرخفي، در حالي كه اين جا مي فرمايد: اين روايت نيز دلالت مي كند بر اين كه عيب غيرخفي هم بايد اعلام شود؛ يعني عيب جلي هم غش است.
به نظر مي رسد روايت، دلالتي بر اين معنا ندارد؛ زيرا حضرت مي فرمايد «إِذَا رُئِيَا جَمِيعاً فَلَا بَأْسَ» هرگاه هر دو ديده شود؛ يعني معلوم باشد كه اين گندم با آن گندم تفاوت دارد مانعي ندارد و غش نيست. بله، اگر ذيل روايت كه مي فرمايد «مَا لَمْ يُغَطِّ الْجَيِّدُ الرَّدِي ءَ» شامل آن مقدار پوشاندني كه با اندك جستجوئي فهميده مي شود، بشود _ مثلاً يك دستي
ص: 233
به زيرش بزند مي فهمد _ باز غش صادق است، در اين صورت چون «خفي» به معناي واقعيِ كلمه نيست و به هر حال يك نوع تزويري به كار رفته است، مي تواند دلالت بر مدعاي شيخ داشته باشد.
پس اين روايت دلالت چنداني بر مدعاي شيخ [كه همه ي اقسام عيب جليّ را هم شامل بشود] ندارد.
وَ بِالْإِسْنَادِ [َمُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوب عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّاد] عَنِ الْحَلَبِيِّ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - عَنِ الرَّجُلِ يَشْتَرِي طَعَاماً فَيَكُونُ أَحْسَنَ لَهُ وَ أَنْفَقَ لَهُ أَنْ يَبُلَّهُ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَلْتَمِسَ زِيَادَتَهُ فَقَالَ: إِنْ كَانَ بَيْعاً لَا يُصْلِحُهُ إِلَّا ذَلِكَ وَ لَا يُنَفِّقُهُ غَيْرُهُ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَلْتَمِسَ فِيهِ زِيَادَةً فَلَا بَأْسَ وَ إِنْ كَانَ إِنَّمَا يَغُشُّ بِهِ الْمُسْلِمِينَ فَلَا يَصْلُحُ.
ذيل اين روايت كه مي فرمايد «وَ إِنْ كَانَ إِنَّمَا يَغُشُّ بِهِ الْمُسْلِمِينَ فَلَا يَصْلُحُ» گرچه اطلاق دارد و دلالت مي كند هر كجا غش صادق باشد جايز نيست، امّا بحث ما در اين است كه آيا غش در اين جا صادق است يا نه.
و َ[مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوب] عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - قَالَ:
ص: 234
سَأَلْتُهُ عَنِ الرَّجُلِ يَكُونُ عِنْدَهُ لَوْنَانِ مِنْ طَعَامٍ وَاحِدٍ سَعَّرَهُمَا بِشَيْ ءٍ وَ أَحَدُهُمَا أَجْوَدُ مِنَ الْآخَرِ فَيَخْلِطُهُمَا جَمِيعاً ثُمَّ يَبِيعُهُمَا بِسِعْرٍ وَاحِدٍ فَقَالَ: لَا يَصْلُحُ لَهُ أَنْ يَغُشَّ الْمُسْلِمِينَ حَتَّى يُبَيِّنَهُ.
اين روايت هم بالاطلاق بيان مي كند كه غش جايز نيست و نظري به عيب خفي و جلي ندارد.
وَ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ] عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ مَحْبُوبٍ عَنْ أَبِي جَمِيلَةَ عَنْ سَعْدٍ الْإِسْكَافِ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ - عليها السلام - قَالَ: مَرَّ النَّبِيُّ - صلي الله عليه و آله و سلم - فِي سُوقِ الْمَدِينَةِ بِطَعَامٍ فَقَالَ لِصَاحِبِهِ: مَا أَرَى طَعَامَكَ إِلَّا طَيِّباً وَ سَأَلَهُ عَنْ سِعْرِهِ فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيْهِ أَنْ يَدُسَّ يَدَهُ فِي الطَّعَامِ فَفَعَلَ فَأَخْرَجَ طَعَاماً رَدِيئاً فَقَالَ لِصَاحِبِهِ: مَا أَرَاكَ إِلَّا وَ قَدْ جَمَعْتَ خِيَانَةً وَ غِشّاً لِلْمُسْلِمِين.
اين روايت كه از لحاظ سند ناتمام است، از لحاظ دلالت هم، همه ي اقسام عيب جلي را شامل نمي شود، بلكه عيوبي را شامل مي شود كه اگر در مرحله ي اوّل، شخصي نگاه كند گول مي خورد، ولي با اندك جستجوئي ديگر گول نمي خورد.
مرحوم شيخ در ادامه مي فرمايد:
ص: 235
«... إلّا أن تُنزّل الحرمة في موارد الروايات الثلاث على ما إذا تعمّد الغش برجاء التلبس على المشتري و عدم التفطّن له و إن كان من شأن ذلك العيب أن يتفطّن له؛ فلا تدلّ الروايات على وجوب الإعلام إذا كان العيب من شأنه التفطّن له، فقصّر المشتري و سامح في الملاحظة» (1)
مرحوم شيخ وقتي مي بينند كه ملتزم شدن به اين كه هر عيبي غش است و بايد اعلام كند، مشكل است و با معناي غشّ (گول زدن) هم سازگار نيست، اين سه روايت را اين طور توجيه مي كنند و مي فرمايند: مگر اين كه حمل كنيم بر صورتي كه قصد و رجاء (2) تلبيس داشته تا امر بر مشتري مشتبه شود و مشتري در حال غفلت بخرد، اما اگر چنين قصد و رجائي نداشته باشد حرام نيست.
اين توجيه مرحوم شيخ در مورد صحيحه ي حلبي، درست است؛ زيرا مي فرمايد: «مِنْ غَيْرِ أَنْ يَلْتَمِسَ فِيهِ زِيَادَةً فَلَا بَأْسَ» يعني قصد زياده نكرده باشد. امّا مشكلي كه در اين جا وجود دارد اين است كه اين روايت شامل عيب جلي و عيب خفي هر دو مي شود و دلالتي بر اصل مطلب ندارد، لذا در اين صورت بايد ملتزم شويم اگر عيب خفي هم باشد در صورتي
ص: 236
كه قصد تلبيس نكرده باشد جايز است.
در مورد روايت سعد الاسكاف هم، مي توان توجيه مرحوم شيخ را پذيرفت؛ زيرا از اين كه ظاهر گندم خوب بوده و باطنش خراب _ هر چند زود قابل تشخيص بوده است _ معلوم مي شود قصد غش كرده است.
امّا در مورد صحيحه ي محمد بن مسلم نمي توان اين توجيه را پذيرفت؛ چون شاهدي ندارد، بلكه به طور مطلق مي فرمايد «إِذَا رُئِيَا جَمِيعاً فَلَا بَأْسَ مَا لَمْ يُغَطِّ الْجَيِّدُ الرَّدِي ءَ»؛ چه قصد غش و تلبيس داشته باشد و چه نداشته باشد.
بنابراين مرحوم شيخ ابتدا فرمودند كه از روايات و لفظ غش استفاده مي شود كه غش، مربوط به «ما يخفي» است و «ما لايخفي» را شامل نمي شود، سپس از سه روايت استفاده كردند كه غشّ، «مالايخفي» و جلي را هم شامل مي شود، در نتيجه در عيب جلي هم، اعلام واجب است. امّا در ادامه، اين سه روايت را به صورتي كه قصد تلبيس و رجاء تلبيس باشد حمل مي كنند كه گفتيم بعض روايات با اين توجيه سازگار است، ولي بعضي ديگر سازگار نيست.
مرحوم شيخ در ادامه مي فرمايد:
«... ثم إنّ غشّ المسلم إنّما هو ببيع المغشوش عليه مع جهله، فلا فرق بين كون الاغتشاش بفعله أو بغيره؛ فلو حصل اتّفاقاً أو لغرض فيجب الإعلام بالعيب الخفي و يمكن أن يمنع
ص: 237
صدق الأخبار المذكورة إلّا على ما إذا قصد التلبيس، و أمّا ما هو ملتبس في نفسه فلا يجب عليه الإعلام. نعم، يحرم عليه إظهار ما يدلّ على سلامته من ذلك ...»؛
غشّ مسلم، حرام است؛ چه به فعل خود شخص باشد _ مثلاً عمداً آب داخل شير كند _ و چه به فعل ديگري باشد _ مثلاً فرزندش آب داخل كند _ و چه حتّي اتفاقاً رخ دهد _ مثلاً آب پارچي را مي برد اتفاقي در شير ريخته شد _ در همه ي اين موارد اگر عيب خفي باشد بايد اعلام كند؛ زيرا در عيب خفي، قصد تلبيس، در تحقّق غشّ شرط نيست.
مرحوم شيخ در يك نتيجه ي نهايي مي فرمايد:
«... فالعبرة في الحرمة بقصد تلبيس الأمر على المشتري، سواء كان العيب خفيّاً أم جليّا كما تقدم لا بكتمان العيب مطلقاً، أو خصوص الخفي و إن لم يقصد التلبيس» (1) ؛
غش به يكي از دو امر محقق مي شود:
1. قصد تلبيس داشته باشد؛ چه عيب خفي باشد، چه جلي (البته مقصود از جلي، آن است كه يك نوع خفائي هر چند براي آن مشتري خاص داشته باشد و الا اگر كاملاً آشكار باشد توهّم اين كه غش باشد نيست).
ص: 238
شايد بتوان از عبارات شيخ استفاده كرد كه در قصد تلبيس، لازم نيست غش با فعل خود شخص اتفاق افتاده باشد، بلكه با فعل ديگري هم اتفاق افتاده باشد و او قصد تلبيس كند، صادق است.
2. عيب خفيّ باشد؛ چه قصد تلبيس داشته باشد، چه نداشته باشد، غش صادق است. در چنين جايي براي اين كه غش نباشد، لازم است اعلام كند.
مرحوم شيخ در ادامه مي فرمايد:
«... و في التفصيل المذكور في رواية الحلبي إشارة إلى هذا المعنى؛ حيث إنّه عليه السلام جوّز بلّ الطعام بدون قيد الإعلام إذا لم يقصد به الزيادة و إن حصلت به، و حرّمه مع قصد الغش» (1)
جناب شيخ معتقدند صحيحه ي حلبي (2) ، بر تفصيل مذكور دلالت دارد. امّا چنين تفصيلي از روايت حلبي استفاده نمي شود، بلكه نهايت چيزي كه مي توان از روايت حلبي استفاده كرد، آن است كه قصد تلبيس، در غش
ص: 239
دخيل است؛ زيرا در آ ن روايت، از حضرت سؤال شد: اگر گندمي براي اين كه فروش بهتري پيدا كند، مرطوب شود بدون اين كه به دنبال زياده باشد، جايز است؟ حضرت فرمودند: اشكالي ندارد، ولي اگر غشّ كند [يعني قصد تلبيس داشته باشد و دنبال زياده باشد] جايز نيست.
پس نهايت چيزي كه از اين روايت استفاده مي شود، آن است كه قصد تلبيس به نحوي كه موجب زياده شود، مضرّ است، ولي اگر قصد تلبيس نباشد اشكالي ندارد، تفصيلي هم بين عيب خفي و جلي در آن نيست. از طرفي هم مي دانيم مرطوب كردن چيزي ممكن است جلي باشد و ممكن است خفي باشد و شايد بتوان گفت بيشتر به صورت خفي است. بنابراين، روايت حلبي إشاره اي به كلِّ قول شيخ نمي كند و فقط مي تواند إشاره به اين حرف باشد كه اگر در جائي قصد تلبيس باشد، مضر است و جائي كه چنين قصدي نيست، مضر نيست.
كلام شيخ- قدس سرّه - در وجوب اعلام عيب:
و يمكن أن يمنع صدق الأخبار المذكورة إلّا على ما إذا قصد التلبيس، و أمّا ما هو ملتبس في نفسه فلا يجب عليه الإعلام. نعم، يحرم عليه إظهار ما يدلّ على سلامته من ذلك... .
نعم، يمكن أن يقال في صورة تعيّب المبيع بخروجه عن مقتضى خلقته الأصلية بعيب خفيّ أو جليّ: أنّ التزام البائع
ص: 240
بسلامته عن العيب مع علمه به غشّ للمشتري، كما لو صرّح باشتراط السلامة؛ فإنّ العرف يحكمون على البائع بهذا الشرط مع علمه بالعيب أنّه غاشّ. (1)
مطلب ديگري را كه جناب شيخ مطرح مي كند، آن است كه اگر عيب، به گونه اي باشد كه با قدري توجه، مشخص شود و غير خفي باشد، اعلام آن بر فروشنده لازم نيست، ولي از طرف ديگر هم، نمي تواند اظهار سلامت مبيع كند. بله، اگر عيبي در مبيع باشد كه موجب خروج آن از خلقت اصليه شود، حتّي اگر عيب جلي هم باشد، بايد اعلام كند؛ مثلاً اسبي كه مي فروشد، اگر دستش ضربه ديده، كج راه مي رود، گرچه اين عيب جلي است و به آساني
ص: 241
مشخص مي شود (قاعدتاً مراد شيخ اين چنين است) امّا اگر مشتري آن را نداند و امتحان هم نكند، بايع بايد اعلام كند؛ زيرا ظهور حال در اين گونه موارد، آن است كه بايع، ملتزم به سلامت مبيع است _ لذا اين ظهور حال منشأ خيار عيب هم هست كه اگر عيبي پيدا شود، مشتري مي تواند معامله را فسخ كند _ و اگر واقعاً عيبي داشته باشد و او ذكر نكند مرتكب غشّ شده است؛ چون عيبي كه در آن وجود دارد را ذكر نكرده و ملتزم است در آن نيست، پس اين غش است.
پس خلاصه ي نظر مرحوم شيخ اين شد كه در عيب خفي مطلقاً بايد اعلام كند، و در عيب جلي گرچه اعلام واجب نيست، ولي اظهار سلامت هم نمي تواند بكند. بله، جاهايي كه عيب، موجب خروج مبيع از خلقت اصليه شود، نه تنها إظهار سلامت جايز نيست، بلكه بايد اعلام هم بكند و اگر اعلام نكند، غش است؛ زيرا ملتزم به اصالة السلامة است.
ص: 242
ص: 243
ثم إنّ الغشّ يكون بإخفاء الأدنى في الأعلى كمزج الجيّد بالردي ء، أو غير المراد في المراد كإدخال الماء في اللّبن، و بإظهار الصفة الجيّدة المفقودة واقعاً، و هو التدليس، أو بإظهار الشي ء على خلاف جنسه كبيع المُموّه على أنّه ذهب أو فضة. (1)
مرحوم شيخ چهار نوع غش را ذكر فرموده اند:
1. إخفاء أدني در أعلي؛ مانند اين كه گندم رديء را در گندم جيّد داخل كند.
ص: 244
2. ادخال غير مراد در مراد؛ مانند داخل كردن آب در شير؛ زيرا آب، مراد خريدار نيست.
3. إظهار صفت جيّدي كه في الواقع مفقود است؛ مثلاً ماشيني كه رنگش متاليك نيست، متاليك بنماياند. البته اين قسم را اصطلاحاً تدليس مي نامند.
4. شيئي بر خلاف جنسش اظهار شود؛ مانند اجناس بدلي؛ مثلاً چيزي كه طلا نيست به عنوان طلا اظهار شود.
در هر يك از اين چهار قسم كه موجب گول خوردن مشتري مي شود، يا اين كار به فعل خودِ بايع بوده است يا به فعل غير _ مثلاً فرزند بايع آب در شير داخل كرده است _ و در صورتي كه به فعل خود بايع بوده، يا قصد غش مي كند و يا قصد غش نمي كند _ مثلاً دست خودش لرزيد و آب در شير ريخته شد، بدون اين كه قصد غش داشته باشد _ و همين طور در هر يك از اين چهار صورت يا عيب، جلي است و يا خفي، كه بايد هر يك از اين صور بررسي شود.
قسم اول كه إخفاء أدني در أعلي است _ مانند إخفاء گندم رديء در گندم جيّد _ مي تواند صورت هاي مختلفي داشته باشد:
1. قاطي شدن دو نوع گندم، فعل بايع نبوده و اگر هم به فعل او بوده، قصد تلبيس نداشته و جلي هم هست؛ مثلاً دو گونه گندم در انبار
ص: 245
داشته و مجبور بوده اين گندم ها را روي هم بريزد، قصد تلبيس هم ندارد و اين طور هم نيست كه تغطيه ي جيد نسبت به ردي ء شده باشد، بلكه زير گندم را هم دست بزند، دو گونه است. در اين صورت، واضح است كه غش صادق نيست و روايت هم مي فرمايد «مَا لَمْ يُغَطِّ الْجَيِّدُ الرَّدِي ءَ». (1)
2. إدخال غير جيّد در جيّد، با فعل بايع رخ مي دهد [و قصد تلبيس هم دارد] ولي عملاً غش محقّق نشده و كسي گول نمي خورد. در اين صورت هم، روشن است كه اگر بايع مي داند غش محقّق نمي شود، كار او غش نيست، امّا اگر نمي داند، ولي احتمال مي دهد غش محقّق مي شود، نهايتش اين است كه مرتكب تجريّ شده، ولي مرتكب حرام واقعي نشده است.
3. إدخال، فعل بايع است و مشتري نيز فريب مي خورد و هر چند اين عمل، جليّ است، ولي اين گونه نيست كه مشتري به مجرد التفات متوجه بشود؛ مثلاً در اجناسي كه معمولاً بسته اي يا كارتني خريداري مي شود، اجناسي كه در زير قرار دارد، معمولاً مشاهده نمي شود، به عنوان مثال مشتري پرتقال را جعبه اي مي خرد، در حالي كه روي جعبه، پرتقال درشت و زير آن پرتقال ريز است، امّا چون زير آن را نگاه نمي كند و به ظهور اعتماد مي كند، گول مي خورد. در اين صورت، غش صادق است؛
ص: 246
چون عمل بايع يك نوع گول زدن محسوب مي شود، هر چند كه خفي نيست و شناخت آن در انحصار بايع نيست.
4. إدخال، به فعل بايع نيست، بلكه اتفاقاً رخ مي دهد؛ يا اين كه خود بايع قبلاً فريب خورده و اين كالا را خريداري كرده يا اصلاً مي داند اين جعبه يا بسته، چنين چينشي دارد، علي أيّ حالٍ فعل بايع نيست، ولي مي داند كه مشتري نيز توجه نمي كند _ هر چند مي تواند بفهمد _ در اين جا صدق غشّ مشكل است؛ مگر اين كه بايع بالخصوص اين كالا را خريداري كرده تا مشتري فريب بخورد، امّا اگر بايع به اين قصد نخريده باشد، صدق غشّ بر اين كار مشكل است؛ زيرا غشّ، يك امر وجودي است _ گرچه لغويون (1) غشّ را به عدم النُصح، كه امري عدمي است، معنا كرده اند _ زيرا غشّ يعني انجام دادن كاري كه طرف مقابل به اشتباه بيفتد، در حالي كه بايع در اين جا كاري نكرده مشتري فريب بخورد، بنابراين نمي توانيم بگوييم مرتكب غش شده است، هرچند احتياط در اين است كه اعلام كند. از روايات هم، چيزي استفاده نمي شود كه اين صورت غش باشد؛ مگر روايت هشام بن حكم (2) كه در صور بعدي إشاره خواهد شد.
ص: 247
إن قلت: همين كه بايع، چنين جنسي را خريداري كرده و علم دارد چنين خصوصياتي دارد، باعث مي شود كار او نوعي غشّ باشد.
قلت: فرض، آن است كه خود او كاري نكرده تا مشتري را گول بزند. بله، اگر بايع بگويد: زير و روي اين جعبه يا بسته فرق نمي كند، غش كرده است، ولي اگر بگويد من چينش و ترتيب درون جعبه را به هم نمي زنم، يا اصلاً چيزي نگويد يا بگويد نمي دانم، مرتكب غش نشده است، مگر اين كه گفته شود در مواردي كه بايع فعلي، خودش از كسي خريداري كرده كه او غش كرده و بايع فعلي واسطه است، پس فروختن اين جنس اعانت بر اثمِ «بايع اوّل» محسوب مي شود و از اين بابت حرام است، ولي ما در بحث اعانت بر اثم گفتيم: در چنين مواردي كه اگر اين شخص آن را نخرد، ديگري خريداري مي كند، إعانت بر إثم حرام نيست. پس در اين صورت، غش صادق نيست و مي توانيم بگوييم حتي اگر قصد غش بكند، غش صدق نمي كند؛ زيرا اگر چه قصدش حرام است (البته در صورتي كه تجّري را حرام بدانيم) ولي از آن جايي كه خودش عملي مرتكب نشده و فقط قصد غش كرده است، با قصد به تنهايي، غش صادق نيست.
ادخال به فعل بايع نيست يا اتفاقاً به فعل او واقع شده، ولي قصد نكرده و خفي است. در اين صورت نيز، ظاهراً غشّ صدق نمي كند و نمي توان گفت مشتري را فريب داده است.
ص: 248
إدخال غير مراد در مراد _ مانند إدخال ماء في اللبن _ در صورتي كه اين عمل كاملاً آشكار باشد؛ يعني هر كسي متوجه مي شود كه در اين ظرف، شير خالص نيست و آب هم درون آن وجود دارد، اين كار غش نيست و اساساً اين فرض خارج از بحث است. ولي در صورتي كه ادخال، آشكار نباشد؛ يعني مشتري بايد دقت ويژه اي به كار برد تا متوجه شود، به نظر مي رسد غشّ صادق است؛ چه به فعل بايع باشد، چه به فعل غير و چه اتفاقي باشد؛ زيرا در واقع، بايع به زبان حال يا قال بيان مي كند آن چه مي فروشد شير است، غير شير نيست و اگر مثلاً در يك كيلو شير صد گرم آب ريخته شود، اين ديگر شير نيست، شير و چيزِ ديگر (آب) است.
به نظر مي آ يد حتّي اگر به فعل بايع نباشد، ولي بداند و نگويد _ گرچه گفتيم غش يك امر وجودي است _ مرتكب غشّ شده است؛ زيرا او جنسي را ارائه مي كند كه به زبان حال يا قال مي گويد شير است و غير شير نيست، پس در حقيقت، اين كه غير شير را ادخال كرده، غش بر آن صادق است، مگر به قدري كم باشد كه مستهلك شود و قابل ذكر نباشد و جزئي را، هر چند تحليلاً، اشغال نكرده باشد.
گاهي غشّ، با إظهار صفت جيّدي كه في الواقع مفقود است محقّق
ص: 249
مي شود؛ به عنوان مثال: رنگ ماشين متاليك نشان داده مي شود _ مثلاً پوليش بزند _ در حالي كه واقعاً اين گونه نيست، يا رنگ پارچه به گونه اي نشان داده شود _ مثلاً از يك زاويه ي خاصي نشان دهد _ كه براّق جلوه كند و مشتري فكر كند براق بودنش ثابت است، امّا في الواقع اين گونه نباشد، و ... .
در صورتي كه إظهار، به فعل بايع و با قصد غش بوده و مشتري هم متوجه نمي شود، روشن است كه در اين صورت، غشّ صادق است. هر چند مشتري بعداً در جاي ديگر متوجه مي شود، ولي فعلاً در آن محيطي كه قرار دارد متوجه نيست. در واقع، اين حالت را مي توان جلي و آشكار حساب كرد، امّا چون إظهار به فعل بايع است و در واقع قصد غش دارد، غش بر آن صادق است.
امّا در صورتي كه بدون قصدِ غش باشد يا به فعل غير باشد ولي در هر دو صورت، علم به تحقّق غش داشته باشد و غش هم به سادگي معلوم نشود (مخفي باشد) بعيد نيست غشّ صادق باشد، ولي در عين حال جاي تأمّل است، به ويژه در صورتي كه فعل خودِ بايع نباشد؛ زيرا بايع كاري نكرده و ديگري انجام داده است و او بدون اين كه چيزي إظهار كند، فقط مي فروشد.
امّا اگر مخفي نباشد، مثلاً اگر جنسي را از سايه مقابل آفتاب ببرند، عيب آن مشخص شود، به نظر مي رسد كه به حسب اصل لفظ، غشّ
ص: 250
صادق نيست، امّا صحيحه ي هشام بن حكم به گونه اي است كه مي توان از آن استفاده كرد در اين حالت نيز غشّ صادق است.
وَ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ] عَنْ عَلِيٍّ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ هِشَامِ بْنِ الْحَكَمِ قَالَ: كُنْتُ أَبِيعُ السَّابِرِيَّ فِي الظِّلَالِ فَمَرَّ بِي أَبُو الْحَسَنِ الْأَوَّلُ مُوسَى - عليه السلام - فَقَالَ لِي: يَا هِشَامُ إِنَّ الْبَيْعَ فِي الظِّلَالِ غِشٌّ وَ الْغِشُّ لَا يَحِل.
وَ رَوَاهُ الصَّدُوقُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ هِشَامِ بْنِ الْحَكَمِ مِثْلَهُ. (1)
هشام بن حكم مي گويد: پارچه هاي سابري را در سايه مي فروختم [به طوري كه رنگ و كيفيت پارچه به خوبي معلوم نبود] تا اين كه امام كاظم - عليه السلام - از كنار من عبور كردند [در بعضي نسخه ها نقل شده است كه حضرت سواره بودند] و فرمودند: اي هشام! فروختن در سايه، غش است و غش هم جائز نيست.
با توجه به دو نكته، مي توان از اين صحيحه استفاده كرد كه در فرض مذكور، غشّ صادق است:
اولاً: بسيار بعيد به نظر مي رسد كه جناب هشام بن حكم _ با آن جلالتي كه داشته _ از ابتدا قصد داشته با فروش پارچه در سايه، مردم را فريب دهد.
ص: 251
ثانياً: كلام امام - عليه السلام - اطلاق دارد؛ زيرا فرمودند بيع در ظلال، غش است؛ چه قصد كند و چه قصد نكند، و حتّي صورتي كه قبلاً در آفتاب بوده، سپس خود به خود سايه شده را شامل مي شود، كما اين كه اطلاق كلام امام - عليه السلام - ، صورتي را كه به فعل ديگري است و يا اتفاقي است نيز شامل مي شود، و حتّي حالتي را كه نيمه مخفي باشد، در بر مي گيرد [زيرا مشتري به راحتي مي تواند جنس را در نور قرار دهد و متوجه شود].
البته اين نكته را بايد تذكر بدهم كه ظهور اولي اين روايت را _ كه هر نوع بيعي را در ظلال غش مي داند _ نمي توانيم ملتزم شويم؛ چون معنايش اين است كه همه بايد در آفتاب بفروشند، در حالي كه گاهي نور آفتاب، خود موجب غش است. بنابراين به مناسبت حكم و موضوع بايد بگوييم آن بيع در ظلالي كه موجب مي شود خلاف واقع بنماياند و منقلب عمّا هو عليه شود _ چه به فعل خودش باشد و چه به فعل غير و چه اتفاقي و به واسطه ي حركت خورشيد _ غش است.
هم چنين از اين روايت استفاده مي شود بيع در ظلال خصوصيتي ندارد، بلكه هر چه موجب گول خوردن شود، در تمام اين صور _ يعني إخفاء أدني در أعلي، إدخال غير مراد در مراد و إظهار صفت جيّدي كه في الواقع مفقود است و شيئي بر خلاف جنسش اظهار شود _ غشّ است و اگر أحياناً از لحاظ لغت، صدق نمي كند، مي گوييم تعبّداً غشّ است؛ مگر اين كه اعلام كند. با اين همه به نظر مي رسد با توجّه به صحيحه ي حلبي
ص: 252
نتوانيم بيش از غش عرفي را حرام بدانيم. صحيحه ي حلبي چنين است:
وَ بِالْإِسْنَادِ [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوب عَنْ عَلِيِّ بْنِ إِبْرَاهِيمَ عَنْ أَبِيهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ حَمَّاد] عَنِ الْحَلَبِيِّ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - عَنِ الرَّجُلِ يَشْتَرِي طَعَاماً فَيَكُونُ أَحْسَنَ لَهُ وَ أَنْفَقَ لَهُ أَنْ يَبُلَّهُ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَلْتَمِسَ زِيَادَتَهُ فَقَالَ: إِنْ كَانَ بَيْعاً لَا يُصْلِحُهُ إِلَّا ذَلِكَ وَ لَا يُنَفِّقُهُ غَيْرُهُ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَلْتَمِسَ فِيهِ زِيَادَةً فَلَا بَأْسَ وَ إِنْ كَانَ إِنَّمَا يَغُشُّ بِهِ الْمُسْلِمِينَ فَلَا يَصْلُحُ.
وَ رَوَاهُ الشَّيْخُ بِإِسْنَادِهِ عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْرٍ مِثْلَهُ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بِإِسْنَادِهِ عَنْ حَمَّادٍ عَنِ الْحَلَبِيِّ مِثْلَهُ. (1)
حلبي مي گويد: از امام صادق - عليه السلام - در مورد مردي سؤال كردم كه طعامي (2) مي فروشد و به جهت اين كه براي او بهتر باشد و بيشتر موجب رواج بيعش شود كمي آن را مرطوب مي كند؛ البته نه اين كه قصدش اين باشد بخواهد با اين مرطوب كردن، وزن طعام را بالا ببرد [مثلاً نه صد گرم را يك كيلو بفروشد] ، حضرت فرمودند: اگر بيع اين چيز، تنها با مرطوب كردن اصلاح مي شود و در غير اين صورت نمي توان آن را فروخت _ البته بدون اين كه دنبال زياده در وزن باشد _ مانعي ندارد، ولي اگر مي خواهد با اين
ص: 253
كار، غش به مسلمان ها كند و مسلمان ها را گول بزند [يعني چيزي كه وزنش مثلاً نهصد گرم است جاي يك كيلو بفروشد] صلاحيت ندارد.
ممكن است كسي بگويد: روايت حلبي كه نَم كردن طعام را تجويز مي كند و مرطوب كردن يك متاع هم بسي بالاتر از آن است كه جنسي را در سايه بفروشند؛ زيرا موجب مي شود كه اين متاع، أحسن و أنفق شود، بنابراين معلوم مي شود با روايت هشام كه مي فرمايد: «الْبَيْعَ فِي الظِّلَالِ غِشٌّ»، تنافي دارد.
ولي حقيقت آن است كه اگر اين روايت حلبي را درست معنا كنيم و مقداري نيز از سعه ي روايت هشام بكاهيم، مي توانيم بين اين دو روايت جمع كنيم.
روايت هشام كه مي فرمايد: «الْبَيْعَ فِي الظِّلَالِ غِشٌّ» و ما استفاده كرديم اين روايت، مواردي كه جلي باشد و عرفاً غش نباشد را هم، تعبّداً مي گويد غش است، در جمع با صحيحه ي حلبي مي گوييم: چنين استفاده اي درست نيست و حضرت نمي خواهند فرد تعبدي براي غشّ بيان كنند، بلكه بيشتر در صدد هستند به هشام بن حكم، توجه دهند كه اولاً: غشّ حرام است؛ ثانياً: لازم نيست غشّ با فعل بايع محقّق شود، بلكه اگر به فعل ديگري هم باشد، كافي است.
بنابراين، روايت هشام بيش از غشّ عرفي، چيزي را بيان نمي كند و
ص: 254
نمي توان با استفاده از آن، گفت اگر جائي غش عرفي صدق نكند (مانند عيب آشكاري كه هر كسي با اندكي توجه مي تواند بفهمد كه غش نيست)، تعبداً غشّ است.
روايت حلبي نيز نمي خواهد بيان كند كه هر چند، در بعضي موارد عرفاً غشّ صادق است، امّا تعبّداً جائز است؛ زيرا ذيل روايت، بيان مي كند: «وَ إِنْ كَانَ إِنَّمَا يَغُشُّ بِهِ الْمُسْلِمِينَ فَلَا يَصْلُحُ»؛ اگر مي خواهد با اين كار، فقط غش به مسلمان ها كند و آن ها را گول بزند جايز نيست. بنابراين مراد از اين كه فرمودند: «إِنْ كَانَ بَيْعاً لَا يُصْلِحُهُ إِلَّا ذَلِكَ وَ لَا يُنَفِّقُهُ غَيْرُهُ» آن است كه اگر متاعي به گونه اي است كه اساساً با مرطوب شدن، متاع مرغوبي شده و باعث اصلاح آن مي شود و در عين حال، با اين كار قصد ندارد كه وزنش را زياد كند يا رغبت بي جا ايجاد كند، غشّ صادق نيست.
بنابراين اين دو روايت بر همان غشّ عرفي تأكيد مي كند و به مناسبت حكم و موضوع، نه روايت هشام، چيزي بيش از غشّ عرفي بيان مي كند و نه روايت حلبي چيزي كمتر، بلكه هر جا عرفاً غش صادق باشد، حرام است و هيچ كدام تعبداً توسعه يا تضييقي اعمال نكرده است.
چهارمين نوع غشّ، آن بود كه شيئي بر خلاف جنسش اظهار شود،
ص: 255
مانند اجناس بدلي؛ مثلاً چيزي كه طلا نيست به عنوان طلا اظهار شود. اين قسم نيز مانند قسم سوم است و هيچ فرقي با آن ندارد.
مرحوم ايرواني (1) در حاشيه ي بر مكاسب چنين مي نويسد:
«أمّا الكلام في حكم الغش تكليفاً فالّذي يظهر لي من الأخبار أنّ الغش بنفسه و بعنوانه ليس محرّما من المحرّمات و إنّما يحرم بعنوان أنّه كذب و أيضاً يحرم بما أنه أكل للمال بلا رضى صاحبه فكان الغش جزئياً من جزئيات التصرف في ملك الغير بلا رضاه ...» (2)
به نظر ايشان غشّ يك عنوان جدا نيست، بلكه مصداقي از مصاديق كذب و أكل مال مردم بدون رضايت آن ها است. بنابراين همه ي موارد غشّ، تحت اين عناوين محرّم قرار مي گيرد.
حقيقت، آن است كه اين سخن، قابل پذيرش نيست؛ زيرا در بسياري از روايات _ كه ادّعا شده تا سر حدّ تواتر است _ عنوان غشّ تحت
ص: 256
حرمت و مذمت قرار گرفته و شكي نيست كه عنوان غشّ با عنوان دروغ و كذب فرق دارد و مرادف نيست، چنان كه هيچ اهل لغتي نيز پيدا نمي شود كه غش را به كذب معنا كرده باشد يا كذب را به غشّ.
بنابراين غشّ بما له من المعني، موضوع حكم شرعي است و اصل در همه ي عناويني كه تحت حكم رفته، اين است كه آن عنوان، بماله من المعني، موضوع است، مگر آن كه قرينه اي برخلاف باشد و در اين جا چنين قرينه اي وجود ندارد.
هم چنين اين گونه نيست كه غشّ، همواره تحت عنوان كذب يا أكل مال مردم بدون رضايت آن ها قرار بگيرد؛ زيرا ممكن است بعضي اوقات، نه عنوان كذب صادق باشد و نه أكل مال مردم بدون رضايت؛ مثلاً اگر فروشنده اي براي ايجاد انگيزه در ديگران براي خريد جنسي، با فردي معامله اي صوري ترتيب داده و بعت و اشتريت انشاء كنند، تا ديگران فكر كنند اين جنس، خيلي مشتري دارد و بناست گران تر شود و در نتيجه، مردم گول خورده، هر چه زودتر اقدام به خريد كنند. روشن است كه اين انشاء «بعت و اشتريت» هر چند انشاء صوري است، امّا كذب نيست؛ زيرا كذب از مقوله ي انشاء نيست، بلكه از مقوله ي إخبار است، امّا چون با اين معامله ي صوري، ديگران را فريب داده _ و گمان مي كنند اين جنس، خواهان بسياري دارد و لذا قيمت آن بالاتر مي رود، پس انگيزه پيدا مي كنند كه هر چه سريع تر آن متاع را خريداري كنند _ طبق مبنايي
ص: 257
كه ما اختيار كرديم و گفتيم غش اختصاص به معاملات ندارد، در اين جا غش صادق است، در حالي كه كذب يا اكل مال مردم بدون رضايت، صادق نيست و هم چنين است اگر با توريه _ كه مشهور، آن را كذب نمي دانند _ جنس خود را تعريف كند و باعث گول خوردن مشتري شود، غش صادق است، امّا كذب و أكل مال مردم بدون رضايت صادق نيست.
نتيجه آن كه غشّ، با كذب يا أكل مال مردم بدون رضايت، مساوي نيست، يا آن دو مساويِ تمام موارد غشّ نمي باشد. بله، ممكن است گاهي سه عنوان غش، كذب و أكل مال بدون رضايت، هر كدام جداگانه بر يك عملي صادق باشد _ يعني هر چند هر سه عنوان صادق است، امّا از آن جهت كه غشّ صادق است، كذب و أكل مال به باطل صادق نيست و بالعكس _ كه در اين صورت، مستحق عقوبت هر سه گناه است، و گاهي ممكن است كه هر سه عنوان يا دو عنوان غش و كذب صادق باشد، ولي نه به صورت جداگانه، در اين صورت هم بعيد نيست بگوييم گناهش شديدتر است، و به هر حال تأثيري ندارد چه بگوييم كه مستحق دو عقوبت است و چه مستحق يك عقوبت شديدتر، در هر حال، عقوبتش نسبت به جايي كه فقط يكي از اين عناوين صادق است، بيشتر است.
ص: 258
ص: 259
بعد از مشخص شدن حرمت تكليفي غشّ و اين كه اگر كسي مرتكب غشّ شود، عند الله مؤاخَذ و مستحق عقوبت است، اين مسأله مطرح مي شود كه آيا معامله اي (1) كه در آن غشّ انجام شده، صحيح است يا فاسد؟ زيرا ممكن است معامله اي تكليفاً حرام باشد، امّا وضعاً باطل نباشد.
متأسفانه غشّ رواج زيادي در جامعه دارد و به اندازه ي كافي و لازم
ص: 260
از آن نهي نشده و مسائل آن گفته نمي شود، در حالي كه روايات زيادي درباره ي حرمت غش وجود دارد. علاوه بر اين اگر كسي معتقد شود معامله اي كه در آن غش شده، فاسد است، مسأله شديدتر هم مي شود.
ص: 261
- قدس سرّه - (1) در بيع مغشوش
ص: 262
مرحوم شيخ در ابتداي ورود به مبحث صحت و فساد معامله عبارتي از جامع المقاصد نقل مي كند. جامع المقاصد براي غش بما يخفي، به مزج اللبن بالماء مثال مي زند و مي فرمايد از لحاظ تكليفي حرام است و
ص: 263
امّا آيا از لحاظ وضعي هم فاسد است يا نه دو وجه ذكر مي كند (1) :
وجه اول: گرچه غشّ حرام است، امّا چيزي كه به مشتري داده شده، عيني است كه مملوك و قابل انتفاع و داراي ماليّت است؛ زيرا شيري كه آب، در آن وجود دارد، هم عين است و هم مملوك و هم قابل انتفاع و هم داراي ماليت. بنابراين اگر تعريف بيع، «تمليك عين بعِوَض يا مبادلة مالٍ بمال» باشد، بر آن، بيع صادق است و اطلاق ‹أحَلّ اللهُ البيع› و ‹أوفوا بالعقود› شاملش مي شود و معامله، صحيح است.
وجه ديگر: مقصود مشتري از معامله، آن است كه لبن به معناي حقيقيِ آن، خريداري كند، امّا آن چه به او داده شده و معامله روي آن واقع شده، مخلوط لبن و آب است، پس «ما قُصِد لم يقع و ما وقع لم يُقصَد»، و هر كجا چنين اتفاقي بيفتد، معامله باطل است.
سپس جناب محقق ثاني، كلامي از شهيد اول در «ذكري» در باب نماز
ص: 264
جماعت نقل مي كند كه با ما نحن فيه شباهت دارد و لعّل ما نحن فيه هم، مانند آن جا باشد. آن مسأله اين است: (1)
گاهي اتفاق مي افتد كسي وارد مسجد يا مكاني كه نماز جماعت در آن منعقد است مي شود و گمان مي كند امام جماعت، مثلاً زيد است و با اين گمان كه زيد است، به اين امام حاضر إقتدا مي كند، بعد معلوم مي شود كه زيد نبوده و عمرو است، شهيد اوّل _ در حكم صحت و بطلان نماز جماعت اين شخص _ مي فرمايد: اين جا تعارض بين وصف و إشاره است؛ زيرا إشاره، امام جماعت حاضر را نشان مي دهد _ كه او عمرو است _ امّا وصف، زيد را نشان مي دهد، بنابراين تعارض إشاره و وصف مي شود [كه اگر جانب اشاره مقدم باشد، نماز جماعتش صحيح است و اگر جانب وصف مقدم باشد، نماز جماعتش باطل است].
محقق كركي با نقل كلام «ذِكري» در مسأله ي إقتدا مي خواهد اين مطلب را بيان كند كه ما نحن فيه نيز از قبيل تعارض إشاره و وصف است؛ زيرا وقتي كه بايع، مبيع را مي فروشد، اگر ملاك را إشاره قرار دهيم، در واقع، چون عيني را كه مملوك و قابل انتفاع است مي فروشد، بيع صحيح است، ولي اگر عنوان و وصف را ملاك قرار دهيم، از آن
ص: 265
جايي كه مشتري با اين عنوان كه اين مبيع، شير است مي خرد، ولي آن چه مي گيرد شير نيست، بلكه ممزوج است «ما اراده المشتري و قصده لم يقع» پس اين بيع، صحيح نيست. بنابراين، اين مسأله، از باب تعارض وصف و إشاره است و هر چه در باب تعارض وصف و إشاره گفته شود در اين جا نيز جاري است.
جناب شيخ ابتدا پاسخي نقضي بيان مي كند و مي فرمايد (1) : اين دو وجهي كه محقق ثاني فرمود، در تمام معاملاتي كه مبيع يا مثمن، معيب از آب در مي آيد، جاري مي شود و بايد در اين نوع معاملات هم ترديد
ص: 266
داشته و وجهي براي بطلان داشته باشيم؛ زيرا معامله روي مبيع يا مثمن صحيح واقع مي شود و ما قصد لم يقع؛ مثلاً اگر كسي بعد از خريدن عبد، متوجه شود عبد كور بوده يا مشكل ديگري داشته، علي فرض اين كه جانب وصف را مقدم بداريم، بايد بگوييم معامله باطل است؛ زيرا مشتري، عبد سالم را قصد كرده است. هم چنين اگر كسي ماشين تازه اي بخرد و متوجه شود كه مثلاً روغن سوزي دارد، از آن جايي كه قصد خريدن ماشين سالم را داشته، بايد بگوييم معامله باطل است؛ چون ما قصد لم يقع _ خصوصاً جائي كه مشتري سلامت مبيع را تصريح كرده باشد و بايع هم گفته باشد سالم است؛ نه اين كه به أصالة السلامة تمسك شود _ در حالي كه نه شرع و نه عرف، چنين معامله اي را فاسد نمي داند. روايات متعددي وجود دارد كه بيان مي كند اگر كسي چيزي خريداري كرد و بعد متوجه شد معيوب است، يا خيار فسخ دارد يا حق گرفتن أرش (حالا در طول هم يا در عرض هم كه در خيار بيع بحث خواهد شد) پس معلوم مي شود معامله باطل نيست. عرف هم نمي گويد چنين معامله اي باطل است، بلكه مي گويد: حق پس دادن دارد؛ يعني حق فسخ دارد؛ نه اين كه معامله از اول باطل بوده است.
مرحوم شيخ در پاسخ حلّي به اين نقض مي فرمايد: (1) سالم بودن مبيع،
ص: 267
عنوان مقوّم نيست، بلكه يك شرط است؛ به عنوان مثال: شرط بيع اين است كه اسب معيوب نباشد. مقوّم بيع، عناويني مانند ماشين، اسب، عبد و ... است و اين عناوين، چون موجود است، بيع صحيح است. تخلّف وصف در مورد عيب، يا موجب خيار عيب است؛ يعني مشتري مي تواند فسخ كند، يا موجب اين است كه مي تواند أرش بگيرد و مبيع را نگه دارد و يا اين كه بدون أرش امضاء كند. پس نمي توان به سخن جامع المقاصد حتي به عنوان احتمالي كه موجب بطلان بيع مغشوش بشود، اعتماد كرد.
سپس جناب شيخ اشكال ديگري بر جامع المقاصد وارد مي كند و مي فرمايد: اگر آن چنان كه جامع المقاصد مي فرمايد، واقعاً قصد روي وصف و عنوان باشد، ديگر چرا بايد ترديد كرد؟! بلكه بدون ترديد بايد گفت بيع، باطل است؛ زيرا ما قصد لم يقع؛ چون معنايش اين است كه مشتري، شير خالص مي خواهد (به نحوي كه عنوان مقوّم باشد) و غير آن نمي خواهد _ البته اعتقاد دارد آن شير خالص، همين شير است، ولي اين اعتقاد جزء عقد واقع نشده و خارج از عقد است _ بنابراين بايد بگوييم بيع باطل است و اين كه فرمودند تعارض وصف و إشاره پيش مي آيد،
ص: 268
درست نيست؛ زيرا تعارض وصف و إشاره، مربوط به جايي است كه مراد حقيقي فهميده نشود كه آيا اولاً و بالذات، روي مشارٌ إليه واقع شده يا وصف. امّا اگر دانستيم اراده، به وصف و عنوان تعلق گرفته، در صورتي كه تخلف كند، بيع باطل است، چنان كه اگر بدانيم به مشارٌ إليه تعلّق گرفته، بيع صحيح است.
مرحوم شهيد در ذكري فرمودند: اگر جانب إشاره را مقدم بداريم، نماز جماعتش صحيح است؛ زيرا إقتدا به امام جماعتي كرده كه به او اشاره كرده و فرض اين است كه عادل است، پس صحيح است، امّا اگر وصف و عنوان (زيد) را مقدم بداريم، از آن جايي كه اين شخص، زيد نيست و او إقتدا به زيد را قصد كرده، نماز جماعتش باطل است (1) ؛ چون
ص: 269
طبق اين فرض عنوان زيد، موضوعيت دارد.
مرحوم شيخ بالكنايه (1) مي فرمايد: ترديد بين وصف و إشاره در نماز
ص: 270
جماعت معنا ندارد؛ زيرا نيّت از امور وجداني است و كسي در وجدانيات خود شك نمي كند، يا امام جماعت حاضر را اراده كرده و اعتقاد دارد او زيد است و يا زيد را اراده كرده و اعتقاد دارد حاضر است، بنابراين ترديد معنا ندارد. لذا بايد اين ترديد را حمل كنيم بر اين كه بعد از نماز غافل مي شود و ترديد مي كند كه كدام را اراده كرده بود.
ما در نظير چنين جاهايي، كلامي داريم كه تطبيقش بر ما نحن فيه اين چنين است: اگر اقتداء كرده است به امام جماعت حاضر عَلَي أنَّه زيدٌ، امّا نه به نحوي كه تقييد باشد و احتراز از ديگران باشد، در اين صورت نماز جماعتش صحيح است؛ زيرا إقتداء به حاضر كرده، هر چند اعتقادي هم در كنارش دارد كه اين شخص زيد است، امّا اگر إقتداء كند علي أنه زيدٌ و اين تقييد باشد به اين نحو كه اگر زيد نباشد، اصلاً إقتداء نمي كند، در اين صورت، نماز جماعتش صحيح نيست، هر چند نماز فرادايش صحيح است.
سيد خوئي- قدس سرّه - معتقدند (1) اساساً چنين حرفي نامعقول است و معنا ندارد
ص: 271
ص: 272
كه إقتدا به حاضر به گونه اي تقييد شود كه اگر حاضر، غير زيد باشد، اصلاً إقتدائي محقق نشود؛ زيرا تقييد در عقود و ايقاعات و امور اعتباريه _ حداقل در برخي موارد _ ممكن است، امّا در امور خارجيّه، تقييد معنا ندارد؛ مثلاً اگر كسي زيد را علي وجه التقييد _ عَلَي أنَّه فاسقٌ _ كتك
ص: 273
بزند، به نحوي كه اگر فاسق نباشد، نمي خواهد او را كتك بزند، اين تقييد هيچ فايده اي ندارد؛ زيرا چه فاسق باشد و چه نباشد، كتك زدن محقق شده است. هم چنين اگر كسي آب خوردنِ خود را مقيد به خنك بودنِ آن كند و بخورد، در اين جا هم، اين تقييد تأثيري ندارد و آب خوردن محقق شده است؛ چه خنك باشد و چه نباشد.
عناوين قصديه هم بعد از آن كه در خارج محقق شد _ و علي النحو الجزئي محقق شد _ تقييد در آن معنا ندارد؛ به عنوان مثال تعظيم و تحقير كه از عناوين قصديه است، اگر كسي زيد را به قصد اين كه عالم است تعظيم كند، به نحوي كه اگر عالم نبود تعظيم نمي كرد و قصد تعظيم نداشت، اگر بعد از آن كه تعظيم كرد، معلوم شد عالم نبوده، آيا مي توان گفت او را تعظيم نكرده است؟! بايد گفت: تعظيم محقق شده است؛ زيرا تعظيم يك امر خارجي جزئي است كه امرش دائر بين وجود و عدم است و تقييد بردار نيست. بله، با كشف عالم نبودن زيد، تخلّف داعي شده است، ولي تخلّف داعي، تأثيري در تحقّق امر خارجي ندارد.
سيد خويي مي فرمايد: مسأله ي إقتداء هم، اين چنين است؛ يعني گرچه إقتداء، از عناوين قصديه (1) است، امّا همان طوري كه در مورد تعظيم و
ص: 274
تحقير بيان كرديم، تقييد بردار نيست و إقتداء محقق شده است، چه امام جماعت حاضر زيد باشد و چه نباشد. بنابراين نماز جماعت او طبق قاعده و صرف نظر از روايات خاصه، منعقد شده و صحيح است.
هر چند اين محقق بزرگ با ضرس قاطع اين گونه تقييد ها را نامعقول و بي اثر مي داند و هر چند سخن ايشان در مورد افعال خارجيه كه تكوينيِ محض هستند، درست است _ زيرا بديهي است كسي زيد را به عنوان اين كه فاسق است بزند، بعد معلوم شود نه تنها فاسق نبوده، بلكه حتّي جليل القدر هم بوده، ديگر ضرب در خارج محقق شده و قابل تقييد نيست و از موارد تخلف داعي است _ امّا در مورد عناوين قصديه،
ص: 275
مثل تعظيم و تحقير، مي توان مناقشه كرد.
البته در مورد مثالي كه درباره ي عناوين قصديه فرمودند (زيد را به قيد اين كه عالم است اكرام كند، بعد مشخص شود كه عالم نبوده است) هر چند تعظيم محقّق شده، امّا اين به دليل آن است كه معمولاً عنوان (عالم) حيثيت تعليليه ي اكرام خود زيد است و براي احتراز نيست؛ لذا اگر از اين جهت، تبيّن خلاف شود، مانند مواردي است كه تبيّن تخلّف داعي شده است، ولي اگر به جدّ، قيد عالم دخيل در اكرام باشد، به نحوي كه اگر عالم نباشد، اصلاً قصد تعظيم و احترام او را ندارد، در اين صورت تعظيم، در واقع به نحوي كه بر آن اثر مترتب شود، محقّق نشده است. بله، ممكن است افرادي از اين عمل، تعظيم انتزاع كنند، امّا در حقيقت، چنين انتزاعي خطائي است.
براي روشن شدن مسأله، مثالي كه به مسأله ي إقتدا هم نزديكتر است ذكر مي كنم: اگر من به احترام كسي كه وارد بر مجلس مي شود _ به گمان اين كه او زيد است و بسيار در نزد من محترم است _ بلند شوم، بعد مشخص شود كه او همان عمرو است كه دشمن خدا و اهل بيت - عليهم السلام - است و من نسبت به او نفرت شديد دارم، آيا واقعاً صادق است كه من عمرو را اكرام كرده ام؟! خير، اكرام صادق نيست. البته ممكن است كسي از عمل من انتزاع اكرام كند، امّا اين به خاطر آن است كه فكر مي كند من حاضر و وارد را «بما هو حاضرٌ و واردٌ» اكرام مي كنم. امّا اگر بداند كه من او را با زيد اشتباه گرفته ام، ديگر از عمل من، انتزاع اكرام نمي كند و چنين
ص: 276
فكر نمي كند كه من دشمن خدا را اكرام كرده ام، و لذا آثار تعظيم واقعي به دشمن خدا بر عمل من مترتب نيست؛ زيرا آن منوط به اين است كه قصد شده باشد و فرض اين است كه من احترام به او را قصد نكرده ام.
در مسأله ي اقتداء هم اين چنين است؛ يعني اگر من اقتداء كنم به امام حاضر، به قيد اين كه زيد باشد و اگر زيد نباشد و عمرو باشد اقتداء نمي كنم هر چند عادل هم باشد، سپس كشف شود كه عمرو بوده، اقتداء تحقق نيافته است؛ زيرا إقتداء، امري قصدي و از عناوين قصديه است؛ چون صرف متابعت نيست. بله، اگر صرف متابعت بود و امر تكويني محض بود، فرمايش سيد خويي متين بود، امّا از آن جايي كه اقتداء، متابعت عن قصدٍ است و من قصد كرده ام متابعت از حاضري كه زيد است بكنم و اگر غير زيد باشد، اصلاً قصد اقتداء ندارم، پس مقتداي من حصه شده و نسبت به عمرو، اقتدائي تحقق نيافته است. بنابراين طبق قاعده و صرف نظر از روايات خاصه، جماعت تحقق نيافته و نماز جماعت صحيح نيست، ولي به عنوان نماز فرادا حتي اگر بعضي واجبات نماز فوت شده باشد، چون مشمول قاعده ي لاتعاد مي شود صحيح است.
بله، اين سخن شيخ را به نحو كبروي مي پذيريم كه انسان در حيني كه قصد مي كند، التفات دارد چگونه قصد كرده _ آيا زيد را به نحو احترازي قصد كرده است يا نه _ اشتباه و شك بعدا ً رخ مي دهد، هر چند در صورت شكِ بعد از نماز هم، چون قاعده ي تجاوز جاري مي شود، مشكلي به وجود نمي آيد و اساساً اين بحث در مثل نماز جماعت فايده اي ندارد.
ص: 277
همان طور كه گفتيم، مرحوم شيخ چهار صورت براي غشّ تصوير كردند (1) ، به نظر مي رسد در اين كه قسم چهارم باطل است، جاي بحث چنداني نباشد؛ زيرا وقتي مس يا مطلا يا بدليجات را به عنوان طلا به
ص: 278
مشتري مي فروشد، در واقع چيزي به مشتري داده شده كه مورد معامله قرار نگرفته است؛ زيرا آن چيزي كه مقوّم معامله است، وجود ندارد _ مقوّم معامله در اين مثال، طلا است _ لذا معامله باطل است؛ چون ما قصد لم يقع و ما وقع لم يقصد. بله، اگر مورد معامله كلي باشد؛ مثلاً مشتري يك شمش طلا يا يك النگوي طلا با خصوصيات مشخص _ بدون معين كردن فرد خاصي _ از بايع بخرد و او هم به طور كلي به مشتري بفروشد، امّا در يك فرد مغشوش تعيين مصداق كند، اين معامله باطل نيست، ولي ذمّه ي بايع هم چنان مشغول به آن كلي است و بايد غير مغشوش، به مشتري تحويل دهد.
جناب شيخ (1) معتقدند معامله در سه قسم ديگر غشّ، صحيح است، هر چند بعد از تبيّن غش، آثار و احكامي دارد؛ گاهي خيار تدليس ثابت مي شود، گاهي خيار عيب، گاهي خيار تبعّض صفقه و بلكه گاهي بطلان بيع در بخشي از آن چه اتفاق افتاده است. به هر حال مرحوم شيخ فقط در قسم چهارم معتقد به بطلان بيع است و همان طوري كه ذكر كرديم،
ص: 279
محقق كركي و ديگران هم، مسأله را در بوته ي ترديد رها كرده و چيزي انتخاب نكردند.
بعضي استدلال كرده اند: از آن جايي كه بيع مغشوش، مورد نهي قرار گرفته و نهي هم به نفس بيع تعلق گرفته، پس موجب بطلان است.
بايد به اين نكته توجه داشت كه نهي از بيع، در صورتي موجب فساد معامله است _ طبق مبناي اين كه نهي در معاملات، موجب فساد است _ كه نهي به نفس معامله تعلق گرفته باشد و مثل نهي از بيع وقت النداء (1) نباشد كه در حقيقت نهي از اشتغال به غير صلاة جمعه است كه موجب تفويت صلاة جمعه مي شود _ و لذا بيع وقت النداء موجب بطلان معامله نيست _ در اين جا هم گفته شده كه چون نفس بيع مورد نهي واقع شده، پس موجب بطلان بيع است؛ زيرا نفس بيع، مصداق غش است.
اين سخن حداقل بإطلاقه تمام نيست؛ زيرا خود بيع _ كه تمليك عينٍ بعوضٍ است _ گاهي مصداق غشّ نيست؛ مثلاً اگر بايع، جنس را در
ص: 280
سايه بفروشد _ به ويژه اگر فرض كنيم كه بقاء جنس در سايه به قصد گول زدن نبوده، فقط همين اندازه مي دانسته كه جنس را «علي غير ما هو عليه» نمودار مي كند _ آيا مي توانيم بگوييم نفس بيع مصداق غشّ است؟! اين كه بايع مقدمةً للبيع در سايه مشغول بيع شده، باعث تحقق غش شده است، امّا خود بعت و اشتريت، غش نيست و غش، بر آن صدق نمي كند. بله، ممكن است در مواردي با خود كلام، غش محقّق شود و غش بر نفس بيع صادق باشد؛ مثلاً بگويد «بعتك هذا اللبن الخالص» امّا همه ي موارد، اين چنين نيست.
بنابراين اگر بخواهيم طبق اين استدلال بگوييم كه غش در معامله موجب فساد آن است، بايد تفصيل دهيم؛ بلكه حتي در صورتي كه غش در نفس عقد نيز باشد، مي توان حكم به صحّت بيع كرد؛ زيرا اركان عقد تمام است و فقط غش توسط ذكر وصفي مثلاً «خالص» در مثال گذشته، رخ داده و اين موجب فساد عقد نمي شود و نهايت، موجب خيارِ تخلّف وصف مي شود.
راه ديگر براي بطلان معامله ي مغشوش، استدلال به آيه ي شريفه ي نهي از أكل به باطل است:
ص: 281
‹وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِلِ› (1) ؛
اموالتان را بين خود به باطل نخوريد.
طبق مبناي مختار در آيه ي شريفه، هر گونه اكل مالي كه مستند به بطلان باشد؛ يعني از راه باطل و به استعانت باطل (2) باشد _ چه عوضين باطل باشد و چه عقد و چه ... _ حرام است و در نتيجه معامله فاسد است؛ زيرا اين حرمت نمي تواند ناشي از چيزي غير از بطلان معامله باشد و اگر نقل و انتقال صورت گرفته باشد، ديگر دليلي بر حرمت تصرف نيست.
طبق اين مبنا مي گوييم از آن جايي كه بيع مغشوش، شرعاً حرام است، پس باطل بر آن صادق است _ زيرا مراد از باطل در آيه ي شريفه، اعم از باطل عرفي و شرعي (3) است _ بنابراين طبق مبناي مختار در آيه ي شريفه، خوردن مالي كه از طريق بيع مغشوش به دست مي آيد، حرام است و چون حرمت أكل مالي كه از اين طريق به دست مي آيد، نمي تواند منشأئي غير از فساد معامله داشته باشد و اگر معامله فاسد نبود و نقل و انتقال صورت گرفته بود، خوردن آن مال حرمتي نداشت، لامحاله بايد بگوييم معامله ي مغشوش فاسد است.
ص: 282
حتي بنابر مبنائي كه باء «بِالْباطِل» را در آيه ي شريفه، باء سببيت بدانيم، باز مي توانيم بگوييم غشّ موجب بطلان معامله است.
توضيح ذلك:
همان گونه كه در ابتداي مباحث مكاسب بيان شد، در اين كه باء در آيه ي شريفه ي ‹وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِل› چه بائي است دو احتمال ذكر شده است:
بعضي مثل سيد خويي (1) «باء» را باء سببيت دانسته اند، در نتيجه معناي آيه اين گونه مي شود: اموالتان را بين خود به اسباب (عقود) باطل _ مانند ربا، قمار و ... _ نخوريد.
ص: 283
احتمال ديگر آن است كه باء در آيه، باء مقابله باشد؛ يعني اموالتان را بين خودتان به چيزي كه مقابلش باطل است نخوريد؛ يعني بر ثمن يا مثمن باطل صدق نكند.
احتمال سومي كه بعضي قائلند و ما آن را تبيين كرده و مفصل درباره ي آن بحث كرديم اين است كه باء، نه براي مقابله است و نه براي سببيت، بلكه باء استعانت است و داراي معنايي است كه شامل هر دو مي شود. معناي آيه ي شريفه در اين صورت اين گونه مي شود: اموالتان را به كمك باطل نخوريد؛ چه آن باطل، عِوَض باشد و چه عقد و چه هر چيز ديگر.
از طرفي مراد از باطل، اعم از باطل شرعي و باطل عرفي است، (1) و هر عمل حرامي، مصداقي از مصاديق باطل است؛ زيرا شارع آن را ممنوع كرده و حقّ بر آن اطلاق نمي شود.
با اين توضيحات، نحوه ي استدلال بر حرمت وضعي بيع مغشوش، اين چنين است:
مقدمه ي 1: بيع مغشوش، تكليفاً حرام است.
مقدمه ي 2: هر حرامي باطل است. (باطل در اين جا به معناي بيهوده است و در مقابل حقّ است؛ نه به معني فساد معامله).
مقدمه ي 3: طبق آيه ي شريفه، اكل مالي كه از طريق باطل به دست مي آيد، تكليفاً حرام است و اين نهي مولوي است؛ يعني علاوه بر حرمت
ص: 284
خود غش، أكل مالي كه از معامله ي مغشوش به دست مي آيد هم حرام است.
مقدمه ي 4: حرمت أكل مالي كه از معامله ي مغشوش به دست مي آيد، نمي تواند منشأئي غير از فساد معامله داشته باشد؛ زيرا اگر نقل و انتقال، صورت گرفته باشد، پس چرا نمي تواند تصرف كند؟!
نتيجه: معامله ي مغشوش _ در معاملات بالمعني الأخص و در جايي كه غرض معاوضه ي مالي است _ فاسد است و وضعاً هم حرام است.
اين استدلال نيز مربوط به معاملاتي است كه بر خودِ معامله، غش صادق باشد تا استعانت به باطل صدق كند، امّا اگر فقط بر مقدمات، غش صادق باشد و بر خودِ معامله غش صادق نباشد _ يعني در حقيقت، استعانت به باطل صادق نباشد _ نمي توانيم بگوييم معامله فاسد است، بلكه همان طور كه قبلاً گذشت، حتّي در صورتي كه مصداق غش نفس عقد باشد، باز چون اركان عقد تمام است و غش در غير ركن موجب صدق أكل مال به باطل نمي شود، معامله ي مشتمل بر غش، باطل نيست و فقط با ارتكاب غش، حرامي را انجام داده است.
برخي از جمله محقق اردبيلي (1) ، معتقدند روايات، دالّ بر بطلان بيع
ص: 285
مغشوش است و نيازي به بيان هاي ديگر نيست. بدين جهت، مناسب است اين روايات بررسي شود تا معلوم گردد آيا اين روايات مي تواند دالّ بر بطلان باشد يا خير؟
آن چه به آن تمسك شده، دو روايت است:
و [مُحَمَّدُ بْنُ يَعْقُوبَ] عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى عَنْ بَعْضِ أَصْحَابِنَا عَنْ سِجَادَةَ عن مُوسَى بْنِ بَكْرٍ قَالَ: كُنَّا عِنْدَ أَبِي الْحَسَنِ - عليه السلام - وَ إِذَا دَنَانِيرُ مَصْبُوبَةٌ بَيْنَ يَدَيْهِ فَنَظَرَ إِلَى دِينَارٍ فَأَخَذَهُ بِيَدِهِ ثُمَّ قَطَعَهُ بِنِصْفَيْنِ ثُمَّ قَالَ لِي: أَلْقِهِ فِي الْبَالُوعَةِ حَتَّى لَا يُبَاعَ شَيْ ءٌ فِيهِ غِشٌّ.
وَ رَوَاهُ الصَّدُوقُ بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُوسَى بْنِ بَكْرٍ مِثْلَه. (1)
موسي بن بكر نقل مي كند: نزد امام موسي بن جعفر - عليها السلام - بوديم كه مقداري دينار مقابل حضرت بود، حضرت يكي از دينارها را نگاه كردند و با دست مباركشان گرفتند و دو تكّه كردند و فرمودند: آن را در چاه فاضلاب بينداز، تا چيزي كه در آن غش است، فروخته نشود.
همان گونه كه قبلاً إشاره شد، اين روايت، از لحاظ سند ناتمام است؛
ص: 286
زيرا علاوه بر ارسال، فردي به نام سجاده در سند آن وجود دارد كه ضعيف است، هر چند وثاقت موسي بن بكر نيز براي ما ثابت نشده است.
حضرت بعد از اين كه دينار مغشوش را شكستند، دستور دادند آن را در بالوعه انداخته و معدوم كنند، در تعليلِ اين عمل مي فرمايند:
«حَتَّى لَا يُبَاعَ شَيْ ءٌ فِيهِ غِشٌّ»؛
فروخته نشود چيزي كه در آن غش است.
بنابراين، اين روايت دلالت مي كند هر چيزي كه در آن غشّ باشد، نبايد با آن معامله شود، پس بيع مغشوش، باطل است.
صرف نظر از ضعف سند، اين روايت دلالتي بر بطلان بيع مغشوش ندارد؛ زيرا اين كه حضرت فرمود: «حَتَّى لَا يُبَاعَ شَيْ ءٌ فِيهِ غِشٌّ»، علتش مشخص نيست كه چرا چيزي كه در آن غشّ است، نبايد فروخته شود، آيا به دليل آن است كه معامله با آن حرام است يا چون چنين خريد و فروشي باطل است؟ ممكن است به خاطر حرمت تكليفي، حضرت فرموده باشند كه نبايد فروخته شود.
ص: 287
سيد خويي (1) و ديگران فرموده اند: قرينه اي در اين روايت وجود دارد كه بيان مي كند مراد امام - عليه السلام - اين نيست كه هر معامله ي مغشوشي باطل است، بلكه اين روايت، اختصاص به مورد چهارم غش دارد كه همه اتفاق بر بطلان آن دارند؛ زيرا حضرت، دينار را دو تكّه كردند و دور انداختند، پس معلوم مي شود آن دينار هيچ ارزشي نداشته و الّا اگر رديء و جيّد در آن مخلوط بود يا مثلاً مطلا بود، حضرت دستور نمي دادند آن را در بالوعه بيندازند؛ زيرا اين كار، اسراف است و امام - عليه السلام - انجام نمي دهند، پس همين كه آن را دو تكه كرده و دور انداختند، معلوم مي شود ديگر به عنوان پول تلقي نمي شده و نوعي غشِّ فراگير داشته و كاملاً قلابي بوده است _ مانند اسكناس هاي تقلبي امروزه كه هيچ ارزشي ندارد _ پس در واقع، اين روايت، فقط بطلان قسم چهارم معامله ي مغشوش را بيان مي كند و چيزي در مورد بطلان اقسام ديگر معامله ي مغشوش بيان نمي كند.
نقد اين اشكال: هر چند استظهار سيد خوئي و ديگران در اين كه غشّ در مورد روايت فراگير بوده، قابل پذيرش است؛ زيرا اين كه
ص: 288
حضرت آن را دو تكّه كرده و فرمودند در بالوعه بيندازند، علي القاعده قيمتي نداشته و اين كار اسراف نبوده و إلّا امام - عليه السلام - مرتكب اسراف نمي شدند، بنابراين مورد روايت، مربوط به قسم چهارم غش مي شود، امّا بايد توجه داشت كه تعليل امام - عليه السلام - كه فرمود «حَتَّى لَا يُبَاعَ شَيْ ءٌ فِيهِ غِشٌّ»، اعمّ است و اختصاص به نوع چهارم ندارد، بلكه اطلاق روايت، شامل همه ي اقسام غش مي شود و اين كه مورد روايت، مربوط به قسم چهارم است، دليل نمي شود كه تعليل، شامل بقيه ي اقسام نشود.
بنابراين علي فرض دلالت روايت بر بطلان بيع مغشوش _ كه سيد خويي دلالت بر بطلان را قبول دارند _ دالّ بر بطلان همه ي اقسام معامله ي مغشوش است؛ نه فقط قسم چهارم. امّا همان طوري كه ما بيان كرديم، اين روايت دال بر بطلان نيست؛ زيرا علت اين كه لَا يُبَاعَ شَيْ ءٌ فِيهِ غِشٌّ معلوم نيست آيا به خاطر حرمت تكليفي است يا به خاطر بطلان معامله.
وَ عَنْه [مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بِإِسْنَادِه عَنِ ابْنِ أَبِي عُمَيْر] عَنْ عَلِيٍّ الصَّيْرَفِيِّ عَنِ الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ الْجُعْفِيِّ قَالَ: كُنْتُ عِنْدَ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ - عليه السلام - فَأُلْقِيَ بَيْنَ يَدَيْهِ دَرَاهِمُ فَأَلْقَى إِلَيَّ دِرْهَماً مِنْهَا فَقَالَ: أَيْشٍ [= أيُّ شيءٍ] هَذَا؟ فَقُلْتُ: سَتُّوقٌ فَقَالَ: وَ مَا السَّتُّوقُ؟ فَقُلْتُ: طَبَقَتَيْنِ فِضَّةً وَ طَبَقَةً مِنْ نُحَاسٍ وَ طَبَقَةً مِنْ فِضَّةٍ فَقَالَ:
ص: 289
اكْسِرْهَا فَإِنَّهُ لَا يَحِلُّ بَيْعُ هَذَا وَ لَا إِنْفَاقُهُ. (1)
اين روايت از لحاظ سند به خاطر علي الصيرفي (2) و المفضل بن عمر الجعفي (3) ناتمام است.
المفضل بن عمر الجعفي نقل مي كند: خدمت امام صادق - عليه السلام - بودم كه چند درهم، مقابل حضرت گذاشته شد، حضرت درهمي را برداشتنند و به طرف من انداختند و فرمودند: اين چيست؟ گفتم اين سَتّوق است، فرمودند: ستوق چيست؟ گفتم: دو طبقه از فضّه است و يك طبقه از مس و دوباره يك طبقه از فضّه،
ص: 290
حضرت امر به شكستن آن كردند و فرمودند: بيع و خرج كردن اين درهم، جايز نيست.
اين روايت دلالت دارد بر اين كه بيع مغشوش جايز نيست؛ چه شئ مغشوش، ثمن قرار گيرد، چه مثمن.
امام - عليه السلام - با دقت خاص و عنايت ويژه اي كه انجام دادند، اين درهم را از بين دراهم ديگر جدا كردند، خصوصاً با توجه به اين كه مسكوكات (درهم و دينار) آن زمان به دقت امروزي نبوده و دستگاه هاي ضرب سكّه، استاندارد خاصي نداشته و حتّي از يك ضرّاب خانه ممكن بود كم و زياد شود؛ چه برسد به چند ضراب خانه، بنابراين اين گونه چيزها كه موجب اشتباه و غش بشود، عادي بوده است، ولي امام - عليه السلام - با دقت ويژه اي آن دينار را بيرون آورده و فرمودند آن را بشكنيد؛ چون «فَإِنَّهُ لَا يَحِلُّ بَيْعُ هَذَا وَ لَا إِنْفَاقُهُ» و از آن جايي كه وقتي حلّيت به بيع نسبت داده مي شود، ظهور در حليّت وضعي دارد؛ يعني لايجوز وضعاً، پس دلالت روايت بر بطلان، تمام است.
بنابراين ظاهراً دلالت اين روايت بر بطلان بيع مغشوش _ البته تنها در صورتي كه ثمن يا مثمن مغشوش باشد؛ نه بيشتر _ تمام است؛ يعني اين روايت دلالت دارد بر اين كه اگر ثمن يا مثمن مغشوش باشد، معامله باطل است.
علاوه بر اين دو روايت، روايت ديگري هم وجود دارد كه ممكن است كسي به آن تمسك كند _ هر چند نديده ام كسي به آن تمسك كند
ص: 291
_ و آن روايت جعفر بن عيسي است.
وَ [مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ] بِإِسْنَادِهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ الْحَسَنِ الصَّفَّارِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ جَعْفَرِ بْنِ عِيسَى قَالَ: كَتَبْتُ إِلَى أَبِي الْحَسَنِ - عليها السلام - مَا تَقُولُ جُعِلْتُ فِدَاكَ فِي الدَّرَاهِمِ الَّتِي أَعْلَمُ أنّها لَا تَجُوزُ بَيْنَ الْمُسْلِمِينَ إِلَّا بِوَضِيعَةٍ، تَصِيرُ إِلَيَّ مِنْ بَعْضِهِمْ بِغَيْرِ وَضِيعَةٍ بِجَهْلِي بِهِ وَ إِنَّمَا آخُذُهُ عَلَى أَنَّهُ جَيِّدٌ أَ يَجُوزُ لِي أَنْ آخُذَهُ وَ أُخْرِجَهُ مِنْ يَدِي عَلَى حَدِّ مَا صَارَ إِلَيَّ مِنْ قِبَلِهِمْ؟ فَكَتَبَ: لَا يَحِلُّ ذَلِكَ وَ كَتَبْتُ إِلَيْهِ: جُعِلْتُ فِدَاكَ هَلْ يَجُوزُ إِنْ وَصَلَتْ إِلَيَّ رَدُّهُ عَلَى صَاحِبِهِ مِنْ غَيْرِ مَعْرِفَتِهِ بِهِ أَوْ إِبْدَالُهُ مِنْهُ وَ هُوَ لَا يَدْرِي أَنِّي أُبْدِلُهُ مِنْهُ أَوْ أَرُدُّهُ عَلَيْهِ؟ فَكَتَبَ: لَا يَجُوزُ. (1)
جعفر بن عيسي مي گويد: به امام أبا الحسن - عليه السلام - (امام كاظم يا امام رضا - عليها السلام - ) مكاتبه كردم: در مورد دراهمي كه مي دانم بين مسلمان ها پذيرفته نمي شود مگر به نقصان، چه مي فرماييد؟ [دراهمي بوده كه از كشورهاي اطراف آورده مي شد و با نقصاني آن ها را محاسبه مي كردند؛ يعني به اندازه ي يك درهم معمولي
ص: 292
محاسبه نمي كردند] در بين دراهمي كه به من مي دهند از اين دراهم هم مي گذراند و به خاطر ندانستن من، آن دراهم را به اندازه ي درهم معمولي حساب مي كنند و من فكر مي كنم درهم معمولي است، آيا جايز است من نيز همان كار را انجام دهم و دراهم را همين گونه به ديگران بدهم؟ حضرت نوشتند: چنين كاري جايز نيست. دوباره نوشتم: فداي شما شوم! آيا مي توانم دراهم را به همان كسي كه داده است، بدون اين كه بفهمد، برگردانم، يا بدون اين كه او بفهمد با دراهم معموليِ او عوض كنم؟ حضرت نوشتند: اين كار نيز جايز نيست.
ممكن است گفته شود: عبارت «لا يحلّ ذلك» حلّيت وضعي را بيان مي كند، پس دلالت مي كند بيع آن باطل است. امّا چنين برداشتي از «لا يحلّ» مشكل است؛ زيرا حضرت مي خواهند بيان كنند اين كار را انجام ندهيد و جايز نيست، امّا اين كه منشأ عدم جواز آن حرمت است يا بطلان، چيزي نمي فرمايند. و در حقيقت، اين روايت نظير روايت موسي بن بكر واسطي است كه فرمود: «حتي لايباع شيء فيه غش» كه تنها عدم جواز معامله ي مغشوش را بيان مي كند، امّا اين كه منشأ آن، حرمت است يا بطلان، دلالتي ندارد.
در ادامه ي روايت نيز عبارت «لايجوز» معنايي اعم از حكم وضعي يا تكليفي دارد، بنابراين از اين روايت نيز نمي توان بر بطلان معامله ي مغشوش استفاده كرد.
ص: 293
سند شيخ به محمد بن الحسن الصفار (1) تمام است، مراد از محمد بن عيسي (2) در اين جا، به قرينه ي راوي (محمد بن الحسن الصفار) و مرويٌ عنه (جعفر بن عيسي)، محمد بن عيسي بن عبيد يقطيني است كه هر چند بعضي، در وثاقت او مناقشه كرده اند، ولي در بحث مفصلي كه قبلاً انجام داديم، بيان كرديم ايشان ثقه و كاملاً قابل اعتماد است. جعفر بن عيسي كه برادر محمد بن عيسي است _ يعني جعفر بن عيسي بن عبيد
ص: 294
يقطيني _ در وثاقتش كلام (1) است.
روايتي وجود دارد كه بعضي خواسته اند وثاقت او را از اين روايت استفاد كنند و از آن جايي كه ايشان در روايات متعددي واقع شده است، بررسي آن مفيد است.
كشي در رجال خود نقل مي كند: (2)
حَمْدَوَيْهِ وَ إِبْرَاهِيمُ، قَالا: حَدَّثَنَا أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عِيسَى الْعُبَيْدِيُّ، قَالَ: سَمِعْتُ هِشَامَ بْنَ إِبْرَاهِيمَ الْجَبَلِيَّ وَ هُوَ الْمَشْرِقِيُّ، يَقُولُ: اسْتَأْذَنْتُ لِجَمَاعَةٍ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ - عليه السلام - فِي سَنَةِ تِسْعٍ وَ تِسْعِينَ وَ مِائَةٍ، فَحَضَرُوا وَ حَضَرْنَا سِتَّةَ عَشَرَ رَجُلًا عَلَى بَابِ أَبِي الْحَسَنِ الثَّانِي - عليه السلام - فَخَرَجَ مُسَافِرٌ فَقَالَ: آلُ يَقْطِينٍ وَ يُونُسُ بْنُ عَبْدِ الرَّحْمَنِ! وَ يَدْخُلُ الْبَاقُونَ رَجُلًا رَجُلًا، فَلَمَّا دَخَلُوا وَ خَرَجُوا: خَرَجَ مُسَافِرٌ فَدَعَانِي وَ مُوسَى وَ جَعْفَرَ بْنَ عِيسَى وَ يُونُسَ، فَأُدْخِلْنَا جَمِيعاً عَلَيْهِ وَ الْعَبَّاسُ قَائِمٌ نَاحِيَةً بِلَا حِذَاءٍ وَ لَا
ص: 295
رِدَاءٍ، وَ ذَلِكَ فِي سَنَةِ أَبِي السَّرَايَا، فَسَلَّمْنَا ثُمَّ أَمَرَنَا بِالْجُلُوسِ؛
جناب كشي از حمدويه و ابراهيم نقل مي كند، اين دو نيز از محمد بن عيسي بن عبيد [كه ثقه است] نقل مي كنند و ايشان نيز از هشام بن ابراهيم جبلي مشرقي نقل مي كند (ظاهراً هشام بن ابراهيم جبلي مشرقي توثيق دارد) مشرقي مي گويد: سنه ي (199 ه.ق) از امام رضا - عليه السلام - (ابي الحسن الثاني، مراد، امام رضا - عليه السلام - است) براي جماعتي اذن گرفتم تا خدمت حضرت برسند، آن ها حاضر شدند، ما هم آمديم، شانزده نفر شديم. مسافر (كه اسم يكي از افراد بوده) خارج شد و گفت: آل يقطين و يونس بن عبدالرحمن داخل شوند (اين عبارت، تأئيدي است كه «محمد بن عيسي» و «جعفر بن عيسي» از آل يقطين بوده اند) و بقيه تك تك وارد شوند، وقتي كه يكي يكي خدمت امام رسيدند و حرف هايشان را زدند و خارج شدند، مسافر دوباره برگشت (ظاهراً پيشكار حضرت يا از اصحاب ايشان بوده است) و مرا (هشام بن ابراهيم مشرقي) و موسي و جعفر بن عيسي و يونس را دوباره دعوت كرد كه داخل شويم، همه ي ما چهار نفر خدمت حضرت رسيديم، عباس (شايد يكي از شيعيان بوده) كناري ايستاده بود، نه كفش داشت و نه رداء _ در سالي كه ابي السرايا خروج كرده بوده و آن قضايا اتفاق افتاد _ سلام كرديم، پس ما را به جلوس امر كرد.
فَلَمَّا جَلَسْنَا، قَالَ لَهُ جَعْفَرُ بْنُ عِيسَى: يَا سَيِّدِي نَشْكُو إِلَى
ص: 296
اللَّهِ وَ إِلَيْكَ مَا نَحْنُ فِيهِ مِنْ أَصْحَابِنَا! فَقَالَ: وَ مَا أَنْتُمْ فِيهِ مِنْهُمْ فَقَالَ جَعْفَرٌ: هُمْ وَ اللَّهِ يَا سَيِّدِي يُزَنْدِقُونَا وَ يُكَفِّرُونَا وَ يَتَبَرَّءُونَ مِنَّا، فَقَالَ: هَكَذَا كَانَ أَصْحَابُ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ وَ أَصْحَابِ جَعْفَرٍ وَ مُوسَى - عليهم السلام - وَ لَقَدْ كَانَ أَصْحَابُ زُرَارَةَ يُكَفِّرُونَ غَيْرَهُمْ، وَ كَذَلِكَ غَيْرُهُمْ كَانُوا يُكَفِّرُونَهُمْ؛
وقتي كه نشستيم، جعفر بن عيسي خدمت حضرت عرض كرد: من به خدا و به شما شكايت مي كنم از آن چه از ناحيه ي اصحاب، در آن واقع شديم، حضرت فرمودند: «در چه مشكلي از ناحيه ي اصحاب واقع شديد؟» جعفر گفت: اصحاب به ما نسبت زندقه مي دهند و ما را تكفير كرده، از ما تبري مي جويند.
امام - عليه السلام - فرمودند: [اين گونه گرفتاري ها از قديم بوده]، اصحاب علي بن الحسين و محمد بن علي و اصحاب جعفر و موسي - عليهم السلام - هم، اين كار را مي كردند، اطرافيان زراره ديگران را تكفير مي كردند و ديگران نيز آن ها را تكفير مي كردند [خودِ زراره را نمي فرمايد اين چنين بوده است].
فَقُلْتُ لَهُ: يَا سَيِّدِي نَسْتَعِينُ بِكَ عَلَى هَذَيْنِ الشَّيْخَيْنِ يُونُسَ وَ هِشَامٍ! وَ هُمَا حَاضِرَانِ، فَهُمَا أَدَّبَانَا وَ عَلَّمَانَا الْكَلَامَ، فَإِنْ كُنَّا يَا سَيِّدِي عَلَى هُدًى فَفُزْنَا، وَ إِنْ كُنَّا عَلَى ضَلَالٍ فَهَذَانِ
ص: 297
أَضَلَّانَا، فَمُرْنَا نَتْرُكُهُ وَ نَتُوبُ إِلَى اللَّهِ مِنْهُ، يَا سَيِّدِي فَادْعُنَا إِلَى دِينِ اللَّهِ نَتَّبِعْكَ! فَقَالَ - عليه السلام - : مَا اُعَلِّمُكُمْ إِلَّا عَلَى هُدًى، جَزَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الصُّحْبَةِ الْقَدِيمَةِ وَ الْحَدِيثَةِ خَيْراً، فَتَأَوَّلُوا الْقَدِيمَةَ عَلِيَّ بْنَ يَقْطِينٍ، وَ الْحَدِيثَةَ خِدْمَتَنَا لَهُ، وَ اللَّهُ أَعْلَمُ؛
خدمت حضرت عرض كردم: اي آقاي من! دستم به دامان شما از دست اين دو شيخ، يونس بن عبدالرحمن و هشام [كه ظاهراً هشام ديگري غير از هشام بن ابراهيم ناقل است] _ در حالي كه اين دو هم حاضر بودند _ اين دو ما را تأديب كرده و علم كلام ياد داده اند، پس اگر ما بر هدايتيم رستگار شديم، ولي اگر بر ضلالت هستيم، اين دو ما را گمراه كرده اند [معلوم مي شود وضع، خيلي ناجور بوده و تفرقه هايي كه بينشان بوده، نمي توانستند منشأش را پيدا كنند] پس در اين صورت، امرمان كن از اين حرف ها دست برداريم و توبه كنيم، اي آقاي من! ما را دعوت كن به دين خدا تا متابعت شما كنيم.
حضرت در جواب فرمودند: «من شما را نمي شناسم مگر بر هدايت، خدا به خاطر همراهي جديد و قديم جزاي خير به شما بدهد»، [معناي فرمايش امام كه مي فرمايند: «جَزَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الصُّحْبَةِ الْقَدِيمَةِ وَ الْحَدِيثَةِ خَيْراً»، خيلي روشن نيست، لذا خودش مي گويد:] كلام امام را تاويل كردند كه مراد از الصُّحْبَةِ الْقَدِيمَة، علي بن يقطين بوده و مراد از الْحَدِيثَة اين است كه
ص: 298
خدمت حضرت رسيديم، و الله اعلم.
فَقَالَ جَعْفَرٌ: جُعِلْتُ فِدَاكَ، إِنَّ صَالِحاً وَ أَبَا الْأَسَدِ خِصِّيَّ [خ ل خَتَن] عَلِيِّ بْنِ يَقْطِينٍ حَكَيَا عَنْكَ: أَنَّهُمَا حَكَيَا لَكَ شَيْئاً مِنْ كَلَامِنَا! فَقُلْتُ لَهُمَا: مَا لَكُمَا وَ الْكَلَامِ يُثْنِيكُمْ إِلَى الزَّنْدَقَةِ! فَقَالَ - عليه السلام - : مَا قُلْتُ لَهُمَا ذَلِكَ، أَنَا قُلْتُ ذَلِكَ؟! وَ اللَّهِ مَا قُلْتُ لَهُمَا؛
سپس جعفر بن عيسي گفت: قربانتان شوم! صالح و أبا الاسد [صالح را نمي دانيم كيست، امّا أبا الاسد داماد علي بن يقطين است، ختن = داماد] براي ما نقل كردند كه اين دو، براي شما مقداري از كلام [ظاهراً منظور علم كلام است] ما را نقل كردند و شما هم به آن ها فرموديد: شما را چه به كلام! كلام بين شما منجرّ به زندقه مي شود، حضرت فرمودند: «من براي آن ها چنين حرفي نزدم، آيا من چنين حرفي را زدم؟! من چنين حرفي نگفتم».
وَ قَالَ يُونُسُ: جُعِلْتُ فِدَاكَ إِنَّهُمْ يَزْعُمُونَ أَنَّا زَنَادِقَةٌ! وَ كَانَ جَالِساً إِلَى جَنْبِ رَجُلٍ وَ هُوَ مُتَرَبِّعٌ رِجْلًا عَلَى رِجْلٍ وَ هُوَ سَاعَةً بَعْدَ سَاعَةٍ يُمَرِّغُ وَجْهَهُ وَ خَدَّيْهِ عَلَى بَاطِنِ قَدَمِهِ الْأَيْسَرِ، فَقَالَ لَهُ: أَ رَأَيْتَكَ لَوْ كُنْتَ زِنْدِيقاً فَقَالَ لَكَ هُوَ مُؤْمِنٌ مَا كَانَ يَنْفَعُكَ مِنْ ذَلِكَ، وَ لَوْ كُنْتَ مُؤْمِناً فَقَالُوا هُوَ زِنْدِيقٌ مَا كَانَ يَضُرُّكَ مِنْهُ؛
و يونس گفت: قربان شما شوم! اين ها فكر مي كنند كه ما
ص: 299
زنديق هستيم _ در حالي كه در كنار فردي نشسته بود كه او هم چهارزانو بود و هر مدت يك بار، پاهايش را عوض مي كرد يُمَرِّغُ وَجْهَهُ وَ خَدَّيْهِ عَلَى بَاطِنِ قَدَمِهِ الْأَيْسَرِ [مراد كاملاً مشخص نيست، يمرغ يعني به خاك مي ماليد] _ امام - عليه السلام - به او فرمودند: «اگر واقعا زنديق بودي و او مي گفت تو مؤمني، آيا براي تو فايده اي داشت؟! اگر مؤمن باشي و بگويند تو زنديقي، آيا ضرري به تو مي زند؟!»
وَ قَالَ الْمَشْرِقِيُّ لَهُ: وَ اللَّهِ مَا تَقُولُ إِلَّا مَا يَقُولُ آبَاؤُكَ - عليهم السلام - : عِنْدَنَا كِتَابٌ سَمَّيْنَاهُ كِتَابَ الْجَامِعِ فِيهِ جَمِيعُ مَا تَكَلَّمَ النَّاسُ فِيهِ عَنْ آبَائِكَ - عليهم السلام - وَ إِنَّمَا نَتَكَلَّمُ عَلَيْهِ؛
مشرقي به حضرت عرض كرد: به خدا قسم ما هيچ نمي گوييم و هيچ عقيده اي نداريم مگر آن چه را كه آباء شما مي گويند. در پيش ما كتابي است كه اسمش را كتاب جامع گذاشته ايم، هر كلامي كه مردم از آباء شما نقل كرده اند در آن جمع كرده ايم و در كلام هم كه وارد مي شويم، بر اساسِ آن است.
فَقَالَ لَهُ جَعْفَرٌ شَبِيهاً بِهَذَا الْكَلَامِ، فَأَقْبَلَ عَلَى جَعْفَرٍ، فَقَالَ: فَإِذَا كُنْتُمْ لَا تَتَكَلَّمُونَ بِكَلَامِ آبَائِي - عليهم السلام - فَبِكَلَامِ أَبِي بَكْرٍ وَ عُمَرَ تُرِيدُونَ أَنْ تَتَكَلَّمُوا.
قَالَ حَمْدَوَيْهِ: هِشَامٌ الْمَشْرِقِيُّ هُوَ ابْنُ إِبْرَاهِيمَ الْبَغْدَادِيُّ،
ص: 300
فَسَأَلْتُهُ عَنْهُ وَ قُلْتُ: ثِقَةٌ هُوَ فَقَالَ ثِقَةٌ ثِقَةٌ، قَالَ: وَ رَأَيْتُ ابْنَهُ بِبَغْدَادَ.
جعفر هم شبيه همين كلام (يعني كلام مشرقي) را گفت. سپس حضرت به جعفر رو كردند و فرمودند: «اگر شما نمي خواهيد به كلام آباء من حرف بزنيد پس مي خواهيد به كلام عمر و ابوبكر حرف بزنيد؟! [شما شيعه هستيد، معلوم است كه بايد به كلام آباء من حرف بزنيد]».
اين همان روايتي است كه بعضي، از آن استفاده ي توثيق جعفر بن عيسي كرده اند؛ مخصوصا ً از اين عبارت: «مَا اُعَلّمُكُمْ إِلَّا عَلَى هُدًى، جَزَاكُمُ اللَّهُ عَنِ الصُّحْبَةِ الْقَدِيمَةِ وَ الْحَدِيثَةِ خَيْراً» ولي به نظر ما نهايت چيزي كه از اين روايت استفاده مي شود، آن است كه جعفر، حَسن الحال و شيعه ي صحيح الاعتقاد بوده است، امام - عليه السلام - نيز اصل عقيده و كلامشان را تأئيد مي كنند، امّا در حدّي كه توثيقي براي او باشد تا رواياتش حجّت باشد، جاي تأمّل است.
ص: 301
ص: 302
ص: 303
نوع چهارم از پنج نوعي كه مرحوم شيخ، مكاسب محرمه را تقسيم كرده است، عبارتست از: «ما يحرم الاكتساب به لكونه عملاً محرّماً في نفسه»؛ آن چه اكتساب به آن حرام است، به خاطر اين كه خود عمل، صرف نظر از اكتساب هم حرام است. طبق ترتيبِ حروف الفبا، مباحث «تدليس ماشطه»، «تزيين الرجل بما يختص بالنساء و بالعكس»، «تشبيب» و «تصوير» را ذكر كرديم و اكنون مبحث «تطفيف» را ذكر مي كنيم.
«تطفيف» از مادّه ي «طفف» (1) است، «طفيف» يعني شيء قليل، «طفافه»
ص: 304
يعني شيء بي ارزش و «تطفيف» يعني كم گذاشتن در كيل و وزن و كم كردن سهم ديگري است. علت اين كه كم دادن سهم ديگري را «تطفيف» گفته اند _ در حالي كه «طفيف» يعني «قليل» _ به اين خاطر است كه آن مقداري را كه كم مي كند، خودش كم است؛ مثلاً در يك ظرفي كه بايد آن را پر كند، معمولاً مقدار كمي از آن را مي دزدد و پر نمي كند.
«تطفيف» جزء محرّمات است و اصلاً ربطي به قضيه ي مكاسب هم ندارد، ولي علامه حلّي- قدس سرّه - آن را در مكاسب محرمه ذكر كرده، در حالي كه
ص: 305
كسب نيست. مرحوم شيخ مي فرمايد: شايد استطراداً ذكر شده است، كما اين كه بعضي، امور حرام مانند غيبت و دروغ را به مناسبت در مكاسب محرمه ذكر كرده اند و علّت ديگرش ممكن است اين باشد كه كسي از راه «تطفيف» كسب كند به اين صورت كه خودش را كيّال و وزّان يا به قول امروزي باسكول دار قرار دهد و مثلاً به نفع بايع تطفيف مي كند و در مقابل از او پول مي گيرد؛ فرضاً يك ماشين گندم را باسكول مي كند و به جاي اعلام وزن واقعي آن كه 10 تُن است 11 تن اعلام مي كند و مشتري به باسكول دار اعتماد مي كند و آن را به عنوان 11 تن مي خرد، و در عوض باسكول دار مبلغي را از بايع مي گيرد و از اين طريق كسب مي كند.
جناب شيخ- قدس سرّه - مي فرمايند كه «تطفيف» يعني كم گذاشتن در كيل و وزن، به أدلّه ي أربعه (كتاب، سنّت، اجماع و عقل) حرام است.
امّا به دليل عقل حرام است؛ چون مصداق بارز ظلم است؛ زيرا ظلم يعني «سَلبُ ذِي حَقٍّ حقّه» و اين شخص با كم فروشي، حقّ او را سلب كرده، پس مرتكب ظلم شده و ظلم عقلاً قبيح و فاعلش مستحق مذمّت و عقوبت است.
امّا اجماع، معلوم است كه همه، حكم به حرمت آن داده اند، ولي اين
ص: 306
اجماع، دليل مستقلّي نيست؛ زيرا بارها گفته ايم اجماعي مي تواند دليل مستقلي باشد كه مدركي يا محتمل المدرك نباشد (بدانيم يا احتمال دهيم مُجمعين به ادلّه اي استناد كرده اند) و علماء يداً بيدٍ مطلبي را از معصوم - عليه السلام - گرفته باشند تا به ما رسيده باشد، امّا اگر اجماع، مدركي يا محتمل المدرك باشد، اين اجماع نمي تواند دليل مستقلي در عرض ساير ادلّه باشد.
و امّا كتاب، آيات روشني بر حرمت تطفيف دلالت مي كند و اصلاً يك سوره به نام «مطفّفين» در قرآن كريم وجود دارد:
‹وَيْلٌ لِّلْمُطَفِّفِينَ * الَّذِينَ إِذَا اكْتَالُواْ عَلىَ النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ* وَ إِذَا كالُوهُمْ أَو وَزَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ› (1) ؛
واي بر مطفّفين (كم كنندگان در كيل و كم فروشان) كه هر گاه از مردم به كيل و پيمانه مي ستانند، تمام و كامل دريافت مي نمايند و چون با پيمانه به ايشان بدهند، يا (با ترازو چيزى را) براى اينان وزن كنند، كم مي دهند (و خسارت به مردم وارد مي كنند).
«ويل» براي تقبيح است و بيان مي كند كه آن كار، كار غلطي است، اگر دالّ بر حرمت هم نباشد در اين جا به مناسبت حكم و موضوع، دالّ بر حرمت است.
آيات ديگري هم اين مطلب را ذكر مي فرمايد، از جمله:
‹أَوْفُواْ الْكَيْلَ وَ لَا تَكُونُواْ مِنَ الْمُخْسِرِينَ * وَ زِنُواْ
ص: 307
بِالْقِسْطَاسِ الْمُسْتَقِيمِ * وَ لَا تَبْخَسُواْ النَّاسَ أَشْيَاءَهُمْ وَ لَا تَعْثَوْاْ فىِ الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ› (1)
و
‹وَ يا قَوْمِ أَوْفُوا الْمِكْيالَ وَ الْميزانَ بِالْقِسْطِ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدينَ› (2)
و
‹أَوْفُوا الْكَيْلَ وَ الْميزانَ وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُم › (3)
بنابراين هيچ شبهه اي در دلالت آيات مباركه بر حرمت وجود ندارد.
و امّا از لحاظ سنّت، روايات متعددي دالّ بر حرمت است و در بعضي روايات، «بخس در ميزان و مكيال» از كبائر شمرده شده است. (4)
ص: 308
تا اين جا نتيجه اين شد كه در اصل حرمت شكي نيست و اگر اين آيات و رواياتي كه بالخصوص در مورد تطفيف است وجود نداشت، باز هم از آيات و روايات ديگر استفاده مي كرديم كه تطفيف حرام است، مانند آيه ي شريفه ي ‹وَ لا تَأْكُلُوا أَمْوالَكُمْ بَيْنَكُمْ بِالْباطِل › به اين صورت كه اگر كسي با كم گذاشتن، حقّ ديگري را بخورد، به باطل خورده است، و آيه ي شريفه ي ‹أَوْفُوا بِالْعُقُود› اگر مثلاً ده كيلو گندم فروخت و نُه كيلو
ص: 309
داد و يك كيلو را خورد، وفاي به عقد نكرده و كار حرامي مرتكب شده است كه ملك ديگري را ظلماً نگه داشته است، و روايت شريفه ي «لَا يَحِلُّ لِأَحَدٍ أَنْ يَتَصَرَّفَ فِي مَالِ غَيْرِهِ بِغَيْرِ إِذْنِهِ» (1) و «حُرْمَةُ مَالِ الْمُسْلِمِ كَحُرْمَةِ دَمِه» (2) و ... .
بدين جهت بعضي ها (3) متمايل شده اند كه بگويند تطفيف، يك عنوان مستقلي نيست كه تحت حرمت رفته باشد، بلكه در حقيقت بيان همان
ص: 310
احكامي است كه از قبل به شكل ديگري گفته شده است.
ولي مي توانيم در جواب بگوييم: هر چند اگر حرمت تطفيف مستقلاً هم بيان نمي شد مي توانستيم از ادلّه ي ديگر، حرمت آن را استفاده كنيم، ولي ممكن است «تطفيف» يعني به اين نحو حقّ ديگران را ضايع كردن، داراي مفسده و مبغوضيّت بيشتري از طبيعي غصب باشد، لذا شارع آن را به اين عنوان هم حرام كرده است؛ به عنوان مثال اگر كسي بيعي انجام دهد و پولش را بگيرد، ولي مبيع را اصلاً تحويل ندهد، اين كار غصب و حرام است، امّا اگر بر سر ترازو كم فروشي كند كه همراه يك نوع تزوير است _ و چه بسا ممكن است خيلي ها مبتلا شوند _ مانعي ندارد شارع، چنين تضييع حقّ و غصبي را بعنوانه حرام كند و حرمت مضاعف داشته باشد.
ص: 311
مطلب ديگري كه مناسب است اين جا ذكر شود و مرحوم شيخ (1) هم متعرّض آن شده، اين است كه «تطفيف» را معمولاً به كم گذاشتن در كيل و وزن معنا كرده اند _ مثلاً ده كيلو گندم فروخته، نه كيلو تحويل دهد، يا ده ليتر شير فروخته، نُه ليتر تحويل دهد _ امّا در كم گذاشتنِ در معدود، چيزي نگفته اند، سؤالي كه در اين جا مطرح مي شود، آن است كه آيا كم
ص: 312
گذاشتن در معدود حرام نيست و حرمت تطفيف، مانند حرمت ربا، اختصاص به مكيل و موزون دارد؟ مرحوم شيخ- قدس سرّه - در جواب مي فرمايد: هر چند كه كم گذاشتن در معدود موضوعاً از تطفيف خارج است؛ چون تطفيف مربوط به تنقيص در مكيال و وزن است، ولي حكماً داخل است و هيچ تفاوتي بين مكيل و موزون و معدود در اين جا نيست.
امّا طبق آن نكته اي كه ما در مورد حرمت مضاعف «تطفيف» بيان كرديم، مي توانيم بين مكيل و موزون با معدود فرق بگذاريم و بگوييم آن حرمت مضاعف، اختصاص به مكيل و موزون دارد و در مكيل و موزون اين حيله به كار مي رود كه مكيل را سر خالي تحويل دهد و در ترازو كم بگذارد يا وزنه هايش درست نباشد، امّا در معدود معمولاً طرف مقابل هم مي شمارد و كم بودن آن روشن تر است، بنابراين ممكن است آن حرمت مضاعف اختصاص به تطفيف در مكيل و موزون داشته باشد و كم گذاشتن در معدود هم گرچه از باب تفويت حقّ مسلم حرام است، ولي حرمت مضاعفي كه براي تطفيف ذكر شده را ندارد، بنابراين كلام مرحوم شيخ را نمي توانيم بپذيريم و بگوييم كم گذاشتن در معدود ملحق به تطفيف است حكماً.
بله، اگر كسي ادعا كند تطفيف يعني كم گذاشتن حق كسي مطلقاً، شامل كم گذاشتن در معدود هم مي شود و اين كه در آيه ي شريفه فقط در مورد كيل و وزن فرموده است كه ‹وَيْلٌ لِّلْمُطَفِّفِينَ الَّذِينَ إِذَا اكْتَالُواْ عَلىَ النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ وَ إِذَا كالُوهُمْ أَو وَزَنُوهُمْ يُخْسِرُونَ› از باب مثال است. اگر
ص: 313
واقعاً اين مطلب اثبات شود، ما بايد ديگر رفع يد كنيم از اين كه «تطفيف» يك عنوان خاصي براي حرمت است؛ چون در اين صورت، عبارتٌ اُخراي غصب و تضييع حقّ مي شود و عنوان جداگانه اي ندارد. ولي به نظر مي رسد كه «تطفيف» يك عنوان مستقلّي است كه در قرآن كريم و روايات روي آن عنايت شده است، لذا بايد نسبت به مطلق تضييع مالي حقوق ديگران، حداقل أخص مطلق باشد، بنابراين أظهر آن است كه بگوييم «تطفيف» مربوط به كم گذاشتن در مكيل و موزون است و حرمت مضاعفي دارد، هر چند كه كم گذاشتن در معدود هم حرام است امّا اين عنوان شاملش نمي شود و اگر احكامي بر خصوص اين عنوان مترتب باشد، مشكل است بگوييم بر معدود مترتب است.
بعد از اين كه گفتيم از لحاظ تكليفي شبهه اي نيست كه تطفيف حرام است، سؤالي كه در اين جا مطرح مي شود اين است كه اگر با تطفيف، جنسي را فروخت، از لحاظ وضعي چه حكمي دارد، آيا معامله صحيح است يا باطل و يا بايد تفصيل قائل شد؟
اگر متعاوضين هم جنس نباشند؛ مثلاً ده كيلو گندم را به هزار تومان بفروشد، ولي نُه كيلو تحويل دهد، اين معامله مي تواند به يكي از سه صورت واقع شود:
ص: 314
1. ده كيلو گندم را به صورت كلّي در ذمّه بفروشد، اگر بايع با تطفيف، نُه كيلو تحويل دهد مرتكب حرمت تكليفي شده است، ولي معامله از لحاظ وضعي باطل نيست و در ذمّه ي اوست كه يك كيلو گندم ديگر به مشتري تحويل دهد؛ زيرا اين كلّي در ذمّه ي اوست و بايد از عهده ي اين ذمّه بيرون بيايد.
2. مشتري، عين خارجي را كه يك واحد حساب مي كند مي خرد؛ مثلاً گندمي را كه در گوني است و فكر مي كند ده كيلوست به بايع مي گويد اين گندم ده كيلويي را _ كه به صورت واحد است و انحلال پيدا نمي كند _ به هزار تومان مي خرم، بايع هم مي داند نُه كيلوست و آن گندم نهُ كيلويي را به عنوان اين كه ده كيلوست به او تحويل مي دهد. در اين صورت بعيد نيست كسي بگويد بيع باطل است؛ زيرا اين عنوان ده كيلويي، مقوّم بيع است و نظير آن است كه كسي بگويد اين حيوان را كه اسب است خريدم، در حالي كه در واقع الاغ است، اين معامله باطل است؛ چون صورت در اين جا مقوّم است و عنوان، اشاره به آن صورت است، در اين جا هم كه مي گويد اين گندم را به عنوان اين كه ده كيلوست _ و روي ده كيلو بودن عنايت دارد و ده كيلو بودن را مي خواهد _ خريدم، بعيد نيست بگوييم «ما قُصِد لم يَقَع و ما وَقَعَ لم يُقصَد» و معامله باطل است، امّا اگر طوري باشد كه وصف مقوّم بيع نباشد، معامله صحيح است و مشتري به خاطر مغبون شدن، خيار غبن و نيز خيار تخلّف شرط دارد.
ص: 315
3. مشتري، گندم معيّن را به شرط اين كه ده كيلو باشد به قيمت هزار تومان مي خرد، به نحوي كه انحلال باشد؛ يعني در واقع هر كيلو را صد تومان مي خرد. در اين صورت معامله صحيح است، و بايع چون هزار تومان دريافت كرده است بايد صد تومان را پس دهد، بله، در چنين جايي مشتري خيار «تبعّض صفقة» دارد؛ چون در واقع مشتري هر كيلو گندم را به صد تومان خريداري كرده است به شرط آن كه ده كيلو منضمّ باشد و بايع نُه كيلو تحويل داده است.
امّا در صورتي كه متعاوضين هم جنس باشند، با تطفيف در مكيل و موزون در بعضي از سه صورت قبل، مشكل رباي معاوضي هم حاصل مي شود كه علاوه بر تشديد حرمت، باعث بطلان معامله هم مي شود.
در صورت اول كه بيع كلّي در ذمّه است، به اين صورت كه ده كيلو گندم كلّي در ذمّه را به ده كيلو جو _ گندم و جو هم جنس محسوب مي شوند _ فروخت، ولي نُه كيلو گندم تحويل داد، در اين صورت معامله صحيح است و بايد يك كيلو گندم ديگر به مشتري تحويل دهد؛ زيرا وقتي كه انشاء بيع كلي در ذمّه مي كردند، بيع صحيح بوده و ربوي نبوده است و با تحويل نُه كيلو، هنوز ذمّه اش فارغ نشده و بايد يك كيلو گندم ديگر تحويل دهد.
در صورت دوم كه مبيع، عين خارجي است و يك واحد محسوب مي شود؛ يعني مشتري مي گويد اين گندم ده كيلويي را _ كه به صورت
ص: 316
يك واحد است و انحلال پيدا نمي كند _ در مقابل ده كيلو جو مي خرم، بعد معلوم شود كه نُه كيلو بوده است، در اين صورت چون بيع ربوي مي شود باطل است _ هر چند در صورتي كه هم جنس نباشند قائل باشيم كه بيع صحيح است _ و اگر بايع با علم اين كار را بكند، مرتكب حرمت ربا شده است.
در صورت سوم هم كه مبيع عين خارجي است، ولي به صورت يك واحد محسوب نمي شود و انحلال پيدا مي كند؛ مثلاً مشتري مي گويد اين گندم را به شرطي كه ده كيلو باشد، در مقابل ده كيلو جو مي خرم و قصدشان انحلال است؛ يعني هر كيلو گندم در مقابل يك كيلو جو باشد، در اين صورت اگر كشف شود كه گندم نُه كيلو بوده بيع صحيح است؛ زيرا بيع انحلالي است و تا نُه كيلو، هر كيلو گندم در مقابل يك كيلو جو فروخته شده است و بيع صحيح است، امّا در كيلوي دهم جو كه مقابلي از گندم ندارد، اصلاً بيعي بر آن واقع نشده است و بيع آن باطل است؛ زيرا عرفاً در اين جا براي هر واحد (يك كيلو) يك بيع انجام شده است و نسبت به كيلوي دهم جو، چون مثمني در إزاء ندارد بيع باطل است و بايع بايد آن را به مشتري برگرداند، پس بيع نسبت به نُه كيلو صحيح است و ربوي هم نيست و فقط مشتري در اين جا خيار تبعّض صفقه دارد.
الحمد لله رب العالمين