تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي رحمه الله (قصص)

مشخصات كتاب

سرشناسه : حقوقي، عسكر، 1299 -

عنوان قراردادي : روض الجنان و روح الجنان

عنوان و نام پديدآور : تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازي رحمه الله (قصص)/ تاليف عسكر حقوقي ؛ به كوشش مجتبي صحفي.

مشخصات نشر : قم: موسسه علمي و فرهنگي دارالحديث، سازمان چاپ و نشر، 13 -

مشخصات ظاهري : ج.: جدول.

فروست : مجموعه آثار كنگره بزرگداشت شيخ ابوالفتوح رازي؛ 6، 7.

شابك : 35500 ريال (ج. 2) ؛ 39000 ريال (ج. 3)

يادداشت : فهرست نويسي بر اساس جلد سوم، 1384.

يادداشت : ج. 2 (چاپ اول: تابستان 1384).

يادداشت : كتابنامه.

يادداشت : نمايه.

مندرجات : ج. 2. احاديث

موضوع : ابوالفتوح رازي، حسين بن علي، قرن 6ق . روض الجنان و روح الجنان -- نقد و تفسير

موضوع : تفاسير شيعه -- قرن 6ق.

شناسه افزوده : صحفي، مجتبي، 1341 -

شناسه افزوده : ابوالفتوح رازي، حسين بن علي، قرن 6ق . روض الجنان و روح الجنان. شرح

شناسه افزوده : دار الحديث. مركز چاپ و نشر

رده بندي كنگره : BP94/5/الف2ر9083 1300ي

رده بندي ديويي : 297/1726

شماره كتابشناسي ملي : 1666813

ص: 1

جلد 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

يادداشت دبير علمى كنگرهشهر رى، يكى از پايگاه هاى كهن تشيّع و مَهد رشد و بالندگى عالمانى چون كلينى، صدوق، ابوالفتوح رازى و... بوده است. طرح گراميداشت بزرگان و عالمان رى، از نيمه دوم سال 1380، در دستور كار آستان حضرت عبدالعظيم عليه السلام و مؤسسه علمى _ فرهنگى دارالحديث قرار گرفت. نخستين همايش از اين سلسله، در بهار 1382 با برپايى كنگره بزرگداشت حضرت عبدالعظيم عليه السلامآغاز شد و اكنون، دومين همايش از اين سلسله، به بزرگداشت شيخ ابوالفتوح رازى رحمه اللهمفسّر قرن ششم هجرى، اختصاص دارد. دبيرخانه علمى كنگره بزرگداشت شيخ ابوالفتوح رازى، از نيمه دوم سال 1382 و پس از برگزارى كنگره بزرگداشت حضرت عبدالعظيم حسنى عليه السلام با اهداف زير، كار خود را آغاز كرد: 1 . معرّفى و بزرگداشت شخصيت علمى و معنوى شيخ ابوالفتوح رازى، 2 . تحقيق و پژوهش در ميراث به جا مانده از آن مفسّر و دانشمند كم نظير، 3 . شناخت جايگاه و تأثير تفسير ابوالفتوح بر ساير تفاسير (اعم از تفاسير شيعه و اهل سنّت)، 4 . ترويج معارف قرآنى و حديث اهل بيت عليهم السلام، محصولات علمى كنگره كه در اين بيست ماه به ثمر رسيده اند و هنگام برپايى كنگره عرضه مى شوند، از اين قرارند: يك . مجموعه آثار كنگره 20 جلد دو . ويژه نامه هاى مجلات 4 مجلّه سه . خبرنامه كنگره 4 شماره چهار . لوح فشرده متن تفسير ابوالفتوح و مجموعه آثار كنگره گزارش اجمالى اين چهار محور، به قرار زير است:

يك. مجموعه آثار كنگرهمجموعه آثار كنگره كه به صورت مكتوب در بيست مجلّد عرضه مى گردد، در نُه

.

ص: 8

حوزه، بدين شرح، ساماندهى شده است:

1 . مجموعه مقالات كنگره4 جلداز مجموع هفتاد مقاله رسيده به كنگره، 43 مقاله پس از ارزيابى علمى برگزيده شده اند كه در سه موضوع، دسته بندى شده، به چاپ مى رسند: الف . روش تفسيرى ابوالفتوح رازى (21 مقاله)2 جلد ب . مباحث كلامى در تفسير ابوالفتوح رازى (10 مقاله)1 جلد ج . گوناگون (شامل: فقه و اصول، كتاب شناسى و...) (12 مقاله)1 جلد

2 . شناخت نامه ابوالفتوح رازى 3 جلدآنچه درباره شيخ ابوالفتوح رازى و تفسير وى در لا به لاى كتاب ها و يا به صورت مقاله و رساله تدوين يافته بسيار است. مجموع اين اطلاعات و تحليل ها، در سه مجلّد، بدين ترتيب، سامان يافته است: الف . شناخت نامه ابوالفتوح رازى (علوم قرآن در تفسير روض الجنان)1 جلد ب . شناخت نامه ابوالفتوح رازى (شرح حال)1 جلد ج . شناخت نامه ابوالفتوح رازى (كتاب شناسى و نسخه شناسى)1 جلد

3 . تصحيح كتاب «تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى» تأليف دكتر عسكر حقوقى3 جلدكامل ترين اثرى كه تاكنون درباره تفسير ابوالفتوح رازى نگارش يافته، كتاب سه جلدى مرحوم دكتر عسكر حقوقى است كه قريب به پنجاه سال از تأليف و چهل سال از انتشار آن مى گذرد و تاكنون نيز تجديد چاپ نشده است. تصحيح علمى اين كتاب، با استخراج مصادر اقوال و ارجاع پانوشت ها به چاپ جديد تفسير، و ويرايش و صفحه آرايى جديد، بخشى از كارهايى است كه بر روى اين اثر انجام شده است.

.

ص: 9

4 . نمايه موضوعى و فهرست هاى فنّى تفسير ابوالفتوح رازى3 جلداز آن جا كه سه چاپ اوّل 1 تفسير ابوالفتوح، داراى فهرست هاى فنّى نيست و چاپ اخير (آستان قدس رضوى) نيز نمايه موضوعى ندارد و فهرست هاى هر جلد آن به تفكيك و در پايان همان جلد چاپ شده است، تهيه نمايه موضوعى و فهرست هاى فنّى جهت استفاده از اين گنجينه معارف قرآنى امرى ضرورى مى نمود. بدين جهت، با استفاده از محقّقان بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى و برخى فضلاى قم، مجموعه «نمايه موضوعى و فهرست هاى فنّى» در سه جلد، بدين شرح، آماده شد: الف . نمايه موضوعى و فهرست هاى عمومى1 جلد ب . فهرست اشعار فارسى و عربى1 جلد ج . فهرست واژه هاى پُر بَسامد يا خاصّ1 جلد

5 . پژوهش نامه تفسير ابوالفتوح رازى1 جلدجايگاه بلند تفسير ابوالفتوح رازى سبب شده است كه تاكنون پانزده پايان نامه كارشناسى ارشد و دكترى و كتاب مستقل درباره آن تدوين شود. گزارش تفصيلى و علمى از اين پايان نامه ها و كتاب ها و استخراج نكات بديع علمى و آراى نو در آنها، بُن مايه و اساس اين كتاب است.

6 . زندگى نامه ابوالفتوح رازى1 جلدگرچه درباره شيخ ابوالفتوح رازى در لا به لاى كتاب هاى تراجم و تفسير، شرح

.

ص: 10

احوال هايى آمده، اما تاكنون درباره وى، اثرى مستقل و قابل استفاده براى عموم در دسترس نبوده است. اين زندگى نامه به انگيزه معرّفى ابوالفتوح و تفسير او (روض الجنان) براى فارسى زبانان (بويژه جوانان و دانشجويان) است.

7 . بازنويسى داستان هاى تفسير ابوالفتوح2 جلدتفسير ابوالفتوح، حاوى داستان هاى بسيار است كه مرحوم دكتر عسكر حقوقى، اكثر آنها را در يك جلد در كتاب خود آورده است. با توجّه به سازندگى داستان، مجموعه اى از اين قصه ها كه حاوى مطالب اخلاقى و معنوى (بويژه در ضمن شرح احوال پيامبران و پيشوايان دينى) است، گزينش و براى استفاده بهتر جوانان، با ادبياتى امروزين، بازنويسى شده است. اين مجموعه در سه جلد رقعى عرضه مى گردد.

8 . مأخذشناسى ابوالفتوح رازى و تفسير وى1 جلداين كتاب، حاوى گزارشى اجمالى است از مجموعه آنچه درباره ابوالفتوح و تفسير وى در قالب كتاب، مقاله، پايان نامه و يا ضمن كتاب ها، به فارسى، عربى و برخى زبان هاى اروپايى، تاكنون عرضه شده است.

9 . حواشى علاّمه شعرانى بر تفسير ابوالفتوح2 جلدعلاّمه ميرزا ابوالحسن شَعرانى، حواشى عالمانه و سودمندى بر تفسير ابوالفتوح دارد كه چون در ضمن يكى از چاپ هاى پيشين منتشر شده، مهجور مانده است. مجموعه اين حواشى، استخراج گرديده، كه در قالب يك جلد عرضه مى گردد.

دو . ويژه نامه هاى مجلاّت علمىبر اساس پيگيرى ها و توافق هاى به عمل آمده از سوى دبيرخانه علمى كنگره، مجلات: 1. پژوهش هاى قرآنى، 2. بيّنات، 3. آينه پژوهش، 4. علوم حديث،

.

ص: 11

پيشگفتار

هم زمان با برپايى كنگره، يك شماره خود را ويژه «ابوالفتوح رازى و تفسير وى» عرضه مى كنند.

سه . خبرنامه كنگرهتاكنون دو شماره از اين خبرنامه به چاپ رسيده و دو شماره ديگر نيز در دست تهيه است كه يك شماره پيش از برگزارى كنگره و يك شماره نيز در روز برگزارى آن، عرضه مى شود.

چهار . تهيه لوح فشرده (CD) حاوى متن تفسير ابوالفتوح و محصولات علمى كنگرهاين لوح فشرده، با مشاركت مركز تحقيقات كامپيوترى علوم اسلامى آماده و هم زمان با برپايى كنگره عرضه مى گردد. *** در پايان، از همه فرهيختگان و انديشه مندان، سازمان ها و نهادهاى علمى _ پژوهشى و دست اندركاران امور اجرايى كه در به ثمر رسيدن اين همايشْ سهم داشته اند، سپاس گزارى مى شود، و بويژه از: توليت محترم آستان حضرت عبدالعظيم عليه السلام و رياست محترم مؤسسه علمى _ فرهنگى دارالحديث، شوراى عالى سياست گذارى و شوراى علمى كنگره، بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى، مركز تحقيقات كامپيوترى علوم اسلامى، مديران عالى آستان حضرت عبدالعظيم عليه السلام ، مديران و محققان مركز تحقيقات دارالحديث ، سازمان چاپ و نشر دارالحديث، دانشكده علوم حديث. مه_دى مه_ري_زى دبير كميته علمى تابستان 1384

.

ص: 12

. .

ص: 13

پيش گفتاردكتر عسكر حقوقى در يك نگاهدكتر عسكر حقوقى، استاد بازنشسته دانشگاه تهران، عضو هيئت علمى دانشگاه آزاد اسلامى واحد تهران، متولّد سال 1299ش، شهر بابل استان مازندران، فرزند شادروان مهدى حقوقى، وكيل پايه يك دادگسترى، در سال 1318ش، از دانش سراى تهران فارغ التحصيل شد و با سِمت دبيرى به خدمت وزارت فرهنگ وقت درآمد. وى، هم زمان با خدمت در وزارت فرهنگ، در دانش سراى عالى به تحصيل ادامه داد و در سال 1324ش، مدرك كارشناسى را در رشته زبان و ادبيات فارسى اخذ كرده او ضمن انجام دادن خدمات فرهنگى و تدريس و نيز رياست اداره انتشارات و تبليغات وزارت فرهنگ، مدارج مختلف علمى را طى كرد. ابتدا دوره كارشناسى ارشد زبان و ادبيات فارسى را گذراند و سپس در سال 1335ش، به درجه علمى دكترى همين رشته مفتخر گرديد و در همان سال، از وزارت فرهنگ، به دانشگاه تهران منتقل شد و رياست دانشكده ادبيات را بر عهده گرفت. حقوقى، تدريس در دانشگاه، از محضر درس آية اللّه سيّد عبد الرسول صدرايى استفاده كرد و بعضى از شاخه هاى معارف اسلامى را نزد آن استاد گران قدر، فرا

.

ص: 14

گرفت. وى از سپتامبر سال 1961 (شهريور 1341ش) از طرف دانشگاه تهران براى تصدّى كرسى زبان و ادبيات فارسى در دانشگاه معتبر و كهن سال استراسبورگ فرانسه (كه پس از جنگ جهانى اوّل، تعطيل شده بود)، به آن كشور رفت و مأموريت يافت تا ضمن عزيمت بدان جا، كُرسى ادبيات فارسى را مجدّدا احيا كند. چندى بعد، انستيتو زبان و فرهنگ و تمدّن ايرانى در استراسبورگ تأسيس شد و گروهى از دانشجويان ايرانى، افغان، فرانسوى و عرب در آن، مشغول به تحصيل شدند و تدريس زبان فارسى در مدارس فرانسه رسميت يافت. كتاب خانه مؤسّسه زبان و ادبيات و فرهنگ و تمدّن ايرانى، در پنج زبان تأسيس گرديد و انتشارات دوزبانه فارسى _ فرانسه در اين مركز، تأسيس شد. سردبيرى اين انتشارات نيز با حقوقى بود. از جمله فعاليت هاى اين مؤسّسه، برگزارى دو نمايشگاه بزرگ آثار هنرى ايران در دانشگاه استراسبورگ بود. دكتر حقوقى، پس از چهار سال به ايران بازگشت و در دانشكده ادبيات دانشگاه تهران، مشغول به تدريس شد. سپس، طى حكمى از سوى دانشگاه تهران، نامزد تصدّى كُرسى زبان و ادبيات فارسى در دانشگاه بيروت و راهى آن ديار شد؛ امّا به علّت تيرگى روابط سياسى دو كشور، مأموريت وى در دانشگاه بيروت، ناتمام ماند و او، ضمن بازگشت به ايران، مجدّدا در دانشكده ادبيات، مشغول به تدريس شد. وى در سال 1351ش، با سِمت استادى در دانشكده علوم سياسى و اجتماعى، بيش از هفت سال به تدريس فلسفه سياسى اسلام و نيز ادب، زبان فرانسه و عرفان پرداخت. وى در سال 1358 به فرانسه رفت و ضمن اقامت در پاريس با استفاده از كتاب خانه ملّى آن شهر، مشغول نگارش كتاب چهره راستين محمد صلى الله عليه و آله در بيش از يك هزار صفحه و چند هزار ارجاع شد.

.

ص: 15

حقوقى، سپس ضمن سفر به امريكا، در شهر لس آنجلس ساكن شد و به عنوان رئيس دانشكده مطالعات و تحقيقات اسلامى آن جا برگزيده شد كه حاصل اين اقامت، ايراد بيش از يك هزار سخنرانى علمى در زمينه هاى ادبيات فارسى، عرفان، متون اسلامى و... بود. وى در چهارمين سال اقامت در غرب، به دعوت سفير و نماينده سياسى ايران در سازمان ملل به وطن بازگشت و در دانشگاه تهران به عنوان استاد بازنشسته به تدريس ادبيات و عرفان پرداخت و در دانشگاه آزاد اسلامى با سِمت عضو هيئت علمى در دانشكده هاى ادبيات، حقوق و علوم سياسى به تدريس مشغول شد. دكتر عسكر حقوقى، حدود دويست جلد كتاب، رساله تحقيقى و علمى در زمينه هاى ايران شناسى و اسلام شناسى نوشته است كه برخى از آنها به زبان هاى فارسى و فرانسه منتشر شده است كه فهرستى از آنها پس از اين، خواهد آمد. (1) دكتر عسكر حقوقى، سرانجام پس از يك عمر تلاش و كوشش در پيشبرد معارف اسلامى و ايرانى، در سال 1380ش، از دار فانى به دار باقى شتافت و در بهشت زهراى تهران آرميد.

آثار دكتر عسكر حقوقىدكتر عسكر حقوقى از نوزده سالگى دست به قلم برد و در سال 1318ش، فرمان حضرت على عليه السلام به مالك اشتر، استاندار مصر را ترجمه كرد. گفته شده كه وى داراى حدود دويست جلد كتاب و رساله تحقيقى و علمى در زمينه هاى مختلف به

.


1- .براى اطلاع بيشتر از زندگى نامه مؤلّف، ر. ك: تاريخ انديشه هاى سياسى در ايران و اسلام (فلسفه سياسى اسلام)، عسكر حقوقى، تهران: هيرمند، 1374ش، مقدّمه (زندگى نامه مؤلّف).

ص: 16

زبان هاى فارسى و فرانسه است كه بخشى از آنها طبع و منتشر شده است. از جمله آنهاست: 1. ترجمه فرمان حضرت على عليه السلام به مالك اشتر، استاندار مصر، 1318ش . 2. شرح حال و سخنان عارف بزرگ بايزيد بسطام، 1324ش . 3. تأثير قرآن و احاديث در مثنوى معنوى مولانا جلال الدين رومى، مشهور به مولوى، ج 1، 1327ش . 4. نورى كه هرگز خاموش نمى شود، ضميمه روزنامه طبرستان، سال 1328ش . 5. لغات و تركيبات رودكى، تهران: دانشگاه تهران، 1327ش، ضميمه مجلّه دانشكده ادبيات/ تهران: ايران مهر، 1344ش، دوم. 6. تاريخ اجتماعى و سياسى و جغرافيايى عربستان سعودى، وزارت امور خارجه، 1338ش. 7. فوايد لغوى تفسير ابوالفتوح رازى، تهران: دانشگاه تهران، ضميمه مجلّه دانشكده ادبيات، 1338ش. 8. فهرست انتقادى نسخه هاى خطّى كتاب خانه ملّى و دانشگاهى استراسبورگ به زبان فارسى، دانشگاه استراسبورگ، 1963م، اوّل/ كتاب خانه ملّى دانشگاه استراسبورگ، 1963م، دوم. 9. شرح فارسى و تصحيح انتقادى مثنوى گلشن راز شيخ محمود شبسترى، در سلسله انتشارات ايرانيكا، 1344ش، اوّل/ با حواشى و تعليقات، تهران: دانشگاه تهران، 1345ش، دوم. 10. شرح حال كنت دو گوبينو (ديپلمات و خاورشناس فرانسوى)، دانشگاه تهران و دانشگاه استراسبورگ، در سلسله انتشارات ايرانيكا، 1344ش.

.

ص: 17

11. مجموعه سخنرانى ها در كشور فرانسه، به فرانسه با ترجمه فارسى، تهران: دانشگاه تهران (ضميمه مجلّه دانشكده ادبيات)، زمستان 1346ش. 12. شرح بر حديقه سنايى (بخش يكم)، تهران: 1346ش. 13. سبك و خصوصيات دستورى و لغوى و املايى و بحثى كلامى از تفسير ابوالفتوح رازى، با مقدّمه اى درباره تشيّع و سير آن در ايران (جلد اوّل تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى)، تهران: دانشگاه تهران، 1346ش. 14. احاديث شيعه، با مقدّمه اى در باب علم حديث (جلد دوم تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى)، تهران: دانشگاه تهران، 1346ش. 15. قصص انبياء (جلد سوم تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى)، تهران: دانشگاه تهران، 1348ش . 16. داستان داوود و سليمان عليهماالسلام از تفسير روض الجنان و روح الجنان، با تصحيح و تعليق و تحشيه، تهران: اميركبير (ش 22 شاهكارهاى ادبيات فارسى)، شهريور 1349. 17. مبانى ملّى و دينى انقلاب اجتماعى ملّت ايران (به همّت وزارت كار و امور اجتماعى در دست چاپ است). 18. مذهب تشيّع و آرمان هاى ملّى ايرانيان، تهران: 1353ش. 19. آيين سخنورى و نگارش و روش تحقيق، چاپ افست، مؤسّسه عالى علوم سياسى و امور اجتماعى، مهر ماه 1353، اوّل / اسفند 1353، دوم. 20. شرح پانزده غزل از خواجه شمس الدين محمّد حافظ (آماده چاپ). 21. از بعثت تا رحلت (جلد چهارم كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى) (آماده

.

ص: 18

چاپ). 22. فرهنگ دو زبانى از تفسير ابوالفتوح رازى (آماده چاپ). 23. فرهنگ لغات و مصطلحات تفسير ابوالفتوح رازى (آماده چاپ). 24. اَعلام و رجال از تفسير ابوالفتوح رازى (شرح حال بيش از سه هزار تن از اكابرِ علما و محدّثين و مفسّرين و ادبا) (آماده چاپ). 25. تأثير قرآن در مثنوى (آماده چاپ). 26. ريشه هاى ملّى و دينى انقلاب هاى اجتماعى دو هزار و پانصد ساله ايران (آماده چاپ). 27. سنّت هاى كهن و گران بها در ايران، جشن هاى دهقانى و روستايى (آماده چاپ). 28. فلسفه سياسى اسلام، ج 1، 1354ش . (1) همان طور كه ملاحظه كرديد، بيشتر آثار دكتر عسكر حقوقى در زمينه اسلام و ايران است. بعد از كتاب چند جلدى تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، مهم ترين كتاب ايشان در حوزه اسلام و ايران، فلسفه سياسى اسلام است كه در سال 1354ش، جلد اوّل در 412 صفحه + شانزده صفحه مقدّمه به چاپ رسيد و در سال 1374ش، هر دو بخش (جلد) كتاب در يك مجلّد با عنوان تاريخ انديشه هاى سياسى در ايران و اسلام، تجديد چاپ شد كه به معرّفى آن مى پردازيم: تاريخ انديشه هاى سياسى در ايران و اسلام، تهران: هيرمند، 1374ش، 262 ص،

.


1- .در پايان كتاب فلسفه سياسى اسلام (ج 1، ص 404 _ 406) كه در سال 1354ش، به طبع رسيده است، برخى از آثار منتشر يا تأليف شده دكتر عسكر حقوقى تا آن تاريخ، فهرستوار نام برده شده است كه مورد استفاده ما نيز قرار گرفت.

ص: 19

وزيرى، اوّل. اين كتاب، در دو بخش تدوين شده است. در بخش اوّل با تعريف «اسلام»، به اختصار از دوره بعثت پيامبر صلى الله عليه و آله سخن رفته است و آن گاه از مبانى اسلام، بحث شده است. در فصل سوم آن از سياست اجتماعى اسلام بحث شده است و در فصل چهارم، از علل سياسى و اجتماعى گسترش سريع اسلام. در فصل پنجم نيز با عنوان «مدافعان واقعى اصول اسلامى»، به اختصار از زندگانى معصومان عليهم السلام بحث شده است. اين بخش با فصل ششم، كه ويژه شيوه حكومت پيامبر صلى الله عليه و آله است، پايان مى يابد. بخش دوم، گزارش چگونگى حكومت هاى اسلامى تا پايان خلافت عبّاسى است كه در ضمن آن، از: خوارج، مُرجِئه، خلفاى اُمَوى، نهضت شعوبيه و... سخن رفته است. (1)

.


1- .براى اطلاع بيشتر، ر.ك: مجله آينه پژوهش، ش 32، سال ششم، خرداد و تير 1374، ص 89.

ص: 20

منابع و مآخذ درباره زندگى زنده ياد دكتر عسكر حقوقى1. تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، عسكر حقوقى، ج 1 _ 2، دانشگاه تهران، 1346ش، ج 3، دانشگاه تهران، 1348ش. 2. فلسفه سياسى اسلام، عسكر حقوقى، تهران: 1354ش. تجديد چاپ آن با عنوان تاريخ انديشه هاى سياسى در ايران و اسلام، تهران: هيرمند، 1374ش. 3. چهره ها در تاريخچه نظام آموزش عالى حقوق و عدليه نوين، عبّاس مباركيان، تهران: نشر پيدايش، 1377ش. 4. اثر آفرينان، زير نظر: سيّد كمال حاج سيّد جوادى، تهران: انجمن آثار و مفاخر ملّى، 1377 _ 1380ش. 5. آشنايى با فرزانگان بابل، عبدالرحمان باقر زاده بابلى، قم: مبعث، 1377ش. 6. فهرست مشخّصات كتاب شناسى پايان نامه هاى دكترى دانشكده ادبيات و علوم انسانى، احمد رضايى، تهران: دانشكده ادبيات، 1366ش. 7. بابل، شهر زيباى مازندران، جعفر نيالى، تهران: رامرنگ، 1379ش. 8. مؤلّفين كتب چاپى، خانبابا مشار، تهران: نگين، 1341ش. 9. خبرنامه كنگره بزرگداشت ابوالفتوح رازى، ش 1، مقاله مهدى سليمانى آشتيانى، قم: دار الحديث، 1383ش. 10. فوايد لغوى تفسير ابوالفتوح رازى، عسكر حقوقى، تهران: ضميمه مجله دانشكده ادبيات، 1336ش. 11. داستان داوود و سليمان عليهماالسلام، عسكر حقوقى، تهران: امير كبير، 1378ش، پنجم. 12. مجموعه آثار كنگره بزرگداشت ابوالفتوح رازى، قم: دار الحديث، 1384ش.-1

.

ص: 21

كتاب «تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى»سبب و انگيزه تأليف كتاببعد از علاّمه شعرانى (م 1393ق) و علاّمه قزوينى (م 1368ق)، دكتر عسكر حقوقى (م 1380ش)، گسترده ترين اثر در معرّفى تفسير روض الجنان، به جامعه علمى _ فرهنگى ارائه كرده است. ايشان در مقدّمه جلد اوّل كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، درباره سبب و انگيزه تأليف كتاب مى نويسد: «يازده ساله بودم كه دست در دست پدر ارجمندم شادروان مهدى حقوقى به مجالس قرائت و تفسير قرآن.... راه پيدا كردم. پدر نيز قرآن را با جذبه و حرارتى خاص، تلاوت مى كرد. به ياد دارم كه در چهاردهمين بهار زندگى، در ماه مبارك رمضان، شبى به عادت مألوف، با پدر به مجلس قرائت قرآن رفتم. قرائت و تفسير قرآن مجيد، كه توسّط مرحوم آية اللّه سيّد عبدالرّسول صدرايى، نظارت و مراقبت مى شد، آغاز گرديد... آن سيّد فاضل، مرا به تلاوتِ كلام ربّ العزّه دعوت فرمود كه خوش بختانه مقبول [وى] افتاد. او با ترجمه و تفسير آن آيات، لب به سخن گشود و با شور و جذبه اى به گزارش آيتى از قرآن و بيان عقيدت بزرگان دين و استنباط خويش، سخن ها گفت كه همگى ما را به قدر فهمِ خويش، مفيد واقع گرديد. مهارت آن مرد وارسته در ترجمه كلام خدا و بيان مقصود، آن چنان دل پذير بود كه تا اعماق وجود من، كارگر افتاد و تا به امروز، آن را همچنان در پرده هاى گوش دلم، طنين انداز مى بينم. وى با احاطه اى كه به اسرار قرآن و احاديث و دقايق عرفان داشت و خود، عارفى سوخته دل و شاعرى وارسته بود، در پرورش مطالبِ عميق كتاب آسمانى، به قدرى ذوق و سليقه نشان مى داد كه مزيدى بر آن متصوّر نبود. سالى چند بر اين منوال گذشت و پدر، همچنان ما را به اين جا و آن جا مى برد. سرانجام بر آن شد كه يكباره، برادرم و

.

ص: 22

مرا به آن پير داناى گداخته دل بسپارد و از وى بخواهد كه جداگانه، ما را تحت تعليمات خويش قرار دهد. بدين سان، عشق به تلاوت كلام ربّانى و ترجمه آيات آسمانى در من ايجاد گرديد. چندى گذشت و پدر، ما را در حضور استاد آزمود و چون از بوته امتحان، گداخته بيرون آمديم، پدر، مرا به هديّتى عزيز و گران بها مُباهى داشت و آن _ كه تا به امروز، چون جان شيرينِ خويش، عزيز و گرامى اش داشته و مى دارم _ كتاب مستطاب تفسير كبير روض الجنان و روح الجنان، معروف به تفسير ابوالفتوح رازى بود كه از آن تاريخ، روز و شب، در سفر و حَضَر، با آن دمخور و دمسازم و دماغ دل و مشام جان را به روايح خوش بويش، تر و تازه مى دارم. از آن پس، هرگاه فراغتى دست داد، به مطالعه آن سرگرم شدم و از آن گنجينه گران بهاى معارف اسلامى بهره ها بردم و يادداشت ها فراهم نمودم». (1) آرى! دكتر عسكر حقوقى، از نوباوگى با قرآن و تفسير قرآن و بويژه با تفسير روض الجنان، همدم و دمساز بوده و بى جهت نيست كه درباره اين رساله گفته شده كه نخستين رساله پژوهشى درباره تفسير ابوالفتوح رازى است كه گسترده ترين معرّفى تفسير را نيز داشته و به دليل قدمت، اهمّيت و جامعيّت، مورد توجّه ويژه قرار گرفته و با وجودى كه نزديك به نيم قرن از تأليف آن مى گذرد و در اين ميان، تحوّلات بسيارى در حوزه تفسير پژوهى، بويژه تفسير روض الجنان انجام شده، بايسته مقايسه ميان اين اثر با آثار بعدى است. دكتر عسكر حقوقى در ادامه مى نويسد: «در سال 1328ش، آن ايّام كه به تحصيل در دوره دكترى زبان و ادبيات فارسى دانشكده ادبيات و علوم انسانى دانشگاه تهران، اشتغال داشتم، با موافقت استاد بديع الزمان فروزانفر، موضوعِ سبك و خصوصيات دستورى و لغوى تفسير ابوالفتوح رازى را براى پايان نامه دوره دكترى خويش برگزيدم و به راهنمايى آن استاد و تعليمات بى دريغ دوست

.


1- .تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 58 _ 61 ، چاپ قديم (با تلخيص).

ص: 23

ارجمند، دكتر ذبيح اللّه صفا، به تكميل و تنقيح يادداشت هاى خود پرداختم و سرانجام، در سال 1335ش، رساله مذكور را تسليم دبيرخانه دانشكده نمودم و پس از تشكيل جلسه دفاع، هيئت ممتحنه، بعداز شنيدن سخنان من، مرا در اردى بهشت ماه همان سال به احراز درجه دكترى زبان و ادبيّات فارسى مفتخر داشت». (1) بنا بر اين، تنها سبك و خصوصيات دستورى و لغوى تفسير ابوالفتوح رازى، موضوع رساله دكترى مرحوم دكتر عسكر حقوقى بوده است. ايشان در ادامه مى نويسد: «در تكميل مطالعات و تحقيقات خود در اين تصنيف نفيس و گران قدرِ معارف اسلامى، همچنان صرفِ عمر نمود و بيش از هشت سال، چه در ايران و چه در اروپا (فرانسه)، به تجديد نظر در فصول آن رساله و افزودن چند فصل ديگر، براى تكميل تحقيقات خويش، مبادرت ورزيد و سرانجام، در مهرماه 1345ش، پس از اتمام مأموريت چهارساله دانشگاهى خود در دانشگاه استراسبورگ فرانسه و مراجعت به وطن، مجموعه يادداشت هاى خود را، كه از دو هزار صفحه تجاوز مى نمود، به دوست دانشمند آقاى دكتر محمّد معين ارائه داد و از ايشان نظر خواست. تشويق آن دوست گران مايه، كه در اين ايّام در بيمارستان بسترى و بيهوش است، مرا بر آن داشت كه اين اثر ناچيز را به دانشكده ادبيات و علوم انسانى تقديم نمايد تا اگر استادان گرامى تصويب فرمايند، براى طبع و نشر به دانشگاه تهران تسليم كند». (2) همان طور كه گذشت، دكتر عسكرحقوقى، رساله دكترى خود را با عنوان سبك و خصوصيات دستورى و لغوى تفسير ابوالفتوح رازى، در سال 1335ش، از دانشكده ادبيات و علوم انسانى دانشگاه تهران، اخذ كرد و در سال 1336ش قسمتى از آن رساله را با عنوان فوايد لغوى تفسير ابو الفتوح رازى، ضميمه مجلّه دانشكده ادبيات (سال پنجم، ش 1 و 2) در 43 صفحه به چاپ رسانيد كه همين عنوان در جلد اوّل

.


1- .همان، ص 59 (با تلخيص).
2- .همان، ص 60 _ 61 (با تلخيص).

ص: 24

كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى (ص 84 به بعد) به عنوان بخش هشتم از فصل «سبك و خصوصيات دستورى و لغوى و املايى تفسير»، با كمى تغيير، با عنوان فوايد لغوى تفسير ابوالفتوح و لغات نادره آن، بدون حذف و اضافه اى به چاپ رسيد.

معرّفى و نقد كتاب «تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى»چنان كه آمد، دو جلد از كتابِ تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، در سال 1346ش، توسّط انتشارات دانشگاه تهران به چاپ رسيد و يك سال بعد، يعنى در مهر سال 1347، آقاى دكتر على رواقى در مجلّه راهنماى كتاب، (سال يازدهم، ش 7، ص 393 _ 398) آن را معرّفى و نقد كرد كه در اين جا، آن را با تلخيص نقل مى كنيم: «تحقيق در تفسيرابوالفتوح رازى،عسكر حقوقى،دانشگاه تهران(گنجينه تحقيقات ايرانى، ش 49)، 1346ش، قيمت: 80 ريال، وزيرى، هفتاد و يك + 254ص. در ميان مفسران شيعه، شيخ ابوالفتوح رازى، چهره اى است شناخته و بزرگ كه تفسير ارجمند او از روزگار تأليف تا عصر حاضر، همواره مورد استناد و توجّه اهل فضل و ادب بوده و هست. اين كتاب غنى و سرشار، دائرة المعارفى است از اطّلاعات قرآنى و مسائل فقهى و كلامى و ادبى و روايى، و چون هنوز چاپ تحقيقى و انتقادى اى از آن نشر نشده، اهل تحقيق آرزو دارند كه روزى صاحب صلاحيتى، كمر به اين [كار] بر بندد و بر اساس نسخه هاى قديمى اين متن را تصحيح و چاپ كند. ارزش اين كتاب، گذشته از نظر فرهنگ و علوم قرآنى، به سبب اهمّيت بسيارى است كه در زمينه زبان و ادب فارسى دارد و براى گسترش فرهنگ زبان فارسى، از اين تفسير بزرگ، مانند ديگر تفاسير كهن زبان درى مى توان سودها جست. كتاب حاضر، رساله دكترى مؤلّف مى باشد كه دو مجلّد آن، چاپ شده است و آن طور كه نوشته اند، مجلّدات ديگرى هم دارد. در اين جا فقط جلد اوّل اين كتاب معرّفى مى شود.

.

ص: 25

و امّا جلد دوم اين كتاب (كه همين معرّفى كوتاه را برايش مى نويسيم)، مجموعه احاديث تفسير ابوالفتوح است و مى گذريم از اشتباهاتى كه در نقل آنها شده است. در [جلد اوّل] ص 84 كتاب چنين آمده است: «فوايد لغوى تفسير ابوالفتوح... نويسنده، در جمع آورى لغات فارسى ابوالفتوح به سه فرهنگ برهان قاطع و بهار عجم و غياث اللغات مراجعه و كلّيه لغات تفسير شيخ را در سه كتاب لغت مزبور، تفحّص نمود و چون بدان معنى كه شيخ آورده و استعمال كرده، در آنها ديده نشد، لذا جزء لغات نادره تفسير شيخ به حساب آورد». آيا ديدن سه فرهنگ، براى پيدا كردن اين واژه ها كافى است؟ و آيا واژه هاى آتش زنه، آشكاره، بارانيدن، بالا، بسپاردن، چاره گر، خوار نادر مى باشد و در سه كتاب لغت مزبور نيامده است؟ آتش تاغ: داغ آتش: «گفت: اگر فراق را صورت بودى، دل ها بترسانيدى و كوه ها را ويران كردى و آتشِ تاغ از داغِ فراغ، آسان تر است». معنى اى كه آورده اند، اشتباه است. تاغ، نام درختى است كه چوب آن را هيزم سازند و آتش آن، بسيار بماند و به عربى «غضا» گويند (برهان قاطع، ر.ك: ص 137، المرقاة، چاپ: بنياد فرهنگ). در تفسير چنين است: «... و لجمر الغضا أقل توهّجا منه و....». آبريز: «زر خالص، زر ساو، زر بى غش». اين واژه، ظاهرا «ابريز» است: مَلَك صفاتْ وزيرا، ملك نشانْ صدرا!به توست قلب من ابريز و سَلب من، ايجاب. (ديوان خاقانى، دكتر سجادى، ص 50) به حكم نشستن: در مسند قضا بودن، آماده داورى. اين جا «به»، به معنى «براى» مى باشد. بينبازيدن: پرُ كردن: «بفرمايد تا چاله بكَنَند و مرد را در آن جا كنند تا كمربست و...

.

ص: 26

به خاك پيرامن ايشان بينبازند» كه «بينباريدن» يا «انباردن» صحيح است: «و آن چاه ها كه از سوى ايشان است، بينباريم» (قصّه هاى قرآن، دكتر يحيى مهدوى، ص 308). «ايشان، چنان كسانى باشند كه آب ما بينبارند» (ايضا؛ قصه هاى قرآن، ص 312). پايندان: كفالت، كفيل: «فراء گفت: معنى، قبيلِ كفيل و پايندان باشد». در معنى كفالت، «پايندانى» صحيح است (ر.ك: كيمياى سعادت، ص 263؛ ترجمه تفسير طبرى، ص 877 _ 900 و ص 902 _ 905). درختستان: «جايى كه درخت زياد دارد». توضيح حاشيه در مورد اين كلمه اشتباه است. گفته اند: «و نيز با همين پسوند ستان} از كلمه خنده: خندستانى ساخته...». اين جا پسوند «سِتانى» است، نه ستان. ديگر اين كه گويا «خندستانى»، تنها واژه اى باشد كه قسمت دوم آن را به قطع نمى توان پسوند مكان دانست. اين واژه در متون ديده شده است (ر.ك: كشف المحجوب، هجويرى، ص 76؛ تفسير عتيق، سور آبادى، بنياد فرهنگ، ص 14، 67، 242، 291؛ المصادر، زوزنى، ج 2، [تصحيح:] آقاى تقى بينش، مشهد، ص 500. «الاستهزاء: خندستانى كردن». دليل كردن: «ثابت شدن»، «و اين خبر و مانند اين اخبار، دليل مى كند...» كه معنى آن، ثابت كردن است. رودكان: «معى» كه جمع «امعاء» باشد. بهار: جمع روده. «گفتند: سبب نزول آيه آن بود كه عرب و بعضى دگر، جز ايشان، خون در رودكان كردندى و بر آتش نهادندى و بخوردندى»، كه رودكانى صحيح است و مكرّر در متون آمده است: همه رودگانيش سوراخ كردبه مغز سرش راه گستاخ كرد. (شاه نامه، [چاپ] بروخيم، ص 1880) «آنچه در شكم هاى ايشان است، از رودگانى ها و آنچ بدان مانَد» (تفسير كمبريج،

.

ص: 27

ورق 45. نيز، ر. ك: همان، ورق 255؛ هداية المتعلّمين، ص 33 و 98 و 110؛ الأبنية، زليگمان، ص 32، 35 و 54 _ 60؛ السامى فى الأسامى، ص 122؛ فرّخ نامه جمالى، ص 174 و 217؛ خواب گزارى، ص 376). ساو: خالص، بُراده زَر. در فرهنگ ها چنين معنى اى براى «ساو» ذكر شده است؛ ولى از گفته شيخ، معناى ديگرى براى اين واژه به دست مى آيد: «و اگر زر ساو باشد، از معدن گرفته كه به گداختن و اصلاح محتاج باشد، بر او قطع نباشد و اگر زر خالص بُوَد، قطع واجب باشد به نزديك ما، كه زرساو، ظاهراً زرِ كانى و معدنى است». سُنْب: سُم. در حاشيه آورده اند: «از نوع تبديل حرف ميم به ب در كتاب...» كه اين جا تبديل «نب» [به] «م» است، نه «ب» [به] «م»؛ مانند اين كلمات: دنب، خنب، شكنب، شنبليت (شمبليت). شكوهيدن: عظمت خويش اظهار [را] كردن، ترسيدن: «... قريش، از آن بِشكوهيدند». معنى اوّل، درست نيست. شِكَرفيدن: لغزيدن. در حاشيه آورده اند: «در متن تفسير، شِكَرفيدن ضبط شده؛ ولى مسلّما شكوخيدن بوده است، به معنى لغزيدن و افتادن، ظاهراً اشتباه است؛ چون در برهان قاطع (يكى از سه فرهنگ مورد مراجعه)، «شِكَرفنده» ضبط شده است. البته شكوخيدن نيز به اين معنى آمده است (السامى، ص 331: «سكرفند») و به اين معنى، شكوخندگى، شكرفندگى، شكوهيدن] و] شكوخنده در فرهنگ ها ضبط است. در تفسير پاك (بنياد فرهنگ ايران)، «شكروفان = خاسرون» آمده است (ص 65) كه گويا با اين مصدر، بى ارتباط نيست. فرا يافتن: درك كردن، فهميدن و دريافتن: «اين، چيزى است كه روايت مى كنى يا چيزى كه فرا يافته اى به دروغ. ظاهرا فرا بافتن باشد: «بگو: آن كس ها كه فرا

.

ص: 28

مى بافتند بر خداى عز و جل دروغى» (ترجمه تفسير طبرى، ص 678، س 4). فرو نگريستن: فرو نگريدن: «آن كه به سرِ تنور آمد و فرو نگريد» كه مى بايست، فرو نگريدن» مى آوردند؛ زيرا فعل در اين جا «فرو نگريدن» است، نه «فرو نگريستن». لبنك: كِرمى است كه آن را ديوك خوانند (برهان قاطع)، ارزه». ارضه، بدين صورت صحيح است، نه صورت فوق؛ چنان كه در همين كتاب در جايى ديگر آمده است: «اين، كار ارضه است؛ يعنى لبنك (ج 4، ص 162). «الأرض»: چوب خوره. «الأرضة»، يعنى البلعة (ورق 69، نسخه خطّى). ها زدن: پياپى و بسيار زدن، مكرر رزدن (يادداشت مؤلّف): «مردم، دست به پشت او ها مى زدند و او را مى انداختند». معنى تكرار، گويا از «مى» استمرار است. ها شدن: بشدن: «گفت: ارواح ايشان، در حوصله مرغان سبز ها شد كه از جوى هاى بهشت، آب خورند» كه «سبزه ها شد» درست است، جمع «سبزه».ها در اين جا پيشوند نيست. وداعگاه: ميعاد و محلّ توديع: «مالك دينار گويد: سالى از سال ها به حج مى شدم؛ آن جا كه وداعگاه بود». محلّ توديع درست است، نه ميعاد (رجوع كنيد به: صرف مير). در ص 155 آمده است: «.. اين فعل (كردمانى) را كه در مورد شرط و جزا با الف و نون و ياء شرطى استعمال مى كردند، در نظم، كمتر به آن شكل و هيئت، ديده مى شود». در ص 156، چنين گفته اند: «با كمى دقّت، معلوم مى شود كه دو هيئت مانى}و ثانى} در دو مورد، يكى...». در ص 155 پسوند را «انى» و در ص 156، پسوند را «مانى» دانسته اند. و نيز در ص 155 گفته اند: «استعمال دو صيغه كردمانى} و كردى تان}كه صيغه

مقدّمه مؤلف

.

ص: 29

بسيار كهنه درى است، به جاى صيغه جمع متكلّم و مخاطب». ضمناً بايد اشاره نمود كه صيغه «كردى تان»، در اصل «كردتانى است...». آيا مؤلّف، شاهدى بر اين نوع استعمال دارند؟ و چه طور آن را صيغه بسيار كهنه درى دانسته اند؟ و ديگر آن كه چه طور ممكن است «كردى تان» به جاى «كردتانى» باشد؟ مقدّمه، به هيچ روى متناسب با متن كتاب نيست. عنوانى كه از براى مقدمه نهاده اند (تشيّع و سير آن در ايران) به جاست بر كتابى گذاشته شود، نه بر توضيح مختصر ايشان. در ص 1، س 10 مقدّمه گفته اند: «فقها و متكلّمين نيز پيروان على عليه السلام و يازده فرزندش را شيعه لقب داده اند». گويا اشتباه شده است؛ چون شيعه تنها بر اين گروه اطلاق نمى شود (ر.ك: فرق الشيعة، نوبختى؛ ملل و نحل، شهرستانى؛ صبح الأعشى، ج 14، ص 226؛ ترجمه مفاتيح العلوم، بنياد فرهنگ ايران، از حسين خديو جم، ص 31). ص 213: «در اين عبارات كه از ترجمه تفسير طبرى نقل شده، لغات عربى به ندرت ديده مى شود و جز كلماتى چون: محراب و مسجد و فتوح و پيغمبر كه جنبه دينى دارند، دو كلمه قوى و امين ديده مى شود...». البته پيغمبر، عربى نيست و دو واژه محراب و مسجد هم ريشه اى غير عربى دارند. ص 210، آن جا كه مقايسه [اى] بين تفسير ابوالفتوح و ترجمه تفسير طبرى مى كنند، آورده اند: «مثلاً استعمال لفظ اندر كه بعدها در و اندرينكه اندر، و پيغامبر كه پيغمبر به كار رفته...». آيا «اندرين»، صورت كهنه «اندر» است؟ نظير اين اشتباهات، اندك نيست و به ذكر همين مقدار، بسنده شد». (1)

.


1- .مجلّه راهنماى كتاب، سال يازدهم، ش 7، مهر 1347، ص 393 _ 398.

ص: 30

آثار ديگر عسكر حقوقى در ارتباط با تفسير «روض الجنان»از دكتر عسكر حقوقى، سه جلد كتاب با نام تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، توسّط انتشارات دانشگاه تهران، بين سال هاى 1346 تا 1348ش، به چاپ رسيد؛ امّا ايشان موضوعات ديگرى در مورد تفسير روض الجنان در دست تأليف داشته كه به چاپ نرسيده است. و آن موضوعات عبارت اند از: 1. فهرست اشعار فارسى؛ 2. فهرست الفبايى بيش از پنج هزار بيت شعر عربى با تصحيح و اعراب گذارى؛ 3. فهرست جامع اَعلام و رجال. نام نزديك به سه هزار تن از پيغمبران و امامان و بزرگان علم و ادب ايرانى و تازى و مشايخ و عرفا، كه مجموعاً 32 هزار بار نام آنها در تفسير روض الجنان آمده است؛ 4. اَعلام جغرافيايى؛ 5. اَعلام ملل و نحل؛ 6. فهرست آثار و تأليفات و كتب مذكور در تفسير؛ (1) 7. داستان هاى مربوط به عصر اسلام. (2) بعضى از عناوين ياد شده آماده چاپ بوده است، اگر چه به زيور طبع آراسته نشده است و پيگيرى هاى دبيرخانه كنگره ابوالفتوح رازى براى تهيّه آنها نيز به نتيجه نرسيد. جلد اوّل كتاب فلسفه سياسى اسلام، از دكتر عسكر حقوقى، در سال 1354ش، در 412 صفحه + شانزده صفحه مقدمه، به چاپ رسيد و در پايان كتاب، برخى از

.


1- .براى اطلاع بيشتر ر. ك: به مقدّمه مؤلّف در همين كتاب.
2- .ر.ك: مقدّمه جلد سوم تحقيق در تفسير ابو الفتوح رازى.

ص: 31

آثار وى، فهرستوار، معرّفى شده است و در رديف 21 تا 24، چهار جلد كتاب در مورد تفسير ابوالفتوح، آماده نشر معرّفى شده است: 21. از بعثت تا رحلت، جلد چهارم از كتاب تحقيق در تفسير ابو الفتوح رازى (آماده چاپ) 22. فرهنگ دو زبانى از تفسير ابوالفتوح رازى (آماده چاپ) 23. فرهنگ لغات و مصطلحات تفسير ابوالفتوح رازى (آماده چاپ) 24. اعلام و رجال از تفسير ابوالفتوح رازى. شرح حال بيش از سه هزار تن از اكابر، علما و محدّثين و مفسّرين و اُدبا (آماده چاپ). يكى ديگر از آثار دكتر عسكر حقوقى در مورد روض الجنان، كتابى است با عنوان داستان داوود و سليمان از تفسير روض الجنان و روح الجنان، كه با تصحيح و تعليق و حاشيه وى، توسّط انتشارات اميركبير، ضمن مجموعه شاهكارهاى ادبيات فارسى، شماره 22، در 62 صفحه رقعى، در سال 1349ش، به چاپ رسيد. و در سال 1378ش، چاپ پنجم آن منتشر شد. تمام آثارى كه ياد شد، مستقيماً در مورد تفسير روض الجنان شيخ ابوالفتوح رازى است و در ديگر آثار ايشان، به جهت علاقه وافر وى به تفسير روض الجنان. مطالب و فوايد بسيارى از اين تفسير نقل شده كه گوياى عجين شدن آثار دكتر عسكر حقوقى با مطالب تفسير روض الجنان است.

.

ص: 32

گزارش كتاب «تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى»محتواى جلد اوّل:موضوع رساله دكترى دكتر عسكر حقوقى، سبك و خصوصيات دستورى و لغوى تفسير ابوالفتوح رازى بود كه با افزودن مقدّمه اى در 71 صفحه و دو فصل در ابتداى رساله و نيز افزودن دو فصل به انتهاى رساله، كتاب تحقيق در تفسير ابو الفتوح رازى، جلد اوّل تأليف شد. مقدّمه اين جلد، با عنوان «تشيّع و سير آن در ايران»، متضمّن بحث هاى: شيعه، امامت، نهضت شعوبيه، فرق مختلف شيعه و زيديه، كيسائيه، غلات، اسماعيليه، برخورد آرا و عقايد متكلّمان معتزلى و اشعرى، وضع شيعه در مقابل فِرَق ديگر اسلامى در قرن چهارم تا ششم هجرى، تأثير و انعكاس اختلافات مذهبى در تأليفات و تصنيفات دانشمندان، تفسير ابوالفتوح رازى و انعكاس اختلافات مذهبى در آن است. و در پايان مقدّمه، سبب و انگيزه تأليف تحقيق در تفسير ابو الفتوح رازى و فهرست مطالب و مآخذ و منابع، آورده شده است. فصل اوّل اين كتاب، شامل شرح حال و تاريخ حيات ابوالفتوح رازى است. فصل دوم به معرّفى ويژگى هاى نسخه هاى خطّى و چاپى تفسير روض الجنان پرداخته است. فصل سوم، به سبك و خصوصيات دستورى و لغوى و املايى تفسير روض الجنان اختصاص دارد. فصل چهارم، گزارشى از مباحث تاريخى تفسير روض الجنان است. فصل پنجم، شامل مباحثى چون: مناظرات و مجادلات فِرَق مذهبى، جنبه هاى

.

ص: 33

تشيّع در تفسير روض الجنان و جنبه هاى كلامى اين تفسير و فهرستى از مباحث كلامى آن، و جنبه هاى فقهى تفسير و فهرستى از مباحث فقهى آن است. جلد اوّل تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، در خرداد ماه 1346، در 254 صفحه + 72 صفحه مقدّمه، توسّط دانشگاه تهران به چاپ رسيد. مؤلّف، اين جلد را به روح پدرش تقديم كرده است. لذا در صفحه اوّل كتاب آمده است: «اين اثر ناچيز را كه حقّاً حاصل حضانت و تربيت روحانى و معنوى پدر ارجمندم _ كه ساليان دراز است تا روى نقاب در خاك كشيده _ است، [به وى] تقديم مى دارم. باشد بدين وسيله، شكر هزار يكِ حقّى [را] كه آن فقيد بر اين فرزند خود داشته است، گزارده باشم». در چاپ جديد اين كتاب، دو مقاله ديگر از دكتر عسكر حقوقى ضميمه كتاب شد و اين، به جهت تناسب اين دو مقاله با اين جلد است. مقاله اوّل: «ارزش ادبى تفسير ابوالفتوح رازى» است، كه ضمن مجموعه سخنرانى هاى نخستين كنگره تحقيقات ايرانى، توسّط دانشكده ادبيات و علوم انسانى مشهد به چاپ رسيده است. مقاله دوم: «فرهنگ لغات و مصطلحات تفسير ابوالفتوح رازى» است كه در ضمن مجموعه سخنرانى هاى دومين كنگره تحقيقات ايرانى، توسّط دانشكده ادبيات و علوم انسانى مشهد به چاپ رسيده است.

محتواى جلد دوم:جلد دوم كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، گزينشى از احاديث اين تفسير است كه مؤلّف، بر اساس علاقه فراوانى كه به استاد و مرشد پيرِ خويش داشته و اوّلين بار، اين كتاب به رسم پيشكش از سوى استاد به دستش رسيده، آن را همچون

.

ص: 34

استاد، همواره عزيز مى داشته است و بدين خاطر و براى زنده داشتن ياد و نام او به اين تحقيق، رو آورده است. مؤلّف، در مورد جلد دوم كتاب خود مى گويد: «جا داشت كه ضمن مطالعه و تحقيق در اين تفسير بزرگ _ كه جامع معارف اسلامى است _ در باب احاديثى كه ابوالفتوح در اثناى تفسير بدانها استناد جسته، تتبّع كافى به عمل آيد. نگارنده، از آن گاه كه تفسير شيخ را در مطالعه داشت، به هر وقت كه به حديثى از رسول اكرم و يا از جانشينان برحقّ وى برمى خورد، آن را جداگانه يادداشت مى كرد. در انجام مطالعه، نخستين بار، بالغ بر 650 حديث نبوى در دست داشت». (1) مؤلّف، توانسته است بالغ بر دو هزار و اندى حديث، اعم از عبارت عربى احاديث و ترجمه آن، و يا به صورت ترجمه شده به فارسى از احاديث پيامبر اكرم و نيز تعدادى از احاديث ائمه عليهم السلام را با مراجعه به تفسير ابو الفتوح به دست آورد و در اين جلد جمع كند، كه خود، كارى است شايسته سپاس. در اين جلد، حدود 650 حديث عربى همراه با ترجمه فارسى و بيش از يكهزار و صد حديث از پيامبر اكرم كه به فارسى در تفسير ابوالفتوح نقل شده، گردآورى شده است. نيز بيش از 190 حديث از احاديث ائمه عليهم السلام به عربى و فارسى از اين تفسير، در اين جلد فراهم آمده است. در هر جا كه مدرك ديگرى براى احاديث پيدا كرده اند، آن مدرك را نيز جهت مزيد اطّلاع خوانندگان آورده اند. در اين جا مناسب است ملاحظاتى چند در باب اين جلد را يادآور شويم: 1. بر خلاف آنچه از مطالعه مقدّمه اين كتاب به ذهن متبادر مى شود، احاديثى كه

.


1- .مقدّمه جلد دوم تحقيق در تفسير ابو الفتوح رازى.

ص: 35

در اين كتاب از تفسير ابوالفتوح كرده اند، بسيار ناقص است و با نگاهى گذرا به اين تفسير، مى توان ده ها حديث ديگر بر شمار احاديث موجود افزود. 2. در بسيارى از موارد _ چنان كه در مراجعه به احاديث اين كتاب، متوجّه خواهيد شد _ احاديث به صورت ناقص ذكر شده كه در مواردى، فهم مراد حديث را غير ممكن مى سازد. 3. احاديث آورده شده در اين كتاب، از انسجام خاص در موضوع برخوردار نيستند، مناسب بود تا احاديث، از حيث موضوع دسته بندى مى شدند تا مراجعه كننده، دچار آشفتگى نگردد. 4. نگارش مقدّمه، بر خلاف انتظار، داراى لحن خاصّى است كه آن را بيشتر شبيه سخنرانى مى كند تا يك نوشته. 5. در همين جا مناسب است توضيح داده شود كه وظيفه ما، تغيير مطالب مؤلّف نبوده و چنان كه اهل فضل و ارباب معرفت مى دانند، در تصحيح كتاب بايد دقّت شود آنچه نزديك تر به نوشته مؤلّف است به دست داده شود، نه نوشته اى مطابق با ذوق مصحّح. با اين حال، در مواردى، چاره اى جز اين نبود و مواردى كه اطمينان به اشتباه آن بود، با اين كه مى دانستيم از جانب مؤلّف است، اصلاح كرديم و مواردى هم كه مى شد آن را توجيه كرد و به نوعى درست دانست، به حال خود رها كرديم. يكى از اين موارد، شروح كتاب صحيح البخارى است كه با نام هاى مؤلّفان آنها آورده شده و به كرّات، نام هاى عسقلانى، قسطلانى، عينى و نَوَوى به جاى نام كتابشان آورده شد، كه ما ترجيح داديم بدون هيچ توضيحى، عينا همان ها را بياوريم و جهت اطّلاع خوانندگان، نام كامل اين كتاب ها در فهرست كتب، ذيلِ نام مؤلفان آورده شد.

.

ص: 36

6. در مواردى، ترجمه حديث، اشتباه آورده شده كه تصحيح شد و در بعضى جاها در پاورقى نيز تذكّر داده ايم. 7. چاپ سابق جلد دوم تحقيق در تفسير ابو الفتوح رازى، احاديث نبوى و ائمه معصوم عليهم السلام، شامل 530 صفحه، به علاوه 28 صفحه مقدّمه، كه مجموعا 558 صفحه مى شود، در سال 1346ش، توسّط انتشارات دانشگاه تهران به چاپ رسيده است.

محتواى جلد سوم:جلد سوم تحقيق در تفسير ابو الفتوح رازى، در مورد قصص و تاريخ پيامبران است. دكتر عسكر حقوقى، در مقدّمه اين جلد مى نويسد: «بنا بر آنچه گفته شد، تفسير ابوالفتوح، از نظر احتواى بر تاريخ و قصص انبياى عظام، درخور اهمّيت و شايسته تحقيق و تتبّع بوده است. اين تفسير ارجمند، مشتمل است بر تاريخ آفرينش جهان خلقت آدم، نخستين آفريده و فرستاده خدا تا رويدادها و حوادث عصر پيغمبر بزرگ اسلام، و نيز سوانحى كه پس از آن بزرگوار ميان پيروانش روى داد» . وى در ادامه مى نويسد: «روا بود كه مجلّدى جداگانه و مستقل، شامل بر تاريخ رسولان حق، آن هم به نثر ساده و زيباى ابوالفتوح، فراهم آيد و در دسترس علاقه مندان قرار گيرد؛ امّا دشوارى چشمگيرى در رسيدن به اين مقصود، در پيش بود... داستان حضرت موسى بن عمران، پيمبر بنى اسرائيل، در 34 سوره قرآن و در خلال تفسير 143 آيه ذكر شده». با تمام دشوارى هايى كه براى ترتيب و نظم تاريخى تلفيق آنها به شيوه اى كه هر داستان، مستقلاً با نظم و نسق تاريخى بيايد، داشت، ايشان توانست قصص پيامبران را آماده چاپ كند و قصص مربوط به عصر اسلامى را به وقت ديگرى موكول كند: «سرانجام، از قصص قرآن، آن بخش كه به پيامبران پيشين اختصاص داده شده

.

ص: 37

است، فراهم آمد و قصص عصر اسلامى به زمانى ديگر موكول شد». يكى ديگر از مشكلات اين جلد (و نيز ساير مجلّدات)، نبودن چاپ مصحّح و منقّح از تفسير ابوالفتوح رازى و عدم دسترس به نسخه هاى خطّى معتبر بوده است. حتّى ايشان مى نويسد: «با اين كه تفسير شيخ، چند بار تجديد طبع شده، مع هذا، نه تنها كمكى به صحّت طبع آن نشده، بلكه باعث رواج نُسَخ مغلوطى كه به شتاب تحويل بازار شده نيز گرديده است». به جهت دشوارى كار و اين كه از متن كتاب تفسيرى، يك كتاب درباره قصص انبيا به زبان فارسى از قرن ششم تدوين شود، اين كار را مايه مباهات خود دانسته و مى نويسد: «اين بنده را عقيده بر آن است كه بزرگ ترين خدمت به ملّت ايران و فرهنگ ايرانى، احياى آثار مهم گذشتگان اوست. كتاب حاضر، به صورتى كه فراهم آمده، يكى از آن آثار نفيس و گران مايه يكى از پيشينيان ملّيت پرور ماست كه با شيوه خاصّى به رشته انتظام در كشيده شده است». چاپ قبلى جلد سوم تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، شامل 528 صفحه + 22 صفحه مقدّمه است كه مجموعا در 550 صفحه در سال 1348ش، توسّط انتشارات دانشگاه تهران به چاپ رسيده است. نقش و تأثير كتاب «تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى» بى شك، يكى از كتاب هاى تأثيرگذار در حوزه تفسيرپژوهى، كتاب سه جلدى تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى است اين كتاب، يكى از قديم ترين كتاب هاى تفسيرپژوهى به زبان فارسى است كه به دليل استوارى و جامعيّت، توانست در چگونگى تأليف رساله هاى دانشگاهى و گسترش اين نوع كارها و تأليف پايان نامه ها، اثرگذار باشد، كما اين كه در چهل سال اخير، تقريبا تمام آثار و نوشته ها و پايان نامه ها و مقالات و تأليفاتى كه در مورد ابوالفتوح رازى و يا ديگر علما نوشته شده، مرهون اين كتاب هستند.

.

ص: 38

شيوه تصحيح كتاب1. استخراج منابع. از آن جا كه هر سه جلد كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، در سال هاى 1346 تا 1348ش، به طبع رسيده است و در آن زمان، تفسير ابوالفتوح رازى در پنج جلد رحلى چاپ شده بود و چاپ هاى الهى قمشه اى و شعرانى نيز بر اساس تفسير پنج جلدى تجديد چاپ شده است، منقولات كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، بر اساس چاپ پنج جلدى رحلى نشانى دهى شده بود. اينك كه كتاب روض الجنان با نسخه هاى خطّى متعدّد، تصحيح انتقادى شده، براى كارآمدى بيشتر كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، تمام نشانى ها به روض الجنان بيست جلدى اى است كه با تحقيق و تصحيح دكتر محمّدجعفر ياحقى و دكتر محمّدمهدى ناصح، كه توسّط انتشارات بنياد پژوهش هاى اسلامى آستان قدس رضوى به چاپ رسيده است. و در تمام موارد، با حفظ چاپ قبلى تفسير ابوالفتوح در متنِ كتابِ تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، نشانى روض الجنان چاپ بيست جلدى در ذيل هر مأخذ و منبع، تكرار شد. در جلد اوّل و دوم كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، به همان منوالى كه ذكر شد، تخريج مصادر شد؛ امّا در جلد سوم كتاب (قصص)، كار مشكل تر بود؛ چرا كه با وجودى كه بعضا براى يك پيامبر از 34 سوره در قرآن، داستانْ استخراج شده بود، هيچ مشخّصاتى از تفسير ابوالفتوح (ولو چاپ پنج جلدى) در ميان نبود. لذا خط به خطّ كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى (جلد سوم) مستندسازى شد و در پاورقى به كتاب روض الجنانِ چاپ بيست جلدى نشانى داده شد. 2. تصحيح اغلاط چاپى و غير چاپى. اگر چه هر سه جلد كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، چاپ مناسبى داشت، كم غلط بود و در پايان هر جلد،

.

ص: 39

درست نامه اى هم ضميمه كتاب بود، با وجود اين، اغلاط چاپى و غير چاپى فراوانى داشت كه با مطابقت با تفسير و ديگر مآخذ، تصحيح شده و بعضا در پاورقى هم بدان اشاره شده است. 3. ترجمه قريب به دويست حديث. جلد دوم كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، شامل احاديث نبوى و ائمه اطهار عليهم السلام است و بعضا احاديثى كه در كتاب روض الجنان نقل شده، از پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام، بدون ترجمه است و مؤلّف محترم نيز ترجمه را نياورده است. لذا نزديك به دويست حديث از پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلامترجمه شد و تماما در داخل كروشه آورده شد. نيز در بعضى موارد، احاديث به اشتباه ترجمه شده بود كه درست آن، ثبت شده و بعضا تذكّرى هم داده شده است. 4. تقويم النص يا استوار سازىِ متن تفسير ابوالفتوح رازى. جلد سوم كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى كه شامل قصص پيامبران الهى است، بر اساس چاپ پنج جلدى و بعضى از نسخه هاى خطّى تنظيم شده بود. لذا در موارد بسيارى، بخصوص در جلد سوم كتاب، با چاپ بيست جلدى روض الجنان مطابقت شد و متن كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى (ج3) اصلاح و تقويم شد. بدين نحو كه در اكثر موارد، جملات ابوالفتوح را با استفاده از چاپ كامل تر (بيست جلدى)، تكميل نموده، جهت حفظ امانت، تمامى افزوده ها را در كروشه قرار داديم. 5. اعراب گذارى. به جهت درست خواندن كلمات و اسامى و احاديث و حفظ شكل و ضبط اسما و عبارات، در موارد لازم، اعراب گذارى شد. 6. تنظيم فهرست هاى فنى. اين تنظيم، شامل فهرست آيات، روايات، اَعلام، امكنه، كتب، فِرَق و جماعات، موضوعات و... است . 7. ويرايش. ويرايش كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى (بويژه جلد سوم)، كارى بس مشكل و طاقت فرسا بود از جهتى نثر كتاب _ كه در قرن ششم هجرى به

.

ص: 40

نگارش درآمده _ بايد حفظ مى شد و از طرف ديگر، براى اين كه خوانندگان، بهتر بتوانند از مطالب كتاب استفاده كنند، ناچار بوديم كه كتاب را ويرايش كنيم. لذا سعى شد كه نثر قديمى قرن ششم، حفظ شود و با يكسان سازى و ويرايش صورى، و بدون افزودن و كاستن زمينه استفاده بهتر از كتاب، فراهم شود.

سپاس و تشكّردر مجموعه سه جلدى تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، عدّه اى از فضلا و دوستان، سهمى به مراتبْ بيشتر از حقير داشته اند كه از تك تك آنان به جهت احياى اين كتاب، تشكّر و قدردانى مى شود: 1. حجة الاسلام والمسلمين سيّد ابوالحسن علوى «زيد عزّه» (تصحيح جلد دوم كتاب)؛ 2. حجة الاسلام سيّد مجتبى صحفى «زيد عزّه» (تصحيح جلد سوم كتاب)؛ 3. حجه الاسلام شيخ عليجان دماوندى «زيد عزّه»( همكارى درتصحيح جلد اوّل)؛ 4. جناب آقاى ابوالقاسم آرزومندى (ويراستار كتاب)؛ 5. جناب آقاى عبّاس هفتانى (حروف نگار و صفحه آراى كتاب)؛ همچنين از آقايان: مهدى جوهرچى، سيّد محمّد صمدانى و حمزه كريم خانى، كه كار مقابله و كنترل نهايى كتاب را بر عهده داشته اند و نيز از ديگر عزيزانى كه در يكسان سازى و مقابله و تهيّه و كنترل فهرست ها و ... همكارى داشته اند، كمال تشكّر را مى نمايم. قم _ على اكبر زمانى نژاد 1/5/1384ش

.

ص: 41

تشيّع و سير آن در ايران

1. شيعه

تشيّع و سير آن در ايرانمقدّمه مؤلفاز دوران سلطنت شاه اسماعيل اوّل پادشاه صفوى (906ق) تا به امروز دين رسمى كشور ايران، مذهب جعفرى اثنا عشرى است. بجاست كه به مناسبت مقال، نظرى به ظهور تشيّع در عالم اسلام بيفكنيم و ورود آن را در ايران و نضج و قوام آن را، كه به كوشش و پايمردى و همّت ايرانيان تحقّق پذيرفته، مورد مطالعه قرار بدهيم.

1. شيعهدر اصل گروهى از مردم است و هر كسى كه انسان را يارى كند و در گروه او درآيد، شيعه وى است (1) ؛ و نيز به معنى: دوستان، ياران، پيروانِ كسى، آمده (2) ؛ و بالأخره به گروهى از مسلمانان كه به امامت بلافصل مولا امير مؤمنان على بن ابى طالب عليه السلام و فرزندان او اعتقاد دارند، شيعه مى گويند. فقهاء و متكلّمين نيز پيروان على عليه السلام و يازده فرزندش را «شيعه» لقب دادند: و يطلق فى عرف الفقهاء و المتكلّمين من الخلف و السَّلف على اتباع علىٍّ و بنيه، رضى اللّه عنهم. (3)

.


1- .تاج العروس؛ يادداشتهاى قزوينى، شماره 2، ص 168. در قرآن مجيد، شيعه در معنى، گروه به كار رفته در آيه 70 سوره مريم: «ثُمَّ لَنَنْزِعَنَّ مِنْ كُلِّ شِيعَةٍ أَيُّهُمْ أَشَدُّ عَلَى الرَّحْمنِ عِتِيًّا» ؛ پس بيرون آوريم از هر گروهى كه از ايشان سخت تر باشد بر خدا از روى سركشى.
2- .فرهنگ فارسى دكتر معين، و نيز در آيه 81 سوره الصافات به اين معنى ذكر شده: «وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لاَءِبْراهِيمَ» ؛ و به درستى كه از پيروانشان ابراهيم است.
3- .مقدمه ابن خلدون، ص 355، ج 1.

ص: 42

2. امامت

2. امامتمتكلّمان اهل سنّت درباره امامت نظر واحدى ندارند. جمع كثيرى از آنان گفتند كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله به جانشينى خود كسى را كه مشخّص بوده باشد، برنگزيده و تنصيص نفرموده، گروهى از ايشان با نظر شيعيان همراه و موافق اند و گويند كه رسول خدا داماد و پسر عمّ خويش، على عليه السلام را در سال دهم هجرت، در محلّى به نام «غدير خم» به خلافت خويش برگزيد و به مسلمانانِ حاضر در آن مكان معرّفى كرد. از آن جمله است ابو اسحاق ابراهيم بن سيّار بن هانى شيخ معتزلى، كه از علماء و متكلّمان اهل سنّت بوده، و سخنى از او در اين خصوص در كتاب الوافى بالوفيات نقل شده كه ذيلاً يادداشت مى شود: إنّ الإجماع ليس بحجّةٍ و كذلك القياس و إنَّما الحجّة قول المعصوم و أنَّه نص النَّبى صلى الله عليه و آلهعلى انَّ الامام علىٌّ و عيَّنه و عرفت الصَّحابة ذلك لكنَّه كتمه عمر لأجل أبى بكر (رضى اللّه عنهما). (1) و همچنين در كتاب المناقب از همين شيخ معتزلى، كه استاد جاحظ بوده و به «نظّام» شهرت داشته، چنين نقل قول شده: علىُّ بن أبى طالبٍ عليه السلام محنةٌ على المتكلّم إن و فى حقَّه غلا و إن بخسه حقه أساء و المنزلة الوسطى دقيقة الوزن حارَّة الشَّأن صعب المراقى إلاّ على الحاذق الدِّين. 2 در تفسير آيه: «أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» مى نويسد:

.


1- .2. به نقل از كتاب عول و تعصيب، انتشارات دانشگاه، شماره 930، تأليف آقاى دكتر عبدالرحيم نجات.

ص: 43

و أخرج ابن عساكر (1) عن جابر بن عبداللّه ، قال: كنّا عند النَّبى صلى الله عليه و آله فاقبل علىٌّ فقال النَّبى صلى الله عليه و آله: و الّذى نفسى بيده انَّ هذا و شيعته لهم الفائزون يوم القيامة، و نزلت «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ أُولئِكَ هُمْ خَيْرُ الْبَرِيَّةِ» . فكان اصحاب النَّبىّ صلى الله عليه و آله إذا أقبل علىٌّ قالوا: جاء خير البريَّة. و نيز در تفسير خواجه عبداللّه انصارى (كشف الأسرار و عدّة الأبرار) در تفسير آيه: «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى» (2) _ كه در جواب سخنان انصار: «... اگر صواب بينى، تا ما شطرى از مال خويش جدا كنيم و بر تو آريم و بعضى شغلهاى تو كفايت كنيم»، بر رسول خدا نازل شده بود _ چنين بيان مطلب شده: اكنون معنى اين سخن بر سه وجه گفته اند... وعن على بن ابى طالب قال: شَكَوتُ إلى رسول اللّه صلى الله عليه و آله حسد الناس لي، فقال اما ترضى ان تكون رابع اربعة اول من يدخل الجنة انا وانت والحسن والحسين عليهم السلاموازواجنا عن ايماننا وشمائلنا وذريّتنا خلف ازواجنا وشيعتنا من ورائنا. (3) بنابر اشارات مذكور كه در ذكر آن بنا را بر اختصار (4) گذاشت، مسئله امامت و خلافت على عليه السلام امرى است كه مورد عقيده قاطبه شيعيان و جمعى از فرَق ديگر اسلامى است. به هر تقدير، اختلاف نظريّات اين دو فرقه بزرگ اسلامى، در طول قرون، همه وقت درباره مسائل مهمّ و اساسى مشهود بود؛ مثلاً جمعى از مسلمانان

.


1- .وى از محدثين معروف است كه در 571 وفات يافت. تاريخ دمشق و كتاب اربعين از آثار اوست.
2- .شورا : آيه 23.
3- .كشف الأسرار و عدة الأبرار، ج 9، ص 23، به اهتمام آقاى حكمت استاد دانشگاه، شماره 633، انتشارات دانشگاه تهران.
4- .براى اطلاع بيشتر بر آراء و عقايد اهل سنّت و نيز دسترسى به احاديث منقول از هر دو طرف رجوع شود به غاية المرام سيد هاشم بحرانى، و نيز به ترجمه آن موسوم به كفاية الخصام.

ص: 44

مى گفتند، امر امامت در صلاحيّت عامّه نيست و مردم حق ندارند جانشين پيغمبر صلى الله عليه و آله را خود رأساً انتخاب كنند، بلكه تعيين و انتخاب امام چون تعيين و برگزيدن پيامبر امرى الهى است و از اركان دين و قواعد اسلام محسوب است؛ چه تنها ذات بى چون پروردگار به شايستگى شخصى كه بايد به احراز چنين مقامِ والايى نايل آيد، واقف است. خداوند امام را تعيين مى كند و پيغمبر وى را به امت خويش معرفى مى نمايد. در تعريف امامت، هر دو طرف را عقيده بر اين است كه: «الامامةُ رياسةٌ عامَّةٌ في أُمورِ الدّينِ والدُّنيا خِلافةً عَنِ النَّبيّ». بنابراين مسئله امامت با «تعيين و نصّ» از وظايف پيغمبر است، نه مردم و لذا آن حضرت براى حفظ مصالح دين جانشين و خليفه خود را، خود تعيين و به مسلمين معرّفى فرمود. رسول اكرم صلى الله عليه و آله در سال حجّة الوداع، در غدير خم، پس از اجتماع مسلمانان به ايراد خطبه اى مبادرت ورزيد: إنَّ اللّهَ تَعالى خَلقَ الخلق من أشجار شَتّى وخَلَقَنِى وَعَليّاً مِن شجرةٍ واحدةٍ وأَنا أصلُها وعَلِيٌّ فرعُها والحسنُ والحسينُ أثمارُها وأشياعنا أغصانها وأوراقها ومن تعلَّقَ ببَعضِ مِنها نَجى ومن خَلفَ عَنها تردّى. ثُمَّ قال: أَلستُ أولى بِكُم وبِالمُؤمِنينَ من أنفُسِهِم؟ قالُوا: أللّهُمَّ نَعَمْ. قالَ: إِذا أنا كنتُ مَولاهُ فَعليٌّ مَولاهُ اللَّهُمَّ والِ مَن والاهُ وعادِ مَن عاداهُ وانصُر مَن نَصَرَه واخذُل من خَذَله وَادر الحَق... . (1) بايد دانست كه واقعه و حديث غدير را اهل سنّت نيز نقل نموده اند، و علامه امينى در كتاب الغدير، جلد اول، طرق و اسانيد ايشان را يكايك به شرح و تفصيل تمام ذكر نموده و تصريح كرده است كه 84 تن از تابعين، حديث غدير را از 110 تن صحابى روايت كرده اند و پس از آن 360 تن از طبقه حُفّاظ و محدّثين بزرگ اهل

.


1- .بيان الأديان، به تصحيح استاد فقيد عباس اقبال آشتيانى.

ص: 45

سنّت حديث مزبور را از طبقه تابعين و اتباع تابعين روايت و ضبط نموده اند، و تواتر آن مطابق اصلاح رجال فقه و حديث نزد فريقين مُحرز و ثابت است، و ذكر نكردن بعضى از محدّثين سنّى مذهب، مانند بخارى، تواتر آن را مخدوش نمى كند. (1) پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله، جمعى از صحابه، ابوبكر صديق را، كه از قبيله قريش بود، به جانشينى آن حضرت برگزيدند و در سقيفه بنى ساعده از مردم بيعت گرفتند. اين امر مورد مخالفت جمعى از ياران پيغمبر صلى الله عليه و آله و نيز عدم رضايت على عليه السلامقرار گرفت. چند تن از صحابه چون: عمّار ياسر، اباذر غفّارى، سلمان فارسى، جابر بن عبداللّه ، عباس بن عبدالمطّلب، ابىّ بن كعب و جز آنان، از بيعت با ابابكر خوددارى كردند و گفتند: هرگز جز با على با شخص ديگرى بيعت نكنيم. (2) از آن پس، با گرد آمدن اين اشخاص هسته اساسى شيعه گذارده شد و به دنبال آن اختلافات دامنه دارى روى داد و سرانجام ابوبكر موفق شد با دستيارى عمر، از مخالفان خلافت خود نيز بيعت بگيرد. على عليه السلام، كه خود را از هر جهت به جانشينى رسول اكرم اَليَق واَحقّ و اَولى مى دانست، از بيعت با ابوبكر سر باز زد و پس از چندى بنا بر رعايت مصالح، با ابوبكر بيعت كرد. به عقيده شيعه، جانشين نبىّ بايد «معصوم از صغاير و كباير» و نيز از «خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله» باشد؛ و لذا كسى را لايق تر از على عليه السلام نمى دانستند. همه امامان، معصوم از معاصى هستند؛ هر كس كه با امام از درِ مخالفت درآيد، دشمن خداست و مانند كفّار به عقوبت خدا دچار خواهد شد، مگر اينكه توبه كند و آمرزش بخواهد. بارى، به شرحى كه گذشت تا چندى، جمعى از مسلمانان از اطاعت و انجام

.


1- .عول و تعصيب، تأليف آقاى دكتر عبدالرحيم نجات.
2- .رجوع كنيد به تاريخ يعقوبى، ص 103، و تبصرة العوام، ص 31.

ص: 46

دادن دستور نبىّ مكرم خوددارى كردند و به سفارش آن بزرگوار كه فرمود: «... ألا إنّي تاركٌ فيكمُ الثَّقلينِ إن تمسَّكتُم بِها لن تضلُّوا أبداً: كتاب اللّهِ وعِترَتي، أى أهلَ بَيتي، وأنَّهُما لَن يتفرَّقا حَتّى يَرِدا عَلىَّ الحَوضَ...» (1) ، سر ننهادند و ساليانى چند، از خلافت على عليه السلامجلوگيرى كردند و يازده فرزندش را، كه پس از وى به امامت رسيدند، آزار دادند و شهيد كردند. امّا در تمام ادوار، ياران ارادتمند، على عليه السلام و جانشينان به حق او را «در امامت، حق بينند؛ پس فرزندان او را و ديگران را ظالم خوانند و باغى و امامت او به نصّ گويند و نصّ به دو گويند: يكى نصّ جلىّ آنكه پيغامبر (صلوات اللّه عليه) روز غدير خم گفت: إذا انا كنت مولاه فعليّ مولاه، و ديگر نصّ خفىّ كه پيغامبر گفت (صلوات اللّه عليه): وافضلكم عليٌّ وانت منّي بمنزلة هارون من موسى الاّ انّه لا نبيّ بعدى، و او را بر همگنان تفضيل نهند و روزگار را از امام معصوم خالى بينند و به دوستان اهل بيت تولّى كنند و از دشمنان ايشان تبرّى كنند...». (2) على عليه السلام در اواسط قرن اوّل هجرى، كوفه را مركز خلافت خويش قرار داد. مردم ايران، آنها كه تازه به دين اسلام گرويدند، به آن حضرت ارادت و علاقه فراوان داشتند و نسبت به فرزندان آن بزرگوار عشق مى ورزيدند. بايد دانست كه بزرگ ترين اختلافى كه در ميان مسلمانان، پس از رحلت پيغمبر خدا روى داد، مسئله امامت بوده كه ذكرش گذشت. نبىّ مكرّم به استناد آيات بسيارى از قرآن مجيد، امّت خود را از تفرّق و تشعُّب برحذر مى داشت و نگران بود كه مبادا پيروان وى، به راهى

.


1- .بيان الأديان، ص 24. فاضل مجاهد قوام الدين قمى وشنوى در رساله خود، نام چهل و يك نفر از اكابر علماى مذاهب اهل سنت از متقدمين و متأخرين و نام كتب ايشان از صحاح و سنن و مسانيد و تفاسير و سير و تواريخ و لغت، كه حديث ثقلين را ذكر كرده اند، برده كه عيناً در صفحات 65، 66، 67، 68، 69، 70، 71، 72 و 73 كتاب عول و تعصيب آمده. براى اطلاع بيشتر به اين كتاب رجوع شود.
2- .بيان الأديان، ص 33.

ص: 47

بروند كه اُمم موسى عليه السلام و عيسى عليه السلام رفته اند و به پراكندگى و تفرقه گراييدند. حديث پيمبر در اين خصوص به صُور گوناگون ذكر شده؛ بيضاوى در انوار التنزيل در تفسير آيه «إنَّ الَّذِينَ فَرَّقُوا دِينَهُمْ» (1) ، حديث نبوى را چنين آورده: قالَ (عَلَيه الصّلوة والسَّلام) اِفترقتِ اليهود على احدى وسبعين فرقةً كلُّها في الهاوِيةِ الاّ واحدة، وافترقتِ النِّصارى على اثنَينِ وسَبعينَ فِرقةً كُلُّها في الهاوِيَةِ الاّ واحدة، وتفترقُ أُمَّتي عَلى ثَلثٍ وسَبعينِ فرقةً كُلُّها في الهاوية الاّ واحدة. با اين همه، اختلافات شديدى درباره مسائل (خلافت _ امامت) و روش فقهى (فروع احكام) و اختلاف در (اصول عقايد) ميان مسلمين ظاهر شد و خواه ناخواه در افكار اجتماعى و ادبى مردم سه قرن اوّل هجرى و قرنهاى بعد از آن اثراتى از خويش بجاى گذاشت. رفتار ناپسند و ظالمانه معاويه و خلفاى ديگر اموى نسبت به جانشينان على عليه السلامبه قدرى مورد تنفّر و انزجار بود كه همه وقت ايرانيان، در تمام ادوار بعد از اسلام نسبت به آل على عليهم السلام عشق و فداكارى بى شمارى اظهار مى داشتند. غالب شهرهاى ايران، همواره پناهگاه امامان بوده و اعقاب ايشان نيز به بلاد ايران روى مى آوردند. در مازندران، گرگان، خراسان، عراق، اصفهان، شيراز، قم، كاشان و جز آنها مقابر اولاد على عليه السلام وجود دارد كه هنوز هم زيارتگاه شيعيان است. ستمگريهاى خلفاى عباسى و مكر و فريب آنان درباره هر يك از افراد خاندان پيامبر به شرحى است كه در اين مختصر مجال ذكر آنها نيست. مجموع اين اعمال ناروا و جور و تعدّى خلفاء درباره فرزندان على عليه السلام سبب ارادتمندى بيشتر ايرانيان نسبت به اين خاندان گرديد. مضافاً اينكه فضائل و

.


1- .انعام (6): آيه 159.

ص: 48

3. نهضت شعوبيّه

مناقب (1) بسيارى كه براى جانشين حقيقى پيغمبر و جانشينان او قائل بودند، ايشان را به اعتقاد راسخ درباره آنان مصمّم مى داشت؛ زيرا پيغمبر خدا درباره على عليه السلامفرمود: من احبَّ عليّاً فقد أحبَّني ومن أبغضَ عليّاً فقد أبغَضني، ومن آذى عليّاً فقد آذاني ومن آذاني فقَد آذَى اللّهَ. (2) مجدالدين بن اثير در كتاب نهاية اللغة در كلمه «قمح» نوشته: وفي حديث عليّ عليه السلام، قالَ لَهُ النَّبيُّ صلى الله عليه و آله: ستقدمُ علَى اللّهِ أنت وشيعتُكَ راضِينَ مرضيّين ويقدم عليه عدُوُّكَ غِضاباً مقمَحينَ. به اين جهات و دلايل، ايران همه وقت محلّ امن و مركز حاميان ارادتمند و معتقد به على عليه السلام و يازده فرزندش به شمار مى رفت. شيعه در سه قرن اوّل اسلامى اهميت بسيارى پيدا كرد. در دو قرن سوم و چهارم پادشاهان دو سلسله زيارى و بويى، كه خود شيعى بودند، نسبت به انتشار عقايد شيعه، جدّى بليغ مبذول مى داشتند، به ويژه در دوران سلطنت ركن الدوله و عضد الدوله مذهب شيعه در سراسر ايران رواج و توسعه پيدا كرده بود.

3. نهضت شعوبيّهمظالم حكومت اموى و غَدر و نيرنگ خلفاى عباسى و تحقيرى كه بر ايرانيان روا مى داشتند، به ويژه در عهد امراى بنى اميّه، كه نسبت به افراد ايرانى با آن همه سوابق درخشان تاريخى اهانت مى كردند، سبب شد كه يكى از بزرگ ترين نهضتهاى

.


1- .كتاب الصواعق المحرقه، تأليف احمد بن حجر مكى، چاپ مصر.
2- .شيخ صدوق در كتاب نفيس خصال به ذكر هفتاد منقبت از على عليه السلام مى پردازد و تصريح مى كند كه هيچ كدام از امت در اين مناقب با وى شريك نيستند. (رجوع شود به خصال صدوق، ترجمه آقاى حاج شيخ محمد باقر كمره اى، ج 3، ص 210 به بعد).

ص: 49

اجتماعى، نهضت شعوبيّه، رخ دهد. آيه 13 سوره حجرات، مساوات و مواسات را ميان مسلمانان جهان (از عرب و عجم) اعلام داشت و تنها تقوا را موجب رجحان و برترى اشخاص بر يكديگر دانست: «يا أَيُّهَا النّاسُ إِنّا خَلَقْناكُمْ مِنْ ذَكَرٍ وَ أُنْثى وَ جَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَ قَبائِلَ لِتَعارَفُوا إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللّهِ أَتْقاكُمْ إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ» (1) ؛ اما بنى اميّه براى خوار داشتن و تحقير ايرانيها، آنان را از به دست گرفتن مشاغل باز داشتند و آن مناصب را به اعراب واگذار كردند. بدين سبب ايرانيان غيور و وطن پرست در سركوبى امويها و عباسيان به مقابله با آنان برخاستند و به قيامهاى سياسى و اجتماعى و ادبى عليه ستمگران تازى دست زدند. شعراى ايرانى به سرودن اشعارى در برترى قوم ايرانى بر قوم عرب پرداختند و روى هم رفته مدّت دو قرن (از اوايل قرن دوم هجرى تا قرن چهارم) سرگرم تبليغ افكار و عقايد خود بودند. اين نهضت و نهضتهاى ديگر سياسى، سبب شد كه بر دستگاه خلافت ضرباتى شديد وارد آيد و نفوذ دارالخلافه، به تدريج رو به ضعف گذارد تا سرانجام ايرانى خود را از قيد و سلطه اعراب رها كند و در حكومتى مستقلّ، زبان مستقلّ ادبى، يعنى فارسى درى، جاى خود را باز كند. ايرانيان به دستيارى فرزند برومند خود، ابومسلم خراسانى، توفيق يافتند كه بساط بيدادگرى بنى اميه را در هم پيچند و به حكومت غاصبانه و ظالمانه آنان خاتمه دهند و بنى العباس را جانشين ايشان سازند. از اين راه، توفيق ديگرى نيز نصيب مردم ايران شد و آن وارد كردن افراد ايرانى است در مقامات حكومت و دستگاه دارالخلافه و بالنتيجه به دست آوردن نفوذى كه در خور شئون اجتماعى ملّت متمدّنى چون ايران بوده؛ چون: وزارت

.


1- .الحجرات (49): آيه 13.

ص: 50

فضل بن سهل در عهد مأمون، و وزارت على بن يقطين در دوره هارون و.... تزوير و نامردمى خلفاى عبّاسى، وقتى بر ايرانيان روشن شد كه خبر كشته شدن فرزند غيور ايران، ابومسلم خراسانى، به دستور منصور خليفه عباسى، به گوش همه رسيد. اين خبر موجب ناراحتى شديد شد و به خونخواهى از ابومسلم كسانى چون «سُنباد» و «استاذسيس» و «المقفّع» كه از وابستگان ابومسلم بودند عليه خلفاء و حكومت عرب قيام نمودند و اگر چه به شكست و قتل آنان ظاهراً خلفاى وقت خشنود بودند، ولى در حقيقت اساس حكومت خلفاى غدّار و نيرنگ باز عباسى، كه نه فقط نسبت به ايرانيان بلكه درباره ائمه هدا، كه مورد علاقه و توجّه ايرانيها بودند، نيز به دسائس و توطئه چينى مى پرداختند، يكباره متزلزل گرديد و با ظهور طاهر ذواليمينين و تأسيس حكومت طاهرى، ضربه اى كارى بر پيكر حكومت عباسى وارد شد و پس از تصرّف بغداد و قتل امين، حكومت از يدِ مأمون خارج و به دست طاهر افتاد؛ تا سال 259ه كه يعقوب ليث صفّارى آخرين فرد از خاندان طاهريان را (محمد بن طاهر) از ميان برداشت و سلسله صفّارى را تشكيل داد. با تشكيل سلسله صفّارى و ايجاد حكومت مستقلّ ايرانى و علاقه شخص يعقوب به اِحياى زبان ملّى، ايرانيان توانستند ركن اعظم مليّت خود يعنى زبان فارسى را زنده كنند و زبان عربى را، كه مدتها زبان رسمى و سياسى ايشان بود، از ميان بردارند و لهجه درى را جانشين آن سازند. سامانيان، كه خود از نژاد اصيل و پاك ايران بودند، همچنان در تقويت و تحكيم مبانى ملّى و آداب و سُنن ايرانى و نيرومند ساختن و نشر و اشاعه زبان فارسى از پاى ننشستند و با تشويق شعراء و نويسندگان و اِعطاى صلات و جوايز به آنان، به غنى شدن ادب زبان درى خدمات ارزنده اى كرده اند كه پس از آنان پادشاهان زيارى و بويى و غزنوى و نيز امراء و حكّام و وزراء و بزرگان دربارهاى ايران اين شيوه پسنديده را دنبال كردند.

.

ص: 51

لازم به تذكّر است كه در طول قرنهاى اوليّه اسلامى و دوران خلافت جابرانه اموى و عبّاسى، ايرانيان كه به جهات و علل فراوان به آل على عليهم السلام ارادت مى ورزيدند، همه وقت در حمايت و پشتيبانى از دعوتهاى حقّه ايشان عليه بيدادگران بنى اميّه و بنى العباس و نيز براى تضعيف حكومت عرب و احراز مجدّد استقلال سياسى و ادبى خود، قيام كردند. اصولاً ايرانيان على عليه السلام را بسيار دوست مى داشتند؛ زيرا آن حضرت همواره رعايت شئون مختلف مردم ايران را به عُمَر گوشزد مى فرمودند. داستان اسارت شاهزادگان ساسانى و عدم رعايت مقام والاى آنان از طرف اعراب و حمايت مولا امير مؤمنان عليه السلام از دختر يزدگرد و زناشويى اين شاهزاده خانم با حضرت حسين عليه السلام كه به دستور پدر گرامى وى انجام پذيرفت و جانشينان آن حضرت كه همه از فرزندان اين بانوى شاهزاده ايرانى هستند، اگر چه جنبه موثّق تاريخى ندارد، ولى نشان مى دهد كه مردم ايران على عليه السلام و فرزندانش را با چه احترام و محبّت مى نگريستند و در مقابل با جابران دستگاه خلافت اموى چگونه رفتار مى كردند. درست است كه ايران در عهد خلافت خليفه دوم عُمر فتح شد و ايرانيان نومسلمان همه جا پيرو مذهب تسنّن بوده اند، ولى بنا به عللى كه در پيش ذكر شد و نيز به علت توجه عميق ايرانيان هوشمند به يك مسئله اساسى و مهم، يعنى قرابت و مشابهت موضوع «تعيين و تنصيص» درباره جانشين پيغمبر صلى الله عليه و آلهبا مسئله «تعيين و تنصيص» براى جانشين شاهنشاه و تطبيق آن با اصول سلطنت، كه ريشه هاى كهن در اين كشور باستانى داشته و در حقيقت از ديرزمان مؤيّد عقيدت جزمى قاطبه ايرانيان در احترام و تقديس و بزرگداشت و تعظيم اولى الامر بوده، زمينه بيشترى براى قبول مذهب تشيّع در كشور ما فراهم بود. عبدالجليل بن ابى الحسين بن ابى الفضل القزوينى الرازى در كتاب نفيس خويش موسوم به النقض، در صفحه 206 (چاپ 1371ق/1331ش) درباره شيعى بودن بومسلم مروزى چنين آورده:

.

ص: 52

و بومسلم مروزى كه بوالعبّاس سفّاح را از كوفه بياورد و به بغداد به خلافت نشاند و لعن اميرالمؤمنين عليه السلام از جهان برداشت و خلافت از بنى اميه و مروانيان فرو گشود هم شيعى و معتقد بود.... هم او در صفحه 207 كتاب النقض، درباره شيعى بودن ملوك مازندران مى نويسد: ... و شهرياران و ملوك مازندران چون قارن و شهريار و گردبازو و اسپهبد على (رحمة اللّه عليهم و على اسلافهم) همه شاعى و معتقد بوده اند. گفتيم كه تشيّع در عهد پادشاهان آل بويه رونق بسيار يافت و به سبب معتقدات آنان، شيعه آزادانه به كارهاى مذهبى خويش مى پرداخت و سوگوارى حضرت حسين عليه السلام و بيان مصيبتهاى آل على عليهم السلام را بدون مزاحمت برپا مى داشت و حتى به دستور معزّ الدوله، معاويه را لعن مى كرد و ديگر كسى را ياراى سبّ على عليه السلام و فرزندان او نبود. پادشاهان اين سلسله مردم را به بستن دكّانها و به راه انداختن دسته ها و اقامه عزادارى رسماً تشويق و تأكيد مى كردند و شيعيان نيز، كه خود به سبب ارادت و عقيدت مفرط به آل على عليهم السلام آماده انجام دادن آن دستورات بودند، به محض فرا رسيدن ايّام عزادارى به برپا داشتن مجالس تعزيه اقدام مى نمودند. وضع بدين منوال بود تا انقراض آل بويه؛ از آن پس با روى كار آمدن سلسله هاى غزنويان و سلجوقيان تا عهد مغول و تيمور، شيعه وضع كاملاً روشنى نداشت؛ زيرا پادشاهان اين سلسله ها متشيّع نبودند، مگر سلطان محمد خدابنده (الجايتو سلطان) و تركمانان قراقوينلو كه به مذهب تشيّع گرويدند، و نيز سادات مرعشيّه در مازندران (طبرستان)، و سربداريه در سبزوار، و كاركيا در گيلان كه مذهب شيعه را پذيرفتند و مدتها حكومت كردند. درصدر اين مقاله يادآورگرديدكه ازعهد سلطنت شاه اسماعيل اوّل پادشاه صفوى، يعنى از سال 906ه ، تا به امروز مذهب تشيّع، مذهب رسمى كشور ايران است.

.

ص: 53

شيخ صفى الدين جدّ اعلاى اين سلسله را از نسل امام موسى كاظم عليه السلامنوشته اند. وى در اردبيل به سر مى برد و از مشايخ بزرگ صوفيه بود و مريدان بسيار داشت. اولاد و اَحفاد او همه به ارشاد مى پرداختند و مورد احترام و بزرگداشت مردم قرار داشتند؛ شيخ جُنيد به كثرت مريدان شهرت داشت و مورد توجّه اوزون حسن يكى از پادشاهان آق قوينلو بود و با خواهرش پيوند زناشويى بست. پسر همين شيخ جُنيد، يعنى شيخ حيدر (يا سلطان حيدر) با عالمشاه دختر خال خويش ازدواج كرد و در جنگ با گرجستان در راه كشته شد. شاه اسماعيل در 892 از عالمشاه به دنيا آمد. در 898 به گيلان گريخت و در 905 مريدان پدر، گرد او جمع آمدند. آن گاه فرّخ يسار قاتل پدر را كشت. شروان و سپس آذربايجان را به دست آورد و تبريز را پايتخت خويش قرار داد. جنگهاى او به ويژه با عثمانيها معروف است. وى مؤسس سلسله صفوى و در شب نوزدهم رجب سال 930 در حوالى سراب آذربايجان وفات يافت. 24 سال پادشاهى كرد. او در اردبيل در كنار مزار جدّش شيخ صفى الدين به خاك سپرده شد. شاه اسماعيل، كه خود عقيدت و ارادتى تام به آل على عليهم السلام داشت، توانست در مدّت بيست سال اين مذهب را در تمام كشور نشر و توسعه دهد و در رعايت جانب احترام روحانيون و بازگذاشتن دست آنها در امور مردم، به ميل و رغبت رفتار كند. در عهد شاه عباس، نفوذ اين طبقه رو به فزونى گذاشت و آنان حتّى در امور سياسى نيز دخالت داشتند و اعمال نفوذ مى كردند. اين قدرت همچنان باقى بود تا به عهد نادر كه چون بيشتر اوقات را به جنگ سرگرم بود، اصولاً توجهى به مسئله روحانيّت نداشت. در دوره قاجاريّه، بار ديگر تشيع رونق گرفت. از زمان حكومت مشروطه، به موجب اصل اوّل قانون اساسى، دين رسمى ايران اسلام و مذهب رسمى آن تشيّع است.

.

ص: 54

M2864_T1_File_2964261

1. اين جدول با استفاده از كتاب بيان الاديان، كه در سال 485 تأليف شده، تنظيم گرديد. 2. تاريخ ولادت امام حسين عليه السلام را سوم شعبان سال چهارم هجرى نيز نوشته اند. 3. در متن كتاب به همين صورت آمده؛ ولى تاريخ تولد امام چهارم شيعيان را پانزده جمادى الاولى سال 36ه و سال وفات آن حضرت را روز سيزده محرم سال 95ه نيز نوشته اند. 4. تاريخ ولادت امام پنجم را سوم صفر سال 57ه و تاريخ وفات آن حضرت را هفت ذيحجه سال 114ه نيز نوشته اند. 5. تاريخ ولادت امام هفتم را هفت صفر سال 128ه و تاريخ وفات آن حضرت را 25 رجب سال 183ه نيز نوشته اند. 6. تاريخ ولادت امام نهم را هيجده رمضان سال 195ه و تاريخ وفات آن حضرت را سى ذيقعده سال 220ه نوشته اند. 7. تاريخ ولادت امام يازدهم را ده ربيع الثانى سال 223ه نيز نوشته اند.

.

ص: 55

4. فِرق مختلف شيعه

4. فِرق مختلف شيعهفرقه هايى كه در اين مذهب از اواخر قرن اوّل و اوايل قرن دوم هجرى به وجود آمده اند، يكى زيديّه است. اين فرقه زيد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب را پس از وفات حضرت امام زين العابدين عليه السلام امام مى دانند: و بناى مذهب ايشان آن است كه پس از على و حسن وحسين (رضى اللّه عنهم) هر علوى كه معصوم باشد، شايد كه امامت طلب كند، بايد كه از فرزندان على باشد و پارسا و معصوم، و ايشان پنج فرقه اند: 1. المُغيريّه: اصحاب كثير النّواء لقب او اَبتَر بود و نام المُغيرة بن سعيد؛ 2. الجاروديّه: اصحاب ابى زياد؛ 3. الذُّكَيريّه: اصحاب ذُكَير بن صفوان؛ 4. الخَشَبيّة: اصحاب صُرخاب الطَّبَرى و وقت خروج سلاح ايشان از چوب بود؛ 5. الخَلَفيّه: اصحاب خلف بن عبدالصَّمد (1) زيد از شاگردان و بنيانگذاران فرقه معتزله بود و نظر به اعتدال در عقايد مذهبى، امامت مفضول را با وجود افضل جايز مى شمرد و با اينكه على عليه السلام را افضل از شيخين مى دانست، مع هذا خلافت آن دو را نيز قبول داشت. زيد به روزگار بنى اميّه خروج كرد و به دستور هشام بن عبدالملك او را بگرفتند و بكشتند (سال 121ه ) و «پسرش يحيى بن زيد بگريخت به خراسان. و او را هم بگرفتند و به فرمان نصر بن سيّار به گوزكانان بكشتند و گورا و بازغويه است». 2 پيروان اين مذهب در بلاد مازندران و گيلان و نيز در شهرهاى كوفه و مكّه و يمن به سر مى بردند و امروز سرزمين يمن از مراكز مهم شيعه زيديه است.

5. فرقه ديگر، كيسانيّه استاصحاب كَيسان [كه] مولاى علىّ بن ابى طالب (كرّم اللّه وجهه) بود و مذهب ايشان آن است كه امامت پس از حسن و حسين، به محمّد ابن على بازگشت آن كه ابن الحنفيّه اش خوانند از آن چه مادر او را حنفيّه نام بود و گويند او زنده است كه هرگز نميرد و در شِعب رَضَوى است پنهان تا وقت بيرون آمدن، بيرون آيد و جهان را

.


1- .2. بيان الاديان، ص 34، چاپ 1312ش.

ص: 56

5. فرقه ديگر، كيسانيّه است

بگيرد و به عدل آباد كند و ايشان چهار فرقه اند (1) : 1. المختاريّه: اصحاب مختار بن ابى عُبيد الثَّقفى؛ 2. الكَربيّه: اصحاب ابى كَرب الضَّرير؛ 3. الاسحاقيّه: اصحاب اسحاق بن عُمر؛ 4. الحَربيّه: اصحاب عبداللّه بن حرب.

6. غُلاتيكى ديگر و بازپس ترين قومى از شيعه اين گروه اند: «غُلات» كه كافر محض باشند و ايشان از آن گروه اند كه يكى از ايشان نزد على آمد و گفت: يا عَلىّ الاَعلى السَّلامُ عَلَيكَ. على (كرّم اللّه وجهه) فرمود تا او را بسوختند. پس گفت: يهلك اثنان محبّ مفرط و مبغض مفترى (2) ، و ايشان نه فرقه اند: 1. الكامليّه: اصحاب ابى كامل؛ 2. السَبائيّه: اصحاب عبداللّه بن سبأ؛ 3. المنصوريّه: اصحاب ابو منصور عجلى؛ 4. الغُرابيّه؛ 5. البُزيغيّه: اصحاب بُزيغ بن يونس؛ 6. اليعقوبيّه: اصحاب محمّد بن يعقوب. ايشان گويند، على هرگاه در ميان ابر به دنيا آيد. 7. الاسماعيليّه: ايشان اصحاب اسماعيل بن على اند. 8. الازدريّه: ايشان گويند، اين على كه پدر حسن و حسين است على نيست؛ او

.


1- .بيان الاديان، چاپ استاد فقيد اقبال آشتيانى، ص 35.
2- .حضرت على عليه السلام فرمود: يهلك في رجلان: محب غال و مبغض قال».

ص: 57

6. غُلات

مردى است كه او را على الاَزدرى خوانند و آن على كه امام است او را، فرزند نباشد كه صانع است، خاكشان به دهان... . (1) در ميان فرقه هاى مختلف اسلام، غلات به كسانى اطلاق مى شود كه «در باب پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله يا ائمّه شيعه يا بزرگان اسلام غلو كرده و ايشان را درجه الوهيّت داده اند؛ و نيز به كسانى كه درباره على بن ابى طالب عليه السلام غلو كرده و او را مرتبه الوهيّت داده اند. به جز فرقه هايى كه در بيان الاديان به غلات منسوب اند، چند فرقه ديگر نيز در كتب قدماء نام برده شدند از اين قرار: امريّه، بشريّه، بلاليّه، بيانيّه، تميميّه، جناحيّه، حارثيّه، خطابيّه، ذماميّه، ذميّه، رجعيّه، سبائيّه، سلمانيّه، شريعيّه، شريكيّه، شلمغانيّه، طيّاريّه، علياويّه (يا عليائيه)، عميريّه، عينيّه، غرابيّه، غماميّه، كسفيه، كوديّه، لاعنيّه، محمديّه، مخطئه، معمريّه، مغيريّه، مفضليّه، موسويّه، ميميّه، نصيريّه، نميريّه، يعقوبيّه. (2) در قرآن مجيد از غلو نهى شده است و در آيه 169 سوره نساء خداوند فرمود: «يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَى اللّهِ إِلاَّ الْحَقَّ...» ؛ در حديث آمده: «صِنفانِ من أمَّتي لا نَصيب لهُما في الإسلامِ، الغُلاةُ والقَدَريّة». (3)

ريشه عقايد و آراى غلاتعربستان و جزيره، يعنى بلاد ميان دجله و فرات و شامات، پيش از ظهور اسلام مركز طوايف مختلف عرب و غير عرب و محل بروز و تصادم عقايد و اديان گوناگون از بت پرستى و يهوديّت و مسيحيّت و آيينهاى ايرانيان از زردشتى و مانوى و مزدكى و ديگر اديان رايج آن زمان بود. در چنين محيطى ناچار بايد ظهور مذاهب مختلف

.


1- .بيان الاديان، تأليف ابوالمعالى محمد الحسينى العلوى، چاپ 1312ش.
2- .براى اطلاع بيشتر رجوع شود به رساله غلو و غلاة، تأليف آقاى دكتر گلشن استاد دانشگاه.
3- .بحارالانوار، ج 4، باب اول، ص 4.

ص: 58

ديگر را انتظار داشت. پس اگر ملل و نحل نويسانى مانند ابومحمد نوبختى و شهرستانى بگويند كه عقايد و آراى غلات اسلام از ريشه خرم دينى و مزدكى و دهرى است و شبهات و اهواى آنان از مذاهب حلوليّه و تناسخيّه و مخصوصاً يهود و نصارى مأخوذ است، (1) نبايد گفته آنان را تكذيب كرد؛ زيرا نشانه هاى اين تأثير به طور روشن و آشكار در آراء و عقايد اين فرقه ها ديده مى شود؛ مثلاً به قول شهرستانى، همچنان كه يهود خالق را به خلق و نصارى خلق را به خالق تشبيه كرده اند، غلات نيز در آراء و عقايد از اين دو نوع رأى و عقيده بى نصيب نمانده اند، ليكن بايد توجه داشت كه بعضى از فرق غلات، خاصّه فرقه هايى كه گردانندگان و زعماى آنها ايرانى بوده اند با فرقه هايى كه در ايران ظهور كرده يا نموّ و توسعه يافته اند، مقصود پنهانى ديگرى نيز داشته اند، و آن احياى آيينى ايران قديم و شايد تضعيف اسلام به وسيله ايجاد اختلاف و تشتّت آراء بوده است. امّا در عين حال، بايد بدين نكته متوجّه بود كه وجود شباهت در عقايد و آراء، مادام كه با قرائن ديگرى توأم نباشد، به تنهايى نمى تواند دليل اخذ و اقتباس باشد و متأسفانه بعضى از محقّقان مسيحى يا منتسبين به اين دين خواسته اند عقايد غُلات، خاصّه على اللّهيان را از اصل مسيحى جلوه دهند؛ چنان كه ميرزا كرم نامى، كه احتمالاً به آيين مسيحيت در آمده است، در كتاب خود كه به زبان انگليسى است و در مجموعه دنياى اسلام به نام على اللهيان است، در صفحات 73 _ 78، از وجود بعضى شباهتها استفاده مى كند و مذهب فرقه على اللهى را متأثّر از مسيحيّت مى داند. موارد مشابهت در مورد سه روز روزه و سرودهاى مذهبى و تعدّد زوجات و جز آنهاست، ولى به نظر بعضى از محققان اين قول درست نيست. (2)

.


1- .ملل و نحل شهرستانى، ص 81.
2- .لغتنامه دهخدا، شماره مسلسل 62، شماره حرف «غ»: 3. تيرماه 1340.

ص: 59

. .

ص: 60

7. اسماعيليه

7. اسماعيليهدر ميان اين فرقه ها، اسماعيليان را كه هنوز در خراسان و قائنات و كرمان و محلاّت از نقاط كشور ايران وجود دارند، مورد مطالعه قرار مى دهيم. اين فرقه، كه به نامهاى: اسماعيليه، سبعيّه، هفت اماميان، باطنيان، باطنيه، حشاشين، ملاحده، فداييان معروف اند، مى گويند امامت به حضرت اسماعيل فرزند بزرگ تر حضرت امام جعفر صادق عليه السلام ختم مى شود؛ زيرا ابتداء او از جانب پدر به جانشينى تعيين گرديد و با اينكه پنج سال پيش از وفات امام ششم، اسماعيل دار فانى را بدرود گفت، مع هذا پيروان او معتقدند و گفتند كه او تا پنج سال پس از وفات پدر در قيد حيات بود و در بازار بصره ديده شد و حتى مردى مفلوج را شفا بخشيد. امام جعفر صادق عليه السلام قبل از مرگ فرزندش اسماعيل، پسر دوم خود يعنى امام موسى عليه السلام را به امامت و جانشينى خويش برگزيد. طرفداران اسماعيل گفتند كه امام نمى تواند در تعيين جانشين خود تغيير عقيده بدهد و چون اسماعيل پيش از پدر درگذشت، امامت به محمد بن اسماعيل منتقل شد و او «سابع تام» است و دَور هفت بدو تمام مى شود و پس از او امامت در خاندان وى باقى ماند. دُعات (جمع داعى) از طرف بازماندگان اسماعيل به كشورهاى اسلامى رفتند تا عقيده آنان را تبليغ كنند. مردى بود او را بوميمونِ قدّاح خواندند وديگر آن را عيسى چهار لَختان و ديگر آن را فلان دندانى و هر سه كافر و ملحد بودند و با يكديگر دوستى داشتند و به وقت طعام و شراب با هم بودندى... . (1) پسر همين ميمون ملقّب به قدّاح يعنى عبداللّه ، به رياست شعبه قرامطه رسيد.

.


1- .بيان الاديان، چاپ استاد فقيد عباس اقبال آشتيانى.

ص: 61

ميمون بن ديصان كه به قدّاح معروف بود، كسى است كه در غيبت امام به تحكيم مبانى مذهب مبادرت كرد و در خوزستان و عراق و شام به نشر عقايد خويش كوشش داشت. از بين اين دعات يكى ابو عبداللّه حسن بن احمد معروف به ابوعبداللّه شيعى، در بلاد مغرب قدرت بسيار يافت و دولت اغالبه را در آن سامان از ميان برد و ابومحمّد عبيداللّه مهدى را كه در سلجماسه محبوس بود، آزاد كرد و گفت او همان مهدى منتظر از آل على است و امامت از آنِ وى است و بدين طريق دولت فاطميان در شمال افريقا تشكيل شد (297ه ). دعوت فاطميان به زودى در يمن و بحرين و شام و فلسطين و ايران و شمال افريقا انتشار يافت. اسماعيليّه در دعوت خود مراحل خاصّى را رعايت مى كردند و دُعات آنان بر حسب درجات معين مى شدند و آخرين مرتبه معتقدان به اين مذهب، مرتبه «حجّت» بود كه از بين دُعات عدّه معدودى توانستند حايز آن رتبه گردند. از ميان دُعات ايرانى، ناصر خسرو و حسن صبّاح اين را داشتند. دعات اسماعيليّه براى هر امام، دوازده حجّت تعيين مى كردند كه در دوازده جزيره (ناحيه) به نشر دعوت مشغول بودند و در دعوت خود به عدد هفت و عدد دوازده اهميت مى دادند. براى همه دعات اسماعيلى، رئيس به نام داعى الدعاة در دستگاه خليفه فاطمى به سر مى برد. (1) آن گاه اين مذهب بيرون آوردند و گفتند، شريعت را ظاهرى است و باطن. ظاهر اين است كه مسلمانان بدان تعلّق كردند و مى ورزند و هر يك را باطنى است كه آن باطن رسول (صلوات اللّه عليه) دانست و جز با على به كسى نگفت و على با فرزندان و شيعه و خاصّگان خويش گفت و آن كه

.


1- .فرهنگ فارسى دكتر معين، ج 5، اعلام.

ص: 62

باطن را دانست، از رنج طاعت و عبادت برآسود. (1) اين فرقه، پيغامبر صلى الله عليه و آله را ناطق و على عليه السلام را اساس خوانند، و امام حسن و حسين و زين العابدين و محمد باقر و جعفر صادق و پسر او اسماعيل را ائمّه هفتگانه آن دَور دانسته اند. محمد بن اسماعيل را قائم و خلفاى فاطمى را جزء امامان دَور قائم دانند. و گويند ميان ايشان مواضعات است و القاب؛ چنان كه عقل را سابق و اول خوانند و گويند، از عقل، نفس پديد آمد و در جهان همه چيز از نفس به وجود آمد. در تفسير آيه: «وَ التِّينِ وَ الزَّيْتُونِ * وَ طُورِ سِينِينَ» (2) ؛ گويند، تينْ عقل است كه همه مغز است و نفسْ زيتون است كه همه لطافت است با كثافت آميخته؛ چنان كه زيتون با دانه و طور سينين ناطق است؛ يعنى محمّد (صلوات اللّه عليه)، كه به ظاهر چون كوه درشت بود و با خلق به شمشير سخن گفت و به باطن در او چيزها بود چون كوه كه در او جواهر باشد و بلد الامين اساس است؛ يعنى على كه تأويل شريعت از او ظاهر شد و مردمان از بلا ايمن شدند. (3) اسماعيليه به ترتيبى كه ذكر شد، درجات هفت گانه يعنى مستجيب و مأذون و داعى و حجّت و امام و اساس و ناطق را قائل بودند كه پنج درجه اخير، پنج حدّ جسمانى است و گاهى ميان حجّت جزاير و امام درجه ذكر مى كنند به اسم «باب» كه شايد همان است كه گاهى هم «حجّت اعظم» ناميده مى شود. 4

آراء و عقايد اسماعيليهاسماعيليه به تأويل قائل اند و آيات و احاديث و احكام شرع را تماماً تأويل مى كنند

.


1- .بيان الاديان، چاپ استاد فقيد عباس اقبال آشتيانى.
2- .التين (95): آيه 1 و 2.
3- .براى اطلاع بيشتر به اصطلاحات هر يك از شعبه هاى اسماعيليه رجوع كنيد به لغتنامه دهخدا، ذيل كلمه اسماعيليه و نيز مقدمه آقاى تقى زاده استاد دانشگاه بر ديوان ناصر خسرو.

ص: 63

و منكرين تأويل و پيروان ظاهر شريعت و تنزيل را «ظاهرى» مى نامند و بر آنان بسيار طعن مى كنند و معروف آن است كه اسماعيليان خود و لااقل درجات بالاتر آنان باطناً به احكام و ظواهر دين اصلاً قائل نيستند و وقتى كسى داخل طريقه آنان شد و دعوت را پذيرفت، ابتداء با او مدارا كرده و كشف راز نمى كنند؛ ولى پس از آنكه به درجات بالاتر رسيد و در سير در مراتب ترقى كرد، حقيقت اعتقاد خود را كه انكار ظواهر شرع است بر او انشاء مى كنند؛ ولى از اظهارات ناصر خسرو در اشعار و تأليفات خود خلاف اين مطلب ظاهر مى شود و وى نه تنها خود به اعلا درجه مواظب و مراقب اعمال شرعيه بود، (1) بلكه در كتاب وجه دين، كه براى خود اسماعيليان و مستجيبان نوشته شده، صريحاً منكر ظاهر را از باطنيان، دجّال باطنيان مى نامد و بر او طعن مى كند؛ همان طور كه منكر تأويل را دجّال ظاهريان مى خواند؛ (2) ولى به تقيّه و حيله در دعوت و اظهار مطلب بر حسب عقل و فهم مخاطب، كه روش ايشان بوده، توصيه مى كند. اين طايفه به حروف جمل و معانى رمزى آن اهميّت عظيم مى دهند و اغلب استدلالات و بياناتشان از روى حروف است. اسماعيليه علم و اعتقاد را غايت وجود بشر مى دانند و به بهشت و دوزخ جسمانى قائل نيستند؛ ولى به مبتديان اين كلمات را به معنى معمول و معروف تفسير مى كنند و به كلى انكار نمى كنند، ولى به ارباب مراتب بالاتر، بهشت را نفس انسان كامل و دوزخ را نفس انسان جاهل و دور از خدا تأويل مى كنند و بعث و نشور جسمانى را هم قائل نيستند و بعضى اشعار ناصر خسرو نيز در اين معنى صريح است. احكام دين را هم، چنان كه از كتاب وجه دين سرتا پا ديده شود، تأويل

.


1- .ديوان ناصر خسرو، ص 11، س 21 و اشعار ديگر.
2- .وجه دين، ص 280 _ 281. مگر آنكه تمام اين اظهارات و تظاهرات صادقانه نبوده و مبتنى بر روش مخصوص بر حسب اصول و فن معامله با ظاهريان و مستضعفان بوده باشد. به نقل از لغتنامه دهخدا [ج 2، ص 2170].

ص: 64

8. برخورد آراء و عقايد متكلّمان

مى كردند و احكام ظاهرى فقه را «هوا و هوس رياست جويان» مى ناميدند. (1)

8. برخورد آراء و عقايد متكلّمان معتزلى و اشعرىاكنون مى پردازيم به بيان چگونگى اختلافات ميان فرق مختلف اسلام و ظهور دسته هاى ديگرى از آنان كه به دسته هاى كلامى معروف اند و موضوعات متعدّدى را از جبر و اختيار، قديم يا حادث بودن كلام اللّه ، آيا خدا جسم است يا جسم نيست، مسئله ايمان، صفات ازليّه خداوند، حُسن و قبح عقلى، رؤيت خدا، و جز آنها را ساليان دراز مورد بحث و گفت و گو و مشاجره و منازعه و قتل و نهب مسلمانان قرار دادند. ميان گروههاى متعدد، دو دسته بودند كه بيش از همه شهرت و معروفيّت داشتند: يكى معتزله و ديگرى اشعريّه. مؤسّس گروه نخستين يكى از شاگردان حسن بصرى (2) است به نام واصل بن عطاء (3) . وى در يكى از مجالس درس با استاد بر سر مرتكبين گناهان كبيره و اينكه آنان مؤمن اند يا كافر، به بحث و گفت و گو پرداخت. استاد را نظر اين بود كه هر كه به گناه كبيره دست يازد، منافق است و منافق در حكم كافر است؛ امّا شاگرد، واصل بن عطا، را نظرى ديگر بود و آن منزلى بين كفر و ايمان كه به «منزلة بين المنزلتين» تعبير گرديد. اين اختلاف نظر سبب شد كه استاد، شاگرد را به ترك مجلس درس و اعتزال از خود دعوت كند؛ لذا به واصل گفت: اعتزل واصل عنا. گويند، به همين سبب، پيروان واصل را معتزله خواندند. بايد افزود كه يكى ديگر از شاگردان حسن بصرى به نام عمرو بن عُبيد (م به سال 145) نيز به واصل ملحق شد و آن دو با يكديگر به پى ريزى اين دسته و القاى آراء و

.


1- .مقدمه ديوان ناصر خسرو از دانشمند محترم آقاى تقى زاده استاد دانشگاه تهران. به نقل از لغتنامه.
2- .متوفا به سال 110ه .
3- .در سال 80ه در مدينه به دنيا آمد و در سال 131ه وفات يافت.

ص: 65

عقايد خويش ميان مسلمانان پرداختند. معتزليها خود، خويشتن را اهل العدل والتوحيد مى خواندند. اين فرقه خود، به گروهى ديگر منقسم شده اند كه بنا بر مندرجات كتاب بيان الاديان ابوالمعالى محمد الحسينى العلوى به اين شرح است: و ايشان هفت فرقه اند: 1. الحَسنيّه: اصحاب حسن بصرى؛ 2. الهُذيليّه: اصحاب ابوالهُذيل بن علاّف؛ 3. النّظاميّه: اصحاب نظّام؛ 4. المعمريّه: اصحاب مَعمر بن عبّاد السلمى؛ 5. البشريّه: اصحاب بشر بن المعتمر؛ 6. الجاحظيّه: اصحاب عُمَر بن بَحر الجاحظ؛ 7. الكعبيّه: اصحاب ابوالقاسم الكعبىّ البلخى. دسته دوم، اشعريه، پيروان ابوالحسن على بن اسماعيل اشعرى از مخالفان معتزله مى باشند. ابوالحسن مذكور، از اعقاب ابوموسى اشعرى است كه به سال 260ه به دنيا آمد و در سال 330ه وفات يافت. از شاگردان ابو على جبايى است كه خود، معتزلى بود و تا چهل سالگى در اين دسته به سر برد و از آن پس، با آنها به مخالفت برخاست و باقى حيات را در مبارزه با آنان گذراند. وى مؤسّس مذهب اشعرى است. كتابهاى متعدّدى در ردّ نظريات مخالفان يعنى معتزله دارد. وى عقيده دارد كه ايمان به تصديق قلب است و قول به زبان و عمل به اركان، از فروع آن است و كسى كه به قلب تصديق كرد، يعنى وحدانيّت پروردگار را اعتراف كرد و نيز به بعثت پيامبران و آنچه از جانب خداوند براى بشر آورده اند، اقرار نمود، او ايمان آورده و در ايمانش خللى ديده نمى شود و اگر در آن حال بميرد، مؤمن و رستگار شمرده مى شود. كافر كسى است كه ايمان را منكر شود.

.

ص: 66

حكم كسى كه مرتكب گناهان كبيره مى شود با خداست، خواه مورد آمرزش و عفو خدايى قرار گيرد و يا به عقاب و دوزخش گرفتار آيد و يا با شفاعت پيغامبر بخشوده شود. چنين كسى اگر توبه كند، ممكن است توبه اش مورد قبول خالق واقع شود و يا خدا او را نبخشد؛ زيرا در هر حال او موجب است و چيزى بر او واجب نمى شود و اعتقاد به قبول توبه مبتنى بر سمع است. خدا مالك خلق خود است، آنچه مى خواهد مى كند و به هر چه اراده كند، فرمان مى دهد. اگر همه خلق جهان را به بهشت برد، مرتكب حيفى نشده است و اگر همه را به آتش افكند، ظلمى نكرده است؛ چه ظلم عبارت است از تصرّف در آنچه مايملك متصرّف نيست يا عبارت است از وضع شى ء در غير موضع خود؛ در صورتى كه خداوند مالك مطلق است و از اين روى، نه ظلمى بر او متصوّر است و نه جورى بدو منسوب. اختلافات اين دو دسته در چند مورد بيان مى شود: 1. معتزلى افعال خير را از خدا مى داند و افعال بد را از بنده؛ زيرا گويد كه از خداست خير به بندگان برساند و رعايت حال ايشان فرمايد. 2. معتزلى براى ايمان سه ركن قائل است: اعتقاد به قلب و جنان، گفتار به زبان، عمل به اركان؛ اشعرى ركن اصلى ايمان را در عقيده قلبى مى داند و گفتار و عمل را از فروع مى شمارد. 3. معتزلى خداوند را عالم و قادر بالذات مى داند، نه به صفات؛ ولى اشعرى به صفات ازليّه زائد بر ذات، كه قائم به ذات واجب الوجودند، قائل است. والاشعرى بازدياد قائلهوقال بالنيابة المعتزلة (1) 4. معتزلى به حسن و قبح عقلى قائل است؛ ولى اشعرى منكر حسن و قبح

.


1- .منظومه حاجى سبزوارى.

ص: 67

عقلى است. 5. معتزلى به رؤيت خدا به ديدگان قائل نيست: «لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار»؛ امّا اشعرى گويد كه خداوند در روز قيامت به چشم ديده مى شود: قال اللّه تعالى: «وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ * إِلى رَبِّها ناظِرَةٌ» (1) . 6. كلام اللّه در نظر پيروان معتزله مخلوق و حادث است؛ ولى اشعرى به قديم بودن آن عقيده دارند. كلام نفسى، مقابل كلام لفظى، از مختصّات عقايد اشعريان است. 7. معتزلى عقيده ندارد كه معدوم اعاده شود؛ امّا اشعرى آن را ممكن داند. 8. مسئلت امامت در نزد معتزله به «نصّ و تعيين» است؛ امّا پيش اشعريها به اختيار امّت. البته در موارد ديگر هم ميان اين دو فرقه اختلافات شديد بود؛ حتى در موضوعات جزئى و شخصى كه ذكر همه آنها در اين مقدّمه نگنجد. (2) اشعريها از اواخر قرن سوم هجرى پس از روى كار آمدن مؤسس اين دسته با معتزلى ها به مخالفت برخاسته اند و پيش از آنان مخالفان سرسخت معتزلى، اصحاب حديث بوده اند. اصحاب حديث خود چهار گروه بودند به اين شرح: 1. الدّاووديّه: اصحاب داوود بن على الاصفهانى و ايشان را اصحاب ظَواهر گويند از آنچه به ظاهر اخبار و آيات كار كنند و قياس را منكر باشند. 2. الشّافعيّه: اصحاب امام عبداللّه بن ادريس الشّافعى المطلّبى رضى الله عنه باشند و مذهب او در اصول دين و توحيد همين است كه ياد كرده آمد و اختلافى كه هست ميان وى و اصحاب رأى در فروع است، الاّ در يك چيز و آن حديث ايمان است كه

.


1- .القيامة (75): آيه 22 و 23.
2- .رجوع شود به لغتنامه دهخدا.

ص: 68

9. شيعه مقابل فِرق اسلامى در

درستى ايمان را به مذهب او سه شرط است: الاقرار باللّسان، والتصديق بالجنان، والعمل بالاركان و چون چنين باشد، بيفزايد به طاعت و بكاهد به معصيت و به صحّت اجتهاد و قياس نگويد. 3. المالكيّه: اصحاب مالك بن انس بن مالك باشند و [او] امام عراق بود و صاحب كتاب مُوطَأ (1) مغاربه و حدود بيشتر مذهب او دارند و تعلّق به حديث پيغامبر (صلوات اللّه عليه) كنند و گوشت خر اهلى خورند و لواطه با عيال حلال دارند. 4. الحَنبليّه: اصحاب امام احمد حنبل اند و بعضى از ايشان مشبّهى اند و او پير بود كه شافعى در رسيد. او خدمت شافعى كرد و عنان اسب شافعى گرفته بود و مى گفت: اقتَدوا هذا الشّابّ المُهتَدي.

9. وضع شيعه در مقابل فِرق ديگر اسلامى در قرن چهارم و پنجم و ششماز آنچه در صحايف پيشين درباره تفرّق و تشعّب دين اسلام سخن رفت و از ذكر نام فرَق مختلف اسلامى، كه قسمت اعظم آنها به مناسبت مقال در مطاوى گفت و گوهاى گذشته ياد شده اند، به چگونگى ايجاد آن فرقه ها بر پايه اختلافات در اصول و فروع دين، پى برده ايم. اينك براى تكميل اين بحث و بيان اينكه چگونه اين اختلاف نظرها، كه اصول دين به چشم مى خورد، به فروع دين سرايت كرده و در تفاسير قرآن هم لامُحالة تأثير نموده است، به وضع اين فرقه ها، مخصوصاً شيعه اماميّه اثناعشريه، در قرن پنجم و ششم مى پردازيم. اصولاً وضع اين فرقه ها در اين دو قرن و حتى در يكى دو قرن بعد از آن، به وضع سياسى كشورهايى كه با وجود امراء و پادشاهان و وزراء و نيز خلفاى بغداد (و

.


1- .الموطأ، تأليف ابوعبداللّه مالك بن انس بن ابى عامر (م 179ق).

ص: 69

ميزان قدرت و يا ضعف ايشان) و تعصّب آنان درباره مذهبى كه خود داشته اند، بستگى دارد. مى دانيم كه از دوره حكومت سلطان محمود غزنوى، با تعصّب شديد وى و تظاهرى كه به طرفدارى از مذهب تسنّن مى نمود، نسبت به شيعه بسيار بدرفتارى مى كردند و به نام رافضى آنان را مورد خشم و تعنّت و سختگيرى قرار مى دادند. اين رفتارِ ناهنجارِ ضدّ شيعى در دوره سلاجقه نيز مشهود بود، مخصوصاً در سالهايى كه با وزارت نظام الملك و علاقه شديدى كه وى نسبت به مذهب خويش (شافعى) داشت و مصالح مذهبى پادشاه وقت (مذهب حنفى) را نيز به ناچار رعايت مى كرد، در مورد طرفداران مذاهب ديگر با شدّت و سختى رو به رو مى شد. در سالهاى آخر سلطنت ملكشاه، كه به كوتاه شدن دست وزير شافعى منتهى گرديد، شيعه كم كم قدرت از دست رفته را باز يافتند. خواجه نظام الملك خود در سياستنامه درباره طرد شيعيان چنين نوشت: در روزگار محمود و مسعود و طغرل و آلب ارسلان (انار اللّه برهانهم) هيچ گبرى و ترسايى و رافضى را ياراى آن نبودى كه به صحرا توانستى آمد يا پيش بزرگى شدى؛ كه خدايان تركان همه متصرف پيشگان خراسان بوده اند و دبيران خراسان حنفى مذهب يا شفعوى پاكيزه باشند. دبيران و عاملان بد مذهب عراق به خويشتن راه ندادندى و تركان هرگز روا نداشتندى كه ايشان را شغل فرمايند و گفتندى اينان هم مذهب ديلمان اند و هواخواه ايشان. چون پاى استوار كنند، تركان به زيان آورند و مسلمانان را رنجها رسانند، دشمن آن بهتر كه در ميان ما نباشد، لاجرم بى آفت مى زيستند. و اكنون كار به جايى رسيده است كه درگاه و ديوان از ايشان پر

.

ص: 70

شده است. (1) در حكايت صفحات 200 و 201 از سياستنامه، نظام الملك نمونه ديگرى از سختگيريهاى پادشاه وقت را نسبت به شيعه شرح مى دهد: روزى سلطان شهيد الب ارسلان (قدس اللّه روحه) را چنين بشنوانيدند كه اردم، دهخداى يحيى را دبير خويش خواهد كرد. كراهيتش آمد از آنچه گفته بودند كه دهخداى باطنى مذهب است. در بارگاه اردم را گفت كه تو دشمن منى و خصم مُلك. اردم اين بشنيد و در زمين افتاد و گفت: اى خداوند! اين چه سخن است؛ من كمتر بنده ام خداوند را چه تقصير كرده ام تا اين غايت در بندگى و هواخواهى سلطان؟ گفت: اگر دشمن من نيستى، چرا دشمن مرا به خدمت آورده اى؟ اردم گفت: آن كيست؟ سلطان گفت: دهخداى آبه كه دبير توست. گفت: او كه باشد در همه جهان و اگر همه زهر گردد، اين دولت را چه تواند كرد؟ گفت: برويد و آن مردك را بياريد. رفتند و هم در وقت، دهخداى را پيش سلطان آوردند. سلطان گفت: اى مردك! تو باطنى اى و مى گويى كه خليفه بغداد به حقّ نيست؟ گفت: اى خداوند! بنده باطنى نيست، شيعى است، يعنى رافضى. سلطان گفت: اى مردك! مذهب روافض نيز چنان نيكو نيست كه آن را به سر مذهب باطنيان كرده اى؛ اين بداست و آن بدتر. پس بفرمود چاوشان را تا چند سيلى در مردك بستند كه گفتند خود بمرد و نيم كشته از سرايش بيرون كردند. (2) هم در اين حكايت از سياستنامه آمده كه چون سلطان در خطاب به اردم گفت:

.


1- .سياستنامه، ص 199 _ 200، به تصحيح استاد فقيد عباس.
2- .نقل از ص 200 _ 201 سياستنامه، چاپ 1320.

ص: 71

بر من است كه شما را نگهدارى كنم كه خداى تعالى مرا بر شما سالار كرده است، نه شما را بر من، و اين قدر ندانيد كه هر كه با مخالفت پادشاهى دوستى ورزد، از دشمنان بادشاه باشد و... . در اين حال كه اين سخن بر لفظ سلطان برفت، خواجه امام مشطّب (1) و قاضى امام ابوبكر حاضر بودند. روى سوى ايشان كرد و گفت: چه گوييد اندر اينكه من گفتم؟ گفتند: خداوند عالم آن مى گويد كه خداى (عزّ و جلّ) و رسول او صلى الله عليه و آله مى گويد در معنى رافضيان و مبتدعان و باطنيان و اهل ذمّه. پس مشطّب گفت: عبداللّه عباس مى گويد: روزى پيغمبر (صلوات اللّه عليه و سلامه) مر علىّ بن ابى طالب (كرّم اللّه وجهه) گفت: اِن اَدرَكتَ قوماً يُقالُ لهم الرّافضة يرفضون الإسلامَ فاقتلهم فانّهم مُشركون. پارسى اش چنين باشد: اگر دريابى گروهى را كه ايشان را رافضى گويند، ايشان را مسلمانى نباشد، بايد همه را بكشى كه ايشان كافرند. قاضى ابوبكر گفت: روايت مى كند ابوامامه كه پيغمبر صلى الله عليه و آله گفت: في آخِرِ الزّمان قومٌ يُقال لهم الرّافضة فإذا لَقيتموهم فاقتلوهم فاقتلوهم. پارسى اش چنين است كه در آخر زمان گروهى پديد آيند كه ايشان را روافض گويند و هرگاه كه بينيد ايشان را بكشيد. (2) در اين صفحه از سياستنامه و صفحات بعد از آن، از قول همين مشطّب احاديثى مجعول از پيغامبر اسلام روايت شد كه معلوم است كه وى و قاضى امام ابوبكر چگونه براى خوشايند الب ارسلان در ذمّ شيعه آنها را جعل كردند. قاضى ابوبكر در صفحه 205 همين كتاب به الب ارسلان مى گويد كه اسماعيل بن سعد از پيغمبر صلى الله عليه و آلهروايت كرد كه:

.


1- .ابوالمظفر مشطب بن محمد فرغانى از فقهاى حنفى (م 486).
2- .سياستنامه، ص 203.

ص: 72

قدريان گبران امّت من اند. چون بيمار شوند، عيادت ايشان مكنيد و چون بميرند، به جنازه ايشان مرويد؛ همه رافضيان قَدرى مذهب باشند. اين بود نمونه بسيار كوچكى از تعصّبات مخالفان شيعه و تضييقاتى كه در اين قرنها بر ايشان روا مى داشتند. بنابراين قرن پنجم و ششم را بايد قرن تعصّبات و دوره تسلّط اهل سنّت بر شيعه ناميد. با اين همه مذهب تشيّع به تدريج توسعه پيدا كرد و نفوذ خود را در ميان مردم بلاد گسترش داد و «اين طايفه را در بلاد اسلام و شهرهاى معظم هزاران كُراسى و منابر و مساجد و مدارس است كه درو تقرير مذهب كنند به ظاهر؛ به حضور ترك و تازى، و نوبتهاى عقود مجالس ايشان اظهر من الشمس است. و آنچه مذهب ايشان باشد در اصول و فروع، پوشيده ندارند در كتب و فتاوا». شيعه به تأسيس مدارس و كتابخانه ها پرداخت: در بلاد خراسان و مازندران و شهرهاى شام از حلب و غير آن و بلاد عراق چون قم و آبه و كاشان كه مدارس چند است... امّا از براى دفع شبهت اشارتى برود به شهر رى كه منشأ و مولد اين قائل است كه اوّلاً، مدرسه بزرگ سيّد تاج الدين محمّد كيكى رحمه الله به كلاه دوزان كه مبارك شرفى فرموده است و قريب نود سال است كه معمور و مشهور است و در آنجا ختمات قرآن و نماز به جماعت هر روز پنج بار و مجلس وعظ هر هفته يك بار و دو بار و درس علوم و موضع مناظره و نزول مصلحان در آنجا كه مجاورند از اهل علم و زهد و فقهاء و سادات و غريب كه رسند و باشند بوده است و هست، نه در عهد طغرل بزرگ (سقاه اللّه رحمته) كردند؟! (1) در همان صفحه و صفحات بعد، نام مدارس ديگر به شرح آمده. به علاوه تشكيل مجالس درس و فقه و شريعت را نيز در آن مدارس يادآور مى شود:

.


1- .ص 47 النقض.

ص: 73

امّا جواب اين كلمات آن است كه چگونه درس فقه و شريعت نباشد جماعتى را كه كتب خانهاى ايشان مملوّ باشد از كتب اصولى و فروعى كه تعديد و تحصير آن متعذّر باشد و در اسامى رجال از مصنّفان و روات ايشان مجلّدى مفرد بايد. آن گاه عبدالجليل مى پردازد به ذكر نام آثار و تصانيف مذهب شيعه كه در آن مدارس آزادانه تدريس مى شد (1) و سپس نام بزرگان و دانشمندان را (در صفحه 51) ذكر مى كند: و آنچه گفته كه: «ايشان را درسى نباشد»، مگر به سمع اين قائل نرسيده است كه مرتضى (علم الهدى) را (رضى اللّه عنه) چهارصد شاگرد فاضل متبحّر بوده است دون از ديگران در اصول و فروع و فنون و علوم و... و فضل و بزرگى شيخ كبير ابوجعفر بابويه رحمه الله را خود چگونه انكار توان كرد؟ از تصانيف و وعظ و درس و ازرى تا بلاد تركستان و ايلان، اثر علم و فضل و بركات زهد و امانت او پوشيده نيست...، و شيخ ابوجعفر طوسى رحمه الله كه فضل و زهد او اظهر من الشمس است...، و از متأخّران چون: خواجه ابوجعفر دوريستى و ابوالفرج حمدانى و... و مفيد عبدالرّحمن نيشابورى و برادرش ابوسعيد محمّد و محمّد الفتّال و فقيه عبدالجليل و خواجه امام رشيد محقّق و خواجه حسكا و ابوطالب بابويه، و خواجه ابوجعفر نيشابورى و قاضى ابو علىّ الطوسى و رشيد على زيرك القمى، و خواجه امام ابوالفتوح عالم كه مصنّف بيست مجلد است در تفسير قرآن و مؤلّف كتاب شرح الشهاب النبوىّ است كه همه طوائف اسلام به خواندن و نوشتن آن راغب اند و غير اينان از متقدّمان و متأخّران كه به ذكر همه كتاب

.


1- .ص 49 _ 50 كتاب النقض.

ص: 74

مطوّل شود و همه مدرّس و متكلّم و فقيه و عالم و مقرى و مفسّر و متديّن و زاهد بودند و اشارتى در اين كتاب كفايت است تا ناقل و غير او را از مجبّران، كه اين كلمات بخوانند، معلوم شود كه شيعه را، هم مدرسه بوده و هم فقه و هم فقيه و هم عالم (نور اللّه ارواحهم و الحمدللّه رب العالمين). بنابر آنچه گفته شد، نفوذ شيعه با بركنارى نظام الملك به دست تاج الملك ابوالغنائم قمى (به بهانه وليعهدى محمود بن ملكشاه) زياد شد و تاج الملك، كه خود شيعه بود، سبب گرديد كه ملكشاه «شرف الملك ابوسعيد كاتب را به مجد الملك ابوالفضل قمى بدل نمود»؛ اگر چه مجد الملك، پس از چندى به دست مخالفان كشته شد. (1) بر اثر نزديك شدن شيعيان به امراى ترك و قبول مذهب تشيّع از طرف تركان، اهل سنّت و جماعت نسبت به ايشان بدبين شده و آنها را به «بى حميّتى» و «نادانى» و «غفلت (2) » نسبت دادند. ميزان نفوذ شيعيان را بايد از عبارتى كه عبدالجليل، صاحب كتاب النقض، به روايت از كتاب بعض فضائح الروافض در صفحه 53 آورده، درك كرد. وى نوشته كه: آنكه گفته: كه در هيچ روزگارى اين قوت نداشتند كه اكنون چه دلير شده اند و به همه دهان سخن مى گويند هيچ سرايى نيست از تركان كه در او ده و پانزده رافضى نيستند و در ديوان هم دبيران ايشان اند و اكنون به عينه همچنان است كه در عهد مقتدر خليفه بود. و نيز در صفحه 81 از نوشته صاحب بعض فضائح الرّوافض مجدداً مى نويسد: ... اكنون كدخدايان همه تركان و حاجب و دربان و مطبخى و فرّاش بيشتر رافضى اند و بر مذهب رفض مسئله گويند و فتاوى كنند بى تقيّه.

.


1- .ذيل ص 56 كتاب النقض.
2- .النقض، ص 77.

ص: 75

صاحب النقض در سبب توسعه مذهب تشيّع و نفوذ شيعيان مى نويسد: امّا جواب آنكه گفته است كه: «تركان ندانند كه مناقبيان چه خوانند»، ممكن نيست كه بر پشت زمين از ملحدان گذشته، تركان غازى را دشمنى باشد از اين مصنّف نامنصف سخت تر كه در هر فصلى از فصول اين كتاب اشارتى كرده به جايى به بى حميّتى، و جايى به نادانى، و جايى به غفلت و اين مايه ندانسته است كه تركان، عالم و عاقل اند و جهانبانى و جهاندارى به هرزه بديشان نيفتاده است و حرمت مناقب خوانان كه دارند كه مردان مردان را دوست دارند و خصوصاً خصومتى كه اين خواجه نو سنّى را با على عليه السلامو اولادش و مدّاحان اوست، تركان را نيست. (1) اين نفوذ در نقاط ديگر نيز تأثير نمود. صاحب النقض، در صفحات 510 _ 511، شرحى به تفصيل از ظهور امام غايب عليه السلام آورده و ضمن آن از «تركان كه به آخر زمان نصرتِ مهدى كنند و يارى دين و حقها ظاهر سازند و باطلها نيست گردانند...»، سخن گفته كه حائز اهميّت است: ... و آنچه به عوام نموده است و به دروغ بر شيعه حوالت كرده است كه «ايشان پنداشته اند كه ظهور آن رايات بدعت و ضلالت مقدّمه قائم است»، بس جاهلانه و غافلانه سخنى است كه آثار ظهور و مقدّمات خروج آن معصوم منصوص را علاماتى و اماراتى است؛ چون قتل نفس زكيّه و خروج سفيانى و غير آن هفتاد و اند علامات كه در كتاب الارشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد مذكور و مشهور و مسطور است و تفصيل آن در كتاب الغيبة مشروح است. چون بخوانند، هيچ شبهتى بنماند و به حساب كورتر است دگرباره كه شيعه دعوى ظهور رايت مهدى امّت

.


1- .النقض، ص 77.

ص: 76

صاحب الزمان عليه السلام از مكّه و كعبه گويند كه حرم خداست و قبله انبياء است و مولودگاه سيّد اوصياء است كه آنجا پديد آيد و مسيح مريم از آسمان به زمين آيد و آوازه آيت «قُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ» از آسمان هفتمين آيد و ناصرش ربّ العالمين و جبرئيل امين آيد و آن مهدى عصمت علوى شجاعت تيغ بر گيرد و عالم بگشايد. اوّلاً مصر بيران كند و تخت معدّ و نزار بشكند، الحاد در عالم مزوّر كند، شريعت و سنّت منوّر كند، و كسوت دين به عطر عدل و انصاف معطّر كند، گبركى و ترسايى و جهودى از عالم بردارد، قلعهاى باطنيان بكند، غبار جبر از چهره عدل زايل گرداند، كنشت و كليسا خراب كند، رايت مصريان اگر چه سپيد است بسوزد، دين يكى شود، با آل عباس كه بنى اعمام اويند مدارا و مواسات كند، مهلا بنى عمّنا، مهلا موالينا، تا مصنّف نامنصف بداند... و لشكر او بحمداللّه اين تركان غازى باشند كه جهانداران اند امروز بى تقيّه كه شاعر در عهد صادق عليه السلامخروج مهدى عليه السلامرا به نصرت تركان غازى وعده داده است؛ آنجا كه گفته: و وديعةٌ من سرِّ آل محمّدٍضمَّنتها وجعلت من أمنائها فإذا رأَيت الكوكبين تقاربابالخير عند صباحها ومسائها فهناك يطلب ثار آل محمّدٍطُلاّبُها بالترك من اعدائها پس تركان غازى را مصطفى صلى الله عليه و آله براى اين دعا كرده است تا به آخر زمان، نصرت مهدى كنند و يارى دين، وحقها ظاهر سازند و باطلها نيست گردانند. و اين معنى از طريق عقل و نقل بر مؤمن عاقل مستبصر پوشيده نماند، والاّ احمقى خربطى ناصبيى انكار نكند و بر باطل اصرار نكند نعوذ باللّه من الضّلال ومقالة الجهال.... بارى، بر اثر مجاهدات و زحمات شيعه در قرن ششم و تحمّل مصائب فراوان سرانجام، اين مذهب حقّه بار ديگر در ميان طبقات و بلاد، جاى خويش را باز كرد و

.

ص: 77

شيعيان به آزادى در اظهار عقيده و بحث و گفت و گو و ارادت به خاندان على عليه السلامپرداختند و «مناقب خوانان»، كه از دوره آل بويه در عراق وجود داشتند، در آغاز عهد سلاجقه در طبرستان و بعض نواحى عراق سرگرم تبليغات دينى و ذكر فضايل و مناقب آل على عليهم السلام بودند و به تعنّت و سرزنش ملامتگران سنّى وقعى نمى گذاشتند، شعراء درباره معجزات ائمّه اطهار به سرودن شعر مى پرداختند. نام اين شاعران شاعى در صفحات 252 و 628 كتاب النقض آمده؛ اهل سنّت هم در مقابل، «فضايل خوان» يا «فضايلى» راه به راه انداختند كه به ذكر فضايل خلفاى خود و دشنام و ناسزا دادن به شيعيان بپردازند. پيشرفت كار شيعه تا بدانجا رسيد كه به قول عبدالجليل در كتاب النقض: خواجه بومنصور ماشاده به اصفهان، كه در مذهب اهل سنّت به عهد خود مقتدا بوده است، هر سال اين روز تعزيت داشته است به آشوب و نوحه و غريو و ولوله، و بر على و حسن و حسين عليهم السلام آفرين كرده، و بر يزيد و عبيداللّه در اصفهان لعنت آشكارا كرده و كذلك شرف الاسلام صدر الخجندى و برادرش جمال الدين اين تعزيت به آشوب و نوحه و غريو و ولوله داشته اند، و هر كس كه به آنجا رسيده باشد، ديده و دانسته باشد و هرگز انكار آن نكند. آن گاه در بغداد، كه مدينة السّلام و مقرّ دارالخلافه است، خواجه على غزنوى حنفى دانند كه اين تعزيت چگونه داشتى؛ تا به حدّى كه روز عاشورايى در لعنت سفيانيان مبالغتى مى كرد. سائلى برخاست و گفت: معاويه را چه گويى؟ به آوازى بلند گفت: اى مسلمانان! از على مى پرسيد كه معاويه را چه گويى، آخر دانى كه على معاويه را چه گويد؟ و امير عبادى كه علامه روزگار و خواجه معنى و سلطان سخن بود، او را در حضرت المقتفى باللّه پرسيدند: روزى كه فردا عاشوراء خواست بودن كه چه گويى در معاويه؟ جواب نداد؛ تا سائل سه بار تكرار كرد. بار

.

ص: 78

10. تأثير اختلافات مذهبى در تأليفات و تصنيفات دانشمندان

سوم گفت: اى خواجه! سؤالى مبهم مى كنى! نمى دانم كه كدام معاويه را مى گويى؛ اين معاويه را كه پدرش دندان مصطفى صلى الله عليه و آله بشكست و مادرش جگر حمزه بخاييد، و او بيست و چند بار تيغ بر روى علىّ مرتضى عليه السلامكشيد و پسرش سر حسينِ على عليه السلام ببريد؟ اى مسلمانان! شما اين معاويه را چه گوييد؟ مردم در حضرت خلافت حنفى و سنّى و شافعى زبان به لعنت و نفرين برگشودند و مانند اين بسيار است و تعزيت حسين عليه السلام هر موسم عاشوراء به بغداد تازه باشد با نوحه و فرياد.... و به رى كه از امّهات بلاد عالم است، معلوم است كه شيخ بلفتوح نصرآبادى و خواجه محمود حدّادى حنفى و غير ايشان در كاروانسراى كوچك و مساجد بزرگ روز عاشوراء چه كرده اند از ذكر تعزيت و لعنت ظالمان... (ص 402 _ 405). صاحب النقض باز هم شواهدى از وضع شيعيان آل على عليهم السلام در اين دوره، يعنى در قرن ششم، ذكر مى كند كه اگر بخواهيم همه آنها را نقل كنيم، سخن به درازا خواهد كشيد و نيز صحايف بسيارى بايد بر اين كار وقف نمود. علاقه مندان را به مطالعه اين كتاب نفيس و معتبر، كه در حدود سالهاى 560 هجرى قمرى تصنيف شده، دعوت مى كنيم.

10. تأثير و انعكاس اختلافات مذهبى در تأليفات و تصنيفات دانشمنداناكنون كه به وضع شيعه در اين قرنها به ويژه در عصر و زمان شيخ ابوالفتوح رازى صاحب تفسير كبير روض الجنان و روح الجنان آشنا شديم، مى پردازيم به اينكه علماء و متكلّمان و مفسّران شيعه در تهيّه و تدوين آثار علمى و دينى خويش، از تأليفات و تصنيفات، چه خدماتى انجام داده اند و چگونه اختلافات در اصول

.

ص: 79

مذهب به اختلافات در فروع سرايت كرد؛ و اينكه دانشمندان در تدوين كتابها تا چه اندازه تحت تأثير آن قرار گرفته و ضمن شرح و بسط مطالب مذهبى، آنها را آشكارا بيان داشته اند. پيش از ورود و بحث در اين امر، بايد يك نكته مسلّم را در اين فرصت مناسب يادآور شويم و آن، اين است كه ظهور و وجود آثار علمى در اسلام مرهون علاقه مندى وافر شيعه به كتابت علم بوده، در حالى كه فرقه هاى ديگر با اين امر موافق نبودند و عقيده داشتند كه كتابت و تدوين علم جايز نيست؛ بلكه مكروه است. تنها على عليه السلام به كتابت علم مى پرداخت: وأملى رسول اللّهِ على عليٍّ عليه السلام ماجمعهُ في كتابٍ مُدرَّجٍ عَظيمٍ وقد رآهُ الحَكَمُ بن عيينه عند الإمام الباقر عليه السلام لَمّا اختلفا في شيءٍ فأخرجه، وأخرج المسألة، وقال للحكَم: هذا خَطُّ عَليٍّ وإملاءُ رَسُولِ اللّهِ، وهوَ أوَّلُ كِتابٍ جُمِعَ فيهِ العِلمُ عَلى عَهدِ رَسُولِ اللّهِ. (1) درباره اشارات و تأكيدات امامان عليهم السلام به كتابتِ علم نيز احاديثى در دست است كه محض مزيد فائدت نقل مى شود: «عبيد بن زرارة، قال قال ابو عبداللّه عليه السلام: احتفظوا بكتبكم فانّكم سوف تحتاجون اليها»؛ ابى بصير گفت: شنيدم كه ابا عبداللّه مى فرمود: اكتبوا، فانّكم لا تحفظون حتّى تكتبوا». اهل سنّت به تدوين علم التفاتى نداشتند و به نقل زبانىِ علوم اكتفاء مى كردند؛ دلايل آن به اين شرح است:

.


1- .رجوع شود به كتاب الشيعة و فنون الاسلام، تأليف سيد حسن صدر (ص 26)؛ و مقياس الهداية في علم الدراية مامقانى (ص 104)؛ و تدريب الراوى (ص 150 به بعد) به نقل از طبرسى و مجمع البيان، تأليف فاضل ارجمند آقاى دكتر حسين كريمان، ج 1.

ص: 80

1. مسلم در صحيح اين حديث را از پيغمبر خدا نقل كرد: «لا تَكتُبوا عَنّي ومن كتبَ عَنىّ غيرَ القرآنِ فليمحُه وحدِّثُوا عَنّي (1) ولا حَرَج». 2. در مقدّمه ابن خلدون، جلد 2 آمده است: ولَم يَزل ذلكَ (أى كون التفسير منقولاً عن صدرٍ مشافهة ولم يكن المكتوب بعد) مُتناقلاً بين الصّدر الأوّلِ والسَّلَفِ، حتّى صارَتِ المعارفُ عُلوماً، ودوّنت الكتب. (2) 3. در كتاب تدريب الراوى آمده: وكانَت الآثارُ في عَصرِ الصَّحابةِ وكِبارِ التّابِعينَ غَيرَ مُدَوَّنَة، ولا مُرَتَّبَة، لِسَيَلانِ أذهانِهِم، وَسِعَةِ حِفْظِهِمْ، وَلأنّهم كانُوا نُهُوا أوَّلاً عَن كتابَتِها، كَما ثَبَتَ في صَحِيح مُسلِم. (3) موارد عديده اى در تأييد اين نظر، كه اهل سنّت و جماعت از تدوين علم خوددارى و آن را سينه به سينه نقل مى كردند، مى توان نشان داد. در كتاب: حضارة الاسلام (4) في دار السّلام و كتاب تاريخ آداب العرب (5) و كتاب فجر الاسلام (6) و كتاب الوسيط (7) ، اشاراتى متعدّد در اين زمينه مى توان يافت. شمس الدين، ابى عبداللّه ، محمد بن احمد ذهبى، دمشقى (م 748) كه از بزرگان دانشمندان سنّت و جماعت است، در كتاب ميزان الاعتدال فى نقد الرجال، در ترجمه حال ابان بن تغلب از بزرگان مذهب تشيّع، پس از

.


1- .جزء هشتم صحيح مسلم، ص 229، سطر 11، به نقل از كتاب طبرسى و مجمع البيان.
2- .مقدمه ابن خلدون، ج 2، ص 392.
3- .تدريب الراوى، ص 24، به نقل از كتاب طبرسى و مجمع البيان، ج 1.
4- .اين كتاب از جميل بن نخله است و به سال 1888 در مصر چاپ شد (ص 218).
5- .از مصطفى صادق الرافعى، طبع قاهره، ج 1، ص 285.
6- .از دكتر طه حسين، احمد امين، عبدالحميد عبادى، چاپ مصر، سال 1347، جزء 1، ص 266.
7- .از شيخ احمد اسكندرى و شيخ مصطفى عنانى چاپ مصر، سال 1350، ص 137.

ص: 81

توثيق وى و بيان اينكه او از غلات شيعه است، سخنى دارد كه ترجمه اش چنين است: قائل راست كه بگويد بدعتگذارى را، توثيق جايز است، و حال آنكه ثقه را، حد عدالت است، و بدعتگذار عادل نتواند بود، پاسخ آنكه بدعت بر دو قسم است: بدعت صغرا؛ مانند غلوّ در تشيّع يا تشيّع بى غلوّ. و اين امر در بيشتر تابعان بود، با وجود ورع و راستى و ديانت آنها، و اگر از احاديث اين گروه چشم بپوشيم، آثار نبوى نيز به جمله از ميان برود، و اين مفسدتى آشكار است، و امّا بدعت كبرا؛ مانند رفض كامل، و غلوّ در آن. (1) حال مى گوييم كه يكى از علوم مورد توجه شيعه در اين عصر، علم تفسير است و علماء تعليم تفسير را پس از چند علم، كه جنبه مقدّماتى داشت، قرار دادند. شهيد ثانى رحمه الله در كتاب مُنية المريد فى آداب المفيد و المستفيد، پس از شرح شيوه تعليم و فرا گرفتن علوم قرآنى از تجويد، علوم عربيّت (صرف و نحو) منطق، كلام، اصول الفقه، درايت، قرائت حديث و روايت و تفسير و بحث و تصحيح، بحث آيات قرآنى متعلّق به احكام شرعيّه، قرائت كتب فقهيه،... درباره تفسير چنين مى نويسد: چون از اين علوم فراغ يافت، به تفسير كتاب شريف شروع نمايد كه اين علوم همه به منزلت مقدّمه براى آن است؛ و چون بدين پايه رسيد، بر آنچه ساير مفسّران استخراج كردند، اقتصار ننمايد؛ چه قرآن شريف دريايى بى پايان را ماند كه در آن دُرر فراوان نهفته است و هر كه در آن غور

.


1- .ميزان الاعتدال، ج 1، ص 4، كتاب به نقل از كتاب طبرسى و مجمع البيان، ج 1، ص 83 .

ص: 82

11. تفسير ابوالفتوح و انعكاس اختلافات مذهبى در آن

و غوصى كند، به نسبت توانايى و به فراخور فهم خويش و مدَد توفيق ربّانى، دُرَرى ديگر يابَد، و از اينجاست كه تفاسير بر حسب اختلاف مفسّران، هر كدام رنگى خاص مى يابد. (1)

11. تفسير ابوالفتوح و انعكاس اختلافات مذهبى در آندر فصول سوم و چهارم و پنجم اين كتاب درباره شيوه تفسير نويسى و تفاسير فارسى و تفاسير شيعه مطالبى از نظر خوانندگان ارجمند مى گذرد. در فصول آتى از تفسير روض الجنان و روح الجنان شيخ ابوالفتوح رازى كه تفسيرى است به زبان فارسى و به مذاق شيعه، بحثى مستوفا تمهيد و تدوين شد و ضمن آن از شيوه ابوالفتوح در ترجمه آيات. بحث لغوى، فوايد لغوى و لغات نادره تفسير، شأن نزول آيات، اشارات صوفيّه و عرفاء، تفسير شيخ و مسائل اخلاقى و تربيتى، اطّلاعات نجومى، امثال فارسى و عربى، خصوصيّات دستورى و لغوى و شيوه نثر ابوالفتوح و سرانجام از اشعار فارسى و قيمت ادبى آنها سخن به تفصيل گفته آمد و نيز تفسير را از جهت تاريخ و قصص قرآن و غزوات رسول اكرم صلى الله عليه و آلهمورد مطالعه قرار داد و در آخر به مناظرات و مجادلات فرق مذهبى در قرن پنجم و ششم اشاره نموده، جنبه شيعى و كلامى و فقهى تفسير ابوالفتوح را نشان داده است. در بيان تأثير آن اختلافات _ كه بين فرق مذهبى روى داده و از قرنهاى چهارم و پنجم و ششم رو به شدّت گذاشته بود و همچنين انعكاس آن در تفاسير قرآن كه به وسيله مفسّرين فرقه هاى مختلف اسلامى تهيه و تدوين شده _ اينك از تفسير شيخ، كه تفسيرى شيعى است، چند نمونه از اين اختلافات را

.


1- .به نقل از كتاب طبرسى و مجمع البيان، ج 1، ص 92.

ص: 83

استقصاء و استشهاداً در اين مقدّمه نقل مى كند تا علاقه مندان را مفيد فائدت بيشتر قرار گيرد:

الف) شيوه وضو گرفتندر تفسير آيه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِقِ وَ امْسَحُوا بِرُو?سِكُمْ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ» (1) . (2) شيخ درباره هر يك از اجزاى آيه كه مربوط به اقامه نماز و شيوه وضو گرفتن است، به تفصيل بحث و آراء و عقايد ديگران ذكر مى كند و نظريّه مذهب شيعه را سرانجام براى خاتمه دادن به آن گفت وگوها و اظهار نظر صريح و قاطع بيان مى نمايد: «فى قوله: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ» _ الآية. خداى تعالى به اين آيه خطاب كرد با جمله مؤمنان و ايشان را امر كرد به طهارت نماز در وقت نماز، و امّا كافران داخل اند در اين خطاب به دليلى ديگر؛ چنان كه پيش از اين بيان كرديم. خداى تعالى گفت: اى آنان كه گرونده ايد و ايمان آورده ايد، «إِذا قُمْتُمْ إِلَى الصَّلاةِ» ؛ بعضى اهل معانى گفتند، معنى آن است كه «إذا أردتم القيام إلى الصلوة»؛ چون خواهى كه به نماز قيام كنى. و نظيره قوله: «إِذا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ» (3) ؛ يعنى إذا أردت قرأته القرآن و مثله قوله: «وَ إِذا كُنْتَ فِيهِمْ فَأَقَمْتَ لَهُمُ الصَّلاةَ» (4) ؛ يعنى إذا كنت فيهم واردت اقامة الصلوة واگر كلام بر ظاهر رها كنند و تقدير اين محذوف نكنند هم معنى مستقيم باشد؛ براى آنكه «إذا» ظرف زمان مستقبل بود و ظرف را عاملى

.


1- .المائدة (5): آيه 6.
2- .روض الجنان، ج 6، ص 265 _ 272.
3- .النحل (16): آيه 98؛ الإسراء (17): آيه 45.
4- .نسا (4): آيه 102.

ص: 84

بايد و إذا به منزله شرط است؛ او را جوابى بايد و جواب او عامل بود در او، و اينجا جواب «إذا» و عامل در او «فاغسلوا» است و تقدير آن است كه «فاغسلوا وجوهكم وقت قيامكم إلى الصلوة»، و در آيت دليل است بر آنكه طهارت نماز به وقت نماز واجب است و پيش از آن واجب نيست و بر اين اجماع است؛ براى آنكه خداى تعالى امر كرد به طهارت كه امر است به غسل الوجوه و الأيدى و المسح بالرأس والرجلين، معلّق بكرد به وقت قيام به نماز. و به اجماع، پيش از وقت نماز قيام نكنند به نماز و اگر كنند مجزى نباشد. آن گه خلاف كردند كه هر كه قيام كند به نماز، طهارت بر او واجب باشد يا نباشد؟ مذهب ما و بيشتر فقهاء و مفسّران آن است كه در آيه محذوفى مقدّر است و آن آن است كه «إذا قمتم إلى الصلوة وأنتم على حدث أو على غير طهر فاغسلوا»، و اين قول عبداللّه عباس است و سعد بن وقّاص و ابوموسى اشعرى و جابر عبداللّه انصارى و ابراهيم و حسن و ضحّاك و سدى و ابوالعاليه و سعيد بن المسيب و اختيار طبرى و بلخى و جبائى و زجاج است. بعضى اگر گفتند مراد آن است كه إذا قمتم من نومكم إلى الصلوة؛ چون از خواب برخيزى به نماز. و اين هم آن قول باشد، جز آن كه آن قول عام تر بود و اين خاص تر؛ براى آنكه خواب به شرط آنكه غالب باشد بر سمع و بصر هم از نواقض طهارت است، و اين قول ابن زيد است و سدى. و بعضى دگر گفتند مراد آن است كه هر وقت كه به نماز برخواهيد خاستن وضو بايد كردن، و اين قول عكرمه است و روايتى است از اميرالمؤمنين عليه السلام. و قول اوّل درست تر است و آنچه از اميرالمؤمنين عليه السلامروايت كرده اند، محمول باشد بر فضل و استحباب؛ براى آنكه فضل و ثواب در آن بود كه عند هر نمازى تجديد وضو كند و امّا

.

ص: 85

اگر نماز شبان روزى به يك وضو بكند، روا باشد و بعضى دگر گفتند، در بدايت اسلام طهارت نماز كردن عند هر نمازى واجب بود؛ خداى تعالى اين حكم منسوخ بكرد به تخفيف، و اين قول از عبداللّه عمر روايت كرده اند. و اين حديث عبداللّه بن حنظلة بن ابى عامر غسيل الملائكة روايت كرد كه خداى تعالى عند هر نمازى وضو واجب كرد در ابتداى اسلام. آن گه منسوخ كرد آن را به استحباب مسواك كردن. و بريدة الأسلمى روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله عند هر نمازى وضو تازه كردى، تا به آن سال كه فتح مكه كرد. آن سال چند نماز به يك وضو بكرد. عمر خطاب گفت: يا رسول اللّه ! هرگز چنين نكردى! گفت: قصد بكردم تا مردمان بدانند كه وضو كردن عند هر نمازى، واجب نيست... . و بعضى دگر گفتند مراد به آيت اعلام رسول صلى الله عليه و آلهبه آن كه وضو بر او واجب نيست، الاّ آنكه نماز خواهد كردن و اما پيش از آن واجب نيست چه بعضى مردمان گمان برند كه عند هر فعلى كه ابتدا خواهد كردن وضو بايد كردن خداى تعالى به اين آيه بيان كرد كه آن واجب نيست، الاّ عند نماز تا در خبر آوردند كه اگر كسى بر وضو نبودى كسى او را سلام نكردى جواب ندادى تا وضو باز نكردى حق تعالى اين حكم منسوخ كرد به تخفيف. قوله: «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ» ؛ رويها بشويى. و حدّ غسل، اجراء الماء على العضو باشد؛ آب بر عضو روان كردن در حال اختيار و فراخى؛ چنان كه سائل شود از او در حال عذر و ضيق، مثل الدهن شرعاً؛ و امّا حدّ روى به نزديك ما از آنجا كه موى سر باشد تا محاذى موى زنخدان بر درازنا و بر پهنا؛ چندان كه انگشت مهين و ميانين بر او بگردد و هر چه از آن خارج باشد، از روى نيست و شستن آن واجب نيست. و فقهاء در طول ما را موافقت كردند و

.

ص: 86

در عرض گفتند، از گوش تا گوش، جز مالك كه او گفت، آن سپيدى كه ميان موى و ميان گوش باشد، از روى نيست و زهرى گفت آنچه بر او چشم نگرنده باشد، از گوش شستن آن واجب بود؛ و امّا آب راندن بر آنچه فرو گذاشته بود از محاسن، واجب نيست به نزديك ما، نه از طول و نه از عرض، و اين مذهب ابوحنيفه است و يك قول شافعى و اين قول اختيار مزنى است. و آب به اصول مويها رسانيدن از محاسن و ابرو و شارب، واجب نيست، و مذهب ابوحنيفه هم چنين است و شافعى گفت، واجب است. و تخليل اللحية واجب نيست به نزديك ما، و مذهب شافعى آن است كه خلال كردن محاسن را سنت است و اسحاق و ابوثور و مزنى گفتند، واجب است. و ابوحنيفه را دو قول است: يكى آنكه آب بر ظاهر موى راندن، واجب است و دگر آنكه بر ريع محاسن واجب است. و جماعتى دگر گفتند، هر چه ظاهر است چشم را و داخل نيست؛ چون دهن و بينى از آغاز موى سر تا محاذى موى زنخ و از گوش تا گوش، از روى است و آب بر روى راندن واجب باشد و آنچه در زير موى است، از موى سر كه فرو گذاشته بود و در زير موى محاسن، از روى نيست و عرض از گوش تا گوش، و اين قول ابراهيم النخعى است و مغيره و حسن بصرى و ابن سيرين و شعبه و زهرى و ربيعه و قتاده و ابوالقاسم بن محمد و عبداللّه عباس و عبداللّه عمر، و اين مذهب ماست، جز كه در عرض خلاف افتاد؛ عبداللّه عمر و حسن گفتند، گوشها از سر است در حدّ روى نيايد، و گروهى دگر گفتند، از موى سر تا كناره زنخدان و از گوش تا گوش از روى است ظاهراً و باطناً، و اين روايت نافع است از عبداللّه و ابوموسى اشعرى و مجاهد و عطا و

.

ص: 87

حكم و سعيد جبير و طاووس و ابن سيرين و انس مالك و ابوايوب و ابوامامه و قتاده و عمار بن ياسر. اين جمله به تخليل شعر اللحية گفتند. امّا اندرون دهان شستن و آنكه از جمله روى شمرند مجاهد و قتاده و ضحاك و حماد گفتند، و شعبى گفت، بيش گوش جمله روى است واجب باشد شستن و پس گوش را مسح بايد دادن. دليل بر صحت مذهب ما از اين مذاهب آن است كه آنچه ما گفتيم، اجماع امّت است بر غسل او بر آنكه از جمله روى است و آنچه ديگر فقهاء گفتند، بر آن اجماع نيست و بر آن دليل نيست. هر كه زياده آن دعوى كند، بر او دليل باشد. و «ايديكم» عطف است بر «وجوهكم»...؛ و دستها را خداى تعالى حد نهاد بقوله «إِلَى الْمَرافِقِ...» . خلاف افتاد در آنكه «إلى» به معنى انتهاى غايت است يا به معنى «مع» است. به نزديك ما «إلى» به معنى «مع» است؛ براى آنكه «إلى» در كلام عرب و قرآن به معنى «مع» بسيار آمد... . بر اين قول حد داخل باشد در محدود و مرافق شستن، واجب باشد. و به نزديك ما، ابتداء از مرافق بايد كردن و آنها به كناره انگشتان. و فقهاء در وجوب غسل مرفقين موافقت كردند، مگر زفر و مالك انس، و شافعى گفت: خلافى نمى دانم در وجوب غسل مرافق امّا ابتدا از مرافق جمله فقهاء خلاف كردند ما را و به آيت تمسّك كردند به لفظ «إلى» و آنكه انتهاى غايت را باشد. و جواب از او آن است كه اگر چه «إلى» به معنى انتهاى غايت مستعمل است، به معنى مع هم مستعمل است، چنان كه گفتيم، و ظاهر استعمال دليل حقيقت كند بايد تا هر دو حقيقت باشد دليل اگر بر صحّت مذهب ما در اين باب طريقه احتياط است، و آنكه اجماع است بر آنكه هر كه آن كند كه ما گفتيم، ذمّه او برىّ باشد به يقين و آنكه خلافِ آن كند،

.

ص: 88

دليلى نيست بر برائت ذمّه او. زجاج گفت، اگر گويند: «إلى» به معنى «مع» است، لازم آيد كه تا به دوش بيايد شستن، براى آنكه اسم متناول است آن را، گوييم: اگر ما را با ظاهر رها كنند چنين گويند، جز كه دليل برخاسته است از جهت اجماع كه ماوراى مرفق نبايد شستن و روى و دستها يك بار شستن واجب است به ظاهر آيت و دو بار سنّت است به اخبار متواتر، و سه بار ممنوع است به اخبارى كه روايت كرده اند از رسول صلى الله عليه و آله و از اهل بيت عليهم السلام. قوله: «وَ امْسَحُوا بِرُو?سِكُمْ» . در صفت مسح خلاف كردند؛ بعضى گفتند، مسح به كمتر آنچه نام مسح بر او آيد؛ چه بيش از اين واجب نيست، و اين مذهب ماست و قول عبداللّه عمر است و القسم بن محمد و عبدالرحمن بن ابى ليلى و ابراهيم و شعبى و ثورى و مذهب شافعى است و اصحاب او و اختيار طبرى است، و ابوحنيفه و ابويوسف و محمد بن الحسن گفتند، مسح به كمتر از سه انگشت نشايد، و مالك گفت مسح دادن بر هم سر واجب است و به نزديك ما مسح بر مقدم سر دادن واجب باشد و هيچ فقيه اين اعتبار نكرد، جز كه گفتند، مسح بر هر جاى كه خواهد دهد و روا باشد. و دليل بر صحّت مذهب ما قوله: «بِرُو?سِكُمْ» است؛ براى آنكه «باء» تبعيض راست اينجا؛ براى آنكه تا حمل توان كردن بر معنى مستفاد، حمل نشايد كردن بر زيادت و چون «باء» زيادت را نباشد و تعديه را نباشد... . و اگر كسى به جاى مسح سر، غسل كند و سر بشويد، مجزى نباشد از مسح سر به نزديك ما و به نزديك جمله فقها مجزى باشد... . مسح بر عمامه دادن روا نباشد و مذهب ابوحنيفه و شافعى همچنين است، و ثورى و اوزاعى و احمد و اسحاق گفتند، روا باشد. به نزديك ما

.

ص: 89

مسح دادن بر گوش روا نباشد و نه شستن او، و شافعى گفت، مستحب است كه مسح دهد گوشها را به آبى نو، و ابوحنيفه گفت، گوش از جمله سر است يا سر مسح بايد دادن آن را، و زهرى گفت، از جمله روى است يا روى ببايد شستن.... اين بود قسمتى از تفسير شيخ در مورد آيه: «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ... إِلَى الْمَرافِقِ...» . و ملاحظه شد كه چگونه راجع به شستن دست و روى، اختلاف نظر بين علماى فرَق اسلامى در متن تفسير منعكس گرديد.

ب) نكاحاكنون اين اختلاف و انعكاس آن را در مورد نكاح در تفسير شيخ مورد مطالعه قرار مى دهيم. در تفسير آيه 4 از سوره نساء (1) : «وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلاّ تُقْسِطُوا فِي الْيَتامى فَانْكِحُوا ما طابَ لَكُمْ مِنَ النِّساءِ مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ فَإِنْ خِفْتُمْ أَلاّ تَعْدِلُوا فَواحِدَةً أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ ذلِكَ أَدْنى أَلاّ تَعُولُوا * وَ آتُوا النِّساءَ صَدُقاتِهِنَّ نِحْلَةً فَإِنْ طِبْنَ لَكُمْ عَنْ شَيْءٍ مِنْهُ نَفْساً فَكُلُوهُ هَنِيئاً مَرِيئاً» ، چنين تفسير مى كند: مفسّران خلاف كرده اند در سبب نزول آيه و تفسير او؛ عروه گفت: از عايشه پرسيدم از تفسير اين آيه. گفت: آن يتيمه اى باشد كه در حجر مردى باشد. چون بالغ شود، مرد خواهد كه او را به زنى كند بدون مهر مثل. خداى تعالى نهى كرد از آنكه او را نكاح بندد، الاّ بر مهر مثل آنكه به او آنچه خواهد جمع مى كند از زنان ما تمامى چهار و اين در روايات اصحاب

.


1- .روض الجنان، ج 5، ص 239.

ص: 90

ما آمده است و گفتند، اين آيه متّصل است بقوله: «وَ يَسْتَفْتُونَكَ فِي النِّساءِ قُلِ اللّهُ يُفْتِيكُمْ فِيهِنَّ وَ ما يُتْلى عَلَيْكُمْ فِي الْكِتابِ فِي يَتامَى النِّساءِ اللاّتِي لا تُو?تُونَهُنَّ ما كُتِبَ لَهُنَّ وَ تَرْغَبُونَ أَنْ تَنْكِحُوهُنَّ» (1) * «وَ إِنْ خِفْتُمْ أَلاّ تُقْسِطُوا فِي الْيَتامى» _ الآية. بعضى دگر گفتند، مراد آن است كه آنان كه اولياى يتيمانى و يتيمان در حجر شمااند، اگر ترسى كه چون ايشان را عقد بندى و به زنى كنى، در حق ايشان عدل كرده نشود شما را نكاح ايشان، رها كنى و از ديگران آنكه خواهى به زنى كنيد از يكى تا چهار اگر ترسى كه نيز عدل نبود يكى يا پرستارى؛ چنان كه مصلحت باشد. حسن بصرى گفت آيه در حق كسانى آمد كه در حجر ايشان يتيمان بودندى، ايشان زن نكردندى كراهت آن را كه نبايد كه در حق آن يتيمان انصاف نرود و از مال ايشان چيزى خرج شود؛ ايشان را به زنى كردندى و رغبت نبودى ايشان را در نكاح آن يتيمان. آن گه چون ايشان را خوش نبودى با او، تمناى مرگ او كردندى تا مال به ايشان بماند و ايشان زنان ديگر كنند. خداى تعالى اين آيه فرستاد تا نكنند. عكرمه گفت: در بدايت اسلام حصر نبود عدد زنان را كه نكاح بستندى بر ايشان. مرد بودى كه ده زن داشتى و كمتر و بيشتر. چون مال او وفا نكردى، دست به مال يتيم، كه در حجر او بودى، دراز كردى و از آن خرج كردى. خداى تعالى از آن نهى كرد و ايشان را قصر كرد بر چهار زن و اين روايت طاووس است و عطيّه از عبداللّه عباس، و گفت سبب آنكه خداى تعالى قصر فرمود بر عدد چهار از زنان، يتيمان بودند. و بعضى ديگر گفتندى، ايشان تحرّج كردندى از مال يتيمان و تحرّج

.


1- .نسا (4): آيه 127.

ص: 91

نكردندى از نكاح زنان؛ چندان كه بودى بعد القصر على اربع. خداى تعالى اين آيه فرستاد و گفت، چنان كه از اين تحرّج مى كنى، از آن نيز تحرّج كنى كه هر دو در باب تحريم به يك منزلت است و نيز براى آن تا هر مردى چندان نكاح بندد كه قيام تواند كردن به مئونت ايشان؛ براى آنكه زنان چون يتيمان اند در ضعف و عجز و اين قول سعيد جبير است و قتاده و ربيع و ضحاك و سدى و روايت والبى از عبداللّه عباس. حسن بصرى گفت قول دگر كه ايشان از نكاح يتيم تحرّج كردندى، چنان كه از مالش، خداى تعالى اين آيه فرستاد در رخصت آن ايشان را و قصر فرمود بر عددى كه ايشان قيام توانند نمود به مئونات ايشان از يكى تا چهار. مجاهد گفت، معنى آن است كه چنان كه تحرّج مى كنى از مال ايتام، همچنان تحرّج كنى از زنان و اگر نكاح خواهى كردن، بر اين عدد ميفزاى و ابراهيم النخعى خواند:... «فانكحوا من طاب ما طاب» گفت براى آنكه «من» عقلاء را باشد... ابن أبى اسحاق و الحجدى و الأعمش خواندند: «ما طيب» به اماله و در مصحف ابىّ به «ياء» نوشته است نكاح ببندى بر زنان، چندان كه حلال است شما را. «مَثْنى وَ ثُلاثَ وَ رُباعَ...» . و بر اين اجماع امّت است و چون جمله عدد بر هم آرى نه باشد و كس را اين عدد حلال نيست به اجماع، مگر رسول صلى الله عليه و آلهرا و اين از خصائص او بود. راوى گويد كه قيس بن حارث گفت، قبل از نزول آيه من هشت زن داشتم. چون اين آيه آمد، من گفتم: يا رسول اللّه ! من هشت زن دارم، چگونه كنم؟ گفت: چهار را نگاهدار و باقى را رها كن! گفت: با خانه رفتم. يك يك را پيش مى خواندم و مى پرسيدم كه از شما كيست كه فرزند دارد و كيست كه ندارد. آنان را كه فرزند داشتند، چهار را

.

ص: 92

باز گرفتم و باقى را رها كردم. «فَإِنْ خِفْتُمْ» ؛ اگر ترسى. و ترس از باب ظن باشد كه عدل نتوانى كردن و انصاف دادن از ميان چهار «فَواحِدَةً» ... و بعضى اهل معانى گفتند «أَوْ ما مَلَكَتْ أَيْمانُهُمْ» أى «ما نفذت فيه ايمانكم...؛ از آنان كه سوگند شما در او روان باشد» و تمسّك كرد در اين قول به قول النّبى صلى الله عليه و آله: «لا نذر فى معصيه اللّه و لا فيما لا يملك ابن آدم» و اين قول ضعيف است و تمسّك آنان كه در اين به ظاهر آيت تمسّك كردند در وجوب نكاح، درست نيست؛ اگر چه ظاهر اوامر قرآن بر وجوب بود؛ براى آنكه به دليل عدول كنند از ظاهر، و اجماع امت است بر آنكه نكاح سنّت است و واجب نيست. ديگر آنكه از قرائن آيه معلوم آن است كه آيه را اگر چه ظاهر امر است، مراد نهى و تهديد است از نكاح بيشتر از چهار زن....

ج) نكاح متعهيكى ديگر از موارد اختلاف شيعه با اهل سنّت مسئله نكاح متعه است كه به دستور عمر، خليفه دوم، تحريم شد. بر سَرِ اين موضوع ميان فقهاى اين دو فرقه خلاف افتاد. نمونه آن را در تفسير ابوالفتوح (1) مى بينيم. شيخ در تفسير آيه: «وَ الْمُحْصَناتُ مِنَ النِّساءِ إِلاّ ما مَلَكَتْ أَيْمانُكُمْ كِتابَ اللّهِ عَلَيْكُمْ وَ أُحِلَّ لَكُمْ ما وَراءَ ذلِكُمْ أَنْ تَبْتَغُوا بِأَمْوالِكُمْ مُحْصِنِينَ غَيْرَ مُسافِحِينَ فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما تَراضَيْتُمْ بِهِ مِنْ بَعْدِ الْفَرِيضَةِ إِنَّ اللّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً» (2) ، درباره «فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ» ، نظريّات مختلف علماى تشيّع و تسنّن را بيان مى كند: حسن و مجاهد گفتند آنان را كه تمتّع به ايشان و تلذّذ به نكاح بريد،

.


1- .روض الجنان، ج 5، ص 315 _ 318.
2- .نسا (4): آيه 24.

ص: 93

«فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ» ؛ مزد ايشان بدهى؛ يعنى مهر ايشان تمام بدهى به تمام و كمال؛ براى آنكه چون يك بار خلوت كرد، مهر به تمام واجب باشد و ديگر مفسّران و فقهاء گفتند كه نكاح متعه است. آن گه خلاف كردند؛ بعضى گفتند منسوخ است و بعضى گفتند محكم است. آنان كه گفتند منسوخ است، بعضى گفتند: در بدايت اسلام حلال بود، آن گه منسوخ شد. بعضى دگر گفتند: بيشتر از سه روز حلال نبود؛ پس از آن حرام شد. آن گه خلاف كردند در وقت فسخ و تحريم او، بعضى گفتند عام خيبر بود. بعضى دگر گفتند عام الفتح بود، و در اين معنى اخبارى مختلف و مضطرب روايت كردند متفاوت اللفظ و المعنى كه ينقض بعضه بعضاً. و بعضى دگر از علماء گفتند: آيه محكم است و منسوخ نيست و اين مذهب اهل البيت است و عبداللّه عباس و عبداللّه مسعود و سعيد جبير و ابى كعب در قرائت اين قوم از صحابه، و در مصحف ابى و عبداللّه مسعود چنين است كه: «فما استمعتم به منهن إلى اجل مسمّى فاتوهنّ اجورهنّ». حنين بن ثابت گفت عبداللّه عباس مُصْحَفى به من داد، گفت: اين مصحف ابىّ است و آنجا نوشته بود: «فما استمتعتم به منهنّ الى اجل مسمّى». داوود روايت كرد از ابو بصير كه گفت: از عبداللّه عباس پرسيدم از نكاح متعه. مرا گفت: سورة النساء نمى خوانى؟ گفتم: كجا؟ گفت: «فما استمتعتم به منهنّ الى اجل مسمّى فاتوهنّ اجورهنّ». گفت: ما چنين نمى خوانيم. گفت: «و اللّه لهكذا انزلها اللّه ثلث مرّات»؛ به خداى كه خداى اين آيه چنين نازل كرد! سه بار اين حديث سوگند ياد كرد. ابو رجاء العطاردى گفت: عمران بن حصين را پرسيدم از نكاح متعه. گفت: به تحليل آن آيتى محكم از كتاب خداى فرود آمد، و هو قوله تعالى: «فما استمتعتم به منهن الى اجل مسمّى فاتوهنّ

.

ص: 94

اجورهنّ». و هيچ آيه فرود نيامد كه اين را منسوخ كند و ما در عهد رسول صلى الله عليه و آله اين نكاح كرديم و رسول صلى الله عليه و آله فرمان يافت و ما را از اين نهى نكرد. پس از آن مردى براى خود چيزى بگفت، ما به قول او، قول خدا و رسول رها نكنيم و اين حديث در ميان صحابه و تابعين معروف بود تا تظلّم كردند... . شعبه گفت: از حكم پرسيدم حديث نكاح متعه. او گفت: از اميرالمؤمنين على عليه السلامشنيدم كه گفت: «لو لا أن عمر نهى عن المتعة ما زنا الاّ شقى؛ اگر عمر نهى نكردى از متعه، در جهان كس زنا نكردى الاّ شقى». و در خبر است كه يك روز عبداللّه زبير در مسجد سخن مى گفت. عبداللّه عباس از در درآمد. او گفت: جائنا من سلب اللّه ابصاره؛ كسى آمد كه چشم هاى او را خداى باز ستده است و عبداللّه عباس _ در آخر عمر مكفوف شده بود _ بشنيد، جواب داد و گفت: إنّ اللّه سلب أبصارنا و سلب بصائركم؛ خداى ما را چشم بستد و شما را عقل، و بنشست. عبداللّه زبير را سخت آمد در حديث متعه. آمد و طعنه زد بر اين حديث تا عبداللّه عباس را كسرى بود. عبداللّه عبّاس گفت: بر نكاحى طعنه مى زنى كه تو از آن نكاح آمده اى. گفت: چگونه؟ گفت: ما جماعتى بوديم در راهى. مادرت از پيش ما برافتاد. پدرت را رغبت افتاد كه او را به زنى كند. او گفت: من نكاح دوام نكنم. پدرت بُرد يمنى داشت؛ آن بُرد بداد و او را به زنى كرد به متعه بر آن برد، به مدتى معلوم. آبستن شد و تو را بزاد و تو از متعه زاده اى. نشايد كه تو در متعه، طعنه زنى. امّا دليل بر صحّت متعه اين آيت است و آيت آيتى محكم است و وجه استدلال از آيت آن است كه گوييم: لفظ «استمتاع» و «اُجور» از دو بيرون

.

ص: 95

نيست: يا بر عرف حمل كنند، يا بر شرع. اگر بر عرف حمل كنند، لازم آيد كه هر كجا مزدى بدهند و لذّتى برانند، روا باشد كه عرف مانع نيست از اين تا فرقى نباشد از ميان نكاح و سفاح. و اگر بر عرف شرع حمل كنند، به اجماع جز اين نكاح مؤجّل نباشد كه ما گفتيم. و «أجور» در عرف شرع مهور باشد و در ساير آيات كه در آنجا ذكر نكاح است و هر كجا مهر باشد، نكاح باشد و هر كجا نكاح و لفظ تمتّع و متعه و استمتاع به او مقرون باشد، جز اين نكاح باشد كه ما گفتيم. دگر آنكه اگر استمتاع بر انتفاع و تلذّذ حمل كنند، لازم آيد كه آن را كه منتفع نشده باشد و تمتّع نكرده، او را چيزى لازم نبود و اين خلاف اجماع است؛ براى آنكه او را نيمه مهر لازم بود... . دگر آنكه اتفاق است ميان ما و ايشان كه در عهد رسول صلى الله عليه و آله حلال بود و مشروع هر كه دعوى فسخ كند، بر او دليل باشد. دليلى دگر آنكه نسخ قرآن به اخبار آحاد روا نباشد، على مابين فى غير موضع و من أدل الدليل على صحته قول عمر خطاب است: متعتان كانتا على عهد رسول اللّه محلّلتين، فأنا أحرّمهما و أعاقب عليهما: متعة النساء و متعة الحج؛ گفت: دو متعه است كه در عهد رسول حلال بود، و گفت: من حرام مى كنم. و اين دليل باشد بر آنكه حلال بوده است و به تحريم او حرام كردند. دليل دگر آنكه قول اميرالمؤمنين عليه السلامو فتواى او بر اين و قول او در اين حجت است براى عصمتش. دليل ديگر، اجماع ائمه معصومين است و جماعتى بسيار از صحابه كه ذكرشان رفت. ديگر دليل بر اين، اجماع اين طايفه است و اجماع اينان حجّت است... .

د) ارثآخرين موضوع مورد اختلافِ علماء و فقهاى شيعه اماميّه اثنا عشريّه با ائمّه

.

ص: 96

مذاهب سنّيه را، كه در اين مقدمه مطالعه مى كنيم، مسئله ارث است، و آن هم به ايجاز و اختصار: شيخ طوسى در تعريف ارث مى گويد: «حقيقة الميراث، إنتقال ملك المورِّث إلى ورثته بعد موته بحكم اللّه ». و شهيد ثانى در كتاب شرح لمعه چنين بيان مى كند: «ألميراث، إستحقاق إنسان بموت آخر بنسبٍ أو سببٍ شيئاً بالأصالة». موجبات ارث در مذهب شيعه اماميّه اثنا عشريّه دو چيز است: يكى نَسب و ديگرى سبب. براى نَسب سه مرتبه است: مرتبه اوّل: پدر و مادر و اولاد، و اولاد اولاد؛ دوم: برادران و خواهران و اولاد ايشان و اجداد و جدّات؛ سوم: اعمام و عمّات و اخوال و خالات و اولاد ايشان. فقهاى اماميّه اتّفاق دارند بر اينكه اهل مرتبه سابق، حاجب اهل مرتبه لاحق مى باشند و با بودن يك تن از اهل مرتبه مقدّم، ارثى به اهل مرتبه مؤخّر داده نمى شود. سَبب بر دو قسم است: اوّل، زوجيّت؛ دوّم، ولاء. ولاء بر سه قسم است: 1. ولاى عتق؛ 2. ولاى ضمان جريره؛ 3. ولاى امامت. موجبات ارث نزد بعضى از اهل سنّت چهار چيز است: اوّل، قرابت خاصّه نَسبى و آن ابوّت و بنوّت (پدرى و فرزندى) و لحوق و اتّصال به ميّت است...؛ دوم از اسباب ارث نزد اهل سنّت عقد نكاح است، اعمّ از اينكه مباشرت انجام بگيرد يا نه، و تا علقه زوجيّت به كلّى از ميان نرود، زن و شوهر از يكديگر ارث مى برند...؛

.

ص: 97

سوم، ولاى عتق (عتاقه) است؛ يعنى اگر بنده يا كنيز آزاد شده بميرد و به قرابت خاصّه و ارثى نداشته باشد، در اين صورت آزاد كننده از عتيق خود ارث مى برد. اماميّه بر آن اند كه...؛ چهارم از اسباب ارث نزد بعضى از اهل سنّت، جهت اسلام است؛ يعنى اگر به يكى از موجبات سه گانه اصلاً براى متوفا وارثى نباشد و يا از فرائض ارباب فروض چيزى باقى بماند، در صورت اوّل همه تركه و در صورت دوّم باقيمانده از سهام ذوى الفروض به طريق عصوبت و وراثت مسلمين به بيت المال مى رسد و امام بايد آن را تحويل بگيرد و... . (1) اكنون ببينيم شيخ ابوالفتوح رازى، كه خود فقيهى بنامْ از فقهاى شيعه و تفسيرى بزرگ در اين مذهب تصنيف فرموده، چگونه در اين مورد اظهار نظر مى كند؛ آنجا كه آيه: «يُوصِيكُمُ اللّهُ فِي أَوْلادِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ فَإِنْ كُنَّ نِساءً فَوْقَ اثْنَتَيْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثا ما تَرَكَ وَ إِنْ كانَتْ واحِدَةً فَلَهَا النِّصْفُ وَ لِأَبَوَيْهِ لِكُلِّ واحِدٍ مِنْهُمَا السُّدُسُ مِمّا تَرَكَ إِنْ كانَ لَهُ وَلَدٌ فَإِنْ لَمْ يَكُنْ لَهُ وَلَدٌ وَ وَرِثَهُ أَبَواهُ فَلِأُمِّهِ الثُّلُثُ فَإِنْ كانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ مِنْ بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِي بِها أَوْ دَيْنٍ آباو?كُمْ وَ أَبْناو?كُمْ لا تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً فَرِيضَةً مِنَ اللّهِ إِنَّ اللّهَ كانَ عَلِيماً حَكِيماً» (2) از سوره نساء را تفسير نمود (3) : ... قوله: «يُوصِيكُمُ اللّهُ فِي أَوْلادِكُمْ» _ الآية. مفسران در سبب نزول آيه خلاف كردند؛ بعضى گفتند سبب نزول آيه آن بود كه در جاهليّت وراثت به مردى و قوت بودى؛ ميراث به مردان دادندى، به زنان و كودكان ندادندى. خداى تعالى اين آيه فرستاد و حكم جاهليّت باطل كرد. محمد بن المنكدر گفت: از جابر عبداللّه انصارى شنيدم كه گفت: آيه در باب من

.


1- .رجوع كنيد به كتاب عول و تعصيب، ص 198 به بعد، انتشارات دانشگاه، شماره 930.
2- .نسا (4): آيه 11.
3- .روض الجنان، ج 5، ص 268 _ 271.

ص: 98

فرود آمد كه بيمار بودم سخت. رسول عليه السلام در بالين من آمد و من به ناگاه بودم پاره اى آب بخواست و بر روى من زد. من باهوش آمدم و گفتم: يا رسول اللّه ! چگونه فرمايى كه در تركه خود كنم؟ رسول عليه السلام هيچ نگفت. خداى تعالى اين آيه فرستاد. عطاء گفت: سعد بن الربيع النقيب را به احد بكشتند. او زنى رها كرد و دو دختر را و برادرى برادر او جمله مال برگرفت و چيزى به زن و دختران او نداد. زن به شكايت پيش رسول اللّه عليه السلام آمد. رسول عليه السلام گفت: باز گردى كه باشد خداى تعالى در حق تو حكمى فرمايد. زن برفت. پس از آن باز آمد و شكايت كرد و بگريست. خداى تعالى اين آيه فرستاد. رسول عليه السلام برادر سعد را بخواند و مال از او بستاند و به ايشان داد. مقاتل و كلبى گفتند آيه در ابوكجه آمد كه قصّه او برفت. سدى گفت در عبدالرحمن آمد برادر حسّان شاعر كه او به مرد و زنى رها كرد و پنج خواهر را وارثان ديگر بيامدند و مال برگرفتند و چيزى به زن ندادند. زن به شكايت بر رسول آمد، خداى تعالى اين آيه فرستاد. عبداللّه بن عباس گفت: پيش از نزول اين آيه ميراث، فرزندان را بودى و وصيّت، مادر و پدر را. خداى تعالى آيت وصيّت به اين آيت منسوخ كرد. و اين قول درست نيست و بيان اين كرده شد در سورة البقره در آيت وصيّت مادر و پدر. پيش از آنكه به تفسير آيه مشغول شويم، طرفى از حكم آيه بر وجه اختصار بگوييم. بدان كه: چون مرد را وفات رسد، ابتداء به تكفين و تجهيز او كنند از صلب مالش؛ آن گه به قضاى ديون، اگر بر او وامى باشد؛ آن گه به وصيّتى كه كرده باشد؛ آن گه به ميراث. و استحقاق ميراث به دو چيز باشد: به نزديك ما به نسب و سبب، و به نزديك فقهاء به سه چيز: به

.

ص: 99

سبب و نسَب و تعصيب، و به نزديك اهل البيت به تعصيب ميراث نباشد. آنكه از جهت نَسب به دو وجه ثابت شود: يكى به فرض و تسمية، دگر به قرابة. و سبب بر دو ضرب بود: زوجيّت و ولاء. ميراث به زوجيت به فرض باشد، الاّ در يك مسئله كه گفته شود جاى دگر. و ولاء بر سه ضرب باشد: ولاى عتق باشد و ولاى تضمن جريره و ولاى امامت و اين هيچ سه به فرض نباشد. و آنچه مانع باشد از ميراث سه چيز است: كفر است و رقّ و قتل عمد بر وجه ظلم، و هر چه منع كند از ميراث از اين سه وجه منع كند از حجب مادر از ثلث با سدس. اما سهام مواريث شش است: نصف است و ربع و ثمن و ثلثان و ثلث و سدس. امّا نصف سهم، چهار كس بود. شوهر با عدم فرزند و فرزند زاده و اگر چه نازل باشند، و سهم دختر است، و سهم خواهر است كه از مادر و پدر باشد، و سهم خواهر است از پدر چون خواهر مادرى و پدرى نباشد. و ربع سهم، دو كس بود: شوهر با وجود فرزند و يا فرزند زاده، و سهم زن با عدم فرزند و فرزند زاده؛ اگر چه نازل باشند. و ثمن، سهم زن است با وجود فرزند يا فرزندزادگان و اگر چه نازل باشند لاغير. و ثلثان، سهم سه كس باشد: سهم دو دختر يا بيشتر، و سهم دو خواهر يا بيشتر هر گه كه از يك پدر و مادر باشند، و سهم دو خواهر پدرى يا بيشتر هر گه كه خواهر پدرى و مادرى نباشد. و ثلث، سهم دو كس باشد. سهم مادر باشد با عدم فرزند و فرزند زاده و عدم آنكه او را حجب كند، و سهم دو كس يا بيشتر از كلاله مادر. و سدس، سهم پنج كس را باشد: سهم هر يكى از مادر و پدر با وجود فرزند يا فرزند زاده، و سهم مادر باشد با عدم فرزند و فرزند زاده با وجود آنكه حجب كند و آنان كه حجب كنند به نزديك اهل البيت، دو

.

ص: 100

برادر باشند يا يك برادر و دو خواهر يا چهار خواهر چون مادرى و پدرى باشند يا پدرى باشند دون مادرى، و سهم هر يك از كلاله مادر اگر نرينه باشد اگر مادينه. و آن كس كه او ساقط نشود از ميراث به ديگران و با يكديگر ميراث بگيرند، شش كس باشند: مادر، و پدر، و پسر، و دختر، و زن، و شوهر. اين سر جمله است كه گفته شد از مقدمات مواريث بر سبيل اختصار از مذهب اهل البيت عليهم السلام و اين را شرح مطوّل بود و در كتب فقه ما مشروح است و اختلاف فقهاء نيز رها كرده شد كراهت تطويل را؛ چه غرض از اين كتاب تفسير قرآن است و آنچه گزارش (1) معنى به آن باشد... (تفسير ابوالفتوح، ج 1، ص 729 _ 730). (2) با اينكه ابوالفتوح تصريح كرد كه از جهت احتراز از اطاله كلام اختلاف فقهاء را رها كرده، مع هذا در همين مسئله ارث جاى به جاى از ذكر آراى مخالفان و قضاوت در صنعت و بطلان آن نظرها خوددارى نمى كند؛ مثلاً در تفسير «لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ» چنين نوشته: و اگر فرزند دخترى بود و أحد الأبوين، دختر را نيمه باشد به تسميه و دنگى احد الأبوين را باشد و باقى رد باشد به ايشان على قدر سهميهما به نزديك ما. و مخالفان گفتند، اگر أحد الأبوين پدر باشد، باقى رد باشد با او كه او عصبت است به علّت تعصيب، و اگر مادر باشد، بعضى از ايشان گفتند باقى رد بود با او و دختر، چنان كه ما گفتيم، و بعضى از ايشان گفتند بيت المال را باشد باقى و حجة مادر ردّ با خداوندان سهام، آيت اولوا

.


1- .روض الجنان، ج 5، ص 268 _ 271.
2- .در متن چاپى تفسير «گذارش» آمده؛ ممكن است اشتباه ناسخ باشد.

ص: 101

الارحام است و حجّت ايشان در تعصيب، خبرى واحد است كه آوردند: «ما ابقت الفرائض فلأولى عصبة». گوييم: اين خبر ضعيف است و واحد است و به خبر واحد، ظاهر قرآن رها نكنند و تخصيص نكنند عموم قرآن را به آن... (ج 1، ص 731). (1) مثال ديگر از اين نوع اظهار نظر شيخ: قوله: «فَإِنْ كانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ» . اصحاب ما را در اين دو قول است: يكى آنكه اين برادر را و مادر را آن گه حجب كنند از ثلث يا سدس كه پدر باشد و چون پدر نباشد حجب نكنند و گفتند، تقدير آيه چنين است: فَإِنْ كانَ إِخْوَةٌ وورثه أبواه فَلِأُمِّهِ السُّدُسُ. و بيشتر اصحاب بر آن اند كه برادران حجب كنند مادر را از ثلث يا از سدس، سواء اگر پدر باشد، و اگر نه و اين مذهب جمله فقهاست، الاّ آن است كه با مذهب ما آن است كه چون پدر باشد و برادران آنچه از مادر حجب كنند ايشان را نباشد به هيچ وجه با پدر افتد، و اگر پدر نباشد باقى هم رد باشد با مادر تا مادر دنگى به تسميه برد و باقى برد و با وجود مادر برادر آن را چيزى نرسد اگر از قبل پدر و مادر باشند يا پدرى و يا مادرى؛ براى آنكه مادر به درجه نزديك تر است. و اين برادران كه حجب كنند مادر را از ثلث يا از سدس، بايد تا دو باشند: يا برادرى و دو خواهر يا چهار خواهر و بايد تا از مادر و پدر باشند يا از پدر تنها؛ چه اگر از مادر تنها باشد، حجب نكنند و دو خواهر حجب نكنند به هيچ وجه و جمله فقهاء ما را خلاف كردند و... (ج 1، ص 731). (2)

.


1- .روض الجنان، ج 5، ص 274.
2- .همان.

ص: 102

آخرين شاهد را در بيان انعكاس اختلاف ميان شيعه و سنّى ذكر مى كنيم و اين بحث را خاتمه مى دهيم. در آيه 76 سوره انفال: «وَ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْ بَعْدُ وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا مَعَكُمْ فَأُولئِكَ مِنْكُمْ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلى بِبَعْضٍ فِي كِتابِ اللّهِ إِنَّ اللّهَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ» ، در تفسير «اولوا الارحام» مى نويسد: (1) و خداوند رحمها و خويشان بهرى از بهرى اولى ترند؛ يعنى در باب ميراث هر چه نزديك تر باشند به متوفا، به ميراث اولى تر باشند؛ چون جهت استحقاق ميراث، قرابت است و مساس رحم. قرابت، قريب تر باشد و رحم ماسّ تر مرد به ميراث اولى تر باشد. و اين آيه دليل است بر آنكه ميراث به قرابت باشد، اگر عصبه باشد و اگر نباشد و اگر تسميه باشد او را و اگر نباشد، براى آنكه تسميه را حكم نباشد با قرابت قريب. و آنان كه با ما موافقت كردند در توريث ذوى الارحام از فقهاء، عصبه را استثناء كردند و ذوى السهام؛ و ما اين استثناء نكرديم؛ براى آنكه دليل نيست موجب استثناء را. و اين آيه ناسخ است حكم ميراث را به نصرت و هجرت، چنان كه بيان كرديم در آيه اول، و آنكه ايشان اعرابى را از مهاجر ميراث ندادندى و آنان كه گفتند، ولايت در آيت نصرت است دون ولايت ميراث، گفتند هر دو آيت محكم است و آيه اوّل منسوخ نيست به اين آيه. عبداللّه زبير گفت سبب نزول آيه آن بود كه در جاهليّت دو مرد با هم دوستى كردند، با يكديگر شرط كردندى كه هر كس را كه از ايشان وفات باشد، صاحبش ميراث او برگيرد. خداى تعالى اين آيه فرستاد و آن حكم باطل كرد.

.


1- .روض الجنان، ج 9، ص 160.

ص: 103

12. انگيزه تأليف اين كتاب

12. سبب و انگيزه تأليف اين كتابيازده ساله بودم كه دست در دست پدر ارجمندم شادروان مهدى حقوقى به مجالس قرائت و تفسير قرآن، در مولد خود، راه پيدا كردم. پدر _ كه خدايش غريقِ رحمتِ بى منتهاى خويش فرمايد _ علاقه اى وافر و عقيدتى راسخ، مرا و برادر مِهترم را با خود به مجامع دينى مى برد و با مردان سالخورده متديّن، كه در تشكيل آن چنان مجالس عشقى بيرون از وصف از خود نشان مى دادند، يك جا مى نشاند و به گوش دادن تلاوتِ كتاب آسمانى، كه با صداى دلنشين قارئين خوشخوان همراه بود، تشويق و تحريض مى فرمود؛ خود نيز قرآن را با جذبه و حرارتى خاص تلاوت مى كرد. سحرگاهان، پيش از سپيده دم و پس از اداىِ فريضه، به صداى تلاوت قرآنِ پدر، از خواب برمى خاستيم و دوگانه به درگاه يگانه مى گزارديم. آن گاه كه از اداى اين دستور دينى فارغ مى شديم به قرائت يكى دو صفحه از مُصحَفِ عزيز مى پرداختيم. اين خود عادتى بود پسنديده كه در خانواده ما، همچون خانواده هاى ديگرِ ايرانيانِ مسلمان، جاى باز كرده و آرام آرام ما را خويگر شده بود. به ياد دارم كه در چهاردهمين بهار زندگى، در ماه مبارك رمضان، شبى به عادت مؤلوف، با پدر به مجلس قرائت قرآن رفتم. قرائت و تفسير قرآن مجيد، كه توسط مرحوم آية اللّه سيّد عبدالرّسول صدرائى، مرد جليل القدر و عارف وارسته نظارت و مراقبت مى شد، آغاز گرديد. پس از آنكه يكى دو تن از حاضرين آياتى چند تلاوت كردند، آن سيّد فاضل و شاعر عارف مرا به تلاوتِ كلام ربّ العزّه دعوت فرمود. در اجراى دستورش با هراس و بيم به خواندن چند آيه پرداختم كه خوشبختانه مقبول افتاد. او به ترجمه و تفسير آن آيات، لب به سخن گشود و با شور و جذبه اى، به گزارش آيتى از قرآن و بيان عقيدت بزرگان دين و استنباط خويش سخنها گفت كه همگى ما را، هر كس به قدر فهمِ خويش، مفيد واقع گرديد. قدرت و مهارت آن مرد

.

ص: 104

وارسته، در ترجمه كلام خدا و بيان مقصود، آن چنان جذّاب و دلپذير بود كه تا اعماق وجود من كارگر افتاد و تا به امروز سخنان دلنشين آن فقيرِ منزوى را همچنان در پرده هاى گوش دلم، طنين انداز مى بينم. وى با احاطه اى كه به رموز و اسرار قرآنو احاديث و دقايق عرفان داشت و خود، بى حرف و سخن، عارفى سوخته دل و شاعرى وارسته بود، در پرورش مطالبِ عميق كتاب آسمانى، به قدرى ذوق و سليقه نشان مى داد كه مزيدى بر آن متصوّر نبوده و نيست. مباحث دشوار توحيد و صفات خداوند را كه از مهم ترين و پيچيده ترين مباحث كلام و تصوّف و فلسفه است و نيز اشارات و اسرار قرآن را با ذوق عارفانه خويش، چنان تعبير و توضيح و توجيه مى نمود كه شنونده به جز فهم و درك آن همه مطالب غامض، به سبب فصاحت و شيوايى سخنِ او به حالتى خوش و روحانى فرو مى رفت و ساعتها در آن خلسه روح پرور باقى مى ماند و نور ايمان در زواياى دل تاريكش پرتو افكن مى شد و چراغ معرفت بر مى افروخت و تحت تأثير معجز آساى سخنان آن مرد خدا، زير لب زمزمه كنان چنين مى گفت: چشمى دارم همه پر از صورت دوستبا ديده مرا خوش است تا دوست دروست از ديده و دوست فرق كردن نه نكوستيا اوست به جاى ديده يا ديده خود اوست سالى چند بر اين منوال گذشت و پدر همچنان ما را به اينجاى و آنجاى مى برد و در مجالس خصوصى و خانه هاى دوستان يكرنگ و يكدل و مؤمن خويش، در پاىِ بحث و گفت وگوهاى دينى و اخلاقى و حِكَمى شركت مى داد. سرانجام بر آن شد كه يكباره برادرم و مرا، به آن پير داناى گداخته دل بسپارد و از وى بخواهد كه جداگانه، ما را تحت تعليمات خويش قرار دهد. آن پير سوخته دل و عارف ربّانى نيز

.

ص: 105

چنان كرد كه پدر مى خواست؛ مدّتى ما را به شاگردى خويش مفتخر داشت. هر چند راه دشوار و پر سنگلاخ بود و مهابتِ كار، بيمى بزرگ بر دلهايمان مى نهاد، ولى چون سرپيچى فرمان پدر را زهره نداشتيم، بيم دلى را به يك سو نهاديم و اخلاص را به اطاعت همراز كرديم. آرى، به سر بردن اين كار شگرف، بى مدَد غيبى و خواستِ او، ما را زهره نبود؛ ديگر آنكه، چون عنايت و لطف خداوندى شامل ما باشد، از دل و جان به راهِ او، كه صراط مستقيم است و ما را بدان ارشاد فرمود، قدم نهاديم؛ چه راهى ديگر پيشِ پاىِ خويش نمى شناختيم. جز خدمت روى تو ندارم هوسىمن بى تو نخواهم كه برآرم نفسى بدين سان، عشق به تلاوت كلام ربّانى و ترجمه آيات آسمانى در من ايجاد گرديد. هر بار كه به محضر استاد مى شتافتم و نغمه هاى خدايى را از زبان گويا و سخنان شيواى آن مردِ خدا به گوشِ دل مى شنودم، ولَعى بيشتر در خويشتن احساس مى كردم! چندى گذشت و پدر ما را در حضور استاد بيازمود و چون از بوته امتحان، گداخته بيرون آمديم، خشنودى پدر را در ديدگان پر فروغِ وى مشاهده نموديم، دلهايمان از سرِ ذوق و شادى به تپش افتاد، سر از پاى نمى شناختيم؛ زيرا تحسين لذّت توفيق را درك مى كرديم! پدر مرا به هديّتى عزيز و گرانبهاء مُباهى داشت و آن، كه تا به امروز چون جان شيرينِ خويش، عزيز و گرامى اش داشته و مى دارم، كتاب مستطاب تفسير كبير روض الجنان و روح الجنان معروف به تفسير ابوالفتوح رازى بود كه از آن تاريخ، روز و شب، در سفر و حضر با آن دمخور و دمسازم و دماغ دل و مشام جان را به روايح خوشبويش، تر و تازه مى دارم. از آن پس هرگاه فراغتى دست داد، به مطالعه آن سرگرم شدم و از آن گنجينه گرانبهاى معارف اسلامى بهره ها بردم و يادداشتهايى فراهم نمودم.

.

ص: 106

پانزده سال چنين گذشت. در سال 1328ش، آن ايّام كه به تحصيل در دوره دكترى زبان و ادبيّات فارسى دانشكده ادبيّات و علوم انسانى دانشگاه تهران اشتغال داشتم، با موافقت استاد فريد و دانشمند ارجمند جناب آقاى بديع الزمان فروزانفر، موضوعِ سبك و خصوصيّات دستورى و لغوى تفسير ابوالفتوح رازى را براى پايان نامه دوره دكترى خويش برگزيدم و به راهنمايى آن استاد گرانمايه و تعليمات بى دريغ دوست ارجمند و استاد فاضل جناب آقاى دكتر ذبيح اللّه صفا، به تكميل و تنقيح يادداشتهاى خود پرداختم و سرانجام در سال 1335 هجرى خورشيدى، رساله مذكور را تسليم دبيرخانه دانشكده نمودم و پس از تشكيل جلسه دفاع، هيئت ممتحنه، بعد از اصغاى سخنان من، كه درباره اهميّت اين تفسير مفروض گرديد و تشريح و توضيح شيوه تحقيق در تهيّه و تدوين آن رساله، مرا در ارديبهشت ماه همان سال به احراز درجه دكترى زبان و ادبيّات فارسى مفتخر داشت. از آن روز تا به امروز، در تكميل مطالعات و تحقيقات خود در اين تصنيف نفيس و گرانقدرِ معارف اسلامى، همچنان صرفِ عمر نمود و بيش از هشت سال، چه در ايران و چه در اروپا (فرانسه)، به تجديد نظر در فصول آن رساله و افزودن چند فصل ديگر، محض تكميل تحقيقات خويش، مبادرت ورزيد و سرانجام در مهرماه 1345 خورشيدى، پس از اتمام مأموريّت چهارساله دانشگاهى خود در دانشگاه استراسبورگ فرانسه و مراجعت به وطن، مجموعه يادداشتهاى خود را، كه از دو هزار صفحه تجاوز مى نمود، به دوست دانشمند و استاد ارجمند آقاى دكتر محمد معين ارائه داد و از ايشان نظر خواست. تحريض و تشويق آن دوست گرانمايه، كه در اين ايّام در بيمارستان بسترى و بيهوش است، مرا بر آن داشت كه اين اثر ناچيز را به دانشكده ادبيات و علوم انسانى تقديم نمايد تا اگر استادان گرامى تصويب فرمايند براى طبع و نشر به دانشگاه تهران تسليم كند.

.

ص: 107

سپاس خداوند را كه توفيق طبع و نشر اين كتاب را كه نتيجه تحقيق و تتبّع ساليان دراز است بر منِ بنده ارزانى فرمود! سپاسگزارى فراوان به همه استادان محترم گروه زبان و ادبيات فارسى و استادان ارجمند شوراى محترم دانشكده ادبيات و علوم انسانى و اعضاى گرامى انجمن تأليف و ترجمه دانشگاه تهران كه با تأييد و موافقت خويش به طبع و انتشار اين كتاب جامه عمل پوشانيده اند.

.

ص: 108

فهرست مطالب به شرح زير است: مقدمه مجلّد اول، تحت عنوانِ «تشيّع و سير آن در ايران» متضمّن بحث و گفت وگو درباره مسائل زير: 1. شيعهصفحه يك (1) 2. مسئله امامتاز صفحه دو تا صفحه نه 3. نهضت شعوبيّهاز صفحه نه تا صفحه پانزده 4. فرق مختلف شيعه، زيديّهاز صفحه پانزده تا صفحه شانزده 5. كيسانيّهاز صفحه شانزده تا صفحه هفده 6. غلات، ريشه عقايد و آراى آنهااز صفحه هفده تا صفحه نوزده 7. اسماعيليه و آراء و عقايد ايشاناز صفحه نوزده تا صفحه بيست و سه 8. برخورد آراء و عقايد متكلمان معتزلى و اشعرىاز صفحه بيست و سه تا صفحه بيست و هفت 9. وضع شيعه در مقابل فرق ديگر اسلامى در قرون 4 و 5 و 6 از صفحه بيست و هفت تا صفحه سى و شش 10. تأثير و انعكاس اختلافات مذهبى در تأليفات و تصنيفات دانشمندان از صفحه سى و هفت تا صفحه چهل 11. تفسير ابوالفتوح رازى و انعكاس اختلافات مذهبى در آن از صفحه چهل تا صفحه پنجاه و هفت 12. سبب و انگيزه تأليف اين كتاباز صفحه پنجاه و هشت تا صفحه شصت و يك 13. فهرست مطالباز صفحه شصت و دو تا صفحه شصت و پنج 14. مآخذ و منابعاز صفحه شصت و شش تا صفحه هفتاد

.


1- .شماره صفحات فهرست مطالب در اينجا به چاپ قبلى است، و فهرست مطالب به چاپ جديد در پايان كتاب خواهد آمد.

ص: 109

فصل اوّل: ترجمه احوال و تاريخ حيات ابوالفتوح رازى 1. سلسله نسب و نژاد ابوالفتوح1 _ 10 2. آراء و عقايد ديگران درباره شيخ10 _ 23 3. زمان شيخ، تاريخ تأليف تفسير23 _ 32 4. آثار شيخ33 _ 34 5. وفات شيخ34 _ 38 6. فرزندان شيخ39 7. مزار شيخ39 _ 41 فصل دوم: مختصّات نسخ خطّى و چاپى تفسير 1. نسخه هاى خطّى تفسير ابوالفتوح42 _ 48 2. مختصّات كامل نسخه چاپى تفسير كه مورد تحقيق قرار گرفته49 _ 55 فصل سوم: سبك و خصوصيات دستورى و لغوى و املايى تفسير 1. نثر فارسى و آثار علمى56 _ 58 2. تفاسير فارسى58 3. تفسير ابوالفتوح58 _ 61 4. شيوه ابوالفتوح در ترجمه آيات61 _ 65 5. ترجمه مستقيم آيات66 _ 71 6. بحث لغوى تفسير71 _ 74 7. استعمال پاره اى ادوات و جملات عربى74 _ 83 8. فوائد لغوى تفسير ابوالفتوح و لغات نادره آن (با ترتيب الفبايى)84 _ 133

.

ص: 110

9. شأن نزول آيات134 _ 136 10. اشارات صوفيّه و عرفا136 _ 139 11. تفسير شيخ و مسائل اخلاقى و تربيتى139 _ 141 12. صنايع لفظى تفسير141 _ 144 13. اطّلاعات نجومى144 _ 146 14. امثال فارسى و عربى146 _ 148 15. خصوصيّات دستورى و لغوى و شيوه نثر ابوالفتوح148 _ 176 16. اشعار فارسى و قيمت ادبى آنها176 _ 191 17. تفسير ابوالفتوح و تفاسير ديگر191 _ 213 فصل چهارم: مباحث تاريخى تفسير 1. تاريخ و قصص قرآن214 _ 217 2. فهرست غزوات پيغمبر صلى الله عليه و آله و حضرت على عليه السلام218 _ 221 فصل پنجم: قرن 5 و 6 1. مناظرات و مجادلات فرَق مذهبى222 _ 229 2. جنبه تشيّع تفسير ابوالفتوح239 _ 230 3. جنبه كلامى تفسير230 _ 235 4. فهرست مباحث كلامى تفسير235 _ 236 5. جنبه فقهى تفسير236 _ 239 6. فهرست مباحث فقهى تفسير ابوالفتوح239 _ 248 اين فصول و مقدّمه اى كه ذكر شد، در اين مجلّد به طبع رسيد. و بقيّه مطالب، كه

.

ص: 111

در مجلّدات آتى طبع و نشر خواهد شد، به اين شرح است: 1. فهرست جامع احاديث نبوى و علوى و سخنان ائمه اطهار (قريب به 1500 حديث و سخن). 2. فهرست اشعار فارسى. 3. فهرست الفبايى بيش از پنج هزار بيت شعر عربى با تصحيح و اِعرابگذارى. 4. فهرست جامع اعلام و رجال، نام نزديك به سه هزار تن از پيغمبران و امامان و بزرگان علم و ادب ايرانى و تازى و مشايخ و عرفا، كه مجموعاً 32 هزار بار اسم آنها در خلال اين تفسير بزرگ آمده. محض مزيد استفادت علاقه مندان، براى هر يك از آنها شرح حال كوتاهى با استفاده از مآخذ و منابع معتبر فارسى و عربى و خارجى تهيه شده كه طبع مى شود و در دسترس مشتاقان قرار مى گيرد. 5. اعلام جغرافيايى 6. اعلام ملل و نحل 7. فهرست كامل مباحث فقهى و كلامى و غزوات پيغمبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام 8. فهرست مباحث علمى 9. فهرست آثار و تأليفات و كتب مذكور در تفسير 10. داستانهاى قرآن از تفسير ابوالفتوح. براى تهيه اين مطالب علاوه بر تفسير ابوالفتوح رازى، كه مستقيماً مورد مطالعه و تحقيق و تتبّع قرار گرفته و شواهد و مستنداتِ بحث و گفت و گو و استنباط و استنتاج مسائل دستورى و املايى و لغوى و جز آنها از آن تفسير كبير استقصاء و يادداشت گرديد، به كتابهاى بسيارى ديگر از علماء و دانشمندان و فقهاء و لغويّون و محدّثين و مفسّرين و جز آنها مراجعه نمود و از آنها بهره برگرفت كه اينك نام بعض از آن تصنيفات و تأليفات با ذكر نام مؤلّفان و مصنّفان در ذيل ثبت و معرّفى مى شود:

.

ص: 112

فهرست مآخذ

فهرست مآخذ1. تفسير روض الجنان و روح الجنان معروف به تفسير ابوالفتوح رازى كه مجلّدات اوّل و دوّم در سال 1323ق و مجلّدات سوّم و چهارم و پنجم به سال 1315ش چاپ شده است. 2. نسخه خطّى تفسير ابوالفتوح رازى، كه به سالهاى 1307 و 1309 از روى نسخه خطّى كتابخانه آستان قدس رضوى استنساخ شده، متعلّق به كتابخانه سلطنتى تهران. 3. نسخه هاى خطّى تفسير ابوالفتوح كتابخانه آستان قدس رضوى به شماره هاى 129 و 130 و 131 و 132 و 133 و 134 و 135 و 136. 4. نسخه خطّى تفسير ابوالفتوح متعلق به مدرسه عالى سپهسالار، به شماره 2034. 5. نسخه خطّى تفسير متعلّق به مجلس شوراى ملّى به شماره 16378. 6. فهرست منتجب الدين، تأليف ابوالحسن على بن عبداللّه بن الحسن بن الحسين بن بابويه رازى، ضميمه جلد بيست و پنجم بحارالانوار مجلسى. 7. معالم العلماء ابن شهرآشوب كه به اهتمام استاد فقيد عباس اقبال آشتيانى در سال 1353ق به طبع رسيد. 8. نسخه خطّى معالم العلماء ابن شهرآشوب، متعلق به كتابخانه ملك، به شماره 3566. 9. مناقب آل ابى طالب، تأليف ابن شهرآشوب، چاپ تهران. 10. بعض مثالب النواصب فى نقض فضايح الروافض، تأليف شيخ نصيرالدين عبدالجليل بن ابى الحسين بن ابى الفضل قزوينى رازى، چاپ تهران، سال 1371ق/1331ش. 11. نزهة القلوب، تأليف حمداللّه مستوفى، چاپ ليدن، سال 1331. 12. حديقة الشيعه، تأليف ملا احمد اردبيلى، چاپ تهران، سال 1260. 13. مجالس المؤمنين، تأليف قاضى نوراللّه شوشترى كه به سال 1268 چاپ شده است. 14. بحارالانوار مجلسى، چاپ تهران، جلد 25. 15. كشف الظنون عن أسامى الكتب والفنون، تأليف ملا كاتب چلبى، چاپ استانبول. 16. كشف الحجب والأستار عن أسامى الكتب والأسفار، تأليف سيد اعجاز الحسين النيسابورى، چاپ كلكته، به سال 1330. 17. روضات الجنات، تأليف ميرزا محمدباقر خوانسارى، چاپ 1307. 18. جنّة النعيم فى احوال عبدالعظيم، تأليف حاج ملا باقر واعظ تهرانى فرزند ملا محمد اسماعيل كجورى، چاپ تهران، سال 1296. 19. نقد الرجال، تأليف علامه آقا مير مصطفى تفرشى، چاپ تهران، سال 1318. 20. قصص العلماء، تأليف ميرزا محمد بن سليمان تنكابنى، چاپ 1304. 21. منتهى المقال فى أحوال الرجال، تأليف ابو على محمد بن اسماعيل، چاپ 1302. 22. رياض العلماء، تأليف افندى از شاگردان مجلسى، نسخه خطّى كتابخانه ملك به شماره 3655. 23. مستدرك الوسائل، حاجى ميرزا حسين نورى، چاپ تهران، سال 1321. 24. أمل الآمل فى احوال علماء جبل عامل، تأليف شيخ حر عاملى، نسخه خطى متعلّق به كتابخانه ملّى ملك به شماره 599. 25. هدية الأحباب فى ذكر المعروفين بالكنى والألقاب والأنساب، تأليف عباس بن محمد رضا القمى از شاگردان حاجى ميرزا حسين نورى، چاپ 1349، مطبعه

.

ص: 113

مرتضويّه نجف اشرف. 26. الذريعة إلى تصانيف الشيعه، تأليف محمد حسن الشهير بالشيخ آغا بزرگ تهرانى، چاپ تهران، سال 1360. 27. خاتمة الطبع به قلم علامه فقيد محمد بن عبدالوهاب بن عبدالعلى قزوينى گليزورى، ضميمه جلد پنجم تفسير ابوالفتوح رازى، چاپ تهران، سال 1315ش. 28. سبك شناسى استاد فقيد ملك الشعراء بهار، ج 2، چاپ تهران. 29. فهرست كتب خطّى مجلس شوراى ملى، تأليف ابن يوسف شيرازى، چاپ تهران، سال 21 _ 1318. 30. تاريخ ادبيات در ايران، تأليف آقاى دكتر ذبيح اللّه صفا استاد دانشگاه تهران، چاپ تهران، سال 1332. 31. ترجمه تفسير طبرى، چاپ تهران. 32. التبيان فى تفسير القرآن، تأليف شيخ طوسى، شماره 9 _ 13608 كتابخانه ملّى تهران. 33. تفسير الكبير يا مفاتيح الغيب، تأليف امام فخر رازى. 34. مقدمه مواهب عليّه يا تفسير حسينى، تأليف كمال الدين حسين كاشفى، چاپ تهران، سال 1317. مقدمه مواهب از جلالى است. 35. الأعلام، خير الدين الزركلى، چاپ مصر، سال 1346. 36. طبقات المفسّرين سيوطى. 37. فهرست كتب شيخ طوسى، به شماره 11625 _ 353 كتابخانه ملّى تهران. 38. رجال نجاشى، چاپ بمبئى، سال 1317. 39. رجال كشى، چاپ بمبئى، سال 1317. 40. قاموس الأعلام، شمس الدين سامى، به شماره 12351 _ 12346 كتابخانه ملّى تهران. 41. أسد الغابة، ابن الاثير. 42. الأنساب سمعانى، چاپ 1912م، در لنينگراد. 43. لسان العرب. 44. معجم الأدباء ياقوت، چاپ مصر در بيست مجلّد. 45. ريحانة الأدب، تأليف محمدعلى تبريزى، چاپ تهران، سال 29 _ 1327. 46. تاج العروس فى شرح القاموس، تأليف ابوالفيض حسينى زيدى، چاپ مصر، 1206. 47. يادداشتهاى مرحوم قزوينى. 48. مقدّمه ابن خلدون، ابوزيد عبدالرحمن بن محمد بن خلدون (م 808)، چاپ مصر. 49. عول و تعصيب، تأليف دكتر عبدالرحيم نجات، چاپ مرداد 1343. 50. الدرّ المنثور فى تفسير بالمأثور، چاپ تهران، 1377، تأليف سيوطى، (م 910ق). 51. كشف الأسرار و عدّة الابرار معروف به تفسير خواجه عبداللّه انصارى، تأليف ابوالفضل رشيد الدين الميبدى، چاپ تهران، 1331ش. 52. بيان الأديان، تأليف ابوالمعالى محمد الحسينى العلوى، چاپ تهران، 1312ش. 53. خصال شيخ صدوق، چاپ تهران، 1329 خورشيدى. 54. لغتنامه دهخدا. 55. رساله غلوّ و غلات، تأليف دكتر گلشن استاد دانشگاه تهران. 56. الملل و النحل، تأليف ابوالفتح محمد بن عبدالكريم بن احمد شهرستانى (م 548)، چاپ تهران. 57. فرهنگ فارسى، تأليف دكتر محمد معين استاد دانشگاه تهران، چاپ سال

.

ص: 114

1343. 58. ديوان ناصر خسرو، چاپ تهران. 59. الموطأ، تأليف ابوعبداللّه مالك بن انس بن ابى عامر (م 179ق). 60. سياستنامه، تأليف خواجه بزرگ قوام الدين ابو على حسن بن على بن اسحاق (م 485ق)، چاپ تهران، سال 1320. 61. الشيعة و فنون الإسلام، تأليف سيد حسن صدر، چاپ 1331، صيدا. 62. طبرسى و مجمع البيان، تأليف دكتر حسين كريمان، چاپ تهران، سال 1340 هجرى خورشيدى. 63. وسائل الشيعه، تأليف شيخ حرّ عاملى (م 1104)، چاپ 1324.

تمام شد مقدّمه تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، به خامه اين بنده ناتوان، به تاريخ شامگاه روز جمعه يكم ارديبهشت 1346ش برابر با دهم ماه محرم الحرام، عاشوراى سال 1387ق. تهران _ تهران پارس. عسكر حقوقى

.

ص: 115

. .

ص: 116

. .

ص: 117

M2864_T1_File_2964296

توضيح: در فهرست منتجب الدين نام يكى دو نفر ديگر از اعضاى اين خانواده مذكور است؛ ولى چون از نسخه تحريف نساخ وجه قرابتشان با مؤلف على التحقيق معلوم نشد، از ذكر ايشان در اين جدول صرف نظر نموديم. به نقل از تفسير ابوالفتوح، ج 5، ص 622.

.

ص: 118

. .

ص: 119

فصل اوّل: ترجمه احوال و تاريخ حيات ابوالفتوح رازى

1. سلسله نسب و نژاد ابوالفتوح

اشاره

فصل اوّل: ترجمه احوال و تاريخ حيات ابوالفتوح رازىالشيخ جمال الدين ابوالفتوح (1) الحسين بن على بن محمّد بن احمد بن الحسين بن احمد الخزاعى الرازى از مشاهير علماى شيعه در قرن ششم هجرى در شهر رى بوده. شهرت و ظهور عنوان علمى او در رى، و در تفسير و وعظ و تذكير تخصّص و تبحّر داشته و تا اندازه اى به تصوّف و عرفان نيز متمايل بوده است.

1. سلسله نسب و نژاد ابوالفتوحسلسله نسب مؤلّف تا پنج تن از پدرانش مذكور و معلوم است و لذا به جدّ پنجم منتهى مى شود و از جدّ پنجم، احمد رازى، نسب او قطع مى شود و تاكنون كسى از جدّ پنجم به بعد وى را ذكر نكرده و در هيچ يك از منابع و كتب رجال نيز نامى از آنها نيامده است. ابوالفتوح، ايرانى _ فارسى _ و خود وى فارسى زبان و از مردم شهر رى بوده است. در كتب رجال و تواريخ و سيَر به رازى و نيشابورى بودن شيخ تصريح شده؛ ولى نسبش را خزاعى نوشته اند. به علاوه مى دانيم كه وى و پدرانش همگى در شهر

.


1- .علاوه بر كنيه «ابوالفتوح»، كه همه جا مذكور است، در فهرست چاپى منتجب الدين كه در اول مجلد بيست و پنجم بحارالانوار چاپ شده است، پس از كلمه شيخ كنيه «ابوجعفر» افزوده و اين درست نيست؛ زيرا كه هيچ جا ذكر دو كنيه براى وى نشده است و اين خود اشتباه نساخ است و نيز در صفحه 488، جلد سوم مستدرك الوسائل، كه از اربعين ابوسعيد محمد بن احمد جد ابوالفتوح رازى نقل كرده، كنيه «ابوالفتوح» را جهت شيخ آورده كه در جاى ديگر ديده نشده است و لذا به نظر درست نمى آيد و چه بسا به جاى «ابوالفتوح» به سهو «ابوالفتح» نوشته شده باشد.

ص: 120

رى سكونت داشته و بالضّروره رازى يعنى منسوب به شهر رى و ايرانى (فارسى نژاد) و فارسى زبان بوده اند. مضافاً اينكه ابوالفتوح كراراً در اثناء و تضاعيف تفسير به زبان خود، كه فارسى بوده، تصريح نموده است و مى گويد، فلان چيز را به زبان تازى چنان گويند و به زبان ما، يعنى به زبان فارسى، چنين مى گويند و اكنون در تأييد اين نظر شواهدى چند از تفسير شيخ، كه اشارات صريحى در اين باره دارد، ذيلاً مى آوريم تا در صحّت نظر مزبور ترديدى نباشد. 1. جلد اوّل تفسير ابوالفتوح رازى، صفحه 471 (1) ، در تفسير آيه: «وَ لَسْتُمْ بِآخِذِيهِ إِلاّ أَنْ تُغْمِضُوا فِيهِ» (2) گويد: ... و در معنى آيه چند قول گفتند: يكى آنكه معنى آن است كه چيزى به حقّ خداى صدقه ندهيد كه اگر به شما دهند نستانى. «إلا على مسامحة ومساهلة واغماض العين»، كنايه و عبارت باشد من المساهلة والمسامحة. و در زبان ما هم چنين آيد كه گويند: چشم بر هم نه؛ يعنى مسامحه كن و... . 2. در جلد اوّل تفسير ابوالفتوح رازى، صفحه 637 (3) ، ذيل تفسير آيه: «مَنْ كانَ يَظُنُّ أَنْ لَنْ يَنْصُرَهُ اللّهُ فِي الدُّنْيا وَ الآخِرَةِ» (4) گويد: ومحمّد جرير گفت: خداى تعالى رسول را فرمود كه تو بر ايشان نفرين كن به مرگ. و وجه معتمد، كه كلام عرب و كنايه و استعاره ايشان لايق است، آن است كه گفتيم و عرف دليل آن مى كند و در كلام ما همچنين چنان كه شاعر گفت: خاموش باش خشگ فرو پژ و بمير

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 67.
2- .بقره (2): آيه 268.
3- .روض الجنان، ج 5، ص 33.
4- .الحج (22): آيه 15.

ص: 121

3. در جلد دوّم تفسير ابوالفتوح رازى، صفحه 466 (1) ، ذيل تفسير آيه «وَ لَمّا سُقِطَ فِي أَيْدِيهِمْ» (2) گويد: و اين عبارتى است و كنايتى از پشيمانى بر سبيل مبالغه. عرب پشيمان را گويد كه «سَقَطَ في يده و اسقط فى يده». پندارى كه آنچه مضرّت او در آن است، در دست او نهادند. چون بداند كه آنچه كرده، بد بود، پشيمان شود. و اين جمله كنايات مليح است و نيز در جاى خجالت مستعمل باشد و به زبان ما نيز چون كسى پشيمان و خجل شود از كارى، گويد: از دست در افتادم كه آن ديدم. و بر حق ايشان هر دو بود: هم پشيمانى و هم خجالت. 4. در جلد دوّم تفسير ابوالفتوح رازى، صفحه 537 (3) ، ذيل تفسير آيه: «فَأَرْسَلْنا عَلَيْهِمْ رِيحاً وَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها» (4) گويد: و در عرف معروف است كه چون كسى را كارى روان باشد، گويند: «الرِّيح لَهُ وتهب لهُ الرِّيح»، و به زبان ما گويند: باد باد اوست.... 5. در جلد سوّم تفسير ابوالفتوح رازى، صفحه 440 (5) ذيل تفسير آيه: «يُرِيدُ أَنْ يَنْقَضَّ» (6) مى گويد: مى خواست ديوار كه بيفتد. اين از مجازات قرآن است و اين عبارت نيز به لغت ما آيد: ديوار كه بخواست، افتاد يا بخواهد افتاد.... 6. در جلد چهارم تفسير ابوالفتوح رازى، صفحه 432 (7) ذيل تفسير آيه: «طَلْعُها كَأَنَّهُ رُو?سُ الشَّياطِينِ» (8) گويد: امّا تشبيه او به سر هاء ديوان به آن كه كس نديده است، و اين تشبيهى

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 408 .
2- .الأعراف (7): آيه 149.
3- .روض الجنان، ج 9، ص 125.
4- .الاحزاب (33): آيه 9.
5- .روض الجنان، ج 13، ص 16.
6- .الكهف (18): آيه 77.
7- .روض الجنان، ج 16، ص 199.
8- .الصافات (37): آيه 65 .

ص: 122

نسب ابوالفتوح

باشد بى فائده. در او چند قول گفتند: يكى آنكه قبح صورت شيطان در دلها مقرّر است و در نفسها مصوّر تا عرب و عجم چيزى را كه زشت باشد به آن تشبيه كنند و به زبان ما شخص را كه زشت دارند، گويند: سَرِ او چون سرِ ديوان است و هر متنكّرى را.... اين نوع تعبيرات از ابوالفتوح تصريحات و تأييدات قطعى است بر اينكه وى فارسى الاصل است و رازى الاصل بوده؛ ولى نسب و نژاد عرب داشته است.

نسب ابوالفتوحصاحبان تذاكر و كتب رجال، كه درباره ابوالفتوح تفصيلاً و يا ايجازاً مطالبى نوشته اند، همگى نسب شيخ را به خزاعى، يعنى طايفه خزاعه يا بنى خزاعه، رسانيدند كه از طوايف اعراب حجاز مى باشد و سلسله نسب ابوالفتوح به نافع بن بديل بن ورقاء خزاعى، كه از صحابه رسول اكرم صلى الله عليه و آله بوده، مى رسد. اگر چه سمعانى در كتاب انساب ذيل كلمه «بُدَيلى» و بيهقى در تاريخ بيهق، ضمن بيان تاريخ و احوال خاندانهاى قديم ناحيه بيهق (سبزوار)، از يك خاندان به نام «بُدَيليان»، كه در آن ناحيه بوده اند، سخن رانده و اسامى جمعى از مشاهير اين خاندان را ذكر كرده اند؛ ولى نامى از ابوالفتوح نياورده اند و با اينكه شيخ با مؤلّفان كتابهاى مذكور معاصر بوده و سمعانى و بيهقى هر دو به شهر رى آمده و مدّتى آنجا اقامت و با علماء و فضلاء و خاندانهاى علم و ادب حشر و نشر داشته اند، مع هذا از ذكر نام ابوالفتوح و خاندانش، كه بدون ترديد معروف و مشهور بوده اند، خوددارى كرده اند؛ گويى كه شيخ و خانواده او به بديليان معروف نبوده اند. ابن الاثير در مقدّمه لباب الأنساب سمعانى تصريحاً اشاره مى كند كه مؤلّف اسامى بسيار اشخاص را حذف كرده است.

.

ص: 123

بارى، همچنان كه فقيد سعيد علاّمه قزوينى در مجلّد پنجم تفسير ابوالفتوح، (1) ذيل عنوان «خاتمة الطّبع»، آنجا كه درباره نسب مؤلّف بحث مى كند، خزاعى بودن شيخ و اينكه وى از بديليان است و جدّ اعلاى وى به بديل بن ورقاء مى رسد يا خير، چنين اظهار نظر مى نمايد: و مخفى نماناد كه از اولاد بديل بن ورقاء خزاعى مذكور، عدّه كثيرى از خاندان هاى عربى الاصل، كه بعدها به طول اقامت در ايران و خلطه و آميزش با ايرانيان، به كلّى ايرانى و زبانشان فارسى شد، در قديم الايّام از جزيرة العرب به ايران مهاجرت كرده و در نقاط شمالى ايران در نواحى نيشابور و سبزوار و رى و غيره سكنا گزيده بوده اند و بسيارى از خاندان ها به اسم «بديليان» (نسبت به جدّ اعلاى ايشان بديل بن ورقاء مذكور) معروف بوده اند و سمعانى در كتاب الأنساب در نسبت «بديلى»، و ابوالحسن بيهقى در تاريخ بيهق در ضمن تعداد خاندانهاى قديم آن ناحيه، اسامى جمعى از معاريف بديليان را به دست داده اند و مؤلّف ما نحن فيه شيخ ابوالفتوح رازى و خاندان او، گرچه ايشان نيز از اولاد بديل بن ورقاء خزاعى بوده اند، ولى اين شعبه از اولاد بديل گويا به بديليان معروف نبوده اند؛ چه در هيچ يك از كتب رجال نسبت مزبور در حقّ مؤلّف يا يكى از اعضاى خانواده او به نظر نرسيد. از كلّيه منابع و مآخذى كه از شيخ نام برده اند و در اين فصل نقل شده، چنين برمى آيد كه سلسله نسب ابوالفتوح به نافع بن بديل بن ورقاء خزاعى، كه از صحابه رسول اكرم صلى الله عليه و آله بوده، مى رسد؛ در حالى كه پدران شيخ از احمد، كه جدّ پنجم است به بالا، معلوم نيست. به علاوه در ميان آراء و عقايد كسانى كه ابوالفتوح را منسوب

.


1- .ر.ك: مقدمه روض الجنان، ج 1، ص 22 _ 23.

ص: 124

به خزاعى مى دانند، اختلافاتى محسوس و مشهود است و معلوم نيست كه آيا ابوالفتوح به نافع بن بديل بن ورقاء انتساب دارد يا به برادرش عبداللّه بن بديل بن ورقاء؛ چنان كه حاجى ميرزا حسين نورى در كتاب مستدرك الوسائل، در صفحه 487، جلد سوّم، شيخ را به عبداللّه بن بديل بن ورقاء يعنى برادر نافع نسبت داده است و ظاهراً اين اشتباه با همه دقّتى كه از مؤلّف مستدرك مورد انتظار بوده، پيش آمده است. مع هذا شيخ در چند مورد ضمن تفسير آيات قرآن، خود را از اولاد نافع ابن بديل بن ورقاء الخزاعى، كه از صحابه خاصّ حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله بوده، نام مى برد كه ذيلاً به آن موارد اشاره مى شود: 1. در صفحه 682 _ 683 جلد اوّل تفسير، (1) آنجا كه آيه شريفه: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» (2) از سوره آل عمران تفسير مى كند، چنين مى نويسد: انس مالك روايت كند از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت: هيچ كس نبود كه بميرد و او را خداى تعالى منزلتى باشد كه تمنّا و رجوع با دنيا كند، مگر شهيدان كه ايشان تمنّا كنند كه با دنيا آيند و دگر باره شهيد شوند از آن منازل و درجات و كرامات كه ايشان را به نزديك خداى باشد، و بعضى دگر گفتند: آيه در شيهدان چاه معونه آمد و قصّه اين، آن بود كه محمّد بن اسحاق بن يسار گفت بإسناده از حميد طويل از انس مالك، و جماعتى ديگر از اهل علم هم روايت كردند كه ابو براء عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب ملاعب الاسنه، كه سيد بنى عامر بن صعصعه بود، به نزديك رسول آمد به مدينه و او را هديه اى نيكو آورد. رسول صلى الله عليه و آله هديه او قبول نكرد و گفت: يا ابا براء! من هديه مشركان نپذيرم. اسلام آر، اگر خواهى كه هديه تو قبول

.


1- .روض الجنان، ج 5، ص 148 _ 149.
2- .آل عمران (3): آيه 169.

ص: 125

كنم، و اسلام بر او عرضه كرد و بگفت او را آنچه خداى وعده داده است مؤمنان را از كرامت و نعمت و ثواب و از قرآن چند آيت بر او خواند. او اسلام نياورد، و ليكن نزديك بود و او را قول رسول نكو آمد و گفت: اى محمّد! اين دين كه تو ما را به آن دعوت مى كنى، دينى نكوست. اگر جماعتى صحابه را بفرستى به اهل نجد تا ايشان را دعوت كنند به اين دين، اميد من چنان است كه اجابت كنند. رسول صلى الله عليه و آله گفت: من ايمن نباشم بر ايشان كه ايشان را به ميان قومى كفّار فرستم كه ايشان را بكشند. ابو براء گفت: در حمايت من اند، ايشان را بفرست. رسول صلى الله عليه و آله منذر بن عمرو را با هفتاد مرد از خيار مسلمانان بفرستاد؛ از جمله ايشان حارث بن صمّه و حزام بن ملحان و عروة بن اسماء و نافع بن بديل بن ورقاء الخزاعى، و اين مرد از پدران ماست و اين در صفر بود سال چهارم از هجرت بر سر چهار ماه از وقعه اُحد بيامدند و به چاه معونه فرود آمدند و اين زمينى است از ميان زمين بنى عامر و بنى سليم.... 2. در تفسير آيه: «هُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ وَ الْهَدْيَ مَعْكُوفاً أَنْ يَبْلُغَ مَحِلَّهُ» (1) سورة الفتح، كه در صفحه 103، جلد پنجم تفسير كبير شيخ (2) مذكور است، به جدّ خود اشاره مى كند: ايشان درين بودند. بديل بن ورقاء الخزاعى با جماعتى بنى خزاعه برسيد و او از پدران ماست (اعنى مصنّف الكتاب) و بنو خزاعه عيبه نصح رسول بودند، از جمله اهل تهامه. فقيد سعيد علاّمه قزوينى، (3) در خاتمة الطّبع، راجع به اجداد شيخ چنين اظهار نظر مى كند:

.


1- .الفتح (48): آيه 25.
2- .. روض الجنان، ج 17، ص 354.
3- .ر.ك: مقدمه روض الجنان، ج 1، ص 20.

ص: 126

بُديْل (1) بن ورقاء مذكور تا غزوه حنين، كه در سنه هشت از هجرت روى داد، در حيات بوده است و اندكى قبل از وفات حضرت رسول در سنّ 97 سالگى وفات يافت و پسرش نافع بن بديل جدّ اعلاى مؤلّف در سال چهار از هجرت با قريب هفتاد نفر، و به روايتى چهل نفر، از اخيار صحابه حضرت رسول در وقعه بئر معونه، كه اشاره بدان شد، به درجه شهادت رسيدند و تفصيل اين واقعه در عموم كتب سير و تواريخ مبسوطاً مذكور است. غرض ما در اينجا فقط اشاره اجمالى بود به اين واقعه، براى مزيد تعرفه جدّ اعلاى مؤلّف. و عبداللّه بن رواحه در مرثيه او گفت: رَحِمَ اللّهُ (2) نافِعَ بْنَ بُدَيْلرَحْمَةَ الْمُبْتَغى ثَوابَ الْجِهادِ صابِراً صادِقَ اللِّقاءِ إِذا ماأكْثَرَ الْقَوْمُ قالَ قَوْلَ السَّدادِ در ترجمه احوال بُدَيْل بن وَرقاء خزاعى مزبور با هفت پسر او، نافع و عبداللّه و عبدالرّحمن و سلمه و عمرو و عثمان و محمّد ابناء بُدَيْل، كه همه از افاضل صحابه حضرت رسول و بسيارى از ايشان نيز از زمره مخلصين حضرت امير و در ركاب آن حضرت در صفّين به درجه شهادت رسيده اند. و امّا خاندان ابوالفتوح در شهر رى از خاندانهاى علم و دانش و فضيلت و تقوا بوده و همگى در اين شهر اقامت داشته اند. علماى اين خاندان هر كدام در عصر خود از پيشوايان و مروّجين و متعصّبين مذهب فرقه حقّه جعفريّه مصدر خدمات علمى و فقهى بزرگ بوده اند و ما براى تأييد اين نظر، به ذكر بعض نظريات كتب رجال درباره برخى از ايشان مبادرت و اكتفاء مى كنيم.

.


1- .تفسير ابوالفتوح، ج 5، ص 616 _ 617، تهران، 1315ش.
2- .اسدالغابة، ج 5، ص 7.

ص: 127

در فهرست منتجب الدين (1) كه تماماً در مجلّد بيست و پنجم بحارالانوار مندرج است، درباره جدّ دوّم شيخ، يعنى ابوبكر احمد بن الحسين الخزاعى النيسابورى كه از تلامذه سيّدين رضى (م 406) و مرتضى (م 436) و شيخ طوسى (م 460)، چنين نوشته و اظهار نظر كرده است: شيخ (2) ثقة ابوبكر احمد بن الحسين بن احمد نيشابورى، متوطّن در رى، پدر شيخ حافظ عبدالرّحمن، عادل است و متديّن، از تلامذه سيّدين مرتضى و رضى و شيخ ابو جعفر (طوسى) رحمهم الله. از مؤلّفات اوست: امالى در اخبار چهار مجلّد، و كتاب عيون الاحاديث، و روضه در فقه، و سنن و مفتاح در اصول و مناسك. خبر داد ما را به كتب مزبوره، شيخ امام سعيد ترجمان كلام اللّه جمال الدّين ابوالفتوح حسين بن علىّ بن محمّد بن احمد خزاعى رازى نيشابورى از پدرش از جدّش از صاحب ترجمه. در همين فهرست منتجب الدين درباره برادر ابوبكر احمد، كه يكى ديگر از افراد خاندان شيخ است، چنين آمده: شيخ (3) عادل محسن بن الحسين بن احمد نيشابورى خزاعى، عمّ شيخ مفيد عبدالرّحمن نيشابورى رحمه الله، ثقة است و حافظ و واعظ. از مؤلّفات اوست: امالى در احاديث، كتاب السّير، كتاب اعجاز القرآن، كتاب بيان من كنتُ مولاهُ. خبر داد ما را به كتب مزبوره، استاد ما امام سعيد جمال الدّين ابوالفتوح خزاعى از پدرش از جدّش از صاحب ترجمه (رحمهم اللّه جميعاً).

.


1- .ابوالحسن على بن عبداللّه بن الحسن بن الحسين بن بابويه رازى، (متوفا: بعد از سال 585ه ).
2- .بحارالانوار، ج 25، ص 3 (فهرست منتجب الدين)، أمل الامل، ص 458.
3- .فهرست منتجب الدين، ص 10؛ رجال استرآبادى، ص 494، قسمت آخر؛ روضات الجنات، ص 542؛ مستدرك الوسائل، ج 3، ص 488.

ص: 128

و نيز در فهرست مذكور از فرزند ابوبكر احمد جدّ دوّم شيخ، چنين ياد كرده: شيخ (1) مفيد ابو محمّد عبدالرّحمن بن احمد بن الحسين نيشابورى خزاعى، شيخ اصحاب بود در رى، حافظ و واعظ. در اطراف بلاد شرقاً و غرباً سفر كرد و احاديث را از مخالف و مؤالف سماع نمود و او را مؤلّفات است؛ از آن جمله سفينة النّجاة فى مناقب اهل البيت العلويات الرّضويات، امالى، عيون الأخبار، مختصراتى در وعظ و زواجر. خبر دادند ما را به كتب مزبوره، جماعتى از جمله: سيّدين مرتضى و مجتبى پسران داعى حسين، و برادرزاده صاحب ترجمه شيخ امام جمال الدّين ابوالفتوح خزاعى. صاحب ترجمه نزد سيّدين علم الهدى، و برادرش رضى، و شيخ ابو جعفر طوسى، و مشايخ سالار، و ابن البرّاج، و كراجكى قرائت نمود. خداى بر ايشان همگى رحمت كناد. از اشارات منتجب الدّين و نيز آنچه در لسان الميزان ابن حجر عسقلانى (ج 3، ص 404 _ 405) و معالم العلماء ابن شهر آشوب و رياض العلماء راجع به اعضاى خاندان شيخ مذكور است، به خوبى استنباط مى شود كه همگى از داناترين و بصيرترين مردم به حديث و رجال و ديگر علوم بوده اند و در محضر درس بعضى از آنها بيش از سه هزار نفر حاضر مى شده اند. آنان مؤلّفات متعدّدى در علوم دارند و غالباً به شغل و حرفه تدريس و وعظ و تذكير اشتغال داشته بودند. ابوالفتوح را مى توان به عنوان يك فقيه و محدّث، يك واعظ و مذكّر، يك دانشمند شهير، يك مفسّر، و بالأخره استاد نثر پارسى درى و يكى از اعلام ادبيّات زبان ملّى ايران نام برد. آثار علمى و ادبى او به زبان پارسى بايد مورد توجّه و تحقيق ما قرار گيرد تا به مقام شامخ وى در اين زبان پى برد.

.


1- .فهرست منتجب الدين، ص 7؛ أمل الامل، ص 480.

ص: 129

دريغا كه اين نابغه علم و ادب، آن چنان كه شايسته و سزاوار بوده، در تاريخ معارف و ادب ايران معرّفى نشده و حالات و جزئيّات زندگانى وى تا امروز مجهول مانده است و، جز يكى از معاصران و دو تن از شاگردان وى، كسى از اصحاب كتب رجال و تواريخ قديمه يادى از شيخ نكرده اند و آن سه نيز يكى عبدالجليل رازى قزوينى كه به طور ضمنى و در تضاعيف كتاب خويش موسوم به النَّقْض به بعضى خصوصيّات حيات ابوالفتوح اشاره نموده است؛ ديگرى شيخ منتجب الدّين ابوالحسن علىّ بن عبيداللّه بن الحسن بن الحسين بن بابويه رازى (متوفا بعد از سال 585ه ) و صاحب فهرست معروف است؛ سوّم رشيد الدين ابو جعفر محمّد بن علىّ بن شهر آشوب مازندرانى، مشهور به «ابن شهر آشوب» (م 588) و صاحب كتاب معالم العلماء است. دو نفر اخير الذّكر كه از شاگردان شيخ و معاصر با وى بوده اند، شرح حال استاد را از نظر فقه و حديث مورد توجّه قرار داده اند؛ به اين معنى كه مقام وى در حديث و فقه و تفسير و در روايت حديث و اينكه از چه كسانى روايت كرده، در تأليفات تلامذه شيخ مذكور است و بيش از اين چيزى ننوشته اند تا به استناد آن بتوان از تاريخ ولادت، تاريخ وفات، حوادث ايّام عمر، چهره و شكل، لباس، زبان، اخلاق، محلّ اقامت، مسافرها و ساير خصوصيّات زندگانى شيخ اطّلاعاتى حاصل نمود. برخى از مورّخان و صاحبان كتب رجال از جمله: صاحب روضات الجنّات و مجالس المؤمنين و خاتمة مستدرك الوسائل و حديقة الشيعة و نزهة القلوب و بحارالانوار و جنّة النّعيم و ديگران كه از متأخّرين به شمار مى آيند، همگى اقتباساً مطالبى از سه مأخذ و منبع فوق الذّكر آورده اند كه چندان در ايضاح وقايع حيات شيخ مؤثّر نيستند.

.

ص: 130

آراء و عقايد ديگران درباره شيخ

آراء و عقايد ديگران درباره شيخاكنون مطالب مندرج در كتب مزبور را به ترتيب تاريخى الأقدم فالأقدم عيناً نقل مى كنيم و سپس به ترجمه احوال و تاريخ حيات ابوالفتوح، كه از آن منقولات و مجموعه امارات قطعيّه استنباط مى شود، مبادرت مى ورزيم: 1. از فهرست شيخ منتجب الدين ابوالحسن على بن عبداللّه بن الحسن بن الحسين بن بابويه رازى (م 585ه ): شيخ امام جمال الدين ابوالفتوح حسين بن علىّ بن محمّد خزاعى رازى، عالم و واعظ و مفسّر و متديّن بود. او را تصانيفى است؛ از آن جمله: تفسير موسوم به روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن در بيست مجلّد و روح الاحباب و روح الالباب فى شرح الشهاب. هر دو كتاب مزبور را من بر مؤلّف قرائت نموده ام. (فهرست منتجب الدين در اوّل مجلّد 25 بحارالانوار، ص 5 . (1) 2. ترجمه از كتاب معالم العلماء تأليف رشيد الدين ابوجعفر محمد بن على بن شهرآشوب مازندرانى معروف به ابن شهرآشوب (م 588ه ). استاد من ابوالفتوح بن على رازى، از تأليفات اوست: روض الجنان و رَوح الجنان فى تفسيرالقرآن. زبان فارسى است، ولى عجيب است وشرح شهاب. شيخى ابوالفتوح بن على الرازى له روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن فارسى إلاّ انه عجيب شرح الشبهات و ظاهراً شرح الشهاب (از معالم العلماء ابن شهرآشوب فصل فمن عرف بكنية نسخه خطّى كتابخانه ملك شماره 3566). (2)

.


1- .فهرست منتجب الدين، ص 4، س 1، ضميمه ج 25 بحارالانوار، 1315.
2- .معالم العلماء، ص 128، شماره 956، چاپ اقبال، 1353.

ص: 131

3. از كتاب مناقب آل ابى طالب، تأليف ابن شهر آشوب: و ابوالفتوح (حسين بن علىّ بن محمد رازى) روايت روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن را به من اجازه داده است (مناقب ابن شهر آشوب، چاپ تهران، ج اوّل، ص 9). 4. از كتاب بعض مثالب النواصب فى نقض بعض فضائح الروافض، از شيخ نصيرالدّين عبدالجليل بن ابى الحسين بن ابى الفضل قزوينى رازى، كه از معاصرين شيخ و يا با وى قريب العصر بوده. مؤلّف در معرّفى بزرگان مذهب جعفرى و ردّ اظهار صاحب كتاب بعض فضائح الروافض، در صفحه 51 _ 52، در باب شيخ چنين مى نويسد: مگر به سمع اين قائل نرسيده كه مرتضى علم الهدى رضى الله عنه را چهارصد شاگرد فاضل متبحّر بوده است، دون از ديگران، و خواجه ابوجعفر نيشابورى، و قاضى ابو على الطوسى و رشيد على زيرك القمى، و خواجه امام ابوالفتوح عالم كه مصنّف بيست مجلّد است در تفسير قرآن و مؤلّف كتاب شرح الشهاب النبوى است كه همه طوايف اسلام به خواندن و نوشتن آن راغب اند و غير اينان از متقدّمان و متأخّران كه به ذكر همه كتاب مطوّل شود. و نيز در صفحه 194، ضمن اينكه از مفسّران نام مى برد، چنين اشاره مى كند: والشيخ ابو على الطبرسى صاحب التفسير بالعربيه و خواجه امام ابوالفتوح الرازى كه بيست مجلّد تفسير قرآن تصنيف اوست كه ائمّه و علماء همه طوايف طالب و راغب اند آن را. و نيز در كتاب النقض، در صفحات 282، و 299 و 304 و 319 و 565 چاپ تهران، سال 1371ق/1331ش ضمن معرّفى مفسّران به مناسبت از شيخ ابوالفتوح عالم رازى سخن به ميان آمده است.

.

ص: 132

5. از كتاب نزهة القلوب در جغرافياى تاريخى تأليف حمداللّه مستوفى قزوينى كه در حوالى سال 740ه تأليف نموده، در ذيل كلمه رى گويد: و در رى اهل بيت بسيار مدفون اند و از اكابر و اولياء (نيز جمعى كثير در آنجا) آسوده اند؛ چون: ابراهيم خواصّ و كسائى سابع قرّاء السبعة و محمّد ابن الحسن الفقيه و هشام و شيخ جمال الدّين ابوالفتوح و جوانمرد قصّاب (نزهة القلوب، چاپ ليدن، ص 54). 6. از كتاب حديقة الشيعة تأليف ملا احمد اردبيلى (م 993ه ). مؤلّف در فصل راجع به مذاهب اهل تصوّف و عرفان و نكوهش معتقدات ايشان، شرح مبسوطى درباره مقبره ابوالفتوح از قول يكى از معاصرين شيخ نگاشته: ابن حمزه رحمه الله در كتاب ايجاز المطالب فى ابراز المذاهب و در كتاب هادى إلى النّجاة من جميع المهلكات، هر دو، مى گويد كه: در شهر رى حاضر بودم كه شيخ ابوالفتوح رازى صاحب تفسير رحمه الله به رحمت حق تعالى پيوست و به موجب وصيّتش در جوار مرقد امامزاده واجب التعظيم امامزاده عبدالعظيم حسنى رحمه الله مدفون گشت. پس به نيّت حجّ متوجّه مكّه معظمه شدم و در وقت برگشتن، گذارم به اصفهان و محلّت جنبلان و بعضى ديگر از محلاّت آن شهر افتاد. ديدم كه آن قدر از مردم آن ديار به زيارت شيخ ابوالفتوح عجلى شافعى اصفهانى و حافظ ابونعيم، كه پدر استاد اوست و شيخ يوسف بنّاء كه جدّ شيخ ابونعيم است و شيخ على بن سهل و امثال ايشان كه سنّى و از مشايخ صوفيّه بوده اند، مى رفتند كه شيعه شهر رى و نواحى اش هزار يك آن به زيارت امامزاده عبدالعظيم نمى رفتند و مؤلّف اين كتاب و محتاج به مغفرت حضرت ربّ الارباب احمد اردبيلى گويد كه مرا گذار به اصفهان افتاد ديدم كه مردم آن بلده شيخ ابوالفتوح عجلى شافعى را شيخ ابوالفتوح رازى نام كرده بودند و به

.

ص: 133

اين بهانه به عادت پدران خويش قبر آن سنّى صوفى را زيارت مى كردند؛ اگر چه از مردم آن ديار امثال اين كردار دور نيست؛ زيرا كه ايشان پنجاه ماه زياده از ديگران نسبت به حضرت شاه ولايت ناشايست و ناسزا گفته اند و در اين زمان كه مذهب شيعه به قدر قوّتى گرفته، ايشان همچنان مانند پدران چندان محبّتى به شاه مردان ندارند. (كتاب حديقة الشيعه، تهران، سنه 1260، ص 336). 7. از كتاب مجالس المؤمنين قاضى نوراللّه شوشترى (م 1019ه ). در مجلس پنجم در ترجمه احوال شيخ چنين مى نويسد: قدوة (1) المفسرين الشيخ ابوالفتوح الحسين بن على بن محمد بن احمد الخزاعى الرازى رحمه الله از اعلام علماى تفسير و كلام و عظماى ادباى انام است، از خاندان فضل و بزرگى و اولاد امجاد بُدَيل بن ورقاء الخزاعى كه از كبار صحابه و اكابر خزاعه بوده و سابقاً در مجلس طوائف مؤمنين و مجلس صحابه مخلصين شرح اخلاص بنى خزاعه خصوصاً عبداللّه و محمّد و عبدالرحمن پسران بديل مذكور و جان سپارى ايشان در حرب صفّين در ركاب حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مسطور گشته. و جدّ او خواجه امام ابوسعيد، كه مصنّف كتاب موسوم به روضة الزهراء فى مناقب الزهراء است، از اعلام زمان خود بوده و عمّ او شيخ فاضل ابومحمد عبدالرحمن بن احمد بن الحسين النيشابورى رحمه الله از مشاهير روزگار است و بالجمله، مآثر فضل و مساعى جميله او در تفسير كتاب كريم و ابطال تأويلات سقيم مخالفان اثيم و تعسّفات نامستقيم مبتدعان رجيم، بر همگنان مخفى نيست. و از تفسير فارسى او ظاهر مى شود كه معاصر صاحب كشّاف بوده و بعضى از اشعار صاحب كشّاف به او رسيده، اما كشّاف به نظر او

.


1- .نقل از خاتمة الطبع علامه قزوينى، ج 5، ص 625، تهران، تير 1315.

ص: 134

نرسيده و اين تفسير فارسى او در رشاقت تحرير و عذوبت تقرير و دقّت نظر بى نظير است. فخرالدين رازى اساس تفسير كبير خود را از آنجا اقتباس نموده و جهت دفع توهّم انتحال، بعضى از تشكيكات خود را بر آن افزوده. در مطاوى اين مجالس پر نور شطرى از روايات و لطائف نكات و اشارات او مسطور است. و او را تفسيرى عربى هست كه در خطبه تفسير فارسى به آن اشاره نموده، امّا تا غايت به نظر مطالعه فقير نرسيده. و شيخ عبدالجليل رازى در بعضى از مصنّفات خود ذكر شيخ ابوالفتوح نموده و گفته كه خواجه امام ابوالفتوح رازى مصنّف بيست مجلّد است از تفسير قرآن و در موضعى ديگر گفته كه خواجه امام ابوالفتوح رازى را بيست مجلّد از تفسير قرآن تصنيف اوست كه ائمّه و علماى همه طوايف طالب و راغب اند آن را، و ظاهراً اكثر آن مجلّدات از تفسير عربى او خواهد بود؛ زيرا كه نسخه تفسير فارسى او چهار مجلّد است كه هر كدام به قدر سى هزار بيت باشد و شايد كه هشت مجلّد نيز سازند. پس باقى آن مجلّدات از تفسير عربى او خواهد بود _ وفّقنا اللّه لتحصيله والاستفادة منه بمنّه وجوده. از بعضى ثقات مسموع شده كه قبر شريفش در اصفهان واقع است _ واللّه تعالى اعلم (اواسط جلد پنجم مجالس المؤمنين نسخه خطّى مرحوم قزوينى:) و كتاب شرح شهاب الأخبار و كتاب تفسير كبير، هر دو، از تأليفات محقّق نحرير شيخ ابوالفتوح رازى. و پس از آن مى گويد: 8. از كتاب بحارالانوار مجلسى، جلد اوّل، صفحه 10: و كتاب الشهاب (1) ، گر چه از مؤلّفات مخالفين است، لكن اكثر فقرات

.


1- .كتاب شهاب الأخبار، تأليف قاضى ابوعبداللّه محمد بن سلامة بن جعفر بن على بن حكمون مصرى قضاعى شافعى، از قضات مصر در عهد فاطميين كه در سال 454 وفات يافته و بنا بر تصريح حاجى خليفه در كشف الظنون و نيز در جلد سوم مستدرك (ص 367 _ 368) بر كتاب مزبور شروحى نوشته اند كه اسامى آنها در دو كتاب اخيرالذكر آمده است.

ص: 135

آن كتاب در كتب و اخبارى كه از طرق خود ما روايت شده، مذكور است. لهذا علماى ما بر آن اعتماد نموده و متصدّى شرح و تفسير آن شده اند... و شيخ ابوالفتوح رازى در فضل مشهور است و كتب او معروف و مألوف است. 9. از كتاب كشف الظّنون عن أسامى الكتب والفنون، تأليف ملاّ كاتب چلبى 1068 يا 1066 (زركلى، ص 1042) ص 579 ص 19: «روض الجنان فى التفسير» (كتاب كشف الظنون بين 1058 و 1068 تأليف شده). 10. از كتاب كشف الحجب و الأستار عن اسامى الكتب والاستار: روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن فى عشرين مجلداً بالفارسية لجمال الدين ابى الفتوح الحسين بن على بن محمّد الخزاعى الرازى (ص 294، نمره 1590). (1) 11. از كتاب روضات الجنات تأليف آقا محمّد باقر خوانسارى: الشيخ جمال الملّة والحق والدين الحسين بن على بن محمّد بن احمد الخزاعى النيشابورى الأصل، معروف بالشيخ (ابى الفتوح) الرازى، المفسّر الفارسى المشهور، از اعلام علماء تفسير و كلام و اعاظم فضلاى ناقلين احاديث قرن ششم هجرى و از خلفاى بُدَيل بن ورقاء خزاعى است. و بُدَيل از اكابر صحابه حضرت رسول و خاندان ابوالفتوح يكى از اجلّه بيوتات عرب مى باشد كه در عجم توطّن اختيار كردند و در ايران سكنا گزيدند. (ص 183 _ 184).

.


1- .در سال 1296ق تأليف شده و مؤلف آن نيز در 21 ربيع الاول سنه 1313ق در مشهد وفات يافت.

ص: 136

12. از كتاب جنّة النّعيم فى احوال عبدالعظيم از حاجى ملاّ باقر واعظ طهرانى ابن ملا محمد اسماعيل كجورى. پس از ذكر ترجمه احوال شيخ ابوالفتوح كه تماماً منقول از كتاب حديقة الشيعة و مجالس المؤمنين است و در شماره هاى 6 و 7 همين فصل نقل گرديده، درباره مدفن شيخ چنين مى گويد: دوم كسى كه از علماء در رى مدفون است و بر مزار وى نهايت افتخار بايد نمود، شيخ ابوالفتوح صاحب للاصل الاصيل قدوة المفسّرين من أهل التنزيل والتأويل حسين بن علىّ بن محمّد بن احمد خزاعى رازى است و وى از كبار حضرت ولايت مآب بوده. آن گاه شرحى در اصالت نسب و جلالت مقام وى مى نويسد و بعد مى گويد: و مزار وى (ابوالفتوح رازى) در صحن حضرت امامزاده حمزه در زمان دخول در طرف دست راست جلو حجره اوّل است و الواحى از كاشى كه زرد مى نمايد، بر آن نصب شده است كه اسم شريف آن مرحوم بر آن مكتوب است و بر حسب وصيّت خواسته است در جوار حضرت عبدالعظيم و مقدّمه مزار امامزاده حمزه مدفون شده باشد. (جنّة النعيم ملا باقر واعظ تهرانى، ص 513 _ 514، چاپ تهران). 13. از كتاب نقد الرجال، تأليف السيد العالم العلاّمة آقا مير مصطفى التفرشى كه در سال 1015 تأليف شد: الحسين بن علىّ بن محمّد الخزاعى الرازى جمال الدّين ابوالفتوح الرازى عالم فاضل دين ثقه عين واعظ مفسّر له تصانيف منها التفسير المسمّى بروض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن عشرين مجلّدة (نمره 95، ص 108، تهران، 1318). 14. از كتاب قصص العلماء ميرزا محمّد بن سليمان التنكابنى، ص 328، در احوال حسين بن علىّ بن محمّد:

.

ص: 137

حسين بن علىّ بن محمّد بن احمد بن حسين بن احمد خزاعى نيشابورى رازى شيخ ابن شهرآشوب و شيخ منتجب الدين است و صاحب تأليفات است؛ مانند تفسير روض الجنان در بيست مجلّد و فارسى است، و فاضل نحرير مسلّم است. و فخرالدين رازى نيشابورى مطالب او را دزديده و در تفسيرش نوشته است، و او معاصر با صاحب كشّاف بوده.... 15. از كتاب منتهى المقال فى أحوال الرجال ابو على محمّد بن اسماعيل، ص 112 _ 113: الحسين بن محمّد بن احمد الخزاعى الرازى النيشابورى مضى فى جده احمد بن الحسين بن احمد ما يدل على جلالته [تعق] اقول من ذلك عن [عه] و فيه ايضاً الشيخ الامام جمال الدين ابوالفتوح الحسين بن علىّ بن محمّد بن احمد الخزاعى الرازى عالم واعظ مفسّر دين له تصانيف منها التفسير المسمّى بروض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن عشرون مجلّداً و روح الأحباب و روح الالباب فى شرح الشهاب. قرأتها عليه و يأتى في الكنى عن ب أيضاً (در تاريخ 1300 هجرى نبوى توسّط على بن عباس الافشار القزوينى كتابت شد). 16. از كتاب رياض العلماء: الشيخ الإمام السعيد قدوة المفسرين ترجمان كلام اللّه جمال الدين ابوالفتوح الحسين بن علىّ بن محمّد بن أحمد الخزاعى الرازى النيسابورى الفاضل العالم الفقيه المفسر الكامل المعروف الشيخ ابوالفتوح الرازى صاحب التفسير الفارسي الكبير المشهور من أجلّة علماء الإماميّة و عظمائهم، وكان اصله من نيسابور و نزل اجداده بالرى وأقاموا بها وسيجيء في ترجمة ابن حمزه، كان معاصراً له. وان ابن حمزة قال: كنت حاضراً بالرى وقد توفى الشيخ ابوالفتوح بها ودفن بجوار عبدالعظيم بموجب

.

ص: 138

وصيّته. قال الشيخ منتجب الدّين في الفهرس: الشيخ الامام جمال الدّين ابوالفتوح الحسين بن علىّ بن محمّد الخزاعى الرازى واعظ عالم مفسر دين له تصانيف؛ منها: التفسير المسمّى روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن عشرين مجلدة وروح الاحياء (كذا) و روح الألباب فى شرح الشهاب قرأتهما عليه. انتهى. وقال ابن شهرآشوب فى معالم العلماء مورداً له في باب الكنى ظناً منه ان كنية اسمه و هو مع كونه تلميذه غريب هكذا. شيخي ابوالفتوح... انتهى. قال هو ايضاً في كتاب المناقب: واجازلي ابوالفتوح رواية روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن واقول ولذلك قد يشتبه بتعدّده والحق الاتّحاد ولكن قد عليه ابوالفتوح حتّى نسى اسمه. وامّا شيخنا المعاصر فقد أورده فى امل الامل تارة في باب الأسماء وذكر فيه ما مرّ من كلام الشيخ منتجب الدين بتمامه واقتصر عليه وتارة في باب الكنى ونقل فيه كلام ابن شهرآشوب المذكور في معالم العلماء و اكتفى به، ولعلّه ظنّ هو ايضاً تعدّدهما. فتأمّل. ثمّ أقول: ان كتاب تفسيره الكبير كتاب مشهور متداول و هذا التفسير مع كتاب شرح الشهاب له داخلان فى كتاب بحارالانوار و يعتمد عليهما فى النقل، وقال: كتاب شرح شهاب الأخبار و كتاب التفسير الكبير، كلاهما للمحقّق النحرير الشيخ ابوالفتوح الرازى. ثمّ قال: والشيخ ابوالفتوح فى الفضل مشهور و كتبه معروفة ومألوفة. انتهى. وأقول: قد رأيت نسخة شرح الشهاب له في طهران وأخرى في الهرات وهو حسنة الفوائد وقد رأيت الربع الأوّل من تفسيره هذا في اصبهان وكانت النسخة عتيقه جدّاً وقد كنت في زمانه وعلى ظهرها خطه الشريف وأجازته لبعض تلامذته وكان تاريخ اجازته له سنة اثنون وخمسين

.

ص: 139

وخمسمائة وعبّر عن نسبه هكذا الحسين بن علىّ بن محمّد بن أحمد الخزاعي وقد قرأها جماعة أخرى من العلماء ايضاً عليه ومنهم ولد الشيخ ابوالفتوح هذا ايضاً. وحظه الشريف لا يخلو من رواية وكان والده وجده ايضاً من مشاهير العلماء وسيجيء ترجمتها ويروي عن والده عن جدّه المذكورين وعن والده عن جدّه المذكور وهو الشيخ ابوبكر بن احمد بن الحسين بن أحمد الخزاعى نزيل الرى عن السيدين المرتضى والرضىّ وعن الشيخ الطوسي. ويروي ايضاً عن جماعة كثيرة اخرى من العلماء؛ منهم الشيخ المفيد ابوالوفاء عبدالجبّار بن عبداللّه بن على المقرى الرازى عن ابى عبداللّه جعفر بن محمّد الدوريستى عن المفيد ومنهم الشيخ. و يروي ايضاً عن جماعة منهم الشيخ نصيرالدّين ابوطالب عبداللّه بن حمزه الطّوسي وكان هوره وولده الشيخ الإمام تاج الدّين محمّد ووالده وجده القريب وجده الأعلى الشيخ ابوبكر احمد وعمّه الأعلى وهو الشيخ عبدالرحمن بن الشيخ أبي بكر أحمد المذكور و كلهم من مشاهير العلماء وبالجمله هؤلاء سلسلة معروفة من علماء الإمامية ولكل واحد منهم تأليفات جياد وتصنيفات عديدة حسان. وامّا تفسيره الفارسي فهو من اجل الكتاب وافيدها وانفقها (واتقنها) وقد رأيتها فرأيت بحراً طمطاماً وادرجه الاستاد (ايده اللّه تعالى) ايضاً فيبحارالانوار وكذلك شرح الشهاب المذكور وقد رأيته من طهران ايضاً. وله قدس سره ميل إلى التصوّف و كلام الصوفية على ما يظهر من تفسيره الفارسي و شرح الشهاب المذكور، وكان رحمه الله كثير العلم وافر الفضل غزير الرواية من العلماء والمشايخ جامعاً للفضائل. وله من المؤلّفات ايضاً رسالة يوحنا بالفارسية على ما ينسب اليه وهي رسالة جيدة لطيفة معروفة مشتملة على بطلان المذاهب الأربعة وتصحيح

.

ص: 140

المذهب الجعفري، أعني مذهب الإمامية، واجري الكلام فيها على لسان يوحنا الذي الإنجيلي النصراني على أنه كان كافراً ثم أسلم وتفحص وبحث عن المذاهب واختار مذهب الشيعة على نهج الطرائف لابن طاووس في الإمامه حيث تكلّم فيه على لسان عبدالحميد الذمي وله ايضاً على ما نسب إليه الرسالة الحسنيه (بضمّ الحاء المهملة وسكون السين المهملة ثمّ نون وبعدها الياء المثنّاة التحتانية المشدّدة وآخر هاء) وهي ايضاً رسالة مشهورة جيّدة نفيسة وكانت بالعربيّة وقد ترجمه بعضهم بالفارسيّة في مسألة الإمامة ووضعها على لسان جارية اسمها حسنية وقد كانت كافرة ثمّ اسلمت وقد تكلّمت بحضرة هارون الرشيد في مذهب الشيعه وأبطل مذاهب أهل السنة وهي ايضاً حسنة الفوائد، ولكن لم يثبت انتسابها اليه. وقد مرّ في باب الألف في ترجمة الشيخ ابراهيم الأسترآبادي انّ هذه الرسالة قد تنسب إليه ولكن قد كان المترجم لها وهو الشيخ إبراهيم المذكور واصل الرسالة للشيخ أبيالفتوح ويحتمل أن تلك الرواية مرويّة عن الشيخ ابيالفتوح لا أنه من مروياته كما يلوح من اوّل تلك الرسالة. فلاحظ. وقد نسب اليه بعضهم ايضاً كتاب تبصرة العوالم في الملل والنحل بالفارسية والظاهر انّه يهولانه من مؤلّفات السيد المرتضى على ما قيل او يغره. فلعلّ مراده غير الكتاب المعروف. فتأمّل. وهذا الكتاب على ثمان وعشرين باباً وقد ذكر فيه ذم الصوفيه ايضاً وهذا مما يؤيد عدم صحّة نسبة اليه كما ترى. فلاحظ. وقد نسب اليه بعض متأخّرين العلماء كتاب التفسير آخر بالعربي أيضاً وقد صرح نفسه قدس سره في أوّل تفسيره الفارسي الكبير بانّه وعد لأصحابة تفسيرين: أحدهما بالفارسية والآخر بالعربيه وأنّه اقدم الفارسي في التأليف على العربي والظاهر انّه قد ألفه ايضاً (يك صفحه و نيم از دو صفحه و نيم از

.

ص: 141

مجلد ثانى از باب اوّل نسخه خطى كتاب رياض العلماء، از كتابخانه ملّى ملك، شماره 3655، ص 111 _ 114). 17. از كتاب مستدرك الوسائل حاجى ميرزا حسين نورى (م 1320ق): الف) كتاب روض الجنان وهو التفسير الكبير للشيخ الجليل ابوالفتوح الحسين بن عليّ بن محمّد بن أحمد الخزاعي الرازي النيشابوري قدوة المفسّرين من مشايخ الشيخ منتجب الدّين و ابن شهرآشوب ذكراه في الفهرست و المعالم وفي الثاني ان تفسيره فارسي إلا انّه عجيب. قال في الرياض: وامّا تفسيره الفارسي فهو من اجل الكتاب وافيدها وانفعها وقد رأيته فرأيت بحراً طمطاماً. قال: وكان هو و ولده الشيخ الامام تاج الدّين محمّد ووالده وجدّه القريب وجدّه الأعلى الشيخ أبوبكر احمد و عمّه الأعلى وهو الشيخ عبدالرحمن بن الشيخ أبيبكر أحمد المذكور كلّهم من مشاهير العلماء بالجمله، هؤلاء سلسلة معروفة من علماء الإمامية ولكلّ واحد منهم تأليفات جياد و تصنيفات عديدة حسان. انتهى. هذا التفسير العجيب في عشرين مجلّداً وفيه اخبار كثيرة تناسب أبواب كتابنا هذا إلا انّه لكونه بالفارسيّة ويحتاج نقله إلى الترجمة ثانياً بالعربيّة ويخاف فيها فوات بعض مزايا الاخبار ولم نرجع اليه الاّ قليلاً وقد ينقل الخبر بمتنة ثمّ يترجمه فاخرجناه سالماً (مستدرك الوسائل، ج 3، ص 335، خاتمة المستدرك). ب) الشيخ الإمام السعيد قدوة المفسّرين ترجمان كلام اللّه جمال الدّين ابوالفتوح الحسين بن عليّ بن محمّد بن احمد الخزاعي الرازي النيسابوري الفاضل العالم الفقيه المفسّر العارف الكامل البليغ المعروف بابيالفتوح الرازي المنتهى نسبه الشريف إلى عبداللّه بن بديل بن ورقاء الخزاعي... والشيخ المذكور جمع بين شرافة النسب والأخذ به مجامع العلوم المبنى ء

.

ص: 142

تفسيره الكبير العجيب الذي يقرب من مائة وخمسين ألف بيت وهو وان كان بالفارسية إلاّ انّه حاو لكل ما تشتهيه الأنفس وتقرّ به الأعين ومن نظر إليه وتأمّل في مجمع البيان للطبرسي بجدّه كالمختصر منه بل قال القاضي في المجالس بعد ان اخرى عليه من المدح والثّناء بما هو اهله وتفسيره الفارسي مما لا نظر له في وثاقة التحرير وعذوبة التقرير ودقّة النظر والفخر الرازي في تفسيره الكبير قد اخذ منه وبنى عليه اساسه ولكن لدفع الانتحال اضاف اليه تشكيكاته. انتهى (مستدرك الوسائل، ج 3، ص 487 _ 488، چاپ تهران، سال 1321). 18. و نيز از كتاب أمل الآمل في أحوال علماء جبل عامل: الشيخ الإمام جمال الدّين أبوالفتوح الحسين بن عليّ بن محمّد الخزاعي الرازي واعظ عالم مفسر دين له تصانيف منها التفسير المسمّى روض الجنان و روح الجنان في تفسير القرآن عشرين مجلّد و روح الأحباب وروح الألباب في شرح الشهاب قرأتهما عليه قال منتجب الدّين وقد ذكره ابن شهرآشوب كما يأتي في الكنى (نسخه خطى اصل به خط مصنّف متعلّق به كتابخانه ملّى ملك شماره 599، شيخ حرّ عاملى). 19. ديباچه جلد نخستين تفسير ابوالفتوح، تأليف طابع و ناشر آن، مرحوم سيّد محمّد كاظم طباطبايى كه به فرمان مظفّر الدين شاه قاجار به طبع سه جلد آن توفيق يافت و مقاله اى مبسوط و محقّقانه درباره ترجمه احوال شيخ نگاشت كه از جهت احتراز از طول كلام، از نقل آن خوددارى مى شود. 20. از كتاب هدية الاحباب فى ذكر المعروفين بالكنى والألقاب والأنساب تأليف عباس بن محمد رضا القمى از شاگردان صاحب مستدرك الوسائل: ابوالفتوح الرازي حسين بن عليّ بن محمّد بن أحمد الخزاعي الشيخ الإمام السعيد قدوة المفسّرين ترجمان كلام اللّه المجيد صاحب روض الجنان فى

.

ص: 143

تفسير القرآن الّذي هو حاو لكلّ ما تشتهيه الأنفس وتلذّ الأعين ينتفع منه الفقيه والمفسّر والمورّخ والواعظ وغيرهم وكان رحمه الله من أجلّ بيوتات العلم وينتهى نسبه الشريف إلى عبداللّه بن بديل بن ورقاء الخزاعي وجدّه محمّد بن أحمد وجدّ جدّه أحمد و عمّ والده عبدالرحمن المشهور بالمفيد الثاني وابنه محمّد بن الحسين وابن اخته أحمد بن محمّد كلهم علماء فضلاء وهو رحمه الله معدن العلم ومحتده... (ص 33، چاپ 1349، مطبعه مرتضويّة نجف اشرف). 21. از كتاب الذريعة إلى تصانيف الشيعة، تأليف محمّد محسن نزيل السامرّاء الشهير بالشيخ آغا بزرگ طهرانى: (تفسير ابوالفتوح الرازى) اسمه روض الجنان طبع في خمس مجلّدات كبار، يأتي باسمه (ص 255، ج 4، چاپ تهران، 1360). 22. از كتاب سبك شناسى مرحوم ملك الشعراء بهار، ج 2، ص 391، س 13: هو الشيخ الإمام جمال الدّين أبوالفتوح الحسين بن عليّ بن محمّد بن أحمد بن الحسين بن أحمد الرازي از علماى تفسير و كلام و اعاظم فضلاى ناقل احاديث و از نويسندگان بزرگ فارسى قرن ششم هجرى است. شيخ ابوالفتوح مؤلّفاتى دارد و مهم تر از همه تفسير قرآن موسوم به روض الجنان و روح الجنان است به زبان فارسى كه در پنج مجلّد در تهران به طبع رسيده است. تاريخ ولادت و وفات شيخ ابوالفتوح معلوم نيست و آنچه محقّق است، تأليف اين كتاب در اواسط قرن ششم هجرى صورت پذيرفت؛ يعنى قبل از 510 و بعد از 556 نبوده است.... 23. خاتمة الطبع مندرج در آخر جلد پنجم تفسير مذكور كه به قلم محقّقانه علامه فقيد محمّد بن عبدالوهاب بن عبدالعلى قزوينى گليزورى (ص 615 _ 638) كه در روز سه شنبه هفتم ذى الحجّة الحرام سنه 1354ق مطابق يازدهم فروردين 1315ش مرقوم رفت و با سه جلد ديگر تفسير، در مطبعه مجلس به طبع رسيد.

.

ص: 144

زمان شيخ _ تاريخ تأليف تفسير

زمان شيخ _ تاريخ تأليف تفسيردر كليّه مآخذى كه فوقاً به آنها اشاره شد، از قديم ترين زمان تاكنون، هيچ كس چه شاگردان و چه معاصران شيخ و چه كسانى كه بعد از شيخ آمده اند، به صراحت يا به اشاره از تاريخ ولادت و زمان وفات وى يادى نكرده اند و حتّى درباره تاريخ تأليف تفسير نيز اشارات صريحى در دست نيست، به جز مطالبى كه در خود تفسير، در اثناى تفسير آيات، به چشم مى خورد و نام كسانى برده مى شود كه به قرائن مى توان تاريخ تأليف تفسير را معلوم نمود. به علاوه، شش نسخه خطّى موجود در كتابخانه آستان قدس رضوى، كه به شماره 131 _ 136 مضبوط است، به ويژه دو نسخه از آن شش نسخه، يعنى نسخه هاى شماره 134 و 136، از نظر قدمت و كهنگى خطّ و صحّت ضبط آن، به قدرى مورد توجّه است كه به احتمال و ظنّ قوى مى توان گفت كه اين دو نسخه اخيرالذّكر در زمان حيات مصنّف آن، يعنى شيخ ابوالفتوح، و يا لااقل كمى بعد از وفات او كتابت يافته است. ابن يوسف شيرازى مؤلّف فهرست كتب خطّى مجلس شوراى ملّى درباره تاريخ تأليف تفسير روض الجنان و روح الجنان، اين چنين اظهار نظر مى كند: آقاى قزوينى تاريخ تأليف را ميان سال 510 و 556 دانسته اند. نگارنده (مؤلف فهرست ابن يوسف شيرازى) از عبارت موجود در آخر نسخه كهنه كتابخانه رضويّه (ج 1، ص 44) استفاده مى كند كه در همان سال نگارش (556) يا سال پيش از آن تأليف گرديده است. عبارت آخر نسخه 134، كه از روى عكس اوراق استنساخ شده و در صفحه 656، جلد پنجم تفسير ابوالفتوح آمده، به اين شرح است: آخر الجزء السابع عشر من تفسير القرآن واللّه المشكور على جميع الاحوال والحمدللّه ذى المنّ والأفضال والصّلوة على النبيّ المعتام واهل

.

ص: 145

بيته انجم الظّلام وقع الفراغ من زبرته وقت الضحوة [من] يوم الأحد لخمس ليال خلت من شهر ربيع الأوّل على يدى العبد المذنب الفقير الغريب الرّاجي إلى رحمة ربّه، حيدر بن محمّد بن اسماعيل بن سليمان بن ابراهيم الأردلاني النيسابوري سنة ستة وخمسين وخمسمائة بورك لصاحبه حامداً للّه تعالى ومصلّياً على نبيّه وعترته الطاهرين الابرار. (و نيز در همين صفحه در طرف دست چپ نوشته شده:) انتسخ منه ابومحمّد الحسن بن محمّد بن ابى القسم اللبارفي(؟) سنة اثنين وثمانين و خمسمائة. سال 556 ه ، در نسخه 134 جلب توجّه مى كند و ملاحظه خصوصيّات ديگر، از لحاظ املاهاى بسيار كهنه و قديمى معهود همان زمانها چون نوشتن ذالهاى فارسى به طور نقطه دار و عدم تفاوت بين حروف ويژه فارسى (پ _ چ _ ژ _ گ) با معادل آنها در عربى و شيوه نوشتن كه، چه به صورت «كى»، «چى» و نظاير آن، نشان مى دهد كه نسخه مزبور به همان سال 556 متعلّق است و در صحّت تاريخ كتابت آن نمى توان ترديد نمود و اگر نگوييم كه تاريخ تأليف تفسير، سال قبل از 556 نبوده، لااقل همين تاريخ را براى تأليف تفسير بايد پذيرفت. در نسخه 136 مذكوره و موصوفه سال 557ه قيد شده كه عبارت آخر نسخه مزبور را ذيلاً نقل مى كنيم (1) : تمّ الكتاب بحمداللّه وحسن توفيقه والصّلوة على خير خلقه محمّد و آله الطّاهرين وحسبنا اللّه ونعم الوكيل نعم المولى ونعم النصير ووقع الفراغ منه عند طلوع الشمس يوم الأحد الرابع والعشرين من جمادي الآخرة سنة سبع وخمسين وخمس مائة هجريّة كتبه العبد الضعيف المحتاج إلى رحمة اللّه تعالى أبو زيد بن بندار بن محمّد بن الحسين بن الحسن بن محمّد بن

.


1- .به نقل تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 656، چاپ تهران، تير 1315.

ص: 146

يونس البراوستاني مقيم [كذا ]سبده (؟) من سابويه [= بشابويه؟]. به هر صورت با اين دو سند، مى توان به ظنّ بسيار قوى تاريخ تأليف تفسير ابوالفتوح را ديرتر از سال 556 هجرى ندانست. اينك تتبّعات عالمانه و دقيق علامه قزوينى را _ كه در «خاتمة الطبع» ص 631، جلد پنجم تفسير ابوالفتوح تحت عنوان: «ج تعيين عصر مؤلّف و تاريخ تقريبى تأليف تفسير حاضر» مذكور است و ضمن آن با رعايت و ملاحظه و استفاده از قرائن مندرج در تفسير و نام چند تن از مشاهير، كه در اثناى آن نام برده شده، زمان حيات و تاريخ تقريبى تأليف تفسير كبير را تعيين كرده _ ذيلاً يادداشت مى كنيم: اوّلاً: مؤلّف كتاب به تصريح ابن شهرآشوب در مناقب (ج 1، ص 9) و صاحب روضات (ص 184) و صاحب مستدرك الوسائل (ج 3، ص 489) بلاواسطه از شيخ ابوعلى حسن بن محمّد بن الحسن طوسى پسر شيخ طوسى معروف روايت مى كند. و وفات شيخ ابو على مزبور به تصريح ابن حجر عسقلانى در لسان الميزان (ج 2، ص 250) در حدود پانصد هجرى بوده است. پس اگر به اقلّ تقديرات، سنّ راوى بلاواسطه از او را يعنى ابوالفتوح رازى ما نحن فيه را در وقت وفات شيخ خود در حدود پانصد هجرى، بيست ساله، هم فرض كنيم، نتيجه ضرورى اين فقره اين مى شود كه تولّد ابوالفتوح رازى به نحو قطع و يقين، مؤخّر از حدود 480ه ممكن نيست روى داده باشد. ثانياً: آنكه شيخ منتجب الدين معروف ابوالحسن علىّ بن عبيداللّه بن الحسن بن الحسين بن بابويه رازى صاحب فهرست مشهور به فهرست منتجب الدّين، كه از اخصّ تلامذه مؤلّف كتاب است، به تصريح خود او در قريب ده موضع از فهرست مزبور، بلاواسطه از مؤلّف ما نحن فيه روايت مى كند و تفسير حاضر را با تأليف ديگر صاحب ترجمه شرح

.

ص: 147

شهاب الأخبار قضاعى، هر دو را در نزد مؤلّف آنها قرائت نموده بوده است. و علاوه بر آن، مؤلّفات كثيره عديده ديگر از علماى شيعه را، كه تراجم احوال ايشان در فهرست مزبور مذكور است، به توسّط صاحب ترجمه از مؤلّفين آنها روايت مى كند، و تولّد شيخ منتجب الدّين به تصريح عموم كتب رجال و به تصريح معاصر او امام الدّين عبدالكريم بن محمّد رافعى در كتاب التدوين فى اخبار قزوين، كه ترجمه حال مفصّل مبسوطى در كتاب مزبور مرقوم داشته، در سنه 504 بوده است. پس اگر سنّ منتجب الدّين را در حين تحملّ وى روايات كتب كثيره مذكوره را از ابوالفتوح رازى به اقلّ تقديرات در امثال اين موارد بيست ساله هم فرض كنيم، نتيجه ضرورى اين فقره اين مى شود كه استاد او ابوالفتوح رازى به نحو قدر متيقّن و به طور حتم و قطع در حدود 525 در حيات بوده است. پس چنان كه ملاحظه مى شود، دو قضيّه از قضاياى راجع به تعيين عصر مؤلّف از روى قرائن خارجى مذكوره به نحو قطع و يقين و خارج از دايره شكّ و احتمال محقّق و محرز است: يكى آنكه ولادت او مؤخّر از حدود 480 نبوده است و ديگر آنكه وى در حدود 525 قطعاً و محقّقاً در حيات بوده است و تاريخ ما بقى كيفيّات و تفاصيل راجع به حيات او مجهول است؛ مثلاً معلوم نيست؛ چه مقدار مدّت قبل از 480 ممكن است متولّد شده باشد يا چه مقدار ديگر بعد از حدود 525 باز در قيد حيات بوده است، لكن گمان مى رود كه تاريخ تولّد او، چنان كه مؤخّر از حدود 480 نبوده، چندان مقدّم بر تاريخ مزبور نيز نبوده است؛ زيرا كه مؤلّف چنان كه بعد از اين مذكور خواهد شد از زمخشرى به «شيخ ما ابوالقاسم محمود بن عمر الزمخشرى» تعبير كرده است كه از آن واضح مى شود كه زمخشرى از مشايخ و اساتيد مؤلّف مانحن فيه بوده است. و چون عادتاً و

.

ص: 148

در اكثريت موارد، شيخ مسنّ تر از تلميذ و تلميذ كم سنّ تر از استاد است، پس اگر در مورد مفروض ما نيز اين اغلبيّت جارى و از قبيل افراد شاذّه نادره نباشد، نتيجه اين خواهد شد كه تولّد مؤلّف كتاب حاضر به احتمال قوى، يا بعد از تولّد زمخشرى، يعنى بعد از سنه 467، بوده است يا اقلاً در حدود همان سنوات، ولى نه چندان مقدّم بر آن. و از طرف ديگر، سابق از قول يكى از معاصرين مؤلّف ابن حمزه، صاحب ايجاز المطالب وهادى الى النجاة، به روايت مولا احمد اردبيلى از او در حديقة الشيعة نقل كرديم كه ابن حمزه مذكور به تصريح خود او، هم وفات مؤلّف را در رى درك كرده بود و هم ابوالفتوح عجلى شافعى اصفهانى را [به اين معنى كه به تصريح خود ازدحام مردم اصفهان را به زيارت قبر ابوالفتوح عجلى و ساير مشايخ صوفيه مدفون در آن شهر مشاهده كرده بوده است.] و وفات اين اخير، يعنى ابوالفتوح عجلى، به تصريح ارباب رجال در سنه ششصد هجرى بوده است. مقصود اين است كه از سوق حكايت مزبوره ظاهراً چنان برمى آيد كه اين دو واقعه در زمانى نسبتاً نزديك به يكديگر وقوع يافته بوده؛ يعنى مدّت زياده از حدّ متمادى؛ مثلاً هفتاد يا هشتاد سال مابين آنها فاصله نبوده است، والاّ به غايت مستبعد است كه يك نفر انسان عادى در حال رشد و تميز (چنان كه لازمه حكايت مزبوره است) دو واقعه را با اين فاصله عظيم در بين مدّت عمر خود درك كرده باشد و سپس بعد از همه اينها در سنّ نود سالگى يا صد سالگى سفر حجّ پيش گيرد. اين فرض فى الواقع اگر مكابره را كنار بگذاريم، عادتاً به غايت مستبعد بلكه نزديك به محال است. بارى، تكرار مى كنيم كه از سياق حكايت پيداست كه مابين دو واقعه مزبوره، يعنى مابين وفات ابوالفتوح رازى مانحن فيه در رى و حضور ابن

.

ص: 149

حمزه در آن واقعه، از يك طرف و مابين سفر ابن حمزه به حجّ و از آنجا به اصفهان و مشاهده او زيارت مردم قبر ابوالفتوح عجلى را از طرف ديگر (و به عبارت اخرى، مابين وفات ابوالفتوح رازى و ابوالفتوح عجلى) فاصله زياده از حدّ متمادى در ميان نبوده؛ بلكه چنان مى نمايد كه دو واقعه مذكوره در زمانى نسبتاً قريب به يكديگر وقوع يافته بوده است و صاحب روضات نيز به همين عقيده است و تصريح كرده كه ابوالفتوح عجلى به اصفهان در زمانى نزديك به زمان صاحب عنوان، يعنى ابوالفتوح رازى، وفات نموده. بنابراين اگر فرض كنيم كه وفات ابوالفتوح رازى حتّى پنجاه سال هم مثلاً قبل از وفات ابوالفتوح عجلى (در سنه 600) روى داده بوده، لازمه آن اين مى شود كه وفات مؤلّف مانحن فيه در واسط مائه سادسه وقوع يافته بوده است و ظنّ غالب نيز همين است _ واللّه اعلم بحقايق الامور. ثالثاً: آنكه مؤلّف اين كتاب، علاوه بر عدّه كثيرى از مشاهير رجال از فقهاء و محدّثين و متكلّمين و مفسّرين و نحاة لغويّين و علماى عربيّت و ادباء و شعراى از قرون اوّليه اسلام گرفته الى اواخر قرن پنجم، كه غالباً در اثناى تفسير حاضر از ايشان نام مى برد و به اقوال و آراء و روايات و اشعار ايشان تمسّك مى جويد، علاوه بر اشخاص مذكوره از پاره اى كسانى نيز نام برده كه در اوايل الى اواسط قرن ششم هجرى وفات يافته اند؛ از جمله فصيحى نحوى و هو ابوالحسن على بن ابى زيد محمّد بن على استرآبادى شيعى امامى معروف به فصيحى متوفا در بغداد در سيزده ذى الحجه سنه 516. مؤلّف مانحن فيه در جلد اوّل، ص 749 _ 750 از تفسير ابوالفتوح رازى (1) در تفسير آيه: «فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ» (2) ، در سورة

.


1- .روض الجنان، ج 5، ص 319 _ 320.
2- .نسا (4): آيه 24.

ص: 150

النّساء در خصوص حليّت متعه در مذهب شيعه گويد: «و از اعلام مذهب اماميان يكى متعه است و مخالفان ايشان را به اين طعنه زنند و ابن سكّرة الهاشمى گفت در اين معنى: يا من يَرى المُتعة من دِينهحِلاّ وإن كانت بلا مَهرٍ ولا يَرى سبعين تطليقةًتبين منهُ ربَّهُ الخِدر من هاهنا طابَت مَواليدُكمفاجتَهِدُوا في الحَمد والشُّكرِ خواجه اديب على بن ابى زيد الفصيحى اين را جواب گفت: بَناتُكم يا مُنكِرى مُتعةِ الأولىرأوها رِضاً في دينهم غيرَ منكرةٍ إماءٌ وأنتُم أن معِضتُم لقَولَتيعَبيدٌ لَهُم فيما يَرونَ مسَخَّرَةٌ ونَعلِى سَكرٌ لاستِ كُلِّ مُصوِّبٍلِما قالَهُ في الطّاهرِينَ ابنُ سُكَّرَة و ديگر سنايى، شاعر معروف متوفا به اصحّ اقوال در يازدهم شعبان سنه 525ه مؤلّف در تفسير حاضر (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 139) (1) در تفسير آيه: «فَبَعَثَ اللّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ» (2) ، در سوره مائده گويد: «انس روايت كند كه رسول خدا عليه السلام گفت: خداى تعالى منّت نهاد به سه چيز بعد از سه چيز: به بوى پس از مرگ، چه اگر نبودى، هيچ كس مرده را دفن نكردى؛ و به اين جانور كه در دانه افتاد كه اگر نه آن بودى، پادشاهان حبوب ادّخار كردندى به جاى زر و سيم و ايشان را آن به بودى؛ و به مرگ پس از پيرى كه مرد چون سخت پير شود، او را از خود ملال آيد در آن وقت او را راحت باشد؛ چنان كه حكيم سنايى گويد: اگر مرگ خود هيچ راحت نداردنه بازت رهاند همى جاودانى و ديگر زمخشرى معروف ابوالقاسم محمود بن عمر الخوارزمي متوفا در شب نهم ذى الحجّه سنه 538، مؤلّف در تفسير آيه: «وَ قالَ الْمَلِكُ ائْتُونِي

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 349.
2- .مائده (5): آيه 31.

ص: 151

بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي فَلَمّا كَلَّمَهُ قالَ إِنَّكَ الْيَوْمَ» ، در سوره يوسف (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 141) (1) گويد: «ملك گفت اين مرد را كه علم چنين داند او را در زندان رها نكنند او را به من آريد تا من او را به خاصّه و خالصه خود كنم. چون استنطاق كرد او [را] و او به سخن در آمد، از سخن او مايه علم او بشناخت و پايه قدر او بدانست؛ در خور آن، او را پايه نهاد. گفت: تو امروز به نزديك ما مكين و امينى. عذر آن خواست كه پيش از اين تو را نشناختم. چون تو را امروز بشناختم، لاجرم به قدر امانيّتت پايه مكانت نهاديم و نكو گفت امام زمخشرى: إمتحنوهُ فكان مؤتَمناًثمَّ استشاروهُ بعد ما امتحَنُوا ثمَّ دعَوهُ لذاكَ مؤتَمَناًلِلمُلكِ والمُستشارُ مؤتَمَنُ انتهى باختصار. و باز در تفسير آيه: «الَّذِي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْأَخْضَرِ ناراً فَإِذا أَنْتُمْ مِنْهُ تُوقِدُونَ» ، در سوره يس (تفسير ابوالفتوح، ج 4، ص 914) (2) گويد: «عبداللّه عباس گفت: آن دو درخت است كه در او آتش باشد. يكى را مرخ گويند و يكى را عفار. چون كسى را آتش بايد، دو شاخ از اين دو درخت ببرد، چنان كه آب از او مى چكد و بر هم سايد، از ميان آن آتش بيرون آيد. و گفتند، مرخ نر باشد و عفار ماده و هر دو را زَند و زَنده گويند و شيخ ما ابوالقاسم محمود بن عمر الزمخشرى دو بيت گفت: وإنّي أرَى مَثَل الفاضِلَينإذَالتَقَيا الزَّندَ والزَّندَهُ فَهذا يُفيدُ بِما عِندَهُوَهذا يُفِيدُ بِما عِندَهُ انتهى باختصار.

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 99 _ 100.
2- .همان، ج 16، ص 170.

ص: 152

حال گوييم كه از ورود اسامى اشخاص ثلاثه مذكور در فوق، يعنى فصيحى (م 516) و سنايى (م 525) و زمخشرى (م 538)، در اثناى تفسير حاضر، شايد بتوان استنباط نمود كه تأليف كتاب ما نحن فيه بعد از وفات اشخاص مزبوره بوده است، نه در حال حيات ايشان، و اگر در مورد زمخشرى، كه تاريخ وفات او مؤخّر از آن دوى ديگر است، احتمال دهيم كه تأليف كتاب در حال حيات او بوده، در مورد دو نفر اوّل، يعنى فصيحى نحوى و سنايى، اين احتمال به غايت ضعيف است. و على اىّ حال، از طرز تعبير مؤلّف از زمخشرى به «امام زمخشرى» و «شيخ ما ابوالقاسم محمود بن عمر زمخشرى» واضح مى شود كه اگر هم زمخشرى در حين تأليف تفسير حاضر از جمله احياء بوده، در هر صورت جوانى خردسال و در اوايل سنّ شباب نبوده؛ بلكه بعد از آنى بوده كه وى مردى مشهور به علم و فضل، و يكى از ائمه مسلمين و شيوخ ايشان محسوب مى شده است و واضح است كه اين درجات در حال صغر سنّ براى كسى دست نمى دهد و چون تولّد زمخشرى در سنه 476 است، پس اگر فرض كنيم كه آغاز شهرت زمخشرى و انتشار صيت او از سنّ چهل سالگى او به بعد مثلاً بوده است، نتيجه آن خواهد بود كه تأليف تفسير حاضر به ظنّ غالب بلكه تقريباً به نحو قطع و يقين، مقدّم بر حدود 510 نبوده است و اين نكته را نيز ناگفته نگذريم كه، چنان كه مشاهده شد، مؤلّف در دو فقره عبارت مذكور در فوق كه از زمخشرى نام برده، در هر دو مرتبه به مناسبت نقل پاره اى از اشعار اوست كه ذكرى از او كرده است؛ ولى از كشّاف معروف او تا آنجا كه راقم سطور تتبّع كرده و قاضى نوراللّه شوشترى نيز در مجالس المؤمنين بدان اشاره نموده، ظاهراً هيچ نامى نبرده است، با وجود اينكه مؤلّف به عادت خود از غالب تفاسير مشهوره

.

ص: 153

عصر خود از قبيل تفسير طبرى و تفسير ابوالقاسم بلخى كعبى و تفسير ابومسلم محمّد بن بحر اصفهانى و تفاسير ابوعلى جبائى و پسرش ابوهاشم جبائى و ابوبكر اصمّ و رُمانى و زجاج و حسين بن الفضل البجلى و تفسير معروف ثعلبى نيشابورى موسوم به الكشف والبيان فى تفسير القرآن و غير ذلك، كه ذكر همگى موجب تطويل است، دائماً نام برده و از هر يك از آنها به مناسبت مقام فصول و فقرات خارج از حدّ احصاء در اين تفسير كبير عديم النظير _ كه فى الواقع مصداق كلّ الصيد في جوف الفراست _ نقل كرده است. پس با وجود اينها، سكوت او از يكى از مشهورترين تفاسير دنيا و يكى از مهم ترين تأليف استاد خود او، يعنى كشّاف، لابدّ كاشف از اين است كه تأليف تفسير حاضر يا قبل از تأليف كشّاف، يعنى قبل از سنه 528، انجام گرفته بوده يا قبل از شهرت و انتشار كشّاف و وصول نسخ آن از مكّه معظّمه _ كه در آنجا تأليف آن به اتمام رسيده بود _ به بلاد ايران كه براى اين فقره هم لابد چند سالى وقت لازم بوده است و بنابراين شقّ اخير، ممكن است كه تأليف تفسير حاضر مدّتى بعد از تأليف كشّاف و اصلاً مدّتى بعد از وفات خود زمخشرى (يعنى بعد از 538) نيز صورت گرفته بوده است. يك مسئله از خارج به طور حتم محقّق و مفروغٌ عنه است و آن، اين است كه تأليف تفسير ما نحن فيه به نحو قطع و يقين و به دليل حسّى عيانى، مؤخّر از سنه 556 نمى تواند باشد؛ زيرا كه يكى از نسخ همين تفسير موجوده در كتابخانه آستانه قدس رضوى در مشهد مقدّس (نمره 134) تاريخ كتابت آن صريحاً واضحاً و با كلمات تامّه، نه با ارقام هندسى، «سنه ستّ و خمسين و خمسمائه» است و نسخه ديگر از همان كتاب در همان كتابخانه (نمره 136) تاريخ استنساخ آن يك سال بعد است؛ يعنى سنه

.

ص: 154

آثار شيخ

«سبع و خمسين و خمسمائة». پس خلاصه مقدّمات مذكوره اين شد كه تاريخ تأليف تفسير حاضر از طرفى به ظنّ غالب مقدّم بر حدود 510 نبوده است و از طرف ديگر به نحو قطع و يقين و به دليل خارجى حسّى، مؤخّر از سنه 556 نيز نمى تواند باشد. پس تاريخ تأليف آن محصور خواهد بود مابين حدود 510 _ 556. اين بود تحقيق دقيق فقيد سعيد علامه قزوينى كه زمان حيات و تاريخ تقريبى تأليف تفسير كبير را به دست داده كه در صحّت آن شكّ و ترديد روا نيست؛ چه تاكنون در جايى و كتابى اطّلاعات تازه اى به دست نيامد تا بتوان زمان قطعى و صريح حيات شيخ و تاريخ تأليف تفسيرش را تعيين نمود.

آثار شيخ1. تأليفات شيخ، يكى همين تفسير كبير مذكوره است به نام روض الجنان و روح الجنان، ديگر رساله يوحنّا به زبان فارسى. در اين رساله مردى به نام يوحنّا، كه نصرانى بوده و بعد مسلمان مى شود، در فرق مختلفه اسلام بحث و تحقيق و مطالعه مى كند تا هر كدام از آن بر حق باشد مورد قبول و اختيارش قرار گيرد و سرانجام فرقه شيعه، يعنى مذهب جعفرى اثناعشرى، را مى پذيرد و اختيار مى كند. شيخ اين رساله را بر نهج كتاب طرائف ابن طاووس، كه در باب امامت تأليف شده، مى نويسد. 2. يكى ديگر از رسالاتى كه منسوب به اوست رساله حسنيه (1) (به ضم حاى مهمله بى نقطه و سكون سين مهمله بى نقطه بعد از آن نون و بعد از آن ياى دو نقطه تحتانى مشدّده و آخر آن هاء) است كه رساله مشهور و مفيدى است. اصل آن به

.


1- .رساله حسنيه در سالهاى 1244، 1248 و 1259 در ايران به چاپ رسيد و در تاريخ سرجان ملكم (ج 2 از ترجمه فارسى، ص 130 _ 133) نيز خلاصه شده و تأليف آن به ابوالفتوح نسبت داده شده است.

ص: 155

تاريخ وفات شيخ

زبان عربى تأليف و به زبان فارسى نيز ترجمه شده است. موضوع اين رساله هم مسئله امامت است كه از زبان كنيزكى به نام حسنيه كه نخست كافر بوده و بعد اسلام آورده و در محضر هارون الرشيد در باب مذهب شيعه و ابطال مذاهب اهل سنت بحث و مناظره كرده است در ص 196، س 1 كتاب كشف الحجب والأستار به نمره 1011، راجع به رساله حسنيّه نوشته شده: الحسنية فى الإعتقادات العقلية والعبادات الشّرعيّة النقليّة بالفارسيّة لم اظفر على اسم مصنّفه أوّله حمد بى حدّ و ثناى بى عدّ مر واجب الوجودى را كه نظام اصول از فيض وجود اوست و انتظام فصول از لطف غير محدود است _ الخ. به هر صورت انتساب رساله مزبور به ابوالفتوح مورد ترديد است. شيخ ابراهيم استرآبادى، مترجم رساله مزبور، در باب الف اعتراف مى كند كه اصل عربى آن از شيخ ابوالفتوح رازى است و وى جز ترجمه آن به كارى ديگر دست نزده است. 3. و نيز رساله تبصرة العوام فى الملل والنحل را به شيخ نسبت مى دهند؛ امّا اين نسبت هم مورد تأييد قرار نگرفته و گويند از تصانيف سيّد مرتضى است. اين كتاب 28 باب است و در نكوهش صوفيه مطالبى دارد. و از همين جهت نمى توان به انتساب كتاب مزبور به ابوالفتوح بدون تأمّل گذشت؛ زيرا به شرحى كه به تفصيل گفته شد و مندرجات شرح شهاب شيخ نيز حكايت مى كند، شيخ به تصوّف متمايل بوده و انعكاسات متعدّدى نيز در تفسير كبير وى مشهود است.

تاريخ وفات شيخسال وفات ابوالفتوح در هيچ يك از مآخذ و منابعى كه درباره ترجمه احوال وى مطالبى جمع و ضبط شده، ذكر نشده و از اشاراتى كه در كتب رجال و تذاكر احوال

.

ص: 156

راجع به شيخ رفت هم استنباطى حاصل نگرديد؛ تنها به قرينه عباراتى كه در دو نسخه خطّى موجود در كتابخانه آستان قدس رضوى به شماره 134 و 136 مذكور است مى توان درباره سال وفات شيخ حدسى زد. 1. عبارت آخر نسخه 134، كه فقط متضمّن تفسير اواسط سوره احزاب تا آخر سوره فتح است، به قرار زير است: آخر الجزء السابع عشر من تفسير القرآن واللّه المشكور على جميع الأحوال والحمدللّه ذى المنّ والافضال والصلوة على النبي المعتام وأهل بيته أنجم الظلام وقع الفراغ من زبرته وقت الصّخوه [من] يوم الأحد لخمس ليال خلت من شهر ربيع الأوّل على يدي العبد المذنب الفقير الغريب الرّاجي إلى رحمة ربّه حيدر بن محمّد بن اسماعيل بن سليمان بن إبراهيم الأردلاني النيسابوري سنة ستة وخمسين وخمسمائة بورك لصاحبه حامداً للّه تعالى و مصلياً على نبيّه وعترته الطاهرين الأبرار. معلوم است كه اين نسخه در سال 556ق نوشته شده و بعيد نيست كه از روى نسخه اصل استنساخ شده باشد. 2. و امّا در آخر نسخه 136 كه مشتمل بر اوايل سوره مزمّل تا آخر قرآن است عباراتى به قرار ذيل دارد: تمّ الكتاب بحمداللّه وحسن توفيقه والصّلوة على خير خلقه محمّد و آله الطّاهرين وحسبنااللّه ونعم الوكيل نعم المولى ونعم النصير. ووقع الفراغ منه عند طلوع الشمس يوم الأحد الرّابع والعشرين من جمادي الآخرة سنة سبع وخمسين و خمسمائة هجرية كتبه العبد الضعيف المحتاج إلى رحمة اللّه تعالى أبو زيد بن بندار بن محمّد بن الحسين بن الحسن بن محمّد بن يونس البراوستاني مقيم [كذا ]سبده (؟) من بسابويه [= بشابويه؟]. پس نسخه 136 در سال 557ق استنساخ شده. در اين دو نسخه املاهاى

.

ص: 157

قديمى از قبيل نقطه دار و نوشتن ذالهاى فارسى و فرق نگذاردن بين «پ» و «چ» و «گ» فارسى با معادل آنها در عربى و نوشتن «كه» و «چه» و «نه» به صورت «كى» و «چى» و «نى» و مانند آن، همه بر كهنگى و اهميّت نسخه حكايت مى كند و ممكن است در زمان مؤلّف يا كمى بعد از وى استنساخ شده باشد. 3. ديگر نسخه اى جلوتر از اين دو نسخه از لحاظ تاريخ استنساخ در دست نيست؛ بلكه عبارت آخر نسخه 134، كه در طرف دست چپ همان صفحه نوشته شده، مى رساند كه در 582ق نيز از اين نسخه استنساخ شده، به اين شرح: انتسخ منه أبو محمّد الحسن بن محمّد بن ابيالقسم اللبارفي (؟) سنة اثنتين وثمانين وخمسمائة. 4. نسخه خطّى موجود در كتابخانه مسجد عالى سپهسالار كه به شماره 2034 است تفسير سوره يوسف تا آخر سوره بنى اسرائيل را مشتمل است و نيز نسخه اى از اين تفسير در سال 1058ق به خطّ نسخ شخصى به نام غلامعلى نوشته شده و آخر جزء ششم، كه كاتب آن را مجلّد نخستين معرّفى كرده، يادداشتى نقل و تصريح شده كه تاريخ كتابت اصل 615ق است. نسخه اخيرالذكر به شماره 16378 ثبت دفتر كتابخانه مجلس شوراى ملّى مى باشد. بنا به شواهد مذكور و قرائن موجود، قديم ترين نسخ خطّى تفسير شيخ، كه اكنون در كتابخانه آستان قدس رضوى موجود است، نسخه اى است كه در سال 556 و 557ق از روى نسخه اصل استنساخ شده و ممكن است اين كار در زمان حيات ابوالفتوح و يا كمى پس از وى انجام شده باشد. به هر تقدير، اگر تاريخ 556 را در نظر بگيريم، نسخه اصل لااقلّ مى بايست يك سال قبل از آن يعنى 554، آن هم وقتى كه شيخ در قيد حيات بوده، فراهم آمده باشد و در صورت صحّت اين حدس تاريخ وفات شيخ نمى تواند زودتر از سال 554 و احتمالاً مؤخّر از سال 560ق بوده

.

ص: 158

باشد و مادام كه دلايل قطعى ديگر اين نظر را نقض نكند، بايد سال وفات ابوالفتوح را در فاصله سنوات 554 و 560ق دانست _ واللّه اعلم بالصواب. تفسير عربى: شيخ ابوالفتوح خود در صفحه 2، سطر 6، جلد اوّل تفسير، به تفسير تازى چنين اشاره مى كند: پس چون جماعتى از دوستان و بزرگان از اماثل و اهل علم و تديّن اقتراح كردند كه در اين باب جمعى بايد كردن، چه اصحاب ما را تفسيرى نيست مشتمل بر اين انواع. واجب ديدم اجابت كردن ايشان و وعده دادن به دو تفسير: يكى به پارسى و يكى به تازى، جز كه به پارسى مقدّم شد بر تازى؛ براى آنكه طالبان اين بيشتر بودند و فايده هر كسى بدو عام تر بود. از اين اشاره كه بگذريم در كتاب النَّقض شيخ عبدالجليل رازى، كه معاصر و همزمان شيخ بوده، درباره تفسير عربى وى مى نويسد: خواجه امام ابوالفتوح رازى صاحب بيست مجلّد تفسير قرآن است كه علماء و ائمّه هر طايفه آن را طالب اند و به مطالعت آن ميل دارند و ظاهراً اكثر آن مجلّدات از تفسير عربى او مى باشد؛ چه تفسير فارسى شيخ تقريباً 120 هزار بيت يا قدرى بيشتر است و آن را در چهار مجلّد، منتها در هشت مجلّد، مى توان قرار داد و خيلى كمتر از بيست مجلّد مى شود. ديگر اشارات مرحوم قزوينى است در خاتمة الطبع ضميمه جلد پنجم تفسير ابوالفتوح. يكى در ذيل ج 5، ص 627 كه مى نويسد: ... در خصوص اينكه عدد بيست مجلّد، كه مؤلّفين رجال ذكر كرده اند، راجع به همين تفسير فارسى ابوالفتوح رازى بوده است، نه به تفسير عربىِ مشكوك او، اصلاً عموم نسخ خطّى تفسير فارسى كه به دست است به

.

ص: 159

بيست مجلّد تجزيه شده و همه جا مبادى و مقاطع مجلّدات بيستگانه صريحاً واضحاً تعيين شده. اشاره دوّم در ص 653، سطر 3: في الحقيقه همين تفسير فارسى ابوالفتوح رازى بوده است كه مؤلّف آن را بيست مجلّد تقسيم نموده، نه تفسير عربى مشكوك الوجود او؛ چنان كه صاحب مجالس المؤمنين به شرحى كه سابق گذشت، توهّم نموده. ابن يوسف شيرازى در فهرست كتب خطى فارس كتابخانه مجلس شوراى ملّى چاپ 1318 _ 1321، راجع به تفسير عربى شيخ در ص 26، سطر 10، مى نويسد: از تفسير عربى وى، كه در مقدّمه اين تفسير تأليف آن را وعده داده اند، اثرى نيست. نگارنده شنيده بود كه دانشمند معاصر آقا شيخ آقا بزرگ تهرانى (دام عمره و توفيقه)، مؤلّف كتاب بزرگ الذريعة إلى تصانيف الشيعة، به نسخه اى از اين تفسير دست يافته، شرحى به ايشان عرض و استعلام از واقع نمود. در جواب مرقوم فرمودند كه من تا به حال بدان دست نيافته ام، ليكن يكى از هنديها، كه به عتبات مشرّف شده بود، وجود آن را در يكى از كتابخانه هاى هند خبر داد و بنا شد كه نمونه اى از آن را در مراجعت بدان جا استنساخ و براى ما بفرستد؛ امّا تاكنون نفرستاده است. بنابر آنچه مذكور افتاد، تفسير تازى كه شيخ در آغاز جلد نخستين وعده داده بود، تاكنون مورد مشاهده و مطالعه هيچ يك از رجال تذكره نويس و يا ديگران قرار نگرفته و محقّقاً شيخ به جهاتى كه فعلاً بر ما معلوم نيست، نتوانست تفسير قران را به عربى تأليف و تصنيف كند و اينكه صاحب كتاب مجالس المؤمنين، تفسير عربى به شيخ نسبت مى دهد و مى نويسد كه تا غايتْ به نظر مطالعه وى نرسيده و نقلاً از كتاب النقض عبدالجليل قزوينى رازى مى گويد: «وظاهراً اكثر آن مجلّدات از تفسير عربى او خواهد بود»، اشتباه محض است؛ زيرا صاحب مجالس به نقل از صاحب

.

ص: 160

فرزندان شيخ

روضات و صاحب روضات از خود مؤلّف و بالأخره هر دو در انتساب تفسير تازى تأمّل دارند و به هر صورت، وجود چنين تفسير عربى محقّق نبوده و نيست. 5. به تصريح مجلسى، كه در جلد اوّل بحارالانوار مذكور است: «و كتاب شرح الشهاب الاخبار و كتاب تفسير كبير، هر دو از تأليفات محقّق نحرير شيخ ابوالفتوح رازى»، ولى پس از اين مجلسى مى نويسد كه كتاب الشهاب از مؤلّفات مخالفان است؛ ولى اكثر فقرات آن كتاب در كتب و اخبارى كه از طرق خود ما روايت شده، مذكور است. لهذا علماى ما بر آن اعتماد نموده و متصدّى شرح و تفسير آن شده اند. در ص 341 كتاب كشف الحجب والأستار به نمره 1885، چنين نوشته شده: «شرح الشهاب لجمال الدّين الخزاعي اسمه روح الاحباب». بنا به عقيده محقّق عاليقدر علامه قزوينى (1) ، كتاب شهاب الاخبار، كه در حكم و امثال و آداب مأخوذ از احاديث نبويّه مى باشد، تأليف قاضى ابوعبداللّه محمّد بن سلامة بن جعفر بن على بن حكمون مصرى قضاعى شافعى از قضات مصر در عهد فاطميين و متوفا در سنه 454 است و دانشمندان دو فرقه عامّه و خاصّه شروح بسيارى برآن نوشته اند و حاجى خليفه در كشف الظنون در عنوان شهاب الاخبار، و مرحوم حاجى ميرزا حسين نورى در مستدرك الوسائل (ج 3، ص 367 _ 368) نامهاى شروح آن را ذكر كرده است. قضاعى تأليف ديگرى نيز راجع به خطط مصر به نام المختار فى ذكر الخطط والآثار دارد (2) :

فرزندان شيخ 3شيخ دو پسر داشت: يكى شيخ صدرالدّين على و ديگر شيخ تاج الدّين محمّد. منتجب الدين درباره فرزند اوّل شيخ در ص 9 مى نويسد:

.


1- .ر.ك: مقدمه روض الجنان، ج 1، ص 39.
2- .ر.ك: تفسير ابوالفتوح، ج 5، ص 628.

ص: 161

مزار شيخ

شيخ صدرالدّين على پسر شيخ امام جمال الدّين ابوالفتوح حسين بن على رحمهم الله، مردى است فقيه و متديّن. (1) و نيز درباره پسر دوّم در ص 12 فهرست چنين آورده: شيخ امام تاج الدّين محمّد پسر شيخ امام جمال الدين ابوالفتوح حسين بن على خزاعى، مردى است فاضل و باورع. 2

مزار شيخدر ص 336 كتاب حديقة الشيعة ملا احمد اردبيلى (م 993)، كه در سال 1260 در تهران، به طبع رسيد، به نقل از نصيرالدين ابوطالب عبداللّه بن حمزة بن عبداللّه ابن الحسن بن على طوسى استاد شيخ قطب الدين كيدرى و يكى از راويان از شيخ راجع به مزار شيخ چنين نوشته شده: ابن حمزه (عليه الرّحمه) در كتاب ايجاز المطالب في إبراز المذاهب و دركتاب هادى إلى النّجاة من جميع المهلكات، هر دو مى گويد كه در شهر رى حاضر بودم كه شيخ ابوالفتوح رازى [صاحب] تفسير رحمه الله به رحمت حق تعالى پيوست و به موجب وصيّتش در جوار مرقد امامزاده واجب التعظيم امامزاده عبدالعظيم حسنى رحمه اللهمدفون گشت. پس به نيّت حجّ، متوجّه مكّه معظمه شدم و در وقت برگشتن، گذارم به اصفهان و محلّت جنبلان و بعضى ديگر از محلاّت آن شهر افتاد. ديدم كه آن قدر از مردم آن ديار به زيارت شيخ ابوالفتوح عجلى شافعى اصفهانى و حافظ ابونعيم، كه پدر استاد اوست، و شيخ يوسف بنّاء، كه جدّ شيخ ابونعيم است، و شيخ على بن سهل و امثال ايشان، كه سنّى و از مشايخ صوفيّه بوده اند، مى رفتند كه شيعه شهر رى و نواحى اش هزار يك آن به زيارت امامزاده عبدالعظيم

.


1- .نقل از صفحه 621، ج 5، تفسير ابوالفتوح.

ص: 162

نمى رفتند و مؤلّف اين كتاب و محتاج به مغفرت حضرت ربّ الارباب احمد اردبيلى گويد كه مرا گذار به اصفهان افتاد، ديدم كه مردم آن بلده شيخ ابوالفتوح عجلى شافعى را شيخ ابوالفتوح رازى نام كرده بودند و به اين بهانه به عادت پدران خويش قبر آن سنّى صوفى را زيارت مى كردند؛ اگر چه از مردم آن ديار امثال اين كردار دور نيست، زيرا كه ايشان پنجاه ماه زياده از ديگران نسبت به حضرت شاه ولايت ناشايست و ناسزا گفته اند و در اين زمان، كه مذهب شيعه به قدر قوّتى گرفته، ايشان همچنان مانند پدران چندان محبّتى به شاه مردان ندارند. به علاوه در ص 54 كتاب نزهة القلوب تأليف حمداللّه مستوفى قزوينى، كه در حوالى 740ق نوشته شد، ذيل كلمه رى آمده: و در رى اهل بيت بسيار مدفون اند و از اكابر و اولياء نيز جمعى كثير در آنجا آسوده اند؛ چون ابراهيم خواصّ و كسائى سابع قراء السبعه و محمّد بن الحسن الفقيه و هشام و شيخ جمال الدّين ابوالفتوح و جوانمرد قصّاب. از اين اشارات صريحه استنباط مى شود كه مزار شيخ در كنار مرقد مطهّر حضرت امامزاده عبدالعظيم، كه در هفت كيلومترى تهران راه قم قرار دارد، مى باشد و ترديدى در اين امر نيست. امّا به ناچار اشاره به مندرجات مجالس المؤمنين قاضى نوراللّه شوشترى، كه در اواسط مجلس پنجم مطالبى درباره شيخ آورده، مى كنيم: «... از بعضى ثقات مسموع شده كه قبر شريفش در اصفهان واقع است _ واللّه تعالى اعلم». در اينكه صاحب مجالس به اشتباه مزار شيخ را در اصفهان دانسته و نوشته، ترديد نيست؛ چه به تصريح ابن حمزه، كه از معاصران شيخ بوده و در زمان وفات وى در شهر رى حضور داشته، بنا بر اظهار حمداللّه مستوفى در نزهة القلوب كه قبلاً ذكر گرديده و آنچه ميان مردم شيوع داشته، به خوبى معلوم مى شود كه اين

.

ص: 163

اشتباه با قبر سمّى او، ابوالفتوح عجلى شافعى كه در اصفهان است، ناشى شده. حاجى ملا باقر واعظ تهرانى بن ملا محمّد اسماعيل كجورى كتاب جنّة النعيم را در سال 1296ق تأليف نمود. در اين كتاب نام نه تن از علماى اعلام و فقهاى عظام، كه در حدود رى و حول روضه منوّره حضرت عبدالعظيم مدفون اند، برده شده و درباره شيخ چنين آمده: دوّم كسى كه از علماء در رى مدفون است و بر مزار وى نهايت افتخار بايد نمود، شيخ ابوالفتوح صاحب الأصل الأصيل، قدوة المفسّرين من أهل التنزيل والتأويل، حسين بن على بن أحمد خزاعى رازى است و وى از كبار حضرت ولايت مآب بوده. تا آنجا كه مى نويسد: و مزار وى (ابوالفتوح رازى) در صحن حضرت امامزاده حمزه در زمان دخول، در طرف دست راست جلو حجره اوّل است و الواحى از كاشى، كه زرد مينمايد، بر آن نصب شده است كه اسم شريف آن مرحوم بر آن مكتوب است و بر حسب وصيّت خواسته است در جوار حضرت عبدالعظيم و مقدّمه مزار امامزاده حمزه مدفون شده باشد. در مقدّمه اى كه بر جلد اول تفسير، ص 4، سطر 31 نوشته شده، اضافه مى كند كه: گويا آن تفصيلى كه آن محدّث جليل نگاشته، در چند سال قبل بوده. اكنون كه سنه 1319 فى الجمله تغيير يافته و بالفعل دو پارچه سنگ مرمر غير محكوك در سر مقبره صاحب اين تفسير كبير نصب شده و از ميان دولت مسرّت اقتران به بركات سلطنت عدالت توأمان حضرت ظلّ اللّهى، چند نفر از قاريان قرآن و خدام روشنايى معيّن شده، در هر صبح و شام مشغول قرائت قرآن و دعاگويى دولت قاهره مى باشند.

.

ص: 164

. .

ص: 165

فصل دوّم: مختصات نسخ خطى و چاپى تفسير

1. نسخه هاى خطى تفسير ابوالفتوح

الف) نسخه كتابخانه سلطنتى

فصل دوّم: مختصات نسخ خطى و چاپى تفسير1. نسخه هاى خطى تفسير ابوالفتوحالف) نسخه كتابخانه سلطنتىمجلّدات چاپى تفسير شيخ از روى نسخه خطّى موجوده در كتابخانه سلطنتى تهران آماده و طبع شد. نسخه خطّى كتابخانه سلطنتى در چهار مجلّد و به خطّ نَسخ و كاغذ ترمه به رنگ نخودى روشن. در هر صفحه 23 سطر نوشته شده، مگر صفحاتى كه آيات قرآنى دارد، يازده تا دوازده سطر دارد. نسخه كتابخانه سلطنتى، كه نسخه جديدى است، از روى نسخه كتابخانه آستان قدس رضوى در مشهد تهيّه شده و نسخه خطّى اخيرالذّكر در سال 947 نوشته شده است. نسخه كتابخانه سلطنتى به وسيله دو كاتب تهيّه شده: يكى احمد بن محمّد الموسوى البحرينى 1307، و ديگرى حسن الهمدانى كه در جمادى الاوّل 1309ق اصل تفسير را به خطّ نسخ نوشته است. (1) نسخه كتابخانه سلطنتى در چهار مجلّد است: جلد اوّل، 991 صفحه؛ جلد دوّم، 877 صفحه؛ جلد سوّم، 1112 صفحه؛ و جلد چهارم، 1084 صفحه، و مجموعاً در 4064 صفحه تمام و كامل است؛ يعنى از بيست مجلّد تفسير ابوالفتوح تماماً نوشته شده، ولى در طبع جديد بيست مجلّد تنها در پنج مجلّد بزرگ به قطع نيم ورقى طبع شد.

.


1- .رجوع شود به تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 652، چاپ تهران، 1315 شمسى.

ص: 166

نسخه (1) كتابخانه آستان قدس رضوى در دسترس علامه فقيد محمد بن عبدالوهاب قزوينى قرار داشت. به نحوى كه نسخ كتابخانه سلطنتى و آستان قدس را با نسخه چاپى تطبيق نموده اند فهرست انجام مجلّدات بيست گانه تفسير حاضر بر حسب تقسيم اصلى مؤلّف با صفحات مطابق آن از طبع حاضر به اين شرح است: (2) آخر مجلّد اوّل اصلى در ص 137 از مجلّد اوّل مطبوع است. آخر مجلّد دوم اصلى در ص 280 از مجلّد اوّل مطبوع است. آخر مجلّد سوم اصلى در ص 447 از مجلّد اوّل مطبوع است. آخر مجلّد چهارم اصلى در ص 624 از مجلّد اوّل مطبوع است. آخر مجلّد پنجم اصلى در ص 788 از مجلّد اوّل مطبوع است. آخر مجلّد ششم اصلى در ص 167 از مجلّد دوم مطبوع است. آخر مجلّد هفتم اصلى در ص 323 از مجلّد دوم مطبوع است. آخر مجلّد هشتم اصلى در ص 482 از مجلّد دوم مطبوع است. آخر مجلّد نهم اصلى در ص 621 از مجلّد دوم مطبوع است. آخر مجلّد دهم اصلى در ص 105 از مجلّد دوم مطبوع است. آخر مجلّد يازدهم اصلى در ص 254 س 7 از مجلّد دوم مطبوع است. آخر مجلّد دوازدهم اصلى در ص ؟ از مجلّد سوم مطبوع است. آخر مجلّد سيزدهم اصلى در ص ؟ از مجلّد سوم ظ مطبوع است. آخر مجلّد چهاردهم اصلى در ص ؟ از مجلّد چهارم ظ مطبوع است. آخر مجلّد پانزدهم اصلى در ص 335 س 28 از مجلّد چهارم مطبوع است.

.


1- .رجوع شود به ذيل شماره 1 و 5، تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 653 .
2- .نقل از صفحات 653 _ 654، ج 5، تفسير ابوالفتوح رازى.

ص: 167

ب) نسخه كتابخانه آستان رضوى

آخر مجلّد شانزدهم اصلى در ص ؟ از مجلّد چهارم مطبوع است. آخر مجلّد هفدهم اصلى در ص 110 از مجلّد پنجم مطبوع است. آخر مجلّد هجدهم اصلى در ص ؟ از مجلّد پنجم مطبوع است. آخر مجلّد نوزدهم اصلى در ص 415 ظ از مجلّد پنجم مطبوع است. آخر مجلّد بيستم اصلى در ص 614 از مجلّد پنجم مطبوع است.

ب) نسخه كتابخانه آستان قدس رضوىنسخه كتابخانه آستان قدس رضوى، در دو مجلّد بزرگ به شماره هاى 129 و 130، به خطّ نستعليق و از دو كاتب و در سالهاى 947 و 949 تحرير شده است. مجلّد اوّل، از آغاز كلام اللّه تا آخر سوره توبه و داراى 923 ورق است كه نه جلد از بيست مجلّد تفسير به اضافه قسمتى از جلد دهم، در آن نوشته شده و در پايان آن تاريخ كتابت به اين شرح مذكور است: تمّت المجلّدة التاسعة وتتلوه في المجلّدة العاشرة قوله تعالى (عزّ وعلا) في اوّل سورة يونس عليه السلام وقد جعل المصنّف المفسّر قدس سره في أصل تصنيفه وتأليفه الأولى مختمة بآية «أَعَدَّ اللّهُ لَهُمْ جَنّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهارُ» (1) و الثانية مبتداة بآية «وَ جاءَ الْمُعَذِّرُونَ مِنَ الْأَعْرابِ» (2) ونحن جعلناهما كما ترى توفيقاً بين اجزاء الكتاب وتنصيفاً له في الكتابة لدي الكتّاب بل ذوي الألباب لتسهيل الحفظ وتحميل العدلين في كلّ باب. وفّق اللّه تعالى لصاحبه وبورك له في الدنيا ونفع له في المرجع والمآب واديم له بالعمر السعيد والعيش الرّغيد بمحمّد وآله الطاهرين الشافعين يوم الحساب، ووفق لإتمامه العبد الضعيف النحيف المذنب الرّاجي إلى رحمة ربّه

.


1- .التوبة (9): آيه 89 .
2- .التوبه (9): آيه 90.

ص: 168

الرّؤوف البارئ عبدالغفّار بن عبدالواحد بن كمال الدين عبداللّه القرشي في تاريخ ثالث شهر ربيع الأوّل سنة تسع واربعين وتسعمائة من الهجرة النبويّة. اللّهم اغفر لصاحبه وساعيه وكاتبه وقاريه وسامعه ومطالعه ونا[ظره] بمحمّد وآله الطيّبين الطّاهرين. مجلّد دوم، كه از آغاز سوره يونس تا آخر قرآن را شامل است، ده مجلّد از انتهاى قرآن را به ضميمه قسمتى از جلد دهم محتوى است. صفحات آن در هيچ جاى نسخه حاضر ذكر نشده و در سال 947 نوشته شده: تمّت بعون اللّه تعالى والحمدللّه ربّ العالمين وصلّى اللّه على خير الانام محمّد وآله الكرام في شهر ذي الحجة الحرام سنة سبع واربعين وتسعمائة حرّره العبد الاقل فريد عفا اللّه تعالى عنه. از اين دو مجلّد گذشته، شش نسخه ديگر از تفسير مزبور در كتابخانه آستان قدس رضوى به شماره هاى 131 تا 136 موجود است و مجموعاً تمام مجلّدات بيستگانه تفسير را شامل نيست؛ بلكه هر يك از آن شش نسخه چند جلد از اصل تفسير را شامل است. آنچه در اين مجلّدات جلب توجّه مى كند، قدمت دو نسخه به شماره 134 و 136 مى باشد كه در سال 556 و 557ق كتابت شده و از اين قرار دو مجلّد مذكور يا در زمان حيات شيخ و يا كمى پس از او نوشته شده است. در ص 656، س 6، خاتمة الطبع، جلد پنجم تفسير ابوالفتوح مرحوم علاّمه قزوينى از روى عكس اوراق اوّل آخر دو مجلّد موصوفه نسخه 134 را، كه مشتمل بر اواسط سوره احزاب الى آخر سوره فتح مى باشد، نقل كرده: آخر الجزء السابع عشر من تفسير القرآن واللّه المشكور على جميع الأحوال والحمدللّه ذى المنّ والافضال والصلوة على النبيّ المعتام وأهل بيته أنجم الظّلام وقع الفراغ من زبرته وقت الصّخوه [من] يوم الأحد

.

ص: 169

لخمس ليال خلت من شهر ربيع الأوّل على يدى العبد المذنب الفقير الغريب الرّاجي إلى رحمة ربّه حيدر بن محمّد بن اسماعيل بن سليمان بن إبراهيم الأردلاني النيسابوري سنة ستّة وخمسين وخمسمائة، بورك لصاحبه حامداً للّه تعالى ومصلّياً على نبيّه وعترته الطاهرين الأبرار. در طرف دست چپ صفحه مزبور نوشته: انتسخ منه أبو محمّد الحسن بن محمّد بن أبي القاسم اللبارفي (؟) سنة اثنتين وثمانين وخمسمائة. و در نسخه 36، كه از اوايل سوره مزمّل تا آخر قرآن را شامل است، چنين مرقوم شده: تمّ الكتاب بحمداللّه وحسن توفيقه والصّلوة على خير خلقه محمّد وآله الطاهرين وحسبنا اللّه ونعم الوكيل نعم المولى ونعم النصير. ووقع الفراغ منه عند طلوع الشمس يوم الأحد الرّابع والعشرين من جمادى الآخرة سنة سبع وخمسين وخمسمائة هجريّة كتبه العبد الضّعيف المحتاج إلى رحمة اللّه تعالى أبو زيد بن بندار بن محمّد بن الحسين بن الحسن بن محمّد بن يونس البراوستاني مقيم [كذا ]سيده (؟) من بسابويه [= بشابويه؟]...

تصحيح و استنساخمرحوم ملك الشّعراى بهار ذيل شماره 1، صفحه 391، جلد دوّم سبك شناسى درباره نسخه خطّى تفسير آستانه قدس رضوى و تصحيح و رونويسى از آن چنين مى نويسد: اصل اين نسخه در كتابخانه آستانه رضويّه است. در سفر اوّل ركن الدوله به امر ناصرالدين شاه، از اين كتاب سواد برداشتند و باز در سنه 1317 _

.

ص: 170

1318ق ركن الدّوله حاكم خراسان شد و امر كرد آن نسخه را براى كتابخانه سلطنتى به امر مظفّرالدين شاه اصلاح كنند و مرحوم حاج ميرزا كاظم صبورى ملك الشعراء در خراسان بيش از يك سال به مقابله و تصحيح آن مجلّدات مشغول گرديد و دو جلد از همان نسخه در تهران در عهد مظفّرالدين شاه به طبع رسيد و سه جلد ديگر نيز در 1315ش به امر وزير فرهنگ جناب آقاى على اصغر حكمت به حليه طبع آراسته گرديد. مرحوم صبورى در اين باب قطعه اى دارد كه چند شعر از آن به قرار زير نقل شد: نسخه اى كاين نسخه استنساخ از آن شدبود سر تا پا غلط بى عشوه سازى بى غلط بى سقط كس دروى نجستىنه كلام پارسى نه نظم تازى از پى تصحيح او شهزاده بر منلطف فرمود امتياز سرفرازى از قياس و حدس صائب وز دواوينروز و شب جستم طريق چاره سازى بيش از يك سال در وى رنج بردمتا سرآمد رحمتى با اين درازى نوعروسى بود بى زينت وليكناخترانش مى كنند اكنون جهازى اين عروس ايزدى را شكر ايزدداد آخر كلك من زينت طرازى الى آخر قطعه.

.

ص: 171

ج) نسخه مدرسه سپهسالار
د) نسخه مجلس شوراى ملّى

و متون مصحّح مزبور، اكنون در كتابخانه شاهنشاهى با خطّ مصحّح در حواشى موجود است، ولى جاى افسوس است كه در چاپ جانب زحمات مصحّح و تصحيح مزبور مراعات نشده و بسيار مغلوط و بى اندام به طبع رسيده است و آن زحمات همه به هدر رفته است.

ج) نسخه مدرسه سپهسالارنسخه اى از تفسير ابوالفتوح به شماره 2034 ثبت دفتر مدرسه عالى سپهسالار است. اين نسخه خطّى به خطّ نسخ خوب و مشتمل بر تفسير يوسف تا آخر سوره بنى اسرائيل است. آيات با خطّ روشن نوشته شده و با ترجمه فارسى آن قسمت به قسمت تحرير شده. متأسّفانه كاتب، نه نام خود را نوشته و نه سال كتابت آن را ذكر كرده و نيز اسامى سور و بعضى از كلمات تفسير نوشته نشده. به علاوه اينكه كاتب سطورى چند از سوره بنى اسرائيل را ننوشته است. اين نسخه عيناً در مدرسه عالى سپهسالار موجود است. پشت آن نوشته شده قدرى از تفسير گازر؛ ولى پس از تطبيق با نسخ ابوالفتوح معلوم شده كه تفسير از شيخ است.

د) نسخه مجلس شوراى ملّىنسخه اى ديگر از تفسير شيخ به شماره 16378 ثبت دفتر كتابخانه مجلس شوراى ملّى است. اين نسخه شامل ده جزء يا ده جلد اوّل تفسير در سال 1058 به خطّ نسخ به وسيله شخصى به نام غلامعلى تحرير شده و در پايان جزء ششم، كه آن را مجلّد اوّل معرّفى كرده، نوشته و در آن تصريح شده كه تاريخ كتابت اصل، 615 مى باشد و كسانى كه به استنساخ از آن مبادرت ورزيده اند، جداگانه يادداشتهايى دارند. از قاضى نوراللّه شوشترى يادداشتى است كه به سال 1000ق، كه در لاهور بوده، نوشته شده و مدّت سه ماه به مطالعه و مقابله آن نسخه اشتغال و توفيق داشته است. آيات قرآنى به خطّ ثلث و ترجمه فارسى آنها به خطّ نسخ با شنجرف نگاشته شده است.

.

ص: 172

2. مختصات نسخه چاپى ابوالفتوح

اشاره

نسخه چاپى حاضرو امّا نسخه چاپى حاضر كه در پنج مجلّد فراهم شده است: مجلّدات اوّل و دوّم در عهد پادشاهى مظفّرالدين شاه در مطبعه خاصّه شاهنشاهى به زيور طبع آراسته گشت. تاريخ طبع به طورى كه در پايان جلد اوّل يادداشت شده، در ماه محرّم سال 1323ق مى باشد. جلد دوّم در شعبان 1320 تصحيح و در سال 1323 چاپ شد. جلد چهارم در سال 1324ق طبع شد. و امّا مجلّدات سوم و چهارم و پنجم در سال 1315ش در تهران، چاپخانه مجلس شوراى ملّى چاپ شد. مختصّات كامل پنج مجلّد چاپى مذكور از هر جهت آماده و در فصل «مختصّات نسخه چاپى تفسير ابوالفتوح» ملاحظه مى شود.

2. مختصات كامل نسخه چاپى ابوالفتوحدر فصلى كه تحت عنوان «نسخه هاى خطّى تفسير ابوالفتوح» تهيّه گرديد، اشارتى به مجلّدات پنجگانه چاپى تفسير شيخ و تاريخ طبع آن نمود. اكنون براى مزيد استفاده طلاّب، فهرستى از همين نسخه چاپى با ذكر جزئيّات آن از شماره صفحات و سوره ها، آيات از مكّى و مدنى و بصرى و كوفى و عدد كلمات و حروف هر يك از سوره ها و نيز مجموع سور و حروف و كلمات قران در دسترس علاقه مندان قرار مى دهد. شيخ در ص 613، ج 5 (1) تفسير مى نويسد: جمله آيات قرآن در عدد بصريان شش هزار و دويست و چهار آيت است و در عدد مدنيان اوّل ششهزار و دويست و هفده آيت است و در آخر چهارده آيت است و در عدد كوفيان ششهزار و دويست و سى و شش آيه

.


1- .روض الجنان، ج 20، ص 478.

ص: 173

است؛ و جمله آنچه در مكّه فرود آمده است، هشتاد و پنج سوره است بر اختلاف كه ميان راويان است و به مدينه بيست و نه سوره على خلاف ذلك بينهم، و عدد سوره ها صد و چهارده سوره است، به روايتى از اصحاب صد و دوازده سوره است، و كلمات قران جمله هفتاد هزار و نه هزار و دويست و هفتاد كلمه است و گفتند سى و نه، و جمله حرف قرآن سيصد هزار و بيست و سه هزار و پانزده حرف است. نسخه چاپى حاضر مشتمل بر سه هزار و دويست و هشتاد و شش صفحه به شرح زير است: جلد اوّل، مشتمل بر هفتصد و هشتاد و هشت صفحه. جلد دوّم، مشتمل بر ششصد و پنجاه و هفت صفحه. جلد سوّم، مشتمل بر ششصد و چهل و پنج صفحه. جلد چهارم، مشتمل بر پانصد و هشتاد و دو صفحه. جلد پنجم، مشتمل بر ششصد و چهارده صفحه. در جلد اوّل، سه سوره از سوره هاى قرآن به اضافه قسمتى از سوره نساء مورد تفسير قرار گرفته. در جلد دوّم، از قسمت اخير سوره نساء شروع مى شود و به آخر سوره توبه ختم مى گردد. در جلد سوّم، چهارده سوره يعنى از ابتداى سوره يونس تا انتهاى سوره مؤمنون تفسير شده. در جلد چهارم، نوزده سوره قرآن از آغاز سوره نور تا آخر سوره شورى. و بالاخره در جلد پنجم، 72 سوره از ابتداى سوره زخرف تا آخر سوره الناس تفسير شده است. اكنون جزئيّات هر يك از سور و آيات و حروف و كلمات را ذيلاً، به ترتيب مجلّدات تفسير، يادداشت مى كند:

.

ص: 174

خصوصيات نسخه چاپى

خصوصيات نسخه چاپىM2864_T1_File_2964333

.

ص: 175

M2864_T1_File_2964334

.

ص: 176

M2864_T1_File_2964335

.

ص: 177

M2864_T1_File_2964336

.

ص: 178

M2864_T1_File_2964337

.

ص: 179

فصل سوم: سبك و خصوصيات دستورى و لغوى و املايى

1. نثر فارسى و آثار علمى

فصل سوم: سبك و خصوصيات دستورى و لغوى و املايى1. نثر فارسى و آثار علمىتاريخ نثر فارسى از دوره سامانيان آغاز مى شود و آثار علمى آن عصر (قرن چهارم)، به منزله نخستين تأليفات در علوم و متضمّن مسائلى در تاريخ و علوم قرآنى بخصوص تفسير و نيز هيئت و نجوم است. ايجاز و سادگى در به كار بردن لغات فارسى، نمودار بارز سبك آثار علمى اين عهد است. كتب علمى اين زمان از صنايع لفظى چون: سَجْع و موازنه و مترادفات خالى بود؛ تنها در آغاز كتاب و به ندرت صورت ساده اى از سجع ديده مى شود كه آن هم دور از تكلّف و تصنّع و در كمال سادگى و روانى است. اصولاً كتب علمى از نظر محدوديت در موضوع بحث ناگزير جز اصطلاحات نمى تواند به مطالب ديگر لفظى از صنايع توجّه كند و روشى جز روانى و سادگى در پيش گيرد؛ چه كتب علمى بايد به شيوه ساده و دور از تكلّف تأليف شود تا مورد استفاده قرار گيرد. روشى كه در انشاى كتابهاى علمى به كار برده مى شود، همان ايجاز و سادگى و احتراز از صنايع لفظى است و اين اصل به ناچار در قرون بعد، حتى در قرن ششم كه تصنّع و تكلّف در لفظ رواج پيدا كرد، باز هم ديده مى شود؛ كتب علمى اين دوره نيز سادگى و ايجاز و خالى بودن از صنايع را حفظ كرده است. در قرن چهارم بلاد معتبر ايران چون شيراز و رى و بخارا و اصفهان و نيشابور، همه مَهد دانشمندان بزرگ بوده اند. پادشاهان ايرانى و وزراى ايشان در اين عصر همه دوستدار و علاقه مند به ادب زبان پارسى مى باشند و خود نيز در زمره علماء و

.

ص: 180

فضلاى عصر به شمار مى رفتند. كتابخانه هاى معتبر اين عصر نشانه رواج علم و ادب بود. اين كتابخانه ها در قرن پنجم نيز باقى ماند. غزنويان كه خود دست پروردگان شاهان سامانى بوده اند، در تشويق شعراء و تقويت زبان پارسى مجاهدت داشته اند. دربار پادشاهان غزنوى هميشه مركز تجمّع شعراء، و ادباء و نويسندگان بود. به هر صورت، دو قرن چهارم و پنجم از نظر علوم حائز اهميت است. با اينكه مخالفان علوم، مخصوصاً مخالفين علم كلام و فلسفه و دانشهاى متفرّع از آن، قدرت مى گرفتند، مع هذا آثار جامع و مهمّى نيز در اين عهد از طرف علماء تأليف گرديد. و امّا تفسير: علم تفسير در همان آغاز دعوت اسلام، نظر به احتياجى كه مسلمين براى رفع اشكالات خود در فهم و درك مسائل قرآنى داشتند، پيدا شد. در قرن اوّل اين كار بزرگ به صورت شفاهى انجام مى شد و كسانى چون: خلفاى اربعه و ابن عباس و ابى بن كعب و زيد بن ثابت و ابوموسى الأشعرى و ديگران به تفسير شهرت يافته اند و بين مفسّرين قرن اوّل به جز حضرت على عليه السلام، مشهورتر از همه ابن عباس بوده و به اشاره كشف الظنون لقب رئيس المفسّرين به وى داده شد. شيعه معتقد است كه قديم ترين تفسير، متعلّق به امام محمدباقر عليه السلام است. مهم ترين تفسيرى كه در قرن سوم شهرت فراوانى پيدا كرد و تا زمان ما مرجع و مأخذ مطالعه و تحقيق و استناد علماى اسلامى از شيعه و سنّى است، كتاب جامع البيان فى تفسير القرآن معروف به تفسير كبير تأليف فقيه و مورّخ بزرگ اسلامى محمّد بن جرير طبرى (م. 310) است. اين عالم بزرگ در تفسير خود جانب روايت را منظور داشت و از استناد به آراء خوددارى كرد و به همين جهت تفسير وى معروفيّت پيدا كرد و مقبول مسلمين شد. در ميان علماى فرق ديگر اسلامى نيز

.

ص: 181

2. تفاسير فارسى

3. تفسير ابوالفتوح

مفسّرين پيدا شدند؛ از جمله ابو على جبّائى مفسّر بزرگ فرقه معتزله و ابوبكر نقّاش معتزلى (م 351) و خواجه عبداللّه انصارى صوفى مشهور قرن پنجم است كه از اعاظم علماء و مفسّرين به شمار مى آيد كه تفسير خود را از تفسير ميبُدى گرفته است؛ و ابوزيد البلخى (م 322) متكلّم معروف و استاد ابوبكر محمد بن زكرياى رازى خود از مفسّرين مشهور است. در قرن چهارم امراء و پادشاهان نيز در ترويج علوم و تقويت زبان پارسى همّت بسيار كرده اند؛ چنان كه خلف بن احمد صفّارى بيست هزار دينار براى تأليف تفسير بزرگى از قرآن صرف كرده بود و نيز براى ترجمه تفسير طبرى به امر منصور بن نوح پادشاه سامانى هيئتى مأمور شدند و اين كار خطير را به عهده گرفتند.

2. تفاسير فارسىدرباره تفسير فارسى بايد دانست كه قبل از تفسير شيخ چند تفسير ديگر به زبان فارسى نوشته شد. پس از ترجمه تفسير كبير طبرى، تفسيرى كه به فارسى نوشته شد يكى تفسير شاهپور (1) و پس از آن تفسير زاهدى (2) و ديگر تفسير سورآبادى (3) كه از تربت جام به تهران آورده شد و هم اكنون در موزه ايران باستان موجود است.

3. تفسير ابوالفتوحاز اين چند تفسير كه بگذريم، تفسير روض الجنان و روح الجنان شيخ ابوالفتوح رازى است كه در بيست مجلّد به زبان فارسى تهيّه فرموده و بدون ترديد يكى از

.


1- .شاهپور عماد الدين ابوالمظفر طاهر بن محمد الاسفراينى (م 471) كه تفسيرش به نام تاج التراجم تفسير القرآن الأعاجم معروف است.
2- .ابونصر احمد بن حسن سليمانى الزاهدى.
3- .ابوبكر عتيق بن محمد سورآبادى. سور آباد، همان زور آباد خراسان است.

ص: 182

ذخاير بسيار نفيس و از گنجينه هاى ذى قيمت ادب زبان پارسى است. شيخ در عهدى كه نويسندگان براى اظهار فضل و نشان دادن اطلاعات خود در زبان و لغت تازى دست به كار تكلّفات صورى و به كار بردن صنايع لفظى و مانند آن بوده اند، در نهايت سادگى و روانى، كلام بارى (عزّ اسمه) را به شيوايى و فصاحت و جزالت خاصّ خود تفسير فرمود؛ آن چنان كه از لغات كهنه پارسى و تركيبات و اصطلاحات پيشين و خصوصيّات دستورى قرن سوم و چهارم بى بهره نماند. و با اينكه مستقيماً قرآن مجيد را تفسير مى فرمود و ظاهراً مى بايست بيشتر تحت تأثير ادبيّات عرب قرار گيرد، مع هذا آن قدر كه نثر كليله و دمنه ابوالمعالى و يا چهار مقاله عروضى سمرقندى از لغات و اصطلاحات عربى بهره مند است، نثر ساده و بى تكلّف تفسير شيخ از بسيارى جهات لطافت و سادگى و شيوايى و فصاحت آثار منثور پارسى درى را شامل و از مزاياى دو كتاب اخير الذكر به اعتبار صنايع و تركيبات و لغات عربى بى بهره مى باشد. شيخ هرگز به لفّاظى نپرداخته و حقايق و معانى عالى را فداى لفظ نكرده و با اينكه كار بسيار خطير و دشوارى در پيش داشته و مى بايست در تفسير آيات، آراء و عقايد مخالفان را مستدلاً و منطقاً رد نمايد، با اين وصف، جز از طريق سادگى و بى پيرايگى قدم برنداشته و حقّاً و انصافاً حقّ امرى آن چنان خطير را به خوبى ادا كرده و پايه سخن شيرين پارسى را محفوظ داشته است. اگر چهار مقاله نظامى عروضى و كليله ابوالمعالى و مقامات حميدى و آثار سايرين را بايد در زمره نثر فنّى قرن ششم به شمار آورد، بدون هيچ گونه انديشه اى نثر تفسير كبير شيخ را بايد در رديف ساده ترين و شيواترين آثار منثور قرن ششم محسوب داشت كه از پيرايه هر نوع تكلّف و تصنّعى عارى است و در نهايت سادگى و زيبايى و رسايى و حُسن تأثير و صرف و نحو كامل، داراى لغات فارسى

.

ص: 183

لطيفى است كه در قرون بعد همه از ميان رفته است و بسيارى از لغات پارسى بدان معنى كه شيخ آورده و استعمال كرده در قرون پيش به كار برده نشده است. علّت اين امر آن است كه توسّل به صنايع لفظى و ايجاد نثر متكلّفانه تنها براى هنرنمايى است و اين كار در قرن ششم و بعد از آن بالا گرفت؛ تا آنجا كه نويسندگان، معانى عالى را فداى الفاظ نموده اند و براى اظهار فضل و نمودن قدرت در به كار بردن صنايع و متكلف ساختن نثر آن چنان از خود بى خود و از افكار بزرگ و معانى شامخ فارغ شده اند كه به راستى يكباره همه دقايق را از دست داده و به قول معروف معنى را فداى لفظ كرده اند و همه صنايع شعرى را در نثر آورده و به كار برده اند. اصولاً بناى نثر تا اواخر قرن سوم هجرى بر اساس سادگى نهاده شده و غالب نويسندگان همّت بر ايجاد نثرى مُرسل و ساده و مُوجز خالى از هر نوع صنايع لفظى صرف كرده اند؛ اين همه تكلّفات و صنايع از نثر تازيان به نثر فارسى رسيده و سرايت كرده. نثر عرب نيز در قرن سوم ساده و بى پيرايه بوده و اگر اسجاعى در بدايت كار و آغاز كتب ديده مى شود و يا تكرار و موازنه اى در اثناى كتابهاى آن زمان به چشم مى خورد، همه از براى بسط معنى و تأكيد مطلب است و نويسنده را در اين كار قصدى و عَمدى نبوده و بى اختيار و دور از هر نوع تكلّف و تصنّعى چنان عباراتى آورده و تنسيق كرده است؛ امّا در قرن ششم و پس از آن تمام صنايع از مترادفات و موازنه و اسجاع و مطابقه و جز آنها همه به صِرف خودنمايى و فضل فروشى و اظهار هنر و قدرت بوده است. با اين وصف، كتاب تفسير شيخ، كه در زمره آثار علمى اين زمان است، از پيرايه صنايع و تكلّفات عارى است؛ چه در كتب علمى مؤلّف معانى بزرگ و قابل بحث و فَحص پيش چشم خود دارد كه بايد از نظر فهم و درك آن معانى جانب سادگى و روانى عبارات را نگاه دارد و معنى را فداى لفظ نكند.

.

ص: 184

در تفسير شيخ، به شرحى كه خواهد آمد، بعض از صنايع به كار برده شده؛ چون: اَسجاع و تجنيس، ولى اين كار هرگز تصنّعى و متكلّفانه نيست؛ بلكه به روانى و سادگى و دور از اخلال معانى آمده؛ آن چنان كه نمى توان به مرسل بودن نثر تفسير شيخ رأى نداد؛ چه اسجاع تفسير آن هم در آغاز بعض از فصول و يا در اثناى تفسير آيات، كه به ندرت آمده، مُخلّ فصاحت نيست؛ بر خلاف نثر قرون بعد، كه از كثرت افراط در صنايع لفظى موجب فساد معنى شده و گاه اصل مطلب را از ميان برده و فداى هنرنمايى و لفّاظى بيجا و بى مورد كرده اند. با اينكه به عقيده محقّقان ادب زبان پارسى، قرن ششم را قرن نثر فنّى بايد نام گذاشت كه انقلاب بزرگ ادبى در اين دوره پيدا شده و اظهار فضل و اثبات عربى دانى كارش به جايى رسيده بود كه الفاظ بى شمار تازى وارد نثر فارسى گرديد و از قرآن كريم نيز استدلالات فراوان در مؤلّفات بزرگان رخنه نمود و همچنين اشعار بى شمار عربى و فارسى در آثار اين قرن پديدار شد، مع هذا نثر تفسير شيخ را نمى توان در عداد ساير آثار اين عهد قرار داد؛ چه از جهات بسيار تفاوتى بيّن با كتب ديگر اين زمان دارد. تفسير ابوالفتوح از كتب علمى قرن ششم است كه به تبعيت و تقليد از نثر قديم در صرف و نحو لغات پارسى و شيوه تركيب و جمله بندى تأليف شده و بيشتر سبك كتابهاى قرن پنجم و روش و سليقه نويسندگان آن زمان را به كار برده و بعض تعبيرات و اصطلاحات به عينه همان است كه در كتب دو قرن پنجم و ششم ديده مى شود. اينك پيش از تحليل و تجزيه خصوصيّات دستورى و لغوى تفسير، روش شيخ را در ترجمه و تفسير آيات مورد مطالعه و اظهار نظر قرار مى دهيم.

.

ص: 185

4. شيوه ابوالفتوح در ترجمه آيات

4. شيوه ابوالفتوح در ترجمه آياتروش ابوالفتوح در ترجمه اين است كه ابتداء نام سوره را ذكر مى كند و بعد تعداد آيات آن سوره را به اقوال مختلف مى نويسد و اگر آن سوره ناسخ و منسوخ است، بدان اشاره مى شود و نيز مى گويد مكّى است يا مدنى. آن گاه شماره حروف سوره را مى گويد و بعد شرحى در باب قرائت سوره مى دهد، آن گاه فوائد قرائت آن سوره را اظهار مى كند و چند آيه متوالى را مى نويسد كه ترجمه تحت اللفظ آنها نيز در ذيل آيات يادداشت مى شود. آن گاه يك يك كلمات را تفسير مى كند و لغت و قرائات و اِعراب را مى نويسد و عقايد و نظريات نادرست را رد مى كند و نظر خود را اعلام مى دارد و در بعض مسائل، به خصوص مسائل فقهى، فتوا مى دهد. در ذكر روايات گاهى خود روايت نقل مى شود و زمانى ضمن نقل آن مى نويسد كه اين قول از كيست. گاهى نيز بحث لغوى مى كند و به تفسير جنبه علمى مى دهد؛ ولى اصولاً در اعراب و لغت و اشتقاق و قرائت، يعنى مسائلى كه به زبان مربوط است، خيلى رسمى و جدّى وارد نمى شود؛ زيرا تفسير وى جنبه خطابى دارد نه درسى، و شيخ مردى فاضل و واعظ و مذكّر بوده نه مدرّس و معلّم؛ به عكس تفسير مجمع البيان طبرسى، كه از اين حيث جامع تر است، ولى از لحاظ معانى و توجيه آيات، تفسير شيخ بر آن رجحان دارد. شيخ گاهى داستانهاى نو و كهنه مى آورد و به مناسبت در اثناى تفسير از آنها به تفصيل ذكر مى كند. اكنون براى تجسّم آنچه درباره روش شيخ در ترجمه آيات گفته شد، از هر يك نمونه اى نقل مى شود: سورة البقره. بدان كه اين سوره دويست و هشتاد و شش آيه است در عدد كوفيان و آن عدد اميرالمؤمنين على عليه السلام است، و هفت به عدد بصريان، و پنج به عدد مدنيان. و سوره مدنى است جمله به يك روايت و به روايتى ديگر يك آيت مدنى نيست كه به حجّة الوداع انزله بود و هى قوله تعالى:

.

ص: 186

«اتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى الل هِ» (1) ، و عدد كلمات او شش هزار و دويست و بيست و يك كلمه است و بيست و پنج هزار و پانصد حرف است و روايت است از ابوامامه از ابى كعب كه پيغمبر صلى الله عليه و آلهگفت: «انّ لكلّ شى ء سناماً وسنام القرآن سورة البقرة؛ گفت: هر چيز را كوهانى است و كوهان قرآن سورة البقره است». و سهل بن سعيد روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آلهگفت: هر كه اين سوره را در سراى خود بخواند، اگر به روز خواند، سه روز شياطين گرد سراى او نگردند و اگر در شب خواند، سه شب شياطين گرد سراى او نگردند. بريده روايت كند كه رسول گفت: سورة البقره بياموزى كه اخذش بركت است و تركش حسرت است و باطل كاران بر خداوند اين سوره راه نيابند؛ يعنى ساحران. و ابى كعب روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت: هر كه او سورة البقره بخواند، صلات و رحمت خداى بر او باشد و چندانى ثواب يابد كه مرابطى را در سبيل خداى كه ترسش ساكن نشود... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 36). (2) پس از ذكر اخبار ديگر درباره سوره بقره، بحثى راجع به حروف مقطّع پيش مى كشد و سبب آوردن «الم» را بيان مى كند و آن گاه چنين ادامه مى دهد: اكنون تفسير آيه ابتدا كنيم و اوّل، ظاهر آيه بگوييم تا خواننده را آسان تر بود، ان شاء اللّه تعالى. سورة البقره مائتان و ستّ و ثمانون آية وهي مدنية. بسم اللّه الرّحمن الرّحيم «الم (1) ذلِكَ الْكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ (2) الَّذِينَ يُو?مِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَمِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ (3) وَالَّذِينَ يُو?مِنُونَ بِما أُنْزِلَ إِلَيْكَ

.


1- .بقره (2): آيه 281.
2- .روض الجنان، ج 1، ص 91 _ 92.

ص: 187

وَما أُنْزِلَ مِنْ قَبْلِكَ وَبِالآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ (4) أُولئِكَ عَلى هُدىً مِنْ رَبِّهِمْ وَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ (5)» ؛ آن كتاب شك نيست در او بيان است پرهيزگاران را (2) آنان كه بگرويدند پنهانى و به پاى دارند نماز، در آنچه روزى داديم ما ايشان را هديه كنند (3) و آنان كه بگرويدند به آنچه فرو فرستادند به تو و آنچه فرو فرستادند از پيش تو، و به سراى بازپسين ايشان درست دانند (4) ايشان بربيانند از خداى ايشان و ايشان اند كه ظفريافتگان اند (5). (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 38) (1) . پس از اين مقدّمات، شيخ به تفسير و ترجمه كلمات مى پردازد و اقوال و آراى ديگران را نقل مى كند و در موقع ضرورت به اشعار عربى و گاهى هم به اشعار فارسى تمثّل و استناد مى جويد. اين چهار آيت است. اكنون بدان كه در معنى اين كلمه، اعنى «الم» ، و مانند آن خلاف كردند: بعضى گفتند، سرّ من اسرار اللّه استأثر اللّه بعلمها؛ سرّى از اسرار خداست كه خداى تعالى به علم آن مختصّ است. بعضى دگر گفتند، سرّ من اسرار القرآن؛ سرّى از اسرار قرآن است. از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كردند كه او گفت: «لكل كتاب صفوة و صفوة القرآن حروف التهجى؛ گفت: هر كتابى را گزيده و خالصه اى هست و خالصه قرآن اين حروف مقطّع است». عبداللّه عباس گويد: قسم است. خداى تعالى سوگند مى خورد به اين حروف؛ براى آنكه كلام او از اين حروف منظوم است. قولى ديگر از او آن است كه ثناء است كه خداى

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 95.

ص: 188

تعالى برخود مى گويد. سعيد جبير مى گويد: نامهاى خداست اگر مردم تأليف اين بدانند كردن نه بينى كه «الر» و «حم» و «ن» ، جمع كنى، «الرحمن» باشد. قتاده گفت: اين نامهاى قرآن است. عبدالرحمن زيد اسلم مى گويد: نام سوره است. قولى ديگر از عبداللّه عباس آن است كه اين حروفى است مأخوذ از نامهاى خداوند تعالى؛ چنان كه «كهيعص» كاف از كافى است وها از هادى است و يا از حكيم است و عين از عليم است و صاد از صادق است. بعضى ديگر گفتند: خداى تعالى عبارت كرد از جمله حروف هجاء به بعضى؛ چنان كه گويند: فلان ا ب ت ث آموزد و مراد جمله باشد و ابجد مى آموزد و مراد جمله باشد و مراد آن است كه كتاب از اين حروف است؛ چنان كه برفت و برين بيانات بسيار استشهاد كردند؛ منها قول الشاعر: قلنا لها: قفى لنا قالت قافلا تحسبى انا نسينا الاتخاف شاعر خواست تا وقفت گويد، به يك حرف قناعت كرد، گفت: قاف. و عرب كند از جمله چيزى به بعض نه بينى كه خداى تعالى مى گويد: «وَ إِذا قِيلَ لَهُمُ ارْكَعُوا لا يَرْكَعُونَ» (1) ؛ چون گويند ايشان را ركوع كنى؛ يعنى نماز كنى به ركوع كه بعضى از نماز است از ذكر جمله و همچنين قوله: «وَ اسْجُدْ وَ اقْتَرِبْ» (2) (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 38) (3) . پس از ذكر اين اقوال به معنى «الم» مى پردازد و چنين گويد: امّا قوله «الم» . عبداللّه عباس گفت: معنى آن است: انّ اللّه اعلم؛ من خداى بهتر دانم. مجاهد و قتاده گفتند، از نامهاى قرآن است. ربيع انس گفت،

.


1- .المرسلات (77): آيه 48.
2- .النجم (53): آيه 62.
3- .روض الجنان، ج 1، ص 96 _ 97.

ص: 189

الف از اللّه است و لام از لطيف و ميم از مجيد. محمد كعب قرطى گفت، قسم است به آلاء و لطف و مجد خداى تعالى. روايت ديگر از عبداللّه عباس آن است، قسم است و سوگند به خداى و جبرئيل و محمد. اهل اشارت گفتند، الف انا، لام لى، ميم منى. به الف اشارت به آن كرد كه همه منم. به لام اشارت به آن كرد كه همه مراست. به ميم اشارت به آن كرد كه همه از من است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 38) (1) . همين كه از معنى فراغت حاصل مى كند به اعراب كلمه و صرف و نحو مى پردازد: در محلّ او خلاف كردند؛ بعضى گفتند، محلّى نيست او را از اعراب. و بعضى گفتند، در محلّ رفع است به ابتدا و ذلك مبتداء دوم است و روا بود كه «الم» مبتداء بود، و «ذلك الكتاب» خبر مبتداء بود، و «لا ريب فيه» در محل حال بود؛ اى هذه الحروف ذلك الكتاب غير مشكوك فيه... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 38 _ 39) (2) . به همين شيوه كلمات ديگر را از لحاظ قواعد صرف و نحو و ترجمه و تفسير توجيه و تبيين مى كند. درباره اشاره شيخ به آيات ناسخ و منسوخ، شرحى كه در خصوص سوره رعد در تفسير ابوالفتوح رازى صفحه 170 جلد سوم سطر 8 آورده (3) ، نقل مى شود: سورة الرّعد. بدان كه اين سوره مكّى است بر قول بيشتر مفسّران؛ و قتاده گفت مدنى است، مگر يك آيت و آن اين آيت است: «وَ لا يَزالُ الَّذِينَ كَفَرُوا تُصِيبُهُمْ بِما صَنَعُوا قارِعَةٌ» (4) .

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 97.
2- .همان، ج 1، ص 97.
3- .همان، ج 11، ص 173.
4- .رعد (13): آيه 31.

ص: 190

5. ترجمه مستقيم آيات

و در او ناسخ و منسوخ نيست و چهل و سه آيت است به عدد كوفيان، و چهل و چهار به عدد مدينيان، و پنج به عدد بصريان، و هشتصد و پنجاه و پنج كلمه است و سه هزار و پانصد و شش حرف است.

5. ترجمه مستقيم آياتروش شيخ در تفسير اين است كه آيات را تقسيم مى كند و هر سه يا چهار و يا پنج آيه را يكجا ترجمه و تفسير مى نمايد. در ترجمه آيات يك بار، زير هر يك از كلمات و جمل ترجمه فارسى آن را مى نويسد، آن گاه به ترجمه و بحث و تفسير مى پردازد. در ترجمه تحت اللفظ سَعى وى در اين است كه حتى المقدور كلمات عربى را به پارسى سره برگرداند. ترجمه هاى فارسى شيخ ملاك خوبى براى اين است كه تشخيص دهيم لغات عربى تا چه مقدار وارد زبان شده و با توجّه به قرون گذشته كميّت و كيفيّت آن را در نظر بگيريم. در مجلّد پنجم تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، شيخ گاهى تمام سوره را يكجا مى نويسد و به فارسى ترجمه مى كند. در ترجمه آيات، لغاتى چون: وحى، قاب قوسين، سدرة المنتهى، جنّة المأوى، لات، عزّى، منات، سجده، آخرت، مهاجر، شيطان، كافر، مشرق، مغرب، ثلث، نبوّت، زكوة، قرض، عذاب، عزلت، غرق، آسمان، اسراف، قبر، هلاك، وعده، كفايت، عزيز، ايمن، انتظار، قرآن، اصل، اعراض، پيغمبر، استهزاء، مثل، خصومت، حاضر، ملّت، قريه، اقتدا، تكذيب، مصيبت، قسم، اطاعت، موافقت، اثر، قليل، صديق، صالح، فضل، عظيم، غالب، ضعيف، اهل، ظلم، قوم، طايفه، توكّل، وكيل، تأمّل، اختلاف، وهن، فساد،

.


1- .ر.ك: روض الجنان، ج 18، ص 147 (سوره النجم).

ص: 191

رسول، استنباط، تكليف، رحمت، ترغيب، شفاعت، كفيل، تحيّت، محاسب، منافق، اضلال، هجرت، جماعت، تسلّط، صلح، فتنه، سلطنت، خطا، ديه، صدقه، قاتل، عمد، غضب، لعنت، سفر، تفتيش، القا، جهاد، مال، عاجز، موضع، اقامت، متاع، حمله، اسلحه، وقت، طلب، حكم، خيانت، مجادله، احاطه، قصد، حكمت، رضا، هدايت، مقرّر، تغيير، خلق، مكر، فريب، فتوا، رغبت، عدالت، نفس، آية، وصيّت، ثواب، شكر، خالص، صلاح، شاكر، طبقه، متردّد، حيله، شروع، صدا، معاينه، صاعقه، بهتان، يقين، قصّه، بعد، قبل، شكّ، جمع، نور، ارث، ثلث، مؤنث، وفاء، عقد، حلال، حرام، محترم، عقوبت، غير، ضرب، ذبح، طلب، قمار، نعمت، حساب، طعام، عفّت، مرفق، مسح، غسل، خشم، قيامت، سلامت، فاصله، قربانى، جسد، خاطر، معجزه، توبه، عقوبت، ضرر، حكم، قصاص، فرمان، جاهليّت، يقين، مرض، مريض، غليظ، احسان، وصف، ركوع، غلبه، عيب، صورت، نفقه، كتاب، طاهر، غلو، سبب، طمع، حق، كفاره، اجتناب، كعبه، صاحب، انتقام، شاهد، استحقاق، نهج، غيب، قوت، روح، برص، حواريّون، ميل، مدّت، مهلت، سخريّه، دفع، شرك، هزل، صبر، تقصير، حشر، آفت، خزينه، شفيع، تعجيل، متّفق، مغرور، ذريّه، صراط، امانت، جنّ، كسب، اسلام، اِنس، خالص، زيتون، عورت و... ، ديده مى شوند كه نشان مى دهد بسيارى از اين لغات با معادل فارسى، يك جور استعمال مى شدند؛ يعنى جزء زبان شده. گاهى هم سهل تر از كلمات فارسى به كار مى رفتند و تكلّف و دشوارى از آنها احساس نمى شد؛ چه اينكه براى برخى از آنها معادل فارسى وجود نداشت و به ناچار همان لغات عربى استعمال مى شد. لغاتى كه براى نمونه آورده ايم، به صورتهاى مختلف است؛ از اسمهاى جامد و مشتق، مصدر مجرّد و مزيد و سه حرفى و چهار حرفى و موصوف و صفت و... لغات عربى در تفسير شيخ به مراتب اندك و به نسبت از لغات عربى كليله و دمنه و

.

ص: 192

چهارمقاله كمتر است. اصولاً لغات تازى از قرن چهارم و پنجم وارد نوشته هاى فارسى شد. اين كلمات بسيار كم بودند، آن هم در مورد لغات ادارى و علمى و دينى و يا لااقل لغاتى كه در فارسى معادل آنها نبود. ديگر لغتى از زبان عربى گرفته نمى شد و به كار نمى رفت. نمونه اين لغات هم عبارت بودند از: مملكت، صلح، ظفر، عامل، توزيع، حق، حلال، حرام، اعتقاد، فلك، قياس، حركت، قطر و مانند آنها كه عدد آنها در كتب فارسى دوره اوّل نثر پارسى بسيار كم است. از اواخر قرن چهارم و تمام قرن پنجم و پس از آن زمان لغات عربى، به صورتهاى گوناگون از مفرد و جمع و مصدر و غير مصدر و حتّى لغات تركيب شده با لغات فارسى در مؤلّفات دانشمندان و حكماء وارد شدند ونويسندگان اندك اندك به اين كار تفنّن مى كردند و حتّى به دنبال اين شيوه كار به جايى رسيد كه بدين وسيله اظهار فضيلت علمى مى نمودند و سراسر كتاب را از لغات عربى و تكلّفات و صنايع بديعى كه از راه زبان تازى وارد زبان پارسى شده بود، پر مى كردند و آثارى فقط براى استفاده خواصّ تأليف مى شد و عامّه مردم از خواندن و درك و فهم مطالب آنها عاجز بودند. در عصر و زمان شيخ نيز از اين نوع كتابها بسيار ديده مى شود كه نمونه اى از آنها، دو كتاب كليله و دمنه و چهار مقاله عروضى است كه پيش از اين به آنها اشاره شد و پس از اين نيز، ضمن بيان خصوصيّات دستورى تفسير ابوالفتوح، مورد مطالعه و مقايسه قرار خواهد گرفت. شيخ نيز تحت تأثير زبان فارسى آميخته به عربى، به ترجمه آيات قرآنى و تفسير آن پرداخته و با سعى بسيارى كه در انتخاب لغات پارسى به كار برده، مع هذا نتوانست يكباره از اين قيد رهايى يابد؛ چه اينكه كار وى، يعنى ترجمه و تفسير كلام اللّه ؛ خود به خود از كار ديگران دشوارتر بوده و مستقيماً با زبان عربى سر و كار

.

ص: 193

داشته است. با اين وصف، نسبت به آثار ديگر اين زمان، شيخ كمتر از مؤلّفان كليله و چهار مقاله تحت تأثير قرار گرفته و لغات عربى به كار برده است. با توجّه و دقّت در ترجمه تحت اللفظ، كه وى از آيات قرآن نموده، اين نكته كاملاً روشن است، بخصوص ترجمه مستقيم و تحت اللفظ تفسير ابوالفتوح به سبب روانى و سادگى و شيوايى حائز قدر و قيمت ادبى است؛ چه شيخ شيوه نثر كهنه زبان پارسى را از نظر دور نداشته و خصوصيّات پيشين را به كار برده است كه در فصول آتى مورد مطالعه و بحث قرار مى گيرد. اينك نمونه اى از ترجمه تحت اللفظ تفسير ابوالفتوح رازى، نقل از ج 5، ص 415 (1) : سورة المزمّل بسم اللّه الرّحمن الرّحيم «يا أَيُّهَا الْمُزَّمِّلُ (1) قُمِ اللَّيْلَ إِلاّ قَلِيلاً (2) نِصْفَهُ أَوِ انْقُصْ مِنْهُ قَلِيلاً (3) أَوْ زِدْ عَلَيْهِ وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلاً (4) إِنّا سَنُلْقِي عَلَيْكَ قَوْلاً ثَقِيلاً (5) إِنَّ ناشِئَةَ اللَّيْلِ هِيَ أَشَدُّ وَطْئاً وَ أَقْوَمُ قِيلاً (6) إِنَّ لَكَ فِي النَّهارِ سَبْحاً طَوِيلاً (7) وَ اذْكُرِ اسْمَ رَبِّكَ وَ تَبَتَّلْ إِلَيْهِ تَبْتِيلاً (8) رَبُّ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلاً (9) وَ اصْبِرْ عَلى ما يَقُولُونَ وَ اهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِيلاً (10) وَ ذَرْنِي وَ الْمُكَذِّبِينَ أُولِي النَّعْمَةِ وَ مَهِّلْهُمْ قَلِيلاً (11) إِنَّ لَدَيْنا أَنْكالاً وَ جَحِيماً (12) وَ طَعاماً ذا غُصَّةٍ وَ عَذاباً أَلِيماً (13) يَوْمَ تَرْجُفُ الْأَرْضُ وَ الْجِبالُ وَ كانَتِ الْجِبالُ كَثِيباً مَهِيلاً (14) إِنّا أَرْسَلْنا إِلَيْكُمْ رَسُولاً شاهِداً عَلَيْكُمْ كَما أَرْسَلْنا إِلى فِرْعَوْنَ رَسُولاً (15) فَعَصى فِرْعَوْنُ الرَّسُولَ فَأَخَذْناهُ أَخْذاً وَبِيلاً (16) فَكَيْفَ تَتَّقُونَ إِنْ كَفَرْتُمْ يَوْماً يَجْعَلُ الْوِلْدانَ شِيباً (17) السَّماءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ كانَ وَعْدُهُ

.


1- .روض الجنان، ج 20، ص 1.

ص: 194

مَفْعُولاً (18) إِنَّ هذِهِ تَذْكِرَةٌ فَمَنْ شاءَ اتَّخَذَ إِلى رَبِّهِ سَبِيلاً (19) إِنَّ رَبَّكَ يَعْلَمُ أَنَّكَ تَقُومُ أَدْنى مِنْ ثُلُثَيِ اللَّيْلِ وَ نِصْفَهُ وَ ثُلُثَهُ وَ طائِفَةٌ مِنَ الَّذِينَ مَعَكَ وَ اللّهُ يُقَدِّرُ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ عَلِمَ أَنْ لَنْ تُحْصُوهُ فَتابَ عَلَيْكُمْ فَاقْرَو?ا ما تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ عَلِمَ أَنْ سَيَكُونُ مِنْكُمْ مَرْضى وَ آخَرُونَ يَضْرِبُونَ فِي الْأَرْضِ يَبْتَغُونَ مِنْ فَضْلِ اللّهِ وَ آخَرُونَ يُقاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ فَاقْرَو?ا ما تَيَسَّرَ مِنْهُ وَ أَقِيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ وَ أَقْرِضُوا اللّهَ قَرْضاً حَسَناً وَ ما تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّهِ هُوَ خَيْراً وَ أَعْظَمَ أَجْراً وَ اسْتَغْفِرُوا اللّهَ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ (20)» ؛ به نام خداوند بخشاينده مهربان اى بر خود گليم پيچيده! برخيز شب را، مگر اندكى را. نيمه آن را يا كم كن از آن اندكى را. يا بيفزا بر آن و شمرده بخوان قرآن را شمرده خواندنى. به تحقيق ما زود القاء كنيم بر تو گفتارى سنگين را. به تحقيق برخاستن شب آن سخت تر است در موافقت و راست تر به گفتار. به تحقيق مر تو راست در روز آمد و شدى دراز. و ياد كن اسم پروردگارت را و منقطع شو به سوى او منقطع شدنى. پروردگار مشرق و مغرب. نيست خدايى جز او پس بگير او را كار گذار. و شكيبا باش بر آنچه مى گويند و دورى كن آنها را دورى پسنديده. و واگذار مرا و تكذيب كنندگان را صاحب نعمتها را و مهلت ده آنها را اندكى. به تحقيق نزد ماست بندهاى گران و آتش شديد و طعامى گلوگير و شكنجه دردناك. روزى كه به لرزه درآيد زمين و كوهها و باشد كوهها نور ديده ريگ روانى. به درستى كه ما فرستاديم به سوى شما پيغمبرى را گواه بر شماها؛ چنان كه فرستاديم به سوى فرعون پيغمبرى را، پس نافرمانى كرد فرعون پيغمبر را، پس گرفتيم او را گرفتن سخت. پس چگونه پرهيزيد اگر كافر شديد روزى را كه مى گردند كودكانْ پير، آسمان

.

ص: 195

6. بحث لغوى تفسير

شكافنده است به آن وعده او كرده شده. به تحقيق اين است يادآورى. پس هر كه خواست گيرد به سوى پروردگارش راهى را. به تحقيق پروردگار تو مى داند به درستى كه تو برمى خيزى. كمتر از دو ثلث شب را و نيمه آن را و ثلث آن را و گروهى از كسانى كه با تواند و خدا اندازه مى كند شب را و روز را دانست كه هرگز ضبط نمى كند آن را پس توبه پذيرفت بر شما. پس بخوانيد آنچه ميسر مى شود از آن. و برپا داريد نماز را و بدهيد زكات را و قرض بدهيد خدا را قرض نيكو و آنچه پيش فرستيد براى خودهاتان از خوبى مى يابيد آن را نزد خدا آن بهتر است و بزرگ تر مزد و آمرزش خواهيد خدا را به تحقيق خدا آمرزنده و مهربان است. نمونه ديگر از ترجمه مستقيم آيات. نقل از تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 611 (1) : سورة الفلق بسم اللّه الرّحمن الرّحيم «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ (1) مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ (2) وَ مِنْ شَرِّ غاسِقٍ إِذا وَقَبَ (3) وَ مِنْ شَرِّ النَّفّاثاتِ فِي الْعُقَدِ (4) وَ مِنْ شَرِّ حاسِدٍ إِذا حَسَدَ (5)» ؛ بگو پناه مى گيرم به پروردگار شكافنده صبح. از شرّ شب تاريك چون در آيد تاريكى آن. و از شرّ زنان كه دمندگان افسون اند در گرهها. و از شرّ حسد كنندگان هر گاه حسد كنند.

6. بحث لغوى تفسيردر بحث لغوى، شيخ گاهى به مباحث صرفى كلمه مى پردازد و زمانى از جهت ديگر

.


1- .روض الجنان، ج 20، ص 471.

ص: 196

آن را مورد مطالعه و بحث قرار مى دهد؛ مثلاً در ج 1، ص 119 درباره كلمه «موسى» اين چنين بحث مى كند (1) : و موسى نام اعجمى است. براى آن نامنصرف است كه علم است و اعجمى. و براى آنكه الف در آخرش افتاد، اعراب در او نشود. اولى تر آن باشد كه از اسماى مقصوره شمارند او را و گفته اند اسمى است مركّب از دو نام به لغت عبرى، و اصل موشى بوده است؛ چه مو به زبان ايشان آب باشد و شا شجر براى آنش موشا خوانند كه او را در ميان آب و درختستان يافتند در سراى فرعون؛ چون مادر او را به رود نيل افكند. آن گه چون معرّب كردند، شين را سين كردند.... در ترجمه آيه 38 از سوره بقره (2) ، آنجا كه درباره «يا بَني» (3) به بحث مى پردازد، از ذكر نكات صرف و نحو خوددارى نمى كند و آنچه كه مربوط به اين دو كلمه است، (قواعد صرف و نحو) ذكر مى گردد: «ياء» حرف نداست و «بنى» مناداى مضاف است، براى آن منصوب است. و ابن، واحد است و ابناء و بنون جمع اوست و أبناء را جمع تكسير گويند و بنون جمع سلامت است و در حال رفع به واو بود و در حال نصب و جرّ به ياء و نون براى اضافه بيفتاده است و مصدر ابن، بنوّة باشد.... و نيز در ترجمه آيه 46 از سوره بقره (4) ، درباره: «يُذَبِّحُونَ أبنائَكُمْ» چنين مى نويسد: «يُذَبِّحُونَ أبنائَكُمْ» . تذبيح، تكثير ذبح بود و هر آن فعلى كه ثلاثى او متعدّى باشد، تفعيل در او

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 283 _ 284.
2- .همان، ج 1، ص 234.
3- .بقره (2): آيه 40.
4- .روض الجنان، ج 1، ص 270.

ص: 197

براى مبالغه و تكثير فعل باشد؛ چون: تقطيع و تكسير و تفريق و مانند اين، و أبناء جمع ابن باشد و جمع تكسير گويند اين را، و جمع سلامت او بنون باشد در حال رفع، و بنين در حال نصب و جرّ. و اصل ذبح، شق و شكافتن بود. يقال: ذبحت المسك، اذا فتقت فارته. چون نافه مشگ بشكافى، ذبحت گويى و ذبح نيز فتّ بود؛ چون فشردن غوره، و فتّ كسر باشد؛ چنان كه شاعر گفت: كأَنَّ عَيني فِيها الصاب مذبُوحٌ؛ اى مفتوت من قولهم. الفَتُّ في العينِ كفَتِّ الحِصرَمِ. و مذبح، حلق بود و مِذبح، كارد باشد كه آلت ذبح بود و ذَبح مصدر بود و ذِبح گوسپند باشد كه كشتن را شايد، من قوله تعالى: «وفديناه بذبح عظيم» . و ذبح نبتى تلخ باشد، من قول الأعشى: «انما قولك صاب وذَبَح». و سبب در كشتن پسران بنى اسرائيل، آن بود كه.... امّا در بحث لغوى از كلمه «تقوا»، كه در تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 40 (1) پيش مى كشد، بر شيوه و مذاق صوفيان و در مشرب عرفان نيز به گفت و گوى مى پردازد: اكنون بدان كه اصل تقوى، وَقوى بوده است من وقيت؛ چون: تكلان من وكلت، وتخمه من وخم. و متقى آن باشد كه بپرهيزد از معاصى و ترك واجبات و اصل كلمه از وقايت است و آن حفظ باشد؛ يعنى خويشتن از معاصى نگاه دارد و اهل علم در تقوا و متّقى بسيار سخن گفته اند. در خبر است از رسول عليه السلام پرسيدند از تقوا. گفت: مجمع تقوا اين آيت است كه: «إِنَّ اللّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الاْءِحْسانِ» (2) تا به

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 100 _ 102.
2- .نحل (16): آيه 90.

ص: 198

آخر آيه. عبداللّه عباس گفت، متقى آن باشد كه از مشرك و كفر و معاصى اجتناب كند. عبداللّه عمر گفت، تقوا آن باشد كه خود را كمتر از همه كس بينى. كعب الاحبار پرسيدند از تقوا، گفت: هرگز در هيچ ره تيه خار ناك رفته اى؟ گفتند: آرى. گفت: چگونه كنى در آن تيه؟ گفتند: خويشتن نگاه داريم از آن تيه. گفت: متّقى آن باشد كه در راه دين همچنان رود، خويشتن را از معاصى چنان نگاه دارد كه آن رونده پاى خود را از تيه نگاه دارد. عبداللّه بن معتز اين معنى بگرفته است و نظم كرده مى گويد: خلّ الذّنوب صغيرهاوكبيرها فهو التقى واصقع كماش فوق ارضالشوك يحذر ما يرى لا تحقرنّ صغيرةًانّ الجبال من الحصى شهر بن حوشب گويد متّقى آن باشد كه آنچه حلال باشد، رها كند از ترس آنكه نبادا كه در حرام افتد. عمر عبدالعزيز گفت المتقى ملجم كالمحرم في الحرم؛ گفت: پرهيزگار لگام دارد؛ چون مرد محرم، در حرم. فضيل عياض گفت تقوا آن باشد كه براى مردمان آن خواهد كه براى خود خواهد. شبلى گفت ان تتقى ماسوى اللّه ؛ گفت: تقوا آن باشد كه از هر چه جز خداست بپرهيزى. سهل بن عبداللّه گفت تقوا آن باشد كه بپرهيزى به دل از غفلات، و به نفس از شهوات، و به حلق از لذّات، و به جوارح از سيّئات. آن وقت اين كرده باشد، اميد باشد تو را به وصول درجات و نجات از دركات. اميرالمؤمنين را پرسيدند از تقوا، گفت: متّقى آن باشد كه اگر جمله اعمال او بر طبقى نهند از روى مثل و دستارى بر روى آن نه افكنند و گرد همه جهان بگردانند، بر آنجا چيزى نباشد كه او را از شرم آيد و پنهانش بايد داشتن. در خبر رسول صلى الله عليه و آله كه گفت: «لا يبلغ العبد حقيقة التقوى حتى يدع

.

ص: 199

7. استعمال ادوات و جملات عربى

مالا بأس به حذراً ممّا به البأس»؛ گفت: بنده به حقيقت تقوا نرسد تا آنچه با آن باكى نبود، رها كند ترس آن را كه به آن باكى بود. و بهترين خصال تقوا آن است كه زاد سفر قيامت است: «وتزوّدوا فانّ خير الزاد التقوى». قال الشاعر: المرء ان يعطي مناهويابى اللّه الاّ ما ارادا يقول المرء فائدتي وماليوتقوى اللّه افضل ما استفادا اين دو سه نمونه، كه براى نمودن شيوه بحث لغوى تفسير شيخ نقل شده، نشان مى دهد كه وى با احاطه كاملى كه بر احاديث و اخبار و نيز به خود قرآن دارد، به خوبى از عهده اين كار برآمده؛ آنچه مى داند و يا از تفاسير ديگر و حتّى از كتابهاى آسمانى ديگر به ياد دارد، در تأييد نظر خويش و محض فائدت بيشتر نقل و يادداشت مى كند و حق اين است بگوييم كه به قدر لازم و كافى اين بحث را دنبال كرده و حقّ آن را اداء نموده است؛ چه در اين كار نكته ها فرو نمى گذارد و همه را ذكر مى نمايد. با اين همه بايد اين نكته را بگوييم كه در اين بحث نظم و ترتيبى ديده نمى شود و اين هم از آن جهت است كه تفسير شيخ جنبه خطابى و وعظ دارد، كه هر چه به يادش آمده، بدون رعايت نظم لازم، آن را يادداشت كرده است.

7. استعمال پاره اى ادوات و جملات عربىيكى ديگر از خصوصيّات نثر تفسير شيخ، استعمال پاره اى ادوات و جملات عربى است كه در ميان عبارات فارسى به كار رفته و شيوه استعمال آنها طورى است كه بايد گفت، كلمات و ادوات و حروف مزبور، در زمان شيخ، در زبان پارسى رايج و

.

ص: 200

متداول بوده است. به هر صورت، ورود اين قبيل ادوات و جمله هاى تازى در نثر ابوالفتوح رازى، كه لامحاله تحت تأثير ادبيّات عرب انجام پذيرفته، از نظر تحليل و تجزيه سبك نثر تفسير، درخور توجّه و اهميّت است. اينك نمونه اى چند از هر يك از ادوات و كلمات و عبارات عربى و طرز استعمال آنها:

1. سوا: جز، مگر، غير (از).«اعتراف به دل آن باشد كه بداند كه آن نعمت كه بدو مى رسد، از جهت منعم است، سوا اگر به واسطه بدو رسد» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 26). (1) مثال ديگر: در گفتن آمين در آخر الحمد به نزديك اهل البيت عليهم السلام نشايد و از قواطع نماز بود، سوا اگر جهر كند و اگر اخفات، اگر امام باشد و اگر مأموم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 36). (2) مثال ديگر: «و يقين هر علمى باشد مستدرك. پس شك سوا اگر ضرورى بود و اگر اكتسابى و...» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 43). (3) مثال ديگر: و سوگند جز به خدا يا نامى از نامهاى او درست نباشد. چون گويد: و حقّ اللّه ، سوگند نباشد، سوا اگر قصد سوگند كند و اگر نه، و چون گويد: حَلَفتُ يا احلَفُ يا اُقسِمُ، و نگويد: باللّه با نامى از نامهاى خدا نزديك ما سوگند نباشد، سوا اگر به نيّتش سوگند باشد و اگر نباشد (تفسير ابوالفتوح رازى،

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 66.
2- .همان، ج 1، ص 90.
3- .همان، ج 1، ص 108.

ص: 201

ج 1، ص 214). در اين عبارت سَواءٌ در تعبير «سوا اگر... و اگر» به معنى خواه اين و خواه آن، استعمال شده و نظاير آن در اثناى تفسير بسيار ديده مى شود (1) . (2)

2. عند: نزد، پيش، نزديكمثال: و اسباب و افعالى كه بنده عند آن بكردن به طاعت نزديك شود و از معصيت دور شود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 33). (3) مثال ديگر: وجهى ديگر آن است كه خداى تعالى افعالى كرد با ايشان كه ايشان عند آن بايست تا به ايمان و طاعت نزديك شوند. ايشان در كفر بيفزودند، آن گه آن زياده را خداى تعالى با خود حواله كرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 49). (4) مثال ديگر: امّا به شيطان حواله كرد؛ براى آنكه عند وسواس او حاصل آيد...؛ چون عند نزول او، آن زياده حاصل شد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 92) (5) . (6)

3. انّما .


1- .رجوع كنيد به صفحات 109، 112، 334 و 92 از مجلد يكم و به صفحه 211 از جلد دوم و به صفحات 5، 13، 14، 39 از مجلد چهارم تفسير ابوالفتوح رازى.
2- .ر.ك: روض الجنان، ج 1، ص 260، 268، 221؛ ج 3، ص 104.
3- .همان، ج 1، ص 83 .
4- .همان، ج 1، ص 122.
5- .براى پيدا كردن مثالهاى مشابه به صفحات 86، 96، 26، 53، 49، 334، 20، 1، 40، 74 از مجلد اول مراجعه شود.
6- .روض الجنان، ج 1، ص 222.

ص: 202

مثال: فرشتگان كارزار نكردند بر زمين، الاّ روز بدر. در ديگر كارزارها حاضر آمدند و قتال نكردند؛ انّما عدد و مدد بودند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 645). (1) مثال ديگر: «كتاب سخن نگويد؛ انّما بر كتاب سخن گويد» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 350). (2) مثال ديگر: و اگر گويند در آيه ذكرى رفته نيست فرزندان آدم را و انّما ذكر آدم و حوّا است، گوييم: روا باشد كه ردّ ضمير كنند، با آنكه او را ذكر نرفته باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 499). (3) مثال ديگر: و مراد با قبلت نه اقبال و نه ادبار است؛ انّما معنى آن است كه گويد: اقبل فلان كذا (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 153). (4) مثال ديگر: «و باز نمود كه نسب را اثرى نيست و انّما كار تقوا دارد و پرهيزگارى» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 127). (5)

4. إمّا (به كسر همزه): يا اين، يا آنمثال:

.


1- .روض الجنان، ج 5، ص 52.
2- .همان، ج 3، ص 179.
3- .همان، ج 9، ص 39.
4- .همان، ج 18، ص 108.
5- .همان، ج 18، ص 42.

ص: 203

«و او ابداً مضاف بود با جمله إمّا اسمى بود و إما فعلى و عامل در آن فعل بود» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 50). (1) مثال ديگر: وصف خداى تعالى كردن به نور، بر حقيقت روا نباشد؛ بر سبيل توسّع و مجاز روا بود، على احد الوجوه: إمّا به معنى منوّر، چنان كه گفتيم عدل به معنى عادل، و إمّا به معنى هادى، و إمّا على طريق المدح. (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4 (2) ، ص 41). (3) مثال ديگر: رمّانى گفت: كفر تضييع حق نعمت باشد، إمّا به جحود، وإمّا آنچه جارى مجراى آن بود در عزم و جزم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 203). (4) مثال ديگر: گفت: رأى من آن است كه فلان زن فاجره را بياوريم و او را جعلى دهيم تا او در موسى آويزد و او را متّهم كند به خود و بر او تشنيع زند كه چون اين حال بر او برود، بنى اسرائيل را بر او خروج كنند، امّا بكشند، و امّا بازار او شكسته شود و او را رها كنند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 221). (5)

5. فَكَيفَ (به فتح كاف و فا): پس چگونه.مثال: آن گه جان و مال بدل بايستى كردن تا به آنجا رسيد واجب بودى؛ فكيف كه مى گويد: بنده... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 234). (6)

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 125.
2- .در چاپ قبلى جلد دوم بود كه تصحيح شد به جلد چهارم.
3- .روض الجنان، ج 14، ص 143.
4- .همان، ج 7، ص 96.
5- .همان، ج 15، ص 174.
6- .همان، ج 2، ص 234.

ص: 204

مثال ديگر: گفتند: اى رسول اللّه ! اگر زنده بودى، به اين عيب گوش بريدگى كس نخريدى؛ فكيف كه مرده است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 700). (1)

6. وَيلك: واى بر تومثال: حويرث بن الحارث گفت: آن محمّد است كه تنها آنجا نشسته است از اصحاب خود تنها شده. قتلني اللّه ان لم اقتله؛ خداى مرا بكشاد اگر او را بنكشم. بيامد شمشير به دست گرفته و بركشيده كه رسول خبردار شد كه او به سر رسيده بود با تيغ. گفت: من يمنعك منى؛ تو را از من كه حمايت كند؟ رسول عليه السلام گفت: اللّه تعالى مرا از تو حمايت كند... حويرث با اصحابش شد. او را گفتند: ويلك! تيغ بركشيده به سر محمّد شدى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 38). (2) مثال ديگر: چون مرد خواهد تا از آن درها يكى برگشايد، آن داعى گويد: ويلك! نگشائى كه اگر برگشايى، در شوى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 34). (3)

7. لا سيّما (به كسر سين و فتح ياى مشدّد): به ويژه...مثال: پس اين معنى به او لايق تر باشد و به كرم او سزاوارتر، لاسيّما ما حاجت به او و استغناى او از ما و عذاب ما. (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 69). (4)

.


1- .روض الجنان، ج 5، ص 196.
2- .همان، ج 6، ص 94.
3- .همان، ج 1، ص 86.
4- .همان، ج 6، ص 171.

ص: 205

8. إلاّ: مگر، به جز. الاّ اگر به معنى مگر اينكهمثال: و در هر آسمانى فرشته اى از خواص فرشتگان او ندا مى كند كه الاّ خواهنده اى است تا او را اجابت كنند، الاّ مظلومى هست تا يارى كنند او را، الاّ آمرزش خواهى است تاش بيامرزد، الاّ خواهنده اى هست تا مرادش بدهد؟ (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 291). (1) مثال ديگر: پس فعل به فعل تشبيه كرد، الاّ آن است كه مضاف بيفكند و مضاف اليه به جاى او بنهاد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 55). (2) مثال ديگر: و نماز پيشين و دگر جمع بكند و به موقف بايستد و بر كوه نشود، الاّ عند الضرورة (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 319). (3) مثال ديگر: و در آيت حمل بر عموم كنند، الاّ اگر دليلى منع كند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 78). (4)

9. عَن: از.مثال: و گفته اند با شب مى شود. كنايت عن غير مذكور، و گفته اند راجع است به اسماء و مراد ابر است. (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 58). (5)

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 28.
2- .همان، ج 1، ص 137.
3- .همان، ج 3، ص 102.
4- .همان، ج 1، ص 189.
5- .همان، ج 1، ص 145.

ص: 206

مثال ديگر: كيف سؤال عن حال باشد و معنى او استفهام بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 2). (1) مثال ديگر: و امر بر وجه استحباب است و وعيد نيست و در آيه بيشتر از اخبار نيست عن عظيم يوم القيمة و اين اختيار ابوالقاسم بلخى است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 438). (2)

10. فَثَمَّ: آنجا.مثال: و در خبرى هست كه عبداللّه عباس در بعضى سفرها بود. او را خبر دادند به مرگ برادرش. فثمّ استرجاع كرد و فرود آمد از راحله و كناره گرفت و در نماز ايستاد و دو ركعت نماز كرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 108). (3)

11. ويا عَجبا: شگفتا.مثال: ويا عجباً (4) از آن كس كه او به سراى خلود منكر! و يا عجباً از آنكه بعث و نشور را منكر باشد و او هر روز و هر شب، بميرد و زنده شود؛ يعنى خواب رود و بيدار شود! و يا عجباً از آن كس كه به سراى خلود، يعنى بهشت، تصديق كند و به راست دارد و او سعى كند براى سراى غرور! و يا عجباً از متكبّر فخور و او را از نطفه اى آفريده اند و باز به مرادى شود و در

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 2.
2- .همان، ج 3، ص 395.
3- .همان، ج 1، ص 258.
4- .غالب اسم هاى منون منصوب عربى در فارسى به صورت الف تلفظ مى شده نظير ابدا عمدا.

ص: 207

اين ميانه خود نداند كه با او چه خواهند كردن! (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 43). (1)

12. سُبحانَ: پاك و منزّه است.مثال: ابوهريره گورى نو ديد نهاده. گفت: سبحان آن خداى كه اين بنده را به اين تربت آورد كه او را از آن آفريد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 700). (2)

13. آوردن جمله ها و عبارتهاى عربى در اثناى بحث در آراء و عقايد ملل و نحل كه بدون هيچ گونه تكلّفى استعمال شده؛ نظير:مثال: گور يا مرغزارى از مرغزارهاى بهشت يا كنده اى از كنده هاى دوزخ. اعاذنا اللّه من عذاب القبر بفضله و رحمته (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 77). (3) مثال ديگر: ... و انديشه نكند كه بر اين قاعده اين گناه خداى كرده باشد و توبه او را بايد كردن و عذر او را بايد خواستن و آدم را قبول كردن. فنعوذ باللّه من مثل هذه المقالات بل المحالات (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 95). (4) مثال ديگر: و يكى را به دست چپ عند آن مردم متحيّر باشند و آن گه نزديك تر از او مى آيند و... تا خود رجحان كدام خواهد بودن و عند آن به سر دو راه رسند كه... اعاذنا اللّه في ذلك اليوم من أهواله وشدائده بمنّه ورحمته (تفسير

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 108.
2- .همان، ج 4، ص 195.
3- .همان، ج 1، ص 188.
4- .همان، ج 1، ص 228.

ص: 208

ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 112). (1) مثال ديگر: و آنكه ملك الموت را به اين عجز و ضعف دانستند كه رفع او و تپنچه او از چشم خود نتوانست كردن. نسئل اللّه العصمة والصيانة عن مثل هذه المقالات وتجويز هذه المحالات. براى احتراز از اطاله كلام اينك، فهرست بعض از اين جمله ها و عبارات را با ذكر صفحات يادداشت مى كند: «على أحد الأقوال المشروحة» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 512). (2) «على أحد وجهين» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 715). (3) «على حدٍ واحدٍ من الكشف والبيان» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 413). (4) «على التقريب لخواطر السامعين» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 651). (5) «على تقدير الرجس الصادر من جهت الأوثان» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 364). (6) «على اختلاف أجناسكم وصوركم وألوانكم وأخلاقكم وأحوالكم» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 715). (7) «على سبيل الإستحباب» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 412). (8) «جالساً على قارعة الطريق» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 463). (9) «على قول أكثر المفسّرين» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 230). (10)

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 268.
2- .همان، ج 4، ص 184.
3- .همان، ج 5، ص 235.
4- .همان، ج 3، ص 329.
5- .همان، ج 5، ص 68.
6- .همان، ج 3، ص 211.
7- .همان، ج 5، ص 234.
8- .همان، ج 3، ص 327.
9- .همان، ج 4، ص 45 _ 46.
10- .همان، ج 2، ص 225.

ص: 209

«على أحد الخصمين» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 59). (1) «على قول بعض المفسّرين» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 319). (2) «على أصولكم» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 294). (3) «إخراج الشيء من العدم إلى الوجود» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 715). (4) «على ضرب من التقدير» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 715). (5) «وهذا عند الشافعي» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 295). (6) اين جمله ها و عبارات و كلمات به قدرى است كه احصاى آنها ميسّر نيست و كافى است خواننده به مجلّدات تفسير مراجعه كند و نمونه هاى متعدّدى نظير آنچه آورده شد، ملاحظه نمايد. اينك چند نمونه ديگر از اين استعمالات غريب: «إلى ما بعدهما» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 227) (7) ؛ «على اختلافهم في النفر» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 333) (8) ؛ «إلى ما يحصى من الآيات» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 294) (9) ؛ «من طريق النهرواني» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 30) (10) ؛ «واللّه أعلم بما أراد منه» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 29) (11) ؛ «وفي هذا المعنى ايضاً» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 356) (12) ؛ «مشعشعاً بالثلج» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 233) 13 ؛

.


1- .همان، ج 5، ص 234.
2- .روض الجنان، ج 6، ص 147.
3- .همان، ج 3، ص 105.
4- .همان، ج 3، ص 37.
5- .همان، ج 3، ص 39.
6- .همان، ج 2، 219.
7- .همان، ج 3، ص 139.
8- .همان، ج 3، ص 36.
9- .همان، ج 6، ص 73.
10- .همان، ج 1، ص 75.
11- .همان، ج 3، ص 193.
12- .همان، ج 2، ص 232.

ص: 210

«على سبيل النهب عن حوزة الإسلام» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 355) (1) ؛ «بتوفيق اللّه وعونه» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 34)؛ «موحّد اللفظ مجموع المعنى» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 28) (2) ؛ «قوله تعالى حكاية عن نوح» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 49) (3) ؛ «على أحسن الحال، عنداللّه و عند الناس» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 673) (4) ؛ «على ما جاء في الأخبار» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 349) (5) ؛ «على ما هو به» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 3) (6) ؛ «عند الشدائد تذهب الأحقاد إلى ما شاء اللّه » (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 89)؛ «لاعتبار الرتبة بين الولي والمولى عليه» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 177)؛ «لإحاطته بالرأس» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 733) (7) ؛ «عند رمى الجمار» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 333) (8) ؛ «على كلّ قبيح على حدّه، لاشتراكها في القبح» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 96) (9) ؛ «مات على شعبة النفاق» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 355) (10) ؛ «فهذه هي الكلمات» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 95) (11) ؛

.


1- .همان، ج 1، ص 228.
2- .روض الجنان، ج 1، ص 189.
3- .همان، ج 1، ص 72.
4- .همان، ج 1، ص 122.
5- .همان، ج 5، ص 123.
6- .همان، ج 3، ص 177.
7- .همان، ج 6، ص 5 .
8- .همان، ج 5، ص 278.
9- .همان، ج 3، ص 138.
10- .همان، ج 1، ص 231.
11- .همان، ج 3، ص 190.

ص: 211

«مورد الوعيد للمكلفين» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 333) (1) ؛ «لم يجاوز الماء كعبه» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 80) (2) ؛ «بعض من قصاص الشعر إلى طرف الأنف» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 108) (3) ؛ «بين العموم والخصوص» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 78) (4) ؛ «لكثرة الاستعمال» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 21) (5) ؛ «رجعنا إلى حديث يوشع بن نون» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 133)؛ «فلا معنى لأعادته» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 506) (6) ؛ «فصار اللّه » (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 22) (7) ؛ «على إحدى التأويلين اعنى» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 76) (8) ؛ «عندنا وعند عامّة الفقهاء» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 295) (9) ؛ «على ما جاء في التفسير» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 432) (10) ؛ «جميع المخلوقات» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 29) (11) ؛ «واللّه أعلم. واستعانة» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 33) (12) ؛ «على فترة من الرسل» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 124) (13) ؛ «إلى يومنا هذا» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 512) (14) ؛

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 137.
2- .همان، ج 1، ص 195.
3- .همان، ج 6، ص 271.
4- .همان، ج 1، ص 189.
5- .همان، ج 1، ص 52.
6- .همان، ج 4، ص 167.
7- .همان، ج 1، ص 55 .
8- .همان، ج 1، ص 186.
9- .همان، ج 2، ص 39.
10- .همان، ج 3، ص 379.
11- .همان، ج 1، ص 73.
12- .همان، ج 1، ص 83 .
13- .همان، ج 6، ص 310 .
14- .همان، ج 4، ص 183 .

ص: 212

8 . فوايد لغوى تفسير و لغات نادره آن

«إن شاء اللّه تعالى و به الثقة» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 65) (1) .

8 . فوايد لغوى تفسير ابوالفتوح و لغات نادره آندر تفسير شيخ لغات بسيارى ديده مى شود كه به پارسى سره به كار برده شده و در كتب آن زمان ديده نمى شود يا شيوه استعمال و معنى آن لغات، غير از آن است كه شيخ از آنها استنباط كرده. اين كلمات در حدّ خويش درخور توجّه و از نظر لغات فارسى سرمايه گرانبهايى است و چون غالب آن لغتها در فرهنگها بدان معنى كه شيخ آورده، ديده نشده، لذا جمع آورى و ضبط آنها حائز اهميّت است. نويسنده در جمع آورى لغات فارسى ابوالفتوح به سه فرهنگ: برهان قاطع (2) و بهار عجم (3) و غياث اللغات (4) مراجعه و كلّيه لغات تفسير شيخ را در سه كتاب لغت مزبور تفحّص نمود و چون بدان معنى كه شيخ آورده و استعمال كرده، در آنها ديده نشد، لذا جزء لغات نادره تفسير شيخ به حساب آورد. چون هر يك از سه لغتنامه مذكور خود جامع فرهنگهايى هستند كه مؤلّفان آنها همه آن فرهنگها را مورد مطالعه و استفاده قرار داده اند. لذا لغات نادره تفسير شيخ، ضمن مراجعه و مقايسه با مآخذ مزبور برگزيده شد و فقط لغاتى انتخاب و يادداشت گرديد كه در فرهنگهاى سه گانه مذكور بدان معنى كه ابوالفتوح آورده ديده نشد، و براى هر يك از اين نوع لغات شواهد متعدّدى از متن تفسير استناداً آورده

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 159 .
2- .برهان قاطع تأليف محمدحسين بن خلف تبريزى متخلص به برهان، در سال 1062ق به نام عبداللّه قطب شاه از سلاطين هند تهيه و تدوين شد. در اين فرهنگ، لغات فارسى بسيار و نيز بعضى لغات عربى و يونانى و لغات ديگر اجنبى ضبط شده است.
3- .بهار عجم، در سال 1152، در هندوستان تأليف شد و لغات فارسى و عربى فراوان دارد و شواهدى نيز از اشعار فارسى ضمن توجيه لغات نقل كرده است.
4- .غياث اللغات، تأليف محمد غياث الدين هندى، جامع لغات مهم فارسى و عربى و تركى است و در سال 1242ق تأليف شده است.

ص: 213

شد تا فوائد لغوى آنها به دست آيد. پاره اى از لغات را، كه يك جزء آن، لغت اصلى منظور نظر بوده است، به صورت مركّب ضبط كرده ايم؛ نظير بيداد كار و چراغ مردن؛ براى اينكه مورد استعمال آن لغت معلوم باشد. مأخذ ما در استخراج لغات، تفسير چاپى ابوالفتوح بوده و بدين سبب ممكن است بعض حروف از قبيل «ب، پ» و «ج، چ» كه در قديم يك طور نوشته مى شده است، به يكديگر مخلوط شده باشد، نظير «پسندكار» كه ممكن است مطابق املاى قديمش بسندكار، باباى يك نقطه باشد. اكنون فهرست لغات نادر تفسير شيخ و پس از آن هر يك از لغات تفسير با ذكر شواهدى چند نقل مى شود: الف صفحه 85 _ 90 [چاپ اوّل] ب صفحه 90 _ 95 [چاپ اوّل] پ صفحه 95 _ 97 [چاپ اوّل] ت صفحه 97 _ 99 [چاپ اوّل] ج صفحه 99 [چاپ اوّل] چ صفحه 99 _ 100 [چاپ اوّل] خ صفحه 101 _ 102 [چاپ اوّل] د صفحه 102 _ 107 [چاپ اوّل] ر صفحه 107 _ 108 [چاپ اوّل] ز صفحه 108 [چاپ اوّل] ژ صفحه 108 _ 109 [چاپ اوّل] س صفحه 109 _ 112 [چاپ اوّل] ش صفحه 112 _ 114 [چاپ اوّل] ع صفحه 114 _ 115 [چاپ اوّل]

.

ص: 214

غ صفحه 115 _ 116 [چاپ اوّل] ف صفحه 116 _ 120 [چاپ اوّل] ق صفحه 120 [چاپ اوّل] ك صفحه 121 _ 123 [چاپ اوّل] گ صفحه 123 _ 126 [چاپ اوّل] ل صفحه 126 _ 127 [چاپ اوّل] م صفحه 127 _ 129 [چاپ اوّل] ن صفحه 129 _ 131 [چاپ اوّل] ه صفحه 131 _ 133 [چاپ اوّل] و صفحه 133 _ و. صفحه 133 [چاپ اوّل] ى صفحه 133 _ ى. صفحه 133 [چاپ اوّل]

«آ»آتش تاغ: داغ آتش. گفت: اگر فراق را صورت بودى، دلها بترسانيدى و كوهها را ويران كردى و آتش تاغ از داغ فراق آسان تر است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 503). (1) آتش خانه: كوره. جاى روشن كردن آتش. قابيل آتش خانه بساخت و در او آتش افروخت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 139). (2) آتش زنه: سنگ چخماق، چخماق (چخماق و به معنى چوبى يا سيخى كه بدان آتش را مى شكنند. از شرح _ آفتاب غياث اللغات.

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 168.
2- .همان، ج 6، ص 348.

ص: 215

و اصل او من ورى الزند اذا خرج ناره. چون آتش بيرون آيد از آتش زنه ورى گويند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 506). (1) آخرينان: بازپسينان. متأخّرين. گفت: دختر من فاطمه سيّده زنان عالم است از اولينان و آخرينان (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 561). (2) آويخته: مصلوب، آويزان شده، معلّق، اندروا. گفت: هيچ مگوييد و جزع مكنيد. من عيسى ام! خداى تعالى (جل و علا) مرا نگاه داشت و اين آويخته آن منافق (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 571). (3) آبريز (4) : زر خالص. زر ساو. زر بى غش. اما امروز حال چنان است كه آنان كه آن روز ابريز بودند، امروز ارزيزاند و آنان كه چيز بوده اند، امروز ناچيزند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 709). (5) اجازه كردن: اجازه دادن، تصويب كردن، روا شمردن. روايت كرده اند كه مردى خواهرش را به شوهر داد. شوهر طلاقش داد قبل الدخول بها. برادر عفو بكرد مرد را از نيمه مهر شير اجازه كرد و گفت من عفو بكنم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 406). (6) احتمال كردن: تحمل كردن. بردبارى كردن. گفتند: چون خداى (جل جلاله) تورات بر بنى اسرائيل فرو فرستاد و در

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 169.
2- .همان، ج 4، ص 318.
3- .همان، ج 4، ص 348.
4- .كلمه آبريز كه در (آ) مدى ضبط شده بدون مدّ نيز صحيح است، به معنى طلاى خالص بى غلّ و غش.
5- .روض الجنان، ج 5، ص 218.
6- .همان، ج 3، ص 312.

ص: 216

آنجا اصار و اثقال و تكاليف شاق بود، بنى اسرائيل آن را احتمال نكردند و نمى پذيرفتند و چون مى پذيرفتند، وفا نمى كردند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 134). (1) ارجوانى: ارغوانى، منسوب به ارجوان (= ارغوان)، به رنگ ارغوان، سرخ. راوى گويد: آن روز حضرت حله سرخ ارجوانى پوشيده داشت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 96). (2) ازك: شاخه هاى كوچك كه بر تنه شاخه هاى بزرگ برويد. شاخ خرد: (لغتنامه دهخدا). و در مسائل عبداللّه سلام آمد كه رسول عليه السلام از سدرة المنتهى پرسيد. گفت: درختى است در آسمان هفتم. او را هزار هزار شاخ است، بر هر شاخى هزار هزار ازك است، بر هر ازكى هزار هزار برگ است. هر برگى چندان كه هزار هزار كردوس فرشته را سايه كند. هر كردوس هزار هزار فرشته (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 318). (3) اسفرود: سنگ خوراك و نام پرنده اى سياه (برهان). اسپرود = سفرود (فرهنگ دكتر معين). گفت: اسفرود مى گويد: من سكت سلم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 152). (4) آسمان خانه: سقف خانه. آسمانخانه. سقف. (فرهنگ دكتر معين). هر چه سايه برافكند از بالا، آن را سماء گويند. سقف خانه را سماء البيت گويند و به پارسى نيز آسمان خانه گويند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1،

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 319.
2- .همان، ج 17، ص 341.
3- .همان، ج 12، ص 147.
4- .همان، ج 15، ص 20.

ص: 217

ص 58). (1) مثال ديگر: و قولى ديگر آن است كه آسمان خانه باشد كه مبنى نباشد؛ چون آسمان خيمه و خباء عرب (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 62). (2) آشكاره (3) : آشكارا، هويدا، پيدا، ظاهر، معلوم (فرهنگ دكتر معين). خداى داند آنچه ايشان پنهان دارند و آنچه آشكاره دارند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 146). (4) اعتبار گرفتن: عبرت گرفتن. و اهل كتاب گفتند كه آن مردى و زنى بودند كه در خانه كعبه زنا كردند خداى تعالى ايشان را بياوردند بر اين كوهها بنهادند تا خلقان ببينند و اعتبار گيرند، چون روزگار برآمد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 242). (5) اعتبار كردن: دقّت. از او پرسيدند كه شايد كه با حايض نان خورند. گفت: رسول عليه السلام از يك اناى آب خوردى و يك قدح. گاه بودى اول خوردى و من دوم، و گاه من اول خوردمى و او دوم، و اعتبار كردم نيك دهن هم آنجا بنهادى كه من

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 144.
2- .همان، ج 1، ص 154.
3- .در كتاب ترجمه و قصه هاى قرآن مبتنى بر تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى اين كلمه به صورت «هاشكا» آمده و به معنى آشكارا. مثال: «زان كه دانست كه اگر هاشكا با آدم سخن گويد، سخن او فرا نشنود» (ص60، نيمه اول) و در جاى ديگر هاشكارا آورده: «بگو [يا محمد!] چه بينيد شما كه اگر به شما آيد عذاب خداى [عزوجل] ناگاه يا هاشكارا هيچ هلاك كنند [بدان عذاب] مگر گروه ستمكاران را؟ (ص 215، آيه 47) و نيز در ترجمه آيه 47 از سوره انعام و ترجمه آيه 8 سوره انفال «هاشكارا» آورده است.
4- .روض الجنان، ج 2، ص 22.
5- .همان، ج 2، ص 524.

ص: 218

نهاده بودمى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 374). (1) اقرار دادن: اقرار و اعتراف گرفتن. اقرار كردن. رسول عليه السلام گفت: چون اقرار دادى به اين چگونه گويى عيسى فرزند خداست (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 506). (2) انداخت: تدبير و طرح، راى. ايشان گفتند انداخت و كيد ما باطل شد. نوميد شدند از آنچه انداخته بودند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 97). (3) مثال ديگر: و مكروا مكر كردند و مكر ايشان اينجا تدبير و انداخت قتل عيسى بود و اين آنگه بود كه عيسى را براندند و بيرون كردند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 570). (4) انداخت: توجه نكردن. التفات نكردن. رسول عليه السلام گفت: ويل لمن قرء هذه الآية فمج بها؛ واى آن كس كه اين آيه بخواند و بيندازد آن را؛ يعنى تفكر نكند در او و معتبر نگردد بدو. انزله كردن (5) : فرو فرستادن. كلام در آن كه كجا انزله بوده است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 25). (6) مثال ديگر: گفت: آرى، به آن خداى كه تورات بر موسى انزله كرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 226). (7) مثال ديگر: و پيغامبران را به بازى نفرستاد و كتابها را به هرزه انزله نكرد (تفسير

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 236.
2- .همان، ج 4، ص 167.
3- .همان، ج 6، ص 244.
4- .همان، ج 4، ص 345.
5- .اين تركيب بر ساخته ايرانيان است (فرهنگ فارسى دكتر معين).
6- .روض الجنان، ج 1، ص 62.
7- .همان، ج 2، ص 217.

ص: 219

ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 437). (1) مثال ديگر: مى گفت: يا رسول اللّه ! آنچه گفتى، شنيدم و گرديدم و آنچه از خداى گرفتى ما از تو به واجب باز نگرفتيم و از جمله آنچه خداى بر تو انزله كرد، اين بود كه... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 3). مثال ديگر: و قولى ديگر آنكه در نوشته قرآن بر تو انزله كند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 14). (2) مثال ديگر: و در اينكه آيه در كه انزله بود، پنج قول گفتند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 18). (3) انگله: گوى گريبان. (برهان). عروه، تكمه، دكمه، انگل (فرهنگ فارسى دكتر معين). وانگله پيراهن را براى آن عروه گويند كه برطرف باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 277). (4) اوّلينان: پيشينيان (= نخستينها). گفت: دختر من فاطمه سيده زنان عالم است از اولينان و آخرينان، و او پاره از من است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 561). (5) مثال ديگر: و از بعضى صحابه رسول عليه السلام روايت است كه او گفت: آيه در اولينان ماست، نه در آخرينان ما (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 628). (6)

.


1- .همان، ج 4، ص 318.
2- .روض الجنان، ج 3، ص 393.
3- .همان، ج 6، ص 33.
4- .همان، ج 6، ص 44.
5- .همان، ج 15، ص 300.
6- .همان، ج 5، ص 8 .

ص: 220

مثال ديگر: و مى گويند اين نيست، الاّ فسانه پيشينيان و حديث اولينان (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 264). (1)

«ب»بارانيدن: [= باراندن]، فرو ريختن باران. «وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ مَطَراً» ؛ ببارانيديم بر ايشان بارانى از سنگ (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 426). (2) بار نهادن: وضع حمل. زادن. زاييدن. گفت به آنكه عاضره كه اهل توست بار بنهاد پسرى دوش شب (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 425). (3) بالا: بيشتر از. فوق. زبر. چه هر كسى را زير بيست سال بود در آن حساب نياوردند و هر كه را بالاى شصت سال بود، در آن حساب نبودى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 116). (4) به پاى داشتن: اقامه كردن. آنكه پنجاه و يك ركعت نماز در شبان روزى در فريضه و سنّت به پاى دارد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 87). (5) بجاردن: آماده كردن. رسول عليه السلام گفت: نه چنين است، ولكن چون مؤمن را وفات نزديك رسد، خداى تعالى آنچه براى او بجارده باشد به او نمايد از ثواب و كرامت

.


1- .روض الجنان، ج 7، ص 259.
2- .همان، ج 8، ص 290 .
3- .همان، ج 3، ص 363.
4- .همان، ج 1، ص 277.
5- .همان، ج 4، ص 209.

ص: 221

(تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 109). (1) مثال ديگر: قتاده گفت: مقنطره مالى منضد بر هم نهاده در هم بجارده باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 521). (2) مثال ديگر: و بترس از آن آتش كه براى كافران بجارده اند! اگر گويند: چون دوزخ براى كافران و فاسقان بجارده اند، چرا كافران را تخصيص كرد؟ (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 650). (3) مثال ديگر: گفت آن را آنكه وصف كرد آن متقيان را كه بهشت براى ايشان بجارده است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 651). (4) به حكم نشستن: در مسند قضا بودن. آماده داورى. ... يك روز شريح قاضى كه حاكم بود از قبل اميرالمؤمنين به حكم نشسته بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 90). (5) بربيختن: پيچيدن، برپيختن (= برپيچيدن پيختن، پيچيدن). رسول براى پسر عمه اش حكم كرد و لب بربيخت به طريق استهزاء. جهودى نشسته بود، آن بديد و گفت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 3). 6 برشيواندن: زير و رو كردن. گفت: اين گندم بر زمين بيفشان و زمين برشيوان و دانه به خاك بپوشان.

.


1- .همان، ج 4، ص 209.
2- .روض الجنان، ج 1، ص 260.
3- .همان، ج 5، ص 65.
4- .همان، ج 1، ص 217.
5- .همان، ج 6، ص 7.

ص: 222

همچنان كرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 379). (1) برگ كردن: توشه دادن. ابراهيم النخعى گفت: جهودان جماعتى را برگ بكردند و به مدد رسول فرستادند آنكه به آن شادمانه بودند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 704). (2) بريدن: طى كردن. عبور كردن. گذشتن. از وراى ايشان زمينى است سپيد چون رخام عرضش چندان كه آفتاب به چهل روز تواند بريدن و طولش جز خداى نداند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 29). (3) بسپاردن: تسليم كردن. والسلام بسپاردن باشد و تسليم كردن... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 186). (4) بسفند: امر از مصدر سفتن. سوراخ كردن. اكنون بگوى تا ناسفته سفند و سفته را ريسمان دركشند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 161). (5) بسندكار 6 : قانع بسنده كار.

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 156.
2- .همان، ج 5، ص 204.
3- .همان، ج 1، ص 72.
4- .همان، ج 2، ص 118.
5- .همان، ج 15، ص 40.

ص: 223

گفته اند حفيظ است و كفايت كننده و گفته اند كافى است و بسندكار (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 18). (1) به شرم برافتادن: شرم كردن. رسول عليه السلام از كرم خود به شرم برافتاد به پس باز شد و بايستاد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 146). (2) بشوليده: آشفته و پريشان. و فرق سر باز كردن تا موى بشوليده نباشد آن را كه موى دراز بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 50). (3) به كار داشتن: به كار بردن. پس حمد عام تر باشد از شكر براى آنك حمد به جاى شكر به كار دارند و شكر به جاى حمد به كار ندارند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 25). (4) بهترينه: بهترين. و بهترينه اقوال آن است كه خبر مبتداى محذوف است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 368). (5) بهينه 6 : بهترين، بهين.

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 43.
2- .همان، ج 2، ص 22.
3- .همان، ج 6، ص 129.
4- .همان، ج 1، ص 63.
5- .همان، ج 8، ص 125.

ص: 224

و در بهينه ايّام اختلاف كردند. جهودان شنبه گفتند، وترسايان يكشنبه. خداى تعالى مؤمنان را هدايت كرد به روز آدينه (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 351). (1) مثال ديگر: و بهينه هر كس كه او را رها كنم و آن على بن ابى طالب است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 547). (2) مثال ديگر: بهينه اقوال آن است كه فى بيوت صفتها كذا (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 45). (3) بينبازيدن: پر كردن. بفرمايد تا چاله بكنند و مرد را در آنجا كنند تا كمر بست واگر زن باشد تا به سينه و به خاك پيرامن ايشان بينبازند و استوار كنند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 9). (4) بيختن: پيچيدن. گفت: با عبداللّه عباس بودم در راه حج. چون فرود آمديم، او بيامد و تعهد شترى مى كرد. در ميانه دنبال شتر را به دست گرفت و مى بيخت؛ چنان كه عادت رجال باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 321). (5) بيدادكاران: ستمكاران؛ (بيداد كردن، ظلم كردن، ستم كردن). و اين جزا و پاداشت بيدادكاران است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 137). (6)

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 181.
2- .همان، ج 4، ص 283.
3- .همان، ج 14، ص 151.
4- .همان، ج 14، ص 78.
5- .همان، ج 3، ص 108.
6- .همان، ج 6، ص 342.

ص: 225

بى ديدگى: نابينايى: عبداللّه ام مكتوم و عبداللّه بن جحش نزديك رسول آمدند و ايشان نابينا بودند، گفتند: يا رسول اللّه ! خداى تعالى بندگان را جهاد فرمود و ترغيب كرد و احوال ما از بى ديدگى اين است كه تو مى دانى و ما را آرزوى جهاد است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 30). (1) بيران (2) : ويران. و از همه بدتر آن است كه خداى تعالى در كتاب ما بر پيغامبر ما انزله كرد كه بيت المقدس بيران شود بر دست مردى كه او را بخت النصر گويند در فلان وقت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 164). (3) مثال ديگر: «و سعى كنند در خراب و بيرانى آن» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 187). (4) مثال ديگر: روايت كرده از عبداللّه عباس كه گفت: چون خانه خداى بيران كردند، به اساس ابراهيم عليه السلام رسيدند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 202). (5)

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 74 .
2- .در كتاب ترجمه و قصه هاى قرآن مبتنى بر تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى، همه جا حرف «ب» به «و» بدل مى شود؛ مثال: «و برداشتيم زَور سر شما كوه را. پس وَر گشتيد شما از پس آن». (ص 11، آيه 63 _ 64، چاپ تهران، 1338، كلماتى نظير: وخشودن به جاى بخشودن، (ص 18، آيه 105، نيمه اول)، ويداد گر به جاى بيدادگر (ص 19، آيه 114، نيمه اول)، ميودا به جاى ميابدا (ص 32، آيه 132، نيمه اول)، راه ياويد به جاى راه يابيد (ص 23، آيه 135، نيمه اول)، ويزارى به جاى بيزارى (ص 28، آيه 167، نيمه اول) و جز آنها فراوان در اين كتاب به چشم مى خورد. ر.ك: نسخه چاپى اى كه به سعى و اهتمام استادان ارجمند آقايان: دكتر يحيى مهدوى و دكتر مهدى بيانى در سال 1338 چاپ گرديد.
3- .روض الجنان، ج 2، ص 66.
4- .همان، ج 2، ص 121.
5- .همان، ج 2، ص 158.

ص: 226

مثال ديگر: بعض ديگر از مفسّران گفتند: خانه را اول آدم عليه السلام بنا كرد، به طوفان نوح بيران شد، قواعد آن بر جاى بماند. ابراهيم عليه السلام بر آن قواعد بنا كرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 204). (1) بيشترينه: بيشترين. گفت: «بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا يَعْلَمُونَ» ؛ بل بيشترينه ايشان ندانند از آنكه انديشه نكنند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 489). (2)

«پ»پاتهى: پابرهنه و بدون كفش و مستحب آن است كه در مكّه پا تهى رود، با غسل در مسجد شود و از در بنى شيبه در شود و پاى برهنه كند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 319). (3) پارنجن: خلخال (= پا _ آورنجن)، پاى برنجن (فرهنگ دكتر معين). از ميان دو كتف او مهر نبوت باشد؛ مانند سرپارنجن، دراز دراز نباشد و كوتاه كوتاه نباشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 475). (4) پاتيلچه: پاتله. پاتيله. مطلق ديگ را گويند عموماً، و ديگ دهن فراخ حلواپزى را خصوصاً (برهان). ديگ كوچك تيانچه. پاتيله (فرهنگ دكتر معين). و از آنجا در پاتيلچه صحّت عزم افكن و آب حيا و شرم برويز (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 127). (5)

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 164.
2- .همان، ج 8، ص 343.
3- .همان، ج 3، ص 101.
4- .همان، ج 8، ص 433.
5- .همان، ج 14، ص 332.

ص: 227

پايندان (1) : كفالت، كفيل، ضامن، پذيرفتار. فرا گفت معنى قبيل كفيل و پايندان باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 325). (2) پايندانى: پذيرفتارى. ميانجيگرى. ضمانت. كفايت. تعهد (فرهنگ دكتر معين). و او را براى آن ذوالكفل خواندند كه كفالت و پايندانى هفتاد پيغمبر بكرد و ايشان را از قتل برهانيد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 414). (3) پرستك: خطاف پرنده اى كه پشت و دم سياه و سينه اش سفيد و منقارش سرخ مى باشد. (برهان). پرستوك = فرستك = فراستوك = فراشنوك (فر. م). گفت: چون پرستك بانك كند، گويد: الحمدللّه رب العالمين (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 153). (4) پروازيدن: پرواز كردن. اگر چندان مرغ از كبوتر و جز آن گرد خانه مى پروازند و يكى از ايشان لنگ نشود، به سر آن خانه نپرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 608). (5) پس روى (6) : پيروى. (اتّباع، تبعيّت، متابعت، فر. م (7) ).

.


1- .در كتاب ترجمه و قصه هاى قرآن از تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى اين كلمه به همين معنى آمده: «گفتند مى جوييم پيمانه ملك و آن را كه باز آرد آن را اشتروار بارست و من آن را پايندانم». (ص 412، آيه 72، نيمه اول).
2- .روض الجنان، ج 8، ص 4 .
3- .همان، ج 3، ص 333.
4- .همان، ج 15، ص 21.
5- .همان، ج 5، ص 443.
6- .در كتاب ترجمه و قصه هاى قرآن از تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى اين كلمه در همين معنى به كار برده شده؛ مثال: «و خداى [عزوجل] مى خواهد كه توبه دهد شما را و بپذيرد توبه شما و مى خواهند آن كسهايى كه پس روى كردند كامها و آرزوها را...» (ص 132، آيه 27، نسا)؛ مثال ديگر: «و اگر نه افزونى و نيكوى خدا (عزوجل) بودى بر شما و بخشودن او هر آينه پس روى كرد شما را مگر اندكى» (ص 141، آيه 82، سوره نسا).
7- .علامت اختصارى فرهنگ معين است.

ص: 228

سدى گفت: مراد شياطين اند كه فردا تبرا كنند از آنان كه ايشان پس روى كرده باشند و به غرور ايشان مغرور شده، فردا بيايند و گويند... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 253). (1) مثال ديگر: چون گويند ايشان را پس روى كنى آن را كه فرستاد خدا، گويند: پس روى كنيم آن را كه يافتيم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 255). (2) مثال ديگر: آن روز كه متبوعان و رؤساى ضلالت از اتباع خود تبرا كنند و گويند ما را از شما امروز اتّباع و پس روى در خورد نه ما از شما لشكر بيزاريم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 253). (3) پناه با خداى دادن: پناه به خدا بردن. پناه با خداى مى دهم از آنكه من از جمله جاهلان باشم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 139). (4) پى گر: پيروى، تبعيّت. پى گر كردن: پى گرى كردن؛ پيروى كردن. و نكرديم ما آن قبله كه تو بودى بر آن، مگر ما بدانيم كه پى گر مى كند رسول را از آن برگردد بر پى خود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 216). (5) مثال ديگر: و اگر بيارى به آنان كه ايشان را كتاب دادند به هر دليلى، پى گر مى نكنند قبله تو را و نه پيروى كنى قبله ايشان را (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1،

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 282.
2- .همان، ج 2، ص 285.
3- .همان، ج 2، ص 280.
4- .همان، ج 2، ص 4.
5- .همان، ج 2، ص 193.

ص: 229

ص 217). (1)

«ت»تاسه: آرزو: انتظار آميخته با بيقرارى. سدى گفت: مراد منافقان است و جهودان كه چون رسول عليه السلام روى از بيت المقدس با مسجد حرام كرد، طعن زدند و گفتند: اشتاق الرجل الى بلده ومولده؛ محمد را تاسه مكّه مى باشد كه شهر و مولد اوست (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 217). (2) ترسكار (3) : ترسان، ترسنده. ربيع انس گفت: مراد به خاشعان در آيت، خائفان و ترسكاران اند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 107). (4) ترويج كردن: روبراه كردن. مرد گفت: مرا تعجيل است. اگر كار را ترويج كنى، ده هزار درهم بر آنچه قرار بهاست، زيادت بدهم. گفت: نكنم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 140). (5) تفسير دادن: تفسير كردن. اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: الشفيع جناح الطالب؛ گفت: شفيع بال طالب باشد و شفيع آن باشد كه شفاعت كرد و شفع آن باشد كه دوم تنها مى شد

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 194.
2- .همان، ج 2، ص 195.
3- .اين كلمه در همين معنى در ترجمه و قصه هاى قرآن به كار برده شده؛ مثال: «و به درستى كه از اهل نامه كسى هست كه برويده مى بود به خداى [عزوجل] و بدانچه فرو فرستادند سوى شما [چون قرآن] و آنچه فرو فرستادند سوى ايشان [چون تورات] ترسكاران باشند خداى را [عزوجل] بنخرند...» (ص 110، آيه 199، آل عمران).
4- .روض الجنان، ج 1، ص 257.
5- .همان، ج 2، ص 6.

ص: 230

و يك تفسير اين دادند قول رسول عليه السلام (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 111). (1) تقصير كردن: كوتاه كردن. از قصر. كوتاهى كردن. و چون فارغ شود، تقصير بكند؛ اعنى پاره اى از موى سر بگيرد و پاره اى از محاسن حلال شود از هر چه احرام كه داشت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 319). (2) تنگ رسيدن: بسيار نزديك شدن. و اين كارزار آدينه بود نماز شام تنگ برسيد و آفتاب فرو خواست شدن (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 121). توانى: توانايى. و درست آن است كه در خور مرد بود و دستگاه توانى او براى خداى مقدار بكرد بر قدر استطاعت مرد از توانگرى و درويشى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 44). تيزنا: محل تيزى شمشير و تيغ. وحدّ شمشير تيزناى او بود و حدّ در خلق حدّت باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 303). (3)

«ج»جاييدن: جويدن، جاييدن. و بشر لقمه در دهان نهاده و بجاييد و فرو برد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 99). (4)

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 265.
2- .همان، ج 3، ص 102 _ 103.
3- .همان، ج 3، ص 60.
4- .همان، ج 17، ص 347.

ص: 231

جمبنده: جنبنده، شپش. (1) رسول عليه السلام بر من بگذشت و مرا موى بسيار بر سر بود و جمبنده در او افتاد و به رويم فرود مى آيد و من از آن رنجور بودم و من ديك مى پختم. رسول گفت: همانا رنجورى از اين جمبنده. گفتم: به غايت يا رسول اللّه (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 316). (2)

«چ»چاره گر: تدبير كننده. چون او را زنده ديدى، بدويدى ديگر باره اميد آن را كه باشد كه چاره اى يابد يا چاره گرى كس را نمى ديد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 200). (3) چراغ پاى: ستون مانندى از چوب يا مس يا آهن و غير آن كه چراغ را به روى آن قرار مى دادند. چراغپا (= چراغ پايه) پايه چراغ. آنچه كه چراغ را روى آن گذارند. (فر. م). و چراغ پاى را مناره به اين خوانند كه جاى نور بود و آهك را از اينجا نوره گويند كه اندام پاكيزه و روشن بكند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 56). (4) چراغ مردن: خاموش شدن. عكرمه گفت: شبى رسول عليه السلام را چراغى بمرد. گفت: «انّا للّه و انّا إليه راجعون» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1). (5) چره: چرا. رعى.

.


1- .«پوستينى داشتيم، جنبنده بسيار در آن افتاده بود». تذكرة الاولياء، عطار، ج 1، ص 84 .
2- .روض الجنان، ج 3، ص 95 _ 96.
3- .همان، ج 2، ص 154.
4- .همان، ج 1، ص 138.
5- .همان، ج 2، ص 241.

ص: 232

ورعى چره كردن و چرانيدن باشد... گوشت به چره كنند كلام من كن تا چنان كه چهارپايى از آن انتفاع گيرد، تو از كلام من انتفاع گيرى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 176). (1) مثال ديگر: تا شير با شتر و پلنگ با گاو و گرگ با گوسفند به يك جاى چره كنند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 572). (2) مثال ديگر: مرغزارى ديد و گياه بسيار گوسفندان را فرا چره كرد. او بخفت و عصا بر زمين فرو زد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 199). (3) مثال ديگر: امّا آنكه اجر بود مردى بود كه اسبى باز بندد در راه خداى يا فرو گذارد و آن را در گياه زارى براى جهاد بهر رفتنى و چره كردن و خوردنى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 523). (4) چفسان: فعل امر بچسبان. چسبان. «فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلى كُلِّ جَبَلٍ مِنْهُنَّ جُزْءاً...» و اين قرائت اميرالمؤمنين على است و معنى آن است كه ايشان را با خود چفسان. يقال: صرت الشيء اموره إذا املته... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 460). (5) چندگاهه: چند وقته. و در آن خلاف كردند كه عيسى در اين وقت چندگاهه بود؛ كلبى گفت: چند روزه (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 470). (6)

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 95.
2- .همان، ج 4، ص 352.
3- .همان، ج 15، ص 125.
4- .همان، ج 4، ص 214.
5- .همان، ج 4، ص 34.
6- .همان، ج 13، ص 77.

ص: 233

چندينى: آن قدر. ابن كيش گفت: چندينى از مالت به من ده تا من گناهان تو را گيرم... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 183). (1)

«خ»خارناك: جايى كه خار بسيار باشد؛ پرخار. از كعب الاحبار پرسيدند از تقوا. گفت: هرگز در هيچ ره از تيه خارناك رفته اى؟ گفتند: آرى. گفت: چگونه كنى در آن تيه؟ گفتند... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 40). (2) خرماستان: جايى كه درخت خرما بسيار باشد؛ نخلستان. گفت: يا رسول اللّه ! مرا دو خرماستان است: يكى به بالاء مدينه، يكى به زير مدينه، جز آن چيزى ندارم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 418). (3) خشك: برّ. و از دريا بگذشتند و به خشك آمدند تا به مدينه رسيدند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 207). (4) مثال ديگر: يا كيست كه شما را ره نمايد در تاريكى در دريا و خوشك، چون به سفر رويد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 174). (5) خفيدن: عطسه كردن.

.


1- .روض الجنان، ج 18، ص 188.
2- .همان، ج 1، ص 101.
3- .همان، ج 3، ص 345.
4- .همان، ج 7، ص 107.
5- .همان، ج

ص: 234

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: دنياء شما به نزديك من خوارتر از خفيدن بزى است به نزديك خداوندش (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 700). (1) خوار: آسان. مقابل دشخوار؛ سهل. مردى بنده اى بخرد بها اندك يا بسيار و او را كارى فرمايد: يا خوار يا دشخوار؛ او را اجرت نبايد داد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 641). (2) خيزاندن: لغزاندن. ازلال. «فَأَزَلَّهُمَا الشَّيْطانُ عَنْها فَأَخْرَجَهُما مِمّا كانا فِيهِ وَقُلْنَا اهْبِطُوا بَعْضُكُمْ لِبَعْضٍ عَدُوٌّ» (3) ؛ بخيزانيد ايشان را ابليس از آنجا. بيرون آورد ايشان را آنچه بودند در آن و گفتيم ما، فرو شوى بهرى بهرى را دشمنى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 89). (4)

«د»دانه در زمين پوشاندن: بذرافشانى. مرد پوشيده به سلاح را كافر خوانند، و برزگر را كافر خوانند؛ براى آنكه دانه در زمين پوشند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 44). (5) درازنا: طول، درازا، درازى. خداى ابرى بفرستاد تا از اين مرغ بر ايشان بباريد؛ چندان كه پهناى ميلى بود و درازناى رمحى بود. در حال خود يافتن: حال نزع. چون فرود آمد، گفت: برويم او را عيادت كنيم. برفت و جماعتى به او

.


1- .روض الجنان، ج 5، ص 196.
2- .همان، ج 10، ص 52.
3- .بقره (2): آيه 36.
4- .روض الجنان، ج 1، ص 215.
5- .همان، ج 1، ص 112.

ص: 235

چون به بالين او در آمد، او را در حال خود يافت؛ يعنى حال نزع. بر بالين او ساعتى بنشست (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 175). (1) دختره: دخترك. و اين دختران را يكى صفوره نام بود و يكى را ليا، و آن دختره را كه صفوره نام بود، به موسى داد. بعضى دگر گفتند: دختر مهين را صفورا نام بود و كهين را صفيرا (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 198). (2) درختستان 3 : جايى كه درخت زياد دارد. بدرى ديگر رفت و گفت: چه مردمانى شما؟ گفتند: ما مردمانيم كه دخلها خورد كرده ايم و بر خرمن نهاده. اگر امسال باد بسيار باشد، ما غله ها پاك كنيم و ما را خيرهاى تمام باشد. به درى ديگر آمد و گفت: چه مردمانى شما؟ گفتند: ما خداوندان رزان و درخت استانيم و درختان ما ميوه بسيار دارد. اگر امسال باد كم بود، ما غنىّ شويم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 250). (3) درخت سنب؛ درخت سنبه: موريانه (برهان). آنجه كه درخت را سوراخ كند. مته. (فر. م). و خداى تعالى درخت سنب را بفرستاد تا عصاى او را سوراخ كرد. عصا

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 93.
2- .همان، ج 15، ص 123.
3- .روض الجنان، ج 2، ص 273 _ 274.

ص: 236

بشكست و سليمان بيفتاد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 362). (1) مثال ديگر: مردم در رفتند و بديدند و عصاى سليمان برداشتند. بنگريدند، درخت سنب خورده بود (2) (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 362). (3) مثال ديگر: بعد يك سال درخت سنبه بيامد و عصاى او بسفت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 362). (4) درخواستن: طلب كردن، استدعاء كردن. خواهش كردن. از روى نياز سؤال كردن. چون مهمّى پيش آيد، به خداى تعالى فزع كند و خداى تعالى را بخواند و از او فرج درخواهد. مى گويد شما نيز مسئله كنى از معبودان خود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 66). (5) مثال ديگر: كه مشركان جهودان را به گواهى درخواستندى و ايشان گواهى دادندى براى مشركان (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 67). (6) مثال ديگر: چون بدانجا رسيدند موسى را گفتند از خداى درخواه تا كلام خود ما را بشنواند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 124). 7 درخوردن: شايسته و سزاوار بودن. لايق بودن.

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 53 _ 54 .
2- .رجوع شود به تفسير طبرى، (ج 5، ص 615) كه همه جا صريحاً و مكرراً در مورد همين حكايت ما نحن فيه، يعنى حكايت دابة الارض، كه عصاى حضرت را خورده بود... ، همه جا ارضه دارد.
3- .همان، ج 16، ص 54.
4- .همان، ج 1، ص 163 .
5- .همان، ج 1، ص 165.
6- .همان، ج 1، ص 295.

ص: 237

قولى ديگر آن است كه شما مى دانى كه با خداى تعالى ضدّ و ندّ درنخورد و سزا نبود، ولكن جحود مى كنى (تفسيرابوالفتوح رازى، ج 1، ص 65). (1) درد كردن: متألّم ساختن. انس مالك گويد كه رسول عليه السلام زنى را ديد كه بر كودكى مى گريست. او را گفت: اتقى اللّه و اصبرى؛ از خداى بترس و صبر كن. زن گفت: مصيبت من تو را درد نمى كند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 237). (2) در دل گرفتن: عزم كردن و تصميم گرفتن. او در دل گرفت كه طاعت ندارد آدم را. در دل گرفت كه اگر مرا بر او مسلّط كند، هلاكش كنم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 86). (3) دَرزَن: سوزن. آنكه اهل درزن باشد، نه سزاى كرزن باشد. مردت با درزن است و زنت با كرزن (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 710). (4) درزه: توده و پشته علف و خار و خاشاك (برهان). و گفته اند، عناق دختر آدم عليه السلام بود و اول كسى بود كه بغى كرد در زمين، و هر انگشتى از انگشتان او سه گز بود و دو گز بر هر انگشتى ناخنى از آهن به مانند داسى، و چون بر زمين بنشستى يك گزبان زمين مشغول كردى. او از دشت مى آمد و درزه هيزم بر سر نهاده لايق او. چون آن دوازده كس را بديد، از ايشان عجب آمد او را (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 119). (5) درزى كردن: خياطى. درزى گرى. الخياطة. وايذاء رنجى باشد كه به تلف نفس نرسد و ايذاى ايشان قوم موسى را آن

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 60.
2- .همان، ج 2، ص 243.
3- .همان، ج 1، ص 207.
4- .همان، ج 5، ص 220.
5- .همان، ج 6، ص 297.

ص: 238

بود كه وهب گفت: قوم فرعون بنى اسرائيل را بنده گرفته بودند، ايشان را كارهاى گران فرمودندى؛ چون: سنگ كندن از كوه و نقل كردن و بناى كوشكها و سراها كردن و انواع حرف و صناعات از كلگيرى و آهنگرى و درودگرى و خشت زدن، و آن كس كه نتوانستى كردن و ضعيف بودى، او را ضربيت بر نهاده بودندى كه در ماه و در روز بدادى، و اگر تأخير كردى و نداى او را بزدندى و پاز داشتندى و جفا كردندى و زنان را دوك رشتن و جامه يافتن و درزى كردن فرمودندى و كارهاى كه لايق ايشان بودى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 445 _ 446). (1) دستره: داس كوچك دندانه دار (برهان). و گفت: «بار خدايا! تو دانى كه على در طاعت تو بود و در طاعت رسول تو. اللهم رد عليه الشمس حتى يصلى؛ بارخدايا! آفتاب باز آر تا على نماز به وقت خود بيارد». راوى خبر گويد كه به آن خداى كه محمد را به حق به خلقان فرستاد كه ما آفتاب را ديديم كه باز آمد و او را آوازى بود چون آوازه دستره كه در چوب افتد و روشنايى آن ديديم بر در و ديوار تافته؛ تا اميرالمؤمنين على نماز بكرد. چون او سلام باز داد، آفتاب فرو افتاد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 132). (2) دست يازيدن: دست دراز كردن. دست برآوردن. عابد دگرباره برخواند، كنيزك بشنيد دست بيازيد و جامه بدريد و جزع و زارى كردن درگرفت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 68). (3) دليل كردن: ثابت شدن. و اين خبر و مانند اين اخبار دليل مى كند كه اين سوره مكى است (تفسير

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 348.
2- .همان، ج 6، ص 328.
3- .همان، ج 1، ص 167.

ص: 239

ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 22). دمبال: پس. عقب. دنبال. و به تاختن و تعجيل دمبال شما مى آيد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 688). (1) دم غزه: در محاورات امروز تهران دمبليچه گويند. «فَقُلْنا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِها» (2) ؛ گفتيم: اكنون چون اين گاو را بكشيد، بعضى از اين گاو كشته بر اين مرد كشته زنى. مفسران در آن بعضى خلاف كردند؛ عبداللّه گفت، آن استخوان بود كه به نزديك غرضوف باشد و هو بعض الكتف و آن مقتل بود. ضحاك گفت، زبانش بود. سعيد جبير گفت، دم غزه بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 143). (3) دنبال (4) : دم، دنب. گفتيم: اكنون چون اين گاو را بكشيد بعضى از اين گاو كشته بر اين مرد كشته زنى. مفسران در آن بعضى خلاف كردند... مجاهد گفت، دنبالش بود. كلبى گفت، ران. سدى گفت، آن پاره گوشت كه از ميان دو كتف بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 143). (5) دندان كند شدن: نااميد شدن. فارسى متداول امروز: تير به سنگ خوردن. چون به شام رسيدند، ولايتى ديدند آبادان با لشكر بسيار سوار و پياده بى حد. دندانش كند شد و دانست كه هيچ نتواند كردن (تفسير ابوالفتوح

.


1- .روض الجنان، ج 5، ص 162.
2- .بقره (2): آيه 73.
3- .روض الجنان، ج 2، ص 14.
4- .به همين معنى است در كتاب ترجمه و قصه هاى قرآن از تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى: «و براقى در ميان بداشته اشهب، مَه از حمار و كم از بغل، روى او چون روى مردم،... پايهاى گاو، دنبالش چون دنبال پيل...» (ص 546، حديث مواج).
5- .روض الجنان، ج 2، ص 14.

ص: 240

رازى، ج 3، ص 231). دويسيده: معقّد، لخته: « «ثُمَّ كانَ عَلَقَةً» ؛ آنكه خونى بسته ستبره شده بود دويسيده» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 440). (1) ديرينه: قديمى. كهنه. ديرين. چهارم سام بن نوح بود و آن چنان بود كه عيسى عليه السلام چون دعوت كرد و دعوى احياى موتى كرد، او را گفتند: كدام مرده زنده كنى؟ گفت: هر كس را كه شما خواهيد. ايشان انديشه كردند و گفتند: مرده ديرينه را انديشه بايد كردن تا بدانيم كه راست مى گويد يا نه. به اتفاق گفتند: اى عيسى! اگر راست مى گويى براى ما سام بن نوح را زنده كن. گفت: گورش با من نماييد. ايشان او را به سر گور او بردند. او خداى را به نام مهم ترين بخواند. خداى (تعالى جل جلاله) سام را زنده گردانيد در گور (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 566). (2) ديگ پختن: طبخ كردن، غذا پختن. او را گفتم: چه مصيبت رسيده تو را ؟ گفت: عجب تر مصيبتى دو پسرك داشتم كه همه سلوة دل من ايشان بودند. ساعتى بر آمد، او نيز با پيش خدا شد. همان روز پسركى ديگر داشتم طفل، و من ديگ مى پختم. مشغول شدم به كار اينان به نزديك ديگ رفت. ديگ بيفكند و بر او ريخت و او نيز سوخته شد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 237). (3)

.


1- .روض الجنان، ج 20، ص 65.
2- .همان، ج 4، ص 333.
3- .همان، ج 2، ص 243 _ 244 .

ص: 241

«ر»راستيگر: صادق. راستين. اگر گويند: فرشتگان از كجا دانستند كه آدم در آن خبر داد راستيگر است و آن اسماى چيزهاست بر وفق راستى، گوييم: لابد باشد از آنكه خداى تعالى علمى از آن اعلام معجزيان مقرون كند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 86). (1) مثال ديگر: ابوسعيد خدرى روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت: بازرگانان راستيگر امينى فرداى قيامت با پيغمبران و صديقان و شهيدان باشند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 589). (2) راستين: صديق. راستينه. گفت: چه اختيار كنى؟ گفت: من بنده ام؛ بنده را اختيار چه كار! گفت: اين بنده راستين است، او را بخريد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 33). (3) راستينه: صديق. راستين. گفت: اين مرد نومسلمان، مردى راستينه است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 337). (4) رودكان: (معى كه جمع امعاء باشد) «بهار». جمع روده. گفتند: سبب نزول آيه آن بود كه عرب و بعضى دگر جز ايشان خون در رودكانى كردندى و بر آتش نهادندى و بخوردندى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 94). (5)

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 208.
2- .همان، ج 4، ص 395.
3- .همان، ج 1، ص 82.
4- .همان، ج 12، ص 188.
5- .همان، ج 6، ص 234.

ص: 242

ريزيدن: ريختن. بسيارى از استخوانهاى پوسيده ريزيده متفرّق شده اى ديد. آواز داد كه اى استخوان پوسيده و گوشت رفته و پوست ممزّق شده! (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 414). (1) مثال ديگر: و چون به زمين آمد، عصاى داشت از درخت مورد بهشت، بالاى آن ده گز، از او به موسى عليه السلام رسيد و اكليلى از درختان بهشت چون هوا بر او آمد، خشك شد و برگهاى او بريزيد و انواع طيب گشت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 98). (2)

«ز»زفر (3) : بر وزن سفر دهان را گويند و كنج دهان را هم گفته اند (برهان). فك. عبداللّه عباس و سدى گفتند، اژدهاى بزرگ نر موى ناك و دهن باز كرده و يك زفر بر زير كوشك فرعون نهاد و دگر زفر بر بالاى كوشك (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 437). (4) زير: كمتر از. چه هر كسى را زير بيست سال بود، در آن حساب نياوردند و هر كه را بالاى شصت سال بود، در آن حساب نبودى (تفسير ابوالفتوح رازى،

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 434.
2- .همان، ج 1، ص 234 _ 235.
3- .مثال از كتاب ترجمه و قصه هاى قرآن از تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى: «عتبة بن ابى وقاص، برادر سعد وقاص، زفراشترى در آهن گرفته بينداخت، بر روى مبارك مصطفى عليه السلام زد، رباعيّه وى را بشكست، و خون بسيار برفت» (ص 118، قصه حرب احد، آل عمران).
4- .روض الجنان، ج 8، ص 324.

ص: 243

ج 1، ص 116). (1)

«ژ»ژفكن: چركين. شعرى العبور از قفا بيامد مجبره را عبر كرد و غميصا بايستاد بر فراق سهيل مى گريست تا چشمش ژفكن شد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 188). (2)

«س»ساز: آلت وسيله ساز و برگ. براى آنكه چون رسول عليه السلام از مكّه بيامد و جماعتى كه ساز آمدن نداشتند و آنجا بماندند، مشركان ايشان را عذاب كردند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 9). (3) سازمند: چيزى ساخته و آراسته و با نظام باشد، اعمّ از نوشته و زاد و راحله و آنچه در سفر به كار است. بنى آدم همه از يك پدر و مادرند و آنكه اين همه اختلاف در ايشان يكى دراز و يكى كوتاه، يكى سياه و يكى سرخ و يكى زرد و يكى مستوى الخلقه و يكى متفاوت الخلق، يكى خوشخوى و يكى بدخوى، يكى عاقل و يكى ابله، يكى سعيد و يكى شقى، يكى سازمند و يكى ناساز الى غير ذلك من الاختلاف (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 174). (4) سازو: ريسمان علفى (برهان). نى بوريا، ليف خرما (فر. م). يك روز رسول عليه السلام خفته بود بر چيزى از سازو بافته و بالش در زير سر

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 277.
2- .همان، ج 18، ص 202.
3- .همان، ج 6، ص 21 _ 22.
4- .همان، ج 11، ص 182.

ص: 244

نهاده از اديم كه حشوش ليف بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 712). (1) ساو: خالص؛ براده زر. اگر اين نصاب زر مضروب منقوش باشد، قطع بايد كردن او را و به نزديك شافعى هم چنين است و اگر زرساو باشد از معدن گرفته كه بگداختن و اصلاح محتاج باشد، بر او قطع نباشد و اگر زر خالص بود، قطع واجب باشد به نزديك ما (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 148). (2) ستبر: اينجا به معنى ضخامت. آنكه آن يك طبقه را بشكافت و هفت طبقه كرد ستبر هر زمينى پانصد ساله راه از زمين تا به زمينى كه طبقه ديگر است پانصد ساله راه (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 63). (3) ستبره: معقد. دويسيده. ثم كان علقة آن گه خونى بسته ستبره شده بود ويسيده (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 440). (4) ستنبه (5) : مرد دلير و قوى هيكل و درشت (برهان). «وَ يَتَّبِعُ كُلَّ شَيْطانٍ مَرِيدٍ» (6) ؛ و تابع است مر ديوى ستنبه مارد عاصى را و تمرد سركشى باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 581). (7)

.


1- .روض الجنان، ج 5، ص 226 _ 227.
2- .همان، ج 6، ص 372.
3- .همان، ج 1، ص 155.
4- .همان، ج 20، ص 65.
5- .مثال از كتاب ترجمه و قصه هاى قرآن: «... و نمى خوانند مگر ديوى ستنبه را». (ص 147، آيه 116، سوره نساء).
6- .حج (22): آيه 3.
7- .روض الجنان، ج 13، ص 298.

ص: 245

سخته 1 : سنجيده، موزون. «وَ أَنْبَتْنا فِيها مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْزُونٍ» (1) ؛ و برويانيديم در زمين هر چيزى را سخته و وزن كرده (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 236). (2) سراشك: پشّه. آن گه نمرود، لشكرى عظيم جمع كرد و لشكرگاه به صحرا بيرون زدند و ابراهيم را گفت: لشكر من اين است. از لشكر خداى تو اثرى نمى بينم. خداى تعالى وحى كرد به فرشته كه بر سراشك موكّل است و به روايتى ديگر جبرئيل را گفت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 450). (3) مثال ديگر: گفت از ايشان كه را ضعيف تر مى دانى؟ گفت: سراشكان فلان دريا را... از آن در چندانى سراشك بيرون آمد كه... آن گاه آن سراشكان در ايشان اوفتادند و گوشت و خون ايشان بخوردند... ابراهيم گفت: ايمان آرى؟ گفت: نه. خداى تعالى بفرمود سراشكى را قالب زيرين او بگزيد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 450). (4) مثال ديگر:

.


1- .حجر (15): آيه 19.
2- .روض الجنان، ج 11، ص 315.
3- .همان، ج 4، ص 6 _ 7 .
4- .همان، ج 4، ص 7.

ص: 246

رسول عليه السلام گفت: عظيم تر كبيره شرك به خداى باشد، و عقوق مادر و پدر، و سوگند به دروغ به آن خداى كه جان من به امر اوست كه هيچ كس نباشد كه او سوگند خورد و اگر همه چند پر سراشكى باشد والا علامتى از آن بر دل او بماند تا به روز قيامت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 591). (1) مثال ديگر: و آن پنج خون است: خون كيك و سراشك و خون ماهى و ريشى و جراحتى كه از او پيوسته خون آيد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 94). (2) سرپارنجن: مثال: و او پيغمبر عربى است، دين ابراهيم دارد، و ازار در ميان خود بندد، و اطراف خود بشويد، در چشم او سرخى باشد، از ميان دو كتف او مهر نبوت باشد، مانند سرپارنجن دراز دراز نباشد و كوتاه كوتاه نباشد گليم درپوشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 475). (3) سرما يافتن: سرما خوردن. احساس سرما كردن. چون ايشان را از جامه خواب و خانه گرم بيرون كرده ايم، سرما مى يابند و اگر ما جامه به ايشان دهيم، ما سرما مى يابيم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 374). (4) سرنگونسار گردانيدن: نكس. و اركاس نكس باشد و سرنگونسار گردانيدن (تفسير ابوالفتوح رازى،

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 399.
2- .همان، ج 6، ص 236.
3- .همان، ج 8، ص 433.
4- .همان، ج 3، ص 235.

ص: 247

ج 2، ص 21). (1) سره: نيكو و راست و پسنديده و بى عيب (برهان). «وَ أَصْلَحُوا» (2) ؛ و عمل خود سره باز كنند، فيما بينهم وبين ربهم؛ كارى كه از ميان ايشان و خداى باشد به اصلاح آرند. اصم گفت: آن خواست كه اصلاح كنند به علم آنچه فساد كرده باشند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 246). (3) سره: يكسره. مقاتل گفت: صالح ملى بينكم و بين ابيكم؛ كار ميان شما و پدر سره شود، چون او را بكشيد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 111). (4) سريشيدن: سرشتن و عجين كردن. و علامت ايشان آن است كه در سراى نشوند كه بر در آن سراى اثر خون بود آن گه بفرماى تا آرد بسريشند و همچنين فطير بپزند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 121). (5) سنب (6) : سم. چنان كه در خبر مى آيد كه از سنب اسبان ايشان، گرد در هوا مى شد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 117). (7) مثال ديگر:

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 51.
2- .بقره (2): آيه 160.
3- .روض الجنان، ج 2، ص 262.
4- .همان، ج 11، ص 17.
5- .همان، ج 14، ص 318.
6- .از نوع تبديل حرف «ميم» به «ب» در كتاب ترجمه و قصه هاى قرآن از تفسير ابوبكر عتيق ديده مى شود: مثال: «مردى گفت: من اصلى دارم از تورات، در خنبى در زير زمين مدفون...» (ص 76، قصه عزير).
7- .روض الجنان، ج 1، ص 280.

ص: 248

و هر كجا آن اسب پاى بر نهادى، سبزى شدى از زمين. او برفت و پاره اى خاك از جاى سنب برگرفت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 120). (1)

«ش»شادمانه: شادمان. ما اين چون بشنيديم، شادمانه شديم و دل خوش گشتيم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 54). (2) مثال ديگر: گفت از عبداللّه عباس كه مراد به آيه منافقان اند كه اول جهود بودند؛ چون فتح بدر پديد آمد، شادمانه شدند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 61). (3) مثال ديگر: بشر بن السرى گفت: علامت منافق آن بود كه پيش او عيب كسى كنند، شادمانه شوند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 55). (4) مثال ديگر: مادر موسى شادمانه شد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 115). (5) مثال ديگر: گفت: اگر بامداد نذر كردى، شبانگاه سخن توانى گفتن و اگر شبانگاه نذر كنى، بامداد سخن توان گفت... مرد برخاست شادمانه (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 94). 6

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 286.
2- .همان، ج 1، ص 134، 150.
3- .همان، ج 1، ص 136.
4- .همان، ج 1، ص 273.
5- .همان، ج 1، ص 225.

ص: 249

شبان فريب: نام مرغى كه صفير آن را به تازى مُكاء گويند، شبان فريبنده؛ شبان فريو (1) . سدى گفت: مكاء صفيرى باشد بر لحن مرغى سفيد كه به حجاز باشد آن را مكاء گويند و به پارسى آن را شبان فريب مى گويند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 530). (2) شبيازه: شب پره. مرغ عيسى (برهان). خفّاش. و خداى را بر اطلاق، خالق خوانند كه افعال او تعالى همه مقدور بود بر وجه خود و ياد كن چون تو مى كردى و مى انداختى از گل به هيئت و شكل مرغ. مفسران گفتند، شبيازه بود و طير هم واحد بود و هم جمع (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 244). (3) شخيدن: زبانه زدن. شعله كشيدن. خانه اى ديدم، مانند تنورى بالاى او تنگ و زير او فراخ، در او آتش مى بشخيد. درو نگريدم، جماعتى مردان و زنان را ديدم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 364). (4) مثال ديگر: من بترساندم و اعلام كردم: شما را از آتش كه زبانه مى زند و مى شخد. شخيده: شعله ور. فروزان. لخشيده. و ثاقب شخيده و روشن باشد و از آنجا سوراخ را ثقب گويند (تفسير

.


1- .شبان فريبنده؛ شبان فريو. به قول بعضى پرنده اى است به چثه يك باشه (قرقى) و به نقل برخى ديگر به اندازه يك چلچله كه در داخل پوشالها و تيغهاى تمشك تخم گذارد و غالباً بر زمين نشيند و تا كسى به فاصله نزديك وى نرسد، نمى پرد. گروهى نيز او را مرغ عيسى دانند كه همان شبكور است (فرهنگ دكتر معين [ج 2، ص 2013]).
2- .روض الجنان، ج 9، ص 108.
3- .همان، ج 7، ص 202.
4- .همان، ج 12، ص 241.

ص: 250

ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 423). (1) شكوهيدن: عظمت خويش اظهار كردن. ترسيدن. چون انصار ايمان آوردند و با رسول عليه السلام بيعت كردند، قريش از آن بشكوهيدند و بترسيدند كه كار رسول بلند شد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 526). (2) شكيبا كردن: شكيبايى كردن. و چون گفتى: اى موسى! ما شكيبا نكنيم بر يك طعام، و بخوان براى ما خدايت را تا بيرون آرد براى ما از آنچه بروياند زمين از تره يش و سيرش و مرجريش و پيازش (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 129). (3) شگرفيدن (4) : لغزيدن. قوله: «فان عثر على انهما استحقا اثماً». اگر اطلاع افتد و واقف شوند و اصل عثار شگرفيدن و افتادن بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 239). (5) شموس: معرب چموش. سركش. چون يكى از شما را اسبى شموس باشد كه خواهد منقاد شود، بايد اين پشّه آيه در گوش او خواند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 596). (6) شيطانه: شيطان، اهريمن ماده. و زنان را ترك كردند به كلى، تا زنان با شبق شدند. شيطانه بيامد بر صورت آدمى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 82).

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 181.
2- .همان، ج 9، ص 101.
3- .همان، ج 1، ص 305.
4- .در متن تفسير «شگرفيدن» ضبط شده، ولى مسلماً شكوخيدن بوده است، به معنى لغزيدن و افتادن.
5- .روض الجنان، ج 7، ص 191.
6- .همان، ج 4، ص 414.

ص: 251

شيياريدن: شيار كردن. و در صفت گاو ذم است. اينجا «تثير الارض من اثرة التراب» باشد، چون خاك بازشييارند و گاو نر را از آنجا ثور خوانند كه زمين شييارند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 142). (1)

«ع»عبر كردن: عبره كردن. گذشتن و عبور كردن. «فبعث الله لهم ملكا وكتب عليهم القتال فلما كتب عليهم القتال قولوا»؛ بگريختند و بر جاى بنايستادند، مگر اندكى، و آن اندك آن بود كه آب نخوردند از آن جوى كه ذكرش بيايد. چون آب نخوردند، به آب عبر كردند و برابر دشمن شدند و قتال كردند و ظفر يافتند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 422). (2) مثال ديگر: شما امروز بر عدد اصحاب طالوتى كه به جوى عبر كردند، هيچ كس با او عبر نكردند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 428). (3) عقيب: دنباله و آنچه از عقب چيز ديگر آيد. و بيشتر علماء گفتند، مراد تكبير عيد است عقيب چهار نماز شام و خفتن و بامداد و نماز عيد در عيد فطر (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 295). (4) مثال ديگر: وطلاقى كه عقيب اين چيزها بود الاّ باين نباشد (تفسير ابوالفتوح رازى،

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 12.
2- .همان، ج 3، ص 353 _ 354.
3- .همان، ج 3، ص 370.
4- .همان، ج 3، ص 39.

ص: 252

ج 1، ص 391). (1) عهد ستدن: پيمان گرفتن. عهد شكافتن: پيمان شكستن، نقض عهد. مفسّران گفتند، مراد جهودان اند كه خداى تعالى در تورات عهد بستد از ايشان كه حديث رسول پنهان نكنند؛ خلاف كردند تورات را و عهد بشكافتند... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 74). (2) عيب ناك: به عيب آميخته. معيوب. «فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَها» ؛ من خواستم تا آن را عيب ناك كنم، چو از پيش روى ايشان پادشاهى ظالم بود كه كشتيها درست به غصب مى ستد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 441).

«غ»غارتيدن: غارت كردن. اهل مكّه اين بشنيدند، مجتمع شدند و حميت جاهليت كار بستند و بانگ بزدند كه هر كسى كه باز پس ايستد، سرايش ويران كنيم و ثقلش بغارتيم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 512). (3) غنيمت كردن: به غنيمت بردن. و شما اهل حميت و انفى به اين همه عدول كردند از معارضه قرآن آوردن و دست با تيغ زدند و اختيار قتال كردند تا كشته گشتند و زنان و فرزندان ايشان را به اسيرى بردند و مالهاى ايشان را غنيمت كردند (تفسير

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 276.
2- .همان، ج 1، ص 182.
3- .همان، ج 9، ص 68.

ص: 253

ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 66). (1)

«ف»فتنه شدن: فريفته شدن. سخت پابند كسى يا چيزى شدن. مفتون شدن. زنى از پارس با جمال تمام، نام زهره، به حكومت پيش ايشان آمدند. بدو نگريدند و بر او فتنه شدند و استدعاء كردند، او اجابت نكرد. روز ديگر باز آمد، ايشان او را استدعاء كردند، گفت: اجابت نكنم، الا آن گاه كه بت را سجده كنى و يا خمر باز خورى و يا كسى را بكشى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 171). (2) فرا يافتن: بافتن. دروغ بربافتن. افتراء. بر خدا دروغ فرا مبافيد كه پس بيخ شما بكند به عذاب (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 441). (3) فراز رسيدن: فرا رسيدن. نزديك شدن. درآمدن. داخل شدن. من در اين عزم بودم، رسول عليه السلام فراز رسيد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 146). (4) فراز شدن: جلو رفتن. يكى از جمله صحابه، فراز شد و سوره فاتحة الكتاب در گوش او خواند. برخاست و تندرست شد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 13). (5) مثال ديگر:

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 161 _ 162.
2- .همان، ج 1، ص 82.
3- .همان، ج 8، ص 334.
4- .همان، ج 2، ص 22.
5- .همان، ج 1، ص 32.

ص: 254

گفتم: از اين مرد بوى آشنايان مى آيد. چون سلام نماز بداد، فراز شدم و گفتم: هيچ مى دانى كه خداى را در دوزخ وادى است نام آن لظى است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 68). (1) فراز كردن: پيش بردن. آن گاه على عليه السلام دست فراز كرد و قرص خود را ايثار كرد و به مسكين داد... آن شب را به آب تهى روزه بگشادند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 447). (2) فرا يافتن: درك كردن و فهميدن و دريافتن. اين چيزى است كه روايت مى كنى يا چيزى است فرايافته به دروغ (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 147). (3) فرستك: پرستو. فرستكى بانگ كرد، گفت: مى گويد: قدموا خيراً تجدوه (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 152). (4) فرق نكردن: فرق ندادن. و علماء در حمد و شكر بر دو قول اند: بعضى فرق نكردند ميان حمد و شكر و گفتند، به يك معنى باشد؛ و محققان فرق كردند و گفتند، حمد ثناى مرد باشد به آن خصال كه در او باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 25). (5) فرمان يافتن: مردن. درگذشتن.

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 166.
2- .همان، ج 20، ص 79.
3- .همان، ج 2، ص 25.
4- .همان، ج 15، ص 20.
5- .همان، ج 1، ص 63.

ص: 255

محمد بن اسحاق گويد: يعقوب دخترخاله خود را ليا بنت ليان به زنى كرد و از او شش پسر داشت و چون ليا فرمان يافت، يعقوب خواهر او، راحيل را به زنى كرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 213). (1) مثال ديگر: ابوطلحه به مسجد رفت به نماز. پسر فرمان يافت، مادر برخاست و كودك را در خانه برد و بنهاد و برخاست (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 238). (2) مثال ديگر: انس مالك روايت مى كند كه مردى از جمله صحابه بود مادام پيش رسول بودى. پسركى داشت، فرمان يافت. روزى چند به مسجد نيامد. رسول عليه السلامگفت: فلان چرا به مسجد نيايد؟ گفتند: يا رسول اللّه ! پسركى داشت فرمان يافت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 238). (3) مثال ديگر: زنى به نزديك پيغمبر آمد و گفت: يا رسول اللّه ! شوهر دخترم فرمان يافته است و او را چشم دردى كند و رنجور است. دستور باشى كه سرمه در چشم مى كند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 400). (4) فرمودن: امر كردن. حكم كردن. دستور دادن. چه در حكمت نيكو نبود فاضل را فرمودن تا مفضول را به غايت و نهايت تعظيم سجده كند و اگر در تعظيم چيزى ديگر بودى از سجده برتر همانا خداى تعالى بندگان را به آن فرمودى در عبادت خود (تفسير ابوالفتوح

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 185.
2- .همان، ج 2، ص 245.
3- .همان، ج 2، ص 244.
4- .همان، ج 3، ص 298.

ص: 256

رازى، ج 1، ص 87). (1) فرياد خواستن: يارى خواستن. داد خواستن. استغاثه. در حق مردى كه خيگى دميده پر از باد، سربسته، بر سينه بست و به دجله فرو شد. چون به ميانه رسيد، سر خيك گشاده شد و باد مى رفت از او و مرد به آب فرو مى شد. فرياد مى خواست و بانگ مى داشت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 148). (2) فرو آمدن: نزول كردن. پائين آمدن. به زير آمدن. يا اخوة القردة والخنازير انا اذا نزلنا بساحة قوم فساء صباح المنذرين. گفت: اى برادر! بوزينگان و خوكان ما چون پيرامن قومى فرو آييم بامداد ايشان بد باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 146). (3) فروختار: بائع. فروشنده. و اين وجهى سديد است؛ براى آنكه در مبايعه دنيا، معاوضه باشد كه خريدار و فروختار هر دو معاوضه مى كنند: اين متاع مى دهد و آن به عوض مى دهد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 292). (4) فرود: دون. زير. پايين. زجاج گفت: هر معبودى كه فرود خداست (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 9). (5) فرودان: فرودين. و همچنين در هر آسمان كه بالاترست، فرشتگان در آنجا ضعف آن اند كه در آسمان فرودان است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 79). (6)

.


1- .همان، ج 2، ص 22.
2- .روض الجنان، ج 1، ص 210 _ 211.
3- .همان، ج 2، ص 26.
4- .همان، ج 12، ص 88 .
5- .همان، ج 6، ص 23.
6- .همان، ج 1، ص 193.

ص: 257

فرو شدن: غروب كردن. ناپديد شدن. و اين كارزار روز آدينه بود. نماز شام تنگ برسيد و آفتاب فرو خواست شدن (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 131). (1) فرو شدن: ورود. جبرئيل عليه السلام بيامد بر اسبى ماديان نشسته و اسب در پيش اسب فرعون راند و به دريا فرو شد. چون اسب دريا فرو شد، قبطيان همه فرو شدند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 118). (2) مثال ديگر: خواست تا تلبيس كند بر عوام. گفت: از هيبت من دريا بشكافت و راهها و خشك پيدا شد تا ما دشمن خود بگيريم، فرو شوى و ايشان را بگيرى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 118). (3) فرو گذاشت: گذشت و عفو. اغماض. از سرايى آواز به در مى آمد كه مى گفت: بار خدايا! به عزّ جلال تو كه من به آن معصيت كه كردم، مخالفت تو نخواستم و به نكال و عذاب تو جاهل نبودم و لكن خطيئتى عارض شد و شقاوتى يارى داد و به پرده فرو گذاشت تو مغرور شدم و به جهل و نادانى در تو عاصى شدم. بار خدايا مرا از عذاب تو كه برهاند و... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 67). (4) فرو نگريستن: به پايين نگاه كردن. فرو نگريدن. آن گه به سر تنور آمد و فرو نگريد، موسى عليه السلام در ميان تنور نشسته بود و آتش گرد او مى گرديد و او را گزند نمى كرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1،

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 326.
2- .همان، ج 1، ص 281.
3- .همان، ج 1، ص 280.
4- .همان، ج 1، ص 165 _ 166.

ص: 258

ص 114). (1) فروهليدن: فروهشتن و فروگذاشتن. «وَ تُدْلُوا بِها إِلَى الْحُكّامِ» ؛ و اصيل ادلاء در رسن بود كه به چاه فروهلى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 304). (2) فسوس داشتن: سخريه و استهزاء كردن. چون تنها شوند، با ديوان خود گويند: با شماييم. ما فسوس مى داشتيم. خداى فسوس دارد به ايشان (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 47). (3) مثال ديگر: «إِنَّما نَحْنُ مُسْتَهْزِو?نَ» ؛ ما فسوس مى داشتيم بر ايشان (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 50). (4) مثال ديگر: «اللّهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ» ؛ خدا از ايشان فسوس دارد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 51). (5) فلاسنگ: فلاخن. و داوود به سال كمتر بود. روزى بيامد پدر را گفت: اى پدر! من قفاى گوسفند كه مى روم، فلاسنگ به دست گرفته، هيچ نيست كه مى خواهم كه فلاسنگ بزنم والا اصابت باشد و هر كه را بزنم به فلاسنگ، بيفكنم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 430). (6) مثال ديگر: آن سلاح بكند و پياده شد و آن توبره سنگ در برافكند و فلاسنگ به دست گرفت پيش جالوت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 432). (7)

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 273.
2- .همان، ج 3، ص 63.
3- .همان، ج 1، ص 117.
4- .همان، ج 1، ص 125.
5- .همان، ج 1، ص 126.
6- .همان، ج 3، ص 376.
7- .همان، ج 3، ص 379.

ص: 259

فلانه 1 : فلان. گفتند: برو، محال مگوى. عزير صد سال است كه مفقود است و كس از او هيچ نشان نديد و هيچ خبر نشيند و گفت، من فلانه ام پرستار او (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 456). (1)

«ق»قحط ناك: قحط شديد. خشكسال. وهب گفت: سبب آن بود كه سالى قحط ناك آمد بر ايشان و ايشان رنجور شدند. مى گفتند: كاشكى به مردمانى تا از اين محنت برستمانى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 414). (2) مثال ديگر: فرّاء گفت: سنين، يعنى سال از پس سال قحط ناك (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 446). (3) مثال ديگر: گفت: به هيچ زمين خشك قحط ناك گذشته باشى كه درو هيچ نبات نبينى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 384). (4)

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 25.
2- .همان، ج 3، ص 334.
3- .همان، ج 8، ص 350.
4- .همان، ج 16، ص 96.

ص: 260

«ك»كال زار: كارزار. قوله: «وَ إِنْ يُقاتِلُوكُمْ يُوَلُّوكُمُ الْأَدْبارَ» ؛ و اگر با شما كال زار كننده، پشت به هزيمت دهند شما را (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 630). (1) كاليده: آشفته و ژوليده. و گفتند: رسول اللّه ، اشعث و اغبر و نحن نلبس الثياب ونقرب النساء وندهن. رسول عليه السلامچنين كاليده مو و گرد زده مى آيد و ما جامها، درپوشيم و با زنان نزديكى كنيم و غسل كنيم و روغن بر سر كنيم. ما اين نكنيم و حلال نشويم. بعضى ديگر گفتند: ما شرم داريم كه آب از شرهاى ما بچكد از غسل جنابت و رسول خداى اغبر و اشعث مى آيد و گفت و گوى مى كردند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 318). (2) مثال ديگر: و رسول عليه السلام كاليده موى و گردناك چون اميرالمؤمنين على عليه السلام از آن راه به نزديك مكه رسيد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 191). (3) كاهانيدن: كاستن. فعل متعدى صريح كاستن وغيض الماء و آن بكاهانيدن و به زمين فرو بردن است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 74). (4) مثال ديگر: مرد برخاست و مى گفت: واللّه كه از اين بنكاهانم و در اين بيفزايم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 409). (5)

.


1- .روض الجنان، ج 5، ص 16.
2- .همان، ج 3، ص 100.
3- .همان، ج 7، ص 64.
4- .همان، ج 10، ص 275.
5- .همان، ج 3، ص 320.

ص: 261

كپّى: ميمون و بوزينه. مثال: در آن وادى نگاه كردم. همه وادى پر از قرده و خنازير بود؛ يعنى پر از كپّى و خوك. بترسيدم از آن حال (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 330). (1) كثافت: ستبرى اگر يكى از ايشان يكى پر باز كند، همه دنيا برپوشد و بالاى آن ابرى است، كثافت آن چندان است كه كثافت هفت آسمان و هفت زمين... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 80). (2) مثال ديگر: تو مى گويى از اينجا تا آسمان پانصد سال راه است و كثافت هر آسمانى پانصد ساله راه است و همچنين هفت آسمان است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 296). (3) كراتين: عنكبوت. مثل آنان كه بدون خداى، دوستان و معبودان گيرند از اصنام، چون مثل كراتين است كه او خانه كند ضعيف (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 238). (4) كرباسو: وزغه و چلپاسه. و از معروف در كلام ايشان در باب «مقلوب قولهم طلعت الشعرى وانتصب العود على الحرباء» و معنى آن است كه «انتصب الحرباء على العود»؛ چه كرباسو بر چوب بايستد، نه چوب بر او، وليكن اين لفظ مقلوب گفتند لوضوح المعنى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 257). (5)

.


1- .روض الجنان، ج 5، ص 129.
2- .همان، ج 1، ص 194.
3- .همان، ج 3، ص 42.
4- .همان، ج 15، ص 209.
5- .همان، ج 2، ص 290.

ص: 262

كرد: عمل. مؤمن همه كرد باشد بى گفت؛ منافق همه گفت بى كرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 55). (1) كردن: ساختن. گفت: ما مردمانيم پيشه ما گلينه كردن و سفال بسيار بكرده ايم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 251). (2) كَش: پهلو. رسول عليه السلام از منبر به زير آمد و ستون چوب در كَش گرفت و او را خاموش كرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 151). (3) كفيده: تركيده و شكافته. اى عجب پاشنه كفيده را دوست دارى، پاى از هواى او بيرون ننهى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 545). (4) مثال ديگر: مجاهد گفت: لقمان بنده سياه سطبر لب پاشنه كفيده بود (ج 4، ص 272). (5) ككج (6) : تره تيزك. و از انواع تره ها بر آن خوان همه چيز بود «ما خلا الثوم و الجرجير»، مگر سير و ككج و برميان آن سفره سرخ بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 464). (7)

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 137.
2- .همان، ج 2، ص 273.
3- .همان، ج 2، ص 36.
4- .همان، ج 4، ص 278.
5- .همان، ج 15، ص 287.
6- .به عربى جرجير گويند. ر.ك: فرهنگها در عنوان ككژ و ككش (تفسير ابوالفتوح، ج 5، ص 651).
7- .روض الجنان، ج 4، ص 46 _ 47.

ص: 263

گليگرى: بنّايى. و انواع حرف صناعات از گليگرى و آهنگرى و درودگرى و خشت زدن (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 446). (1) كمربست: تا كمرگاه. قتاده گفت: از كمربست تا بند پاى، دربند و قيدند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 171). (2) مثال ديگر: بفرمايد تا چاله بكنند و مرد را تا آنجا كنند تا كمربست و اگر زن باشد تا به سينه و به خاك پيرامن ايشان بينبازند و استوار كنند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 9). (3) كمترينه: حدّ اقل. فراء گفت: سبب اين است كمترينه صحبت ايشان سه كس باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 138). (4) كنده گر: نقار. و كنده گر را نقار گويند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 118). (5) كوف: بوم. اتفاق چنان افتاد كه در گور شكافى بود و در آن شكاف كوفى آشيانه كرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 545). (6)

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 348.
2- .همان، ج 2، ص 83.
3- .همان، ج 14، ص 79.
4- .همان، ج 18، ص 70.
5- .همان، ج 6، ص 295.
6- .همان، ج 4، ص 279.

ص: 264

«گ»گاورس: اَرزن. غلّه اى است كم قيمت پر ريزه مخصوص هندوستان كه آن را چينه گويند. معرب آن جاورس (بهار). مثال: جواب گوييم: ممتنع نباشد كه بود در گاورس چه نوعى هست از گاورس كه در او صد دانه بيشتر باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 463). (1) گردناك: گردآلود. غبارآلود. آن زن گفت: يا پير! به بركت فرود آى تا سرت بشويم كه گردناك شده است از گرد راه. گفت: فرود نيابم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 197). (2) مثال ديگر: آن گه گفت: مردى بود كه سفرها دراز كند و اشعث و اغبر و گردناك و دست بر آسمان دارد و يارب يارب گويان باشد و طعام و شراب و لباس او از حرام بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 258). (3) گرزن: تاج. آن كه اهل درزن باشد نه سزاى گرزن باشد مردت با درزن است و زنت با گرزن (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 710). (4) گرماوه: گرمابه. گفتند: انديشه كنيم، آن گه گرماوه و نوره ساختند و پيش از اين نبود

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 43.
2- .همان، ج 2، ص 148.
3- .همان، ج 2، ص 293.
4- .همان، ج 5، ص 220.

ص: 265

(تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 166). (1) گرمگاه: ميانه روز كه هوا در غايت گرمى شود. يك روز به گرمگاه در نزديك رسول عليه السلام شدم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 283). (2) گريوان: گريبان. و چيزى كه در گريوان طلب كند نيابد و آن در آستين باشد تا به دانستن غمى به دل او رسد تا مؤمن چون با پيش خدا شود، از گناه پاكيزه باشد؛ چنان كه زر سرخ از كوره زرگر بيرون آيد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 498). (3) گفت: قول. و بعضى دگر مفسران گفتند، جماعت كافران چون بانگ نماز شنودندى، حسد كردندى بر ايشان و گفتندى كه اى محمد! اين بدعت است كه تو نهاده اى و پيش تو هيچ پيغمبر ديگر را نبود و اگر در اين چيزى بودى، پيغمبران ديگر به اين سابق بودندى. تو از كجا آوردى اين آواز منكر؟ فما اقبحه من صوت و ما اسبحه؛ چه زشت آوازى است! خداى تعالى از گفت ايشان، اين آيه فرستاد و رد كرد بر ايشان (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 182). (4) مثال ديگر: مؤمن همه كرد باشد، بى گفت؛ منافق همه گفت، بى كرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 55). (5) گفتاگوى: گفت و گوى.

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 50 .
2- .همان، ج 3، ص 8 .
3- .همان، ج 4، ص 147.
4- .همان، ج 7، ص 39.
5- .همان، ج 1، ص 137.

ص: 266

پس تو با جبرئيل از آنكه اين طوايف كنندگان مى كنند و از مزاح و گفتاگوى در پيرامن و نرخ چيزها كردن (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 323). (1) مثال ديگر: آيه سورة المائدة دليل تحريم مى كند و تفسير داد اثم را بر گفتاگوى و خصومتى كه ممكن باشد كه آنجا رود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 362). (2) مثال ديگر: چون گفتاگوى بسيار شد قرار دادند بر قرعه كه قرعه برافكنند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 552). (3) مثال ديگر: آن گه رها كن ايشان را تا در خوض و گفتاگوى خود بازى مى كنند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 308). (4) مثال ديگر: رسول عليه السلام گفت: هر كه در مجلسى بنشيند كه در آن مجلس لفظ و گفتاگوى باشد، چون خواهد برخاست بگويد... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 166). (5) گلو گرفت: از گلو گرفتن مراد در اينجا هر چيزى است كه ايجاد رنج و المى كند. اگر كافر بود و اگر مسلمان، قصد كند به كشتن كسى به آهن يا جز آهن، به آلتى و سلاحى و سنگى و چوبى و زهرى و گلو گرفتن و آنچه به حرمان عادتاً عند آن قاتل حاصل شود و غرض او قتل بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 273). (6)

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 111.
2- .همان، ج 3، ص 206.
3- .همان، ج 4، ص 296.
4- .همان، ج 7، ص 374.
5- .همان، ج 18، ص 145.
6- .همان، ج 2، ص 331.

ص: 267

گلينه: چيزى كه از گل باشد؛ نظير زرّينه، سيمينه، يشمينه و امثال آن. گلينه كردن: كار گل كردن است. سفال و ظروف گلى پختن. مثال: از آنجا برفت، به در سراى ديگر شد. گفت: ما مردمانيم پيشه ما گلينه كردن است و سفال بسيار بكرده ايم. اگر امسال آفتاب بسيار باشد و باران كم بود، ما مستغنى شويم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 251). (1) گندمين: نان از گندم. اگر شما را عادت در سرايتان نان گندمين باشد جوين به درويش نشايد دادن (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 216). (2) گونه بگشته: رنگ تغيير كرده. متغيّر اللون. واد پيغمبر را سخت دوست داشتى و از او صبر نداشتى. روزى درآمد گونه بگشته و اثر حزن و كابه بر روى او ظاهر (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 5). (3) گياه زار: جايى كه گياه بسيار برويد. هاجر و اسماعيل را ديدند؛ زنى و كودكى طفلى تنها، بى مردى و انيسى و آبى روان ديدند و گياه زارى عجيب داشتند و بيامدند و او را پرسيدند كه جنّى يا انسى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 201). (4)

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 273.
2- .همان، ج 7، ص 128.
3- .همان، ج 6، ص 11.
4- .همان، ج 2، ص 156.

ص: 268

«ل»لاوه گر (1) : لابه گر در روايتى آمد كه هر پيغمبرى كه قوم او را هلاك كردند، به مكه آمدى با آنكه بلاوه گر با او بودندى و آنجا عبادت مى كردى تا با پيش خداى شدى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 417). (2) لبنك: كرمى است كه آن را ديرك خوانند (برهان). ارزه. قتاده گفت: مراد آن است كه در ميوه كرم آفريند و در جامه لبنك از آنجا كه شما نمى دانيد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 258). لخشيده: شعله ور. (= رخشيده). شخيده. دگرباره باز آفريند خلقى نو ايشان را از آنجا در آتش لخشيده فكند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 214). (3) لنگ: عدل. گفتن نيك دو لنگ است؛ يعنى صلات و رحمت، و نيك سربارى است؛ يعنى هدايت بر سرى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 239). (4) لويد: ديگ و پاتيل بزرگ سر گشاده مسين (برهان). مثال: و آن دوزخ همچنان مى جوشد كه لويد جوشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 465). (5)

.


1- .ر.ك: به ذيل كلمه «بيران».
2- .روض الجنان، ج 8، ص 266.
3- .همان، ج 18، ص 270.
4- .همان، ج 2، ص 247.
5- .همان، ج 19، ص 322 و 365 صحيح است.

ص: 269

«م»مادينه: مقابل نرينه. پس آن گاه كه نهاد آن مادينه را، گفت: اى پروردگار من! به درستى كه من نهادم آن را مادينه و خداى داناتر است به آنچه نهاد و نيست نرينه چون مادينه، و من نام نهادم او را مادينه (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 549). (1) ماستينه: نوعى از كشك كه با او آش مى پزند و پنير مايه. «وَ جِئْنا بِبِضاعَةٍ مُزْجاةٍ...» (2) ؛ و بضاعت آورده ايم اندك. به دو اصل مزجاة، مفعله باشد... مفسّران چند قول گفتند در آنكه چه بود؛ عبداللّه عباس و سعيد جبير گفتند: درم بد بود كه كسى نستدى، مگر به نقصان. حسن و مجاهد و قتاده و ابراهيم و ابن زيد گفتند: يعنى اندك. كلبى و مقاتل گفتند: صنوبر بود وحبّة الحضراء. حسن بصرى گفت: ماستينه بوده. گفتند... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 157). (3) مثال ديگر: آن كه ام سلمه را گفت: آن درمهاء فاطمه كه به تو دادم، بياور. بياوردم. از آنجا مشتى برگرفت و به على داد و گفت: به اين گاو روغن خر و خرما و ماستينه. او بخريد. مشتى ديگر به عمر داد و گفت: به اين جامه خر و قدرى طيب. برفت و بخريد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 97). (4) مدّت نزديك: زمان كوتاه. ابوالقاسم بلخى گفت: خداى تعالى خبر داد آدم را به اين نامها و او ياد گرفت آن را به مدتى نزديك از فهمى و حفظى كه خداى تعالى داد او را.

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 289.
2- .يوسف (12): آيه 88 .
3- .روض الجنان، ج 11، ص 141 _ 142.
4- .همان، ج 14، ص 261.

ص: 270

پس باقى اسماء بر آن قياس كرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 83). (1) مرجو: عدس. مرجمك. و چون گفتى: اى موسى! ما شكيبا نكنيم بر يك طعام، و بخوان براى ما خدايت را تا بيرون آرد براى ما از آنچه بروياند زمين از تره يش و سيرش و مرجويش و پيازش (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 129). (2) مردن: خاموش شدن و پيرامن خود بيند و ايمن گردد از آنچه خائف باشد. پس به ناگاه آتش او بميرد و او در تاريكى بماند خائف و معذور و متحيّر (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 56). (3) مروزنه (4) : ناووسى. مقبره گورستان مجوس يا ترسايان. گفت: اينجا ناووسى هست از نواويس؛ يعنى مروزنه گبركان كه سرها از آن جماعتى به آنجا نقل كرده اند، از زمين برهوت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 132). (5) مقابل كردن: مقابله كردن. و وصيّت كرد كه در اينجا خمى در زير خاك كرده است، نسخه اى از تورات در آنجا نهاده است. برفتند و باز كردند و برگفتند و با آنكه عزيز مى خواند، مقابل كردند؛ حرفى كما بيش نبود. به او ايمان آوردند و او را باور داشتند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 457). (6) موى ناك: پر مو. مودار.

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 201 _ 202.
2- .همان، ج 1، ص 305.
3- .همان، ج 1، ص 140.
4- .وبر سنگى اطلاق شود كه آن را مجوف نموده، نقش را در آن گذارند (فرهنگ خليلى).
5- .روض الجنان، ج 6، ص 329.
6- .همان، ج 4، ص 26.

ص: 271

عبداللّه عباس و سدى گفتند: اژدهاى بزرگ نر موى ناك و دهن باز كرد و يك زفر بر زير كوشك فرعون نهاد و دگر زفر بر بالاى كوشك (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 437). (1)

«ن»نابگاه: ناگهانى و بى وقت. عبداللّه عباس روايت كرد از رسول عليه السلام كه هيچ كس نباشد كه كسى را به نابگاه بكشد بفتك (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 139). نالنده: بيمار و نالان. نالندگى: بيمارى. او را رها كرد تا به مدينه رفت. روزى چند برآمد، نالنده شد و به مرد. در نالندگى او را گفتند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 332). (2) نژهان (3) : بعضى دگر مراد به فتنه آن است كه خداى تعالى گفت: من امتحان كردم اين اشراف و توانگران را به آنكه به عوض مال و حال ايشان درويشان را كه به رسول عليه السلام ايمان داشته، پايه قربت و خدمت و مجالست رسول عليه السلام را دادم تا ايشان با اينان نژهان شدند و تمنّاى مثل حال ايشان كردند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 279 _ 280). (4) اين كلمه در نسخه ها به همين صورت با نون ضبط شده و به احتمال قوى محرّف پژهان است، به معنى آرزو. خواهش دل. غبطه (فر. م) و پژهان بردن، به

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 324.
2- .همان، ج 19، ص 234.
3- .پژهان به ضم اول بر وزن سلطان، به معنى آرزو و خواهش دل و غبطه باشد... (برهان قاطع، مصحح آقاى دكتر معين) و پژهان، ظاهراً اين صورت مصحف «پردهان» (بمل ء فيه) است. ر.ك: پردهان (لغتنامه دهخدا).
4- .روض الجنان، ج 7، ص 300.

ص: 272

معنى غبطه خوردن، اغتباط (فر. م). و پژهان شدن، به معنى آرزومند شدن و غبطه خوردن است. در متن چاپى ابوالفتوح نژهان (به نون) نوشته، ممكن است در چاپ اين كتاب اشتباهى روى داده باشد. نشاط كردن: ميل داشتن. هوس كردن. او گفت: مرا تونه افكندى؛ مرا خداى تو افكند كه كسى پشت مرا بر زمين نياورد، وليكن اگر نشاط كنى، دگربار كشتى بگيرم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 198). (1) نشناس: ناشناس، مجهول. ... كه جهودان مردى را بگرفتند و بر درختى بلند كردند و كسى را رها نكردند تا او گرد او گردد؛ تا روزگارى برآمد و او متغيّر شد و صورتش نشناس شد و گفتند اين عيسى است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 73). (2) نماز كن: نمازگزار. اكنون بليد كه نماز كن متانى باشد و حدود نگاه دارد و شرايط آن ظاهراً و باطناً به جاى آرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 42). (3) نمازگاه: مصلّى. از جاى ابراهيم نمازگاهى و عهد كرديم با ابراهيم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 196). (4) نماز ميانين: نماز ظهر. و اگر آن كه نماز ميانين است از نمازها و روز و از خصائص اين نماز آن

.


1- .روض الجنان، ج 7، ص 84.
2- .همان، ج 6، ص 180.
3- .همان، ج 1، ص 105.
4- .همان، ج 2، ص 143.

ص: 273

است كه اول نمازى كه خداى تعالى فريضه كرد، نماز پيشين بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 407). (1) نهانخانه: مخزن گنجينه. روزى طلب كنى در نهان خانهاء زمين (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 470). (2) مثال ديگر: و نهان خانه را مخدع خوانند. پس منافق مخادع است، از آنجا كه كفر در دل پوشيده مى دارد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 48). (3) نورده: تته پيراهن. و اصل او از كف باشد و آن منع بود و از اينجا نورده پيراهن را كفه گويند، براى آنكه منع كند از آنكه ريسمانهاى او منتشر شود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 344). (4)

«ه »ها زدن: (مص مركب) پياپى و بسيار زدن مكرر زدن (يادداشت مؤلّف). مثال: مردم دست به پشت او ها مى زدند و او را مى انداختند و او در پس مى نگريد، تا مگر رسول عليه السلام رحمت كناد (تفسير ابوالفتوح رازى، نقل از لغتنامه دهخدا، ص 69، شماره مسلسل 75). ها شدن: بشدن. گفت: ارواح ايشان در حوصله مرغان سبز ها شد كه از جويهاى بهشت

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 316 _ 317.
2- .همان، ج 4، ص 64.
3- .همان، ج 1، ص 120.
4- .همان، ج 2، ص 165.

ص: 274

آب خورند و از ميوه هاى بهشت خورنده با قناديل ها شوند از زر آويخته در سايه (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 235). (1) ها گرفتن: بگرفتن. و شما را در زمين قرارگاه است و برخوردارى تا قيامت ها گرفت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 89). (2) مثال ديگر: و اين عبارتى است كه در وضع پارسيان نيز معروف است. كسى را با كسى مكرى كند و به حيله چيزى از او بستاند يا بر او تلبيس كند، گويند فلان پاى او از زير ها گرفت؛ يعنى ايشان را از قرارگاه خود ببرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 92). (3) مثال ديگر: و مراد به عهد آن است كه خداى تعالى بر ايشان ها گرفت در كتب ايشان كه اوامر خداى تعالى كار بندند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 100). (4) مثال ديگر: از اينجاست حديث رسول عليه السلام كه گفت در حق مردى كه مردى را به دست ها گرفته تا ديگرى او را بكشت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 107). (5) مثال ديگر: چون ها گرفتيم پيمان پسران يعقوب كه نپرستند، جز خداى را (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 150). (6)

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 238.
2- .همان، ج 1، ص 215.
3- .همان، ج 1، ص 221.
4- .همان، ج 1، ص 238.
5- .همان، ج 1، ص 255.
6- .همان، ج 2، ص 33.

ص: 275

مثال ديگر: گفت آنكه احرام از خانه خود هاگيرى و همانا اين مرد را خانه از مواقيت بوده باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 314). (1) هرشه: چنگال. و دندان و سم و هرشه و شير و خايه چون پوست بالايى پوشيده باشد و چون نباشد نشايد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 259). (2) هژير: خوب. پسنديده. و دين مرا بياراى و جلوه كن كه تا به مكافات اين تو را بباز و جلوه كنم. امروزت روز هژير است تا فردا كه روز غديرت باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 172). (3) هشتده (4) هيجده. عكرمه گفت: چهل درم بود و بعضى دگر گفتند: هشتده درم بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 117). (5) مثال ديگر: و اين سوره هشتده آيت است و دويست و چهل و يك كلمه است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 334). (6) هفتده: هفده. و شانزده آيه است در مدنى و هفتده در عدد باقى قراء (تفسير ابوالفتوح

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 89 .
2- .همان، ج 2، ص 295.
3- .همان، ج 7، ص 14.
4- .در كتاب ترجمه و قصه هاى قرآن از تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى «هژده» آمده: «... ديگر سال هژدهم رمضان جبريل عليه السلام خبر آورد...» ص 304، سطر 4، نيمه اول، چاپ 1338.
5- .روض الجنان، ج 11، ص 33.
6- .همان، ج 19، ص 239.

ص: 276

رازى، ج 5، ص 507). (1) هلوزك: وزغه، غوك. و هر كه موش دشتى بكشد يا هلوزكى يا خارپشتى يا سوسمارى بكشد يا چيزى كه به اين ماند نيز بزغاله فديه كند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 223). (2) همّت كردن: قصد كردن. اراده كردن. كعب الاحبار گفت: يك روز ابليس بيامد و اين ماهى را گفت: هيچ دانى كه در پشت تو از زمينها و كوهها و حيوانات چه نهاده است؟ اگر خويشتن بجنبانى، همه ريخته شود. ماهى همت كرد كه چنان كند. خداى تعالى جانورى را بفرستاد تا در بينى آن ماهى شد و او را بجنبانيد سخت او در خداى تعالى بناليد و خداى تعالى فرمان داد تا آن جانور بيرون آمد و برابر حوت نشست. هر كه همّت كند به مانند آن در او نگرد نيارد كردن. آن گه زمين ماننده كشتى بر سر آب مى جنبيد. خداى تعالى كوهها را بيافريد و ميخ زمين كرد تا دوخته شد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 63). (3) همسنك: هموزن. و چون فاتحة الكتاب بخواند، همچنان باشد كه حج و عمره كرده و چون به ركوع شود، همچنان بود كه همسنگ خود زر به صدقه بداده (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 103). (4) هنجمك: علفى است شبيه به اسفناج. اللعاع. يقال له اللعاع. به پارسى هنجمك گويند آن را (تفسير ابوالفتوح رازى،

.


1- .روض الجنان، ج 20، ص 224.
2- .همان، ج 7، ص 148.
3- .همان، ج 1، ص 156.
4- .همان، ج 1، ص 248.

ص: 277

ج 1، ص 455). (1)

«و»واپس: دنبال. بعد از. و آن را كه در نفر اوّل آيد عند الضرورة قبل الزوال روا بود. اگر واپس زوال افتد، بر توقّف مى باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 334). (2) وداع گاه: ميعاد و محل توديع. مالك دينار گويد: سالى از سالها به حج مى شدم. آنجا كه وداع گاه بود زنى را ديدم پير و ضعيفه (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 325). (3) ورزا: گاو نر. وهر بنده اى با زن و فرزند و مال و تجمّل و هم چندان كه گاو ورزا او را بود، او را گاوان ماده بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 561). (4)

«ى»ياسه: تمنّى و آرزو. جبرئيل آمد و گفت: خدايت سلام مى كند و مى گويد: تو را با مكّه ياسه مى باشد، من تو را به مكّه بردم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 224). (5)

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 20.
2- .همان، ج 3، ص 140.
3- .همان، ج 3، ص 118.
4- .همان، ج 13، ص 259.
5- .همان، ج 15، ص 179.

ص: 278

9. شأن نزول آيات

9. شأن نزول آيات و امّا در بيان شأن نزول آيات، شيخ به مسائل تاريخى و غزوات حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله اشاره مى كند. معلوم است اين امر از نظر روشن شدن تاريخ زمان پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله حائز اهميّت است و آن را ضمن مطالعه و بحث «تفسير ابوالفتوح و تاريخ» بيان خواهيم كرد. در تفسير آيه: «إقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ...» (1) به چگونگى بعثت حضرت رسول صلى الله عليه و آلهاشاره مى شود: قوله تعالى: «إقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ» امر كرد خداى تعالى، محمد صلى الله عليه و آلهرسولش را خطاب با او و جمله امّت او. گفت: بخوان! يعنى اين كتاب قرآن به نام خداى (عزّوجلّ)؛ يعنى در ابتداى قرائت نام او بر. عايشه گفت و عطاء بن يسار و مجاهد كه اوّل آيات كه از قرآن آمد، اين آيات بود إلى قوله: «مالَمْ يَعْلَمْ» . زهرى روايت كرد از عروه از عايشه كه اول كار رسول خواب بود خوابهاى راست. هيچ چيز در خواب نديد، الاّ هم بر وفق آنكه ديده بودى پديد آمدى. آن گه چون تنها بودى، او را ندا كردندى؛ تا يك روز بر كوه حرا نشسته بود. جبرئيل آمد و او را گفت: يا محمد! اقرء؛ بخوان. رسول صلى الله عليه و آلهگفت: ما أنا بقارئ؛ من نه خواننده ام. رسول صلى الله عليه و آله گفت: مرا بگرفت و بيفشرد سخت. پس بازگشت و گفت: بخوان! گفتم: يا جبرئيل! من خواننده نه ام. بار ديگر مرا بيفشرد و بازگشت و بار سه ديگر همچنين. آن گه اين آيات بر او خواند: «إقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ» الى قوله: «مالَمْ يَعْلَمْ» و برفت. رسول صلى الله عليه و آلهگفت: از آن رنج و تعب مراتب آمد و بترسيدم و لرزه بر من افتاد با حجره خديجه رفتم و گفتم: زمّلوني و دثّروني؛ بپوشيد مرا.

.


1- .العلق (96): آيه 1 _ 5 .

ص: 279

خديجه جامه بر من افكند و من بخفتم. جبرئيل عليه السلامدگر باره آمد و آيه «يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنْذِرْ» (1) آورد. برخاستم و اين حال با خديجه بگفتم و گفتم من مى ترسم تا اين حال سودايى است مرا. خديجه گفت: حاشاك دور باد از تو اين حديث! خدا تو را از اين آفت دور دارد كه مردم را دستگيرى و صله رحم كنى و رنج از مردمان باز دارى و مهمان را طعام دهى و مردم را بر نوائب روزگار معاونت كنى. آن گه گفت: برخيز تا نزديك عمّ من رويم و اين حديث با وى بگوييم تا او در اين چه گويد. برخاستيم و نزديك ورقة بن نوفل شديم و او كتاب اوائل خوانده بود. چون اين حديث بشنيد، گفت: هنيئاً لك يا محمد صلى الله عليه و آله! أنت الناموس الأعظم؛ تو ناموس اعظمى كه ما در كتب اوائل خوانده ايم از تورات و انجيل، و تو پيغمبر آخر الزمانى كه ختم نبوت به تو كند خداى تعالى و كاشكى من در روزگار تو بودمى تا تو را نصرت كردمى. تمام پندارى در آن مى نگرم كه تو را از اين شهر بيرون كنند و برنجانند تو را. گفت: مرا بيرون كنند؟ گفت: آرى و هيچ پيغمبر خداى نفرستاد، الاّ او را برنجانيدند. آن گه رسول صلى الله عليه و آله گفت: هر گه كه بر خلوتى و بر كوهى بودمى، جبرئيل عليه السلام مرا پيش آمدى. من خواستمى تا خود را بينداختمى، او مرا بگرفتى. پس برفتم، ديگر باره ورقه را خبر كردم. مرا گفت: يا محمّد! چون اين ندا بشنوى، مگريز؛ بر جاى باش تا چه مى گويد تو را. آنچه گويد، بشنو و ياد گير. گفت: برفتم و ديگر نوبت، كه آمد، گفت: يا محمد! إنّك نبي حقّاً؛ تو پيغمبرى به درست بخوان! گفتم: چه خوانم؟ گفت: «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ * الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» تا به آخر سوره. من ياد گرفتم و برفتم ورقه نوفل را خبر دادم مرا گفت: ابشر فإنّك أنت النبي الذي

.


1- .المدّثر (74): آيه 1 و 2 .

ص: 280

بشر به موسى و عيسى عليهماالسلام؛ به تو بشارت دادند و تو را جهاد فرمايند و اگر من در روزگار تو بودمى، در پيش تو جهاد كردمى... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 555). (1) در بيان شأن نزول آيه 139 (2) از سوره بقره، داستان تغيير قبله مسلمين و چگونگى آن را بيان مى كند: «قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ» . سبب نزول آيت آن بود كه جماعتى از جهودان طعنه زدند و گفتند: اگر محمّد دين ما را عيب مى كند، چرا روى به قبله ما مى كند؟ اگر او را شريعت بودى، جداگانه او را قبله جدا بودى و او را در دل آرزوى كعبه و مسجد الحرام بودى كه قبله پدرش ابراهيم بود! جبرئيل را گفت: اين دشمنان مرا طعنه مى زنند و مراد من آن است كه روى به قبله پدرم آرم. جبرئيل گفت: من بنده ام. تو از خداى تعالى درخواه. اگر مصلحت داند، قبله بگرداند. رسول صلى الله عليه و آله ادب نگاه داشت. به زبان هيچ نگفت و روى در آسمان مى كرد و آب در چشم مى گردانيد و حاجت در دل مى گردانيد. آن گه در نماز ايستاد. دو ركعت نماز پيشين بكرد. جبرئيل آمد و اين آيت آورد: «قَدْ نَرى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّماءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضاها فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ» و رسول را فرمود كه قبله بگرداند تا روى به كعبه كرد در آن دو ركعت كه مانده بود. اى محمّد! ما مى بينيم گردانيدن روى تو در آسمان. تو روى مى گردان كه ما بر متابعت رضاى تو قبله مى گردانيم.

.


1- .روض الجنان، ج 20، ص 334 _ 336.
2- .آيه 144 صحيح است. ر.ك: روض الجنان، ج 2، ص 208 _ 209.

ص: 281

10. اشارات صوفيّه و عرفاء

10. اشارات صوفيّه و عرفاءشيخ گاهى در ترجمه لغات و تفسير آيات به مشرب عرفاء و صوفيّه توجّه داشت و بر آن طريق به توجيه مطالب مبادرت ورزيد؛ مثلاً در اثناى تفسير راجع به مسائلى از قبيل اخلاص (ج 1، ص 215 (1) ؛ ج 4، ص 537) (2) و توكّل (ج 1، ص 269 (3) ، 325 (4) ، 675 _ (5) 676؛ ج 3، ص 209) (6) و ذكر (ج 1، ص 231 _ 234 (7) و 713 (8) ؛ ج 4، ص 69، 239 (9) ؛ و صبر (ج 1، ص 236، 237، 238 (10) ، 524 (11) و فقر (ج 1، ص 269 _ 270 (12) ) و صدق (ج 3، ص 3) (13) توجيهات و اشاراتى دارد و به مذاق اهل اشاره و سالكان طريق حق سخنانى مى آورد كه جذبه و حلاوت خاصّى دارد و خواننده را تحت تأثير قرار مى دهد. اگر چه تفسير شيخ را نمى توان تفسيرى به مشرب و مذاق عارفان و صوفيان تلقّى كرد، مع هذا همين اشاراتى كه به مناسباتى چند درباره كلمات و آيات قرآن به مذاق عرفاء در آن رفته، حائز ارزش است؛ چه وى در موقع مناسب، لطف سخن و حلاوت مطلب را از نظر دور نداشته و با اتّخاذ اين شيوه، نثر ساده تفسير را زيباتر و بحث خود را جذاب تر ساخته و پرداخته است. اينك يكى دو نمونه از آن نقل مى شود: در اثناى تفسير (14) آيه: «وَ الَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ» (15) چنين مى گويد:

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 190 _ 191.
2- .همان، ج 17، ص 60 .
3- .همان، ج 2، ص 322 _ 328 .
4- .همان، ج 2، ص 116 _ 120.
5- .همان، ج 5، ص 127 _ 131.
6- .همان، ج 11، ص 256.
7- .همان، ج 2، ص 229 _ 235.
8- .همان، ج 5، ص 228 _ 229.
9- .همان، ج 14، ص 203؛ ج 15، ص 212.
10- .همان، ج 2، ص 239 _ 246.
11- .همان، ج 4، ص 244 _ 246.
12- .همان، ج 2، ص 221 _ 226.
13- .همان، ج 10، ص 93 _ 94.
14- .همان، ج 14، ص 331 _ 332.
15- .الشعرا (26): آيه 79 .

ص: 282

ذوالنون مصرى را گفتند: چه مى خورى؟ گفت: ان ربّي يطعمني ويسقيني يطعمني طعام المفرقه ويسقيني شراب المحبّة. آن گه اين بيت بگفت: شراب المحبّة خير الشرابوكلّ شراب سواه سراب اين حكايات و امثال اين، به نزديك اهل تصوف از كرامات باشد و نزديك ما اگر درست شود، معجز بود كه خداى تعالى اظهار كند بر دست بعضى صالحان؛ چون داند كه در آن لطفى خواهد بود بعض مكلّفان را. مذهب علم الهدى رحمه الله اين است.... يكى از جمله بزرگان گفت به بيمارستانى در شدم. مردى طبيب را ديدم، نشسته و جماعتى بيماران بر او گرد آمده و هر كسى علّت خود شرح مى داد. او هر كس را دوايى مى كرد در خور او. برنايى برخاست، به نزد او فراز آمد، زرد روى و اثر عبادت و سيماى صلاح بر او پيدا. گفت: يا استاد! تو مرد طبيب زيركى و هر يك را از بيماران دوايى فرمودى مرا نيز بيمارى اى است. دواى آن دانى؟ گفت: آن چيست؟ گفت: بيمارى گناه را، دوا چه باشد؟ گفت: بشنو! هليله صبر را بگير با بليله تواضع و در هاون ندم و پشيمانى افكن و به دسته قهر هواى نفس خود بكوب، و از آنجا در پاتيلجه صحّت عزم افكن و آب حياء و شرم بر او ريز، و به آتش محبّت بجوشان، و به ملعقه عصمت بگردان تا حباب حكمت برآرد. آن گه بر اووق صفا بيالا و به مروحه استرواح باد كن آن را، و در وقت سحر شربتى از آن نوش كن و ديگر گرد گناه مگرد تا راحت يابى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 127). (1) نمونه ديگر از اشارات عرفاء در توصيف مؤمن و منافق:

.


1- .روض الجنان، ج 14، ص 331 _ 332.

ص: 283

حاتم اصمّ گفت: مؤمن از همه كس آيس بود، مگر از خداى تعالى، و منافق به همه كس اميد دارد، مگر به خداى تعالى. و مؤمن عمل صالح مى كند و مى ترسد، و منافق معصيت مى كند و ايمن مى باشد. و مؤمن مال را سپر دين كند و منافق دين را سپر مال كند. مؤمن طلب مى كند مستحق را كه چيزى به او دهد و منافق تعلّل مى كند تا چيزى ندهد به كسى. و مؤمن طاعت مى كند و مى گريد و منافق معصيت مى كند و مى خندد. مؤمن را خورد و خفّت عبادتى باشد. مؤمن زلّتى كند به خطا از آن استغفار كند و منافق هرگناه قصد كند و اصرار كند. مؤمن طالب سياست بود، منافق طالب رياست بود. مؤمن همه كرد باشد بى گفت، منافق همه گفت بى كرد. سعى اين در فكاك نفس خود بود و سعى او در هلاك نفس خود بود. مؤمن آنچه كند خواهد كه باز نگويد، منافق آنچه نكند خواهد كه باز گويد؛ چنان كه خداى تعالى گويد: «وَ يُحِبُّونَ أَنْ يُحْمَدُوا بِما لَمْ يَفْعَلُوا...» (1)(2) گاهى شيخ تنها به نقل سخنان اهل اشارت اكتفاء مى كند و از ترجمه و توجيه و تفصيل مطالب خوددارى مى نمايد؛ مثلاً در اثناى تفسير آيه 39 سوره رعد: «يَمْحُوا اللّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ» مى نويسد: اهل اشارت گفتند: موت الأنبياء يقرح به العين، وموت الآباء مصيبة للبنين، و موت الأبناء يقطع الوتين، وموت الاكفاء يعرق منه الجبين، وموت العلماء ثلمة في الدين وقيل موت النسوان خلل الأوطان، وموت الإخوان مهيّج الأحزان، وموت الولدان حرقة الجنان، وموت السلطان تشويش البلدان، وموت الأقران هدم الأركان، وموت العالم

.


1- .آل عمران (3): آيه 188.
2- .روض الجنان، ج 1، ص 136.

ص: 284

11. تفسير و مسائل اخلاقى و تربيتى

ثلمة في الإيمان. (1)

11. تفسير شيخ و مسائل اخلاقى و تربيتىنكته قابل توجّه ديگرى كه در اين اثر نفيس جلب توجّه مى كند، استنباطات تربيتى و استنتاجات پرورشى است كه در اثناى تفسير به آنها اشاره مى شود و اصول و موازين تربيت اخلاقى را منطبق با حقايق دينى و الهى عرضه مى دارد. شك نيست كه با اين شيوه پسنديده، علاوه بر استفادات اخلاقى، لطافت و ملاحتى نيز به نثر ساده و شيواى آن مى دهد و از اين بابت هم تفسير شيخ وسيله تنبّه و ارشاد و هدايت خواهد بود. صفحه اى نيست كه شيخ در اثناى تفسير نتايج مفيد اخلاقى نگيرد و به صراحت به آنها اشاره نكند و به مناسبت مقام و مقال حكايتى نياورد و با توسّل به آنها درس سودمند اخلاقى ندهد؛ مثلاً در اثناى تفسير آيه شريفه: «الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» مى نويسد: امّا شكر اعتراف باشد به نعمت منعم، با ضربى از تعظيم. و اعتراف از دو گونه باشد: يكى به دل، يكى به زبان. اعتراف به دل آن باشد كه بداند كه آن نعمت كه بدو مى رسد از جهت منعم است، سوا اگر به واسطه بدو رسد و اگر بى واسط. در اثر آورده اند كه يكى از جمله بزرگان در موسم حجّ صرّه زر به غلام خود داد و گفت: برو و نگاه كن در قافله. چون مردى را بينى از قافله بركناره اى مى رود، اين صُرّه زر را به وى ده. غلام برفت و نگاه كرد. مردى را ديد بر طرفى مى رفت تنها. غلام آن صرّه زر بدو داد و آن مرد آن را بستد و سر سوى آسمان كرد و گفت: اللهمّ لا تنسى بحيراً فاجعل بحيراً لا ينساك؛ بار خدايا تو بحير را فراموش نمى كنى؛ بحير را چنان كن كه تو را فراموش نكند. غلام با نزديك خواجه مرد آمد، گفت:

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 241.

ص: 285

چه كردى؟ گفت: مردى را يافتم، چنان كه گفتى و زر بدو دادم. گفت: او چه گفت؟ غلام گفت، چنين گفت. خواجه گفت: بسيار نكو گفت. ولى النعمة موليها؛ را حواله به آن كرد كه به حقيقت او داده بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 26، س 20). (1) شيخ پس از ذكر اين حكايت، باز هم حكايت ديگرى از داوود پيامبر مى آورد و مقام خالق و شكرگزارى مخلوق را بار ديگر بيان مى كند و نيز در تأييد نظريّات خود اشعارى به عربى از يكى از شعراى معروف نقل مى كند تا هر چه رساتر و مؤثّرتر هدف خود را در شناساندن شكر و تعليم مردم و ارشاد آنها به شكرگزارى دنبال كرده باشد. و امّا درباره تقويت و نيرومندى ايمان و توكّل به بارى تعالى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 353، س 20) (2) از زبان لقمان حكيم و خردمند به فرزندش، مطالبى نقل مى كند و در اثناى آن درس پايدارى و استقامت در برابر مصائب و آلام زندگى مى دهد و خواننده را به اتّخاذ آن روش پسنديده تحريض و ترغيب مى نمايد: و در خبر است كه لقمان پسرش را گفت: يا بنىّ إنّ اللّه تعالى يجرّب العبد الصالح بالمحن والبلايا كما يجرّب الذّهب بالنّار؛ گفت: خداى تعالى بنده صالح را به بلا چنان مبتلا كند كه زر را به آتش امتحان كند. در اثناى همين سخن عبرت انگيز، از زبان حسين بن محمد الواعظ مى نويسد كه وى گفت: بكر بن على المصيصى از جمله ابدال بود. سى سال بود كه بيمار بود. اصحابش او را گفتند: خواهى كه بهتر شوى از اين بيمارى؟ گفت: نه. گفتند: خواهى تا بميرى. گفت: نه. گفتند: چگونه؟ گفت: اگر از اين دو كار

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 66.
2- .همان، ج 3، ص 186 _ 187.

ص: 286

يكى خواهم، خلاف آن خواسته باشم به خود كه خداى خواسته است و من نخواهم كه خواست من خلاف خواسته خداى بود. مرا به اين فضولى چه كار است! من بنده مملوكم. خداوند من آنچه صلاح من باشد، به داند. او خود مى كند. ميزان توكّل به پروردگار به خوبى از خلال سطور گذشته، آشكار است و خواننده با مرور و مطالعه آن متنبّه مى شود و عبرت مى گيرد. اينك شرح تنبّه آميز و عبرت انگيزى كه شيخ در اثناى تفسير راجع به شرم و حياى آدمى نوشته و مردم بى آزرم را از بى شرمى و گستاخى در برابر معبود پاك و خالق يكتا برحذر داشته، نقل مى شود تا بيشتر به شيوه شيخ واقف و آشنا شويم: گفتند: خداى تعالى توبه آدم به سه چيز قبول كرد: به حياء و دعاء و بكاء. امّا حياء؛ در خبر آمد از شهر بن حوشب كه گفت: چنين رسيد به من كه آدم از شرم آن كرده خود، سيصد سال سر به آسمان برنداشت و دويست سال بركنارى گريست و چهل روز طعام و شراب نخورد و صد سال باحوّاء خلوت نكرد. عجب از تو اى غافل كه شنوى كه خداى تعالى به يك ترك مندوب، به يك مخالفت فرمان، آدم را و حوّا كه پدر و مادر تو بودند، با آن قدر و منزلت ايشان به نزديك خداى تعالى از بهشت بفرستاد و از ميان ايشان سالها جدا كرد و ايشان را به سراى محنت و بليّة افكند و تو در شبان روز بسيار ترك واجبات و ارتكاب مقبحات كنى و اصرار كنى و توبه كنى و آن گاه طمع دارى كه اين موجب آن بود كه در بهشت شوى و صحبت حورالعين يابى! اين است تمنّاى محال و كژ تقديرى... پس اگر در گناه پياپى به شيطان اقتداء كردى، به توبه اى به آدم اقتدا كن... . (1)

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 228 _ 229.

ص: 287

12. صنايع لفظى تفسير

1. نمونه اى از سجع متوازى

12. صنايع لفظى تفسيرسابق بر اين اشاره شد كه در تفسير شيخ صنايعى از اسجاع و تجنيس به كار رفته كه در نهايت سادگى و دور از تصنّع است و شيخ در اثناى تفسير، بدون هيچ گونه تكلّفى عبارات مسجّع آورده كه با اندك توجّه معلوم مى شود طبيعى و غير متكلّفانه بوده، مخلّ فصاحت نيست و به روانى و سادگى عبارات لطمه نمى زند. اينك چند نمونه از اسجاع تفسير:

1. نمونه اى از سجع متوازىسپاس خداى را كه بردارنده اين ايوان است و آراينده آن به ماه و آفتاب و ستارگان است و دارنده دين به پيغمبران و امامان است، و درود بر رسول او كه ختم پيغمبران است و سيّد مرسلان است و بر اهل البيت او كه ستارگان زمين اند و پيشوايان دين اند. در اين عبارات كلمات: دارنده، آراينده، ايوان، ستارگان، پيغمبران، امامان، زمين، دين سجع متوازى را ترتيب داده اند. (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 1). (1)

نمونه ديگر از سجع متوازىبر بالين او ساعتى بنشست و مى گريست. او را ديد كه لب مى جنبانيد و چيزى مى گفت. گوش به نزديك لب او برد. او مى گفت: كار كرديم به سر آمد، رنج برديم به بر آمد، دوست جستيم خبر آمد. واعظ گفت: عجوزه آگاه است و مى داند تا كجا مى رود. آن گه دمى چند برآورد و جان بداد. كلمات كرديم، برديم، جستيم، و به سر، به بر، خبر در اين عبارت سجع متوازى را تشكيل مى دهند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 175). (2)

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 1.
2- .همان، ج 2، ص 93.

ص: 288

2. نمونه سجع متوازن
3. نمونه اى از تجنيس خطّى و

نمونه ديگر از همين نوع سجع: (در تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 324) (1) : اين همه رنج بر منزل سپنج گنج ابد رها كرده و رنج ابد اختيار كرده اى... اين نه جاى معاد است؛ جاى وقت ميعاد است. فيوم القيمة ميعاده. امروز روز عهد است، فردا روز وعد است. نمونه اى ديگر از سجع متوازى در ج 1، ص 415 (2) و 504 (3) ، 709 (4) آمده كه از نقل آنها خوددارى گرديد.

2. نمونه سجع متوازناگر عبادت كرد للّه، و اگر جهاد كرد فى اللّه ، و اگر نان داد لوجه اللّه ، و اگر جان داد ابتغاء مرضات اللّه . به علاوه، «نان»، «جان» مزدوج مى باشند.

3. نمونه اى از تجنيس خطّى و مزدوجگفت برادر من، كه رسول ربّ العزّة است به وقت آنكه مرا عمامه در سر بست، گفت: امامت تو راست. عمامه كرامت بر سر نهاد و طوق امامت در گردنش افكند و گفت: عمامه بستان عاجلاً و امامت آجلاً. عمامه از من و امامة از خداى، عمامه به صلة، و امامت به خلعة، عمامه به تقدمه و امامة به تكرمه، عمامه به انفاق و امامت به استحقاق. چون به اين سر حمايت دين به دست تو باشد، به آن سر رعايت دين به قلم تو باشد. چون به آغاز تقويت اسلام از توست، به انجام تربيت آن هم به تو باشد. امروزت رايت و عمامه، فردات ولايت و امامت. اين به تقدمه بستان و بنشان كه بر اثر اين

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 115.
2- .همان، ج 3، ص 336 _ 337.
3- .همان، ج 4، ص 160 _ 162.
4- .همان، ج 5، ص 218 _ 220.

ص: 289

4. نمونه اى از تجنيس مطرّف
5. نمونه اى از تجنيس مكرّر

ولايت رسد كه... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 172). (1) در كلمات عمامه، امامه، عاجلاً، صلة، خلعة، تقدمة، تكرمة، انفاق، استحقاق، حمايت، رعايت، صنعت تجنيس خطّى و مزدوج وجود دارد.

4. نمونه اى از تجنيس مطرّفگفت: خداى تعالى پاك است، پاك دوست دارد. و كريم است؛ كرم دوست دارد. جواد است؛ جود دوست دارد. پيرامن خود دوست دارى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 258). (2) نمونه ديگر از تجنيس مطرّف (در ج 1، ص 331) (3) : «و گفته اند در دنيا اخلاص است و در آخرت خلاص است».

5. نمونه اى از تجنيس مكرّراگر روزى به مسرّت بگذرد، سالى در مسأته بدارد. يك دستى شكر مى چشاند و ديگر دستى شرنگ مى پالايد. هر چيز از او پالوده بود، همه آلوده بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 331). (4) نمونه ديگر: و بهرى آن اند كه از خداى تعالى خير دنيا مى خواهند و نصيب آخرت فراموش نمى كنند. اين مى خواهند براى عاجل معاش و آن مى خواهند براى آجل معاد. اين براى ممرّ و آن براى مقرّ. اين براى حال و آن براى مآل (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 331). (5)

.


1- .روض الجنان، ج 7، ص 12 _ 14 .
2- .همان، ج 2، ص 293.
3- .همان، ج 3، ص 134.
4- .همان، ج 3، ص 132.
5- .همان، ج 3، ص 133.

ص: 290

13. اطّلاعات نجومى

13. اطّلاعات نجومىگذشته از مسائل ادبى و اطّلاعات علوم دينى كه مستقيماً در تفسير شيخ انعكاس فراوانى دارند، چنان كه هيچ صفحه از مجلّدات پنج گانه خالى از احاديث و اشعار تازى و مسائل فقهى و امثال عربى و فارسى و شعرهاى پارسى نيست كه در موقع خود از آنها بحث خواهد شد، ولى نكته قابل توجّه اين است كه شيخ در اثناى تفسير به مسائل و اطّلاعات نجومى نيز توجّه داشته و مطالبى درباره علم نجوم نوشته كه درخور اهميّت و تعمّق است و نشان مى دهد كه وى در علم نجوم آشنايى و اطّلاعاتى به دست آورده؛ تا آنجا كه به تحليل و تجزيه و بحث در مسائل نجومى قادر بوده است؛ مثلاً در اثناى تفسير آيه «اللّهُ الَّذِي رَفَعَ السَّماواتِ» (1) ، در ص 172 از مجلّد سوم (2) ، بحثى درباره هفت آسمان معلّق دارد و اقوال مختلف را درباره تعليق آسمان يادآور مى شود و نظر خود را صريحاً اظهار مى نمايد؛ و همچنين در ص 235 از مجلد سوم (3) ، در تفسير آيه: «وَ لَقَدْ جَعَلْنا فِي السَّماءِ بُرُوجاً» (4) ، بروج دوازده گانه و منازل سيّارات را نام مى برد و آراى ديگران را در اين خصوص به بحث خود مى افزايد. و باز در تفسير آيه: «تَبارَكَ الَّذِي جَعَلَ فِي السَّماءِ بُرُوجاً» (5) (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 104). (6) و در تفسير آيه: «وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 410).

.


1- .رعد (13): آيه 2.
2- .روض الجنان، ج 11، ص 178.
3- .همان، ج 11، ص 313.
4- .رعد (13): آيه 16.
5- .الفرقان (25): آيه 61.
6- .روض الجنان، ج 14، ص 278 _ 279.

ص: 291

و در تفسير آيه: «وَالنَّجمِ إِذا هَوى» (1) ، مطالبى و مباحثى از علم نجوم ذكر مى كند كه همگى دلالت دارد بر اينكه شيخ در اين دانش ورود كرده و مطالعاتى به عمل آورده و سرمايه اى تحصيل نموده است. فقط براى نمونه يكى از اين قسمتها را نقل مى كنيم: «وَ الْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ» ؛ براى او منازل انداختيم. و آن بيست و هشت منزل است كه قمر هر شبانه روزى به منزلى باشد و نامهاى او اين است: شرطين و بطين و ثريا و دبران و هقعه و منعه و ذراع و نشره و طرفه و جبهه و زهره و صرفه و عوا و سماك و غفر و زبانا و اكليل و قلب و شوله و نعايم و بلده و سعد ذابح و سعد بلع و سعد سعود و سعد الاخبيه و فرع الدلو المقدم و فرع الدلو المؤخر بطن الحوت. چون به منزل آخرين رسد، چنان شود كه با سر شاخ خرما ماند... «لاَ الشَّمْسُ يَنْبَغِي لَها» ؛ نه آفتاب را بايد كه ماه را دريابد؛ بل ايشان در فلك خود مى گردند پيوسته و هر يكى را از آن حدّى هست كه از آن در نگذرند و ابوصالح گفت: معنى آن است كه هيچ دو از آن نور نگيرند از يكديگر و گفتند، معنى آن است كه هر يكى از ايشان درنيابد ديگر را در آنچه او را براى آن آفريده اند؛ يعنى به جاى او نبايستد. «وَ لاَ اللَّيْلُ سابِقُ النَّهارِ» ؛ و نه شب، روز را سبق برد؛ براى آنكه هر يكى را از آن مقدارى نهاد و خداى تعالى مقدّر كرد. «وَكُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسبَحُونَ» (2) ؛ و همه در فلك خود شناء مى كنند؛ يعنى آفتاب و ماه و كواكب و فلك عبارت است از مجرى و موضع سير آفتاب و ماه... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 410). (3)

.


1- .النجم (53): آيه 1.
2- .يس (36): آيه 39 و 40.
3- .روض الجنان، ج 16، ص 154.

ص: 292

14. امثال فارسى و عربى

الف) مثال پارسى

14. امثال فارسى و عربىالف) مثال پارسى1. در تفسير آيه: «وَدُّوا ما عَنِّتُمْ» : ... و گفتند: مراد كفر و ضلالت است؛ كما قال اللّه تعالى: «وَدُّوا لَوْ تَكفُرُونَ كَما كَفَرُوا» (1) . و اين آن مثل است كه پارسيان گويند: «خرمن سوخته سوخته خواهد خرمن» هر كه يافتى گرفتار باشد و به عيبى آلوده، خواهد كه همه جهان چه او باشند تا عيب او پوشيده شود؛ چنان كه مثل است در مرگ با نبوه كه جشن باشد. اگر چه آيه در جهودان است، بعينه صفت اهل روزگار ماست. (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 636). (2) 2. در تفسير آيه: «وَلا تَهِنُوا فِي ابْتِغاءِ القَوم» (3) : و اين بر طريق مثل است؛ چنان كه شاعر گفت: القوم امثالكم لهمفي الرأس لا ينشرون ان قتلوا و منه بالفارسيّة: فريدون فرّخ فرشته نبودز مشك و ز عنبر سرشته نبود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 39). (4) 3. در ج 2، ص 312 (5) گويد: اشتدّى ازمة تنفرجى. «اى سختى سخت شو تا بشوى نه بينى كه به آخر شب كه وقت سحر باشد، تاريكى سخت تر باشد و آن وقت راخود براى اين سحر خوانند چون ظلمت به غايت رسد، رايت عدل برآيد.

.


1- .آل عمران (3): آيه 118؛ نسا (4): آيه 89 .
2- .روض الجنان، ج 5، ص 30.
3- .نسا (4): آيه 104.
4- .روض الجنان، ج 6، ص 97.
5- .همان، ج 7، ص 386 _ 387 .

ص: 293

ب) امثال تازى

چون محنت به نهايت رسد، راحت پديد آيد. پيمانه چو پر شود، بگرداند سر...» 4. و اين آن مثل سائر است كه گفته اند: رمتنى بدائها وانسلت. و دگر مثل كه گفته اند: خذ اللصّ من ان يأخذك. و ما گوييم: دزد باش و مرد باش (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 126). (1) 5. چنان كه در مثل پارسيان گويند: شهرى بدو مير زود گردد ويران اين هم آن مثلى است، به معنى آنكه گفت: «بَل اَكثَرَهُمْ لا يَعلَمُونَ» ؛ بل بيشترينه ايشان ندانند از آنكه انديشه نكنند بر سبيل وعظ و تذكير... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 489). (2)

ب) امثال تازى1. و اين مثل مشهور است كه گفتند: اتّق شرّ من احسنت اليه؛ از شرّ آن كس بترس كه به او نيكويى كرده باشى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 613). (3) 2. آن گه حق تعالى باز نمود كه ايشان چراتكذيب كردند اين كتاب را؟ گفت: براى آنكه ندانستند به دروغ داشتند و در مثل گفته اند: الناس أعداء ما جهله (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 25). (4) 3. و اين هم چنان است كه «لَكُمْ دِينُكُمْ وَ لِيَ دِينِ» (5) و چنان كه در مثل گويند: كلّ شاة برجلها ستناط (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 25). (6) 4. ايشان از او بياموختند و آن را دست افراز خود كردند و گفتند: «فَأَكَلَهُ

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 56.
2- .همان، ج 16، ص 321.
3- .همان، ج 9، ص 299.
4- .همان، ج 10، ص 150.
5- .الكافرون (109): آيه 6.
6- .روض الجنان، ج 10، ص 151.

ص: 294

15. خصوصيّات دستورى و لغوى و

الذِّئْبُ» . و اين آن است كه در مثل گفتند: اذكرتني الطعن وكنت ناسياً. پدر را گفتند: «لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ» (1) (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 113). (2) 5. عبداللّه عباس گفت: ضرب تازيانه خواست و اين آن مثل سائر است كه گفته اند: رمتنى بدائها و انسلت، و دگر مثل كه گفته اند: خذاللص من ان يأخذك (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 126). (3) 6. اگر او دزدى كرد، يعنى بن يامين، او را برادرى بود پيش از اين، او نيز دزدى كرد. يوسف را گفتند و او را خواستند و اين آن مثل است كه گويند. عذره الشرّ من جرمه. عذرش از گناه بدتر است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 150). (4)

15. خصوصيّات دستورى و لغوى و شيوه نثر ابوالفتوحنثر ساده و شيواى ابوالفتوح، با اينكه در عداد كتب علمى قرن پنجم به شمار مى آيد، مع هذا آثار سبك قديم در آن هويداست و شيخ به شيوه پيشينيان از استعمال 5 ياى استمرارى و شرطى و تمنّايى و مانند آنها در افعال انشايى سرباز نزده. به علاوه، لغات (5) فارسى و تركيباتى از كلمات فارسى دارد كه برخى از آنها

.


1- .يوسف (12): آيه 14، 17.
2- .روض الجنان، ج 11، ص 20.
3- .همان، ج 11، ص 56.
4- .همان، ج 11، ص 123.
5- .براى ملاحظه و مطالعه در لغات فارسى و تركيباتى از آن كلمات به صفحات 84 تا 134 [چاپ اوّل]، فصل مربوط به لغات نادر تفسير مراجعه شود.

ص: 295

مخصوص خود اوست و در كتب آن دوره و حتّى ادوار پيش از آن هم ديده نشده. از اين گذشته در كتب لغت بعد از دوره و زمان شيخ هم لغات تفسير، بدان معنى كه ابوالفتوح استعمال كرده، ضبط نگرديده است و تركيبات فارسى و عربى (1) از ويژگيهاى خود اوست، با اينكه در تأليف تفسير، كه مستقيماً با قرآن و زبان عربى سر و كار داشته، حق بود نظير آثار ديگر همزمان خود چون: كليله و دمنه و چهارمقاله عروضى كلمات و لغات عربى بيش از حدّ معمول و متداول عصر به كار برد. با اين همه جز در مواردى كه ناچار به استعمال لغات عربى بوده، حتى المقدور از به كار بردن آنها خوددارى كرده و لغات پارسى را بر كلمات عربى ترجيح داده است و به همين جهت نثرى شيوا و تا حدّ مقدور بر كنار از تكلّفات الفاظ تازى فراهم شده كه لطافت و روانى همراه با جزالت و استوارى كلام در آن به خوبى محسوس است. درباره صنايع بديعى (2) ، همان طور كه قبلاً اشاره شد، شيخ سعى كرد كه تفسير را از صنايع و تكلّفات بر كنار دارد. گذشته از موارد بسيار معدودى كه عبارات مسجّع آورده و به صنعت جناس تفنّن كرده، بايد گفت، ديگر گرد اين كار نگشته و نثر تفسير را به روانى و فصاحت آراسته است. البتّه بنا به ضرورت مستدلات شعرى (3) (عربى و به ندرت فارسى) و احاديث و اخبار نبوى و علوى و كلمات بزرگان زياد آورده و آنچه به عربى نقل كرده، غالباً به پارسى روان نيز ترجمه نموده و چه بسيار اخبار و احاديثى كه تنها به ترجمه فارسى آنها قناعت نموده است. استناد و استشهاد به احاديث و اخبار، اگرچه لازمه هر تفسيرى است، ولى بايد دانست كه اين كار اصولاً از قرن پنجم به بعد رواج پيدا كرده است و در تأليفات

.


1- .براى ملاحظه چگونگى تركيبات عربى تفسير ابوالفتوح به صفحات 74 تا 83 مراجعه كنيد.
2- .از صنايع بديعى تفسير ابوالفتوح در صفحات 141 تا 144 صحبت شده است.
3- .فهرست اشعار فارسى و عربى و همچنين فهرست احاديث نبوى و علوى و كلمات بزرگان را در فصول آتى اين كتاب ملاحظه خواهيد نمود.

ص: 296

دانشمندانى نظير صاحب چهار مقاله و مترجم كليله و دمنه هم ديده مى شود. در كتابهاى پيشينيان، آوردن شواهد شعرى و احاديث مرسوم نبوده، مگر حديثى و يا آيه و شعرى كه با مطلب كتاب بستگى داشته باشد. غرض اين است كه تمثّل و توسّل به اشعار و احاديث از نظر زيبايى كلام و هنرنمايى، مخصوص همين عهد است. موزونى عبارات در نثر ابوالفتوح ديده مى شود و با اينكه در اين كار زياده روى نكرده، مع هذا تفسير شيخ به كلّى از اين مزيّت بى بهره نيست. به هر صورت، نثر تفسير، نثر روان و شيرين فارسى است و شيخ آن را از زير بار تأثير قواعد صرف و نحو عربى بركنار داشت و به شيوه خاصّ خود مرقوم فرمود. لازم به تذكّر است كه قسمتى از خصوصيّات دستورى و شيوه املايى تفسير كبير ابوالفتوح، در كتب علمى قرون سالفه و كتابهايى كه در عهد شيخ تأليف گرديده، ديده مى شود كه نمى توان آن را در زمره خصوصيّات دستورى تفسير شيخ منحصراً قرار داد؛ ولى براى نشان دادن همه اين قواعد معمول و رايج، به نقل شواهد متعدّد و تحليل و تجزيه آنها مبادرت مى كند تا براى كسانى كه راجع به قواعد دستور زبان فارسى مشغول مطالعه و در صدد تحقيق و تتبّع مى باشند، راهنمايى مفيد و مورد استفاده باشد: 1. از خصوصيّات دستورى تفسير، يكى استعمال ضمير مفرد غايب (او _ وى)، چه در مورد ذوى الارواح و چه در مورد غير ذوى الارواح، است و اين كار در نثر دوره اوّل رعايت مى شد. در عبارتِ: موسى عليه السلام گفت: چون من بروم به مناجات به ميقات خداى تعالى، از او درخواهم تا اگر صلاح داند مرا كتابى دهد كه در او احكام حلال و حرام باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 120). (1)

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 285.

ص: 297

مرجع «او» در جمله «در او احكام حلال و حرام باشد» كتاب است و مى بايست «آن» آورده مى شد؛ امّا شيخ به شيوه نثر ادوار گذشته در مورد غير ذى روح نيز «او» استعمال كرده. اين كار در تفسير شيخ نظاير فراوان دارد. (1) 2. ديگر از غرائب استعمالات تفسير، كه در تمام مجلّدات ديده مى شود، استعمال صيغه مفرد مخاطب در مورد جمع و با فاعل جمع است و اين امر در مؤلّفات ديگران، چه در ادوار پيش و چه در عصر و زمان شيخ و نيز در ترجمه آيات كه فعل جمع دارد، به صيغه مفرد بيان مى كند؛ مانندِ: «چه مردمانى شما» و «مسئله كنى» و «گمراه نشوى» كه همه جا صيغه مفرد به جاى صيغه جمع آورده شد و نيز مانند «چگونه كافر شوى شما» در ترجمه: «وَكَيفَ تَكفُرُونَ» (2) .

.


1- .مثال ديگر: «چون به سايه او برآسودند، گفتند: ياموسى! كارگر ما كفايت شد» (ج 1، ص 126) [روض الجنان، ج 1، ص 298]. مثال ديگر: «گفت: اين را من به فراش و بستر شما كردم تا در وى مى آيى و مى شوى و تصرف مى كنى براى معاش و در شب بر او قرار مى كنى؛ چنان كه بر بستر». و مانند: «و اىِ آن كس كه اين آيه بخواند و بيندازد آن را؛ يعنى تفكر نكند در او و معتبر نگرد بدو» (ج 1، ص 251) [روض الجنان، ج 2، ص 275].
2- .چند مثال ديگر از تفسير ابوالفتوح: «بدرى ديگر رفت و گفت چه مردمانى شما گفتند ما مردمانيم كه دخلها خورد كرده ايم و بر خرمن نهاده...» (ج 1، ص 16)؛ و مانند: «چون مهمى پيش آيد، به خداى تعالى فزع كند و خداى تعالى را بخواند و از او فرج درخواهد، مى گويد: شما نيز مسئله كنى از معبودان خود» (ج 1، ص 66)؛ [روض الجنان، ج 1، ص 163] و نيز مانند: «و حلال نباشد شما را چيزى كه به زنان داده باشى باز ستانى» (ج 1، ص 390)؛ [روض الجنان، ج 3، ص 275] و چون: (يبين اللّه لكم ان تضلوا)؛ خدا بيان مى كند براى شما تا گمراه نشوى» (ج 2، ص 85)[روض الجنان، ج 6، ص 213؛ نسا (4): آيه 176]؛ و مانند: (فلا تموتن الا و انتم مسلمون)؛ و نبايد كه مرگ به شما آيد، الا شما مسلمان باشى» (ج 1، ص 614) [روض الجنان، ج 4، ص 459. آل عمران (3): آيه 102]؛ مثال ديگر: (يا ايها الذين آمنوا اصبروا)؛ اى مؤمنان! صبر كنى و شكيبايى كار بندى» (ج 1، ص 713 [روض الجنان، ج 5، ص 228. آل عمران (3): آيه 200]؛ مثال ديگر: (وانبئكم بما تأكلون و ما تدّخرون في بيوتكم)؛ و خبر دهم شما را به آنچه خورده باشى و آنچه ذخيره كنى» (ج 1، ص 567) [روض الجنان، ج 4، ص 344؛ مائده (5): آيه 49].

ص: 298

در مورد اين استعمال غريب، عقايد مختلفى اظهار شده؛ بعضى را عقيده بر اين است كه در حدود خراسان و رى ذالهاى معجمه قديم پارسى را از قديم دال مهمله يا تاى مثنّاة و يا ياى تحتانى تلفّظ مى نموده اند؛ مانند باذ و ماذر و براذر و خذاى كه باد و مادر و برادر و خداى گويند، و نيز مانند كنيذ و رويذ كه كنيت و رويت مى گفته اند، و ترغبذ كه ترغبى گفته، و ازغذ كه زغى گفتند، و ماذان = مايان و دارابذ = دراوى و فارمذ = فارمى و پذام = پيام و پذمانك = پيمانه و دذو = دى و رذ = رى و پازوپد = پاى و پى و نظاير متعدّد و بى شمار ديگر، و بعيد نيست كه كنيذ و رويذ و ساير جموع مخاطب را نيز در لهجه عمومى كنى و روى از اين لحاظ گفته باشند؛ يعنى كه ذال آخر آن كلمات را به يا بدل كرده باشند و لكن آن يا در گفتن و نوشتن بالطبع ساقط شده باشد. (1) در كتاب ترجمه و قصه هاى قرآن مبتنى بر تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى نظاير استعمال صيغه مفرد مخاطب در مورد جمع با فاعل جمع فراوان ديده مى شود: از تو فتوا مى پرسند [يا محمّد] در زنان. بگو كه خداى [تعالى] شما را فتوا مى كند در [حقّ] ايشان و آنچه خوانده شود بر شما در كتاب در [باب] آن دختركانى يتيم كه [در حجر شما باشند و] شما آن [نصيب] كه ايشان را مقدّر و مفروض كرده اند، نمى دهى و رغبت مى كنى از نكاح ايشان و ناتوانان از فرزندان و در آن كه در حق يتيمان قيام كنى به قسط و عدل و راستى. و آنچه شما كنى از خيرات خداى [تعالى] به آن عالم است و هميشه عالم بوده است». (ترجمه آيه 126 از سوره حزب، ص 149، نيمه اول). مثال ديگر:

.


1- .ر.ك: سبك شناسى، ملك الشعراء بهار، شماره 1، ج 2، ذيل ص 393.

ص: 299

... و [از خداى تعالى] بترسى خداى [تعالى] به آنچه شما مى كنى داناست (ص 149، ترجمه آيه 127، سوره حزب، نيمه اول). برخى (1) از محقّقان معتقدند كه در لهجات بعض از نقاط ايران، دال آخر صيغه جمع مخاطب را (كنيد _ خوريد) و مانند آن به تاى مثناة فوقيه قلب مى كرده اند؛ همچنان كه در بعض از لهجات خراسان نيز چنين بوده. بنابراين به جاى كنيد، كنيت و به جاى خوريد، خوريت مى گفته اند. در بعض لهجات ديگر، گويا اين دال را به كلّى حذف كرده، به جاى كنيد و خوريد، كنى و خورى مى گفته اند. شيخ اين تعبير غريب را مطرداً به جاى تعبير قياسى معمولى و به عوض آن استعمال نكرده؛ بلكه هر دو شيوه را توأماً به كار برده؛ گاهى نيز در يك جمله و عبارت به هر دو طريقه تفنّن مى كند؛ مثلاً در ص 546 از مجلّد (2) نخستين: رسول عليه السلام به نزديك قريش آمد و ايشان را در مسجد الحرام بتان را مى پرستيدند و بتان را بياراسته بودند ايشان را ملامت كرد و گفت: شرم نداريد كه دين پدر خود ابراهيم و اسماعيل رها كرده، جمادى را مى پرستى. به طورى كه در اين عبارت ملاحظه مى شود، شيخ به هر دو شيوه نگارش دست زده و «شرم نداريد» و «جمادى را مى پرستى» آورده و اين خود نشان مى دهد كه روش اخير، يعنى به كار بردن صيغه مفرد مخاطب با فاعل جمع، از نظر وى تفاوتى نداشته، يكسان تلقّى مى گرديد و چون شواهد متعدّد و مثالهاى بسيار در اثناى تفسير در دست است، لذا اين نظر را بايد كلّى و معتبر دانست كه در لهجه رى ذال

.


1- .ر.ك: تفسير شيخ [ابوالفتوح رازى]، تهران، 1315، ج 5، ص 646.
2- .روض الجنان، ج 4، ص 279.

ص: 300

آخر جمعهاى مخاطب، به تاء قلب و تاء نيز حذف مى گرديد. 3. ديگر از مختصّات نثر تفسير حاضر، مطابقت دادن صفت و موصوف و مسند و مسندٌ اليه است. اين امر از خصائص زبان تازى است، ولى در فارسى به ويژه در نظم دوره اوّل چون شاهنامه فردوسى اين معنى ديده مى شود. در نثر هم نخستين بار در چهار مقاله عروضى، مطابقت صفت و موصوف به چشم مى خورد؛ مانند ملوك ماضيه، اجسام صقيله، قرون خاليه و جز آنها. مع هذا در تفسير شيخ اين قاعده كلّيت و غلبه ندارد؛ بلكه در موارد متعدّد صفت با موصوف مطابقت نمى كند. شيخ در اثناى تفسير گاهى به مطابقه صفت و موصوف مى پردازد. مثال: و خداى تعالى رسول عليه السلام را خبر داد، گفت: در ميان شما كه حاضرانيد، دوازده مرد بر كارى نفاق و اتّفاق كردند. 4. يكى ديگر از خصائص نثر ابوالفتوح، تكرار معدود و نيز تكرار اجزاى عدد است كه در كتب هم زمان تفسير اين معنى ملاحظه نشده؛ ولى شيخ در اثناى تفسير به كرّات در ذكر معدود و عدد به تكرار پرداخته؛ مثلاً به جاى اينكه بگويد: بيست و سه هزار و سيصد و سى و سه گز، مى گويد: «بيست و سه هزار گز بود و سيصد و سى و سه گز و ثلثى از گزى (1) »؛ يعنى معدود (گز) را تكرار كرده است. و نيز در تكرار عدد مى گويد: «ششصد هزار و بيست هزار» به جاى ششصد و بيست هزار در عبارت زير: «و عدد ايشان ششصد هزار و بيست هزار مرد مقاتل بود» (تفسير ابوالفتوح

.


1- .مثال براى تكرار معدود: «از جمله جباران شهر، يكى عوج بن عنق بود و گفته اند طول او بيست و سه هزار گز بود و سيصد و سى و سه گز و ثلثى از گزى...» (ج 2، ص 119 _ 118) [روض الجنان، ج 6، ص 298].

ص: 301

رازى، ج 1، ص 116). (1) مثال ديگر از تكرار عدد: و كلمات قرآن جمله هفتاد هزار و نه هزار و دويست و هفتاد كلمه است و گفته اند سى و نه، جمله حرف قرآن سيصد هزار و بيست و سه هزار و پانزده حرف است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 614). (2) تكرار معدود، نظير آنچه در تفسير شيخ آمده، از كتاب ترجمه و قصّه هاى قرآن مبتنى بر تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى دو نمونه آورده مى شود: سورة النساء سه هزار و هفتصد و چهل و پنج كلمه است و شانزده هزار حرف و سى حرف است و صد و هفتاد و پنج آيت (تفسير ابوالفتوح رازى، ص 158، نيمه اول، چاپ 1338). (3) مثال ديگر: ابراهيم مهاجر رحمه الله آورده است كه از نسل يعقوب هزار هزار و دويست هزار و بيست و پنج هزار نبى بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ص 421، س 13، نيمه اوّل، چاپ 1338). 5. ديگر استعمال صيغه هاى انشايى جمع به طريق خاصّ «كردمانى» در جايى كه معمولاً «مى كرديم»، و يا «كرديمى» در زمان ماضى ناقص يا ماضى شرطى بايد آورده شود، در تفسير شيخ بسيار ديده مى شود. اين فعل را، كه در مورد شرط و جزاء با الف و نون و ياى شرطى استعمال مى كردند، در نظم كمتر به آن شكل و هيئت ديده مى شود. آوردن فعلهاى شرطى و ترديدى و مطيعى (4) و استمرارى با

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 277.
2- .همان، ج 20، ص 478.
3- .همان، ج 5، ص 231.
4- .فعل مطيعى يا جزاى شرط به استعمال استاد فقيد ملك الشعراء بهار.

ص: 302

ياى مجهول و استعمال جمع متكلّم در افعال ترديدى يا شرطى مزبور به صيغه خاصّ خود در قرن چهارم يا در قرن پنجم، به تقليد قديم معمول بوده و در كتب متصوّفه و نيز در اسكندرنامه و بلعمى نمونه هايى از اين هيئت آمده؛ چون: «كردمانى» و «ديدمانى» و «مُردمانى». و امّا در تفسير شيخ نيز به همين هيئت «بودمانى» و «خواستمانى» و «آوردمانى» و «برسيدمانى» و نظاير اينها افعال زيادى به كار رفته كه با دقّت در آنها مى توان قاعده و طرز ساختن هيئت افعال مزبور را به دست داد. استعمال دو صيغه «كردمانى» و «كردى تان» كه صيغه بسيار كهنه درى است، به جاى صيغه جمع متكلّم و مخاطب. ضمناً بايد اشاره نمود كه صيغه «كردى تان»، در اصل «كردتانى» است كه عوض اوّل شخص و دوم شخص و سوم شخص جمع ماضى در مورد التزامى و انشايى از شرطى يا تمنّايى كه بايستى فى المثل كرديمى و كرديتى و كردندى بگويند، كردمانى و كردتانى و كردشانى (1) مى آورده اند و بلعمى و صوفيه اين صيغه ها را زياد آورده اند و بايد آن را (جمعهاى انشايى خاصّ) نام نهاد. (2) شيخ همين صيغه «كردتانى» را به هيئت «كردى تان» آورده؛ يعنى ياى استمرارى را در آخر فعل «كرد» اضافه كرده و بعد «تان» را به آن ملحق ساخته است. مثال: نه زمين فراخ بود تا هجرت كردى تان در زمين آن گه حق تعالى بيان كرد كه اينان دروغ مى گويند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 32). (3)

.


1- .صيغه «كردشانى» هنوز به نظر حقير نرسيده و محتاج به تفحص زيادترى است. سبك شناسى بهار، ج 2، ص 142.
2- .مثال: «بايستى چون شما را ناپارسايى او معلوم شد، غوغا نكردتانى...»؛ يعنى غوغا نمى كرديد (سبك شناسى بهار، ج 2، ص 142).
3- .روض الجنان، ج6، ص 79.

ص: 303

و در تفسير ابوالفتوح از اين صيغه به هيئت خاصّ، همين يك مورد ملاحظه شده است. قاعده: با كمى دقّت معلوم مى شود كه دو هيئت «مانى» و «تانى» در دو مورد يكى در جمع متكلّم و ديگرى در مورد مخاطب در آن زمان استعمال مى شد كه در دو صورت يكى فعل استمرارى و ديگرى به جاى ياى بعد از تمنّى و ترجّى و تشبيه است. در ساختن هيئت فعلهاى مزبور بايد مصدر را مرخّم كرد؛ يعنى نون مصدرى را از آخر آن انداخت و بعد هيئت «مانى» و «تانى» را به آن ملحق كرد. در آخر فعلهايى كه به هيئت مزبور ساخته شده اند، ياى تمنّى و ترجّى و ياى شرطى و ياى استمرارى آورده؛ چون: «كاشكى بمردمانى» و «اگر دانستمانى» و «به آن خير برسيدمانى». مثال: سالى قحط ناك آمد بر ايشان و ايشان رنجور شدند، مى گفتند: كاشكى بمردمانى تا از اين محنت برستمانى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 414). (1) مثال ديگر: در خبر است كه جابر گفت: كاشك تا اين همه ما كرده بودمانى و در حقّ ما اين آيه آمده بودى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 642). (2) در دو مثال اخيرالذكر، هيئت خاصّ فعل به صورت تمنّى و ترجّى استعمال شده است. و امّا فعلهاى شرطى در هيئت مذكور: مثال:

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 334.
2- .همان، ج 5، ص 44.

ص: 304

«وَلَوْ شِئنا لآتَينا كُلَّ نَفسٍ هُداها» ؛ اگر خواستمانى هر نفسى را هُدا بداديمى يعنى اگر ما خواستمانى ارادت جبر و اكراه هر كسى را قهر كردمانى و الجاء بر ايمان و افعال كرديمى با او كه عند آن ملجأ شدى بايمان (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 284 _ 285). (1) مثال ديگر: «اگر به بدل جبرئيل، ميكاييل به تو آمدى به تو ايمان آوردمانى» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 164). (2) در اين دو مثال افعال شرطى به هيئت مزبور آورده شد و نيز فعل مطيعى يعنى جواب شرط (جزاء) در اين عبارت به صورت «هر نفسى را هدا بداديمى» و «ارادت جبر و اكراه هر كسى را قهر كردمانى و الجاء برايمان و افعالى كرديمى» استعمال شده. مثال ديگر: «گفتند: اگر ما دانستمانى كه كارزار خواهد بودن؛ نرفتمانى و بر پى شما بيامديم» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 681). (3) مثال براى فعلهاى خبرى: زيد ارقم گويد كه ما در عهد رسول صلى الله عليه و آله در نماز سخن گفتمانى با يكديگر و چون يكى در نماز پهلوى يكى ايستاده بودى، از او بپرسيدى كه نماز چند كردى؛ او جواب دادى... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 409). (4) مثال ديگر: ازهر بن راشد گويد: چون انس ما را حديث گفتى از رسول عليه السلام و ما را

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 318.
2- .همان، ج 2، ص 66.
3- .همان، ج 5، ص 144.
4- .همان، ج 3، ص 321.

ص: 305

معنى مفهوم نشدى، پيش حسن بصرى آمدمانى و از او پرسيديمى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 636). (1) مثال ديگر: «اگر به بدل جبرئيل، ميكائيل به تو آمدى، به تو ايمان آوردمانى» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 164). (2) افعال استمرارى به صورت و هيئت خاصّ خود در تفسير شيخ ضمن مثالهاى متعدّد ديده مى شود؛ چون: «ما خواستمانى كه در آن خيرى بودى» و نيز در جمله «شما را نيز خير بودى» كه «مى» استمرارى به جاى اينكه در اوّل فعل ماضى آورده شود، به صورت «ى» در آخر فعل در آمده. موارد مشابه بسيارى از شيوه استعمال افعال استمرارى و آوردن «ى» در آخر فعل به جاى «مى» در ابتداى آن، در كتاب ترجمه و قصّه هاى قرآن مبتنى بر تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى ديده مى شود. اينك چند نمونه از همين مورد در آن كتاب: مثال: خداى تعالى ايشان را گفت: چندين سرزنش مى كند آدميان را به گناه... اگر هواى نفس و شهوت كه در آدميان نهاده ام در شما نهادى، از شما همان آمدى كه از ايشان (ص 70، نيمه اوّل، قصّه هاروت و ماروت). مثال ديگر: گفتند: اگر ما دانيمى كه [آنجا] جنگ خواهد بود، پس روى كنيمى شما را. ايشان آن روز به كفر نزديك تر بودند از آنكه به ايمان (تفسير ابوالفتوح رازى، ص 104، ترجمه آيه 167، سوره آل عمران). (3)

.


1- .همان، ج 2، ص 66.
2- .روض الجنان، ج 5، ص 31.
3- .همان، ج 5، ص 139.

ص: 306

در نثر ترجمه و قصص قرآن از تفسير ابوبكر عتيق بارها ديده مى شود كه پس از ياى استمرارى حرف «د» نيز مى آورد؛ مثلاً به جاى «فراگرفتندى» با افزودن «د»، فرا گرفتنديد آورده و چنين است: «همى خورديد» به جاى همى خوردى، «همى شاريديد» به جاى همى شاريدى، «بنشستيد» به جاى بنشستى و جز آنها. مثال: از مرغزار سير بخوردى و به چاه شدى آب او را بر سر آمدى همى خورديد. آن گه به قدرت خداى آن همه آب، كه بخورده بودى، شير شدى از بن موى چون ستاره روشن شير همى شاريديد، خلق چندان كه خواستندى از شير وى فرا گرفتنديد خوش ترين و چرب ترين همه شيرها (ص 278، نيمه اوّل). مثال ديگر: و خداوندان حاجت بر ره وى بنشستيد و حاجتهاى خويش به وى برداشتيد تا وى ايشان را دعا كردى، اجابت آمدى (ص 288، نيمه اوّل). در زمان حاضر صيغه هاى «مان _ تان _ شان» بدون ياء در مورد مكيّت و مفعول هنوز هم استعمال مى شود. 6. ديگر از خصوصيّات نثر ابوالفتوح، حذف افعال است به قرينه. حذف فعلها در جمله هاى متعاطفه از دوره پيش، يعنى از قرن پنجم، در نثر ديده مى شد و در عصر شيخ رواج كامل پيدا كرد. شيوه حذف افعال اين است كه فعل را در آخر جمله ذكر مى كنند و در جملات بعد، هر اندازه كه باشد، آن را حذف مى كنند. در حذف افعال گاهى رعايت قرينه نمى شود و در اين صورت، كار حذف فعل دشوارتر و دقيق تر است؛ مثلاً سعدى مى گويد: «نه هر كه به قامت مهتر به قيمت بهتر»، كه فعل «است» به قرينه صفت

.

ص: 307

تفضيلى حذف شده. شيخ نيز در حذف افعال، گاهى تفنّن كرده و به قرينه جمله اوّل، كه در آن فعل آورده، در جمله هاى ديگر فعل ذكر نكرده و آنها را به جمله اوّل عطف نموده. البتّه اين يك قاعده كلّى نيست و در تفسير عموميّت ندارد و در سراسر كتاب اين شيوه مرعى نگرديد؛ بلكه گاهى فعل را مكرّر آورد. در اين عبارت: و آن سطرها و ورقها كه نوشته بودند و تحريف كرده و بگردانيده عرضه كردند بر ايشان تلبيس كردند و ايشان را از ره بيفكندند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 148). (1) فعل «بودند» در جمله «تحريف كرده و بگردانيده» حذف شده و به جاى اينكه بنويسد: «تحريف كرده بودند و بگردانيده بودند»، به همان فعل نخستين كه «بودند» دارد اكتفاء نموده و از تكرار آن در جمله هاى بعد خوددارى كرد و چنين است وضع فعل «يافتم» در اين عبارت: چون باز آمدم، شتران را كشته يافتم و شكم شكافته و كوهان بريده. مرا سخت تا نزديك بود كه آب از چشم من روان گردد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 361). (2) كه فعل «يافتم» از دو جمله «شكم شكافته» و «كوهان بريده» حذف گرديد. مثال ديگر از همين حذف فعل آن هم در آخر كلمات و جمله هاى مكرّر و نيز حذف جزئى ديگر از جمله: در نامهاى قرآن و معانى آن، بدان كه خداى (جلّ جلاله) اين كتاب را در به قرآن چند نام برخواند: قرآنش خواند، و فرقان، و كتاب، و ذكر، و تنزيل، و

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 27.
2- .همان، ج 3، ص 204.

ص: 308

حديث، و موعظه، و تذكره، و حكم، و ذكرى، و حكمت، و حكيم، و مهيمن، و شافى، و هدى، و هادى، و صراط مستقيم، و نور، و رحمت، و حبل، و روح، و قصص، و حق، و بيان، و تبيان، و بصاير، و فصل، و عصمت، و مبارك، و نجوم، و مجيد، و عزيز، و كريم، و عظيم، و سراج، و منير، و بشير، و نذير، و عجب، و قيم، و مبين، و نعمت، و علىّ و ما هر يك را بگويم كه كجا گفت (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 4). (1) در مثال مذكور فعل «خواند» از همه جمله ها حذف شد و نيز ضمير متّصل مفعولى «ش» كه در آخر «قرآنش» از جمله اوّل آمده از ساير جمله ها كسر گرديد. مثال ديگر: اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كند و ابوذر غفارى كه يك روز رسول عليه السلام نشسته بود با جماعت مهاجر و انصار (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 103). (2) در اين مثال فعل «روايت كند» به قرينه فعل جمله نخستين از آخر جمله دوم «ابوذر غفارى...» حذف شد. 7. يكى ديگر از خصوصيّات نثر تفسير ابوالفتوح، الحاق «ترين» پسوند صفت عالى، و «تر» علامت صفت تفضيلى به آخر اسم تفضيل (افعل التفضيل) است. در مورد استعمال كلمه «اولى تر» و «اولى ترين» بايد به عموميّت آن توجّه داشت؛ زيرا در كتب ديگر از جمله كليله و دمنه نمونه هاى بسيارى از اين نوع استعمال ديده مى شود و حتّى بعد از شيخ نيز «اولى تر» و «اولى ترين» استعمال شده. مثال از تفسير شيخ: «و اولى تر آن باشد كه حمل بر عموم كنند كه فايده راجع تر بود، و تفسير اين

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 8.
2- .همان، ج 1، ص 246.

ص: 309

برفت» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 83). مثال ديگر: ... تا گفت او را اولى تر آن باشد كه اين شخص را يا اين چيز را فلان خوانند و حاجت نبود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 83). (1) مثال براى «اولى ترين»: گفت: پيغمبران برادران اند از مادران مختلف و دينشان يكى است و اولى ترين مردمان به عيسى بن مريم منم كه محمّدم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 74). (2) به علاوه اين دو مورد، كه نمونه آنها داده شد، همين قاعده قياساً درباره لفظ «ارذل» به كار رفته و «ارذل تر» در نثر تفسير شيخ ديده مى شود؛ مثال: «وَمِنْكُم مَن يُرَدُّ إلى اَرذَلِ العُمُرِ» (3) ؛ و بهرى از شما آن باشند كه ايشان را ردّ كنند به ارذل تر و خسيس تر عمرى و آن حالت پيرى و خرفى باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 582). (4) در نثر ترجمه قرآن از تفسير ابوبكر عتيق شواهدى از نوع «اولى تر» و «اولى ترين» ديده شد كه براى مطالعه و مزيد استفادت علاقه مندان، يكى دو نمونه از هر يك نقل مى شود: عبداللّه جبير گفت: فرمان رسول نگاه داشتن اولى تر بود. ايشان فرمان نكردند (ص 17، نيمه اوّل، چاپ تابان، 1338). مثال ديگر: اگر ديده ور گرديد و پديد آيد كه آن دو تن [كه سوگند خوردند] سزاوار بزه

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 202.
2- .همان، ج 6، ص 184.
3- .النحل (16): آيه 70.
4- .روض الجنان، ج 12، ص 64.

ص: 310

گشتند [به خيانت] آن دو تن كه ايشان اولى ترند به مال و مرده بيستند به جاى آن دو پيشين... (ص 187، آيه 110، نيمه اوّل). مثال براى «اولى ترين»: [اولى ترين گروهى به امر] آن كسانى [اند] كه ببرويدند [به خداى ايشان] و بنياميختند ايمان ايشان را به ستم [به شرك]... (ص 220، آيه 82، نيمه اوّل). 8. يكى ديگر از خصائص دستورى تفسير، استعمال فعل «استى» به هيئت نخستين خود مى باشد؛ چنان كه رودكى در قصيده معروف خود به مطلع: بيار آن مى كه پندارى روان ياقوت نابستىو يا چون بركشيده تيغ پيش آفتابستى عيناً هيئت ابتدايى «استى» را آورده، آن هم در مورد تشبيه. مورد استعمال صيغه «استى»، بعد از ادات تشبيه است و هنوز هم معمول مى باشد. «استى» صيغه دوم شخص مفرد مخاطب از مصدر «استن (1) »، تا امروز به هيئت نخستين خود باقيمانده و در مورد تشبيه استعمال مى شود؛ ولى از صيغه هاى ديگر اين فعل صيغه مفرد غايب «است» نيز به صورت اوّليه باقى مانده كه در معناى خود به كار مى رود. در تفسير شيخ فقط يك مورد، صيغه مفرد مخاطب «استى» براى تشبيه آمده و آن در ج 2، ص 173: (2) «در مورد آيت چنان استى كه گروهى از سر تحكّم و تعذّر گفتند ما برويم».

.


1- .استن [هستن] مصدر مفروض كه زمان حال «بودن» از آن صرف شود، اين چنين: استم، استى، است، استيم، استيد، استند. و گاه به جاى آنها: ام، اى، است. ايم، ايد، اند به كار برند. و نيز مشتقات اين مصدر در آخر صيغ از ماضى مطلق درآيدستم. فرهنگ فارسى دكتر معين، ج 1، ص 260.
2- .روض الجنان، ج 7، ص 16.

ص: 311

9. جمع آوردن كلمات عربى به سياق فارسى، كه از مدّتها پيش متداول بوده، در تفسير شيخ نيز استعمال شده و بسيارى از اسمهاى تازى به «ان» جمع بسته شد. جموع «خلقان» (1) و «مرتزقان» (2) و «مذكوران» (3) و «وصيّان» (4) و «مريضان» (5) و «كافران» (6) و «مجلّدان» در تفسير ابوالفتوح ديده مى شود. اين نوع جمع، يعنى جمع بستن كلمات عربى به شيوه فارسى، در كتاب ترجمه و قصّه هاى قرآن مبتنى بر تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى نيز ديده مى شود. اينك نمونه اى چند از نيمه اوّل همين كتاب: مكاتبان (ص 331؛ آيه 61)، منافقان (ص 331، آيه 62)، خاصّگان (ص 348)، راويه ها (ص 350)، وعاها (ص 350)، محفّه ها (ص 437)، منجّمان (ص 451)، معبّران (ص 451)، خازنان (ص 455)، كيّالان (ص 459)، رسولان (ص 592)، و جز آنها. در همين كتاب اخير الذكر جموع عربى را به همان صورت كه هست و با احتساب جمع بودن آنها، بدون افزودن علامت جمع «ها _ ان» فارسى مى آورد. نظير جواهر (ص 437 و 583) يواقيت (ص 437 و 583) و حُلَلْ (ص 439 و 589) معجزات (ص 451) و كرامات (ص 451) و سماطين (ص 453) و تراجمه

.


1- .مثال: «گفت: خلقان را حشر كنند، برهنه پا، برهنه تن، ختنه ناكرده». [روض الجنان، ج 7، ص 26، 208، 238]
2- .مثال: «عبدالرحمن زيد اسلم گفت: جمله مرتزقان اند؛ يعنى روزى خواران (ج 1، ص 29). [روض الجنان، ج 1، ص 73]
3- .ر.ك: ج 2، ص 210. [روض الجنان، ج 7، ص 114]
4- .ر.ك: همان، ص 240. [روض الجنان، ج 7، ص 194]
5- .ر.ك: ج 5، ص 416.
6- .ر.ك: ج 3، ص 36. [روض الجنان، ج 10، ص 178]

ص: 312

(ص 453)، خزاين (ص 454 و 592)، حجج (ص 474)، مراكب (ص 589)، صُنّاع (ص 593)، مساكن (ص 570) و جز آنها. در تفسير ابوالفتوح جمع كلمه «فلان» به الف و نون تازگى دارد. مثال: مرد خواست تا بيرون شود، زن گفت: يا اباطلحه! نبينى فلانان را عاريه اى از كسى بستده اند (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 238). (1) 10. به علاوه جمع فارسى را به جمع عربى اضافه مى كند و اين كار نيز تازگى ندارد. در نثر ابوالفتوح، جمع عربى يك بار ديگر به سياق فارسى جمع بسته مى شود و «ها _ ان» به اسمائى كه به قاعده عربى جمع بسته شده اند، الحاق مى گردد؛ مانند «زللها» (2) و «قوائمها» (3) و «اصحابان» (4) و «اقطاعها» (5) و «اضدادات» (6) و نظاير آنها. دراين مورد حتّى اسمائى كه به وزن منتهى المجموع در آمده و در زبان عربى هم پس از آن جمع بستن جايز نيست، به شيوه قواعد فارسى به جمع در مى آيد؛ مانند «قوائم ها» كه قوائم بر وزن مفاعل را با الحاق «هاى» علامت جمع فارسى، جمع بسته است. البتّه از اين نوع، مثالهاى متعدّد در دست نيست. يك نمونه از جمع بستن اسمهاى عربى، كه به وزن منتهى الجموع درآمده اند، آن هم با الف و نون جمع فارسى، در نثر ترجمه و قصّه هاى قرآن از تفسير ابوبكر عتيق ديده شد.

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 245.
2- .«قتاده گفت خداى تعالى اين آيه را فرستاد و دانست كه از قومى اين زللها حاصل خواهد آمدن». ج 1، ص 344. [روض الجنان، ج 3، ص 166]
3- .«هنوز يك قائمه از قوائم عرش نپريده و اگر تا نفخ صور مى پرى به يك قائمه از قوائم هاى عرش نرسى.» ج 4، ص 510 .
4- .ر.ك: ج 5، ص 364.
5- .ر.ك: ج 2، ص 508.
6- .ر.ك: ج 5، ص 39.

ص: 313

11. يكى ديگر از خصائص دستورى تفسير، تكرار اجزاى جمله است. در تفسير شيخ، اجزاى جمله، چه اسم و چه صفت و چه ضمير و مانند آنها، بسيار ديده مى شود و اين خود شيوه خاصّ واعظ و مذكّر است كه ابوالفتوح نيز به حكم سيره واعظانه خويش، تحت تأثير تكرار كلمات و جمله هايى كه در موقع وعظ و تذكير معمولاً مى گفته در تدوين تفسير نيز همان روش را به كار برده است و اين خود در تأييد نظر راجع به واعظانه بودن تفسير ابوالفتوح مورد استناد قرار مى گيرد؛ مثلاً كلمه «گاهى» و «باشد»، در اين عبارت به همان روش تذكير مكرّر ذكر شده: و گردانيدن بادها گاهى شمال، گاهى جنوب، گاهى صبا، گاهى دبور، گاهى نكبا، براى آن تعريف فرمود گاهى نسيم باشد، گاهى عقيم باشد، گاهى لواقح باشد، گاهى برآرد، و گاهى ببرد، و گاهى باران آرد، گاهى ببرد و گاهى درخت باردار كند، و گاهى برگ او ببرد، گاهى رحمت بود، گاهى عذاب بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 250). (1) تكرار كلمه «بهرى» در اين عبارت: و دابه در لغت هر چيزى كه بر زمين برود؛ بهرى مركوب، و بهرى مأكول، و بهرى براى زينت، و بهرى براى منفعت، و بهرى براى ظاهر، و معنى منفعت تا بهرى طعام تو باشد، و بهرى آرام تو باشد، و به بهرى تجارت كنى، و به بهرى صيد كنى، و به بهرى سفر كنى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 250). (2) تكرار كلمه «مختلف» در اين عبارت: بيرون آيد و برويد به لون مختلف، و به شكل مختلف، و به بو مختلف، و به طعم مختلف، و به طبع مختلف، با آنكه آب يكى و زمين يكى و هوا

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 272.
2- .همان، ج 2، ص 272.

ص: 314

يكى؛ تا بدانند كه اين نه به طبع است، نه به دهر است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 249). (1) تكرار ضمير منفصل «تو» در اين عبارت: آن گه ورقه نوفل بيامد و رسول را گفت: تو را بشارت باد كه تويى كه عيسى به تو بشارت داد خلقان را و تو بر مانند آنى كه عيسى بود و تو پيغامبرى مرسلى و تو را جهاد فرمايند و اگر من آن روزگار دريابم با تو جهاد كنم (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 14). (2) موضوع تكرار اجزاى جمله در تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى هم ديده شد: ايشان اند بر راه راست از خداوند ايشان و ايشان اند كه ايشان رستگاران اند. (ص 2، نيمه اوّل، ترجمه آيه 15، سوره بقره). مثال ديگر: مهر [نكرت] نهاده است خداى [عزّوجل] بر دلهاى ايشان، و بر شنوايى ايشان و بر بيناييهاى ايشان پرده و پوشش است [از شكّ و شبهت]؛ ايشان راست [در آن جهان ]عذاب بزرگ (ص 2، نيمه اوّل، ترجمه آيه 7، سوره بقره). مثال ديگر: ... و هند، زن بوسفيانِ حرب، از حمزه كين داشت در دل؛ كه روز بدر پدر وى را، عتبة بن ربيعه، او كشته بود و برادر وى را، وليد عتبه، همو كشته بود و پسر او را، حنظله، همو كشته بود (ص 116، نيمه اوّل). 12. ديگر از خصوصيّات تفسير شيخ، شيوه نوشتن «جايها» به صورت «جائيها» يعنى افزايش «ء» به كلمه است كه در چند مورد در نثر ابوالفتوح ديده شد و اين

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 272.
2- .همان، ج 1، ص 36.

ص: 315

خود يكى از خصوصيّات املايى است. مثال: «و اين معنى به جائيهاء ديگر مستقصى گفته شود ان شاء اللّه تعالى» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 34). (1) و همچنين گاهى «ه » را به جاى «ء» به كار مى برد و «جايگاهى» را به هيئت و شكل «جايگائى» در مى آورد. مثال: «وامّا عثمان به جايگائى كه لايق او بود، بنشست». (2) و نيز وقتى به عكس اين شيوه، «ء» را به «ه » برمى گرداند و «جايى» را به صورت «جاهى» مى نويسد. مثال: هر يكى از ايشان چندان زيردستان دارند از فرشتگان كه عدد قطره باران و ريگ بيابان و برگ درختان و از آسمان هفتم تا جاهى كه او را مرمويا گويند پانصد ساله راه است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 80). (3) 13. يكى ديگر از خصوصيّات دستورى نثر ابوالفتوح، شيوه الحاق «ش» ضمير متّصل است به آخر كلماتى كه بهاى غير ملفوظ مختوم اند؛ چون: «عدّه يش» (4) در اين عبارت:

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 84.
2- .كلمات مختوم به «ه» درموقع وحدت «هاى» آنها حذف مى شود؛ چون: «شناه» كه در موقع افزودن «ياى» وحدت مى شود: «شنايى».
3- .روض الجنان، ج 1، ص 194.
4- .«اگر طلاق رجعى باشد و مادر فرزند باشد عدّه يش چهار ماه و ده روز بود و اگر مادر فرزند نباشد، عدّه يش دو ماه و پنج روز بود و اگر طلاق باين بود، عدّه يش عدّه مطلقه بود». (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 386). [روض الجنان، ج 3، ص 264]

ص: 316

اگر زن آزاد بود و اگر برده و اگر آبستن بود، عدّه يش ابعد الاجلين باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 400). (1) و مانند «روزه يش»: آنچه محرّمات و واجبات است، نمازش واجب نبود يا درست نيايد و روزه يش درست نباشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 373). (2) و نيز مانند «اندازه يش». و متعه دهى ايشان را بر توانگر باشد اندازه يش بر درويش اندازيش بر خود دارى واجب را بر نيكوكاران (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 399). (3) ممكن است اين روش (موقع افزودن «ش» يايى هم بر سر آن در مى آوردند) تحت تأثير لهجه رى باشد كه متمايلاً به كسره و كسره مضاف به ياء تبديل شده باشد. 14. ديگر از خصوصيّات نثر تفسير شيخ آوردن پيشاوند «ها»ست بر سر افعال. در اين مورد يادآور مى شويم كه به كار بردن «ها» كهنه و قديمى است و درباره لسان اهل قومس و جرجان، المقدس در كتاب احسن التقاسيم نوشته: زبان قومس و جرجان نزديك به يكديگر است و در زبانشان هاء به كار مى برند و مى گويند: ها ده و ها كن (يعنى بده و بكن)، و اين زبان را حلاوتى است» (ص 368). «هاى» مورد اشاره صاحب احسن التقاسيم هم اكنون در لهجه هاى سمنان و دامغان و شاهرود و نيز در لهجه طبرستان مورد استعمال دارد و مردم اين نقاط، مثلاً در شهميرزاد و بابل، به جاى بده مى گويند: «هاده» و به جاى بكن مى گويند: «هاكون

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 297.
2- .همان، ج 3، ص 232.
3- .همان، ج 3، ص 295.

ص: 317

_ هاكِن» و نيز «هاگيتن» به معنى گرفتن و «هاگير» به معنى بگير در لهجه سمنانى و «هائيتن» به معنى گرفتن در لهجه طبرستان و «هاير» به معنى بگير در همين لهجه و «هاگتن (= گرفتن) و هاگته (گرفته است)» در لهجه شهميرزادى نشان مى دهد كه تغييرى در لهجه نواحى مزبور ظاهر نشده و به شيوه روزگار پيشين باقى مانده است. اكنون گوييم كه شيخ در اثناى تفسير همين هيئت را عيناً حفظ كرده و پيشاوند «ها» را بر سر افعال در آورده است؛ مانند: آن گه با او بگويند: «اقبض فيقبض»؛ هاگيرا و هاگيرد. بار ديگر گويند: «اقبض» او هاگيرد. مثال ديگر: «مردم دست به پشت او ها مى زدند و او را مى انداختند و او واپس مى نگريد» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 541). (1) مثال ديگر: رسول عليه السلام گفت: رها كنى تا بيايد. چون نزديك در آمد، حربه از دست حارث بن الصمه هاگرفت و حربه بر گردن او زد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 661). (2) مثال ديگر: «وَقالَ لاَتَّخَذَنَّ مِنْ عِبادِكَ نَصيباً مَفرُوضاً» (3) ؛ گفت: يعنى شيطان هاگيرم از بندگان تو نصيبى به قدر مقطوع (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 48). (4) از آثار نثر دوره اوّل (آوردن پيشاوند «ها» بر سر افعال) در اسكندرنامه هم آمده و

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 267.
2- .همان، ج 5، ص 92.
3- .نسا (4): آيه 118 .
4- .روض الجنان، ج 6، ص 121.

ص: 318

«هاگيرم» و «هاگرفت» و مانند آن استعمال شده است. 15. ديگر از خصائص دستورى ابوالفتوح نوشتن «ب» حرف اضافه به صورت «با» است؛ چون: «با فصل ربيع» و «باپس» و جز آنها. مثال: «علماى ايشان جمع شدند و راى زدند و روزه با فصل ربيع افكندند» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 284). (1) مثال ديگر: «چون به كنار دريا رسيدند، با پس نگاه كردند. لشكر ديدند در پيش دريا» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 117). (2) نظير چنين استعمالى يعنى آوردن «با» به جاى حرف اضافه «ب» در كتاب ترجمه و قصّه هاى قرآن از تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى فراوان ديده مى شود. مثال: پيغمبر عليه السلام گفت: من در آن وقت نگاه كردم كه حنظله كشته شد، فريشتگان از هوا فرود آمدند وى را بربودند و با كناره بردند و بشستند و باز آوردند، ميان كشتگان اُحد بنهادند (ص 112، نيمه اوّل). مثال ديگر: ... آن گاه فرمود تا ايشان را دفن كردند. كسى را كه اهل بيت بود در مدينه، مى آمدند و كشتگان خويش را با مدينه مى بردند (ص 123، نيمه اوّل). 16. ديگر از خصوصيّات نثر تفسير، هيئت «شيشم» به جاى «ششم» است و اين از خصائص لهجه رى بوده و در جاى ديگر به اين صورت استعمال نشده. مثال:

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 9.
2- .همان، ج 1، ص 279.

ص: 319

زمين شيشم جاى نامها اهل دوزخ كرد و جاى ارواح ايشان، و نام آن سجّين است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 64). (1) 17. ديگر هيئت كلمه «آشكارى»، به جاى «آشكارا» است كه نمونه لهجه مردم رى مى باشد. مثال: «وَاَعْلَمُ ما تُبدُونَ وَما كُنتُم تَكتُمُونَ» (2) ؛ و دانم آنچه آشكارى كنيد و آنچه پنهان داريد. (3) 18. ديگر صورت كلمه «پرستدار» به جاى پرستار، پليته = فتيله، تابان = تاوان در معنى وجه خسارت و جريمه و غرامت، خوشك = خشك، زرو = زلو يعنى كرمى كه خون مى مكد كه از املاهاى كهنه مى باشند. 19. ديگر از خصوصيّات دستورى تفسير حاضر، حذف واو ربط است در ميان جمله ها و اين كار تنها به قرينه معنوى انجام مى شود. مثال: «رسول عليه السلام گفت: چون مرد استعاذه كند پناه با خداى دهد، شيطان از او بگريزد». (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 11) (4) كه مى بايست گفته باشد: «چون مرد استعاذه كند و پناه با خداى دهد»، واو ربط را به قرينه حذف نمود. مثال ديگر: «سيبويه گفت: علامت تعريف لام است بس». و او ربط بين «لام است» و «بس» لازم بود و حذف شد. در حذف واو گاهى شيوه نثر واعظانه تفسير به خوبى آشكار است و نشان

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 159.
2- .بقره (2): آيه 33.
3- .روض الجنان، ج 1، ص 196.
4- .همان، ج 1، ص 26.

ص: 320

مى دهد كه سبك نوشته با روش وعظ و تذكير مطابقت دارد و شيخ تحت تأثير اسلوب واعظانه خويش دست به ابتكار زده؛ مانند: و قوله: و تصريف الرياح، و گردانيدن بادها، گاهى شمال، گاهى جنوب، گاهى صبا، گاهى دبور، گاهى نكبا. براى آن تصريف فرمود، گاهى نسيم باشد، گاهى عقيم باشد، گاهى لواقح باشد، گاهى برآرد، و گاهى ببرد، و گاهى باران آرد، و گاهى ببرد، و گاهى درخت باردار كند، و گاهى برگ بر او ببرد، گاهى رحمت بود، گاهى عذاب بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 250). (1) شيوه وعظ و تذكير به خوبى از اين عبارت هويداست چه شيخ با تكرار كلمه «گاهى» و حذف واو اسلوب نثر واعظانه را آشكار ساخته است. 20. ديگر حذف جمله است به قرينه معنى و اين امر نيز حاكى از سبك واعظانه تفسير است كه همه جا شواهد لفظى و معنوى بسيار دارد مانند: «باين معنى از همه صحابه كس را نبود بلكه از همه امّت، بلكه از همه امم تا هر كجا سرى از گريبان كفر برآمد به تيغ اوش عمر به سر آمد» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 239). (2) جمله «كس را نبود» به قرينه معنوى از اين عبارت حذف گرديد و اين معنى را نمونه هاى ديگرى در تفسير است. مثال: بگو تا ايشان اين طمع نيز ندارند كه تو نيز اين نكنى و هيچ كس از شما كه مسلمانانيد و اهل كتابيد، جهودان و ترسايان متابعت يكديگر نكنند. 21. ديگر صيغه جمع آوردن فعل در مورد فاعل مفرد است؛ مانند:

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 273.
2- .همان، ج 2، ص 248.

ص: 321

«... كه عرب گويند، ظلم وضع شيئى باشد در غير موضع خود» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 120). (1) در اين جمله فاعل «عرب» مفرد است و حال اينكه فعل «گويند» را جمع آورده و اين بر خلاف قياس است. مثال ديگر: «جمله قرّاء خوانند: «او ننسها»، مگر ابو عمرو بن كثير كه ايشان خوانند: «او ننساها» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 179). (2) 22. ديگر حذف «را» علامت مفعول بى واسطه كه از خصوصيّات تفسير حاضر است. مثال: عجب از تو اى غافل كه شنوى كه خداى تعالى به يك ترك مندوب، به يك مخالفت فرمان، آدم را و حوّا كه پدر و مادر تو بودند، با آن قدر و منزلت ايشان به نزديك خداى تعالى، از بهشت بفرستاد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 95). (3) در اين عبارت علامت مفعول «را» كه بايست پس از كلمه حوّاء در مى آمد، حذف گرديد به قرينه «آدم را». شيخ گاهى در اين كار تفنّن مى كند و «را» مفعول را، كه در مواردى به قرينه حذف مى كند، در جاهاى ديگر به تكرار ذكر مى نمايد. در اين عبارت: «وَاُشرِبُوا في قُلُوبِهِمْ العِجْلَ» (4) ، و در خورد ايشان دادند دوستى گوساله... (تفسير

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 284.
2- .همان، ج 2، ص 103.
3- .همان، ج 1، ص 229.
4- .بقره (2): آيه 93 .

ص: 322

ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 160). (1) «را» حذف شده؛ در حالى كه تكرار آن در عبارت زير مشهود است: و در شرع، توبه پشيمانى باشد بر گناه گذشته و عزم بر آنكه باسر مانند آن نشود براى قبحش را و يا براى وجه قبحش را (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 96). (2) 23. ديگر شيوه تركيب ضمير منفصل «او» و ضمير مفعولى «ش» است. شيخ آن دو را بدون افزايش حرفى با يكديگر تركيب مى كند به هيئت «اوش» در مى آورد و اين صورت فقط يك مورد در تفسير ملاحظه شد، مانند: به اين معنى از همه صحابه كس را نبود؛ بلكه از همه امّت، بلكه از همه اُمم تا هر كجا سرى از گريبان كفر برآمد، به تيغ اوش عمر به سر آمد و اين چيزى است كه هيچ مخالف و مؤالف سر از آن نكشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 239). (3) دراين عبارت «ش» مى توانست درآخر كلمه «عمر» درآيد واينطور تركيب مى شد: «تا هر كجا سرى از گريبان كفر برآمد، به تيغ او عمرش به سر آمد»؛ امّا شيخ «ش» را بعد از «او» آورده. 24. يكى ديگر از خصائص دستورى تفسير، عدم حذف «ت» آخر اسم مصدر است چون تاء (پاداشت) و استعمال آن به هيئت نخستين. مثال: «و اين جزاء و پاداشت بيدادكاران است» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 137). (4) در پهلوى اسم مصدر با «شن» مى آيد، مثل «روشن» و «گبشن»، و در فارسى درى

.


1- .همان، ج 2، ص 248.
2- .روض الجنان، ج 2، ص 58.
3- .همان، ج 1، ص 230.
4- .همان، ج 6، ص 342.

ص: 323

هم گاهى نون (به ندرت) و گاهى «ت» به جاى نون آمده و غالباً، چنان كه امروز نيز متداول است، «ن» يا «ت» از آخرش حذف شده؛ چون: «پاداش» كه در اصل پاداشت بوده است. در تفسير شيخ كلمه «پاداشت» به همان صورت نخستين باقى مانده و به كار رفته است. مثال: «كَذلِكَ جَزاءُ الْكافِرِينَ» (1) ، پاداشت كافران چنين بود» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 308). (2) مثال ديگر: خداى تعالى در حقّ او اين آيت فرستاد و بيان كرد كه هر كس مؤمنى را بكشد به قصد، جزا و پاداشت او دوزخ باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 26). (3) مثال ديگر: ايشان را جزا و پاداشت غرفه دهند؛ يعنى درجه بلند و غرفه جاى بلند باشد كه بر او دريجها باشد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 10). (4) در اين مورد شواهد بسيارى در كتاب ترجمه و قصه هاى قرآن از تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى وجود دارد كه محض مزيد استفادت، يكى دو مثال نقل مى شود: «باد شاه روز شمار و قضا و جزا و پاداشت» (ص 1، آيه 3، از سوره فاتحه). مثال ديگر: و اگر ايشان ببرويدندى و پرهيزگارى كردندى، حقّا كه پاداشتى از نزد

.


1- .بقره (2): آيه 191 .
2- .روض الجنان، ج 3، ص 73.
3- .همان، ج 6، ص 64.
4- .همان، ج 14، ص 292. صفحه 110 چاپ پنج جلدى صحيح است نه صفحه 10.

ص: 324

خداى به بودى ايشان را (ص 18، نيمه اوّل، ترجمه آيه 103). 25. ديگر از خصوصيّات نثر شيخ، تقديم فعل است بر متعلّقات آن و اين خود شيوه نگارش عصر وى بوده، امروز رايج و متداول نيست و فعل را در آخر آورند و اركان جمله و متعلّقات فعل را قبل از آن نويسند. مثال: «آيت خاصّ است در حقّ جهودانى كه ذكر ايشان در آيات مقدّم برفته» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 157). (1) مثال ديگر: «و اين دليل مى كند بر تفضيل پيغمبران بر فرشتگان عليهم السلام» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 87). (2) در اين جمله فعل «دليل مى كند» مقدّم شده بر «تفضيل پيغمبران بر فرشتگان...»؛ در صورتى كه بر طبق قواعد امروز چنين مى شد: «و اين بر تفضيل پيغمبران بر فرشتگان عليهم السلام دليل مى كند». و يا در اين عبارت: و خداى تعالى اين ابر را مغربل آفريده است و حايل كرده در هوا از ميان آسمان و زمين (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 62). (3) مى توانست بنويسد: «و خداى تعالى اين ابر را مغربل آفريده و در هوا از ميان آسمان و زمين حايل كرده است.» و نحو ذلك. 4

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 49.
2- .همان، ج 1، ص 210.
3- .همان، ج 1، ص 154.

ص: 325

26. ديگر آوردن باى تأكيد بر سر صيغه هاى نفى است؛ مانند «بنكشد» و «بنايستادى» و «بنكرد». مثال: اى قوم! اگر محمّد را بكشند، خداى محمّد را بنكشند و ما زندگانى خواهيم كردن (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 661). (1) در اين عبارت باى تأكيد بر سر فعل مضارع «نكشند» در آمده. مثال ديگر: رسول عليه السلام فرمود كه فرداى قيامت هيچ مرد را رها نكنند كه قدم از قدم بردارد تا از عهده چند چيز به در نيايد: از برنايى كه به چه پيرى رسانيده، و از عمر كه در چه صرف كرده، و از مالش كه كجا كسب كرده و به كجا خرج كرده، و از علمش كه بر آن كار كرد يا بنكرد (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 106). (2) و همين باى تأكيد بر سر فعل ماضى نيز در مى آيد. مثال: «و كس پيش او بكشتى بنايستادى» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 604). (3) اين مورد، يعنى در آمدن باى تأكيد بر سرِ صيغه هاى نفى، در كتاب ترجمه و قصّه هاى قرآن از تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى زياد ديده مى شود. مثال: به درستى كه آن كسهايى كه كافر شدند [به حسد و عداوت] يكسان و برابر

.


1- .روض الجنان، ج 5، ص 94.
2- .همان، ج 1، ص 253.
3- .همان، ج 4، ص 431.

ص: 326

است بريشان، گر بيم كنى ايشان را و گر بيم نكنى؛ ايشان بنه بروند و بنه خواهند برويد (ترجمه آيه 6، از سوره بقره، ص 2، نيمه اوّل). مثال ديگر: ... و هر كه هزينه مى كنيد از خواسته تمام باز دهند [مكافات آن] شما را و بر شما بيداد نكنند [يعنى از ثواب شما بنه كاهند] (ص 49، نيمه اوّل، ترجمه آيه 273). 27. ديگر از خصائص دستورى تفسير، عدم رعايت موارد استثنايى قاعده نسبت در زبان عربى است. قاعده نسبت در اين زبان براى اسمهاى مختوم به «ة» اين است كه تاء را حذف كنند و ياى نسبت به آخر آن افزايند؛ مانند فاطمىّ كه منسوب فاطمة و مكّى و بصرى منسوب مكّة و بصرة مى باشند. بر اين قاعده چند اسم مستثنا است؛ از جمله «مدينة» كه علاوه بر حذف تاى آخر، ياء را نيز در آن اندازند و آن گاه به ياى نسبت منسوب سازند و گويند «مدنىّ». شيخ بدون توجّه به اين مورد استثنايى و بر خلاف قياس، تنها به حذف «تاء» چون اسمهاى ديگر اكتفاء نموده و مدينى آورده. مثال: و در او ناسخ و منسوخ نيست و چهل و سه آيت است به عدد كوفيان، و چهل و چهار به عدد مدينيان، و پنج به عدد بصريان (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 170). (1) مثال ديگر: اين سوره مكّى است بر قول قتاده و مجاهد، و اين سوره صد و بيست و سه آيت است به عدد كوفيان، و بيست و دو به عدد مدينيان، و بيست و

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 173. جلد 3 چاپ پنج جلدى صحيح است، نه جلد 1.

ص: 327

16. اشعار فارسى و قيمت ادبى آنها

اشاره

يك به عدد بصريان (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 54). (1) تفنّن شيخ در اين باره كلّى و عمومى نيست؛ بلكه در بعض موارد به اين كار دست مى زند و در موارد ديگر مطابق قاعده «مدنىّ» استعمال كرده. مثال: اين سوره مكّى است در قول قتاده و مجاهد، و عدد آيات او سى و هفت است در كوفى و شش در بصرى و مدنى و... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 36). (2)

16. اشعار فارسى و قيمت ادبى آنهابا اينكه از قرن چهارم و نيمه اوّل قرن پنجم، شعراى بزرگ و عاليقدرى در ادب زبان فارسى پيدا شدند و يكى از خصائص بارز اين قرون، فزونى شاعران بنام مى باشد و همه آنان در بيان مضامين و تلفيق كلام و انديشه هاى تازه و نو به فصاحت و شيوايى دست داشتند و گويندگانى چون: رودكى و فردوسى و عنصرى و فرّخى پا به عرصه وجود گذاشتند و پس از ايشان شعراى قرن ششم نيز به نظم اشعار دلكش اهتمام ورزيده اند و وضع شعر فارسى در قرن ششم رو به جزالت و شيوايى و نضج و رونق گذاشته بود، مع هذا در تفسير شيخ اشعار فارسى، به قدر اشعار عربى مورد استشهاد قرار نگرفته و در برابر بيش از چهار هزار بيت شعر عربى، كه ابوالفتوح در اثناى تفسير آورده، تنها 58 بيت شعر فارسى در تمام مجلّدات تفسير كبير وى مشاهده شده كه شيخ به مناسبت بدانها تمثّل جسته است و اين امر، يعنى بسيارىِ اشعار عربى در تفسير، از آن جهت است كه مؤلّف به رسم عموم مفسّرين و به پيروى از آنها براى بيان و توجيه وجوه مختلف استعمالات كلام تازى درباره

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 223.
2- .همان، ج 17، ص 222.

ص: 328

مفردات و تركيبات كلام اللّه مجيد و بيان علل صور گوناگون، از اِعراب و نوع آن و نيز جهت تفسير غريب و ايضاح مشكل و مانند اين مسائل، به ناچار و پى در پى به شواهد فراوانى از اشعار تازى توسّل نمود؛ تا آنجا كه مى توان گفت هيچ صفحه اى از صفحات تفسير نفيس شيخ از شعرهاى تازى خالى نيست و مؤلّف، غالب و يا همه آنها را از تفاسير و مؤلّفات پيشينيان اخذ كرده و مورد استناد و استفاده قرار داده است. در ميان مفسّران رسم بود كه از جنبه ادبى و از نظر نحو و لغت، از آثار عديده دانشمندان و علماى نحو و لغت مانند ابوعبيده، كسائى، فرّاء، اخفش، مبرّد، مورج سدوسى، ابن كيسان، زجاج، ابن قتيبة، رمانى، ثعلب و مانند ايشان استفاده مى كردند؛ زيرا آنان تحت عناوين لغات القرآن، معانى القرآن، اعراب القرآن، غريب القرآن و نظاير اين عنوانها تحقيقات دقيق و تتبّعات عميق نموده و تأليفات نفيس و گرانبهايى آماده كرده بودند و به همين جهت براى تدوين تفسيرى چون تفسير شيخ، محقّقاً از اين مآخذ و منابع ذى قيمت استفاده گرديد. به علاوه شعرهاى عربى در تفاسيرى چون: تفسير طبرى، مجمع البيان، كشّاف و يا در كتب لغت مانند لسان العرب، تاج العروس و غيره و يا در كتابهاى مخصوص به شواهد از قبيل شواهد كبراى شرح رضى بر كافيه موسوم به خزانة الادب تأليف عبدالقادر بغدادى و شواهد مغنى از سيوطى و شواهد كتاب سيبويه و مانند آنها ديده مى شوند. بنا به جهات مذكور اگر در تفسير شيخ، اشعار تازى بيش از اشعار فارسى ديده مى شود، جاى تعجّب نيست؛ زيرا مقتضاى تفسير، استشهاد به شعر عربى است. و امّا اشعار فارسى، اگر چه شماره آنها بسيار اندك و نسبت به حجم كتاب تفسير ناچيز مى باشد، مع هذا از نظر روانى و سادگى و خالى بودن از صنايع و تكلّفات شعرى درخور توجّه و ارزش است. از اين گذشته ممكن است پاره اى از اين اشعار

.

ص: 329

اشعار به اسلوب وعظ و تذكير

فارسى را، جز در همين تفسير در جاى ديگرى نتوان يافت؛ زيرا دواوين شعراء و مجموعه ادبيّات پارسى درى، از آغاز كار تاكنون، بارها بردست جاهلان متعصّب و غارتگران وحشى دستخوش پريشانى گرديده، شيرازه آن كراراً از هم پاشيده شد و اوراق آن را طوفانهاى حوادث و سوانح زمان پراكنده نموده و اينجا و آنجا پرتاب كرده و نابود ساخته است و هر قدر از آن اوراق يافته شود، غنيمتى است كه از آن گنجينه گرانبهاء بازيافته ايم. آنچه موجب تأسف است اين است كه مؤلّف در اثناى ذكر آن شعرها، از نام شاعر و سراينده آن خوددارى و يا غفلت كرده و تنها به ذكر اشعار مورد تمثّل اكتفاء نموده كه ممكن است همين كار وى به سبب شهرت شاعران و معروفيّت ايشان در عصر شيخ بوده است. ابوالفتوح اين اشعار را، گاهى در ترجمه آيات قرآنى و يا اشعار تازى به كار مى برد و تنها در سه مورد شاعر را معرّفى مى كند و نام آن سه شاعر كه به مناسبت نقل و استشهاد اشعار ايشان در اثناى تفسير برده شده، عبارتند از: حكيم سنايى شاعر متصوّف قرن پنجم و ششم هجرى، عنصرى شاعر دربار محمود غزنوى، و يوسف عروضى است.

اشعار به اسلوب وعظ و تذكيراصولاً از قرن چهارم، سرودن شعر وعظ و اندرز و حكمت شروع مى شود و چند تن از شعراء، مخصوصاً كسائى (متولّد به سال 341ه ) و پس از وى ناصر خسرو (متولّد به سال 394ه )، اين كار را به مراحل كمال رسانيدند و بعد از آن دو، شاعران بسيارى از قبيل سنايى و معاصرانش به سرودن اين گونه اشعار مبادرت كردند. پس اگر اشعار واعظانه در تفسير شيخ ديده مى شود، نبايد به تازگى آن فكر كرد؛ بلكه پيش از وى شعراء به سرودن شعر در مضامين وعظ و پند و اندرز پرداخته اند و پس

.

ص: 330

اشعار در مقام ترجمه

از وى نيز به سير تكاملى دنبال شده است. شيخ گاه به شيوه وعظ و تذكير و به سبك واعظانه، همچنان كه در تفسير و تبيين آيات، اين روش را اتّخاذ نموده و به كار برده، شعرهايى فارسى نيز بدين اسلوب آورده است؛ مثلاً در ج 1، ص 323 و 324 (1) ، ده بيت شعر داراى وزن واحد و بر يك روش و اسلوب، ولى در دو مورد جداگانه در اثناى فصل و به مناسبت مقام آورده و به نظر مى آيد كه بيت ششم مطلع قصيده و پنج بيت اوّل پس از پنج بيت دوم باشد. اين ده بيت عبارت اند از: تو را گر همى راه حق جويى اوّلطلب كرد بايد سبيل الرشادى پس از نيستى زاد اين راه سازىكجا بهتر از نيستى هست (2) زادى صلاح تو در كشتن تو است وان گهصلاحى است اين مضمر اندر فسادى نبينى كه پروانه شمع هر گهكه بر باطنش چيره گردد ودادى برى گردد از خويش و بر صدق دعوىكند خويشى خويشتن چون رمادى ايا مانده بر موجب هر مرادىشب و روز در محنت [و] اجتهادى نه در حقّ خود مر تو را انزعاجىنه در حقّ خود مر تو را انقيادى چو ديوانگان دايم اندر تفكّركه گويى مرا چون برآيد مرادى ز بهر دو روز[ه] مقام مجازىبه هر گوشه اى كرده ذات العمادى همانا بخواب اندرى تا بدانىكه ما را جز اين است ديگر معادى

اشعار در مقام ترجمهمواردى است كه در ترجمه آيات قرآن به اشعار فارسى تمثّل مى جويد و گويى

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 113 _ 115.
2- .در متن «هست» آمده، و به نظر علامه قزوينى شايد «نيست» صواب باشد.

ص: 331

اصولاً ترجمه آن آيات را به نظم پارسى مى آورد و به همين جهت تصوّر انتساب آن شعرها به شيخ قوى تر مى گردد. اين شعرها غالباً ساده و بدون پيرايه ادبى است و به نظر مى آيد كه سراينده آن در شاعرى قوى نبوده است. اينك آن اشعار: 1. در ج 1، ص 339 (1) ، در تفسير آيه: «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يُشْهِدُ اللّهَ عَلى ما فِي قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ» (2) گويد: و از شأن منافق اين بود كه دو روى و دو زبان باشد. دو روى دارد: يكى با تو و يكى با خصم تو. دو زبان دارد: يكى با تو و يكى با دشمن تو. مَن كانَ كَالطَّرسِ ذاوَجْهَينِ مِنْ سَفَهٍوَذاللسانَينِ فِيما قالَ مِن كَلِمِ فَسَوَّدَنّ وَجْهَهُ كَالطِّرْسِ مُحْتَسِباًوَاضْرِبْ عِلاوَتَهُ بِالسَّيفِ كَالقَلَمِ ترجمه: هر كه چون كاغذ و قلم باشددو زبان و دو روى گاه سخن همچون كاغذ سياه كن رويشچون قلم گردنش به تيغ بزن ملاحظه مى شود كه اين قطعه در نهايت سادگى ساخته شده و تشبيهى كه در آن به كار برده، زيبا به نظر مى رسد و مى توان آن را به يكى از شاعران قرن پنجم و يا ششم منسوب دانست. 2. در ج 1، ص 393 _ 394 (3) در تفسير آيه: «وَ إِذا طَلَّقْتُمُ النِّساءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَأَمْسِكُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ أَوْ سَرِّحُوهُنَّ بِمَعْرُوفٍ وَ لا تُمْسِكُوهُنَّ ضِراراً» (4) گويد: و معنى آيه آن است كه چون زنان را طلاق دادى و ايشان عده به نزديك آخر رسانيدند، اگر رغبت باشد شما را كه به ايشان رجعت كنى، يكى بر

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 153.
2- .بقره (2): آيه 204.
3- .روض الجنان، ج 3، ص 282 _ 283.
4- .بقره (2): آيه 231.

ص: 332

وجه معروف؛ و اگر نباشد، امهال و تخليه كنى تا عدّه ايشان به سر آيد و از بند شما بيرون شوند و ايشان را معذّب ندارى بين الباب والدار لا اَيّماً ولا ذات بعل؛ نه شوهر دارند و نه ندارند، به شما زن بى شوهر باشند و از بند شما نارسته شوهرى ديگر نتوانند كردن. و غرض از آيه، نهى از ضرار است و اين نوعى تعذيب باشد و خداى تعالى نهى مى كند از اين. و آن شاعر پارسى اين معنى در نظم آورد در حقّ كسى كه او را به وعده هاى خلاف، معذّب مى داشت و جواب كلّى نمى داد؛ تا آيس شدى و «اليأس احدى الراحتين». پس او ممدوحش را مى گويد: يا مركز معروف و يا معدن احسانجز من ز تو با شكر سراسر همه انسان ز احسان وز معروف نزيبد چو منى رانه امساك به معروف نه تسريح به احسان بى مايه بودن شاعر و ابتدايى بودن شعر كاملاً هويداست؛ زيرا به هيچ وجه از جزالت و انسجام جُمل و حُسن تركيب، بهره وافى ندارد و گويى شاعر پارسى تنها به خاطر ترجمه آيه مذكور، آن هم به نظم، دست به كار شعر ساختن شده. 3. در ص 430 (1) ، از مجلّد اوّل در تفسير آيه: «كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَليلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ» (2) ، به تقريبى رباعى ذيل را، كه ترجمه و معنى آيه را متضمّن باشد، آورده: شاها همه فتح در سر رايت توستوين نادره بازپسين غايت توست هر چند كه لشكر عدو بى عدد استكم فئةٍ قليلةٍ آيت توست اين رباعى نسبت به اشعار ديگرى كه ذكر شده، پرمايه تر است و پختگى و ورزيدگى شاعر را در نظم آن آشكار مى كند، مخصوصاً با تركيب قسمتى از آيه قرآن،

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 374.
2- .بقره (2): آيه 249.

ص: 333

ذوق و استعداد و شايستگى خود را در تلفيق آن با شعر پارسى نشان داده. ترتيب ذكر «عدو» و «عدَد»، كه نوعى از جناس است، مشعر بر اطّلاعات ادبى سراينده آن مى باشد. 4. در ج 1، ص 459 (1) ، در تفسير آيه: «فَخُذْ اَربَعَةً مِنَ الطَّيرِ فَصُرهُنَّ إِلَيكَ» ، به مناسبت مقام رباعى ذيل را ذكر كرده: سيمرغ نه اى كه بى تو نام تو برندطاووس نه اى كه با تو در تو نگرند بلبل نه كه بر نواى تو جامه درندآخر تو چه مرغىّ و تو را با چه خرند و پس از آن، اين بيت را استشهاداً آورده: از درد دل محبّ حبيب آگه نيستمى نالد بيمار و طبيب آگه نيست 5. در ج 1، ص 637 (2) ، در تفسير آيه: «قُل مُوتُوا بِغَيْظِكُمْ» ، و در بيان اينكه مراد مرگ حقيقى نيست، بلكه كنايه از شدّت خشم است در كلام عرب، گويد: و در كلام ما (يعنى در زبان فارسى)، همچنين چنان كه شاعر گفت: شعر، مصراع:خاموش باش خشك فروپژ مرو بمير. 6. در جلد يكم، صفحه 656 (3) ، در تفسير آيه: «وَلا تَهِنُوا وَلا تَحزَنُوا وَأَنْتُمُ الأَعْلَونُ» (4) گويد: و شاعرى از پارسيان، ممدوح خود را تسليت مى دهد از وهنى كه در يكى از جنگها در لشكر او افتاد، مى گويد: اى خداوند گر از لشكر تو پيش روىبى تو در حرب گرفتار شد الحرب سجال نه همه ساله ظفر اهل ظفر يافته انديا نه هرگز نه چشيداست بدى نيك سگال گر همه ساله بود كامروا مردم نيك پس چه بود آن همه ناكامى پيغمبر و آل. 7. در ج 2، ص 39 (5) ، در تفسير آيه: «وَ لا تَهِنُوا فِي ابْتِغاءِ الْقَوْمِ إِنْ تَكُونُوا تَأْلَمُونَ فَإِنَّهُمْ يَأْلَمُونَ كَما تَأْلَمُونَ» (6) ، يك بيت فارسى را كه از امثال سائره به شمار بوده، آورده است: فريدون فرّخ فرشته نبودز مشك و ز عنبر سرشته نبود. اين بيت از حكيم ابوالقاسم فردوسى، سخنور نامى طوس، است. 8. در ج 2، ص 52 (7) در تفسير آيه: «وَ إِنْ تُحْسِنُوا وَ تَتَّقُوا فَإِنَّ اللّهَ كانَ بِما تَعْمَلُونَ خَبِيراً» (8) گويد: خداوند از بد و نيك كارهاى شما آگاه است؛ چنان كه شاعر پارسى گويد: سرّ تو كه داراى فلك مى دانداو موى به موى [و] برگ برگ مى داند گيرم كه به زرق خلق را بفريبىبا او چه كنى كه يك به يك مى داند. 9. در ج 2، ص 68 (9) در تفسير آيه: «لا يُحِبُّ اللّهُ الجَهْر» (10) گويد: و اين معنى خواست شاعر، آنجا كه گفت: وَبَعْضُ الحِلم عِندَ الجَهْلِ لِلذِّلَّةِ اِذْعانٌوَفِي الشَّرِ نَجاةٌ حينَ لا يُنجِيكَ إِحْسانٌ

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 32.
2- .روض الجنان، ج 5، ص 34.
3- .همان، ج 5، ص 80 .
4- .آل عمران (3): آيه 139.
5- .روض الجنان، ج 6، ص 97.
6- .نسا (4): آيه 104.
7- .روض الجنان، ج 6، ص 134.
8- .نسا (4): آيه 128.
9- .روض الجنان، ج 6، ص 168.
10- .نسا (4): آيه 148.

ص: 334

و گويند عنصرى اين را ترجمه گفت؛ چنانك الفاظ تقديم و تأخير نكرد و آن اين است: و بهرى بردبارى نزد نادانى بود خوارىواندر بود رستن چو نرهاند نكوكارى. 10. در ج 2، ص 139 (1) ، در تفسير آيه: «فَبَعَثَ اللّهُ غُراباً يَبْحَثُ فِي الأَرضِ...» (2) گويد: رسول خدا گفت: خداى منّت نهاد به سه چيز بعد از سه چيز: به بوى از پس مرگ؛ چه اگر نبودى هيچ كس مرده را دفن نكردى. به اين جانور كه در دانه افتاد كه اگر نه آن بودى، پادشاهان حبوب ادّخار كردندى به جاى زر و سيم ايشان را آن به بودى. و به مرگ پس از پيرى كه مرد چون سخت پير شود، او را از خود ملال آيد. در آن وقت مرگ او را راحت باشد؛ چنان كه حكيم سنايى گويد: اگر مرگ خود هيچ راحت نداردنه بازت [د] رهاند همى جاودانى. 11. در ص 176، از مجلّد دوم (3) ، در تفسير آيه: «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُو?تُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» (4) ، كه به روايت مشهور در شأن حضرت امير عليه السلام نازل گرديده و صاحب (مراد صاحب بن عبّاد است)، گويد: وَلَمّا عَلِمْتُ بِما قَد جَنَيتُوَاَشفَقتُ مِن سَخَطِ العالِمِ نَقَشتُ شَفيعي عَلى خاتَمِياِماماً تَصَدَّقَ بِالخاتَمِ ترجمها بعض الشعراء: چون جرم خويش ديدم ترسيدم از خداراندم بسى ز ديده به رخسار بر دموع نام شفيع خود به نگين بر نوشتم آنك انگشترى خويش ببخشيد در ركوع 12. در ج 2، ص 186 (5) ، در تفسير آيه: «وَقالَتِ اليَهُودُ يَدُ اللّهِ مَغْلُولَةٌ» (6) ، اشعارى چند در نكوهش بخل گفته؛ از جمله از ابن طباطبا (7) اين دو بيت را نقل كرده است: وَكاتِبٍ حاسِبٍ إن رَمَت مُلتَمِساًما فِي يَدَيهِ إذا ما جِئتَ مُحتَدَيهِ أضافَ تِسعِينَ تَقفُوها ثَلاثَتُهاإلى ثَلاثَةِ آلافٍ وَتِسعِمائَةِ [و هم او گفت]: إن رُمتُ ما فِي يَدَيكَ مُلتَمِساًأو جِئتُ أشكُو إلَيكَ ضِيقَ يَدِي عَقَدتَ بِاليَسار اَربَعَةًمَنقُوصَةً سَبْعَةً مِنَ العَدَدِ. يوسف (8) عروضى اين معنى را به پارسى گفت: هفت كم كن تو از چهار هزاربه كف اندر نگاهدار شمار پس بدان آن زمان كه كف اميركس نبيند مگر بدين كردار اين ابيات مشتمل است بر آنكه اين كس كه اين عددها را شمار برانگشت گيرد از سه هزار و نهصد و نود و سه، هر دو دست او بسته بود. 13. ج 2، ص 194 (9) : او از كار خود در ركوع و سجود است و تو از حسد او در قيام و قعودى، و فردات پيدا شود ثمره اين خواست (10) و نشست كه خاكت بر سر بود و بادت به دست. باش تا انگشت حسرت در دندان ندامت گيرى و به زبان

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 349.
2- .مائده (5): آيه 31.
3- .روض الجنان، ج 7، ص 25.
4- .مائده (5): آيه 55 .
5- .روض الجنان، ج 7، ص 52.
6- .مائده (5): آيه 64.
7- .ابوالحسن محمد بن احمد بن محمد علوى اصفهانى، معروف به ابن طباطبا، از شعراى عربى گوى مشهور ايرانى است در سال 322ه .
8- .براى اطلاع از شرح حال اين شاعر ر.ك: تفسير ابوالفتوح، تهران، تيرماه 1315، ج 5، ص 644، ذيل شماره 2.
9- .روض الجنان، ج 7، ص 72.
10- .در متن «خواست» ضبط است.

ص: 335

تأسّف اين بيت گويى: دردا و دريغا كه از آن خاست و نشستخاكى است مرا بر سر [و] بادى است به دست. 14. در ج 2، ص 386 (1) ، در تفسير آيه: «كُلُوا وَاشْرَبُوا وَلا تُسرِفُوا» (2) : و گفته اند تعدّى مى كند اكل و شرب از منفعت به مضرّت؛ يعنى تا به حدّ خود باشد، نافع بود؛ چون از حدّ خود بگذرد، مضرّت آرد و اگر همه داروى سود كننده باشد؛ چنان كه شاعر پارسى گفت: كه پا زهر زهر است كافزون شوداز اندازه خويش بيرون شود. 15. در ج 2، ص 641 (3) : او بمانى كه تو را بندگى او به از آزادى ديگران است: آزاد مكن ز بندگى هيچ مراكاين بندگى از هزار آزادى بِه. 16. در ج 3، ص 141 (4) ، در تفسير آيه: «فَلَمّا كَلَّمَهُ قالَ إِنَّكَ اليَومَ لَدَينا مَكِينٌ أمِينٌ» (5) د ر سوره يوسف گويد: چون [يوسف] بيامد و ملك با او سخن گفت... و او به سخن در آمد، از سخن او مايه علم او بشناخت و پايه قدر او بدانست و از آنجا گفت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (عليه الصلوة والسلام) كه: «المرء مخبوء تحت لسانه؛ مرد در زير زبان پنهان است»... . شاعر پارسيان گويد: نظم: سخن آراى هر چه برداردمايه خويش از آن پديد آرد بنمايد به خلق پايه خويشآگهى شان دهد ز مايه خويش گر چه مردى بزرگوار بوددر معانى سخن گزار (6) بود تا نگويد سخن ندانندشخيره و عمر ساى خوانندش مرد زير زبان بود پنهانساير است اين مثل به گرد جهان 17. در ج 3، ص 466 (7) ، در تفسير آيه: «وَ هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا» (8) : و اينكه حضرت مريم تا سعى نكرد، روزى بدو نرسيد گويد و شاعر اين معنى خوش گفته: تَوَكَّل عَلَى الرّحمنِ فِي كُلّ حاجَةٍوَلا تَترُكَنَّ (9) الجِدَّ فِي شِدَّةِ الطَّلَبْ أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللّهَ قالَ لِمَريَمٍوَهُزِّىْ بِجِذْعِ النَّخْلَ تَساقَطِ (10) الرُّطَبْ وَلَوْ شاء أَن تَجنيهِ مِن غَيرِ هَزَّةٍجَنَتْهُ وَلكِنْ كُلُّ شَيءٍ لَهُ سَبَبْ و اين معنى نيز به پارسى كسى گفته: برخيز و فشان (11) درخت خرماتا شاد شوى رسى به بارش كان مريم تا درخت ننشاندخرما نفتاد در كنارش 18. در ج 4، ص 489، در تفسير آيه (12) : «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً رَجُلاً فيهِ شُرَكاءُ مُتَشاكِسُونَ» (13) گويد:

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 175.
2- .الأعراف (7): آيه 34.
3- .روض الجنان، ج 10، ص 50 .
4- .همان، ج 11، ص 99 _ 100.
5- .يوسف (12): آيه 54 .
6- .در متن «سخن گذار» با ذال نقطه دار ضبط شده.
7- .روض الجنان، ج 13، ص 71.
8- .مريم (19): آيه 25.
9- .در متن «فلا تنزلن» ضبط شده.
10- .در متن «تسقط» ضبط شده.
11- .در متن «فشان» ضبط شده و احتمال دارد «نشان» صحيح باشد.
12- .روض الجنان، ج 16، ص 321.
13- .الزمر (39): آيه 29.

ص: 336

و آن را كه مالكان مختلف باشند، او را رجوع با همه بود به نصيب اين با آن گذارد و آن با اين، در ميانه مملوك بى برگ و نوا بود؛ چنانك در مثل پارسيان گويند:شهرى بدو مير زود گردد ويران. 19. در ج 5، ص 296 (1) در تفسير آيه: «لَوْ أَنْزَلْنا هذَا الْقُرْآنَ عَلى جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللّهِ» (2) گويد: و اين بر حقيقت نيست؛ بر سبيل مثل است و طريق مبالغه، و مانند اين در كلام عرب و عجم و اشعار ايشان بسيار است. قال ابن دريد: لَو لابَسَ الفَّخْرَ الأَصَمَّ بَعضَ مايَلقاهُ قَلبي فَضَّ أصلادَ الصَّفا و شاعر پارسى گويد: گر كوه غمان ما كشيدى ماهىكوه از غم ما گداختى چون كاهى 20. در ج 5، ص 597 (3) ، در تفسير آيه: «إذا جاءَ نَصرُ اللّهِ وَالفَتحُ» (4) گويد: هر كار كه به نهايت رسد، وقت زوال بود آن را؛ چنان كه شاعر گفت: إذا تَمَّ أمرٌ بَدا نَقصُهُتَرَقَّب (5) زَوالاً إذا قيلَ تَمَّ و شاعر پارسيان گفت: پيمانه چو پر شود بگردانندش. 21. و نيز در ج 1، ص 640 (6) ، در مدح حضرت على عليه السلام اين شعر را آورده: تا لاجرم ز سدره همى گفت جبرئيلبر دست زور [و] (7) پنجه بازوش لافتى فهرست اشعار فارسى در مجلد دوم آورده خواهد شد.

.


1- .روض الجنان، ج 19، ص 141.
2- .الحشر (59): آيه 21.
3- .روض الجنان، ج 20، ص 439.
4- .فتح (48): آيه 1.
5- .در متن «توقع» ضبط شده.
6- .روض الجنان، ج 5، ص 39.
7- .حرف [و] در متن ضبط نشده.

ص: 337

. .

ص: 338

. .

ص: 339

. .

ص: 340

تفسير ابوالفتوح و تفاسير ديگر

الف) تفسير تبيان و تفسير شيخ

تفسير ابوالفتوح و تفاسير ديگرالف) تفسير تبيان و تفسير شيخالتبيان فى تفسير القرآن تأليف نفيس شيخ الطائفه ابى جعفر محمد بن حسن على الطوسى است كه در سال 385ه . متولّد شده و در 460ه . وفات يافت. تفسير تبيان، كه به زبان عربى تأليف شده، از تفاسير معتبر شيعه به شمار مى آيد و بدون ترديد در دسترس شيخ بوده و از آن مستفيد شده است، امّا چون تفسير تبيان به زبان عربى و تفسير شيخ به زبان پارسى است، مطالعه و تحقيق و تتبّع از جهت سبك و خصوصيّات دستورى و لغوى اين دو تفسير ميسّر نيست، مگر اينكه از جهات ديگر در آنها امعان نظر شود. اينك دو نمونه از تفسير تبيان را با نظير آن، از تفسير شيخ نقل مى كنيم تا ميزان تأثير تفسير مزبور در تفسير ابوالفتوح روشن و آشكار شود. مثال از ج 1، ص 17 تفسير تبيان: سورة البقرة و هى مائتان و ستّ و ثمانون آية في الكوفي وسبعٌ بصرى و خمس مدنى و روى انّ قوله: «وَ اتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اللّهِ» نزلت في حجّة الوداع. «الم» آية عند الكوفيين. واختلف العلماء في معني أوائل هذه السور مثل الم والمص و كهيعص وطه وص وقاف و ح_م و غير ذلك على وجوه؛ فقال بعضهم انّه اسم من أسماء القرآن ذهب إليه قتاده و مجاهد و ابن جريج، وقال بعضهم هو فواتح يفتح بها القرآن.... مثال از ج 1، ص 36 (1) ، تفسير شيخ: سورة البقرة. بدان كه اين سوره دويست و هشتاد و شش آيت است در عدد كوفيان و آن عدد اميرالمؤمنين على عليه السلام است، و هفت به عدد بصريان، و پنج به عدد مدنيان. و سوره مدنى است جمله به يك روايت، و

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 91.

ص: 341

به روايتى ديگر يك آيه مدنى نيست كه به حجة الوداع انزله بود و هى قوله تعالى: «وَاتَّقُوا يَوماً تَرجِعُونَ فيهِ إلَى اللّهِ» (1) . و عدد كلمات او.... در اين دو قسمت كه نقل شد، هماهنگى كاملاً مشهود است و مثل اين است كه شيخ عبارات تفسير تبيان را ترجمه كرده باشد. البتّه مطالبى كه شيخ جمع آورى نموده، به مراتب بيشتر از موضوعات تفسير تبيان است. نمونه ديگر از تفسير تبيان: مقدمة البيان، ص 7، س 23 فصل: في ذكر أسامي القرآن و تسمية السور والآيات. سمّي اللّه تعالى القرآن باربعة اسماء سمّاه قرآناً في قوله تعالى: «إِنّا جَعَلْناهُ قُرْآناً عَرَبِيًّا» (2) و في قوله: «شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ» (3) و غير ذلك من آلاى وسمّاه فرقاناً في: «تَبارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقانَ عَلى عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعالَمِينَ نَذِيراً» (4) و سمّاه الكتاب في قوله: «الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي أَنْزَلَ عَلى عَبْدِهِ الْكِتابَ وَ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً» (5) و سمّاه الذكر في قوله: «إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ» (6) . و تسمية بالقرآن يحتمل امرين: احدهما ما روى عن ابن عبّاس انّه قال: هو مصدر قرأت قرآناً، اى تلوته، مثل غفرت غفراناً وكفرت كفراناً. والثاني ما حكى عن قتاده انّه قال: هو مصدر قرأت الشيء إذا جمعت بعضه إلى بعض. قال عمرو بن كلثوم: ذراعَى عيطل ادماءَ بَكرهجان اللّون لم تقرأ جنينا. أي لم تضم جنينها في رَحمها وقال قطرب في معنى قولان: أحدهما هذا و عليه أكثر المفسّرين وقال قولا آخر، معناه لفظت به مجموعاً وقال: معنى

.


1- .بقره (2): آيه 281.
2- .الزخرف (43): آيه 3.
3- .بقره (2): آيه 185.
4- .الفرقان (25): آيه 1.
5- .الكهف (18): آيه 1.
6- .الحجر (15): آيه 9.

ص: 342

البيت أيضا أي لم تلقه مجموعاً و تفسير ابن عباس أولى؛ لأنّ قوله تعالى: «إِنَّ عَلَيْنا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ» (1) فإذا قراناه فاتّبع قرآنه و الوجه المختار أن يكون المراد: وإذا تلوناه عليك وبيّناه لك فاتّبع تلاوته ولو حملناه على الجمع على ما قال قتاده لكان يجب أن لا يلزم اتّباع آية آية من القرآن النّازلة في كلّ وقت وكان يقف وجوب الإتّباع على حين الجمع؛ لأنّه علّقه بذلك على هذا القول؛ لأنّه قال: «فَإِذا قَرَأْناهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ» (2) ، يعنى جمعناه على ما قالوه فاتّبع قرآنه وكان يقف وجوب الإتّباع على تكامل الجميع وذلك خلاف الإجماع. فالأوّل أولى. فان قيل: كيف يسمّى القرائة قرآناً وانّما هو مقرّ، وقلنا: سمّى بذلك كما يسمّى المكتوب كتاباً بمعنى كتاب الكاتب. قال الشاعر في صفة طلاق كتبه لامراته: تؤمّل رجعة منّي وفيهاكتاب مثل مالصق الغراء. يعنى طلاقاً مكتوباً وتسمية بأنّه فرقان لأنّه يفرّق بين الحق والباطل والفرقان هو الفرق بين الشيئين و إنّما يقع الفرق بين الحق والباطل بأدلّته الدالّة على صحّة الحقّ وبطلان الباطل وتسمية بالكتاب لأنّه مصدر من قولك: كتبت كتاباً؛ كما تقول: قمت قياماً. وسمّى كتاباً و إنّما هو مكتوب؛ كما قال الشاعر في بيت المتقدّم والكتابة مأخوذة من الجمع في قولهم: «كتبت السّقاء إذا جمعته بالخزر». قال الشاعر: لا تأمننّ فرار يا خلوت بهعلى قلوصلك فاكتبها باسيار. والكتبه الخزرة وكلّما ضممت بعضه إلى بعض على وجه التقارب فقد كتبته والكتيب الكتيبة من الجيش من هذا الإنضمام بعضها إلى بعض وتسمية بالذّكر يحتمل أمرين: أحدهما انّه ذكر من اللّه تعالى ذكر به عباده فعرفهم فيه فرايضه و حدوده، والآخر انّه ذكر و شرف لمن آمن به و صدّق بما فيه

.


1- .القيامة (75): آيه 17.
2- .القيامة (75): آيه 18 .

ص: 343

كقوله: «وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ » (1) . شيخ نيز در تفسير خود فصلى به نام اسماى قرآن دارد كه با كمى دقّت معلوم مى شود تفسير روض الجنان و روح الجنان تا چه اندازه از تفسير تبيان شيخ طوسى متأثر شده. فصل مربوط به نامهاى قرآن از تفسير شيخ، ج 1، ص 4 (2) : در نامهاى قرآن و معانى آن بدانكه خداى جلّ جلاله اين كتاب را در قرآن به چند نام برخواند: قرآنش خواند، و فرقان و كتاب، و ذكر، و تنزيل، و حديث، و موعظة، و تذكره، و حكم، و ذكرى، و حكمة، و حكيم، و مهيمن، و شافى، و هدى، و هادى، و صراط المستقيم، و نور، و رحمه، و حبل، و روح، و قصص و... و ما هر يك را بگويم كه كجا گفت. اما قرآن فى قوله تعالى: «إنَّ هذا القُرآنَ يَقُصُّ عَلى بني إسرائيلَ» (3) ، و فى قوله: «شَهْرُ رَمَضانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ» (4) و امثال او بسيار است. مفسّران اختلاف كردند در معنى اش؛ عبداللّه عباس مى گويد: مصدر قرء يقرء است؛ چون: رجحان و نقصان و خسران. معنى اش اتّباع بود و معنى تلاوت هم اين باشد، براى آنكه خواننده تتبّع حروف مى كند در حال خواندن و قرائت و تلاوت به يك معنى باشد. و قتاده مى گويد: اصل او «من قرأت الشيء إذا جمعته وضممت بعضه إلى بعض». اصل او از جمع باشد؛ چنان كه عمرو بن كلثوم گفت: ذَراعي عَيطَلٍ أدَماءِ بكرٍهجانَ اللّون لَم تَقرَأ جَنِينا أى لم تضم رحمها على جنين؛ يعنى رحم خود بر هيچ بچه جمع نكرد. وصف شترى مى كند كه هرگز بار برنگرفت و بعضى ديگر گفتند اشتقاق او «من قريت الماء في الحوض» باشد، و قول اوّل درست تر است و مرجع

.


1- .بقره (2): آيه 185.
2- .الزخرف (43): آيه 44.
3- .روض الجنان، ج 1، ص 8 _ 10.
4- .نمل (27): آيه 76.

ص: 344

معنى در هر دو قول، راجع با جمع باشد. سفيان بن عيينة گفت: براى آن اين كتاب را قرآن خوانند كه در او معنى جمع است. نه بينى كه حروف جمع كرد تا كلمه باشد و كلمات جمع كرد تا آيه باشد و آيه جمع كرد تا سوره شد و سوره جمع كرد تا قرآن شد. پس جمله و ابعاض او، از جمع خالى نيست؛ چنان كه مى بينى و قريش و اهل مكّه اين كلمه به تخفيف همزه گويند. و قرائت عبداللّه كثير بر اين است و باقى قرّاء عرب مهموز گويند بر اصل خود. امّا فرقان فى قوله تعالى: «تَبارَكَ الَّذي نَزَّلَ الفُرقانَ عَلى عَبدِهِ» (1) و در معنى اش خلاف كردند؛ بعضى گفتند: براى آنش فرقان گفتند كه متفرّق فرود آمد؛ چنان كه گفت: «وَ قُرْآناً فَرَقْناهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَى النّاسِ عَلى مُكْثٍ» (2) . قول ديگر آن است كه براى آنكه فرق كننده است از ميان حقّ و باطل و حرام و حلال و وعد و وعيد و مؤمن و كافر و غير آن.... امّا كتاب في قوله: «الم * ذلِكَ الكِتابُ» (3) و اين لفظ نيز مصدر است كالقيام والصيام و گفته اند فعال است به معنى مفعول؛ چون حساب كه به معنى محسوب است و لباس كه به معنى ملبوس است، و اين لفظ در قرآن و كلام عرب به وجود آمده است.... امّا ذكر فى قوله تعالى: «هذا ذِكرٌ مُبارَكٌ» (4) ، و قوله: «إنّا نَحنُ نَزَّلنَا الذِّكْرَ» (5) ، و اين را دو معنى باشد. يكى ياد كردن يعنى خداى تعالى به اين قرآن ياد مى دهد بندگان خود را آنچه خير و صلاح ايشان در آن است. دوم آنكه ذكر به معنى شرف باشد فى قوله تعالى: «وَ إِنَّهُ لَذِكْرٌ لَكَ وَ لِقَوْمِكَ» (6) ، اى شرف....

.


1- .الفرقان (25): آيه 1.
2- .الحجر (15): آيه 9.
3- .الزخرف (43): آيه 44.
4- .الاسرا (17): آيه 106.
5- .بقره (2): آيه 1 و 2.
6- .الانبيا (21): آيه 50 .

ص: 345

ب) تأثير مفاتيح الغيب از روض

اين بود نمونه اى از تفسير تبيان و تفسير شيخ كه در كليّات مسائل، شباهت كامل دارند و معلوم است كه شيخ در تأليف و تدوين تفسير كبير، به تفسير تبيان نيز نظر داشته است. ب) تفسير الكبير يا مفاتيح الغيب از تفسير ابوالفتوح بسيار متأثّر است در كتاب قصص العلماى ميرزا محمّد بن سليمان التنكابنى، ضمن شرح احوال شيخ ابوالفتوح رازى، در ص 328، درباره استفاده كامل امام فخر رازى از تفسير شيخ چنين مى نويسد: ... و فخرالدين رازى نيشابورى مطالب او را دزديده و در تفسيرش نوشته است و او معاصر با صاحب كشّاف بوده.... بعض ديگر معتقدند كه امام فخر اساس تفسير كبير خود را از تفسير شيخ اقتباس نموده و براى آنكه نسبت انتحال و سرقت به وى ندهند، بعضى تشكيكات بر آن افزوده است. به هر صورت با مطالعه دقيق تفسير مفاتيح الغيب و تفسير روض الجنان و روح الجنان به خوبى صدق مطالب مزبور روشن و تأييد مى شود و معلوم است كه امام فخر در تدوين و تأليف تفسير خود، تفسير شيخ را پيش روى خويش داشت و از آن استفاده هاى فراوانى كرد. اينك براى كشف اين حقيقت چند نمونه از هر دو تفسير نقل مى كنيم: از ج 1، ص 11 (1) تفسير شيخ تحت عنوان «سوره فاتحة الكتاب»: بدان كه اين سوره را ده نام است: فاتحة الكتاب، و امّ الكتاب، و امّ القرآن، والسبع المثانى، و الوافيه، و الكافيه، و الشافيه، و الاساس، و الصلوة، و الحمد، و هر يكى از خبرى و اثرى گرفته اند.

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 29 _ 33.

ص: 346

فاتحة الكتاب براى آنش خوانند كه اوّل كتاب است و افتتاح كتاب به اوست. پس چون بگشاينده است كتاب را كه خواننده گشايش قرائت به او كند و هر كس كه تيمّن و تبرّك خواهد ابتداى هر كار به او كند، فاتحه خواند او را. و گفته اند براى آنش فاتحة الكتاب خوانند كه اوّل سوره كه فرود آمد، اين سوره بود. و امّ الكتاب و امّ القرآنش خوانند، براى انكه اصل كتاب است؛ چنان كه مكّه را امّ القرى خوانند، چون اصل زمين بوده است و مادر را امّ خوانند كه اصل فرزندان باشد و گفته اند براى آن امّ الكتاب خوانند او را كه امّ آن باشد كه مرجع و مقصد به او باشد: «من أمّ الشيء إذا قصده»؛ چنان كه سر را امّ الدماغ خوانند و معده را امّ الطعام خوانند كه جاى دماغ و طعام باشد. پس امّ به معنى معدن باشد بر اين وجه. و گفته اند كه امّ الكتابش براى آن خوانند كه امّ امام باشد و امام به معنى امّ آمده است، فى قوله تعالى: «يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ» (1) ، اى بأمّهاتهم، على الأقوال. معنى آن باشد كه مقدّم قرآن است و جمله سور، چون تابع و تالى اند او را. و قولى ديگر آن است كه براى آن امّش خوانده كه امّ در كلام عرب رايت باشد كه بر بالاء سر امير لشكر بدارند و لشكر را ملجأ و مفزع و مفر به آن بود؛ چنان كه قيس بن الحطيم گفت: نصبنا أمّنا حتى ابذعرّواوصاروا بعد ألفتهم شلالاً اى مطرودين. چون مفزع اهل ايمان و قرآن در نماز و جز نماز، به اين سورة است، اين را امّ الكتاب خوانند.... امّا سبع مثانى اش براى آن خوانند كه هفت آيت است و در مثانى چند قول گفتند: يكى آنكه براى آنش مثانى خوانند كه الفاظ مثنّا و مكرّر در او

.


1- .الاسرا (17): آيه 21.

ص: 347

چندى هست؛ چون رحمن الرحيم، و «إِيّاكَ نَعْبُدُ وَإِيّاكَ نَسْتَعِينُ» ، و... . و قولى ديگر آن است كه براى آنش مثانى خوانند كه در هر نمازى دو بار بايد خواندن. و قولى ديگر آن است كه براى آنش مثانى خوانند كه دو بار فرود آمد: يك بار به مكّه و يك بار به مدينه.... امّا شفا؛ ابوسعيد خدرى روايت كند كه رسول عليه السلام گفت: «فاتحة الكتاب شفاء من كلّ سم». ابوسليمان روايت كند كه با رسول عليه السلام به غزايى بوديم. مردى به علّت صرع بيفتاد. يكى از جمله صحابه فراز شد و سورة فاتحة الكتاب در گوش او خواند، برخاست و تندرست شد و ما رسول عليه السلام بگفتم، گفت: «هى امّ القرآن و هى شفاء من كل داء». امّا صلات؛ اخبار متظاهر است به اينكه اين سوره را رسول عليه السلام صلات خواند تا بدانند كه نماز درست نباشد، الاّ به اين سوره. ابوهريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت: خداى تعالى گفت: «قسمت الصلوة بيني و بين عبدي؛ يعنى سورة فاتحه نصفين: فنصفها لي و نصفها لعبدي و لعبدي ما سأل». گفت: من قسمت كردم نماز را، يعنى سوره فاتحة الكتاب را، ميان خود و ميان بنده ام دو نيمه: يك نيمه مراست و يك نيمه بنده مراست و بنده مراست آنچه بخواست. آن گه گفت: چون بنده گويد: «الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» ، خداى تعالى گويد: حمدنى عبدى؛ بنده من حمد من گفت. و چون گويد: «الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» ، خداى تعالى گويد: اثنى علىّ عبدي؛ بنده من بر من ثناء گفت. و چون گويد: «مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ» ، خداى تعالى گويد: مجدني عبدي؛ بنده من مجد من مى گويد. و چون گويد: «إِيّاكَ نَعْبُدُ وَإِيّاكَ نَسْتَعِينُ» ، خداى تعالى گويد: هذا بيني و

.

ص: 348

بين عبدي؛ اين از ميان من و بنده من است. چون گويد: «إهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ» تا به آخر سوره، خداى تعالى گويد: هذا لعبدي و لعبدي ما سأل؛ اين بنده مراست خاصّه و او راست آنچه خواست از من. (1) اكنون آنچه از تفسير الكبير امام فخر رازى، در ج 1، ص 91 آمده نقل مى شود: الكلام فى سورة الفاتحة و في ذكر أسماء هذه السورة وفيه أبواب الباب الأوّل اعلم ان هذه السورة لها أسماء كثيرة وكثيرة الأسماء تدلّ على شرف المسمّى. فالاوّل، فاتحة الكتاب. سميت بذلك الإسم، لأنّه يفتتح بها في المصاحف والتعليم والقراءة في الصلاة وقيل سميت بذلك، لأنّ الحمد فاتحة كل كلام على ما سيأتي تقريره وقيل: لأنّها أوّل سورة نزلت من السماء. والثاني، سورة الحمد والسبب فيه أنّ أوّلها لفظ الحمد. والثالث، امّ القرآن والسبب فيه وجوه: الأوّل أنّ أمّ الشيء أصله والمقصود من كل القرآن تقرير أمور اربعة: الإلهيات والمعاد والنبوّات وإثبات القضاء والقدر للّه تعالى. فقوله: «الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ * الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» يدل على الإلهيات. وقوله: «مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ» يدل على المعاد. و قوله: «إِيّاكَ نَعْبُدُ وَإِيّاكَ نَسْتَعِينُ» يدل على نفى الجبر و القدر و على اثبات ان الكل بقضاء اللّه و قدره. و قوله: «إهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ * صِراطَ الَّذِينَ أَنْعَمْتَ عَلَيْهِمْ غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَلاَ الضّالِّينَ» يدلّ ايضاً على اثبات قضاء اللّه و قدره و على النّبوات و سيأتي شرح هذه المعاني بالإستقصاء. فلما كان المقصد الأعظم من القرآن هذه المطالب الأربعة وكانت هذه السورة

.


1- .همان.

ص: 349

مشتملة عليها لقيت بأم القرآن. السبب الثاني لهذا الاسم، أن حاصل جميع الكتب الإلهيه يرجع إلى امور ثلاثة: امّا الثّناء على اللّه باللسان، و إما الإشتغال بالخدمة والطاعة، وإمّا طلب المكاشفات والمشاهدات. فقوله: «الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ * الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ * مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ» كله ثناء على اللّه . وقوله: «إِيّاكَ نَعْبُدُ وَإِيّاكَ نَسْتَعِينُ» اشتغال بالخدمة و العبودية إلاّ أن الإبتداء وقع بقوله «إِيّاكَ نَعْبُدُ» و هو إشارة إلى الجد والاجتهاد في العبودية. ثم قال: «وَإِيّاكَ نَسْتَعِينُ» و هو إشارة إلى اعتراف العبد بالعجز والذلة والمسكنة والرجوع إلى اللّه . وأمّا قوله: «إهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ» فهو طلب للمكاشفات والمشاهدات وأنواع الهدايات. السبب الثالث.... السبب الرابع.... السبب الخامس. قال الثعلبي: سمعت أبا القاسم بن حبيب، قال: سمعت أبابكر القفال، قال: سمعت ابابكر بن دريد يقول: الأم في كلام العرب الراية التي ينصبها العسكر. قال قيس بن الخطم: نصبنا امنى حتى ابذ عرَّواوصاروا بعد ألفتهم شلالاً فسميت هذه السورة بأمّ القرآن، لأن مفزع أهل الإيمان إلى هذه السورة؛ كما أن مفزع العسكر إلى الراية والعرب تسمي الأرض أمّا، لأن معاد الخلق إليها في حياتهم ومماتهم، ولأنّه يقال: أم فلان فلانا إذا قصده. الاسم الرابع من أسماء هذه السورة، السبع المثاني. قال اللّه تعالى: «وَ لَقَدْ آتَيْناكَ سَبْعاً مِنَ الْمَثانِي» (1) و في سبب تسميتها بالمثاني وجوه: الاوّل، أنها مثنى نصفها ثناء العبد للرب ونصفها عطاء الرب للعبد. الثاني، سميت

.


1- .الحجر (15): آيه 87 .

ص: 350

مثاني، لأنّها تثني في كلّ ركعة من الصلاة. الثالث، سميت مثاني، لأنّها مستثناة من سائر الكتب. قال عليه السلام: والذي نفسي بيده ما أنزل في التوراة ولا في الإنجيل ولا في الزبور ولا في الفرقان مثل هذه السورة و انها سبع المثاني والقرآن العظيم. الرابع، سميت مثاني، لأنها سبع آيات كل آية تعدل قراءتها قراءة سبع من القرآن. فمن قرء الفاتحة أعطاه اللّه ثواب من قرأ كل القرآن. الخامس، آياتها سبع و أبواب النيران سبعة. فمن فتح لسانه بقراءتها، غلقت عنه الأبواب السبعة. والدليل عليه ما روى أن جبرئيل عليه السلامقال للنبيّ صلى الله عليه و آله: يا محمّد كنت اخشي العذاب على أمتك. فلمّا نزلت الفاتحة أمنت. قال: لم يا جبرئيل؟ قال: لأنّ اللّه تعالى قال: «وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ * لَها سَبْعَةُ أَبْوابٍ لِكُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ» (1) و آياتها سبع فمن قرأها صارت كل آية طبقاً على باب من أبواب جهنم. فتمر أمتك عليها منها سالمين. السادس، سميت مثاني، لأنها تقرأ في الصلاة ثم انها تثني بسورة اخرى. السابع، سميت مثاني، لأنها اثنية على اللّه تعالى و مدائح له. الثامن، سميت مثاني، لأنّ اللّه أنزلها مرّتين واعلم أنا قد بالغنا في تفسير قوله تعالى «سَبْعاً مِنَ الْمَثانِي» (2) في سورة الحجر. الاسم الخامس، الوافيه. كان سفيان بن عيينة يسميها بهذا الاسم. قال الثعلبي: وتفسيرها أنها لا تقبل التصنيف. ألاترى أن كل سورة من القرآن لو قرى ء نصفها في ركعة والنصف الثاني في ركعة أخرى لجازوا هذا التصنيف غير جائز في هذه السورة. الاسم السادس، الكافيه. سميت بذلك، لأنها تكفي عن غيرها وأمّا غيرها فلا يكفي عنها،.... الاسم الثامن، الشفاء. عن ابى سعيدالخدري قال: قال رسول صلى الله عليه و آله: فاتحة

.


1- .الحجر (15): آيه 87 .
2- .الحجر (15): آيه 43 و 44 .

ص: 351

الكتاب شفاء من كل سم. و مرّ بعض الصحابة برجل مصروع، فقرأ هذه السورة في أذنه، فبرى ء. فذكروه لرسول اللّه صلى الله عليه و آله. فقال: هي أم القرآن و هي شفاء من كل داء. واقول: الأمراض منها روحانية و منها جسمانية والدليل عليه أنّه تعالى سمى الكفر مرضا. فقال تعالى: «فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ» (1) و هذه السورة مشتملة على معرفة الأصول والفروع والمكاشفات فهي في الحقيقة سبب لحصول الشفاء في هذه المقامات الثلاثة.... الاسم التاسع، الصلاة. قال عليه السلام: يقول اللّه تعالى: قسمت الصلاة بيني و بين عبدي نصفين، والمراد هذه السورة. الاسم العاشر، السؤال. روى أنّ رسول اللّه صلى الله عليه و آله حكى عن ربّ العزة (سبحانه و تعالى) أنّه قال: من شغله ذكرى عن سؤال، أعطيته أفضل ما أعطى السائلين و قد فعل الخليل عليه السلام ذلك حيث قال: «الَّذِي خَلَقَنِي فَهُوَ يَهْدِينِ» إلى أن قال: «رَبِّ هَبْ لِي حُكْماً وَ أَلْحِقْنِي بِالصّالِحِينَ» . ففي هذه السورة ايضاً وقعت البداءة بالثناء عليه (سبحانه و تعالى) و هو قوله: «الْحَمْدُ لِلّهِ» إلى قوله: «مالِكِ يَوْمِ الدِّينِ» . ثم ذكر العبودية و هو قوله: «إِيّاكَ نَعْبُدُ وَإِيّاكَ نَسْتَعِينُ» ، ثم وقع الختم على طلب الهداية و هو قوله تعالى: «إهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِيمَ» و هذا يدل على أنّ أكمل المطالب هو الهداية في الدين و هو ايضاً يدل على أنّ جنّة المعرفة، خير من جنة النعيم؛ لأنّه تعالى ختم الكلام هنا على قوله: «إهْدِنَا» ولم يقل: ارزقنا الجنة. الاسم الحادي عشر، سورة الشكر. وذلك، لأنها ثناء على اللّه بالفضل والكرم والإحسان. الاسم الثاني عشر، سورة الدعاء، لاشتمالها على قوله: «إهْدِنَا الصِّراطَ

.


1- .بقره (2): آيه 10.

ص: 352

ج) ترجمه طبرى و تفسير شيخ

الْمُسْتَقِيمَ» . فهذا تمام الكلام في شرح هذه الاسماء _ واللّه اعلم (الجزء الاوّل من مفاتيح الغيب، ص 93 _ 91).

ج) ترجمه تفسير طبرى و تفسير شيخپيش از ورود به اين بحث لازم است در باب عصر طلايى سامانى و كوششهايى كه شاهنشاهان آن سلسله در راه توسعه و ترويج زبان فارسى در سراسر خراسان كرده اند، به اختصار مطالعه كنيم. پادشاهان سامانى، كه از يك خاندان قديمى ايران بودند، به مليّت خويش علاقه فراوان داشتند و براى توسعه و ترقّى و ترويج كامل و نشر زبان پارسى در سراسر خراسان (ايران شرقى) كوشش فراوان كردند و در اين راه خطير رنجها كشيده و گنجها صرف نمودند و نه تنها دربار سامانيان (بخارا) مركز اجتماع سخنوران و نويسندگان و مؤلّفان بوده، بلكه در اطراف و اكناف خراسان نيز حكّام و ولات و امراء و سلاطين تحت الحمايه سامانيان در اين كار مهمّ و حيات بخش با دولت آل سامان انباز بوده و اشتراك مساعى داشته اند؛ چنان كه دربار امير ابومنصور عبدالرزّاق در شهر طوس، دربار آل عراق در شهر كات، و دربار مأمونيان در شهر گرگانج (جرجانيه) در شهرستان خوارزم، و دربار امراى آل محتاج در چغانيان همه در اين كار مهمّ ملّى هماهنگى و همكارى داشتند. سامانيان با مخارج هنگفت و صرف مال فراوان توانستند بعد از نيم قرن زبان ملّى خود را به صورت يك زبان زنده علمى و ادبى درآورند. كتابهاى متعدّد در رشته هاى گوناگون به نثر و نظم تأليف شد و هم اكنون بسيارى از آثار ادبى و فرهنگى، به ويژه آثار نثر پارسى زمان سامانى، از ميان رفته و پايمال حوادث گرديده و جز اندكى از آن همه ذخاير نفيس و گرانبهاء نمانده است؛ مع ذلك در ميان آثار نثر موجود از عهد سامانى در رشته هاى تاريخ،

.

ص: 353

مذهب، تفسير و ترجمه قرآن، پزشكى، داروشناسى، جغرافى، اخلاق، امور اجتماعى، سياست مدنى، فلسفه الهى، حكمت طبيعى، حكمت رياضى كتب زيادى در دست است. (1) پادشاهان سامانى به دو علّت اساسى در ترويج زبان پارسى كوشا بودند: يكى تقويت مبانى ملّى و زنده كردن زبان فارسى، و ديگر ايجاد تسهيلاتى براى مردم ايران كه قبول ديانت اسلام نموده، امّا به علت آشنا نبودن به زبان عربى از درك و فهم دستورات واحكام دينى عاجز و ناتوان بودند. با اينكه امراى سامانى به سائقه احساسات ملّى خود علاقه مند به ترويج و تقويت زبان پارسى در سراسر ايران، به خصوص در خراسان، بوده اند، مع هذا بر اثر نفوذى كه تمدّن عرب از طريق ديانت اسلام در شئون كشور پيدا كرده بود، مؤلّفين و مصنّفين بسيارى از طبقات فقهاء و حكماء و رياضيّون و اطبّاء و مورّخين و لغويّين و شعراء پيدا شدند كه به زبان عربى آثار گرانبهايى از خود به جاى گذاشته اند و غالباً از شهرهاى خراسان نيز برخاسته اند و نام ايشان در كتب بسيار، از جمله در يتيمة الدهر و تتمّه آن و دمية القصر آمده است. مردان كاردان و هوشيار و دورانديش، همواره يك نكته حسّاس و بسيار مهمّ را از نظر دوربين خويش دور نمى داشتند و آن رابطه شديد و پيوستگى طبيعى زبان عرب و مذهب رسمى اكثريّت خراسانيان، يعنى ديانت اسلام، بوده كه زبان پارسى با آن به شدّت بيگانه بود و عبادات و اعمال دينى مسلمانان جز به زبان تازى نمى توانست انجام شود و سامانيان نيز به سبب فساد و تيرگى خراسان و تسلّط اوضاع سياسى و اقتدار روز افزون دارالخلافه و پريشانى اوضاع ايران و اختلالات

.


1- .فهرست كتبى كه در اين عهد از طرف دانشمندان تأليف شد، به قدرى زياد است كه مى توان يك مجلد از نام آنها ترتيب داد.

ص: 354

فكرى و دينى و اقتصادى، كمتر توانستند يك دولت مستقلّ ملّى كامل عيارى به وجود آورند و نفوذ سياسى و معنوى و ادبى اعراب را به كلّى در ايران ريشه كن و نابود سازند؛ چه اينكه اصولاً به صلاح آنها نبود كه دست به چنين كار مهمّى بزنند؛ زيرا خراسان از رقيّت خلفاى عبّاسى بيرون آمده بود و مجدداً بنياد استقلال و سلطنت ايرانى در آن سامان نهاده شد. امّا نفوذ معنوى اعراب، يعنى نفوذ ديانت اسلام، همچنان در خراسان باقى بود، ولى از سياست به كلّى تفكيك شده و خليفه در حقيقت رياست روحانى را بر عهده داشت و سامانيان خود با تشكيل سلطنت، اسلام را از سياست جدا و خليفه را از آن مقام سابق خلع كرده بودند. امّا انديشه مسلمانى خراسانيان، كه به ناچار از قرآن و احاديث تبعيّت مى كرد و آن دو نيز جز به زبان تازى وجود نداشت، هماره آنان را مشغول مى داشت و به علاوه شروح و تفاسير قرآن نيز به زبان عربى بوده و ايفاء و اجراى مذهبى جز با الفاظ تازى ميسّر نبوده، كه به اين جهات اعتبار زبان قرآن كماكان باقى و برقرار بود و همچون صخره عظيمى در راه توسعه و پيشرفت و رواج زبان پارسى اظهار وجود مى كرد و ترويج آن را دستخوش وقفه و ضعف مى داشت. بنابراين مشكلات بود كه شاهان سامانى در مقام يافتن راهى براى علاج و رفع دشواريهاى اساسى موجود برآمدند و به اين فكر افتادند كه اگر زبان پارسى را در امور دينى سرايت دهند و قرآن و احاديث را به فارسى ترجمه و تفسير نمايند و معاملات و عبادات و مخصوصاً نماز را به زبان پارسى معمول و متداول كنند، به زودى توفيق كامل در راه تحقّق آرمان ملّى خود، كه محو و فناى زبان تازى است، احراز خواهند نمود؛ زيرا در اين صورت، زبان پارسى در كليّه شئون و رشته هاى زندگانى ملت سريان پيدا مى كند و آخرين آثار و نفوذ اعراب در ايران راه زوال را در پيش مى گيرد و چون اين كار مى بايست با ترجمه و تفسير قرآن شروع شود لذا با

.

ص: 355

وجود تعصّبات شديد مسلمين و مخالفتها و سرسختيهاى خلفاى عباسى، بيم آن مى رفت كه اگر با تدبير و حزم اقدام نشود، آتش اختلافات بار ديگر به وسيله خلفاء دامن زده شود و بنياد استقلال تازه ساز ايران متزلزل گردد. (1) خردمندى و درايت پادشاه سامانى، اين مشكل بزرگ را از ميان برداشت؛ زيرا وى از ائمّه فقهاء و محدّثين خراسان، كه سمت پيشوايى جهان اسلام را داشته اند، جواز ترجمه را استفتاء و استعلام نموده و خوشبختانه چون ايشان همگى خراسانى، يعنى ايرانى و داراى روح ملّى و احساسات قومى بوده اند و به علاوه نفوذ معنوى و كمكهاى ذى قيمت سامانيان آنان را اداره مى كرد، لذا با هماهنگى كاملى كه با دولت آل سامان داشتند، به جواز ترجمه و تفسير قرآن به امر منصور بن نوح بن نصر بن احمد بن اسماعيل سامانى (350 _ 366ه )، از فقهاء و علماء بزرگ خراسان، ترجمه و تفسير قرآن به پارسى نيز استعلام گرديد و گروهى از بزرگان و استادان و فقهاء و محدثين و مفسّرين خراسان از شهرهاى ماوراء النهر _ يعنى از بخارا، سمرقند، فرغانه، خوارزم، نيشابور، بلخ و مرو و جز آن كه هر كدام دارالعلم و قبّة الاسلام و مركز معارف اسلامى بوده اند _ در بخارا جمع آمدند و پس از شور و تبادل نظر و رسيدگى به موضوع استفتاى پادشاه سامانى، به اجماع و اتّفاق آراء به ترجمه و تفسير قرآن به پارسى فتوا داده اند و همين كه جواز اين كار از پيشوايان دينى تحصيل گرديد، پادشاه سامانى، فرمانى خطاب به همان هيئت صادر نمود و آنان را مأمور كرد تا بزرگ ترين و كامل ترين تفاسير قرآن، يعنى تفسير بزرگ محمد بن جرير طبرى را كه تا آن زمان به عربى بود، به پارسى ترجمه كند. هيئت علمى و

.


1- .در تاريخ بخارا، ص 57، مذكور است كه در بعض از نقاط ايران به سبب دشوارى اى كه در تكلم به زبان عربى وجود داشت، نماز و آيات قرآن را در آغاز امر به فارسى گرداندند تا ايرانيان بدان خوى گيرند و عادت كنند.

ص: 356

دينى مذكور، بر اثر كمكهاى مادّى و معنوى دولت سامانى، با معاضدت فكرى و قلمى يكديگر، آن تفسير نفيس را كه در چهل مجلّد تأليف شده بود، به سبك شيوا و شيوه اى ساده و اسلوبى نغز به نثر پارسى درى ترجمه نموده و به سبب حذف اسنادات آن، كه براى خواننده ايرانى هيچ گونه ارزشى نداشت، آن كتاب بزرگ در هفت مجلّد ترجمه و آماده گرديد. ترجمه و تفسير طبرى كه در حدود سال 352ه . در زمان منصور بن نوح سامانى فراهم شده، ظاهراً قديم ترين تفسير به زبان پارسى است و از آن پس، نگارش تفاسير پارسى و كتب مذهبى و فقه اسلامى به پارسى رواج يافت و چند تن از مفسّران و فقهاء و محدّثين بزرگ تفاسير و كتب نفيس ديگرى به پارسى تأليف كردند؛ از آن جمله تفسير سورآبادى از ابوبكر عتيق بن محمد سورآبادى و ديگر تفسير شاهپور از عمادالدين ابوالمظفر طاهر بن محمد الاسفراينى (م 471ه . كه به نام تفسير طاهرى و تاج التراجم تفسير القرآن الاعاجم نام دارد و بعد تفسير ابونصر احمد بن حسن سليمانى الزاهدى است كه به تفسير زاهدى معروف است. و در اواخر اين دوره درخشان ادبى و پايان آن، كه قرن و مصادف با حمله وحشيان تاتار است، تفسير كامل ديگرى به پارسى در بيست مجلّد به نام روض الجنان و روح الجنان تأليف استاد بزرگ شيخ ابوالفتوح رازى است. ترجمه تفسير طبرى، پس از مقدّمه قديم شاهنامه فردوسى، كه به موجب آخرين تحقيقات علمى عبارت از قطعه اى از ديباچه شاهنامه منثور ابومنصورى است كه به وسيله هيئت مؤبدان دانشور در طوس نگارش يافته و تاريخ نگارش آن نيز شش سال بر ترجمه تفسير طبرى مقدّم است، به عنوان قديم ترين سبك نثر پارسى درى شناخته شده كه 1025 سال پيش در پايتخت خراسان، يعنى شهر بخارا، نگارش يافته است.

.

ص: 357

ديباچه ترجمه تفسير طبرى

اكنون ديباچه تفسير طبرى را، كه متضمّن شرح استفتاى پادشاه سامانى از علماء و فقهاى خراسان درباره تجويز ترجمه قرآن و تفسير آن به پارسى و نيز اجتماع علماى خراسان در بخارا و صدور فتواى بر جواز ترجمه قران به فارسى و چگونگى ترجمه آن به وسيله هيئت دانشمندان و مفسّرين و نام ايشان و حذف اسنادات آن است، به عنوان نمونه نخستين تفسير پارسى، كه در عين حال كهنه ترين سبك نثر پارسى و دومين نثر موجود به زبان فارسى است، در ذيل نقل مى كنيم:

ديباچه ترجمه تفسير محمد بن جرير الطبرىاين كتاب تفسير بزرگ است از روايت محمد بن جرير الطبرى رحمه الله، ترجمه كرده به زبان پارسى درى، راه است، و اين كتاب را بياوردند از بغداد. چهل مُصحَف بود، نبشته به زبان تازى و به اسنادهاى دراز بود و بياوردند سوى امير سديد مظفر ابوصالح منصور بن نوح بن نصر بن احمد بن اسماعيل(رحمة اللّه عليهم اجمعين). پس دشخوار آمد بر وى خواندن اين كتاب و عبارت كردن آن به زبان تازى. و چنان خواست كى مرين را ترجمه كنند به زبان پارسى، پس علماى ماوراء النهر را گرد كرد و اين از ايشان فتوا كرد كى روا باشد كما اين كتاب را به زبان پارسى گردانيم؟ گفتند: روا باشذ خواندن و نبشتن تفسير قرآن به پارسى، مر آن كس را كه او تازى نداند، از قول خداى عزّوجلّ كى گفت: «وَما اَرسَلنا مِن رَسُولٍ إِلاّ بِلِسان قَومِهِ» (1) ؛ گفت: من هيچ پيامبرى را نفرستادم، مگر به زبان قوم او، و آن زبانى كه ايشان دانستند، و ديگر آن بُوَذ كاين زبان پارسى از قديم باز دانستند، از روزگار آدم تا روزگار اسماعيل عليه السلام و همه پيامبران و ملوكان زمين به پارسى

.


1- .ابراهيم (14): آيه 4 .

ص: 358

سخن گفتندى، و اوّل كسى كه سخن گفت به زبان پارسى، اسماعيل پيامبر بوذ و پيامبر ما(صلّى اللّه عليه)، از عرب بيرون آمذ و اين به قرآن زبان عرب بر او فرستاذند و اين بذين ناحيت زبان پارسى است و ملوكان اين جانب ملوك عجم اند. پس بفرموذ ملك مظفّر ابوصالح علماى ماوراء النّهر را گرد آوردند؛ از شهر بخارا چون: فقيه ابوبكر بن احمد بن حامد، و چون: خليل بن احمد السجستانى، و از شهر بلخ: ابوجعفر بن محمد بن على، و از باب الهند: فقيه الحسن بن على مندوسى را و ابوالجهم خالد بن هانى المُتَفَقّه را، و از شهر سيچاب و فرغانه و از هر شهرى كى بوذ در ماوراء النهر. و همه خطها بداذند بر ترجمه اين كتاب كى ابن راه راست است. پس بيرون آمد فرمانى امير سديد مظفّر بر دست كسهاى او و نزديكان او و وزيران او بر زبان خاصّه او و خادم او ابوالحسن فايق الخاصه سوى اين جماعت مردمان و اين علماء تا ايشان از ميان خويش هر كدام را داناتر اختيار كردند تا اين كتاب را ترجمه كردند و از جمله اين مصحف اسنادهاى دراز بيفكندند و اقتصار كردند بر متون اخيار. در عهد پادشاهى منصور بن نوح سامانى (350 _ 366ه ) اين خدمت بزرگ به زبان پارسى انجام شد و ترجمه تفسير طبرى در هفت مجلّد تدوين گرديد و برگزيده ترين دانشمندان عصر به اتمام آن اهتمام كردند. دريغا كه چنين اثر نفيس و كهنه زبان پارسى در برابر حوادث و سوانح تاريخ باقى نمانده و مورد دستبرد جاهلانه متعصّبين قرار گرفته و بعض از نسخ آن نابود و ناياب شده است. در حال حاضر، دوره كاملى از ترجمه تفسير طبرى وجود ندارد، مگر قطعات پريشان و مجلّدات ناقص از آن اثر نفيس كه به شرح زير باقى مانده: 1. نسخه بسيار كهنه و ممتاز و نفيس كه مشتمل بر تفسير سوره فاتحه تا سوره نساء و عبارت است از مجلّد نخستين از آن هفت مجلّد كه پيش از سال 624

.

ص: 359

استنساخ شده و اكنون در كتابخانه ملّى پاريس موجود است. مرحوم علامه قزوينى در مقدّمه اى كه بر كتاب مرزبان نامه نوشته اند (چاپ كتابخانه تهران، صفحه يه _ يو)، درباره نسخه كتابخانه ملّى پاريس مى نويسند كه از نفايس و نوادر نسخ عديم النظير كتابخانه ملّى پاريس، نسخه اى است منحصر به فرد از ترجمه تفسير كبير محمد بن جرير طبرى. 2. نسخه ديگرى كه به سال 883ه تحرير شده و بر سوره فاتحه تا سورة المائده مشتمل است و آن نيز در كتابخانه پاريس موجود است. 3. يك نسخه از اين ترجمه ذى قيمت در كتابخانه آستان قدس رضوى موجود مى باشد و از مجلّد پنجم تا مجلّد هفتم را متضمّن است. عكس نسخه نيز در كتابخانه ملّى تهران موجود است. 4. نسخه اى نيز در كتابخانه سلطنتى تهران موجود است و گويا مجلدّ هفتم از مجموع هفت مجلّد باشد و تاريخ كتابت آن سال 606ه است. ظاهراً ترجمه تفسير طبرى، كه در عهد پادشاهى منصور بن نوح بن نصر بن احمد ابن اسماعيل ساسانى توسّط علماى ماوراء النهر در حدود سال 352ه تهيه و آماده شد، قديمى ترين تفسير به زبان پارسى است كه چند نسخه از آن موجود مى باشد و بدانها اشاره شد. در اينكه ترجمه تفسير طبرى در زمان حيات شيخ شهرت كامل داشته و در دسترس طالبان آن بوده، ترديدى نيست. نسخه عربى تفسير هم، كه از آثار نفيس و ذى قيمت قرن مزبور است، نظر به اعتبار و اهميّتى كه از لحاظ روايت و درايت دارد و بخصوص از جهت روايت مورد استناد علماى فرق مختلفه مى باشد و در همه زمانها مورد مراجعه و استفاده قرار مى گرفت، در زمان حيات شيخ در دسترس عموم علاقه مندان قرار داشت و بعيد نيست كه يكى از مآخذ شيخ ابوالفتوح رازى

.

ص: 360

بوده باشد. شيخ در اثناى تفسير در پنج مورد به مناسبت از اين عالم بزرگ اسلامى نام مى برد، به اين شرح: 1. در صفحه 300 از مجلّد دوم (1) : «امّا آن بيت كه جرير طبرى در تفسير برآورد به استشهاد اين وجه...». 2. در صفحه 321 از جلد دوم (2) : «و اين قول حسن است و جبّائى (3) و طبرى و رمانى (4) ». 3. در صفحه 339 جلد دوم (5) : «و اين اختيار جرير (6) طبرى است». 4. در صفحه 544 جلد دوم (7) : «طبرى گفت جنّيانيد». 5. در صفحه 28 جلد سوم (8) : «بر تشخيص طبرى انتقاد مى كند». امّا به هيچ وجه دليل نداريم كه بگوييم شيخ تحت تأثير ترجمه تفسير طبرى قرار گرفته؛ زيرا سبك و خصوصيّات و شيوه نثر تفسير شيخ با ترجمه تفسير طبرى تفاوت بيّن دارد و نثر ترجمه تفسير طبرى كهنه تر و دست نخورده تر از نثر تفسير ابوالفتوح است و از مزاياى نثر دوره اوّل خصوصيّاتى در ترجمه طبرى ديده مى شود كه در تفسير شيخ وجود ندارد؛ مثلاً استعمال لفظ «اندر» كه بعدها «در» و «اندرين» كه «اندر» و «پيغامبر» كه «پيغمبر» به كار رفته، در ترجمه تفسير طبرى فراوان آمده؛ مثال:

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 270.
2- .همان، ج 7، ص 411.
3- .ابوعلى محمد بن عبدالوهاب جبّائى يكى از بزرگ ترين مفسّرين معتزله متوفا در سال 303ه .
4- .ابوالحسن على بن عيسى رمانى نحوى معتزلى متوفا در سنه 384ه .
5- .روض الجنان، ج 8، ص 45.
6- .مؤلّف در اين مورد به جاى محمد بن جرير طبرى، جرير طبرى آورده؛ يعنى نسبت پدرى به كار برده؛ نظير حسين منصور كه غرض منصور حلاج باشد و مثل حسن ميمندى كه در اصل احمد بن حسن ميمندى است.
7- .روض الجنان، ج 9، ص 142.
8- .همان، ج 10، ص 158.

ص: 361

« «وَ لا نُكَلِّفُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها» (1) ؛ واندر نخواهيم از تنى مگر توانايى». مثال ديگر: و اين سورة الاحزاب به مدينه فرود آمده است و بيشتر اندر كار فتوحهاى پيغامبر است عليه السلام و چون پيغامبر هجرت كرد و از مكّه به مدينه آمد، هر روزى نو نو فتوحها همى بود و هيچ روز و شب نبودكى او و ياران او آرام يافتند. به علاوه، جمع بستن جمع عربى را در اين عبارت مى بينيم: «فتوحها» كه به قاعده فارسى با «ها» جمع بسته؛ اگر چه اين كار در نثر قرن پنجم و ششم از جمله در تفسير شيخ نيز ملاحظه مى شود. مثال ديگر: «و امّا اندرين حقّه يكى دانه ياقوت صرخ (2) است سولاخ نا كرده». در اين عبارت علامت نفى «نا» را به كار برده، به جاى «ن» و اين خود از خصوصيات نثر دوره اوّل است. گذشته از اين مطالب، شيوه تركيب جمل در نثر ترجمه تفسير با تفسير شيخ تفاوت فاحش دارد؛ مثلاً در اين عبارات كه از ترجمه تفسير نقل مى شود: و آخر عمرش بيشتران بود كى به مسجد و محراب اندر بودى؛ يك ماهان و دو ماهان و يك سالان از مزگت بيرون نيامدى و طعام هم بدان مزگت اندر خوردى و بوذى و يك شبان روز و دو شبان روز به نماز اندر بودى. تركيبِ «يك ماهان و دو ماهان و يك سالان و يك شبان روز و دو شبان روز» و استعمال «اندر»، همگى در عبارت فوق كهنه و از خصوصيّات نثر دوره اوّل زبان

.


1- .بقره (2): آيه 233.
2- .در متن ترجمه تفسير به همين املاء نوشته شده و ممكن است اشتباه كاتب باشد.

ص: 362

فارسى است و در ادوار بعد يا به كلّى ديده نمى شود و يا بسيار به ندرت استعمال شده است. از اين گذشته، لفظ «مزگت» در ترجمه به معنى مسجد همه جا در تفسير شيخ «مسجد» به كار رفته و آورده شده است. و امّا شيوه املاى ترجمه تفسير طبرى آوردن «سولاخ» به جاى «سوراخ» است كه در تفسير شيخ ديده نمى شود. مثال: يكى دانه ياقوت صرخ كى هرگز كسى چنان نديده بود و پيش از مسلمين كسى ياقوت را سولاخ نكرده بود. مثال ديگر: «وامّا اندرين حقّه يكى دانه ياقوت صُرخ است سولاخ ناكرده». ديگر شيوه استعمال افعال است كه در قرون بعد باقى مانده و از جمله در تفسير شيخ نمونه هاى زيادى از آنها ديده مى شود؛ مانند افعال استمرارى و شرطى و مطيعى و... مثال: درخت با وى به سخن آمدى و گفتى نام فلان چيز است و به فلان كار به كار آيم. پس مسلمين آن درخت از محراب بركندى و جاى كِ خواستى بنشاندى تا آن را سايه بودى يا از آن ميوه بودى يا اسير غم بودى يا آنچه بدان كار شاهستى. در اين افعال «مى آمد، مى گفت، مى كند، مى خواست، مى نشاند، مى بود» را به صورت ياى استمرارى در آخر صيغه استعمال نموده. به علاوه، در پايان عبارت فعل «شايسته بودن» را به صورت «شاهستى» با «ها» آورده است كه كاملاً كهنه و قديمى است.

.

ص: 363

شيوه نگارش نيز در ترجمه تفسير، با آنچه در تفسير شيخ آمده، به كلّى فرق دارد. اينك يكى دو نمونه ديگر از ترجمه تفسير: و آب از چاه بركشند وزان سوتر نگه كرد و دو زن را ديد با يكى رمه گوسپندان و بدان كناره ايستاده بودند. موسى ايشان زنان را گفت: شما كيستى؟ ايشان گفتند: ما دختران شعيب پيغمبريم و اينجا ايستاده ايم... . پس ايشان به خانه باز رفتند و بدر را گفتند. نمونه ديگر: و جامه بر آن دخترك نيك نبود و موسى را چشم بر اندامهاى ايشان همى افتاد؛ پس ايشان را گفت: ز استر شويد تا من خود اين گوسپندان را سيراب كنم. موسى آن گوسپندان را سيراب كرد. بس دختران شعيب گفتند با پدر: مزدورى را همى خواهى، اين مرد را به مزدورى گير؛ كى هم قوى است و هم امين است. در اين عبارات كه از ترجمه تفسير طبرى نقل شده، لغات عربى به ندرت ديده مى شود و جز كلماتى چون: «محراب» و «مسجد» و «فتوح» و «پيغمبر» كه جنبه دينى دارد، دو كلمه «قوى، امين» ديده مى شود و نشان مى دهد كه مترجمان سعى داشتند خود را از تأثير زبان عربى بركنار دارند. البتّه در قرون بعد و از جمله در عصر شيخ، كلمات عربى بيشتر در نثر فارسى وارد شده است. به علاوه، كلمه «زاستر» هم كهنه و قديمى است به معنى «زان سوتر» و دورتر، و مخصوص شيوه نگارش نثر كهنه اى چون ترجمه تفسير طبرى است و در تفسير شيخ مطلقاً نمونه و نظيرى ندارد.

.

ص: 364

. .

ص: 365

فصل چهارم: مباحث تاريخى تفسير

الف) تاريخ و قصص قرآن

فصل چهارم: مباحث تاريخى تفسيرالف) تاريخ و قصص قرآنيكى از شقوق معارف قرآن مجيد، قصص و تاريخ پيمبران سلف و امم پيشين مى باشد. تفسير شيخ، كه به زبان فارسى شيوا و رسا نوشته شده و حلاوت و لطافت خاصّى در قالب داستانها و تاريخ به دست آورده، از اين بابت نيز حائز اهميّت است. شيخ در اثناى تفسير، نه تنها به ترجمه قصص و تاريخ گوياى قرآن مبادرت ورزيده، بلكه در مقام تحقيق همچون مورّخ ماهر و دقيق به نقد تاريخى پرداخته، صحيح را از سقيم، و يقين را از گمان و ظنّ بيرون آورده و نظر خود را اظهار داشته است. به علاوه، شيخ در اثناى تفسير به مغازى حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله اشاره نمود و جزئيّات آن همه جهاد مقدّسى كه در طريق اعلاى حق و عظمت اسلام به وقوع پيوسته، به رشته تحرير در آورد. شيخ از آغاز خلق آدم تا وقايع و حوادثى كه در حيات پيشواى گرامى اسلام و سوانحى كه پس از آن حضرت از تفريق و تفرّق مسلمانان روى داده، سخن گفته و به مناسبت به نگارش تاريخ پرداخته و اظهار نظر كرده است. تاريخ در قرآن از قديم ترين ازمنه، يعنى از آدم ابوالبشر، شروع مى شود. شيخ به هر يك از پيشوايان راه حق كه مى رسد، به تفصيل بسط مقال مى دهد و تاريخ حيات و نبوّت و رسالت آنان را به شرح مى نويسد و از خاندان هر يك از اين بزرگان دين و اقداماتى كه براى بيدارى و هدايت مردم گمراه نموده اند، سخن مى گويد.

.

ص: 366

از اين گذشته، بسيارى از داستانهاى اساطيرى امم سابق در تفسير ابوالفتوح آمده كه متضمّن اطلاعات بسيط و دقيقى است. اگر چه ممكن است مأخذ و منبع شيخ در تدوين تاريخ پيشينيان، بعض تفاسير گذشتگان باشد، ولى به هر صورت مطالبى از آن، بدون ترديد، از منابع و مآخذ تاريخى و هم از اطّلاعات عميق و پر دامنه وى سرچشمه گرفته و جا دارد كه تفسير شيخ از اين بابت، يعنى از جهت تاريخ و قصص و داستانهاى اساطيرى مورد مطالعه و تحقيق دقيق و جداگانه و مستقلّى قرار گيرد (1) و رساله اى عميق و پرمايه از اين رهگذر فراهم آيد؛ زيرا تفسير ابوالفتوح به هر صورت منبع و مأخذ صحيح و قابل اعتمادى از جهات بسيار، بخصوص از نظر تاريخ گذشتگان و مغازى پيامبر بزرگوار، مى باشد كه مى توان به اقوال وى اعتماد كرد و حقايق تاريخ درخشان حيات پيشواى محترم اسلام را از خلال تفسير درك نمود. براى تهيّه فهرست مطالب تاريخى، بايد به فصل اعلام (مجلّد سوم) مراجعه نمود؛ زيرا كليّه داستانهاى پيشين و غزوات حضرت و وقايع تاريخى، ذيل نام پيامبران سلف و شخصيت هاى برجسته دينى و ملّى مذكور است و براى اين كار بهتر آن ديد كه ضمن مطالعه تفسير به استقصاى مسائل تاريخى و غزوات رسول اكرم صلى الله عليه و آله بپردازد. با تدوين فصل مربوط به «اعلام و رجال» كه از مجموعه اى بالغ بر 32 هزار نام مكرّر و قريب سه هزار تن از پيشوايان دينى و شخصيّتهاى تاريخى و شاهنشاهان ملل و ادباء و نويسندگان و شعراء و محدّثين و فقهاء و مفسّرين و... ترتيب يافته، به مطالب تاريخى و داستانهاى اساطيرى دسترسى پيدا كرد. فهرستى از مغازى پيغمبر صلى الله عليه و آله تهيّه شد كه در پايان اين بحث يادداشت مى شود.

.


1- .نگارنده، كليّه داستانهاى قرآن را از تفسير ابوالفتوح رازى استخراج و آماده طبع نموده است.

ص: 367

اكنون دو نمونه از تاريخ مربوط به چگونگى آفرينش حوّاء و جنگهاى پيامبر اسلام نقل مى شود: 1. در اثناى تفسير آيه: «وَقُلنا يا آدَمُ اسْكُنْ اَنْتَ وَزَوجُكَ الجَنَّةَ» (1) ، در خلق حوّاء چنين مى نويسد: علماء خلاف كردند در خلق حوّا؛ بعضى گفتند: خداى تعالى او را بقيّه طينت آدم آفريد و درست آن است كه در خبر آمد كه چون آدم عليه السلام در بهشت بنشست، تنها بود و متوحّش مى شد. از تنهايى خداى تعالى خواب بر آدم افكند تا آدم بخفت. پس بفرمود از پهلوى او استخوانى بگرفتند و خداى تعالى از آن استخوان حوّاء را بيافريد بر صورت آدم با جمال تمام، و حلهاى بهشت در او پوشانيد و او را به انواع زينت بياراست؛ تا بيامد بر سر بالين آدم بنشست. چون آدم از خواب در آمد، خواست تا دست بدو دراز كند، فرشتگان گفتند: مكن. گفت: خداى تعالى آن را از براى من آفريده است. گفتند: آرى، حتّى تؤدى مهرها؛ تا مهرش ندهى او را نيابى. گفت: مهر چه باشد؟ گفتند: سه بار بر محمّد و آل محمّد صلوات فرستى. گفت: محمّد كه باشد؟ گفتند: آخر پيغمبران از فرزندان تو و اگر نه براى او بودى، تو را نيافريدندى. پس فرشتگان خواستند تا علم آدم امتحان كنند، گفتند: يا آدم! اين كيست؟ گفت: امراة زنى است. گفتند: چه نام است اين را؟ گفت: حوّاء گفتند: چرا حوّا خوانند اين را؟ گفت: لأنّها خلقت من حىّ؛ براى اينكه اين را از حىّ آفريد. گفتند: چرا آفريد؟ گفت: تا ما را به يكديگر سكون باشد. و در خبر است كه رسول صلى الله عليه و آله گفت: خداى تعالى زنان را از استخوان پهلو آفريد و آن كژ باشد. اگر خواهى كه راست باز

.


1- .بقره (2): آيه 35.

ص: 368

كنى، بشكنى و اگر استمتاع كنى بدو، در او كژى باشد. و ظاهر قرآن بر اين است: «هُوَ الَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَةٍ وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها» (1) (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 90). (2) 2. در اثناى تفسير آيه: «وَلَقَد نَصَرَكُمُ اللّهُ بِبَدرٍ» (3) ، به 26 غزاى پيمبر اسلام اشاره مى شود و نام مى برد: ... او گفت: من از پيران خود شنيدم كه اين نام آبى است كه ما را و اسلاف ما را بود و آن از بلاد غفار است؛ از بلاد جهنه نيست. و ضحّاك گفت: نام آبى است بر دست راست مكّه و مدينه و آن اوّل غزايى بود كه رسول عليه السلامبه نفس خود حاضر آمد آنجا 26 غزا بود: اوّل غزاى ايوا بود، آن گه غزاى بواط، و آن گه غزاة العشيرة، آن گه غزاى بدر بزرگ، آن گه غزاى بنى سليم، آن گه غزاة السويق، آن گه غزاة ذى امر، آن گه غزاى احد، آن گه غزاة نجران، آن گه غزاة حمراء الاسد، آن گه غزاة بنى النضير، آن گه غزاة ذات الرقاع، آن گه غزاة بدر بازپسين، آن گه غزاة دومة الجندل، آن گه غزاة خندق، آن گه غزاة بنى قريظه، آن گه غزاة بنى لحيان، آن گه غزاة بنى قرد، آن گه غزاة بنى المصطلق، آن گه غزاة الحديبه، آن گه غزاة خيبر، آن گه فتح مكّه، آن گه غزاة حنين، آن گه غزاة طايف، آن گه غزاة تبوك. رسول عليه السلام از اين غزوات در نه غزاة كارزار كردند: در بدر بزرگ و آن روز روز آدينه بود، بيست و هفتم رمضان سنه اثنين من الهجرة، سال دوم از هجرت؛ و در احد و آن در شوال بود، سال سيم از هجرت و خندق؛ و بنى قريظه در شوال بود، سال چهارم از هجرت؛ و بنى المصطلق و بنى لحيان در شعبان بود سال پنجم؛ و خيبر در سال ششم؛ و فتح مكّه در سال هفتم ماه رمضان؛

.


1- .اعراف (7): آيه 189.
2- .روض الجنان، ج 1، ص 216 _ 217.
3- .آل عمران (3): آيه 123.

ص: 369

ب) فهرست غزوات پيغمبر صلى الله عليه و آلهو

حنين و طايف در شوال سال هشتم و اوّل غزاة كه به نفس خود قتال كرد، روز بدر بود و آخر تبوك.اما عدد سرايا سى و شش سريه بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 642). (1) صحّت و دقّت و موشكافى در غزوات پيامبر اسلام از همين مختصر به دست مى آيد و معلوم مى دارد كه شيخ چون مورّخى امين و دقيق به شرح جنگهاى آن حضرت پرداخته كه البتّه در تمام موارد و همه جاى تفسير همين خصيصه به چشم مى خورد.

ب) فهرست غزوات پيغمبر صلى الله عليه و آله و حضرت على عليه السلام1. غزوه احد، در جلد يكم، صفحات (2) : 638، 639، 640، 641، 645، 647، 648، 656، 657، 658، 660، 663، 665، 667، 669، 670، 680، 681، 682، 684، 685، 687، 688، 689، 722، 778. جلد دوم صفحات: (3) 11، 20، 166، 193، 519، 520، 531، 537، 547، 548، 628، 635، 640 جلد سوم صفحات: (4) 250، 251، 294، 299، 308، 317.

.


1- .روض الجنان، ج 5، ص 44 _ 46.
2- .غزوه احد در روض الجنان، ج 5، ص 36 _ 44، 52 _ 54، 59، 60، 81 _ 85، 89 _ 94، 98، 107 _ 108، 111 _ 113، 116، 117، 142 _ 154، 160 _ 165، 394 و نيز ج 3، ص 145 _ 146، 182 رجوع شود.
3- .روض الجنان، ج 6، ص 27، 48، 49، 413؛ ج 7، ص 71؛ ج 9، ص 84 _ 89، 113، 126، 127 _ 131، 149 _ 150، 152، 154؛ ج 11، ص 17، 32 _ 33، 35، 50 .
4- .ر.ك: روض الجنان، ج 14، ص 103، 104.

ص: 370

جلد پنجم صفحات: (1) 255، 258، 279، 280، 281، 308، 311. 2. غزوه بدر، جلد يكم، صفحات (2) : 235، 335، 357، 356، 518، 519، 638، 642، 643، 644، 645، 646، 647، 657، 658، 660، 676، 680، 681، 682، 688، 689، 691. جلد دوم صفحات: (3) 11، 16، 32، 393، 411، 489، 507، 508، 509، 512، 513، 514، 515، 516، 519، 520، 521، 524، 526، 528، 529، 530، 531، 532، 535، 537، 538، 539، 541، 545، 547، 548، 549، 550، 562، 564، 631، 640. جلد سوم، صفحات: (4) 220، 256، 299، 432، 486، 584، 589، 604، 608، 634، 636. جلد چهارم، صفحات: (5) 23، 39، 75، 227، 229، 244، 251، 290، 295، 308، 317، 378، 398،

.


1- .روض الجنان، ج 19، ص 41 _ 42، 47، 99، 104، 170، 178، 179 _ 180.
2- .غزوه بدر در روض الجنان، ج 2، ص 236؛ ج 3، ص 143، 195، 370؛ ج 4، ص 197 _ 203، 259، 375؛ ج 5، ص 26 _ 27، 36، 44 _ 54، 84، 89، 131، 142 _ 146، 163، 165، 169، 411 _ 412 رجوع شود.
3- .همان، ج 6، ص 27، 38، 78؛ ج 8، ص 197، 244؛ ج 9، ص 15، 58، 59، 61، 67 _ 78، 83 _ 89، 96، 97، 98، 100، 105 _ 113، 121، 126، 128 _ 132، 136، 138، 143 _ 146، 149 _ 156، 183؛ ج 10، ص 25، 50 .
4- .همان، ج 11، ص 278؛ ج 12، ص 7، 103، 104، 371؛ ج 13، ص 110، 301، 313، 341، 350 _ 351؛ ج 14، ص 41، 46.
5- .همان، ج 14، ص 106، 139، 215؛ ج 15، ص 187، 191، 223، 239، 330، 343، 374، 393، 395؛ ج 16، ص 85، 125، 255، 258؛ ج 17، ص 91، 110.

ص: 371

457، 459، 554، 563 . جلد پنجم، صفحات: (1) 14، 30، 31، 72، 82، 109، 159، 166، 199، 255، 271، 279، 292، 301، 308، 317، 369، 377، 382، 394، 440، 466، 559، 571 . 3. غزوه تبوك، جلد يكم، صفحه 343. (2) جلد دوم صفحات: (3) 555، 557، 575، 591، 594، 596، 606، 607، 612، 619، 623، 631، 632، 634، 635، 647، 648، 653 . جلد سوم، صفحات: (4) 375، 381 . جلد پنجم، صفحه 93. (5) 4. غزوه خندق، جلد يكم، صفحه 683 . (6) جلد چهارم، صفحات: (7) 299، 300، 301، 302، 303، 304، 321 . 5 . غزوه خيبر، جلد يكم، صفحه 678 . (8) جلد دوم، صفحات: (9)

.


1- .روض الجنان، ج 17، ص 174، 208، 210، 293، 313، 365؛ ج 18، ص 126، 144، 230 _ 231؛ ج 19، ص 40 _ 41، 79، 99، 104، 132، 154، 170، 194، 331، 354، 367، 401 _ 402؛ ج 20، ص 63، 64، 126، 345، 373 _ 374.
2- .همان، ج 3، ص 162.
3- .همان، ج 9، ص 169، 174، 214، 249، 256 _ 257، 261، 285، 297، 313؛ ج 10، ص 4 _ 6، 25 _ 27، 32، 34، 35، 67، 68، 79، 80 .
4- .همان، ج 12، ص 264، 275.
5- .همان، ج 17، ص 334.
6- .همان، ج 5، ص 149.
7- .همان، ج 15، ص 351 _ 365، 404.
8- .همان، ج 5، ص 135؛ ج 6، ص 7 _ 8 ، 71، 107؛ ج 9،ص 86 .
9- .همان، ج 6، ص 379 _ 380 .

ص: 372

151، 152، 170، 193، 207، 520 . جلد چهارم، صفحه 37 . (1) جلد پنجم، صفحات: (2) 85، 86، 87، 88، 93، 94، 95، 96، 97، 98، 99، 101، 108، 274، 281، 312 . 6. غزوه حديبيّه، جلد يكم، صفحه 307. (3) جلد دوم، صفحات: (4) 92، 554، 558، 559، 640، 486 . جلد چهارم، صفحه 252 (5) جلد پنجم، صفحات: (6) 83، 85، 86، 87، 88، 89، 91، 93، 94، 95، 96، 101، 102، 103، 107، 108، 128، 246، 304، 514 . 7. غزوه حنين، جلد دوم، صفحات: (7) 568، 569، 570، 571، 572، 588، 602 . جلد سوم، صفحه 992 (8)

.


1- .روض الجنان، ج 14، ص 135.
2- .همان، ج 17، ص 319 _ 327، 334 _ 347، 350، 364؛ ج 19، ص 85، 103، 182.
3- .همان، ج 3، ص 70 .
4- .همان، ج 6، ص 230 _ 231؛ ج 9، ص 168، 175، 178؛ ج 10، ص 5 .
5- .همان، ج 15، ص 241.
6- .همان، ج 17، ص 316، 320 _ 327، 331 _ 340، 350 _ 354، 363 _ 364؛ ج 18، ص 46؛ ج 19، ص 18، 162.
7- .همان، ج 9، ص 198 _ 208، 242، 275، 276.
8- .اشتباه است.

ص: 373

جلد پنجم، صفحات 93، 101. (1) 8. غزوه جمل، جلد دوم، صفحات: 524، 556 . (2) جلد چهارم، صفحه 489. (3) 9. غزوه روم، جلد يكم، صفحات: 311، 678 . (4) جلد دوم، صفحات: 524، 525، 561، 575، 596، 597 . (5) 10. غزوه صفّين، جلد يكم، صفحه 577 . (6) جلد دوم، صفحه 556. (7) جلد سوم، صفحه 299. (8) جلد چهارم، صفحه 489. (9) جلد پنجم، صفحه 460. (10) 11. غزوه نهروان، جلد دوم، صفحات: 572 (11) ، 601. جلد چهارم، صفحه 313. (12) 12. وقعه بغاث و اسلام آوردن اوس و خزرج، جلد يكم (13) ، صفحات: 612، 613، 614، 615، 616، 617، 618، 619، 620، 621، 622. جلد دوم، صفحه 556. 14

.


1- .روض الجنان، ج 17، ص 334 و 351.
2- .همان، ج 9، ص 96، 172 .
3- .همان، ج 16، ص 323.
4- .همان، ج 3، ص 81؛ ج 5، ص 136.
5- .همان، ج 9، ص 97، 183، 261، 262.
6- .همان، ج 4، ص 364 .
7- .همان، ج 9، ص 261 _ 262 .
8- .همان، ج 12، ص 103.
9- .همان، ج 20، ص 111.
10- .همان، ج 9، ص 207 _ 271.
11- .همان، ج 15، ص 119، 431.
12- .همان، ج 4، 453 _ 480 .
13- .همان، ج 9، ص 144، 172.

ص: 374

. .

ص: 375

فصل پنجم: قرن پنجم و ششم

1. مناظرات و مجادلات فرق مذهبى

فصل پنجم: قرن پنجم و ششم1. مناظرات و مجادلات فرق مذهبىدو قرن پنجم و ششم هجرى، از نظر شروع مناظرات و مجادلات فرق مذهبى و طوائف مختلف اسلامى، امتياز خاصّى دارد. بايد متذكّر شد كه اسلام خيلى زودتر از بعض اديان ديگر، مواجه با تشعّب و تفرّق گرديد و هنوز از رحلت پيامبر ديرى نگذشت كه فرقه هاى بزرگى در ديانت پيدا شدند كه مهم ترين آنها آيين اهل سنّت و مذاهب اهل تشيّع و مذاهب خوارج بود. اختلافات فيمابين مسلمانان بر سر مسئله جانشينى رسول خدا، يعنى موضوع خلافت و امامت، و نيز درباره فروع احكام دين و همچنين راجع به اصول عقايد بود. بحثها و مناقشات مسلمين، كه از اواخر قرن اوّل در خصوص مسائل گوناگون از اصول و فروع ديانت آغاز شده و در قرون بعد نيز شدّت يافته بود، به قدرى در افكار اجتماعى و ادبى اين ملّت تأثير كرده كه مطالعه در آن مناظرات و مجادلات و حتى تحقيق و تدقيق در آثارى كه بر اثر همين كشمكشها در ادبيّات فارسى به وجود آمده، حائز اهميت است. مباحثات و مناظراتى كه در همين ايّام بين فرقه هاى مختلف به وجود آمد، موجب پيداش علوم شرعى گرديد. دانشمندانِ بنامى در شعب گوناگون اين علوم پيدا شدند و آثار و تأليفات گرانبهايى از خود به جاى گذاشتند. علم القرائه، علم تفسير، علم حديث، علم فقه، علم كلام از علوم شرعى اى است كه در صدر اسلام جاى خود را باز كرده و مورد بحث و مذاكره علماى بى شمارى قرار گرفته بود.

.

ص: 376

كشمكشهاى فيمابين طرفداران فرق اسلامى همچنان ادامه داشت و در قرون بعد رو به شدّت گذاشت؛ تا اينكه در اواسط قرن ششم به اعلى درجه شدّت رسيده و حتى آن مجادلات و مناقشات از نوك زبان به نوك سنان منتقل گشته بود. نبردهاى خونين، كه بين فرق مذهبى اشاعره و معتزله از يك طرف و دو فرقه معروف و بزرگ اسلام، يعنى شيعه و سنّى، از طرف ديگر و نيز قتال فيمابين شافعيّه و حنفيّه از فرقه هاى اهل سنّت كه در اين عصر پيدا شده، جالب توجّه است. از سوى ديگر، مباحثات و مناقشاتى كه در ميان بعض از مسلمانان راجع به مسائل اعتقادى از قبيل جبر و اختيار، ايمان و كفر، توحيد و تجسيم و مانند آنها به استدلال متّكى بود، در اين زمان به جنگهاى هولناك تبديل شده و مناظرات كلامى ميانه ارباب نحل به صورت زشت و مخوف كارزارهاى خونين تغيير شكل داده بود. (1) در اثناى دو قرن پنجم و ششم، فرق ديانت اسلام از اشاعره، معتزله، اهل سنّت و اهل تشيّع و فرقه هاى ديگر و نيز زردشتيان، يعنى ايرانيانى كه نسبت به آيين كهن ايران باستان پايدار و وفادار و پيرو دين زردشت بودند، در رى وجود داشتند. به علاوه، از نژادهاى مختلف عرب، ايرانى، ترك نيز بودند كه بالطّبع ميانه آنان مجادله و مناظره شديد ايجاد گرديد و گاه آن مناظرات به زد و خورد خونين منتهى مى شد. هر فرقه براى تقويت عوامل خويش، يك دستگاه تبليغاتى عليه فرقه هاى ديگر بودند. علماء و وعّاظ با تشكيل مجالس وعظ و تذكير و بيان عقايد خويش به نشر و تقويت آراى خود مى پرداختند و افكار و عقايد فرق ديگر را انتقاد و رَد مى كردند. در بعض از شهرهاى مهمّ خراسان مانند: مرو، نيشابور، بلخ، هرات، بخارا، خوارزم،

.


1- .براى اطلاع بيشتر ر.ك: تاريخ ادبيات در ايران، تأليف آقاى دكتر ذبيح اللّه صفا استاد دانشگاه تهران.

ص: 377

بساط وعظ و مجلس تذكير رواج بسيار يافته و وعّاظ چيره دست با ممارست در اين كار به سختى در ردّ عقايد فرق ديگر قيام كرده بودند. رى نيز چون شهرهاى خراسان، مركز وعظ و تذكير بود و واعظان دانشمند و سخنور در اين دار العلم پا به عرصه وجود گذاشتند كه از جمله آنان ابوالفتوح رازى است و تفسير كبير وى، يك رشته مجالس وعظ و تذكير و مناظره و بحث و مجادله با فرقه هاى مختلفه است و شيخ با لحن و اسلوب واعظانه به تأليف تفسير مذكور برخاسته و در حقيقت همان مجالس وعظ را به شيوه اى عالمانه تر و شيواتر و اديبانه تر نگاشته و تدوين نموده است. شيخ خود از مشاهير وعّاظ رى بوده و اساساً تفسير او بر پايه ردّ آراء و عقايد فرق ديگر اسلامى استوار گرديده كه با زبان پارسى درى و لحن عوام پسند و عاميانه آن عهد ولى به شيوه عالمانه به هم پيوسته و تلفيق شده است. وى در شهر رى مى زيسته و اصلاً از مردم همين شهر و از مشاهير علماء و محدّثين و فقهاى شيعه اماميّه رى به شمار مى رفت و در نزد عامّه مردم از شيعه و اهل سنّت و جز آن مقبوليت عظيم داشته و در محلّه معروف به خان علان، كه از محلات شهر رى بوده، مجلس وعظ و تذكير داشته و مورد توجّه عموم مردم بوده است. ابوالفتوح چندگاهى بر اثر سعايت رقيبان و هم چشمان، كه از او نزد والى شهر كرده بودند، از ادامه وعظ ممنوع گرديد و مجلس تذكيرش چندى تعطيل شد؛ ولى يكى از همسايگان شيخ، كه اتفاقاً از پيروان و معتقدان فرقه سنّت و جماعت و از مأمورين دولتى و عمّال والى و پادشاه وقت بوده، از اين قضيّه آگاه شد و موجبات رفع آن مشكل و لغو دستور والى را فراهم نمود و مجلس وعظ را دوباره دائر كرد. (1)

.


1- .ر.ك: ج 3، مستدرك الوسائل، حاجى ميرزا حسين نورى كه به روايت از رياض العلماء و صاحب رياض العلماء از كتاب شرح شهاب شيخ نقل كرده است.

ص: 378

بنا بر آنچه گفته شد، تفسير ابوالفتوح از اين نظر تفسيرى است كه به اسلوب و سبك واعظانه نوشته و تدوين شده است و مى توان گفت قسمت اعظم مطالب اين تفسير كبير مجالس متعدّد وعظ است كه مبسوطاً تهيّه شده و مؤلّف بر اثر آشفتگى و نابسامانى اوضاع اجتماعى و تشتّت و پراكندگى بين فرق اسلامى و آراء و عقائد متضادّ پيروان آنان خود را ناگزير ديد كه در اثناى آن به مجادلات و مناظرات مذهبى نيز پرداخته، نظر خويش را اظهار نمايد. شيوه واعظان در مجالس وعظ و تذكير چنان است كه پس از بيان يك مقدّمه كوتاه، جهت جلب توجّه و جمعيّت خاطر مستمعين در توجيه و تبيين مسئله مورد نظر به بحث و مذاكره مى پردازند و با بيانى ساده، كه در خور فهم عوامّ باشد، به تشريح مطلب مبادرت مى كنند و در اثناى سخن از ذكر اشعار مناسب (چه فارسى و چه عربى) كه در عين حال موجب عبرت و تنبّه شنونده باشد و نيز از استناد به آيات قرآنى و احاديث نبوى و علوى و سخنان ائمّه اطهار و بزرگان علم و ادب و سالكان طريق حقّ و همچنين از تمثّل به داستانها و حكايات خوددارى نمى كنند تا در خلال بيانات خود شنوندگان را بيدار سازند و به آنچه مقصود و منظور نهايى است، نائل آيند. شيخ همين شيوه ديرينه را در نهايت كاردانى و مهارت و با احاطه به قرآن و احاديث و احكام فقهى و نظريات علماى فرق مختلف اسلامى و توجّه به ادب زبان پارسى و عربى، در تفسير خود دنبال كرده و هر جا كه فرصتى داشته، در تأييد اظهارات خود به بيان سرنوشت عبرت انگيز يكى از سالكان حق پرداخته و در تشريح و توجيه مطلب تا جلب توجّه كامل شنونده و بيدارى و هشيارى وى، آن چنان قلم برداشته كه گويى خود در مجلس وعظ به سخن برخاسته است و با كمى دقّت وامعان نظر به خوبى مى توان قضاوت نمود كه تفاوت فيمابين يك مجلس

.

ص: 379

وعظ با آنچه در تفسير شيخ آمده، همان خطبه ابتدايى است كه معمولاً وعّاظ در آغاز سخن ايراد مى كنند و نيز طلب مغفرتى است كه در پايان گفتار و مجلس وعظ بايد بگويند و به سخنان خود خاتمه دهند. از اين دو نكته كه صرف نظر شود، مجالس وعظ بى شمارى با همان خصوصيّات در تفسير شيخ ديده مى شود. براى نمونه كافى است به صفحات 323 الى 326 جلد اوّل (1) تفسير مراجعه كرد كه شيخ در تفسير آيه: «وَ تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَيْرَ الزّادِ التَّقْوى» (2) ، همچون واعظان به بحث و تحليل و تجزيه مى پردازد و پس از سوق كلامى چند ده بيت شعر فارسى، كه داراى وزن و قافيه واحد مى باشند، به اسلوب وعظ در مقام تذكير و پند و اندرز به استشهاد مى آورد تا شنونده و خواننده را در اعراض از اين جهان و توجّه به بى اعتبارى آن محرّك باشد. اين اشعار همگى از يك قصيده و يا يك قطعه گرفته شده، ولى در چند مورد در اين مجلس وعظ به تدريج ذكر شده. به علاوه، استناد و تمثّل به اشعار عربى كه از حيث معنى و جلب توجّه مستمعين و ايجاد تنبّه در آنان حائز اهميّت است، در همين مجلس وعظ آورده شد و همچنين در اثناى سخن، به بيان حال عبرت انگيز دو تن از مردان راه حق مى پردازد و ضمن تشريح مبانى معتقدات ايشان، ميزان توكل سالكان حق را نشان مى دهد كه در ارادت و ايمان به خالق تا چه اندازه استوار و ثابت قدم بوده اند و همين امر را به شيوه واعظان چيره دست آن چنان توجيه مى كند كه موجب عبرت و حيرت آدمى مى شود و خواننده و شنونده به ناچار ساعات متوالى تحت تأثير آن بيانات به تأمّل و تفكّر خواهد پرداخت. از اين گذشته، شيخ در سَوْق جملات و عبارات عبرت انگيز و واعظانه خود جز

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 112 _ 120.
2- .بقره (2): آيه 197.

ص: 380

به شيوه تذكير روش ديگرى اختيار نكرده و اين خود نمونه هاى متعدّدى دارد كه از جمله در همين مجلس وعظ كاملاً محسوس و مشهود است: ... و لكن تو زان دون همّت ترى و دون منزل ترى كه اختيار چنين چيزها كنى. تو خود كشته هواء خودى؛ چگونه كسى را كشى؟ تو خود اسير مرادى؛ كسى را چگونه اسير كنى؟ گفتيم: تو هوا را كشى، هوا تو را كشت. گفتيم: تو مراد قهر كنى، مراد تو را قهر كرد. گفتيم: قهرمانى قاهر باشى، قهر مانده مقهور شدى. همه عمر در بند آرزو مانده اى تا باشد كه برآيد. صد هزار جان عزيز برآيد و آن برنيايد. صد هزار عمر چون عمر تو برسد و آن نرسد. عمر تو به سر آيد و جز آنكه نوشته تو است به سر تو نيايد. «قُلْ لَنْ يُصِيبَنا إِلاّ ما كَتَبَ اللّهُ لَنا هُوَ مَوْلانا» (1) ، تو را يك نفس از اين هوس پرواى دگر چيز نيست. ايا مانده بر موجب هر مرادىشب و روز در محنت اجتهادى نه در حق خود مر تو را انزعاجىنه در حقّ حق مر تو را انقيادى تو مى بايد بى هوس باشى، مصحف بى هوس، اعنى بى هوش مدهوش مانده از عقل ديوانه و از شرع بيگانه. چو ديوانگان دايم اندر تفكّركه گويى مرا چون برآيد مرادى اين همه رنج بر منزل سپنج گنج ابد رها كرده و رنج ابد اختيار كرده اى: ز بهر دو روزه مقام مجازىبه هر گوشه اى كرده ذات العمادى همانا به خواب اندرى تا بدانىكه ما را جز اين است ديگر معادى اين نه جاى معاد است؛ جاى وقت ميعاد است: فَيَوْمَ القِيامَةِ مِيْعادِهِ؛

.


1- .التوبة (9): آيه 51 .

ص: 381

امروز روز عهد است، فردا روز وعد است... (الخ به اختصار). (1) به هر حال اگر تفاسير ديگرى را، كه به فارسى و عربى بر قرآن كريم نوشته شد و از قديم ترين زمان تا به امروز باقى و از گزند حوادث زمان در امان سلامت مانده، مورد مطالعه قرار دهيم و شيوه و اسلوب آنها را بسنجيم، تفسير شيخ را بايد در زمره تفاسيرى كه به روش وعظ و تذكير تهيّه و تدوين شده، به شمار آوريم؛ همچنان كه فى المثل تفسير مجمع البيان طبرسى تفسيرى است ادبى و تفسير طبرى از باب حديث و كشّاف زمخشرى نيز تفسيرى ادبى و يا تفسير ملا صدرا و بو على سينا تفاسيرى حكَمى و فلسفى مى باشند و تفسير نور عليشاه شاعرانه و تفاسير متصوفه و اهل عرفان نيز عارفانه و صوفيانه مى باشند و يا تفسير امام فخر رازى تفسيرى است از باب علم كلام و مجادلات و مناظرات. مضافاً اينكه، بنا به قول و نظر شيخ، مفسّر را چاره اى نباشد در تصنيف جز اينكه از همه دانشها بهره مند باشد و نيز ابوالفتوح خود به صراحت اشاره مى كند كه تفسير روض الجنان و روح الجنان وى بسيارى از علوم را متضمّن است، خصوصاً علم ادب و اطّلاع بر تركيبات كلام عرب و نيز علومى كه به علم ادب منسوب است، از علم لغت و نحو و تصريف و همچنين علم نظر و بلاغت و صنعت شعر و نيز علم اصول؛ چه مفسّر مادام كه در اين دانش متقن نباشد، قادر به شناسايى اقوال نخواهد بود و نيز نخواهد توانست كه آيات متشابه را بر وفق اصول تأويل كند؛ آن چنان كه با ملاك و معيار عقل مقتضى باشد. و نيز مفسّر بايد فقيه باشد تا آياتى كه متضمّن احكام شرعى باشد، معانى و وجه استدلال آن را بر مذهب صحيح بداند و اين معنى تمام نشود، مگر اينكه به اصول فقه عالم باشد؛ چه بناى فقه بر آن است و ادلّه

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 114 _ 115.

ص: 382

2. جنبه تشيّع تفسير ابوالفتوح

فقه مستخرج از آن بود. و همچنين مفسّر را از اطّلاع و احاطه بر اخبار چاره اى نباشد؛ اخبارى كه به آيه لايق باشد تا بدان وسيله سبب نزول آن آيه گفته شود و نيز قصّه اى كه متعلّق به آن آيه باشد بيان گردد به آن مقدار كه به منزله گزارش آيه تلقّى گردد. (1) حقاً و انصافاً تفسير شيخ متضمّن مسائل و مطالبى از علم ادب و اطلاع بر تركيبات كلام عرب و علوم لغت و نحو و تصريف و علم نظر و بلاغت و صنعت شعر و علم اصول و فقه و تسلّط بر اخبار است كه با استادى و مهارت در هر يك از رشته هاى مزبور، آن چنان از مضايق سخن به حذاقت و لطافت بيرون جسته كه مورد تحسين است و به راستى تفسير شيخ در رشاقت تحرير و لطف تقرير و دقّت نظر بى نظير است.

2. جنبه تشيّع تفسير ابوالفتوحتفسير ابوالفتوح يكى از بهترين نفايس معدودى است كه در زمره ادبيّات فارسى فرقه اثنا عشريه به شمار مى آيد و اگر چه مفسّران فارسى زبان تأليفات بسيارى از بيان تنزيل و تأويل كلام مجيد ربّانى نگاشته اند، ولى به عقيده علماى اهل فنّ، تفسير مزبور از هر جهت بى نظير مى باشد؛ چه از جهت تشيّع جنبه قوى و در خور توجّهى دارد و شيخ در اثناى تفسير، هر جا كه فرصتى به دست آورد و مناسبتى ديد، جانب شيعه را تقويت نمود؛ مثلاً در تفسير آيه: «الَّذِينَ يُو?مِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَمِمّا رَزَقْناهُمْ يُنْفِقُونَ» (2) ، چون درباره غيب سخن مى گويد، آراءو عقايد ديگران را مى نويسد و به اختصار از آنها مى گذرد؛ ولى در ذكر و نقل از رأى اهل

.


1- .ر.ك: تفسير ابوالفتوح، ج 1، چاپ تهران، ص 1.
2- .بقره (2): آيه 3.

ص: 383

بيت عليهم السلام بحث را طولانى و با افزودن آيات و اخبارى در همين زمينه جنبه تشيّع را در تفسير تقويت مى كند. شيخ درباره «غيب» مى نويسد كه در تفسير اهل بيت عليهم السلامآمده كه مراد به غيب مهدى امّت است كه از ديدار مردم غايب و موعود در اخبار و قرآن است. آن گاه آيه قرآن و اخبار مربوط به آن را ذكر مى كند و مى نويسد: چون به آياتى رسيم كه متضمّن اين معنى بود، آن اخبار مستقصى گفته شود، ان شاء اللّه (عزّوجلّ). (1) تقويت جنبه تشيّع در تفسير قرآن، مخصوص شيخ است و مفسّران ديگر به ندرت جانب شيعه را در تفسير منظور و مرعى داشته اند، از جمله تفسير طبرسى كه در بعض موارد به كلّى فاقد بحث مزبور مى باشد. شيخ در تفسير آيه هاى: «عَمَّ يَتَساءَلُونَ * عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ» (2) ، مى نويسد كه غرض از آن اميرالمؤمنين على عليه السلاماست و در تأييد نظر خود اخبارى مى آورد و مورد استناد قرار مى دهد؛ در صورتى كه تفسير مجمع البيان شيخ طبرسى فاقد چنين بحث و نظريّه است. (3) در فاصله يك قرن و نيم (447 _ 565)، تفاسيرى در شيوه فرقه اثنا عشريّه تدوين و تأليف گرديد كه از جمله آنها تفسير سيد حسّون براقى معاصر طبرسى (م 548) كه قاضى بيضاوى مطالب تفسير خود را از آن كتاب استخراج كرده و نيز تفسير تأويل متشابهات القرآن شيخ رشيد الدين ابو جعفر محمد بن على بن شهر آشوب (م 588) و همچنين تفسيرى است به فارسى به نام جلاء الزوهان از ابوالمحاسن حسين ابن حسن جرجانى و تفسير مجمع البيان امين الدين ابى على فضل بن حسن بن فضل طبرسى (470 _ 548) و ديگر البصائر فى التفسير شيخ ظهير الدين ابى جعفر

.


1- .تفسير شيخ، ج 4، ص 53 و ج 1، ص 41 [روض الجنان، ج 1، ص 104؛ ج 14، ص 170].
2- .النبأ (78): آيه 1 و 2.
3- .تفسير ابوالفتوح، ج 5، ص 460 [روض الجنان، ج 20، ص 111 _ 112].

ص: 384

3. جنبه كلامى تفسير شيخ

اشاره

محمد بن محمود النيشابورى كه در سال 577 از تأليف تفسير فراغت پيدا كرد. بايد متذكّر شد كه تفسير شيخ، از باب تشيّع، از تفاسير ديگرى كه در اين يك قرن و نيم تأليف شد، قوى تر است.

3. جنبه كلامى تفسير شيخمفسّرين شيعه در قرن پنجم و ششم، براى ردّ نظريّات و عقايد فرق، ضمن تفسير آيات كلام اللّه ، به اين امر توجّه كامل داشتند و تفسير شيخ نيز، كه به فارسى نوشته شده، به كرّات آراى مخالفين را ردّ كرده و در تأييد عقايد موافقين و تثبيت و تحكيم آنها به خوبى و وضوح، به احتجاج و استدلال برخاسته است. مهم ترين مسائلى كه در تفسير ابوالفتوح از نظر كلامى مورد بحث و تحليل و تجزيه قرار گرفته و شيخ در همه موارد جانب عقايد شيعه را ملحوظ و محترم نگاه داشته و با دلايل كافى و مستندات وافى، در اثبات آنها تلاش قلمى نموده است، مواردى از قبيل: جبر و اختيار، معراج، توحيد، عدل، قضا و قدر، كلام خدا محدث است يا قديم، جزا، ايمان، گناهان كبيره، توبه، شفاعت و اختلاف شيعه و معتزله راجع به آن و جز اينهاست كه اكنون به توجيه بعض از آن مسائل مبادرت مى ورزد. يكى از مسائل مورد بحث، مسئله حدوث و يا قدم كلامى ربّانى است كه متكلّمان در آن باره احتجاجات بسيار كرده اند؛ از جمله معتزله معتقد به حدوث قرآناند و اشعريّه به قدم كلام اللّه رأى دادند. شيخ در ردّ عقايد فرقه اخير و اثبات حدوث قرآن به دفعات بحث كافى نمود و آراى مخالفان را مردود دانست؛ از جمله در اثناى تفسير آيه: «وَ كَلَّمَ اللّهُ مُوسى تَكْلِيماً» (1) ، مى نويسد كه در آيه محدث بودن

.


1- .نسا (4): آيه 164.

ص: 385

كلام خداوند روشن است؛ زيرا خداوند آن كلام كه با موسى گفت، پيش از آن با رسول ديگر نگفت و آن را كه وقت و حدوث معلوم باشد، قديم نباشد؛ قديم آن بود كه در ازل موجود باشد. آن گاه بحث را ادامه مى دهد و در پايان مقال از طريق تنبّه و عبرت مى گويد: «عجب از خرد كسى كه روا دارد خداى تعالى با موسى عليه السلام بر كوه طور در عهد موسى به كلام قديم سخن گفت». و يا در جاى ديگر، پس از آنكه بر ردّ اشعريّه احتجاج كرد و قول آنان را درباره قدم قرآن مردود دانست، از دَر استهزاء مى نويسد: «و اين گوينده فاضل را شرم نيايد از چنين فضل و عرض كردن اين فضل...». (ج 3، ص 269) (1) يكى ديگر از مسائل كلامى تفسير بحث درباره عدل الهى است كه شيخ در موارد متعدّد و به كرّات، بطلان مذهب مجبّره را استناداً به علوم عقلى و نقلى ثابت و آشكار ساخته است؛ مثلاً در تفسير (2) آيه: «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» (3) ، استفاده مى كند و مى گويد كه اين آيه نيز دليل عدل خداوند و بطلان مذهب مجبّره است كه عقيده دارند خداى تعالى به گناه كسى، ديگرى را بگيرد و بار عقوبت او، بر اين بنهد و اطفال كُفّار را به گناه پدران عقوبت كند. در باب اثبات عدل پروردگار شواهد متعدّدى در تفسير وجود دارد كه ذكر همه آنها موجب اطناب خواهد (4) بود و تنها به نقل يك نمونه كوتاه مى پردازيم؛ آنجا كه در تفسير آيه: «وَ ما رَبُّكَ بِظَلاّمٍ لِلْعَبِيدِ» (5) ، مى نويسد:

.


1- .تفسير ابوالفتوح، ج 2، ص 79 و ج 3، ص 269 [روض الجنان، ج 6، ص 197؛ ج 12، ص 36].
2- .تفسير شيخ ابوالفتوح، ج 4، ص 480 [روض الجنان، ج 16، ص 330].
3- .انعام (6): آيه 164.
4- .همان، ص 520.
5- .فصلت (41): آيه 46.

ص: 386

و خداى تعالى بر بندگان هيچ ظلم نكند و آيت، دليل است بر بطلان مذهب مجبّره و آنكه جزا جز بر عمل نيست و خداى تعالى خالق و فاعل ظلم نيست و ثواب و عقاب جز به استحقاق نباشد (ج 4، ص 552). (1) يكى ديگر از مسائل كلامى كه شيخ در اثناى تفسير اشارات بسيارى درباره آن دارد، مسئله توحيد است كه با زبانى ساده و در خور فهم عوام، يگانگى پروردگار جهان را ثابت كرده و عقيده سخيف و باطل مخالفان را رد نموده است؛ مثلاً در تفسير آيه: «لَوْ كانَ فِيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا» (2) ، استناد به إلاّ مى كند و مى گويد كه إلاّ اينجا به معنى غير است، و در دنبال همين بحث چنين اظهار نظر و احتجاج مى كند: و اين معنى دليل ممانعت است و متكلّمان دليل ممانعت از اينجا گرفته اند، گفتند: دليل بر آنكه خداى تعالى يكى است، آن است كه اگر دو بودى يا بيشتر ميان ايشان ممانعت ممكن بودى و ممتنع نبودى پس مؤدّى بودى به آنكه اگر يكى چيزى خواستى و يكى ضدّ آن و خلاف آن: يا مراد هر دو برآمدى، يا مراد هيچ دو برنيامدى، يا مراد يكى برآمدى دون يكى. اگر مراد هر دو برآمدى، مؤدّى بودى به اجتماع ضدّين و اگر مراد هيچ دو برنيامدى، مؤدّى بودى به آنكه فعل ممتنع بودى از قادر بى منّتى معقول و اين مؤدّى بودى با نقص قادرى ايشان. و اگر مراد يكى برآمدى دون يكى، مؤدّى بود با نقص قادرى، آن گه مراد او برنيامدى. چون همه قسم ها باطل است، اين بماند كه نشايد كه با خداى خداى بود و او را شريك و انبازى باشد در الهيّت. تعالى علواً كبيراً (ج 3، ص 539). (3) شيوه بحث كلامى شيخ و اثبات وحدانيّت خداوند در خور توجّه است.

.


1- .روض الجنان، ج 17، ص 88 .
2- .انبياء (21): آيه 22.
3- .روض الجنان، ج 13، ص 214؛ ج 14، ص 49.

ص: 387

ديگر از مباحث كلامى تفسير شيخ، مبحث جبر و اختيار است. شيخ در اين مسئله سخت با مجبّره به احتجاج برمى خيزد و ضمن سست شمردن آراى آنان و ردّ اقوال باطل ايشان، از طريق تنبّه مى گويد: مجبّره هر قبايح و فضايحى كه در عقل زشت تر است و به اهل مروّت و حرمت حواله نشايد كردن، به خداى حواله كردند. اگر مشركان چهار دروغ به خداى حواله كردند از بحيره و سايبه و وصيله و حام و حق تعالى اين همه در حقّ ايشان بگفت، همانا مجبّره كم از اين نباشد كه چهار صد بار، چهار صد هزار فعل زشت با خداى حواله كردند، تعالى علواً كبيراً. آفت ايشان و اينان از جهل آمد و «اكثرهم لا يعقلون» بيشتر عقل ندارند؛ يعنى عقل را كار نمى بندند و در انديشه بر عقل كار نمى كنند. (1) ديگر از مسائل مورد بحث، مسئله شفاعت و اختلاف نظر شيعه و معتزله درباره آن مى باشد. شيعه عقيده دارد كه شفاعت براى اسقاط مضارّ است، ولى در مذهب معتزلى گفته شد كه شفاعت براى زياده منافع به كار برده مى شود. شيخ در ردّ نظر معتزلى مذهبان و اثبات نظريّه اهل تشيّع، در اثناى تفسير آيه: «مَنْ ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاّ بِإِذْنِهِ» (2) ، در معنى شفاعت، استناداً به اقوال شعراى تازى، مطالبى دارد و مى گويد كه حدّ شفاعت اين است كه از كسى بخواهيم كه مضرّتى را اسقاط كند؛ بر وجهى كه اگر شفاعت نمى بود، آن زيان به او مى رسيد و دليل اين توجيه آن است كه عرف مستمرّ است و عادت كه در حقّ جانيان و كسانى كه مستحقّ كشتن و عذاب باشند، شفاعت مى كنند. به علاوه، در وضع لغت، شفاعت به معناى اسقاط مضارّ

.


1- .ر.ك: تفسير ابوالفتوح، ج 2، ص 234، ذيل تفسير آيه [103، سوره انعام] «وَ لكِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا» . [روض الجنان، ج 7، ص 178؛ ج 8 ، ص 29].
2- .بقره (2): آيه 258.

ص: 388

است، نه زياده منافع، و در تقويت و تأييد نظر خويش به بيان اميرالمؤمنين على عليه السلامكه فرمود: «الشفيع جناح الطالب» و به قول رسول صلى الله عليه و آله كه گفت: «اشفعوا توجروا» توسّل مى جويد و نظر خود را، كه همان نظر اهل تشيّع باشد، بر كرسى مى نشاند. (1) يكى ديگر از مسائل مورد بحث، مسئله معراج حضرت رسول صلى الله عليه و آله مى باشد. شيخ در اثناى تفسير، عقايد فرق معتزله و حشويان و نجّاريان را درباره معراج آن حضرت رد مى كند. معتزلى مذهب عقيده دارد كه پيمبر اسلام تا بيت المقدس بيشتر نرفته و استنادشان به ظاهر آيه قرآن است. نجّاريان مى گويند: پيشواى اسلام معراج را در خواب ديد و حشويان گفتند كه روح پيغمبر به معراج رفته و تن او در مكّه بوده. شيخ در ردّ عقايد مذكور گويد: آنچه درست است آن است كه رسول صلى الله عليه و آله را به آسمان بردند به نفس و تن او، و آسمان ها بر او عرض كردند و بهشت و دوزخ بر او عرض كردند و او معاينه بديد؛ چنان كه گفت: «عرضت علىّ الجنّة حتّى همت ان اقطف من ثمراتها و عرضت على النار حتى اتّقيت حرّها بيدى»؛ چنان كه در سياقه قصّه بيامد. (2) ديگر از مسائل كلامى مورد بحث شيخ، مسئله ايمان و ردّ نظريّه پيروان مذهب معتزله و حشويان است كه در ج 1، ص 41 (3) كوتاهى مى كند و آراى مخالفان را مردود و اسناد ايشان را مطعون مى داند و در پايان بحث مى گويد كه: «استقصاى كلام در اين باب اين كتاب احتمال نكند». بارى، شيخ در اثناى تفسير، همه جا به ردّ عقايد مذاهب ديگر مى پردازد و

.


1- .تفسير شيخ ابوالفتوح، ج 1، ص 111 [روض الجنان، ج 1، ص 265؛ ج 6، ص 39].
2- .تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 310 [روض الجنان، ج 12، ص 129].
3- .روض الجنان، ج 1، ص 103.

ص: 389

فهرست مباحث كلامى روض

عقيده خود را (عقيده شيعه) مستنداً و مستدلاً بر كرسى مى نشاند كه از نظر احتراز از اطاله كلام به ذكر فهرست مباحث كلامى اكتفاء مى كند؛ باشد كه راهنماى پژوهندگان و علاقه مندان به اين مباحث قرار گيرد.

فهرست مباحث كلامى تفسير ابوالفتوحدرباره مسائل جبر و اختيار، قضا و قدر، گناه صغيره و كبيره، شفاعت و جز آنها به صفحات: 10 _ 23 _ 41 _ 45 _ 95 _ 66 _ 111 _ 139 _ 144 _ 149 _ 290 _ 310 _ 436 _ 437 _ 443 _ 444 _ 575 _ 600 _ 622 _ 627 _ 698 _ 735 _ 742 _ 756 _ 757 _ 769 جلد اوّل رجوع شود. (1) و راجع به مسائل جبر و اختيار، ايمان، عدل، اعمال بندگان، كفر، فرشتگان و پيمبران، قدم و حدوث قرآن، قضا و قدر، كبيره و صغيره و مانند آنها به صفحات: 3 _ 11 _ 13 _ 14 _ 19 _ 22 _ 30 _ 45 _ 49 _ 79 _ 137 _ 231 _ 233 _ 234 _ 264 _ 267 _ 276 _ 278 _ 282 _ 290 _ 292 _ 299 _ 300 _ 302 _ 310 _ 334 _ 352 _ 365 _ 371 _ 375 _ 377 _ 384 _ 401 _ 412 _ 428 _ 434 _ 442 _ 510 _ 523 _ 533 _ 539 _ 542 _ 548 _ 638 جلد دوم رجوع شود. (2)

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 28، 103 _ 105، 112 _ 114، 161 _ 163، 220 _ 222، 265 _ 266؛ ج 2، ص 4 _ 5، 16 _ 18، 29 _ 30؛ ج 3، ص 26 _ 27، 78، 79، 390 _ 394، 409 _ 414؛ ج 4، ص 357 _ 359، 420 _ 423، 478 _ 480؛ ج 5، ص 6 _ 8، 189 _ 190، 283 _ 284، 301، 336 _ 341، 370 _ 372.
2- .همان، ج 6، ص 6 _ 7، 26 _ 28، 31 _ 34، 47، 54، 73 _ 74، 112 _ 113، 122 _ 123، 196 _ 197، 341 _ 342؛ ج 7، ص 168، 174 _ 178، 257 _ 259، 265، 289، 295، 306، 328، 333، 350 _ 354، 358 _ 360، 380 _ 381؛ ج 8، ص 29 _ 30، 80، 115، 132، 134، 144، 150، 169، 170، 217، 249، 298، 314؛ ج 9، ص 63، 64، 93، 116، 130 _ 131، 137، 151؛ ج 10، ص 43.

ص: 390

4. جنبه فقهى تفسير ابوالفتوح

اشاره

و درباره مسائل: جبر و اختيار، جزا، كفر، گناهان، قضا و قدر، قدم و حدوث قرآن، ثواب و عقاب و مانند آنها به صفحات: 41 _ 51 _ 129 _ 130 _ 181 _ 187 _ 215 _ 235 _ 267 _ 269 _ 310 _ 353 _ 355 _ 414 _ 539 _ 576 _ 584 _ 638 رجوع [به جلد سوم] شود. (1) و نيز درباره مسائل: جبر و اختيار، افعال بندگان، گناه و جزا، عدل و ظلم و مانند آنها به صفحات: 73 _ 237 _ 435 _ 480 _ 520 _ 526 _ 536 _ 537 _ 541 _ 552 _ 563 جلد چهارم رجوع شود. (2) و راجع به مسائل: جبر و اختيار، حدوث و قدم قرآن، شرك، سؤال و جواب در گور، كفر و معصيت، قضا و قدر، ايمان، اثبات رؤيت به جلد پنجم تفسير ابوالفتوح رجوع شود.

4. جنبه فقهى تفسير ابوالفتوحتفسير ابوالفتوح از باب نحوه اجراى احكام شرعى بسيار در خور توجّه و حائز اهميّت است؛ زيرا بحث فقهى كه مبتنى بر استنباط احكام از كتاب و سنّت است، خود بحثى بسيار دقيق و عميق مى باشد و چون استنباط فقهاء يكسان نيست و به ناچار مسئله اجتهاد به ميان كشيده مى شود، لذا خوض و غور در عقايد گوناگون فقهاء و فرق مذهبى امرى مهمّ و در خور تأمّل است. اشكالاتى كه در استنباط احكام روى داده، مربوط به زمان بعد از رحلت رسول

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 189، 216؛ ج 11، ص 66، 68، 198، 210، 267، 312؛ ج 12، ص 32، 36، 121، 221، 225، 337؛ ج 13، ص 288، 302.
2- .همان، ج 14، ص 40، 212، 327؛ ج 15، ص 208؛ ج 16، ص 206، 303؛ ج 17، ص 29، 58 _ 59، 67، 88، 109، 159، 256، 330.

ص: 391

اكرم صلى الله عليه و آله است؛ زيرا مادام كه آن حضرت در قيد حيات بود، مسلمانان احكام دين را از ايشان فرا مى گرفتند و چون آن حضرت رحلت فرمود، صحابه و قرّاء اين وظيفه خطير را بر عهده داشتند؛ چه ايشان آيات قرآن را از محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ مى شناختند. بارى، فتوا در مسائل دينى و راهنمايى در نحوه اجراى فروع احكام شرعى اندك اندك به دشوارى و اختلاف رأى كشانيده شد و مراكز مهمّى در حيطه قدرت مسلمانان تشكيل گرديد و مذاهب فقهى تأسيس شد و كسانى چون: ابو حنيفه (1) نعمان بن ثابت (م 150ه) و مالك بن انس (م 179ه ) و محمد بن ادريس الشافعى (150 _ 204ه ) و احمد بن محمد بن حنبل (م 164ه .) و ابو جعفر محمد بن جرير طبرى (224 _ 310ه ) روشهاى مختلفى در استنباط احكام دين از خود نشان داده اند كه بعدها مورد تبعيّت بسيارى ديگر از فقهاء قرار گرفت. بر اثر توجّهى كه به اين امر اساسى، كه با موازين دينى مسلمانان بستگى كامل داشت، در سه قرن اوّل اسلامى مبذول شد، فروع احكام تماماً تدوين گرديد و ادوار بعد از اين، قدم مؤثّرى برنداشت و به دنباله قرون اوّليه در انتخاب مذاهب فقهى اقداماتى شد كه شرح آن از حوصله اين رساله بيرون است. شيعه نيز، چون فقهاى اهل سنّت، روش فقهى خاصّى كه بر اساس تعليمات حضرت على بن ابى طالب عليه السلام استوار بود، اختيار نمود و به جز كتاب و احاديث نبوى، احاديث و سننى هم از ائمّه اثنا عشر داشت. پس از حضرت على عليه السلام كه صاحب فتوا در احكام بود، سليم بن قيس الهلالى، كه از صحابه مشهور آن حضرت است، كتابى در فقه نوشت و بعد ديگران نيز اين كار

.


1- .ر.ك: تاريخ ادبيات در ايران، تأليف آقاى دكتر صفا استاد دانشگاه تهران، ص 73 _ 69.

ص: 392

را دنبال كردند و فقه شيعه سر و صورتى گرفت. بايد يادآور شد كه فقه شيعه در قرن سوم، يعنى بعد از سال 260ه.، كه مصادف با غيبت امام منتظر است، تكامل پيدا كرد. شيخ كلينى و شيخ صدوق و شيخ طوسى از پايه گزاران فقه شيعه محسوب مى شوند. در دو قرن پنجم و ششم، فقهاى شيعه بر اساس افكار بزرگان گذشته، در تأييد و اثبات آراء و عقايد ايشان قدم برداشته اند كه از جمله آنان شيخ ابوالفتوح رازى است كه تفسير كبير وى به اين اعتبار تفسيرى فقيهانه محسوب مى شود. شيخ در اثناى تفسير، مسائل فقهى را مورد بحث و تجزيه و تحليل قرار مى دهد و به شيوه فقهاى اهل تشيّع، علاوه بر كتاب و سنّت، از احاديث و آراى امامان و علماى شيعى مذهب و محدّثين همين فرقه استفاده و استناد مى كند و هيچ رأى را جز از خدا و رسول و ائمّه نمى پذيرد. در تفسير نفيس شيخ، شيوه بيان مسائل فقهى و طرز استدلال و اثبات آراى مذهب تشيّع بسيار قوى به نظر مى رسد و مؤلّف ضمن تحليل مسائل و استناد به دلايل موافقان و تكيه به آيات و احاديث، خود رأساً به اظهار نظر مى پردازد و به قول معروف فتوا مى دهد و از اين بابت تفسير وى قدر و قيمتى دارد كه جز با دقّت و مطالعه در آن، نمى توان به ميزان اين امر پى برد، مثلاً در بيان حكم زانى و زانيه (1) ضمن تفسير آيه: «الزّانِيَةُ وَ الزّانِي فَاجْلِدُوا كُلَّ واحِدٍ مِنْهُما مِائَةَ جَلْدَةٍ وَ لا تَأْخُذْكُمْ بِهِما رَأْفَةٌ فِي دِينِ اللّهِ إِنْ كُنْتُمْ تُو?مِنُونَ بِاللّهِ» (2) ابتداء به اتّكاء سنّت حكم كلّى مى دهد و مى گويد: «خداى تعالى در اين آيه فرمود: مرد زنا كننده و زن زنا كننده را هر يكى را

.


1- .روض الجنان، ج 14، ص 66 _ 82 .
2- .النور (24): آيه 2.

ص: 393

از ايشان صد تازيانه بزنيد». بعد اين حكم را به اعتبار اينكه نحوه عمل چگونه است، مرد عاقل و بالغ و كامل است يا خير، عقد و يا شبهه عقد است، گواهى گواهان، حدّ مفترى، عدد گواهان و اينكه زن باشد يا مرد، حدّى كه امام بايد با معاينه خود زانى و زانيه را مشمول آن كند، اقسام زنا كنندگان، تحليل و تجزيه مى كند و در هر مورد نظر فقهى خود را مى دهد و در پايان اين حكم، احكام اميرالمؤمنين عليه السلام را درباره پنج كس، كه متّهم به زنا بودند و پنج حكم مختلف درباره آنان صادر فرمود، بيان مى گردد و بالأخره عقايد مذاهب ديگر را درباره حدّ زانى و زانيه رد مى كند و نظر مذهب شيعه را به صورت فتوا اعلام و اظهار مى دارد و نكته ها در اين خصوص از نظر دور نمى دارد؛ آن چنان كه بحث فقهى شيخ قريب هفده صفحه از متن تفسير را فرا مى گيرد. غرض اين است كه تفسير ابوالفتوح از نظر فقاهت و بيان كامل مسائل دينى و فلسفه تشريع ديانت اسلام مجموعه اى كامل و جامع است و بدون ترديد در ميان تفاسير مختلف، تفسير كبير ابوالفتوح در زمره تفاسير فقهى محسوب خواهد بود؛ زيرا ابوالفتوح درباره كلّيه احكام شريعت از اصول و فروع دين بحث كافى و وافى كرده و نظر خويش را، كه بر اساس مذهب تشيّع استوار بود، اعلام داشته است. اينك از جهت اهميّتى كه تفسير شيخ در باب فقه شيعه دارد، فهرست اهمّ مسائل فقهى را، كه وى در اثناى تفسير به بحث و اظهار نظر پرداخته، در ذيل يادداشت مى كنيم.

.

ص: 394

فهرست مباحث فقهى تفسير ابوالفتوح
1. نماز

فهرست مباحث فقهى تفسير ابوالفتوح1. نمازدر جلد اوّل به اين صفحات مراجعه شود: (1) 217، 218، 220، 221، 222، 223، 224، 225، 227، 228، 229، 234، 244، 264، 286، 351، 406 تا 410، 474، 502، 524، 525، 632، 633، 650، 654، 690، 705، 713، 755، 757، 765، 769، 770، 771، 772، 773. و در جلد دوم به اين صفحات: (2) 16، 19، 26، 33، 34، 35، 36، 37، 38، 64، 76، 77، 105، 106، 107، 108، 109، 110، 111، 112، 113، 114، 115، 116، 119، 169، 175، 177، 178، 179، 181، 182، 183، 194، 197، 208، 217، 218، 220، 227، 230، 238، 248، 297، 289، 290، 292، 309، 360، 364، 384، 385، 475، 476، 482، 504، 505، 509، 522، 525، 529، 530، 535، 548، 558، 559، 561، 564، 565، 578، 586، 598، 610، 613، 617، 620، 626، 633، 643. و در جلد سوم به صفحات زير: (3)

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 105 _ 106، 244 _ 250، 255، 258؛ ج 2، ص 195 _ 198، 202 _ 215، 218 _ 223، 236، 258 _ 259، 308؛ ج 3، ص 15 _ 16، 180 _ 181، 314 _ 323؛ ج 4، ص 157، 217 _ 220؛ ج 5، ص 20 _ 23، 67، 75، 167، 208، 229، 230، 334، 340، 341، 359، 370 _ 380 .
2- .همان، ج 6، ص 40، 47، 83 _ 96، 159، 189 _ 192، 264 _ 290، 299؛ ج 7، ص 5، 20 _ 30 _ 33، 35، 38 _ 43، 73، 80، 108، 132، 134، 139، 157، 166؛ ج 7، 188 _ 189، 214، 324، 333، 376؛ ج 8، ص 103، 113، 114، 170، 171، 174، 435، 438، 455؛ ج 9، ص 50 _ 53، 62، 91، 92، 99، 107 _ 109، 121، 153، 176، 178، 182، 189 _ 190، 192، 219، 239، 265، 292، 297، 300، 308، 309، 315، 316؛ ج 10، ص 13 _ 14، 29، 57 .
3- .همان، ج 10، ص 188، 189، 321، 346 _ 347؛ ج 11، ص 192، 214، 248، 276 _ 277، 279، 289 _ 290، 307، 319، 320، 341، 350، 352، 353؛ ج 12، ص 7، 90، 91، 126، 133، 143، 149، 151، 155، 213، 262، 265 _ 270، 300 _ 302، 346، 362؛ ج 13، ص 51، 75، 78، 98، 129، 130، 135، 163، 198، 199، 249، 316، 328، 337، 361، 362؛ ج 14، ص 4 _ 8 ، 40.

ص: 395

41، 92، 101، 102، 179، 189، 206، 219، 220، 225، 233، 238، 248، 249، 252، 253، 256، 293، 309، 312، 316، 319، 320، 321، 322، 349، 374، 376، 377، 378، 379، 394،395، 418، 427، 457، 469، 470، 480، 495، 498، 513، 530، 531، 555، 591، 597، 602، 613، 614، 617، 618، 619، 633. و در جلد چهارم به صفحات: 32، 38، 45، 46، 47، 50، 56، 61، 106، 141، 145، 238، 239، 255، 260، 267، 268، 273، 286، 287، 289، 314، 327، 328، 329، 330، 334، 335، 336، 337، 386، 389، 424، 466، 467، 474، 481، 482، 490، 526، 548، 562، 578. و در جلد پنجم به صفحات: (1) 29، 41، 82، 89، 90، 109، 126، 142، 148، 149، 167، 170، 184، 217، 218، 225، 236، 239، 247، 248، 272، 274، 318، 319، 320، 321، 322، 323، 324، 325، 326، 327، 375، 381، 405، 413، 416، 417، 418، 419، 421، 429، 439، 452، 458، 509، 511، 512، 519، 521، 522، 527،

.


1- .روض الجنان، ج 17، ص 206، 231، 313، 327، 329، 365، 366؛ ج 18، ص 41، 80، 96، 97، 145 _ 146، 154، 155، 157، 192، 279، 281 _ 282، 299 _ 300، 326، 334؛ ج 19، ص 19، 22، 81، 86، 198، 200 _ 211، 214 _ 221، 348، 365، 366، 432، 453، 454؛ ج 20، ص 3 _ 6، 8، 15، 36 _ 37، 61، 91 _ 92، 107، 229، 230، 234، 235 _ 238، 252، 256 _ 259، 270، 287، 337 _ 340، 347 _ 348، 350، 352 _ 353، 362، 422 _ 424، 427، 429 _ 432، 463 _ 464، 471.

ص: 396

2. روزه

535، 557، 558، 560، 561، 562، 567، 591، 594، 595، 608، 609، 611.

2. روزهاز جلد نخستين به صفحات: (1) 234، 240، 281، 282، 283، 284، 285، 286، 287، 288، 289، 290، 291، 292، 293، 294، 295، 299، 300، 301، 302، 303، 305، 311، 317، 318، 319، 320، 328، 690. و از جلد دوم به صفحات: (2) 215، 216، 217، 218، 223، 224، 228، 247، 282، 475، 525، 578، 586، 587، 614، 643. و از جلد سوم به صفحات: (3) 216، 217، 233، 457، 633. و از جلد چهارم به صفحات: (4) 330، 349، 482. و از جلد پنجم به صفحات: (5) 89، 112، 218، 248، 266، 267، 268، 375، 447، 509، 519، 520، 521

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 236، 248؛ ج 3، ص 1 _ 40، 49 _ 52 _ 60، 65، 98، 103 _ 104، 126؛ ج 5، ص 167.
2- .همان، ج 7، ص 130 _ 132، 134، 147 _ 148، 150، 161، 211، 306؛ ج 8، ص 435؛ ج 9، ص 99، 221، 239، 240، 303.
3- .همان، ج 12، ص 271، 272، 358؛ ج 13، ص 51؛ ج 14، ص 39.
4- .همان، ج 16، ص 27، 307.
5- .همان، ج 17، ص 327؛ ج 18، ص 4 _ 5، 281؛ ج 19، ص 22، 68، 69، 71، 72، 348؛ ج 20، ص 78 _ 82، 229، 253، 255 _ 256، 259، 270، 353.

ص: 397

3. حج

_ 522، 527، 563. رجوع شود.

3. حججلد اوّل صفحات: (1) 241، 242، 243، 244، 308، 309، 312، 313، 314، 315، 316، 317، 318، 319، 320، 321، 322، 323، 324، 325، 326، 327، 328، 329، 330، 331، 332، 333، 334، 335، 610، 611، 612، 690، 757، 779. و از جلد دوم به صفحات: (2) 90، 91، 93، 136، 150، 190، 191، 194، 195، 218، 221، 222، 223، 224، 225، 226، 229، 230، 233، 241، 249، 290، 364، 386، 539، 554، 555، 556، 564، 565، 566، 586، 588، 589. و از جلد سوم به صفحات: (3) 225، 591، 593، 596، 597، 612. و از جلد چهارم به صفحات: (4) 286، 326، 349، 436، 437، 438، 439، 440، 441، 482، 500.

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 252 _ 259؛ ج 3، ص 73 _ 141؛ ج 4، ص 447 _ 454؛ ج 5، ص 167، 340، 394.
2- .همان، ج 6، ص 224 _ 228، 340؛ ج 7، ص 42 _ 65، 73، 75، 134، 143 _ 151، 153 _ 167، 174، 195، 218، 328؛ ج 8، ص 113، 114، 174 _ 176، 130، 164 _ 175، 187 _ 194، 237، 238، 241 _ 244.
3- .همان، ج 11، ص 289؛ ج 13، ص 316، 317، 319 _ 321، 326 _ 328، 358.
4- .همان، ج 16، ص 27، 209 _ 222، 307، 345.

ص: 398

4. نكاح
5. طلاق

و جلد پنجم به صفحات: (1) 89، 184، 333، 519، 520، 521، 522، 558، 571، 594،. رجوع گردد.

4. نكاحاز جلد يكم به صفحات: (2) 369، 377، 717، 718، 719، 720، 739، 740، 741، 742، 743، 744، 745، 746، 747، 748، 749، 750، 751، 752، 753. جلد دوم صفحات: (3) 55، 104، 105، 410، 576، 656. جلد چهارم: (4) 33، 34، 35، 36، 37، 38، 59، 167، 256، 297، 324، 331، 332، 333، 338، 339، 340، 341، 343، 384، 385، 538، 580 . جلد پنجم: (5) 36، 263، 264، 306، 341، 344، 504.

5. طلاقجلد يكم صفحات: (6)

.


1- .روض الجنان، ج 17، ص 327؛ ج 18، ص 191؛ ج 20، ص 44، 252، 253، 255 _ 259، 343، 373، 374، 430، 431.
2- .همان، ج 3، ص 222 _ 224، 242، 243؛ ج 5، ص 238 _ 247، 295 _ 330.
3- .همان، ج 6، ص 136، 261، 263؛ ج 8، ص 243 _ 244.
4- .همان، ج 14، ص 127 _ 137، 179 _ 180؛ ج 15، ص 52، 250، 348، 410 _ 412، 425، 426، 428 _ 431؛ ج 16، ص 5 _ 12، 15 _ 16، 98؛ ج 17، ص 61، 142.
5- .همان، ج 17، ص 220؛ ج 19، ص 58 _ 64، 165 _ 167، 257، 258، 264 _ 266؛ ج 20، ص 217.
6- .همان، ج 3، ص 255 _ 284، 295 _ 314.

ص: 399

6. قصاص وديه

382، 383، 384، 385، 386، 388، 389، 390، 391، 392، 393، 394، 395، 396، 397، 398، 399، 400، 401، 402، 403، 404، 405، 406، 411، 412، 413، 472، 761. جلد دوم صفحات: (1) 51، 54، 56، 227. جلد چهارم صفحات: 325، 337، 338، 339، 340. جلد پنجم صفحات: (2) 262، 264، 265، 339، 341، 342، 343، 344، 345، 347، 348، 349.

6. قصاص وديهجلد يكم صفحات: (3) 272، 273، 274، 275، 276، 760. جلد دوم صفحات: (4) 23، 24، 25، 26، 27، 28، 137، 140، 141، 142، 146، 147، 148، 149، 150، 153، 156، 157، 158، 159، 160، 282، 426. جلد سوم صفحات: (5) 352، 620.

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 132، 145؛ ج 7، ص 158.
2- .همان، ج 19، ص 58، 59، 62 _ 65، 253 _ 254، 256 _ 267، 273 _ 276، 285، 293، 296، 300.
3- .همان، ج 2، ص 329 _ 340؛ ج 5، ص 346 _ 347.
4- .همان، ج 6، ص 56 _ 69، 341، 350 _ 357، 367، 377، 392 _ 402؛ ج 8، ص 292.
5- .همان، ج 12، ص 218 _ 219؛ ج 14، ص 11 _ 12.

ص: 400

7. وصيّت
8. ارث
9. جهاد

7. وصيّتاز جلد اوّل صفحات: (1) 277، 278، 279، 280، 411، 730، 731، 732، 734. جلد دوم صفحات: (2) 237، 238، 239، 240، 241.

8. ارثاز جلد يكم صفحات: (3) 714، 416، 717، 718، 719، 720، 721، 722، 723، 724، 725، 726، 727، 728، 729، 730، 731، 732، 733، 734، 739، 759. جلد دوم صفحات: (4) 50، 51، 84، 85.

9. جهادجلد اوّل صفحات: (5) 306، 307، 308، 309، 310، 311، 341، 354، 355، 416، 560، 681، 682، 683، 684، 686. جلد دوم صفحات: (6) _ (7)

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 341 _ 350؛ ج 3، ص 325 _ 327؛ ج 5، ص 268، 269، 271، 275 _ 277، 281.
2- .همان، ج 7، ص 186 _ 196.
3- .همان، ج 5، ص 233 _ 281، 294 _ 295، 345 _ 347.
4- .همان، ج 6، ص 129 _ 131، 210 _ 212.
5- .همان، ج 3، ص 67 _ 77، 80 _ 82، 158 _ 162، 189 _ 194، 198 _ 201، 203، 338، 339؛ ج 5، ص 142 _ 153، 154، 165.
6- .همان، ج 6، ص 20 _ 25، 50، 74 _ 75؛ ج 7، ص 14 _ 15، 19، 62، 73، 80؛ ج 8، ص 203؛ ج 9، ص 91، 125 _ 127، 156 _ 159، 163، 165، 168، 182 _ 186، 190 _ 193، 197، 198 _ 208، 249 _ 250، 254 _ 261، 277 _ 279، 296، 309، 313 _ 314، 317 _ 318؛ ج 10، ص 4 _ 8، 26، 43، 54 _ 56، 78، 79 _ 81 .
7- .همان، ج 6، ص 20 _ 25، 50، 51، 74، 75؛ ج 7، ص 13 _ 20، 62، 80، 305؛ ج 8، ص 203؛ ج 9، ص 91، 125 _ 126، 156 _ 160، 167، 168، 183 _ 186، 190 _ 194، 198، 199، 249، 250 _ 261، 277 _ 280، 294 _ 298، 309، 314، 318؛ ج 10، ص 6، 8، 27، 43، 54، 55، 77 _ 80 .

ص: 401

10. نبوّت

9، 10، 21، 30، 172، 173، 174، 190، 194، 197، 282، 395، 522، 537، 550، 551، 552، 554، 561، 562، 563، 565، 566، 568، 591، 593، 594، 595، 596، 603، 604، 611، 612، 617، 619، 621، 623، 624، 632، 638، 639، 642، 652، 653. جلد چهارم صفحات: (1) 45، 59، 87، 228، 239، 247. جلد سوم صفحات: (2) 300، 301، 307، 325، 614. جلد پنجم صفحات: (3) 77، 81، 89، 119، 120، 129، 152، 225، 245، 272، 301، 307، 311، 314، 315، 359، 519، 552، 556.

10. نبوّتجلد يكم صفحه: 231. (4)

.


1- .روض الجنان، ج 14، ص 153، 182، 241؛ ج 15، ص 189، 412، 228.
2- .همان، ج 12، ص 107، 121، 162؛ ج 13، ص 362.
3- .همان، ج 17، ص 303 _ 304، 312، 327؛ ج 18، ص 24، 48، 105، 298 _ 300؛ ج 19، ص 16، 81، 155، 167، 169، 179، 186 _ 188، 304؛ ج 20، ص 254، 326، 336.
4- .همان، ج 20، ص 227 _ 229.

ص: 402

11. شهادت
12. ربا

جلد دوم صفحات: (1) 2، 38، 141، 155، 168، 169، 199، 200، 201، 202، 207، 265، 271، 617، 627. جلد سوم صفحه 252. (2) جلد چهارم صفحه: 243. (3) جلد پنجم صفحه: 375. (4)

11. شهادتجلد اوّل صفحات: (5) 492، 493، 494، 495، 496، 497، 528. جلد دوم صفحات: (6) 59، 60، 80، 237، 238، 239، 240، 241.

12. رباجلد يكم صفحات: (7) 481، 482، 483، 484، 485، 486، 487، 488، 489، 490، 649، 650، 754. جلد دوم صفحه: 576. (8)

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 4، 93 _ 95، 354، 388 _ 389؛ ج 7، ص 2 _ 6، 85 _ 92، 95 _ 98، 105 _ 107، 260 _ 261، 276، 277؛ ج 9، ص 308؛ ج 10، ص 14 _ 16.
2- .همان، ج 11، ص 350 _ 352.
3- .همان، ج 15، ص 220.
4- .همان، ج 19، ص 346.
5- .همان، ج 4، ص 128 _ 144، 228 _ 230.
6- .همان، ج 6، ص 146 _ 148، 198 _ 199؛ ج 7، ص 184 _ 196.
7- .همان، ج 4، ص 98 _ 120؛ ج 5، ص 62 _ 66، 332.
8- .همان، ج 9، ص 316.

ص: 403

13. سوگند
14. امر به معروف و نهى از منكر
15. امامت

جلد چهارم صفحه: 261. (1)

13. سوگندجلد يكم صفحات: (2) 380، 381، 382. جلد دوم صفحات: (3) 1، 2، 213، 214، 215، 216، 217، 238، 239، 240، 241، 356. جلد سوم صفحات: (4) 290، 291، 292، 300، 527.

14. امر به معروف و نهى از منكرجلد اوّل صفحات: (5) 623، 624، 628، 629. جلد دوم صفحات: (6) 44، 185، 236، 239، 360، 475، 480، 503، 523، 610، 643. جلد سوم صفحات: (7) 90، 92، 102، 602.

15. امامت

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 262 _ 263.
2- .همان، ج 3، ص 250 _ 258.
3- .همان، ج 6، ص 1 _ 3؛ ج 7، ص 123 _ 133؛ 186، 190 _ 196؛ ج 8، ص 9 .
4- .همان، ج 12، ص 84 _ 87، 106؛ ج 13، ص 192.
5- .همان، ج 4، ص 479 _ 484؛ ج 5، ص 9 _ 12، 15.
6- .همان، ج 6، ص 110؛ ج 7، ص 48 _ 49، 181، 182؛ ج 8، ص 102، 434، 435، 449، 450؛ ج 9، ص 46 _ 47، 94، 293، 294؛ ج 10، ص 57 .
7- .همان، ج 10، ص 316، 321، 322، 348؛ ج 13، ص 338.

ص: 404

16. زكات

جلد يكم صفحات: (1) 97، 98، 118، 168، 175، 176، 177، 180، 192، 193، 194، 195، 196، 197، 587.

16. زكاتجلد دوم صفحات: (2) 10، 26، 76، 77، 119، 175، 177، 178، 179، 194، 197، 215، 216، 217، 346، 473، 476، 503، 525، 535، 558، 561، 565، 582، 583، 584، 585، 601، 603، 604، 610، 613، 631، 632. جلد سوم صفحات: (3) 189، 206، 217، 219، 312، 441، 469، 470، 516، 602، 614، 616، 618. جلد چهارم صفحات: (4) 38، 39، 46، 47، 56، 145، 221، 261، 262، 267، 268، 286، 327، 537، 562. جلد پنجم صفحات: (5)

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 141 _ 143 فقط ص 195 قديم.
2- .همان، ج 6، ص 23 _ 24، 63، 187، 191، 299؛ ج 7، ص 20 _ 22، 27، 28، 32، 33، 73، 80، 126 _ 131؛ ج 8، ص 64، 427، 438؛ ج 9، ص 46، 99، 120، 176، 182، 190، 229، 235، 272، 273، 277، 279، 280، 294، 300؛ ج 10، ص 25 _ 27 .
3- .همان، ج 11، ص 214، 248، 272، 276، 277؛ ج 12، ص 133؛ ج 13، ص 18، 75، 78، 171، 338، 363؛ ج 14، ص 2، 7.
4- .همان، ج 14، ص 138، 139، 155، 175؛ ج 15، ص 4، 173، 262 _ 264، 275، 279، 322، 417؛ ج 17، ص 59، 60؛ ج 17، ص 107.
5- .همان، ج 17، ص 327؛ ج 11، ص 86، 122؛ ج 20، ص 15، 37، 138، 182، 238، 259، 283 (كفارات بدل زكات)، 362، 425.

ص: 405

17. خمس، 18. رَهْن
19. امانت، 20. صَيْد

89، 274، 288، 421، 429، 471، 489، 513، 522، 533، 567، 591.

17. خمسجلد دوم صفحات: (1) 26، 534، 535، 548. جلد سوم صفحه: 290. (2) جلد پنجم صفحات: (3) 284، 285، 286، 287.

18. رَهْنجلد يكم صفحات: (4) 495، 496.

19. امانتجلد يكم صفحات: (5) 783، 784.

20. صَيْدجلد دوم صفحات: (6) 88، 90، 91، 95، 96، 100، 101، 102، 103، 221، 222، 223، 224، 225، 226، 227، 228، 229.

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 63؛ ج 9، ص 117 _ 119، 159.
2- .همان، ج 12، ص 84 .
3- .همان، ج 19، ص 111 _ 119.
4- .همان، ج 4، ص 137 _ 142.
5- .همان، ج 5، ص 406 _ 409.
6- .همان، ج 6، ص 221، 224، 228، 239، 240، 251 _ 260؛ ج 7، ص 143 _ 151، 155 _ 157، 159 _ 160، 162 _ 164.

ص: 406

21. خمر، قمار
22. قرض، 23. كفّاره

21. خمر، قمارجلد يكم صفحات: (1) 361، 362، 363، 364، 365. جلد دوم صفحات: (2) 97، 218، 219، 220، 221، 576. جلد سوم صفحات: (3) 181، 279، 280، 633. جلد چهارم صفحات: (4) 269، 289.

22. قرضجلد يكم صفحات: (5) 487، 488، 489، 490، 496. جلد دوم صفحات: (6) 120، 643.

23. كفّارهجلد دوم صفحات: (7) 212، 213، 214، 215، 216، 217، 222، 223، 224، 614، 632.

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 203 _ 215.
2- .همان، ج 6، ص 243، 242؛ ج 7، ص 133 _ 142؛ ج 9، ص 216.
3- .همان، ج 11، ص 197؛ ج 12، ص 59 _ 62؛ ج 14، ص 39.
4- .همان، ج 15، ص 281، 327.
5- .همان، ج 4، ص 114 _ 126، 141 _ 143.
6- .همان، ج 6، ص 300؛ ج 10، ص 55، 140 _ 142.
7- .همان، ج 7، ص 122 _ 132، 145 _ 151؛ ج 9، ص 301 _ 303؛ ج 10، ص 26، 27.

ص: 407

24. توبه

24. توبهجلد دوم صفحات: (1) 3، 28. * * * و نيز درباره مسائل ديگر فقهى چون، معاد، قضاوت، طهارت، نذر، و جز آنها سخنان بسيار و آراء و عقايد استوارى بر مبناى مذهب تشيّع در اين تفسير كبير مى توان يافت.

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 5 _ 7، 68 _ 70 .

ص: 408

. .

ص: 409

1. ارزش ادبى تفسير ابوالفتوح رازى
اشاره

(1)ارزش ادبى تفسير ابوالفتوح رازى 1دكتر عسكر حقوقىبا اينكه تفسير ابوالفتوح را به جهاتى بايد در رديف آثار علمى قرن هشتم محسوب داشت و با وجود مطالب و معانى بزرگ و متنوعى كه مصنف پيش چشم داشته و از نظر فهم و درك معانى و تحليل و تجزيه و استدلال و استنباط و استنتاج آن مطالب پيچيده كلامى و فلسفى و الهى ناگزير به بسط مقال و ورود در لغات و تركيبات و اصطلاحات تازى بوده، با اين همه جانب سادگى و روانى عبارات نگاه داشته شده و اگر گهگاهى اسجاع و تجنيس در خلال آن به چشم مى آيد، بايد منصفانه قضاوت نمود كه آن نيز تصنعى نبوده و دور از اخلال معانى به روانى و سادگى برگزار شده است. اينك چند نمونه از اسجاع تفسير: 1. نمونه اى از سجع متوازى: سپاس خداى را كه بردارنده اين ايوان است و آراينده آن به ماه و آفتاب و ستارگان است و دارنده دين به پيغمبرن و امامان است، و درود بر رسول او

.

ص: 410

كه ختم پيغمبران است و سيد مرسلان است، و بر اهل البيت او كه ستارگان زمينند و پيشوايان دين اند. (تفسير ابوالفتوح رازى، ص 1، ج 1). (1) مثال ديگر: بر بالين او ساعتى بنشست و مى گريست. او را ديد كه لب مى جنباند و چيزى مى گفت. گوش به نزديك لب او برد. او مى گفت كار كرديم به سر آمد، رنج برديم به بر آمد، دوست جستيم خبر آمد. واعظ گفت: عجوزه آگاه است و مى داند تا كجا مى رود. آن گه دمى چند برآورد و جان بداد. (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 175). (2) مثال ديگر: اين همه رنج بر منزل سپنج، گنج ابد رها كرده اى و رنج ابد اختيار كرده اى... اين خانه جاى معاد است، جاى وقت ميعاد است، فيوم القيمه ميعاده. امروز روز عهد است، فردا روز وعد است (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 324). (3) 2. نمونه اى از سجع متوازن: اگر عبادت كرد للّه و اگر جهادى كرد فى اللّه ، و اگر نان داد لوجه اللّه ، و اگر جان داد ابتغاء مرضات اللّه . 3. نمونه اى از تجنيس خطى و مزدوج. مثال: گفت: برادر من كه رسول رب العزة است، به وقت آنكه مرا عمامه در سر بست، گفت: امامت تو راست. عمامه كرامت بر سر نهاد و طوق امامت، در گردنش افكند و گفت: عمامه بستان عاجلاً و امامت آجلاً؛ عمامه از من

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 1.
2- .همان، ج 2، ص 115.
3- .همان، ج 3، ص 115.

ص: 411

و امامت از خداى؛ عمامه بصلة و امامة بخلعة، عمامة بتقدمه و امامة بتكرمة عمامة بانفاق و امامت باستحقاق. چون به اين سر حمايت دين به دست تو باشد، به آن سر رعايت دين به قلم تو باشد. چون به آغاز تقويت اسلام از تو است، به انجام تربيت آن هم به تو باشد. امروزت رايت و عمامة، فردات ولايت و امامت. اين به تقدمه بستان و بنشان كه بر اثر ولايت رسد كه... (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 172). (1) 4. نمونه اى از تجنيس مطرف. مثال: گفت: خداى تعالى پاك است و پاك دوست دارد و كريم است كرم دوست دارد جواد است جود دوست دارد. پيراين خود دوست دارى (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 258). (2) مثال ديگر: «گفته اند، در دنيا اخلاص است و در آخرت خلاص است» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 331). (3) ما را گزيرى نيست جز اينكه بگوييم نثر تفسير ابوالفتوح، به ويژه نثر مربوط به قصص، نثرى است مرسل، به تبعيت و تقليد از نثر قديم در صرف و نحو لغات پارسى و شيوه تركيب و جمله بندى تأليف شده و بيشتر سبك كتابهاى قرن پنجم و روش و سليقه نويسندگان آن زمان را به كار برده و بعض تعبيرات و اصطلاحات و تركيبات و لغات بعينه همان است كه در كتب دو قرن پنجم و ششم ديده مى شود. مقايسه اى در ورود لغات تازى و پارسى در اثناى تفسير: با اين همه، بايد اظهار نظر نمود كه شيخ نيز تحت تأثير زبان فارسى آميخته به

.


1- .روض الجنان، ج 7، ص 12 _ 14.
2- .همان، ج 2، ص 293.
3- .همان، ج 3، ص 134.

ص: 412

عربى، به ترجمه آيات قرآنى و تفسير آن پرداخته و با سعى بسيارى كه در انتخاب لغات پارسى به كار برده، مع هذا نتوانسته است يك باره خود را از قيد زبان تازى برهاند؛ چه كار وى ترجمه و تفسير كلام اللّه بوده و اين خود از كارهاى نويسندگان همعصر و زمانش دشوارتر مى نموده است؛ زيرا در اين كار او مستقيماً با زبان عرب سر و كار داشته و ناگزير بوده است كه بعض كلمات و اصطلاحات تازى را به كار برد. در مقام مقايسه اين تأثير و تأثر گوييم كه ترجمه هاى فارسى او ملاك خوبى براى تشخيص ميزان و مقدار ورود لغات تازى و واژه هاى پارسى است. در ترجمه آيات، لغاتى چون: وحى، قاب قوسين، سدرة المنتهى، جنة المأوى، لات، عزى، منات، سجده، آخرت، مهاجر، شيطان، كافر، مشرق، مغرب، ثلث، نبوت، زكات، قرض، عذاب، عزلت، قبر، وعده، هلاك، قرآن، استهزاء، قسم، طاعت، صالح، فضل، توكل، وكيل، وهن، فساد، رسول، تكليف، رحمت، شفاعت، تحيت، محاسب، منافق، مهاجرت، اضلال، ديه، صدقه، قاتل، غصب، تفتيش، جهاد، اسلحه، مجادله، فتوى، مكر، عدالت، وصيت، آيت شكر، بهتان، قصه، ارث، عقد، مؤنت، حلال، حرام، عقوبت، ذبح، قمار، عفت، مرفق، مسح، غسل، قيامت، سلامت، قربانى، معجزه، توبه، جاهليت، ركوع، نفقه، كفارة، كعبه، انتقام، برص، حواريون، شرك، صبر، تقصير، حشر، شفيع، ذريه، صراط، امانت، جن، اسلام، انس و... به چشم مى آيند كه يا معادل فارسى آنها در عهد شيخ وجود نداشته و يا اين واژه ها به مراتب سهل تر از كلمات فارسى به كار برده مى شده. اين لغات به صورت اسمهاى جامد و مشتق، مصدرمجرد و مزيد و سه حرفى و چهار حرفى و موصوف و صفت و... آمده. لغات عربى در تفسير شيخ از لغات عربى در كليله و دمنه و چهار مقاله كمتر است. اصولاً لغات تازى از قرن چهارم و پنجم وارد نوشته هاى فارسى شده. اين

.

ص: 413

كلمات بسيار كم بودند، آن هم در مورد لغات ادارى و علمى و دينى و يا لااقل لغاتى كه در فارسى معادل آنها نبود، ديگر لغتى از زبان عربى گرفته نمى شد و به كار نمى رفت. نمونه اين لغات هم عبارت بودند از مملكت، صلح، ظفر، عامل، توزيع، حق، حلال، حرام، اعتقاد، فلك، قياس، حركت، قطر و مانند آنها كه عدد آنها در كتب فارسى دوره اول نثر پارسى بسيار كم است. در مقابل اين لغات، كه جنبه دينى و يا ادارى و يا علمى دارند، واژه هاى پارسى سره نيز در ترجمه مستقيم آيات و يا در متن تفسير و شرح قصص و داستان ها ديده مى شود كه در جاى خويش حائز اهميت و در خور توجه است. اين لغات يا در كتب آن زمان نيامده و يا شيوه استعمال و استنباط معنى آن غير از آن است كه شيخ از آنها دارد. اينك نمونه اى از لغات نادره تفسير ابوالفتوح: آتش تاغ، آفرينان، آويخته، آبريز، ازك، آشكاره، اسفرود، انداخت، انزله كردن، انگله، بارانيدن، بجاردن، بسند كار، بشوليده، بهترينه، بهينه، بى ديدگى، بيختن، پاتهى، پاريختن، پاتيلچه، بى سامان كار، پايندان، پايندانى، پرستك، پس روى، تاسه، ترسكار، جاييدن، چراغ پاى، چره، چسفان، چند گاهه، چندينى، خارناك، خفيدن، خوار، دختره، درختستان، سراشك، سنب، شبيازه، شيياريدن، فرستك، فروختار، فلانه، كال زار، كاهايندن، كراتين، كش، كفيده، گليگرى، كنده گر، كوف، گاورس، گرزن، گفت، گرمگاه، گلينه، لاوه گر، لبتك، لخشيده، مادينه، ماستينه، نورده، هازدن، هاشدن، هرشه، هشتده، هفتده، روانيدن، دروده كردن، دمش، چفته، بالان، جره، دستار خوان، رزيدن، افلاختن، باژاستان، ركو، دل دورى، پژهان، فرودان، گريوان، نان تنك، اندبارها، ها گرفتن، مهرك، نماز كنى، هنجمك، واميار، گلو گرفت، چشم افساى، باژاستان، انگشت، دستارخوان، گريان، نشناس، بسودن، سرپوشيده، بهى، هوا گرفتن، شنگ موى، كم دانان، سلامگاه، مهترك، بينى دره،

.

ص: 414

بحث لغوى

نهادگى، ورزا، واپس، تخته بند، ياجيان. در حقيقت تركيبات فارسى و عربى كه در تفسير ابوالفتوح ديده مى شود، از ويژگى هاى نثر شيخ است و پيشينيان او، نه بدان صورت تركيباتى آورده اند و نه بدان معنى كه وى استنباط كرده و به كار برده، استعمال كرده اند و از اين روست كه نثرى شيوا و تا حد مقدور بر كنار از تكلفات الفاظ تازى است و لطافت و روانى همراه با جزالت و استوارى كلام در آن به خوبى محسوس است.

بحث لغوىيكى از مزاياى قابل توجه تفسير ابوالفتوح بحث لغوى است كه در اثناى تفسير به آن مى پردازد. در ميان مفسران رسم بود كه از جنبه ادبى و از نظر نحو و لغت از آثار عديده دانشمندان و علماى نحو و لغت چون ابو عبيده كسائى، فرّاء، اخفش، مبرّد، مورج، سدوسى، ابن كيسان، زجاج، ابن قتيبه، رمانى، ثعلب و مانند ايشان استفاده مى كردند؛ زيرا آنان تحت عناوين لغات القرآن، معانى القرآن، اعراب القرآن، غريب القرآن و نظاير اين عنوانها تحقيقات دقيق و تتبعات عميق نموده و تأليفات نفيس و گرانبهايى كه آماده كرده بودند و به همين جهت براى تدوين تفسيرى چون تفسير شيخ محققّاً از اين مآخذ و منابع ذى قيمت استفاده گرديد. شيخ در توجيه لغات و معانى مختلفى كه از آنها استنباط مى شود، به كتب لغت نيز مراجعه نموده و شواهد متعدد از آنها نقل كرده است تا نظر خود را درباره آن لغت بر كرسى بنشاند و آراى ديگران را رد كند. در اين كار شيخ چند هزار لغت را معنى كرده و وجوه مختلف آن لغات را با ورود در مباحث صرف و نحو و فقه اللغه بيان نموده و عجيب آن است كه اين توضيحات گاه به زبان فارسى و زمانى به زبان تازى فراهم آمد؛ به طورى كه «فرهنگ لغات و اصطلاحات تفسير» فرهنگى، به دو زبان فارسى و عربى است

.

ص: 415

مشتمل بر چند هزار لغت و اصطلاح كه خوشبختانه تا امروز بيش از سه هزار لغات و اصطلاح آن فراهم گرديد و اميدوار است با تكميل و اتمام آن بتواند جداگانه آن را به طبع برساند. اينك چند مثال از اين نوع: مس: «وَ إِنْ يَمْسَسْكَ اللّهُ بِضُرٍّ فَلا كاشِفَ لَهُ...» و معنى مس، اصل او لمس باشد. صبر: صبر، حبس نفس باشد على ما تكره. استخفاء: «لِيَسْتَخْفُوا مِنْهُ» . الإستخفاء طلب الخفاء باشد. زينت: «مَنْ كانَ يُرِيدُ الْحَياةَ الدُّنْيا...» ؛ آنكه او زينت دنيا خواهد. و زينة بر وزن فعلة باشد و فعلة هيئت را بود، كالركبة و القعدة و الجلسة و القشية. يقال زانه يزينه زيناً، و نقيضه شانه يشينه شيناً. نصح: «وَ لا يَنْفَعُكُمْ نُصْحِي...» ؛ نصيحت من شما را سود ندارد. و نصح، اخلاص العمل من الفساد باشد و نقيض او، غش باشد و درزى را از آنجا ناصح گويند كه او ديده بدوزد و با صلاح آرد. غىّ: «إِنْ كانَ اللّهُ يُرِيدُ أَنْ يُغْوِيَكُمْ...» . و أصل غىّ خيبت باشد؛ چنان كه گفتيم و در ضد رشد استعمال كنند و در جاى عذاب و عقوبت به كار دارند؛ چنان كه گفتيم: يقال: غوى الرجل يغوى، اذا جهل و خاب ايضاً و غوى الفصيل يغوى اذا اتخم من شرب اللبن.... فطر: «إِلاّ عَلَى الَّذِي فَطَرَنِي أَ فَلا تَعْقِلُونَ» ؛ مگر با آن خداى كه مرا آفريد. و فطر آفريدن و شكافتن و خمير فرا كردن باشد و اصل شكافتن است. قال اللّه تعالى: «إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ» و قوله: «هَلْ تَرى مِنْ فُطُورٍ» ؛ أى من شقوق، و اين نيز كه به معنى خلق است هم از آنجاست؛ براى آنكه به آن ماند كه مقدور معدوم در كتم عدم است. حق تعالى آن را مى بشكافد و از او بيرون مى آورد على سبيل التوسع و التشبيه، و نيز آنكه خمير فرا كردن است هم در او معنى شق است، و فطير فعيل

.

ص: 416

ورود اشعار تازى و فارسى

باشد از او به معنى مفعول. حفدة: «وَ جَعَلَ لَكُمْ مِنْ أَزْواجِكُمْ بَنِينَ وَ حَفَدَةً...» . عبداللّه مسعود و نخعى سعيد جبير و ابوالضحى گفتند، مراد به حفدة اصهارند؛ يعنى اختان الرجل على بناته، دامادان يعنى شوهران دختر خود. ابن حبش گفت: بر عبداللّه مسعود قرآن مى خواندم، به اين آيه رسيدم. مرا گفت: دانى تا حفده چه باشد؟ گفتم: حشم مرد. گفت: نه، و ليكن دامادان او باشند و اين روايت والبى است از عبداللّه عباس. عكرمه گفت و حسن و ضحاك و مجاهد، خدم و حشم باشند،. و ابو مالك گفت و مجاهد به روايتى انصار و اعوان مرد باشد من قول العرب، حفده اذا أعانه. قال جميل: حفد الولائد حولهن و أسلمتبا كفهن أزمة الأجمال عطاء گفت: فرزندان و فرزندزادگان مرد باشند. قتاده گفت: چاكران مرد باشند. مقاتل و كلبى گفتند: بنين، فرزندان كوچك اند و حفده، فرزندان بزرگ. مجاهد و سعيد جبير گفتند: فرزند فرزند باشد. ابن زيد گفت: پسران زن باشند از شوهر ديگر. قتيبى گفت: اصل او از حفد است و آن متابعت گام باشد و سرعت مشتى؛ يعنى اينان مسرع باشند در خدمت و نصرت مرد، و در دعاى وتر آمده است: «اللهم إنا إليك نسعى و نحفد»، أى نسرع. قال الراعى: كلفت مجهولها نوقاً يمانيةإذا الحداة على أكسائها حفدوا و فعله از جمله بناهاى جمع فاعل باشد؛ كالسفرة و البررة و الحملة.

ورود اشعار تازى و فارسىدر باب نثر ابوالفتوح بايد گفت: استناد و استشهاد به احاديث و اخبار، اگر چه لازمه هر تفسيرى است، ولى تمثل و توسل به اشعار و احاديث از نظر زيبايى كلام و هنرنمايى مخصوص همين عهد است و در تأليفاتى نظير چهار مقاله و كليله و دمنه به

.

ص: 417

حد وفور ديده مى شود. در آثار متقدمان، آوردن شواهد شعرى و احاديث مرسوم نبوده است، مگر حديث و يا شعرى كه با مطلب و موضوع كتاب بستگى و ارتباط داشته باشد. شيخ در اثناى تفسير، اشعار عرب و احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام و اشعار و امثال فارسى را به ناچار آورده و بسيارى از احاديث و برخى از اشعار را به نثر روان و شيرين خود ترجمه كرده است. در اثناى تفسير ابوالفتوح بيش از پنج هزار بيت شعر عربى، كه غالباً محض استناد و استشهاد و براى اثبات نظريه شيخ و رد آراى ديگران در باب مسائل ادبى و صرف و نحوى و فقهى و كلامى آورده است. اما با اينكه از قرن چهارم و نيمه اول قرن پنجم، شعراى بزرگ و عاليقدرى در ادب فارسى پيدا شدند و يكى از خصائص بارز اين قرن، فزونى شاعران بنام مى باشد و همه آنان در بيان مضامين و تلفيق كلام و انديشه هاى تازه و نو به فصاحت و شيوايى دست داشتند و گويندگانى چون: رودكى و فردوسى و عنصرى و فرخى پا به عرصه وجود گذاشتند و پس از ايشان شعراى قرن ششم نيز به نظم اشعار دلكش اهتمام ورزيده اند و وضع شعر فارسى در قرن ششم رو به جزالت و شيوايى و نضج و رونق گذاشته بود، مع هذا در تفسير شيخ اشعار فارسى به قدر اشعار عربى مورد استشهاد قرار نگرفته و در برابر بيش از پنج هزار بيت شعر عربى، كه ابوالفتوح در اثناى تفسير آورده، تنها 58 بيت شعر فارسى در تمام مجلدات تفسير كبير وى مشاهده شده كه شيخ به مناسبت، بدان ها تمثل جسته است. و اين امر، يعنى بسيارى اشعار عربى در تفسير، از آن جهت است كه مؤلف به رسم عموم مفسرين و به پيروى از آنها براى بيان و توجيه وجوه مختلف استعمالات كلام تازى درباره مفردات و تركيبات كلام اللّه مجيد و بيان علل صور گوناگون از اعراب و نوع آن و نيز جهت تفسير غريب و ايضاح مشكل و مانند اين مسائل، به ناچار و پى در پى به شواهد فراوانى از اشعار تازى توسل نمود؛ تا آنجا كه مى توان گفت هيچ صفحه اى از صفحات تفسير نفيس

.

ص: 418

شيخ، از شعرهاى تازى خالى نيست و مؤلف غالب و يا همه آنها را از تفاسير و مؤلفات پيشينيان اخذ كرده و مورد استفاده قرار داده است. شعرهاى عربى در تفاسير چون تفسير طبرى، مجمع البيان، كشاف، و يا در كتب لغت مانند لسان العرب، تاج العروس و غيره و يا در كتابهاى مخصوص به شواهد از قبيل شواهد كبراى شرح رضى بر كافيه موسوم به خزانة الأدب تأليف عبدالقادر بغدادى، و شواهد مغنى از سيوطى، و شواهد كتاب سيبويه و مانند آنها ديده مى شوند. بنابراين اگر در تفسير شيخ، اشعارى تازى بيش از اشعار فارسى ديده مى شود، جاى تعجب نيست؛ زيرا مقتضاى تفسير، استشهاد به شعر عربى است. و اما اشعار فارسى، اگر چه شماره آنها بسيار اندك و نسبت به حجم كتاب تفسير ناچيز مى باشد، مع هذا از نظر روانى و سادگى و خالى بودن از صنايع و تكلفات شعرى در خور توجه و ارزش است. از اين گذشته ممكن است پاره اى از اين اشعار فارسى را جز در همين تفسير در جاى ديگرى نتوان يافت؛ زيرا دواوين شعراء و مجموعه ادبيات پارسى درى، از آغاز كار تا كنون، بارها بر دست جاهلان متعصب و غارتگران وحشى دستخوش پريشانى گرديده، شيرازه آن كراراً از هم پاشيده شده است و اوراق آن را طوفان هاى حوادث و سوانح زمان پراكنده نموده و اينجا و آنجا پرتاب كرده و نابود ساخته است و هر قدر از آن اوراق يافته شود، غنيمتى است كه از آن گنجينه گرانبهاء باز يافته ايم. آنچه موجب تأسف است اين است كه مؤلف در اثناى ذكر آن شعرها از نام شاعر و سراينده آن خوددارى و يا غفلت كرده و تنها به ذكر اشعار مورد تمثل اكتفاء نموده كه ممكن است اين كار وى به سبب شهرت شاعران و معروفيت ايشان در عصر شيخ بوده باشد. ابوالفتوح اين اشعار را گاهى در ترجمه آيات قرآنى و يا اشعار تازى به كار مى برد و تنها در سه مورد شاعر را معرفى مى كند و نام آن سه شاعر كه به

.

ص: 419

مناسبت نقل و استشهاد اشعار ايشان در اثناى تفسير برده شده عبارت اند از: «حكيم سنايى» شاعر متصوف قرن پنجم و ششم هجرى، «عنصرى» شاعر دربار محمود غزنوى و «يوسف عروضى». اين اشعار، گاه به اسلوب وعظ و تذكير، و زمانى در مقام ترجمه آيات قرآنى آورده شده و در مورد اخير، يعنى در مقام ترجمه آيات قرآنى، به اشعار فارسى تمثل مى جويد. گويى اصولاً ترجمه آن آيات را به نظم پارسى مى آورد و به همين جهت تصور انتساب آن شعرها به شيخ قوى تر مى گردد. اين شعرها غالباً ساده و بى پيرايه ادبى است و به نظر مى آيد كه سراينده آن در شاعرى قوى نبوده است. اشعار در اسلوب وعظ و تذكير: در جلد يكم، صفحات 323 و 324، ده بيت شعر داراى وزن واحد و بر يك روش و اسلوب، ولى در دو مورد جداگانه در اثناى فصل و به مناسبت مقام آورده و به نظر مى آيد كه بيت ششم مطلع قصيده و پنج بيت اول پس از پنج بيت دوم باشد. اين ده بيت عبارت اند از: تو را گر همى راه حق جويى اولطلب كرد بايد سبيل الرشادى پس از نيستى زاد اين راه سازىكجا بهتر از نيستى هست زادى صلاح تو از كشتن تو است و آن گهصلاحى است اين مضمر اندر فسادى نبينى كه پروانه شمع هر گهكه بر باطنش چيره گردد و دادى برى گردد از خويش و بر صدق دعوىكند خويشى خويشتن چون رمادى ايا مانده بر موجب هر مرادىشب و روز در محنت (و) اجتهادى نه در حق خود مر ترا انزعاجىنه در حق خود مر ترا انقيادى چو ديوانگان دائم اندر تفكركه گويى مرا چون برآيد مرادى ز بهر دو روز(ه) مقام مجازىبه هر گوشه اى كرده ذات العمادى همانا به خواب اندرى تا بدانىكه ما را جز اين است ديگر معادى

.

ص: 420

انعكاس اخبار و احاديث

اشعار در مقام ترجمه: «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يُعْجِبُكَ قَوْلُهُ فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ يُشْهِدُ اللّهُ عَلى ما فِي قَلْبِهِ وَ هُوَ أَلَدُّ الْخِصامِ» : و از شأن منافق اين بود كه دوروى و دوزبان باشد. دو روى دارد: يكى با تو و يكى با خصم تو. دو زبان دارد: يكى با تو و يكى با دشمن تو. من كان كالطرس ذا وجهين من سفهو ذاللسانين فيما قال من كلم فسودن وجهه كالطرس محتسباًواضرب علاوته بالسيف كالقلم ترجمه: هر كه چون كاغذ و قلم باشددو زبان و دو روى گاه سخن همچو كاغذ سياه كن رويشچون قلم گردنش به تيغ بزن مثال ديگر: «كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّهِ» . به تقريبى اين رباعى را كه ترجمه و معنى آيه را متضمن باشد آورده: شاها! همه فتح در سر رايت توستوين نادره بازپسين غايت توست هر چند كه لشكر عدو بى عدد استكم من فئة قليلة آيت توست اين رباعى نيست به اشعار فارسى ديگرى كه در اثناى تفسير آمده، پرمايه تر است و پختگى و ورزيدگى شاعر را از نظم آن آشكار مى كند، مخصوصاً با تركيب قسمتى از آيه قرآن ذوق و استعداد و شايستگى خود را در تلفيق آن با شعر پارسى نشان داده. ترتيب ذكر «عدو» و «عدد» كه نوعى از جناس است، مشعر بر اطلاعات ادبى سراينده آن مى باشد.

انعكاس اخبار و احاديثدرباره انعكاس اخبار و احاديث در تفسير شيخ بايد گفت: از اواخر قرن چهارم، بر

.

ص: 421

اثر نفوذ كامل مذهب در ايران و تأسيس مدارس بر مبناى معارف اسلامى، فرهنگ ايرانى به رنگ دين درآمد و به ناچار اساس و مايه تعليمات ايرانيان بر روى دين قرار گرفت و نويسندگان در آثار نظم و نثر خويش با استشهاد به آيات كلام اللّه و احاديث پيغمبر بزرگ و سخنان ائمه اطهار عليهم السلام نوشته هاى خود را زينت مى دادند و پايه و مبناى بحث و گفت و گوى خويش را نيرو مى بخشيدند و در اين شيوه بر يكديگر پيشى مى گرفتند. مباحثات و مناظرات طرفداران فرق مختلف اسلامى سبب شد كه علوم شرعى به وجود آيد و در هر يك از شاخه هاى اين علوم دانشمندان مبرز بنامى پيدا شدند كه در دانشهايى چون: علم القرائه، علم تفسير، علم حديث، علم فقه، علم كلام صاحب تأليفاتى نفيس و گرانبهاء بودند. در اثناى دو قرن پنجم و ششم، فرق ديانت اسلام از اشاعره، معتزله، اهل سنت و اهل تشيع و فرقه هاى ديگر و نيز زردشتيان، يعنى ايرانيانى كه به آيين كهن ايران باستان وفادار بودند، در رى وجود داشتند. به علاوه از نژادهاى مختلف، عرب، ايرانى، ترك نيز بودند كه قهراً بين خود مجادلات و مناظرات فراوان داشتند كه گاه آن گفت و گوهاى سراپا تعصب و مناقشات به زد و خورد خونين منتهى مى شد و نيز هر فرقه براى به كرسى نشاندن عقايد خويش، دستگاه تبليغاتى عليه فرقه هاى ديگر تشكيل مى داد. علماء و وعاظ با تشكيل مجالس وعظ و تذكير و بيان عقايد خود، به نشر و تقويت آراى خويش مى پرداختند و افكار و عقايد فرقه هاى ديگر را رد مى كردند. در بعضى از شهرهاى مهم خراسان چون: مرو، نيشابور، بلخ، هرات، بخارا، خوارزم، بساط وعظ و مجلس تذكير رواج بسيار يافته و وعاظ چيره دست با ممارست در اين كار به جدّ در ردّ عقايد فرق ديگر قيام كرده بودند. وعاظ مشهورى چون: محمد غزالى (م 505ق) و احمد غزالى (م 521ق) و قطب الدين مظفر بن اردشير عبادى (م 547ق) و ابوالفرج عبدالرحمن

.

ص: 422

ابن جوزى (م 597ق) كه در وعظ چيره دست بودند، به ظهور آمدند كه مردم به حضور در مجالس وعظ و استماع سخنان مؤثر و دلنشين آنان رغبت بسيار نشان مى دادند. رى چون بلاد خراسان، مركز وعظ و تذكير بود و واعظان سخنور و دانشمند در اين دارالعلم پا به عرصه وجود گذاشتند كه يكى از آنان شيخ ابوالفتوح رازى است. تفسير بزرگ ابوالفتوح يك رشته مجالس وعظ و تذكير و مناظره و بحث و مجادله با فرقه هاى مختلفه است و شيخ با لحن و اسلوب واعظانه، به تأليف اين اثر نفيس مبادرت نموده و در حقيقت همان مجالس وعظ را به شيوه اى عالمانه تر و شيواتر و اديبانه تر نگاشته و تدوين كرده است. شيخ، خود از مشاهير وعاظ رى بوده و اساساً تفسير او بر پايه رد آراء و عقايد فرق ديگر اسلامى استوار گرديده كه با زبان پارسى درى و لحن عوام پسند و عاميانه آن عهد، ولى به شيوه عالمانه، به هم پيوسته و تلفيق شده است. وى در شهر رى مى زيسته و اصلاً از مردم همين شهر و از مشاهير علماء و محدثين و فقهاى شيعه اماميه رى به شمار مى رفت و در نزد عامه مردم از شيعه و اهل سنت و جز آن مقبوليت عظيم داشته و در محله معروف به خبان علان، كه از محلات شهر رى بوده، مجلس وعظ و تذكير داشته و مورد توجه عموم بوده است. حاجى ميرزا حسين نورى، به روايت از رياض العلماء، و صاحب رياض العلماء به نقل از كتاب شرح شهاب شيخ در مستدرك مى نويسد كه ابوالفتوح چندگاهى بر اثر سعايت رقيبان و هم چشمان، كه از او نزد والى شهر كرده بودند، از ادامه وعظ ممنوع گرديد و مجلس تذكيرش چندى تعطيل شد؛ ولى يكى از همسايگان وى موجبات رفع آن مشكل و لغو دستور والى را فراهم نمود و مجلس وعظ را دوباره داير كرد. بايد افزود كه شيوه وعاظ و مذكران در مجالس وعظ و تذكير چنان است كه پس از بيان مقدمه كوتاه، به بحث و گفت و گو مى پردازند و با بيانى ساده، كه

.

ص: 423

درخور فهم عوام باشد، مطالب مورد نظر را تحليل و تجزيه مى كنند و در اثناى سخن از ذكر اشعار مناسب، كه در عين حال موجب عبرت و تنبه شنونده باشد، و نيز از استناد به آيات قرآنى و احاديث نبوى و علوى و سخنان ائمه اطهار خوددارى نمى كنند. شيخ همين سنت ديرينه را در نهايت كاردانى و مهارت و با احاطه به قرآن و احاديث و احكام فقهى دنبال كرده و در اثناى بيان و پرورش مطلب، از بسيارى از احاديث نبوى و سخنان امامان استفاده كرده و براى تأييد و اثبات نظر خويش بدانها استناد جسته است. بايد بدانيم كه استناد به آيات قرآن و احاديث در نظم و نثر گويندگان و نويسندگان فارسى زبان، از اواخر قرن چهارم ديده شد و اين كارى نيست كه ابوالفتوح بدان آغاز كرده باشد. تفسير ابوالفتوح بسيارى از علوم را متضمن است و از جمله اين دانشها كه شيخ به ناچار بر آن اطلاع و احاطه داشته، اخبار و احاديث است: اخبارى كه به آيه لايق باشد تا بدان وسيله سبب نزول آن آيه گفته شود... . تفسير شيخ متضمن بحث فقهى مبتنى بر استنباط احكام از كتاب و سنت است. اشكالاتى كه در استنباط احكام روى دهد، مربوط به زمان بعد از رحلت رسول صلى الله عليه و آلهاست. فتوا در مسائل دينى و راهنمايى در نحوه اجراى فروع احكام شرعى، اندك اندك به دشوارى و اختلاف رأى كشانيده شد. شيعه روش فقهى خاصى كه بر اساس تعليمات مولا اميرمؤمنان على عليه السلام استوار بود، اختيار نمود و به جز كتاب و احاديث نبوى، احاديث و سننى هم از ائمه اثناعشر داشت. شيخ در اثناى تفسير مسائل فقهى به شيوه فقهاى اهل تشيع، علاوه بر كتاب و سنّت، از احاديث و اخبار امامان و علماى شيعى مذهب و محدثين همين فرقه استفاده و استناد مى كند و هيچ رأى را جز از خدا و رسول و ائمه نمى پذيرد. تكيه گاه

.

ص: 424

استعمال ادوات و جملات عربى

منحصر به فرد شيخ در بيان مسائل فقهى و تحليل و تجزيه آن و ردّ عقايد مخالفان و اثبات و تأييد آراى فقهاى شاعى مذهب، فقط آيات و احاديث است. به همين سبب اهميت انعكاس احاديث نبوى و سخنان ائمه هدا در تفسير كبير شيخ آشكار مى شود. در اين تفسير بزرگ 650 حديث نبوى به دست آمد كه شيخ در اثناى تفسير استناداً به ذكر آنها پرداخته. ترجمه 498 حديث از پيشواى گرامى اسلام را از متن تفسير به دست آورد. علاوه بر اين احاديث و ترجمه ها، 1366 حديث و خبر از پيغمبر (صلوات اللّه عليه) و ائمه اطهار عليهم السلام به نثر ساده وروان ابوالفتوح به دست آمد كه شيخ بدون نقل نص حديث و خبر به زبان تازى، تنها به ذكر ترجمه فارسى آنها مبادرت ورزيده و اين امر نشان مى دهد كه چگونه شيخ سعى داشته از تأثير مستقيم زبان عرب در اثر نفيس خود بكاهد و تفسير را چنان كه وعده داده بود تا حد امكان به فارسى تنظيم و تدوين نمايد. مطالعه و تحقيق در ترجمه اين احاديث و اخبار و استنتاج فوايد بى شمارى كه از اين كار بر نثر فارسى تفسير مترتب است خود، كارى در خور توجه است كه در اين فرصت كوتاه امكان ورود در اين بحث ميسر نيست.

استعمال پاره اى ادوات و جملات عربىيكى ديگر از خصوصيات نثر تفسير شيخ، استعمال پاره اى ادوات و جملات عربى است كه در ميان عبارات فارسى به كار رفته و شيوه استعمال آنها طورى است كه بايد گفت كلمات و ادوات و حروف مزبور، در زمان شيخ، در زبان پارسى رايج و متداول بوده است. به هر صورت ورود اين قبيل ادوات و جمله هاى تازى در نثر ابوالفتوح رازى، كه لامحاله تحت تأثير ادبيات عرب انجام پذيرفته از نظر تحليل و تجزيه سبك نثر تفسير، درخور توجه و اهميت است. اينك نمونه اى چند از هر يك

.

ص: 425

از ادوات و كلمات و عبارات عربى و طرز استعمال آنها: سوا: جز، مگر، غير (از). مثال: «اعتراف بدل آن باشد كه بداند كه آن نعمت كه بدو مى رسد از جهت منعم است سوا اگر به واسطه اى بدو رسد» (ج 1، ص 26). عند: نزد، پيش، نزديك. مثال: «و اسباب و افعالى كه بنده عند آن بكردن بطاعة نزديك شود و از معصيت دور شود» (ج 1، ص 33). انما: «فرشتگان كارزار نكردند بر زمين، الاّ روز بدر. در ديگر كارزارها حاضر آمدند و قتال نكردند، انما عدد و مدد بودند» (ج 1، ص 645). أما: يا اين، يا آن. مثال: «و او ابداً مضاف بود يا جمله اما اسمى بود و اما فعلى، و عامل در آن فعل بود» (ج 1، ص 50). مثال: «وصف خداى تعالى كردن به نور بر حقيقت روا نباشد بر سبيل توسع، و مجاز روا بود على احد الوجوه: اما به معنى منور چنان كه گفتيم عدل به معنى عادل، و اما به معنى هادى، و اما على طريق المدح» (ج 2، ص 41). فكيف: پس چگونه. مثال: «آن گه جان و مال بدل بايستى كردن تا به آنجا رسيد واجب بودى. فكيف كه مى گويد بنده...» (ج 1، ص 234). ويلك: واى بر تو. مثال: «... خويرث با اصحابش شد. او را گفتند: ويلك! تيغ بركشيده، به سر محمد شدى» (ج 2، ص 38). و به همين شيوه كلمات و عباراتى چون: لاسيما (به ويژه)، الاّ (مگر، به جز)، الا (اگر به معنى مگر اينكه)، عن (از)، فَثَمَّ (آنجا)، و يا عجبا (شگفتا)، سبحان (پاك و منزه است)، اعاذنا اللّه من عذاب القبر بفضله و رحمته (ج 1، ص 77)، نعوذ باللّه من مثل هذه المقالات بل المحالات (ج 1، ص 95)، اعاذنا اللّه في ذلك اليوم من اهواله و شدايده بمنه و رحمته (ج 1، ص 112)، فسئل اللّه العصمة والصيانة عن مثل هذه المقامات و تجويز هذه المحالات، على احد الاقوال المشروحة (ج 1،

.

ص: 426

خصوصيات دستورى

ص 512)، على احد وجهين (ج 1، ص 715)، على حد واحد من الكشف والبيان (ج 1، ص 413) على التقريب لخواطر السامعين (ج 1، ص 651)، على تقدير الرجس الصادر من جهت الاوثان (ج 1، ص 364)، على اختلاف اجناسكم وصوركم والوانكم واخلاقكم واحوالكم (ج 1، ص 715)، على سبيل الاستحباب (ج 1، ص 412)، جالساً على قارعاً الطريق (ج 1، ص 463)، على قول اكثر المفسرين (ج 1، ص 230)، على اصولكم (ج 1، ص 294)، على ضرب من التقدير (ج 1، ص 715)، و هذا عند الشافعى (ج 1، ص 295). اين جمله ها و عبارات و كلمات به قدرى است كه احصاى آنها ميسر نيست؛ بايد به مجلدات تفسير مراجعه نمود و نمونه هاى متعددى نظير آنچه به عنوان مثال ذكر كرده ام بدست آورد.

خصوصيات دستورىدر باب خصوصيات دستورى، بايد متذكر بود كه قسمتى از اين خصوصيات دستورى و حتى شيوه املايى تفسير كبير ابوالفتوح، در كتب علمى قرون سابقه و كتبى كه در زمان شيخ تأليف گرديده، ديده مى شود و لذا نمى توان آنها را در زمره خصوصيات دستورى تفسير شيخ منحصراً قرار داد، ولى براى نشان دادن همه اين قواعد معمول و رايج، شواهد متعددى از متن تفسير فراهم نمود و آنها را در هر مورد تحليل و تجزيه كرد تا براى كسانى كه راجع به قواعدى دستور زبان فارسى مشغول مطالعه و در صدد تحقيق و تتبع مى باشند، راهنمايى مفيد و مورد استفاده باشد. من در نظر ندارم كه همه اين جزئيات را در اين جلسه به عرض شما برسانم؛ زيرا ميل ندارم بيش از وقتى كه كنگره در اختيار من قرار داده، موجبات تصديع را فراهم آورم و لذا به نقل رئوس مطلب اكتفاء مى كنم و مطالعه تفصيل اين مبحث را

.

ص: 427

به كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى مجلد اول، احاله مى نمايد تا علاقه مندان بدان جا مراجعه فرمايند. روى هم رفته مزاياى دستورى تفسير ابوالفتوح را مى توان به شرح زير خلاصه نمود: 1. استعمال ضمير مفرد غايب (او _ وى) چه در مورد ذوى الارواح و چه در مورد غير ذوى الارواح؛ 2. استعمال صيغه مفرد مخاطب در مورد جمع و يا فاعل جمع و نيز در ترجمه آيات كه فعل جمع را به صيغه مفرد بيان مى كند؛ مانند: «چه مردمانى شما» و «مسئله كنى» و «گمراه نشوى» كه همه جا صيغه مفرد به جاى صيغه جمع آورده شده و نيز مانند «چگونه كافر شوى شما» در ترجمه «وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ» . نظاير اين استعمال، يعنى صيغه مفرد مخاطب در مورد جمع با فاعل جمع، در كتاب ترجمه و قصه هاى قرآن مبتنى بر تفسير ابوبكر عتيق نيشابورى فراوان ديده مى شود. برخى از محققان معتقدند كه در لهجات بعضى از نقاط ايران دال آخر صيغه جمع مخاطب را (كنيد، خوريد) و مانند آن به تاى مثناة فوقيه، قلب مى كرده اند؛ همچنان كه در بعضى از لهجات خراسان نيز چنين بوده. بنابراين به جاى كنيد، كنيت و به جاى خوريد، خوريت مى گفته اند. در بعضى لهجات ديگر، گويا اين دال را به كلى حذف كرده، به جاى كنيد و خوريد، كنى و خورى مى گفته اند. شيخ اين تعبير غريب را مطرداً به جاى تعبير قياسى معمولى و به عوض آن استعمال نكرده؛ بلكه هر دو شيوه را توأماً به كار برده؛ گاهى نيز در يك جمله و عبارت به هر دو طريقه تفنن مى كند (تحقيق در تفسير ابوالفتوح، ج 1، ص 153) [چاپ اوّل]. 3. مطابقت دادن صفت و موصوف و مسند و مسند اليه. اين امر از خصائص

.

ص: 428

زبان تازى است؛ ولى در شاهنامه و چهار مقاله عروضى مطابقت صفت و موصوف ديده شده. در تفسير شيخ اين قاعده كليت ندارد و شيخ، گاه به مطابقت صفت و موصوف و گاه به عدم مطابقت مى پردازد. 4. تكرار معدود و تكرار اجزاى عدد، كه در كتب همزمان شيخ ديده نشده: «بيست و سه هزار گز بود و سيصد و سى و سه گز و ثلثى از گزى» كه تكرار معدود دارد براى تكرار عدد: «ششصد هزار و بيست هزار» (تحقيق در تفسير ابوالفتوح، ج 1، ص 154) [چاپ اوّل]. 5. استعمال صيغه هاى انشايى جمع به طريق خاص «كردمانى» در جايى كه معمولاً «مى كرديم» و يا «كرديمى» در زمان ماضى ناقص يا ماضى شرطى بايد آورده شود، در تفسير شيخ زياد ديده مى شود. آوردن فعل هاى شرطى و ترديدى و مطيعى و استمرارى با ياى مجهول و استعمال جمع متكلم در افعال ترديدى يا شرطى مزبور به صيغه خاص خود در قرن چهارم يا در قرن پنجم به تقليد قديم معمول بوده و در كتب متصوفه و نيز در اسكندرنامه و بلعمى نمونه هايى از اين هيئت آمده چون: «كردمانى» و «ديدمانى» و «مردمانى»، و اما در تفسير شيخ نيز به همين هيئتِ «بودمانى» و «خواستمانى» و «آوردمانى» و «برسيدمانى» و نظاير اينها افعال زيادى به كار رفته كه با دقت در آنها مى توان قاعده و طرز ساختن هيئت افعال مزبور را به دست داد. استعمال دو صيغه «كردمانى» و «كردى تان»، كه صيغه بسيار كهنه درى است، به جاى صيغه جمع متكلم و مخاطب. شيخ همين صيغه «كردتانى» را به هيئت «كردى تان» آورده؛ يعنى ياى استمرارى را در آخر فعل «كرد» اضافه كرده و بعد «تان» را به آن ملحق ساخته است. قاعده: با كمى دقت مسلم مى شود كه دو هيئت «مانى» و «تانى» در دو مورد،

.

ص: 429

يكى در جمع متكلم و ديگرى در مورد مخاطب، در آن زمان استعمال مى شد كه در دو صورت، يكى فعل استمرارى و ديگرى به جاى ياى بعد از تمنّى و ترجى و تشبيه، است. در ساختن هيئت فعل هاى مزبور، بايد مصدر را مرخم كرد؛ يعنى نون مصدرى را از آخر آن انداخت و بعد هيئت «مانى» و «تانى» را به آن ملحق كرد. در آخر فعلهايى كه به هيئت مزبور ساخته شده اند ياى تمنى و ترجى، و ياى شرطى، و ياى استمرارى آورده شده؛ چون: «كاشكى بمردمانى» و «اگر دانستمانى» و «به آن خير برسيدمانى». مثال در صفحاتِ 156 و 157، ج 1 كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح، [چاپ اوّل]. 6. حذف افعال به قرينه كه شيخ در اين كار تفنن كرده است (ص 159 _ 160، ج 1 تحقيق در تفسير ابوالفتوح). 7. الحاق «ترين» و «تر» به آخر اسم تفضيل (افعل التفضيل). (ص 161، ج 1 تحقيق در تفسير ابوالفتوح). 8. استعمال فعل «استى» به هيئت نخستين خود. در تفسير فقط در يك مورد مثال ديده شد: «در مورد آيه چنان استى كه گروهى از سر تحكم و تعذر گفتند ما برويم» (ص 173، ج 2 تفسير). 9. جمع آوردن كلمات عربى به سياق فارسى. جمع «فلانان» از فلان در تفسير ابوالفتوح تازگى دارد. 10. جمع فارسى را به جمع عربى اضافه مى كند كه البته تازگى ندارد: زللها قوائمها، اصحابان، اقطاعها.... 11. تكرار اجزاى جمله، خواه اسم، خواه صفت و خواه ضمير. مثال: تحقيق در تفسير ابوالفتوح، ج 1، ص 165 _ 166. 12. نوشتن «جايها» به صورت «جائيها»؛ يعنى افزايش «ء» به كلمه. و گاه به

.

ص: 430

عكس اين شيوه، «ء» را به «ه» برمى گرداند؛ چون: «جاهى» به جاى «جائى». 13. الحاق «ش» ضمير متصل، به آخر كلماتى كه به هاى غير ملفوظ مختوم اند؛ چون: «عده يش» و «روزه يش» و «اندازه يش». ممكن است اين روش (موقع افزودن «ش» يايى هم بر سر آن درمى آورند)، تحت تأثير لهجه رى باشد كه متمايلاً به كسره و كسره مضاف به ياء تبديل شده باشد. 14. آوردن پيشوند «ها» بر سر افعال. اين «ها» در لهجه هاى طبرستان و سمنان و دامغان وجود دارد: هاده (بده)، ها كن (بكن). مثال: «اقبض فيقبض» ها گير او ها گيرد بار ديگرش گويند (اقبض) او ها گيرد (ص 168، ج 1 تحقيق در تفسير ابوالفتوح). 15. نوشتن «ب» حرف اضافه به صورت «با»: با فصل ربيع، با پس نگاه كردند و.... 16. هيئت «شيشم» به جاى «ششم» است و اين از خصائص لهجه رى بوده است. 17. هيئت «آشكارى» به جاى «آشكارا» كه نمونه لهجه مردم رى است. 18. «پرستدار» به جاى «پرستار»، پليته (فتيله)، تابان (تاوان)، خوشك (خشك)؛ زرو (زلو: كرمى كه خون مى مكد) كه از املاهاى كهنه است. 19. حذف واو ربط در ميان جمله ها و اين كار تنها به قرينه معنوى انجام مى شود: «چون مرد استفاده كند، پناه با خداى دهد»، به جاى «چون مرد استفاده كند و پناه با خداى دهد، شيطان از او بگريزد». 20. حذف جمله به قرينه معنى، و اين امر حاكى از سبك واعظانه تفسير است كه همه جا شواهد لفظى و معنوى بسيار دارد. مثال: «به اين معنى از همه صحابه كس را نبود، بلكه از همه امت، بلكه از همه امم تا هر كجا سرى از گريبان كفر برآمد،

.

ص: 431

به تيغ اوش عمر به سر آمد» جمله «كس را نبود»، به قرينه معنوى از اين عبارت حذف گرديده است. 21. آوردن صيغه جمع فعل در مورد فاعل مفرد: «عرب گويند ظلم وضع شيئى باشد در غير موضع خود». 22. حذف «را» علامت مفعول بى واسطه كه از مزاياى اين تفسير است. مثال: «عجب از تو اى غافل كه شنوى كه خداى تعالى به يك ترك مندوب به يك مخالفت فرمان، آدم و حوا را كه پدر و مادر تو بودند، با آن قدر و منزلت ايشان به نزديك خداى تعالى، از بهشت بفرستاد». شيخ گاهى تفنناً، «را» علامت مفعول را به تكرار نيز مى آورد. 23. شيوه تركيب ضمير منفصل «او» و ضمير مفعولى «ش» به هيأت (اوش» بدون افزودن حرفى. 24. عدم حذف «ت» آخر اسم مصدر: «پاداشت» كه به صورت نخستين در تفسير باقيمانده. (مثالهاى متعدد در ص 137 و 26، ج 2، تفسير ابوالفتوح رازى؛ و ص 308، ج 1؛ و ص 110، ج 4 تفسير ابوالفتوح رازى). 25. تقديم فعل بر متعلقات آن. و اين شيوه نگارش عصر شيخ است و امر رايج و متداول نيست و فعل را در آخر آورند و اركان جمله و متعلقات فعل را قبل از آن نويسند. (ج 1 تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، ص 174 _ 175) [چاپ اوّل]. 26. آوردن باى تأكيد بر سر صيغه هاى نفى؛ مانندِ «بنكشد» و «بنايستادى» و «بنكرد». مثال: «اى قوم اگر محمد را بكشند خداى محمد را بنكشند و ما زندگانى خواهيم كردن» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 661). 27. عدم رعايت موارد استثنايى قاعده نسبت در زبان عربى؛ چون «مدينيان» به جاى «مدنى».

.

ص: 432

شيخ در اين كار هم تفنن مى كند و گاهى به شيوه قواعد زبان عربى، «مدنى» مى آورد. مثال: «و در او ناسخ و منسوخ نيست و چهل و سه آيت است به عدد كوفيان، و چهل و چهار به عدد مدينيان، و پنج به عدد بصريان». تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 170 و نيز به تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 54 رجوع شود. مثال: «اين سوره مكى است در قول قتاده و مجاهد و عدد آيات او سى و هفت است در كوفى، و شش در بصرى و مدنى...» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 5، ص 36). سخن را كوتاه مى كنم. از آنچه درباره خصوصيات اين تفسير گفته شد، مى توان در باب ارزش ادبى آن چنين استنتاج نمود كه نثر ساده و شيواى ابوالفتوح، با اينكه در عداد كتب علمى قرن پنجم و ششم به شمار مى آيد، مع هذا آثار سبك قديم در آن آشكار است و شيخ به شيوه پيشينيان از استعمال ياى استمرارى و شرطى و تمنايى و مانند آنها در افعال انشايى سرباز نزده و به علاوه لغات فارسى و تركيباتى از كلمات فارسى دارد كه برخى از آنها مخصوص خود اوست و در كتب آن دوره و حتى ادوار پيش از آن هم ديده نشده. از اين گذشته، در كتب لغت بعد از دوره و زمان شيخ هم لغات تفسير، بدان معنى كه ابوالفتوح استعمال كرده، ضبط نگرديده است و تركيبات فارسى و عربى از ويژگيهاى نثر خود اوست. با اينكه در تأليف تفسير، كه مستقيماً با قرآن و زبان عربى سر و كار داشته حق بود نظير آثار ديگر همزمان خود چون: كليله و دمنه و چهار مقاله عروضى كلمات و لغات عربى بيش از حد معمول و متداول عصر به كار برد، با اين همه جز در مواردى كه ناچار به استعمال لغات عربى بوده، حتى المقدور از به كار بردن آنها خوددارى كرده و لغات پارسى را بر كلمات عربى ترجيح داده است و به همين جهت نثرى شيوا و تا حد مقدور بر كنار از تكلفات الفاظ تازى فراهم شده كه لطافت و روانى همراه با جزالت

.

ص: 433

و استوارى كلام در آن به خوبى محسوس است. درباره صنايع بديعى، همان طور كه قبلاً اشاره شد، شيخ سعى كرده كه تفسير را از صنايع و تكلفات بر كنار دارد. گذشته از موارد بسيار معدودى كه عبارات مسجع آورده و به صنعت جناس تفنن كرده، بايد گفت ديگر گرد اين كار نگشته و نثر تفسير را به روانى و فصاحت آراسته است. البته بنا به ضرورت، مستدلات شعرى (عربى و به ندرت فارسى) و احاديث و اخبار نبوى و علوى و كلمات بزرگان دين و مردان راه حق زياد آورده و آنچه به عربى نقل كرده، غالباً به پارسى روان نيز ترجمه نموده و چه بسيار اخبار و احاديثى كه تنها به ترجمه فارسى آنها قناعت نموده است. استناد و استشهاد به احاديث و اخبار، اگر چه لازمه هر تفسيرى است، ولى بايد دانست كه اين كار اصولاً از قرن پنجم به بعد رواج پيدا كرده است و در تأليفات دانشمندانى نظير صاحب چهار مقاله و مترجم كليله و دمنه هم ديده مى شود. در كتابهاى پيشينيان، آوردن شواهد شعرى و احاديث مرسوم نبوده، مگر حديثى و يا آيه و شعرى كه با مطلب كتاب بستگى داشته باشد. غرض اين است كه تمثل و توسل به اشعار و احاديث از نظر زيبايى كلام و هنرنمايى، مخصوص همين عهد است. موزونى عبارات در نثر ابوالفتوح ديده مى شود و با اينكه در كار زياده روى نكرده، مع هذا تفسير شيخ به كلى از اين مزيت بى بهره نيست. به هر صورت، نثر تفسير، نثر روان و شيرين فارسى است و شيخ آن را از زير بار تأثير قواعد صرف و نحو عربى بركنار داشت و به شيوه خاص خود مرقوم فرمود. لازم به يادآورى است كه شيخ گاهى در ترجمه لغات و تفسير آيات به مشرب عرفاء و صوفيه توجه داشت. اگر چه تفسير شيخ را نمى توان تفسيرى در مشرب و مذاق عارفان و صوفيان تلقى كرد، مع هذا همين اشاراتى كه به مناسباتى چند درباره كلمات و آيات قرآن به مذاق عرفاء در آن رفته، حائز ارزش است؛ چه وى در موقع

.

ص: 434

مناسب لطف سخن و حلاوت مطلب را از نظر دور نداشته و با اتخاذ اين شيوه، نثر ساده تفسير را زيباتر و بحث خود را جذاب تر ساخته و پرداخته است. اينك يكى دو نمونه از نثر ابوالفتوح كه رايحه عرفان از آن به مشام مى رسد: در اثناى تفسير آيه: «وَ الَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ» : ... يكى از جمله بزرگان گفت: به بيمارستانى درشدم. مردى طبيب را ديدم نشسته و جماعتى بيماران بر او گرد آمده و هر كسى علت خود شرح مى داد. او هر كس را دوايى مى كرد در خور او. برنايى برخاست، به نزد او فراز آمد، زرد روى و اثر عبادت و سيماى صلاح بر او پيدا. گفت: يا استاد! تو مرد طبيب زيركى و هر يك را از بيماران دوايى فرمودى. مرا نيز بيمارى اى است، دواى آن دانى؟ گفت: آن چيست؟ گفت: بيمارى گناه را دوا چه باشد؟ گفت: بشنو، هليله صبر را بگير با بليله تواضع، و در هاون ندم و پشيمانى افكن، و به دسته قهر هواى نفس خود بكوب، و از آنجا در پاتيلچه صحت عزم افكن، و آب حياء و شرم برو ريز، و به آتش محبت بجوشان، و به ملعقه عصمت بگردان تا حباب حكمت برآورد. آن گه بر اووق صفا بيالا و به مروحه استرواج باد كن آن را، و در وقت سحر شربتى از آن نوش كن، و ديگر گرد گناه مگرد تا راحت يابى (ص 127، ج 4). (1) نمونه ديگر از اشارات عرفاء در توصيف مؤمن و منافق: حاتم اصم گفت: مؤمن از همه كس آيس بود، مگر از خداى تعالى و منافق به همه كس اميد دارد، مگر به خداى تعالى؛ و مؤمن عمل صالح مى كند و مى ترسد و منافق معصيت مى كند و ايمن مى باشد؛ و مؤمن مال را سپر دين كند و منافق دين را سپر مال كند؛ مؤمن طلب مى كند مستحق را كه

.


1- .روض الجنان، ج 14، ص 331 _ 332.

ص: 435

چيزى به او دهد و منافق تعلل مى كند تا چيزى ندهد به كسى؛ و مؤمن طاعت مى كند و مى گريد و منافق معصيت مى كند و مى خندد؛ مؤمن را خورد و خفت عبادتى باشد؛ مؤمن زلتى كند به خطا، از آن استغفار كند و منافق هر گناه، قصد كند و اصرار كند؛ مؤمن طالب سياست بود، منافق طالب رياست بود؛ مؤمن همه كرد باشد بيگفت، منافق همه گفت بيكرد؛ سعى اين، در فكاك نفس خود بود و سعى او در هلاك نفس خود بود؛ مؤمن آنچه كند خواهد كه باز نگويد، منافق آنچه نكند خواهد كه باز گويد... . (1) نكته قابل توجه ديگر در تفسير شيخ، استنباطات تربيتى و استنتاجات پرورشى است كه در اثناى تفسير به آنها اشاره مى شود و اصول و موازين تربيت اخلاقى را منطبق با حقايق دينى و الهى عرضه مى دارد. شك نيست كه با اتخاذ اين شيوه، علاوه بر استفادات اخلاقى، لطافت و ملاحتى نيز به نثر ساده و شيواى تفسير افزوده مى شود. با ارائه يكى دو نمونه از نثر تفسير، كه حاكى از مسائل اخلاقى و تربيتى است، بهتر مى توان موضوع را درك نمود: در اثناى تفسير آيه شريفه «الْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمِينَ» ، مى نويسد: اما شكر، اعتراف باشد به نعمت منعم، با ضربى از تعظيم و اعتراف از دو گونه باشد: يكى به دل، يكى به زبان. اعتراف به دل آن باشد كه بداند كه آن نعمت كه بدو مى رسد از جهت منعم است، سوا اگر به واسطه بدو رسد و اگر بى واسطه. در اثر آورده اند كه يكى از جمله بزرگان، در موسم حج صره زر به غلام خود داد و گفت، برو و نگاه كن در قافله. چون مردى را بينى از قافله

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 136.

ص: 436

بركناره اى مى رود، اين صره زر را به وى ده. غلام برفت و نگاه كرد. مردى را ديد، بر طرفى مى رفت تنها. غلام آن صره زر بدو داد و آن مرد آن را بستد و سر سوى آسمان كرد و گفت: بار خدايا! تو بحير را فراموش نمى كنى. بحير را چنان كن كه تو را فراموش نكند. غلام با نزديك خواجه مرد آمد، گفت: چه كردى؟ گفت: مردى را يافتم چنان كه گفتى، و زر بدو دادم. گفت: او چه گفت؟ غلام گفت، چنين گفت. خواجه گفت: بسيار نكو گفت؛ نعمت را حواله به آن كرد كه به حقيقت او داده بود (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 26). (1) نمونه ديگر: حسين بن محمد الواعظ گفت: بكر بن على المصيصى از جمله ابدال بود. سى سال بود كه بيمار بود. اصحابش او را گفتند: خواهى كه بهتر شوى از اين بيمارى؟ گفت: نه. گفتند: خواهى تا بميرى؟ گفت: نه. گفتند: چگونه؟ گفت: اگر از اين دو كار يكى خواهم، خلاف آن خواسته باشم به خود كه خداى خواسته است، و من نخواهم كه خواست من خلاف خواسته خداى بود. مرا به اين فضولى چه كار است؛ من بنده مملوكم. خداوند من آنچه صلاح من باشد، بداند، او خود مى كند. (2) نمونه ديگر: گفتند: خداى تعالى توبه آدم به سه چيز قبول كرد. به حيا و دعا و بكاء. اما حياء در خبر آمد از شهر بن حوشب كه گفت: چنين رسيد به من كه آدم از شرم آن كرده خود سيصد سال سر به آسمان برنداشت و دويست سال بركنارى گريست و چهل روز طعام و شراب نخورد و صد سال با حواء

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 66.
2- .همان، ج 3، ص 186 _ 187.

ص: 437

خلوت نكرد. عجب از تو اى غافل كه شنوى كه خداى تعالى به يك ترك مندوب، به يك مخالفت فرمان، آدم را و حوا كه پدر و مادر تو بودند با آن قدر و منزلت ايشان به نزديك خداى تعالى از بهشت بفرستاد و از ميان ايشان سالها جدا كرد و ايشان را به سراى محنت و بليت افكند و تو در شبان روز بسيار ترك واجبات و ارتكاب مقبحات كنى و اصرار كنى و توبه كنى و آن گاه طمع دارى كه اين موجب آن بود كه در بهشت شوى و صحبت حور العين يابى. اين است تمناى محال و كژ تقديرى.... پس اگر در گناه پياپى به شيطان اقتداء كردى، به توبه به آدم اقتداء كن. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 228 _ 229.

ص: 438

. .

ص: 439

2. فرهنگ لغات و مصطلحات تفسير شيخ
اشاره

(2)فرهنگ لغات و مصطلحات تفسير ابوالفتوح رازى 1دكتر عسكر حقوقىيكى از شقوقِ ادب زبان، مطالعه و تحقيق در باب لغات و تركيبات و مصطلحات آن زبان است. بنابر گفته «رنان»، حكيمِ معروف فرانسوى، «زبان محصول مستقيم مشاعر انسانى است؛ مدام مانند خود انسان و مشاعر انسانى در معرض تغيير و تبديل است». اگر اين نظريه را بپذيريم، به ناچار بايد قبول كنيم كه تنها در بطونِ متونِ ادبى هر زبان و از ميان لهجه هاى محلىِ اقوام و ملل، بايد سرمايه معنوى و ركنِ مليتِ هر ملتى را هر چه بيشتر جست و جو نمود و تنها از اين دو رهگذر به غناى زبان و تدوين فرهنگهاى جامع در صنوف و شقوق مختلف دست يازيد. مرزى كه براى زبان مى توان برگزيد، همان حد و مرزى است كه مورد قبول و اعتقاد گويندگان و نويسندگان آن زبان است. بدين روى، مُداقّه و بررسى در مآخذ و منابع زبان فارسى، محض دسترسى به واژه هاى اصيل و تركيبات دست نخورده و اصطلاحات دست اول، يكى از مهم ترين و مؤثرترين گامهايى است كه بايد براى احياى زبان و غناى آن لازم و ضرورى تلقّى گردد. به نظرِ اين بنده يكى از مفيدترين اقدامات براى احياى مبانى ملّى آن است كه

.

ص: 440

پايه و اساس علوم ادبى استوار شود و براى كارهاى تحقيقى ادبى، دست افزارى كه در بايست است، آماده گردد تا محقّقان گرانمايه بتوانند بر مبناى نوشته هاى صحيح و منقّح بزرگان ادب پارسى، در مباحث لغت و دستور و جز آنها بهتر و پرداخته تر بررسى و خوض نمايند و نظرات مستند خود را، كه به صواب مقرون باشد، اظهار كنند. اگر بخواهيم به اساس مليتِ خود، يعنى علوم و ادبيات، خدمتى شايسته انجام دهيم، بايد سخنان پخته و سخته بزرگان ادب پارسى زبان را بر اساس و مبناى صحيح نشر و در دسترس مطالعه و تحقيق جوانان دانش پژوه و محققانِ ارجمند قرار دهيم. به اتّفاق آراى محقّقان و پژوهندگان، يكى از آثار نفيس و گرانمايه يكى از پيشينيان مليّت پرور ما كه خوشبختانه از گزند حوادث و چشم زخم روزگاران مصون و محفوظ مانده و دست به دست از سده هاى گذشته به ما رسيده، تفسير كبير روض الجنان و روح الجنان (1) معروف به تفسير ابوالفتوح رازى است كه در سده ششم پس از هجرت از نويسنده اى چيره دست و دانشمند در فرهنگ و معارف اسلامى به يادگار مانده و در حقيقت نخستين تفسير فارسى شيعى است كه از آن ايّام براى علاقه مندان به فرهنگ اسلامى و دوستداران ادب زبان پارسى ذخيره شده است. شيخ جمال الدين ابوالفتوح حسين بن على بن محمد بن احمد بن الحسين بن احمد الخزاعى الرازى اين تصنيف بزرگ را به زبان پارسى درى و در بيست مجلد فراهم آورد. اين تفسير پرمايه، بر مذاق و مشربِ تشيع تهيه و تدوين شده و در اثناى ترجمه و تفسيرِ آيات قرآنى، مصنفِ گرانقدرش به شقوق مختلفِ معارف اسلامى

.


1- .براى آشنايى بيشتر با اين تفسير كبير و مصنف دانشمندان، رجوع شود به كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، تأليف نگارنده، چاپ دانشگاه تهران، سال 1246 و 1348. [همين كتاب]

ص: 441

از كلام و حديث و لغت و تاريخ و ادب زبان پارسى و تازى نظر و توجه داشته؛ چه وى از اعلام علماى تفسير و كلام و اعاظمِ فضلاى ناقلِ احاديث و از نويسندگان بزرگ فارسى قرن ششم هجرى است. بنابر آنچه گفته شد، مطالعه و تحقيق در اين اثر جاودانى از نظرهاى گوناگون حائز ارزش است و يكى از آن رشته هاى سودمند، توجّه به شيوه نثر پارسى تفسير و چگونگى انتخاب واژه هاى سره و تركيب لغات پارسى و تازى و نيز مصطلحات آن است كه اكنون با اغتنام از فرصتى كه در اين كنگره به اين بنده داده شده، بحث خود را در باب فرهنگ لغات و مصطلحات تفسير ابوالفتوح رازى آغاز مى كنيم و پيش از بيان مطلب بايد بگويم كه بحث تفصيلى اين موضوع، كه خود اساس و مبناى كتابى جداگانه است، از حوصله اين جلسه و زمان كوتاهى كه به اختيار دارم، خارج است و آن را بايد به موقعى موكول نمايم كه مجموعه يادداشتهاى تحقيقى من در اين خصوص طبع و نشر و در دسترس محقّقان دانشمند قرار گيرد. اگر چه در اين كار مبلغى از عمر گرانمايه صرف و مقدارى از نيروى جسمانى و معنوى بر آن خرج نموده است، با اين همه خود را معصوم و مصون از خطا نمى داند و هرگز فريفته و دلباخته افكار و عقايد خود نبوده و نيست و اى بسا اشتباهات ناشى از غفلت يا كمى معلومات در برگزيدن واژه هاى سره فارسى از ناسره و نيز در انتخاب تركيبات ويژه نوشته ابوالفتوح و يا مصطلحات آن، كه بدان واقف نشده ام، دامنگيرم شده باشد و لذا قبول يا رد آن را به نظر صائب دانش پژوهان فاضل ارجمند _ كه احاطه و اطّلاعشان از اين بنده بيشتر و كامل تر و نظرشان در تشخيصِ بهترين و مناسب ترين واژه ها و تركيبات و مصطلحات دقيق تر است _ وامى گذارم. لغت فارسى، كه امروزه در سر زبانهاى ما ايرانيان است، در سده هاى پيش از اين هم در همين مرز و بوم در سر زبانهاى نياكان ما بود و هر چندى رنگى ويژه به خود

.

ص: 442

گرفت و شكلى نو پيدا كرد، امّا خوشبختانه نه چنان صبغه و شكلى كه براى آيندگان باز شناخته نشود؛ بلكه با خوض و بررسى عميق به آسانى مى توان پى برد كه پيوند واژه هاى فارسى با لغات زبانهاى ديرين اين سرزمين از هم نگسسته و نزديكى و پيوستگى و خويشاوندى خود را با گذشتِ قرونِ بسيار، هنوز نگاه داشته است. اگر چه محقّق فاضل هلندى «دُزى» (1) در مقدّمه اى كه بر اثر نفيس خود به نام فرهنگ البسه مسلمانان نوشته، در مقام اظهار نظر در باب زبان فارسى برآمده و گفته است: با اينكه زبان فارسى در سالهاى اخير پيشرفت قابل ملاحظه اى كرده، كار فرهنگ نويسى بدون ترديد به اندازه علوم ديگر ترقّى نكرده. با وضع علمى موجود، هنوز نمى توان به فكر تدوين يك لغتنامه كاملِ فارسى افتاد؛ زيرا هم اكنون هزاران نسخه خطّى در كتابخانه هاى اروپا و آسيا وجود دارد كه نام بسيارى از آنها بر ما مجهول است؛ نسخ فراوانى كه هنوز مورد مطالعه قرار نگرفته.... ولى نبايد انكار نمود كه در اين پنجاه سال اخير، به همّت والاى فضلاى ايران دوست و دانشمندان علاقه مند به زبان فارسى، چه در درون اين سرزمين كهنسال و چه در بيرون آن، بسيارى از اين نسخه هاى دستنويس كه در كتابخانه هاى شرق و غرب عالم در زير خروارها گرد و غبار، پنهان و از چشمان بصير و نقّاد صاحبان نظر پوشيده بود، بيرون آورده شد و با تجديد چاپ و تحقيق در شيوه نوشته هاى آنها و استخراج لغات و تركيبات و قواعد دستورى و املايى از آن آثار، كه يادگار قرون گذشته بوده است، تسهيلات فراوانى براى تدوين يك فرهنگ كامل و جامع فارسى فراهم گرديد كه در زمان ما با استفاده از آن آثار نفيس و نيز به استناد منابع و مآخذ

.


1- .. Dozy.

ص: 443

بى شمار ديگر، كه هنوز به زيور طبع آراسته نگرديده، لغتنامه دهخدا تنظيم و تدوين شده است كه خوشبختانه 150 مجلّد آن تاكنون به دستيارى هيئتى از فضلاى پركار و با همّت، طبع و منتشر گرديد. شك نيست كه از تدوين يك لغتنامه فارسى، منظورى جز به دست دادن معانى دقيق و اصلى كلمات نداريم و براى نيل به اين مهم چاره اى نيست جز اينكه تعبيرات مختلف هر كلمه در هر يك از مراكز زبان فارسى را تعيين و جمع آورى نماييم و اين كار جز با اتّكاء به نوشته هاى مؤلّفان و چگونگى تكوين كلمات و پيوند آنها با يكديگر و نيز كيفيت به هم پيوستگىِ كلمات فارسى با لغات تازى و ايجاد تركيبات جديد، كه مستنبط معانى تازه و نوى است، صورت پذير نخواهد بود؛ به نحوى كه تعبيرات شاعرانه از معانى مورد نظر نثر نويسان جدا شود و فرهنگ جامع و كامل فارسى با بيانى روشن و سبكى درست و منظّم مستند به مآخذ معتبر نظم و نثر تدوين و در دسترس علاقه مندان قرار گيرد. رينجرت دُزى در همان مقدمه، طرق پيشرفت كار فرهنگ نويسى را نشان مى دهد كه از آن جمله است: نگارشِ يادداشتهاى تحقيقى درباره لغاتِ كتابهاى يك نويسنده به عنوان شرح و تفسير، يا اضافه كردن فرهنگى از لغات قديمى بر كتبى كه به چاپ مى رسد؛ كه البته اين فرهنگهاى اختصاصى بعدها در تنظيم لغتنامه و تدوين يك فرهنگ كامل مورد استفاده قرار خواهد گرفت. اينك به استحضار اعضاى محترم كنگره و حضّار ارجمند مى رساند كه اين بنده به انگيزه همين افكار و انديشه ها و براى همكارى و دستيارى با كسانى كه در صدد تنظيم و تدوين يك فرهنگ جامع و كامل فارسى مى باشند، ساليان درازى است كه مطالعه و تحقيق در تفسير گرانمايه و پر قدر فارسى روض الجنان و روح الجنان را وجهه همّت خويش قرار داده است و تا به امروز مقدارى از يادداشتهاى وى در اين زمينه از طرف دانشگاه تهران طبع و منتشر گرديده. يكى از موارد مورد تحقيق همين

.

ص: 444

1. واژه هاى فارسى

موضوع فرهنگ لغات و مصطلحات تفسير ابوالفتوح رازى است كه اينك پس از چند سال تتبّع و مطالعه، فرهنگ اين تفسير نفيس را كه متضمّن قريب به هشت هزار واژه فارسى و تركيبات آن و نيز لغات و مصطلحات تازى، كه در زبان فارسى و در نوشته ابوالفتوح آمده است، با معانى آن لغات و معادل كلمات آماده طبع نموده است. طرحِ اين اثرِ ناچيز به اين شرح است: 1. واژه هاى فارسى؛ 2. تركيبات فارسى؛ 3. پيوند واژه هاى فارسى و تازى؛ 4. چند واژه از چند لهجه در تفسير ابوالفتوح؛ 5. واژه هاى پراكنده تازى كه در اثناى تفسير آمده و به دو زبان شرح و معنى شده است.

1. واژه هاى فارسىاز واژه هاى فارسى سره در اين تفسير، بسيارى از لغات داراى لطافت و سادگى و روانى خاصّى است كه در قرنهاى بعد، همه از ميان رفته است و يا بدان معنى كه شيخ در نوشته خود به كار برده، در قرون پيش از او هم مورد استعمال قرار نگرفته، بعدها نيز فراموش شده است. نظريه «ولتر» (1) ، نويسنده صاحب نظرِ قرن هجده فرانسه، در باب استعمال كلمات، كه بايد سه شرط اساسى لزوم، قابليّت فهم و خوش آهنگى را حائز باشد، در مورد واژه هاى فارسى ابوالفتوح قابل انطباق است.

.


1- .Voltaire.

ص: 445

2. تركيبات فارسى

نويسندگانى در هر دوره و زمان بايد چنان باشد كه مردمان اگر دقّت نكنند، متوجّه نشوند كه عبارت اين نويسنده با عبارات معمول زمان تفاوت دارد. سادگى و روانى و شيوايى همراه با كهنگى نثر تفسير، مبين اين حقيقت است كه وى به اصول زبان و شرايط سخنورى و سخندانى سخت آشنا بوده و كلمات را در صورت و شكل بسيط يا مركّب، هر يك بر جاىِ خود نشانيده است. در مقام اظهار نظر گوييم كه ترجمه هاى او ملاك خوبى براى تشخيص ميزان و مقدار ورود لغات فارسى است. اينك نمونه اى چند از اين واژه هاى سره فارسى كه محض جلوگيرى از اطاله كلام از ذكر مثال خوددارى مى كند: آماهيدن، ارزيز، بادريسه، درزن، تپنچه، پاداشته، ازك، آشكاره، انداخت، انگله، بجاردن، بشوليده، بهترينه، بهينه، بيختن، پرستك، تاسه، فرشتك، چره، چسفان، پايندان، درزه، دويسيده، ژفكن، سازو، ستبره، سراشك، سنب، شبيازه، كش، كفيده، گفت، گلينه، لخشيده، ماستينه، نوزده، هشتده، هفتده، چفته، جره، پژهان، تُنُك، مهرك، گرفت، انگشت، گربان، نشناس، بسودن، ورزا، بهى، بالان، بخشيده، به دست، بر سرى، دانگ، دختره، تيزنا، دستان، درفشيدن، درغويش، دَمِش، خوار، زفر، روى، ساز، ستبر، ستنبه، سخته، سره، سوس، سرو، شنه، كاريز، كبش، كله، كونه، گازر، گاردن، گشنيز، كلان، كاهانيدن، كرباسو، كَرد، ككج، گرماوه، گوشه، مادرى، مانستن، ميل، مروزنه، ناز، نازك، نفط، نيز، نهك، نويد، هجير، هاوزك، چندِ، نهاد، هيمه، استه، ازار، افلاختن، انباز، بارو، باستان، استخوان و و...

2. تركيبات فارسىو نيز چند نمونه از تركيبات و پيوند واژه هاى فارسى كه در تفسير آمده:

.

ص: 446

آب افكندن، آبرو، آبريز، آب زدن، آبشخور، آتش تاغ، آتش خانه، آتش زنه، آخرينان، آس كردن، آسمانه خانه، آهنگ كسى كردن، از چشم كسى افتادن، اسب بارگير، اندر بايست، انداز كردن، باج استان، باج استانى، با ديد آمدن، بازار بودن، باز پسينان، باز خوردن، با سر گرفتن، با هم راست كردن، به جارده ساختن، به چاه فرو دادن، بر رُفتن، بر خود بستن، بر شيواندن، بر كار شدن، بس نبودن، بسند كار، به كار داشتن، بناگاه بودن، بها كردن، بيمار پرسيدن، بينى دره، بى ديدگى، بيدادكاران، به شرم برافتادن، بيگار فرمودن، خارناك، خربنده، خروش زدن، خوانسالار، خوگوار، درخت سنب، در خويشتن پذيرفتن، دست يازيدن، دست به تنگ رسيدن، دست فراخى، دل دورى، دست آس، پختى كردن، پوستين دريدن، پهلو آوردن، تخته بند، تن شور، تنگ رسيدن، چراغ پاى، چراغ نشاندن، چشم زدن، چند گاهه، چرب دست، دست و رنجن، دل به جاى كردن، در كسى ناليدن، دل يارى دادن، دندان كند شدن، دو لا بودن، ديوار بست، كمربست، روى باز كردن، زودگرد، خاك افكن خرماستان، ساده كردن، سپندان دانه، ستاده كردن، سخن كردن، سر به شانه كردن، سرپوشيده، شبان فريب، شكسته شدن بازار، شوخگن، فراز شدن، فرا بافتن، فراخ نا، فروختار، فرو دان درويشان، فرو شدن، كما بيش، كال زار، كنده گر، فروهليدن، هوا گرفتن، واپس، وا خداى و .... نبايد فراموش كرد كه ابوالفتوح معاصر با عهد و زمانى است كه نويسندگان در اظهار فضل و ارائه معلومات خويش دست به كار تكلُّفات صورى و استفاده از لغات تازى و صنايع لفظى و مانند آن بوده اند؛ امّا وى در نهايت سادگى و روانى كلام خدا را به شيوايى و فصاحت و اصالت در نثر كهنه پارسى و جزالت خاص آن ترجمه و تفسير كرده است؛ آن چنان كه از واژه هاى پارسى سره و خصوصيّات دستورى قرن سوم و چهارم بى بهره نمانده و در اين راه از دو تن از نويسندگان همزمان خويش

.

ص: 447

يعنى ابوالمعالى مترجم كليله و دمنه بهرامشاهى و نظامى عروضى صاحب چهار مقاله در تأثر از لغات و تركيبات و قواعد زبان تازى و تأثير آن در نثر تفسير خود به دور مانده است؛ تا آنجا كه از بسيارى جهات تفسيرى وى لطافت و سادگى و روانى و زيبايى زبان كهنه فارسى را حفظ نموده و آن چنان كه از دو اثر اخير الذكر به صنايع لفظى و تركيبات و لغات عربى آميخته شده اند، تفسير شيخ جز از طريق سادگى و بى پيرايگى قدم برنداشته و پايه شيرينِ سخنِ فارسى را همچنان كه بوده نگهداشته است. تفسير ابوالفتوح در زمره ساده ترين و شيواترين آثار منثور قرن ششم به شمار مى آيد كه از پيرايه هر نوع تكلُّف و تصنُّعى عارى است و داراى لغات فارسى لطيفى است كه در سده هاى بعد، بسيارى از آن واژه ها بدان معنى كه وى به كار برده، از ميان رفته است. شك نيست با كارى كه در پيش چشم داشته، يعنى تفسير آيات قرآنى كه در خلال آن مطالب متنوعِ فقهى و كلامى و حتى لغوى را مى بايست مورد تحليل و تجزيه و استدلال و استنباط قرار دهد و نكاتِ پيچيده آن را با بسط مقال و ورود در لغات و تركيبات تازى و اصطلاحات علمى بشكافد و نظر اصيل و اصلى خود را بر كرسى بنشاند، مع هذا جانب سادگى و روانى عبارات ملحوظ شده؛ تا آنجا كه نثرى مرسل به پيروى و تقليد از نثر قديم در صرف و نحو لغات پارسى و شيوه تركيب و جمله بندى به وجود آورده است. با اين همه بايد اظهار نمود كه شيخ تحت تأثير زبان فارسى آميخته به عربى، به ترجمه آيات قرآنى و تفسير آن پرداخته و با دقت فراوانى كه در انتخاب لغات پارسى به كار برده، مع هذا نتوانسته است يكباره خود را از قيد زبان تازى برهاند؛ چه كار وى ترجمه و تفسير كلام اللّه بوده و اين خود از كار نويسندگان همعصر و زمانش دشوارتر مى نموده است؛ زيرا در اين كار او مستقيماً با زبان عرب سر و كار داشته

.

ص: 448

3. پيوند واژه هاى فارسى و تازى

و ناگزير بوده است كه بعضى كلمات و اصطلاحات تازى را به كار برد. براى تشخيص ميزان و مقدار ورود لغات تازى، به ترجمه هاى فارسىِ تفسير مراجعه مى كنيم. در ترجمه آيات، لغاتى چون: وحى، قاب قوسين، سدرة المنتهى، جنَّة الماوى، لات، عزى، منات، سجده، آخرة، مهاجر، شيطان، كافر، مشرق، مغرب، ثلث، نبوت، زكوة، عذاب، عزلت، قبر، هلاك، وعده، وعيد، قرآن، ملَّت، قسم، اطاعت، صالح، فضل، توكُّل، وكيل، وهن، فساد، رسول، استنباط، تكليف، رحمت، شفاعت، تحيَّت، محاسب، منافق، اضلال، مهاجرت، صدقه، غضب، تفتيش، جهاد، اسلحه، مجادله، فتوى، عدالت، نفس، وصيّت، آيت، شكر، بهتان، يقين، شاكر، قصِّه، شك، ارث، مؤنت، عقد، حلال، حرام، عقوبت، ذبح، قمار، عفت، مرفق، مسح، غسل، قيامت، قربانى، معجزه، توبة، جاهليت، ركوع، نفقه، كفّاره، كعبه، انتقام، برص، حواريُّون، شرك، صبر، تقصير، حشر، شفيع، ذريَّه، صراط، امانت، جِنّ، اسلام، اِنس و ...، به ناچار در نوشته فارسى مصنّف درآمدند؛ ولى بايد گفت كه اين لغات تازى در تفسير ابوالفتوح آن چنان به كار رفته اند كه يا معادل فارسى آنها در زمان شيخ در دسترس نبوده و يا اصولاً اين واژه ها به مراتب سهل تر از كلمات فارسى به كار برده مى شده. مضافاً اينكه شيخ در اثناى تفسير تحت تأثير آشنايى عميق خود به دو زبان، تركيباتى از خود ساخته و به كار برده كه توجُّه به نمونه اى چند از اين تركيبات، كه جزئى از آن فارسى و پاره اى تازى است، خالى از فايده نخواهد بود. اينك چند نمونه:

3. پيوند واژه هاى فارسى و تازىاحتمال كردن، ارتفاع كردن، استدعاء كردن، اعتبار كردن، اعتبار گرفتن، انزله كردن،

.

ص: 449

اولينان، ايهام افكند، ايهام كردن، به حكم كسى بودن، به حكم نشستن، بر وهم، ترويج كردن، تفسير دادن، تقصير كردن، جُعل دادن كسى را، حديث از زبان نهادن، حق ور، در حال خود يافتن، دست به رعيَّت كشيدن، دلمشغولى، دلمشغول، دليل كردن، دليلى كردن، دليل كسى بودن، دوا كردن، زقِّه كردن، سابق شدن، ساقى گرى كردن، سحاقگى، صحبت افكندن، طلاق بريده، شاك بودن، شهر غلط كردن، عبر كردن، عرض دادن، علامت بر كردن، عهدستدن، عهد شكافتن، عيبناك، غنا كردن، غنيمت كردن، فتنه شدن، فرق نكردن، قحطناك، قرعه بر افكندن، قصّه كردن، قول كردن، قياس كردن، قيلوله كردن، كسلان بودن، محراب نگاهداشتن، مدت نزديك، مسلَّم كردن، مقابل كردن، مواقعه كردن، موعد كردن، موقوف كردن، نشاط كردن، نوبت نهادن، همت كردن، وار سوايا، وداع گاه، وقت زدن، حسيب تر، نسيب تر، وهمناك، بربفتة، قابلگان، بر جمله، در قوَّت گرفتن، مصانع كردن گرفت، ظلم عظيم كردن گرفت، جزع كردن گرفت، فرق كردن، مسجد نگاشتن، قيمت بازار، در حكم كسى بودن، تعريض كردن، در بند انتظار بودن، بخاصه و خلاصه كردن، وقت آمدن، بر عهد ايستادن، هر چه ساعت آمد، طمع برداشتن، مكافات كردن، بر تعجيل، انتقام كردن، به استسقا شدن، استسقا كردن، به حقدى كردن، دعا كردن، مستوحش شدن، با سر دعوت رفتن، طعنه زدن، قياس گرفتن، قرعه زدن، بطر كردن، خويشتن بر كسى عرض كردن، وقت زدن و و.... معانى هر يك از اين تركيبات، با مراجعه به نثر ابوالفتوح و بررسى و تعمُّق در مثالهاى متعدد به دست مى آيد. چند تركيب اين تفسير و معانى خاص ابوالفتوح كه در نثر خود به كار برده، ذكر مى شود تا بيشتر مهارت و زبردستى وى در زبان فارسى آشكار شود: احتمال كردن در معناى تحمُّل كردن، بردبارى كردن.

.

ص: 450

اجازه كردن در معناى اجازه دادن، تصويب كردن، روا شمردن. اعتبار گرفتن در معناى عبرت گرفتن. اعتبار كردن در معناى دقت اقرار دادن در معناى اقرار و اعتراف گرفتن، اقرار كردن انزله كردن در معناى فرو فرستادن به حكم نشستن در معناى در مسند قضا بودن، آماده داورى در حكم كسى بودن در معناى همسر و زنِ كسى بودن تفسير دادن در معناى تفسير كردن تقصير كردن در معناى كوتاه كردن دليل كردن در معناى ثابت شدن دليلى كردن در معناى راهنمايى كردن عبر كردن در معناى گذشتن و عبور كردن عهد ستدن در معناى پيمان گرفتن عهد شكافتن در معناى پيمان شكستن، نقض عهد غنيمت كردن در معناى به غنيمت بردن فتنه شدن در معناى فريفته شدن قحطناك در معناى قحط شديد، خشكسال مدت نزديك در معناى زمان كوتاه مقابل كردن در معناى مقابله كردن نشاط كردن در معناى ميل داشتن، هوس كردن همَّت كردن در معناى قصد كرد، اراده كردن وداع گاه در معناى ميعاد و محل توديع

.

ص: 451

4. چند واژه از چند لهجه

دست به رعيَّت و زنان كشيدن در معناى ظلم و ستم كردن دلمشغولى در معناى نگرانى و اضطراب شهر غلط كردن در معناى راه شهر گم كردن

4. چند واژه از چند لهجهدر اثناى مطالعه تفسير دريافته ام كه جاى به جاى واژه هايى از چند لهجه ايرانى در نثر ابوالفتوح درآمده و يا تحت تأثير بعضى از لهجه ها، استعمالات غريب و خاصى در مورد افعال دارد كه گردآورى و ارائه آنها با ذكر مثالهاى متعدد خالى از فايده نيست. «ويلهلم گايگر» (1) ، مستشرق بزرگ آلمانى، در كتابِ پرمايه خود به نام اساس فقه اللُّغه ايرانى اظهار نظر مى كند: زبان فارسى اگر بخواهد از گنجينه ثروتمند لهجه هاى محلّى خود مدد بگيرد، اصلاح و تغيير صورت بزرگى خواهد يافت. اين قول حقيقتى است انكارناپذير؛ زيرا لغت را عامّه مردم وضع كرده اند و مى كنند؛ چه آنها مفاهيمى را درك مى كنند و يا واژه هايى كه به مردم يك جامعه عرضه مى شود، چنانچه با ذوق صاحبان آن زبان راست آيد، باقى و بر جاى مى ماند، وگرنه از ميان مى رود و به فراموشى سپرده مى شود. در تداول عامه مردم و بر سرِ زبان هاى عوام لغات و واژه هايى است كه گاهى مرادفى در زبانِ ادبى دارد و زمانى بدون مرادف است و در هر حال جمع آورى آنها ضرورى و مفيد است و نبايد به دور انداخته شوند. بنابر همين نوع تفكر، از اين تفسير كبير هر چه به نظر مى آمد كه تحت تأثير

.


1- .Wihelm Geiger: Grundrisi der Iranicher Philologie, Bd. I. S. 413.

ص: 452

لهجه هاى محلِّى قرار دارد، يك جا با ذكر مثالهاى متعدد فراهم آمد. اينك چند نمونه از آنها: 1. يكى از غرايب استعمالات شيخ، به كار بردن صيغه مفرد و مخاطب در مورد جمع و با فاعل جمع است. در ترجمه «وَ كَيْفَ تَكْفُرُونَ» مى نويسد: «چگونه كافر شوى شما» كه فعل جمع مخاطب در ترجمه به صورت مفرد مخاطب آمده؛ اگر چه فاعل آن جمع است. مثال ديگر: به درى ديگر رفت و گفت چه مردمانى شما؟ گفتند: ما مردمانيم كه دخلها خورد كرده ايم و بر خرمن نهاده... (ج 1، ص 161). مثال ديگر: «... و حلال نباشد شما را چيزى كه به زنان داده باشى باز ستانى...» (ج 1، ص 390). در مورد اين استعمال غريب، عقايد گوناگونى اظهار شده؛ بعضى را عقيده بر اين است كه در حدود خراسان و رى ذالهاى معجمه قديم پارسى را از قديم دال مهمله يا تاى مثنّاة و يا باى تحتانى تلفظ مى نموده اند؛ مانند: باذ و ماذر و براذر و خذاى كه باد و مادر و برادر و خداى گويند و نيز مانند: كنيذ و رويذ كه كنيت و رويت مى گفته اند و نيز مانند پذام (پيام) و پذمانك (پيمانه) و نظاير بى شمار ديگر كه بعيد نيست كه كنيذ و رويذ و ساير جمع هاى مخاطب در لهجه عمومى كنى و روى از اين لحاظ گفته باشند؛ يعنى ذال آخر آن كلمات را به ياء بَدل كرده باشند و لكن آن ياء در گفتن و نوشتن ساقط شده باشد. در متون قديم تر از متن تفسير ابوالفتوح، استعمال صيغه مفرد مخاطب در مورد جمع با فاعل جمع فراوان ديده شده. برخى از محقِّقان معتقدند كه در لهجات بعضى از نقاط ايران، دال آخر صيغه

.

ص: 453

جمع مخاطب را (كنيد _ خوريد) و مانند آن به تاى مثنَّاة فوقيَّه قلب مى كرده اند؛ همچنان كه در بعضى از لهجه هاى خراسان نيز چنين بوده. بنابراين به جاى كنيد، كنيت و به جاى خوريد، خوريت مى گفته اند. در بعضى لهجات ديگر، گويا اين دال را به كلِّى حذف كرده، به جاى كنيد و خوريد، كنى و خورى مى گفته اند. مثال هاى متعددى در اثناى تفسير به دست آمده كه نشان مى دهد كه شيخ تحت تأثير لهجه رى ذال آخر جمعهاى مخاطب را به تاء قلب و تاء را نيز حذف مى نمود و گاهى نيز به همان صورت جمع به كار مى برد؛ يعنى به هر دو شيوه تفنُّن مى كرد. گويى از نظر وى، كه نويسنده اى چيره دست و آگاه به صرف و نحو زبان فارسى بوده، استعمال هر دو صورت يكسان تلقّى مى گرديد و تفاوتى نداشت. 2. مورد ديگر، وجود واژه هايى در تفيسر است كه تحت تأثير بعض لهجه هاى محلّى پيشاوند «ها» بر سر افعال درآمده؛ المقدسى در كتاب احسن التقاسيم نوشته: زبان قومس و جرجان نزديك به يكديگر است و در زبانشان، هاء به كار مى برند و مى گويند: هاده و هاكُن (يعنى بده و بكن) و اين زبان را حلاوتى است (ص 368). اينك يادآور مى شوم كه اين «ها»، به همين صورت كه مورد اشاره صاحب كتاب احسن التقاسيم است و در نثر تفسير ابوالفتوح نيز شواهد متعدد بسيارى دارد، هم اكنون در لهجه هاى سمنان و دامغان و شاهرود و نيز در لهجه طبرستان مورد استعمال است و مردم اين نقاط «ها» در افعال به كار مى برند؛ مثلاً در شهميرزاد و بابل به جاى بده مى گويند: «هاده» و به جاى بكن مى گويند «هاكون هاكِن» و نيز هاگيتن به معنى گرفتن و هاگير به معنى بگير در لهجه سمنانى، و هائيتن به معنى گرفتن در لهجه طبرستان، و هايز به معنى بگير در همين لهجه و هاگتن (گرفتن)

.

ص: 454

لهجه الوير

و هاگته (گرفته است) در لهجه شهميرزادى نشان مى دهد كه تغييرى در لهجه نواحى مزبور ظاهر نشده و به شيوه روزگار پيشين باقى مانده است. با توجُّه به وضع ساختمانى كلماتى در لهجه هاى مذكور، مقدار زيادى از افعال، كه در نوشته ابوالفتوح آمده، با پيشاوند «ها» ساخته شده؛ يعنى هيئت نخستين اين كلمات در لهجه هاى نقاط مذكور كاملاً در نثر تفسير حفظ شده است. 3. يكى ديگر از موارد آوردنِ كلمه «شيشم»، به جاى «ششم» است كه تأثير لهجه رى را كاملاً نشان مى دهد و اين هيئت در جاى ديگر استعمال نشده. 4. و يا كلمه «آشكارى» به جاى «آشكارا» كه باز تأثير لهجه رى در آن آشكار است. 5. كلمات «پاداشت» و «پاداشته»، به جاى «پاداش» داراى نمونه هاى بسيارى در اين تفسير است. مى دانيم كه در پهلوى، مصدر با «شن» مى آيد؛ چون: «روشن» و «گبشن»، و در فارسى درى گاهى نون (به ندرت) و گاهى «ت» به جاى نون آمده و غالباً، چنان كه امروز هم متداول است، «ن» يا «ت» از آخرش حذف شده؛ چون: «پاداش» كه در اصل «پاداشت» بوده است. در تفسير ابوالفتوح علاوه بر هيئت «پاداشت»، كه بسيار آمده، شكل «پاداشته» نيز به كار رفته است. مثال: «هر كه فرمان خداى پاداشته بود» (ج 1، ص 233).

لهجه الويرالوير (Alvir) نام روستايى است كه در 144 كيلومترى تهران و به فاصله 48 كيلومتر از شهر ساوه در روى جاده (تهران _ ساوه _ همدان) قرار دارد. به زعم برخى از محققان اين كلمه تركى است و نيز توجيهات ديگرى در باب

.

ص: 455

چگونگى ساختمان اين كلمه و وجه تسميه آن بيان شده كه ورود در اين بحث خارج از موضوع سخنرانى و دور از حوصله شنوندگان ارجمند است. لهجه اين روستا با لهجه هاى مركزى و شمالى ايران خويشاوندى دارد و نيز با واژه اى تازى و لغات تركى آميخته شده و گويا به سبك و وزن نصاب هم اشعارى براى لغات آن پرداخته شد و دستور مجملى هم براى آن لهجه نوشته اند. لغاتى چند كه به دستيارى يكى از دانشجويان دانشكده ادبيات و علوم انسانى دانشگاه تهران، كه با اين لهجه آشنايى كامل داشته، از متن تفسير جمع كرده ام كه البته برخى از آنها در فارسى امروز متداول و برخى ديگر در لهجه هاى مركزى و يا لهجه شمالى ايران به كار رفته است: اُزَك در معناى جوانه استخوان در معناى هسته اَستره در معناى تيغ سلمانى اندوده در معناى كاهگل شده، تلفّظ صحيح آن در لهجه الوير «اندود» است. انگله در معناى آستين، در لهجه الوير «انگل» بدون هاى غير ملفوظ و مؤنث مجازى است و ( _َ ) علامت تأنيث آن است. اونان در معناى آنان در لهجه الوير «اوناها» جمع به «ها» به جاى جمع به «ان». بپاييد در معناى مواظبت كرد از مصدر «بپّاستن» پليته در معناى فتيله در لهجه الوير بيشتر «پلته» به كار مى رود، به معنى «فتيله» و نيز چرك بدن كه از مالش كيسه و يا دست به بدن حاصل شود. پِست در معناى كوبيده يا آرد برخى خوراكى براى كسانى كه دندان ندارند، در فارسى كلمه «قاووت»، كه تركى است به كار مى رود. پست نخودچى، پست توت خشك، پست گندم و شاهدانه كه پست گندم

.

ص: 456

5. واژه هاى پراكنده تازى

برشته گويند، پست نان، پست جو، پست ارزن در الوير متداول است. پشتاپشت هم در لهجه الوير در معناى پى در پى، پشت «پش در پش» نيز تلفظ شود. تيس در معناى بُز نَر سه يا چهار ساله كه داراى شاخهاى بلند باشد. خره در معناى آب آلوده به گل و لاى. دبيله در معناى جاندارى از خانواده عنكبوت و رتيل كه داراى نيش زهرآگين و كشنده است. درزِن در معناى سوزن در لهجه الوير مؤنث مجازى است و علامت تأنيث سكون حرف آخر است. رزيدن در معناى رنگ كردن، در لهجه الوير به صبّاغ و پرنده معروف سبز قبا مى گويند «رنگرز». سر به سر و دست به دست در معناى نقد و برابر. شمش در معناى تركه اسم است و مؤنث مجازى. ككج در معناى تره تيزك. مرجو در معناى عدس «مَرجِى ى» در لهجه الوير، به عدس تسبيح «مرجمك» گويند.

5. واژه هاى پراكنده تازىآخرين بخش از مجموعه فرهنگ لغات و مصطلحات تفسير ابوالفتوح رازى، قسمت مربوط به واژه هاى پراكنده تازى است كه در اثناى تفسير آمده و مصنّف، هر يك از آن كلمات را چون فرهنگ نويسان معنى نموده و هر وقت توجيه و يا توضيحى براى رفع هرگونه ابهام ضرورى ديده، از بيان آن محضِ روشن شدن مضايقه ننموده

.

ص: 457

است. تعداد اين قبيل لغات از شش هزار واژه متجاوز است. هر يك از اين واژه ها را با شرح و توضيح از تفسير در آورده و به شيوه الفبايى تنظيم نمود. خواننده در بادى امر نمى تواند تشخيص بدهد كه اين مجموعه، فرهنگى است از ابوالفتوح، جداى از تفسير مورد بحث و يا اجزايى است پراكنده و برگرفته از تفسير؛ زيرا لغات به سبك فرهنگ شرح شده؛ منتها در اين مورد ابوالفتوح گاه تحت تأثير زبان فارسى فقط بدين زبان كلمات را معنى كرده و زمانى فقط به زبان تازى و در مواردى هم به هر دو زبانِ فارسى و عربى به معنى كردن پرداخته. اين است كه فرهنگ مربوط به اين لغات را «دو زبانى» نام گذاشتم. اينك چند مثال از متن تفسير مى آورم تا موضوع بهتر روشن شود. نُصح «وَ لا يَنْفَعُكُمْ نُصْحِي» (1) ؛ نصيحت من شما را سود ندارد. «و نصح اخلاص العمل من الفساد باشد و نقيض او غش باشد و درزى را از آنجا ناصح گويند كه او دريده بدوزد و به اصلاح آرد... . (2) مثال ديگر: دابّة «... وَ ما مِن دابَّةٍ فِي الأرض» (3) ؛ نيست هيچ جانورى و رونده اى در زمين. يقال فيه دب و درج، إذا مشى مشياً خفياً. هر چه در روى زمين رود، او را دابَّه خوانند و بعض علماء گفتند، هر چه طعامى خورد آن را دابّه خوانند تامناسب باشد با اين. (4) مثال ديگر: بخس «... وَ هُمْ فِيها لا يُبْخَسُونَ» (5) ؛ والبخس النقصان. يقال: بخسه حقّه، إذا نقصه و هو يتعدى إلى مفعولين. (6)

.


1- .هود (11): آيه 34.
2- .روض الجنان، ج 11، ص 261.
3- .هود (11): آيه 6.
4- .روض الجنان، ج 11، ص 231.
5- .هود (11): آيه 15.
6- .روض الجنان، ج 10، ص 240.

ص: 458

مثال ديگر وكيل: «وَ كَفى بِرَبِّكَ وَكِيلاً» (1) ؛ و بس است خداى تعالى وكيل بندگانش. والوكيل الذي توكل إليه الأمر فعيل بمعنى مفعول. (2) مثال ديگر: خطب: «... ما خَطْبُكُنَّ ...» (3) والخطب الامر العظيم والبال الحال. يقال ما بالك، اى ما حالك وما خطبك وما شأنك. (4) مثال ديگر: مُريب: در شك افكننده «وَ إِنَّهُمْ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مُرِيبٍ» (5) ؛ و ايشان هر آينه در شكّ اند از آن به گمان. و الريب أبلغ من الشك يقال: رابه يريبه و ارابه يريبه و فى المثل «دع ما يريبك إلى مالا يريبك». (6) مثال ديگر: غيض: «وَ ما تَغِيضُ الْأَرْحامُ» (7) . أى وما تنقص والغيض يقال: غاض الماء يغيض غيضاً ومنه الحديث «لا تقوم الساعة حتى يكون الولد غيضاً»، والمطر غيضاً وتغيض الكرام غيضاً و تفيض اللئام فيضاً. قال اللّه تعالى: «وغيض الماء» ، أى نقص. وغاض هم لازم است و هم متعدى؛ چنان كه نقص هم لازم است و هم متعدى يقال غاض الماء وغضته انا. (8) مثال ديگر: ظلم: «... وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرى» (9) . و ظلم در لغت نقصان بود. (10) مثال ديگر: بَلع: «وَ قِيلَ يا أَرْضُ ابْلَعِي ماءَكِ...» (11) ؛ گفتند: اى زمين! آب خود فرو بر... و بلع به گلو فرو بردن باشد. مثال ديگر: مَوج: «وَ هِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبالِ...» (12) ؛ و موج آبى عظيم

.


1- .اسراء (17): آيه 65.
2- .روض الجنان، ج 12، ص 248.
3- .يوسف (12): آيه 51.
4- .روض الجنان، ج 11، ص 92.
5- .هود (11): آيه 110.
6- .روض الجنان، ج 10، ص 341.
7- .رعد (13): آيه 8؛ هود (11): آيه 44.
8- .روض الجنان، ج 11، ص 188.
9- .هود (11): آيه 18.
10- .روض الجنان، ج 10، ص 253.
11- .هود (11): آيه 44.
12- .هود (11): آيه 42.

ص: 459

متراكم باشد و بيشتر عند باد سخت باشد. (1) مثال ديگر: فِطر: «... إِلاّ عَلَى الَّذِي فَطَرَنِي أَ فَلا تَعْقِلُونَ» (2) ؛ مگر بر آن خداى كه مرا آفريد، و فطر آفريدن و شكافتن و خمير فرا كردن باشد و اصل شكافتن است. قال اللّه تعالى: «إِذَا السَّماءُ انْفَطَرَتْ» (3) و قوله: «هَلْ تَرى مِنْ فُطُورٍ» (4) ، اى من مشقوق. و اين نيز كه به معنى خلق است هم از آنجاست؛ براى آنكه بدان ماند كه مقدور معدوم در كتم عدم است. حق تعالى آن را مى بشكافد و از او بيرون مى آورد على سبيل التوسع والتشبيه و نيز آنكه خمير فرا كردن است هم در او معنى شقّ است، و فطير فعيل باشد از او به معنى مفعول. (5) مثال ديگر: عِقر: «فَعَقَرُوها ...» (6) ؛ پى كردند او را... . و عقر قطع رگى باشد كه در او تلف نفس بود. گفته اند عقر به جاى نحر به كار دارند... . (7) مثال ديگر: حَنيذ: «بِعِجْلٍ حَنِيذٍ» (8) ؛ گوساله بريان. و حنيذ را در او خلاف كردند؛ بعضى گفتند بريان باشد فعيل به معنى مفعول، كقتيل و جريج و طبيخ؛ و گفتند آن باشد كه بر سنگ بريان كنند؛ و گفته اند آن باشد كه يقطر ماؤه و دسمه؛ هنوز بريان نشده باشد آب و روغن از او مى چكد؛ و گفته اند آن باشد كه نيك بريان شده باشد ألا ترى إلى قول الشاعر: إذا ما اعتبطنا اللحم للطالب القِرىحنَذناه حتى يملك اللَّحم آكِلهُ (9) مثال ديگر: بعل: «وَ هذا بَعْلِي شَيْخاً» (10) و اينكه شوهر من است هم پير است.

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 273.
2- .هود (11): آيه 51.
3- .انفطار (82): آيه 1.
4- .ملك (68): آيه 3.
5- .روض الجنان، ج 10، ص 284.
6- .هود (11): آيه 65.
7- .روض الجنان، ج 10، ص 295.
8- .هود (11): آيه 69.
9- .روض الجنان، ج 10، ص 302.
10- .هود (11): آيه 72.

ص: 460

شوهر را براى آن بعل خواندند كه او قائم باشد به كار زن؛ چنان كه مالك چيزى را بعل خوانند، و آن صنم بزرگ را براى آن بعل خواندند كه اعتقاد كرده بودند كه در او عنايتى هست. در كشتى و درختى كه به آب باران مستغنى باشد، از آب كاريز و آب رود گويند سُقِى بعلاً... . (1)

.


1- .همان، ص 306.

ص: 461

. .

ص: 462

. .

ص: 463

. .

ص: 464

. .

ص: 465

. .

ص: 466

. .

ص: 467

. .

ص: 468

. .

ص: 469

. .

ص: 470

. .

ص: 471

. .

ص: 472

. .

ص: 473

. .

ص: 474

. .

ص: 475

. .

ص: 476

. .

ص: 477

. .

ص: 478

. .

ص: 479

. .

ص: 480

. .

ص: 481

. .

ص: 482

. .

ص: 483

. .

ص: 484

. .

ص: 485

. .

ص: 486

. .

ص: 487

. .

ص: 488

. .

ص: 489

. .

ص: 490

. .

ص: 491

. .

ص: 492

. .

ص: 493

. .

ص: 494

. .

ص: 495

. .

ص: 496

. .

ص: 497

. .

ص: 498

. .

ص: 499

. .

ص: 500

. .

ص: 501

. .

ص: 502

. .

ص: 503

فهرست تفصيلي .

ص: 504

. .

جلد 2

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

مقدمه

حديث و معانى و تعريفهاى آن

مقدمهأنَا أفْصَحُ مَنْ نَطَقَ بِالضّاد وَأُوتِيتُ جَوامِ_عَ الكِلَمِ. (1)

حديث و معانى و تعريفهاى آندر آداب زبان فارسى از لفظ «حديث» معانى مختلف و متعدّدى استنباط گرديد؛ از آن جمله اند اين معانى: چيز نو، چيزى نو، سخن نو، مرد اندك سال، جوان، مسئله، امر، كار، شغل، باره، مطلب، قضيّه، وقعه، واقعه، حادثه، حال، پيش آمد، باب، ماجرى، ازدَر، درخور، سزاوار، مبحث، موضوع باب، عقيده، اعتقاد، عزم، قصد، عزيمت، سودا، فكر، انديشه، عشق، خبر، اطلاع، آگاهى، قصّه، حكايت، افسانه، داستان، نقل، سَمر، تاريخ، حرف. ولى در اصطلاح محدّثان، حديث عبارت است از گفتار رسول صلى الله عليه و آله و حكايتِ اقوال و افعال آن حضرت و ائمّه (2) اطهار عليهم السلام. تهانوى در كتاب خلاصة الخلاصة نوشت كه: قول صحابى و تابعى را هم مى توان حديث ناميد. در شرح النخبة آمده: حديث آن چيزى است كه به حضرت پيغمبر نسبت داده شود قولاً و فعلاً و تقريراً و صنعتاً. و پاره اى گفته اند: و رؤيا، يعنى اگر در خواب هم از پيغمبر چيزى ديده شد، نقل او حديث باشد؛ حتّى حركات و سكنات آن حضرت، اگر در بيدارى نقل شود، حديث است. پس حديث نسبت به سنّت اعمّ باشد. صاحب تلويح گويد: سنّت اعمّ از حديث و آن چيزى است كه از نبىّ صادر شده باشد غير از قرآن از جنس گفتار و آن را حديث يا كردار، يا تقرير نامند. و اينكه در ضمن تعريف سنّت، قيدِ قرآن كرده، براى احتراز از خودِ قرآن است؛ چه قرآن را در اصطلاح، حديث نگويند. (3) شاذّه و مشهوره....

.


1- . القوائد المجموعة في الأحاديث الموضوعة، الشكوكاني، ص 348.
2- . كشف الظنون، ج 1، ص 635؛ الوجيزة في الدرايه (الشيخ البهائى)، ص 2. شيخ بهايى حديث را چنين تعريف مى كند «اَلْحَدِيثُ كَلامٌ يَحكي قولَ المَعصومِ أو فِعلَهُ أو تَقريرَه».
3- . بعضى را عقيده بر اين است كه قرآن نيز خود حديث است و در اثبات اين نظريه آياتى چند از كلام اللّه را مستنداً ذكر مى كنند؛ نظير آيه: «اللّه ُ نَزَّلَ أَحْسَنَ الْحَدِيثِ كِتاباً مُتَشابِهاً مَثانِيَ تَقْشَعِرُّ مِنْهُ جُلُودُ الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ ثُمَّ تَلِينُ جُلُودُهُمْ وَ قُلُوبُهُمْ إِلى ذِكْرِ اللّه ِ ذلِكَ هُدَى اللّه ِ يَهْدِي بِهِ مَنْ يَشاءُ وَ مَنْ يُضْلِلِ اللّه ُ فَما لَهُ مِنْ هادٍ» الزّمر (39): آيه 24 و آيه: «فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ» و آنچه تلاوت آن نَسخ شده باشد و داخل در قرآن شود، و همچنان است قرائات شاذّه و مشهوره....

ص: 8

حديث نبوى و قدسى

حديث نبوى و قدسى (1)حديث نبوى آن چنان حديثى است كه مستقيماً از رسول صلى الله عليه و آله روايت شود. امّا حديث قدسى حديثى است كه پيغمبر آن را به واسطه جبرئيل از پروردگار خود روايت كرده است. حبيبى در حاشيه تاريخ در ركن اوّل در بيان معنى قرآن گويد: احاديث الهيّه احاديثى است كه حق «عزّ اسمه» آن را به سوى پيغمبر در شب معراج بر طريق وَحى فرستاده و آن احاديث به «اَسرار الوَحي» نام نهاده شده است. ابن الحجر گويد: بايد بين وحى متلُوّ، كه عبارت از قرآن است، با وَحى روايت شده از پيغمبر، كه از خداوند روايت كرده، فرقى نهاده شود، و آن عبارت است از يك رشته احاديثى كه پيغمبر از پروردگار خود در شب معراج روايت كرده، و قريب به يكصد حديث مى باشد. يكى از علما آن احاديث را جمع آورى كرد و جمله آن احاديث را به نام حديث قدسى ناميد. و نيز گويد: كلام منسوب به خداى تعالى را اقسامى چند باشد. نخستين و اشرف آنها قرآن مجيد است كه به خصيصه اعجاز در فصاحت، و بقاى آن معجزه بر گذر روزگاران، و محفوظ بودن از تغيير و تبديل، و حرام بودن بَسُودَن آن با دست شخص مُحدِث، و عدم تلاوت آن در حال جنايت، و روايت آن به معنى، و تعيين آن در نماز، و به اختصاص تسميه آن به قرآن، و به اين كه هر حرفى از آن معادل با ده حرف از ساير كلمات باشد، و به منع معامله مجلّد كلام اللّه بين الدَفتَين در روايت احمد، و كراهت او نزد ما، و به تسميه جمله اى از قرآن به آيت و سورت، و ديگر خصايص، از بيان ساير كتب مُنزله آسمانى و ديگر فرموده هاى خداوند از احاديث قدسيّه و غيره ممتاز و برتر و بالاتر است و آنچه درباره قرآن مجيد روا نيست، درباره ساير كتب مُنزله روا باشد. دوم از اقسام كلام حق، كتب انبيا است، قبل از آنكه تغيير و تبديل و تحريفى در آن كُتب صورت پذيرفته باشد. سوم از اقسام كلام حق، بقيّه احاديث قدسيّه است و آن عبارت است از آنچه بر سبيل خبر آحاد از پيغمبر به ما رسيده است با اِسناد مربوطه كه از پروردگار خود روايت فرموده، پس اين قبيل سخنان به حق نسبت داده شود. و اين نسبتِ انشاى كلام به او جلّ شأنه باشد زيرا اوست متكلّم اوّل. و گاه اين قبيل سخنان را به پيغمبر نسبت دهند، زيرا او از حق خبر داده است، به خلاف قرآن كه نسبت آن را جز به حق به احدى نتوان داد. درباره قرآن اگر ذكرى به ميان آيد گويند: «قال اللّه تعالى» و برعكس درباره احاديث قدسيّه گويند: «قال رسول اللّه فيما يروي عن ربّه». و اختلاف كرده اند در بقيّه سنّت كه آيا تمامى آنچه از سنّت وارد شده آن هم وحى است يا نيست. آيه: «وَمَا يَنطِقُ عَنِ الهَوَى» (2) حكم مى كند كه سنّت هم در حكم وَحى است. و از اين جاست كه پيغمبر فرموده: أَلا إِنّي أُوتِيتُ الكِتَابَ وَمِثْلُهُ مَعَهُ. (3) اين احاديث در كيفيّتى از كيفيّات وَحى منحصر نباشد، بلكه جايز است كه وَحى نازل شود به هر كيفيّتى از كيفيات كه صورت گرفته باشد؛ مانند خواب ديدن و الهام و به زبان فرشته رسيدن. براى راوى اين احاديث در نزد محدّثان دو صيغه است: يكى «قال رسول اللّه فيما يروى عن ربّه» و اين صيغه عبارت و گفتار علماى سَلف است. و ديگرى «قال اللّه تعالى فيما رواه عنه رسول صلى الله عليه و آله وسلم» و اين دو صيغه بر حسب معنى يكى باشند.

.


1- . در مورد حديث قدسى رجوع كنيد به كتاب «الجواهر السنّية فى الاحاديث القدسيه: تأليف محمد بن حسن الحر العاملى، ص 3 _ 6.
2- . النجم (53): آيه 3.
3- . لسان الميزان، ابن حجر عسقلانى، ج 1، ص 3.

ص: 9

. .

ص: 10

اقسام حديث

اقسام حديثحديث را به «حسن»، «صحيح» و «ضعيف» تقسيم كنند (1) و هر كدام به سيزده قسم منقسم شوند: مسند، متّصل، مرفوع، معنعن، مغلق، فرد، مدرج، مشهور، عزيز، غريب، مصحف، مسلسل، زائد الثقة. و ضعيف به دوازده صنف تقسيم گردد: موقوف، مقطوع، مرسل، منقطع، معضل، شاذّ، منكر، معلّل، مدلّس، مضطرب، مقلوب، موضوع. (2) *** گروهى از محدّثين ميان حديث و خبر فرق نمى گذاشتند و آنها را دو مترادف مى پنداشتند. بعضى از آنان گفته اند كه خبر از حديث اعمّ است؛ چه خبر بر هر چه از پيغمبر و غير او رسيده صادق آيد، و حديث بر خلاف آن است؛ چه آن بر پيغمبر اختصاص دارد. پس هر حديثى خبر باشد من غير عكس كلّى. و برخى گفته اند اين دو متباين اند؛ چه حديث آن است كه از پيغمبر رسيده باشد و خبر آن است كه از غير و روايت شده باشد. و از اين روى به كسانى كه به تواريخ و مانند آن اشتغال دارند «اخبارى» گويند و مشغولان به سنّت نبوى را «محدّث» نامند.

.


1- . التقريب نووى چاپ شده در اوّل صحيح بخارى به شرح كرمانى ص 2؛ الدراية في مصطلح الحديث، شهيد ثانى، ص 19 _ 25.
2- . همان، ص 3 _ 9.

ص: 11

علم الحديث

دراية الحديث

علم الحديثعلمى است كه در آن از چگونگى اتّصال احاديث به پيغمبر از نظر احوال راويان در ضبط و عدالت، و از نظر چگونگى زنجيره سند كه متّصل يا منقطع باشد بحث مى كند. (1) تهانوى گويد:... علم حديث علمى است كه اقوال و افعال رسول را بدان شناسند، و چون آن گفته ها به زبان عرب است دانستن زبان عرب شرط آن است و افعال پيغمبر كارهاى وَى است كه براى ما حجّت و متّبع است و كرمانى به اين تعريف «احوال پيغمبر» را افزوده است.

دراية الحديثعلمى است كه در مفهوم الفاظ حديث از نظر قواعد عربيّت و طبق احوال پيغمبر گفتگو (2) كند. حَدِيثٌ تَدريه خَيرٌ مِن ألفٍ تَرويه. (درايت و فهم يك حديث از نقل هزار حديث بهتر است.) كه منسوب است به يكى از امامان عليهم السلام در همين زمينه آمده.

.


1- . كشف الظنون، حاجى خليفه، ج 1، ص 635؛ وجيزه شيخ بهائى، ص 1؛ الدراية فى علم مصطلح الحديث، شهيد ثانى، ص 5.
2- . مقدمه كشاف اصطلاحات الفنون.

ص: 12

مراتب اهل حديث

شعب و فروع علم حديث

مراتب اهل حديثطالب: كسى را گويند كه مبتدى باشد. محدّث: استاد كامل و «شيخ» و «امام» همين معنى را مى رساند. حائط: كسى كه صد هزار حديث داند با شرح حال. حجّت: كسى كه سيصد هزار حديث آن چنانه داند. و جزرى گفت: راوى، ناقل حديث باشد و محدّث، كسى كه آن را بررسى دقيق كرده است. حافظ: كسى كه هرچه بدو رسد، حفظ و نقل كند. (1) حافظ: در اصطلاح دراية به معنى متقن است. حافظ را مترادف محدّث نيز گرفته اند و گفتند كه حافظ كسى را گويند كه عارف به حديث بوده و متقن باشد. حافظ كسى است كه بر اكثر مشايخ هر طبقه از احاديث عالم و دانا باشد؛ به طورى كه آن چه را كه از هر طبقه از ايشان مى شناسد، بيشتر از كسانى باشند كه عارف به اوضاع و احوالشان نمى باشد. در اصطلاح مسلمانان به يكى از دو معنى اطلاق مى گردد: اوّل كسى كه قرآن از بَرداشته باشد. دوم كسى كه صد هزار حديث از بَرداشته باشد. (2)

شعب و فروع علم حديثنظر به اهميّتى كه علم حديث در همان اوان پيدا كرد، به شُعَب و فروعى تقسيم شد، به اين شرح: علم شرح الحديث، علم اسباب ورود الأحاديث و أزمنته و أمكنته، ناسخ الحديث و منسوخه، علم تأويل اقوال النبى، علم رموز اقوال النبى، علم غرائب لغات الحديث، علم تلفيق الأحاديث، علم رواة الأحاديث، علم النظر في الأسانيد و جز آنها. (3)

.


1- . مقدمه كتاب كشاف اصطلاحات الفنون.
2- . نامه دانشوران، در ترجمه احوال حافظ ابرو.
3- . تقريب نووى، ص 14 _ 48؛ الدراية فى علم مصطلح الحديث، ص 42 به بعد.

ص: 13

ناقلين حديث در عصر پيامبر

ناقلين حديث در عصر پيامبرتا زمانى كه نبى مكرم زنده بود، در مدّت 23 سال رسالت خويش، نسبت به ارشاد و راهنمايى مسلمانان شخصاً اظهار علاقه مى فرمود و هرگاه آيتى از آيات كلام اللّه بر آن بزرگوار نازل مى شد، كُتّابِ وَحى آن را از زبان پيغمبر مى گرفتند و ثبت و ضبط مى كردند. هر وقت مشكلى در فهم و درك احكام الهى پيش مى آمد، مسلمين به رسول خدا روى مى آوردند و حلّ مشكل را از ايشان درخواست داشتند و وى بر پايه و اساس تفسير و تبيين احكام و قوانين دين پاسخهايى مى فرمود كه رفع اشكال از مراجعه كنندگان مى شد. در طول 23 سال نبوّت حضرت ختمى مرتبت، مسلمانان به ضبط سخنان پيشواى خود التفات و توجّه كامل نداشتند؛ چه اين كه با وجود آن بزرگوار، احساس احتياج به اين مهمّ بر آنان دشوار بود، تااين كه زمان رحلت پيغمبر فرا رسيد و مسلمين يكباره خلائى احساس كردند و متوجّه شدند كه سخنان و احاديث قايد عظيمُ الشأن در تفسير و تنسيق احكام الهى و بيان و توضيح مشكلات دين تا چه حدّ مثمر ثمر است. بدين روى، به جمع احاديث فرستاده خدا روى آوردند و چون صحابه آن حضرت بيش از ديگران از منبع فيض نبوى بهره مند شدند و با نظارتى كه رسول اكرم بر اعمال ياران نزديك و صدّيق خود داشت، بنابراين صحّت اقوال صحابه در نقل احاديث پيغمبر و درستى اعمال آنان بيشتر مورد اعتماد و وثوق عامه مسلمين قرار گرفت. از ميان همه صحابه، چند تن كه به كثرت نقل حديث از رسول خدا شهرت داشتند، يكى مولا امير مؤمنان على عليه السلام و ديگر سلمان فارسى و عمّار ياسر و عبداللّه بن مسعود و عبدالرّحمان بن عوف و ابوموسى اشعرى و انس بن مالك و ابوهريره و عمر بن خطّاب و عايشه زوجه پيامبر است. در كتاب طبقات ابن سعد چنين آمده: «قال محمّد بن محمّد الأسلمي: إنّما قلت الرواية عن الأكابر من أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله لأنّهم ماتوا قبل أن يحتاج إليهم. وإنّما كثرت عن عمر بن الخطّاب وعن علي بن أبيطالب لأنّهما وَلِيا فسئلا وقضيا بين الناس. وكلّ أصحاب رسول اللّه أقلّ حديثاً عنه من غيرهم، مثل أبيبكر وعثمان وطلحة وزبير وسعد بن أبيوقّاص وعبدالرحمان بن عوف وأبيعبيدة بن الجرّاح وسعيد بن زيد وأُبَيِّ بن كعب وسعد بن عبادة وعبادة بن الصامت واسيد بن حضير ومعاذ بن جبل ونظرائهم. فلم يأت عنهم من كثرة الحديث مثل ما جاء عن الأحداث من أصحاب رسول اللّه ، مثل: جابر بن عبداللّه وأبي سعيد الخدرى وأبيهريرة وعبداللّه بن عمر بن الخطّاب وعبداللّه بن عمرو بن العاص وعبداللّه بن عبّاس ورافع بن خديج وأنس بن مالك والبراء بن عازب ونظرائهم، لأنّهم بقوا وطالت أعمارهم في الناس فاحتاج الناس إليهم. وبقي كثير من أصحاب رسول اللّه ، ومنهم من لم يحدِّث عنه ولكنّا حملنا الأمر في ذلك منهم على التوقّي في الحديث وعلى أنّه لم يُحتَج إليه لكثرة أصحاب رسول اللّه صلى الله عليه و آله وعلى الاشتغال بالعبادة والأسفار في الجهاد على سبيل اللّه حتّى مضوا ولم يحفظ عنهم عن النبي صلى الله عليه و آله شيء». (1)

.


1- . الطبقات الكبرى، ج 2، ص 376.

ص: 14

جمع و تدوين احاديث پس از رحلت رسول اكرم

جمع و تدوين احاديث پس از رحلت رسول اكرمپس از رحلت پيامبر، بهترين وسيله و مهم ترين آن جهت درك حقايق دين و آگاهى بر احكام آن، احاديث نبوى بود و هر قدر حكومت اسلامى در شهرهاى جهان رسوخ و نفوذ پيدا مى كرد، اهميّت اين امر بيشتر مى شد. بنابراين كسانى پيدا شدند كه براى جمع و ضبط احاديث پيغمبر بذل همّت و صرف عمر مى نمودند و هر قدر در كار جمع احاديث صحيح بيشتر سعى مى كردند، بيشتر مورد توجّه و عنايت مسلمانان قرار مى گرفتند. همين امر، يعنى جلب توجّه مسلمين، سبب شد كه براى دسترسى به احاديث صحيح، رنج سفرهاى دراز را بر خود هموار مى داشتند؛ به طورى كه در همان اواخر قرن اوّل هجرى عدّه قابل توجّهى از علماى دين به نقل حديث و روايت شهرت يافتند. علىّ بن مدينى يكى از آن جمله كسانى است كه در اصغاى احاديث صحيح و به دست آوردن آنها بار سفر مى بست و از مكّه به مدينه مى رفت: «حججت حجة وليس لي همّة الاّ ان أَسْمَعَ» . (1) ابى العاليه يكى ديگر از همين محدّثين است، مى گويد: «كُنَّا نَسمَعُ الرِّوايَةَ عَن أَصحَابِ رَسُولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله بالبَصرَةِ، فَلَم نَرضَ حَتّى رَكِبنَا إِلَى المَدِينَةِ، فَسَمِعنَا مِنْ أَفواهِهِم». (2) در كتاب علوم الحديث ابن صلاح آمده كه ابى قلايه بصرى براى به دست آوردن يك حديث از روايت كننده اصلى، مدّت سه سال در مدينه به سر برد تا به مقصود رسيد. به ذكر اين نكته ناگزيريم كه بنا بر مآخذ معتبر، در دوران حيات پيغمبر تا مدّتى از جمع احاديث خوددارى مى شد و فقط مسلمين به استماع حديث مى پرداختند. ابن حجر عسقلانى به نقل از ابوزرعه نوشت كه يكصد هزار تن از صحابه و ياران پيغمبر، از آن حضرت استماع حديث كرده بودند. (3) بنا بر ذكر مآخذ معتبر كسانى چون جابر بن عبداللّه انصارى، سهل ابن سعد انصارى، انس بن مالك، عبداللّه بن حارث زبيدى، عبداللّه مازنى اسلمى و ديگران در بلاد اسلامى چون مدينه و بصره و شام به سر مى بردند و به احاديث نبوى وقوف و اطلاع كامل داشتند. (4) عمر بن خطّاب، خليفه دوم، قصد جمع و تدوين احاديث پيغمبر را كرد، ولى پس از چندى انصراف خاطر پيدا نمود. در صحيح مسلم حديثى منسوب به پيغمبر ذكر شد، به اين شرح: لا تَكْتُبُوا عَنِّي، وَمَن كَتَبَ عَنِّي غَيرَ القُرآنِ فَليَمحُهُ، وَحَدِّثُوا عَنِّي وَلا حَرَجَ. (5) به موجب اين حديث كه جمعى هم در صحّت آن ترديد داشته اند، بعضى ها فكر مى كرده اند كه پيغامبر اسلام جمع آورى احاديث را تحريم فرمود و براساس همين فكر نوشته اند كه ابوبكر احاديثى را كه خود جمع كرده بود از بين برد؛ از بيم آنكه مبادا همان حديثها كه از رسول خدا شنيده است، نباشد. پس از اين جريانات سرانجام احساس احتياج مبرم به جمع و ضبط احاديث پيغمبر اسلام، مشهود شد و چون به كتابت علوم پرداختند. پيش از همه، ابتدا علما، احاديث نبوى را جمع و تدوين و ثبت نمودند و با صداقت و علاقه وافر و كمال دقّت به بحث در حديث از جهت مراتب رُوات در صدق و امانت و قرب و علوّ اسناد و صحّت نقل و ضعف روايت، روى آوردند و چون اخبار پيغمبر مستند همه فرَق اسلامى بود و احتمال، بلكه قطع به وضع و جعل روايت در بعضى موارد از طرف بعض فرقه ها انكارناپذير مى نمود، دقّت و بحث در احوال رُوات واجب و لازم آمد و علم درايت در معرفت رجال پيدا شد. فقها و مفسّرين و متكلّمين در اثبات عقايد خويش به احاديث استناد جسته اند و شعرا و ادبا و نويسندگان براى آرايش گفتار خويش در حفظ و ايراد احاديث، علاقه وافر از خود نشان مى دادند. در كتاب ارشاد السارى فى شرح صحيح بخارى آمده كه عمر بن عبدالعزيز ، _ كه از سال 99 تا 101 هجرى، يعنى دو سال و پنج ماه، خلافت نمود، به قاضى مدينه، ابوبكر بن محمّد فرمان داد كه احاديث را جمع آورى نمايد و به وى نوشت: اُنظُرْ ما كانَ مِن حَدِيثِ رَسُولِ اللّه ِ صلى الله عليه و آله أَو سُنَّتِهِ فَاكتُبهُ، فَإِنِّي خِفْتُ دُرُوسَ العِلمِ وَذَهابَ العُلَمَاء. ابن حجر در كتاب فتح البارى فى شرح صحيح بخارى مى نويسد عمر اين مأموريّت را به ابن شهاب زهرى داد كه وى به اين مهمّ دست يازد و احاديث را جمع و تدوين نمايد. به هر تقدير، از اوايل قرن دوم هجرى جمعى بر اين كار قيام نمودند كه معروف ترين ايشان عبارت اند از: ابن جُرَيج (م 150ه ) در مكّه، و محمّد بن اسحاق (م 151ه ) و مالك بن اَنَس (م 179ه ) در مدينه، و ربيع بن صبيح (م 160ه ) و سعيد بن أبي عروبة (م 156ه ) و حَمَّاد بن سلمة (م 176ه ) در بصره، و سفيان الثوري (م 161ه ) در كوفه و ابن المبارك (م 181ه ) در خراسان، و زياد البكّائي (م 183ه ) در كوفه و سفيان بن عُيينه (م 198ه ) در مكّه، و اوزاعى (م 160ه ) در شام، كه از همه آن مجموعه ها كه در احاديث فراهم آمده بود، جز مُوَطّأ مالك بن اَنس (6) ، آثار ديگران از بين رفت و از باقيمانده آنها چنين برمى آيد كه در تدوين آن كتابها به ترتيب فقهى نظر داشتند. ابن حزم مى نويسد كه احاديث مالك را برشمردم؛ كمى بيش از پانصد حديث مُسند و اندكى بالاتر از سيصد حديث مرسل و هفتاد و اندى حديث متروك در موطأ يافتم. در موطّأ از 95 نفر از رجال احاديث روايت شده است و به يكهزار حديث بالغ مى شود. به نقل كشف الظنون، موطّأ در يازده روايت نقل شد كه از همه مشهورتر روايت يحيى بن يحيى ليثى مصرى است. كار جمع آورى و تدوين احاديث و تأليف مَسانيد در قرن دوم به شيوه بهترى انجام شد و كسانى كه به اين امر پرداختند، احاديث را به حسب رُوات، فراهم و جمع كردند؛ يعنى ترتيب فقهى را كه سابق بر اين در تدوين و جمع احاديث رسم بود، كنار گذاشتند. از مَسانيدى كه در اين قرن تهيه و تدوين شد، يكى مُسند عبيداللّه بن موسى الكوفى و مُسدَّد بن مُسَرهَد بصرى است.

.


1- . رجوع شود به سنن ترمذى، ج 1، ص 196.
2- . علوم الحديث ابن صلاح، ص 43.
3- . الأصابة فى تمييز الصحابه، ج 1، ص 3.
4- . طبقات الفقهاى ابواسحاق شيرازى.
5- . صحيح مسلم، جزء هشتم، ص 229.
6- . مالك بن انس حميرى اصبحى مدنى در سال 93 يا 95 هجرى به دنيا آمد و در سال 169 دار فانى را بدرود گفت. فقه را از ربيعة الرأى آموخت.

ص: 15

. .

ص: 16

. .

ص: 17

. .

ص: 18

نقد احاديث و عصر صحاح

نقد احاديث و عصر صحاحدر قرن سوم فكر نقد احاديث و تمييز انواع آنها از يكديگر و ذكر رجال حديث و حكم نسبت به آنان از قرن دوم بيشتر نضج و رونق گرفت و اصولى كه محدّثين در تشخيص مراتب روايت از صحيح و سقيم و قوى و ضعيف و درجات روات از عدل و ثقه و نظاير آنها اتّخاذ كرده اند، در حقيقت پايه و مبناى نقد ادبى و لغوى قرار گرفت و از آن پس علما به ذكر سلسله روات نظر داشتند و چنين مى كردند. اين دوره را بايد عصر تأليف صحاح نام گذاشت. شش تن از بزرگان به تأليف آثار خويش پرداختند و آنها عبارت اند از: 1. ابوعبداللّه محمّد بن اسماعيل بن ابراهيم بن مغيره جعفى بخارى كه در سال 194 هجرى به دنيا آمد. نياكان وى زردشتى بودند و مغيره نخستين كسى از اين خاندان بود كه دين اسلام پذيرفت. بخارى با اندوخته سرشار پدر براى تحصيل و تكميل دانش خود به شهرهاى بزرگ، كه در آن روزگار از جهت اخذ حديث شهرت كامل داشتند، سفر كرد. شاگرد ابن حنبل و يحيى بن معين بود. خالد ذهلى فرمانرواى خراسان وِى را به يكى از قراى سمرقند تبعيد كرد و او در آن قريه در سال 256ه در 62 سالگى درگذشت. كتاب الجامع الصحيح معروف به صحيح بخارى از وى باقى مانده است (1) كه داراى 7257 تا 9200 حديث است كه در مدّت بالغ بر شانزده سال آن را جمع و تدوين نمود؛ هر يك از ابواب اين كتاب مصدّر به آيتى از قرآن مجيد و داراى عنوان خاصّى است. 2. ابوالحسن مسلم بن الحجاج قشيرى نيشابورى در سال 206 يا 204ه به دنيا آمد. از جمله كسانى بود كه براى جمع احاديث بار سفر برمى بست و به بلاد و شهرهاى معروف و معتبر چون شام و مصر و عراق و حجاز سفر مى كرد. گويند صحيح مسلم برگزيده احاديثى است ميان سيصد هزار حديث؛ وى نزد بخارى استماع حديث مى نمود و به سال 261ه در 55 سالگى درگذشت. (2) كتاب صحيح مسلم فاقد عناوين براى ابواب است. صحيح مسلم داراى 7275 حديث است كه پس از حذف احاديث مكرّر، نزديك به چهار هزار حديث باقى مى ماند. 3. ابو عبداللّه محمد بن يزيد القزوينى به سال 209ه به دنيا آمد و در 273 دار فانى را وداع گفت. ابن ماجه براى اخذ حديث به شهرهاى بغداد و شام و مصر و مكّه و كوفه، كه از امّهات بلاد اسلامى و مركز محدّثين معروف بود، سفر كرد و صحيح خود را جمع و تدوين نمود. به علاوه صاحب كتاب تفسيرى است بر قرآن مجيد. (3) بر كتاب صحيح ابن ماجه شروحى نوشته شد كه شرحِ سيوطى، مصباح الزجاجة على سنن ابن ماجه نام دارد. 4. ابو داوود سليمان بن داوود سجستانى متولّد به سال 202 ه و متوفا به سال 275 در شهر بصره، به شهرهاى معروفى كه نامشان گذشت، سفر كرد تا احاديث صحيح به دست آورد. پس از جمع احاديث، آن را از نظر احمد بن حنبل گذرانيد و سرانجام از ميان پانصد هزار حديث، سنن را در 4800 حديث ترتيب داد و تدوين نمود. (4) بر كتاب سنن ابى داوود شروحى نوشته اند كه دو شرح يكى شرح سيوطى به نام مرقاة الصُعود الى سنن ابى داوود و ديگرى شرح ابو سليمان خطابى معروف است. 5. محمد بن عيسى بن سوره، در سال 200ه در قريه به نام بوغ كه در شش فرسنگى ترمذ قرار داشت، به دنيا آمد و چون پيشينيان خود نزد بخارى و علماى ديگر حديث تلمّذ كرد. وِى از نعمت بينايى محروم بود و با اين وصف در پرتو علاقه وافر و سعى و كوشش فراوان خود توانست كتاب سُنَن را ترتيب دهد. به علاوه به تأليف دو كتاب ديگر به نام علل و شمائل النبى توفيق يافت. وفات وِى به سال 279ه رخ داد. احاديث در سنن ترمذى كمتر تكرار شد. شروحى بر آن نوشته شد كه يكى هم شرح سيوطى است به نام قوت المغتذى على جامع الترمذى است. 6. نسائى يكى ديگر از محدّثين معروف است كه به تأليف كتاب سنن نسائى توفيق يافت. زادگاهش شهر نسا از بلاد خراسان است و به سال 214 هجرى در اين شهر به دنيا آمد و در 303 در يكى از بلاد فلسطين در گذشت. وى مردى پارسا و پرهيزگار و غالب ايّام را روزه دار بود. چون علماى ديگر حديث بار سفر برمى بست و براى اخذ حديث به شهرهاى ديگر سفر مى نمود. وِى از مخالفان جدّى بنى اميّه بود و كتابى در فضايل مولا امير مؤمنان على عليه السلام تأليف كرد. نسائى يك بار كتاب سنن خود را خلاصه كرد و بعض احاديث را از آن حذف و كتابى تازه تدوين نمود به نام مجتبى كه يكى از صحاح ستّه به شمار مى آيد. گويند احاديث در سنن نسائى تكرار شده و گاهى يك حديث شانزده بار ذكر گرديده است. بايد دانست كه نظر به وجود احاديث بى شمار مجعول، ائمّه حديث نسبت به قبول احاديث سخت گيرى روا مى داشتند. ابن خلدون مى نويسد كه ابو حنيفه فقط هفده حديث را از ميان هزاران حديث كه به پيغمبر صلى الله عليه و آله نسبت مى دادند، پذيرفت. در كتاب الموطّأ بيش از سيصد حديث ديده نمى شود، ولى احمد بن حنبل در مسند خود پنجاه هزار حديث روايت كرده و همه آنها را صحيح دانسته است. بعض از محدّثين در روايت جنبه افراط پيمودند و گاه كار ثبت و ضبط احاديث به پانصد و ششصد هزار و يك ميليون مى رسيد. مسلم نيشابورى كتاب حديث خود را از روى سيصد هزار حديث مسموع ترتيب داد و امام بخارى از روى ششصد هزار حديث و حال آن كه از اين ميان در حدود 9200 حديث را پذيرفت. در همان ايّام بسيارى از امرا و وزرا نيز در زمره راويان حديث به شمار مى رفتند؛ نظير امير احمد بن اسد سامانى (5) و ابو ابراهيم اسماعيل بن احمد (6) و ابوالحسين نصر بن احمد (7) و ابو يعقوب اسحق بن احمد (8) كه نام آنان در طبقات رُوات ذكر شد و از ميان وزرا، ابوالفضل محمّد بن عبيداللّه بلعمى وزير پادشاهان سامانى خود روايت حديث مى كرد و امير ابراهيم بن ابى عمران سيمجور و فرزندش ابوالحسن محمد بن ابراهيم از شاهنشاهان از روات حديث بودند و نيز ابو على مظفّر بن ابوالحسن كه امير خراسان بود خود روايت حديث مى كرد. (9) * * * بعض از علماى حديث از روى صحاح ستّه، مجموعه هايى ترتيب دادند؛ چون جامع الاصول لاحاديث الرسول از ابى السعادات مبارك بن محمّد معروف به ابن اثير جزرى شافعى كه در 606 وفات يافت. ابن اثير با استفاده از صحاح شش گانه و حذف اسناد روايات و ذكر نام آخرين راوى، كتاب خود را تدوين و نيز نام همه راويان را در پايان كتاب ذكر نمود و اسم كتاب هايى كه حديث در آنها ضبط شده بود، در ابتداى آن نوشت. اين كتاب بزرگ به ترتيب الفبايى مبوَّب شد و بعدها مورد استفاده بسيارى از بزرگان علم حديث قرار گرفت و حتّى به تلخيص آن نيز مبادرت ورزيدند. سيوطى نيز از روى صحاح شش گانه و كتابهاى معتبر ديگر به تأليف و تدوين كتاب جمع الجوامع پرداخت كه به پنجاه مجلّد مى رسد. وِى كتاب مذكور را بعدها مختصر نمود و الجامع الصّغير نام گذاشت كه مشتمل بر 1934 حديث است. كتاب سيوطى، يعنى جمع الجوامع، توسّط على بن حسام مشهور به متّقى هندى به ترتيب حروف مرتّب و به نام كنز العمال ناميده شد. وِى جامع الصغير سيوطى را نيز منظّم و مبوّب ساخت و آن را منهج العمال فى سنن الاقوال نام گذاشت. ابى بكر احمد بن حسين خسروجردى، كه در سال 458 وفات يافت، با مراجعه به 74 كتاب حديث، سنن بيهقى را تأليف نمود. براى اطّلاع بيشتر بر كوشش علما و محدّثين در ترتيب و تنظيم و تأليف كتب احاديث بايد به منابع و مآخذ معتبر مراجعه نمود؛ چه نام همه آنها در اين مقدّمه كوتاه نخواهد گنجيد.

.


1- . رجوع كنيد به كتاب وفيات الاعيان، ج 2، ص 30، و ريحانة الادب، ج 1، و رجوع شود به كشف الظنون، ج 1، ص 543 .
2- . رجوع كنيد به ابن خلكان، ج 2، ص 209.
3- . رجوع كنيد به ابن خلكان، ج 2، ص 59؛ و ريحانة الادب، ج 6، ص 135؛ و الكنى و الالقاب، ج 1.
4- . رجوع شود به كتاب ابن خلكان، ج 1، ص 230.
5- . در گذشته به سال 250ه.
6- . متوفا به سال 295ه.
7- . در جمادى الاخر سال 279ه در گذشت.
8- . روز 21 صفر سال 301ه وفات يافت.
9- . رجوع شود به كتاب انساب سمعانى ذيل كلمه سامانى و بلعمى و سيمجورى.

ص: 19

. .

ص: 20

. .

ص: 21

. .

ص: 22

شيعه و جمع و تدوين احاديث

شيعه و جمع و تدوين احاديثدر مقدّمه مجلّد نخستين اين كتاب اشاره شد كه ظهور و وجود آثار علمى در اسلام مرهون علاقه مندى فراوان شيعه به كتابت علم بوده؛ در حالى كه فِرَق ديگر اسلامى معتقد بودند كه كتابت علم جايز نيست و دانشها را سينه به سينه به يكديگر مى رسانيدند. (1) از عبيد بن زرارة نقل شد كه وى گفت كه حضرت امام حسين عليه السلام فرمود: «احتفظوا بكتبكم فانّكم سوف تحتاجون اليها». همه امامان عليهم السلام علوم را در دسترس طُلاّب مى گذاشته اند و آنان را به كتاب آن دانشها دستور مى فرمودند: «صَنَّفَتِ الاماميّة عن عهد اميرالمؤمنين على عليه السلام، الى عهد ابى محمد الحسن العسكرى صلوات اللّه عليه، اربع مائة كتاب يسمّى الاصول وهذا معنى قولهم اصل». (2) گويند نخستين كتابى كه در علم حديث تأليف و تدوين گرديد، كتابى است از مولا امير مؤمنان عليه السلام. صاحب كتاب تأسيس الشيعه مى نويسد: «عن عذافر الصير في قال كنت مع الحكم بن (3) عتيبة عند ابى جعفر محمد بن على الباقر عليه السلام فجعل يسأله وكان ابو جعفر له مكرِماً فاختلفا في شيء فقال ابو جعفر يابنى قم فاخرج كتاب على واملاء رسول اللّه صلى الله عليه و آله واقبل على الحكم وقال يا ابا محمّد اذهب انت وسَلمة والمقداد حيث شئتم يميناً وشمالاً فواللّه لا تجدون العلم اوثق منه عند قوم كان ينزل عليهم جبرائيل». نام سلمان فارسى كه حديث جاثليق و ابوذر غفارى كه وقايع پس از پيغمبر صلى الله عليه و آلهرا جمع و تدوين نموده اند، بايد در زمره نخستين كسانى كه به گرد آوردن احاديث پرداخته اند، نوشت. بعد از آنها نوبه به على بن ابى (4) رافع و برادرش عبيداللّه مى رسد كه هر دو براى على عليه السلام كتابت مى كردند. دوران امامت حضرت جعفر صادق عليه السلام از ادوار مشعشع نشر و اشاعه و ترويج علوم اسلامى بوده؛ در محضر پربركت آن امام فرزانه، دانش پژوهان و محقّقان از هر فرقه افتخار حضور و استفاضه را داشتند و آن بزرگوار توفيق يافت كه به مؤثّرترين وَجه و سهل ترين شيوه استدلال، مشكلات و غوامض دين را حل نمايد و به همين سبب مذهب شيعه به مذهب جعفرى نيز ناميده شد. بسيار كسان از آن بزرگ مرد مذهب جعفرى روايت كردند: «... حتّى أنّ أباالحسن الوشّاء قال لبعض أهل الكوفة: أدركت في هذا الجامع (مسجد الكوفه) أربعة آلاف شيخٍ من أهل الورع والدِّين، كل يقول: حدّثنى جعفر بن محمّدٍ». (5) و نيز گفته اند: «إنَّ الّذين رووا عن الصّادق من الثّقات كانوا أربعة آلاف رجالٍ». (6) تعداد راويان در آراى ديگر كسان از چهار هزار نيز تجاوز كرده و به 6600 تن هم رسيده بود. (7) مى دانيم كه ملّت شريف و ارجمند ايران كه خود به داشتن مدنيّت و فرهنگ عميق و ريشه دارى پيش از قبول اسلام مفتخر و مباهى بود، پس از پذيرفتن و پيروى از دين اسلام به نشر و ترويج معارف اسلامى دست يازيد و با ساختن جهان نوينى مركّب از فرهنگ و تمدّن ايران باستان و معارف اسلامى، بناى نو و استوارى براى خويش برپا داشته است كه از ديرباز، پس از گذشت روزگاران دراز همچنان بر سَرِ پاى خود ايستاده و با گزند حوادث ايّام خَم به ابر نياورده است. دانشمندان ارجمند گرانمايه و فضلاى پرقدر كه در استوارى اساس مدنيّت اسلامى سَهمى به سزا داشته اند، همه ايرانى نژاد بوده اند. اين مردان آزاده دانشور با اطّلاعات كافى و معلومات وافى، پايه معارف اسلامى را بنيان نهاده اند و به جمع و تدوين اصول مذهب جعفرى قيام نموده اند. اركان اربعه معارف شيعه به همّت والاى اين دسته از علماى ايرانى بنياد گرفت. يكى از آن جمله كسان، أبو جعفر محمّد بن يعقوب كُلَينى، صاحب كتاب نفيس كافى، است. كلينى را يكى از بنيانگذاران مذهب شيعه در آغاز قرن سوم هجرى دانسته اند. (8) مدّت بيست سال به جمع و تأليف و تدوين كافى صرف عمر نمود كه بيش از 16090 حديث دارد. وِى در عهد خويش به ثقة الاسلام شهرت داشت. او را از رؤساى فقهاى اماميّه برشمرده و نوشته اند كه رياست اين دسته به وى پايان پذيرفت. (9) دوران حيات مؤلّف كافى با عصر زندگى نوّاب (10) اربعه حضرت صاحب عليه السلامتطبيق مى كرد. گفته شد كه كتاب كافى از طرف امام عصر عليه السلام به توقيع الكافى كاف لشيعتنا توشيح شد. وفات كُلَينى را سال 329ه نوشته ند. شيخ مفيد كافى را از امّهات آثار و تأليفات شيعه دانسته است. يكى ديگر از اين شخصيّتهاى ارجمند، ابو جعفر محمّد بن على بن الحسين بابويه قمى مشهور و ملقّب به صدوق و صاحب كتاب من لا يحضره الفقيه كه كتاب وِى داراى 9044 حديث است. مؤلّف گرامى اين كتاب، خود نوشته كه اين احاديث را از آثار و تأليفات پيشينيان استخراج نموده است. وِى به سال 381ه درگذشت. دانشمند ديگرى كه در بنياد اركان اربعه سَهْمى ارزنده دارد، شيخ الطّائفه ابو جعفر محمّد بن حسن طوسى صاحب دو اثر بسيار نفيس به نام تهذيب الاحكام و الاستبصار است. از شاگردان شيخ (11) مفيد و سيد مرتضى است كه در علوم و معارف اسلامى از تفسير و كلام و حديث و اصول و رجال دست داشت و تأليفاتى در اين دانشها دارد كه تا به امروز ارزش خود را از دست نداده اند. كتاب تهذيب پيش از استبصار تأليف شد و داراى 13590 حديث است كه در 393 باب تدوين شده. شيخ پس از تدوين كتاب تهذيب متوجّه شد كه بسيارى از اخبار با يكديگر معارض اند و لذا در صدد تأليف ديگرى برآمد به نام استبصار كه مشتمل است بر 5511 حديث و 925 باب. سال وفات او را 460ه نوشته اند. بايد دانست كه اين چهار اثر نفيس و گرانقدر، قرنها مورد مراجعه و استفاده ارباب علم بوده و شروحى نيز بر آنها نوشته اند. بر كتاب كافى، 21 شرح، و 22 حاشيه و بر تهذيب چهارده شرح و بيست حاشيه و بر استبصار سيزده حاشيه و همچنين بر من لا يحضره الفقيه پانزده حاشيه در طول قرون نوشته شد. (12) با وجود اين همه شروح و حواشى كه بر اركان اربعه معارف شيعه نگاشته شد، مع هذا پس از سه مؤلف دانشمند و بزرگوار، قرونى چند بازار حديث رو به كسادى گذاشت و رونق پيشين را از دست داد و تا قرون اخير اقدام قابل توجّهى در امر تأليف و تدوين احاديث به چشم نمى خورد. در آغاز قرن يازدهم، كه مصادف با دوره پادشاهان صفوى است، بار ديگر علم حديث به پايمردى سه تن از علماى بنام، رونق از دست داده را باز يافت. در همين عهد و زمان است كه مصنّفات نفيسى از محدّثين بزرگ به وجود آمده. نام سه تن از محدّثين اين عهد به ترتيب تاريخ حيات آنان عبارت است از: 1. محمّد بن مرتضى معروف به ملاّ محسن فيض كاشانى، صاحب تأليفات (13) فراوان كه مهم تر از همه اَلْوافى است در چهارده جزء. وى از علماى بنام عصر خويش بود و در سال 1091ه دار فانى را وداع گفت. فيض با مراجعه به كتب اربعه (كافى، و من لا يحضره الفقيه، و تهذيب، و استبصار) و حذف مكرّرات و شرح و توضيح مشكلات به تأليف كتاب وافى توفيق يافت و الحق از عهده آن به خوبى برآمد و دانش پژوهان و علاقه مندان به حديث را سودمند افتاد. 2. ابو جعفر محمّد بن حسن الحرّ العاملى شيخ حرّ عاملى، مؤلف كتاب وسائل الشيعة الى تحصيل الشريعة كه در سال 1104ه درگذشت. اين اثر گرانقدر شيخ كه در حديث است، با استفاده از چهار كتاب مهمّ شيعه (اركان اربعه) و بسيارى آثار ديگر، كه تعداد آنها را به 180 (14) نوشته اند، ترتيب و تدوين يافت و بر اساس مؤلّفات فقهى تبويب شد و لذا اخبار مربوط به اصول دين از آن حذف گرديد، مگر در مواردى كه ضرورت نقل احاديث مربوط به اصول دين و اخلاق احساس شد كه به مناسبت به نقل آنها مبادرت ورزيد. 3. محمّد باقر بن محمّد تقى مجلسى، صاحب كتاب معروف به بحارالانوار از علماى بزرگ قرن يازدهم هجرى است. در طول 73 سال حيات خود به تأليفات فراوانى دست زد كه از همه مهم تر بحار است در 26 مجلّد. مجلسى و پدرش در عصر صفويّه در زمره علماى معروف بوده اند. پدر، كتاب من لا يحضره الفقيه را شرح كرد و پسر، يعنى علاّمه مجلسى، به كثرت تأليف مشهور است. در بحارالانوار، مؤلّف ارجمند به جمع و تدوين احاديث واخبار از هر نوع حتّى از تاريخ و قصص پيمبران و امامان و مسائل گوناگون فقهى پرداخته و در تنظيم ابواب و فصول مجلّدات اين كتاب بزرگ از منابع و مآخذ اهل سنّت نيز برخوردار بوده است. مجلسى در مطاوى كتاب، جاى به جاى، از حلّ غوامض و مشكلات احاديث خوددارى ننموده و تسلّط خويش را در رفع آنها آشكار ساخته است. وى به سال 1110ه درگذشت. از تأليفات وى يكى مرآت العقول است در شرح فروع و اصول كافى در چهار مجلّد كه به طبع رسيده است. پس از ذكر نام اين سه عالم برجسته مذهبى و اشاره به آثار نفيس ايشان در حديث، بايد به ذكر اسامى بزرگان ديگر چون: محدّث جزايرى و سيّد هاشم بحرانى و جز آنان پرداخت كه متأسّفانه در اين مقدّمه كوتاه نام همه آنان نخواهد گنجيد. جا دارد علاقه مندان عموماً و دانشجويان، به ويژه براى اِحراز اطّلاعات بيشت، به منابع و مآخذ موثّق و معتبر ديگر مراجعه و شرح و تفصيل مجاهدات اَرزنده مردمى دانشور و دانش پژوه را كه با بَذْل عمر در اين راه يادگارهاى جاويدانى از خود به جاى گذاشته اند، مرور و مطالعه نمايند و آن را انگيزه معنوى و سرمايه تلاش و كوشش خويش در راه بسط و اشاعه بيشتر فرهنگ و معارف اسلامى قرار دهند؛ باشد كه از اين رهگذر آيندگان را چراغ هدايت فرا راه گيرند و در فهم و درك گنجينه هاى پربهاى بزرگان علم و ادب، آنان را يار و ياور باشند! با وجود تعصّبات شديد مخالفان شيعه و تضييقاتى كه آنان طىّ چند قرن متوالى بر شيعيان روا مى داشتند و مخصوصاً در دو قرن پنجم و ششم كه «قرن تعصّبات و دوره تسلّط اهل سنّت بر شيعه» (15) بوده، با اين همه به سبب توسعه روزافزون مذهب تشيّع و نفوذ آن در ميان مردم بلاد و شهرهاى بزرگ، هزاران كرسى و منبر و مسجد و مدرسه براى تقرير مسائل مذهبى توسط شيعه تأسيس شد. در بلادى چون: خراسان و مازندران و شهرهاى شام از حلب و غير آن و بلاد عراق چون قم و آبه و كاشان طالبان علم در حلقه درس استادان فَحْل و دانشمند گرد مى آمدند و مذكّران و واعظان كه خود از علماى مبرّز مشهور و سخن وران سخن دانِ نكته سنج بوده اند بر منابر و كرسيها و حلقه هاى درس به ذكر احاديث پيغمبر صلى الله عليه و آله و سخنان امامان برگزيده حق مى پرداختند. صاحب كتاب النقض مى نويسد: «... امّا براى دفع شبهت، اشاراتى برود به شهر رِى كه منشأ و مَولِدِ اين قائل است كه اوّلاً، مدرسه بزرگ سيّدتاج الدين محمّد كيكى رحمه الله عليه مشهور به كلاه دوزان كه مبارك شرفى فرموده است و قريب نود سال است كه معمور و مشهور است و در آنجا ختَمات قرآن و نماز به جماعت هر روز پنج بار و مجلس وعظ هر هفته يك بار و دو بار و درس علوم و موضع مناظره و نزول مصلحان در آنجا كه مجاورند از اهل علم و زهد و فقها و سادات و غريب كه رسند و باشند بوده است و هست...». (16) عبدالجليل در اثر نفيس و گرانمايه خويش از ذكر مجالس درس و فقه و شريعت كه آزادانه در آن مدارس تشكيل مى شد و سپس به نوشتن نام بزرگان و دانشمندان كه در مدارس و مجالس به بَحْث و فَحْص و تدريس مى پرداخته اند، خوددارى نمى كند و مخصوصاً مى نويسد كه از رِى تا بلاد تركستان و ايلان اثر علم و فضل و بركات زهد و امانت بزرگانى چون: مرتضى (علم الهدى) و شيخ كبير ابو جعفر بابويه بر كسى پوشيده نيست و از متأخّران چون: خواجه ابو جعفر درويستى و ابوالفرج همدانى و... و مفيد عبدالرَّحمان نيشابورى و برادرش ابو سعيد محمّد و محمّد الفتّال و فقيه عبدالجليل و خواجه امام رشيد محقّق و خواجه حسكا و ابو طالب بابويه و خواجه ابو جعفر نيشابورى و قاضى ابو على الطوسى و رشيد على زيرك القمى و خواجه امام ابوالفتوح عالم كه مصنّف بيست مجلّد است در تفسير قرآن و مؤلّف كتاب شرح الشهاب النبوى است كه همه طوائف اسلام به خواندن و نوشتن آن راغبند و غير اينان از متقدّمان و متأخّران كه به ذكر همه كتاب مطوّل شود و همه مدرّس و متكلّم و فقيه و عالم و مُقرى و مفسّر و متديّن و زاهد بودند. از اواخر قرن چهارم بر اثر نفوذ كامل مذهب در ايران و تأسيس مدارس بر مبناى معارف اسلامى، فرهنگ ايرانى به رنگ دين درآمد و به ناچار اساس و پايه تعليمات ايرانيان بر روى دين قرار گرفت و نويسندگان و گويندگان در آثار نظم و نثر خويش با استشهاد به آيات كلام اللّه و احاديث پيغمبر بزرگ و سخنان ائمّه اطهار عليهم السلام، نوشته هاى خود را زينت مى دادند و پايه و مبناى بحث و گفت وگوى خويش را نيرو مى بخشيدند و در اين شيوه بر يكديگر پيشى مى گرفتند. مباحثات و مناظرات طرفداران فِرَق مختلف اسلامى سبب شد كه علوم شرعى به وجود آيد. و در هر يك از شاخه هاى اين علوم دانشمندان مبرّزِ به نامى پيدا شدند كه در دانشهايى چون: علم القراءة، علم تفسير، علم حديث، علم فقه، علم كلام صاحب تأليفاتى نفيس و گران بها بودند. در اثناى دو قرن پنجم و ششم، فرَق ديانت اسلام از اشاعره، معتزله، اهل سنّت و اهل تشيّع و فرقه هاى ديگر و نيز زردشتيان، يعنى ايرانيانى كه به آيين كهن ايران باستان وفادار بودند، در رِى وجود داشتند. به علاوه از نژادهاى مختلف، عرب، ايرانى، ترك، نيز بودند كه قهراً بين خود مجادلات و مناظرات فراوان داشتند كه گاه آن گفت وگوهاى سراپا تعصّب و مناقشات به زد و خورد خونين منتهى مى شد و نيز هر فرقه براى به كرسى نشاندن عقايد خويش دستگاه تبليغاتى عليه فرقه هاى ديگر تشكيل مى داد. علما و وعّاظ با تشكيل مجالس وعظ و تذكير و بيان عقايد خود به نشر و تقويت آراى خويش مى پرداختند و افكار و عقايد فرقه هاى ديگر را رد مى كردند. در بعض از شهرهاى مهمّ خراسان چون: مرو، نيشابور، بلخ، هرات، بخارا، خوارزم بساط وعظ و مجلس تذكير رواج بسيار يافته و وعّاظ چيره دست با ممارست در اين كار به سختى در ردّ عقايد فرَق ديگر قيام كرده بودند. وعّاظ مشهور چون: محمد غزالى (505ه ) و احمد غزالى (م 521ه ) و قطب الدين مظفر بن اردشير عبّادى (547ه ) و ابوالفرج عبدالرحمان بن جوزى (م 597ه ) كه در وعظ چيره دست بودند، به ظهور آمدند كه مردم به حضور در مجالس وعظ و استماع سخنان مؤثّر و دلنشين آنان رغبت بسيار نشان مى دادند. رى چون بلاد خراسان مركز وعظ و تذكير بود و واعظان سخنور و دانشمند در اين دارالعلم پا به عرصه وجود گذاشتند كه يكى از آنان شيخ ابوالفتوح رازى است. تفسير بزرگ ابوالفتوح يك رشته مجالس وعظ و تذكير و مناظره و بحث و مجادله با فرقه هاى مختلفه است و شيخ با لحن و اسلوب واعظانه به تأليف اين اثر نفيس مبادرت نمود و در حقيقت همان مجالس وعظ را به شيوه هاى عالمانه تر و شيواتر و اديبانه تر نگاشته و تدوين نموده است. شيخ خود از مشاهير وعّاظ رى بوده و اساساً تفسير او بر پايه ردّ آرا و عقايد فرَق ديگر اسلامى استوار گرديده كه با زبان پارسى درى و لحن عوام پسند و عاميانه آن عهد ولى به شيوه عالمانه به هم پيوسته و تلفيق شده است. وى در شهر رى مى زيسته و اصلاً از مردم همين شهر و از مشاهير علما و محدّثين و فقهاى شيعه اماميه رى به شمار مى رفت و در نزد عامّه مردم از شيعه و اهل سنّت و جز آن مقبوليّت عظيم داشته و در محله معروف به خان علان كه از محلات شهر رى بوده، مجلس وعظ و تذكير داشته و مورد توجّه عموم مردم بوده است. حاجى ميرزا حسين نورى، به روايت از رياض العلماء و صاحب رياض العلما به نقل از كتاب شرح شهاب شيخ، در مستدرك مى نويسد كه ابوالفتوح چندگاهى بر اثر سعايت رقيبان و هم چشمان كه از او نزد والى شهر كرده بودند، از ادامه وعظ ممنوع گرديد و مجلس تذكيرش چندى تعطيل شد؛ ولى يكى از همسايگان وى موجبات رفع آن مشكل و لغو دستور والى را فراهم نمود و مجلس وعظ را دوباره دائر كرد. بايد افزود كه شيوه وعّاظ و مذكّران در مجالس وعظ و تذكير چنان است كه پس از بيان يك مقدّمه كوتاه به بحث و گفت وگو مى پردازند و با بيانى ساده كه در خور فهم عوام باشد، مطالب مورد نظر را تحليل و تجزيه مى كنند و در اثناى سخن از ذكر اشعار مناسب، كه در عين حال موجب عبرت و تنبّه شنونده باشد و نيز از استناد به آيات قرآنى و احاديث نبوى و علوى و سخنان ائمه اطهار خوددارى نمى كنند. شيخ همين شيوه ديرينه را در نهايت كاردانى و مهارت و با احاطه به قرآن و احاديث و احكام فقهى در تفسير خود دنبال و در اثناى بيان و پرورش مطلب از بسيارى از احاديث نبوى و سخنان امامان استفاده كرد و براى تأييد و اثبات نظر خويش، بدانها استناد جسته است. بايد بدانيم كه استناد به آيات قرآن و احاديث در نظم و نثر گويندگان و نويسندگان فارسى زبان از اواخر قرن چهارم ديده شد و اين كارى نيست كه ابوالفتوح بدان آغاز كرده باشد. تفسير ابوالفتوح بسيارى از علوم را متضمّن است و از جمله اين دانشها كه شيخ به ناچار بر آن اطّلاع و احاطه داشته، اخبار و احاديث است؛ «اخبارى كه به آيه لايق باشد تا بدان وسيله سبب نزول آن آيه گفته شود...». (17) تفسير شيخ متضمّن بحث فقهى مبتنى بر استنباط احكام از كتاب و سنّت است. اشكالاتى كه در استنباط احكام روى داده، مربوط به زمان بعد از رحلت رسول صلى الله عليه و آلهاست. فتوا در مسائل دينى و راهنمايى در نحوه اجراى فروع احكام شرعى، اندك اندك به دشوارى و اختلاف رأى كشانيده شد. شيعه روش فقهى خاصّى كه بر اساس تعليمات مولا امير مؤمنان على عليه السلام استوار بود، اختيار نمود و به جز كتاب و احاديث نبوى احاديث و سُننى هم از ائمه اثنا عشر داشت. شيخ در اثناى تفسير مسائل فقهى به شيوه فقهاى اهل تشيّع، علاوه بر كتاب و سنّت از احاديث و اخبار امامان و علماى شيعى مذهب و محدّثين همين فرقه استفاده و استناد مى كند و هيچ رأى را جز از خدا و رسول و ائمّه نمى پذيرد. تكيه گاه منحصر به فرد شيخ در بيان مسائل فقهى و تحليل و تجزيه آن و ردّ عقايد مخالفان و اثبات و تأييد آراى فقهاى شيعى مذهب فقط آيات و احاديث است. به همين سبب اهميّت انعكاس احاديث نبوى و سخنان ائمه هُدا در تفسير كبير شيخ آشكار مى شود و جا داشت كه ضمن مطالعه و تحقيق در اين تفسير بزرگ، كه جامع معارف اسلامى است، در باب احاديثى كه ابوالفتوح در اثناى تفسير بدانها استناد جسته، تتبّع كافى به عمل آيد. نگارنده از آن گاه كه تفسير شيخ را در مطالعه داشت، به هر وقت كه به حديثى از رسول اكرم صلى الله عليه و آله و يا از جانشينان برحقّ وى برمى خورد، آن را جداگانه يادداشت مى كرد. در انجام مطالعه، نخستين بار بالغ بر 650 حديث نبوى در دست داشت كه شيخ در اثناى تفسير استناداً به ذكر آنها پرداخت. سپس از ان با مراجعه و مطالعه كتب حديث چون صحيح بخارى و صحيح مسلم و جامع الصّغير و كنوز الحقائق و عينى و قسطلانى و نووى و عسقلانى و مستدرك و سفينة البحار نسبت به تكميل و تنقيح آن مبادرت جُست و مآخذ جديد را براى مزيد استفاده در آخر هر حديث نقل كرد. سپس براى دانشجويان عزيز و دانش پژوهان ارجمند از اين احاديث بهره بيشترى به دست آورند، به مُعرَب كردن حديثها پرداخت و براى حصول اطمينان بيشتر در صحّتِ اعرابگذارى اين احاديث از دو سه تن از دوستان فاضل ارجمند يارى گرفت و در مواردى چند از نظر صائب ايشان براى ضبط صحيحِ اعراب بعض از كلمات، كه در آنها ترديد داشت، بهره مند شد و نيز در پيدا كردن مآخذ بعضى از روايات يكى از دوستان ارجمند، به منِ بنده يارى بى دريغ مبذول داشت. در همان اوان، كه كار جمع و تأليف احاديث نبوى، به پايان رسيد، بر آن شد كه ترجمه فارسى آن را كه شيخ ابوالفتوح گهگاه در اثناى تفسير آورده، بر آن بيفزايد تا علاوه بر فايدت بيشترى كه طلاّب علوم دينى و وُعاظ و سخنوران مذهبى و دانشجويان ارجمند از آن خواهند برد، همه مسلمانان مؤمن و معتقد كه به زبان عربى آشنايى ندارند، ولى به زبان فارسى امكان فهم و درك مطالب دينى بر ايشان سهل و حاصل است، از اين سخنان ارزنده آن هم به زبان فارسى و به نثر روان ابوالفتوح كسب فيض نمايند. در پايان اين كار توفيق يافت كه ترجمه 498 حديث نبوى را از متن تفسير به دست آورد و پس از هر حديث آن را نقل نمايد. بديهى است كه در نسخه مطبوع تفسير، اغلاط فاحش چاپى به چشم مى آمد كه همه را با مراجعه به نسخه هاى مخطوط و فرهنگها و مآخذ و منابع معتبر، اصلاح و سعى نمود كه صحيح آن كلمات را يادداشت و طبع نمايد. در اين قسمت از احاديث كه از صفحه 41 تا صفحه 187 متن كتاب حاضر طبع گرديد، احاديث را به ترتيب حروف الفبايى منظّم نمود و نيز براى سهولت مراجعه علاقه مندان و محقّقان و طلاّب علوم دينى و دانشجويان گرامى، شماره صفحه و جلد تفسير را نيز در آخر هر حديث ذكر نمود. پس از اتمام و فراغت از اين كار كليّه احاديث و اخبار نبوى را كه به فارسى، در اثناى تفسير شيخ آمده با دقّت خاصّى استخراج و تنظيم نمود. ترتيب اين قسمت از احاديث، كه از صفحه 191 كتاب حاضر و به شماره ترتيب 650 (احاديث به ترتيب شماره گذارى شده) شروع مى شود و به صفحه 534 خاتمه مى پذيرد، غير از آن است كه سابقاً مذكور افتاد؛ بلكه ترتيب احاديث فارسى (ترجمه سخنان پيغمبر صلى الله عليه و آله به نثر ساده و روان ابوالفتوح) بر اساس مجلّدات پنج گانه چاپى قرار داده شد؛ به اين نحو كه هر حديث با ذكر نام راوى و يا راويان حديث آغاز و متن حديث در « » گذارده شد و در پايان هر حديث، شماره صفحه و جلد را، از تفسير چاپى پنج جلدى، براى تسهيل مراجعه علاقه مندان ثبت نمود. احاديث فارسى، يا در حقيقت ترجمه فارسى احاديثى كه شيخ از نقل و ضبط اصل حديث خوددارى نمود، مجموعاً به 1248 بالغ است. پس از احاديث نبوى، سخنان ائمه اطهار را به همان شيوه پيشين جمع و تدوين نمود كه از شماره 1899 تا پايان كتاب را شامل است. ذكر نام دوستان ارجمند آقايان: عبدالحميد بديع الزّمانى و دكتر سيد جعفر سجادى و فيروز حريرچى معلّمان فاضل دانشگاه، كه هر كدام به نحوى در اين كار مرا يارى فرموده اند، ضرورى است. آقاى بديع الزّمانى مآخذ بعض روايات را پيدا كرده اند و دو دوست ديگر در مقابله و تصحيح فرم هاى مطبعه و اصلاح بعضى از اعراب كلمات مرا شرمنده احسان خويش ساخته اند. بجاست كه از دوست فقيد خود دكتر عبدالرحيم نجات، به ياد خير متذكّر شوم؛ زيرا فقيد سعيد در چند مورد با اظهار نظر صحيح درباره ضبط كلمات مرا يارى فرمود. خدايش غريق رحمت بى منتهاى خويش فرمايد! با اين همه مى دانم كه نقايصى در اين مجلّد، به چشم نكته سنجان دانشمند خواهد آمد كه درخواست دارم بر اين بنده منّت گذاشته، وى را آگاه فرمايند تا در چاپهاى بعدى مورد استفاده قرار گيرد و به نام خود آنها ثبت و ضبط گردد. به پايان رسيد مقدّمه «احاديث تفسير ابوالفتوح رازى» به خامه اين بنده ناتوان، عسكر حقوقى، به تاريخ دوشنبه پنجم تيرماه 1346 خورشيدى مطابق با هفدهم ربيع الاول 1387ق (روز ميلاد مسعود حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله). تهران _ تهران پارس

.


1- . رجوع كنيد به كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 37، مقدمه به بعد.
2- . رجوع كنيد به كتاب معالم العلماء به تصحيح استاد فقيد اقبال آشتيانى.
3- . وى قاضى كوفه و از فقهاى عامه و وفاتش به سال 113ه بوده است.
4- . وى در سال 35ه در گذشت و كتاب السّنن و الاحكام و القضايا بدو منسوب است.
5- . رجوع كنيد به كتاب اصل الشيعة و اصولها، ص 66؛ در كتاب الذريعه، ج 1، ص 17 «نهصد شيخ» ذكر شده.
6- . وسايل الشّيعة، ج 3، ص 527.
7- . رجوع كنيد به كتاب وسايل الشّيعه، ج 3، ص 523.
8- . در مقدمه كافى (چاپ آخوندى) به نقل از نهاية الدّراية (ص 319) و لؤلؤة البحرين (ص 228) آمده كه كافى داراى 16199 حديث است.
9- . رجوع كنيد به كتاب تاج العروس سيد مرتضى زبيدى، چاپ مصر.
10- . نواب اربعه امام عصر عليه السلام عبارت از: ابو عمرو عثمان بن سعيد عمروى، و ابو جعفر محمّد بن عثمان عمروى، و ابوالقاسم حسين بن روح نوبختى و على بن محمّد سمرى كه در طول مدت 69 سال، يعنى از سال وفات حضرت امام حسن عسكرى (260ه) تا زمان وفات آخرين نايب، نيابت را بر عهده داشتند. در اعلام الورى طبرسى براى مدت نيابت 74 سال نوشته شد؛ زيرا غيبت امام عليه السلام را از روز ولادت آن حضرت كه به سال 255ه روى داد، به حساب آورد.
11- . شيخ مفيد بن ابى عبداللّه محمّد متوفا به سال 413ه.
12- . رجوع كنيد به كتاب الذّريعة كه در مجلدات آن نام شروح و حواشى كه بر كتب اربعه نوشته اند، ذكر شده.
13- . تعداد مؤلفات فيض را به دويست كتاب نوشته اند. براى اطلاع بر احوال و آثار وى رجوع كنيد به كتاب: الشيعه و فنون الاسلام و هدية الاحباب.
14- . رجوع كنيد به مقدمه اى كه بر طبع وسائل نوشته اند: چاپ اسلاميه، تهران، ج 1.
15- . رجوع شود به مقدمه كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى تأليف نگارنده فصل مربوط به «وضع شيعه در مقابل فرق ديگر اسلامى در قرن چهارم و پنجم و ششم» صفحه بيست و هفت، چاپ دانشگاه تهران، 1346.
16- . رجوع شود به كتاب النقض، ص 12.
17- . تفسير ابوالفتوح، چاپ تهران، ج 1، ص 1.

ص: 23

. .

ص: 24

. .

ص: 25

. .

ص: 26

. .

ص: 27

. .

ص: 28

. .

ص: 29

. .

ص: 30

. .

ص: 31

. .

ص: 32

. .

ص: 33

. .

ص: 34

. .

ص: 35

. .

ص: 36

. .

ص: 37

بخش اول:احاديث نبوى صلى الله عليه و آله .

ص: 38

. .

ص: 39

احاديث نبوى

احاديث نبوىإِبدَأ بِمَنْ تَعُولُ.

ترجمه: ابتدا به عيال خود كن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 346؛ جامع الصغير، ج 1، ص 4)

أَبشِرُوا صَعالِيكَ المُهاجِرِينَ بِالنُّورِ التّامِ يَومَ القِيامَةِ.

ترجمه: بشارت باد شما را اى درويشان هجرت كرده به نور تمام روز قيامت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 281)

أَبغَضُ الحَلالِ إِلَى اللّه ِ الطَّلاقُ.

ترجمه: بغيض تر چيزى حلال به نزديك خداى تعالى طلاق است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 403؛ جامع الصغير، ج 1، ص 4؛ كنوز الحقائق، ص 2) اين حديث در مستدرك حاكم به اين صورت آمده:

ما أَحَلَّ اللّه ُ شَيئاً أَبغَضَ إِلَيهِ مِنَ الطَّلاقِ.

(مستدرك حاكم، ج 2، ص 196؛ جامع الصغير، ج 2، ص 141)

أَبغَضُ الحَقِّ إِلَى اللّه ِ الطَّلاقُ.

(جامع الصغير، ج 2، ص 141)

يا مَعاذُ ما خَلَقَ اللّه ُ شَيئاً عَلى وَجْهِ الأَرضِ أَحَبَّ إِلَيهِ مِنَ العِتاقِ، وَلا خَلَقَ شَيئاً عَلى وَجهِ الأَرضِ أَبغَضَ مِنَ الطَّلاقِ.

(شرح خواجه ايّوب، حاشيه عبداللطيف و حاشيه مثنوى چاپ علاء الدوله با كمى تفاوت، به نقل از احاديث مثنوى استاد فروزانفر).

.


1- . روض الجنان، ج 8، ص 64.
2- . همان، ج 7، ص 302.
3- . همان، ج 3، ص 304.

ص: 40

أَبلِ مِن نَفسِكَ عُذراً، فَإِذا عَجِزتَ فَقُل حَسبِيَ اللّه ُ.

ترجمه: اوّل از خويشتن ابلاى عذرى كن چون عاجز شوى آنگه بگوى حسبى اللّه .

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 68)

أَتانِي جِبرَئِيلُ لِدُلُوكِ الشَّمسِ حِينَ زالَت، فَصَلّى بِيَ الظُّهْرَ.

ترجمه: جبرئيل به من آمد در وقت دلوك آفتاب چون زوال ببوده بود او در پيش استاد و نماز پيش بكرد و من در پىِ او.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 376؛ صحيح بخارى، ج 3، ص 76؛ عينى، ج 6، ص 44؛ قسطلانى، ج 4، ص 260)

أ تَرِعُونَ عَنْ ذِكرِ الفاجِرِ أُذكُرُوهُ بِما فِيهِ كَي يَحذَرَهُ النّاسُ.

ترجمه: ورع مى كنى از آنكه ذكر فاسق كنى؟ ذكر او كنى به آنچه در او هست تا مردمان از او حذر كنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 587؛ جامع الصغير، ج 1، ص 6)

أَتَفعَلُ هذا تَقَذُّراً مِن أَخِيكِ المُسلِمِ.

ترجمه:اين براى تقذّر كنى از برادر مسلمانت؟

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 348)

إتَّقُوا الزِّناءَ فَإِنَّ فِيهِ سِتَّ خِصالٍ، ثَلاثاً فِي الدُّنيا وَثَلاثاً فِي الآخِرَةِ.

ترجمه: از زنا بپرهيزيد كه در او شش خصلت است: سه در دنياست و سه در آخرت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 10)

إتَّقُوا الشِّرْكَ الأَصْغَرَ.

ترجمه: از شرك كهتر بپرهيزيد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 3، ص 457)

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 168.
2- . همان، ج 12، ص 266.
3- . همان، ج 4، ص 390 _ 391. در چاپ قبلى «أتَرْعَوُون» ضبط شده.
4- . همان، ج 3، ص 174.
5- . همان، ج 14، ص 81.
6- . همان، ج 13، ص 50. در ترجمه به تبع متن از شرك كمتر بپرهيزيد آمده كه به قرينه كلمات بعد از آن و نيز چاپ 20 جلدى اصلاح شد.

ص: 41

أحبِب مَن أحبَبتَ فَإِنَّكَ مُفارِقُهُ، وَاصنَع ما شِئتَ فَإِنَّكَ مَجزِيٌّ بِهِ.

ترجمه: ابوالفتوح در مقام سرزنش و توبيخ مفهوم اين حديث را چنين بيان كرده: مكن هر چه خواهى كه آنكه مؤدى بود با هلاك و وبال آنكه مؤكّد كرده اين تهديد را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 550)

أَجرُ المُصلِحِ بَينَ النّاسِ كَأَجرِ المُجاهِدِ عِندَ الحَربِ.

ترجمه: مزد آن كس كه ميان مردمان اصلاح كند هم چنان است كه مزد آن كس كه او جهاد كند در راه خداى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 119)

أَحَبُّكُم إِلَى اللّه ِ أَحسَنُكُم أَخلاقاً المُوَطِّئُونَ أَكنافاً أَلَّذِينَ يَألَفُونَ وَيُؤلَفُونَ، وَأَبغَضُكُم إِلَى اللّه ِ المَشّاؤونَ بِالنَمِيمَةِ، المُفَرِّقُونَ بَينَ الأَحِبَّةِ، المُلتَمِسُونَ مِنَ البُراءِ العَثَراتِ.

ترجمه: خداى از شما آنان را دوست تر دارد كه نيكو خوى تر باشند و سهل جانب تر باشند، بسازند و با ايشان بسازند و آنان را دشمن تر دارد كه سخن چينى كنند و ميان دوستان تفريق كنند و عثرات جويند بر آنان كه بى گناه باشند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 375)

أَحسِن وُضُوءَكَ لِصَلاتِكَ يُحِبَّكَ حَفَظَتُكَ وَيَزِد فِي عُمُرِكَ.

ترجمه: وضو نكو كن تا نگاه بانانت از فرشتگان دوستت دارند و عمرت بيفزايد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 113)

إِحفَظِ اللّه َ يَحفَظْكَ، إِحفَظِ اللّه َ تَجِدْهُ أَمامَكَ، تَعَرَّفِ اللّه َ فِي الرِّضاءِ يَعرِفْكَ فِي الشِّدَّةِ، وَإِذا سَأَلتَ فَاسأَلِ اللّه َ، وَإِذَا استَعَنتَ فَاستَعِنْ بِاللّه ِ قَد جَرَى القَلَمُ. وَاعلَم أَنَّ الخَلائِقَ لَوِاجتَمَعُوا عَلى أن يُعطُوكَ شَيئاً أَرادَ اللّه ُ أن يُصِيبَكَ بِهِ عَلى ذلِكَ. وَاعلَم أَن النَّصرَ مَعَ الصَّبرِ، وَأَنَّ الفَرَجَ مَعَ الشِّدَّةِ، وَأَنَّ مَعَ العُسرِ يُسراً.

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 84.
2- . همان، ص 24.
3- . همان، ج 19، ص 348.
4- . همان، ج 6، ص 283.

ص: 42

ترجمه: خداى را نگه دار تا تو را نگه دارد و خداى را نگاه دار تا او را پيش خود يابى و با خداى آشنا شود در خوارى، تا تو را شناسد در سختى. چون چيزى خواهى، از خداى خواه و چون يارى خواهى، از خداى خواه و بدان كه قلم برفت به آنچه بودنى است و اگر تمام خلايق جمع شوند تا تو را چيزى كه خداى نخواهد كه دهند تو را، نتوانند و يا از تو بگردانند، آنچه خواهد كه به تو رسد، نتوانند و بدان كه نصرت با صبر باشد و فرج با غم و با دشوارى خوارى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، جمله اوّل در ج 1، ص 761 و تمام عبارت در ج 5، ص 551 تفسير شيخ آمده)

إِحفَظُونِي في أَصحابِي، فَإِنَّهُمْ خِيارُ أُمَّتِي.

ترجمه: مرا نگاه دارى در ميان اصحاب و ياران من كه ايشان بهينه امّت من اند. (تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 628) در جامع الصغير چنين است: إحفَظُوْنِي فِي أَصْحابِي وأَصْهارِي، فَمَنْ حَفِظَنِي فِيْهِمْ حَفَظَهُ اللّه ُ فِى الدُّنْيا والاخِرَةِ...

(جامع الصغير، ج 1، ص 11) .

أَحفُوا الشَّوارِبَ وَاَعْفُوا اللِّحى. وَالإِحفاءُ المُبالَغَةُ فِي القَصِّ، وَالإِعفاءُ الترَكُ حَتّى يَكثُرَ. (3)

ترجمه: شوارب بگيرى كه سنّت اين است و محاسن رها كنى و بگذارى. (تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 121، 367، 406؛ ج 2، ص 431) در جامع الصغير به اين صورت ضبط شده: أَحْفُو الشَّوارِبَ وَأعْفُوْا اللِّحى.

(جامع الصغير، ج 1، ص 11) .

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 324.
2- . همان، ج 5، ص 8.
3- . از «والإحفاء» تا آخر حديث ترجمه لغات حديث است كه ابوالفتوح آن را براى توضيح حديث آورده و ظاهراً مؤلف محترم متوجه نشده اند.
4- . روض الجنان، ج 1، ص 287؛ ج 3، ص 312 _ 218؛ ج 8، ص 307.

ص: 43

الإِخلاصُ سِرٌّ مِنْ سِرِّي اِستَودَعتُهُ قَلبَ مَن أَحبَبتُهُ مِن عِبادِي.

ترجمه: اخلاص سرّى است از سرّهاى من؛ در دل آن بنده نهم، كش دوست دارم. (تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 215) در مستدرك الوسائل چنين است: الاْخْلاصُ سِرٌّ مِنْ سِرِّي أُودِعُهُ فِي قَلْبِ مَنْ أَحْبَبْتُهُ.

(مستدرك الوسائل، ج 1، ص 10) .

أَدِّ الأَمانَةَ إِلى مَنِ ائتَمَنَكَ، وَلا تَخُن مَن خانَكَ.

ترجمه: امانت با آن كس ده كه تو را امين دارد و امانت به تو دهد و خيانت نكن با آنكه با تو خيانت كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 783؛ ج 2، ص 526؛ جامع الصغير، ج 1، ص 12)

إِذا أَتاكُم عَنِّي حَدِيثٌ فَاعرِضُوهُ إِلى كِتابِ اللّه ِ وَحُجَّةِ عُقُولِكُمْ، فَإِنْ وافَقَهُما فَاقبَلُوهُ، وَإِلاّ فَاضرِبُوا بِهِ عَرضَ الجِدارِ.

ترجمه: چون حديثى از من به شما آيد بر كتاب خداى و حجّت عقل عرضه كن اگر مطابق باشد قبول كنى، و الا بر جانب ديوار زنى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 768)

إِذا أَرادَ أَحَدُكُم أَن يَجِدَ حَلاوَةَ الإِيمانِ فَليُحِبَّ المَرءَ لا يُحِبُّهُ إِلاَّ للّه ِ.

ترجمه: چون بنده خواهد كه حلاوت ايمان در دل خود بيابد، آن را كه دوست دارد، جز براى خداى دوست ندارد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 546؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 232؛ نووى، ج 4، ص 188)

إِذا أَظهَرَتْ أَعلامُ السّاعَةِ تَقِيءُ الأَرضُ أَفلاذَ كَبِدِها مِثلَ الاُسطُوانَةِ، فَيَجِيءُ القاتِلُ فَيَقُولُ: في مِثلِ هذا قَتَلتُ، وَيَجِيءُ السّارِقُ فَيَقُولُ: في مِثلِ هذا أُقْطِعتُ، ثُم خَرَجُوا وَتَرَكُوها.

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 190 _ 191.
2- . همان، ج 5، ص 406؛ ج 8، ص 307.
3- . همان، ص 368.
4- . همان، ج 3، ص 381.

ص: 44

ترجمه: چون اعلام قيامت ظاهر شود، زمين قَىْ كند به پاره هاى جگر خود؛ يعنى گنجها فكنده در زمين به مانند ستون هاى زرّين. قاتل گويد براى اين و مانند اين، قتل كردم و دزد بيايد گويد براى اين و مانند اين، مرا دست بريدند. آنگه بروند و رها كنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 495)

إِذا أَنعَمَ اللّه ُ عَلى عَبدِهِ نِعمَةً، أَحَبَّ أَن يُرى عَلَيهِ.

ترجمه: چون خداى بر بنده نعمتى كند، دوست دارد كه آن نعمت بر او ببينند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 765) اين حديث با تغيير و افزايش: إِنَّ اللّه َ إذا أَنْعَمَ... در جامع الصغير، ج 1، ص 58 آمده.

إِذا بَكَى اليَتِيمُ، اِهتَزَّ العَرشُ لِبُكائِهِ.

ترجمه: چون يتيم بگريد، عرش از گريه او بلرزد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 548)

إِذا تَزَوَّجَ أَحَدُكُم، عَجَّ شَيطانُهُ يَقُولُ يا وَيلَهُ عَصَمَ ابنُ آدَمَ مِنِّي بِثُلثَي دِينِهِ.

ترجمه: چون يكى از شما زن كند، شيطان او فرياد كند گويد: اى واى بر او! فرزند آدم دين خود از من حمايت كرد دو ثلث را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 34)

إِذا حَلَفتَ عَلى يَمينٍ فَرَأَيتَ غَيرَها خَيراً مِنها فَأتِ الَّذِي هُوَ خَيرٌ ثُمَّ كَفِّر عَن يَمِينِكَ.

ترجمه: چون سوگند خورده باشى بر كارى، پس خلاف سوگند اولى تر و بهتر باشد آن بايد كردن كه بهتر بود و كفّارة سوگند به گردن تو است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 379)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 196.
2- . همان، ج 5، ص 360.
3- . همان، ج 20، ص 317.
4- . همان، ج 14، ص 129.
5- . همان، ج 3، ص 246.

ص: 45

إِذا دُعِيَ أَحَدُكُم إِلَى طَعامٍ فَليُجِب فَإِن كانَ مُفطِراً فَليَأكُل وَإِن كانَ صائِماً فَليُصَلِّ.

ترجمه: چون يكى را از شما دعوت كنند با طعامى، بايد تا اجابت كند؛ اگر روزه ندارد، طعام بخورد و اگر روزه دار باشد، دعا كند آن كس را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 3 _ 632)

إِذا رَأَيتُمُ المَدّاحِينَ فَأَحَثُّوا فِي وُجُوهِهِمُ التُّرابَ.

ترجمه: چون كسانى را بينيد كه خود را بستايند، خاك در روى ايشان پاشيد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 182؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 393؛ نووى، ج 10، ص 539)

إِذا زَنَت أَمَةُ أَحَدِكُم فَليَجلِدها وَلا تَثرِيبَ لَها.

ترجمه: چون پرستار يكى از شما زنا كند، بايد تا به تازيانه اش بزنند و سرزنش نكنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 160؛ صحيح بخارى، ج 3، ص 39؛ عينى، ج 5، ص 600؛ عسقلانى، ج 4، ص 350؛ قسطلانى، ج 4، ص 134)

إِذا سَمَّى اللّه َ العَبدُ عَلى طَعامٍ، لَم يَنَلِ الشَّيطانُ مِنهُ وَإِذا لَم يُسَمِّهِ، نالَ مِنهُ.

ترجمه: چون بنده عند آنكه طعام خواهد خوردن، نام خداى برد، شيطان از آن طعام تناول نكند و چون نام خداى نبرد، شيطان از آن طعام تناول كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 20)

إِذا كانَ أُمَراؤُكُم خِيارَكُم وَأَغنِياؤُكُم سُمَحائَكُم وَأَمرُكُم شُورى بَينَكُم فَظَهرُ الأَرضِ خَيرٌ لَكُم مِن بَطنِها وَإِذا كانَ أُمَراؤُكُم شِرارَكُم وَأَغنِيائُكُم بُخَلائَكُم وَلَم يَكُن أَمرُكُم شُورى بَينَكُم فَبَطنُ الأَرضِ خَيرٌ لَكُم مِن ظَهرِها.

.


1- . روض الجنان، ج 10، ص 28.
2- . همان، ج 18، ص 187.
3- . همان، ج 11، ص 148.
4- . همان، ج 1، ص 51.

ص: 46

ترجمه: چون اميرانتان نيكانتان باشند و توانگرتان سخى باشند و كارهايتان به مشورت رود از ميان شما، پست زمين شما را از شكم زمين به و هر گه كه اميرانتان بَدان باشند و توانگرانتان بخيلان باشند و كارهاتان نه به مشورت رود از ميان شما، شكم زمين شما را بهتر بود از پشت زمين.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 674) اين حديث با تغيير مختصر در ج 1، ص 29 جامع الصغير آمده.

إِذا كانَ يَومُ القِيامَةِ، أَعطَى اللّه ُ عَلِيّاً مِنَ القُوَّةِ مِثلَ قُوَّةِ جِبرَئِيلَ وَمِنَ النُّورِ نُورَ آدَمَ وَمِنَ الجَمالِ مِثلَ جَمالِ يُوسُفَ، الصَّوتَ مايُدانِي صَوتَ داووُدَ وَلَو لا إِنَّ داووُدَ خَطِيبُ أَهلِ الجَنَّةِ فِي الجَنَّةِ لَأَعطاهُ مِثلَ صَوتِهِ.

ترجمه: چون روز قيامت باشد، خداى تعالى اميرالمؤمنين على را چندان قوّت دهد كه قوّه جبرئيل و چندان نور دهد كه نور آدم و از جمال مانند يوسف و از آواز چندان كه نزديك آواز داوود بود، و اگر نه آنستى كه داوود خطيب اهل بهشت در بهشت او را چندانى آواز دادى كه آواز داوود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 79)

إذا لَم تَستَحيِ فَاصنَع ما شِئتَ.

ترجمه: [چو آزَرم نكنى پس هر چه خواهى كن.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 79)

إِذا مَشَتْ أُمَّتِي المَطِيطاءَ، خَدَمَتهُمُ الرُّومُ وَالفارِسُ، مُسَلَّطٌ بَعضُهُم عَلى بَعضٍ.

ترجمه: چون امّت من تبختر كنند در رفتن، روم و فارس او را خدمت كنند، وقت آن باشد كه ايشان بر يكديگر مسلّط كنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 439)

أَرَبُّ إِبِلٍ أَنتَ أَم رَبُّ غَنَمٍ.

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 126.
2- . همان، ج 6، ص 195.
3- . همان، ج 17، ص 84.
4- . همان، ج 20، ص 62.

ص: 47

ترجمه: [پروردگار اُشترى يا گوسپند؟ ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 27)

أَربَعُ مَن كُنَّ فِيهِ فَهُوَ مُنافِقٌ وَمَن كانَت فِيهِ خَصلَةٌ مِن هذِهِ كانَت فِيهِ خَصلَةٌ مِنَ النِّفاقِ، إِذا حَدَّثَ كَذَبَ، وَإِذا وَعَدَ أَخلَفَ وَإِذا عاهَدَ أَغدَرَ وَإِذا خَصَمَ فَجَرَ.

ترجمه: چهار خصلت است كه هر كه را اين چهار خصلت باشد منافق بود و هر كه را يك خصلت از اين چهار باشد، خصلتى از نفاق در او باشد، چون حديث كند، دروغ بگويد؛ و چون وعده دهد، خلاف كند؛ و چون عهد كند، غدر كند؛ و چون دست يابد، فجور كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 616؛ صحيح بخارى، ج 1، ص 13؛ عينى، ج 1، ص 28؛ عسقلانى، ج 1، ص 14؛ قسطلانى، ج 1، ص 159)

إِرفَعُوا أَلسِنَتَكُم عَن عَلِيٍّ فَإِنَّهُ خَشِنٌ فِي ذاتِ اللّه ِ، غَيرُ مُداهِنٍ فِي دِينِهِ.

ترجمه: زبان از على كوتاه كنيد كه او مرد درشت است در ذات خداى و مداهنه نكند در دين خداى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 191)

أَلأَرواحُ جُنُودٌ مُجَنَّدَةٌ فَما تَعارَفَ مِنهَا ائتَلَفَ وَما تَناكَرَ مِنهَا اختَلَفَ.

] ترجمه: ارواح لشكريانى آماده اند آنان كه آنها بشناسد پيوند كنند و آنان كه نشناسد جدا شوند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 158؛ عينى، ج 7، ص 318؛ مسلم، ج 8، ص 41؛ بخارى، ج 4، ص 97؛ مسند احمد، ج 2، ص 295؛ جامع صغير، ج 1، ص 121؛ احياء العلوم، ج 2، ص 111)

أَرواحُهُم فِي أَجوافِ طَيرٍ خُضرٍ، تَروِي مِن أَنهارِ الجَنَّةِ وَتَأكُلُ مِن ثَمَرِها وَتَأوِي إِلى قَنادِيلَ مِن ذَهَبٍ فِي ظِلِّ العَرشِ.

ترجمه: ارواح ايشان در حوصله مرغان سبزها شد كه از جويهاى بهشت آب خورند و از ميوه هاى بهشت خورند و با قناديل ها شوند از زر آويخته در سايه عرش.

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 67 _ 68.
2- . همان، ج 9، ص 306.
3- . همان، ج 7، ص 64.
4- . همان، ج 2، ص 51.

ص: 48

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 235)

أَلإِسلامُ بَدَأَ غَرِيباً وَسَيَعُودُ كَما بَدَأَ فَطُوبى لِلغُرَباءِ.

[ ترجمه: اسلام با غربت آغاز شد و به زودى به حال نخستين بازخواهد گشت پس خوشا به حال غريبان.] (تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 312) در مسند احمد: إِنَّ الإِسْلامَ بَدَأَ... آمده. (مسند احمد، ج 1، ص 398) در احياء العلوم: بَدَأَ الاِسْلامُ غَرِيْباً...

(احياء العلوم، ج 1، ص 29؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 90) .

أَلإِسلامُ يَجُبُّ ما قَبلَهُ.

ترجمه: اسلام آن را كه از پيش او باشد، قطع كند و حكم بردارد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 96؛ ج 2، ص 143)

إِستَوصُوا بِالنِّساءِ خَيراً فَإِنَّهُنَ عَوانٌ عِندَكُمْ.

[ ترجمه: زنان را سفارش به خوبى كنيد كه ايشان نزد شما اسيرند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 445؛ صحيح بخارى، ج 4، ص 96؛ عينى، ج 7، ص 314؛ عسقلانى، ج 6، ص 262؛ قسطلانى، ج 5، ص 382)

إِشفَعُوا تُؤجَرُوا.

ترجمه: دوم آن كس شوى كه او را در صف نماز جماعت تنها بينى تا مزد باشد شما را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 111؛ ج 2، ص 16؛ صحيح بخارى، ج 2، ص 108؛ عينى، ج 4، ص 330؛ عسقلانى، ج 3، ص 238؛ قسطلانى، ج 3، ص 39) در جلد دوم صفحه 293 صحيح مسلم چنين آمده: إِشْفَعُوا فَلْتُؤْجَرُوا.

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 237.
2- . همان، ج 7، ص 386.
3- . همان، ج 1، ص 231؛ ج 6، ص 359.
4- . همان، ج 20، ص 75.
5- . همان، ج 1، ص 265؛ ج 6، ص 40.

ص: 49

أَشقَى الأَشقِياءِ مَن باعَ دِينَهُ بِدُنياهُ وَأَشقى مِنهُ مَن باعَ دِينَهُ بِدُنيا غَيرِهِ.

ترجمه: شقى ترين اشقيا آن است كه دين به دنيا بفروشد و از او شقى تر آن است كه دين خود را به دنياى غيرى بفروشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 157)

أَشقَى الأَوَّلِينَ، عاقِرُ النّاقَةِ وَأَشقَى الآخِرِينَ، مَن يَقتُلُكَ.

ترجمه: [يا على] شقى ترين اوّلينان آن بود كه ناقه صالح را بكشت و شقى ترين پسينيان آن باشد كه تو را بكشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 539)

أُطلُبُوا الرِّزقَ، فِي خَبايَا الأَرضِ.

ترجمه: روزى طلب كنى، در نهانخانه زمين.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 470؛ المنهج القوى، ج 5، ص 343)

أَعجَلُ الطّاعَةِ ثَواباً، صِلَةُ الرَّحِمِ.

ترجمه: زودتر طاعت به ثواب رحم پيوستن است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 189)

أُعطِيتُ السَّبعَ الطِّوالَ، مَكانَ التَّوريةِ وَأُعطِيتُ المَثانِيَ، مَكانَ الإِنجِيلِ وَأُعطِيتُ المِئِينَ، مَكانَ الزَّبُورِ وَفُضِّلتُ بِالمُفَصَّلِ.

[ ترجمه: به من هفت سوره دراز به جاى تورات عطا كردند و مثانى را به جاى انجيل عطا كردند و سوره هايى كه كمابيش صد آيه دارند به جاى زبور دادند و آنكه مرا تفضيل دادند به سوره هاى مفصّل.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 111؛ جامع الصغير، ج 1، ص 40)

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 49.
2- . همان، ج 20، ص 296. در تفسير، اوّلِ روايت با اِنّ شروع شده «إنّ أشقى الأوّلين...».
3- . همان، ج 4، ص 64.
4- . همان، ج 11، ص 214.
5- . همان، ج 18، ص 1. ترجمه اين حديث برگرفته از ترجمه حديث يكصد و هفت است.

ص: 50

أَعظَمُ النِّساءِ بَركَةً، أصبَحُهُنَّ وَجهاً وَأَقَلُّهُنَّ مَهراً.

ترجمه: بزرگ ترين زنان به بركت آنان باشند، كه نيكوروى تر باشند و كم مهرتر.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 35) در جامع الصغير با مختصر تغييرى به اين صورت ضبط شده: أَعْظَمُ النِّساءِ بَرْكَةً، أَيْسَرُهُنَّ مَؤُنَةً.

[ ترجمه: بزرگ ترين زنان به بركت آنان باشند كه كم هزينه تر ]

(جامع الصغير، ج 1، ص 40)

أَعمارُ أُمَّتِي، ما بَينَ السِّتِينَ إِلَى السَّبعِينَ وَأَقَلُّهُم مَن يَجُوزُ ذلِكَ.

ترجمه: عمرهاى امّت من ميان شصت و هفتاد باشد و از هفتاد بس كس برنگذرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 396)

[إِنَّمَا] الأَعمالُ بِالنِّياتِ وَإِنَّما لِكُلِّ امرِى ءٍ مانَوَى فَمَن كانَت هِجرَتُهُ إِلَى اللّه ِ وَرَسُولِهِ فَهِجرَتُهُ إِلَى اللّه ِ وَرَسُولِهِ وَمَن كانَت هِجرَتُهُ إِلى الدُّنيا، يُصِيبُها أَو إِمرَأَةٍ يَنكِحُها فَهِجرَتُهُ إِلى ما هاجَرَ إِلَيهِ.

ترجمه: عمل ها به نيّت است و هر مردى كار بر حسب نيّتش كند هر كه هجرت او به خداى و پيغمبر باشد، هجرت او به موقع خود بود به خداى و پيغمبر و هر كه هجرت او براى دنيا باشد، كه دريابد يا زنى كه به زنى كند، هجرت او به آن باشد كه آن را قصد كرده باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 663؛ صحيح بخارى، ج 1، ص 18؛ عينى، ج 1، ص 368؛ عسقلانى، ج 1، ص 126؛ قسطلانى، ج 1، ص 197)

أَعلَمُهُم بِاللّه ِ، أَشَدُّهُم لَهُ خَشيَةً.

ترجمه: خداى را آن كس بهتر شناسد، كه از و بهتر ترسد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 389)

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 131.
2- . همان، ج 16، ص 122.
3- . همان، ج 5، ص 98.
4- . همان، ج 16، ص 106 _ 107.

ص: 51

أُعِيذُكُما بِكَلِماتِ اللّه ِ التّامَّةِ، مِن كُلِّ شَيطانٍ وَهامَةِ وَمِن كُلِّ عَينِ لامَةِ.

[ ترجمه: پناه مى دهم شما (دو تن) را به كلمات تامّه خداوند، از هر شيطان و جانورى و از هر چشم ملامتگر. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 11؛ صحيح بخارى، ج 4، ص 410؛ عينى، ج 7، ص 369؛ عسقلانى، ج 6، ص 293؛ قسطلانى، ج 5، ص 428)

إِغتَنِمُوا الدُّعاءَ عِندَ الرِّقَّةِ فَإِنَّها رَحمَةٌ.

ترجمه: دعا به غنيمت داريد، عند رقّت كه آن رحمت است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 487؛ جامع الصغير، ج 1، ص 41)

أَفشُوا السَّلامَ، تَسلَمُوا.

ترجمه: سلام فاش كنيد، تا سلامت يابيد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 17؛ ج 4، ص 61؛ جامع الصغير، ج 1، ص 42)

أَفشُوا السَّلامَ وَأَطعِمُوا الطَّعامَ وَصِلُوا الأَرحامَ وَصَلُّوا بِاللَّيلِ وَالنّاسُ نيامُ، تَدخُلُوا الجَنَّةَ بِالسَّلامِ.

ترجمه: سلام فاش داريد و طعام بدهيد و رحم به پيونديد و به شب نماز كنيد و مردم خفته باشند، تا به بهشت رويد به سلامت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 17؛ ج 4، ص 61؛ اين حديث با تغييراتى در ج 1، ص 42 جامع الصغير آمده)

أَفضَلُ الأَعمالِ، الإِيمانُ بِاللّه ِ وَالجِهادُ فِي سَبِيلِ اللّه ِ.

ترجمه: فاضل ترين اعمال، ايمان به خداست و جهاد در سبيل خداى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 271؛ جامع الصغير، ج 1، ص 42)

أَفضَلُ الجِهادِ، كَلِمَةُ حَقٍّ عِندَ إِمامٍ جائِرٍ.

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 28.
2- . همان، ج 16، ص 318.
3- . همان، ج 6، ص 42؛ ج 14، ص 185.
4- . همان، ج 10، ص 131؛ ج 14، ص 185.
5- . همان، ج 2، ص 327.

ص: 52

ترجمه: فاضل ترين جهادى، كلمه حق بود به نزديك اميرى ظالم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 341؛ جامع الصغير، ج 1، ص 42)

أَفضَلُ الذِّكرِ، الدُّعاءُ.

[ ترجمه: برترين ذكر دعاست.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 233)

أُقتُلُوا القاتِلَ وَأَصبِرُوا الصَّابِرَ.

[ ترجمه: كشنده را باز كُشيد و آنكه حبس كرد تا بِمُرد حبس كنيد تا بِميرد. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 107)

إِقرَءِ القُرآنَ، ما نَهاكَ فَإِذا لَم يَنهَكَ فَلَستَ تَقرَأُ.

ترجمه: قرآن مى خوان، مادام تو را نهى مى كند، چون نهى نكند تو را، نخوانده باشى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 238؛ جامع الصغير، ج 1، ص 45)

أَكبَرُ الكَبائِرِ، أَن تَجعَلَ للّه ِ نِدّاً وَهُوَ خَلَقَكَ ثُمَّ تَقتُلَ وَلَدَكَ، خَشيَةَ أَن يَأكُلَ مَعَكَ ثُمَّ أَن تَزنِيَ بِحَلِيلَةِ جارِكَ.

ترجمه: بزرگ تر كبيره آن است، كه با خدا همتا بدارى و او آفريدگار تو است، و فرزند را بكشى، ترسى آن را كه با تو نان خورد، پس آنكه با زن همسايه زنا كنى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 276)

أَكثَرُ أَهلِ الجَنَّةِ، البُلهُ.

[ ترجمه: بيشتر اهالى بهشت، ابلهانند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 4، ص 414؛ جامع الصغير، ج 1، ص 46)

أَكرِمُوا الشُّهُودَ فَإِنَّ اللّه َ يَستَخرِجُ بِهِمِ الحُقُوقَ وَيَدفَعُ بِهِمِ الظُّلمَ.

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 158.
2- . همان، ج 2، ص 233.
3- . همان، ج 1، ص 255.
4- . همان، ج 5، ص 210.
5- . همان، ج 12، ص 52.
6- . همان، ج 16، ص 160.

ص: 53

ترجمه: گواهان را اكرام كنى، كه خداى تعالى، حق ها به ايشان بيرون آرد و ظلم به ايشان باز دارد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 493؛ جامع الصغير، ج 1، ص 47)

أَكرِمُوا عَمّاتِكُمْ.

ترجمه: عمّگان خود را گرامى داريد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 217) در جامع الصغير، ج 1، ص 47 چنين آمده: اكرموا عمتكم النخلة.

أَلا أُخبِرُكُم بِآيَةٍ لَم تُنَزَّل عَلى أَحَدٍ بَعدَ سُلَيمانَ غَيرِي.

ترجمه: شما را خبر دهم به آيتى كه از پس سليمان پيغمبر بر كس فرو نيامد، مگر بر من.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 18)

أَلا إِنَّ كُلَّ دَمٍ وَمالٍ وَمَأثُرَةٍ كانَت فِي الجاهِلِيَّةِ، فَإِنَّها تَحتَ قَدَمَىَّ هاتَينِ إِلاّ سَدانَةَ الكَعبَةِ وَسِقايَةَ الحاجِّ.

ترجمه: هر خونى و مالى و عملى كه در جاهليّت بوده است، همه در زير پاى من است؛ يعنى آن را حكمى نيست، الاّ خدمه كعبه و رعايه سقايه الحاج كه آن برقرار خود رها كرديم.

(از خطبه حجّة الوداع، تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 93)

أَلا إِنَّ مَسجِدِي، حَرامٌ عَلى كُلِّ حائِضٍ مِنَ النِّساءِ وَجُنُبٍ مِنَ الرِّجالِ إِلاّ عَلى مُحَمَّدٍ وَأَهلِ بَيتِهِ عَلِيٍّ وَفاطِمَةَ وَالحَسَنِ وَالحُسَينِ.

ترجمه: اين مسجد من حرام است بر هر حايضى از زنان و جُنبى از مردان، الاّ بر محمد و اهل بيت او على و فاطمه و حسن و حسين.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 770)

أَلا إِنَّ الحَقَّ مَعَ عَلِيٍّ وَعَلِيٌّ مَعَ الحَقِّ، يَدُورُ مَعَهُ حَيثُ ما دارَ.

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 131.
2- . همان، ج 11، ص 273.
3- . همان، ج 1، ص 46.
4- . همان، ج 6، ص 231.
5- . همان، ج 5، ص 372 _ 373.

ص: 54

[ ترجمه: آگاه باشيد براستى كه حق با على است و على با حق است مى رود با او هر جا كه رود.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 392)

أَلا فَليُبَلِّغِ الشّاهِدُ الغائِبَ.

ترجمه: الا و بايد كه شاهد به غايب رساند.

(از خطبه حجّة الوداع، تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 236)

أَلا مَن طَلَبَنِي يَومَ القِيامَةِ فَليَطلُبنِي عِندَ المِيزانِ مُحمارّاً وَجهِي مُعَرَّقاً جَبِينِي حَياءً مِمّا أَحدَثَتْ أُمَّتِي بَعدِي.

ترجمه: هر كه مرا جويد روز قيامت گو به نزديك تر از و جوى روى سرخ شده و پيشانى خوى گرفته به شرم آنچه امّتان من از پس من كرده باشند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 371)

إِلاّ هذَا الرَّجُلُ المُقبِلُ فَإِنَّهُ الصِّدِّيقُ الأَكبَرُ والفارُوقُ الأَعظَمُ.

ترجمه: جز اين مرد كه روى به ما دارد كه او صديق اكبر است و فاروق اعظم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 6)

أَللّه ُ أَكبَرُ، إِنَّ كَمالَ الدِّينِ وَتَمامَ النِّعمَةِ وَرِضاءَ الرَّبِّ بِرِسالَتِي وَبِوَلايَةِ عَليٍّ مِن بَعدِي.

[ ترجمه: به راستى كه إكمال دين و إتمام نعمت به رسالت من است و به ولايت على است بعد از من.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 193)

أَللّهُمَّ اجعَلها رِياحاً وَلا تَجعَلها رِيحاً.

ترجمه: بار خدايا! رياح گردان تا رحمت باشد و ريح مگردان تا عقوبت نباشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 250)

.


1- . روض الجنان، ج 8، ص 108 _ 109.
2- . همان، ج 7، ص 181.
3- . همان،، ج 12، ص 254.
4- . همان، ج 6، ص 14.
5- . همان، ج 7، ص 70.
6- . همان، ج 2، ص 274.

ص: 55

أَللّهُمَّ أَحيِنِي مِسكِيناً وَأَمِتنِي مِسكِيناً وَاحشُرنِي فِي زُمرَةِ المَساكِينِ.

[ ترجمه: بار خدايا مرا مسكين زنده بدار و مسكين بميران و با مسكينان محشور فرما.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 266)

أَللّهُمَ اغفِرِ الَّذِينَ يَدعُونَ أَمواتَ أُمَّتِي وَلا يَتَكَلَّفُونَ إِلاّ إِنِّي بَرِيءٌ مِنَ التَّكلُّف وَصالِحُوا أُمَّتِي.

ترجمه: بار خدايا! بيامرز آنان را كه مردگان امّت مرا دعا كنند و تكليف كنند الاّ برى ام از متكلّفان، [من] و صالحان امّت من.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 475)

أَللّهُمَّ اغفِر لِلمُؤَذِّنِينَ، أَللّهُمَّ اغفِر لِلمُؤَذِّنِينَ، أَللّهُمَّ اغفِر لِلمُؤَذِّنِينَ.

ترجمه: بار خدايا مؤذّنان را بيامرز.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 183)

أَللّه ُ يُعطِي وَأَنَا أَقسِمُ.

ترجمه: خدا بدهد و من قسمت كنم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 662)

إِلْتَمِسُوا الجارَ، قَبلَ شِرَى الدّارِ وَالرَّفِيقَ، قَبلَ الطَّرِيقِ.

[ ترجمه: بجوئيد، همسايه را، پيش از خريد خانه و همراه را، پيش از راه (سفر). ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 764؛ جامع الصغير، ج 1، ص 54)

إِلْتَمِسُوها، فِي تِسعٍ بَقِينَ أَو خَمسٍ بَقِينَ أَو ثَلاثٍ بَقِينَ أَو آخِرَ لَيلَةٍ.

[ ترجمه: بجوئيد آن (شب قدر) را در نُه يا پنج يا سه روز مانده يا شب آخر (رمضان)]

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 560) در جامع الصغير، ج 1، ص 54 چنين آمده:

إِلْتَمِسُوْا لَيْلَةَ القَدْرِ لَيْلَةَ سَبْعٍ وَعِشْرِيْنَ.

أَللّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِن قَلبٍ، لا يَخشَعُ وَعِلمٍ، لا يَنفَعُ وَبَطنٍ، لا يَشبَعُ وَعَينٍ، لا تَدمَعُ وَدُعاءٍ، لا يُسمَعُ وَصَلوةٍ، لا تُرفَعُ.

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 314.
2- . همان، ج 16، ص 293.
3- . همان،، ج 7، ص 43.
4- . همان، ج 5، ص 96.
5- . همان، ص 357.
6- . همان، ج 20، ص 347.

ص: 56

[ ترجمه: بار خدايا پناه مى برم به تو از قلبى كه خاشع نشود و دانشى كه سود ندهد و شكمى كه سير نگردد و چشمى كه نگريد و دعائى كه شنيده نشود و نمازى كه بالا نرود.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 11؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 316، 317، 320، 313)

أَلأَمانَةُ، تَجُرُّ الرِّزقَ وَالخِيانَةُ، تَجُرُّ الفَقرَ.

ترجمه: امانت، روزى آرد و خيانت، درويشى آرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 589) در جامع الصغير به جاى «تجرّ»، «تجلب» آمده. (جامع الصغير، ج 1، ص 107)

أَمَّا ابنَتِي فاطِمَةُ فَإِنَّها سَيِّدَةُ نِساءِ العالَمِينَ مِنَ الأَوَّلِينَ وَالآخِرِينَ وَهِيَ بِضعَةٌ مِنِّي وَهِيَ نُورُ عَينِي وَثَمَرَةُ فُؤادِي وَرُوحِيَ الَّتِي بَينَ جَنبيَّ وَهِيَ الحَوراءُ الإِنسِيَّةُ، مَتى تَقُومُ فِي مِحرابِها بَينَ يَدَي رَبِّها، يَزهَرُ نُورُها لِمَلائِكَةِ السَّماءِ كَما يَزهَرُ نُورُ الكَواكِبِ لِأَهلِ الأَرضِ يَقُولُ اللّه ُ لِمَلائِكَتِهِ، اُنظُرُوا إِلى أَمَتِي فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِساءِ إِمائِي فَإِنَّها تَرتَعِدُ فَرائِصُها مِن خِيفَتِي وَقَدْ أَقبَلَتْ بِقَلبِها عَلى عِبادَتِي أُشهِدُكُم أنِّي قَد أَمَّنتُها وَشِيعَتَها مِنَ النّارِ.

ترجمه: دختر من فاطمه سيّده زنان عالم است، از اوّلينان و آخرينان و او پاره اى از من است و نور چشم من است و ميوه دل من است و جان من است از ميان پهلوهاى من و او حور است، جز آنكه انسى نسبت است از من. در محراب خود بايستد پيش خداى تعالى (جلّ جلاله) نور روى او فرشتگان را همچنان روشنايى دهد كه ستارگان آسمان اهل زمين را. خداى تعالى فرشتگان را گويد پرستار مرا ببينيد فاطمه را، سيّده زنان پرستاران من از پيش من ايستاده پهلوهاى او مى لرزد از ترس من و روى به عبادت من كرده است. شما را گواه مى كنم كه او را و شيعه او را از آتش دوزخ ايمن كردم.

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 28.
2- . همان، ج 4، ص 396.

ص: 57

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 561)

أُمَّتِي الغُرُّ المُحَجَّلُونَ يَومَ القِيامَةِ، مِن آثارِ الوُضُوءِ.

ترجمه: امّت من روز قيامت اغرّ محجّل باشند از آثار وضوء نماز.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 113؛ ج 5، ص 274؛ با تغييرى در ج 1، ص 51 جامع الصغير آمده)

أَمُتَوَكِّهُونَ أَنتُم كَما تَتَهَوَّكُ (3) اليَهُودُ وَالنِّصارى، لَقَد جِئتُكُم بِها بَيضاءَ نَقِيَّةً وَلَو كانَ مُوسى حيّاً، ما وَسِعَهُ الاّ اتِّباعي.

[ ترجمه: شما متردّد و شاكّيد؟ چنانكه جهودان و ترسايان، من به شما دينى آوردم سفيد و پاكيزه، اگر موسى زنده بودى، او را نبودى مگر متابعت من كردن. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 344)

أُمِرتُ أَن أُقاتِلَ النّاسَ، حَتّى يَقُولُوا لا إِلهَ إِلاَّ اللّه ُ فَإِذا قالُوها، عَصِمُوا دِمائَهُم وَأَموالَهُم إِلاّ بِحَقِّها وَحِسابُهُم عَلَى اللّه ِ قِيلَ وَما حَقُّها يا رَسُولَ اللّه ِ؟ قالَ: زِناءٌ بَعدَ إِحصانٍ وَكُفرٌ بَعدَ إِيمانٍ وَقَتلُ نَفسٍ يُقتَلُ بِها.

ترجمه: مرا فرمودند كه با مردمان كارزار كنيم تا بگويند لا اله الاّ اللّه . چون بگفتند خون و مال خود را در حمايت گرفتند، الاّ به حقّش و حسابشان بر خداست گفتند: يا رسول اللّه ! و حقّش چيست؟ گفت: كفر از پس ايمان و زنا از پس احصان و كشتن نفسى كه او را باز كشند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 351) در جامع الصغير اين حديث تا رسول اللّه آمده. (جامع الصغير، ج 1، ص 57)

أُمُّ القُرآنِ، عِوَضٌ مِن غَيرِها وَلَيسَ غَيرُها مِنها عِوَضاً.

[ ترجمه: اُمّ القرآن (حمد) جايگزين غير از آن است و جز آن جايگزين آن نشود.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 13)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 318.
2- . همان، ج 6، ص 283.
3- . در لسان العرب ذيل كلمه «تَهَوُّك» چنين آمده: أَمُتَهَوِّكُونَ أَنتُم كَما تَهَوَّكَتِ اليَهُودُ وَالنَّصارى، لسان العرب، ج 10، ص 508.
4- . روض الجنان، ج 3، ص 166.
5- . همان، ج 12، ص 218.
6- . همان، ج 1، ص 31.

ص: 58

أَلأُمُورُ بِخَواتِمِها.

[ ترجمه: كارها بسته به پايانشانند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 493)

أَنَا حَربٌ لِمَن حارَبَكُم وَسِلمٌ لِمَن سالَمَكُم.

ترجمه: من به جنگم با آنكه با شما به جنگ است و به صلحم با آنكه با شما به صلح است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 570)

أَنَا عِندَ ظَنِّ عَبدِي بِي وَأَنَا مَعَ عَبدِي فَإِذا ذَكَرَنِي فَإِنْ ذَكَرَنِي فِي نَفسِهِ ذَكَرتُهُ فِي نَفسِي وَإِنْ ذَكَرَنِي فِي مَلاءٍ ذَكَرتُهُ فِي مَلاءٍ خَيراً مِنهُم وَإِن تَقَرَّبَ إِليَّ شِبراً تَقَرَّبتُ إِلَيهِ ذِراعاً وَإِن تَقَرَّبَ إِليِّ ذِراعاً تَقَرَّبتُ إِلَيهِ باعاً وَمَن أَتانِي مَشياً أَتَيتُهُ هَروَلَةً.

ترجمه: من به نزديك گمان بنده ام و من با بنده ام: چون مرا ياد كند در نفس خود، يادش كنم در نفس خود و اگر مرا ياد كند در مجمعى، يادش كنم در مجمعى به از آن و اگر تقرّب كند به من به يك شبر، تقرّب كنم به او يك ارش و اگر تقرّب كند به من يك ارش، تقرّب كنم به او يك باع و اگر به من آيد به رفتن با او شوم به تاختن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 240)

أَنا وَكافِلُ اليَتِيمَ كَهاتَينِ فِي الجَنَّةِ (وَأَشارَ بِاِصبَعِيهِ بِالسَّبَّابَةِ وَالوُسطى).

ترجمه: من و آن كس كه كفالت يتيم كند، در بهشت هم چنانم كه اين دو انگشت؛ يعنى انگشت دوم و انگشت ميانه.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 266)

ألأَنبِياءُ إِخوَةُ لِعِلاّتِ أُمَّهاتِهِم شَتَّى وَدِينُهُم واحِدٌ وَإِنِّي أَولَى النّاسِ بِعِيسَى بنِ مَريَمَ لِأَنَّهُ لَم يَكُنْ بَينِي وَبَينَهُ نَبِيٌّ وَيُوشِكُ أَن يَنزِلَ فِيكُمُ ابنُ مَريَمَ حَكَماً عَدلاً فَإِذا رَأَيتُمُوهُ فَاعرِفُوهُ فَإِنَّهُ رَجُلٌ تامُّ الخَلقِ إِلَى الحُمرَةِ وَالبَياضِ سَبَطُ الشَّعرِ كَأَنَّ رَأسَهُ يَقطُرُ وَإِن لَم يُصِبهُ بَلَلٌ فَيَكسِرُ الصَّلِيبَ وَيَقتُلُ الخِنزِيرَ وَيَضَعُ الجِزيَةَ وَيَقبِض المالَ وَيُقاتِلُ النّاسَ عَلَى الإِسلامِ حَتّى يُهلِكُ اللّه ُ فِي زَمانِهِ المِلَلَ كُلَّها غَيرَ الإِسلامَ وَيَكُونُ السَّجدَةُ للّه ِ رَبِّ العالَمِينَ وَيُهلِكُ اللّه ُ فِي زَمانِهِ مَسِيحَ الضَّلالَةِ الكَذّابَ الدَّجّالَ وَيَقَعُ الأَمنَةُ فِي الأَرضِ فِي زَمانِهِ حَتّى تَرتَعُ الاُسُودُ مَعَ الأَبِلِ والنُّمُورُ مَعَ البَقَرِ وَالذِّئابُ مَعَ الغَنَمِ وَيَلعَبُ الصِّبيانُ بِالحَيّاتِ لا يَضُرُّ بَعضُهُم بَعضَاً ثُمَّ يَلبِثُ فِي الأَرضِ أَربَعِينَ سَنَةً ثُمَّ يَتَوفّى وَيُصَلِّى عَلَيهِ المُسلِمُونَ وَيَدفُنُونَهُ إِقرَؤُا إِن شِئتُم «وَإِن مِن أَهلِ الكِتابَ إِلاّ لِيُؤمِنَنَّ بِهِ قَبلَ مَوتِهِ» قَبلَ مَوتَ عِيسى يُعِيدُها ثَلاثَ مَرّاتٍ.

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 190.
2- . همان، ج 17، ص 123.
3- . همان، ج 15، ص 213.
4- . همان، ج 2، ص 313.

ص: 59

ترجمه: پيغمبران برادران اند از مادران مختلف و دينشان يكى است و اولى ترين مردمان به عيسى بن مريم منم كه محمّدم، براى آنكه ميان من و او هيچ پيغمبر نيست و نزديك آن است كه از آسمان فرود آيد و او ميان مردم حكم كند به عدل. چون او را بينى، بشناسى. او را مردى است تمام خلق سرخ سفيد موى فرو گذاشته؛ پندارى كه آب از موى او فرو مى چكد و اگر چه تر نباشد. صليب بشكند و خوك را بكشد و جزيه فرو نهد و مال بستاند و با كافران بر اسلام قتال كند؛ تا خداى تعالى در روزگار او همه ملت ها هلاك كند، مگر اسلام و سجده نكنند، جز خداى را و در روزگار او خداى تعالى مسيح ضلال را، كه دجّال كذّاب است، هلاك بر آرد و در روزگار او ايمنى در زمين پديد آيد، تا شير با شتر چره كند، و پلنگ با گاو، و گرگ با گوسفند، و كودكان به مار بازى كنند و هيچ از اينان مضرّت به يكديگر نرسانند. آنگه چهل سال در زمين مقام كند. آنگه وفات آيد او را و مسلمانان بر او نماز كنند و او را دفن كنند و اگر خواهى از قرآن بر خوانى «وَإِنْ مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ إِلاّ لَيُو?مِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ» تا سه بار باز مى گفت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 74) «از آغاز تا جمله «بينى و بينه نبى» در جامع الصغير، ج 1، ص 93 آمده».

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 183 _ 184.

ص: 60

إِن أَرَدتُم عَيشَ السُّعَداءِ وَمَوتَ الشُّهَداءِ وَالنِّجاةَ يَومَ الحَشرِ وَالظِّلَّ يَومَ الحَرُورِ وَالهُدى يَومَ الضَّلالَةِ، فَأدرِسُوا القُرآنَ فَإِنَّهُ كَلامُ الرَّحمنِ وَحِرزٌ مِنَ الشَّيطانِ وَرُجحانٌ فِي المِيزانِ.

ترجمه: اگر خواهى تا زندگانى شما زندگانى سعيدان باشد و مرگ شما مرگ شهيدان باشد و نجات يابيد روز قيامت و سايه يابيد روز گرما و راه يابيد روز گمراهى، درس قرآن كنيد كه آن كلام خداى رحمن است و حِرزْ و نگاه داشت از شيطان است و سنگينى در ترازوى و ميزان است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 8 _ 9)

إِن تَغفِر أَللّهُمَّ، تَغفِر جَمَّاً.

[ ترجمه: اگر مى آمرزى بار خدايا همه (گناهان) را بيامرز. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 181؛ جامع الصغير، ج 1، ص 92)

أَنتُمُ اليَومُ عَلى عَدَدِ أَصحابِ طالُوتَ حِينَ عَبَرُوا النَّهرَ وَما جازَ مَعَهُ إِلاّ مُؤمِنٌ.

ترجمه: شما امروز بر عدد اصحاب طالوتى كه بجوى عبر كردند هيچ كس با او عبر نكرد، الاّ مؤمنى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 428)

أَلأَنصارُ كَرِشِي وَعَيبَتِي، لَو سَلَكَ النّاسُ وادِياً وَسَلَكَ الأَنصارُ شِعباً لَسَلَكتُ شِعبَ الأَنصارِ.

ترجمه: انصار اصحاب سرّ من اند و خواصّ من اند، اگر مردمان به يك وادى فرو شوند و انصار به راهى فرو شوند، من به راه انصار فرو شوم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 571) قسمت اوّل اين سخن تا «عيبتى» در ج 1، ص 635 تفسير ابوالفتوح نيز آمده.

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 21.
2- . همان، ج 18، ص 183.
3- . همان، ج 3، ص 370.
4- . همان، ج 9، ص 204؛ ج 5، ص 29.

ص: 61

أَلقَبرُ رَوضَةٌ مِن رِياضِ الجَنَّةِ أَو حُفرَةٌ مِن حُفَر النِّيرانِ.

ترجمه: گور يا مرغزارى از مرغزارهاى بهشت يا كنده از كنده هاى دوزخ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 77)

إِنَّ أَبغَضَ الخَلقِ إِلَى اللّه ِ، اَلأَلَدُّ الخَصِيمُ.

ترجمه: خداى تعالى از بندگان آن را دشمن تر دارد كه او سخت خصومت باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 493؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 304)

إِنَّ أَبغَضَ الرِّجالِ إِلَى اللّه ، اَلأَلَدُّ الخَصِيمُ.

ترجمه: دشمن تر كسى نزد خداى تعالى، مردى سخت خصومت و ستيزه گر باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 339؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 304)

إِن صَدَقَ الرَّجُلُ دَخَلَ الجَنَّةَ.

ترجمه: اگر راست مى گويد، به بهشت شود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 409)

إِنَّ أَحَبَّ النّاسِ إِلَى اللّه ِ يَومَ القِيامَةِ وَأَدناهُم مَجلِساً، إِمامٌ عادِلٌ.

ترجمه: دوست ترين خلقان به نزد خداى تعالى روز قيامت و نزديك تر به مجلس، امام عادل باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 566)

إِنَّ أَحَقَّ الشُّرُوطِ أَن يُوفى، مَا اسْتَحلَلتُم بِهِ الفُرُوجَ.

ترجمه: اولى تر شرطى كه به آن وفا كنند، آن است كه آنچه به آن فرج حلال كرده اند، تمام بدهند [يعنى مهر زنان].

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 719؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 400)

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 188.
2- . همان، ج 13، ص 124.
3- . همان، ج 3، ص 151.
4- . همان، ص 319.
5- . همان، ج 9، ص 193.
6- . همان، ج 5، ص 145.

ص: 62

إِنَّ أَخوَفَ ما أَخافُ عَلَيكُمُ، الشِّركُ الخَفِيُّ وَإِيّاكُم وَشِركَ السَّرائِرِ فَإِنَّ الشِّركَ أَخفى فِي أُمَّتِي مِن دَبِيبِ النَّملِ عَلَى الصَّفَا فِي اللَّيلَةِ الظَّلماءِ.

ترجمه: بتر چيزى كه من بر شما مى ترسم مخوف تر چيزى شرك پوشيده است و دور باشيد از شرك در سرّ كه شرك پوشيده تر است در امّت من از رفتن مورچه بر سنگ نرم در شب تاريك.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 457)

إِنَّ أَشَدَّ النّاسِ عَذاباً يَومَ القِيامَةِ، عالِمٌ لَم يَنفَعهُ اللّه ُ بِعِلمِهِ.

ترجمه: سخت تر كسى روز قيامت به عذاب، عالمى باشد كه او را به علم خود منفعت نبود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 106؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 163 _ 162)

إِنَّ أَطيَبَ ما أَكَلَ الرَّجُلُ مِن كَسبِهِ، وَإِنَّ وَلَدَهُ مِن كَسبِهِ.

ترجمه: [پاكيزه ترين چيزى كه مرد مى خورد از دست رنج اوست و فرزندانش از دست رنجش هستند].

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 605) در جامع الصغير، ج 1، ص 76 با تغييرى آمده.

إِنَّ أَفضَلَ الفَرائِضِ بَعدَ المَعرِفَةِ، الصَّلوةُ وَأَوَّلَ ما يُحاسَبُ العَبدُ عَلَيهَا، الصَّلوةُ فَإِن قُبِلَت، قُبِلَ ماسِواها وَإِن رُدَّت، رُدَّ ماسِواها.

ترجمه: اوّل فريضه اى كه بر بنده هست پس از شناختن خداى تعالى، نماز است و اوّل چيز كه او را بر آن حساب كنند، نماز است؛ اگر نمازش قبول كنند، دگر طاعتش قبول كنند و اگر نمازش رد كنند، دگر طاعتش رد كنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 103)

إِنَّ اللّه َ تَعَالى أَفرَحُ بِتَوبَةِ عَبدِهِ المُؤمِنِ، مِنَ الضّالِّ بِالوَجدِ وَمِنَ العَقِيمِ بِالوَلَدِ وَمِنَ الظَّمآنِ بِالوِردِ.

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 50 _ 51.
2- . همان، ج 1، ص 253.
3- . همان، ج 30، ص 457.
4- . همان، ج 1، ص 247.

ص: 63

ترجمه: خداى تعالى به توبه بنده مؤمن شادتر باشد از آنكه گم كرده به يافته و زن نازاييده به فرزند و تشنه به آب سرد و هر كه او توبه كند مثل توبه نصوح، خداى تعالى گناه او را از ياد كرام الكاتبين ببرد و از بقاع زمين و مردم آن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 574) «با تغيير در جامع الصغير، مجلد دوم، ص 103 آمده»

إِنَّ اللّه َ تَعَالى أَعطانِي السَّبعَ الطِّوَالَ، مَكانَ التَّوريةِ وَأَعطانِي المِئينَ، مَكانَ الإِنجِيلِ وَأَعطانِي المَثانِي، مَكانَ الزَّبُورِ وَفَضَّلَنِي بِالمُفَصَّلِ.

ترجمه: خداى تعالى مرا به جاى تورية اين هفت سوره دراز داد و به جاى انجيل، مِئين؛ يعنى سوره ها كه كمابيش صد آيه است و به جاى زبور، مرا مثانى داد و آنكه مرا تفضيل داد به صورت هاى مفصّل.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 250؛ جامع الصغير، ج 1، ص 59)

إِنَّ اللّه َ تَعالى لايَنامُ وَلا يَنبَغِي لَهُ أَن يَنامَ وَلكِنَّهُ يَخفِضُ القِسطَ وَيَرفَعُهُ، يُرفَعُ إِلَيهِ عَمَلُ اللَّيلِ قَبلَ عَمَلِ النَّهارِ وَعَمَلُ النَّهارِ قَبلَ عَمَلِ اللَّيلَ.

ترجمه: خداى نبخسبد و خواب به كار نيست او را و او را خفض و رفع بهره باشد؛ يعنى روزى خلقان عمل بندگان كه در شب كرده باشند بر او رفع كنند، پيش از آنكه روز آيد و عمل روز را بر او عرضه كنند، پيش از آنكه شب آيد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 442؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 64)

إِنَّ اللّه َ تَعالى لا يَنظُرُ إِلى صُوَرِكُم وَلا إِلى أَموالِكُم وَلكِن يَنظُرُ إِلى قُلُوبِكُم وَأَعمالِكُم وَإِنَّما أَنتُم بَنُو آدَمَ فَأَكرَمُكُم عَلَى اللّه ِ أَتقيكُم.

ترجمه: خداى تعالى به صورت هاى شما ننگرد و نه به مال هاى شما و ليكن به دل هاى شما نگرد و عمل هاى شما؛ همه فرزندان آدميد. گرامى ترين شما بر خداى آن است كه پرهيزگارتر باشد.

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 130.
2- . همان، ج 11، ص 344.
3- . همان، ج 3، ص 406.

ص: 64

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 128؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 280 _ 279)

إِنَّ اللّه َ تَعالى قَسَّمَ بَينَكُم أَخلاقَكُم، كَما قَسَّمَ بَينَكُم أَرزاقَكُم وَإِنَّ اللّه َ طَيِّبٌ لا يَقبَلُ إِلاّ طَيِّباً.

ترجمه: خداى تعالى قسمت اخلاق شما بكرد، چنان كه قسمت ارزاق شما بكرد و خداى تعالى پاك است، جز پاك نپذيرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 469)

إِنَّ اللّه َ تَعالى نَزَّهَنا عَن غُسالَةِ أَموالِ النّاسِ.

[ ترجمه: خداى تعالى ما را پاك داشت از دست سوده مالهاى مردمان. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 240)

إِنَّ اللّه َ تَجاوَزَ لِأُمَّتِي ما حَدَّثَت بِهِ أَنفُسُهُم مالَم تُكَلِّمُوا بِهِ أَو تَعمَلُوا بِهِ.

ترجمه: خداى تعالى از امّت من در گذرانيد آنچه نفس ايشان به آن حديث كند، مادام تا بنگويند و يا بنكنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 498؛ جامع الصغير، ج، ص 59)

إِنَّ اللّه َ رَفِيقٌ يُحِبُّ الرِّفقَ فِي الأَمرِ كُلِّهِ وَيُحِبُّ كُلَّ قَلبٍ خاشِعٍ حَزِينٍ رَحِيمٍ يُعَلِّمُ النّاسَ الخَيرَ وَيَدعُوا إِلى طاعَةِ اللّه ِ وَيُبغِضُ كُلَّ قَلبِ قاسِ يَنامُ اللَّيلَ كُلَّهِ فَلا يَذكُرُ اللّه َ وَلا يَدرِي يُرَدَّ عَلَيهِ رُوحُهُ أَم لا.

ترجمه: خداى تعالى رحيم است، مدارا دوست دارد در همه كارها و دوست دارد هر دلى خاشع نرم اندوهناك با رحمت كه مردمان را خير آموزد و خلق را به اطاعت خداى خواند و دشمن دارد هر دلى سخت ببازى مشغول همه شب بخسبد، ذكر خداى نكند كه روح با او دهند يا نه.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 486) «قسمت اوّل اين حديث تا «في الامر كله» در جامع الصغير، ج 1، ص 65 آمده»

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 44.
2- . همان، ج 4، ص 62.
3- . همان، ج 2، ص 250. اين حديث از امام صادق است.
4- . همان، ج 4، ص 145.
5- . همان، ج 16، ص 316.

ص: 65

إِنَّ اللّه َ غَفُوٌّ، يُحِبُّ العَفوَ.

ترجمه: خداى تعالى عفُوّ است؛ عفو كردن دوست دارد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 69؛ جامع الصغير، ج 1، ص 61)

إِنَّ اللّه َ طَيِّبٌ، لا يَقبَلُ إِلاّ طَيِّباً وَإِنَّ اللّه َ أَمَرَ المُؤمِنِينَ بِما أَمَرَ بِهِ المُرسَلِينَ.

ترجمه: خداى تعالى پاك است، الاّ پاك قبول نكند و مؤمنان را هم آن فرمود كه پيغامبران را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 258) «با تغييرى در جامع الصغير، ج 1، ص 61 آمده»

إِنَّ اللّه َ كَتَبَ الجِهادَ عَلَى الرِّجالِ وَالغِيرَةَ عَلَى النِّساءِ فَمَن صَبرَ مِنهُنَّ إِحتِساباً كانَ لَهُ مِثلُ أَجرِ شَهِيدٍ.

ترجمه: خداى تعالى جهاد بر مردان نوشت و غيرت بر زنان. هر كه صبر كند از ايشان بر آن، او را مانند مزد شهيدى بود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 388) «با تغييرى در جامع الصغير، ج 1، ص 62 آمده»

إِنَّ اللّه َ كَرِهَ مِنكُم ثَلاثاً: قِيل وَقال وَكَثرَةُ السُّؤالِ وَإِضاعَةُ المالِ وَنَهى عَن عُقُوقِ الأُمَّهاتِ وَوُئُودَةِ (4) البَناتِ وَمَن مَنَعَ وَهاتَ.

ترجمه: خداى تعالى كاره باشد از شما سه چيز را. گفت و گوى و سؤال بسيار كردن، و مال ضايع كردن و نهى كرد از عصيان مادر و پدر و در گور كردن دختران زنده را و از نادادن و واگرفتن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 479)

إِنَّ اللّه َ لا يَجمَعُ الإِيمانَ وَالخَمرَ فِي جَوفِ امْرَءٍ أَبَداً.

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 171.
2- . همان، ج 2، ص 293.
3- . همان، ج 3، ص 269.
4- . در لسان العرب ذيل كلمه «وَأد» چنين آمده: وَفِي الحَدِيثِ أَنَّهُ نَهى عَن وَأدِالبَناتِ. لسان العرب، ج 3، ص 443.
5- . روض الجنان، ج 4، ص 92.

ص: 66

ترجمه: خداى تعالى جمع نكند ايمان و خمر در دل هيچ كس.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 218)

إِنَّ اللّه َ لا يَقبِضُ العِلمَ إِنتِزاعاً يَنتَزِعُهُ مِنَ النّاسِ وَلكِن يَقبِضُ العِلمَ بِقَبضِ العُلَماءِ حَتّى إِذا لَم يَبقَ عالِمٌ إِتَّخَذَ النّاسُ رُؤَساءَ جُهّالاً فَأَفتَوا بِغَيرِ عِلمٍ فَضَلُّوا وَأَضَلُّوا.

ترجمه: خداى تعالى علم باز نگيرد، چنان كه از ميان مردمان بر كند و ليكن علم بردارد و باز گيرد به باز گرفتن عالمان؛ تا آنگه كه عالمى نماند، مردمان رئيسان جاهل گيرند. ايشان فتوا كنند بى علم گمراه شوند و گمراه كنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 202؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 305؛ نووى، ج 10، ص 143)

إِنَّ للّه ِِ مَلَكاً لَهُ أَلفُ أَلفُ رَأسٍ عَلى كُلِّ رَأسٍ أَلفُ أَلفُ وَجهٍ وَعَلى كُلِّ وَجهٍ أَلفُ أَلفُ فَمٍ فِي كُلِّ فَمٍ أَلفُ أَلفُ لِسانٍ، يُسَبِّحُ اللّه َ تَعالى بِكُلِّ لِسانٍ بِأَلفِ أَلفِ لُغَةٍ.

ترجمه: خداى را (جلّ جلاله) فرشته اى است كه او را هزار هزار سَر است و بر هر سَرى هزار هزار روى است و بر هر رويى هزار هزار دهان است و بر هر دهانى هزار هزار زبان است، به هر زبانى خداى را مى خواند به هزار هزار لغت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 382)

إِنَّ اللّه َ يَبعَثُ إِلَيهِ مَلَكاً عِندَ تَمامِ مائَةِ وَعِشرِينَ يَوماً، فَيَنفَخُ فِيهِ الرُّوحَ وَيَكتُبُ أَجَلَهُ وَرِزقَهُ وَشَقِيَ هذا وَسَعِدَ.

[ ترجمه: جنين را در شكم مادر خود چون صد و بيست روز تمام شود، خداى تعالى فرشته بفرستد تا روح در او دمد و اجل و روزيش بنويسد، و شقاوت و سعادتش. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 244)

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 133.
2- . همان، ج 11، ص 241.
3- . همان، ج 16، ص 92.
4- . همان، ج 7، ص 203.

ص: 67

إِنَّ اللّه َ يُبغِضُ كُلَّ مِطلاقٍ مِذواقٍ.

ترجمه: خداى دوست ندارد مردم بسيار طلاق و آن بسيار نكاح را، يكى مى كند، يكى را رها مى كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 403)

إِنَّ اللّه َ يُحِبُّ كُلَّ قَلبٍ حَزِينٍ.

ترجمه: خداى تعالى هر دلى اندوهگين دوست دارد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 496)

إِنَّ اللّه َ يَرضى عَنِ العَبدِ أَن يَأكُلَ الأَكلَةَ، فَيَحمَدُهُ عَلَيها أَو يَشرَبَ الشَّربَةَ، فَيَحمَدُهُ عَلَيها.

ترجمه: خدا از بنده راضى شود كه طعامى بخورد و شرابى باز خورد و خداى را بر آن شكر گويد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 324)

إِنَّ اللّه َ يَسئَلُ كُلَّ أَحَدٍ بِكَلامِهِ، لَيسَ بَينَهُ وَبَينَهُ تَرجُمانٌ.

ترجمه: خداى تعالى هر كس را كه سؤال كند و به خودى خود با او خطاب كند، ميان ايشان ترجمانى نبود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 370)

إِنَّ اللّه َ يَقبَلُ تَوبَةَ عَبدِهِ، مالَم يُغَرغِر.

ترجمه: خداى تعالى توبه بنده قبول كند، مادام تا جانش به غر غره رسيدن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 97، 738؛ جامع الصغير، ج 1، ص 67)

إِنَّ الجَنَّةَ لا تَدخُلُهَا العَجائِزُ.

ترجمه: زنان پير به بهشت نشوند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 230)

إِنَّ الحَسَدَ يَأكُلُ الحَسَناتِ كَما تَأكُلُ النّارُ الحَطَبَ.

ترجمه: حسَدِ حاسد، حسَنات را چنان خورد كه آتش هيزم را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 1، ص 181، 780؛ جامع الصغير، ج 1، ص 131)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 304.
2- . همان، ج 20، ص 199.
3- . همان، ج 12، ص 160.
4- . همان، ج 8، ص 130.
5- . همان، ج 1، ص 232؛ ج 5، ص 292.
6- . همان، ج 18، ص 312.
7- . روض الجنان، ج 2، ص 107؛ ج 5، ص 399.

ص: 68

إِنَّ حُسنَ الظَّنَّ، مِن حُسنِ العِبادَةِ.

ترجمه: نيكو گمانى از نيكو عبادتى است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 543)

إِنَّ حَقّاً عَلَى اللّه ِ أَن لا يَرفَعَ شَيئاً مِنَ الدُّنيا إِلاّ وَضَعَهُ.

ترجمه: بر خدا واجب است كه هيچ چيز از دنيا رفيع نكند، و الاّ وضيع بكند آن را

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 252)

إِنَّ خَيرَ الأَصحابِ عِندَاللّه ِ، خَيرُهُم، لِصاحِبِهِ وَخَيرَ الجِيران عِندَاللّه ِ خَيرُهُم لِجارِه.

ترجمه: بهترين رفيقان به نزديك خداى، آن بود كه رفيقش را به بود و بهترين همسايگان به نزديك خداى، آن بود كه صالح و متعبّد بود به صدق نه به رياء.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 764)

إِنَّ الدُّنيا خُضرَةٌ حُلوَةٌ وَإِنَّ اللّه َ مُستَخلِفُكُم فِيها فَناظِرٌ كَيفَ تَعمَلُونَ [دنيا سبز و شيرين است و خداوند شما را در آن جانشين نموده، تا چگونه عمل نمائيد.]

ترجمه: دو معنى دارد: يكى آنكه بشتابى و مسابقت كنى يك، يك را در كار خير و هر كسى جهد كنى كه آن خير و احسان كه ديگران مى كنند شما كنى و يا اوّل شما كنى، و قول ديگر آن است كه بشتابى پيش از آنكه به موت فوق شود از شما.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 164؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 321؛ نووى، ج 10، ص 211)

.


1- . همان، ج 17، ص 70.
2- . همان، ج 19، ص 33.
3- . همان، ج 5، ص 357.
4- . همان، ج 6، ص 410. مؤلف، آيه «فَاسْتَبِقُوا الْخَيْراتِ» را جزء حديث دانسته و دو وجه سبقت را جزء معنى حديث پنداشته است كه نادرست بودن آن بر ارباب دانش پوشيده نيست.

ص: 69

إِنَّ اللّه َ يَنتَصِفُ مِنَ الشّاةِ القَرناءِ إِلَى الشّاةِ الجَمّاءِ.

ترجمه: عدل خداى تعالى تا آنجا باشد كه فرداى قيامت كند، آن دو گوسفند را كه يكى سُرو داشته و يكى نداشته، از آن سرو دار بر آن بى آلت ظلمى رفته باشد، هر دو را زنده كند و انتصاف كند ميان ايشان.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 273)

إِنَّ رَحمَتِي سَبَقَت غَضَبِي.

[ ترجمه: براستى كه رحمتم پيشى گيرد غضبم را.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 258)

اين حديث به صور گوناگون در مآخذ ديگر آمده: قالَ اللّه ُ (عَزَّوَجَلَّ) سَبَقَتْ رَحْمَتِىْ غَضَبِىْ. (كنوز الحقائق، ص 19؛ مسند احمد، ج 2، ص 242، 258، 397؛مسلم، ج 8، ص 95)، به نقل احاديث مثنوى. إِنَّ اللّه َ تَعالى لَمّا خَلَقَ الْخَلْقَ كَتَبَ بِيَدِهِ عَلى نَفْسِهِ أَنَّ رَحْمَتِىْ تَغْلِبُ غَضَبِىْ. (جامع صغير، ج 1، ص 72)، به نقل از احاديث مثنوى. كَتَبَ رَبُّكُمْ عَلى نَفْسِهِ بِيَدِهِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَ الخَلْقَ (رَحْمَتِىْ سَبَقَتْ غَضَبِىْ) (جامع صغير، ج 2، ص 89)

إِنَّ الشّارِبَ إِذا شَرِبَ سَكِرَ، وَإِذا سَكِرَ هَذى، وَإِذا هَذَى إِفتَرى وَحَدُّ المُفتَرِي ثَمانُونَ جَلدَةً.

ترجمه: چون شارب خمر خورد، مست شود و چون مست شود، هذيان گويد و چون هذيان گويد، فريه كند و چون فريه كند، حدّ مفترى هشتاد تازيانه بود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 221)

إِنَّ الشَّيطانَ يَجرِي مِن إِبنِ آدَمَ مَجرَى الدَّمِ.

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 282.
2- . همان، ص 241.
3- . همان، ص 142. مؤلف محترم در اينجا حديث اميرالمؤمنين على عليه السلام را در ميان احاديث پيامبر آورده است.

ص: 70

ترجمه: شيطان از بنى آدم چنان رود كه خون.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 538 و ج 5، ص 613؛ صحيح مسلم، ج 2؛ ص 177؛ نووى، ج 9، ص 23)

إِنَّ الفِتنَةَ تَجِيءُ فَتَنسِفُ العِبادَ نَسفاً فَيَنجُوا العالِمُ مِنها بِعِلمِهِ.

ترجمه: فتنه بيايد و بندگان خداى را پست كند؛ عالم از آن به علم نجات يابد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 524)

إِنَّ لِكُلِّ حَقٍّ حَقِيقَةً وَما بَلَغَ عَبدٌ حَقِيقَةَ الإِخلاصِ، حَتّى لا يُحِبَّ أَن يُحمَدَ عَلى شَيءٍ مِن عَمَلِ اللّه .

ترجمه: هر حقّى را حقيقتى هست و بنده به حقيقت اخلاص نرسد تا چشم از آن بيفكند كه او را مدح كنند بر كارى كه براى خدا كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 215)

إِنَّ لِكُلِّ شَيءٍ زِينَةً وَإِنَّ زِينَةَ الصَّلوةِ رَفعُ الأَيدِي مِنها فِي ثَلاثَةِ مَواطِنَ إِذا تَحَرَّمتَ لِلصَّلوةِ وَإِذا رَكَعتَ وَإِذا رَفَعتَ رَأسَكَ مِنَ الرُّكُوعِ.

[ ترجمه: هر چيزى را زينتى است و همانا زينت نماز دست بلند كردن است در سه جاى چون تكبيرة الاحرام گويى و گاهى ركوع كنى و هنگامى سر از ركوع بردارى. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 385)

إِنَّ لِكُلِّ شَيءٍ سَناماً وَسَنامُ القُرآنِ سُورَةُ البَقَرَةِ.

ترجمه: هر چيزى را كوهانى است و كوهان قرآن سورة البقره است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 36؛ جامع الصغير، ج 1، ص 84)

إِنَّ لِكُلِّ شَيءٍ قَلباً وَإِنَّ قَلبَ القُرآنِ يس مَن قَرَأَها كَتَبَ اللّه ُ لَهُ قِرائَةَ القُرآنِ عَشرَ مَرّاتٍ.

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 255؛ ج 20، ص 477.
2- . همان، ج 9، ص 96 _ 97.
3- . همان، ج 2، ص 191.
4- . همان، ج 8، ص 174.
5- . همان، ج 1، ص 91.

ص: 71

ترجمه: هر چيزى را دلى هست و دل قرآن سوره يس است الا و هر كس اين سوره بخواند، خداى تعالى او را بنويسد به خواندن اين سوره ثواب آنكه قرآن ده بار بخوانده باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 399؛ جامع الصغير، ج 1، ص 83)

إِنَّ لِلشَّيطانِ لَمَّةً وَلِلمَلَكِ لَمَّةً وَلَمَّةُ الشَّيطانِ الوَسوَسَةُ وَلَمَّةُ المَلَكِ الإِلهامُ.

ترجمه: ديو را لمه اى باشد و فرشته را لمه اى؛ لمه ديو وسوسه او بود و لمه فرشته الهام او بود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 181) «با تغييرى در جامع الصغير، ج 1، ص 83 ضبط است»

إِنَّ لِلمَساجِدِ أَوتاداً المَلائِكَةُ جُلَساؤُهُم.

ترجمه: مساجد را ميخها هست؛ يعنى ملازمانى هستند كه فرشتگان همنشينان ايشان باشند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 46)

إِنَّ للّه ِِ تِسعَةَ وَتِسعِينَ إِسماً مِئَةً غَيرَ واحِد مَن أَحصيها كُلَّها دَخَلَ الجَنَّةَ.

ترجمه: خداى تعالى را نود و نه نام است صد كم يك هر كه آن را برشمارد او را بخواند، به بهشت شود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 493؛ جامع الصغير، ج 1، ص 81)

إِنَّ للّه ِِ عَمُوداً مِن نُورٍ أَسفَلُةُ تَحتَ الأَرضِ السّابِعَةِ وَرَأسُه تَحتَ العَرشِ فَإِذا قالَ العَبدُ أَشهَدُ أَن لا إِلهَ إِلاَّ اللّه ُ وَأَنَّ مُحَمَّداً عَبدُهُ وَرَسُولُهُ إِهتَزَّ العَرشُ وَتَحَرَّكَ العَمُودُ فَيَقُولُ اللّه ُ عَزَّوَجَلَّ أُسكُن فَيَقُول كَيف أسكُنُ وَأَنتَ لَم تَغفِر لِقائِلِها [فيقول اللّه عزَّوجلّ ]يا مَلائِكَتِي وَسُكّانَ السَّمواتِ إِشهَدُوا أَنِّي قَد غَفَرتَ لَهُ.

ترجمه: خداى تعالى را عمودى است از نور، اصل آن در زير زمين هفتم است، بالاى آن در زير عرش. چون بنده گويد: لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه عرش بلرزد و عمود بجنبد. حق تعالى گويد: ساكن شو! گويد: چگونه ساكن شوم و تو هنوز گوينده كلمات و نيامرزيده اى. فرشتگان و ساكنان آسمان هاى من بر من گواه باشيد كه او را بيامرزيدم.

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 128.
2- . همان، ج 18، ص 185.
3- . همان، ج 14، ص 154.
4- . همان، ج 9، ص 26.

ص: 72

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 216)

إِنَّ للّه ِِ لِواءً مِن نُورٍ وَعَمُوداً مِن زَبَرجَدٍ خَلَقَها قَبلَ أَن يَخلُقَ السَّمواتِ بِأَلفَي سَنَةٍ مَكتُوبٌ عَلى رِداءِ ذلِكَ اللِّواءِ لا إِلهَ إِلاَّ اللّه مُحَمَّدٌ صلى الله عليه و آله رَسُولُ اللّه ِ، آلُ مُحَمَّدٍ خَيرُ البَرِيَّةِ صاحِبُ اللِّواءِ إِمامُ القَوم.

ترجمه: خداى تعالى را لوايى است از نور و عمودى است از زبرجد، بيافريد آن پيش از آنكه آسمان و زمين آفريد به دو هزار سال بر رداى آن لوا نوشته: به جز خدا خدايى نيست و محمّد رسول اوست و آل محمّد بهترين خلقان اند. صاحب اين لوا امام قوم است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 201)

إِنَّما أَنَا بَشَرٌ وَلَعَلَّ بَعضَكُم أَن يَكُونَ أَحسَنَ بِحُجَّتِهِ مِن بَعضٍ فَأَقضِي لَهُ فَمَن قَضَيتُ لَهُ بِشَيءٍ مِن حَقِّ أَخِيهِ فَإِنَّما أَقطَعُ لَهُ قِطعَةً مِنَ النّارِ.

ترجمه: من آدمى ام و باشد كه بعضى از شما حجّت خود بهتر عرض تواند كردن هر كس كه من براى او حكم كنم به چيزى از مال برادرش آن پاره آتش است كه براى او باز مى برم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 304؛ جامع الصغير، ج 1، ص 88)

إِنَّما خُلِقَتِ النّارُ لِلسُّفَهاءِ يَقُولُها ثَلاثاً أَلا وَإِنَّ السُّفَهاءَ النِّساءُ.

ترجمه: دوزخ براى سفيهان آفريده اند تا سه بار گفت (آنكه گفت) سفيهان زنان اند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 720)

إِنَّ مِمّا يُنبِتُ الرَّبِيعَ ما يَقتُلُ حَبطاً أَويَلُمُّ.

[ ترجمه: از چيزهايى كه در بهار مى رويد، چيزى است كه مى كشد و هلاك مى كند يا باز مى دارد]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 533)

.


1- . روض الجنان، ج 11، ص 271.
2- . همان، ج 18، ص 236 _ 237.
3- . همان، ج 3، ص 64.
4- . همان، ج 5، ص 247.
5- . همان، ج 4، ص 242.

ص: 73

إِنَّ مِن أُمَّتِي رِجالاً أَلإِيمانُ أَثبَتُ فِي قُلُوبِهِم مِنَ الجِبالِ الرَّواسِي.

ترجمه: از امّت من مردانى هستند كه ايمان در دل ايشان از كوه ها ثابت تر محكم تر است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 4)

إِنَّ مِنَ البَيانِ لَسِحراً.

[ ترجمه: همانا بعضى بيانها را سحرى است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 169؛ و ج 3، ص 38)

إِنَّ مِنَ التَّمرِ لَخَمراً وَإِنَّ مِن العِنَبِ لَخَمراً وَإِنَّ مِنَ الزَّبِيبِ لَخَمراً وَإِنَّ مِنَ العَسَلِ لَخَمراً وَإِنَّ مِنَ الحِنطَةِ لَخَمراً وَإِنَّ مِنَ الشَّعِيرِ لِخَمراً وَإِنَّ مِنَ الذُّرَّةِ لَخَمراً.

ترجمه: از انگور خمر بود و از خرما خمر بود و از مويز و انگبين خمر بود و ارزن و جو و گندم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 363)

إِنَّ مِنَ الشِّعرِ لَحِكمَة.

[ ترجمه:بعضى از شعرها حكمت است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 593؛ ج 3، ص 121)

إِنَّ المُؤمِنَ حُلوٌ يُحِبُّ الحَلاوَةَ.

[ ترجمه: مؤمن شيرين است و شيرينى را دوست دارد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 211)

إِنَّ المُؤمِنَ لَيُدرِكُ بِحُسنِ الخُلقِ دَرَجَةَ الصّائِمِ القائِمِ صائِمِ النَّهارِ وَقائِمِ اللَّيلِ.

[ ترجمه: مؤمن به خُلق نيكو درجه روزه دارِ نمازخوان را درمى يابد آنچنان كسى روزه دار روز است و به شب نماز به پاى مى دارد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 375) «اين حديث از ابتدا تا «الصائم القائم» در جامع الصغير، ج 1، ص 73 ضبط شده»

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 10.
2- . همان، ج 2، ص 79؛ ج 10، ص 183.
3- . همان، ج 3، ص 209.
4- . همان، ج 4، ص 403؛ ج 11، ص 42.
5- . همان، ج 7، ص 117.
6- . همان، ج 19، ص 347 _ 348.

ص: 74

إِنَّها طَيِّبَةٌ وَإِنَّها تَنفِي الخَبَثَ كَما تَنفِي النّارُ خَبَثَ الفِضَّةِ.

ترجمه: مدينه پاك است. پليدى را چنان بيندازد كه آتش، پليدى سيم را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 19)

إِنَّ هذِهِ الصَّلوةَ لا يَصلَحُ فِيها شَيءٌ مِن كَلامِ الآدَمِيّينَ.

[ ترجمه: براستى كه اين نماز راست نمى آيد در آن چيزى از گفتار آدميان. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 36)

إِنَّ هذَا القُرآنَ هُوَ حَبلُ اللّه ِ المَتِينُ وَنُورُهُ المُبِينُ وَالشِّفاءُ النّافِعُ وَعِصمَةُ مَن تَمَسَّكَ بِهِ وَنَجاةُ مَن تَبِعَهُ لا يَعوَجُّ فَيُقَوَّمَ وَلا يَزِيغُ فَيُستَعتَبَ وَلا تَنقَضِي عَجائِبُهُ وَلا يُخلَقُ عَن كَثرَةِ الرَّدِّ فَاقرَؤُهُ فَإِنَّ اللّه َ يَأجُرُكُم عَليث تَلاوَتِهِ بِكُلِّ حَرفٍ عَشرَ حَسَناتٍ أَمَّا إِنِّي لا أَقُولُ «ألم» حَرفٌ وَلكِن أَلِفُ وَلامُ وَمِيمُ ثَلاثُونَ حَسَنَةً.

ترجمه: اين قرآن رسَن خداست قوى، و نورى روشن، و شفاى نافع، دستآويزِ آنكه دست در او زند و نجات آن كس كه او را متابعت كند، كژ نشود تا راست باز كنند و بنخسبد تا با حدّ آرند و عجايبش را بُن درنيايد و از بسيار خواندن كهن نشود بخوانيد كه خداى تعالى شما را بهر حرفى ده حسنه مزد دهد، مراد نه آلم است؛ بل اين سه حرف است تا ثوابش سى حسنه باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 615)

إِنَّ هذَا القُرآنَ مَأدُبَةُ اللّه ِ فَتَعَلَّمُوا مَأدُبَتَهُ مَااستَطَعتُم. (4)

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 292؛ مستدرك، ج 1، ص 287) در صفحه هفت مجلّد اول به اين صورت آمده:

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 45.
2- . همان، ج 1، ص 90.
3- . همان، ج 4، ص 461.
4- . اين حديث در امالى شريف المرتضى نيز روايت شده (رجوع كنيد: امالى، شريف المرتضى، به اهتمام محمد ابوالفضل ابراهيم، ج 1، ص 354).
5- . روض الجنان، ج؟؟، ص؟؟؟.

ص: 75

إِنَّ هذَا القُرْآنَ هُوَ مَأْدُبَةُ اللّه ِ فَتَعَلَّمُوْا مَأْدَبَتَهُ مَا اسْتَطَعْتُمْ، إِنَّ هذَا القُرْآنَ هُوَ حَبْلُ اللّه ِ الْمَتِيْنُ وَهُوَ النُّوْرُ المُبِيْنُ وَالشِّفاءُ النّافِعُ، فَاقْرَؤُهُ فَإِنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ يَأْجُرُكُمْ عَلى تَلاوَتِه بِكُلِّ حَرْفٍ عَشْرَ حَسَناتٍ أَمّا إِنِّىْ لا أَقُوْلُ الَمَ حَرْفٌ وَلكِنْ أَلْفُ وَلامُ وَمِيمُ ثَلاثُوْنَ حَسَنَةً.

ترجمه: اين قرآن مهمانى خداست. بياموزيد مهمانى خدا را چندان كه توانيد اين قرآن حبل خداست و نورى روشن است و شفاى سودمند است. بخوانيد كه خداى شما را مزد دهد به هر حرفى ده حسنه. نمى گويم «الم» يك حرف است و لكن سه حرف است تا ثوابش سى حسَنه باشد.

إِنَّهُم لَثَمَرَةُ القُلُوبِ وَقُرَّةُ الأَعيُنِ وَإِنَّهُم مَعَ ذلِكَ لَمَجنَبَةٌ مَبخَلَةٌ مَحزَنَةٌ.

ترجمه: ايشان ميوه دل اند و روشنايى چشم اند و با اين همه جاى بد دلى و بخيلى و اندوه اند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 521)

إِنَّ الوُضُوءَ يُكَفِّرُ ما قَبلَهُ.

ترجمه: وضوى نماز كفّارت آن باشد كه پيش آن كرده بود از گناه.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 112)

إِنِّي تارِكٌ فِيكُمُ الثَّقَلَينِ كِتابَ اللّه ِ وَعِترَتِي.

[ ترجمه: من ترك مى كنم در ميان شما دو چيز گرانبها، كتاب خدا و عترتم. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 212) «مأخوذ از خطبه حجة الوداع»

إِنِّي تارِكٌ فِيكُم كِتابَ اللّه ِ هُوَ حَبلٌ مِنَ اللّه ِ مَن إِتَّبَعَهُ كانَ عَلَى الهُدى وَمَن تَرَكَهُ كانَ عَلَى الضَّلالَةِ.

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 207.
2- . همان، ج 6، ص 281.
3- . همان، ج 18، ص 264.

ص: 76

ترجمه: من در ميان شما كتاب خداى رها كنم او رسنى است از خداى؛ هر كه پى او گيرد، بر ره راست باشد و هر كه رها كند آن را، بر ضلالت و گمراهى بود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 615)

إِنِّي عِندَاللّه ِ لَخاتِمُ النَّبِيّينَ وَإِنَّ آدَمَ لَمُنجَدِلٌ فِي طِينِهِ وَسَوفَ أُنَبِّئُكُم بِتَأوِيلِ ذلِكَ أَنَا دَعوَةُ أَبِي إِبراهِيمَ وَبَشارَةُ عِيسى وَرُؤيا أُمِّي إِنَّهُ خَرَجَ مِنها نُورٌ أَضاءَت بِهِ قُصُورُ الشّامِ.

ترجمه: من به نزديك خدا خاتم پيغمبران بودم و آدم به خاك خلقت خود به خاك آلوده بود و شما را خبر دهم به تأويل آن و من دعاء پدرم ابراهيم و بشارت عيسى و خواب مادرم كه در خواب ديد نورى از او جدا شد كه قصور شام به آن روشن شد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 208)

أَوفُوا لِلحُلَفاءِ عُقُودَكُم أَلَّتِي عَقَدَت أَيمانُكُم.

ترجمه: وفا كنى با حليفانتان به آنچه بر آن سوگند خورده باشى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 760)

أَوَّلُ ما يُوضَعُ فِي المِيزانِ الخُلقُ الحَسَنُ.

ترجمه: اوّل چيزى كه در ترازو نهند، خوى نيكو باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 375؛ جامع الصغير، ج 1، ص 97)

إِيّاكَ وَما يُعتَذَرُ مِنهُ.

[ ترجمه: برحذر باش از آنچه در آينده بايد از آن عذرخواهى. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 23)

إِيّاكُم وَالحَذفَ فَإِنَّهُ لا يَبكَأُ العَدُوَّ وَلا يُصِيبُ الصَّيدَ وَلكِن يَفقَأُ العَينَ وَيَكسِرُ السِّنَّ.

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 461.
2- . همان، ج 2، ص 173.
3- . همان، ج 5، ص 347.
4- . همان، ج 19، ص 348.
5- . همان، ج؟؟، ص؟؟؟.

ص: 77

ترجمه: احتراز كنيد از سنگ انداختن كه آن در دشمن اثر نكند و اصابت نكند و ليكن چشم بجهاند و دندان بشكند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 236) «با تغييرى در جامع الصغير، ج 1، ص 101 ضبط شده»

إِيّاكُم وَالدَّينَ فَإِنَّهُ هَمٌّ بِاللَّيلِ وَمَذَلَّةٌ بِالنَّهارِ.

[ ترجمه: برحذر باشيد از وامدارى كه آن غصّه شب باشد و خوارى روز.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 488؛ جامع الصغير، ج 1، ص 101)

إِيّاكُم وَالسَّرَفَ فِي المالِ وَالنَّفَقَةَ وَعَلَيكُم بِالإِقتِصادِ فَمَا افتَقَرَ قَومٌ قَطُّ اقتَصَدُوا.

ترجمه: دور باشيد اسراف در مال و نفقه و بر شما باد كه ميانه كار نگاه داريد كه هيچ كس درويش نشد كه اقتصاد كرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 375) .

إِيّاكُم وَالظَّنَّ فَإِنَّ الظَّنَّ أَكذَبُ الحَدِيثِ وَلا تَجَسَّسُوا وَلا تَحَسَّسُوا وَلا تَنافَسُوا وَلا تَحاسَدُوا وَلا تَدابَرُوا وَكُونُوا عِبادَاللّه ِ إِخواناً. قسمت اوّل حديث تا «اكذب الحديث» در تفسير ابوالفتوح رازى، ج 4، ص 543؛ و در ج 5، ص 123 آمده.

ترجمه: بر شما باد كه گمان نبريد كه گمان دروغ تر حديثى است و تجسّس مكنيد و منافسه مكنيد و حسَد نبريد و پشت بر يكديگر نكنيد به معنى خذلان، واى بندگان! همچون برادران باشيد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 123؛ صحيح بخارى، ج 3، ص 173؛ عينى، ج 6، ص 488؛ عسقلانى، ج 5، ص 282؛ قسطلانى، ج 5، ص 11)

.


1- . روض الجنان، ج 15، ص 205.
2- . همان، ج 4، ص 118.
3- . همان، ج 16، ص 80 .
4- . همان، ج 18، ص 33.

ص: 78

إِيّاكُم وَهاتَينِ الكَعبَتَينِ المَوشُومَتَينِ فَإِنَّهُما مِن مَيسِرِ العَجَمِ.

ترجمه: دور باشيد از اين دو استخوان نگاشته كه آن از قمار عجم است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 365)

أَيُّ الصَّدَقَةِ أَفضَلُ؟ قال: أَن تُعطِيَ وَأَنتَ صَحِيحُ شَحِيحُ تَأمُلُ الغِنى وَيُروى تَأمُلُ العَيشَ وَتَخشَى الفَقرَ فَلا تَمهَل حَتّى إِذا بَلَغَتِ الحُلقُومَ وَقُلتَ لِفُلانٍ كَذا وَلِفُلانٍ كَذا.

ترجمه: كدام صدقه فاضل تر است؟ گفت: آنكه بدهى و تو تندرست باشى و بخيلى اميد زندگانى دارى درويشى ترسى رها نكنى تا جان به گلو رسد. آنگه گويى كه اين فلان را و آن فلان را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 265 _ 266)

أَلإِيمانُ بِالقَدَرِ يُذهِبُ الهَمَّ وَالحُزنَ.

ترجمه: ايمان به قَدَر خداى، غم و اندوه ببرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 670؛ جامع الصغير، ج 1، ص 107)

أَلإِيمانُ تَصدِيقٌ بِالقَلبِ وَإِقرارٌ بِاللِّسانِ وَعَمَلٌ بِالأَركانِ.

[ ترجمه: ايمان تصديق به قلب است و اقرار به زبان و عمل به اعضا.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 445؛ جامع الصغير، ج 1، ص 107) و با اندك اختلاف در مجلّد سوم صفحه 217؛ تفسير ابوالفتوح نيز آمده.

أَلإِيمانُ نِصفانِ نِصفٌ صَبرٌ وَنِصفٌ شُكرٌ.

ترجمه: ايمان دو نيمه است: يك نيمه صبر است و يك نيمه شكر.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 107؛ ج 4، ص 279)

أَيُّما إِمرَأَةٍ ماتَت بِجَمِيعٍ لَم تَطمُث دَخَلَتِ الجَنَّةَ.

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 214.
2- . همان، ج 2، ص 312.
3- . همان، ج 5، ص 115.
4- . همان، ج 3، ص 415.
5- . همان، ج 1، ص 257؛ ج 15، ص 303.

ص: 79

ترجمه: هر زنى كه او با مهر پيش خداى شود، دوشيزگى نابرده به بهشت شود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 216)

أَيُّما إِمرَأَةٍ نَكَحَت بِغَيرِ إِذنِ وَلِيّها فَنِكاحُها باطِلٌ.

[ ترجمه: هر زنى كه بدون اجازه وليَّش ازدواج كند آن ازدواج باطل است. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 176 _ 177؛ جامع الصغير، ج 1، ص 102)

أَيُّما داعٍ دَعى إِلى هُدىً فَأُتبِعَ عَلَيهِ وَعُمِلَ بِهِ فَلَهُ مِثل أُجُورِ الَّذِينَ إِتَّبَعُوهُ لا يَنقُصُ ذلِكَ مِن أُجُورِهِم شَيئاً وَأَيُّما داعٍ إِلى ضَلالَةٍ فَأُتبِعَ عَلَيها فَعُمِلَ بِها فَعَلَيهِ مِثلُ أَوزارِ الَّذِينَ إِتَّبَعُوا لا يَنقُضُ ذلِكَ مِن أَوزارِهِم شَيئاً ثُمَّ قَرَأَالحَسَنُ وَلَيَحمِلُنَّ أَثقالَهُم أَثقالاً مَعَ أَثقالِهِم.

ترجمه: هر داعى كه دعوت كند با راه راست و او را بر آن متابعت كنند و بر عمل كنند او را مثل مزد آنان باشد كه آن عمل كرده باشند، بى آنكه از مزد ايشان چيزى بكاهند و هر داعى كه دعوت كند با ضلالت و او را بر آن متابعت كنند و بر آن عمل كنند، مانند آن وزر كه بر ايشان بود بر او بود، بى آنكه از وزر ايشان چيزى بكاهند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 231)

أَيُّما رَجُلٍ ماتَ وَتَرَكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً آجَرَهُ اللّه ُ عَلَيهِ مِثلَ عَمَلِهِم لا يَنتَقِصُ مِن أُجُورِهِم شَيئاً.

ترجمه: هر مردى كه بميرد و نسلى صالح رها كند، خداى (جلّ و علا) به هر عملى صالح كه ايشان كنند هم چندان ثواب كه ايشان را دهد او را بدهد، بى آنكه از ثواب ايشان چيزى بكاهد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 554)

أَلأَئِمَّةُ مِن بَعدِي إِثنا عَشَرَ أَوَّلُهُم عَلِيٌّ وَرابِعُهُم عَلِيٌّ وَثامِنُهُم عَلِى ¨ٌّ وَعاشِرُهُم عَلِيٌّ وَآخِرُهُم مَهدِيٌّ.

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 275.
2- . همان، ج 7، ص 26.
3- . همان، ج 15، ص 196.
4- . همان، ج 4، ص 302.

ص: 80

ترجمه: امامان از پسِ من دوازده اند اوّلشان على و او مرتضى است و چهارمشان على و آن سيّد عباد و اصفياست و هشتمشان على و آن على بن موسى الرضا است و دهمشان على بن محمد النقى كه او زين الاتقيا است و آخرشان مهدى كه بازپسين خلفاست.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 587)

أَيُّهَا النّاسُ أَدُّوا زَكوةَ أَموالِكُمْ.

ترجمه: اى مردمان! زكات مال بدهى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 104)

أَيُّهَا النّاسُ عَلَيكُم بِالسَّكِينَةِ فَإِنَّ البِرَّ لَيسَ بِإِيجافِ الخَيلِ وَالإِبِلِ.

ترجمه: بر شما باد كه به سكون و آهستگى رويد و رانيد؛ كه برّ و نيكوكارى نه در تاختن اسب و شتر است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 329؛ صحيح بخارى، ج 2، ص 162؛ عينى، ج 4، ص 684؛ عسقلانى، ج 3، ص 417؛ قسطلانى، ج 3، ص 244)

بادِرُوا بِالأَعمالِ سِتّاً طُلُوعَ الشَّمسِ مِن مَغرِبَها وَالدّابَةَ وَالدَّجّالَ وَالدُّخانَ وَحَرِيضَةَ أَحَدِكُم يَعنِي مَوتَهُ وَأَمرَ العامَّةِ.

ترجمه: بشتابيد به عمل صالح پيش از شش چيز: آنكه آفتاب از مغرب برآيد، و خروج دابّة الارض، و خروج دجّال، و دودى كه پديد آيد بين السماء و الارض، و آنكه مرگ به يكى از شما رسد، و امر العامّة؛ يعنى قيامت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 360؛ جامع الصغير، ج 1، ص 108)

بِسمِ اللّه ِ أَرقِيكَ وَاللّه ُ يَشفِيكَ مِن كُلِّ داءٍ هُوَ فِيكَ مِن عَينٍ عايِنٍ وَنَفسِ نافِسٍ وَحَسَدِ حاسِدٍ.

[ ترجمه: بنام خداوند فسون كنم تو را و خداوند شفا دهد تو را از هر بيمارى كه در تو باشد از چشم زخم زننده و آه آه كشنده و حسد حسد برنده.]

.


1- . روض الجنان، ج 9، ص 240.
2- . همان، ج 1، ص 250.
3- . همان، ج 3، ص 128.
4- . همان، ج 8، ص 101.

ص: 81

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 249)

بَشِّرِ المَشّائِينَ إِلَى المَساجِدِ فِي ظُلَمِ اللَّيلِ بِالنُّورِ التَّامِ يَومَ القِيامَةِ.

ترجمه: مژده ده روندگان به مسجدها را در تاريكى شب به نور تمام روز قيامت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 378؛ جامع الصغير، ج 1، ص 108)

بُعِثتُ لِأُتَمِّمَ مَكارِمَ الأَخلاقِ.

[ ترجمه: برانگيخته شدم تا مكارم اخلاق را كامل كنم.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 503؛ ج 5، ص 374)

أَلبِكرُ تُستَأمَرُ فِي نَفسِها إِنَّما أُمِرَ بِإِستِيذانِها لاِءِستِطابَةِ نَفسِها.

ترجمه: بكر را كه پدر به شوهر خواهد دادن، مستحبّ آن است كه با او مشورت كند و دستورى با او برد براى دلخوشى او.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 674)

بِكُلِّ حَرفٍ عَشرَةُ حَسَناتٍ وَلا أَقُولُ الم عَشرُ حَسَناتٍ إِنَّما أَقُولُ أَلِف وَلام وَمِيمَ ثَلاثُونَ حَسَنَةً.

[ ترجمه: (بر قرائت قرآن) به هر حرفى ده حسنه باشد. نگويم الم را ده حسنه است همانا گويم الف و لام و ميم را سى حسنه است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 614)

بِئسَ القَومُ قَومٌ يَقتُلُونَ الَّذِينَ يَأمُرُونَ بِالقِسطِ مِنَ النّاسِ. بِئسَ القَومُ قَومٌ لا يَأْمُرُونَ بِالمَعرُوفِ وَلا يَنهَونَ عَنِ المُنكَرِ. بِئسَ القَومُ قَومٌ يَمشِي المُؤمِنُونَ بَينَهُم بِالتَّقِيَّةِ.

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 218.
2- . همان، ج 12، ص 269.
3- . همان، ج 9، ص 46؛ ج 19، ص 347.
4- . همان، ج 5، ص 126.
5- . همان، ج 20، ص 478 _ 479. ظاهراً اين روايت در شمار احاديث تفسير ابوالفتوح نيست و چنانكه از عبارت چاپ 20 جلدى معلوم است نوشته كاتب نسخه است.

ص: 82

ترجمه: بدقومى باشند قومى كه كسى را كه امر معروف كند و نهى منكر، بكشند و بدقومى باشند كه امر معروف و نهى منكر نكنند و بدقومى باشند كه مؤمنان در ميان ايشان به تقيّه زندگانى كنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 533)

أَلبَيِّعانِ بِالخِيارِ مالَم يَفتَرِقا (يتفرّقا) فَإِن صَدَقا وَبَيَّنَا بُورِكَ لَهُما فِي بَيعِهما وَإِن كَتَما وَكَذَبا مُحِقَ بَرِكَةُ بَيعِهما.

[ ترجمه: متبايعين به خيارند تا با يكديگر باشند، چون متفرّق شدند خيار نباشد ايشان را پس اگر راست گفتند و صفات مال را بيان كردند آن معامله بر ايشان مبارك گردد. و اگر پنهان كردند و دروغ گفتند از آن بركت برداشته شود. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 754؛ ج 5، ص 332؛ جامع الصغير، ج 1، ص 110)

أَلبَيعُ عَن تَراضٍ وَالخِيارُ بَعدَ الصَّفقَةِ وَلا يَحِلُّ لِمُسلِمٍ أَن يَغُشَّ مُسلِماً.

[ ترجمه: بيع بايد كه با رضايت طرفين باشد. و اختيار فسخ بعد از انجام بيع است و حلال نباشد كه مسلمانى در مال مسلمانى ديگر غشّ و خدعه كند. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 754) جمله اوّل اين حديث در جمله اوّل صفحه 88 جامع الصغير آمده.

أَلتّائِبُ مِنَ الذَّنبِ كَمَن لا ذَنبَ لَهُ.

[ ترجمه: توبه كننده از گناه چون كسى باشد كه او را گناهى نيست. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 650؛ احياء العلوم، ج 4، ص 4؛ حلية الاولياء، ج 4، ص 210؛جامع صغير، ج 1، ص 133؛ كنوز الحقائق، ص 53؛ به نقل احاديث مثنوى)

تَبّاً لِلذَّهَبِ تَبّاً لِلفِضَّةٍ.

[ ترجمه: تباه باد زر؛ تباه باد سيم. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى 5 ، ج 2، ص 582؛ جامع الصغير، ج 1، ص 111)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 241.
2- . همان، ج 5، ص 333. 3. همان.
3- . همان، ج 10، ص 73.
4- . همان، ج 9، ص 228.

ص: 83

تَفَكَّرُوا فِي الخَلقِ وَلا تَتَفَكَّرُوا فِي الخالِقِ فَإِنَّ التَّفَكُّرَ لا يُحِيطُ بِهِ.

[ ترجمه: در آفريدگان تفكّر كنيد و در آفريننده تفكّر نكنيد همانا فكر بدو احاطه ندارد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 186؛ قصص الانبياء ثعلبى، طبع مصر، ص 10؛ جامع صغير، ج 1، ص 131) ، به نقل از احاديث مثنوى اين حديث با اختلافى به اين شرح نيز آمده:

تَفَكَّرُوا فِى خَلْق اللّه ِ وَلا تَفَكَّرُوا فِى اللّه ِ فَتَهْلِكُوْا.

تَفَكَّرُوْا فِى آلاءِ اللّه ِ وَلا تَفَكَّرُوا فِى اللّه ِ.

ترجمه: تفكّر در خلق كنيد، در خداى مكنيد كه فكرت به او نرسد.

(جامع صغير، ج 1، ص 131؛ كنوز الحقائق، ص 52)

تَجافَوا عَن ذَنبِ السَّخِيِّ فَإِنَّ اللّه ِ أَخَذَهُ بِيَدِهِ كُلَّمَا أَعثَرَ.

در مجلّد سوم «تجافوا» و در مجلّد اوّل «تجاوزوا» ضبط شده و نيز در مجلّد نخستين «عثر» و در مجلّد سوم «اعثر» آمده.

ترجمه: از گناه سخى در گذرى كه خداى دستگير او بود، هر كجا بيفتد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 651؛ ج 3، ص 521؛ جامع الصغير، ج 1، ص 111)

أَلتَّحَدُّثُ بِالنِّعَمِ شُكرٌ.

ترجمه: حديث كردن به نعمت شكر است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 27؛ ج 2، ص 66؛ ج 5، ص 549؛ جامع الصغير، ج 1، ص 116)

تَزَوَّجُوا الأَبكارَ فَإِنَّهُنَّ أَعذَبُ أَفواهاً وَأَفتَحُ أَرحاماً وَأَثبَتُ مَوَدَّةً.

ترجمه: زن بكر به زنى كنيد كه ايشان را دهن خوش تر بود و رحم نرم تر و دوستى ثابت تر.

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 197.
2- . همان، ج 5، ص 69؛ ج 13، ص 181.
3- . همان، ج 1، ص 67؛ ج 6، ص 163؛ ج 20، ص 319.

ص: 84

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 35؛ جامع الصغير، ج 1، ص 112)

تَزَوَّجُوا أَلزُّرقَ فَإِنَّ فِيهِنَّ يُمنٌ.

ترجمه: زنان را كه ازرق چشم باشد، به زنى كنيد كه در ايشان خجستگى هست.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 35)

تَزَوَّجُوا الوَدُودَ الوَلُودَ فَإِنِّي مُكاثِرٌ بِكُمُ الأَنبِياءَ.

ترجمه: زن دوست داشتى، زاينده را به زنى كنى كه من به كثرت شما فخر كنم با پيغمبران.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 35)

تَزَوَّجُوا وَلا تُطَلِّقُوا فَإِنَّ الطَّلاقَ يَهتَزُّ مِنهُ العَرشُ.

ترجمه: زن كنيد و طلاق مدهيد كه عرش از طلاق بلرزد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 342؛ جامع الصغير، ج 1، ص 112)

تُطفِيءُ [الصَّدَقَةُ] الخَطِيئَةَ كَما يُطفِيءُ الماءُ النّارَ وَتَدفَعُ سَبعِينَ باباً مِنَ البَلاءِ.

ترجمه: [صدقه] گناه را بنشاند؛ چنان كه آب آتش را بنشاند و هفتاد نوع بلا را بگرداند

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 475)

تَعَرَّف إِلَى اللّه ِ فِي الرَّخاءِ يَعرِفكَ فِي الشِّدَّةِ وَالجَفاءِ.

ترجمه: با خدا آشنايى كن در خوارى [آسودگى] تا تو را بشناسد در سختى.

(تفسير ابوالفتوح رازى 6 ، ج 1، ص 232؛ جامع الصغير، ج 1، ص 112)

تَعَلَّمُوا العِلمَ فَإِنَّ تَعَلُّمَهُ حَسَنَةٌ وَمُدارَسَتَهُ تَسبِيحٌ وَالبَحثَ عَنهُ جِهادٌ وَتَعلِيمَهُ مَن لا يَعلَمُهُ صَدَقَةٌ وَتَذكِيرَه لِأَهلِهِ قُربَةٌ لِأَنَّهُ مُعالِمُ الحَلالِ وَالحَرامِ وَمَنارُ سَبِيلِ الجَنَّةِ وَالنّارِ وَالأَنِيسُ فِي الوَحشَةِ وَالصّاحِبُ فِي الغُربَةِ وَالمُحَدِّثُ فِي الخَلوَة وَالدَّلِيلُ فِي السَّرَّاءِ وَالضَّرَّاءِ وَالسِّلاحُ عَلَى الأَعداءِ وَالقُربُ عِندَ الغُرَباءِ يَرفَعُ اللّه ُ بِهِ أَقواماً فَيَجعَلُهُم فِي الخَيرِ قادَةً يُقتَدى بِهِم وَيُقتَصُّ آثارُهُم وَيُرمَقُ أَعمالُهُم وَيُقتَدَى بِأَفعالِهِم وَيُنتَهى إِلى آرائِهِم وَيَرغَبُ المَلائِكَةُ فِي حِلَّتِهِم وَبِأَجنِحَتِهِم تَمسَحَهُم وَفِي صَلاتِهِم تَستَغفِرُ لَهُم وَكُلُّ رَطبٍ وَيابِسٍ يَستَغفِرُ لَهُم حَتّى حِيتانُ البَحرِ وَهَوَامُّها وَسِباعُ الأَرضِ وَأَنعامُها وَالسَّماءُ وَنُجُوُها أَلا وَإِنَّ العِلمَ حياةُ القَلبِ عَلَى العَمى وَنُورُ الأَبصارِ مِنَ الظُّلَمِ وَقُوَّةُ الأَبدانِ مِنَ الضَّعفِ يَبلُغُ بِالعَبدِ مَنازِلَ الأَحرارِ وَمَجالِسَ المُلُوكِ وَالفِكرُ فِيهِ يَعدِلُ بِالصِّيامِ وَمُدارَسَتُهُ بِالقِيامِ وَبِهِ يُعرَفُ الحَلالُ وَالحَرامُ وَبِهِ يُوصَلُ الأَرحامُ، [العلم] أمامُ العَمَلِ وَالعَمَلُ تابِعُهُ يُلهِمُ السُّعَداءَ وَيَحرُمُ الأَشقِياءَ.

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 131.
2- . 3. همان.
3- . همان، ج 19، ص 259.
4- . همان، ج 4، ص 78.
5- . همان، ج 2، ص 231.

ص: 85

ترجمه: علم بياموزى كه آموختن علم حسنه است و درس او تسبيح است و بحث از او جهاد است و آموختن آن را كه نداند صدقه است و با ياد دادن اهلش را قربت و تقرّب به خداست؛ براى آنكه علم معالم حلال و حرام است و علامت راههاى بهشت و دوزخ است. در وحشت، انيس است و در غربت، رفيق است و در خلوت، محدّث است در سرّا و ضرّا و نيك و بد دليل است و بر دشمنان سلاح است و به نزديك غربا تقرّب است. خداى تعالى به او رفيع بكند قومى را و ايشان در خيرات پيش رو كند كه با ايشان اقتدا كنند و بر پى ايشان بروند و به اعمال ايشان نگرند و به افعال ايشان اقتدا كنند و با رأى ايشان شوند و فرشتگان در حلقه ايشان رغبت كنند و پرهاء خود را به ايشان مالند و در نماز براى ايشان استغفار كنند و هر تر و خشكى براى ايشان آمرزش خواهد تا ماهيان دريا و هوام آن و سباع زمين و انعام و چهارپاى و آسمان با ستارگان. الا! و علم، حيات دل است بر نابينايى و نور چشم است از ظلمت و تاريكى و قوّت تن است از ضعف بندگان را به پايه آزادان رساند و به مجالس ملوك افكند انديشه در او برابر روزه روز باشد و درس او برابر قيام شب باشد. حلال و حرام به او شناسند و رحم بدو پيوندند. بيش در عمل است و عمل تابع اوست. نيك بختان را الهام دهند و بدبختان را از او محروم كنند.

.

ص: 86

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 529)

تَفَكُّرُ ساعَةٍ خَيرٌ مِن عِبادَةِ سِتِّينَ سَنَةً.

[ ترجمه: ساعتى انديشيدن به از عبادت هفتاد سال است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 233)

تَمَسَّحُوا بِالأَرضِ فَإِنَّها بِكُم بَرَّةٌ.

ترجمه: خويشتن به زمين ماليد كه زمين مادرى مشفق است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 510؛ جامع الصغير، ج 1، ص 115)

تَناكَحُوا تَكثُرُوا فَإِنِّي أُباهِي بِكُمُ الأُمَمَ يَومَ القِيامَةِ وَلَو بِالسِّقطِ.

ترجمه: گفت نكاح كنى تا بسيار شوى كه من مباهات كنم به شما با امّتان ديگر روز قيامت تا آن كودك كه از شكم مادر بيفتاده باشد ناتمام، او را در شمار آرم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 300؛ و ج 4، ص 34؛ جامع الصغير، ج 1، ص 115)

تَراصَّوا بَينَكُم فِي الصُّفُوفِ وَلا يَتَخَلَّلُكُم الشَّيطانُ كَأَنَّها بَناتُ حَذفٍ.

ترجمه: صفها را بسته داريد تا شيطان در ميان شما نيايد مانند گوسفندان كوچك.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 312)

تُوبُوا إِلى رَبِّكُم فَإِنِّي أَتُوبُ إِلَيهِ فِي كُلِّ يَومٍ مَأةَ مَرَّةٍ.

ترجمه: توبه كنى با خداى كه من هر روزى صد بار توبه كنم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 95؛ جامع الصغير، ج 1، ص 115)

ثَبَتَ الأَجرُ وَبَقِيَ الوِزرُ.

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 231 _ 232.
2- . همان، ج 2، ص 232.
3- . همان، ج 13، ص 158.
4- . همان، ج 3، ص 52؛ ج 14، ص 129.
5- . همان، ج 19، ص 182.
6- . همان، ج 1، ص 229.

ص: 87

ترجمه: مزد ثابت شد و وزر و وبال بماند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 716)

ثَلاثٌ مِن أَصلِ الإِيمانِ أَلكَفُّ عَمَّن قالَ لا إِلهَ إِلاَّ اللّه َ لا تُكَفِّرهُ بِذَنبٍ وَلا تُخرِجُهُ مِنَ الإِسلامِ وَالجِهادُ ماضٍ مُنذُ بَعَثَنِي اللّه ُ إِلى أَن يُقاتِلَ آخِرُ أَمَّتِي الدَّجّالَ وَلا يُبطِلُهُ جَورٌ وَلا عَدلٌ وَالإِيمانُ بِالأَقدارِ.

ترجمه: سه چيز از اصل ايمان است: باز اِستادَن از آنكه گوينده لا اله الاّ اللّه باشد، به عمل او را به گناهى كه كند كافر نگويى و او را از اسلام به در نيارى، و دوم جهاد از آنگه كه خداى تعالى مرا بفرستاد تا به آخر زمان كه آخر امّت من با دجّال كارزار كنند روزگار جور يا عدل آن باطل نكند، و ايمان داشتن به قضا و قدر خداى تعالى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 355؛ جامع الصغير، ج 1، ص 117)

ثَلاثٌ مَن كُنَّ فِيهِ فَهُوَ مُنافِقٌ وَإِن صَلّى وَصامَ وَزَعَمَ أَنَّهُ مُسلِمٌ إِذا حَدَّثَ كَذَبَ وَإِذا وَعَدَ خَلَفَ وَإِذا أُوتُمِنَ خانَ.

ترجمه: سه خصلت هست كه هر كه آن سه خصلت در او بود منافق باشد و اگر چه نماز كند و روزه دارد و دعوى كند كه مسلمانم: دروغ گفتن عند حديث، و خلاف كردن وعده، و در امانت خيانت كردن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 53؛ ج2، ص623؛ ج2، ص616؛ جامع الصغير، ج1، ص119؛ صحيح بخارى، ج1، ص9_10؛ عينى، ج 1، ص 171 و 196؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 28؛ نووى، ج 1، ص 387)

ثَلاثٌ مُهلِكاتٌ وَثَلاثُ مُنجِياتٌ فَالثَّلاثُ المُهلِكاتُ شُحٌّ مُطاعٌ وَهَوى متَّبَعٌ وَإِعجابُ المَرءِ بِنَفسِهِ وَالثَّلاثُ المُنجِياتُ خَشيَةُ اللّه ِ فِي السِّرِّ وَالعَلانِيَةِ وَالعَدلُ فِي الرِّضا وَالغَضَبِ وَالقَصدُ فِي الغِناءِ وَالفَقرِ.

ترجمه: سه چيز هلاك كننده و سه چيز رهاننده و امّا آن سه هلاك كننده: بخيلى است فرمان برده، و هواء از پى او رفته، و عُجْب مرد به خويشتن؛ و سه رهاننده: ترس خداى است در نهان و آشكار او، و داد كردن است در خشم و خوشنودى، و ميانه كارها نگاه داشتن در توانگرى و درويشى.

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 237.
2- . همان، ج 3، ص 190.
3- . همان، ج 1، ص 131؛ ج 9، ص 307؛ ج 9، ص 309.

ص: 88

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 42؛ جامع الصغير، ج 1، ص 119) اين حديث به صورت ذيل هم آمده:

ثَلاثُ مُهْلِكاتٌ شُحٌّ مُطاعٌ وَهَوى مُتَّبَعٌ وَإِعْجابُ المَرْءِ بِنَفْسِه وَثَلاثُ مُنْجِياتٌ خَشْيَةُ اللّه ِ فِى السِّرِّ وَالعَلانِيَةِ وَالقَصْدُ فِى الفَقْرِ وَالْغِنى وَالْعَدْلُ فِى الْغَضَبِ وَالرِّضا. «حلية الاولياء، ج 2، ص 343؛ جامع صغير، ج 1، ص 137» و با حذف ذيل روايت، حلية الاولياء، ج 3، ص 219؛ خصال صدوق، چاپ تهران، ج 1، ص 77 _ 76.

أَلجارُ أَحَقُّ بِصَقَبِهِ.

[ ترجمه: همسايه سزاوارتر است به همسايه اش. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 654؛ صحيح بخارى، ج 3، ص 43؛ ج 5، ص 624؛ عسقلانى، ج 4، ص 361؛ قسطلانى، ج 4، ص 149)

جَرحُ العَجماءِ جَبّارٌ.

[ ترجمه: زخم نادانسته هدر است. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 127)

جَرَى القَلَمُ بِما هُوَ كائِنٌ.

[ ترجمه: قلم بر آنچه خواهد شد جريان يافت. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 127)

جَعَلَ اللّه ُ أَرواحَهُم فِي أَجوافِ طَيرٍ خُضرٍ تَرِدُ أَنهارَ الجَنَّة وَتَأكُلُ مِن ثَمارِها وَتَسرَحُ مِنَ الجَنَّةِ حَيثُ شائَت وَتَأوِي إِلى قَنادِيلَ مِن ذَهَبٍ تَحتَ العَرشِ.

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 232.
2- . همان، ج 10، ص 82.
3- . همان، ج 6، ص 317.
4- . همان، ج 19، ص 342.

ص: 89

ترجمه: خداى تعالى ارواح ايشان را در شكم هاى مرغانى سبز نهاد كه از جوى هاى بهشت آب مى خورند و از درختان بهشت ميوه مى خورند و در بهشت چنان كه خواهند مى گردند و مأوا و منزل ايشان قنديل ها است از زر و در زير عرش ربّ العزّة آويخته.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 682)

جَعَلتُ شَفاعَتِي لِأَهلِ الكَبائِرِ مِن أُمَّتِي أَتَرانِي لا أَكُونُ مِنهُم.

ترجمه: من شفاعت خود را براى اهل كباير امّت نهادم؛ گمان برى كه من از ايشان نه ام؟

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 312)

جُعِلَت لِي الأَرضُ مَسجِداً وَتُرابُها طَهُوراً.

ترجمه: زمين را براى من مسجد كردند و خاكش مرا طهور ساختند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 413)

اين حديث در جامع الصغير و صحيح مسلم به اين صورت ضبط شده: عَنْ أَبِى هُرَيْرَةِ أَنَّ رَسُول اللّه ِ صَلّى اللّه ُ عَلَيه وَسَلَّمْ قالَ فُضِّلْتُ عَلَى الأَنْبِياءِ بِسِتٍّ أُعْطِيْتُ جَوامِعَ الْكِلَمِ وَنُصِرْتُ بِالرُّعْبِ وَأُحِلَّتْ لِىَ الغَنائِمُ وَجُعِلَتْ لِىَ الأَرْضُ طَهُوراً وَمَسْجِداً وَأُرْسِلَتُ إِلَى الخَلْقِ كافَّةً وَخُتِمَ بِىَ النَّبِيُّوْنَ. «جامع الصغير، ج 2، ص 75؛ مسلم، ج 2، ص 64 _ 63» و در كنوز الحقائق و صحيح بخارى به اين صورت آمده: جُعِلَتْ لِىَ الأَرْضُ مَسْجِداً وَطَهُوْراً. «صحيح بخارى، ج 1، ص 46؛ كنوز الحقائق، ص 55»

جَفَّ القَلَمُ بِما أَنتَ لاقٍ.

[ ترجمه: قلم بر آنچه نرم شدى و رضايت دادى خشكيد (آن را بر تو نوشتند).]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 185؛ صحيح بخارى، ج 7، ص 196؛ عينى، ج 11،

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 146.
2- . همان، ج 3، ص 83.
3- . همان، ج 19، ص 453.
4- . همان، ج 18، ص 194.

ص: 90

ص 5؛ قسطلانى، ج 9، ص 415) اين حديث به صورت ديگر نيز ديده شد: جَفَّ القَلَمُ بِما هُوَ كائِنٌ. (مسند احمد، ج 1، ص 307؛ ج 2، ص 197؛ كنوز الحقائق، ص 55)

أَلجَماعَةُ رَحمَةٌ وَالفُرقَةُ عَذابٌ.

[ ترجمه: جمع و با هم بودن رحمت است و جدايى و اختلاف عذاب.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 537؛ جامع الصغير، ج1، ص 125) در كنوز الحقائق به اين صورت ضبط شد: فِى الجَماعَةِ رَحْمَةٌ وَفِى الفُرْقَةِ عَذابٌ. (كنوز الحقائق، ص 88)

أَلجُمعَةُ حَجُّ المَساكِينِ.

ترجمه: نماز آدينه حجّ درويشان است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 323؛ جامع الصغير، ج 1، ص 125)

أَلجَنَّةُ تَحتَ أَقدامِ الأُمَّهاتِ.

ترجمه: بهشت در زير پاى مادران است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 152؛ جامع الصغير، ج 1، ص 144؛ كنوز الحقائق، ص 56)

أَلجَنَّةُ تَحتَ ظِلالِ السُّيُوفِ.

ترجمه: بهشت در زير سايه شمشيرها است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 686؛ صحيح بخارى، ص 191؛ قسطلانى، ج 5، ص 63)

أَلجَنَّةُ دارُ الأَسخِياءِ.

ترجمه: بهشت سراى سخاوتيان است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 651)

حُبُّ الدُّنيا رَأسُ كُلِّ خَطِيئَةٍ.

[ ترجمه: حبّ دنيا آغاز و سر هر خطا و بزهى است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 157؛ جامع الصغير، ج 1 ص 126)

.


1- . روض الجنان، ج 9، ص 126.
2- . همان، ج 19، ص 210.
3- . همان، ج 2، ص 36.
4- . همان، ج 5، ص 157.
5- . همان، ص 68.
6- . همان، ج 2، ص 49.

ص: 91

أَلحُبُّ فِي اللّه ِ وَالبُغضُ فِي اللّه ِ.

ترجمه: دوستى و دشمنى براى خدا بايد كرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 76؛ ج 5، ص 20)

حُبُّ الوَطَنِ مِنَ الإِيمانِ.

[ ترجمه: حبّ وطن از ايمان است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 74؛ سفينة البحار، ج 2، ص 668)

حُبُّ الوَطَنِ مِن طِيبِ المَولِدِ.

[ ترجمه: وطن دوستى نشانه حلال زادگى است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 74)

حِجابُهُ النّارُ لَو كَشَفَها لَأَحرَقَت سَبَحاتُ وَجهِهِ كُلَّ شَيءٍ أَدرَكَهُ بَصَرُهُ.

[ ترجمه: حجابش آتش است كه اگر بگشايد آن را هر آينه مى سوزاند زبانه هاى رويش هر آنچه را چشم بيند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 147)

أَلحُجّاجُ وَالعُمّارُ وَفدُ اللّه ِ إِن دَعَوهُ أَجابَهُم وَإِنِ استَغفَرُوا غَفَرَ لَهُم.

ترجمه: حاجيان و معتمران، وفد وزايران خدايند. اگر خدا را خوانند، اجابت كند ايشان را و اگر آمرزش خواهند، بيامرزد ايشان را.

(تفسير ابوالفتوح رازى 5 ، ج 1، ص 611؛ جامع الصغير، ج 1، ص 127) براى عبارت دوم، كه ترجمه فارسى آن در متن تفسير آمده، دنباله حديث ذكر نگرديد، به اين شرح: فَقَدِ انْهَدَمَ مَرَّتَيْنِ وَفِى الثّالِثَةِ يَرْفَعُ مِنْ بَيْنِ أَظْهُرِكُمْ.

حُجُّوا قَبلَ أَن لا تَحُجُّوا.

ترجمه: حج كنيد پيش از آنكه خواهى كه كنيد و نتوانيد؛ كه اين خانه دو بار ويران كردند و به بار سوم از ميان شما بردارند.

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 218؛ ج 17، ص 186.
2- . 3. همان، ج 17، ص 299.
3- . همان، ج 15، ص 7.
4- . همان، ج 3، ص 129.

ص: 92

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 611؛ جامع الصغير، ج 1، ص 127) .

حَسبُكَ مِن نِساءِ العالَمِينَ أَربَعٌ.

ترجمه: بس است تو را از زنان جهان چهار زن [مريم دختر عمران و آسيه دختر مزاحم و خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمّد صلى الله عليه و آله].

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 360)

أَلحَسَنَةُ عَشَرَةٌ أَو أَزيَدُ وَالسَّيِّئَةُ واحِدَةٌ أَو أَغفِرُ فَالوَيلُ لِمَن غَلَبَت آحادُهُ أَعشارَهُ وَمَن لَقِينِي بِقَرابِ الأَرضِ خَطِيئَةً ثُمَّ لا يُشرِكُ بِي شَيئاً جَعَلتُ لَهُ مِثلَها مَغفِرَةً.

ترجمه: گفت خداى تعالى يك حسنه را ده بدهم يا بيشتر و يك سيّئه را يك جزا بدهم يا بيامرزم. پس واى بر آنكه آحاد او اعشارش را غلبه كند؛ يعنى سيّئات او حسناتش را غالب شود و هر كس كه زمين پر از گناه به من آرد و در آن ميانه شرك نبود، مانند آن مغفرت و آمرزش به او دهم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 363)

أَلحَسَنُ والحُسَينُ شَنفَتا العَرشِ وَلَيسا بِمُعَلَّقَينِ.

ترجمه: حسن و حسين گوشوارهاى عرش اند؛ اگر چه از او آويخته نيستند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 511؛ جامع الصغير، ج 1، ص 131)

حُفَّتِ الجَنَّةُ بِالمَكارِهِ وَحُفَّتِ النّارُ بِالشَّهَواتِ وَاللَّذّاتِ.

[ ترجمه: بهشت در جامه اى از مكاره و سختيها پيچيده شده و جهنم در شهوات و لذّات.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، «جامع الصغير، ج 1، ص 128»)

أَلحَقُّ مَعَ عَلِيٍّ وَعَلِيُّ مَعَ الحَقِّ يَدُورُ مَعَهُ حَيثُ مادارَ.

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 451.
2- . همان، ج 19، ص 308 حديث ناقص آورده شده كه در ترجمه تكميل شد.
3- . همان، ج 8، ص 110.
4- . همان، ج 17، ص 12.
5- . همان، ج 3، ص 186.

ص: 93

ترجمه: حق با على است و على با حق؛ حق آنجا گردد كه على باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 616)

ترجمه: يكى معنى آن است كه مؤمن هر كجا حكمت بيند درآويزد بخواهد و بنويسد و ياد گيرد و تعويذ كند؛ پندارى گمشده او است، و معنى ديگر آنكه كلمه حكمت، اگر چه از سفيهى شنوى، از حكيمى گم شده باشد از اهل افتاده باشد كه نااهل گرفته باشد

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 473)

أَلحَمدُ ثَناءٌ عَلَيهِ بِأَسمائِهِ وَصِفاتِهِ الحُسنى.

[ ترجمه: حمد سپاس خداوند است با نامها و اوصاف نيكويش.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 25)

أَلحَمدُ رَأسُ الشُّكرِ ما شَكَرَ اللّه َ عَبدٌ إِلاّ يَحمَدُهُ.

ترجمه: حمد سَرِ شكر است، شكر نكرده باشد خداى را بنده اى كه حمد خداى نكند

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 25)

أَلحَمدُ للّه ِِ الَّذِي أَحسَنَ خَلقِي وَخُلقِي وَزانَ مِنِّي ما شانَ مِن غَيرِي.

[ ترجمه: سپاس خداوندى را كه نيكو ساخت صورت و سيرت مرا و زيبا كرد از من آنچه را زشت نمود از جز من.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 26)

أَلحَمدُ للّه ِِ الَّذِي بِنِعمَتِهِ تَتِمُّ الصّالِحاتُ.

[ ترجمه: سپاس خداوندى را كه به نعمت او اعمال صالح تمام گردد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 26)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 463.
2- . همان، ص 74.
3- . همان، ج 1، ص 614.
4- . همان، ص 63.
5- . همان، ص 65.
6- . همان، ص 64.

ص: 94

أَلحَمدُ للّه ِِ عَلى كُلِّ حالٍ.

[ ترجمه: سپاس خداوند راست بر هر حال.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 26)

أَلحَمدُ للّه ِِ [الّذي] جَعَلَ فِي أُمَّتِي مَن أَمَرَنِي بِأَنْ أَبدَأَهُم بِالسَّلام.

ترجمه: الحمد للّه كه در امّت من خدا جماعتى را كرد كه مرا فرمود كه بر ايشان ابتدا به سلام كنم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 281)

أَلحَمدُ للّه ِِ الَّذِي جَعَلَ كَمالَ الدِّينِ وَتَمامَ النِّعمَةِ وَرِضا بِرِسالَتِي وَبِوَلايَةِ عَلِيٍّ مِن بَعدِي.

[ ترجمه: سپاس خداوند را كه قرار داد كمال دين و تمام نعمت را خوشنودى به رسالت من و به ولايت على بعد از من.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 98)

أَلحَمدُ للّه ِِ الَّذِي جَعَلَهُ عَذباً فُراتاً بِرَحمَتِهِ وَلَم يَجعَلهُ مِلحاً أُجاجاً بِذُنُوبِنا.

ترجمه: سپاس آن خداى را كه اين آب را خوش كرد به رحمت خود، و شور و تلخ نكرد به گناه ما.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 26)

أَلحَمدُ للّه ِِ الَّذِي عافانِي مِمَّا ابتَلاهُ وَفَضَّلَنِي عَلى كَثِيرٍ مِمَّن خَلَقَ تَفضِيلاً.

[ ترجمه: حمد خداى را كه عافيت داد مرا از آنچه مبتلا گردانيد او را و فضيلت داد مرا بر بسيارى از آفريدگانش.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 26)

حَمَلَةُ القُرآنِ هُمُ المَحفُوفُونَ بِرَحمَةِ اللّه ِ المُلبَسُونَ نُورَ اللّه ِ المُعَلَّمُونَ كَلامَ اللّه ِ مَن عاداهُم فَقَد عادَى اللّه َ وَمَن والاهُم فَقَد والَى اللّه َ يَقُولُ عَزَّوَجَلَّ يا حَمَلَةَ القُرآنِ تَحَبَّبُوا إِلَى اللّه ِ بَتَوقِيرِ كِتابِهِ يَزِدكُم حُبَّاً وَيُحبِبكُم إِلى خَلقِهِ يَدفَعُ عَن مُستَمِعِ القُرآنِ شَرَّ الدُّنيا وَيَدفَعُ عَن تالِي القُرآنِ بَلوَى الآخِرَةِ وَلَمُستَمِعُ آيَةٍ مِن كِتابِ اللّه ِ خَيرٌ مِن ثَبِيرٍ ذَهَباً وَلَتالي آيَةٍ مِن كِتابِ اللّه ِ خَيرٌ مِمّا تَحتَ العَرشِ إِلى تُخُومِ الأَرضِ السُّفلى.

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 64.
2- . همان، ج 7، ص 304.
3- . همان، ج 6، ص 245.
4- . همان، ج 1، ص 64.
5- . همان، ص 65.

ص: 95

ترجمه: حاملان قرآن را گرد بر گرد ايشان رحمت خداى گرفته، لباس ايشان نور خداى بود، آموختگان كلام خداى باشند، دشمن ايشان دشمن خداى بود و دوست ايشان دوست خداى بود. خداى تعالى ايشان را گويد: اى حاملان قرآن! دوستى كنيد با من به حرمت داشت شما كتاب مرا تا من در دوستى شما بيفزايم و شما را دوست داشته گردانم به خلقان خود. آن گه گفت از شنونده قرآن شرّ دنيا بگردانند و از خواننده قرآن بلاى آخرت بگردانند و شنونده آيتى را از قرآن به قيامت بيشتر از كوه ثبير و بهتر زر بدهند و خواننده آيتى را از قرآن ثواب بيشتر بود كه از زير عرش تا به زير هتم زمين.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 8) در مستدرك [حاكم] اين حديث تا آخر «فَقَدْ والَى اللّه » ضبط شد. «مستدرك حاكم، ج 1، ص 290 و 292»

أَلحُمّى مِن قَيحِ جَهَنَّمَ وَالحُمّى حَظُّ كُلِّ مُؤمِنٍ مِنَ النّارِ.

[ ترجمه: تب از چرك جهنّم است و تب سهم هر مؤمن است از آتش.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 486؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 185، نووى، ج 9، ص 78 _ 79) و در جامع الصغير به اين صورت آمده: أَلْحُمّى حُظُّ كُلِّ مُؤْمِنٍ مِنَ النّارِ. «جامع الصغير، ج 1، ص 131»

خُذ مِن كُلِّ حالِمٍ دِيناراً.

ترجمه: از هر كس كه به حُلُم رسيده باشد، دينارى بستان.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 722)

خُذُوا العِلمَ قَبلَ أَن يَذهَبَ.

ترجمه: علم بياموزيد، پيش از آنكه بشود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 202)

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 19.
2- . همان، ج 13، ص 111.
3- . همان، ج 5، ص 252.
4- . همان، ج 11، ص 240.

ص: 96

خُذُوا عَنِّي قَد جَعَلَ اللّه َ لَهُنَّ سَبِيلاً، أَلبِكرُ بِالبِكرِ جَلدُ مائَةٍ وَتَغرِيبُ عامٍ وَالثَّيِّبُ بِالثَّيِّبِ جَلدُ مِأئَةٍ وَالرَّجمُ.

ترجمه: بگيريد از من خداى براى زنان رهى نهاد هر بكر كه با بكر زنا كند صد تازيانه بايد زد و يك سال از شهر خود بايد راندن (و مراد به بكر نامحصن است) و هر ثيّب كه با ثيّب زنا كند ايشان را حد بايد زدن، آنگه رجم كردن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 5)

خَشيَةُ اللّه ِ رَأسُ كُلِّ حِكمَةٍ.

[ ترجمه: ترس از خدا سرچشمه هر حكمت است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 473؛ جامع الصغير، ج 2، ص 3)

خَصلَتانِ لا تُكُونانِ فِي مُنافِقٍ حُسنُ سَمتٍ وَفِقهٌ فِي الدِّينِ.

ترجمه: دو خصلت است كه در هيچ منافق نباشد: نيكو طريقى و فقه در دين.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 55)

أَلخَمرُ جِماعُ الإِثمِ وَالخَمرُ أُمُّ الخَبائِثِ.

[ ترجمه: شراب جمع كننده گناه و مادر همه پليديها است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 219)

در جامع الصغير به اين صورت آمده: أَلْخَمْرُ أُمُّ الْخَبائِثِ. (جامع الصغير، ج 2، ص 10)

خِيارُ الرِّجالِ مِن أُمَّتِي خِيارُهُم لِنِسائِهِم وَخَيرُ النِّساءِ مِن أُمَّتِي خَيرُهُنَّ لِأَزواجِهِنَّ.

ترجمه: بهترين مردان از امّت من، بهترين باشند زنانشان را و بهتر زنان، بهترين باشند شوهرانشان را.

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 70.
2- . همان، ج 4، ص 73.
3- . همان، ج 1، ص 136.
4- . همان، ج 7، ص 138.

ص: 97

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 387)

خَيراتُ حِسانٌ خُلِقنا لِأَزواجٍ كِرامٍ. نَحنُ الخالِداتُ فَلا نَمُوتُ أَبَداً وَنَحنُ النّاعِماتُ فَلاَنَبؤَسُ أَبَداً وَنَحنُ الرَّاضِياتُ نَسخَطُ أَبَداً. أَنتَ لِي وَأَنا لَكَ لَم تَرَ عَينايَ مِثلَكَ.

ترجمه: ما زنان با خير و جماليم، ما را براى شوهرانى كريم آفريده اند. ما پايندگانيم كه نميريم هرگز و ما به نعمت پروردگانيم كه به سختى نرسيم هرگز و ما خوشنودانيم كه خشمگين نشويم هرگز. چون جفت خود را بينند، گويند: تو مرايى و من تو را و چشمهاى من چون تويى نديده.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 71)

خَيرُ بُيُوتِكُم بَيتٌ فِيهِ يَتِيمٌ يُحسَنُ إِلَيهِ وَشَرُّ بُيُوتِكُم بَيتٌ فِيهِ يُساءُ إِلَيهِ. أَنَا وَكافِلُ اليَتِيمِ كَهاتَينِ فِي الجَنَّةِ وَأَشارَ بِأَصبَعَيهِ.

ترجمه: بهترين خانه هاى شما خانه اى بود كه در او يتيمى بود كه در آنجا به او احسان كنند و بدترين خانه هاى شما خانه اى است كه در او يتيمى باشد كه به او اِسائَت و بدى كنند. و تكفّل كننده يتيم در بهشت همچنين باشيم، و بدو انگشت اشاره كرد به سبّابه و وسطى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 266؛ جامع الصغير، ج 2، ص 8؛ مستدرك، ج 1، ص 148)

خَيرُ صُفُوفِ الرِّجالِ أَوَّلُها وَشَرُّها آخِرُها وَخَيرُ صُفُوفِ النِّساءِ آخِرُها وَشَرُّها أَوَّلُها.

[ ترجمه: بهترين صفهاى مردان آغاز آن است و بدترين آن پايانش و بهترين صفهاى زنان پايان آن و بدترين آن آغاز آن است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 238؛ جامع الصغير، ج 2، ص 8)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 267.
2- . همان، ج 1، ص 173.
3- . همان، ج 2، ص 313.
4- . همان، ج 11، ص 319.

ص: 98

خَيرُ المالِ سِكَّةٌ مَأبُورَةٌ وَفَرسٌ مأمورَةٌ. (1)

ترجمه: بهترين مال رسته نخل بود پيراسته بر برافكنده و اسبى كه بسيار زايد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 217؛ ج 3، ص 345؛ جامع الصغير، ج 2، ص 9، به صورت ديگر آمده)

خَيرُ النّاسِ رَجُلٌ مُمسِكٌ بِعِنانِ فَرَسِهِ فِي سَبِيلِ اللّه ِ كُلَّما سَمِعَ هَيعَةً طارَ إِلَيها.

ترجمه: بهترين مردمان مردى باشد عنان اسب به دست گرفته در سبيل خداى (عزّوجلّ). هر گه كه آوازى بشنود، آنجا شتابد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 271)

خَيرُ النّاسِ قَرنِي ثُمَّ الَّذِينَ يَلُونَهُم.

ترجمه: بهترين مردمان، مردمان عهد من اند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 628؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 271؛ نووى، ج 9، ص 524)

خَيرُ النِّكاحِ أَيسَرُهُ مَهراً.

[ ترجمه: بهترين نكاح كم مهرترين آن است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 741؛ جامع الصغير، ج 1، ص 8)

أَلخَيلُ مَعقُودٌ بِنَواصِيهَا الخَيرُ إِلى يَومِ القِيامَةِ.

ترجمه: خير در پيشانى اسبان بسته است تا به روز قيامت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 522؛ صحيح بخارى، ج 4، ص 174؛ عينى، ج 7، ص 582؛ ج 6، ص 466؛ قسطلانى، ج 6، ص 92)

.


1- . خير المال مهرة ماموره وسكة مابوره الحديث. كذا في القاموس. ذيل ص 217، ص 3 تفسير ابوالفتوح و در معجم المفهرس ذيل كلمه سكه آمده: له مهرة مامورة او سكة مأبورة و در لسان العرب ذيل كلمه سكه آمده: خير المال سكة مأبورة ومهرة مأمورة.
2- . روض الجنان، ج 11، ص 273؛ ج 12، ص 205.
3- . همان، ج 2، ص 328.
4- . همان، ج 5، ص 8.
5- . همان، ص 299.
6- . همان، ج 4، ص 212.

ص: 99

دَفنُ البَناتِ مِنَ المُكرَماتِ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ج 1، ص 115؛ جامع الصغير، ج 2، ص 13)

أَلدُّنيا سِجنُ المُؤمِنِ.

[ ترجمه: دنيا زندان مؤمن است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 269؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 238؛ نووى، ج 10، ص 500) در جامع الصغير، ج 2، ص 16؛ كنوز الحقائق، ص 64 به اين صورت آمده: [الف] أَلدُّنْيا سِجْنُ المُؤْمِنِ وَجَنَّةُ الْكافِرِ. [ب] أَلدُّنْيا لا تَصْفُوْ لِمُؤْمِنٍ كَيْفَ وَهِىَ سِجْنُهُ وَبَلاؤُهُ.

أَلدُّعاءُ هُوَ العِبادَةُ.

ترجمه: دعا عبادت است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 225؛ ج4، ص 529؛ جامع الصغير، ج 2، ص 14)

أَلدِّينُ النَّصِيحَةُ لِعِظَمِ مَوقِعِها مِنَ الدِّينِ.

[ ترجمه: دين نصيحت و دلسوزى است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 222؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 31؛ نووى، ج 1، ص 429)

و در ج 5، ص 302 فقط جمله اوّل اين حديث آمده: أَلدِّيْنُ النَّصِيْحَةُ للّه ِِ وَلِرَسُوْلِه وَلِكِتابِه وَلِأَئِمَّةِ المُسْلِمِيْنَ وَعامَّتِهِم. (صحيح بخارى، ج 1، ص 13؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 53)

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 275؛ چنانكه از چاپ 20 جلدى و نيز چاپ 5 جلدى تفسير ابوالفتوح كه مؤلف در فراهم آوردن اين كتاب از آن استفاده كرده اين مطلب شعر شاعر است نه حديث، ليكن ظاهراً شاعر حديثى نقل كرده كه منكر است و به نظر مى آيد نبايد مؤلف آن را نقل مى كرد به دليل اينكه از احاديث تفسير نيز به حساب نمى آيد.
2- . روض الجنان، ج 7، ص 271.
3- . همان، ج 11، ص 290؛ ج 17، ص 44.
4- . همان، ج 2، ص 207. ظاهراً جمله «لعظم موقعها من الدين» جزء حديث نيست و توضيح مؤلف تفسير است ليكن مؤلف محترم كتاب حاضر متوجه اين نكته نشده اند.

ص: 100

ذِكرُ اللّه ِ إِيّاكُم أَكبَرُ مِن ذِكرِكُم إِيّاهُ.

[ ترجمه: ياد خداوند شما را بزرگتر است از ياد شما او را.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 239)

رَأَيتُ لَيلَةَ أَسرى مَلَكاً لَهُ أَلفُ أَلفُ رَأسٍ عَلى كُلِّ رَأسٍ أَلفُ أَلفُ وَجهٍ عَلى كُلِّ أَلفُ أَلفُ فَمٍ فِي كُلِّ فَمٍ أَلفُ أَلفُ لِسانٍ يُسَبِّحُ اللّه َ تَعالى بِكُلِّ لِسانٍ بِأَلفِ أَلفِ لُغَةٍ.

ترجمه: شب معراج فرشته را ديدم كه او را هزار هزار سر بود و بر هر سرى هزار هزار روى بود و بر هر رويى هزار هزار دهن بود و در هر دهنى هزار هزار زبان بود، تسبيح مى كرد خدا را به هر زبان به هزار هزار لغت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 316)

رَأَيتُ مَكتُوباً عَلى بابِ الجَنَّةِ أَلصَّدَقَةُ بِعَشرٍ وَالقَرضُ بِثَمانِيَةَ عَشَرَ.

ترجمه: بر دَرِ بهشت ديدم، نوشته: صدقه يكى بده است و قرض يكى به هژده.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 417؛ جامع الصغير، ج 2، ص 18)

رَجَعنا مِنَ الجِهادِ الأَصغَرِ إِلَى الجِهادِ الأَكبَرِ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 614؛ ج 5، ص 152) شيخ [ابوالفتوح] ترجمه مستقيم اين حديث، بلافاصله پس از ضبط آن چنين نوشته: آنگه كه از غزا باز آمده بود، گفت: جهاد با كافران جهاد كهتر است و با نفس خود جهاد مهتر است.

أَلرِّزقُ أَشَدُّ طَلَباً لِلعَبدِ مِن أَجَلِهِ.

ترجمه: روزى بنده را بِه طلب كند از اجلش.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 151؛ جامع الصغير، ج 2، ص 25)

.


1- . روض الجنان، ج 15، ص 211.
2- . همان، ج 12، ص 142.
3- . همان، ج 3، ص 342.
4- . همان، ج 13، ص 362، ص 18، ص 105.
5- . همان، ج 18، ص 103.

ص: 101

اين حديث به صورت هاى ذيل نيز روايت شده: [الف] أَلرِّزْقُ يَطْلُبُ العَبْدَ كَما يَطْلُبُهُ. [ب] أَلرِّزْقُ يَطْلُبُ العَبْدَ كَما يَطْلُبُهُ أَجَلُهُ. «نثر الدر (از ابو سعد آبى) ؛ كنوز الحقائق، ص 68»

أَلرزقُ رِزقانِ رِزقٌ تَطلُبُهُ وَرِزقٌ يَطلُبُكَ.

ترجمه: روزى دو است: يكى تو او را طلب مى كنى و يكى او تو را طلب مى كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 151)

رِضاءُ اللّه ِ مَعَ رِضاءِ الوالِدَينِ وَسَخَطُ اللّه ِ مَعَ سَخَطِ الوالِدَينِ.

ترجمه: رضاى خدا با رضاى مادر و پدر است و خشم خدا با خشم مادر و پدر است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 348؛ جامع الصغير، ج 2، ص 20)

رُفِعَ عَن أُمَّتِي أَلخَطَأُ وَالنِّسيانُ وَمَا استَكرَهُوا عَلَيهِ.

ترجمه: از امّت من برداشتند خطا و نسيان و آنچه ايشان را بر آن اكراه كنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 380 و 502؛ جامع الصغير، ج 2، ص 20)

رَكعَتانِ يَركَعُهُمَا العَبدُ فِي جَوفِ اللَّيلِ الآخَرِ خَيرٌ لَهُ مِنَ الدُّنيا وَما فِيها لَولا أَن أَشقَّ عَلى أُمَّتِي لاَفتَرَضتُها عَلَيهِم.

ترجمه: دو ركعت نماز كه بنده بكند در ميانه شب در نصف آخر بهتر است او را از دنيا و هر چه در دنيا است، و اگر نه آنستى كه مشقّت بر امّت نمى نهم كردمى فريضه بر ايشان.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 632)

أَلرُّؤيا لِلأَوَّلِ عابِرٌ.

ترجمه: خواب اوّل تعبير كننده راست.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 133)

أَلرُّؤيا عَلى رِجلِ طائِرٍ مالَم يُعَبَّر فَإِذا عُبِّرَتْ وَقَعَت وَإِنَّ الرُّؤيا جُزءٌ مِن سِتَّة وَأَربَعِينَ جُزءاً مِنَ النُّبُوَّةِ فَلا تَقُصَّها إِلاّ عَلى ذِي رَأيٍ.

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 104.
2- . همان، ج 12، ص 212.
3- . همان، ج 3، ص 251؛ ج 4، ص 157.
4- . همان، ج 5، ص 21.
5- . همان، ج 11، ص 77.

ص: 102

ترجمه: خواب بر پاى مرغ پرنده اى باشد تا تعبير نكرده باشند. چون تعبير بكنند، بيفتد و خواب جزوى است از چهل و شش جزو از پيغمبرى؛ خوابى كه بينى جز با خداوند راى مگوى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 133)

أَلزَّكوةُ قَنطَرَةُ الإِسلامِ.

ترجمه: زكات پل اسلام است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 104)

زَمِّلُوهُم بِدِمائِهِم وَكُلُومِهِم فَإِنَّهُم يُحشَرُونَ يَومَ القِيامَةِ بِدِمائِهِم، اللَّونُ لَونُ الدَّمِ وَالرِّيحُ رِيحُ المِسكِ.

ترجمه: اينان را همچنان دفن كنيد خون آلود با جراحت كه فرداى قيامت هم چنين برخيزند خون آلود و رنگ رنگِ خون باشد و بوى بوىِ مشك.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 685) در مجلد دوم، ص 27 جامع الصغير به اين صورت ضبط شده: زَمِّلُوْهُمْ بِدِمائِهِمْ فَإِنَّهُ لَيْسَ مِنْ كَلْمٍ يُكْلَمُ فِى اللّه ِ إِلاّ وَهُوَ يَأْتِىْ يَوْمَ القِيامَةِ يَدْمِىْ، لَوْنُهُ لَوْنُ الدَّمِ وَرِيْحُهُ رِيْحُ المِسْكِ.

ساعَةٌ مِن عالِمٍ يَتَّكِيءُ عَلى فِراشِهِ يَنظُرُ فِي عِلمِهِ خَيرٌ مِن عِبادَةِ العابِدِ سَبعِينَ عاماً.

ترجمه: يك ساعتِ عالِمى كه بر بستر خود تكيه كند و در علم خود مى نگرد، بهتر است از عبادت عابدى كه هفتاد سال خداى را پرستد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 529)

سَأَقضي بَينَكُم بِكِتابِ اللّه ِ.

.


1- . روض الجنان، ج 11، ص 77.
2- . همان، ج 1، ص 250.
3- . همان، ج 5، ص 153.
4- . همان، ج 4، ص 231.

ص: 103

[ ترجمه: به زودى در ميان شما داورى كنم به كتاب خدا.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 5؛ جامع الصغير، ج 2، ص 25)

أَلسّامِعُ لِلغِيبَةِ أَحَدُ المُغتابِينَ.

ترجمه: شنونده غيبت يكى باشد از غيبت كنان.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 125)

سِبابُ المُسلِمِ فِسقٌ وَقِتالُهُ كُفرٌ.

[ ترجمه:نارواگوئى به مسلمان فسق است و جنگ با او كفر است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 322؛ صحيح بخارى، ج 7، ص 79؛ عينى، ج 10، ص 364؛ عسقلانى، ج 10، ص 387؛ قسطلانى، 9)

سُبحانَ اللّه ِ نِصفُ المِيزانِ وَالحَمدُ للّه ِِ كُلُّ المِيزانِ.

ترجمه: سبحان اللّه نيمه ترازو باشد و الحمد للّه همه ترازو باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 26)

سَبَقَ دِرهَمٌ مِأْئَةَ أَلفِ دِرهَمٍ.

ترجمه: يك درم بود كه سابق بود صد هزار درم را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 480؛ جامع الصغير، ج 2، ص 26)

سَتُقاتِلُ النّاكِثِينَ وَالقاسِطِينَ وَالمارِقِينَ.

ترجمه: تو، به اين سه گروه پس از من قتال كنى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 74)

أَلسَّخِيُّ قَرِيبٌ مِنَ اللّه ِ قَرِيبٌ مِنَ الجَنَّةِ قَرِيبٌ مِنَ النّاسِ بَعِيدٌ مِنَ النّارِ وَالبَخِيلُ بَعِيدٌ مِنَ اللّه ِ بَعِيدٌ مِنَ الجَنَّةِ بَعِيدٌ مِنَ النّاسِ قَرِيبٌ مِنَ النّارِ وَلَجاهِلٌ سَخِى ¨ٌّ أَحَبُّ إِلَى اللّه ِ مِن عالَمٍ بَخِيلٍ.

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 10.
2- . همان، ج 18، ص 37.
3- . همان، ج 3، ص 109.
4- . همان، ج 1، ص 65.
5- . همان، ج 4، ص 95.
6- . همان، ج 1، ص 182.

ص: 104

ترجمه: سخى نزديك است به خدا و به بهشت و به مردمان، و دور است از دوزخ، و بخيل دور است از خداى و بهشت و مردمان و نزديك است به دوزخ و خداى تعالى سخى جاهل را دوست تر دارد از آنكه عالم بخيل را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 651)

أَلسَّعادَةُ كُلُّ السَّعادَةِ طُولُ العُمرِ فِي طاعَةِ اللّه ِ.

ترجمه: نيك بختى و همه نيك بختى، درازى عمر بود در طاعت خداى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 496؛ جامع الصغير، ج 2، ص 32)

أَلسَّعِيدُ مَنِ اتَعَظَ بِغَيرِهِ.

[ ترجمه: سعادتمند كسى است كه از ديگران پند پذيرد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 137) اين حديث به صورت ديگر نيز آمده: أَلشَّقِىُّ مَنْ شَقِىَ فِىْ بَطْنِ أُمِّه وَالسَّعِيْدُ مَنْ وُعِظَ بِغَيْرِه. «مسلم، ج 8، ص 45؛ جامع الصغير، ج 1، ص 63»

السَّلامُ إِسمٌ مِن أَسماءِ اللّه ِ تَعالى فَأَفشُوهُ بَينَكُم فَإِنَّ الرَّجُلَ المُسلِمَ إِذا مَرَّ بِالقَومِ فَسَلَّمَ عَلَيهِم فَرَدُّوا عَلَيهِ كانَ لَهُ عَلَيهِم فَضلُ دَرَجَةٍ بِذِكرِهِ إِيّاهُم بِالسَّلامِ فَإِنْ لَم يَرُدُّوا عَلَيهِ رَدَّ عَلَيهِ مَن هُوَ خَيرٌ مِنهُم وَأَطيَبُ.

ترجمه: سلام نامى است از نامهاى خداى تعالى. فاش داريد ميان شما كه مرد مسلمان چون به قومى بگذرد و بر ايشان سلام كند و ايشان جواب دهند، او را بر ايشان فضل درجه باشد به آنكه سلام كرده باشد بر ايشان اگر ايشان جواب ندهند او را، جواب دهد او را آنكه از ايشان بهتر باشد و پاكيزه تر [يعنى فرشتگان ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 61؛ جامع الصغير، ج 2، ص 33)

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 69.
2- . همان، ص 69.
3- . همان، ج 1، ص 326.
4- . روض الجنان، ج 14، ص 184.

ص: 105

أَلسَّلامُ تَحِيَّةٌ لِمِلَّتِنَا وَأَمانٌ لِذِمَّتِنا.

ترجمه: سلام تحيّت ملّت ماست و امان ذمّت ما.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 17؛ ج 4، ص 16؛ جامع الصغير، ج 2، ص 33)

أَلسَّلامُ لِلرّاكِبِ عَلَى الرّاجِلِ وَلِلقائِمِ عَلَى القاعِدِ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 18؛ ج 4، ص 61)

ترجمه ابوالفتوح در مجلد دوم چنين است: «سلام سوار را بايد كردن بر پياده و ايستاده را بايد كردن بر نشسته». پس از اين ترجمه در بيان مصلحت امر چنين نوشته: «براى آنكه سوار از پياده ايمن باشد و پياده از سوار خائف و همچنين ايستاد و نشسته. شيخ همين حديث را كه در ص 61 مجلد چهارم آورده، چنين ترجمه كرده: سلام سوار را بايد كرد بر پياده، و ايستاده را بر نشسته [براى آنكه سلام براى سلامت نهاده اند و از روى ظاهر ايستاده با سلامت است از نشسته و سوار از پياده ايشان از اينان خائف اند؛ اينان سلام بگويند تا اينان را امان حاصل شود.

أَلسَّلمانُ مِنّا أَهلُ البَيتِ.

] ترجمه: سلمان از ما اهل بيت است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 715؛ ج 3، ص 223؛ جامع صغير، ج 2، ص 28)

سَلُوا اللّه َ مِن فَضلِهِ فَإِنَّهُ يُحِبُّ أَن يُسئَلَ وَإِنَّ مِن أَفضَلِ العِبادَةِ إِنتِظارُ الفَرَجِ.

ترجمه: از خداى تعالى بخواهى از فضل او كه دوست دارد كه از او سؤال كنند و فاضل تر عبادتى انتظار فرج باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 759؛ جامع الصغير، ج 2، ص 28)

.


1- . همان، ص 185؛ ج 6، ص 42.
2- . همان، ج 14، ص 185؛ ج 6، ص 42.
3- . همان، ج 5، ص 295؛ ج 11، ص 285.
4- . همان، ج 5، ص 344.

ص: 106

سِياحَةُ أُمَّتِي أَلصَّومُ.

ترجمه: سياحت رفتن امّت من روزه باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 643)

أَلسّائِحُونَ الصّائِمُونَ.

[ ترجمه: سياحت كنندگان روزه دارانند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 643)

سَيَكُونُ فِي أُمَّتِي ما كانَ فِي بَنِي إِسرائِيلَ حَذوَ النَّعلِ بِالنَّعلِ وَالقُذَّةِ بِالقُذَّةِ.

ترجمه: هر چه در بنى اسرائيل بود در امّت من باشد؛ چنان كه پاى نعل ماند و پر تير و با پر تير.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 415 و 429؛ ج 2، ص 118؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 5؛ نووى، ج 1، ص 105)

شارِبُ الخَمرِ كَعابِدِ الوَثَنِ وَمُدمِنُ الخَمرِ كَعابِدِ الوَثَنِ.

[ ترجمه: شرابخوار و كسى كه هميشه شراب مى خورد مانند بت پرست است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 218؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 2» با تغييرى آمده) .

أَلشَّبابُ شُعبَةٌ مِنَ الجُنُونِ.

ترجمه: برنايى شاخى از ديوانگى است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 159؛ جامع الصغير، ج 2، ص 35)

شِرارُكُم عُزَّابُكُم.

ترجمه: بدترين شما عزبان شما باشند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 4، ص 34؛ جامع الصغير، ج 2، ص 33)

.


1- . روض الجنان، ج 10، ص 56.
2- . اين روايت در روض الجنان يافت نشد، و آدرس در متن براى روايت قبلى است.
3- . روض الجنان، ج 3، ص 337، 372.
4- . همان، ج 7، ص 133.
5- . همان، ج 11، ص 145.
6- . همان، ج 14، ص 129.

ص: 107

أَلشَّرُّ بِالشَّرِّ وَالبادِي أَظلَمُ.

[ ترجمه: بدى به بدى پاسخ داده مى شود و آغازكننده ظالم تر است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 142)

شَرُّ ما فِي الرَّجُلِ شُحٌّ هالِعٌ أَو خالِعٌ.

ترجمه: بدتر آنچه در مرد بود، بخيلى بود كه او را به جزع آرد بخيلى با حرص و يا بددلى كه دل او از جاى بركند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 398) در جامع الصغير، ج 2، ص 34 قسمت اخير حديث چنين ضبط شده: شُحٌّ هالِعٌ وَحُبْنٌ خالِعٌ.

شَغَلُونا عَن صَلوةِ الوُسطى صَلوةِ العَصرِ مَلَأَ اللّه ُ قُبُورَهُم ناراً.

ترجمه: ما را مشغول باز كردند از نماز وسطا كه نماز ديگر است خداى گورهايشان پر از آتش كناد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 408)

شَفاعَتِي لِأَهلِ الكَبائِرِ مِن أُمَّتِي.

[ ترجمه: شفاعت من براى آن گروه از امّتم است كه گناهان كبيره مرتكب شده اند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 111؛ مستدرك حاكم، ج 1، ص 69؛ جامع الصغير، ج 2، ص 39؛ كنوز الحقائق، ص 73)

شَيَّبَتنِي سُورَةُ هُودٍ واخواتها.

ترجمه: سوره هود و اخواتش مرا پير كرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 54؛ جامع الصغير، ج 2، ص 35)

أَلصّائِمُ فِي السَّفَرِ كَالمُفطِرِ فِي الحَضَرِ.

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 367. ظاهراً اين جمله حديث نيست؛ بلكه ممكن است ضرب المثل باشد و عبارت بعد از آن روايت منقول از رسول صلى الله عليه و آله است.
2- . روض الجنان، ج 19، ص 410.
3- . همان، ج 3، ص 317.
4- . همان، ج 1، ص 266.
5- . همان، ج 10، ص 223.

ص: 108

[ ترجمه: روزه دار در سفر چون روزه خوار در حضر و وطن است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 285)

أَلصَّبرُ عِندَ صَدَمَةِ الأُولى.

ترجمه: صبر به نزديك زخم اوّل بايد كردن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 237؛ جامع الصغير، ج 2، ص 42)

أَلصَّدَقَةُ تَقَعُ أَوَّلاً فِي يَدِ اللّه ِ ثُمَّ فِي يَدِ السّائِلِ.

ترجمه: صدقه در دست خداى افتد آنگه در دست سائل.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 91)

صَدَقَةُ السِرِّ تُطفِيءُ غَضَبَ الرَّبِّ.

ترجمه: صدقه سِرّ خشم خداى بنشاند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 475) در همين صفحه از تفسير ابوالفتوح اين حديث به نحو ديگر ضبط شده:

صَدَقَةُ السِّرِّ تُطْفِى ءُ الخَطِيْئَةَ كَما يُطْفِى ءُ الْماءُ النَّارَ وَتَدْفَعُ سَبْعِيْنَ باباً مِنَ البَلاءِ.

ترجمه: صدقه سِرّ گناه را بنشاند چنانكه آب آتش را بنشاند و هفتاد نوع بلا را بگرداند.

أَلصَّدَقَةُ عَشرَةُ أَضعَافٍ وَالقَرضُ ثَمانِيَةَ عَشَرَ ضِعفاً.

ترجمه: صدقه را يكى ده باشد و قرض را يكى هيجده.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 463) اين حديث با تغييرى در جامع الصغير، ج 2، ص 18، آمده.

أَلصَّدَقَةُ عَلَى القَرَابَةِ صَدَقَةُ وَصِلَةٌ.

[ ترجمه: كمك به نزديكان هم صدقه است و هم صله رحم.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 266) «با تغييرى در جامع الصغير، ج 2، ص 42 ضبط شده»

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 14.
2- . همان، ج 2، ص 243.
3- . همان، ج 17، ص 330.
4- . همان، ج 4، ص 78.
5- . همان، ص 44.
6- . همان، ج 2، ص 312.

ص: 109

أَلصِّدِّيقُونَ ثَلاثَةُ حِزقيلُ مُؤمِنُ آلِ فِرعَونَ وَحَبِيبُ النَّجارُ مُؤمِنُ آلِ ياسِينَ وَعَلِيُّ بنُ أَبيطالِبٍ عليهم السلام وَهُوَ خَيرُهُم وَسَيِّدُهُم.

ترجمه: صدّيقان سه اند حِزقيل است مؤمن آل فرعون و حبيب النّجار است مؤمن آل ياسين و على بن ابى طالب است و او بهترين و سيّد ايشان است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 490؛ جامع الصغير، ج 2، ص 42)

صِلَةُ الرَّحِمِ تَزِيدُ فِي العُمرِ.

ترجمه: رحم پيوستن عمر بيفزايد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 189؛ جامع الصغير، ج 2، ص 38)

صَلَّتِ المَلائِكَةُ عَلَىَّ وَعَلى عَلِيٍّ سَبعَ سِنِينَ لِأَنَّهُ لَم يُرفَعْ إِلَى السَّماءِ شَهادَةُ أَن لا إِلهَ إِلاَّ اللّه َ إِلاّ مِنِّي وَمِن عَلِيٍّ.

ترجمه: فرشتگان صلوات فرستادند هفت سال بر من و بر على براى آنكه در اين هفت سال گفت لا اله الاّ اللّه و گواهى وحدانيّت و تصديق نبوّت بر آسمان نبردند الاّ از من و از على.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 627؛ ج 4، ص 490؛ ج 5، ص 225)

أَلصَّلوةُ الخَمسُ كَفّاراتٌ لِما بَينَهُنَّ ما اجتَنَبَ الكَبائِرَ.

ترجمه: نماز پنجگانه كفّاره هر گناه است كه ميان آنها باشد مادام تا كبيره نكند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 757)

صَلُّوا خَمسَكُم وَصُومُوا شَهرَكُم وَأَدُّوا زَكوةَ مالِكُم وَجُحُّوا بَيتَكُم تَدخُلُوا جَنَّةَ رَبِّكُم.

ترجمه: نماز پنج بجار آوريد و ماه رمضان روزه داريد و زكوة مال بدهيد و حجّ خانه بگذاريد و به بهشت خداى رويد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 611)

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 324.
2- . همان، ج 11، ص 213.
3- . همان، ج 10، ص 14؛ ج 16، ص 325.
4- . همان، ج 5، ص 340.
5- . همان، ج 3، ص 178.

ص: 110

صَلُّوا عَلى أَنبِياءِ اللّه ِ وَرُسُلِهِ فَإِنَّ اللّه َ بَعَثَهُم كَما بَعَثَنِي.

ترجمه: صلوات فرستيد بر پيغمبران خداى كه ايشان نيز فرستادگان خداى تعالى اند چنانكه مرا فرستاد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 350؛ جامع الصغير، ج 2، ص 38)

أَلصَّلوةُ قُربانُ كُلِّ تَقِيٍّ.

ترجمه: نماز تقرّب هر پرهيزگارى است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 103؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 10)

صَلوةُ الوُسطى هِيَ العَصرُ.

ترجمه: نماز وسطى نماز ديگر است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 408)

أَلصَّلوةَ وَما مَلَكَت أَيمانُكُم.

ترجمه: نماز بپاى دارى و زيردستان را نكو داريد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 765؛ جامع الصغير، ج 2، ص 43)

أَالطَّرقُ وَالطِّيَرَةُ وَالعِيافَةُ مِنَ الجِبتِ.

ترجمه: سنگك زدن و تشاؤم كردن به چيز و زجر مرغ از جمله جبت است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 778؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 14)

أَلطَّلاقُ بِالرِّجالِ وَالعِدَّةُ بِالنِّساءِ.

[ ترجمه: طلاق به دست مردان است و عدّه بر زنان.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 761)

طَلَبُ الجَنَّةِ بِلا عَمَلٍ ذَنبٌ مِنَ الذُّنُوبِ.

ترجمه: طلب بهشت كردن بى عمل گناهى است از گناهان.

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 4، ص 384)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 178.
2- . همان، ج 1، ص 247.
3- . همان، ج 3، ص 317.
4- . همان، ج 5 ص 359.
5- . همان، ص 393.
6- . همان، ص 349.
7- . روض الجنان، ج 16، ص 97.

ص: 111

طُوبى لِمَن رَأَنِي وَلِمَن رَأَى مَن رَأنِي وَلِمَن رَأَى مَن رَأى مَن رَأَنِي.

ترجمه: خنك آن را كه مرا ديد يا آن را ديد كه مرا ديد يا آن را ديد كه او ديد كسى را كه مرا ديد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 628؛ جامع الصغير، ج 2، ص 54) در كنوز الحقائق، صفحه 79 به جز جمله سوّم، تمام حديث آمده. در جامع الصغير، ج 2، صفحه 54 حديث مزبور به اين صورت ضبط شده: طُوْبى لِمَنْ رَآنِىْ وَآمَنَ بِىْ وَطُوْبى لِمَنْ رَأَى مَنْ رَآنِىْ وَلِمَنْ رَأَى مَنْ رَأَى مَنْ رَآنِىْ وَآمَنَ بِىْ طُوْبى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ.

أَلطَّهُورُ شَطرُ الإِيمانِ.

ترجمه: طهارت نماز كردن نيمه ايمان است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 113؛ صحيح مسلم، ج 1، ص 80؛ نووى، ج 2، ص 245)

أَلعالِمُ مَن عَقَلَ عَنِ اللّه ِ فَعَمِلَ بِطاعَتِهِ وَاجتَنَبَ سُخطَهُ.

ترجمه: عالم آنكس باشد كه از خداى بداند اوامر و نواهى و به طاعت او عمل كند و از خشم او اجتناب كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 238؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 23» با تغييرى اين حديث را آورده) .

عِبادِي لَو أَنَّ أَوَّلَكُم وَآخِرَكُم وَإِنسَكُم وَجِنَّكُم إِجتَمَعُوا عَلى أَتقَى قَلبِ رَجُلٍ مِنكُم لَم يَزدَد ذلِكَ فِي مِلكِي شَيئاً عِبادِي لَو أَنَّ أَوَّلَكُم وَآخِرَكُم وَإِنسَكُم وَجِنَّكُم إِجتَمَعُوا عَلى أَفجَرِ قَلبِ رَجُلٍ مِنكُم لَم يَنقُص ذلِكَ فِي مِلكِي شَيئاً عِبادِي لَو أَنَّ أَوَّلَكُم وَآخِرَكُم وَإِنسَكُم وَجِنَّكُم إِجتَمَعُوا فِي صَعِيدٍ واحِدٍ فَسَئَلُوا فِي حَوائِجِهِم فَأَعطَيتُ كُلاًّ مِنهُم ما سَئَلُوا لَم يَنقُص ذلِكَ فِي مِلكِي شَيئاً إِلاّ بِمِقدارِ ما يَغمِسُ أَحَدُكُمُ الإِبرَةَ فِي اليَمِّ فَليَنظُر بِمَ يَرجِعُ.

.


1- . همان، ج 5، ص 8.
2- . همان، ج 6، ص 282.
3- . همان، ج 15، ص 210.

ص: 112

ترجمه: بندگان من اگر اوّلتان و آخرتان و پرى و آدميان مجتمع شوند بر پرهيزكارتر دل مردى در ملك من هيچ نيفزايد بندگان من اگر اوّلتان و آخرتان و آدمى و پريتان جمع شوند بر فاجرتر دل مردى از ملك من هيچ بنكاهد بندگان من اگر اوّلتان و آخرتان و آدمى و پريتان جمع شوند در يك صعيد و جمله از من حاجتهاى خود بخواهند و من همه را حاجت روا كنم از ملك من هيچ بنكاهد الاّ به مقدار يكى از شما سوزنى در دريائى زند بنگر تا چه آب برگيرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 207 _ 208)

عَجَباً لِمَن أَيقَنَ بِالمَوتِ كَيفَ يَفرَحُ وَعَجَباً لِمَن أَيقَنَ بِالنّارِ كَيفَ يَضحَكُ وَعَجَباً لِمَن رَأيَ الدُّنيا وَتَقَلُّبَها بِأَهلِها كَيفَ يَطمَئِنُّ إِلَيها. ترجمه: عجب از آنكه مرگ به يقين داند چگونه شاد شود و عجب از آنكه دوزخ به يقين داند چگونه باز خندد و عجب از آنكه دنيا بيند و تقلّب او را با اهلش، چگونه ساكن شود با دنيا.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 350) عبارت نخستين اين سخن در صفحه 43 مجلد اوّل آمده به اين شرح: عَجِبْتُ لِمَنْ أَيْقَنَ بِالْمَوْتِ كَيْفَ يَفْرَحُ. در ترجمه علاوه بر ترجمه اين عبارت، دنباله آن را نيز به فارسى آورده و به علاوه عبارات ديگرى به فارسى كه جمله هاى عربى آن ضبط نشده است، براى مطالعه و مقايسه يادداشت مى شود: «عجب از آن كس كه يقين داند كه بخواهد مردن چگونه شاد شود و عجب از آن كس كه از دوزخ داند چگونه باز خندد و عجب از آنكس كه دنيا مى بيند كه چگونه مى گرداند اهلش را چگونه دل بر دنيا نهد و عجب از آنكس كه او به قَدر ايمان دارد چگونه رنج بر خود نهد و عجب از آنكه حساب يقين داند و پس عمل نكند.

.


1- . روض الجنان، ج 11، ص 259.
2- . همان، ج 3، ص 179.

ص: 113

عَدَدُ الأَئِمَّةِ مِن بَعدِي عَدَدُ نُقَبَاءِ بَنِي إِسرائِيلَ.

ترجمه: عدد امامان از پس من عدد نقيبان بنى اسرائيل باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 118)

عُرِضَت عَلىَّ الجَنَّةُ حَتّى هَمَمتُ أَن أَقطِفَه مِن ثَمَراتِها وَعُرِضَت عَلىَّ النّارُ حَتّى إِتَّقَيتُ حَرَّها بِيَدِي.

[ ترجمه: بهشت را بر من عرضه داشتند تا آنجا كه خواستم از ميوه هاى آن بچينم و جهنم را بر من عرضه داشتند تا آنكه گرمى آن را با دستم از خود باز مى داشتم. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 91؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 221؛ نووى، ج 9، ص 274)

عَظِّمُوا ضَحاياكُم فَإِنَّها فِي القِيامَةِ مَطاياكُم.

ترجمه: قربان ها كه بكشى آن را تعظيم كنى كه آن در قيامت شتران شما باشند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 490)

عُقُوقُ الوالِدَينِ وَشَهادَةُ الزُّورِ كَبِيرَةٌ.

ترجمه: در مادر و پدر عاصى شدن و گواهى به دروغ دادن كبيره است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 756؛ جامع الصغير، ج 2، ص 52)

عَلِّقِ السَّوطَ حَيثُ تَراهُ أَهلُ بَيتِكَ.

ترجمه: تازيانه جايى درآويز كه اهل خانه و زيردستان تو بينند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 161؛ جامع الصغير، ج 2، ص 52)

عَلِيٌّ قائِدَ البَرَرَةِ وَقاتِلُ الكَفَرَةِ مَنصُورٌ مَن نَصَرَهُ وَمَخذُولٌ مَن خَذَلَهُ.

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 294.
2- . همان، ج 1، ص 219.
3- . همان، ج 13، ص 118.
4- . همان، ج 5، ص 337.
5- . همان، ص 350.

ص: 114

ترجمه: على پيش رو اَبرار است و قاتل كفّار است ناصر او از قِبَل خدا منصور است و خاذل او مخذولست.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 174)

عَلَيكَ بِذاتِ الدِّينِ تَرِبَت يَداكَ.

ترجمه: بر تو باد كه زن ديندار كنى بزنى، دستهات خاك آلود باد يعنى درويش باداش (2) .

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 37)

عَلَيكُم بِحُسنِ الخُلقِ فَإِنَّ حُسنَ الخُلقِ فِي الجَنَّةِ لا مَحالَةَ وَإِيّاكُم سُوءَ الخُلقِ فَإِنَّ سَيِّيءَ الخُلقِ فِي النّارِ لا مَحالَةَ.

ترجمه: بر شما باد كه خوى نيكو داريد كه خوى نيكو در بهشت باشد لابد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 375)

عَلَيكُم بِالصِّدقِ فَإِنَّ الصِّدقَ يَهدِي إِلَى البِرِّ وَإِنَّ البِرَّ يَهدِي إِلَى الجَنَّةِ وَإِيّاكُم وَالكِذبَ فَإِنَّ الكِذبَ يَهدِي إِلَى الفُجُورِ وَإِنَّ الفُجُورَ يَهدِي إِلَى النّارِ.

ترجمه: بر شما باد كه راست گوئيد كه صدق راه نمايد به برّ و برّ راه نمايد به بهشت و دور باشى از دروغ گفتن كه دروغ راه نمايد به فجور و فجور راه نمايد به دوزخ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 652؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 289؛ نووى، ج 10، ص 67)

عَلَيكُم بِالعَدَسِ فَإِنَّهُ مُبارَكٌ مُقَدَّسٌ وَإِنَّهُ يُرَقِّقُ القَلبَ وَيُكثِرُ الدَّمعَةَ وَإِنَّهُ بارَكَ فِيهِ سَبعُونَ نَبيّاً آخِرُهُم عِيسَى بنُ مَريَم.

ترجمه: بر شما باد كه مرجو بسيار خورى كه آن مبارك است و مقدّس و پاكيزه است، دل را تنگ كند و آب چشم را بسيار كند و هفتاد پيغمبر بر او دعا كرده اند به بركت آخرشان عيسى بن مريم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 131)

.


1- . روض الجنان، ج؟؟؟، ص؟؟؟.
2- . در متن نسخه به همين نحو ضبط بود.
3- . روض الجنان، ج 14، ص 134.
4- . همان، ج 19، ص 348.
5- . همان، ج 11، ص 77.
6- . همان، ج 1، ص 310.

ص: 115

عَلَيكُم بِهذِهِ الشَّجَرَةِ المُبارَكَةِ، زَيتِ الزَّيتُونِ فَتَداوَوا بِه فَإِنَّهُ مَصحَّةُ مِنَ النّا صُورِ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 43؛ جامع الصغير، ج 1، ص 56)

عَلَى اليَدِ ما أَخَذَت حَتّى تُؤَدِّيَهُ.

ترجمه: بر دست واجب است آنچه باز گرفت تا با جايگاه خود دهد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 784؛ جامع الصغير، ج 2، ص 60؛ كنوز الحقائق، ص 81)

أَلعَينُ لَتُدخِلُ الرَّجُلَ أَلقَبرَ وَالجَملَ القِدرَ.

[ ترجمه: چشم، مرد را در گور مى كند و شتر را در ديگ.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 383؛ جامع الصغير، ج 2، ص 60)

أَلغَلُولُ مِن جَمرِ جَهَنَّمَ.

ترجمه: خيانت كننده از انگشت دوزخ باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 678؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 27)

فاطِمَةُ بِضعَةٌ مِنِّي مَن آذَاها فَقَد آذَانِي.

ترجمه: فاطمه پاره اندام من است هر كه او را بيازارد مرا آزرده باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 560 و 561؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 28 _ با تغييرى)

فَالتَمِسُوها فِي العُشرِ الآخَرِ. (6)

ترجمه: [شب قدر را] در دهه آخر طلب بايد كردن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 5، ص 559)

أَلفِرارُ مِمّا لا يُطاقُ مِن سُنَنِ المُرسَلِينَ.

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 148.
2- . همان، ج 5، ص 407.
3- . همان، ج 19، ص 371.
4- . همان، ج 5، ص 137.
5- . همان، ج 4، ص 318.
6- . مراد دهه آخر ماه رمضان است كه به رواياتى شب قدر است.
7- . روض الجنان، ج 20، ص 345.

ص: 116

ترجمه: گريختن از آنچه به آن طاقت و پاى ندارند از سنّت پيغمبران است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 118؛ شرح بحر العلوم، ج 6، ص 44)

فَرَغَ اللّه ُ مِن أَربَعٍ مِنَ الخَلقِ وَالخُلقِ وَالأَجَلِ وَالرِّزقِ.

[ ترجمه: خداوند مقرّر فرمود بندگان را چهار چيز صورت و سيرت و مدّت (عمر) و روزى را.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 385؛ جامع الصغير، ج 2، ص 64)

فَرَغَ اللّه ُ إِلى كُلِّ عَبدٍ مِن خَمسٍ مِن عَمَلِهِ وَأَجَلِهِ وَأَثَرِهِ وَمَضجَعِهِ وَرِزقِهِ لا يَتَعَدّيهُنَّ عَبدِي.

[ ترجمه:خداوند معين فرمود براى هر بنده اى پنج چيز را عملش را و عمرش را و اثرش را و خوابگاهش و روزيش را.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 385؛ جامع الصغير، ج 2، ص 64 _ با تغييرى)

فَضلُ القُرآنِ عَلى سائِرِ الكَلامِ كَفَضلِ اللّه ِ عَلى خَلقِه.

ترجمه: فضل قرآن بر ديگر كلام ها چنان است كه فضل خداى بر خلقانش.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 7؛ جامع الصغير، ج 2، ص 64)

فَمَن فَعَلَ ذلِكَ شَيئاً فَأُقِيمَ عَلَيهِ الحُدُودُ فَهُوَ كَفّارَةٌ لَهُ وَمَن سُتِرَ عَلَيهِ فَأَمرُهُ إِلَى اللّه ِ عَزَّوَجَلَّ إِن شاءَ غَفَرَ لَهُ وَإِن شاءَ عَذَّبَهُ.

ترجمه: هر كه از اين كباير ارتكاب چيزى كند حَد بر او برانند آن كفّارت باشد او را و هر كه را پرده به او فرو گذارند كار او با خداست اگر خواهد بيامرزد و اگر خواهد عذابش كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 27)

قاتَلَ اللّه ُ أَقواماً أَقسَمَ لَهُم رَبُّهُم بِنَفسِهِ فَلَم يُصَدِّقُوهُ.

ترجمه: بكشاد خداى قومى را كه خداى تعالى براى ايشان به خود قسم ياد كرد باورش نداشتند.

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 312.
2- . همان، ج 16، ص 99.
3- . همان.
4- . همان، ج 1، ص 17.
5- . همان، ج 6، ص 65.

ص: 117

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 151)

أَلقُرآنُ أَفضَلُ كُلِّ شَيءٍ دُونَ اللّه ِ تَعالى فَمَن وَقَّرَ القُرآنَ فَقَد وَقَّرَ اللّه َ وَمَن لَم يُوَقِّرِ القُرآنَ فَقَدِ استَخَفّ بِحُرمَةِ اللّه ِ وَحُرمَة القُرآنِ عَلَى اللّه ِ كَحُرمَةِ الوالِدِ عَلى وَلَدِهِ.

ترجمه: قرآن فاضل تر از همه چيز است غير از خداى تعالى. هر كه قرآن را حرمت دارد خداى را حرمت داشته باشد و هر كه حرمت قرآن ندارد استخفاف كرده باشد به حرمت خداى حرمت قرآن بر خداى چون حرمت پدر است بر فرزند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 8)

أَلقُرآنَ غَنِيً لا غَنِيً دُونَهُ وَلا فَقرَ بَعدَهُ.

ترجمه: قرآن توانگرى است كه بالاى آن توانگرى نيست و از پس آن درويشى نيست.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 7؛ جامع الصغير، ج 2، ص 76)

قَد جَعَلَ اللّه ُ لَهُنَّ سَبِيلاً. أَلبِكرُ بِالبِكرِ مائَةُ جَلدَةٍ وَالثَّيِّبُ بِالثَّيِّبِ أَلجَلدُ ثُمَّ الرَّجمُ.

ترجمه: خداى تعالى راه پديد آورد بكر كه با بكر زنا كند حَد بايد زدن ايشان را صد تازيانه و مراد به بكر از ايشان آن است كه زن ندارد از مرد و شوهر ندارد از زن و ثيّب با ثيّب چون زنا كند اوّل حَدْ و آنگه رجم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 737)

قَدحانَ مِنِّي خُفُوفٌ بَينَ أَظهُرِكُم.

ترجمه: نزديك آمد كه من از ميان شما بروم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 97)

قَسَّمتُ الصَّلوةَ بَينِي وَبَينَ عَبدِي، سُورَةً فاتِحَةً نِصفَينِ فَنِصفُها لِي وَنِصفُها لِعَبدِي وَلِعَبدِي ما سَأَلَ.

ترجمه: من قسمت كردم نماز را يعنى سوره فاتحة الكتاب را ميان خود و بنده ام دو نيمه يك نيمه مراست و يك نيمه بنده مراست و بنده مراست آنچه بخواست.

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 102.
2- . همان، ج 1، ص 18.
3- . همان، ص 17.
4- . همان، ج 5، ص 287.
5- . همان، ج 6، ص 244.

ص: 118

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 13)

كَرَمُ الرَّجُلِ دِينُهُ وَمُرُوءَتُهُ تَقواهُ وَأَصلُهُ عَقلُهُ وَحَسَبُهُ خُلقُهُ.

ترجمه: كرم مرد دين اوست و مروة او پرهيزكارى او واصل او عقل اوست و حَسب او خوىِ نيكوى او.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 127؛ جامع الصغير، ج 2، ص 77 با تغييرى)

كَفى بِالسَّلامَةِ داءً.

ترجمه: درد تندرستى بس است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 654؛ جامع الصغير، ج 2، ص 77)

كَلاّ أَيمانُ الرُّماةِ لَغوٌ لا كَفّارَةَ فِيها.

ترجمه: سوگند تيراندازان لغو باشد در او كفّاره نبود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 380)

كُلُّ أَمرٍ ذِي بالٍ لَم يُبدَءِ فِيهِ بِبِسمِ اللّه ِ فَهُوَ أَبتَرُ.

ترجمه: هر كارى كه آن را قدر و منزلتى باشد ابتداء آن كار نه بنام او كنند آن كار اَبتر و بريده باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 20؛ جامع الصغير، ج 2، ص 78)

كَلِمَةُ الحِكمَةِ ضالَّةُ كُلِّ حَكِيمٍ.

[ ترجمه: كلمه حكمت آميز گم شده هر حكيمى است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 473)

كُلُّ مُسكِرٍ حَرامٌ أَوَّلُهُ وَآخِرُهُ.

[ ترجمه: هر مسكر و مست كننده اى حرام است، آغازش و پايانش. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 1، ص 363؛ جامع الصغير، ج 2، ص 80 با تغييرى)

.


1- . روض الجنان، ج 8، ص 33.
2- . همان، ج 18، ص 44.
3- . همان، ج 10، ص 83.
4- . همان، ج 3، ص 250.
5- . همان، ج 1، ص 50.
6- . همان، ج 4، ص 74.
7- . روض الجنان، ج 3، ص 209.

ص: 119

كُلُّ مَعرُوفٍ صَدَقَةٌ وَما وَقَى بِهِ المَرءُ عِرضَهُ كُتِبَ لَهُ بِهِ صَدَقَةٌ وَما أَنفَقَ المُؤمِنُ مِن نَفَقَةٍ فَعَلَى اللّه ِ خَلَفُها ضامِناً إِلاّ ما كانَ مِن نَفَقَةٍ فِي بُنيانٍ أَو مَعصِيَةٍ.

ترجمه: هر معروفى وصلتى صدقه باشد و هر چه مرد به آن عرض خود صيانت كند او را به آن صدقه بنويسند و هر نفقه كه كند خداى تعالى ضمان كند كه عوض باز دهد الاّ آنچه در بنيانى بدهد يا در معصيتى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 363؛ جامع الصغير، ج 2، ص 80 با تغييرى)

كُلُّ مَولُودٍ يُولَدُ عَلَى الفِطرَةِ فَأَبَواهُ يُهَوِّدَانِهُ وَيُنَصِّرانِهُ.

ترجمه: هر مولود كه زايد بر فطرة اسلام زايد مادر و پدر او را يا جهود يا ترسا كنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 214)

در مجلّد سوم تفسير ابوالفتوح اين حديث مجدّداً در صفحات 12 و 367 به مناسباتى آمده فقط در آخر حديث «و يُمَجِّسانِهُ» افزوده شده. در جلد سوم تفسير ابوالفتوح، صفحه 258 بار ديگر اين حديث ديده مى شود منتها با افزايشى به اين شرح: «... كَما تُنْتِجُ البَهِيْمَةُ هَلْ تَجِدُوْنَ فِيْها مِنْ جَدْعَاءَ». در ترجمه تمام حديث چنين ضبط شده: هر مولد و فرزند كه زايد بر فطرة اسلام زايد پدر و مادر او را جهود و ترسا و گبر كنند چنانكه بهيمه بچه كه زايد گوش بريده نباشد خداوند گوش ببرد. در جلد پنجم تفسير ابوالفتوح، صفحه 336 حديث را عيناً به صورتى كه در مجلّد دوم آمده، آورده منتها ترجمه آن چنين ضبط شده: «هر كودك كه زايند به فطرت و خلقت زايند و گفتند بر فطرت اسلام زايد، مادر و پدر او را جهود و ترسا و گبر بكنند». اين حديث در مجلّد دوم، صفحه 80 جامع الصغير آمده و نيز با اندك اختلاف در مآخذ زير ضبط شده: «بخارى، ج 2، ص 89؛ و ج 6 ص 19؛ و ج 7، ص 197؛ عينى، ج 4، ص 195؛ و ج 9، ص 90؛ و ج 11، ص 7؛ عسقلانى، ج 3، ص 186؛ و ج 8، ص 394؛ و ج 11، ص 432؛ قسطلانى، ج 2، ص 544؛ و ج 7، ص 343، ج 9، ص 417»

.


1- . همان، ج 16، ص 80.
2- . همان، ج 12، ص 347.

ص: 120

كُلُّ نَسَبٍ وَسَبَبٍ مُنقَطِعٌ إِلاّ سَبَبِي وَنَسَبِي.

[ ترجمه: هر خويشاوندى و نسب و سببى منقطع و بى فايده است مگر خويشاوندى سببى و نسبى من.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 92؛ جامع الصغير، ج 2، ص 81) در همين صفحه 92 مجلّد چهار تفسير حاضر، رسول صلى الله عليه و آله اكرم در جواب مولا امير مؤمنان على عليه السلام و در بيان سبَب و نسَب فرمود:

اما السبب فقد سبب اللّه وامّا النسب فقد قرب اللّه . (2)

[ ترجمه: سبب آن است كه خداوند آن سبب مى سازد و نسب آن است كه خداوند نزديك مى كند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 92)

كُلُوا الزَّيتَ وَادهُنُوا بِهِ فَإِنَّهُ مِن شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ.

ترجمه: روغن زيتون بخوريد و در خود ماليد كه درختى مبارك است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 43؛ جامع الصغير، ج 2، ص 82)

كَم مِن عِذقٍ رَوَّاحٍ وَدَارٍ فَيَّاحٍ فِي الجَنَّةِ لِأَبِي الدَّحدَاحِ.

ترجمه: بس درخت بزرگ و سراى فراخ كه ابود حداح را خواهد بودن در بهشت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 419؛ جامع الصغير، ج 2، ص 82 _ با اختلاف)

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 246 _ 247.
2- . در متن تفسير به همين صورت آمده است.
3- . روض الجنان، ج 14، ص 250.
4- . همان، ص 147.
5- . همان، ج 3، ص 346.

ص: 121

كُن وَرِعاً تَكُن أَعبَدَ النَّاسِ.

ترجمه: پارسا باش تا عابدترين مردمان باشى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 32؛ جامع الصغير، ج 2، ص 82)

كَيفَ أَنعَمَ وَصاحِبُ القَرنِ إِلتَقَمَ القَرنَ حَتّى جبهته يَنتَظِرُ مَتى يُؤمَرُ فَيَنفَخُ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 293)

كَيفَ يَهلِكُ أُمَّةٌ أَنَا فِي أَوَّلِها وَعِيسى فِي آخِرِها وَالمَهدِيُّ مِن أَهلِ بَيتِي فِي وَسَطِها.

ترجمه: چگونه هلاك شوند امّتى كه من در اوّل ايشان و عيسى در آخر ايشان و مهدى از اهل البيت من در ميانه ايشان.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 573)

أَلكَيِّسُ مَن دانَ نَفسَهُ وَعَمِلَ لِما بَعدَ المَوتِ.

[ ترجمه: زيرك كسى است كه خود را پست شمارد و براى بعد از مرگ كار كند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 31) اين حديث عيناً در صفحه 185 مجلّد اوّل تفسير ابوالفتوح آمده و با عبارت: وَالعاجِزُ مَنْ تَبِعَ نَفْسُهُ هَواها وَتَمَنَّى عَلَى اللّه ِ. آن را كامل كرده؛ ترجمه تمام حديث از صفحه 185 جلد اوّل چنين است: ترجمه: زيرك آن كس باشد كه حساب خود بكند و براى قيامت عملى كند و عاجز آن بود كه نفس را از قفاى هوا برد و تمنّا كند بر خدا. در مجلّد دوم، صفحه 587 قسمت اوّل اين حديث آمده، ولى در صفحه 42 جلد پنجم تمام حديث ضبط شده و ترجمه آن با اندك اختلاف چنين آمده:

ترجمه: زيرك آن باشد كه حساب خود بكند و براى پَسِ مرگ كارى كند و عاجز آن باشد كه نفس را از قضاى هوا ببرد و تمنّاى بهشت كند بر خداى. تمام حديث در جلد دوم جامع الصغير، صفحه 97 ضبط و در آخر آن كلمه «أَلْأَمانِىَّ» نيز افزوده شد.

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 81.
2- . همان، ج 7، ص 335.
3- . همان، ج 4، ص 353.
4- . همان، ج 1، ص 77.

ص: 122

كِيلُوا الطَّعامَ وَلا تَهِيلُوا.

[ ترجمه: طعام را كيل و اندازه كنيد و مقدار آن نادانسته نفروشيد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 420؛ جامع الصغير، ج 2، ص 83 با تغييرى)

لا إِيمانَ لِمَن لا أَمانَةَ لَهُ.

ترجمه: ايمان نباشد آن را كه امانت نباشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 269؛ جامع الصغير، ج 2، ص 171)

لا يَبقَى عَلى ظَهرِ الأَرضِ بَيتُ مَدَرٍ وَلا وَبَرٍ إِلاّ أَدخَلَهُ اللّه ُ كَلِمَةَ الاسلامِ بِعِزِّ عَزِيزٍ أَو بِذُلِّ ذَلِيلٍ.

ترجمه: بر پشت زمين خانه بنماند در حضر و در بدو والا خداى تعالى كلمة اسلام در او برد امّا به عزّ عزيز او بذلّ ذليل.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 308)

لا تُنَبِّزُوا بِإِسمِي.

ترجمه: نام من به همزه مگوئيد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 5)

لا تَجمَعُوا بَينَ إِسمِي وَكُنيَتِي.

ترجمه: از ميان نام من و كينة من جمع مكنى (5) .

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 662)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 12.
2- . همان، ج 2، ص 320.
3- . همان، ج 3، ص 74.
4- . همان، ج 6، ص 12.
5- . يعنى كس را نام محمد مكنى و كينه ابوالقاسم. شما را رواست كه نام من برگيرى و روا نيست تا كنيه من برگيرى. (ص 662، ج 1، تفسير ابوالفتوح رازى)
6- . روض الجنان، ج 5، ص 96.

ص: 123

لا تَحِلُّ الصَّدَقَةُ لِغَنِيٍّ وَلا لِذِي مُرَّةٍ سَوِيٍّ.

ترجمه: صدقه حلال نباشد هيچ توانگر را و نه هيچ قوى تن درست را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 173)

لا تَحلِفُوا بِآبائِكُم.

ترجمه: سوگند مخوريد به پدرانتان.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 716)

لا تَرُدُّوا السّائِلَ وَلَو بِظِلفٍ مُحرَقاً.

ترجمه: سائل را رَدْ مكنيد و اگر بسُم گوسفند سوخته باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 267)

لا تَزالُ المَسئَلَةُ بِالعَبدِ حَتّى يَلقَى اللّه َ وَما فِي وَجهِهِ مُضغَةُ لَحمٍ.

ترجمه: سؤال، بنده را بجائى آرد كه چون با پيش خداى شود بر روى او هيچ گوشت نبود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 479)

لا تُزَوِّجَنَّ عَجُوزاً وَلا عاقِراً فَإِنِّي مُكاثِرٌ بِكُم يَومَ القِيامَةِ.

ترجمه: زن پير بزنى مكن و نازاينده كه من بكثرت شما فخر آرم روز قيامت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 35)

لا تُسافِرُوا فِي القُرآنِ إِلى أَرضِ العَدُوِّ.

[ ترجمه: قرآن را در مسافرت به همراه خود به سرزمين دشمن نبريد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 235)

لا تَسُبُّوا أَصحابِي فَإِنَّهُم أَسلَمُوا طَوعاً وَأَسلَمَ النّاسُ مِن خَوفِ سُيُوفِهِم.

ترجمه: اصحاب مرا دشنام مدهيد كه ايشان بطوع و رغبت ايمان آوردند مردمان ديگر از بيم شمشير ايشان.

.


1- . روض الجنان، ج 8، ص 161.
2- . همان، ج 5، ص 236.
3- . همان، ج 2، ص 315.
4- . همان، ج 4، ص 93.
5- . همان، ج 14، ص 131.
6- . همان، ج 18، ص 326.

ص: 124

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 596) در صفحه 628 مجلّد اوّل فقط قسمت اوّل اين حديث يعنى «لا تَسُبُّوْا أَصْحابِىْ» ضبط شده ولى ترجمه آن را چنين آورده: «اصحاب مرا دشنام ندهى كه به آن خداى كه جان من به امر اوست كه اگر يكى از شما چندان كه وزن كوه احد است زر خرج كند آن درنيايد از درجه كه ايشان و نه نيمه ايشان راهست. «بخارى، ج 4، ص 181؛ عينى، ج 7، ص 603؛ عسقلانى، ج 7، ص 27؛ قسطلانى، ج 6، ص 111»

لا تَسُبُّوا الدَّهرَ فَإِنَّ اللّه َ هُوَ الدَّهرُ.

ترجمه: روزگار را دشنام مدهيد كه خداى تعالى روزگار است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 44؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 197؛ نووى، ج 9، ص 140)

لا تَستَضِيئُوا بِنارِ المُشرِكِينَ وَلا تَنقُشُوا فِي خَواتِيمِكُم عَرَبِيّاً.

[ ترجمه: روشنايى نگيرد به آتش مشركان و در انگشتريهاتان عربى نقش نبنديد. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 636)

لا تُطَلِّقُوا نِسائَكُم إِلاّ عَن رِيبَةٍ فَإِنَّ اللّه َ لا يُحِبُّ الذَّواقِينَ وَلاَالذَّوَّاقاتِ.

ترجمه: زن را طلاق ندهى الاّ از تهمتى كه خداى تعالى چشندگان را دوست ندارد از مردان و زنان.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 402 و ج 5، ص 342؛ جامع الصغير، ج 2، ص 174)

لا تَعجَبُوا بِعَمَلِ عامِلٍ حَتّى تَنظُرُوا بِمَ يُختَمُ لَهُ.

ترجمه: عجب مداريد از عمل عاملى و كارزار كاردانى تا بنگرى خاتمه او بر چه خواهد بودن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 173؛ جامع الصغير، ج 2، ص 174)

لا تَغتابُوا المُسلِمِينَ وَلا تَتَّبِعُوا عَوراتِهِم فَإِنَّ مَنِ اتَّبَعَ عَوراتِ أَخِيهِ المُسلِم أَتبَعَ اللّه ُ عَوراتِهِ حَتّى تَفضَحَهُ وَلو وَسَطَ رَحلِهِ.

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 412.
2- . همان، ج 17، ص 237.
3- . همان، ج 5، ص 31.
4- . همان، ج 3، ص 304؛ ج 19، ص 259.
5- . همان، ج 7، ص 16.

ص: 125

ترجمه: غيبت مسلمانان مكنيد و دنبال غيبت و عورات ايشان مرويد كه هر كس دنبال عورت كسى دارد خداى تعالى دنبال عورت او دارد تا رسوا كند او را و اگر همه در خانه او باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 123)

لا تَقِيَّةَ فِي الإِسلامِ بَعدَكَ ما عُذرُ مَن كَتَمَ الحَقَّ وَأَنتَ ناصِرُهُ.

ترجمه: از پس تو و قتال و مبارزت تو در اسلام تقيّه نيست چه عذر بود آن را كه حق پنهان دارد چون تو ناصر دارد. (2)

لا تُمَثِّلُوا وَلَو بِالكَلبِ العَقُورِ.

[ ترجمه: قطعه قطعه و مثله نكنيد اگر چه سگ درنده اى باشد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 142؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 153) با اختلاقى.

لاَءِن يَمتَلِيء جَوفُ أَحَدِكُم قَيحاً أَحَبُّ إِلَىَّ مِن أَن يَمتَلِيءَ شِعراً.

ترجمه: اگر شكم يكى از شما پر از ريم باشد دوست دارم از آنكه پر از شعر باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 418؛ جامع الصغير، ج 2، ص 104)

لا تَنتَفَعُوا مِنَ المَيتَةِ بِاهابٍ وَلا عَصَبٍ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 349؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 151)

لا تَنظُرُوا إِلى مَن هُوَ فَوقَكُم وَانظُرُوا إِلى مَن هُوَ أَسفَلُ مِنكُم فَإِنَّهُ أَجدَرُ أَن لا تَزدَرُوا نِعمَةَ اللّه ِ عَلَيكُم.

ترجمه: در آنكس منگريد كه بالاى شما باشد به نعمت در آنكس نگريد كه فرود شما باشد كه آن اولى تر باشد كه نعمت خداى بر خود حقير ندارى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 3، ص 530)

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 32 _ 33.
2- . همان، ج 7، ص 71.
3- . همان، ج 6، ص 356.
4- . همان، ج 16، ص 168.
5- . همان، ج 8، ص 72.
6- . همان، ج 13، ص 198.

ص: 126

لا تَنكَحُوا المَرأَةَ عَلى عَمَّتِها وَلا عَلى خالَتِها.

[ ترجمه: زنى را بر عمه يا خاله اش به زنى نگيريد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 747)

لا حَلفَ فِي الإِسلامِ وَلا فَتكَ فِي الإِسلامِ.

[ ترجمه: سوگند و غافل كُشى در اسلام نيست.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 322؛ صحيح بخارى، ج 3، ص 53؛ قسطلانى، ج 4، ص 180)

لا دِينَ لِمَن لا عَهدَ لَهُ.

ترجمه: دين نباشد آن را كه او را عهد نباشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 269؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 155)

لا رِضاعَ بَعدَ الحَولَين وَإِنَّمَا الرِّضاعُ ما أَنبَتَ اللَّحمَ وَشَدَّ العَظمَ.

[ ترجمه: رضاع (شير دادن دايه به كودك) پس از دو سالگى نيست؛ رضاع آن است كه گوشت بروياند و استخوان محكم كند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 744؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 155)

لا رُقيَةَ إِلاّ مِن عَينٍ أَوحُمَةٍ.

[ ترجمه: فسون نباشد مگر از چشم يا نيش مار و كژدم]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 383 _ 384)

لا شِغَارَ فِي الإِسلامِ.

ترجمه: در اسلام شغار نيست.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 719؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 155)

لا صَلوةَ إِلاّ بِفاتِحَةِ الكِتَابِ.

[ ترجمه: نمازى نباشد جز با سوره فاتحة الكتاب.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 1، ص 15)

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 313.
2- . همان، ج 3، ص 110.
3- . همان، ج 2، ص 320.
4- . همان، ج 5، ص 306.
5- . همان، ج 19، ص 371.
6- . همان، ج 5، ص 245.
7- . همان، ج 1، ص 39.

ص: 127

در مآخذ ديگر به اين صورت ديده شد: لا صَلوةَ لِمَنْ لَمْ يَقْرَأْ فاتِحَةَ الْكِتابِ. «بخارى، ج 1، ص 170؛ عينى، ج 3، ص 63؛ عسقلانى، ج 2، ص 200؛ قسطلانى، ج 2، ص 102»

لا صَلوةَ لِمَن لَم يَقرَء بِأُمِّ القُرآنِ فَصَاعِداً.

ترجمه: نماز نباشد آن را كه امّ القرن نخواند يا بيشتر.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 51) در مستدرك الوسائل اين حديث به صورت «أمّ الكتاب» ضبط شده.

لا فِكرَةَ فِي الرَّبِّ.

[ ترجمه: تفكّر در ذات پروردگار نيست.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 186)

لا كَبِيرَةَ مَعَ إِستِغفارٍ وَلا صَغِيرَةَ مَعَ إِصرَارٍ.

ترجمه: گناه بزرگ نباشد به استغفار و كوچك نباشد به اصرار.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 654 و ص 757؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 158)

لا نَذرَ فِي مَعصِيَةٍ وَلا فَيما لا يَملِكُ ابنُ آدَمَ.

[ ترجمه: نذر در نافرمانى خداوند و آنچه كه دارائى انسان نباشد نيست.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 718؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 158) با اختلافى.

لا هَجرَةَ بَعدَ الفَتحِ.

[ ترجمه: هجرتى بعد از فتح نيست (كسانى بعد از فتح مكه به سوى پيامبر هجرت كنند و مسلمان شوند از مهاجرين شمرده نمى شوند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 551؛ صحيح بخارى، ج 3، ص 193 و 197؛ عينى، ج 6، ص 527؛ عسقلانى، ج 6، ص 3 و 28؛ قسطلانى، ج 5، ص 39 و 68)

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 39.
2- . همان، ج 18، ص 196.
3- . همان، ج 5، ص 76 و 339.
4- . همان، ص 243.
5- . همان، ج 9، ص 159.

ص: 128

لا يَأذَنُ اللّه ُ لِشَيءٍ كَإِذنِهِ لِنَبِيٍّ يَتَغَنِّي بِالقُرآنِ وَيُروى كَإِذنِهِ لَعَبدٍ يَقرَءُ القُرآنَ.

[ ترجمه: خداوند روا ندانسته است چيزى را چون مجاز دانستن پيامبرش بر تَغَنّى و با آواز خواندن قرآن و نيز روايت شده مانند اذن و اجازه خداوند به بنده اش بر قرائت قرآن.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 605؛ و در جامع الصغير، ج 2، ص 121) با «ما اذن» شروع مى شود.

لا يَبقَى عَلى ظَهرِ الأَرضِ بَيتُ وَبَرٍ وَلا مَدَرٍ إِلاّ أَدخَلَهُ اللّه ُ كَلِمَةَ الإِسلامِ إِمّا بِعِزِّ عَزِيزٍ أَو بِذُلِّ ذَلِيلٍ إِمّا أَن يُعِزَّهُم فَيَجعَلُهُمُ اللّه ُ مِن أَهلِهِ فَيَعِزُّوا بِهِ وَإِمّا أَن يُذِلَّهُم فَيَدِينُونَ بِهِ.

ترجمه: بر پشت زمين هيچ خانه سفرى و حضرى نماند الاّ خداى تعالى كلمه اسلام در او برد امّا به عزّ عزيز يا بذل ذليل اما خداى تعالى ايشان را به توفيق اسلام عزيز كند يا به طوع ايمان آرند و از اهل آن شوند و به آن عزيز گردند و امّا ذليل كند ايشان را تا گردن نهند حق را به عنف.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 581)

لا يَبِيتَنَّ أَحَدُكُم إِلاّ وَصِيَّتَهُ تَحتَ رَأسِهِ.

ترجمه: نبايد كه هيچ كس از شما بخسد الاّ وصيّت او در زير سرش باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 278)

لا يَبلُغُ العَبدُ حقِيقَةَ التَّقوَى حَتّى يَدَعَ مالا بَأسَ بِهِ حَذَراً مِمّا بِهِ البَأسُ.

ترجمه: بنده به حقيقت تقوى نرسد تا آنچه با آن باكى نبود رها كند ترس آن را كه به آن باكى بود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 40؛ جامع الصغير، ج 2، ص 176)

لا يُتمَ بَعدَ حُلُمٍ.

.


1- . روض الجنان، ج 9، ص 281.
2- . همان، ص 226؛ ج 3، ص 74.
3- . همان، ج 2، ص 344.
4- . همان، ج 1، ص 102.

ص: 129

ترجمه: پس از بلوغ يتيمى نباشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 716؛ ج 2، ص 355)

لا يَجُوزُ شَهادَةُ خائِنٍ وَلا خائِنَةٍ وَلا محدُودٍ وَلاذِي حِقدٍ عَلى أَخِيهِ وَلا مُجَرَّبٍ عَلَيهِ شَهادَةُ زُورٍ وَلاَ القانِعِ مَعَ أَهلِ بَيتٍ.

ترجمه: گواهى خاين و حد زده و حقود و كينه وَر بر برادر مسلمان و نه آنكه او را به گواهى دروغ آزموده باشند و نه آنكه در سراى مرد خدمت او كند گواهى ايشان مقبول نباشد.

(تفسير ابوالفتوح رازىم . همان، ج 4 ص 131. ، ج 1، ص 492)

لا يَحِلُّ ثَمَنُ الكَلبِ وَلا حُلوانُ الكاهِنِ وَلا مَهرُ البَغِيِّ وَنَهَى عَن إِقتِنَائِها وَإِمساكِها وَأَمَرَ بِغَسلِ الإِناءِ مِن وُلُوغِها ثَلاثَ مَرّاتٍ إِحديهُنَّ بِالتُّراب.

ترجمه: حلال نباشد بهاء سگ و مزد فال گو و مهر زناكننده و ما را نهى كرد از سگ داشتن كه اِنا بشويم از دهن او سه بار يك بار از آن به خاك.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 102)

لا يَحِلُّ دَمُ إِمْرَيءٍ مُسلِمٍ إِلاّ لاِءِحدى خِصالٍ أَربَعٍ كُفرٌ بَعدَ إِيمانٍ وَزِناءٌ بَعدَ إِحصانٍ وَرَجُلٌ عَمِلَ عَمَلَ قَومِ لُوطٍ وَرَجُلٌ قَتَلَ نَفساً بِغَيرِ نَفسٍ.

ترجمه: خون مرد مسلمان حلال نباشد الاّ براى خصلتى از چهار خصلت مردى كه كافر شود پس ايمان و مردى كه زنا كند پس احصان و مردى كه عمل قوم لوط كند و مردى كه نفسى را بكشد به قصد بى آنكه او كسى را كشته باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازىم . همان، ج 8، ص 88. ، ج 2، ص 355؛ صحيح بخارى، ج 8، ص 36؛ عينى، ج 11، ص 195؛ عسقلانى، ج 12، ص 176، قسطلانى، ج 10، ص 58)

لا يَحِلُّ لاِءِمرَأَةٍ تُؤمِنُ بِاللّه ِ وَاليَومِ إِذا حَرَّكَت أَن تُظهِرَ إِلاّ وَجهَها وَيَدَها إِلى هيهُنا قالَت وَقَبَضَ عَلى نِصفِ الذِّراعِ.

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 237؛ ج 8، ص 90.
2- . همان، ج 6، ص 257.

ص: 130

ترجمه: حلال نباشد هيچ زن را كه ايمان دارد به خداى و به قيامت كه چون بجنبد پيدا كند الاّ رويش را و دستها تا نيمه باز.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 32)

لا يَخلُوَنَّ رَجُلٌ بِإِمرَأَةٍ فَإِنَّ ثالِثَهُمَا الشَّيطانُ.

ترجمه: بايد كه هيچ مردى با زنى به خلوت ننشيند كه سيُّم ايشان شيطان باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 520؛ صحيح بخارى، ج 4، ص 17؛ عينى، ج 7، ص 43؛ عسقلانى، ج 6، ص 100؛ قسطلانى، ج 5، ص 168)

لا يَدخُلُ أَحَدُكُم فِي سَومِ أَخِيهِ.

[ ترجمه: نبايد يكى از شما در رايزنى برادرش

(برادر مسلمانش) براى خريد متاعى وارد شود.] (تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 113)

لا يَدخُلُ الجَنَّةَ جوَّاظٌ وَلا جعظَرِيٌّ وَلا عُتُلٌّ زَنِيمٌ.

[ ترجمه: خداوند مردى را كه مال جمع كند و مردم را از آن منع كند و بدخوى و شكم فراخ باشد به بهشت نبرد]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 376)

لا يَزالُ طائِفَةٌ مِن أُمَّتِي عَلَى الحَقِّ ظاهِرِينَ حَتّى يَأتِيَ أَمرُاللّه ِ لا يَضُرُّهُم مَن خَذَلَهُم وَلا مَن خالَفَهُم.

ترجمه: زايل نشوند گروهى از امّت من بر حق ايستاده و اظهار كننده تا فرمان خداى آيد و ايشان را زيان ندارد خذلان خاذلى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 494؛ صحيح بخارى، ج 8، ص 140؛ عينى، ج 11، ص 483؛ عسقلانى، ج 13، ص 249؛ قسطلانى، ج 10، ص 389)

لا يُصَلِّيَنَّ أَحَدَكُم وَهُوَ زَناءٌ وَلا يُصَلِّيَنَّ أَحَدُكُم وَهُوَ يُدافِعُ الأَخبَثَينِ.

[ ترجمه: نبايد كه نماز بخواند يكى از شما در حال تنگى و دفع بول و غائط.]

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 125.
2- . همان، ج 4، ص 206.
3- . همان، ج 1، ص 296.
4- . همان، ج 19، ص 353.
5- . همان، ج 9، ص 27.

ص: 131

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 769) در مستدرك الوسائل (الخبثين) آمده. در كنوز الحقائق با اختلافى در ج 2، ص 164 ضبط شده.

لا يُصِيبُ المُؤمِنَ نَصَبٌ وَلا وَصَبٌ وَلا مَخمَصَةٌ حَتّى الهَمُّ يُهِمُّهُ وَلا أَذىً إِلاّ كَفَّرَ اللّه ُ بِهِ مِن خَطايَاهُ.

ترجمه: مؤمن را هيچ دردى و رنجى و گرسنگى نرسد تا آن چيز كه او را غمگين كند و الاّ خداى تعالى به كفّاره گناهانش كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 499) در مجلّد دوم صفحه 48 اين حديث با اندك اختلافى به اين صورت ضبط شده: لا يُصِيْبُ المُؤْمِنَ وَصَبٌ وَلا نَصَبٌ وَلا سُقْمٌ وَلا أَذْىً حَتّى الهَمُّ يُهِمُّهُ إِلاّ كَفَّرَ اللّه ُ بِها مِنْ خَطاياهُ. در ترجمه اين حديث نيز ابوالفتوح در اين مجلد دوم با اندك اختلاف چنين نوشته: ترجمه: مؤمن را هيچ دردى و رنجى و ماندگى و بيمارى نرسد تا آن غم كه او را غمگين كند الاّ خداى تعالى آن به كفّاره گناهش كند.

لا يَقبَلُ اللّه ُ صَلوةَ حائِضٍ إِلاّ بِخِمارٍ.

ترجمه: خداى تعالى نماز زنان حايض نپذيرد الاّ كه مقنع دارد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 722؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 165)

لا يُقتَلُ حُرٌّ بِعَبدٍ.

[ ترجمه: آزادى را به بنده اى نكشند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 274؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 165)

لا يُلدَغُ المُؤمِنُ مِن حُجرٍ واحِدٍ مَرَّتَينِ.

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 372.
2- . همان، ج 4، ص 147.
3- . همان، ج 5، ص 253.
4- . همان، ج 2، ص 334.

ص: 132

[ ترجمه: مؤمن از يك سوراخ دو بار گزيده نمى شود.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 42) در مجلد سوم تفسير ابوالفتوح، صفحه 235 به اين صورت آمده: لَنْ يُلْدَغَ المُؤْمِنُ فِىْ حُجْرٍ مَرَّتَيْنِ. در صفحه 166 كنوز الحقائق بالفظ «لا يلسع» ضبط شده.

ترجمه: مؤمن را از يك سوراخ مار دو بار نزند.

صحيح مسلم، ج 8، ص 227 (با حذف كلمه «واحد»)، جامع الصغير، ج 2، ص 204)

لا يَمنَعكُم مِنَ السُّحُورِ أَذانُ بَلالٍ وَلاَالصُّبحُ المُستَطِيلُ وَلكِن الصُّبحُ المُستَطِيرُ.

ترجمه: نبايد كه بانگ نماز بلال شما را منع كند از سحور خوردن و نه اين صبح بر دراز و لكن مانع اين مستطير پراكنده بود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 302؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 167) با اختلافى.

لا يَمُوتَنَّ أَحَدَكُم إِلاّ وَهُوَ بِحُسنِ الظَّنِّ بِاللّه ِ إِنَّ حُسنَ الظَّنِّ بِاللّه ِ ثَمَنُ الجَنَّةِ.

ترجمه: مبادا كه مرگ به يكى از شما آيد و او به خداى گمان نيك نداشته باشد كه گمان نيكو به خداى جلّ جلاله بهاء بهشت است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 312؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 167) با تغييرى. در مجلّد چهارم تفسير ابوالفتوح، صفحه 543، اين حديث به صورت ديگر نيز آمد: لا يَمُوْتَنَّ أَحَدُكُمْ إِلاّ وَهُوَ بِحُسْنِ الظَّنِّ بِاللّه ِ فَإِنَّ قَوْماً أَسَاءَ الظَّنَّ بِاللّه ِ فَأَهْلَكَهُمْ. ترجمه: نبايد كه يكى از شما بميرد و الاّ ظنّ او به خداى نيكو باشد كه گروهى گمان بد بردند به خداى تعالى ايشان را هلاك كرد.

.


1- . روض الجنان، ج 10، ص 192.
2- . همان، ج 3، ص 57.
3- . همان، ص 83.

ص: 133

لا يَنبَغِي السُّجُودُ إِلاّ للّه ِِ.

ترجمه: سجده جز خداى را نشايد كرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 593)

لا يُنقَصُ مالٌ مِن صَدَقَةٍ.

ترجمه: هيچ مال به زكوة و صدقه بنكاهد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 484)

لِتَأخُذُنَّ كَما أَخَذَتِ الأُمَمُ مِن قَبلِكُم ذِراعاً بِذِراعٍ وَشِبراً بِشِبرٍ وَباعاً بِباعٍ حَتّى لَو أَنَّ أَحَداً مِن أولئِكَ دَخَلَ حُجرَ ضَبٍّ لَدَخَلتُمُوهُ.

ترجمه: شما هان طريقه گيريد كه آنان كه پيش شما بودند ارش به ارش و دست به دست و بازو به بازو تا اگر يكى از ايشان در سوراخ سوسمارى شده باشد شما نيز همچنان كنى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 608) در جامع الصغير، جلد دوم، صفحه 104 به صورت «لتركبنّ سنن من كان قبلكم» ضبط شده.

لِساناً ذاكِراً وَقَلباً شاكِراً وَزَوجَةً مُؤمِنَةً تُعِينُ أَحَدُكُم عَلى دِينِهِ.

ترجمه: زبانى ذاكر و دلى شاكر و زنى مؤمنه كه آن شما را بر دينش يار بود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 582)

لَعَنَ اللّه ُ الخَمرَ وَشارِبَها وَساقِيَها وَبائِعَها وَمُبتاعَها وَعاصِرَها وَمُعصِرَها وَحامِلَها وَالمَحمُولَ إِلَيهِ وَآكِلَ ثَمَنِها.

ترجمه: در اين خبر ده كس را لعنت خمر را اوّلاً و خورنده اش را و آن را كه ساقى باشد و فروشنده را و خزنده را و فشارنده را و آن را كه فرمايد فشردن و آن را كه برگيرد و آن را كه به خانه او برند و آن را كه بهاى او خورد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 218؛ جامع الصغير، ج 2، ص 105)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 423.
2- . همان، ص 107.
3- . همان، ج 9، ص 289.
4- . همان، ص 228.
5- . همان، ج 7، ص 135.

ص: 134

لَعَنَ اللّه ُ مَن قَتَلَ بِدَخَلِ الجاهِلِيَّةِ.

ترجمه: لعنت بر آن كس باد كه او بكينه جاهليّت كسى را بكشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 93)

لَقَلبُ بَنِي آدَمَ أَسرَعُ تَقلِيباً مِنَ القِدرِ إِذَا استَحَمَّت غَلياً.

ترجمه: دل فرزند آدم زودتر گرم گردد از ديك در آنحال كه نيك بجوش درآيد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 514) اين حديث به اين صورت نيز آمده: لَقَلْبُ ابْنِ آدَمَ أَشَدُّ إِنْقِلاَباً مِنَ القِدْرِ إِذَا اجْتَمَعَتْ غَلْياً. (مسند احمد، ج 6، ص 4؛ و با تفاوت مختصر، حلية الاولياء، ج 1، ص 165؛ جامع الصغير، ج 2، ص 124) در احياء العلوم به صورت ذيل آمده: لَقَلْبُ المُؤْمِنِ أَشَدُّ تَقَلُّباً مِنَ القِدْرِ فِىْ غَلْيَانِها. (احياء العلوم، ج 3، ص 15)

لَقَد حَكَمتَ فِيهِم بِحُكمِ اللّه ِ مِن فَوقَ سَبعَةِ أَرقِعَةٍ.

ترجمه: حكم كردى در ايشان كه خداى تعالى از بالاى هفت آسمان آن حكم كرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 722)

لَقِيَ اللّه ُ يَومَ القِيامَةِ مُلجَماً بِلِجامٍ مِن نَارٍ.

ترجمه: و بر جمله معنى آنكه: هر كس كه او علمى داند و او را از آن بپرسند پنهان كند فرداى قيامت او را بيارند لگامى از آتش بر دهن او كرده.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 244)

لِكُلِّ نَبِيٍّ وُلاةٌ مِنَ النَّبِيِّينَ وَإِن وَلِيِّي مِنهُم أَبِي وَخَلِيلُ رَبِّي.

ترجمه: هر پيغامبرى را ولى باشد از جمله پيغامبران و ولىّ من پدر من است و خليل خداى تعالى.

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 231.
2- . همان، ج 4، ص 190.
3- . همان، ج 5، ص 252.
4- . همان، ج 2، ص 260.

ص: 135

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 583)

لِلسّائِلِ حَقٌّ وَإِن جاءَ عَلى فَرَسٍ.

ترجمه: سايل را حق است و اگر چه بر اسب آيد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 267؛ جامع الصغير، ج 2، ص 107)

لِلصّائِمِ فَرحَتانِ فَرحَةٌ عِندَ إِفطارِهِ وَفَرحَةٌ عِندَ لِقَاءِ رَبِّهِ.

ترجمه: روزه دار را دو خرّمى بود يكى آنجا كه روزه بگشايد و يكى آنجا كه نزد خداى شود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 290؛ صحيح بخارى، ج 2، ص 211؛ عينى، ج 5، ص 188؛ عسقلانى، ج 4، ص 101؛ قسطلانى، ج 3، ص 429)

لَو أَنَّ أَحَدَكُم فَرَّ مِن رِزقِهِ لَتَبِعَهُ كَما تَبِعَهُ المَوتُ.

ترجمه: اگر يكى از شما از روزى بگريزد روزى از پَىِ او بيايد چنانكه مرگ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 151) اين حديث به صورت ديگر نيز در چند جا ديده شد كه نقل مى شود: لَوْ أَنَّ ابْنَ آدَمَ هَرَبَ مِنْ رِزْقِه كَما يَهْرَبُ مِنَ المَوْتِ لَأَدْرَكَهُ رِزْقُهُ كَما يُدْركُهُ المَوْتُ. (حلية الاولياء، ج 7، ص 90؛ ج 8، ص 246؛ جامع الصغير، ج 2، ص 127)

لَو تَوَكَّلتُم عَلَى اللّه ِ حَقَّ تَوَكُّلِهِ لَرَزَقَكُم كَما يَرزُقُ الطَّيرَ تَغدُو خِماصاً وَتَرُوحُ بِطاناً.

ترجمه: اگر توكّل كنى بر خداى حقّ توكّل شما را روزى دهد چنانكه مرغان را بامداد از آشيان ها بيرون آيند حوصله ها تهى و نماز شام با آشيان شوند حوصله ها پُر.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 474) در مجلّد پنجم تفسير ابوالفتوح اين حديث با اندك اختلاف در صفحه 152 ضبط شده: لَوْ أَنْ تَتَوَكَّلُوا عَلَى اللّه ِ حَقَّ تَوَكُّلِه لَرَزَقَكُمْ كَما يَرْزُقُ الطَّيْرَ يَغْدُوْ خِماصاً وَ يَرُوْحُ بِطاناً. ترجمه: اگر شما توكل كرديد بر خداى حق توكّلش چنانكه بيايد روزى دادى شما را چنانكه مرغان را دهد، بامداد از آشيان ها بيرون آيند حوصله ها تهى و نماز شام به آشيان ها روند حوصله ها پُر.

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 379.
2- . همان، ج 2، ص 315.
3- . همان، ج 3، ص 25.
4- . همان، ج 18، ص 103 _ 104.
5- . همان، ج 5، ص 130؛ ج 18، ص 104.

ص: 136

لَو كانَ لاِبنِ آدَمَ وَادِيانِ مِن مالٍ لاَبتَغَى إِلَيهُما ثالِثاً وَلا يَملَأُ جَوفَ ابنَ آدَمَ إِلاّ التُّرابُ وَيَتُوبُ اللّه ُ عَلى مَن تابَ.

ترجمه: اگر آدمى را دو وادى مال باشد طلب سيُّم كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 304؛ صحيح بخارى، ج 6، ص 164؛ عينى، ج 10، ص 595 و ج 11، ص 217؛ قسطلانى، ج 9، ص 299) ابوالفتوح دنباله حديث را ترجمه نكرد.

لَو كانَتِ الدُّنيا تَزِنُ عِندَاللّه ِ جَناحَ بَعُوضَةٍ ما سَقَى كافِراً مِنها شَربَةَ مَاءٍ.

[ ترجمه: اگر وزن دنيا نزد خداوند به اندازه بال مگسى بود كافر را به اندازه يك بار نوشيدن آب نمى داد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 345)

لَو لا تُذنِبُوا لَخَشِيتُ عَلَيكُم ماهُوَ أَشَدُّ مِن ذلِكَ العَجَبِ العَجَب.

[ ترجمه: اگر نه آنست كه گناه مى كنيد هر آينه مى ترسيدم بر شما آنچه كه شديدتر باشد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 429)

لَو لاَ السُّؤَّالُ يَكذِبُونَ ما قُدِّسَ مَن رَدَّهُم.

ترجمه: اگر نه آنستى كه سايلان دروغ ميگويند توفيق ندادندى آن را كه ايشان را رد كردى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 267؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 73)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 63.
2- . همان، ج 12، ص 206.
3- . همان، ص 366.
4- . همان، ج 2، ص 316.

ص: 137

لَو لا عِبادُ اللّه ِ رُكَّعٌّ وَصِبِيَةٌ رُضَّعٌ وَبَهائِمٌ رُتَّعٌ لَصُبَّ عَلَيكُمُ العَذابُ صَبَّاً.

ترجمه: اگر نه آنستى كه خداى را بندگان هستند راكع و كودكان شيرخواره و بهايم چرنده عذاب بر شما ريختندى ريختنى بارع.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 434؛ جامع الصغير، ج 2، ص 113)

لَو لَم يَبقِ مِنَ الدُّنيا إِلاّ يَومٌ واحِدٌ لَطَوَّلَ اللّه َ ذلِكَ اليَومَ حَتّى يَخرُجَ رَجُلٌ مِن أَهلِ بَيتِي يُواطِى ءُ اسمُهُ إِسمِي وَكُنيَتُهُ كُنيَتِي يَملَأُ الأَرضَ عَدلاً وَقِسطاً كَما مُلِئَت جَوراً وَظُلماً.

ترجمه: اگر از دنيا نماند الاّ يك روز خداى عزّوجلّ آن روز دراز گرداند تا مردى از فرزندان من بيايد نامش نام من و كنيتش كنية من و زمين را پر از عدل باز كند پس از آنكه پر از جور باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 41)

در مجلّد اوّل، صفحه 430 اين حديث بار ديگر ذكر شد با اندك اختلاف در صفحه 54 جلد چهارم حديث از «يملا الارض...» شروع مى شود، و در صفحه 528 همين مجلّد تمام حديث ذكر شد. (جامع الصغير، ج 2، ص 112)

لَو وُزِنَ إِيمانُ عَلِيٍّ بِإِيمانِ أُمَّتِي لَرَجَحَ إِيمانُ عَلِيٍّ عَلى إِيمانِ أُمَّتِي إِلى يَومِ القِيامَةِ.

ترجمه: اگر ايمان على با ايمان جمله امّت من بسنجند، ايمان على بر جمله ايمان امّت من بچربد تا به روز قيامت.

(تفسير ابوالفتوح رازىم . همان، ج 10، ص 16. ، ج 2، ص 628)

لَيتَ شِعرِي مَتى يَكُونُ ذلِكَ.

ترجمه: كاشكى تا من دانستم كه كَىْ خواهد بودن (3) .

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 489)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 386.
2- . همان، ج 1، ص 104؛ ج 3، ص 375؛ ج 14، ص 172.
3- . اين سخن نبى اكرم زمانى از طرف آن حضرت اظهار شد كه آيه: «إِنَّكَ مَيِّتٌ وَإِنَّهُمْ مَيِّتُونَ» نازل شد. رجوع كنيد به تفسير ابوالفتوح، ج 1، ص 489.
4- . روض الجنان، ج 4، ص 120.

ص: 138

لَيسَ شَيءٌ أَحَبَّ إِلَى اللّه ِ مِن قَولِ القَائِلِ أَلحَمدُللّه ِِ وَلِذلِكَ أَثنَى بِهِ عَلى نَفسِهِ.

ترجمه: هيچ چيزى نيست كه خداى تعالى دوست تر دارد از اين كلمه؛ براى آنكه بر خود ثنا گفت به اين كلمه.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 25)

لَيسَ عَلى أَهلِ لا إِلهَ إِلاَّ اللّه َ وَحشَةٌ فِي قُبُورِهِم وَلا في مَحشَرِهِم وَلا بِنَشرِهِم وَكَأَنِّي بِأَهلِ لا إِلهَ إِلاَّ اللّه َ يَخرُجُونَ مِن قُبُورِهِم وَيَنفُضُونَ التُّرابَ عَن وُجُوهِهِم وَيَقُولُونَ: «أَلحَمدُللّه ِِ الَّذِي أَذهَبَ عَنَّا الحَزَنَ إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَكُورٌ» (2) .

ترجمه: نيست بر اهل لا اله الاّ اللّه وحشتى در گورهايشان و نه به نشرشان و پندارى كه من در اهل لا اله الاّ اللّه مى نگرم كه از گورها برخيزند، خاك از روى بيفشانند و مى خوانند اين آيت: «الْحَمْدُ للّه ِِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ...»

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 394)

لَيسَ الغِنَى مِن كَثرَةِ العَرَضِ إِنَّمَا الغِنى غِنَى النَّفسِ.

ترجمه: مرد به قناعت توانگر باشد و به عزّت نفس و علوّ همّت شريف باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 270؛ صحيح بخارى، ج 5، ص 167؛ عينى، ج 10، ص 605؛ ج 11، ص 231؛ قسطلانى، ج 9، ص 38) در جامع الصغير چنين آمده: لَيْسَ الغِنى عَنْ كَثْرَةِ العَرَضِ وَلكِنَّ الغِنى غِنَى النَّفْسِ. «جامع الصغير، ج 2، ص 134»

لَيسَ لَكَ مِن مالِكَ إِلاّ ما أَكَلتَ فَأَفنَيتَ أَو لَبِستَ فَأَبلَيتَ أَو تَصَدَّقتَ فَأَمضَيتَ.

ترجمه: از مال تو تو را نصيب نيست، الاّ آنكه بخوردى و فانى كردى يا در پوشيدى و كهنه كردى يا بدادى، بگذرانيدى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 184)

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 64.
2- . فاطر (35): آيه 34.
3- . همان، ج 16، ص 117.
4- . همان، ج 2، ص 325.
5- . همان، ص 113.

ص: 139

لَيسَ المِسكِينُ بِالطَّوافِ وَلا بِالَّذِي تَرُدُّهُ التَمرَةُ وَالتَّمَرتانِ وَاللُّقمَةُ وَاللُّقمَتانِ إِنَّمَا المِسكِينُ الضَّعِيفُ أَلَّذِي لا يَسئَلُ النَّاسَ وَلا يُفطَنُ لَهُ فَيَتَصَدَّقَ عَلَيهِ.

ترجمه: مسكين نه اين درويش گردنده باشد نه آنكه او را باز گرداند او را يك خرما يا دو و يك لقمه يا دو، و انما مسكين ضعيفى باشد كه از مردمان چيزى نخواهد و نداند خواستن نشناسند او را مردم تا بر او صدقه كنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 266؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 77)

لَيسَ مِنَ البِرَّ الصِّيامُ فِي السَّفَرِ.

[ ترجمه: روزه در سفر بِرّ و خوبى نيست.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 285؛ صحيح بخارى، ج 2، ص 220؛ عينى، ج 5، ص 270؛ عسقلانى، ج 4، ص 162؛ قسطلانى، ج 3، ص 466 با اندك اختلاف)

ما أَبقَتِ الفرَائِضَ فَلِأُلِي عَصَبَةٍ ذَكَرٍ.

[ ترجمه: آنچه از ارث مى ماند پس بايد كه براى عصبه مردان باشد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 85؛ جامع الصغير، ج 1، ص 54) با اختلافى.

ما أَحَلَّتِ الغَنائِمَ لِأَحَدِ سُودِ الرَّأسِ غَيرَكُمْ.

[ ترجمه: غنائم بر هيچ سياه سر جز شما حلال نشده است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 501)

ما أَسكَرَ القَومَ الفَرقُ مِنهُ فَمِلأُ الكَفِّ مِنهُ حَرامٌ.

ترجمه: آنچه مست كند گروهى را فرقى از آن، پس چندان كه در كفى كنند، از او حرام باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 363؛ جامع الصغير، ج 2، ص 121)

ما أَسكَرَ كَثِيرُهُ فَقَليلُهُ حَرامٌ.

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 314.
2- . همان، ج 3، ص 14.
3- . همان، ج 6، ص 211.
4- . همان، ج 4، ص 153.
5- . همان، ج 3، ص 208 _ 209.

ص: 140

ترجمه: هر چه بسيارش مستى كند، اندكش حرام باشد. (از انواع خمر).

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 363؛ جامع الصغير، ج 2، ص 121)

ما أَصَرَّ مَنِ استَغفَرَ وَلَو عادَ فِي اليَومِ سَبعِينَ مَرَّةً.

ترجمه:مُصِر نباشد آن كس كه استغفار كند؛ اگر چه در روزى هفتاد بار با سر گناه شود. در صفحه 654 جلد اوّل در ترجمه همين حديث شيخ به اين جمله شروع مى كند: «اصرار نكرده باشد آنكه...»

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 96 و 654؛ جامع الصغير، ج 2، ص 121)

ما أَظَلَّتِ الخَضراءُ وَلا أَقَلَّتِ الغَبرَاءُ أَصدَقَ لَهجَةً مِن أَبِيذَرٍّ.

ترجمه: آسمان سايه بر كس نيفكند و زمين كس را برنگرفت، راستگوتر از ابوذر.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 6، 652؛ جامع الصغير، ج 2، ص 121)

مَا امتَلَأَت دارٌ حَبرَةً إِلاَّ امتَلَأَت عِبرَةً.

ترجمه: هيچ سرايى پر از خرّمى نشد، الاّ پر از آب چشم شد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 425؛ ج 4، ص 254)

ما حَلَفَ بِالطَّلاقِ وَلاَاستَحلَفَ بِهِ إِلاّ مُنافِقٌ.

ترجمه: به طلاق سوگند نخورد و سوگند ندهد، الاّ منافقى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 342؛ با اختلاف در: صحيح بخارى، ج 7، ص 73؛ عينى، چاپ دهم، ص 349؛ قسطلانى، ج 9، ص 28؛ عسقلانى، ج 10، ص 369)

ما خابَ مَنِ استِخارَ وَلا نَدِمَ مَنِ استَشارَ.

ترجمه: خائب نشود آنكه استخاره كند و پشيمان نشود آنكه مشورت كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 674؛ ج 4، ص 578) در مجلد چهارم اين حديث ترجمه شده.

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 208.
2- . همان، ج 1، ص 229.
3- . همان، ج 6، ص 14؛ ج 10، ص 77.
4- . همان، ج 12، ص 359؛ ج 15، ص 246.
5- . همان، ج 19، ص 259.
6- . روض الجنان، ج 5، ص 127؛ ج 17، ص 138.

ص: 141

مازالَ أَخِي جِبرَئِيلُ يُوصِي فِي حَقِّ الجارِ حَتّى ظَنَنتُ أَنَّهُ يَرِثُنِي.

ترجمه: برادرم جبرئيل چندانى وصيّت كرد در حق همسايه تا گمان بردم كه ميراث من به او رسد.

(تفسير ابوالفتوح رازىم . همان، ص 468. ، ج 1، ص 764؛ جامع الصغير، ج 2، ص 124) با اختلافى.

مازالَ قُرَيشٌ كافِّينَ عَنِّي حَتّى ماتَ عَمِّي أَبُوطالِبٍ.

ترجمه: هميشه دست قريش از من كوتاه بود تا عمَّم ابوطالب زنده بود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 211)

ماشَقِيَ عَبدٌ قَطُّ بِمَشورَةٍ وَلا سَعِدَ بِاستِغناءِ رَأيٍ.

ترجمه: [الف] در مجلد اوّل چنين ترجمه كرده: هيچ بنده به مشورت شقى نشود و به استبداد رأى سعيد نشود. [ب] در مجلّد چهارم، ترجمه حديث به اين شرح نوشته شد: هيچ بنده شقى نشد به مشورت و سعيد نشد به استبداد به رأى خود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 674؛ ج 4، ص 160 و 578)

ماطَلَعَت شَمسٌ قَطُّ إِلاّ وَعَلى جَنبَيها مَلَكانِ يَقُولانِ أَللّهُمَّ عَجِّل لِمُنفِق خَلَفاً وَلِمُمسِكٍ تَلَفاً.

ترجمه: هيچ روز آفتاب برنيايد، و الاّ بر پهلوهاى او دو فرشته ايستاده، مى گويند: بار خدايا! هر دهنده و بخشنده را عوض ده و هر بخيل و ممسك را هلاك مال.

.


1- . همان، ج 15، ص 151.
2- . همان، ج 5، ص 126؛ ج 15، ص 38؛ ج 17، ص 138.

ص: 142

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 105) اين حديث در صفحه 524 جلد يكم با اندك اختلاف به اين صورت آمده: ما طَلَعَتْ شَمْسٌ قَطُّ إِلاّ بِجَنْبَيْها مَلَكانِ يَقُوْلانِ أَلّلهُمَّ أَعْطِ كُلَّ مُنْفِقٍ خَلَفاً وَكُلَّ مُمْسِكٍ تَلَفاً.

ترجمه: هيچ روز آفتاب برنيايد، الاّ بر پهلوهاى او دو فرشته باشند، مى گويند: بار خدايا! هر نفقه كننده اى را عوض بده و هر بازدارنده اى را تلف و هلاك مال. در صفحه 541 جلد پنجم همين تفسير اين حديث ديده مى شود با اختلاف در كلمه «بجنبيه» و ترجمه نيز چنين آمده: و آفتاب برنيايد هيچ روز، و الاّ بر پهلوى او دو فرشته باشد، مى گويند: بار خدايا! تعجيل كن هر نفقه كننده را خلف ده و هر باز گيرنده تلف و هلاك مال.

ما عالَ مَنِ اقتَصَدَ.

ترجمه: درويش نشود هر كه اقتصاد كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 376؛ جامع الصغير، ج 2، ص 124)

مالا رَأَت عَينٌ وَلا سَمِعَت أُذُنٌ وَلا خَطَرَ عَلى قَلبِ بَشَرٍ.

ترجمه: هيچ چشم چنان نديده باشد و هيچ گوش چنان نشنيده باشد و بر خاطر هيچ آدمى چنان گذشته نباشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 65) در جلد دوم، صفحه 65 جامع الصغير اين حديث آمده؛ ولى به اين عبارت شروع مى شود: «قال اللّه تعالى: اعددت لعبادى الصالحين...»

ما مِن إِختِلاجِ عِرقٍ وَلا خَدشِ عُودٍ وَلا نِكبَةِ حَجَر إِلاّ بِذَنبٍ وَما يَعفُو اللّه ُ أَكثَرُ.

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 250 _ 251. در چاپ بيست جلدى عبارت عربى حديث نيامده است.
2- . همان، ج 16، ص 80.
3- . همان، ج 14، ص 6 _ 7.

ص: 143

ترجمه: هيچ رگى نباشد كه به جهد كسى را و نه چوبى كه اندام او بخراشد و نه آنكه پاى او به سنگ درآيد. الاّ به گناهى و آنچه خداى عفو كند، بيشتر است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 576)

ما مِن رَجُلٍ مَنَعَ زَكوةَ مالِهِ إِلاّ جُعِلَ لَهُ شُجاعٌ فِي عُنُقِهِ يَومَ القِيامَةِ.

ترجمه: هيچ مردى نباشد كه او زكات مال ندهد و الاّ آن مال او را مارى كنند روز قيامت و در گردن او كنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 696)

ما مِن شَيءٍ كانَ فِي الجاهِلِيَّةِ إِلاّ وَهُوَ تَحتَ قَدَمِي إِلاَّ الأَمانَةَ فَإِنَّها مُؤَدَّاةٌ إِلَى البَرِّ وَالفاجِرِ.

ترجمه: هيچ چيز نيست كه در جاهليّت بود، و الاّ آن در زير پاى من است، الاّ امانت كه امانت با خداوندش بايد دادن، اگر مسلمان بود و اگر كافر.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 588)

مامِن مُؤمِنٍ إِلاّ فَأَنَا أَولى بِهِ فِي الدُّنيا وَالآخِرَةِ.

ترجمه: هيچ مؤمنى نيست، و الاّ من به او اولى ترم در دنيا و آخرت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 297)

ما مِن مُؤمِنٍ ذَكَرٍ أَو أُنثى حُرٍّ أَو مَملُوكٍ إِلاّ وَللّه ِِ عَلَيهِ حَقٌّ واجِبٌ أَن يَتَعَلَّمَ مِنَ القُرآنِ وَيَتَفَقَّهَ فِيهِ.

ترجمه: هيچ مؤمن نباشد از مردان و زنان و بنده و آزاد، و الاّ خداى را (جلّ جلاله) بر او است حقّى واجب كه از قرآن چيزى بياموزد و فقه آن بداند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 594)

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 134.
2- . همان، ج 5، ص 184.
3- . همان، ج 4، ص 394.
4- . همان، ج 15، ص 347.
5- . همان، ج 4، ص 406.

ص: 144

مامِن مُؤمِنٍ هُوَ إِلاّ وَلَهُ ذَنبٌ تُصيبُهُ الفَينة بعد الفَينَة لا يُفارِقُهُ حَتّى يُفارِقَ (1) الدُّنيا.

[ ترجمه: هيچ مؤمنى نيست مگر كه او را گناهى باشد كه هر ساعتى بعد از ساعتى او را برسد و جدا نمى شود از او تا اينكه دنيا را ترك كند (و بميرد).]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 181)

مانِعُ الزَّكوةِ فِي النّارِ.

ترجمه: آنكه زكات ندهد، به دوزخ است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 697؛ جامع الصغير، ج 2، ص 130)

ما وَلَدَنِي مِن سَفَاحِ أَهلِ الجاهِلِيَّةِ شَيءٌ ما وَلَدَنِي إِلاّ نِكاحٌ كَنِكاحِ أَهلِ الإِسلامِ.

ترجمه: مراد نزاد از سفاح اهل جاهليت چيزى و نزاد مرا، الاّ نكاحى چون نكاح اهل اسلام.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 656)

أَلمُتَسَابّانِ ما قَالا فَعَلَى البادِي مالَم يَعتَدِ المَظلُومُ.

ترجمه: دو دشنام دهنده هر چه گويند وبال بر آن است كه ابتدا كند مادام تا مظلوم از حد به در نبرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 142؛ جامع الصغير، ج 2، ص 158) با اختلافى. اين حديث در جلد اوّل صفحه 756 تفسير آمده و كلمه نخستين حديث را «المسبّتان» ضبط كرده است.

مَثَلُ الإِسلامِ كَمَثَلِ الشَّجَرَةِ النّابِتَةِ، الإِيمانُ أَصلُها وَالصَّلوةُ الخَمسُ جُذُوعُها وَصِيامُ شَهرِ رَمَضانَ لِحاؤُها وَالحَجُّ وَالعُمرَةُ جَناها وَالوُضُوءُ وَغُسل الجِنَابَةِ شِربُها وَبِرُّ الوالِدَينِ وَصِلَةُ الرَّحِمِ غُصُونُها وَالكَفُّ عَمّا حَرَّمَ اللّه ُ وَرَقُها وَالأَعمالُ الصّالِحَةُ ثَمَرُها وَذِكرُ اللّه ِ عَزَّوَجَلَّ عُرُوقُها فَكَما لا تَحسُنُ الشَّجَرَةُ وَلا تَصلَحُ إِلاّ بِالوَرَقِ الأَخضَرِ كَذلِكَ لا يَصلَحُ الإِسلامُ إِلاّ بِالكَفِّ عَنِ المَحارِمِ وَبِالأَعمالِ الصّالِحَةِ.

.


1- . اين حديث به همين صورت در متن تفسير آمده كه نقل شد.
2- . روض الجنان، ج 18، ص 185.
3- . همان، ج 5، ص 185.
4- . همان، ج 10، ص 86.
5- . همان، ج 14، ص 367؛ ج 5، ص 339.

ص: 145

ترجمه: مَثَل اسلام چون مثل درختى است رسته؛ ايمان به خداى اصل آن درخت است و نماز پنج گانه تنه آن درخت است و روزه ماه رمضان پوست آن درخت است و حج و عمره باران درخت است؛ وضو و غسل جنابت آبخور آن درخت است و برّ مادر و پدر و صله ارحام شاخهاى آن درخت است و باز ايستادن از آنچه خداى حرام كرده برگ آن درخت است و عمل صالح ميوه آن درخت است و ذكر خداى بيخ آن درخت است؛ چنانكه درخت نيكو نبود، الاّ به برگ سبز همچونين اسلام نيكو و صالح نبود، مگر به اجتناب از محارم و به اعمال صالحه.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 344)

در مجلّد سوم تفسير ابوالفتوح، قسمتى از اين حديث، آن هم با اختلاف آمده كه ذيلاً نقل مى شود: مَثَلُ الاْءِسْلامِ كَمَثَلِ الشَّجَرَةِ الثّابِتَهِ، أَلاْءِيْمانُ بِاللّه ِ أَصْلُها وَالصَّلوةُ الخَمْسُ جُذُوْعُها وَالزَّكوةُ فَرْعُها وَصِيامُ شَهْرِ رَمِضانَ لِحاؤُها وَحُسْنُ الخُلْقِ وَرَقُها. (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 216)

مَثَلُ الجَلِيسِ الصّالِحِ كَمَثَلِ دارِ العَطّارِ إِن لَم يَجدِكَ مِن عِطره عَلَقَكَ مِن ريحِهِ وَمَثَلُ الجَلِيسِ السُّوءِ كَمَثَلِ صاحِبِ الكِيرانِ إِن لَم يُحرِقكَ مِن شَرارِ نارِهِ عَلَقَكَ مِن نَتنِ دُخانِهِ.

ترجمه: مَثَل همنشين نيك چون خداوند دكّه عطّار است؛ اگر عطر خود به تو ندهد، بوى عطر او در تو گيرد و مثل همنشين بد چون خداوند كوره آتش است؛ اگر جامه تو به شرار آتش او نسوزد، بوى دود او در تو گيرد.

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 164 _ 165؛ ج 11، ص 270.

ص: 146

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 76؛ جامع الصغير، ج 2، ص 131)

مَثَلُ القَلبِ كَمَثَلِ رِيشَةٍ بِأَرضِ فَلاةٍ فِي يَومٍ عاصِفٍ تُقَلِّبُهَا الرِّيحُ ظَهراً لِبَطنِ.

ترجمه: مَثَل دل آدمى چون پر مرغى است به زمين بيابان، در روز باد سخت، باد آن را از اين روى به آن روى مى گرداند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 514؛ جامع الصغير، ج 2، ص 131) اين حديث به صورت هاى مختلف در مآخذ معتبر ديده شده: إِنَّ هذَا القَلْبِ كَرِيْشَةٍ بِفَلاةٍ مِنَ الأَرْضِ يُقِيْمُهَا الرِّيْحُ ظَهْراً لِبَطْنٍ. «مسند احمد، ج 4، ص 419» مَثَلُ القَلْبِ كَمَثَلِ رِيْشَةٍ فِىْ أَرْضِ فَلاةٍ تُقَلِّبُهَا الرِّياحُ ظَهْراً لِبَطْنِ. «احياء العلوم، ج 3، ص 34» مَثَلُ القَلْبِ كَمَثَلِ رِيْشَةٍ بِأَرْضِ فَلاةٍ فِىْ يَوْمِ رِيْحِ عاصِفٍ تُقَلِّبُهَا الرِّيْحُ ظَهْرَاً لِبَطْنٍ. «شرح تعرف، ج 2، ص 167» «إِنَّما سُمِّىَ القَلْبُ مِنْ تَقَلُّبِهِ إِنَّما مَثَلُ القَلْبِ مَثَلُ رِيْشَةٍ بِالفَلاةِ تَعَلَّقَتْ في أَصْل شَجَرَةٍ يُقَلِّبُهَا الرِّيْحُ ظَهْرَاً لِبَطْنٍ. «جامع الصغير، ج 1، ص 102؛ حلية الاولياء، ج 1، ص 362 و 361»

مَثَلُ المُجاهِدِ فِي سَبِيلِ اللّه ِ كَمَثَلَ القانِتِ الصّائِمِ.

ترجمه: مَثَل مجاهد در سبيل خداى مثل نماز كن روزه دار باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 410؛ صحيح بخارى، ج 3، ص 184؛ عينى، ج 6 ص 532؛ عسقلانى، ج 6، ص 5؛ قسطلانى، ج 5، ص 41)

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 217 _ 218.
2- . همان، ج 4، ص 190.
3- . همان، ج 3، ص 322.

ص: 147

مَثَلُ المُنافِقِينَ كَمَثَلِ الشّاةِ العابِرَةِ بَينَ الغَنَمَينِ تَفِرُّ إِلى هؤُلاءِ مَرَّةً وَإِلى هذِهِ مَرَّةً لا تَدرِي أَيُّهُما تَتَّبِعُ.

ترجمه: مَثَل منافقين چون گوسفندى است از ميان دو گله؛ گاه به اين گله مى شود و گاه به آن گله نداند تا كجا قرار گيرد. در مجلد دوم تفسير ابوالفتوح، صفح 595 فقط قسمت اوّل حديث دوبارهه ذكر شد به اين شرح: مَثَلُ المُنافِقِ كَمَثَلِ الشَّاةِ الْعابِرَةِ بَيْنَ الغَنَمَيْنِ.

مَثَلُ المُؤمِنِينَ فِي تَوَادِّهِم وَتَراحُمِهِم كَمَثَلِ الجَسَدِ إِذَا اشتَكى بَعضُهُ تَداعَى سائِرُهُ بِالسَّهَرِ وَالحُمَّى.

ترجمه: مَثَل مؤمنان در دوستى ايشان با يكديگر و رحمت ايشان بر يكديگر، چون مَثل تن است كه چون بعضى از او بنالد و رنجور شود، جمله را دعوت كند و بخواند به بى خوابى و تب.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 621)

اين حديث در مآخذ ديگر با تغييرى ديده شد كه ذيلاً نقل مى شود: مَثَلُ المُؤْمِنيْنَ فِىْ تَوادِّهِمْ وَتَراحُمِهِمْ وَتَعاطُفِهِمْ مَثَلُ الجَسَدِ إِذَا اشْتَكى مِنْهُ عُضْوٌ تَداعى لَهُ سائِرُ الجَسَدِ بالسَّهَرِ وَالحُمّى. «جامع الصغير، ج 2، ص 145؛ بخارى، ج 4، ص 45؛ مسلم، ج 8، ص 20؛ مسند احمد، ج 4، ص 270»

مَثَلُ هذَا الدِّينِ كَمَثَلِ شَجَرَةٍ ثابِتَةٍ، الإِيمانُ أَصلُها وَالزَّكوةُ فَرعُها وَالصِّيامُ عُرُوقُها وَالتَّأَخِّي فِي اللّه ِ ثباتُها وَحُسنُ الخُلقِ وَرَقُها وَالكَفِّ عَن مَحارِمِ اللّه ِ ثَمَرُها فَكَما لا يَكمُلُ الشَّجَرَةُ إِلاّ بِثَمَرَةٍ طَيِّبَةٍ لا يَكُملُ الإِيمانُ إِلاّ بالكَفِّ عَن مَحارِمِ اللّه ِ.

ترجمه: مثل اين دين چون درختى است رُسته؛ ايمان به خدا اصل اوست و زكات شاخ اوست و روزه بيخ اوست و برادرى كردن با يكديگر براى خدا ثبات اوست و خوى نيك برگ اوست و باز ايستادن از حرام ميوه اوست؛ چنان كه درخت تمام نشود، الاّ به ميوه و همچنين ايمان تمام نشود، الاّ به باز ايستادن از محارم.

.


1- . روض الجنان، ج؟؟؟، ص؟؟؟.

ص: 148

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 217)

أَلمَجالِسُ بِالأَمانَةِ.

[ ترجمه:مجالس (و نشستهاى اُنس و گفتگو) بايد كه به امانت (و رازنگهدارى) باشد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 53؛ جامع الصغير، ج 2، ص 158)

أَلمَرءُ كَثِيرٌ بِأَخِيهِ.

ترجمه: مرد به برادرش بسيار باشد؛ يعنى به برادر عزيز و قوى باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 154؛ جامع الصغير، ج 2، ص 158)

أَلمَرءُ مَعَ مَن أَحَبَّ.

[ ترجمه: مرد با آنكس باشد كه عزيزش دارد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 166؛ مسند احمد، ج 1، ص 399؛ حلية الاولياء، ج 4، ص 112؛ ج 5، ص 37؛ ج 6، ص 285؛ ج 7، ص 308؛ احياء العلوم، ج 3، ص 126؛ جامع الصغير، ج 2، ص 184) اين حديث در مآخذ ديگر به صورت هاى گوناگون روايت شد: أَلْمَرْءُ مَعَ مَن أَحَبَّ وَلَهُ مَا اكْتَسَبَ؛ أَلْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ وَأَنْتَ مَعَ مَنْ أَحْبَبْتَ. «كنوز الحقائق، ص 137؛ جامع الصغير، ج 2، ص 184» أَلْعَبْدُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ، أَلْعَبْدُ عِنْدَ ظَنِّهِ بِاللّه ِ وَهُوَ مَعَ مَنْ أَحَبَّ. «جامع الصغير، ج 2، ص 67؛ كنوز الحقائق، ص 84»

مَرِجَت عُهُودُهُم وَأَماناتُهُم.

[ ترجمه: پيمانها و امانتهايشان باطل شد و فاسد گشت.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 133)

.


1- . روض الجنان، ج 11، ص 272.
2- . همان، ج 1، ص 132.
3- . همان، ج 2، ص 41.
4- . همان، ج 6، ص 415.
5- . همان، ج 18، ص 58.

ص: 149

أَلمَرئَةُ مِسكِينَةٌ مالَم يَكُن لَها زَوجٌ.

ترجمه: زن مسكين باشد تا شوهرش نباشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 161)

أَلمُستَشارُ مُؤتَمَنٌ وَالمُستَشِيرُ مُعانٌ.

ترجمه: آن را كه با او مشورت كنند، امين بايد داشت و آن را كه مشورت كند، يارى بايد دادن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 674) اين حديث در مآخذ ديگر به صُوَر مختلف ذكر شده: أَلْمُسْتَشارُ مُؤْتَمَنٌ. «جامع الصغير، ج 2، ص 185؛ كنوز الحقائق، ج 137» أَلْمُسْتُشارُ مُؤْتَمَنٌ إِنْ شاءَ أَشارَ وَإِنْ شاءَ لَمْ يُشِرْ. أَلْمُسْتَشارُ مُؤْتَمَنٌ فَإِذَا اسْتُشِيْرَ فَلْيُشْرِ بِما هُوَ صانِعٌ لِنَفْسِهِ.

أَلمُسِرُّ بِالقُرآنِ كَالمُسِرِّ بِالصَّدَقَةِ وَالجاهِرُ بِالقُرآنِ كَالجاهِرُ بِالصَّدَقَةِ.

ترجمه: آن كس كه قرآن خواند در سر؛، چنان بود كه آن كس كه به سرّ صدقه دهد و آن كس كه به آواز بلند خواند؛ چنان بود كه آن كس كه صدقه آشكارا دهد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 475)

مِسكِينٌ مِسكِينٌ رَجُلٌ لا زَوجَةَ لَهُ وَمِسكِينَةٌ مِسكِينَةٌ إِمرَأَةٌ لا زَوجَ لَها.

ترجمه: مسكين باشد مردى كه زن ندارد و زنى كه شوهر ندارد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 602)

أَلمُسلِمُ أَخُوا المُسلِمِ لا يَظلِمُهُ وَلا يَعِيبُهُ وَلا يَخذُلُهُ وَلا يَتَطاوَلُ عَلَيهِ فِي البُنيانِ فَيَستُرُ عَنهُ الرِّيحُ إِلاّ بِإِذنِهِ وَلا يُؤذِيهِ بِقُتارِ قِدرِهِ إِلاّ أَن يَعرِفَ لَهُ وَلا يَشرِي لِبَنَيهِ الفاكِهَةَ فَيخرُجُونَ بِها إِلى صِبيانِ جارِهِ وَلا يُطعِمُونَهم مِنها إِحفَظُوا وَلا يَحفَظُه مِنكُم إِلاّ قَلِيلٌ.

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 349.
2- . همان، ص 127.
3- . همان، ج 4، ص 181.
4- . همان، ج 14، ص 129.

ص: 150

ترجمه: مسلمان، برادر مسلمان است؛ نبايد تا بر او ظلم كند يا او را عيب كند يا او را رها كند تا بنيان و ديوار از بالاى سر او ببرد تا باد بر او نجهد، مگر به دستورى او و او را به بوى خوردنى نرنجاند. چون ديك پزد و بوى آن به او رسد، بايد تا او را نصيب دهد و اگر براى كودكان خود ميوه خرد، ايشان از سراى بيرون برند كودكان همسايگان نه بينند ايشان را نصيب دهد. آنگه گفت اين وصايت نگاه داريد از من و كم نگاه دارند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 119) در كنوز الحقائق فقط: أَلْمُسْلِمُ أَخُوْ المُسْلِمُ لا يُظْلِمُهُ آمده: (ج 2، ص 120)

أَلمُصِرُّ عَلى ذَنبِهِ أَلمُستَغفِرُ بِلِسانِهِ كَالمُستَهزِيءُ بِرَبِّهِ.

ترجمه: آن كس كه او اصرار كند بر گناه و به زبان استغفار مى كند، او مستهزى است به خداى خود:

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 654؛ ج 2، ص 3) در جلد دوّم ترجمه اين حديث را چنين آورده كه جهت مزيد استفاده نقل مى شود: ترجمه: آنكه به زبان استغفار كند و به دل اصرار كند، او بر خداى فسوس مى دارد.

مَطَلُ الغَنِيِّ ظُلمٌ.

ترجمه: وام سوختن مرد توانگر ظلم باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 487) با اختلاف و افزايشى: فاذا اتّبع. «بخارى، ج 3، ص 51؛ عينى، ج 5، ص 662؛ عسقلانى، ج 4، ص 381؛ قسطلانى، ج 4، ص 172»

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 93.
2- . همان، ج 5، ص 76؛ ج 6، ص 5.
3- . همان، ج 4، ص 115.

ص: 151

مَعاشِرَ النّاسِ هذا عَلِيُّ بنِ أَبِيطالِبٍ سَيِّدُ العَرَبِ وَالوَصِيُّ الأَكبَرُ وَالأَملَحُ الأَظهَرُ قاتِلُ المارِقِينَ وَهُوَ مِنِّي بِمَنزِلَةِ هارُونَ مِن مُوسى إِلاّ أَنَّهُ لا نَبِيَّ بَعدِي يُحِبُّهُ اللّه ُ وَرَسُولُهُ وَيُحِبُّ اللّه َ وَرَسُولَهُ لا يَقبَلُ اللّه ُ التَّوبَةَ مِن تائِب إِلاّ بِحُبِّهِ.

[ ترجمه: اى گروه مردم: اين على فرزند ابى طالب سرور عرب و وصىّ اكبر است او كشنده مارقين است و او نسبت به من به منزله هارون نسبت به موسى است جز آن كه پس از من پيامبرى نباشد، خدا و رسولش او را دوست دارند و او خدا و رسولش را دوست دارد، خداوند توبه هيچ توبه كارى را نمى پذيرد مگر به واسطه دوستى او.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 132)

مُعتَرَكَ المَنايا ما بَينَ السِّتِّينَ إِلَى السَّبعِينَ.

ترجمه: كارزار گاه مرد با مرگ ميان شصت و هفتاد باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 396؛ جامع الصغير، ج 2، ص 132)

أَلمِعدَةُ بَيتُ الأَدواءِ وَالحِميَةُ رَأسُ كُلِّ دَواءِ وَاعطِ كُلَّ نَفسٍ ما عَوَّدتَها.

ترجمه: معده خانه درد است و پرهيز كردن سَرِ همه داروهاست و هر نفس را آن بايد داد كه عادت كرده باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 386)

أَلمُقامُ بِمَكَّةَ سَعادَةٌ وَالخُرُوجُ مِنها شَقاوَةٌ.

ترجمه: مقام كردن به مكّه سعادت است و از مكّه بيرون آمدن شقاوت است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 198)

مَلعُونٌ مَن ضارَّ مُسلِماً أَو ما كَرَهُ.

ترجمه: در لعنت است آن كس كه مضرّت رساند مسلمانى را يا مكرى كند با او.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 394)

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 329 _ 330.
2- . همان، ج 16، ص 122.
3- . همان، ج 8، ص 76.
4- . همان، ج 2، ص 150.
5- . همان، ج 3، ص 282.

ص: 152

مَلعُونٌ مَن لَعِبَ بِالإِشتِرِيقِ (يعنى الشطرنج) وَالنّاظِرُ إِلَيهِ كَآكِلِ لَحمِ الخِنزِيرِ.

ترجمه: ملعون است آن كس كه شطرنج بازد، و آن كس كه در آن نگرد، چنان است كه گوشت خوك مى خورد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 365؛ جامع الصغير، ج 2، ص 132)

مُلُوكُ الجَنَّةِ مِن أُمَّتِي القانِعُ يَوماً بِيَومٍ فَمَن أُوتِيَ ذلِكَ فَلَم يَقبَلهُ وَلَم يَصبِر عَلَيهِ تَشَكُّراً قَصُرَ عَمَلُهُ وَقَلَّ عَقلُهُ.

ترجمه: پادشاهان بهشت قانعان به قوت باشند روز به روز هر كس را كه اين بدهند و قبول نكند به شكر و صبر نكند بر آن، عملش قاصر باشد و عقلش اندك.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 537)

مَنِ ابتُلِيَ مِن هذِهِ البَناتِ بِشَيءٍ فَأَحسَنَ إِلَيهِنَّ كُنَّ سِتراً لَهُ مِنَ النّارِ.

ترجمه: هر كه را امتحان كنند به چيزى از اين دختران و به ايشان احسان كند، فرداى قيامت ايشان پرده باشد از دوزخ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 116؛ جامع الصغير، ج 2، ص 135)

مَن أَحَبَّ عَمَلَ قَومٍ خَيراً كانَ أَو شَرّاً كانَ كَمَن عَمِلَهُ.

ترجمه: هر كه او عمل قومى دوست دارد، اگر خير باشد و اگر شرّ، چنان باشد كه او كرده.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 63 و 166)

مَن أَحَبَّ فِطرَتِي فَليَتَسَنَّ بِسُنَّتِي وَهِيَ النِّكاحُ.

ترجمه: هر كه ملّت من خواهد، گو سنّت من بر دست گيرد و آن نكاح است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 34؛ جامع الصغير، ج 2، ص 136)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 214.
2- . همان، ج 4، ص 254.
3- . همان، ج 1، ص 276.
4- . همان، ج 6، ص 156 و 415.
5- . همان، ج 16، ص 129.

ص: 153

مَن أَحَبَّ لِقاءَ اللّه ِ أَحَبَّ اللّه ُ لِقائَهُ وَمَن كَرِهَ لِقاءَ اللّه ِ كَرِهَ اللّه ُ لِقائَهُ.

ترجمه: هر كه لقاى خدا دوست دارد، خداى لقاى او دوست دارد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 109؛ ج 2، ص 615؛ صحيح بخارى، ج 7، ص 179؛ عينى، ج 10، ص 644؛ عسقلانى، ج 11، ص 311؛ قسطلانى، ج 9، ص 353)

ابوالفتوح به جاى ترجمه قسمت دوم اين حديث چنين مى نويسد: «معنى آن است كه هر كه خواهد و دوست دارد كه با جوار و ثواب خداى شود، خداى خواهد كه او را با ثواب و جوار خود برد و هر كه نخواهد كه با جوار خدا شود، خداى نخواهد كه او را با جوار برد؛ چه اگر نه چنين باشد و لقا را بر ديدار تفسير دهند، معنى آن باشد كه هر كه كاره بود ديدار خدا را، خدا كاره باشد ديدار او را و خداى نتواند كردن كه او را نبيند با حصول شرايط رؤيت. پس قديم تعالى او را هميشه مى بايد ديدن، با آنكه كاره باشد ديدار او را بر كراهت خود و اين فاسد است...» (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 615)

مَن أَحسَنَ فَقَد وَقَعَ أَجرُهُ عَلَى اللّه ِ فِي عاجِلِ الدُّنيا وَآجِل الآخِرَةِ.

ترجمه: هر كه نيكويى كند، مزد بر خداى واقع شود در عاجل دنيا و آجل آخرت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 59)

مَن أَدّى زَكوةَ مالِهِ فَقَد أَدَّى الحَقَّ الَّذِي عَلَيهِ فِي ذلِكَ وَمَن زادَ فَهُوَ خَيرٌ لَهُ.

ترجمه: هر كه زكات مال بدهد آن حق كه بر او دست داده باشد و آن كس كه بيفزايد به زكات، او را بهتر باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 582؛ جامع الصغير، ج 2، ص 137)

مَن أَذنَبَ ذَنباً وَعَلِمَ أَنَّ لَهُ رَبّاً يَغفِرُ الذُّنُوبَ غَفَرَ لَهُ وَإِن لَم يَستَغفِر.

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 260.
2- . همان، ج 10، ص 238.
3- . همان، ج 9، ص 230.

ص: 154

ترجمه: هر كه او گناهى بكند و داند كه او را خدايى هست كه گناه بيامرزد، او بيامرزند و اگر چه استغفار نكند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 654؛ جامع الصغير، ج 2، ص 138)

مَن آذى جارَهُ فَقَد آذانِي.

ترجمه: هر كه همسايه را بيازارد مرا آزرده باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 764) ابوالفتوح در دنباله ترجمه حديث مذكور چنين ادامه مى دهد: «و هر كه مرا آزرد، خداى را آزرده باشد و هر كه با همسايه كارزار كند، با من كارزار كرده باشد».

مَنِ استَحَلَّ بِدِرهَمٍ فَقَدِ استَحَلَّ.

ترجمه: هر كس كه او زنى را به درمى به حلال كند، حلال باشد او را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 741؛ جامع الصغير، ج 2، ص 138)

مَنِ استَذَلَّ مُؤمِناً أَو مُؤمِنَةً أَو حَقَّرَهُ لِفَقرِهِ وَقِلَّةِ ذاتِ يَده شَهَرَهُ اللّه ُ يَومَ القِيامَةِ وَفَضَحَهُ.

ترجمه: هر كه مؤمنى يا مؤمنه اى را خوار دارد و حقير دارد براى درويشى و اندك مالى خداى تعالى فرداى قيامت او را رسوا و مشهور كند. ابوالفتوح به دنبال ترجمه حديث عبارت زير را مى آورد كه عربى آن از اصل حديث افتاده: «و هر كه او مؤمنى و مؤمنه اى را بهتانى نهد و يا در او چيزى گويد كه در او نباشد، خداى تعالى فرداى قيامت او را بر پُلى از آتش بدارد تا از عهده آنچه گفته باشد، بيرون آيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 347)

مَنِ استَرجَعَ عِندَ المُصِيبَةِ جَبَرَ اللّه ُ مُصِيبَتَهُ وَأَحسَنَ عَقباهُ وَجَعَلَ لَهُ خَلَفا صالِحاً.

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 77.
2- . همان، ص 358.
3- . همان، ص 300.
4- . همان، ج 3، ص 173.

ص: 155

ترجمه: هر كس عند المصيبة استرجاع كند، خداى تعالى جبر مصيبت او كند و عاقبت او را خير كند و او را خلفى صالح دهد پسنديده او.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 236)

مَنِ استَعَفَّ أَعَفَّهُ اللّه ُ وَمَنِ استَغنى أَغناهُ اللّه ُ وَمَن سَأَلَنا لَم نَدَّخِر عَنهُ شَيئاً نَجِدهُ.

ترجمه: هر كه عفت كند، خداى تعالى او را عفيف گرداند؛ يعنى هر كه سؤال نكند، خداى تعالى او را مستغنى كند و هر كه خويشتن را از مردمان بگريزاند، خداى تعالى او را توانگر كند و هر كه از ما چيزى خواهد كه ما را باشد، بر او بخل نكنيم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 479؛ جامع الصغير، ج 2، ص 138)

مَن أَصبَحَ آمِناً فِي سِربِهِ مُعافاً فِي بَدَنِهِ وَعِندَهُ قُوتُ يَومِهِ فَكَأَنَّما خُزِنَت لَهُ الدُّنيا بِحَذافِيرِها.

ترجمه: هر كه در روز آيد ايمن در راهش تندرست و قوت روز دارد پندارد كه ملك دنيا جمله او راست. (و گفته اند ملك قناعت است).

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 537؛ جامع الصغير، ج 2، ص 138) اين حديث در صفحه 125 مجلد دوم تفسير ابوالفتوح با اندك تغيير دوباره ذكر شد: مَنْ أَصْبَحَ مُعافاً فِىْ بَدَنِه آمِناً فِىْ سِرْ بِه عِنْدَهُ قُوْتُ يَوْمِهِ فَكَأَنَّما ذُخِرَت لَهُ الدُّنْيا بِحَذافِيْرِها. ترجمه: هر كه او در روز آيد به تن با عافيت باشد و در راه رو خود ايمن باشد، قوت روز دارد، همچنان باشد كه همه دنيا او را بود.

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 241.
2- . روض الجنان، ج 4، ص 92.
3- . روض الجنان، ج 4، ص 254؛ ج 6، ص 313.

ص: 156

مِن أَصلِ الإِسلامِ الكَفُّ عَمَّن قالَ لا إِلهَ إِلاَّ اللّه َ لا تُكَفِّرُهُ بِذَنبٍ.

ترجمه: از اصل مسلمانى آن است كه زبان از گوينده لا اله الاّ اللّه نگاه دارى و او را به هيچ گناه كه كند، كافر نخوانى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 27)

مَن أَطاعَ اللّه َ فَقَد ذَكَرَ اللّه َ وَإِن قَلَّت صَلاتُهُ وَصِيامُهُ وَتَلاوَتُهُ القُرآنَ وَمَن عَصَى اللّه َ فَقَد نَسِيَ اللّه َ وَإِن كَثُرَت صَلوتُهُ وَصِيامُهُ وَتَلاوَتُهُ القُرآنَ.

ترجمه: هر كه فرمان خداى پاداشته بود، پس به تحقيق ياد كرده خدا را و اگر چه نماز كم كند و روزه كم كرده باشد و قرآن كريم خواند و هر كه نافرمانى كند خداى را پس به تحقيق فراموش كرده است خداى را و اگر چه نماز بسيار كند و روزه بسيار دارد و قرآن بسيار خواند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 232؛ جامع الصغير، ج 2، ص 140)

مَن أَطاعَ عَلِيّاً فَقَد أَطاعَنِي وَمَن أَطاعَنِي فَقَد أَطاعَ اللّه َ وَمَن عَصَى عَلِيّاً فَقَد عَصانِي وَمَن عَصانِي فَقَد عَصَى اللّه َ.

ترجمه: هر كه او اطاعت على دارد، طاعت من داشته باشد و هر كه طاعت من دارد، طاعت خداى داشته باشد و هر كه در على عاصى شود؛ در من عاصى شده باشد و هر كه در من عاصى شود؛ در خداى عاصى شده باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 787)

مَن أَطاعَنِي فَقَد أَطاعَ اللّه َ وَمَن عَصانِي فَقَد عَصَيَ اللّه َ.

ترجمه: هر كه طاعت من دارد، طاعت خداى داشته باشد و هر كه در من عاصى شود؛ در خداى عاصى شده باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 13)

مَن أَطلَعَ فِي بَيتٍ بِغَيرِ إِذنِهِم فَقَد حَلَّ لَهُم إِن يَفقَاؤُا عَينَهُ.

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 66.
2- . همان، ج 2، ص 229.
3- . همان، ج 5، ص 414.
4- . همان، ج 6، ص 31.

ص: 157

ترجمه: هر كس كه در سراى كسى نگرد بى دستورى، ايشان اگر چيزى بر چشم او زنند و چشمش تباه كنند، بر ايشان قصاص نباشد و نه نيز ديت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 30؛ جامع الصغير، ج 2، ص 140)

مَن أَعانَ مُكاتِباً فِي رَقَبَتَهٍ أَو غارِماً فِي عُسرَتِهِ أَو مُجاهِداً فِي سَبِيلِهِ أَظَلَّهُ اللّه ُ فِي ظِلِّ عَرشِهِ يَومَ لا ظِلَّ إِلاّ ظِلُّهُ.

ترجمه: هر كه او مكاتبى را يارى دهد بر فكاك رقبه اش يا غارمى را در عسرتش يا مجاهدى را در جهادش، خداى تعالى سايه كند او را در سايه عرش، آن روز كه سايه نباشد الاّ سايه او.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 39)

مَنِ اقتَنى كَلباً لَيسَ بِكَلبِ صَيدٍ وَلا ماشِيَةٍ فَإِنَّهُ يُنقَصُ مِن أُجُورِهِم كُلَّ يَومٍ قِيراطٌ.

ترجمه: هر كه او سگى دارد كه نه سگ صيد باشد يا سگ گوسفند، از مُزد او هر روز قيراطى بكاهند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 103؛ جامع الصغير، ج 2، ص 141) با اختلافى.

مَن أَكَلَ بِرُقيَةِ باطِلٍ فَقَد أَكَلتَ بِرُقيَةِ حَقٍّ.

ترجمه: اگر كسى به فسون باطل چيزى خورد، تو با فسون حق خواهى خوردن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 13)

مَن أَنظَرَ مُعسِراً أَو وَضَعَ لَهُ أَظَلَّهُ اللّه ُ تَحتَ ظِلِّ عَرشِهِ يَومَ لا ظِلَّ إِلاّ ظِلَّهُ.

ترجمه: هر كه مهلت دهد وامدار درويش را يا از مال او چيزى وضع كند، خداى تعالى او را سايه كند در زير سايه عرش، آن روز كه سايه نباشد، مگر سايه عرش.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 487؛ جامع الصغير، ج 2، ص 142)

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 120.
2- . همان، ص 139.
3- . همان، ج 6، ص 258.
4- . همان، ج 1، ص 32.
5- . همان، ج 4، ص 115.

ص: 158

مَن أُوتِيَ مَعرُوفاً فَليُكافِيءْ بِهِ فَإِن لَم يَجِد فَليَذكُرهُ فَمَن ذَكَرَهُ فَقَد شَكَرَهُ وَمَن كَتَمَهُ فَقَد كَفَرَهُ.

ترجمه: هر كه را عطايى دهند، بايد تا مكافات كند بر آن. اگر نيابد كه مكافات بكند، باز گويد، شكر كرده باشد و اگر پنهان كند، كفران كرده باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 549)

مَن بَرَّيَمِينُهُ وَصَدَقَ لِسانُهُ وَاستَقامَ قَلبُهُ وَعَفَّ بَطنُهُ وَفَرجُهُ «فَذلِكَ الرّاسِخُ فِي العِلمِ».

ترجمه: آن باشد كه سوگندش راست باشد و زبانش صادق بود و دلش مستقيم بود و بطن و فرجش عفيف باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 512)

مَن تَزَوَّجَ فَقَد أَحرَزَ نِصفَ دِينِهِ فَعَلَيهِ بِالنِّصفِ الآخَرِ.

ترجمه: هر كه او زن كند نيمه دين خود نگاهداشته بود بروست كه نيمه ديگر نگاهدارد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 34؛ جامع الصغير، ج 2، ص 143، با اختلافى)

مَن تَشَبَّهَ بِقَومٍ فَهُوَ مِنهُمْ.

ترجمه: هر كه تشبّه و مانندگى كند به قومى، از ايشان باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 63؛ جامع الصغير، ج 2، ص 143)

مَن تَكَهَّنَ وَاستَقسَمَ أَو تَطَيَّرَ طِيَرَةً تَرُدُّهُ عَن سَفَرٍ لَم يَنظُر إِلَى الدَّرَجاتِ العُلى مِنَ الجَنَّةِ يَومَ القِيامَةِ.

ترجمه: هر كه كهانت كند يا استقسام به از لام كه گفتيم يا زجر مرغ كند در سفر كه خواهد كردن فرداى قيامت در درجات عُلا ننگرد از بهشت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 97)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 319.
2- . همان، ج 4، ص 185.
3- . همان، ج 14، ص 129.
4- . همان، ج 6، ص 156.
5- . همان، ص 242.

ص: 159

مَن حَلَفَ عَلى قَطِيعَةِ رَحِمٍ أَو مَعصِيَةٍ فَبِرُّهُ أَن يَحنَثَ فِيها وَيَرجِعَ عَن يَمِينِهِ.

ترجمه: هر كه سوگند خورد بر قطع رحمى يا بر معصيتى، بِرّ او آن است كه حانث شود و از آن سوگند باز آيد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 380؛ جامع الصغير، ج 2، ص 144؛ با اختلافى)

مَن حَلَفَ عَلى يَمِينٍ لَيَقطَعَ بِها مالَ إِمرِى ءٍ مُسلِمٍ لَقِيَ اللّه َ وَهُوَ عَلَيهِ غَضبانُ. [ ترجمه: آنكه سوگند ياد كند بر راهگيرى بر مال مسلمانى، در حالى خداوند را ملاقات كند كه بر او غضبناك و خشمگين باشد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 108؛ جامع الصغير، ج 2، ص 144)

مَن ذَكَرَهُ فَقَد شَكَرَهُ وَمَن كَتَمَهُ فَقَد كَفَرَهُ.

[ ترجمه: كسى كه خداى را ياد كند شكر نعمت كرده و آنكه كتمان كند و از ياد برد كفران نعمت كرده است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 66)

مَن رابَطَ فُوَاقَ النَّاقَةِ فِي سَبِيلِ اللّه ِ حَرَّمَ اللّه ُ جَسَدَهُ عَلَى النّارِ.

ترجمه: هر كس كه او در سبيل خداى مرابطه كند به مقدار فواق ناقه، خداى تعالى تن او را بر آتش دوزخ حرام كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 459؛ جامع الصغير، ج 2، ص 146)

مَن زادَ بَعِيراً فِي إِبِلِ الدِّياتِ وَفَرائِضِها فَمِن أَمرِ الجاهِلِيَّةِ.

ترجمه: هر كه يك شتر بيفزايد در ديات و فرايض او از كار جاهليان باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 275)

مَن سَرِّهُ أَن يُزَحزَحَ عَنِ النّارِ وَأَن يُدخَلَ الجَنَّةَ فَليَأتِهِ مَنِيَّتُهُ وَهُوَ يَشهَدُ أَن لا إِلهَ إِلاَّ اللّه َ وَأَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه ِ وَأَنَّ عَلِيّاً وَلِيُّهُ وَيَأتِي إِلَى النّاسِ ما يُحِبُّ أَن يُؤتَى إِلَيهِ.

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 250.
2- . همان، ج 1، ص 259.
3- . همان، ج 6، ص 163.
4- . همان، ج 16، ص 260.
5- . همان، ج 2، ص 338.

ص: 160

ترجمه: هر كه مى خواهد كه او را از دوزخ دور كنند و به بهشت رسانند، بايد كه چون مرگ به او آيد، او گواهى دهد كه خدا يكى است و محمّد رسول او و على ولىّ اوست و با مردمان آن كند كه خواهد به او كنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 701)

مَن سَرَّهُ أَن يَسكُنَ بُحبُوحَةَ الجَنَّةِ فَليَلزَمِ الجَماعَةَ فَإِنَّ الشَّيطانَ مَعَ الوَحدِ وَهُوَ مِنَ الإِثنَينِ أَبعَدُ.

ترجمه: هر كه او خواهد كه در ميان سراى بهشت بنشيند، بايد كه با جماعت به يك جاى باشد كه شيطان با مردم تنهاست و از او دورتر باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 624)

مَن سَرَّهُ أَن يَكُونَ أَقوَى النّاسِ فَليَتَوَكَّل عَلَى اللّه ِ وَمَن سَرَّهُ أَن يَكُونَ أَكرَمَ النّاسِ فَليَتَّقِ اللّه َ وَمَن سَرَّهُ أَن يَكُونَ أَغنَى النّاسِ فَليَكُن بِما فِي يَدِ اللّه ِ أَوثَقَ مِنهُ بِما فِي يَدِهِ.

ترجمه: هر كه خواهد كه قوى تر از همه مردمان باشد، گو توكّل بر خداى كن و هر كه خواهد كه كريم تر همه مردمان باشد، گو از خداى بترس و هر كه خواهد كه توانگر همه مردمان باشد، گو به آنچه به نزديك خداست استوارتر باش از آنكه به نزديك تو است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 676) در صفحه 127 مجلّد سوم تفسير ابوالفتوح عبارت: مَنْ سَرَّهُ أَنْ يَكُوْنَ أَكْرَمَ النّاسِ فَلْيَتَّقِ اللّه َ». با ترجمه آن به فارسى مجدداً ذكر شد.

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 196.
2- . همان، ج 4، ص 485.
3- . همان، ج 5، ص 130؛ ج 18، ص 43 _ 44.

ص: 161

مَن سَنَّ سُنَّةً حَسَنَةً فَلَهُ أَجرُها وَأَجرُ مَن عَمِلَ بِها إِلى يَومِ القِيامَةِ مِن غَيرِ أَن يُنقَصَ مِن أَجرِهِ شَيءٌ وَمَن سَنَّ سُنَّةً سَيِّئَةً فَلَهُ وِزرُها وَوِزرُ مَن عَمِلَ بِها إِلى يَومِ القِيامَةِ مِن غَيرِ أَن يُنقَصَ مِن وِزرِهِ شَيءٌ. ترجمه حديث در جلد دوم چنين آمده: هر كه او سنّتى نيكو نهد، مزد آن او را باشد و مزد آن كس كه بر او عمل كند يعنى مَثَل مزد آنكه بر آن عمل كند تا به روز قيامت، بى آن كه از مزد آن چيزى بكاهانند و هر كه سنّتى بد نهد وزر و وبال آن او را باشد و وزر و وبال آن كس كه بر آن عمل كند يعنى مثل روز آن تا به روز قيامت، بى آنكه از وزر و عقاب او چيزى بكاهنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 139) در صفحه هاى 230 _ 231 مجلّد دوم تفسير ابوالفتوح، از اين حديث فقط عبارت زير نقل شده، آن هم بدون ترجمه فارسى: مَنْ سَنَّ سُنَّةً سَيِّئَةً فَلَهُ وِزْرُها وَوِزْرُ مَنْ عَمِلَ بِها إِلى يَوْمِ القِيمَةِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يُنْقَصَ مِنْ وِزْرِهِ شَىْ ءٌ. در صفحه 184 مجلّد پنجم بار ديگر اين حديث به اختصار و با اندك تغيير به اين صورت ضبط شد: مَنْ سَنَّ سُنَّةً سَيِّئَةً عُمِلَ لَها إِلى يَوْمِ القِيمَةِ مِنْ غَيْرِ أَنْ يُنْقَصَ مِنْ وِزْرِه شَىْ ءٌ. اين حديث در مآخذ ديگر به صور مختلف ضبط شد كه براى نمونه يكى دو مورد ذكر مى شود: مَنْ سَنَّ فِى الإِسْلامِ سُنَّةً حَسَنَةً فَعُمِلَ بِها بَعْدَهُ كُتِبَ لَهُ مِثْلُ أَجْرِ مَنْ عَمِلَ بِها وَلا يُنْقَصُ مِنْ أُجُوْرِهِمْ شَىْ ءٌ وَمَنْ سَنَّ فِى الإِسْلامَ سُنَّةً سَيِّئَةً فَعُمِلَ بِها بَعْدَهُ كُتِبَ عَلَيْهِ مِثْلُ وِزْرِ مَنْ عَمِلَ بِها وَلا يُنْقَصُ مِنْ أَوْزارِهِمْ شَىْ ءٌ. «صحيح مسلم، ج 8، ص 61؛ ج 3، ص 88» در جامع الصغير، ج 1، ص 46 به صورت زير آمده: إِعْلَمْ يا بَلالُ إِنَّهُ مَنْ أَحْيَا سُنَّةً مِنْ سُنَّتِىْ قَدْ أُمِيْتَتْ بَعْدِىْ كانَ لَهُ مِنَ الأَجْرِ مِثْلُ مَنْ عَمِلَ بِها مِنْ غَيْرِ أَنْ يَنْقُصَ مِنْ أُجُوْرِهِمْ شَيْئاً وَمَنْ إِبْتَدَعَ بِدْعَةَ ضَلالَةٍ لا يَرْضَاهَا اللّه ُ وَرَسُوْلُهُ كانَ عَلَيْهِ مِثْلُ إِثامِ مَنْ عَمِلَ بِها لا يَنْقُصُ ذلِكَ مِنْ أَوْزَارِ النَّاسِ شَيْئاً. در مجلّد اوّل تفسير ابوالفتوح، صفحه 101، حديث مذكور به دو پاره قسمت شده و هر پاره با ترجمه ضبط شده به اين صورت: مَنْ سَنَّ سُنَّةً سَيِّئَةً فَلَهُ وِزْرُها وَوِزْرُ مَنْ عَمِلَ بِها إِلى يَوْمِ القِيمَةِ.

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 349؛ ج 18، ص 192.

ص: 162

ترجمه: هر كه سنّتى بد نهد، بزّه آن و بزّه آنان كه بر آن كار كنند تا به قيامت، بر او باشد. وَمَنْ سَنَّ سُنَّةً حَسَنَةً فَلَهُ أَجْرُها وَأَجْرُ مَنْ عَمِلَ بِها إِلى يَوْمِ القِيمَةِ.

ترجمه: و هر كس سنّتى نكو نهد، مزد آن و هر كه بر آن كار كنند، او را باشد تا به روز قيامت.

مَن سَئَلَ وَلَهُ مالٌ يُغنِيهِ جائَتْ مَسئَلَتُهُ يَومَ القِيامَةِ خَدشاً أَو خُمُوشاً أَو كُدُوحاً.

ترجمه: هر كه او سؤال كند و مستغنى بود از سؤال كردن آن سؤالهاى آدمى مى آيد روز قيامت در روى او خراشيدگى بود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 496)

مَن صَلَّى خَلفَ إِمامٍ مُوافِقٍ قِرائَةُ الإِمامِ قِرائَتُهُ.

ترجمه: هر كه در قفاى امامى موافق نماز كند، قرائت امام قرائت اوست.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 505)

مَن صَلّى خَلفَ مَن يُقتَدى بِهِ فَقِرائَةُ الإِمامِ لَهُ قِرائَةُ.

ترجمه: هر كه اقتدا كند به كسى در نماز، قرائت امام قرائت او باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 61)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 197.
2- . همان، ج 9، ص 52.
3- . روض الجنان، ج 1، ص 40.

ص: 163

مَن ضَمَّ يَتِيماً إِلى طَعامِهِ وَشَرابِهِ حَتّى يَستَغنِيَ عَنهُ وَجَبَت لَهُ الجَنَّةُ.

ترجمه: هر كه يتيمى را با خود گيرد به طعام و شراب تا چنان شود كه از او مستغنى شود، بهشت او را واجب شود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 266؛ جامع الصغير، ج 2، ص 149، با اختلافى مستدرك الوسائل، ج 1، ص 148)

مَن طَلَبَ الدُّنيا بِعَمَلِ الآخِرَةِ فَما لَهُ فِي الآخِرَةِ مِن نَصِيبٍ.

[ ترجمه: آنكه به كار آخرت دنيا را طلب كند در آن سراى او را نصيبى نباشد. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 663)

مَن عَلِمَ بِعِلمٍ فَكَتَمَهُ أُلجِمَ يَومَ القِيامَةِ بِلِجامٍ مِنَ النّارِ.

ترجمه: هر كس كه او علمى داند و او را از آن بپرسند پنهان كند، فرداى قيامت او را بيارند، لگامى از آتش بر دهن او كرده.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 244)

مَن عَمَّرُهُ اللّه ُ سِتِّينَ سَنَةً فَقَد أَعذَرَ إِلَيهِ فِي العُمرِ.

ترجمه: هر كه را خداى شصت سال عمر دهد، عذر برانگيخته باشد با او در باب عمر.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 396)

مَن عَمِلَ عَمَلَ قَومِ لُوطٍ فَاقتُلُوا الفَاعِلَ وَالمَفعُولَ. ترجمه اين حديث بلافاصله پس از آن نيامده؛ بلكه ده سطر پيش از حديث، آن هم به روايت عكرمه از عبداللّه كه رسول صلى الله عليه و آله گفت: هر كه عمل قوم لوط كند، فاعل را و مفعول را بكشيد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 426)

مَن فاتَتهُ صَلاةُ العَصرِ فَكَأَنَّما وَتَرَ مالَهُ وَأَهلَهُ.

[ ترجمه:آنكه نماز عصرش فوت شود مانند آن كسى است كه مال و اهلش را به ظلم گرفته باشند.]

.


1- . همان، ج 2، ص 313.
2- . همان، ج 5، ص 98.
3- . همان، ج 2، ص 260.
4- . همان، ج 16، ص 122.
5- . همان، ج 8، ص 291.

ص: 164

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 82)

مَن فارَقَ الجَماعَةَ وَاستَذَلَّ الإِمارَةَ لَقِيَ اللّه َ وَلا وَجهَ لَهُ عِندَهُ.

ترجمه: هر كس كه از جماعت مسلمانان مفارقت كند و امارت را يعنى امامت را ذليل و خوار دارد با پيش خداى تعالى شود و او را به نزديك خداى هيچ روى نباشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 108)

مَن فُتِحَ لَهُ بابٌ فِي الدُّعاءِ فُتِحَت لَهُ أَبوابُ الإِجابَةِ.

ترجمه: هر كه دَرِ دعا بر او بگشايند، دَرِ اجابت بر او گشاده بود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 298)

مِن فِقهِ المَرءِ رِفقُهُ فِي المَعِيشَةِ.

[ ترجمه: از دانائى مرد مُداراى اوست در هزينه زندگى.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 376؛ جامع الصغير، ج 2، ص 134؛ با «مَنْ فقه» شروع مى شود)

مَن قَدَّمَ ثَلاثَةً مِنَ الوَلَدِ لَم يَمَسَّهُ النّارُ إِلاّ تَحِلَّةَ القَسَمِ.

ترجمه: هر كس كه سه فرزند را در پيش افكند، آتش به او نرسد، الاّ به مقدار تحليل سوگند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 377)

مَن قَرَءَ بِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحِيمِ كَتَبَ اللّه ُ لَهُ بِكُلِّ حَرفٍ أَربَعَةَ أَلفِ حَسَنَةٍ وَمَحاعَنهُ أَربَعَةَ أَلفِ سَيِّئَةٍ وَرَفَعَ اللّه ُ لَهُ أَربَعَةَ أَلفِ دَرَجَةٍ.

ترجمه: هر كه اين آيه بخواند، خداى تعالى او را به هر حرفى چهار هزار حسنه بنويسد و چهار هزار سيّئه بسترد و چهار هزار درجه از براى او ترفيع كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 16)

مَن قَنَعَ شَبِعَ وَمَن لا يَقنَعُ لا يَشبَعُ.

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 313.
2- . همان، ج 1، ص 259 _ 260.
3- . همان، ج 3، ص 47.
4- . همان، ج 16، ص 80.
5- . همان، ج 2، ص 243.
6- . همان، ج 1، ص 41.

ص: 165

ترجمه: قانع اگر چه گرسنه است، سير است و طامع اگر چه سير است، گرسنه است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 539)

مَن كانَ آمِراً بِمَعرُوفٍ فَليَكُن أَمرُهُ ذلِكَ بِمَعرُوفٍ.

ترجمه: هر كس كه اوامر معروف كند، بايد تا آن امر معروف نيز به معروف (2) كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 278)

مَن كانَ القُرآنُ حَدِيثَهُ وَالمَسجِدُ بَيتَهُ بَنَى اللّه ُ لَهُ بَيتاً فِي الجَنَّةِ.

ترجمه: هر كه قرآن حديث او باشد و مسجد خانه او، خداى تعالى در بهشت براى او خانه بنا كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 46)

مَن كانَ يُؤمِنُ بِاللّه ِ وَاليَومِ الآخِرِ فَليُكرِم ضَيفَهُ.

[ ترجمه: آنكه به خداوند و روز واپسين ايمان دارد، بايد كه ميهمانش را گرامى دارد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 267؛ جامع الصغير، ج 2، ص 153)

مَن كَتَمَ عِلماً عَن أَهلِهِ أُلجِمَ يَومَ القِيامَةِ بِلِجَامٍ مِنَ النّارِ.

ترجمه: هر كه او علمى پنهان كند از اهلش، روز قيامت لگامى از آتش بر سر او كنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 707؛ جامع الصغير، ج 2، ص 153)

مَن كَثَّرَ صَلاتَهُ بِاللَّيلِ حَسُنَ وَجهُهُ بِالنَّهارِ.

ترجمه: هر كه به شب نماز بسيار كند، به روز رويش نيكو باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 1، ص 623) اين حديث به همين صورت در صفحه 378 مجلد سوم تفسير ابوالفتوح، و نيز در صفحه 109 مجلّد پنجم همين تفسير مجدداً ذكر شد؛ فقط در مجلد سوم بار ديگر آن را چنين ترجمه نمود: «هر كه را نماز بسيار بود به شب، رويش نيكو بود به روز». در مجلد دوم جامع الصغير، صفحه 153 اين حديث آمده.

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 261.
2- . غرض اين است كه به قاعده و مراعات مصلحت امر به معروف كند.
3- . روض الجنان، ج 2، ص 345.
4- . همان، ج 14، ص 155.
5- . همان، ج 2، ص 315.
6- . همان، ج؟؟؟، ص؟؟؟.
7- . همان، ج 5، ص 20؛ ج 15، ص 269.

ص: 166

مَن كَذَبَ عَلىَّ مُتَعَمِّداً فَليَتَبَوَّء بَينَ عَينَي جَهَنَّمَ مَقعَداً.

ترجمه: هر كه بر من دروغ گويد، گو خويشتن را در چشم هاى دوزخ جاى ساز.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 68) در جامع الصغير، مجلد دوم، صفحه 153، اين حديث آمده با «مقعدة من النار».

مَن كَظِمَ غَيظاً وَهُوَ قادِرٌ عَلى إِنفاذِهِ مَلَأَهُ اللّه ُ أَمناً وَإِيماناً.

ترجمه: هر كه خشمى فرو برد و او تواند تا آن خشم را از پيش ببرد، خداى تعالى دل او را پر از امن و ايمان كند.

(تفسير ابوالفتوح رازىم . همان، ج 5، ص 69. ، ج 1، ص 652؛ جامع الصغير، ج 2، ص 153)

مَن كُنتُ مَولاهُ فَعَلِيٌّ مَولاهُ... أَلَستُ أَولى بِكُم مِنكُم بِأَنفُسِكُم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 97) در صفحه 192 مجلد دوم تفسير ابوالفتوح، حديث به اين صورت آمده: أَلَسْتُ أَوْلى بِكُمْ مِنْكُمْ بِأَنْفُسِكُمْ؟

ترجمه: نه من به شما از شما اولى ترم؟ مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌّ مَوْلاهُ أَلّلهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَعادِ مَنْ عاداهُ وَانْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَاخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ.

ترجمه: هر كه من مولاى اويم، على مولاى اوست. بار خدايا! هر كه او را دوست دارد، دوستش دارد و هر كه او را دشمن دارد، تو او را دشمن دار و هر كه ناصر او باشد، ناصرش باش و هر كه خاذل او باشد، مخذولش دار. أَلّلهُمَّ هَلْ بَلَّغْتُ؟

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 199.
2- . همان، ج 6، ص 244؛ ج 7، صص 67 و 73 و 80 و 83.

ص: 167

ترجمه: بار خدايا! برسانيدم؟ أَلّلهُمَّ اشْهَدْ عَلَيْهِمْ.

ترجمه: بار خدايا! گواه باش برايشان. اين حديث از آغاز تا «وَ عادِ مَنْ عاداهُ» در مآخذ زير ضبط شده: «مسند احمد، ج 4، ص 370 و 381؛ جامع الصغير، ج 2، ص 180؛ كنوز الحقائق، ج 133»

أَلمُنكِرُ لاَخِرِنا كَالمُنكِرِ لَأَوَّلِنا (1) .

[ ترجمه: آنكه آخرين ما را انكار كند مانند آن باشد كه آغازين ما را انكار كرده باشد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 365)

مَن لَعِبَ بِالنَّردِ فَقَد عَصَى اللّه َ وَرَسُولَهُ.

ترجمه: هر كه نرد بازى كند، در خدا و پيغمبر عاصى باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 365؛ جامع الصغير، ج 2، ص 154)

مَن لَعِبَ بِالنَّردِ شِيرِ فَكَأَنَّما غَمَسَ يَدَهَ فِي لَحمِ الخِنزِيرِ وَدَمِهِ.

ترجمه: هر كه او نرد بازد، همچنان بود كه دست در گوشت و خون خوك زده.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 365)

مَن لَم تَنهَهُ صَلاتُهُ عَنِ الفَحشاءِ وَالمُنكَرِ لَم تَزِدهُ مِنَ اللّه ِ إِلاّ بُعداً.

ترجمه: هر كه نهى نكند او را نماز او از فحشاء منكر، آن نماز او را از خداى جز دورى نيفزايد.

.


1- . و گفتند اين (غرض حديث مذكور است)، صادق عليه السلام گفت و روا بود كه سخن او باشد و... (ر. ج 2، ص 360).
2- . روض الجنان، ج 8، ص 116.
3- . همان، ج 3، ص 213.
4- . همان، ص 214.

ص: 168

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج، ص 238؛ جامع الصغير، ج 2، ص 154)

مَن لَم يُحسِنِ الوَصِيَّةَ عِندَ مَوتِهِ كانَ ذلِكَ نَقصاً فِي عَقلِهِ وَمُروَّتِهِ.

[ ترجمه: آنكه هنگام مرگ وصيّت نيكو نكند آن كوتاهى و نقصى در عقل و جوانمردى اوست.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 491)

مَن لَم يَسئَلِ اللّه َ مِن فَضلِهِ غَضِبَ اللّه ُ عَلَيهِ.

ترجمه: هر كس كه از خداى تعالى نخواهد از فضل او؛ خداى تعالى بر او خشم گيرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 759)

مَن لَم يَشكُرِ القَلِيلَ لَم يَشكُرِ الكَثِيرَ وَمَن لَم يَشكُرِ النّاسَ لَم يَشكُرِ اللّه َ وَالتَّحَدُّثُ بِنِعمَةِ اللّه ِ شُكرٌ وَتَركُهُ كُفرٌ وَالجَماعَةُ رَحمَةٌ وَالفُرقَةُ عَذابٌ.

ترجمه: هر كه شكر اندك نكند، شكر بسيار نكند و هر كه شكر مردمان نكند، شكر خداى نكند و حديث كردن به نعمت خداى شكر است و ترك او كفران نعمت است و جماعت، رحمت است و فرقت، عذاب است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 549)

جامع الصغير اين حديث را به اين صورت آورده: مَنْ لَمْ يَشْكُرِ النّاسَ لَمْ يَشْكُرِ اللّه َ. (جامع الصغير، ج 2، ص 180)

مَن ماتَ بِغَيرِ وَصِيَّةٍ ماتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً.

ترجمه: هر كس كه او بى وصيّت بميرد، مردن او مردن جاهلان باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 278)

مَن ماتَ غَريباً مَاتَ شَهِيداً.

ترجمه: هر كه او غريب ميرد، شهيد ميرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 672)

.


1- . روض الجنان، ج 15، ص 210 _ 211.
2- . همان، ج 13، ص 119.
3- . همان، ج 5، ص 344.
4- . همان، ج 20، ص 319.
5- . همان، ج 2، ص 343.
6- . همان، ج 5، ص 122.

ص: 169

مَن ماتَ فَقَد قامَت قِيامَتُهُ.

ترجمه: هر كه بميرد، قيامت او برخاست.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 140)

مَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ، ماتَ شَهِيداً. أَلا وَمَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ، ماتَ مَغفُوراً له. أَلا وَمَن ماتَ عَلى حُبِّ آلَ مُحَمَّدٍ، ماتَ تائِباً. أَلا وَمَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ، ماتَ مُؤمِناً مُستَكمَلَ الإِيمانِ. أَلا وَمَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ، بَشَّرَهُ مَلَكُ المَوتِ بِالجَنَّةِ ثُمَّ مُنكَرٌ وَنَكِيرٌ. أَلا وَمَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ، يُزَفُّ إِلَى الجَنَّةِ كَما تُزَفُّ العَرُوسُ إِلى زَوجِها. أَلا وَمَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ، فُتِحَ لَهُ مِن قَبرِهِ بابانِ إِلَى الجَنَّةِ. أَلا وَمَن ماتَ عَلى حُبِّ آلَ مُحَمَّدٍ، جَعَلَ اللّه ُ زُوَّارَ قَبرِهِ مَلائِكَةَ الرَّحمَةِ. أَلا وَمَن ماتَ عَلى حُبِّ آلِ مُحَمَّدٍ، عَلَى السُّنَّةِ وَالجَماعَةِ. أَلا وَمَن ماتَ عَلى بُغضِ آلِ مُحَمَّدٍ، جاءَ يَومَ القِيامَةِ مَكتُوبٌ بَينَ عَينَيهِ آئِسٌ مِن رَحمَةِ اللّه ِ. أَلا وَمَن ماتَ عَلى بُغضِ آلِ مُحَمَّدٍ، ماتَ كافِراً. أَلا وَمَن ماتَ عَلى بُغضِ آلِ مُحَمَّدٍ، لَم يَشُمَّ رائِحَةَ الجَنَّةِ.

ترجمه: هر كس بر دوستى آل محمّد صلى الله عليه و آله بميرد، شهيد مرده. هر كس كه بر دوستى آل محمّد صلى الله عليه و آله بميرد، گناهش بيامرزند و هر كه بر دوستى آل محمّد صلى الله عليه و آلهبميرد بر توبه بميرد و هر كس كه بر دوستى آل محمّد صلى الله عليه و آله بميرد، مؤمنى باشد تمام ايمان، و هر كس كه بر دوستى آل محمّد صلى الله عليه و آله بميرد، او را ملك الموت و منكر و نكير بشارت دهند به بهشت و هر كه بر دوستى آل محمّد صلى الله عليه و آله بميرد چنان به بهشت ببرند كه عروس را به خانه شوهر و هر كه بر دوستى آل محمّد صلى الله عليه و آله بميرد از بهشت دو در، در گور او گشايند و هر كه بر دوستى آل محمّد صلى الله عليه و آله بميرد خداى تعالى فرشتگان رحمت را فرمايد تا قبر او را زيارت كنند. هر كه بر دوستى آل محمّد صلى الله عليه و آله بميرد، بر سنّت و جماعت مرده باشد و هر كه بر دشمنى آل محمّد صلى الله عليه و آله بميرد، روز قيامت مى آيد بر پيشانى او نوشته كه نوميد است اين بنده از رحمت خداى تعالى. هر كه بر دشمنى آل محمّد صلى الله عليه و آله بميرد، كافر مرده و هر كه بر دشمنى آل محمّد صلى الله عليه و آلهبميرد، بوى بهشت نشنود.

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 351.

ص: 170

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 572)

مَن ماتَ وَلَم يَعرِف إِمامَ زَمانِهِ ماتَ مِيتَةً جاهِلِيَّةً.

ترجمه: هر كس كه بميرد و امام زمانه را نشناسد، مردن او مردن جاهلان باشد كه نه در اسلام باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 508)

مَن مَشَى مَعَ ظالِمٍ فَقَد أَجرَمَ.

ترجمه: هر كه او با ظالم برود، بزهكار شود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 63؛ جامع الصغير، ج 2، ص 155، با اختلافى)

أَلمَنّانُ بِما يُعطِي لا يُكَلِّمُهُ اللّه ُ وَلا يَنظُرُ إِلَيهِ وَلا يُزَكِّيهِ.

ترجمه: آن كس كه چيزى بدهد و منّت بر نهد، خداى تعالى با او سخن نگويد و بدو نظر نكند و او را تزكيه نكند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 466)

مَن نَذَرَ أَن يُطِيعَ اللّه َ فَليُطِعهُ وَمَن نَذَرَ أَن يَعصِيَهُ فَلا يَعصِهِ.

ترجمه: هر كه نذر كند كه طاعت خداى دارد، بايد تا وفا كند و آن كس كه نذر كند به معصيت كند، بايد تا معصيت نكند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 550؛ جامع الصغير، ج 2، ص 155)

مَن نَذَرَ فِيما لا يَملِكُ فَلا نَذرَ لَهُ وَمَن حَلَفَ عَلى مَعصِيَتِهِ فَلا يَمِينَ لَهُ.

ترجمه: هر كه نذر كند بر چيزى كه ندارد، نذرش بر نه افتد و هر كه سوگند خورد چيزى كه معصيت بود، او را سوگند نبود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 380)

مَن نَسِيَ صَلوةً أَو نَامَ عَنها فَليُصَلِّها إِذا ذَكَرَها إِنَّ اللّه َ يَقُولُ وَأَقِمِ الصَّلوة لِذِكرِي.

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 126.
2- . همان، ج 4، ص 173.
3- . همان، ج 6، ص 156.
4- . همان، ج 4، ص 51.
5- . همان، ص 291.
6- . همان، ج 3، ص 250.

ص: 171

[ ترجمه: آنكه از ياد برد نمازى را يا در وقت آن در خواب باشد بايد كه نماز كند آنگاه كه به ياد آرد؛ خداوند مى فرمايد به پاى دار نماز را براى آنكه به ياد من باشى.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 498)

مَن يُحاسَب يُعَذِّب.

ترجمه: هر كه را حساب كنند، عذاب كنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 496)

مَن يَغفِر يَغفِرِ اللّه ُ لَهُ وَمَن يَعفُ يَعفُ اللّه ُ عَنهُ.

ترجمه: هر كه بيامرزد كسى را، خداى تعالى او را بيامرزد و هر كه عفو كند گناهكارى، خداى تعالى او را عفو كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 69)

أَلمُهاجِرُ مَن هاجَرَ مانَهاهُ اللّه ُ عَنهُ.

[ ترجمه: مهاجر آن باشد كه از آنچه خداوند نهى فرموده هجرت كند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 19)

مُهُورُ حُورِ العِينِ قَبَضاتُ الثَّمَرِ وَفِلَقُ الخُبزِ.

ترجمه: كابين حور العين مشتهاى خرما باشد و پاره هاى نان كه به درويش دهند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 35)

مَوتُ العالِمِ ثُلمَةٌ فِي الإِسلامِ لا يَسُدُّها شَيءٌ إِلى يَومِ القِيامَةِ.

ترجمه: مرگ عالم، رخنه اى باشد در اسلام و دين كه آن را هيچ چيز نبندد تا به روز قيامت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 3، ص 202)

أَلمُؤَذِّنُونَ أَطوَلُ النّاسِ عِناقاً يَومَ القِيامَةِ.

ترجمه: مؤذّنان، دراز گردن ترين مردمان باشند روز قيامت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 2، ص 183؛ جامع الصغير، ج 2، ص 157)

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 135.
2- . همان، ج 20، ص 198.
3- . همان، ج 6، ص 171.
4- . همان، ص 47.
5- . همان، ج 17، ص 219.
6- . همان، ج 11، ص 241.
7- . روض الجنان، ج 7، ص 42.

ص: 172

مَوضِعُ الصَّلوةِ مِنَ الدِّينِ كَمَوضِعِ الرَّأسِ مِنَ الجَسَدِ.

ترجمه: جاى نماز از دين جاى سر است از تن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 103؛ ج 2، ص 482)

أَلمُؤمِنُ أَحَقُّ بِالمُؤمِنِ مِن أَبِيهِ وَأُمِّهُ إِن جاعَ أَطعَمَهُ وَإِن عَرى كَساهُ وَإِن خافَ آمَنَهُ وَإِن مَرِضَ عاداهُ وَإِن ماتَ شَيَّعَ جِنارَتَهُ.

[ ترجمه: حق مؤمن بر مؤمن از پدر و مادرش بيشتر است اگر كه گرسنه باشد بايد كه او را سير كند و اگر عريان باشد بايد كه او را بپوشاند و اگر بترسد بايد كه او را امنيت استوار كند و اگر بيمار باشد بايد كه او را عيادت كند و اگر بميرد جنازه او را تشييع كند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 325)

أَلمُؤمِنُ أَخُو المُؤمِنِ لا يَظلمُهُ وَلا يُسَلِّمُهُ، لا تُحاسِدُوا وَلا تُباغِضُوا وَلا تَدابِرُوا وَكُونُوا عِبادَاللّه ِ إِخواناً أَلتَّقوَى هيهُنا وَأَشارَ بِيَدِهِ إِلى صَدرِهِ حَسِبَ امرَءً مِنَ الشَّرِّ أَن يَحفِرَ لِأَخِيهِ.

ترجمه: مسلمان برادر مسلمان است، بر او ظلم نكند و نگذارد كه كسى بر او ظلم كند، بر يكديگر حسَد مبرى و با يكديگر دشمنى مكنى و پشت بر يكديگر مكنى؛ يعنى خذلان و هجران، و اى بندگان خداى! چون برادران باشى پرهيزگارى بر دل است بس باد مرد را از شرّ و بدى آنكه عهد برادر مسلمان بشكافد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 621)

أَلمُؤمِنُونَ كَنَفسٍ واحِدَةٍ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 123 و 621؛ ج 2، ص 166؛ ج 4، ص 60؛ ج 5، ص 122) اين حديث در جامع الصغير، ج 2، ص 158 چنين آمده است:

.


1- . همان، ج 1، ص 247؛ ج 8 ، ص 455.
2- . همان، ج 3، ص 118.
3- . همان، ج 4، ص 476 _ 477.
4- . همان، ج 1، ص 293؛ ج 4، ص 477؛ ج 14، ص 184 و 110؛ ج 18، ص 29.

ص: 173

أَلْمُؤْمِنُوْنَ كَرَجُلٍ واحِدٍ.

ترجمه: مؤمنان چون يك تن اند.

(كنوز الحقائق، ص 136)

أَلمُؤمِنُ كَيِّسٌ فَطِنٌ حَذِرٌ وَقَّافٌ مُثبِتُ لا يَعجَلُ عالِمٌ وَرِعٌ وَالمُنافِقُ هُمَزَةٌ لُمَزَةٌ حُطَمَةٌ كَحاطِبِ اللَّيلِ لا يُبالِي مِن أَينَ يَكسِبُ وَفِيما يُنفِقُ.

ترجمه: مؤمن زيرك است و حذر كننده و ساكن و بر جاى و شتابزدگى نكد و عالم و پارسا باشد؛ و منافق غيّاب و غمّاز و شكننده باشد، چون كسى كه به شب هيزم جمع كند، باك ندارد كه از كجا كسب كند و در چه نفقه كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 581) در جامع الصغير، ج 2، ص 184 و نيز در كنوز الحقائق، ص 136 جمله اوّل اين حديث آمده.

أَلمُؤمِنُ لِلمُؤمِنِ كَالبُنيانِ يُشَيِّدُ بَعضُهُ بَعضاً وَشَبَكَ بَينَ أَصابِعِهُ.

ترجمه: مؤمن مؤمن را چون بنيان است كه بهرى بهرى را محكم دارد و انگشتان در هم افكند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 621) و در جلد دوم تفسير ابوالفتوح، صفحه 166 به جز جمله آخر، اين حديث بار ديگر آمده.

مَيتَتانِ مُباحَانِ، أَلسَّمَكُ وَالجَرادُ.

[ ترجمه: دو مردار است كه خوردن آن مباح است ماهى و ملخ.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 94)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 399.
2- . همان، ج 4، ص 477.
3- . همان، ج 6، ص 234.

ص: 174

أَلنّاسُ رَجُلانِ فَمُبتَاعٌ نَفسَهُ فَمُعتِقُها وَبائِعٌ نَفسَهُ فَمُوبِقُهَا.

ترجمه: مردم دو است: يكى آنكه خود را بخرد و آزاد كند، و يكى آن است كه خود را بفروشد و هلاك كند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 540)

أَلنّاسُ كَإِبلٍ مِئَةٍ لا تَجِدُ فِيها راحِلَةً واحِدَةً.

[ ترجمه: مردم چون قطار شتران باشند كه در آن يك راحله نيابى.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 709)

أَلنّاسُ كَأَسنَانِ المَشطِ.

ترجمه: مردم چون دندانه شانه اند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 709)

أَلنّاسُ مَعادِنُ كَمُعادِنِ الذَّهَبِ وَالفِضَّةِ.

ترجمه: مردمان معدنهااند؛ چون معدنهاى زر و سيم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 709)

اين حديث به صورت هاى ديگر نيز روايت شده: أَلنّاسُ مَعادِنُ تَجِدُوْنَ خِيارَهُمْ فِى الجاهِلِيَّةِ خِيارَهُمْ فِى الإِسْلامِ إِذا فَقِهُوْا. «مسند احمد، ج 2، ص 257، و با اختلاف اندك، ص 260، 391، 431، 438» أَلنّاسُ مَعادِنُ وَالعِرْقُ دَسّاسٌ وَأَدَبُ السُّوْءِ كَعِرْقِ السُّوْءِ. «جامع الصغير، ج 2، ص 187، كنوز الحقائق، ص 141» أَلنّاسُ مَعادِنُ فِى الخَيْرِ وَالشَّرِّ. «كنوز الحقائق، ص 141»

أَلنُّجُومُ أَمانٌ لِأَهلِ السَّمَاءِ وَأَهلُ بَيتِي أَمانٌ لِأُمَّتِي فَإِذا خَلَتِ السَّماءُ مِنَ النُّجُومِ أَتى أَهلَ السَّماءِ ما يُوعَدُونَ وَإِذا خَلَتِ الأَرضُ مِن أَهلِ بَيتِي أَتى أَهلَ الأَرضِ مايُوعَدُونَ.

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 301.
2- . همان، ج 5، ص 220.
3- . همان، ص 217.
4- . همان، ص 218.

ص: 175

[ ترجمه: ستارگان امنيّت ساكنين آسمانند و اهل بيت من امنيت ساكنان زمين چون آسمان از ستارگان تهى گردد بر سر اهل آسمان آن آيد كه آنان را بر آن ترسانده بودند و چون زمين از اهل بيتم خالى شود بر سر اهالى زمين آن آيد كه آنان را وعده داده بودند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 313)

نَحنُ الآخِرُونَ السّابِقُونَ يَومَ القِيامَةِ.

ترجمه: ما آخرين امّتان و پيغمبران و سابقانيم روز قيامت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 3 و 305) صورت كامل تر اين حديث كه در مآخذ ديگر آمده، به اين شرح است: نَحْنُ الآخِرُوْنَ السّابِقُوْنَ يَوْمَ القِيمَةِ يَوْمَ القِيمَةِ بِيَدِ أَنَّهُمْ أُوْتُوْ الْكِتابَ مِنْ قَبْلِنا وَأُوْتِيْناهُ مِنْ بَعْدِهِمْ وَهذا يَوْمُهُمُ الَّذِىْ فُرِضَ عَلَيْهِمْ فَاخْتَلَفُوا فِيْهِ فَهدَانَا اللّه ُ لَهُ فَهُمْ لَنا فِيْهِ تَبَعٌ فَالْيَهُوْدُ غَداً وَالنَّصارَى بَعْدَ غَدٍ. (بخارى، ج 1، ص 36 و 103؛ ج 4، ص 95 و 121؛ مسلم، ج 3، ص 7 و 8؛ مسند احمد، ج 1، ص 282 و 296؛ ج 2، ص 243، 249 و 273)

نَحنُ أُمَّةٌ أُمِّيَّةٌ لا نَكتُبُ وَلا نَحسَبُ.

ترجمه: ما امّتيم امّى ننويسيم و حساب نكنيم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 147)

در همين مجلّد، صفحه 285 اين حديث بار ديگر آمده و به دنبال آن چنين افزوده شد: أَلشَّهْرُ هكَذا وَعَقَدَ بِيَدِه. و ترجمه آن را چنين آورده: ماه چنين باشد و چنين باشد و انگشت يك بار بسى عقد كرد و يك بار به بيست و نه. در جلد اول مستدرك الوسائل «مرة ثلثين و مرّة تسعة و عشرين» آمده.

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 389.
2- . همان، ج 10، ص 94؛ ج 12، ص 118.
3- . همان، ج 2، ص 24.

ص: 176

نَحنُ مَعاشِرَ الأَنبِياءِ لا نُورَث ماتَرَكناهُ صَدَقَةً.

[ ترجمه: ما گروه پيامبران ارث نمى گزاريم آنچه از ما مى ماند صدقه است. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 734)

أَلنَّدَمُ التَّوبَةُ.

[ ترجمه: پشيمانى (از گناه) توبه است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 185؛ جامع الصغير، ج 2، ص 161)

أَلنِّساءُ حَبائِلُ الشَّيطانِ.

[ ترجمه: زنان ريسمان شيطانند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 520؛ جامع الصغير، ج 2، ص 127)

نَسَخَت الزَّكوةُ كُلَّ صَدَقَةٍ.

ترجمه: وجوب زكات وجوب صدقاتى كه پيش از زكات بود، منسوخ كرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 268)

نُصِرتُ بِالرُّعب.

ترجمه: مرا يارى كردند به ترس.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 666؛ جامع الصغير، ج 2، ص 160) به صورت ديگر آمده.

نَضَّرَ اللّه ُ امرَءً سَمِعَ مَقالَتِي فَوَعاها.

[ ترجمه: خداوند سفيدروى كند آنكه سخن مرا بشنود و آن را بگوش جان بنيوشند]

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 436؛ جامع الصغير، ج 2، ص 160، با اندك اختلاف)

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 281.
2- . همان، ج 18، ص 194.
3- . همان، ج 4، ص 206.
4- . همان، ج 2، ص 318.
5- . همان، ج 5، ص 106.
6- . همان، ج 20، ص 54.

ص: 177

أَلنَّظَرُ إِلى مَحاسِنِ المَرئَةِ سَهمٌ مَسمُومٌ مِن سِهامِ إِبلِيسٍ.

[ ترجمه: نگاه به زيباييهاى زن تيرى است مسموم از تيرهاى شيطان.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 31)

نِعمَ المالُ الصَّالِحُ لِلرَّجُلِ الصَّالِحِ.

ترجمه: نيك چيزى است مال نيك مرد را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 475؛ ج 2، ص 582؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 123 _ 124)

نِعمَ الخَلِيلُ إِبراهِيمُ أُبتِلى فَصَبَر وَأُعطِيَ فَشَكَرَ وَلَولا إِنِّي أَخافُ عَلى عِترَتِي لَسَأَلتُ اللّه َ لَهُمُ الإِمامَةَ وَمالَهُم وَلِلدُّنيا فَإِنَّهُم خُلِقُوا لِلاْخِرَةِ وَخُلِقَتِ الدُّنيا لَهُم.

ترجمه: نيك خليلى بود خداى را ابراهيم؛ ابتلا كردند او را، صبر كرد و بدادند او را، شكر كرد و اگر نه آنستى كه من بر عترت خود مى ترسم، از خداى تعالى (جلّ جلاله) در خواستمى تا ايشان را امامت دادى و ليكن ايشان را با دنيا چه كار كه ايشان را براى آخرت آفريده اند و دنيا براى ايشان.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 239)

نِعمَ السواكُ لزَّيتُونُ مِنَ الشَّجَرَةِ المُبارَكَةِ.

ترجمه: نيك مسواكى است درخت زيتون كه درخت مبارك است. (بوى دهن خوش كند و شوخ دندان ها ببرد).

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5 ص 553)

نِعمَ المَطِيَّةُ أَنَا وَنِعمَ الرّاكِبانِ هُما وَأَبُوهُما خَيرٌ مِنهُما.

[ ترجمه: چه خوب سوارى دهنده اى هستم من و چه خوب سوارانى هستند اين دو (حسن و حسين عليهماالسلام) و پدرشان بِه از ايشان است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 114)

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 124.
2- . همان، ج 4، ص 78.
3- . همان، ج 2، ص 247.
4- . همان، ج 20، ص 328.
5- . همان، ج 11، ص 22.

ص: 178

نَعُوذُ بِاللّه ِ مِنَ الحَورِ بَعدَ الكَورِ.

[ ترجمه:]پناه مى برم به خدا از ندارى پس از دارايى

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 497)

نَقَلَنِي اللّه ُ مِن أَصلابِ الطّاهِرِينَ، إِلى أَرحامِ الطّاهِراتِ لَم يُدَنِّسنِي بِدَنَسِ الجاهِلِيَّةِ.

ترجمه: خداى تعالى مرا مى گرداند از اصلاب پاكان، در ارحام پاكان، مرا مدنّس بنكرد به دنس جاهليّت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 295)

أَلنِّكاحُ سُنَّتِي، فَمَن رَغِبَ عَن سُنَّتِي فَلَيسَ مِنِّي.

ترجمه: نكاح سنّت من است و هر كس كه رغبت كند از سنّت من، از من نباشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 34؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 127) در مجلّد سوم از تفسير ابوالفتوح، صفحه 210، قسمت دوم اين حديث تكرار شد.

نَومٌ الصّائِمِ عِبادَةٌ وَصُمتُهُ تَسبِيحٌ وَعَمَلُهُ مُضاعَفٌ وَدُعائُهُ مُستَجابٌ.

[ ترجمه: خواب روزه دار عبادت است و سكوت او تسبيح است و هر عملى كه انجام دهد دو برابرش دهند و دعاى او مستجاب است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 290) در مجلد دوم كنوز الحقائق، صفحه هاى 125 _ 126، قسمت اوّل اين حديث آمده و با «نوم العالم» شروع شده است.

هِذِهِ كَلِماتُكَ وَكَلَماتُ إِبراهِيمَ هِيَ الشَّمسُ وَالقَمَرُ.

ترجمه: اين كلمات تو است و كلمات ابراهيم آفتاب و ماه بود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 239)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 199.
2- . همان، ج 7، ص 341.
3- . همان، ج 14، ص 128.
4- . همان، ج 3، ص 25.
5- . همان، ج 2، ص 248.

ص: 179

هُم خُلَفائِي وَأَئِمَّةُ المُسلِمِينَ مِن بَعدِي أَوَّلُهُم عَلِيُّ بنُ أَبِيطالِبِ ثُمَّ الحَسَنُ ثُمَّ الحُسَينُ ثُمَّ عَلِيُّ بنُ الحُسَينِ ثُمَّ مُحَمَّدُ بنُ عَليٍّ المَعرُوفُ فِي التَّوريةِ بِالباقِرِ وَسَتُدرِكُهُ يا جابِرُ فَإِذا لَقِيتَهُ فَاقرَأهُ مِنِّي السَّلامَ ثُمَّ الصّادِقُ جَعفَرُ بنُ مُحَمَّدٍ ثُمَّ مُوسَى بنُ جَعفَرٍ ثُمَّ عَلِيُّ بن مُوسى ثُمَّ مُحَمَّدُ بنُ عَليٍّ ثُمَّ عَلِيُّ بنُ مُحَمَّدٍ ثُمَّ الحَسَنُ بنُ عَليٍّ ثُمَّ سَمِيّي وَكَنيّي حُجَّةُ اللّه ِ فِي أَرضِهِ وَبَقِيَّتُهُ فِي عِبادِهِ، ابنُ الحَسَنِ بنِ عَليٍّ ذاكَ الَّذِي يَفتَحُ اللّه ُ عَلى يَدَهِ مَشارِقَ الأَرضِ وَمَغارِبَها ذاكَ الَّذِي يَغِيبُ عَن شِيعَتِهِ غَيبَةً لا يَثبُتُ فِيهِ عَلَى القَولِ بِإِمامَتِهِ إِلاّ مَنِ امتَحَنَ اللّه ُ قَلبَهُ لِلاِْيمانِ.

ترجمه: ايشان خليفان من اند و امامان مسلمان اند از پس من؛ اوّلشان على و آنگه حسن، پس حسين، پس على بن الحسين، آنگه محمد بن على كه در تورات به باقر معروف است و تو او را دريابى. چون او را بينى، از منش سلام برسان؛ يك يك را نام برد تا به حجت رسيد، گفت: آنگه مردى نامش نام من بود و كنيتش كنيه من بود. حجّت خداى بود در زمين و بقيه او در بندگانش پسر حسن بن على و او آن بود كه خداى تعالى بگشايد بر دست او مشارق و مغارب زمين را. او آن است كه از شيعتش غايب شود؛ غيبتى كه بر امامت او ثبات نكنند با آن غيبت، الاّ مؤمنى كه خداى تعالى دل او را به ايمان امتحان كرده باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 786)

هِيَ أُمُّ القُرآنِ وَهِيَ شِفاءٌ مِن كُلِّ داءٍ.

[ ترجمه: آن ما در قرآن است و شفاى از هر بيمارى.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ج 1، ص 13)

وَالَّذِي نَفسِي بِيَدِهِ، لَهذا عِندَاللّه ِ يَومَ القِيامَةِ، أَفضَلُ مِن قَرَابِ الأَرضِ مِن هَذا.

ترجمه: به آن خداى كه جان من به امر اوست كه اين مرد حقير كه در چشم تو مى آيد، به نزديك خداى بهتر و فاضل تر است از جهانى از اين مرد.

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 412.
2- . همان، ج 1، ص 32.

ص: 180

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 348)

أَنَا وَكافِلُ اليَتِيمِ، كَهاتَينِ فِي الجَنَّةِ، وَأَشارَ بِالسَّبّابَةِ وَالوُسطَى.

ترجمه: من و آن كس كه كفالت يتيم كند در بهشت، هم چنانيم كه اين دو انگشت؛ يعنى انگشت دوم و انگشت ميانه.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 548)

وَأَيُّ داءٍ أَدوَءُ مِنَ البُخلِ.

ترجمه: كدام درد است بى درمان تر از بخل.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 597)

وَالثُّلثُ كَثِيرٌ لَأَن تَدَعَ عِيالَكَ أَغنِياءَ خَيرٌ مِن أَن تَترُكَهُم عالَةً يَتَكَفَّفُونَ النَّاسَ.

[ ترجمه: و ثلث بسيار است، عيالت را دارا واگذارى بِه از آن است كه آنان را در حالى ترك كنى كه تهيدست باشند و دستشان به سوى مردم دراز باشد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 728)

وَجِهادُ المَرأَةِ، حُسنُ التَّبَعُّلِ.

[ ترجمه: و جهاد زن، نيكو شوهردارى است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 386)

وَحَسبُكَ مِن نِساءِ العالَمِينَ، أَربَعٌ مَريَمُ بِنتُ عِمرانَ وَآسِيَةُ إِمرَأَةُ فِرعَونَ وَخَدِيجَةُ بِنتُ خُوَيلَدٍ وَفاطِمَةُ.

[ ترجمه: و بس است تو را از زنان جهانيان، چهار نفر: مريم دختر عمران و آسيه زن فرعون و خديجه دختر خويلد و فاطمه.] در متن تفسير دنبال اين حديث پس از كلمه فاطمه چنين آمده: «... دختر محمد (صلوات اللّه عليه و عليهنّ)» (6) .

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 174.
2- . همان، ج 20، ص 317.
3- . همان، ج 4، ص 308.
4- . همان، 5، ص 266.
5- . همان، 3، ص 265.
6- . همان، ج 4، ص 294.

ص: 181

أَلوَصِيَّةُ تَمامُ ما نَقَصَ مِنَ الزَّكوةِ.

ترجمه: وصيّت آن را جبران باشد، كه از زكات فائت شده باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 278)

وَلَهُ لِسانٌ ذَلِقٌ يَومَ القِيامَةِ، يَشهَدُ لِمَن وافاهُ.

ترجمه: روز قيامت سنگ سياه را زبانى باشد فصيح، گواهى دهد براى آنكه به او رفته باشند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 501)

وَما مِن دُعاءٍ إِلاّ بَينَهُ وَبَينَ السَّماءِ حِجابٌ.

ترجمه: هيچ دعا نيست، و الاّ از ميان آن دعا و آسمان حجابى هست.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 298)

وَمَن لَم يُحسِن وَصِيَّتَهُ عِندَ المَوتِ، كانَ ذلِكَ نَقصاً فِي مُرُوءَتِهِ وَعَقلِهِ.

ترجمه: هر كه او به نزديك مرگ وصيّت نيكو نكند، نقصان بود در عقل و مروتش.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 278)

وَيلٌ لِلعالِمِ مِنَ الجاهِلِ وَيلٌ لِلجاهِلِ مِنَ العالِمِ.

ترجمه: واىِ عالم از دست جاهل و واى جاهل از دست عالم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 70؛ جامع الصغير، ج 2، ص 169)

وَيلٌ لِمَن قَرَأَها وَلَم يَتَفَكَّر فِيها.

ترجمه: واى بر آن كس كه اين آيات بخواند و در او تفكّر نكند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 704)

وَيلٌ لِمَن قَرَءَ هذِهِ الآيَةَ فَمَجَّ بِها.

ترجمه: واى آن كس كه اين آيه بخواند و بيندازد آن را؛ يعنى تفكّر نكند در او و معتبر نگردد بدو.

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 344.
2- . همان، 20، ص 211.
3- . همان، 3، ص 47.
4- . همان، 2، ص 344.
5- . همان، ج 14، ص 205.
6- . همان، ج 5، ص 206.

ص: 182

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 250)

يا أَيُّهَا النّاسُ إِنِّي تَرَكتُ فِيكُم خَلِيفَتَينِ، إِن أَخَذتُم بِهِما لَن تَضِلُّوا بَعدِي: أَحَدُهُما أَكبَرُ مِنَ الآخَرِ، كِتابُ اللّه ِ حَبلٌ مَمدُودٌ مِنَ السَّماءِ إِلَى الأَرضِ وَعِترَتِي أَهلُ بَيتِي إِنَّ اللّه َ اللَّطِيفَ الخَبِيرَ أَخبَرنِي أَنَّهُما لَن يَتَفَرَّقا حَتّى يَرِدا عَلِيَّ الحَوضَ.

ترجمه: من مى روم و در ميان شما دو خليفه رها مى كنم؛ يكى از يكى مهتر. اگر پى ايشان گيريد گمراه نشويد: يكى كتاب خداست، رسنى از آسمان به زمين فرو گذاشته و يكى عترت و اهل البيت من. و خداى لطيف خيبر مرا خبر داد كه ايشان از يكديگر جدا نشوند تا بر كنار حوض با پيش من آيند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 615) اين حديث در خطبه حجّة الوداع با اختلاف آمده.

يا أَيُّهَا النّاسُ كُتِبَ عَلَيكُمُ السَّعيُ فَاسعَوا.

[ ترجمه: اى مردم بر شما سعى نوشته شده (واجب شده) پس سعى كنيد. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 243)

يَابنَ عَبَّاسٍ إِرضَ عَنِ اللّه ِ بِما قَدَّرَ وَإِن كانَ خِلافَ هَواكَ.

ترجمه: از خداى راضى شو به آنچه بر تو قضا كند و اگر چه بر خلاف هواى تو باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 356)

يا حَسّانُ لا تَزالَ مُؤَيَّداً بِرُوحِ القُدسِ، ما نَصَرتَنا بِلِسانِكَ.

ترجمه: تو به روح القدس مؤيّدى، مادام تا ما را به زبان نصرت مى كنى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 193)

يا سَلمانُ قُم فَصَلِّ فَإِنَّ الصَّلوةَ شِفاءٌ.

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 275.
2- . همان، ج 4، ص 461.
3- . همان، ج 2، ص 255.
4- . همان، ج 3، ص 192.
5- . همان، ج 7، ص 69.

ص: 183

ترجمه: خيز و نماز كن كه در نماز شفاست.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 108)

يا عَجَباً كُلَّ العَجَبِ لِلشَّاكِّ فِي اللّه ِ وَهُوَ يَرى خَلقَهُ.

ترجمه: عجب و همه عجب از آنكه در خداى تعالى به شك باشد و او خلق را مى بيند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 43)

يا عَلِيُّ أُعطِيتَ ثَلاثاً لَم أُعطَ: أُعطِيتَ صِهراً مثلي وَلَم أُعطَ وَأُعطِيتَ مِثلَ زَوجَتِكَ فاطِمَةَ وَلَم أُعطَ وَأُعطِيتَ مِثلَ الحَسَنِ وَالحُسَينِ وَلَم أُعطَ.

ترجمه: سه چيز تو را دادند كه مرا ندادند: پدر زنى دادند تو را چون من و مرا ندادند، و جفتى دادند تو را چون فاطمه و مرا ندادند، و فرزندانى دادند تو را چون حسن و حسين مرا ندادند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 89)

يا عَلِيُّ أَما عَلِمتَ أَنَّ مَن أَحَبَّنا وَانتَحَلَ حُبَّنا، أَسكَنَهُ اللّه ُ مَعَنا.

ترجمه: يا على! تو ندانى كه هر كه ما را دوست دارد و دعوى دوستى ما كند، با ما باشد و در درجه ما باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 201)

يا مَعشَرَ التُّجّارِ، أَنتُم فُجّارٌ إِلاّ مَنِ اتَّقى وَبَرَّ وَصَدَقَ وَقالَ بِالمالِ هكَذا وَهكَذا.

ترجمه: اى جماعت بازرگانان شما فاجرانى الا آنكه متّقى باشد و نيكوكار و راست گو كه مال خرج مى كند از اين جانب و از آن جانب.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 470)

يا مَعشَرَ التُّجّارِ، هذَا البَيعُ يَحضُرُهُ اللَّغوُ وَالكِذبُ وَاليَمِينُ فَشُوبُوهُ بِالصَّدَقَةِ.

ترجمه: اى جماعت بازرگانان! اين بيع را لغو و دروغ و سوگند در او شود آن را با صدقه به يك جا برآميزى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 470)

يَحرُمُ مِنَ الرِّضاعِ ما يَحرُمُ مِنَ النَّسَبِ.

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 258.
2- . همان، ص 108.
3- . همان، ج 14، ص 245.
4- . همان، ج 18، ص 237.
5- . همان، ج 4، ص 62.
6- . همان، ص 63.

ص: 184

ترجمه: معنى آن است كه زن مرضعه به مثابه مادر است كودك را و مادر مرضعه جدّه شود كودك را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 349؛ جامع الصغير، ج 2، ص 187)

يُحشَرُ النّاسُ حُفاةً عُراةً غُرلاً.

ترجمه: خلقان را حشر كنند برهنه پا، برهنه تن، ختنه ناكرده.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 112؛ ج 2، ص 385)

يُحشَرُ النّاسُ عَلى نِيَّاتِهِم.

[ ترجمه: مردم بر نيّاتشان محشور مى شوند.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 186)

يُحشَرُ النّاسُ يَومَ القِيامَةِ عَلى أَرضٍ بَيضاءَ غَرَّاءَ يَتَضَاعَفُ كَقُرصَةِ النَّقِيِّ لَيسَ فِيها مُعلَمٌ لَأَحَدٍ.

[ ترجمه: در روز قيامت مردم محشور شوند بر زمينى صاف و سفيد كه براى هيچ كس به آن نشانه و علامتى نباشد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 229) در كنوز الحقائق اين حديث تا آخر كلمه «غرّاء» ضبط شد. (كنوز الحقائق، ج 2، ص 175) .

يَدُ اللّه ِ عَلَى (5) الجَماعَةِ.

[ ترجمه: دست خدا بر سر جماعت است.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 2، ص 87؛ كنوز الحقائق، ج 2، ص 175)

أَليَدُ العُليا خَيرٌ مِنَ اليَدِ السُّفلى إِبدَأ بِمَن تَعُولُ، أُمَّكَ وَأَباكَ وأُختَكَ وَأَخاك وَأَدناكَ فَأَدناكَ.

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 277.
2- . همان، ج 1، ص 267؛ ج 8، ص 172.
3- . همان، ج 18، ص 196.
4- . همان، ج 11، ص 297.
5- . اين حديث به اين صورت معروف است: يَدُ اللّه َ مَعَ الجَماعَةِ.
6- . روض الجنان، ج 7، ص 54.

ص: 185

ترجمه: دست زِبَرين به باشد از دست زيرين و ابتدا به آن كس كن كه عيال تو باشد و مادر و پدرت و خواهرت و برادرت، پس از آنكه نزديك تر باشد پس نزديك تر. (1) در صفحه 463 جلد نخستين تفسير ابوالفتوح فقط «أَلْيَدُ العُلْيا خَيْرٌ مِنْ يَدِ السُّفْلى» آمده با اين ترجمه: «دست زبر بهتر از دست زيرين باشد»؛ يعنى دست دهنده بهتر از دست گيرنده باشد... در جامع الصغير، مجلد دوم، صفحه 179 تا «بمن تعول» آمد.

يُمنُ الخَيلِ فِي شُقرِها.

ترجمه: خجستگى اسبان در اشقر است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 523)

يَملَأُ الأَرضَ قِسطاً وَعَدلاً كَما مُلِئَت جَوراً وَظُلماً.

[ ترجمه: زمين را پر از عدل باز كند چنانكه پر از جور باشد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 54)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 44.
2- . همان، ص 213.
3- . همان، ج 14، ص 172.

ص: 186

. .

ص: 187

احاديث نبوى صلى الله عليه و آلهبه فارسى .

ص: 188

. .

ص: 189

احاديث نبوى صلى الله عليه و آله به فارسى

احاديث نبوى صلى الله عليه و آله به فارسىدر تفسير ابوالفتوح احاديث بسيارى از رسول اكرم صلى الله عليه و آله به فارسى نقل و رُوات آن نيز ذكر گرديده. اينك براى مزيد استفاده علاقه مندان، احاديث نبوى را كه شيخ در تفسير كبير خود به فارسى آورده، بى آنكه عين حديث را نقل كرده باشد، استخراج مى كند و به نظر اهل فضل مى رساند:

ابو اُمامه روايت كند از رسول عليه السلام كه او گفت:«هر كه ثلثى از قرآن بر خواند، چنان بود كه او را ثلثى از نبوّت داده باشند و هر كه دو بهر از قرآن برخواند، چنان بود كه او را دو بهر از نبوّت داده باشند و هر كه همه قرآن بخواند، چنان بود كه او را جمله نبوّت داده باشند. آنگه گويند: اقرء وارق بكل آية درجه؛ برمى خوان و برمى شو به هر آيتى درجه اى و به هر درجه اى در بهشت بر بالا مى شود تا آنچه با او باشد از قرآن برسد، آنگه با او گويند: اقبض فيقبض؛ ها گير او ها گيرد. بار ديگرش گويند: اقبض؛ او ها گيرد. آن گاه او را گويند: دانى كه در دست چه دارى؟ گويد: نه. فاذاً فى يده اليُمنى الخلد و فى الاخرى النعيم. چون نگاه كند در دست راست بهشت خلد دارد و در دست چپ بهشت نعيم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 8)

ابو سعيد خُدرى روايت كند از رسول عليه السلام كه:«روز قيامت منبرها از نور بنهند و به نزديك هر منبرى شترى از شتران بهشت دارند. آن گاه منادى از قِبَل رب العزّة ندا كند كجاييد حاملان كتاب خداى بر اين منبرهاى نور نشينى كه شما را ترسى و اندوهى نيست تا خداى تعالى از حساب خلقان فارغ شود. آن گاه ايشان را بر آن شتران نشانند و به بهشت برند».

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 18 _ 19.

ص: 190

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 8)

سليل روايت مى كند از رسول عليه السلام شنيدم كه گفت:«هر كه قرآن را از روى دفتر برخواند، خداى تعالى عذاب مادر و پدرش را تخفيف فرمايد؛ اگر چه مشرك بوده باشند و هر كه قرآن از بر برخواند و گمان برد كه خداى تعالى او را نيامرزد، او از جمله مستهزيان باشد به آيات خداى تعالى و حامل كتاب خداى تعالى را در بيت المال هر سال دويست دينار هست. اگر بميرد و بر او ديتى باشد، خداى از آن مال قضاى دين او كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 8)

حارث اعور همدانى روايت كند از اميرالمؤمنين على عليه السلام كه گفت يك روز رسول عليه السلام ذكر فتنه مى كرد. ما گفتيم با رسول اللّه خلاصى از آن به چه باشد؟ گفت:يك كتاب خداى تعالى كه در او خبر آنان است كه پيش از شما بودند و خبر آنان كه پس از شما باشند و حكم آنچه در ميان شما مى رود و آن فصل است نه هزل است. هيچ جبّار نباشد كه آن را رها كند، و الاّ خداى تعالى پشت او بشكند و هر كه جز قرآن طلب هدايت كند، گمراه شود كه او حبل المتين است و ذكر حكيم است و صراط مستقيم است، آن است كه بر زبان ها پوشيده نشود و هواها او را كژ بنكند و از بسيار خواندن كهنه نشود، علما از او سير نشوند و عجايب او به آخر نرسد و آن است كه چون جنّيان بشنيدند گفتند: «إِنّا سَمِعْنا قُرْآناً عَجَباً» هر كه به آن گويد، راست گويد و هر كه به آن حكم كند، عادل باشد و هر كه دست در او بزد، او را هدايت كند به راه راست. خذها يا اعور؛ اين حديث بستان اى اعور».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 9)

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 20.
2- . همان، ص 20 _ 21.
3- . روض الجنان، ج 1، ص 21.

ص: 191

راوى چنين گويد كه رسول عليه السلام گفت:«چون مرد استعاذه كند پناه با خداى دهد شيطان از او بگريزد و هر دو طرف او را جلبه و صوتى باشد. از او غافل مباشيد كه او از شما غافل نيست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 11)

معقل بن يسار روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او بامداد بگويد سه بار: اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم و سه آيت آخر (2) سورة الحشر بخواند، خداى تعالى هفتاد هزار فرشته را بر او موكّل كند تا بر او صلوات مى فرستند تا به شب و اگر در آن روز بميرد، شهيد باشد و اگر نماز شام گويد، همچنين باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 11)

انس بن مالك روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او در روزى ده بار پناه با خداى دهد از شيطان، خداى تعالى فرشته را برگمارد تا شيطان را از او باز مى دارد؛ چنان كه شتر غريب را از حوض برانند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 11)

خولة بنت حكيم روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه به منزلى فرود آيد بگويد: اعوذ بكلمات اللّه من شرّ ما خلق ، تا در آن منزل باشد، هيچ مضرّت بدو نرسد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 11)

در خبر آمده است از رسول عليه السلام كه گفت:«خداى تعالى از آسمان صد و چهار كتاب بفرستاد. آنگه گفت از آنها، چهار اختيار كرد و علوم آن صد كتاب جمع كرد و در آن چهار كتاب نهاد و آن تورات و انجيل و زبور و قرآن است. آنگه علوم و بركات و ثواب خواننده و داننده اين چهار كتاب جمع كرد و در يكى نهاد و آن قرآن است. آنگه علوم و بركات قرآن جمع كرد و در سوره مفصل نهاد. آنگه علوم و بركات و ثواب مفصل جمع كرد و در فاتحة الكتاب نهاد و هر كه فاتحة الكتاب بخواند، چنان باشد كه صد و چهار كتاب بخوانده».

.


1- . همان، ص 26.
2- . سه آيه سوره الحشر (59): (آيات 22 و 23 و 24) محض مزيد استفاده علاقه مندان نقل مى شود: «هُوَ اللّه ُ الَّذِي لا إِلهَ إِلاّ هُوَ عالِمُ الغَيبِ وَالشَّهادَةِ هُوَ الرَّحمنُ الرَّحِيمُ * هُوَ اللّه ُ الَّذِي لا إِلهَ إِلاّ هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَيْمِنُ الْعَزِيزُ الْجَبّارُ الْمُتَكَبِّرُ سُبْحانَ اللّه ِ عَمّا يُشْرِكُونَ * هُوَ اللّه ُ الْخالِقُ الْبارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْماءُ الْحُسْنى يُسَبِّحُ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ» .
3- . روض الجنان، ج 1، ص 27.
4- . همان.
5- . همان.

ص: 192

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 12)

أُبَىِّ كعب روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه اين سوره را بخواند همچنان باشد كه تورات و انجيل و زبور و صحف ابراهيم و موسى و قرآن تمام بخوانده و به هر حرفى درجه اى در بهشت بهشتش بدهند و من خواستم تا وصف اين درجات بگويم شما را، دستورى ندادند مرا ولكن: طوبى لقارئها ثلاثا؛ خُنُك باد خواننده اين سوره را، سه بار بگفت و اين سوره بخشيده است ميان خداى تعالى و بنده اش و اين سوره فسون است از هر زهرى و شفاست از هر دردى و آفتى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 15)

حذيفة بن اليمان روايت كند از رسول كه گفت:«خداى تعالى عذاب خَتم كند بر اهل شهرى به گناه ايشان كودكى از كودكان ايشان در كتاب اين سوره بخواند خداى تعالى چهل سال عذاب از ايشان بردارد به بركت اين سوره».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 15)

عبداللّه عباس مى گويد، رسول گفت:«معلّمان بهترين مردمانند كه بر زمين مى روند از انبيا و ائمّه؛ براى آنكه هرگه كه دين خَلَقْ (4) شود، مجدد كنند؛ يعنى به تعليم قرآن. آنگه گفت: آنچه ايشان را دهى، بر وجه عطيّه دهى و ايشان را به مزد مستانى تا حرج نيفكنى ايشان را چون معلم كودك را تعليم و تلقين كند بسم اللّه الرّحمن الرحيم و كودك بگويد، خداى تعالى براتى بنويسد از دوزخ براى كودك و براى پدر و مادرش و براى معلّم».

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 30.
2- . همان، ص 37.
3- . همان.
4- . كهنه.

ص: 193

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 16)

ابراهيم بن زيد گفت... از سعيد جبير شنيدم كه او گفت از عبداللّه عباس شنيدم كه او گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه گفت:«علامت آنكه من بدانستم كه سورتى تمام شد، آن بودى كه جبرئيل آمدى و در اوّل سورتىِ ديگر بسم اللّه الرحمن الرحيم به من آوردى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 18)

طلحة بن عبيداللّه روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه بسم اللّه الرحمن الرحيم رها كند، چنان باشد كه آيتى از قرآن رها كرده باشد كه اين آيه در امّ الكتاب بر من شمرده اند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 19)

عطا روايت كند از ابوهريره كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خداى تعالى را صد جزء رحمت است: نود و نه در خزانه غيب رحمت ذخيره كرد و يك جزء بر همه اهل دنيا مفرق كرد هر رحمتى و رأفتى و شفقتى و عطفى كه در جهان هست، از آن يك جزء رحمت است. چون فرداى قيامت باشد، آن جزء پراكنده جمع كند و به آن ضم كند در قيامت خداى تعالى را چندان رحمت باشد كه ابليس طمع در رحمت كند و اگر چه هرگز بدو نرسد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 24)

در خبر است كه رسول صلى الله عليه و آله گفت كه:«چون بنده گويد: الحمدللّه كما هو اهله، فرشتگان از نوشتن باز ايستند، حق تعالى گويد ملائكتي؛ فرشتگان من! چرا اين كه بنده من گفت برو ننوشتى؟ گويند: بار خدايا! ما آن توانيم نوشتن كه دانيم. ما چه دانيم تو اهل چه اى از حمد، جز تو نداند كه سزاوار چه اى از حمد. آنچه او مستحق آن است، تو دانى؛ ما ندانيم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 26)

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 41.
2- . همان، ص 47.
3- . همان، ص 48.
4- . همان، ص 60.
5- . همان، ص 65.

ص: 194

در خبر است كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او هفت بار بگويد: يا اللّه يا رب، هر حاجت كه از پس آن خواهد، به اجابت مقرون بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 27)

در خبرى ديگر مى آيد كه:«هر كس كه حاجتى دارد به خداى تعالى پنج بار بگويد: ربّنا، اجابت آيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 27)

حارث روايت كند از اميرالمؤمنين عليه السلام كه او گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه گفت:«صراط مستقيم كتاب خداست (جلّ جلاله)».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 34)

نواس بن سمعان روايت كند از رسول عليه السلام كه او گفت:«خداى تعالى مَثَل بزد صراط مستقيم را و بر دو كناره آن صراط باره اى است درها بر وى گشاده و بر آن درها پرده ها فرو گذاشته و بر سَرِ آن صراط، داعى ايستاده، خلقان را دعوت مى كند مى گويد: اى مردمان! در راه آيى و ميل مكنى از اين. و از بالاى آن صراط، داعى ديگر دعوت مى كند. چون مرد خواهد تا از آن درها يكى برگشايد، آن داعى گويد: ويلك! نگشايى كه اگر برگشايى در شوى. آنكه گفت، صراط اسلام است و آن پرده ها، حد هاى خداست و آن درها گشاده، محارم خداست و آن داعى بر صراط، كتاب خداست و آن داعى كه آن بالاى آن است، واعظ خداست در دل هر مسلمانى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 34)

سهل بن سعيد روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه اين سوره را در سراى خود بخواند، اگر به روز خواند، سه روز شياطين گرد سراى او نگردند و اگر در شب خواند، سه شب شياطين گرد سراى او نگردند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 36 و 37)

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 69.
2- . همان.
3- . همان، ص 85.
4- . همان، ص 85 _ 86 .
5- . همان، ص 91.

ص: 195

بريده روايت كند كه رسول گفت:«سورة البقرة بياموزى كه اخذش بركت است و تركش حسرت است و باطل كاران بر خداوندِ اين سوره راه نيابند؛ يعنى ساحران».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 37)

أُبَىِّ كعب روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او سورة البقره بخواند صلات و رحمت خداى بر او باشد و چندانى ثواب يابد كه مرابطى را در سبيل خداى كه ترسش ساكن نشود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 37)

اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كند كه رسول عليه السلام گفت يا على! «من سيّد ولد آدمم، و تو سيّد عربى، و سلمان سيّد پارس است، و صهيب سيّد روميان، و بلال سيّد حبشه است، و طور سيّد كوههاست، و سدره سيّد درختان است، و سيّد ماهها ماه حرام است، و سيّد كلامها قرآن است، و سيّد قرآن سورة البقره، و سيّد سورة البقره آية الكرسى است. يا على در اين آيت پنجاه كلمه است، در هر كلمه شرفى و ذكرى هست (3) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 37)

راوى خبر گويد كه يك روز رسول صلى الله عليه و آله صحابه را گفت:«دانى كه از مؤمنان كه فاضل تر است؟ گفتند: فرشتگان. گفت: ايشان چنين اند و نه ايشان را مى خواهم. گفتند: پيغمبران. گفت: ايشان چنين اند و نه ايشان را مى خواهم. گفتند: يا رسول اللّه ! كيستند؟ ايشان گفت: جماعتى كه از پَسِ من باشند تا به آخر زمان مرا نديده و سخن من ناشنيده و معجزات من ناديده، ورقى مغلق بينند و سوادى بر بياض بر آن كار كند، ايشان فاضل ترين اهل ايمان اند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 41)

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 91 _ 92.
2- . همان، ص 92.
3- . از اين حديث كه به فارسى نقل شد، در تفسير ابوالفتوح قسمت اول آن، عيناً نقل شد: أَنَا سَيِّدُ وُلدِ آدَمَ وَأَنتَ سَيِّدُ العَرَبِ. دنباله حديث ضبط نيست و فقط ترجمه آن به فارسى آمد.
4- . روض الجنان، ج 1، ص 93.
5- . همان، ص 104.

ص: 196

روايت كرده اند از رسول عليه السلام كه او گفت:«عجب و همه عجب از آنكه در خداى تعالى به شك باشد و او خلق را مى بيند! و يا عجباً از آن كس كه او به سراى خلود منكر باشد! و يا عجباً از آنكه بعث و نشور را منكر باشد و او هر روز و هر شب بميرد و زنده شود؛ يعنى خواب رود و بيدار شود و يا عجباً از آن كس كه به سراى خلود، يعنى بهشت، تصديق كند و به راست دارد و او سعى كند براى سراى غرور! و يا عجباً از متكبّر فخور و او را از نطفه اى آفريده اند و باز به مردارى شود و در اين ميانه خود نداند كه با او چه خواهند كردن! (1) »

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 43)

ابوذر غفارى روايت كند از رسول صلى الله عليه و آله پرسيدم كه در تورات چيست؟ گفت:بيشتر مواعظ است. گفتم: يا رسول اللّه ! از آن جمله چيزى بفرماى. گفت در تورات هست: عَجِبتُ لِمَن أَيقَنَ بِالمَوتِ كَيفَ يَفرَحُ... ؛ عجب از آن كس كه يقين داند كه بخواهد مردن، چگونه شاد شود! و عجب از آن كس كه او دوزخ داند، چگونه باز خندد! و عجب از آن كس كه دنيا مى بيند كه چگونه مى گرداند اهلش را، چگونه دل بر دنيا نهد! و عجب از آن كس كه او به قدر ايمان دارد، چگونه رنج بر خود نهد! و عجب از آنكه حساب يقين داند و پس عمل نكند (3) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 43)

[حضرت] صادق عليه السلام گويد از پدرانش از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:يا على! «مؤمن راسه علامت است: نماز و روزه و زكات، و منافق را سه علامت است: چون حديث كند، دروغ گويد؛ و چون وعده دهد، خلاف كند؛ و چون امينش دارند، خيانت كند».

.


1- . از اين حديث كه به فارسى در تفسير ابوالفتوح آمده، فقط اين قسمت از عين حديث در متن تفسير نقل گرديد: «يا عجباً كل العجيب للشاكر فى اللّه و هو يرى خلقه» و دنباله آن در تفسير شيخ ديده نشد.
2- . همان، ص 108.
3- . به طورى كه ملاحظه مى شود عين حديث بسيار كوتاه تر از ترجمه آن است و اين نشان مى دهد كه شيخ ابوالفتوح از نقل عين حديث كلاً خوددارى نموده و تمام آن را به فارسى آورده است.
4- . روض الجنان، ج 1، ص 109.

ص: 197

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 53)

عبداللّه عمر روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«چهار خصلت از علامت نفاق است: دروغ در حديث، و عذر در عهد، و فجور در خصومت، و خيانت در امانت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 53)

انس مالك روايت كند كه رسول عليه السلام گفت روزى صحابه را:«شما دانى كه شما روى به چه دارى و چه روى به شما دارد؟ گفتند: يا رسول اللّه ! وحى فرود آمد؟ گفت: نه. گفتند: دشمنى به ما روى آرد؟ گفت: نه ولكن ماه رمضان روى به شما آرد و خداى تعالى در بامداد اين روز كه اوّل ماه رمضان بود، جمله اهل قبله را بيامرزد. مردى از كنار مسجد آواز داد كه خنك منافقان را. رسول صلى الله عليه و آله آواز داد، گفت: پيش منش آرى. او را نزد رسول عليه السلام آوردند. رسول عليه السلامگفت: چرا چنين گفتى؟ گفت: براى آنكه تو اهل قبله گفتى و منافقان اهل قبله اند. رسول عليه السلام گفت: «كلاّ و حاشا منافقان از مانه اند و ما از منافقان نه ايم و منافقان را در اين هيچ نصيب نيست؛ منافقان كافران اند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 54 _ 55)

ابودردا روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«منافقان را علامتى هست: ايشان را باز خوانى، تحيتشان لعنت بود و طعمه شان تهيه بود؛ يعنى آنكه دريابند و در غنيمت خيانت كنند، در مسجدها هجو و فحش گويند، و به نماز حاضر آيند مستكبر باشند و به روز حريص باشند و به شب بانگ دارنده و ضحاب باشند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 55)

عبداللّه عمر روايت كند از رسول عليه السلام كه گفت:«خداى تعالى زمين اوّل بيافريد و مسكن آدمى كرد و زمين دوم بيافريد و به زندان باد كرد و بادهاى مختلف از او وزيد و در زمين سيم خلقى آفريد رويهاى ايشان چون روى آدمى و پايهاى ايشان چون پاى گاوان و اندام ايشان موى دارد چون موى گوسفندان طرفة العينى در خداى عاصى نشوند. شب ما روز ايشان است و روز ما شب ايشان و زمين چهارم در او سنگ كبريت است كه خداى تعالى بر اهل دوزخ نهاده است... . در آنجا رودها است از كبريت گداخته كه اگر عظيم تر كوهى در او فكند، فرو برد. زمين پنجم مسكن ماران كژدمان اهل دوزخ است. هر مارى چند وادى، هر دندانى چند نخلى، هر مارى از اين هيژده هزار از آن دندان دارد و زير هر دندانى هيژده هزار قلّه زهر باشد كه اگر يكى از آن در دنيا ريزند، همه اهل دنيا بميرند».

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 131.
2- . همان.
3- . همان، ص 135.
4- . همان، ص 136.

ص: 198

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 64)

و در خبر است كه: «چون بوى يكى از آن به دوزخى رسد، همه اعضاى او از يكديگر جدا شود و هر كژدمى چند شتر، هر دنبالى چند نيزه، بر هر دنبالى سيصد و شصت بند باشد، در هر بندى سيصد و شصت فرق زهر باشد، هر فرقى سيصد و شصت قلّه كه به يك قلّه از آن همه اهل زمين هلاك شوند. زمين ششم جاى نامهاى اهل دوزخ كرد و جاى ارواح ايشان و نام آن سجّين است... و زمين هفتم جاى ابليس و لشگر او كرد و سرير در آنجا نهاده است از يك جا نبش سموم باشد و از يك جانب سرير زمهرير و رعايا و لشگر او پيرامُن او از آنجا پراكنده شوند». (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 64)

در اخبار مسلسل ابو اسحق ابراهيم الثعلبى المفسر بيارد كه مرا روايت كرد كه ابوبكر بن محمد بن احمد القطّان الاصفهانى انگشتهاى خود را در انگشتهاى من افكند و همچنين جمله راويان تا به ابو هريره كه او گفت:مرا حديث كرد رسول خدا صلى الله عليه و آله انگشتها در انگشتهاى من افكنده گفت: «خداى تعالى زمين روز شنبه آفريد و كوهها روز يكشنبه و درختان روز دوشنبه و مكاره روز سه شنبه و نور روز چهارشنبه و چهارپايان روز پنجشنبه و آدم را روز آدينه».

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 158.

ص: 199

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 65)

در خبر مى آيد از رسول عليه السلام كه در وصف دوزخ گفت:«اين آتش كه شما بينى در دنيا جزوى است از هفتاد جزو آتش دوزخ». و در خبرى ديگر چنين آمد كه: «هفتاد بار به آب فرو برد و فرمود تا شستند، جزوى كه از دوزخ بياورند به دنيا تا چنين شد كه مى بينيد». گفتند: يا رسول اللّه ! اگر اين آتش بودى، همانا كفايت بودى. گفت: «بلى و لكن عظيم تر از اين است به شصت و نه جزو و هر جزوى مثل اين آتش».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 67)

و در خبرى ديگر آمد كه:«اگر اهل دوزخ را بر آتش دنيا نهند، خوابشان بربايد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 67)

و در خبر است كه رسول عليه السلام گفت:«اگر در اين مسجد صد هزار مرد باشد و در ميان ايشان يك مرد باشد از اهل دوزخ و او دمى برآرد؛ جمله از تَفِ دَم او بسوزند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 67)

عبداللّه عباس روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«اى مردمان! از خداى بترسيد حق ترسيدن او. اگر قطره اى از زقّوم دوزخ در دنيا چكانند، طعام و شراب و معاش بر همه اهل دنيا تلخ شود و تباه گردد. پس حال آن كس كه طعامش همه از آن باشد، چگونه بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 67)

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 159.
2- . همان، ص 164 _ 165.
3- . همان، ص 165.
4- . همان، 165.
5- . همان، ص 165.

ص: 200

عباده صامت روايت مى كند از رسول عليه السلام كه گفت:«بهشت صد درجه است از درجه اى به درجه اى. صد ساله راه است و فردوس از بالاى همه است. چهار جوى فرود مى آيد: يكى از آب و يكى از مى و يكى از شير و يكى از انگبين. چون از خداى بهشت خواهى، بهشت فردوس خواهى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 70)

حسن بصرى روايت كند كه رسول عليه السلام گفت كه:«به آن خدايى كه مرا به خلق فرستاد كه ميوه بهشت از درخت باز كنند، به دهن نارسيده كه خداى تعالى به بدل مانند آن باز آفريند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 70)

ابو سعيد خدرى روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«در بهشت مرغان باشند هر مرغى را هفتاد هزار پر بود، صحنى در پيش مرد بنهند، اين مرغ بيايد و بر آن صحن افتد و پرها بيفشاند. از هر پريش لونى طعام بيرون آيد، از برف سفيدتر و از كره نرم تر و از انگبين شيرين تر كه آن الوان بهرى و بهرى نماند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 70)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«حور العين در بهشت به غنا گويند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 71)

سعيد بن عامر روايت كند رسول صلى الله عليه و آله گفت:«اگر زنى از زنان بهشت يك بار سر به دنيا فرود آرد، همه زمين پر از بوى مشك شود و نور از آفتاب و ماه بستاند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 71)

ابو سعيد خدرى روايت كند از رسول صلى الله عليه و آله چنين است كه گفت:«چون مؤمن را در بهشت آرزوى فرزند باشد، وضع و رضاع به يك ساعت باشد، بر حسب مراد».

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 171.
2- . همان، ص 172.
3- . همان، ص 173.
4- . همان، ص 173.
5- . همان، ص 173.

ص: 201

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 71)

در خبر مى آيد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«چون مرده را در گور نهند، دو فرشته مى آيند تا به گور او فرو شوند و خداى تعالى او را زنده كند تا به صدر و سينه و حيات با او دهد و حواس درست درست و او را از خداى بپرسند و از پيغامبر و از امامان و اگر جواب دهد و جواب صواب دهد، او را گويند نم نومة العروس؛ بخسب، چنان كه عروس در خوابگاه خود بخسبد و آنگه فرشته اى در گور پَر زند و گور بر او فراخ كنند مدّ البصر؛ چندان كه چشم كار كند و درى از درهاى بهشت در گور او گشايند تا نسيم بهشت بر او مى آيد، و اگر جواب به صواب ندهد، آن فرشته مقمعى از آتش به دست دارد، يكى بر سَرِ او زند؛ چنان كه همه گور آتش بستاند و درى از درهاى دوزخ بر گور او گشايند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 77)

ابو هريره روايت مى كند كه يك روز رسول صلى الله عليه و آله در آمد صحابه را گفت:در چه كارى شما؟ گفتند يا رسول اللّه ! در تفكّر. گفت: در چه تفكّر مى كنى؟ گفتند: در آفريدگار. گفت: «تفكّر مكنيد در خداى كه فكر به او محيط نشود و لكن در خلق خدا تفكّر كنى كه خداى تعالى هفت آسمان و هفت زمين بيافريد از زمينى تا به زمينى پانصد ساله راه و كثافت هر آسمانى پانصد ساله راه و از بالاى آسمان هفتم دريا آفريد، عمق آن چندان كه از بالاى هفت آسمان تا به زير هفتم زمين در آن دريا خداى را فرشته اى است: لم يجاوز الماء كعبه؛ كه آب آن دريا از كعب او در نگذشته».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 80)

اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كند و ابوذر غفارى كه يك روز رسول عليه السلام نشسته بود با جماعت مهاجر و انصار. ده مرد از جمله احبار يهودان درآمدند و گفتند ما از تو مسائل خواهيم پرسيدن كه جز پيغامبر مرسل يا فرشته مقرّب نداند. اگر جواب دهى، ما بدانيم كه تو پيغمبرى خداى را. رسول عليه السلام گفت:بپرسى. گفتند: يا محمّد! خبر ده ما را از پنج نماز كه خداى تعالى تو را و امّت تو را در شبانه روز فرموده است پنج وقت اين اوقات را چه اختصاص است و تفضيل آن بر ديگر وقت ها. رسول عليه السلامگفت: «امّا نماز پيشين؛ بدان كه خداى تعالى را (جلّ جلاله) در ميان آسمان دنيا حلقه اى است كه هر گه آفتاب بدان حلقه بيرون شود، هر چه در آسمان و زمين است خداى را تسبيح كند و درهاى آسمان بر گشايند و دعا در آن وقت اجابت كند. خداى تعالى خواست تا امّت من در آن وقت در آن خير مشارك باشند. و امّا نماز ديگر آن ساعت است كه ابليس آدم را وسوسه كرد. خداى تعالى مرا و امّت مرا نماز فرمود در آن وقت رغم شيطان را و باز داشت كيد او را. و امّا نماز شام آن وقت است كه توبه آدم قبول كرد. خداى تعالى خواست تا امّت من نيز در آن وقت با درگاه او شوند تا ايشان را توبه باشد از گناهى كرده. و امّا نماز خفتن آن وقت نماز پيغمبران است. خداى تعالى خواست تا امّت من موافق باشند ايشان را در عبادت. و امّا نماز بامداد، آفتاب كه برآيد از ميان دو شاخ شيطان برآيد و كافران او را سجده كنند. خداى تعالى خواست تا امّت من او را سجده كنند، پيش از آنكه كافران شيطان را سجده كنند». آن أحبار گفتند راست گفتى و هر ده ايمان آوردند.

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 174.
2- . همان، ص 188.
3- . همان، ص 194 _ 195.

ص: 202

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 103)

روايت است از انس مالك از رسول صلى الله عليه و آله گفت:«اول چيزى كه خداى تعالى فريضه كرد بر بندگان خود، نماز است و آخر چيزى كه از مكلّفان بردارد، نماز است و اوّل چيزى كه بر آن حساب كند، نماز باشد».

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 246 _ 247.

ص: 203

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 103)

حسن بصرى روايت كند از انس مالك كه گفت رسول صلى الله عليه و آله گفت:«چون بنده به نماز برخيزد و روى به نماز آورد، چون گويد اللّه اكبر، از گناه به دَر آيد؛ چنان كه روزى كه از مادر زاده، و چون گويد: أَعُوْذُ بِاللّه ِ مِنَ الشَّيْطانِ الرَّجِيمْ، خداى تعالى به هر مويى كه بر تن او باشد، عبادت يك ساله بنويسد او را، و چون فاتحة الكتاب بخواند، همچنان باشد كه حج و عمره كرده، و چون به ركوع شود، همچنان بود كه همسنگ خود زر به صدقه بداده، و چون گويد سُبْحانَ رَبِّىَ العَظِيم وَبِحَمْدِه، همچنان باشد كه هر كتابى كه خداى تعالى از آسمان فرو فرستاد خوانده باشد، و چون گويد سَمِعَ اللّه ُ لِمَنْ حَمِدَهْ، خداى تعالى به رحمت بدو نگرد، و چون به سجده شود، خداى به عدد هر شيطانى و جنّى حسنَتش بنويسد، و چون گويد سُبْحانَ رَبِّىَ الأَعْلى وَبِحَمْدهِ، همچنان باشد كه به هر حرفى برده اى آزاد كرده باشد، و چون به تشهّد بنشيند، خداى تعالى اجر صابرانش دهد، و چون سلام باز دهد، خداى درهاى بهشت بر او گشايد، گويد اى بنده! به هر دَرى كه خواهى، در بهشت شو».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 103 _ 104)

عبداللّه عمر روايت كند از اميرالمؤمنين على عليه السلام كه از رسول عليه السلام شنيدم:«چون مرد مؤمن در نماز ايستد و تكبير افتتاح كند، جمله گناههاى او بيايد و بر سر و دوش وى بايستد؛ چنان كه به ركوع و سجود مى شود، گناهان از او فرو مى افتد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 104)

ابو هريره گفت رسول صلى الله عليه و آله مَثَل زد:«گناهكار نماز كن را به مردى كه او در ميان خاك مراغه مى كند تا خاك آلوده شود آنگه بيايد به آبى صافى تا خود را بشويد، پس در دگر باره با سر خاك شود، پس دگر باره به آب شود. هر گه به آب فرو شود آب اندام او را از خاك پاك مى كند؛ همچنين نماز گناهان از او فرو مى شويد؛ چنان كه آب خاك را از اندام مرد».

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 247.
2- . همان، ص 247 _ 248.
3- . همان، ص 248 _ 249.

ص: 204

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 104)

معاذ روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله را گفتم:كدام عمل فاضل تر است كه بنده كند؟ گفت: «نماز به وقت خود كه نماز ستون دين است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 104)

در خبر مى آيد كه:«چون بنده را در گور نهند، چهار آتش بيايد و آهنگ او كند: نماز بيايد و يكى را دفع كند، و روزه بيايد و يكى را بنشاند، و صدقه بيايد يكى را رفع كند، و صبر بيايد يكى برگرداند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 104)

اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله در خطبه وداع گفت:«اى مردمان زكات مال بدهى كه هر كه زكات ندهد نماز نبود او را و هر كه نماز نبود او را دين نبود او را و هر كه دين نبود او را روزه و حج و جهاد نبود او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 104)

رسول عليه السلام گفت:«اعمال اهل بهشت و اهل دوزخ بر من عرضه كردند، اوّل كس كه در بهشت شود، سه كس را يافتم: شهيد و بنده مملوك كه عبادت خداى نيكو كند و خواجه خود را نصيحت كند و مردى ضعيف حال صاحب عيال. و اوّل كس از اهل دوزخ هم سه كس را يافتم: اميرى مسلّط را و مالدارى كه زكات مال ندهد و درويشى متكبّر را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 104 و 105)

جندب بن عبداللّه روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«مثل آن كس كه مردم را خير آموزد و او كار نبندد، مثَل چراغ باشد كه خويشتن مى سوزد و ديگران را مى فروزد».

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 249.
2- . همان، ص 249.
3- . همان، ص 249.
4- . همان، ص 250.
5- . همان، ص 250.

ص: 205

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 106)

عبداللّه مسعود روايت كند كه رسول عليه السلام فرمود كه:«فرداى قيامت هيچ مرد را رها نكنند كه قدم از قدم بردارد تا از عهده چند چيز به دَر نيايد: از برنايى كه به چه به پيرى رسانيده، و از عمر كه در چه صرف كرده، و از مالش كه كجا كسب كرده و به كجا خرج كرده، و از علمش كه بر آن كار كرد يا بنكرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 106)

عمرو بن شعيب روايت كند از جدّش از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«روز قيامت چون خلايق را در صعيد سياست بدارند، منادى از قبل ربّ العزّة ندا كند كه أَينَ أَهلُ الصبر؛ اهل صبر و شكيبايى كجايند؟ جماعتى اندك برخيزند و روى به جانب بهشت نهند به شتاب. فرشتگان ايشان را گويند بس شتاب مى روى به بهشت! شما كيانيد؟ ايشان گويند: ما اهل صبريم. گويند: صبر شما چه بود؟ گويند: صبر ما بر طاعت بود و از معصيت بود. فرشتگان گويند: «أُدْخُلُوْا الجَنَّةَ فَنِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِيْنَ» ؛ بهشت رويد كه مزدى است بهشت نيكوكاران».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 108)

راوى خبر گويد رسول عليه السلام گفت:«چون مؤمن را وفات نزديك رسد، خداى تعالى آنچه براى او بجارده باشد به او نمايد از ثواب و كرامت در آن حال هيچ چيز نبود كه او دوست تر دارد از آنكه به آن رسد پس او دوست دارد لقاى خدا را و خداى تعالى لقاى او را، و كافر را چون وفات نزديك رسد، خداى تعالى با او نمايد آنچه نهاده است او را از هوان و عذاب بر آن وقت هيچ چيز نباشد به نزديك او از آن سخت تر و مكروه تر. پس او كاره باشد لقاى خدا را و خداى تعالى لقاى او را».

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 253.
2- . همان، ص 253.
3- . همان، ص 257 _ 258.

ص: 206

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 109)

معاذ جبل روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«اگر خواهى خبر دهم شما را كه از اوّل چيز كه خداى تعالى با بنده گويد چه باشد و بنده با خداى گويد چه باشد؟ گفتند: بلى، يا رسول اللّه ! گفت: خداى تعالى بنده مؤمن را گويد: تو لقاى من دوست داشتى؟ او گويد: آرى، بار خدايا! حق تعالى گويد: چرا؟ گويد: به اميد مغفرت و آمرزش تو. خداى تعالى گويد: من مغفرت و آمرزش شما واجب كردم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 109)

رسول عليه السلام گفت:«روز قيامت مردان از زنان بى خبر باشند و زنان از مردان. آن روز همه به خود مشغول باشند؛ كسى را پرواى كسى نبود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 112)

رسول عليه السلام گفت:«موسى عليه السلام خداى را گفت: بار خدايا! آدم شكر تو چگونه توانست كردن و تو او را بيافريدى و برگزيدى فرشتگان را فرمودى تا او را سجده كردند و بهشت جاى او كردى؟ حق تعالى گفت آدم دانست كه آن همه از من است؛ شكر او اين قدر بس مرا».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 121)

ابو هريره روايت كند از رسول عليه السلام كه گفت:«اگر نه آن بود كه بنى اسرائيل آن طعام ذخيره نهادندى و شرط را مخالفت كردندى تا تباه شدى، هرگز هيچ طعامى تباه نشدى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 127)

ابو هريره روايت كند كه پيغامبر صلى الله عليه و آله گفت:«قيامت برنخيزد تا مدينه هر قل يعنى روم نگشايند و مؤذّنان در او بانگ نماز كنند و آن مال ها جمع كرده به پسرها قسمت نكنند تا چندان غنيمت يابند كه كس چنان نديده باشد ايشان در اين باشند».

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 260.
2- . همان، ص 261.
3- . همان، ص 267.
4- . همان، ص 288.
5- . همان، ص 301.

ص: 207

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 187)

قول رسول عليه السلام چون از او پرسيدند كه كدام نماز فاضل تر بود؟ گفت:«طول القنوت؛ گفت هر چه قيامش درازتر باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 190)

عطا روايت كند از عبداللّه عبّاس از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«خداى تعالى (عزّوجلّ) در شبانه روزى صد و بيست رحمت به خانه كعبه فرستد، شصت طواف كنان را باشد و چهل نماز كنان را و بيست نظاره گيان را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 198)

عبداللّه عبّاس روايت كند از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«هر كه ماه رمضان به مكّه درآيد و چندان كه تواند مقام كند، حق تعالى چندان ثوابش دهند آن كس را كه صد هزار ماه رمضان روزه داشته باشد نه به مكّه و به هر روزى كه روزه دارد آن چنان بود كه برده اى آزاد كرده باشد و به هر شبى همچنين و به هر روزى و شبى اسبى در سبيل خداى باز بسته».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 198)

روايت كردند از ابو هريره كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«ابراهيم بنده خداى بود و خليل او بود و او مكّه به حرام كرد و من بنده خدااَم و رسول خدااَم. من مدينه را حرام كردم از ميان اين دو كوه درختش نبُرند و صيدش را نرنجانند و در او سلاح برنگيرند و گياهش ندروند، الاّ براى علف شتر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 202)

هشام بن عروه روايت كند كه رسول عليه السلام گفت چون به مدينه خواست آمدن گفت:«بار خدايا! مدينه دوست داشته گردان بر من؛ چنان كه مكّه و هوايش دوست كن و بر صاع و مدش بركت كن و بتى كه آنجا است نقل فرماى با جُحفه».

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 122.
2- . همان، ص 129.
3- . همان، ص 149.
4- . همان، ص 150.
5- . همان، ص 159.

ص: 208

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 203)

ابو مسلم روايت مى كند كه روز فتح مكّه رسول صلى الله عليه و آله و بر حَجون بايستاد و گفت:«اى مكّه! تو بهترين زمينهايى كه خداى تعالى آفريد و محبوب تر نزديك خدايى و اگر مرا از اينجا بيرون نكردندى، من هرگز اختيار مفارقت تو نكردمى. تو حرمى [هستى] محرَّم كس را هرگز حلال نبوده است، الاّ مرا و آن نيز يك ساعت پس از آن حرام است تا به قيامت درختش نبرند و گياهش نچينند و كم شده اش كه يابند برنگيرند، مگر براى تعريف».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 203)

ليث بن معاذ روايت كند از رسول عليه السلام كه او گفت:«اين خانه يكى است از پانزده خانه، هفت در آسمان نهاد و هفت در زمين، يكى از برابر يكى، و هر يكى را جرمى است چند جرم، اين خانه و اگر بيفكنند بعضى بر بعضى آيد و هر خانه را عمارت كننده اى هست از زوار آن خانه، چنان كه اين خانه را عمارت كننده اى هست از زائر آن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 205)

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت كه رسول صلى الله عليه و آله گفت مرا روز خيبر:«خداى تعالى هر قريشى را قوّت هفت مرد داد كه نه از قريش باشند و تو را قوّت هفت قريشى داد و روز استرجاع خالد كه بر او به فسق گواهى دادم، به گواهى من تنها حكم كرد و گفت گواهى مرد قريشى به گواهى هفت مرد باشد كه نه قريشى باشند، گواهى من هفت قرشى است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 219)

ابو زهير روايت كرد كه رسول عليه السلام براى ما خطبه كرد... و گفت:«نزديك است كه شما اهل بهشت را از اهل دوزخ بشناسيد و نيك را از بد بدانى». گفتند: به چه چيز يا رسول اللّه ؟ گفت: «به ثناى نكو و به ثناى بد».

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 162.
2- . همان، ص 162.
3- . همان، ص 166.
4- . همان، ص 201.

ص: 209

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 220)

در خبر است از رسول عليه السلام كه:«خداى تعالى (عزّوجلّ) شهيد را شش خصلت بدهند عند آنكه اوّل قطره از خون او به زمين آيد: جمله گناهانش عفو كند، جاى او در بهشت به او نمايد و جفتى از حور العين بدو دهد و از فزع اكبرش ايمن گرداند و از عذاب گور ايمن باشد و به حليه ايمانش بيارايد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 235)

و در خبرى ديگر، عباده صامت روايت كند از رسول عليه السلام:«شهيد را نه خصلت است و تاج وقار بر سرش نهند و آن تاجى بود از ياقوت سرخ و هفتاد و دو جفت از حور العين بدهد و شفاعتش قبول كند تا هفتاد كس از خويشانش».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 235)

ابو هريره روايت مى كند از رسول عليه السلام كه او گفت كه:«زمين از خون شهيد خشك نشده باشد تا دو حور العين از بهشت بشتابند، مانند دو مرغ كه بچه ايشان بر زمين افتاده باشد، هر يكى با حلّه اى از حلّه هاى بهشت كه بهاى ايشان بيشتر باشد از هر متاعى كه در دنياست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 235)

و هم ابو هريره روايت كند كه:«مثَل مجاهد مَثَل نماز كنِ روزدار است آنكه هميشه صايم و قايم بود و هيچ بنده نبود كه او را مجروح مى كند در سبيل خدا و الاّ فرداى قيامت مى آيد خون آلود، رنگْ رنگِ خون باشد و بوى بوىِ مشگ دهد و خداى تعالى (عزّوجلّ) او را ضمان كرده بود از دو كار يكى: يا بهشت يا آنكه با خانه خود شود با غنيمت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 235)

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 201.
2- . همان، ص 238.
3- . همان، ص 238.
4- . همان، ص 238.
5- . همان، ص 238 _ 239.

ص: 210

ابو طلحة الخولانى گفت:حدّثنى الضحّاك بن عبدالرحمن عن ابى موسى الاشعرى، گفت: مرا ضحّاك حديث كرد از ابو موسى اشعرى كه رسول صلى الله عليه و آلهگفت: «چون بنده مؤمن را فرزندى بميرد، خداى تعالى فرشتگان را گويد، بنده مرا فرزند از او بستدى و ميوه دل او از او جدا كردى. گويد بنده من عند آن حال چه گفت؟ گويند: بار خدايا! تو را حمل كرد و استرجاع كرد. گويد: براى بنده من در بهشت خانه اى بنا كنى و آن را بيت الحمد نام نهى. براى او در بهشت خانه اى بنا كنند و بيت الحمد نام نهند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 236)

رسول صلى الله عليه و آله فرموده است:«هر كه او را مصيبتى رسيده باشد، هر گاه كه آن مصيبت يادش آيد عند آن استرجاع كند، خداى تعالى چندان مزدش دهد كه آن روز كه مصيبت رسيد او را و اگر چه روزگار دراز بر آمده بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 236)

امّ سلمه گويد از رسول عليه السلام شنيدم كه گفت:«هيچ بنده مسلمان نباشد كه او را مصيبتى رسد و او عند آن مصيبت آنچه خداى تعالى فرموده است بگويد كه آن كلمه استرجاع است، يعنى گفتن «إِنّا للّه ِِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» و آنگه بگويد: اللّهم اجبرني في مصيبتي واخلفني خيراً منها، الاّ خداى تعالى عوض آن بهتر از آنش باز دهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 237)

مغيرة بن شعبه روايت كند كه دوال نعل رسول عليه السلام بگسست، رسول عليه السلاماسترجاع كرد و گفت: «إِنّا للّه ِِ وَإِنّا إِلَيْهِ راجِعُونَ» . ما گفتيم: يا رسول اللّه ! اين نيز مصيبتى باشد؟ گفت: «بلى، هر مكروهى كه به مرد رسد، مصيبت باشد». و ابو هريره روايت كرده كه رسول عليه السلام گفت: «چون دوال نعل يكى از شما بگسلد، بايد كه استرجاع كند و از خداى تعالى عوضش بخواهد كه اگر خداى تعالى ميسّر نكند، ميسّر نشود، آنگه او بى برگ ماند».

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 240.
2- . همان، ص 240.
3- . همان، ص 242.

ص: 211

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 237)

انس مالك گويد كه رسول عليه السلام زنى را ديد كه بر كودكى مى گريست، او را گفت:«إتّقى اللّه وَاصْبِرِىْ؛ از خداى بترس و صبر كن». زن گفت: مصيبت من تو را درد نمى كند؟ رسول عليه السلام بگذشت. او را گفتند: اين را نشناختى؟ گفت: نه. گفتند: اين رسول خداست. بر اثر او بدويد و تضرّع كرد و توبه كرد. گفت: يا رسول اللّه ! تو را نشناختم. اكنون فرمان بردارم، صبر كنم و احتساب كنم رسول عليه السلام گفت: «الصبر عند الصدمة الاولى؛ گفت صبر تا به نزديك زخم اوّل بايد كردن». و بيان كرد كه: «هر چه مصيبت سخت تر باشد، صبر كردن بر او فرد بيشتر باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 237)

انس مالك روايت مى كند كه مردى از جمله صحابه بود، مادام پيش رسول بودى. پسركى داشت فرمان يافت، روزى چند به مسجد نمى آمد. رسول عليه السلامگفت:فلان چرا به مسجد نمى آيد؟ گفتند: يا رسول اللّه ! پسركى داشت فرمان يافته است؛ براى آن نمى آيد. گفت: بخوانيدش او را. بخواندند. گفت: يا فلان! «بهشت را هشت در است و دوزخ را هفت، تو راضى نباشى كه به هر در كه فراز شوى از درهاى بهشت، او ايستاده باشد و مى گويد پدر را بيا كه من بى تو به بهشت نخواهم رفتن». آن مرد دل خوش گشت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 238)

اسماء بنت يزيد روايت كند از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«نام بزرگ ترين خداى تعالى در سورة البقره است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 247)

سعد ابو وقّاص روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى پاك است، پاك دوست دارد و كريم است، كرم دوست دارد، جواد است، جود دوست دارد. پيرامُن خود پاكيزه دارى و چنان مكنى كه جهودان كه پليدى ايشان را باشد پيرامن سراى خود بيفكنند، پس از آنكه در سراى جمع كرده باشند».

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 242 _ 243.
2- . همان، ص 243.
3- . همان، ص 244 _ 245.
4- . همان، ص 265.

ص: 212

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 258)

در خبر است كه رسول عليه السلام گفت كه:«خداى تعالى گفت مرا با جنّ و انس كارى عظيم افتاد: أَخلُقُ وَيُعبَدُ غَيري وَأرزُقُ وَيُشكَرُ غَيري؛ من آفرينم، جز مرا پرستند و روزى من دهم و شكر ديگرى را چون كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 258)

ابو الدردا روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«مثل آن كس كه به در مرگ صدقه دهد، مثل كسى بود كه چيزى به هديه دهد، پس از آنكه سير شده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 266)

رسول عليه السلام گفت:«نگر تا مسكين را زجر نكنى و اگر چيزى خواهد، ردّش نكنى و اگر چه به نيم خرما باشد. مسكين را دوست دارى و به خويشتن نزديك دارى تا خداى تعالى تو را به رحمت خويشتن نزديك كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 266)

عبداللّه عمر روايت كند از رسول عليه السلام كه او گفت:«روز قيامت منادى از قبل ربّ العزّة ندا كند: كجااند آنان كه فقرا و مساكين را اكرام كردند در دنيا؟ به بهشت رويد، امروز بر شما خوفى نيست و حزنى. كه اند آنان كه بيمار پرستى و درويش دارى كردند در دنيا؟ ايشان را بيارند و بر منبرهاى نور بنشانند و مردمان در حساب باشند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 266 _ 267)

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 293.
2- . همان، ص 293.
3- . همان، ص 312.
4- . همان، ص 314.
5- . همان، ص 314 _ 315.

ص: 213

رسول عليه السلام گفت:«مهمان چون در آيد، با روزى خود آيد و چون برود، گناه صاحبش ببرد؛ يعنى خداى تعالى آن طعام كه او را داده باشد، كفّاره گناه ميزبانش كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 267)

در خبر است كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او بنده اى آزاد كند، خداى تعالى به هر عضوى از او عضوى از تن او از آتش دوزخ آزاد كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 267)

عبدالرحمن بن سهل بن حنيف روايت كند از رسول عليه السلام كه گفت:«هر كه او مكاتبى را يارى دهد بر آنكه گردن خود آزاد كند يا غازى را در آلتش يا مجاهدى را در سبيل خداى تعالى سايه كند، او را در آن روز كه سايه نباشد الاّ سايه او».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 267)

ابو هريره روايت كند از رسول عليه السلام كه او گفت:«خداى تعالى گفت كه سه كس اند كه من خصم ايشانم و هر كس را كه من خصم او باشم، مقهور بود: مردى كه با من عهد كند، پس غدر كند به آن عهد؛ و مردى كه آزادى را بفروشد و بهاى او بخورد؛ و مردى كه مزدورى گرفته باشد و مزدش ندهد عند فراغ او از عمل.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 268)

حسن بصرى روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«عفو مكنم آن را كه پس از اخذ ديه قتل كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 276)

جابر روايت كرد كه رسول را عليه السلام گفتند جماعتى در سفر روزه مى دارند. گفت:«أُولئِكَ العُصاة؛ ايشان عاصيان اند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 285)

قول صادق عليه السلام عن آبائه عليهم السلام عن رسول اللّه صلى الله عليه و آله گفت:«شهر رمضان شهر اللّه ؛ ماه رمضان ماه خداست».

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 315.
2- . همان، ص 314.
3- . همان، ص 317.
4- . همان، ص 321.
5- . همان، ص 339.
6- . روض الجنان، ج 3، ص 14.

ص: 214

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 289)

انس مالك روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«رمضان مگوى مطلق و ليكن نسبت كنى؛ چنان كه خداى تعالى كرد شهر رمضان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 289)

رسول گفت:«بوى دهن روزه دار به نزديك خداى تعالى از بوى مشگ خوش بوتر است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 289)

در خبر مى آيد كه:«بهشت را درى است كه به آن در جز روزه داران در او نشوند. چون روزه داران در شده باشند، بفرمايد تا ببندند تا نيز كس از آن در، در نشوند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 289)

در خبر است:«چون شب اوّل ماه رمضان باشد، حق تعالى فرمان دهد تا بادى از زير عرش بجهد كه آن را مبشّره خوانند بر درختان بهشت آيد اوراق و برگهاى درخت بر هم زند و حلقهاى درهاى بهشت بجنباند، طنينى و آوازى از آن در بهشت افتد كه شنوندگان مانند آن نشنيده باشند. حور العين خويشتن را بيارايند و بر غرفهاى بهشت آيند و ندا مى كنند: أَلاْ هَلْ مَنْ خاطَبَ إِلَى اللّه ِ؛ كسى ما را خطبه خواند؟ و از خداى تعالى بخواهد. آنگه رضوان را گويند اين چه شب است؟ رضوان گويد كه يا خيرات حسان؛ اين شب اوّل ماه رمضان است براى امّت محمّد. حق تعالى فرمود تا درهاى بهشت بگشادند و درهاى دوزخ در بستند و جبرئيل را بفرمود تا مرده شياطين را بند برنهادند و در قعر درياها انداختند تا روزه امّت محمّد بر ايشان تباه نكنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 290)

سعيد مسيّب گويد:سلمان پارسى روايت كرد كه گفت رسول صلى الله عليه و آله در آخر آدينه از ماه شعبان ما را خطبه كرد پس از حمد و ثناى خداى گفت: «اى مردمان! ماهى سايه بر شما افكند، عظيم ماهى! مبارك ماهى كه در او شبى هست بهتر از هزار ماه؛ ماهى كه خداى روزه اش را فريضه كرد و قيام شبش سنّت كرد. هر كه در اين ماه تقرّب كند به خداى تعالى به خصلتى خير، چنان باشد كه در دگر ماه فريضه گزارده و اين ماه صبر است و صبر را ثواب بهشت بود و ماه مواسات است و ماهى است كه روزىِ مؤمنان در او بيفزايند؛ ماهى است كه اوّلش رحمت و ميانش مغفرت و آخرش آزادى از آتش دوزخ است. هر كس كه روزه دارى را روزه بگشايد، گناهش بيامرزد خداى تعالى، و گردنش از آتش دوزخ آزاد كند و هم چندان مزد كه روزه دار را بود، او را بود». گفتند: يا رسول اللّه ! همه كس از ما اين قوّه ندارد كه روزه دار را روزه گشايد. رسول عليه السلام فرمود: «خداى تعالى كريم است اين ثواب بدهد آن را كه قادر نباشد، مگر بر شربه شير يا شربه آب سرد. هر كس كه روزه دارى را سير كند خداى تعالى او را از حوض كوثر سيراب بكند. شربتى دهد او را كه تشنه شود تا در بهشت رود و چنان باشد كه برده اى آزاد كرد و هر كس كه از زيردستان خود در اين ماه تخفيف كند، خداى تعالى او را بيامرزد و از آتش دوزخش آزاد كند. چهار خصلت در اين ماه به پاى دارى: دو خصلت خداى را به آن راضى كنى و هما: شهادة ان لا اله الاّ اللّه والاستغفار. دو خصلت آن است كه شما را از آن گريز نيست و آن آن است كه از خداى تعالى بهشت خواهيد و از دوزخ پناه به وى بريد».

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 23.
2- . همان، ص 23.
3- . همان، ص 25.
4- . همان، ص 26.
5- . همان، ص 26.

ص: 215

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 290)

ابو سعيد خدرى رواى كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«چون شب اوّل ماه رمضان باشد، خداى تعالى بفرمايد تا درهاى بهشت بگشايند؛ نيز در نبندند تا آخر ماه رمضان و درهاى آسمان همچنين و بفرمايد تا درهاى دوزخ ببندند و هيچ بنده نباشد كه در شبى از شبهاى رمضان نماز كند، و الاّ خداى تعالى او را به هر سجده هزار و هفتصد حسنه بنويسد و براى او در بهشت خانه اى بنا كند از ياقوت سرخ كه هفتاد دَر بود آن را از زر مرصّع به ياقوت و چون يك روز روزه ندارد، خداى تعالى هر گناه كه كرده بود، بيامرزد و كفّاره گناهانش تا به دگر ماه رمضان و به هر روزى كه روزه بدارد، او را كوشكى در بهشتش بدهد و هر كوشكى را هزار در باشد از زر و براى او هفتاد هزار فرشته از بامداد تا شبانگاه استفغار كند و به هر سجده اى كه بكند، اگر در شب باشد و اگر در روز، درختى دهد او را در بهشت كه سوار نيك رو از سايه او به صد سال نبرد».

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 26 _ 27.

ص: 216

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 290 _ 291)

انس مالك روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«چون شب اوّل ماه رمضان باشد خداى تعالى رضوان را گويد درهاى بهشت بگشاى و بهشت را بياراى براى روزه داران امّت محمّد و مالك را گويد درهاى دوزخ را ببندد تا به آخر اين ماه و جبرئيل را گويد به زمين برو، مرده شياطين را ببند تا روزه امّت محمّد بر ايشان تباه نكنند. و خداى تعالى را در اين ماه هر بامداد و شبانگاه آزاد كردگان باشند از آتش دوزخ از جمله بنده و پرستار و در هر آسمانى فرشته اى از خواصّ فرشتگان او ندا مى كند كه اَلا خواهنده اى است تا او را اجابت كنند؟ اَلا مظلومى هست تا يارى كنند او را؟ اَلا آمرزش خواهى است تاش بيامرزد؟ ألا خواهنده اى هست تا مرادش بدهد؟ حق تعالى ندا مى كند در اين ماه كه اى بندگان و پرستاران من: أَبشِروا وَ اصْبِروا؛ بشارت باد شما را صبر كنى و مداومت كنى كه بسى نماند تا مَؤُونات از شما برادرم و با رحمت و كرامت من آئى چون شب قدر باشد، جبرئيل از آسمان فرود آيد با جماعتى فرشتگان، صلوات مى دهند بر هر قائمى و قاعدى كه به ذكر خداى مشغول باشد».

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 27 _ 28.

ص: 217

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 291)

انس مالك روايت كند از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«اگر خداى تعالى زمين و آسمان را دستورى دادى در سخن گفتن، روزه داران ماه رمضان را بشارت دادندى به بهشت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 291)

ابوذر غفارى روايت كند از رسول عليه السلام كه گفت:«خداى تعالى صحف ابراهيم در ماه رمضان فرستاد، سه روز گذشته و تورات به موسى فرستاد در ماه رمضان شش روز گذشته، و انجيل به عيسى در ماه رمضان فرستاد سيزده روز گذشته، و زبور به داوود در ماه رمضان فرستاد هژده روز گذشته، و قرآن در ماه رمضان فرستاد بيست و چهار روز گذشته».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 291 _ 292)

ابو سعيد خدرى روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«هيچ مسلمانى نباشد كه خداى را بخواند به دعايى كه در او قطيعه رحمى نبود و بزه اى نبود الاّ خداى تعالى از سه خصلت يكى بدهد او را: إِمّا تعجيل اجابت و إِمّا ذخيره آخرت به از آن و إِمّا صرف كند از او سوء و بدى، مانند آن چيز كه او خواسته باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1 ص 298)

محمد بن المنكدر روايت كند از جابر عبداللّه انصارى كه رسول صلى الله عليه و آلهگفت:«بنده اى باشد كه خداى را مى خواند و خداى او را دوست دارد. جبرئيل را گويد خداى تعالى: يا جبرئيل! حاجت او روا كن و لكن بدو مده تا فلان وقت كه من مى خواهم تا آواز او بر درگاه من مى باشد. و بنده اى باشد كه از خداى تعالى حاجتى خواهد. حق تعالى گويد جبرئيل را كه حاجت او روا كن معجّل و بدو ده تا برود و نيز نخواند مرا كه من آواز او را دوست نمى دارم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 298)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 28 _ 29.
2- . همان، ص 29.
3- . همان، ص 30.
4- . همان، ص 46.
5- . همان، ص 47.

ص: 218

رسول عليه السلام گفت:«هيچ دعا نيست و الاّ از ميان آن دعا و آسمان حجابى هست. چون بنده دعا كند و در مقدّمه دعا بر من صلوات نفرستاده باشد، دعا تا به حجاب برود و برگردد و چون بر مقدّمه دعا صلوات بر من فرستد، آن صلوات بر من مى رود و حجاب ها مى درد و آسمان ها مى برد و دعا بر اثر آن مى رود تا به زير عرش، آنگه توقُّع اجابت پديد آيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 298)

رسول عليه السلام گفت:«هيچ زنى نباشد كه در خانه شوهر چيزى برگيرد و بنهد و غرض او صلاح باشد و الاّ خداى تعالى او را حسنه بنويسد و سيّئتى مستتر دو درجه ترفيع كند، و هيچ زن نباشد كه از شوهر بار برگيرد و الاّ او را چندان مزد باشد كه روزه دار نماز كن را كه شب نخسبد و روز روزه نگشايد و در سبيل خداى جهاد كند، و هيچ زن نباشد كه او را درد زادن بگيرد و الاّ به هر درد او را مزد آن كس دهند كه برده اى آزاد كرده بود و به هر يك بار كودك را شير دهد، چنان بود كه برده اى آزاد كرده بود. چون كودك را از شير باز گيرد، منادى از آسمان ندا كند كه اى زن! تو را عمل كفايت كردند در گذشته؛ عمل با سر گير در آينده».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 300 _ 301)

عايشه گفت:زنان را خير بسيار دادند، شما را كه مردانى چيست؟ رسول عليه السلامبخنديد و گفت: «هيچ مردى نباشد كه دست زنش گيرد و بر طريق مراوده و الاّ او را حسنَتى بنويسند و اگر دست در گردنش كند ده حسنه و اگر بوسه دهد بيست حسنه و اگر به او نزديكى كند چندانى ثوابش دهند كه از همه دنيا به بود. چون برخيزد كه غسل كند، آب بر هيچ موى او نگذرد الاّ از او سيّئتى محو كنند و درجه اى بدهندش و آنچه او را بر آن غسل دهند، به باشد از دنيا و هر چه در دنياست و خداى تعالى به او مباهات كند با فرشتگان، گويد: بنده من نگريد در شبى سرد برخاسته براى من غسل مى كند. گواه كردم شما را كه او را بيامرزيدم».

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 47 _ 48.
2- . همان، ص 54.

ص: 219

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 301)

و در تفسير از رسول عليه السلام نص آمد عدى بن حاتم گويد رسول عليه السلام مرا نماز و روزه بياموخت و در باب روزه گفت:«چون آفتاب فرو شود، روزه بگشاى و تو را مباح است طعام و شراب خوردن تا آن گاه كه رسَن سپيد از رسَن سياه پيدا شود تو را... مراد بياض صبح است از سواد شب».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 301)

رسول عليه السلام گفت:«چون شب از اين جانب درآيد و روز از آن جانب بشود و آفتاب فرو شود، وقت روزه گشادن باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 302)

سعيد جبير روايت كند از عبداللّه عبّاس كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«معتكف از گناه معتكف است تا معتكف باشد او را ثواب همه حسنات مى نويسند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 303)

على بن الحسين عليهماالسلام روايت كند از پدرش كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او در عشر آخر ماه رمضان اعتكاف گيرد، همچنان بود كه دو حج و دو عمره كرده».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 303)

بريده اسلمى روايت كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله سريّتى را چون به غزا فرستادى و برايشان امير كردى و او را وصيّت كردى به تقوا و به رستگارى در خاصّه نفس خود و در زيردستان خود و گفتى:«غزا كنى به نام خدا، در راه خدا و كارزار كنى با كافران به [نام] خدا و غلو نكنى و از حدّ شرع نگذرى و غدر نكنى و مثله نكنى و كودكان را نكشى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 306 _ 307)

حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام روايت كند و ابو دردا و ابو هريره و ابو اُمامه و عبداللّه عمر و جابر بن عبداللّه انصارى و عمران بن الحصين از رسول عليه السلام كه گفت:«آن كس كه درمى در خانه خود نشسته در سبيل خداى خرج كند يعنى در حج و جهاد، هر درمى را هفتصد بنويسد و آن كس كه به نفس خود بيرون شود و مال خرج كند، به هر درمى هفتصد هزار درمش بنويسد».

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 54 _ 55.
2- . همان، ص 56.
3- . همان، ص 58.
4- . همان، ص 59.
5- . همان، ص 59.
6- . همان، ص 69 _ 70.

ص: 220

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 310)

انس مالك روايت كند از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«سه چيز از اصل ايمان است: باز ايستادن از گوينده لا اله الاّ اللّه ، و تكفير اونا كردن به عملى كه بكند از گناه، و جهاد پيوسته داشتن تا آنگه كه آخر امّت من با دجّال جهاد كنند و ايمان داشتن به قضا و قدر خداى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 311)

ابو هريره روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه بميرد و غزا نكند و با خود انديشه و تدبير غزا نكند، ماتَ عَلى شُعْبَةٍ مِنَ النِّفاقِ؛ بر شاخى از نفاق ميرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 311)

و راوى خبر گويد كه حبيب بن الحارث نزديك رسول آمد، گفت:يا رسول إِنِّىْ رَجُلٌ مِعراضُ الذُّنُوْبِ؛ يعنى من مردى ام كه تعرّض گناه بسيار كنم. مرا تدبير چيست؟ گفت: توبه كن. گفت: توبه مى كنم، باز با سَرِ گناه مى شوم. گفت: پس از آن با سَرِ توبه شو. گفت: يا رسول اللّه ! پس گناه من بيشتر شود. گفت: اى حبيب! «عفو خداى از گناه تو بيشتر است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 311)

شقيق بن عبداللّه روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«متابعت كنى از ميان حج و عمره كه آن درويشى و گناه چنان ببرد كه كوره خبث از آهن و زر و سيم ببرد و حج مبرور را هيچ ثواب نبود بدون بهشت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 314)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 82.
2- . همان، ص 80.
3- . همان، ص 80.
4- . همان، ص 83.
5- . همان، ص 88.

ص: 221

رسول عليه السلام گفت:«در گوشتى كه به صدقه به بريده دادند، از آن نخورد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 316)

رسول عليه السلام گفت:«سر بتراش كه خداى تعالى دستورى بداد و فدا كن به روزه».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 316)

جابر عبداللّه انصارى و ابو سعيد الخدرى روايت كردند كه سالى اصحاب با رسول اللّه به حج بودند، لبّيك بزدند به حج رسول گفت:«نيّت با عمره گردانى و محل شوى پس احرام به حج ها گيرى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 317)

ابو هريره روايت كند از رسول عليه السلام كه گفت:«هر كس او حج خانه خدا بكند و رفث و فسوق و جدال نكند، از گناه به در آيد چنان كه آن روز كه از مادر بزاده».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 322)

ابو هريره روايت كند از رسول عليه السلام گفت:«چون روز عرفه باشد، خداى تعالى حاجيان را بيامرزد. چون شب مزدلفه باشد، بازارگانان را بيامرزد و چون روز منا باشد، جمالان را بيامرزد و چون وقت سنگ انداختن جمره عقبه باشد، سائلان را بيامرزد و هيچ كس آنجا نيايد از گويندگان لا اله الاّ اللّه ، الاّ خداى تعالى او را بيامرزد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 326)

عبدالرحمن بن خرداد روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت كه:«چون هاجر و اسمعيل بيامدند از پس مدّتى، ابراهيم خواست تا بيايد و ايشان را بيند. ساره گفت با من عهد كن كه فرو نيايى. ابراهيم عهد كرد. چون آنجا رسيد، اسماعيل حاضر نبود، برگشت. به دگر نوبت تا او را بيند شب بود و راه ندانست. چون صبح برآمد، آنجا رسيده بود. علامات بديد و جاى باز شناخت در روز عرفه نام بر جاى نهاد».

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 94.
2- . همان، ص 96.
3- . همان، ص 96 _ 97.
4- . همان، ص 110 _ 111.
5- . همان، ص 121.

ص: 222

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 327)

عبداللّه عباس گويد رسول صلى الله عليه و آله از عرفات بيامد با سكينه و وقار و اسامه زيد رديف او بود و مردم را گفت:«ايّها النّاس عليكم بالسكينة؛ بر شما باد كه به سكون و آهستگى رويد و رانيد. فانّ البرّ ليس بايجاف الخيل والإِبل؛ كه برّ و نيكوكارى نه در تاختن اسب و شتر است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 329)

انس مالك روايت كند كه در خدمت رسول صلى الله عليه و آله در عيادت بيمارى شديم، سخت به حالى شديد بود، پنداشتى كبوتر بچه است كه پَر از او كَنند. رسول عليه السلامگفت:دعا نمى كنى؟ گفت: آرى، يا رسول اللّه دعا مى كنم كه بار خدايا! هر عقوبتى كه مرا در قيامت خواهى كردن همه با دنيا افكن كه من طاقت عذاب آخرت و دوزخ ندارم. رسول عليه السلام گفت: «بد گفتى. هلاّ قلت اللّهم ربّنا آتنا في الدُّنيا حسنة وفي الآخرة حسنة وقنا عذاب النّار؛ چرا نگفتى: بار خدايا! ما را در دنيا نيكى ده و در آخرت نيكى ده و ما را از عذاب دوزخ نگه دار». آن مرد اين دعا بكرد. خداى تعالى او را شفا داد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 332)

انس روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«مردى كه به حجى وصايتى كند، چهار حج بنويسند: يكى آن را كه وصايت نامه بنويسد، و يكى آنكه وصايت او را به جا آورد، و از پيش ببرد، و يكى او را كه ها گيرد و بكند، و يكى آن را كه فرموده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 332)

از صادق عليه السلام روايت كرده اند كه گفت رسول عليه السلام بفرمود تا منادى ندا كرد:«در ايّام تشريق كه انّها ايّام اكل وشرب وبعال».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 334)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 128.
2- . همان، ص 128.
3- . همان، ص 134.
4- . همان، ص 136.
5- . همان، ص 139.

ص: 223

رسول عليه السلام گفت:«در جهان از آن بتر نباشد كه با تو به رويى بود، با دشمنت به رويى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 339)

جابر عبداللّه انصارى روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«سيّد شهيدان روز قيامت حمزه عبدالمطلب باشد و مردى كه برخيزد به نزد امامى جائر و او را امر معروف كند و نهى منكر كند، اين مرد او را بكشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 341)

ابوالقسم عبداللّه بن احمد الطائى روايت كرد از پدرش از رضا عليه السلام از پدرانش از اميرالمؤمنين على عليه السلام از رسول عليه السلام كه او گفت:«هر كه مؤمنى يا مؤمنه اى را خوار دارد و حقير دارد براى درويشى و اندك مالى خداى تعالى فرداى قيامت او را رسوا و مشهور كند و هر كه او مؤمنى و مؤمنه را بهتانى نهد و يا در او چيزى گويد كه در او نباشد، خداى تعالى فرداى قيامت او را بر پلى از آتش بدارد تا از عهده آنچه گفته باشد، بيرون آيد و مؤمن نزد خداى تعالى گرامى تر و معظم تر بود از فرشته مقرّب و هيچ چيز نيست كه خداى تعالى دوست تر دارد از مؤمنى تايب و مؤمنه تايبه و مؤمنان را در آسمان چنان شناسند كه در زمين مرد، اهل و ولدش را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 348)

ابو هريره روايت كند از رسول عليه السلام كه گفت:«ما آخريم و سابقيم: به روزگار آخريم و به فضيلت سابقيم. روز قيامت در دنيا آخريم و در قيامت سابقيم. اوّل كسى كه در بهشت شود، ما خواهيم بود. بيش از آن نيست كه امّت سلف را كتاب پيش از ما دادند و ما را از پس ايشان كتاب دادند. خداى تعالى هدايت كرد ما را به آنچه ايشان در او خلاف كردند و از جمله آنكه خداى ما را به آن هدايت كرد، اين روز است؛ يعنى روز آدينه و جهودان را فردا باشد و ترسايان پس فردا و خداى تعالى راه نمايد آن را كه خواهد به راه راست».

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 153.
2- . همان، ص 158.
3- . همان، ص 173.

ص: 224

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 351)

مصعب بن سعد گويد پدرم از رسول پرسيد كه اىّ النّاس اشدّ بلاء؛ كه كدام مردمان به بلا مبتلاترند؟ گفت:پيغمبران، ثم الامثل فالامثل من الناس؛ پس آنكه نيك مردتر باشد و امثل اشبه باشد؛ يعنى هر كس در حسن سيرت به ايشان ماند. آنگه گفت مرد را: «خداى تعالى بر حسب دينش ابتلا كند». آنگه گفت: «و بلا با مردم ملازم مى باشد تا او را چنان بكند كه بر زمين مى رود و بر او هيچ خطيئت و گناهى نباشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 353)

ابو هريره روايت كند كه مردى نزديك رسول آمد و گفت:يا رسول اللّه ! من دينارى دارم. گفت: «برو و بر خود نفقه كن». گفت: ديگرى دارم. گفت: «بروو بر اهلت نفقه كن». گفت: ديگرى دارم، گفت: «برو و بر فرزندانت نفقه كن». گفت: ديگرى دارم. گفت: «برو و بر دوستانت نفقه كن». گفت ديگرى دارم. گفت: «تو دانى هر كجا كه خواهى صرف كن». و رسول عليه السلام گفت: «صدقه تو بر درويش صدقه باشد و بر خويشاوندان دو صدقه باشد؛ براى آنكه هم صدقه باشد و هم صله رحم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 354)

ابو هريره روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه بميرد و غزا نكند يا خود عزم نكند بر غزا، مات على شعبة النفاق؛ او بر شاخى از نفاق ميرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 355)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 181.
2- . همان، ص 185.
3- . همان، ص 187 _ 188.
4- . همان، ص 190.

ص: 225

مضاء بن حرب روايت كند از ابو عبداللّه كه گفت:روزى جماعتى از اهل شام به نزد عبداللّه عمر آمدند و گفتند: يابن عمر! ما را خبر ده تا از رسول عليه السلام چه شنيده اى در باب شراب مسكر؟ گفت از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم كه او گفت: «و الّذى بعثنى بالحق؛ به آن خداى كه مرا به حق به خلقان فرستاد كه هر كه يك شربه باز خورد از شراب مسكر، خداى تعالى چهل روز نماز او نپذيرد و اگر توبه كند توبه اش مقبول بود و چون دو شربه باز خورد خداى تعالى هشتاد شبانه روز نماز او نپذيرد و اگر توبه كند، توبه اش مقبول بود. به آن خداى كه مرا به حق به خلق فرستاد كه هر كه سه شربه مسكر باز خورد، خداى تعالى صد و بيست روز نماز او نپذيرد و واجب باشد بر خداى كه او را ردغة الخبال بچشاند». گفتند ردغة الخبال چه باشد؟ گفت: «خون وريم اهل دوزخ كه از شكم ايشان بيرون آمده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 363)

... رسول عليه السلام فرمود:«و الّذى بعثنى بالحق؛ به آن خداى كه مرا بحق فرستاد كه شارب خمر فرداى قيامت مى آيد سيه روى و ازرق چشم، لبها از دهن باز افتاده، آب از دهنش مى رود. هر كه او را بيند، از اوش نفرت آيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 363)

رسول عليه السلام فرمود:«شارب خمر تشنه ميرد و در گور تشنه باشد و روز قيامت تشنه برخيزد و هزار سال بانگ كند كه وا عطشاه. پس از هزار سال آبى بيارند چون دردى زيت كه به بر دهن برد رويش بريان كند و دندانهايش در آن كاسه افتد و چشمانش بيرون آيد تا همه باز خورد. چون خورده باشد، هر چه در شكمش باشد، گداخته شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 364)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 209.
2- . همان، ص 210.
3- . همان، ص 210.

ص: 226

رسول عليه السلام فرمود كه:«شارب خمر مى آيد فرداى قيامت، خداى تعالى گويد بگيريد او را. هفتاد هزار فرشته روى به او نهند و در او آويزند و او را به روى مى كشند و فرشتگان عذاب مى آيند از پيش با سلاسل و اغلال و بر روى او مى زنند تا او دهن باز كند، طعامى در دهن او نهند، چون سرهاى ديوان آن به گلويش فرو نشود، كرم از آنجا بيرون مى آيد و در دهن و كام و شكم او مى افتد او چون وحش در بيابان مى رمد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 364)

رسول عليه السلام گفت:«شرب خمر در ديوان شارب خمر از بالاى همه گناهان او بشود؛ چنان كه درختى بلند از بالاى همه درختان برود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 364)

رسول عليه السلام گفت:«هر كه فرزندش را خمر دهد، خداى تعالى او را از شراب غسلين بچشاند و آن در شكم همچنان جوشد كه آب در بَرِ آتش».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 364)

رسول عليه السلام گفت:«شارب خمر روز قيامت از تشنگى سر بر زمين مى زند و مى گويد وا عطشا».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 364)

رسول عليه السلام گفت:«هر كه در نفس او آيتى باشد از كتاب خداى و او خمر خورد، به هر حرفى كه در آن آيه بود، فرشته اى بيايد و به موى پيشانى او درآويزد تا او را پيش خداى آرد تا قرآن با او خصومت كند و هر كه را قرآن خصم باشد، او مقهور و مغلوب بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 364)

ابو سعيد خدرى روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«هرگز نديده ام ناقص دينان و ناقص عقلان را كه عقل مرد عاقل حازم بهتر ببرند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 374)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 210.
2- . همان، ص 210.
3- . همان، ص 210 _ 211.
4- . همان، ص 211.
5- . همان، ص 211.
6- . همان، ص 235.

ص: 227

راوى خبر گويد كه چون اين آيه آمد، صحابه رسول چون زنان ايشان را عذر حيض پيدا شدى، ايشان را از خانه و جامه خواب بيرون كردندى. چون هوا سرد شد، ايشان سرماى مى يافتند. پيش رسول آمدند و گفتند:يا رسول اللّه ! ما را حال آن نيست كه جامه زيادتى باشد تا به زنان حايض دهيم و چون ايشان را از جامه خواب و خانه گرم بيرون كرده ايم، سرما مى يابند و اگر ما جامه به ايشان دهيم، ما سرما مى يابيم. رسول عليه السلام گفت: «خداى شما را نمى فرمايد كه ايشان را از جامه و خانه بيرون كنيد. شما را مى فرمايد كه به ايشان خلوت نكنى تا ايّام حيض باشد ايشان را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 374)

سعيد بن المسيب روايت كند از ابو هريره كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه با زن حايض قرابت كند و او را فرزندى آيد و آن فرزند را جذام بود، گو كسى را ملامت كن كه جز خويشتن را و هر كه او روز شنبه و چهارشنبه خون گيرد، او را بَرصى رسد، گو كه ملامت خويشتن را كن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 374)

عبداللّه عبّاس گفت رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او عند خلوت با حلالش بگويد: «بسم اللّه الرّحمن الرحيم اللّهم جنّبنى الشيطان وجنّب الشيطان ما رزقتنا». اگر فرزند باشد ايشان را شيطان به او مضرّت نكند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 378)

حسن بصرى روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«به زنان وصيّت خير پذيرى كه ايشان اسيران اند به نزديك شما و مالك نباشند بر نفس خود به هيچ چيز و شما ايشان را به امانت خداى گرفته ايد و استحلال فرج ايشان به كلام خداى كرده ايد».

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 235.
2- . همان، ص 236.
3- . همان، ص 244.

ص: 228

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 387)

ميمونة روايت كند زوجة النبى عليه السلام كه رسول گفت:«بهترين مردان از امّت من بهترين باشند زنانشان را و بهتر زنان بهترين باشند شوهرانشان را. چون بار بردارند هر زنى را از ايشان در شبانه روزى، مزد هزار شهيد بود كه ايشان را در سبيل خداى كشته باشند صابر محتسب و هر يكى را از ايشان تفضيل دهند بر حور العين به مقدار تفضيل من بر كمتر كس از امّت من، و بهترين زنان امّت من آنان باشند كه رضاى شوهر نگاه دارند در هر چه او خواهد، مادام تا معصيت خداى نباشد و بهترين مردان از امّت من آن باشند كه با اهل خود به رفق و لطف زندگانى كنند؛ چنان كه مادر به لطف با فرزند كند. هر مردى را از ايشان در شبانه روزى مزد صد شهيد بنويسند كه در سبيل خداى كشته باشند صابر محتسب. عمر خطّاب گفت: اى رسول اللّه ! چون است كه مردان را مزد صد شهيد باشد و زنان را مزد هزار شهيد؟ رسول عليه السلام گفت: «ندانى كه مزد زنان از مزد مردان بيش باشد و ثوابش به نزديك خداى تعالى تمام تر بود و خداى تعالى در بهشت درجات مرد رفيع كند به رضاى زن از او و به دعاى زن و او را ندانستى كه از شرك برگرفته هيچ گناهى نيست كه وزر وبال آن به نزديك خداى تعالى بيشتر بود از عصيان زن در شوهر. از خداى تعالى بترسى در حقّ دو ضعيف: زن و يتيم كه خداى تعالى شما را بپرسد از ايشان. هر كه با ايشان احسان كند، به رحمت و رضوان رسد و هر كه با ايشان بدى كند، مستوجب سخط خداى تعالى شود. حقّ مرد بر زن چون حقّ من است بر شما و هر كه حقّ من ضايع كند، چنان بود كه حقّ خداى ضايع كرده و هر كه حق خداى ضايع كند، باز گردد به خشم خداى و مأواى او دوزخ بود و آن بدجايى است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 387)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 266 _ 267.
2- . همان، ص 267 _ 268.

ص: 229

حجّاج بن دينار روايت كند از باقر عليه السلام از جابر عبداللّه انصارى كه گفت ما به نزديك رسول عليه السلام حاضر بوديم و از جماعت صحابه زنى بيامد و بر بالاى سر رسول بايستاد و گفت:السلام عليك يا رسول اللّه ، من رسول زنانم به تو و هيچ زن نباشد كه اين پيغام من بشنود كه تو را مى گويم و الاّ راضى باشد. اى رسول! خداى تعالى خداى مردان و زنان است و آدم پدر مردان و زنان است و حوّا مادر مردان و زنان است. مردان چون از خانه بيرون آيند به جهاد، ايشان را بكشند در سبيل خداى. ايشان زنده باشند و روزى خورند و ما از اين خير جهاد و درجه شهادت محروميم و ما در خانه ها محبوس مانده، خدمت ايشان بايد كردن؛ ما را هيچ مزد باشد بر اين؟ رسول عليه السلام گفت: «آرى، سلام من به ايشان برسان و ايشان را بگو كه طاعت شوهران داشتن ايشان را برابر جهاد و شهادت بود و لكن كم باشند از ايشان كه اين به جاى آرند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 387 _ 388)

عمران بن حصين روايت كند از رسول عليه السلام پرسيدند كه بر زنان جهاد باشد؟ گفت:«بلى، جهاد ايشان غيرت بود كه با خود جهاد كنند و صبر كنند بر آن حميّتى كه ايشان را بود. اگر صبر كنند، مجاهد و مرابط باشند و ايشان را دو مزد بود». و همچونين گفت: «خداى تعالى جهاد بر مردان نوشت و غيرت بر زنان هر كه صبر كند از ايشان بر آن، او را مانند مزد شهيدى بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 388)

رسول عليه السلام گفت:«حلال نباشد هيچ كس را كه ايمان دارد. به خداى و به قيامت كه بر مرده سوگ دارد بالاى سه روز، مگر زنى كه سوگ شوهر دارد چهار ماه و ده روز».

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 268.
2- . همان، ص 269.

ص: 230

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 400)

رسول عليه السلام گفت:«همّت كردم كه سراى قومى بسوزند در سراى ايشان كه به نماز پيشين به نماز حاضر نمى آيند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 407)

ابوذر روايت كند از اميرالمؤمنين على عليه السلام از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«خداى تعالى را در آسمان اوّل دنيا حلقه اى است ميان آسمان. چون آفتاب به آنجا رسد، نيمه روز بود كه چون به آن حلقه به در شود، زوال آفتاب باشد. چون آفتاب به آن حلقه بشود، همه چيزى خداى را (جلّ جلاله) تسبيح مى كند. خداى تعالى براى شرف آن وقت را گفت نماز كنى و آن وقت و آن نماز را به ذكر تخصيص كرد و در آن ساعت درهاى آسمان گشاده باشد و دعا در آن وقت مستجاب بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 407)

ابوذر الغفارى گفت رسول عليه السلام نماز ديگر بكرد و گفت:«اين نماز به فريضه كردند بر آنان كه پيش از شما بودند در آن تقصير كردند. هر كه بر آن محافظه كند، مزدش دوباره بدهند و از پسِ اين نماز نيست تا ستاره اى بينند؛ يعنى نماز شام».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 408)

عايشه روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«فاضل ترين نمازها به نزديك خداى تعالى نماز شام است. خداى تعالى آن را از مسافر فرو نهاد و از مقيم نماز شب را به آن فتح كرد و نماز روز را به آن ختم كرد. هر كس كه او نماز شام بكند و در عقب او دو ركعت نماز كند، خداى تعالى براى او در بهشت كوشكى بنا كند و هر كس كه از پسِ آن چهار ركعت نماز كند، خداى تعالى او را گناه بيست ساله (يا گفت چهل ساله) بيامرزد».

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 298 _ 299.
2- . همان، ص 316.
3- . همان، ص 316.
4- . همان، ص 318؛ در چاپ 20 جلدى ابو نضرة الغفارى آمده است.

ص: 231

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 408)

راوى خبر گويد از رسول عليه السلام كه:«هر كه او نماز خفتن به جماعت كند، چنان بود كه نيمى از شب نماز كرده و هر كه نماز بامداد به جماعت كند، چنان بود كه همه شب نماز كرده».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 408)

راوى خبر گويد كه مردى به نزديك رسول آمد از اهل به خدا آشفته موى آواز مى داد و حديث او دشخوار مفهوم مى شد. چون به نزديك درآمد، بدانستيم كه چه مى گويد. رسول عليه السلام را از اسلام مى پرسيد، رسول عليه السلام گفت:«پنج نماز در شبانه روز». گفت دگر هيچ فريضه هست؟ رسول عليه السلام گفت: «نه الاّ كه تطوّع كنى». گفت: روزه ماه رمضان فريضه است؟ گفت: «آرى». گفت دگر هيچ فريضه هست از روزه؟ گفت: نه الاّ كه تطوّع كنى». و نيز حديث زكات بكرد. مرد گفت دگر هيچ فريضه هست بر مال من؟ گفت: «نه مگر كه تطوّع كنى». مرد برخاست و مى گفت و اللّه كه از اين نبكاهانم و در اين نيفزايم. رسول عليه السلامگفت: «نجات يافت اگر راست مى گويد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 409)

عبادة بن صامت گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه گفت:«خداى تعالى پنج نماز بر بندگان خود فرض كرد. هر كه به جاى آرد و ضايع نكند چيزى از آن بر وجه استحقاق به حقش، او را به نزديك خداى تعالى عهدى باشد كه او را بهشت برد و هر كه به جاى نياورد او را به نزديك خداى تعالى، عهدى نبود: اگر خواهد عذابش كند و اگر خواهد بهشتش برد».

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 318.
2- . همان، ص 319.
3- . همان، ص 320.

ص: 232

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 409)

ابو سعيد خدرى روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«هر قنوت كه در قرآن هست، به معنى طاعت است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 409)

عبدالرحمن بن عوف روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«چون شنوى كه در شهرى وباست در آنجا مروى و اگر آنجا باشى، از آنجا بيرون مى آيى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 413)

ابو سلمه روايت كند از ابو هريره از رسول عليه السلام گفت:«هر كه او چيزى به قرض به برادر مسلمان دهد، خداى تعالى به هر درمى به وزن كوه احد و قيس و طور سينا حسنات بنويسد او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 417)

محمد بن المنكدر روايت كند از جابر عبداللّه انصارى كه رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى به صلاح مرد مسلمان فرزندانش را به صلاح دارد و فرزند زادگانش را و اهل سرايش را و آن سرايها كه پيرامن او باشد، ايشان در حفظ و نگهداشت خداى تعالى باشند تا او در ميان ايشان باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 434)

عبداللّه عمر گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه:«خداى تعالى به بركت بنده صالح، بلا از صد همسايه بگرداند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 434)

ابى بن كعب گفت رسول عليه السلام مرا پرسيد كه كدام آيه در كتاب خدا عظيم تر است يا ابا المنذر؟ من گفتم:اللّه و رسول اعلم. ديگر باره پرسيد، من گفتم: خدا و پيغمبرش اعلم اند. آخر گفتم آية الكرسى است. رسول عليه السلام دست بر سينه من نهاد و گفت: هنيئاً لك يا ابا المنذر؛ گوارنده باد تو را علم. آنگه گفت: «به آن خداى كه جان من به امر اوست كه اين آيه را زبانى است كه تقديس و تنزيه خدا مى گويد به نزديك ساق عرش».

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 320.
2- . همان، ص 321.
3- . همان، ص 331.
4- . همان، ص 342.
5- . همان، ص 386.
6- . همان، ص 386.

ص: 233

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 438)

رسول عليه السلام گفت:«هر كس او آيه الكرسى بخواند در عقب هر فريضه تولاّى فيض روح او خداى بكند (جلّ جلاله) و چنان باشد كه با پيغامبران خداى (عزّوجلّ) جهاد كرده تا شهادت يافتن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 439)

عبداللّه مسعود گفت رسول عليه السلام گفت:« «قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ» و عظيم تر است از همه چيز كه دون خداى (عزّوجلّ) است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 439)

ابو هريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«سيّد آيتهاى قرآن، آيه الكرسى است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 439)

محمد بن جعفر الصادق روايت كند از پدرانش از اميرالمؤمنين عليه السلام كه او گفت رسول عليه السلام گفت كه چون آيه الكرسى فرود آمد، گفت:«آيتى فرود آمد از كنز عرش كه هربتى كه در مشرق و مغرب بود، بر وى درآمد». رسول عليه السلام گفت: «اين ايه در هيچ سراى نخوانند و الاّ شيطان سه روز گرد آن سراى نگردد يا سى روز هيچ جادويى در آنجا راه نيابد چهل شبانه روز. اى على! اين آيت بياموز و فرزندانت را بياموز و همسايگانت را كه هيچ آيت از اين بزرگوارتر فرو نيامد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 439)

اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت كرد كه رسول عليه السلام را ديدم بر اين چوبهاى منبر كه مى گفت كه:«هر كس آيه الكرسى در قفاى هر نماز فريضه بخواند، او را از بهشت هيچ منع نكند، الاّ مرگ و كس بر اين آيه مواظبت نكند الاّ صديقى يا عابدى و هر كس كه اين آيه بخواند عند آن كه بخواهد خفتن، خداى تعالى او را ايمن گرداند بر نفس خود و خانه خود و خانه چند همسايه كه پيرامن او باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 439)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 396 _ 397.
2- . همان، ص 397.
3- . همان، ص 397.
4- . همان، ص 397.
5- . همان، ص 397.
6- . روض الجنان، ج 3، ص 398.

ص: 234

جابر عبداللّه روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى وحى كرد به موسى عمران كه هر كس كه مداومت كند بر آيه الكرسى در عقب هر نمازى، خداى تعالى او را دل شاكران دهد و مزد پيغمبران و عمل صديقان و دست رحمت بر او گشاده كند و هيچ منع نباشد او را از آنكه به بهشت رود، الاّ مرگ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 439)

موسى عليه السلام گفت: كى باشد كه بر آن مداومت كند. گفت: نكند الاّ پيغمبرى يا صديقى يا مردى كه من از او خشنود باشم يا مردى كه من او را شهادت دهم؛ يعنى شهيدى روزى كرده باشم.

ابو هريره روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كس كه آيه الكرسى بخواند، چون از خانه به دَر آيد، خداى تعالى هفتاد هزار فرشته را بفرستد تا از براى او استغفار مى كنند و او را دعا مى كنند و چون به خانه باز آيد، بخواند، خداى تعالى درويشى از پيشِ چشم او بردارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 439)

اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت:من از رسول عليه السلام شنيده ام، گفت: «اى على! آدم سيّد البشر است، و من سيّد عربم و لا فخر، و سلمان سيّد پارس است، و صهيب سيّد روم است، و بلال سيّد حبشه است، و طور سينا سيّد كوهها است، و سدره سيّد درختان است، و ماههاى حرام سيّد ماههاست، و روز آدينه سيّد روزهاست، و قرآن سيّد كلامهاست، و سورة البقره سيّد قرآن است، و آية الكرسى سيّد سورة البقره است. در اينجا پنجاه كلمه است، در هر كلمه پنجاه بركت است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 439)

.


1- . همان، ص 398.
2- . همان، ص 399.
3- . همان، ص 399.

ص: 235

ابو اُمامه روايت كند كه رسول عليه السلام گفت كه:«نام مهم ترين خداى در سه سوره قرآن است: البقره و آل عمران و طه».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 441)

ابو هريره روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«قوم موسى، موسى را گفتند: هَلْ يَنامُ رَبُّكَ؛ خداى تو بِخُسبَد؟ از او بپرس. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! اين قوم مى پرسند كه خواب تو را دريابد؟ خداى تعالى گفت: من تو را معلوم كنم. آنگه موسى را سه شبانه روز بيدار داشت. پس از آن فرشته را فرستاد به او با دو قاروره. گفت: خداى مى گويد اين قاروره ها در دست دار امشب. او آن در دست نگاه مى داشت و جهد ميكرد تا خوابش نبرد. خوابش غلبه كرد و دستهايش به هم آمد و قاروره ها بر هم آمد و شكسته شد. موسى از خواب درآمد. قاروره ها را شكسته شده ديد. جبرئيل آمد و گفت: تو در خوابى، دو قاروره نگاه نمى توانى داشتن، اگر من بخسبم، آسمان و زمين كه نگاه دارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 442)

ابو ادريس خولانى روايت كند از ابوذر غفّارى رحمه اللّه عليه كه گفت از رسول عليه السلام پرسيدم كه خداى تعالى كدام آيه بر تو انزال كرد كه از آن آيت بزرگ تر نيست؟ گفت:آيه الكرسى. آنگه گفت: «نيست هفت آسمان در جنب كرسى، الاّ چون حلقه اى در بيابانى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 443)

عبدالرحمن سلمى روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«چون سايل سؤال كند، قطع سؤال او مكنى تا از آن فارغ شود. آنگه جواب كنى او را باوقار و لين؛ امّا به بذل يسير أو برد جميل؛ يا به چيزى اندك يا به ردّى نيكو كه وقت باشد كه سايل به شما آيد كه نه انسى باشد و نه جنّى تا بنگرند تا خود شما را در نعمتى كه خداى با شما كرامت كرده است چگونه مى كنى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 466)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 404.
2- . همان، ص 406.
3- . همان، ص 410.
4- . روض الجنان، ج 4، ص 52 _ 53 .

ص: 236

عبداللّه عباس روايت كند از رسول عليه السلام كه او گفت:«چون روز قيامت باشد، منادى ندا كند، چنان كه اهل جمع بشنوند: كجااند آنان كه در دار دنيا مردمان را پرسيدند كه بر وى مزد بستانى از آنان كه براى ايشان عمل كردى كه من قبول نكنم عملى كه آن آميخته باشد به چيزى از دنيا و اهل دنيا».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 467)

راوى خبر گويد عبدالوهاب مزنى از ابو هريره، گفت رسول عليه السلام كه گفت:«روز قيامت مردى را بيارند، گويند او را نه تو را مال داديم، چه كردى با آن؟ گويد: بار خدايا! صدقه دادم و نفقه كردم. گويند او را كردى و لكن براى آن كردى تا گويند فلان سخى است و كريم است و بگفتند تو را از آن چه سود. ديگرى را بيارند گويند او را: نه ما تو را قوت و شجاعت داديم، چه كردى؟ گويد: بار خدايا! جهاد كرديم و جان سبيل كرديم. گويند كردى و ليكن براى آن كردى تا گويند فلان شجاع است و بگفتند: فماذا يغنى عنك؛ تو را چه سود است از آن. ديگرى را بيارند، گويند: نه ما تو را علم داديم و فهم، در دنيا چه كردى؟ گويد: بار خدايا! علم بياموختم و مردمان را در آموختم و نشر كردم. گويند كردى و ليكن براى آن تا مردمان گويند عالم است و بگفتند تو را از آن چه سود. آنگه بفرمايد تا هر سه را به دوزخ برند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 467 _ 468)

ابو اُمامه روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«خير ده جزو است، فاضل ترين آن تجارت است؛ چون حق بستاند و حق بدهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 470)

رسول عليه السلام گفت:«تسعه اعشار روزى در تجارت است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 470)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 56.
2- . همان، ص 57.
3- . همان، ص 63.
4- . همان، ص 63.

ص: 237

عبداللّه عباس روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت كه:«سعى بايد كرد كه موالى شما غلبه كنند بر تجارت (اى جماعت قريش) كه بركت در تجارت است و خداوندش درويش نشود، الاّ بازرگانى كه سوگند خواره باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 470)

رسول عليه السلام گفت:«پاك تر آنچه مرد خورد از كسب او باشد و فرزند او از كسب او است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 470)

سعيد بن جبير گفت رسول عليه السلام را پرسيدند كه از كسبهاى مرد، چه پاك تر است؟ گفت:«آنچه به دست كند و هر سعى كه آن مبرور بود؛ يعنى حلال».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 470)

جابر عبداللّه انصارى گفت:يك روز رسول صلى الله عليه و آله در بوستانى شد از آنِ امّ معبد، او را گفت: اين غرس كافرى نشانده است يا مسلمانى؟ امّ معبد گفت: يا رسول اللّه ! مسلمانى نشانده است. گفت: «هيچ مسلمان نباشد كه او غرسى نشاند كه از آنجا آدمى يا چهارپاى يا مرغى بخورد و الاّ او را صدقه مى نويسند تا به روز قيامت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 470)

عبداللّه عبّاس گفت در اين آيه كه رسول عليه السلام گفت صحابه را:«خداى تعالى را در مالهاى شما حقى هست. چون مال شما به حد آن حق رسد، يعنى به نصاب، زكات بدهى و رها نكنى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 471)

ابو هريره روايت كند از رسول عليه السلام كه او گفت:«فرداى قيامت خداى تعالى هفت كس را در سايه عرش سايه كند آنجا كه سايه نبود جز سايه عرش: اوّل امام عادل را؛ دوم جوانى كه او در طاعت خدا پرورده شده باشد؛ و مردى كه او را دل به مسجد باشد؛ و دو مرد را كه با يكديگر دوستى كنند براى خداى تعالى، مواصلتشان فى اللّه باشد و مفارقتشان فى اللّه ؛ و مردى كه او را زنى ذات جمال با خود دعوت كند به فساد، او رها كند او را براى خداى؛ و مردى كه به دست راست صدقه دهد از دست چپ پوشيده دارد؛ و مردى كه در خلوت خداى را ياد كند و از ترس خداى بگريد».

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 63.
2- . همان، ص 63.
3- . همان، ص 63 _ 64. در چاپ 20 جلدى سعيد بن عمير است.
4- . همان، ص 64.
5- . همان، ص 65.

ص: 238

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 475)

عكرمه روايت كرد از عبداللّه عيّاس كه يك روز رسول عليه السلام به اصحاب صفّه بگذشت و آن فقر و مسكنت ايشان بديد، گفت:«هر كس از امّت من بر اين حال باشد كه شمايى و به آن حال راضى و قانع باشد، او فردا در بهشت از رفيقان من باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 477)

ابن سيرين روايت كند از ابوذر غفارى رحمه اللّه عليه كه رسول عليه السلام گفت كه:«هر كه چهل درم دارد و سؤال كند، او ملحف بود (يعنى الحاح كننده در سؤال)».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 479)

ابو هريره روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«مسكين نه آن باشد كه او را يك لقمه يا دو لقمه طعام از تو برگرداند؛ درويش و مسكين آن مرد متعفّف باشد كه بر كش نبود كه سؤال كند و راهش ندهد كه حال خود با تو گويد نمى خوانى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 479)

ابو هريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى دوست دارد كه اثر نعمت او بر بنده بيند و كاره باشد اظهار بؤس و حاجت را و مرد حليم و متعفّف را دوست دارد و فاحش پليد زبانِ بسيار سؤال ملحف را دشمن دارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 479)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 79.
2- . همان، ص 84.
3- . همان، ص 90.
4- . همان، ص 90 _ 91.
5- . همان، ص 91.

ص: 239

رسول گفت صلى الله عليه و آله:«دست نعمت خداى تعالى زوَر همه دستها است. آنكه دستِ دهنده و بخشنده زبَر است و دستِ خواهنده و گيرنده زير است تا به قيامت و هر كه چيزى خواهد و او را حاجت نباشد، آن سؤال او روز قيامت بر روى او خراشيدگى ها و جراحت ها شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 479)

عبداللّه بن عريب روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«شيطان گرد سرايى نگردد كه در آنجا اسبى تازى بسته باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 480)

اسماء بنت يزيد روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او اسبى در راه خداى تعالى باز بندد و بر او نفقه كند احتساب را سيرى و گرسنگى و سيرابى و تشنگى و بول و روث، آن اسب روز قيامت در ترازوى او بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 481)

مكحول روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«آن كس كه بر اسب جهاد نفقه كند، همچنان بود كه دست به صدقه گشاده دارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 481)

ابو سعيد خدرى روايت كند در حديث معراج كه رسول عليه السلام گفت:«در شب معراج كه مرا به آسمان بردند، جماعتى را ديدم شكمهاى ايشان بر آماسيده هر شكمى چند خانه بزرگ بر رهگذر آل فرعون افتاده و آل فرعون را هر بامداد و شبانگاه بر دوزخ عرضه مى كردند؛ چنان كه حق تعالى مى گفت: «النّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوًّا وَعَشِيًّا» . ايشان مى آمدند به مانند شتران مست مهار گسسته، هيچ سنگى و كلوخى و درختى پيش نيامدى، و الاّ ايشان پاى بر آن نهادندى پست كردندى. چون به ايشان رسيدندى، ايشان خواستندى كه از راه ايشان برخيزند. چندان كه جهد كردندى، نتوانستندى كه از راه ايشان برخيزند و هر گه كه برخاستندى با جاى افتادندى با ايشان در آمدندى و اين قوم را در پاى گرفتندى و پست كردندى در آمدن و شدن همچنين مى كردندى و آل فرعون مى گفتند: اللّهمّ لا تقم السّاعة ابداً؛ بار خدايا قيامت برمينگيز هرگز. من گفتم: اى جبرئيل! اين افتادگان كه اند؟ گفت: اينان آنان اند كه در دنيا ربا خوردندى».

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 93.
2- . همان، ص 96.
3- . همان، ص 96.
4- . همان، ص 97.

ص: 240

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 483)

ابو هريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«شب معراج كه مرا به آسمان بردند، جماعتى را ديدم با شكمهاى بزرگ، پر از ماران از بيرون شكم ايشان مى شايست ديدن آنچه در اندرون بود و آن ماران احشاى شكم ايشان مى خوردند. من گفتم: اى جبرئيل! اينان كى اند؟ گفت: هؤلاء اكلة الرّبا؛ اينان رباخواران اند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 483)

ابو هريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«ربا هفتاد باب است. آسان ترين آن به نزديك خداى تعالى، چون نكاح مادر باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 484)

عبداللّه مسعود گفت كه رسول عليه السلام لعنت كرد. «او را كه ربا خورد و آن را كه او را دهد تا بخورد و آن را كه نويسد و گواه شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 484)

ابو هريره گفت از رسول عليه السلام كه:«چون خداى تعالى خواهد كه شهرى هلاك كند، علامتش آن بود كه ربا در ميان ايشان آشكار شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 484)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 103.
2- . همان، ص 103 _ 104.
3- . همان، ص 106.
4- . همان، ص 106.
5- . همان، ص 106.

ص: 241

عبداللّه مسعود گفت از رسول عليه السلام كه:«ربا اگر چه بسيار بود، عاقبت اندك شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 484)

ابو هريره روايت كند از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«خداى تعالى صدقات نپذيرد از آن، الاّ آنكه پاك بود بپذيرد و او را بستاند از دهنده و به دست راست بستاند و اين عبارتى باشد از تولاّى آن به ذات خود و از كرامت آن و آن را مى پرورد؛ چنان كه يكى از شما اسب كره خود را مى پرورد تا يك لقمه را چندان كند كه كوه اُحد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 484)

رسول عليه السلام گفت:«هر ربا كه در جاهليّت داده اند، من وضع كردم و اوّل ربا كه وضع مى كنم، رباى عمّ من است عباس بن عبدالمطلّب و هر خونى كه در جاهليّت كرده اند، من وضع كردم و اوّل خونى كه وضع مى كنم، خون ربيعة بن الحارث بن عبدالمطلّب است پسر عمّ من و او را قبيله هذيل كشته بودند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 485)

سعيد جبير روايت كرد از عبداللّه عباس از رسول عليه السلام كه او گفت كه:«هر كه او حق غريمش برگيرد و به در سراى او برد همه جانوران زمين بر او صلوات فرستند، يعنى او را دعا كنند، و همه ماهيان دريا، و خداى تعالى به هر گامى كه بردارد، براى او درختى در بهشت بنشاند و گناهش بيامرزد و اگر دارد و مطل و مدافعه كند، ظالم باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 487)

عبداللّه عمر روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت كه:«هر كه خواهد كه دعاى او اجابت كنند و غم هاى او را كشف كنند، بايد كه بر معسر سختى نكنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 487)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 106.
2- . همان، ص 107.
3- . همان، ص 109.
4- . همان، ص 115.
5- . همان، ص 116.

ص: 242

بريده روايت از رسول عليه السلام كه گفت:«هر كه او وام دارد، معسر را مهلت دهد، به هر روزى صدقه بنويسند او را و هر كه مهلت دهد او را، خداى تعالى او را صدقه بنويساند و هر روز به مانند آن مال كه او را بر آن غريم باشد». من گفتم: اى رسول اللّه ! اوّل فرمودى به هر روزى صدقه بنويسند او را و ديگر باره گفتى به مانند آن كه بر او باشد، هر روزى صدقه بنويسند او را. گفت: «بلى اوّل پيش از اجل گفتم و دوم پس از اجل».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 487)

ابو موسى اشعرى روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«هيچ گناهى نيست عظيم تر به نزديك خداى تعالى پس از كباير از آنكه مردى بميرد و در گردن او وامى باشد مردمان را كه آن را وجه قضا نبود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 488)

ابو موسى روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«خداى سه كس را دعا اجابت نكند: مردى كه دينى به كسى دهد و گواه بر نگيرد، و مردى كه مالى به سفيهى دهد و شنيده باشد قول خداى تعالى: «وَلا تُو?تُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ الَّتِي» ، و مردى كه زنى بدخو دارد و طلاقش ندهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 491)

طاوس روايت كرد از عبداللّه عبّاس كه گفت از رسول عليه السلام پرسيدند از گواهى كه كِى دهند و چگونه دهند؟ گفت:«آفتاب مى بينى؟ گفتند: بلى. گفت: هر كه همچنان دانى كه آفتاب روشن، گواهى بده و الاّ رها كن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 493)

روايت كردند خبرى از عايشه از رسول عليه السلام كه گفت:«در اين آيه آن متابعت خداى باشد بنده را به آنچه بدو رسد از تبى و نكسى يا تبهى كه در دست او شود و چيزى كه در گريوان طلب كند، نيابد و آن در آستين باشد تا بدانستن غمى به دل او رسد تا مؤمن چون با پيش خداى شود، از گناه پاكيزه باشد؛ چنان كه زر سرخ كه از كوره زرگر بيرون آيد و اين بر وجه كفّارت بود آن گناه را».

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 116.
2- . همان، ص 117 _ 118.
3- . همان، ص 125.
4- . همان، ص 131.

ص: 243

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 499)

رسول عليه السلام گفت:«روز قيامت حق تعالى بنده را به عرش خود نزديك كند و گناهان او با او به سرّ تقرير مى كند، مى گويد: بنده مؤمن ياد دارى فلان روز فلان گناه كردى و فلان روز فلان گناه كردى؟ او گويد: بار خدايا! همه چنين است كه مى فرمايى من كردم. حق تعالى گويد بنده من آن همه بر تو بپوشيدم و فرشتگان را بر آن اطلاع ندادم. اكنون بيامرزيدم و عفو كردم با مؤمنان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 500)

نعمان بن بشير روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى كتابتى فرمود نوشتن پيش از آنكه آسمان و زمين آفريد به دو هزار سال و آن دو آيت است كه ختم سورة البقره كرد به آن. هيچ سرايى نبود كه سه شب اين آيات در او بخوانند كه شيطان گرد او گردد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 500)

رسول عليه السلام گفت:«در آخر سورة البقره آياتى است كه هم قرآن است و هم دعا است و هم رضاء خداست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 500)

روايت است از عبداللّه عباس كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره آل عمران بخواند، خداى و فرشتگان بر او صلوات فرستند تا آفتاب فرو شدن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 504)

زرّبن حُبَيش روايت كند از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره آل عمران بخواند، به هر آيتى امانيش بدهند بر پل دوزخ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 504)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 147.
2- . همان، ص 150.
3- . همان، ص 151.
4- . همان، ص 151.
5- . همان، ص 163.
6- . همان، ص 163.

ص: 244

عبداللّه مسعود روايت كرد كه:«هر كه سوره آل عمران بخواند، او توانگر است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 504)

راوى خبر گويد از رسول عليه السلام كه او گفت:«البقره و آل عمران بياموزى كه آن دو ستاره تابان است و فرداى قيامت بيايند بر صورت دو فرشته و شفاعت كنند خوانندشان را تا به بهشتش برند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 504)

عايشه گفت:رسول صلى الله عليه و آله اين آيه (3) جمله بخواند و گفت: «چون آنان را بينى از اين امّت كه طلب تأويل متشابه كنند و به متشابهات قرآن تعلّق و تمسّك كنند و بر آن جدل كنند. ايشان آنانند كه خداى تعالى ايشان را خواست به اين آيه از ايشان احتراز كنى و با ايشان منشينى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 510)

ابو عبيده روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«دل فرزند آدم، چون گنجشگى است، در روزى هفت رنگ گردد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 514)

رسول عليه السلام گفت:«هر كس كه او شبى پنجاه آيه قرآن بخواند، او را از جمله غافلان نه نويسند و چون صد آيه برخواند، چنان باشد كه شبى تا صبح عبادت كرده باشد و هر كه دويست آيه بخواند حق قرائت قرآن گزارده باشد و هر كه پانصد آيه بخواند تا هزار، چنان باشد كه قنطارى زر به صدقه داده».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 521)

ابو جعفر المداينى روايت كند از قاسم بن الحسن بن الحسن از پدرش از جدّش اميرالمؤمنين على عليه السلام از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«چون خداى تعالى خواست تا اسب بيافريند، باد جنوب را گفت: من از تو خلق خواهم آفريدن يعنى آن فرشتگان را كه بر باد جنوب موكّل باشند خلقى كه عزّ اوليا و دوستان من باشند و مذلّت دشمنان من و جمال اهل طاعت من. فرشتگان گفتند: بار خدايا! فرمان تو راست. حق تعالى از باد جنوب اسبى بيافريد. آنگه گويد: من تو را غريب آفريدم و خير در پيشانى تو بستم و غنيمت ها مجموع بود بر پشت تو. خداوند تو را بر تو مهربان كردم و تو را پرنده بى پر كردم. فانت للطلب وانت للهرب؛ تو را براى طلب دارند و براى هرب دارند. من بر پشت تو مردانى را سوار كنم كه تسبيح و تهليل و تحميد و تكبير مى كنند و تو به تسبيح و به تهليل ايشان تسبيح و تهليل كنى. آنگه گفت: هيچ تسبيح و تهليل نباشد كه او بشنود، و الا او نيز به مانند آن جواب دهد. آنگه گفت: چون فرشتگان صفت اسب بشنيدند و خلقتش بديدند، گفتند: بار خدايا! ما فرشتگان توييم. تسبيح و تهليل تو مى گوييم، نصيب ما چيست؟ حق تعالى براى ايشان اسبان ابلق گردنهاشان چون گردن شتران بختى، چون اسب را بر زمين فرستاد و پايهاى او بر زمين قرار گرفت، صهيل كرد. حق تعالى گفت بركت بر تو باد از جانورى كه من به صهيل تو مشركان را ذليل كنم و گوشهاشان پر كنم و دلهاشان بترسانم. چون خداى تعالى چيزها بر آدم عرضه كرد، گفت بگزين آنچه خواهى. او اسب بگزيد. خداى تعالى گفت: عزّ خود و عزّ فرزندان خود اختيار كردى تا زنده باشند. بركت من بر تو باد! و بر ايشان از خلق هيچ نيافريدم كه به نزد من از تو محبوب تر باشد و اينكه تو اختيار كردى».

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 163.
2- . همان، ص 163.
3- . مراد آيه: «هُوَ الَّذِي أَنْزَلَ عَلَيْكَ الْكِتابَ مِنْهُ آياتٌ مُحْكَماتٌ هُنَّ أُمُّ الْكِتابِ وَأُخَرُ مُتَشابِهاتٌ فَأَمَّا الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ زَيْغٌ...» آل عمران (3): 6 است.
4- . روض الجنان، ج 4، ص 179.
5- . همان، ص 190.
6- . همان، ص 208.

ص: 245

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 522)

ابوذر الغفارى روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«هيچ اسب تازى نباشد، و الاّ مأذون بود كه هر بامداد بگويد: بار خدايا! مرا به كسى ده كه به نزديك او از همه اهل و مال او دوست تر باشم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 522)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 211 _ 212.
2- . همان، ص 212 _ 213.

ص: 246

ابو وهب روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«اسبان را باز بندى و گرد از روى پيشانى ايشان پاك كنى و چيزى در گردن ايشان بندى و زه كمان نبايد اسب كه دارى يا كميت اغرّ محجل يا ادهمى اغرّ محجّل».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 522 _ 523)

ابو هريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«اسبان خداوند ايشان را از سه روى باشد: يكى را اجر بود و يكى را وزر و يكى را ستر بود. امّا آنكه اجر بود، مردى بود كه اسبى باز بندد در راه خداى يا فرو گذارد آن را در گياه زارى براى جهاد. به هر رفتنى و چره كردنى و خوردنى و شربت آب كه باز خورد خداوندش را حسناتى بنويسند و امّا آن را كه ستر باشد، مردى بود كه اسبى باز بندد براى تجمل و تعفّف و حق. خداى تعالى در رقاب و ظهور آن فراموش نكند و امّا آن كس كه او را وزر باشد، مردى باشد كه اسبى باز بندد براى فخر و ريا و معادات اهل اسلام».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 523)

خبّاب الأرَتّ روايت كند از رسول عليه السلام گفت:«اسبان سه اند: فرس للرحمن و فرس للانسان و فرس للشيطان. امّا آنچه خداى راست اسبى باشد كه در راه خداى براى جهاد كفّار باز بندند و امّا آنچه آدمى را است، اسبى بود كه مرد دارد براى نسل و بچّه و امّا آنچه شيطان را است، اسبى باشد كه بر او گرد بندند و قمار بازند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 523)

در خبر است از عطاء بن يسار از ابو سعيد خدرى كه رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى اهل بهشت را گويد: اى اهل بهشت! ايشان گويند: لبّيك ربّنا وسعديك والخير في يَدَيْك فيقول اهل رضيتم. راضى شدى از من؟ گويند: بار خدايا! چگونه راضى نشويم و تو ما را آن دادى كه كس را ندادى. حق تعالى گويد: من شما را از اين فاضل تر بدهم. ايشان گويند: بار خدايا! به از اين چه باشد؟ گويد: خشنودى من؛ چنان كه با او خشم نباشد هرگز».

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 213.
2- . همان، ص 213 _ 214.
3- . همان، ص 214.

ص: 247

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 524)

انس مالك روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خداى تعالى گويد: من همّت كنم به عذاب اهل زمين؛ چون به عمارت كنندگان خانه خود نگرم و نماز شب كنندگان و آنان كه با يكديگر براى من دوستى كنند و آنان كه در وقت سحر استغفار كنند، عذاب از اهل زمين بردارم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 525)

امّ سعد روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى سه آواز دوست دارد. آواز خروس، آواز آن كس كه قرآن خواند و آواز آنان كه در وقت سحر استغفار كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 525)

انس مالك روايت كند از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«هر كه او اين آيه شهداللّه برخواند، در آخرش بگويد: و انا على ذلك من الشاهدين، خداى تعالى به عدد هر حرفى فرشته اى را بيافريند تا براى او استغفار مى كنند و آمرزش مى خواهند تا به روز قيامت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 525)

رسول عليه السلام گفت:«هر كه اين آيه بخواند، خداى تعالى هشت در بهشت بر او بگشايد و هفت در دوزخ بر او ببندد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 525)

رسول عليه السلام گويد:«شب معراج كه مرا به آسمان بردند، مردى را ديدم هشت در بهشت به روى او بسته. چون باز گرديدم، هشت در بهشت ديدم به روى او گشاده. جبرئيل را گفتم: سبب چيست؟ گفت: تا تو برفتى، او شهداللّه مى خواند. خداى تعالى درهاى بهشت به روى او بگشاد، به بركت خواندن شهداللّه ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 252)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 216.
2- . همان، ص 218 _ 219.
3- . همان، ص 219.
4- . همان، ص 220.
5- . همان، ص 221.
6- . روض الجنان، ج 4، ص 221.

ص: 248

اعمش گفت...:حدّثنى ابو وايل عن عبداللّه بن مسعود انه قال: سمعت النّبى عليه السلام؛ گفت: از پيغمبر شنيدم كه گفت: «هر كه اين آيه بخواند و از پى او اين كلمات بگويد: حق تعالى گويد: «عَبْدِىْ وَفَيْتَ بِعَهْدِىْ وَأَدَّيْتَ إِلى أَمانَتِىْ وَهِىَ التَّوْحِيْدُ وَأَنَا أَوْلى مَنْ وَفى بالعَهْدِ إِفْتَحُوْا لَهُ أَبْوابَ الجِنانِ فَيَدْخُلَها مِنْ ايُّها شَاءَ. بنده من به عهد من وفا كردى و امانت من ادا كردى و آن توحيد است و من اولى تر كه به عهد خود وفا كنم. ملائكتى؛ فرشتگان من! درهاى بهشت به بروى او بگشاى تا از هر درى كه خواهد، در بهشت شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 526)

رسول عليه السلام گفت:«هر كه اين آيه بخواند در ميانه شب، آواز او حجابها برمى دارد و آسمان ها مى برد تا به زير عرش رسد. آنگه حق تعالى بفرمايد تا اين آيه را در صحيفه عمل او بنويسند در ميان طاعات او همچنان تابد كه ماه در ميان ستارگان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 526)

رسول عليه السلام گفت:«دو فرشته در هوا به يكديگر رسيدند. يكى ديگر را گفت: از كجا مى آيى؟ گفت: از بَرِ بنده عاصى كه امروز همه روز معصيت مى كرد. خداى را مى آزرد و اينك ديوان عمل او سياه به گناه، تا آسمان مى برم. اين فرشته گفت، و عجب آن است كه من براتى به نام او از آتش دوزخ به زمين مى برم. اين فرشته تعجب ماند و گفت: چرا چنين آمد. گفت: چون تو بيامدى، او آيه الشهاده بخواند. خداى تعالى گفت: من گناه و معصيتش در كار ايمان و معرفتش كردم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 26)

.


1- . همان، ص 221 _ 222.
2- . همان، ص 222.
3- . همان، ص 222 _ 223.

ص: 249

رسول عليه السلام گفت:«اسلام آن دارد كه در اين كه من گفتم خلاف نكند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 531)

ابو عبيده جراح روايت كند از رسول عليه السلام كه از او پرسيدند كه:أىّ النّاس أشدّ عذاباً يوم القيمة؛ روز قيامت، كه را عذاب سخت تر بود؟ گفت: «مَنْ قَتَلَ نَبِيّاً؛ آن كس كه او پيغمبرى را بكشد». گفتند: پس از آن؟ «آن كس كه او كسى را بكشد كه امر معروف و نهى منكر كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 533)

ابو هريره روايت كند از رسول عليه السلام كه او گفت:«چون خداى تعالى خواست كه فاتحة الكتاب و آية الكرسى و شهداللّه و «قُلِ اللّهُمَّ مالِكَ الْمُلْكِ» به زمين فرستد و ايشان را از عرش مجيد آويخته بودند، گفتند: بار خدايا! ما را به زمين خواهى فرستادن، به سراى زلّت و معاصى و ما از عرش پاكيزه آويخته ايم. خداى تعالى گفت: هيچ بنده اى نباشد كه شما را بخواند در عقب هر نماز فريضه اى، و الاّ او را در حظيره قدس جاى دهم بر آن وجه كه باشد و به چشم مرحمت بر او نگاه كنم هر روزى هفتاد بار و هر روز هفتاد حاجتش روا كنم كمينه آن مغفرت و آمرزش و او را با پناه گيرم از هر دشمنى و نصرت دهم او را بر آن دشمن و او را از بهشت هيچ منع نباشد، الاّ مرگ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 535)

رسول عليه السلام گفت:«اين چه دعوى است كه در سلمان مى كنى؟ سلمان نه از شما است نه از ايشان. سلمان منّا. سلمان از ماست اهل البيت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 535)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 238.
2- . همان، ص 241.
3- . همان، ص 246.
4- . همان، ص 248.

ص: 250

رسول عليه السلام گفت:«بدانى كه خداى تعالى از فرزندان ابراهيم اسمعيل را برگزيده و از فرزندان اسمعيل بنى كنانه را و از بنى كنانه قريش را و از قريش بنى هاشم را و از بنى هاشم مرا فأَنا خيركم نفساً وخيركم اباً وامّاً».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 548)

رسول عليه السلام گفت:«امّا ذريّة از نوح است و آل از ابراهيم و سلالة از اسمعيل و عترت هاديه و ذريّه طاهره از محمد صلى الله عليه و آله و صديق اكبر على بن ابى طالب است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 549)

ابو هريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«هيچ مولود نباشد، و الاّ چون بزايد، شيطان دست در او مالد و كودك از مس شيطان بانگ بردارد، مگر مريم را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 551)

عبداللّه عباس از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«يحيى زكريّا معصيت نكرد و همّت بر معصيت نكرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 556)

عبداللّه عباس گفت كه با رسول عليه السلام نشسته بوديم. جماعتى درآمدند بر ايشان، اثر و جامه سفر بود. سلام كردند بر صحابه و رسول را نشناختند. گفتند:من السيّد منكم؛ سيّد كيست از شما؟ رسول عليه السلام گفت: ذاك يوسف بن يعقوب بن اسحق بن ابراهيم. بدانستند كه او رسول خداست. گفتند: يا رسول اللّه ! در امّت تو سيّد بباشد؟ گفت: «بلى، مردى كه او را مالى بود و سخاى با درويشان نزديك باشد و مردم كم از او شكايت كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 557)

سعيد بن المسيّب گفت از ابو هريره كه رسول عليه السلام گفت:«هر كسى از بنى آدم، ايشان را گناهى بود و جز يحيى زكريا را كه او «وَسَيِّداً وَحَصُوراً وَنَبِيًّا مِن الصّالِحِينَ» (6) ».

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 285.
2- . همان، ص 287.
3- . همان، ص 294.
4- . همان، ص 306.
5- . همان، ص 308 _ 309.
6- . آل عمران (3): آيه 29.

ص: 251

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 557)

اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت كند از رسول صلى الله عليه و آله كه او را پرسيدند كه يا رسول اللّه ! ما از تو چند بار شنيديم كه گفتى:مريم بتول است و فاطمه بتول است. بتول چه باشد؟ گفت: «بتول از زنان آن باشد كه او را عذر حيض نبود و او سرخى نه بيند و مريم و فاطمه چنين اند كه حيض در دختران پيغمبر مكروه باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 561)

در خبر مى آيد از عبداللّه عباس كه رسول صلى الله عليه و آله در آن وقت كه خديجه حامله بود به فاطمه عليهاالسلام، شبى به نزديك او بود، او سخن مى گفت. رسول عليه السلام گفت يا خَديجَةُ مَن تُكلِّمِينَ؛ با كه سخن مى گويى؟ گفت:اى رسول اللّه ! با اين چنين كه در شكم دارم. رسول عليه السلام گفت: «بشارت باد تو را به او كه جبرئيل مرا بشارت داد كه اين چنين مادينه است و مادر امامان است و از نسل و فرزندان او امامان باشند كه خلايق به ايشان اقتدا كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 563)

انس مالك روايت كند از رسول عليه السلام كه گفت:«مرا بر اثر هشت هزار پيغمبر فرستادند چهار هزار از بنى اسرائيل».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 565)

رسول عليه السلام گفت:«و مهدى اهل البيت من در ميانه».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 573)

چون رسول عليه السلام نماز ديگر بكرد، ايشان روى به رسول كردند و گفتند:ما تقول فى السيّد المسيح؟ عيسى را چه گوئى؟ گفت: «اصطفاه اللّه بنده بود كه خداى تعالى (جلّ جلاله) او را برگزيد». گفتند: يا محمد! او را پدرى شناسى؟ رسول عليه السلام گفت: «او را نه از نكاح زاد تا او را پدر باشد». «گفتند: هيچ بنده مخلوق را ديدى كه نه از نكاح باشد و او را پدر نباشد...؟ رسول عليه السلام ايشان را گفت: «چون شما قول من باور نمى كنيد و حجّت قبول نمى كنيد؟ بياييد تا مباهله كنيم كه خداى تعالى مرا خبر داد كه عذاب فرود آرد بر دروغ زن». چون بامداد بود و صحابه در مسجد شدند و هر كس توقّع كرد كه رسول عليه السلام او را حاضر كند، رسول گفت: «مرا نفرموده اند، الاّ خاصّگان خود را از زنان و مردان و كودكان آنجا برم آنان را كه خداى تعالى (جلّ جلاله) به دعاى ايشان عذاب فرستد و عذاب صرف كند».

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 310.
2- . همان، ج 3، ص 319.
3- . همان، ص 324 _ 325.
4- . همان، ص 329.
5- . همان، ص 353.

ص: 252

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 576)

رسول عليه السلام گفت:«به آن خداى كه جان من به امر اوست كه عذاب فرو آينده بود بر نجران، اگر ملاعنه كردندى و خداى تعالى (جلّ جلاله) ايشان را با خوك و بوزينه كردى و از اين كوه آتشى برآمدى و همه را بسوختى و از قبيله ايشان هيچ جانورى نماندى تا مرغان بر درختها و سال برنگشتى كه بر پشت زمين يك ترسا بودى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 577)

رسول عليه السلام در پاسخ به ترسايان نجران و جهودان گفت:«ابراهيم جهود نبود و ترسا نبود و شما به او اولى تر نه اى، بل مسلمان بود و من به او اولى ترم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 580)

حسن بصرى گفت از رسول عليه السلام كه گفت:«سه خصلت است كه هر كه در او حاصل باشد منافق بود و اگر چه نماز كند و روزه دارد: چون حديث كند، دروغ گويد؛ و چون وعده دهد، خلاف كند؛ و چون امانت به او دهند، خيانت كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 589)

ابو اُمامه روايت كند از رسول عليه السلام كه گفت:«هر كس را كه امين دارند بر امانتى و او تواند كه در آن امانت خيانت كند و نكند، خداى تعالى (جلّ جلاله) در بهشت چندانى حور العين دهد او را كه او خواهد».

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 359 _ 360.
2- . همان، ص 363.
3- . همان، ص 370.
4- . همان، ص 394.

ص: 253

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 589)

ابو سعيد خدرى روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«بازرگانان راستگير امين، فرداى قيامت با پيغمبران و صديقان و شهيدان باشند به بركت آن راستى و امينى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 589)

رسول عليه السلام گفت:«اوّل چيزى كه از دين خود مفقود بكنى، امانت باشد و آخر چيزى كه از دين خود مفقود بكنى، نماز باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 589)

حذيفة بن اليمان گفت رسول عليه السلام دو حديث ما را بگفت:يكى بديدم و منتظر يكى ديگرم. يكى آنكه گفت: «امانت بر دل مردمان فرود آمد و قرآن فرود آمد، قرآن و سنّت بياموزى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 589)

آنگه ما را گفت: «امانت برداريد». و در دفع امانت چنين گفت كه: «مرد بخسبد امانت از دل او بركنند، اثر او آنجا بماند؛ چنان كه ستاره. آنگه بخسبد امانت از دل او بركنند و اثر آن بماند؛ چنان كه شنه دست». (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 1، ص 589)

ابو اُمامه گفت از رسول عليه السلام كه گفت:«هر كه او مال مردى مسلمان ببرد به سوگند خداى تعالى او را دوزخ به واجب كند و بهشت بر او حرام كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 591)

جابر عبداللّه انصارى روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«عظيم تر كبيره شرك به خداى باشد و عقوق مادر و پدر و سوگند به دروغ. به آن خداى كه جان من به امر اوست كه هيچ كس نباشد كه او سوگند خورد بر چيزى و اگر همه چند پر سر اشكى باشد و الاّ علامتى از آن بر دل او بماند تا به روز قيامت».

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 394 _ 395.
2- . همان، ص 395.
3- . همان، ص 395.
4- . همان، ص 395.
5- . همان، ص 399.

ص: 254

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 591)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«سه كس باشند كه خداى تعالى به ايشان سخن نگويد و بديشان ننگرد و ايشان را عذابى باشد سخت: مردى كه او را آبى باشد فضله آنچه او را به كار نايد از مردمان رهگذرى باز دارد؛ و مردى كه بر كسى بيعتى كند و براى دنيا كند اگر مراد خود از او بيابد، وفا كند و اگر نيابد، وفا نكند به آن؛ و مردى كه متاعى دارد مشترى آيد تا بخرد و گويد به چندى خواستند. او سوگند خورد كه به چندان خواستند و دروغ گويد، آن مرد او را باور دارد و آن بها بدهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 591)

اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«نگر كه سوگند به دروغ نخورى كه آن سراها را ويران و خالى رها كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 591)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«سوگند به دروغ متاع از پيش ببرد و ليكن بركت از كسب بردارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 591)

رسول عليه السلام گفت:«سجده جز خداى را نشايد و ليكن در حق من اكرام زيادت كنيد و حقّ هر صاحب حقّى بشناسيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 592)

رسول عليه السلام گفت:«سجده جز خداى را نشايد كرد و اگر رخصت بودى كه مخلوق مخلوقى را سجده كند، من بفرمودمى تا زنان شوهران را سجده كردندى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 593)

انس مالك روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«روز قيامت كافران را به كنار دوزخ آرند، او را گويند: اگر تو را زمين پر از زر بودى، خويشتن را فديه كردى يا نه؟ گويد: آرى. گويند: از تو كم از اين خواستند، اجابت نكردى».

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 399.
2- . همان، ص 399.
3- . همان، ص 400.
4- . همان، ص 400.
5- . همان، ص 402.
6- . همان، ص 403.

ص: 255

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 602)

انس مالك روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«هر كه در او حرمى از اين دو حَرم، كه حَرم خدا و حَرم رسول است، بميرد، روز قيامت خداى تعالى او را از ايمنان برانگيزد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 609)

در خبر است كه رسول عليه السلام گفت:«فرداى قيامت خداى تعالى بفرمايد تا اطراف جحون و بقيع گيرند و آن گورستانهاى مكّه و مدينه است و در بهشت افشانند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 609)

عبداللّه مسعود روايت كرد كه رسول عليه السلام بر كناره صحراى مكّه، كه امروز گورستان است و آنگه هنوز گورستان نبود، گفت:«از اين بقعه و از اين حَرم فرداى قيامت هفتاد هزار مرد را برانگيزند كه ايشان را بى حساب به بهشت برند كه يكى از ايشان هفتاد هزار گناه را شفاعت كند، رويهاشان چون ماه شب چهارده».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 609)

انس مالك روايت كند از رسول عليه السلام كه گفت:«هر كه بر گرماى مكّه صبر كند يك ساعت از روز، آتش دوزخ از او دور شود دويست ساله راه و به بهشت نزديك شود صد ساله راه».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 609)

ابو اُمامه گفت از رسول عليه السلام كه او گفت:«هر كه را حاجتى ظاهر منع نكند و يا سلطانى قاهر يا بيمارى حابس باز ندارد از حج و حج نكند و بميرد، گو خواه جهود مير، خواه ترسا».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 611)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 426.
2- . همان، ص 445.
3- . همان، ص 445.
4- . همان، ص 445.
5- . همان، ص 445.
6- . همان، ص 451.

ص: 256

موسى بن جعفر روايت كرد از پدرش از پدرانش از رسول عليه السلام كه گفت:«هر كه بميرد و حج نكرده باشد، خداى تعالى هيچ عمل از او قبول نكند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 612)

رسول عليه السلام گفت:«اى جماعت مسلمانان با سَرِ دعوى جاهليّت باز شديد و من در ميان شما و خداى تعالى بر شما به اسلام كرامت كرد و احقاد جاهليّت از ميان شما برداشته و از ميان شما اُلفت داده با سَرِ كفر و احوال كافرى خواهى شدن. اللّه ! اللّه ! از خداى بترسيد!».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 612 _ 613)

رسول عليه السلام بر منبر شد و گفت:«يا معشر المسلمين مالى أُو ذِي في أَهلي! چرا مرا در اهلم مى رنجانيد؟ به خداى كه من بر اهل خود جز خير نمى دانم و اين مرد را كه بر او حوالت است، بى من در خانه من نرفت...».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 614)

يزيد الرقاشى روايت كند از انس مالك كه رسول عليه السلام گفت:«بنى اسرائيل بر هفتاد و يك فرقه شدند و امّت من هفتاد و سه فرقه شوند، همه به دوزخ شوند، مگر يكى از ايشان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 616)

محمد بن كعب روايت كند از ابى جعديه كه رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى از شما سه چيز مى پسندد و سه چيز را كاره است: آنچه مى پسندد آن است كه او را پرستى و به او شرك نيارى و به حبل خداى اعتصام كنى و متفرّق نشوى و فرمان بريد گماشتگان او را، و آنچه كاره است آن را قيل و قال است و كثرت سؤال و اضاعت مال».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 616)

رسول به دوازده مرد از اوس گفت:«اگر وفا كنيد بهشت به جز ايابى و اگر در بعضى خيانت كنيد و شما را نكبتى رسد در دنيا يعنى آن گناه بر شما پيدا شود و حدّ رانند شما را باشد كه كفّاره اين باشد و اگر خداى تعالى بر شما بپوشد تا شما را به قيامت عذاب كند يا عفو كند اين در مشيّت خداست».

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 451.
2- . همان، ص 454.
3- . همان، ص 457 _ 458.
4- . همان، ص 462.
5- . همان، ص 464.

ص: 257

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 618)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«مسلمان برادر مسلمان است: لا يَظلِمُهُ ولا يُسَلِّمُهُ؛ بر او ظلم نكند و نگذارد كه كسى بر او ظلم كند، بر يكديگر حسد مبرى و با يكديگر دشمنى مكنى و پشت بر يكديگر مكنى؛ يعنى خذلان و هجران و اى بندگان خداى! چون برادران باشى پرهيزكارى بر دل است بس باد مرد را از شرّ و بدى آنكه عهد برادر مسلمان بشكافد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 621)

حسن روايت كند كه رسول گفت:«هر كه امر معروف و نهى منكر كند، او در زمين خليفه خدا باشد و خليفه رسول و خليفه كتاب».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 623)

راوى خبر گويد كه مردى به نزديك رسول عليه السلام آمد و گفت:«يا رسول اللّه ! بهترين مردمان كيست؟ گفت: «آنكه امر به معروف بيشتر كند و نهى منكر و از خدا بترسد و صله رحم كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 623)

عبداللّه عبّاس گفت رسول عليه السلام را گفتم:يا رسول اللّه ! اگر همه معروف به جاى آريم و از همه مناكير اجتناب كنيم تا از آن هيچ رها نكنيم و از اين هيچ ارتكاب نكنيم و ليكن امر معروف و نهى منكر نكنيم ديگران را روا باشد؟ گفت: «امر به معروف كنى و اگر چه بعضى معروف نكنى و نهى منكر نكنى و اگر چه بعضى منكر ارتكاب كنى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 623)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 467.
2- . همان، ص 476 _ 477.
3- . همان، ص 482.
4- . همان، ص 482.
5- . همان، ص 482.

ص: 258

نعمان بشير روايت كند از رسول عليه السلام گفت:«مثَل فاسق در ميان قوم چنان باشد كه كشتى بود در ميان دريا، قومى بروند و آن كشتى ببخشند و قسمت كنند و هر كس به نصيب و حصّه خود بنشيند. آنگه يكى از ايشان تَبرى بردارد و آن نصيب خود را سوراخ كند. ديگران او را گويند، چه مى كنى؟ گويد در نصيب خود تصرّف مى كنم، شما را چه كار هست. اگر او را به اين گفتار رها كنند و دستش نگيرند، كشتى بيران كند و آب درآيد و او و ايشان غرق شوند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 623)

قول النبى عليه السلام كه گفت:«روزگارى آيد بر امّت من كه مرد بامداد مسلمان بود، نماز شب كافر شود كه دين خود به چيز اندك از دنيا بفروشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 627)

رسول عليه السلام گفت:«فرداى قيامت جماعتى به نزديك من آيند بر كنار حوض از اهل صحبه من، چون من ايشان را بينم، ايشان را از پيش من برانند. من آواز دهم كه اصحابى، اصحابى؛ ياركان من اند. مرا گويند تو ندانى كه اينان از پسِ تو چه احداث كردند. اينان از پسِ تو مرتد شدند و برگشتند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 627)

رسول عليه السلام گفت:«اصحاب مرا دشنام ندهى كه به آن خداى كه جان من به امر اوست كه اگر يكى از شما چندان كه وزن كوه اُحد است زر خرج كند، آن درنيايد از درجه كه ايشان و نه نيمه ايشان را هست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 628)

بهر بن حكيم روايت كند عن ابيه عن جدّه از رسول صلى الله عليه و آله كه در اين آيه:«شما تمامى هفتاد امّتى از ميان پيشين شما از همه بهترى و بر خداى گرامى تر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 629)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 482.
2- . همان، ج 5، ص 6.
3- . همان، ص 6.
4- . همان، ص 8.
5- . همان، ص 12.

ص: 259

بريدة الاسلمى روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«اهل بهشت در قيامت صد و بيست صف باشند؛ هشتاد صف امّت من باشند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 629)

عبداللّه عمر روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«هيچ امّت نيست، و الا بهرى در بهشت باشند و بهرى در دوزخ، مگر امّت من كه همه در بهشت باشند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 629)

انس روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«امّت من چو باران اند، كس نداند كه اوّلش به بود يا آخرش».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 629)

رسول عليه السلام گفت:«بهشت بر پيغمبران حرام است تا من در او نشوم و بر اوصيا حرام است تا وصىّ من در او نشود و بر امّتان حرام است تا امّتان من در او نشوند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 629)

ابو موسى اشعرى روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«امّت من امّتى اند مرحومه. چون روز قيامت باشد، خداى تعالى هر مردى را از امّت من كافرى بدهد گويد اين فداى تو است از آتش دوزخ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 630)

راوى خبر گويد كه رسول عليه السلام شبى از شبها نماز خفتن تأخير كرد. آنگه از حجره بيرون آمد و نماز خفتن بكرد. آنگه گفت:«هيچ اهل دينى نبودند كه در اين وقت نماز كردند، جز شما كه امّت منيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 633)

صادق عليه السلام گويد از پدرانش از اميرالمؤمنين عليه السلام از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«هر كه او از ميان نماز شام و خفتن دو ركعت نماز كند در ركعت اوّل الحمد بخواند و «إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها» (7) سيزده بار و در ركعت دوم الحمد و «قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ» (8) پانزده مرتبه، هر كه هر سال اين نماز يك بار بكند، در ميان شام و خفتن، از جمله محسنان باشد و هر كه هر ماه يك بار بگزارد، از موقنان باشد و هر كه هر شب آدينه بگزارد، از مصلحان باشد و هر كه هر شب بگزارد، با من در بهشت مزاحمت كند و ثواب او جز خداى نداند».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 12.
2- . همان، ص 12.
3- . همان، ص 12 _ 13.
4- . همان، ص 13.
5- . همان، ص 13.
6- . همان، ص 22.
7- . الزلزلة (99): آيه 1.
8- . الإخلاص (112): آيه 1.

ص: 260

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 633)

رسول عليه السلام گفت:«من در خواب گاو ديدم، تعبيرش بر خيرى كردم و در خواب ديدم كه در كناره شمشير من رخنه بود، تعبيرش بر هزيمت كردم و چنان ديدم كه دست در درع محكم كرده ام، تعبيرش بر آن كردم كه مدينه باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 639)

و به روايت عكرمه از اميرالمؤمنين على عليه السلام آن است كه رسول عليه السلام گفت:«يا على! آواز اين فرشته مى شنوى كه از آسمان مدح تو مى گويد و مى آيد؟» من گفتم: يا رسول! اين كيست؟ گفت: «فرشته اى است نام او رضوان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 641)

رسول عليه السلام حمزه عبدالمطلّب را و عبيده حارث را و علىّ بن ابى طالب را گفت:«بيرون رويد به نصرت دين خداى و پيغمبر خداى و حقّى كه خداى فرستاد او را به آن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 643)

رسول عليه السلام عبيده حارث را گفت:«مرا بر تو خشم نيست و لكن تو ندانى كه من دوست ندارم كه پيش من ذكر ابو طالب كنند، الاّ به خير».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 644)

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 22 _ 23.
2- . همان، ص 37.
3- . همان، ص 42.
4- . همان، ص 48.
5- . همان، ص 49.

ص: 261

عمير بن اسحق روايت كرد از رسول عليه السلام كه او صحابه را گفت روز بدر كه:«خود را علامتى بر كنى كه فرشتگان علامت كردند خود را به پاره اى ابريشم سپيد كه بر بالاى ترك و كلاه خود نهادند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 647)

انس روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«سخاوت درختى است در بهشت، شاخ هاى آن در دنيا است. هر كه دست به شاخى از شاخهاى او زند، او را بهشت برد و بخل درختى است در دوزخ، شاخهاى آن در زمين است. هر كه دست به شاخى از شاخهاى او زند، او را به دوزخ برد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 651)

انس روايت كرده است از رسول عليه السلام كه گفت:«هر كس كه او خشمى فرو برد و او قادر بود كه آن خشم براند، خداى تعالى روز قيامت او را بخواند بر سَرِ خلقان و مخيّر كند او را در حور العين تا هر كدام كه خواهد، اختيار كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 652)

رسول عليه السلام گفت:«هيچ جرعه نيست كه خداى دوست تر دارد از جرعه خشم كه بنده فرو برد يا جرعه اى از صبر كه بر مصيبتى فرو برد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 652)

مقاتل بن حنان گفت روايت كرد ما را كه رسول عليه السلام چون آيه بخواند، گفت:«اينان در امّت من كم شدند، مگر كسى كه خداى او را عصمت كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 652)

انس مالك روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«شب معراج كوشكهايى ديدم در اعلا درجات بهشت. جبرئيل را گفتم كه اين كه راست. گفت: «وَالْكاظِمِينَ الْغَيْظَ وَالْعافِينَ عَنِ النّاسِ وَاللّه ُ يُحِبُّ الُْمحْسِنِينَ» (6) ؛ آنان راست كه خشم فرو برند و عفو كنند و احسان كنند».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 57.
2- . همان، ص 69.
3- . همان، ص 70.
4- . همان، ص 70.
5- . همان، ص 71.
6- . آل عمران (3): آيه 134.

ص: 262

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 653)

رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى بيامرزد گناهكاران را، الاّ آن را كه نخواهد كش بيامرزد». گفتند: يا رسول اللّه ! كه باشد كه نخواهد كش بيامرزند؟ گفت: «آنكه استغفار نكند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 654)

رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى گفته است هر كه داند كه من قادرم بر آنكه گناه او بيامرزم، بيامرزم او را و باك ندارم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 655)

محمد بن المنكدر روايت كرد از جابر عبداللّه انصارى از رسول عليه السلام كه گفت:«در بنى اسرائيل مردى به سر توله بگذشت، در آن نگريد از روى اعتبار بر وى درآمد و سر بر زمين نهاد و گفت: بار خدايا! أَنتَ أَنتَ وَأَنَا أَنا، أَنتَ العَوّادُ بِالمَغفِرَةِ وَأَنَا العَوّادُ بِالذُّنُوبِ؛ بار خدايا من منم و تو تويى. من آنم كه با سر گناه شوم و تو با سر آمرزش. هاتفى آواز داد كه همچنين است كه گفتى سر بردار كت بيامرزند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 655)

رسول عليه السلام گفت:«پيداست كه حمزه غريب است و كس بر او نمى گريد. اكنون براى دل من بر او بگرييد و نوحه كنيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 657)

رسول عليه السلام گفت:«نه بينى كه خداى تعالى چگونه مصرف كرد از من ستم كافران را ايشان مذمم را دشنام مى دهند و من محمّدم به لفظ و معنى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 662)

على بن موسى الرضا عليه السلام روايت كند از پدرانش از اميرالمؤمنين على عليه السلاماز رسول عليه السلام كه گفت:«چون فرزند را محمد نام برنهى او را اكرام كنى و چون مجلس آيد جايش كنى و روى بر او تُرش نكنى و هيچ قوم نباشند كه مشورتى كنند و در ميان ايشان كسى باشد كه نام او احمد يا محمد باشد او را در آن مشورت برند و الاّ ايشان را خيره جهانند و هيچ سراى نباشد كه در آنجا خوانى نهند او در آنجا كسى باشد نام او احمد يا محمد بود و الاّ هر روزى دو بار قدس و بركت بر آن خانه فرو فرستد».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 72.
2- . همان، ص 75.
3- . همان، ص 77.
4- . همان، ص 77.
5- . همان، ص 82.
6- . همان، ص 95.

ص: 263

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 692)

انس روايت كند كه رسول عليه السلام روزى در بازار مى گذشت. مردى، مردى را بانگ مى زد كه يا اباالقاسم، رسول باز نگريد، پنداشت كه او را ميگويد. مرد گفت يا رسول اللّه من آن مرد را مى خواندم. رسول عليه السلام گفت:«شما را رواست كه نام من برگيرى، و روا نيست تا كنيه من برگيرى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 662)

رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى و كتابش و پيغمبرش مستغنى اند از مشورت و لكن خداى تعالى خواست تا سنّتى كه به آن اقتدا كنند هيچ كار از كارهاى دين و دنيا قطع مكن تا مشورت نكنى و خداى تعالى مدح كرد آنان را كه مشورت كردند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 674)

ابن حميد الساعدى روايت كرد كه رسول عليه السلام مردى را به خانه فرستاد تا چيزى از صدقات بستاند به بعضى از قبايل عرب، مرد آزاد بود برفت و باز آمد و چيزى كه داشت گفت اين شما راست و بعضى را گفت اين هديه من است كه ايشان دادند مرا. رسول عليه السلام برخاست و بر منبر خطبه كرد و آنگه گفت:«چرا عاملى را كه بجاى فرستم آنچه بستاند گويد بعضى از آن هديه من است چرا اين هديه او را آن روز ندادند كه او بخانه پدر و مادر خود بود. به آن خداى كه مرا به حق بخلقان فرستاد كه هيچ كس نباشد كه من او را جائى فرستم، او چيزى بر گيرد از آن، الاّ روز قيامت مى آيد، آن بر گردن گرفته، اگر شتر باشد او را رعاى باشد و اگر گاو بود او را خوارى باشد و اگر گوسفند بود او را يعارى باشد». آنگه دست ها برداشت تا سفيدى بغل او پيدا شد و مى گفت: «أَلّلهُمَّ هَلْ بَلَّغْتُ؟ بار خدايا آيا برسانيدم؟ تا سه بار تكرار مى كرد.

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 95.
2- . همان، ص 95 _ 96.
3- . همان، ص 126.

ص: 264

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 677 _ 678)

رسول عليه السلام گفت:«نه به آن خداى كه مرا بحق به خلقان فرستاد كه به خلاف اين است آن گليم كه در پشت دارد از غنيمت برگرفت پيش از قسمت، فرداى قيامت آن گليم از آتش شود در تن او».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 678) جج

محمد بن زايده گويد كه با مسلمه به غزاء روم بوديم چون غنيمتى يافتيم مردى را آوردند، كه خيانت كرده بود در چيزى از سالم پرسيدند كه چه بايد كردن. گفت:از پدرم شنيدم كه او گفت از بعضى صحابه شنيدم كه رسول عليه السلام گفت: «هر كه او در غنيمت خيانت كند او را بزنى و متاعش بفروشى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 678)

انس مالك روايت كند از رسول عليه السلام كه او گفت:«هيچ كس نبود كه بميرد و او را از خداى تعالى منزلتى باشد كه تمنّاى رجوع با دنيا كند مگر شهيدان كه ايشان تمنّا كنند كه با دنيا آيند و دگر باره شهيد شوند، از آن منازل و درجات و كرامات كه ايشان را به نزديك خداى باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 682 _ 683)

محمد بن اسحق بن يسار گفت باسناده از حميد طويل از انس مالك و جماعتى ديگر از اهل علم هم روايت كردند كه ابو براء عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب ملاعب الاسنه كه سيّد بنى عامر بن صعصعه بود به نزديك رسول آمد به مدينه و او را هديه نيكو آورد رسول عليه السلام هديه او قبول نكرد و گفت:«يا أَبا براء، من هديه مشركان نپذيرم. اسلام آر، اگر خواهى كه هديه تو قبول كنم».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 135.
2- . همان، ص 136.
3- . همان، ص 136.
4- . همان، ص 148.

ص: 265

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 683)

عبيد بن عمير روايت كند كه رسول عليه السلام روز احد به مصعب بن عمير بگذشت و او كشته افكنده بود بر بالين او بايستاد و اين آيه مى خواند: «مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللّه َ عَلَيْهِ...» (2) آنگه گفت: «رسول خداى گواهى مى دهد كه ايشان فرداى قيامت گواهان من باشند به نزديك خدا (جلّ جلاله) بر ظلم ظالمان. بياييد و ايشان را زيارت كنيد و بر اينان سلام كنيد كه به آن خداى كه جان من به امر اوست كه هيچ كس نباشد كه بر ايشان سلام كند، و الاّ جوابش باز دهند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 685)

اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت:پرسيدم از رسول عليه السلام كه مجاهد را كه به جهاد رود، او را چه مزد باشد؟ او مرا گفت: «بدان كه مرد غازى چون همّت و عزم غزا كند، خداى تعالى براى او براتى از دوزخ بنويسد. چون به برگ و ساز كردن گيرد، خداى تعالى به او فرشتگان مباهات كند. چون اهل و عشيره را وداع كند، در و ديوار بر او بگريد و از گناه به در آيد؛ چنان كه مار از پوست به در آيد. خداى تعالى بر هر مردى از غازيان چهل هزار فرشته را موكّل كند تا او را نگاه مى دارند از پس و پيش و چپ و راست و هيچ حسنه نكند، الاّ مضاعف كنند و هر روزى او را عبادت هزار مرد بنويسند كه هر مردى هزار سال عبادت كرده باشد، هر سالى سيصد و شصت روز، هر روزى چندان كه همه عمر دنيا. چون برابر دشمن رسد، علم اهل دنيا از حصر و حدّ ثواب ايشان باز ماند. چون به كارزار درآيد و نيزه ها بر يكديگر راست كنند و كمانها به زه آرند و تير پيوندند و به يكديگر درآويزند، فرشتگان بر گرد ايشان در آيند و دعا كنند ايشان را به نصرت و ثبات قدم و منادى ندا كند بهشت در زير سايه شمشيرها است. چون چنين باشد، هر طعنه و ضربت كه بر مرد مسلمان آيد، او را خوارتر آيد از آنكه شربه آب سرد در گرمگاهى. چون از پشت اسب بر زمين آيد، هنوز بر زمين افتاده نباشد كه جفت او حور العين به بالين او رسد و او را بشارت دهد به آنچه خداى بجارده باشد او را از كرامت. چون بر زمين افتد، زمين گويد او را مرحبا به جايى پاكيزه كه از تنى پاكيزه مى برود. بشارت باد تو را كه براى تو نهاده است آنچه هيچ چشم چنان ديده نيست و هيچ گوش چنان شنيده نيست و بر خاطر هيچ بشر چنان گذشته نيست! و خداى تعالى گويد من خليفه اويم بر اهلش، هر كه رضاى ايشان جويد، رضاى من جسته باشد و هر كه ايشان را به خشم آرد، مرا به خشم آورده باشد. و خداى تعالى روح او در حوصله مرغانى كند سبز كه در بهشت مى پرند، هر كجا خواهند و از هر طعام كه مى خواهند، مى خورند و با قنديل هاى زرّين شوند از عرش آويخته و هر فردى از ايشان هفتاد غرفه در بهشت بدهند از غرفه اى تا غرفه اى چندان باشد كه از صنعا باشد تا به شام (و به روايتى ديگر از منا تا به شام) نور آن هر غرفه چندان مى تابد كه از شرق تا غرب پر كند. بر هر غرفه هفتاد دَر باشد، هر دَرى را هفتاد مصراع باشد از زر، بر هر درى پرده آويخته باشد در هر غرفه هفتاد خيمه باشد، در هر خيمه هفتاد سرير باشد از زر، قوايم آن از دُرّ و زبرجد مرصّع به قضبان زمرّد، بر هر سرير چهل بستر كرده باشد، كثافت هر بسترى چهل گز، بر هر بسترى جفتى از حور العين كه صفت ايشان آن باشد كه خداى تعالى گفت: «عُرُباً أَتْراباً» (4) ». مرد گفت: يا اميرالمؤمنين! عُرب و اتراب چه باشد؟ گفت: الغنجات الرضيّات الشهيات؛ نازنينان پسنديده آرزو. «و هر يكى را از ايشان هفتاد هزار كنيزك و هفتاد هزار غلام باشد با روى هاى چون ماه تابان و تاجهاى زر و لؤلؤ ازارهاى سراب بر دوش افكنده و كوزه ها و ابريقها بر دست گرفته، چون روز قيامت باشد و ايشان بر مرتبه خود مى آيند. به آن خداى كه جان محمّد به امر او است كه اگر پيغمبران در راه پيش ايشان برافتند، از بهاى ايشان پياده شوند. اين شهيدان بيايند و در موقف شفاعت بايستند. هر يكى از ايشان هفتاد هزار گناهكار را شفاعت كنند از اهل البيت و همسايگان؛ تا دو همسايه با يكديگر خصومت كنند. هر يكى گويد من اولى ترم به شفاعت او كه من نزديك ترم به جوار و همسايگى او. آنگه بيايد و با من و با ابراهيم بر مائده خلد بنشيند. خداى تعالى به رحمت با ايشان مى نگرد و ايشان به ثواب و كرامت خداى مى نگرند بامداد و شبانگاه».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 148.
2- . الأحزاب (33): آيه 23.
3- . روض الجنان، ج 5، ص 157 _ 159.
4- . في نسخة : أُقْعِدُوا .

ص: 266

. .

ص: 267

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 686 _ 687)

راوى خبر روايت كند از قيس الجذامى از رسول عليه السلام كه او گفت:«خداى تعالى شهيدان را شش خصلت بدهند عند آنكه اوّل قطره خون او بر زمين آيد: گناهانش را جمله بيامرزد، و جاى خود در بهشت بيند، و جفت خود را از حور العين، و از فزع اكبرش امن كند، و از عذاب گور ايمن باشد، و به حليه ايمانش آراسته دارند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 687)

انس مالك روايت كند كه با رسول عليه السلام بوديم در بعضى غزوات. مردى سياهى بيامد و گفت:يا رسول اللّه ! من مردى ام چنين كه مى بينى: سياه و زشت موى و كريه بوى درويش بى مال. اگر در پيش تو جهاد كنم تا مرا بكشند، جاى من كجا باشد؟ رسول عليه السلام گفت: بهشت. چون آن اين بشنيد، نيزه بر سر گرفت و حمله برد و كارزار مى كرد تا بكشتند او را. رسول عليه السلام بيامد در بالاى سَرِ او بايستاد و گفت: «خداى روى تو سفيد بكرد و بوى تو خوش بكرد و مال تو بسيار كرد». آنگه گفت: «به خداى كه زنان او را ديدم از حور العين كه با يكديگر منازعه مى كردند در آن جبّه پشمين كه او داشت تا كه با او در آنجا شود».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 159 _ 160.
2- . همان، ص 160.

ص: 268

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 687)

ابو هريره روايت كند از رسول عليه السلام كه او گفت:«مرد مجاهد كه او را شهيد كنند، زخم نيزه و شمشير هم چنان ماند كه كسى قرصه اى به او بر دهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 687)

عبدالرحمن بن عبداللّه روايت كند از رسول عليه السلام كه:«خداى را بندگانى باشد كه بخل كند بر ايشان به قتل (يعنى نخواهد كه ايشان را بكشند)، ايشان را از قتل و زلازل و اسقام نگه دارد و عمر ايشان دراز كند در حُسن عمل و روزى فراخ دهد ايشان را و زندگانى دراز در عافيت و قبض روحشان كند در عافيت و جان ايشان بردارد بر بستر نرم و ايشان را به درجه شهيدان برساند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 687)

عبداللّه عمر گويد از رسول عليه السلام پرسيديم كه ايمان زياده و نقصان پذيرد؟ گفت:«بلى، بيفزايد؛ چندان كه صاحبش را به بهشت برد و بكاهد؛ چندان كه صاحبش را به دوزخ برد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 690)

ابو سعيد خدرى روايت كند از رسول عليه السلام كه او گفت:«مجادله يكى از شما در دنيا در حقّى كه او را باشد سخت تر نبود كه مجادله مؤمنان با خداى در حقّ برادران مؤمنشان كه ايشان را به دوزخ برده باشند. گويند: بار خدايا! در حق برادران ما كه به دنيا نماز كردند و روزه داشتند و حج كردند. حق تعالى گويد بر وى و هر كس را كه شناسى، از دوزخ بيرون آرى. بيايند ايشان را به صورت بشناسند؛ بعضى از ايشان تا نيمه ساق در آتش باشند و بعضى تا به كعب. ايشان را بيرون آرند. حق تعالى گويد: بر وى هر كس را كه در دلش وزن دينارى ايمان باشد بيارى. بيايند گروهى ديگر را بيارند. گويند بر وى و آن را كه در دل او مقدار نيم دينار ايمان بود، بيارى. آنگه گويد بر وى هر كه در دل او مثقال ذرّه ايمان بود، او را بيارى».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 160.
2- . همان، ص 160.
3- . همان، ص 160.
4- . همان، ص 166.

ص: 269

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 690)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«ابراهيم را عليه السلام چون به آتش افكندند، آخر سخن كه از او شنيدند، اين بود كه گفت: حسبنا اللّه ونعم الوكيل».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 690)

عوف بن مالك روايت كند كه رسول عليه السلام گفت، از ميان دو مرد حكومتى كرد آن را كه حكم بر او بود برخاست و مى گفت:حسبنا اللّه ونعم الوكيل. رسول عليه السلامگفت: «باز آريد اين مرد را باز آوردند». او را گفت: «يا هذا! خداى (عزّوجلّ) بر زيركى جهر مى كند و بر عجز ملامت. چون كار بر تو غالب شود، اين كلمه بگوى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 690 _ 691)

راوى خبر گويد كه يكى رسول را سؤال كرد و گفت:از مردمان كه بهتر است اى رسول اللّه ؟ گفت: «آنكه عمرش دراز بود و عملش نيكو بود». گفت: از مردمان كه بدتر است؟ گفت: «عمرش دراز بود و عملش بد بود. نيكبختى و همه نيكبختى درازى عمر بود در طاعت خداى و آنكه عمل او بر عكس اين بود، حال او بر خلاف اين بود».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 167.
2- . همان، ص 168.
3- . همان، ص 168.

ص: 270

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 694)

رسول عليه السلام گفت:«امّت مرا بر من عرضه كردند در صورتها كه ايشان را برانند در گل چنان كه بر آدم عرضه كردند و مرا معلوم كردند كه كيست كه به من ايمان دارد و كيست كه به من ايمان ندارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 694)

رسول عليه السلام در جواب منافقان به منبر برآمد و خطبه كرد و حمد و ثناى خداى گفت:«چيست مردمانى را كه مرا نمى شناسند و در علم من طعن مى زنند و اگر از من بپرسند از امروز تا روز قيامت ايشان را خبر دهم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 694)

مردى به نزديك رسول عليه السلام آمد و گفت:يا رسول اللّه ! إِنِّىْ أَخافُ أَنْ أَكُونَ مُنافِقاً؛ من مى ترسم كه منافق باشم. گفت: «چون تنها باشى، نماز كنى؟» گفت: بلى. گفت: «برو كه منافق نه اى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 695)

رسول عليه السلام گفت:«هيچ كسى نباشد كه خويشى و پيوسته اى به او آيد و از او چيزى خواهد از فضله آنچه خداى او را داده باشد. پس او بخل كند بر او و الا خداى تعالى از دوزخ مارى بر آرد و به گردن او درآويخته شود و از او مى مكد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 696)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«هيچ بنده نباشد كه او را مالى بود، او از حق باز دارد و به ناحق صرف كند، الاّ خداى تعالى آن را مارى كند سُرو دار تا خوش بوى كه به هيچ كس بنگذرد، الاّ پناه با خداى دهد از او بيايد و گويد، من مال توأم كه تو بخل كردى به من و آنگه طوق شود و در گردن او افتد و با او مى باشد تا او را به دوزخ برد».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 177.
2- . همان، ص 178.
3- . همان، ص 178.
4- . همان، ص 181.
5- . همان، ص 184.

ص: 271

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 696)

رسول عليه السلام گفت:«صدقه با هيچ مال آميخته نشود، الاّ هلاك كند آن را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 697)

رسول عليه السلام گفت:«هيچ قوم نباشند كه زكات مال باز گيرند، الاّ خداى تعالى باران از ايشان باز گيرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 697)

ابو هريره روايت كند از رسول عليه السلام كه:«چون خداى تعالى گل آدم از زمين برداشت و از او آدم را بيافريد، زمين در خداى بناليد از آنچه از او برداشته بود. حق تعالى گفت: من هر چه از تو برداشته ام، با تو دهم. هيچ آدمى نباشد و الاّ او را در آن بقعه دفن كنند كه خاك او را از آنجا گرفته باشند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 700)

در خبر است كه رسول عليه السلام به بزغاله مرده گوش بريده اى بگذشت با جماعتى اصحاب. گفت:اين را كه خرَد، اين به دِرَمى؟ گفتند: اى رسول اللّه ! گرزنده بودى به اين عيب گوش بريدگى كس نخريدى، فكيف كه مرده است. رسول عليه السلامگفت: «دنيا به نزديك خداى تعالى از اين خوارتر است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 700)

ابو هريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«جاى تازيانه در بهشت بهتر است از تمام دنيا و هر چه در دنياست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 701)

بريده اسلمى روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«هيچ آيه بر جنّيان سخت تر نيامد از اين آيه كه خداى تعالى مى گويد: «إِنَّ فِي خَلْقِ السَّماواتِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلافِ اللَّيْلِ وَالنَّهارِ لاَياتٍ لِأُولِي الْأَلْبابِ» (7) ».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 184.
2- . همان، ص 185.
3- . همان، ص 185.
4- . همان، ص 194 _ 195.
5- . همان، ص 195 _ 196.
6- . همان، ص 196.
7- . آل عمران (3): آيه 190.

ص: 272

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 704)

معاذ جبل روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او خواهد كه در بستانهاى بهشت چرا كند، گو ذكر خداى بسيار كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 705)

رسول عليه السلام گفت:«ذكر خداى تعالى علامت ايمان است و برات بيزارى است از نفاق و حصن است از شيطان و حرز است از آتش دوزخ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 705)

ابو هريره روايت كند از رسول عليه السلام كه او گفت:«شب معراج كه مرا به آسمان بردند، گردى ديدم و دودى و غبارى و آوازى. جبرئيل را گفتم: اين چيست؟ گفت: اين شياطين اند كه اين گرد مى كنند تا حجاب باشد چشم هاى خلايق را از آنكه عجايب آسمان بينند و اگر نه آنستى، خلقان عجايب آسمان ديدندى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 706)

ابو هريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«بينادل مردى باشد كه بر بسترشان خفته باشد، در آسمان نگرد و در ستارگان آسمان و از صدق گويد، گواهى دهم كه تو را آفريدگارى و خالقى و مدبّرى هست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 706)

رسول عليه السلام گفت:«هر كه را خداى وعده ثواب دهد، لامحال انجاز آن وعده كند و هر كه را وعده عقاب كند، او مخيّر است خواهد كند از عقاب و خواهد نكند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 708)

عبداللّه بن عمر روايت كند از رسول عليه السلام كه گفت:«حق تعالى فرداى قيامت بفرمايد تا بهشت بيارايند و چنان كه عروس را بر داماد عرض كنند، او را بر خلايق عرض كنند، او گويد

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 206.
2- . همان، ص 208.
3- . همان، ص 208.
4- . همان، ص 209.
5- . همان، ص 210.
6- . همان، ص 214.

ص: 273

(يعنى خازنان او): كجايند آنان كه در ره من ايشان جهاد كردند و ايشان را برنجانيدند براى من و ايشان را بكشتند در سبيل ايشان را به من آرى. فرشتگان بيايند و مى گويند: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ» (1) ». (تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 711)

رسول عليه السلام گفت:«مانده دنيا به اضافه به آنكه گذشته چون جامه كه به درازنا بدرند، آنگه تارتار از او مى برند تا بر يك تار او بماند هر ساعت گوش آن بود كه آن تار بگسلد. اگر در اوّل دنيا را باز كنى بود از بدايت جوانى، اكنون به غايت پيرى رسيدى و از پس پيرى جز مرگ نباشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 711)

سلمان گفت حديث كنم من شما را به حديثى كه از رسول عليه السلام شنيدم. رسول عليه السلام گفت:«هر كه او مرابطه كند يك شبانه روز در سبيل خداى، همچنان بود كه يك ماه روزه داشته و نماز كرده كه روزه باز نگشايد و از نماز نگردد، الاّ براى حاجتى و هر كه در سبيل خداى وفات رسد، خداى تعالى مر او را ميراند تا آنكه از ميان اهل بهشت و دوزخ حكم بكند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 713)

جابر عبداللّه انصارى گفت از رسول عليه السلام كه:«هر كه او يك روز مرابطه كند در سبيل خداى تعالى، ميان او و دوزخ هفت خندق پديد آرد، فراخى هر خندقى هفت آسمان و هفت زمين باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 713)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«خبر دهم شما را به آنچه گناهان بسترد و درجات رفيع كند». «گفتند: بلى، يا رسول اللّه . گفت: «اسباغ الوضوء على المكاره؛ وضو تمام كردن، و كثرة الخُطا الى المساجد؛ و از راه دور به مسجد شدن، و انتظار الصلوة بعد الصلوة؛ و انتظار نماز كردن از پس نماز».

.


1- . الرعد (13): آيه 24.
2- . روض الجنان، ج 5، ص 222 _ 223.
3- . همان، ص 225.
4- . همان، ص 229.
5- . همان، ص 229 _ 230.

ص: 274

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 713)

ابو اُمامه روايت كند از أُبَىِّ كعب كه أُبَىِّ كعب گفت كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او سورة النساء بخواند، همچنان باشد كه صدقه داده به هر وارثى كه ميراث را مستحق شده باشد و چندان مزد بود او را كه آن را كه آزادى باز خرد از بردگى و از شرك برى باشد و در مشيّت خداى از آنان باشد كه خداى عفو بكند و در قيامت حساب او نكند و با انبيا و اوليا باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 714)

رسول عليه السلام گفت:«هر كس او را بخل نفس خود نگاه بدارد و طاعت خداى بدارد، به منزل بهشت فرود آيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 716)

صهيب روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او وامى مى ستاند و آن روز كه مى ستاند، عزم كند با جايگاه ندهد، او دزد است و آن كس كه زنى كند بر مهرى و عزم كند كه آن مهر ندهد، او زانى است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 719 _ 720)

عبداللّه عبّاس گويد رسول عليه السلام گفت:«چون زنان چيزى به شما دهند به دلى خوش بى اكراهى در دنيا، سلطان را بر شما مؤاخذه نبود و در آخرت خدا را مطالبه».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 720)

انس مالك روايت كند كه زنى سياه به نزديك رسول عليه السلام آمد، مليح و فصيح زبان، گفت:يا رسول اللّه ! در حقّ ما خيرى بگو كه همه شر مى گويى در حقّ ما. گفت: چه گفتم در حقّ شما از شر؟ گفت: ما را سفيه خواندى. گفت: من سفيه نخواندم شما را، خداى خواند فى قوله: «وَلا تُو?تُوا السُّفَهاءَ أَمْوالَكُمُ الَّتِي» (6) . گفت: يا رسول اللّه ما را ناقص خواندى! گفت: «ناقص نباشى كه در ماهى چند روز نماز نكنى؟». آنگه گفت: «كفايت نيست شما را كه چون يكى از شما بار بر گيرد، چندانى مزد بود او را كه كسى كه خود را در راه خدا باز بندد براى جهاد كافران. چون بار بنهد او را مزدان شهيد بود كه در خون بگردانند او را در راه خداى. چون كودك را شير دهد، به هر جرعه اى چنان باشد كه يكى از فرزندان اسمعيل آزاد كرده و چون بى خواب شود به هر شبى كه خواب از چشم باز كند، همچنان باشد كه برده از فرزندان اسمعيل آزاد كرده». آنگه گفت: «اين ثواب و اعواض مؤمنان خاشعات صابرات را باشد كه كفران نكنند». زن برگشت و مى گفت: عظيم فضلى است اگر نه اين شرايط به دنبال آن است».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 230.
2- . همان، ص 231.
3- . همان، ص 237.
4- . همان، ص 245.
5- . همان، ص 246 _ 247.
6- . النساء (4): آيه 5.

ص: 275

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 720)

عبداللّه عيّاس گفت مردى به نزديك رسول عليه السلام آمد، گفت:يا رسول اللّه ! يتيمى در حجر من است، شايد كه او را بزنم؟ گفت: «بر آنچه فرزندت را بزنى، او را نيز بزن». گفت: او را مال است در دست من. مر از آن هيچ روا باشد؟ گفت: «نه چنان كه از آنجا مال اندوزى يا آن را سپر مال خود كنى و مال خود به آن حمايت كنى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 724)

رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى توبه بنده بپذيرد پيش از مرگ به دو روز».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 738)

عبادة بن الصامت گفت رسول عليه السلام گفت:«هر كس كه او پيش از مرگ به يك سال توبه كند، خداى تعالى توبه او قبول كند. آنگه گفت: يك سال بسيار بود، هر كس كه پيش از مرگ به يك ماه توبه كند، خداى تعالى توبه او قبول كند. آنگه گفت: ماهى بسيار بود هر كه پيش از مرگ به يك هفته توبه كند، خداى تعالى توبه او قبول كند. آنگه گفت: هفته بسيار بود، هر كه او پيش از مرگ به ساعتى توبه كند، خداى تعالى توبه او قبول بكند. آنگه گفت: ساعت بسيار بود، هر كه او توبه كند پيش از آنكه جان او به غرغره رسد، خداى تعالى توبه او قبول كند».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 247 _ 248.
2- . همان، ص 257 _ 258.
3- . همان، ص 292؛ در چاپ بيست جلدى به نيم روز آمده است.

ص: 276

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 738 _ 739)

ابو سعيد خدرى روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«ابليس گفت خداى را كه به عزّت و جلال تو كه مفارقت نكنم از بنى آدم تا جانشان در تن بود. حق تعالى گفت: به عزّت و جلال من كه دَرِ توبه برايشان گشاده دادم تا جانشان زير بر باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 739)

ابو سعيد روايت كند كه رسول عليه السلام گفت كه:«ابليس گفت: بار خدايا: به اينكه با من كردى بندگان تو را اضلال و اغوا مى كنم تا جانشان در تن باشد. حق تعالى گفت: به عزّت و جلال من كه ايشان مى آمرزم تا استغفار مى كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 739)

جابر عبداللّه انصارى گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه گفت:«هر كس كه در مهر زنى كفى پست يا گندم يا خرما بدهد، استحلال كرده باشد و حلال بود او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 741)

ابو عبد الرحمن السلمى روايت كرد از اميرالمؤمنين عليه السلام كه گفت من رسول عليه السلام را گفتم:يا رسول اللّه ! چرا ديگران را و دوران را بزنى مى كنى و كسانى كه نزديك ترند، رها مى كنى؟ گفت: براى كه مى گويى؟ گفتم: دختر حمزه. گفت: «او حلال نباشد مرا كه او دختر برادر من است از جهت رضاع».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 292.
2- . همان، ص 293.
3- . همان، ص 293.
4- . همان، ص 300.

ص: 277

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 744)

انس مالك روايت كند كه رسول عليه السلام يكى را گفت از جمله صحابه كه:يا فلان زن دارى؟ گفت: نه. گفت: چرا؟ گفت: براى آنكه چيزى ندارم. گفت: «نه «قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ» (2) دانى؟ گفت: بلى، گفت آن ربع قرآن است. نه «قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ» (3) دانى؟ گفت: بلى. گفت: آن ربع قرآن است. نه «إِذا جاءَ نَصْرُ اللّه ِ» (4) دانى؟ گفت: بلى. گفت. آن ربع قرآن است. گفت: نه آية الكرسى دانى؟ گفت: بلى. گفت: آن ربع قرآن است برو زن كن تا سه بار تكرار كرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 748)

انس مالك گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه گفت:«هر كه او خواهد كه با پيش خداى شود پاك و پاكيزه بايد تا زن آزاد به زنى كند كه زن آزاد صلاح خانه بود و برده خراب خانه يا فساد خانه باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 752)

عبداللّه مسعود گفت من از رسول عليه السلام پرسيدم و گفتم:يا رسول اللّه ! كدام گناه عظيم تر است؟ گفت: «آنكه با خداى انباز بگيرى». گفتم پس از آن. گفت: «آنكه فرزند را بكشى ترس آن را كه با تو نان خورد». گفتم: پس از آن. گفت: «آنكه با زن همسايه زنا كنى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 1، ص 756)

بريده روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«بزرگ تر كبيره شرك به خداى است و عقوق الوالدين و آنكه آب از مردمان باز دارى، پس از آنكه تو سيراب شده باشى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (8) ، ج 1، ص 756)

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 305 _ 306.
2- . الإخلاص (112): آيه 1.
3- . الكافرون (109): آيه 1.
4- . النصر (110): آيه 1.
5- . روض الجنان، ج 5، ص 321.
6- . همان، ص 325.
7- . همان، ص 337.
8- . همان، ص 337.

ص: 278

عبداللّه عمر روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«از جمله كبير شرك به خداى است و سوگند به دورغ است و عقوق الوالدين و قتل النفس».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 756)

انس مالك روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«كباير چهار است: شرك و قتل نفس و عقوق الوالدين و گواهى به دورغ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 756)

رسول عليه السلام گفت:«چون روز قيامت باشد، منادى از بطنان عرش ندا كند از قبل ربّ العزّة: اى امّت احمد! امّا آنچه ميان من و شما است، به شما بخشيدم و تبعاتى ماند كه شما را با يكديگر است به يكديگر بخشى و به بهشت روى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 757)

ابو سعيد خدرى و ابو هريره روايت كردند كه رسول عليه السلام يك روز بر منبر گرفت:«به آن خداى كه جان من به امر اوست!» سه بار، و خاموش شد. مردم گريستن گرفتند از آنكه ندانستند كه رسول عليه السلام آن سوگند چرا ياد كرد. آنگه گفت: «هيچ بنده نباشد كه او پنج نماز بگزارد و ماه رمضان روزه دارد و از كباير اجتناب كند و الاّ درهاى بهشت بر او گشايند؛ چنان كه بر هم مى آيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 757)

از بعضى زنان عليه السلام روايت است كه گفت:«هر چه خواهى، از خداى خواهى و اگر همه دوال نعلين باشد كه اگر خداى ميسّر نكند، ميسّر نشود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 759)

رسول عليه السلام روز فتح مكه در خطبه گفت:«آنچه در جاهليّت كرده ايد از عهد و سوگند نگاهدارى كه اسلام آن را نيفزود، الاّ قوت و زيادت و از آن پس سوگند مخورى و اگر خوريد مخالفت مكنى كه: لا حلفَ في الإِسلام».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 337.
2- . همان، ص 337 _ 338.
3- . همان، ص 339.
4- . همان، ص 341.
5- . همان، ص 345.

ص: 279

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 760)

عبدالرحمن عوف روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت كه:«من به سوگند مُطيِّبان حاضر بودم و من كودك بودم با بعضى اعمام خود و اختيار نكنم كه آن عهد شكافته شود و به بدل آن مرا شتران سرخ موى سياه چشم باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 760)

ابو هريره روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«بهترين زنان زنى بود كه چون در او نگرى، شادان شوى و اگرش چيزى فرمايى، اطاعت دارد و اگر از او غايب شوى، غيبت تو را محافظت كند از نفس خود و مال تو».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 761)

ابو هريره روايت كرد كه مردى به نزديك رسول عليه السلام آمد و گفت:يا رسول اللّه ! دلم سخت شده است، گفت: «اگر خواهى تا دلت نرم شود، مسكينان را طعام ده و دست به سر يتيمان فرود آور و ايشان را طعام ده».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 763 _ 764)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«مؤمن نباشد آنكه همسايه از شرّ او ايمن نبود و هر آن كس كه او را در سراى بسته بايد داشتن كه ايمن نباشد از همسايه بر اهل و مالش همسايه او مؤمن نباشند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 764)

گفتند يا رسول اللّه حق همسايه بر همسايه چيست؟ گفت:«آنكه اگرت بخواند، اجابت كنى و اگر درويش باشد، دستگيرى كنى و اگر قرض خواهد، بدهى و اگر خيرى رسد، او را تهنيت كنى و اگرش مصيبتى رسد، تعزيتش دهى و اگر بميرد، به جنازه اش حاضر آئى و ديوار از بالاى سراى او برنيارى تا باد از او منع كند و او را نرنجانى به بوى مطبوخات كه تو را بود، الاّ كه او را نصيب كنى تا هر چه خورى موجب صحّت و سلامت تو و فرزندان تو باشد و اگر بيمار شود، به عيادت او شوى و اگر ميوه خورى، او را از آن نصيب كنى و اگر نكنى پنهان دارى از او و رها مكنى تا كودكان تو چيزى از آن به در برند و كودكان او بينند كه پس ايشان را آرزو آيد».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 347.
2- . همان، ص 347.
3- . همان، ص 349.
4- . همان، ص 356.
5- . همان، ص 357.

ص: 280

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 764)

رسول عليه السلام گفت:«همسايگان سه اند: يكى سه حق دارد و يكى دو حق دارد و يكى يك حق. امّا آنكه سه حق دارد: همسايه باشد مسلمان و خويشاوند حق همسايگى دارد و حق اسلام و حق خويشى، و آنكه دو حق دارد: همسايه مسلمان باشد حق اسلام و جوار دارد، و آنكه يك حق دارد: همسايه باشد مشرك كه حق همسايگى دارد و بس».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 764)

انس روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه همسايه را بيازارد، مرا آزرده باشد و هر كه مرا آزرد، خداى را آزرده باشد و هر كه با همسايه كارزار كند، با من كارزار كرده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 764)

ابوذر غفارى گفت:رسول عليه السلام غلامى به من داد و مرا گفت: «اين را نكو دارد و از آن طعامش ده كه تو خورى و از آن كسوت پوشش كه تو پوشى». «ابوذر گفت: من خود يك پيرهن داشتم، به دو نيمه كردم و يك نيمه در او پوشانيدم. چون به نماز شام به مسجد شدم، رسول عليه السلام گفت: پيراهن را چه كردى؟ گفتم: اى رسول اللّه ! مرا گفتى غلام را نيكو دار و از آنش ده كه خورى و از آن پوشان كه تو پوشى و من پيراهن همين يكى داشتم، نيمه پيراهن او كردم و رسول عليه السلامگفت: نكو دارش. بيامدم و آزادش كردم پس رسول مرا پرسيد كه غلام را چه كردى؟ من گفتم غلام ندارم. گفت چه كردى؟ گفتم: آزادش كردم. مرا گفت: «آجرك اللّه ؛ خدات مزد دهد».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 357 _ 358.
2- . همان، ص 358.
3- . همان، ص 358.

ص: 281

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 764 _ 765)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«گوسفند بركت است و شتر عزّ است اهلش را و اسب خير در پيشانى او بسته است تا به روز قيامت و بنده بردار تو است اگر در ماند و عاجز شود ياريش دهيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 765)

انس مالك روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى حسنات مؤمن را ثواب باز نگيرد به سبب رزقى كه او را داده باشد در دنيا و امّا كافر حسنات او به رزق برابر كند تا چون با قيامت آيد، او را حسنتى نباشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 767)

ابو سعيد خدرى روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«روز قيامت چون مؤمنان از دوزخ بگذرند و ايمن شوند، مجادله شما يكى از شما به اصحابش در دنيا در حقّى كه او را باشد بر او بيش از آن نباشد كه مجادله مؤمنان با خداى در حق مؤمنانى كه در دوزخ باشند. گويند: بار خدايا! برادران مااند با ما به قبله، نماز كردند و روزه داشتند و حج كردند؛ اكنون در دوزخ اند. بار خدايا! اگر رحمت كنى و كرم فرمايى، ما شفاعت مى كنيم. حق تعالى گويد بر وى هر كه راشناسى، از دوزخ بيارى. ايشان بيايند، جماعتى را بينند. ايشان را به صورت باز شناسند، بهرى ايشان را آتش گرفته باشد تا به نيمه ساق و بهرى را تا به كعب. ايشان را از دوزخ بيرون آرند. آنگه حق تعالى گويد: برويد هر كس را كه وزن دينارى ايمان در دل او بوده است، او را بيارى. آنگه گويد: آن را كه وزن نيم دينار بوده است، او را به در آريد؛ تا به آنجا رساند كه گويد: هر كس را كه مثقال ذرّه اى ايمان در دل او بوده است، او را دوزخ بياريد».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 359.
2- . همان، ص 359.
3- . همان، ص 365.

ص: 282

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 767)

ابو عثمان النهدى گفت كه به من رسيد كه ابو هريره مى گفت كه پيغمبر صلى الله عليه و آلهگفته است كه:«خداى تعالى بنده مؤمن را به يك حسنه هزار حسنه بدهد». مرا عجب آمد تا اتّفاق افتاد كه به حج رفتم، او را ديدم به مكّه. گفتم: خبرى از تو روايت مى كنند كه رسول عليه السلام گفت: خداى به يك حسنه، هزار هزار حسنه بدهد. گفت: من نه چنين گفتم. من گفتم رسول عليه السلام گفت و من شنيدم از او كه: «خداى تعالى بنده مؤمن را بر يك حسنه دو هزار هزار حسنه بدهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 768)

عبداللّه مسعود گفت:رسول عليه السلام مرا گفت: «از قرآن چيزى بخوان» من سورة النّساء آغاز كردم. چو به اين آيه (3) ، رسيدم، بگريست و گفت: با سر گير. با سر گرفتم. دگر باره چون به اين آيه رسيدم، بگريست، بيش از آنكه اوّل گريسته بود. آنگه گفت: حسبى؛ بس است مرا آنچه خواندى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 768)

عايشه روايت كرد از رسول عليه السلام كه:«چون يكى از شما در نماز باشد و او را نعاس رنجه دارد، بايد تا بخسبد چه اگر خفته نماز كند خود را دشنام دهد، پندارد كه استغفار مى كند و به لفظى ديگر باشد كه بر خود نفرين كند و پندارد كه دعا مى كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 769)

جابر عبداللّه روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«مغفرت و آمرزش به بنده فرود مى آيد، مادام تا حجاب نباشد». ما گفتيم: اى رسول اللّه ! حجاب چيست؟ گفت: «شرك به خدا».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 365 _ 366.
2- . همان، ص 368.
3- . مراد آيه: «فَكَيْفَ إِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ بِشَهِيدٍ وَ جِئْنا بِكَ عَلى هو?لاءِ شَهِيداً» النساء (4): 41 است.
4- . روض الجنان، ج 5، ص 369.
5- . همان، ص 371.

ص: 283

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 776)

مسروق روايت كرد از عبداللّه عمر كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه با پيش خداى شود او مشرك نباشد به خداى تعالى به بهشت شود و هيچ معصيت زيان ندارد او را چنان كه اگر با پيش خداى شود و مشرك باشد به دوزخ شود و هيچ طاعت سود ندارد او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 776)

ابو هريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«سطبرى پوست كافر چهل و دو گز باشد و اهرش چندان باشد كه كوه احد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 781)

رسول عليه السلام گفت:«چون از ميان مردمان حكم كنى، عدل كنى و جور نكنى. عجب باشد كه خداى تعالى ظالم را عدل فرمايد و او عدل نكند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 784)

جابر گفت از رسول عليه السلام پرسيدم كه شيعه او را در غيبت او به او انتفاع باشد؟ گفت:«بلى، چنان كه انتفاع باشد مردمان را به آفتاب و اگر چه ابرى در پيش او آيد. يا جابر هذا من مكنون سرّ اللّه ومخزون علم اللّه فاكتمه إلاّ عن أهله؛ اين از مكنون سرّ خداست و مخزون علم خداست، نگاه دار اين را، الاّ از اهلش».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 786)

رسول عليه السلام گفت:«به آن خداى كه جان من به فرمان اوست كه هيچ بنده، مؤمن نباشد و ايمان او درست نباشد و بهشت به خواب نبيند، تا مرا از جان خود و پدر و مادر و اهل و ولد خود دوست تر ندارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 2، ص 5)

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 389.
2- . همان، ص 389.
3- . همان، ص 401.
4- . همان، ص 407.
5- . همان، ص 412 _ 413.
6- . همان، ج 6، ص 12.

ص: 284

رسول عليه السلام گفت:«چون يكى از اهل ذمّه بر شما سلام كند، بگويى او را عليك يا و عليكم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 18)

رسول عليه السلام كُشنده مردى را كه مى گفت من مسلمانم، خطاب كرده، گفت:او را چرا كُشتى؟ گفت: يا رسول اللّه ! او از خوف مى گفت. رسول عليه السلام گفت: «چرا دلش بنشكافتى تا بدانى كه دروغ تو مى گويى يا او. ما را الاّ به زيانكارى نيست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 29)

حسن بصرى روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«هر كه دين خود بگريزاند از زمينى به زمينى و اگر چه از روى مثل از دستى به دستى باشد، بهشت واجب شود او را و در بهشت رفيق ابراهيم خليل باشد و رفيق من كه محمدم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 32)

رسول عليه السلام گفت:«بعضى جزا آن است كه در دنيا باشد كه بنده را به يك حسنه ده وعده داده اند و به يك سيّئه يكى چون يك حسنه بكند و يك سيّئه او را بنماند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 48)

ابو اُمامه روايت كرد از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة المائده بخواند، خداى تعالى به عدد هر جهودى و ترسايى كه در دار دنيا زده باشد، ده حسنتش بنويسد و ده سيّئتش بسترد و درجتش رفيع كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 86)

ابو سعيد خدرى گفت رسول را عليه السلام پرسيدم از جنين و بچه كه در شكم بهايم باشد، گفت:«ذكاته ذكاة امّه؛ كشتن او كشتن مادر باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 2، ص 88)

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 43.
2- . همان، ص 71.
3- . همان، ص 80.
4- . همان، ص 124 _ 125.
5- . همان، ص 214 _ 215.
6- . همان، ص 220.

ص: 285

ابن معيد گفت از رسول عليه السلام پرسيدم كه بِرّ و اثم چه باشد؟ گفت:«بِرّ آن باشد كه دل تو به آن منشر شود و آن را قبول كند و اثم آن بود كه در دل تو اثر كند و اگر چه مردمان تو را بر آن فتوا كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 93)

از اميرالمؤمنين على عليه السلام كه او گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه گفت:«فرشتگان در سراى نشوند كه در آنجا صورت باشد يا سگ يا جُنب».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 102)

بريدة الاسلمى روايت كرد كه رسول عليه السلام عند هر نمازى وضو تازه كردى تا به آن سال كه فتح مكّه كرد. آن سال چند نماز به يك وضو بكرد. عمر خطاب گفت يا رسول اللّه ! هرگز چنين نكردى. گفت:«قصد بكردم تا مردمان بدانند كه وضو كردن عند هر نمازى واجب نيست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 106)

ابو عثمان النَهدى روايت كند كه از رسول عليه السلام شنيدم كه:«هر كس كه او وضوى نماز باز كند و نيكو كند، گناه از او چنان فرو ريزد كه برگ از اين شاخ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 113)

عمرو بن عينيه گفت رسول را عليه السلام پرسيدم از وضوى نماز و فضل او. گفت:«هيچ كس نباشد از شما كه آب برگيرد و مضمضه و استنشاق بكند و الاّ هر خطا و گناهى كه به دهن و بينى كرده باشد با آب ريخته باشد و چون آب بر وى فرو آرد، هر گناهى كه بر وى كرده باشد، به آب از روى فرود آيد. چون آب به دست ها فرود آرد، هر گناهى كه به دست كرده باشد با آب به سر انگشتانش فرود آيد. چون مسح بر سر دهد، گناهان به اطراف موى او بشود. چون مسح بر پاى دهد، گناهانى كه به پاى به آن سعى كرده باشد، از او فرو شود. چون بيايد و به آن وضو نماز كند و حمد و ثناى خداى كند و دل را فارغ كند، خداى را (جلّ جلاله) و الاّ از گناهان بيرون آيد؛ چنان كه از مادر آن ساعت زاده».

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 232.
2- . همان، ص 257.
3- . همان، ص 267.
4- . همان، ص 282.

ص: 286

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 113)

عبدالرحمن بن سمرة الانصارى گفت يك روز رسول صلى الله عليه و آله در مسجد آمد و گفت:«من خواب عجب ديدم: مردى را ديدم از امّت من كه درهاى عذاب گور بر او گشاده بودند وضو و طهارت و نماز او بيامد و او را از آن برهانيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 113)

ابوذر غفارى روايت كند از اميرالمؤمنين عليه السلام كه او گفت جماعتى از احبار يهودان به نزديك رسول آمدند و گفتند:يا محمّد! خبر ده ما را تا چرا از آب منى غسل بايد كردن و از بول و غايط نبايد كردن و اين پليدتر است از آن. رسول عليه السلامگفت: «براى آن كه چون آدم عليه السلام از درخت گندم بخورد، آن در عروق و عصب او آب منى گشت. چون آدمى مجامعت كند، اين آب از بن هر مويى از آن نزول كند. خداى تعالى اين غسل بر او واجب كرد تا طهارت و كفّارت او باشد از معاصى و شكر آن باشد كه خداى تعالى آن نعمت بر او كرده به اصابت آن لذّت كه به او رسيد عند انزال آن آب».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 113)

گفتند:اكنون خبر ده ما را از ثواب آن كس كه او غسل جنابت كند. گفت: «مؤمن چون نيّت غسل جنابت كند، خداى تعالى براى او در بهشت كوشكى بنا كنند و هيچ بنده و پرستارى نباشد كه او قيام كند به غسل جنابت و الاّ خداى تعالى با فرشتگان مباهات كند، گويد: فرشتگان من! به بنده و پرستار من نگرى كه به غسل جنابت قيام كرده است براى فرمان من و از سر اعتقادش كه من خداوند اويم. گواه باشى كه من بيامرزيدم او را و به هر مويى كه بر اندام او است و بر سَرِ او هزار حسنتش بنوشتم و هزار سيّئتش بستردم و هزار درجتش به رفع كردم».

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 282 _ 283.
2- . همان، ص 283.
3- . همان، ص 283 _ 284.

ص: 287

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 113)

انس مالك روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«مبالغه كن در غسل جنابت كه تحت كلّ شعرة جنابة كه در زير هر موئى جنابتى هست». گفتم يا رسول اللّه چگونه مبالغه كنم. گفت: «سيراب بكن بنهاى موى را و ظاهر اندامت پاك كن تا چون از غسلگاه بيرون آيى، از گناه بيرون آمده باشى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 113 _ 114)

عبدالرحمن بن سمره گفت رسول عليه السلام در مسجد آمد روزى ما در مسجد بوديم، گفت:«دوش خواب عجب ديدم. مردى را ديدم از امّت من و پيغمبران ديدم حلقه حلقه نشسته، هر گه كه خواست تا در حلقه شود براندند او را، غسل جنابتش بيامد و دست او بگرفت و او را در پهلوى من بنشاند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 114)

ابو سعيد خدرى روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«در بنى اسرائيل هر كه او را زنى بودى و خدمتكارى و اسبى، او را پادشاه خواندندى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 125)

رسول عليه السلام گفت:«اى فرزند! آدم تو را در دنيا چندان بس كه سدّ جوعت كند و عورتت باز پوشد و اگر خانه باشد با او شوى، آن كارى باشد و اگرت اسبى باشد كه بر نشينى، آن چيزى تمام باشد تو را پاره اى نان و سبوى آب ازارى عورت پوش مسلم است و آنچه بالاى آن است، حساب باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 1225)

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 284.
2- . همان، ص 284.
3- . همان، ص 285.
4- . همان، ص 313.
5- . همان، ص 314.

ص: 288

همام بن منبه روايت كرد از ابو هريره كه رسول عليه السلام گفت:«چون ملك الموت به موسى آمد و او را گفت: أَجِبْ رَبَّكَ. او مرگ را كاره بود، او را خوش نيامد. حق تعالى وحى كرد به موسى كه يا موسى! دست بر پشت گاو نه. چندانى كه در زير دست آيد از موى او، من تو را به هر يك موى يك سال زندگانى دهم، اگر خواهى و لكن عاقبت مرگ باشد. گفت: بار خدايا! نخواهم قبض روح من كن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 130)

... چون رسول عليه السلام از غشيه وَحْى درآمد، روى على متغيّر ديد. گفت:يا على چه رسيد تو را؟ گفت: خير يا رسول اللّه جز كه نماز ديگر نكرده بودم و چون تو را وَحْى آمد و سر تو بر كنار من بود نخواستم كه تو را بر زمين افكنم به اشارت نماز كردم و دلم خوش نيست. رسول عليه السلام گفت: «دلتنگ مكن كه من دعا كنم تا خداى تعالى آفتاب باز آرد و تو نماز به وقت به شرايط و اركان بگزارى». آنگه دست برداشت و گفت: «بار خدايا! تو دانى كه على در طاعت تو بود و در طاعت رسول تو. اللّهم ردّ عليه الشمس حتى يصلّى؛ بار خدايا! آفتاب باز آر تا على نماز به وقت خود بيارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 132)

عبداللّه عباس روايت كرد از رسول عليه السلام كه:«هيچ كس نباشد كه كسى را به ناگاه بكشد به فتك و الاّ عقوبت آن يك نيمه بر قابيل باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 139)

انس مالك روايت كند از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدند از روز سه شنبه. گفت:«يوم در روز خون است». گفت: چگونه يا رسول اللّه ؟ گفت: «روز سه شنبه بود كه حوّا را حيض افتاد و روز سه شنبه بود كه قابيل، هابيل را بكشت».

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 324.
2- . همان، ص 328.
3- . همان، ص 349.

ص: 289

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 139)

انس روايت كند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت:«خداى تعالى منّت نهاد به سه چيز بعد از سه چيز: به بوى از پس مرگ؛ چه اگر نبودى، هيچ كس مرده را دفن نكردى، و به اين جانور كه در دانه افتاد كه اگر نه آن بودى، پادشاهان حبوب ادّخار كردندى به جاى زر و سيم و ايشان را آن به بودى، و به مرگ پس از پيرى كه مرد چون سخت پير شود، او را از خود ملال آيد و همه جهان را از او ملال آيد، در آن وقت مرگ راحت باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 139)

حميد طويل روايت كند از انس مالك كه رسول عليه السلام گفت:«حجابى هست ميان بنده و خداى تعالى يعنى رحمت و ثواب او و آن حجاب على عليه السلاماست. چون بنده بدو توسّل كند، حجاب بردارند از ميان بنده و خداى تعالى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 144)

العلاء بن عبدالرحمن روايت كند از پدرش از ابو هريره كه رسول عليه السلامگفت:«چون خداى تعالى آدم را بيافريد و روح در او دميد، او از دست راست عرش بنگريد _ اشباحى و تماثيلى ديد از نور به عدد پنج، بعضى راكع و بعضى ساجد بر صورت او. گفت: بار خدايا! پيش از من كسى را آفريده اى بر صورت من؟ گفت: نه. گفت: بار خدايا! اين پنج شخص كيستند كه من ايشان را بر صورت خود مى بينم؟ گفت: اينان پنج كس اند كه از نسل تو و لو لا هم لما خلقتك؛ و اگر نه اينانندى من خود تو را نيافريدمى و نامهاى ايشان از نامهاى خود شكافتم و اگر نه اينانندى من آسمان و زمين و عرش و كرسى و بهشت و دوزخ و جنّ و انس نيافريدمى. به عزّت و جلال من كه هيچ بنده نباشد كه تا پيش من آيد و چند سپند دانه بغض اينان در دل دارد و الاّ به دوزخش برم و باك ندارم. اى آدم! اينان صفوت من اند از خلق من، به اينان نجات دهم و به اينان هلاك كنم. چون تو را به من حاجتى باشد، به اينان توسّل كن و اينان را وسيله و شفاعت ساز».

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 349.
2- . همان، ص 349.
3- . همان، ص 361.

ص: 290

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 145)

رسول عليه السلام گفت:«ما سفينه نجاتيم؛ هر كه در او نشيند، نجات يابد و هر كه از آن بگردد، هلاك شود و هر كه را به خدا حاجتى باشد، بايد كه به ما توسّل كند به خداى تعالى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 145)

ابو هارون العبدى روايت كند از ابو سعيد الخدرى كه رسول گفت:«چون از خداى چيزى خواهى، براى من وسيله بخواهى از خداى تعالى». ما گفتيم: اى رسول اللّه ! وسيله چه باشد؟ گفت: «آن درجه من است در بهشت و آن هزار پايه است ميان اين تا آن پايه تاختن اسبى نيك رواست يك ماهه، يك پايه از جوهر است و يكى از زبرجد و يكى از ياقوت و يكى از زر و يكى از سيم و همچنين روز قيامت بيارند در ميان درجات پيغمبران بنهند، آن درجه در ميان درجات ايشان چنان باشد كه ماه در ميان ستارگان. هيچ پيغامبرى و صدّيقى و شهيدى بنماند و الاّ گويد خنك آنكه اين درجه او باشد. ندا در آيد از قِبَل خداى تعالى اين درجه محمّد عليه السلام. آنگه من در آيم حلّه اى از نور پوشيده و تاج كرامت بر سر نهاده و على بن ابى طالب در پيش من ايستاده و لواى احمد به دست گرفته، بر وى نوشته: لا اله الاّ اللّه المفلحون هم الفائزون. چون به پيغمبران بگذريم، گويند اين دو پيغمبر مرسل اند. من بيايم و بر مرتبه خود بنشينم و على از من به يك درجه فروتر نشيند. هيچ پيغمبرى و صدّيقى و شهيدى نماند و الاّ گويد: طوبى لهذين العبدين ما اكرمهما على اللّه : ندا آيد از قِبَل خداى تعالى، چنان كه همه خلايق بشنوند: هذا حبيبى محمّد وهذا وَلِيِّي على، طوبى لِمَن أحَبَّهُما وَوَيلٌ لِمَن أَبغَضَهُما». آنگه گفت: «يا على هيچ كس نباشد از دوستان تو كه اين شنود و الاّ از اين حديث بياسايد و رويش سفيد شود و دلش شادمان شود و هيچ كس نماند از آنان كه با تو دشمنى دارد كه اين بشنود و الاّ رويش سياه شود و پايهايش مضطرب شود. ما در اين باشيم كه دو فرشته مى آيند: يكى رضوان خازن بهشت و يكى مالك خازن دوزخ. رضوان گويد: السلام عليك يا احمد. من گويم: عليك السلام، تو كيستى كه چنين رويت نكوست و بويت چنين خوش است؟ گويد: من رضوانم خازن بهشت. خداى تعالى كليدهاى بهشت به تو فرستاده است تا آن كس بهشت رود كه تو خواهى. من گويم پذيرفتم و خداى را شكر كردم. آنگه بستانم و به برادرم دهم على بن ابى طالب. آنگه مالك فراز آيد و سلام كند و من جواب دهم و گويم چه فرشته اى كه صورت هايل است و ديدنت ترساننده است؟ گويد: من مالك خازن دوزخ هستم. خداى تعالى كليدهاى دوزخ پيش تو فرستاده است تا در دوزخ آن كس شود كه تو خواهى. من بستانم و شكر گزارم و به على ابو طالب دهم. ايشان برگردند و على بيايد كليدهاى بهشت و دوزخ به دست گرفته، بيايد و بر كنار دوزخ بايستد و دوزخ زفير مى كند و شرَر مى اندازد. على عليه السلام زمام او به دست گيرد، دوزخ گويد: جز يا عليُّ فإِنَّ نورَك أَطفأ لَهَبي؛ بگذر كه نور تو درفش من بنشاند. او گويد: بيارام اى دوزخ. آنگه مقاسمه كند، گويد: يا نار هذا لى وهذا لك؛ اين مرا و آن ترا. خُذيه فإِنَّه مِنْ أَعدائي وذريه فإنَّه مِن أوليائي؛ آن را بگيرد كه از دشمنان من است و اين را دست بدار كه از دوستان من است». آنگه گفت: «دوزخ على را مطيع تر باشد از آنكه بنده مطيع خداوندش را چنان كه او خواهد و اشارت كند دوزخ مى گيرد و رها مى كند از چپ و راست».

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 362 _ 363.
2- . همان، ص 363.

ص: 291

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 145)

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 363 _ 365.

ص: 292

انس مالك روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«روز قيامت كافر را گويند اگر ملك دنيا تو را بودى، فدا كردى تا از اين عذاب نجات بودى تو را؟ گويد: آرى. گويند: از تو دون اين خواستند و كم از اين اجابت نكردى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 146)

رسول عليه السلام گفت:«دزد را قطع دست در قيمت سپرى باشد و قيمت سپرى در عهد رسول عليه السلام دينارى بود يا ده درم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 148)

البراء بن عازب روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت كه:«اين آيات سه گانه خاصّ است به كافران و كافران را وصف كرد به آنكه ظالم و فاسق است و لكن همه ظالم و فاسق را وصف نكنند به كفر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 156)

عبادة بن الصامت روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت كه:«هر كه از تن خود چيزى به صدقه كند، خداى تعالى آن را كفّاره گناهان او كند به قدر آنچه او صدقه كرده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 160)

ابو الدردا گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه گفت:«هيچ مسلمانى نباشد كه او را اصابتى و جنايتى كنند بر چيزى از اندامش و آن صدقه كند بر جانى و الاّ خداى (عزّوجلّ) درجتش رفيع كند و گناهانش فرو نهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 160)

يكى از جمله صحابه رسول گفت من از رسول عليه السلام شنيدم كه:«هر كه او عفو كند كسى را از خونى يا كم از آن، كفّاره گناه او باشد از آن روز كه از مادر زاده باشد تا آن روز كه آن صدقه كرده باشد».

.


1- . همان، ص 366.
2- . همان، ص 370.
3- . همان، ص 391.
4- . همان، ص 401.
5- . همان، ص 401.

ص: 293

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 160)

جابر عبداللّه انصارى روايت كرده از رسول عليه السلام كه او گفت:«هر كس كه او سه چيز بيارد با ايمان به خداى به بهشت شود از هر در كه او خواهد و او را جفت حور العين دهند: هر كه او دينى دارد بر كسى پوشيده به او دهد و بر او رها كند، و هر كه او كشنده را عفو كند، و هر كه او از پسِ هر نماز فريضه ده بار «قُلْ هُوَ اللّه ُ» بخواند». يكى از جمله صحابه گفت: يا رسول اللّه ! اگر كسى را اين هر سه مجمع نشود و يكى از اين سه كار كند، ثواب هر سه را بيابد؟ گفت: «هر آن كس كه يكى از اين سه گانه كند، ثواب هر سه بيابد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 161)

چنانكه در خبر مى آيد كه رسول عليه السلام در محراب نشسته بود. پنج سجده كرد متوالى كه به آن ركوع و قيامى نبود. صحابه گفتند:يا رسول اللّه ! اين سجدات را سبب چه بود و تو نماز نمى كردى؟ گفت: «اين سجده هاى شكر بود». گفتند: يا رسول اللّه ! چه شكر؟ گفت: «من نشسته بودم جبرئيل آمد و گفت خدايت سلام مى رساند و مى گويد كه من على را دوست دارم. من سجده كردم خداى را بر شكر آن برفت و در حال باز آمد، گفت: من فاطمه را دوست مى دارم. من سجده ديگر كردم، برفت و باز آمد و گفت: مى گويد من حسن و حسين را دوست مى دارم. من سجده ديگر كردم، برفت و باز آمد گفت: من دوستان ايشان را دوست مى دارم. من سجده ديگر كردم، برفت و باز آمد و گفت: مى گويد من دوستان دوستان ايشان را دوست دارم و اين غايت محبّت باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 174 _ 175)

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 402.
2- . همان، ص 402.
3- . همان، ج 7، ص 17.

ص: 294

رسول عليه السلام در مسجد نماز مى كرد. نماز پيشين بگزارد و پشت باز داد ساعتى. اعرابى از ميان قوم برخاست، اثر فقر بر وى پيدا و روى به رسول كرد... . رسول عليه السلامگفت:«كيست كه او را چيزى دهد و ضامنم من او را به درجه اى كه نزديك باشد به درجه اى من و ابراهيم خليل».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 175)

هيچ كس او را چيزى نداد. اميرالمؤمنين على در زاويه مسجد نماز نوافل مى كرد، در ركوع بود، انگشت برداشت تا اعرابى انگشترى از انگشت او بيرون كرد و به انگشترى فرو نگريد، نگين گران مايه بر او بود، شادمانه شد و ابياتى بر خواند. رسول اعرابى را گفت: كيست آنكه تو را چيزى داد؟ گفت: برادر و پسر عمّت على بن ابى طالب عليه السلام. رسول عليه السلام گفت: «هنيئاً لك يا على؛ گوارنده باد تو را آن درجه كه نزديك است به درجه من و ابراهيم!». (تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 175)

ضحاك روايت كند از عبداللّه كه او گفت رسول عليه السلام گفت:«سه كس آن باشند كه به حساب مبالات نكنند و صيحه قيامت و فزع اكبر ايشان را نترساند: مردى كه قرن ياد دارد و حافظ باشد و آن را كار بندد چون با پيش خدا آيد سيّدى شريف باشد و مؤذّنى كه بانگ نماز كرده بوده هفت سال و بر آن مزدى و اجرتى طمع نكرده باشد و بنده كه عبادت خداى نيكو كند و خدمت خداوندش».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 182)

مجاهد روايت كرد از عبداللّه عباس كه رسول صلى الله عليه و آله گفت كه:«هر كه هفت سال بانگ نماز كند براى خداى تعالى، خداى تعالى براى او براتى از دوزخ بنويسد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 182)

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 21 _ 22.
2- . همان، ص 21 _ 22.
3- . همان، ص 41.
4- . همان، ص 41.

ص: 295

ابوهريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت كه:«هر كه او مردمان را به پنج نماز امامى كند، خدا بر او رحمت فرستد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 182)

عبداللّه عمر گفت از رسول عليه السلام كه او گفت:«مؤذّنى كه از براى خدا بانگ نماز كند، ثواب او ثواب شهيدى باشد كه او را در خون خود بگردانند، مادام كه در بانگ نماز باشد و هر ترى و خشكى كه آواز او شنود، براى او گواهى دهد. چون بميرد او را در گور هوام زمين نرنجانند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 182)

در خبر است كه رسول عليه السلام گفت:«روز قيامت ندا كنند كجااند مهمانان خدا؟ روزه داران را بيارند. گويند: كجااند آنان كه آفتاب و ماه را مراعات كردندى؟ مؤذّنان را بيارند و ايشان را بر بختيان نشانند از نور و تاج كرامت بر سَرِ ايشان نهند و به بهشت برند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 183)

جابر بن عبداللّه روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه مى گفت:«بار خدايا! مؤذّنان را بيامرز». سه بار بگفت. من گفتم: يا رسول اللّه ! ما بر بانگ نماز شمشير مى زنيم. ما را اين دعا نمى كنى كه مؤذّنان را مى كنى. رسول عليه السلام گفت: «يا جابر! بدان كه بر مردمان روزگارى آيد كه بانگ نماز با ضعيفان گذارند و گوشتهايى باشد حرام بر آتش دوزخ و آن گوشتهاى مؤذّنان بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 183)

عبداللّه عباس گفت:سبب نزول آيه آن بود كه جماعت جهودان به نزديك رسول عليه السلام آمدند؛ چون ياسر بن اخطب و رافع بن ابى رافع و عازار و زيد و خالد و ازار و اسبع گفتند: اى محمّد! بگو تا تو به كه ايمان دارى از پيغمبران؟ رسول عليه السلامگفت: «من به خداى ايمان دارم و بر آنچه بر ابراهيم عليه السلام فرود آمد و به اسماعيل و اسحاق و يعقوب» و پيغمبران برشمرد تا به عيسى رسيد. ايشان گفتند ما عيسى را نشناسيم و عيسى پيغمبر نبود و... .

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 42.
2- . همان.
3- . همان.
4- . همان، ص 43. در چاپ بيست جلدى اين روايت از عمر نقل شده است.

ص: 296

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 183)

عبداللّه بن جرير روايت كرد از پدرش كه رسول عليه السلام گفت:«هيچ مردى نباشد كه به قومى بگذرد كه ايشان معصيتى مى كنند و او دست ايشان به دست فرو نگيرد و ايشان را منع نكند و الاّ نزديك بود كه خداى تعالى ايشان را عذابى عام فرستد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 185)

نعمان بن بشير روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«مثَل فاسقى در ميان قومى صالح كه او را نهى نكنند از منكر، مثال جماعتى باشد كه كشتى باشد ميان ايشان به شركت در آن كشتى نشينند. چون كشتى به ميان دريا رسد، يكى از ايشان تبَرى برگيرد و كشتى شكستن گيرد. او را گويند، چكار مى كنى، خود را و ما را هلاك خواهى كردن؟ او گويد: در نصيب خود و حصّه خود تصرّف مى كنم. اگر او را به اين گفتار رها كنند و دست او به دست فرو نگيرند، كشتى بشكند و او و ايشان غرقه شوند و اگر منع كنند او را، و ايشان سلامت يابند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 186)

انس مالك روايت كرد كه عايشه گفت كه رسول عليه السلام در خيمه خفته بود، بيدار شد، گفت:«هيچ مرد صالح نباشد كه مرا نگاه دارد كه مرا خوفى مى باشد از دشمنان ما». در اين بوديم كه آواز سلاح برآمد، نگاه كرديم سعد بود و حذيفه. گفتند ما آمده ايم تا تو را نگاهداريم. رسول عليه السلام بخفت؛ چنان كه ما عظيظ او بشنيديم. جبرئيل عليه السلام آمد و اين آيتها (4) آورد. رسول عليه السلام آواز داد گفت: «يا سعد و حذيفه! بازگرديد كه خداى تعالى ضمان شد كه مرا نگاه دارد از دشمنان».

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 43.
2- . همان، ص 49.
3- . همان، ص 50.
4- . مراد آيه: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ» المائدة (5): 68 است.

ص: 297

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 190)

رسول عليه السلام خطبه كرد و قوم خود را گفت:«هر كه هدى نرانده حلال شود و اين احرام احرام عمره كنيد كه خداى تعالى عمره در حج برد و انگشتهاى هر دو دست در يكديگر افكند». آنگه گفت: «اگر من آنكه اكنون مى دانم پيش از اين دانستمى، هدى نراندمى تا اكنون حلال شدى وليكن من حلال نمى توانم شدن تا هدى به محل خود نرسد و بنشكند، الاّ هر كس كه او هدى نرانده است بايد تا حلال شود و حج عمره كند و آنگه احرام به حج فرا گيرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 190)

عبداللّه مسعود روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفتهر كه در بنى اسرائيل منكرى كردى، يكى بيامدى و او را نهى كردى و او باز نايستادى از آن. بر دگر روز چون او را ديدى، با او اختلاط و مواكله و مشاربه كردى و از او تبرّا نكردى. چون خداى تعالى از ايشان چنين ديد و دلهاى ايشان بعضى بر بعضى زد و لعنت كرد ايشان را به زبان داوود عليه السلام و عيسى مريم عليه السلام و از ايشان قرده و خنازير ساخت. و به آن خداى كه جان من به امر او است كه اگر معروف كنى و نهى منكر كنى و دست سفيه به دست گيرى و او را بر حق بدارى و الاّ خداى تعالى دلهاى شما را بر يكديگر زند و لعنت كند شما را؛ چنان كه لعنت كرد ايشان را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 206)

ابوهريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت كه:«هيچ دو جهود نباشند كه با يك مسلمان حاضر بشوند و الاّ قصد كشتن او كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 206)

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 61.
2- . همان، ص 63.
3- . همان، ص 103.
4- . همان، ص 104 _ 105.

ص: 298

رسول عليه السلام گفت:«سنّت كردم كه چون نماز فريضه كنند، سه تكبير كنند در عقب هر نمازى فريضه».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 208)

رسول عليه السلام گفت كه:«نفس شما را بر شما حقّى هست، حقّ او را رها مكنيد: روزه داريد و روزه بگشاييد و نماز كنيد و نيز بخوابيد كه من گاه روزه دارم و گاه ندارم و نماز كنم و بخسبم و گوشت و چربى خورم و با زنان خلوت كنم و سنّت و طريقه من اين است هر كه از سنّت من رغبت بگرداند، از من نيست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 210)

رسول عليه السلام گفت:«چه بوده است مردمانى را كه زنان بر خود حرام كرده اند و طعامهاى لذيذ و بوى خوش و خواب و ساير مشتهيات، امّا شما را نمى فرمايم كه چون زهّاد ترسايان باشيد كه در دين من ترك لحم نيست و تحريم زنان و نه اتّخاذ صوامع و سياحتِ امّت من روزه است و رهبانيّت ايشان جهاد است. خداى را پرستيد و شرك مياريد به او و حج كنيد و عمره كنيد و نماز به پاى داريد و روزه داريد ماه رمضان و بر استدامت باشد، آنان كه از پيش شما بودند، به تشديد هلاك شدند كه بر خود سخت بكردند، خداى بر ايشان سخت بكرد. اينها كه امروز در ديرها و صومعه هااند، بقاياى ايشان اند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 210)

عبداللّه عمر روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت كه:«هر كه در دنيا خمر خورد و توبه نكند از آن در قيامت از خمر بهشت محروم باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 218)

عبداللّه عباس و ابوهريره روايت كردند كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او در دنيا خمر خورد، خداى تعالى بفرمايد تا در قيامت او را از زهر ماران و كژدمان شربت دهند كه چون به نزديك دهن برد، ناخورده گوشت رويش در آنجا افتد و چون خورده باشد، همه اعضا از يكديگر جدا شود و گوشت اندامش متأثر شود؛ چون مردارى كه سالها بر آمده باشد و ننتى و گندى از او پديد آيد كه اهل جمع به آن رنجور شوند. آنگه بفرمايد تا او را دوزخ برند، الاّ آن كس كه خمر خورد و خمر فشارد يا فرمايد كه فشارند و خمر فروشد و خورد و بردارد و آنكه به خانه او برند تا بفروشد و بهاى او خورد در اثم و بزه و عار آن راست اند و خداى تعالى از او نماز و روزه و حج و عمره نپذيرد و اگر بميرد مُصِر بر آن توبه ناكرده حق است بر خداى تعالى كه به هر شربت از آن، او را شربت دهد از صديد دوزخ و هر مسكر خمر است و خمر حرام است».

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 107.
2- . همان، ص 114 _ 115.
3- . همان، ص 115.
4- . همان، ص 134..

ص: 299

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 218)

رسول عليه السلام گفت:«اجتناب كنيد از خمر كه كليد همه شرها است و بديها و امّ الخبائث است مادر همه پليديها است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 218)

محمد حنفيّه روايت كرد از پدرش اميرالمؤمنين على عليه السلام كه رسول عليه السلامگفت:«هر كه او خمر خورد، پس از آنكه خداى تعالى حرام كرد آن را بر زبان من چون دختر خواهد به او ندهند و چون حديث كند، راستش ندارند و چون شفاعت كند، نپذيرند و او را بر هيچ امانت امين ندارند و اگر كسى او را امين كند بر امانت او آن را هلاك كند. حق است بر خداى تعالى كه او را عوض ندهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 218)

خبرى آورده اند از عبداللّه عمر كه رسول عليه السلام گفت:«محرم را رواست كه پنج چيز را بكشد: مار و موش و كلاغ و زغن و سگ گزنده».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 225)

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 134 _ 135.
2- . همان، ص 135.
3- . همان.
4- . همان، ص 151.

ص: 300

رسول عليه السلام گفت:«به آن خداى كه جان من به امر اوست كه در اين ساعت بهشت و دوزخ در برابر من مصوّر كرده بودند و من در وى نگريدم و اهل آن را در آنجا ديدم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 232. 1097. قيس بن حازم روايت كند از رسول عليه السلام شنيدم كه گفت: «مردمان چون منكرى بينند و تغيّر نكنند، خداى تعالى عقاب عام فرستد. ايشان را امر معروف كنيد و نهى منكر كنيد و تهاون مكنيد در اين معنى و به اين آيه معذور مباشيد كه گويى چه من كار خود كرده باشم مرا با كسى سبيلى نيست كه به خداى كه اگر امر معروف و نهى منكر كنى و الاّ خداى تعالى مسلّط كند بر شما بدترين خلقان و بر شما نهد عذاب بدان كه نيكان شما ذليل شوند، ايشان دعا كنند خداى تعالى اجابت نكند». (تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 235) 1098. ابوهريره گفت ما رسول خدا را گفتيم: يا رسول اللّه ! اگر ما همه معروف به جاى آوريم و امر نكنيم و از همه منكر اجتناب كنيم و نهى نكنيم، ما را زيان دارد؟ رسول عليه السلام گفت: «امر معروف كنيد؛ اگر چه همه معروف به جاى نياريد و نهى منكر كنيد؛ اگر چه از همه منكر اجتناب نكنيد». (تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 235)

ابوثعلبة الخُشنى گفت رسول عليه السلام را از اين آيه پرسيدم. گفت:«امر معروف و نهى منكر مى كنيد تا آنكه ببينيد كه مردم دنيا بر دين بگزينند و در فرمان بخيل شدند و متابعت هواى نفس بر دست گرفتند و هر كس براى خود معجب و مستبد شدند آنگه هر كسى حصّه نفس خود و آنچه به خاصّه او باز گردد، نگاه داريد و عوام را رها كنيد به كار خود كه از پس شما روزگارى خواهد بودن كه ايّام صبر باشد. در آن ايّام هر كس كه به طاعت خداى عمل كند، ضلال ديگران او را زيان ندارد؛ بل ضلال و هلاك او بر او باشد و آن كس كه در آن روزگار مثل عمل شما كند، يك طاعتش را پنجاه ثواب باشد و هر مردى را از ايشان پايه پنجاه مرد از شما دارند».

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 176.
2- . همان، ص 180 _ 181.
3- . همان، ص 181.

ص: 301

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 236)

قتاده روايت كرد از حلاس بن عمرو و عن عمار بن ياسر كه رسول عليه السلامگفت:«مائده فرود آمد و بر او نان و گوشت بود و ايشان درخواستند از عيسى طعامى كه از آن مى خورند و آن را بن در نيايد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 247)

انس مالك روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«هيچ سوره بر من فرود نيامد به يك بار، مگر سوره انعام كه چون فرود آمد، پنجاه فرشته أو پنجاه هزار _ شك از راوى است _ با آن بودند و در پيرامن او بودند ايشان را زجلى و آوازى بود به تسبيح و تهليل برمى خواندند و بر دل من قرار دادند آن را چنان كه آب را در حوض قرار دهند و خداى تعالى مرا و شما را به اين سوره عزّى داد كه پس از آن ذلّ نبود در اين سوره رحض حجّت مشركان كرد وعده داد وعده اى كه خلاف نكند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 251)

چون اين سوره (الانعام) جبرئيل عليه السلام بر رسول عليه السلام خواند رسول عليه السلام گفت:«سبحان اللّه العظيم و بر روى در آمد و سجده كرد و آنگه كاتب را بخواند تا هم در شب بنوشت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 251)

عبداللّه عباس روايت كند از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلام گفت:«سورة الانعام انزله كرد بر من دفعةً واحده به يك بار در شيعه و هفتاد هزار فرشته از آسمان بر زمين آمدند هر كه اين سوره بخواند آن هفتاد هزار فرشته بر او صلوات فرستد به عدد هر آيه كه در اين سوره است شبانه روزى».

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 182.
2- . همان، ص 210 _ 211.
3- . همان، ص 223.
4- . همان، ص 224.

ص: 302

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 251)

جابر بن عبداللّه انصارى روايت كند از رسول عليه السلام كه گفت:«هر كه او از سورة الانعام سه آيه بخواند از اوّل الى قوله ما تكسبون خداى تعالى چهل هزار فرشته بر او موكّل گرداند تا مثل ثواب عبادت خود مى نويسند او را تا به روز قيامت و فرشته از آسمان هفتم فرو فرستد با عمود آهنين تا بر او موكّل باشد. چون شيطان خواهد كه او را وسوسه كند يا چيزى در دل او كند، يكى از آن عمود بر او زند، چندانش بيندازد كه از ميان او و او هفتاد حجاب باشد. چون روز قيامت باشد، قديم تعالى گويد: بنده من در سايه من برو و از ميوه بهشت من مى خور و از آب كوثر نوش مى كن و از چشمه سلسبيل غسل مى كن كه تو بنده منى و من خداوند توأم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 252)

ابوهريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى نوشته اى نوشت از بالاى عرش و آن اين است: انّ رحمتي سبقت غضبى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 258)

رسول عليه السلام گفت:«بَلِّغُوا عَنِّي وَلَو آيَةً؛ از من برسانى اگر همه آيتى باشد و هر كس را كه يك آيه از قرآن به او رسد، فرمان خداى به او رسيده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 258)

ابوسعيد و ابوهريره روايت كنند از رسول عليه السلام كه گفت:«فرداى قيامت كه اهل دوزخ درجات و منازل اهل بهشت بينند، گويند: «يا حَسْرَتَنا عَلى ما فَرَّطْنا فِيها وَهُمْ يَحْمِلُونَ أَوْزارَهُمْ عَلى ظُهُورِهِمْ» (5) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 2، ص 268)

انس روايت كند كه رسول عليه السلام گفت:«اى درويشان! خداى تعالى مرا گفته است كه با شما بنشينم و مجالست با شما تبرّك كنم و بر آن صبر كنم كه شما آنانيد كه خداى مرا مى خوانيد به بامداد و شبانگاه مجلس شما مجالس انبيا است و صالحان كه پيش شما بودند».

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 224.
2- . همان، ص 224.
3- . همان، ص 241.
4- . همان، ص 249.
5- . الأنعام (6): آيه 21.
6- . روض الجنان، ج 7، ص 269.

ص: 303

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 281)

در خبر است كه رسول گفت:«شب معراج كه مرا به آسمان بردند، فرشته اى را ديدم كه او را هزار هزار دست بود و بر هر دستى هزار هزار انگشت و به آن انگشتان حساب و شمارى مى گرفت. جبرئيل را گفتم اين فرشته كيست و چه حساب مى كند؟ گفت اين فرشته اى است كه موكل بر قطره هاى باران است كه قطرات باران نگاه دارد كه چند قطره از آسمان بر زمين آيد. من آن فرشته را پرسيدم: تو دانى كه از آن گاه كه خداى تعالى جهان را آفريده است، چند قطره باران از آسمان به زمين آمده است؟ گفت: يا رسول اللّه ! به آن خداى كه تو را به حق به خلق فرستاد كه جز دانم كه چند قطره باران از آسمان به زمين آمد تفصيل آن دانم كه بر بحر چند آمد و بر برّ چند آمد و بر خراب چند آمد و بر عمران چند آمد و بر بستان چند آمد و بر شورستان چند آمد و بر گورستان چند آمد. رسول عليه السلام گفت: «عجب بماندم از خاطر او در آن حساب و حفظ آن. مرا گفت: يا رسول اللّه ! حسابى هست كه من با اين همه ذهن و خاطر و دستها و انگشتان به آن نرسم. گفتم: آن كدام حساب است؟ گفت: جماعتى از امّت تو در مجمعى حاضر باشند، كسى پيش ايشان نام تو برد، ايشان بر تو صلوات بفرستن؛ من حصر و حدّ ثواب ايشان ندانم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 285)

نافع روايت كرد از عبداللّه عمر كه رسول عليه السلام گفت:«هيچ زرعى نيست بر روى زمين و هيچ درختى و ميوه اى والاّ بر وى نوشته است بسم اللّه الرحمن الرحيم رزق فلان بن فلان اين روزى فلان بن فلان است».

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 303.
2- . همان، ص 313 _ 314.

ص: 304

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 285) .

در خبر مى آيد كه رسول عليه السلام گفت:«شب معراج كه مرا به آسمان بردند، فرشته اى را ديدم كه بر كرسى نشسته، ترشروى و دلتنگ. همه فرشتگان چون مرا ديدند، در روى من بخنديدند، مگر او و لوحى در دست گرفته و در آنجا مى نگريد. من جبرئيل را گفتم: اين فرشته كيست كه بر روى من نخنديد و استبشارى نكرد. گفت: اين ملك الموت است كه از آن گاه كه خداى تعالى او را آفريده، كسى او را خندان نديد. گفت: من بر او شدم و گفتم: يا ملك الموت! قبض ارواح خلقان چگونه كنى؟ يكى به مشرق و يكى به مغرب و اين لوح چيست؟ در آنجا چه نوشته است؟ گفت: امّا لوح در آنجا آجال خلقان است. خداى تعالى از اين شب قدر تا آن شب قدر، آنان را كه در آن سال وقت مرگ نهاده باشد، نام ايشان و اجل ايشان بر اين لوح ثبت فرمايد و به من دهد تا من در او مى نگرم و آن وقت را مراقبه مى كنم و امّا كيفيّت قبض، حق تعالى اين دنيا را پيش من همچنان نهاده كه خوانى پيش كسى نهند كه هر كجا خواهد، دست بياورد و آنچه خواهد، بردارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 288)

راوى خبر گويد كه رسول عليه السلام گفت كه:«شب معراج كه مرا به آسمان بردند، اسرافيل را ديدم صور بر دهان گرفته و آن بر شكل سروى بود: يك سر در دهان او و آن سَرِ ديگر چهل هزار منفذ داشت در زير عرش و او چشم در زير عرش كشيده، جبرئيل را گفتم: چند گاه است تا اسرافيل اين صور در دهن دارد؟ گفت: از آن گاه كه خداى تعالى او را آفريده است و عالم را آفريده، او صور در دهان گرفته و چشم در زير عرش كشيده، منتظر فرمان خداى تعالى، تا خداى تعالى كى فرمان دهد كه در دم تا او صور در دمد».

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 314.
2- . همان، ص 321.

ص: 305

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 293)

قيس بن ابى حازم روايت كرد از اميرالمؤمنين عليه السلام از رسول صلى الله عليه و آله كه:«چون خداى تعالى ملكوت آسمان و زمين به ابراهيم نمود، او را بر خلايق اطلاع افتاد. مردى را بر معصيت ديد، دعا كرد به هلاك او. خداى تعالى او را هلاك كرد. ديگرى را ديد در معصيتى، بر او دعا كرد. خداى تعالى او را نيز هلاك كرد. ديگرى را ديد، خواست بر او دعا كند، خداى تعالى گفت: يا ابراهيم! رها كن تو مردى مستجاب الدعوه اى و كار اين بندگان با من از سه وجه بيرون نيست: امّا توبه كنند من از ايشان قبول كنم و امّا از نسل ايشان مرا بندگان مسيح مقدس باشند و امّا پيش من آيند به قيامت من اگر خواهم عفو كنم ايشان را به فضل يا عقوبت كنم به عدل. ابراهيم دعا نكرد بر ايشان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 296)

سعيد جبير گفت سبب نزول آيه «وَما قَدَرُوا اللّه َ حَقَّ قَدْرِهِ» (3) الآية آن بود كه مردى نام او مالك بن الضيف الجهود بيامد و با رسول صلى الله عليه و آله خصومت مى كرد. رسول صلى الله عليه و آله او را گفت: «به خداى بر تو سوگند مى دهم كه تو در تورات نمى يابى كه خداى تعالى دشمن دارد عالم فربه را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 307)

رسول عليه السلام صحابه را گفت:«من شبى در خواب ديدم كه دو دست از رنجن زرين در دست داشتم بزرگ شد در دست من و مرا خوش نيامد آن. مرا وَحْى كردند كه باد در او دَمْ.. من باد در او دميدم، بپريدند. من تأويل آن خواب بر اين دو دروغ زن كردم: يكى مسيلمة الكذّاب يمامه و يكى كذاب صنعا الأسود العنسى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 309)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه:«چون خداى تعالى اسرافيل را فرمايد كه صور بدم، او صور در دمد همه زمين پر از ارواح شود بر صورت نحل منج انگبين. آنگه حق تعالى گويد: به عزّت و جلال من كه هر جانى با كالبد خود شويد. آنگه آن ارواح به تنها باز شوند از ره بينى و در تن چنان رود كه زهر در مار گزيده. آنگه زمين بشكافد و اوّل كسى كه زمين از او شكافته شود، من باشم. آنگه برخيزند به شتاب و به عرصه قيامت آيند و به موقف عرض هفتاد سال ايستاده باشد: حفاةً و عراةً غرلاً بهما؛ پاى برهنه، تن برهنه و ختنه ناكرده و بى علامت كس با ايشان ننگرد و خداى تعالى ميان ايشان حكم نكند. خلايق چندان بگريند كه آب چشمشان منقطع شود و چندان عرق از ايشان جدا شود كه لگام بر دهنشان كند».

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 335.
2- . همان، ص 341.
3- . الأنعام (6): آيه 91.
4- . روض الجنان، ج 7، ص 343.
5- . همان، ص 377.

ص: 306

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 310)

رسول عليه السلام گفت:«فرداى قيامت هر كسى را چندان فتاده باشد كه در يكديگر ننگرند. زن نداند كه مرد كدام است و مرد نداند كه زن كدام است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 310)

مشركان به نزديك رسول آمدند و خطيب ايشان در آن وقت ابو الاحوص مالك بن عوف بود و در معنى بحيره و سايبه با او مناظره كردند. رسول گفت:«چرا اين چيزها حرام كرده اى از جهت نران يا مادگان يا از جهت هر دو و هيچ بچّه نباشد الاّ از نر و ماده و آنكه بچه علّت بهرى بر زنان حلال است و بر مردان حرام و چون بميرند بر همه حلال باشند و اين چرا چنين باشد. فرو ماندند و هيچ جواب ندادند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 348)

رسول عليه السلام گفت:«كيست ظالم تر و ستمكارتر از آن كس كه او مردمان را گمراه كند بى علم؟».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 348)

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 380 _ 381.
2- . همان، ص 381.
3- . روض الجنان، ج 8، ص 69.
4- . همان، ص 70، ظاهراً حديث نيست و ترجمه آيه است.

ص: 307

آنگه گفت: «خداى تعالى لطف نكند با چنين كافران بر كفر مُصر و نيز راه ننمايد ايشان را به بهشت و ثواب؛ براى آنكه ايشان مستحقّ عقاب دائم باشند». (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 2، ص 348)

عبدالرحمن الاعرج روايت كرد از ابو هريره كه رسول عليه السلام گفت:«قيامت برنخيزد تا آفتاب از مغرب برنيايد. چون آفتاب از مغرب برآيد و مردمان به بينند هيچ كس نماند و هيچ كس نبود كه ايمان نيارد و ليكن ايمانش سود ندارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 360)

مقاتل بن حيان روايت كرد از عكرمه از عبداللّه عبّاس كه رسول گفت:«هر شب كه آفتاب فرو شود آن را به آسمان هفتم برند در سرعت آنكه فرشتگان پرند و در زير عرش بدارند چون وقت طلوعش نزديك رسد، دستورى خواهد، گويد: بار خدايا! چه فرمايى از مشرق برآيم يا از مغرب. همچنين باشد تا آن وقت كه خداى زده است براى قبول توبه بندگان كه از آن وقت در گذشت، آن اعلام قبول توبه نباشد و آن آنگه باشد كه معاصى در زمين بسيار شده باشد و معروف منكر شود، كس به او امر نكند و منكر فاش شود، كسى از او نهى نكند. چون چنين باشد، آفتاب بر عادت چون به زير عرش آيد و مقدار ساعات شب بگذرد از خداى تعالى دستورى خواهد، گويد: بار خدايا! چه فرمايى از مشرق برآيم يا از مغرب؟ هيچ جواب ندهد او را. آنگه ساعتى باشد، ماه را بر آفتاب آرند و باز دارند دگر باره به يك جاى دستورى خواهند، جواب ندهند آن را تا مقدار سه شبانه روز بگذرد. طول آن شب كس نداند، مگر آنان كه عادت دارند كه به نماز شب برخيزند و آن گروه اندك باشند در آن روزگار پوشيده و خوار و مهين. آن شب بر عادت بخسبند، چون به وقت نماز رسد، برخيزند و نماز شب بكنند و در آسمان نگرند تا صبح برآيد. ستارگان بر جاى خود باشد با خود گويند، مگر شب غلط كرديم يا نماز سبك كرديم! دگر باره با سرِ نماز و تسبيح روند تا چند بار چنين كنند. ستاره هم بر جاى خود بينند، بترسند از آن و خائف شوند و يكديگر را آواز دهند و به مسجدى كه در محلّشان باشد، حاضر آيند و اين حال با يكديگر بگويند و بگريند و جزع كنند. چون به مقدار سه شب بگذرد، حق تعالى جبرئيل را بفرستد تا آفتاب و ماه را گويد كه خداى مى فرمايد شما را كه هر دو به يك جاى از مغرب برآيد، آنگه بفرمايد تا نور ايشان بستانند. ايشان بكايى و جزعى كنند و مراد آن فرشتگان باشند كه بر آفتاب و ماه موكل اند از فزع و هول قيامت؛ چنان كه اهل آسمان ها و سرادقات عرش بشنوند و از آن گريه ايشان بگريند. آنگه آفتاب و ماه را بيارند نور از ايشان بستده؛ به مانند دو جرم سياه و از مغرب بر آرند آن متهجّدان و نماز كنان كه آن بينند، بگريند و جزع كنند و آنان كه غافل باشند، چون مردگان از گورها برخيزند و اهل دنيا با يكديگر بنالند و مدهوش شوند و مادران از فرزندان مشغول شوند و شير دهندگان كودكان شيرخواره رها كنند و آبستنان بچه بيندازند، امّا صالحان را گريه سود دارد و طالحان و كافران را گريه سود ندارد. چون آفتاب و ماه به ميان آسمان رسند، جبرئيل بيايد و ايشان را برگرداند و با مغرب برد و به در توبه فرو برد». يكى از صحابه گفت: يا رسول اللّه ! دَرِ توبه چه باشد؟ رسول گفت: «بدان كه خداى تعالى از وراى مغرب درى آفريد بر او و دو مصراع از زر سرخ مكلل به انواع جواهر از مصراع تا مصراع چهل ساله راه است سوار نيك رو را و آن در تا خداى آفريد آن را گشاده است تا به آن روز كه آفتاب از مغرب برآيد. پيش از آن هيچ بنده نباشد كه توبه نصوح كند و الاّ توبه او به آن در به آسمان برند و بر خداى رفع كنند». معاذ جبل گفت يا رسول اللّه ! توبه نصوح كدام باشد؟ گفت: «آنگه گنهكار بر گناه پشيمان شود، عذر خواهد با خداى نيز با سر گناه نشود؛ چنان كه شير با پستان نشود. جبرئيل ماه و آفتاب را به آن در فرو برد و حق تعالى بفرمايد تا آن در فراز كنند و بر هم دوزند؛ چنان كه هيچ شكافى نباشد آنجا. چون آن در ببستند، پس از آن قبول توبه هيچ تائب نباشد و پس از آن هيچ كافر را ايمان سود ندارد و هيچ مؤمن را طاعت سود ندارد، الاّ آنچه پيش از آن كرده باشند». أُبَىِّ كعب گفت: يا رسول اللّه ! احوال آفتاب و ماه و احوال مردمان آن روزگار چگونه بود؟ گفت: «يا ابى! خداى تعالى نور به آفتاب و ماه دهد تا برمى آيند و فرو مى شوند بر عادت! چنان كه امروز هست و مردمان بعضى با سر كارها روند».

.


1- . روض الجنان، ج 8، ص 102.

ص: 308

. .

ص: 309

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 360 _ 361)

رسول عليه السلام گفت:«قيامت برنخيزد تا پيش از آن ده علامت پيدا نشود: دو دابّة الارض و خسفى به مشرق و خسفى به مغرب و خسفى به جزيره عرب و دجّال و يأجوج و مأجوج و آتشى كه از قعر عدن برآيد و نزول عيسى عليه السلام از آسمان و برآمدن آفتاب از مغرب».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 361)

در خبرى هست كه رسول عليه السلام را پرسيدند از ميان آنكه آفتاب از مغرب برآيد تا نفخ صور چند باشد، گفت:«چندانى كه مردى اسبى به ماديانى افكنده كرّه بيارد، هنوز كرّه آنجا نرسيده باشد كه بر توان نشستن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 361)

قتاده گفت در اين آيه ما را روايت كردند از رسول عليه السلام كه گفت:«اعمال شش است: موجبه است و موجبه و مضاعفه است و مضاعفه و مثل است و مثل. امّا آن دو عمل كه موجب اند: هر كه او با پيش خداى رود و به خداى شرك نياورده باشد لابد به بهشت شود و هر كه با پيش خداى شود با شرك لابد به دوزخ شود. فامّا آن دو عمل كه مضاعف شوند: نفقه مرد است بر اهلش، يكى را ده عوض دهند او را و نفقه مرد است در سبيل خداى تعالى، يكى را هفتصد چندان بدهند. و امّا آن دو عمل كه مثل به مثل است آن است كه بنده عزم كند كه حسنه بكند، آنگه نكند او را يك حسنه نويسند و چون همّت كند كه سيّئه بكند، آنگه بكند، او را يك سيّئه بنويسند».

.


1- . روض الجنان، ج 8، ص 103 _ 105.
2- . همان، ص 105.
3- . همان، ص 105.

ص: 310

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 363)

سفيان ثورى گفت:چون خداى تعالى اين آيه فرستاد: «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها» (2) ، رسول گفت: «بار خدايا بيفزاى براى من». حق تعالى آيه فرستاد: «مَثَلُ الَّذِينَ يُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ فِي سَبِيلِ اللّه ِ» (3) الآية، رسول عليه السلام گفت: «ربّ زدامّتى؛ بار خدايا! بيفزاى امّت مرا». خداى تعالى آيه فرستاد: «يُوَفَّى الصّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ» (4) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 363)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه گفت رسول خداى گفت كه:«هر كه سوره اعراف بخواند، خداى تعالى ميان او و ميان ابليس حجابى پديد آورد و آدم روز قيامت براى او شفاعت كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 2، ص 366)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«چون فرشتگان به بالين بنده مؤمن حاضر آيند كه اجل او نزديك رسيده باشد، گويند: اى روح پاك كه در تن پاك بودى! به فرمان خداى بيرون آى حميده و پسنديده و بشارت باد تو را به روح و ريحان و خداى، نه غضبان و خشمناك بر تو. آنگه مى برند آن را تا به آسمان دنيا برند، گويند در بگشاييد. گويند: خازنان آسمان كه اين روح كى است؟ گويند: روح فلان بنده مؤمن است. گويند: مرحباً بالنفس الطيّبة الّتي كانت في الجسد الطيِّب ادخلي حميداً وأَبشري بروح وريحان وربٍّ غير غضبان. و در بگشايند تا در رود و هم به هر در آسمان گويند اين روح كيست؟ گويند: روح فلان بنده مؤمن. اين ترحيب و بشارت بگويند تا به آسمان هفتم برند. و امّا چون مرد بد باشد، فرشتگان عذاب گرد آيند، گويند: بيرون آى، اى نفس خبيث! از تن خبيث بيرون آى. اى ذميم! و بشارتت باد به غسّاق و حميم. آنگه او به آسمان برند و گويند در بگشاييد. خازنان گويند: روح كى است؟ گويند: روح فلان بنده. گويند: لا مرحباً بالنفس الخبيثة التى كانت في الجسد الخبيث ارجعي ذميمةً فإِنَّه لا يُفتح لك أبواب السماء. برگرد اى روح پليد از تن پليد بيرون آمده كه درهاى آسمان براى تو نگشايند. آنگه برگردانند آن را به گور خداوندش فرو كنند. آنگه بر سبيل يأس و بيان استحالت گفت: اين كافران و مكذِّبان به بهشت نروند تا شتر به سوراخ سوزن نشود».

.


1- . روض الجنان، ج 8، ص 111.
2- . الأنعام (6): آيه 160.
3- . البقرة (2): آيه 261.
4- . الزُمر (39): آيه 10.
5- . روض الجنان، ج 8، ص 111 _ 112.
6- . همان، ص 119.

ص: 311

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 391)

در خبر است كه رسول عليه السلام گفت:«چون اهل بهشت در بهشت قرار گيرند و اهل دوزخ در دوزخ، خداى تعالى حجاب از ميان ايشان بردارد تا يكديگر را بينند و آنچه ايشان در آن باشند از منازل و مقامات از درجات و دركات اهل دوزخ، گويند: «لَوْ هَدانَا اللّه ُ» (2) . اين حسرت ايشان باشد و اهل بهشت گويند: «لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللّه ُ» (3) . اين شكر ايشان باشد. آنگه گفت: هيچ مؤمنى و كافرى نباشد، الاّ او را در بهشت و دوزخ جايى باشد و منزلتى. چون خود برسند و حجاب بردارند، جاى او در بهشت به او نمايند و او را گويند آن قصور و منازل مى بينى تو را بود و براى تو آفريده بودند اگر ايمان آوردى و طاعت كردى و بهشتى را گويند آن دركات و عقوبات بينى تو را بودى اگر تو نيز همان كردى كه ايشان كردند، از كفر و معاصى. آنگه گويد اين به ميراث به شما ارزانى داشتم از ايشان به آن عمل كه كرديد و آن جايهاى كه به استحقاق لايق حال ايشان است ايشان را شايد به ايشان دادم و قسمت كرديم ميان شما و ايشان. آنگه منادى ندا كند كه اى اهل بهشت! تندرستى است شما را كه به آن بيمارى نباشد، برنايى كه به آن پيرى نباشد و زندگانى كه به آن مرگ نباشد و خلودى كه به آن فنا نباشد و نعمتى كه به آن شدّت نباشد. ايشان گويند: اين آن است كه رسولان خداى به آن فنا نباشد و نعمتى كه به آن شدّت نباشد. ايشان گويند: اين آن است كه رسولان خداى به ما آمدند و مرا را گفتند، ما تصديق كرديم و باور داشتيم لاجرم اين ندا بشنيديم كه اين بهشت به شما به ميراث داديم به آنچه كرديد در دنيا از ايمان و طاعات».

.


1- . روض الجنان، ج 8، ص 190 _ 191.
2- . ابراهيم (14): آيه 21.
3- . الأعراف (7): آيه 43.

ص: 312

(تفسير ابوالفتو ح رازى (1) ، ج 2، ص 394)

در خبر است كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او حمد خداى نكند بر عملى صالح كه بكند و حمد خود كند شكر او اندك باشد و عمل او محبط و هر كه او دعوى كند كه خداى تعالى بندگان را چيزى از امر و فرمان داده است، او كافر باشد بدانچه خداى تعالى بر پيغمبران انزله كرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 402)

رسول عليه السلام گفت:«هر كه عمل قوم لوط كند، فاعل را و مفعول را بكشيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 426)

اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت از رسول خدا شنيدم كه گفت:«هر كه عمل قوم لوط كند و بى توبه از دنيا برود، خداى تعالى او را به نزديك قوم لوط برد تا آنجا با ايشان باشد و حشرش با ايشان كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 426)

در خبر است كه رسول عليه السلام گفت:«شب معراج، چوبى ديدم بر راهى فرو زده، هيچ كس از آنجا نمى گذشت و الاّ جامه او از آن مى درد و شاخى از شاخهاى آن چوب در او مى افتاد. من گفتم: اى جبرئيل! اين چه چوب است كه جامه هر كس بدو مى رسد، مى درد؟ گفت: اين مثل عشار و باژ استادن و راه زن كه هيچ كس به او نگذرد و الاّ برنجاند او را و چيزى از او بستاند».

.


1- . روض الجنان، ج 8، ص 197 _ 198.
2- . همان، ص 221.
3- . همان، ص 291.
4- . همان، ص 292.

ص: 313

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 428)

انس مالك روايت كند از رسول عليه السلام در اين آيه كه او گفت:«چون خداى تعالى تجلّى كرد به كوه به شش پاره شد. شش كوه شد، سه به مدينه افتاد: احد و ورقان و رضوى، و سه به مكّه افتاد: ثور و ثبير و حرى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 456)

عبداللّه عبّاس روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«چون خداى تعالى موسى را الواح داد، او را در الواح نگريد. گفت: بار خدايا! كرامتى دادى مرا كه كس را ندادى پيش از من. خداى تعالى، گفت: «قالَ يا مُوسى إِنِّي اصْطَفَيْتُكَ عَلَى النّاسِ بِرِسالاتِي وَبِكَلامِي فَخُذْ ما آتَيْتُكَ وَكُنْ مِنَ الشّاكِرِينَ» (3) ؛ آنچه من تو را دادم بستان و نگاه دار به جدّ و محافظت و چنان ساز كه بر دوستى محمّد صلى الله عليه و آلهپيش من آيى. موسى گفت: بار خدايا! محمّد صلى الله عليه و آلهكيست؟ گفت: احمد است آنكه من نام او بر عرش نقش كرده ام پيش از آنكه آسمان و زمين آفريدم به دو هزار سال و پيغمبر من است و صَفى و حبيب من است و گزيده من از خلقان من و او را دوستر دارم از جمله خلقان و جمله فرشتگان. موسى گفت: بار خدايا! چون محمد را به نزديك تو اين منزلت دارد، هيچ امّت هستند از امّت او فاضل تر. گفت: يا موسى! فضل امّت او بر دگر امّتان، چنان است كه فضل من بر خلقانم. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! كاشكى من ايشان را بديدمى. گفت: يا موسى! تو ايشان را نه بينى و اگر خواهى كه آواز ايشان بشنوى، من تو را بشنوانم. گفت: بار خدايا! خواهم. حق تعالى گفت: يا امّت محمّد! جواب دادند از اصلاب آبا و ارحام امّهات و گفتند: لبّيك اللّهمّ لبّيك إِنَّ الحمد والنعمة لك والمُلك لا شريك لَك لبّيك. آنگه حق تعالى گفت اى امّت محمّد! إِنّ رحمتى سبقت غضبى؛ رحمت من سابق شد خشم مرا و عفو من عقاب مرا، بدادم شما را پيش از آنكه از من خواستيد و اجابت كردم پيش از آنكه مرا بخوانديد و بيامرزيدم شما را پيش از آنكه در من عاصى شديد. هر كه روز قيامت آيد و گواهى دهد كه من يكى ام و محمد صلى الله عليه و آله بنده و رسول من است، به بهشت شود، اگر چه گناهان او از كف دريا بيش باشد».

.


1- . روض الجنان، ج 8، ص 296.
2- . همان، ص 378.
3- . شُعب : جمع شعبة : الفرقة ، الطائفة من الشيء . الشفق : الخوف . الترقّب : الانتظار . سلا : هجر وترك . استهان : لم يعر الأمر اهتماما . التبصّر : التعرّف . الفطنة : الفهم . تأوُّل الحكمة : الوصول إلى دقائقها . العبرة : العظة والاعتبار . سنّة الأولين : طريقتهم وسيرتهم . غور العلم : سرّه وباطنه . زُهرة الحكم : حسنه . رساخة الحلم : ثبوته واستقراره . صدر : رجع . يفرّط : يقصّر ، الشَنَآن : البغض . أرغم أنفه : أجبره على الرضوخ . الزيغ : الانحراف عن مذهب الحق ، الشقاق : العناد . أعْضَلَ الأمر : اشتد وأعجزت صعوبته . التماري : التجادل بغير الحق . الهول : الفزع . التردد : انتقاض العزيمة ، وعدم الجزم بالشيء . الاستسلام : عدم المقاومة . المراء : الجدال . هاله : أفزعه . نكص على عقبيه : رجع متقهقرا . الريب : الشك . وطأته : داسته . سنابك : جمع سنبك طرف الحافر .

ص: 314

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 461)

خبرى آوردند از رسول عليه السلام كه او گفت:«شب معراج كه مرا به آسمان بردند، مرا گذار بر ايشان بود، جبرئيل با من بود، ايشان با من سخن گفتند و من با ايشان سخن گفتم. جبرئيل گفت: شما دانيد كه با كه سخن مى گوييد؟ گفتند: نه. گفت: اين محمّد است پيغامبر آخر الزمان، محمّد امّى. ايمان آريد به او! ايشان ايمان آوردند و گفتند: موسى عليه السلام ما را وصيّت كرده است كه هر كه از شما احمد را دريابد، از منش سلام برسانيد. رسول عليه السلام گفت: سلام من بر موسى باد. آنگه گفت: ايشان را ده سوره قرآن بياموختم و از شرع من جز نماز و زكات نيامده بود ايشان را، نماز بياموختم و زكات و از شنبه منع كردم و بر آدينه حثّ كردم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 476)

قتاده گفت روايت كردند از رسول عليه السلام كه او گفت:«قيامت برخيزد به ناگاه و مردم هر كسى به شغل خود مشغول باشند يكى حوض را اصلاح مى كند و يكى چهارپاى را آب مى دهد و يكى در بازار قسمت متاع و يكى ميراث برگرفته از تربيت مى كند و جاى مى سازد».

.


1- . روض الجنان، ج 8، ص 392 _ 393.
2- . همان، ص 437 _ 438.

ص: 315

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 497)

زيد ارقم روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:جبرئيل عليه السلام گفت: «مرا قيامت برنخيزد تا سه خصلت پيدا شود. قول بسيار شود و عمل اندك شود، و مردم وصيّت نكنند و هر كس به آنكه دارد بخل كند، و چون مجالس باشد كه آنجا ذكر خداى كنند، گويند اين بدعت است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 497)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او سوره الانفال و برائت بخواند، من شفيع او باشم روز قيامت و گواه او باشم كه او بيزار است از نفاق و او را به عدَد هر منافقى و منافقه اى كه در دار دنيا بودند و باشند، ده حسنه بنويسند و ده سيّئه بسترند و ده درجه رفيع كنند. تا در دنيا زنده باشد، حاملان عرش بر او صلوات فرستند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 506)

عبداللّه عباس گفت سبب نزول آيه آن بود كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه به فلان جاى شود او را از نفل چندين باشد و هر كه كسى را بكشد او را چندين باشد و هر كه او اسيرى بياورد، او را چندين باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 507)

گفتند رسول عليه السلام بفرمود كه:«هر كس كه چيزى دارد از غنيمت با جاى آرد من آن تيغ بر سر غنيمت نهادم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 507)

اميرالمؤمنين على عليه السلام پرسيد رسول را عليه السلام. گفت:يا رسول اللّه ! فرق ميان كشتگان ما و كشتگان فرشتگان چيست؟ گفت: «آنكه كشته شما را خون و جراحت پيدا باشد و كشته فرشتگان زخم ندارد و اثر جراحتش پيدا نبود و اين روز هفتاد مرد را بكشتند و هفتاد را اسير كردند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 2، ص 514)

رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى مرا نه براى آن فرستاد تا عذاب خداى كنم».

.


1- . روض الجنان، ج 9، ص 33 _ 34.
2- . همان، ص 34.
3- . همان، ص 54.
4- . همان، ص 57.
5- . همان، ص 58.
6- . همان، ص 72.

ص: 316

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 515)

خياب بن الأَرَتّ گفت:ما پيغمبر را گفتيم: يا رسول اللّه ! براى ما از خدا فتح نخواهى؟ روى رسول عليه السلام سرخ شد و گفت: «آنان كه پيش از شما بودند ايشان را انواع عذاب كردند و به دست اره دو نيم كردند و از دين خود نگشتند و اعضاى ايشان مفصل مى كردند، از دين خود برنگشتند. آنگه چنان شد كه سوارى از صنعا به حضر موت آمدى، از كس نترسيدى، مگر از خداى تعالى و گوسفند از گرگ نترسيدى، شما را تعجيل است به فتح و نصرت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 521)

رسول عليه السلام برخاست تا برون شود، چون به دَرِ مسجد رسيد، أُبىّ گفت:يا رسول اللّه ! آنچه مرا وعده دادى، گفت: در نماز چه خواندى؟ گفت: فاتحة الكتاب. گفت: «به آن خداى كه جان من به امر اوست كه مثل اين سوره در تورات و انجيل و زبور و قرآن نفرستادند و آن سبع المثانى است و خداى تعالى جز به من نداده است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 522)

حذيفة بن اليمان گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه گفت:«گروهى از اصحاب من از پس من چيزها مى گفتند كه باشد كه خدا بيامرزد ايشان را آن به صحبت من و جماعتى بر آن كار كنند و بر آن بروند و به دوزخ شوند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 524)

ابو هريره گفت كه رسول عليه السلام گفت:«قيامت برنخيزد تا فتنه پيدا نشود عمياء مظلمه كور تاريك كه آن كس كه در آن فتنه خفته باشد، به از آن باشد كه نشسته باشد و نشسته چه به باشد كه ايستاده و آنكه ايستاده باشد، به از رونده باشد و آنكه رونده باشد، به از دونده باشد». يكى از جمله اصحاب رسول عليه السلام گفت: يا رسول اللّه ! اگر اين فتنه مرا دريابد و من در تاختن باشم. گفت: تاختن مكن با رفتن آى. گفت: اگر در رفتن باشم. گفت: بايست. گفت: اگر ايستاده باشم. گفت: بنشين. گفت: اگر نشسته باشم. گفت: دستها با خويشتن گير و نگاه دار كه بنده مظلوم باشى، به از آن باشد كه بنده ظالم باشى».

.


1- . روض الجنان، ج 9، ص 75.
2- . همان، ص 89.
3- . همان، ص 92.
4- . همان، ص 96.

ص: 317

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 524)

حذيفة بن اليمان گفت كه رسول عليه السلام گفت كه:«فتنه اى بيايد كه چون پاره هاى شب تاريك كه در او هلاك شود. هر شجاعى سخت و هر سوارى نيك تاز و هر خطيبى فصيح».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 524)

راوى خبر گويد طلحة بن عبيداللّه كه رسول عليه السلام گفت:«هيچ روز شيطان از آن ذليل تر و عاجزتر نباشد كه روز عرفه و آن براى آن بود كه رحمت بى قياس بيند كه به گناهكاران امّت من فرود مى آيد، الاّ روز بدر كه چون در نگريد، جبرئيل را ديد كه در پيش فرشتگان عليهم السلام مى آمد، آن روز به غايت ذليل شد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 539)

عبداللّه عباس گفت رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى مرا پنج چيز داد كه هيچ پيغمبر را پيش از من نداد: زمين به مسجد و طهور من كرد تا هر كجا رسم نماز كنم، و هر گه كه آب نيابم. به خاك تيمّم كنم، و هيچ پيغمبر را روا نبود نماز مگر در محرابش و مرا ترس دادند در دلهاى دشمنان تا هر كجا كه مى روم يك ماهه راه ترس من از پيش مى شود. ديگر آنكه خداى تعالى پيغمبران را به خاصه و قوم خود فرستاد، جز من كه مرا به جنّ و انس فرستاد و پيغمبران ديگر خمس از مال خود جدا كردند تا آتش بيامدى و بخوردى آن را و مرا فرمودند كه بر قوم خود قسمت كنم. پنجم هر پيغمبرى را مرادى بدادند و حاجت من شفاعت من كردند ذخيره براى امّت من».

.


1- . روض الجنان، ج 9، ص 96.
2- . همان، ص 96.
3- . همان، ص 130.

ص: 318

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 548)

راوى خبر گويد كه رسول عليه السلام گفت:«قرآن بر من آيه آيه آمد. سورة التوبه و سورة الانعام كه جمله فرود آمد و با هر يكى هفتاد هزار فرشته بودند، مى گفتند: بگو يا محمد تا وصيّت خبر كنند به صورتى كه در او نسبت خداست؛ يعنى سوره اخلاص».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 552)

عطا گفت مردى را پيش رسول عليه السلام آوردند اسير، او را ابو اُمامه گفتند، سيّد يمامه بود. رسول عليه السلام او را گفت:«اسلام آور يا خويشتن را باز خر يا تو را بكشند يا آزادت كنند». گفت: يا محمّد! اگر بكشى، مرد بزرگ را كشته باشى و اگر فدا ستانى، بزرگى را فدا ستاده باشى و اگر آزاد كنى، همچنين. و امّا اسلام نخواهم. رسول عليه السلام گفت: «برو كه آزادت كردم». او چون اين بشنيد گفت: أَشهد أَن لا إِله إِلاّ اللّه وأَنّك رسولُ اللّه ؛ كرم تو دليل مى كند كه تو پيغمبرى خداى را، و برخاست و با يمامه شد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 558)

انس گفت رسول عليه السلام گفت:«هر كس كه برده اى دارد كه آبستن است، با او نزديكى نكند و هر چه آبستن نيست، خويشتن از او دور دارند تا آنگه كه استبرا كند او را به حيض».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 571)

ابو سلمه روايت كرد از عايشه كه گفت رسول عليه السلام گفت:«روزگار به سر نشود تا مردمان لات و عُزّا نپرستند».

.


1- . روض الجنان، ج 9، ص 153.
2- . همان، ص 162.
3- . همان، ص 176 _ 177.
4- . همان، ص 206.

ص: 319

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 581)

ابوذر غفارى گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه:«هر كه او سيمى رها كند، داغ كنند به آن او را روز قيامت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 582)

رسول عليه السلام گفت:«ندانى كه خداى تعالى زكات واجب نكرده، الاّ براى آنكه مالهاى شما پاكيزه كند به آن چون زكات داده باشى آن باقى پاكيزه است و مواريث فرض كرد در مال ها كه از شما باز ماند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 584)

رسول عليه السلام گفت:«خبر دهم شما را به بهترين كنزى كه مرد بنهد خود را؟» «گفتند: بلى يا رسول اللّه ! گفت: «زن صالح كه چون در او نگرد، شاد شود و چون كاريش فرمايد، طاعتش دارد. چون غايب شود از او، حفظ الغيب او كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 584)

عبد العزيز روايت كرد از سهل از پدرش از ابو هريره از رسول عليه السلام كه گفت:«هيچ صاحب كنزى نباشد كه او زكات مال بندهد و الاّ آن زر و سيم او در آتش دوزخ بتابند و به صحفه ها كنند و به آن پيشانى و پهلو و پشت ايشان را داغ مى كنند تا خداى تعالى كار بندگان بگذارد در روزى كه مقدار آن روز پنجاه هزار سال باشد از سالهاى شما چون خداى تعالى كار خلقان بگذارده باشد و حساب ايشان فضل كرده آنگه بنگرد تا مرد اهل چيست. اگر اهل بهشت باشد به بهشتش برند و اگر اهل دوزخ باشد به دوزخش برند و اگر مرد صاحب شتر باشد و زكات نداده باشد، خداى تعالى بفرمايد تا در آن صحرا او را بر روى افكنند و آن شتران بر سَرِ او مى روند. هر گه كه آخرشان بگذرد، اوّلشان باز آيد تا آنگه كه خداى تعالى حكم فصل كند ميان اهل موقف در روزى كه مقدارش پنجاه هزار سال بود از سالهاى شما و آنكه صاحب گوسفند بود، او را بيارند و در آن صحرا بر روى افكنند و آن گوسفندان او را به پا و لگد به سَرِ وى مى زنند تا آنگه كه خداى تعالى حساب فصل كند ميان خلقان در روزى كه مقدارش پنجاه هزار سال بود و ندانم كه حديث گاو گفت يا نگفت».

.


1- . روض الجنان، ج 9، ص 226 _ 227.
2- . همان، ص 229.
3- . همان، ص 233.
4- . همان، ص 233.

ص: 320

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 584 _ 585)

ثوبان روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت كه:«هر كه او كنزى بنهد و زكات آن نداده باشد، حق تعالى از آن گنج او مارى آفريند كه او را نُقَط سياه باشد دو بر لاى چشم تا با او مى رود. هر كجا او مى رود، او گويد: ويلك! تو كيستى كه ملازم من شده اى؟ گويد: من آن گنجم كه تو بنهادى. با توأم تا تو را خُرد بشكنم و فرو برم. آنگه بيايد و دستش در دهن گيرد و بشكند و فرو برد و همچنين اندامش يك يك تا همه اندامش فرو برد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 585)

در خبر آورده اند كه رسول عليه السلام را پرسيدند از رجب. گفت:«نام جوئى است در بهشت از شير سفيدتر و از انگبين شيرين تر. هر كه روزى از اين ماه روزه دارد، خداى تعالى او را از آن جوى آب دهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 585)

انس روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«براى آن اين ماه را شعبان خواندند كه حسَنات در او متشعّب شود». و هم از رسول عليه السلام روايت كردند كه گفت: «براى آنكه ارزاق مؤمنان در او متشعّب شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 585)

رسول عليه السلام گفت:«هر كه يك روز از رجب روزه دارد از اوّل يا ميانه يا آخرى، خداى تعالى ديوارى پديد آرد ميان او و ميان دوزخ عرض و كثافت، چنان كه از مشرق تا مغرب و روزه يك ساله بنويسند او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 597)

.


1- . روض الجنان، ج 9، ص 234 _ 235.
2- . همان، ص 235.
3- . همان، ص 236.
4- . همان، ص 236.
5- . همان، ص 239 _ 240.

ص: 321

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«خداى ضمان كرده است او را كه در سبيل او بيرون شود از سر ايمان به خدا و رسول كه يا شهادت روزى كند او را، يا باز گرداند او را به اهل خانه خود آمرزيده با مغفرت و ظفر و غنيمت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 597)

ابو هريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت كه:«مسكين نه آن باشد كه او را يك لقمه يا دو لقمه باز گرداند يا يك خرما يا دو خرما و ليكن مسكين آن باشد كه او را غنايى و كفافى نباشد كه به آن مستغنى باشد از مردمان و از مردمان سؤال نتواند كردن و نداند كردن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 602)

جرير بن عبداللّه گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه گفت:«مهاجر و انصار ياران من بهرى اولياى بهرى اند، امر معروف مى كنند يعنى به ايمان و به خير، و نهى منكر مى كنند يعنى آنچه در سنّت و شريعت نشناسند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 610)

رسول عليه السلام گفت:«عدْن بهشتى است خاص از بهشتهاى خداى هيچ چشم مثل آن نديده است و بر خاطر هيچ بشر چنان نگذشته در آنجا باشند سه گروه پيغمبران و صديقان و شهيدان. حق تعالى گويد خنك آن را كه در اينجا شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 611)

ابو سعيد خدرى روايت كند از رسول عليه السلام كه گفت:«چون اهل بهشت در بهشت قرار گيرند خداى تعالى گويد: يا اهل الجنّة؛ اى اهل بهشت! ايشان گويند: لبّيك وسعديك. هل رضيتم؛ راضى شدى؛ گويند: ربّنا ومالنا لا نرضى؛ بار خدايا! چگونه راضى نشويم؟ تو بدادى ما را آنچه كس را نداده اى. حق تعالى گويد: من شما را به از اين بدهم. گويند: بار خدايا! به از اين چه بود؟ گويد رضا و خشنودى من از شما: «وَرِضْوانٌ مِنَ اللّه ِ أَكْبَرُ» (5) . رضا كه پس از آن هرگز سخط نبود، «ذلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ» (6) ؛ اين ظفرى بزرگ است».

.


1- . روض الجنان، ج 9، ص 264.
2- . همان، ص 273 _ 274.
3- . همان، ص 293.
4- . همان، ص 294 _ 295.
5- . التّوبة (9): آيه 72.
6- . التّوبة (9): آيه 72.

ص: 322

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 611)

ابو امامه باهلى گفت ثعلبة بن خاطب انصارى بيامد و رسول عليه السلام را گفت:يا رسول اللّه ! خداى را دعا كن تا مرا مالى دهد. رسول عليه السلام گفت: ويحك يا ثعلبه! «برو و قناعت كن به اينكه دارى كه شكر كننده به باشد از بسيارى كه شكرش نكنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 613)

رسول عليه السلام گفت:«اى مردمان! من گفتم شما را كه سه خصلت است كه هر كس كه آن سه خصلت در او بود، منافق باشد. آنكه حديث كند، دروغ گويد و در امانت خيانت كند و وعده خلاف كند. به اين حديث شما را نخواستم، منافقان را خواستم. امّا آنچه گفتم در حديث دروغ گويد منافقان را خواستم كه به نزديك من آمدند و گفتند ما به تو ايمان داريم و به نبوّت تو مقرّيم من ايشان را باور داشتم. خداى تعالى اين آيه فرستاد در حق ايشان: «إِذا جاءَكَ الْمُنافِقُونَ قالُوا نَشْهَدُ إِنَّكَ لَرَسُولُ اللّه ِ وَاللّه ُ يَعْلَمُ إِنَّكَ لَرَسُولُهُ وَاللّه ُ يَشْهَدُ إِنَّ الْمُنافِقِينَ لَكاذِبُونَ» (3) امّا آنچه گفتم: چون امينش كنند خيانت كنند اين امانت نماز است و شرايط آن كه ايشان در آن خيانت كردند و خداى تعالى در ايشان فرستاد. «إِنَّ الْمُنافِقِينَ يُخادِعُونَ اللّه َ وَهُوَ خادِعُهُمْ وَإِذا قامُوا إِلَى الصَّلاةِ قامُوا كُسالى يُراو?نَ النّاسَ وَلا يَذْكُرُونَ اللّه َ إِلاّ قَلِيلاً» (4) و «فَوَيْلٌ لِلْمُصَلِّينَ * الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ * الَّذِين هُمْ يُراو?نَ» (5) و امّا آنچه گفتيم اذا وعد خلف آن بود كه ثعلبة بن مالك. بيامد و گفت: يا رسول اللّه ! إِنَّ لي غُنَيمات و إِنِّي مُولِع بالسائمة. من گوسپندكى چند دارم و من مولعم به چهارپاى خداى را دعا كن تا مرا بركتى دهد كه من حق خدا و حقها ديگر به واجبى بگزارم. من دعا كردم. خداى تعالى او را گوسپند بسى داد. چون وقت صدقه آمد، كس فرستادم و طلب حق اللّه كردم بخل كرد و وعده خلاف كرد. خداى تعالى اين آيه فرستاد: «وَمِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللّه َ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَلَنَكُونَنَّ مِنَ الصّالِحِينَ» (6) ».

.


1- . روض الجنان، ج 9، ص 296.
2- . همان، ص 299.
3- . العجب : ظن الإنسان في نفسه استحقاق منزلة هو غير مستحقّ لها . التافه : الشيء القليل . السراب : ما يتراءى في الصحراء ماءً حتى إذا جاءه لم يجده شيئا .
4- . المنافقون (63): آيه 1.
5- . النساء (4): آيه 142.
6- . الماعون (107): آيات 4 _ 6.

ص: 323

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 617)

ابو الشليل روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه امروز صدقه دهد، من فرداى قيامت براى او گواهى دهم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 618)

ابو هريره گويد از رسول عليه السلام شنيدم كه گفت:«به آن خداى كه جان من به امر اوست كه هيچ بنده نباشد كه صدقه دهد از كسبى حلال و خداى تعالى جز حلال پاك نپذيرد و بر آسمان نشود، الاّ صدقه پاك و الاّ آن صدقه در دست كرم خداى مى نهد خداى از او بستاند آن را و مى پروراند؛ چنان كه يكى از شما كرّه اسبى پروراند تا يك لقمه كه از براى خداى داده باشد، مانند كوهى عظيم شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 633)

جماعتى بسيار روايت كردند از رسول عليه السلام، چون اميرالمؤمنين على عليه السلام و ابو دردا و ابو هريره و ابو امامة الباهلى و عبداللّه بن عمر و جابر بن عبداللّه و عمران بن حصين كه رسول گفت:«هر كه او نفقه بفرستد براى نمازيان و او به خانه بنشيند، به هر درمى هفتصد درم بنويسند او را و هر كه به نفس خود غزا كند، به هر درمى كه در آن خرج كند، خداى تعالى او را روز قيامت هفتصد هزار درم عوض بدهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 653)

.


1- . روض الجنان، ج 9، ص 308 _ 309.
2- . همان، ص 311.
3- . همان، ج 10، ص 30.
4- . روض الجنان، ج 10، ص 79.

ص: 324

روايت است از ابو اُمامه رضى الله عنه از أُبَىِّ كعب رحمه الله كه رسول صلى الله عليه و آلهگفت:«هر كه سوره يونس عليه السلام را بخواند، خداى تعالى (جل جلاله) به عدد هر كسى كه ايمان داشت به يونس عليه السلام و آنكه نداشت و به عدد آنها كه با فرعون غرق شده اند، ده حسنه در نامه اعمال او نويسد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 1)

در خبر است كه رسول عليه السلام جبرئيل را گفت:«امّت من صراط چگونه گذارند؟» «برفت و باز آمد و گفت خدايت سلام مى رساند و مى گويد: تو بر صراط به نور من گذرى، و على بن ابى طالب بر صراط به نور تو گذرد، و امّت تو بر صراط به نور على گذرد، و نور امّت تو از نور على باشد، و نور على از نور تو، و نور تو از نور خدا».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 6)

در خبر است كه رسول عليه السلام گفت كه:«چون بنده سر از گور برآورد، عمل صالحش پيش او آيد بر نكوتر صورتى و هيئتى. او گويد: تو كيستى كه من تو را بس نيكوروى و نيكوسيرت و نيكوطريقت مردى مى بينم؟ گويد: من عمل صالح توأم. آنگه نور او شود و قايد او به بهشت، و كافر چون از گور سر برآرد، عمل بد او بر صورت زشت و هيئتى زشت پيش او آيد. او گويد: تو كيستى كه تو را مردى زشت روى مى بينم؟ گويد: من عمل بد توأم و از تو مفارقت نكنم تا تو را به دوزخ سپارم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 6)

طلحة بن عُبيْد اللّه گفت از رسول عليه السلام پرسيدند كه تفسير سبحان اللّه چه باشد؟ گفت:تنزيه اللّه من كل سوءٍ؛ تنزيه خداى باشد از همه بدى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 7)

.


1- . همان، ص 89.
2- . همان، ص 102 _ 103.
3- . همان، ص 103.
4- . روض الجنان، ج 10، ص 104.

ص: 325

جابر عبداللّه انصارى روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«در خواب ديدم كه جبرئيل بر بالين من بودى و ميكائيل بر پايين با يكديگر مى گفتند براى او مَثَل بزن آنكه گفت بشنو كه گوش شنوا باد و بدان كه دلت دانا باد مثَل تو و مثَل امّت تو، چون مَثَل پادشاهى است كه سرايى بنا كند و در آن سراى خانه اى سازد و در آن خانه خوانى نهد. آن گاه رسولى فرستد و قومى را به دعوت خواند: بعضى اجابت كنند و بعضى نكنند. پادشاه خداست و سرا سراى سلامت و خانه بهشت و تو كه محمدى، رسولى. هر كه تو را اجابت كند به اسلام درآيد به سراى اسلام و هر كه به سراى سلام درآيد، به طعام حاضر آيد و به آن متمتّع شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 18)

سعيد جبير گفت از رسول عليه السلام پرسيدند كه. من اولياء اللّه ؛ دوستان خداى كيستند؟ گفت:«آنان اند كه چون مردمان ايشان را به بينند، خداى را ياد كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 32)

راوى خبر گويد كه از رسول عليه السلام شنيدم كه مى گفت:«خداى را بندگان هستند كه نه پيغمبران اند و نه شهيدان؛ پيغمبران و شهيدان را بر ايشان غبطت باشد روز قيامت به مكان ايشان از خدا». گفتند: يا رسول اللّه ! كيستند ايشان و عمل ايشان چه باشد؟ ما را نيز بگو تا ما ايشان را دوست داريم. گفت: «ايشان قومى باشند كه با يكديگر دوستى كنند براى خدا، بى آنكه ميان ايشان رحمى باشد و خويشى و نه مالى كه به يكديگر دهند كه و اللّه رويهاى ايشان به نور تابنده بود و ايشان بر منبرهاى نور باشند. چون مردمان ترسند، ايشان نترسند و چون مردمان اندوهگين باشند، ايشان نباشند».

.


1- . همان، ص 131 _ 132.
2- . همان، ص 169.

ص: 326

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 32 _ 33)

ابو دردا روايت كند، رسول عليه السلام گفت:«خواب نيك باشد كه مرد مسلمان بيند يا در حق او بينند. اين بشارت دنيا باشد و بشارت آخرت بهشت بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 33)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«چون قيامت نزديك رسد، خواب مرد مسلمان كم خطا كند و خواب آن كس راست تر بود كه سخن او راست تر بود». آنگه گفت: «خواب سه گونه باشد: يكى بشارت بود از خداى تعالى، و يكى از حديث نفس مرد باشد از آنچه در دل او بود، سيم خوابى بود كه شيطان نمايد و خواب جزوى است از چهل و شش جزو از پيغامبرى. چون يكى از شما چيزى بينند كه از آن كراهتى باشد، بايد تا باز نگويد، برخيزد و دو ركعت نماز كند». آنگه گفت: «من قيد دوست دارم در خواب و غل را كاره باشم؛ چه قيد ثبات بود در دين».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 33)

زيدين ابان گفت رسول را صلى الله عليه و آله در خواب ديدم سوره هود بر او خواندم تا ختم كردم. مرا گفت:«يا زيد! بخواندى، گريه كجاست؟».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 54)

رسول عليه السلام گفت:«اگر حوالت مى كنيد كه اين كلام من است، شما از زمين منيد و از جنس و قبيل و قبيله منيد، اين را معارضه و مناقضه بياريد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 59)

.


1- . روض الجنان، ج 10، ص 169.
2- . همان، ص 170.
3- . همان، ص 170.
4- . همان، ص 223.
5- . همان، ص 236.

ص: 327

مانع الاصبحى گفت:در مدينه شدم، مردى را ديدم خلق بسيار بر او جمع شده و او حديث مى كرد از رسول عليه السلام و مردم از او مى شنيدند. گفتم: اين كيست؟ گفتند: ابو هريره است. من بنشستم تا فارغ شد و مردم برفتند. گفتم: من مردى غريبم، مرا حديثى كن از رسول عليه السلام كه تو از او شنيده باشى و ياد گرفته و دانسته. گفت: چنين كنم حديثى، گويم تو را كه از لب و دندان رسول شنودم و در اين خانه جز من كسى ننشيند. آن ساعت من با رسول بودم و كسى ديگر نبود آنگه گفت: حدّثنى حبيبى رسول اللّه . اين بگفت و گريه بر او افتاد و ساعتى بگريست. ديگر باره گفت: حدّثنى رسول اللّه . ديگر بار گريه بر او افتاد و غالب شد. بار سِيُّم چون نام رسول برد، بيهوش شد. ساعتى همچنان بود، چون باهوش آمد، گفت: مرا حديثى كرد كه: «چون روز قيامت باشد و خلايق را در زمين قيامت بدارند، حق تعالى خلقان را به حكومت خواند و خلقان را در زانو افتاده؛ چنان كه متحاكمان باشند. اوّل گروه كه ايشان را پيش خداى برند، سه كس باشند: مردى كه قرآن را حفظ كرده باشد، و مردى كه او را در سبيل خداى كشته باشند، و مردى كه او را مالى بوده باشد، او بذل كرده باشد آن صاحب قرآن را گويد من تو را توفيق دادم تا قرآن بياموختى و ياد گرفتى. گويد: بلى، خداوند و مولاى من گويد چه كردى به آن و چگونه عمل كردى؟ گويد: بار خدايا! به آن قيام نمودم آناء الليل واطراف النهار. حق تعالى گويد: بلى، كردى و ليكن نه براى من كردى؛ براى آن كردى تا مردمان گويند فلان قارى است. تو كردى و ايشان گفتند و مقصود تو حاصل شد. تو را بر من حقّى نيست. آنگه صاحب مال را بيارند. حق تعالى گويد: من تو را مال بسيار دادم در دنيا، به آن چه كردى؟ گويد: بار خدايا! نفقه كردم و صدقه دادم. حق تعالى گويد كردى و ليكن نه براى من كردى؛ براى آن كردى تا مردمان گويند فلان جواد و سخى است. تو كردى و ايشان گفتند تو را نصيبى نيست پيش من. آنگه فرمايد تا آن شهيد را بيارند، گويد: من تو را قوّت و شجاعت و دليرى دادم. چه كردى به آن در دنيا؟ گويد: بار خدايا! در سبيل تو جهاد كردم تا مرا بكشتند. گويد كردى و ليكن نه براى من كردى؛ براى آن كردى تا مردمان گويند فلان شجاع است، تو كردى و ايشان گفتند. تو را پيش من نصيبى نيست. آنگه بفرمايد تا هر سه را به دوزخ برند». آنگه دست بر زانوى من زد رسول عليه السلام گفت: «يا ابا هريره! اينان اوّل كس باشند كه خداى تعالى دوزخ به ايشان بتابد».

.

ص: 328

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 60)

سعيد جبير روايت كند از ابو موسى الاشعرى كه او گفت از رسول شنيدم كه او گفت:«هيچ جهود و ترسا نباشد كه نام من بشنود و به من ايمان نياورد و الاّ جاى او دوزخ بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 65)

رسول عليه السلام گفت:«نوح در قوم هزار سال كم پنجاه سال مقام كرد و قوم را با خداى خواند به آخر كار خداى تعالى فرمود تا درختى بكشت و آن درخت بزرگ شد و سطبر گشت. حق تعالى فرمود او را تا آن ببريد و از آن كشتى ساخت و ايشان بر او مى گذشتند و مى گفتند نوح خانه مى سازد براى زمستان تا سردش نباشد و يكى مى گفت نهانخانه مى سازد و يكى مى گفت انبارخانه مى سازد و مى گفتند تا بدانيد كه اين مرد ديوانه است كشتى مى سازد بر زمين ساده اينجا دريايى نيست، كشتى چگونه خواهد رفت!».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 70)

در خبر است كه رسول عليه السلام گفت:«نوح عليه السلام اوّل روز رجب در كشتى نشست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 74)

روايت كرده اند كه رسول عليه السلام گفت:«جبرئيل را خداى تعالى به اوصاف صفت كرد، فى قوله: «ذِي قُوَّةٍ عِنْدَ ذِي الْعَرْشِ مَكِينٍ * مُطاعٍ ثَمَّ أَمِينٍ» (5) . مرا خبر ده از قوّت خود و تمكين و طاعت خود و از امانت خود. گفت: «امّا قوّت، خداى تعالى مرا فرمود تا هفت شهرستان قوم لوط را از بيخ بركندم و بر پَر گرفتم و در هوا چندانى ببردم كه آواز مرغان ايشان اهل آسمان دنيا بشنيدند آنگه آن را بر گردانيدم و زير و زبر كردم. و امّا مكانت و طاعت من در آسمان چنان است كه اگر من گويم رضوان و مالك را به هر وقت كه خواهم كه در بهشت و دوزخ بگشايند، مرا خلاف نكنند و بگشايند. و امّا امانت من تا آنجاست كه خداى تعالى هر پيغمبرى را كه فرستاد، هيچ كس را به وحى ايشان امين نداشت، الاّ مرا».

.


1- . روض الجنان، ج 10، ص 238 _ 239.
2- . همان، ص 252.
3- . همان، ص 264 _ 265.
4- . همان، ص 275.
5- . التكوير (81): آيات 20 _ 21.

ص: 329

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 89 _ 90)

انس روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«من جبرئيل را پرسيدم از اين آيه. گفت: مراد ظالمان امّت توأند. هيچ ظالم نيست از ظالمان امّت تو و الاّ او بر عرض سنگى از سنگهاست تا كه فرود آيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 90)

«إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ...» (3) . بعضى مفسّران گفتند در مردى آمد نام او ابوالبشر عمرو بن عربة الانصارى و او خرما فروختى. زنى بيامد تا از او خرما خرد، زن به جمال بود. او گفت: اين خرما نيك نيست كه اينجاست؛ به خانه بهتر از اين هست. اگر خواهى، به خانه آى. زن با او به خانه رفت. او در زن آويخت و در بر گرفت و بوسه داد. زن گفت: اتّق اللّه ؛ از خداى بترس. مرد بترسيد و پشيمان شد، بيامد گفت: يا رسول اللّه ! چه گويى در مردى كه او در زن آويزد و از او مراد خود حاصل كند، مگر جماع؟ رسول عليه السلام هيچ جواب نداد تا وَحى آمد. يكى از جمله صحابه گفت: خداى بر تو پوشيده بود، اگر تو بر خويشتن بپوشيدى. وقت نماز اگر در آمد. رسول عليه السلام نماز بگزارد. جبرئيل آمده اين آيت آورد. رسول عليه السلام گفت: «ابوالبشر كجاست؟» او پيش آمد. گفت: «با ما نماز كردى؟» گفت: آرى، يا رسول اللّه ! گفت: «خداى تعالى اين نماز را به كفّارت گناهت كرد و آيت فرستاد كه «إِنَّ الْحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئاتِ» (4) ».

.


1- . روض الجنان، ج 10، ص 315 _ 316.
2- . همان، ص 318.
3- . هود (11): آيه 114.
4- . هود (11): آيه 114.

ص: 330

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 102)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه گفت رسول عليه السلام گفت:«بندگانتان را سوره يوسف بياموزيد كه هر مسلمانى كه اين سوره يوسف بخواند و اهلش را بياموزد و زيردستانش را، خداى تعالى سكرات مرگ و جان كندن بر وى آسان كند و او را توفيق دهد تا بر هيچ مسلمان حَسد نبرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 106)

ابوسعيد خدرى روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«شب معراج چون مرا به آسمان بردند، يوسف را ديدم. جبرئيل را گفتم: اين كيست؟ گفت: اين يوسف است». گفتند يا رسول اللّه ! چگونه ديدى او را؟ گفت: «چنان ديدم كه ماه در شب چهارده».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 110 _ 111)

انس مالك روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«يوسف را و مادرش را نيمه حُسن بدادند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 111)

عبداللّه مسعود روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«جبرئيل آمد و مرا گفت خداى تعالى مى گويد من حُسن يوسف از نور كرسى دادم و حُسن تو از نور عرش».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 111)

عبداللّه عمر روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«مردمان را دروغ تلقين نكن كه فرزندان يعقوب ندانستند كه گرگ آدمى خورد؛ چون يعقوب بگفت: «وَأَخافُ أَن يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ» (6) ايشان از او بياموختند و آن را دست افزار خود كردند و گفتند: «فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ» (7) ».

.


1- . روض الجنان، ج 10، ص 347.
2- . همان، ج 11، ص 1.
3- . همان، ص 14.
4- . همان، ص 14.
5- . همان، ص 16.
6- . يوسف (12): آيه 13.
7- . يوسف (12): آيه 17.

ص: 331

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 113)

عكرمه روايت كرد از عبداللّه عبّاس از رسول عليه السلام كه:«هر كه او خواب نديده باشد، گويد خواب ديدم و دروغ گويد، روز قيامت دو دانه جو به دست او دهند و او را تكليف كنند تا بر يكديگر ببندد و هر كه گوش با حديث قومى كند كه نخواهند ايشان كه او بشنود، فرداى قيامت سرب در گوش او گذارند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 132)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«عجب مى دارم از يوسف و كرم او و صبر او و اللّه يغفر له؛ و خداى بيامرزد او را! با آنكه رسول آمد و او را پرسيد كه تأويل خواب ملك چيست؟ بگفت و امتناع نكرد و اگر به جاى او من بودمى، گفتمى تا از زندانم بيرون نياريد، نگويم. و عجب دگر از صبر او كه چون رسول باز آمد و گفت: بيرون آى، با آنكه مدتى دراز در زندان بمانده بود، گفت: برو و ملك را بگو تا احوال من از آنان زنان پرسد تا ايشان چرا دستها ببريدند و اگر به جاى او من بودمى، شتاب كردمى تا بيرون آمدمى. او سخت حليم و ساكن بوده است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 138)

در وعده يعقوب به پسرانش، عبداللّه عبّاس روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«وعده ايشان به شب آدينه داد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 162)

روايت است از سعيد جبير از عبداللّه عبّاس از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلامگفت:«هر كه اين سوره رعد بخواند، خداى تعالى او را به وزن هر ابرى كه آمد و خواهد آمد، در نامه اعمال ده حسنه بنويسد و روز قيامت از جمله وفاداران به عهد باشد».

.


1- . روض الجنان، ج 11، ص 20.
2- . همان، ص 72.
3- . همان، ص 92.
4- . همان، ص 153.

ص: 332

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 170)

عبداللّه عبّاس گفت:چون اين آيت آمد، رسول دست بر سينه خود نهاد و گفت: «انا المنذر». و دست بر دوش اميرالمؤمنين نهاد و گفت: «انت الهادى يا على بك يهتدى المهتدون من بعدى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 176)

حذيفة بن اليمان روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«اگر اين كار (خلافت) با اميرالمؤمنين على (عليه الصلوة والسلام) فكنيد، او هادى و مهدى است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 176)

در خبر است كه يكى از جمله بزرگان صحابه از رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيد كه بر ما چند فرشته موكّل اند؟ گفت:«دو فرشته: يكى بر راست و يكى بر چپ. آنكه بر راست، امير است بر آنكه بر چپ است. چون بنده حسنَتى بكند، آن فرشته دست راست يكى را ده بنويسد و چون سيّئتى بكند، فرشته دست چپ گويد بنويسم؟ گويد توقّف كن باشد كه پشيمان شود يا استغفار كند يا توبه كند تا سه بار مراجعه كند. اگر بنده استغفار كند يا توبه كند، هيچ بر او ننويسد و اگر نكند، از پسِ آن گويد بنويس. يكى را يكى كه خداى ما را از اين برهاند كه بد قرينى است ما را كه جانب خداى را مراقبه نكند و از ما شرم دارد... و دو فرشته ديگرند خداى را در پيش و پس ما كه ما را نگاه مى دارد... و فرشته ديگر است موى پيشانى تو به دست اوست، يعنى مسلّط است بر تو. اگر تواضع كنى، تو را رفيع كند و چون تكبّر كنى، تو را فرو شكند و دو فرشته ديگر كه بر لب تو موكّل اند، هيچ نگاه ندارند، جز صلوات بر محمّد و آل محمد و فرشته ديگر كه بر دهن تو موكّل است رها نكند كه مار در دهن تو رود و دو فرشته بر چشمهايت موكّل اند. اين ده فرشته اند موكّل بر هر آدمى به شب. ده ديگر بيايند ده گانه روز بروند و فرشتگان شب بروند ده ديگر براى روز بيايند. جمله بيست فرشته اند: ده به روز و ده به شب و ابليس به روز متعرّض وسوسه آدميان باشد و فرزندانش به شب».

.


1- . روض الجنان، ج 11، ص 173.
2- . همان، ص 186.
3- . همان، ص 186.

ص: 333

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 178 _ 179)

سعيد جبير روايت كند از عبداللّه عبّاس كه جماعتى يهودان به نزديك رسول آمدند و او را گفتند:يا محمّد! ما آمده ايم تا تو را پرسيم از جواب مسائلى. اگر جواب دهى و جواب به صواب دهى، ايمان آريم. رسول صلى الله عليه و آله با ايشان عهد كرد كه خلاف نكند و گفت: «اللّه على ما نقول وكيل». گفتند: أخبِرنا عن الرّعد؛ ما را خبر ده از رعد تا چيست. فرموده: «فرشته اى است موكّل بر ابر تازيانه اى به دست دارد و ابر را به آن مى راند؛ چنان كه خداى تعالى فرمايد». گفتند: اين آواز چيست كه از او مى شنويم. گفت: «زجر او است ابر را تا آن جا رود كه خواهد». گفتند: راست گفتى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 182)

سالم بن عبداللّه روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله چون آواز رعد شنيدى، گفتى:«اَللّهُم لا تقتلنا بغضبك ولا تهلكنا بعذابك وعافنا من بلائك».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 182)

عبدالرحمن بن عوف گفت از رسول شنيدم كه گفت:«خداى تعالى گفته است من خداى رحمانم، رحم بيافريدم و نام آن از نام خود بشكافتم هر كه آن را بپيوندد، با او بپيوندم و هر كه آن را ببُرد، از او ببُرم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 189)

.


1- . روض الجنان، ج 11، ص 191 _ 192.
2- . همان، ص 199 _ 200.
3- . همان، ص 200.
4- . همان، ص 213 _ 214.

ص: 334

ابو ايّوب انصارى روايت كرد كه مردى رسول را صلى الله عليه و آله گفت:مرا خبر ده يا رسول اللّه به عملى كه مرا به بهشت رساند. مردمان گفتند: مال ببخش. رسول صلى الله عليه و آلهگفت: «خداى را پرست و با او شرك مياور و نماز به پاى دار و زكات بده و رَحِم به پيوند تا هم چنان باشد كه بر راحله اى باشى كه به بهشت مى رود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 189)

مكحول روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«زودتر طاعت به ثواب، رحم پيوستن است و زودتر معصيت به عقاب، بغى باشد و سوگند به دروغ، سراها خالى و ويران كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 189)

معاذ جبل گفت يا رسول اللّه ! مراوصيّتى كن. گفت:«چون گناهى كنى عقب آن طاعت كن تا آن را محو كند. اگر گناه به سرّ باشد، طاعت به سرّ كن و اگر گناه آشكارا بود، طاعت آشكارا كن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 190)

عبداللّه عمر روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت صحابه را كه:«شما دانيد كه به بهشت كه شود؟ گفتند: اللّه و رسوله اعلم؛ خداى و پيغمبر عالم تراند. گفت: «آن مجاهدان كه سدّ ثغور كنند به ايشان و دفع مكاره كنند. يكى از ايشان بميرد و حاجت او در دل او باشد كه قضاى آن نتواند كردن فرشتگان از هر درى در مى آيند و مى گويند: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ» (4) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 191)

محمد بن ابراهيم روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«هر سال يك بار صحابه بيامدى به زيارت گور شهيدان و گفتى: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدّارِ» (6) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 3، ص 191)

.


1- . روض الجنان، ج 11، ص 214.
2- . همان، ص 214.
3- . همان، ص 215.
4- . الرعد (13): آيه 24.
5- . روض الجنان، ج 11، ص 216 _ 217.
6- . الرعد (13): آيه 24.
7- . روض الجنان، ج 11، ص 217.

ص: 335

ابو سعيد خدرى گفت از رسول صلى الله عليه و آله مردى پرسيد كه طوبا چه باشد؟ رسول فرمود كه:«نام درختى است در بهشت، چندان كه صد ساله راه است. جامه هاى اهل بهشت از اكمام آن بيرون مى آيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 192)

معاوية بن قره روايت كرد از پدرش كه رسول گفت:«طوبا درختى است در بهشت كه خداى تعالى به دست قدرت خود آن را غرس كرد و روح خود را در او دميد. بار و ميوه او حلى و حلل اهل بهشت باشد. شاخهاى او از ورا با روى بهشت بينند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 192)

رسول عليه السلام گفت:«آرى در بهشت درختى است كه آن را طوبا گويند برابر فردوس اعلا». گفت: يا رسول اللّه درختان زمين هيچ به آن ماند؟ گفت: «نه و ليكن به شام رسيده از درختان شام با درخت جوز ماند آن را يك ساق باشد، آن گه از آنجاى شاخهاى منتشر و منشعب شده باشد». گفت: يا رسول اللّه ! عظم اصل آن چند باشد؟ گفت: «چندان كه اگر شترى جذعه از شتران قبيله تو خواهد كه گرد آن درخت در گردد، پايها و دستهايش شكسته شود از ضعف پيرى و نتواند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 192)

جابر روايت كند از ابو جعفر الباقر (عليه الصّلوة والسلام) كه او گفت:از رسول صلى الله عليه و آله پرسيدند من قوله «طُوبى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآب» (4) . گفت: «طوبى درختى است در بهشت. اصل آن در سراى من است و شاخه هاى آن در سراى اهل بهشت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 193)

.


1- . همان، ص 219.
2- . همان، ص 219 _ 220.
3- . همان، ص 220 _ 221.
4- . الرعد (13): آيه 29.
5- . روض الجنان، ج 11، ص 223.

ص: 336

يكى درآمد و از رسول اين سؤال كرد كه طوبى چيست؟ رسول صلى الله عليه و آلهگفت:«درختى است در بهشت اصل آن در سراى اميرالمؤمنين على (عليه الصلوة والسلام) و شاخهاى آن در سراى اهل بهشت». گفتند: يا رسول اللّه ! تو را پرسيدند همين ساعت، گفتى درختى است در بهشت اصل آن در سراى من و اكنون مى گويى در سراى اميرالمؤمنين على است. چگونه باشد؟ گفت: «نه سراى من و سراى اميرالمؤمنين على در بهشت يكى است و ما هر دو در يك سرا باشيم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 194)

عبداللّه عمر روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«خداى تعالى همه چيزى محو كند و اثبات از آنچه او خواهد، مگر شقاوت و سعادت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 199 _ 200)

كلبى روايت كرد از جابر عبداللّه انصارى كه رسول گفت:«خداى تعالى محو كند آنچه خواهد و اثبات كند آنچه خواهد بى استثناء».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 200)

در خبر مى آيد كه رسول گرد خانه طواف مى كرد و مى گريست و مى گفت:«بار خدايا! اگر من از اهل سعادتم، مرا بر آن ثابت دار و اگر از اهل شقاوتم، تو چنين نوشته اى، بفرماى تا بسترند و از اهل سعادتم بنويس؛ فإنّك تمحو ما تشآء وتثبت وعندك امّ الكتاب».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 200)

ابودرداء روايت كرد كه رسول گفت كه:«خداى تعالى را نوشته اى باشد در آخر شب، از شب سه ساعت مانده پيش خواهد و در او نظر كند و آن نوشته باشد كه جز او كس نداند و از آنجا آنچه خواهد محو كند و آنچه خواهد اثبات كند».

.


1- . روض الجنان، ج 11، ص 223.
2- . همان، ص 235.
3- . همان، ص 236.
4- . همان، ص 236.

ص: 337

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 201)

انس مالك روايت كند كه رسول گفت:«مثل عالم در زمين مثال ستاره است در آسمان به او راه برند در برّ و بحر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 203)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول فرمود كه:«هر كه سوره ابراهيم را بخواند، خداى تعالى او را مزد بدهد ده حسنه؛ به عدد هر كه بت پرستيد و هر كه نپرستيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 203)

در خبر است كه رسول فرمود:«فرداى قيامت جماعتى را از امّت من در قيامت آرند و صحايف ايشان بنگرند. مردمانى بوده باشند كه كانوا يقيمون الصّلوة ويؤتون الزّكوة ويأخذون وهنا من الليل. نمازها به اوقات گزارده باشند و زكات مال داده باشند و به نماز شب قيام كرده باشند. حق تعالى بفرمايد تا ايشان را به دوزخ برند». گفتند: يا رسول اللّه ! ايشان را به چه جرم به دوزخ برند؟ گفت: «گناه ايشان آن باشد كه كلّما بدالهم شيء من الدّنيا وثبوا عليه. بدين خصال چون از دنيا چيزى پديد آمدى، باز جستندى و بر او حرص نمودندى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 206)

مجاهد گفت:مورد آيت مورد منّت است بر حضرت رسول كه گفت: «خداى تعالى گفت: هر پيغمبرى را كه فرستاديم به قومى فرستاديم بر لغت و زبانى كه بودند، مگر تو را كه به كافّه ناس فرستادم از عرب و عجم و ترك و روم و هند و ساير بلاد على اختلاف ألسنتهم و ألوانهم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 206)

عقبة بن عامر روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت در حديث شفاعت كه:«عيسى عليه السلام گويد: ذلكم النبيّ الامّي. اين آن پيغمبر مكّى است كه من بشارت دادم به او و خداى تعالى مرا گويد برخيز و شفاعت كن. برخيزم براى شفاعت. از مجلس من بويى برآيد كه شنوندگان از او خوش تر هيچ بويى نشنيده باشند و شفاعت كنم خداى تعالى قبول شفاعت من كند و مرا نورى دهد از فرق تا قدم. كافران گويند ابليس را كه مؤمنان را شفيعى پديد آمد و براى ايشان شفاعت كرد و ايشان را بخواست و مشفع شدند؛ ما را شفيعى نيست، جز تو. برخيز و براى ما شفاعت كن كه ما به تو اقتداء كرديم. او برخيزد. از مجلس او نَتنى و گندى برآيد كه كس چنان نشنيده باشد. آن گه ايشان را به طعمه دوزخ كنند، عند آن ابليس گويد: ان اللّه وعدكم وعد الحق».

.


1- . روض الجنان، ج 11، ص 238.
2- . همان، ص 241.
3- . همان، ص 245.
4- . همان، ص 248.
5- . همان، ص 249.

ص: 338

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 215)

عبداللّه عمر گفت:رسول صحابه را گفت: «آن كدام درخت است كه برگ بنيفكند و آن درخت مانند هر چيزى است به مؤمن؟». هر كسى از درختان بدوى چيزى مى گفتند... . رسول فرمود: «درخت خرما».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 217)

روايت كردند كه رسول گفت:«اكرموا عمّاتكم؛ عمّه گان خود را گرامى داريد». گفتند: يا رسول اللّه عمّه گان ما كدام اند؟ گفت: «درختان خرما». گفتند: چگونه يا رسول اللّه ؟ گفت: «خداى تعالى چون آدم را بيافريد، از گِل او فضله بماند. خداى تعالى از آن درخت خرما آفريد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 217)

ابورافع روايت كرد كه رسول در بقيع قدمى رفت و من با او بودم. سه بار گفت:«لا هديت، لاهديت، لاهديت». ابورافع گفت: من پنداشتم كه مرا مى گويد. گفتم: يا رسول اللّه ! چه جرم كرده ام؟ گفت: «خطاب با تو نيست. خداوند اين گور را از من مى پرسند، مى گويد: نشناسم او را».

.


1- . روض الجنان، ج 11، ص 267 _ 268.
2- . همان، ص 273.
3- . همان، ص 273.

ص: 339

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 220)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خداى بر مادرم هاجر رحمت كند! اگر آن آب رها كردى همه باديه برسيدى و آب روان بودى. چون خاك گردان بركرد، آب بايستاد آنجا. آب مى گرفت تا غديرى شد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 224)

روايت است از زِرِّ حُبَيش از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره حجر بخواند، او را ده حسنه بنويسد به عدد مهاجر و انصار و به عدد آنكه بر رسول صلى الله عليه و آله استهزاء كردند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 230)

ابوموسى روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«روز قيامت چون اهل دوزخ را به دوزخ برند، در ميان ايشان فاسقان اهل نماز و قبله باشند. كافران بر سبيل طعن گويند آن مسلمانان را نه شما مسلمان بوديد و نماز مى گزارديد و روزه مى داشتيد؟ امروز آن اسلام شما و نماز و روزه شما از شما غنا نكرد. با ما اينجا گرفتاريد اينجا ايشان را سخت آيد. خداى تعالى بر ايشان خشم گيرد، بفرمايد تا همه مسلمانان را كه اهل قبله باشند از دوزخ بيارند. عند آن اهل دوزخ از كافران تمنّا كنند كه كاشكى تا ايشان مسلمان بودندى تا از دوزخ بازگشتندى؛ چنان كه مسلمانان باز گشتند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 233)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خلقان را بر هر درى از درهاى دوزخ عذاب كنند على قدر اعمالهم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 242)

.


1- . روض الجنان، ج 11، ص 277 _ 278.
2- . همان، ص 288.
3- . همان، ص 301.
4- . همان، ص 307 _ 308.
5- . همان، ص 327.

ص: 340

ابن ابى رياح روايت كند، و او از جمله صحابه است، كه رسول صلى الله عليه و آله يك روز در بنى شيبه در مسجد الحرام آمد و ما جماعتى حديث مى كرديم و مى خنديديم. ما را گفت:«چرا مى خنديد؟» و بگذشت. چون به نزديك سنگ سياه رسيد باز گرديد و گفت: «جبرئيل آمد اين ساعت و گفت خداى مى گويد چرا بندگان مرا نوميد مى كنى و اين آيه آورد: «نَبِّئْ عِبادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ» (1) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 244)

قتاده گفت:ما را روايت كردند از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت: «اگر بندگان قدر عفو خداى بدانند، هيچ كس از هيچ حرام نپرهيزد و اگر مقدار عذاب او بدانند، خويشتن در عبادت هلاك كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 244)

جابر بن عبداللّه انصارى و عبداللّه عمر گفتند ما با رسول صلى الله عليه و آله به ثمود بگذشتيم. ما را گفت:«در سراى اين ظالمان مشويد، الاّ گريان، ترس آن را كه نبايد به شما رسد آنچه به ايشان رسيد». آن گه گفت: «آن قوم صالح بودند خداى تعالى همه را هلاك كرد، الاّ يك مرد كه او در حرم خداى بود كه به حرمت حرم او را هلاك نكردند». گفتند: يا رسول اللّه او چه مردى بود؟ گفت: نام او ابو زغال بود. آن گه رسول بانگ بر ناقه زد و او را بجنبانيد و سبك از آنجا برفت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 247 _ 248)

ابوهريره روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«الحمد للّه رب العالمين هفت آيت است. يك آيت از آن آيات بسم اللّه الرحمن الرحيم است و آن سبع المثانى و امّ القرآن است و فاتحة الكتاب است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 248)

.


1- . الحِجر (15): آيه 49.
2- . روض الجنان، ج 11، ص 332 _ 333.
3- . همان، ص 333.
4- . همان، ص 340.
5- . همان، ص 341.

ص: 341

أُبىّ روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«به آن خدايى كه جان من به امر اوست كه خداى تعالى در تورات و انجيل و زبور و قرآن هيچ سوره اى از اين فاضل تر و بزرگوارتر انزال نكرد كه تو برخواندى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 248)

عباده صامت روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«فاتحة الكتاب عوض است از همه قرآن و هيچ سوره از او عوض نيست. از اينجا كه اگر همه قرآن مثلاً در يك ركعت نماز بخوانند بى فاتحه، آن ركعت درست نباشد و اگر هيچ دگر نخواند و فاتحه بخوانند، نماز درست باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 249)

عايشه روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او اين هفت سوره دراز بگيرد او حبرى باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 250)

انس مالك روايت كند كه يك روز گله شترى بر رسول صلى الله عليه و آله بگذشت به غايت حُسن. رسول صلى الله عليه و آله دست بر چشم نهاد و گفت:«خداى تعالى مرا چنين فرمود ولا تحزن عليهم و اندوه مدار بر ايشان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 250)

در خبر است كه يك روز عبداللّه مسعود به درِ حجره رسول آمد و در بزد. رسول فرمود:«من على الباب». گفت: انا يا رسول اللّه ! رسول صلى الله عليه و آله به خشم آمد و گفت: «انا و انا و هل لمخلوق يقول انا». چون در بگشادند و عبداللّه مسعود درآمد و اثر خشم بر روى رسول بديد گفت يا رسول اللّه چه گناه كرده ام؟ گفت: «يا ابن مسعود ندانى كه هيچ مخلوقى را نرسد كه گويد اَنا». گفت: يا رسول اللّه ! توبه كردم كه نيز نگويم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 250)

در خبر است كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«مرا نفرموده اند كه مال جمع كنم و از جمله تاجران باشم وليكن مرا وَحى چنين آمده است كه تسبيح كن به حمد خدا و از جمله ساجدان باش و مرا پرست تا مرگ به تو آمدن».

.


1- . روض الجنان، ج 11، ص 342.
2- . همان، ص 342.
3- . همان، ص 344.
4- . همان، ص 345.
5- . همان، ص 345 _ 346.

ص: 342

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 254)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او سورة النّحل بخواند، خداى تعالى او را حساب نكند بر آن نعمت كه او را داده باشد در دنيا و او را مزد آنان دهد كه وقت مرگ وصيّتى نيكو كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 254)

عبداللّه عمر گفت كه رسول عليه السلام گفت:«هيچ چيز نباشد و الاّ خداى را پيش از نماز پيشين و پس از زوال سجده كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 273)

عبداللّه عباس گفت رسول عليه السلام گفته است:«خمر آن بود كه از انگور گيرند، و سكر از خرما، و نقيع از انگبين، و مرز از كاورس و غبيرا از گندم، و من كه رسولم نهى مى كنم شما را از هر چه مستى كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 280)

در خبر است كه مردى به نزديك رسول عليه السلام آمد و گفت:يا رسول اللّه ! برادرم را از رنج شكم رنج مى باشد. گفت: «اسقه عسلا؛ بدو انگبين ده». او برفت و انگبين داد. باز آمد و گفت يا رسول اللّه سود نداشت. گفت: «برو انگبينش ده. صدق اللّه و كذب بطن اخيك؛ خدا راست گو است و شكم او دروغ زن». برفت و انگبين داد او را. نيك شد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 281)

عبداللّه بن حراد گويد:رسول عليه السلام را گفتم: يا رسول اللّه ! مؤمن زنا كند؟ گفت: «باشد كه كند». گفتم: دزدى كند؟ گفت: «باشد كه كند». گفتم: دروغ گويد؟ گفت: «نه، «إِنَّما يَفْتَرِي الْكَذِبَ الَّذِينَ لا يُو?مِنُونَ بِآياتِ اللّه ِ» (6) ».

.


1- . روض الجنان، ج 11، ص 353.
2- . همان، ج 12، ص 1.
3- . همان، ص 46.
4- . همان، ص 61.
5- . همان، ص 63.
6- . النحل (16): آيه 105.

ص: 343

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 298)

مكحول گفت:عمر خطّاب را بر جهودى چيزى بود او را مطالبه كرد و سوگند خورد به خدا كه محمّد را بر همه آدميان بگزيد كه مفارقت نكند از او تا حقّ خود نستاند از او. جهود گفت: خداى محمّد را برنگزيد بر خلقان. عمر تپنچه بر روى او زد. جهود گفت: ميان من و تو حاكم ابوالقاسم باشد؛ يعنى رسول عليه السلام. پيش رسول آمدند. جهود حكايت كرد آنچه رفته بود. رسول عليه السلام عمر را گفت: «امّا بر آن لطمه كه بر او زدى دل او خوش كن. و امّا تو اى يهودى! بشنو. بدان كه آدم صفى اللّه بود و ابراهيم خليل اللّه و موسى نجىّ اللّه و عيسى روح اللّه و انا حبيب اللّه . بلى يا يهودى! خداى تعالى امّت مرا دو نام از نامهاى خود اشتقاق كرد. او را سلام نام است، امّت مرا مسلم خواند. و او را مؤمن نام است، امّت مرا مؤمن خواند. بلى، يا يهودى! شما روزى طلب كرديد كه آن روز خدا ذخيره كرده بود ما را و آن روز آدينه است. امروز ماراست و فردا شما را و پس فردا ترسايان را. بلى، يا يهودى! شما در روزگار پيش ماييد و ما پس شماييم در مدّت وليكن پيش شماييم در قيامت. بلى، يا يهودى! بهشت بر پيغمبران حرام است تا من درشوم و بر اوصياء پيغمبران تا وصىّ من در شود و برامّتان تا امّت من درشوند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 305 _ 306)

حمزه عبدالمطلب را هند بنت عتبه مُثله كرده بود و شكم بشكافته و جگر او بگرفته، خواست تا بخورد. در دهانش سنگ شد تا بينداخت. رسول عليه السلام را بگفتند. رسول گفت:«حمزه از آن گرامى تر است كه بعضى از او به آتش بسوزد؛ چه حمزه اهل بهشت است و هند اهل دوزخ. خداى تعالى نخواست تا خون حمزه به احشاى هند مختلط شود». آن گه گفت: «رحم اللّه حمزه؛ خدا بر حمزه رحمت كناد كه من او را نشناختم الاّ فعّال خير بود و رحم پيوند و اگر نه آنستى كه قومى محزون شوند بر اين رها كردمى تا خدا او را شكم جانوران حشر كردى». آن گه گفت: «اگر خدا مرا ظفر دهد بر ايشان، هفتاد كس را عوض حمزه مُثله كنم». خداى تعالى اين آيه فرستاد: «وَإِنْ عاقَبْتُمْ» (3) ؛ اگر عقوبت كنيد به مثل آن كنيد كه ايشان كرده باشند شما را.

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 100 _ 101.
2- . همان، ص 118 _ 119.
3- . النحل (16): آيه 136.

ص: 344

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 306)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلام گفت كه:«هر كه او سوره بنى اسرائيل بخواند و دلش رقيق شود، آنجا كه ذكر مادر و پدر است، خداى تعالى او را در بهشت دو قنطار مزد بدهد و قنطارى هزار و دويست اوقيه باشد هر اوقيه بهتر باشد از دنيا و هر چه در دنياست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 307)

طلحة بن عبيداللّه گفت از رسول عليه السلام پرسيدم كه معنى سبحان اللّه چه باشد؟ گفت:«تنزيه اللّه من كلّ سوء دور بكردن از خداى هر بدى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 309)

... و روايت ديگر آن است كه رسول عليه السلام گفت:«مرا از حجره امّ هانى به آسمان بردند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 310)

... و اين روايت كلبى است و ابو صالح از امّ هانى كه او گفت رسول عليه السلام را از حجره من به آسمان بردند. نماز خفتن بكرد و بخفت و من با او نماز خفتن بكردم و بخفتم و او را در نمازگاه رها كردم. بيدار نشوم تا او مرا بيدار كرد براى نماز. بامداد مرا گفت:برخيز يا امّ هانى تا تو را حديث عجب گويم. گفتم: يا رسول اللّه احاديث و اقوال تو همه عجايب باشد. آن گه نماز بامداد بكرد. چون فارغ شد، بگفت: «بدان كه دوش چون نماز خفتن بگزاردم، جبرئيل آمد و من هم آنجا نشسته بودم. مرا گفت: برخيز و برون آى. من برخاستم و بيرون شدم. فرشته ايستاده بود و اسبى. مرا گفت برنشين. برنشستم. هر كجا به نشيبى رسيدى، دستهايش دراز شدى و پايها كوتاه و هر كجا به فرازى رسيدى، پايهايش دراز شدى و دستهايش كوتا؛ تا به بيت المقدس برسيدم و آنجا نماز بكردم. و ساق الحديث الى آخره. اكنون نماز بامداد با شما كردم».

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 120.
2- . همان، ص 123.
3- . همان، ص 126.
4- . همان، ص 128.

ص: 345

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 310)

و امّا سياقه قصّه به روايت انس بن مالك و ابوهريره و عبداللّه عباس و عايشه و امّ هانى و مالك بن صعصعه به اختلاف الفاظ و انفاق معانى و حديث بعضى داخل است در حديث بعضى، آن است كه رسول عليه السلام گفت:«من به مكّه بودم و بين النائم و اليقظان ميان خفته و بيدارى». به يك روايت گفت: «در حجره بودم». و آن جايى است از پسِ خانه كعبه. و به يك روايت: «در خانه امّ هانى، جبرئيل عليه السلام آمد و مرا گفت برخيز. من برخاستم و بيرون آمدم. مرا فرمودند تا به آب زمزم غسل كردم». و به يك روايت: «انايى بياوردند و آب كوثر با خود داشتند با آب زمزم بياميختند و مرا فرمودند تا از آن آب وضو كردم.... «آن گه مرا از سجده بيرون آوردند. بر درِ مسجد براق استاده بود. اسبى بود از خر مهتر و از شتر كهتر و دنبالش چون دنبال شتر بود و بَرش چون بَر اسب بود، رويش چون روى آدميان، دست و پايش چون دست و پاى شتر بود و سُم او چون سم گاو، و سينه اش چون ياقوت سرخ بود، و پشتش چون دُر سفيدى بود، زين از زينهاى بهشت بر او نهاده و او را دو پَر بود چون پَر طاووس، رفتنش چون برق بود و يك گام او يك چشم زدن بود. آن اسب را پيش من كشيدند و گفتند: برنشين كه اين اسب ابراهيم خليل است كه بر او خانه كعبه را زيارت كردى. چون خواستم تا برنشينم، سر باز زد. جبرئيل گفت: بيارام اى براق كه بهترين خلق برتو خواهد نشست و اين فخر كه تو را خواهد بود از جنس تو هيچ چارپايان را نيست. گفت: بلى اى جبرئيل وليكن به شرطى و آن آن است كه فرداى قيامت چون من بسيار پيش او كشند با من شرط كند كه جز بر من ننشيند كه من طاقت مفارقت او ندارم». رسول عليه السلامشرط كرد، گفت: دست بر پشت او نهادم، خوى بريخت از حيا و شرم و چنان متطاطى شد تا نزديك آن بود كه شكم بر زمين نهد».

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 128.

ص: 346

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 310 _ 311)

دو روايت سليمان اعمش و عطاء بن السّائب از اميرالمؤمنين عليه السلام و شعب از عبداللّه مسعود كه رسول عليه السلام گفت:«چون جبرئيل آمد و مرا از حجره امّ هانى بيرون آورد، ميكائيل را ديدم عنان اسبى را گرفته كه آن را براق مى گفتند. به سلسله از زر بسته رويش چون روى آدميان و خدّش چون خدّ اسب، بَرش از مرواريد به مرجان سرخ برپيموده، و موى پيشانى اش از ياقوت سرخ، و گوشهاش از زمرّد سبز، و چشمهايش چون زهره و مرّيخ اغرّ محجّل، پرهايش چون پَر كركس، دنبالش چون دنبال گاو، و شكمش چون سيم سفيد بود، و گردن و سينه و پشتش چون زر سرخ. جبرئيل عليه السلام عرق او را بماليد و او را پيش من كشيد. من برنشستم. او ساعتى مى رفت به گام و ساعتى مى دويد و ساعتى مى پريد و جبرئيل بر دست راست من بود، از من مفارقت نمى كرد و روى به جانب بيت المقدس نهاديم. از دست راست آوازى شنيدم كه مى گفت: يا محمد! يك ساعت بايست از تو چيزى بپرسم. من براندم، التفات نكردم. چون پاره اى برفتم از دست چپ ندايى شنيدم كه يا محمّد! يك ساعت بايست. من براندم، التفات نكردم. چون از آنجا برفتيم، عجوزى پيش من آمد آراسته به انواع زينت، مرا گفت: يا محمّد! توقّف كن تا تو را چيزى گويم. من اسب براندم و به او نگاه نكردم. چون از آنجا بگذشتم، جبرئيل را گفتم: يا جبرئيل! آن كه بود كه مرا ندا كرد از دست راست؟ گفت: آن داعيه جهودان بود. نيك كردى كه جوابش ندادى. اگر جوابش دادى امّت تو به جهودى ميل كردندى. گفتم: آن كه بود كه از چپ مرا ندا كرد؟ گفت: آن داعيه ترسايان بود، اگرش جواب دادى امّت تو به ترسايى ميل كردندى. گفتم: آن عجوز كه بود كه از پيش من باز آمد و مرا گفت توقّف كن؟ گفت: آن زن دنيا بود. اگر او را جواب دادى، امّت تو به دنيا ميل كردندى. چون از آنجا برفتم، دو اناى پيش من آوردند: يكى آب در او بود و يكى را خمر. من اناى آب بستدم و باز خوردم. چون خمر عرضه كردند، گفتم: نخواهم كه سيراب شدم. جبرئيل مرا گفت: نيك كردى كه خمر نخواستى، و الاّ امّت تو مولع شدندى به خمر خوردن. گفت: از آنجا بگذشتم گروهى را ديدم كه چيزى مى كشتند. خالى به درو مى آمد و مى درويدند و دگرباره مى كشتند. من گفتم جبرئيل را اينان كه اند؟ گفت: اين مجاهدان اند در سبيل خدا. حسنات ايشان مضاعف مى كنند، هفتصد ضعف و آنچه نفقه كنند از مال خدا عوض باز دهند ايشان را. از آنجا بگذشتم، جماعتى را ديدم مردمانى را بگرفته بودند. سرهاى ايشان به سنگ مى كوفتند. هر گه كه بكوفتندى، دگرباره درست شدى بار ديگر به سنگ بكوفتندى. همچنين من گفتم: اى جبرئيل: اينان كه اند؟ گفت: اينان آنان اند كه در نمازهاى فريضه تقصير كرده و در نماز كسلانى كرده اند و نماز خفتن ناكرده بخفته اند. اينان را همچنين عذاب مى كنند تا روز قيامت. از آنجا بگذشتم، جماعتى را ديدم هر يكى را رقعه از خرقه پاره بر عورت نهاده، ايشان را به جانب دوزخ مى رانند؛ چنان كه چهارپايان را به ضريع و زقّوم حميم و سنگهاى دوزخ. گفتم: اى جبرئيل! اينان كه اند؟ گفت: آنان كه زكات مال ندادند. اينان به اين عذاب گرفتارند تا قيامت و ما ظلمهم اللّه وما اللّه بظلاّم للعبيد. از آنجا بگذشتم، جماعتى را ديدم پاره گوشت پاكيزه اى پخته، در پيش ايشان نهاده و پاره گوشت پليد خام. گوشت پاك رها مى كردند و گوشت پليد مى خوردند. من گفتم: اى جبرئيل: اينان كه اند؟ گفت: اينان گروهى اند از امّت تو كه ايشان را زنان حلال پاكيزه باشد، ايشان را رها كنند و تعرّض حرام كنند و از زنان همچنين شوهران خود را رها كنند و ميل به مردان نامحرم كنند. آن گه گفت: در راه چوبى ديدم كه هر كس از آنجا بگذشت، جامه اش بدريد و اندامش بخراشيد. گفتم: اى جبرئيل! اين چيست؟ گفت: اين مثَل مردمانى است از امّت تو كه به راهها نشينند و راه زنند. آن گه اين آيه برخواند: «وَلا تَقْعُدُوا بِكُلِّ صِراطٍ تُوعِدُونَ» (2) . آن گه به مردى بگذشتم كه پشتهاى هيزم بسيار جمع كرده بودند و ديگر بر آن بالا مى نهاد و در هم بسته مى خواست تا برگيرد نمى توانست. گفتم جبرئيل را اين كيست؟ گفت: اين مثال مردى است از امّت تو كه امانات مردمان پيش او باشد و او به آن قيام نتواند كردن. دگر مى ستاند و اضافت مى كند به آن. گفت: از آنجا بگذشتم، جماعتى در ديدم كه لبهاى ايشان و زبانهايشان به مقاريض آهنين مى بريدند. باز هم چنان مى شد كه بود. من گفتم: اينان كه اند؟ جبرئيل گفت: هؤلاء خطباء الفتنه؛ گفت: اين خطيبان فتنه اند. گفت: آن گه برسيدم به جايى كه سوراخى بود كوچك از او گاوى بزرگ بيرون مى آمد و مى خواست تا باز به جاى خود شود، نمى توانست. گفتم: اى جبرئيل! اين چيست؟ گفت: اين مثال مردى است كه سخن از دهن بيرون اندازد بزرگ، پس پشيمان شود و خواهد تا سخن گفته را باز پوشد، نتواند. گفت: از آنجا بگذشتم به وادى اى رسيدم، بويى شنيدم خوش و آوازى. گفتم: اى جبرئيل! اين چه بوى است و اين چه آواز است؟ گفت: اين بوى بهشت است و آواز خازنان اوست. مى گويد: بار خدايا! آنچه مرا وعده كرده اى، انجاز فرماى كه شرف و عزّ من بلند شد و سندس و استبرق و حرير من بسيار شد و لؤلؤ و مرجان و زر و سيم من بسيار شد و اكواب و اباريق و آب و شير و مى و انگبين من به غايت رسيد. آنچه به من وعده كرده اى، بفرماى تا به من آرند. گفت: لك كلّ مؤمن ومؤمنة. تو راست هر مؤمنى و مؤمنه اى كه ايمان آرد به من و پيغمبر من، و به من شرك نيارد و عمل صالح كند. هر كه از من ترسد، ايمن شود و هر كه از من چيزى خواهد، بدهمش و هر كه به من قرضى دهد، مكافاتش كنم و هر كه بر من توكّل كند، كفايتش كنم كه من خداوندى ام كه جز من خدايى نيست و وعده خلاف نكنم. «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ» (3) «فَتَبارَكَ اللّه ُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ» (4) . بهشت گفت: راضى شدم. گفت: از آنجا بگذشتم و آوازى منكر شنيدم از وادى اى و بويى كريه. گفتم: اى جبرئيل! اين چه بوى است و چه آواز است؟ گفت: اين بوى دوزخ است و آواز زبانيان او كه مى گويند: بار خدايا! آنچه وعده كرده اى ما را، بده كه سلاسل و اغلال من و زقّوم و حميم من و سعير و ضريع من و غسّاق و عذاب من بسيار شد و قعر من دور شد و گرماى من سخت شد. گفت: تو راست هر مشركى و مشركه و كافرى و كافره و خبيثى و خبيثه و كلّ جبّار لا يؤمن بيوم الحساب. دوزخ گفت: راضى شدم. پس برسيدم به جايى، جبرئيل مرا گفت: فرود آى و نماز كن. فرود آدم و نماز كردم. مرا گفت: دانى تا كجا نماز كردى؟ گفتم: نه. گفت: بطيّبه؛ يعنى به مدينه و اليها المهاجر ان شاء اللّه . از آنجا برفتم، چندان كه خداى خواست. مرا گفت: فرود آى و نماز كن. فرود آمدم و نماز كردم. مرا گفت: دانى تا كجا نماز كردى؟ گفتم: نه. گفت: به طور سينا كه خداى تعالى با موسى مناجات كرد. از آنجا برفتم و به جايى رسيدم. جبرئيل مرا گفت: فرود آى و نماز كن. فرود آمدم و نماز كردم. مرا گفت: دانى تا كجا نماز كردى؟ گفتم: نه. گفت: به بيت اللّحم كه مولد عيسى عليه السلام است. از آنجا برفتم تا به بيت المقدس رسيدم.جماعتى فرشتگان را ديدم آنجا كه از آسمان فرود آمده بودند. بر من سلام كردند و مرا تحيّت كردند و بشارت دادند به كرامت از جهت خداى تعالى و مرا گفتند: السلام عليك يا اوّل يا آخر يا حاشر. جبرئيل را گفتم: اين چه خطاب است كه اينان مى گويند. گفت: مى گويند: سلام بر تو اى اوّل؛ يعنى تو اوّل كسى كه فرداى قيامت از گور برخيزى، و آخر به آن معنى كه ختم و آخر پيغمبرانى، و حاشرى به آن معنى كه حشر قيامت به تو و امّت تو برخيزد. برفتيم تا به در مسجد بيت المقدس برسيديم. جبرئيل گفت: فرود آى. فرود آمدم و او اسب مرا در حلقه دَرِ مسجد بست به خطامى از حرير بهشت و گفت: اين آن حلقه است كه پيغمبران چهارپايان خود در او بستندى، چون اينجا آمدندى. چون در مسجد شدم، پيغمبران را ديدم آنجا». و در حديث ابوالعاليه چنان است كه گفت: «ارواح پيغمبران را آنجا ديدم از عهد ادريس و نوح تا به روزگار عيسى عليه السلام. خداى تعالى ايشان را جمع كرده بود. بر من سلام كردند و مرا همان تحيّت كردند كه فرشتگان كرده بودند. من گفتم: اى جبرئيل! اينان كه اند؟ گفت: اينان برادران تواند از انبيا و رسولان. قريش دعوى مى كنند كه خداى را انباز است، و جهودان و ترسايان مى گويند خداى را زن و فرزند است. بپرس از اين پيغمبران تا خداى را شريك هست؟... ايشان اقرار دادند خداى را به ربوبيّت و توحيد. آن گه همه را جمع كرد و با فرشتگان به صف ها بداشت و دست مرا گرفت و در پيش ايشان داشت تا با ايشان امامت نماز كردم. دو ركعت نماز كردم. آن گه پيغمبران (صلوات اللّه اجمعين) بر خداى تعالى ثنا گفتند به آن نعمت كه بر ايشان كرد. ابراهيم گفت: سپاس آن خدا را كه مرا خليل خود گرفت و مرا ملك عظيم داد و مرا امّت قانت كرد كه خلقان به من اقتدا كنند و آتش نمرود بر من برد و سلام كرد. آن گه موسى بر خدا ثنا گفت. گفت: سپاس آن خداى را كه با من سخن گفت و هلاك فرعون و قومش به دست من كرد و بنى اسرائيل را به من نجات داد و از امّت من قومى را كرد كه به حق راه نمايد و به حق داد دهند. آن گه داوود بر خدا ثنا گفت. گفت: سپاس آن خدا را كه مرا ملك عظيم داد و مرا زبور بياموخت و آهن را نرم كرد بر دست من و كوهها را مسخّر من كرد تا با من تسبيح كردند و مرا حكمت داد و فصل الخطاب. آن گه سليمان بر خدا ثنا گفت و گفت: سپاس آن خدا را كه باد را مسخّر من كرد و شياطين را در فرمان من كرد تا براى من محاريب و تماثيل كردند و منطق الطير مرا بياموخت و مرا بداد هر فضلى و مرا ملكى داد كه كس را از پَسِ من نباشد. آن گه عيسى عليه السلام بر خدا ثنا گفت: سپاس آن خداى را كه مرا كلمتى كرد از او و مثَل من چون مثَل آدم كرد كه او را از خاك بيافريد و مرا كتاب و حكمت بياموخت و تورات و انجيل، و در دست من مرده زنده كرد و اكمه و ابرص را به دعاى من شفا داد و مرا رفع كرد و پاك كرد و مرا و مادرم را پناه داد از شيطان رجيم. آن گه من گفتم: شما همه بر خدا ثنا گفتيد و من نيز بر خدا ثنا گويم به احسانى كه با من كرد. سپاس خدا را كه مرا به رحمت جهانيان كرد و مرا به كافة الناس فرستاد به بشارت و انذار؛ و قرآن بر من انزله كرد كه در او بيان همه چيزى كرده و امّت مرا بهترين امّتان كرد و امّت مرا امّت وسط كرد و امّت مرا اوّلينان و آخرينان كرد و مرا شرح صدر كرد و بار گران از من فرو نهاد و ذكر من رفيع كرد و مرا به فاتح و خاتم كرد. ابراهيم عليه السلام گفت: فبهذا فضّلكم؛ محمّد به اين بر شما فزون آمد. آن گه سه اناء بياوردند، سر پوشيده: يكى را آب بود، و يكى را شير، و يكى را مى. من اناى آب بستدم و باز خوردم اندكى، و اناى شير بسندم و تمام باز خوردم. چون خمر عرض كردند، من گفتم: مرا حاجت نيست كه من سيراب شدم. مرا گفت: اين بر امّت تو حرام خواهند كردن. مرا گفتند: اگر آب بسيار مى خوردى امّت تو به غرق مبتلا مى شدند و اگر خمر مى خوردى امّت تو به خمر مولع مى شدند و اجتناب نمى كردند. آن گه جبرئيل عليه السلام دست من بگرفت و مرا به نزديك آن سنگ برد كه پايه معراج بر او نهاده بود و آن صخره بيت المقدس. پاى معراج برآن سنگ بود و بالاى آن به آسمان پيوسته بر صفتى كه از آن نكوتر هيچ نديده بودم. يك قائمه از ياقوت سرخ بود و يك قائمه از زمرد و پايه هاى او يكى از سيم بود و يكى از زر و يكى از زمرّد مكلّل به درّ و ياقوت و اين آن معراج است كه ملك الموت از او پديد آمد چون قبض ارواح كند و آن آن گاه بود كه بيمار را چشم رها شود و متحيّر بماند، آن بود كه معراج بر او ظاهر شود، او از حسن آن متحيّر بماند. جبرئيل عليه السلام مرا از آنجا بر پَر گرفت و بران معراج مرا به آسمان دنيا برد و دَر بزد. گفتند: كيست؟ گفت: جبرئيل است. گفتند: با تو كيست؟ گفت: محمّد است. گفتند: محمد را بفرستادند؟ گفت: آرى. گفتند: مرحبا به حيّاه اللّه من اخ ومن خليفته فنعم الاخ ونعم الخليفة ونعم المَجيئُ جاء؛ تحيّت كناد خدا او را از برادرى و از خليفه كه نيك برادرى و نيك خليفه و نيك آمدى و در بگشادند و ما در رفتيم. من در آسمان دنيا مى رفتم، خروسى را ديدم موىِ گردن او سبز و سر و تن او سفيد كه از آن نيكوتر سبزى و سفيدى نديده بودم. پايهاى او در زير هفتم زمين بود و سَر او در زير عرش بود. گردن دو تا كرده، دو بال داشت كه اگر برافراشتى به مشرق و مغرب برسيدى. چون شب به آخر رسد، او پرها باز كند و به هم باز زند و خدا را تسبيح كند و گويد: سبحان اللّه الملك القدوس الكبير المتعال لا اله الاّ اللّه الحىّ القيّوم؛ چون خروسان زمين آواز او بشنوند، جمله به آواز آيند و خداى را تسبيح كنند و بال بر هم زنند. چون او ساكن شود، خروسان زمين نيز ساكن شوند. چون دگر باره او بجنبد و آواز كند به تسبيح، خروسان زمين هم چنين كنند به موافقت او و جواب او. رسول عليه السلامگفت: تا او را بديدم، مرا آرزوى اوست كه دگر باره باز بينم او را. از آنجا بگذشتم، به فرشته اى رسيدم كه نيمه تن او از آتش بود و نيمه از برف كه نه آتش برف را مى گداخت و نه برف آتش را مى كُشت. تسبيح او اين بود كه به آواز فصيح مى گفت: اللهمّ يا مؤلّفا بين الثّلج والنّار ألّف بين قلوب عبادك المؤمنين. گفتم: اى جبرئيل! اين كيست؟ گفت: اين فرشته اى است، او را حبيب گويند. خدا او را موكّل كرده است بر اكناف آسمان و اطراف زمين و او نصيحت كند اهل زمين را و تسبيح او آن است كه گفتم از آن گه كه خداى تعالى او را آفريده است. آن گه از آنجا بگذشتم. به فرشته اى رسيدم بر سريرى نشسته كه همه دنيا جمع كرده بود و در پيش او نهاده و در دست او لوحى بود از نور. او در آن لوح مى نگريد و از چپ و راست نگاه مى كرد و بر هيئت مردى دلتنگ حزين بود. گفتم: يا جبرئيل اين كيست كه من به هيچ فرشته بنگذشتم كه مرا از او خوفى در دل آيد، جز اين فرشته. گفت: ما همه چنين خائفيم از او و او ملك الموت است موكّل به قبض ارواح و از همه فرشتگان كار او با رنج تر است. من گفتم كه كفى بالموت طامّة. فقال: ما بعد الموت اطمّ واعظم؛ گفتم: مرگ بس باد طامّه و انبارنده، گفت: آنچه از پس مرگ عظيم تر است و هايل تر. گفتم: يا جبرئيل! هر كه بميرد لابدّ او را بيند. گفت: آرى. گفتم: من مى خواهم تا نزد او روم و بر او سلام كنم و از او چيزى بپرسم. جبرئيل عليه السلام مرا پيش او برد و من بر او سلام كردم. او جبرئيل را به اشارت گفت، كيست اين؟ گفت: اين محمّد است، نبىّ الرحمه؛ پيغمبر رحمت و رسول عرب. مرا گفت: مرحبا نبىّ الرحمه و مرا تحيّت نيكو كرد و بشارت داد به كرامت و مرا گفت بشارت باد تو را اى محمّد كه من همه آثار خير در امّت تو مى بينم. من گفتم: الحمد للّه المنّان بالنّعم. گفتم: اين لوح چيست كه در دست دارى؟ گفت: لوحى است كه آجال خلق در او نوشته. گفتم: نام آنان كه قبض روح ايشان كرده اى، در روزگار گذشته. گفت: آن در لوحى ديگر است. گفتم: يا ملك الموت! تو چگونه توانى قبض ارواح اهل زمين كردن و تو بر جاى خود نشسته اى. گفت: نمى بينى كه همه دنيا پيش من است از مشرق تا به مغرب و دست من به همه جا مى رسد. دنيا در پيش من به منزله خوانى است كه پيش كسى نهاده تا چنان كه خواهد دست دراز مى كند و از آنجا كه خواهد مى گيرد. چون بنده را اجل نزديك رسد، من در او نگرم و در اعوان خود نگرم. اعوان من بشناسند به نظر من در او و به نظر من بدانند كه قبض روح او مى بايد كرد، معاجلتاً قبض روح كنند. چون روح او به حلق او رسد از پيش من باشد و بر من پوشيده نبود، دست فراز كنم و جان او بستانم. تولاّى آن قبض كس جز من نكند. كار من چنين بود با خلقان خدا در قبض ارواح. من از حديث او بگريستم، [و از آنجا گذشتم تا اينكه ملكى ديدم خشمناك از] او بترسيدم سخت. گفتم: يا جبرئيل! اين فرشته كيست كه من از او سخت بترسيدم؟ گفت: ما همه در ترسِ از او بدين منزلتيم. اين مالك است خازن دوزخ تا خدا او را بيافريد، باز نخنديده است و هر آنچه روز آيد، خشم و عبوس او زيادت است بر دشمنان خدا و بر اهل معصيت تا از ايشان انتقام كشد. گفتم: مرا نزديك او بَر تا از او چيزى بپرسم؟ مرا نزديك او برد. من بر او سلام كردم و جبرئيل سلام كرد. او سر برنداشت. جبرئيل گفت: يا مالك! هذا محمّد رسول العرب؛ اين محمد است پيغمبر عرب. سر برداشت و مرا تحيّت كرد و بشارت داد. گفتم: چند گاه است تا دوزخ را مى تابى. گفت: از آن گاه كه خدا دوزخ آفريد تا به اكنون و همچنين تا به قيام ساعت خواهيم تافتن. جبرئيل را گفتم تا طرفى از دوزخ را به من نمايد. گفت: طرفى از دوزخ به محمّد نماى. او يك گوشه بر گشاد. درفش برآمد از دوزخ، آتشى سياه، دودى كدر تاريك با او كه آفاق از آن پر شد، من از آن هولى عظيم و كارى منكر كه وصفش ندانم بگفتم، هوش از من برفت و نزديك بود تا جانم هلاك شود. از آنجا بگذشتم، فرشتگان بسيار را ديدم كه عدد ايشان جز خدا نداند. فرشتگان بودند در ميان ايشان كه ايشان را رويها بود بر سينه و بر پشت و بر هر روى دهنها بود، در هر دهنى زبانها بود به هر زبانى خداى تعالى را تسبيح مى كردند به انواع لغات». و در خبرى آمد كه رسول عليه السلام گفت: «شب معراج فرشته اى را ديدم كه او را هزار هزار سَرْ بود، و بر هر سَرى هزار هزار روى بود، و بر هر رويى هزار هزار دهن بود، و در هر دهنى هزار هزار زبان بود، تسبيح مى كرد خدا را به هر زبان به هزار هزار لغت. يك روز بر خاطر اين فرشته بگذشت كه همانا در آسمان و زمين كس نباشد كه تسبيح و عبادت او برابر تسبيح و عبادت من باشد. خداى تعالى گفت: مرا بنده اى است كه تسبيح و عبادت او و ثواب تسبيح او، بيش از تسبيح و ثواب تو است. گفت: بار خدايا! دستور باشد تا من به زمين روم و او را بينم. حق تعالى او را دستورى داد. او بيامد بر اين بنده موكّل بود سه شبانه روز او را يافت كه جز فرايض نمى گذارد، جز كه در تعقيب فرايض كلماتى مى گفت. گفت: بار خدايا! من نمى بينم كه او عبادت كلان مى كند. گفت: بلى او در عقب نماز كلماتى مى گويد كه آن بليغ تر از تسبيح تو است و آن كلمات اين است: سُبْحانَ للّه ِِ سَبَّحَ اللّه َ شَى ءٌ وَكَما يُحِبُّ اللّه ُ أَنْ يُسَبَّحَ وَكَما هُوَ أَهْلُهُ وَكَما يَنْبَغِىْ لِكَرَمِ وَجْهِهِ وَعَزَّ جَلالُهُ وَالحَمْدُ للّه ِِ كُلَّما حَمدَ اللّه َ شَى ءٌ وَكَما يُحِبُّ اللّه ُ اَنْ يُحْمَدَ وَكَما هُوَ أهْلُهُ وَكَما يَنْبَغِىْ لِكَرَمِ وَجْهِهِ وَعِزِّ جَلالِهِ وَلا اِلهَ اِلاّ اللّه َ كُلَّما هَلَّلَ اللّه َ شَىْ ءٍ وَكَما يُحِبُّ اللّه ُ اَنْ يُهَلَّلَ وَكَما هُوَ أَهْلُهُ وَكَما يَنْبَغِىْ لِكَرَمِ وَجْهِهِ وَعِزِّ جَلالِهِ واللّه ُ أَكْبَرُ كُلَّما كَبَّرَ اللّه َ شَى ءٌ وَكَما يُحِبُّ اللّه ُ أَنْ يُكَبَّرَ وَكَما هُوَ أَهْلُهُ وَكَما يَنْبَغِىْ لِكَرَمِ وَجْهِهِ وَعِزِّ جَلالِهِ. اين كلمات در باب تسبيح و تهليل از گفتار و تسبيح تو بليغ تر است. رجعنا الى سياقة الحديث. از آنجا بگذشتيم، برسيديم به مردى تمام خلق نيكو صورت. در او هيچ ضعفى و نقصانى نبود؛ چنان كه در مردمان تمام سال باشد. بر دست راست او درى بود، از آنجا بوى خوش مى دميد و بر دست چپ او درى بود، از آنجا بوى كريه مى آمد. هر گه كه با دست راست نگريدى به آن در، شادمان شدى و بخنديدى. چون با دست چپ نگريدى، دلتنگ شدى و بگريستى. گفتم: اى جبرئيل! اين كيست؟ گفت: اين پدر تو است آدم و اين دَر كه بر راست اوست، در بهشت است و آن در كه در چپ اوست، در دوزخ است. چون بنگرد از فرزندان او يكى را به بهشت آرند، شادمانه شود و بخندد و چون بيند كه از فرزندان او يكى را به دوزخ برند، دلتنگ شود و بگريد. گفت: از آنجا برفتم تا به آسمان دوم. جبرئيل عليه السلام گفت: در بگشاييد. گفتند: تو كيستى؟ گفت: جبرئيلم. گفتند: با تو كيست؟ جبرئيل گفت: محمّد. گفتند: خدا او را بفرستاد؟ گفت: آرى. گفتند: حَيّاهُ اللّه ُ مِنْ أَخٍ وَمِنْ خَلِيْفَتِهِ فَنِعْمَ الأَخُ وَنِعْمَ الخَلِيْفَةُ وَنِعْمَ المَجِيى ءُ جاءَ. در بگشادند و ما در رفتيم در آسمان، دو برنا را ديدم. من گفتم: يا جبرئيل! اين دو برنا كيستند؟ گفت: يكسى عيسى مريم است و يكى يحيى زكريّا پسران خاله يكديگرند. از آنجا برفتيم به آسمان سوم. جبرئيل گفت: در بگشاييد. اين گفتند و جبرئيل هم آن جواب داد و اهل آسمان سيّم، مرا همان تحيّت گفتند. در آسمان سيّم مردى را ديدم كه او را بر خلقان در حسن چندان تفضيل بود كه ماه را در شب بَدر با ستارگان. گفتم: اى جبرئيل اين كيست؟ گفت: برادر تو است يوسف عليه السلام. از آنجا برفتيم، به آسمان چهارم. جبرئيل در بزد، گفتند: با تو كيست؟ او گفت: محمّد نبىّ الرّحمه ورسول العرب و ايشان مرا تحيّت كردند و در بگشادند و ما به آسمان چهارم رفتيم. در آنجا رفتيم، مردى را ديدم پشت باز داده به جايى. گفتم: يا جبرئيل! اين كيست؟ گفت: ادريس است كه خداى تعالى او را رفيع كرده است به اين جاى بلند و او پشت به ديوان خلايق باز نهاده است كه در آنجا امور و احوال ايشان است. از آنجا برفتيم تا به آسمان پنجم رسيديم. در بزد و بگشادند و مرا تحيّت كردند؛ چنان كه به دگر آسمان كرده بودند و ما در آسمان رفتيم. مردى را ديدم، نشسته و پيرامن او قومى و او براى ايشان حديث مى كرد و قصّه مى گفت. من گفتم با جبرئيل اين مرد كيست و اينان كه اند؟ گفت: اين هارون است كه محبوب بنى اسرائيل بود و اين قوم پيرامن او بنى اسرائيل اند، امّت او و امّت موسى. از آنجا بر آسمان ششم رفتيم. جبرئيل استفتاح كرد و در بگشادند و مرا تحيّت كردند. در آسمان ششم مردى را ديدم نشسته. چون مرا ديد، بگريست. گفتم: جبرئيل را اين كيست؟ گفت: اين موسى عمران است. گفتم: چرا مى گريد؟ گفت: براى آنكه بنى اسرائيل دعوى كردند كه از او گرامى تر خدا را بنده نيست و تو از او به سالهاى دراز آمده و پايه تو اين است و نيز مى گويد هر پيغمبرى را فخر به امّت باشد و نيز امّت تو از امّت او بيشترند و بهتر. از آنجا برفتيم تا به آسمان هفتم. دَر بزد و بگشادند و مرا تحيّت كردند؛ هم چنان آنان كه پيش ايشان بودند. در آسمان هفتم مردى كهل را ديدم، بر در بهشت بر كسى نشسته بود و به نزديك جماعتى نشسته بودند با جامهاى سفيد، و جماعتى دگر كه در گونه ايشان كدورتى بود، برفتند و در آبى رفتند و از آن آب خويشتن بشستند. گونه ايشان صافى شد بعضى صفا و از آنجا برآمدند و در جويى ديگر شدند و از آن جوى غسل كردند. الوان ايشان نيك صافى شد. بيامدند و با نزديك اصحاب خود آمدند. من گفتم: يا جبرئيل! اين مرد كيست و اينان كه اند پيرامن او و اين جويها چيست؟ گفت: اين پدر تو است ابراهيم خليل اللّه عليه السلام و او اوّل كس است كه بر زمين پير شد و امّا اين جماعت كه روى ايشان سفيد شد و صافى آنان اند كه «آمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوا إِيمانَهُمْ» (5) به ظلم ايمان آوردند و ايمان خود به ظلم و فسق مختلط و پوشيده نكردند و امّا اينان كه در الوان ايشان چيزى بود، آنان اند: «خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَآخَرَ سَيِّئاً» (6) ؛ عمل صالح با عمل بد برآميخته اند. آن گه توبه كردند، خداى تعالى توبه ايشان را قبول كرد و امّا اين جويهاى سه گانه يكى رحمت خداست، و يكى نعمت او، و يكى شراب طهور و ابراهيم عليه السلام پشت به خانه باز داده بود. گفتم: يا جبرئيل! اين خانه چيست؟ گفت: بيت المعمور است كه هر روز هفتاد هزار فرشته در او شوند تا قيامت نوبت به اوّلينان نرسد. از آنجا برفتيم تا به سدرة المنتهى رسيديم. درختى ديدم بر او برگها بود. هر برگى چندان كه دنيا و اهل دنيا را سايه كند و بر او بويى بود و ميوه چون بنق به بزرگى چند قلها بحر. از زير آن درخت چهار چشمه بود: دو ظاهر و دو پنهان. امّا آن دو ظاهر، نيل و فرات بود و امّا آن دو جوى پنهان، به بهشت مى رفت و از اصل او چهار جويى به در مى آمد از آب و مى و شير و انگبين و هى قوله تعالى: «مَثَلُ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ الْمُتَّقُونَ فِيها أَنْهارٌ مِنْ ماءٍ غَيْرِ آسِنٍ» (7) . و اين درخت بر حدّ آسمان هفتم است از جانب بهشت و شاخهاى آن در زير كرسى است. رسول عليه السلام گفت: چون به سدرة المنتهى رسيدم، مى شناختم كه درخت سدره است به شاخ و برگش، جز كه نورى بر آن درخت نشست از نورهاى خداى تعالى كه وصف آن كس نداند و هو قوله: «إِذْ يَغْشَى السِّدْرَةَ ما يَغْشى» (8) . و از فرشتگان كه عدد ايشان جز خدا نداند بر صورت ملخ زرّين بيامدند و بر آن درخت نشستند و چندان فرشته بود گرداگرد پيرامن آن كه عدد ايشان جز خدا نداند».

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 129 _ 130.
2- . الأعراف (7): آيه 86.
3- . المؤمنون (23): آيه 1.
4- . المؤمنون (23): آيه 14.
5- . الأنعام (6): آيه 82 .
6- . التوبة (9): آيه 102.
7- . محمّد (47): آيه 15.
8- . النّجم (53): 16.

ص: 347

. .

ص: 348

. .

ص: 349

. .

ص: 350

. .

ص: 351

. .

ص: 352

. .

ص: 353

. .

ص: 354

. .

ص: 355

. .

ص: 356

. .

ص: 357

. .

ص: 358

(تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 316 _ 318)

در مسائل عبداللّه سلام آمد كه رسول عليه السلام از سدرة المنتهى پرسيد. گفت: درختى است در آسمان هفتم، او را هزار هزار شاخ است، بر هر شاخى هزار هزار از كس است، بر هر ازكى هزار هزار برگ است، هر برگى چندان كه هزار هزار كردوس فرشته را سايه كند، هر كردوسى هزار هزار فرشته و گفت مقام جبرئيل در ميان آن درخت است. «به آن جا رسيدم، جبرئيل باز ايستاد. مرا گفت: پيش رو. گفتم: يا جبرئيل! تو پيش رو. گفت: نه تو بر خدا گرامى ترى از من و مقام من بيش از اين نيست و ذلك قوله: «وَما مِنّا إِلاّ لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ» (1) . و روايت ديگر آن است كه جبرئيل عليه السلام رسول را پيش كرد و او بر اثر او مى رفت. «تا برسيديم به حجابى كه آن را حجاب فراموش زر گويند. جبرئيل حجاب را بجنبانيد. گفتند: كيست؟ گفت: جبرئيل است و محمّد با من است و فرشته موكّل بر حجاب گفت: اللّه اكبر و دست از حجاب بيرون كرد و مرا دربر گرفت و جبرئيل از من باز استاد. من جبرئيل را گفتم: در چنين جاى مرا رها مى كنى؟ گفت: يا محمّد! اينجا نهايت مقام خلقان است. هيچ كس را نيست كه از اين حجاب در گذرد و هيچ فرشته زهره ندارد تا پيرامن اين حجاب گردد و مرا به حرمت تو دستورى دادند تا به نزديك حجاب رفتم. گفت: اين فرشته كه صاحب حجاب الذّهب بود، مرا برد تا به حجابى كه آن را حجاب اللّؤلؤ گويند، حجاب بجنبانيد. صاحبش گفت: تو كيستى؟ گفت: من صاحب حجاب زرم و محمّد با من است. رسول عرب فرشته موكّل بر حجاب تكبير كرد و دست از حجاب بيرون كرد و مرا از آن فرشته بستد و برد تا به حجابى ديگر. همچنين حجاب بجنبانيد آن فرشته گفت: كيست؟ گفت: صاحب حجاب اللّؤلؤ و محمّد كه رسول عرب است با من است. او تكبير كرد و مرا بستد، به دگر حجاب رسانيد و به صاحب حجاب سپرد. چنين مرا از حجاب به حجاب مى بردند تا هفتاد حجاب ببريدم. سطبرى هر حجابى پانصد ساله راه و از حجاب تا به حجاب پانصد ساله راه. پس از آنجا رفرفى سبز فرو گذاشتند كه نور آفتاب را غلبه مى كرد. چشم من در آن خيره مى شد و مرا بر آن رفرف نهادند و به عرش رسانيدند. چون عرش ديدم، هر چه پيش از آن ديده بودم در چشم من حقير گشت. خداى تعالى مرا به مسند عرش مقرّب كرد و آنجا كه مسند اوست، مرا برسانيد و از عرش قطره اى بچكيد و بر زبان من آمد به طعمى كه چشندگان از آن شيرين تر نچشيده اند. خداى تعالى مرا خبر داد از خبر اوّلينان و آخرينان و زبان من برگشاد. پس از آنكه كند گشته بود و از آن هيبت و عظمت، من گفتم: التحيّات للّه ِِ والصّلوات الطيّبات الطاهرات. خداى تعالى گفت: السلام عليكم ايّها النّبى ورحمه اللّه وبركاته. من گفتم: السّلام علينا وعلى عباد اللّه الصّالحين. خداى تعالى مرا گفت: يا محمّد! دانى تا ملأ اعلى در چه خصومت كرده اند؟ گفتم: بار خدايا! تو عالم ترى كه علاّم الغيوبى. گفت: خلاف ايشان در درجات و حسنات بود. اى محمّد! تو دانى تا درجات چه باشد و حسنات چه باشد؟ گفتم: بار خدايا! تو عالم ترى. گفت: درجات اسباغ وضوباشد در مكروهات و به پاى رفتن به جماعات و انتظار نماز از پس نماز و امّا حسنات سلام كردن بر همه كس و طعام دادن به هر كس و بيدار بودن در شب كه خلقان خفته باشند. آن گه گفت يا محمّد «آمَنَ الرَّسُولُ بِما أُنْزِلَ إِلَيْهِ مِنْ رَبِّهِ» . من گفتم نعم اى ربّ. گفت: «وَالْمُؤْمِنُونَ كُلٌّ آمَنَ بِاللّه ِ وَمَلائِكَتِهِ وَكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ لا نُفَرِّقُ بَيْنَ أَحَدٍ مِنْ رُسُلِهِ» (2) كما فرّق اليهود والنصارى؛ بار خدايا! رسول تو و مؤمنان ايمان آرند به خداى تعالى و فرشتگان و كتابها و پيغمبران، و جدا نمى كنيم ميان پيغمبران؛ چنان كه جهودان و ترسايان كردند. گفتند: «نُو?مِنُ بِبَعْضٍ وَنَكْفُرُ بِبَعْضٍ» (3) . گفت: مؤمنان چه گفتند؟ گفتم: گفتند: «سَمِعْنا وَأَطَعْنا» (4) . گفت: راستى گفتى، سل تعطه؛ بخواه تا بدهندت. گفتم: «غُفْرانَكَ رَبَّنا وَإِلَيْكَ الْمَصِيرُ» (5) . گفت: غفرتُ لك ولأُمّتك. بيامرزيدم تو را و امّت تو را. سل تعطه؛ بخواه تات بدهند. گفتم: «رَبَّنا لا تُو?خِذْنا إِنْ نَسِينا أَوْأَخْطَأْنا» (6) ؛ بار خدايا! ما را مگير اگر فراموش كنيم يا خطا كنيم. گفت: قَدْ رَفْعَتُ الخَطَأَ وَالنِّسْيانَ عَنْكَ وَعَنْ أُمَّتِكَ وَمَا اسْتَكْرَهُوْا عَلَيْه؛ گفت: بيامرزيدم تو را و امّت تو را. خطا و نسيان از ايشان برگرفتم اين دو چيز و آنچه ايشان را بر آن دارند. بكره من گفتم: «رَبَّنا وَلا تَحْمِلْ عَلَيْنا إِصْراً كَما حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِينَ مِنْ قَبْلِنا» (7) ؛ بار خدايا! بر ما منه بار گران؛ چنان كه نهادى بر آنان كه پيش ما بودند. حق تعالى گفت: ذاك لك ولأُمّتك؛ تو را و امّت تو را است. من گفتم «رَبَّنا وَلا تُحَمِّلْنا ما لا طاقَةَ لَنا بِهِ» (8) ؛ بار خدايا! چيزى بر ما منه كه ما طاقت آن نداريم. حق تعالى گفت: بكردم آن با تو و امّت تو. گفتم: ربّنا اعف عنّا من الخسف؛ ما را عفو كن از خسف، و اغفر لنا من القذف؛ و ما را بيامرز از قذف، و ارحمنا من المسخ؛ و ما راببخشاى از مسخ، «أَنْتَ مَوْلانا» (9) تو خداوند مايى ما را نصرت ده بر كافران. حق تعالى گفت: كردم اين به تو امّت تو. گفتم: بار خدايا! پيغمبرانى را كه پيش من بودند كرامت دادى، ابراهيم را خليل گرفتى و با موسى سخن گفتى و ادريس را مكان بلند دادى و سليمان را ملك عظيم دادى و داوود را زبور دادى، بار خدايا! مرا چيست؟ گفت: يا محمد! تو را حبيب تو خود گرفتم؛ چنان كه ابراهيم را خليل خود گرفتم و با تو سخن گفتم؛ چنان كه با موسى سخن گفتم و تو را فاتحة الكتاب دادم و خواتم سورة البقره و آن از كنزهاى عرش است و از پيش تو به هيچ امّت ندادم و تو را به جمله اهل زمين فرستادم به سياه و سفيد و جنّ و انس و از پيش تو هيچ پيغمبرى را چنين نفرستادم و برّ و بحر زمين را به مسجد و طهور تو كرده ام و امّت تو را فى ء و غنيمت حلال كردم و پيش از تو كس را نبود و تو را بترس نصرت كردم تا دشمنان تو از تو مى ترسند بر يك ماهه راه و قرآن كه سيّد كتابهاست بر تو انزله كردم و ذكر تو رفيع كردم تا هر چه تو را ياد دادم از شرايع دين خود همه ياد دارى و تو را شرح صدر كردم و بار گران از تو فرو نهادم و امّت تو را بهترين امّتان كردم و امّت تو را امّت وسط كردم و ايشان را اوّل و آخر كردم. «فَخُذْ ما آتَيْتُكَ وَكُنْ مِنَ الشّاكِرِيْن» (10) ؛ آنچه تو را ياد دادم بستان و از جمله شاكران باش. و آن گه با من چيزها گفت كه مرا نفرمود كه با شما گويم. آن گه بر من و بر امّت من پنجاه نماز فرض كرد. چون برگشتم، مرا بر آن رفرف سبز نهادند تا به سدره فرود آمدم. جبرئيل را مى ديدم از پسِ پشت خود بدل؛ چنان كه از پيش روى مى ديدم او را به چشم. جبرئيل مرا گفت: بشارت باد تو را اى محمّد كه تو بهترين خلقانى و گزيده خدا از پيغمبران. آنچه تو را داد، كس را نداد از فرشتگان مقرّب و پيغمبران مرسل. تو به جايى رسيدى كه هيچ كس از اهل آسمان و زمين آنجا نرسد. گوارنده باد تو را اين كرامت و آنچه تو را داد از رفع منزلت. اين بستان و خداى را بر آن شكر كن كه او شاكران را دوست دارد. آن گه جبرئيل گفت: يا محمد! بياى تا تو را به بهشت برم و با تو نمايم، آنچه تو را خدا نهاده است تا تو را رغبت بيفزايد در آخرت و زهادت بيفزايد در دنيا. آن گه فرو مى آمديم از باد سبك تر و از تير تندتر، تا به بهشت رسيديم. به فرمان خدا مرا دل ساكن شد و هوش با من آمد. جبرئيل را مى پرسيدم از آن عجايبى كه در علّيين ديده بودم، از درياها و آتشها و نورها و خبر آن. او گفت: سبحان اللّه آن سراپرده ها حرس ربّ العزّة است كه به عرش او محيط است. آن پرده است ميان خلايق و ميان عرش و حجابهاى او و نور او، و اگر نه آن حجابها بودى، هر چه در زير عرش است از نور عرش بسوختى و آنچه تو بديدى بيشتر است و عجب تر. من گفتم: سبحان اللّه العظيم ما اكبر عجائب خلقه. آن گه گفتم يا جبرئيل آن فرشتگان كه بود كه من ايشان را ديدم در آن درياها صف در صف كشيده پنداشتى بناهايند از ارزيز ريخته. گفت: يا رسول اللّه ! ايشان روحانيان اند كه خداى تعالى مى گويد: «يَوْمَ يَقُومُ الرُّوحُ وَالْمَلائِكَةُ صَفًّا» (11) الرّوح الاعظم. از ايشان است كه روز قيامت به يك صف باشند و همه فرشتگان به يك صف باشند. آن گه از پس آن اسرافيل است. گفتم: يا جبرئيل آن يك صف چيست كه از بالاى همه صفهاست در بحر اعلا كه از گرد عرش درآمده اند. گفت: آن كرّ و بيان اند كه اشراف و عظماى فرشتگان اند و هيچ فرشته زهره ندارد كه در ايشان نگرد و شأن ايشان از آن عظيم تر است كه من وصف ايشان بتوانم كردن و وصف ايشان آن بس كه معاينه ديدى. آن گه جبرئيل مرا در بهشت بگردانيد. هيچ جاى نماند در بهشت و الاّ بر من عرض كرد و به من نمود. كوشكها ديديم از زر و درّ و ياقوت و زبرجد، و درختان ديدم از زر سرخ، شاخهاى آن از لؤلؤ سفيد و بيخ آن از سيم سفيد در زمين مشك اذفر فرو شده. تا چنان بديدم وبشناختم كه گويى درج و غرف و اشجار و قصور و منازل آن بهتر شناسم از اين مسجد كه سالهاست كه در او مى آيم و در بهشت جويى ديدم از آب، سفيدتر از شير، شيرين تر از انگبين. ريگ آن از دُر و مرجان و گِل او از مشك اذفر. جبرئيل گفت: اين حوض كوثر است كه خداى تعالى به تو داده است. مادّه او از تسنيم است كه از زير عرش بيرون مى آيد و از آنجا منشعب مى شود به سراها و كوشكها و غرفهاى مؤمنان. آن گه در بهشت مى رفتيم تا به درختى رسيديم كه از آن نيكوتر درخت نبود به شكل و منظر و تداخل اغصان، از هر لونى كه خدا آفريده است بر آن درخت بود جز سياهى. از او بويى شنيدم كه در بهشت از آن خوش تر بويى نشنيده بودم. بر او ميوه اى بود مانند قلها بزرگ، از هر ميوه كه خداى تعالى آفريده است در آسمان و زمين از الوان و انواع مختلف به رنگ مختلف و به طعم مختلف و به بوى مختلف و به طبع مختلف. من از حُسن او به تعجب فرو ماندم، گفتم: اى جبرئيل! اين چه درخت است؟ گفت: اين درخت طوبا است كه خداى تعالى گفت: «طُوبى لَهُمْ وَحُسْنُ مَآب» (12) . و بسيارى از امّت تو را در سايه آن حُسن مقيل باشد و در بهشت آن ديدم كه هيچ چشم چنان ديده نيست و هيچ گوش چنان شنيده نيست و بر خواطر هيچ بشر چنان گذشته نيست، از همه پرداخته و تمام كرده و معدّ نهاده، گوش صاحبش مى دارند تا به او سپارند. مرا عظيم آمد آنچه ديدم و گفتم: «لِمِثْلِ هذا فَلْيَعْمَلِ الْعامِلُونَ» (13) . آن گه از آنجا بيامديم. دوزخ بر من عرض كردند تا من سلاسل و اغلان آن بديدم و ماران و كژدمان او و حميم و زقّوم او غسّاق و يحموم او. در دوزخ قومى را ديدم لبهاى ايشان چون لب شتر و جماعتى موكّل بر ايشان كه لبهاى ايشان مى بريدند و سنگ ها از آتش در دهن ايشان مى نهادند و از زير ايشان مى افتاد. من گفتم: اى جبرئيل! اينان كه اند؟ گفت: اينان آنان اند كه مال يتيمان خورده اند به ظلم وذلك قوله: «إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ الْيَتامى ظُلْماً إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً» (14) . ايشان بگذشتيم، جماعتى را ديدم كه شكمهاى ايشان مانند خانه هاى فراخ بود و ايشان بر رهگذر قوم فرعون بودند چون آل فرعون به ايشان رسيدندى، ايشان از ثقل آن شكمهاشان بيفتادندى تا آل فرعون بر ايشان برفتندى و ايشان را در زير پاى گرفتندى هر بامداد و شبانگاه كه آل فرعون را بر دوزخ عرض كردندى؛ كما قال تعالى: «النّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوًّا وَعَشِيًّا» (15) . گفتم: اى جبرئيل! اينان كه اند: گفت آنان اند كه ربا خورده اند در دنيا. از آنجا برفتيم زنان را ديدم به پستان ها آويخته و بعضى به پايها آويخته سر نگون سار. گفتم: اينان كه اند؟ گفت: آنان اند كه در دنيا زنا كرده اند و فرزندان را كشته اند. از آنجا برون آمديم و روى به جانب زمين نهاديم و فرو مى آمديم از آسمانى تا آسمانى. چون به نزديك موسى رسيدم، مرا گفت: چه كردى و چه ديدى و چه فرمودند تو را و امّت تو را؟ گفتم: هر چيزى و كرامتى و بر من و بر امّت من پنجاه نماز فرض كردند. گفت: من مردمان را بهتر آزموده ام از تو و با ايشان مقاسات بيشتر از تو كرده ام، امّت تو طاقت پنجاه نماز ندارند كه ايشان ضعيف ترين امّتان اند. مراجعت كن به خدا تا تخفيف كند. من مراجعت كردم و تخفيف خواستم. ده نماز مرا سطر كرد تا چهل شد. باز آمدم، گفت: چه كردى؟ گفتم: ده تخفيف افتاد و چهل ماند. گفت: امّت تو طاقت چهل نماز ندارند. مراجعت كن و تخفيف خواه. مراجعت كردم، دَهِ ديگر تخفيف افتاد. همچنين مراجعت مى كردم تا با پنج آمد. موسى گفت: از اين نيز تخفيف خواه. گفتم: من از خداى شرم دارم بيش از اين مراجعت كردن. خداى تعالى گفت: به اين پنج نماز كه فرض كردم، هر نمازى را ده ثواب باشد. هر كه اين پنج نماز به جا آرد، همچنان باشد كه پنجاه نماز گزارده (و اين خبر ضعيف است و ما براى سياقت حديث آورديم...». گفت: آن گه بازگشتم و جبرئيل در صحبت من بود تا با خوابگاه خود آورد مرا. اين همه در يك شب بود از اين شبهاى عادتى كه هست من سيّد ولد آدمم و لا فخر و لواى حمد به دست من باشد و لا فخر و آدم و هر كه آدم است روز قيامت در زير لواى من باشند و لا فخر و كليدهاى بهشت و دوزخ به دست من باشد و لا فخر، و اجل من نزديك است پس از اينكه من آيات و عجائب خداى ديدم و همه هوا و مراد من آن است كه با جوار رحمت خدا شوم با مرافقت اين دوستان از اولياى خداى تعالى و آنچه ديدم از لقاى ثواب خداى تعالى براى اوليائش «وَما عِنْدَ اللّه ِ خَيْرٌ وَأَبْقى» (16) ». (تفسير ابوالفتوح رازى، ج 3، ص 318 _ 323) رسول عليه السلام گفت: «چون از معراج باز آمديم به وادى ذى طوى، جبرئيل عليه السلام را گفتم: يا جبرئيل! اين قوم مرا باور ندارند، چون با ايشان حديث كنم؟... مرا گفتند: اگر راست مى گويى نشانهاى راه با ما بگوى. من مى گفتم و علامات مسجد هم چنين نزديك آن بود كه بعضى مشتبه شود بر من، حق تعالى مثال آن در برابر من بداشت در پيش سراى عقيل تا من در او مى نگريدم و مى گفتند امّا وصف همه راست مى گويد و نشان راست مى دهد». و ايشان دانستند كه او آن راه نكرده است و ايشان را كاروانى به شام بود. گفتند: يا محمّد! خبر كاروان ما چه دارى؟ گفت: «ايشان را بروحا رها كردم، شترى گم كرده بودند و جايها طلب شتر مى گشتند. در رحل ايشان قدحى آب بود و من تشنه بودم، برسيدم و آن قدح آب باز خوردم و قدح تهى با جاى نهادم. چون در آيند بپرسيد از ايشان تا در قدح آب يافتند». گفتند: اين آيت ديگر است. گفت: «فلان و فلان بر شترى نشسته بودند. شتر ايشان از من برميد و فلان را بينداخت و دستش بشكست. چون در آيند، بنگريد تا هم چنيثن باشد كه گفتم؟» گفتند: لا، اين آيتى ديگر است. گفتند: اين كاروان كه به خاصّ ما تعلّق دارد، خبر ايشان چيست و نشان ايشان بگو. گفتم: «ايشان را به تنعيم رها كردم و مشغول بودم از وصف ايشان. آن گه حق تعالى مثال آن نصب چشم من كرد تا من در او مى نگريدم و نشانها يك يك مى گفتم كه عدد ايشان و عدد اشتران ايشان چند است و چه بارها دارند و گفتم: اكنون به خروره رسيده اند و مردمان را نام مى گفتم كه در كاروان بودند و در پيش كاروان شترى است نر، خاك رنگ، بر او دو غراره سرخ رنگ دوخته نهاده است. چون آفتاب برآيد، ايشان درآيند از پس اين كوه...» (تفسير ابوالفتوح رازى (17) ، ج 3، ص 316 _ 323)

.


1- . الصافّات (37): آيه 164.
2- . البقرة (2): آيه 285.
3- . النساء (4): آيه 150.
4- . البقرة (2): آيه 285.
5- . البقرة (2): آيه 285.
6- . البقرة (2): آيه 286.
7- . البقرة (2): آيه 286.
8- . البقرة (2): آيه 286.
9- . البقرة (2): آيه 286.
10- . الأعراف (7): آيه 144.
11- . النّبأ (78): آيه 38.
12- . الرعد (13): آيه 29.
13- . الصافّات (37): آيه 61.
14- . النساء (4): آيه 1.
15- . غافر (40): آيه 46.
16- . القصص (28): آيه 60؛ الشورى (42): آيه 36.
17- . روض الجنان، ج 12، ص 131 _ 158.

ص: 359

. .

ص: 360

. .

ص: 361

. .

ص: 362

. .

ص: 363

. .

ص: 364

. .

ص: 365

. .

ص: 366

رسول عليه السلام گفت:«چون بنى اسرائيل تعدّى و ظلم از حدّ ببردند و پيغمبران را كشتن گرفتند، خداى تعالى مَلِك پارس بخت نصر را بر ايشان مسلط كرد و ملك پادشاهى او هفتصد سال بود. بيامد با لشكرى بسيار، به در بيت المقدس فرود آمد و آن را حصار داد و بگشاد و هفتاد هزار مرد را بر خون يحيى بن زكريّا بكشت و اهل بيت المقدس را بَرده كرد و آن شهر را به غارت داد و سلب و حلّى بيت المقدس و از آن جمله صد هزار و هفتاد هزار كردون گران بار از مالها و از حلّى ايشان از آنجا بياوردند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 325)

حذيفه گفت:من گفتم: يا رسول اللّه بيت المقدس، همانا جاى بزرگوار بوده است؟ گفت: «اصل آن را سليمان بن داوود بنا كرد از درّ و ياقوت و زبرجد، و ملاطش زر بود، و خشتش سيم بود، و ستونهايش زر بود از آن مالها كه خدا داده بود سليمان را و شياطين مسخّر او بودند تا آنچه او مى خواست مى آوردند از اقصاى عالم. بخت نصر اين همه مالها ببرد و به بابل آمد و اسيران بنى اسرائيل را با خود آنجا برد و ايشان در دست او صد سال بماندند. ايشان را بندگى مى داشت و بخت نصر و لشكرش گبر بودند و در ميان اين بنى اسرائيل، بعضى صالحان و پيغمبرزادگان بودند. خداى تعالى بر زبان بعضى پيغمبران امر كرد به پادشاهى از پادشاهان پارس نام او كوروش و او مردى بود مؤمن كه برو و بنى اسرائيل را از دست بخت نصر بستان و حلّى بيت المقدس از او بستان و باز جاى خود بر او برفت و با بخت نصر كارزار كرد و بنى اسرائيل را از دست او بستد و حلى بيت المقدس بازگرفت و باز جاى آورد و بنى اسرائيل پس از آن به چند سال بر طاعت و استقامت باستادند، بار دگر با سَرِ معصيت شدند. خداى تعالى پادشاهى را بر ايشان مسلّط كرد نام او انطنا حورس. به غزاى بنى اسرائيل آمد تا به بيت المقدس آمد و اهلش را به بردگى برد. بيت المقدس را بسوخت و ايشان را گفت: اى بنى اسرائيل! اگر با سر معصيت شويد، ما با شما بر سر غارت و سبى شويم. بنى اسرائيل باسر معصيت شدند. خداى تعالى پادشاهى را بر ايشان مسلّط كرد از روم، نام او فاقس بن اسايوش. بيامد و با ايشان كارزار كرد در برّ و بحر. بر ايشان غارت كرد و حلّى بيت المقدس بياورد و بيت المقدس را بسوخت». آن گه رسول عليه السلام گفت: «مهدى در روزگار خود حلىِّ بيت المقدس با جايگاه فرمايد بردن در هزار و هفتصد كشتى و خداى تعالى خلق اوّلين و آخرين را در بيت المقدس جمع كند».

.


1- . همان، ص 163.

ص: 367

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 325 _ 326)

عكرمه گفت از عبداللّه از رسول عليه السلام كه:«خداى تعالى چون چيزها بيافريد، از نور عرش دو آفتاب آفريد. اما آنكه در سابق علم او آن بود كه آن را محو خواهد كردن تا ماه شود و محو كند نور آن را دون آفتاب آفريد در جرم و براى آن ما كوچك مى بينيم آن را كه مسافتى سخت بعيد است و اگر خداى نور ماه بر حدّ نور آفتاب رها كردى، مردم شب از روز نشناختندى، مزدوران ندانستى كه از كى تا كى كار كنند، و روزه دار ندانستى كه از كى تا كى روزه دارد، و زن ندانستى كه عدّه چندگاه دارد، و مسلمانان ندانستى كه وقت نمازشان كى باشد، و وقت حجّشان كى باشد، و وام دار ندانستى كه حلول اجل او كى باشد، و ندانستى كه وقت زرع و حصادشان كى باشد،و ندانستندى كه كى بياسايند، و كى طلب روزى كنند. خداى تعالى به حسن نظرش براى بندگان جبرئيل را بفرستاد تا پَر خود سه بار بر روى ماه بماليد تا روشنايى او با اين مقدار آمد كه مى بينيد تا شب از روز جدا باشد».

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 163 _ 164.

ص: 368

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 340 _ 341)

زُهرى گفت يك روز رسول عليه السلام در نزديك زينب شد و گفت «لا إله إلاَّ اللّه َ وَيلٌ لِلعَرَبِ مِن شَرِّ قَدِاقتَرَبَ؛ واى بر عرب! از شرّى كه نزديك رسيد». آن گه گفت:«از سدّ يأجوج اين مقدار گشاده شد». و انگشت سبّابه حلقه كرد بر انگشت ابهام. زينب گفت: يا رسول اللّه ! ما هلاك شويم و در ميان ما صالحان باشند. گفت: «بلى، چون فساد بسيار شود»

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 345)

محمد بن القاسم روايت كند از عبداللّه بن عباس عن بشر از أُبَىّ كه گفت:رسول عليه السلام دست بر سر من نهاد و گفت: «اين غلام قرنى بماند». گفتند: يا رسول اللّه قرنى چند باشد؟ گفت: «صد سال». محمد بن القاسم گفت: ما سال او مى شمرديم تا به صد رسيد، آن گه بمرد. (3)

عايشه روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«خداى تعالى عاقّ را گويد: هر چه خواهى مى كن كه تو را نيامرزم، و بارّ را گويد: هر چه خواهى مى كن كه تو را بيامرزم».

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 197.
2- . همان، ص 205 _ 206.
3- . همان، ص 206.

ص: 369

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 348)

عطا روايت كرد از عبداللّه عباس كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه در روز قيامت آيد و مادر و پدر از او خوشنود باشد، دو در از بهشت برو گشايند و اگر يكى باشد از ايشان، در يكى باشد». گفت: يا رسول اللّه ! و إِن ظَلَماه؛ و اگر چه اين مادر و پدر بر او ظلم كنند؟ گفت: «اگر چه اين مادر و پدر بر وى ظلم كنند». سه بار تكرار كرد

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 348)

ابوعمر اليحصبى روايت كرد از رسول عليه السلام كه مردى به نزديك رسول عليه السلامآمد و گفت:يا رسول اللّه ! مرا عملى بياموز كه مرا به رحمت خدا نزديك گرداند. گفت: «مادر و پدر دارى؟» گفت: آرى، يا رسول اللّه . گفت: «برو و با ايشان مبرّت كن كه با برّ ايشان عمل اندك كفايت باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 348)

از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كردند كه مردى به نزديك رسول آمد و گفت:يا رسول اللّه گناهى كرده ام و نمى دانم كه از آن توبه چگونه كنم و بر آن پشيمانم. گفت: «تا آن گناه كردى، نماز كردى هيچ؟» گفت: بلى. گفت: «نماز توبه باشد از گناه؛ چه او رجوع است با درگاه خداى تعالى»

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 349)

رسول عليه السلام گفت:«عاتى تر كسى و عاصى تر كسى بر خداى تعالى سه كس باشند: آن كس كه او در طلب قصاص نه قاتل را باز كشد، و كسى كه او به كينه جاهليّت كسى را بكشد، و كسى كه كسى را در حرم بكشد».

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 212.
2- . همان.
3- . همان.
4- . همان، ص 213.

ص: 370

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 352)

اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت كه رسول عليه السلام گفت:«مُثله مكنيد و اگر همه سگ گزنده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 352)

زيد اسلم روايت كرد از عبداللّه كه رسول عليه السلام گفت:«خبر دهم شما را به چيزى كه نوح عليه السلام پسرش را فرمود؟» گفتند: بلى، يا رسول اللّه . گفت: «نوح گفت: يا بُنَى! بگو: سبحان اللّه و بحمده كه اين نماز خلق است و تسبيح ايشان و ايشان را به آن روزى دهند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 356)

ابوهريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«هر كه او مالى در سبيل خداى تعالى نفقه كند، روز قيامت او را از بهشت ندا كند كه اين عوض بهتر است تو را يا آن مال كه خرج كردى؟ آن گه از هر درى از درهاى بهشت داعيان دعوت مى كنند اهل آن در را، اهل نماز را از در نماز، و اهل روزه را از در روزه، و اهل جهاد را از در جهاد، و اهل صدقه را از در صدقه». يكى از جمله صحابه گفت: يا رسول اللّه ! كسى باشد كه او را از همه اين درها ندا كنند؟ گفت: «بلى، و اميد است كه تو از آنانى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 369 _ 370)

ابوالقاسم عبداللّه بن عامر الطائى روايت كرد از پدرش از رضا عليه السلام از پدرش از پدرانش عليهم السلام از اميرالمؤمنين على عليه السلام كه رسول عليه السلام گفت در اين آيت كه:«فرداى قيامت هر قومى را به چند چيز باز خوانند: به امام زمانشان كه به او اقتدا كرده باشند، و به سنّت پيغمبرشان، و به كتاب خدايشان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 370)

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 218 _ 219.
2- . همان، ص 219.
3- . همان، ص 227.
4- . همان، ص 252.
5- . همان، ص 253.

ص: 371

فضالة بن ايّوب روايت كند از صادق عليه السلام از پدرانش از رسول عليه السلام كه گفت:«چون روز قيامت باشد و خلايق را در صعيد سياست بدارند. منادى از قِبَل ربِّ العزّة ندا كند كه كجاست فلان بن فلان، امام عادل. او روى فراز كند و شيعت او پيرامن او. ابرى از نور عظمت سايه بر ايشان افكند. لوايى بر بالاى سرِ او بر آنجا نوشته: لا اله الاّ اللّه محمّد رسول اللّه الامام العادل ولىّ اللّه . ايمن است او و شيعت او از خشم خدا». آن گه منادى ندا كند از قِبَل قديم تعالى: «أينَ فلان بن فلان امام الضلالة وشيعته؟ كجاست فلان بن فلان امام ضلالت و شيعه او؟ او روى فراز كند و شيعت او پيرامن او. ابرى سياه بر ايشان سايه فكند. بر بالاى سر او لوايى برو نوشته: لا إله الاّ اللّه فلان بن فلان و شيعته آيسون من رحمة اللّه ؛ فلان پسر فلان و شيعت او نوميدند از رحمت خداى. آن گه او را و شيعت او را در دوزخ اندازند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 370)

عبداللّه عباس گفت كه رسول عليه السلام گفت كه:«خيرى نباشد در نمازى كه در او ركوعى و سجودى نبود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 374)

ابوهريره روايت كرد از رسول عليه السلام گفت:«جبرئيل به من آمد. آن گه كه زوال آفتاب بود و نماز پيشين بكرد. من در پى او برفت. چون سايه هر چيزى هم چندان شد، باز آمد و نماز ديگر بكرد و من در پى او. چون آفتاب فرو شد، باز آمد و نماز شام بكرد و من در پى او. چون شفق فرو شد، باز آمد و نماز خفتن بكرد و من در پى او. چون صبح برآمد، باز آمد و نماز بامداد بكرد و من در پى او. روز ديگر آمد، آن گه كه سايه هر چيزى هم چندان بود و نماز پيشين بكرد، من در پى او بودم. چون سايه دو چندان شد، باز آمد و نماز ديگر بكرد و من در پى او و چون آفتاب فرو شد، نماز شام كرد. چون دو دانك از شب برفت، باز آمد و نماز خفتن كرد و چون روز روشن شد، باز آمد و نماز بامداد كرد و گفت: اى محمّد! اين نماز پيغمبران است كه پيش از تو بودند». آن گه گفت: «مابين هاتين الصّلوتين وقت؛ از ميان اين دو وقت وقت است؛ يعنى روز اوّل نماز به اوّل وقت كرد و روز دوم به آخر وقت نماز كرد تا بدانند كه اوّل كدام است و آخر كدام و از ميان اوّل و آخر نماز توان كردن».

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 253.
2- . همان، ص 262.

ص: 372

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 377)

ابوسلمه روايت كرد از ابوهريره كه رسول عليه السلام گفت:«نماز جماعت را تفضيل داده اند بر نماز تنها به بيست و پنج نماز و نماز بامداد را فرشتگان شب و روز حاضر آيند اگر خواهى بخوانى «إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كانَ مَشْهُوداً» (2) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 378)

زهرى روايت كرد از زين العابدين از پدرش از جدّش از رسول كه او گفت:«چون روز قيامت باشد، خداى تعالى بفرمايد تا زمين را بكشند؛ همچنان كه اديم تا هيچ آدمى را بيش از آن جاى نباشد كه پا بر زمين نهد. اوّل كس را كه بخوانند، من باشم و جبرئيل بر راست من باشد. من گويم: بار خدايا! اين خبر داد ما را كه تو او را فرستادى بر من به پيغام. حق تعالى گويد: راست گفت من فرستاده ام او را. آن گه به شفاعت درآيم، گويم: بار خدايا! بندگان توأند و تو را پرستيده اند در اطراف زمين مرا اجابت كنند آن مقام محمود است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 380)

قتاده گفت از انس مالك كه رسول گفت:«فرداى قيامت براق را پيش من آرند. گويد: به آن خداى كه تو را به حق به خلق فرستاده است، بر من ننشينى تا ضمان شفاعت نكنى مرا».

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 266 _ 267.
2- . الإسراء (17): آيه 78 .
3- . روض الجنان، ج 12، ص 268.
4- . همان، ص 273.

ص: 373

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 380)

ابووايل روايت كرد از عبداللّه مسعود كه رسول گفت:«خداى تعالى ابراهيم را خليل گرفت و صاحب شما، يعنى مرا، او خليل خداست و گرامى ترين خلقان بر خدا».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 380)

در خبر آمد از هشام بن عروه عن ابيه عن عبداللّه بن عمر كه رسول عليه السلاميك روز بيرون آمد و سر باز بسته بود از رنجى كه مى بود. او را بر منبر شد و خطبه اى كرد و حمد و ثناى خداى كرد و صلوات داد بر محمّد و آل محمّد. آن گه گفت:«اين كتابها چيست كه شما مى نويسيد؟ كتابى است جز كتاب خداى تعالى. نزديك است كه خداى تعالى خشم گيرد براى كتاب خود، هيچ ورقى رها نكند و هيچ دلى كه در روايتى قرآن باشد، الاّ بردارد آن را». گفتند: يا رسول اللّه ! احوال مؤمنان چگونه باشد آن روز؟ گفت: «هر كه خداى به او خير خواهد او را توفيق دهد بر ثبات بر كلمه توحيد كه لا اله الاّ اللّه است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 386 _ 387)

عكرمه روايت كرد از عبداللّه عباس كه گفت عتبه و شيبه پسران ربيعه و ابوسفيان بن حرب و نصر بن الحارث و ابوالبحترى بن هشام و اسور بن المطّلب و ربيعة بن الاسود و الوليد بن المغيره و ابوجهل بن هشام و عبداللّه بن اميّة بن خلف و العاص بن وائل و نبيه و منبّة پسران حجّاج مجتمع شدند در پسِ خانه كعبه. پس از آنكه آفتاب فرو شد، گفتند:كسى فرستى تا محمّد حاضر آيد تا به او گوييم و او را غدر برانگيزيم. كس فرستاد كه اشراف قوم تو مجتمع شده اند و مى خواهند كه با تو سخن گويند. رسول عليه السلام با ايشان ظنّ خير برد و گفت: همانا ايشان را دل نرم شده است يا بعضى نرم شدند. برخاست و او به غايت حريص بود بر ايمان و رشد ايشان، و آمد و ميان ايشان بنشست. گفت: چه كار را خواندى مرا؟ گفتند: اى محمّد! ما تو را براى آن خوانديم تا با تو غدر برانگيزيم. واللّه كه در اين عرب هيچ كس را نمى دانيم كه قوم خويش را آن آرد كه تو پدران و سلف را دشنام مى دهى و دين ايشان را عيب مى كنى و تسفيه احلام مى كنى و خدايان را دشنام مى دهى و تفريق اُلفت و جماعت مى كنى، هيچ كار قبيح نماند كه تو با ما نكردى؛ اگر اين به طمع مال مى كنى، ما هر كسى از مال خود تو را نصيبى دهيم. و اگر براى رياست و سيادت مى كنى، ما تو را سيّد خود كنيم. و اگر براى ملك مى كنى، ما تو را ملك گردانيم. و اگر تو را از جنّيان خيالى باشد، تا طلب طبيب و دارو كنيم؟ رسول عليه السلام گفت: «از اين معانى هيچ نيست مرا، نه مالى مى بايد و نه ملك و نه رياست و ليكن خداى تعالى مرا به شما فرستاده است و كتابى به من داده است و مرا فرموده است تا شما را بشارت دهم و بترسانم. من رسالت خداى برسانيدم و نصيحت شما كردم. اگر از من بشنوى و قبول كنى، خير دنيا و آخرت است شما را و اگر رد كنى من نيز صبر كنم تا خداى تعالى ميان من و شما حكم كند». گفتند: يا محمّد! تو مى دانى كه اين زمين ما تنگ ترين زمينهاست و كم آب تر. اگر تو پيغمبرى از خداى درخواه تا اين كوههاى ما از ما براند و زمين بر ما فراخ كند و جويهاى آب پديد آرد؛ چنان كه در شام و عراق هست و اين پدران ما را كه رفته اند، باز آرد و زنده كند از جمله ايشان قصى بن كلاب را خواهيم كه زنده كنى كه او پيرى راست گوى بوده است تا احوال تو از او بپرسيم تا اينكه مى گويى حق است يا باطل. اگر اين بكنى و اين مردگان زنده شده تو را تصديق كنند ما تو را به راست بداريم و بدانيم كه از خداى تو را منزلتى هست و تو رسول خدايى. رسول عليه السلام گفت: «مرا نه براى اين فرستاده اند. مرا براى آنچه فرستاده اند گفتم و گزاردم. اگر قبول كنى حظّ دنيا و آخرت است شما را و اگر قبول نكنى، صبر كنم تا خداى ميان من و شما حكم كند».

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 273.
2- . همان، ص 274.
3- . همان، ص 285.

ص: 374

. .

ص: 375

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 387 _ 388)

اوس بن خالد روايت كرد از ابوهريره كه رسول عليه السلام گفت:«روز قيامت خلقان را حشر كنند بر سه صنف: صنفى از ايشان پياده باشند، و صنفى سوار، و صنفى را بر روى حشر كنند». گفتند: يا رسول اللّه ! بر روى چگونه روند؟ گفت: «همان خداى كه ايشان را بر پايها روان كرده، ايشان را بر روى برواند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 391)

عبداللّه بن سلمه گفت از صفوان بن عبداللّه مرادى، كه جهودى گفت جهودى ديگر را بيا تا از اين پيغمبر چيزى پرسيم. برفتند و رسول را از اين آيات پرسيدند. گفت:«اين نه آيت بود كه خداى تعالى گفت در تورات كه شرك مى آرى به خداى و خون ناحق مريزى و زنا مكنى و ربا مخورى و جادو مكنى و سعايت مكنى كسى را به سلطان و اسراف مكنى و قذف محصنات مكنى و از زحف مگريزى و خاصّه بر شما كه جهودانى آن است كه روز شنبه تعرّض ماهى گرفتى نكنى». بوسه بر دست او دادند و گفتند گواهى دهيم كه تو پيغمبرى. رسول عليه السلام گفت: چرا ايمان نيارى؟ گفت: بدانكه ما را گفتند داوود خداى را دعا كرد تا فرزندان او را از پيغمبرى خالى ندارد و ما ترسيم اگر به تو ايمان آريم جهودان ما را بكشند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 392)

عبداللّه عباس گفت رسول عليه السلام گفت:«شبى از شبها نماز مى كرد و در نماز مى گفت: يا رحمان يا رحيم. مشركان گفتند: محمّد تا به اكنون يك خداى را مى خواند، اكنون دو خداى را مى خواند: اللّه را و رحمان را. ما رحمان نشناسيم، الاّ رحمان يمامه را». خداى تعالى اين آيت فرستاد و گفت: بگوى اى محمّد كه اين چه انكار است به آنكه من خداى را به نام رحمان مى خوانم. خداى را خواهى به نام اللّه خوانى، خواهى به نام رحمان خوانى، به هر نام خوانى او را نامهاى نيكوست.

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 287 _ 289.
2- . همان، ص 293.
3- . همان، ص 296.

ص: 376

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 394)

معاذ جبل گفت:رسول عليه السلام گفت: «عليكم بآية العزّ؛ بر شما باد كه آيت عزّ بسيار خوانى». گفتند: يا رسول اللّه ! و ما آية العزّ؟ آيه عزّ كدام است؟ گفت: « «الْحَمْدُ للّه ِِ الَّذِي لَمْ يَتَّخِذْ وَلَداً وَلَمْ يَكُنْ لَهُ شَرِيكٌ فِي الْمُلْكِ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ وَلِيٌّ مِنَ الذُّلِّ وَكَبِّرْهُ تَكْبِيراً» (2) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 395)

سمرة بن جندب از پدرش كه او گفت كه رسول عليه السلام گفت كه:«هر كه او ده آيت از سورة الكهف از بر بخواند، فتنه دجّال او را زيان ندارد و هر كس كه سوره جمله برخواند، به بهشت شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 396)

اسحاق بن عبداللّه بن ابى فروه روايت كرد از رسول كه او گفت:«شما را راه نمايم بر سورتى كه چون فرود آمد، هزار فرشته به تشييع او از آسمان فرود آمدند و از عظمت بين السّماء و الارض مملوّ بكرد؟» گفتند: بلى، يا رسول اللّه ! گفت: «سورة الكهف است. هر كه او روز آدينه بخواند، هر گناهى كه از اين آدينه تا به آن آدينه كرده باشد، بيامرزند او را و سه روز ديگر بر سرى و چندانى نور دهند او را كه به آسمان رسد و او را از فتنه دجّال نگاهدارند».

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 299 _ 300.
2- . الإسراء (17): آيه 111.
3- . روض الجنان، ج 12، ص 302.
4- . همان، ص 304.

ص: 377

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 396)

نافع روايت كرد از عبداللّه عمر و وهب روايت كرد از نعمان بن بشير از رسول عليه السلام كه او گفت:«اصحاب الرّقيم سه مرد بودند كه از شهر بيرون آمدند به بعضى حوائج خود. باران گرفت ايشان را. كوهى بود در او غارى. گفتند: در اين غار شويم تا باران كم شود. چون در آن غار شدند، سنگى عظيم از آن كوه در افتاد و در درِ آن غار افتاد و درِ غار بگرفت؛ چنان كه هيچ شكاف نماند كه روشنائى در او فتادى و ايشان فرو ماندند و گفتند: يا قوم اين كارى عظيم است و جز خداى تعالى كشف اين بلا نتواند كرد. بياييد تا هر يكى از ما عملى كه در عمر خود كرده است خالص براى خدا، آن را شفيع سازيم. باشد كه خداى تعالى بر ما ببخشد. يكى از جمله ايشان گفت: من در عمر خود حسنَتى مى دانم كه كرده ام و آن آن بود كه من جماعتى مزدوران را به مزد گرفتم تا براى من كار كنند. مردى ديگر آمد نماز پيشين. او را گفتم: تو نيز كارى كن، تا مزد يك روزه بدهم تو را. چون نماز شام بود و هر كسى را مزدى دادم بر تسويه، يكى از جمله ايشان گفت: مرا هم چندان مى دهى كه آن را كه از نيمه روز كار كرد. گفتم: يا سبحان اللّه تو را بر مال من چه سبيل است كه من به آنچه كنم. تو مزد خود تمام بستان، تو را با كسى ديگر كارى نيست. از من نشنيد و به خشم برفت و مزد رها كرد. من آن مزد او نگاه مى داشتم تا روزى گاو بچه اى مى فروختند. من آن مزد او به بهاى آن دادم و در گلّه كردم. بزرگ شد و آبستن شد و بزاد و از بچگان او بسيار شد تا گله گاو شد. پس از مدتى دراز، كه سالها بر اين برآمد، پيرى را ديدم ضعيف كه بيامد و گفت: مرا به نزديك تو حقّى هست. گفتم: چيست آن؟ گفت: من آن مردم كه آن روز آن مزد رها كردم و برفتم، من در نگريدم او را بشناختم. دست او گرفتم و او را به صحرا بردم و گفتم: اين گاو گله تو راست. گفت: يا هذا، بر من استهزا مكن؟ گفتم: واللّه كه اين حق تو است و تو راست و كس را در آن نصيبى نيست. او آن بگرفت و بسيار دعا كرد. بارخدايا! اگر دانى كه آن براى تو كردم، ما را خلاصى ده. در حال آوازى از آن سنگ برآمد، بحرانى از آن سنگ بيامد و بتركيد و ثلثى ازو بفيتاد و روشنايى پديد آمد. و ديگرى گفت كه من در عمر خود حسنَتى كرده ام و آن آن بود كه قحطى عظيم بود و زنى با جمال به نزديك من آمد و از من گندم خواست به بها. گفتم: ممكن نيست الاّ به تمكينى از نفس خود. ابا كرد و برفت و بار ديگر باز آمد و طعام خواست. گفتم: ممكن نيست بدون تمكين نفس تو؛ تا سه بار برفت و از روى ضرورت باز آمد و من او را طعام ندادم. بار چهارم گفت: اكنون تو را تمكين كردم از آنچه مى خواهى. چون به او نشستم به خلوت، خاستم تا دست به او دراز كنم، او را يافتم كه مى لرزيد. گفتم: اين چه حال است؟ گفت: از خداى مى ترسم. من گفتم: اى سبحان اللّه ربى، اين زن در حال شدّت و سختى و ضرورت از خداى مى ترسد و من در نعمت و رخا از خداى نترسم. گفتم: برخيز اى زن كه تو را مسلّم بكردم و بيش از آن طعام كه او مى خواست بدادم او را. بار خدايا! اگر دانى كه آن براى تو كردم، اين بلا را از ما كشف بكن. پاره اى ديگر از آن سنگ شكسته شد و غار روشن شد. سيم ديگر گفت: من نيز حسنَتى كرده ام و آن آن بود كه مرا پدرى و مادرى بودند و من گوسفند داشتم. نماز خفتنى پاره اى شير برگرفتم براى ايشان و بياوردم. ايشان خفته بودند و مرا دل نيامد كه ايشان را بيدار كنم و خواب بر ايشان بياشورم. بر بالين ايشان نشستم گفتم تا خود بيدار شوند و گوسفندان ضايع بودند و مرا دل به گوسفند مشغول بود. با اين همه از بالين ايشان برنخاستم تا صبح برآمد و ايشان بيدار شدند و من آن شير به ايشان دادم. بار خدايا! اگر دانى كه من از براى تو كردم، اين بلا از ما كشف كن. سنگ به يك بار از درِ غار بيفتاد و ره گشاده شد و ايشان به سلامت از آنجا بيرون آمدند».

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 304.

ص: 378

. .

ص: 379

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 400 _ 401)

در خبر مى آيد كه رسول گفت:«بار خدايا! من ايشان را (اصحاب كهف) توانم ديدن؟» خداى تعالى گفت: تو ايشان را نبينى و لكن وصىّ خود را با جماعتى از صحابه آنجا فرست تا ايشان را دعوت كنند، با دين و ايمان آورند به تو. گفت: «بار خدايا! چگونه روند آنجا؟» خداى تعالى گفت: بساطى بيار و ايشان را بر آنجا نشان و باد را بفرماى تا ايشان را بردارد و آنجا برد. رسول عليه السلام بفرمود تا بساطى بگستردند، و ابوبكر را گفت بر يك گوشه نشين، و عمر را گفت بر يك گوشه نشين، و سلمان را گفت بر يك گوشه نشين، و ابوذر را گفت بر يك گوشه نشين، و اميرالمؤمنين على عليه السلام را گفت بر ميانه بساط بنشين. صحابه گفتند: يا رسول اللّه ! خداى تو را فرمود كه وصىّ خود را با قومى صحابه آنجا فرست. از ميان اينان وصىّ تو كيست؟ گفت: «وصىّ من آن است كه چون بر ايشان سلام كند، جوابش دهند و چون سخن گويد، با او مناظره كنند و آنان كه وصىّ من نيستند ايشان را دستورى نيست كه با وى سخن گويند و جواب سلام او دهند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 408)

ابوسعيد خدرى روايت كرد از رسول عليه السلام گفت:«دوزخ را چهار سرا پرده است، كثافت هر يكى چهل ساله راه».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 419)

روايت است از ابوسعيد خدرى از رسول عليه السلام كه گفت:«مُهل دردى زيت باشد به گرما به صفتى بود كه كافر به نزديك روى ببرد، گوشت روى در آنجا افتد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 420)

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 312 _ 314.
2- . همان، ص 325.
3- . همان، ص 347.
4- . همان، ص 348.

ص: 380

انس مالك روايت مى كند كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه چيزى بيند كه او را نيكو در چشم آيد، بگويد: ماشاء اللّه لا قوّة الاّ باللّه . چشم بد به آن چيز نرسد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 423)

عبداللّه عمر گفت كه از رسول عليه السلام شنيدم كه او گفت:«امّت من در دنيا بر سه طبقه اند: امّا طبقه اول جماعتى كه رغبت نكنند در جمع مال و ادّخار او و سعى نكنند در اقتنا و احتكار او. از دنيا به سدّ جوعت و ستر عورت راضى باشند و توانگرى ايشان در آن باشد كه ايشان را به آخرت رساند. ايشان آنان باشند كه «لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلا هُمْ يَحْزَنُونَ» (2) . و امّا طبقه دوم آنان باشند كه مال دوست دارند وليكن جمع او از پاك تر طريقى كنند و از حلال تر وجهى و صرف آن نيكوتر راهى كنند به آن مبرّت كنند و صلت رحم كنند و با درويشان مواسات كنند و در اجتناب حرام چنان باشند كه يكى از ايشان دوست تر دارد اگر سنگ خورد از آنكه درى از حرام به دست آرد، يا نه در راه طاعت صرف كند يا از حق منع كند يا خازن آن باشد تا به وقت مرگ، ايشان آنان باشند كه اگر خداى با ايشان مناقشه كند عذاب كند ايشان را و اگر عفو كند ايشان را برهند. و طبقه سيم آنان باشند كه جمع مال دوست دارند از حلال و حرام و منع كنند آن را از واجبات. اگر نفقه كنند اسراف كنند، و اگر نه امساك كنند و بخل و احتكار كنند. ايشان آنان باشند كه دنيا به نام دلهاى ايشان را به دست گرفته باشد تا ايشان را به دوزخ رساند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 426)

خالد بن عمران روايت كرد كه يك روز رسول عليه السلام برون آمد و صحابه را گفت:«خذوا جنّتكم؛ سپرها برگيريد». گفتند: يا رسول اللّه ! دشمنى حاضر آمده است؟ گفت: «نه وليكن سپرهايى كه شما را از دوزخ نگاهدارد». گفتند: يا رسول اللّه ! آن سپرها كدام است؟ گفت: «سُبحانَ اللّه ِ وَالحَمدُ للّه ِِ وَلا إِلهَ إِلاَّ اللّه ُ وَاللّه ُ أَكبَرُ وَلا حَولَ وَلا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّه ِ العَلِيِّ العَظِيمِ».

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 355.
2- . البقرة (2): آيه 38.
3- . روض الجنان، ج 12، ص 360.

ص: 381

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 427) كه اين كلمات مقدّمات اند و معقّبات اند و مجنيّات اند و باقيات صالحات اند.

ابو سعيد خدرى روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«باقيات صالحات بسيار گويى». گفتند: باقيات صالحات كدام اند؟ گفت: «ملّت است». گفتند: آن چيست؟ گفت: «ملّت است» تا چهار بار بگفت. آن گه گفت: «تكبير و تهليل و تسبيح و تحميد است وَلا حَولَ وَلا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّه ِ العَلِيِّ العَظِيمِ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 427)

ابو ايوب انصارى گفت:از رسول شنيدم كه گفت: «شب معراج مرا به آسمان بردند. ابراهيم خليل را ديدم مرا تقريب و ترحيب كرد. من جبرئيل را گفتم: اين كيست؟ گفت: اين باقيات صالحات ابراهيم خليل است. ابراهيم مرا گفت: امتّت را بگوى تا در زمين بهشت غرس بسيار بنشانند كه تربتش پاكيزه است و زمينش فراخ. من گفتم: غرس بهشت چه باشد؟ گفت: گفتنِ لا حَولَ وَلا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّه ِ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 427)

در خبر است كه عايشه گفت:يا رسول اللّه ! زنان نيز برهنه باشند؟ گفت: آرى. گفت وا سوأَتاه. رسول عليه السلام گفت: «روز قيامت هر كس را چندان در پيش باشد از اهوال قيامت كه ندانند كه مرد كدام است و زن كدام».

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 361.
2- . همان، ص 361 _ 362.
3- . همان، ص 362.

ص: 382

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 428)

عبداللّه عباس روايت كرد از أُبَىِّ كعب كه رسول (صلوات اللّه عليه) گفت:«چون به صخره رسيدند (مراد موسى عليه السلام و جوان است كه ساز سفر كردند) سر بر نهادند و بخفتند. ماهى در زنبيل بجنبيد. موسى خفته بود و جوان بيدار بود مى نگريد تا ماهى شور بريان كرده از زنبيل برآمد و در دريا رفت و چندان كه در آب مى رفت مانند طاقى پيدا مى شد؛ چنان كه سرب باشد. چون موسى از خواب برخاست، جوان فراموش كرد كه موسى را بگويد از اينجا برخاستند و برفتند. آن روز و آن شب برفتند تا بر دگر روزگار چاشتگاه موسى عليه السلام مانده بود و گرسنه شده گفت: آتنا غَدائنا. او را به حديث موسى حديث ماهى و رفتن او در دريا ياد آمد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 436)

ابوهريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه:«او را براى آن خضر خواندند كه او بر پوستين سفيد نشست در زير او سبز شد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 437)

سعيد جبير عن الحكم بن عينيه عن اصم عن ابراهيم التميمى عن ابيه عن ابى ذر كه ابوذر گفت:من در رديف رسول عليه السلام بودم. وقت آفتاب فرو شدن، مرا گفت: «يا اباذر! دانى تا اين آفتاب كجا فرو مى شود؟» گفتم: اللّه و رسوله اعلم. گفت: «تغرب في عين حامئة؛ به چشمه گرم فرو مى شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 446)

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 364.
2- . همان، ج 13، ص 7.
3- . همان، ص 10.
4- . همان، ص 27.

ص: 383

عبداللّه عمر گفت:رسول عليه السلام در آفتاب نگريد چون فرو مى شد گفت: «فى نار اللّه الحامئة». آن گه گفت: «اگر نه آن است كه خداى تعالى نگاه مى دارد آفتاب را هر چه بر زمين است بسوختى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 446)

اعمش روايت كند از شقيق بن عبداللّه كه او گفت:من از رسول عليه السلامپرسيدم حديث يأجوج و مأجوج. گفت: «يأجوج امّتى اند و مَأجوج امّتى. هر امّتى از ايشان چهارصد هزار است. هيچ كس از ايشان بنميرد تا از صلب خود هزار فرزند نرينه نبيند كه سلاح بردارند و كارزار كنند». گفتند: يا رسول اللّه ! وصف ايشان ما را بگو. گفت: «ايشان سه گروه اند: صنفى از ايشان به بالاى درخت صنوبرند و آن را به تازى ارز خوانند». گفتند: يا رسول اللّه ارز چيست؟ گفت: «درختى باشد در شام كه بالاى آن صد و بيست گز در هوا». «و صنفى ديگر را طول و عرض يكى است. صد و بيست گز طول و صد و بيست گز عرض، و صنفى از ايشان بزرگ گوش اند؛ چنان كه يك گوش ايشان لحاف باشد و يك گوش دواج، و به هيچ گذر نكنند از پيل و خوك و حيوان الاّ كه بخورند آن را و هر كه از ايشان بميرد، بخورند او را. مقدّمه ايشان به شام آيد و ساقه ايشان به خراسان، جويهاى مشرق باز خورند و درياى طبرستان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 449)

قتاده روايت كرد از ابو رافع از ابوهريره كه رسول عليه السلام گفت:«يأجوج و مأجوج بيايند و اين سدّ مى شكافتند تا نزديك آن باشد كه شعاع آفتاب بينند. چون شب در آيد، گويند باز گرديم كه فردا تمام بشكافيم و در شهرها رويم. خداى تعالى روز ديگر همچنان كند كه بوده باشد. هم بر اين قاعده هر روز اين كار كنند؛ تا آن گه كه وقت آمدن ايشان باشد. آنكه بر سر كار ايشان بود، گويد باز گرديد كه فردا تمام كنيم و در شهرهاى ايشان شويم ان شاء اللّه . اگر روز كه باز آيند همچنان باشد كه رها كرده باشند. تمام بشكافند و در شهرها آيند و آبها باز خورند و مردم از ايشان بگريزند و با حصن ها شوند تا به جمله زمين برسند. آن گه گويند جمله زمين ما را مسخّر شد، اكنون قصد آسمان بايد كرد. تير در آسمان انداختن گيرند. تيرهاشان باز آيد خون آلود. براى امتحان خداى تعالى كسى را بر ايشان گمارد تا همه را بكشند و دواب زمين و سباع گوشتهاى ايشان بخورند از آن، همچنان فربه شوند كه چهارپايان از نبات ربيع».

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 27.
2- . همان، ص 32 _ 33.

ص: 384

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 452)

ابو سعيد خدرى گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه:«يأجوج و مأجوچ سدّ بگشايند و بيرون آيند؛ چنان كه خداى تعالى گفت: «وَهُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ» (2) ؛ و مردم از ايشان بگريزند و با حصنها شوند تا به دجله رسند. هر آب كه در دجله بود، باز خورند؛ چنانكه خشك شود و كسانى كه آنجا گذر كنند، گويند وقتى جويى بوده است اينجا، تا همه زمين بگيرند. آن گه گويند مانديم به اهل آسمان. آن گه يكى از ايشان حربه به سوى آسمان اندازد و باز پس آيد خون آلود براى فتنه، و استخوان ايشان بدين حال باشد كه خداى تعالى كرمى بفرستد تا در گردن ايشان افتد؛ همچنان كه ملخ ميرد، به يك بار بميرند. مسلمانان در روز آيند و از ايشان هيچ حسّى و آوازى نشنوند. گويند كس هست كه جان به فداى ما كند، بنگرد تا حال اينان چيست. يكى اختيار كند و دل بر مرگ دهد و از زير حصن به زير آيد و بنگرد، همه را مرده يابد. برود و بشارت دهد ايشان را. مسلمانان از حصنها به زير آيند و چهارپايان سر در ايشان نهند و ايشان را چون گياه بخورند و از گوشت ايشان فربه شوند».

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 39 _ 40.
2- . الأنبياء (21): آيه 96.

ص: 385

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 452)

رسول عليه السلام گفت:«شب معراج كه مرا به آسمان بردند، فرشته را ديدم چيزى در دهن گرفته به مانند گاو و آن را چهل هزار سر بود. در اقطار و جوانب عرش رفته و او پاى در پيش نهاده و پاى با پس نهاده و چشم در زير عرش كشيده. گفتم: يا جبرئيل! اين كيست و به چه كار ايستاده؟ گفت: اين اسرافيل است. از آن گه كه خداى تعالى او را آفريده است، ايستاده. منتظر فرمان خداست تا كه گويد او را كه در صور دَمْ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 454)

و در فردوس خلاف كردند. رسول عليه السلام گفت:«بهشت صد درجه است ميان هر دو درجه، چندان كه از آسمان تا زمين بلندترين درجه هاى بهشت فردوس بود و جويهاى بهشت از او فرود آيد و بالاى آن عرش خداى بود و چون از خداى بهشت خواهيد، بهشت فردوس خواهيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 455)

ابوبكر بن عبداللّه بن نفيس روايت كرد از پدرش از رسول عليه السلام كه گفت:«بهشتهاى فردوس چهار است: دو از سيم است و هر چه در آنجاست از آلات و اوانى، و دو از زر است و هر چه در اوست از آلات و اوانى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 455)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«از شرك كهتر بپرهيزيد». گفتند: يا رسول اللّه ! شرك كهتر كدام است؟ گفت: «ريا باشد آن روز كه خداى خلقان را به عمل جزا دهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 457)

رسول عليه السلام گفت:«هر كه او نماز كند به ريا، شرك آورده باشد و هر كه روزه دارد به ريا و صدقه دهد به ريا، او شرك آورده باشد».

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 40 _ 41.
2- . همان، ص 43.
3- . همان، ص 46.
4- . همان، ص 47.
5- . همان، ص 50.

ص: 386

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 457)

رسول عليه السلام گفت:«ره نمايم شما را به چيزى كه شرك كبير و صغير از شما ببرد؟» گفت: بلى، يا رسول اللّه ! گفت: «بگوييد: أللّهم إنّى أعُوذ بِكَ ان اشرك وانا اعلم واستغفرك بما لا اعلم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 457)

سعيد بن المسيّب گفت از عبداللّه عمر كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه اين آيه (3) برخواند، از بالاى سر او نورى پديد آيد تا مكّه كه حشوش فرشتگان باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 457)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او سوره مريم بخواند، خداى تعالى به عدد هر كه زكريّا را به راست داشت و هر كه او را به دروغ داشت و يحيى و عيسى و مريم و موسى و هرون و ابراهيم و اسحاق و يعقوب و اسماعيل را، ده حسنه بنويسد و به عدد هر كس كه خداى را فرزند گفت و نگفت، ده حسنه بنويسد او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 457)

روايت كرده اند از رسول عليه السلام كه او گفت:«پنج كس سخن گفتند پيش از وقت گويايى: شاهد يوسف: «وَشَهِدَ شاهِدٌ مِنْ أَهْلِها» (6) ، و كودك مشاطّه دختر فرعون، و عيسى عليه السلام، و صاحب جريح، و فرزندان زن كه اصحاب الاخدود او را بسوختند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 3، ص 470)

سعيد جبير روايت كرد از عبداللّه عبّاس كه رسول عليه السلام گفت:«شب معراج كه مرا به آسمان بردند، بويى شنيدم خوش كه از آن خوش تر بويى نشينده بودم. گفتم: اى جبرئيل! اين چه بوى است؟ گفت: بوى ماشطه دختر فرعون است كه او زنى مؤمنه بود و ايمان پنهان داشتى. يك روز سر دختر فرعون شانه مى كرد، شانه از دستش بيفتاد، او دست فراز كرد و گفت: بسم اللّه ، و شانه بر گرفت. دختر فرعون گفت: پدرم را خواستى. گفت: نه خداى خود را و خداى تو را و خداى پدرت را خواستم. گفت: پدرم را بگويم. گفت: هر چه خواهى مى گوى. پدر را بگفت. او را بخواند. فرعون گفت: خداى تو كيست؟ گفت: ربّ السّماوات والارض؛ خداى آسمان و زمين. فرعون بفرمود تا حوضى از مس بياورند و آتشى عظيم برافروختند و فرزندان او را بياوردند و يك يك را پيش او در آن آتش مى انداختند تا آخرين فرزند، و آن كودكى بود شيرخواره آواز داد گفت: اصبرى يا امّاه فانّا على الحق؛ اى مادر! صبر كن كه ما بر حقّيم. او را در آتش افكندند و مادر را از پس او. اين بوى سوختن ايشان است».

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 51.
2- . همان، ص 51.
3- . مراد آيات آخر سوره كهف است.
4- . روض الجنان، ج 13، ص 51 .
5- . همان، ص 52.
6- . يوسف (12): آيه 26.
7- . روض الجنان، ج 13، ص 79.

ص: 387

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 470 _ 471)

ابو رافع روايت كند از ابو هريره از رسول عليه السلام كه:«مردى عابد بود در صومعه اى. او را جريح گفتند. مادرش روزى بيامد تا بر او سلام كند. او را آواز داد و گفت: يا جريح! او نماز مى كرد با خويشتن انديشه كرد و گفت: اختار صلوتى على امّى؛ نماز را اختيار كنم بر مادرم. نماز را نبريد و جواب نداد. برفت و دگر باره باز آمد. هم در نماز بود، جواب نداد. مادر دلتنگ شد. گفت: فرزند با من حديث نمى گويد و جواب من نمى دهد. بار خدايا! او را از اين دنيا مبر تا زنان ناپارساى اين شهر در وى نگرند. و به نزديك دير او شبانى بود گوسفند چرانيدى و با دير او شدى به شب. زنى ناپارسا از شهر بيرون آمد. روزى اين شبان از صومعه بيرون آمد و با آن زن فساد كرد. زن آبستن شد. چون او را گفتند اين كودك كه راست؟ گفت: صاحب اين صومعه راست. مردم از شهر بيرون آمدند و صومعه او ويران كردند و او را پيش پادشاه شهر بردند. چون به محلّه زن ناپارسا رسيد، ايشان به نظاره بيرون آمدند و در او نگريدند. ايشان را ديد دانست كه دعاى مادر به او رسيده، بخنديد. مردم گفتند: اين مرد زانى است كه بخنديد. نبينى كه به هيچ جا نخنديد جز به محلّه زوانى. چون او را پيش پادشاه بردند و اين حديث كردند، او گفت: كجاست اين غلام كه بر من حوالت مى كنيد؟ آن كودك را بياوردند. او گفت: يا غلام من ابوك؟ پدرت كيست. به زبان فصيح گفت: فلان الرّاعى؛ فلان مرد شبان است. مردم تعجّب كردند و فرو ماندند و خداى تعالى برائت ساحت او پيدا كرد. مردم گفتند: دستور باشد باش تا ما دير تو از زر و سيم بسازيم. گفت: نخواهم. همچنان كه بود با جايگاه كنيد. باز همچنان كه بود با جايگاه كردند و او با صومعه شد و به عبادت مشغول گشت».

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 79.

ص: 388

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 471)

اعمش روايت كرد از ابو صالح از ابو سعيد خدرى كه رسول عليه السلام گفت:«روز قيامت مرگ را بيارند، كانّه كبش املح؛ پندارى گوسفند سياه و سفيد است و از ميان بهشت و دوزخ بدارند و اهل بهشت و دوزخ را گويند: يا اهل الجنّة خلود لكم فلا موت ابدا ويا اهل النّار خلود لكم فلا موت ابدا؛ اى اهل بهشت! جاويدانى است شما را كه هرگز به آن مرگ نباشد و اى اهل دوزخ جاويدانى است شما را كه هرگز با آن مرگ نباشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 478)

مالك بن صعصعه گفت:رسول عليه السلام گفت: «شب معراج كه مرا به آسمان بردند، ادريس را بر آسمان چهارم ديدم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 478)

ابو سعيد خدرى روايت كرد از رسول عليه السلام كه او اين (4) بخواند و گفت: «اينان پس از شصت سال باشند از هجرت».

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 80 _ 81.
2- . همان، ص 87.
3- . همان، ص 94.
4- . مراد آيه: «فَخَلَفَ مِنْ بَعْدِهِمْ خَلْفٌ أَضاعُوا الصَّلاةَ وَ اتَّبَعُوا الشَّهَواتِ فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا» ، مريم (19): 59 است.

ص: 389

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 480)

مجاهد گفت:جبرئيل روزى چند باز ايستاد و به نزد رسول نمى آمد. چون بيامد، رسول عليه السلام گفت: «ما حبسك عنّا؛ تو را چه باز داشت از ما؟ گفت: چگونه آيم و در قوم تو كسان هستند كه ناخن نمى گيرند و سبلت نمى پيرايند و مسواك نمى كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 481)

به خبر ابو هريره كه او روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«هيچ مؤمن نباشد كه او را سه فرزند بميرد و الاّ او در دوزخ بيش از آن نماند كه تحملة القسم باشد؛ چندان كه سوگند راست شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 485)

خبرى ديگر از حفصه روايت كردند كه او گفت:رسول عليه السلام گفت: «اميدوارم كه هيچ كس از آنان كه به بدر و حديبيّة حاضر بودند، به دوزخ نشوند». حفصه گفت: يا رسول اللّه ! پس اين آيت «وَإِنْ مِنْكُمْ إِلاّ وارِدُها» (4) چيست؟ گفت: «نبينى كه خداى مى گويد: «ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا...» (5) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 3، ص 486)

يعلى بن منبّه روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«دوزخ روز قيامت گويد: جز يا مؤمن فانّ نورك أَطفئَ لهبى؛ نيك بگذار اى مؤمن كه نور تو درفش آتش من بنشاند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 3، ص 486)

انس مالك روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«روز قيامت از دوزخ بيارند آن را كه او لا اله الاّ اللّه گفته باشد و در دلش مقدار جوى ايمان باشد. آن گه از دوزخ بيارند آن را كه گفته باشد لا اله الاّ اللّه و در دلش مثقال ذرّه خير باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (8) ، ج 3، ص 487)

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 98.
2- . همان، ص 101.
3- . همان، ص 109.
4- . مريم (19): آيه 71.
5- . مريم (19): آيه 72.
6- . روض الجنان، ج 13، ص 110.
7- . همان، ص 110 _ 111.
8- . روض الجنان، ج 13، ص 111 _ 112.

ص: 390

جوبير گويد از ضحّاك كه ضحّاك گويد به من رسيد خبرى از رسول عليه السلامكه من آن خبر را منكر بودم. برخاستم براى آن خبر رحلت كردم و به مدينه آمدم تا از صحابه بپرسم. در مسجد آمدم و حلقه اى بديدم دو پير را پشت باز داده. پرسيدم كه اينان كه اند؟ گفتند:يكى ابو سعيد خدرى است و يكى ابو هريره. من ابو سعيد را گفتم: يا ابا سعيد! خبرى روايت مى كنند از رسول عليه السلام و مرا در آن شكّ است و براى آن آمده ام تا بدانم تا رسول گفته است يا نه. گفت: آن خبر كدام است؟ گفتم: اينكه مى گويند كه رسول گفت: «إِنَّ قَوْماً يَخْرُجُوْنَ مِنَ النّار بَعْدَ ما صَارُوْا حُمَماً وَفَحْماً؛ گروهى را از دوزخ بيارند كه سوخته شده باشند و از سوختگى فحم شده باشند». او اشاره كرد به گوش و گفت: سمعت رسول اللّه والاّ صمتا؛ گفت: از رسول شنيدم اين خبر، و الاّ كر باد اين گوش ها.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 487)

رسول عليه السلام گفت:«خلقان در قيامت بر طبقات باشند. گروهى آنان باشند كه ايشان را صحيفه برنه افلاجند و ترازو برندارد و آن انبياء و اوصياء و اولياء و صدّيقان و شهداء باشند و گروهى آن باشند كه ايشان را صحيفه برنه افلاجند و ترازو بردارند و ايشان نيز بر سه طبقه باشند. گروهى آن باشند كه ايشان را حسنات بيش از سيّئات باشد. خداى تعالى ايشان را به بهشت فرستد. و گروهى آن باشند كه ايشان را حسنات و سيّئات راست باشد. خداى تعالى بفرمايد تا ايشان را مدّتى در عرصات قيامت موقوف كنند، آن گه به بهشت فرستد ايشان را. و گروهى آن باشند كه سيّئاتشان بيش از حسنات باشد. حال ايشان از چند وجه بيرون نباشند: امّا خداى تعالى بر ايشان رحمت كند و ايشان را عفو كند، و به تفضّل ايشان را به بهشت فرستد، و امّا من شفاعت كنم يا كسى كه از اهل شفاعت باشد. خداى تعالى ايشان را ببخشد. اگر هيچ اين دو نباشد، خداى تعالى بفرمايد تا ايشان را به دوزخ برند و به مقدار گناهشان عقوبت كنند و باز با بهشت آرند. آن گه چون خداى تعالى خواهد كه ايشان را با بهشت آرد، مالك را بفرمايد تا هواى دوزخ را صافى كند از دور و كدورت آن گه بفرمايد تا طبقه هاى دوزخ برافكنند، منافقان از درك اسفل برنگرند، مؤمنان را بينند. ايشان را بر سبيل طعن گويند: الستم مؤمنين؟ الستم مصلّين؟ الستم صائمين؟ نه شما مؤمنانيد؟ نه شما نمازگزارانيد؟ نه شما روزه دارانيد؟ امروز با ما اينجا گرفتاريد. ايشان گويد: بار خدايا! ما را با طعنه اين دشمنان طاقت نيست. حق تعالى جبرئيل را گويد، جمله مؤمنان را از دوزخ بيار. او بيايد و جماعتى بسيار را بيارد. دگر باره گويد: برو هر كه در دل او از روى مثل مثقال حبّة من خردل ايمان بوده است او را از دوزخ بيار. او بيايد و جماعتى بسيار را بيارد. دگر باره گويد: برو و هر كه در همه عمر خود يك بار گفته باشد لا اله الاّ اللّه به اخلاص، او را از دوزخ بيار. جبرئيل بيايد جمله مؤمنان را بيارد تا آنجا نمانند، الاّ كافران. آن گه ايشان را به چشمه اى آرد كه آن را عين الحيوان گويند. از آن چشمه غسل كنند تا همه سياهى و تباهى از اندامشان برود، مگر اثرى اندك كه در پيشانى ايشان بماند. اهل بهشت چون ايشان را ببينند، گويند اينان را از دوزخ بياورده اند. خداى تعالى آن نشان هم ببرد و خطّى از نور پديد آرد: عتقاء اللّه ؛ آزاد كردگان خدايند».

.


1- . همان، ص 112.

ص: 391

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 487 _ 488)

صالح بن محمّد روايت كرد از اميرالمؤمنين عليه السلام كه او گفت من رسول را گفتم:يا رسول اللّه ! وفد ملوك؛ چندان كه باشند سوار باشند. فما وفداللّه ؛ وفد خداى چگونه باشد؟ او گفت: «يا على! چون مؤمنان از پيش خداى باز گردند، فرشتگان به استقبال ايشان آيند با شتران به پالانهاى زر و زمامهاى زر بر مركب حلّه افكنده كه قيمت آن از همه دنيا بيش باشد. هر مؤمن حلّه اى از آن بپوشند و بر مركبى نشينند. مركبان ايشان روى به بهشت نهند. چون به دَر بهشت رسند، فرشتگان به استقبال آيند گويند: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ» (2) ».

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 112 _ 113.
2- . أي غالِياً أو مُقَصِّراً .

ص: 392

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 490)

ابو وائل روايت كرد از عبداللّه مسعود كه او گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه مى گفت اصحابش را روزى:«أَيَعْجِزُ أَحَدُكُمْ أَنْ يَتَّخِذَ كُلَّ صَباحٍ وَمَسَاءَ عِنْدَاللّه ِ عَهْداً؟ گفت: آيا نتواند از شما كه بامدادى و شبانگاهى به نزديك خداى تعالى عهدى گيرد؟» گفتند: چگونه؟ گفت: «هر بامداد و شبانگاه بگويد: «اللّهمّ فاطر السماوات والأرض عالم الغيب و الشهادة إنّي أعهد إليك في الحيوة الدنيا بأنّي أشهد أن لا إله إلاّ أنت وحدك لا شريك لك وأنّ محمّداً عبدك ورسولك وأنّك إن تكلنى إلى نفسي تُقَرِّبني من الشرّ وتباعدني من الخير وانّي لا أَثِقُ إلاّ برحمتك فاجعل لى عندك عهداً تُوَفِّيَنَّهُ يوم القيامة إنّك لا تُخلِفُ الميعاد. چون اين بگويد، مهرى بر او نهند و در زير عرش بنهند. چون روز قيامت باشد، منادى ندا كند: أَيْنَ الَّذِيْنَ لَهُمْ عِنْدَ اللّه ِ عَهْدٌ؛ كجايند آنان كه به نزديك خداى عهد دارند و ايشان را به بهشت برند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 91)

ابو اسحاق الشعبى روايت كرد از براء بن عازب كه او گفت:آيه (3) در شأن اميرالمؤمنين عليه السلام آمد كه يك روز رسول عليه السلام او را گفت: «يا على! بگو: اللّهم اجعل لي عندك عهداً واجعل لي في صدور المؤمنين مودّا؛ بار خدايا! مرا نزديك تو عهدى بكن و مرا در دل مؤمنان دوستى كن». خداى تعالى اين آيت فرستاد.

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 118 _ 119.
2- . همان، ص 120.
3- . مراد آيه: «إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ...» مريم (19): 96 است.

ص: 393

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 493)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«چون خداى تعالى بنده را دوست دارد جبرئيل را، گويد من فلان را دوست دارم؛ تو نيز او را دوست بدار. جبرئيل او را دوست شود. آن گه جبرئيل در آسمان ها ندا كند و گويد: خداى تعالى فلان را دوست مى دارد. او را نيز دوست داريد. اهل آسمان ها او را دوست گيرند. آن گه محبّت او در زمين افكند تا اهل زمين او را دوستدار شوند و هر كس دشمن دارد، با او مانند اين معامله كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 493)

روايت است از ابو هريره كه رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى طه و يس خواند پيش از خلق آدم به دو هزار سال. چون فرشتگان بشنيدند، گفتند: خنُك امّتى را كه اين به ايشان فرستد و خُنك زبانى كه به اين لغت سخن گويد و خنُك شكمى كه حامل اين باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 493)

حسن بصرى گفت رسول عليه السلام گفت:«اهل بهشت از قرآن هيچ نخوانند، الاّ طه و يس».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 493)

زِرّ بن حُبيش روايت كند از أُبَىِّ كعب از رسول عليه السلام كه گفت:«هر كه او سوره انبياء بخواند، خداى تعالى روز قيامت شمار او آسان كند و هر پيغمبر كه در قرآن ذكر ايشان هست، بر او سلام كنند و دست در دست او نهند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 532)

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 124.
2- . همان، ص 124.
3- . همان، ص 126.
4- . همان، ص 126.
5- . همان، ص 201.

ص: 394

انس مالك روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«خداى تعالى ايّوب را ابتلاء كرد به بيمارى سخت؛ تا هيجده سال در آن بماند. مردمان را از او ملال آمد و او را ترك كردند، مگر دو مرد از اصحاب او. يك روز گفتند: يا نبىّ اللّه ! مگر تو را خطايى رفته است كه به اين محنت گرفتار شده اى؟ گفت: نمى دانم تا من چه خطا كرده ام. جز آن است كه سيرت من آن بود كه چون بگذشتمى دو مرد با يكديگر خصومت مى كردندى، يكى در ميانه ضجاره و خصومت سوگند خوردى، من بيامدى و كفّاره سوگند او بكردمى، گفتمى نبايد آن سوگند در ضجاره دروغ خورده باشد و از آن دلتنگ شد و ايّوب عليه السلام چون به قضاى حاجت برخاستى، اهل او دست او گرفتى تا به جاى خود رسيدى. آن گه او را رها كردى و با جاى خود آمدى. چون او فارغ شدى، آواز دادى تا بيامدى و او را دست گرفتى و با جاى خودش بردى. يك روز بر عادت او را برد و بازگشت و بنشست منتظر آنكه او آواز دهد. خداى تعالى هم در آنجاى به ايّوب وحى كرد: «ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَشَرابٌ» (1) . پاى بر زمين زد، چشمه آب پديد آمد. از آن آب باز خورد. رنجى كه او را بود به درونى زايل شد و در آن آب غسل كرد، همه رنجها كه او را بود بيرونى زايل شد و او را قوّت و جمال و رنگ و روى باز آمد، نكوتر از آنكه اوّل بود. و ايّوب عليه السلامآنجا بر تلّى رفت بلند و بنشست. چون دير شد، زن را دل مشغول شد. برخاست تا بنگرد تا حال ايّوب چيست. او را بر جاى خود نديد. از بالاى آن پشته نگاه كرد، مردى را ديد كه او را باز نشناخت. گفت: كه را مى جويى؟ گفت: اين مرد بيمار مبتلا را. گفت: او چه باشد از تو؟ گفت: او شوهر من است. گفت: اگر ببينى او را شناسى؟ گفت: چگونه نشناسم؛ سالها است كه با اوام. گفت: من اويم. خداى تعالى منّت نهاد بر من و رنج از من برداشت». و گفت: «ايوب عليه السلام را دو انبار بود: يكى را جو در او بودى، و يكى را گندم. خداى تعالى فرمان داد تا ابرى برآمد و بر آن انبارهاى او زر و درم بياريد؛ يكى پر از زر شد و يكى پر از درم؛ چنان كه مملوّ شد و از او به در ريخت».

.


1- . ص (38): آيه 42.

ص: 395

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 562 _ 563)

عبداللّه عمر گفت:از رسول عليه السلام حديثى شنيدم كه اگر يك بار يا دو بار شنيدمى نگفتمى، جز آنكه هفت بار شنيدم اين حديث از او كه گفت: «در بنى اسرائيل مردى بود نام او ذو الكفل، مردى فاسق بود. يك روز زنى را شصت دينار داد و او را پيش خود برد. چون خواست كه با او خلوت كند، او را يافت كه مى لرزيد. گفت: چه بوده است تو را؟ گفت: من هرگز اين كار نكرده ام. گفت: پس چرا آمدى اينجا؟ گفت: ضرورت حاجت مرا حمل كرد بر اين، مرد گفت: برو كه تو را مسلّم كردم و زر به تو دادم و توبه كردم با خداى كه هرگز نيز چنين معصيت نكنم. آن شب او را وفات رسيد و بمرد. بر دَرِ سراى نوشته يافتند كه خداى ذو الكفل را بيامرزيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 565)

سعيد بن المسيّب روايت كرد از سعد بن مالك كه رسول عليه السلام گفت:«آن نام خداى كه چون او را به آن بخوانند اجابت كند و چون به آن بخواهند بدهد او را دعاى يونس بن متى است؛ يعنى اين كلمات: «لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ» (3) . و اين شرط خداى تعالى است براى آن كس كه او را بخواند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 570)

رسول را عليه السلام گفتند:يا رسول اللّه ! اين كلمات خاصّ يونس را بود؛ اعنى: «لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ» (5) گفت: «خاصّ يونس راست و عام جمله مؤمنان را».

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 262 _ 263.
2- . همان، ص 267 _ 268.
3- . الأنبياء (21): آيه 87 .
4- . روض الجنان، ج 13، ص 276 _ 277.
5- . يخلق الأبدان : يبليها . يباعد الأُمنيّة : يجعلها بعيدة صعبة المنال . نصب : أعيى .

ص: 396

حذيفة بن اليمان گفت:رسول عليه السلام گفت: «اوّل آيتى و علامتى از علامات آخر زمان، خروج دجّال بود، آن گه خروج دابّة الارض. آن گه خروج يأجوج و مأجوج، آن گه عيسى عليه السلام از آسمان فرود آيد و اين عند خروج مهدى باشد. پس از آن آتشى از قعر عدن پديد آيد كه مردم را به محشر راند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص572)

مجاهد روايت كرد از عايشه كه يك روز رسول عليه السلام در حجره من آمد و عجوزى پيش من بود از بنى عامر. مرا گفت:اين كيست؟ گفتم: احدى خالاتك؛ از جمله خالتان يكى است. او را گفت: «هيچ دانسته اى كه هيچ عجوزه به بهشت نرود؟» زن مضطرب شد و گريستن گرفت. رسول عليه السلام گفت: «بهشت نشوند و ايشان عجوز باشند؛ بل خداى تعالى ايشان را خلقى نو باز آفريند جوان و تازه».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 575)

روايت است از ابو اُمامه از أَبَىِّ كعب كه أُبَىِّ كعب گفت كه پيغمبر عليه السلامگفت:«هر كه سورة الحج بخواند، خداى تعالى به عدد هر كسى كه حجّ و عمره كرد از گذشتگان و ماندگان او را حجّى و عمره بنويسند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 578)

عمران بن حصين و ابو سعيد الخدرى روايت كردند كه اين آيتها (4) در شبى آمد كه رسول عليه السلام در غزاة بنى المصطلق بود و آن قبيله بودند از بنى خزاعه و مردم در راه رو بودند. رسول عليه السلام بفرمود تا بانگ كردند و مردمان بايستادند. رسول عليه السلاماين آيتها بر مردمان خواند. مردم هم بگريستن آمدند. چون در روز آمدند، كس باز نگرفت و خيمه نزدند و ديك نپختند و بعضى مى گريستند و بعضى دگر دلتنگ بنشستند. رسول عليه السلام گفت:عمران بن حصين و ابو سعيد الخدرى روايت كردند كه اين آيتها 5 در شبى آمد كه رسول عليه السلام در غزاة بنى المصطلق بود و آن قبيله بودند از بنى خزاعه و مردم در راه رو بودند. رسول عليه السلام بفرمود تا بانگ كردند و مردمان بايستادند. رسول عليه السلاماين آيتها بر مردمان خواند. مردم هم بگريستن آمدند. چون در روز آمدند، كس باز نگرفت و خيمه نزدند و ديك نپختند و بعضى مى گريستند و بعضى دگر دلتنگ بنشستند. رسول عليه السلام گفت: «دانيد اين روز چه روز باشد؟» گفتند: خداى تعالى و پيغمبر او عالم ترند. گفت: «آن گه كه خداى تعالى آدم را گويد برخيزد و فرزندانت گروه دوزخى را به دوزخ فرست. او برخيزد از هزار كس نهصد و نود و نه را به دوزخ فرستد و يكى را به بهشت». اين حديث سخت آمد بر مسلمانان. بگريستند و گفتند: يا رسول اللّه ! ناجى كه خواهند بود؟ گفت: «ابشروا و قاربوا و سدّدوا؛ با مژده باشيد و با مردم نزديك باشيد و با سداد باشيد كه با شما دو خلق هستند كه ايشان را كثرتى عظيم است». آن گه گفت: «من اميدوارم كه ربع اهل بهشت شما باشيد». ايشان تكبير كردند و شكرگزاردند. آن گه گفت: «اميدوارم كه دو بهر از اهل بهشت شماييد». آن گه گفت: «جمله اهل بهشت صد و بيست صف باشند: هشتاد صف امّت من باشند و مسلمانان در جنب كافران چنان باشند كه خالى بر پهلوى شترى يا موى سياه بر گاو سفيد». آن گه گفت: «از امّت من هفتاد هزار به بهشت روند بى شمار».

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 280.
2- . همان، ص 286.
3- . همان، ص 292.
4- . مراد آيات آغاز سوره حج است.

ص: 397

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 581)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«چون حميم به سر ايشان فرود ريزند، به مغز ايشان فرو شوند تا به پهلو و به شكم ايشان رسد. امعاء و احشاى ايشان گداخته كند و همچنين در همه اندام ايشان برود تا به قدم ايشان رسد». آن گه گفت: «اين صهر باشد باز ديگر باره با سر شوند و همچنين مى كنند با او».

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 297.

ص: 398

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 590)

روايت كرده اند كه رسول عليه السلام گفت:«هيچ كس نيست كه حمد دوست تر دارد از خداى تعالى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 591)

و در خبر مى آيد كه رسول عليه السلام بر منبر گفت در خطبه اى كه:«گواهى به دروغ معادل است شرك به خداى را». آن گه اين آيه (3) بخواند... رسول عليه السلام گفت: «يبعث شاهدُ الزُور مولغاً لسانه في النار؛ گواه دروغ را برانگيزند زبان در آتش كرده، روز قيامت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 595)

روايت است از زِرِّ بن حُبيش از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلام گفت«هر كه او سورة المؤمنون بخواند، فرشتگان او را بشارت دهند به روح و ريحان؛ بر وجهى كه چشم او روشن شود وقت نزول ملك الموت به او به بركت اين سوره».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 615)

ابوهريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه:«چون بنده در نماز ايستد، خداى تعالى بدو نگرد. چون بنده به جايى نگرد، خداى تعالى گويد: بنده من به تو مى نگرم، تو به كه مى نگرى؟ به كسى مى نگرى كه او تو را از من بهتر است. روى به من آر كه از من بهتر تو را نباشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 3، ص 617)

عطاء روايت كرد كه رسول عليه السلام مردى را ديد كه در نماز دست به محاسن فرود مى آورد، گفت:«اگر دل اين مرد خاشع بودى، اعضاى او نيز خاشع بودى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 3، ص 617)

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 314.
2- . همان، ص 316.
3- . «واجتنبوا قول الزور» .
4- . روض الجنان، ج 13، ص 324.
5- . همان، ج 14، ص 1.
6- . همان، ص 4.
7- . روض الجنان، ج 14، ص 4.

ص: 399

ابوذر غفارى روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«چون يكى از شما روى به نماز آرد، رحمت من روى به او آرد. نبايد تا به سنگ ريزه مسجد بازى كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 617)

روايت كردند از عطاء از عبداللّه عباس از رسول عليه السلام كه گفت:«چون خداى تعالى بهشت عدن بيافريد، در آنجا بيافريد آنچه هيچ چشم چنان نديده است و هيچ گوش چنان نشنيده و بر خاطر هيچ آدمى آن نگذشته است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 618)

روايت كردند از رسول عليه السلام كه او گفت:«چون مؤمن فرشتگان مرگ را ببيند، او را گويند اختيار كنى تا تو را باز گذاريم تا با دنيا روى بر طريق امتحان. گويد: نه كه دنيا سراى بلا و محنت است؛ بل خواهم تا قدوم من بر خداى باشد و امّا چون كافر فرشتگان را بيند گويد: «ربّ ارجعون» (3) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 639 _ 640)

ابوالهيثم روايت كرد از ابو سعيد خُدَرى كه رسول عليه السلام گفت در اين آيه: «تَلْفَحُ وُجُوهَهُمُ النّارُ» (5) . «چون آتش به او رسد، لب زَبَرين او بر بالا جهد؛ چنان كه به ميان سرش رسد و لب زيرين چندان كه به نافش رسد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 3، ص 641)

حبش بن عبداللّه الصنعانى گفت كه عبداللّه مسعود يك روز به مبتلايى بگذشت. بر او رفت و اين آيات «أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثاً» (7) تا به آخر سوره در گوش او خواند. نيك شد و بر پاى خاست. رسول عليه السلام گفت: «چه خواندى در گوش او؟» گفت: اين آيتها. رسول عليه السلام گفت: «به آن خداى كه جان من به امر اوست، اگر بنده از سَر يقين و ايمان بر كوه خواند، از جاى بشود».

.


1- . همان، ص 4 _ 5 .
2- . همان، ص 6 _ 7.
3- . المؤمنون (23): آيه 99.
4- . روض الجنان، ج 4، ص 52.
5- . المؤمنون (23): آيه 104.
6- . روض الجنان، ج 14، ص 55 _ 56 .
7- . لعل الفقرة الأُولى إشارة إلى أنفاس الخلائق وحركاتهم أو أعمار العباد . والثانية ، توقع الشيء : ترقبه ، والمراد بالمتوقع ، مالا مفر من وقوعه ، والمراد ، التحذير عما يتوقع حدوثه كالموت وتوابعه .

ص: 400

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 645)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه گفت:پيغمبر عليه السلام گفت: «هر كه او سورة النور بخواند، خداى تعالى او را به عدد هر مؤمنى كه بود و باشد از گذشتگان و آيندگان، ده حسنه بنويسد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 645)

هاشم بن عروه از عايشه روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«زنان را بر غرفها منشانيد و ايشان را نوشتن مياموزيد. دوك رشتن بياموزيد و سوره نور».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 645)

حديث ماعز معروف است كه بيامد و گفت:يا رسول اللّه ! زنيت فطهّرنى؛ زنان كرده ام، مرا پاك كن. رسول عليه السلام روى بگردانيد. او به دگر جانب رفت و بگفت. رسول روى بگردانيد. سيُّم بار به ديگر جانب آمد و گفت: «زنيت فطهّرنى. رسول عليه السلامآن را كاره بود.طَلَبِ شبهتى مى كرد تا دفع حدّ كند. گفت: «لعلّك قبلتها؛ همانا بوسه داده باشى؟» گفت: يا رسول اللّه ! بيش از اين بوده است و خواست تا دگر باره گويد. يكى از جمله صحابه گفت: يا هذا، دانسته هستى كه اگر يك بار دگر گويى رسول عليه السلام تو را رجم فرمايد و سنگسار كند؟ گفت: دانسته ام و خود براى اين آمده ام كه رسوائى و عذاب دنيا از عذاب و رسوايى آخرت آسان تر است. آن گه بار چهارم گفت: يا رسول اللّه ! زنيت فطهّرنى. رسول گفت: «همانا تو را در عقل خللى هست؟». گفت: يا رسول اللّه ! در عقل من خلل نيست و ليكن شيطان بر من مستولى شد. رسول عليه السلام صحابه را پرسيد كه: «اين را كامل عقل مى شناسيد؟» گفتند: آرى، يا رسول اللّه . آن گه رسول عليه السلام بفرمود تا او را رجم كردند».

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 62.
2- . همان، ص 62.
3- . همان، ص 62.

ص: 401

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 5)

ابو هريره گفت كه رسول عليه السلام گفت كه:«اقامت حدّ به زمينى، اهل آن زمين را بهتر باشد از چهل شبانه روز باران».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 10)

حذيفة اليمان روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«از زنا بپرهيزيد كه در او شش خصلت است: سه در دنياست و سه در آخرت. امّا آن سه كه در دنياست، آبروى ببرد و درويشى آرد و عمر بكاهد. و امّا آن سه كه در آخرت است، خشم خداى به واجب كند و حساب بد بود خداوندش را، و ملازمت دوزخ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 10 _ 11)

انس روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«اعمال امّت من بر من هر شب آدينه عرض كنند دو بار خشم خداى سخت باشد بر زنا كنندگان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 11)

رسول عليه السلام گفت:«از خداى بترس كه عذاب دنيا خوارتر از عذاب آخرت است و عذاب خداى سخت تر از عذاب آدميان است و اگر تو را چيزى بر اين حمل كرده است از اين، باز آى و توبه كن كه اين نوبت پنجم موجب عذاب لعنت است بر دروغ زن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 16)

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 70 _ 71.
2- . همان، ص 81.
3- . همان، ص 81 _ 82.
4- . همان، ص 82.
5- . همان، ص 93.

ص: 402

عطاء بن يسار گفت:مردى رسول عليه السلام را گفت: يا رسول اللّه ! مرا مادرى است، چون نزديك او خواهم شدن دستورى خواهم؟ گفت: بلى. گفت: خدمت او مرا بايد كردن و هر روز چند بار برو رفتن بهر نوبت دستورى خواهم؟ گفت: آرى. آن گه گفت: «شايد تو را كه در روى و او را برهنه بينى؟» گفت: نه. گفت: پس دستورى بخواه.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 30)

در خبر است كه ابو موسى اشعرى در سراى عمر خطّاب آمد و تعلّل بكرد و سلام كرد و دستورى خواست سه بار. جوابش دادند به جوابى كه معنى آن توقّف بود. برفت. عمر كس فرستاد و او را باز خواند. گفت:چرا توقّف نكردى. گفت: از براى آنكه از رسول شنيدم كه گفت: «سه بار چون دستورى خواهى و دستورى ندهند، برگردى». گفت: اگر كسى را بيارى كه با تو اين شنيده باشد، و الاّ تو را عقوبت كنم. او برفت و يكى از صحابه را بياورد كه با او اين حديث شنيده بود تا گواهى داد تا عمر دست از او بداشت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 30)

رسول عليه السلام گفت:«مردى چون به دَرِ سراى رسد، تسبيح و تهليل كند كه اهل سراى آگاه شوند از آنكه او در سراى خواهد آمد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 30)

ابو هريره گفت از رسول عليه السلام كه:«بَينا مرد در نماز باشد. زنى بگذرد او در نماز به آن نگرد و چشم از قفاى او رها كند. بيم آن بود كه چشمهاى او برود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 32)

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 121.
2- . همان، ص 121.
3- . اين حديث در روض الجنان چاپ 20 جلدى يافت نشد.
4- . روض الجنان، ج 14، ص 124.

ص: 403

ابو نجيح السّلمى گفت كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه طول دارد، چندان كه زن تواند كرد و نكند از ما نيست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 34)

ابو اُمامه گفت از رسول عليه السلام كه او گفت:«چهار كس آن باشند كه خداى تعالى لعنت كند ايشان را از بالاى عرش و فرشتگان آمين كنند. يكى آنكه از زنان خود را نگاهدارد و زن نكند و كنيزك ندارد تا او را فرزند نباشد، و مردى كه تشبّه كند به زنان و خداى او را مرد آفريده باشد، و زنى كه تشبّه كند به مردان و خداى او را زن آفريده باشد، و آنكه درويشان را معطّل فرو گذارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 34)

عكاف بن وادعة الهلالى گفت:به نزديك رسول عليه السلام شدم، مرا گفت: «يا عكاف! زن دارى؟» گفتم: نه. گفت: «كنيزك دارى؟» گفتم: نه. گفت: تو تندرستى و توانگر؟» گفتم: آرى الحمد للّه. گفت: «فانّك إِذاً من إِخوان الشياطين؛ تو از برادران ديوانى. إِمّا از رهبانان و ترسايان باش و إِمّا آن كه مسلمانان كنند كه سنّت ما نكاح است و بدترين شما عزبان اند و مردگان شما آنان اند كه عزب بميرند». آن گه گفت: «شيطان را در خود سلاحى نيست بليغ تر از زنان الاّ و آنان كه زنان دارند مطهّران اند و مبرّايان از فنا. و يحك يا عكاف! زنان صواحب داوودند و زنان صواحب ايّوب و صواحب يوسف. و يحك يا عكاف! زن بكن، زن بكن كه تو از جمله گناهكارانى». گفتم يا رسول اللّه ! زنى ده مرا پيش از آنكه از اينجا برخيزم. گفت: «به تو دادم كريمه بنت كلثوم الحميرى را».

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 129.
2- . همان، ص 129 _ 130.

ص: 404

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 35)

عبداللّه مسعود روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«چون بر امّت من صد و هشتاد سال بگذرد از هجرت من، روا بود كه اختيار غربت و عزلت كنند و بر سر كوهها عبادت كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 35)

رسول عليه السلام فرمود:«چون يكى از شما زن خواهد، بايد تا از مويش بپرسند؛ چنان كه از رويش كه موى احدى الجمالين است. از دو نيكويى، يكى است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 35)

عايشه روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت كه:«نكاح آشكارا كنيد و در مسجدها كنيد و در وقت زفاف رواست تا دف زنيد و وليمه بكنيد و اگر همه به گوسفندى باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 35)

معاذ جبل گفت:يا رسول اللّه عليه السلام حاضر بودم به گواه گيران. مردى انصارى را عقد ببست. آن گه گفت: على الالفة والخير والطير الميمون؛ بر الفت باد و خير و فال خجسته. آن گه گفت: نثارى كنيد بر سر صاحبان. آن گه سبدها بياوردند درو ميوه، در بعضى سكّر. رسول عليه السلام بفرمود تا بريختند آنجا و از صحابه كس دست برو ننهاد. رسول عليه السلام گفت: «چه نيكو است حلم چيزى برنمى گيرد و نمى رباييد». گفتند: يا رسول اللّه ! نه ما را نهى كردى فلان روز از نهب؟ گفت: «بلى شما را نهى كردم از نهب لشكر، و نهى نكردم از نهب و لايم». آن گه در افتادند آن ميوه و سكّر مى ربودند و رسول عليه السلام هم با ايشان مى ربود.

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 130.
2- . همان، ص 131.
3- . همان، ص 131.
4- . همان، ص 132.

ص: 405

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 35 _ 36)

عايشه گفت:دختركى انصارى در حجره من بود و من او را مى پروردم. او را به شوهرى دادم. آن شب كه به خانه شوهر شد در همسايگى ما، رسول عليه السلامگفت: «چرا هيچ آوازى نيست اينجا و شعرى نمى خوانند كه انصاريان را اين عادت باشد و دوست دارند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 36)

در خبر است كه مردى به خدمت رسول عليه السلام آمد و گفت:يا رسول! درويشم. گفت: «برو زن بكن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 37)

ابوهريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«سه كس آنان اند كه بر خداى واجب است كه ايشان را يارى دهد. مردى كه در سبيل خداى بيرون آيد؛ يعنى به هجرت يا جهاد، و مردى كه زنى بكند تا خداى او را مستغنى بكند، و غلامى كه مكاتبه خواهد از خواجه و نيّت اداء كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 38)

ابوهريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«هيچ كس نباشد كه بامداد و شبانگاه به مسجد رود و مسجد بگزيند بر جاهاى ديگر، الاّ او را به نزديك خداى تعالى نزل معدّ و به جارده باشد در بهشت؛ چنان كه يكى از ما به نزديك دوستى شود به زيارت، نه او اجتهاد كند در كرامت او».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 45)

سهل بن السّعد الساعدى روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«هر كه بامداد و شبانگاه به مسجد شود تا علمى آموزد از كسى يا كسى را علمى در آموزد، ثواب او ثواب مجاهدان باشد در سبيل خداى كه جهاد كنند و غنيمت بردارند. و هر كس كه نه براى اين به مسجد شود، همچنان باشد كه به نظاره كارى شود و بيند آن چيز را و از آن نصيبى نيابد نمازكنان را بيند و از ايشان نباشد و ذاكران را بيند و از ايشان نباشد».

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 132.
2- . همان، ص 132.
3- . همان، ص 134.
4- . همان، ص 137.
5- . همان، ص 152 _ 153.

ص: 406

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 45 _ 46)

در خبر است كه رسول عليه السلام را پرسيدند كه فرداى قيامت امّت تو در صراط چگونه گذرند در ظلمات قيامت؟ گفت:«امّت بر صراط به نور على گذرند و على بر صراط به نور من گذرد و من به نور خداى گذرم و نور امّت از نور على است و نور على از نور من و نور من از نور خداى تعالى و هر كه به ما تولّى نكند، او را نور نباشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 50)

اين خبرى است معروف كه رسول عليه السلام گفت:«هيچ كس را حلال نيست كه جمع كند ميان نام و كنيت من مگر مهدى امّت را كه او را رواست كه نام و كنيت من برگيرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 55)

ابوهريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«چون يكى از شما به اهل مجلسى رسد، بايد تا سلام كند اگر خواهد كه بنشيند بنشيند و چون خواهد تا برود نيز سلام كند كه آن اوّل أولى تر است از اين آخر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 61)

انس مالك گويد:من خدمت رسول كردم مدّتى. هرگز مرا نگفت در كارى كه كردم كه چرا كردى و اگر چيزى بشكستم، نگفت كه چرا شكستى. روزى آب بر دست او مى ريختيم، مرا گفت: «تو را سه خصلت بياموزم كه به آن منتفع شوى» گفتم: بابى انت و امّى يا رسول اللّه . گفت: «هر كس را كه بينى از امّت بر او سلام كن تا عمرت دراز شود، و چون در خانه خود روى سلام كن بر اهل خانه ات تا خير خانه ات بسيار شود، و نماز سنّت به جاى آر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 61)

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 153.
2- . همان، ص 162.
3- . همان، ص 172.
4- . همان، ص 185.
5- . همان، ص 186.

ص: 407

روايت است از ابواُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او سورة الفرقان بخواند، خداى تعالى او را در قيامت در زمره مؤمنان حشر كند كه ايمان دارند بر بعث و نشور و او را بى حساب به بهشت فرستند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 63)

راوى خبر گويد كه رسول عليه السلام را پرسيدند از اين آيت (2) ، گفت: «به حقّ آن خداى كه جان من به امر اوست كه ايشان را چنان در دوزخ فكنند به كُره و زور كه ميخ در ديوار كوبند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 68)

انس مالك گويد از رسول عليه السلام كه:«اوّل كسى كه او را حلّه آتش پوشانند روز قيامت، ابليس باشد و آن حلّه آتش بر او تا به قدم برسد؛ چنان كه بر زمين مى كشد و فرزندان او از قفاى او مى روند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 68)

ابودردا روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«واى عالم از دست جاهل، و واى جاهل از دست عالم، و واى مالك از دست مملوك، و واى مملوك از دست مالك، و واى شديد از ضعيف، و واى ضعيف از شديد، و واى سلطان از رعيّت، و واى رعيّت از سلطان كه اينان همه بهرى فتنه بهرى اند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 70)

انس مالك روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او قرآن بياموزد و بداند و مصحف درآويزد و در او ننگرد و تعهّد نكند روز قيامت در او آويزد و گويد: بار خدايا! اين بنده مرا مهجور كرد از ميان من و او حكم كن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 4، ص 76 _ 77)

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 189.
2- . الإبط : جمع آباط باطن الكتف . ضرب الآباط : كناية عن شد الرحال وحثّ المسير والسفر لأنّ الراكب يضرب برجله إبطَ الإبل . والمراد بالرجاء هنا السؤال وطلب الحاجة .
3- . مراد آيه: «وَإِذا أَلقُوا مِنهَا مَكَاناً ضَيِّقاً مُقَرِّنِينَ هُنالِكَ ثُبُوراً» الفرقان (25): 13 است.
4- . روض الجنان، ج 14، ص 200.
5- . همان، ص 200.
6- . همان، ص 205.

ص: 408

محمّد بن اسحاق روايت كرد از محمّد بن كعب القرطى كه رسول عليه السلامگفت:«اوّل كس كه روز قيامت به بهشت رود، بنده گنگى سياه باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 78 _ 79)

عبداللّه مسعود گفت از رسول عليه السلام كه گفت:«هيچ سال نباشد كه باران او از سال ديگر بيشتر باشد يا كمتر خداى تعالى روزيها بخشيده است. آنچه هر سال كفاف باشد به آسمان دنيا فرستد به كيلى معلوم و وزنى معلوم وليكن چون گروهى معصيت كنند، خداى تعالى گويد باران را ميان ايشان قسمت كرديم و تصريف كرديم. بعضى را بسيار بداديم و بعضى را اندك، بهرى را سالى بدهيم و سالى ندهيم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 87)

عكرمه گفت از پدرش، از جدّش، از عبداللّه كه گفت:من از دهن پيغمبر شنيدم كه گفت: «خداى تعالى علقه اى بيافريد و در صلب آدم نهاد. آن گه از صلب آدم به شيث رسانيد. آن گه او را مى گردانيد از اصلاب طاهرين به ارحام مطهّرات. آن گه آن را ببخشيد و دو نيمه كرد: يك نيمه در صلب عبداللّه نهاد و يك نيمه در صلب ابوطالب. از نيمه اوّل و فاضل تر، مرا آفريد كه محمّدم و مرا نبوّت و رسالت و كتاب داد، و از نيمه ديگر على را آفريد و او را طهارت و شجاعت و وصيّت داد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 89)

جابر گفت:شنيدم از رسول عليه السلام كه گفت: «چون خداى تعالى خواست تا مرا بيافريند، از نور سفيد و در صلب آدم نهاد. آن گه مى گردانيد آن را از اصلاب طاهرين به ارحام طاهرات تا به صلب عبدالمطلب رسانيد. آن گه آن را به دو فرقه كرد: يك فرقه به عبداللّه داد و يك فرقه به ابوطالب داد. از عبداللّه من آمدم و از ابوطالب على. آن گه نور من به فاطمه انتقال كرد. از على و فاطمه، حسن و حسين آمدند و ايشان طاهر مطهّرند. امّا نطفه فاطمه، به حسن انتقال كرد و نطفه على، به حسين افتاد. آن گه از او انتقال مى افتد به ائمّه تا به دامن قيامت».

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 222.
2- . همان، ص 240.
3- . همان، ص 244 _ 245.

ص: 409

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 89 _ 90)

ابوبريدة الاسلمى روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«قومى باشند از امّت من و ايشان را نيافريده اند؛ پس از اين خواهند بود. پندارى كه من ايشان را مى بينم، ايشان را دارم و ايشان مرا دوست دارند. ايشان نصيحت كن يكديگر باشند و آنچه دارند بر يكديگر مبذول دارند و به نور خداى روند در ميان مردمان بر خفيه و تقيّه، از مردمان پوشيده و كرانه گرفتند، مردم از ايشان به سلامت باشند، صابر و حليم باشند، دلهاى ايشان به ذكر خداى باز گردد و مسجدها به نماز آبادان دارند، بر كوچكان رحمت كنند و بزرگان را حرمت دارند و با يكديگر مواسات كنند، توانگرشان بر درويش بذل كند، قويشان بر ضعيف رحمت كند، بيمار پرسيدن به پاى دارند و از قفاى جنازها بروند و در ميانه». آن گه كه رسول اين مى گفت، يكى از حاضران گفت كه با بنده رفق كنند؟ رسول عليه السلامگفت: «كلاً ايشان را بنده نباشد. ايشان خدمت خود به نفس خود كنند و ايشان بر خداى گرامى تر از آن باشند كه دنيا برايشان فراخ كند». آن گه رسول عليه السلام اين آيه برخواند: «وَعِبادُ الرَّحْمنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْناً» (2) .

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 106)

عبداللّه مسعود گفت:از رسول عليه السلام پرسيدم و گفتم: كدام گناه عظيم تر است؟ گفت: «آنكه با خداى انباز گيرد و او آفريدگار خلق است». گفتم: پس كدام؟ گفت: «آنكه فرزندان را بكشد ترس درويشى را تا آنكه با او طعام خورد». گفتم: پس كدام؟ گفت: «آنكه با زن همسايه، زنا كند».

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 246.
2- . الفرقان (25): آيه 63.
3- . روض الجنان، ج 14، ص 282 در چاپ بيست جلدى از أبوبرزه اسلمى روايت كرده.

ص: 410

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 107)

لقمان بن عامر گفت:ابو امامة الباهلى را گفتم: مرا حديثى گوى كه از رسول عليه السلام شنيده باشى. گفت: از رسول عليه السلام شنيدم كه گفت: «اگر سنگى گران از كنار دوزخ در دوزخ اندازند، به هفتاد سال به قعر دوزخ نرسد، امّا در اين مدّت بغى و آثام رسد». گفتيم: يا رسول اللّه غىّ و آثام چه باشد؟ گفت: «آنكه خداى مى گويد: «فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا» (2) «يَلْقَ أَثاماً» (3) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 107)

ابو هريره گفت كه رسول عليه السلام گفت:«فرداى قيامت، جماعتى گنهكاران تمنا كنند كه كاش گناهان بيشتر كرده بودندى». ما گفتيم: يا رسول اللّه : ايشان كه باشند؟ گفت: «آنان كه سيّئات ايشان به حسنات بدل كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 108)

ابوذر روايت كرده از رسول خدا عليه السلام كه او گفت:«فرداى قيامت بنده را در عرصه قيامت آرند و صحيفه او به دست او دهند و در آن صحيفه گناهان صغيره باشد. او مى خواند و از كبيره مى ترسد. چون فرو خواند و كباير بينند، گويد مرا گناهى هست كه نمى بينم اينجا. گويند او را، خداى به حسنات بدل كرد». گفت: رسول اين حديث مى كرد و به خرّمى خنديد؛ چنان كه دندان هاى او مى ديدند مردمان».

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 285.
2- . مريم (19): آيه 59 .
3- . الفرقان (25): آيه 68 .
4- . روض الجنان، ج 14، ص 285.
5- . همان، ص 287.

ص: 411

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 108)

انس مالك روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى اين هفت سورت دراز مرا به جاى تورات داد، و طواسين به جاى زبور، و تفضيل داد به حواميم و مفصل و پيش از آن هيچ پيغامبر را نداده بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 111 _ 112)

ابو اُمامه روايت كرد از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او سورة الشعراء برخواند، خداى تعالى به عدد هر كه به نوح آيمان آورد و عدد آنكه به او كافر شدند و به هود و شعيب و صالح و ابراهيم و عيسى و محمّد (عليه و عليهم السلام) مؤمن شدند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 112)

محمد بن الحنفيّه روايت كرد از اميرالمؤمنين عليه السلام كه رسول صلى الله عليه و آله گفت كه:«طاء طور سينا است و سين اسكندريه است و ميم مكّه است. خداى تعالى قسم ياد كرد به اين چيزها».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 114)

جابر عبداللّه انصارى روايت كرد از رسول عليه السلام كه:«روز قيامت، چون اهل بهشت در بهشت قرار گيرند، يكى از جمله ايشان گويد: بار خدايا! حال دوست من فلان چيست؟ حق تعالى گويد: او به دوزخ است، گرفتار به گناه خود. اين مؤمن شفاعت كند. گويد: بار خدايا! اگر از كرم روى دارد او را به من بخش. گويد: بخشيدم. بروند و او را از دوزخ بياورند. عند آن حال كافران گويند: «فَما لَنا مِنْ شافِعِينَ * وَلا صَدِيقٍ حَمِيمٍ» (5) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 4، ص 129)

ابو هريره گفت:يك روز حسّان در مسجد رسول عليه السلام شعر مى خواند. عمر خطّاب بگذشت و به خشم درو نگريد. حسّان گفت: چه مى نگرى من اينجا شعر خواندم كه بهتر از تو حاضر بود؛ يعنى رسول عليه السلام. گفت: يا ابا هريره! به خداى بر تو كه شنيدى رسول عليه السلام مرا گفت و عبداللّه رواحة را و كعب بن مالك را «اللّهم ايّدهم بروح القدس». گفت: نعم.

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 287.
2- . همان، ص 295.
3- . همان، ص 295.
4- . همان، ص 302.
5- . الشعراء (26): آيه 100 _ 101.
6- . روض الجنان، ج 14، ص 366.

ص: 412

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 143 _ 144)

از زِرّ حُبيش از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او سوره طس سليمان برخواند، خداى تعالى او را ده حسنه بنويسد، به عدد هر كس كه به سليمان ايمان داده است و به هود و شعيب و صالح و ابراهيم و به عدد آنان كه به ايشان كافر شدند و روز قيامت از گور برخيزد و مى گويد: لا اله الاّ اللّه ومحمّد رسول اللّه وعلى ولىّ اللّه ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 144)

حسن بصرى گفت كه رسول عليه السلام گفت:«خروس بانگ مى كند: اذكروا يا غافلين؛ ذكر خداى كنيد اى غافلان!».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 152)

عبداللّه بن عمر اللّيثى روايت كرد از ابو سرجة الانصارى كه رسول عليه السلامگفت:«اين دابّه را سه خروج باشد. يك بار برون آيد به اقصى اليمن. خبر او در باديه فاش شود و ليكن به مكّه نرسد. خبر او چون مدّتى دراز بر اين برآيد. يك بار ديگر بيرون آيد خبر او در باديه آشكارا شود و در مكّه نيز خبر باشد از او. آن گه يك روز مردمان در مكّه در مسجد الحرام باشند، او از ناحيت مسجد بيرون آيد، زيادت مى شود و نزديك مى درآيد از ميان حجر الاسود و در بنى مخزوم پديد آيد. مردم از او بترسند و بگريزند و جماعتى كه دانند كه از خداى نتوان گريختن، به پيش او شوند و رويهاى ايشان روشن شود، چون ستاره درخشان. آن گه روى در زمين نهند. هيچ طالب او را در نيابد كه هيچ هارب از او غايب نشود تا به حجاب هايى كه به او برسد. آن كس كه دشمن او باشد، از او بترسد. از ترس او پناه با نماز دهد كه نماز مى كنم. او از پس پشت او درآيد و گويد: يا فلان! اكنون نماز مى كنى؟ او روى باو گرداند. او داغى بر روى او نهد با مردمان مجاورت در سراهايشان و مصاحبت كند در سفرها و مشاركت در مالهاشان. مؤمن را از كافر بشناسد و كافر را از مؤمن. اين را گويد يا مؤمن، آن را گويد يا كافر».

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 370.
2- . همان، ج 15، ص 1.
3- . همان، ص 21.

ص: 413

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 176)

حذيفة اليمانى گفت از رسول عليه السلام كه او گفت:«دابّة الارض بيست گز بالاى او باشد. هيچ طالب او را درنيابد و هيچ هارب از او فائت نشود. مؤمن را بر روى علامت زند و كافر را بر روى داغ نهد. عصاى موسى با او باشد و انگشترى سليمان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 176)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام گفت:«دابّة الارض چون بيرون آيد، عصاى موسى با او باشد و انگشترى سليمان يا انگشترى روى مؤمن را نقش كند و مهر، و به عصاى موسى كافر را بينى بشكند و چون مؤمنان و كافران بر او حاضر آيند، ايشان را از يكديگر بشناسد. مؤمن را گويد يا مؤمن و كافر را گويد يا كافر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 177)

عبداللّه عمر روايت كرد كه اعرابى به نزديك رسول آمد و از او پرسيد كه صور چيست؟ گفت:«بر شكل قرنى است و سروئى مجوّف كه او دمند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه:«خداى تعالى، چون از خلق آسمان و زمين بپرداخت، صور بيافريد و به اسرافيل داد. او بستد و در دهن گرفت و چشم در زير عرش كشيد تا كى فرمايد او را كه در صور دَمْ». گفت: من گفتم: يا رسول اللّه ! صور چه باشد؟ گفت: «سروئى است بزرگ و عظيم، دور او چندِ عرض آسمان و زمين. اسرافيل عليه السلام سه بار در دَمد: يكى نفخه فزع باشد، نفحه دوم نفحه صعق باشد، و سيم نفخه احياء باشد كه خداى خلقان را زنده كند. خداى تعالى به نفخه اوّل، اسرافيل را فرمايد كه در صور دَمْ. او يك بار در صور دمد دميدنى كه به هر چه در آسمان و زمين برسد، الاّ آن كس كه خداى خواهد و خداى تعالى فرمايد تا آن نفخ ممدود و مطوّل كند و آن آن است كه خداى تعالى گفت: «ما يَنْظُرُونَ إِلاّ صَيْحَةً واحِدَةً» (5) . خداى تعالى عند آن كوهها را به رفتن درآرد تا همچنان بروند كه ابر رود و زمين بجنبد جنبيدنى كه ساكن نشود، چه خداى تعالى آن را بر كوهها بر جاى مى دارد كه ميخهاى اوست تا به مانند سفينه و كشتى شود بر سر آب يا آوندى كه آويخته از سقفى كه باد بر او مى ورزد و مى جنباند».

.


1- . روض الجنان، ج 15، ص 74.
2- . همان، ص 74 _ 75.
3- . همان، ص 75.
4- . همان، ص 78 _ 79.
5- . يس (36): آيه 49.

ص: 414

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 178 _ 179)

ابو هريره گفت:يا رسول اللّه ! اينان كه اند كه خداى تعالى استثناء كرد ايشان را بقوله: «إِلاّ ما شاءَ اللّه ُ» (2) گفت: «ايشان شهيدان باشند. فزع بر زندگانى باشد كه آنجا باشند و ايشان زندگان باشند به نزديك خداى تعالى؛ چنان كه گفت: «بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» (3) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 179)

اُبَىِّ كعب روايت كرد از رسول عليه السلام گفت:«هر كه او طسم قصص بخواند، هيچ فرشته نماند، الاّ بر صدق او گواهى دهد روز قيامت كه او صادق بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 182)

ابو سعيد خدرى روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«خداى تعالى پس از آنكه تورات فرو فرستاد هيچ امّت را و هيچ قرن را و قوم را هلاك نكرد به عذابى از آسمان جز قومى را كه مسخ كرد با بوزينه».

.


1- . روض الجنان، ج 15، ص 798.
2- . القنوط : اليأس .
3- . الأنعام (6): آيه 128.
4- . آل عمران (3): آيه 169.
5- . روض الجنان، ج 15، ص 80 _ 81 .

ص: 415

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 205)

سهل بن سعد الساعدى روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«خداى تعالى نوشته نوشت بر برگ مورد پيش از آنكه خلقان را آفريد به دو هزار سال. آن گه بر عرش نهاد. پس ندا كرد: يا أُمّةَ أَحمد إِنّ رحمتي سبقت غضبي؛ اى امّت احمد! رحمت من سبق برد خشم مرا. بدادم شما را پيش از نكه خواستيد و بيامرزيدم شما را پيش از آنكه استغفار كرديد. هر كس كه با پيش من آيد و او گواهى دهد كه جز خداى خداى نيست و محمّد رسول اوست، او را به بهشت برم و لكن رحمة من ربّك».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 206)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه سوره عنكبوت بخواند، خداى تعالى او را به عدد هر مؤمنى و منافقى كه بودند و باشند تا به دامن قيامت، ده حسنه بنويسند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 225)

بهر بن حكيم روايت كرد از پدرش و جدّش كه گفت رسول را پرسيدم كه من با كه نيكويى كنم؟ گفت:«با مادرت». گفتم: پس با كه؟ گفت: «با مادرت». گفتم: پس با كه؟ گفت: «با مادرت». گفتم: پس با كه؟ گفت: «با پدرت». گفتم: پس با كه؟ گفت: «الاقرب فالاقرب؛ با آنكه نزديك تر باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 229)

.


1- . روض الجنان، ج 15، ص 138.
2- . همان، ص 139 _ 140.
3- . همان، ص 182.
4- . روض الجنان، ج 15، ص 190.

ص: 416

رسول عليه السلام گفت:«نماز نباشد آن را كه طاعت نماز بدارد و طاعت نماز آن بود كه از فحشاء و منكر باز ايستد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 239)

جابر روايت كرد كه يك روز رسول را گفتند:يا رسول اللّه ! فلان كس به روز نماز مى كند و به شب دزدى. گفت: «نماز او او را منع كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 239)

انس مالك روايت كرد كه رسول را گفتند:يا رسول اللّه ! فلان كس پنج نماز با تو جماعت مى كند و ليكن هيچ معصيت رها نمى كند كه ارتكاب نمى كند. گفت: «نماز او را منع كند». پس روزى برنيامد كه توبه كرد از معاصى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 239)

عبداللّه مسعود روايت كرد از رسول عليه السلام گفت:«در آيت ذكر خداى نكوتر و فاضل تر است به همه حال، و ذكر خداى كه بنده كند آن است كه او ياد دارد خداى را عند محرّمات تا اجتناب كند و عند محلّلات تا استحلال كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 239)

معاذ جبل گفت با رسول عليه السلام در بعضى راهها مى رفتيم، مرا گفت:يا معاذ! «اين السابقون؟» گفتم: يا رسول اللّه ايشان از پيش رفند و ما باز مانديم. گفت: «يا معاذ! كجااند آن سابقون كه ايشان به ذكر خداى تعالى حريص بودند». آن گه گفت: «هر كس خواهد كه در مرغزارهاى بهشت چرا كند، بايد كه ذكر خداى بسيار كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 239)

.


1- . همان، ص 211.
2- . همان، ص 211.
3- . همان، ص 211.
4- . همان، ص 212.
5- . همان، ص 212..

ص: 417

معاذ گفت از رسول عليه السلام پرسيدم كه از عمل ها كدام فاضل تر است؟ گفت:«آنكه مرگ بر تو رسد و زبان تو به ذكر خداى تعالى تر باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 239)

ابو هريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«دنيا ملعون است با آنچه در اوست، الاّ ذكر خداى تعالى يا عالمى و يا متعلّمى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 239 _ 240)

ابو اُمامه روايت كرد از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او سوره روم بخواند، خداى تعالى او را ده حسنه بدهد، به عدد هر فرشته كه خداى را در ميان و آسمان و زمين تسبيح مى كنند و هر طاعت كه آن روز و آن شب كند، به موقع قبول افتد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 247)

عطاء بن يسار روايت كرد از ابو هريره از رسول عليه السلام كه او گفت:«بهشت صد درجه است. ميان هر درجه چندان كه از آسمان تا زمين و درجه برترين او فردوس است و جويهاى بهشت از فرود مى آيد و عرش روز قيامت برو نهاده باشد». مردى بر پاى خواست گفت: يا رسول اللّه ! من مردى ام كه آواز خوش دوست دارم. در بهشت هيچ آوازِ خوش باشد؟ گفت: «آرى بدان خداى كه جان من به دست اوست كه خداى را در بهشت درختى است، وَحْى كند به آن درخت كه سماعى بشنوان بندگانى را كه در دنيا خود را دور داشتند از سماع ملاهى و معارف باطل از بربط مزامير. آن درخت به آواز آيد، به تسبيح و تهليل؛ آوازى كه خلايق مانند آن نشنيده باشند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 254)

.


1- . روض الجنان، ج 15، ص 213.
2- . همان، ص 213.
3- . همان، ص 231.
4- . همان، ص 247.

ص: 418

ابو درداء روايت كرد كه روزى رسول عليه السلام ذكر بهشت مى كرد و انواع نعمت او. اعرابى به آخر قوم نشسته بود، در زانو افتاد و گفت:يا رسول اللّه ! در بهشت سماع باشد؟ گفت: «بلى در بهشت جويى است، در كنار آن جوى نباتى رُسته است. حوصان آن نبات آوازى دهد و سماعى كند كه خلايق مثل آن نشنيده باشند و آن فاضل تر نعمتى باشد در بهشت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 254)

انس مالك روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«هر كه خواهد كه او را فرداى قيامت به كيل تمام تر دهند تا بگويد: «فَسُبْحانَ اللّه ِ حِينَ تُمْسُونَ وَحِينَ تُصْبِحُونَ... وَكَذلِكَ تُخْرَجُونَ» (2) «سُبْحانَ رَبِّكَ رَبِّ الْعِزَّةِ عَمّا يَصِفُونَ * وَسَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ * وَالْحَمْدُ للّه ِِ رَبِّ الْعالَمِينَ» (3) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 255)

عياض بن عمار روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«خداى تعالى مرا فرمود كه بياموزم شما را آنچه ندانيد و خداى تعالى گفت مرا كه آنچه بندگان خود داده ام حلال است ايشان را. من بندگان خود را، همه را مسلمان آفريده ام. شيطان مى آيد ايشان را مى فريبد و بر ايشان حرام مى كند آنچه من حلال كردم ايشان را مى فرمايد ايشان را تا به من شرك آرند تغيير و تبديل نيست خلق خداى را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 258)

روايت است از زِرِّ حُبيش از أُبَىِّ كعب از پيغامبر عليه السلام كه:«هر كه سوره لقمان بخواند، در قيامت رفيق لقمان باشد و به عدد هر كس كه در دنيا معروف كند و منكر، خداى تعالى او را ده حسنه بنويسد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 4، ص 268 _ 267)

.


1- . روض الجنان، ج 15، ص 247.
2- . القنوط : اليأس ، وقنّطه : يأّسه . رَوْح اللّه : لطفه ورأفته . مكر اللّه : أخذ العبد بالعقاب من حيث لا يشعر.
3- . الروم (30): آيات 17 _ 19.
4- . الصافّات (37): آيات 180 _ 182 .
5- . روض الجنان، ج 15، ص 249.
6- . همان، ص 256.

ص: 419

ابو اُمامه روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«حلال نباشد تعليم مغنيّات و زنانى كه غنا آموزند، بيعشان روا نباشد و بهاى ايشان حرام باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 268 _ 269)

ابو اُمامه روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت كه:«خداى تعالى مرا بفرستاد تا هُدا و رحمت عالميان باشم و مرا فرمود تا مزامير و معارف و اوتار و بتان را محو كنم و كارهاى جاهليّت را، و خداى سوگند خورد به عزّت خود كه هيچ بنده اى نباشد كه او شربت خمر باز خورد به قصد، الاّ مانند آن شربت صديد دهم او را در قيامت اگر آمرزنده باشد و اگر معذّب، و هيچ كس نباشد كه كودكى را شربت خمر دهد يا ضعيفى را و الاّ مانند آن شربت صديد او را اگر معذّب و اگر مغفور بود، و هر كس خمر رها كند براى من، او را از حوضهاى قدس آب دهم». آن گه گفت: «آلات مزامير خريدن و فروختن و بهاى آموختن و تجارت كردن به آن حرام باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 269)

عبداللّه عمر گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه او گفت:«حق است اين كه مى گويم لقمان پيغمبر نبود و ليكن بنده بود ماضى در كارها به جدّ و اجتهاد بسيار تفكّر، نيكو يقين، خداى را دوست داشت، خداى او را دوست داشت و خداى منّت نهاد بر او به حكمت. در نيمه روز خفته بود، ندايى شنيد كه او را گفتند: يا لقمان! خواهى تا تو را خداى به خليفه كند در زمين تا ميان مردمان حكم كنى به حق؟ جواب داد كه اگر خداى تعالى مرا مخيّر بكند، من اختيار عافيت كنم، نه اختيار بلا و اگر مرا فرمايد و ايجاب كند به سمع و طاعت برابر كنم چه دانم كه اگر با من اين بكند مرا معاونت كند و عصمت دهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 270)

.


1- . روض الجنان، ج 15، ص 280.
2- . همان، ص 281.
3- . همان، ص 283.

ص: 420

عبداللّه عمر گفت:رسول عليه السلام گفت: «شتاب كردن در رفتن، بها و جمال مرد ببرد. آواز كم كن و بلند مدار كه منكرترين بانگى بانگ خر باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 274)

امّ سعد روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«سه آواز خداى دشمن دارد: بانگ خر، بانگ سگ باشد و آواز مويه گر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 274)

عبداللّه عبّاس گفت:من از رسول خداى پرسيدم، رسول عليه السلام گفت: «امّا نعمت ظاهر اسلام است و حسن خلق و روزى، و نعمت باطن پرده كه بر تو و گناه تو فرو گذاشت». آن گه گفت: يابن عبّاس! «خداى تعالى مرا گفت من مؤمن را سه خير دادم. يكى آنكه پس از انقطاع عملش دعاى مؤمنان با او صرف كنم تا كفّارت گناه او باشد، و دوم در درِ مرگ ثلث مال او را دهم تا به خيراتى كند، سه اُم پرده اى به او فرو پوشيدم و گناهان او را بپوشانيدم كه اگر بعضى از آن مردم را آشكارى شدى عزيزتر كسى از آنِ او، او را بينداختى از اهل و ولد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 276)

رسول عليه السلام گفت:«تورات با آنكه در او علم بسيار است به اضافت با علم خداى، اندك است و خداى تعالى شما را از آن چيزى داده است از آنكه اگر بر او حمل كنيد، منقطع شويد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 278)

عبداللّه عباس روايت كرد از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه سورة السجده بخواند، چندان ثواب دهند او را، مثل ثواب آن كس كه شب قدر در عبادت با روز آرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 280)

جابر عبداللّه انصارى گفت:رسول عليه السلام هيچ شب نخفتى تا اين سوره و سورة الملك برنخواندى و گفتى: «اين دو سورت زياد است بر دگر سوره هاى قرآن به هفتاد حسنه، و هر كه اين دو سورت بخواند او را هفتاد حسنه بنويسند و هفتاد سيّئه بسترند و هفتاد درجه به رفع كنند».

.


1- . روض الجنان، ج 15، ص 292.
2- . همان، ص 292.
3- . همان، ص 297.
4- . همان، ص 301.
5- . همان، ص 307.

ص: 421

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 280)

ابو هريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«يك روز فرشته اى آمد به نزديك من، از خداى تعالى پيغامى آورد. چون پيغام بگذارد، پاى برگرفت و بر آسمان نهاد و ديگر پايش بر زمين بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 282)

در خبر است كه رسول عليه السلام گفت:«شب معراج كه مرا به آسمان بردند، انواع فرشتگان را مى ديدم. همه در روى من مى خنديدند با بشر و بشاشت و طلاقت وجه. فرشته اى را ديدم با سهم و هيبت بر كرسى نشسته و لوحى در دست گرفته و در او مى نگريد. بر او سلام كردم، مرا جواب داد و در روى من تبسّم نكرد و چشم به الواح افكند. من گفتم: يا جبرئيل! اين كيست كه مرا هيچ بشاشتى ننمود و در روى من بنخنديد. گفت: اين ملك الموت است تا خداى او را بيافريده است، هرگز نخنديده است. من بر او فراز شدم و گفتم: يا ملك الموت! تو به يك ساعت به همه جهان، چگونه رسى؟ گفت: من از اينجا كه تو بينى كه هستم نجنبم و ليكن حق تعالى دنيا در پيش من چنان نهاده است، چون خوانى در پيش كسى بنهند؛ چنان كه دست او هر جا كه خواهد برسد. من در زمين نگرم، هر جا خواستم دست دراز كنم و نيز مرا اعوان باشند از ملائكه رحمت و عذاب. آنجا كه خواهم ايشان را بفرستم. گفتم: اين لوح چيست؟ گفت: بر اين لوح نام آنان است كه آجال ايشان در اين سال خواهد بودن. مى نگرم هر كه را وقت درآمده باشد، جان او بردارم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 283 _ 284)

.


1- . روض الجنان، ج 15، ص 307.
2- . همان، ص 312.
3- . همان، ص 315.

ص: 422

عبداللّه عمر گفت رسول عليه السلام گفت:«هر كه او تعقيب خواند ميان نماز شام و خفتن، خداى تعالى براى او دو كوشك بنا كنند در بهشت، هر يكى يك ساله راه در او چندان درختانِ ميوه باشد كه اهل دنيا از مشرق تا مغرب اگر حاضر آيند، ايشان را كفايت باشد و آن نماز تائبان باشد و آن را ساعت غفلت گويند و از جمله دعاى مستجاب كه آن را رد نكنند، دعايى بود كه ميان نماز شام و خفتن كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 286)

صادق عليه السلام روايت كرد از پدرانش از اميرالمؤمنين عليه السلام از رسول صلى الله عليه و آله او گفت:«وصايت مى كنم شما را به دو ركعت نماز بين العشائين، در ركعت اوّل الحمد يك بار و سيزده بار «إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ» و در دوم يك بار الحمد و پانزده بار «قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ» . هر كس كه اين نماز هر سال بكند، از محسنان باشد؛ اگر هر ماه بكند، از موقنان باشد؛ اگر هر شب آدينه بكند، از صالحان باشد؛ اگر هر شب بكند، مرا در بهشت مزاحمه كند و عدد ثواب او جز خداى نداند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 286)

معاذ جبل روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:« «تَتَجافى جُنُوبُهُمْ عَنِ الْمَضاجِعِ» (3) ، در حقّ آنان آمد كه نماز شب كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 286)

شهربن حوشب روايت كرد از اسماء بنت عميس كه گفت:از رسول عليه السلامشنيدم كه گفت: «چون روز قيامت باشد و خلايق را در موقف عرض بدارند، منادى ندا كند از قبَل ربّ العزّة ندايى كه همه اهل جمع بشنوند: ليقيم الذين كانت تتجافى جنوبهم عن المضاجع برخيزيد. آنان كه شب خاستگان بوده اند در دنيا. جماعتى برخيزند، اندك. گويد برخيزيد كسانى كه خداى را شكر كرده اند در سرّاء و صَرّاء جماعتى ديگر برخيزند اندك. ايشان هر دو گروه را به بهشت برند».

.


1- . روض الجنان، ج 15، ص 320.
2- . همان، ص 321.
3- . السجدة (32): آيه 16.
4- . روض الجنان، ج 15، ص 321.

ص: 423

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 287)

ابو صالح روايت كرد از ابو هريره از رسول عليه السلام كه او گفت:«خداى تعالى گفت: بنهاده ام براى بندگان صالح، آنچه هيچ چشم نديده است و هيچ گوش چنان نشنيده است از آنچه كس را براى اطّلاع آن نداده اند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 287)

از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او سورة الاحزاب بخواند و اهلش را بياموزد و زيردستان را، او را از عذاب گور امان دهند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 292)

قتاده روايت كرد از حسن از ابوهريره از رسول عليه السلام گفت:«من اوّل پيغمبرانم در خلقت و آخر ايشانم در بعثت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 299)

از ابوسعيد خدرى كه رسول عليه السلام گفت:«اين (5) در حق پنج كس آمد: من و على و فاطمه و حسن و حسين».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 4، ص 327)

عنان بن ربيع روايت كرد از عبداللّه عباس كه گفت:از رسول عليه السلام شنيدم كه او گفت: «خداى تعالى خلق را به دو قسمت و مرا در بهترين قسم كرد. «وَأَصْحابُ الَْيمِينِ ما أَصْحابُ الَْيمِينِ» (7) : من بهترين اصحاب اليمينم، و آن گه آن دو قسمت را سه قسم كرد و مرا در بهترين اثلاث آن كرد. «فَأَصْحابُ الْمَيْمَنَةِ» (8) الى قوله «أُولئِك الْمُقَرَّبُونَ» (9) : پس بهترين سابقانم. آن گه آن را به قبايل كرد و مرا در بهترين قبيله كرد و ذلك قوله «وَجَعَلْناكُمْ شُعُوباً وَقَبائِلَ» (10) : من بهترين و تقى ترين و گرامى ترين فرزندان آدمم و لا فخر. آن گاه قبايل را به بيوت كرد، خانه مرا بهترين خانه كرد».

.


1- . روض الجنان، ج 15، ص 322.
2- . همان، ص 323.
3- . همان، ص 335.
4- . همان، ص 351.
5- . مراد آيه: «إِنَّما يُرِيدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ» الأحزاب (33): 34 است.
6- . روض الجنان، ج 15، ص 417.
7- . الواقعة (56): آيه 27.
8- . الواقعة (56): آيه 8 .
9- . الواقعة (56): آيه 11 .
10- . الحجرات (49): آيه 13.

ص: 424

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 328)

ابوسعيد خدرى و ابوهريره روايت كردند كه رسول عليه السلام گفت:«هر آن مردى كه در شب بيدار شود و برخيزد و اهل خود را بيدار كند و وضو سازند و دو ركعت نماز كنند، ايشان را به نزديك خداى تعالى بنويسند در جمله آنان كه ذكر خداى كنند بسيار از مردان و زنان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 329)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«چون مردى خواهد كه بر زنى عقد بندد، باكى نباشد كه در او نگرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 341)

روايت است از ابواُمامه از أُبَىِّ كعب از رسول صلى الله عليه و آله كه:«هر كس سوره سبا بخواند، هيچ پيغمبر نباشد، و الاّ كه روز قيامت رفيق او باشد و با او مصافحه كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 351)

فروة بن مسبك القطيعي روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله، مردى پرسيد كه يا رسول اللّه ! سبا چيست؟ نام مردى است يا نام زنى يا نام شهرى يا زمينى يا كوهى يا وادى اى؟ گفت:«نام شهر و زمين و كوه و وادى نيست؛ بل نام مردى است از اعراب كه او را ده پسر بود: شش از ايشان به يمن رفتند و چهار به شام. امّا آنان كه به يمن رفتند، كنده بود و اشعر و ازد و مذحج و انمار و حمير، و امّا آن چهار كه به شام رفتند، عامله بود و حذام و لخم و غسّان».

.


1- . روض الجنان، ج 15، ص 420.
2- . همان، ص 422.
3- . همان، ج 16، ص 12.
4- . همان، ص 31.

ص: 425

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 365)

عبداللّه مسعود روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«چون خداى تعالى به وحى سخنى فرمايد اهل آسمان از وحى او صلصله اى شنوند؛ چون آواز زنجير گران كه بر سنگ بكشند. بترسند و بيهوش شوند. چون جبرئيل را بينند با او، بدانند كه آواز وَحى بود. ترس از دل ايشان ساكن شود، گويند: يا جبرئيل ماذا قال ربكم؟ جبرئيل گويد: الحق. اهل آسمان به يك بار آواز دهند و گويند: الحق الحق».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 369)

ابوهريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«چون خداى تعالى قضايى فرمايد در آسمان، فرشتگان پَرها بر هم زنند به مانند آواز زنجير بر سنگ سخت. اهل آسمان بترسند. آن گه ساكن شوند، گويند: ماذا قال ربّكم؟ جواب دهند يكديگر را و گويند: الحق الحق».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 369)

نواس بن سمعان روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه:«خداى چون وَحى كند به جبرئيل در كارى و پيغامى رجفه اى و لرزه اى و زلزله اى در آسمان افتد كه اهل آسمان ترسند و بيهوش شوند و به سجده در افتند. چون جبرئيل بر ايشان گذر كند، بدانند كه از سبب وحى بوده است آن رجفه. جبرئيل را گويند: ماذا قال ربّنا. او گويد الحق. ايشان نيز گويند: الحق. پس جبرئيل به زمين آيد و وحى را بگذارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 369)

حارث بن هشام گفت:از رسول صلى الله عليه و آله پرسيدم كه وحى به تو چون آيد؟ گفت: «اَحيانى به مانند صلصله جرس و مرا از آن خوفى باشد و اوقاتى بر صورت مردى بيايد و با من سخن گويد، اين بر من آسان تر باشد از آن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 369)

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 59.
2- . همان، ص 68.
3- . همان، ص 68.
4- . همان، ص 68.
5- . روض الجنان، ج 16، ص 68 _ 69.

ص: 426

عبداللّه عباس روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«مرا پنج چيز دادند و به اين فخر آرم: يكى آنكه مرا به سياه و سفيد فرستادند. دوم آنكه زمين را به طهور و مسجد من كردند تا از خاكش تيمّم كنم و هر كجا خواهم نماز كنم، و غنيمت مرا حلال كردند و پيش از من حلال نبود كسى را، و مرا به ترس يارى دادند تا ترس من يك ماهه راه مى رود از پيش من، و مرا شفاعت دادند و من آن را ذخيره كرده ام براى گناهكاران امّت من و شفاعت من برسد ان شاء اللّه به هر بنده اى كه به خداى شرك نياورده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 372)

ابوهريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خداى (جلّ جلاله) گفت: بنده من نفقه كن در راه من تا بر تو نفقه كنم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 375)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هيچ روز آفتاب برنيايد و الاّ پهلوى او دو فرشته باشند كه مى گويند: بار خدايا! تعجيل كن هر نفقه كننده را عوض و هر نگاه دارنده را هلاك».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 375)

انس مالك روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله گفت:«فرشته اى هست كه ندا مى كند هر شب: بزاييد براى مرگ، و ديگرى مى گويد: بنا كنيد براى خراب، و ديگرى ندا مى كند: نفقه كننده را عوض ده، و ديگرى مى گويد: نگاه دارنده را تلف ده، و ديگرى ندا مى كند: كاشكى مردم دنيا را نيافريدندى، و ديگرى مى گويد: چون بيافريدند ايشان را كاشكى تا بدانندى كه ايشان را چرا آفريدند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 375)

عبداللّه مسعود گفت:رسول صلى الله عليه و آله گفت: «بگو اين كافران را كه اگر من گمراهم به زعم شما، ضلال من بر من است، نه بر شما و اگر مهتدى ام و راه يافته، به آن است كه خداى تعالى به من وَحى مى كند».

.


1- . همان، ص 73.
2- . همان، ص 79 .
3- . همان، ص 79.
4- . همان، ص 79 _ 80 .

ص: 427

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 377 _ 378)

حذيفة بن اليمان روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:در وقتى كه حديث فتنه آخر الزمان مى گفت كه باشد ميان مشرق و مغرب، گفت: «ايشان درين باشند كه بنگرند سفيانى خروج كند از وادى خشك و بيايد و به دمشق فرود آيد و لشكرى به مشرق فرستد و يكى به زمين بابل به مدينه ملعونه و بقعه خبيثه، لشكر او آنجا روند و بالا سه هزار مرد را بكشند و بالا صد زن را شكم بشكافند و سيصد مرد معروف را از بنى العباس بكشند. آن گه به كوفه آيند و نواحى كوفه خراب كنند. آن گه بيايند و روى به شام نهند بينا كه در اين باشند، رايت هدا از كوفه به در آيد و به دنبال ايشان برود به دو روزه راه دريابد ايشان را و در ايشان قتلى عظيم كند و مالى و غنيمتى كه دارند بستاند و بردگان را از دست ايشان بيرون كند، و لشكرى ديگر به مدينه آيند و سه شبانه روز در مدينه غارت كنند. از آنجا به مكّه آيند. چون به بيداء رسند، خداى تعالى جبرئيل را فرمايد: برو ايشان را هلاك كن! و او بيايد و پاى زند به زمين و ايشان را به يك بار به زمين فرو برد. از ايشان دو كس بجهند: يكى بَشير باشد و يكى نذير. يكى مردم را بشارت دهد به مرگ ايشان و يكى بترساند قوم ايشان را به هلاك ايشان و آن هر دو مرد از جهينه باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 378)

ابو اُمامه روايت كند از أُبَىِّ كعب كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمودند كه:«هر كه سورة الملائكه بخواند، فرداى قيامت بر هشت دَر بهشت او را مى خوانند و مى گويند: درآى به هر در كه خواهى در آيد به بهشت از هر در كه خواهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 379)

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 84.
2- . همان، ص 85.
3- . همان، ص 88 .

ص: 428

ابن شهاب روايت كند از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«يك روز جبرئيل را گفتم كه مرا مى بايد كه تو را بينم؛ چنان كه در آسمان مى باشى. گفت: يا رسول اللّه ! طاقت ندارى. گفت: مرا مى بايد تا بينم». جبرئيل عليه السلام پرها افراخت. رسول صلى الله عليه و آله گفت: «سبحان اللّه نپنداشتم كه خداى به اين شكل و عظمت خلقى آفريده. جبرئيل گفت: اگر تو اسرافيل را بينى و او را دوازده پر است يك پر مشرق دارد و يك پر مغرب و عرش بر دوش نهاده است و اوقاتى متضايل و حقير شود، عظمت خداى را تا به مانند صعوه گردد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 382)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خطّ نيكو حق را روشنى بيفزايد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 382)

ابورزين گفت:رسول صلى الله عليه و آله را گفتم: خداى تعالى خلقان را چگونه زنده كند؟ گفت: «به هيچ زمين خشك قحط ناك گذشته باشى كه درو هيچ نبات نبينى و پس از آن بينى سبز شده؟» گفتم: آرى. گفت: «خداى تعالى مردگان را چنين زنده كند و اين آيت اوست در خلقانش».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 384)

ابوهريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«هو قول الرجل: سبحان اللّه و الحمد للّه ولا إله الاّ اللّه واللّه اكبر. چون بنده اى اين كلمات بگويد، فرشته بيايد و كلمات بر آسمان برد و به آن خداى را تحيّت كند و چون عمل صالح به آن يار نباشد، ازو قبول نكند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 384)

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 92.
2- . همان، ص 93.
3- . همان، ص 96.
4- . همان، ص 97.

ص: 429

ابوهريره روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خداى تعالى گفت با درياى شام كه من تو را بيافريدم و آيت بسيار كردم و مرا بندگانى باشند كه در تو نشينند با تسبيح و تهليل و تحميد. با ايشان چه خواهى كردن؟ گفت: غرقه كنم ايشان را. حق تعالى گفت: لاجرم بأس و شدّت تو در پيرامن تو كنم و ايشان را بر پشت تو نشانم و بگذرانم. و درياى يمن را گفت: يا دريا! من تو را بيافريدم و آيت بسيار كردم و بندگانى را به تو آرم كه تسبيح و تهليل من كنند. تو با ايشان چه خواهى كردن؟ گفت: من نيز با ايشان تسبيح و تهليل و تكبير و تحميد كنم. حق تعالى گفت: لاجرم تو را تفضيل نهم بر درياهاى ديگر به حلى بسيار و گوشت تازه».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 386)

زهرى روايت كرد باسنادش از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«سابقان آنان اند كه بى حساب به بهشت شوند و مقتصدان آنان اند كه ايشان را حساب آسان كنند و ظالمان آنان اند كه ايشان را بدارند تا عرق لجام بر دهن ايشان كند. خداى تعالى به رحمت دريابد ايشان را و ايشان آنان اند كه گويند: «الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنا لَغَفُورٌ شَكُورٌ» (2) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 390 _ 391)

اسامة بن زيد روايت كند از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت در وقتى كه او را پرسيدند از اين آيت (4) ، گفت: «جمله اهل بهشت اند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 392)

عمر بن خطاب گفت:رسول عليه السلام را از اين آيه پرسيدند، گفت: «سابق ما سابق است، و مقتصد ما ناجى، و ظالم ما مغفور له».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 4، ص 392)

ابوهريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«اگر حلى كمتر كس از اهل بهشت برابر كنند به جمله حلّى اهل دنيا، حلى او بيشتر باشد از حلّى اهل دنيا».

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 100.
2- . فاطر (35): آيه 34.
3- . همان، ص 110.
4- . مراد آيه: «إِنَّما يَخْشَى اللّه َ مِن عِبادِهِ العُلَمَاءُ» فاطر (35): آيه 28 است.
5- . روض الجنان، ج 16، ص 113.
6- . همان، ص 113.

ص: 430

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 393)

عبداللّه عباس گفت:روايت است از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت: «چون روز قيامت باشد، ندا كنند كه اين ابناء الستين؟ كجايند آنان كه عمر ايشان شصت سال باشد». آن گه گفت اينان آنان اند كه خداى تعالى ايشان را گفت: أو لم نعمر كم ما يتذكر فيه من تذكر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 396)

زهرى گفت ما را روايت كردند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«مكر مكنيد و ماكر را معاونت مكنيد كه خداى تعالى مى گويد: «وَلا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلاّ بِأَهْلِهِ» (3) . و بغى مكنيد و باغيان را معاونت مكنيد كه خداى تعالى مى گويد: «فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ» (4) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 398)

عبداللّه عمر روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«چون خداى تعالى عذابى به قومى فرستد، آنان را كه در ميان ايشان باشند، عذاب كند. آن گه روز قيامت هر يكى را على حسب عمله برانگيزد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 4، ص 399)

عايشه روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله گفت:«در قرآن سورتى است كه شفاعت كند خواننده اش را و بيامرزد گوش دارنده اش را و آن سوره يس است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 4، ص 399)

راوى خبر گويد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«سوره يس معمّه است». گفتند: يا رسول اللّه ! معمّه چه باشد؟ گفت: «آنكه صاحبش را عام گرداند خير دنيا و آخرت. اين سوره دافعه است و قاضيه است: دفع كند از صاحبش همه بديها و روا كند او را همه حاجتها الاّ و هر كه اين سوره بخواند او را بيست حج بنويسند، و هر كه بشنود او را هزار دينار بنويسند در سبيل خداى، و هر كه بنويسد و بشويد و آبش باز خورد هزار دارو در شكم او شود و هزار قربت و هزار رحمت و هر دردى و علّتى كه در دل او باشد بيرون آيد».

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 116.
2- . همان، ص 121.
3- . فاطر (35): آيه 43.
4- . الفتح (48): آيه 10 .
5- . روض الجنان، ج 16، ص 126.
6- . همان، ص 127.
7- . همان، ص 128.

ص: 431

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 399)

أُبَىِّ كعب روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«هر كه سوره يس بخواند براى خداى تعالى، خداى تعالى او را بيامرزد و چندان مزد دهد او را كه ثواب آن كس كه دوازده بار قرآن بخواند و هر بيمارى كه بر بالين او يس بخوانند، به عدد هر حرفى ده فرشته فرود آيند و از پيش او صف زنند و بر او صلوات مى فرستند و استغفار مى كنند براى او و به قبض روح او حاضر آيند و به غسل او در قفاى جنازه او بروند و بر او نماز كنند و به دفن او حاضر آيند و هر آن بيمارى كه سوره يس بخواند در سكرات ملك الموت، جان او برندارد تا رضوان او را شربتى از بهشت نياورد و او آن شربت باز خورد: بر بستر بميرد سيراب باشد، و زنده كنند او را سيراب باشد، و حسابش كنند او سيراب باشد، و به حوض هيچ پيغمبرى محتاج نباشد تا به بهشت رود و او سيراب بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 399 _ 400)

ابوهريره روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره يس بخواند در شب و روز، آيد از گناهان آمرزيده».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 400)

انس مالك روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره يس بخواند در گورستان، خداى تعالى تخفيف كند عذاب ايشان آن روز و به عدد مردگان گورستان او را حسنات بنويسند و سيّئات محو كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 400)

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 128.
2- . همان، ص 129.
3- . همان، ص 129.
4- . همان، ص 129.

ص: 432

عبدالرحمن بن أبى ليلى روايت كرد از پدرش از رسول صلى الله عليه و آله كه:«سابقان امّتان سه اند كه طرفة العينى به خداى شرك نياوردند: اميرالمؤمنين على بن ابى طالب، و صاحب يس، و مؤمن آل فرعون. ايشان صدّيقان اند: حبيب النّجار، مؤمن آل يس، حزقيل مؤمن آل فرعون، و اميرالمؤمنين على بن ابى طالب و او فاضل ترين ايشان است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 407)

ابوسعيد خدرى روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«هر گه كه اهل بهشت خلوت كنند با اهل خود، به هر نوبت او را بكر يابند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 414)

ابوسعيد خدرى گفت كه رسول صلى الله عليه و آله گفت كه:«چون روز قيامت باشد، خداى تعالى بر كافران علامتى پديد آرد كه مردم بدانند كه ايشان گناهكارند. چون پرسند از او، اقرار ندهد. خداى تعالى بفرمايد تا فرشتگان برو گواهى دهند هم اقرار ندهد، بفرمايد تا پيغمبران برو گواهى دهند هم اقرار ندهد، بفرمايد تا همسايگان بر او گواهى دهند هم اقرار ندهد، بفرمايد تا اعضاى او بر او گواهى دهند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 415)

عقبة بن عامر گفت كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«اوّل عضوى كه از آدمى سخن گويد، ران او بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 415)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه:«هر كه او سوره والصّافات بخواند، او را به عدد هر جنّى و شيطانى ده حسنه بنويسند و مَرَده شياطين را از او دور كنند و از شرك برى شود و فرشتگان موكّل او روز قيامت بر ايمان او گواهى دهند كه او مؤمن بوده است به پيغمبران».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 420)

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 146.
2- . همان، ص 159.
3- . همان، ص 163.
4- . همان، ص 163.
5- . همان، ص 172.

ص: 433

ابوهريره روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«ابراهيم عليه السلام سه دروغ گفت براى مجادله دين: يكى قوله: «انّي سقيم» (1) ، و يكى «فَعَلَهُ كَبيرُهُمْ» (2) و يكى آن گه گفت ساره خواهر من است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 434)

عبداللّه عباس از رسول صلى الله عليه و آله روايت كرد كه ذبيح اسماعيل بود و از جمله ادلّه بر آن كه اسماعيل بود، قول النّبى صلى الله عليه و آله است:«من پسر آن دو كشته ام».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 437)

انس مالك روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«چون بر من صلوات فرستيد بر پيغمبران ديگر صلوات فرستيد كه خداى تعالى مى گويد: «وَسَلامٌ عَلَى الْمُرْسَلِينَ» (5) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 4، ص 453)

روايت است از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره ص بخواند، خداى تعالى او را چندان مزد دهد كه وزن كوههايى كه با داوود تسبيح كردند و او را نگاهدارد از گناهان صغيره و كبيره».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 4، ص 445)

ابوهريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله گفت:«زرقت چشم، خجسته باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (8) ، ج 4، ص 460)

روايت كرد ابوهريره از رسول صلى الله عليه و آله كه:«سليمان صد زن و كنيزك داشت. يك روز گفت: من امشب گرد ايشان جمله برآيم تا خداى تعالى مرا صد پسر دهد تا همه در سبيل خداى جهاد كنند و شمشير زنند. خداى تعالى چنان قضا كرد كه از آن زنان هيچ زن بار نگرفت، الاّ يك زن كه كودكى مرده بزاد. او را بياوردند و مرده بر سرير سليمان بنهادند».

.


1- . الصافّات (37): آيه 89 .
2- . الأنبياء (21): آيه 63.
3- . روض الجنان، ج 16، ص 204 _ 205.
4- . همان، ص 211.
5- . الصافّات (37): آيه 181.
6- . روض الجنان، ج 16، ص 246.
7- . همان، ص 248.
8- . همان، ص 261.

ص: 434

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 468)

سلمة بن نفيل گفت:رسول صلى الله عليه و آله گفت: «متكلّف را سه علامت است: يكى آنكه منازعت كند با آنكه بالاى او باشد، و تعاطى آن كند كه به آن نرسد، و چيزى گويد كه نداند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 475)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه پيغمبر صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة الزمر بخواند، خداى تعالى اميد او گسسته نكند و او را از جمله خائفان كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 476)

انس مالك روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«فرداى قيامت ترازوى عدل بياورند و اهل نماز را بيارند و مزد ايشان به ترازو بدهند، و اهل روزه را بياورند مزد ايشان به ترازو بدهند، و همچنين اهل صدقه را و اهل حج را. آن گه اهل بلا را بيارند و از بن ترازو براندازند و ديوانى بر نه اقلا جند، بل مزد و ثواب بر ايشان ريزند ريختنى بى حساب».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 482)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«هر كه او خواهد كه از جمله خداوندان عقل باشد، گو صبر كن بر مكاره و بلا كه آن آيت عقل است و كمال تقوا، و جزع آيت جهل است و علامت نادانى و هر كه جزع كند جزع او را به دوزخ برد و در قيامت ظفر نبابند، الاّ صابران كه خداى تعالى در حقّ ايشان مى گويد: «إِنَّما يُوَفَّى الصّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسابٍ» (5) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 4، ص 482)

ابو سعيد خدرى روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله گفت:«اهل بهشت در نگرند از بالاى خود، غرفه ها بينند كه اهل آن غرفه ها از آنجا چنان مى درخشند كه ستاره آسمان و ميان ايشان بعد و تفاوت مشرق تا مغرب باشد». ما گفتيم: يا رسول اللّه ! آن منازل انبياء باشد كه كس به درجه ايشان نرسد؟ گفت: «لابل مؤمنانى اند كه به خداى و رسول او ايمان دارند».

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 278 _ 279.
2- . همان، ص 293.
3- . همان، ص 295.
4- . همان، ص 307.
5- . الزّمر (39): آيه 10.
6- . روض الجنان، ج 16، ص 308.

ص: 435

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 483 _ 484)

ابو سعيد خدرى روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«حاجت به نزديك سهل جانبان امّت من طلب كنيد كه خداى مى گويد كه من رحمت خود در دلهاى ايشان نهاده ام و از سخت دلان طلب مكنيد كه من سختى خود در ايشان نهاده ام».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 486)

عباس بن عبدالمطلب روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«چون پوست بنده از ذكر خداى بلرزد، خداى تعالى تن او بر آتش دوزخ حرام كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 487)

عباس بن عبدالمطلب روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«چون پوست بنده از ذكر خداى بلرزد، گناه از او بريزد؛ چنان كه برگ از درخت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 487)

ابو هريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله گفت صحابه را:«دانيد كه مفلسان امّت من كه باشند؟» گفتيم كه آنان كه مال ندارند. گفت: «نه، مفلسان امّت من آنان باشند كه در دنيا ظلم كنند بر مردمان: اين را بزنند و آن را دشنام دهند و مال ايشان بستانند و فرداى قيامت چون مظالم خواهند و آنجا زر و سيم نباشد، حسنات ظالم گيرند و به مظلوم دهند تا او مفلس بماند، با سيّئات به دوزخ برند او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 489)

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 311.
2- . همان، ص 316.
3- . همان، ص 318.
4- . همان، ص 318.
5- . همان، ص 322.

ص: 436

ابو هريره روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«چون يكى از شما خسبد، بايد تا بر دست راست بخسبد و بگويد: اللهمّ باسمك وضعت جنبي وبك أرفعه ان اسكت نفسي فاغفر لها وان ارسلتها فاحفظها بما تحفظ به عبادك الصالحين».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 492)

انس بن مالك روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله گفت:«فرداى قيامت خداى تعالى گويد يكى را كه از او كمتر عذاب باشد در دوزخ اگر ملك دنيا تو را باشد امروز به فداى خود كنى از اين عذاب؟ گويد: آرى. خداى تعالى گويد: من از اين خوارتر خواستم از تو در دنيا و كمتر اجابت نكردى و آن آن بود كه گفتم به من شرك آوردى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 495)

ثوبان گفت از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم كه گفت:«نخواستمى تا همه دنيا مرا بودى و اين آيت (3) نيامده بودى؛ بل اين آيت دوست تر دارم از همه دنيا».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 497)

جابر عبداللّه انصارى روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«از سعادت مردان بود كه عمرش دراز بود و از دنيا بر توبه و انابه برود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 498)

حارث همدانى گفت از حضرت اميرالمؤمنين على (صلوات اللّه و سلامه عليه) كه او گفت:از حضرت رسول صلى الله عليه و آله پرسيدم كه مقاليد آسمان و زمين چيست؟ گفت: «يا على! از چيزى عظيم پرسيدى مرا. مقاليد آسمان و زمين آن است كه بنده هر بامداد و شبانگاه ده بار بگويد: لا اله الاّ اللّه واللّه اكبر وسبحان اللّه والحمد للّه واستغفر اللّه ولا حول ولا قوّة الاّ باللّه العليّ العظيم هو الاوّل والآخر والظاهر والباطن له الملك وله الحمد يحيى ويميت بيده الخير وهو على كلّ شيءٍ قدير. هر كه اين كلمات به بامداد و شبانگاه بگويد ده بار، خداى تعالى او را شش خصلت دهد: اوّل از ابليس و لشكر ابليس او را به نگاه دارد تا ايشان را بر او دستى و سلطانى نباشد. دوم از بهشتش قنطارى دهد كه در كفّه حسنات او از كوه اُحد گران تر باشد. سوم او را به درجه ابرار و نيكوكاران رساند. چهارم جفتى دهدش از حور العين. پنجم دوازده هزار فرشته را حاضر آرد تا اين كلمات بنويسد براى او بر ورقى منشور و روز قيامت براى او گواهى دهند. ششم همچنان باشد كه تورات و انجيل و زبور و قرآن بر خوانده باشد و چنان باشد كه حج و عمره مقبول گذارده و اگر آن روز يا آن شب يا در آن هفته يا در آن ماه بميرد، او را مزد شهيدان دهند و ثواب او ثواب شهيدان باشد».

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 328.
2- . همان، ص 334.
3- . مراد آيه: «إِنَّ اللّه َ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً لِمَن يَشاء» ، الزّمر (39): 53 است.
4- . روض الجنان، ج 16، ص 338.
5- . همان، ص 340.

ص: 437

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 500)

عبداللّه عمر گفت رسول را صلى الله عليه و آله پرسيدم از صور، گفت:«ماند سروى است باد در او دمند و اين نفخ ورم باشد كه عند آن، هر كه در آسمان و زمين باشند، بميرند؛ چه نفخه اوّل نفخه فزع باشد و دوم نفخه صعق و مرگ و سيم نفخه احياء باشد، الاّ من شاء اللّه ؛ الاّ آن را كه خداى خواهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 502)

ابو هريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«از جبرئيل پرسيدم در اين آيت كه اينان باشند كه خداى استثناء كرد بقوله: «إِلاّ مَنْ شاءَ اللّه ُ» (3) گفت: شهيدان باشند، تيغها در گردن افكنده، در پيرامن عرش ايستاده باشند. روز قيامت فرشتگان به استقبال ايشان شوند يا بختيان از ياقوت و مهار زبرجد، پالانها سندس و استبرق، نرم تر از حرير. هر كامى از و چشم زخمى باشد در متنزّهات بهشت مى گردند. آن گه گويند بيايى تا بنگريم تا خداى تعالى چگونه حكم مى كند ميان خلقان. خداى تعالى به ايشان مستبشر باشد و آن علامت آن بود كه آن را كه به او استبشار كنند او را عذاب نباشد و حساب نباشد».

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 344 _ 345.
2- . همان، ص 347.
3- . الزّمر (39): آيه 68 .

ص: 438

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 502)

انس مالك روايت كرد كه يك روز رسول صلى الله عليه و آله اين آيت مى خواند. چون به اينجا رسيد كه: «إِلاّ مَنْ شاءَ اللّه ُ» (2) ، من گفتم: يا رسول اللّه ! اينان كه اند كه خداى تعالى استثناء كرد اينان را از صعقه نفخ صور؟ گفت: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و ملك الموت. چون همه خلايق را جان بردارند، اين چهار كس مانند. خداى تعالى ملك الموت را گويد: كه ماند اى ملك الموت؟ و او عالم تر بود. ملك الموت گويد: بار خدايا! تو عالم ترى. ما چهار كس مانديم. گويد: با ملك الموت جان اسرافيل بردارد. او جان اسرافيل بردارد. آن گه گويد كه ماند؟ گويد جبرئيل و ميكائيل و ملك الموت. گويد: ميكائيل را جان بردار. ملك الموت قبض روح او كند. چون كوهى بيفتد. آن گه كه ماند؟ گويد بار خدايا ملك الموت و جبرئيل ماند. گويد بمير اى ملك الموت [او] بميرد. و جبرئيل ماند و بس. خداى تعالى جبرئيل را گويد كه ماند؟ او گويد: بار خدايا! وجهك الدائم الباقي وجبرئيل الميّت الفانى. خداى تعالى گويد يا جبرئيل از مرگ چاره اى نيست. جبرئيل به سجده درآيد بروى و پَر مى زند و مى گويد: سبحانك ربّى تباركت وتعاليت يا ذ الجلال والاكرام. آن گه جان بدهد تا نماند جز خداى عزّوجلّ». آن گه رسول صلى الله عليه و آله گفت: «خلق جبرئيل بر ميكائيل چندان تفاوت دارد كه كوهى بر تلّى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 502)

انس روايت كرد كه يك روز مردى جهودى در بازار مدينه مى گفت و الّذى اصطفى موسى على البشر؛ به آن خداى كه موسى را بر آدميان بگزيد. انصارى طپانچه بر روى او زد و گفت:چنين مى گويى و رسول خدا در ميان ماست! رسول صلى الله عليه و آله اين آيت بخواند آن گه چون با جاى استثناء رسيد، گفت: «اوّل كسى كه سر از گور بردارد، من باشم كه بنگرم موسى را. بينم كه دست در قائمه از قوائم عرش زده. ندانم تا او را پيش از من زنده كرده باشند يا او از آنان باشد كه خداى در اين آيت استثناء كرد».

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 348.
2- . الزّمر (39): آيه 68 .
3- . روض الجنان، ج 16، ص 348 _ 349.

ص: 439

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 503)

انس مالك روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«حواميم ديباچه قرآن است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 505)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«حواميم هفت است و درهاى دوزخ هفت: جهنّم، و حطمه، و لظى، و سعير، و سقر، و هاويه، و جحيم. روز قيامت هر سورتى بيايد و بر درى ازين درها بايستد و رها نكند كه هيچ خواننده اين سورتها را كه ايمان داشته باشد، او را به دوزخ برند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 505)

زِرِّ بن حُبيش روايت كرد از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او حم المؤمن بخواند، روى هيچ پيغمبرى و صديقى و شهيدى و مؤمنى بنماند، الاّ بر او صلوات فرستد و براى او استغفار كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 506)

عكرمه روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«حم نامى است از نامهاى خداى تعالى و اين از كليدهاى خزائن خداى تعالى است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 507)

انس روايت كرد كه اعرابى رسول را صلى الله عليه و آله گفت: «حم» چيست كه ما در لغت نمى شناسيم آن را؟ گفت بدو: «اسماء و فواتح سور ابتداى نامها است و اوايل سورتها».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 4، ص 508)

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 349.
2- . همان، ج 17، ص 1.
3- . همان، ص 1 _ 2.
4- . همان، ص 2.
5- . همان، ص 5.
6- . همان، ص 6.

ص: 440

ابو هريره روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«جدال در قرآن كفر باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 509)

شهر بن حوشب گفت از عبداللّه عباس كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«تفكّر مكنيد در عظمت خداى و ليكن تفكّر كنيد در خلق خداى كه خداى تعالى فرشته اى را آفريده است، زاويه اى از زواياى عرش بر دوش اوست و پايهاى او در زير هفتمين زمين است و سَر او بالاى هفتم است و از هيبت خداى تعالى چنان حقير شود به مانند مرغكى كوچك».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 510)

محمد بن المنكدر گفت از جابر بن عبداللّه انصارى كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«مرا دستورى دادند كه باز گويم از فرشته از جمله حاملان عرش كه از گوش تا به دوش او هفتصد ساله راه است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 510)

سعيد جبير روايت كرد از ابو الحمراء، خادم رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:از رسول شنيدم كه گفت: «شب معراج كه مرا به آسمان بردند، بر ساق عرش ديدم نوشته: لا اله الاّ اللّه محمدٌ رسول اللّه ايّدته بعلىّ ونصرته به».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 511)

در خبر آمد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«مرده در گور خفيق نعل آنان كه از جنازه او باز مى گردند بشنود و آن كسى كه دست بر خاك او نهد براى زيارت، چون دست بر هم نهد و بيفشارند، بشنود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 4، ص 513)

و حديث فاطمه بنت اسد (رضى اللّه عنها) و آن گه حضرت رسول صلى الله عليه و آله او را به دست خود دفن كرد از آنكه بر او حقّ تربيت مادرى داشت و رسول را او پرورده بود، چون او را در لحد نهاد و سر گور راست كرد و بر سَر گور او بنشست؛ چون كسى كه گوش به كلام كس دارد. آن گه گفت:«ابنك ابنك ابنك». صحابه پرسيدند كه اين چه بود كه گفتى؟ گفت: «بدانيد كه در اين حال كه خاك بر او راست كردند، خداى تعالى او را زنده كرد. فرشتگان سؤال آمدند و او را از خداى پرسيدند. جواب به صواب داد و از رسول پرسيدند. جواب به صواب داد و از امامش پرسيدند، فرو ماند. منش تلقين كردم و گفتم: پسر تو است سه بار».

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 8.
2- . همان، ص 10.
3- . همان، ص 10.
4- . همان، ص 12.
5- . همان، ص 16.

ص: 441

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 513)

انس مالك روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله گفت:«يكى از شما هر حاجت كه دارد، بايد تا از خداى تعالى خواهد؛ تا آن قدر كه اگر شسع نعلين يكى گسسته شود، در اصلاح آن به خداى استعانت كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 529)

يعلى بن منبه گفت به اسنادش از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«خداى تعالى در دوزخ ابرى سياه بردارد و اهل دوزخ را گويد شما را چه آرزو است. ايشان گفتند: آبى سرد. خداى تعالى بفرمايد تا از آن ابر غلها و سلسله ها ببارد به جاى باران. آن بندها بر سر بند ايشان غل سرد شود و بند بر بند نهاده شود. آن گه آن ابر آتش ببارد و دوزخ گرم تر. پس در دوزخ بتابند ايشان را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 532)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه:«هر كه او حمعسق بخواند، از جمله آنان باشد كه فرشتگان بر او صلوات فرستند و براى او استغفار نمايند و رحمت خواهند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 556)

جرير بن عبداللّه روايت كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:«مدينه بنا كنند ميان دجله و دجيل و قطربل و طرات. جبّاران اهل زمين آنجا مجتمع شوند و خزائن و مالهاى عالم آنجا جمع كنند. خداى تعالى آن شهر به زمين فرو برد با اهلش. آن در زمين زودتر رود از آنكه ميخ آهنين در زمين نرم».

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 16.
2- . همان، ص 44.
3- . همان، ص 49.
4- . همان، ص 96.

ص: 442

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 558)

خبرى از رسول صلى الله عليه و آله روايت كردند كه چون اين آيت آمد، حضرت رسول صلى الله عليه و آلهدلتنگ شد. گفتند:يا رسول اللّه ! چرا دلتنگى؟ فرمود: «مرا خبر دادند به بلايى كه به امّت من مى رسد: خسف و مسخ و قذف و آتش كه ايشان را جمع كند و بادى كه ايشان را در دريا ريزد و آياتى و علاماتى پياپى به نزول عيسى و خروج دجّال».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 559)

زيد بن على عليه السلام روايت كرد از پدرش از جدّش اميرالمؤمنين عليه السلام كه او گفت من با رسول اللّه صلى الله عليه و آله شكايت كردم از حسد مردمان بر من. مرا گفت:«يا على! راضى نباشى كه چهارم چهار كس باشى كه در بهشت شوند؟ من باشم و تو و فاطمه و حسن و حسين و زنان ما از چپ و راست ما باشند و فرزندان ما از پَس پشت ما و شيعه ما از پس ايشان باشند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 570)

شهر بن حوشب روايت كرد از امّ سلمه كه رسول صلى الله عليه و آله يك روز فاطمه را گفت:«برو و شوهرت را و فرزندانت را بيار. او برفت و ايشان را حاضر نمود. رسول صلى الله عليه و آلهگليمى بر ايشان فكند و گفت: بار خدايا! صلوات و بركات خود بر ايشان كن كه تو حميدى و مجيدى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 570)

احمد بن عامر روايت كرد از پدرش از رضا عليه السلام، از پدرانش، از اميرالمؤمنين (صلوات اللّه و سلامه عليه) كه رسول صلى الله عليه و آله فرمود:«بهشت حرام است بر آنان كه بر اهل بيت من ظلم كنند و عترت مرا برنجانند و هر كس كه صنيعتى كند با يكى از فرزندان عبدالمطلب و او مكافات نتواند كرد، او را من مكافات كنم روز قيامت».

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 100.
2- . همان، ص 101.
3- . همان، ص 122.
4- . همان، ص 122.

ص: 443

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 570)

انس مالك روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«جبرئيل گفت از خداى تعالى كلماتى در حكمت و موعظت، و آن اين است كه گفت: هر كه او دوستى از آنِ مرا اهانت كند، چنان است كه با من مبارزت كارزار مى كند و من به نصرت و يارى دوستان خود سريع باشم و من براى ايشان خشم كنم؛ چنان كه شير خشمگين و در هيچ كار مرا آن تردّد نباشد كه در قبض روح بنده مؤمن كه او كاره است مرگ را و من كارِه ام رنج و دلتنگى او را، و چاره اى نيست او را از مرگ و بنده به هيچ چيز به من تقرّب نكند؛ چنان كه به اداى (فرايض)، و بنده مؤمن لا يزال تقرّب مى كند به من به نوافل تا او را دوست گيرم. چون دوست گرفتم او را، سمع و بصر و دست او باشم و قوّت كننده او. اگر خواهد بدهمش و اگر دعا كند اجابت كنم او را. و از بندگان من كسى باشد كه او از من بابى از ابواب عبادت خواهد و من بر او آن در نگشايم؛ چه اگر بگشايم او به عجب شود و در آن عجب هلاك شود و از بندگان من كسى باشد كه او را جز بيمارى بر صلاح ندارد و اگر تندرستى دهم او را، تباه شود. و از بندگان من كسى باشد كه صلاح او در توانگرى بود كه اگر درويشى دهم او را، به فساد شود. و از بندگان كسى باشد كه صلاح او در درويشى بود كه اگر توانگرى دهم او را، فاسد شود. من تدبير بندگان خود دانم كردن از آنجا كه دلهاى ايشان دانم كه من عليَّم و خبيرم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 575)

سعد بن سنان روايت كرد از انس مالك از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«چون خداى تعالى به بنده اى خير خواهد، تعجيل عقوبت كند او را از گناهى كه كرده باشند و چون به بنده اى بدى خواهد، عقوبت تأخير كند تا به روز قيامت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 576)

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 124.
2- . همان، ص 132.
3- . روض الجنان، ج 17، ص 135.

ص: 444

عبداللّه عباس گفت كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«چون روز قيامت باشد، منادى ندا كند كه هر كه بر خداى مزدى دارد گو بيا و مزد خود بستان. جماعتى برخيزند. فرشتگان گويند: مزد شما بر خداى چيست؟ گويند: ما آنانيم كه در دنيا عفو كرديم آنان را كه بر ما ظلم كردند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 578)

واثلة بن الاشفع گفت از رسول صلى الله عليه و آله كه او فرمود:«از خجستگى زن آن باشد كه اوّل دختر زايد، آن گه پسر. نبينى كه حق تعالى در باب منّت ابتداى به دختران كرد، آن گه ذكر پسر كرد و گفت: «يَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ إِناثاً وَيَهَبُ لِمَنْ يَشاءُ الذُّكُورَ» (2) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 580)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه سوره زخرف را بخواند، فرداى قيامت از جمله آنان باشد كه خداى تعالى ايشان را گويد: «يا عِبادِ لا خَوْفٌ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ وَلا أَنْتُمْ تَحْزَنُونَ» (4) ادخلوا الجنّة بغير حساب. خداى تعالى فرمايد: بندگان من! بر شما ترس و اندوهى نيست. به بهشت شويد بى شمار».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 1)

ابو موسى روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه روزى به دَرِ خانه فراز آمد كه جماعتى در آنجا بودند از قريش و جوانب در خانه به دست گرفت و گفت:«در خانه كسى هست، جز قريش؟» گفتند: نه مگر يكى از خواهرزادگان ايشان. گفت: «او هم از ايشان باشد». آن گه گفت: «اين كار در قريش باشد مادام تا در حكم عادل باشند و بر رعيّت رحيم باشند و به عهد وفا كنند. هر كه نه چنين كند، لعنت خداى و فرشتگان و مردمان بر او باد و خداى از او هيچ فريضه و سنّت نپذيرد».

.


1- . همان، ص 139.
2- . الشورى (42): آيه 49.
3- . روض الجنان، ج 17، ص 142.
4- . الزُّخرف (43): آيه 68 .
5- . روض الجنان، ج 17، ص 147.

ص: 445

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 15)

روايت ابو اسحاق احمد بن محمد بن ابراهيم الثعلبى المفسّر امام اصحاب الحديث از حسين بن محمد بن حسين الدينورى به اسناد از ابراهيم، از علقمه، از عبداللّه مسعود كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«چون شب معراج مرا به آسمان بردند و پيغمبران را جمع كردند و من با ايشان نشستم، فرشته آمد و گفت: خداى تعالى مى فرمايد كه بپرس از اين پيغمبران تا ايشان را بر چه فرستادند. گفتند: ما را بر ولايت تو و ولايت على بن ابى طالب فرستادند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 15)

ابو اُمامه گفت كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هيچ گروه نباشند كه ضالّ شوند، الاّ جدل دست آويز خود كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 18)

عكرمه روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«آن كس كه از او كمتر نباشد به منزلت از اهل بهشت و فرودتر به درجه مردى باشد كه از پس او كسى به بهشت نشود، او را گويند: چشم بزن. او چشم بزند، صد ساله راه ببيند كوشك در كوشك اززر، در و خيمها زده از مرواريد در آنجا مقدار يك به دست زمين نباشد، الاّ آبادان. به بامداد و شبانگاه هفتاد هزار صفحه زرّين پيش او آرند. در هر صفحه لونى باشد از طعام كه در دگر نبود و شهوت او به آخر همچنان باشد كه به اوّل. اگر جمله اهل دنيا به او فرود آيند آنچه به نزديك او باشد، ايشان را كفايت بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 21)

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 175.
2- . همان، ص 175 _ 176.
3- . همان، ص 181.
4- . همان، ص 189.

ص: 446

ثوبان روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«يكى از اهل بهشت بيايد به درختى ميوه دار و از او ميوه باز مى كند، به هر يكى كه از آن درخت باز كند، به جاى او دو پديد آيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 22)

حسن روايت كرد از ابو هريره كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او حم دخان بخواند در شب آدينه، در روز آيد گناهان آمرزيده».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 25)

ابو اُمامه روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه:«هر كه حم دخان بخواند در شب آدينه، خداى تبارك و تعالى براى او در بهشت خانه اى بنا كند از بركت خواندن آن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 25)

ابو هريره روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«شب نيمه شعبان جبرئيل به من آمد در اوّل شب. گفت: يا محمد! دستها بر آسمان دار. گفتم: اين چه شب است؟ گفت: اين شبى است كه خداى تعالى در اين شب درى از درهاى رحمت بگشايد و جمله گناهكاران را بيامرزد، الاّ كسى كه مشرك باشد يا ساحر يا كاهن يا كينه و ريا مدمن الخمر يا مصرّ بر زنا و ربا كه اينان را به تو بيامرزد و چون بعى از شب برفت، جبرئيل باز آمد و گفت: يا محمد! سر بر آسمان دار. من سر برداشتم، درهاى آسمان و درهاى بهشت ديدم گشاده. بر دَر آسمان اوّل فرشته ايستاده بود، مى گفت: خُنك آن را كه در اين شب ركوعى كند و بر دَرِ دوم فرشته آواز مى داد و مى گفت: خنك آن را كه در اين شب سجده اى كند و بر دَرِ سيم فرشته اى مى گفت: خُنك آن را كه در اين شب دعا كند و بر دَرِ چهارم فرشته اى مى گفت: خنك آنكه در اين شب از ترس خداى بگريد و بر دَرِ ششم فرشته اى مى گفت: خنك مسلمانان را در اين شب كه توبه كنند و بر دَرِ آسمان هفتم فرشته اى مى گفت: هيچ سائلى هست تا مرادش بدهند؟ هيچ آمرزش خواهى هست تا بيامرزندش؟» رسول صلى الله عليه و آله گفت: «من جبرئيل را گفتم: اين درها تا كى گشاده باشد؟ گفت: تا صبح برآمدن. آن گه گفت: خداى را در اين شب آزاد كردگان باشند از آتش دوزخ به عدد موى گوسفندان بنى كلب».

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 190.
2- . همان، ص 198.
3- . همان، ص 198.

ص: 447

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 28)

عايشه روايت كرد. شبى از شبهاى نيمه شعبان نوبت من بود. رسول صلى الله عليه و آلهبيامد و به بستر خواب درآمد. چون مرا چشم در خواب شد، از بستر بخيزيد و برفت. من از خواب درآمدم، رسول را نديدم. برخاستم و گمانم چنان بود كه به بعضى حجرهاى زنان رفته است. بيامدم و رسول را در نماز يافتم. با خود گفتم تن و جان من فداى تو باد:أنت في واد وأنا في واد. رسول صلى الله عليه و آله را ديدم كه يك ركعت نماز بكرد، به قرائت خفيف. چون به ركوع رسيد، چندانى مقام كرد كه شب به نيمه رسيد و چون به ركعت دوم برخاست قرائت خفيف بخواند. چون به سجده شد، چندان مقام كرد كه شب به آخر رسيد و در سجده مى گفت: سجد لك سوادي وآمن بك فؤادي هذه يداي الّتي جنيتُ بها على نفسي فاغفر لي الذنب العظيم إِنّه لا يغفر الذنب العظيم الاّ الربّ العظيم اعوذ برضاك من سخطك وبعفوك من عقوبتك واعوذ بك منك لا أَحصى ثناء عليك. چون فارغ شد، در حجره آمد. گفتم: يا رسول اللّه ! اين چه شب است؟ گفت: «نيمه شعبان است. خداى تعالى در اين شب بر مؤمنان امّت من رحمت مى كند، الاّ بر مدمن الخمر و مصرّ بر زنان و ربا و بر آن كه بر پدر و مادر عاق باشد يا صورتگر باشد يا سخن چين بود. در اين شب اعمال بندگان رفع كنند و در اين شب خداى را آزاد كردگان باشد به عدد موى گوسفندان بنى كلب». من گفتم: يا رسول اللّه ! به اين چه اختصاص است بنى كلب را؟ گفت: «از ايشان بيشتر گوسفند ندارند در عرب».

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 203.

ص: 448

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 28)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«آجال از شعبان به شعبان قطع كنند تا كس باشد كه او زن كند و فرزند بزايد و نام او از صحيفه زندگان محو كنند و در جريده مردگان ثبت كرده شود. فوا عجباكم من كفن مغسول وصاحبه في السوق مشغول وكم من قبر محفور وصاحبه بالسرور ومغموركم من وجه ضاحك وصاحبه عنقريب هالك».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 29)

حذيفة گفت كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«اوّل آيات و اعلام قيامت اين دود باشد و فرود آمدن عيسى عليه السلام از آسمان و آتشى كه پديد آيد از قعر عدن كه مردم را به محشر راند». حذيفه گفت: يا رسول اللّه ! اين دود چه باشد؟ رسول صلى الله عليه و آله اين آيت بخواند: «فَارْتَقِبْ يَوْمَ تَأْتِي السَّماءُ بِدُخانٍ مُبِينٍ * يَغْشَى النّاسَ هذا عَذابٌ أَلِيمٌ» (3) . دودى باشد كه همه زمين بگيرد از مشرق تا مغرب پر كند و چهل شبانه روز بماند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 30)

انس روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هيچ مؤمن نباشد و الاّ براى او در آسمان دو دَر بود: درى كه از او روزى اش فرود آيد و درى كه از او عملش به بالا رود. چون بميرد، آن درها بر او بگريند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 32 _ 33)

شريح بن عبيد گفت از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«اسلام غريب پديد آمد و باز غريب شود. الا و مؤمن غريب نباشد كه هيچ مؤمن در غربت بنميرد كه او را آنجا خويش نباشد كه بر او بگريد الاّ آسمان و زمين بر او بگريند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 33)

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 203 _ 204.
2- . همان، ص 205.
3- . الدُّخان (44): آيات 10 _ 11.
4- . روض الجنان، ج 17، ص 208.
5- . همان، ص 213.
6- . همان، ص 215.

ص: 449

ابو هريره گفت كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«نمى دانم كه تبّع پيغمبر بود يا نبود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 34)

روايت است از ابو أُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه حم الجاثيه بخواند، خداى تعالى به نزديك حساب عورت او باز پوشد و روعت و ترس او امن گرداند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 36)

ابو أُمامه روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«در زير سايه آسمان هيچ معبود را نه پرستيدند كه خداى آن را دشمن تر دارد از هوا».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 42)

ابو هريره روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خداى تعالى گفت: اى فرزند! آدم نگر تا نگويى نوميد باد روزگار كه روزگار منم و كار به من است كه شب و روز به من مى گردد. اگر خواهم فرو گذارم و اگر خواهم قبض كنم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 44)

در خبر آن است كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«روزگار را دشنام مدهيد كه افعالى كه شما با روزگار حوالت مى كنيد، افعال خداست (جلّ جلاله)؛ از مرگ و زندگانى و بيمارى و تندرستى و فراخى و توانگرى و درويشى و مانند اين».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 45)

مجاهد روايت كرد از عبداللّه عمر كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«اوّل چيزى كه خداى تعالى آفريد، قلم بود و آن را از نور آفريد و طول او پانصد ساله راه باشد. آن گه لوح بيافريد و طول او پانصد ساله راه است. آن گه قلم را گفت: بر او بنويس، هر چه خواهد بود تا قيامت و نام خلقان بنويس از برّ و فاجر و رطب و يابس».

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 216.
2- . همان، ص 222.
3- . همان، ص 232.
4- . همان، ص 237.
5- . همان، ص 237.

ص: 450

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 47)

روايت است از ابو أُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه سورة الاحقاف بخواند، خداى تعالى به عدد هر يكى كه در دنياست او را ده حسنه بنويسد و ده سيّئه بسترد و ده درجه رفع كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 48)

حميد طويل گفت از انس كه عبداللّه سلام به نزديك رسول آمد در آن وقت كه رسول صلى الله عليه و آله از مكّه به مدينه شد و گفت:يا محمّد! من تو را از مسئله بخواهم پرسيد كه جواب مسائل كس نداند، مگر پيغمبرى. مرا خبر ده تا اوّل اشراط و اعلام قيامت چيست؟ و اوّل طعام كه اهل بهشت خورند چه باشد؟ و فرزندان كه آيند از مادر و پدر چرا بهرى با مادر مانند و بهرى با پدر؟ در حال جبرئيل آمد، خبر داد رسول را. رسول گفت: «يا عبداللّه ! جبرئيل مرا خبر داد». عبداللّه گفت: جبرئيل دشمن ماست. رسول صلى الله عليه و آله گفت: «اوّل اشراط قيامت آن باشد كه خداى تعالى خلقان را از مشرق به مغرب راند و امّا اوّل طعامى كه اهل بهشت خورند زياده جگر ماهى باشد. امّا شبه فرزند اگر آب مرد سابق بود، شبه او را بود و اگر آب زن سابق بود، شبه او را باشد». عبداللّه سلام گفت: أَشهد أَن لا اله الاّ اللّه وأَشهد أَنّ محمّداً رسول اللّه .

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 52)

در خبر است كه يك روز رسول صلى الله عليه و آله بر اهل صفّه و آن جماعتى درويشان بودند ملازم مسجد، مطلع شد و ايشان پاره هاى پوست و اديم بر جامه مى دوختند از آنكه خرقه نداشتند، گفت:«حال امروز بهتر است از آنكه روزى آيد كه يكى از شما بامداد حلّه اى پوشد و نماز ديگر حلّه اى و بامداد جفنه اى پيش او آرند از طعام و نماز شام جفنه و خانه او به جامه ديبا چنان آراسته باشد كه خانه كعبه». گفتند يا رسول اللّه ! نه آن بهتر باشد؟ گفت: «لابل اين بهتر باشد شما را اگر به او بايستيد».

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 243.
2- . همان، ص 246.
3- . همان، ص 253 _ 254.

ص: 451

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 61)

راوى خبر گويد كه چون رسول صلى الله عليه و آله بادى سخت ديدى، گفتى:«اللّهم إِنّي أسئلك خيرها وخير ما أَرسلتَ به وأعوذُ بك من شرّها وشرّ ما أَرسلت به». و اين دعا مى گفت و چون ابرى بودى و با او باد بودى، رسول صلى الله عليه و آله متغيّر شدى و مى ترسيدى. گفتند: يا رسول اللّه اين ترس تو چراست؟ گفتى: «مى ترسم كه بنا را كه چنان باشد كه دعا را بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 63)

ابو ثعلبة بن الخشنى روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«جنّيان بر سه نوع اند. بهرى پَر دارند در هوا مى پرند، و بهرى بر صورت ماران و سگان اند، و بهرى آن اند كه در سفر باشند. مى روند به جاى ها. چون قرآن بشنيدند و با نزديك قوم خود شدند، گفتند: اى گروه! كتابى شنيديم كه از پس موسى فرو فرستادند، راست دارنده آن كتابهاست كه پيش او فرستادند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 66)

روايت است از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه سوره محمّد بخواند، واجب باشد بر خداى تعالى كه او را آب دهد از جويهاى بهشت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 69)

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 270.
2- . همان، ص 274.
3- . همان، ص 281.
4- . همان، ص 287.

ص: 452

عبداللّه بن سرحيس گويد در نزديك رسول صلى الله عليه و آله شدم. گفتم:غفر اللّه لك يا رسول اللّه ؛ خداى تعالى ترا بيامرزاد. يكى از حاضران گفت: يا رسول اللّه ! اين مرد از براى تو آمرزش مى خواهد. گفت: «رواست. خداى تعالى مى گويد: «وَاسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِناتِ» (1) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 76)

ابو هريره روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او چيزى نيابد كه به صدقه دهد، گوبر و استغفار كن براى مؤمنان كه استغفار براى مؤمنين و مؤمنات صدقه است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 76)

ابو هريره گفت:جماعتى از صحابه رسول گفتند: يا رسول اللّه ! آنان كه اند كه ايشان را به بدل ما بيارند و ايشان نه چون ما باشند. سلمان فارسى در پهلوى رسول صلى الله عليه و آله بود. رسول دست بر ران او زد، گفت: «اين باشد و قومش». آن گه گفت: «و اللّه كه اگر ايمان در ثريّا آويخته باشد، جماعتى از فارس دست به او زنند و در يابند او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 83)

قتاده روايت كرد از انس كه او گفت:به حديبيّه ميان ما و نسك ما منع كردند. ما دلتنگ شديم. خداى تعالى اين سوره فرستاد. رسول صلى الله عليه و آله گفت: «آيتى فرود آمد بر من كه به نزديك من دوست تر هست از دنيا و هر چه در دنياست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 83)

عمر خطّاب گفت:شبى با رسول صلى الله عليه و آله در بعضى سفرها بودم. يك دو بار سخنى گفتم با حضرت رسول جواب نفرمودند. من ترسيدم كه رسول را صلى الله عليه و آلهخشمى است بر من يا در باب من آيتى آمده است. از پيش رسول برفتم. چون روز شد، بيامدم و سلام كردم. حضرت رسول جواب داد و گفت: «دوش خداى تعالى سورتى بر من انزله كرده است كه از هر چه آفتاب برو آيد دوست تر دارم».

.


1- . محمّد (47): آيه 19.
2- . روض الجنان، ج 17، ص 303.
3- . همان، ص 303.
4- . همان، ص 314.
5- . همان، ص 316.

ص: 453

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 83)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«آيتى (2) بر من فرود آمد كه من به بدل آن اشتران سرخ موى اختيار نكنم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 87)

چون آيت آمد رسول صلى الله عليه و آله گفت:«آيتى فرود آمد بر من كه دوست تر است به نزديك من از دنيا و هر چه در اوست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 89)

جابر عبداللّه انصارى گفت:چون آيت فرود آمد، رسول صلى الله عليه و آله ما را گفت: «دانيد تا معنى تعزير چه باشد؟» گفتيم: خداى تعالى و رسول عالم ترند. گفت: «معنى او نصرت باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 90)

عمرو بن دينار گفت:از جابر بن عبداللّه انصارى شنيدم كه گفت: روز حديبيّه ما هزار و چهار صد مرد بوديم. رسول صلى الله عليه و آله گفت ما را كه شما امروز بهترين اهل زمينيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 91)

جابر بن عبداللّه انصارى روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«كس به دوزخ نرود از آنان كه در زير درخت بيعت كردند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 5، ص 94)

روايت است از ابو أُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة الحجرات بخواند، خداى تعالى به عدد هر كس كه خداى را طاعت داشت و در خداى عاصى نشد، ده حسنه بنويسد او را».

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 316.
2- . مراد آيه: «إِنّا فَتَحْنا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً * لِيَغْفِرَ لَكَ اللّهُ ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ ما تَأَخَّرَ» ، الفتح (48): 1 _ 2 است.
3- . روض الجنان، ج 17، ص 322.
4- . همان، ص 327.
5- . همان، ص 329.
6- . همان، ص 331.
7- . همان، ص 337.

ص: 454

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 110 _ 111)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«آن خداى است كه مدحش زين باشد، دونش شين».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 114)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«مرا نه براى شعر فرستاده اند و مفاخره نفرموده اند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 114)

ابو هريره گفت:رسول را صلى الله عليه و آله پرسيدند كه غيبت چه باشد؟ گفت: «آنكه كسى را چيزى گويند كه او را از آن كراهت باشد. اگر آن چيز در او بود، غيبت باشد و اگر نباشد، بهتان باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 124)

جابر عبداللّه انصارى و ابو سعيد خدرى روايت كردند كه رسول صلى الله عليه و آلهگفت:«غيبت از زنا سخت تر است». گفتند: يا رسول اللّه ! چگونه؟ گفت: «براى آنكه زانى از زنا كه توبه كند، خداى تعالى توبه او را قبول كند و صاحب غيبت اگر توبه كند، از او قبول نكنند و او را نيامرزند تا مغتاب او را عفو نكند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 125 _ 126)

روايت است از زِرِّ بن حُبيش از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه:«هر كه سوره ق بخواند، خداى تعالى سكرات و شدايد مرگ بر او آسان كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 129)

حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (صلوات اللّه و سلامه عليه) روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«جاى اين دو فرشته بر گوشهاى دهن آدمى است و زبان او قلم ايشان است و آب دهنش مداد ايشان و آدمى خوض مى كند در آنچه او را به كار نيست و از خداى و از ايشان شرم ندارد».

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 1.
2- . همان، ص 10 _ 11.
3- . همان، ص 11.
4- . همان، ص 36.
5- . همان، ص 39.
6- . همان، ص 49.

ص: 455

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 136)

ابو أُمامه روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«كاتب حسنات بر دست راست مرد باشد، و كاتب سيّئات بر دست چپ مرد، و كاتب حسنات امير است بر كاتب سيّئات. چون مرد حسنتى بكند، كاتب حسنات يكى را ده نويسد و چون سيّئتى كند كاتب سيّئات خواهد تا بنويسد، كاتب حسنات كه امير است، گويد: رها كن او را باشد كه پشيمان شود و استغفارى كند. پس يك دو ساعت رها نكند كه بنويسد تا هفت. آن گه يكى را يكى بنويسند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 136)

ابو هريره و انس روايت كردند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هيچ صحيفه بر خداى تعالى عرض نكنند كه در اوّل و آخر او طاعتى و خيرى باشد، الاّ خداى تعالى گويد: من تمامى به آنچه در ميان اين دو طرف است بدو بخشيدم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 136)

انس روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خداى تعالى دو فرشته بر بنده مؤمن موكّل كرد تا عمل او بر وى نويسند. چون بنده را وفات رسد، فرشتگان گويند: بار خدايا! آن بنده اى كه ما موكّل او بوديم، فرمان يافت. چه فرمايى به آسمان شويم؟ حق تعالى گويد: آسمان تمام مملو است از فرشتگان. گويند: بار خدايا! به زمين فرو شويم؟ گويد: زمينها مملو است از فرشتگان من. گويند: بار خدايا! كجا فرمايى؟ گويد: بر سر گور آن بنده مقام كنيد و تسبيح و تهليل گوييد و ثوابش بر او مى نويسيد تا به روز قيامت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 137)

روايت است از زِرِّ بن حُبيش از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره و الذّاريات بخواند، خداى تعالى به عدد هر بادى كه در دنيا بجست، او را ده حسنه بنويسند».

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 66.
2- . همان، ص 66.
3- . همان، ص 67.
4- . همان، ص 67.

ص: 456

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 143)

انس مالك روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«فرداى قيامت درويشان تظلم كنند از توانگران و گويند: بار خدايا! حق ما ندادند از حقّى كه تو نهادى ما را در مال ايشان. حق گويد: به عزّت و جلال من كه شما را مقرّب گردانم و ايشان را عذاب كنم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 149)

أُبَىِّ كعب گفت كه:«رسول صلى الله عليه و آله گفت: «هر كه او سوره والطور بخواند، بر خداى واجب بود كه او را از عذاب خود ايمن كند و او را در بهشت منعم بكند و يا نعمت دارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 156)

در خبر است كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«روز قيامت دريا به آتش كنند و به او آتش دوزخ بيفروزند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 159)

سعيد جبير روايت كرد از عبداللّه عباس كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خداى تعالى فرزندان مؤمنان را به درجه پدرشان برساند؛ اگر چه دون ايشان باشند در اعمال، تا چشم ايشان به يكديگر روشن باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 162)

روايت كردند از اميرالمؤمنين على عليه السلام كه او گفت:يك روز خديجه از رسول عليه السلام پرسيد كه حال آن فرزندان من كه در جاهليّت بمردند، چه باشد؟ گفت: «به دوزخ شوند». خديجه دلتنگ شد. رسول عليه السلام گفت: «اگر تو مكان ايشان ببينى، دشمن گيرى ايشان را». خديجه گفت: يا رسول اللّه ! فرزندان من كه از توأند؟ گفت: «ايشان به بهشت اند». آن گه گفت: «فرزندان مؤمنان با ايشان باشند در بهشت، و فرزندان كافران با ايشان در دوزخ باشند».

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 83.
2- . همان، ص 98.
3- . همان، ص 18.
4- . همان، ص 125.
5- . همان، ص 132.

ص: 457

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 162)

عايشه روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«كمتر كس از اهل بهشت خدمتكارى را كه آواز دهد، هزار خادم جوابش دهند به لبّيك لبّيك».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 163)

ابو هريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه در مجلسى بنشيند كه در آن مجلس لفظ و گفتاگوى باشد، چون خواهد برخاست بگويد: سبحانك اللّهم بحمدك لا اله الاّ أَنت أَستغفرك وأتوب اليك. هر چه در آن مجلس گفته و كرده باشد، خداى تعالى بيامرزاند او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 166 _ 167)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه گفت رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره و النّجم بخواند، خداى تعالى او را حسنه بنويسد به عدد هر كسى كه بر رسول ايمان آورده و هر كس كه رسل را جحود كرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 167)

ابو هريره گفت رسول عليه السلام گفت:«شب معراج كه مرا به آسمان بردند، به سدرة المنتهى رسيدم. مرا گفتند: اين سدره است كه هر كس كه از امّت تو بميرد، به آنجا رسد چون بر سنّت تو باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 176)

در خبرى آمد از اسماء بنت ابى بكر. او گفت:يك روز رسول عليه السلاموصف سدره مى كرد. گفت: «سوار در سايه او صد سال مى رود و يك برگ او را چندان سايه بود آن را كه دويست هزار سوار در او بتواند خفتن. در زير آن بسترى فكنده از زر صامت. ميوه او به شكل سبويهاست».

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 133.
2- . همان، ص 136.
3- . همان، ص 145.
4- . همان، ص 147.
5- . همان، ص 171 _ 172.

ص: 458

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 177)

در مسائل عبداللّه سلام هست كه او رسول عليه السلام را پرسيد از وصف شجره سدره منتهى گفت:«درختى است در آسمان هفتم برواند هزار هزار شاخ، و بر هر شاخ هزار هزار ازك است، و بر هر ازكى هزار هزار برگ است، در زير هر برگى هزار هزار كردوسى فرشته است، هر كردوسى اند هزار هزار».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 177)

ابو هريره روايت كرد در حديث معراج كه رسول عليه السلام گفت در اين آيت كه:«آنچه به او رسد و او را باز پوشد، نورى باشد از انوار ملك (جلّ جلاله) و فرشتگان به مانند كلاغ كه بر او نشينند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 177)

در خبرى ديگر آمد كه رسول عليه السلام گفت:«شب معراج به درخت سدرة منتهى رسيدم و شناختم كه آن درخت سدره است به برگ نبق درخت سدره است و نيز به نقش ديدم به مانند سبوهاى بزرگ و برگش مانند گوشهاى پيلان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 177)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«چون خداى تعالى نام كسى در جمله زناة بنويسد، آن لا محاله راست باشد. اگر به چشم نگرد، زناء چشم باشد و اگر به زبان گويد، زناء زبان، و اگر به لمس كند زناء دست باشد، و اگر سعى كند زناى پاى باشد، و اگر به فرج كند آن زناست و فاحشه، و الاّ آن ديگران لمم باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 181)

سهل بن عبداللّه روايت كرد از پدرش از رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خبر دهم شما را كه چون خداى تعالى ابراهيم را وفادار خواند؟» گفتند: بگو يا رسول اللّه . گفت: «هر بامداد و شبانگاه بگفتى: «فَسُبْحانَ اللّه ِ حِينَ تُمْسُونَ وَحِينَ تُصْبِحُونَ * وَلَهُ الْحَمْدُ فِي السَّماواتِ وَالْأَرْضِ وَعَشِيًّا وَحِينَ تُظْهِرُونَ» (6) ».

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 172.
2- . همان، ص 172 _ 173.
3- . همان، ص 173.
4- . همان، ص 173.
5- . همان، ص 184.
6- . الرّوم (30): آيات 17 _ 18 .

ص: 459

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 184)

ابو اُمامه روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«دانيد تا خداى تعالى، چرا ابراهيم را وفادار خواند؟» گفتند: خداى و پيغمبر عالم تر است. گفت: «براى آنكه او بامداد چهار ركعت نماز كردى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 184)

رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى گفت: يابن آدم، اى فرزند آدم! عاجز مباش از آنكه به بامداد چهار ركعت نماز كنى تا من تو را از شرّ آن تا به آخر كفايت كنم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 184)

شهر بن حوشب روايت كرد از ابو هريره كه او گفت:يك روز رسول عليه السلامدر مسجد آمد و اصحاب را گفت: در چه كاريد؟ گفتند: نُفَكِّرُ في اللّه ؛ در خداى انديشه مى كنيم. گفت: «تفكّر در خلق كنيد؛ در خداى مكنيد كه فكرت به او نرسد. خداى تعالى هفت آسمان بيافريد. ضخامت هر آسمان پانصد ساله راه و از آسمانى تا آسمانى پانصد ساله راه، و هفت زمين همچنين، و در آسمان هفتم او را دريايى است، عمقش چندان كه از زير هفتم زمين تا به بالاى آسمان هفتم، آسمان خداى را در آن دريا فرشته اى است كه آب تا به كعبش بيش نيست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 186)

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 191.
2- . همان، ص 191 _ 192.
3- . همان، ص 192.
4- . همان، ص 197.

ص: 460

ابو سلمه گفت از ابو هريره كه رسول عليه السلام گفت:«به دوزخ نشود آنكه از ترس خداى تعالى بگريد و به بهشت نشود آنكه او بر معصيت مُصِر باشد و اگر شما گناه نكنيد خداى تعالى قومى را بيارد كه گناه كنند تا ايشان را بيامرزد و به بهشت برد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 189)

روايت است از زِرِّ حُبيش از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه سورة القمر بخواند، بهر غبّاً، يعنى يك روز خواند و يك روز نخواند، روز قيامت برخيزد و روى او چون ماه باشد و هر كه شب بخواند، روز قيامت برخيزد و روى او تابنده بود بر روى همه خلقان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 189)

ابو هريره روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«بشتابيد به عمل صالح هفت چيز را كه گوش مى داريد، الاّ يكى از اين هفت گانه را: يا درويشى كه از ياد مردم برد خداوندش را، يا توانگرى طاغى، يا بيمارى مفسد، يا پيرى مقعد، يا مرگ مجهّز، يا دجّال و آن شرّى است منتظر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 199)

روايت است از على بن حمزة الكسائى، از موسى بن جعفر عليه السلام از پدرانش، از اميرالمؤمنين عليه السلام كه او گفت:«هر چيزى را عروسى است و عروس قرآن سورة الرحمن است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 201)

ابو اُمامه روايت كرد از أُبَىِّ كعب كه رسول عليه السلام گفت:«هر كه او سورة الرحمن بخواند، خداى تعالى بر ضعيفى او رحمت كند و او از جمله آنان باشد كه ذكر نعمت خداى تعالى گذارده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 201 _ 202)

عبداللّه مسعود روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«زنان بهشت، يكى از ايشان هفتاد حلّه ملوّن دارد و در زير آن هفتاد حلّه، مغز در استخوانشان بتوان ديد».

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 205.
2- . همان، ص 207.
3- . همان، ص 231.
4- . همان، ص 238.
5- . همان، ص 238.

ص: 461

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 216)

انس مالك روايت كرد كه رسول عليه السلام اين آيت بخواند، آن گه گفت:«دانيد تا خداى چه مى گويد؟» گفتند: خدا و رسولش عالم ترند. گفت: «مى گويد: جزاى آنكه بر او نعمت كرده باشم به توحيد چيست، الاّ بهشت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 216)

عبداللّه مسعود و عبداللّه عمر گفتند كه رسول عليه السلام گفت:«معنى آيه (3) آن است كه هر كس كه بر او نعمت كرده باشم به توحيد و معرفت، فرداى قيامت جاى او در حظيره قدس باشد، در بهشت من، بر نعمت من».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 216 _ 217)

ابو سعيد خدرى روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت:«شب معراج كه مرا به آسمان بردند، درختان نار ديدم برو هر نارى چند پوست شترى مقبب و مرغان او چون شتران بختى. كنيزكى را ديدم. گفتم كه تو كه رايى؟ گفت: زيد حارثه را. زيد را بشارت دادم به آن. و در بهشت چيزها ديدم كه چشمها ديده نيست و گوشها شنيده نيست و بر خواطر هيچ آدمى گذشته نيست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 218 _ 219)

انس مالك روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت كه:«اگر يكى از حوران بهشت خيو در زمين فكند يا در درياى شور، خوش گردد از خوشى آب دهان او».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 218)

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 276.
2- . همان، ص 277.
3- . مراد آيه: «هَلْ جَزاءُ الاْءِحْسانِ إِلاَّ الاْءِحْسانُ» ، الرحمن (55): 60 است.
4- . روض الجنان، ج 18، ص 277.
5- . همان، ص 280.
6- . روض الجنان، ج 18، ص 282.

ص: 462

در خبر است كه رسول عليه السلام گفت:«در بهشت خيمه ها باشد از زر سفيد به يك پاره، طول او در هوا شصت گز. در هر زاويه از آن خيمه، مؤمن را جفتى باشد كه او را ديگر كس نبيند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 218)

انس مالك روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت كه:«شب معراج كه مرا به آسمان بردند، در بهشت جويها ديدم بر كنارهاى او خيمه ها زده از مرجان. از آنجا آواز بيرون آمد كه: السلام عليك يا رسول اللّه . من گفتم: يا جبرئيل! اينان كه اند؟ گفت: كنيزكان اند از حور العين. دستورى خواستند از خداى تعالى تا بر تو سلام كنند. خداى دستورى داد ايشان را. و گفت: مى گفتند: ما هميشه زندگانيم كه نمى ميريم هرگز و ما ناعمانيم كه به سختى نرسيم هرگز. زنان مردمان كريميم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 218 _ 219)

عبداللّه مسعود گفت:من از رسول عليه السلام شنيدم كه: «هر كه او سورة الواقعه بسيار گويد، هرگز درويش نشود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 221)

ابو سعيد خدرى روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«در بهشت مرغانى مى پرند كه هر يكى هفتاد هزار پر دارند. يكى از ايشان بيايد در آن حال كه مؤمن طعام خورد و بر صفحه او افتد و پرها بيفشاند. از هر پرى از آن لونى طعام بيرون آيد، از برف سفيدتر و از زبده نرم تر و از انگبين شيرين تر كه هيچ لونى با لونى نماند. آن گه بپَرد و برود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 227)

ابو سلمه گفت از رسول عليه السلام پرسيدم كه حور عين چه باشد؟ گفت:«زنانى سفيد روى فراخ چشم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 228)

.


1- . همان، ص 282.
2- . همان، ص 283.
3- . همان، ص 288.
4- . همان، ص 303 _ 304.
5- . همان، ص 305.

ص: 463

انس مالك روايت كرد كه رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى حور العين را از زعفران آفريد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 228)

ابو اُمامه روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«هيچ مؤمن نباشد و الاّ او را هفتاد زن باشد از حور العين و هفتاد از ميراث اهل دوزخ. هر يكى را از ايشان اندامى باشد شَهى و مردان را آلتى بود كه ضعيف بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 228)

عبداللّه مسعود گفت از رسول عليه السلام كه گفت:«نورى در بهشت پديد آيد. اهل بهشت گويند: اين نور چيست؟ گويند: روشنايى دندان حورى است كه در روى شوهر خود بخنديد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 228)

روايت كردند كه رسول عليه السلام گفت:«در بهشت درختى هست كه سوار تيز تك صد سال در سايه آن مى رود. هنوز به آخر نرسيده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 229)

در خبر است كه رسول عليه السلام گفت:«هيچ ميوه از درختان بهشت باز نكنند، الاّ آنكه به جاى او دو چندان پديد آيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 229)

ابو سعيد و ابو هريره گفتند:رسول عليه السلام گفت: «ارتفاع آن در هوا چنان باشد كه از زمين تا آسمان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 229)

ابو هريره روايت كرد از رسول عليه السلام كه او گفت:«اهل بهشت چون در بهشت روند، امرد باشند، سفيد روى، جعد موى، بر سنّ سى و سه سالگى، به خلق آدم، طول هر يك شصت گز بود، در پهنا هفت گز».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 5، ص 230)

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 305.
2- . همان، ص 305 _ 306.
3- . همان، ص 306.
4- . همان، ص 308 _ 309.
5- . همان، ص 309.
6- . همان، ص 310.
7- . همان، ص 310 _ 311.

ص: 464

روايت كردند كه رسول عليه السلام گفت:«خداى تعالى حور العين را از تسبيح فرشتگان آفريد. در ايشان هيچ رنجى و علّتى و حيفى نباشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 230)

عبداللّه مسعود گفت:شبى پيش رسول بودم و حديث مى كرد تا پاره اى از شب گذشت. باز گشتيم بر دگر روز با پيش رسول رفتيم، گفت: «دوش من در خواب پيغمبران گذشته را ديدم و اتباع ايشان بر من عرض كردند. پيغمبر بود كه او را گروهى امّت بودند و بود كه امّتش يك مرد بود و بود او را كه هيچ امّت نبود؛ تا موسى را ديدم كه مى آمد با جماعتى بسيار از بنى اسرائيل. گفتم: بار خدايا! اين كيست؟ گفت: برادر تو است موسى بن عمران و اين امّت اواند. گفتم: بار خدايا! امّت من كجايند؟ گفت: به دست راست بنگر. بنگريدم صحراى مكّه ديدم چندانى كه چشم رسيد به مردان پر شده. گفتم: بار خدايا! اينان كيستند؟ گفت: امّت تو، راضى شدى؟ گفتم: راضى شدم؟ گفت: از چپ نگاه كن. هم چندان بيشتر مردم ديدم. گفتم: بار خدايا! اينان كه اند؟ گفت: امّت تو، راضى شدى؟ گفتم: راضى شدم، بار خدايا. گفت: در ميان ايشان هفتاد هزار مردند كه فرداى قيامت بى شمار به بهشت روند». مردى بر پاى خاست نام عكاشة بن محصن مِنْ بنى اسد بن خزيمه. گفت: يا رسول اللّه ! از خداى درخواه كه مرا از ايشان كند. رسول عليه السلام گفت: «اللّهم اجعله منهم؛ بار خدايا! عكاشه را از آن ايشان كن». مردى ديگر برخاست، گفت: يا رسول اللّه ! دعا كن مرا از ايشان كند. رسول عليه السلامگفت: «سَبَقَكَ بها عكاشه؛ عكاشه سِبقَت بُرد تو را به اين دعا». آن گه گفت: «يا قوم! اگر توانيد بر خويشتن از آن هفتاد هزار كس كنيد كه بى شمار به بهشت شوند و اگر از آن عاجز و قاصر باشيد، خويشتن از اهل بهشت كنيد و اگر نتوانيد قاصر باشيد خويشتن را از اهل افق كنيد كه من آنجا مردمانى ديدم كه رحمت مى كردند بر يكديگر. گفتم: اينان كه اند؟ گفتند: اينان هفتاد هزار مردند».

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 312.

ص: 465

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 231)

رسول عليه السلام گفت:«اميدوارم كه امّتان من و پس روان من ربع اهل بهشت باشند». ما تكبير كرديم. گفت: «اميدى دارم كه ثلث اهل بهشت باشند». ما تكبير كرديم. گفت: «اميدى دارم كه نيمه اهل بهشت باشند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 231)

انس مالك گفت:يك روز رسول عليه السلام به زمينى از زمينهاى انصاريان بگذشت، ناكشته بود. گفت: چرا اين زمين نكشتند؟ گفتند: براى آنكه باران كم مى آيد. گفت: «شما تخم در زمين افكنيد كه روياننده خداست. سالى به باران روياند، و سالى به باد، و سالى به نجم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 233)

روايت كردند كه رسول عليه السلام گفت:«مخوف تر چيزى كه من مى ترسم بر امّت سه چيز است: يكى حيف به ائمّه، و يكى تكذيب به قدر، سوم ايمان به نجوم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 237)

عرباض بن سارية روايت كرد كه رسول عليه السلام هيچ شب به نخفتى تا مسبّحات نخواندى و گفتى:«در اين سوره ها آيتى است كه فاضل تر است از هزار آيه». گفتند: مسبّحات كدام است؟ گفت: «سورة الحديد، الحشر، و الصف، و الجمعة، و التغابن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 239)

.


1- . روض الجنان، ج 18، ص 313 _ 314.
2- . همان، ص 314.
3- . همان، ص 321.
4- . همان، ص 330.
5- . همان، ج 19، ص 1.

ص: 466

ابو اُمامه روايت كرد از أُبَىِّ كعب كه رسول گفت:«هر كه او سورة الحديد برخواند، او را از جمله آنان بنويسد كه به خداى و پيغمبران ايمان داشته باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 239)

قتاده گفت:روايت كردند ما را كه رسول صلى الله عليه و آله يك روز با اصحابه نشسته بود، ابرى برآمد. صحابه را گفت: «شما دانيد تا اين چيست؟» گفتند: خداش و رسول عالم ترند. گفت: «اين راعنان خوانند. اين ابرى است كه زمين را سيراب كند. خداى تعالى اين ابر را براند بر قومى كه او را شكر نكنند و او را نخوانند». آن گه گفت: «دانيد تا بالاى آن چيست؟» گفتند: اللّه و رسوله اعلم؛ خداى و رسول عالم ترند. گفت: «بالاى آن آسمان دنيا است و آن را رفيع خوانند و آن موجى مكفوف است و سقفى محفوظ». آن گه گفت: «دانيد كه پس از اين چيست؟» گفتند: خداى و رسول عالم ترند. گفت: «بالاى آن آسمان دوم است و از آسمان دوم تا اوّل پانصد ساله راه است و از هر آسمانى تا به آسمانى، پانصد ساله راه است. آن گه از بالاى آن عرش است و از آسمان هفتم تا به عرش، پانصد ساله راه است». آن گه گفت: «دانيد تا زير شما چيست؟» گفتند: خدا و رسول عالم ترند. گفت: «زمينى ديگر است و از اين زمين تا آن زمين، پانصد سال راه است». همچنين گفت: «تا هفت زمين». آن گه گفت: «به آن خداى كه جان به دست اوست كه اگر خداى را بخوانيد از بالاى عرش جواب دهد شما را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 244)

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 1.
2- . همان، ص 12 _ 13.

ص: 467

ابو سعيد خدرى روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«نزديك است كه قومى آيند كه اعمال شما را حقير دارند در جنب اعمال خود». ما گفتيم: كيستند ايشان يا رسول اللّه ؟ قريش اند؟ گفت: «نه از ايشان دل تنگ تر باشند». و اشارت كرد به يمن و گفت: «اهل يمن اند. الا انّ الايمان يمان و الحكمة يمانية». گفتند: يا رسول اللّه ايشان بهترند از ما؟ گفت: «به آن خداى كه نفس من به فرمان اوست كه اگر يكى از ايشان به مانند كوهى از زر نفقه كنند، به پايه شما نرسند و نه نيمه آن». آن گه انگشتان به هم باز نهاد و انگشت كهترين برداشت و گفت: «اين چنين است فضل ميان ما و مردمان ديگر كه فضل اين انگشتان بر انگشت كهن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 246)

قتاده گفت:مرا روايت كردند از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت: «روز قيامت مرد باشد كه نور او چندان باشد كه از مدينه تا به عدن و صنعاى يمن تابد و كم از آن تا چندانى بود كه جاى قدم خود را بيند و بس؛ و مؤمن بود كه او را چندانى نور بود كه آتش دوزخ را بنشاند و تاب ببرد تا آنجا كه بر صراط مى گذرد و از دوزخ آواز مى آيد: جُز با مؤمن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 247)

انس مالك روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله يك روز با صحابه نشسته بود و ايشان را وعظ مى كرد. خطها بر زمين مى كشيد در زير يكديگر. آن گه خطّى ديگر از گوشه اى بكشيد. آن گه گفت:«دانيد تا اين چيست». گفتند: نه. گفت: «اين مثل فرزند آدم است و آرزوهاى او و آن خطّ ديگر اميد است؛ چنان كه او در ميان آرزوها و اميد باشد كه مرگ به او رسد و امانى او باطل كند».

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 17.
2- . همان، ص 19.

ص: 468

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 248)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«اوّل چيزى كه از امّت من بردارند، خشوع باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 249)

ابو موسى الاشعرى روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او را پرستارى باشد، او را شرع بياموزد و ادب نيكو بياموزد و آزادش بكند يا به زنى بكند، او را دو بار مزد باشد؛ و بنده كه اطاعت خداى دارد و طاعت سيّدش و حقّ خداى و حق خواجه اش بگزارد، او را دو مزد باشد؛ و مردى از اهل كتاب كه ايمان دارد به آنچه عيسى آرد و آنچه محمّد صلى الله عليه و آله آورد، او را دو مزد باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 259)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة المجادلة بخواند، او را از جمله لشكر خداى بنويسند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 259)

جابر عبداللّه انصارى روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«خداى تعالى عالم را تفضيل داد بر شهيد به دو درجه و شهيد را تفضيل داد بر عابد به درجه و تفضيل داد قرآن را به ساير كلامها به چندان كه فضل خداست بر خلقان و فضل عالم بر ساير خلقان چندان است كه فضل من بر يكى از كمترين خلقان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 273)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كس را كه فرمان خداى به او رسد و او در طلب علم باشد، فرداى قيامت ميان او و ميان پيغمبران يك درجه بيشتر نباشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 273)

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 23.
2- . همان، ص 25.
3- . همان، ص 50.
4- . همان، ص 52.
5- . همان، ص 82.
6- . همان، ص 83.

ص: 469

عبداللّه عباس گفت از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم كه:«چون روز قيامت باشد، منادى ندا كند: خصمان خداى كجايند؟ قدَريان بر پاى خيزند با رويهاى سياه و چشمهاى ازرق، لبها و دهنهاى ايشان كج شده، آب از دهنهاى ايشان مى رود. گويند: و اللّه كه ما بدون تو معبودى نگرفتيم و خداى نپرستيديم بدون تو از آفتابى و ماهى و صنمى و وثنى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 275)

روايت است از عبداللّه عباس كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة الحشر بخواند، هيچ بهشتى و دوزخى و عرش و كرسى و حجابى و آسمانى و زمينى و هوايى و بادى و مزرعى و درختى و جنبنده اى و ماهى و آفتابى و فرشته اى نبود، و الاّ بر او صلوات فرستند و اگر آن روز يا آن شب بميرد، شهيد باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 277)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«من و بنو المطلب متفرّق نشديم در جاهليّت، و اسلام و من و ايشان يكى ايم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 286)

شقيق بن مسلمة روايت كرد از عبداللّه مسعود كه گفت:رسول صلى الله عليه و آله يك شب نماز شام و خفتن بگزارد. مردى از ميان صف برخاست و گفت: معاشر المهاجرين و الانصار، مردى غريبم. و اين سؤال در نمازگاه رسول صلى الله عليه و آله مى كنم، مرا طعام دهيد. رسول صلى الله عليه و آله گفت: «يا دوست ذكر غريب مكن كه رگهاى دلم ببريدى. غريبان چهار است». گفتند: يا رسول اللّه ! كدام اند ايشان؟ گفت: «مسجدى در ميان قوم كه در او نماز نكنند و مصحفى در دست قومى كه بدو قرآن نخوانند و عالمى در ميان قومى كه احوال او ندانند و تفقّد نكنند و اسيرى در بلاد روم، در ميان كافران كه خداى را ندانند».

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 89.
2- . همان، ص 94.
3- . همان، ص 115.

ص: 470

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 289)

نافع روايت كرد از عبداللّه عمر كه او گفت:رسول را ديدم بر منبر ايستاده و مى گفت: «چون روز قيامت باشد، خداى تعالى اهل آسمان و زمين را جمع كند. همه در قبضه او باشند و همه پيش او باشند. آن گه گويد: أَنَا اللّه ، أَنَا الرحمن، أَنَا الرحيم، أَنَا الملك، أَنَا القدّوس، أَنَا السلام، أَنَا المؤمن، أَنَا المهيمن، أَنَا العزيز، أَنَا الجبّار، أَنَا المتكبّر، أَنَا الّذي بدأتُ الدُّنيا ولم تَكُ شيئاً؛ من آنم كه موصوفم به اين صفات. من آنم كه دنيا بيافريدم و هيچ نبود، من آنم كه باز بيافريدم، كجايند پادشاهان و جبّاران».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 298)

انس مالك روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله فرمود:«هر كه او آخر سوره حشر بخواند، خداى تعالى گناهش بيامرزد آنچه مقدّم باشد و آنچه مؤخّر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 298)

معقل بن يسار روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله فرمود:«هر كه بامداد بگويد: أَعوذ باللّه السميع العليم من الشيطان الرجيم و آن سه آيه از آخر سوره حشر بخواند، خداى تعالى هفتاد هزار فرشته را بر او موكّل گرداند تا برو صلوات مى دهند تا شب، و اگر آن روز بميرد، شهيد باشد و شب هم بدين طريق».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 298)

ابو هريره گفت:رسول را صلى الله عليه و آله گفتم مرا نام مهترين بياموزد، فرمود: «آخر سوره حشر بسيار بخوان». ديگر باره پرسيدم، همين فرمود. سيُّم بار پرسيدم، هم اين جواب داد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 289)

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 123.
2- . همان، ص 145.
3- . همان، ص 125.
4- . همان، ص 145.
5- . روض الجنان، ج 19، ص 145 _ 146.

ص: 471

ابو اُمامه روايت كرد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله كه فرمود:«هر كه خواتيم سوره حشر بخواند، اگر به روز بخواند اگر به شب، چون بميرد بهشت واجب شود او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 289)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة الممتحنه بخواند، جمله مؤمنين و مؤمنات شفيع او باشند روز قيامت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 289)

ابو هريره روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«نوايح را بيارند روز قيامت و بدو صف بدارند و ايشان بانگ مى كنند بانگ سگان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 308)

انس بن ملك روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«نوايح را روز قيامت برانگيزانند از گورها، خاك آلود و گردآلود. پيراهنى از لعنت پوشيده و دست بر سر نهاده، مى گويند: وا ويلاه، و مالك مى گويد: حظّ و بهره تو در دوزخ است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 308)

ابو مالك الاشعرى روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«چهار سنّت از سنّتهاى جاهليّت، در امّت من بمانده كه ايشان دست بندارند: فخر كردن با حساب، و طعن زدن در انساب، و استسماى به نجوم، و نوحه كردن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 308 _ 309)

رسول عليه السلام گفت:«نايحه چون توبه نكند روز قيامت، بيارند او را پيراهنى از قطران پوشيده و يكى از چرم».

.


1- . همان، ص 146.
2- . همان، ص 147.
3- . همان، ص 172.
4- . همان، ص 172.
5- . همان، ص 172.

ص: 472

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 309)

ابو هريره گفت از رسول خدا صلى الله عليه و آله كه:«فرشتگان صلوات نفرستند بر هيچ نوحه كننده اى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 309)

روايت است از زِرِّ حُبيش از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره عيسى بخواند، تا در دنيا باشد، عيسى براى او استغفار كند و صلوات فرستد و چون از دنيا برود، در قيامت عيسى عليه السلام رفيق او باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 309)

روايت است از عبداللّه عبّاس از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة الجمعة بخواند، خداى تعالى به عدد هر كس كه در شهرى از شهرهاى اسلام به مسجد آدينه رود و به عدد هر كه نرود، ده حسنه بنويسد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 315)

عبدالرحمن ابى ليلى روايت كرد از مردى از صحابه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«در خواب ديدم گوسفندان در قفاى من مى روند سياه. پس به دنبال ايشان گوسفندان خاك رنگ برآمدند و متابعت كردند». يكى از صحابه گفت: «تعبير اين خواب چه باشد؟» گفت: يا رسول اللّه ! من تعبير آن چنان دانم كه عرب مسخّر تو شوند. آن گه عجم از پى ايشان مسخّرت شوند. رسول صلى الله عليه و آله گفت: «جبرئيل را پرسيدم، همين تعبير كرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 317)

سهل بن سعد الساعدى روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«در اصلاب مردانى از امّتان من مردانى و زنانى هستند كه در بهشت شوند بى حساب».

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 172.
2- . همان، ص 172.
3- . همان، ص 175.
4- . همان، ص 190.
5- . همان، ص 194.

ص: 473

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 317)

ابو هريره روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هيچ كس از شما نباشد كه تمنّاى مرگ كند اگر نيكوكار باشد و اگر بدكار براى آنكه اگر نيكوكار باشد بود كه آن خير زياده كند و اگر بدكار باشد بود كه از آن توبه كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 318)

جابر عبداللّه انصارى روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله «روزى از روزهاى آدينه بر منبر گفت:بدانيد كه خداى تعالى نماز آدينه بر شما واجب كرد فريضه اى مكتوب، در اين سال، در اين ماه، در اين روز، در اين مقام، در اين ساعت. هر كه رها كند در حيات من و از پس وفات من به امامى عادل، خداى شمل او را جمع مكناد و بركت مكناد بر او و او را حج مقبول نباشد و نه روزه و هر كه توبه كند خداى تعالى توبه اش نپذيرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 323)

عبداللّه مسعود گفت:رسول صلى الله عليه و آله گفت: «همّت كردم كه مردى را بدارم تا نماز آدينه كند و من نگاه كنم تا كيست كه حاضر نمى آيد، بفرمايم تا خان ها بر ايشان بسوزند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 323)

سلمان فارسى گفت كه رسول صلى الله عليه و آله گفت كه:«هر كه او روز آدينه غسل كند و خودش را پاكيزه كند و طيبى كه دارد بر خود كند و به نماز آدينه حاضر شود و چون امام حاضر آيد گوش به او كند، آنچه از ميان اين آدينه تا آن آدينه كرده است، بيامرزند او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 323)

عمران بن حصين روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه:«هر كه او غسل روز آدينه بكند و چند ساعت به مسجد جامع شود، گناهان او مكفّر كنند. آن گه كه راه مسجد جامع برگيرد و به هر گامى كه بردارد، بيست ساله عمل بنويسند او را. چون از نماز آدينه فارغ شود، جواز دهند او را به دويست سال عمل».

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 195.
2- . همان، ص 197.
3- . همان، ص 210.
4- . همان، ص 210.
5- . همان، ص 211.

ص: 474

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 323)

ابو هريره روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه غسل آدينه بكند و پنج ساعت مانده به نماز، به مسجد جامع شود، همچنان باشد كه شترى قربان كرده و هر كه به چهار ساعت مانده رود، همچنان باشد كه گاوى قربان كرده و هر كه به سه ساعت مانده رود، همچنان باشد كه گوسفندى قربان كند و هر كه به دو ساعت مانده رود، همچنان باشد كه مرغى قربان كرده و هر كه به ساعتى مانده رود، چنان باشد كه خايه مرغى قربان كرده، چون امام بيرون آيد و خطبه خواند فرشتگان حاضر آيند و سماع خطبه كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 323 _ 324)

انس مالك روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«شب معراج كه مرا به آسمان بردند، در زير عرش هفتاد شهرستان ديدم. هر شهرستانى چندانى كه اين دنياى شما پر باز كرده از فرشتگان خداى را تسبيح و تهليل مى كردند و در تسبيح مى گفتند كه بار خدايا! بيامرز آنان را كه به نماز آدينه حاضر آيند. بيامرز آنان را كه غسل آدينه كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 324)

ابو هريره روايت كرد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«بهتر روزى كه در او آفتاب برآيد، روز آدينه است. خداى تعالى آدم را روز آدينه آفريد و روز آدينه به زمين فرستاد و روز آدينه وفات نمود و روز آدينه قيامت باشد و هيچ جانور نباشد و الاّ خداى را تسبيح كند روز آدينه از آن گه كه آفتاب برآيد ترس قيامت را، الاّ جنّ و انس و درو ساعتى هست كه هيچ مؤمن را اتّفاق نيفتد دعاى در آن ساعت كند، الاّ اجابت يابد».

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 211.
2- . همان، ص 211.
3- . همان، ص 211 _ 212.

ص: 475

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 324)

انس مالك روايت كرد كه يك روز رسول صلى الله عليه و آله بى گاه بيرون آمد. چون بيرون آمد، صحابه گفتند:يا رسول اللّه ! امروز ديرتر بيرون آمديد. حضرت فرمود كه: «جبرئيل پيش من بود بر صورت زنى با جمال، سفيد روى و خالى سياه بر روى. گفت: اين هيئت روز آدينه است و آن روزى است كه تو را و امّت تو را در آن خير بسيار است و جهودان و ترسايان خواستند كه اين روز ايشان را باشد ندادند. ايشان را گفتم: اين نقطه سياه چيست به رو؟ گفت: اين ساعت اجابت است كه دعاى كردن در اين وقت مقرون به اجابت شود و اگر اين حاجت روا نشود در دنيا ذخيره كند آن را براى او در روز قيامت و مكاره از او برگردانند. اين روز بهترين روزها است به نزديك خدا و اهل بهشت. او را روز مزيد خوانند». گفتم: يا رسول اللّه ! مزيد چه باشد؟ گفت: «در بهشت وادى اى است فراخ، خاك او از مشك سفيد. چون روز قيامت باشد، بفرمايد تا كرسى از زر بنهند آنجا و پيغمبران خداى بيايند و بر آن كرسى نشينند و صديقان و شهيدان و مؤمنان پيرامن ايشان بنشينند. خداى تعالى گويد بندگان را كه حاجتى كه داريد بخواهيد. گويند: بار خدايا! رضاى تو خواهيم. خداى تعالى گويد: راضى شدم. ديگر حاجتى خواهيد. هر كس آرزوى خود بخواهد. خداى تعالى بدهد ايشان را اضعافاً مضاعفة. آن گه بدهد ايشان را آنچه هيچ چشم نديده باشد و هيچ گوش نشنيده باشد و بر دل هيچ آدمى نگذشته باشد. آن گه خداى تعالى گويد وعده شما انجاز كردم و نعمت بر شما تمام كردم و اين محل كرامت من است. آن گه هر كس با غرقه خود شود تا ديگر روز آدينه آنجا حاضر شوند. من گفتم: يا جبرئيل! غرفه هاى ايشان از چه باشد؟ گفت: از لؤلؤ سفيد و از ياقوت سرخ و زمرّد سبز، درها بر او گشاده، و جويها در آن روان، و هر كس با جفت خود حاضر».

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 212.

ص: 476

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 324 _ 325)

انس مالك روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله گفت:«شب آدينه و روز آدينه بيست و چهار ساعت است در هر ساعتى خداى را سيصد هزار آزاد كرده باشد از آتش دوزخ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 325)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خداى تعالى را درى است مجوّف در بهشت كه هيچ پيغمبر مرسل و هيچ فرشته مقرّب ديده نيست. چون روز آدينه باشد، خداى تعالى گويد: سخن گوى. او گويد: «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ» (3) من امّة محمّد صلى الله عليه و آله كه بر ذكر خداى معتكف باشند و فرايض او گزارند. آن گه فرشته را بفرستد به گور من تا گويد بشارت باد تو را كه خداى تعالى را در روز آدينه سه نظر باشد به امّت تو، در هر نظرى شصت هزار گناهكار را بيامرزد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 325)

ابوذر غفارى روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت كه:«چون روز آدينه باشد، خداى تعالى فرشتگان را بفرستد با قلمهاى زر و كاغذهاى سيم. بيايند بر در مسجدها بايستند و نام آنان كه به مسجد آدينه مى آيند، مى نويسند. چون هفتاد مرد را نام بنويسند، گويند اينان به عدد آن هفتاد كس اند كه موسى بر گزيد از امّت خود. آن گه فرشتگان در ميان صفها شوند و تفقّد كنند آنان را كه حاضر نباشند. گويند: فلان كجاست؟ گويند: بيمار است. گويند: خدايا شفايش ده كه او نماز آدينه به پاى دارد. گويند: فلان كجاست؟ گويند: بمرد. گويند: خدايا بيامرز او را كه نماز آدينه به پاى داشت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 325)

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 212 _ 213.
2- . همان، ص 214.
3- . المؤمنون (23): آيه 1.
4- . روض الجنان، ج 19، ص 214.
5- . همان، ص 215.

ص: 477

انس مالك روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خداى تعالى فرشتگان را فرمايد تا شب آدينه درهاى آسمانها را بگشايند. خداى تعالى اطّلاع كند به مؤمنان اهل زمين. بهرى در نماز باشند و بهرى خفته. گويد: من جزاء دهم هر كسى را در خور عمل نماز كنان را و خفتگان را. چون آخر شب باشد، يك بار ديگر اطلاع كند، همچنان يابد ايشان را. گويد: از شأن من بخل نيست. من ايستادگان را بيامرزم و خفتگان را به ايشان بخشيدم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 325)

حسن بصرى گفت و ابو مالك كه سالى در مدينه قحطى بود و غلايى. دِحية بن خليفة به تجارت شام بود در آمد و زيت داشت و رسول صلى الله عليه و آله بر منبر خطبه مى كرد. چون آواز طبل برآمد، بشتافتند و رسول را رها كردند و با رسول جز اندكى نماندند. رسول صلى الله عليه و آله گفت:«بدان خدايى كه مرا به حق به خلق فرستاده كه اگر جمله شما به مبايعه رفته بوديد، از اين وادى آتشى برآمدى و همه را بسوختى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 327)

روايت كند زِرِّ حُبيش از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه سورة المنافقين بخواند، از نفاق برى شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 327)

روايت است از عبداللّه عمر از حضرت رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«هيچ فرزند نباشد كه از مادر بزايد، و الاّ پنج آيت بر بندهاى سر او نوشته باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 334)

أُبَىِّ كعب روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«هر كه سورة التغابن بخواند، خداى تعالى مرگ فجاء باز دارد از او».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 334)

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 215 _ 216.
2- . همان، ص 220.
3- . همان، ص 222.
4- . همان، ص 239.
5- . همان، ص 239.

ص: 478

ابو هريره روايت كرد تفسير اين آيت (1) از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت: «هيچ بنده اى نباشد از محسن و مسيئى، دوزخى و بهشتى، و الاّ روز قيامت حسرت خورند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 337)

ثوبان روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله فرمود:«هر آن زنى كه از شوهر طلاق بگيرد بى سببى و رنجى، بوى بهشت بر وى حرام است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3)

عبداللّه عباس روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او فرمود:«هر كه او استغفار بسيار كند، خداى تعالى او را از غمها بيرون آرد، از هر تنگى او را فرج دهد و روزى دهد او را از آنجا كه او گمان نبرد. هر كه بر خداى توكل كند و با او استوار باشد و دلش ساكن بود به او در همّت و نيّت، خداى تعالى كفايت بكند كارهاى او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 346)

روايت است از ابى اُمامه از أُبَىِّ كعب كه گفت كه رسول صلى الله عليه و آله فرمود:«هر كه اين سوره بخواند، خداى تبارك و تعالى او را توفيق دهد تا توبه نصوح كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 351)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«توبه نصوح آن باشد كه مرد پشيمان بود بر گذشته و عزم كرده باشد به آينده كه ياسر مانند آن نشود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 358)

ابو موسى روايت كرد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«مردان بسيار كامل شدند و از زنان كس كامل نشد، مگر چهار زن: مريم دختر عمران، و آسيه دختر مزاحم، و خديجه دختر خويلد، و فاطمه عليهاالسلام دختر محمّد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 5، ص 360)

.


1- . مراد آيه: «ذلِكَ يَوْمُ التَّغابُنِ» ، التّغابن (64): 9 است.
2- . روض الجنان، ج 19، ص 247.
3- . همان، ص 259.
4- . همان، ص 271.
5- . همان، ص 284.
6- . همان، ص 301.
7- . همان، ص 308 _ 309.

ص: 479

روايت است از عكرمه از عبداللّه عبّاس كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«مى خواستمى كه سورة الملك در دل هر مؤمنى بودى؛ يعنى خواستمى كه هر مؤمن به ياد داشتى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 361)

ابو هريره روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:در اين كتاب قرآن سوره اى است كه سى آيه است. فرداى قيامت شفاعت كند خداوندش را و او را از دوزخ به در آرد و آن سوره تبارك است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 361)

ابو قتاده گفت:رسول صلى الله عليه و آله را از اين آيه (3) پرسيدم، گفت: «معنى آن است كه كيست كه عقل بهتر به كار دارد آنكه عاقل تر است از شما كه از خداى بهتر ترسد و به اداى واجبات و اجتناب مقبحات قيام بيشتر كند و اگر در بعضى تطوع تقصير كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 364)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره نون و القلم بخواند، خداى تعالى او را ثواب آنان دهد كه خوى خوش دارند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 370)

شهر بن حوشب روايت كرد از عبداللّه عباس كه او روايت كرد از عبدالرحمن بن غنم كه رسول صلى الله عليه و آله را پرسيدند از عتل و زنيم. گفت:«مردى باشد شديد الخلق، تندرست، اكول و شروب كه طعام و شراب چندان كه خواهد و يابد بخورد، فراخ شكم ظالم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 376)

زيد اسلم روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«آسمان بگريد از مردى كه خداى تعالى او را تنى درست داده باشد و شكمى و كفافى كه او را بايد آن گه بر مردم ظلم كند».

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 310.
2- . همان، ص 310.
3- . مراد آيه: «الَّذِي خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً وَ هُوَ الْعَزِيزُ الْغَفُورُ» ، الملك (67): 2 است.
4- . روض الجنان، ج 19، ص 318.
5- . همان، ص 334.
6- . همان، ص 353.

ص: 480

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 377)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«آسمان بگريد از پير زنا كننده و نزديك آن بود كه زمين برنگيرد او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 377)

ابو موسى اشعرى گفت از رسول صلى الله عليه و آله در تفسير اين آيه: «يَوْمَ يُكْشَفُ عَنْ ساقٍ» (3) . گفت: «نورى باشد عظيم كه پديد آيد روز قيامت كه خلقان از هيبت آن بروى در آيند و سجده كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 381)

ابو سعيد خدرى روايت كند و ابو هريره و ابو موسى اشعرى كه رسول صلى الله عليه و آلهگفت:«چون روز قيامت باشد و خلق را در موقف سياست بدارند، خداى تعالى انتصاف كند ميان هر ظالمى و مظلومى تا هيچ مظلمه نماند مظلومى را بر ظالمى تا آن مقدار كه تكليف كنند كه شير به آب آميخته فروخته باشند تا جدا كنند ميان شير و آب بر سبيل عقوبت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 381)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة الحاقه بخوند، خداى تعالى او را حسابى آسان كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 384)

در خبرى آمد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه يازده آيه از سورة الحاقه بخواند، خداى تعالى او را از فتنه دجّال نگاه دارد و اگر سوره تمام بخواند، نورى باشد او را از فرق او تا قدم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 5، ص 384)

شهر بن حوشب روايت كرد از عبداللّه عباس كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خداى تعالى هيچ بادى نفرستاد و بارانى، الاّ به مقدار و مكيال روز هلاك عاد و قوم نوح كه اين روز باران در فرشتگان نگاهبان عاصى شد و از فرمان ايشان بيرون آمد».

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 353.
2- . همان، ص 353.
3- . القلم (68): آيه 42.
4- . روض الجنان، ج 19، ص 364.
5- . همان، ص 364.
6- . همان، ص 373.
7- . همان، ص 373.

ص: 481

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 386)

در خبرى آوردند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«حاملان عرش امروز چهارند و در روز قيامت مدد كند ايشان را به چهار ديگر تا هشت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 388)

از على بن الحسين زين العابدين (عليه الصلوة والسلام) روايت كردند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خداى تعالى عرش بيافريد چهارم چيز، براى آنكه پيش او سه چيز آفريده بود هوا و قلم و نور. آن گه عرش بيافريد از الوان انوار مختف نورى سبز كه رنگ سبزى از اوست و نورى سرخ كه رنگ سرخى از اوست و نورى زرد كه رنگ زردى از اوست و نورى سفيد كه اصل انوار است و روشنايى روز از اوست. آن گه هفتاد هزار طبقه بيافريد. هيچ طبقه نيست، و الاّ تسبيح و تقديس او مى كنند به اصوات مختلف. اگر آواز ايشان به زمين برسيدى، كوه ها پاره پاره بشدى و كوشكها ريزان شدى و درياها به زمين فرو شدى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 388)

عبداللّه عمرو بن العاص روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت كه:«اگر پاره اى از زير به مقدار حجم سر آدمى از آسمان فرو افكند به زمين رسد، پيش از آنكه شب درآيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 390)

روايت است از عبداللّه عبّاس، از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله فرمود:«هر كه او سوره سائل بخواند، خداى تبارك و تعالى او را ثواب آنان دهد كه عهد نگاه دارند و نماز به پاى دارند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 392)

ابو سعيد خدرى روايت كرد كه يكى از رسول صلى الله عليه و آله پرسيد از اين آيه و گفت:يا رسول اللّه ! چه دراز روزى خواهد بودن اين روز قيامت؟ رسول صلى الله عليه و آله گفت: «به آن خداى كه جان من به امر اوست كه اين روز بر مؤمن سبك تر از آن باشد كه نمازى از نمازهاى فريضه كه او بگزارد در دنيا».

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 379.
2- . همان، ص 383 _ 384.
3- . همان، ص 384.
4- . همان، ص 390.
5- . همان، ص 396.

ص: 482

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 396)

روايت است از زِرِّ حُبيش، از أُبَىِّ كعب، از رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره نوح بخواند از آنان باشد كه دعاى نوح او را دريابد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 400)

روايت است از زِرِّ حُبيش، از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة الجن بخواند، خداى تعالى او را به عدد هر جنّى و شيطانى كه به محمّد صلى الله عليه و آلهايمان آرد يا محمّد صلى الله عليه و آله را به دروغ داشت، برده بنويسد او را كه آزاده كرده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 407)

عبداللّه عباس گفت كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«مرا فرموده اند كه بر اين هفت اندام سجده كنم بر موى و بر جامه سجده نكنم؛ يعنى موى و جامه را حجاب پيشانى نكنم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 413)

أُبَىِّ كعب روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة المزمّل بخواند، حق تعالى سخنى باز دارد از او در دنيا و آخرت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 415)

روايت است از ابو اُمامه، از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او «يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ» (6) بخواند، خداى تعالى به عدد هر كس كه تصديق كرد رسول را در مكّه و هر كس كه تكذيب كرد، ده حسنه بنويسد او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 5، ص 421)

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 405 _ 406.
2- . همان، ص 419.
3- . همان، ص 438.
4- . همان، ص 451.
5- . همان، ج 20، ص 1.
6- . المدّثّر (74): آيه 1.
7- . روض الجنان،، ج 20، ص 17.

ص: 483

جابر عبداللّه انصارى گفت:از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم كه گفت: «در وادى مى گذشتم، مرا آواز دادند از چپ و راست و پيش و پس. نگه كردم، كسى را نديدم. بر بالاى نگريدم، شخصى را ديدم كه بر سرير كه مرا ندا مى كند. بترسيدم، از او متوحّش شدم. گفتم: جامه بر من افكنيد و مرا باز پوشانيد. جامه بر افكندند و من بخفتم. جبرئيل آمد و اين آيه آورد: «يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَانْذِر» (1) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 423)

ابو سعيد خدرى روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«آن صعود بر كوهى باشد از آتش كه او هفتاد سال بر آنجا مى رود. آن گاه فرمايند او را كه باز پس رو به هفتاد سال ديگر فرود مى آيد. پس فرمايند كه برو و همچنين فرمايند ابد الدَّهر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 425)

در خبرى ديگر رسول صلى الله عليه و آله گفت:«كوهى باشد آتش كه او به دست و پاى بر آن مى شود. چون دست بردارد، نزديك باشد. چون خواهد كه دست در زند، دور باشد و پاى همچنين».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 425)

ابو هريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«موسى عليه السلام از خداى پرسيد كه درويش ترين بندگان تو كيست؟ گفت: صاحب سقر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 426)

روايت است كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«مرد باشد از امّت من كه شفاعت كند گناهكاران را بيش از عدد بنى تميم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 429)

در خبرى ديگر از رسول صلى الله عليه و آله كه:«مرد باشد از امّت من كه به شفاعت او بيشتر از عدد مُضَر و ربيعه به بهشت روند».

.


1- . المدّثر (74): آيه 1 _ 2.
2- . روض الجنان، ج 20، ص 21.
3- . همان، ص 26.
4- . همان، ص 26.
5- . همان، ص 29.
6- . همان، ص 37.

ص: 484

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 430)

انس روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:در اين آيه خداى تعالى گفت: «من اهل آنم كه از من بترسند و با من انباز نگيرند و اهل آنم كه بيامرزم آنان را كه با من انباز بگيرند». و به روايت ديگر: «من اهل آنم كه بترسند بندگان من. اگر ايشان از من نترسند و دليرى كنند بر معاصى، من اهل آنم كه ايشان را بيامرزم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 431)

روايت است از زِرِّ حُبيش از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه سورد القيامة بخواند، من و جبرئيل گواهى دهيم كه او مؤمن بوده است به روز قيامت و چون در قيامت آيد، روى او چون ماه تابان بر روى همه خلقان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 431)

روايت است از زِرِّ حُبيش، از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة الانسان بخواند، جزاى او بر خدا بهشت و حرير باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 441)

عمر گفت:رسول را صلى الله عليه و آله پرسيدند از صبر. گفت: «صبر چهار گونه است: صبرى است به نزديك رحم اول كه اوّل بدايت بلا باشد، و صبرى است بر اداى فرايض، و صبرى بر اجتناب محارم، و صبرى است بر مصايب».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 446)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«مرد باشد كه روز قيامت مى آيد و چندان عمل دارد كه اگر بر كوه نهند گران بار شود. يك نعمت از نعمتهاى خداى بيايد، آن را مستغرق كند تا او بماند يا فضل و رحمت خداى».

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 37.
2- . همان، ص 40.
3- . همان، ص 41.
4- . همان، ص 66.
5- . همان، ص 77.

ص: 485

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 451)

روايت است از زِرِّ حُبيش، از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة المرسلات بخواند، خداى تعالى بنويسد او را كه او از مشركان نيست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5: ص 453)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره «عمّ يتسائلون» بخواند، خداى تعالى او را برد و شراب بچشاند روز قيامت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 458)

مجاهد گفت از عبداللّه عبّاس كه جماعتى جهودان بيامدند و رسول را صلى الله عليه و آلهپرسيدند از روح. گفت:«لشكرى است از لشكرهاى خدا، فرشتگان نه اند. ايشان را دست و پاى و سر باشد و طعام خورند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 465)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره و النّازعات بخواند، خداى تعالى او را از عذاب خود ايمن كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 466)

روايت است از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره عبس بخواند، روز قيامت روى او خندان باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 473)

عبداللّه عمر روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او خواهد كه روز قيامت به بيند بگو: «اذا الشَّمسُ كُوَّرَتْ» (7) بخوان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (8) ، ج 5، ص 478)

أُبَىِّ كعب روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او اين سوره بخواند، خداى تعالى او را با پناه گيرد از آنكه رسوا شود در قيامت چون صحيفها برافرازند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (9) ، ج 5، ص 478)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 90.
2- . همان، ص 95.
3- . همان، ص 108.
4- . همان، ص 124.
5- . همان، ص 128.
6- . همان، ص 144.
7- . كل من يدعي ما ليس فيه ولم يعرف قدر نفسه ، فمآله الوبال ، والهلاك ، والخيبة والخسران . وقيل : الهلاك بمعنى النقصان ، يقال : هالِك أي ناقص ، والمعنى نقص من جهل قدره وشأنه .
8- . التّكوير (81): آيه 1.
9- . اين روايت در چاپ بيست جلدى يافت نشد.

ص: 486

نعمان بن بشير گفت:رسول صلى الله عليه و آله گفت در تفسير اين آيه كه: «هر قومى را با قرين خود مقرون كنند از آنان كه مانند عمل او كنند. صالح با صالح و فاجر با فاجر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 480)

عكرمه گفت از عبداللّه عباس كه رسول صلى الله عليه و آله گفت جبرئيل را:«من مى خواهم كه تو را ببينم بر آن هيكل كه در آسمان باشى». گفت: آن قوّت نبود تو را و طاقت ندارى. گفت: «على حال». گفت: اكنون كجا خواهى كه تو را بنمايم. گفت: «به ابطح». گفت: در نگنجم. گفت: «به مِنى». گفت: در نگنجم. گفت: «در عرفات». گفت: در نگنجم. گفت: «اگر لابدّ است، به كوه حراء». آن روز كه موعد ديدن جبرئيل عليه السلامبود، رسول صلى الله عليه و آله به كوه حرا رفت و بنشست. ناگاه جبرئيل آمد از كوههاى عرفات با هيبتى و جثّه و آوازى از خشخشه و جلجله، همه روى آسمان پوشيده از مشرق تا مغرب، سرش در آسمان و پاهايش در زمين. رسول صلى الله عليه و آله بيهوش افتاد. جبرئيل عليه السلام هم به آن صورت شد كه به عادت خويش پيش رسول آمدى و بيامد و بنشست و سَرِ رسول را صلى الله عليه و آله در كنار گرفت و رسول عليه السلام به هوش آمد. آن گه گفت: يا رسول اللّه صلى الله عليه و آله! تو را خلق من عظيم مى آيد؛ اگر ميكائيل را ببينى كه سَرِ او در زير عرش است و پايهاى او در زير هفتم زمين است و عرش با عظمت بر دوش او نهاده است و هر وقت از ترس خداى تعالى چنان متضايل و حقير شود كه گنجشكى، تا عرش خداى به نايستد، جز بر عظمت خداى تعالى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 482 _ 483)

روايت است از أُبَىِّ كعب كه رسول (عليه وآله افضل الصلوة) گفت:«هر كه «اذا السّماءُ انْفطرت» (3) بخواند خ داى تعالى او را به عدد هر گور كه در دنيا هست و به بعدد هر قطره باران كه از آسمان به زمين آيد او را حسنتى بنويسند و كار او نيكو كند در روز قيامت».

.


1- . همان، ص 160.
2- . همان، ص 166.
3- . الإنفطار (82): آيه 1.

ص: 487

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 484)

راوى خبر گويد كه رسول صلى الله عليه و آله يك روز مرا گفت:«يا فلان! تو را فرزندى آمده است؟» گفتم: يا رسول اللّه ، آرى. گفت: «با كه ماند؟» گفتم: يا رسول اللّه ! با پدر و مادر ماند. گفت: «چنين مگوى كه نطفه در رحم چون قرار گيرد خداى هر شبهى كه ميان آن مرد و زن باشد تا به آدم جمع كند و او را به آن شبه آفريند كه خواهد. نبينى كه خداى تعالى چه گفت: «فِي أَيِّ صُورَةٍ ما شاءَ رَكَّبَكَ» (2) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 486)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة المطففين بخواند خداى تعالى او را از رحيق مختوم آب دهد روز قيامت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 487)

محمد بن كعب القرطى روايت كرد از ابو هريره كه رسول صلى الله عليه و آله كه:«فلق نام چاهى است در دوزخ سر گرفته و سجّين نام چاهى است در دوزخ سر گشاده».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 490)

براء بن عازب روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«عليّين در بالاى آسمان هفتم است در زير عرش».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 492)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 170.
2- . الإنفطار (82): آيه 8 .
3- . روض الجنان، ج 20، ص 174.
4- . همان، ص 177.
5- . همان، ص 185.
6- . همان، ص 188.

ص: 488

ابو اُمامه روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه:«هر كه او سوره انشقّت بخواند، خداى تعالى با پناه گيرد او را از آنكه نامه اش از پس پشت دهند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 494)

عبداللّه عباس روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه:«پشيمان، منتظر رحمت خدا است و معجب، منتظر مقت و خشم خداى و هر كس به آن عمل كه كرده باشد، جزا گيرد بر آن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 496)

سعيد جبير روايت كرد از عبداللّه عباس كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او و السّماء ذات البروج بخواند، خداى تعالى به عدد هر روز آدينه و روز عرفه كه در دنيا بوده باشد، ده حسنه بنويسد او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 500)

ابو هريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«روز موعود روز قيامت است و شاهد روز آدينه و مشهور روز عرفه. آفتاب برنيامد و فرو نشد بر هيچ روز فاضل تر از روز آدينه، در او ساعتى است كه هيچ كس نباشد كه در آن وقت دعايى كند الاّ آنكه اجابت كند او را يا استعاذت كند او را و الاّ پناه دهند او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 500 _ 501)

ابو دردا روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«صلوات بر من بسيار فرستيد در روز آدينه كه آن روزى است مشهود، فرشتگان حاضر باشند و هيچ كس نباشد كه بر من صلوات فرستد و الاّ صلوات او بر من عرض كنند چون فارغ شود از آن». گفتند: يا رسول اللّه ! پس از وفات تو همچنين است؟ گفت: «خداى تعالى بر زمين حرام كرده است كه گوشت پيغمبران خورد. پيغمبران خداى زنده باشند و روزى خورند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 501)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 194.
2- . همان، ص 197 _ 198.
3- . همان، ص 207.
4- . همان، ص 209.
5- . همان، ص 209 _ 210.

ص: 489

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هيچ روزى نشود، الاّ و نداء مى كند كه روزى ام تو و من گواهى دهم بر تو در آنچه كنى در من. اگر آفتاب من فرو شود مرا درنيابى تا روز قيامت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 502)

حذيفة اليمان روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«حذيفه! در دوزخ شيران اند و سباع از آتش و سگان اند از آتش و قلاّبها است از آتش. خداى تعالى فرشتگان را بفرستد تا به آن قلاّبها اهل دوزخ را بركشد و به آن شمشيرها پاره پاره كنند و بخورد آن سگان و سباع. هر گاه كه عضوى بخورند، خداى تعالى ديگر باره باز آفريند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 506)

روايت است از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة الطارق بخواند، خداى تعالى او را به عدد هر ستاره كه در آسمان است، دو حسنه بنويسد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 507)

عبداللّه عمر روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«سه چيز است كه هر كه بر آن محافظت كند دوست خداى باشد: نماز و روزه و غسل جنابت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 509 _ 510)

ابو اُمامه روايت كرد از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة الاعلى بخواند، خداى تعالى به عدد هر حرفى كه بر ابراهيم و موسى عليهماالسلام و محمّد صلى الله عليه و آلهفرستاد او را حسنه بنويسد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 510)

عبداللّه زبير و عبداللّه عمر گفتند كه رسول صلى الله عليه و آله اين سوره دوست داشتى و گفتى:«اوّل كسى كه سبحان ربى الاعلى گفت، ميكائيل بود». و رسول صلى الله عليه و آله گفت جبرئيل را عليه السلام كه: «مرا خبر ده از ثواب آن كس كه اين كلمه بگويد در نماز يا بيرون از نماز. گفت: يا محمّد! هيچ مؤمنى و مؤمنه نباشد كه اين كلمه بگويد در سجود، الاّ ثواب اين كلمه در ترازوى حسنات از عرش و كرسى و كوههاى دنيا گران تر باشد».

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 211 _ 212.
2- . همان، ص 220.
3- . همان، ص 224.
4- . همان، ص 229 _ 230.
5- . همان، ص 233.

ص: 490

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 511)

ابوذر غفارى گفت:پرسيدم از رسول صلى الله عليه و آله، گفتم: يا رسول اللّه ! پيغمبران چند بودند؟ گفت: «صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بودند». گفتم: يا رسول اللّه ! مرسل چند بودند؟ گفت: «سيصد و شصت بودند و باقى انبياء بودند». گفتم: يا رسول اللّه ! آدم پيغمبر بود؟ گفت: «بلى، خداى او را به خودى خود آفريد و با او سخن گفت». آن گه گفت: «يا اباذر! از جمله آن پيغمبران چهار عربى بودند: هود و صالح و شعيب و پيغمبر تو». گفتم: يا رسول اللّه ! خداى تعالى چند كتاب فرستاد؟ گفت: «يكصد و چهار كتاب از آن ده به آدم داد، پنجاه به شيث داد، و سى به اخنوخ داد (و او ادريس است و او اوّل كسى بود كه چيزى نوشت به قلم)، و ده به ابراهيم عليه السلام داد، و تورات به موسى عليه السلام، و انجيل به عيسى عليه السلام و زبور به داوود عليه السلام و فرقان به من».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 514)

عبداللّه عباس روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«هر كه او سورة الغاشية بخواند، حق (سبحانه و تعالى) او را حساب آسان كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 514)

عبداللّه عباس روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«ضريع چيزى باشد در دوزخ كه با نبت ماند، از صبر تلخ تر و از مردار گنده تر و از آتش گرم تر».

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 233 _ 234.
2- . همان، ص 239 _ 240.
3- . همان، ص 241.

ص: 491

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 515 _ 516)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«در بهشت سريرهايى باشد در غايت بلندى و اقلّ و اكثر طول آن صد ساله و كمتر و بيشتر». مشركان گفتند: پس چگونه بر آن شوند؟ «سر فرود آرند تا مؤمنان پاى بر آن نهند ايشان را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 516)

روايت است از زِرِّ حُبيش از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة الفجر بخواند در ايام عشر، خداى تعالى او را بيامرزد و هر كس در دگر روزها بخواند، او را نورى باشد روز قيامت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 518)

انس مالك روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هيچ ايّام نيست كه خداى تعالى دوست تر دارد كه بنده در او عمل صالح كند فاضل تر از اين ايّام و روزه هر روزى برابر است به روزه سالى و قيام هر شبى از او به قيام شب قدر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 519)

در خبر است كه رسول را صلى الله عليه و آله گفتند:جوانى است كه از اين ده روز پيوسته روز روزه دارد. او را بخواند و گفت: «چه شنيده اى در فضل اين ايّام؟» گفت: يا رسول اللّه ! چيزى نشنيده ام. جز آن نيست كه ايّام حج است و حاجيان در اين ايّام در افعال حج باشند. من نيز خواهم كه در چيزى باشم. گفت: «بشارت باد تو را كه هر كه يك روز از اين ده روز روزه دارد، همچنان باشد كه صد برده آزاد كند و صد شتر قربان كند و صد اسب در راه خدا بر غازيان وقف كرده؛ چون روز ترويه باشد. و روزه دار چنان باشد كه هزار برده آزاد كرده باشد و هزار شتر قربان كرده و هزار اسب در سبيل خداى وقف كرده و چون روز عرفه باشد روزه دارد، همچنان باشد كه دو هزار برده آزاد كرده باشد و دو هزار شتر قربان كرده و دو هزار اسب وقف كرده بر مجاهدان و دو سال روزه بنويسند او را: يك سال از پيش و يك سال از پس آن».

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 244 _ 245.
2- . همان، ص 247.
3- . همان، ص 250.
4- . همان، ص 253.

ص: 492

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 519)

سعيد جبير گفت از عبداللّه عبّاس كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هيچ ايّامى نيست كه عمل در او فاضل تر باشد از اين ايام و خداى دوست تر دارد». گفتند: يا رسول اللّه و لا الجهاد فى سبيل اللّه ؟ گفت: «و لا الجهاد فى سبيل اللّه و نه جهاد كردن در سبيل خداى، الاّ آنكه مردى بود جان و مال در جهاد بذل كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 519)

در خبرى كه صولى آورد در كتاب الوزراء به اسناد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«در ذى الحجّة شبى است كه آن سيّد شبها است و آن شب ابراهيم خليل است عليه السلام. در اين شب توبه داوود قبول كردند و آن شب عرفه بود. هر كه در اين شب عملى كند از عبادت، او را مزد صد و هفتاد سال عبادت دهند و دعاش اجابت كند و در اين شب تضرّع و استغفار كنيد كه اين شب مباهات است و در اين شب توبه تائبان قبول كنند و هر نماز در روزه و صدقه كه در اين ايّام باشد، مضاعف كنند يكى به هفتصد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 521)

جابر بن عبداللّه انصاررى از رسول صلى الله عليه و آله روايت كردند كه او گفت:«فجر صبح ذى الحجه است و ليالى عشر دهه اوّل است و شفع روز عيد است و وتر روز عرفه».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 521)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 253.
2- . همان، ص 253 _ 254.
3- . همان، ص 256.
4- . همان، ص 256 _ 257.

ص: 493

ابو ايوب روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله را پرسيدند از شفع و وتر. گفت:«شفع عرفه است و وتر عيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 521)

عمران بن حُصَيْن از رسول صلى الله عليه و آله روايت كرد كه:«شفع و وتر نماز است، بعضى از آن جفت و بعضى از آن طاق».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 521)

مقداد روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«از قوم عاد مردان بود كه چون ايشان را با حيى اى يا قبيله اى خصومتى بودى، يكى از ايشان بيامدى و سنگى عظيم از كوه بكندى بر طول و عرض آن قبيله بياوردى و بر سر ايشان فرو گذاشتى و هلاك كردى ايشان را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 523)

اميرالمؤمنين على (عليه الصلوة والسلام) گفت:يا رسول اللّه ! دوزخ را چگونه آرند؟ گفت: «دوزخ را هفتاد هزار فرشته به هفتاد هزار زمام به عرصه قيامت آرند. جمره اى از جمرات دوزخ به هفتاد هزار زمام به عرصه قيامت آرند. آن گه يك شرار از او پديد آيد كه اگر فرشتگان دفع نكنند، همه اهل جمع را بسوزند. آن گه آن خازنان گويند: يا رسول! بشارت باد تو را كه خداى تعالى گوشت و پوست تو بر آتش حرام كرده است». نزد آن حال گويند: نفسى نفسى، مگر رسول صلى الله عليه و آله كه او گويد: امّتى امّتى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 529)

روايت است از زِرِّ حُبيش از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه اين سوره بخواند، خداى تعالى او را ايمن كند از خشم خود در روز قيامت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 531)

عبداللّه عبّاس روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«روز قيامت هيچ بنده را رها نكنند كه قدم از قدم بردارد تا از عهده چهار چيز بيرون نيايد: از عمرى كه به چه سر برده، و از مالش كه از كجا كسب كرده، و كجا خرج كرد، و از عملش كه چگونه بدان كار كرد و از دوستى ما كه اهل البيتيم».

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 257.
2- . همان، ص 257.
3- . همان، ص 261.
4- . همان، ص 273 _ 274.
5- . همان، ص 279.

ص: 494

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 533)

ابو حازم روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«خداى تعالى در بعضى كتب گفت: يابن آدم! اگر زبان با تو منازعت كند در آنچه بر تو حرام كرده ام، در پيش او دو طبقه نهاده ام؛ يعنى دو لب تا اطباق كنى و فراهم آرى و اگر چشم با تو منازعت كند در آنچه بر تو حرام كرده ام، در پيش او دو طبقه كرده ام: جفن و پلك، تا اطباق كنى و اگر فرج با تو منازعت كند در محرّمات، در پيش او دو طبقه كرده ام از پايها، تا تو اطباق كنى برو».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 534)

ابن عازب گفت كه اعرابى به نزديك رسول صلى الله عليه و آله آمد و گفت:يا رسول اللّه ! مرا علمى بياموز كه مرا به بهشت برد. رسول (صلوات اللّه و سلامه عليه و آله) گفت: «اگر سؤال به لفظ مختصر گفتى، به معنى بزرگ است. برو و عتق نسمه كن و فكّ رقبه». گفت: يا رسول اللّه ! نه هر دو به يك معنى و يكى باشد؟ گفت: «نه، عتق آن باشد كه تو برده خود را آزاد كنى و فكّ آن باشد كه او را بر بهاء دادن خود يارى دهى؛ يعنى مكاتب را، و منحه روان دارى، يعنى شتر و گوسفند بدهى تا يك دو روز مردمان درويش بدوشند و به شير آن منتفع شوند و عطاء باز نگيرى از خويشان و اگر چه ظالم باشند. اگر اين نتوانى كردن، گرسنه را طعام ده و تشنه را آب ده و امر معروف كن و نهى منكر كن. اگر اين نيز نتوانى كردن، زبان نگاه دار، الاّ از خيرى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 536)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 284.
2- . همان، ص 285.
3- . همان، ص 289 _ 290.

ص: 495

أُبَىِّ كعب روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«هر كه او سوره و الشمس بخواند، خداى تعالى چندان ثواب دهد او را كه ثواب آنان باشد كه هر چه آفتاب و ماهتاب بر آن تابد، به صدقه داده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 537)

روايت كنند از ابو اُمامه از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره و اللّيل بخواند، خداى تعالى روز قيامت چندان ثواب دهد او را كه راضى شود و او را از سختى و دشوارى عافيت دهد و خوارى هيچ بدو نرسد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 540)

اميرالمؤمنين على (عليه الصلوة والسلام) روايت كرد كه يك روز رسول صلى الله عليه و آلهبه جنازه اى حاضر بود و چوبى به دست داشت، بر زمين مى زد؛ چنان كه مرد متفكّر كند. آن گه گفت:«هيچ كس نباشد الاّ او را در بهشت جاى بود و در دوزخ جاى». مردى گفت: يا رسول اللّه ! پس ما عمل ترك كنيم. گفت: «نه، اعملوا فكلّ ميسّر لما خلق له».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 541)

روايت است از زِرِّ حُبيش، از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره و الضّحى بخواند، او از جمله آنان باشد كه خداى پسندد كه رسول صلى الله عليه و آله شفيع او باشد و به عدد هر يتيمى و سائلى كه در دنيا بوده باشد، او را دو حسنه بنويسند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 543)

عبداللّه عبّاس گفت كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«به من نمودند آنچه امّت مرا خواستند دادن از ظفر و نصرت و فتح شهرها. من خرّم شدم و جبرئيل آمد و براى زيادتى من اين آيه آورد: «وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى» (5) ». گفتم: آن چيست كه خداى را خواهد دادن تا راضى شوم؟ گفت: «هزار كوشك است در بهشت از مرواريد و خاك او از مشك اذفر و با هر كوشكى آنچه لايق آن باشد».

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 291.
2- . همان، ص 299.
3- . همان، ص 303.
4- . همان، ص 306.
5- . الضُّحى (93): آيه 5 .

ص: 496

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 544)

ابو جعفر الباقر عليه السلام روايت كرد از پدرش سيّد العابدين، از عمّش محمد بن حنفيّه، از پدرش اميرالمؤمنين على عليه السلام كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«روز قيامت كه من در موقف شفاعت بايستم. چندان گناهكار را بخواهم كه خداى تعالى گويد: راضى شدى اى محمّد؟ من گويم: رضيتُ رضيتُ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 544 _ 545)

روايت است از صادق عليه السلام كه يك روز رسول صلى الله عليه و آله در نزديك زهرا عليهاالسلام شد. او را ديد گليمى از شتر در دوش گرفته و به يك دست دستاس مى كرد و به يك دست كودك را تعاهد مى كرد. رسول صلى الله عليه و آله آن گه گفت:«اى دخترك! اين مرارت و تلخى دنيا فرو بر به اميد حلاوت آخرت كه خداى تعالى آيتى به من فرستاده: «وَلَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضى» (3) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 545)

در خبر است كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«روز قيامت چندان شفاعت دهند مرا كه گويم: حسبى حسبى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 545)

عبداللّه عباس روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«از خداى سؤال كردم كه خواستمى تانه كرده بودمى. گفتم: بار خدايا! نه سليمان را ملكى عظيم دادى و نه فلان كس را فلان نعمت دادى؟» حق تعالى گفت: يا محمّد صلى الله عليه و آله «أَ لَمْ يَجِدْكَ يَتِيماً فَآوى...» (6) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 5، ص 545)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 310.
2- . همان، ص 310.
3- . الضُّحى (93): آيه 5 .
4- . روض الجنان، ج 20، ص 311.
5- . همان، ص 311.
6- . الضُّحى (93): آيه 6 .
7- . روض الجنان، ج 20، ص 312.

ص: 497

ابو هريره روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«نبايد تا منع كند شما را از آنكه سائل را چيزى بدهيد از آنكه او دست و رنجن زرّين در دست دارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 549)

زِرِّ حُبيش روايت كرد از عبداللّه مسعود كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره «ألَمْ نَشْرَحْ» بخواند، همچنان باشد كه به من آيد و من دلتنگ باشم، مرا دلشاد كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 549)

ابو سعيد خدرى روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«جبرئيل از خدا پرسيد كه نام محمّد صلى الله عليه و آله به چه بلند كردى؟ گفت: به آنكه نام او را به نام خود پيوستم تا هر كه گويد اشهد ان لا اله الاّ اللّه ، از او مقبول نباشد تا نگويد محمّد رسول اللّه ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 550)

روايت است از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه سوره و التّين بخواند، خداى تعالى او را دو خصلت بدهد: عافيت و يقين تا در دنيا باشد، و در قيامت به عدد هر كسى كه اين سوره بخواند، او را روزى بنويسد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 552)

ابوذر غفارى روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله را طبقى انجير آوردند. او در پيش صحابه بنهاد و مى خورد و مى گفت:«بخوريد اگر گويم ميوه اى از بهشت آورده اند، انجير باشد؛ براى آنكه در او استخوان نيست و انجير بواسير را ببرد و نقرس را سود دارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 552)

انس مالك روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«كودك نابالغ تا بالغ شدن و به حدّ كمال رسيدن هر آن طاعتى و خيرى كه كند، مزد آن مادر و پدر را نويسند و هر آن گناه كه كنند، بر او ننويسند و نه بر پدر و مادرش نويسند. چون به حدّ بلوغ رسد و قلم تكليف بر او برانند، آن دو فرشته كه بر او موكّل اند بفرمايد تا او را نگاه دارند و مسدّد كنند و چون به چهل سال رسد در اسلام، خداى تعالى او را از سه بلا ايمن كند: از جنون و جذام و برص. چون به پنجاه سال رسد، خداى تعالى تخفيف حسابش كند. چون به شصت سال رسد، خداى تعالى توفيق توبه دهد او را. چون به هفتاد رسد، اهل آسمان دوستش دارند. چون به هشتاد رسد، خداى تعالى حسناتش مضاعف كند و سيّئاتش مكفّر. چون به نود سال رسد، گناه مقدّم و مؤخّرش بيامرزد و شفاعت او در اهل البيتش قبول كند. او را اسير اللّه فى ارضه نام كنند. چون به خرفى رسد، خداى تعالى مثال آن عمل كه در تندرستى و تمام عقلى كردى، بنويسد او را و اگر سيّئه كند، بر او ننويسد».

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 318.
2- . همان، ص 320.
3- . همان، ص 322.
4- . همان، ص 327.
5- . همان، ص 328.

ص: 498

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 554)

روايت است از أُبَىِّ كعب از رسول صلى الله عليه و آله كه:«هر كه او سوره اقرأ بخواند، همچنان باشد كه همه سوره ها مفصّل خوانده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 554)

روايت است از زِرِّ حُبيش، از أُبَىِّ كعب، از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«هر كه او سورة القدر بخواند، او را خداى چندان ثواب دهد كه ماه رمضان روزه داشته باشد و شب قدر با روزه كرده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 558)

عبداللّه عمر گفت:در عهد رسول صلى الله عليه و آله چند كس در خواب ديدند از صحابه كه شب قدر شب بيست و سيم است. رسول صلى الله عليه و آله گفت: «خوابهاى شما متواطى است بر شب بيست و سيم و هر كه او خواهد تا قيام كند و عبادتى نمايد، فعليه بليلة ثلاث وعشرين».

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 331.
2- . همان، ص 332.
3- . همان، ص 341.

ص: 499

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 559 _ 560)

ضمرة بن عبداللّه گفت:من در جماعتى بودم از بنى سلمه. گفتند: كيست كه برود و براى ما رسول را صلى الله عليه و آله بپرسد از شب قدر؟ گفتم: من بروم. بيامدم به شب به مدينه رسيدم به دَرِ سراى رسول صلى الله عليه و آله. بفرمود تا مرا طعام دادند. من طعام بخوردم. گفت: نعلين من بياور. نعلين پيش رسول صلى الله عليه و آله نهادم، بپوشيد. بيرون آمد تا به مسجد آمد. گفت كارى دارى. گفتم: يا رسول اللّه ! بنى سلمه مرا فرستاده اند تا بپرسم كه شب قدر كدام است. گفت: «امشب شب چندم است از ماه؟» گفتم: شب بيست و دوم است. گفت: «فردا شب باشد بيست و سيم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص _ 560)

عبداللّه عمر گفت رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه تحرّى شب قدر كند، گو كه در شب بيست و هفتم تحرّى كن آن را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 560)

أُبَىِّ كعب را پرسيدند، گفت:شب بيست و هفتم باشد. گفتند: از كجا گفتى. گفت: علامتى است آن را كه ما آن علامت در اين روز يافتيم. گفتند: آن علامت چيست؟ گفت: رسول صلى الله عليه و آله گفت: «علامت شب قدر آن باشد كه بامداد آفتاب برآيد مانند طشتى كه آن را شعاع نباشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 560)

خبرى روايت كردند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«شب بيست و نهم فرشتگان از آسمان بعد در يك بيابان فرود آيند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 560)

حسن بصرى گفت كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«شب قدر شبى باشد خوش و روشن، نه گرم باشد و نه سرد. بامدادش آفتاب برآيد و او را شعاع نبود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 561)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 345.
2- . همان، ص 345 _ 346.
3- . همان، ص 346.
4- . همان، ص 346 _ 347.
5- . همان، ص 347.
6- . همان، ص 348.

ص: 500

ابو هريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«هر كه در شب قدر نماز كند از سر ايمان و احتساب، خداى تعالى گناهان گذشته او بيامرزد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 561)

عبداللّه عبّاس گفت:از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم كه گفت: «چون شب قدر باشد، خداى تعالى جبرئيل را گويد با كوكبه فرشتگان به زمين رود، او لواى سبز دارد و لو ابر بام كعبه زند و او را سيصد هزار پَر باشد. دو پَر است كه جز اين شب باز نكند. اين پَرها را برافراشد، از مشرق تا به مغرب بپوشد. آن فرشتگان مى روند در هر جاى و سلام مى كنند بر قائمى و قاعدى و نماز كنى و ذاكرى، و دست در دست ايشان مى نهند و بر دعاى ايشان آمين مى كنند. چون صبح برآيد، جبرئيل ندا كند كه خداى تعالى با حوائج امّت محمّد صلى الله عليه و آله چه كرد؟ گويند: نظر كرد به ايشان و ايشان را بيامرزند و عفو كرد، الاّ چهار كسى: مدمن خمر را، و آن را كه عاق باشد در مادر و پدر، و قاطع رحم را، و جاودگر را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 562)

روايت است از سعيد مسيّب از ابو درداء كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«اگر مردمان بدانستندى كه در اين سوره چه منتقبت و فضيلت است، اهل و مال رها كردندى و اين سوره بياموختندى». مردى از خزاعه گفت: يا رسول اللّه بگو تا در اين سوره چه ثواب بود خواننده را؟ رسول صلى الله عليه و آله گفت: «اين سورتى است كه هيچ منافق نخواند و نه آن كسى كه در دل او شكّى باشد». آن گه گفت: «به خداى تعالى كه فرشتگان مقرّب اين سوره خوانند، از آن گه كه خداى فرو فرستاد و از قرائت اين سوره فاتر نشوند و هيچ بنده نباشد كه سوره بخواند به شب و الاّ خداى تعالى فرشتگان را بفرستد تا او را نگاه دارند در دين و دنيا و او را دعا كنند به رحمت و مغفرت. اگر به روز بخواند، چندان ثواب دهند او را كه روشنايى روز بدو رسد و تاريكى شب».

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 348.
2- . همان، ص 350.

ص: 501

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 565)

رسول عليه السلام گفت:« «عَمَّ يَتسائلون» (2) بياموزيد و «ق وَالْقُرْآنِ الَْمجِيدِ» (3) و «وَالسَّماءِ ذاتِ الْبُرُوجِ» (4) «وَالسَّماءِ وَالطّارِقِ» (5) كه اگر شما بدانيد كه در اين سوره ها چه فضيلت و ثواب است، آنچه در دست داريد رها كنيد و به تعليم و حفظ اين سوره ها مشغول شويد و بدين سوره ها جمله گناه بيامرزد، الاّ شرك به خداى و بدانيد كه سورة الملك مجادله كند روز قيامت از خداوندش و استغفار كند براى او از گناه».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 565)

زِرِّ بن حُبيش روايت كرد از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره لم يكن بخواند، روز قيامت با خير البريّه باشد در سفر و اقامت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 5، ص 565)

انس مالك گفت رسول صلى الله عليه و آله أُبَىِّ كعب را گفت:«خداى تعالى مرا فرمود تا اين سوره بر تو خوانم». أُبَىِّ كعب گفت: يا رسول اللّه ! خداى نام من برد؟ گفت: آرى، أُبَىِّ كعب بگريست.

(تفسير ابوالفتوح رازى (8) ، ج 5، ص 565)

روايت است از على بن موسى الرضا عليه السلام از پدرانش از اميرالمؤمنين على (عليه الصلوة والسلام) كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او اين سوره چهار بار بخواند، همچنان باشد كه جمله قرآن خوانده».

(تفسير ابوالفتوح رازى (9) ، ج 5، ص 567)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 358.
2- . النّبأ (78): آيه 1.
3- . ق (50): آيه 1.
4- . البروج (85): آيه 1.
5- . الطارق (86): آيه 1.
6- . روض الجنان، ج 20، ص 359.
7- . همان، ص 359.
8- . همان، ص 359.
9- . همان، ص 364.

ص: 502

عطا روايت كرد از عبداللّه عبّاس كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:« «إِذا زُلزِلَت» (1) معادل بود به نيمى از قرآن، و «قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ» (2) معادل بود به ثلث از قرآن، و «قُلْ يا أَيُّهَا الكافِرُون» (3) معادل بود ربع قرآن را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 567)

روايت است از زِرِّ بن حُبيش از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة العاديات بخواند، خداى تعالى او را ده حسنه بنويسد به عدد هر كس كه به منا و مزدلفه حاضر آيد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 570)

ابو اُمامه گفت:رسول صلى الله عليه و آله گفت: «دانى كه تا كنود چه باشد؟» گفتم: خداى و رسولش عالم ترند. گفت: «آن باشد كه تنها نان خورد و عطاء ندهد و بنده را بزند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 572 _ 573)

روايت است از ابى اُمامه، از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة القارعه بخواند، خداى تعالى روز قيامت كفّه حسناتش گرانبار گرداند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 5، ص 573)

روايت است از ابو اُمامه، از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره «الهيكُمُ التَّكاثُر» (8) بخواند، خداى تعالى و تقدّس او را از آنان كند كه بر نعمت حساب نكنند و چندان ثواب دهد او را ثواب آن كس كه هزار آيه از قرآن بخواند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (9) ، ج 5، ص 575)

ابو هريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«نعيم، آب سرد است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (10) ، ج 5، ص 576)

.


1- . الزلزلة (99): آيه 1.
2- . الإخلاص (112): آيه 1.
3- . الكافرون (109): آيه 1.
4- . روض الجنان، ج 20، ص 364.
5- . همان، ص 371.
6- . همان، ص 377 _ 378.
7- . همان، ص 380.
8- . التّكاثر (102): آيه 1.
9- . روض الجنان، ج 20، ص 384.
10- . روض الجنان، ج 20، ص 387.

ص: 503

امام رضا (عليه التحيّة و الدعاء) روايت كرد از پدرانش، از رسول صلى الله عليه و آلهگفت:«اين نعيم، رطب است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 576)

ابو هريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت:«در اين آيه هر كه را نان گندمين باشد و آن سرد و سايه كه در او بنشيند، اين سه چيز از آن نعيم است كه خداى تعالى گفت كه شما را از آن بپرسند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 576)

عبداللّه مسعود گفت از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم كه:«اين نعيم، ايمنى و تندرستى است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 576)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«روز قيامت خداى تعالى نعمتهاى خود بر بنده شمارد تا در ميان آن گويد: نه از من خواستى كه فلانه را روزى من كن تا به زنى كنم او را؟ من اجابت كردم تو را به نام و نسب بگويد او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 577)

روايت است از ابو اُمامه و أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة العصر بخواند، خداى تعالى خاتمه امور او بر صبر كند و روز قيامت با اصحاب حق باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 578)

روايت است از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه سوره «وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ» (6) بخواند؟ خداى تعالى او را به عدد هر كس كه استهزاء كرد به رسول صلى الله عليه و آله و اصحاب او، ده حسنه بنويسند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 5، ص 579)

روايت است از زِرِّ بن حُبيش از رسول صلى الله عليه و آله كه:«هر كه او سورة الفيل بخواند، خداى تعالى او را ايمن كند از خسف و قذف و مسخ در دنيا».

(تفسير ابوالفتوح رازى (8) ، ج 5، ص 581)

.


1- . همان، ص 387.
2- . همان، ص 378 _ 379.
3- . همان، ص 388.
4- . همان، ص 389.
5- . همان، ص 392.
6- . الهُمزة (104): آيه 1.
7- . روض الجنان، ج 20، ص 395.
8- . روض الجنان، ج 20، ص 400.

ص: 504

زِرِّ حُبيش روايت كرد از أُبَىِّ كعب از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت:«هر كه او «لايلاف» بخواند، خداى تعالى به عدد هر كه به كعبه طواف كند در حج و عمره، ده حسنه بنويسد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 587)

امّ هانى بنت ابى طالب روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خداى تعالى قريش را تفضيل داد بر ديگر قبايل عرب به هفت چيز كه پيش از ايشان كس را نبود و پس از ايشان كس را نباشد: يكى آنكه مرا از ايشان كرد، دوم آنكه نبوّت در قبيله ايشان كرد، و خدمت كعبه، و مقام سقايت الحاج، و نصرت ايشان بر فيل، و امامت، در ايشان سورتى فرستاد كه كس را با ايشان شركتى نبود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 577 _ 578)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«ما فرزندان نضر بن كنانه ايم نسبت به مادر نكنيم با پدر نكنيم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 588)

واثلة بن الاشفع روايت كرد كه رسول (عليه افضل الصلوة) گفت:«خداى تعالى از فرزندان اسماعيل، بنى كنانه را برگزيد و از بنى كنانه، قريش را و از قريش، بنى هاشم را و از بنى هاشم، مرا. فانا خيرهم نفساً وأباً وامّاً».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 588 _ 589)

روايت است از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سوره «أرأيْتَ» (5) بخواند، خداى تعالى بيامرزد او را اگر زكات سال داده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 590)

.


1- . همان، ص 415.
2- . همان، ص 415.
3- . همان، ص 417.
4- . همان، ص 417.
5- . الماعون (107): آيه 1.
6- . روض الجنان، ج 20، ص 422.

ص: 505

سعيد گفت:رسول را صلى الله عليه و آله پرسيدم از اين آيه (1) ، گفت: «آنان باشند كه نماز تأخير كنند از اوّل وقت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 591)

بريده اسلمى روايت كرد كه چون اين آيه آمد، رسول صلى الله عليه و آله گفت:«اللّه اكبر اين آيه شما را بهتر است از آنكه هر يكى از شما را مثل ملك دنيا بودى. مراد به اين آيه آن كس است كه اگر نماز كند، اميدى ندارد به خيرش و اگر رها كند، نترسد از شرّش».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 591)

سعيد المسيّب گفت از عايشه كه او گفت از رسول صلى الله عليه و آله پرسيدم كه ماعون چه باشد؟ گفت:«چيزى كه به او انتفاع گيرند و حلال نباشد منع كردن از كس چون آب و آتش و نمك».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 592)

روايت است از ابو اُمامه، از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او «انّا أعطينا» (5) بخواند، خداى تعالى او را از جويهاى بهشت آب دهد و به عدد هر قربانى كه روز عيد كردند و كنند، او را ده حسنه بنويسند از جمله مسلمانان و اهل كتاب و مشركان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 592)

جابر بن مكحول روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او اين سوره بخواند، خداى تعالى چندان ملك دهد او را در بهشت كه اگر وصف آن بر دفترها نويسند به چندان شتران، بر نتوانند گرفتن كه از مشرق تا مغرب برسد و هر دفترى چندان كه دنيا و هر چه در اوست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 5، ص 592)

رسول عليه السلام گفت:«كوثر جويى است در بهشت و حوضى كه خداى وعده داد كه امّت تو بر كنار او روند به عدد ستاره آسمان، و در كنار او اوانى و اقداح باشد. گروهى به كناره آب كوثر فراز آيند. فرشتگان ايشان را برانند. من گويم: امّت من اند. گويند: از پس تو احداث كردند كه تو ندانى».

.


1- . مراد آيه: «الَّذِينَ هُمْ عَنْ صَلاتِهِمْ ساهُونَ» الماعون (107): 5 است.
2- . روض الجنان، ج 20، ص 423.
3- . همان، ص 424.
4- . همان، ص 425.
5- . الكوثر (108): آيه 1.
6- . روض الجنان، ج 20، ص 426.
7- . همان، ص 426.

ص: 506

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 593)

عبداللّه عباس گفت:چون اين سوره (2) آمد، رسول صلى الله عليه و آله بر منبر رفت و خطبه كرد و اين سوره بخواند. صحابه گفتند: يا رسول اللّه ! اين كوثر چيست كه خداى تو را بداد؟ گفت: «جويى است در بهشت از شير سپيدتر و از چوب تير راست تر، بر كناره او درّ و ياقوت است، مرغانى سبز به آب خوردن بدان جوى آيند. گردنها چون شتران بختى». گفتند: يا رسول اللّه ! چند ناعم باشند اين مرغان؟ گفت: «از ايشان ناعم تر آنان باشند كه اين مرغان خورند و از اين آب خورند و رضوان خداى دريابند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 593)

عبداللّه عمر روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«كوثر جويى است در بهشت. كنارهاى او از زر سرخ است و ريگ او از مرواريد و ياقوت است و خاك او از مشك خوش تر است و آبش از انگبين شيرين تر است و از برف سفيدتر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 593)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«آب كوثر از اصل سدرة المنتهى بيرون مى آيد، طول از مشرق تا مغرب است. بر كنار او زعفران رسته است، ريگ او دُرّ و مرجان و ياقوت است و خاك او مشك اذفر، بر كنار او قبّ ها از دُرّ و مرجان. هر كه در او شود، از غرق ايمن باشد. هر كه از او باز خورد، هرگز تشنه نشود و هيچ كس از او وضو نكند و الاّ هرگز اشعث و اغبر نشود. امّت من بر اين حوض چنان ازدحام كنند كه چهارپايان».

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 428.
2- . مراد سورة الكوثر است.
3- . روض الجنان، ج 20، ص 428 _ 429.
4- . همان، ص 429.

ص: 507

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 593)

اصبغ بن نباته روايت كرد از اميرالمؤمنين على (عليه الصلوة والسلام) كه چون اين سوره آمد، رسول صلى الله عليه و آله گفت:«يا جبرئيل! اين نحر چيست كه خداى تعالى امر فرموده است؟ گفت: نحر نيست. خداى تعالى مى فرمايد كه در نماز دست به تكبير بردارد تا به نحر. در تكبير افتتاح و تكبير ركوع و تكبير سجود و چون سر بردارى از او كه اين نماز ماست و نماز فرشتگان در آسمان هاى هفت. آن گه گفت: هر چيزى را زينتى است و زينت نماز دست برداشتن است به تكبيرها».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 594)

رسول عليه السلام گفت:«اندر نماز دست برداشتن به تكبير از جمله استكانت و خشوع است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 594)

از جبير مطعم كه او گفت كه رسول صلى الله عليه و آله مرا گفت:«يا جبير! خواهى كه چون به سفر شوى، از همه همراهان تو را حال بهتر شود و زاد بيشتر؟» من گفتم: آرى، يا رسول اللّه . گفت: اين پنج سوره را بر خوان: «قُلْ يا أَيُّهَا الْكافِرُونَ» (4) و «إِذا جاءَ نَصْرُ اللّه ِ وَالْفَتْحُ» (5) و «قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ» (6) و «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ» (7) و «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النّاسِ» (8) و افتتاح كن به قرائت بسم اللّه الرحمن الرحيم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (9) ، ج 5، ص 595)

رسول صلى الله عليه و آله يكى را از صحابه گفت:«چون بخواهى خفت، اين سوره بخوان كه اين براء تو است از شرك».

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 429.
2- . همان، ص 431
3- . همان، ص 431.
4- . الكافرون (109): آيه 1.
5- . النصر (110): آيه 1.
6- . الإخلاص (112): آيه 1.
7- . الفلق (113): آيه 1.
8- . النّاس (114): آيه 1.
9- . روض الجنان، ج 20، ص 433.

ص: 508

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 595)

زِرِّ بن حُبيش روايت كرد از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه اين سوره بخواند، چنان باشد كه رُبعى از قرآن خوانده باشد و شياطين از او دور شوند و از شرك برى شود و از فزع اكبر ايمن شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 595)

رسول صلى الله عليه و آله گفت:«كودكان را بگوى تا چون بخواهند خفتن، اين سوره بخوانند تا هيچ چيز ايشان را تعرّضى نرساند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 595)

روايت است از أُبَىِّ كعب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او سورة الفتح بخواند، همچنان بود كه با رسول صلى الله عليه و آله حاضر بوده روز فتح مكّه».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 597)

روايت است از ابو اُمامه، از أُبَىِّ كعب كه گفت:رسول صلى الله عليه و آله گفت: «هر كه اين سوره بخواند، اميد دارم كه خداى تعالى جمع نكند ميان او و ابو لهب».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 604)

روايت است از ابو دردا كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«عاجز باشد يكى از شما كه هر شب ثلثى از قرآن بخواند». گفتند: يا رسول اللّه كه طاقت دارد؟ گفت: «يك بار «قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ» (6) بخواند، همچنان باشد كه ثلثى از قرآن خوانده باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 5، ص 607)

جابر بن عبداللّه انصارى روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او «قُلْ هُوَ اللّه أَحَدٌ» (8) بخواند، چون در خانه شود خداى تعالى درويشى از آن خانه و همسايگان دور كند».

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 433.
2- . همان، ص 433 _ 434.
3- . همان، ص 434.
4- . همان، ص 438.
5- . همان، ص 454.
6- . الإخلاص (112): آيه 1.
7- . روض الجنان، ج 20، ص 462.
8- . الإخلاص (112): آيه 1.

ص: 509

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 607)

انس بن مالك روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او «قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ» (2) بخواند، يك بار خدا بر او بركت كند و چون دو بار بخواند، بر او و اهل بيت او بركت كند و هر كه سه بار بخواند، خداى تعالى بر او و اهل او و همسايگان او بركت كند و هر كه دوازده بار بخواند، خداى تعالى براى او دوازده كوشك در بهشت بنا كند و حفظه گويند: بياييد تا كوشكهاى برادرمان بينيد. اگر صد بار بخواند، خداى تعالى كفّاره گناه بيست و پنج ساله كند او را. اگر چهار صد بار بخواند. كفّاره چهارصد ساله گناه بود او را جز خون به ناحق و مظالم. اگر هزار بار بخواند، نميرد تا جاى خود در بهشت نبيند يا ديگرى ببيند و او را خبر دهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 607)

سهل روايت كرد كه مردى به نزديك رسول صلى الله عليه و آله آمد و شكايت كرد از درويش به او. رسول صلى الله عليه و آله گفت:«چون در خانه شوى بر اهل خانه خود سلام كن و اگر كسى نباشد، بر من صلوات بفرست و «قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ» يك بار بخوان». مرد هم چنان كرد، توانگر شد و روزى بر او فراخ شد؛ تا با همسايگان خبر كرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 607 _ 608)

محمد بن المنكدر روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«يك روز دو فرشته در هوا به يكديگر رسيدند. يكى از آسمان مى آمد و يكى از زمين. آنكه از آسمان مى آمد، گفت: امروز چندان عمل به آسمان بردم كه هرگز نبرده ام. فرشته ديگر گفت: آن چيست؟ گفت: مردى صد بار «قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ» بخواند. گفت: واجب شد. گفتند: يا رسول اللّه ! چه واجب شد؟ گفت: «بهشت واجب شد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 608)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 462.
2- . الإخلاص (112): آيه 1.
3- . روض الجنان، ج 20، ص 462 _ 463.
4- . همان، ص 463.
5- . همان، ص 464.

ص: 510

انس مالك روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«هر كه او يك بار «قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ» برخواند، خداى تعالى چندان ثواب دهد او را كه هفتاد قطار شتر از ياقوت سرخ آفريده و روح در او دميده و پر از نوشتها كرده، تنگ تر از موى زنگيان و باريك تر از موى مردمان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 608)

أُبَىِّ كعب روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله را پرسيدند از ثواب «قُلْ هُوَ اللّه ُ أَحَدٌ» گفت:«هر كه يك بار بخواند، خداى تعالى از آسمان رحمت و خبر بر او بارد و سكينه فرو فرستد بر او و او را به رحمت بپوشد و آواز او به مانند آواز نحل در زير عرش افتد و از حق (سبحانه و تعالى) هيچ چيزى نخواهد، الاّ كه بدهد او را و در حراست و حمايت خود گيرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 608)

عقبة بن عامر روايت كرد كه رسول گفت:«خبر دهم به فاضل ترين چيزى كه پناه دهندگان به آن پناه جويند؟» گفتند: بلى يا رسول اللّه . گفت: «اين دو سوره: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ» (3) و «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النّاسِ» (4) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 610)

عقبة بن عامر روايت كرده است كه رسول صلى الله عليه و آله گفت:«خبر دهم تو را به دو سوره كه فاضل ترين سوره هاى قرآن است؟» گفتم: بلى يا رسول اللّه . گفت: «معوّذتين». گفتم: مرا بياموز. آن گه مرا بياموخت. پس گفت: «اين سوره ها مى خوان. چون بخواهى خفتن و چون برخيزى».

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 464.
2- . همان، ص 464 _ 466.
3- . الفلق (113): آيه 1.
4- . النّاس (114): آيه 1.
5- . روض الجنان، ج 20، ص 470.

ص: 511

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ).

و هم او روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت مرا:«يا عقبه! هيچ سوره نيست در قرآن كه تو خوانى فاضل تر از «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ» (2) . اگر توانى، در نماز بسيار خوان». (تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 611)

و هم او روايت كرد كه رسول صلى الله عليه و آله مرا گفت:«امشب دو سوره بر من فرو فرستاد كه مثل آن نديدم؛ يعنى معوّذتين».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 611)

عايشه گفت:رسول صلى الله عليه و آله يك شب اشاره كرد به ماه و گفت: «اين غاسق است، پناه با خداى ده از او».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 611)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 470.
2- . الفلق (113): آيه 1.
3- . روض الجنان، ج 20، ص 470 _ 471.
4- . همان، ص 471.
5- . همان، ص 472.

ص: 512

. .

ص: 513

بخش دوم:احاديث ائمّه اطهار عليهم السلام .

ص: 514

. .

ص: 515

احاديث ائمّه اطهار عليهم السلام

احاديث ائمّه اطهار عليهم السلاماز رضا عليه السلام روايت كردند از پدرش كاظم، از پدرش صادق عليهم السلام كه گفت:إِجْتَمَعَ آلُ مُحَمَّدٍ عليهم السلام عَلَى الجَهْرِ بِبِسْمِ اللّه ِ الرَّحْمنِ الرَّحِيْمِ وَعَلى قَضَاءِ مَا فَاتَ فِي النَّهارِ بِاللَّيْلِ وَعَلى أَنْ يَقُولُوْا فِي أَصْحَابِ النَّبِىِّ عليهم السلام أَحْسَنَ قَوْلٍ.

ترجمه: آل محمّد اجماع كردند بر آنكه آواز بر بايد داشتن به اين آيه، و بر قضاى نماز شب به روز ببايد كردن، و قضاى نماز روز به شب، و در صحابه رسول خير بايد گفتن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 20)

روايت است از اميرالمؤمنين عليه السلام:أَحْفُوْا الشَّوارِبَ وَأَعْفُوْ اللِّحى.

[ ترجمه: سبيلها را بتراشيد و ريشها را نگهداريد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 406)

حضرت اميرالمؤمنين (صلوات اللّه و سلامه عليه) فرمود:إِذا وَصَلَتْ إِلَيْكُمْ أَطْرَافُ النِّعَمِ فَلا تَنْفِرُوْا أَقْصَاهَا بِقِلَّةِ الشُّكْرِ لَهَا. ترجمه: چون اوايل نعمت به شما رسد، آخر آن را مَرمانيد به اندكى شكر كردن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 207)

حضرت جعفر بن محمد صادق عليه السلام گفت:أَلرَّحْمنُ خَاصُّ اللَّفْظِ عَامُّ المَعْنَى وَالرَّحِيْمُ عَامُّ اللَّفْظِ خَاصُّ المَعْنَى.

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 49 _ 50.
2- . همان، ج 3، ص 218.
3- . همان، ج 11، ص 251.

ص: 516

[ ترجمه: لفظ و معنى «الرحمان» خاص و لفظ و معنى «الرحيم» عام است. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 23)

حضرت صادق عليه السلام گفت:أَلرِّيَاءُ مَعَ المُؤْمِنِ شِرْكٌ وَمَعَ المُنَافِقِ فِي دارِهِ عِبَادَةٌ.

ترجمه: ريا كردن با مؤمن شرك است و با منافق در سراى او عبادت است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 542)

راوى خبر گويد كه اميرالمؤمنين عليه السلام چون به گورستان در آمدى، گفتى:أَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَهْلَ القُبُوْرِ اَمَّا الدُوْرُ فَقَدْ سُكِنَتْ وَأَمَّا الأَمْوَالُ فَقَدْ قُسِمَتْ وَأَمَّا الأَزْواجُ فَقَدْ نُكِحَتْ. هذا خَبَرُ مَا عِنْدَنَا فَمَا خَبَرُ مَا عِنْدَكُمْ.

ترجمه: سلام بر شما باد اى اهل گورستان! امّا سراهايتان ديگران در نشستند و امّا مالهاتان را قسمت كردند و امّا زنانتان شوهران باز كردند. اين آن خبر است كه نزديك ماست، به نزديك شما چه خبر است؟ آن گه گفت: «اگر ايشان را دستورى بودى تا جواب دهند، جز اين نگفتندى كه: تَزْوَدُّوْا فَانَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 326؛ نهج البلاغه، چاپ محمد عبده، ج 4، ص 115)

در خبر مى آيد كه حسن عسكرى را پرسيدند از اين آيه (4) . گفت: أَنَا مِنَ الزَّكِىِّ عَلىِّ بْنِ مُحَمَّدٍ وَالزَّكِىُّ مِنَ الهَادِىْ مُحَمَّدِ بْنِ عَلىٍّ وَالهَادِىْ مِنَ الرِّضا عَلِىِّ بْنِ مُوسى وَالرِّضا مِنَ الكاظِمِ مُوْسَى بْنِ جَعْفَرْ وَالكَاظِمُ مِنَ الصَّادِقِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ وَالصَّادِقُ مِنَ البَاقِرِ مُحَمَّدِ بْنِ عَليٍّ وَالبَاقِرُ مِنَ السَّجَّادِ زَيْنِ العَابِدِيْنَ وَالسَّجَّادُ مِنَ الشَّهِيْدِ المَظْلُوْمِ الحُسَيْنِ بْنِ عَليٍّ. و چون به ذكر حسين على رسيد، گريه بر او افتاد. آن گه گفت: أَلسَّلامُ عَلَى الشَّهِيْدِ المَظْلُومِ. السَّلامُ عَلَى السَّيِّدِ المَرْحُوْمِ. السَّلامُ عَلَى الحَقِّ المَكْتُوْمِ. وَالحُسَيْنِ بْنِ عَليٍّ مِنْ أَبِيْهِ أَمِيْرِ المُؤْمِنِيْنَ عَلِيِّ بْنِ أَبِيْطالِبْ عليهم السلام».

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 59.
2- . همان، ج 4، ص 271.
3- . همان، ج 3، ص 119 _ 120.
4- . مراد آيه: «ذُرِّيَّةً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ» ، آل عمران (3): 34 است.

ص: 517

[ ترجمه:من از زَكىّ على بن محمد و زَكىّ از هادى محمد بن على و هادى از رضا على بن موسى و رضا از كاظم موسى بن جعفر و موسى بن جعفر از صادق جعفر بن محمد و صادق از باقر محمد بن على و باقر از سجّاد زين العابدين و سجّاد از شهيد مظلوم حسين بن على كه درود باد بر شهيد مظلوم و سيد مرحوم و حق پنهان شده و حسين بن على از اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهم السلام است. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 549)

معاذ العدويه گفت:از اميرالمؤمنين على عليه السلام شنيدم بر منبر بصره مى گفت: أَنَا الصِّدِّيْقُ الأَكْبَرُ آمَنْتُ قَبْلَ أَنْ آمَنَ أَبُوْبَكْرٍ وَأَسْلَمْتُ قَبْلَ أَنْ يُسْلِمَ.

ترجمه: من صديق اكبرم. ايمان آوردم پيش از آنكه ابوبكر ايمان آورد و اسلام آوردم پيش از آنكه او اسلام آورد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 627)

عباد بن عبداللّه روايت كرد كه از اميرالمؤمنين على عليه السلام شنيدم كه مى گفت بر منبر:أَنَا عَبْدُ اللّه ِ وَأَخُوْ رَسُوْلِهِ لا يَقُوْلُهُ بَعْدِىْ إِلاّ كَذَّابٌ وَلَقَدْ صَلَّيْتُ قَبْلَ النَّاسَ بِسَبْعِ سِنِيْنَ.

ترجمه: من بنده خدااَم و برادر رسول او. پس از من كس نگويد، الاّ دروغ زنى و من نماز كردم با رسول عليه السلام هفت سال پيش از همه مردمان.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 627)

در خبر است كه چون عبدالرحمن بن ملجم را، كه قاتل اميرالمؤمنين على عليه السلامبود، پيش او بردند او گفت:إِنْ عِشْتُ رَأَيْتُ فِيْهِ رَأْيِى وَإِنْ مِتُّ فَاقْتُلُوْهُ بِىْ ضَرْبَةً بِضَرْبَةٍ وَلا تَمْثُلُوْا بالرَّجُلِ فَإِنَّ رَسُولَ اللّه ِ عليه السلام نَهَى عَنِ المُثْلَةِ وَلَوْ بِالْكَلْبِ العَقُوْرِ.

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 287 _ 288.
2- . همان، ج 10، ص 14.
3- . همان.

ص: 518

ترجمه: اگر من زنده مانم، رأى خود در آن بينم و اگر بميرم، بكشيد او را ضربة بضربة و مُثله مكنيد او را كه رسول عليه السلام گفت: مُثله مكنيد و اگر همه سگ گزنده باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 352)

محمد بن خالد البرقى روايت كرد از پدرش، از محمد بن ابى نصر كه از صادق عليه السلام پرسيدند كه خداى تعالى خلقان را چرا آفريد؟ گفت:إِنَّ اللّه َ تَعالى خَلَقَ الخَلْقَ وَكانَ غَنِيّاً عَنْ خَلْقِهِمْ لَمْ يَخْلُقْهُمْ لِجَرِّ مَنْفَعَةٍ وَلا لِدَفْعِ مَضَرَّةٍ وَلكِنْ خَلَقَهُمْ وَأَحْسَنَ إِلَيْهِمْ وَاَرْسَلَ إِلَيْهِمُ الرُّسُلَ لِيَفْصِلُوْا بَيْنَ الحَقِّ وَالبَاطِلِ فَمَنْ أَحْسَنَ كَافَاهُ بِالْجَنَّةِ وَمَنْ اَسَاءَ كَافَاهُ بِالنَّارِ.

ترجمه: خداى تعالى خلقان را بيافريد و از ايشان مستغنى بود نه براى جرّ منفعتى آفريد ايشان را و نه براى دفع مضرّتى و پيغمبران فرستاد به ايشان و بيان حلال و حرام كرد ايشان را تا فصل و تميز كند ميان حق و باطل و هر كه احسان كند او را، مكافات كند به بهشت و هر كه اسائت كند او را، مكافات كند به دوزخ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 644)

صادق را عليه السلام پرسيدند از سبب تحريم صدقات بر ايشان. گفت:إِنَّ اللّه َ تَعَالى نَزَّهَنَا عَنْ غُسَالَةِ أَمْوالِ النَّاسِ.

ترجمه: خداى تعالى ما را [منزّه] داشت از دست شوره مالهاى مردمان.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 240)

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 219.
2- . همان، ج 14، ص 60 _ 61.
3- . همان، ج 2، ص 250.

ص: 519

روايت است از اميرالمؤمنين عليه السلام كه گفت: إِنَّ الإِيمانَ يَبدُوُ فِي القَلبِ لُمظَةً بَيضَاءَ.

ترجمه: ايمان بر دل علامتى باشد سپيد. چندان كه ايمان مى افزايد، سپيدى بيفزايد و نفاق در دل اوّل لمظه اى باشد سياه. چندان كه نفاق مى افزايد، آن سياهى مى افزايد؛ تا همه دل سياه شود و به خداى كه اگر دل مؤمن بشكافند، سپيد يابند و اگر دل منافق بشكافند، سياه يابند. (1)

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 54)

اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت:أُنظُر إِلى ما قَالَ وَلا تَنظُر إِلى مَن قالَ. ترجمه: به آن نگر كه چه مى گويد؛ به آن منگر كه مى گويد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 922)

محمد بن على باقر روايت كند از جابر عبداللّه انصارى كه او گفت:از ام السلمه پرسيدند حديث از اميرالمؤمنين عليه السلام شنيدم كه گفت: إِنَّ عَلِيّاً وَشِيعَتَهُ هُمُ الفائِزُونَ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 44)

در اخبار متظاهر متواتر است است عن زِرِّ بن حُبيش عن أبى الجارود عن الحارث الهمدانى و جز ايشان كه گفتند از اميرالمؤمنين على عليه السلام شنيديم كه مى گفت بر منبر:إِنَّهُ العَهدُ إِلَى النَّبِيِّ الأُمِّيِّ إِنَّهُ لا يُحِبُّكَ إِلاّ مُؤمِنٌ وَلا يُبغِضُكَ إِلاّ مُنَافِقٌ.

[ ترجمه: اين همان پيمان من با پيامبر اُمّى است كه ]فرمود] دوست نمى دارد تو را مگر مؤمن و بُغض و دشمنى نمى كند تو را مگر منافق. [

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 695)

از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كرده اند كه او گفت:أَلإِيمانُ يَبدُو لُمظَةً بَيضَاءَ فِى ¨ القَلبِ فَكُلَّمَا ازدادَ الإِيمانُ عَظِيماً إِزدادَ ذلِكَ البَيَاضُ حَتّى يَبيَضُّ القَلبُ كُلُّه وَإِنَّ النِّفَاقَ يَبدُو لُمظَةً سَوداءَ فِي القَلبِ فَكُلَّما ازدَادَ النِّفَاقُ إِزدادَ ذلِكَ السَّوداءُ حَتّى يَسوَدُّ القَلبُ كُلُّهُ.

.


1- . ابوالفتوح از نقل همه سخنان مولا امير مؤمنان عليه السلام خوددارى نموده و به ذكر ترجمه آن اكتفاء كرده است.
2- . روض الجنان، ج 1، ص 134.
3- . همان، ج 4، ص 478.
4- . همان، ج 1، ص 111.
5- . همان، ج 5، ص 181.

ص: 520

ترجمه: ايمان پاره سپيدى باشد كه در دل پديد آيد. چندان كه ايمان زياده مى شود، آن سفيدى زيادت مى شود تا همه دل سفيد شود و نفاق پاره سياه باشد كه در دل پديد آيد. چندان كه نفاق مى افزايد، آن سياهى مى افزايد تا همه دل سياه شود. آن گه گفت: به خداى كه اگر دل مؤمن بشكافى، سفيد يابى آن را و اگر دل منافق بشكافى، سياه يابى آن را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 655)

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت:أَليَأسُ حُرٌّ وَالرَّجَاءُ عَبدٌ.

ترجمه: نوميدى، آزاد است و اميد، بنده.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 480)

در خبر است كه اميرالمؤمنين عليه السلام در بعضى خطب خود گفت:أَيُّهَا النَّاسُ إِتَّقُوا اللّه َ فَمَا خَلَقَ إِمرَأً عَبَثاً فَيَلهُو وَلا أَهمَلَ سُدَىً فَيَلغُو.

ترجمه: اى مردمان! از خدا بترسيد كه هيچ كس را به هرزه نيافريد تا بازى كند و فرو نگذاشتند تا محال گويد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 643)

اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت:أَلبَخِيلُ مُستَعجِلٌ لِلفَقرِ يَعِيشُ فِي الدُّنيا عَيشَ الفُقَرَاءِ وَيُحَاسَبُ فِي القِيامَةِ حِسَابَ الأَغنِيَاءِ.

ترجمه: بخيل استعجال درويشى مى كند در دنيا زندگانى اش چون زندگانى درويشان باشد و در قيامت حسابش حساب توانگران باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 696)

.


1- . روض الجنان، ج 10، ص 84.
2- . همان، ج 4، ص 94.
3- . همان، ج 14، ص 60.
4- . همان، ج 5، ص 182.

ص: 521

از اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت كرده اند كه او گفت:أَلبَرقُ مَخَارِيقُ المَلائِكَةِ.

ترجمه: برق آن چوب است كه فرشتگان به آن ابر رانند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 59)

اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت:بَشِّر مَالَ البَخِيلِ بِحَادِثٍ أَو وَارِثٍ.

ترجمه: بشارت ده مال بخيل را به حادثه اى يا وارثى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 696)

محمد بن على الباقر عليه السلام گفت:تُبدُوا مَا فِي أَنفُسِكُم مِنَ الأَفعالِ الظّاهِرَةِ أَو تُخفُوهُ يُحَاسِبكُم بِهِ اللّه ُ العَائِدُ عَلى أَفعالِكُم وَالعَارِفُ بِأَحوالِكُم.

] ترجمه: آشكار كنيد آنچه را كه در ضمير جان خود داريد يا پنهان كنيد خداوندى كه كارهاى شما را مى داند و به حالات شما عارف است شما را به آن حساب خواهد كرد. [

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 499)

صادق را عليه السلام از تقيّه پرسيدند. گفت:أَلتَّقِيَّةُ دِينِي وَدِينَ آبَائِي.

ترجمه: تقيّه دين من است و دين پدران من.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 542)

از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت است كه او گفت:تَمامُ النِّعمَةِ المَوتُ عَلَى الإِسلامِ.

ترجمه: تمام نعمت خداى بر آن بنده بود كه بر اسلام ميرد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 230)

در خبر است كه يك روز از اميرالمؤمنين عليه السلام و خضر به هم رسيدند. اميرالمؤمنين او را گفت:كلّمنى؛ بگو تا از تو ياد گيرم. خضر گفت: مَا أَحسَنَ تَوَاضُع الأَغنِيَاءِ لِلفُقَراءِ قُربَةً إِلَى اللّه ِ؛ چه نيكو است تواضع توانگران مر درويشان را تقرّب به خداى را. اميرالمؤمنين گفت: خواهى تا از اين نكوتر بشنوى؟ گفت: بيار. گفت: وَأَحسَنُ مِن ذلِكَ تِيهُ الفُقَراءِ عَلَى الأَغنِيَاءِ ثِقَةً بِاللّه ِ؛ از اين نيكوتر، تكبّر درويشان بود بر توانگران استوارى به خداى.

.


1- . روض الجنان، ج 1، ص 145.
2- . همان، ج 5، ص 182.
3- . همان، ج 4، ص 149.
4- . همان، ص 269.
5- . همان، ج 2، ص 224.

ص: 522

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 270)

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت:جَلَّ أَن يَحوِيَهُ مَكَانٌ وَهُوَ فِي كُلِّ مَكَانٍ بِغَيرٍ مُمَاسَّةٍ وَلا مُجَاوَرَةٍ وَيُحِيطُ عِلماً بِما فِيها وَلا يَخلُو شَيءٌ مِنها مِن تَدبِيرِهِ.

ترجمه: او از آن متعالى است كه در مكان باشد و هيچ مكان از او خالى نيست نه به مماست و مجاورت؛ بل به معنى علم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 297)

اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت:أَلحاسِدُ مَغتاظُ عَلى مَن لا ذَنبَ لَهُ.

ترجمه: حاسد خشمناك است بر آن كس كه او را گناهى نباشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 181 و 780)

اميرالمؤمنين على (عليه الصلوة والسلام) گفت:حُبِّبَ إِلَيَّ مِن دُنيَاكُم ثَلاثٌ إِطعامُ الضَّيفِ وَالصَّومُ بِالصَّيفِ وَالضَّربُ بِالسَّيفِ.

] ترجمه: سه چيز از دنياى شما نزد من دوست داشتنى است: طعام دادن به ميهمان و روزه تابستان و شمشير زدن (در راه خدا). [

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 445)

در كلام اميرالمؤمنين است:أَلحُرُّ عَبدٌ ما طَمَعَ وَالعَبدُ حُرٌّ إِذا ما قَنَعَ.

ترجمه: آزاد بنده است، تا در بند طمع است و بنده آزاد است، تا در سَعت قناعت است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 539)

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 324.
2- . همان، ج 3، ص 43.
3- . همان، ج 2، ص 108؛ ج 5، ص 399.
4- . همان، ج 20، ص 75.
5- . همان، ج 4، ص 260.

ص: 523

اميرالمؤمنين على عليه السلام مى گفت:حَسبِيَ مِنَ الطَّعَامِ ما يُقِيمُ ظَهري وَلا يَمنَعُنِي عَن عِبادَةِ رَبِّي.

ترجمه: مرا از طعام آن قدر بس كه پشت من راست دارد و مرا از عبادت خداى تعالى (جلّ جلاله) باز ندارد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 240)

ابو داوود السّبيعى روايت كرد از ابو عبداللّه الجدلىّ كه اميرالمؤمنين على عليه السلامگفت:«يا ابا عبداللّه ! تو را خبر دهم به حَسنتى كه هر كه آن حسنه كند، به بهشت شود و او را به از آن بدهند و به سيّئتى كه هر كه آن سيّئه بكند، دوزخ شود و هيچ عملى به آن قبول نكنند از او؟» گفتم: يا اميرالمؤمنين! آن چيست؟ گفت: أَلحَسنَةُ حُبُّنَا أَهلَ البَيتِ وَالسَّيِّئَةُ بُغضُنا.

ترجمه: حسنه، دوستى ما است كه اهل البيتيم و سيّئه، دشمنى ماست.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 181)

حضرت اميرالمؤمنين على (صلوات اللّه و سلامه عليه) فرمود كه:أَلدُّنيا دارُ مَمَرٍّ وَالآخِرَةُ دارُ مَقَرٍّ فَخُذُوا مِن مَمَرِّكُم لِمَقَرِّكُم وَلا تَهتِكُوا أَستَارَكُم عِندَ مَن لا يَخفى عَلَيهِ أَسرَارُكُم.

ترجمه: دنيا رهگذر است و آخرت قرارگاه. از ممرّتان زادى برگيريد براى مقرّتان و پرده خود مدريد نزديك آنكه سرّ شما برو پوشيده نيست.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 522)

اميرالمؤمنين گفت:رُدَّ الحَجَرَ مِن حَيثُ أَتاكَ فَإِنَّ الشَّرَّ لا يَدفَعُهُ إِلاَّ الشَّرُّ.

ترجمه: سنگ هم به آن راه كه آمده باشد، باز فرست كه شرّ را دفع نكند الاّ شرّ.

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 248.
2- . همان، ج 15، ص 84 _ 85 .
3- . همان، ج 17، ص 33.

ص: 524

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 68)

اميرالمؤمنين على عليه السلام در خطاب به ابن الكوا فرمود:سَل تَفَقُّهاً وَلا تَسأَل تَعَنُّتاً. سَل عَمَّا يَعنِيكَ.

ترجمه: چيزى كه پرسى بر تفقّه پرس بر سبيل تعنّت مپرس. چيزى پرس كه تو را به كار آيد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 64)

اميرالمؤمنين على عليه السلام روزى بر منبر گفت:سَلُونِي قَبلَ أَن تَفقِدُونِي فَإِنَّ العِلمَ يَفِيضُ بَينَ جَنبَي فَيضاً لَو وَجَدَ مُستَفَاضاً أَلا وَإِنَّكُم لَن تَسئَلُونِي عَن فِئَةٍ باغِيَةٍ وَأُخرى هادِيَةٍ أَلا أَخبَرتُكُم بِهادِيها وَباغِيها وَسابِقَها وَقائِدِها إِلى يَومِ القِيامَةِ.

ترجمه: بپرسيد مرا پيش از آنكه مرا نيابيد كه علم از ميان پهلوهاى من موج مى زند اگر راه يابد، الا و مرا نپرسيد از هيچ گروهى باغى و ديگرى هادى، و الا خبر دهم شما را بهادى ايشان و باغى ايشان و سابق ايشان و قايد ايشان تا روز قيامت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 64)

اميرالمؤمنين گفت عليه السلام:أَلشَّفِيعُ جَنَاحُ الطّالِبِ.

ترجمه: شفيع بال طالب باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 111؛ ج 2، ص 16 و 291)

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت:أَلصَّبرُ مِنَ الإِيمانِ بِمَنزِلَةِ الرَّأسِ مِنَ الجَسَدِ.

ترجمه: صبر از ايمان به منزله سَر است از تن.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 108)

در كلام اميرالمؤمنين است:أَلطّامِعُ فِي وَثاقِ الذُّلِّ.

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 168.
2- . همان، ج 10، ص 249.
3- . همان، ص 248.
4- . همان، ج 1، ص 265؛ ج 6، ص 39؛ ج 7، ص 330.
5- . همان، ج 1، ص 257.

ص: 525

ترجمه: مرد طامع در بند مذلّت است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 539)

طاووس يمانى گويد:در مسجد الحرام شدم، علىّ بن الحسين زين العابدين را عليهماالسلام ديدم در حجر نماز مى كرد و دعا مى كرد. گفتم: مردى صالح است از اهل بيت نبوّت. بروم گوش دعاء او كنم كه در دعا چه مى گويد. چون از نماز فارغ شد، سر بر زمين نهاد و مى گفت: عَبدُكَ بِفِنائِكَ أَسِيرُكَ بِفِنائِكَ مِسكِينُكَ بِفِنائِكَ سائِلُكَ بِفِنائِكَ يَشكُو إِلَيكَ مالا يَخفى عَلَيكَ.

ترجمه: بنده تو به درگاه تو است، مسكين و محتاج تو به درگاه تو است، سايل تو به درگاه تو است، شكايت با تو مى كند آنچه بر تو پوشيده نيست.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 33)

در خبر است كه صادق عليه السلام گفت:عَجِبتُ مِمَّن يَقرَعُ مِن أَربَعِ كَيفَ لا يَفرَغُ إِلى أَربَعٍ.

ترجمه: عجب از آنكه او از چهار چيز ترسد چگونه با چهار كلمه نگريزد: آنكه او را غمى باشد چگونه به اين كلمه نگريزد كه: لا إِلهَ إِلاّ أَنتَ سُبحانَكَ إِنِّي كُنتُ مِنَ الظّالِمِينَ. و مى شنود كه خداى تعالى عقب آن مى گويد: «فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَنَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ» . دگر آنكه از كسى ترسد، چگونه نگويد: حَسبُنَا اللّه ُ وَنِعمَ الوَكِيلُ. و مى شنود كه خداى تعالى عقيب او مى گويد: «فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّه ِ وَفَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ» . و از آن كس كه او از مكر كسى ترسد، فزع نكند با اين كلمه: وَأُفَوِّضُ أَمرِي إِلَى اللّه ِ إِنَّ اللّه َ بَصِيرٌ بِالعِبادِ. و مى شنود كه خداى عقيب آن مى گويد: «فَوَقاهُ اللّه ُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا» . و آنكه او بر چشم بد بر چيزى بترسد، چگونه نگويد: ما شاءَ اللّه ُ لا حَولَ وَلا قُوَّةَ إِلاّ بِاللّه ِ. و مى شنود كه خداى تعالى عقيب آن مى گويد: «إِنْ تَرَنِ أَنَا أَقَلَّ مِنْكَ مالاً وَوَلَداً * فَعَسى رَبِّي أَنْ يُو?تِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ» (3) .

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 260.
2- . همان، ج 1، ص 82.
3- . الكهف (18): آيه 39 _ 40.

ص: 526

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 569)

در اخبار اهل بيت عليهم السلام چنين آمد كه:عَلاماتُ المُؤمِن خَمسٌ صَلَوةُ الإِحدى وَخَمسِينَ وَزِيارَةُ أَربَعِينَ وَالتَّختُّمُ بِاليَمِينِ وَتَعفِيرُ الجَبِينِ وَالجَهرُ بِبِسمِ اللّه ِ الرَّحمنِ الرَّحِيمِ.

ترجمه: علامت مؤمن پنج چيز است: آنكه پنجاه و يك ركعت نماز در شبان روزى در فريضه، و سنّت به پاى دارد، و زيارت اربعين كند (يعنى زيارت حسين بن على عليهماالسلام)، انگشترى به دست راست داشتن، و پيشانى در خاك ماليدن در سجده شكر، و آواز برداشتن به بسم اللّه الرحمن الرحيم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 87)

وَمِنْهُ قول اميرالمؤمنين (صلوات اللّه و سلامه عليه):عَلَّمَني رَسُولُ اللّه ِ أَلفَ بابٍ مِنَ العِلمِ فَتَحَ لِي كُلُّ بابٍ أَلفَ بابٍ.

ترجمه: رسول مرا هزار دَرْ علم آموخت كه هر دَرى را هزار دَر گشاد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 86)

باقر عليه السلام گفت:فَضلُ اللّه ِ الإِقرارُ بِرَسُولِ اللّه ِ وَرَحمَتُهُ الإِقرارُ بِوِلايَةِ عَلِيٍّ عليه السلام.

] ترجمه: فضل خدا اقرار به رسالت پيامبر و رحمت الهى، اقرار به ولايت على عليه السلاماست. [

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 31)

از اميرالمؤمنين على عليه السلام شنيديم كه مى گفت:قَضاءٌ قَضاهُ اللّه ُ تَعالى عَلى لِسانِ النَّبِيِّ الأُمِّيِّ إِنَّهُ لا يُحِبُّنِي إِلاَّ مُؤمِنٌ وَلا يُبغِضُنِي إِلاّ مُنافِقٌ وَقَد خابَ مَنِ افتَرَى.

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 275 _ 276.
2- . همان، ج 1، ص 209.
3- . همان، ج 17، ص 321.
4- . همان، ج 10، ص 165.

ص: 527

ترجمه: حكمى است كه خداى تعالى كرد بر زبان پيغمبر امّى كه مرا دوست ندارد الاّ مؤمن تقى، و دشمن ندارد الاّ منافق شقى، و هر كه دروغ گويد خايب و نوميد شود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 695)

ابو جعفر الباقر عليه السلام گفت:قِيامُ اللَّيلِ لِصَلوةِ اللَّيلِ.

ترجمه: شب برخاستن براى نماز است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 427)

و منه قول على عليه السلام:كَثرَةُ الوِفاقِ نِفاقٌ وَكَثرَةُ الخِلافِ شِقاقٌ.

] ترجمه: موافقت بسيار نفاق است و مخالفت بسيار از هم گسيختگى است. [

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 553)

باقر عليه السلام گفت:كُونُوا لَنا زَيناً وَلا تَكُونُوا عَلَينا شَيناً.

ترجمه: ما را زين باشيد و بر ما شَيْن مباشيد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 370)

اميرالمؤمنين على (عليه الصلوة والسّلام) گفت:لا تَنظُر إِلى مَن قالَ وَانظُر إِلى ما قالَ (5) .

] ترجمه:بر گوينده منگر، گفته را نِگر.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 3، ص 141)

لا تَتَّكِل عَلَى المُنى فَإِنَّها بِضائِعُ النَّوكى.

ترجمه: بر تمنّا اعتماد نكنى كه آن بضاعت احمقان است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 1، ص 185؛ ج 5، ص 248)

اميرالمؤمنين على عليه السلام درباره قدامه مظعون، كه خمر خورده بود، فرمود هشتاد تازيانه زنند. گفتند:چرا؟ گفت: لِأَنَّ الشّارِبَ إِذا شَرِبَ سَكَرَ وَإِذا سَكَرَ هَذَى وَإِذا هَذَىَ افتَرى وَحَدُّ المُفتَرِي ثَمانُونَ جَلدَةً.

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 181.
2- . همان، ج 12، ص 362.
3- . همان، ج 17، ص 90.
4- . همان، ج 12، ص 254.
5- . صورت ديگرى از حديث شماره 1834.
6- . روض الجنان، ج 11، ص 99.
7- . همان، ج 19، ص 23.

ص: 528

ترجمه: براى آنكه چون شارب خمر خورد، مست شود و چون مست شود، هذيان گويد و چون هذيان گويد، فريه كند و چون فريه كند، حدّ مفترى هشتاد تازيانه بود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 221)

ابو على خبرى روايت كرد از اميرالمؤمنين على عليه السلام كه گفت:لا يُقطَعُ الخَمسُ إِلاّ فِي خَمسَةِ دَراهِمَ.

[ ترجمه: دست قطع نگردد مگر در پنج درهم.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 148)

اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (عليه الصلوة والسّلام) گفت:لِسانُ المَرءِ تَرجُمانُ عَقلِهِ.

ترجمه: زبان مرد ترجمان عقل اوست.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 141)

از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كردند كه او گفت:لِكُلِّ كِتابٍ صَفوَةٌ وَصَفوَةُ القُرآنِ حُرُوفُ التَهَجِّي.

ترجمه:هر كتابى را گزيده و خالصه اى هست و خالصه قرآن اين حروف مقطّع است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 38)

در خبر است كه حضرت اميرالمؤمنين علىّ بن ابى طالب (عليه الصّلوة والسّلام) گفت و معروف است از كلام او:لَولا آيَةٌ فِي كِتابِ اللّه ِ لَأَخبَرتُكُم بِما هُوَ كائِنٌ إِلى يَومِ القِيامَةِ.

ترجمه: اگر نه آيتى بودى در كتاب خداى تعالى، من شما را خبر دادمى به هر چه خواهد بودن تا به روز قيامت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 200)

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 142 _ 143.
2- . همان، ج 6، ص 370.
3- . همان، ج 11، ص 99.
4- . همان، ج 1، ص 96.
5- . همان، ج 11، ص 236.

ص: 529

گفتند: يا اميرالمؤمنين! آن آيت كدام است؟ گفت: قوله: «يَمْحُوا اللّه ُ ما يَشاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ» .

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت:لَولا أَنَّ عُمَرَ نَهى عَنِ المُتعَةِ ما زَنا إِلاّ شَقِيٌّ.

ترجمه: اگر عمر نهى نكردى از متعه در جهان، كس زنا نكردى الاّ شقى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 748)

حدّثني الحكم بن عتبه عن يحيى الخرّاز قال سمعت علي بن ابى طالب عليه السلاميقول:ما أَخَذَ اللّه ُ عَلى أَهلِ الجَهلِ أَن يَتَعَلَّمُوا حَتّى أَخَذَ عَلى أَهلِ العِلمِ أَن يُعَلِّمُوا.

ترجمه: خداى تعالى عهد نگرفت بر جاهلان كه علم آموزند تا عهد گرفت از عالمان كه ايشان علم آموزانند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 703)

در كلام اميرالمؤمنين عليه السلام آمد:ما أَضمَرَ أَحَدٌ شَيئاً إِلاّ ظَهَرَ فِي صَفَحاتِ وَجههُ أَو فَلَتاتِ لِسانِهِ.

ترجمه: هيچ كس چيزى پنهان باز نكند، الاّ بر كنارهاى رو و جوانب لسان او پديد آيد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 636)

حضرت اميرالمؤمنين (صلوات اللّه و سلامه عليه) فرمود:ما رَأَيتُ يَقِيناً أشبَهَ بِالشَّكِّ مِنَ المَوتِ.

ترجمه:من هيچ يقين نديدم كه به شك بهتر ماند از مرگ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 253)

الصّحيح از اميرالمؤمنين علىّ بن ابى طالب (صلوات اللّه و سلامه عليه) قال: ما رَأَيتُ يَقِيناً لا شَكَّ فِيهِ أَشبَهُ بِشَكِّ لا يَقِينَ فِيهِ مِنَ المَوتِ.

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت:ما نَزَلَ القُرآنُ إِلاّ بالمَسحِ.

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 316.
2- . همان، ص 202.
3- . همان، ص 30.
4- . همان، ج 11، ص 353.

ص: 530

[ ترجمه: قرآن نازل نشد مگر به مسح (پا در وضو).]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 109)

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت:ما يَنتَظِرُ أَشقَيها أَن يَخضَبَها مِن فَوقِها بِدَمٍ.

ترجمه: چه انتظار مى كند آن شقى ترين امّت كه خضاب كند اين محاسن سپيد را از خون.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 160)

از اميرالمؤمنين على (صلوات اللّه سلامه عليه) در خطبه روايت كردند:مدهر من عِنده الميسُور وَمن لديه المَعسُور.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 46)

اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (عليه الصلوة والسلام) گفت كه:أَلمَرءُ مَخبُوءٌ تَحتَ لِسانِهِ.

ترجمه: مرد در زير زبان پنهان است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 141)

جعفر بن محمد الصادق عليهماالسلام گفت:مَن دَخَلَهُ عَلَى الصَّفا كَما دَخَلَهُ الأَنبِياءُ وَالأَولِياءُ كانَ آمِناً مِن عَذابِ اللّه ِ.

ترجمه: هر كه با صفا در او شود چنان كه انبياء و اولياء شدند، از عذاب خداى ايمن شود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 605)

از صادق عليه السلام پرسيدند كه در وقت رجعت كه باز آيد؟ گفت:مَن مَحَّضَ الإِيمانَ مَحضاً أَو مَن مَحَّضَ الكُفرَ مَحضاً.

ترجمه: مؤمنى محض و كافرى محض.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 3، ص 572؛ ج 1، ص 415)

على عليه السلام گفت كه:أَلمَعاذِيرُ أَكثَرُها أَكاذِيبُ.

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 273.
2- . همان، ج 2، ص 60.
3- . همان، ج 17، ص 241.
4- . همان، ج 11، ص 99.
5- . همان، ج 4، ص 444.
6- . همان، ج 3، ص 335.

ص: 531

ترجمه: عذرها بيشتر دروغ باشد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 623)

جابر جعفى روايت كرد از باقر عليه السلام كه گفت:نَحنُ أَهلَ الذِّكرِ (2) .

ترجمه: ما اهل ذكريم.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 272)

ابان بن تغلب روايت كند از صادق جعفر محمد عليهماالسلام كه گفت:نَحنُ حَبلُ اللّه ِ الَّذِي قالَ اللّه ُ (عَزَّوَجَلَّ): «وَاعتَصِمُوا بِحَبلِ اللّه ِ جَمِيعاً وَلا تَفَرَّقُوا» (4) .

ترجمه: ماييم آن حبل خداى كه خداى تعالى گفت دست در او زنى و از او پراكنده شوى.

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 617)

اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت:نَومٌ عَلى يَقِينٍ خَيرٌ مِن عِبادَةٍ عَلى شَكٍّ.

ترجمه: خوابى بر يقين، بهتر باشد از عبادت بر شكّ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 4، ص 481)

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت:نَزَلَت فاتِحَةُ الكِتابِ بِمَكَّةَ مِن كَنزٍ تَحتَ العَرشِ.

ترجمه: اين سوره به مكّه فرود آمد از كنزى در زير عرش.

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 1، ص 13)

روايت كرده اند از حضرت امام جعفر صادق (صلوات اللّه وسلامه عليه) كه او گفت:وَابتَغُوا مِن فَضلِ اللّه ِ يَومَ السَّبتِ.

[ ترجمه: و فضل و روزى خدا را به روز شنبه جستجو كنيد.]

(تفسير ابوالفتوح رازى (8) ، ج 5، ص 327)

حبيب بن يسار عن رادان گفت:از اميرالمؤمنين على عليه السلام شنيدم كه مى گفت: وَالَّذِي فَلَقَ الحَبَّةَ وَبَرَ النَّسَمَةَ لَو ثُنِّيَت لِي وَسادَةٌ أَو قالَ كُسِرَت فَأُجلِستُ عَلَيه لَحَكَمتُ بَينَ أَهلِ التَّوريةِ بِتَوريتِهِم وَأَهلِ الإِنجِيلِ بِإِنجِيلِهِم وَأَهلِ الزَّبُورِ بِزَبُورِهِم وَأَهلِ القُرآنِ بِقُرآنِهِم وَالَّذِي فَلَقَ الحَبَّةَ وَبَرَأَ النَّسَمَةَ ما مِن رَجُلٍ مِن قُرَيشٍ جَرتَ عَلَيهِ المَواسِي الأَوانا أَعرَفُ لَهُ آيَةً تَسُوقُهُ إِلى الجَنَّةِ أَو تَقُودُهُ إِلَى النّارِ.

.


1- . روض الجنان، ج 10، ص 4.
2- . در صفحه 536 جلد سوم تفسير اين حديث به نام اميرالمؤمنين على (صلوات اللّه عليه) روايت شده است.
3- . روض الجنان، ج 12، ص 43.
4- . آل عمران (3): آيه 103.
5- . همان، ج 4، ص 464.
6- . همان، ج 16، ص 306.
7- . همان، ج 1، ص 34.
8- . همان، ج 19، ص 219.

ص: 532

ترجمه: به آن خدايى كه در زير زمين دانه شكافد و در رحم صورت نگارد كه اگر مخدوه دو تا كنند و يا برگردانند و مرا بر آنجا نشانند، حكم كنم اهل تورات را به تورات، و اهل انجيل را به انجيل، و اهل زبور را به زبور، و اهل قرآن را به قرآن. به آن خدايى كه در زمين دانه شكافد و در رحم صورت نگارد كه هيچ مرد نيست از قريش كه استره بر سر او برود و الاّ من دانم در حقّ او آيتى كه او را به بهشت برد يا به دوزخ.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 64)

مردى برخاست و گفت: آيت تو كدام است يا اميرالمؤمنين؟ گفت: «أَفَمَن كانَ عَلى بَيِّنَةٍ مِن رَبِّهِ وَيَتلُوهُ شاهِدٌ» (2) .

اميرالمؤمنين على عليه السلام به مرگ مبالات نمى كرد و مى گفتى:وَاللّه َ لا اُبالِي وَقَعَ المَوتُ عَلَيَّ أَم وَقَعَتُ عَلَى المَوتِ.

ترجمه: به خداى كه باك ندارم اگر من بر مرگ افتم و اگر مرگ بر من افتد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 160)

در خبر است كه مردى با اميرالمؤمنين على عليه السلام در حرب صفين بود. او را گفت:يا اميرالمؤمنين! خبر ده ما را از رفتن ما به شام و قضا و قدر خداى بود يا نه؟ گفت: وَاللّه ُ ما هَبَطنا وادِياً وَلا عَلَونا تَلعَةَ وَلا وَطِيناً مَوطِئاً إِلاّ بِقَضاءِ مِنَ اللّه ِ وَقَدَرِهِ.

ترجمه: به خداى قسم! هيچ بلندى برنشديم و هيچ نشيب فرود نيامديم و پاى بر هيچ جاى ننهاديم، الاّ به قضا و قدر خدا.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 437)

.


1- . روض الجنان، ج 10، ص 246 _ 247.
2- . هود (11): آيه 17.
3- . روض الجنان، ج 2، ص 59.
4- . روض الجنان، ج 3، ص 392.

ص: 533

صادق عليه السلام گفت:أَلوَصِيَّةُ حَقٌّ عَلى كُلِّ مُسلِمٍ.

[ ترجمه: وصيت كردن بر هر مسلمانى لازم است. ]

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 278)

اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت:أَليَأسُ حُرٌ وَالرَّجاءُ عَبدٌ.

ترجمه: نوميد، آزاد است و اميد، بنده است.

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 539)

از صادق عليه السلام روايت كرده اند كه او گفت:يَومُ الغَدِيرِ عِيدُ اللّه ِ الأَكبَرُ وَما بَعَثَ اللّه ُ نَبِيّاً إِلاّ عَرَّفَهُ حُرمَتَهُ وَإِنَّهُ عِيدٌ فِي السَّماءِ وَفِي الأَرضِ.

ترجمه: روز غدير عيد خداست عيد بزرگ تر و خداى تعالى هيچ پيغمبر را نفرستاد الاّ او را معلوم كرد حرمت اين روز.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 195)

عياشى روايت كرد از صادق عليه السلام كه گفت:أَليَومَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِن دِينِكُم إِذ لَم يُهمِلهُ الرَّسُولُ فَلا تَخشَوهُم فِي مُتابِعَتِنا أَهلَ البَيتِ وَاخشَونِي فِي تَركِ المُتابعَةِ اليَومَ أَكمَلتُ لَكُم دِينَكُم بِإِقامَةِ حافِظَهِ وَأَتمَمتُ عَلَيكُم نِعمَتِي بِوِلايَتِنا وَرَضِيتُ لَكُمُ الإِسلامَ دِيناً أي تَسلِيمَ النَّفسِ لِأَمرِنا.

ترجمه: امروز كافران نوميد شدند از دين شما؛ چون رسول صلى الله عليه و آله آن را مهمل فرو نگذاشت. از ايشان مترسى در متابعت ما كه اهل البيتيم و از من بترسى در ترك متابعت. امروز دينتان تمام كردم به اقامت نگهبانش و نعمت بر شما تمام كردم به ولايت اهل البيت و دين اسلام از شما پسنديدم كه تسليم نفس است فرمان ما را.

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 97 _ 98)

.


1- . همان، ج 2، ص 344.
2- . همان، ج 4، ص 94.
3- . همان، ج 6، ص 246.
4- . همان، ص 244.

ص: 534

. .

ص: 535

احاديث ائمه اطهار عليهم السلامبه فارسى .

ص: 536

. .

ص: 537

احاديث ائمه اطهار عليهم السلام به فارسى

احاديث ائمه اطهار عليهم السلام به فارسىسخنان ائمّه اطهار عليهم السلام از اين پس به زبان فارسى نقل مى شود؛ زيرا ابوالفتوح در اثناى تفسير در موارد فراوانى ديگر تنها به درج ترجمه آنها پرداخت و از نقل و ضبط اصل آن سخنان در زبان تازى خوددارى نمود. اينك دنباله سخنان امامان:

از اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت كرده اند كه او گفت:«هر كه او نعلى زرد پوشد، غمش نشود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 142)

صادق عليه السلام گفت:«هيچ بيمار نباشد كه به دَر مرگ رسد، الاّ خداى تعالى عقل و سمع و بصر به او دهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 278)

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت:«هيچ دعا نكنى تا در اوّل نگويى كه صَلِّ عَلى مُحَمَّد و آلِه وَافْعَلْ بى كذا كذا».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 298)

صادق عليه السلام گفت:«خداى تعالى دانست كه در اين امّت حاكمان باشند كه به ناحق حكم كنند. خداى تعالى بندگان را نهى كرد از آنكه به حكومت نزد ايشان شوند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 304)

صادق عليه السلام گفت:«اگر مردى هر چه دارد به يك بار در صدقه و نفقه خرج كند، او محسن و موافق نباشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 311)

از اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت كرده اند كه گفت:«حسَنه دنيا زنى صالحه است و حسنه آخرت حور العين است.. و قنا عذاب النّار؛ مراد به اين عذاب، دوزخ زن بد است».

.


1- . روض الجنان، ج 2، ص 11.
2- . همان، ص 344.
3- . همان، ج 3، ص 48.
4- . همان، ص 62.
5- . همان، ص 80.

ص: 538

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 332)

در خبر است از صادق عليه السلام كه گفت:«حق تعالى در اين شب با اميرالمؤمنين با فرشتگان مباهات كرد. جبرئيل و ميكائيل را گفت: من در آسمان ميان شما برادرى داده ام. از شما كيست كه تا آن اختيار آن كند كه جان فداى برادر كند. ايشان هر يك توقّفى مى كردند. حق تعالى گفت: على از شما جوانمردتر است كه جان به فداى برادر كرده است و بر بستر او خفته تا به جاى او اين را كشند. به عزّ عزّت من كه برويد و او را موكّل باشيد و از دشمن حفظ نماييد. بيامدند و بر بالين او نشستند و مى گفتند: بخّ بخّ لك يابن ابى طالب، هنيئاً لك يابن ابى طالب، سبقت الملائكة المقربين».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 342)

صادق عليه السلام گفت از پدرانش كه:«نرد و شطرنج از جمله ميسر است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 365)

از اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت كردند كه او گفت:«آن گه حلال شود كه از حيض سوم غسل بكند و نماز تواند كردن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 384)

در تفسير كلمه «سكينة» در آيه «وَقالَ لَهُمْ نَبِيُّهُمْ إِنَّ آيَةَ...» (5) ، از سوره بقره، از اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت كردند: «سكينه مارى بود سبك جهنده. آن را دو سر بود و روى چه روى آدميان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 426)

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت:«كدام عقل باشد كه وقت خفتن آيه الكرسى نخواند و آخر سورة البقره».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 1، ص 439)

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 133.
2- . همان، ص 160 _ 161.
3- . همان، ص 214.
4- . همان، ص 260.
5- . البقرة (2): آيه 248.
6- . روض الجنان، ج 3، ص 363 _ 364.
7- . همان، ص 398.

ص: 539

عمرو بن المقدار گفت:از باقر عليه السلام شنيدم كه گفت: «هر كه آيه الكرسى بخواند يك بار، خداى تعالى هزار مكروه از مكاره دنيا بگرداند از او و هزار مكروه از مكاره آخرت. خوارترين مكاره دنيا، درويشى باشد و خوارترين مكاره آخرت، عذاب گور باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 439)

اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت:«هر قائمه از قوايم كرسى، چندان است كه هفت آسمان و هفت زمين و كرسى در پيش عرش است و حاملان كرسى چهار فرشته اند و هر فرشته چهار روى دارد قدمهاى ايشان بر آن صخره نهاده است كه در زير هفت زمين است به پانصد ساله راه. يك روى ايشان چون روى آدميان است، بدان روى روزى آدميان خواهد. و رويى بر صورت گاو است، بدان روى روزى بهايم خواهد. و رويى بر صورت شير است و بدان روى روزى سباع و دَدْ خواهد. و رويى بر صورت كركس است، بدان روى روزى مرغان خواهد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 443)

صادق عليه السلام گفت:«تقيّه واجب است و وقت باشد كه من شنوم كه كسى مرا دشنام مى دهد. من از او پنهان مى شوم تا مرا نه بيند كه به شرم افتد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 542)

على بن الحسين را گفتند جدّت را فضيلتى گو. گفت:مختصر گويم يا مطوّل؟ گفتند: مختصر. گفت: «هرگز همّت نكرد كه خداى را بيازارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 556)

طاووس و حسن و قتاده و سدّى از اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت كردند كه او گفت:«خداى تعالى (جلّ جلاله) هيچ پيغمبرى نفرستاد و الاّ بر او عهد گرفت كه به محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله ايمان آرد و قوم را فرمايد تا به او ايمان آرند و اگر در روزگار ايشان ظاهر شود، نصرتش كنند».

.


1- . روض الجنان، ج 3، ص 399 _ 400.
2- . همان، ص 410.
3- . همان، ج 4، ص 270 _ 271.
4- . همان، ص 306.

ص: 540

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 595)

از صادق عليه السلام روايت كرده اند كه:«پيغامبر ما عليه السلام مبعوث نبود به پيغمبران؛ بل به امم ايشان مبعوث بود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 595)

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت:«فاضل تر جهادى امر معروف و نهى منكر است و دشمنى كردن فاسقان. هر كه امر معروف كند، پشت مؤمن قوى كرده باشد و هر كه نهى منكر كند، منافق را بر غم آورده باشد و هر كه با منافق معادات كند و براى خداى خشم گيرد، خداى بر او خشم نگيرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 624)

هشام بن سالم روايت كند از صادق عليه السلام كه او گفت:«هر كه از ميان نماز شام و خفتن، دو ركعت نماز كند. در ركعت اوّل الحمد بخواند «وَذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغاضِباً» (4) الى قوله «كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ» (5) و در دوم الحمد «وَعِنْدَهُ مَفاتِحُ الغَيْب» الى قوله «في كِتابٍ مُبِين» (6) بخواند و در دعاى قنوت بگويد: اللهمّ انت ولىّ نعمتى والقادر على طلبتى تعلم حاجتى اسئلك بحق محمد وآل محمّد (عليه وعليهم السلام) لما قضيتها. هيچ حاجت از خداى نخواهد، الاّ كه خداى تعالى اجابت كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 1، ص 633)

در خبر است كه باقر عليه السلام گفت:«هر كه بگويد: استغفر اللّه الّذى لا إله هو الحىّ القيّوم وأتوب اليه، عقب نماز بامداد، خداى تعالى او را هفتصد كبيره بيامرزد». و آن گه گفت: «چيزى نباشد در كسى كه روزى هفتصد كبيره بيشتر كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (8) ، ج 1، ص 654)

.


1- . روض الجنان، ج 4، ص 410.
2- . همان، ص 410.
3- . همان، ص 483.
4- . الأنبياء (21): آيه 87 .
5- . الأنبياء (21): آيه 88 .
6- . الأنعام (6): آيه 89 .
7- . روض الجنان، ج 5، ص 22.
8- . همان، ص 75.

ص: 541

از صادق عليه السلام روايت است كه او گفت:«هر كه او صد بار استغفار كند چون بخواهد خفتن همه شب گناه از او مى ريزد تا در روز آيد و بر وى هيچ گناه نباشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 654)

عبيدة السلمانى روايت كرد از اميرالمؤمنين على عليه السلام كه او گفت:«جبرئيل آمد بر رسول عليه السلام و گفت: خداى تعالى كاره است فداستدن شما از كافران و ايشان را رها كردن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 680)

عبداللّه عمرو الجَمَلىّ روايت كرد از اميرالمؤمنين على عليه السلام كه او گفت:«ايمان اول ملظه باشد سفيد در دل. آن گه مى فزايد تا همه دل سفيد شود و نفاق ملظه باشد سياه در دل. چندان كه مى فزايد دل سياه مى شود تا همه دل سياه شود و اگر دل مؤمن بشكافند، سفيد باشد و اگر دل منافق بشكافند، سياه باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 690)

در خبر است كه صادق عليه السلام گفت:«عجب از آنكه از چهار چيز ترسد، چگونه پناه با چهار چيز ندهد: يكى از آنكه از دشمن ترسد، چرا فزع نكند به اين كلمه كه: «حَسْبُنَا اللّه ُ وَنِعْمَ الْوَكِيلُ» (4) . و مى شنود كه خداى تعالى به عقب اين مى گويد: «فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّه ِ وَفَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ» (5) . و آنكه او از مكر ماكرى ترسد، چرا پناه به اين كلمه ندهد كه: «وَأُفَوِّضُ أَمْرى إِلَى اللّه ِ إِنَّ اللّه َ بَصِيْرٌ بِالعِبَادِ» (6) . و مى شنود كه خداى تعالى به عقب اين مى گويد: «فَوَقاهُ اللّه ُ سَيِّئاتِ ما مَكَرُوا» (7) . و عجب از آنكه او را غمى باشد، چگونه پناه به اين ندهد: «لا إِلهَ إِلاّ أَنْت سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ» (8) . و مى شنود كه خداى تعالى به عقب اين مى گويد: «فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَنَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَكَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ» (9) . و عجب از آنكه او زياده مال طمع دارد و فزع نكند با اين كلمه كه: ما شاء اللّه لا قوّة الاّ باللّه . و مى شنود كه خداى تعالى به عقب اين مى گويد: «فَعَسى رَبِّي أَنْ يُو?تِيَنِ خَيْراً مِنْ جَنَّتِكَ» (10) ».

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 75.
2- . همان، ص 142.
3- . همان، ص 167.
4- . آل عمران (3): آيه 173.
5- . آل عمران (3): آيه 174.
6- . غافر (40): آيه 44.
7- . غافر (40): آيه 45.
8- . الأنبياء (21): آيه 87 .
9- . الأنبياء (21): آيه 88 .
10- . الكهف (18): آيه 40.

ص: 542

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 691)

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت:«دنياى شما به نزديك من خوارتر از خفيدن بزى است به نزديك خداوندش».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 1، ص 700)

عمار الدهنى روايت كرده از صادق عليه السلام كه او گفت:«هر كه را كارى پيش آيد پنج بار بگويد: ربّنا. خداى تعالى نجات دهد او را از آنچه ترسد و برساند او را به آنچه اميد دارد». گفتند: چگونه؟ گفت: انّك لا تخلف الميعاد. آن گه گفت: نه از اين پس اجابت است: «فَاسْتَجَبْنا لَهُ رَبَّهُمْ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 708)

مغيرة بن شعبه روايت كند از اميرالمؤمنين على عليه السلام كه گفت:«چون يكى را از شما رنجى رسد بايد تا سه درم از صداق زن بخواهد و به آن انگبين بخرد و به آب باران بياميزد، بخورد تا جمع كرده باشد هناة و مراة و شفا و بركت را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 1، ص 720)

از صادق عليه السلام روايت كردند كه:«خويشتن در كارزار مى فكنى در وقتى كه ظاهر حال آن باشد كه كشته شوى از ضعف و بى سازى و كثرت و غلبه دشمن».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 755)

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 169.
2- . همان، ص 196.
3- . همان، ص 215.
4- . همان، ص 247.
5- . همان، ص 334.

ص: 543

روايت كرده اند از صادق عليه السلام كه او گفت:«كباير سه است: ترك ملّت، و تبديل سنّت، و قتال اهل صفقت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 1، ص 756)

از اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت كردند كه او گفت:«در قرآن هيچ آيه نيست كه من دوست تر دارم از اين آيه (2) ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 1، ص 776)

در تفسير آيه: «إِنَّ اللّه َ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُو?دُّوا الْأَماناتِ إِلى أَهْلِها» (4) ، از صادق عليه السلامو باقر عليه السلام روايت كردند: «مراد به اهل امانات امامان اند و به امانت امامت است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 1، ص 783)

باقر عليه السلام گفت:«نماز و زكات و روزه و حج از جمله امانت است و غنيمت از اين جمله است كه امانت در او به جايى آرند و خيانت نكنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 1، ص 784)

در تفسير اولى الأمر باقر عليه السلام گفت:«ائمّه معصوم اند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 2، ص 15)

در تفسير «وَمِيثاقَهُ الَّذِي واثَقَكُمْ بِهِ» (8) ، ابو الجارود روايت كرد از باقر عليه السلامكه گفت: «مراد به ميثاق آن عهد است كه رسول عليه السلام بر امّت گرفت در حجّة الوداع به ولايت اميرالمؤمنين عليه السلام و تحريم خمر و كيفيّت وضو».

(تفسير ابوالفتوح رازى (9) ، ج 2، ص 114)

باقر عليه السلام گفت:«توسّل كنى به خدا به طلب رضاى او و به آن كه به قضاى او رضا دهى و بر بليّت او صبر كنى و در سبيل او جهاد كنى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (10) ، ج 2، ص 144)

.


1- . روض الجنان، ج 5، ص 338.
2- . مراد آيه: «إِنَّ اللّه َ لا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ» ، النّساء (4): 48 و 116 است.
3- . روض الجنان، ج 5، ص 389.
4- . النساء (4): آيه 58 .
5- . روض الجنان، ج 5، ص 406 _ 407.
6- . همان، ص 407.
7- . روض الجنان، ج 6، ص 35.
8- . المائدة (5): آيه 7 .
9- . روض الجنان، ج 6، ص 285.
10- . همان، ص 360.

ص: 544

اصبغ نباته روايت كند از اميرالمؤمنين على عليه السلام كه او گفت:«در بهشت دو لؤلؤ هست از قرار زمين تا بطنان عرش، يكى سپيد و ديگر زرد. در هر يكى هفتاد غرفه است. آنكه سفيد است، وسيله محمّد و آل محمّد است و آنكه زرد است، وسيله ابراهيم خليل و اهل البيت اوست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 144)

ابو جعفر الباقر روايت كند از جابر عبداللّه انصارى كه او گفت:«ما جماعت انصار فرزندان را بر على ابو طالب عرض كردمانى. هر كه او را دوست داشتى، دانستمانى كه او حلال زاده است و هر كه او را دشمن داشتى دانستمى كه حرام زاده است. و ما جماعت انصار هر گه كه ما را حاجتى بودى به رسول عليه السلام، على را وسيله كردمانى تا حاجت ما را روا كردى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 144)

زهرى گفت بيمار شدم؛ بيمارى كه از آن به هلاكت نزديك شدم. با خويشتن انديشه كردم كه مرا به خداى تعالى وسيلتى بايد در عهد خود از على بن حسين زين العابدين فاضل تر نشناختم. او را گفتم:يابن رسول اللّه ! حال من اين است كه تو مى بينى. اگر بر من صدقه اى كنى به دعائى، كه در اين عهد از تو گرامى تر نزد خداى تعالى بنده اى نمى دانم. مرا گفت: «كدام خواهى: من دعا كنم تا تو آمين گويى؟ يا تو دعا كنى من آمين گويم؟» گفتم: يابن رسول اللّه ! تو دعا كنى و تو آمين گويى و بر اثر آن من آمين گويم. على بن الحسين عليه السلام دست برداشت و گفت: «بار خدايا! پسر شهاب با من گريخته است و وسيله مى خواهد مرا و پدران مرا به تو. خدايا به حق آن اخلاص كه تو از پدران من دانى و الاّ حاجات او روا كنى و او را شفا دهى به بركت دعاى من و روزى بر او فراخ كنى و قدر او در علم رفيع كنى».

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 361.
2- . همان، ص 361.

ص: 545

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 144)

در معنى كلمه «سحت» در آيه «أَكّالُونَ لِلسُّحْتِ» (2) از اميرالمؤمنين عليه السلامروايت كرده اند كه: «سُحْت، رشوت باشد در حكم، و مهر زنان ناپارسا و مزد گشن فحل، و كسب حجام، و بهاى خمر، و بهاى سگ و مردار، و مزد فال بين، و چيزى كه بستانند در توسّل به معصيت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 154)

عبداللّه بن سنان روايت كرد از صادق عليه السلام كه او گفت:«پيغمبران مقدّم، اوصياى خود را در مثل اين روز (عيد غدير) نصب كردند و در اين روز رسول عليه السلامعلى را نصب كرد و بر جاى خود بداشت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 195)

احمد بن محمد بن ابى نصر روايت كرد و گفت:يك روز به نزديك رضا عليه السلامبودم و مجلس خاص بود به اهلش. ذكر روز غدير مى رفت آنجا. بعضى حاضران گفتند: ما روز غدير نشناسيم. رضا عليه السلام گفت: «حديث كرد مرا پدرم، از پدرانش كه گفتند: روز غدير در آسمان معروف تر است از آنكه در زمين، و خداى تعالى را در فردوس اعلا كوشكى است، خشتى است از زر و خشتى از سيم. در آنجا صد هزار قبّه است از ياقوت سرخ، و صد هزار خيمه است از زمرّد سبز، خاكش مشك است و عنبر، و در او چهار جوى است از آب و مى و شير و انگبين. بر كنار آن جويها درختان است از انواع ميوه ها. بر آن درختان مرغان اند: تنهاى ايشان از لؤلؤ و پَرهاشان از ياقوت سرخ. چون روز غدير باشد، اهل آسمانها آنجا حاضر كنيد و تسبيح و تهليل مى كنند خداى را. اين مرغان از اين درختان بپرند و به آن جويها فرو روند و بر آيند و خويشتن در آن مشك و عنبر گردانند و بر بالاى سر آن فرشتگان بپرند و بر ايشان نثار كنند. چون آخر روز غدير باشد، منادى ندا كند ايشان را كه باز گرديد، با جاهاى خود شويد كه ايمن شديد از خطا و زلل تا سال اگر ماند اين روز كرامت محمّد و على». آن گه با من نگريد و گفت: «يابن ابى نصر! هر كجا باشى جهد كن تا آن روز به مشهد اميرالمؤمنين حاضر شوى. اگر لكن باشد كه خداى تعالى گناه شصت ساله بيامرزد هر مؤمنى و مؤمنه را. در اين روز چندان گردنها از آتش دوزخ آزاد كند كه در ماه رمضان و شب قدر و شب عيد فطر كرده باشد و هر درمى كه به صدقه دهد، به هزار محسوب است. در اين روز با مؤمنان به آنچه توانى خير كن و به آنچه توانى مؤمنان را شاد كن». آن گه گفت: «يا اهل كوفه! خداى تعالى شما را چيزى عظيم داد و شما از جمله آنانيد كه خداى تعالى دلهاى ايشان را به ايمان امتحان كرد بلا بر شما ريزند. آن گه خداى تعالى كشف كند از شما». آن گه گفت: «و اللّه اگر مردمان فضل اين روز بشناختندى، فرشتگان ايشان را مصافحه كردندى هر روز ده بار و اگر نه آنستى كه تطويل باشد از فضايل اين روز، چيزها گفتى كه آن را به عدد نتوانستندى شمردن».

.


1- . روض الجنان، ج 6، ص 361 _ 362.
2- . المائدة (5): آيه 42.
3- . روض الجنان، ج 6، ص 386.
4- . همان، ج 7، ص 76.

ص: 546

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 195 _ 196)

باقر عليه السلام گفت:«همه انواع قمار در او (ميسر) شود تا بازى كردن كودكان به جوز و كعب و نرد و شطرنج همه در اين شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 219)

در تفسير «وَما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلاّ يَعْلَمُها وَلا حَبَّةٍ فِي ظُلُماتِ الْأَرْضِ...» (3) از صادق عليه السلام روايت كردند كه:در تفسير «وَما تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلاّ يَعْلَمُها وَلا حَبَّةٍ فِي ظُلُماتِ الْأَرْضِ...» 4 از صادق عليه السلام روايت كردند كه: «مراد به برگ افتاده، سقط است كه از شكم مادر بيفتد و مراد به حبّه در ظلمات زمين، فرزند است در تاريكى رحم مادر و مراد به رطب، آنچه از آن زنده ماند و بزايد و به يابس، آنچه نيست شود يا بميرد و مراد به كتاب، لوح محفوظ است».

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 76 _ 77.
2- . همان، ص 136.
3- . الأنعام (6): آيه 59 .

ص: 547

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 286)

باقر عليه السلام گفت:«عذاب الهون تشنگى باشد در وقت مرگ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 310)

باقر عليه السلام گفت:«معنى آنكه «يُوحِي بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ» (3) آن است كه شياطين يكديگر را ببينند. بهرى بهرى را بياموزند آنچه خلق را به آن اغواء كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 326)

باقر عليه السلام گفت:كمينه شرك عبادت به ريا باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 354)

باقر عليه السلام گفت:«ما ظَهَرَ» زناست و «ما بَطَنَ» دوستى مردان با زنان بر وجه مخادنه و عاشق و معشوقى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 2، ص 355)

صادق عليه السلام گفت:«اعراف كشبان و بهشتها باشد ميان بهشت و دوزخ. هر پيغمبرى و خليفه او را آنجا بدارند با گناهكاران امّتش؛ چنان كه امير لشگر را با لشگر بدارند. آنان كه محسنان امّت باشند، سبق برند و به بهشت شوند. خليفه رسول آن گناهكاران را گويد: بنگريد به برادران شما. آن محسنان كه سبق بردند، به بهشت اينان بر ايشان سلام كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (7) ، ج 2، ص 396)

باقر عليه السلام گفت در تفسير «وَعَلَى الْأَعْرافِ رِجالٌ» (8) :باقر عليه السلام گفت در تفسير «وَعَلَى الْأَعْرافِ رِجالٌ» 9 : «آن مردان ائمّه معصوم باشند و پيغمبر ما در ميان ايشان بود».

.


1- . روض الجنان، ج 7، ص 315.
2- . همان، ص 379.
3- . الأنعام (6): آيه 112.
4- . روض الجنان، ج 8، ص 8.
5- . همان، ص 86.
6- . همان، ص 88.
7- . همان، ص 204.
8- . الأعراف (7): آيه 46.

ص: 548

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 396)

در تفسير «وَزادَكُمْ فِي الْخَلْقِ بَصْطَةً» (2) باقر عليه السلام گفت:در تفسير «وَزادَكُمْ فِي الْخَلْقِ بَصْطَةً» (3) باقر عليه السلام گفت: «هر يكى از ايشان به بالاى نخلى خرمايى بود دراز و به قوّت چنان بودند كه مردى از ايشان بيامدى و دست در رعن كوه زدى و به قوت بجنباندى و سنگ از كوه بكندى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 413)

روايت كرده اند از باقر و صادق عليهماالسلام كه:«انفال چند چيز است: هر زمينى خراب كه آن را مستحقّى نباشد و اهلى يا اگر باشد بميرند به جمله، و هر زمينى كه بى قتال اهلش بسپارند؛ و سر كوهها و رودها و بيشه ها و زمينهاى موات كه بر آن زرع نكرده باشند و آن را ارباب نباشد، و اقطاعها پادشاهان كه در دست ايشان نه بر وجه غصب باشد، و ميراث كسى كه او را وارثى نباشد و از جمله غنايم پيش از قسمت آن كنيزكى نيكو و اسبى قيمتى و جامه گران مايه از آنچه آن را نظيرى نباشد در غنيمت از هر جنسى متاع».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 508)

روايت كردند از حسين بن على عليهماالسلام كه گفت:«هر كه يك روز از رجب روزه دارد، خداى صد هزار حسنه بنويسد او را و هر كه دو روز روزه دارد، صد هزار گناه از او بسترند و هر كه سه روز روزه دارد، هفت در دوزخ بر او ببندند و هشت در بهشت بر او بگشايند تا به هر كدام در كه خواهد، به بهشت درآيد و هر كه نيمه رجب روزه دارد، منادى ندا كند كه كردار با سر گير كه آنچه گذشت بيامرزيد تو را».

(تفسير ابوالفتوح رازى 6 ، ج 2، ص 586)

صادق عليه السلام گفت:«هر كه يك روز از رجب روزه دارد، خداى از او خشنود شود و هر كه دو روز روزه دارد، از اين ماه خداى از او خشنود شود و او را خشنود كند و هر كه سه روز روزه دارد از اين ماه، خداى از او خشنود شود و او را خشنود كند و خصمانش را از او خشنود دارد و هر كه هفت روز روزه دارد، هفت در آسمان از براى روح او بگشايند تا به ملكوت اعلا رسد و هر كه هشت روز روزه دارد، هشت دَرِ بهشت بر او بگشايند و هر كه پانزده روز روزه دارد، خداى تعالى جمله حاجات او قبول كند، الاّ حاجتى كه در او مأثمى خواهد بود يا قطيعت رحمى».

.


1- . روض الجنان، ج 8، ص 204.
2- . الأعراف (7): آيه 69 .
3- . روض الجنان، ج 8، ص 252.
4- . همان، ج 9، ص 59.
5- . همان، ص 239.

ص: 549

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 586 _ 587)

صادق عليه السلام گفت:«هر كه يك روز روزه دارد از رجب در اوّلش، بهشت واجب شود او را و هر كه يك روز ميانه اين ماه روزه دارد، شفاعت او قبول كنند در مثل عدد ربيعه و مضر و هر كه روزى در آخرش روزه دارد، خداى تعالى او را از پادشاهان بهشت كند و شفاعت او قبول كند در جمله خويشان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 2، ص 587)

اميرالمؤمنين على عليه السلام گفت:«هر كه او روزى از رجب روزه دارد از اوّل يا ميانه يا آخرى خداى تعالى گناه گذشته و آينده او را بيامرزد.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 2، ص 587)

باقر عليه السلام گفت:«غارمان آنان باشند كه وام ستده باشند و صرف كرده نه به معصيت، امام از بيت المال وام ايشان بگذارد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 2، ص 603)

صادق عليه السلام گفت:«اى دون همّت، تو خود را نمى شناسى. نگر تا خويشتن جز به بهشت نفروشى كه بهاى تو بهشت است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 2، ص 642)

صادق عليه السلام گفت:«از ولادت جاهليّت چيزى به او نرسيد؛ يعنى از پدران او هيچ كافر نبودند».

.


1- . روض الجنان، ج 9، ص 239.
2- . همان، ص 239.
3- . همان، ص 239.
4- . همان، ص 278.
5- . همان، ج 10، ص 54.

ص: 550

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 2، ص 656)

عبداللّه بن احمد الطائى روايت كرد از پدرش، از جدّش، از زين العابدين على بن الحسين عليهم السلام كه گفت:«چون زليخا بر يوسف الحاح مى كرد، بتى در گوشه خانه نهاده بود. برفت و جامه بر روى آن بت افكند. يوسف عليه السلام گفت: چرا چنين كردى؟ گفت: او معبود من است. شرم دارم از او كه به مشاهده او معصيت كنم. يوسف عليه السلامگفت: عجب از تو شرم مى دارى از جمادى كه «لا يَسْمَعُ وَلا يُبْصِرُ وَلا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً» (2) ؛ من شرم ندارم از خدايى كه خالق و رازق من است و منعم من و عالم سرّ و علانيه من است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 125 _ 126)

امام محمدباقر (عليه الصّلوة والسلام) گفت:«صاعقه به مؤمن و كافر برسد و به ذاكر نرسد كه ذكر خداى تعالى كند (جلّ جلاله)».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 183)

در تفسير آيه: «يَمْحُوا اللّه ُ ما يَشاءُ وَيُثْبِتُ وَعِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ» (5) ، از اميرالمؤمنين على (صلوات اللّه و سلامه عليه) روايت كرده اند كه گفت: «احوال قرون خواست قرناً بعد قرن. در هر عصرى قرنى باشد. چون مدّت ايشان به سر آيد، نام ايشان بسترند و نام قرنى ديگر بنويسند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 3، ص 200)

عبداللّه بن عطا گفت كه از امام محمدباقر پرسيدم كه وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ كيست؟ گفت:«على بن ابى طالب (صلوات اللّه و سلامه عليه)». راوى خبر گويد: با ابو جعفر در مسجد نشسته بودم، گفتم ابو جعفر را كه مردمان مى گويند كه وَمَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْكِتابِ اين است. گفت: «نه، ذلك على بن ابى طالب».

.


1- . روض الجنان، ج 10، ص 86.
2- . مريم (19): آيه 42.
3- . روض الجنان، ج 11، ص 55.
4- . همان، ص 201.
5- . الرعد (13): آيه 39.
6- . روض الجنان، ج 11، ص 236.

ص: 551

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 203)

روايت كردند از اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (صلوات اللّه و سلامه عليه) كه او گفت:«دانيد كه دَرهاى دوزخ چگونه باشد؟» گفتند: همچنان كه درهاى ماست. گفت: «نه، درهاى دوزخ چنين باشد». و دستها بر هم نهاد و گفت: «خداى تعالى بهشتها بر عرض نهاده و دوزخ بر دركات طبقات يكى از زبر دگر. دركه اسفل را جهنّم گويند و بالاى آن لظى است و بالاى آن حطمه و بالاى آن سقر است و بالاى آن جحيم است و بالاى آن هاويه».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 241)

ابو الطّفيل گفت:پسر كوّا پرسيد اميرالمؤمنين عليه السلام را از اين سواد كه در ميان ماه است. گفت: «آن آيت شب است كه خداى تعالى آن را محو كرد. آن اثر محو است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 340)

رضا عليه السلام روايت كرد از پدرش كاظم عليه السلام از صادق عليه السلام كه او گفت:«اگر خداى تعالى دانستى كه در مكروهات كلمتى هست خوارتر و اندك تر از اُف، مكلّف را از آن نهى كردى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 347)

باقر عليه السلام گفت:«درخت ملعونه، بنى اميّه اند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 366)

مفضّل بن عمر روايت كرد از صادق جعفر بن محمّد كه او را از اين آيت پرسيدم، گفت:«مفضّل! چون روز قيامت باشد، منادى ندا كند: اى آنان كه در دنيا اقتداء به معصومين كرديد، به شمار گاه آى. آن گه گفت: به خداى كه اينكه شما را به ما باز خوانند و با ما نسبت كنند در آن مجمع، بر ما سخت تر آيد از حساب شما؛ براى آنكه اين خود تشويرى و خجالتى باشد كه ناپاكى را به پاكى نسبت كنند و آلوده را به پالوده باز خوانند».

.


1- . روض الجنان، ج 11، ص 242 _ 243.
2- . همان، ص 326.
3- . روض الجنان، ج 12، ص 196.
4- . همان، ص 210.
5- . همان، ص 245.

ص: 552

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 370)

محمد بن سنان روايت كند از علىّ بن موسى الرضا عليه السلام كه او گفت:روزى مردى نزديك من آمد و گفت: يابن رسول اللّه ! من تو را و پدران تو را دوست دارم. دوستى كه به احسان نيفزايد و به اسائت كم نشود، فرداى قيامت مرا هيچ سود دارد؟ گفتم: «بلى، كه مرا روايت است از پدرانم، از زين العابدين علىّ بن الحسين كه او گفت: روز قيامت بنده را بيارند از شيعت ما كه از دنيا برفته باشد على اسوء الحال و حسابش بر آرند. حق تعالى فرمايد كه به دوزخش برند. او گويد: بار خدايا! مرا وسيلتى هست به نزديك تو. گويد: چيست آن وسيلت؟ گويد: دوستى محمّد و آل محمّد. حق تعالى گويد: نيك وسيله اى است اين. بفرمايد تا او را به بهشت برند». مرد چون اين بشنيد، بيفتاد و از هوش برفت از اين بشارت و مى گفت: «يَوْمَ نَدْعُوا كُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ» (2) . چون ساعتى بود، بديدند جان داده بود.

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 3، ص 371)

از شاه ولايت اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت كردند در اين آيت «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي» (4) . گفت:از شاه ولايت اميرالمؤمنين على عليه السلام روايت كردند در اين آيت «يَسْئَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي» (5) . گفت: «روح نام فرشته اى است كه او را هفتاد هزار روى است، و بر هر رويى هفتاد هزار دهان، در هر دهنى هفتاد هزار زبان، به هر زبانى هفتاد هزار زبان تسبيح مى كند، از هر تسبيح از تسبيحات او خداى تعالى فرشته اى مى آفريند كه با فرشتگان مى پرد تا به روز قيامت»

(تفسير ابوالفتوح رازى 6 ، ج 3، ص 386)

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 254.
2- . الإسراء (17): آيه 71.
3- . روض الجنان، ج 12، ص 255 _ 256.
4- . الإسراء (17): آيه 85 .
5- . روض الجنان، ج 12، ص 284.

ص: 553

در خبر است كه متعنّتى از اميرالمؤمنين على عليه السلام پرسيد كه سگ اصحاب كهف را چه رنگ بود. او دانسته بود كه اگر به لون معيّن اشاره كند كه او را معلوم بود، او بر او برهانى خواهد و اقامت برهان بر اين معنى متعذّر بود. گفت:«به رنگ سگ بود»؛ براى آنكه همه رنگ در سگ توان يافت.

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 411)

پسر كوّا از اميرالمؤمنين على عليه السلام پرسيد در مسائل كه ذوالقرنين پادشاه بود يا پيغمبر؟ گفت:«بنده صالح بود خداى را، خداى را دوست داشت و خدا او را دوست داشت و نصيحت كرد براى خدا، خدا او را نصيحت كرد». گفت: خبر ده مرا از قرنهاى او. از زر بود يا از سيم؟ گفت: «نه از زر بود و نه از سيم وليكن او قوم را دعوت كرد به توحيد. بر جانبى از سرش بزدند برفت و غايب شد و باز آمد و دعوت كرد، بر جانبى ديگر بزدند او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 445 _ 446)

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت:«بالاى ايشان (يأجوج و مأجوج) يك بدست بيش نيست و بهرى از ايشان درازند و ايشان دندان و چنگال دارند؛ چنان كه سباع. چون چيزى خورند، آواز دندان هاى ايشان به مانند اشتر باشد كه نشخوار كند يا ستور كه علف خورند. و به مانند چهارپاى موى دارند و بر اندام پوشش ايشان موى است، از سرما و گرما به آن موى خويشتن را پوشيده دارند. و گوشهاى بزرگ دارند: يكى پرموى چون پشم گوسفند و يكى اندك موى. چون بخسبند، لحاف كنند و ديگرى دواج بسازند و هيچ از ايشان نباشد كه بميرند، الاّ آنكه هزار فرزند بزايند. چون هزار تمام بزايد، بداند كه وقت مرگ است او را و به وت ربيع. چنان كه ما را باران آيد، ايشان را از دريا ماهى آيد، چندان كه جز خداى حدّ و اندازه آن نداند، ايشان بگيرند آن ماهيان را و ذخيره كنند تا سالى ديگر و يكديگر را به آواز كبوتر خوانند و آواز بلندشان چون بانگ گرگ باشد و جفت چنان گيرند كه بهايم».

.


1- . روض الجنان، ج 12، ص 331.
2- . همان، ج 13، ص 26.

ص: 554

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 3، ص 450 _ 451)

اميرالمؤمنين عليه السلام گفت:«و اللّه كه ايشان را حشر نكنند بر اقدام (يعنى پياده)؛ بل ايشان را اشتران آرند به پالاى زر و نجيبانى به زينهاى ياقوت. اگر خواهند بروند و اگر خواهند بپرند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 3، ص 490)

در تفسير «عهد» در آيه شريفه: «لا يَمْلِكُونَ الشَّفاعَةَ إِلاّ مَنِ اتَّخَذَ عِنْدَ الرَّحْمنِ عَهْداً» (3) ، صادق عليه السلام گفت: «مراد به اين عهد، وصيّت است كه مرد عند حضور اجل وصيّت كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 3، ص 491)

جعفر بن محمد الصّادق عليه السلام گفت:«طه، طهارت اهل بيت رسول است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 3، ص 495)

محمّد بن خالد البراقى روايت كرد از پدرانش، از محمد بن ابى نصر كه از صادق عليه السلام پرسيدند كه خداى تعالى خلقان را چرا آفريد؟ گفت:«براى آنكه تا نعمتها كه در لم يزل مقدور او بود اظهار كند خلقان را در لا يزال و افاضه احسان خود بر ايشان». آن گه گفت: «خداى تعالى خلقان را بيافريد و از ايشان مستغنى بود. نه براى حرّ منفعتى آفريد ايشان را و نه براى دفع مضرّتى. و پيغمبران فرستاد به ايشان و بيان حلال و حرام كرد ايشان را تا فصل و تميز كند ميان حق و باطل و هر كه احسان كند او را، مكافات كند به بهشت و هر كه اسائت كند او را، مكافات كند به دوزخ».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 3، ص 644)

.


1- . روض الجنان، ج 13، ص 36 _ 37.
2- . همان، ص 118.
3- . مريم (19): آيه 87 .
4- . روض الجنان، ج 13، ص 119.
5- . همان، ص 129.
6- . روض الجنان، ج 14، ص 60 _ 61.

ص: 555

از احكام اميرالمؤمنين عليه السلام هست كه در يك روز پنج كس را به تهمت زنا بگرفتند و پيش او بردند و او در ايشان پنج حكم مختلف كرد؛ بفرمود تا يكى را رجم كردند و يكى را حدّ زدند و يكى را نيم حدّ زدند و يكى را تعزير كردند و يكى را رها كردند. او را گفتند:يا اميرالمؤمنين! حادثه يكى است و تو پنج حكم مختلف فرمودى. گفت: «اگر چه حادثه يكى است، احوال و وجوه مختلف. امّا آن را كه رجم فرمودم، محصن بود و بر محصن رجم است به اجماع و سنّت. و امّا آن را كه حدّ زدم، محصن نبود و بر نامحصّن حدّ است تمام. و امّا آن را كه نيم حدّ فرموده بودم، برده بود و بر برده نيم حدّ آزاد است. و امّا آن را كه تعزير فرمودم، كودكى بود و بر او حدّ نباشد. او را ادب فرمودم تا ديگر نكند. و امّا آن را كه رها كردم، ديوانه بود. بر ديوانه قلم تكليف نيست».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 4)

روايت كردند از اميرالمؤمنين على عليه السلام شراحه را در روز پنجشنبه حدّ فرمود زدن و روز آدينه رجم كرد او را. گفتند:يا اميرالمؤمنين! دو حدّ زدى او را؟ گفت: «بلى، جلدتها بكتاب اللّه ورجمتها بسنّة رسول اللّه ؛ به كتاب خداى او را حدّ زدم و به سنّت رسول رجم كردم او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 5)

اميرالمؤمنين عليه السلام حكم كرد در مردى كه بر خود اقرار داد به حدّى كه خداى را هست بر او و بيان نكرد كه چه حدّ است. گفت:«او را چندانى مى زنند تا او گويد بس».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 10)

باقر عليه السلام گفت:«حدّ المفترى، با جامه زنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 14)

.


1- . همان، ص 69.
2- . همان، ص 71.
3- . همان، ص 80 _ 81.
4- . همان، ص 88.

ص: 556

صادق عليه السلام گفت:«نماز در بيت المقدّس هزار نماز باشد، و در مسجد اعظم صد نماز باشد، و در مسجد قبا بيست و پنج نماز باشد، و در مسجد بازار دوازده نماز باشد، و نماز مرد در خانه خود يك نماز باشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 46)

در تفسير آيه «فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِيبَهُمْ فِتْنَةٌ» (2) ، صادق عليه السلامگفت:در تفسير آيه «فَلْيَحْذَرِ الَّذِينَ يُخالِفُونَ عَنْ أَمْرِهِ أَنْ تُصِيبَهُمْ فِتْنَةٌ» (3) ، صادق عليه السلامگفت: «سلطان جائر است كه بر ايشان مسلّط شود».

(تفسير ابوالفتوح رازى 4 ، ج 4، ص 62)

روايت كردند از زين العابدين عليه السلام از پدرش حسين بن على از اميرالمؤمنين على عليه السلام كه مردى از اشراف بنى تميم به نزديك او آمد و او را پرسيد كه اصحاب رسّ كه اند و در كدام عصر بودند و پيغامبر ايشان كه بود و جاى ايشان كجا بود و به چه چيز هلاك شدند كه من در كتاب تعالى ذكر ايشان مى يابم و خبرشان نمى دانم؟ اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:«مرا چيزى پرسيدى كه كس از من نپرسيده است پيش از اين و كس تو را خبر ندهد پس من. بدان يا اخا تميم كه ايشان گروهى بودند كه درخت صنوبر پرستيدندى و آن درخت را شاه درخت خواندندى و آن درخت را يافث بن نوح كشته بود در كنار چشمه اى كه آن را دوشاب گفتندى كه اين چشمه براى نوح گشادند پس از طوفان. و ايشان را اصحاب الرّس براى آن خواندند كه ايشان پيغمبر خود را در زمين داشتند و ايشان پيش از سليمان بن داوود بودند و ايشان را دوازده ده بود بر كنار جويى كه آن را رسّ گفتندى از بلاد مشرق و آن جوى را به ايشان باز خواندند و در آن روزگار جوى نبود از آن بسيار آب تر و خوش آب تر و هيچ شهر از آن آبادان تر و بسيار اهل تر نبود. و بزرگ ترين آن دهها، دهى بود نام او اسفند باد و مسكن و ملك ايشان آنجا بود. پادشاه ايشان را نام تركون بن عامور بن ناوش بن شاون بن نمرود بن كنعان بود و اين چشمه و اين درخت صنوبر در اين ده بود و جز آن مردمان آن ولايت، از دانه هاى آن درخت هر كسى دانه گرفته بودند و به ده خويشتن برده و بكشته و درختان بسيار از آن صنوبر پيدا شده بود و ايشان آب آن چشمه بر خويشتن حرام كرده بودند، از آنجا آب نخوردندى و چهارپايان را آب ندادندى و اگر كسى از آنجا آب برگرفتى، او را بكشتندى و گفتندى كه اين حيات خداوندان ماست، نبايد كه از او نقصان كنند. و ايشان را در هر ماهى عيدى بود به نزديك آن درخت كه بر درب ده ايشان بودى. هر ماهى مردم ده ديگر بيامدندى و آن درخت را بياراستندى به انواع حرير كه بر او صورتها بودى. آن گه گاو و گوسفندان بسيار بياوردندى و آنجا قربانى كردندى و آتش برافروختندى آنجا و اين ذبايح در آتش افكندى. چون دود و غبار آن در هوا شدى و آسمان را بپوشيدى، ايشان آن درخت را سجده كردندى و بگريستندى و تضرّع كردندى و گفتندى: اى خداى ما! از ما راضى شو. شيطان بيامدى و شاخ آن درخت بجنبانيدى و از ساق درخت آواز دادى به مانند آواز كودكى كه خوشنود شدم از شما اى بندگان من. ايشان را دل خوش شدى از آنجا برگشتندى و به لهو و نشاط مشغول شدندى و به خمر خوردن آن روز و آن شب در آنجا بودندى. چون به نزديك آن ده بزرگ تر رسيدندى، اهل آن ده به استقبال ايشان بيامدندى كوچك و بزرگ و آنجا سراپرده زدندى كه بر او انواع صورت بودى و آن را دوازده در بودى، براى هر ديهى درى و از بيرون آن سرا پرده درخت را سجده كردندى و اضعاف آن قربانها كه به نزديك آن درخت كرده بودندى، به نزديك اين درخت بكردندى و تضرّع بسيار كردندى. ابليس بيامدى و شاخه هاى آن درخت بجنبانيدى سخت و به آواز بلند آواز دادى و ايشان را وعده بسيار و امانى بسيار دادى. ايشان سر برداشتندى و نه چندان نشاط و خرّمى كردندى كه آن را حدّى بودى و به لهو مشغول شدندى دوازده شبان روز به عدد عيدها كه ايشان را بودى در سالى. آن گه برگشتندى. چون مدّتى بر اين بودند، خداى تعالى پيغامبرى را به ايشان فرستاد از فرزندان يهودا بن يعقوب. مدّتى دراز در ميان ايشان بود و ايشان را دعوت كرد و با خدا خواند، اجابت نكردند و اصرار كردند و تمادى بر كفر. چون مدّتى دراز بر آمد و ايشان كفر و طغيان از حدّ ببردند، پيغامبرشان به نزديك آن درخت حاضر آمد و بديد آنچه ايشان مى كردند. دلتنگ شد، دعا [كرد] و گفت: خدايا! اينان بى فرمانى از حدّ ببردند و از عبادت اين درخت باز نمى ايستند. بار خدايا! آيتى به ايشان نماى و اين درخت بخشكان. خداى تعالى آن درخت خشك كرد. ايشان را سخت آمد و مضطرب شدند و گفت و گوى كردند. در اين معنى دو فرقه شدند: گروهى گفتند: اين از سحر اين پيغامبر است كه پيغامبر خداى آسمان و زمين است. خواست تا شما را به طاعت خود درآورد و روى شما با خود گرداند و گروهى گفتند: اين از آن است كه خدايان شما بر شما خشم گرفتند كه رها كرده ايد تا اين مرد ايشان را دشنام مى دهد و عيب مى كند و بر جمله اتفاق كردند كه اين مرد را ببايد كشتن تا رضاى خدايان خود حاصل كنيم. بيامدند و گنگهالول ها بساختند دراز از ارزيز به فراخناى چاهى بر يكديگر نهادند تا به فراز زمين آن چشمه. آن گه آبى كه در او حاصل بود، پرداختند و در آنجا چاهى بكندند و آن پيغامبر را در آن چاه كردند و آن بت مهين را كه از سنگ بود، بياوردند و بر سر آن چاه نهادند. گفتند تا ناله و فرياد او اين بت مهين ما شنود تا باشد كه از ما راضى شود. و آن پيغمبر در آن چاه مى ناليد و خداى را دعا كرد؛ تا خداى تعالى قبض روح او كرد. خداى تعالى جبرئيل را گفت: اين بندگان كافر نعمت را، طول حلم و انات من مغرور كرده، ساليان است تا عبادت جز من مى كنند و پيغامبرى را بكشتند. من از ايشان انتقام بخواهم كشيدن و سوگند خوردم به عزّت خود كه ايشان را نكال و عبرت جهانيان كنم. آن گه چون نوبت عيد ايشان بود، بر عادت بعيد رفتند و به سجده و قربان و لهو و نشاط مشغول شدند. خداى تعالى بادى بفرستاد سرخ. سخت ايشان از آن بترسيدند و بهرى با بهرى مى گريختند. خداى تعالى فرمان داد زمين را تا در زير پاى ايشان سنگ كبريت شد و ابرى سياه از بالاى سر ايشان بايستاد و آتش بر ايشان بباريد و ايشان در آنجا گداخته شدند؛ چنان كه از زير در آتش گداخت. اين است قصّه اصحاب الرّس كه پرسيدى».

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 155.
2- . النّور (24): آيه 63.
3- . روض الجنان، ج 14، ص 188.

ص: 557

. .

ص: 558

. .

ص: 559

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 79 _ 81)

زيد الشحام روايت كرد از صادق عليه السلام از پدرانش از حسين بن على عليهم السلامكه او گفت:«يك روز من با برادرم حسن بن على در بعضى كوههاى مدينه مى رفتيم. جابر عبداللّه انصارى و انس بن مالك از پيش ما برافتادند، امّا جابر، مالك نبود بر خود تا در پاى ما افتاد و بوسه بر دست و پاى ما مى داد. انس او را ملامت كرد، گفت: تو با شيبت و مكان تو از رسول اين ميكنى؟ جابر گفت: بسيار مگوى اى انس كه من آن شنيده ام از رسول عليه السلام در حقّ ايشان كه گمان نبردم كه هرگز هيچ آدمى را باشد. انس گفت: آن چيست؟ جابر گفت: شنيدم از رسول عليه السلام كه گفت: چون خداى تعالى خواست تا مرا بيافريند، نطفه اى بيافريد از نور سفيد و در صلب آدم نهاد. آن گه مى گردانيد آن را از اصلاب طاهرين به ارحام طاهرات، تا به صلب عبدالمطلب رسانيد. آن گه آن را به دو فرقه كرد: يك فرقه به عبداللّه داد و يك فرقه به ابو طالب داد. از عبداللّه من آمدم و از ابوطالب، على. آن گه نور من به فاطمه انتقال كرد. از على و فاطمه، حسن و حسين آمدند و ايشان طاهر مطهّرند. امّا نطفه فاطمه، به حسن انتقال كرد و نطفه على، به حسين افتاد. آن گه از او انتقال مى افتد به ائمّه تا به دامن قيامت».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 89 _ 90)

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 223 _ 226.
2- . همان، ص 245 _ 246.

ص: 560

صادق عليه السلام گفت:«طا، درخت طوبا است و سين، سدرة المنتهى است و ميم، محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 114 _ 115)

صادق عليه السلام گفت از پدرانش، از حسين بن على عليه السلام كه گفت:«كركس در بانگ مى گويد: اى فرزند آدم! چندان كه خواهى بِزى كه آخَرَت مرگ است، و عُقاب چون بانگ كند گويد: در دورى از مردمان انس است، و چون حلورنك بانگ كند گويد: بار خدايا! دشمنان آل محمّد را لعنت كن، چون پرستك بانگ كند گويد: الحمد للّه ربّ العالمين».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 152 _ 153)

ابو داوود السبّيعى روايت كرد از ابو عبداللّه الجدلى كه اميرالمؤمنين على عليه السلامگفت:«يا ابا عبداللّه تو را خبر دهم به حسنَتى كه هر كه آن حسنه كند، به بهشت شود و او را به از آن بدهند و به سيّئتى كه هر كه آن سيّئه بكند، دوزخ شود و هيچ عملى به آن قبول نكنند از او». گفتم: يا اميرالمؤمنين آن چيست؟ گفت: «حسنه، دوستى ما است كه اهل البيتيم و سيّئه، دشمنى ما است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 181)

سيف بن عَميره روايت كرد از صادق عليه السلام كه او گفت:«اوّل نماز جماعت كه در اسلام كردند، آن بود كه ابو طالب بگذاشت. رسول را ديد كه نماز مى كرد و على بر دست راست او ايستاده و جعفر با ابوطالب بوده جعفر را گفت: صِلْ جناح ابن عمّك. او بيامد و بر دست چپ رسول بايستاد و رسول نماز كرد به ايشان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 211)

صادق عليه السلام گفت:«مثَل ابو طالب عليه السلام در اسرار ايمان و اعلان كفر، مثَل اصحاب الكهف است كه ايشان ايمان پنهان داشتند. ايشان را مزد دوباره باشد و همچنين ابوطالب را. و او از دنيا نبرفت، تا [كه] فرشتگان او را بشارت دادند به بهشت و چون او را وفات آمد جبرئيل آمد و گفت: خداى تعالى مى فرمايد كه از مكّه برو كه تو را در مكّه ناصرى نيست پس از عمّت ابوطالب».

.


1- . روض الجنان، ج 14، ص 302.
2- . همان، ج 15، ص 19.
3- . همان، ص 84 _ 85 .
4- . همان، ص 151.

ص: 561

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 212)

از امام محمدباقر عليه السلام پرسيدند كه اميرالمؤمنين را كجا دفن كردند؟ گفت:«بناحية الغرى و پيش از صبح دفن كردند او را و دفن او حسن و حسين و محمد حنفيّه و عبداللّه و جعفر كردند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 316)

حسنِ على را پرسيدند كه اميرالمؤمنين را كجا دفن كردى؟ گفت:«به ره مسجد اشعث بيرون برديم و به ظهر الغرى دفن كرديم او را».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 316)

سعيد جبير روايت كند از عبداللّه عبّاس از حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (صلوات اللّه و سلامه عليه) كه او را پرسيدند كه اين ايذاء چه بود كه ايشان كردند موسى را و خداى تعالى تنزيه او چگونه كرد؟ گفت:«ايذاء آن بود كه يك روز موسى و هارون به يك جا برفتند. چون به بعضى كوهها رسيدند، خداى تعالى هارون را قبض روح كرد. موسى برخاست و بيامد و بنى اسرائيل را خبر داد. او را گفتند: هارون را ببردى از بَرِ ما و بكشتى و باز آمدى و مى گويى بمرد. تو او را حسد كردى كه ما را دوست تر داشتيم كه تو و او بر ما نرم تر بود و سازنده تر از تو بر ما. خداى تعالى تنزيه ساخت موسى بكرد به آنكه فرشتگان را بفرستاد تا هارون را برگرفتند و بر محافل بنى اسرائيل بگردانيدند تا او مى گفت برادرم مرا نكشت و من به مرگ خود بمردم. آن گه فرشتگان او را بردند و جايى دفن كردند او را كه كس را بر آن اطلاع نبود».

.


1- . روض الجنان، ج 15، ص 154.
2- . همان، ص 391.
3- . همان، ص 391.

ص: 562

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج؟؟، ص؟؟)

در خبر است كه جماعتى از اهل عراق به نزديك امام زين العابدين على بن الحسين عليه السلام آمدند و گفتند:ما آمده ايم تا تو را پرسيم آيتى از آيات قرآن. گفت: آن كدام است؟ گفتند: «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتابَ الَّذِينَ اصْطَفَيْنا مِنْ عِبادِنا» (2) . اين جمله امّت است؟ گفت: «نه، اگر چنين بودى جمله امّت اهل بهشت بودندى. آيت در ماست اهل البيت». اين سه بار باز گفت. يكى گفت: يابن رسول اللّه پس ظالم كيست از شما؟ گفت: «حسنات و سيّئاتش راست بود و او به بهشت باشد». گفت: مقتصد كه باشد؟ گفت: «آنكه در خانه بنشيند و خداى را پرستد تا مرگ به او آمدن، و سابق آن است كه به تيغ بيرون آيد و با سبيل خدا دعوت كند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 390)

از امام جعفر صادق (عليه الصلوة والسلام) پرسيدند، گفت:«آيت در اولاد اميرالمؤمنين على (صلوات اللّه وسلامه عليهم) آمد. سابق ائمّه اند و مقتصد آنان كه از ايشان فروترند و ظالم آنان كه گنهكارند از ايشان».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 390)

از امام جنّ و انس على بن موسى الرضا (عليه آلاف التَحيّةِ والثّناء) در مجلس مأمون از اين آيت پرسيدند در مرو كه، آيت عامّ است در جمله امّت، يا خاصّ است در عترت؟ گفت:«بل خاصّ است در عترت». آن گه گفت: «نمى دانى كه وراثت در ظاهر آيت متعلّق است به گزيدگان». آن گه حجّت آورد بقوله: «وَلَقَدْ أَرْسَلْنا نُوحاً وَإِبْراهِيمَ وَجَعَلْنا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَالْكِتابَ فَمِنْهُمْ مُهْتَدٍ وَكَثِيرٌ مِنْهُمْ فاسِقُونَ» (5) . آن گه گفت: «بهر حال نبوت و كتاب از جمله ايشان در مهتديان باشد دون فاسقان».

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 25 _ 26.
2- . المعنى هو تغافله عن معايب الناس والترفّع عن نشرها ، والتغافل عن هفواتهم بحقّه فلا يَتَتبَّعُها .
3- . فاطر (35): آيه 32.
4- . روض الجنان، ج 16، ص 108.
5- . همان، ص 108.

ص: 563

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 390)

از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كردند كه او گفت:«ظالم را براى آن تقديم كردند تا بدانند كه اعتماد بر كرم اوست. آن گه ذكر مقتصدان كرد كه ميان خوف و رجااند. آن گه ذكر سابقان كرد تا كس از عذاب او ايمن نباشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 390)

از حضرت اميرالمؤمنين (صلوات اللّه و سلامه عليه) روايت كردند كه او گفت:«چون او را از آيت پرسيدند، گفت: «ظالم آن است از ما كه از ما بيرون آيد و از ظالمان عطاء ستاند، و مقتصد آن است كه منكر نباشد به دل و زبان، و سابق آن است كه به تيغ بيرون آيد و امر معروف كند و نهى و منكر».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 4، ص 391)

اصبغ نباته گفت از حضرت اميرالمؤمنين (صلوات اللّه و سلامه عليه) كه او گفت:«هر كه خواهد كه به مكيال تمام مزد بستاند، بايد كه آخر كلام او كه از مجلس برخيزد اين باشد كه بگويد: وَسَلامٌ على المرسلين والحمد للّه ربّ العالمين».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 4، ص 453)

حارث اعور روايت كرد از حضرت اميرالمؤمنين على (صلوات اللّه و سلامه عليه) كه فرمود:«هيچ مردى را پيش من نيارند كه او بر داوود حواله زنِ اُوريا كند و الاّ او را دو حد زنم: حدّى براى نبوّت و حدّى براى اسلام».

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 108 _ 109.
2- . همان، ص 109 _ 110.
3- . همان، ص 110.
4- . همان، ص 247.

ص: 564

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 461)

عامر بن ضَمْره روايت كرد از اميرالمؤمنين عليه السلام كه او را پرسيدند از اين آيت «سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ» (2) ، گفت:عامر بن ضَمْره روايت كرد از اميرالمؤمنين عليه السلام كه او را پرسيدند از اين آيت «سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ» (3) ، گفت: «ايشان را به دَر بهشت برند و بر دَر بهشت درختى باشد كه از ساق آن درخت دو چشمه مى آيد. او را گويند از اين يك چشمه غسل كن. غسل كند. نضرة نعيم بر اندام او برود و اندامش پاكيزه و ناعم شود. پس از آن ديگر گَرد برو ننشيند و مويش كاليده نشود؛ چنان كه پندارى ايشان را به روغن اندوده اند. آن گه از چشمه ديگر آب دهند ايشان را تا آنچه در اندرون ايشان باشد از رنج و غلّ و غشّ و حقد و حسد بشويد. آن گه فرشتگان به استقبال ايشان آيند در بهشت و ايشان را گويند: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلُوها خالِدِينَ» (4) و غلامان هر يكى از ايشان بشتابند و گِرد او درآيند؛ چنان كه خويشان مشفق كنند با كسى كه از سفر درآيد و او را گويند بشارت باد تو را كه خداى تعالى اين براى تو بجارده است. آن گه يكى از غلامان بدوَد و زنان او را و حور العين را خبر دهد. ايشان به استقبال آيند تا به آستانه دَرِ سراى گويند: جفت تو فلانى بن فلانى آمده او به منزل خود رسد. او سريرها بينداز زر و سيم بافته و كوزها نهاده و بالشها به صف درنهاده و نهاليها آكنده در اساس آن بنيان كه نگرد به انواع جواهر كرده باشند از ياقوت سرخ و لؤلؤ سفيد و زمرّد سبز. آن گه تكيه زند بر سريرى از سريرهاى خود و به سقف آن سراى در نگرد. اگر نه آنستى كه خداى تعالى حكم كرده است كه كسى را در بهشت آفتى نرسد و الاّ او را عقل بر جاى نماندى از آنكه چشمش خيره بماند، گويد: «الْحَمْدُ للّه ِِ الَّذِي هَدانا لِهذا وَما كُنّا لِنَهْتَدِيَ لَوْ لا أَنْ هَدانَا اللّه ُ» (5) . فرشتگان گويند ايشان را: «وَتِلْكَ الْجَنَّةُ الَّتِي أُورِثْتُمُوها بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» (6) «وَقالُوا الْحَمْدُ للّه ِِ الَّذِي صَدَقَنا وَعْدَهُ» ؛ گويند سپاس خداى را كه وعده خود كه ما را داد راست كرد: «وَأَوْرَثَنَا الْأَرْضَ» و زمين بهشت به ميراث داد: «نَتَبَوَّأُ مِنَ الْجَنَّةِ حَيْثُ نَشاءُ» . ما آنجا كه خواهيم فرود آييم از بهشت: «فَنِعْمَ أَجْرُ الْعامِلِينَ» 7 ».

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 264.
2- . الزّمر (39): آيه 73.
3- . الزّمر (39): آيه 73.
4- . الأعراف (7): آيه 43.
5- . الزخرف (43): آيه 72.
6- . الزّمر (39): آيه 74.

ص: 565

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 504 _ 505)

امام جعفر صادق عليه السلام گفت از پدرانش كه:«ميان يك قائمه عرش تا به ديگر قائمه عرش، چندان است كه مرغى سريع الطيران هشتاد هزار سال مى پرد تا به او رسد و عرش را هر روز هفتاد هزار لون از نور در پوشند كه هيچ خلق نتواند كه در او نظر كند، و جمله مخلوقات در جنب عرش چون حلقه اى است در بيابانى، و خداى تعالى را فرشته اى است نام او حزقائيل و او را هژده هزار پَر است از پَرى تا پَرى پانصد ساله راه. به خاطر او بگذشت كه بالاى عرش چند باشد. خداى تعالى پَرهاش مضاعف كرد تا سى و شش هزار پَر شد. آن گه خداى تعالى گفت: بپَر. او بيست هزار سال مى پريد، بماند. خداى تعالى پَرهاش مضاعف كرده بود، مدد قوّتش كرد تا سى هزار سال مى پريد، گفت: بار خدايا! چند پريده ام و چندى مانده است؟ حق تعالى گفت: هنوز يك قائمه از قوائم عرش نپريده اى و اگر تا نفخ صور مى پرى به يك قائمه از قوائمهاى عرش نرسى. فرشته گفت: سبحان ربّى الاعلى وبحمده. خداى تعالى رسول را فرمود كه اين تسبيح را در سجود بگوى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 4، ص 510)

از امام جعفر صادق عليه السلام روايت كردند از پدرانش عليهم السلام كه گفت:«عرش خائف تر چيزى است از خداى تعالى و از جمله لغات و كلمات او اين كلمات است كه مى گويد: أَعوذ باللّه من غضب اللّه وأَعوذ باللّه من سخط اللّه وأعوذ باللّه من نقمةِ اللّه و أَعوذ باللّه من كيد اللّه .

.


1- . روض الجنان، ج 16، ص 352 _ 353.
2- . همان، ج 17، ص 10 _ 11.

ص: 566

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 4، ص 510)

ابو عبداللّه الجلالى روايت كرد كه اميرالمؤمنين گفت:«چون در خيبر بكندم و آن را سپر ساختم و با آن كارزار مى كردم. آن گه او را پل مى ساختم تا برو بگذشتند». يكى از قوم گفت: يا على! بارى گران است اين كه تو بر گرفته اى؟ گفتم: «به خداى كه گرانى آن در دست خويش بيش از آن نيافتم كه سپر خود را يافتمى». گفت: «آن گه بياوردم و در خندق انداختم. چون ما باز گشتيم، خواستند تا با جايگاه برند به هفتاد كس خواستن برداشتند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 97 _ 98)

در تفسير «وَما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاْءِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ» (3) از اميرالمؤمنين على عليه السلامروايت كردند كه:در تفسير «وَما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاْءِنْسَ إِلاّ لِيَعْبُدُونِ» (4) از اميرالمؤمنين على عليه السلامروايت كردند كه: «معنى آن است كه الا كه فرمايم ايشان را كه مرا عبادت كنند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 155)

صادق عليه السلام گفت:«جزاى آنكه در ازل به او احسان كرده باشم، آن است كه در ابد برو نگه دارم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 217)

در تفسير آيه «السّابِقُونَ السّابِقُونَ» (7) ، اميرالمؤمنين على عليه السلامگفت:در تفسير آيه «السّابِقُونَ السّابِقُونَ» 8 ، اميرالمؤمنين على عليه السلامگفت: «سابقان به نماز پنج، سابقان به بهشت باشند».

(تفسير ابوالفتوح رازى 9 ، ج 5، ص 255)

عبدالرحمن بن أبى ليلى روايت كرد از حضرت اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (صلوات اللّه وسلامه عليه) كه گفت:«من و فاطمه و عباس و زيد بن حارثه، به ديدن رسول صلى الله عليه و آله شديم و گفتيم: يا رسول اللّه ! اگر حقّ ما از خمس در دست ما كنى، در حيات خود تا كس با ما منازعه نكند از پس تو در آن. رسول صلى الله عليه و آلهچنان كرد كه ما التماس كرديم. در عهد ابوبكر در دست من بود و در عهد عمر همچنين. چون آخر عمر بود، مالى بسيار آوردند. او حقّ ما بيرون كرد. از آنجا من گفتم بنو هاشم را، اكنون حاجت نيست اگر صرف كنيد با مصالح مسلمانان و ما را وقت دوم عوض دهى روا باشد، همچنان كرد. عباس گفت: نبايد كردن كه ترسم اين حق ما با ما ندهند پس از اين و او مردى داهى بود؛ همچنان افتاد كه او گفت».

.


1- . روض الجنان، ج 17، ص 11.
2- . همان، ص 344.
3- . الذاريات (51): آيه 56 .
4- . روض الجنان، ج 18، ص 115.
5- . همان، ص 277.
6- . الواقعة (56): آيه 10.
7- . روض الجنان، ج 18، ص 298.

ص: 567

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 286)

در تفسير آيه: «وَأَنَّهُ تَعالى جَدُّ رَبِّنا مَا اتَّخَذَ صاحِبَةً وَلا وَلَداً» (2) ، از باقر و صادق عليهماالسلام روايت كردند كه ايشان گفتند: «اين كلمتى است كه جن گفتند و ندانستند كه خداى را جد نتوان گفتن. خداى از ايشان عفو بكرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 409)

روايت كردند از امام محمدباقر عليه السلام كه او گفت:«تبتّل آن است كه دست بردارد در نماز».

(تفسير ابوالفتوح رازى (4) ، ج 5، ص 419)

ابو حمزه ثمالى روايت كرد از امام محمدباقر (عليه الصلوة والسلام) كه گفت:«ما و شيعه ما از اصحاب يمينيم».

(تفسير ابوالفتوح رازى (5) ، ج 5، ص 468)

اميرالمؤمنين على (عليه الصلوة والسلام) گفت:فرشتگانند كه جان كافران را نزع كنند.

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 468)

روايت از اميرالمؤمنين است (عليه الصلوة والسلام) كه:«فرشتگان اند كه جانهاى مؤمنان را در هوا مى برند مانند كسى كه سباحت مى كند».

.


1- . روض الجنان، ج 19، ص 116.
2- . الجن (72): آيه 3.
3- . روض الجنان، ج 19، ص 443 _ 444.
4- . همان، ج 20، ص 10.
5- . همان، ص 35.
6- . همان، ص 131.

ص: 568

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 469)

روايت كردند از اميرالمؤمنين على (عليه الصلوة والسلام) كه:«اصحاب الاخدود جماعتى بودند در جانب يمن. مسلمانان و كافران جنگ كردند. مؤمنان را ظفر داد خداى بر كافران. بار دگر جنگ كردند، دست هم مسلمانان را بود. آن گه صلح كردند و عهدى كه با يكديگر غدر نكنند. كافران غدر كردند و مؤمنان را ضعيف كردند. آن گه خندقى بكندند و مردم را در وى مى انداختند».

(تفسير ابوالفتوح رازى (2) ، ج 5، ص 504)

از اميرالمؤمنين على (عليه الصلوة والسلام) روايت كردند كه:«دوزخ را هفت طبقه است. ابتداى به اسفل السافلين كنند و آن را پر كنند. آن گه آنچه بالاى آن باشد، ثم الاعلى فالاعلى».

(تفسير ابوالفتوح رازى (3) ، ج 5، ص 554)

در تفسير «كوثر» در آيه «إِنّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ» (4) ، از امام جعفر صادق عليه السلامروايت كردند گفت:در تفسير «كوثر» در آيه «إِنّا أَعْطَيْناكَ الْكَوْثَرَ» (5) ، از امام جعفر صادق عليه السلامروايت كردند گفت: «شفاعت امّت است». و هم از امام عليه السلام روايت است كه او گفت: «تيسير قرآن است».

(تفسير ابوالفتوح رازى (6) ، ج 5، ص 594)

در تفسير «صمد» در آيه «اللّه ُ الصَّمَدُ» (7) ، از امام رضا عليه السلامروايت كردند كه او گفت:در تفسير «صمد» در آيه «اللّه ُ الصَّمَدُ» (8) ، از امام رضا عليه السلامروايت كردند كه او گفت: «آن باشد كه ايمن باشد از اطّلاع بر او».

(تفسير ابوالفتوح رازى 9 ، ج 5، ص 610)

از اميرالمؤمنين على (عليه الصلوة والسلام) روايت كردند كه صمد:«آنكه از بالاى او فرمان نباشد».

(تفسير ابوالفتوح رازى 10 ، ج 5، ص 610)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 132 _ 133.
2- . همان، ص 217.
3- . همان، ص 332.
4- . الكوثر (108): آيه 1.
5- . روض الجنان، ج 20، ص 430.
6- . الإخلاص (112): آيه 2.
7- . روض الجنان، ج 20، ص 468.
8- . همان، ص 468.

ص: 569

از امام همام صادق (عليه الصلوة والسلام) روايت كردند كه گفت:صمد: «غالبى باشد كه او را غلبه نتوان كرد».

(تفسير ابوالفتوح رازى (1) ، ج 5، ص 610)

.


1- . روض الجنان، ج 20، ص 469.

جلد 3

اشاره

ص: 1

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

مقدمه مؤلف

اشاره

«لَقَدْ كانَ فِي قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِي الْأَلْبابِ» (1)

مقدمه اى درون پرور برون آراىوى خردبخش بى خرد بخشاى در دهان هر زبان كه گردانستاز ثناى تو اندرو جانست همه ملل و امم، كه در نواحى و اقطار عالم پراكنده اند، هر يك تاريخى مخصوص به خود دارند و مبدأ آن از زمان پادشاهان بزرگ يا پيغامبران عاليقدر مى باشد و چون ميان اقوام و ملل در كيفيت تاريخ اختلاف زيادى است كه با فاصله زمان درازى كه با زمان ما دارند، با مطالب نادرست و افسانه آميخته شده است، لذا قبول آن قصص جز از كتاب معتمد و يا خبرى كه با شرايط ثقه توأم باشد، درست نيست. يكى از شقوق معارف قرآن مجيد، قصص و تاريخ پيمبران سلف و اسم پيشين مى باشد. پس از پيدايش علم تفسير و توضيح معانى و مطالب قرآن، مفسران با استناد به احاديث و اخبار و روايات منقول از ائمه اطهار عليهم السلام و صحابه، به شرح و بسط بيشتر قصص انبياء پرداخته اند. در قرن چهارم مفسرين در باب قصص قرآن به تحقيق و مطالعه برخاسته اند. بعضى از مفسران شيوه قدما پيش گرفتند و بر اساس روايات نخستين مفسرين

.


1- .يوسف (12): آيه 111.

ص: 8

نوشتند؛ ولى برخى ديگر به تأويلات عجيب مبادرت كردند. (1) نخستين بار قصص قرآن به فارسى در ترجمه تفسير طبرى، كه در نيمه قرن چهارم هجرى به وسيله جمعى از علما و فقهاى ماوراء النهر صورت پذيرفت، در دسترس مسلمانان قرار (2) گرفت. پس از آن در تفسير اسفراينى كه به تفسير شاهپور (3) نيز شناخته شده و سپس در تفسير (4) زاهد و سرانجام در تفسير (5) سور آبادى، قصص قرآن به فارسى آورده شد و مسلمانان پارسى زبان از آن تفاسير برخوردار شدند، در نيمه اول قرن ششم هجرى تفسير كبير روض الجنان و روح الجنان تصنيف عالم بزرگ شيعه، الشيخ جمال الدين ابوالفتوح حسين بن على بن محمد بن احمد بن الحسين بن احمد الخزاعى الرازى معروف به تفسير ابوالفتوح رازى در بيست مجلد به زبان فارسى فراهم آمد. اين تفسير كبير، كه بر مذاق و مشرب تشيع تهيه و تدوين شده، در بر دارنده سرگذشت عبرت انگيز پيمبران پيشين از آدم ابوالبشر تا پيغامبر آخر الزمان است كه در خلال تفسير آيات قرآنى جاى جاى ترجمه احوال و شرح قصص و تاريخ انبياء به چشم مى خورد و مصنف دانشمند و عاليقدرش در گزارش تاريخ حيات پيغمبران و دعوت ايشان از مردمان و نقد مسائل تاريخى، صحيح را از سقيم و يقين را از گمان و ظنّ بيرون آورده، نظر واقعى خود را بيان داشته است.

.


1- .رجوع شود به كتاب الحضارة الاسلامية، ج 1، ص 327 به بعد.
2- .تفسير كبير محمد بن جرير طبرى، موسوم به جامع البيان فى تفسير القرآن است كه در زمان سلطنت منصور بن نوح بن نصر بن احمد بن اسماعيل سامانى (جلوس 350 ق) توسط گروهى از علماى ماوراء النهر ترجمه شده است.
3- .تاج التراجم فى تفسير القرآن للأعاجم، معروف به تفسير اسفراينى، تاليف شاهپور عماد الدين ابوالمظفر طاهر بن محمد الاسفراينى (متوفا به سال 471ق).
4- .لطايف التفسير يادرواجكى از ابونصر احمد بن الحسن بن احمد الدارانى در سال 519ق.
5- .تفسير سور آبادى از ابوبكر عتيق بن محمد نيشابورى.

ص: 9

مى دانيم كه در نوشتن تاريخ، تنها صداقت و امانت و اطلاعات كافى نيست؛ بلكه براى تنظيم آن هنرى هم لازم است؛ يعنى مورخ بايد بتواند با انشائى روان و ساده و مؤثر، گذشته تاريك را پيش چشم آيندگان مجسم و محسوس سازد. شيخ در تنظيم اين تفسير بزرگ و انشاى داستانهاى قرآن، كه معرّف هنر و نشانه قدرت اوست، توفيق يافته است كه با عبارات ساده و روان فارسى قصص قرآنى را بيان كند و در اين نيت كوشيده است تا كلمات و تعبيرات را به جاى خويش بنشاند و كتاب را براى فارسى زبانان فاضل و هم براى فارسى دانان كم مايه بسازد و بپردازد و از آرايش سخن آن چنان كه مُخلّ معنى و سبب فراموشى مقصود است، بپرهيزد و آيات براعت و فصاحت و بلاغت را در سادگى و روانى و زيبايى انشاى خود نشان بدهد، بى آنكه چون ديگر همزمانهاى خويش به تكلّف و تصنّع در نثر دست يازد و خود نمايى را در فن سخن شناسى و سخنورى به گونه اى ديگر ارائه نمايد. از اين رو، مطالعه و مداقّه تاريخ پر هيجان پيشوايان حق از روى نوشته نويسنده پارسى گوى نغز گفتارى چون ابوالفتوح در خور توجه است كه وى با اصالت و شيوايى نثر و با زبانى گشاده و ديدى فراخ به گزارش سر گذشت حيرت انگيز فرستادگان خدا پرداخته است. راست است كه شيخ تفسير خود را تنها براى به وجود آوردن يك اثر تاريخى تصنيف نكرده، اما چون اين كار را در خلال تفسير پيش گرفته، بر آن شده است كه در شرح داستانها گرد زوايا و خبايا بگردد و تا آنجا كه مقدور باشد، از تفصيل احوال انبياى گذشته و اوضاع عصر اسلامى چيزى فروگذار نكند و الحق از عهده اين مهم نيز به خوبى بر آمده است. بنا بر آنچه گفته شد، تفسير ابوالفتوح از نظر احتواى بر تاريخ و قصص انبياى عظام در خور اهميت و شايسته تحقيق و تتبّع بوده است. اين تفسير ارجمند مشتمل است بر تاريخ آفرينش جهان خلقت آدم، نخستين آفريده و فرستاده خدا تا رويدادها و حوادث عصر پيغمبر بزرگ اسلام

.

ص: 10

و نيز سوانحى كه پس از آن بزرگوار ميان پيروانش روى داد و به تفرقه مسلمانان منتهى شد. شيخ در اين كار مهم بدون ترديد تفاسير بعض از گذشتگان را پيش چشم داشت و مطالبى از آن منابع دينى و مآخذ تاريخى خوشه چين نموده و هم از اطلاعات عميق و پردامنه خويش بهره ها گرفته و از آن روى كه مردى ثقه و مورد اعتماد جهان تشيع بوده، با دقت نظر و صحت بيان تاريخ انبيا را نيز به رشته تحرير در آورده است. روا بود كه مجلدى جداگانه و مستقل شامل بر تاريخ رسولان حق، آن هم به نثر ساده و زيباى ابوالفتوح فراهم آيد و در دسترس علاقه مندان قرار گيرد. اما دشوارى چشمگيرى در رسيدن به اين مقصود در پيش بود و آن اينكه داستانهاى بر گرفته از تفسير ابوالفتوح چنان نيست كه خوانندگان ارجمند اكنون آن را در پيش چشم دارند؛ بلكه هر داستان به تفاريق، در خلال تفسير آيات، جاى جاى در سوره هاى قرآن نقل و بيان شده كه مؤلف اين مجموعه به ناچار ضمن مطالعه بيست مجلد از تفسير توفيق يافت كه مطالب تاريخى را به طور پراكنده و با دقت و مراقبت لازم برگيرد و سپس به تنظيم و تلفيق آنها به شيوه اى كه هر داستان مستقلاً با نظم و نسق تاريخى بيايد و بدان روش كه در علم تاريخ مورد نظر است، فراهم شود. صعوبت و دشوارى كار را همين بس كه بعضى از قصص در سوره هاى مختلف و به طور پراكنده شرح شده كه محض ارائه نمونه، مواضع يكى دو داستان را در تفسير ابوالفتوح پيش چشم خوانندگان ارجمند مى گذارد: داستان حضرت موسى بن عمران، پيمبر بنى اسرائيل در 34 سوره قرآن و در خلال تفسير 143 آيه ذكر شده كه نام سوره هايى از قرآن كه متضمن داستان موسى عليه السلام است، به اين شرح ذكر مى شود: بقره، آل عمران، نساء، مائده، انعام، اعراف، يونس، هود، ابراهيم، اِسرا، كهف،

.

ص: 11

مريم، طه، انبيا، حج، مؤمنون، فرقان، شعرا، نمل، قصص، عنكبوت، سجده، احزاب، صافات، غافر، سجده، حم شورا، زخرف، احقاف، الذاريات، نجم، صف، نازعات، أعلى. و نيز داستان حضرت نوح عليه السلام در 28 سوره قرآن و ذيل 122 آيه شرح و بيان شده است: آل عمران، نساء، انعام، اعراف، توبه، يونس، هود، ابراهيم، اِسرا، مريم، انبيا، حج، مؤمنون، فرقان، شعرا، عنكبوت، احزاب، صافات، ص، غافر، شورا، ق، ذاريات، نجم، قمر، حديد، تحريم، نوح و بدين نمط قصص ديگر نيز در سوره ها و آيات متعدد آمده است. گرد آورنده اين مجموعه با دقت فراوان همه موارد را از تفسير بيرون آورد و آنها را به ترتيب و نظم تاريخى، يكى پس از ديگرى قرار داد و زوائد و مكررات را بر انداخت تا از حجم بى تناسب كار بكاهد و بر آن شد كه در تنظيم و تأليف قصص انبيا به الحاق و افزايش كلمتى از خود نپردازد و همه داستانها را از آغاز تا به انجام، از خامه تواناى نويسنده پارسى گوى چيره دست سده ششم هجرى فراهم آورد. پوشيده نيست كه رسيدن به اين مقصود، بس دشوار مى نمود. از بخت نيك، فضل خداوند منّان و يارى ارواح طيبه فرستادگان بزرگوارش شامل حال شد. عسرت و دشوارى از ميان برخاست و سرانجام از قصص قرآن، آن بخش كه به پيامبران پيشين اختصاص داده شده است، فراهم آمد و قصص عصر اسلامى به زمانى ديگر موكول شد. چون متأسفانه كوشش خاصى هنوز براى طبع دقيق تفسير ابوالفتوح به كار نرفته و شايد علت آن هم عدم دسترسى به نسخ خطى كهنه و معتبر بوده است و با اينكه تفسير شيخ چند بار تجديد طبع شده، مع هذا نه تنها كمكى به صحت طبع آن نشده، بلكه باعث رواج نسخ مغلوطى كه به شتاب تحويل بازار شده نيز گرديده است. در آنچه از پيش طبع و منتشر شده بايد گفت كه عمل تصحيح و مقابله با نسخ

.

ص: 12

معتبر، چنان كه سنت علماى قديم و شيوه محققان امروزى است، انجام نگرفته و از اين رو، تفسير چاپى ابوالفتوح مورد اعتماد و اعتبار فضلاى حقيقى واقع نشده، نسخى مغلوط و آشفته فراهم شده بود كه در دسترس عامه مردم قرار گرفته است. مى دانيم كه كاتبان به سبب عدم دقت و يا بى سوادى با اينكه در فن و هنر خوشنويسى چيره دست و ماهر و كار آمد بوده اند، دچار خطاهاى فراوان شده اند و از روى گمان و حدس تغييرات و تحريفات نابجايى در دستنويسى نسخه هاى مخلوط از خويش به جاى گذاشته اند. اين اشكال تنها متوجه تفسير ابوالفتوح رازى نيست؛ بلكه در مورد عده زيادى از متون زبان فارسى، كه در طول چند قرن در ايران و يا در سرزمينهاى خارج به طبع رسيده نيز چنين اشكالاتى فراوان به چشم مى آيد، و نشان مى دهد كه هنوز براى بيشتر اين متون ارجمند، طبع دقيق و صحيح و انتقادى، كه با روش علمى مناسب و موافق باشد، صورت نگرفته و جا دارد كه مؤلفان با بردبارى خاص و با رعايت دقت و امانت كامل مطالب را از نسخه هاى كهن و معتبر فراهم آورند و سپس در دسترس علاقه مندان قرار دهند. كتاب حاضر، كه دنباله تحقيقات مداوم چندين ساله نگارنده در تفسير ابوالفتوح رازى است، بنا بر همين شيوه جمع و تأليف و تنظيم و تصحيح گرديد. اساس كار بر چند نسخه كهنه و نو قرار داده شد و تا آنجا كه مقدور و ميسر بود، بر آن شد كه قصص قرآنى را از اين نسخه هاى معتبر بر گيرد و به نظم و نسق تاريخى در آورد و سپس به جامعه ادب پارسى عرضه نمايد و نيز با همين نمونه نشان دهد كه طبع انتقادى تفسير با تهذيب بيشترى ضرورت كامل دارد. بر آنم كه به يارى دادار پاك، پس از طبع فرهنگ لغات و مصطلحات تفسير ابوالفتوح، به طبع منقّح و انتقادى اين تفيسر كبير بپردازد. اميد است كه به دو نسخه مخلوط ديگر از همين تفسير، كه خوشبختانه در كتابخانه هاى ايران سراغ دارد، دسترسى يابد. انفاس قدسيه و ارواح طيبه بزرگان دين را در اين امر خطير به يارى و مدد كارى

.

ص: 13

مى طلبد و آرزوى قلبى خويش را در انجاح اين مسؤل پوشيده نمى دارد؛ باشد كه به خواست خداوند بزرگ در اين كار خطير توفيق يابد! يكى از مفيدترين اقدامات براى احياى مبانى ملى آن است كه پايه و اساس علوم ادبى استوار شود و براى كارهاى تحقيقى ادبى، دست افزارى كه در بايست است، آماده گردد تا محققان گرانمايه بتوانند بر مبناى نوشته هاى صحيح و منقّح بزرگان ادب پارسى در مباحث لغت و دستور و جز آنها، بهتر و پرداخته تر بررسى و خوض نمايند و نظرات مستند خود را كه به صواب مقرون باشد اظهار كنند. اگر بخواهيم به اساس مليّت خود، يعنى علوم و ادبيات خدمتى شايسته انجام دهيم، بايد سخنان پخته و سخته بزرگان ادب پارسى زبان را بر اساس و مبناى صحيح نشر و در دسترس مطالعه و تحقيق جوانان دانش پژوه و محققان ارجمند قرار دهيم. اين بنده را عقيده بر آن است كه بزرگترين خدمت به ملت ايران و فرهنگ ايرانى، احياى آثار مهم گذشتگان اوست. كتاب حاضر به صورتى كه فراهم آمده، يكى از آن آثار نفيس و گرانمايه يكى از پيشينيان مليّت پرور ماست كه با شيوه خاصى به رشته انتظام در كشيده شده است. تنظيم قصص و تأليف كتاب حاضر از روى نسخه واحدى از نسخ مخلوط موجود ميسّر نگرديد؛ زيرا هيچ يك از نسخه هايى كه در دست بود، كامل نبود. پس در تنظيم و تأليف اين كتاب، نه نسخه خطى و عكسى ناتمام از ابوالفتوح در دسترس قرار گرفت و در مواردى كه يك يا چند نسخه مخلوط، قصص واحدى از تفسير را متضمن بود، به مقابله و تصحيح انتقادى مبادرت ورزيد و در ذيل هر داستان مأخذ نسخه را نشان داد و نيز نسخه بدلها را ارائه نمود. روى هم رفته خوانندگان ارجمند مى توانند با مطالعه اين مجلد و مقابله و مقايسه آن با نسخ مطبوع تفسير ابوالفتوح به سهولت دريابند كه اصالت و شيوايى نثر اين تفسير و روانى و زيبايى سادگى آن چگونه دستخوش تحريفات و تغييرات نابجا گرديده است.

.

ص: 14

شيوه خاص انشايى ابوالفتوح در قصص

پيش از آنكه به وصف اجمالى هر يك از نسخ خطى و عكسى كه مجموعه حاضر از روى آنها تنظيم و تأليف شده بپردازد، كلمتى چند در باب شيوه خاص انشايى ابوالفتوح مى آورد و سپس نسخه هايى مخلوط را معرفى مى كند.

شيوه خاص انشايى ابوالفتوح در قصصدو قرن پنجم و ششم هجرى را بايد دوره كامل ادبيات فارسى دانست. نويسندگان در اين دو قرن درباره موضوعات گوناگون و متعدد، كه در زمينه هاى مختلف علمى و ادبى و دينى و تاريخى و شرح احوال و تصوف، آثارى ارزنده به وجود آورده اند توانسته اند استادانه از عهده تأليف و تصنيف بر آيند و با پختگى كامل كتابهايى نفيس عرضه دارند. ميزان اطلاع نويسندگان و توسعه روز افزون آن در اين ايام كاملاً به چشم مى آيد و ابوالفتوح خود يكى از آن نويسندگانى است كه با وسعت اطلاع و احاطه بر جميع معارف اسلامى توانسته است تصنيف جامعى فراهم آورد. ابوالفتوح معاصر با عهد و زمانى است كه نويسندگان در اظهار فضل و ارائه معلومات خويش دست به كار تكلّفات صورى و استفاده از لغات تازى و صنايع لفظى و مانند آن بوده اند. اما وى در نهايت سادگى و روانى، كلام خدا را به شيوايى و فصاحت و اصالت در نثر كهنه پارسى و جزالت خاص آن ترجمه و تفسير كرده است. آن چنان كه از واژه هاى پارسى سره و خصوصيات دستورى قرن سوم و چهارم بى بهره نمانده و در اين راه از دو تن از نويسندگان همزمان خويش، يعنى ابوالمعالى مترجم كليله و دمنه بهرامشاهى و نظامى عروضى صاحب چهار مقاله، در تأثّر از لغات و تركيبات و قواعد زبان تازى و تأثير آن در نثر تفسير خود به دور مانده است؛ تا آنجا كه از بسيارى جهات تفسير وى لطافت و سادگى و روانى و زيبايى زبان كهنه فارسى را حفظ نموده و آن چنان كه از دو اثر اخير الذكر به صنايع لفظى و تركيبات و لغات عربى آميخته شده اند، تفسير شيخ جز از طريق سادگى و بى پيرايگى قدم بر نداشته و پايه شيرين سخن فارسى را همچنان كه بوده، نگه

.

ص: 15

داشته است. تفسير ابوالفتوح در زمره ساده ترين و شيواترين آثار منثور قرن ششم به شمار مى آيد كه از پيرايه هر نوع تكلّف و تصنّعى عارى است و داراى لغات فارسى لطيفى است كه در قرنهاى بعد، همه از ميان رفته است و بسيارى از لغات پارسى، بدان معنى كه وى به كار برده، در قرون پيش هم به كار برده نشده است. اين همه تكلفات و صنايع، كه از نثر پارسى رسيده و سرايت كرده، بسيارى از نويسندگان قرن ششم را آن چنان تحت تأثير قرار داده كه در اظهار فضل و نمودن قدرت خويش معانى عالى را فداى الفاظ نموده اند و يكباره همه دقايق سخن را از دست داده، به صِرف خودنمايى و نشان دادن قدرت، به آوردن نثر مصنوع متكلف پرداخته اند. با اينكه تفسير ابوالفتوح را به جهاتى بايد در رديف آثار علمى قرن ششم محسوب داشت و با وجود مطالب و معانى بزرگ و متنوعى كه مصنّف پيش چشم داشته و از نظر فهم و درك معانى و تحليل و تجزيه و استدلال و استنباط آن مطالب پيچيده كلامى و فلسفى و الهى ناگزير به بسط مقال و ورود در لغات و تركيبات و اصطلاحات تازى بوده، با اينهمه جانب سادگى و روانى عبارات نگاه داشته شده و اگر گهگاهى اسجاع و تجنيس در خلال آن به چشم مى آيد بايد منصفانه قضاوت نمود كه آن نيز تصنّعى نبوده و دور از اخلال معانى به روانى و سادگى بر گذار شده است و ما را گزيرى نيست جز اينكه بگوييم نثر تفسير ابوالفتوح، به ويژه نثر مربوط به قصص، نثرى است مرسل به تبعيت و تقليد از نثر قديم در صرف و نحو لغات پارسى و شيوه تركيب و جمله بندى تأليف شده و بيشتر سبك كتابهاى قرن پنجم و روش و سليقه نويسندگان آن زمان را به كار برده. و بعض تعبيرات و اصطلاحات و تركيبات و لغات بعينه همان است كه در كتب دو قرن پنجم و ششم ديده مى شود. با اينهمه بايد اظهار نظر نمود كه شيخ نيز تحت تأثير فارسى آميخته به عربى، به ترجمه آيات قرآنى و تفسير آن پرداخته و با سعى بسيارى كه در انتخاب لغات

.

ص: 16

پارسى به كار برده، مع هذا نتوانسته است يكباره خود را از قيد زبان تازى برهاند؛ چه كار وى ترجمه و تفسير كلام اللّه بوده و اين خود از كارهاى نويسندگان همعصر و زمانش دشوارتر مى نموده است؛ زيرا در اين كار او مستقيماً با زبان عرب سر و كار داشته و ناگزير بوده است كه بعض كلمات و اصطلاحات تازى را بكار برد. در مقام مقايسه اين تأثير و تأثر گوييم كه ترجمه هاى فارسى او ملاك خوبى براى تشخيص ميزان و مقدار ورود لغات تازى و واژه هاى پارسى است، در ترجمه آيات لغاتى چون: وحى، قاب قوسين، سدرة المنتهى، جنة المأوى، لات، عزّى، منات، سجده، آخرت، مهاجر، شيطان، كافر، مشرق، مغرب، ثلث، نبوت، زكات، قرض، عذاب، عزلت، قبر، هلاك، وعده، قرآن، استهزا، ملت، قسم، اطاعت، صالح، فضل، توكل، وكيل، وهن، فساد، رسول، استنباط، تكليف، رحمت، شفاعت، تحيت، محاسب، منافق، اضلال، مهاجرت، ديه، صدقه، قاتل، غضب، تفتيش، جهاد، اسلحه، مجادله، فتوى، مكر، عدالت، نفس، وصيت، آيت، شكر، شاكر، بهتان، يقين، قصه، شك، ارث، مؤنت، عقد، حلال، حرام، عقوبت، ذبح، قمار، عفت، مرفق، مسح، غسل، قيامت، سلامت، قربانى، معجزه، توبه، جاهليت، ركوع، نفقه، كفّاره، كعبه، انتقام، برص، حواريون، شرك، صبر، تقصير، حشر، شفيع، ذريه، صراط، امانت، جن، اسلام، انس و... به چشم مى آيند كه يا معادل فارسى آنها در عهد شيخ وجود نداشته و يا اين واژه ها به مراتب سهل تر از كلمات فارسى به كار برده مى شده. اين لغات به صورت اسمهاى جامد و مشتق، مصدر مجرد و مزيد و سه حرفى و چهار حرفى و موصوف و صفت و... آمده. در مقابل اين لغات، كه جنبه دينى دارند، واژه هاى پارسى سره نيز در ترجمه مستقيم آيات و يا در متن تفسير و شرح قصص و داستانها ديده مى شود كه در جاى خويش حائز اهميت و در خور توجه است. اين لغات يا در كتب آن زمان نيامده و يا

.

ص: 17

شيوه استعمال و استنباط معنى آن غير از آن است كه شيخ از آنها دارد. نمونه فراوان از اين نوع واژه ها را در مجلد نخستين كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى نشان داده ام و نمونه هاى بسيارى ديگر در دست است كه مجموعاً در مجموعه اى به نام فرهنگ لغات و مصطلحات تفسير ابوالفتوح آماده چاپ گرديده است. اينك نمونه اى از لغات نادره تفسير ابوالفتوح: آتش تاغ، آخرينان، آويخته، آبريز، ازك، آشكاره، اسفرود، انداخت، انزله كردن، انگله، بارانيدن، بجاردن، بسند كار، بشوليده، بهترينه، بهينه، بيديدگى، بيختن، پاتهى، پارنجن، پاتيلچه، بى سامان كار، پايندان، پايندانى، پرستك، پس روى، تاسه، ترسكار، جائيدن، چراغ پاى، چره، چسفان، چند گاهه، چندينى، خارناك، خفيدن، خوار، دختره، درختستان، درخت سنب، درزه، دستره، دويسيده، راستيگر، راستينه، ژفكن، سازو، ستبره، سراشك، سنب، شبيازه، شيياريدن، فرستك، فروختار، فلانه، كال زار، كاهانيدن، كراتين، كش، كفيده، گلگيرى، كنده گر، كوف، گاورس، گرزن، گفت، گرمگاه، گلينه، لاوه گر، لبنك، لخشيده، مادينه، ماستينه، نورده، هازدن، هاشدن، هرشه، هشتده، هفتده، روانيدن، دروده كردن، دمش، چفته، بالان، جره، دستار خوان، رزيدن، افلاختن، ركو، دل دورى، پژهان، فرودان، گريان، نان، تنك، اندبارها، اهر، ياسه، مهرك، زور، نماز كنى، هنجمك، واميار، گلو، گرفت، چشم افساى، باژاستان، انگشت، دستار خوان، گربان، نشناس، بسودن، سرپوشيده، بهى، هوا گرفتن، شنگ موى، كم دانان، سلامگاه، مهترك، بينى دره، نهادگى، ورزا، واپس، تخته بند، باجبان. در حقيقت تركيبات فارسى و عربى كه در تفسير ابوالفتوح ديده مى شود؛ از ويژگيهاى نثر شيخ است و پيشينيان او نه بدان صورت تركيباتى آورده اند و نه بدان معنى كه وى استنباط كرده و به كار برده، استعمال كرده اند و از اين روست كه نثرى شيوا و تا حد مقدور بر كنار از تكلفات الفاظ تازى است و لطافت و روانى همراه با جزالت و استوارى كلام در آن به خوبى محسوس است.

.

ص: 18

وصف اجمالى نسخ خطى و عكسى

اشاره

در باب نثر ابوالفتوح بايد گفت استناد و استشهاد به احاديث و اخبار، اگر چه لازمه هر تفسيرى است، ولى تمثل و توسل به اشعار و احاديث از نظر زيبايى كلام و هنر نمايى، مخصوص همين عهد است و در تأليفاتى نظير چهار مقاله و كليله و دمنه به حد وفور ديده مى شود. در آثار متقدمان آوردن شواهد شعرى و احاديث مرسوم نبوده است، مگر حديث و يا شعرى كه با مطلب و موضوع كتاب بستگى و ارتباط داشته باشد. شيخ در اثناى تفسير، اشعار عرب و احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام را به ناچار آورده و بسيارى از احاديث و برخى از اشعار را به نثر روان و شيرين خويش ترجمه كرده است. فوايد لغوى و نكات دستورى و لطايف و دقايق ادبى در اين داستانها كم نيست، ليكن چون بحث در آنها در مجلد نخستين اين كتاب در فصل مربوط به «سبك و خصوصيات دستورى و لغوى و املايى» به شرح آمده است، لذا تكرار آن جايز نديد و علاقه مندان را به مطالعه آن كتاب راهنمايى مى كند. با اين همه، محض جلب توجه صاحبان نظر به اهميت تفسير كبير ابوالفتوح، بعضى از لغات و تركيباتى كه در اين تفسير به كار رفته است، استخراج گرديد و در آخر كتاب جاى داده شد تا مورد استفاده قرار گيرد. معانى لغات، چنانكه در فرهنگها (1) ضبط شده و يا از فحواى كلام و سياق عبارت استنباط گرديده؛ فراهم آمد كه خوانندگان را در قرائت و فهم مطالب اين كتاب يارى نمايد.

وصف اجمالى نسخ خطى و عكسىمتأخرترين نسخه خطى اما ناقص كه بدان دسترسى داشتم، متعلق است به كتابخانه آستان قدس رضوى به شماره 136 كه از اوايل سوره مزّمّل تا آخر قرآن را شامل

.


1- .مانند برهان قاطع مصحح دكتر معين و غياث اللغات و فرهنگ معين.

ص: 19

1. ميكروفيلم شماره 2904 متعلق به كتابخانه مركزى دانشگاه تهران
2. ميكروفيلم شماره 2903 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران

است و در سال 557ه توسط ابوزيد بندار بن محمد بن الحسين بن الحسن بن محمد بن يونس البراوستانى تحرير و استنساخ شده و نسخه هاى ديگر متعلق است به قرون هفتم و هشتم تا قرن يازدهم هجرى. در چند مورد معدود براى تكميل و اتمام داستان از نسخه مطبوع سال 1315ش كه خود از روى نسخه خطى كتابخانه سلطنتى تهران و كتابخانه آستان قدس رضوى در مشهد آماده طبع شده، استفاده نمود. نسخه خطى كتابخانه سلطنتى از روى نسخه اى مخطوط، كه در سال 947 ش كتابت يافته، دستنويسى شده است. گاهى مطالب يك داستان از روى دو نسخه مخطوط فراهم و تكميل گرديد و زمانى براى اتمام آن از نسخه هاى خطى و چاپى مدد گرفت. اكنون به طريق اجمال به وصف هر يك از نسخ خطى و عكسى كه كتاب حاضر از روى آنها تنظيم و تأليف شده، مى پردازد:

1. ميكروفيلم شماره 2904 متعلق به كتابخانه مركزى دانشگاه تهرانعكسى كه از روى اين ميكروفيلم تهيه شد، مربوط است به نسخه خطى شماره 136 كتابخانه آستان قدس رضوى كه در سال 557ه توسط ابوزيد بندار بن محمد بن الحسين بن الحسن بن محمد بن يونس البراوستانى تحرير و استنساخ شده و مشتمل است بر اوايل سوره مزمل تا آخر قرآن اين نسخه به شماره عمومى 1338 در كتابخانه آستان قدس ثبت شده و در سال 1067ه آن را وقف نموده اند، داراى 217 ورق، 434 صفحه و در هر ورق نوزده سطر و به قطع 12×18 سانتى متر است.

2. ميكروفيلم شماره 2903 كتابخانه مركزى دانشگاه تهراناز روى همين ميكروفيلم نسخه اى عكسى، كه داراى 334 ورق و 688 صفحه و در هر صفحه بيست سطر است، تهيه شد.

.

ص: 20

3. ميكروفيلم شماره 2980 متعلق به كتابخانه مركزى دانشگاه تهران
4. نسخه حسن زاده (ح)

اين نسخه به خط نستعليق است و در سال 1140ه توسط نادرشاه افشار، سردودمان سلسله افشارى، وقف آستان قدس رضوى گرديده است. شماره آن 130 و شماره عمومى 1337 و به قطع 19 × 20 سانتى متر است. متضمن بر تفسير ابوالفتوح از آيه 59 سوره مائده تا آخر آيه 96 سوره اعراف. چند تاريخ در اين نسخه ديده مى شود كه عبارت اند از پنجم محرم 1104 و 1140 و 1127 و رمضان 1266 هجرى. قسمت ديگر همين نسخه به قطع و خصوصيات اوراق نخستين مشتمل بر تفسير آيه 107 سوره انعام تا آخر آيه 170 سوره اعراف.

3. ميكروفيلم شماره 2980 متعلق به كتابخانه مركزى دانشگاه تهراننسخه عكسى كه از روى ميكروفيلم شماره 2980 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران فراهم شد، مشتمل است بر 130 ورق كه 260 صفحه باشد، هر صفحه 23 سطر. متضمن قسمتى از نسخه مخطوط تفسير ابوالفتوح، از آغاز سوره حجرات تا آخر سوره جمعه يعنى تفسير 67 سوره آخر قرآن، كه در سال 1072ه به خط نستعليق تحرير يافته و داراى 427 ورق است، به قطع 16×28 سانتى متر، و در هر صفحه 32 سطر نوشته شده، در سال 1329 وقف كتابخانه آستان قدس رضوى گرديده و تحت شماره 7694 ثبت شده است.

4. نسخه حسن زاده (ح)اين نسخه متعلق است به يكى از محترمين شهرستان آمل از استان مازندران و مربوط است به قرن هشتم و نهم هجرى و در اختيار فاضل ارجمند آقاى محمد تقى دانش پژوه، دانشيار محترم دانشكده الهيات و معارف اسلامى دانشگاه تهران، بوده كه به لطف خاص خويش آن را در دسترس مطالعه اينجانب قرار داده اند.

.

ص: 21

5 . نسخه خطى شماره 81116378 كتابخانه مجلس شوراى ملى

در درون جلد اين نسخه نوشته شده كه ملك علامه اديب سيد ميرزا قوام الدين محمد حسينى است و اين همان كسى است كه در اجازه مرحوم آقا سيد عبداللّه خرازى ترجمه اش مذكور و داراى تأليفات و منظومات عديده مانند نظم لمعه و زبده و كافيه و شافيه است كه بعضى از آنها به طبع رسيده اند. و در ذريعه، ج 1، ص 274 فرموده است تمام اين تفسير روض الجنان است و يك جلد شامل تفسير بنى اسرائيل تا آخر زمر به قطع بزرگ در تهران نزد سلطان المتكلمين آورده است و شايد از مجلدات همين دوره و به همين خط بوده است. اين نسخه داراى 697 صفحه و به قطع 5/24×5/36 سانتى متر است. سه صفحه از اين نسخه افتاده و با كاغذ جداگانه صحافى شده است. كاغذ سمرقندى، جلد تيماج و مورخ به شانزده شهر ربيع الاول... . دنباله عبارت ناخواناست. آخرين آيه از سوره عمران كه در اين نسخه آمده: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَ صابِرُوا وَ رابِطُوا وَ اتَّقُوا اللّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ» . در همين صفحه يادداشت شده: «به تاريخ 20 شهر ذى قعده الحرام سنه 1127». اين نسخه هنوز فهرست نشده است.

5 . نسخه خطى شماره 81116378 كتابخانه مجلس شوراى ملىاين نسخه، كه به قطع 23×36 سانتى متر است، داراى 671 ورق و در هر صفحه 31 سطر است. جلد آن از تيماج و كاغذ دولت آبادى و قطع رحلى است و ده جلد يا ده جزء نخستين تفسير را شامل است و در سال 1057 ق توسط شخصى به نام «غلامعلى» نوشته شده است. در آخر جزء ششم ضمن نقل عباراتى، كه در پشت نسخه اصلى بوده و به اين نسخه نقل شده، مى نويسد كه تاريخ كتابت نسخه اصل سال 615ه بوده، و هر كه پس از آن تاريخ از روى نسخه اصل استنساخ كرده، يادداشتى از خود به جاى

.

ص: 22

گذاشته و در آن تاريخ استنساخ را نيز تصريح كرده است: «صورة خط الكاتب من الهذه المجلدة من نسخة الاصل في ذيلها اتفق الفراغ من نسخة ظهيرة يوم الاربعا التاسع من شعبان المبارك سنه خمس عشرة و ستمائة على يدى اضعف عباداللّه و احوجهم الى رحمة مولاه ابى عبداللّه الحسين محمد بن الحسين المدعو حاجى بخط حامد الرية و مصلياً على نبيه و داعياً لصاحبه بورك له فيه». در رمضان سال 756ه بار ديگر از نسخه اصل مورخ به 615، توسط ابوالحسين محمد بن حيدر الخزرجى القمى استفاده شده است، بدين شرح: «ايضاً و استفاد منه العبيد الفقير الى اللّه تعالى ابوالحسين محمد بن حيدر الخزرجى القمى اعانه اللّه داعياً مترجماً اوائل شهر اللّه المبارك رمضان من سنه ست و خمسين سبعمائة هجرية». بار ديگر در سال 891 نسخه اى ديگر از روى نسخه اصل (615ه ) فراهم شده است: «و استفاد منه و استنسخ و طالع و اطلع على فوائده المذنب المحتاج الى رحمة ربه القوى محسن بن رضى الدين محمد الحافظ المصدر الرضوى في الروضة الرضوية على صاحبها السلام و التحيه في محرم الحرام سنة 891 غفراللّه ذنوبه». و نيز در ماه محرم سال 606 كاتب ديگرى از روى آن استنساخ نموده است: «ايضاً انتسخ من اوله الى آخره و كتب ابوعبداللّه بن على بن ابى عبداللّه ... في تاريخ محرم ست و ستماية». در اين تاريخ اسقاطى رخ داده است و سال 606 درست به نظر نمى آيد؛ زيرا نسخه اصل در سال 615ه تهيه شده و تاريخ استنساخ نمى تواند بر تاريخ اصل نسخه مقدم باشد. سپس در سال هزار هجرى نسخه اصل، يعنى نسخه سال 615، به دست قاضى

.

ص: 23

6. نسخه خاضع مورخ چهارشنبه از ماه ربيع الاول سال 1037ه

نوراللّه شوشترى در شهر لاهور افتاده و مدتى قريب به سه ماه صرف مرور و مطالعه و مقابله آن نموده است. عبارتى كه درين باب در پشت صفحه نخستين جزء هفتم آمده چنين است: «قد وفقنى اللّه تعالى لمقابلة هذه المجلد و مطالعتها في قريب من ثلثة اشهر اخرها شهر رجب المرجب من سنه الف و كان ذلك في دار السرور لاهور صينت في ظل واليها عن الافات و الشرور و انا الفقير الى رحمة ربه الغنى نوراللّه بن شريف بن نوراللّه الحسينى المرعشى الشوشترى عفى اللّه عنهم و حشرهم مع النبى و آله الطاهرين». و نيز در صفحه 802 نسخه حاضر اين عبارت يادداشت شده است: «هذه المجلد كالمجلد السابق منقول من نسخة الاصل الذى وقفها على الروضة الرضية الرضوية على مشرفها الف سلام و تحية مرحوم المرتضى الاعظم السيد علاء الدين بن سيد مظفر بن سيد علاء الدين اثير من اولاد حمزة بن الامام موسى كاظم عليه السلام في خامس ذيحجة الحرام سنة سبعين و ثمانمأته». در اين نسخه همه آيات به خط ثلث و ترجمه فارسى آنها به خط نسخ با شنجرف نوشته شده است. بسيارى از اوراق سوراخ شده و برخى از آنها وصّالى گرديده است.

6. نسخه خاضع مورخ چهارشنبه از ماه ربيع الاول سال 1037هاين نسخه به كتابخانه مركزى دانشگاه تهران متعلق است و هنوز فهرست نشده و به قطع 17×4/27 سانتى متر است. مجموعاً چهار جلد است به اين خصوصيات: 1. از آغاز تفسير تا اول آيه «وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ...» . در صفحه آخر اين مجلد نوشته شده: «هذا آخر المجلدة الاولى و يتلوه في الثانيه قوله تعالى: «وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ إِنَّ

.

ص: 24

اللّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً» . و وقع الفراغ من كتبه يوم الربعاء من شهر ربيع الاول سنه الف و سبع ثلثون. تم». پنج مهر در صفحه اول ديده مى شود: مهر: ابوطالب بن احمد نورالدين حسين طباطبايى؛ مهر: مريد پادشاه عالم گير شفيع خان؛ مهر: اعتصام الملك 1202؛ مهر: مير ابراهيم على خان سنه 1231؛ مهر: اعتضاد الدوله 1256. ب) مجلد دوم از تفسير آيه «وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ...» و شروع و به تفسير آيه «وَ لا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا مِنْ بَعْدِ ما جاءَهُمُ الْبَيِّناتُ وَ أُولئِكَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِيمٌ» ختم مى شود. در حاشيه چند برگ به آخر مانده، نوشته شده: «تفسير بعض آيات از اين مقام تا آيت «وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ» _ الآيه از اصل ساقط شده». و در صفحه آخر كتاب چنين آمده است: «و هذه المجلدة الرابعة و يتلوه في المجلد الخامسة قوله تعالى «يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ» . ان شاء اللّه تعالى و به الثقة و الحمدللّه الشاكرين و الصلوة على محمد و آله الطاهرين». ج) در درون جلد چنين يادداشت شده: «صورة ما كان مكتوباً على ظهر المجلد الخامسة من نسخة الاصل الاصل _ المجلدة الخامسة من روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن جمعها الشيخ الاجل الامام العالم جمال الدين قطب الاسلام فخر العلماء شرف الايمة ابوالفتوح الحسين بن على بن محمد بن احمد الخزاعى حرس اللّه علوه و كبت عدوه بمحمد

.

ص: 25

7. نسخه خطى 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران

و آله الطاهرين في شهر ربيع الثانى سنه تسع و تسعون و تسعماية _ سبع و خمسون الف _ سنه ثمان و ستين الف». در صفحه آخر چنين نوشته شده: «تمت المجلدة الخامسة و يتلوه في السادسة ان شاء اللّه تعالى قوله تعالى: «فَكَيْفَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ» _ الآية _ «بِما قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ» _ الآيه، و الحمدللّه حمد الشاكرين و الصلوة على محمد و آله الطاهرين». اين مجلد از آيه: «يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ» _ الآية شروع و به آيه «وَ إِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلى ما أَنْزَلَ اللّهُ...» ختم مى شود. د) اين مجلد از آيه «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ كَما كُتِبَ» الآيه شروع و به آيه «مَنْ ذَا الَّذِي يُقْرِضُ اللّهَ قَرْضاً حَسَناً فَيُضاعِفَهُ لَهُ أَضْعافاً كَثِيرَةً وَ اللّهُ يَقْبِضُ وَ يَبْصُطُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ» تمام مى شود. در صفحه آخر يادداشت شده: «تمت المجلدة الثانيه و يتلوه في الثالثة قوله: «يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيامُ» _ الآية، انشاء اللّه و به الثقة». كاتب نسخه اصل كه اين نسخه از روى آن تهيه گرديد حسن بن على بن الفضل العميدى المكنى بابى اليمين مى باشد و در آخر نسخه چنين ضبط شده: «كتبه الحسن بن على بن ابى الفضل العميدى المكنى بابى اليمين حامداً مصلياً» و در حاشيه نوشته شده: «هذا صورة ما كان في آخر هذا الجزء من نسخة الاصل المنقول عليها».

7. نسخه خطى 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهراناين نسخه در قرن هشتم و يا نهم هجرى تهيه شده، در درون جلد اين عبارت آمده است: «هو العليم الجزء الاول و الثانى و الثالث من كتاب روض الجنان و روح الجنان فى تفسير القرآن. جمعه علامة العالم الشيخ جمال الحق و الملة و الدين ابوالفتوح

.

ص: 26

8. نسخه كتابخانه مدرسه عالى سپهسالار

المكى الخزاعى الرازى (قدس اللّه روحه و روح اللّه فتوحه)». در گوشه ديگر همين صفحه نوشته شده: «هو من مستملكات اقل الطلبه ابوالحسن امامى. مهر ابوالحسن». در اين نسخه، كاتب آيه ها را درشت تر نوشته، عنوان با شنگرف آمده. قطع كتاب 5/18×29 سانتى متر است، كاغذ سمرقندى و جلد مقوا و كتاب داراى 417 برگ است، كمى پايين تر اين عبارت ديده مى شود: «هو مالك الملك انتقل هذا الكتاب الشريف العزيز الكريم الى العبد الضعيف الراجى الملك الرحيم». امضا و نام مالك آن پاك شده و ناخواناست. افتادگى هاى اين نسخه در سده يازدهم كامل شده است. چند بيت شعر به طور ناقص در حاشيه يادداشت شده و نيز عبارتى ناقص در ذيل صفحه مرقوم گرديده است. نسخه حاضر متضمن تمام سوره بقره و قسمتى از آل عمران است: «تُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ... لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرِينَ» ، عبارت زير در درون جلد يادداشت شده: «عدد سورة القرآن مائة واربع عشر سورةً وآياته ست الف وستمائة وست وستون آية ألف آية منها أمر وألف النهى والف آية وعد والف آية وعيد والف آية عبر وامثال والف آية قصص واخبار وخمسمائة حلال وحرام ومائة دعاء وتسبيح وستون آية ناسخ ومنسوخ».

8. نسخه كتابخانه مدرسه عالى سپهسالاراين نسخه كه به شماره 2034 كتابخانه مدرسه عالى سپهسالار ثبت شده، داراى 227 ورق، هر صفحه هفده سطر به قطع رحلى كوچك (5/19×25 سانتيمتر) داراى جلد چرمى و كاغذ اصفهانى است و سپهسالار آن را وقف كتابخانه مسجد نموده است. مشتمل است بر تفسير سوره يوسف تا پايان سوره بنى اسرائيل. متن به

.

ص: 27

9. نسخه خطى شماره 66781 كتابخانه مجلس شوراى ملى

خط زيباى نسخ و آيه ها به نسخ جلى و ترجمه فارسى آيات بخش به بخش با آيات مربوط به آن نوشته شده است. نام كاتب و سال كتابت در اين نسخه به چشم نمى خورد. مرحوم سپهسالار اين نسخه را به نام «قدرى از تفسير گازرى» وقف كتابخانه مسجد نموده، ولى بنا بر آنچه ابن يوسف در فهرست كتابخانه دانشكده معقول و منقول و مدرسه عالى سپهسالار متذكر شده، وى پس از مطالعه متوجه شده كه قسمتى از تفسير ابوالفتوح رازى است، نه تفسير گازر.

9. نسخه خطى شماره 66781 كتابخانه مجلس شوراى ملىاين نسخه هنوز فهرست نشده و مشتمل است بر مجلد سوم از تفسير ابوالفتوح رازى و در قفسه شماره 6655 كتابخانه مجلس شوراى ملى گذارده شده است. آغاز اين جلد سوره مريم و تا دو ثلث از سوره احزاب را متضمن است. آيات با خط قرآنى در بالاى صفحات و گاهى در حاشيه راست و چپ نگاشته شده، به مقدار يك يا دو و يا سه و چهار سطر. ترجمه آيات با مركب قرمز و ذيل آيه نوشته شده، در متن صفحات آيه ها با مركب قرمز و شرح و تفسير با مركب مشكى نگاشته شده، اين نسخه داراى 212 برگ: چهار صد و بيست و چهار صفحه و به قطع 18×33 سانتى متر، هر صفحه داراى 30 سطر، در درون جلد چنين نوشته شده: «بسم اللّه خير الاسماء، قد انتقل ما بيع الصحيح في ملكى و كيف اقول ملكى و لله ملك السموات و الارض اشتريت لولد الاغر سيد حسين طول اللّه عمره تاريخ شهر ذيحجه الحرام 1244 اقل السادات سيد هاشم واعظ كابلى الهروى. زد توفيقاتى و بلغ عمرى و عمر احسانى الى مائة و عشرين سنه بجاه محمد و آله الطاهرين. مهر عبده المتوكل على اللّه الغنى السيد هاشم الحسينى». اين نسخه به خط شهاب الدين فراهم آمده، در صفحه آخر كه به تفسير آيه

.

ص: 28

«تَحِيَّتُهُمْ يَوْمَ يَلْقَوْنَهُ سَلامٌ» خاتمه مى پذيرد، چنين يادداشت شده: «بارالها مغفرة كن كاتب اين كتاب را و مالكش و قارى را به حرمت محمد و آل محمد سلام اللّه عليهم». گر به هم بر زده بينى خط من عيب مكنكه مرا محنت ايام به هم بر زده كرد كاتب شهاب الدين. اثر پنج مهر. عبده المتوكل على اللّه الغنى السيد هاشم الحسينى». از خداوند عالم سپاسگزارم كه اين دلشده دلخسته به مدد لطف بيكرانش به جمع و تأليف و تصحيح اين مجموعه توفيق يافت. تسهيلات فراوانى كه اولياى محترم كتابخانه مركزى دانشگاه تهران و كتابخانه مجلس شوراى ملى و كتابخانه مدرسه عالى سپهسالار براى اين بنده فراهم آورده اند، همه وقت مشكور و مورد امتنان است. از مسئولان و كاركنان محترم چاپخانه دانشگاه تهران سپاسگزارم كه با دقت به طبع اين مجموعه پرداخته اند. سپاس فراوان به همسر ارجمند و مهربانم، كه در تأمين وسايل فراغت بال و آسايش خاطر من بيش از همه وقت سعى كافى به كار برد و مرا با انجام دادن اين خدمت موفق گردانيد. به پايان رسيد مقدمه جلد سوم از كتاب تحقيق در تفسير ابوالفتوح رازى به خامه اين دلخسته درمانده، روز دوشنبه پنجم آبان 1348 ش مطابق با روز ميلاد با سعادت حضرت قائم عليه السلام(پانزدهم شعبان 1389 ق مصادف با پنجاهمين سال زندگى راقم اين سطور) در باغ واقع در روستاى شخصى، شيروانه از دهستان اسفندآباد، بخش قروه كردستان. عسكر حقوقى

.

ص: 29

آدم

آدم (1)پيش از آدم عليه السلام در زمين جماعتى بودند. ايشان را جانّ خواندند. (2) ايشان در زمين فساد كردند و خون به ناحق ريختند. خداى تعالى فريشتگان را بفرستاد تا ايشان را از زمين براندند و هلاك كردند. (3) خداى تعالى پيش از خلق آدم خبر داد كه من در زمين خليفتى خواهم كردن كه فرزندان او در زمين فساد و خون ناحق كنند. ايشان اين بر سبيل تعجب بگفتند كه تو قومى چنين را به پادشاه (4) زمين خواهى كردن و ما مسبّحان درگاه تو و مقدسان حضرت تو؟ (5) خداى تعالى گفت: من آن دانم كه شما ندانى (6) از نفاق (7) ابليس. قتاده و حسن بصرى گفتند: چون خداى تعالى آغاز خلق آدم كرد فريشتگان گفتند، خداى (8) تعالى خليفتى خواند آفريدن، همانا ما ازو عالم تر باشيم و گرامى تر به نزديك او. 9 پس چون خداى تعالى آدم را بيافريد و عقلش تمام كرد علم به آن مواضعه (مواضعت) در وى آفريد تا چون خبر داد آدم را از آن خبر فايده گرفت و علمش

.


1- .اين داستان از نسخه خطى حسن زاده و خاضع و نسخه خطى 130 كتابخانه آستان قدس انتخاب و تنظيم شد و با نسخه خطى 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران مقابله و تصحيح شد.
2- .«وَ الْجَانَّ خَلَقْناهُ مِنْ قَبْلُ مِنْ نارِ ...» . حجر (15): آيه 27.
3- .براند و هلاك كردند.
4- .پادشاه.
5- .روض الجنان، ج 1، ص 199.
6- .همان، ص 200.
7- .«از نفاق ابليس» ندارد.
8- .خداى ما.

ص: 30

حاصل شد به آن لغت. پس خبر داد او را به ديگر لغت ها تا اين را بدان (1) استدلال كرد (2) ... و اين [قول] ابوهاشم است و جماعتى محققان و ابوالقاسم بلخى گفت: خداى تعالى خبر داد آدم را به اين نامها و آدم ياد گرفت آن را به مدتى نزديك از فهمى (3) و حفظى كه خداى تعالى داد او را. پس باقى اسما (4) را بر آن قياس كرد تا (5) هر چه مشاكل آن مسمّا بود، اسمى مى نهاد آن را كه لايق او بود. (6) گفتند: براى آنش آدم خواند كه او را از اديم زمين آفريد و بعضى دگر گفتند براى آنكه لون او به اُدمه و سُمرَة مايل بود. و آدم در تازى سياه گونه باشد و صاحب كتاب العين گفت: اُدمَة در مردم سپيدى بود با اندكى (7) سياهى و درشتر و آهو سپيدى (8) بود. (9) عبداللّه عباس گفت: اسماى اجناس بياموخت او را كالجن و الانس و البقر و الغنم؛ چون آدمى و پرى و گاو و گوسپند. و روايتى دگر از ابن عباس آن است و قتاده و مجاهد و سعيد جُبَير كه: مراد نام همه چيزهاست حتى القَصْعَةِ و القُصَيْعَة، تا باز آموخت آدم را كه اين كاسه بزرگ است و آن كاسه خرد (10) است. 11 بيشتر مفسران بر آن اند كه به لغت تازى آموخت او را، و بعضى دگر گفتند به همه لغتها خبر داد او را و آدم عليه السلام همه لغتها و زبانها دانستى و بدان سخن گفتى... . بيشتر مفسران و اهل علم بر آنند كه بيافريد و حاضر كرد و عرض كرد و گفت: نام اين چيزها چيست؟ بگوى اگر دانى. 12

.


1- .بر آن.
2- .روض الجنان، ج 1، ص 201.
3- .مهضمى.
4- .آسمان.
5- .با هر كه.
6- .به اندك.
7- .سپيد بود.
8- .روض الجنان، ج 1، ص 202.
9- .خورد.
10- .همان، ص 203.

ص: 31

اگر شما راست گوى (1) در آنچه گفتى (2) كه بنى آدم در زمين فساد كنند و خون ناحق ريزند. (3) در اخبار چنين آمد كه چون خداى تعالى خواست تا فضل آدم به فريشتگان نمايد، بفرمود تا منبرى در آسمان هفتم بنهادند و بر بالاى آن كرسى قدس بنهادند و فريشتگان را حاضر كرد و آدم را فرمود تا بر آن منبر شد و بر سبيل امتحان فريشتگان را گفت: (4) «أَنْبِئُونِي بِأَسْماءِ هو?لاءِ (5) » . (6) ساليان دراز است تا شما اين چيزها مى بيند. مرا خبر دهى به نام اين چيزها، اگر دانى. (7) ايشان به عجز و قصور اقرار دادند كه [ «لا عِلمَ لَنا» ] ما را علمى (8) نيست، جز آنكه تو آموختى ما را از تسبيح. [خداى تعالى گفت:] اكنون بدانستمى كه نمى دانى (9) . خداى تعالى گفت كه شما نمى دانى از او بپرسى (10) تا شما را خبر دهد. ايشان خواستند. خداى تعالى گفت: خبر ده ايشان را به نامها ايشان. آدم عليه السلام ايشان را خبر داد به نامهاى ايشان و نامهاى چيزها حتى الهَنَةِ و الهُنَيَّةِ، و اين كنايت باشد از چيزها حقير. خداى تعالى گفت: استحقاق آدم خلافت را معلوم شد شما را كه فريشتگانيد؟ گفتند: آرى، اى خداى ما. گفت: همه سجده كنى [كنيد] او را، سجده تعظيم و توقير. همه فريشتگان سجده كردند و ابليس در ميان ايشان بود. او سجده نكرد. خداى تعالى او را گفت: چرا سجده نكردى او را؟ گفت: براى آنكه من از او بهترم. گفت: چرا بهترى؟ گفت: براى آنكه تو مرا از آتش آفريده اى و او را از خاك. خداى تعالى او را براند و بر او لعنت كرد و از صف فريشتگان بيفكند او را و در آسمانش رها كرد.

.


1- .راست گوييد.
2- .گفتيد.
3- .روض الجنان، ج 1، ص 204.
4- .گفتم.
5- .هؤلاى.
6- .سوره بقره(2): آيه 31.
7- .دانيد.
8- .علم.
9- .بدانستى كه نمى دانيد.
10- .بپرسيد.

ص: 32

آنگه فريشتگان را فرمود تا منبر آدم برگرفتند و او را هفت آسمان بگردانيد (1) تا عجايب هفت آسمان بديد به مقدار صد سال. آنگه اسپى از مشك اَذفَر بيافريد و او را دو پَر داد از درّ و مرجان و فرمود آدم را تا او بر آنجا نشست و در آسمانها مى گرديد و بر افواج فريشتگان سلام مى كرد و مى گفت: «السلام عليكم و رحمة اللّه يا ملائكة اللّه ». ايشان در جواب مى گفتند: «وعليك السلام ورحمة اللّه وبركاته يا خليفة اللّه ». خداى تعالى گفت آدم را، من اين سلام، تحيت تو و فرزندان تو كردم تا به قيامت. و رسول ما (2) گفت: «السلام تحية لملتنا و امان لذمّتنا». و در خبرى آمد كه اين پيش از آن بود كه او را بر منبر فرستاد و بر فريشتگان عرضه كرد و امتحان فريشتگان فرمود. (3) عبداللّه عباس گفت: چون گل آدم عليه السلام از ميان مكه و طايف افكنده بود، ابليس با جماعتى فريشتگان بر او گذر كرد، گفت: خداى تعالى خلقى خواهد آفريدن. اگر چنان باشد كه او را بر ما فضل نهد و فرمايد كه فرمان او برى شما چه كنى؟ گفتند ما سميع و مطيع باشيم فرمان او را. او در دل گرفت كه طاعت ندارد آدم را و در دل گرفت كه اگر مرا بر او مسلط كند، هلاكش كنم و اگر او را بر من مسلط كند، در او عصيان كنم. خداى تعالى گفت: من آنچه شما اظهار مى كنى از طاعت و انقياد مى دانم و آنچه ابليس در دل دارد از شقاق و نفاق هم مى دانم. (4) چون قديم (جل جلاله و عمّ نواله) تقدير فضل و علم آدم كرد با فريشتگان و ايشان اعتراف دادند و انقياد نمودند، حق تعالى گفت: اكنون آدم را سجده كنى (5) . (6)

چون خداى تعالى امر به سجده، فريشتگان را كرد ابليس مخالفت كرد. (7) ابوالعاليه روايت كند كه چون نوح عليه السلام در كشتى نشست ابليس بيامد و بر دنبال

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 204.
2- .برگردانيدند.
3- .رسول ما صلى اللّه عليه و آله.
4- .همان، ص 207.
5- .همان، ص 210.
6- .كنيد.
7- .روض الجنان، ج 1، ص 211.

ص: 33

كشتى نشست. نوح گفت: يا ابليس، خود را و مردمان را هلاك كردى. گفت: اكنون چه كنم؟ گفت: توبه كن. گفت: مرا توبه باشد؟ گفت: بار خدايا ابليس اگر توبه كند، قبول كنى (1) ؟ گفت: توبه او قبول كنم (2) ، اگر گور آدم را سجده كند. نوح گفت: خداى چنين وحى كرد به من. گفت: من آدم را زنده سجده نكردم، گور او را سجده خواهم كردن و او مرده؟ (3) چون قديم (4) (تعالى جل جلاله) قصه آدم با ابليس و سجده فريشتگان بگفت، پس از آن حديث مكر ابليس گفت كه كرد تا آدم را از بهشت به در آورد. پس از آنكه ابليس را براند، آدم را گفت: اكنون در بهشت بنشين كه بهشت را مسكن تو كردم. (5) و در خبر آمد كه چون آدم عليه السلام در بهشت مى گشت تنها (6) ، دلش تنگ شد و مستوحش مى شد از تنهايى. خداى تعالى خواب را بر آدم افكند تا آدم بخفت. پس بفرمود تا از پهلوى چپ او استخوانى (7) بگرفتند و خداى تعالى از آن استخوان (8) حوا را بيافريد بر صورت آدم، با جمال تمام و حلّه هاى بهشت در او پوشانيد و او را به انواع زينت بياراست تا بيامد بر سرنيان (9) آدم بنشست. چون آدم از خواب در آمد، خواست تا دست بدو (10) دراز كند. فرشتگان گفتند [كه]: مكن (11) [گفت:] خداى اين را نه براى (12) من آفريد؟ گفتند: آرى، تا مهرش بدهى. آدم گفت: مهر اين چه باشد؟ گفتند: آنكه سه بار بر محمد و آل محمد صلوات (13)

.


1- .«قبول كنى» در نسخه خاضع نيست.
2- .«توبه او قبول كنم» ندارد.
3- .روض الجنان، ج 1، ص 214.
4- .قديم جل جلاله چون قصه آدم.
5- .روض الجنان، ج 1، ص 215.
6- .[در بهشت بنشست تنها بود و مستوحش]، روض الجنان، ج 1، ص 216.
7- .استخانى.
8- .استخان.
9- .بسرنيان.
10- .درو.
11- .مه كن.
12- .نه از بهر.
13- .صلات.

ص: 34

فرستى. گفت: محمد كه باشد؟ گفتند: آخر پيغمبران از فرزندان تو و اگر نه براى او بودى، تو را نيافريدندى. پس فريشتگان خواستند تا علم آدم امتحان كنند. گفتند يا آدم! اين كيست؟ گفت: زنى است. گفتند: چه نام است اين را؟ گفت: حوا، گفتند: چرا حوا خوانند اين را؟ گفت: آنكه اين را از حىّ آفريد. گفتند: چرا آفريد اين را؟ گفت: تا ما را به يكديگر سكون باشد. و در خبر است كه رسول عليه السلام گفت: خداى تعالى زنان را از (1) استخوان پهلو آفريد و آن كژ باشد. اگر خواهى تا راست باز كنى، بشكنى و اگر استمتاع كنى بدو، در او كژى باشد و ظاهر قرآن بر اين است. (2) اكنون خلاف كردند در آنكه ابليس چگونه به آدم رسيد. قولى آن است كه آدم هر وقت از بهشت بيرون آمدى و ابليس ممنوع نبود از آنكه با او سخن گفتى از بيرون بهشت، و بعضى دگر گفتند آدم عليه السلام بر غُرَف بهشت آمدى و ابليس به او سخن گفتى (3) از بيرون بهشت، و بعضى ديگر گفتند ابليس از دور اشارتى كرد به ايشان كه غرض او بشناختند.

و قولى ديگر آن است كه در دهن مار شد و مار از جمله فريشتگان بود و پرها و پايها داشت، و از جمله خازنان بهشت بود و با ابليس دوستى داشت. ابليس از او خواست كه: مرا به آدم رسان. او ابليس را در دهن خود پنهان كرد و در بهشت برد. ابليس بيامد برابر ايشان بايستاد (4) و گريستن گرفت. ايشان او را بشناختند. (5) گفتند: چرا مى گريى؟ گفت: زيرا كه از درخت خلد و جاودانى نمى خوريد (6) و ايشان را

.


1- .زنان را استخوان.
2- .روض الجنان، ج 1، ص 216.
3- .با او سخن كردى.
4- .باستاد.
5- .نشناختند.
6- .نمى خورى.

ص: 35

اشارت كرد به آن درخت. گفتند: ما از اين نخوريم كه (1) ما را از اين منع كرده اند. سوگند خورد كه اين درخت نه آن است و من شما را نصيحت مى كنم. ايشان از آن درخت بخوردند. بادى در آمد و تاج از سر ايشان بربود و حُلّه از ايشان بكند و ايشان برهنه ماندند و مكشوف العورة. آدم در بهشت برميد. مويش به درختى پيچيده شد. خداى تعالى گفت: از من مى گريزى؟ گفت: نه، بار خدايا بل شرم مى دارم از تو. خداى تعالى فرمود: پس چرا خوردى از اين درخت؟ گفت: بار خدايا. ندانستم كه كسى باشد كه سوگند خورد به نام (2) تو به دروغ. خداى تعالى گفت: از اينجا به زير شوى و بر مار خشم گرفت و او را پرها و پايها بستد، و اين روايت اصحاب الحديث است. و قولى ديگر آن است كه ايشان را نديد و به ايشان نرسيد. پيغام داد به ايشان بر دست بعضى خزنه بهشت: و قولى ديگر آن است كه ايشان را خمر داد تا مست شدند و در مستى تناول كردند. (3) در اخبار اهل البيت عليهم السلام چنين آمد كه چون خداى تعالى آدم را بيافريد و حيات درو آفريد، بنشست، او را عطسه ى (4) فراز آمد. حق تعالى او را الهام داد تا گفت: الحمد للّه . خداى تعالى او را گفت: خداى بر تو رحمت كناد و تو را خود براى رحمت (5) آفريد و او بر ساق عرش نگريد. اشباحى و تماثيلى ديد بر صورت خود، نام هر يك بر بالا سر او نوشته محمد و على و فاطمه و الحسن و الحسين. آدم گفت: بار خدايا پيش از من صورت من خلقى آفريدى؟ گفت: نه. گفت: اينان كه اند؟ گفت: فرزندان تواند و اگر نه ايشانندى، تو را خود نيافريدمى. گفت: بار خدايا گرامى تر بندگانند بَرِ تو؟ گفت: اى آدم اين نامها يادگير تا در وقت درماندگى

.


1- .كه مرا.
2- .كه كسى سوگند...
3- .روض الجنان، ج 1، ص 222.
4- .عطسه آمد.
5- .تو را براى رحمت آفريد.

ص: 36

مرا به اين نامها بخوانى تا فريادت رسم. آدم آن نامها ياد گرفت. (1) چون اين ترك مندوب كرد و خواست تا از آن توبه كند و مثل آن ثواب فوت شده از او دريابد، گفت: بار خدايا به حق محمد و على و فاطمه و الحسن و الحسين، به حق اين بزرگان كه توبه من قبول كنى. خداى تعالى توبه او قبول كرد. گفتند: خداى تعالى توبه آدم به سه چيز قبول كرد، به حيا (2) و دعا و بكا. اما حيا، در خبر آمد از شهر بن حوشب كه گفت: (3) چنين رسيد به من كه آدم از شرم آن كرده خود سيصد سال سر به آسمان بر نداشت و دويست سال سر بر گناه مى گريست و چهل روز طعام و شراب نخورد و صد سال آدم با حوا خلوت نكرد. (4) عبداللّه بن عباس مى گويد: خداى تعالى آدم را به زمين هند فرود آورد بر كوهى كه آن را سَرنْديب خوانند و آن كوهى است عظيم و از كوهها زمين درازتر و حوا را به جده از زمين حجاز و ابليس را باُبُلّه از زمين عراق و مار را به اصفهان و طاوس را به زمين كابل. صد سال آدم از حوا جدا بود. در زمين مى رفتند. يكديگر را باز نيافتند. چون به يكديگر رسيدند و نزديك در آمدند به يكديگر، فاز دلفا، اى تقاربا آن جايگاه را مزدلفه نام نهادند و اجتماع ايشان به جمع بود و تعارف ايشان به عرفات بود در روز عرفه و به منا، بر خداى تعالى در دعا تمناى مغفرت و آمرزش كردند، اين مواضع را نام مشتق شد از اين معانى. و آدم عليه السلام به طول هزار گز بود و سر او در ابر مى سودى و با فريشتگان هوا و ابر سخن گفتى. چون در زمين رفتى، هوامّ و سِباع زمين از وى مى ترسيدند و مى گريختند. خداى تعالى قامت او با شست گز آورد.

.


1- .ياد كر...
2- .به حيا و بكا و دعا.
3- .در نسخه خاضع «گفت» نيامده.
4- .روض الجنان، ج 1، ص 228.

ص: 37

مجاهد گويد: آدم از زمين هند، چهل حج كرد پياده و به هر منزل كه فرود آمد، امروز آبادانى است و چون به زمين آمد، عصايى داشت از درخت مُورد بهشت، بالاى آن ده گز. از او به موسى رسيد عليه السلام و اِكليلى از درختان بهشت. چون هوا بر او آمد، خشك شد و برگها او بريزيد و انواع طيب گشت. براى اين بيشتر طيبها از زمين هند آرند. (1) در (2) خبر چنين است كه چون ايشان از آن درخت تناول كردند، بادى بر آمد و تاج از سر ايشان بربود و بادى بر آمد و حلّه از تن ايشان برون كرد و عورت ايشان ظاهر شد. آدم كه [آن] ديد برميد و گريختن گرفت. حق تعالى گفت: از من مى گريزى؟ گفت: نه، بار خدايا، بل شرم مى دارم از تو. آنگه ابليس وسوسه اين كرد كه خداى تعالى حكايت مى كند از او كه او گفت با سوگند كه بخورد كه خداى شما را از اين درخت نهى كرد، الاّ تا شما دو فرشته نباشيد تا در آنجا مخلد بمانيد و اين چنان نمود كه بر وجه نصيحت مى گوييم. (3) چون سوگند خورد، شبهه ايشان قوى شد. از آنجا كه ظن ايشان چنان بود كه هيچ كس دليرى نيارد كردن [بر سوگند] به دروغ و از جمله ايشان دواعى شد در تناول درخت. (4) عبداللّه عباس و قتاده گفتند: خداى تعالى گفت: يا آدم! نه همه بهشت تو را مباح كرده بودم؟ گفت: بلى. گفت: از اين يك درخت تو را گريز نبود؟ گفت: بار خدايا! من گمان نبردم كه كسى سوگند خورد به تو و نام تو به دروغ! حق تعالى فرمود: اين عيش بر خويش تباه كردى.

محمد بن قيس گفت: ابليس اين وسوسه القا كرد به مار، مار القا كرد به حوا، حوا

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 234.
2- .از اينجا تا به پايان داستان از نسخه عكسى كه از نسخه خطى شماره 130 كتابخانه آستان قدس تهيه شده، و انتخاب و نقل گرديد.
3- .روض الجنان، ج 8، ص 151.
4- .همان، ص 153.

ص: 38

با آدم گفت. اول حوا تناول كرد. خداى تعالى آدم را گفت: چرا خوردى؟ (1) گفت: ابليس گفت مرا. آدم را گفت: اما شما را به زمين فرستم و بعضى دشمن بعضى باشيد. شيطان دشمن شما باشد و شما دشمن او و مار دشمن شما باشد و شما نيز دشمن او. تا هريكى از اينان چو از صاحبش فرصتى يابد، به جانش گزند كند. حوا را گفت: چنان كه درخت را خون آلود كردى، هر ماهت خون آلود كنم و مار را گفت: پايهايت بستانم و پرهات، تا بر شكم روى و هر كه تو را بيند بايد تا بر تو دست يابد، سرت بكوبد. ابليس را گفت: تو از آنجا برو ملعون و مدحور، و آدم را گفت: به زمين رو. پس از آنكه در بهشت روزى مى خوردى هنيئاً مريئاً [رغدا]. اكنون در زمين جز به كدّ و رنج نخورى. چون آدم به زمين آمد، او را گرسنه شد. از خويشتن حالتى يافت كه پيش از آن نيافته بود. گفت: بار خدايا، مرا حالتى است كه از آن عبارت نمى دانم كرد. جبرئيل آمد و گفت: اين درد را نام جوع است و دواى او را طعام است. تو گرسنه اى و به طعام سير شوى. گفت: از كجا آرم؟ گفت: من تو را از بهشت آنچه سبب و آفت و اخراج تو بود از آن، و آن گندم است آورده ام و گندم در پيش او بنهاد تا راحتت از آنجا بود كه رنجت بود. خواست تا آن گندم بخورد، جبرئيل عليه السلام گفت: اين همچنين كه بينى، خوردنى نيست. اين مى بايد كشتن تا خداى بركت كند در اين. گفت: كشتن چه باشد؟ گفت: منت بياموزم. گفت: اين به آلت توانى كردن. گفت: آلت از كجا بياورم؟ گفت: منت بياموزم آلت كردن. آنگه او را آهن آورد و چوب و آتش و آهنگرى و درود گرى بياموخت تا او را آلت برزگرى بساخت. چون آلت تمام كرده بود، گفت: اين گندم بر زمين بفشان و زمين بر شيوان و دانه به خاك بپوش. همچنان كرد. چون [اين] فراخ زمين را بكشت، به آن فراخ شد. اين رسته بود. چون

.


1- .[گفت: حوّا گفت مرا، حوا را گفت: چرا گفتى؟ گفت: مار گفت مرا. مار را گفت؛ چرا گفتى؟] روض الجنان، ج 8، ص 155 .

ص: 39

آن ديگر برست، آنِ پيشين رسيده بود. چون آن ديگر برسيد، آن اول خشك شده بود و به درو آمده. چون زمين تمام بكشت و تخم در آن افكند و از كشتن بپرداخت، همه رسيده بود به يك بار. خواست تا بخورد، جبرئيل عليه السلام گفت: اين بنشايد خوردن، چنين، اين بدرو. بدرويد. خواست تا بخورد. گفت گرد كن و بر خرمن نه. چون جمع كرد، خواست تا بخورد، گفت: نه. در پاى گاو خرد كن. خرد كرد. خواست تا بخورد، (1) گفت: نه، آس كن تا آرد شود در آسيا. آس كرد تا آس شد. خواست تا بخورد، گفت: نه، عجين كن. عجين كرد. خواست تا بخورد. گفت: بپز به آتش تنور كرد و به آتش تنور بپخت. چون از تنور بر آمد، گفت: اكنون بتوان خوردن كه به حد خوردن رسيد. آدم دست دراز كرد و لقمه اى از آن بشكست و در دهن نهاد. هنوز گرم بود. دهنش بسوخت. جبرئيل گفت: تعجيل كردى. رها بايست كردن تا سرد شود، تا بدانى كه هر كس كه به كام خود گامى بردارد، هزار گامش به ناكامى بر بايد داشت. چون مقصود حاصل كند و به چنگ آرد خواهد در دهن نهد پيش از وقت، كامش بسوزد، تا بدانى كه راحت دنيات برنج آميخته است. اين نه سراى خلوص است و نه جاى خلاصت. اينجات راحت خالص نباشد. (2) خداى تعالى ايشان را ندا كرد بر سبيل عتاب. نه من شما را نهى كردم از اين درخت و نه بگفتم كه شيطان شما را دشمن است آشكارا. ظاهر عداوت چون بدانستند كه بد كردند و زيان به خود كردند. اعتراف دادند و مُقرّ آمدند و گفتند: بار خدايا، بر خود ظلم كرديم و نقصان حظّ ثواب خود كرديم و به اين مندوب كه رها كرديم؛ چه اگر رها كرده بوديمى [كرده بود مانى]، ما را ثواب بسيار بودى. (3) و اگر ما

.


1- .[گفت: نه بر باد ده تا از كاه جدا شود. بر باد داد و پاك كرد، خواست تا بخورد]. روض الجنان، ج 8، ص 157.
2- .روض الجنان، ج 8 ، ص 155.
3- .همان، ص 158.

ص: 40

را نيامرزى و بر ما رحمت نكنى، ما از جمله زيانكاران باشيم. (1) حق تعالى فرمود: اكنون به زمين رويد كه من زمين را به قرارگاه شما كردم و به جاى تمتع و برخوردارى شما كردم تا روزگارى و وقتى كه من دانم. (2) شما را حيات و زندگانى در زمين باشد و مرگ در زمين باشد، شما را از زمين بر انگيزند و زنده كنند روز قيامت. (3) ياد كن اى محمد، چون گفتيم فرشتگان را سجده كنيد آدم را. همه سجده كردند، الا ابليس كه او امتناع كرد و سرباز زد. گفتيم: اى آدم! اين دشمن تو است و دشمن جفت تو حوا. نبادا كه شما را از بهشت بيرون آرد. پس آنگه تو رنجور شوى و وجه معيشت به كدّ يمين و عرق جبين باشد. سعيد جبير گفت: چون آدم به زمين آمد، دو گاو فرا پيش او كردند تا زمين مى كشت و عرق مى ريخت و مى گفت: اين آن شقاوت است كه خداى تعالى گفت «فلا يخرجنكما...». (4) تو را در بهشت اين مِلك و مُلك است [كه] تا آنجا باشى، گرسنه نشوى و برهنه نباشى و در زمين نه چنين باشد كه آنجا گاهى سير باشى و گاهى گرسنه و گاهى پوشيده باشى و گاهى برهنه.

و تو تشنه نشوى و گرماى آفتاب تو را نرنجاند. ابليس وسوسه كرد او را گفت: اى آدم، راه نمايم [تو را] بر درخت جاويدانى و پادشاهى كه كهن نشود. ابليس آدم را گفت: احوالِ تو چون است در بهشت؟ گفت:

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 159.
2- .همان، ص 160.
3- .همان، ص 161.
4- .همان، ج 13، ص 191.

ص: 41

همه بهشت مرا مُباح است تا هر چه خواهيم از او مى خوريم و آنجا كه خواهم مى روم، جز يك جنس درخت. ابليس عند آن گفت: «هل اَدُّلكَ على شَجَرَةِ الْخُلد مُلك لا يَبْلى» او گفت: كدام است آن درخت؟ گفت: آن درخت كه تو را از آن منع كرده اند. او گفت: من از اين درخت تناول نكنم. او سوگند خورد كه غرض من نصيحت و خير تو است. آدم به سوگند آن ملعون مغرور شد و ظن چنان برد كه كسى سوگند به دروغ نيارد خورد. (1) از آن درخت بخوردند. عورت ايشان ظاهر شد. بادى در آمد و حُلّه از تن ايشان در ربود و بادى در آمد و تاج سر ايشان بربود و بايستادند و برگ اشجار بهشت بر هم مى دوختند تا از او عورت پوشى ساختند. (2) آنگه خداى تعالى او را برگزيد و توبه او را قبول كرد و او را هدايت داد. (3) و در خبر است كه چون آدم عليه السلام به زمين آمد و طول او چندان بود كه سر او در ابر مى سود تا أصلع شد. دواب زمين از او مى رميدند. از خداى درخواست تا قد او با قوام شصت گز آورد، و او پيش از آن آواز فريشتگان شنيدى و با ايشان حديث كردى. چون بالاى او به اين مقدار باز آورد خداى تعالى، او در زمين تنها تنگ دل شد، در خداى بناليد، خداى تعالى براى او خانه اى مى فرستاد از بهشت از ياقوت صُرخ بر طول و عرض كعبه. دو در بر او گشاده از زمرد سبز: يكى بر مشرق و يكى بر مغرب، و او را گفت: گرد اين خانه طواف مى كن و به نزديك اين خانه نماز مى كرد [مى كن]؛ فريشتگان گرد عرش طواف مى كنند و نماز مى كنند. و سنگ بفرستاد، اعنى حجر اسود، تا چون بگريد اشك به آن بسترد و آن از دُرّى سپيد بود. چون

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 192.
2- .همان، ص 193.
3- .همان، ص 194.

ص: 42

مشركان و ناپاكان دست درو ماليدند، سياه شد. (1) آدم از زمين هند پياده به مكه آمد به حج خانه، جبرئيل در پيش او، او را دليلى مى كرد... و جبرئيل او را مناسك بياموخت از خداى و آدم حج كرد. چون فارغ شد فريشتگان او را تهنيت كردند. عبداللّه عباس گفت: آدم چهل حج كرد از زمين هند به مكه، پياده... (2)

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 166.
2- .همان، ص 167.

ص: 43

هابيل و قابيل

هابيل و قابيل (1)چون خداى تعالى حديث بنى اسرائيل كرد، وصف كرد ايشان را به نقض عهد، عقيب آن ذكر فرزندان آدم كرد كه او در حق برادر نقض عهد كرد و بى حرمتى پيش گرفت و او را بكشت. آنگه رسول را فرمود تا بر قوم خواند خبر فرزندان آدم:... و پسران آدم يكى هابيل بود و درو سه لغت است: هابيل و هابل و هابن، و پسر ديگر قابيل بود و درو پنج لغت است: قابيل و قابين و قابل و قابن و قبن. (2) و سبب قربان ايشان آن بود كه اهل سير و تواريخ و علم به اخبار انبيا گفتند: چون خداى تعالى حوا را براى آدم بيافريد، چنان تقدير فرمود كه هر نوبت ولادت او دو فرزند آوردى به يك شكل، يكى نرينه و يكى مادينه. پس حقتعالى در شرع او چنان نهاد كه آن دختر را كه از اين بطن بودى به آن پسر دادندى كه از آن بطن بودى و اختلاف بطون بجارى مجرى اختلاف نسب كرد و آدم عليه السلام چهل بطن بزاد از حوا، هر بطنى دو توأم مگر شيث كه مادر او را تنها زاد و گفتند اول فرزند كه آدم را آمد، قابيل بود و توأم او اقليما بود و آخرشان عبدالمغيث بود و توأم او كه خواهر او بود و از بطن، اَمَةُ الغيث (3) بود. پس خداى تعالى بر نسل آدم بركت كرد، عبداللّه عباس گويد كه آدم عليه السلام از دنيا بنه شد تا فرزندان و فرزندزادگان او به چهل هزار نرسيدند. 4 و علما در مولود قابيل و هابيل خلاف كردند. بعضى گفتند قابيل را و توأم او را

.


1- .متن اين داستان از نسخه خطى شماره 81116378 كتابخانه مجلس شوراى ملى فراهم شد.
2- .روض الجنان، ج 6، ص 336.
3- .امة المغيث، خ ل. روض الجنان، ج 6، ص 337.

ص: 44

كه با او هم شكم بود و نام او اقليما بود، او را پس از آن زاد كه صد سال بود تا در زمين بود. پس از آن هابيل را زاد و هم شكم او را. محمد بن اسحاق گفت، عن بعض اهل العالم كه قابيل را در بهشت زاد و حوّا از ولادت او رنجى و دردى و خونى بديد (1) براى راحت بهشت و هابيل را در زمين زاد با درد و رنج خون و نفاس. (2) و خداى تعالى آدم را فرمود كه اين فرزندان را به يكديگر ده، هر يكى از ايشان بر آن دگر حلال است، الا آنكه او را هم شكم باشد و هم شكم هابيل لبوزا بود و او از خواهر قابيل به جمال كمتر بود و خواهر قابيل به جمال برتر بود از او. خداى تعالى فرمود كه خواهر قابيل را به هابيل ده و خواهر هابيل را به قابيل ده. قابيل گفت من راضى نباشم به اين؛ چه خواهر من نيكوست و خواهر او زشت است. آدم گفت: خداى تعالى چنين فرمايد و حكم چنين كرده است. گفت من رضا ندهم به اين حكم و اين حكم نه خداى كرده است و تو براى دل هابيل مى گويى و اين خبر (3) به او مى خواهى. او گفت: خلاف اين است. (4)

آدم گفت: تو را اگر قول من باور نيست، برويد و هر يكى از شما قربانى كنيد. قربان هر كس كه پذيرفته شود و آتش آن را ببرد، مراد او حاصل بود و اقليما او را باشد. معاوية بن عمار روايت كرد از صادق عليه السلام كه او گفت چون او را پرسيدند از اين حديث گفت: خلاف آن است كه روايت مى كنند و خداى تعالى آدم را نفرمود كه خواهر را به برادر ده و اگر اين روا بودى در شرع ما نيز روا بودى ولكن خداى تعالى چون آدم را و حوّا را به زمين فرستاد و جمع كرد ميان ايشان، حوا دخترى بزاد عناق نام كرد او را، و در زمين بغى كرد و اول كسى كه بغى كرد در زمين به ناحق، او بود.

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 337: نديد.
2- .همان.
3- .خير. خ ل. همان، ص 338.
4- .روض الجنان، ج 1، ص 337.

ص: 45

خداى تعالى حبرى (1) بر او مسلط كرد كه او را بكشت. بر اثر او قابيل را بزاد و از پس او هابيل را. چون قابيل بالغ شد، خداى تعالى بر او زنى جنّى فرستاد از فرزندان جن، نام او حُمانه، در صورت انسى. و خداى تعالى وحى كرد به آدم كه او را به قابيل ده. آدم او را قابيل داد. چون هابيل بالغ شد، خداى تعالى از بهشت حورى فرستاد بر صورت انسى نام او نزله و وحى كرد به آدم كه او را به هابيل ده. آدم او را به هابيل داد. قابيل چون او را ديد، گفت با (2) پدر، نه من برادر مهترم و به اين كرامت من اولى ترم از برادر كهين؟ آدم گفت: اين كار نه براى خود كردم؛ به فرمان خداى كردم. گفت: لابَل به هواى خود كردى و او را به محبت بر من اختيار كردى. آدم گفت: خلاف آن است كه تو گمان بردى و اگر خواهى تا بدانى كه اين فضل خداى نهاد او را، بروى هر يكى قربانى كنيد. قربان آن كس كه مقبول باشد فضل او را روا بود. و علامت قبول قربان در آن عهد آن بودى كه آتشى سفيد بيامدى از آسمان و آن را بخوردى و چون مقبول نبودى، بر جاى بماندى و سباع و هوام و طيور بخوردندى برفتند تا قربان كنند و قابيل صاحب زرع بود بيامد و دسته گندم بياورد چيزى كه [از] آن نيز نبود و در دل گرفت كه اگر قربان من قبول باشد و اگر نباشد من آن كنم كه من خواهم. و اما هابيل صاحب گوسپند بود، بيامد و گوسپندى از ميان گوسپندان بگزيد كه از آن بهتر نبود و در دل گرفت كه اگر قربان او قبول كنند و اگر نكنند او آن كند كه رضاى خداى باشد. (3) اسماعيل بن رافع گويد: در خبر چنين آمد كه هابيل را بره اى بود به غايت حسن؛ آن را دوست داشتى و از دوستى كه آن را داشت رها نكردندى كه به پاى خود رود، جز كه او را بر دوش گرفته بودى. به گله رفت تا گوسپند قربان آرد. آن برّه پيش آمد. با

.


1- .چيزى خ ل. روض الجنان، ج 1، 338.
2- .يا خ ل. همان.
3- .روض الجنان، ج 1، 338.

ص: 46

خويشتن انديشه كرد و گفت اگر چه من اين بره را به غايت دوست دارم و لكن ضايع نخواهد شدن. همه را رها گرفت (1) و آن را برگرفت براى رضاى خدا و بياورد و بنهاد به قربانگاه و قابيل آن دسته گندم بد، مِن أَردَء الطعام بياورد و بر آن بنهاد. حق تعالى از آنجا كه صدق هابيل و نفاق قابيل شناخت، قربان هابيل قبول كرد و قربان قابيل رد كرد. آتش بيامد و آن بره را بسوخت و گندم قابيل رها كرد. چون قابيل آن بديد، حقد و حسد زياد كرد. (2) و گفتند به آن برّه پاره اى كَرَه و پاره اى شير بود. خداى تعالى همه قبول كرد و از قابيل يك حبّه قبول نَه اُفتاد. قابيل آن حقد در دل گرفت و پنهان داشت تا وقت آنكه آدم به حج خانه خداى خواست رفتن به مكه و بر هابيل مى ترسيد از قابيل. خواست تا او را به كسى سپارد. او را بر اهل آسمان عرضه كرد و بر اهل زمين و بر ساكنان كوهها، هيچ [كسى] او را نپذيرفت و گفتند كار امانت عظيم است و ما را قوت نباشد قبول كردن. قابيل را بخواند و هابيل را به زنهار خداى [به او] سپرد. او هابيل را پذيرفت از او. چون آدم برفت، قابيل برخاست و به نزديك هابيل آمد و او بر كوهى گوسپند مى چرانيد. او را گفت: من تو را بخواهم كشتن. گفت: چرا؟ گفت: براى آنكه قربان تو قبول كردند و قربان من قبول نكردند. مرا در اين چه جرم است؟ گفت: من بر اين اغضاء نمى كنم كه خواهر من نيكو روى، تو بزنى كنى و من خواهر ذميمه تو را بزنى كنم و مردمان گويند تو از من بهترى، به هر حال تو را بكشم. هابيل گفت مرا در اين تابان نيست. خداى تعالى قربان از متقيان پذيرد.

اگر تو كه قابيلى دست به كشتن من دراز كنى، من دست به كشتن تو دراز نكنم و

.


1- .كرد خ ل. روض الجنان، ج 1، ص 339.
2- .همان.

ص: 47

اگر چه من [از تو] قوى ترم و بر كشتن تو قادرتر ولكن من از خداى ترسم. (1) مجاهد گفت: تكليف در آن روزگار و آن شرع آن بود كه چون كسى قصد كشتن كسى كردى و امتناع نكردى، كار او با خداى گذاشتى. آنگه گفت: من تو را نكشم كه من مى خواهم كه تا باز گردى از من، به گناه من و گناه خودت. (2) قابيل آن روز برفت و هر وقت مى آمد و فرصت نگاه مى داشت تا يك روز بيامد. هابيل را خفته يافت، خواست تا او را بكشد، ندانست (3) چه بايد كردن. در اخبار آمد كه ابليس بيامد و مرغى را بگرفت و برابر او، سرش بر سنگى نهاد و به سنگى ديگر سرش بكوفت. قابيل از او بياموخت. بيامد و سنگى بزرگ برگرفت و بر سر هابيل زد و هابيل را بكشت و اول كشته اى بود كه او را بر زمين بكشتند از آدميان. در قتلگاه او خلاف كردند. عبداللّه عباس گفت بر كوه بود بعضى ديگر گفتند: به نزديك عقبه حرى بود و اين قول محمد جرير است. و از حضرت صادق عليه السلام روايت كردند كه به زمين بصره بود؛ آنجا كه امروز مسجد آدينه است. چون او را بكشت بر صحرا بيفكند او را و ندانست كه به او چه بايد كردن براى آنكه او اول كشته اى بود در زمين و اول مرده و برابر او بنشست. سباع زمين قصد او كردند؛ او را نبايست كه او را سباع بخورد. او را گرفت و در جوالى نهاد و بر دوش گرفت و با خود مى گردانيد يك سال تا مرغان و سباع از آن تغير بوى بر او جمع شدند انتظار آن؛ تا او بيفكند آن را تا ايشان بخورند. او در روز آمد از جمله زيانكاران كه دين خود زيان كرده بودند. (4) چون قابيل به كار درماند، خدايتعالى دو كلاغ را بفرستاد تا با يكديگر جنگ كردند و يكى ديگر را بكشت. آنگه بيامد و به چنگال زمين بر رُفت و او را در آنجا

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 340.
2- .همان، ص 341.
3- .در متن نسخه خطى: نه انست.
4- .روض الجنان، ج 6، ص 343.

ص: 48

نهاد و خاك با سر او كرد. او از كلاغ آن بديد، همچنان دفن كرد برادر را. در روز آمد پشيمانان. و پشيمانى او نه بر قتل برادر بود؛ چه اگر بر قتل او بودى توبه بودى. در آن چند قول گفتند: بعضى گفتند: پشيمان بر حملش بود تا چرا او را در خاك بكرد و بعضى گفتند بر فوت برادر پشيمان بود نه بر ارتكاب گناه. و ابوعلى گفت: پشيمان بود ولكن نه بر وجهى كه توبه باشد. (1) ضحاك گفت: از عبداللّه عباس كه چون قابيل هابيل را بكشت درختانى كه در مكه بود تيه بر آورد و ميوه ها ترش شد و آب تلخ شد. آدم چون آن بديد، گفت: در زمين حادثه افتاده است چون با زمين هند آمد، قابيل هابيل را كشته بود. آدم عليه السلام بر آن دلتنگ شد و در مرثيه هابيل اين بيت ها را انشا كرد و اول كس بود كه در زمين شعر گفت: تَغَيَّرَتِ البِلادُ و مَن عليهافَوَجه الارض مُغبِرٌ قبيحٌ تَغَيَّرَ كُلُّ ذى لونٍ و طَعمٍو قَلَّ بَشاشَةُ الوجه الصَّبيحُ ميمون بن مهران گفت: از عبداللّه بن عباس كه آدم عليه السلام شعر نگفت و هر كه بر آدم اين حواله كند دروغ بر آدم نهاده باشد و پيغمبر ما صلى الله عليه و آله و جمله پيغمبران منهى بوده اند از شعر گفتن. قال اللّه و تعالى: «وَ ما عَلَّمْناهُ الشِّعْرَ وَ ما يَنْبَغِي لَهُ» (2) ولكن چون قابيل هابيل را بكشت، آدم عليه السلاماو را مرثيه كرد به زبان سريانى و آدم به آن زبان سخن گفتى و چون وصيت به شيث كرد آن مرثيه شيث را بياموخت و او را وصيت كرد كه اين مرثيه فرزندانت را بياموز تا مى خوانند و متعظ مى شوند به او. شيث فرزندان آدم را باز آموخت و همچنين سلفاً الى خلف وصيت مى كردند و مى آموختند تا به يَعْرُبُ بن قَحْطان رسيد و او به زبانى سريانى و تازى حديث كردى. اين مرثيه را

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 344.
2- .يس (36): آيه 69.

ص: 49

بخواند در او سجع ديد و گفت: همانا اين نثر را نظم توان كردن. آن را نظم كرد و بيت ها (سر مرثيه بخواند درو سجع ديد و گفت همانا اين نظم را نثر توان كرد. آن را نظم كرد و بيت) (1) اين است. تَغَيَّرتِ البلاد و من عليهافَوَجَهُ الارض مُغْبِرٌ قبيحٌ و حوا عليهاالسلام در مرثيه هابيل گفت: دَعِ الشَّكوى فقد هَلَكا جَميعاًبِهلكٍ ليس بالثَّمنِ الربيح ... الخ ابليس (عليه اللعنه) ايشان را جواب داد و ايشان را در شب بر سبيل شماتت به اين بيتها گفت: تَنَحَّ عَن البِلاد و ساكِنيهافَبى فى الخُلد ضاقَ بِكَ الفَسيح ... الخ راوى خبر گويد سالم بن الجعد كه هابيل را بكشتند. آدم عليه السلام بر مصيبت او صد سال دلتنگ بود و لب او به خنده بگشاد. (2) چون سالش به صد و سى رسيد پس آن بود كه هابيل را بكشتند به پنج سال، حوا شيث را بزاد و تفسير آن به لغت ايشان هبة اللّه بود و خداى تعالى او را علم ساعات شب و روز معلوم كرد و عبادتى كه در آن اوقات بايد كردن و بر او پنجاه صحيفه فرو فرستاد و او را به وصى آدم كرد و به ولى عهد او. (3) و قابيل را گفت: برورانده و ترسيده اى؛ چنان كه از كس ايمن نباشى. او را دست خواهر گرفت اقليما و برفت و به عدن شد از زمين يمن. ابليس به او آمد و او را وسوسه كرد و گفت: ندانى كه آتش قربان برادرت براى آن خورد كه او

.


1- .مطلب داخل پرانتز، در ضمن مطلب ذكر شد و در تفسير نيست. روض الجنان، ج 6، ص 346.
2- .خ ل: نگشاد. روض الجنان، ج 6، ص 347.
3- .روض الجنان، ج 6، ص 345.

ص: 50

آتش پرستيدى. تو نيز آتشى بر افروز و آن را عبادت كن تا معبود تو باشد و معبود فرزندان تو. (1) قابيل آتشخانه بساخت و در او آتش بر افروخت و آتش پرستيدن گرفت و اول كسى كه در زمين آتش پرستيد، او بود و او چنان بود به خوف كه هر كه پيش او بگذشتى او را تير و كمان پيش نهاده بودى، از ترس خود، تير به او انداختى. تا روزى پسرى از آن او نابينا به او گذشت و پسرى از آن نابينا با او بود و نابينا نيز و تير و كمان داشت. پسر نابينا پدر را گفت: قابيل نشسته است. نابينا تير در كمان نهاد و بينداخت و قابيل را بكشت. پسر او را گفت: يا پدر! چه كردى؟ پدرت را بكشتى؟ طپنچه بر روى پسر زد و پسر را بكشت.

مجاهد گفت: قابيل را، خداى فرمود تا به يك پاى بياويختند از آن روز آويخته خواهد بودن تا به روز قيامت، روى او در تابستان، به آفتاب كنند. از پيش، روى او بر حظيره اى از آتش باشد و در زمستان روى او به حظيره اى از برف باشد. (2) و در خبر هست كه ابليس بيامد و قابيل را گفت: همانا تو را دلتنگ مى شود كه اينجا تنها مانده از پدر و مادر و برادران. گفت: بلى. گفت: پاره اى انگور بستان و بيفشار؛ در آفتاب نه تا بجوشد؛ از آن مى خور تا تو را نشاط آرد و از اين مزامير و رويها (3) و دف و طبل و آلات قصف بر بست براى او و او را بياموخت. گفت: اين به كار دار تا ترا تسلّى باشد. او هم چنان كرد. چون از دنيا برفت فرزندان او به اين معانى از فسق و فجور و آتش پرستيدن مشغول مى بودند تا به عهد طوفان نوح. خداى تعالى ايشان را به طوفان غرق كرد و نسل شيث بماندند. عبداللّه عمر روايت كرد كه فرداى قيامت خداى تعالى عذاب دوزخ قسمت كند:

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 347.
2- .همان، ص 348.
3- .خ ل: رودها. همان، ص 348.

ص: 51

يك نيمه بر قابيل نهد و يك نيمه همه بر اهل دوزخ. عبداللّه عمر روايت كند از رسول عليه السلام كه هيچ كس نباشد كه كسى را ناگاه بكشد بَفْتك والا عقوبت آن يك نيمه بر قابيل باشد؛ يعنى مثل آن براى آنكه اين بدعت او نهاد. انس مالك روايت كند كه رسول عليه السلام را پرسيدند از روز سه شنبه. گفت: روز خون است. گفتند: چگونه يا رسول اللّه ؟ گفت: روز سه شنبه بود كه حوا را حيض افتاد و روز سه شنبه بود كه قابيل هابيل را كشت. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 349.

ص: 52

نوح

نوح (1)ما نوح را به قوم خود فرستاديم و هو نوح بن لمك بن متوشلخ بن اُخنوخ و هو ادريس النبى ابن مهلائيل بن برد بن قبان (2) بن انوش بن شيث بن آدم عليهم السلام. و نوح عليه السلاماول پيغمبرى بود كه خداى تعالى او را فرستاد از پس ادريس و چون خداى تعالى او را به پيغمبرى فرستاد، او را پنجاه سال بود و گفتند درودگر بود و مادرش قينوش بنت راكيل بن فحوئيل بن اُخنوخ بود. خداى تعالى او را به فرزندان قابيل [فرستاد ]و آنان كه از فرزندان شيث متابع ايشان بودند. عبداللّه عباس گفت: دو بطن بودند از فرزندان آدم: يكى در سهل و يكى در جبل. آنان كه در كوهستان بودند، مردانشان نكوروى و زنانشان ذميم الخلق بودند. و مردان كه در سهل بودند، ذميم الخلق بودند و زنان نكو روى. ابليس به نزديك مردى آمد از اهل سهل، در صورت غلامى و گفت: مرا كسى مى بايد تا خدمت او كنم. مرد گفت: خواهى پيش من آى و خدمت من كن تا مزدت مى دهم. گفت نيك آيد و پيش او رفت و خدمت او مى كرد و گوسفندان او مى چرانيد. روزى بايستاد، [و] نى بساخت، يعنى يَراع، و پيش او كس ساخته نبود و بزد. مردم آوازى شنيدند كه هرگز نشنيده بودند. هر روز جماعتى برِ او آمدندى و سماع آن نى كردندى و خبر به اهل جبل رسيد كه مردى هست در سهل كه چيزى بساخته است كه از آنجا آوازى خوش مى آيد.

.


1- .متن اين داستان از نسخه خطى تفسير روض الجنان و روح الجنان به شماره 130 كتابخانه آستان قدس فراهم آمده است.
2- .خ ل: بن قينان. روض الجنان، ج 8، ص 242.

ص: 53

ايشان را عيدى بودى كه هر سال يك بار به آن عيد از شهر بيرون شدندى و زنان خود را بياراستندى و مردان به تماشا و نظاره بيرون رفتندى بر عادتى كه ايشان را بود. در اين عيد تنى چند از اهل كوهستان بيامدند تا نظاره عيد كنند و آواز اين نى بشنوند. آن زنان را ديدند. از جمال ايشان به تعجب فرو ماندند؛ برفتند و اهل كوهستان را خبر دادند از جمال زنان ايشان. جماعتى بيامدند و به اين زمين انتقال كردند و به ايشان اختلاط و صحبت كردند و زنان به ايشان مايل شدند. از جمالشان فاحشه در ميان ايشان آشكار شد. (1) عبداللّه عباس گفت: آدم وصيت كرده بود فرزند شيث را كه با فرزندان قابيل مناكحه نكنند. فرزندان شيث آدم را در غارى بنهاده بودند و برو نگهبان بر گماشتند تا رها نكنند كه از فرزندان قابيل كسى آنجا رود. جماعتى گفتند: اگر برويم و احوال بنى عم ما فرزندان قابيل بنگريم تا چه مى كنند روا باشد و اين مردان نكوروى بودند صد مرد بيامدند به نزديك فرزندان قابيل. زنان كه ايشان را بديدند، در ايشان آويختند و ايشان را بر خود باز گرفتند و رها نكردند تا بروند. جماعتى خويشان اينان گفتند: برويم و بنگريم تا برادران ما و بنو اعمام در چه اند؟ صد مرد ديگر بيامدند؛ هم نيز باز گرفتند ايشان را و چندان كه مى آمدند، مختلط شدند و مناكحه كردند و فساد آشكارا شد در ميان ايشان و بنو قابيل بسيار شدند و اقطار زمين از ايشان پر شد و فساد آشكارا كردند. خداى تعالى نوح را به ايشان فرستاد و او را پنجاه سال بود ودر ميان ايشان هزار كم پنجاه سال مقام كرد و ايشان را دعوت مى كرد و به خداى مى ترسانيد و تهديد و وعيد مى كرد به عقاب خداى و هيچ فايده نكرد و هر چند بر آمد، ايشان طاغى تر و ياغى تر (2) بودند؛ چنان كه خداى تعالى فرمود: چندان كه بيش

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 242.
2- .خ ل: باغى تر، همان، ص 244.

ص: 54

دعوت كرد، ايشان رميدند. (1) ضحاك گفت: از عبداللّه عباس كه نوح را چندان بزدندى كه از هوش بشدى و آنگه در نمدى پيچيده، او را به خانه بردندى، آنگه (2) بمرد. بامداد بيرون آمدى و با سرِ دعوت رفتى. هم بر اين سيرت هزار سال كم پنجاه سال مى بود. مردى بيامد از ايشان پير شده و كودك خود را بياوردى و گفتى: اى پسر اين مرد را مى بينيد؟ من پير شدم و اين مردى جادوست. اگر مرا وفاتى باشد نبايد كه اين مرد تو را بفريبد. زينهار تا پيرامن او نگردى و سخن او نشنوى. كودك عصا از دست پدر بستدى و آهنگ نوح كردى و خواستى تا او را به عصا بزند. نوح عند آن بر ايشان دعا كرد و قوم را گفت: اى قوم [من!] خداى را پرستيد؛ (3) چه با او خدايى ديگر نيست شما را. (4) و من بر شما مى ترسم از عذاب روزى بزرگ.

اين جماعت از قوم او گفتند: ما تو را در ضلال و خسار و گمراهى ظاهر مى بينيم. (5) نوح عليه السلام جواب داد كه اى قوم! مرا ضلالتى و گمراهى و عدولى نيست از راه راست، و ليكن من رسوليم فرستاده؛ (6) مى رسانم به شما پيغامهاى خدا و نصيحت مى كنم شما را. و من از خداى آن دانم كه شما ندانيد. من دانم كه خداى تعالى با مطيعان چه خواهد كردن و عاصيان را و كافران را چه پاداش خواهد دادن. از اين روى نصيحت مى كنم شما را و ترغيب مى كنم به ايمان و طاعت و تحذير مى كنم از كفر و معصيت. گفت: عجب مى داريد شما، كه مردى هم از شما به شما آيد و ذكرى و وعظى به شما آرد. (7)

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 243.
2- .خ ل: بر آنكه بمرد. همان، ص 244.
3- .روض الجنان، ج 8، ص 244.
4- .همان، ص 245.
5- .همان، ص 246.
6- .همان، ص 247.
7- .همان، ص 248.

ص: 55

ايشان نوح را تكذيب كردند و به دروغ داشتند و چندان كه او دعوت بيش كرد، ايشان بيش رميدند. چون هيچ سود نداشت وعظ و دعوت او ايشان را، ما برهانيديم نوح را و آنان را كه با او بودند. سام و حام و يافث و زنان ايشان بودند و شش كس ديگر در اين مدت دراز هزار سال كم پنجاه سال به او ايمان آورده بودند. كلبى گفت: هشتاد كس بودند: چهل مرد و چهل زن. دگر مفسران گفتند: جمله هفتاد كس بود در كشتى (1) و غرق كرديم آنان را كه به آيات ما تكذيب كردند. حق تعالى گفت: براى آن كه غرق كرديم ايشان را كه گروهى نابينا بودند از راه راست؛ يعنى به منزلت نابينا بودند در آنكه رهِ حق و رشد و صواب نديدند و انديشه نكردند. (2) حق تعالى رسول خدا را مى فرمايد كه بخوان بر ايشان، يعنى بر اين كافران منكران، خبر نوح عليه السلام و قصه او. چون بگفت قومش را، اگر چنان كه بر شما بزرگ است، يعنى گران است بر شما، مقام من و بودن و ايستادن من در ميان شما و شما را ياد دادن به آيات خداى، من بر خداى توكل كردم و اين عند آن بود كه ايشان گفتند ما تو را بكشيم از آنچه ايشان را ملال آمد از آنكه نوح بيامد. شبانگاه و وقت و بى وقت بر سر ايشان ايستاده بودى و ايشان را دعوت مى كردى و به خدا مى ترسانيدى و عقاب خداى ياد مى دادى و تحذير مى كردى، ايشان او را مى زدندى و مى راندندى و جفا مى كردندى و هيچ باز نمى ايستادند از آن. گفتند تدبير آن است كه او را بكشيم. گفتند يا نوح بروى از پسِ كار خود يا نه تو را بكشيم. نوح عليه السلام عند اين حال اين بگفت: اى قوم! اگر چنان است كه مقام من در ميان شما و وعظ من شما را به آيات خداى بر دل گران شدند و قصد كشتن من مى كنيد، من توكل كردم بر خدا. شما كار خود را بسازيد و بسگاليد. (3)

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 249.
2- .همان، ص 250.
3- .همان، ج 10، ص 178.

ص: 56

نوح گفت قوم را اگر برگرديد از من و وعظ من نشنويد و پند من نپذيريد من بر اين دعوت كه شما را مى كنم اجر و مزدى [و جُعلى] طمع ندارم اجر مزد و ثواب من بر خداى تعالى است و مرا فرموده اند تا از جمله مسلمانان باشم و متابعت رأى شما نكنم و اگر مرا پاداشتى بودى جز بر خداى تعالى نبود و آنگه خداى تعالى باز نمود كه قوم با او چه كردند و او چه كرد. گفت: قوم او را به دروغ داشتند و باور نداشتند او را، ما او را برهانيديم و آن قوم كه با او در كشتى بودند و ايشان را خليفه كرديم در زمين يعنى بازمانده و قائم مقام آن هلاك شدگان و آن كافران را كه به آيات ما تكذيب كردند و به طوفان غرق كرديم. بنگر تا عاقبت آنان كه ما انذار كرديم ايشان را و ايشان نترسيدند و وعظ قبول نكردند به كجا رسيد از بوار و هلاك. (1)

ما نوح (2) را به اين فرستاديم كه تقرير توحيد كند و گويد جز خداى را ميپرستيد. آنگاه بر سبيل شفقت گفت: من مى ترسم عذاب روزى مولم به در آرنده يعنى روز قيامت چون شما فرمان خداى را مخالفت مى كنيد، جاى آن است كه در حق شما خائف باشند از عذاب آخرت. گفتند ما تو را نمى بينيم، الاّ آدمى همچون ما و ايشان را مستبدع مى آمد كه آدمى پيغمبر باشد. گفتند از روى خلقت تو را بر خود مزيتى نمى بينم و اينان كه اتباع تواند، ما ايشان را نمى بينيم، الاّ اراذل. (3) نوح عليه السلام قوم را جواب داد، گفت: نبينيد شما كه اگر من از خداى خود بر حجتى و بينتى و بصيرتى باشم و خدا مرا رحمتى داده باشد از نزديك او و آن نبوت است وليكن آن بر شما پوشيده باشد. (4) نوح گفت: اى قوم من! بر اين اداى رسالت و دعوت شما با ايمان، از شما مالى طمع ندارم و اجرتى و مزدى نمى خواهم. مزد من و ثواب من جز بر خداى نيست.

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 181.
2- .داستان نوح از اينجا از روى نسخه خطى شماره 81116378 مجلس شوراى ملى تنظيم شد.
3- .روض الجنان، ج 10، ص 257.
4- .همان، ص 258.

ص: 57

نوح گفت: من نمى گويم كه خزائن خداى نزديك من است و اين براى آن گفت كه او را به درويشى و قلت ذات اليد طعنه زدند. گفت: من دعوى توانگرى نمى كنم و نيز نمى گويم كه من غيب دانم و اين براى آن گفت كه چون او خبر دادى از بعضى غايبات به اعلام خداى تعالى گفتند: تو دعوى غيب مى كنى و فلان چيز ما را خبر ده و فلان احوال ما را بگو و من نمى گويم كه من فرشته ام و سبب آن بود كه ايشان اعتقاد كرده بودند كه پيغامبر بايد تا فرشته باشد. گفتند: چون دعوت نبوت مى كنى، دعوى فرشته كرده باشى. او گفت من اين نمى گويم و نيز نمى گويم آنان را كه چشم شما ايشان را حقير مى داريد و ايشان در چشم شما نمى آيند از قوم من كه ايمان آورده اند نگويم كه خداى تعالى ايشان را چيزى نخواهد دادن. براى آنكه من درون ايشان و باطن ايشان ندانم، خداى تعالى عالم تر است به آنچه در دل ايشان است. اگر ايمان و نيت خير در دل دارند ايشان را خير و ثواب دهد و اگر كفر و معصيت در دل دارند و به آن مستحق باشند با ايشان كار كند چه اگر من چنين كنم از جمله ظالمان ستمكاران باشم. ايشان به جواب در آمدند و گفتند: اى نوح، با ما جنگ و جدال آغاز كردى و از حد و اندازه بردى جدل [با]ما. (1) ما به تو ايمان نخواهيم آوردن آنچه را وعده مى دهى از عذاب بيار، اگر چنان كه راست مى گويى. (2) نوح عليه السلام جواب داد كه آن به دست من نيست، آن به فرمان خداست، بيارد هرگه كه خواهد و شما نتوانيد دفع آن كردن و در زمين عاصى باز ايستادن و خداى را عاجز كردن و غالب شدن. آنگه گفت: نصيحت من شما را سود ندارد. من خواهم كه شما را نصيحت كنم،

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 260.
2- .همان.

ص: 58

اگر خداى خواهد كه شما را غاوى كند. (1) چه او خداى خداوند و پروردگار شماست و مرجع و مآل شما با اوست. آنگه حق تعالى گفت: از قِبَلِ من بر نوح وحى كردند كه طمع بردار از ايمان اينان كه بيش از اين كه ايمان آوردند. در بؤس و سختى رنج مباش به آنچه ايشان مى كنند، چون نوح عليه السلام از ايمان ايشان آيس شد بر ايشان دعا كرد (2) ... . آنگه حق تعالى فرمود تو ساز كشتى كن و با من هيچ سخن مگو در باب اين كافران كه ايشان را غرق خواهند كردن (3) ، بكن كشتى. و كشتى مى كرد و هر گه كه قومى بر او مى گذشتند از او افسوس داشتندى و استهزا كردندى. عبداللّه عباس گفت: نوح عليه السلام كشتى به دو سال بكرد و طول كشتى سيصد گز در هوا و از چوب ساج بود و سه طبقه داشت و طبقه اول زيرين سباع و وحوش و هوامّ بود و عرض پنجاه گز و بالايش سى گز و در طبقه مياننين دواب و انعام و بهايم بود و در طبقه بالايين نوح بود عليه السلام و قومى كه با او بودند و چيزى كه ايشان را به كار بود از طعام و شراب. رسول عليه السلام گفت: نوح در ميان قوم هزار سال كم پنجاه سال مقام كرد و قوم را با خداى تعالى خواند به آخر كار خداى تعالى فرمود تا درختى بكاشت و آن درخت بزرگ شد و سطبر گشت. حق تعالى فرمود او را تا او ببريد و از او كشتى مى ساخت و ايشان بر او مى گذشتند و مى گفتند نوح خانه مى سازد براى زمستان تا سردش نباشد و يكى مى گفت نهانخانه مى سازد و يكى مى گفت انبار خانه مى سازد و مى گفتند تا

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 261.
2- .همان، ص 263.
3- .همان، ص 264.

ص: 59

بدانيد كه اين مرد ديوانه است كشتى مى سازد بر زمين سازد، (1) اينجا دريا نيست، كشتى بر زمين خشك چگونه خواهد رفتن؟ از اين معنى چيزها مى گفتند. يكى مى گفت، اى نوح پس از آنكه دعوت نبوت مى كردى، درود گرى بيرون آمدى. راوى خبر گويد چون طوفان پديد آمد و آب، عالم بگرفت مردم سر به كوهها نهادند تا آب به بالاى كوهها برفت. زنى بود و كودكى داشت و آن كودك را سخت دوست داشتى و بر او مهربان بود. آن كودك را بر گرفت و بر كوه رفت. چون آب به سينه او برسيد، كودك را بر سر نهاد. چون به نزديك سر او رسيد، كودك را بر داشت. آب در آمد و هر دو را ببرد. رسول عليه السلام گفت: اگر خداى تعالى بر كسى از ايشان رحمت خواستى كردن بر آن رحمت كردى.

على بن زيد بن جذعان روايت كرد عن يوسف بن مهران عن عبداللّه عباس كه يك روز حواريان گفتند عيسى را عليه السلام ما را كسى بايستى كه سفينه نوح ديده بودى تا حكايت آن با ما گفتى. عيسى عليه السلام ايشان را ببرد با پشته خاك آنگاه كفى از آن خاك بر گرفت و گفت دانيد تا اين خاك چيست؟ گفتند: خداى و رسولش عالمتر. گفت اين كعب حام بن نوح است. آن گاه عصا بر خاك زد. گفت: قم باذن اللّه . مردى از آنجا بر خاست و خاك از سر مى فشاند و سر او سپيد بود. عيسى عليه السلام او را گفت: تو نه جوان بودى؛ چون بمردى؟ گفت: بلى، وليكن چون آواز به گوش من آمد كه گفتى: قم باذن اللّه ؛ برخيز به فرمان خداى، گمان بردم كه قيامت است از هول روز قيامت پير گشتم. گفت: مرا حديث سفينه نوح بگو، و گفت: طولش هزار و دويست گز و عرضش ششصد گز بود و سه طبقه داشت. در يك طبقه دواب و وحش بود. و در يك طبقه طيور بودند و در يك طبقه آدميان بودند. چون سرگين چهار پاى بسيار شد و مردم را از آن رنج بسيار مى بود، خداى تعالى او را فرمود تا دنبال پيل برپيخت.

.


1- .خ ل: ساده. روض الجنان، ج 10، ص 265.

ص: 60

خداى تعالى از او خوك پديد كرد. يك جفت در حال بگرديدند و همه پليديها بخوردند و چون موش، مردم را رنج مى داد گفت حق تعالى بينى شير بمال. او بماليد. گربه از او بيرون آمد و آهنگ موش كرد. عيسى عليه السلاماو را گفت: نوح چگونه دانست كه شهرها جمله خراب شده است؟ گفت: كلاغ را بفرستاد تا برود و خبرى بياورد. او برفت و به مردارى مشغول شد، دير بماند. كبوتر را بفرستاد برفت و بگشت و باز آمد و پاى و منقار او اثر گل بود، او را دعا كرد به اِلف، براى مألوف است و با مردمان اِلف دارد و كلاغ را دعا[ى بد] بكرد تا از مردمان نافِر شد براى اين مأواى او در خراب است. و با مردمان الف ندارد. حواريان عيسى را گفتند: بگو تا با ما بيايد و با شهر آيد و براى ما حديث كند. عيسى عليه السلامفرمود: چگونه آيد با شما آن كس كه او را در زمين روزى نيست. آنگه گفت به فرمان خداى هم چنان شو كه بودى، همچنان خاك شد. محمد بن اسحاق روايت كرد از ابو عمر الليثى كه نوح بيامدى، قوم را دعوت كردى، گلوى او بگرفتندى و بيفشردندى تا بيوفتادى و نفسش منقطع شدى چون با هوش آمدى، گفتى: بار خدايا، بيامرز اينان را كه نمى دانند تا كار سخت شد و مدت دراز گشت و بليّت عظيم شد و قرن از پس قرن مى آمدند و هر قرنى كه از پس آمد بتر بود تا مرد پير بيامدى. و دست كودك طفل گرفته و او را بياوردى و نوح را به او نمودى و گفتى: يا پسر! اين مرد ديوانه است و جادوست. اگر من مرده باشم و اين تو را دعوت كند، نگر تا اجابت نكنى. تا كار به اينجا رسيد، او شكايت كرد با خداى تعالى. خداى تعالى گفت: «وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنا وَ وَحْيِنا» . نوح عليه السلاماسباب از پيش گرفت از چوب و آهن و رسن و قير و ايشان بر او فسوس مى كردند. و خداى تعالى سه سال پياپى رحم هاى زنان عقيم كرد تا هيچ زن نزاد، و جبرئيل عليه السلام بيامد و نوح را فا آموخت كه كشتى چگونه كند. چون كرده بود گفت. به قير بينداى بيرون و درون چون كرده بود، گفت: دروشو و بنشين و آن آنگه بود كه فرمان خداى آمد به بيرون

.

ص: 61

آمدن آب از تنور. گفت: چون آمد فرمان ما و برجوشيد تنور يعنى آب از او بر آمد. يعنى گفت (1) : از روى زمين آب پديد آمد. (2) حسن بصرى و دگر مفسران گفتند مراد تنور است كه به او نان پزند. گفتند كه آن تنور حوا بود عليهاالسلام و از سنگ بود و به ميراث به نوح رسيده بود. خداى تعالى او را گفت: هر گه [كه] بينى كه آب از اين تنور بر جوشد، تو و قومت در كشتى نشين. آب از تنور بر آمد. زن نوح بديد او را خبر داد. اين روايت مجاهد است. در جاى او خلاف كردند. مجاهد گفت در سواد كوفه بود. عبداللّه عباس گفت: اين تنور به زمين هند بود... (3) و در عددشان خلاف كردند. قتاده گفت و... در سفينه الا نوح نبود و زنى مؤمنه كه داشت و سه پسر و آن حام و سام و يافث بودند و سه زن از آن اين پسران جمله هشت كس بودند و اعمش گفت: هفت كس بودند: نوح بود و سه پسر او و سه زن از آن ايشان، و گفتند نوح پسران را گفت در كشتى خلوت مكنيد. حام مخالفت كرد. نوح دعا كرد، گفت: بار خدايا، نطفه اش بگردان. خداى تعالى نطفه او را در رحم اهلش سياه گردانيد. فرزندى كه آمد ازو، سياه بود و از نسل او همه سياهان بودند. از اينجا حام را ابو اسودان گويند؛ پدر سياهان. محمدبن اسحاق گفت ده كس بودند جز زنان: نوح بود و اين سه پسر و شش مرد ديگر از آنان كه به او ايمان داشتند. امت همان بودند. مقاتل گفت: امت نوح هفتاد و دو كس بودند: نوح بود و سه پسر او و زنان ايشان جمله هفتاد و هشت بودند بى نوح نيمى زنان و نيمه مردان.

.


1- .در تفسير: بعضى گفتند. روض الجنان، ج 10، ص 268.
2- .روض الجنان، ج 10، ص 268.
3- .همان.

ص: 62

مقاتل گفت: نوح عليه السلام تن آدم با خويشتن در كشتى برد صيانة له عن الغرق و آن را حايلى كرد بين الرجال و النساء. چون آب پديد آمد، جمله حيوان زمين سر به نوح نهادند كه ما را بر گير. نوح عليه السلام گفت مرا فرموده اند كه از هر جفتى دو را در كشتى برم كه جفت باشند؛ چه جاى بيش از اين ندارم و حق تعالى اين براى آن كرد تا حيوانات را نسل بريده نشود. (1)

عبداللّه عباس گفت اول چيزى كه نوح در كشتى برد، مورچه خورد بود و آخر چيزى خر بود. چون خر خواست كه در كشتى شود، ابليس در دنبال او آويخت. چندان كه خواست كه برود نتوانست و نوح عليه السلام مى گفت: در رو، و چون چند بار بگفت. نوح عليه السلام گفت: ادخل و ان كان الشيطان معك. از سر ضجارت خر در كشتى رفت و ابليس به او، چون نگاه كرد ابليس را ديد. گفت تو به دستورى كه آمدى در اينجا؟ گفت به دستورى تو. گفت: كه؟ (2) گفت نه خر را گفتن: ادخل و ان كان الشيطان معك. من با خر بودم آن ساعت به آن آواز در كشتى آمدم. گفت: بيرون رو اى دشمن خداى. جزع كرد و زارى و گفت مرا بيرون مكن. نوح عليه السلام او را بر پشت كشتى كرد. و در تفسير مالك بن سليمان مى آيد كه مار و كژدم بيامدند. نوح را گفتند ما را در كشتى بر. گفت نبرم كه شما مضرت كنيد. گفتند ما را در كشتى بر كه با تو عهد كنيم كه گزند نكنيم آن را كه نام تو برد، به آن شرط ايشان را در كشتى برد. اكنون هر كس كه از مار و كژدم ترسد، بخواند. «سَلامٌ عَلى نُوحٍ فِي الْعالَمِينَ * إِنّا كَذلِكَ نَجْزِي الُْمحْسِنِينَ * إِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُؤْمِنِينَ» . هيچ مار و كژدم او را گزند نكند. حق تعالى از نوح حكايت كرد كه او كرد: آنان را كه با او بودند و به پناه او آمدند و او ايشان را در كشتى مى نشاند گفت ايشان را كه در اين كشتى نشينيد. به نام خداست راندن و ايستادن اين كشتى را كه رود به نام او رود و اگر بايستد هم به نام او

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 269.
2- .خ ل، كى. همان، ص 270.

ص: 63

بايستد. (1) حق تعالى آن كشتى ايشان را مى برد در موجى. حق تعالى وصف شدت آن حال كرد و رفتن كشتى در آن امواج، هر موجى چند كوهى و ندا كرد نوح پسرش را و آواز داد او را و گفتند نام اين پسر كنعان بود و گفتند يام بود و دور بود از او و با او در كشتى نبود. (2) اى پسرك من! با ما در اين كشتى بنشين و با كافران مباش. گفت من با كوهى گريزم تا مرا از آب نگاه دارد. (3) نوح جواب داد و گفت امروز عاصم و مانع نيست از فرمان خداى. (4) ايشان در اين مناظره بودند كه موج بر آمد و ميان ايشان حايل شد و پسر غرق گشت. (5) آنگه چون مدت بر آمد و گفتند چهل روز بود و گفتند چهل روز از آسمان آب مى آمد و در هوا معلق مى استاد و چهل شبانه روز آب از زمين مى بر آمد. آنگاه هر دو بر هم آمد. چون همه عالم آب بگرفت و گفتند: از كوهى كه از آن بلندتر نبود در زمين چهل گز بگذشت و همه عالم خراب شد و همه كافران هلاك شدند و خداى تعالى از ايشان انتقام كرد و كينه بكشيد و نوح مبتلى شد (6) و قضاى خداى (جل جلاله) برفت وحى كرد به زمين گفتند: اى زمين! آب خود فرو بر، و اى آسمان! آب باز گير و آب بكاهانيدند و به زمين فرو بردند و كشتى نوح بر كوه جودى راست شد و بايستاد و گفتند: هلاك باد گروه ظالمان را. مجاهد گفت كوهها متطاول شدند تا آب به ايشان برسد، (7) مگر كوه جودى كه او سر فرو برد بر سبيل تواضع آب از بالاى همه كوهها برفت و به جودى نرسيد. در خبر است كه رسول عليه السلام گفت: نوح عليه السلام اول روز از رجب

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 270 _ 271.
2- .همان، ص 272.
3- .همان، ص 273.
4- .همان.
5- .همان، ج 10، ص 274.
6- .خ ل: متسلى. همان، ص 275.
7- .خ ل: نرسد. همان.

ص: 64

در كشتى نشست و به روايتى روز دهم از رجب نوح عليه السلام با جمله قومش آن روز، روزه داشتند و كشتى ايشان را ششماه مى گردانيد، در اواخر ذى الحجه بر جودى بايستاد. و در اخبار اهل بيت آمد هژدهم ذى الحجه بود آن روز نيز به شكر روزه داشتند. (1) و بخواند نوح عليه السلام خداى را. گفت: بار خدايا! اين پسر من است و از اهل من است و وعده تو حق است؛ يعنى آن وعده كه دادى كه تو را و اهلت را نجات دهم و تو حاكم تر و داورتر از همه داورانى.

حق تعالى جواب داد و گفت: او از اهل تو نيست كه او را عملى است، نه صالح. از من مخواه چيزى كه تو را به آن علمى نيست. و من تو را پند مى دهم تو را از آنكه از جمله جاهلان باشى. (2) نوح را گفتند: به فرمان خداى از كشتى فرو آى به سلامت؛ يعنى در حالى كه حال سلامت باشد. و امّتانى و گروهى از فرزندان اينان باشند و از پس اينان آيند كه ما ايشان را ممتّع و برخوردار خواهم گردانيد. از جمله كافران كه در دنيا باشند، آنگه از ما ايشان را عذابى اليم و دردناك مولم برسد. (3) ما آن را وحى مى كنيم به تو كه تو و قوم تو از پس اين ندانستيد. (4) ما فرستاديم (5) نوح را به قومش و گفتيم او را: بترسان قومت را پيش از آنكه به ايشان آيد عذابى مولم، درد فزاينده و آن عذاب، استيصال بود از غرق طوفان كه به ايشان رسيد. (نوح) به ايشان آمد و گفت: اى قوم! اى امت و جماعت من! من شما را

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 275.
2- .همان .
3- .همان، ص 279.
4- .همان، ص 280.
5- .همان، ج 19، ص 422.

ص: 65

ترساننده ام ظاهر، و روا بود كه خداى تعالى را پرستيد و از او بترسيد و از معاصى او اجتناب كنيد و فرمان من ببريد تا بيامرزد شما را گناههاى شما و شما را باز پس دارد تا به وقت مسمّا كه وقت مرگ باشد و پيش از مرگ شما را به عذاب طوفان هلاك كند. (1) نوح پس از آنكه به قوم آمد و دعوت كرد و بذل جهد و روزگار در آن صرف كرد و ايشان اجابت كردند. (2) چون نوح را يأس حاصل شد از ايمان آوردن ايشان، شكايت با خدا كرد و گفت: بار خدايا! اين قوم را دعوت كردم به شب و روز، دعوت كردن من ايشان را نمى فزايد، الاّ فرار (3) و نفار. و نيز گفت: بار خدايا! هر گه كه من ايشان را بخواندم تا تو [خداى] به كرم ايشان را بيامرزى، ايشان انگشتان در گوش نهادند و اصرار كردند بر كفر و جامها در رويها كشيدند تا مرا نه بينند و بر كفر مقام كردند و اصرار نمودند و اصرار جز در بدى به كار ندارند و استكبار كردند و بزرگى نمودند و ترفع كردند. آنگه ايشان را دعوت كرد[م] به بانگ بلند و دعوت را آشكار كردم و نيز در سر و پوشيدگى دعوت كردم به هر وجه از وجوه كه ممكن بود كه دعوت توان كردن، من دعوت كردم و تقصير نكردم هيچ سود نداشت؛ چنان كه در مثل گفتند: خرمن به هر بادى كه جست، افشانديم. بگفتم ايشان را كه از خداى تعالى آمرزش خواهيد كه او آمرزنده است، تا باران فرو فرستد بر شما پياپى شبان روزى. در خبرست كه در عهد عمر خطاب سالى در مدينه قحطى عظيم بود. عمر با صحابه به استسقا شد. چون باران نيامد، عمر بر استغفار بيفزود. او را گفتند: استسقا

.


1- .داستان نوح از اين پس بر اساس نسخه خطى شماره 130 آستان قدس رضوى تهيه و تنظيم شد.
2- .خ ل: نكردند. روض الجنان، ج 19، ص 424.
3- .همان.

ص: 66

كردى؟ گفت: آرى كردم به غايت جهد و طاقت كه در عهد نوح چهل سال رحم زنان ايشان عقيم شد و باران از آسمان نيامد. نوح عليه السلام ايشان را گفت: از خدا آمرزش خواهيد و استغفار كنيد تا خدا شما را باران دهد و زنان شما با حال ولادت شوند. (1) و مدد دهد و زياده كند شما را به مالها و فرزندان نرينه و شما را بستانها دهد و جويهاى آب روان. آنگه نوح قوم را گفت: چه بوده است شما را كه اميد نمى داريد خداى را وقارى؟ (2) خداى تعالى بيافريده است بارها شما را، يك بار نطفه بوديد، آنگه علقه، آنگه مضغه، آنگه عظام، آنگه لحم، آنگه خلقى با حيات، آنگه طفل، آنگه كودك، آنگه مراهق، آنگه محتلم، آنگه مخطط (3) ، آنگه جوان، آنگه كهل، آنگه پير، آنگه خرف. بعضى ديگر گفتند: يكى سياه، يكى سفيد، يكى سرخ، يكى اسمر، يكى عربى، يكى عجمى، يكى كوتاه، يكى دراز، يكى نيكو، يكى زشت، يكى عاقل، يكى ابله، يكى فراخ روزى، يكى تنگ روزى، يكى سازنده، يكى ناساز. نمى بينيد كه خداى تعالى اين نعمت آسمان مطبق چگونه آفريد و ماه در آسمانها نورى داد و آفتاب را درو چراغى كرد و اگر چه اين در آسمان دنياست كه روى آفتاب و ماه به جانب آسمان است و قفاى ايشان به جانب زمين؛ و خدا بروياند شما را از زمين رويانيدنى، پس شما را ديگر باره باز پس از آنكه بمرده باشيد و باز ديگر باره شما را از زمين بيرون آورد چون زنده كند شما را، خداى تعالى زمين را براى شما بگسترد و بساط شما كرد تا از او در راههاى مختلف مى رويد. نوح گفت: بار خدايا! اين قوم در من عاصى شدند و نافرمانى مى كنند و متابعت

.


1- .روض الجنان، ج 19، ص 425.
2- .همان، ص 427.
3- .خ ل: مختطّ. همان، ص 428.

ص: 67

كسانى مى كنند كه مال و فرزندان او الاّ زيان كارى نيفزايند او را اگر چه او به آن مغرور است. (1) و مكر كردند مكرى سخت بزرگ. گفتند مكر (مرد) بزرگ آن بود كه مرد پير مى آمدى دست پسر طفل گرفته و نوح را به او نمودى و گفتى: اى فرزند! من پير شدم؛ باشد كه مرا وفات آيد و تو از پس من بمانى، نگر تا اين مرد تو را نفريبد و فرمان او نكنى كه او جادوست و ديوانه و هيچ نگويد كه درو صلاحى باشد. گفتند رؤسا ضال، أتباع خود را، دست از خدايان خويش بداريد. (2) محمد بن كعب گفت: آدم را پنج پسر بود: يكى ودّ و يكى سواع يكى يغوث يكى يعوق يكى نَسْر و عُبّاد بودند. يكى از ايشان بمرد، برادران برو اندوهناك شدند، اندوهى سخت. شيطان بيامد و گفت: اگر خواهيد تا صورت او براى شما بنگارم تا در قبله خود بنهيد، چون نماز كنيد درو نگريد و او را ياد كنيد. گفتند: روا باشد. صورتى بكرد از مس و ارزير. آنگه يكى ديگر بمرد، بر صورت او نيز مثالى بكرد.

آنگه مدتى بر آمد به اين مردم. دست از نماز و عبادت بداشتند و روى را در فساد نهادند. شيطان بيامد و گفت: شما خود، هيچ معبود را نپرستيد؟ گفتند: چه پرستيم؟ گفت: اين تماثيل مصور، خدايان پدران شما اند، چرا آن را نمى پرستيد كه در نماز گاه ايشان نهاده است؟ ايشان آن را پرستيدن گرفتند، تا خداى تعالى نوح را بفرستاد و نوح ايشان را با عبادت خدا خواند. ايشان فرزندان و أتباع خود را وصيت كردند و گفتند «لا تَذَرُنَّ الِهَتَكُم» (3) الآيه. محمد بن القيس گفت: اين پنج كس پنج مرد صالح بودند از عهد آدم تا به عهد نوح ايشان را اتباع بودند كه به ايشان اقتدا كردندى. چون ايشان بمردند، اصحابان

.


1- .روض الجنان، ج 19، ص 428.
2- .همان، ص 431.
3- .نوح (71): آيه 23.

ص: 68

ايشان گفتند: اگر بر صورت ايشان تماثيلى سازيم و اشتياق ديدن ايشان به ديدن اين تماثيل بكساريم، گفتند: روا باشد، بساختند. چون ايشان بمردند، شيطان بيامد و فرزندان ايشان را گفت: اينان معبودان پدران شما بودند؛ چرا ايشان را نپرستيد. ايشان بت پرستيدن گرفتند. عبداللّه عباس گفت: نوح كافران را منع كردى از آنكه گور آدم طواف كردندى. ابليس بيامد و ايشان را گفت: تنى است بى روح، من براى شما تماثيلى سازم كه شما گرد آن طواف كنيد. براى ايشان پنج صنم بتراشيد: ود و سواع و يغوث و يعوق و نسر، و ايشان را حمل كرد بر آنكه آن بتان را پرستيدند. چون ايام طوفان بود، در زير خاك و گل پنهان شدند تا آن وقت كه شيطان براى مشركان عرب قضاعه ود را بر گرفتند و آن را به دومة الجندل مى پرستيدند ازيشان به ميراث به بنى كلب رسيد. اسلام در آمد و آن بت نزديك ايشان بود. (1) و قبيله طى يغوث را بر گرفتند و به مراد بردند و مدتى پرستيدند. آنگه بنو فاجيه (2) خواستند تا از ايشان بستانند. آن را بگريزانيدند با بنى الحرث بن كعب و اما يعوق را كفلان (3) بر گرفتند و نزديك ايشان مى بود پس به ميراث به همدان رسيد و اما نسر به خَثْعَم افتاد و سواع به ذوالكلاع. (4) عطا و قتاده و ثمالى و ابن المسيب گفتند اين پنج بت از قوم نوح به عرب رسيد... . (5) و بسيار كس را گمراه كردند آنگه نوح بر ايشان دعا كرد، گفت: بار خدايا! ظالمان را ميفزاى، الاّ ضلال و هلاك. غرقه كردند ايشان را و به دوزخ بردند. ضحاك گفت:

.


1- .روض الجنان، ج 19، ص 431.
2- .خ ل: ناجيه، همان، ج 19، ص 433.
3- .خ ل: كهلان. روض الجنان، ج 19، ص 433.
4- .خ ل: ذوالكلاع. روض الجنان، ج 19، ص 433.
5- .روض الجنان، ج 19، ص 433.

ص: 69

هر دو در دنيا بود، هم غرق و هم آتش. خداى تعالى در ميان آب و آتش پديد آورد و ايشان را به آن آتش بسوخت. گفتند: هر يكى را از يك جانب، آب غرق مى كرد و از يك جانب آتش مى سوزانيد. (1) بيرون از خداى هيچ يارى و ياورى نيافتند. اين حكايت دعاى نوح است كه كرد بر قومش. گفت: بار خدايا! رها مكن بر پشت زمين از كافران ديّار را؛ چه اگر رها كنى اينان را، بندگانت را گمراه كنند. (2) محمد بن كعب القرطى [القُرَظى خ ل] و مقاتل و عطيه و ربيع و ابن زيد گفتند: كه نوح عليه السلام اين دعا آنگه بريشان كرد كه خداى تعالى ارحام زنان ايشان را عقيم كرد و اصلاب مردان ايشان را خشك كرد. پيش از عذاب به چهل سال و گفتند به هفتاد سال. و نوح را خبر دادند كه اينان ايمان نياوردند و از نسل اينان كس نباشد كه ايمان آرد. آنگه نوح دعا كرد و خداى تعالى دعاى او در ايشان اجابت كرد و ايشان را هلاك كرد و در ميان ايشان كودكى نبود. ابوالعاليه و حسن گفتند: اگر در ميان ايشان اطفال بودندى آن الم بريشان عذاب نبودى. بعضى ديگر گفتند: اول اطفال را از ميان ايشان به مرگ ببرد. آنگه عذاب فرستاد ايشان را نه بين [نبينى] كه در ديگر آيه گفت «وَ قَوْمَ نُوحٍ لَمّا كَذَّبُوا الرُّسُلَ أَغْرَقْناهُمْ» (3) و معلوم است كه كودكان تكذيب انبيا نكردند. آنگه دعاى خير كرد خود را و قوم خود را، گفت: بار خدايا! بيامرز مرا و مادر و پدر مرا و هر كس را كه در خانه من است و مؤمن باشد و جمله مؤمنان را از مردان و زنان و ميفزاى اين كافران را الاّ دمار و هلاك. (4)

.


1- .روض الجنان، ج 19، ص 434.
2- .همان، ص 435.
3- .فرقان (25): آيه 37.
4- .روض الجنان، ج 19، ص 436.

ص: 70

هود

هود (1)بفرستاديم به عاد برادر ايشان در نسب، هود را عليه السلام. (2) محمد بن اسحاق گفت: هو، هود بن سلفخ بن ارفحشد (3) بن سام بن نوح. گفت: اى قوم من! خداى را پرستيد كه شما را جز او خدايى نيست. از وى نمى ترسيد و هود بر حقيقت برادر ايشان نبود، نه از مادر و نه از پدر انما از قبيله ايشان بود، قربت نسب داشت خداى تعالى به هم نسبى او را برادر ايشان خواند و برادر دين نبود به اتفاق. و على هذا حُمِلَ قول اميرالمؤمنين عليه السلام في اَهلِ الجَمَل و صِفّينَ و نَهرَوان: اِخوانُنا بَغوا عَلَينا. يعنى اخواننا فى النَّسَب. گفتند: آن رؤسا و اشرافِ قوم او از كافران ما تو را در سفاهت مى بينيم. هود عليه السلام جواب داد گفت: مرا سفاهتى نيست و خفت حلمى و ليكن من رسولم از خداى جهانيان به شما. پيغامها خداى تعالى به شما مى رسانم و مى گزارم و من شما را نصيحت كننده ام امين و استوار بر اداى رسالت. كلبى گفت: عجب مى داريد كه مردى از شما به شما آيد با ذكرى و بيانى و وعظى از خداى تعالى فرود آمده تا شما را به آن بترساند. گفت: ياد كنيد، چون خداى تعالى شما را خليفه كرد از پسِ قوم نوح عليه السلام و بيفزود شما را در خلق و آفرينش بسطت و گستردگى. بعضى گفتند فرق خواست و بعضى گفتند طول قامت خواست.

.


1- .متن اين داستان از روى نسخه خطى شماره 130 تفسير ابوالفتوح رازى متعلق به كتابخانه آستان قدس رضوى فراهم آمد.
2- .روض الجنان، ج 8، ص 250.
3- .خ ل: ارفخشد. همان.

ص: 71

رمانى و زجاج گفتند: آنكه كوتاه ترين ايشان بود، شصت گز بودند كه مردى از ايشان بيامدى و دست در دهن [رَعنِ] كوه زدى و به قوت بجنبانيدى و سنگ از كوه بكندى. عبداللّه عباس گفت: هر يكى هشتاد گز بودند. ابوحمزه ثمالى گفت: هفتاد گز. مقاتل گفت: دوازده گز. وهب گفت: سر هر يكى از ايشان بر مثال قبه اى بود و به شكلى بود كه در چشم خانه و بينى دره و استخوان سرهاى ايشان سباع خانه ساختندى و بچه زادندى. ياد كنيد نعمتهاى خداى تعالى تا همانا ظفر يابند و بقا و زندگانى و به ثواب خداى برسيد و نعيم دايم. ايشان بر سبيل انكار و تعجب گفتند: تو بيامده اى (1) به ما تا ما خداى را پرستيم و آنچه پدران ما پرستيدندى از بتان رها كنيم. بيار آنچه ما را وعده مى دهى از عذاب اگر راست مى گويى. و اين براى آن گفتند، هيچ گونه اعتقاد نكرده بودند كه او راست مى گويد يا آن را اصلى هست. هود عليه السلام جواب داد ايشان را گفت: واقع شد و بيفتاد و واجب شد بر شما از خداى شما عذابى و خشمى و مراد آن است كه عذاب نزديك شد و سايه بر شما افكند. پس نماند ميان شما و نزول عذاب. (2) با من جدل مى كنيد در نامهايى كه شما نهاديد؛ يعنى خالى و فارغ از معنى جز نام كه شما نهاديد به زور بر اين بتان هيچ نيست دگر. از معنى الهيت و استحقاق عبادت چيزى نيست در ايشان. (3) خداى تعالى به آن حجتى و بينتى نفرستاد كه دليل صحت آن كند. انتظار و توقع

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 250.
2- .در متن نسخه «بيامده» ضبط شده.
3- .همان، ص 254.

ص: 72

عذاب كنيد كه من نيز انتظار مى كنم نزول عذاب شما را. ما برهانيديم هود را و آنان را كه با او بودند از اهل دين او كه به او ايمان آورده بودند و بريدم اصل و بيخ آنان كه آيات ما به دروغ داشتند و ايشان ايمان نداشتند؛ چه اگر مؤمن بودندى، هلاك نشدندى. (1) اما قصه عاد و هلاك ايشان به روايت محمد بن اسحاق و السدى و جز ايشان از مفسران و اهل تاريخ گفتند: عاد به زمين يمن بودند؛ به جايى كه آن را احقاف گفتند و آن رمالى بود كه بعضى را از آن رمل عالج خواندند و بعضى را دَهنا و بعضى را ببرين [يبرين] از ميان عُمان تا به حضرموت. آنگه در زمين فاش شدند و شايع گشتند و قهر كردند مردمان را به فضل قوتى كه خداى داده بود ايشان را و خداى ايشان را قوتى عظيم داده بود و ايشان بت پرست بودند و بتانى داشتند هر قبيله؛ نام يكى صُداء بود و نام يكى صَمود و نام ملعار [هُبار]. خداى تعالى هود را به پيغامبرى به ايشان فرستاد و او در ميان ايشان حسيب تر و نسيب تر بود. او بيامد و ايشان را دعوت كرد با خداى تعالى و نهى كرد ايشان را از عبادت اصنام و ظلم كردن. مردمان ابا كردند و قبول نكردند و او را دروغ داشتند و گفتند: كيست كه از ما قوت بيش دارد و بناها و مصانع گردن گرفتند و مردمان و ضعيفان را كه فرود ايشان بودند در قوت بگرفتندى و قهر كردندى و رنجه داشتندى؛ چنان كه خداى تعالى گفت: «وَتَتَّخِذُونَ مَصانِعَ لَعَلَّكُمْ تَخْلُدُونَ * وَإِذا بَطَشْتُمْ بَطَشْتُمْ جَبّارِينَ» (2) . چون فساد و ظلم از حد ببردند حق تعالى از ايشان باران باز گرفت سه سال پيوسته. ايشان مجهود و رنجور شدند و عادت ايشان چنان بودى كه چون ايشان را رنجى رسيدى و خواستندى تا دعا كنند و خلاص جويند از آن به مكه آمدندى به بيت الحرام و آنجا دعا كردندى. مسلمانان و مشركان همه به مكه [جمع شدندى] به مختلف آراء

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 255.
2- .شعراء (26): آيات 129 _ 130.

ص: 73

أوديانات و مختلف زبان و لغات و دعا كردندى و همه خانه خداى را به مكه تعظيم كردندى، اعنى مكان خانه و شهر مكه را. و مكه در اين عهد عمالقه داشتند و براى آن ايشان را عماليق خواندند كه پدر ايشان عمليق بن لاوَرد بن سام بن نوح بود و سيد و مهتر ايشان در آن وقت مردى بود نام او معاوية بن بكر و مادر او كلنده بنت الحدرى بود از فرزندان عاد. چون باران از ايشان منع كردند و ايشان را قحط رسيد، گفتند: و فدى بايد ساخت به مكه تا براى ما باران خواهند. جماعتى را نامزد كردند منهم متمم قتل [قيل] بن عنز و لُقيم بن هزال بن هزيل و عقيل بن صد بن عادالاكبر و مَرْثَد بن سعد بن غفير و [عفير] و اين مرد مسلمان بود، اسلام پنهان داشتى و حليمة [جُلهُمه ]بن الخيبرى خال معاوية بن بكر. آنگه لقمان بن عاد را بفرستادند با اين گروه و هر يكى از اينان قومى با خود ببردند از قبيله و عشيره خود تا عدد ايشان به هفتاد رسيد. چون به مكه شدند، به نزديك معاوية بن بكر فرود آمدند و او به ظاهر مكه بود خارج حرم، ايشان را فرود آورد و اكرام كرد؛ چه ايشان اخوال و اصهار بودند. ايشان را يك ماه مهمان دارى كردند و نكو مى داشت و ايشان به نزديك ايشان خمر مى خوردند و اين معاوية دو كنيزك مطرب داشت، جرادتان گفتند. ايشان سماع كردند و اينان خمر خوردندى به عيش و عشرت مشغول شدند و قوم خود را وجهد و قحط ايشان فراموش كردند و هر روز نامه دو و بيشتر و كمتر مى رسيد به معاوية بن بكر و شكايت از سختى حال و معاوية شرم داشت آن سخن گفتن و نامها عرض كردن. گفت: نبايد كه به بخل نسبت كنند كه اينان مهمان من اند. آخر بيتى چند گفت و تلقين كرد. اين كنيزكان را و گفت فردا چون اين جماعت به لهو مشغول شوند اين بيتها به غنا بر ايشان خوانى تا باشد ايشان را تباهى شود و بيتها اين است: أَلا يا قَيلُ ويحَكَ قُمْ فَهَيْنِملَعَلَّ اللّه يُصَبِّحُنا غماما فَليَسقى اَرضَ عادٍ ان عاداًقَد اَمسوا ما يُبَيِّنُونَ الكلاما مِنَ العَطَشِ الشَديد فليس نَرجَوابه الشَّيخ الكبير و لا الغلاما و قَد كانَت نِساؤُهُم بخيرٍ فَقَد أمسَتْ نساؤهم عيامى [غيامى] و اِنَّ الوحش تأتيهم جهاراً و لا تخشى لِعادِىِّ سِهاما و اَنتُم هنها فِيما اشْتَهَيتُم نَهارُكم و ليلُكم التَّماما فَقُبِّحَ وَفدَكم مِنْ وَفدِ قومٍ و لا لقّوا التَّحيَّةَ و السَّلاما چون جرادتان اين غنا بگفتند، ايشان گفتند: قوم ما را به كارى فرستادند و ايشان در رنج و ما به طرب مشغول شديم. اينكه ما كرديم خطاست. فردا ما برويم بامداد درين حرم شويم و دعا كنيم تا باشد كه خداى ما را و قوم ما را بارانى فرستد. مرثد بن سعد بن غفر كه مسلمان بود و اسلام پوشيده مى داشت. ايشان را گفت: اى قوم! شما ره استسقا خطا كرده به دعاى ما و شما باران نيايد. اگر خواهيد كه خداى تعالى بر ما و شما رحمت كند و باران فرستد بياييد تا برويم و به هود ايمان آريم كه اين باران جز به دعاى او نيايد و بر هود ثنا گفت: و اظهار اسلام كرد. چون ايشان اين سخن بشنيدند، حليمة بن الحنى خال معاوية به انكار او اين بيتها بگفت: ابا سعدٍ فَاِنَّكَ من قبيلٍزَوى كَرَمٍ وانك [اُمُّكَ] ثمود فَانا لَنْ نُعطيكَ ما بَقيناو لَسْنا فاعلين لِما تُريد اَتأمُرُنا لِنَترُكَ دينَ وَفدٍوَزملٍ وآلِ ضدٍ والْعبودٍ ونترُكَ دينَ آباءٍ كرامٍذوى رَأىٍ ونَتْبَعَ دينَ هودٍ

.

ص: 74

آنگه معاوية بن بكر را گفت: مرثد بن سعد را بَرِ خود باز دار تا ما نباشد كه او بر دين ما نيست؛ بر دين هود است. و اين مرثد مرد حبيب [حسيب] و محتشم بود، رها كرد تا ايشان برفتند. آنگه برخاست و روى به مكه نهاد و به مكه آمد و ايشان هنوز هيچ دعا نكرده بودند. بيامد و بر گوشه اى بايستاد و گفت: بار خدايا! تو دانى كه من از وفد عاد نه ام. بار خدايا! حاجت من در آنچه مراد من است، روا كن و مرا در وفد و جمله ايشان مكن. بار خدايا! قبل [قَيل] را بده آنچه بخواهد از تو و

.

ص: 75

لقمان بن عاد نيز از اين وفد و جماعت باز پس ايستاده بود و در دعاى ايشان قَيل به كنار رفت و گفت: بار خدايا! من تنها آمده ام به تو در حاجتى كه مرا هست، با وفد عاد نه ام. قَيل بن غنر[عَيْر] برخاست و گفت: بار خدايا! من براى بيمارى آمده ام تا دوا كنم او را و نه براى اسيرى تا فديه دهم. بار خدايا! عاد را بده آنچه خواهى داد و پيش از اين داده اى. (1) بار خدايا! اگر هود پيغمبر است ما را باران ده كه هلاك شديم. خداى تعالى سه ابر پيدا كرد: يكى سفيد و يكى سياه و يكى سرخ. آنگه از ميان ابر هاتفى آواز داد و گفت: يا قيل! اختيار كن براى خود و قومت از اين سه ابر يكى. او گفت: ابر سياه اختيار كردم كه آن را آب بيش باشد. منادى آواز داد و گفت: اِختَرْتَ رِماداً رِمدالا يُبقى مِن آل عادٍ اَحَداً لا والداً يترُك وَ لا ولداًالاّ جعلتهم هُمَّداً الاّ بَنو اللَّوذيّةِ المُهتَدا و بَنو اللّوذية رهط التيم بن هزال بودند و آن ساكنان مكه بودند با خاليان خود و با عاد نبودند به زمين ايشان و اينان آخر بودند و خداى تعالى بفرمود تا آن ابر سياه را به ايشان راند به زمين عاد از ودايى بر آمد بر ايشان كه او را مغيب گفتندى. ايشان چون ابر ديدند، شادمانه شدند. گفتند: اين ابرى است كه ما را باران خواهد داد. حق تعالى گفت: خطا كرديد. اين، آن است كه شما شتافتيد از عذاب، بادى است كه در او عذاب سخت است. هلاك كند هر چيزى را كه بر او گذر كند. اول كسى كه آن بديد و بشتافت، زنى بود از عاد كه او را ممسدد گفتند. چون اثر عذاب بديد، نعره بزد و بيفتاد و بيهوش شد. چون از آن در آمد، گفتند: تو را چه بود؟ گفت: بادى ديدم در او پارهاى آتش در پيش آن باد. مردانى كه آن را بر نامها مى كشيدند. (2) عمرو بن شعيب روايت كند از پدرش از جدش كه چون خداى تعالى باد را

.


1- .در متن اين نسخه «داده» شده است.
2- .روض الجنان، ج 8 ، ص 256 _ 261.

ص: 76

فرمود كه برو تا قوم هود را هلاك كنى يعنى عاد را. خازنان باد گفتند: بار خدايا! از اين باد عقيم، چه مقدار بيرون كنيم؟ حق تعالى گفت: بر سبيل امتحان چندانى كه بيينى گاوى برود. گفتند: بار خدايا! تو عالم ترى و دانى كه ما طاقت آن نداريم و آن نگاه نتوانيم داشت و عالم خراب كند. حق تعالى گفت: چندان كه به انگشترى برود، آن مقدار از باد عقيم رها كردند، هفت شب و هفت روز پياپى بر ايشان مسخر شد؛ چنان كه فرمود: «سَخَّرَها عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيالٍ وَ ثَمانِيَةَ أَيّامٍ حُسُوماً فَتَرَى الْقَوْمَ فِيها صَرْعى» (1) . بر هر كه گذر كرد آن را هلاك كرد به مردان و شتران ايشان بگذشتى يا بار گران گرفتى و ايشان را در هوا بردى و بين السماء و الارض بينداختى و پستى كردى. چون ديدند در خانها رفتند و درها ببستند. باد در آمدى و در و ديوار خانه خراب كردى و ايشان را برگرفتى و در هوا بردى و بينداختى و پستى كردى. (2) در چاهها شدند و بنشستند. باد در چاه رفتى و ايشان را از چاه بر آوردى و بر زمين زدى و پست كردى و هود عليه السلام و قومش به صحرا آمدند و حظيره اى ساختند از كِله، آن باد كه به ايشان رسيدى نرم شدى و نسيمى گشتى با راحت و چون به عاد رسيدى، چنان سخت شدى كه شتر با هودج و مردم در [او] نشسته بر گرفتى و بر هوا بردى و بر زمين زدى و هلاك كردى. چون خداى تعالى ايشان را هلاك كرده بود، مرغان سياه را بفرستاد تا ايشان را بر گرفتند و در دريا انداختند. ابن كيسان گفت: چون خداى تعالى باد عقيم بفرستاد به عاد، هفت مرد به قوت كه از ايشان به قوت تر نبود و مهتر ايشان مردى بود نام حلحان. گفت: بياييد تا به كنار وادى رويم و اين باد را رد كنيم و باز گردانيم. به كنار وادى آمدند. بادى در آمد و يك يك را بر هوا مى برد و بر زمين مى زد و خرد مى كرد. درختان عظيم قديم را از بن و بيخ بر مى كند و سراها و خان و مانشان ويران كرد و ايشان را چون درختان خرما

.


1- .حاقه (69): آيه 7.
2- .خ ل: پست كردى. روض الجنان، ج 8، ص 261.

ص: 77

بركنده و بر آن صحرا بيفكند. چنان كه حق تعالى گفت: «كَأَنَّهُمْ أَعْجازُ نَخْلٍ خاوِيَةٍ» (1) تا از ايشان كس نماند الا خَلَجان بيامد و پناه با جانب كوهى داد و اين بيت ها گفت: لَم يَبْقَ اِلاّ الخَلَجانُ نَفسُهما لَكَ من يَومٍ دهانى اَمْسُهُ بثابتِ الوَطى ءِ لشديدٍ وَطْسُهُلَو لَم يَجِئنى جئتُهُ اَحُسُّه هود عليه السلام بيامد و گفت: ويحك يا خَلجانُ أَسلِمْ تَسليم. اسلام آر تا سلامت يابى. گفت: اگر اسلام آرم، خداى تو ما را چه دهد؟ گفت: بهشت. گفت: اينان كه اند كه من ايشان را در برابر مى بينم. پندارى كه اشتران بختى اند. گفت: آن فرشتگان خداى من اند. گفت: اگر من اسلام آرم خداى تو قصاص قوم من از ايشان باز خواهد و انتقام كشد براى من؟ گفت: ويحك، هيچ پادشاه را ديدى كه از لشكر خود انتقام كشد؟ گفت: اگر نيز بكند هم خشنود نشوم. باد در آمد و او را بربود و بر آن كوه زد و پاره پاره كرد و به اصحاب خود لاحق شد. ابو اُمامةَ الباهِلىّ روايت كند كه گروهى از اين امت همه شب مقام كنند بر طعام و شراب و لهو در روز آيند خوك و بوزينه گشته. خداى تعالى ايشان را خسف كند و به زمين فرو برد و باد عقيم كه عاد را هلاك كرد بر ايشان گمارد به آنكه خمر خواره و رباخواره باشند و زنان مطرب دارند و جامه اى پوشند و رَحِم ببرند و از عاد كس نماند، الاّ آن گروه كه به مكه بودند از مكه بيرون آمدند و با نزديك معاوية بن بكر آمدند و مردى برسيد بر شترى نشسته در شب سيوم [سيم] از هلاك عاد و خبر داد ايشان را به هلاك عاد و هلاك ايشان. گفتند: هود را كجا رها كردى؟ گفت: به ساحل دريا. ايشان را شكى پديد آمد در گفت او. هزيله بنت بكر گفت: صَدَقَ ربّ مكة. مَرْثَد بن سعد را و لقمان عاد و قيل بن عير [عنز] را گفتند: چون به مكه دعا كردند و گفتند: بار خدايا! ما را آرزويى هست، بده. منادى ايشان را ندا كرد كه خداى دعاى شما را اجابت كرد. اكنون حاجت بخواهيد و آرزوى خود بگوييد. اما مرثد بن سعد گفت: اللهم اَعْطِنى بِرّاً و صدقاً؛ بار خدايا مرا برى و صدقى بده.

.


1- .حاقه (69): آيه 7 .

ص: 78

بدادند او را آنچه خواست. قيل گفت: من آن خواهم كه به قوم من رسيد. گفتند: هلاك رسيد به ايشان. گفت: روا باشد. لا حاجة لى في البقاء بعدهم؛ مرا پس از ايشان زندگى نمى بايد. باد در آمد و او را هلاك كرد. لقمان بن عاد گفتند: بار خدايا! مرا عمرى دراز بده. گفتند: چه مقدار خواهى؟ گفت: عمر هفت كركس. چون كركس از خانه بر آمدى، او بر گرفتى و مى پروريدى تا بمردى و پر اختيار كردى براى قوتش تا بمردن. آنگه ديگرى را برگرفتى و مى پروريدى تا بمردن همچنين تا نوبت به هفتم رسيد. پسر برادرى بود او را گفت: يا عم! تو همين يك كركس مانده است. او گفت: هذا لبد و لبد به زبان ايشان دهر بود يعنى هميشه. گفت: اين هميشه بخواهد ماند.

چون عمر لُبَد به سر آمد آن روز، بامداد كه كركسان دگر بپريدند و لبد بيفتاد بر نتوانست خاست. لقمان بيامد تا بنگرد تا لبد را چه شده است. در خود فتورى يافت كه پيش از آن نيافته بود. لبد را گفت: اِنْهَض يا لُبَد؛ برخيز يا لبد. خواست تا او را برانگيزد، لُبَد بر نتوانست خاستن و بيفتاد و بمرد و لقمان عاد نيز بمرد و حديث او [و حديث] لبد مثل شد. (1) آنگه برخاست و به نزديك هود آمد و با هود مى بود، مؤمن به او _ ماشاءاللّه _ . آنگه فرمان يافت و هود عليه السلام چون فرمان يافت عمر او صد و پنجاه سال بود. ابوالطفيل عامر بن وايله (2) گفت: از اميرالمؤمنين على عليه السلام شنيدم كه مى گفت مردى از حضرموت، آن كثيب سرخ ديده پيرامن آن درختان اراك و سدر است به فلان ناحيه از حضرموت. گفت: آرى، يا امير المؤمنين واللّه كه تو وصفى مى كنى آن را، وصف كسى كه ديده باشد. گفت: نديده ام و لكن شنيده ام. حضرمى گفت: يا امير المؤمنين! آن چه جاى است؟ گفت: گور هود است.

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 261 _ 265.
2- .خ ل: واثله. همان، ص 265.

ص: 79

عطاء بن السايب روايت كرد از عبدالرحمن سايط كه او گفت: ميان ركن و مقام و زمزم گور نود و نه پيغمبر نهاده است و گور هود و شعيب و صالح و اسماعيل عليهم السلامآنجاست. (1) ما بفرستاديم هود عليه السلام را به عاد. او چون به ايشان آمد، گفت: يا قوم! خداى را پرستيد كه شما را جز او خدايى نيست. (2) آنگه ايشان را گفت كه شما آنچه مى گوييد جز دروغ و افترا بافتن نمى كنيد؛ يعنى در دعوى الهيت كردن در حق آن بتان. و خداى تعالى هود را به عاد فرستاد و مسكن ايشان ميان شام و يمن بود؛ جايى كه آن را احقاف گويند و ايشان خداوندان باغ و بستان بودند و زرع و اشجار و او را به دروغ داشتند، خداى تعالى ايشان را به باد هلاك كرد؛ چنان كه در تنهاى ايشان مى رفت و به زير ايشان بيرون مى آمد و احشا و امعاى ايشان پاره پاره مى كرد. (3) گفت: اى قوم من! شما را بر اداى رسالت كه مى كنم از شما مزدى نمى خواهم و هيچ جُعْلى طمع ندارم و مزد و ثواب من نيست، مگر بر آن خداى كه مرا آفريد. 4 ايشان جواب دادند و گفتند: اى هود تو بيّنتى و حجتى به ما نياورده اى تا ما را گردن بايد نهادن و طاعت داشتن تو را، و دروغ گفتند كه او آيات و بينات و معجزات و براهين آورد، جز كه ايشان گفتند سحر است و شعبده است. ما خدايان خود را به

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 265.
2- .همان، ج 10، ص 283.
3- .5. همان.

ص: 80

قول تو رها نكنيم و ما تو را باور نداريم و تصديق نكنيم كه تو مى گويى. ما نمى گوييم در حق تو، الاّ آنكه بعضى خدايان ما تو را بدى رسانيده اند. (1) هود عليه السلام به جواب ايشان گفت: من خداى را گواه مى كنم و شما نيز گواه باشيد كه من بيزارم از آنكه شما ايشان را انباز خداى كرده ايد از بتان دون خداى (عزوجل) و از آنان كه فرود آنند. آنگه باز نمود كه خداى تعالى يار اوست و صرف كيد ايشان كند. گفت: همه مجتمع شوند [شويد] و يك بار با من كيد كنيد و مرا مهلت بدهيد. خداى تعالى با من باشد، با شما نباشد و خداى را در آن كيد كه شما كنيد صنعتى نباشد من از كيد شما نه انديشم. چون خداى تعالى به من خير خواهد. 2 چون مدت آن كافران به سر آمد و وقت هلاك ايشان در آمد، ما فرمان داديم به هلاك ايشان. هود را گفتيم از ميان ايشان برو كه تا تو آنجا باشى، هلاك نفرستيم و حق تعالى هيچ امت را هلاك نكرد و پيغمبر ايشان در ميان ايشان بود. چون فرمان ما آمد، هود را برهانيديم و آنان را كه ايمان آورده بودند، به او به رحمت و بخشايش ما و برهانيديم ايشان را از عذابى غليظ درشت سطبر. (2) آن عاد بودند كه جُحود كردند به آيات خداى و كافر شدند به معجزات انبيا و عاصى در پيغمبران و متابعت كردند هر جبّارى و ظالمى و متكبرى، عنيدى، ستيزه كشى را. (3) در دنيا آنچه ايشان كردند لعنت در دنبال ايشان داشتند و نيز در روز قيامت عاد به خداي خود كافر شدند. (4)

.


1- .2. روض الجنان، ج 10، ص 286.
2- .همان، ص 289.
3- .همان، ص 290.
4- .همان ، ص 290

ص: 81

صالح

اشاره

صالح (1)وبه ثمود فرستاديم برادرشان را صالح (2) و اما نسب هو صالح بن عُبَيد بن آصف بن ماشح بن عبيد بن جادر ثمود. و مراد به ثمود در آيه قبيله است. (3) ابو عمر بن العلا گفت ثمود براى آن خواندند ايشان را كه ايشان را آب كم بود من الثمد.. و مسكن ايشان در حجر در ميان حجاز و شام تا به وادى القرى. [صالح] گفت: اى قوم! خداى را پرستيد كه شما را خدايى ديگر نيست، جز او به شما آمد از خدايتان بَيّنتى و حجّتى و معجزى. اين ناقه خداى است كه شما را آيتى و علامتى و دلالتى است. (4) و آيت در آن بود كه او از سنگى مَلْسا بيرون آمد پس از آنكه پنداشتى كه آن سنگ شترى آبستن است به او، بزاد؛ چنان كه مادر بچه بزايد و نيز او را شِربى بود از آب روزى، و بر دگر روز هم چندان كه آب خورده بودى شير بدادى؛ چنان كه در قصه بيايد. رها كنيد اين شتر را تا در زمين خداى مى خورد و مى چرد. و دست به اين شتر دراز مكنيد به بدى و او را بدى رسانيد كه پس بگيرد شما را عذابى به درد آورنده. (5) و ياد كنيد چون شما را خليفه كرد در زمين از پس عاد؛ يعنى زمين از عاد بستد و به شما داد تا شما ملك زمين شديد پس از ايشان و شما را ساكن زمين كرد و در

.


1- .متن اين داستان از روي نسخه خطي شماره 130 كتابخانه آستان قدس رضوي آماده شده
2- .روض الجنان ج 10 ص 290
3- .همان، ج 8، ص 266.
4- .همان، ص 267.
5- .همان.

ص: 82

زمين متمكن كرد از منازلى و مساكنى كه با آنجا مى شديد و آن زمين نرم باشد و خلاف او خرن (1) باشد و جبل تا از زمين هاى سهل كوشكها مى سازيد و از كوهها خانها (2) مى گيريد. و آن آن بود كه ايشان در كوه خانها از سنگ بكندندى. (3) ياد كنيد نعمتهاى خداى كه بر شما كرد و در زمين فساد مكنيد. گفتند: آن گروه سادات و اشراف قوم او كه متكبران و مستكبران بودند آنان را كه ضعفاى قوم بودند از جمله مؤمنان، مى دانيد شما كه صالح پيغمبر خداست و فرستاده و گماشته است از قِبَل او؟ و اين مؤمنان مستضعف گفتندى كه ما ايمان داريم به او و به آنچه او را به آن فرستادند. براى آنكه پنداشتدى كه اينان مؤمن اند و از سرِ حقيقت مى گويند كه اين مستكبران و كافران گفتندى: ما به آنچه شما ايمان داريد، كافريم. اين متكبران كافران شتر را پى بكردند و عتو كردند از فرمان خداى، يعنى سر بكشيدند از فرمان خداى و تعدى كردند در طغيان و عصيان و گفتند: اى صالح! بيار آنچه ما را به آن وعده مى دهى از عذاب اگر پيغمبرى. بگرفت ايشان را رجفه؛ يعنى صيحه و زلزله، در سراهاى [بر] جاى بماندند؛ يعنى مرده. صالح عليه السلام چون از ايشان آن ديد و آن شنيد از ايشان، آيس شد و روى از ايشان بگردانيد و اعراض كرد از ايشان و گفت: يا قوم من! پيغام خداى به شما رسانيدم و بر پيغمبر همين باشد و نصيحت كردم شما را وليكن شما نصيحت كنندگان را دوست نداريد. چون وقت نزول عذاب بود، از ميان ايشان به در آمد و شايد تا كنايت بود از يأس و قطع طمع از ايمان ايشان. (4)

.


1- .خ ل: حَزْن باشد، روض الجنان، ج 8، ص 268.
2- .خ ل: خانه ها. روض الجنان، ج 8، همان.
3- .روض الجنان، ج 8 ، ص 267.
4- .همان، ص 269.

ص: 83

قصه ثمود و صالح و كشتن ناقه و هلاك ايشان

قصه ثمود و صالح و كشتن ناقه و هلاك ايشانروايت كرد محمد بن اسحاق و سدى و وهب و كعب الاحبار كه عاد، چون خداى تعالى ايشان را هلاك كرد و روزگار بر ايشان به سر آمد، ثمود را از پس ايشان در زمين خليفه كرد و تمكين كرد و عمر دراز داد و عدد ايشان بسيار شد و مردى از ايشان سراى بكردى. از درازى عمر او، سراى ويران شدى و عمر او بسر آمده نبودى. ايشان بايستادند و آن كوه خانها و جايها بساختند و سنگ ببريدند و بتراشيدند و خداوندان قوت و تمكين بودند. در زمين طاغى شدند و فساد آشكار كردند. خداى تعالى صالح را به ايشان فرستاد به پيغمبرى و ايشان از عرب بودند و صالح عليه السلام از ايشان حسيب تر و نسيب تر بود و جوانى بود. در ميان ايشان مقام كرد و ايشان را با خداى تعالى مى خواند تا پير شد. پس كس به او ايمان نياورد، الاّ جماعتى اندك از جمله مستضعفان ايشان چون صالح عليه السلامبر ايشان الحاح كرد در دعوت و اعذار و انذار و تخويف به عقاب خداى. گفتند: يا صالح! ما را آيتى باز نماى كه ما به آن صدق تو بدانيم. گفت: چه آيت خواهيد؟ گفتند: ما را عيدى خواهد بودن. با ما به آن عيد بيرون آى و ما خدايان و معبودان خود را بيرون آريم و ايشان را بخوانيم. تو نيز خداى خود را بخوان. اگر خداى تو، تو را اجابت كند، ما به تو ايمان آريم و اگر خدايان ما، ما را اجابت كنند، تو متابعت ما كنى. گفت: روا باشد و بر اين قرار دادند. چون عيد در آمد، ايشان بتان را بيرون آوردند و بنهادند و ايشان را بخواندند و تضرع كردند و گفتند: اى خدايان ما! دعاى ما اجابت كنيد و دعاى صالح اجابت مكنيد و ايشان را رئيسى بود نام او جُندُع بن عمرو بن جَوّاس، گفت: يا صالح! اگر تو پيغمبرى از اين سنگ، و اشارت كرد به سنگ مفرد از كوه جدا، ناقه اى بيرون آور براى ما از جنس شتران بُختى، شكم بزرگ، پر موى. اگر اين بكنى ما به تو ايمان آريم و تو را به راست داريم. صالح عليه السلام با ايشان عهد كرد كه چون او از خداى درخواهد و خداى اجابت كند،

.

ص: 84

ايمان آرند و خلاف نكنند. عهد بكردند و سوگند بخوردند بر اين. صالح عليه السلام دو ركعت نماز بكرد و به عقب آن خداى بخواند و از خداى درخواست آنچه ايشان خواسته بودند. خداى تعالى اجابت كرد و شكم آن سنگ را به مانند شكم شتر آبستن كرد و بچه در جنبيدن گرفت و سنگ بناليد؛ چنان كه شتر بنالد در وقت زادن و بشكافت و شترى از آنجا بيرون آمد و عشراً [عُشَراء] بزرگ شكم، بسيار موى؛ چنان كه ايشان خواسته بودند. آنگه هم در حال بچه در شكم او به جنبش آمد و شتر به ناله آمد و در حال بار بنهاد به شتر بچه، بر شكل او. در خبر ديگر آمد كه چون صالح دعا كرد، سنگ در خود بجنبيد و بشكافت و ناقه سر از او بيرون آورد. صالح عليه السلام زمامى بر مى خواست و در بينى او كرد و او را از آن سنگ به تدريج [بيرون آورد] گفتند: ما ايمان نياورديم تا اين شتر آبستن نشود و بچه نزايد هم بر شكل و رنگ خود. صالح دعا كرد و خدا اجابت كرد. در حال بار برگرفت و در حال بار بنهاد به فصيل؛ چنان كه ايشان اقتراح كرده بودند. جُندُع بن عمر[و] كه آن ديد، به صالح عليه السلام ايمان آورد و گروهى از قوم و اشراف ثمود خواستند كه ايمان آرند. دواب (1) بن عمرو بن لبيد و جنان [حباب خ ل] كه صاحب اوثان ايشان بودند، ايشان را نهى كردند و مردى دگر از اشراف ثمود او [را] ريان [رياب] بن صمعى (2) و او از آن جمله بود و جُندُع را پسر عمّى بود او را شهاب خليفة بن مِحلاه (3) بن لبيد گفتند. او نيز خواست تا ايمان آرد. ايشان نهى كردند او را. مردى از جمله ثمود در اين باب گفت: و كانت عُصبةٌ من آل عمرٍوالى دين النَّبى دَعَوا شِهاباً عَزيزَ ثمودَ كُلِّهم جميعاًفَهُم بِأن يُجيبَ و لَو أجابا لَأَصْبَحَ صالحٌ فينا عَزيزاً و ما عَدَلوا بصاحِبِهم ذُؤاباً و لكنَّ الغُواد [الغُواةَ] من آل حِجرٍ تَوَلَّوا بَعد رُشدِهِم رُياباً چون ناقه از سنگ بيرون آمد، صالح گفت: اين ناقه اى است و اين را نصيبى باشد از آب و شما را نصيبى، ناقه به صحراى حِجر با بچه چرا مى كرد و ايشان را با چشمه آب بود ناقه به روز نوبت او بيامدى و دهن بر آن چشمه آب نهادى و جمله آب باز خوردى تا يك قطره رهاكردى. (4) آنگه بايستادى تا مردم مى آمدندى و از او شير مى دوشيدندى تا هم چندان كه آب باز خورده بودى، شير به عوض بدادى. روزى ديگر كه نوبت ايشان بودى، شتر گرد آب نگرديدى تا ايشان بيامدندى و آبها بر گرفتندى و باز خوردندى و ذخيره كردندى براى فردا. در خبر است كه ناقه بامداد، كه به آب خوردن رفتى شِعبى بود و فَجّى، به آن راه برفتى. چون آب باز خوردى، به آن راه نتوانستى باز آمدن جز راه دگر باز آمدى از بزرگى شكمش. ابو موسى اشعرى گفت: من به زمين ثمود رسيدم، آن راه كه ناقه بر او برفتى و باز نتوانستى آمدن، بپيمودم، شصت گز بود و ناقه در تابستان بر پشت وادى چرا كردى و در زمستان در شكم وادى و هر چه بودى از انعام و چهارپاى، از شتر و گاو و گوسفند، از او بترسيدندى و آنجا كه او بود، چَره نيارستى، به رنج افتادند و لاغر شدند. خداى تعالى اين بر سبيل ابتلا و امتحان كرد با ايشان. ثمود را از اين خوش نيامد و گفتند اين ما را خوار و آسان باشد. و زنى بود در ثمود كه او را غنزه (5) بنت غنم گفتند. زن داوود بن عمرو بود و زنى

.


1- .خ ل: ذُؤاب. روض الجنان، ج 8، ص 273.
2- .خ ل: بن صَمعُر. وفى نسخةٍ صمعير. روض الجنان، ج 8، ص 273.
3- .خ ل: مخلات. روض الجنان، ج 8، ص 273.
4- .خ ل: رها نكردى، روض الجنان، ج 8، ص 273.
5- .خ ل: عنيزه بنت غيم. روض الجنان، ج 8، ص 274.

ص: 85

مسنه سالخورده و دختران نيكو داشت و مال بسيار داشت از گاو و گوسفند. و زنى ديگر بود صدوف بنت المحيا نام او بود، و او زنى جوان بود، ذات اجمال. اين زنان هر دو به هم بنشستند و گفتند كار ما و مال [ما] تباه شد از صالح و ناقه او. تدبير آن بايد كردن كه ناقه را بكشيم. و صدوف به حكم پسر خالى از آن خود بود، نام او صنتم بن هراوة بن سعد القطزيف و او مردى مسلمان بود و مال اين زن در دست شوهر بودى، او آن مال صرف كردى بر مسلمانان، قوم صالح چون خبر نداشت بر او انكار كرد و گفت تو ندانى كه من مسلمانم و مالى كه مرا باشد، برايشان صرف كنم. زن درو عاصى شد و كودكان او را از او باز گرفت و اين مرد مردى عزيز و منيع بود در قوم خود، به عزب (1) و منيعت كودكان را از او بستد. آن گاه اين هر دو زن تدبير ساختند كه ناقه را چگونه بكشند. صدوف مردى را بخواند از ثمود و خويشتن برو عرض كرد و گفت تو را اين ناقه ببايد كشتن؛ او اجابت نكرد. پسر عمى بود اين زن را، نام مصدع بن فهرج، او را بخواند و خويشتن برو عرضه كرد. او اجابت نكرد. (2) و غزه (3) مردى را بخواند، نام او قُدار بن سالف، و او را گفت ازين دختران من، آن را كه تو خواهى به تو بدهم. اگر تو اين ناقه را بكشى و اين قُدار سالف مردى بود كوتاه، سرخ [موى] ازرق چشم، حوالت كردند كه حرامزاده بود و پدر او را نپذيرفت. آنگه اين هر دو مرد بيامدند و يار طلب كردند، هفت مرد ديگر به خود يار كردند. سدى گفت جماعتى ديگر كه خداى تعالى وحى كرد به صالح كه اين قوم ناقه را بكشند. صالح گفت: خداى تعالى مرا اعلام كرد كه شما اين ناقه را بكشيد و اگر اين ناقه را بكشيد، عذاب خداى به شما فرود آيد. ايشان گفتند: حاشا كه اين باشد.

.


1- .خ ل: بعزّت. روض الجنان، ج 8، ص 275.
2- .خ ل: كرد. روض الجنان، ج 8، ص 275.
3- .خ ل: عنيزه. روض الجنان، ج 8، ص 275.

ص: 86

صالح گفت: خداى مى گويد كه كشنده ناقه امسال از مادر بزايد. ايشان گفتند كه هر كودك نرينه كه ما را آيد، او را بكشيم. ده كس را، زنان آبستن بودند. هر ده پسران آوردند نُه پسر خود را بكشتند. دهمين سالف بود كه پدر قُدار بود كه ناقه را او كشت. او فرزند را نبكشت. چون روزگار بر آمد و آن غلام بزرگ شد. هر گه اين مردمان او را ديدندى گفتند نه، اگر فرزندان ما زنده بودندى، چندان بودندى كه اين غلام هست. بر آن پشيمان شدند و تأسف خوردند و آن بر صالح به حقدى كردند. آنگه گفتند ما را تدبير آن بايد كردن كه صالح را بكشيم و صالح عليه السلام در ميان ايشان نبودى. او را مسجدى بود، آن را مسجد صالح خواندند آنجا بودى و بر ره آن مسجد غارى بود، ايشان را بينداختند، با خود و گفتند ما را چنان بايد نمود كه ما به سفر مى رويم و در اين غار يك هفته متوارى بودن. آن گاه يك شب بيرون آمدن و صالح را كشتن كه كس بر ما گمان نبرد، پندارند كه ما به سفريم. بيامدند و در آن غار متوارى شدند. چون شب در آمد ،خداى تعالى آن غار بر ايشان فرود آورد و ايشان در آنجا پست شدند. جماعتى كه بر سر ايشان مطلع بودند بيامدند تا حال ايشان بنگرند. ايشان را ديدند در زير سنگ پست شده، با شهر آمدند و گفتند: اى قوم! بس نبود كه صالح فرزندان ما را بكشت و ما به قول او ايشان را بكشتيم تا اكنون مردان ما را بكشت. اهل شهر مجتمع شدند بر كشتن ناقه. محمد بن اسحاق گفت: اين تدبير پس از آن كردند كه ناقه را كشته بودند و صالح ايشان را وعده عذاب داده بود. گفتند صالح را بكشيم اگر درين وعده راست مى گويد، ما او را كشته باشيم به عوض خود و اگر دروغ مى گويد از بلاى او برهيم به شب. بر ره صالح كمين كردند تا او را بكشند. فرشتگان فرود آمدند و ايشان را به سنگ بكشتند. قوم، صالح را گفتند: تو كشتى ايشان را؟ گفت: ايشان خواستند تا مرا كشند؛ خداى ايشان را كشت. و قوم صالح، صالح را حمايت كردند و گفتند رها كنيد اين مرد را كه او گفته است كه از پس سه روز عذاب خواهد آمدن. اگر راست

.

ص: 87

مى گويد اين در باب عذاب سختر باشد و به خشم خداى نزديك تر و اگر دروغ مى گويد فايت نخواهد شدن. ايشان برفتند. سدى گفت: چون قُدار بن سالف بزاد از مادر و ديگران فرزندان را بكشتند، او بباليد و مترعوع شد. روزى با جماعتى نشسته بود و به شراب مشغول بودند. ايشان را به آبى حاجت بود كه شراب به آن ممزوج كنند و آن روز نوبت شربت ناقه بود. برفتند قطره نيافتند. سخت آمد بر ايشان، گفتند ما را اين ساعت آب مى بايد، شتر را چه خواهيم كرد؟ اين ناقه ما را بلايى است اين ناقه را ببايد كشتن تا آب بر ما فراخ شود و بر چهارپايان و كشتزارهاى ما. قُدار بن سالف گفت: من تولاى اين كار بكنم و اين رنج كفايت كنم. كعب الاحبار گفت: سبب كشتن ناقه آن بود كه پادشاه ثمود بود نام او ملكا. چون جماعتى بسيار بر صالح ايمان آوردند و روى به او كردند، آن زَنَك را سخت آمد زنى بود نام او قطام و معتوقه قُدار بن سالف بود و ديگرى نام او قيال [قبال] معتوقه مصوع [مصرع] بود. اين ملكا ايشان را بخواند، گفت: شما را براى من كارى مى بايد كرد. گفتند: آن چيست؟ گفت: چون به وقت شراب با اين مردمان بنشينى، ايشان را از خود تمكين مكنيد، الاّ آنكه عهد كنند كه ناقه صالح را بكشند. چون به شرب بنشستند و بر عادت ايشان مراوده كردند، اينان امتناع كردند و گفتند: ما را حاجتى هست؛ ما تمكين نكنيم شما را تا ناقه صالح را نكشيد. هم چنين كنيم. آنگه بيامدند و بر ره ناقه بنشستند و هر يكى در پس سنگى بنشستند، كمين كردند تا چون ناقه از آبشخور باز گشت، ابن قدار تيرى بينداخت و هر دو ساق ناقه بدوخت و آن زنان كه پيش از اين ذكر ايشان برفت، در روايت محمد بن اسحاق و ام غنم و عبيره دختران را بياراستند و بيرون آوردند و بر قُدار و مصوع عرض كردند، قدار حريص تر شد به كشتن ناقه؛ تيغ بر آهيخت و ناقه را پى كرد. ناقه بيفتاد و آوازى كرد بلند كه بچه آوازش بشنيد، بدانست كه ايشان غدرى كرده اند. با ناقه بگريخت و با كوه شد و

.

ص: 88

ايشان بيامدند و ناقه را بكشتند و اهل شهر بيرون رفتند و گوشت او با شهر بردند و بپختند و بخوردند و بچه او با كوهى بلند گريخت كه آن صنو خواندند و گفتند نام او كوه قاره بود و اين حديث روايت از شهر بن حوشب از رسول خداى است. خبر كشتن ناقه به صالح رسيد. از شهر برون آمد و مردمان ازو عذر مى خواستند مى گفتند: يا نبى اللّه ! ما را گناهى نيست. ناقه را فلان و فلان كشتند. صالح گفت: بنگريد تا بچه اين شتر را دريابيد؛ چه اگر او را دريابيد و با دست آريد، همانا عذاب نيايد شما را. ايشان برفتند. فصيل بر كوهى بلند بود، آهنگ كردند؛ چندان كه مى شدند كوه درازتر مى شد تا با عنان آسمان برسيد؛ چنان كه مرغ به او نپريدى. صالح عليه السلام بيامد. چون فصيل صالح را بديد، بگريست و سه بانگ بكرد و كوه بشكافت و فصيل فرو شد و كسى او را نديد دگر. محمد بن اسحاق گفت: از آنان كه ناقه را كشتند، چهار كس از پى فصيل برفتند و او را دريافتند و بكشتند و از كوه به زير انداختند و گوشت او با گوشت مادر قسمت كردند. صالح عليه السلام بيامد و گفت: يا قوم! حرمت خداى انتهاك كرديد. اكنون عذاب خداى را مستعد باشيد بر طريق استهزا. صالح عليه السلام را گفتند: كى خواهد بودن اين عذاب كه مى گويى؟ گفت: نزديك است، و هر اجلى را وعده اى هست و اين وعده اى است راست. و نامهاى روزهاى هفته در ميان ايشان به خلاف اين بود كه اكنون هست. يكشنبه را اول گفتند و دوشنبه را اهون، و سه شنبه را جيار، و چهارشنبه را دبار، و پنجشنبه را مونس، و آدينه را عروبه، و شنبه را شيار. و شاعر ايشان در اين معنى گفت: اُوَمّلُ اَن اَعيشَ و اَنَّ يومىلاَوَّلَ اَوْ لاَِهوَنَ اَو جيارٍ اوِلتّالِى دُبارٍ اَو فَيَومىبمونِسٍ اَو عَر[و]بَة اَو شِيارٍ و ايشان ناقه را روز چهارشنبه كشتند. صالح عليه السلام گفت: وعده شما [سه] روز است و روز سيوم عذاب خداى به شما آيد و علامت آن است كه فردا كه روز پنجشنبه كه مونس خواندند، بامداد كه برخيزيد، رويهايتان زرد باشد و روز عَرُوبه، يعنى آدينه،

.

ص: 89

رويهاتان سرخ باشد و روز شنبه رويهاتان سياه باشد. ايشان شب بخفتند. بامداد برخاستند. رويهاشان زرد بود، پنداشتندى به خلوق رنگ كرده كوچك و بزرگ و زن و مرد ايشان چنين بودند. به يقين بدانستند كه صالح راست گفته است. طلب صالح تا بكشند او را. صالح بگريخت و به حمايت بطنى شد از ثمود كه ايشان را عزتى و منعتى بود. ايشان را بنو غنم گفتند و به سراى سيد ايشان فرود آمد و نام او نفيل بود و كنيت او ابو هدب. ايشان او را پناه دادند. كافران، مسلمانان قوم او را مى گرفتند و عذاب مى كردند و مى گفتند ما را راه نمايند به صالح. چون از حد برفت، يكى بيامد و گفت: يا رسول اللّه ! اين كافران ما را در عذاب كشيدند، روا باشد كه راه نماييم به تو؟ گفت: روا باشد. ايشان گفتند: ما را چه عذاب مى كنيد، صالح فلان جاى است. ايشان بيامدند و نفيل را گفتند: صالح را به ما ده. گفت: شما را بر صالح راهى نيست. صالح به حمايت من است و ايشان قوت آن نداشتند. صالح را رها كردند و روى به محنت و مصيبت خود نهادند و با يكديگر مى گفتند از وعده روزى گذشت. روز دوم، كه روز آدينه بود، برخاستند و رويهاشان سرخ بود. پنداشتى كه به خون رنگ كرده اند ايشان را. يقين زيادت شد به هلاك. روز سيوم برخاستند رويهاشان سياه بود. پنداشتى كه به قار رنگ كرده اند. چون روز سيوم بود، صالح از ميان ايشان بيرون رفت و آنان كه امت و اتباع او بودند از جمله مسلمانان با او شام آمدند، بر مسله و فلسطين فرود آمدند و چون روز يكشنبه روز بديد و ايشان روى سياه شدند و با هم بنشستند و بگريستند و كفن در پوشيدند و حنوط بر خود كردند و حنوط ايشان صبر بود و كفن ايشان مشك. و بنشستند و در آسمان مى نگريدند، منتظر عذاب خداى و يك بار به زمين مى نگريدند و ندانستند كه عذاب خداى از كدام راه به ايشان خواهد آمدن. چون روز به چاشتگاه رسيد، آوازى از آسمان بيامد كه درو هر آوازى كه در جهان باشد، بود و هر صاعقه، دلهاى ايشان در بر پاره پاره شد و همه بر جاى بمردند و از ايشان هيچ كس نماند از خرد

.

ص: 90

و بزرگ، الاّ دختركى مقعد كه او را بنشانده بودند. نام او ذريعة بنت سلق و او نيز كافره بود و دشمن صالح بود. خداى تعالى آن رنج از پاى او بر گرفت تا برخاست و بدويد و به وادى القرى آمد و آن جذلحى است ميان شام و حجاز ايشان را خبر كرد به آنچه ديده بود. آنكه آب خواست از خداى تعالى، او را آب داد از آب باران، باز خورد و بمرد. جابر بن عبداللّه انصارى روايت كند كه رسول عليه السلام در غزات تبوك به حجر بگذشت، اصحاب را گفت: هيچ كس در آنجا مشويد و از آب اين ده مخوريد و بگرييد خوف آن را كه مبادا شما را مثل آن رسد كه ايشان را آنگه گفت: از رسول خود به اقتراح آيات مخواهيد. نبينى كه قوم صالح از صالح ناقه خواستند. چون بداد، كفران كردند تا خداى تعالى عذاب كرد. آنگه رسول عليه السلام اشارت كرد و گفت: ناقه به اين راه بيامدى و به آن راه باز پس رفتى و اشارت كرد به آن راه كه فصيل به آن راه بر كوه شد. ايشان طغيان كردند و ناقه را بكشتند. خداى تعالى هر كس از ايشان كه بر پشت زمين بود، هلاك كرد در مشارق و مغارب زمين، الاّ يك مرد كه او را ابورعال خواندند، به روايتى دگر ابوثقيف گفتند كه در حرم خداى بود. خداى تعالى او را به حرمت حرم هلاك نكرد. چون از حرم به در آمد،هم صيحه كه به ثمود رسيد، به او رسيد و او را هلاك كرد،؟ او [را] بنكندند و شاخى زر با او دفن كردند. رسول عليه السلاماشاره كرد به گور او. صحابه بشتافتند و گور او باز كردند و آن زر بر گرفتند. آنگه رسول عليه السلام، جامه در سر كشيد و به شتاب برفت تا از آن وادى در گذشت. اهل علم گفتند عليه السلام را وفات آمد و او را پنجاه و هشت سال بود و او را انتقال كرد. پس هلاك قومش از شام با مكه و خداى را عبادت مى كرد تا وفاتش آمد و در ميان قوم خود هشتاد سال مقام كرد. (1) ***

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 271 _ 283.

ص: 91

و به ثمود (1) فرستاديم برادر ايشان را، صالح. او هم گفت قوم خود را كه هود گفت قومش را. گفت: اى قوم! خداى را پرستيد كه شما را جز او خدا خداى دگر نيست. او آفريد شما را در زمين و مراد خلق آدم است عليه السلام از خاك و او پدر ايشان و جز ايشان بود. از او آمرزش بخواهيد و يا در او گريزيد. (2) و گفتند بلاد ثمود به وادى القرى، ميان مدينه و شام و عاد به يمن بودند، گفتند قوم صالح او را كه: اى صالح! تو در ميان [ما] مردى بودى كه تا به تو اميدها داشتيم از باب خير و صلاح و چيزهايى كه راجع باشد با منافع ما و ما را از تو اين توقع نبود كه تو ما را نهى كنى از عبادت معبودانى كه پدران ما آن را پرستيده اند. و براى آن گفتند كه به تو اميد خير داشتيم از آنكه او را تربيت در ميان ايشان بود و به همه نوع او را آزموده اند. او را امين و استوار و پارسا و جامع يافته بودند خصال خير را و خداى (جل و جلاله) به هر قومى پيغامبر كه فرستاد، و آن فرستاد كه ايشان بر احوال او مطلع بودند. او را شناختند و نسب او دانستند و سيرت و طريقه و صلاح و سداد او معلوم ايشان بود تا به وقت آنكه او دعوت كند قريب تر باشد و به اجابت دعوت او. آنگه از آن نكو سيرتى او ايشان را بديع آمد كه او كارى نو مستبدع آرد: به صورت استفهام در معنى تقريع، گفتند: ما را نهى كنيد؟ اين معنى توقع بود ما را از تو ما را از دين پدران خود منع كنيد. آنگه گفتند ما از آنكه تو ما را با آن مى خوانى در شكيم و اين براى آن گفتند كه ايشان را اول از دين او و آنچه او خلق را به آن دعوت كرد خبر نبود. چون او دعوى كرد و معجز نمود و بيّنت ابراز كرد، ايشان نظر نكردند تا علم حاصل شدى ايشان را، آن بديدند و آنچه بر آن بودند از پدران [به] ميراث يافته

.


1- .داستان از اينجا از نسخه خطى شماره 81116378 مجلس شوراى ملى تهيه و تنظيم شد.
2- .روض الجنان، ج 10، ص 290.

ص: 92

بودند، متردد شدد، شك پديد آمد ايشان را؛ يعنى شكى كه تهمت مى افكنند ما را در كار تو. صالح عليه السلام جواب داد ايشان را و گفت: اى قوم! ببينيد؟ يعنى چه گوييد و چه رأى بينيد؟ چه گويى اگر من صادقم در اين دعوى و تو مرا تكذيب مى كنى، نه مستحق ملامت باشى؟ اگر چنان كه من بر بيّنت و حجت و برهان باشم از خداى خود و خداى تعالى مرا از نزديك خود رحمتى داده است؛ يعنى نبوت و پيغمبرى. اگر چنان من بر حق باشم و اين نبوت من از جهت خداى است (جل جلاله) آنگه من درو عاصى شوم براى شما و نگاه داشت جانب شما و اين رسالت را ادا بكنم. (1) كيست كه او مرا از خداى با پناه گيرد و يارى كند؟ اگر شما مرا نيفزايى جز خسارت و زيانكارى به اين حجت كه شما داريد از اقتدا به پدران و در دين به تقليد طريقه ايشان سپردن. معنى آن است كه شما بيفزاييد مرا مگر نسبت من شما را با خسار؛ يعنى من اگر فرمان خداى را رها كنم و فرمان شما برم، در دست من فردا هم اين ماند كه شما را خاسر خوانم به آنچه مرا گفته باشيد. آنگه در آمد و حديث ناقه گفت: پس از آنكه ايشان اقتراح كردند و درخواستند و گفتند ما را ناقه اى بايد از اين كوه بر آن صفت و بر اين شكل؛ چنان كه قصه او در سورة الاعراف برفت. گفت: اين ناقه خداست. (2) اين شترى است خداى را و آيتى و معجزه اى شما را. رها كنيد اين شتر را تا در زمين خداى مى خورد و مى چرد از آب و گياهى كه خداى تعالى مباح كرده است و آن را دست دراز مكنيد به بدى و رنج مرسانيد به او از پى بكردن و كشتن و رنجه داشتن كه پس بگيرد شما را عذابى نزديك. به اين التفات نكردند و اين امر را امتثال نكردند؛ بكشتند اين شتر را، پى بكردند اين شتر را. صالح گفت در سراهايتان سه

.


1- .خ ل: نكنم.
2- .روض الجنان، ج 10، ص 291 _ 294.

ص: 93

روز ممتع و برخوردار باشيد؛ يعنى بيش از سه روز شما را زندگى نباشد. اين وعده است، نه دروغ. چون فرمان ما بيامد و موجب هلاك ايشان از طغيان و عصيان به غايت رسيد و شتر را بكشتند، ما صالح را گفتيم از ميان اينان برو و نيز آن مؤمنان را كه با او بودند خلاص و نجات داديم ايشان را به رحمت خود برهانيديم ايشان را از خزى و نكال و هلاك آن روز؛ كه خداى تو قوى و قادر و قاهر است و عزيز و غالب كس او با غلبه نتواند كردن. آنگه بيان كرد كه ايشان چگونه هلاك كرد. چون گفت: بگرفت ايشان را صيحه و آن آوازى عظيم باشد خارج از دهان حيوانى. گفتند: جبرئيل عليه السلام بانگ بر ايشان زد [يك] بانگ در آخر شب همه بر جاى بمردند. چون سينه بر زمين نهد تا چنان شدند كه پنداشتى نبودند و وجود و مقام تصرف ايشان در آنجا و آمد و شُدِ ايشان در آنجا نبود خود. [آنگه گفت:] نه به ظلم رفت به ايشان؛ چه ايشان در خداى خود كافر شدند و هلاك باد ثمود را! (1)

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 294 _ 297.

ص: 94

. .

ص: 95

ابراهيم

اشاره

ابراهيم (1)در ابراهيم چهار لغت است: «ابراهام» به دو الف از ميان «را» و «ها»، «ابرهام» به زوال (2) «الف» از ميان «را» و «ها» و اثبات «الف» از ميان «ها» و «ميم». و اين قرائت عبداللّه عباس (3) زبير است در شاذ. (4) و ابوبكر خواند ابراهم به اثبات «الف» و زوال «يا». و زيد بن عمرو گويد: عُذْتُ بِما عاذ به ابراهيم اذ قال وَجْهى لك عانٍ راغم. و ابن عامر خواند ابراهام به دو «الف» و باقى قراء خواندند (5) ابراهيم به «الف» و «يا» و هو ابراهيم بن تارخ بن تاروخ (6) بن ساروع بن ارغو ابن عامر و هو هود النبى عليه السلام بن شالح (7) بن ارفخشد بن سام بن نوح عليه السلام. و اهل سير خلاف كرده اند در مسكن (8) ابراهيم. بهرى گفتند پسوس (9) بود از زمين اهواز و گفته اند بابل بود و گفته اند كوثى بود و گفته اند كوثكى و گفته اند كسكر و گفته اند نجران بود و ليكن پدرش به زمين بابل بود. آورد او را و او زمين نمرود بن كنعان بود. (10) زجاج گفت: خلافى نيست ميان اهل نسب كه پدر ابراهيم تارخ نام بود.

.


1- .اين داستان از روى متن نسخه خطى شماره 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران فراهم و با نسخه هاى خطى و عكسى ديگر مقابله و مقايسه و تصحيح شد.
2- .نسخه ح: بى الف.
3- .نسخه 2044: عبداللّه زبير و زبير آمده.
4- .نسخه ح: شاز.
5- .نسخه ح: خوانند.
6- .نسخه ح: شامخ.
7- .نسخه 2044 و ح: ناحور.
8- .نسخه ح: مكس.
9- .نسخه خ: بتورة.
10- .روض الجنان، ج 2، ص 138.

ص: 96

محمد بن اسحاق و كلبى و ضحاك گفتند نام پدر ابراهيم تارخ بود و او دو نام داشت؛ چون يعقوب و اسرائيل كه هر دو نام يعقوب بود و او از كوثى بود دهى از سواد كوفه. مقاتل بن حنان (1) گفت: لقب پدر ابراهيم آزر بود. سليمان التميمى گفت: اين اسم ذم و عيب بود و معنى اين در كلام ايشان كژ بوده. گفته اند معنى او پيرى خرف بود و گفته اند معنى او مخطى بود. (2) و اصحاب ما دو روايت كردند: يكى آنكه آزر نام جدش بود من قِبَل اُمّه و روايت ديگر نام عمش بود و اين هر دو در لغت شايع و جايزست... . (3) چون گفت: ابراهيم پدرش را يعنى عمش را يا جدش را (4) : اصنام را و بتان را به خدا مى گيريد؟ و اين [آزر] بت تراش بود؛ چنان كه در اخبار آمده است بت تراشيدى و به ابراهيم دادى كه به بازار بر و بفروش، او بياوردى و رسنى در پاى او بستى و بر زمين مى كشيدى و مى گفتى كه خريد [خَرَد] خدايى نشنوند و نبينند و غنا نكنند، هيچ چيز. آنگه بياوردى و پيش پدر بينداختى و گفتى كس نمى خرد. مردم شكايت ابراهيم با عم كردند و بگفتند كه او چه مى كند. او گفت: چرا چنين مى كنى؟ گفت: شرم ندارى كه اصنام جماد را به خدا گرفته اى. (5) من تو را و قومت در گمراهى روشن مى بينم. (6) و همچنين باز نموديم ابراهيم را ملكوت آسمان و زمين... . (7) در اخبار آمد كه خداى تعالى ابراهيم را بر صحرا بداشت و حجاب برگرفت از پيش او درهاى آسمانها برگشاد تا به زير عرش، به او نمود تا او عجايب آسمان و زمين (8) بديد... .

.


1- .خ ل: حيّان. روض الجنان، ج 7، ص 339.
2- .روض الجنان، ج 7، ص 339.
3- .همان، ص 340.
4- .همان، ص 341.
5- .در متن نسخه خطى 130: گفته.
6- .روض الجنان، ج 7، ص 340.
7- .همان، ص 342.
8- .همان.

ص: 97

قيس بن ابى حازم روايت كرد از اميرالمؤمنين عليه السلام از رسول صلى الله عليه و آله وسلم كه چون خداى تعالى ملكوت آسمان و زمين به ابراهيم نمود، او را بر خلايق اطلاعى افتاد. مردى بر معصيتى ديد، برو دعا كرد به هلاك. خداى او را هلاك كرد. ديگرى را ديد بر معصيتى، برو دعا كرد به هلاك. خداى او را نيز هلاك كرد. ديگرى را ديد خواست تا بر او دعا كرد. خداى تعالى گفت: يا ابراهيم! رها كن كه تو مردى مستجاب الدعوه اى (1) و كار بندگان با من از سه وجه بيرون نيست: اِمّا توبه كنند، من از ايشان قبول كنم، و اِمّا از نسل مرا بندگانى مُسَبِّح مُقَدِّس باشند، و اِمّا با پيش من آيند به قيامت. من اگر خواهم، عفو كنم ايشان را به فضل، يا عقوبت كنم به عدل. ابراهيم نيز دعا نكرد بر ايشان. (2) در خبر مى آيد كه يك روز رسول صلى الله عليه و آله به مقام ابراهيم بگذشت با يكى از جمله صحابه. آن صحابى گفت: يا رسول اللّه ! اين نه مقام پدر تو است ابراهيم؟ گفت: بلى. گفت: چرا در نماز روى به او نكردى؟ گفت: خداى تعالى نفرمود مرا. راوى خبر گويد كه آن روز به شب نيامد تا آيه آمد كه: «وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقامِ إِبْراهِيمَ مُصَلًّى» (3) ، و پيغامبر عليه السلام از بيت المقدس روى با كعبه كرد. خلاف كردند در مقام ابراهيم. نخعى گفت: جمله حرم مقام ابراهيم است. يَمان گفت: جمله مسجد مقام ابراهيم است. قتاده و مقاتل و سدى گفتند: مقام ابراهيم آنجاست كه امروز نماز مى كنند اعنى دو ركعتِ طواف كه پس از طواف بايد كردن به مقام ابراهيم. و آن جاى، معروف است امروز به مقام ابراهيم. و بهرى (4) ديگر گفتند مقام ابراهيم آن سنگ است كه ابراهيم پاى بر او نهاد و اثر پايش بر آنجا بماند، چون به زيارت اسماعيل رفته بود.

.


1- .در متن نسخه مستجاب الدعوه بدون فعل «اى» آمده.
2- .روض الجنان، ج 7، ص 343.
3- .بقره (2): آيه 125.
4- .خ ل: بعضى، روض الجنان، ج 2، ص 146.

ص: 98

و قصه او آن است كه: چون خداى تعالى ابراهيم را فرمود كه هاجر را و اسماعيل را از پيش ساره ببر كه او را شكى مى بود، ابراهيم گفت: بار خدايا! ايشان را كجا برم؟ حق تعالى گفت: آنجا كه جبرئيل تو راه نمايد. برخاست (1) و ايشان را برگرفت و مى آورد و جبرئيل عليه السلام در پيش او مى رفت. هر كجا شهرى آبادان و بقعه اى خوش و آبى و گياهى بود او گفتى اينان را اينجا فرود آرم؟ جبرئيل گفتى: نه، فرمان نيست تا برسيد آنجا كه امروز مسجد الحرام است به زمين حرم و آنجا نه آبى بود و نه گياهى و نه انيسى. جبرئيل گفت: اينجا فرود آر اينان را كه خداى تعالى چنين مى فرمايد و بر گرد. گفت: اى جبرئيل! اين چه جاى است؟ گفت: اين جاى حرم است و خداى را اينجا خانه اى بود محرم. ايشان را آنجا بنهاد و برگرديد و ايشان را تنها رها كرد، هاجر را و اسماعيل را. طفلى و عورتى را. به خداى تسليم كرد ايشان را. چنان كه حق تعالى از او حكايت مى كند. (2) چون مدتى بر آمد و اسماعيل بزرگ شد و هاجر فرمان يافت و جُرهُميان آنجا فرود آمدند و اسماعيل عليه السلام را از ايشان زنى خواست و با خانه برد، ابراهيم عليه السلام از ساره دستورى خواست تا بيايد و اسماعيل را بيند. ساره گفت رواست، برو و شرط آنكه از اسب فرو نيايى و او ندانست كه هاجر مانده نيست. ابراهيم با او به شرط كرد و بيامد. چون برسيد جايى، ديد (3) به مردم آبادان و قبيله اى بزرگ فرود آمده. اسماعيل را خواست. او حاضر نبود، به صيد رفته بود بيرون حرم. زن اسماعيل از خيمه بيرون آمد و گفت: تو را چه مى بايد؟ گفت: اسماعيل را (4) مى خواهم. گفت: حاضر نيست. گفت: هيچ طعامى و شرابى هست؟ گفت: نيست. گفت: چون اسماعيل باز آيد، بگو كه پيرى به اين نشان اينجا بود. تو را سلام مى كند بر اين نشان

.


1- .نسخه ح: بر خواست.
2- .روض الجنان، ج 2، ص 145.
3- .نسخه ح فعل «ديد» را ندارد.
4- .در نسخه 2044: «را مى خواهم» نيامده.

ص: 99

و مى گويد آستانه در بگردان كه موافق نيست و برفت. چون اسماعيل عليه السلامباز آمد، بوى ابراهيم (1) شنيد. گفت: اى زن! كسى غريب اينجا حاضر بود؟ گفت: بلى. پيرى برين نشان و بر ين نشانه چون كسى كه استخفاف كند. گفت: چه گفت؟ گفت: تو را سلام كرد و گفت: اسماعيل را بگو (2) تا آستانه دَر بگرداند كه نيك نيست. گفت: طعامى و شرابى نخواست؟ گفت: خواست؛ من ندادم. گفت: برخيز كه طلاقت دادم، برو. و زنى ديگر كرد. مدتى ديگر بر آمد. ابراهيم عليه السلام دستورى خواست از ساره. دستورى دادش هم بر آن (3) شرط. ابراهيم عليه السلام بيامد. اتفاق چنان افتاد كه اسماعيل حاضر نبود. چون به در خيمه رسيد، زن بيرون دويد و گفت: اى جوانمرد! فرود آى كه اسماعيل به صيد است. همين ساعت آيد. تو بياساى تا او آمدن. ابراهيم گفت: فرو (4) نمى توانم آمدن و ليكن پيش تو هيچ طعامى و شرابى هست؟ گفت. بلى و بدويد و براى او گوشت و شير آورد. ابراهيم عليه السلام بر پشت اسب از آن بخورد و دعا كرد ايشان را به بركت. در خبر مى آيد كه اگر زن پيش ابراهيم نان آوردى [يا خرما] و ابراهيم بر آن دعا كردى، در همه زمين جاى نبودى كه گندم و خرما بيشتر بودى از آنكه به مكه و ليكن چون دعا بر گوشت و شير كرد، چندانى گوشت و شير كه (5) به مكه باشد، هيچ جاى نباشد. آنگه زن گفت: اى پير! به بركت فرود آى تا سرت بشورم كه گَرْدناك شده است از گَردِ راه. گفت: فرو نيايم و ليكن سنگى بيار تا من يك پاى بر آنجا نهم و يك پاى در ركاب دارم. برفت و سنگى بزرگ بياورد و در زير پاى ابراهيم عليه السلام نهاد. ابراهيم عليه السلام يك پاى بر آن سنگ نهاد تا او يك جانب سرش نشست. اثر پاى ابراهيم بر آن سنگ بماند. پاى ديگر بر آن سنگ نهاد تا او دگر جانب بِشُست. اثر

.


1- .نسخه ح: بوى ابراهيم به مشام وى رسيد.
2- .نسخه ح: بگوى.
3- .نسخه ح: شرابى.
4- .نسخه ح: فرود.
5- .نسخه خ: در مكه.

ص: 100

پايش در سنگ ظاهر شد. آنگه بر نشست و او را گفت: چون شوهرت باز آيد بگو كه آن پير تو را سلام مى كند و مى گويد عَتَبه در، سخت صالح است، بمگردان، و برفت. چون اسماعيل باز آمد، پدر را نديد. گفت: كسى اينجا بود؟ گفت: بلى، پيرى چنين، بدين صفت، نكو روى، خوش بوى، (1) خوش خوى و ثنا گفت، گفت: چه كردى؟ گفت: مهماندارى كردم او را و سرش بشستم و بسيار لابه كردم، فرو نيامد. گفت: چه پيغام داد؟ گفت: تو را سلام مى كند و مى گويد: عَتَبه در نگاه دار كه مستقيم است و بدل مكن. گفت: دانى تا او كه بود، او پدر من است ابراهيم، خليل خداى تعالى (عزوجل). انس مالك روايت كند كه من ديدم اثر انگشتان و پاشنه در آن سنگ. اكنون از بس كه مردم دست درو ماليدند، اثر روشن نماند. عبداللّه بن عمر روايت كند كه ركن و مقام دو ياقوت بود از ياقوتهاى بهشت. خداى (عزوجل) به زمين فرستاد و روشنايى ايشان بستد و اگر همچنان روشن بودندى، همه زمين به نور ايشان منوّر بودى. (2) اهل سير روايت كردند از محمد اسحاق و وهب بن مُنَبِّه و عبداللّه عباس كه چون هاجر به اسماعيل بار بنهاد و او را ساره با ابراهيم داده بود، ساره را رشك آمد؛ براى آنكه نور محمدى كه در پيشانى ابراهيم بود، انتقال افتاد [يافت] به اسماعيل و ساره دانست كه آن شرف از او بيفتاد. (3) ساره را كراهت مى بود از ديدن هاجر و اسماعيل. حق تعالى ابراهيم را گفت: اينان را از پيش ساره ببر. چون او با تو مرد [مى]كرد، تو نيز او را رنج و رشك منماى. ابراهيم عليه السلام گفت: بار خدايا! اينان را كجا برم؟ گفت:

.


1- .نسخه خ: خوب خوى.
2- .روض الجنان، ج 2، ص 147.
3- .نسخه ح: از او و ساره بيفتاد.

ص: 101

آنجا كه من مى فرمايم. آنگه جبرئيل آمد و براى ابراهيم بُراق آورد و او بر زمين شام بود تا ابراهيم بر نشست و هاجر و اسماعيل عليه السلام را بر چهارپاى نشاند و مى برد... چون به جاى خانه كعبه رسيد و آن پشته اى بود از ريگى سرخ و پيرامن آن درختكى چند بود از تاه و سَمُر.

جبرئيل عليه السلام اشاره كرد به آنجا كه ركن عراقى است (1) و امروز جاى حجر اسود است و ابراهيم را گفت خداى تعالى مى فرمايد كه اينان را اينجا (2) فرود آر. گفت: يا جبرئيل! اين چه جاى است؟ گفت: اين جاى معظم است و خداى تعالى را اينجا خانه اى بود، آن را بيت المعمور گفتند و آدم در آن خانه بود و آن طواف گاه آدم بود و خداى تعالى پس از اين آن را بر دست تو آبادان (3) خواهد كرد. ابراهيم عليه السلام هاجر و اسماعيل را آنجا فرود آورد و براى ايشان عريشى كرد تا در زير آن شدند و قربِه اى داشتند. اندكى آب در آنجا مانده بود. جبرئيل گفت: خداى تعالى مى فرمايد كه اينان را اينجا رها كن و برو. ابراهيم عليه السلام برگشت تا بيامد. هاجر گفت: يا خليل اللّه ! ما را به كه رها مى كنى؟ گفت: به آن خداى كه مرا فرمود كه شما را اينجا آرم ورها كنم و به آن خداى كه در غار مرا طعام و شراب داد و بپرورانيد و به آن خداى كه مرا (4) در آتش نگاه داشت. هاجر چون اين بشنيد، گفت: به قضاى خدا راضى شدم و فرمان خدا را منقاد شدم. ابراهيم برگرديد و ايشان را به خداى تسليم كرد. ساعتى كه بر آمد، آن قدرى آب كه در قِربه بود، باز خورد. دگر نماند، تشنه شد و شيرش منقطع گشت از تشنگى و گرسنگى، و اسماعيل از ضعف بيافتاد و پاى در زمين مى زد. هاجر درماند،

.


1- .نسخه 2044: امروز و جاى حجر الاسود است.
2- .نسخه ح: آنجا.
3- .نسخه ح: بودن.
4- .نسخه ح: از آتش...

ص: 102

برخاست. (1) دو كوه ديد آنجا (2) : يكى صفا يكى مروه. ساعتى بر صفا (3) مى دويد، ساعتى بر مروه مى شد تا هيچ كسى را بيند (4) يا حسّى و حركتى شنود (5) يا مستغاثى بود. كس را نديد. (6) با نزديك كودك آمد. كودك را رنجور و ضعيف يافت. چنان گمان برد كه بخواهد مردن. گفت: بروم تا بارى جان كندن و مرگ او نبينم. (7) از ميان اين هر دو كوه مى دويد و مى آمد و مى شد. گاه بر صفا و گاه بر مروه. ابتدا به صفا كرده بود، تا هفت بار بدويد. به بار هفتم بر مروه بود و در هر نوبتى بيامدى و اسماعيل را بديدى. چون او را زنده يافتى، دگر باره بدويدى؛ (8) اميد آن را كه باشد كه چاره اى يابد يا چاره گرى. كس را نمى ديد. به بار هفتم بر مروه حاصل آمد. بنگريد به نزديك اسماعيل، بياض آب ديد. محمد اسحاق گويد: هاجر چون اول بار بر كوه صفا آمد تا بنگرد كه هيچ آبى يا آدمى يا انيسى بيند، از جانب كوه مروه آوازى شنيد. از آنجا بدويد و به كوه مروه آمد. بنگريد، كس را نديد. همان آواز از كوه صفا بشنيد. بدويد با كوه صفا آمد. كس را نديد. بار ديگر آواز از كوه مروه شنيد. بدويد با كوه مروه آمد، كس را نديد. آواز از صفا مى آمد. همچنين تا هفت بار. به بار هفتم مدهوش و متحير شد. آواز داد كه اى خداوند! اين آواز (9) نمى دانم تا تو كنى؟ (10) آوازت مى شنوم و تو را نمى بينم. به خداى بر تو اگر به نزديك تو فرجى و فرياد رسى هست، فرياد رسى كه هلاك مرا دريافت. حق تعالى دويدن و تاختن آن ضعيفه ركنى كرد (11) از اركان حج تا هر كه به حج (12) آن خانه رود موافقت تاختن هاجر را. هفت بار از ميان صفا و مروه سعى كند:

.


1- .نسخه ح و نسخه 2044: برخواست.
2- .نسخه ح: «آنجا» ندارد.
3- .نسخه ح: دويد.
4- .نسخه ح: تا.
5- .نسخه ح: داشتند.
6- .نسخه ح: باز نزديك كودك آمد.
7- .نسخه ح: در ميان.
8- .نسخه ح: به اميد آنكه.
9- .نسخه ح: آواز را.
10- .خ ل: كئى. روض الجنان، ج 2، ص 155.
11- .نسخه ح: ركنى گردانيد.
12- .نسخه ح: با حج.

ص: 103

ابتدا به صفا و ختم به مروه. آنگه آن آواز متتابع مى بود و هاجر بر اثر آواز مى شد تا به نزديك درخت رسيد. آواز ضرير (1) آب شنيد كه بر روى زمين مى رفت. عجب داشت. بدويد و با نزديك اسماعيل آمد، آب ديد. وَهَب مُنَبّه گويد به بار هفتم هاجر چون آيسى شد و محنت به غايت رسيد، جبرئيل عليه السلام بيامد و پاى اسماعيل بگرفت و پاشنه او (2) به زمين مى ماليد. چشمه آب پيدا شد و هر چه ساعت (3) آمد، بيشتر بود تا بر روى زمين روان گشت. هاجر از مروه نگاه كرد. بياض و لَمعان آب ديد. عجب داشت، بدويد. آبى ديد كه از زير پاى اسماعيل بر دميد و بر روى زمين مى رفت. هاجر بيامد و پاره ريگ پيرامن آن آب كرد و چاله اى بكرد كه آب در او ايستاد (4) و آنگه قِربه اى از آن آب پر كرد. رسول عليه السلام گفت: خدا بر مادر من هاجر رحمت كناد! اگر آن آب را منع نكردى، همه باديه برفتى از آن آب.

هاجر را دل نمى داد كه از آن آب باز خورد براى اسماعيل. هاتفى آواز داد و گفت: آب باز خور و مترس كه خداى تعالى اين آب را براى شما پيدا كرد و اين مشرب حجاج خانه او خواهد و خداى تعالى بر دست شما اساس و قواعد اين خانه پيدا خواهد كردن تا خانه را عمارت كنيد و خلايق از اقصاى عالم به حج اينجا آيند. هاجر دل خوش گشت و ساكن شد و آب باز خورد و آن آب هر چه روز آمد زياده و بيشتر شد و او بنداز پيش برگرفت تا آب روان گشت و بر زمين برفت و گياه بسيار پديد آمد و زمين سبز شد و آن درختان كه آنجا بود تازه شد.

.


1- .نسخه ح: جرير [حزير].
2- .نسخه ح: بر زمين.
3- .نسخه ح: هر ساعت بيشتر شد.
4- .نسخه ح: استاد.

ص: 104

اتفاق چنان افتاد كه جماعتى از قبيله جُرهُم به بازرگانى از شام به يمن مى شدند و آنجا منزل نبود و عادت گذشتن و فرود آمدن؛ چه آنجا آبى و گياهى نبودى. ايشان به منزلى كه ايشان را بود، فرود آمدند و از دور نگاه كردند. مرغان را كه آنجا پرواز مى كردند، ديدند. با يكديگر گفتند به هر حال آنجا بايد تا آب باشد كه مرغ جايى پرواز كند كه آب باشد. آنگه دو مرد را اختيار كردند و گفتند بر اثر مرغان بروى و بنگرى تا كجا مى روند كه ايشان سر به آب دارند. آن دو مرد بيامدند و پى مرغان گرفتند تا به مكه رسيدند. نگاه كردند، هاجر را اسماعيل را ديدند: زنى و كودكى، طفلى تنها بى مردى و انيسى، و آبى ديدند روان و گياه زار. عجب داشتند، بيامدند و [از] او پرسيدند كه تو جنى يا انسى؟ گفت: من انسيم. گفتند: اين آب از كجا آمد كه هرگز كس نگفت كه اينجا آب بوده است و اگر كسى خواهد كه چاهى كند سيصد چهار صد گز ببايد كندن تا آبى شور بر آيد. اين چه حال است؟ هاجر قصه خود با ايشان بگفت و اكرام خداى تعالى ايشان را به آن آب. ايشان گفتند: ما را از اين آب شربتى ده كه باز خوريم. ايشان بگفت و اكرام از آن آب داد تا باز خورند. آبى عذب خوش بود. گفتند: اين آب به ملكيت كه راست؟ گفت: مرا و فرزند مرا كه خداى تعالى بر ما پيدا كرد. آنگه بر كوه رفتند، بنگريدند. همه زمين گياه زار ديدند و درختان سبز شده. گفتند: تو را در اين آب و گياه مشاركى يا مخاصمى هست يا مدعى؟ گفت: حاشا كه اصل ملكيت اين مراست و اين فرزند مرا. ايشان برفتند و قوم خود را خبر دادند و ايشان مردمانى بودند، خداوندان چهارپا (1) از گاو و گوسفند و شتر، شادمانه شدند. برخاستند (2) و بار بر نهادند و روى به آن (3) جايگاه نهادند. پيرامن آن فرود آمدند و كس

.


1- .نسخه ح: چهارپاى.
2- .نسخه ح: برخواستند.
3- .نسخه ح: بر آن موضوع نهادند و.

ص: 105

فرستادند به هاجر و گفتند كه اجازت باشد كه ما در جوار و همسايگى تو فرود آييم كه تو نيز اينجايگاه تنهايى و انيسى ندارى و كسى نيست كه براى تو كارى كند و تو را و فرزند تو را خدمتى كند؟ ما اينجا فرود آييم و در جوار تو بباشيم و اين فرزند تو را بپروريم و خدمت به واجب كنيم و تو ما را از اين آب نصيبى كنى و از اين گياه. هاجر گفت: روا باشد. ايشان آنجا فرود آمدند و آن جايگاهى به ايشان مأهول شد و نعمت بسيار پديد آمد و ايشان به راحت (1) افتادند و خداى تعالى ايشان را بركاتى بداد و ايشان خدمت به واجب كردند هاجر را و اسماعيل را؛ تا اسماعيل بزرگ شد. و ايشان اصحاب صيد بودند، او را صيد وحش بياموختند و مردم خبر يافتند. روى به آنجا نهادند و هر جنس متاع و ميوه و انواع نعمت آنجا مى بردند... . بعضى علما گفتند: مكه حرم بود، پيش از آنكه ابراهيم عليه السلام دعا كرد و از عهد آدم عليه السلامكه بيت المعمور آنجا بنهادند. براى او (2) [او] محترم و مميز بود و پيش از آدم عليه السلامدر بدايت خلق زمين كه خداى تعالى اول بقعه اى كه از زمين بيافريد مكه بود جاى كعبه و آن را حَرَمى مُحَرَّم كرد و به حرمت مميز كرد از همه زمين و زمين از زير آن بدر آورد از اينجا مكه را ام القرى خوانند كه اصل همه زمين از اوست و به مثابه متولدى است از او. (3) و روايت كرده اند از عبداللّه عباس كه گفت: چون خانه خداى بيران كردند، چون به اساس ابراهيم عليه السلام رسيدند، سنگى بيافتند بر آنجا نقش كرده كتابتى به لغت عرب. راهبى را بخواندند و مردى را از اهل يمن تا آن بخواندند، نبشته بود: من خداام، خداوند مكه، حرام بكردم اين شهر را آن (4) روز كه آسمان و زمين آفريدم و آفتاب و ماه و آن روز كه اين كوهها بنهادم اينجا و هفت فريشته با استقامت را موكل كردم بر

.


1- .براى آن او محترم شد.
2- .نسخه ح: و آن روز.
3- .روض الجنان، ج 2، ص 153 _ 158.
4- .نسخه ح: من مدينه را حرام كردم.

ص: 106

او، اين زايل نشود تا كوهها زايل شود و بركت كردم اهل شهر را در آب در شير. و بعضى دگر گفتند: حلال بود پيش از ابراهيم عليه السلام و اما به دعاى ابراهيم حرام شد و استدلال كردند به خبرى كه روايت كردند از ابوهريره كه رسول عليه السلام گفت: ابراهيم بنده خدا بود و خليل او بود و او مكه به حرام كرد و من بنده خداام و رسول خداام من مدينه را حرام كردم از ميان اين دو كوه. درختش نبرند و صيدش را نرنجانند و در او سلاح برنگيرند و گياهش ندروند الاّ براى علف شتر. ابراهيم عليه السلام در خواست از خداى تعالى تا آن را ادامت كند و پيوسته بدارد و ممكن بود كه حرام بود به اين معنى كه گفتيم و ليكن از روى حكم شرع كه محرم شد به دعاى ابراهيم عليه السلام محرم شد.

حسن بن القاسم روايت كند از بعضى اهل علم كه چون آدم عليه السلام به زمين آمد، ايمن نبود از شيطان و مكر او. پناه با خداى داد (عزوجل). خداى تعالى جماعتى فريشتگان بفرستاد تا گرد مكه در آمدند از چهار جانب حق تعالى؛ چندان كه فريشتگان ايستاده (1) بودند، حرم كرد. و در خبر هست كه ابراهيم عليه السلام بناى خانه تمام كرد. جبرئيل عليه السلام آمد و ابراهيم را مناسك حج و معالم و اركان حج باز آموخت و او را حدود حرم باز نمود و هر كجا در عهد آدم فريشته اى ايستاده (2) بود. فرمود تا علامتى بنهاد و سنگى نصب كرد (3) و به خاك استوار كرد به پيرامن او. و اول كس كه حدود حرم پيدا كرد، ابراهيم بود عليه السلام. پس همچنان بود تا به روزگار قُصَىّ او تجديد كرد. همچنان بود تا قريش در بعضى غزوات بعضى از آن علامات بيفكندند. رسول را عليه السلام سخت آمد. جبرئيل عليه السلام آمد و گفت: دل مشغول مدار كه هم

.


1- .نسخه ح: استاده بودند.
2- .نسخه ح: استاده.
3- .نسخه ح: و خاك استوار كرد.

ص: 107

ايشان آن علامات باز جاى نهند. آنگه بيامد و در قبايل قريش ندا كرد و گفت: شرم ندارى (1) ؟ خداى تعالى شما را اكرام كرد به اين خانه و اين حرم. اكنون علامات و حدود او باطل كردى. نه اكنون شما را ذليل كنند و بربايند؟ همه گفتند: راست مى گويد. بيامدند و آنچه از آن علامات قلع كرده بودند، باز جاى نهادند و استوار كردند. جبرئيل آمد و گفت: يا رسول اللّه ! آنچه از حرم و اَعلام قلع كرده بودند، به دست خود با جايگاه نهادند. پيغمبر گفت: ان شاء اللّه كه راست نهاده باشند. جبرئيل عليه السلامگفت: هيچ كس از ايشان سنگى بر جاى (2) ننهاد و الا فريشته اى با او همدست بود تا خطا ننهد و به جاى خود (3) نهد؛ همچنان مى بود تا عام الفتح تميم بنى اسد الخُزاعى مجدّد كرد... . (4) آنگه با ابراهيم عليه السلام در حق تعالى محاجه كرد. نُمرود بن كَنعان بن سَخاريب بن كوس [خ ل: كوش] بن سام بن نوح بود. او اول كسى بود كه تاج بر سر نهاد و در زمين جبارى كرد و دعوى كرد كه خداست. (5) مجاهد گفت: دو مؤمن و دو كافر پادشاهى همه زمين بيافتند: اما دو مؤمن يكى سليمان بود و يكى ذوالقرنين، و اما دو كافر، نُمرود بود و بُختُ نَصَّر. مقاتل گفت: چون ابراهيم عليه السلام بتان را بشكست نمرود او را باز داشت. آنگه بدر آورد او را تا به آتش اندازد. او را گفت: اين خداى كه تو ما را (6) به عبادت او مى خوانى كيست؟ ابراهيم گفت: «رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ» (7) . و ديگر مفسران گفتند: اين مناظره پس از آن كردند كه او را به آتش انداختند. زيد بن اسلم گفت: اول جبارى كه بود بر زمين نمرود بن كنعان بود. مردمان از اقصاى عالم مى آمدند و طعام مى بردند از

.


1- .نسخه ح: نداريد.
2- .نسخه ح: بر جايى نهادند.
3- .نسخه ح: نهند.
4- .روض الجنان، ج 2، ص 158 _ 160.
5- .همان، ج 4، ص 3.
6- .نسخه ح: با عبادت.
7- .بقره (2): آيه 258.

ص: 108

نزديك او يعنى جو و گندم. چون جماعتى به او بگذشتى، او گفتى: خداى شما كيست؟ بر عادتى كه او را بود. ايشان گفتند: خداى ما تواى (1) ابراهيم عليه السلام گفت: «رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ» . (2) چنان كه خداى تعالى از او حكايت كرد، نمرود همه را طعام بداد، مگر ابراهيم را، كه ابراهيم را باز نگردانيد بى طعام. ابراهيم عليه السلام باز گشت. چون به در شهر خود رسيد، شرم داشت و از شماتت اعدا انديشه كرد كه گويند همه آمدند و گندم آوردند و ابراهيم نياورد. بيامد و تلى ريگ بود و از آن ريگ جوالها پر كرد و آمد تا بر در سراى بيفكند و او مانده بود، آنجا بخفت؛ اهل او به در آمد و سر جوالها بگشاد. (3) آردى سپيدى (4) پاكيزه ديد كه از آن نيكوتر (5) ممكن نبود. از آنجا نان پخت. چون در سراى شد، آن طعام در پيش او بنهاد. او گفت: اين از كجا آورده اى؟ (6) گفت: از آن آرد است كه تو آورده اى. او بدانست كه نعمتى است كه خدا با او كرد. آنگه خداى تعالى ابراهيم را بفرستاد به نمرود كه به من ايمان آور تا مُلك بر تو رها [كنم]. او گفت: خداى ديگر هست تو را جز من كه به او (7) دعوت مى كنى مرا، و آن خدا كيست؟ ابراهيم گفت: خداى من آن است كه احيا و اماته كند؛ مرده را زنده كند و زنده را بميراند. و اين مناظره به حضور قوم نمرود بود. او خواست تا بر ايشان تلبيس كند. گفت: من نيز احيا و اماته كنم.

ابراهيم عليه السلام گفت: چگونه احيا و اماته كنى؟ كس فرستاد و دو شخص را حاضر كرد و يكى را كشت و يكى را رها كرد و گفت: اين را اماته كردم و آن را بنكشتم، (8) زنده كردم.

.


1- .در نسخه 2044: تويى.
2- .روض الجنان، ج 4، ص 3.
3- .نسخه ح: بگشادند.
4- .نسخه ح: سفيدى.
5- .نسخه ح: نكوتر.
6- .نسخه ح: آوردى.
7- .نسخه ح: با او.
8- .نسخه ح: نكشتم.

ص: 109

سدى گفت: چهار مرد را بگرفت و در خانه كرد و طعام و شراب نداد تا به حدى هلاكت رسيدند. آنگه دو را طعام و شراب بداد (1) تا زنده ماندند. گفت: اين احياست و دو را رها كردند تا بمردند. گفت: اين اماتت است. (2) خداى تعالى دگر باره ابراهيم را گفت: نمرود را دعوت كن و با وى بگو كه ايمان آرد ملك بر او رها كنم. گفت: من خداى دگر را ندانم جز خويشتن. ابراهيم بار سه ديگر مراجعت كرد. نمرود گفت: من ندانم تو را چه مى گويى. اگر خداى تو را قوتى هست، گو لشگر بيار تا حرب كنيم. هر كه غالب آيد، ملك او را باشد كه عادت ملوك اين باشد. آنگه گفت: خداى تو را لشكر است؟ گفت: بلى، خداى مرا لشكرهاست. گفت: اكنون برو بگو كه به سه روز لشكر جمع كند تا من نيز لشكر جمع كنم و كالزار كنيم. ابراهيم گفت: بار خدايا! تو مى دانى كه اين كافر چه مى گويد؟ خداى تعالى گفت: با منش (3) گذار. آنگه نمرود لشگرى عظيم جمع كرد و لشكر گاه به صحرا بيرون برد و ابراهيم را گفت: لشكر من اين است. از لشكر خداى تو اثرى نمى بينم. خداى تعالى وحى كرد به فرشته اى كه بر سراشك، پشه موكل است و به روايتى ديگر جبرئيل را گفت: از لشكرهاى من چه ضعيف تر دانى؟ گفت: بار خدايا! تو عالم ترى و ليكن من از سراشك ضعيف تر هيچ نمى دانم. گفت: از ايشان كه را ضعيف تر دانى؟ گفت: سراشكان فلان دريا را. حق تعالى فرمود: بگو آن فرشته را كه بر ايشان موكل است كه يك در بر گشاى (4) از آن. او درى بر گشاد (5) از آن در؛ چندانى سراشگ بيرون آمد كه آفتاب و روى آسمان بپوشيد. نمرود گفت: چرا امروز آفتاب بر نمى آيد؟ ابراهيم گفت: لشكر خداى من رها نمى كنند. (6)

.


1- .نسخه ح: داد.
2- .روض الجنان، ج 4، ص 3.
3- .نسخه ح: من اش.
4- .نسخه ح: بر گشايد.
5- .نسخه ح: بكشاد.
6- .نسخه ح: نمى كند.

ص: 110

آنگاه آن سراشكان در ايشان افتادند و گوشت و خون ايشان بخوردند از آدميان و چهارپايان، الاّ استخوان نماند و نمرود هم چونين (1) در ايشان مى نگريد (2) و ايشان او را تعرض نرسانيدند. ابراهيم گفت: ايمان آرى؟ گفت: نه. خداى تعالى بفرمود سراشكى را تا لب زيرين او بكشت، او بخاريد. لبهاى او چندانى بيا ماهيد كه از دهن او باز افتاد. آنگه سراشك در بينى او رفت و به دماغ او رسيد و از دماغ او مى خورد تا آنگاه كه بزرگ شد، چندِ موشى. او آن ساعت (3) ساكن شدى كه چيزى (4) سنگى بر سر او مى زدى و هر كس كه خواستى كه او بر كرامتى كند، دستها بر هم نهادى و بر سر او زدى. (5) خداى تعالى او را در اين عذاب چهارصد سال بداشت؛ چنان كه چهارصد سالش در ملك داشته بود. آنگه هلاك شد و با عذاب خداى رفت. (6) علما خلاف كردند (7) در مولد ابراهيم عليه السلام. بعضى گفتند مولد او به سوس بود از زمين اهواز، و بعضى گفتند به زمين بابل بود، به دهى كه آن را كُوثى گويند، و بعضى گفتند به حدود كسكر بود، و بعضى گفتند به زمينى كه نمرود پادشاه بود. و بعضى دگر گفتند نجران (8) بود و پدرش با زمين بابل بود. و عامه علما بر آن اند كه ابراهيم عليه السلامدر روزگار نمرود بن كنعان زاد و از ميان مولد او و طوفان نوح هزار سال بود و از مولد او تا به خلق آدم سه هزار سال بود سيصد و سى و هفت سال؛ و نمرود از فرزندان سام بن نوح بود و هو نمرود بن كنعان بن سنجارين كوش بن سام بن نوح؛ و گفته اند بر همه زمين مالك شد. و در خبر است كه چهار كس بر همه زمين مالك شدند دو مؤمن و دو كافر. امّا دو

.


1- .نسخه ح: هم چون.
2- .نسخه ح: مى نكريستند.
3- .نسخه ح: ساعتى.
4- .نسخه ح: چيزى با سنكى.
5- .نسخه ح: زدندى.
6- .روض الجنان، ج 4، ص 6 _ 8.
7- .دنباله اين داستان، از اينجا، از روى نسخه خطى شماره 130 كتابخانه آستان قدس رضوى تنظيم شد.
8- .خ ل: به حَرّان. روض الجنان، ج 7، ص 344.

ص: 111

مؤمن: يكى سليمان بود و يكى ذوالقرنين و اما آن دو كافر: يكى نمرود و يكى بُخت نَصَّر، و نمرود اول كس بود كه تاج بر سر نهاد و در زمين تجبُّر كرد و خلق را با عبادت خود خواند و او را كاهنان و منجمان بودند و او را گفتند در اين سال مولودى بزايد كه دين اهل زمين بگرداند و ملك تو بر دست او بشود و هلاك تو بر دست او باشد. و بعضى دگر گفتند اين كسانى گفتند كه كتب انبياى پيشين خوانده بودند و در آنجا يافته بودند. اين معنى سُدّى گفت: نمرود شبى در خواب ديد كه ستاره اى بر آمد و چندان نور از او بتافت كه روشنايى آفتاب و ماه را غلبه كرد تا در او هيچ نور نماند. او بترسيد و از خواب در آمد. معبران و كاهنه را بخواند و اين خواب از ايشان بپرسيد. ايشان گفتند: اين خواب دليل كند بر آنكه در زمين تو، امسال مولودى بزايد كه ملك تو بر دست او بشود و هلاك تو و خانه تو به او باشد. نمرود بفرمود تا هر كودكى كه آن سال بزاد، او را بكشتند و بفرمود تا زنان آبستن را موكل بر كردند تا چون بزادند كودكانشان را بكشتند و بفرمود تا زنان را از مردان جدا كردند و موكلان بر ايشان گماشتند و هيچ رها نكرد كه مردى با زنى خلوت كند. محمد بن اسحاق گفت: مادر ابراهيم عليه السلام بالغ نبود مبلغ آنان كه ايشان را حمل باشد. پدر ابراهيم با او مواقعه كرد، او بار گرفت. كس برو وهم نبرد براى صغر سنش تا ابراهيم را بزاد در خفيه.

سدى گفت: نمرود در اين وقت كه اين حديث شنيد، از شهر برون آمد و لشكرگاه بزد و بفرمود تا مردان همه از شهرها برون آمدند و با او در صحرا فرود آمدند و هيچ كس را رها نكرد كه با شهر شود و پدر ابراهيم از جمله مقربان نمرود بود. روزى نمرود را حاجتى افتاد به شهر. بر هيچ كس اعتماد نداشت كه او را به شهر فرستد، جز پدر ابراهيم. او را بخواند و وصيت كرد و با او عهد كرد كه به شهر رود و

.

ص: 112

آن كار بكند و به خانه نرود و با اهل خود مواقعه نكند. او گفت: ايمن باش كه اين معنى نباشد. به شهر رفت و آن كار بكرد. آنگه با خود گفت: اگر بروم و نگاهى كنم كه تا احوال خانه چيست و برگردم. چون به خانه آمد و مادر ابراهيم را بديد، پرسيد، مالك نبود؛ نتوانست جز كه مواقعه كند. مواقعه كرد و او به ابراهيم بار گرفت و پوشيده همى داشت. چون مادر ابراهيم بار گرفت، كاهنان نمرود را گفتند: اى مولود امشب مادر به او بار بر گرفت. چون وقت وضع بود، مادر ابراهيم در شب به صحرا برون شد و بار بنهاد و ابراهيم را در خرقه پيچيد و در شكافى نهاد در كوه، و سنگى در پيش او نهاد و بيامد و پدر ابراهيم را خبر داد. آن جماعت نمرود را گفتند: آن مولود دوش از مادر بزاد. اگر روايت درست بود، اين گويندگان اين علم از كتب پيغمبران اوايل شناخته باشند، والا در نجوم و كهانت اين معنى نباشد. مادر ابراهيم در شبانه روزى يك بار بيامدى و او را شير دادى و باز گشتى. سدى گفت: چون حمل بر مادر ابراهيم پديد آمد، او را فرمود تا بر گرفتند و به زمين بردند ميان كوفه و بصره و در سردابى پنهان كردند او را و آنچه بايست از طعام و شراب معد كرد به نزديك او تا بار بنهاد آنجا. محمد بن اسحاق گفت: مادر، ابراهيم را بزاد و او را در غارى برد و بر آنجا بنهاد و سنگ در درِ غار نهاد و هر وقت بيامدى و او را شير دادى و تعهد كردى و از پدر پنهان كرد و پدرش را گفت: من كودكى مرده بزادم و آنجا دفن كردم. پدر طمع برداشت در آن. و ابراهيم را خداى تعالى مى پرورد در آن غار تا يك ماهه چون يك ساله و يك ساله چون ده ساله. چون پنج سال بر آمد، به شكل مردى شد و پدر را بگفت. پدر بيامد و او را بديد و شادمانه شد. اَبُورَوق گفت: چون مادر او را بزاد در غار پنهان كرد. هر وقت بيامدى او را يافتى

.

ص: 113

كه انگشتان خود را مى مكيد. يك بار گفت: من بنگرم تا اين كودك ازين انگشتان چه مى مكد. انگشتان او بمكيد. در يكى آب بود و در يكى شير و در يكى خرما و در يكى گاو روغن؛ تا آن گاه كه بباليد و بزرگ شد. يك روز مادر پيش او بود. مادر را گفت: خداى من كيست؟ گفت: من. گفت: خداى تو كيست؟ گفت: پدرت. گفت: خداى پدرم كيست؟ گفت: ندانم، پدرت داند. بيامد و پدرش را خبر داد. پدر بيامد و فرزند را بديد: ابراهيم عليه السلام گفت: يا پدر! خداى من كيست؟ گفت: مادرت. گفت: خداى مادرم كيست؟ گفت: منم. گفت: خداى تو كيست؟ گفت: نمرود. گفت: خداى نمرود كيست؟ گفت: پادشاهى است. گفت: همچون ماست؟ گفت: بلى. گفت: خداى او كيست؟ گفت: خاموش. آنگه از آن غار او را بيرون آورند در آخر روز، آفتاب فرو شده. گاو و گوسفند و شتر ديد. روى با شهر نهاد. گفت: پدر اين چيست؟ گفت: اين گاو و گوسفند و شتر است. گفت: لابد اين را چاره نيست از آنكه خالقى و آفريدگارى و روزى دهنده اى باشد و آفريننده اينان و روزى دهنده آن است كه چند سال مرا از انگشتان من روزى داد. ايشان در اين حال بودند. شب در آمدو ستاره بر آمد. او بر نگريد. آسمان ديد و ستارگان و پيش از آن نديده بود. ستاره بزرگ روشن ديد. گفتند: زهره بود و گفتند: مشترى بود. گفت: هذرابى. چون افول و غروبش بديد، آمد و غايب شد. بدانست كه آنچه حضور و غيبت بر او روا باشد، او خداى را نشايد. چون ماه را در جرم و نور و عظم بيش از او ديد، گفت: تا بنگرم تا او چيست؟ چون هم به علت او معلل بود و به درد او گرفتار، گفت: اين كار بيش از اين است. دليل دو شد و آنچه مظنون و متوهم بود، از حد صلاحيت به در آمد. به هر حال، به جز از اين چيزها الهى است و خدايى كه پروردگار من است و من جز از او بدو نرسم. بدو التجا كرد و از او يارى خواست و طلب هدايت و توفيق از او كرد. گفت: اگر خداى من مرا به من گذارد، من از خويشتن نخيزم و اگر مرا هدايت و لطف و ارشاد توفيق و اعداد تمكين و مواد

.

ص: 114

الطاف يارى ندهد، من فرو مانم و اين ميدان به سر نبرم و از اين بيابان جان به كناره برم. در اين بود كه سرهنگ و قايد خسرو سيارگان كه صبح صادق است، از مطلع خود سر بر آورد و گفت: اين حاجب و بيش رو نورانى باشد، اگر نور او از همه بيشتر بود. چون نگاه كرد بر اثر آن سپر زرين از فلك خود سر بر آورد و روى زمين را به نور خود منور كرد بر هر جاى و بقعه و خطه بتافت و هر جزوى از اجزاى عالم از او نصيبى يافت به جرم از همه مهمتر و به نور از همه بيشتر و به قدر از همه بلندتر. گفت: تا به اين نيز دستى بر آزمايم تا اين چه ذوق دارد. اين برآينده خداى من است. چون او نيز فرو شد و كبر جرم و علو قدر او را حمايت نكرد از اين آفت، بدانست كه هر چه از جنس او باشد، از شكل او باشد، مثل او باشد. از همه روى برگردانيد و گفت: من بيزارم از هر چه مشركان آن را بدون او مى پرستند از همه تبرا كرد. (1) ابراهيم عليه السلام (2) را از ساره فرزند نمى بود از آن روى كه او پير شده بود. و ابراهيم را دل در بندِ فرزند بود. او را كنيزكى بود _ اعنى ساره را _ نام او هاجر. كنيزكى جوان و پاكيزه بود، براى نگاهداشتِ دل ابراهيم، او را به ابراهيم داد. ابراهيم عليه السلام با او خلوت كرد. خداى تعالى او را اسماعيل بداد. از او چون اسماعيل حاصل آمد و نور محمدى در پيشانى او بود، ساره را از آن رشك آمد. حق تعالى گفت: اكنون اين را از اينجا ببر تا ساره ايشان را نبيند. او ايشان را به مكه برد؛ چنان كه برفت و آنجا بنهاد و برگرديد. حق تعالى خواست تا ساره را به آن احسان كه كرد، مكافات كند و آن رنج كه به دل او رسيد از آمدن اسماعيلْ هاجر را، آن را مرهمى كند. جبرئيل را فرستاد با چند

.


1- .روض الجنان، ج 7، ص 344 _ 350.
2- .داستان ابراهيم از اينجا از روى نسخه خطى شماره 81116378 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.

ص: 115

فرشته به اين بشارت و با هلاك قوم لوط. ايشان بيامدند و ابتدا به ابراهيم كردند [و بشارت او]. (1) در خبر است كه اين فرشتگان فراز آمدند. ابراهيم عليه السلام بر صورت اَمْردانى كه چشمها مانند ايشان نديده بود و سلام كردند با خوى خوش و بوى خوش و روى نكو و گفتند: يا خليل اللّه ! مهمان خواهى؟ گفت: چگونه نخواهم. ايشان را برگرفت و به خانه برد و بنشاند و ساره را گفت: مرا امروز مهمانان آمده اند كه در عمر خود از ايشان نكو روتر و نكو خوتر و خوش سخن تر نديده ام. براى ايشان طعام مى بساز. او گفت: وقت را، هيچ طعام حاضر نيست و هيچ گوشت نيست اينجا. گفت: مرا عِجلى هست كه آن را مى پروردم؛ چنان كه عادت آن كس باشد كه فرزند نداد. آن را دست حِنّا در بسته بود و زنگ و مُهرَك بر گردن بسته براى [دل ]ابراهيم عليه السلام بفرمود تا آن را بكشتند و بريان كردند بر تعجيل و پيش ايشان بردند.

ابراهيم عليه السلام بر عادت خود بنشست و سر در پيش افكند و گمان برد كه ايشان طعام مى خورند و ايشان خود طعام نمى خوردند. ساره از پس پرده، نگاه كرد. ابراهيم را بخواند و گفت: اين مهمانان تو طعام نمى خورند. ابراهيم بيامد و گفت: چرا طعام نمى خورند. گفتند: تو كار خويشتن راست دار كه ما كار خود مى كنيم ابراهيم با سر طعام شد. هم دگر باره ايشان طعام نخوردند. ابراهيم عليه السلام عند آن از ايشان بترسيد و گمان برد كه ايشان به او كيدى و مكرى در دل دارند. منكر شد آن را. در دل خود از ايشان ترسى يافت. ايشان چون بديدند كه ابراهيم از اين معنى انديشه ناك شد، گفتند: مترس كه ما فرشتگانيم و ما را به قوم لوط فرستاده اند. (2) گفتند: (3) اين را ببايد سوختن. گفتند: اين، مردى گفت نام او هينون. خداى تعالى

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 300.
2- .همان، ص 302.
3- .دنباله داستان از روى نسخه چاپى.

ص: 116

او را به زمين فرو برد و به زمين فرو مى شود تا به روز قيامت. آنگه نمرود بفرمود تا ابراهيم را بگرفتند و در خانه اى باز داشتند. و ايشان ساز آتش پيش گرفتند. حايطى بساختند، چون حظيره اى، و هيزمهاى سخت خشك در آنجا مى افكندند تا هر كس را كه حاجتى بودى يا بيمارى كه اميد داشت كه قضاى حاجت خود و صلاح بيمارى خود به تقرب و تبرك پشته هيزم بياوردند و در آنجا انداخت. محمد بن اسحاق گفت: يك ماه هيزم جمع مى كردند تا چندان جمع كردند كه از بالاى آن حظيره چون كوهى برفت. آنگه از جوانب، آتش در او نهادند تا در گرفت و سخت تيز شد؛ چنان كه مرغ در هوا نيارست پريدن. آنگه منجنيقى ساختند و بر بالا نهادند و ابراهيم را دست و پاى ببستند و به آنجا نهادند و در آتش انداختند. در خبر است كه همه اشيا از آن ضجه گرفتند، مگر جن و انس. فرشتگان گفتند: بار خدايا! تو را در زمين يك بنده موحد است؛ تمكين مى كنى تا او را به آتش بسوزند؟ ما را دستورى باشد تا او را نصرت كنيم؟ گفت: برويد و اگر از شما يارى خواهد يارى دهيد و اگر توكل كند، او را به من گذاريد. آن فرشته كه باران را موكل است، آمد و گفت: يا ابراهيم! اگر خواهى تا باران بر اين گمارم تا اين آتش فرو نشاند و تو را هيچ گزند نكند؟ گفت: نخواهم و آن فرشته كه موكل بود بر باد، بيامد و گفت: يا ابراهيم! اگر خواهى باد را گمارم تا اين آتش در عالم پراكنده كند. گفت: نخواهم، و اصناف فرشتگان آمدند هر كسى گفتند از ما يارى خواه. گفت: نخواهم، حسبى اللّه ؛ خداى بس است مرا. چون او را در پله منجنيق نهادند. گفت: اللّهم اَنْتَ الواحِدُ في السَّماءِ و اَنا الواحِدُ في الارضِ لَيْسَ في الاَرضِ اَحَدٌ يَعبدك غَيرى حَسبى اللّه و نِعم الوكيل. ابى كعب گفت: چون ابراهيم عليه السلام را به آتش مى انداختند: لا اِله الاّ اَنت سُبحانَك

.

ص: 117

رَبَّ العالَمين لكَ المُلكُ ولَكَ الحَمدُ لا شريكَ لَك. چون او را بينداختند جبرئيل در هوا به او رسيد و گفت: يا ابراهيم! هيچ حاجت هست تو را؟ گفت: اما به تو احتياج نيست. جبرئيل گفت: پس از خداى بخواه. گفت: مرا كفايت است از سؤال آنكه حال من مى داند. خداى تعالى وحى كرد به آتش كه اى آتش! سرد شو بر ابراهيم عليه السلام، سردى با سلامت. عبداللّه عباس گفت: اگر خداى نگفتى «بَرداً وَسَلاماً» . ابراهيم از سرما هلاك شدى. سدى گفت: فرشتگان بازوهاى ابراهيم گرفتند و او را آسان بر آن آتش نهادند. خداى تعالى چشمه آب عذب پيدا كرد و انواع ريحان از گل و نرگس رويانيد. كعب الاحبار گفت: آتش از ابراهيم هيچ نسوخت، مگر بندهايش خداى تعالى آتش بر حال و هيئت خود رها كرد جز كه گرما و سوختن از او بستد تا ابراهيم در ميان آتش مى بود. گِرد بر گِرد آن ريحان بود. اهل اخبار گفتند: هفت روز آنجا بود. منهال بن عمرو گفت: از ابراهيم پرسيدند كه چون بودى در آتش؟ گفت: در همه عمرم از آن خوش تر وقتى نبود مرا و در خبر مى آيد كه چون خداى تعالى گفت: «يا نارُ كُونِي بَرْداً وَسَلاماً» (1) هر آتش كه در دنيا بود، همه فرو برد. ابن سيار گفت: خداى تعالى فرشته سايه را بفرستاد بر صورت ابراهيم تا بر ابراهيم بنشست و با او حديث مى گفت تا متوحش نشود. جبرئيل بيامد و پيرهن از حرير بهشت بياورد و در او پوشانيد و گفت: خدايت سلام مى كند و مى گويد بدان كه آتش دوستان مرا نرنجاند.

و نمرود هيچ شك نكرد كه ابراهيم نمانده باشد. از كوشك خود نگاه كرد تا حال

.


1- .انبياء (21): آيه 69.

ص: 118

احيا و اماته

چيست؟ ابراهيم را ديد در ميان آتش نشسته و در پيش او چشمه آب و پيرامن او انواع رياحين؛ از آن به شگفت آمد و مردى ديگر ديد بر شكل او با او نشسته و آتش بر گرد ايشان بر آمده. ابراهيم را گفت: اين چه حال است؟ اين بوستان و اين مرغزار از كجا آمد؟ و اين رياحين و اين آب؟ گفت: خداى من پيدا كرد براى من اينجا. گفت: اين كيست كه با تو است؟ گفت: اين فرشته ظِلّ است. خداى تعالى او را فرستاد تا مرا به او انس باشد. نمرود گفت: بزرگ خداى است خداى تو كه با تو اين همه نعمت كرد و ليكن اى ابراهيم! گرد تو حصارى است از آتش؛ از آنجا بيرون توانى آمد؟ گفت: بلى. گفت: بيرون آى تا ببينم. ابراهيم عليه السلام از آنجا بيرون آمد و آتش به او هيچ زيان نكرد. نمرود گفت: يا ابراهيم! مرا مى بايد كه براى خداى تو قربانى كنم كه بس بزرگوار و كامكار خدايى است اين خداى تو. گفت: چه قربانى كنى؟ گفت: چهل هزار گاو قربان كنم براى او. گفت: قربان تو پذيرفته نباشد تا بر اين دين باشى كه هستى، جز كه با دين خداى من آيى. گفت: من مُلك خود و دين خود رها نكنم. اما قربان بكنم. اهل سير گفتند: ابراهيم را چون به آتش انداختند، شانزده ساله بود و چون اسحاق را قربان خواست كرد، اسحاق هفت ساله بود و چون ساره اسحاق را بزاد نود ساله بود و از پس ذبح اسحاق بيش از دو روز نماند. (1)

احيا و اماته (2) «وَ إِذْ قالَ إِبْراهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى» _ الآيه. بدان كه علما چند وجه گفتند در سبب سؤال ابراهيم عليه السلام از خداى تعالى احياى موتى. حسن بصرى و قتاده و

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 244 _ 247.
2- .از روى نسخه 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه فراهم شد.

ص: 119

عطا خراسانى و ضحاك و ابن جريج گفتند: سبب آن بود كه ابراهيم عليه السلام بگذشت به مرده اى از جمله دوابّ كه بعضى ازو در دريا بود و بعضى بر خشك. آنچه در آب بود، حيوان بحر ازو مى خوردند و آنچه بر خشك بود، حيوان برّ ازو مى خوردند. چون سباع برفتند، مرغان هوا ازو مى خوردند. ابراهيم عليه السلام گفت: بار خدايا! مى دانم كه تو قادرى بر آنكه اين را از شكم اين جانوران جمع كنى و لكن مى خواهم تا معاينه ببينم آنچه به دليل مى دانم. خداى تعالى او را بر سبيل تقرير گفت: ايمان ندارى به احياى موتى؟ او گفت: بلى، ايمان دارم، لكن تا دلم ساكن شود؛ يعنى آنچه به دليل مى دانم بر وجهى كه شك و شبهه را درو مجال است، به معاينه بينم و به صورت بدانم تا علمم چنان شود كه شبهه درو مجال نباشد. ابن زيد گفت: ماهى اى بود بزرگ، مرده، نيمه اى در دريا و نيمه اى بر خشك و دواب برّ و بحر ازو مى خوردند. ابليس ابراهيم را وسواس كرد. گفت: او را چگونه باشد اين را جمع كردن از بطون سباع و حواصل طيور و شكمهاى دوابّ بحر. ابراهيم سؤال كرد، گفتند او را: «أَ وَ لَمْ تُو?مِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي» (1) من وسوسة ابليس. بعضى دگر گفتند: چون ابراهيم عليه السلام با نمرود مناظره كرد و گفت: خداى من احيا و اماته كند، او گفت: من نيز احيا و اماته كنم؛ چنان كه شرح بر آن برفت. ابراهيم گفت: من نه اين خواستم كه زنده اى را بكشى و زنده اى را رها كنى؛ من آن خواستم كه خداى من مرده بى حيات را حيات دهد و زنده كند و زنده را جان بردارد، بى مماسه. نمرود گفت: تو ديده اى كه خداى تو مرده زنده كرده است؟ او نتوانست گفتن كه آرى كه نديده بود و خواست كه گويد، نه. عدول كرد از آن دليل به دليلى ديگر. پس از آن گفت: «رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى» 2 ، بار خدايا! مرا باز نماى كه

.


1- .بقره (2): آيه 260.

ص: 120

مرده چگونه زنده كنى؟ خداى تعالى گفت: «أَ وَ لَمْ تُو?مِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي» و لكن تا دلم ساكن شود. اگر پس ازين مرا با كسى مناظره باشد و مرا گويد تو ديده اى معاينه كه خداى تو مرده زنده كرده است. من به طمانينه بتوانم گفتن كه آرى و دلم به آن ساكن باشد. بعضى دگر گفتند نمرود او را گفت: اگر خداى تو مرده زنده نكند چنان كه تو گفتى و دعوى كردى، من تو را بكشم. او از خداى درخواست احياى موتى. خداى او را گفت: «أَ وَ لَم تُؤْمِنْ» ؟ گفت: «بَلى وَلكِنْ» تا دلم ساكن شود از خوف قتل. عبداللّه عباس و سعيد بن جبير و سدى گفتند: سبب آن بود كه خداى تعالى چون خواست ابراهيم را به خليل خود گيرد، ملك الموت را فرستاد به او تا او را بشارت دهد به خُلّت. ملك الموت بيامد و در سراى ابراهيم شد و ابراهيم حاضر نبود و او مردى غيور بود. چون ابراهيم باز آمد، مردى را ديد در سراى خود. آهنگ او كرد و او را گفت: تو از كجا درين سرا آمده اى بى دستورى خداوند سراى؟ ملك الموت گفت: مرا خداوند اين سراى فرستاد اينجا. او بدانست كه ملك الموت است. گفت: تو ملك الموتى؟ گفت: آرى. گفت: براى چه آمده اى؟ گفت: آمده ام تا تو را بشارت دهم به خُلَّت كه خداى تعالى تو را به دوست خواهد گرفت. ابراهيم گفت: كى؟ گفت: آنگه كه تو دعا كنى به دعاى تو مرده زنده كند. ابراهيم عليه السلام مدتى صبر كرد. آنگه خواست تا بداند كه وقت آن وعده رسيده. گفت: «رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ الْمَوْتى قالَ أَ وَ لَمْ تُو?مِنْ قالَ بَلى وَ لكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي» بالخلة. و لكن تا دلم بيارامد و ساكن شود به آنكه تو مرا خليل خود گرفتى. بعضى دگر گفتند: خداى تعالى وحى كرد به ابراهيم كه من در زمين دوستى خواهم گرفتن. ابراهيم عليه السلام گفت: بار خدايا! آن دوست تو را علامت چه باشد؟ گفت: آنكه بر دست او احياى موتى كنم. چون مدتى بر آمد، ابراهيم عليه السلام خواست تا بداند كه او آن خليل هست يا نه.

.

ص: 121

گفت: «رَبِّ اَرِنِى...» الآيه. (1) خداى تعالى او را گفت: چهار مرغ را بگير. مفسران خلاف كردند در آن مرغان. عبداللّه عباس گفت: طاووس بود و كركس و كلاغ و خروه (2) . مجاهد و عطاء بن يسار و ابن جريج گفتند: كلاغ بود و خروه و طاووس و كبوتر. ابو هريره گفت: طاووس بود و خروه و كبوتر و مرغى كه آن را غُرنوق گويند. (3) اهل اشاره گفتند: اختصاص اين مرغان از آن بود كه طاوس مرغى با زينت است و كلاغ مرغى حريص است و خروه شهوانى است و كركس دراز عمر است و كبوتر الوف است. گفتند: اين چهار مرغ را بگير با اين چهار معنى، و ايشان را بكش و بكشتن ايشان اين چهار معنى خود را بكش. (4) كركس را بكش و طمع از طول عمر بگير و طاووس را بكش و طمع از زينت دنيا ببُر و كلاغ را بكش و گلو[ى] حرص ببر و خروه را بكش و مرغ شهوت را پر و بال بشكن و كبوتر را بكش و الف از همه جهان بگسل. چون اين مرغان كه موصوفند هر يكى چيزى ازين معانى و در هر يكى يك معنى است. كشتن را شايند. 5 مفسران گفتند: خداى تعالى ابراهيم را فرمود كه چهار مرغ بگير و هر يكى را به چهار پاره كن و بر چهار كوه بنه. آنگه بخوان ايشان را تا منشان زنده كنم تا پيش تو آيند تا اشاره و تنبيه تو را بر آنكه من قادرم كه خلايق را از ارباع زمين كه مشرق و مغرب و شمال و جنوب است بر انگيزم و اين قول عبداللّه عباس است. و قتاده و ربيع و ابن اسحاق ابن جريج و سُدّى گفتند: آن مرغان را بكشت و پاره پاره كرد و مختلط كرد و به هفت قسمت كرد و بر سر هفت كوه نهاد و سرهايشان به

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 27 _ 29.
2- .خ ل: خروس، همان، ص 30.
3- .خ ل: [چهار معنى را در خود]. روض الجنان، ج 4، ص 30، پاورقى.
4- .روض الجنان، ج 4، ص 30.

ص: 122

انگشتان باز كرد، آنگه ايشان را بخواند، آن اجزاى پراكنده مختلط، ايشان ازين كوه به آن كوه و از آن كوه به اين كوه مى شد تا ملتئم شد و خداى تعالى حيات در ايشان آفريد و ايشان به تاختن پيش ابراهيم آمدند. ابراهيم عليه السلام [سرِ] هر يكى بر سر [تن] او نهاد و ايشان بپريدند. و در خبر است كه ابراهيم عليه السلام امتحان را، سر مرغى ديگر به تن ديگر مرغ مى نهاد، تن از آن دور مى شد و التيام نمى گرفت تا آنگه كه سر او بر تن او نهادى، آنگه التيام گرفتى. (1) پسران ابراهيم، و آن هشت پسر بودند. اسماعيل و مادرش هاجر بود، و اسحاق و مادرش ساره بود، و مَدين و مَداين و يَقشان و زمْران و يَشبق و سُتوح، و مادر اينان جمله قطورا بنت يقطن الكنعانيه بود. ابراهيم او را از پس ساره به زنى كرد و مهين فرزندان او اسماعيل بود و آنگاه اسحاق و آنگاه اينان بودند. (2)

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 37.
2- .همان، ج 2، ص 178.

ص: 123

اسماعيل ذبيح

اسماعيل ذبيحاما قصه ذبح بر اختلاف روايات در آن كه ذبيح كدام بود آن است كه چون خداى تعالى ابراهيم را فرزندى داد كه به دعا خواسته بود. چون مُترعرع شد و بباليد و به آنجا رسيد كه خداى تعالى گفت: «فَلَمّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ» (1) . و چشم ابراهيم بر او افتاد و ابراهيم او را به غايت دوست داشت. خداى تعالى خواست تا امتحان كند هر دو را. ابراهيم را به تسليم فرزند و فرزند را به تسليم جان. در خواب به ابراهيم بنمود كه اين فرزند را قربان كن، چنان كه گفت: «إِنِّي أَرى فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ» . چون اين معنى يك دو شب در خواب ديد، پسر را گفت: «يا بُنَىَّ» من در خواب چنان ديدم كه تو را مى كشتم. «فَانْظُرْ ما ذا تَرى» . بنگر تا چه رأى بينى؟ اهل اشارت گفتند: چون ابراهيم عليه السلامگفت: «إِنِّي أَرى فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ» پسر او را گفت: يا پدر! تو دعوى دوستى او مى كنى؛ آنگه بخسبى؛ لا جرم به اين تازيانه ات ادب كنند. تو مرا پدر، نه چون هر پدرى و من تو را پسر نه چون هر پسرى، اگر جان داشتمى از عرش تا ثراى همه در فرمان تو قربان كردُمى بى نظرى. مرا گويى: «فَانْظُر ماذا تَرَى» . اى از همه پدران بهتر و برتر! من تو را از همه فرزندان فروتر و كهتر. اين جواب تو امرى است از خداى اكبر؛ در اين باب مرا نيست هيچ توقف و نظر: «اِفْعَلْ ما تُؤمَر» . فرزند تن بداد و دل بنهاد و گفت: اى پدر! آنچه تو را فرموده اند، ببايد كردن كه ان شاءاللّه مرا از جمله صابران يابى.

.


1- .صافّات (37): آيه 102.

ص: 124

سدى گفت: ابراهيم عليه السلام تا به مقصد نرسيد، اين حديث با پسر نگفت. از خانه او را گفت: برخيز و رسن بردار تا برويم تا پاره هيزم كنيم. و گفتند: گفت: خيز تا برويم و براى خدا قربانى كنيم. كاردى بردار و رسنى. او كارد و رسن برگرفت. چون به مقصد رسيد پسر گفت پدر را، قربانت كجاست؟ گفت: «يا بُنَيَّ إِنِّي أَرى فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى» (1) . محمد بن اسحاق بن يسار گفت: ابراهيم عليه السلام به شام بود و اسماعيل و هاجر به مكه. هر وقت كه ابراهيم خواستى تا اسماعيل را ببيند، جبرئيل آمدى و براقى آوردى كه ابراهيم بر نشستى و بامداد برفتى از شام به مكه قيلوله كردى و نماز ديگر به شام آمدى. اين وقت كه اين خواب ديد، به عادت بر نشست و به مكه آمد و اسماعيل را بديد. او را يافت مُتَرعرع شده و به جاى آن رسيده كه ورا اميد داشت از آن كه قيام كند به عمارت خانه خداى و اقامت اركان حج و تعظيم حرمات. او را گفت پسر را كاردى و رسنى بردار كه به ميان اين كوه ها در رويم؛ باشد كه پاره هيزم جمع كنيم. اسماعيل كارد و رسن برداشت. چون به مقصد رسيدند، ابراهيم عليه السلامخواب با اسماعيل بگفت. اسماعيل گفت: عزازةً و كرامةً. آنگاه گفت: پدر را به اين رسن دست و پاى من استوار ببند تا اضطراب نكنم تا فرمان خداى تعالى به واجبى به جاى آرى و جامه از من دركش تا پاره اى از خون من بر تو نشود كه تو را ببايد آن را شستن و تا مادرم بيند رنجور دل شود و اين پيراهن خود در من پوش تا در بوى تو جان بدهم و بر من آسان آيد و كارد بر گلوى من سبك بران تا مرگ بر من آسان شود كه شدت مرگ سخت است و اگر بتوانى كردن يك امشب در اين صحرا توقف كنى و با پيش مادرم مرو تا باشد كه مرا فراموش كند كه هر چه به دو روز بر گذشت، كهن گشت و چون با نزديكى مادرم روى، او را از من سلام كنى و اين پيراهن بر اوى بر تا

.


1- .صافّات (37): آيه 102.

ص: 125

به يادگار من مى دارد. ابراهيم عليه السلام گفت: همچنين كنم. آنگه گفت: يا بُنَىّ نِعم العونُ اَنْتَ عَلى اَمر اللّه . نيك يارى تو مرا به فرمان خداى تعالى _ آنگه ابراهيم عليه السلام اسماعيل را بخوابانيد و روى او بر زمين نهاد و كارد بر آورد تا بر حلق بر او براند. از پس پشتش آواز آمد كه: «يا إِبْراهِيمُ * قَدْ صَدَّقْتَ الرُّو?يا» سدى گفت: خداى تعالى صفحه اى از مس بر حلق او زد تا كارد كار نكرد؛ چندان كه ابراهيم كارد مى ماليد، هيچ نمى بريد. از ضجارت، كارد از دست بيفكند، و به ديگر روايت آمد كه اسماعيل را به روى افكند و كارد بر قفاى او نهاد؛ چندان كه تيزى كارد مى خواست تا برو مالد، كارد بر مى گرديد او از آن تعجب فروماند. ندا آمد: «قَدْ صَدَّقْتَ الرَّؤيا» . و ذلك قوله: «فَلَمّا اَسْلَما» ؛ چون هر دو، يعنى پدر و پسر، تن بدادند و فرمان خداى را گردن نهادند، ابراهيم فرزند را تسليم كرد و اسماعيل جان را. «وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ» ، اى كَبَّه لِوَجْهه و او را بر روى افكند و... . (1) گفت: چون حال به اين جاى رسيد و ما ندا كرديم ابراهيم را كه اى ابراهيم! خواب راست كردى. شادمانه شد و شكر خداى بگذارد. آنگه گفت: ما چنين پاداشت دهيم نيكو كاران را. اين ابتلا و امتحانى بُوَد ظاهر كه ما كرديم ابراهيم و اسماعيل را. و گفتند مراد به بلا، نعمت است؛ يعنى اين فدا نعمتى بُوَد از ما بر ايشان و گفتند مراد بليه است كه غم و اندوه باشد... . و ما او را فدا كرديم به گوسفندى بزرگ و گوسفندى باشد كه كشتن را شايد... (2) عبداللّه عباس گفت: اين آن گوسفند بود كه هابيل بن آدم آن را قربان كرد. سعيد جبير گفت: براى آن عظيم خواند او را كه چهل خريف در بهشت چره كرده بود. مجاهد

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 214 _ 217.
2- .همان، ص 217.

ص: 126

گفت: براى آنش عظيم خواند كه مقبول بود. حسين بن الفضل گفت: براى آنكه از نزديكِ خداى بود. ابوبكر ورّاق گفت: براى آنكه از نسل گوسفندان نبود؛ به تكوين حاصل آمده بود و گفتند براى آنكه فداى بزرگوار بود. بيشتر مفسران گفتند: گوسفندى بود بزرگ نر، سُرودار، فراخ چشم، سبز چشم. حسن بصرى گفت: بزى بود كوهى كه از كوه ثبير فرود آوردند. ابراهيم عليه السلام چون آواز شنيد كه «يا ابراهيم!» روى باز كرد، جبرئيل ايستاده بود، سروى كبش به دست گرفته و گفت: خداى تعالى سلام مى رساند هر دو را و مى گويد من اين قربان قبول كردم و اين كبش براى فديه فرستادم. ابراهيم عليه السلام تكبير كرد و جبرئيل نيز تكبير كرد و كبش نيز تكبير كرد و ابراهيم عليه السلام او را به جاى اسماعيل خوابانيد و بكشت. عبداللّه عباس گفت: به آن خدايى كه جان من با مراوست كه سروى كَبْش ديدم در بدايت اسلام از خانه كعبه آويخته در زير ناودان خشك شده. چون اسماعيل را فدا آمد، ابراهيم عليه السلام او را در كنار گرفت و بوسه بر روى او مى داد و مى گفت اى پسر! خداى تو را به نُوى به من داد. آنگه با نزديك مادرش آورد و او را از اين حال خبر داد. مادر بگريست و گفت: يا خليل اللّه ! پسرك مرا بخواستى كشتن بى علم من؟ كعب الاحبار گفت و محمد بن اسحاق كه چون خداى تعالى ابراهيم را اين امر كرد و او فرزند را ببرد تا قربان كند، ابليس گفت اگر اين ساعت مرا بر آل ابراهيم عليه السلامظفر نباشد، هرگز نخواهد بود. اول بيامد و مادرش را گفت: اى بيچاره! بى خبرى از آنكه با فرزند تو چه معامله خواهد رفتن! گفت: چيست؟ گفت: پدر او را مى برد تا بكشد. گفت: برو محال مگوى كه او از آن رحيم و مهربان تر است كه فرزند خود را بكشد و در جهان كس باشد كه فرزند خود را بكشد؟ گفت: دعوى مى كند كه خداى مى فرمايد. گفت: چون خداى فرمايد، لابُدّ باشد از آنكه فرمان خداى به جاى بايد آوردن. ما رضا داديم و تسليم كرديم. از او آيس شد. بيامد پهلوى غلام، گفت: دانى

.

ص: 127

تا پدر تو را كجا مى بَرَد؟ گفت: نه. گفت: بخواهد كشتن. گفت: به چه علت و به چه جرم؟ گفت: چنين مى گويد كه خداى فرمود. گفت: فرمان خداى راست. رضينا بِحُكم اللّه و سَلَّمنا لاَمْرِه. از او نوميد شد. بيامد و ابراهيم را گفت: يا ابراهيم! شنيدم كه شيطان تو را در خواب، خيال فاسد نمود كه پسر را بكش. نگر تا فرمان شيطان نبرى ابراهيم عليه السلام بدانست كه او شيطان است. بانگ بر او زد و گفت: دور شو، اى دشمن خداى و او را براند. ابليس از او برگشت خائب و خاسر. (1) عبداللّه عباس گفت: ابراهيم عليه السلام به مشعر الحرام آمد تا پسر را قربان كند. شيطان بشتافت تا پيش او آيد. ابراهيم سابق شد. به جمره اولى آمد تا ابراهيم را تعرض كند. ابراهيم هفت سنگ به او انداخت. از آنجا برفت به جمره دويم. ابراهيم آنجا رسيد، او را ديد [هفت] سنگ ديگرش بينداخت. از آنجا برفت. به حجرة العقبة هفت سنگ ديگرش بينداخت. اين سنگ انداختن در اين مواضع از جمله مناسك حج شد. (2) او را نام نيكو ثناى جميل رها كريم در باز پسينان. تا به دامن قيامت اين قصه مى خوانند و بر ايشان ثنا مى كنند و صلات مى فرستند. سلام بر ابراهيم باد! ما چنين پاداشت دهيم نيكوكاران را كه ابراهيم از جمله بندگان مؤمن بود. (3)

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 218.
2- .همان.
3- .همان، ص 222.

ص: 128

الياس عليه السلام

الياس عليه السلامقوله: «وَ إِنَّ إِلْياسَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ» (1) . آنگه در قصه الياس گفت الياس از جمله پيغمبران است. عبداللّه مسعود و عكرمه گفتند: الياس، ادريس است و اسرائيل يعقوب و در مصحف عبداللّه مسعود چنين است: و اِنَّ اِدريسَ لَمِنَ المُرْسَلين. و باقى مفسران بر خلاف اين اند. گفتند: الياس پيغمبرى بود از بنى اسرائيل. عبداللّه عباس گفت او پسر عم اليَسَع بود و گفتند هو: الياس بن ياسين بن عيزار بن هارون بن عمران. محمد بن اسحاق گفت: هو الياس بن ياسين بن فيحاص بن العيزار بن هارون بن عمران. اهل سِيَر گفتند: محمد بن اسحاق بن يسار و جز او كه چون حزقيل از دنيا برفت، بنى اسرائيل پس ازو احداث كردند و عهدهاى خدا بشكافتند و تورات با پَسِ پُشت انداختند و اوامر خداى را فراموش كردند و روى به بت پرستيدن بنهادند و خداى تعالى پيغمبران را فرستاد از بنى اسرائيل به تجديد تورات فرستاد، نه به شرعى نو. و درين عهد پادشاهى بود نام او آجب. بت پرست بود و بتى داشت نام او بعل، بالاى او بيست گز و او را چهار روى بود و مُجَوَّف بود او. اوقاتى شيطان بيامدى و در ميان آن شدى و چيزى گفتى كه ايشان را تحريص كردى بر عبادت اصنام. و اين پادشاه زنى داشت نام ازبيل؛ مِن شَرِّ خَلْق اللّه و اَخْبَثِهِم، سخت فاحشه و ظالمه، و پادشاه اوقاتى كه به شهرهاى ديگر رفتى، او را بر جاى خود بنشاندى به

.


1- .صافّات (37): آيه 123.

ص: 129

خلافت. او بيرون آمدى به صورت مردان و بر تخت بنشستى و حكم كردى و كار گذاردى. و اين زن هفت شوهر را كشته بود به حيله و غيله، و او را هفتاد فرزند بود از اين شوهر و ديگر شوهران. و در همسايگى ايشان مردى صالح بود، بُستانكى داشت سخت نيكو و آبادان و ميوه هاى خوشش بود. هر وقت پادشاه با زن به تنزه به آن بستان آمدندى و بنشستندى و مُقام كردندى، از آن ميوه بخوردندى. يك روز زن گفت: اَيُّها المَلِك، اين بستان لايق ماست كه در ميان سرا و كوشكهاى ماست ازو ببايد ستدن. مَلِك گفت: نبايد كه مرد همسايه است و مردى بس صالح است و ظلم زشت باشد از پادشاه قوى بر رعيت ضعيف، و اجابت نكرد تا وقتى افتاد كه پادشاه غايب شد، اين زن خواست تا بستان از مرد به غضب فرو گيرد. بر و بهانه اى جست و گفت: تو پادشاه را دشنام داده اى و جماعتى را بياورد تا برو گواهى دادند [به دروغ] و به اين علت او را بكشت و بستان فرو گرفت. چون پادشاه باز آمد، خبر داد او را، انكار كرد و بسيار سخت. گفت: به گمانم كه شومى اين به روزگار ما برسد. خداى تعالى خشم گرفت براى آن مظلوم. الياس را به پيغمبرى به ايشان فرستاد و گفت برو و بگوى اين ظالمان را كه به اين خون ناحق كه ريختند، انتقام بكشم از شما، و تو را و زن تو را درين بستان هلاك كنم، چنان كه كسى بر شما رحمت نكند و دفن نكنند شما را و گوشت شما را دَد و دام بخورد و استخوانهاى شما بر روى زمين پوسيده گردد. و الياس بيامد و اين پيغام بُگزارد. مَلِك خشم گرفت، گفت: تو و هر پيغمبرى كه آمد، دروغ گفتيد و نه از قِبَل خداى آمديد و ما درين كه هستيم از عبادت اصنام و تَنَعّم جز بر هدايت و رِشاد نه ايم. الياس جواب داد او را. ملك خشم گرفت. خواست تا او را بگيرد و سياست فرمايد. الياس از ملك بگريخت و ازو روى باز گرفت و در كوهى شد بلند و در غارى پنهان شد و خداى را عبادت مى كرد هفت سال. [و] خداى تعالى او را از ايشان بپوشيد تا بِجَهد جهيد. او را طلب كردند نيافتند. الياس پس از آن بر ملك دعا كرد و گفت: بار

.

ص: 130

خدايا! او را مبتلا كن به بلايى كه از من مشغول شود و ملك پسرى داشت كه جهان به روى او ديدى و او را بر جان خود بنگريدى. خداى تعالى آن پسر را بيمارى داد سخت و ملك مشغول شد و دعا و تضرع مى كرد به آن بت كه بعل نام بود، و سود نداشت و چهار صد مرد بودند كه خدمت بتخانه كردندى. ايشان را گفت: همانا اين بعل را از ما ملال است. شما را ببايد رفتن به ولايت شام و از بتان ديگر درخواستن و دعا كردن تا باشد كه اين پسر شفا يابد. آن چهار صد مرد از شهر بيرون آمدند و به بُنِ آن كوه فرود آمدند كه الياس آنجا بود. الياس چون از ايشان خبر يافت، برخاست و فرود آمد و روى به ايشان نهاد و ايشان را وعظى سخت بگفت و به خداى بترسانيد و گفت: برويد و پادشاه را بگوييد كه اين بيمارى پسرت از دعاى من است و شفاى او به امر خداى من است. ايمان آر تا خداى او را شفا دهد و مُلك بر تو نگه دارد و خداى تعالى ترسى عظيم از الياس در دل ايشان افكند و دست ايشان ازو كوتاه كرد. ايشان به شهر رفتند و پادشاه را خبر دادند او گفت: [اى عجب!] مدتهاست كه من در طلب اويم و برو ظفر نمى يابم و شما او را بديديد تنها و شما چهار صد مرد بوديد، او را نگرفتيد و پيش من نياورديد. گفتند: ايها الملك، ندانى كه ازو ما را چه هيبت در دل آمد و ما را شتاب بود تا از او بجهيم. پادشاه لشكر فرستاد، آمدند و طلب كردند؛ نيافتند. آنگه گفت: انديشه اى كردم. ما به قوت با الياس بر نياييم؛ كار او را به حيله بايد ساخت. پنجاه مرد را بخواند و با ايشان عهد كرد كه بروند و او را آواز دهند و اظهار اسلام كنند بر او و ذمّ مَلِك كنند؛ تا باشد كه روى به ايشان نمايد او را بگيرند. ايشان آمدند تا به آن كوه و اين معنى آواز دادند و بگفتند. الياس متردّد شد كه روى ايشان نمايد يا ننمايد. آخر گفت: بار خدايا! اگر با من غدرى در دل دارند، هلاك بر آر اينان را، و الا مرا به ايشان نماى. در حال آتشى ببايد از آسمان و ايشان را بسوخت. الياس بدانست كه ايشان به غدر آمده بودند تا همچنين سه گروه بيامدند

.

ص: 131

و هلاك شدند به دعاى الياس. وزيرى داشت اين ملك، سخت صالح و مؤمن و ايمان پنهان داشتى و ملك ازو دانست جز كه او را نمى آزرد از آن كه مشفق و صالح به كار آمده بود. او را گفت: تو را تنها ببايد رفتن و الياس را بفريفتن؛ باشد كه به قول تو فرود آيد. وزير بيامد و الياس را آواز داد. الياس آواز او را بشناخت؛ بيرون آمد و يكديگر را در كنار گرفتند و بگريستند و بسيار حديث كردند و احوال معلوم كرد الياس را. گفت: يا رسول اللّه ! اگر خواهى در خدمت تو باشم و اگر فرمايى بروم به جاى ديگر كه ايمن باشم بريشان كه مرا متهم مى دارند. خداى تعالى وحى كرد به الياس كه بفرماى او را تا با تو باشد و از اينجا برويد، هر جا كه خواهيد كه شما را از چشم ايشان بپوشم و دست ايشان از شما كوتاه كنم و اين طاغى را به نفس خود مشغول كنم و پسرش را جان بردارم تا او به مصيبت پسر از شما مشغول شود. آن روز پسر ملك بمرد و ملك در خاك نشست و رسم تعزيت اقامت كرد والياس و آن مرد مؤمن بيامدند و به خانه زنى از بنى اسرائيل آمدند: مادر يونس بن مَتّى، و او را شوهر نمانده بود و يونس را مى داشت و مى پرورد و مراعات مى كرد. چون الياس را ديد، به او مستأنس شد و الياس آنجا مدتى مقام كرد. آنگاه برخاست و با جاى خود رفت و آن زن را نشان داد و گفت: من فلان جايم. اگر تو را كارى پيش آيد و به من حاجت باشد، آنجا آى به طلب من. چون او برفت بس برنيامد كه يونس بيمار شد و فرمان خداى به او رسيد و زن رنجور دل شد و بى صبر و بى عقل گشت برخاست و به نزديك الياس آمد و او را خبر داد. الياس او را تعزيت داد. زن گفت: من نه به آن آمده ام تا تو مرا تعزيت گويى. من آمده ام تا تو با من بيايى و دعا كن تا خداى تعالى او را زنده كند. الياس گفت: بدان كه من بنده مأمورم؛ مرا نباشد كه اين كنم جز به فرمان خداى تعالى. خداى تعالى وحى كرد بدو كه برو دعا كن تا من او را زنده كنم. او بيامد. يونس را دفن نكرده

.

ص: 132

بودند. الياس دعا كرد. خداى تعالى به دعاى او يونس را زنده كرد و الياس باز گشت. چون مدتى به اين بر آمد، الياس دلتنگ شد. در خداى تعالى ناليد؛ گفت: بار خدايا! دانى كه مرا بيش از اين صبر نماند. اگر مصلحت دانى، مرا با پيش خود بر. حق تعالى گفت: اين مخواه از من كه صلاح نيست. گفت: بار خدايا! چون اين نكنى، دعاى من در اينان اجابت كن. گفت: اين يكى بكنم. چه دعا مى كنى؟ گفت: بار خدايا! دعا خواهم كرد تا هفت سال باران نيايد ايشان را. حق تعالى گفت: من رحيم ترم بر بندگان. گفت: پنج سال. گفت:نه. گفت: سه سال. گفت: رواست. گفت: دعا كن سه سال باران باز گيرم از ايشان و جز به دعاى تو ايشان را باران ندهم. چون حق تعالى باران باز گرفت از ايشان، مجهود شدند و همه چهار پايان ايشان بمردند و بسيار مردم از ايشان بمرد. الياس گفت: بار خدايا! روزى من از كجا باشد؟ گفت: من مرغى را مُوَكّل كنم بر روزى تو تا از زمينى ديگر تو را روزى آورد به مقدار كفايت تو. و در آن شهر حال به جايى رسيد كه مدتها بگذشت كه كس نان نديد و الياس هر وقت متنكر به شهر در آمدى و برفتى و نان و توشه با خود داشتى. اگر وقتى در شهر بوى نان شنيدندى، گفتندى: الياس اينجا گذشته است. عبداللّه عباس گفت: در اواخر اين سالها، الياس به زنى پير بگذشت. او را گفت هيچ طعامى هست با تو؟ گفت: قدرى آرد هست مرا و پاره اى روغن زيت. از آنجا طعامى ساخت، براى الياس آورد. او از آن طعام بخورد و دعا كرد او را به بركت خداى تعالى آن خمهاى او پر از آرد كرد و روغن زيت. و الياس از آنجا بگذشت به خانه زنى آمد كه او را پسرى بود نام اليَسَع بن اُخطوب و اين پسر او از قحط رنجور شده بود و عجوز او را به خانه برد و پنهان كرد او را؛ او دعا كرد، خداى تعالى اليَسَع را عافيت داد. مادر و پسر به او ايمان آوردند و اليَسَع با او برفت و الياس پير شده بود و اليَسَع جوان بود. خداى تعالى وحى كرد با الياس كه يا الياس! مدت به سر آمد و خلقى بسيار هلاك شدند. الياس گفت: بار

.

ص: 133

خدايا! تا من دعا كنم. آنگه بيامد و قوم را گفت ديديد كه خداى من با شما چه كرد از قحط و جوع؟ اكنون ايمان آريد تا من دعا كنم تا اين قحط بردارد از شما. گفتند: نكنيم. گفت: اكنون برويد و بتان را حاضر كنيد و دعا كنيد. اگر اجابت كنند و شما را باران دهند، من دست از دعوت شما بردارم، و الا من پس از آن دعا كنم تا خداى تعالى باران دهد و نعمت و قحط بردارد. گفتند: نيكو گفتى. برفتند و بتان را بياوردند و بسيار تضرع كردند. باران نيامد. گفتند: تو دعا كن. او دعا كرد. خداى تعالى باران فرستاد و قحط برداشت و نعمتى بسيار بداد. عهد بشكستند و وفا نكردند و ايمان نياوردند. خداى تعالى الياس را گفت: از ميان ايشان بيرون رو كه وقت هلاك ايشان است و به فلان جاى رو و آنچه بينى، برو نشين و مترس از او. او و اليسع به آنجا رفتند خداى تعالى فرموده بود. اسبى را ديد از آتش. الياس بجست و بر پشت اسب نشست و آن اسب در هوا شد. اليسع گفت: مرا چه بايد كردند؟ او گليمى داشت. انداخت و گفت: تو در زمين خليفه منى تا خداى تعالى فرمانى نو فرستادن و خداى تعالى الياس را دو پر داد تا در هوا مى پرد و اگر خواهد به قدم مى رود. و حاجت طعام و شراب از او برداشت. او انسى است ملكى و ارضى است سمائى و خداى تعالى دشمنى مسلط كرد بر ايشان تا آن پادشاه و زنش را بكشت و ايشان را در آن بستان انداخت تا سباع ايشان را بخوردند و قوم او را بكشت و خداى تعالى پس از او، اليَسَع را به پيغمبرى بفرستاد به بنى اسرائيل و قوم بسيار به او ايمان آوردند و او با عباى نبوت قيام مى نمود، تا آنگه كه خداى تعالى او را با پيش خود برد. (1) سعيد بن ابى سعيد البصرى روايت كرد از علاء البجلى از زيد مولى

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 234 _ 231.

ص: 134

عون الطفاوى از مردى از اهل عقلان (1) كه او گفت: به اردن مى رفتم؛ وقت گرم گاه مردى را ديدم او را گفتم: يا هذا! تو كيستى؟ جواب نداد. بار ديگر پرسيدم. گفت: من الياسم. گفت: لرزه بر اندام من افتاد كه بر جا مرا قرار نبود. گفتم: به خداى بر تو كه دعا كن تا خداى تعالى اين رعد از من بردارد تا من سخن تو بتوانم شنيدن. او دعا كرد. من ساكن شدم. در آن دعا هشت نام خداى بگفت: «يا بَرُّ يا رَحيم يا حَنّان يا مَنّان يا حَىُّ يا قَيّوم»، و دو نام به سريانى گفت كه ندانستم و دست بر ميان دو كتف من نهاد؛ چنان كه بَرد و خنكى و راحت آن تا به دست من برسيد. او را گفتم: يا رسول اللّه ! وحى آيد به تو؟ گفت: تا خداى تعالى محمد را بفرستاد، مرا وحى نيامد. او را گفتم: امروز چند پيغمبر زنده اند؟ گفت: چهار: دو در آسمان و دو در زمين. در آسمان: عيسى و ادريس، و در زمين من و خضر. گفتم: ابدال چندند در زمين؟ گفت: شصت مردند، پنجاه از عريش مصر تا كنار فرات باشند و دو مرد به مصيصه و دو مرد به عقلان 2 . (2)

.


1- .2. خ ل: عسقلان. روض الجنان، ج 16، ص 231.
2- .روض الجنان، ج 16، ص 231 _ 233.

ص: 135

. .

ص: 136

لوط

لوط (1)اما لوط، فهو لوط بن هاران بن تارخ و او پسر برادر (2) ابراهيم عليه السلام و قوم او اهل سَدوم بودند و آن چنان بود كه لوط با عمش ابراهيم عليهماالسلام از زمين بابل بيامدند تا به شام روند. ابراهيم به فلسطين فرود آمد و لوط را به اردن فرود آورد. خداى تعالى او را به اهل سَدوم فرستاد. (3) محمد بن اسحاق گفت: سبب اين آن بود كه مردمان اهل ميوه و درختان و رزان بسيار بودند و غُرَبا از نواحى آمدندى وايشان را رنجه داشتندى. ابليس بيامد و بر صورت پيرى و ايشان را بگفت: اگر خواهيد كه شما از اين مردمان برهيد، شما را چنين معامله بايد كردن با ايشان. گفتند: بكنيم چون مردم از حد ببردند، ايشان گفتند: بيازماييم. هر كجا در ميان آن قوم كودكى صبيح الوجه بودند يا غلامى با او، اين معامله مى كردند تا معتاد شدند برين. حسن بصرى گفت: ايشان اين معنى جز با غريبان نكردندى. كلبى گفت: ايشان را اين عمل، ابليس آموخت كه بيامد بر صورت مردى [امردى] و ايشان را به خود استدعا كرد تا ايشان اين معنى بكردند و دلير شدند بر ديگران. چون اين معنى در ميان ايشان بسيار شد، آسمان و زمين عجيج كرد با خداى تعالى و عرش نيز. خداى تعالى بر ايشان از آسمان سنگ فرستاد و ايشان را به زمين فرو برد. (4)

.


1- .اين داستان از روى نسخه خطى شماره 81116378 مجلس ملى شوراى ملى تنظيم شد.
2- .در متن نسخه «پسر ابراهيم» آمده و قياساً تصحيح شد.
3- .روض الجنان، ج 8، ص 286.
4- .همان، ص 287.

ص: 137

چون لوط بر ايشان انكار كرد، ايشان جواب اين دادند و جواب ديگر نداشتند كه به آن رفع لوط و رد سخن او كنند، جز آنكه گفتند: اينان را از شهر خود بيرون كنيد كه اينان مردمانى اند متطهر و متبرز و متكلف طهارت و نزاهت. (1) گفت: ما برهانيديم او را و اهلش را. مراد به اهلش دو دختر اويند، على قول بعض المفسرين و نام يكى زعورا بود و نام يكى مرنيا، و دگر مؤمنان گفتند مراد مؤمنانند، مگر زنش كه از جمله غابران بود. (2) ببارانيديم بر ايشان بارانى از سنگ. خداى تعالى پس از آنكه آن دههاى ايشان برگردانيد، سنگ بر ايشان بباريد. (3) در بعضى تفسيرها مى آيد كه مجادله ابراهيم آن بود كه گفت: اگر در اين شهرهاى لوط پنجاه مرد مسلمان باشند، ايشان را نيز هلاك كنيد. گفتند: نه. گفتند: اگر چهل باشند. گفتند: نه...همى تا با ده آمد. ايشان گفتند: نه. گفت: پس نه لوط درميان ايشان است. جواب دادند كه: «نَحْنُ أَعْلَمُ بِمَنْ فِيها لَنُنَجِّيَنَّهُ وَ أَهْلَهُ» . ابن جريج گفت: در آن شهرهاى قوم لوط چهار هزار هزار مرد بودند. گفت: چون رسولان ما به لوط آمدند، وهمناك شد به آنها و دستش به تنگ رسيد و اين عبارتى است از آنكه چاره ندانست حيله نيافت و در آن كار دست نتوانست زدن و او براى آن دلتنگ شد كه ايشان بر صورت اَمردانى بودند كه در زمين كس به جمال ايشان نبود و لوط عليه السلامخُبث عمل قوم خود را شناخت؛ بر ايشان بترسيد از آن ظالمان. عمرو بن دينار گفت: پيش از قوم لوط هيچ مرد با مرد موافقت نكرد و در حيوانات گفته اند هيچ نيست كه نر با نر قربت كند. قتاده و سدى گفتند: آن فرشتگان عليهم السلام از نزد ابراهيم عليه السلام بيامدند و روى به

.


1- .روض الجنان، ج 8 ، ص 288.
2- .همان، ص 289.
3- .همان، ص 290.

ص: 138

شهرهاى قوم لوط نهادند و آن پنج ده بود: سَدوم و عاصورا (1) و داروما و صوائيم (2) . اين چهار دِه كافر بودند و دِه پنجم صعد بود و اهل او به لوط ايمان داشتند آنان را هلاك نكردند. چون بيامدند لوط را در زمينى از آن خود يافتند كه كارى مى كرد. بَرِ او فراز شدند و او ايشان را نشناخت كه بر صورت بشر بودند و او را گفتند: ما به مهمان تو آمده ايم و چون ايشان را ديد و حسن جمال ايشان. دلتنگ شد بر ايشان از جهت قوم كه او قوم خود شناخت و قوم به او شرط كرده بودند كه هيچ غريب را به مهمان به خانه نيارد تا مهمانى ايشان كنند و آن معنى از فاحشه ايشان را روان باشد. لوط ايشان را در قفا گرفت و خداى تعالى ايشان را گفته بود تا لوط چهار بار بر ايشان گوائى بدهد ايشان را هلاك مكنيد. چون در راه مى رفتند، لوط به ايشان نگريد. گفت، نيك مى دانيد كه اين دهها و شهرها چه جاى است. گفتند: چه جاى است؟ گفت: بترين جاى است كه در زمين نيست به فساد اهلش و در همه زمين از اين مردمان مفسدتر و پليدتر نيست. اين معنى چهار بار باز گفت. لوط ايشان را بياورد به راهى كه كس ايشان را نديد به بى وقتى و در خانه بد و كس ندانست مگر مردمان سراى لوط كه زن لوط ايشان را بديد. بيرون آمد و قوم را گفت: خبر داريد كه در سراى لوط مهمانانى آمده اند كه چشمها به جمال ايشان آدمى نديده است. ابو حمزة الثمالى گفت: علامت از ميان زن لوط در دلالت بر اضياف آن بود كه كس فرستادى و قوم را گفتى: هَيّئوا لَنا عِلجاً؛ براى ما علجى بسازيد و علجى خر وحشى باشد. اين كنايت بود به نزديك ايشان از دعوت با فاحشه و اين كنايت تا امروز مانده است به زبانى كه ميان اين قوم باشد آن را كه با او اين معامله روا دارد او را علج مى خوانند.

.


1- .خ ل: غاضورا. روض الجنان، ج 10، ص 308.
2- .خ ل: دادوما و صواهم. روض الجنان، ج 10، ص 308.

ص: 139

در خبر مى آيد كه مَسَخَهااللّه عِلجاً؛ خداى او را مسخ كرد و با خرى كرد او را و به روايت ديگر آن است كه دختر لوط عليه السلام از خانه بيرون آمد تا آب گيرد. چون از شهر به در آمد، اين فرشتگان را ديد بر صورت امردان به جمال. ترسيد از آن حال و برفت و پدر را خبر داد. لوط عليه السلام بيامد و ايشان را به خانه آورد. چون قوم خبر يافتند از احوال ايشان، بيامدند و به درِ سراى لوط آمدند. لوط عليه السلام چون خبر يافت از ايشان، گفت: اين آن است كه من ترسيدم و از آن دلتنگ مى بودم از آن. (1) چون قوم بشنيدند، آهنگ سراى قوم لوط بودند [كردند] و گرد سراى بگرفتند، و لوط عليه السلام به درِ سراى ببست. (2) و پيش از آن سيئات مى كردند، يعنى آن فواحش كه ايشان بدان مشغول بودندى، بيامدند و بر لوط الحاح كردند كه اينها را از سراى بيرون كن و ايشان را لابه كرد گفت: برويد. مرا بى حرمت مكنيد. اى قوم! اين دختران من اند. (3) آنگه در وعظ گرفت ايشان را، گفت: از خداى بترسيد و مرا در اذلال و اهانت مكنيد و رسوا مكنيد مرا در مهمان من. در ميان شما هيچ مردى صالح نيست؟ محمد بن اسحاق معنى آن است كه در ميان شما هيچ مردى نيست كه امر به معروف كند و نهى از منكر؟ (4) لوط عليه السلام به انواع تضرع و شفاعت با ايشان گفت: و ايشان از بيرون سرا[ى] ابا مى كردند و قبول نمى كردند و نكاح دختران عرضه مى كرد؛ نمى پذيرفتند و گفتند: ما را به دختران تو هيچ حاجت نيست و رغبت، و تو دانى كه مطلوب ما چيست و راحت مى بايد. او چون از آن فرو ماند و بدانست كه شفاعت قبول نخواهند كردن، گفت: اگر

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 307 _ 310.
2- .همان، ص 310.
3- .همان.
4- .همان، ص 311.

ص: 140

چنان كه مرا به شما قوتى و روزى باشد شما را منع توانم كرد، بكنم. (1) فرشتگان چون جزع لوط ديدند و در ماندگى او و تعزر او و تغلب آن ظالمان. گفتند: يا لوط! رها كن ميان ما و ايشان كه ما رسولان خداييم. ايشان به تو نرسند و به تو هيچ نتوانند كردن. لوط عليه السلام در بگشاد و ايشان آهنگ فرشتگان كردند. جبرئيل عليه السلاماز خداى دستورى خواست در عذاب و هلاك ايشان و دستورى يافت. برخاست بر آن صورت كه او هست و پرها افروخت و او دو پر داشت منظوم به انواع جواهر و ويواقيت، و او روشن دندان، پهن پيشانى، بزرگ سينه، سپيد روى، سبز پاى بود. و يك پر بر روى ايشان زد، همه را كور كرد. ايشان بانگ داران از سراى بيرون آمدند با چشمهاى كور. هيچ گونه راه نمى ديدند. مى گفتند: يا لوط با ما مدارا كن تا فردا. ما فردا كار تو بسازيم. قومى جادوان را در سراى آورده، تا ما را به سحر كور كردند. ما تو را كار سازيم فردا. لوط عليه السلام گفت: اينان مرا رنجه دارند. فرشتگان گفتند: ما ايشان را به آن نگذاريم كه تو را رنجانند. گفت: موعد هلاك اينان كى است؟ گفتند: وقت صبح. گفت: دير باشد. گفتند: صبح نزديك نيست؟ و تو اى لوط! برو و اهلت را ببر به شب، و نبايد كه كسى از شما باز پس نگرد. (2) و بهرى گفتند مجاز است و كنايت از آنكه انديشه ايشان مدارى و بر ايشان و هلاك ايشان دل تنگ مدارى، مگر زن تو كه آنچه به ايشان رسد، به او نيز خواهد رسيدن كه او كافر است همچو ايشان. گفتند لوط عليه السلام چون از شهر بيرون آمد، زن را با خويشتن بيرون آورد و گفتند: زن را رها كرد آنجا و بيرون نياورد. آنگه قوم را گفت: نگر تا باز پس ننگريد كه جبرئيل

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 312.
2- .همان، ص 313.

ص: 141

مرا گفت: بگو تا باز پس ننگرد؛ چه آنكه باز پس نگرد، عذاب به او رسد و ايشان برفتند چون از شهر بيامدند پاره هدّه اى عظيم بشنيدند. كس باز پس ننگريد، مگر زن لوط كه او باز پس نگريد و گفت: وا قَوْماه! و بر ايشان تأسف خورد. سنگى بيامد و بر سر او آمد و او را هلاك كرد. درست تر آن است لوط عليه السلام زن را با خود نياورد، چه دانست كه او كافره است و لابد هلاك شود و لوط اين حمايت نتوان كردن. آنگه فرشتگان گفتند: موعد عذاب ايشان وقت صبح است. چون لوط استبطا كرد، ايشان گفتند: چه تعجيل است؟ صبح نزديك نيست! چون صبح برآمد و فرمان خداى در آمد، آن دهها را زير [و زبر] كرديم. جبرئيل را امر كرد با هلاك آن. او بيامد و گوشه پر فرو كرد و اين پنج شهرستان را و به روايت ديگر آن هفت شهرستان بود، از بيخ بر كند و بر پر گرفت و در هوا چندانى ببرد تا آواز مرغان و سگان ايشان، اهل آسمان دنيا بشنيدند. آنگه برگردانيد و بريخت. (1) و بر ايشان بارانيديم سنگها. گفتند: خداى تعالى پس از آن بفرمود تا سنگ بر ايشان بباريد. بعضى ديگر گفتند: سنگ بر ايشان بباريد (2) و اِنَّما بر آنان آمد كه ايشان به شهرها و سفرها و راهها رفته بودند تا در خبر است كه مقاتل سليمان گفت: از مجاهد پرسيدم كه از قوم لوط كسى بماند؟ گفت: نه، مگر يك مرد كه چهل روز بماند. گفت: چگونه؟ گفت: در حرم بود به مكه. سنگى بيامد تا بر او آيد. فرشتگان رد كردند و گفتند: برو كه او در حرم است و آنكه در حرم، ايمن بود. سنگ برفت و بيرون حرم در هوا بايستاد تا مرد از پس چهل روز برون آمد. سنگ بر او آمد و او را بكشت. ابو سعيد خدرى گفت: آنان كه عمل قوم لوط كردند، سى و اند مرد بودند به چهل نرسيدند. خداى تعالى چهار هزار هزار مرد را هلاك كرد؛ براى آنكه امر

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 314.
2- .خ ل: نباريد.

ص: 142

معروف و نهى منكر نكردند. (1) ابوبكر عباس (2) گفت كه باقر را عليه السلام پرسيدم كه خداى تعالى زنان را به گناه مردان بگرفت در عهد لوط؟ گفت: نه؛ چنان كه مردان به مردان مشغول بودند، زنان به زنان مشغول بودند. قوله حجارة من سجيل مفسران در آن خلاف كردند. بعضى گفتند سنگى بود اولش سنگ و آخرش گل و اين قول مجاهد است. عبدللّه عباس و وهب و سعيد جُبَير گفتند: لفظ مُعرَّب است؛ يعنى سنگ و گل. حسن گفت: اصل او گل بود و طين خداى تعالى سنگ گردانيد آن را. ضحّاك گفت: آجر بود... . (3)

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 316.
2- .خ ل: ابوبكر عياش. همان.
3- .روض الجنان، ج 10، ص 316.

ص: 143

يعقوب و يوسف

يعقوب و يوسف (1)اهل علم سير گفتند ابتداى قصه يوسف و يعقوب آن بود كه در سراى يعقوب درختى بود. هر گه كه يعقوب را پسرى آمدى، از آن درخت شاخى برآمدى و با آن پسر مى باليدى. چون پسر بزرگ شدى، شاخ بزرگ شاخ بودى و قوى گشته، پدر آن بگرفتى و به او دادى و گفتى: اين چوب تو راست و عصاى تو است كه با تو زاد و رُست و بباليد تا آنگه يوسف آمد؛ او را از آن درخت هيچ شاخ نرُست. چون يوسف بزرگ شد، برادران او هر يك چوبى و عصايى داشتند و ايشان دَه بودند و يوسف يازدهمين بود و بنيامين (2) دوازدهمين بود. يوسف گفت: اى پدر! برادران مرا هر يكى چوبى هست و مرا نيست؛ چرا چنين آمد؟ از خداى براى من چوبى بخواه از بهشت. يعقوب دعا كرد. خداى تعالى جبرئيل را فرستاد با عصايى از چوب بهشت، گفت: اين به يوسف ده. يعقوب آن چون بستد و آن چوبى بود از زبرجد سبز. شبى يوسف عليه السلام در خواب ديد كه آن عصاى خود بر زمين فرو زدى و برادران او بيامدندى و عصاهاى خود به زمين فرو زدندى. عصاى او بلند شدى و برگ بياوردى و شاخها بياوردى و برگ بگستردى و سر در اعنان آسمان كشيدى. عصاى برادرانش به جاى خود ماندى. ناگاه بادى بيامدى و عصاهاى برادرانش از بيخ بر كندى و در دريا انداختى و عصاى او از جاى

.


1- .اين داستان از روى نسخه خطى شماره 2035 كتابخانه مدرسه عالى سپهسالار تهيه و آماده چاپ گرديد.
2- .در متن: «ابن يامين و بنيامين» آمده.

ص: 144

خود بماندى. از خواب درآمد ترسيده، پدر گفت: چه بود تو را اى فرزند من و اى قُرَّةُ العَيْنِ من!؟ او اين حديث با پدر گفت. برادران بشنيدند و ازو حِقد و كينه در دل گرفتند و گفت اى پسر راحيل عجب خوابى ديده اى! همانا تو سيد خواهى بودن و ما بندگان تو و كار تو بلند شود و غالب شود بر كارهاى ما. وهب گفت يوسف چون اين خواب ديد، او را هفت سال بود و چون خواب آفتاب و ماه و ستاره اى ديد، او را دوازده سال بود. يعقوب عليه السلام، چنان كه در اخبار آمده، يوسف را از چشم فرو نگذاشتى يك ساعت؛ پيوسته پيش او بودى و پيش او خفتى. شبى از شبها پيش او خفته بود و _ گفتند آن شب آدينه بود _ در خواب ديد كه يازده ستاره و ماه و آفتاب از قطب آسمان جدا شدى و پيش او سجده كردندى. او از خواب درآمد و گفت: اى پدر! خوابى ديدم عجب! گفت: چه ديدى؟ گفت: در خواب ديدم كه درهاى آسمان گشاد شد و نورى عظيم پديد آمدى؛ چنان كه همه جهان را بگرفتى و كوهها و صحراها روشن شدى ازو درياها موج زدى و ماهيان دريا به انواع لغات تسبيح كردندى و مرا جامه اى پوشانيدندى كه دنيا از نور و حسن او نور بگرفتى و پنداشتمى كه كليدهاى گنجهاى زمين پيش من بنهادندى و پنداشتمى كه يازده ستاره و ماه و آفتاب (1) مرا سجده كردندى... . (2) و بعضى ديگر گفتند مراد به سجده خضوع و خشوع است و گفته اند ميان آن خواب كه يوسف ديد عليه السلام در معنى عصا و ميان اين خواب، هفت سال بود. آنگه اين خواب بديد و با پدر گفت. يعقوب گفت: اى پسر من! نگر تا اين خواب با برادرانت نگويى كه با تو كيدى كنند و مكرى سازند و حيلتى؛ چه ديو، مردم را دشمنى است آشكار. گفتند يعقوب عليه السلام او را گفت: اين خواب با كس نگوى و يعقوب برفت و با زن

.


1- .در متن: و آفتاب و ماه....
2- .روض الجنان، ج 11، ص 9.

ص: 145

خود بگفت و با او عهد كرد كه با كس نگويد، راست كه او برفت و فرزندان يعقوب درآمدند، آن زن با ايشان بگفت. ايشان را حسد زيادت شد و گفتند: اين غلام سَرِ پادشاهى دارد، گاهى خوابش چنان باشد كه در عصاى او ديد و گاه چنين باشد كه آفتاب و ماه و ستارگان او را سجده مى بردند. به هر حال ماه و آفتاب مادر و پدر باشد و يازده ستاره ما يازده برادريم، و بر سرى (1) پدر او را دوستر (2) از ايشان داشت. گفتند با اين كيدى بايد كردن؛ چنان كه خداى تعالى حكايت كرد كه يعقوب گفت «فَيكيدُوا لَكَ كَيْداً» (3) و كيد طلب اذى و رنج باشد از صاحب غيظ مرغيرى را... . (4) اين هم حكايتى است از يعقوب عليه السلام كه او مى گويد در تعبير خواب يوسف عليه السلام كه خداى تعالى ترا برگزيند و تأويل احاديث درآموزد... . (5) و گفت نيز اين خواب دليل آن مى كند كه خداى تعالى نعمت بر تو و بر آل يعقوب تمام كند؛ چنان كه بر پدرانت تمام كرد ابراهيم و اسحاق و آنكه ايشان را برگزيد و دو پيغمبر مرسل كرد. آنگه گفت خدا محكم كار و داناست؛ آنچه كند به حكمت و مصلحت كند... . (6) آنگه حق تعالى گفت در يوسف و برادرانش آياتى و علاماتى و عبرتى و دلالاتى هست مر پرسندگان را، برادران يوسف يازده بودند و نامهاى ايشان اين است: و روبيل و او برادر مهتر است، و شمعون، و لاوى، (7) و يهودا، و ريالون، و يسجر و مادر اوليا بنت ليان بود و او دختر خال يعقوب بود. و چهار پسر دگر او را آمد از سريه ديگر، نام يكى زلفه و نام يكى بلهه و دان و تقتالى و جادواشتر. 8 آنگه ليا را وفات آمد، يعقوب خواهرش را راحيل به زنى كرد. ازو يوسف آمد و بنيامين. پس

.


1- .يعنى بعلاوه.
2- .در متن دستر.
3- .روض الجنان، ج 11، ص 11.
4- .همان.
5- .همان، ص 13.
6- .خ ل: لاعون. همان، ص 13.
7- .خ ل: و حادواُشُر، روض الجنان، ج 11، ص 13.

ص: 146

جمله فرزندان يعقوب دوازده بود، و آنان كه در آن كار بودند و با يوسف آن كيد كردند، ده بودند... . (1) و از آيات يوسف عليه السلام آن بود كه حق تعالى او را تخصيص كرد به بهره اى از حسن، كه از اهل عصر خود مُمَيَّز شد به آن و گفته اند خداى حسن قسمت كرد ميان آدميان، دو ثلث به يوسف داد و ثلثى به همه جهان و گفتند ثلثى به او داد و دو ثلث به همه جهان. (2) و گفتند حُسن بر ده قسمت نهاد. نُه قسمت به او داد و يك قسمت به همه جهان.

و ابو سعيد خدرى گفت روايت كرد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت: شب معراج كه مرا به آسمان بردند، يوسف را ديدم. جبرئيل را پرسيدم كه اين كيست؟ گفت: اين يوسف است. گفتند: يا رسول اللّه چگونه ديدى او را؟ گفت: مانند ماه در شب چهارده. و انس مالك روايت كرد از حضرت رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت يوسف را و مادرش را نيمه حسن بدادند. و اسحاق بن عبداللّه بن ابى فروه گفت يوسف عليه السلام به جمال به آنجا بود كه او در كوههاى مصر مى گذشتى، نور روى او در ديوارها مى تافتى؛ چنان كه نور آفتاب. كعب الاحبار گفت خداى تعالى صورت پيغمبران به آدم نمود. تا او يك يك را بديد در طبقه ششم يوسف را به او نمود، تاجِ وقار بر سر نهاده، و پيراهنها (3) پوشيده، و قضيب مُلك به دست گرفته و رداى كرامت بر دوش افكنده، بر راست او هفتاد هزار فريشته و بر چپ او هفتاد هزار فرشته و جماعت از امت پيغمبران از پى او ايشان را زَجَلى و آوازى بود به تسبيح و تهليل و در پيش او درختى كه آن را درخت سعادت مى خواندند، هر كجا او مى رفت با او مى رفت. آدم عليه السلام گفت: بار خدايا! اين

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 13.
2- .در متن نسخه: انه.
3- .خ ل: پيرهنِ بهاء، روض الجنان، ج 11، ص 15.

ص: 147

كيست از فرزندان من؟ گفت: اى آدم! اين مردى است محسود بشر، آنچه من به او خواهم دادن. گفت: بار خدايا! او را چه خواهى دادن؟ گفت حظى تمام از حُسن. آدم او را گرفت و بوسه بر چشم او داد و گفت: لا تأسف يا بُنىَّ و انت يُوسف. پس اول كسى كه او را يوسف [خواند، آدم] بود. و در خبر است كه او بر صورت آدم بود و بر حسن و بها و نور او پيش از آنكه از درخت بخورد و چون از آن درخت بخورد آن نور و بها ازو برفت و خداى تعالى به يوسف داد. و گفته اند: كه يوسف را چندان نور و بها بود كه در شب چنان بود كه در روز و سفيد لون بود و نيكو روى و جعد موى بود فراخ چشم بود ستبر ساق و ستبر ساعد. و ميان باريك [تيزبينى] و خُورد دندان، و بر جانب روى راست خال سياه داشت و بر ميان دو چشم علامتى سفيد داشت؛ پنداشتى كه ماه تابان است. چون بخنديدى يا سخن گفتى، نور از دندانهاى او مى تافتى و هيچ وصّاف وصف او نتوانستى كردن. و گفتند او حسن به ميراث از جدش اسحاق يافت و اسحاق از مادرش ساره و خداى تعالى ساره را بر صورت حور العين آفريده بود و لكن صفاى حور نداشت، جز آنكه يوسف از صفاى لَون و رِقّت و لطافت اندام به آنجا بود كه اگر ازين خُضر چيزى بخوردى، سبزى از پوستِ او پيدا بودى كه به گلوى او فرو مى شدى و ساره حسن از حوا ميراث داشت. عبداللّه مسعود روايت كرد كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود كه چون جبرئيل عليه السلامآمد و مرا گفت خداى مى گويد من حسن يوسف از نور كرسى دادم و حسن تو از نور عرش و بعضى علما را گفتند يوسف نيكوتر بود يا محمد صلى الله عليه و آله؟ گفتند: در اَوّليان از يوسف و در آخرينان از حضرت محمد صلى الله عليه و آله. و نيز از آيات يوسف عليه السلام، تعبير خواب بود كه هر خواب كه پرسيدند، آن تعبير آن را بگفتى و همچنان بودى كه او گفتى. (1) * * *

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 14 _ 16.

ص: 148

گفتند برادران يوسف و برادرش بنيامين، دوست تر است از ما به نزديك پدر ما، و ما جماعتى ايم، ده كس بودند؛ پدر ما در ضلالى است روشن، و مراد به ضلال ذهاب است و راى از ره صواب و راى و تدبير و ضلال از دين نخواستند، و گفت مراد ايشان به ضلال فرط محبت يعقوب بود به يوسف. آنگه يك به يك بنشستند و راى زدند و تدبير كردند و گفتند چاره آن است كه چاره اى كنيم كه او را از پدر دور كنيم. يكى گفت از ايشان: يوسف را بكشيد و يا در زمينى افكنيد دور كه روى پدر، شما را صافى خالى و مستخلص شود. خلاف كردند در آنكه اين گوينده كه بود. بعضى گفتند شمعون. كعب گفت: دان بود كه اين گفت. و آن كه از پس او يعنى از پس كشتن او گروهى نيكيايشى صالح تايب. (1) كار ميان شما و پدر سره شود، چون او را بكشتيد. يكى از ايشان گفت و بيشتر مفسران بر آن اند كه اين گوينده روبيل بود و او پسر خاله يوسف بود و در حق يوسف نيكو رأى بود و برادر مهين بود و برادر آن در حكم او بودند. گفت يوسف را مكشيد كه كشتن برادر عظيم باشد؛ او را در چاه افكنيد، اگر لابد اين بخواهى كردن. (2) * * * آنگه گفتند به هر حيلتى بايد كه ميان او و پدر جدايى كنيم. آنگه گفتند: او را از پدر ببايد خواستن تا با ما به چراگاه آيد. دگر باره گفتند: پدر ما را بر او استوار ندارد و او را به ما ندهد. تدبير آن است كه او را بگوييم اول بيامدند به پيش او و با يكديگر كشتى گرفتند و انواع بازى ها از جستن و سنگ بازى و صلاح دستى كردند. او گفت هر روز به چرگاه چنين كنيد؟ گفتند از اين بيشتر و خوش تر. اگر دل تو خواهد تا ما

.


1- .خ ل: گروهى صالح نيك باشى تايب. روض الجنان، ج 11، ص 17.
2- .روض الجنان، ج 11، ص 16.

ص: 149

بيايى در آنجا تا نظاره ما كنى و تو نيز در آنجا ساعتى باز كنى و او را مُشَوَّق كردند تا او راغب شد. آنگه به جمع بيامدند و پيش پدر بر پاى بايستادند و اين عادت ايشان بود چون حاجتى بودى، پدر ايشان را گفت: چه حاجت است شما را؟ و چه كار آمده ايد؟ گفتند: اى پدر ما! چه بوده است تو را كه ما را مأمون نمى دارى بر يوسف؟ و ما او را نصيحت گريم و بدو خير خواهيم و با او خيانت نكنيم؛ بل با ما بفرست فردا، بفرست او را با ما تا چره كند و بازى كند و ما او را نگاه داريم. گفت مرا دلتنگ بكند آنگه كه شما را ببريد و ترسم كه او را گرگ بخورد و شما ازو غافل و بى خبر باشيد. و خلاف كردند در آنكه يعقوب چگونه گفت ايشان را كه او را گرگ بخورد و اين غيب است اگر به وحى گفت تقدير كرد به فرستادن، گوييم از اين چند جواب است: يكى آنكه زمين مَسْبَعه بود و گرگ بسيار بود آنجا براى آن گفت. وجهى ديگر آن است كه بر دل او بگذشت و بر زبان او براند حق تعالى تا در وقت احتجاج و اعتلال ايشان را دست اقرار نباشد. بعضى ديگر گفتند در خواب ديد كه او را گرگ خورده بود. و بعضى ديگر گفتند كه او در خواب ديد كه او را ببرند و باز نيارند و چون پرسيد كه او را كجا برديد، گفتند او را گرگ خورد، و بعضى ديگر گفتند: كه ده گرگ گردِ يوسف برآمده بودند و او را تعريض مى كردند و برو حمله مى كردند و يكى از آن جمله از او ذَبّ و دفع مى كرد و زمين بشكافت و يوسف به زمين فرو شد و از آنجا برنيامد، الاّ از پس سه روز. چون يعقوب اين خواب بديد، او را از برادران نگاه مى داشت.... * * * پدر را گفتند: اگر چنانچه گرگ او را بخورد و ما ده مرد با او، پس ما زيانكار باشيم. يعقوب عليه السلام ايشان را اجابت كرد و يوسف را با ايشان بفرستاد. راويان اخبار گويند... كه چون برادران يوسف، يوسف را از پدر جدا كردند به حيلت و دستان، و پدر ايشان را گفت مى ترسم كه او را گرگ بخورد، ايشان گفتند:

.

ص: 150

گرگ او را چگونه بخورد و ما ده مرد با اوييم و شمعون با ماست _ كه او مردى بود كه اگر خشم گرفتى، نعره زدى، هيچ چيز نبودى از حيوانات كه او آواز او بشنيدى، الاّ بيفتادى و اگر آبستن بودى، بچه بيفكندى _ و يهودا در ميان ماست و او چون خشم گيرد، شير را از هم بدرد. يعقوب چون از ايشان اين سخن بشنيد، ساكن شد. يوسف بيامد و پيش پدر بايستاد و گفت: اى پدر! مرا با برادران بفرست. يعقوب گفت: تو را مى بايد؟ گفت: آرى. [گفت] دستورى دادم. چون دگر روز بود، يوسف عليه السلام جامه در پوشيد و كمر بست و قضيب به دست گرفت و بيرون شد با برادران. يعقوب عليه السلام سَلّه بگرفت و آن سبدى بود كه ابراهيم عليه السلام زاد اسحاق در آنجا نهادى و براى يوسف چند گونه طعام در آنجا نهاد و فرزندان را وصايت خير كرد به يوسف و گفت: اى فرزندان من! اين پسرك من امانت است نزد شما. از خداى بترسيد و درو هيچ جنايت مكنيد. به خداى بر شما كه اگر گرسنه شود، طعامش دهيد و اگر آب خواهد، آبش دهيد و برو شفقت و مهربانى كنيد و او را رها نكنيد و از چشم فرو نگذاريد و در رفتن بر او رنج ننهيد. گفتند كه او ما را برادر است و ما را به او شفقت برادرى است و يكى از ماست؛ بل مفضل است بر ما براى دوستى تو. يعقوب عليه السلام با ايشان پاره اى راه به صحرا بيرون رفت و ايشان را به خداى سپرد و يوسف را دربر گرفت و بوسه بر چشم او داد و گفت تو را به خدا و برادران سپردم و عهد و وثيقه كردم، با آنكه ترسم كه تو را ضايع كنند و برگردانند. (1) ايشان او را به صحرا بردند تا پدر با ايشان بود و بر چشم پدر بودند، او را بر دوش گرفته بودند و اكرام مى كردند. چون پاره اى راه برفتند و او را بيابان فرو بردند و از پدر دور شدند و

.


1- .در متن: وبر كردن.

ص: 151

از شهر سخن بگردانيدند و او را جفا كردند و زدن گرفتند. هر گه كه برادرى او را بزدى، او به استغاثه بر ديگرى شدى. او نيز بزدى او را و آن طعام كه پدر از براى او ساخته بود، چيزى بخوردند و چيزى به سگان دادند [و او را چيزى ندادند] و او را پياده مى تاختند، گرسنه و تشنه مى زدند و او مى گريست و گفت پدر را بى خبرى كه با يوسف تو چه مى كنند؟ عند آن حال فريشتگان بگريستند رحمة [بر] يوسف. ***

چون خواستند كه يوسف را بكشند و رأى ايشان بر اين درست شد، يهودا _ كه او پسر خاله يوسف بود _ گفت: نه، با من عهد كرده ايد كه يوسف را نكشيد؟ گفتند: بلى عهد كرده ايم. اكنون چه كنيم او را؟ گفت: او را بر چاهى افكنيد كه رهگذر كاروانيان است؛ باشد كه او را از كاروانيان يكى بردارد. (1) چون يوسف را به كنار چاه آوردند، پيراهن ازو به در كردند و آن چاهى بود ميان اردن و مصر و گفتند تا خانه يعقوب از آنجا سه فرسنگ بود و بر ره كاروان بود و آن چاهى بود تاريك و وَحس و سر تنگ و بن فراخ و براى آن كردند تا بر نتواند آمدن و گفتند آب از چاه شور بود، و سام بن نوح كنده بود آن چاه را. دستش را بر بستند. يوسف گفت: اى برادران! پيرهن به من دهيد تا عورت پوش من باشد در حيات من و كفن من باشد در ممات من، و دستم بگشاييد تا هوامّ زمين از خود باز دارم. او را گفتند آن يازده ستاره و ماه و آفتاب را كه در خواب تو را سجده كردند، بخوان تا دستهاى تو را بگشايد و پيرهن با تو دهد. آنگه رسنى در ميان او بستند و او را فرو گذاشتند. چون به نيمه چاه رسيد، رسن ببريدند و او را در چاه افكندند. خداى تعالى از ميان آب، سنگى برآورد بزرگ و ليّن تا يوسف بر آن سنگ آمد و رنج نرسيد او را. و در روايتى ديگر آنكه خداى تعالى

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 18 _ 22.

ص: 152

فرمود جبرئيل را: در باب يوسف را. به يك پر زدن بر زمين آمد و يوسف را در ميان چاه بگرفت و بر آن سنگ نهاد و او را تسلى داد و احوالى كه بر او خواست رفتن، با او بگفت. چون ايشان آواز وَقع او بشنيدند، او را آواز دادند. او جواب داد. گفتند زنده است هنوز. خواستند تا او را سنگسار كنند. يهودا رها نكرد و گفت: نه با من عهد كرديد كه او را نكشيد؟ رها كردند. و در خبر است كه چون يوسف را عليه السلام در چاه افكندند، آن چاه تاريك بود. روشن شد و آبش شور بود، خوش گوار شد و از آن آب مى خورد و آن آب، او را به جاى طعام و شراب بود و خداى تعالى فريشته اى را بفرستاد تا انيس او شد، تا متوحش نباشد و آن بندها از او برگرفت و پيراهنى از حرير بهشت فرستاد تا در [او ]پوشيد. و روايتى ديگر آن است كه چون ابراهيم را عليه السلام در آتش انداختند، او را برهنه كردند و بر دست و پاى او بند نهادند. آتش بندهاى او را بسوخت و جبرئيل آمد و پيرهنى از حرير بهشت بياورد تا او را پوشانيد. او به ميراث به اسحاق رها كرد و اسحاق به يعقوب و يعقوب خواست كه آن به يوسف رسد در تعويذى نهاد و بر گردن او بست آن فرشته آن تعويذ بشكافت و آن پيرهن را درو پوشانيد. و روايتى ديگر آن است كه آن فرشته از بهشت بهى بياورد تا بخورد چون شب در آيد فريشته خواست تا برود يوسف عليه السلام گفت اگر تو بروى من تنها بمانم و مستوحش شوم گفت: من تو را دعايى بياموزم كه چون بخوانى، وحشت از تو برود. گفت: يا صَريخَ المُسْتَصْرِخين يا غَوْثَ المُسْتَغيثين يا مُفَرِّجَ كَرْبِ المَكْرُوبين قَدْ تَرى مَكانى وَ تَعْرِفُ حالِى وَ لا يَخْفى عَلَيْكَ شَى ءٌ مِنْ أَمْرِىْ. يوسف عليه السلام اين بگفت: خداى تعالى هفتاد فرشته را بفرستاد تا گرد او در آمدند و او را انس مى دادند و يهودا هر روز بيامدى و طعام و شراب به جهت او بياوردى و در چاه فرو گذاشتى. چون سه روز در چاه بود، روز چهارم جبرئيل آمد و گفت: كه تو را در چاه افكند؟ گفت كه برادران. گفت: چرا؟ گفت: به واسطه دوستى پدر بر من حسد كردند. گفت:

.

ص: 153

خواهى از اين چاه برآيى؟ گفت: آرى. گفت: بگو: يا صانِعَ كُلِّ مَصْنُوع وَ يا مُونِسَ كُلِّ وَحِيد يا غالباً غَيْرَ مَغْلُوبْ وَيا حيّاً لا يَمُوتْ وَ يا مُحْيِى المَوْتى لا اله الاّ أنت، اَللّهُمَّ انّى أسئلك بأنَّ لك الحمد لا إلهَ إلاّ أنتَ بَديعُ السّماواتِ وَ الأرضِ ذُو الجلالِ و الإِكرامِ أن تُصَلّىَ على محمّدٍ و آل محمّدٍ و أن تَجعَلَ لى من أمرى فَرَجاً و مَخرَجاً وَارزُقنى مِن حَيثُ لا أحتسب [يحتسب]. يوسف عليه السلام اين كلمات بگفت. خداى تعالى او را فرج داد از چاه و ملك مصر به او داد از آنجا كه او انديشه نكرد. مجاهد گفت يوسف عليه السلام از پدر جدا شد، شش ساله بود. چون به پدر باز رسيد، چهل ساله بود. چون آنچه بر سر او در دل داشتند و بر آن عزم كرده بودند كه او را در چاه افكنند بكردند، آمدند به نزديك پدر تا نماز شام گريان. آن روز برفتند. همه روز يعقوب عليه السلامدر بند انتظار مى بود كه مشغول دل كه با يوسف ايشان چه كنند. چون ايشان يوسف را به چاه افكندند، حسن بصرى گفت در اين وقت او را هفتده سال بود و در بندگى (1) و زندان و پادشاهى هشتاد سال بماند و بيست و سه سال ديگر بماند از آن پس، و چون فرمان يافت او را صد و بيست سال بود. آنگه بيامدند و بزغاله را بگرفتند از گله و او را بكشتند و پيرهن يوسف را در آن خون آغشتند و روى با خانه نهادند و يعقوب عليه السلام به سر راه آمده بود به انتظار ايشان. چون پدر را بديدند، جمله به يك بار بانگ برآوردند و گريستن گرفتند و يعقوب بدانست كه ايشان را كارى افتاده است. يوسف را نديد. گفت: يوسف كجاست؟ به يك بار دست بزدند و جامه ها بدريدند و خروش زدن گرفتند و گفتند: ما برفتيم تا سبق بريم با يكديگر و يوسف را به نزديك متاع و ثقل خود رها كرديم، گرگ او را بخورد. تو ما را راستگوى ندارى و اگر چه ما راست گوئيم درين گفتار.

.


1- .در متن بندكى آمده.

ص: 154

و اهل اشارت گفتند براى آن نماز شام آمدند تا وقت تاريك باشد ايشان را از آن دروغ گفتن شرم نيايد و در سخن فرو نمانند: و از اينجا گفته اند چون از كسى حاجتى خواهى شب مخواه كه حيا در چشمست، و چون تاريك بُوَد چشم [نگيرد] و چون عذر خواهى به روز مخواه كه فرو مانى در عذر خواستن، و اين گريه دروغ كه ايشان كردند. آب از همه گريها[ى] به راست بِبُرد. (1) آنگه اين پيرهن خون آلود عرضه كردند و گفتند اينك پيراهن او خون آلود است، و آوردند پيراهن او به خون دروغ. (2) و براى آن دروغ گفت آن را كه خون يوسف نبود، خون بزغاله بود، يعقوب عليه السلامپيرهن به دست گرفت و گفت چه حليم گرگى بود كه يوسف را بدريد و پيرهنش نيازرد و ندريد ايشان فرو ماندند. گفتند، بل دزدان او را بكشتند، گفت سبحان اللّه دزدان او را بكشتند و پيراهن او رها و حاجت ايشان [به] پيرهن بود، نه به كشتن او. و گفته اند در پيرهن يوسف سه آيت بود: يكى آنكه، آن كه روز بياوريدند خون آلود. يعقوب بدانست كه دروغ مى گويند. دويم آنجا كه زليخا در او آويخت و پيرهن يوسف بدريد از پس. و سيم آن روز كه بياوردند و بر روى يعقوب افكندند، او بينا شد. آنگه پيرهن بستد و بر سر و چشم نهاد ببوسيد و نعره اى بزد و بيفتاد و بى هوش شد. روزى ديگر كه با چراگاه رفتند و گفتند: ديدى كه پدر ما را چون دروغزن و خجل كرد؟ تدبير آن است كه يوسف را از چاه برآوريم و پاره پاره كنيم و استخوانهاى او با پيش پدر بريم تا قول ما راست شود. يهودا گفت نه با من قول كرده ايد كه يوسف را نكشيد از آن و ايشان را منع كرد. نماز شام چون به خانه شدند، پدر گفت كه اگر چنان است كه راست مى گوييد كه آن گرگ كه او را بخورد، بگيريد و پيش من آريد. ايشان برفتند و چوب و رسن برگرفتند و به صحرا شدند و گرگى را

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 24 _ 27.
2- .همان، ص 28.

ص: 155

بگرفتند و دست و پاى او ببستند و پيش يعقوب آوردند و بيفكندند. يعقوب عليه السلامگفت: دست و پاى او بگشاييد. پس بگشادند او را. يعقوب گفت: اى گرگ! پيش آى. او بيامد و پيش يعقوب بايستاد و يعقوب عليه السلام گفت: اى گرگ! شرم ندارى كه فرزند مرا و ميوه دل من و روشنايى چشم مرا بخورى؟ گرگ به آواز آمد و گفت: به حق شيبت [تو] كه من فرزند تو را نخوردم و گوشت و خون شما كه پيغمبرانيد بر ما حرام است و من مظلومم و دروغ بر من نهاده اند و من درين زمين غريبم. گفت: براى چه به اين زمين آمده اى (1) ؟ گفت مرا اينجا خويشان اند، به زيارت ايشان آمده بودم. اين پسران تو مرا بگرفتند و ببستند و پيش تو آوردند و اين دروغ بر من نهادند. (2) عند آن حال يعقوب گفت: نفس شما اين كار بياراست در چشم شما. كار من امروز و شأن من صبرى است نيكى، و صبر نيكو آن باشد كه در خلال آن جزعى نباشد، و خدايى است كه ازو يارى خواهند و استعانت طلب كنند بر آنچه شما وصف مى كنيد؛ يعنى من به خداى استعانت مى كنم و يارى مى خواهم ازو. يوسف عليه السلام سه روز در آن چاه بماند. روز چهارم كاروانى مى گذشت آنجا از مدين مى آمد و به مصر مى شدند به تجارت از جاده اى بگرديده بودند و به نزديك آن چاه فرود آمدند و اين چاه بر جاده اى راه نبود. مردى را بفرستادند از عرب از بلاد مدين نام او مالك بن الذُّعَر تا آب آرد براى ايشان. او به كناره چاه آمد و دلو فرو گذاشت تا آب بركشد. يوسف عليه السلام دست در رسن زد و از چاه برآمد. مرد آبكش كودكى ديد مِنْ أَجْمَلِ أَهْلِ زَمانِه. (3) اين كودكى است و او را پنهان كردند براى بضاعت. (4) بعضى ديگر گفتند كه كار او پوشيده كردند و گفتند كه اين غلام بضاعتى است كه

.


1- .در متن «آمده» ضبط شد.
2- .روض الجنان، ج 11، ص 29.
3- .همان.
4- .همان، ص 32.

ص: 156

اهل اين آب به ما دادند تا براى ايشان بفروشيم. (1) بر دگر روز يهودا به سر چاه آمد بر عادت و طعام بياورد تا يوسف را طعام دهد. آواز داد، يوسف جواب نداد و در چاه نبود. بيامد به طلب او. آن كاروان را بديد و يوسف به نزديك ايشان. مالك ذُعر آمد برادران را خبر كرد بيامدند و مالك را گفتند اين غلام ماست، از ما گريخته است. مالك گفت اگر خواهيد، به شما دهم آن را و اگر خواهيد، بخرم از شما. گفتند: نخواهيم كه او را با ما دهى، به جز او را تا بفروشيم و ليكن اين غلامى است دزد و گريزنده و ما اين را به اين عيب مى فروشيم. مالك گفت به اين عيبها به چند مى دهيد؟ گفتند: به چندانى كه تو خواهى، به شرط آنكه او را از اين ولايت ببرى تا به نزديك ما نيايد. گفت: آخر به چند مى فروشيد آن را؟ گفتند: بر حكم تو. بفروختند او را يعنى برادران (به) بهاى اندك. و در عدد و مبلغ آن علما خلاف كردند. عبداللّه عباس و ... گفتند: بيست درم بود. مجاهد گفت بيست و دو درم بود. عكرمه گفت چهل درم بود. و بعضى ديگر گفتند: هيجده درم بود. بعضى اهل معانى گفتند زير ده درم بود... آن درمها پسنديده [بستدند] و با يكديگر بخشيدند. يوسف عليه السلام مى نگريست و نيارست گفتن كه خلاف آن است كه ايشان مى گويند كه از كشتن مى ترسيد و براى آن او را به اين بهاى اندك فروختند كه ايشان از جمله زاهدان بودند در او يعنى ايشان را رغبت نبود بر او، و زاهد را براى اين خوانند كه در دنيا و مال رغبت نكنند. و در خبر آمده است كه يوسف يك روز در آينه نگريد، جمال، او را به عجب آورد. گفت اگر من بنده اى بودمى بهاى من كس ندانستى كه چند است امتحان كردند او را و بهاى او را به او نمودند، درمى چند شمرد. آنگه آن كاروان از آنجا برفت و برادران يوسف با ايشان مى رفتند و مى گفتند كه

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 32.

ص: 157

اين غلام را نگاه داريد كه اين غلامى دزد و گريزنده و دروغزن است ما اين را به اين عيبها فروخته ايم، مالك او را بر شترى نشاند و روى به مصر نهادند و راه ايشان بر گور مادر يوسف بود، راحيل. يوسف چون از دور گور مادر بديد، خويشتن از شتر درافكند و بر سر گور مادر آمد و زيارت كرد و بگريست و مى گفت: اى مادر! اگر هيچ توانى سر از خاك بردار و بنگر كه با فرزند تو چه معامله كردند و آنچه با او كرده بودند، از سر دلتنگى در آن گور مى گفت كه اى مادر! بى خبرى كه برادران بى رحمت [رحم] مرا از پدر جدا كردند و در چاه افكندند و روى من به تپانچه اى سياه كردند و مرا در بيابان سنگسار كردند و در مَنْ يَزيد؛ چنان كه بندگان را فروشند، مرا بفروختند و چنان كه اسيران را از شهرى به شهرى برند، مرا مى برند.

كعب الاحبار گويد: چون يوسف اين مى گفت، از پس پشت او هاتفى آواز داد: «وَاصْبِرْ وَما صَبْرُكَ اِلاّ بِاللّه». مالك ذُعر باز نگريد، يوسف را بر شتر نديد، گفت: آنكه گفتند اين غلام گريزنده است، راست گفتند. آنگه در كاروان افتاد و بانگ مى كرد و يوسف را طلب مى كرد و مى گفت اين غلام را كه بخريدم، بگريخت و با خانه اهل خود رفت. آنگه در ميانه پرسيدند و او را ديدند بر سر آن گور. آمدند و او را بگرفتند و بزدند و گفتند ما را باور نبود كه از آنچه ما را مى گفتند كه تو گريزنده اى؛ تا آنكه بديديم كه تو بگريختى. گفت: من نگريختم و ليكن اين گور مادر من است. چون بديدم، خواستم تا او را زيارتى كنم. باورش نداشتند و بندى گران بياوردند و بر پاى او نهادند و او را بر سر شتر نشاندند و به مصر بردند. مالك ذُعر گفت: ما به هيچ منزلى نرسيديم و فرود نيامديم، الاّ بركت او بر من و راحل من و مال من پديد آيد، و بامداد و شبانگاه مى شنيدم كه فرشتگان بر او سلام مى كردند و آواز ايشان مى شنيدم و اما شخصشان نمى ديدم. تا در راه بوديم، هر روز ابرى سفيد بيامدى و بر بالاى سر او سايه كردى و چون برفتى، با او برفتى و چون بايستادى، با او بايستادى.

.

ص: 158

و چون در شهر آمدند مالك ذُعر او را به گرمابه برد و جامه نو كرد براى او و او را شكلى به شكلى دگر شد و او را به بازار آورد و عرض كرد بر بيع. مردى او را بخريد كه خزينه دار مَلِك بود و او را لقب عزيز بود و نام قِطْفير و گفته اند اظفر بن رُحَيب و ملك مصر در آن روزگار الريّان بن الوريد بن [ثروان] بن اراشة بن عمرو بن عملان بن لاود بن سام بن نوح بود. و گفته اند اين پادشاه به يوسف آورد و اين مَلِك پيش از يوسف فرمان يافت و از پس او پادشاهى به قابوس بن مصعب افتاد و يوسف عليه السلام او را به ايمان دعوت كرد، ايمان نياورد و ابا كرد. عبداللّه عباس رضى اللّه عنه گفت: چون كاروان به مصر رسيد، اين قطفير به استقبال كاروان رفت، يوسف را به بيست دينار و جفتى نعلين و دو پاره كمان بخريد. وهب بن منبه گفت چون يوسف را بر بازار آوردند و عرض بيع كردند، چشمها درو متحير بماند كه مانند او در جمال نديده بودند. در بهاى او زياده مى كردند و مى فزودند تا بهاى او به آنجا رسيد كه او را گفتند برابر به زر بردارند و به مشك و حرير و به سيم به اين چهار جنس او را برابر برداشتند. قطفير عزيز او را بخريد و به خانه برد و زنى داشت نام او فكا بنت لنوس، او را گفت آنچه خداى تعالى او را حكايت كرد. گفت اين را نكو دار كه ما را از اين خيرى و نفعى باشد. يا اين را به فرزند گيريم كه ما فرزند نداريم. چون عزيز او را بخريد و به خانه برد و زنش را گفت: اين را گرامى دار و مقامش در جايى نيكو باز كن، كه باشد كه ما را از اين سود بود يا باشد كه او را فرزند گيريم كه ايشان را فرزند نبود. چنين تمكين كرديم يوسف را در زمين؛ چنان كه عزيز او را ممكّن كرد و مالك بر اسباب خود، پس از آنكه او را به بها بخريد، ما او را به اسباب توفيق تمكين كرديم تا از اين چاهش به سر گاه برآورديم، و خداى (جل جلاله) غائب است بر كارش، مغلوب نيست، و كس او را غلبه نتواند كردن و لكن بيشتر مردمان ندانند. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 33 _ 37.

ص: 159

... و چون برسيد به أشد خود، ما او را حكمت و علم داديم و همچنين جزا كنيم و پاداشت دهيم نكوكاران را... . (1) * * *

چون يوسف عليه السلام با خانه عزيز رفت و او را به زن سپرد و جمال و حسن او به آن حد بود كه شرح داده شد و زن عزيز را و نام او زليخا بود، چشم بر او افتاد و او را دوست بداشت و هر چه روز برآمد، جمال يوسف زيادت شد و عشق زليخا زيادت شد. تا صبر و قوت و طاقت داشت، پنهان مى داشت؛ چون از حد بگذشت و به غايت رسيد، بر او اظهار كرد و او را مراوده كرد... . (2) يعنى به فريفت و مطالبت كرد او را آن كس كه در خانه او بود به غلامى، از نَفْسِ او يعنى خواست تا او را از دست او فرا گيرد. ودر تفصيل مراوده او مر يوسف را و مفسران بسيار سخنها گفتند. عبداللّه عباس رضى اللّه عنه گفت از جمله مراوده او آن بود كه با يوسف بنشست و او را گفت: اى يوسف! چه نيكى است اين موى تو. گفت: اول چيزى كه در خاك بريزد، اين موى باشد. گفت: اى يوسف! چه نيكوست اين روى تو. گفت: خداى در رحم مادر نگاشت اين را. گفت: اى يوسف! حسن صورت تو تن مرا لاغر كرد. گفت: شيطان تو را بر اين معاونت مى كند. گفت: اى يوسف! عشق تو آتش در دل من زد؛ آن آتش را بنشان. گفت: اگر آتش تو بنشانم، به آتش دوزخ سوخته شوم. گفت: خيز و در آن خانه شو و آبى بيار كه من تشنه شده ام.

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 38.
2- .همان، ص 42.

ص: 160

گفت: در آن خانه آن كس شود كه كليد خانه به دست اوست. گفت: اى يوسف! در آن خانه بستر حرير باز كرده ام. خيز در آن خانه آى و مراد من از خود بده. گفت: پس نصيب من از بهشت نشود. گفت: اى يوسف! خيز با من در آن پرده آى كه كس را در آن پرده راه نيست. گفت: هيچ پرده اى مرا از خدا نپوشد. گفت: اى يوسف! دست بر دل من نه تا از دست تو شفا يابم. گفت: عزيز به اين اولى تر است. گفت: چه گويى كه من عزيز را شربتى دهم كه در آن شربت زيبق باشد و زرّ سوده تا بميرد و اعضايش پاره پاره شود، آنگه در چيزى پيچم آن را و در نهانخانه فكنم تا كس نبيند او را [نيز] و مُلكِ او به تو دهم؟ گفت: پس چگونه رستگارى يابى از عقاب خداى؟ گفت: اى يوسف! چندانى كه در شمار [تو آيد] تو را زر و جواهر دهم تا در رضاى خداى خود صرف كنى. گفت: يا هذهِ؛ اى زن! مرا مسلَّم كن. سُدّى و ابن اسحاق گفتند: مراوده او يوسف را آن بود كه خويشتن مى آراست و بر او عرضه مى كرد و محاسن خود پيش او مى گفت و ذكر مى كرد و او را به خود دعوت مى كرد. يك بار به رغبت و يك بار به رهبت و مى گفت: اى يوسف! اين روى نه به جمال است. گفت: در خاك پوسيده به. گفت: اين موى من نه نيكوست؟ گفت: با خاك برآميخته شود. گفت: اين كه چون پيش يوسف بنشستى يوسف روى ازو بگردانيدى به جانب ديگر با آن جانب شدى بايستادى خانه بساخت از آيينه زير و بالا و ديوارها همه از آينه افروخته و يوسف را اين خانه بنگر تا هيچ ديدستى؟ يوسف در آن خانه رفت. او بيامد و پيش او بنشست، يوسف روى بگردانيد با دگر جانب، چون در نگريد زليخا را ديد از عكس آينه و به هر جانب كه مى نگريد،

.

ص: 161

همچنين مى ديد. خواست تا برون آيد از آنجا، همه درها بسته يافت. (1) [گفت] براى تو بجارده ساخته ام خود را. يوسف عليه السلام گفت: پناه با خداى مى دهم پناه دادنى؛ يعنى پناه با خداى مى دهم از آنكه من چنين فعلى كنم و تو را [خ ل: مرا] اين انديشه؟ او سيد و خواجه من است و ولى نعمت من؛ يعنى شوهر تو عزيز. و مرا نكو داشت و اكرام كرد، و اگر من اين انديشه كنم، ظالم باشم و ظالمان را بس فلاحى و ظفرى و بقايى نباشد. (2) زليخا به يوسف همت كرد و يوسف همت كرد به زليخا، اما اصحاب حديث و حشويان گفتند: شيطان بيامد و يك دست بر پهلوى اين نهاد و يك دست بر پهلوى آن و ايشان را جمع كرد در يك خانه و چون ايشان با يكديگر حاضر آمدند، زليخا چندانى مراوده و مخادعه كرد و تضرع و لابه كه يوسف را نرم كرد. [و يوسف ]اجابت كرد او را و عزم كرد بر معصيت و همت هر دو را بر يك وجه تفسير كردند و آن عزم است. گفتند هر دو بر معصيت عزم كردند و يوسف عليه السلام، از زليخا بنشست كه جاى خيانت كنندگان و جاى زانيان باشد و كار ميان ايشان تا حَلِّ سراويل برسيد. چون يوسف عزم درست كرد بر معصيت و خواست تا با او خلوت كند، خداى تعالى برهانى نمود.... يكى آنكه جبرئيل بانگ برآورد و او را بترسانيد و منع كرد. و قولى ديگر آن است كه فرشته اى از آسمان آواز برآورد كه نام تو در آسمان از جمله صديقان است و پيغمبران، و جاى تو در زمين جاى خيانت كنندگان، و قولى ديگر، و روايتى ديگر آنكه دريچه اى پيدا شد و صورت يعقوب پديد آمد بر او انگشت مى گزيد بر وجهى تهديد، و روايت ديگر آنكه فرشته اى به صورت يعقوب از پس پشت او درآمد و لگدى بر پشت او زد؛ چنان كه آب پشت او به پيشانى بيرون آمد. و از اين ترّهات

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 43.
2- .همان، ص 46.

ص: 162

آنچه عقل و شرع و قرآن و اخبار كه پيغمبران خداى را از آن منزّه كرده است و اين هيچ به نزديك ما روا نيست بر پيغمبران عليهم السلام؛ از آنجا كه ايشان معصومان و مطهران اند و پاكيزگان، و صغيره و كبيره بر ايشان روا نيست؛ از آنجا كه ادله عقل بر ايشان دليل كرده اند بر عصمت ايشان؛ چه در عقل مقرر است كه تجويز كبائر و صغاير بر ايشان منفِّر بود مكلّفان را از قبول قول ايشان و قبول وعظ ايشان، و غرض قديم تعالى از بعثت ايشان قبول قول ايشان است و امتثال امر و اجابت دعوت ايشان. آنچه قدح كند در آو واجب بُوَد كه خداى تعالى ايشان را از آن مُنزّه و معصوم دارد، و تجويز زنا كه من اَكْبَرِ الكَبائِر است و اَعْظَمِ الخَطايا وَاُمَّهاتِ الذُّنُوب، واجب بُوَد كه از آن منزه باشند كه حظ او در تنفير به غايت و نهايت است. (1) ... حق تعالى گفت ما چنين كنيم كه كرديم؛ براى آنكه تا سوء و فحشا از او صَرف كنيم؛ يعنى چنان كه نموديم آن برهان و كرديم اين لطف، نيز الطاف كنيم و آيات نماييم. (2) * * *

چون زليخا يوسف را در آن خانه بيافت و درها ببست و در او آويخت و بر او الحاح كرد و يوسف عليه السلام از او امتناع مى كرد _ عبداللّه بن احمد الطّائى روايت كرد از پدرش از جدش از زين العابدين على بن الحسين عليه السلام كه گفت چون زليخا يوسف الحاح مى كرد: _ بتى در گوشه خانه نهاده بود. برفت و جامه اى بر روى بت افكند. يوسف گفت: چنان چرا كردى؟ گفت: او معبود من است. شرم دارم از او كه در مشاهده او معصيت كنم. يوسف عليه السلام گفت: عجب از تو! شرم مى دارى از جمادى كه

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 46 _ 48.
2- .همان، ص 55.

ص: 163

لا يُبْصِرُ وَلا يُغْنِى [و]لا يَسْمَعُ عَنْكَ شَيْئاً (1) ، و من شرم ندارم از خدايى كه خالق و رازق و منعم و عالم سر و علانيه من است؟ گفتند: برهان اين بود. و قولى ديگر آن است كه يوسف از دست او بجست و از درى از درهاى خانه بيرون آمد و زليخا به قفاى او، مى شتافتند به جانب در خانه تا كه سَبَق برد يوسف بر وجه گريختن از او و زليخا به دنبال او در [بر در] آويخته. چون به در خانه رسيد زليخا به او رسيد و در پيرهن او آويخت يوسف عليه السلام پيرهن ازو در كشيد. پيرهن يوسف دريده شد. يوسف عليه السلام از خانه به در جست. و زليخا بر پى او و پيرهن يوسف دريده. چون نگاه كردند عزيز را كه خواجه يوسف بود، بر در خانه يافتند. زليخا پيش دست شد و سَبَق برد به سخن گفتن؛ براى آنكه از آن حركات متهمان [بود]. گفت: چه جزا و مكافات باشد آن را كه به اهل و خانه تو بد خواهد؛ يعنى زنا، الاّ آنكه او را به زندان باز دارند يا عذابى مولم كنند او را. يوسف عليه السلام گفت: او مراوده كرد مر از خود و مخادعت و مطالبت كرد. چون ازو بگريختم، در من آويخت و پيرهن من بدريد. عزيز، كه او شوهر زليخا بود، گفت با يوسف شما هر دو مدعى ايد. تو بر دعوى خود گواهى دارى؟ گفت: بلى. درين گواه خلاف كردند. سعيد جبير و ضحاك گفتند كودكى بود در گهواره. يوسف عليه السلام گفت: گواه من اين كودك است كه در گهواره است. عزيز گفت: كودك در گاهواره گواهى دهد. گفت: او براى من گواهى دهد آنگه به نزديك گاهواره آمدند. يوسف عليه السلام گفت: اى كودك! چنان كه ديدى بگو به فرمان خداى. كودك به سخن

.


1- .آيه قرآن چنين است: «لِمَ تَعْبُدُ ما لا يَسْمَعُ وَ لا يُبْصِرُ وَ لا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً» مريم (19): آيه 42.

ص: 164

درآمد و به زبان درست گفت: اگر پيرهن يوسف از پيش دريده است، زن راست مى گويد و مرد دروغ؛ و اگر پيرهن يوسف از پس دريده است، زن دروغگوى است و مرد راستگو. چون پيرهن از پس دريده بود، عزيز زن را گفت: اين از جمله كيد شماست و كيد شما عظيم باشد... . (1) * * * و در خبر مى آيد كه چون يوسف عليه السلام پادشاهى بر او افتاد و خداى تعالى او را پيغمبرى داد و به اهل آن ولايت فرستاد، يك روز جبرئيل بر نزد او نشسته بود. جوانى از در سراى درآمد، چاكر بعضى مطبخيان و او جامه شوخكن پوشيده و چيزى از آلت مطبخ به دست گرفته و بگذشت. جبرئيل عليه السلام گفت: يا يوسف! اين برنا را مى شناسى؟ گفت: نه. گفت: اين كودكى است كه براى تو در گاهواره گواهى داد. يوسف عليه السلام گفت: چون چنين است او را بر ما حقى هست و ثابت شده باشد. بفرمود تا او را بياوردند و آن جامه ازو بر كشيد و خلعتى گرانمايه درو پوشانيد و او را وزارت خود داد... . (2) * * * گفت [عزيز]: اى يوسف! از سر اين حديث برو. اين حديث پوشيده دار، و زن را گفت: استغفار كن و آمرزش خواه براى گناهت كه تو از جمله خطا كنندگانى. (3) و گفتند زنانى در شهر، يعنى شهر مصر، مفسران گفتند: زن ساقى مَلِك بود و زن نانوا[ى] ملك و زنِ صاحب زندانى و زن صاحب دواب ستور دار، چنان كه عادت زنان بود در مثل اين حديث كه باز گويند با يكديگر. گفتند: زن عزيز، يعنى عزيز خزينه دار كه قطفير نام بود، مى خواهد و مى خواند و مى فريبد غلامش را. (4)

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 55.
2- .همان، ص 57.
3- .همان، ص 59.
4- .همان، ص 60.

ص: 165

دوستى او در دل گرفت پنهان، دوستى بر او كار سخت كرد، او را در ضلال و گمراهى و ذهاب از راه صواب مى بينيم و مى دانيم. (1) * * *

چون راعيل، كه زن عزيز بود، مكر ايشان و حديث گفتار ايشان بشنيد، دعوتى ساخت براى ايشان و كس فرستاد و ايشان را بخواند و ديگر زنان را تا جمله چهل زن برآمدند. (2) و براى ايشان مجلسى بساخت و درو بالشها نهاد كه بر او تكيه كنند. (3) آنگه آنان كه طعام گفتند، 4 هر يكى را از ايشان كاردى به دست داد. ايشان كارد به دست گرفتند و او يوسف را جامه سفيد پوشانيد و او را گفت: اگر هيچ مرا بر تو حقى است، از اين جاى برون آيى و بر اينان گذرى كنى، تو را هيچ در اين زيانى نيست و گفتند: ايشان را در آن خانه نشانده بود و درى كه در آنجا رهگذر يوسف بود و به كارى كه او را بودى، او را گفت كه به آن خانه در رو و گذر كن و فلان كار بكن. او به آن خانه در آمد و بر ايشان گذر كرد. گفتند او را به جهت همين جامه سپيد پوشانيد كه نگويند كه او در جامه گرانمايه نكو است كه حسنى كه به جامه بود، حسن عاريتى باشد. چون جامه برون كنند، برود. حسن يوسف چنان بود كه اگر جامه گرانمايه پوشيد، جامه او آراسته شدى. و گفتند ايشان بر صفه اى بنشاند كه بر آن صفه خانه اى بود و يوسف در آن خانه بود و يوسف را گفت: برون آى به اينان! و يوسف عليه السلام بيرون آمد. گفتند زليخا ايشان را گفت: من اين جوان را خواهم گفتن كه بر شما گذرى كند. اكنون چون او بر شما بگذرد، هر يكى از شما از اين ترنج كه به دست داريد، پاره اى ببريد و به او دهيد براى من. چون او را بديدند، بزرگ آمد در چشم ايشان، 5 دستها ببريدند از دَهَش

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 61.
2- .همان.
3- .همان، ص 62.

ص: 166

و تَحَيُّر؛ چنان كه بى خود شدند و هوش از ايشان برفت كه دست مى بريدند و از نظاره جمال يوسف خبر نداشتند از اَلَمْ. آنگه از سر تعجب و تحير گفتند بركت باد؛ (1) يعنى منزها خدايا كه چنين خلق آفريند. (2) گفتند ما او را از اين كار كه بر او تهمت مى نهند، دور مى بينيم و بر كناره مى بينيم از آنچه در او ديديم از سيماى خير و علامت رُشد و عفت و صلاح، اين نه آدمى است. (3) چنين شخص خريده نباشد و بنده نتواند بودن، اين نيست الا فرشته كريم. زليخا گفت آن زنان ملامت كننده را كه تا يوسف را نديده بودند، زبان ملامت دراز كرده بودند؛ چون او را بديدند روى به ملامت خود نهادند و بدانستند كه ايشان به ملامت اولى ترند و زليخا دست يافت و عذرش روشن شد. گفت: اين آن شخص است كه [شما] مرا در حق او ملامت كرديد. آنگه بر خويشتن اقرار داد من او را مراودت كردم و مطالبت از نفس؛ او خويشتن نگاه داشت و امتناع كرد. آنان زنان او را گفتند، چرا فرمان او نكنى؟ گفت فرمان خدا رها نكنم كه فرمان او كنم. عند آن زليخا گفت: اگر آنچه منش فرمايم، نكند، به زندانش باز دارند و از جمله ذليلان و خواران شود. او را تأكيد (4) كردند، به زندان. (5) يوسف عليه السلام روى از ايشان بگردانيد و با خداى تعالى به مناجات گفت: خداوند من و پروردگار من! زندان دوست تر دارم از آنچه ايشان مرا به آن مى خوانند. (6) و اگر كيد ايشان از من برنگردانى به الطاف و مرا با خود رها كنى، من ميل مى كنم به ايشان و اگر لطف تو مرا درنيابد، من از جمله جاهلان باشم. خداى تعالى او را اجابت كرد و كيد ايشان از او صرف كرد و او شنواست. (7)

.


1- .همان.
2- .خ ل: برگشت باد، پَر گَست باد. روض الجنان، ج 11، ص 64.
3- .همان، ص 65.
4- .خ ل: تهديد.
5- .روض الجنان، ج 11، ص 66.
6- .همان، ص 67.
7- .همان، ص 68.

ص: 167

آنگه روى راه [رأى] ايشان چنان راه داد، پس از آنكه آيات را و دلالات بديدند و بدانستند كه مجرم زليخاست كه يوسف را محبوس كنند تا ايهام كنند بر مردمان كه گناهكار يوسف است و بى گناه زليخا. (1) اين بگفتند و يوسف را به زندان فرستادند. سُدّى گفت سبب زليخا آن بود كه زليخا گفت شوهرش را اين غلام كنعانى مرا رسوا كرد در ميان مردمان. او مى گويد من مراوده كردم او را و من نمى توانم با هر يكى عذر خود تقرير كردن؛ يا مرا دستورى بخش تا بيرون روم و عذر خود ظاهر كنم يا او را محبوس باش تا نيز حديث من نكند و مردم اين حديث از زبان بنهند. عزيز پيش ملك آمد و گفت: مرا غلامى است كه از او گناهى به وجود آمد و بفرماى تا او را به زندان برند. ملك بفرمود تا يوسف را به زندان بردند و با او دو جوان را به زندان يكى خوانسالار ملك بود و يكى شرابدار و گفتند دو غلام ملك بودند و نام خوانسالار مجلث بود و نام شراب دار بنو (2) و بر ايشان مَلِك خشم گرفت و سبب خشمِ [او] آن بود كه خبر دادند كه خوانسالار تدبير آن مى كند كه تو را زهر دهند و ساقى از آن خبر دارد و با هم راست كرده اند. و سببِ اين، آن بود كه جماعتى كه ايشان را از ملك رنج بود از اهل مصر و رعايا، خواستند تا مَلِك را زهر دهند، نشد ايشان را از ره طعام و شراب؛ اين هر دو غلام را بفريفتند و ايشان را مالهاى بسيار وعده دادند. خوانسالار مال بستد و زهر بستد و در طعام كرد؛ ساقى پشيمان شد، مال نستد و زهر نستد. چون وقت طعام و شراب آمد، خوانسالار بيامد و بر طريق عادت طعام آورد و شراب دار آمد و گفت اين طعام مخور كه زهرآلود است. خوانسالار گفت: ايها الملك! آن شراب نيز كه او دارد، زهرآلود است. ملك گفت: چنين است؟ گفت: دروغ مى گويد. گفت: او نيز دروغ

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 69.
2- .خ ل: نبو.

ص: 168

مى گويد. ملك ساقى را گفت: آن شراب باز خور، او باز خورد، او را گزند نكرد كه درو زهر نبود. صاحب طعام را گفت: اين طعام را بخور و نخورد و ابا كرد. ملك بفرمود تا بهيمه اى بياوردند و اين طعام به او دادند، بخورد و در حال بمرد. ملك بفرمود تا هر دو را به زندان بردند و يوسف عليه السلام تعبير خواب كردى در زندان چه زندانيان از دلتنگى و دل مشغولى خوابها آشفته بسيار بينند. (1) چون زندانيان بامداد برخاستندى (2) ، هر يكى چند خواب مختلف ديده، روى به يوسف نهادندى و خوابها پرسيدن گرفتندى و او تعبير كرد. ايشان خواستند تا تجربه كنند اين خوابها بينداختند و گفتند ما در خواب ديديم و نديده بودند. خوانسالار گفت: من در خواب ديدم كه نان بر سر من نهاده بود و مرغ از سر من نان مى خورد و شرابدار گفت من در خواب ديدم كه شراب و انگور مى فشارم و به خداوندگار مى دادم. (3) بهرى گفتند خواب راست بودند و آن را حقيقتى بود و آنچه گفتند در خواب ديدند. محمد بن جرير الطبرى گفت بر عكس ديدند. بَدَل كردند اين را. او خواب اين بر خود بست و اين خواب او بر خود بست.

چون يوسف عليه السلام تعبير كرد آنكه صاحبِ خوابِ بد بود و گفت حاشا من خواب نيك ديدم و خواب بد او ديد. يوسف عليه السلام گفت: «قُضِيَ الْأَمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيانِ» (4) . مجاهد گفت اول كه اين دو غلام آمدند كه از او خواب پرسند، او را گفتند: اى جوان! تو سخت نيكو رويى و بخرد و ما تو را سخت دوست مى داريم. او گفت: به خداى بر شما كه مرا دوست مداريد كه هر كس مرا دوست داشت، من از محبت او بلا ديدم، عمه مرا دوست داشت و خواست تا مرا بَرِ خود باز گيرد، كمرى از ابراهيم

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 69.
2- .در متن نسخه: «برخواستندى».
3- .روض الجنان، ج 11، ص 72.
4- .يوسف (12): آيه 41.

ص: 169

اسحاق به ميراث يافته بود بر ميانِ من بست و من بى خبر خفته از آن، آنگه مرا به تهمت دزدى نهاد تا به علت آن يك سال مرا نزد خود بُرد، و شرع ايشان آن چنان بود كه چون كسى از كسى چيزى بدزديدى، يك سال سارق را خدمت مسروقة منه بايستى كردن. و اگر پدر مرا دوست داشت، در محنت برادران افتادم تا مرا به چاه افكندند و به بندگى بفروختند. و اگر زليخا گفت تو را دوست دارم، مرا به محنت زندان افكند. زنهار مرا دوست مداريد! گفتند ما تو را دوست مى داريم و ما را با تو الفت مى باشد. آنگه همه روز بيامدندى و حديث او مى شنيدندى و بر او آفرين مى كردندى؛ تا شبى در خواب ديدند، آنچه خداى حكايت كرد از ايشان، بر دگر روز بيامدند و پيش ايشان بنشستند و گفتند: اَيُّهَا الْعالِمُ. ما دوش هر يكى خوابى ديده ايم. اگر دستورى باشد، بپرسيم و تو آن را تعبير فرمايى. گفت: بگوى. ساقى گفت: من در خواب ديدم كه پنداشتمى كه در بستانيم و رزى بود و تا كى از آن رز، سه خوشه انگور داشت، مى بگرفتمى و كأس مَلِك به دست من بودى. در آنجا فشردمى و ملك را دادمى تا باز خورد. و خوانسالار گفت من در خواب ديدم كه سه سبدى از نان بر سر نهاده بودمى و بر آنجا الوان طعامها بردى، سباع الطير (1) و مرغان شكارى از آن مى خوردندى. (2) يكى از ايشان گفت: ما را خبر ده به تأويل آن كه ما تو را از جمله محسنان مى بينيم. (3) در خبر است كه چون يوسف عليه السلام در زندان شدى، اهل زندان را يافت دلتنگ و آزره و پژمرده. ايشان را گفت: صبر كنيد و بشارت باد شما را كه خداى شما را برين مزد دهد و فرج عاجل و ثواب آجل و رنج و صبر شما ضايع نيست. ايشان دلخوش

.


1- .در متن: «صباع الطير» آمده.
2- .روض الجنان، ج 11، ص 72.
3- .همان، ص 75.

ص: 170

و آسوده شدند و گفتند رحمت خداى بر تو باد كه تا تو اينجا نبودى، ما دلتنگ و رنجور بوديم و چون تو درآمدى، ما را به ديوار تو راحت و انس پيدا شد و متسلى شديم؛ چه نيكوست روى تو و خوى تو و حديث تو، ما را خبر دهى از مزدِ ما و كفّارة ما و طهارت ما [از گناه] و تا تو اينجايى، ما نخواهيم تا از صحبت تو جدايى كنيم. فَمَنْ اَنْتَ يا فَتى؛ تو كيستى اى جوانمرد؟ گفت: أَنَا يُوسف بن يعقوب صفىّ اللّه ابن اسحاق ذبيح اللّه ابن ابراهيم خليل اللّه . عامل زندان گفت: اى پيغمبر زاده! و اللّه اگر توانستمى تو را رها كردمى و ليكن به آنچه ممكن بُوَد در خدمت و مراعات تو تقصير نكنم، هر جاى كه اختيار كنى و خواهى بنشين. (1) * * * گفت نيايد به شما طعامى كه روزى شما كنند و الاّ من خبر دهم شما را به تأويل آن پيش از آنكه به شما آيد. اين از جمله آن است كه خداى تعالى مرا آموخته است. گفتند كه اين براى آن گفت كه دانست كه از آن خوابها كه ايشان پرسيدند، يكى بد است، و از حق عابر آن است كه چون ازو خوابى پرسند كه بد باشد، آن را تعبير نكند و از آن عدول كند و نگويد؛ [براى] آنكه اَبو رزين العقيلى گفت كه از رسول صلى الله عليه و آلهشنيدم كه گفت: خواب بر پاى مرغى پرنده باشد تا تعبير نكنند؛ چون تعبير بكنند، بيفتد و خواب جزوى است از چهل و شش جزو از پيغامبرى. خوابى كه بينى، جز با خداوند راى مگو. و انس مالك روايت كند كه رسول صلى الله عليه و آله گفت: خواب اول براى تعبير كننده راست؛ براى اين سبب يوسف عليه السلام تعلل كرد و از تعبير گفتن عدول كرده و براى آن آغاز حكايتِ علمِ خود كرد كه تا ايهام بيفكند كه او تعبير آن خوابها نمى داند. گفت: وقت را اين تعبير ناگفتنى است و شما را مبادا كه وهم آيد كه من به تعبير اين خواب عالم

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 75.

ص: 171

نه ام كه هيچ طعام به شما نيارند... . (1) و من رها كردم دين و طريقه قومى كه ايشان به خداى ايمان ندارند و به سراى بازپسين، يعنى كافرند به قيامت، و من پيروى مى كنم دين و ملت پدران خود را كه ابرهيم و اسحاق و يعقوب اند. ما را نيست كه هيچ چيز را انباز و شريك او كنيم. اين از فضل خداى تعالى بر ما و بر جمله خلايق و ليكن بيشتر مردمان شكر اين نعمت نكنند؛ آنگه با ايشان تقرير كنند توحيد كرد و نقض شرك. گفت: اى دو رفيق زندان! خدايان پراكنده بهتر باشند يا خداى قهر كنند؟ و براى آن گفت ايشان را اين سخن كه ايشان در زندان بتان داشتند و او را مى پرستيدند و سجده مى كردند، و براى آن پراكنده گفت كه در شكل و صفت متفاوت بودند از كوچك و بزرگ و ميانه، از هر نوعى ساخته. و گفتند: معبودان مختلف را خواست از اصنام و آتش و آفتاب و نجوم و جز آن، و آنان كه چنين باشند، مقهور و مغلوب باشند و خداى تعالى يكى است بى همتا و انباز، و بى مثل و مانند و قاهر و غالب است و قادر بر هر چه خواهد. آنگه تنبيه كرد ايشان را بر آنچه مى كردند از فساد رأى، گفت: چون كنى شما بدان خدايى كه نمى پرستيد، الاّ نامهايى كه بر نهاده ايد شما و پدران شما... . (2) آنگه گفت: اين احكام كه شما كرديد، باطل است؛ حكم نيست، الا خداى را (عزوجل) و او فرمود به حكم و حكمت كه جز او را نپرستند. آنگه اشارت كن به اين جمله كه ذكر او برفت و گفت اين دينى و طريقتى است راست و مستقيم و ليكن بيشتر مردمان ندانند؛ از آنجا كه نظر و تفكر نكرده اند در دليل و اين علمى است كه الاّ به طريق نظر حاصل نشود. چون يوسف عليه السلام در اين حديث خوض كرد و در اين معنى اطناب و استقصا كرد

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 76.
2- .همان، ص 78.

ص: 172

و به كلى از سرِ جواب سؤال ايشان برفت، گفتند: جواب سؤال ما و تعبير خواب ما بگذار. گفت: توقف كنيد از آنكه مصلحت در اين است. ايشان الحاح كردند، او گفت: اما يكى از شما و آنان و آن ساقى مَلِك بود، نام او مخلث بود، تعبير خواب آن است كه او با سر كار خود رود و مَلِك را خمر دهد. اما سه خوشه انگور كه ديد، تأويل آن است كه سه روز ديگر در زندان بماند. و اما تعبير خواب آن ديگر كه سه سبد ديد در خواب و نان بر آن و مرغان از او مى خوردند، او سه روز در زندان بماند. پس از آن، او را بر دار كنند و مرغان مغز سر او بخورند. عبداللّه مسعود گفت چون اين شنيدند، پشيمان شد و گفتند: ما خوابى چيزى نديديم. دروغ مى گفتيم و بازى مى كرديم تا تو را بيازماييم. يوسف عليه السلام گفت: آن رفت و قضا كرده شد. براندند و حكم كردند آن كار كه شما در او فتوا پرسيديد. چون مدت برفت و سه روز شد، روز چهارم گماشتگان آمدند و ايشان را از زندان بيرون بردند. (1) * * *

يوسف عليه السلام (گفت) ساقى را كه خواب نيك ديده بود و دانست كه او را نجات خواهد بودن كه: حديث من ياد دِه ملِك را و پيش او ذكر من و حديث من بگو و در آن حال شيطان از ياد يوسف برد كه نام خداى برد. جبرئيل آمد و دست يوسف گرفت و در گوشه اى برد و پر بر زمين زد و زمين را بشكافت. گفت فرو نگر، تا چه بينى! فرو نگريد، گفت: زمين دويم مى بينم. آن نيز بشكافت، گفت. فرو نگر كه چه بينى؟ فرو نگريد، [گفت] زمين سيم مى بينم. همچنين تا هفت زمين را بشكافت. و گفت: فرو نگر تا چه بينى؟ گفت: سنگى عظيم مى بينم. جبرئيل عليه السلام پر بزد و بشكافت. كرمى بيرون آمد و برگ سبزى در دهان. جبرئيل عليه السلام گفت: خدايت سلام

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 80.

ص: 173

مى رساند و مى گويد پنداشتى فراموش كرده ايم در زندان اين كرم را در زير هفتم زمين در ميان سنگى فراموش نكرده ايم. به عزّ عزّت من كه هفت سال در اينجا بمانى. يوسف عليه السلامگفت: خداى از من راضى باشد؟ گفت: آرى. پس گفت اگر اينكه هفت است، هفتاد باشد، باك ندارم... . (1) كلبى گفت پنج سال بود تا محبوس بود، از آن پس هفت سال ديگر بماند تا تمامى دوازده سال. چون مدت محنت به سر آمد و از ره فرح بر سبيل بشارت خبر آمد، حق تعالى سبب ساخت كه هفت سال ديگر ملك در خواب ديد كه هفت گاو لاغر هفت گاو فربه را بخورد و هفت خوشه سبز ديد كه هفت خوشه خشك گرد او درآمدى و آن را نيست كردى. او از خوابى درآمد، ترسيده و مذعور [مدهوش] كسى فرستاد تا سحره و كهنه و قيّافان را بخواند و خواب بر ايشان عرضه كرد. (2) پادشاه گفت ريان بن الوليد _ يعنى پادشاه ملك مصر _ كه: من در خواب ديدم هفت گاو فربه كه ايشان را هفت گاو لاغر بخورد و هفت خوشه گندم سبز و هفت ديگر خشك كه اين خشك آن تر را بخوردى. فتوا كنيد مرا در خواب من، اگر تعبير خواب من مى دانيد. (3) آنگه ايشان را گفت: اى جماعت معروفان! فتوا كنيد مرا در خواب من، اگر شما تعبير خواب مى كنيد. ايشان گفتند: ما تأويل خواب ندانيم، عند آن حال ساقى را ياد آمد كه در زندان مردى است كه او علمِ تعبير نيك داند. گفت آن كس كه برسته بود از ايشان، يعنى از آن دو صاحب سجن، ياد آمد او را از پس مدتى، من خبر دهم شما را، به تأويل آن. مرا بفرستيد. او را بفرستادند. چون به زندان رسيد، يوسف را گفت: اى يوسف! اى

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 81.
2- .همان، ص 83.
3- .همان، ص 86.

ص: 174

صديق راستگوى! در آنچه گويى از تعبير خواب در هفت گاو فربه كه ايشان را مى خورد هفت گاو لاغر و در هفت خوشه سبز و هفت ديگر خشك تا من با مردمان شوم و ايشان را خبر دهم تا بدانند. يوسف عليه السلام گفت: تعبير اين خواب آن است و تدبير اين كار كه در اين هفت سال تخمى كه كارى آنچه حاصل آيد از او دخل در خوشه رها كنى تا بماند، الاّ اندكى كه براى قوت به كار آيد. آنگه از پسِ [آن] هفت سال قحط آيد، قحط سخت كه هر چه در اين هفت بنهاده باشى ذخيره، همه خرج شود و خورده شود، جز اندكى از آن نگاه دارى. آنگه پس از آن، سالى آيد سالى فراخى خصيب سالى كه درو فرياد مردمان رسند و درو عصير كنند و انگور فشارند و آنچه در او آبى و روغنى باشد. (1) * * * چون مرد باز آمد و ملك را خبر داد به آنچه يوسف عليه السلام گفته بود، اين حديث به پيغام راست نيايد، او را بَرِ من آريد. رسول بيامد و گفت ملك تو را مى طلبد اجابت كن تا تعبير اين خواب، چنان كه با من بگفتى با او نيز بگويى. گفت: برو بازپس شو و مَلِك را بگو تا آن زنان را حاضر نسازى و نپرسى كه چرا دست مى بريدند، من نيايم، و اين براى آن كرد تا مَلِك را و جُز او را روشن شود كه او را بى گناه باز داشته اند. (2) رسول برگشت و پيش مَلِك شد و گفت يوسف عليه السلام مى گويد كه من بيرون نيايم تا ندانى كه مرا بى گناه به زندان باز داشته اند به ظلم. بفرماى تا آن زنان را بياورند و بپرسند تا چرا دست ببريدند! ملك كس فرستاد تا ايشان را بخواند و گفت: چه حال بود شما را با يوسف، چون او را مراوده كرديد و مطالبه از نفس او. او شما را مراوده كرد يا نه؟ گفتند: «حاشَ

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 86 .
2- .همان، ص 91.

ص: 175

لِلّهِ» ، بركت باد (1) كه ما از او چيزى، الاّ خير و صلاح ندانيم و بر او هيچ بدى و تهمتى نديديم. عند آن حال زليخا مُقرّ آمد و گفت: مراوده و مطالبه من كردم او را از نفس او و يوسف در آنچه مى گويد، راستگوى است. (2) * * *

اين براى آن است كه بدانند كه من در غيبت او با او خيانت نكردم در حق زليخا، و خداى تعالى كيد خيانت كنندگان را هدايت نكند و رها نكند كه بر كار شود و پوشيده ماند. آنگه گفت من نفس خود را مبرا نمى كنم كه نفس مردمان را به بدى فرمايد، و اين كلام بر سبيل خضوع و خشوع و كسرِ نفس گفت و انقطاع با خداى تعالى، الا آنچه خداى رحمت كند؛ يعنى اگر بعضى مردمان از [آفت] نفس اماره به معصيت سلامت يابند، به لطف و رحمت خداى بُوَد و آن لطف آن است كه آن را عصمت مى خوانند و خداى تعالى آمرزنده و بخشاينده است. در خبر است كه چون يوسف عليه السلام خواست تا از زندان باز آيد، اهل زندان جزع كردند از مفارقت او و گفتند: ما را وجود تو اينجا اُنس بود و راحت و فوايد و اكنون مى روى، ما چه كنيم و كه باشد ما را كه غمگسار ما شود؟ يوسف عليه السلام ايشان را دعا كرد و گفت: بار خدايا! دلها[ى] وُلات بر ايشان مشفِق و مهربان گردان و اخبار بر اينان پوشيده مدار، براى اين در همه شهرها جز شهر ايشان بهتر دانند. چون بيرون آمد، بر درِ زندان بنوشت: اين گور زندگان است و خانه اندوهان است و تجربه دوستان است و شماتت دشمنان است. آنگه به گرماوه رفت و غسل كرد و خود را پاكيزه كرد از دَرَن و وَسَخ زندان و خلعت ملك در پوشيد

.


1- .خ ل: پرگست. روض الجنان، ج 11، ص 92.
2- .روض الجنان، ج 11، ص 92 .

ص: 176

و چون به در سراى ملك [رسيد] بر در سراى ملك بايستاد و گفت:. حَسْبِى رَبِّى مِنْ دُنياى وَحَسْبِى رَبِّى مِنْ خَلْقِه عَزّ جارُهُ وَجَلَّ ثَناؤُهُ وَلا اِلهَ غَيْرُهُ. چون در پيش ملك رفت گفت: اَللّهُمَّ اِنّى أَسْئَلُكَ بِخَيْرِه مِنْ خَيرِكَ وَاَعُوذُ بِكَ مِن شَرِّه وَشرِّ غَيْرِه. چون در پيش ملك رفت و چشمش بر ملك افتاد، ملك را سلام كرد و او را تحيت كرد به زبان عرب. ملك او را گفت اين چه زبان است؟ گفت زبان عم اسماعيل. آنگه در ميان زبان بگردانيد و او را به عبرانى دعايى گفت. ملك گفت: اين چه زبان است؟ گفت: زبان پدران من است. وهب منبه گفت: ملك هفتاد زبان مى دانست به هر زبان كه با يوسف سخن گفت، يوسف جواب داد و به آن لغت سخن گفت و ملك تعجب كرد و يوسف را آن روز سى سال بود. ملك در جمال او نگريد و حداثت سن او و غزارت علم او، با نديمان نگريد و گفت آن است آن كه تأويل خواب من گفت و كس ندانست. آنگه گفت: يا يوسف من مى خواهم تا تأويل اين خواب از زبان تو بشنوم. يوسف عليه السلام گفت: به اول خواب تو به تفصيل بگويم كه تو چگونه ديدى و چه ديدى؟ گفت: روا باشد. اى ملك كه تو هفت گاو ديدى فربه نيكو سپيد روشن روى كه رود نيل بشكافت و ايشان آنجا برآمدند، پستان ها پرشير و تو در ايشان مى نگريدى و از حسن ايشان متعجب مى بودى كه نگاه كردى آن نيل به زمين فرو شد و زمين پديد و از ميان گل و حماى او هفت گاو برآمد لاغر و كرد كن موى، خاك رنگ، شكمها با پس شده بى پستان و بى شير دندان و پنجه داشتند، چون دست و پنجه سگان و خرطومها داشتند، چون خرطوم سباع با آن گاوان ديگر آميخته شدند و ايشان را بدريدند و بخوردند و استخوان ها ايشان بشكستند و مغز استخوان ها ايشان بمكيدند و تو در آن مى نگريدى و متعجب بودى. از آن پس هفت خوشه گندم از زمين برآمد سبز، و هفت ديگر سياه و خشك هر يك جايى، تو به تعجب با خود مى گفتى كه اين خوشها گندم عجب است در يك جاى رُسته، هفت

.

ص: 177

سبز سيراب و هفت سياه خشك بى بَر. در آن ميانه بادى برآمد و آن خوشهاى سياه خشك را بر آن خوشها سبز برزد و آتش در آن زد و آن را بسوخت. اين آخر خواب تو است. آنگه از خواب درآمدى ترسنده و مذعور. ملك از آن به تعجب فرو ماند و گفت: اين گفتِ تو عجب تر از خواب من است تا پندارى كه اين خواب را تو ديدى كه هيچ خلل نكردى و هيچ خطا نكردى. اكنون اى صديق روزگار! چه راى تو در اين خواب كه من ديده ام؟ گفت: مصلحت آن است كه بفرمايى تا گندم و جو بسيار تا آنچه به دست آيد، بيارند و بكارند و هر چه تو را در خزانه است، خرج كنى بر تخم كار و عمارت، چه اضعاف و اضعاف آن باز يابى و چون [به] برآيد و برسد بفرمايى تا بدروند و در خوشه رها كنند تا به زيان نيايد و آفت وسوس بر او راه نبرد، تا دانه او قوت آدميان باشد و كاه او علف چهارپايان. و ازين طعام كه حاصل آيد، خمسى بردارى براى قوت سال و اربعة خمس در انبار بنهى. در اين هفت سال چنين كنى. چون اين هفت سال برود، هفت سال آيد سالهاى قحط و قحطى عام باشد و به اطراف عالم برسد و از اقصاى عالم بيايند و از تو طعام خواهند و بخرند. تو آنچه در اين سالها نهاده باشى، به حكم و مراد خود بفروشى و از آنجا خزينه ها نهى و گنجها كه كس نديده و نشنيده. ملك گفت كه در اين كار كه قيام نمايد كه تواند كردن كه گفتى؟ يوسف عليه السلام عند آن گفت: من نويسنده و حاسبم به كتابت و حساب نگاه دارم و اين عمل مرا حاصل است، و گفت: من حفيظم آن را كه به من سپارى و عالمم به احوال سالهاى قحط. عبداللّه عباس رضى اللّه عنه گفت: كه رسول صلى الله عليه و آله گفت: اگر نه گفتى مرا به عامل كن هم در حال عمل به او خواست داد؛ چون استدعا كرد، يك سال بازپس افتاد تا يك سال نرفت عمل به او باز نداد و رسول عليه السلام گفت: ما عمل به او ندهيم كه او خواهد. يوسف يك سال پيش او مى بود و با او مجالست مى كرد و از او علومى و آدابى مى ديد. در او متعجب مى بود. يك روز يوسف را گفت: من با تو به هر نوعى

.

ص: 178

مى بايد تا اختيارها كنيم. جز آن است كه مرا استنكاف مى باشد از آنكه با تو طعام خوردم. يوسف عليه السلام گفت: من اولى تر كه استنكاف كنم از اينكه پسر يعقوبم اسرائيل اللّه و پسر اسحاق ذبيح اللّه پسر ابراهيم خليل اللّه . گفت: راست گفتى و از آن پس با او مواكله و مشاربه كرد. عبداللّه عباس گفت: چون يك سال برآمد، ملك يوسف را بخواند و تاج بر سر او نهاد و شمشير خاص خود حمايل كرد و او را بر سريرى نشاند از زر مرصع و دُر و ياقوت و كِلّه استبرق بر بالاى آن بزد، طول سى گز بود و عرض او ده گز. بر او سى بستر افكنده بود و شصت مِقْرَمه كرده و او را بر آن سرير نشاند ملوك و امرا را در فرمان او كرد و ملك در خانه او نشست و پادشاهى به دست يوسف داد و كار مصر با او گذاشت و قطفير را از آن عمل كه داشت، معزول كرد و عمل او نيز به يوسف داد و قطفير روز كى چند بماند، آنگه بمرد. مَلِك زليخا را به يوسف داد. چون يوسف در نزديك زليخا شد و با او بنشست، او را گفت: اين بهتر است يا آنچه تو مرا به آن استدعا مى كردى؟ زليخا گفت: اى صديق! تو مرا به آن ملامت مكن كه من زنى بودم جوان در نعمت با جمال و مال؛ چنان كه تو ديدى و شوهر مرا شهوت به زنان نبود و پيرامن من نگشتى و آنگه تو نيكوترين اهل روزگار بودى و من از محبت تو مبتلا شدم به امرى كه كس را نبود. چون يوسف دست به او يازيد، او را بكر يافت دانست كه او راست گفت. و يوسف را از او دو فرزند آمد كه يكى افرائيم و يكى ميشا و مُلكِ مصر بر يوسف راست گشت و در ميان رعيت عدل آشكارا كرد و همه زنان و مردمان مصر او را دوست گرفتند و شكر گفتند. (1) * * *

ملك گفت اين مرد را كه علم چنين داند او را در زندان رها نكنند، او را به من

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 93 _ 98.

ص: 179

آريد تا من او را بخاصه و خالصه خود كنم. او سزاى آن باشد كه وزارت من كند. چه جاى آن است كه او در زندان عمر گذارد. او را بياوردند. چون بيامد و با او سخن گفت و او را در سخن بيازمود، بدانست كه بيش از آن است كه گفته اند. (1) * * * تا مى شنيد روا مى داشت كه چنان هست يا نه؟ چون بديد او را و بديدند او را، بشناخت و با او سخن گفت و از او سخن شنيد و چون استنطاق كردند او را و به سخن درآمد، از سخن او پايه علم او بشناخت و از مايه علم او قدر او بدانست. (2) چون از سخن او مايه او بديدند در خور آن، او را پايه نهادند، گفت: تو امروز نزديك ما مكين و امينى. عذر آن خواست كه پيش از اين تو را نشناختم. چون تو را امروز شناختيم، لاجرم به قدر امانتت پايه مكانت نهاديم. اگر آن كس كه او خوابى را تعبير بگفت، مستحق وزارت مُلك شد، بل مُلك مصر به او دادند و بر سرير مملكتش نشاندند و تاج مَلك بر سرش نهادند و نگين ملك در انگشتش كردند. آنگه تورات و انجيل و زبور و فرقان را تفسير كرد و تأويل گفت سزاوار وزارت و خلافت نباشد؟! او در هفت گاو سخن گفت و راست گفت، از آن گفت پادشاهى صد هزار مرد يافت. آن كس كه او حكم هر آدمى صورت گاو سيرتان بشناخت آن بر پادشاه حكم شد. (3) * * * يوسف عليه السلام چون آن تمكين ديد، گفت: مرا بر سر خزانه زمين موكل كن و كار خزانه به من مفوض كن. آنگه چون كسى نبود آنجا كه او را شناختى و تزكيه او كردى، او خود تزكيه خود كرد و گفت: من نگاهدارم و ضايع نكنم و عالمم به وجوه دخل

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 98.
2- .همان، ص 99.
3- .همان، ص 100.

ص: 180

و خرج آن به علم حاصل كنم و به حفظ نگاهدارم و ضايع نكنم و چون وقت خرج باشد، به جاى خود بنهم؛ چه عالمم به مصالح آن و حافظم آن را از نااهل. اگر چه ملك مى گفت تو نزد ما مكينى، حق تعالى مى گفت تو از جهت من با تمكينى. تمكين تو من كنم و مكان و مكانت تو من دهم كه تو را به حقيقت من شناسم لاجرم او را در زمين كنم تمكين، تا جاى سازد آنجا كه خواهد. آنگه گفت: برسانيم به رحمت خود آن را كه خواهيم و مزد نيكوكاران ضايع نكنيم. آنگه گفت: مزد آخرت كه ثواب است به ازين ملك مصر باشد كه به يوسف داديم آنان را كه ايمان دارند و متقى باشند و مجتنب از معاصى. (1) * * * چون يوسف عليه السلام ممكن گشت و بر سبيل نيابت بر سرير ملك بنشست و ترتيب و تدبير سياست مى كرد تا سالها خصب و فراخى بگذشت و سال قحط و جدب آغاز كرد، شبى از شبها بفرمود تا از براى ملك در ميانه شب طعام ساختند. طباخان و اصحاب طعام گفتند ملك عادت ندارد كه به اين وقت طعام بخورد. يوسف گفت شما ندانيد طعام بسازيد، بساختند. نيم شب ملك از خواب درآمد و گفت طعام بياريد هر چه باشد كه مرا گرسنگى غالب شد و مى گفت اَلْجُوعَ اَلْجُوع. يوسف عليه السلام بفرمود تا طعامها كه ساخته بودند، بياوردند. او گفت اين طعام كى ساختيد؟ گفتند در اين شب، گفت چه دانستيد كه مرا طعام بايست خواهد شد. گفتند ما را يوسف فرمود. گفت: تو چه دانستى؟ گفت: من دانستم كه امشب اول سالهاىِ قحط است و از اسباب قحط يكى آن بود كه خداى تعالى شهوت طعام بيشتر آفريند. گفت: من دانستم كه تو را بر خلاف عادت نيم شب طعام بايد. بفرمودم تا بساختند. ملك به تعجب فرو ماند از علمِ او در هر

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 101.

ص: 181

كارى، چون سال قحط درآمد و آن سال دخلى نبود و بارانى نيامد و نباتى نَرُست، مردم در آن سال از ذخيره اى كه داشتند، بخوردند و آنان كه ذخيره نداشتند، آمدند و از يوسف طعام خريدند به زر و سيم، سال اول به زر و درم بفروخت به نرخى كه مقرر بود و سال دوم به حلّى و جواهر، و سال سيم به چهار پا از اسب و استر و شتر و گاو و گوسفند، سال چهارم به بنده و مماليك و پرستار كه داشتند، و سال پنجم به ضياع و عقار و سراها و املاك؛ تا آنكه به اهل مصر هيچ چيز نماند. سال ششم چيزى نداشتند، فرزندان را بياوردند و به او فروختند، طعام بستدند. سال هفتم هيچ نماند ايشان را خود بيامدند و خود را به يوسف فروختند و مردان و زنان جمله بنده او شدند و ايشان را بخريد و طعامشان بداد تا يوسف را ملكى حاصل شد، كس را نبوده و چنان خزانه بنهاد كه كس نديده بود. ملك را گفت چگونه ديدى صنع خداى و نعمت او؟ ملك گفت: رأى ما تابع رأى تو است. و روايت است كه يوسف عليه السلام در اين سال[هاى] قحط هرگز طعام [سير] نخوردى. گفتند: چرا؟ گفت: تا گرسنگان را فراموش نكنم. آن گاه طباخانِ مَلِك را گفت در شبانه روزى يك بار طعام سازيد براى ملك، نماز پيشين تا نماز پيشين. ملك گفت: من گرسنه مى باشم؛ چرا بر عادت دو بار طعام نفرمايى مرا؟ گفت: تا تو نيز طعم گرسنگى بيابى و درويشان و گرسنگان را فراموش نسازى. گفت: كه نيكو رأيى ديدى. همچنان بايد كرد. از آنگه عادت شد كه ملوك در شبانه روزى يك بار خوان نهادند، و چون عام شد در ديار و اقطار و نواحى كنعان نيز برسيد و يعقوب را و فرزندان او را رنج عظيم برسيد. چون شنيدند كه در همه ولايات طعام جائى نمى توان يافت، الاّ به نزديك عزيز مصر. پسران را گفت كه لابد است شما را از آنكه به مصر رويد، و چيزى كه ميسر شود از بضاعت ببريد و پاره اى طعام بياريد. ايشان را گسيل كرد و بنيامين برادر يوسف را از مادر نزد خود باز گرفت كه غم يوسف را به او گُساردى و ده پسر ديگر را روان كرد و منزل ايشان به غربات [عرفات] بود، از

.

ص: 182

زمين فلسطين بغور شام و بدوى بودند و چهارپاى داشتند و يوسف عليه السلام منتظر مى بود مَقدم ايشان را. ايشان چيزكى بساختند كه آلت شبانان باشد از ماستينه و وطرب [تَرف] و گليمى چند و پاره پشم رنگ كرده برگرفتند و روى به جانب مصر نهادند. گفتند برادران در پيش او شدند. يوسف عليه السلام ايشان را بشناخت و آنان او را نشناختند. و عبداللّه عباس گفت: ميان آنكه ايشان يوسف را به چاه انداختند تا اين روز كه پيش يوسف رفتند به مصر، چهل سال بود. براى آن باز نشناختند او را، و گفتند براى آن او را باز نشناختند كه او را طفل رها كردند و چونش بديدند، پادشاه مصر ديدند بر سرير ملك، بر مرتبه پادشاهى نشسته و جامهاى گرانمايه پوشيده و تاج زر مرصع از انواع جواهر بر سر نهاده و طوقى زرين در گردن كرده... . (1) چون يوسف در ايشان نگريد و با ايشان سخن گفت و ايشان به زبان عبرانى با او سخن گفتند، يوسف عليه السلام چنان نمود كه شما را نمى شناسم. گفت: شما چه مردمانيد؟ گفتند ما جماعت شبانانيم. ولايت ما را قحط رسيده است و ما آمده ايم تا ما را طعامى فروشى. يوسف گفت: مبادا تا شما جاسوس باشيد؛ آمده ايد تا ملك من بنگريد و عَورات ولايت من نشان كنيد. گفتند لا و اللّه كه ما جاسوس نه ايم و ليكن ما برادرانيم و ما را پدرى پير هست، پيغامبرى از پيغامبر خداى، او را يعقوب گويند. و گفت: شما چند برادر بوديد؟ گفتند: ما دوازده برادر بوديم. گفت: اكنون چنديد؟ گفتند: ما يازده مانده ايم. گفت: آن يكى كجا رفت؟ گفتند روزى با ما به بيابان آمد، آنجا هلاك شد. گفت: آن ديگر كجاست؟ گفتند: پدر ما آن برادر را از ما دوستر داشتى، چون او غايب شد از پدر، اين برادر را از چشم فرو نگذارد؛ براى آنكه برادر او بود از مادر. گفت: كيست گواهى شما كه چنين است كه شما

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 106.

ص: 183

مى گوييد؟ گفتند: ايها الملك ما درين شهر غريبيم و كس ما را نشناسد.

يوسف عليه السلام گفت: من آنكه دانم كه شما راست مى گوييد كه آن برادر كه گفتيد بَرِ پدر است، ازين نوبت با خود بياريد. چون سازِ برادران بكرد و طعام داد ايشان را، چون بخواستند آمدن گفت: اين برادر را كه گفتيد با خويشتن بياريد تا من كيل شما تمام تر بدهم و شما دانيد كه من بهترين مهماندارانم. اگر او را نياريد شما به نزديك من كيل نيست و روى طعام دادن نيست و نيز پيرامن من نگرديد. ايشان جواب دادند، بكوشيم و چاره سازيم تا او را از پدر در خواهيم و آنچه توانيم در اين معنى به جار آريم. آنگه غلامان خود را فرمود و عاملان را كه آن چيزى كه ايشان آورده اند، در ميان بارِ ايشان كنيد چون با خانه شوند، متاع خود بشناسند، ايشان را به باز آمدن داعى قوى تر باشد كه دانند كه طعام رايگان داده اند ايشان را. ايشان از آنجا برفتند، چون به خانه رسيدند، پدر گفت: چون بوديد و احوالتان چون بود؟ گفتند: اى پدر! ما از بر مردى مى آييم كه فضل و كرم او را وصف نتوانيم كردن و با ما آن كرد از انعام و اكرام كه اگر يكى بودى از فرزندان يعقوب، همانا بيش از آن نكردى. گفت: پس برادرتان شمعون كجاست كه با شما نيست؟ گفتند: ملك مصر او را به گرو دارد تا ما بازپس شويم و بنيامين را به همراه خود ببريم. گفت: او چه داند كه شما را برادرى هست؟ گفتند: ما گفتيم. گفت: چرا گفتيد؟ گفتند: از آن جهت كه ما را به جاسوسى متهم كردند و چون ما شرح حال خود گفتيم و او مى پرسيد، ما حديث برادر كرديم. گفت: اگر راست مى گوييد در اين نوبت ديگر او را با خود بياريد و اين قصه كه آنجا رفت با پدر بگفتند. آنگه پدر را در آن گرفتند كه بنيامين را با ما بفرست. اى پدر منع كردند كيل از ما، و گفته اند اين براى آن گفتند تا تحريض كنند پدر را بر فرستادن برادر. اكنون برادر را با ما فرست تا كيل تمام بياريم و ما او را نگاه داريم و آنچه در كار يوسف تقصير كرديم، در كار او حفظ و مراعات به جارى آريم.

.

ص: 184

يعقوب عليه السلام گفت: ايمن باشم بر او؟ حق تعالى گفت: يوسف را به برادران سپردى ضايع كردند و بنيامين را به من سپردى، يوسف به رهبرى با او با تو داديم تا بدانى كه من خدائيَم كه آنچه به من سپاريد، ضايع نشود، و او رحيم تر از همه رحيمان است. آنگه چون بار و متاع خود بگشادند، متاع خود ديدند برمه [برُمَّت] كه در ميان بار بود، گفتند: اى پدر ما! چه گوييم و چه جويم و پس از اينكه اين مرد كرد از كرم ما را طعام بداد و متاع [ما] با ما داد و اين براى آن گفتند تا دل پدر نرم كنند بر آنكه بنيامين را با ايشان بفرستد؛ يعنى چيزى ديگر نماند كه كار ما بر آن موقوف باشد و ما از تو چيزى ديگر نمى خواهيم، چه ما را براى اين نوبت كه ما داريم، كفايت است. اين بضاعت ماست كه با ما داده اند و براى اهل خود طعام آريم و برادر را نگاه داريم و كيلِ يك شتروار بيفزاييم كه اين كيلى اندك است. يعقوب عليه السلام گفت: نفرستم تا مرا وثيقتى بندهيد از عهد و پيمان و سوگند به خداى كه او را با نزديك من آرى و گفت الا كه گرد شما در آيند، و به اختيار خود او را رها نكنيد و ضايع نكنيد، جز كه كار او از دست شما بشود، اين قرار بدادند و اين شرط بكردند، چون سوگند بخوردند و آنچه او خواست بكردند از عهد و پيمان و سوگند به خداى او، دگر باره يعقوب بر سَرى خداى را گواه كرد و گفت: و خداى بر آنچه ما مى گوييم وكيل است. چون خواستند تا بيايند، ايشان را وصايت كرد و گفت: اى پسران من! چون به مصر رسيد به يك بار به جمع در يك دروازه به شهر مرويد و از درهاى پراكنده در شويد. گفتند: براى آن گفت كه ايشان يازده برادر بودند نكو روى و تمام قامت مردان نيك، گفت تا چشم بد بر ايشان نرسد. آنگه گفت: نه آنكه اگر خداى خواهد شما را اينكه من گفتم سود دارد و غنا كند، حكم نيست مگر خداى (جل جلاله) را. بر او توكل كردم و توكل كنندگان بر او توكل كنند.

.

ص: 185

و مصر را چهار دروازه بود، ايشان پراكنده شدند و به هر چهار دروازه در مصر شدند؛ چنان كه يعقوب فرموده بود. از خداى تعالى هيچ غنا نكرد از دخول ايشان از درهاى پراكنده، مگر حاجتى كه در دل يعقوب بود كه آن حاجت روا شد، و آن شفقت پدران بود بر فرزندان و ترس از چشم بد. (1) * * * چون برادران به مصر رسيدند و در نزديك يوسف شدند و گفتند [اى عزيز]: آن چنان كه فرمودى، كرديم و آن برادر را كه تو خواستى، بياورديم. گفت: نكو كرديد و ثواب كرديد و پاداشت اين از من بيابيد. آنگه بفرمود تا ايشان را جايى فرود آوردند و اكرام كردند و مهماندارى فرمود ايشان را و بفرمود تا از براى هر دو برادر خوانى بنهادند. بنيامين تنها ماند، گفت: اگر برادر من يوسف بر جاى بودى، با من بنشستى و من تنها نبودمى. اين مى گفت و مى گريست. يوسف عليه السلام گفت: خواهى تا من برادر تو باشم؟ گفت: تو خود پادشاهى و عزيز مصرى و ليكن مرا به جاى او كس نباشد. گفت: اكنون تا تنها نباشى. خيز بَرِ من آى و با من نان بخور. و او را بر سرير برد و با خود بنشاند تا با او طعام خورد. چون شب به طعام بنشستند، همچنين كرد. چون وقت خفتن بود، براى هر دو برادر از ايشان بسترى گشودند. بنيامين تنها بماند. گفت: تو با من به جامه در آى و او را با خود بخوابانيد و دگر روز گفت: اى فرزندان يعقوب! من شما را جفت مى بينم و همه را با يكديگر الف مى بينم جز اين مرد را كه او تنهاست و يار ندارد. من او را با خود گرفتم تا پيش من مى باشد، و ايشان را جايى باز كرد و اجرا بفرمود و بنيامين را با خود گرفت.

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 109 _ 114.

ص: 186

چون به خلوت با او بنشست، گفت نام تو چيست؟ گفت: ابن يامين. گفت: ابن يامين چه باشد؟ گفت: ابن المثكَل؛ پسر مرد مصيبت رسيده. گفت: چرا چنين نام نهادند تو را؟ گفت: براى آنكه چون بزادم، مادرم با پيش خداى شد. گفت مادرت كه بود؟ گفت: راحيل بنت ليان بن ناخور. گفت: هيچ فرزند دارى؟ گفت: ده پسر دارم. گفت: چه نام است ايشان را؟ گفت: يكى را بالَعا يكى را اخيرا و يكى را اشكل و يكى را احيا و يكى را خير و يكى را نعمان و يكى را ارد و يكى را أرس و يكى را حيتم و يكى را ميتم. گفت: اين چه نامهاست؟ گفت اشتقاق اين نامها از برادرم يوسف گرفته ام. و اما بالعا از آنجا گرفتم كه او ناپيدا شد. پنداشتى زمين او را فرو برد و اخيرا براى آنكه او بكر فرزندان مادرم بود؛ يعنى اول فرزند بود او را. و امّا اشكل، براى آنكه او هم شكل من بود و از مادر و پدر من بود و هم سن من بود. و اما خيرا، براى آنكه او بهينه ما بود هر كجا بوديم. و اما نعمان، براى آنكه او منعم و با ناز بود به نزديك مادر و پدر، و اما ارد، براى آنكه او در ميان چون وَرْد بود يعنى گل و [اما] أرس براى آنكه به منزله رأس بود يعنى سر بر تن، و اما حَيْتَم، براى آنكه گمان و اميد ما آن است كه او حى او زنده. و اما ميتم، براى آنكه او را باز بينم خرّمى من آنگه تمام شود. يوسف عليه السلام گفت: خواهى تا من برادر تو باشم به بدل برادرت؟ گفت يا عزيز! چون تو برادر كه را باشد و ليكن چون تو برادر من شوى، چگونه برادر من باشى و تو را يعقوب و راحيل نزاده اند. عند آن يوسف عليه السلام بگريست و برقع از روى دور، و گفت: من يوسفم برادر و تو با ايشان هيچ مگوى و پوشيده دار. دلتنگ مباش و بر تو سخت مباد آنچه برادران با تو و برادرت كردند. آنگه بفرمود تا ساز ايشان درست كردند و بر گشان بساختند و براى هر برادرى شتروار[ى] گندم بفرمود و براى ابن يامين همچنين شتروارى گندم.

.

ص: 187

بفرمود تا سقايت در رحل ابن يامين نهادند. (1) بعضى گفتند شكل كاسى بود زرين جوهرى گرانمايه در ميانِ آن، مَلِك به آن آب خوردى، چون طعام عزيز شد براى عزت طعام و حرمت او به اين سقايت مى پيمودند. پس منادى ندا كرد كه اى كاروانيان! شما دزدانيد و دزد آن باشد كه چيزى از حرزى بر گيرد كه نه او را باشد بر خُفيه و پوشيده. (2) ايشان گفتند: چرا چنين مى گوييد و چه مفقود كرده ايد.

ايشان گفتند: ما صواع ملك نمى يابيم و آن را كه با ميان آرد شتروارى گندم بدهيم و من به آن پايندانم. اين منادى گفت آن كه مهتران كيّالان و كسانى بود كه تولاى آن كار مى كردند. (3) ايشان در اين معنى سوگند خوردند و [از] اين حال تبرّا كردند. (4) گفتند به خداى كه شما دانيد كه ما نه براى آن آمده ايم تا در زمين فساد كنيم؛ يعنى راهزنيم و ما دزد نبوده ايم. گفتند: چه جزا و پاداشت بود آن را؛ يعنى با آن دزدى كه با آن كار كه ذكر او مى رفت، اگر دروغ گوييد. ايشان گفتند: جزاى او آن بود كه اين صاع در رحل او كه بيابند، بندگى كند خداوند صاع را. اين جزاى چنين جزاى او باشد. (5) چنين جزا دهيم ستمكاران را. (6) آنگه بفرمود تا بارهاى ايشان جستن گرفتند و ابتدا به بار برادرانش كردند پيش از وعاى بنيامين. آنگه چون به وعاى او رسيدند، از وعاى او بيرون آوردند. همچنين ما كيد كرديم؛ يعنى تدبير ساختيم براى يوسف. 7

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 114 _ 116.
2- .همان، ص 118.
3- .همان، ص 119.
4- .همان.
5- .همان، ص 120.
6- .همان، ص 121.

ص: 188

يوسف بر طريقه و عادت ملك كار نكرد. (1) رفيع گردانيم درجات آن كس كه ما خواهيم، و از بالاى هر عالمى عالمى هست؛ يعنى عالمان متفاوت الدرجات اند. از بالاى هر يكى ديگرى باشد كه از او عالم تر بود. در خبر است كه برادران يوسف، چون در مصر آمدند دهنهاى چهارپايان بسته بودند تا زرع كسى نخورند. چون حديث صاع رفت، گفتند ما كى روا داريم اينكه مى گوييد و گفتند آن صاعى بود كه آن را جام گيتى نماى مى گفتند و آن جامى بودى كه ايشان به آن كهانت كردندى و مَلِك به او نگريدى و به او كهانت كردى اين مرد كه اين صاع به او سپرده بودند، بيامد و گفت: اى قوم! اگر اين صاع گم شود و با ديد نيايد، خون من درين برود. اين صاع كهانت مَلِك اكبر است و آن كس كه اين با من آرد، شتروارى گندم از خاص خود به وى دهم و من ضامن و كفيلم به اينكه مى گويم. گفتند: معاذ اللّه كه ما دزدى مكنيم و روا داريم و اينك بارها پيش تو است، بجوى اگر بجويى. مردى بايستاد و هر گه كه بار يكى از ايشان بجستى و نيافتى، استغفار كردى و تشوير خوردى تا همه بجست و چيزى نيافت. چون به بار ابن يامين رسيد، رها كرد و گفت به هر حال اينجا نباشد كه او از اين معنى دورتر است و از او نيايد. ايشان گفتند: ممكن نيست كه ما رها كنيم تا بار او نيز بنگرى تا تو را برائت ساحت ما معلوم شود و دل تو و دل ما خوش تر باشد. چون بار او بگشادند صاع دربارِ او بود. ايشان خجل شدند و روى بدو نهادند و گفتند: اين چيست كه به جاى ما كردى و روى ما سياه كردى و حرمت ما برداشتى؟ اين چه محنت است كه ما را از پسران راحيل پيش آمد؟ اين صاع كه برگرفتى؟ ابن يامين گفت: لابل، بلاى شما هميشه بر پسران راحيل مى باشد. برادرى را از آن من ببرديد و در بيابان هلاك كرديد و اكنون مى خواهيد تا مرا تهمت

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 122.

ص: 189

دزدى نهيد. گفتند: آخر اين صاع دربار تو چه مى كند؟ گفت: اين صاع دربار من هم آن كس نهاد كه درم و بضاعت شما دربار شما نهاد و نه شما از آن بى خبر بوديد و تا با خانه نشديد از آن خبر نداشتيد. و آنگه روى به يوسف كردند: اگر دزدى كرد، يعنى ابن يامين، او را برادرى بود پيش از اين؛ او نيز دزدى كردى... . (1) گفتند اول محنت كه يوسف را بود، آن بود كه مادرش فرمان يافت و او كوچك بود. يعقوب او را به خواهرش داد، دختر اسحاق، تا او را تربيت كند. او را بستد و مى داشت و اسحاق را كمرى بود به ميراث مهين فرزندان ابراهيم داشتندى به حكم اين خواهر مهين بود كمر او برگرفت. چون يوسف بزرگ شد يعقوب بيامد و گفت: اى خواهر! يوسف را به من ده. گفت: ندهم كه من از وى نشكيبم. گفت: من اولى ترم و الحاح كرد. عمه يوسف گفت: اگر لابد است كه رها كن تا يك روز اينجا باشد تا من نيك او را بينم؛ آنگه ببر او را، اگر خواهى. شبى يوسف خفته بود، او بيامد و آن كمر اسحاق بر ميان او بست و او بى خبر، چون يعقوب آمد كه يوسف را باز خواهد، گفت آن كمر من دزديده اند و من به طلب او دل مشغولم. يعقوب نيز دلتنگ شد. آنگه او در سراى مى جست و آنگه گفت آنان را كه درين سرايند، برهنه بايد شدن يك يك را برهنه مى كرد تا به يوسف رسيد. همى كمر را بر ميان او بود... . يعقوب گفت: بَرِ تو مى باشد؛ چندان كه تو خواهى، تا زنده بود يوسف بَرِ او بود به علتِ كمر. يوسف عليه السلام اين حديث در دل پوشيده داشت و اظهار نكرد و نگفت آن برادر منم و من آن دزدى نكردم و در خويشتن گفت، شما بترين مردمانيد به پايه و منزلت خداى عالم تر است به آنچه ايشان گفتند و وصف كردند. (2)

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 122.
2- .همان، ص 124.

ص: 190

* * * در خبر مى آيد كه چون صاع پيش يوسف بردند، يوسف عليه السلام چون در صاع نگريد و انگشت بر صاع زد، آوازى بيامد ازو. روى به برادران كرد و گفت بر طريق تعريض كه دانيد تا اين صاع چه مى گويد؟ گفتند: نه. گفت: مى گويد شما دوازده برادر بوديد، يكى را بزديد و بفروختيد. ابن يامين چون اين بشنيد، برخاست و گفت: ايها الملك! براى خداى از اين صاع بپرس تا برادر من زنده است يا نه؟ يوسف عليه السلام صاع بزد، گفت: مى گويد برادر تو زنده است و تو او را بينى. گفت: اكنون هر چه مى خواهى مى كن كه چون او حال مرا بداند، مرا برهاند.

يوسف عليه السلام گفت و وضو تازه كرد و باز آمد. ابن يامين گفت: اَيُّها المَلِك! از او بپرس تا او را در بارِ من كه نهاد؟ گفت: صاع من خمشگين است. از اين پس نگويد و فرزندان يعقوب چون خشم گرفتندى، كس طاقت ايشان نداشتى. روبيل گفت ايها الملك! رها كن ما را اگر نه نعره اى بزنم كه هيچ آبستن نماند، الا بچه بيفكند و موى بر اندام برخاست و از پيرهن بيرون آمد، و خداى تعالى عادت چنان رانده بود كه چون يكى از ايشان خشم گرفتى، هم از آن نژاد كسى دست بر او نهادى خشم او ساكن شدى. يوسف عليه السلام پسرش را گفت برو دست بر روبيل نه. كودك از پس پشت او درآمد و دست بر او نهاد؛ خشم او ساكن شد. گفت: از يعقوب كسى اينجاست؟ گفت يوسف كه: يعقوب كه باشد؟ گفت: يعقوب سرى اللّه ابن ذبيح اللّه ابن خليل اللّه . يوسف گفت: اين سخن راست است، چون به حكم برادران چنان آمد كه بنيامين بَرِ يوسف باشد. گفت: برويد و برادر را اينجا رها كنيد به حكم شرع شما. گفتند: او پدرى پير دارد و مردى بزرگوار است. اگر هيچ ممكن باشد، يكى را از ما به جاى او باز گير كه ما تو را از جمله محسنان و نيكوكاران مى بينيم و احسان تو عام است با ما و با ديگران. يوسف گفت: پناه به خداى مى دهم آن را كه متاع ما به

.

ص: 191

نزديك او بود، رها كنيم و آن را بگيريم كه متاع ما به نزديك او نبود. اگر چنين كنيم، از جمله ظالمان باشيم. چون نوميد شدند از آنكه يوسف اجابت ايشان خواهد كردن، برفتند و به خلوت با يكديگر بنشستند و بر از با هم سخن گفتند. برادر مهترين از ايشان گفت: نمى دانى كه پدر بر شما عهدى گرفت است عهد به خداى و سوگند به خداى؟ و پيش از اين آن تقصير كه كرديد در حق يوسف. من از اين زمين بشنوم تا پدر دستورى ندهد يا خداى تعالى حكم كند براى من و او بهترين حاكمان است. و گفتند در ميانه آن مشاورت گفتند اگر چه جنگ بايد كردن ما را تا برادر را باز ستانيم اختيار كنيم؛ اگر چه كشته بايد شدن اينجا. پس گفتند: رنج پدر بيشتر باشد درين پس يك معنى گفتند: يا خداى حكم كند ما را برويم ما برادر را رها كنيم يا حكم كند كه كارزار كنيم و باز ستانيم او را. (1) برادران با يكديگر گفتند، عندِ آنكه رأى مى زدند و مناجات مى كردند. يكى از ايشان گفت: چون حال چنين است باز گرديد و نزديك پدر شويد و بگوييد كه پسرت، يعنى ابن يامين؛ دزدى كرد؛ يعنى صاع مَلِك بدزديد و ما گواهى نداديم الا به آنچه دانستيم و ما غيب ياد نداشتيم كه بايد گفتن كه او دزدى كرد يا به دروغ بايد گفتن كه او حكم دزد [آن] است كه او را [به بنده] زنده گيرند. قتاده و مجاهد گفتند: ما ندانستيم كه كارى چنين پيش خواهد آمدن و آنچه گفتيم آن خواستيم كه او را نگاه داريم از آنچه به ما تعلق دارد و جهد كنيم و شفقت به جارى آريم؛ اما آنچه در دست ما نباشد، چه توانيم كردن. قولى ديگر آن است كه ما ندانستيم كه تو به اين پسر نيز مصاب خواهى شدن؛ چنان كه به يوسف. (2) * * *

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 125 _ 128.
2- .همان، ص 131.

ص: 192

ايشان از آنجا برفتند و با نزديك پدر شدند و پدر را خبر دادند به قصه ابن يامين و صاع و آنچه رفته بود. پدر گفت: نه چنين باشد. ايشان گفتند: ما گواهى از علم داديم و ما غيب ندانيم و ندانستيم. آنگه گفتند: بپرس از اين دِه كه ما آنجا بوديم و نيز از اهل كاروان بپرس كه ما با ايشان بوديم و ما راستگوييم در آنچه مى گوييم. (1) يعقوب عليه السلام ايشان را باور نداشت از آنچه با يوسف كرده بودند و دروغ ها گفته و خيانت ايشان ظاهر شده بود. گفت: نه چنين است. همانا گمان چنان است كه اين كارى است كه شما انداخته ايد با خود [و] نفس شما، شما را به اين دعوت كرده است و اين كار در چشم شما مزين كرده و ليكن من چه توانم كردن و چاره من چه باشد، مگر صبرى نيكو. آنگه انديشه اى كرد و انديشه اش صواب آمد و گفت همانا غم من به غايت رسيد و چون به غايت رسيد نهايتش باشد و اميد است كه خداى تعالى همه را با من آرد. از ايشان برگشت و روى از ايشان در گردانيد (يعنى يعقوب) و گفت: اى اندوها و سپيد شد چشمهاى او از انتظار و از اندوه. (2) و غم در دل مى داشت و فرو مى خورد و اظهار نمى كرد. (3) حسن بصرى گفت: ميان آنكه يوسف از پدر غايب شد تا آن روز كه او را ديد، هشتاد سال گذشته بود كه درين هشتاد سال چشم او از گريه نياسود و اجفان او خشك نشد و بر همه روى زمين ازو گرامى تر نبود بر خداى تعالى. فرزندان يعقوب عند آن گفتند: قسم به خدا كه هميشه باشى كه به ناله ياد كنى يوسف را تا بشوى بيمار مشرف به موت يا باشى از هلاك شدگان.

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 133.
2- .همان.
3- .همان، ص 135.

ص: 193

يعقوب عليه السلام عند آن حال گفت: مرا اين با شما نيست و من از شما با شما شكايت نمى كنم؛ چه شكايت با شما با خداى كنم. و گفتند: سبب اين آن بود كه يك روز همسايه اى به نزديك او شد و گفت: اى يعقوب! تو را بس شكسته و در هم افتاده مى بينم و تو به آن پيرى نه اى (1) كه چنين شوى گفت آنچه خداى مرا به آن حوالت كرد از غم يوسف مرا به اين حد رسانيد. خداى تعالى جبرئيل را فرستاد و گفت بگو با يعقوب، شكايت من با بندگان من مى كنى؟ گفت: بار خدايا! خطا كردم و توبه كردم. از آن پس هر كه او را پرسيدى كه تو را حال چون است، گفتى: «أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللّهِ» . (2) و در خبر آورده اند كه در اين مدت، يعقوب عليه السلام خانه اى ساخت و آن را بيت الاحزان نام نهاد و در آنجا رفت و با كس نگفت و نخورد و نياسود و گفتند چشم او را آفت نبود چشم بر هم نهاد و گفت نيز نخواهم تا پس از يوسف كسى را بينم و جهان را بينم. در خبر آمد كه روزى مردى يعقوب را گفت: چشم تو به چه آفت چنين شد؟ گفت: به گريه بر يوسف. گفت: كه پشتت چرا دو تاه شد؟ گفت: به غم يوسف. گفت كه: چرا چنين در هم افتاده اى و ضعيف شده اى به فراق يوسف؟ خداى تعالى وحى كرد به او و گفت: شكايت من با بندگان من مى كنى؟ به عزت و جلال من كه اين غم از تو كشف نكنم تا مرا نخوانى. عند آن يعقوب عليه السلام گفت: «أَشْكُوا بَثِّي وَ حُزْنِي إِلَى اللّهِ» . خداى تعالى وحى كرد و به او گفت به عزت من كه اگر مرده بودندى اين فرزندان تو، من ايشان را زنده كردمى و با تو دادمى. و سبب اين امتحان آن بود كه روزى گوسفندى در سراى تو بكشتند و درويشى آمد و چيزى خواست، چيزيش ندادند و من از همه خلقان پيغمبران را دوستر دارم و بعد از آن

.


1- .در متن نسخه: نه.
2- .يوسف (12): آيه 86.

ص: 194

درويشان را. و اكنون طعامى بساز و درويشان را بخوان تا بخورند. يعقوب عليه السلام طعامى بساخت و بفرمود تا منادى در شهر ندا كرد كه هر كه امروز روزه دار است، بايد تا به خانه يعقوب روزه گشايد. جماعتى حاضر آمدند و طعام بخوردند. خداى تعالى كشف آن محنت كرد. * * * وهب مُنَبّه و سُدّى گفتند كه چون يوسف عليه السلام در زندان بود، جبرئيل عليه السلام به نزديك او آمد و او را گفت: اى صديق! مرا مى شناسى؟ گفت: نه، جز كه روى نيكو مى بينم و بوى خوش مى يابم. روح الامين و رسول رب العالمينم. يوسف گفت: چون آمدى به اين جاى گناهكاران؟ وَاَنْتَ اَطْيَبُ الاَطْيَبينَ وَرَأْسُ المُقَرَّبِينَ وَرَسُولُ رَبِّ العالَمينَ. جبرئيل عليه السلام گفت: يا يوسف! تو نمى دانى كه خداى تعالى جايها به مردان پاك كند و هر آن زمين كه شما در آنجا باشيد، بهترين زمينها باشد و خداى تعالى اين زندان و پيرامن او پاك كرد به حصول تو در وى، اى سيد پاكيزگان و پسر صالحان و مخلصان! يوسف گفت: يا جبرئيل! مرا چگونه به نام صديقان مى خوانى و از جمله مخلصان و پاكان مى شمارى و من به جايگاه گناهكاران گرفتارم و به قهر مفسدان در زندانم؟ گفت: براى آنكه تو مخالفتِ هواى نفس كردى و فرمان آنكه تو را به معصيت خواند، نبردى. براى آن نام تو در صديقان بنوشتند و تو را از جمله مخلصان شمردند و درجه پدرانت ارزانى داشتند. گفت: اى روح الامين! خبر يعقوب چه دارى؟ گفت: خداى او را صبرى نكو داد بر مفارقت تو. او را مبتلا كرده است به حزن و اندوه تو: «فَهُو كَظِيم» (1) او دلى دارد غمگين. گفت: اى جبرئيل! حزن او به چه حد است؟ گفت: هفتاد چندان كه مادرى را باشد كه فرزندش بميرد. گفت: يا جبرئيل! چه مزد است او را؟ گفت: مزد صد شهيد. گفت: مرا ملاقات

.


1- .يوسف (12): آيه 84.

ص: 195

خواهد بود با او؟ گفت: آرى. يوسف عليه السلام گفت: پس از اين بار باز نگريم به هر چه به من رسد و و دل خوش شد... . (1) * * *

آنگه يعقوب عليه السلام پسران را گفت: اى پسران من بر روى و خبر يوسف و برادرش بجوييد و بپرسيد و تفحص كنيد. نوميد مشويد از رحمت خداى و راحتِ او؛ چه آيس و نوميد نشود از رحمت خداى، الاّ گروه كافران. آنچه پدر گفت، به جاى آوردند و روى به مصر نهادند به نزد يوسف. چون در پيش او شدند، او را خطاب چنين دادند: اى عزيز! كه ما را سختى و تنگى رسيده است و بضاعتى آورده ايم اندك، و معنى آن است كه بضاعتى مردود كه به دست آن كس كه دهند، بيندازد و دور كند و براند از خويشتن. (2) تمام بده ما را كيل و صدقه كن بر ما كه خداى تعالى مكافات كند صدقه دهندگان را. (3) چون كار بدين جا رسيد، يوسف عليه السلام خويشتن را بر برادران اظهار كرد، گفت ايشان را: شما دانيد تا چه كرديد با يوسف و برادرش، آنگه كه جاهل بوديد؟ (4) ايشان بگفتند: تو يوسفى؟ گفت: من يوسفم و اين برادر من است، ابن يامين. خداى منت نهاد بر ما به آنكه جمع كرد ميان ما، از آن پس كه شما تفريق كرديد، كه هر كس كه او متقى باشد و از معاصى بپرهيزد و اجتناب بگذارد و صبر كند از محارم، خداى تعالى رنج نكوكاران ضايع نكند و مراد ايشان بدهد. ايشان چون اين حال ديدند و اين شنيدند، از دست بيفتادند و گفتند: به خداى كه خداى تو را برگزيد بر ما با انواع خصال خير از علم و عقل و فضل و حلم و حسن و ملك و ما مخطى بوديم و خطا كننده. (5)

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 135.
2- .همان، ص 141.
3- .همان، ص 142.
4- .همان ص 143.
5- .همان، ص 146.

ص: 196

يوسف عليه السلام حلم كار بست و گفت: امروز بر شما سرزنش نيست و آن گناه با روى شما نمى آرم. آنگه به اين رها نكرد تا دعا كرد ايشان را و گفت: خداى بيامرزاد شما را. او رحيم تر از همه رحيمان است. (1) چون يوسف عليه السلام خويشتن را بر ايشان اظهار كرد، اول حديث اين كرد كه گفت: پدرم چون است؟ گفتند: چشمهايش برفته است. گفت: پيرهن من ببريد و روى پدرم افكنيد تا بينا شود. (2) و اهل خود را جمله به من آرى. چون كاروان برگرفت حق تعالى باد شمال را فرمودند اعنى فريشتگان باد را تو بوى پيراهن بربودند و به مشام يعقوب رسانيدند. (3) يعقوب راست كه بوى پيرهن يوسف بيافت، مضطرب شد و گفت: بوى آشنايان مى شنوم و گفتند: چه بويى مى شنوى؟ گفت: بويى كه اگر بگويم، مرا ملامت كنيد. گفتند: آخر. گفت: بوى يوسف مى يابم، اگر نه آنستى كه شما مرا ملامت كنيد. (4) حاضران چون اين بشنيدند، گفتند: تو هنوز در آن محبت قديمى. (5) پس برنيامد كه مژده دهنده درآمد و آن پيرهن بر روى يعقوب افكند. خداى تعالى چشم با يعقوب داد. يعقوب بينا شد و چشم باز كرد و آن ملامت كنندگان را گفت: نه من گفتم شما را كه من از خداى آن دانم كه شما ندانيد. (6) ... ضحاك گفت: چشمش باز آمد، پس از آنكه نابينا بود و قوتش باز آمد، پس از آنكه ضعيف شده بود. شادمان باشد، پس از آن دلتنگ بود. روى در ايشان نهاد و گفت: [ «أَ لَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ مِنَ اللّهِ ما لا تَعْلَمُونَ» (7) ] [ «قالُوا يا أَبانَا اسْتَغْفِرْلَنا ذُنُوبَنا

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 147.
2- .همان، ص 148.
3- .همان، ص 149.
4- .همان، ص 150.
5- .همان، ص 151.
6- .همان.
7- .يوسف (12): آيه 96.

ص: 197

إِنّا كُنّا خاطِئِينَ» (1) ] عند آن حال تضرع كردند فرزندان و گفتند: اى پدر ما! براى ما استغفار كن و آمرزش خواه كه ما خطا كرديم. يعقوب عليه السلام ايشان را وعده استغفار داد و گفت: استغفار كنم براى شما و آمرزش خواهم از خداى (جل جلاله). (2) چون وقت سحر درآمد، يعقوب عليه السلام ورد خود را بگذارد. چون فارغ شد، دست برداشت: بار خدايا! مرا بيامرز به جزعى كه بر يوسف كردم. [و فرزندان مرا بيامرز بدا ]سائتى كه بر يوسف كردند. خداى تعالى وحى كرد به او كه من تو را و ايشان را بيامرزيدم. (3) در خبر است كه چون مبشر بشارت داد يعقوب را به حيات يوسف، يعقوب گفت: چون است او؟ گفت: مَلِك مصر شد. گفت: ملك را چه خواهم كردن، بر چه دين است؟ گفتند: بر دين اسلام. گفت: نعمت تمام آن است. يوسف عليه السلام به دست مبشر هر ساز و عُدَّت كه ايشان را بايست به كار بفرستاد و دويست راحله و چهارده و پيغام فرستاد به يعقوب كه بيا و اهلت را بيار. يعقوب برگ بكرد و روى به مصر نهاد با جمله اهل البيت خود. چون به نزديك رسيدند، يوسف عليه السلام پادشاه را گفت _ كه يوسف نايب او بود. گفت _ : مرا پدرى است كه آن پيغمبر خدا است و پيغمبر زاده است و پدران من پيغمبران اند و او از كنعان به ديدن من مى آيد. توقع آن است كه به استقبال او آيى. ملك با چهار هزار مرد از خواص خود، برنشست و يوسف با اهل مصر جمله به استقبال يعقوب رفتند و يعقوب عليه السلام پياده مى رفت. چون نگاه كرد، يوسف را ديد با لشكر جهان و اهل مصر در زِىّ مُلك. يعقوب يهودا را گفت: اين فرعون مصر است؟ گفت: اين پسر تو است يوسف. چون بر يكديگر

.


1- .يوسف (12): آيه 97.
2- .روض الجنان، ج 11، ص 152.
3- .همان، ص 153.

ص: 198

رسيدند، يوسف خواست تا سلام كند بر يعقوب سبق برده و گفت: سلام بر تو باد اى برنده اندوهان! (1) * * *

در خبر است كه چون خبر منتشر شد به آمدن يعقوب و استقبال يوسف او را، زليخا پير شده بود و نابينا و درويش و از يوسف جدا مانده در غم يوسف. كسى را شفاعت كرد تا دست او گرفت و او را بر سر راه يوسف برد و بنشاند، هر گه كه كوكبه اى برآمدى، قايد او گفتى برخيز كه يوسف آمد. گفتى: نه اين يوسف است. گفتى: تو چه دانى؟ گفتى: من بوى او شناسم. تا چند فوج بگذشت، راست كه آن كوكبه پديد آمد كه يوسف در آن ميان بود، آواز داد كه بوى يوسف مى شنوم؛ مرا پيش بريد. پيش بردند. يوسف عليه السلام از دور بنگريد، زليخا را بشناخت. از روى حرمت اسب باز داشت و او را گفت: اى زليخا! چون است؟ گفت: چنين كه مى بينى. گفت: آن مالِت كجا شد؟ گفت: برفت و تلف شد. گفت: جمالت كجا شد؟ گفت: در فراق تو نيست شد. گفت: چشم را چه كردى؟ گفت: از گريه تباه شد. گفت: مُلك نماند و مال نماند و جمال نماند، آن معنى كه مى گفتى از محبت هيچ مانده؟ گفت: هر چه روز مى آيد زيادت است. آنگه گفت: سبحان آن خدايى كه به طاعت بندگان را پادشاه گرداند و به معصيت پادشاهان را بنده گرداند. يوسف عليه السلام زليخا را گفت: چه خواهى و چه آرزو كنى؟ گفت: خداى را دعا كنى تا چشم به من باز دهد تا يك بارى جمال تو باز بينم. يوسف عليه السلام دعا كرد. خداى تعالى چشم و جمال و جوانى به او باز داد و او را به نكاح به زنى كرد و از او [دو] فرزند آمد نرينه. * * *

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 154.

ص: 199

چون در پيش يوسف شدند، پدر و مادر را با خود گرفت و گفت: داخل شويد به شهر. (1) يوسف عليه السلام بر سرير ملك بنشست و پدر را و خاله را با خود بر سرير بنشاند راست. چون ايشان بر سرير بنشستند و گفتند سرير به ميدان برده بودند و جمله اهل مصر از مردان و زنان حاضر بودند الى ما شاء اللّه . چون ايشان بر سرير بنشستند، جمله زنان و مردان اهل مصر در پيش ايشان به سجده آمدند و برادران در پيش سرير او بر پاى ايستاده بودند، به سجده شد. پدر و مادر چون چنان ديدند، ايشان نيز به سجده افتادند. يوسف عليه السلام گفت: اين تأويل آن خواب است كه من ديدم پيش از اين خداى تعالى درست كرد. يعقوب عليه السلام گفت: اى يوسف! اينان كه اند كه تو را سجده كردند. گفت: اينان همه بندگان و پرستاران من اند. همه را بخريده ام به طعام در ايام قحط امروز از كرامت ديدار تو همه را آزاد كردم. (2) يوسف عليه السلام عند آن حال گفت پدر را اين تأويل آن خواب است كه من پيش از آن ديدم. خداى (عزوجل) آن را درست كرد و با من احسان كرد، چون مرا از زندان بيرون آورد. در خبر است كه چون يعقوب را با يوسف ملاقات افتاد. گفت: يا يوسف بگو برادران با تو چه كردند؟ گفت پدر را از من چه پرسى كه با من برادران چه كردند از من آن بپرس كه خداى با من چه كرد؟ گفت: چه كرد؟ گفت: با من نكويى كرد؛ چون مرا از زندان بيرون آورد و شما را از بيابان به نزديك من آورد، بعد از آنكه شيطان ميان من و برادرانم وحشت و فرقت افكند و دوستى تباه كرد. * * *

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 154.
2- .همان، ص 156.

ص: 200

مفسران خلاف كردند در مدت غيبت يوسف از يعقوب، كلبى گفت بيست و دو سال بود. سلمان پارسى و عبداللّه شداد گفتند چهل سال بود. حسن بصرى گفت هشتاد سال بود. محمد بن اسحاق گفت هژده سال بود. و عمر يوسف عليه السلام صد و بيست سال بود و از زليخا او را سه فرزند آمد: افراهيم و ميشا دو پسر، و دخترى نام او رجمة كه زن ايوب پيغمبر بود عليه السلام. وهب بن منبه گفت: يعقوب عليه السلام و فرزندانش و خويشان او آنگه كه به مصر آمدند، هفتاد و دو كس بودند و آنگه كه با موسى از مصر بيرون آمدند، ششصد هزار و پانصد و هفتاد و اند مرد مقاتل بودند، جز زنان و كودكان و پيران و بازماندگان و ممتحنان و اينان كه بازمانده بودند از زنان و كودكان هزار هزار و دويست هزار مانده بودند، جز آنان كه گفتيم مقاتلان بودند. اهل تاريخ گفتند يعقوب پس آنكه با مصر آمد و اهل را با مصر آورد، بيست و چهار سال بماند در راحت و آسايش و غبطت حال و هناة عيش و به مصر فرمان يافت. چون وفاتش نزديك شد وصايت كرد يوسف را كه مرا به نزديك پدر بر، اسحاق، به شام و آنجا دفن كرد. يوسف عليه السلام آن چنان كرد، ببرد و آنجا دفن كرد و با مصر آمد. سعيد جبير گفت يعقوب عليه السلام را در تابوتى از ساج نهادند تا بيت المقدس. چون تابوت او بدان جا رسيد، هم آن روز به اتفاق برادرش غيض [عيص] فرمان يافته بود. هر دو را يك گور نهادند و هر دو به هم زاده بودند و عمرشان صد و چهل و هفت سال بود. گفتند چون خداى تعالى يوسف را آنچه مراد و آرزوى او بود، بداد و شمل ايشان جمع كرد و ملك و نعمت دنيا بر ايشان تمام كرد، انديشه كرد و دانست كه آن بنماند و لابد از آن مفارقت بايد كردن؛ تمناى بهشت كرد و انديشه آن گرفت كه او را نفسش آرزومند بهشت كند. تمناى مرگ كرد و هيچ پيغمبر پيش از او و پس از او تمناى مرگ نكردند.

.

ص: 201

گفت: بار خدايا! مرا بدادى از ملك بهره تمام براى آنكه همه ملك به او نداد و خداى (عزوجل) و مرا بياموختى تأويل خواب، اى آفريننده آسمان ها و زمين! [تو] خداوند منى و به من اولى ترى و در دنيا و آخرت. جان من برادر بر مسلمانى و مرا بر صالحان و نيكان در رسان؛ يعنى مرا با پدران خود حشر كن و به پايه و درجات ايشان برسان. خداى تعالى او را در مصر وفات داد و در رود نيل دفن كردند در صندوقى از رخام. و سبب آن بود كه چون فرمان خداى به او رسيد، مردمان مصر در او مشاحت كردند و گفتند هر يك ما در محله خود دفن كنيم تا خير و بركت او با ما باشد، به اين معنى گفت و گو بسيار كردند تا كار بدان جا انجاميد كه نزديك بود كه كارزار كنند. به اين سبب آخر قرار دادند كه او را در رود نيل دفن كنند؛ آنجا كه بخشش آب نيل بود تا آب به او مى رود و به هر محله مى شود و بركت او و خير او آنجا مى رساند تا مردم در اين معنى راست باشند، بر اين قرار دادند و همچنين كردند. * * * انس مالك روايت كند كه چون كار يوسف و يعقوب و برادران به مصر مُنتَظم شد و شمل ايشان مجتمع، مدتى بودند آنگه برادران يك روز گفتند با يكديگر كه ما مى دانيم كه چه كارها كرده ايم و چه گناهان كباير ارتكاب كرده ايم. گفتند ما مى دانيم اگر چه يوسف ما را عفو كرد و پدر ما دلخوش كرد، ما ندانيم كه خداى ما را عفو كرده است يا نه؟ بياييد تا طلب عفو خداى كنيم. آنگه بيامدند به يك بار پيش پدر يوسف در پهلوى او نشسته بود و گفتند: اى پدر! ما را كارى افتاده است كه از آن سخت تر نباشد. گفت: آن چه كار است؟ گفتند: آنچه ما با تو و برادر تو كرده ايم، اگر چه عفو كرده ايد ما را و ليكن عفو شما سود ندارد ما را، اگر خداى تعالى عفو نكند ما را؛ از خداى درخواهيد تا ما را عفو كند و چون عفو كرده باشد به وحى معلوم شما كند تا چشم ما روشن شود و دل ما بيارامد. يعقوب عليه السلامبرخاست و به محراب

.

ص: 202

وصيت يعقوب عليه السلام

مرگ يعقوب

ايستادند و فرزندان ديگر در قفاى ايشان ايستادند تا يعقوب دعا گفت و ايشان آمين كردند. اجابت نيامد تا بيست سال دعا كرد. صالح المرى گفت تا بيست سال برآمد دعاى ايشان را اجابت آمد و ايشان دلخوش شدند. و اين طرفى است از قصه يوسف كه به آيات متعلق است. (1)

وصيت يعقوب عليه السلام (2)مرگ يعقوبروايت كرده اند كه يعقوب را (3) اجل نزديك رسيد. فرزندان (4) به بالين (5) آمدند. يعقوب يوسف را گفت: اى يوسف، تو دانى منزله (6) خود در دل من؟ و من (7) از براى تو چه غم و اندوه ديده ام و خداى تعالى آن غم بر من به سر آورد و به سرور بدل كرد و امروز روز فراق و جدايى من است از تو، و من با جوار رحمت خدا مى شوم و روح من با نزديك ارواح انبيا مى رود. پسرانت را آوريم (8) و ميشا را حاضر كرد. يعقوب گفت: من شما را از جمله اسباط كردم، و اسباط فرزندان يعقوب بودند، يعنى من شما را با انك [آنكه] فرزند زاده اى (9) به مثابه فرزند كردم، اِمّا در منزلت و اِمّا در ميراث. آنگه گفت: يا يوسف! دستها بياور (10) و بر پهلوهاى من نِه و مرا در بر گير كه من با پدرم هم (11) چنين كرده ام، و پدرم اسحاق با پدرش ابراهيم همچنين كرد. يوسف

.


1- .روض الجنان، ج 11، ص 158 _ 162.
2- .با نسخه 2044 مقابله و تصحيح شد.
3- .چون اجل.
4- .فرزندانش.
5- .به بالين او حاضر.
6- .منزلت.
7- .وانكه من براى تو.
8- .افريم.
9- .در متن «فرزند زاده» بوده و نسخه 2044 «فرزند زاده اى» آمده.
10- .بيار.
11- .هم چونين كردم.

ص: 203

همچنان كرد. آنگه گفت: چون مرا دفن كرده باشى، مرا هشتاد روز رها كن. آنگه مرا در بر گير از آنجا (1) و با نزديك پدرم (2) و جدم بر، كه پدرم و جدم در يك گورند و مرا نيز در آنجا نه تا از ايشان جدا نباشم. آنگه فرزندان را گفت و خويشان را كه به سلامت برويد (3) و مرا با يوسف رها كنيد (4) تا وصيتى كه هست با او بگويم. ايشان برفتند و او يوسف را وصيت (5) كرد به وصيتى (6) كه داشت و گفت: برادران نيكو (7) دار و اگر چه ايشان با تو زشتى كردند. يوسف وصيت او بپذيرفت و يعقوب با پيش خداى شد و يوسف او را دفن كرد و چون هشتاد روز بر آمد، بفرمود تا او را بر گرفتند و با زمين كنعان بردند با نزديك پدر و جدش اسحاق و ابراهيم عليهم السلام والصلوة. (8) كلبى گفت سبب وصايت يعقوب آن بود كه او در مصر شد، اهل مصر بعضى بت پرست بودند و بعضى آتش پرست. گفت: نبادا كى فرزندان او به آن ميل كنند، نزديك مرگ ايشان را حاضر كرد. مفسران خلاف كردند در آن [طعام] كه يعقوب بر خود حرام كرد پيش از نزول تورات. عبداللّه عباس و مجاهد و قتاده و ضحاك گفتند: سبب آن بود كه يعقوب را عليه السلام از عِرقُ النِّساء رنجى بود و اصل آن رنج از رگ پيدا شده بود، او رگ بر خويشتن حرام كرد. مقاتل و ضحاك گفتند: سبب آن بود كه يعقوب عليه السلام نذر كرد كه اگر خداى تعالى او

.


1- .از اينجا.
2- .پدر و جدم.
3- .بروى.
4- .كنى.
5- .وصايت.
6- .به وصايا كه خواست.
7- .نكو.
8- .عليهم السلام والسلوة. روض الجنان، ج 2، ص 180.

ص: 204

را دوازده فرزند نرينه بدهد و او به سلامت به بيت المقدس رسد، آخرين ايشان را قربان كند. چون خداى تعالى او را دوازده فرزند بداد، او خواست تا به نذر وفا كند، برخاست (1) تا به بيت المقدس آيد. خداى تعالى فرشته فرستاد با او و گفت من تو را عفو كردم از اين نذر به امتحانى كه تو را كنم. يعقوب شاد شد و يعقوب مردى بود قوى و بطّاش و كس پيش او بكشتى بنه ايستادى، و در مصارعت قوت او نداشتى. فرشته آمد در پيش او، گمان برد كه او دزدى است از سر قوت خود با او در آويخت، آن فرشته چيزى بر ران يعقوب زد، ران او درد گرفت و دردى عظيم درو پديد آمد. او از آن رنجور شد، و يعقوب عليه السلامگوشتى دوست داشتى كه درو رگ بود او با خداى نذر كرد كه اگر بِه شود، آن نيز نخورد و اين قول ضعيف است. ابوالعاليه و مقاتل و كلبى گفتند گوشت اشتر و شير شتر بر خود حرام است. (2)

.


1- .در متن «برخواست» آمده.
2- .روض الجنان، ج 4، ص 431.

ص: 205

شعيب

شعيب (1)مَدْيَن بن ابراهيم خليل الرّحمن و ايشان اصحاب الايكة بودند. قتاده گفت: شعيب را دوبار بفرستادند: يك بار مدين به اصحاب الاَيكَة، برادرشان را من جهت النسب، شعيب را وَهُوَ شُعَيب بن يَوبَبْ فى قول قتاده. و عطا گفت: هُوَ شُعَيب بن يوبة بن مدين بن ابراهيم. محمد بن اسحاق گفت: هو شعيب بن منكيل (2) بن تشخر (3) بن مدين بن ابراهيم، و نام او به سريانى يثروب بود و شعيب را خطيب الانبياء خواندند، از فصاحت و نيكو سخنى. و اهل سير گفتند شعيب نابينا بود. از آنجا گفتند قوم او: «و اِنّا لَنَريكَ فينا ضَعيفاً» ، (4) قيل ضَريراً. و قوم او اصحاب الايكه بودند. و أيكه درخت بسيار باشد به هم در شده، چون بيشه، و قوم شعيب كافر بودند و از خصال زشت ايشان آن بود كه سنگ كم داشتندى و پيمانه كم داشتند، و آنچه دادند كم دادندى، و خداى تعالى ايشان را رزقى و نعمتى فراخ داده بود. شعيب ايشان را گفت: اى قوم! شرك رها كنيد و خداى را پرستيد و بدانيد كه شما را خدايى و معبودى به استحقاق نيست جز او. بَيِّنتى به شما آمد از خداى تعالى و حجتى يعنى شعيب عليه السلام. آنچه مى پيماييد، تمام پيماييد و ترازو راست داريد و چيزى كه به مردمان دهيد به كيل و ترازو، كم مدهيد.

.


1- .داستان از روى نسخه خطى شماره 130 كتابخانه آستان قدس تنظيم گرديد.
2- .خ ل: ميكيل. روض الجنان، ج 8، ص 293.
3- .خ ل: يشجر. روض الجنان، ج 8، ص 293.
4- .هود (11): آيه: 91.

ص: 206

فساد مكنيد و تباهى در زمين پس از آن كه خداى آن را اصلاح كرد و به امر و نهى و بعث انبيا عليهم السلام و تعريف مصالح خلق كرد با ايشان عقلاً و شرعاً گفت: شما را بهتر باشد اگر در خود دانيد و اگر مؤمنيد و به خدا ايمان داريد و منشينيد بر سر دو راهى تا مردمان را تهديد كنيد و منع كنيد ايشان را از راه من و باز داريد از ايمان و اين آن بود كه ايشان بيامدندى و بر سر راهها بنشستندى و مردمان را نهى و منع كردندى از شعيب و مى گفتندى زينهار تا حديث شعيب گوش نداريد كه او دروغزن است و ايشان را تهديد مى كردندى و مى گفتندى: اگر به شعيب ايمان آريد ما شما را عذاب كنيم و آنان كه مؤمن بودند و به او گفتند ما شما را برنجانيم و بزنيم و بكشيم. سدى گفت: به طريق عشارى و باج ستانى بر راهها بنشستندى. ابن زيد گفت: براى راه زدن بنشستندى. آنگه تذكير نعمت خداى كرد بر ايشان، گفت: ياد كنيد چون شما اندك بوديد، من عدد شما بسيار بكردم. و بنگريد كه عاقبت كار مفسدان به چه رسيد و آنانكه پيش شما بودند، چون فساد كردند و ره صلاح رها كردند، من ايشان را چگونه هلاك كردم. و در خبر است كه رسول عليه السلام گفت: شب معراج چوبى ديدم بر راهى فروزده هيچ كس از آنجا نمى گذشت، و الا جامه او از آن مى دريد و شاخى از شاخهاى آن چوب در او مى فتاد. من گفتم: اى جبرئيل! اين چه چوب است كه جامه هر كس كه بدو مى رسد، مى درد. اين مثل عَشّار و باج استان و راهزن كه هيچ كس به او نبگذرد، و الا برنجاند او را و چيزى از او بستاند. شعيب عليه السلام گفت: ايشان را كه گروهى از شما به من [ايمان] آورده اند، صبر كنيد تا خداى تعالى ميان ما حكم كند؛ چه او بهترين حكم كنندگان است. قوم شعيب او را گفتند، آن جماعت اشراف قوم كه متكبران و مترفّعان بودند ما تو را بيرون كنيم يا شعيب و آنان را كه به تو ايمان آورده اند از اين شهر ما تا با دين ما آيى.

.

ص: 207

شعيب عليه السلام جواب داد: اگر چه ما كاره باشيم رجوع ما با دين شما ما را قهر و اجبار كنيد بر آن؛ يعنى ما به طوع و رغبت خويش به دين شما نياييم از آنچه بطلان آن شناخته ايم، مگر كه ما را به قهر و جبر بر كراهت ما با دين [خود] بريد. آنگه گفت: ما بر خداى دروغ نهاده باشيم اگر با دين آييم، پس از آنكه خداى تعالى ما را از آن رهانيد. و ما را نباشد كه با آن دين آييم، الا كه خداى ما خواهد، (1) و خداى ما واسع است از روى علم به همه چيزى. بر خداى توكل كرديم تا خداى شر شما را از ما كفايت كند. بار خدايا! حكم كن ميان ما و قوم ما به حق. گفتند آن گروه اشرافِ قوم شعيب از كافران، اگر شما متابعت شعيب كنيد و در دين او شويد، زيانكار باشيد. عبداللّه عباس گفت: خداى تعالى درى از درهاى دوزخ بر ايشان بگشاد و گرماى بر ايشان فرستاد كه نفس ايشان منقطع شد و دم بر ايشان ببست؛ چندان كه ايشان در خانها و سردابها و جايها جنك شدند، سود نداشت و دمِ ايشان منقطع شد و خداى تعالى ابرى فرستاد، درو بادى خوش، ايشان سردى باد ديدند و سايه ابر، بشتافتند و روى به او نهادند و به بيابان شدند، زن و مرد، خرد و بزرگ، چون همه در زير آن ابر حاضر شدند. ابوالعاليه گفت: آن ابر به بالاى شهر ايشان آمد و ايشان در سرايهاى خود بودند. چون ابر بر همه شهر سايه افكند و همه در سايه ابر حاصل، خداى تعالى زمين از زير ايشان بجنبانيد و آتش از آن ابر فرود آورد تا همه بر جاى خود بمردند. محمد بن اسحاق گفت: مردى از اهل مَدْيَن، نام او عمرو بن كلئا، چون آن ابر را ديد، درو عذاب بشناخت كه نه آن ابر رحمت است؛ ابر عذاب است. اين بيتها بگفت: يا قَوم اِنَّ شُعَيباً مُرْسَلٌ فَذَرواعَنكُم سَميراً وَ عِمْرانِ بن شَدّاد اِنّى اَرى غَيْمَةً يا قَومَ قَد طَلَعَتْ تَدْعوا بِصَوتٍ عَلى ظَمّأئَةِ الْوادِى و اِنَّه لَنْ تَرَوْا فيها ضُحى غَدِكُمْ الاّ الرَّقيمَ يَمْشى بَيْنَ أَمجادٍ سَمير و عمران شَدّاد دو كاهن بودند و رَقيم نام سگى بود از آن ايشان. و ابو عبداللّه البَلخى گفت: أَبو جاد و هَوّز و حُطّى و كَلَمن و سعفص و قَرَشَتْ نامهاى پادشاهان مدين بود و پادشاهى در روزگار شُعَيب كَلَمَن را بود. چون هلاك شدند خواهر او برو مى گريست و نوحه مى كرد و مى گفت: كَلَمون هَدَّ رُكنىهُلْكُهُ وَسْطَ الْمَحِلّه سَيِّدَ الْقُومِ أتاهُالْحَتَفَ نارٌ وَسْطَ ظُلَّة جَعَلَتْ ناراً عَلَيْهِمدارُهُم كَالمُضْمَحِلَّة خداى تعالى از ايشان باز گفت كه آنان كه شعيب را تكذيب كردند و او را دروغ داشتند و به او كافر شدند، پنداشتى در آن سرايها و شهرها و منازل نبودند و مقام نكرده اند. (2) ايشان بودند كه زيانكار بودند، نه ديگران. آنگه حق تعالى گفت: چون شعيب از ايشان آيس شد، روى از ايشان برگردانيد و گفت: يا قوم من! پيغامهاى خدا به شما بگزاردم و نصيحت بكردم شما را و بر من بيش از اين نيست؛ چه اندوه خواهم خوردن بر گروه كافران. محمد بن اسحاق گفت: خود را تعديه و تسليه مى دهد بر ايشان پس از آنكه دل تنگ بود بر ايشان (3) . (4) گفتند: مدين نام قبيله است و گفته اند هو مدين بن ابراهيم برادرشان را در نسب شعيب [را]، و هو شعيب بن يثرون بن نويب بن مدين بن ابراهيم و گفت: اى قوم! خداى را پرستيد كه شما را جز او خدايى نيست، و پيمانه و ترازو كم مداريد و

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 292 _ 298.
2- .روض الجنان، ج 8، ص 301 _ 303.
3- .همان، ص 304.
4- .دنباله اين داستان از روى نسخه چاپى سنه 1324 تنظيم شد.

ص: 208

ايشان را عادت بود كه سنگ و پيمانه كم مى داشتند. و خداى تعالى نهى كرد ايشان را. من شما را با خير مى بينم؛ يعنى با مال بسيار. من بر شما مى ترسم عذاب روزى كه آن روز محيط شود به شما و گرد شما در آيد، و اين عبارت است از آن كه روزى خواهد بود كه شما را از آن روز و عذاب آن محيصى و خلاصى نباشد تا پنداريد كه آن روز بر شما محيط و مشتمل است چون حصارى. آنگه به امر معروف كردن در آمد و مى گويد اى قوم! ترازو تمام داريد چيزى كه به مردمان مى دهيد كم از حلال، شما را آن بهتر است اگر هيچ ايمان داريد و من بر شما حفيظ و نگهبانم. ايشان گفتند بر سبيل تهكم و استهزا شعيب را كه نماز كن، نماز تو فرمايد تو را _ و اين براى آن گفت كه او بسيار نماز بود كه ما _ رها كنيم معبودانى را كه پدران ما مى پرستيدند از اصنام. اَعْمَش گفت: مراد به صلات قرائت است و او كتب و علوم بسيار خواندى. بعضى مفسران گفتند: از جمله آنچه شعيب ايشان را از آن نهى كرد، يكى آنكه ايشان زر و درم درست را مى بريدند، شعيب بر ايشان انكار كرد. فرمان نبردند و آن سخن بگفتند و خداى تعالى ايشان به اين سبب عذاب فرستاد. آنگه بر سبيل تهكم و سخريت گفتند: آرى، مردى حليم و رشيد و عاقل و بردبارى بر صلاح جواب داد و گفت: اى قوم! بينيد و دانيد. اگر من بر حجّت و بيّنت و نصرت باشم از خداى خود و خداى مرا روزى دهد روزى نيكو. بهرى [گفتند ]يعنى حلال پاكيزه، بى آنك مرا نجسى و تطفيفى بايد كرد، و بعضى دگر گفتند مراد علم و معرفت است، و گفته اند مراد نبوت است، و گفته اند ايمان و هدايت است؛ براى آنكه به اعلام و تمكين اوست. و من نمى خواهم تا خلاف كنم شما را با آنكه شما را نهى مى كنم از آن؛ يعنى من نمى خواهم تا شما را چيزى فرمايم و آن نكنم يا شما را از چيزى نهى كنم و آن را

.

ص: 209

ارتكاب كنم. من نمى خواهم، الاّ خير و صلاح تا توانم يعنى هميشه تا زنده باشم، و اين بر سبيل تمدّح مى گويد، و پيغمبران را خود اين لايق باشد و توفيق من نيست، الاّ به خداى و توفيق هر آن لطفى باشد كه مكلف عند آن اختيار طاعت كند. بر او توكل و اعتماد كردم و با درگاه او گريختم و رجوع با او كردم. گفت: عداوت من با شما و مباعدت من از شما براى كفرتان و عداوت شما با من از آنجا كه من شما را دعوت مى كنم با خداى تعالى و منع مى كنم از تطفيف و تبخيس، شما را بر آن ندارد كه به شما عذابى مانند آنكه به قوم نوح رسيد از طوفان، و به قوم هود از باد، و به قوم صالح از صيحه. و قوم لوط از شما دور نه اند؛ يعنى بس عهدى نيست كه قوم لوط هلاك شدند و شما ديار ايشان مى بينيد و بر آن مى گذرد. آنگه بر سبيل وعظ و نصيحت گفت ايشان را كه استغفار كنيد و آمرزش خواهيد از خداى خود و توبه كنيد با او و يا در او گريزيد كه خداى من بخشاينده است و دوست دارد مطيعان را. ايشان جواب دادند كه اى شعيب! ما ندانيم بسيارى از آنچه تو مى گويى _ و اين عبارتى است از قطع سخن كسى و قطع طمع او از آنكه شنونده قبول قول او خواهد كرد و ما تو را در ميان خود ضعيف و بى يار مى بينيم _ اگر نه قوم تواندى كه خويشان توأند و ما را از ايشان شرم مى آيد، تو را رجم كردمانى و سنگسار، و تو بر ما بس عزيز نه اى. او جواب داد، گفت: اى قوم! رهط و قبيله من بر شما عزيزتراند از خداى (عزوجل) و شما خداى را با پس پشت انداخته ايد كه خداى من با آنچه شما مى كنيد، عالم است. آنگه گفت: اى قوم! آنچه توانيد و در مقدور و امكان شما است، بكنيد كه من نيز بكنم آنچه توانم كرد. آنگه بدانيد پس از اين، آن را كه عذاب به او فرود آيد، عذابى

.

ص: 210

كه او را به خزى و هوان آرد و داند نيز آن كس را كه او دروغزن است و انتظار كنيد كه من با شما منتظرم. حق تعالى گفت: چون فرمان آمد، برهانيديم شعيب را و آن مؤمنان را كه با او بودند به رحمت و بخشايش از ما. و بانگ بگرفت آنان را كه ظالم بودند؛ يعنى كافر. در روز آمدند در سراهاى خود مرده، تا چنان نيست و بى نام و بى خبر و اثر شدند كه پنداشتى نبودند. اَلا هلاك باد مدين را چنان كه ثمود را بود كه قوم صالح بودند! (1)

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 320 _ 324.

ص: 211

. .

ص: 212

موسى

خواب ديدن فرعون

موسى (1)خواب ديدن فرعونسبب در كشتن پسران بنى اسرائيل آن بود كه فرعون (عليه اللّعنه)، چون عمر او دراز شد و ظلم عظيم كردن گرفت در مُلك خود، خداى تعالى خواست تا موسى را به پيغامبرى فرستد. شبى فرعون در خواب (2) ديد كه آتشى از بيت المقدس بر آمدى (3) عظيم، و گرد سراى فرعونها گرفتى، و در سراى او افتادى (4) و در سراهاى او بسوختى، و در سراهاى قبطيان افتادى و بسوختى، و بنى اسرائيل را هيچ گزندى نكردى. فرعون از آن خواب بترسيد. بر دگر روز كس فرستاد و كاهنان و معبّران را بخواند و خواب بر ايشان عرضه كرد. ايشان گفتند: اين خواب دليل آن مى كند كه از بنى اسرائيل كسى بيايد كه هلاك تو و قوم تو و خراب مملكت تو بر دست او باشد. (5) او كس فرستاد و قابلگان اهل مصر را بخواند و بر زنان بنى اسرائيل كه آبستن بودند مُوَكِّل كرد و بفرمود تا از ميان مردان و زنان جدا كردند، و گفت: واى بر آن كس كه (6) با زن خلوت كند. و چون زنى بار بنهادى، اگر دختر بودى، رها كردندى و اگر پسر

.


1- .اين داستان از روى متن نسخه خطى شماره 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران فراهم و با نسخه خطى خاضع و نسخه خطى حسن زاده مقابله و تصحيح شد.
2- .نسخه خاضع: ديد در خواب.
3- .نسخه خاضع: در آمدى.
4- .خاضع: افتادى.
5- .خاضع: بود.
6- .خاضع: كه او با زن.

ص: 213

بودى، بكشتندى؛ تا چند سال بر اين قاعده مى راند. مرگ در مردان بنى اسرائيل افتاد و بسيارى بمردند. قبطيان برخاستند و به نزديك فرعون شدند و گفتند پيران بنى اسرائيل منقرض (1) شدند و تو كودكانشان را مى كشى، نسل ايشان منقطع گردد و فردا ما را كسى نباشد كه براى ما كار كند و خدمت كند و ما را كار به دست خود بايد كردن. فرعون گفت: راى آن است كه يك سال ببايد كشتن و يك سال (2) رها كردن. بر اين جمله قرار دادند. خداى تعالى قضا چنان كرد كه هارون در سال امن و عَفو زاد، و به يك سال مِه (3) به موسى بود و چون سال خوف و قتل بود مادر موسى بار بر گرفت (4) خائف و دلتنگ شد. و يك روايت آن است كه كسانى كه علم كتب اوايل شناختند، فرعون را گفتند: ما در كتابها چنين مى يابيم كه اين كودك كه ملك تو (5) بر دست او بشود، از پشت عمران باشد و عمران مؤمن بود (6) و ايمان پنهان داشتى و از جمله خواصّ فرعون بود و فرعون او را گفت: نخواهم يك ساعت از پيش من غايب باشى به شب و روز. (7) گفت: همچنين كنم. به شبها پيش او مى خفت. شبى از شبها فرعون بر كوشك خود خفته بود و عمران پيش او خفته. خداى تعالى فريشته اى را بفرستاد تا مادر موسى را برگرفت و به نزديك عمران آورد و او خفته و به نزديك عمران بنهاد او را. عمران از خواب در آمد. مادر موسى را ديد به نزديك خود در كوشك فرعون. عمران گفت: تو چگونه آمدى اينجا و چند درها بسته است و حُجّاب و حُرّاس

.


1- .خاضع: متعرض.
2- .خاضع: ببايد كردن.
3- .خاضع: مه از موسى.
4- .خاضع: بار گرفت.
5- .نسخه ح: به دست تو بشود.
6- .نسخه ح: بودى.
7- .نسخه ح: از شب و روز.

ص: 214

نشسته؟ گفت: من ندانم و من نيامدم؛ مرا اينجا آوردند. عمران دانست كه آن كار خدايى است (1) بر بالين فرعون با او خلوت كرد و او به موسى بار گرفت و آن فرشته او را در شب (2) با جايگاه خود برد. چون حمل ظاهر شد، عمران بر خود بترسيد از آنچه فرعون بر او عهد و ميثاق گرفته بود كه هيچ گرد (3) زنان نگردد و خلوت نكند به هيچ وجه و او قبول كرده بود. چون حمل آشكارا (4) شد، مردم ايشان باز گفتند به سمع فرعون رسيد. فرعون (5) گفت: مرا باور نيست كه من يك لحظه او را از پيش خود فرا نگذاشته ام. آنگه جماعتى زنان معتمد را از خواص خود بفرستاد تا اين حال بنگرند. بيامدند و بديدند و تفحص كردند. خداى تعالى فرمان داد تا كودك (6) با پشت مادر شد و ايشان باز گشتند و خبر دادند و سوگند خوردند كه اين معنى هيچ نيست. فرعون بفرمود تا آن ساعيان را عقوبت كردند و در بِرّ و اِكرام (7) عمران بيفزود و همچنين مى بود تا وقت وضع بار بنهاد و آن حال ظاهر شد و خبر متواتر گشت كه زن عمران به پسرى بار نهاد. خبر به سمع فرعون رسيد. گماشتگان و خواص خود را فرستادند تا بدانند كه اين حال چگونه است. كسى آمد و خبر به مادر موسى آورد كه كسان فرعون مى آيند. به تفحص اين حال. او كودك را بر گرفت و در تنور نهاد و سر تنور بر نهاد و خود بگريخت و خانه رها كرد. خواهر او، كه خاله موسى بود، در آمد، از آن حال بى خبر بود. آتش بياورد و در تنور نهاد تا پاره اى نان بپزد. تنور از آتش زبانه در هوا مى زد. كسان فرعون در آمدند و

.


1- .نسخه خاضع: كارى خداست.
2- .نسخه ح: به جايگاه.
3- .نسخه ح: كه گرد زنان...
4- .نسخه خاضع: اشكال.
5- .نسخه خاضع: «فرعون» ندارد.
6- .نسخه ح: بر پشت.
7- .نسخه ح: اعزاز.

ص: 215

همه سراى زير و زبر كردند و مادر موسى را با دست آوردند، هيچ نديدند. (1) به سر تنور نرفتند كه آتش عظيم درو مى بشخيد (2) وَهم ايشان از آن دور بود. برفتند و خبر دادند فرعون را. چو ايشان برفتند، مادر موسى خواهر را گفت: كودك را چه كردى؟ گفت: من كودك را نديدم. گفت: كودك در تنور بود. همانا آتش را در تنور نهادى و كودك را بسوختى؟ و جزع كردن گرفت. آنگه به سر تنور آمد و فرو نگريد. موسى عليه السلام در ميان تنور نشسته بود و آتش (3) گرد او مى گرديد و او را گزند نمى كرد. مادر موسى شادمانه شد و بدانست كه خداى تعالى را در زير آن كار سرى هست. كودك را برفت [برگرفت] (4) . عطا و جُبير [جُوَيبِر] و مقاتل و ضَحّاك گفتند از عبداللّه عباس كه فرعون در خواب ديد [كه] آتشى از بيت المقدس بر آمدى و گرد مصر در آمدى و قبطيان را و سراهاى ايشان را بسوختى و بنى اسرائيل را تعرض نكردندى. علماى قوم خود را بخواند و تعبير اين خواب را از ايشان پرسيد. جواب فرعون گفتند از اين شهر مردى بيرون آيد كه هلاك تو و هلاك قوم تو بر دست او باشد و اين اَوان ولادت اوست. بفرمود تا جماعتى را بر زنان آبستن بنى اسرائيل گماشتند تا هر مولودى كه بزاد، آنچه پسر بود، مى كشتند و آنچه دختر بود، رها مى كردند. وهب گفت: در طلب موسى، نود هزار كودك را بكشتند. عبداللّه عباس گفت: چون بنى اسرائيل در مصر بسيار شدند، بر مردمان تطاول كردند و معاصى آشكار كردند و خيار ايشان دست از امر معروف و نهى منكر بداشتند. خداى تعالى قبطيان را بر ايشان گماشت تا ايشان را مستضعف بكردند و

.


1- .نسخه خاضع: نديد.
2- .نسخه ح: مى لحسد.
3- .نسخه ح: برگرد.
4- .روض الجنان، ج 1، ص 271 _ 273.

ص: 216

بنده گرفتند و بيگار فرمودند تا آنگه كه خداى ايشان را برهانيد به موسى. پس چون حمل و اثر آن به مادر موسى پيدا شد، خبر دادند او را كه زن عمران آبستن است. او كس فرستاد زنان را تا ببينند. بيامدند و اختيار كردند؛ هيچ اثر نديدند. هر گه كه دست بر شكم او نهادند، كودك با پشت او مى رفت و مى چسبيد؛ چنان كه اثر آن معلوم نمى شد. برفتند و فرعون را گفتند: هيچ اثرى نيست و اصلى نيست اين حديث را. چون حمل بر او گران شد و وقت وضع حمل نزديك آمد، از جمله قابلگان كه ايشان را بر اين كار گماشته بودند، يكى بود كه او با مادر موسى دوستى داشتى. چون دردِ زادن گرفت او را، كس فرستاد و اين قابله را حاضر كرد. او را گفت بدان كه حالى چنين پيش آمد و اين دوستى كه مرا با توست، بايد تا مرا نفعى كند به وقتى. اگر ممكن باشد كه مرا يارى دهى بر اين وضع و اين حديث پوشيده دارى. گفت: همچنين كنم. چون اين حديث بشنيد، در دل گرفت كه فرعون را خبر دهد، اگر مولود پسر باشد. چون مادر موسى بار نهادى، نورى از چشمهاى او بتافت كه چشمهاى ايشان را متحير كرد و دوستى او در دل قابله افتاد سخت. روى به مادر موسى كرد و او را گفت همه عزم من آن بود كه اگر اين مولود پسر باشد يا بكشم اين را يا فرعون را خبر دهم؛ اكنون چون او را بديدم، دوستى از او در دل من افتاد و اين نور روى او گواهى مى دهد كه اين آن كودك است كه دشمن ما و فرعون هست و هلاك ما و فرعون بر دست او باشد، و ليكن دوستى او را رها نمى كند مرا كه مكروهى به رسانم. او را نگاه دار از فرعون و قومش. چون قابله از سراى مادر موسى بيرون شد، بعضى عيون و جواسيس او را بديدند. خبر به فرعون دادند. تفحص كننده اى را فرعون فرستاد تا بنگرد كسى بيامد و او را خبر كرد او موسى را در خرقه پيچيد و در تنور نهاد. خاله موسى در آمد و نيك

.

ص: 217

نگاه كرد [نكرد] و آتش در تنور نهاد و تنور بتافت تا نان پزد. قوم فرعون در آمدند و سراى بجستند و بنگريستند، هيچ كودك نديدند و تنورى ديدند آتش از آن زبانه مى زند. برفتند. چون مادر موسى باز آمد، خواهر را گفت كودك را چه كردى؟ گفت: نديدم او را. گفت: منش در تنور نهادم. چون در نگريدند، موسى در ميان آتش بود و آتش گرد او مى گرديد و او را گزند نمى كرد. دلخوش شدند و او را برگرفتند. اهل معنى اشارت كردند كه خداى تعالى براى آن چنان ساخت تا آنگه كه او را گويد: او را به آب افكن واثق باشد به آنكه خدايى كه او را در آتش نگاه داشت، در آب هم نگاه دارد. و روايت ديگر آن است كه تنور به آتش مى جست. مادر موسى چون بشنيد كه قوم فرعون بر در سراى آمدند، از هوش شد و عقل از او برفت. ندانست كه كودك را چه كند. در تنور انداخت و او بگريخت. ايشان در آمدند و گفتند اين زن چه كار داشت اينجا. گفت او با ما آشنايى داشت، به پرسيدن مادر آمد: برفتند. چون چيزى نديدند، مادر موسى دختر را گفت كودك را چه كردم. گفت: ندانم ساعتى بود آواز او از تنور آتش بر آمد. برخاستند و بنگريدند آتش بر او بَرْد و سلام شده بود و او را برگرفتند و دوستى [مدتى] پنهان مى داشتند. چون طلب سخت شد، خداى تعالى در دل او افكند كه او را تابوتى نِه و در رود نيل افكن. او بيامد و درودگر را گفت تابوتى كن به اين اندازه. درودگر قبطى بود. گفت: چه خواهى كردن آن را؟ گفت به كار مى آيد مرا. الحاح كرد. مادر موسى نخواست تا دروغى نگويد [بگويد]. گفت كودكى هست مرا مى خواند تا در تابوت او را پنهان كنم كه از فرعون مى ترسم بر او. او تابوت بساخت و بر اثر او برفت و خانه او بشناخت آنگه بيامد تا گماشتگان اين كار را خبر دهد. خداى تعالى زبانش ببست تا چندان كه خواست كه سخن

.

ص: 218

گويد، نتوانست. اشاره مى كرد، نمى دانست. اشاره مى كرد، نمى دانستند كه چه مى گويد. چون بسيارى اشاره كرد، و مفهوم از او چيزى نشد، گفتند ديوانه است. او را بزدند و براندند چون با دوكان (1) آمد، زبانش گشاده شد. دگر باره برفت تا خبر دهد؛ زبانش بسته شد و چشمش مكفوف شد تا چيزى نتوانست گفتن و چيزى نديد. ديگر باره بزدند و براندند. چون با دكان آمد، زبانش گشاده شد. دگر باره برفت تا خبر دهد. زبانش بسته شد. او مى آمد در وادى افتاد. با خود گفت اين مولود آن است كه مطلوب فرعون است و اين آيات علامت آن است كه بر حق است. اگر خداى تعالى دگر باره زبان و چشم من با من هد، من به او ايمان آرم. خداى تعالى از او صدق دانست. چشم و زبان او به او داد. او بيامد و به در سراى مادر موسى آمد و اين قصه باز گفت و به موسى ايمان آورد و [او] مؤمن آل فرعون بود حبيب النجار كه خداى تعالى در حق او گفت: «و قال رَجُلٌ مؤمِنٌ مِنْ آلِ فرعون يَكتُمُ ايْمانَه» (2) . مادر موسى تابوت را به قير كرد و موسى را در او نهاد و در رود نيل افكند و رود نيل كه در مصر مى رود از آن شعبه ها برگرفته بودند، فرعون شعبه اى بزرگ در سراى خود آورده بود، بستانى ساخته، در او حوض كرده تا آب آنجا در آمدى و به رهى ديگر با رود رفتى. فرعون بر كناره حوض تخت نهاده بود تنزّه را و با آسيه نشسته، خداى تعالى فرشته اى بر آن تابوت گماشت تا آن را به شعبه سراى فرعون راند. چون در سراى بستان رفت و به حوض آب در آمد، درنگريد، تابوتى ديد مقّير. فرعون گفت: بگيريد. برگرفتند و پيش او بردند. تابوتى بود و قفلى بر او نهاده؛ چندان كه خواستند تا بشكنند يا بگشايند، ممكن نبود. آسيه گفت به من دهيد او را. به او دادند. او قفل بگشاد و در نگريد، كودكى ديد و از ميان چشمهاى او نورى

.


1- .به دكان.
2- .مؤمن (40): آيه 28.

ص: 219

تابان و انگشت در دهن گرفته و از او شيرى [مى] مكيد. خداى تعالى دوستى او در دل آسيه افكند، او را پيش فرعون برد. چون او را بديد، خوش آمد و دوست گرفت او را. و روايتى ديگر آن است كه آسيه را بَرَصى بر اندام پيدا شده بود كه اطبا از او عاجز آمدند. فرعون اطبّا و اهل علم را حاضر كرد؛ جماعتى كه ايشان اهل علم بودند و كتب اوائل خوانده بودند. او را گفتند ما اين در كتب اوائل خوانده ايم كه دواى اين از جهت رود نيل باشد كه در اين تاريخ در فلان سال و فلان ماه و فلان روز در اين رود كودكى را يابند در تابوتى كه آب دهن آن كودك اين علت را سود دارد. فرعون كسان را برگماشت تا بر [كنار] آب رود نيل مى بودند تا تابوتى چنين پيدا شد. بگرفتند و پيش فرعون بردند. چون آسيه سر تابوت باز كرد و موسى را بر كنار گرفت، آب دهن او بر گرفت و بر آن بَرَص ماليد. در حال خداى تعالى شفا داد. او را در بر گرفت و بوسه بر روى او داد و او را دوست داشت. جماعتى او را مى ديدند، گفتند يا مَلِك! ما را گمان چنين است كه اين همان مولود است كه مطلوب توست. اين را ببايد كشت. فرعون همّت كرد تا او را بكشد، آسيه گفت: «قُرّةَ عَيْنٍ لى و لَكَ لا تَقْتُلُوه عَسى اَنْ يَنْفَعنا اَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً» (1) فرعون گفت: اكنون چون تو شفاعت مى كنى، او را به تو بخشيدم. او روشنايى چشم تو است از آن من نيست. اهل اشارت گفتند خداى تعالى از بركت اين گفتار، آسيه را هدايت داد و اگر فرعون هم اين گفته بودى، او را نيز هدايت دادى و ليكن چون شقاوت بر او غالب بود، آنچه سبب لطف او بود، اختيار نكرد. آسيه را گفتند: چه نامى نهى او را؟ گفت: موسى؛ براى آنكه او را از ميان آب و شجر يافتند. (2)

.


1- .قصص (28): آيه 9.
2- .روض الجنان،ج 15، ص 96 _ 101.

ص: 220

ولادت

ولادتموسى عليه السلام از مادر بزاده بود و فرعون خوابى هايل ديده كه آتشى از محله بنى اسرائيل بر آمد و به يك روايت از بيت المقدس و گرد سراى او بر آمد و او را بسوخت و كوشك و سراى او بسوخت و او معبران او بخواند و اين خواب به ايشان بگفت. ايشان گفتند دليل آن مى كند اين خواب كه مولودى آيد در اين سالها از بنى اسرائيل كه ملك تو از دست تو بشود و هلاك تو بر دست او باشد. او بفرمود تا زنان آبستن را تفحص كردند و كودكانى را كه حاصل مى شدند، هر چه پسر بود، مى كشتند و هر چه دختر بود رها مى كردند. چون سالى چند بر اين بر آمد و نسل بنى اسرائيل كم ببودند، قبطيان پيش فرعون آمدند، گفتند: نسل بنى اسرائيل كم شد و بيم آن است كه ما را بندگان نباشند، اگر بنى اسرائيل كم شوند. فرعون گفت: اكنون قرار آن است كه سالى بكشند و سالى نكشند. هارون آن سال زاد كه نمى كشتند و موسى آن سال زاد كه مى كشتند. چون مادر موسى بار بنهاد، مى ترسيد و ندانست كه چه كند. خداى تعالى در دل او افكند كه تابوت بساخت از چوب و آن تابوت مؤمن آل فرعون كرد، حِزبيل و محلوج در آنجا نهاد و موسى را در آنجا نهاد و بندها به قير استوار كرد به فرمان خداى تعالى به رود نيل انداخت. رود او را ببرد و به شعبه اى كه رهگذر آب بود به سراى فرعون، با آنجا برد و فرعون با آسيه بر تختى بود و آب در بركه اى مى رفت و از رهگذر ديگر بيرون مى شد. فرعون نگاه كرد، تابوتى ديد به قير [مُقَيَّر ]كه آب مى آورد. بفرمود كه بگرفتند و پيش او بردند. تابوتى ديد قفل بر او نهاده. چاره ساختند و قفل بگشادند، كودكى را ديدند در او. فرعون گفت: اين را ببايد كشتن. آسيه گفت: مكش اين را كه باشد كه ما را از اين نفع بود يا اين را به فرزندى بپذيريم. فرعون گفت: همچنين كنيم. و دوستى از خود بر تو افكندم تا چنان كرديم تو را تا هر كه تو را بيند دوست دارد تو را تا فرعون كه از او دشمن تر نبود تو را

.

ص: 221

دوست داشت. اين قول عبداللّه عباس است. عَطيّة العوفى گفت: او را مسحه اى از جمال دادند كه هر كه او را بديدى، دوست داشتى او را. قتاده گفت: خداى تعالى ملاحتى در چشم او نهاد كه هيچ كس او را نديد، و الاّ كه دوست داشت او را. وتا تو را تربيت و غذا و طعام و شراب به نظر من باشد. آنگه كه خواهرت مى رفت و مى گفت: ره نمايم شما را بر اهل بيتى كه او را تكفل كنند و اين آن بود كه چون آسيه او را بگرفت و به فرزندى بپذيرفت، كس فرستاد دايگان را بياوردند. او شير هيچ كس نگرفت و اين حديث در مصر فاش شد و طلب دايه مى كردند كه او را شير دهد. خواهر موسى عليه السلام بيامد، و نام او مريم بود، و ايشان را گفت: راه نمايم شما را بر اهل بيتى كه او را تكفل كنند و در خويشتن پذيرند؟ گفتند: بلى. مادر موسى بيامد و پستان در دهان او نهاد. او پستان مادر بستد و شير باز خورد، پس از آنكه شير هيچ كس نمى گرفت. آسيه گفت: تو را ببايد آمدن و اين كودك را دايگى كردن. او گفت: من نتوانم اينجا آمدن كه من دگر كودكان دارم و خانه ام ضايع شود و ليكن اگر او را به من دهى، ضمان كنم كه او را شير دهم و نكو دارم. چون ديدند كه جز از شير او نمى گيرد، به ضرورت او را به مادر او دادند. ما تو را با مادرت داديم كه تا چشم او روشن شود و غمناك نباشد و اين از جمله نعمتها است كه خداى تعالى بر او مى شمارد و نيز از نعمتها آنكه، مردى را بكشتى؛ يعنى آن قِبطى را كه قصه او بيايد در جاى خود، ان شاءاللّه . ما تو را از غم برهانيم، چون او دلتنگ و خائف بود كه او را طلب [مى]كرده اند تا به قصاص قبطى بكشند او را. و امتحان كرديم تو را امتحان كردنى؛ يعنى ما با تو معامله آزمايندگان كرديم تا تو را خالص كرديم براى نبوت. (1) پس مقام كردى سالها در اهل مدين چون به نزديك شعيب شد. گفتند: ده سال

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 148 _ 151.

ص: 222

موسى بن عمران و كشتن قبطى

آنجا مقام كرد و مدين آن شهر بود كه شعيب در او بود و از آنجا تا مصر هشت مرحله است. وهب گفت: بيست و هشت سال در مدين مقام كرد، ده سال مزدورى [دختر ]شعيب و هيجده سال با دختر شعيب بود تا فرزندان بزاد. (1)

موسى بن عمران و كشتن قبطىسدى گفت: موسى عليه السلام چون بزرگ شد، همچنان جامه پوشيدى كه فرعون، و بر مركبان خاص فرعون نشستى و او را موسى بن فرعون خواندندى. يك روز فرعون بر نشست و موسى عليه السلام غايب شد. چون باز آمد، گفت: فرعون كجا رفت؟ گفتند: فلان جاى است. بر نشست و از قفاى او برفت وقت قيلوله درآمد كه به اين مدينه رسيده بود در آنجا رفت. شهر خالى بود، مردم همه به قيلوله بودند. محمد بن اسحاق گفت: موسى عليه السلام را از بنى اسرائيل شيعتى بودند كه هواى او كردندى و گرد او گشتندى و فرمان او كردندى. چون بزرگ شد و رأى او قوى شد و ظلم فرعون ديد، و منكر شد بر آنكه او مى كرد و به اوقات اظهار انكار مى كرد و آن حديث با فرعون نقل مى كردند. او خائف بود و پيش فرعون نمى رفت. روزى در شهر آمد پوشيده به وقت غفلت اهلش. ابن زيد گفت: چون موسى عليه السلام در حال صغر تپانچه اى بر روى فرعون زد، فرعون گفت: اين جوان دشمن من است كه من در طلب او بسيار كودكان بكشتم و خواست تا او را بكشد. آسيه گفت: او كودك است و طفل نادان نداند تا چه كرد، بر او نشايد گرفتن. گفت: نه چنين است. گفت: اگر خواهى كه بدانى بفرماى تا طبقى ياقوت بياورند و پاره اى آتش تا او دست به كدام كشد. بياوردند، او دست فراز كرد و آتشى

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 151.

ص: 223

برگرفت و در دهن نهاد، زبانش بسوخت و بندى بر زبانش افتاد. فرعون بفرمود تا او را از سراى بيرون كردند و از شهر نزديك نشد؛ تا آنكه بزرگ شد. آنگه در شهر شد؛ يعنى شهر مصر در وقتى كه مردم از او غافل شده بودند و [او را] فراموش كرده. روايت كردند از امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام كه او گفت: روز عيد بود و ايشان به لهو و بازى مشغول بودند، دو مرد را يافت با يكديگر بر آويخته، جنگ مى كردند. يكى از شيعه او از بنى اسرائيل و يكى از دشمنان او از قبطيان. مفسران گفتند اين مرد كه از شيعه او بود، سامرى بود و آنكه از دشمنان او بود، طباخ فرعون و نامش فليون [فليثون] بود و گفتند نانواى فرعون بود و نامش قابور [فاثور] بود و آن مرد را به بيگار گرفته بود تا هيزم مطبخ فرعون بود. سعيد جبير گفت: چون موسى عليه السلام بزرگ شد بنى اسرائيل بر او جمع شدند و به حمايت او بودندى و اصحاب فرعون نيارستندى كه به حضور او با يكى [از ايشان ]خطا كنند يا بيگارى فرمايند؛ چه او در خود قوّتى تمام داشت و براى آنكه پسر خوانده فرعون بود، كس با او معارضه و مناظره نيارستى كردن. يك روز به كناره شهر مى رفت. قبطى ديد اسرائيلى را گرفته به بيگار. اسرائيلى چون موسى را بديد، فرياد خواست از او. موسى گفت: دست بدار از او. گفت: ندارم، چه هيزم به مطبخ پدرت مى برد. وقت را كسى ديگر نيست. موسى عليه السلام به خشم آمد و او را مشتى زد بر سبيل مدافعه تا او را از او باز دارد و قصد او كشتن قبطى نبود. (1) چون مرد كشته شد، موسى عليه السلام بترسيد و پشيمان شد و گفت: كشتن اين قبطى بى قصد و بى اختيار من، از عمل شيطان بود. آنگه او را در زير ريگ پنهان كرد و برفت. آنكه بر سبيل رجوع و خضوع و انقطاع با خداى تعالى گفت: بار خدايا! من سقم

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 107 _ 109.

ص: 224

كردم بر خود به اينكه كردم؛ (1) بيامرز مرا! خداى تعالى بيامرزيد او را و او غفور و رحيم است و آن حال كس ندانست، جز كه مرد را مفقود يافتند و گفتند مرد را كشته ديدند و ندانستند كه او را كه كشته است. گفت: بار خدايا! به اين نعمت كه كردى بر من، عهد كردم كه نيز يار مرد گناهكار نباشم. (2) او در روز در آمد، يعنى موسى در آن شهر، خائف و انديشناك از آنكه آن خبر آشكار شود و او را بگيرند به قصاص قبطى باز كشند. برفت و توقع اخبار مى كرد و تجسس احوال كه نگاه كرد همان مرد ديرينه را ديد كه از او نصرت خواسته بود بر قبطى دگر باره فرياد بر مى داشت. چون قبطيان از سراهاى بيرون آمدند، مردى را ديدند كشته از معروفان ايشان. به فرياد پيش فرعون رفتند و گفتند اسرائيليان مردى را از [آنِ] ما كشتند. فرعون گفت: دانيد تا او را كه كشته است؟ گفتند: نه. گفت: بى حجت و بيّنت بى گناهى را نتوان كشتن. برويد و تفحص كنيد و قاتل را به دست آريد تا قصاص كنيم. ايشان بيامدند و تفحص كردند به هيچ حال حاضر [ظاهر] نمى شد. به ميان باز آمدند. همان اسرائيلى كه ديروز موسى براى او ،قبطى را كشته بود، يكى از قبطيان در آويخته تا او را كارى فرمايد. موسى از دور مى آمد خائف و مترقب. اين مرد اسرائيلى از او فرياد خواست. موسى از حادثه ديرينه دلتنگ بود و خائف، گفت: تو جاهل مردى و خام طمع در آنچه مى پندارى كه من هر روز براى تو با كسى خصومت خواهم كردن و اين حال از تو و بله تو ظاهر است. آنگه روى به ايشان نهاد؛ براى آنكه تا اسرائيلى را از دست قبطى برهاند.

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 110.
2- .همان.

ص: 225

اسرائيلى به موسى نگريد، او را خشمناك ديد بر صورت ديرينه، [اسرائيلى] گمان برد از بُعد فهم و قلّت عقل كه، موسى آهنگ او دارد براى آنكه او را ملامت كرد به اول و زخم ديرينه ديده بود شتاب كرد و پيش از آنكه موسى دست به قبطى كند و او را دور كند، روى در موسى نهاد و گفت: يا موسى! مى خواهى تا مرا بكشى؛ چنان كه ديروز مردى را كشتى. تو نمى خواهى، الاّ آنكه جبّارى و قتّالى باشى در زمين به ناحق و نمى خواهى از مصلحان باشى. چون اسرائيلى اين بگفت، موسى باز ماند و دست كوتاه كرد و انكار نكرد بر اسرائيلى در آنچه گفت و او را تكذيب نكرد و برفت ايشان را رها كرد و قبطى چون اين سخن بشنيد و اين حال بديد، بدانست كه آن مرد را موسى كشته است. قبطى بيامد و فرعون را خبر داد. فرعون كسان فرستاد تا موسى را بگيرند. ايشان بيامدند. از [جمله] شيعه موسى خبر يافت، شتاب كرد و بدويد، موسى را خبر كرد. گفت: يا موسى! قوم مشورت مى كنند با يكديگر در كشتن تو، تو را بخواهند كشتن. برو كه من تو را نصيحت مى كنم. آنگه در مشاوره به كار داشتند. موسى عليه السلام از آن مدينه بيرون رفت ترسناك، مترقب و منتظر آنان را كه در طلب او بودند پس و پيش نگران و پناه با خداى داد و گفت: بار خدايا! مرا از اين ظالمان برهان. آنگه روى به جانب مدين نهاد تا از مملكت فرعون بيرون شود. چون روى نهاد به جانب مدين [و] راه را نمى دانست استهداى به خداى كرد و از او طلب هدايت كرد. گفت: همانا خداى من مرا راه راست نمايد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 113 _ 115.

ص: 226

ورود موسى به شهر مدين _ داماد شعيب

ورود موسى به شهر مدين _ داماد شعيبموسى عليه السلام از شهر بيرون آمد بى زادى و راحله اى و رفيقى و دليلى. از پاى افزار، نعلينى داشت. سعيد جبير گفت: پاى برهنه بود و از مصر تا به مدين هشت روز راه است؛ چندان كه ميان بصره و كوفه هست، و ره نمى شناخت. چون از خداى تعالى هدايت خواست، خداى فرشته را بفرستاد بر اسبى نشسته، نيزه به دست گرفته، او را گفت: اى موسى! كجا مى روى؟ گفت: به مدين مى روم. گفت: ره دانى؟ گفت: نه. گفت: برو كه همراه توأم و بدرقه تو. موسى عليه السلام با او مى رفت و در راه طعام او الاّ از برگ درخت نبود. چون به مدين رسيد به سر آب ايشان، و آن چاهى بود كه از آنجا آب كشيدندى و چهار پايان را از آنجا آب دادندى. جماعتى را يافت از مردمان آنجا كه گوسفندان را آب مى دادند و فرود ايشان يعنى از پس ايشان. و گفتند جز از ايشان، دو زن را يافت كه گوسفندكى چند داشتند. ايشان جمع مى كردند و با هم مى آوردند تا پراكنده نشوند. (1) موسى عليه السلام ايشان را گفت: چيست كار شما؟ چرا گوسفندان را آب ندهيد و مردم گوسفندان خود را آب مى دهند؟ گفتند: ما گوسفندان را آب نتوانيم دادن تا مردمان باز نگردند و فارغ نشوند. گفت: چرا چنين است؟ گفتند: براى آنكه ما دو زن ضعيفيم، [و با مردان] مزاحمت نتوانيم كردن. گفت: شما را هيچ مردى نيست؟ گفتند: ما پدرى پير داريم. موسى عليه السلام گفت: چاهى ديگر هست؟ [اين جا] گفتند: بلى، چاهى هست و ليكن متروك است و سنگى بزرگ بر سر آن نهاده است كه به ده مرد بر نتوانند گرفتن و گفتند به چهل مرد برگرفتندى. گفت: مرا بنماييد. او بيامد و دست فراز كرد و سنگ از سر آن چاه برگرفت و در نگريد. چاه را آب

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 115.

ص: 227

دور بود. گفت: دلو و رسن داريد؟ گفتند: نه. گفت: هيچ پاره آب داريد؟ گفتند: پاره آب براى خوردن درين قِربه هست. گفت: مرا دهيد. از ايشان بستد و در دهن گرفت و گرد دهن بر آورد و در چاه ريخت. آب تا سر چاه بر آمد. گوسفندان برفتند به پاى خود و آب باز خوردند و فربه شدند و پستانها پر شير كردند. و روايت ديگر آن است كه ايشان دلو و رسن داشتند. از ايشان بستد و به كنار چاه آمد و به قوّه مردمان را دور كرد و آب كشيد و گوسفندان را آب داد و ايشان با خانه رفتند. آنگه با سايه درختى آمد؛ خسته و مانده. گفت: بار خدايا! من محتاجم به خيرى كه تو بر من فرستى. مفسران گفتند: در اين وقت از خداى نان جوين خواست كه محتاج به آن بود. باقر عليه السلام و اللّه كه اين نگفت، الاّ آنكه او محتاج بود به نيم خرما. چون ايشان به خانه رفتند پيش از وقت، پدر ايشان را گفت: چون است كه امروز پيش از آن وقت آمديد كه هر روز؟ مگر گوسفندان [را] آب نداديد؟ گفتند: داديم و قصه باز گفتند. مفسران خلاف كردند در نام پدرشان. مجاهد و ضحاك و سُدّى و حسن گفتند: شعيب پيغامبر بود عليه السلام. گفت: چه مردى بود؟ گفتند: مردى صالح و رحيم بود. يكى از ايشان را گفت: برو و او را بخوان تا مزدش بدهيم. يكى از ايشان برخاست و بيامد. حق تعالى اين خصلت نيكو از او باز گفت كه مى آمد يكى يكى از اين دو خواهر شرمزده. گفتند: روى بسته و گفتند آستين بر روى گرفته آمد و گفت: پدرم تو را مى خواند تا مزدت بدهد به آن آب كه گوسفندان ما را دادى. او برخاست و بر پى او مى رفت و اگر نه ضرورت بودى، نرفتى و گفتى من مزدى نمى خواهم و زن در پيش مى رفت و موسى بر اثر او. بادى بر آمد و جامه از اندام بيفشاند. او گفت با [يا] باز پس ايست تا من از پيش بروم. گفت: بس ره ندانى. گفت: هر گه كه من ره غلط كنم، سنگى از آن جانب كه راه است بينداز تا من از آن جانب

.

ص: 228

بروم. چون موسى بر شعيب رفت و قصه خود با او گفت، شعيب او را بشارت داد و گفت مترس كه از دست ظالمان نجات يافتى؛ چون فرعون را بر اين زمين دستى و سلطانى نيست. گفت يكى از ايشان يا پدر به مزد بستان اين مرد را كه بهتر كس است كه به مزد بستانى. مردى قوى و امين و او را وصف كرد به قوت و امانت. پدر گفت او را: از كجا دانى قوه و امانت او؟ گفت از آنجا دانم كه سنگى كه به جمعى بسيار بر نتواند گرفتن، او به تنها برداشت و بينداخت و امانت او از اينجا دانستم كه در ره كه مى رفت، مرا باز پس داشت تا در اندام من ننگرد. (1) پس از اين شعيب عليه السلام گفت موسى را: من مى خواهم تا از اين دو دختر خود يكى را به تو دهم. او گفت: من چيزى ندارم تا به مهر او دهم. او گفت از تو چيزى نخواهم كه تو ندارى بر آنكه مرا مزدورى كنى هشت سال و آنچه اجرت آن باشد، مهر او كنى. اگر چنان كه ده سال تمام كنى، از نزديك تو باشد، يعنى واجب نيست. واجب صداق هشت سال است و اين زيادت دو سال، اگر كنى، از نزديك تو كرمى است و من نمى خواهم كه رنج بر تو نهم و ان شاء اللّه كه مرا از جمله صالحان و شايستگان و وفا كنندگان به عهد يابى. و اين دختران را يكى صفوره نام بود و يكى را ليّا و آن دختر را كه صفوره نام بود، به موسى داد. بعضى دگر گفتند دختر مِهين را صفورا نام بود و كهين را صُفيرا. موسى عليه السلام گفت: اين از ميان [من] و تو عهدى است كه از اين دو اجل هر كدام به سر بريم [بَرَم] عدوانى و حَرَجى نباشد [يعنى تو را] بر من تعدى نباشد و خداى بر اينكه ما گوييم حسيب و وكيل و گواه و حفيظ است. بر اين جمله عهد كردند و عقد بستند و موسى قبول كرد. آنگه شعيب را گفت

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 117 _ 119.

ص: 229

[چون] مرا شبانى مى فرمايى، مرا عصايى بايد تا بدان گوسفند رانم و سباع را از گوسفند باز دارم. اهل اخبار و سير در آن عصا خلاف كردند. عكرمه گفت: آن عصا بود كه آدم عليه السلاماز بهشت آورد. چون آدم از دنيا برفت، جبرئيل عليه السلام عصاى او برگرفت. چون موسى عليه السلام از شعيب عليه السلام عصا خواست، جبرئيل بيامد و آن عصا به شعيب عليه السلامآورد و گفت: به موسى ده. دگر مفسران گفتند خلفاً عن سلف از پدر به فرزند رسيد تا به شعيب عليه السلام رسيد. شعيب به موسى داد. سدّى گفت: روزى فرشته آمد بر صورت مردى و آن عصا پيش او بنهاد. او دختر را گفت: برو و در آن خانه چند عصا نهاده است، يكى را بردار و او را ده. او برفت و آن عصا بر گرفت و بياورد تا به او دهد. چون شعيب بديد، گفت: اين رها كن و ديگرى بياور. باز پس برد و بينداخت و خواست تا ديگرى برگيرد. همان به دست او آمد، برون آورد. گفت: اين همان است. دگر باره باز پس برد، همان به دستش آمد. گفت: من قصد نمى كنم، جز اين چوب به دست من نمى آيد. او را ده. او را داد. چون موسى برفت، شعيب پشيمان شد. گفت: اين عصا، روزى مردى به من داد، اگر آيد و باز خواهد روا نبود؛ اين وديعت است. بر خاست و از قفاى موسى برفت و گفت: اين عصا وديعت است با من ده و ديگرى بستان. موسى گفت: اين عصا به دست من نيك است و مرا دل نيايد كه اين از دست بدادن. آنگه گفتند: ميان ما حاكمى بايد؛ اتفاق بكردند كه اول كسى كه بر آيد، او را حاكم كنند. حق تعالى فرشته اى را فرستاد بر صورت مردى. ايشان گفتند ميان ما حاكم باشى و قصه با او بگفتند. او گفت: حكم من آن است كه عصا به آن كس اولى تر باشد كه چون عصا بر زمين نهد و از زمين بردارد. فرشته عصا را بستد و بر زمين نهاد. گفت: برداريد. شعيب نتوانست. موسى عليه السلام از زمين برگرفت و بر دوش نهاد. حاكم گفت: تو راست اين عصا. موسى برفت و عصا با او بماند به حكم آن حاكم.

.

ص: 230

كلبى گفت از ابو صالح از عبداللّه عباس كه او گفت: پدر زن موسى را خانه اى بود كه در او هيچ كس نشدى، الا او و آن دختر كه زن موسى بود. در آن خانه سيزده عصا بود و اين مرد را يازده پسر بود. هر گه كه پسر از آن او بالغ شدى، او را گفتى برو و از آن عصا يكى را بردار. او برفتى تا يكى را برداشتى، آتشى بيامدى و او را بسوختى تا جمله هلاك شدند تا آنگه كه دختر به موسى داد. دختر را گفت: برو و عصايى بيار تا او به دست گيرد او برفت و عصايى از آن نيكوتر گرفت و بياورد. هيچ آفت نرسيد او را. او شادمانه شد و گفت: اى دختر! بشارت باد تو را كه شوهر تو پيغامبرى خواهد بود و او را در اين عصا شأنى و كارى باشد. چون عصا به موسى داد، موسى را گفت: چون از اينجا بروى و به مفرق الطريق رسى، دو راه پديد آيد: يكى از راست و يكى از چپ. بر دست چپ برو و اگر چه بر دست راست، گياه بيشتر باشد كه در آن مرغزار اژدهايى عظيم باشد و كس آنجا نيارد رفتن كه مرد را و چهار پايان را هلاك كند. چون آنجا رسيد، گوسفندان سر به جانب راست نهادند و چندان كه موسى خواست تا ايشان را بگرداند، از آن ره نتوانست. او نيز برفت. مرغزارى ديد و گياه بسيار؛ گوسفندان را فراچره كرد. او بخفت و عصا بر زمين فرو زد. اژدهايى پديد آمد و آهنگ گوسفندان كرد. عصا جانورى گشت. با او آويخت و او را بكشت و بيفكند و موسى از خواب برخاست. عصا خون آلود ديد و اژدها كشته يافت. شادمانه شد. بيامد و شعيب را خبر داد. به شعيب گفت دختر را كه اين شوهر تو پيغامبرى باشد و او را در اين عصا شأنى بود. شعيب چون ديد كه موسى مردى مبارك است و حسن رعايت او ديد آنگه در گوسفندان خير عظيم ديد و ماده بسيار پيدا شد، خواست تا به جاى او مَبَرَّتى كند. او را گفت: امسال هر آنچه اين گوسفندان آرند كه به رنگ ابلق باشد، تو راست. خداى تعالى وحى كرد به موسى در خواب كه اين عصا بر آبى زن كه گوسفندانت

.

ص: 231

مى خورند. موسى عليه السلام عصا بر آب زد. گوسفندان از آن آب خوردند؛ هر بچه كه آوردند، ابلق بود. شعيب بدانست كه آن روزى است كه خداى تعالى به او داده جمله تسليم او كرد. (1) مجاهد گفت: چون موسى عليه السلام اجل ده سال به سر برد، شعيب دختر به او [داد] و ده سال ديگر بر شعيب مقام كرد. بيست سال بَرِ او بماند. آنگه دستورى خواست تا با مصر شود. با زيارت مادر و خواهر. شعيب دستورى داد. موسى برخاست و اهل خود بر گرفت با مال و گوسفندان و روى به مصر نهاد و ره راست رها كرد. احتراز از ملوك شام. و فصل زمستان بود و اهل او آبستن بود مُقرِب، و او تنها در بيابان مى رفت و ره ندانست. در راه كه مى رفت با كوه طور افتاد با جانب راست. شبى تاريك بود و سرماى سخت بود. زن را درد زادن گرفت و آتش از آتشزنه بيرون نيامد؛ چنان كه قصه او برفت. او نگاه كرد به جانب كوه طور. آتشى ديد. اهلش را گفت: درنگى كن كه من از دور آتش ديدم تا بروم و خبرى آرم با پاره آتشى. چون موسى عليه السلام به آتش رسيد، ندا كردند او را از جانب راست وادى، در آن جاى از درخت. موسى را ندا كرد خداى تعالى به كلام خود، كلامى كه در درخت آفريد كه: من خداى جهانيانم و نيز ندا كرد كه: عصا بيفكن. موسى عصا بيفكند، مارى گشت. چون موسى عصا ديد مار گشته، مى جنبيد و مى رفت، پنداشتى مارى است خرد و سريع الحركه پشت بر كرده و روى به هزيمت نهاده و باز نايستاد. اى موسى! روى فراز كن و مترس كه تو از جمله ايمنانى. و دست در گريبان كن تا برون آيد سفيدى بى بدلى؛ يعنى بر برصى. چون تو دست سفيد از گريبان بيرون آرى، تو را خوفى پديد آيد؛ دست دگر باره با گريبان بر تا با حال خود شود، تا خوفت بشود. (2)

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 122 _ 126.
2- .همان، ج 15، ص 131 _ 133.

ص: 232

خلع نعلين در وادى مقدس

خلع نعلين در وادى مقدسوهب منبه گفت: اين آنگه بود (اذ رأى ناراً) كه موسى عليه السلام دختر شعيب را با خود گرفت و مدتى مقام كرد. آنگه از شعيب دستورى خواست تا بيايد مادر را بيند. شعيب دستورى داد او را و او برخاست و زن را برگرفت و او بار داشت در بعضى راه و او از راه عدول كرده بود در شبى تاريك از شبهاى زمستان و شبى بود سرد و باران و رعد و برق و شب آدينه بود. زن را درد زادن پديد آمد. موسى سنگ و آهن برداشت، چندان كه سنگ بر آهن زد، آتش از آن فرو نيامد. موسى عليه السلامبه خشم شد و آهن و سنگ از دست بينداخت. سنگ و آهن به آواز آمدند كه يا موسى! ما بازداشتگان تو نه ايم، ما جز به فرمان خداى برون نياييم. امشب هر آتش كه در عالم است، بنشاندند. موسى متحيّر فرو ماند. نگاه كرد از دست چپ راه آتش ديد از دور. اهل و قوم خود را گفت: بر اين جاى باشيد كه من آتش ديدم؛ باشد كه من پاره اى آتش به شما آرم و يا بر آتشى راه يابم، يا كسى را يابم كه مرا به آتش راه نمايد. چون بر اثر آتش بيامد، درختى ديد از پايان تا سر سبز، از او آتشى افروخته و تسبيح فرشتگان شنيد و نورى عظيم ديد. بترسيد و به تعجب فرو ماند. خداى تعالى سكينه بر او افكند و او را بر جاى بداشت. از آن درخت ندا آمد: يا موسى! من خداى توأم. نعلين از پاى بينداز. عبداللّه عباس گفت: در حديثى مرفوع كه سبب آنكه او را گفتند «نعلين بكن» آن بود كه نعلين او از پوست مردارى بود. ابوالاَحوَص گفت: عبداللّه مسعود به سراى ابوموسى اشعرى حاضر آمد، وقت نماز در آمد. ابوموسى، عبداللّه را گفت تَقَدَّمْ فَصَلِّ پيش رو و نماز كن. عبداللّه گفت: يه سراى تو، تو را پيش بايد رفت و نعلين بكند. عبداللّه مسعود گفت او را: [تو] به وادى مقدسى كه نعلين بكندى؟ يعنى خلع نعلين موسى را گفتند كه به وادى مقدس بود.

.

ص: 233

عكرمه و مجاهد گفتند: براى آن گفت موسى را كه نعلين بكن كه آن جاى مبارك به قدم تو رسد؛ براى آنكه زمين را دوبار پاك بكرده بودند. و بعضى دگر گفتند: براى آنكه حُفْوه و برهنه پاى از امارات تواضع است، چون آن جايگاه را به حرمت مسجد و كعبه كرد، گفت: اينجا آن كن كه به مسجد كنند. و اهل اشارت گفتند: نعل، كنايت است از اهل يعنى فارغ كن از شغل اهل و وَلَد. (1) من تو را برگزيدم، گوش به وحى ما دار. وحى اين بود كه خداوند تعالى در آن درخت آفريد از كلام خود اين كلمات كه «اِنّى اَنَا اللّه » (2) و منم كه خدايم و جز من خداى نيست. مرا پرست و با من در عبادت انباز مگير و نماز به پاى دار براى ذكر تسبيح من. (3) كه قيامت لا محال آمد نيست. نزديك آن است كه پنهان كنم آن را. (4) من قيامت و وقت ظهور آن پوشيده كرده ام تا جزاى هر نفس به آنچه كرده باشند، بر وفق عمل او باشد نبايد تا تو را منع كند. آن كس كه ايمان ندارد به آن، يعنى نبايد كه كافران تو را باز دارند از ايمان به قيامت و بيان آن كردن و اعمالى كه تو را در قيامت سود دارد، و آنان كه ايشان از پى هواى نفس شوند و تابع شهوات باشند، پس هلاك شوند. چيست آنكه به دست راست تو است اى موسى؟ موسى گفت: اين عصا و چوبِ سفرِ من است. گفت: چه كنى آن را؟ گفت: بر آن تكيه كنم در وقت رفتن و در وقت استراحت و در وقت آنكه به جويى بجهم و برگ از درخت فرو كوبم براى گوسفند، مرا در اين حاجتهاى دگر باشد.

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 132.
2- .سوره طه (20): آيه 14.
3- .روض الجنان،ج 13، ص 134.
4- .همان، ص 135.

ص: 234

عبداللّه عباس گفت: موسى عليه السلام زاد و متاع خود بر عصا نهادى و برگرفتى او را به منزله راحله بود و چون خسته شدى، بر او نشستى و در زير ران او رهوار مى رفتى و وقتها با او در راه مى رفتى و با او حديث مى كردى تا انس بودى او را با او، و جايى كه طعام نداشتى بر زمين زدى، آنچه او را بايستى از قوت [روز] بر آمدى و چون تشنه شدى، بر زمين زدى چشمه آب بر آمدى، و چون جايى فرود آمدى و از آفتاب رنجش بودى، به زمين فرو زدى، در حال شاخ بكشيدى و برگ بياوردى و سايه گستردى و چون ميوه آرزو كردى او را، خداى تعالى شاخها پديد كردى و ميوه بر او پديد آمدى و چون بخفتى آن را به شبانى گوسفندان بداشتى تا سباع و هوّام را از آن باز داشتى و چون به چاهى رسيدى كه در او آب بودى و او رسن و دلو نداشتى آن عصا به چاه فرو گذاشتى بر طول چاه دراز شدى و شعبهاى او بر شكل دلو شدى تا او آب برآوردى براى خود و گوسفندان و چون به شب فرود آمدى به زمين فرو زدى مانند دو مشعله از او روشنى بتافتى و چون در زمين نشيب شدى، عصا دراز شدى و چون بر زمين فراز رفتى، كوتاه شدى. خداى تعالى گفت: بينداز اين عصا را اى موسى! بينداخت. ناگاه ديد كه مارى شد و تاختن مى كرد. اهل اشارت گفتند: چون موسى عصا بينداخت و مارى شد، آهنگ موسى كرد. بگريخت موسى از او. خداى تعالى گفت: يا موسى، اين نه آن است كه مى گفتى، اين چوب من است؟ كسى را ديدى كه از اعضاى [كالاى] خود بگريزد؟ گفت: بار خدايا! اين چه حال است؟ گفت: اين براى آن است تا بدانى كه جز به من اعتماد نبايد كردن كه آنكه جز من اعتماد كند، مُعْتَمَد او چنين آيد در قلب [العصا حيّةً]. گفت: بگير اين عصا را و مترس كه ما او را با حالت اول بريم. و دست در زير بغل بر، و گفتند: يا زير بازو. دگر جاى گفت: «و اَدْخِلْ يَدَكَ فى جَيبِك» (1) ؛ دست در گريبان كن. و

.


1- .نمل (27): آيه 12.

ص: 235

قولى دگر آن است كه جناح كنايت است از برادر؛ يعنى دست در آستين برادرت هارون كن تا برون آيد دستت سفيد بى علتى و آفتى از پيسى. به قول جمله مفسران، موسى عليه السلام دست در بغل كرد و بيرون آورد. چندانى نور از آن مى تافت كه آفتاب را غلبه كرد. تا به تو نمايم از آيات بزرگ ترين ما؛ تا ما از آيات خود آيت مهترى به تو نماييم. آنگه چون او را نبوت داده بود و اظهار معجزات كرده بود بر دست او، او را گفت: اكنون به نزديك فرعون رو و او را دعوت كن كه او طاغى شده است و پاى از حدِّ خود بيرون نهاده، او بنده ضعيف مُدَبَّر است، دعوى خدايى مى كند. (1) اما اشارت در اين دو برهان دو معجز است _ كه در آيه گفت _ : يكى عصا و يك يد بيضا. حق تعالى گفت: اين دو معجز تو را دو حجت است به فرعون و قوم او كه ايشان گروهى اند فاسق كافر، خارج از فرمان خداى تعالى. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! من از ايشان يكى را كشته ام، مى ترسم كه مرا بكشند و برادر من كه هارون است از من فصيح زبان تر است، بفرست او را تا با من يار شود كه من مى ترسم كه ايشان مرا به دروغ دارند. حق تعالى اين دعا به اجابت مقرون كرد، گفت: ما دست تو قوى كنيم به برادرت و هارون در اين وقت به مصر بود، و شما را حجتى و برهانى كنيم كه ايشان به شما نرسند به آيات و بينات و معجزات [ما]؛ شما و اتباع شما غالب باشيد. چون موسى به ايشان آمد به آيات ما، گفتند: نيست اينكه تو آورده اى، الاّ جادويى فرا يافته، نكو ساخته و ما اينكه تو مى گويى در پدران اول خود نشنيده ام. موسى عليه السلامگفت در جواب ايشان: خداى من داناتر است به آن كس كه او حق بياورده است از نزديك تو [او] و نيز عالم [تو] است كه عاقبت و انجام براى آخرت كه را خواهد بود به ثواب و نعيم و كار چنين آمد كه ظالمان و ستم كاران فلاح و ظفر نيابند. فرعون

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 136 _ 140.

ص: 236

گفت عند اين حال قوم خود را كه: اى اعيان و اشراف! من نمى دانم خداى شما را جز خويشتن، آتش بر افروز براى من بر گِلِ، يعنى براى من خشت پخته كن، و [آ]جر ساز و براى من كوشك بلند كن تا باشد كه من از آن كوشك بر خداى موسى مطلع شوم و به او فرو نگرم؛ چنين مى پندارم كه او دروغ مى گويد در اينكه مى گويد من پيغامبرم و مرا خدايى هست كه مرا به شما فرستاده است. اهل سير گفتند: چون فرعون وزير خود هامان را فرمود تا كوشك بنا كنند، او پنجاه هزار مرد بَنّا را و استادان صنعت بنا را و درودگر و كارگر و آهنگر را جمع كرد، جز مزدوران و اتباع آن بنا بكردند و چندانى در هوا بيفراشتند كه ممكن بود؛ چنان كه در كُلِّ زمين از آن رفيع تر بنا نبود و چنان ساختند كه مرد سوار بر او تواند شد. چون فارغ شدند فرعون بيامد و بر آنجا برفت و تير در كمان نهاد و بينداخت. گفت: براى امتحان و فتنه او تير خون آلود بازگشت. او گمان برد كه خصم را كشته است. گفت: فارغ شدم از خداى موسى. حق تعالى جبرئيل را فرمود تا پرى بر آن كوشك زد و او را سه پاره كرد. يك پاره از او به لشگر فرعون زد، هزار هزار مرد بكشت و يك پاره از او در دريا ريخت و يك پاره به مغرب انداخت و از آنان كه در كوشك عمل كرده بودند، كس نماند، و الاّ هلاك شدند. فرعون و لشكرش در زمين استكبار كردند و ترفّع و بزرگى نمودند به ناحق و گمان بردند كه ايشان با ما نخواهند آمدن، ما او را و لشكر او را بگرفتيم به عذاب و در دريا انداختيم ايشان را. قتاده گفت: آن دريايى است از وراى مصر آن را آساف [اَساق] گويند. خداى تعالى فرعون و قومش را در آنجا غرق كرد. بنگر عاقبت كار ظالمان و كافران به كجا رسيد و چگونه بود. ما ايشان را امامانى و پيشوايانى كرديم كه مردمان را به دوزخ خوانند و روز قيامت ايشان را ناصرى و يارى نباشد و كس نصرت ايشان نكند و ما در دار دنيا لعنت به دنبال ايشان در

.

ص: 237

رسالت موسى و هارون و دعوت از فرعون

نهاديم؛ يعنى بر ايشان لعنت كرديم، لعنتى ملازم كه در دنبال ايشان بنگرد و روز قيامت از جمله مقبوحان و مفتونان [ممنوعان] باشند. آنگه موسى را كتاب داديم، يعنى تورات، پس از آنكه هلاك كرديم قرنهاى پيشين را، يعنى اُمّتان پيشين را براى آن، تا بصيرت و بيّنت و حجّت و بيان مردمان باشد و هُدىً و لطف و بيانى و رحمتى تا همانا انديشه كنند. چون ما وحى كرديم و كار بر او گذارديم و خبر داديم او را به اوامر و نواحى و عهد كرديم با او و تو از جمله حاضران نبودى آنجا تا پاداشتى آنچه در آنجا رفت وليكن ما بيافريديم گروهى را و عمر بر ايشان دراز شد؛ عهد ما فراموش كردند و امر ما ترك كردند. (1)

رسالت موسى و هارون و دعوت از فرعونچون خداى تعالى موسى و هارون را به يك جاى اين رسالت فرمود، برخاستند و با هم به مصر آمدند و بر در سراى فرعون تا يك سال مقام كردند كه به او نرسيدند و كس اين حديث با فرعون نگفت. يك روز دربان در سراى رفت و گفت دو مرد يك سال است تا بر در اين سراى مى نشينند و مى گويند ما رسولان خداى جهانيم. فرعون گفت در آريد ايشان را تا ساعتى بر ايشان بخنديم و گفتند ايشان يك سال در اينجا مقام كردند. كس با ايشان التفات نكرد و هر كه سخن ايشان بشنيد، گفت دو ديوانه اند؛ سخنى مى گويند لايق حال وقت نيست و ايشان خداى را نشناختند تا رسول او را باور دارند، تا يك روز مسخره اى بود فرعون را [از] پيش او حديثى مى كرد. در ميان سخن گفت فلان كس هزار بار ديوانه تر است از اين دو ديوانه كه بر در اين سراى دعوى پيغمبرى خدا مى كنند از مدت يك سال باز. فرعون گفت: چه

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 134 _ 139.

ص: 238

مى گويى؟ گفت اينكه شنيدى. رنگ روى فرعون بگرديد و از آن حديث بترسيد. گفت در آريد اينان را تا چه كس اند و چه مى گويند. ايشان رسالت خداى تعالى بگذاردند.فرعون در نگريد، موسى را بشناخت؛ چه بركنار او بزرگ شده بود و روى به او كرد و گفت: نه تو آنى كه ما تو را پروريديم و تو كودك بودى [و] خرد؟ (1) آنگه روى در او نهاد و وى را ملامت كرد و گفت اين حق نعمت من است و جزاى تربيت من كه مردى از آن ما بكشتى و بگريختى و اكنون بر سر ما آمده اى كه من پيغامبرم؟ موسى عليه السلام از كشتن آن قبطى عذر خواست، گفت: من از جمله آنان بودم كه ندانستم كه آن وكزه بر مقتل خواهد آمد و مرد از آن بميرد. (2) موسى گفت: حديث تربيت كه گفتى، اگر بنى اسرائيل را نكشتى مادر و پدرم مرا بپروردندى. چه نعمت باشد تو را به اين بر من، خود رها بايست كردن تا ايشان مرا بپروردندى و ايشان را اخافت نبايست كردن، تا ايشان را خوف و ضرورت حمل كرد بر آنكه مرا در تابوت به آب بايست انداختن تا تو مرا برگيرى و بپرورى. و بعضى دگر گفتند مراد به تذكير جنايت است. گفت: نعمت ياد مى كنى و جنايت فراموش مى كنى به تعبيد بنى اسرائيل و گفته اند معنى آن است كه مرا بپروردى و قوم مرا اسير و بنده كردى و هر كه قومش را ذليل كند، او ذليل شود. پس اين چه نعمت باشد اينكه تو با اينان كردى آن را حَبط كرد. چون موسى اين بگفت، فرعون گفت: خداى جهانيان چه باشد كه تو دعوى مى كنى كه من رسول او ام؟ موسى گفت: خداى آسمانها و زمين است [و] آنچه در ميان آن است، اگر شما يقين دانيد. فرعون اين را جواب نداشت، بر سبيل تعجب و تعلل گفت آنان را كه پيرامن آن بودند نمى شنويد كه اين مرد چه مى گويد؟ عبداللّه عباس گفت: اين جماعتى بودند از اشراف قوم او، پانصد مرد كه از خواص او بودند.

.


1- .روض الجنان، ج 14، ص 310.
2- .همان، ص 311.

ص: 239

موسى عليه السلام گفت بر سبيل اظهار حجت كه او خداى شماست و خداى پدران پيشين شماست و اين براى آن گفت تا معلوم كند [قوم را] كه اگر فرعون دعوى خدايى ايشان مى كرد نتوانست گفتن كه من خداى پدران شما ام چه او در روزگار ايشان نبود و اين تنبيه بود آن قوم را بر اين معنى. چون فرعون از جواب او فرو ماند، گفت: اين پيغامبر را كه به شما فرستاده اند، ديوانه است. موسى عليه السلام گفت الزام حجت را و تأكيد حديث را كه او خداى مشرق و مغرب است و آنچه در ميان آن است، اگر شما عقل داريد و خرد كار مى بنديد. فرعون چون از حجت فرو ماند، از تجبّر سلطنت گفت: اگر خداى گيرى جز من، تو را در زندان كنم و تو از جمله زندانيان باشى. موسى گفت: اگر چنان باشد كه من آيتى و دليلى روشن بيارم، به من ايمان آرى؟ فرعون از آنجا كه مستبعد بود آن را، گفت: بيار اين آيت و معجزه، اگر راست مى گويى. عند آن حال موسى عليه السلام عصا به دست داشت، بينداخت. در حال اژدهايى گشت آشكارا. فرعون گفت: چيزى هست؟ گفت: آرى. دست از گريبان بركشيد كه نگاه كردى، سفيد بود؛ چنان كه آفتاب را غلبه مى كرد و اژدها بيامد و دهان بر نهاد، خواست تا تخت فرعون را فرو برد، زنهار خواست. موسى عليه السلاماژدها برگرفت. عصا گشت. فرعون گفت ما را مهلت ده تا در كار تو نظر افكنيم. آنگه قوم را گفت آنان را كه پيرامن او بودند كه اين مرد جادويى است دانا و استاد در اين صنعت مى خواهد تا شما را به جادويى از شهر بيرون كند شما كه حاضرانيد چه فرماييد؟ ايشان گفتند رأى ما آن است كه او را و برادرش هارون را بازدارى و كس فرست در شهرها تا جادوان را جمع كردند براى ميقات روزى معلوم و آن يوم الزينه بود، روزى عيد از آن ايشان. عبداللّه عباس گفت: اتفاق چنان افتاد كه روز شنبه بود؛ اول سال روز نوروز. و ابن زيد گفت اتفاق و اجتماع ايشان به اسكندريّه بود و گفت دنبال اين ازدحام از

.

ص: 240

بُحَيره بگذشت آن روز. مردمان را گفتند شما حاضر خواهيد آمدن تا باشد ما به دنبال اين ساحران برويم و ايشان را متابعت كنيم، اگر ايشان غالب باشند. چون آمدند سحره، گفتند فرعون را: آيا از براى ما اجرى خواهد بودن، اگر چنان باشد كه ما غالب آييم. گفت: آرى و شما پس از اين جمله مقربان و نزديكان باشيد. موسى آن جادوان را گفت: بيندازيد، آنچه خواهيد انداختن. ايشان آن چوبها و رسنها كه داشتند بينداختند، و قالوا كه ما غالب خواهيم آمدن و غلبه ما را خواهد بود. موسى عليه السلام عصاى خود بينداخت. در حال آنچه به روزگار دراز ساخته بودند از چوبها و رسن هاى مار پيكر و اژدها پيكر فرو برد، جادوان كه آن بديدند، به اول نظر بدانستند كه آنچه موسى عليه السلام كرد از جنس سحر نيست و به سحر آن نتوان كرد؛ چه ايشان اسرار جادويى نيك دانستند و بر آن واقف بودند. حالى بر وى درافتادند سجده كنان و گفتند ما ايمان آورديم به خداى جهانيان. آنگه براى آنكه ايهام نيفكند. فرعون كه مرا مى خواهند به اينكه مى گويند قيد زدند كه خداى موسى و هارون. فرعون گفت: ايمان آورديد به موسى، پيش از آنكه من شما را دستورى دهم او مهتر و انباز شماست كه شما را سحر آموخت بدانيد اينكه كرديد و بچشيد وبال اينكه اقدام كرديد بر آن. من دستها و پايهاى شما ببرم از خلاف؛ يعنى به خلاف يكديگر؛ يعنى پاى چپ و دست راست و همه را بر دار كنم. گفتم هيچ باكى نيست كه ما با خداى خود مى شويم و باز گشتن ما با اوست. ما طمع داريم كه خداى ما خطاهاى ما بيامرزد؛ براى آنكه ما اول مؤمنانيم از قوم فرعون و از اهل زمانه. خداى تعالى فرمود: ما وحى كرديم به موسى كه بندگان مرا ببر به شب كه فرعون و قوم او در پى شما بيايند.

.

ص: 241

ابن جريج گفت: خداى تعالى وحى كرد به موسى كه بنى اسرائيل را بفرماى تا هر چهار خانه به يك خانه شوند و در هر سراى كه ايشان باشند، بره اى بكشند و درِ سراى به خون او آلوده كنند كه من فرشتگان را خواهم فرستاد تا كودكان آل فرعون را هلاك كنند و علامت ايشان آن است كه در سراى نشوند كه بر در آن سراى اثر خون بود. آنگه بفرماى تا آرد بسريشند و همچنين فطير پزند تا زود باشد، آنگه تو با بنى اسرائيل برو تا به كنار دريا تا من بفرمايم كه چه بايد كرد. موسى عليه السلام همچنين كرد. چون در روز آمدند، فرعون گفت بنگر تا موسى چون كرد مالهاى ما بستدند و فرزندان ما را بكشتند. آنگه بفرمود تا سرير او را از شهر بيرون بردند و بر اثر ايشان لشكر كشى كرد هزار هزار و پانصد هزار پادشاه [مصوّر] را كه در دست و رنجن زرين داشتند [و] با هر پادشاهى هزار مرد بودند. آنگه فرعون فرمود تا در شهرها ندا كردند و لشكر را جمع كردند و گفتند: اين گروهى اندك و ايشان ما را به خشم آورده اند به مخالفت ما در دين و بالهاى ما كه برده اند و فرزندان ما را كه بكشتند و بى دستورى ما از شهر ما برفتند. (1) *** خداى تعالى آنگه گفت: تو و برادرت بروى به آياتى و سستى مكن در ذكر و ياد كردن من. به نزديك فرعون شويد كه او طاغى و ياغى شده است. او را نرم سخن گوييد تا باشد كه او تذكر و انديشه كند يا ترسد. اهل اشارت گفتند: با او سخن لطيف گوى كه او بر تو حق تربيت دارد و تو را پدرى كرده است، حق خدمت دارد بر تو. گفتند خداى تعالى او را گفت: فرعون را بر ايمان وعده دهى به برنايى كه با آن پيرى نباشد و بقاى ملك براى او تا به مردن و

.


1- .روض الجنان، ج 14، ص 313 _ 319.

ص: 242

لذت طعام و شراب و نكاح بر او بماند تا به مردن. مفسران گفتند: هارون در اين وقت به مصر بود و موسى به مدين. چون او بيامد و در راه نبوت دادند او را، موسى از خدا درخواست كه او را يار من كن در نبوت تا به يك جاى برويم. خداى تعالى او را اجابت كرد و وحى كرد به هارون كه برادرت به پيغمبرى مى آيد به فرعون و من تو را يار او كردم در نبوت. شما هر دو از قِبَل من فرستاده ايد به او تا او را دعوت كنيد و موسى در راه است، تو را به استقبال او ببايد رفتن. هارون عليه السلاميك مرحله به استقبال او رفت و يكديگر را از احوال خود خبر دادند. (1) موسى و هارون گفتند: بار خداوند ما! ما ترسيم كه بر ما تعجيل عقوبت كند و ما را بفرمايد كشتن؛ چون او پادشاهى ظالم است. خداى تعالى ايشان را گفت: مترسيد كه من با شمايم، سخن شما مى شنوم و مكان شما مى بينم و گفتند: شنوم آنچه شما گوييد و بينم آنچه شما كنيد و گفتند: شما به چشم و علم منيد. من از شما غافل نه ام و شما را ضايع نگذارم تا او بر شما سطوت كند. به او شويد و بگوييد كه ما دو پيغمبريم از خدا؛ براى آن آمده ايم تا دست از بنى اسرائيل بدارى و ايشان را با ما گسيل كنى و نيز عذاب نكنى ايشان را بر آن جمله كه مى كردى از بار و بيگار و كارهاى گران و استعباد و بنده گرفتن، و ما آماده ايم و از خداى تو آيتى و بَيِّنيتى و حجتى آورده ايم، نه آن است كه دعوى مى كنم بى برهان و به ختم سخن بگوى. سلام بر آن باد كه پس رو راه راست باشد! به ما وحى كرده اند كه عذاب بر آن كس خواهد بود كه او خداى را و پيغمبر را به دروغ دارد و پشت بر ايشان كند؛ يعنى فرمان ايشان رها كند. ايشان به نزديك فرعون آمدند و رسالت و پيغام خداى بگزاردند. فرعون ايشان

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 152.

ص: 243

را گفت: خداى شما كيست اى موسى؟ اين خطاب با موسى كرد؛ براى آنكه با او استنباط داشت. موسى گفت: خداى ما آن است كه هر چيزى بداد خلقش را. (1) آنگه هدايت داد ايشان را از بيان و الطاف و تسهيل و تيسير. فرعون موسى را گفت: حال آن اُمّتان گذشته چيست؟ و اين آنگه گفت كه موسى گفت «يا قوم اِنّى اَخافُ عَلَيْكُم مِثلَ يَومِ الاَحزابِ مِثل دَأبِ قَومِ نوحٍ و عادٍ و ثَمودَ و الَّذين مِن بَعْدِهِم» . (2) گفت: حال اينان كه گفتى چيست اكنون؟ او گفت: علم به احوال ايشان به نزديك خداست، خطا نكند آن را و اين بر او فرو نشود و فراموش نكند و عالم الذّات است و همه معلومات معلومِ اوست. او آن خداست كه زمين به گهواره شما كرد تا در او بياراميد و در او بگرديد و آرامگاه شما باشد و براى شما در او راهها پيدا كرد تا در او مى رويد به سفرها و مقاصد و حوائج خود مى جوييد و براى شما آبى از آسمان فرو فرستاد يعنى باران. آنگه از مغايبه با خبر دادن آمد از خود بر سبيل تعظيم. پس بيرون آورديم به آن جفت هايى را از روييدنى مختلف به جنس و رنگ و شكل و طعم و طبع و بوى و بهرى و سبز و بهرى سرخ و بهرى زرد و بهرى شور و بهرى نافع و بهرى كبود و بهرى لعلى و بهرى سفيد و بهرى سياه و بهرى گرم و بهرى سرد و بهرى خشك و بهرى تر و بهرى تلخ و بهرى شيرين و بهرى با مضرّت و بهرى گوارنده و بهرى گزاينده و بهرى زهر و بهرى ترياق و بهرى درد، بهرى دوا تا بدانى كه به طبع نيست و به دهر نيست و به هوا نيست و به ستاره نيست. جز فعل قادر حكيمِ مريد نيست كه به حسب مصلحت چنان كه خواست و مصلحت شناخت بيافريد و بيرون آورد تا تو به فصل ربيع بروى و در او نگاه كنى، راحت چشمت باشد و نُزهَتِ دلت و زيادت يقينت و ره نماينده ات به خالقى و مدبرى و گفتيم ايشان را كه بخوريد، بچرانيد در او چهارپايانتان را، چو اين نباتها بعضى طعمه شماست و بهرى

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 153.
2- .مؤمن (40): آيات 30 _ 31.

ص: 244

طعمه چهارپايان شماست. چو آن چهار پايان را هم براى شما مى پرورم تا بهرى مأكول شما باشد و بهرى را شيرش مشروب شما باشد، بعضى مركوب شما باشد، تا متاع باشد شما را و چهار پايان شما را. آنچه طعمه توست مى خور و آنچه خورد تو را نشايد، به چهارپايانت مى ده. در اينكه برفت و شرح داده شد، آياتى و دلالتى هست خداوندان عقلها را. و گفت: از جمله منافع زمين آن است كه شما را از او آفريدم؛ يعنى پدر شما آدم را گفتند نيز نفس شما را به آن معنى كه نطفه از طعامها پديد آيد و انواع طعام از زمين آفريد. به ابتدائت از او آفريديم و با تنها مراجعت با او باشد و شما را از آنجا بيرون آريم. (1) آنگه گفت: به درستى و راستى كه ما با فرعون نموديم آيات و دلالات ما جمله آنچه موسى را داديم. به دروغ داشت و ابا كرد و سرباز زد و امتناع كرد از قبول حق. فرعون گفت: اى موسى! براى آن آمده اى به ما تا ما را به جادويى از زمين ما كه شهر مصر است بيرون كنى؟ ما به تو آريم سحرى و جادويى مانند اين كه تو آورده اى از ميان [ما] موعدى كن كه آن موعدى را خلاف نكنيم، نه ما و نه تو. جز اين جايگاه كه ما در اوييم اين ساعت. موسى عليه السلام گفت: موعد شما روز زينت است. در او خلاف كردند. مقاتل و كلبى گفتند: روز عيدى بود ايشان را معروف. سعيد المسيّب گفت: روز بازارى بود ايشان را كه خويشتن را بياراستندى و به آن بازار شدندى. بعضى دگر گفتندى: روز نوروز بود. فرعون از مناظره موسى اعراض كرد با طلب سحر و سحره و كيد خود جمع كرد. آنگه به موعدگاه آمد. عبداللّه عباس گفت: هفتاد و دو مرد ساحر بودند. با هر يكى از ايشان چوبى و رسنى بود و گفتند چهار صد مرد بودند، هر يكى خروارى چوب و

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 155 _ 157.

ص: 245

رسن داشتند. موسى عليه السلام چون چنان ديد گفت ايشان را: واى بر شما! بر خدا دروغ فرا مبافيد. بيخ شما بركند و شما را مستأصل كند و خائب و نوميد بود آن كس كه او دروغ گويد. منازعت كردند در آن كار كه ميان ايشان بود (ساحران) و راز گفتن گرفتند با يكديگر پنهان. (1) مى خواهند تا شما را از زمين مصر بيرون كنند به سحرشان و مرا به اين دوگانه موسى و هارون اند. و راه طريقت نكوتر شما را ببرند. (2) گرد آريد و جمع كنى كيدتان و هيچ رها مكنيد. و مراد به كيد، سحر و حيلت ايشان است. پس بياييد به يك صف؛ يعنى يك دست و يك زبان و ظفر آن را باشد امروز كه غالب شود. گفتند سحره و جادوان: اول تو عصاى خود بيندازى يا ما اول بيندازيم؟ گفتند: براى آنكه اين پايه ادب نگاه داشتند در استيذان موسى، خداى تعالى ايشان را توفيق هدايت داد. موسى عليه السلام گفت: شما بيندازيد. پس نگاه كردى، آن چوبها و رسنها چنان مى نمود كه پنداشتى كه از سحر ايشان بخواهد رفتن. موسى از آن در دل خود ترسى يافت ترس موسى، نه از آن بود كه در بطلان آن شاكّ بود؛ از آن بود كه نبايد كه جاهلان كه امعان نظر كرده باشند، گمان برند كه آنچه ايشان كردند جنس آن است كه موسى كرد و فرق ندانند كرد ميان شبهت و حجّت از آنكه نظر نكنند. ما موسى را از اين معنى ايمن كرديم و گفتيم مترس كه عالى تر و غالب تر تو خواهى بود؛ آنچه در دست دارى بينداز تا فرو برد هر چه ايشان كرده باشند. خداى تعالى وحى كرد به موسى كه چون ايشان چوبها و رسنهاى خود را

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 158 _ 160.
2- .همان، ص 162.

ص: 246

بينداختند، تو نيز عصا بينداز. او عصا بينداخت، اژدها شد. به يك ساعت آن چهار صد خروار چوب و رسن مار پيكر ساخته مجوّف مُزَبَّق فرو برد. فلاح و ظفر نيابند ساحران به هر راه كه آيند، يعنى به هر خير كه كنند. ساحران را به روى در آوردند به سجده، چون معجزه موسى بديدند و ايشان ساحر بودند و تعاطى سحر كرده ساليان بسيار، به اول نظر بدانستند كه آن نه از جنس سحر است. چو انواع سحر از ايشان پوشيده نبود، علم حاصل شد ايشان را به حقى و درستى آن بر وجهى كه رفعش وقت ممكن نبود. به سجده در آمدند؛ چنان كه پنداشتى كه ايشان را به سجده در آوردند. گفتند: ايمان آورديم به خداى هارون و موسى تا كسى گمان نبرد كه ايشان به اين، خداى فرعون را خواستند. فرعون گفت ايشان را: ايمان آوريد به موسى، پيش از آنكه من دستورى دهم شما را؟ او استاد و مهتر شماست كه اين، شما را او آموخت. من بفرمايم تا شما دست و پاى ببرند بر خلاف، يعنى دست راست و پاى چپ، و آنگاه شما را بر دار كنم بر درختان خرما و براى آن درخت خرما اختيار كرد آن كار را تا درازتر بود و هايل تر بود و بلندتر تا همه كس ببينند و گفتند اول كسى كه اين عقوبت بر اين وجه فرمود، فرعون بود، اعنى صَلب، و دست و پاى بر خلاف بريدن. و شما بدانيد كه از ميان ما و شما يعنى او و موسى كه عذاب كه سخت تر است؟ ايشان جواب دادند كه ما تو را نگزينيم بر آنچه به ما آمد از بيّنات و حجّت و نه بر آن خداى كه ما را آفريد، آن حكم كه خواهى كردن مى كن. تو حكم در اين دنيا توانى كردن كه تو را در آخرت حكمى نباشد. و در خبر است كه آسيه پرسيد: كه غالب شد؟ و دست كه را بود؟ گفتند: موسى را. گفت: آمنت برب موسى و هارون. فرعون گفت: از دل مى گويى؟ گفت: اى واللّه . گفت: برويد و سنگى بياوريد كه از آن سنگين تر نباشد تا بر او زنيم تا بميرد. برفتند و

.

ص: 247

سنگى بياوردند. او سر سوى آسمان كرد، خداى تعالى جاى او در بهشت به او نمود. او جان بداد و سنگ بر او زدند و او جسد بلا روح بود و خداى (جل جلاله) بهتر است و باقى تر، و ما اختيار بهتر كرديم بر بتر، و باقى بر فانى. (1) كار چنين افتاد كه هر كه او با پيش خداى شود گناهكار، او را دوزخ بود و نصيب او دوزخ بود؛ نبميرد در آنجا تا باز رهد و زنده نباشد زندگانى كه او را در آن راحتى بود و خيرى [و راحتى باشد]؛ بل زندگانى بُوَد كه مرگ از آن به باشد. هر كه با پيش خداى مى شود مؤمن و عمل صالح كرده باشد، ايشان را درجات بلند باشد؛ و مراد به درجات، امّا منازل و غُرف باشد و اِمّا قدر و منزلت به حسب استحقاق. جنات بدل درجات است، آن درجات چه باشد؟ بهشتها[ى] مقام كه در زير درختان آن جويها روان باشد و آن جزاى پاداش آن بود كه او مُتَزكّى باشد. و تَزَكّى تَكَلّف زكى باشد و تكلّف براى آن گفت كه اگر به طبع بودى، بر او ثواب نبودى و آنچه تكليف متناول باشد، آن را تحمل مشقت آن به تكليف توان كرد. ما وحى كرديم به موسى كه بندگان مرا در شب از مصر ببر، يعنى بنى اسرائيل را، و براى ايشان در دريا راهى خشك بزن كه در او آب و گل نباشد تا ايشان در او بروند. در آن راه نترسى از دريافت فرعون شما را، و از غرق نترسيد. فرعون لشكر از قفاى ايشان ببرد و آنگه بود كه وقت هلاك فرعون بود و نجات بنى اسرائيل. خداى تعالى فرمود: حَليهاى بَرِ ايشان به عاريت بخواهيد و در شب برويد. هم چنين كردند و بنى اسرائيل هفتاد هزار مرد بودند. فرعون بفرمود تا لشكر جمع شدند با ششصد هزار [سيصد هزارشان] مرد، بر اثر ايشان برفت به كنار دريا. به ايشان رسيد. ايشان از پيش نگاه كردند، دريا ديدند و از پس دشمن، موسى را

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 163 _ 167.

ص: 248

گفتند: چه كنيم؟ خداى تعالى گفت: پس بگردان براى آنها راهى در درياى خشك به ايشان رسيد از دريا آنچه رسيد. اين ابهام براى استعظام و استهوال است يعنى آنچه به ايشان رسيد، به حدّى بود كه آن را وصف نتوان كرد و باز گفتن جز مبهم رها كردن چو شرح آن به وصف راست نيايد و مراد غرق ايشان بود در دريا. فرعون قوم خود را ضالّ و گمراه كرد و هدايت نداد ايشان را. آنگه منت نهاد بر بنى اسرائيل به نعمتها كه كرد بر ايشان، گفت: اى فرزندان يعقوب برهانيديم شما را از دشمن؛ يعنى فرعون. وعده داديم شما را جانب راست كوه طور؛ براى آنكه موسى عليه السلام تورات را از پسِ هلاك فرعون داد، خداى تعالى به او به طور پس از آن مناجات كرد و آن قصه برفته است. و مَنّ و سَلْوى، يعنى مرغان بريان و ترنجبين، در تيه بر شما فرو فرستاديم بر آن شرح كه برفته است در سورة البقرة. و شما را گفتيم بخوريد از پاكيها و خوشيها آنچه ما روزى كرديم شما را و طغيان مى كند در او. عبداللّه عباس گفت: ظلم مكنيد در او. مقاتل گفت: عصيان مكنيد در او يعنى در معصيت صرف مكنيد. كلبى گفت: كفران نعمت مكنيد و گفتند حرام حلال مكنيد و حلال حرام مكنيد. پس خشم من بر شما حلال شود و هر كه را خشم من بر او حلال شود يا بر او فرود آيد هلاك شود و در دوزخ افتد. من بيامرزم آن را كه توبه كند و ايمان آورد و عمل صالح كند. توبه كند از گناه و ايمان آرد به خداى و عمل صالح كند از نماز و روزه و زكات. چه بشتابانيد تو را از قوم تو يعنى آن هفتاد كس كه با او بودند (1) . (2)

.


1- .دنباله اين داستان پيش از اين آمده است.
2- .روض الجنان، ج 13، ص 170 _ 174.

ص: 249

هلاك فرعون

هلاك فرعونچون (1) فرعون، ظلم و طغيان از حد ببرد (2) و خداى (عزوجل) هر چه ممكن باشد با او از باب (3) اعذار و انذار و ابلاغ حجت بكرد و او را چهار صد سال عمر داد در ملك و تمكين كرد. و او الاّ طغيان و عُتوّ نيفزود، وحى كرد به موسى عليه السلام كه مدت فرعون به سر آمد و وقت هلاكش در آمد و نجات اين مستضعفان از دست او. بفرماى بنى اسرائيل را تا حُلىّ كه قبطيان را هست (4) ، به عاريت بخواهند و در شب برو و ايشان را ببر. بنى اسرائيل بيامدند و قبطيان را گفتند ما را عروسى و خرّمى هست تا حُلىّ و جواهرى كه شما را هست، به عاريت به ما دهى تا ما روزى چند بداريم. ايشان بدادند. موسى عليه السلام ايشان را خبر داده بود (5) و بر شبى معيّن وعده كرده؛ ايشان آن شب همه جمع شدند و از مصر بيرون آمدند و عدد ايشان ششصد هزار و بيست هزار مرد مقاتل بود؛ چه هر كس را زير بيست سال بود در آن حساب نبود، و هر كه را بالاى شصت سال بود، در آن حساب نبود. موسى عليه السلام آن شب از مصر بيرون آمد و جمله بنى اسرائيل با او چون به راه آمدند تا بروند، راه نيافتند. موسى متعجّب فرو ماند. پيران بنى اسرائيل را بخواند و گفت: اين چه حال است و ما چرا راه نمى يابيم؟ گفتند: ما از پدران خود شنيده ايم كه يوسف عليه السلام وصيت كرده است كه چون بنى اسرائيل از اينجا بيرون شوند، بايد تا مرا با خود ببرند، ما از اين سبب راه نمى يابيم. موسى عليه السلام گفت: پس در ميان شما كيست كه او گور يوسف شناسد؟ گفتند: همانا كسى باشد كه شناسد. موسى عليه السلام

.


1- .اين داستان از روى متن نسخه خطى شماره 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران فراهم و با نسخه خطى خاضع و نسخه خطى حسن زاده مقابله و تصحيح شد.
2- .نسخه خاضع: برد.
3- .نسخه خاضع: با او از اغدار.
4- .خاضع: راست.
5- .خاضع: و شبى معين...

ص: 250

خداى را دعا كرد، گفت: بار خدايا! هر كه گور يوسف و جاى آن نداند، چون من ندا كنم آواز من مشنوان (1) او را. آنگه موسى عليه السلام برخاست (2) و بر محافل بنى اسرائيل گذر (3) مى كرد و آواز مى داد كه هر كس كه از شما جاى گور يوسف شناسد (4) مرا راه نمايد. نمى شنيدند تا در خبر هست كه از ميان دو مرد مى گذشت نزديك و به آواز بلند ندا مى كرد و ايشان آواز او را نمى شنيدند و به دعاى او براى (5) آنكه نمى دانستند تا برسيد به عجوزى كه آواز او بشنيد و گفت: يا موسى (6) ! من دانم جاى گور يوسف و لكن تو را راه نمايم [ننمايم] تا براى (7) من چندان دعا نكنى و از (8) خداى چند حاجت نخواهى. موسى عليه السلام گفت: از خداى دستورى خواهم تا خداى دستور دهد مرا كه براى تو دعا كنم؟ از خداى تعالى درخواست. خداى تعالى رخصت داد. موسى گفت: يا عجوزه! چه خواهى؟ گفت: از خداى درخواه تا جوانى و قُوّت با من دهد و چون بروى از اينجا با خود ببر. موسى عليه السلام در حق او اين دعا بكرد و خداى اجابت كرد. گفت: اكنون گور يوسف مرا بنماى. آمد تا به جايى و اشارت كرد در ميان رود نيل و گفت: اينجاست. خداى را دعا كن تا آب از اينجا ببرد تا گور پيدا شود. موسى عليه السلام خداى را دعا كرد. آب رود نيل از بالا باز ايستاد و آنگه از زير او بود، برفت و گور يوسف پيدا شد. موسى عليه السلامبفرمود تا آن جاى بشكافتند و يوسف عليه السلام را از آنجا بيرون آوردند، در تابوتى از سنگ مرمر نهاده و ببرد و بفرمود تا به شام دفن كردند و حق تعالى به دعاى موسى و معجزه او آن شب دراز كرد و خواب بر قبطيان

.


1- .خاضع: شنوان...
2- .خاضع: برخواست.
3- .خاضع: گذر كرد.
4- .نسخه ح: بداند.
5- .نسخه ح: بر آنكه.
6- .نسخه ح: با موسى.
7- .نسخه خاضع: از براى.
8- .نسخه ح: «و از خداى» ندارد.

ص: 251

افكند تا از آن حال بى خبر ماندند و در آن شب خداى مرگ بر اطفال قبطيان افكند تا هيچ سراى نماند كه در او يكى و درو كمتر و بيشتر اطفال فرمان نيافتند. قبطيان بامداد به در آمد مُعزّى همه را تعزيه بود به دفن آن مردگان مشغول شدند و با تفقّد و تفحص بنى اسرائيل نپرداختند تا نماز ديگر بيگاه نزديك شب چون در شهر نگاه مى كردند، هيچ كس از بنى اسرائيل نمى ديدند. عجب داشتند. طلب كردند، كس را نديدند. فرعون را خبر دادند از گريختن بنى اسرائيل. فرعون گفت: ايشان از من كجا توانند گريختن. امشب وقت [نماند] نماز بباشيد تا فردا بامداد بر اثر ايشان [برويم] را باز آريم.پس بفرمود تا لشكرها جمع شدند و مناديان ندا مى كردند كه «إِنَّ هو?لاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَلِيلُونَ * وَإِنَّهُمْ لَنا لَغائِظُونَ * وَإِنّا لَجَمِيعٌ حاذِرُونَ» . و تعبيه ساختند و موعد كردند كه خروس بانگ كند برويم. حق تعالى چنان تقدير كرد كه آن شب در همه (1) دنيا هيچ خروس بانگ نكرد تا روز روشن شد. فرعون لشكر (2) بساخت و هامان را با هزار (3) هزار و نهصد هزار سوار بر مقدمه بفرستاد و فرعون بر ساقه لشكر مى رفت با هفتاد هزار سوار (4) با جامهاى سياه و رايتهاى سياه و اسبان سياه. موسى عليه السلام در پيش ايشان مى رفت، هارون بر مقدمه او و او بر سايه لشكر همچنين (5) مى رفتند (6) تا به كنار (7) دريا رسيدند و آب دريا در غايت زياده بود. باز پس نگاه كردند، لشكر ديدند در پيش، دريا و از پس، لشكر فرعون. (8) موسى عليه السلام فرو ماند. در خداى تضرّع كرد. بنى اسرائيل گفتند: يا موسى عليه السلام، چه

.


1- .خاضع: همه در دنيا.
2- .خاضع: «لشكر» ندارد.
3- .خاضع: با هزار سوار و نهصد هزار سوار.
4- .نسخه ح: همه جامها.
5- .نسخه ح: هم چونين.
6- .نسخه خاضع: رفتند.
7- .«از تا به كنار» تا «زياده بود» در نسخه 2044 نيست.
8- .لشكر ديدند در پس و دريا از پيش لشكر.

ص: 252

تدبير است. دريا پيش آمد (1) و از پس دشمن، ما چه چاره سازيم؟ گفت: دل مشغول مدارى. خداى با من است، مرا راه نمايد. حق تعالى وحى كرد به موسى: عصا به دريا بزن. در خبر مى آيد كه موسى يك بار عصا بزد. هيچ اثر نكرد. بار ديگر عصا بزد و گفت: اى ابا خالد شكافته شو به فرمان خداى. دريا شكافته شد و دوازده راه خشك در او پيدا شد؛ براى آنكه بنى اسرائيل دوازده سبط بودند، هر سبطى را نقيبى (2) بود، هر نقيبى به رهى فرو شدند و سبط او در قفاى او. حق تعالى باد و آفتاب را فرمود تا آن راهها از وَحَل خشك كرد. چنان كه در خبر مى آيد كه [از] سنب اسباب ايشان گرد (3) در هوا مى شد. چون به ميانه دريا رسيدند، يكديگر را نمى ديدند. گفتند: يا موسى ما احوال آن دوستان و خويشان خود ندانيم. نبادا كه غرق شده باشند. موسى دعا كرد تا خداى تعالى آن حواجز و حوايل را كه از آب بود طاقها ساخت تا آنان كه بر آن كنار مى رفتند، مى نگريدند آنان را كه بر دگر طرف بودند مى ديدند تا به كناره دريا رسيدند. چون به ساحل رسيدند، فرعون به كنار دريا رسيد و آن راهها خشك ديد، دانست كه آن به معجزه موسى است. خواست تا تلبيس كند بر عوام. گفت: از هيبت من دريا شكافته شد و راههاى خشك پيدا آمد تا دشمن خود را بگيريم. فرو شوى و ايشان را بگيرى (4) . ايشان گفتند ما نرويم تا تو در پيش ما نباشى. فرعون تعللّ مى كرد و در دريا نمى شد. بر اسبى فحل نشسته بود. جبرئيل عليه السلام بيامد بر اسبى ماديان نشسته و اسب در پيش اسب فرعون راند. اسب فرعون بر اثر فرو شد و چندانك فرعون خواست تا باز دارد، نتوانست. چون

.


1- .نسخه ح: دريا در پيش و دشمن از پس.
2- .نسخه خاضع: هر سبطى را نقيبى برهى فرو شدند.
3- .نسخه خاضع: كه در هوا شد.
4- .نسخه خاضع: فرو شويد و بگيريد.

ص: 253

فرعون فرو شد، قبطيان همه فرو شدند. ميكائيل عليه السلام از پس در آمد و همه به دريا كرد و رها نكرد كه يكى از ايشان بماند كه نه به دريا فرو شود. چون جمله قبطيان به دريا فرو شدند و جمله بنى اسرائيل از دريا بر آمدند و در خبر چنين مى آيد كه آخر كس كه از بنى اسرائيل (1) از دريا بر آمد، آن وقت بود كه آخر كس از قبطيان فرو شد. چون ايشان جمله بر آمدند و اينان جمله فرو شدند، حق تعالى فرمان داد (2) تا آن طاقهاى آب بر هم آمد. فرعون چون علامت غرق و هلاك ديد و ملجأ شد، گفت: آمنتُ اَنَّه لا اله الاّ الَّذى آمَنَتْ بِهِ بَنو اِسرائيلَ و اَنا مِن المُسْلِمين. جبرئيل عليه السلامپاره اى از گل دريا برگرفت و بر او زد و گفت: اكنون گويى كه گرفتار شدى و پيش از اين عاصى و مفسد بودى. و بنى اسرائيل از كنار دريا مى نگريدند. گفتند: يا موسى! ما چه ايمن باشيم كه فرعون از رهى ديگر بر آمده باشد و برفته. با سر (3) مُلك خود شود و ما را رنجه دارد. موسى گفت: ايمن باشى (4) كه خداى تعالى فرعون را و قومش را هلاك كرد. گفتند يا موسى! ما را دل (5) ساكن نشود تا فرعون را مرده نبينيم. موسى عليه السلام دعا كرد تا خداى تعالى جثه فرعون را بر سر آب آورد با جمله سلاحها كه پوشيده داشت. (6) و در خبر چنين است كه چهار صد من آهن بر او بود تا بنى اسرائيل او را بديدند و ساكن شدند. (7)

.


1- .نسخه خاضع: از دريا بنى اسرائيل بر آمد.
2- .نسخه خاضع: كه تا آن...
3- .نسخه خاضع: فردا باسر...
4- .نسخه خاضع: باشيد.
5- .نسخه خاضع: در دل.
6- .نسخه خاضع: پوشيده بود.
7- .روض الجنان، ج 1، ص 277 _ 281.

ص: 254

معجزات موسى

معجزات موسى (1)خداى تعالى قصه موسى و فرعون كرد، گفت: پس بفرستاديم از پس ايشان، يعنى از پس نوح و هود و صالح و شعيب و لوط كه ذكر ايشان برفت. (2) انديشه كن و تأمل و بنگر به چشم دل تا عاقبت آن مفسدان به كجا رسيد و چگونه بود و ما با ايشان چه كرديم. موسى گفت: اى فرعون! و نام او قابوس بود بر قول اهل كتاب و وَهْب گفت نام او وليد بن مُصعَب و از جمله قبطيان بود و عمرش بالاى چهار صد بود، چنان كه در اين مدّت او را تبى و بيمارى نبود و گفتند: او را به هر چهل روز يك بار حاجت بودى و او را سُعال و مخاطى و چيزى نبودى و اگر بودى بر مردم پوشيده داشتى و بيشتر طعام او موز بودى تا ثقلى [ثُفلى] نباشد آن را. دعوى خدايى كرد و آن جماعت به او ايمان آوردند. موسى و هارون عليهماالسلام خداى به ايشان فرستاد، بيامدند و بر در سراى فرعون مدتى مقام كردند. ايشان را راه ندادند به فرعون؛ براى آنكه مردمان درويش و خَلق جامه ورَثّ الهيئة بودند. در خبر است كه موسى عليه السلام جامه پشمين داشت از پلاس و كلاهى پشمين و رسنى در ميان بسته بودى و نعلينى در پاى كرده و عصا به دست گرفته و هارون هم چنين. تا يك روز مسخره بود فرعون را و كس پيش فرعون حديث او نيارست كردن و گفتند كه: دو مرد به اين صفت دعوى پيغمبرى مى كنند. اين مسخره روزى در ميان حديث گفت: [اين حديث] هزار بار از آن منكرتر و ناراست تر است كه دو مرد دگر [گدا] بيامده اند بر در اين سراى مدتى است كه مى گردند و مى گويند ما پيغمبرانيم. خداى ما را به فرعون و قومش فرستاده است تا به ما ايمان آرندو تبع ما باشند.

.


1- .داستان موسى از اينجا به نقل از نسخه خطى شماره 130 كتابخانه آستان قدس تنظيم شد.
2- .روض الجنان، ج 8، ص 319.

ص: 255

فرعون گفت: اين چه حديث است كه تو مى گويى و به جدّ مى گويى يا به هزل؟ گفت: هزل چه باشد، حقيقتى است و اين ساعت كه در آمد و بر در سراى بودم مرا گفتند: بگوى فرعون را كه ما رسولان خداييم به تو. راه ده ما [را] به خود. فرعون چون اين بشنيد، بترسيد و گونه رويش بگشت و گفت: در آريد اينان را تا چه مردمانند. كس آمد و ايشان را در سراى برد. چون در آمدند و پيش فرعون بايستادند، فرعون روى به موسى كرد و گفت: تو كيستى؟ گفت: من پيغمبرى فرستاده خدايم به تو كه خداى جهانيان است. فرعون گفت: حقيقت مى گويى يا هزل؟ موسى عليه السلام گفت: سزاوار است كه بر خداى جز حق و راستى نگويم. فرعون او را گفت: چه دليل و حجت دارى بر اينكه مى گويى؟ گفت: من از خداى حجتى آورده ام به شما؛ يعنى عصا و يَدِ بيضاء. [و] فرزندان يعقوب را كه به بندگى گرفته اى با من به بيت المقدس فرست. وَهَب گفت: سبب استعناد فرعون بنى اسرائيل را آن بود كه فرعونِ موسى، فرعونِ يوسف بود. چون يوسف را وفات آمد و اسباط منقرض شدند و نسلِ فرعون و خويشان او بسيار شدند، بنى اسرائيل غلبه كردند و ايشان را به بندگى گرفتند. خداى تعالى ايشان را از دست فرعون به موسى برهانيد و از آن روز كه يوسف عليه السلامدر مصر شد تا آن روز كه موسى عليه السلام در مصر شد، چهار صد سال بود. فرعون موسى را گفت: اگر آيتى آورده اى بيار، اگر راست مى گويى. موسى عصا از دست بيفكند. وَهب گفت: چون فرعون موسى را گفت: بيار تا چه حجّت دارى، او عصا از دست بينداخت. در حال اژدهايى شد عظيم. عبداللّه عباس و سدّى گفتند: اژدهاى بزرگ نرموى ناك و دهن باز كرده و يك زفر بر زير كوشك فرعون نهاده و دگر زفر بر بالاى كوشك. خواست تا كوشك را با هر كه دروست، فرو برد. آنگه آهنگ فرعون كرد، فرعون بگريخت و در خانه شد و او را

.

ص: 256

حَدَث افتاد از بيم، تا آن روز چهل نوبت بنشست. پس از آنكه به چهل روز يك نوبت نشستى و فرياد خواست از موسى و گفت: به حرمت رضاع و تربيت كه اين را از من دور كنى تا به تو ايمان آرم و بنى اسرائيل را با تو فرستم و هر چه خواهى بكنم. ثُعبان از دگر سوى حمله برد بر مردمان و لشكر. مردم همه بر هم افتادند تا جماعتى بسيار كشته شدند. چون فرعون بسيار زارى كرد و فرياد خواست و گفت يا موسى! اين را از من بازدار تا ايمان آرم و هر التماس كه كنى يه جاى آرم. موسى عليه السلام بر گرفت آن را، عصا شد؛ همچنان كه بود. فرعون با جاى خود آمد و بنشست و موسى را گفت: آيتى دگر دارى؟ گفت: بلى. گفت: بيار. دست در گريبان كرد و از گريبان بيرون آورد، سپيد به مانند برق، از آن نورى مى تافت مانند آفتاب. فرعون گفت: اين دست توست؟ موسى عليه السلام دگر باره دست در گريبان كرد نورى از آن بتافت تا به عنان آسمان؛ چنان كه چشمها را غلبه كرد. فرعون باز نتوانست نگريد، متحير فرو ماند موسى عليه السلام دگر باره دست در گريبان كرد و بيرون آورد، چنان كه در اصل خلقت بود. فرعون خواست تا ايمان آرد. هامان برخاست و پيش او آمد و گفت دعوى خدايى كرده اى و عالم مسخّر تواند و تو را مى پرستند به بنده ايمان خواهى آوردن تا تَبَع او باشى؟ اين زشت كارى باشد. فرعون گفت: مرا مهلتى ده تا فردا. موسى عليه السلامگفت: روا باشد و برگشت و خداى تعالى وحى كرد به موسى كه فرعون را بگوى كه اگر ايمان آرى، اين ملك بر تو رها كنم و جوانى و قوّت باز به تو دهم. فرعون گفت يك امروز مرا مهلت ده. موسى عليه السلام برفت، هامان آمد. فرعون گفت: يا هامان! چه گويى؟ موسى چنين مى گويد و اگر چنين باشد، كارى عظيم بود. هامان گفت: او مردى جادوست. روا بود كه بكند. اما يك روز كه اين قوم تو را پرستند به ملك همه دنيا بر نيايد و فرعون را از سر آن بربود و گفت حديث جوانى كه گفت با تو دهم، من چاره بسازم كه تو جوان شوى و مويت سياه شود.

.

ص: 257

آنگه بفرمود تا وَسمه بياوردند و او را بفرمود تا به آن خضاب كرد و مويش سياه شد. موسى عليه السلام بر دگر روز باز آمد، فرعون را يافت موى سياه شد، عجب ماند از آن. خداى تعالى وحى كرد به او كه چه انديشه كنى اين كه خضايى مُزوّر است، روزى چند بر آيد، برود، همچنان شود كه بود. و در بعضى روايات آمد كه چون موسى و هارون از نزديك فرعون برون آمدند ايشان را باران بگرفت در راه عجوزى بود، پير زنى از خويشان مادر موسى و هارون در سراى او شدند و آن شب آنجا مقام كردند، و هامان و لشكر گفتند: چرا اينان را بگرفتى [بنگرفتى] و محبوس نكردى؟ او كس فرستاد بر اثر ايشان چون كسان فرعون آنجا ماندند ايشان خفته بودند و عجوز بيدار بود، خواست تا ايشان را بيدار كند و بجهاند. عصا بر بالين موسى عليه السلام نهاده بود، دگر باره اژدها گشت و آهنگ ايشان كرد، بگريختند و موسى و هارون را رها كردند و چون بيدار شدند، عجوز ايشان را خبر داد به آنچه رفت. (1) آن جماعت اشراف و خواص فرعون چون هامان و جز او گفتند اين مردى ساحر است و جادوى دانا، مى خواهد كه شما را، كه جماعت قبطيانيد، از زمين مصر بيرون كند به سحر و جادويش، و اين براى آن گفتند كه او گفت: بنى اسرائيل را با من بفرست؛ گفتند لشكر مى خواهد و مى خواهد تا جماعتى بسيار از ما جدا كند و ايشان را لشكر خود سازد و با ايشان بر ما خروج كند. چه فرمايى گفتند آن گروه كه مشورت با ايشان برده بودند، باز دار او را و در كار او تأخيرى بكن. عبداللّه عباس گفت: باز پس دارش؛ يعنى توقف كن در كارش. گفتند رأى آن است كه در اقطار عالم و شهرها كسان را بفرستى تا جادوانِ دانا را

.


1- .روض الجنان، ج 8 ، ص 320 _ 326.

ص: 258

جمع كنند تا كار موسى بنگرند. اگر سحر است و جادو، جوابش بدهند به سحرى كه آن را غالب باشد و اگر سحر نيست و او صادق است، رأى در حقّ او بزنند. گفتند: رأى آن است كه كودكان را بفرستى به ديهى كه در آنجا جاودان بودند تا جادويى بياموزند و آن ديه را عرما خواندند، هفتاد و دو كودك را اختيار كردند. هفتاد از بنى اسرائيل و دو از قبط و با موسى وعده بكردند و مهلتى بخواستند و موسى عليه السلاممهلت بداد. آن كودكان آنجا رفتند و مدتها سحر آموختند تا ساحران تمام شدند، ايشان را با پيش فرعون فرستادند و گفتند ما اينان را سحر آموختيم كه ساحران عالم را غلبه كنند از هر سحرى كه در زمين باشد، الاّ كه كار سماوى باشد كه اينان طاقت آن ندارند. و قولى ديگر آن است كه فرعون كس فرستاد در اقطار جهان تا هر كجا ساحرى بود، او را بياوردند. چون پيش فرعون آمدند. قصه موسى و عصا با ايشان بگفت. ايشان گفتند اگر اين مرد ساحر است، ممكن نيست كه ما را غلبه تواند كرد و ما او را غالب باشيم، و اگر جادو نيست و كار او سماوى است، ما به او هيچ نتوانيم كرد. جادوان پيش فرعون آمدند. مفسران در عدد سحره خلاف كردند. مقاتل گفت: هفتاد و دو مرد بودند: هفتاد اسرائيلى و دو قبطى. كلبى گفت هفتاد مرد بودند بيرون از دو رئيس كه ايشان را بودند كه ايشان دو مردِ استاد زيرك بودند و در دهى مسكن داشتند كه آن را نينوى گفتند چون مرد فرعون آمد و ايشان را خواند ايشان بيامدند. عطا گفت ايشان برخاستند و به سر گور پدر خود شدند و آواز دادند و گفتند اى پدران ما! فرعون ملك قبط، كس فرستاده است ما را مى خواند و مى گويد مردى آمده است، عصايى دارد كه هيچ سنگى و آهنى و چوبى رها نمى كند، الاّ فرو مى برد. ما پيش او رويم يا نرويم؟ از آن گور آواز مى آمد كه برويد و جهد كنيد تا او را خفته يابيد. آنگه عصاى او بدزديد. اگر ساحر است، عصا به دست شما افتد و او از كار بماند كه ساحر خفته

.

ص: 259

سحر نتواند كرد و اگر او خفته، عصا با شما [قتال] كند او ساحر نيست. پيش او مرويد كه او غالب آيد شما را. ايشان متفكر بيامدند و حيلت ساختند تا موسى را خفته يافتند و عصا در پيش او به زمين فرو برده غنيمت شناختند. آمدند تا عصا برگيرند، عصا اژدها شد و روى به ايشان نهاد، ايشان بگريختند و فرعون را گفتند اين مرد جادو نيست و اين قصه بگفتند و برفتند و اختيار مقابله موسى نكردند. كعب الاحبار گفت: دوازده هزار مرد بودند. سُدّى گفت: سى هزار مرد بودند. عكرمه گفت: هفتاد هزار مرد بودند. محمد بن المنكدر گفت: هشتاد هزار مرد بودند و گفتند قول جامع آن است كه هفتاد هزار مرد بودند كه پيش فرعون آمدند از اقطار جهان فرعون هفت هزار را برگزيد همه ساحران ماهر، آنگه از ايشان هفتصد برگزيد، آنگه از ايشان هفتاد برگزيد. مقاتل گفت: رئيس ايشان شمعون نام بود. ابن جريج گفت: يوحنه. عطا گفت دو برادر بودند: يكى را ناقص نام بود و يكى مداين الصغير. آنگه فرعون را گفتند: ما را مزدى خواهد بود، اگر غالب شويم؟ او گفت: آرى شما را به نزديك من مزد و پاداش به خير خواهد بود و بر سرى از جمله مقربان و نزديكان من باشيد و پايه شما به نزديك من رفيع بود و منزلت بلند. (1) چون سحره بيامدند و در مقابله موسى بايستادند، موسى عليه السلام ايشان را دعوت كرد و با خداى خواند و از خداى سخن گفت و از مآل و مرجع و ثواب و عقاب؛ ايشان با يكديگر نگريدند و گفتند سخن اين مرد به سخن ساحران نماند. و آن روز زينت بود كه موعد ايشان بود و آن عيدى و موسمى بود ايشان را. عبداللّه عباس گفت: اول روز بود از سال، روز نوروز و اول هفته روز شنبه. ابن زيد گفت اين مجمع ايشان را به اسكندريه بود. چون موسى عصا بينداخت و اژدها شد

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 327 _ 333.

ص: 260

دنبال [او] تا به سحره برسيد و از ميان [اين] دو جاى مسافتى بعيد است. چون سحره آن عدد كه بودند، جمع شدند و فرعون و لشكر به صحرا آمدند و خلايق عالم از جوانب بر آن [ميعاد] جمع شدند، موسى عليه السلام در وعظ گرفت و گفت: بر خداى دروغ فرا مى بافى كه پس بيخ شما بكند به عذاب و دروغزن خايب و نوميد بُوَد. ايشان گفتند: اين سخن جادوان است. آنگه آنچه داشتند از حبال و عصا در خبر چنان است كه بر چهل شتر نهاده بودند و رسنها بود و عصاها مار پيكر بكرده و اژدها پيكر چوبها مجوف كرده و زيبق در ميان آن كرده و رسنها به زيبق اندوده و آنگه زير زمين مُجَوّف كرده بودند و در زير آن آتشى بر كرده و چنان ساختند كه وقت چاشتگاه بود عند ارتفاع النَّهار تا آفتاب از بالا تابش كرد و آتش از زير قوّت كرد. آنگه موسى را گفتند: اول تو بيفكنى عصاى خود، يا ما آنچه داريم؟ موسى عليه السلام گفت: شما بيفكنيد، آنچه خواهيد فكند. ايشان را آن چهل خروار چوب و رسن كه داشتند، بيفكندند بر اين شكل كه گفتيم زيبق را از آنجا كه عادت تو است با گرماى آفتاب و حرارتِ آتش ساكن نماند، متحرّك شود؛ چنان كه به جنبش در آمدند؛ چنان كه به قوم نمودند و بعضى شبهه حاصل آمد. حق تعالى وحى كرد بدو و گفت: مترس كه آنچه ايشان نمودند، شبهه است و آنچه با تو است حجّت است و حجت غالب باشد شبهه را به هر حال. و وحى كرد به موسى كه يا موسى! عصا بينداز. موسى عليه السلام عصا بينداخت؛ حالى اژدهايى گشت كه هر چه ايشان به يك سال ساخته بودند، به يك ساعت فرو برد، اژدهايى سياه از شترى بُختى مهتر و پاى سطبر كوتاه و دنبالى دراز. چون با دنبال نشستى از بالا [ى] باره شهر بودى به سر و گردنى. دنبال به هيچ نزد، الاّ پست كرد و [پاى] بر هيچ ننهاد، الاّ خرد كرد. از دهنش آتش بيرون مى آمد و چشمهايش به مانند دو چراغ مى افروخت و از او آتش بيرون مى آمد. و بر گردن مويهاى دراز داشت

.

ص: 261

برخاسته به مانند نيزها و اين عصا دو سر بود. آن دو سر دو زُفر گشت اين مار را فراخى دوازده گز بود درو دندانهاى بزرگ سطبر او را آوازى بود از دهن و دمش از بينى و به هر آنى از رفتن بر زمين دهن بر نهاد و به يك بار آن چهل خروار چوب و رسن فرو برد و زمين ساده كرد از آن، و آهنگ قوم فرعون كرد و ايشان ازو بگريختند و بر هم افتادند تا از آن ازدحام و مدافعت بيست و پنج هزار مرد بمردند. و فرعون به هزيمت برفت و عقل و هوش رميده و آن روز چهار صد نوبت اطلاق افتاد او را، پس از آنكه به چهل روز يك بار عادت داشت كه به حاجت بنشستى و چنان شد [كه] در شبانه روزى تا به مردن چهل [بار] اطلاق مى بود او را و آنچه ايشان مى كردند به ساليان دراز باطل شد و نيست گشت. و ساحران را بر روى در آوردند كه چون آن بديدند، مالك نبودند و قادر بر خود از سرعت آنكه ايشان به وهلت اول كه نظر كردند، علم حاصل شد، به روى در آمدند به سجده، پنداشتى كه كسى ايشان را به روى در آورد، گفتند: ايمان آورديم به خداى جهانيان. ساحران چون چنان ديدند، به ادنى (1) مايه نظر كه كردند، ايشان را علم حاصل شد به آنكه آن معجزى است خارق عادت و او پيغمبر است و آنچه مى گويد راست مى گويد. به روى در آمدند و سجده كردند و گفتند ما ايمان آورديم به خداى جهانيان كه خداى موسى و هارون است. در خبر است كه در ميان ايشان هفتاد و دو مرد بودند پشت خم شده از پيرى، و علما و بزرگان ايشان بودند و گفتند ايشان را چهار رئيس بودند: سابور و عازور و حمطحط [حطحط] و مصفى. و اول ايشان ايمان آوردند، پس ديگران متابعت كردند. فرعون چون آن بديد، بر سبيل تجلّد و جبارت گفت: ايمان آورديد به

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 334 _ 338.

ص: 262

موسى، پيش از آنكه من دستور دادم شما را؟ اين مكرى است كه شما به يك جاى ساخته ايد در شهر تا اهل اين شهر را بر اندازيد. ندانيد كه با شما چه خواهد رفت. آنگه گفت: بفرمايم تا شما را دست و پاى ببرند از خلاف؛ يعنى دست راست و پاى چپ و بفرمايم شما را تا بر دارها كنند از آن درختان. ايشان گفتند: هيچ باك نيست؛ هر چه خواهى مى كن كه ما را حق روشن شد. چون بديد كه اصرار كردند و برنمى گردند بفرمودند تا همه را دستهاى راست و پايهاى چپ ببريدند و گفتند اول كسى كه اين عقوبت فرمود، فرعون بود. اين قول عبداللّه عباس است. آنگه بفرمود تا همه را بر دارها كردند. يا عجب! آن قوم بامداد كافر بودند و چاشتگاه ساحر بودند و در اظهار سحر مبالغه مى كردند و سوگند مى خوردند به عزّت فرعون و نماز پيشين مؤمن بودند ونماز ديگر شهيد بودند و نماز شام به بهشت بودند. اين حكايت قول سحره است كه ايشان گفتند فرعون را كه تو از ما چه منكر ديدى، جز آنكه ما به آيات خداى ايمان آورديم، چون به ما آمدند. آنگه سخن با فرعون منقطع كردند. چون دست و پاى بريدن ايشان فرمود و بردار كردن، گفتند: خداى ما صبر بر ما ريز و ما را جان بردار مسلمانان؛ يعنى ما را توفيق ده و الطاف پياپى دار تا بر ايمان اثبات كنيم و مقام تا مرگ به ما آيد و مأمون باشيم. (1) قوم فرعون و اشراف و معروفان ايشان گفتند: رها خواهيد كردن موسى را و قومش را تا در زمين فساد كنند؛ يعنى دعوت او خلق را با خلاف تو و عصيان در تو و ايمان به خداى و عبادت تو رها كند تو را و خدايان تو را. حسن بصرى گفت: فرعون (عليه اللعنة) بت پرست بود و با آنكه دعوى خدايى

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 339 _ 342.

ص: 263

كرد، بت پرستيدى. پس هم عابد بود و هم معبود. سُدّى گفت: او و قوم او پيش از آن كه دعوى خدايى كرد، گاو پرستيدندى؛ هر كجا گاوى نكو ديدندى، گفتندى اين خدا [است] و او را عبادت كردندى. گفت: براى ميل و دوستى ايشان گاو را. سامرى از ميانه حيوانات، گوساله اختيار كرد. زجّاج گفت: او اصنامى اختيار كرد براى قومش تا آن را پرستيدندى تَقَرُّباً اِلَيه؛ چنان كه بت پرستان گفتند «ما نَعْبُدُهُمْ إِلاّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللّهِ زُلْفى» (1) و روايت كرد ابو عُبيده كه حسن بصرى را پرسيدند كه فرعون چيزى پرستيدى؟ گفت: بزى بزرگ داشت، آن را پرستيدى. (2) و براى آنكه قوّت موسى عليه السلام آمده بود، گفت: هم باسر آن كار شويم كه به اوّل مى كرديم از كشتن پسران بنى اسرائيل و رها كردن دختران و ما از بالاى ايشان قاهر و غالبيم و ايشان ذليل و اسير مااند. قوم موسى با موسى اين شكايت كردند. موسى گفت قومش را، از خداى يارى بخواهيد و صبر كنيد و پناه دهيد. زمين خداى راست به ميراث، به آن كس دهد كه خواهد از بندگان، و انجام پرهيز كاران را باشد براى آنكه ايشان با ثواب خداى [شوند]. قوم موسى بر سبيل توجّع و تألّم گفتند: اى موسى! يا نبى اللّه ! دانى كه اينان ما را رنجور داشتند پيش از آمدن تو و نيز پس از آنكه تو بيامدى. چون در هر دو حال ما را در رنج مى بايد بود، آخر فرق چيست ميان حضور و غيبت تو. *** ايذاى ايشان قوم موسى را آن بود كه وَهب گفت: قوم فرعون بنى اسرائيل را بنده گرفته بودند. ايشان را كارهاى گران فرمود؛ چون سنگ كندن از كوه و نقل كردن و بناى كوشكها و سراها كردن و انواع حِرَف صناعات از گلگيرى و آهنگرى و درود

.


1- .زمر (39): آيه 3.
2- .روض الجنان، ج 8، ص 345.

ص: 264

عذابهاى الهى

گرى و خشت زدن و آن كس كه نتوانستى كرد و ضعيف بودى، او را جزيه بر نهاده بودندى كه در ماه و در روز بدادى، و اگر تأخير كردى و ندادى، او را بزدندى و باز داشتندى و جفا كردندى، و زنان را دوك رشتن و جامه بافتن و درزيى كردن فرمودندى و كارهايى كه لايق ايشان بودندى. موسى عليه السلام ايشان را دلخوشى داد و گفت: اميد هست كه خداى تعالى دشمن شما را هلاك كند و شما را در زمين خليفه كند. ابو على گفت: خداى تعالى ايشان را خليفه كرد در زمين مصر از پس موسى. آنگه بيت المقدس بگشاد براى ايشان بر دست يوشع بن نون. آنگه در روزگار داوود، دگر شهرها بگشاد براى ايشان و در عهد سليمان ملك زمين به ايشان داد. آنگه گفت: خداى تعالى با شما اين بكند و امتحان كند شما را، تا خود چه خواهيد كرد. و ملك مصر به ايشان داد.

عذابهاى الهىآنگه حق تعالى آغاز بليّت قوم فرعون حكايت مى كند و مى گويد: ما بگرفتيم به درستى آل فرعون را به سالهاى (1) قحط. و نيز امتحان كرديم ايشان را به نقصان ميوه ها تا باشد كه ايشان انديشه كنند. چون نعمتى و سعتى به ايشان رسيدى، گفتندى: اين خود ما راست و حق ماست بر حسب عادت يا به استحقاقى كه خود را اعتقاد كردند به جهل، و اگر ايشان را سالى بد رسيدى از قحط و تنگى و بيمارى و وبا و آفت، گفتند: به شومى موسى است و قومش. و خير و شرّ ايشان و نفع و ضرّ ايشان به نزديك خداست. اگر عقل دارندى خير از خدا خواستندى و استدفاع شر از او كردندى. قوم فرعون گفتند كه هر گه آيتى آريد به ما و معجزه و دلالتى تا ما را به آن مسحور

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 346 _ 349

ص: 265

و مخدوع كنيد و بفريبيد ما به تو ايمان نياريم و تو را باور نداريم. خداى تعالى به معجزه موسى بر فرعون و قوم او افكند. عبداللّه عباس گفت: اولش طوفان بود. مجاهد گفت: مرگ بود. مجاهد و قتاده گفتند: مراد ملخ خرد است. و روايتى ديگر آن است كه قُمَّل شپشه سياه باشد كه در گندم افتد. ابن زيد گفت: قُمّل براغيث باشد كيك. سعيد جبير و حسن بصرى گفتند: جانورى سياه بود، خرد. عطاى خراسانى گفت: شپش بود. ابوالعاليه گفت: خداى تعالى اين قُمَّل را مسلط كرد بر چهارپايان، ايشان تا از پاى بيفتادند و هيچ كار نتوانستند كردن. بعضى گفتند مورچه خرد بود و [به فارسى] و بزغ [گويند] و خون. اما كيفيت نزول اين آيات و وصف آن. عبداللّه عباس و سعيد جبير و قتاده و محمد بن اسحاق بن يسار روايت كردند و حديث بعضى در بعضى داخل است كه چون سحره ايمان آوردند و فرعون برگشت مقهور و مقلوب، با آن همه، الاّ كُفر و اصرار بر كفر و بر معصيت نيفزودند، خداى تعالى ايشان را معالجه كرد به اين چهار آيت كه «عصا» بود و «يد بيضا» و «قحط» و «نقصان ميوه» و ايشان هيچ متنبه نشدند. موسى عليه السلام دعا كرد و گفت: بار خدايا! آيتى نماى كه بر اينان نقمتى باشد و قوم را پندى باشد و آنان را كه پس ما باشند، عبرتى باشد و آيتى. خداى تعالى طوفان فرستاد بر ايشان و آن آبى بود از آسمان كه بيامد و در خانهاى ايشان [افتاد]؛ چنان كه ايشان در ميان آب بودند. در خانها تا به زانو و بر ايشان غلبه كرد و طعام و شراب و متاع بر ايشان تباه شد و خانهاى [خانه هاى] اسرائيليان با خانهاى قبطيان آميخته بود، ديوارها با ديوار و درها بر هم گشاده. در خانه اسرائيلى از آن آب يك قطره نبودى و سراى قبطى فرو مى آمد به آب و بناها خراب مى شد تا چندان آب پديد آمد كه به سينه ايشان برسيد و نيز در باغها و زمينهاى ايشان افتاد تا كشت نتوانستند كردن. اين حال بر ايشان مسلط شد. هفت روز از شنبه تا شنبه به استغاثت و فرياد بر موسى آمدند و گفتند دعا كن خدايت را تا اين عذاب از ما بردارد تا ما ايمان آريم و

.

ص: 266

طاعت تو داريم و بنى اسرائيل با تو بفرستيم. موسى عليه السلام دعا كرد. خداى تعالى آن طوفان برداشت. ايمان نياوردند و بنى اسرائيل را دستِ بنَداشتند و از آنكه بودند، بتر شدند. خداى تعالى آن سال خِصبى و گياهى داد ايشان را كه مثل آن نديده بودند و كشت و ميوه و زرع و ريع بسيار پديد آمد. ايشان گفتند اين آن است كه ما تمنّا مى كرديم و آنچه ما پنداشتيم كه عذاب است آن خود نعمت و رحمت بود بر ما و اگر از اين پس باران نيايد بر ما نگرايد ما را. چون يك ماه برين آمد و ايشان در نعمت و عافيت ببودند و در كفران نعمت بيفزودند، خداى تعالى ملخ فرستاد ايشان را در افتاد و جمله زرع و ميوه و گياه و برگ درخت ايشان بخورد و از دشت و صحرا و باغها و خانهاى ايشان افتاد و درها و دارها و چوبها و آهنها و جامه هاى ايشان مى خورد، خانهاشان فرو افتاد و پنداشتى كه چندان كه بيش مى خوردند، هيچ سير نمى شدند و از آن ملخ يكى در خانه اسرائيلى نرفت و ايشان را نرنجانيد. به نفير برِ موسى آمدند و تضرع كردند و گفتند: زنهار يا موسى! خدايت را دعا كن تا اين بلا از ما بردارد كه ما به هر حال از اين بار ايمان آريم و فرمان تو كنيم و دست از بنى اسرائيل بداريم و عهد و ميثاق و پيمان كردند. موسى عليه السلام دعا كرد. خداى تعالى آن برداشت از ايشان. پس از آنكه هفت روز مقام كرد با ايشان از شنبه تا شنبه و گفتند موسى عليه السلام به دعا كردن به صحرا بيرون شد. چون دعا بكرد، به عصا اشارت كرد به مشرق و مغرب. آن ملخ هم از آنجا كه آمده بودند، باز گشتند و پراكنده شدند، چنان كه يكى نماندند آنجا. چون ملخ برفت، اينان بيامدند به زرعها و باغهاى خود [آمدند ]بقاياى اندك مانده بود. گفتند: مصلحت در آن باشد كه برين كه مانده است قناعت كنيم و برخى روزگار كنيم و دين خود نگاه داريم. و رها نكنيم و به آن عهد نيز وفا نكردند و باسرِ كار خود رفتند.

.

ص: 267

يك ماه برين گذشت و ايشان فراموش كردند خداى تعالى قُمّل فرستاد بر ايشان و كيفيت حال آن بود كه خداى موسى را گفت كه از مصر به در شو. به دهى از دهها[ى] كه آن را عين الشمس خوانند، آنجا پشته اى است، ريگ روان، آنجا دعا كن و عصا بر آن پُشته زن تا من آيتى دگر باز نمايم. موسى عليه السلام به آنجا آمد و دعا كرد و عصا بر آن پشته ريگ زد. خداى تعالى با قُمّل كرد از آنجا برخاستند و در آن بقاياى زرع و كشت و ميوه ايشان افتادند و جمله بخوردند؛ چنان كه پوست زمين باز كردند. آنگه در ايشان و در جامه و اندام ايشان افتادند و ايشان را ايذا مى كردند [و] در طعام و شراب ايشان مى افتادند و هر چه بنهادندى كه باسر آن شدندى پر شده بودى از قمّل، بايستادند و ميان سراها ستونها بر كشيدند وبه گچ و به ساروج بكردند و طعام و شراب بر بالاى آن نهادند كه به وقت حاجت فرو گرفتندى، پر قمّل شده بود. قتاده گفت: قمل شپشه گندم بود. در گندم ايشان فتاد، مغز آن بخوردى و بپرداختى بيامدى و در ايشان فتادى و در طعام ايشان تا يكى از ايشان ده جريب گندم به آسيا بردى، سه قفيز باز آوردى و آنگه در ايشان و اندام و جامه ايشان افتاد و ايشان را مى گزيد و ايذا مى كرد تا هر موى كه بر سر و اندام ايشان بود، بخورد و ابروها و مژه چشمان نماند و خواب و قرار از ايشان باز داشت. بيامدند و فرياد خواستند از موسى و جزع و فَزَع كردند و سوگند گران خوردند كه از اين پس عهد تباه نكنيم و ايمان آريم و بنى اسرائيل را دست بداريم و مراد تو حاصل كنيم. موسى عليه السلام دگر براه دعا كرد. خداى تعالى آفت قمّل از ايشان برداشت، پس از آنكه به هفت روز بمانده بود بر ايشان از شنبه تا شنبه. چون بلا از ايشان دور شد، گفتند: ما هرگز از اين جادوتر نديديم، سنگ و ريگ و چوب با حيوان مى كند، به عزّت فرعون كه ما به او هرگز ايمان نياريم. خداى تعالى ايشان را يك ماه ديگر فرو گذاشت. آنگه ضفادع بر ايشان گماشت و آن را به پارسى بَزَغ گويند. همه سراى و خانه و جاى ايشان از آن پر شد در طعام و شراب. هيچ چيز را دست بر ننهادند، و الا

.

ص: 268

در آنجا ضَفْدَع بود: در خوان و سفره و كوزه آب و هر اِناء كه درو چيزى بود يا نبود. چنان مسلط شد كه يكى از ايشان چون حديث كردى، يكى از آن ضفادع بجستى و در دهنش شدى، و چون طعام پختندى، ديگ از آن پر شدى. چون مرد بخفتى، چندان بر اندام و پشت و پهلوى او جمع بودى كه اگر خواستى كه از اين پهلو بر آن پهلو كرد نتوانستى، و اگر كاسه ى خوردى [خوردنى] و در پيش نهادى، و اگر آرد سرشتى يا چيزى پختى از آن پر شدى. عبداللّه عباس گفت: ضَفْدَع بيابانى بود. به حسن طاعت ايشان خداى را در آل فرعون، خداى تعالى آن را آبى كرد و به آب اِلف داد. چون حال چنين بود، به رنج عظيم افتادند. دگر باره به فرياد پيش موسى آمدند و بگريستند وجزع كردند و سوگندان مغلّظ ياد كردند كه اين نوبت خلاف نكنيم. موسى عليه السلام دعا كرد و خداى تعالى كشف كرد پس از آنكه يك هفته در آن بودند از شنبه تا شنبه. يك ماه ديگر برآمد، ايشان از آن كافرتر و طاغى تر بودند. خداى تعالى خون بر ايشان گماشت تا آب رود نيل و جمله آبهاى ايشان خون شد. خونِ صِرف و جمله آب چاهها خون شد، خونى تازه سرخ. به فرعون آمدند و گفتند: ما را ازين نوبت محنت عظيم تر است، ما را شربت آب نيست، الا خون شده. ما از تشنگى مى ميريم و خون نمى شايد، خورد. فرعون گفت آن سحر است كه او كرده است. گفتند سحر چه باشد كه ما و اسرائيليان از رود نيل آب مى گيريم آنچه در اناء و سبوى ماست، خون است و آنچه در اناى ايشان است، آب است. ايشان آب مى خورند و ما خون. چون كار بر ايشان سخت شد، زنان همسايه از قبطيان بيامدندى و شربتى آب خواستندى از اسرائيليان. ايشان از سبوى خود آب به ايشان دادندى. آب صافى پاكيزه تا در سبوى اسرائيلى بودى آب بود؛ چون به كوزه قبطى رسيدى، خون شدى. ايشان متحير بماندند، با فرعون مى شدند. فرعون كس فرستاد قوم

.

ص: 269

اسرائيليان را حاضر كردند و انائى بساختند دو جره تا از يك جانب اسرائيلى آب خورد و از يك جانب قبطى. از يك جاى تا هر دو آب مى خوردند. آنچه اسرائيلى خوردى، آب بودى و آنچه به دهن قبطى رسيدى، خون بودى. زن قبطى بيامد و زن اسرائيلى را گفتى از دهن خود شربتى آب در دهن من كن. او آب از دهن خود در دهن او كردى، خون شدى. آب رود نيل چون به زرع بنى اسرائيل شدى، آب بودى و چون قبطى ازو به دست يا سبو برگرفتى، خون بودى. فرعون (عليه اللعنة) چنان تشنه شد كه پوست درخت تر بياوردندى تا او از آنجا آبى بمكد. آن آب در دهن او خون شدى. هفت روز برين حالت بماند كه هيچ طعام و شراب نخوردند، الاّ خون. زيد اسلم گفت آن خون كه خدا بر ايشان مسلط كرد، خون بينى ايشان بود كه بر ايشان مستولى شد. در هيچ حال از اوقات طعام و شراب و خواب و بيدارى باز نايستاد و قول اول، قول عامه مفسران است و معروف تر آن است كه چون به فرياد آمدند، موسى عليه السلام دعا كرد و خداى آن سر بر گرفت. ايشان وفا نكردند. نَوف البكالى گفت: موسى عليه السلام بعد از آنكه سحره غلبه كرد، بيست سال با فرعون بماند و مقاسات مى كرد او را و اظهار آيات مى كرد و از ايشان كودكى ايمان نياورد، در زمين تكبّر و تجبّر كردند و ايشان گروهى بودند مجرمان و گناهكاران. چون عذاب بر ايشان افتاد و ايشان هيچ بهتر نشدند، موسى عليه السلام گفت: خداى تعالى عذابى و طاعونى خواهد فرستاد بر قبطيان. مى فرمايد اسرائيليان را كه گوسفندى بكشيد و درهاى سراى خود به آن خون ملطّخ كنيد. ايشان همچنان كردند. قبطيان گفتند: چرا چنين مى كنيد؟ گفتند: خداى تعالى عذابى خواهد فرستاد. موسى عليه السلام ما را گفت: چنين كنيد. گفتند خداى شما، شما را به آن باز شناسد؟ گفتند: ما را چنين فرموده اند. اين به فرمان خدا وپيغمبر مى كنيم. بر دگر روز برخاستند. هفتاد هزار آدمى از قوم فرعون به طاعون بمرده بودند؛ چنان كه دفن نتوانستندى كردن.

.

ص: 270

گفتند قبطيان موسى عليه السلام را: بخوان براى ما خدايت را؛ يعنى دعا كن براى ما كه خداى تو را آموخته است كه اگر اين عذاب و محنت را از ما كشف كنى و بردارى، به تو ايمان آريم و تو را تصديق كنيم و بنى اسرائيل را با تو بفرستيم. موسى عليه السلاممى خواست تا بنى اسرائيل را از جنگ و عذاب ايشان برهاند. چون موسى عليه السلام دعا كرد، خداى اجابت كرد و عذاب از ايشان برداشت. ايشان عقيب آن عهد مى شكستند تا به وقت عذاب ايشان از غرقى كه وقت زده بوديم. حق تعالى فرمود: چون چنين كردند، من از ايشان انتقام بكشيدم به آنكه ايشان را در دريا غرق كردم. پس از آنكه فرعون و قوم فرعون را در دريا هلاك كرده بوديم. ميراث ايشان و آنچه از ايشان باز ماند به قوم بنى اسرائيل داديم كه در زمين مستضعف بودند و ضعيف و درمانده بودند، از دست فرعون و قومش كه ايشان را به بندگى گرفته بودند و مقهور و ذليل كرده به بيگار و بار بر ايشان و كشتن فرزندان ايشان و انواع مذلّت كه ذكر آن برفت. مشارق و مغارب زمين، به ايشان داديم. و تمام شد كلمه نيكوتر از خداى تو بر بنى اسرائيل، به آن صبر كه كردند. و دمار بر آورديم از آنچه فرعون و قومش مى كردند از بناها و هلاك كرديم آن را، هر چه ايشان به عمرهاى دراز كرده بودند از همه چيزها ما به يك ساعت از آن دمار برآورديم و آن بناهاى رفيع كه مى كردند از قصور. خداى تعالى پس از آنكه اين نعمتها كرد با ايشان و ايشان بر كنار دريا گرفتار شدند و فرعون از پى ايشان رفت با لشكرهاى گران كه ايشان را راه گزير نبود كه دريا در پيش بود و قوّت مقاومت فرعون نه، كه لشكر بيكرانه بود فرو ماندند و گفتند يا موسى! تدبير ما چيست؟ خداى تعالى گفت: يا موسى! عصا بر دريا زن. عصا بر دريا زد، دوازده راه خشك در دريا پديد آمد. تا هر سبطى به راهى فرو شدند؛ چنان كه گرد سم اسبان ايشان از ميان دريا در هوا مى رفت. در ميان دريا بر موسى

.

ص: 271

نزول تورات

تحكّم كردند كه يا موسى! چه دانيم كه حال برادران و خويشان ما چيست كه ما ايشان را نمى بينيم؟ موسى عليه السلامدعا كرد تا آن آب كه به شكل ديوار بود، طاق طاق شد؛ تا آنان كه به آن طرف بودند، مى نگريدند و اين گروه را كه به اين طرف بودند، مى ديدند. چون اينان همه از دريا بر آمدند و فرعون و قومش در دريا حاصل شدند، خداى تعالى بفرمود تا آن طاقهاى آب بر هم زدند و دريا به آن مطبّق شد و ايشان جمله غرق شدند. چون بر آمدند، گفتند: يا موسى! ما چه ايمن باشيم كه فرعون هلاك نشد بجست يا او را برهانيدند و فردا با ما گردد. خداى تعالى فرعون را با چهار صد من آهن سلاح كه با خود داشت، بر سر آب آورد تا ايشان بديدند او را. اين همه آيات و نعمت خداى ديده، چون بر آمدند بر كنار دريا گروهى را ديدند. بت پرستان بتان در پيش نهاده، آن را سجده مى كردند. موسى را گفتند: يا موسى! ما را نيز خدايى پيدا كن؛ چنان كه ايشان را خدايان اند. (1) گفت: ايشان را كه من براى شما جز خداى كه آفريدگار و منعم شماست خداى دگر طلب كنم؟ و او شما را تفضيل داد بر مردمان روزگاران به آياتى و نعمتها كه داد شما را. (2)

نزول توراتچون خداى تعالى فرعون را غرق كرد، موسى را وعده داد كه او را كتابى دهد تا حجتى باشد ايشان را و شرفى و ذكرى در ميان ايشان و اعقاب ايشان. چون وقت آمد، قوم تقاضا كردند، خداى تعالى اين تورات به موسى فرستاد، ايشان آن بشنيدند. گفتند: ما چه دانيم كه اين كلام تو است يا كلام بعضى بشر يا كلام جز شما يا كلام خداى؟ ما را بايد تا آنجا كه ميعاد و ميقات و مناجات تو است، حاضر باشيم

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 350 _ 365.
2- .همان، ص 366.

ص: 272

و اين كلام از خداى بشنويم. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! تو عالم ترى به آنچه اينان مى گويند. حق تعالى گفت: روا باشد. بيار ايشان را تا كلام من بشنوند. موسى عليه السلام بنى اسرائيل را گفت: خداى تعالى دستورى داد كه آن كس كه خواهد از شما با من بيايد و آن شش صد هزار مرد بودند، مردان تمام كه پيران پير و نورسيدگان در آن شمار نبودند. موسى عليه السلام از ايشان هفتاد هزار اختيار كرد. آنگه هفت هزار، آنگه هفتصد، آنگه از ايشان هفتاد و ايشان را بر گرفت و با خود به كوه طور بود. موسى عليه السلامغسل كرد و جامه پاكيزه در پوشيد. وهب گفت: موسى عليه السلام را در هفتاد حجاب بردند و اين هفتاد مرد را وراى حجاب بداشتند. خداى تعالى وحى كرد به موسى عليه السلام به كلماتى و كلامى كه ذكر آن بيايد بعد از اين. چون ايشان اين بشنيدند و خداى آنچه وحى خواست كرد[ن بر ]موسى عليه السلام، وحى كرد و موسى از حجاب بيرون آمد، گفت ايشان را كلام خداى شنيديد؟ گفتند: كلامى شنيديم و ندانيم تا كلام خداى بود يا نه؟ جز كه چيزى شنيديم و ما را هنوز آن شك حاصل است كه بود واين شك ما زايل نشود، جز كه خداى را به معاينه ببينيم. تو از خداى در خواه تا خود را معاينه به ما نمايد. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! مى دانى تا اينان چه مى گويند. چون تعالى گفت: بگو آنچه ايشان مى خواهند. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! بنماى تا به تو نگرم. جواب آمد از قِبَل ربُّ العزّة تو نبينى مرا هرگز و ليكن در كوه نگر، و آن كوهى بود كه از آن بزرگ تر كوه نبود در مَديَن آن را زبير گفتند على قول السُّدّى و او آن بود كه گفت چون خداى تعالى گفت من تجلّى خواهم كرد بر بعضى كوهها، همه سر بر آوردند، مگر كوه زبير كه سر فرو برد و گفت مرا محلّ آن نباشد كه خداى تعالى تجلّى نور خود بر من كند. حق تعالى گفت: به عزّت من كه جز بر تو نيفكنم به تواضعت و اين على طريق التَّمثيل باشد. اگر اين كوه بر جاى خود بماند، تو مرا بينى. آنگه تجلى فرمود.

.

ص: 273

و در معنى تجلى خلاف كردند. عبداللّه عباس گفت: نور او بر كوه طور پيدا شد. ضحّاك گفت حق تعالى بفرمود تا از اين حجابها چندان نور بتافت كه [از] تن [بينى ]گاوى بيرون آيد. عبدالسلام و كعب الاحبار روايت كردند كه چندان نور عرش پيدا كرد كه به سوراخ سوزنى برود و اينان به لفظ عظمت گفتند. سُدىّ گفت: به مقدار سر انگشتى و مراد انگشت كهين و رفع كرد اين روايت را به انس از رسول عليه السلام كه او اين آيه مى خواند. آنگه انگشت مهين بر بند انگشت كهين نهاد و گفت: اين مقدار نور خداى تعالى تجلى فرمود بر كوه. كوه به زمين فرو شد. حسن بصرى روايت كرد كه خداى تعالى وحى كرد به كوه كه تو طاقت رؤيت من ندارى. كوه به زمين فرو شد و موسى درو مى نگريد تا هيچ نماند. (1) خداى تعالى تجلى كرد به كوه براى موسى عليه السلام يعنى در كوه آيتى كرد كه موسى به آن آيت بدانست كه رؤيت بصر بر خداى روا نباشد؛ كوه را پست كرد. بعضى گفتند: چنان كه برفت و بعضى دگر گفتند: ريگ روان شد و اين قول عطيّة العَوفى است. كلبى گفت: پاره پاره كرد تا كوههاى كوچك شد. انس مالك روايت كند از حضرت رسول عليه السلام در اين آيه كه او گفت: چون خداى تعالى تجلّى كرد به كوه، به شش پاره شد، سه به مدينه افتاد. اُحُد و وَرقان و رَضْوى و سه به مكه افتاد: ثور و ثبير و حرى. بيشتر مفسران بر آن اند كه آن را ريگ روان كرد تا در جهان مى رود تا به قيامت و بر جاى قرار نگيرد. موسى بيفتاد بيهوش. وهب گفت: چون موسى عليه السلام سؤال رؤيت كرد، خداى تعالى ابرى و ضيايى فرستاد با رعد و برق و صواعق تا گرد آن كوه در آمد فرشتگان آسمانها را گفت: برويد و بر موسى اعتراض كنيد تا چرا اين سؤال كرد. فرشتگان

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 374 _ 377.

ص: 274

روى به موسى نهادند از چهار سوى كوه تا از هر جانب چهار فرسنگ بگرفتند. اول فرشتگان آسمان دنيا آمدند، بر صورت گاوانِ ورزا، دهن ايشان به تسبيح و تهليل مى دميد به آوازهاى رعد. آنگه فرشتگان آسمان دوم آمدند بر صورت شيران، ايشان را جَلَبه بود و آوازى عظيم بود به تسبيح و تهليل. موسى عليه السلام بترسيد و لرزه بر اندام او افتاد و هر موى كه بر اندام او بود، برخاست از ترس و گفت بار خدايا! استقالت كردم و پشيمان شدم. مرا ازين اهوال به كرم برهان. حَبْر فرشتگان و رئيسان گفتند: يا موسى! صبر كن. پس زود به جزع آمدى. آن كس كه آن خواهد كه تو خواستى، ازين صابرتر باشد. تو هنوز چه ديده اى؟ از بسيارى اندك ديده اى. آنگه فرشتگان آسمان سيم فرود آمدند بر صورت كركسان. آواز ايشان به تسبيح و تهليل بلند شده؛ چنان كه نزديك بود كه كوه بدرّد. گفتى درفش آتش اند. آنگه فرشتگان آسمان چهارم فرود آمدند و ايشان با هيچ جانور نماندند، به مانند درفش آتش بودند، به رنگ آتش بودند و به خلقت برف بودند و آواز تسبيح و تهليل بر گشاده بيش از [فرشتگان آسمان پيشين] آنگه فرشتگان آسمان پنجم آمدند بر هفت لون. موسى عليه السلام نتوانست كه در ايشان از شدّت خوف بر جاى بماند. گريستن گرفت و اندامش مرتعش شد. هم حَبْر فرشتگان گفت: بر جاى باش تا چيزى بينى كه طاقت ندارى. آنگه فرشتگان آسمان ششم آمدند و خداى تعالى ايشان را گفت: برويد و بر آن بنده اعتراض كنيد كه خواست كه مرا بيند. ايشان آمدند بر صورتى و خلقتى عجب در دست هر يكى درختى از آتش، چند درخت خرما و لباس ايشان چون درفش آتش. هر گه تسبيح كردند، اين همه فرشتگان جواب دادند و تسبيح ايشان بود: سُبّوحٌ قدّوسٌ رَبُّ العزّةِ اَبَداً لا يَموت.

.

ص: 275

موسى عليه السلام به خوف از حد بگذشت و زبان بر گشاد با ايشان به تسبيح و گفت: بار خدايا! بنده ات را، پسر عمران را فراموش مكن و با خود رها مكن. بار خدايا! ندانم كه از اين ميدان جان به كناره برم يا نه. بار خدايا! اگر بروم، بسوزم و اگر بايستم، بميرم. رئيس فرشتگان گفت: يا موسى! صبر كن آن را كه خواستى همانا خوفت به غايت رسيد و دلت را قرار نماند. آنگه حق تعالى فرشتگان آسمان هفتم را گفت: حجاب برداريد و اندكى از نور عرش من به موسى نماييد. ايشان حجاب برداشتند و آن نور عرش ماشاءاللّه به موسى نمودند. چون بر كوه تافت، كوه پاره پاره شد و خاك گشت و هر سنگى و درختى كه پيرامن او بود، پست گشت از عظمت آن اندكى نور عرش. و موسى عليه السلامبيفتاد و بيهوش شد. پنداشتى كه روح ندارد و فرشتگان آواز به تسبيح و تهليل بلند كردند و حق تعالى آن سنگى كه موسى بر آن بود، برداشت و بلند كرد تا موسى سوخته نشود، و صاعقه آمد از آسمان آتشى عظيم و آن هفتاد كس را كه اين خواسته بودند، بسوخت و خداى تعالى موسى را به لطف و رحمت دريافت. چون با هوش آمد، گفت: بار خدايا! توبه كردم و ايمان از سر گرفتم و بدانستم كه كس تو را نبيند و هر كه نور تو بيند و فرشتگان دلش در بر نماند، چه بزرگوارى تو و چه بزرگانند فرشتگان تو. اَنْتَ رَبُّ الاَرباب و اِله الآلِهَة و مَلِك المُلوك. لا يَعْدِلُكَ شيءٌ ولا يَقُومُ لَكَ شَيءٌ رَبِّ تُبْتُ اِلَيْكَ الْحَمدُ للّه لا شَريكَ لَكَ رَبُّ العالَمين. (1) موسى بيهوش بيفتاد از اهوال و كوه بر جاى نماند تا سفيان گفت: جعله دَكّاً. حق تعالى كوه پاره پاره كرد و از جاى برداشت و در دريا انداخت هنوز فرو مى شود تا به روز قيامت خواهد شد و آن جماعت مقترحان به صاعقه بسوختند. (2) چون موسى عليه السلام بيهوش بيفتاد آن فرشتگان آسمانها گفتند: ما لاِبنِ عِمرانَ

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 378 _ 381.
2- .همان، ص 382.

ص: 276

وسؤالِ الرُّؤية... . (1) در اخبار آمد كه بنى اسرائيل گفتند: يا موسى! از خداى بپرس تا او بخسبد يا نه؟ موسى گفت: برويد، محال مگوييد كه خواب بر خداى تعالى روا نباشد. گفتند: تو بپرس تا چه جواب آيد. موسى گفت: بار خدايا! دانى كه چه مى گويند؟ حق تعالى وحى كرد به موسى و گفت: اين سائلان را برِ خود حاضر كن و دو قدح پر آب كن و بر دست گير تا ايشان را اين حال روشن شود. موسى عليه السلامهمچنين كرد كه يك ساعت بود خواب برو غالب شد. دستش بر هم آمد، قدحها بشكست و آب بريخت. از خواب در آمد، قدحها شكسته بود و آب ريخته. جبرئيل آمد و گفت: خداى تعالى مى گويد كه اگر من بخسبم، آسمان و زمين كه نگه دارد كه تو دو قدح نمى توانى داشت. ايشان را شفا حاصل شد و شبهت زايل. (2) عبداللّه عباس گفت: چون موسى به كوه طور شد به ميقات، حق تعالى او را گفت: به چه آمده اى و چه مى جويى؟ گفت: به طلب هدا آمده ام. حق تعالى گفت: يافتى، اى موسى! آنگه موسى گفت: بار خدايا! از بندگان كه را دوست تر دارى؟ گفت: آنكه مراد ياد دارد و فراموش نكند. گفت: بار خدايا! كدام بنده تو قاضى تر است؟ آنكه حكم به حق كند و متابعت هوا نكند. گفت: بار خدايا! كدام بنده تو عالم تر است؟ گفت: آنكه علم مردمان با علم خود اضافه كند به تعليم [به تعلّم ]كلمتى شنود كه او را به هدا راه نمايد و از هلاك برگرداند. عبداللّه مسعود گفت: چون خداى تعالى موسى را نزديك كرد، او بر نگريد بنده اى ديد در ميانه عرش. گفت: بار خدايا! آن بنده كيست؟ گفت: بنده اى كه مردمان را حسد نبرد به آنچه خداى به ايشان دهد و نيكو كارست، به مادر و پدر سخن چينى نكند. گفت: بار خدايا! گناهان من گذشته و آمده و آنچه در ميان

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 383.
2- .همان، ص 385.

ص: 277

آن است بيامرز و آنچه تو از من بدانى. بار خدايا! پناه به تو مى دهم از وسوسه نفس و از سوء عمل. حق تعالى گفت: كفايت كردند تو را. گفت: بار خدايا! كدام عمل دوستر دارى؟ [گفت] آنكه بنده مرا ياد دارد و فراموش نكند. گفت: بار خدايا! كدام بنده بد عمل تر باشد؟ گفت: فاجر بدخوى، بروز بَطّال باشد و به شب مردار، چون از مناجات فارغ شد. گفت خداى تعالى موسى را: من تو را گزيدم به رسالات و پيغامهاى خود بر مردمان و تو را تخصيص كردم از همه حلقان جهان در تحمل رسالت و اداى آن به خلقان. بستان آنچه به تو دادم و از جمله شاكران باش بر آن، يعنى تورات و شريعت و بيان كرد آنچه درو بود. عبداللّه عباس روايت كرد از رسول عليه السلام كه گفت: چون خداى تعالى موسى را الواح داد، او در الواح نگريد، گفت: بار خدايا! كرامتى دادى مرا كه كس را ندادى پيش از من. خداى تعالى گفت: آنچه تو را دادم بستان و نگاه دار به جدّ و محافظت و چنان ساز كه بر دوستى محمد صلى الله عليه و آله با پيش من آيى. موسى عليه السلامگفت: بار خدايا! محمد كيست؟ گفت: احمد است آنكه من نام او بر عرش نقش كرده ام، پيش از آنكه آسمان و زمين آفريدم به دو هزار سال و پيغمبر من است و صفىّ و حبيب من است و گزيده من از خلقان من، او را دوست تر دارم از جلمه خلقان و جمله فرشتگان. موسى گفت: بار خدايا! چون محمد به نزديك تو اين منزلت دارد، هيچ امت هستند از امت او فاضل تر. حق تعالى گفت: يا موسى! فضل امت او بر ديگر امتان، چنان است كه فضل من بر خلقانم. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! كاشكى تا من ايشان را بديدمى. حق تعالى گفت: يا امّت احمد! جواب دادند از اصلاب و ارحام امَّهات و

.

ص: 278

گفتند: لَبَّيكَ اللّهُمَّ لبّيك اِنَّ الْحَمدَ والنِعْمَةَ لَكَ و المُلكَ لا شَريكَ لكَ لَبَّيكَ... (1) . موسى عليه السلام دلخوش گشت. حق تعالى گفت: ما بنوشتيم در الواح براى موسى، موعظتى و پندى. ابن جريج گفت: الواح موسى از زمرّد بود. ربيع انس گفت: از تگرگ بود. بعضى ديگر گفتند: خداى تعالى جبرئيل را گفت تا از عدن بياورد. كلبى گفت: از ياقوت سرخ بود. وهب گفت: از سنگى سخت بود كه خداى نرم كرد براى او تا ببريد به دست خود و بشكافت به انگشتان خود. موسى عليه السلام صرير قلم آن مى شنيد كه بر لوح مى رفت به كلمات عشر و اين در اوّل ذوالقعدة بود و طول الواح بر طول موسى بود. مقاتل گفت: كتابت الواح چون نقش نگينى بود. ربيع انس گفت: تورات چندان بود كه بار هفتاد شتر، يك خروار [جزواو] به يك سال توانستندى خواند و كسى نبود كه جمله بر خواندى، الاّ موسى عليه السلام و يوشع و عزير و عيسى. حسن بصرى گفت: اين آيه «وَ كَتَبْنا لَهُ فِي الْأَلْواحِ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ مَوْعِظَةً وَ تَفْصِيلاً» (2) در تورات هزار آيت است. وهب و مقاتل گفتند: از آنچه در الواح بود كه اِنّى اَنَااللّه الرَّحمنُ الرَّحيم. هيچ چيز را به انباز من مكنيد در آسمان و زمينى كه آن همه خلق من است و راه مزنيد و سوگند به دروغ مخوريد به نام من كه هر كه او سوگند دروغ خورد به نام من، او را تزكيه نكنم و خون ناحق مكنيد و زنا مكنيد و در مادر و پدر عاق و عاصى مشويد. جماعت دگر مفسران گفتند: معظم آيات الواح اين بود و مدار هر شريعت بر اين است: «بِسم اللّه الرَّحمن الرَّحيم. هذا كِتابٌ مِنَ اللّه الْمَلِكِ الْجَبّار الْعَزيز الْقَهّارِ لعَبْدهِ و رسولِهِ موسَى بن عمران، سَبِّحني و قَدِّسني لا اِله اِلاّ اَنا فَاعبُدْني و لا شريكَ بِي

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 391 _ 393.
2- .اعراف (7): آيه 145.

ص: 279

شَيئاً واشْكُر لي وَلِوالدَيكِ اِلَيَّ الْمَصيرُ اُحييكَ حَيوةً طَيِّبَةً؛ تسبيح و تقديس من كن. خدايى نيست جز من و شرك ميار به من چيزى و شكر من و شكر مادر و پدر كه بازگشت با من است تا زندگانى خوش دهم تو را و خون ناحق مريز كه بر تو حرام كرده ام، و الاّ آسمان و زمين بر تو تنگ شود، و به نام من سوگند به دروغ مخور كه من توفيق ندهم آن را كه او مرا و نام مرا تعظيم نكند، و گواهى مده، الاّ به آنچه گوشت شنيده باشد و چشمت ديده و دلت دانسته كه فرداى قيامت اهل گواهى را بدارم و ايشان را از گواهى بپرسم، و بر مردمان حسد مبر به فضلى كه من ايشان را داده ام و روزى كه حاسد عدوّ نعمت من باشد و گرفتار در نعمت من، و زنا مكن، و دزدى مكن تا روى رحمت از تو باز نگيرم. و در آسمانها بر تو نبندم، و براى جز من ذبح مكن كه هيچ قربان از زمين بر آسمان نشود كه به نام من كشته نشود، و با زن همسايه غدر مكن كه مَقْتى عظيم است به نزديك من، و به مردمان آن خواه كه به خود خواهى». اين نسخه ده آيت است كه در الواح بود و خداى تعالى اين خصال جمع كرد در هژده آيه از سوره بنى اسرائيل نهاده، فى قوله: «و قَضى رَبُّكَ اَلا تَعْبُدُ والاّ اِيّاهُ وَ بالْوالِدَينِ احساناً... (1) الى قوله ذلك مِمّا اَوحىَ اِلَيْكَ رَبُّكَ مِنَ الْحِكمة» (2) آنگه جمع كرد اين را در سه آيه از سوره انعام، فى قوله: «قُل تَعالوا اَتُل ما حَرَّمَ رَبُّكُم عَلَيْكُم (3) الى قوله: ذلكُم وَصّيكُمْ بِهِ لَعَلَّكُم تَتَّقون» ؛ (4) بستان آن را به قوت و بفرماى قومت را تا نكوتر آن فرا گيرند؛ يعنى كار بندند؛ يعنى نكوترين آنچه ايشان را فرمودند در آن از فرايض و سنن؛ حلالش حلال دارند و حرامش حرام دارند. ابن كيسان گفت: يعنى اوامرش را كار بندند و از نواحى اجتناب كنند تا با شما بنمايم سراى فاسقان را يعنى دوزخ.

.


1- .بنى اسرائيل (17): آيه 23.
2- .بنى اسرائيل (17): آيه 39.
3- .انعام (6): آيه 151.
4- .انعام (6): آيه 153.

ص: 280

گوساله سامرى

قتاده گفت: مراد آن است كه شما را به شام برم و منازل و مساكن آن كافران و فاسقان با شما نمايم تا بدانيد كه به ايشان چه رفت؛ عبرت گيريد و مثل آن نكنيد. حق تعالى گفت: برگردانم از آيات خود آن را كه تكبّر كنند در زمين به ناحق... . (1)

گوساله سامرىو حديث ساختن گوساله آن است كه راويان اخبار و اهل سير گفتند: چون خداى تعالى فرعون را هلاك كرد و مُلك و مِلك او به ميراث به بنى اسرائيل داد، موسى را گفتند: ما را كتابى بايد كه در او حرام و حلال باشد تا ما بر آن كار كنيم و ما را شرفى و ذكرى باشد. موسى عليه السلام گفت: چون من (2) بروم به مناجات به ميقات خداى تعالى، از او درخواهم تا اگر صلاح داند، مرا كتابى دهد كه در او احكام حلال و حرام باشد. آنگه برفت و هارون عليه السلام را به خلافت بر (3) جاى خود (4) بنشاند و قوم را به چهل روز وعده داد. [در] مدت (5) غيبت او، مردى منافق بود در امت، نام او سامرى و گفتند: سامرى لقب او بود و نامش ميخا بود. عبداللّه عباس گفت: نامش موسى بن ظفر بود و زرگر بود از اهل جاجر (6) مى بود و گفته اند از اهل با كرمى بود. بيامد و بنى اسرائيل را گفت: اين حليها كه شما از قبطيان بستده اى، شما را حلال نيست؛ چه آن غنيمت است و آن بر شما حرام بود. گفتند: پس چه بايد كردن؟ گفت حفره اى ببايد كندن و در آنجا نهادن تا موسى باز آيد. همچنين كنيم و چنان كردند. روايتى ديگر آن است كه، آتشى بر افروخت و گفت: همه بيارى و در اين آتش اندازى و در يك روايت آن است كه پيش از آن سامرى، جبرئيل را ديده بود بر اسبى نشسته كه آن را فرس الحيوة گفتندى و او جبرئيل را بديد؛ براى آنكه از آن كودكان

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 396 _ 399.
2- .خاضع: چون بروم.
3- .نسخه ح: بر خود بنشاند.
4- .خاضع: به جاى.
5- .خاضع: در مدت.
6- .نسخه ح: حاجزى.

ص: 281

بود كه در عهد فرعون كه او كودكان را مى كشت و مردم كودكان را در كوهها و غارها و شكاف سنگها (1) پنهان مى كردند. جبرئيل عليه السلامبيامدى و ايشان را از گوشه پر خود شير دادى. پس آنان كه از پر جبرئيل عليه السلام شير خورده بودند، جبرئيل را بديدندى واين روايت محمد بن جرير الطبرى است و هر كجا آن اسب پاى (2) بر نهادى، سبز شدى از زمين. او برفت و پاره اى خاك از جاى سنب (3) برگرفت و گفت: اين اسبى است كه چون به وطى او جاى قدم او از زمين زنده مى شود، ممكن بود كه اين خاك بر جمادى زنند، (4) زنده شود، آن خاك نگاه مى داشت. چون بنى اسرائيل آن حُليها در آتش انداختند او بيامد و آن (5) پاره خاك نيز در آتش انداخت و گفت: گوساله شو كه آن را آوازى بود (6) گوساله شد آن زر. (7) آواز گوساله كردن گرفت. ايشان گفتند: اين چيست؟ گفت: «هذا إِلهُكُمْ وَ إِلهُ مُوسى فَنَسِيَ» . و اين روايت ابن جرير است از ابن زيد و اين درست (8) نيست كه، سامرى (9) زرگرى استاد بود اين حليها بستد و از آن گوساله ساخت زرين و بياورد آن را و بر گذرگاه باد بنهاد و چنان ساخت كه باد به زير او در شدى به گلو و به دهن او (10) به در آمدى، خوار را ماندى و بانگ گوساله را. از آنجا كه مخارق او چنان ساخته بود كه آواز از او برون آمدى، خوار را ماندى. چون آوازى كه از مزمار و يَراع بيرون آيد مختلف بود به اختلاف مخارق. چون آواز از گوساله بيرون آمد، ايشان گفتند: اين چيست؟ آن ملعون گفت: اين خداى شما و خداى موسى است. موسى خداى را اينجا فراموش كرد و او آنجا رفت و براى آن از حيوانات گوساله اختيار كرد كه او

.


1- .نسخه ح «سنگها» را ندارد.
2- .نسخه خاضع: پاى نهادن.
3- .خاضع: سم. نسخه ح: سم اسب.
4- .خاضع: زننده.
5- .خاضع: و پاره خاك.
6- .خاضع: شود.
7- .خاضع: زود.
8- .نسخه ح، خاضع: درست نيست؛ درست آن است كه.
9- .خاضع: در زرگرى.
10- .خاضع: در آمدى.

ص: 282

گوساله پرست بود. مردم مفتن گشتند و هژده هزار مرد از بنى اسرائيل گوساله پرست شدند و چندان كه هارون گفت، نشنيدند و گفتند: ما از اين باز نگرديم تا موسى با نزديك ما نيايد. (1) چون موسى از مناجات بپرداخت. خداى تعالى او را گفت: يا موسى! دانى كه سامرى چه كرد و قوم از پس تو چه كردند؟ گفت: بار خدايا! ندانم. تو عالم ترى. خداى تعالى او را خبر داد از كرده سامرى. موسى عليه السلام با ميان قوم آمد خشم گرفته دلتنگ. قوم را گفت: چيست اين كه كردى؟ ايشان گفتند: ما از خويشتن نكرديم. ما را سامرى گمراه كرد. هارون را گفت: چرا كه ديدى كه ايشان چنين كردند، از پس من نيامدى و مرا خبر نكردى؟ گفت: اى برادر! مرا موافق نيامد ايشان را رها كردن؛ چه ايشان در غيبت تو و حضور من اين كردند كه كردند (2) اگر من غايب شدمى، ندانم كه حال ايشان كجا رسيدى و تو گمان بردى كه سبب فرقة ايشان غيبت من بود. آنگه روى به سامرى كرد و او را گفت: چه كردى و چگونه كردى و قصه باز گفت. (3) آنگه روى با قوم كرد و گفت: ظلم كردى و ستم كردى و بر خود كردى. چون موسى چنين گفت و زبان ملامت دراز كرد، گفتند: يا رسول اللّه ! ما را گناه نبود؛ گناه سامرى را بود كه ما را گمراه كرد. اكنون تدبير ما چيست؟ گفت: شما را توبه بايد كردن. گفتند: توبه چه باشد و چگونه بايد كردن؟ گفت: خويشتن را به دست خود ببايد كشتن. و بعض ديگر گفتيد: مراد آن است كه بهرى بهرى را ببايد كشت چو ايشان جمله چون يك نفس بودند گفتند: فرمان خداى را. آنگه بيامدند بر درهاى سرا و درهاى خانه هاى خود بنشستند تا آنان كه گوساله نپرستيده بودند، تيغها بر آهيختند و ايشان

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 285 _ 287.
2- .«كه كردند» در نسخه خاضع نيست.
3- .خاضع: باز كرد.

ص: 283

را كشتن گرفتند. پسر، (1) پدر را مى كشت و پدر، فرزند را و برادر، برادر را و و شفقت و رقّت هيچ ايشان را منع نمى كرد. و قولى ديگر آن است كه ايشان گفتند: ما سميع [و] مطيعيم و لكن ترسيم كه نبادا كه به فرزندان و خويشان خود رسيم، ما را رقّت و شَفَقَت منع كند از آنكه (2) فرمان خداى به جاى آريم. خداى تعالى ابرى تاريك بر آورد و نِزمى (3) تا جهان تاريك شد و ايشان تيغها بر آهيختند و در يكديگر نهادند و يكديگر كشتن گرفتند. پسر، پدر را و برادر، برادر را مى كشت. خداى تعالى وحى كرد به موسى كه هر كس كه دست از هم بگشايد يا منع كند يا دست در پيش دارد، توبه او قبول (4) نيست. از بامداد تا شبانگاه مى كشتند، چون روز به آخر رسيد و بسيارى را بكشتند. موسى و هارون را رحمت آمد. بگريستند (5) و دعا كردند و تضرع كردند و گفتند: بار خدايا! بنو (6) اسرائيل هلاك شدند. اين بقيه را كه ماند به ما بخش. خداى تعالى دعاى ايشان اجابت كرد. فرمان داد تا آن تاريكى گشاده شد و روشنايى پديد آمد. بشمردند، هفتاد هزار مرد كشته بودند. موسى عليه السلام غمگين شد. خداى تعالى گفت: يا موسى! راضى نباشى به آنكه من قاتل و مقتول را به بهشت خواهم بردن. آنكه كشت مجاهد است و آن را كه كشتند شهيد (7) است. خداى تعالى موسى را فرمود كه دگر نوبت كه به مناجات آيى، جماعتى را از بنى اسرائيل با خود بيار تا عذر گناهى كه كرده اند از عبادت عجل، بخواهند. موسى عليه السلام

.


1- .خاضع: پس پسر پدر...
2- .نسخه ح: فرزند پدر.
3- .در بعضى نسخ: مزمى، برقى، مرمى دارد. روض الجنان، ج 1، ص 293 زيرنويس شماره 6.
4- .خاضع: مقبول.
5- .خاضع: دعا و تضرع كردند.
6- .نسخه ح: بنى اسرائيل.
7- .روض الجنان،ج 1، ص 292 _ 294.

ص: 284

هفتاد كس را برگزيد از خيار (1) بنى اسرائيل و ايشان را فرمود تا روزه گرفتند و غسل كردند و جامها بشستند. موسى عليه السلام ايشان را به كوه طور برد به ميقات خداى (جل جلاله). چون بدان جا رسيدند، موسى را گفتند از خداى درخواه تا كلام خود ما را بشنواند. موسى عليه السلام بر كوه شد و ايشان بر اثر او. ابرى بر آمد و ايشان را و كوه را بپوشيد. موسى گفت: پيش آيى. حق تعالى حجابى پيدا كرد از ميان ايشان و موسى چون خداى تعالى با موسى سخن گفتى، نورى از روى او بتافتى؛ چنان كه كس طاقت آن نداشتى. موسى در اندرون حجاب شد و ايشان بيرون حجاب بايستادند. حق تعالى با موسى سخن گفت به امر و نهى و وعظ و زجر ايشان. چون كلام خداى بشنيدند، به روى در آمدند و به سجده شدند. پس خداى تعالى گفت: چنان كه ايشان مى شنيدند، من خدايى ام كه جز من خداى نيست. خداوند بَكّه ام، يعنى زمين كعبه، شما را از زمين مصر بيرون آوردم. مرا پرستى و جز مرا مپرستى. چون موسى عليه السلام از مناجات فارغ شد و آن ابر برفت و كوه روشن شد، موسى به نزديك قوم آمد. ايشان را گفت: شنيدى (2) كلام خداى؟ گفتند: ما كلامى مى شنيديم، جز كه ندانيم كه كلام خداى بود يا كلام شيطان و ما باور نداريم. با (3) آنكه آن كلام خداى بود تا خداى را معاينه و آشكارا ببينيم. چون اين سخن بگفتند، آتشى عظيم از آسمان بيامد و همه را بسوخت. پس موسى عليه السلام دعا كرد تا خداى تعالى ايشان را زنده كرد تا باز آمد و بنى اسرائيل را خبر دادند. (4)

.


1- .نسخه ح: اخيار.
2- .خاضع: شنيديد.
3- .نسخه خاضع «با آنكه» را ندارد.
4- .روض الجنان، ج 1، ص 295 _ 296.

ص: 285

نيرنگ سامرى با بنى اسرائيل

نيرنگ سامرى با بنى اسرائيلچون موسى عليه السلام از مصر بيرون خواست آمدن با بنى اسرائيل ايشان را عيدى بود، به آن عيد خواستند رفتن، به قبطيان آمدند و جمله حلى ايشان به عاريت خواستند و اين معنى بسيار كردندى به حكم آنكه [محيط] بودند به ايشان، حلى خود به عاريت به ايشان دادند ايشان از شهر برون آمدند در شب، و برفتند و شهرها را رها كردند؛ چنان كه قصه آن برفت. فرعون از پس ايشان برفت و غرق شد و حلّى با ايشان بماند. چون موسى عليه السلام به ميقات خداى رفت به مناجات، سامرى ايشان را گفت: اين حليها به من آريد تا من براى شما چيزى سازم كه شما به آن شاد شويد و اين سامرى منافق بود و زرگر بود و به زىّ زهّاد رفتى و در بنى اسرائيل قبولى داشت. ايشان آن حلى بياوردند و به او دادند و او از آن گوساله زرّين بساخت و به استادى و چابكى چنان ساخت كه مخارق گلوى او چنان بود كه باد در زير او دميدى، از دهن او آوازى بيامدى كه خوار [را] مانستى، بانگ گاو را، چنان كه مزامير و يراع ساخته اند كه اختلاف آواز ايشان از اختلاف مخارق و مجارى آن است كه آواز نى به خلاف آواز ناى است و آن را بياورد بر مهبِّ [جهت] باد بنهاد در روز باد و چنان نهاد كه چون باد به زير او در شدى به دهن او برون آمدى. آواز گاو را مانستى چون خوارى حاصل شدى. حسن بصرى و جماعتى دگر از مفسران گفتند: خاك سم اسپ جبرئيل برداشت و در او انداخت گوساله شد از گوشت و خون، او را خوارى پديد آمد و آوازى. (1) پس آنگه موسى به ميقات خداى رفت. چون برسيد، خداى تعالى او را گفت: چه بود كه تو را بشتابانيد از قومت اى موسى؟ موسى گفت: ايشان اينك بر اثر من اند و من براى آن شتافتم تا طلب رضاى تو كنم.

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 406.

ص: 286

خداى تعالى او را خبر داد از فتنه سامرى. گفت: ما امتحان كرديم قوم تو را از پس تو، يعنى از پسِ آمدنِ تو، و سامرى ايشان را گمراه كرد. مفسران گفتند: ششصد هزار مرد بودند همه به گوساله مفتون و گمراه شدند، جز دوازده هزار مرد كه با هارون بماندند، گوساله پرست نشدند. موسى عليه السلام با ميان قوم خود آمد خشمناك و دلتنگ. ايشان را گفت: اى قوم! اى امت من! نه خداى تعالى شما را وعده و نويد نيكو داد؟ و آن وعده [آن] بود كه خداى تعالى گفته بود كه من كتاب دهم شما را كه در او بيان حلال و حرام باشد، يعنى تورات روزگار دراز شد از پس مفارقت من از شما؟ يا شما خواستيد كه حلال شود بر شما خشمى از خداى شما؟ موعد من خلاف كرديد. و وعده ايشان موسى را آن بود كه بر عهد او بايستند و مقام كنند و از آن بر نگردند تا آمدن موسى باشد. گفتند: ما وعده تو خلاف نكرديم به مُلك و قدرت و طاقت خود. اين مؤمنان گفتند كه مالك نبوديم و نتوانستيم دفع آن كيد كردن كه سامرى كرد. و لكن ما اثقالى و متاعى بسيار چنان كه بارى گران بود بر گرفتيم از حلىّ آل فرعون كه به ما رسيده بود پيش سامرى بينداختيم، و همچنين سامرى آنچه داشت از زر و حلى هم بينداخت و بر سر آن نهاد. برون آورد براى ايشان گوساله، تن بى جان كه او را آواز گاو بود. سعيد جبير گفت: سامرى از اهل كرمان بودى و منافق بود. چون موسى عليه السلامقوم را به سى روز وعده داد كه باز آيد، چون خداى تعالى ده روز ديگر بيفزود، قوم گفتند: موسى به وعده باز نيامد. سامرى گفت: دانيد تا سبب ناآمدن موسى چيست با نزديك شما؟ (1) آن را تدبير سازم. بياوردند و آنچه او داشت نيز بياورد و با آن ضم

.


1- .در بعضى نسخ: گفتند: نه. گفت: سبب اين حلىّ آل فرعون كه شما به عاريت بستدى و با خداوندش ندادى، اكنون بيارى تا من آن را تدبيرى سازم. روض الجنان، ج 13، ص 176.

ص: 287

كرد و به سه روز گوساله زرين بياراست و مرصّع كرد به انواع جواهر. آنگه از آن خاكى كه جبرئيل عليه السلام پاى بر او نهاده بود، قبضه اى داشت از آن خاك پاره اى در شكم گوساله افكند. از او آوازى بر آمد چون آواز گوساله. و گفتند او براى آن جبرئيل را ديد كه از جمله آن كودكان بود كه در عهد آنكه فرعون كودكان را مى كشت، او را [در ]شكاف كوهى پنهان كرده بودند. جبرئيل او را از پر خود شير داد. از آنجا شعاع او قوى بود تا جبرئيل را بديدى وقتى كه به موسى آمدى و از موسى عليه السلام شنيده بود كه خاكى از قدم جبرئيل بردارند به هر كجا زنند به آواز آيد از عاداتى كه خداى رانده است. او اين چاره را چنين ساخت و براى آن از حيوانات گوساله اختيار كرد كه آن روز كه كار قبطيان و كسانى كه به موسى ايمان نداشتند، گاو پرستيدندى و فرعون از جمله ايشان بود پيش از آنكه دعوى خدايى كرد. مجاهد گفت: سامرى آن گوساله به صنعت چنان ساخته بود كه مخارق گلوى او چون بادى در زير او دميدندى. آن باد در شكم او افتادى، از گلوى او آواز [گاوى ]بيرون آمدى؛ چنان كه آواز نِى و مِزمار به اختلاف مخارق مختلف مى شود. آنگه او را بياورد و بر مهبّ باد نهاد و پيرامن او استوار كرد تا باد به زير شكم او شود. آنگه ايشان را جمع كرد و گفت: بيا تا بنگرى كه من از آن حلى چه ساختم؟ بيامدند كه چه سخت نيكو پيراسته بود و مرصّع كرده به انواع جواهر. ايشان مى نگريدند تا ناگاه باد بر آمد و در شكم او افتاد و به گلوى او برون آمد. آوازى حاصل آمد بر شبه آواز گاو. ايشان كه آن بديدند، سجده كردند و گفتند: اين خداى شما و خداى موسى است. خداى را اينجا فراموش كرده است و به طور رفته است به طلب او و اين از سر كفر و جهل و تقليد و حب عبادت عِجل گفتند. سامرى عهد موسى رها كرد. هارون گفت ايشان را پيش از آن: اى قوم! مكنيد اين جهل كه اين فتنه و امتحانى است كه شما را كردند به اين و خداى شما رحمن و بخشنده و روزى دهنده خلقان است. پى من گيريد و فرمان بريد.

.

ص: 288

گفتند: ما بر اين عجل فراتر نشويم تا موسى به نزديك ما آيد. هارون از ايشان تبرّا كرد و دور شد از ايشان با آن دوازده هزار مرد كه با او بودند و باقى قوم گرد بر گرد عجل بودند. گاهى رقص مى كردند و گاهى سجده مى كردند و صيحه و نعره مى زدند و نشاط مى كردند. موسى عليه السلام باز آمد. از دور آواز ايشان بشنيد. آن هفتاد مرد كه با او بودند، ايشان را گفت: اين آواز فتنه است. چون هارون را در كنار گرفت و سر او را در كشش گرفت پرسيدن را و او را گفت: يا هارون! چه منع كرد تو را از آنكه چون اين حال افتاد كه از پى من بيايى و مرا خبر دهى؟ فرمان من عصيان كردى؟ هارون جواب داد و گفت: اى برادر من! محاسن و سر من در كنار مگير، يعنى اين جرم بر من منه، و مرا به اين مطالبه و مؤاخذه مكن؛ من ترسيدم كه تو گويى تفريق كردى ميان بنى اسرائيل و فرقة در ميان ايشان افكندى و قول و سخن مرا مراقبت نكردى از آنكه واقف نباشى بر كيفيت حال. چون موسى برائت ساحت هارون بدانست از تقصير، گفت: بار خدايا! مرا بيامرز و برادر مرا و ما را در رحمت خود بر. تو رحيم تر از همه رحيمانى. آنگه روى به سامرى كرد، او را گفت: چه كردى اى سامرى و چگونه كردى و تو را بر اين كار چه حمل كرد؟ سامرى گفت: من چيزى ديدم كه ايشان نديدند، يعنى جبرئيل را، از پى و قدم جبرئيل در شكم گوساله انداختم و نفس من مرا بر اين كار حريص كرد و آرايش داد اين كار را در چشم من و مرا به اين كار دعوت كرد. موسى عليه السلام گفت برو از آنجا كه تو را در زندگانى تا زنده باشى آن باد كه گويى لامِساس يعنى تو را اِلف مباد به آدميان. به دعاى موسى اِلف سامرى از آدميان ببريد تا آبادانى رها كرد در بيابانها با وحوش و سباع مختلط شد و اگر هيچ آدمى را ديدى از دور آواز مى دادى لا مِساس زينهار كه پيرامن [مِن] نگرديد و دست به من باز ننهيد. بعضى دگر گفتند: موسى عليه السلام بنى اسرائيل را نهى كرد از آنكه به او مخالطه كنند.

.

ص: 289

او را براندند و در ميان خود و آبادانى جاى ندادند و تمكين نكردند. قتاده گفت: هنوز نسل او كه مانده اند همچنين است و اگر كسى را بينند از دور، آواز مى دهند كه لا مِساسَ، و در بعضى كتب هست كه اگر كسى نه از ايشان دست به ايشان باز زند، در حال هر دو را تب گيرد. در خبر مى آيد كه موسى خواست تا او را بكشد. خداى تعالى گفت: مكش او را كه سخى است و تو را يا سامرى موعدى و نويدى هست از عذاب خداى كه آن را با تو خلاف نكنند كه تو از آن بنگريزى [بنگذرى] و فايق نشوى. اين معبود خود را نگر كه او را به خدايى گرفتن و بر او همه روز اقبال كردى و بر او مقام كردى. [ما سوزيم آن را] پس آن را در دريا نشانيم خاكستر آن. خداى شما يك خداست و جز او خدايى نيست و او واسع است. (1) حق تعالى گفت: چون خشم موسى ساكن شد، آن الواح بيفكنده، برگرفت. الواح براى آن بينداخت كه از قوم در خشم شده بود و او را الواح براى قوم مى بايست. چون ايشان را ديد كه پشت بر مسلمانى كرده بودند و روى به عبادت عجل آورده، از خشم ايشان الواح بر زمين زد. چون ساكن شد از آن خشم، الواح بر گرفت. و در نسخه الواح هدا بود؛ يعنى بيان و رحمت. (2) سدى گفت: آن هفتاد كس از آنان بودند كه از اتخاذ عجل جد نمودند و موسى دانست كه ايشان را اختيار كرد. چون به ميقات شد خداى تعالى صاعقه فرستاد و ايشان را هلاك كرد. موسى عليه السلامگفت: بار خدايا! من چگونه با ميان بنى اسرائيل روم و هفتاد مرد از اخيار ايشان با من بيامدند و اكنون يكى نمانده است. ايشان مرا كى باور دارند و بر من چه اعتماد كنند پس از اين؟ خداى تعالى گفت: دعا كن تا زنده كنم ايشان را. موسى دعا كرد. خداى تعالى ايشان را زنده كرد تا با موسى باز گشتند.

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 174 _ 182.
2- .همان، ج 8، ص 418.

ص: 290

موسى عليه السلام اين چنين دعا كرد: بار خدايا! ما را هلاك مكن به فضل خود و كرمت به گناهى كه سفيهان قوم ما كردند، و موسى دانست كه خداى از آن عادل تر است كه كسى را به گناه ديگرى بگيرد. اين نيست الاّ امتحان و ابتلاى تو كه با مكلفان كنى در باب تشديد تكليف و تَقَيّد به صبر كردن يا آنچه فرستادى از رَجفه و صاعقه بر آن قوم از سبب سؤال يا عقوبتى باشد ايشان را و اعتبارى باشد جز ايشان را... . (1) نوف البكالىّ گفت: چون موسى عليه السلام آن هفتاد مرد را به ميقات برد، خداى تعالى كرامت موسى را گفت: من زمين به مسجد و طهور انيان كنم اگر خواهند تا هر كجا كه رسند كه آب نباشد، تيمم كنند و بر هر زمين كه رسند، نماز كنند الاّ به طهارت جاى پاكيزه و يا گورستان و سكينه در دل اينان نهم و چنان سازم كه شما تورات مى خوانيد از ظهر دل تا خوار شود بر شما از مردان و زنان و كودكان. گفتند: يا موسى! ما نخواهيم. ما را آب بايد در طهور و نماز جز در كنشت نكنيم و سكينه در تابوت ما باشد كه ما آن نتوانيم گرفتن و تورات جز در كتاب نخواهيم تا خوانيم. خداى تعالى اين نعمت از ايشان بگردانيد و به اين امّت داد. خداى تعالى گفت: من اين امت محمد را نهادم. موسى گفت: ايشان را امّت من كن. گفت ايشان امت محمد باشند. گفت: بار خدا! مرا از ايشان كن. فرمود: يا موسى! تو ايشان را در نيابى. گفت: بار خدايا! من آمدم و با وَفد بنى اسرائيل، و قادت دگران را باشد. حق تعالى به تسلى موسى اين آيه فرستاد: « و مِن قَوم موسى اُمَّةٌ يَهدونَ بالْحَقِّ» (2) حق تعالى فرمود: فَسَأَجْعَلُها. من اين رحمت نصيب جماعتى خواهم كرد كه ايشان از من بترسند و از معاصى من اجتناب كنند و زكات مال بدهند و به آيات من ايمان آرند و

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 423.
2- .اعراف (17): آيه 159.

ص: 291

تصديق كنند و متابعت و پس روى كنند اين پيغمبر اُمّى را. (1) برگزيد موسى قومش را، هفتاد مرد را و مفسران خلاف كردند در سبب اختيار موسى اين هفتاد را. سدى گفت: سبب آن بود كه خداى تعالى گفت گروهى را بيار با خود تا عذر خواهند از عبادت عِجل كه قومت كردند. او هفتاد مرد را برگزيد و اين قول نيك نيست؛ براى آنكه عادت نباشد كه آن را كه به جاى او گناه كرده باشند، استدعا كند كه به عذر من آى، آنگه چون به استدعا بخواند و بيايند ايشان را بگيرد و عقوبت كند. سدى گفت: چون آمدند تا بايست كه عذر كنند، گفتند: ما تو را باور نداريم تا خداى را معاينه نبينيم. حق تعالى گفت: اگر به گناهشان مهلت دادم و عقوبت تعجيل نكردم، به عذرتان مهلت نخواهم داد و جز عقوبت مُعَجَّل نخواهد بود. صاعقه فرستاد، آتشى از آسمان و هر هفتاد را بسوخت. مجاهد گفت: ايشان را براى تمام وعده اختيار كرد. وهب گفت: جماعتى از بنى اسرائيل گفتند: ما را باور نيست كه خداى با تو بى واسطه سخن مى گويد و اگر چنين بودى، همانا تو بماندى زنده، كه هيچ آدمى طاقت ندارد كه كلام او بشنود و اگر چنين است ما را با خود ببر تا بشنويم كه خداى با تو سخن گويد. موسى عليه السلام اين هفتاد مرد را برگزيد تا كلام او بشنوند. چون بشنيدند، گفتند :ما چه ايمن باشيم كه اين كلام خداست يا كلام شيطان. ما تو را باور نداريم تا خداى را معاينه ببينيم. آتشى بيامد و همه را بسوخت. كلبى گفت: هفتاد پير بودند. ابوسعيد الرَّقاشى گفت: چهل ساله بودند هر يكى از

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 430.

ص: 292

ايشان. بعضى ديگر گفتند: خداى تعالى گفت از هر سبطى شش كس را برگزين. چون اختيار كرد، هفتاد و دو مرد بر آمدند به عدد. موسى عليه السلام گفت: هفتاد مى بايد. دو بنشينيد. مشاحت كردند، هر كسى گفت كه ما از آن نباشيم كه بنشينيم، تا موسى گفت: هر كه بيامد به فرمان من و هر كه بنشيند به فرمان من، او را ثواب باشد بيش از آنكه آن را بيايد. يوشع بن نون و كالب بن يوفنا گفتند: ما بنشستيم. باقى برفتند، آن محال بگفتند و به حق خود برسيدند. چون بگرفت رجفه ايشان را. محمد بن اسحاق و سُدّى گفتند: سبب اين بود كه موسى عليه السلام در حجاب شد و ايشان را ابرى بيامد و بپوشيد و خداى تعالى به موسى سخن گفتن آمد از امر و نهى و وعظ و زجر و ايشان مى شنيدند. چون موسى عليه السلامبيرون آمد، گفت: چگونه شنوديد كلام خداى؟ گفتند: ما تو را باور نداريم تا خداى را نبينيم. خداى تعالى زلزله بر آن كوه افكند. چون ايشان سخن گفتند، هر هفتاد بر جاى بمردند. عبداللّه عباس گفت موسى عليه السلام اين هفتاد مرد را برگزيد تا با موسى دعا كنند. ايشان گفتند: بار خدايا! ما را چيزى ده كه كس را نداده اى. حق تعالى اين دعا را كاره بود. ايشان را رجفه و صاعقه فرستاد و اين قول اگر درست باشد سبب رجفه و هلاك نه اين باشد؛ بل ايشان به كفر خود مستحق آن بوده باشند، جز كه عند اين خداى عذاب فرستاده بود. و قولى ديگر آن است كه در بعض روايات از امير المؤمنين عليه السلام روايت كردند كه سبب آن بود كه ايشان حوالت كردند بر موسى عليه السلام كه تو هارون را بكشته اى و آن آن بود كه موسى و هارون و پسر هارون شبر و شبير مى رفتند به دامن كوهى. هارون بخفت آنجا و خداى تعالى او را وفات داد. چون موسى عليه السلامبديد كه هارون را فرمان خداى رسيد، او را بشست و دفن كرد و باز آمد. بنى اسرائيل گفتند: هارون را چه كردى؟ گفت: با جوار رحمت ايزدى شد. گفتند: هارون را ببردى و بكشتى و باز

.

ص: 293

ايمان زن فرعون _ مؤمن آل فرعون

آمدى و بنى اسرائيل هارون را دوستر از موسى داشتندى. موسى گفت: بياييد تا من دعا كنم تا خداى او را زنده كند تا بگويد كه من او را نكشتم. گفتند ما همه نتوانيم آمد. گفت: گروهى را اختيار كنيد. گفتند: تو اختيار كن. او هفتاد مرد اختيار كرد و با خود ببرد از آنان كه اين حواله كرده بودند بر موسى عليه السلام و بيامدند به سر گور هارون. موسى عليه السلامدعا كرد. خداى تعالى هارون را زنده كرد. موسى گفت: اى برادر! تو را مى بكشتم؟ گفت: معاذاللّه ! من به مرگ خود مردم. ايشان خجل گشتند. خداى تعالى رجفه فرستاد و صاعقه، همه بر جاى بمردند. اما آنچه درست است از اين اقوال و قول عامه مفسران و راويان و اهل علم است آن است كه سبب رجفه و صاعقه، سؤال رؤيت بود و رجفه آن است كه گفت: جَعَلَهُ دَكّاً. وهب گفت: اين رجفه مرگ و هلاك نبود و ليكن آن بود كه چون ايشان به ميقات رفتند با موسى از هول و هيبت آن مقام، ارتعاشى بر ايشان پديد آمد كه نزديك آن بود كه مفاصل ايشان از يكديگر جدا مى شود. چون موسى عليه السلام آن ديد، دعا كرد تا تضرع خداى تعالى دلهاى ايشان بر جاى بداشت و ايشان را آرام داد و آن ترس و ارتعاش از ايشان برگرفت تا ايشان ساكن شدند و كلام خداى بشنيدند. (1)

ايمان زن فرعون _ مؤمن آل فرعوناهل سِيَر گفتند: اول كس (2) كه سنگ تراشيد و ازو خانه گرفت و متاع (3) و اثاث كرد از رخام و جز آن، ثمود بود. هزار هزار و هفتصد هزار خانه در كوهها در سنگ كندند. و فرعون كه خداوند ميخها بود. مفسران در معنى خلاف كردند درو. (4) بعضى گفتند:

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 420 _ 423.
2- .اول كسى.
3- .و اثاث و متاع.
4- .خلاف كردند بعضى گفتند.

ص: 294

مراد آن است كه خداوند لشكرها بود كه خيمه هاى موتَد داشتند از كثرت خيام و اَوتاد او را ذوالاوتاد (1) خواند كه او را مضاربى (2) و خيمهايى بود كه برزدندى براى (3) او و در زير آن براى او انواع ملاعب ساخته بودندى جنس شب بازى و آن نوعى شعبده بود كه اهل آن روزگار تعاطى كردندى. مجاهد گفت: ذوالاوتاد، يعنى ذوالابنية المُحكَمَة؛ خداوند بناهاى محكم بود و براى آنكه استوارى خيمها (4) به اوتاد باشد. مجاهد گفت: براى آن ذوالاوتاد خواند او را كه او مردم را در عقوبت (5) چهار ميخ كردى. دستها و پايهايشان به ميخها بدوختى بر زمين و ايشان را عذاب كردى. عطا روايت كرد از عبداللّه عباس كه فرعون را براى آن ذوالاوتاد خواند كه زنى بود، زن خازن (6) فرعون، حزبيل بن نوخاييل و مؤمن آل فرعون بود و ايمان خود را پنهان مى داشت، صد سال. (7) او آن است كه خداى تعالى مى گويد او را: «وَ قالَ رَجُلٌ مُو?مِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ يَكْتُمُ إِيمانَهُ» . (8) و زن ماشطه دختر فرعون بود و مؤمنه اى بود. (9) يك روز دختر فرعون سر به شانه مى كرد. شانه از دستش بيفتاد. گفت: كور باد آنكه به خداى كافر باشد! دختر فرعون گفت: تو را خداى است (10) جز پدر من؟ گفت: اى واللّه خداى من و خداى پدرت و خداى آسمانها و زمينها و آفريدگار عالم و عالميان او (11) ، يكى است بى همتا (12) و انباز. دختر از (13) آنجا برفت و پدر را خبر داد. (14) فرعون

.


1- .ذوالاوتاد گفت.
2- .كه او را خيمها بود.
3- .بزدندى و در زير آن.
4- .خيمه.
5- .در عقوبت كردن در چهار ميخ بستى.
6- .زن خربيل بن لوحائل خازن فرعون.
7- .مدت صد سال.
8- .غافر (40): آيه 28.
9- .و زن او ماشطه دختر فرعون بود.
10- .تو را خدايى است به غير از پدر من.
11- .عالم و عالميان يكى است.
12- .بى شريك.
13- .دختر برفت.
14- .خبر كرد.

ص: 295

كس (1) فرستاد و او را بخواند. گفت: چه گفتى؟ آنچه گفته بود، باز گفت. فرعون گفت: ازين (2) دين بازآى و كافر شو به اين خداى كه مى گويى، والاّ تو را عذابى كنم كه جهانيان از آن باز گويند. گفت: من به خداى خود كافر نشوم. (3) تو هر چه خواهى مى كن. بفرمود تا او را به چهار ميخ (4) بدوختند و مار و كژدم برو گماشت. (5) هيچ رجوع نكرد و باز نيامد. (6) دو كودك داشت، ايشان را بياوردند و گفتند: اگر برنگردى (7) ازين دين، اين كودكان را از پيش تو بكشيم، آنگه تو را بكشيم. گفت: هر چه خواهى (8) مى كن كه من از دين حق برنگردم. كودكان را بياوردند و مهتر را پيش او بكشتند و كهتر (9) طفلى بود شير خواره، او را بياوردند تا بر سينه مادر كشند. آواز داد كه اى مادر، سخت باش در دين خود و هيچ (10) برمگرد از آن و برين بلا صبر كن كه عن قريب (11) با رحمت خداى شويم و اين برسد و ثواب (12) خداى بنرسد. فرعون بفرمود تا كودك (13) را بكشتند و آنگه مادر را بكشتند و اين كودك از آن چهار يكى بود كه پيش از وقت سخن گفتند. آنگه فرعون كس به طلب شوهر او فرستاد حزبيل. او بگريخت (14) و در بعض كوهها پنهان شد. فرعون چند كس را به طلب او فرستاد. (15) هر گروهى به رهى برفتند. دو مرد به او رسيدند و او نماز مى كرد و سه صف از سباع و وحوش در قفاى

.


1- .فرعون او را بخواند.
2- .ازين باز گرد، و الا.
3- .هر چه خواهى.
4- .به چهار ميخ بر زمين دوختند.
5- .گماشتند.
6- .باز نگشت.
7- .برنگردى اين كودكان را.
8- .هر چه خواهيد كنيد.
9- .كهتر شيرخواره بود.
10- .به هيچ برمگرد و بر بلا صبر كن.
11- .برحمت خدا رسيم و اين بلا به پايان رسد.
12- .و رحمت خدا به پايان نرسد.
13- .تا هر دو را بكشتند.
14- .خربيل ازو بگريخت.
15- .از آنها كه طلب او مى كردند دو كس به او رسيدند و او نماز مى كرد.

ص: 296

او نماز مى كردند؛ به يك روايت، و به يك روايت (1) پيرامن او صف زده بودند و او نماز مى كرد. چون چنان (2) ديدند، برگشتند تا فرعون را خبر دهند (3) . حزبيل چون ايشان (4) را بديد كه بر احوال او مطلع شدند، گفت: بار خدايا! دانى (5) كه صد سال است كه (6) من ايمان خود پنهان مى دارم. (7) ازين هر دو آن كس كه اين حال بر من پوشيده دارد و خبر ندهد. بار خدايا! او را توفيق ده و هدايت به دين تو و مرادها[ى ]دنيا حاصل كن او را و آن كس كه اين حال من اظهار كند، بار خدايا هلاك او معجَّل كن و بازگشت او با دوزخ كن. يكى ازيشان (8) در راه كه مى آمد، در آن حال انديشه مى كرد و در آنكه سباع و وحوش چگونه مراقبت (9) و محافظت مى كردند حزبيل را. اين (10) حديث او را لطف شد، ايمان آورد (11) در دل، و آن ديگر برفت و فرعون را خبر داد از آنچه ديده بود. فرعون گفت: برين كه مى گويى، (12) با تو كه گواهى مى دهد. گفت: فلان. او را بياوردند گفت: چه گويى (13) در اين چه اين مرد مى گويد؟ گفت: من خبر ندارم از آنچه او مى گويد و اين گواهى نداد. فرعون بفرمود تا آن را كه سعايت كرده بود، بر دار كردند و اين را كه خبر نداد، عطا دادند و بنواختند و رها كردند. چون اين حال برفت، آسيه بنت مزاحم كه زن فرعون (14) بود و مؤمنه بود و

.


1- .و روايتى ديگر پيرامن.
2- .آن دو مرد برگشتند.
3- .خبردار كنند.
4- .چون ديد كه ايشان...
5- .مى دانى.
6- .تا ايمان پنهان مى دارم.
7- .بار خدايا از اين هر دو.
8- .يكى از ايشان انديشه كرد در آنكه...
9- .سباع و وحوش و طيور چگونه محافظت مى كنند.
10- .و آن انديشه او را لطف شد.
11- .و در دل ايمان آورد.
12- .برين كه مى گويى كه گواهى مى دهد.
13- .گفت خبر ندارم. فرعون بفرمود تا آن مرد را كه سعايت... .
14- .آسيه بنت مزاحم زن فرعون زنى مؤمنه بود.

ص: 297

ساليان (1) دراز ايمان خود پنهان داشت (2) فرعون را ملامت كرد و گفت: زنى بى گناه (3) را كه مدتها حق خدمت داشت (4) بر ما، او را بكشتى. فرعون گفت: همانا تو نيز ديوانه شده اى؛ (5) چنان كه او. گفت: من ديوانه نشده ام و لكن خداى تو (6) و خداى من و خداى جهانيان آن است كه آسمان و زمين آفريد و كوه و دريا. فرعون (7) خشم گرفت و او را از پيش خود براند و كس (8) فرستاد و پدر و مادر او را حاضر كرد (9) و گفت: همان (10) ديوانگى كه ماشطه را گرفته بود (11) ، اين را گرفته است. مادر (12) و پدر بَرِ او رفتند و او را گفتند تو را چه رسيد. گفت: خير و سلامت. جز آن است كه مرا از كفر و ظلم فرعون دل بگرفت و بيش (13) ازين طاقت نيست مرا از اين ديدن و تحمل كردن. گفتند مكن كه شوهر تو، خداى آسمان و زمين است. گفت: اگر چنان است كه شما گفتى (14) ، بگويى تا براى من تاجى كند و آفتاب را بر مقدمه او نهد و ماه (15) بر مؤخره و ستارگان (16) گرد بر گرد او (17) . گفتند: او اين نتواند كردن (18) . گفت: خداوند و آفريدگار (19) اين چيزها، آن (20) كه برين قادر باشد و اين (21) چيزها مسخر او باشند. (22) فرعون بفرمود تا او را نيز چهار ميخ كردند. (23) عند آن حال آسيه گفت: خداى

.


1- .سالهاى دراز.
2- .مى داشت.
3- .بى گناه كه...
4- .بر ما داشت.
5- .ديوانه شده اى.
6- .لكن خداى من و تو و خداى جهانيان...
7- .فرعون برو خشم گرفت.
8- .براند و پدر و مادر.
9- .او را بخواند.
10- .همان نوع ديوانگى.
11- .آسيه را...
12- .ايشان برفتند.
13- .و مرا بيش ازين.
14- .مى گوييد گفتى بگوييد تا از براى من...
15- .و ماه را بر مؤخره...
16- .و ستارگان را.
17- .گرد بر گرد آن.
18- .اين او نتواند كرد.
19- .خداوند اين چيزها.
20- .آن كس باشد.
21- .اين اشيا.
22- .پس فرعون بفرمود.
23- .به نزد آن حال.

ص: 298

منّ و سلوا _ تيه

تعالى درهاى آسمان بگشاد و جاى آسيه باز (1) نمود در بهشت تا آن عذاب برو آسان شد و جان او برداشتند و او را به جاى خود برسانيد (2) در بهشت. (3)

منّ و سلوا _ تيهايشان در تيه بودند و در تيه مى گشتند، و آن بيابانى بود ساده هيچ سايه و كِنّى نبود. گرماى آفتاب ايشان را مى رنجانيد. در موسى بناليدند. موسى از خداى تعالى در خواست تا سايه دهد ايشان را. حق تعالى ابرى بفرستاد سپيد تنگ كه در او باران نبود و با او نسيمى و بادى خوش بود. چون به سايه او بر آسودند، گفتند: يا موسى! كار گرما كفايت شد؛ ما طعام از كجا آريم؟ حق تعالى فرمان داد تا آن ابر به جاى باران، منّ و سَلوا بباريد و بر ايشان بامداد و شبانگاه، هر كس بيامدى به مقدار كفايت خود ازو بر گرفتن، بيشتر نه. و چون شب آدينه بودى، دو روزه بباريدى براى آنكه حق تعالى روز شنبه نفرستادى، و خداى تعالى با ايشان شرط كرده بود به مقدار كفايت بردارند؛ چه اگر اسراف كنند و بيش از اندازه حاجت بردارند، خداى تعالى منقطع كند از ايشان، و اگر ذخيره نهند از ايشان بردارد. شرط بكردند و وفا نكردند. در گرفتن اسراف كردند و ازو ذخيره ساختند. خداى تعالى آن نعمت از ايشان باز گرفت و آنچه ذخيره نهاده بودند، تباه كرد. (4) چون از آن مدتى خوردند. گفتند: يا موسى ما را ازين شيرينى دل بگرفت. ما را

.


1- .و جاى او در بهشت با او بنمود.
2- .و جان او برداشتند و او را به جاى خود رسانيدند.
3- .متن اين قسمت از داستان از روى نسخه عكسى شماره 2904 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران آماده شد. اين نسخه عكسى از نسخه خطى شماره 136 كتابخانه آستان قدس تهيه گرديد. تصحيح انتقادى اين داستان ضمن مقابله با نسخه عكس شماره 298 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران به عمل آمد. اين نسخه عكس نيز از نسخه خطى كتابخانه آستان قدس فراهم شد. روض الجنان، ج 20، ص 265 _ 269.
4- .روض الجنان، ج 1، ص 298.

ص: 299

گوشت آرزو مى كند. حق تعالى فرمان داد تا سلوا بر ايشان بباريد. (1) خداى (جل جلاله) (2) ايشان را گفته بود كه حرام است بر شما اگر در اين چهل سال در هيچ شهر (3) روى جز كه درين بيابان مى كردى. چون چهل سال بر آمد، خداى تعالى گفت: مدّت به سر آمد. اكنون درين [شهر] شوى تا هر چه خواهى خورى از آنجا كه خواهى فراخ بسيار و چون به اين شهر رسى و از در شهر در شوى سجده كنى و آن شهر را هفت در بود، بگوى: بار خدايا! گناهان (4) ] ما] از ما فرو نه؛ (5) تا گناهان شما باز پوشيم (6) و بيفزاييم نكوكاران را. و چون از كار سايه و طعام فارغ گشتند. گفت: يا رسول اللّه ! ما را آب بايد. موسى عليه السلام براى ايشان از خداى تعالى آب خواست. خداى تعالى گفت: اى موسى! عصايت بر سنگ زن و آن عصا (7) بود كه موسى عليه السلام از شعيب بستد (8) چون او را شبانى فرمود و گفته اند آن عصا، او را از آدم به ميراث رسيد و آن عصايى بود از مُورد كه آدم عليه السلامچون از بهشت به زمين آمد با خود بياورد و او را دو شعبه بود. چون شب در آمدى [از او] چون مشعله نور مى تافتى و طول او ده گز بود بر طول موسى عليه السلام و نام اين عصا عُلَّيْق بود. وهب مُنَبَّه مى گويد هر وقتى سنگى دگر بودى چنان كه موسى عليه السلام برسيدى (9) هر سنگى كه بودى عصا بر او زدى، دوازده چشمه از او روان شدى، براى هر سبطى چشمه اى تا ايشان را با هم خلاف نباشد. ايشان گفتند: اگر موسى را عصا گم شود، ما از تشنگى بميريم.

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 300.
2- .خاضع: گفته بود ايشان را.
3- .خاضع: در هيچ شهر جز كه درين بيابان مى كردى.
4- .خاضع: گناهان ما از ما.
5- .روض الجنان، ج 1، ص 302.
6- .همان، ص 303.
7- .خاضع: عصايى.
8- .خاضع: بستده بود.
9- .خاضع: هر سنگ بودى كه... .

ص: 300

خداى تعالى گفت: پس از اين عصا بر سنگ مزن. به انگشت اشارت كن و بفرما تا به فرمان من آب ازو بيرون آيد. هم چنان كرد. گفتند: اگر وقتى ما به زمين فرود آييم كه در آنجا سنگ نباشد، آب از كجا آريم؟ موسى عليه السلام سنگى با خود برگرفت. گفت: اكنون ايمن باشى (1) . عبداللّه عباس گفت: سنگى بود مُربّع خفيف بر شكل روى مردى آن با خود داشتى هر گه كه به آب حاجت بودى، عصا بر وى زدى تا دوازده چشمه ازو بيرون آمدى. اَبورَوق گفت: سنگى سست (2) بود و در او دوازده رخنه بود. از هر رخنه چشمه اى آب عَذْب بيرون آمدى. چون مستغنى شدندى، دگر باره عصا بر وى زدى تا منقطع شدى. هر روز از آن سنگ (3) ششصد هزار مرد را آب دادى جز چهار پايان را و در خبر مى آيد كه موسى عليه السلام مى رفت در بعضى راهها سنگى ديد بر آن راه افكنده. آن سنگ موسى را آواز داد كه مرا برگير كه تو را در من شأنى و كارى و معجزه اى هست. موسى عليه السلامسنگ برگرفت چون قوم آب خواستند، خداى تعالى گفت: «اِضْرِب بِعَصاكَ الْحَجَر » (4) چون حال برين جمله بود ما ايشان را گفتيم: بخورى ازين «مَنّ» و «سَلوا» و باز خورى از اين چشمهاى آب كه من شما را روزى كرده ام و در زمين فساد مى كنى. (5) و نيز ياد كنى (6) چون گفتى يا موسى كه ما به يك طعام صبر نكنيم. چون مدتى از آن منّ و سلوا بخوريد ايشان را از آن ملال آمد. آرزوى ترّه و سير و پياز كردند. گفتند: يا موسى! خداى را دعا كن تا اين زمين را براى ما ترّه بروياند و براى ما

.


1- .خاضع: باشيد.
2- .خاضع: سنگى بود.
3- .نسخه ح: شصت هزار. _ نسخه خاضع: سيصد هزار.
4- .بقره: (2): آيه 60. روض الجنان، ج 1، ص 307.
5- .خاضع: مى كنيد.
6- .خاضع: كنيد.

ص: 301

شنبه روز آسايش

بيرون آرد از زمين از آنچه از زمين رويد از تره و خيار و سير و پياز و مرجوم. موسى عليه السلامايشان را گفت: عند آن بدل مى كنى آنچه كمتر و خسيس تر است به آنچه بهتر است. (1) مفسران گفتند: چون خداى (جل جلاله) (2) تورات بر بنى اسرائيل فرو فرستاد و در آنجا اصار و اثقال و تكاليف شاقّ بود بنى اسرائيل آن را احتمال نكردند و نمى پذيرفتند [و چون مى پذيرفتند] وفا نمى كردند. خداى (جل جلاله) بر سبيل تهديد و وعيد و اعذار و انذار بفرمود جبرئيل را تا كوهى به مقدار لشگرگاه ايشان به طول و عرض يك فرسنگ در يك فرسنگ بر كند از جايگاه و بر بالاى سر ايشان مُعَلَّق بداشت (3) به مقدار قامت مردى دو ميانه آن سرزمين. عبداللّه عباس گفت: از كوهها فلسطين بود حق تعالى فرمان داد تا از جاى بركنده شد و بر بالاى سر ايشان چون سايه بانى بايستاد، و عطا روايت كرد هم از عبداللّه عباس كه خداى تعالى كوه بر بالاى سر ايشان بداشت و آتشى عظيم از پيش روى ايشان پديد كرد و از پس ايشان درياى شور بود و ايشان در ميانه آن سر بر زمين نهادند به نيم روى و به يك چشم به كوه مى نگريدند و مى گفتند حِنْطَةٌ، به جاى حطّةٌ. (4)

شنبه روز آسايشگفتند: خداى تعالى آغاز خلق اشيا را روز شنبه (5) كرد تا روز آدينه نماز دگر، تمامى شش روز. چون به شش روز اين همه چيزها بيافريد رنجور شد. روز شنبه بياسود از اين كار، ايشان شنبه روز آسايش دانند و درين روز هيچ كارى نكنند.

.


1- .روض الجنان، ج 1، ص 308 _ 310.
2- .خاضع: خداى تعالى.
3- .خاضع: داشت.
4- .روض الجنان، ج 1، ص 319.
5- .خاضع: يكشنبه.

ص: 302

و اين در عهد داوود بود عليه السلام در زمينى كه آن را أُبُلَّه گفتند. خداى تعالى ماهى گرفتن بر ايشان حرام كرد در روز شنبه. پس چون روز شنبه بودى هر ماهى اى كه در دريا بودى به آن بقعه آمدندى و سر از آب بيرون مى كردندى و ايمن بودندى از آنكه كس ايشان را تعرض نيارستى كردن. چون روز شنبه برفتى از آنجا بشدندى و نيز كسى اثر ايشان نديدندى آنجا. گروهى بايستادند و پيرامن دريا حوضها بكندند و از دريا ره گذر آب بدو كردند. چون روز شنبه، آن حوضها پر از ماهى شد كه روز آدينه آب در او افكنده بودندى، نماز ديگر روز شنبه راه بگرفتندى تا ماهى در دريا نتوانستى شدن روز يكشنبه بگرفتندى. پس گفتند: ما آب روز آدينه مى افكنيم در حوض و ماهى يكشنبه مى گيريم، چيزى نكرده باشيم كه خداى ما را از آن نهى كرد. مدتى بر اين راه مى زدند. و قولى ديگر آن است كه روز آدينه بيامدندى و دامها در دريا و حوضها و جايها كه ماهى آنجا آمدى (1) در انداختندى و شنبه رها كردندى تا ماهى در دام شدى. روز يكشنبه دام از دريا بر كشيدندى. گفتندى ما را شنبه نهى كرده اند نه آدينه و يكشنبه. و در آن شهر هفتاد هزار مرد بودند و گروهى اين مى كردند و گروهى نمى كردند و آنان را كه اين مى كردند نهى منكر مى كردند بر ايشان و ايشان دوازده هزار مرد بودند. چون مدتى به اين (2) بر آمد و آن مردم برين كار دلير شدند و خداى تعالى ايشان را عقوبت نمى كرد، شنبه نيز دست (3) دراز كردند و ماهى گرفتند و مدتى (4) بر اين بماندند و مال بسيار جمع كردند. چون ناهيان منكر بسيار بگفتند و ايشان قبول نكردند و گفتند ما با شما درين شهر نباشيم كه ما از عذاب خداى ايمن نه ايم. شهر با

.


1- .خاضع: آمدى آدينه.
2- .خاضع: بر اين.
3- .خاضع: دست دست كردند.
4- .خاضع: بر اين برآمد بماندند.

ص: 303

ماده گاو

شما (1) ببخشيم. شهر قسمت كردند و ايشان با يك جانب شدند و حايلى و باره اى بكردند از ميان قوم خود و نيز به ايشان مخالطت و مواكلت و مشاربت نكردند. داوود بر ايشان دعا كرد. خداى تعالى عذاب به ايشان فرستاد و ايشان را [مسخ كرد] با كپى ايشان را. يك روز اين مردمان مصلح كه از ايشان جدا شده بودند برخاستند (2) از آن جاى و بقعه ايشان، هيچ آواز نشنيدند و كسى (3) را نديدند و نيز در نگشادند و كسى بيرون نيامد از ايشان، اينان (4) به ديوار فرو رفتند و بر بامها (5) ايشان شدند، ايشان را ديدند كه خداى تعالى مسخشان كرده بود و با بوزنه كرده، اينان شكر خداى بگزاردند (6) و پناه با خداى تعالى دادند و از عقوبت او، و آن ممسوخان سه روز بماندند و جمله بمردند. (7)

ماده گاوچون گفت موسى قومش را، خداى مى فرمايد شما را كه بكشتى [بكشى] گاوى (8) ، سبب اين آيه آن بود كه در بنى اسرائيل كشتى [كشته اى] را يافتند نام او عاميل و ندانستند كه او را كه كشته است. و مفسران خلاف كردند در كشنده او و سبب كشتن او. عطا و سدّى گفتند: مردى بود در بنى اسرائيل او را مال بسيار بود و پسر عمى داشت و جز او وارث نداشت. اين پسر عمم مى خواست كه او بميرد تا ميراث او

.


1- .ما شهر با شما ببخشيم.
2- .در متن نسخه 2044 «برخواستند» آمده.
3- .خاضع: كپيها.
4- .خاضع: ايشان را.
5- .خاضع: بامهاى.
6- .خاضع: بگذاردند.
7- .روض الجنان، ج 1، ص 322 _ 324.
8- .از «چون گفت» تا اينجا در نسخه حسن زاده نيست. روض الجنان، ج 2، ص 1.

ص: 304

بردارد و او دراز عمر بود. او را بكشت تا ميراث او بردارد. و بهرى دگر گفتند: اين عاميل زنى داشت به جمال و پسر عمّ او مى خواست كه او را به زنى كند. او را بكشت براى آن زن. كلبى گويد: عاميل دخترى داشت به جمال. اين پسر عم او را به زنى مى خواست، بدو نمى داد. او را بكشت تا ولايت دختر به او افتد و آن مرد را چون بكشت، از آن ده برگرفت و به دهى ديگر برد و بيفكند و گفتند از ميان دو دِه (1) بيفكند او را. عكرمه گفت: مسجدى بود بنى اسرائيل را، دوازده در داشت به عدد اسباط بنى اسرائيل. اين مرد را كشته يافتند بر در سبطى، به در سبطى ديگر كشيدند او را. از ميان آن دو سبط خصومت افتاد. ابن سيرين گفت: اين پسر عم او را بكشت و به در سراى مردى برد و بيفكند در شب، آنگاه بامداد بيامد و طلب خون او مى كرد از آن مرد. بدين سبب از ميان اسباط بنى اسرائيل خصومت افتاد. به نزديك موسى آمدند و گفتند: چنين حالى افتاد و اين كار بر ما مشتبه شد از خداى درخواه تا ما را معلوم كند كه اين مرد را كه كشت. (2) موسى گفت: خداى شما را مى فرمايد كه گاو بكشى تا معلوم شود كه اين مرد را كه كشته است. ايشان گفتند: بر ما افسوس دارى. موسى گفت: پناه با خداى مى دهم از آنكه من از جمله جاهلان باشم. (3) جماعتى ديگر مفسران گفتند (4) : اين گاو موصوف به اين صفات در همه (5) بنى اسرائيل نزديك مردى بود كه او با پدر نيكوكار بود و قصه (6) او آن بود كه او مردى

.


1- .نسخه ح: دو ديه.
2- .نسخه ح: كشته است.
3- .روض الجنان، ج 2، ص 2 _ 4.
4- .نسخه ح: گفته اند.
5- .نسخه ح: در بنى اسرائيل.
6- .نسخه ح: از آن بود.

ص: 305

بازرگان بود و جوهر فروختى. روزى مردى آمد تا جوهر از او خرد از او به مبلغى و او را بدان بسيار سود خواست بودن. چون بيامد تا جوهر عرضه كند، جوهر در صندوق بود و قفل بر زده و كليد در زير سر پدرش بود و پدر خفته بود. پدر را بيدار نكرد و بيامد و مرد را جواب داد و گفت: وقت را ميسر نيست. اگر توقف كنى تا پدرم بيدار شود من از بهاى اين جوهر [دو] ده هزار درم كم بستانم. مرد گفت: مرا تعجيل است، اگر كار من (1) ترويج كنى ده هزار درم بر آنچه قرار بهاست زيادت بدهم. او گفت: نكنم و روا ندارم كه براى زيادت زر و سيم پدر را بيدار كنم و خواب بر او بياشوبم. (2) مرد را گسيل كرد و طمع از آن سود ببريد. چون پدر بيدار شد او را خبر دادند بدين حال. پدر او را حمد كرد و دعا كرد و گفت: به بدل اين مرا گاوى است نيكو، به تو دهم و او را دعا كرد به بركت در آن گاو، و آن گاو بستد. چون اين حال افتاد، خداى تعالى فرمود ايشان را كه گاوى بايد موصوف به اين صفات، در همه بنى اسرائيل الاّ به نزديك او نيافتند. از او بخواستند به احتياط و استقصاى تمام ازو بخريدند به آنكه پوشش پر از زر باز كنند و به او دهند. عبداللّه عباس و وهب منبّه گفتند: مردى صالح بود در بنى اسرائيل و او را پسرى طفل بود و گوساله اى داشت. چون اجلش نزديك رسيد، آن گوساله را بياورد و بيشه اى بود در آن بيشه (3) كرد و گفت: اى خداى ابراهيم! اين عِجْل را به تو مى سپارم تا اين فرزندك من بزرگ شود با او دهى و برفت و مادر آن پسر را از اين حال خبر داد و با پيش خدا شد. آن عِجْل در آن بيشه بزرگ گشت و قوى شد و دست به كسى نداد تا اين كودك بزرگ شد. هر روز بيامدى و پشته هيزم (4) كردى در آن بيشه و بياوردى و بفروختى و نفقه خود و مادر كردى و رضاى مادر را عظيم نگه داشتى.

.


1- .نسخه ح: اگر كار مرا بر آرى.
2- .نسخه ح: بياشورم.
3- .نسخه ح: رها كرد.
4- .نسخه ح: گرد كردى.

ص: 306

يك روز مادر او را گفت: پدر تو را در اين بيشه گوساله اى هست، به خداى ابراهيم سپرده بوده است اگر بروى و آن وديعه باز خواهى كه او وديعه دارى است كه ودايع به نزديك او ضايع نشود و وديعه تو را باز دهد. غلام بيامد (1) و به بيشه در آمد و گفت: اى خداوندى كه وديعه تو (2) ضايع نشود! آن وديعه پدرم به من باز ده. نگاه كرد. گاوى مى آمد بزرگ تر آنچه ممكن باشد و نيكوتر تا پيش او بايستاد. به نام خداى، رسن بر سر او كرد. چون به بازار در آمد، مردمان را از نيكويى آن گاو و بزرگى او عجب آمد. به خانه آورد. مادر او را گفت: مصلحت در آن است كه اين گاو بفروشى و در سرمايه گيرى و بدان كار مى كنى. (3) بر دگر روز به بازار برد و قيمت گاو در آن روزگار سه درم بود. مادر را گفت: به چند فروشم اين گاو؟ گفت: قيمت سه درم است و ليكن به هر بها كه خواهند تا خبر ندهى مفروش. چون گاو به بازار در آورد، مردى در آمد و گفت: اين گاو به چند فروشى؟ گفت: قيمت بازار سه درم است. گفت: سه درم از من بستان. گفت: تا مادر را خبر دهم. گفت: قيمت سه درم است. شش درم از من بستان و مادر را خبر مكن! گفت: نستانم. او درم دوازده كرد و بيست و چهار كرد. او مى گفت: ممكن نيست تا من مادر را خبر ندهم. او همچنين مى فرمود تا به آنجا رسانيد كه گفت: پوست اين گاو (4) را پر زر كرده بستان و با مادر رجوع مكن. گفت: ممكن نيست مردم از آن بخنديدند و گفتند بى خرد غلام (5) است اين. در تفسير مى آيد كه آن فرشته اى بود كه خداى تعالى او را فرستاده بود به امتحان تا بِرّ اين كودك (6) با مادر به خلقان نمايد تا ايشان را تنبيه باشد و بدانند كه كس بر طاعت خداى تعالى و رضاى مادر و پدر نگاه داشتن، زيان نكند.

.


1- .نسخه ح: در بيشه.
2- .نسخه ح: به نزد تو.
3- .نسخه ح: پسر دگر روز...
4- .نسخه ح: گاو پر زر...
5- .نسخه ح: غلامى است.
6- .نسخه ح: كودك به حق مادر.

ص: 307

نماز ديگر به خانه باز آمد و مادر را خبر داد. مادر گفت: صواب كردى و ليكن فردا به بازار شو اگر آن مرد را بينى، با او مشورت كن. بگو كه با تو مشورت مى كنم آنچه صلاح من است، در حديث اين گاو مرا خبر ده. بر دگر روز غلام به بازار آمد. آن مرد را ديد گفت: اى بنده خداى من با تو مشورت مى كنم. آنچه مصلحت من است مرا بفرماى. گفت: برو اين گاو نگه دار كه تا پس (1) در بنى اسرائيل حادثه اى افتد و ايشان را به اين گاو حاجت باشد. چون از تو خواهند كمتر از پوست او پر از زر (2) كرده بها مَسِتان. او برفت. چون در بنى اسرائيل اين حادثه افتاد، در همه بنى اسرائيل گاوى كه بر اين صفت بود الاّ به نزديك اين غلام نيافتند، از او بخريدند به مراد او به پوست آن گاو پر از زر. پس چون موسى عليه السلام ايشان را گفت :خداى تعالى مى فرمايد شما را كه گاوى بكشى وپاره اى از آن گاو بر تن كشته زنى تا خداى تعالى او را زنده كند و او بگويد كه مرا كه كشت. ايشان چون بدانستند كه اين حديث جداست و از قِبَل خداى است، گفتند: يا موسى! دعا كن خداى را تا بيان كند كه اين چه گاوى است؟ موسى عليه السلام جواب داد كه خداى تعالى مى فرمايد: گاوى مى بايد نه بزرگ و نه كوچك ؛ يعنى به سال نه پيرى پير و نه جوان جوان. آنگه گفتند: اى موسى! حديث سال معلوم شد. در خواه از خداى تعالى تا بيان كند ما را لون اين گاو، تا به چه رنگ مى بايد؟ پس گفت: خداى تعالى مى گويد: اين گاوى مى بايد زرد و سخت زرد. چون لَوْن معلوم شد. گفتند: يا رسول اللّه ! از خداى درخواه تا باز نمايد كه اين چه

.


1- .نسخه ح: تا بسى نرود كه در...
2- .نسخه ح: پر زر.

ص: 308

ديدار موسى و خضر

گاوى مى بايد كه بر ما مشتبه است. جواب دادند ايشان را كه اين گاوى مى بايد نه كار شكسته اى كه زمين سپرده باشد. كشت را آب نداده باشد كه جايى كه آب روان نباشد. كشت را به گاو و شتر آب دهنده كه از چاهها بركشند، برى از عيبها، يكرنگ، درو نباشد مخالف رنگ تنش. گفتند: اكنون حق آوردى يعنى جمله صفات روشن كردى، چنان كه اشتباه زايل شد. بجستند و بيافتند و به گرانتر بها خريدند، آنگه بكشتند آن گاو را. گفتيم اكنون چون اين گاو را بكشتى، بعضى از اين گاو كشته، برين مرد كشته زنى. گفتيم پاره اى ازين گاو بر او زنى تا خداى زنده كند او را، تا بگويد كه مرا كه كشت؟ چنان بكردند. خداى تعالى او را باز زنده كرد تا بگفت كه مرا كه كشت. آنگه بيفتاد و بمرد. آنگاه خداى تعالى بر سبيل تنبيه آنان را كه منكر بعث و نشور باشند، گفت: خداى تعالى مردگان را چنين زنده كند كه عاميل را زنده كرد و آيات حجج و بيّنات و دلالات و معجزات با شما مى نمايد تا شما بدانى و عقل كار بندى و تفكر و تأمل كنى. (1)

ديدار موسى و خضرچون موسى از دريا بازگشت و فرعون و قومش در دريا غرق گشته بودند، و مُلك مصر و ولايت موسى را و بنى اسرائيل را از نعمتهاى من ياد ده. او خطبه كرد و در اينجا ياد كرد، آنچه خداى تعالى بر او و بر ايشان كرد از نعمتها و گفت شاكر باشيد

.


1- .روض الجنان، ج 2، ص 6 _ 14.

ص: 309

نعمت آن خداى را كه شما را از فرعون و قوم او برهانيد و ايشان را غرق كرد و شما را از دريا به سلامت در آورد و پيغمبر شما را بهترينِ اهل زمين كرد و با او سخن گفت و برگزيد او را و محبت خود را بر او افكند و تورات بر شما انزال كرد تا مى خوانيد و آنچه از او خواستيد، بداد و بهتر از آن و بيشتر از آن كه خواستيد. مردى بر پاى خاست از بنى اسرائيل و گفت: يا نبى اللّه ! از تو عالم تر بر زمين هست؟ او گفت: نه. جبرئيل آمد و گفت: خدايت سلام مى كند و مى گويد تو چه دانى كه من علم كجا نهاده ام؟ چرا اين قول اطلاق كردى و نگفتى: اللّه اعلم. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! او كجاست؟ گفت: به مجمع البحرين، آنجا كه صخره است و علامتش آن است كه ماهى كه در سفره شما باشد، زنده شود و در دريا راه پيدا كند و چون به كنار دريا رسى، ماهى بگير و به صاحبت ده. هر جا كه او ماهى فراموش كند، آنجا مقام خضر باشد. او را آنجا طلب بايد كردن و نسيان ماهى، به علامت كرد. و به روايتى ديگر از عبداللّه عباس آن است كه موسى عليه السلام خداى را گفت از بندگان كه را دوست تردارى؟ گفت: آنكه مرا ياد دارد و فراموش نكند. گفت: بار خدايا! از بندگان تو كه قاضى تر است؟ گفت: آنكه حكم به حق كند و متابعت هوا نكند. گفت: بار خدايا! كدام بنده عالم تر است از بندگان تو. گفت: آنكه علم مردمان ضم كند با علم خود. گفت: بار خدايا! اگر در بندگان تو كس هست از من عالم تر، مرا راه نماى به او. گفت: آرى كه در بندگان من بنده اى است كه او را خضر گويند. او از تو عالم تر است. گفت: بار خدايا! كجا يابم او را؟ گفت: بر ساحل دريا، نزديك صخره و علامت و دلالت او ماهى است. چنان كه گفتيم آن ماهى زنده شود و در دريا راه كند، بر آن راه ببايد رفتن تا او را بيابى. موسى عليه السلام با جوانى كه با او بود، ساز سفر كرد و از جمله زادى كه برداشتند، ماهى شور بود. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 4.

ص: 310

چون برسيدند، موسى و مصاحبش آنجا كه مجمع هر دو دريا باشد، ماهى كه داشتند فراموش كردند. موسى عليه السلام بر آن راه برفت تا به خضر عليه السلام رسيد. عبداللّه عباس گفت آب شكافته شد تا ماهى به گل رسيد. بر گل برفت، اثر رفتن او در گل پيدا شد. موسى بر آن اثر برفت و هر كجا ماهى برفت، خشك به مانند سنگ. عبداللّه عباس روايت كرد از ابى بن كعب كه رسول (صلوات اللّه عليه) گفت: چون به صخره رسيدند، سر بر نهادند و بخفتند. ماهى در زنبيل بجنبيد. موسى خفته بود و جوان بيدار بود. مى نگريد تا ماهى شور بريان كرده از زنبيل بر آمد و در دريا رفت و چندان كه در آب مى رفت، مانند طاقى پيدا شد؛ چنان كه سَرب باشد. چون موسى عليه السلاماز خواب برخاست، جوان فراموش كرد كه موسى را بگويد. از اينجا برخاستند و برفتند. آن روز و آن شب برفتند تا بر دگر روز چاشتگاه. موسى عليه السلاممانده بود و گرسنه شده، گفت: «آتِنا غَداءَنا» . او را به حديث موسى حديث ماهى و رفتن او در دريا ياد آمد. قتاده گفت: خداى تعالى ماهى را زنده كرد تا از سفره بيرون آمد و سر به دريا نهاد و در دريا برفت. چنان كه او برفت، آب بيفسرد تا مانند راهى از يخ بر آب پيدا شد تا موسى از آنجا برفت و به خضر رسيد. كلبى گويد يوشع بن نون وضو مى كرد از آب چشمه اى بود كه آن را عين الحيوة مى گفتند، به هر جانور بى جان رسيدى، زنده شدى. آب از دست يوشع بر ماهى چكيد. ماهى زنده شد و در آب برفت و راهى بكرد تا به زير [بر سرِ]، آب راهى خشك پيدا شد و گفتند ماهى سخت شور بود و از او بهرى خورده بودند و موسى خفته بود. يوشع ماهى بياورد تا در آب بشويد تا شورى آن كمتر شود در چشمه حيوان. چون آب به ماهى رسيد، زنده شد و از دست يوشع به آب اندر شد و راهى بكرد. موسى عليه السلام برخاست و از حرص، صاحب را گفت: برخيز تا برويم كه اين راه ما

.

ص: 311

مى بايد بُريد و او حديث ماهى فراموش كرده بود. برفتند از آنجا، تا به وقت چاشت رسيد. موسى حديث چاشت كرد. چون از آنجا كه صخره بود، بگذشتند _ كه منزل ديرينه ايشان بود كه در او ماهى فراموش كرده بودند _ و به ديگر منزل رسيدند، گفت رفيقش را: طعام چاشت بياور كه از اين سفر رنج و ماندگى ديديم. گفتند آن رنج كه آن روز رسيد موسى را در آن سفر هيچ روز نرسيد؛ براى آنكه شبانه روزى دگر تا وقت چاشت مى رفتند كه نياسودند. چون موسى عليه السلام حديث چاشت كرد، يوش را حديث ماهى و رفتن او در دريا آمد، گفت ديدى آنگه كه ما به نزديك [آن سنگ] رسيديم. من ماهى فراموش كردم و از ياد من نبرد، الاّ ابليس؛ يعنى به وسوسه او كه مرا مشغول كرد كه به ياد دارم، فراموش كردم. (1) ابن جريج گفت: موسى عليه السلام خضر را يافت بر قطيفه اى سبز، نشسته بر روى آب. بر او سلام كرد. عبداللّه عباس گفت از ابىّ بن كعب كه موسى عليه السلام به خضر رسيد. خضر را يافت و او خفته، جامه بر خود گرفته. موسى عليه السلام بر او سلام كرد. او برخاست و گفت: عليك السلام يا نبى بنى اسرائيل. موسى او را گفت تو چه دانى كه من پيغمبر بنى اسرائيلم؟ گفت: آنكه تو را به من ره نمود، مرا احوال تو معلوم كرد. سعيد جبير گفت: چون موسى عليه السلام به خضر رسيد، خضر نماز مى كرد. چون سلام باز داد، موسى بر او سلام كرد. او گفت سلام عادت شهر ما نيست. آنگه بنشستند، حديث مى كردند. مرغكى بيامد و منقار در آن دريا زد. و قطره برداشت و در دريا ريخت [و در پر ماليد] و برفت. خضر گفت: دانى كه اشارت در اين چيست؟ گفت: نه. گفت: جهانيان در علم بنى اسرائيل عاجزند و بنى اسرائيل در عمل تو و تو در علم من. آنگه علم همه جهان و علم بنى اسرائيل و علم تو و علم من به اضافت با

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 6 _ 9.

ص: 312

موسى و قارون

علم خدا نيست، الاّ به مقدار آن قطره آب كه آن مرغك از دريا برداشت. در خبر است كه موسى بن جعفر را عليه السلام پرسيدند كه خضر عالم تر بود يا موسى؟ گفت: موسى از خضر پرسيد كه خضر جواب نداشت و خضر از موسى پرسيد كه موسى جواب نداشت. اگر هر دو بر من حاضر آيند، من از ايشان بپرسم، جواب من ندانند و اگر ايشان از من بپرسند، من جواب ايشان دانم. (1)

موسى و قارونمفسران گفتند: قارون پسر عمّ موسى عليه السلام بود؛ براى آنكه او قارون بن يصهر بن قاهث بن لاوى بن يعقوب بود و موسى عليه السلام پسر عمران بن قاهث بود و محمدبن اسحاق گفت موسى پسر برادر قارون بود از مادر و پدر. قتاده گفت: قارون را منوّر خواندندى از نيكويى صورت او و تورات نيكو خواندى، جز آنكه منافق بود. مسيّب گفت: از بنى اسرائيل بود از جهت نسب و ليكن عامل فرعون و گماشته او بود بر بنى اسرائيل و بر ايشان بغى و ظلم كردى. قتاده گفت به كثرت مال و فرزندان بر ايشان ظلم كردى. شيبان گفت بر ايشان تكبر و كند آورى و بغى كردى....و ما او را چندان گنجها بداديم كه كليدهاى آن خداوندان قوه را گران بارى مى كرد. گروهى گفتند كليدهاى او از پوست بود. در انجيل هست كه كليدهاى گنج قارون بر شصت شتر نهادندى همه اَغَرّ مُحَجَّل. هر كليدى بيش از انگشتى نبرد و هر كليدى را گنجى بود. مجاهد گفت كليدهاى او از پوست شتر بود و گفتند از آهن بود و هر كجا رفتى، با خود ببردى.

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 10.

ص: 313

چون قوم او، او را گفتند بَطَر (1) مكن كه خداى تعالى خداوندان بَطَر را دوست ندارد. (2) قارون گفت: اين مال كه مرا دادند، از علمى دادند كه مرا هست و آن مرا خداى داد و به اين علم مرا تفضيل داد بر شما. گفتند: علم كيميا بود. سعيد بن مُسيّب گفت: موسى عليه السلام علم كيميا دانست. ثلثى از آن يوشع بن نون را بياموخت و ثلثى از آن كالب بن يوفنا را بياموخت. ثلثى از آن قارون را. هر يكى در صنعت ناتمام بودند. قارون ايشان را بفريفت و آن دو ثلث از ايشان بستد. چون صنعت او را تمام شد، او اين كار بر دست گرفت و از آن مال عظيم بساخت. بعضى دگر گفتند موسى خواهرش را بياموخت و خواهرش به حكم او بود. او قارون را بياموخت و گفته اند مراد به اين، علم تجارت و وجوه مكاسب است. مسيّب بن شريك گفت مال و خزاين او به حدى رسيد كه چهار صد هزار كليد بود آن را در چهل انبان. خداى تعالى گفت: نمى داند قارون كه خداى تعالى هلاك كرد آنان را كه بيش از او بودند از قرنها و امّتان كسها را كه به قوت، از او سخت تر بودند و به جمع بيش از او بودند، و كافران را نپرسند از گناهشان. قارون بيرون آمد بر قوم خود، در زينتى كه او را بودى. جابر بن عبداللّه الانصارى گفت مراد به اين، زينتِ قرمز [قومش] بود كه او جامه قرمز پوشيدى. نخعى و حسن گفتند جامهاى سرخ بود. مجاهد گفت بر اسبان خِنگ نشستى، زين اَرْجَوانى مُعَصْفر برو نهاده. قتاده گفت چهار هزار اسب بار گير داشت. ابن زيد گفت: چون بر او نشستى، هفتاد هزار سوار با او بودندى با سازهاى معصفرى و ارجوانى و آن روز اول روز بود كه مردمان جامه و ساز ارجوانى ديدند. مقاتل گفت: او بر استرى سفيد نشسته بود به ساز زر. مسلم گفت: چهار هزار

.


1- .بَطِر، مرد مغرور باشد به نعمت ناشكر كننده (متن تفسير رازى).
2- .روض الجنان، ج 15، ص 166 _ 168.

ص: 314

سوار با جامهاى ارجوانى و ساز ارجوانى با سيصد كنيزك با جامها و حله ها و سازها بر استران اَشْهَب نشسته بودند. آنان كه طالبان و مريدان دنيا بودند، گفتند: كاشكى ما را بودى مانند آنكه قارون را داده اند! چه او بهره تمام است از دنيا. و گفتند آنان كه ايشان را علم دادند به جواب طالبان دنيا، يعنى عالمان گفتند مالداران و مال جويان را: واى بر شما! ثواب خداى بهتر است آنان را كه ايمان آرند و عمل صالح كنند از آنچه او جمع كرده است و تلقين نكنند و توفيق ندهند اين كلمه و اين حكمت، الاّ صابران را. فرو برديم او را و سرايش را به زمين. اهل سير چنين گفتند كه قارون از جمله علماى بنى اسرائيل بود و تورات بهتر خواندى از ايشان و مردى توانگر بود و سبب بغى او توانگرى بود و كثرت مال. گفتند اول طغيان و عصيان او آن بود كه خداى تعالى موسى را گفت: قومت را بگو تا هر كسى چهار رسن در گوشه ردا بندد سبز به رنگ آسمان. موسى گفت: بار خدايا! چرا چنين فرمودى و حكمت درين چيست؟ خداى تعالى گفت: براى آن گفتم كه بنى اسرائيل غافل اند و من از آسمان كتابى خواهم فرستادن. فرمودم كه اين خيوط آسمان رنگ در گوشه ردا بندند تا هر كه در آن نگرد، آسمان ياد آيد ايشان را و آنگه من از آسمان كتابى خواهم فرستاد. موسى عليه السلام گفت: بار خدايا! روا نباشد كه بفرمايى كه ردا جمله سبز كنند؛ چه ترسم كه بنى اسرائيل آن خيوط حقير دارند. حق تعالى گفت: كوچك از كار من كوچك نباشد و حقير نبود. اگر ايشان مرا در صغير طاعت ندارند، در كبير هم ندارند. موسى عليه السلام بنى اسرائيل را گفت. گفتند سميعيم و مطيعيم. شنيديم و فرمان برداريم. همچنان كردند، مگر قارون كه او اين حديث هزل شناخت و استكبار كرد و فرمان نبرد و گفت: اين خداوندى كند كه بندگان را از يكديگر باز نشناسد اين به

.

ص: 315

علامت كند تا تميز تواند كردن. اين اول عصيانى بود كه او كرد. باز چون موسى عليه السلام از دريا بگذشت فرعون و قومش هلاك شدند. موسى رياست و ولايت مذبح و قربان به هارون داد. هر كه را قربانى بودى، بياوردى و به هارون دادى تا هارون بر مذبح نهادى. آتش بيامدى و آن قربان بسوختى. قارون را از آن سخت آمد. گفت: يا موسى! اين چه قسمت است كه تو كردى. نبوت تو راست و رياست برادرت را هارون، و از اين هر دو هيچ مرا نصيبى نيست. موسى عليه السلامگفت: اين نه من كردم كه اين را به من تعلقى نيست. اين را خداى كرده است. قارون گفت: من تو را باور ندارم به اين حديث تا مرا آيتى ننمايى. گفت: من تو را آيتى روشن نمايم درين باب. آنگه رؤساى بنى اسرائيل را جمع كرد، گفت: جمله عصاهاى خود را بياريد و در اين عبادت خانه بنهيد. ايشان همچنان كردند. قارون و هارون هم عصاهاى خود را در آنجا انداختند. موسى گفت: امشب رها كنيد و فردا بامداد بياييد. هر كسى عصاى خود بنگريد و عصاى هارون را نيز بنگريد تا مزيت هارون بر خود بشناسيد. همچنان كردند. بر دگر روز كه باز آمدند، همه عصا بر حال خود بود، مگر عصاى هارون كه برگى آورده بود و از درخت بادام بود و بر بياورده بود. جمله گفتند ما را معلوم بود و معلوم تر شد فضل هارون، جز قارون كه او گفت: اين بس عجب نيست از آن سحرها كه تو مى كنى، و برخاست و برفت و از موسى اعتزال كرد. او و اتباع او و موسى را ايذا مى كرد و مى رنجانيد و موسى بر آن قرابتى كه ميان ايشان بود، تحمل مى كرد و مدارا، و او را باز مى خواند و او هر روز طاغى تر و بى فرمان تر بود و موسى را دشمن تر؛ تا سرايى بساخت و در سراى، زرين كرد و ديوارهاى او در صفايح زر گرفت و جماعتى بنى اسرائيل روى به او نهادند و او قاعده نهاد كه مردم را طعام دادى بامداد و شبانگاه. چون طعام او بخوردندى، مقام كردندى. و حديث كردندى و مضاحك گفتندى.

.

ص: 316

چون خداى تعالى آيت زكات فرستاده و زكات واجب كرد، موسى عليه السلام برخاست و به نزديك قارون آمد، گفت خداى تعالى آيت فرستاد و زكات فرموده. او گفت اين كه تو مى گويى مبلغهاى عظيم من باشد؛ من اين نتوانم كرد. خداى تعالى فرمود: اين تعلّل است كه او مى كند به اندكى و بسيارى، او خود ايمان ندارد و اندك و بسيار چيزى نخواهد دادن. اگر خواهى تو بدانى بروى و او را مسامحتى كنى. موسى بيامد و گفت: [من از] تو چيزى كمتر بستانم و به تدريج كم مى كرد تا با آن آمد كه گفت: از هر هزار دينار يك دينار بده و از هر هزار درم يك درم و از هر هزار گوسفند يك گوسفند و از هر اسبى چيزى بده. گفت: تا انديشه كنم. به خانه رفت و حساب كرد. بسيارى بر هم آمد، دلش يارى نداد، گفت: نتوانم دادن كه بسيار زياد است. آنگه كس فرستاد و بنى اسرائيل را بخواند و گفت ببينيد كه موسى هر روز مرا به بلايى و تكليفى مى نهد. اكنون بيامده است تا مال ما بستاند و ما را درويش كند. چه رأى است در حق او؟ گفتند: تو سيّد و مهتر مايى؛ رأى آن باشد كه تو بينى. گفت: رأى من آن است كه فلان زن فاجره را بياريم و او را جعلى دهيم تا او در موسى آويزد و او را متهم كند به خود و برو تشنيع زند كه چون اين حال برو برود، بنى اسرائيل برو خروج كنند، اِمّا بكشند [او را] و اِمّا بازار او شكسته شود و او را رها كنند. آنگه كس فرستاد و آن زن فاجره را بخواند و او را گفت: تو را كارى چنين مى بايد كردن و تو را هزار دينار بدهم و گفتند طشتى زر. او پذيرفت و گفت: هر آن چه خواهى و حكم كنى. و آنگه برخاست و قصد كرد به مجمع بنى اسرائيل و آنجا بنشست. موسى عليه السلام بيرون آمد و خلقى بسيار حاضر بودند در صحراى فراخ. موسى عليه السلامبر عادت بيرون آمد و خلق بسيارى را در وعظ گرفت. بر ايشان امر به معروف و نهى از منكر مى كرد و مى گفت: هر كه دزدى كند، دستش ببايد بريدن و هر كه قذف كند بى گناهى، او را حدّ بايد زدن و هر كه زنا كند و زن ندارد، صد تازيانه

.

ص: 317

ببايد زدن و هر كه زنا كند، زن دارد ببايد كشتن به رجم. قارون گفت: اگر چه تو باشى. گفت: اگر چه من باشم. گفت: پس بنى اسرائيل دعوى مى كنند كه تو با فلانه فاجره زنا كرده اى. موسى عليه السلام گفت: اگر او گويد بر قول او اعتماد كنم. كس فرستاد و او را حاضر كردند. موسى عليه السلام روى به او كرد كه يا فلانه، اين قوم بر من اين دعوى مى كنند و من تو را سوگند مى دهم به آن خدايى كه دريا بشكافت براى بنى اسرائيل و ما را برهانيد، فرعون را با قومش هلاك كرد كه آنچه راست است در اين حادثه، بگوى. زن انديشه كرد، گفت اگر اين راست بگويم و از گناه گذشته توبه كنم، همانا خداى بر من رحمت كند. گفت: لا واللّه كه تو در اين حديث مبرّايى و آنان كه اين مى گويند، بر تو دروغ مى گويند و قارون مرا جعلى داده تا بر تو اين دروغ بگويم و تو را به خود متهم دارم. موسى عليه السلام روى بر زمين نهاد و گفت: اللّهم اِنْ كَنْتُ رَسولِك فَاغْضِب لى. اگر من رسول توأم، براى من خشم گير! جبرئيل آمد و گفت: يا موسى! خداى تعالى مى گويد من زمين را فرمودم تا طاعت تو دارد، با آنچه خواهى بفرمايى او را در حق او. موسى عليه السلام بنى اسرائيل را گفت: بدانيد كه خداى تعالى مرا به قارون فرستاده است؛ همچنان كه به فرعون، و او طغيان كرد و خداى او را هلاك كرد و قارون ياغى شد. هر كه با اوست و هواى او خواهد، با او مى باشد و هر كه با من است، ازو دور شود. همه بگريختيد، جز دو كس كه با او بماندند. موسى عليه السلام گفت: اى زمين! بگير ايشان را. تا به زانو بر زمين فرو شدند. دگر باره گفت: يا اَرْضُ خُذيهِم. تا به كمر بست بر زمين فرو شدند. دگر باره گفت: يا اَرْضُ خُذيهِم تا به گردن به زمين فرو شدند. درين ميانه تضرع مى كردند و فرياد مى خواستند و سوگند مى دادند به حق رحم و خويشى و موسى عليه السلام سخت خشمگين شده بود، اجابت نكرد. دگر باره

.

ص: 318

بلعم باعورا

گفت: يا اَرْضُ خذيهم جمله به زمين فرو شدند تا در خبر آورده اند كه هفتاد بار از موسى زنهار خواستند. خداى تعالى وحى نمود به موسى كه از تو هفتاد بار زنهار خواستند، زنهارشان ندادى. به عزّت من كه يك بار اگر از من زنهار خواستندى، ايشان را زنهار دادمى و مرا قريب و مجيب يافتندى. قتاده گفت روايت كرده اند كه هر روز قامتى بر زمين فرو شوند و به قرار زمين نرسند تا روز قيامت بيايد. چون اين حال برفت، بنى اسرائيل با يكديگر گفتند: موسى دعا كرد تا خداى قارون را هلاك كرد تا مال و ملك او را باشد و او مستفيد شود به آن. موسى بشنيد، گفت: بار خدايا! جمله مال و ملك او را نيز بر زمين فرو بر. خداى تعالى اجابت كرد و جمله مال و ملك او به زمين فرو برد. او را هيچ گروهى و لشكرى نبودند كه او را نصرت كنند از خداى تعالى. (1)

بلعم باعوراحق تعالى گفت: حضرت رسول عليه السلام را: برخوان بر ايشان _ يعنى بر امت _ خبر آن كس كه ما آيات خود به او داديم. او از آن بيرون آمد، چون مار كه از پوست بيرون آيد. خلاف كردند در آنكه، كه بود. عبداللّه مسعود گفت: بلعم افنر [اَبَر] بود. عبداللّه عباس گفت: از بنى اسرائيل بود. على بن طلحه گفت از كنعانيان بود از مدينه جبّاران. مقاتل گفت: بلعام بن باعور بن حاب بن لوط، از مدينه بلقاء بود. و آن شهر را براى آن بلقاء خواندند كه او را پادشاهى بود نام او بالق، و قصه او به روايت عبداللّه عباس و محمد بن اسحاق و سُدّى آن بود كه: چون موسى عليه السلام قصد كارزار جبّاران كرد به زمين بنى كنعان فرود آمد از زمين شام، قوم بلعم به بلعم آمدند

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 169 _ 177.

ص: 319

و او مردى مستجاب الدعوة بود. او را گفتند: تو دانى كه موسى مردى تيز است و لشكر بسيار دارد و به كارزار ما مى آيد تا مردان ما را بكشد و زنان ما را به بردگى ببرد و شهر ما فرو گيرد و ما را قوّت او نباشد و تو مردى مستجاب الدعوة و نام اعظم به نزديك تو است و پسر عمّ مايى. بيرون آى و دعا كن براى ما تا خداى تعالى او را دفع كند از ما. او گفت: وَيْلَكُم او پيغمبر خداست و به فرمان خداى مى آيد و مدد او فرشتگان اند. من بر او چگونه دعا كنم؟ اگر من اين كنم، دين و دنيا بشود، و من از خداى آن دانم كه شما ندانيد. الحاح كردند و مراجعت كردند. او گفت: تا من دستورى با خداى برم. او به طريقى كه او را بود، مؤامرة كرد با خداى تعالى، هيچ جواب نيامد. ايشان گفتند: ديدى اگر خداى تعالى كاره بودى، دعاى تو را نهى كردى و اينكه نهى نكرد تو را، دليل آن است كه خداى كاره نيست دعاى تو را، و چندانى تملق و چاپلوسى كردند تا او را بفريفتند و مفتون كردند. برخاست و بر خرى نشست و به كوهى آمد كه از آنجا هر لشكر موسى مطّلع توانستى بود. آن كوه را حَسْبان گفتند. چون پاره اى برفت، خر فرو خفت. او فرود آمد و بزد آن چارپاى را بسيار، برخاست او برنشست و پاره دگر برفت [دگر بار] فرو خفت. دگر [باره] بزد او را، برخاست و پاره اى رفت و فرو خفت. به بار سيوم خداى تعالى او را به آواز آورد تا با او سخن گفت: وَيحَك يا بَلْعَم. كجا مى روى و مرا چرا مى زنى؟ نمى بينى كه فرشتگان پر بر روى من مى زنند. تو خود را رها كرده، مى روى تا بر پيغامبر خداى دعا كنى. او بشنيد، هم مُتّعظ نشد و خداى تعالى چون به اين معنى بر او حجت انگيخته بود، او را تخليه كرد تا برفت و بر آن كوه شد و قوم او با او. چون لشكر موسى را بديد، دست برداشت و دعا كردن گرفت. خواست تا قوم خود را دعا كند و بر موسى و قومش نفرين كند. خداى تعالى زبان او را برگردانيد تا

.

ص: 320

موسى را دعا كرد و قوم خود را نفرين. او را گفتند: يا بلعم! اين چيست كه مى گويى؟ ما تو را به اين آورديم تا ما را لعنت كنى و موسى را دعا؟ گفت: من نخواستم تا چنين گويم. قصد من خلاف اين بود وليكن به زبانم چنين رفت كه شنيديد. اين كار خدايى است و خداى را غلبه نتوان كرد بر كارش. حق تعالى فرمان داد تا زبانش از دهن بيرون افتاد و بر سينه افتاد. گفت: من نگفتم كه دين و دنيا از من بشود؟ اكنون رفت و هيچ چاره نماند، مگر مكر و حيلت. گفتند: چه حيلت سازيم؟ گفت: زنان را بياراييد و متاعها و چيزها به ايشان دهيد تا به لشگر گاه موسى بروند و خويشتن را بر ايشان عرضه كنند و اگر مراودت كند، ايشان را منع نكنند؛ چه اگر يك تن از ايشان زنا كند، ايشان را نصرت و ظفر نباشد. ايشان همچنين كردند و زنان را بياراستند و متاعها در دست ايشان دادند و اين وصايت كردند و آنجا فرستادند. چون زنان آنجا رفتند، زنى بجمال نام او گتى بنت صور، به مردى بگذشت از بزرگان بنى اسرائيل، نام او زمرى بن سلوم و او پسر سبط شمعون بن يعقوب بود. او را بديد، از جمال او متعجّب بماند. او را استدعا كرد. او اجابت كرد و دست آن زن گرفت و آورد تا پيش موسى عليه السلام و گفت: يا موسى! دانم تا خواهى گفتن اين زن به اين جمال بر ما حرام است. گفت: اى، واللّه ! حرام است و دست بدار از او. گفت: لا، واللّه كه هرگز فرمان تو نبرم در اين باب و دست او گرفت و او را به خيمه خود برد و با او خلوت كرد و همچنين ديگر مردان، با ديگر زنان كنعانيان خلوت ساختند و زنا كردند. خداى تعالى طاعون فرستاد بر ايشان، و مردى بود بر ايشان در لشكر موسى نام او فيحاص بن العيزار بن هارون. او مردى بود قوى و با شوكت و قوّت، و اسفهسالار لشكر موسى بود و در اين وقت كه زمرى اين سخن گفت موسى را، او غايب بود. چون باز آمد، آن طاعون ديد در بنى اسرائيل افتاده. گفت: چه رسيده اينان را و چه كردند اينان؟ قصه به او بگفتند، او بيامد و حربه برداشت و آمد و حربه او از جمله

.

ص: 321

نقباى موسى: موسى و عوج بن عنق

آهن بود و به خيمه زمرى آمد و ايشان را يافت. آن زن و مرد را به يك جاى خفته ديد، حربه فرو كرد و هر دو را در هم دوخت و هر دو را بر گرفت و بر هوا داشت و در لشكر مى گردانيد. و مى گفت: اللّهم هذا جَزاءُ مَنْ يَعصيك. خداى تعالى طاعون از ايشان برداشت. اصحاب اخبار گفتند: از آنگه كه طاعون در ايشان افتاد، تا آنگه كه فنحاص (1) اين عمل كرد به آن فاسق، بشمردند هفتاد هزار مرد به طاعون هلاك شده بودند و اين در يك ساعت از روز بود. از آنجاست كه بنى اسرائيل هنوز عادت دارند و رسم نهاده اند كه از هر ذبيحه را بكشند، فرزندان فنحاص را نصيبى كنند. (2)

نقباى موسى: موسى و عوج بن عنق (3)بنى اسرائيل فرزندان يعقوب اند عليه السلام، و آن دوازده فرزند بودند. خداى تعالى در هر سبطى از اسباط ايشان نقيبى بداشت چه بهر [هر] فرزندى سبطى شدند و از ايشان قومى بسيار پديد آمد و توالد و تناسل بسيار شد. حق تعالى براى آن تا خلاف نباشد ايشان را، از هر سبطى نقيبى بر انگيخت... . (4) مجاهد و سدى گفتند: براى آن نقيب خواندند ايشان را كه ايشان را فرمودند تا بر آثار آن جبّاران بشوند، و قصه اين آن بود كه خداى تعالى موسى را و قومش را وعده داد كه زمين مقدسه، كه زمين شام است، به ايشان دهد و قرارگاه ايشان كند و آنگه اين وعده بود در آنجا جباران كنعانى بودند. خداى تعالى گفت: من ايشان را هلاك كنم و زمين و مال و ملك ايشان به ميراث به شما دهم و اين پس از آن بود كه خداى مصر از قبطيان بستد و ايشان را و پيشواى ايشان را كه فرعون بود، هلاك كرد. چون

.


1- .در بعضى نسخ فيحاص ثبت شده است.
2- .روض الجنان، ج 9، ص 11 _ 14.
3- .اين داستان از روى نسخه خطى شماره 81116378 مجلس شوراى ملى فراهم گرديد.
4- .روض الجنان، ج 6، ص 294.

ص: 322

مصر ايشان را مستخلص شد، خداى تعالى ايشان را زمين شام وعده داد و موسى را فرمود كه بنى اسرائيل را بر گير و به اريحا شو؛ شهرى است از شهرهاى شام و آن زمين مقدسه است، و وحى كرد به موسى كه من آنرا به سراى قرار شما كردم و برويد و به ايشان قتال كنيد كه من ناصر شما ام. موسى عليه السلام اين پيغام بگذارد و چون عزم رفتن مصمم كرد، لشكر او دوازده سبط بودند از دوازده فرزند يعقوب عليه السلام، به فرمان خداى بر هر سبطى نقيبى فرو كرد تا كفيل قوم و عاقله قومش باشد. موسى عليه السلامايشان را نصب كرد به فرمان خداى و نامهاى ايشان اين است: از سبط روبيل، شامل بن ركن بود؛ و از سبط شمعون، شافاطر بن جزى بود؛ و از سبط يهوذا، كالب بن يوفنّا بود؛ و از سبط ايين حايل بن يوسف بود؛ و از سبط ديانون، حدى بن شورى بود؛ و از سبط يوسف، افراثيم بن يوشع بن نون بود؛ و از سبط بنيامين، فلطم بن رقون بود؛ و از سبط اشرشا؛ نون بن ملكيل بود؛ و از سبط تقتال، حيى بن وقشى بود؛ و از سبط دان، جملائيل بن حمل بود؛ و از سبط حدى، سوسى بود. موسى عليه السلام برفت با اين قوم و با لشگر و اسباط بنى اسرائيل با نزديك اين شهر رسيد، اعنى أريحا كه زمين مقدسه بود. موسى عليه السلام اين دوازده نقيب را بفرستادند تا بروند و احوالى بداند و او را خبر دهند. از جمله جباران آن شهر يكى عوج [بن] عنق بود و گفته اند طول او بيست و سه هزار گز بود و سيصد و سى و سه گز و ثلثى از گزى و اين روايت عبداللّه عمر است. و در اخبار هست كه روزى كه ابر بودى او را در سر و روى و سينه پيختى و وقت بودى كه ابر او را تا سينه بودى و روى و سر او را آفتاب و او از ابر آب خوردى و ماهى از دريا بگرفتى و در آفتاب بريان كردى و بخوردى. و در خبر است كه او ايام طوفان، به نزديك نوح آمد و او را گفت مرا با خود در كشتى نشان. نوح گفت: برو اى دشمن خداى كه مرا نفرموده اند. او برفت و آب طوفان بالاى كوههاى زمين چهل [گز] برفته و عوج را بالاى زانو بود.

.

ص: 323

و در خبر است كه او را سه هزار سال عمر بود و عنق نام مادر او بود. و گفته اند عناق دختر آدم بود و اول كسى بود كه بغى كرد بر زمين و هر انگشتى از انگشتان سه گز بود در دو گز. بر هر انگشتى ناخن از آهن به مانند داسى و چون بر زمين بنشستى، يك گز به آن زمين مشغول كردى و از دشت مى آمد و در زه هيزم بر سر نهاده لايق او. چون آن دوازده كس را ديد، از ايشان عجب آمد او را. و در خبر آورده اند كه هر يكى از ايشان را چهل گز طول بود. او ايشان را بگرفت و در دامن نهاد و دامن به ميان فرو كرد و ايشان را با خانه آورد و متعجّب ايشان را پيش زن خود ريخت و گفت اينان را نبينى كه آمده اند تا با ما قتل كنند و زمين دو شهر ما را به دست گيرند. آنگه گفت ايشان را به پاى بمالم. زن گفت: نبايد، رها كن اينان را كه بروند و خبر ما به ايشان برند. عوج ايشان را دست بداشت تا برفتند. ايشان رفتند در بازار ايشان هر خوشه انگور ديدند كه هيچ مرد ايشان بر توانستندى گرفتن و بار ايشان هر يكى چندان بود كه نيمه پوست او ده كس در زير آن پنهان شدندى. ايشان بيامدند و با يكديگر گفتند: چه رأى است ما را اگر اين كه ديديم با قوم بگوييم دل شكسته شوند. با يكديگر عهد كردند كه اين حديث جز با موسى و هارون عليه السلام نگوييد تا ايشان رأى خود ببندند در آن. آنگه عهد بشكستند و هر يكى سبط خود را پنهان بگفتند و دل شكسته بكردند. آنگه عوج عنق بيامد و لشكر موسى عليه السلام بنگريد. يك فرسنگ در يك فرسنگ بود طول و عرضش. برفت و بر آن طول و عرض پاره اى از كوه ببريد و بر سر گرفت بر آنكه تا به شب بر لشگر گاه موسى زند. خداى تعالى مرغى را فرستاد، پاره اى الماس در منقار گرفته تا پيرامن و گرداگرد سر او بسفت تا آن پاره كوه در گردن او افتاد به مانند طوقى. او خواست تا از گلوى خود بر آرد، نتوانست. اسير گشت. حق تعالى وحى كرد به موسى كه اى موسى! درياب دشمنت [را]. موسى بيامد، او را ديد

.

ص: 324

مرگ موسى و هارون و نبوت يوشع

چنان عصاى بر آورد و بالاى عصا ده گز بود و بالاى موسى ده گز بود و ده گز بر هوا برجست و عصا بر كعب او زد و از آن زخم بيفتاد و آن كوه بر گردن او نتوانست خاستن. بنى اسرائيل بشتافتند و تيغ و تير درو نهادند و او را بكشتند و سرش ببريدند. گفتند: استخوان او چند سال به پل رود نيل كرده بودند. اين روايت است. و روايتى ديگر آن است كه او در زمينى بغى و طغيان از حد ببرد. خداى تعالى سباع زمين را بر او گماشت. شيران را هر شيرى چند پيلى و هر گرگى چند شترى و هر كركس چند خرى تا درو افتادند و او را بدريدند و بخوردند. (1)

مرگ موسى (2) و هارون و نبوت يوشعموسى و هارون هر دو در تيه فرمان يافتند و هارون از پيش موسى فرمان يافت و قصه وفات او آن بود كه خداى تعالى وحى كرد به موسى كه من قبض روح هارون خواهم كردن. او را بر گير و به فلان كوه ببر. موسى عليه السلامهارون عليه السلام را گفت: اى برادر! خيز تا به فلان كوه شويم. برخاستند و آنجا رفتند. بر آن كوه درختى ديدند كه مانند آن به حسن نديده و خانه اى ديدند در زير آن درخت و سريرى در او نهاده و بر آن سرير بسترها افكنده و بوى خوش و نسيمى با راحت. هارون موسى را گفت: مرا مى بايد كه ساعتى اينجا بخسبيم. گفت: روا باشد. گفت: ترسم كه خداوند خانه بيايد و خشم بگيرد. موسى گفت: تو انديشه مدار كه من جواب او بدهم. هارون گفت: تو نيز با من بياى و با من بخسپ تا اگر خشم گيرد، هر دو به يك جاى باشيم. موسى عليه السلام گفت: روا باشد. برفتند و هر دو بر سرير بخفتند. چون در خواب شدند، مرگ هارون را بگرفت. هارون از رنج نزع از خواب

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 296 _ 299.
2- .اين قسمت از داستان موسى و نبوت يوشع از نسخه خطى كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم گرديد.

ص: 325

در آمد و موسى را بيدار كرد و وداع كرد و جان بداد. فرشتگان بيامدند و آن سرير هم چنان بر گرفتند و به آسمان بردند و آن درخت ناپديد گشت. موسى با بنى اسرائيل آمد. ايشان گفتند: هارون را چه كردى؟ گفت: خداى تعالى قبض روح او كرد. گفتند: هارون را ببردى و بكشتى؛ براى آنكه ما او را دوست داشتيم و بر او حسد كردى به اين سبب موسى عليه السلام گفت: هارون برادر من بود از مادر و پدر؛ كى روا دارم كه برادر را بكشم! او را باور نداشتند و او را رنجه مى داشتند تا موسى عليه السلام دعا كرد. گفت: بار خدايا! برائت ساحت من پيدا كن و دو ركعت نماز كرد و اين دعا بكرد. خداى تعالى بفرمود تا فرشتگان سرير بياوردند و در بنى اسرائيل بنهادند و بر او ندا كردند كه او هارون است. به مرگ خود مرده است و موسى او را نكشت. عمرو بن ميمون گفت: موسى و هارون هر دو [در] تيه مردند و هارون پيش از موسى بمرد و چنان بود كه ايشان هر دو به بعضى غارها رفته بودند. خداى تعالى هارون را جان برداشت. او را دفن كرد و باز آمد. بنى اسرائيل گفتند: هارون را چه كردى؟ گفت: بمرد. گفتند: هارون را بكشتى و باز آمدى؛ براى آنكه ما او را دوست داشتيم، و بنى اسرائيل هارون را دوست داشتندى و با موسى نساختندى. موسى عليه السلام اين شكايت با خداى كرد. خداى تعالى گفت: دعا كن تا هارون را زنده كنم تا بگويد كه تو او را نكشتى. موسى عليه السلام برخاست و جماعتى از بنى اسرائيل را برگرفت و بيامد و به سر گور هارون آمد و دعا كرد تا خداى تعالى هارون را زنده كرد و گور بشكافت و او برخاست و خاك از سر مى افشاند. موسى عليه السلام گفت: اى برادر! تو را من كشتم؟ گفت: حاشا، من به مرگ خود مردم و بيوفتاد و بمرد. اما وفات موسى عليه السلام. محمد بن اسحاق گفت: موسى عليه السلام مرگ را كاره بود. چون اجلش نزديك رسيد، خداى تعالى خواست تا مرگ بر او محبت كند. يوشع را پيغمبرى داد. موسى هر بامداد و شبانگاه كه او را ديدى، گفتى: يا يوشع! خداى بر

.

ص: 326

تو چه وحى كرد. يوشع گفت: چندين سال است تا من در صحبت توأم تو را از اين معنى هرگز نپرسيدم جز تو كه ابتدا كردى تو از من. چرا اين سؤال مى كنى؟ عند آن موسى عليه السلامحيات را كاره شد و اين قول معتمد نيست و در صفت مرگ او خلاف كردند. همام بن منبّه روايت كرد از ابوهريره كه رسول عليه السلام فرمود: چون ملك الموت به موسى آمد و او را گفت: أَجِبْ رَبَّك. او مرگ را كاره بود. او را خوش نيامد. حق تعالى وحى كرد به موسى كه: يا موسى! دست بر پشت گاوى نه، چندانى كه در زير تو آيد از موى او. من تو را به هر يك موى، يك سال زندگانى دهم، اگر خواهى و لكن عاقبت مرگ باشد. گفت: بار خدايا! نخواهم؛ قبض روح من كن. و حشويان اصحاب حديث درين خبر آوردند كه چون ملك الموت عليه السلام آمد تا جان موسى بردارد. گفت: اجابت كن خداى را. موسى تپنچه بر روى او زد و يك چشم او كور كرد. او از آنجا برگشت و با پيش خداى شد و گفت: بار خدايا! مرا بر بنده اى فرستادى كه چون خواستم كه قبض روح او كنم مرا تپانچه زد و كور كرد. خداى تعالى چشم او باز داد و گفت برو و او را مخير كن... . سُدّى روايت كرد از ابومالك و ابوصالح از عبداللّه عباس كه يك روز موسى عليه السلام و وصى او يوشع به يك جاى مى رفتند. در بيابانى بادى بر آمد سياه و سخت. يوشع بترسيد و چنان گمان برد كه قيامت است. بيامد و در موسى آويخت از ترس و خوف آن باد را. فرشتگان موسى را از ميان پيرهن ببردند، پيرهن در دست يوشع رها كردند. يوشع در ميان قوم آمد و پيرهن موسى به دست گرفته. گفتند: موسى را چه كردى؟ گفت: او را از ميان پيرهن بربودند و من نديدم او را. دگر گفتند: پيغمبر خداى را بكشتى و باز آمدى و خواستند تا او را بكشند. او گفت: مرا سه روز مهلت دهى. اگر خداى تعالى [برائت] ساحت من پيدا كند، و الاّ من در دست شما ام. بر اين قرار دادند و قومى را بر او موكل كردند. او خداى تعالى را دعا كرد و تضرع كرد در اظهار براء ساحت او. خداى تعالى در خواب با آنان نمود كه او را متهم مى داشتند به آن

.

ص: 327

معنى كه موسى عليه السلام به مرگ خود مرد و ساحت او از آن برى است. جمله به يك شب در خواب ديدند. او را رها كردند و بدانستند كه او بى گناه است. وهب بن منبّه گفت: موسى عليه السلام به بعضى حاجات خود مى رفت. جماعتى فرشتگان را ديد كه گورى مى كندند. موسى عليه السلام به نظاره ايشان بايستاد. سخت نكو آمد او را آن گور. درو نگريد، راحتى ديد و سبزى و نزهتى كه از آن نكوتر نباشد. گفت: يا ملائكة اللّه ! اين گور براى كه مى كَنيد؟ گفتند: براى بنده گرامى بر خداى. موسى عليه السلام گفت: همانا آن بنده بس گرامى است بر خداى تعالى كه من گور چنين به اين راحت و نزهت و نضارت نديده ام. فرشتگان گفتند: يا صفى اللّه ! خواهى تا اين گور تو را باشد؟ گفت: خواهم. گفتند: فرو شو اينجا و بخسپ و روى به رحمت خداى كن و دمى آسان بر آر. هم چنان كرد. فرو رفت و بخفت و رويى به قبله آورد و دمى بر آورد و به آن دم جان بداد. فرشتگان، گور بر او راست كردند. بعض دگر گفتند: ملك الموت به نزديك او آمد و گفت: يا نبى اللّه ! خمر خورده اى؟ گفت: نه. گفت: دم بنماى. او دم بزد. جانش به آن دم بر آمد. و در روايتى ديگر ملك الموت آمد و او را سيبى آورد از بهشت. او بستد و ببوييد و جان بداد. و در خبر است كه با آسانى جان كند و يوشع بن نون او را در خواب ديد. گفت: يا نبى اللّه ! سكرت موت يافتى؟ گفت: چون گوسپندى كه او را زنده پوست بكنند. و در تواريخ آمد كه عمر موسى صد و بيست سال بود. بيست سال در ملك افريدون و صد سال در ملك منوچهر. چون مدت چهل سال تيه به سر آمد و خداى تعالى موسى را با جوار رحمت خود برد يوشع را پيغامبرى داد و به بنى اسرائيل فرستاد و او را فرمود تا به جهاد آن جباران رود. او بنى اسرائيل را خبر داد. او را باور داشتند و متابعت كردند و بيامدند به او و روى به شهر اريحا نهادند كه زمين مقدسه است و تابوت سكينه به ايشان بود و ايشان شهر حصار كردند و يوشع شش ماه بر

.

ص: 328

در شهر آن را به حصار داد. چون ماه هفتم در آمد، يوشع بفرمود تا لشكر تعبيه كردند و سروها داشتند به جاى بوق بفرمود تا به يك بار بدميد و لشكر آواز نعره بلند كردند. ديوار شهرستان بيوفتاد و بنى اسرائيل در شهر شدند و با جباران قتال كردند و ايشان را منهزم و مقهور بكردند و بكشتند. در خبر مى آيد كه چند مرد از بنى اسرائيل بر يك مرد جمع شدندى تا سر از تن او جدا كنند. به چند ساعت آن روز توانستندى كردن از عظم خلق ايشان، و اين كارزار روز آدينه بود، نماز شام به تنگ برسيد و آفتاب فرو خواست شدن. به يك روايت، و به يك روايت فرو شد، يوشع نگاه كرد بعضى ازيشان مانده بودند و انديشه كرد كه اگر شب درآيد، كشتن ايشان فوت شود، خداى را دعا كرد و گفت: بارخدايا! آفتاب بازآر براى من. چون آفتاب باز آمد، گفت: اى آفتاب! تو در طاعت خداى و من در طاعت خداام. توقف كن براى من تا اين دشمنان خداى را دمار بر آريم. آفتاب باز آمد. در جاى خود بايستاد و هيچ سير نكرد تايك ساعت برفت و بنى اسرائيل و يوشع آن بقيه كافران را بكشتند. آنگه آفتاب فرو شد. (1) چون يوشع بن نون آن جباران را بكشت و زمين ازيشان پاك كرد، كس فرستاد به پادشاه ارمانيان و آن پنج پادشاه بودند. همه به طاعت پيش او آمدند. و يك روايت آن است كه ايشان مجتمع شدند و به خصومت يوشع بيرون آمدند. يوشع عليه السلام لشكر بنى اسرائيل را به قتال ايشان فرستاد و ايشان را بكشت و بعض را با شِعب كوهى بختند [پيختند] خداى تعالى تگرگى با سنگها آميخته بر ايشان فرستاد و ايشان را هلاك كرد و آن پنج پادشاه گرفتار شدند. يوشع بفرمود تا ايشان را بياويختند در شهر شامها كس فرستاد و ملوك ايشان را دعوت كرد. هر كه به طاعت آمد و ايمان آورد،

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 322 _ 327.

ص: 329

او را رها كرد و آن كس كه طاعت نداشت، بگرفت او را و بكشت. تا سى و يك پادشاه را بكشت و زمين شام مستخلص شد او را و مالها[ى] ايشان و غنايم جمع كرد و غنايم پيش از اين پيغمبران را حلال نبود. پيغامبر ما را حلال كردند. عادت چنان بود كه بنهادندى به جاى صدقه و قربان آنچه از آن مقبول بودى. آتشى بيامدى و آن را بسوختى و آنچه مقبول نبودى، بر جاى بماندى. يوشع بفرمود تا آن مالها و غنايم بياوردند و به قربانگاه بنهادند. هيچ آتش تعرض او نكرد. يوشع گفت: درين غنيمت خيانت كرده اند و بسيار بگفت كه آنچه برگرفته، با جاى آرى. خائن مقر نيامد تا او آن جماعتى را كه متهم بودند، پيش خواند و دست يك يك به دست مى گرفت. چون به آن مرد رسيد كه خيانت كرده بود، باز آور او برفت سر گاوى از زر پيراسته مكلل به ياقوت و جواهر بياورد و در ميان غنايم و قربان بنهاد. يوشع بفرمود تا آن مرد را ببستند و با آن غنايم بنهادند. آتشى از آسمان بيامد و همه را بسوخت و مرد را نيز بسوخت. و يوشع عليه السلام از پس موسى بيست و هفت سال تدبير كار بنى اسرائيل كرد و آنگاه وفات آمد او را و دفن كردند او را به كوه افراهم، و عمر او صد و بيست و شش سال بود _ واللّه ولى التوفيق. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 332.

ص: 330

طالوت

طالوت (1)از پس وفات موسى، چون گفتند پيغامبرى را از ايشان (2) . خلاف كردند در آن (3) پيغامبر كه كى بود. قتاده گفت: يوشع بن نون بن افرائيم بن يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم بود، و سدى گفت: نامش شمعون بود و براى آنش شمعون خواندند كه مادر او را از خدا بخواست به دعا. چون دعاى مادرش را اجابت آمد و او را بزاد، گفت: سَمِعَ اللّه (4) دعائى. و سين به لغت عبرانى شين گردد (5) و او شمعون بن صفيّه بن علقمة بن ابى يأسف بن قارون بن نصر (6) بن قاهت بن لاوى بن يعقوب بود. و ديگر مفسران گفتند: اشموئيل بود و اين به زبان عبرانى اسماعيل بود و هو ابن تالى بن علقمه بن حام بن النَّهر بود، و مقاتل گفت از نسل هارون بود. مجاهد گفت: اشموئيل بن هلفانا (7) بود. ابواسحاق و وهب و سدّى و كلبى گفتند: سبب سؤال ايشان آن بود كه چون موسى عليه السلام با جوار رحمت خداى رفت و يوشع بن نون را خليفه خود كرد و او در ميان قوم حدود تورية و احكام آن بر جاى مى داشت تا با پيش خداى شد و او كالَب را خليفه كرد تا به جاى او بيستاد (8) و هم آن كرد تا خداى تعالى او را قبض كرد.

.


1- .اين داستان از روى نسخه خطى شماره 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران فراهم و با نسخه خطى حسن زاده مقابله و تصحيح شد.
2- .نسخه ح: از آن ايشان.
3- .نسخه ح: در آن كه پيغامبران كه بود.
4- .نسخه ح: سمع اللّه دعاء.
5- .نسخه ح: كرد.
6- .فى بعض النسخ: بن يصهر بن قاهث. روض الجنان، ج 3، ص 349.
7- .نسخه ح: بوده باشد.
8- .نسخه ح: باستاد.

ص: 331

از پس او حزقيل را خداى به پيغامبرى فرستاد. (1) در عهد او احداث در بنى اسرائيل پيدا شد و عهد خداى فراموش كردند و بت پرستيدن گرفتند. خداى تعالى الياس را به پيغمبرى بفرستاد و اين پيغمبران جمله كه مى آمدند به تجديد شرع موسى و اقامه احكام تورية مى آمدند و از پس الياس، اَلْيَسَعْ بيامد به پيغامبرى. چون خداى تعالى او را ببرد، فساد در ميان بنى اسرائيل ظاهر شد و ايشان را دشمنى پديد آمد كه او بلشتا [خ ل: ملشانا] گفتند و ايشان (2) از جمله قوم جالوت بودند وعمالقه (3) بودند. ساحل بحر روم تا به مصر و فلسطين به دستها گرفتند و بر بنى اسرائيل (4) مستولى شدند و ايشان را مى كشتند و برده از ايشان مى آوردند. (5) تا چهار صد و چهل برده از ملك زادگان ايشان به بردگى ببردند و جزيت بر ايشان نهادند و تورية از ايشان بستدند و بنى اسرائيل از ايشان بلا و مشقت بسيار ديدند و ايشان را پيغامبرى نبود كه تدبير كار ايشان كند. از خداى مى خواستند تا پيغمبرى بفرستد كه در پيش ايشان ايستد (6) و با آن قوم كارزار كند. و سبط نبوت جمله هلاك شده بودند. از ايشان كس نمانده بود، مگر زنى آبستن؛ او را بگرفتند و در خانه اى موقوف بكردند، ترسيدند كه اگر دخترى بزايد، پنهان كند و به كودكى نرينه بَدَل كند از سختى رغبت. بنى اسرائيل كه (7) مى ديد در پيغمبرى كه باشد در ايشان و زن از خداى تعالى مى خواست به دعا كه: بار خدايا! مرا پسرى روزى كن. خداى تعالى او را پسرى بداد. او را اشموئيل نام نهاد و گفت: سَمِعَ اللّه دُعائى. و او چون از مادر جدا شد، تكبير كرد خداى را (عزوجل). مادر او را چون

.


1- .نسخه ح: بفرستاد.
2- .نسخه ح: چون از جمله.
3- .نسخه ح: و از عمالقه بودند.
4- .نسخه ح: مسئول شدند.
5- .نسخه ح: مى بردند.
6- .نسخه ح: بايستد.
7- .نسخه ح: مى ديدند.

ص: 332

بزرگ كرد در بيت المقدس به پيرى سپرد از جمله علماى بنى اسرائيل تا او را تربيت مى كرد و تورية و علم و احكام شرع مى آموخت او را. چون بالغ شد و خداى تعالى خواست كه او را به پيغامبرى بفرستد (1) . جبرئيل را فرستاد و او در پهلوى آن پير خفته بود و پير او را از چشم (2) فرو نگذاشتى يك ساعت و سخت مشفق بود بر او و كس را بر او استوار نداشتى. جبرئيل عليه السلام به آواز پير او را ندا كرد. كودك از خواب بجست و گفت: اى پدر (3) ! تو خواندى مرا؟ گفت: نه، كه ترسيد كه او بترسد. گفت: بخسب كه خير است. دگر باره آواز داد. كودك گفت: اى پدر! تو آواز دادى مرا؟ پير گفت: بخسب و اگر آوازى شنوى، جواب نده. به بار سِدِيگر (4) ، جبرئيل پيدا شد و گفت: من جبرئيلم و خداى تعالى تو را پيغمبرى داد. برخيز و پيغام خداى برين (5) قوم برسان.

او برخاست و پير را خبر داد. پير گفت: آنچه خداى فرموده است به جاى آر. او برخاست به دعوت كردن در ميان قوم. او را باور نداشتند و گفتند تعجيل مى كنى (6) به نبوت و خداى هنوز تو را پيغمبرى نداده است و اگر تو پيغمبر خدايى، ما از تو آيت پيغمبرى آن مى خواهيم كه از خداى درخواهى تا براى ما پادشاهى فرستد تا در پيش ما با دشمن ما قتال كند و قوام كار بنى اسرائيل بر ملوك بودى و جهاد مُفَوَّض به پادشاه بودى و پيغامبر پادشاه را مشير و مرشد بودى و مؤيد او به وحى از قِبَل خداى تعالى. وهب منبّه گفت: خداى تعالى اشموئيل را پيغامبرى بفرستاد، چهل سال پيغامبرى كرد و كار بنى اسرائيل [به استقامت] باز آورد. آن گاه جالوت و عمالقه

.


1- .نسخه ح: فرستد.
2- .نسخه ح: از پيش چشم خود نهاد رها نكردى.
3- .نسخه ح: اى پير! تو خواستى مرا.
4- .در نسخه ح: «به بار سديگر» نيامده.
5- .نسخه ح: با اين قوم بر.
6- .نسخه ح: تعجيل كنى.

ص: 333

پديد آمدند. بنى اسرائيل گفتند: «ابْعَثْ لَنا مَلِكاً نُقاتِلْ فِي سَبِيلِ اللّهِ» . (1) چون بنى اسرائيل اين سخن كردند، خداى تعالى جبرئيل را فرستاد به اشموئيل و عصايى و قَرْنى، اعنى سُرولى (2) ، روغنى در او كرده كه آن را روغن قدس خواند و گفت: خدايت سلام مى كند (3) و مى گويد پادشاه (4) بنى اسرائيل آن بود كه به بالاى اين عصا برابر بود و اين روغن بر سر او ريزى، گرد سر او برگردد و به رويش فرو نيايد و از علامت او اين بود كه چون از در سراى تو درآيد، اين روغن بجوشيدن آيد. چون شخصى چنين بود، سر او به اين روغن مُدَهَّن بكن و به پادشاه بنى اسرائيلش كن. اشموئيل كس فرستاد و بطن بنى اسرائيل را مى خواند و ايشان مى آمدند و خويشتن به عصا اندازه مى گرفتند. (5) . بالاى كس با آن (6) موافق نبود و روغن در قرن ساكن بود. و طالوت را نام به سريانى (7) ساذُل بود و به عبرى شاول بود و از فرزندان بنيامين بن يعقوب بود. گفتند: مردى دبّاغ بود، اديم كردى. عكرمه و سُدّى گفتند: سقا بود. به چارپاى آب كشيدى از نيل و گفته اند مُكارى بود. خربنده بود، خرش گم شد. در طلب خر مى گرديد. با غلامى از آن پدرش به در سراى اشموئيل رسيدند. غلام گفت: اگر در نزديك اين پيغامبر شويم، باشد كه ما را خبر دهد از احوال اين چهار پاى. در سراى رفتند و آن قَرن پيش اشموئيل نهاده بود، روغن در وى. چون طالوت از در سراى در شد و وجوه و اعيان بنى اسرائيل حاضر، روغن جوشيدن گرفت. طالوت بنشست و خواست تا حديث چهار پاى كند. اشموئيل در

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 348 _ 351.
2- .نسخه ح: سووى.
3- .نسخه ح: مى رساند.
4- .پادشاهى.
5- .مى كردند و مى گفتند.
6- .با او.
7- .به عبرانى شاول.

ص: 334

او نگريد. گفت: بر پاى خيز. او بر پاى خواست. آن عصا به بالاى او باز گرفت. هم بالاى او بود. گفت: پيش من آى. طالوت پيش رفت. آن روغن قدس، بر سر او ريخت. روغن گرد سر او چون اكليلى مى گشت و هيچ بر روى او فرو نيامد. سر او به آن روغن مُدَهَّن كرد و گفت برو كه تو پادشاه بنى اسرائيلى. گفت: چگونه؟ گفت: خداى تعالى مرا فرموده است كه تو را پادشاه بنى اسرائيل كنم. گفت: يا رسول اللّه ! دانسته باشى كه من از نزديك ترين اسباط بنى اسرائيلم و از جمله اشراف ايشانم. گفت: بلى. گفت: آيت و علامت اين حديث چيست؟ گفت: آن است كه تو با خانه شوى، پدرت چهار پاى باز يافته بود. آنگه اشموئيل بنى اسرائيل را گفت: خداى تعالى طالوت را به پادشاهى بفرستاد و نصب كرد. ايشان به انكار در آمدند كه چگونه او را بر ما پادشاهى رسد و ما به پادشاهى از او سزاوارتريم. آنگه به نقص او در آمدند كه او را دست فراخى در مال نداده اند. جواب داد، گفت: خداى او را بر شما برگزيد و او را بسطت و زيادت داد در علم و جسم، از شما عالم تر است، آن داند كه شما ندانى و آن تواند كه شما نتوانى. به بالا از شما برتر است از آن، به قدر از شما بالاتر است. چون از شما والاتر است، از شما بالاتر است. گفته اند در بنى اسرائيل دو سبط بودند: يكى سبط نبوت و يكى سبط مملكت. سبط نبوت سبط لاوى يعقوب بود كه موسى و هارون از آن سبط بودند و سبط مملكت سبط يهوداء بن يعقوب بود كه داوود و سليمان از آن سبط بودند و طالوت از هيچ دو نبود؛ از سبط بنيامين بن يعقوب بود و با همه درويش است و مالى ندارد. اشموئيل گفت: به اين چه تعلق دارد. خداى تعالى چون در او صلاحيت اين مى بيند، او را برگزيد بر شما و تفضيل و زيادت داد درين دو خصلت و باز نمود كه او عالم تر از شماست. گفتند او خربنده (1) است. گفت: اگر چه چنين است، او داناست و

.


1- .نسخه ح: مكارى.

ص: 335

شما نادان و آنكه نادان باشد، خر باشد و خربنده به هر حال و بر خر سايس و مستولى باشد؛ اگر چه خربنده است، در تحت امر خرش نكنند. خر اولى تر كه در زير امر او باشد. خرى داشت به افسار. فسارش از دست او بستدند و افسرى بر سر او نهادند بَدَل آن تا پس از آنكه بنده يك خر بود خداوند سيصد هزار خر باشد. اين حديثها بر قول آن كس است كه گفت: كان خربندجاً. وهب مُنَبَّه گفت: دبّاغ بود؛ اگر چه دباغ چرب دست بود و استاد، چو پوست پوستِ سگ باشد، دباغت نپذيرد.

كلبى گفت: مراد به علم، حرب است، علم كالزار نيك دانست تا مطابق و مناسب بسطت جسم بود كه معنى او شجاعت است. اگر چه مردى شجاع بود كه علم حرب نداند، كارش بر نيايد. (1) بنى اسرائيل (2) به غايت دراز بودند. او از ايشان به سرى و گردنى درازتر بود. در ميان جمعى مى رفتى، از همه سر برداشته و گردن فراشته بودى. براى اين به بالاى آن عصا بود كه از آسمان آوردند. (3) بنى اسرائيل گفتند: اكنون آيت علامت و دلالت پادشاهى او چيست؟ پيغامبر گفت يعنى اشموئيل: علامت پادشاهى او آن است كه تابوت به شما آيد و قصه و صفت او آن بود كه گفتند خداى تعالى تابوتى بر آدم فرو فرستاد در او صورت پيغمبرانى كه از فرزندان او خواستند بودن و خانها[ى] ايشان را به آخر زمان كه خانه رسول ما عليه السلام بود در آخر ايشان از ياقوتى صرخ و صورت و شبح او در آنجا ايستاده (4) در نماز و پيرامن او اهل البيت و اصحاب او بودند و در پيش او جوانى شمشير بر دوش نهاده بر پيشانى او نوشته: اين برادر و پسر عم اوست. مؤيد است به نصرت از قبل خداى (عزوجل) و خويشان و بنو اعمام و انصار و خدم و خَوَل او گرد بر گرد.

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 354 _ 358.
2- .بسيار.
3- .روض الجنان، ج 3، ص 360.
4- .در نماز ايستاده.

ص: 336

نور سيماء (1) يكى از ايشان فردا قيامت نور آفتاب را غلبه كند. و اين تابوت طولش سه گز بود در عرض دو گز و از چوب شمشاد بود در زر گرفته به نزديك آدم بود تا آنكه كى او را وفات آمد، به وصى خود سپرد. شيث آنگه فرزندان آدم را يك به يك مى دادند تا به ابراهيم عليه السلام رسيد. چون ابراهيم را وفات آمد، تابوت به اسماعيل سپرد كه مهين فرزندانش بود. چون اسماعيل را وفات آمد، به نزديك پسرش قيدار بنهاد. فرزندان اسحاق با او منازعه كردند. گفتند: نبوت از شما رفت، تابوت با ما دهى از آثار نبوت، جز اين نور با شما نماند، يعنى نور محمد صلى الله عليه و آله. قيدار گفت: اين وصيت پدر من است و من به كس ندهم. روزى خواست تا سر آن تابوت باز كند، نتوانست و راه نيافت بر آن و منادى او را ندا كرد كه: يا قيدار! سر اين تابوت مگشاى كه تو را بر آن سبيل نيست. سر او نگشايد، مگر پيغامبرى. اين تابوت برگير و با نزديك پسر عمّت بر، يعقوب اسرائيل اللّه ، و بدو سپار. او برخاست و تابوت بر گردن نهاد و از زمين حرم بيامد و روى به كنعان نهاد و يعقوب به كنعان بود. چون قيدار به نزديك كنعان رسيد، تابوت صريرى و آوازى بكرد كه يعقوب بشنيد. فرزندان را گفت: سوگند مى خورم كه قيدار آمد و تابوت آورد. برخيزى تا به استقبال او رويم. آنگه برخاست و فرزندان با او برفتند. چون چشمش بر قيدار افتاد، بگريست و او را در بر گرفت و گفت: يا قيدار! تو را چه رسيد كه رويت زرد گشته است و تنت ضعيف؟ دشمنى به تو رسيد يا معصيتى كردى از پس پدرت اسماعيل؟ گفت: اين هيچ نبود و لكن آن نور كه در پيشانى من بود، انتقال افتاد. براى آن چنين ضعيف و متغير اللون شده ام. يعقوب گفت: كجا وضع كردى در دختران. اسحاق گفت: نه. در زنى عربى جرهمى نام او غاضره (2)

.


1- .سم اسب.
2- .نسخه ج: صره.

ص: 337

يعقوب. گفت: خداى تعالى او را بيرون نيارد، الاّ در زنان عربى پاكيزه اى. (1) اى قيدار! و من تو را بشارت دهم. گفت: به چه؟ گفت: به آنكه عاضره كه اهل تو است، بار بنهاد به پسرى دوش شب. قيدار گفت: تو چه دانى و تو به زمين شامى و او بر زمين جُرْهُم است؟ يعقوب گفت: به آن مى دانم كه دوش درها آسمان ديدم بگشادند و فرشتگان را ديدم كه رحمت و بركت فرو مى آوردند و نورى ديدم از آسمان و زمين چون نور ماهتاب. دانستم كه براى شرف محمد است صلى الله عليه و آله. پس قيدار تابوت [به] يعقوب تسليم (2) كرد و او برگشت (3) و روى به حرم نهاد. اهل او بار بنهاده بود به پسرى و او را حمل نام بر نهاده و نور محمدى در پيشانى او بود. آنگه تابوت در ميان بنى اسرائيل مى بود تا آنكه به موسى عليه السلام رسيد. موسى تورات در آنجا نهادى و چيزى از متاع خود. تا آنگه كه در او وفات آمد. آنگه دست به دست مى گرديد تا به اشموئيل رسيد و آنچه خداى تعالى ياد كرد در تابوت بود. از امير المؤمنين على عليه السلام روايت كردند كه سكينه بادى بود سبك جهنده، آن را دو سر بود و روى چو (4) روى آدميان. مجاهد گفت: سرى داشت چون سر گربه، دنبالى چون دنبال گربه و دو پر داشت. وهب منبّه گفت: به شكل سر گربه اى بود. چون كالزارى بودى، از آنجا آوازى بيامدى (5) ، چون آواز گربه ايشان را يقين شدى كه ظفر خواهى بودن.

سدّى گفت: در آنجا طشتى زرين بود بكّارين. عبداللّه گفت: در آنجا روحى بود كه سخن گفتى. چون ايشان را خلافى پديد آمدى، سخنى گفتى كه خلاف ايشان زايل شدى.

.


1- .نسخه ح: پاكان.
2- .نسخه ح: سپرد.
3- .نسخه ح: بازگشت.
4- .نسخه ج: چون.
5- .نسخه ح: بر آمدى.

ص: 338

عطاء بن ابى رياح گفت: آياتى و علامتى بود كه ايشان شناختندى و ساكن شدندى به آن قتاده و كلبى گفتند: هر جاى كه تابوت بودى، ايشان را به آن تسلى و طمأنينه بودى. مفسران گفتند: در تابوت عصاى موسى بود و پارهاى الواح او. چون الواح بينداخت، بعضى از آن شكسته شد و پاره اى از آن ترنجبين كه از آسمان فرو مى آمد در تيه و دو لوح از الواح تورات و نعلين موسى (ابراهيم روايتى) عمامه هارون و تابوت در ميان بنى اسرائيل بود، و چون در چيزى خلاف كردندى، آوازى از آنجا بيرون آمدى و حكم كردى از ميان ايشان و چون كالزارى بود به منزلت رايت در پيش داشتندى و به آن طلب فتح و ظفر كردندى. چون بنى اسرائيل در خداى عاصى شدند، خداى عمالقه را بر ايشان مسلط كرد تا تابوت از ايشان بستدند و سبب آن بود كه آن پير را كه اشموئيل را پرورد. نام او عيلى بود و او را دو پسر بودند و اين پير حَبْر و عالم ايشان بود و صاحب قربانشان بود و ايشان را طعمه اى رسم بودى. اين پسران او دست دراز كردند و خيانت كردند در قربان و چون زنان در بيت المقدس نماز كردندى، در ايشان آويختندى و ايشان را رنجه داشتندى. خداى تعالى وحى كرد به اشموئيل كه عيلى را بگو كه تو را دوستى فرزندان منع مى كند از آنكه ايشان را زجر كنى از خيانت در قربان من و اظهار فساد در قدس من. بر من است كه اين مرتبه از تو بستانم و تو را و فرزندانت را هلاك كنم. اشموئيل، عيلى را خبر داد به اين. او بترسيد و دشمنى روى به ايشان كرد با لشكرى عظيم. عيلى پسران را با لشكر به كارزار فرستاد و تابوت با ايشان بفرستاد و عيلى ترسان مى بود از آن احداثى كه ايشان كرده بودند كه دايره بر ايشان بود. او بر كرسى نشسته بود كه يكى بيامد و خبر داد كه لشكر بنى اسرائيل شكسته شد و پسران او را بكشتند و تابوت ببردند. او از آن كرسى در افتاد و بمرد.

.

ص: 339

كار بنى اسرائيل مختل شد و هرج و مرج پيدا شد و متفرق شدند؛ تا آنكه خداى تعالى طالوت را پادشاهى داد و ايشان را گفت علامت ملك او آن است كه تابوت با دست شما آيد و قصه او آن بود كه آنان كه تابوت برده بودند، به دهى آوردند از دهها[ى] فلسطين كه آن را اَرْدُود گفتند و در بتخانه اى كه آنجا بود، بنهادند و با زير پاى بت مهين نهادند. بامداد كه در آمدند، بت در زير تابوت بود و تابوت بر زبر (1) . دگر باره تابوت زير نهادند و بت بر زبر. دگر بار بامداد، هم چنان بود. بايستادند و پاى آن بت به مسمارها بر پشت تابوت دوختند. بامداد كه آمدند، دست و پاى بت شكسته بود و در زير تابوت افكنده و بتان همه بر روى (2) در آمده. تابوت از آنجا به در آوردند و به ناحيتى از نواحى شهر بنهادند و اهل آن ناحيت را دردى در گردن پديد آمد و بسيارى از ايشان بمردند. گفتند: شما نمى دانى كه كس با خداى بنى اسرائيل بس نباشد. اين تابوت از اين شهر و اين ناحيت ببرى. از آنجا به شهرى دگر بردند. خداى تعالى در آن شهر جانورى پديد آورد، مانند موش. هر كه را بزدى، بكشتى، تا در شبان روز بسيار مردم بمردند. از آنجا بياوردند و به صحرا در زير خاك كردند. آنگاه آنجا آمدندى به طهارت كردن. هر كس كه آنجا طهارت كردى، او را ناسور و قولنج پديد آمدى، درماندند. آخر، زنى بود از جمله سَبْى بنى اسرائيل از فرزندان پيغمبران. ايشان را گفت: ممكن نيست كه شما را از اين بلا خلاص باشد تا اين تابوت در ميان شما باشد. اين تابوت از زمين خود بيرون كنى تا برهى. برفتند به اشارت آن زن و گردونى بياوردند و آن تابوت بر آن گردن نهادند و در گردن دو گاو قوى بستند و آن گاوان از ولايت خود بيرون آوردند و سر ايشان در بيابان نهادند.

.


1- .نسخه ح: زور.
2- .نسخه ح: همه كه آمدند، دست و پاى بت شكسته بود به روى در آمدند.

ص: 340

خداى تعالى چهار فريشته را موكل كرد بر آن گاوان تا ايشان را مى راندند تا به زمين بنى اسرائيل. آنگه رسنها بگسستند و تابوت آنجا رها كردند و ايشان برگشتند. بامداد كه بنى اسرائيل بيرون آمدند از شهر، تابوت ديدند. شادمانه شدند و برگرفتند و به سراى طالوت بردند و كار او و مملكت او به حضور تابوت مستقيم شد. عبداللّه عباس گفت: فريشتگان بر گرفتند در هوا و با بيت المقدس آوردند. قتاده گفت: تابوت موسى عليه السلام در تيه رها كرد به نزديك يوشع بن نون. او نيز آنجا رها كرد و فريشتگان از آنجا با نزديك طالوت آوردند. (1) عبداللّه عباس گفت: تابوت و عصاء موسى عليه السلام در بحيره طَبَريّه است در درياى طبرستان و پيش از قيامت از آنجا بر آرند و اين در عهد صاحب الزمان عليه السلام باشد. چون طالوت لشكر فصل كرد و از بيت المقدس بيرون آمد. هفتاد هزار مرد مقاتل بودند و گفته اند هشتاد هزار كس از آن لشكر و از آن شهر باز نايستاد، الاّ پيرى يا بيمارى يا نابينايى يا معذورى؛ براى آنكه چون تابوت بديدند، متيقّن شدند به نصرت و ظفر. طالوت گفت: مرا به اين جمع و انبوه حاجت نيست. هر كس كه او به عمارتى يا به تجارتى يا كدخداى يا اصلاح معيشتى مشغول بوده است، با سر كار خود بايد شدن. كسى بايد كه با من بيايد كه جوانى بسيط باشد، فارغ دل كه همه همت او قتال بودى. ازين شرط هشتاد هزار مرد جمع شدند و به راه بيامدند. گرماى گرم بود و آب كم بود. گفتند: يا طالوت، اين راهى دراز است و آب كم است. از خداى درخواه تا جوى (2) آب براند اينجا. طالوت گفت: من اين درخواهم از خداى و خداى اجابت كند و لكن ابتلا كند شما را به آن. خداى شما را امتحان و آزمايش مى كند به جوى. عبداللّه عباس و سدّى گفتند جوى فلسطين خواست، و قتاده و ربيع گفتند آبى

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 361 _ 367.
2- .نسخه ح: جوب.

ص: 341

است از ميان اردن و فلسطين خوش، و ابتلا آن بود كه گفت: هر كه از اين جوى آب خورد، از من نيست (1) ؛ يعنى نه از اهل دين من است، و هر كس كه از اين آب باز نخورد، او از من است و از اهل دين و طاعت من است. گفتند ايشان را كه از اين جوى نخوريد. اگر خوريد، بيشتر از كفى مخوريد؛ امتثال نكردند و التفات نكردند و همه از آن جوى آب خوردند و تمام خوردند، الاّ اندكى كه خداى تعالى استثنا كرد از او. در آن اندك خلاف كردند كه از آن آب نخوردند. سدّى گفت چهار هزار بودند و جمله مفسران گفتند سيصد و سيزده مرد بودند. با يكديگر گفتند: اين محال باشد ما را گفتن كه بر كنار آب ايستاده، آب مخورى. بياى تا آب تمام باز خوريم و برگيريم كه از اينجا كه بگذريم، دگر آب نباشد تا فردا. اين ابلهان كه نخورده باشند، به تشنگى بميرند. ما را مُسكَة و قوت باشد. اين بگفتند و آب بسيار باز خوردند و چهارپايان را سيراب كردند و آن سيصد و سيزده مرد بهرى نخوردند و بهرى كفى آب بيش نخوردند. آنان كه آب تمام خورده بودند، تشنگى بر ايشان غالب شد و لبهايشان سياه شد. چندان كه آب خوردند، سير نشدند و بر كنار آن جوى بماندند. ضعيف و بى قوت و عبر نتوانستند كردن و به كالزار گاه نرسيدند و به فتح حاضر نيامدند، و آنان كه اندكى خورده بودند، تندرست و قوى به جوى بگذشتند و از تشنگى هيچ زيان نرسيد ايشان را. چون بگذشت به رود، يعنى طالوت، و آن جماعت اندك از مؤمنان سيصد و سيزده (2) مرد كه با او بودند، گفتند، يعنى آنان كه منافقان بودند كه آب بسيار خورده

.


1- .نسخه ح: آواز من است و از اهل دين و طاعت من است.
2- .نسخه ح: مرد بود.

ص: 342

بودند، ما را طاعت نباشد و قوت با جالوت و لشكرش. اين بگفتند و از طالوت برگشتند (1) [و از آن جماعت اندك بودند كه با طالوت برفتند]. آنگه كه بيرون آمدند [يعنى لشكر طالوت] اين سيصد و سيزده مرد [خروج باشد]. براى جالوت و لشكرهاى او اين جماعت اندك در برابر آن جموع و جنود بايستادند؛ براى آنكه به ايمان و اعتقاد درست در رفته بودند. چون سواد ايشان ديدند، از بياض صفاء اعتقاد زبان به دعاى برگشادند كه پروردگار ما و سيد ما. صبر بر ما ريز و از آن چندان بر ما ريز تا آنجاى فارغ و تهى شود. ما را ثبات قدم ده. پاى ما بر جاى دار. بار خدايا! ما را مدد فرست به دو چيز: به صبر و نصر. صبر بر ما و نصر بر دشمنان ما كه كافران اند. ايشان بخواستند. خداى اجابت كرد، صبر و نصرت فرو فرستاد. ايشان لشكر جالوت را به هزيمت كردند و داوود جالوت را بكشت. ايشا (2) بود پدر داوود عليه السلام با سيزده پسر و داوود به سال كمتر بود. روزى بيامد. پدر را گفت: اى پدر! من در قفا گوسپند مى روم و فلا سنگ به دست گرفته، هيچ نيست كه من خواهم كه به فلاسنگ بزنم، و الاّ اصابت باشد و هر كه را بزنم به فلاسنگ بيفكنم. پدر گفت: بشارت باد تو را كه خداى تعالى روزى تو در فلاسنگ تو نهاده است. روزى دگر آمد و گفت: اى پدر! گوسپندى مى چرانيدم، در بيشه شدم. شيرى ديدم خفته، برفتم و بر پشت او نشستم و او را بتاختم و او مرا نيازرد. پدر گفت: اين چيزى است كه خداى به تو خواست. روزى دگر آمد گفت: اى پدر! من در كوه مى روم و خداى را تسبيح مى كنم. هيچ سنگ نيست، و الاّ به تسبيح من خداى را تسبيح مى كند. پدر گفت: اين چيزى است كه خداى تو را داده است.

.


1- .همان، ج 3، ص 368 _ 371.
2- .نسخه ح: ايشار.

ص: 343

چون دو لشكر روى به هم آوردند. جالوت كس فرستاد به طالوت تا پيش من آى به كالزار يا كسى را پيش من فرست. اگر او مرا بكشد، مُلك من شما را باشد. طالوت بفرمود تا در لشكر او ندا كردند كه كيست كه به مبارزت جالوت بيرون شود و من كه طالوتم دختر به او دهم و مُلك با او بخشم به دو نيمه؟ كس اجابت نكرد كه آن ملعون، مهيب مردى بود و شجاع و منكر.

طالوت پيغامبر را گفت: دعا كن خداى را و از خداى درخواه تا تو را خبر دهد از كار اين كافر. اشموئيل دعا كرد. خداى تعالى جبرئيل را فرستاد قرنى در او روغن قدس و تنورى از آهن و گفت: خداى مى گويد كشنده جالوت مردى باشد كه اين قرن بر سر او نهند، روغن در قَرن بجوشد و از قرن بيرون آيد و گرد سر او برگردد، چون تاجى و به رويش فرو نيايد و در اين تنور آهن شود، اين تنور يك اندام او باشد، نه بيش و نه كم. طالوت آن جماعت حاضران را بخواند و تجربه كرد. بر هيچ كس راست نبود. خداى تعالى وحى كرد كه اين مردان فرزندان ايشا است. ايشا فرزندان خود را حاضر كرد. دوازده مرد شجاع تمام بالا جسيم وسيم، يك يك را عرضه مى كرد بر آن قرن و روغن هيچ نمى جنبيد و در ميان ايشان يكى بود به بالا از همه درازتر و به تن از همه ضخيم تر (1) ، هر بار او را عرض مى كرد و فايده اى نبود. خداى تعالى وحى كرد بدو كه چه چشم درين جسم طويل زده اى. ما مردان را به صورت ننگريم و لكن ايشان را به صلاح دل نگريم. اشموئيل ايشان را گفت: تو را فرزند دگر هست؟ گفت: نه. جبرئيل آمد كه دروغ مى گويد. پيغامبر گفت: چرا چونين گويى؟ (2) خداى تعالى مى گويد كه تو دروغ

.


1- .نسخه ح: زخم تر.
2- .نسخه ح: گفتى.

ص: 344

مى گويى. گفت: خداى راستگر است، (1) من دروغ مى گويم. مرا پسرى است، كهترين فرزندان است. براى آنكه كوتاه است و حقير است، شرم داشتم كه مردمان او را بينند. داوود نام است، خود در ميان مردم نيارم او را و در كوه گوسپند مى چراند. و داوود عليه السلام مردى بود كوتاه و حقير و زرد روى و بيمار شكل، ازرق چشم، اندك موى. طالوت گفت: ما برويم و او را ببينيم. برفت با جماعتى، او را يافت بر كوه، گوسپند مى چرانيد و رودى عظيم بيامده بود و او آن گوسپندان را دو دو بر گردن مى گرفت و با اين كنار مى آورد. چون طالوت او را بديد، گفت: اين است لاشك. اين كه بر بهايم رحيم است، برمردمان رحيم تر باشد. او را پيش خواند و آن قرن بر سر او بنهاد. آن روغن درو بجوشيد و گرد سر او برگرديد، مانند اكليلى. طالوت او را گفت: تو را افتد كه با جالوت كالزار كنى و او را بكشى و از مُلك من نيمه اى تو را باشد و دختر خود را به تو دهم. داوود گفت: بلى. طالوت گفت: از خويشتن هيچ يافته اى كه قوت اين كار دارى؟ گفت: بلى. وقتها شير بيايد و تعرض گوسپند من كند يا پلنگ يا گرگ. من بگيرم ايشان را، دست در زَفَر ايشان كنم و درّم و بيندازم. گفت: بيا تا برويم. با لشكرگاه آمدند. داوود عليه السلام در راه كه مى آمد سنگى آواز داد او را كه مرا بردار كه من سنگ هارونم كه فلان پادشاه را به من بكشت، برگرفت و در توبره نهاد. به سنگى ديگر بگذشت. آواز داد كه مرا بردار كه من سنگ موسى ام كه فلان پادشاه را به من بكشت، به سنگ ديگر رسيد، آواز داد كه من سنگ توأم كه هلاك جالوت در من نهادند. خداى تعالى مرا براى تو مى داشت. برگرفت و در توبره نهاد. چون جالوت سلاح در پوشيد و صفها كالزار راست كردند، جالوت بيرون آمد بر اسبى گرانمايه نشسته و سلاح تمام پوشيده. مبارزه خواست، طالوت اسبى نيكو

.


1- .راستيگر.

ص: 345

بياورد و سلاح تمام تا داوود در پوشيد و بر نشست. پاره اى برفت و باز آمد. مردم گفتند كودك است، بترسيد. گفت: ايُّها المَلِك! اين سلاح نه ساز من است و من كالزار را به قوت خداى كنم نه به عدّت و سلاح. مرا رها كن تا چنان كالزار كنم كه مرا بايد. گفت: تو دانى. آن سلاح بكند و پياده شد و آن توبره در بر افكند و فلاسنگ به دست گرفت و پيش جالوت آمد. جالوت مردى مذكور بود به قوت و شدت و شجاعت و به تنها بر لشكرهاى گران حمله بردى و ترك [را كه] بر سر داشت سيصد من آهن بود. چون در داوود نگريست، ترسى از او در دلش افتاد. گفت: تو آمده اى (1) به قتال من! گفت: بلى. گفت: سلاحت كجاست؟ گفت: سلاح من اين فلاسنگ است. گفت: سنگ به سگ اندازند. گفت: تو از سگ بدترى. گفت: لاجرم گوشتت ببخشم از ميان سباع زمين و مرغ هوا. گفت: با خدا گوشت تو ببخشيدم. آنگه دست فراز كرد و يك سنگ برآورد. گفت: به نام خداى ابراهيم و در فلاسنگ نهاد، و ديگرى بر آورد و گفت: به نام خداى اسحاق و در فلاسنگ نهاد و ديگرى بر آورد و گفت: به نام خداى يعقوب و در فلاسنگ نهاد و هر سه يكى شد. او بينداخت. خداى تعالى باد را موكل كرد تا آن سنگ را مى برد تا بر ميان ترك جالوت آمد و به ترك فرو شد و به سر و پيشانى او بيرون شد و از قفايش بيرون افتاد و در قومى آمد كه در پس پشت او نشسته بودند و سى مرد را بكشت و جالوت بيفتاد و مرد و لشكر به هزيمت رفتند. داوود بيامد و به پاى جالوت در آويخت و او را پيش طالوت كشيد و بيفكند و مسلمانان شاد شدند و او را دعا كردند. چون با شهر آمدند، داوود گفت طالوت (2) را: وفا كن با آن وعده كه كردى. طالوت گفت: تو مى خواهى دختر مَلِك را به حُكم خود كنى بى صداقى. گفت: تو بر صداق

.


1- .در متن نسخه: آمده.
2- .نسخه ح: جالوت.

ص: 346

شرط نكردى پيش از كشتن جالوت و من چيزى ندارم كه به صداق دختر تو دهم. طالوت گفت: من از تو چيزى نمى خواهم كه تو ندارى. تو مرد كارزارى و ما را در اين كوهستان دشمنان هستند اغلف، يعنى ختنه ناكرده. چون دويست مرد ازيشان [بكشى] و به علامت حلقه ايشان با پيش من آرى، من دختر به تو دهم. او بيامد، به آنجا رفت، ايشان را هر كه را يافت، مى كشت و غلفه ايشان با رشته مى كرد تا تمامى دويست كس را بكشت و نشان را با پيش طالوت آورد.

طالوت دختر به او داد و انگشترى ملك در دست او كرد. داوود بر سرير نشست و به عدل مشغول شد و مردم به او اقبال كردند و مايل شدند به او. جماعتى مفسران روايت كردند كه طالوت حسد برد بر داوود و قصد كشتن او كرد. داوود بگريخت و در كوهى پنهان شد و طالوت در طلب او عالم خراب كرد و هر كس از علما و احبار بنى اسرائيل كه او را نهى كردند از كشتن او، او را بكشت تا در همه بنى اسرائيل جز يك زن نماند از نژاد علما، او را پنهان كردند. و بعضى از مفسران گفتند پيغامبر بود. و اگر اين روايت درست باشد، صغيره و كبيره در حق او ممنوع بود. پس اولى باشد كه كتاب را صيانت كنند از حديثهاى مطعون. و گفته اند طالوت چهل سال پادشاهى كرد و ملك به داوود سپرد و با پيش خداى تعالى شد و كار داوود در ملك مقرر شد و بنى اسرائيل جمله بر او مجتمع شدند. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 375 _ 382.

ص: 347

داوود عليه السلام

داوود عليه السلام (1)و گفته اند طالوت چهل سال پادشاهى كرد و ملك به داوود سپرد و با پيش خداى تعالى شد و در كار داوود [در] ملك مقرر شد و بنى اسرائيل جمله به او مجتمع شدند و خداى تعالى او را ملك داد و پادشاهى (2) و نبوت داد. او از فرزندان يهودا بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم (3) بود. باز آموخت او را آنچه خواست. بعضى مفسران ديگر گفتند مراد صنعت (4) درع است يعنى زره كردن. گفتند: هر روز درعى بپرداختى و به مبلغى فروختى تا از آنجا مالى عظيم جمع كرد. و بعضى مفسران ديگر گفتند بيشتر از يك سال آن صنعت نكرد و هر روز يكى تمام كردى سيصد و شصت درع تمام بكرد و درع نيك به او منسوب است و شعرا در نظم و نثر بياوردند. و بعضى ديگر گفتند مراد منطق الطير و كلام النمل (5) است و گفته اند زبور است و گفته اند آواز خوش است كه حق تعالى كس را آواز چنان ندا كرد كه داوود را. (6) او چون در زبور خواندن آمدى وحوش و سباع پيرامن صومعه او بايستادندى و طير در هوا صف بر كشيدندى تا اگر كسى ايشان را به دست بگرفتى، بى خبر بودندى. اگر

.


1- .داستان داوود از روى نسخه خطى 2044 تهيه و با نسخه حسن زاده مقابله و تصحيح گرديد.
2- .نسخه ح: ملك و حكمت داد و پادشاهى و نبوت.
3- .عليهم السلام.
4- .دروع.
5- .و كلام النمل است.
6- .و چون.

ص: 348

آواز او به آب روان رسيدى، آب از رفتن و باد از جستن باز ايستادى و آنان كه آواز او شنيدند، در عهد (1) [او] مزامير و انواع اوتار و ملاهى بساختند. ضحاك گفت از عبداللّه عباس كه مراد آن سلسله است كه خداى تعالى براى او از آسمان فرو گذاشتى روز حكم (2) آن چون در هوا حادثه اى پديد آمدى، آن سلسله بجنبيدى و آواز كردى و او (3) خبر يافتى از آن حادثه و سر اين سلسله به مجره پيوسته بود و آخرش به بالاى (4) داوود بودى به قامت مردى قوت و احكامش قوت آهن بود و رنگش رنگ آتش بود و حلقهايش گرد بود مفضل به انواع جواهر مسمّر به قضيبهاى لؤلؤتر، هيچ خداوند عاهت و بيمارى و دست در او نزدى، الاّ شفا يافتى و آن سلسله در عهد داوود به جاى بيّنت و سوگند بود بين المدّعى و المُدّعى عليه. چه كسى بر كسى دعوى كردى، پيش او حاضر آمدندى. او دعوى بشنيدى، آنگه مدعى را گفتى برخيز و سلسله بگير. او دست بكشيدى، اگر بر حق بودى، دستش به سلسله رسيدى و اگر بر حق نبودى، سلسله بر بالا شدى تا آنگه كه بر آن مكر و خديعت بساختند. و آن، آن بود كه مردى جوهر گرانمايه بود وديعت پيش كسى بنهاد به وقت مطالبه. مرد گفت وديعت با تو دادم. به حكومت پيش داوود افتاد. مرد وديعت دار بايستاد و عصا بگرفت و مجوف كرد و آن جوهر در ميان عصا بنهاد. چون مرد او را به حكومت پيش داوود برد و دعوى كرد، او گفت اين وديعت كه او مى گويد، من به او داده ام. داوود اول مدّعى را گفت برخيز و دست به سلسله دراز كن. مرد برخاست (5) و گفت: بار خدايا! اگر دانى كه من در اين دعوى بر حقم و اين وديعه با او سپرده ام و او

.


1- .در عهد او.
2- .حكم او.
3- .و او در خبر.
4- .سر داوود.
5- .در متن «برخواست» آمده.

ص: 349

را واجب است كه با من دهد، دست من به سلسله رسان. دست دراز كرد و سلسله بگرفت. داوود عليه السلام مدّعى عليه را [گفت]: برخيز، تو نيز دست به سلسله كن. او برخاست و آن عصا به دست گرفته و صاحب وديعت را گفت اين عصا (1) من دار تا من اين سلسله بگيرم. آنگه گفت: بار خدايا! اگر دانى كه اين وديعت كه او دعوى مى كند به او رسيده است و در دست او حاصل شده است، بار خدا دست من به سلسله رسان. اين بگفت و سلسله به دست بگرفت. داوود عليه السلام از آن كار تعجب فرو ماند. جبرئيل آمد و گفت دانى كه اين مرد چه مكر كرد و اين قصه شرح داد. داوود عليه السلام مرد را بخواند و جوهر از او بستد و مكر او بر مردمان آشكارا كرد و خداى تعالى اين سلسله برداشت. خداى تعالى او را به كشتن جالوت صنعت درع در آموخت. او را درع كردن و آيين درع پوشيدن و اين درعى كرد كه پيش ازو كسى چنان درع نكرده بود و درعى درپوشيد كه پيش از او كس چنان درع در نپوشيده بود و آن درعى بود كه سينه داشت و پشت نداشت. (2) ابوهريره روايت كرد از رسول (3) اللّه صلى الله عليه و آله گفت: زرقت چشم خجسته باشد، و داوود ازرق چشم بود. خداى تعالى گفت: كوهها را مسخر كردم با او تا تسبيح مى كردند به بامداد و شبانگاه، و مرغان را نيز مسخر كرديم براى او، همه او را مطيع بودند. در خبر است كه داوود عليه السلام در محراب زبور خواندى، مرغان هوا بيامدندى و بر بالاى صومعه او پر در پر گستردندى به سماع آواز، همه با فرمان او رجوع كنند و مطيع او باشند.

.


1- .نسخه ح: عصاى من دار.
2- .روض الجنان، ج 3، ص 381 _ 384.
3- .دنباله داستان در نسخه هاى خطى موجود ديده نشد و از روى نسخه چاپى تكميل گرديد.

ص: 350

و ما ملك او را قوى كرديم و قوت داديم. عبداللّه عباس گفت: از او قوى تر پادشاهى نبود در عهد او و هر شب سى و سه هزار مرد محراب او نگاه داشتندى. عكرمه گفت: از عبداللّه عباس كه دو مرد از بنى اسرائيل پيش داوود آمدند و يكى بر ديگرى دعوى كرد كه او گاوى از آنِ من [به] غصب مى دارد و مدعى ضعيف بود و مدعى عليه قوى بود. داوود مدعى را گفت: بيّنه دارى؟ گفت: نه. مدعى عليه را گفت: تو كه صاحب يدى، بيّنه دارى؟ گفت: نه. گفت: برخيزيد تا من در كار شما نگرم. ايشان برفتند. داوود آن شب خواب ديد كه او را گفتند اين مرد مدعى عليه را پيش خوان و بفرماى تا او را بكشند، و از خواب در آمد و گفت اين چه خواب است كه من ديدم و اعتماد نتوان كردن. توقف بايد كرد. يك بار ديگر بديد، توقف كرد. ديگر باره بديد با تهديد. كس فرستاد و ايشان را حاضر كرد و گفت خداى مرا فرموده است و وحى كرد به من در خواب كه تو مدّعى عليه هستى، تو را بكشم. گفت: مرا بى بيّنتى بكشتى؟ گفت: مرا نگفتند كه بيّنت طلب كنم. امرى كردند به قتل تو و من فرمان خداى را تأخير نكنم. چون مرد بدانست كه لابد او را بخواهند كشتن، گفت: يا نبى اللّه ! دانى تا قصه من چيست. من پدر اين مرد را بكشته ام و اين گاو را از او بستده ام، مرا نه براى گاو مى فرمايد كشتن خداى، كشتن خداى براى خون آن مرد. مى فرمايد. داوود عليه السلام بفرمود تا او را به قصاص آن مرد بكشتند به اقرار او. و هيبت او [داوود ]در دل بنى اسرائيل سخت شد. ما او را حكمت داديم، يعنى نبوت. در اخبار آمد كه اوريا بن حيّان زنى را مى خواست و اوبسى به جمال بود و داوود نود و نه زن داشت و در شرع او روا بودى. داوود نيز خِطبه كرد و او را بخواست. اهل و خويشان و اولياى آن زن رغبت به داوود كردند براى حرمت و مكان او از نبوت و اين در شرع و عقل روا باشد و منعى نيست از او و اگر اين معنى بر خفيه و پوشيدگى رفته باشد نيز مى نبود از وجوهى كه گفتند اين قريب تر است و توبه و

.

ص: 351

استغفار او از اين بود. و سخت تر حال او آن است كه گويند ترك مندوب بود و پيغمبران ترك مندوب بسيار كنند و حديث عشق داوود زن اوريا را فرستادن و در پيش تابوت داشتن و قصد آنكه تا او را بكشند تا او زن او را با زنى كند، اين هم قبيح است و هم مُنفَّر و لايق حال انبيا نباشد. چون به بالاى محراب فرو جستند و در نزديك داوود شدند، بترسيد از ايشان؛ براى آنكه بى دستورى در آمدند و او را وقت عبادت بود و در اين وقت عادت نبودى كه كسى پيش او رفتى. ايشان چون ديدند كه داوود بترسيد، گفتند مترس. ما دو گروهيم مخاصم كه بهرى از ما بر بهرى بغى كرد. ميان ما حكم كن به حق و ما را راه نماى به راه راست. داوود گفت: آن بغى چيست و آن باغى كيست؟ بگوى تا بشنوم. آنگه مدّعى آغاز كرد و گفت: اين برادر من است. مفسران گفتند چون داوود زن را بخواست، رنجى با دل اوريا آمد. خداى تعالى دو فرشته را فرستاد بر صورت دو مرد با پيش داوود آمدند به شكل دو مخاصم تا او را تنبيه كنند بر آنچه كرده بود. بيامدند و دستورى خواستند. دربان گفت كه اين نه وقت آن است كه كسى پيش داوود رود. اين وقت عبادت است او را؛ شما ببايد رفتن چون داوود بيرون آيد و به حكم گاه بنشيند. باز آمدند و حديث خود عرضه كردند. ايشان فرشته بودند، از در باز گشتند و راه بام گرفتند و از بام فرو جستند و گفتند از كُوَّه محراب فرو آمدند. براى آن داوود از ايشان بترسيد و گمان برد كه جماعتى دشمنان اند كه به قصد او آمده اند. ايشان گفتند لا تخف. آنگه به جاى متخاصمان بنشستند و يكى به منزله مدّعى شد و يكى به منزله مدّعى عليه. و مدعى گفت: اين برادر من است. او نود و نه ميش دارد و من يكى دارم. مرا گفت با من گذار آن را و مرا كافل آن كن تا تكفل آن من كنم و با من در سخن گفتن مغالبه كرد و بر من غالب شد. داوود گفت: به تحقيق كه ستم كرد تو را به خواستن ميش تو به ميشهاى او و به

.

ص: 352

درستى كه بسيارى از شريكان ستم مى كنند برخى آنها بر برخى، مگر آنان كه گرويدند و كردند كارهاى شايسته. بسيارى انبازان و آميختگان با يكديگر بغى مى كنند، الاّ آنان كه ايمان دارند و عمل صالح كنند و ايشان اندك اند. داوود گمان برد كه ما او را امتحان كرده ايم، يعنى بدانست. پس آمرزش خداى خواست خدايش را و به ركوع در آمد، به تن ركوع كرد و به دل رجوع كرد. مفسران گفتند چهل روز سر از سجده برنداشت و چندان بگريست كه پيرامن او به آب چشم او گياه برست. حق تعالى گفت: بيامرزيدم او را و با او از سر عتاب برفتم و با آن منزلت از ثواب كه او را فوت شد به ترك آن مندوب به فضل او داديم و او راست نزديك ما قربت و نزديكى به رحمت و نيكويى بازگشتن با ثواب. خداى تعالى گفت: يا داوود ما تو را خليفه كرديم در زمين ميان مردمان حكم كن به حق و پى هوا مرو كه تو را گمراه كند از راه خداى آنان كه از راه خداى گمراه شوند و عدول كنند و بر فرمانهاى او كار نكنند، ايشان را عذاب سخت باشد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 16، 261 _ 269.

ص: 353

سليمان

اشاره

سليمان (1)و نيز ياد كن داوود را و سليمان را. پسر داوود بود. حكم كردند در كشتى و زرعى... قتاده و زهرى گفتند: دو مرد به نزديك داوود آمدند يكى صاحب زرع بود و يكى صاحب گوسفند. به شب گوسفندان اين مرد در كشت او افتاده بودند و تباهى كرده. او گفت: يا رسول اللّه ! دوش گوسفندان اين مرد زرع من تباه كرده اند. داوود (عليه الصلوة والسلام) گفت: بدانيد تا بهاى زرع چند است و بهاى گوسپند چند است؟ بدانستند راست بود. صاحب گوسپند را گفت: گوسفندان را به او ده به عوض زرع او. مرد گوسپند تسليم كرد. چون بازگشتند، سليمان ايشان را ديد. گفت: پدرم ميان شما حكومت كرد؟ گفتند: چنين و چنين. رفت و گفت: اگر حكم، من كردمى، جز اين كردمى. برفتند و داوود را بگفتند. داوود او را بخواند و گفت: چگونه حكم كردى، اگر تو حاكم بودى. گفت: گوسفندان به صاحب زرع دادمى تا مى داشتى و انتفاع مى گرفتى به شير و آنچه آن را باشد و زرع، به خداوند گوسپند دادمى تا بكشتى و عمارت مى كردى تا به حد آن باز آمدى كه بود اول بار كه گوسپند خورده بود. آنگه زرع با خداوند زرع دادمى و گوسپندان با خداوند گوسپند چه هر ضيعتى و اهلش، آن اين را شايد و اين آن را. داد و گفت: نيكو گفتى. (2) در اخبار آورده اند كه داوود عليه السلام را چند پسر بود. او خواست بداند كه كيست تا

.


1- .اين داستان از روى نسخه خط شماره 66781 متعلق به مجلس شوراى ملى فراهم شد.
2- .روض الجنان، ج 13، ص 250.

ص: 354

خلافت و نيابت او را شايد كه به جاى او باشد. از خداى درخواست تا باز نمايد او را. خداى تعالى به اين طريق او را اعلام كرد. (1) و مسخر كرديم براى سليمان باد سخت را تا به فرمان او مى رفتى تا به آن زمين كه به او بركت كرديم از شام و بيت المقدس. مفسران گفتند سليمان را عليه السلام بساطى بود چهار فرسنگ در چهار فرسنگ به طول و عرض. چون به سفرى خواستى رفتن يا به غزوى، ساز و لشكر را بر آن بساط نشاندى و بادى عاصف را فرمودى تا بساط برگرفتى و در هوا بردى. آنگه باد نرم را فرمودى تا براندى تا به آنجا كه او خواستى. بامداد يك ماهه راه بردى و شبانگاه يك ماهه باز آوردى. وهب گفت: ما را حكايت كردند كه به ناحيه بغداد نوشته اى ديدند كه بعضى اصحاب سليمان نوشته بودند، اما از انس و اما از جن، كه ما فرود آمديم آنجا و نه ما بنا كرديم اينجا را و بنا كرده يافتيم بامداد از اصطخر پارس آمديم و اينجا قيلوله كرديم و نماز شام به شام باشيم ان شاء اللّه و ما به همه چيز عالميم و دانا. (2) ***

مقاتل گفت: روزى مرغكى به سليمان (عليه الصلوة والسلام) بگذشت و صفيرى مى زد. سليمان (على نبينا وعليه الصلوة والسلام) اصحاب خود را گفت: دانيد كه اين مرغك چه گفت؟ گفتند: نه يا رسول اللّه . گفت: مى گويد: خداى تو را كرامت و ظفر داد بر دشمن. مى روم تا بچّگان خود را تعهدى كنم و با خدمت تو آيم و برفت. سليمان (صلوات اللّه عليه) گفت: اكنون بنگريد تا باز آيد. ساعتى باز آمد و

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 253.
2- .همان، ص 254.

ص: 355

بايستاد و صفيرى بزد. سليمان (عليه الصلوة والسلام) گفت: (1) مى دانيد تا چه مى گويد؟ گفتند: نه. گفت: مى گويد: من نيم خرما خوردم. خاك بر سر دنيا. كلبى گفت: از راوى دگر از كعب الاحبار كه او گفت: روزى مرغكى كه او را ورشان گويند، به نزديك سليمان آوازى كرد. او گفت: دانيد تا چه مى گويد؟ گفتند: نه. گفت: مى گويد: بزاييد براى مرگ و بنا كنيد براى بيرانى. روزى فاخته اى نزديك سليمان آوازى كرد. گفت: دانيد تا چه مى گويد؟ (2) . (3) گفتند: نه. گفت مى گويد: چنان كه كنى تو را جزا دهند. هدهدى بانگ كرد. گفت: دانيد تا چه مى گويد؟ گفت: نه. گفت: مى گويد هر كه او رحمت نكند، برو رحمت نكنند. صُرَدى بانگ كرد. گفت مى گويد: از خداوند تعالى آمرزش خواهيد اى گناهكاران. براى آن رسول نهى كرد از كشتن او. طوطى بانگ كرد گفت: مى گويد: هر زنده بميرد و هر نوى كهن شود. [پرستكى] بانگ كرد. گفت: مى گويد: خيرى تقديم كنيد تا بيابيد. براى [اين ]رسول نهى كرد از كشتن او. كبوترى بانگ كرد، گفت: مى گويد: تسبيح مى كنم خداوند تعالى را چندان كه آسمان و زمين به آن پر شود. قُمرى بانگ كرد. گفت: مى گويد: سبحان ربى الاعلى. گفت: كلاغ لعنت مى كند بر باج ستان.

.


1- .در تفسير اضافه اى دارد: مى گويد اگر دستورى باشد تا بروم و براى بچگان كسبى مى كنم تا بزرگ شوند، آنگه با خدمت تو آيم؟ گفت: روا باشد، مرغ برفت. فرقدالسَّبخر گفت روزى بلبلى به سليمان بگذشت و صفيرى مى زد. سليمان گفت. روض الجنان، ج 15، ص 19.
2- .در تفسير اضافه اى دارد: مى گويد: كاشكى تا خلق را نيافريدندى، روض الجنان، ج 15، ص 19.
3- .در تفسير اضافه اى دارد: و طاووس آواز داد بر او و گفت: دانى تا چه مى گويد؟

ص: 356

و زغن مى گويد: همه چيز هلاك شود، مگر خداى تعالى. و گفت: اسفرود مى گويد: هر كه خاموش بود، سلامت يابد. و گفت: بَبْغا مى گويد: واى بر آنكه دنيا همت او باشد. گفت بزغ در بانگ مى گويد: پاك است خداوند تعالى كه او مذكور است به هر جاى. چرغ [بزغ نر] مى گويد: سبحان رَبّى القدوس. باز مى گويد: سبحان ربى و بحمده. مكحول گفت: دُرّاجى به نزديك سليمان (عليه الصلوة والسلام) آوازى كرد. گفت: مى گويد كه الرحمن على العرش استوى. (1) ***

محمد بن كعب القُرَضىّ گفت: كه ما را روايت كردند كه لشكر گاه سليمان صد فرسنگ بود. بيست و پنج فرسنگ انس را بود، و بيست و پنج فرسنگ جن را بود و بيست و پنج فرسنگ وحش را بود، و بيست و پنج فرسنگ مرغان را، و او را هزار خانه بود از آبگينه بر چوب نهاده. سه صد خانه را زنان آزاد در او بودند و هفتصد خانه [را] كنيزكان او. بفرمودى تا باد عاصف ايشان را برگرفتى و باد نرم ايشان را ببردى. وحى كردند به او كه ما تقدير كرديم كه در ملك تو هيچ كس چيزى نگويد، و الاّ باد آواز او به گوش تو رساند. مقاتل گفت: جنيان براى او بساطى بافتند از زر و ابريشم يك فرسنگ در يك فرسنگ و او را سريرى بود زرين. آن سرير در ميان آن بساط بنهادندى و سه هزار كرسى از زر و سيم. پيرامن آن سرير بنهادندى. پيغمبران بر كرسيهاى زرين بنشستندى و علما بر كرسيهاى سيم و گرد بر گرد ايشان انس بايستادندى و از پس

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 18 _ 21.

ص: 357

ايشان جن بايستادندى و از بالاى سر ايشان مرغان پر در پر گستردندى؛ چنان كه آفتاب برين بساط نيفتادى و باد صبا بساط برداشتى بامداد يك ماهه راه ببردى و نماز شام يك ماهه راه باز آوردى. وهب بن منبه گفت: يك روز سليمان (عليه الصلوة والسلام) برين مرتبه كه گفتيم به برزگرى بگذشت و او زمين سپرد. بر نگريد، سليمان را ديد به اين جلالت. گفت: آل داوود را ملكى عظيم دادند. حق تعالى باد را فرمود تا آواز او به گوش سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) رسانيد. سليمان باد را گفت: بساط را فرو نه. باد بساط را فرو نهاد و او آن برزگر را بخواند. گفت به گوش من رسيد آنچه گفتى و براى او فرود آمدم تا تو را اين بگويم. نگر تا تمناى اين نكنى كه ثواب يك تسبيح كه بنده مؤمن از دل بگويد، به نزديك خداوند تعالى بيش ازين و به ازين باشد. مرد گفت خداوند تعالى غمهايت را ببرد؛ چنان كه غم مرا ببردى به اين گفتار. وهب منبّه گفت از كعب الاحبار كه او گفت: چون سليمان بر نشستى جمله حشم و خدم را با خود ببردى و در پيش بساط او ايشان را بساطى بود كه در آنجا هر كس به كار خويش مشغول بودى، از نان پختن و طبخ كردن. و برين بساط ميدانى بود كه بر او اسپان تاختندى و باد ايشان را بر گرفتى و آنجا بردى كه سليمان فرمودى. يك روز باد را فرمود تا او را از اصطخر برگرفت تا به يمن برد. در راه به مدينه رسول صلى الله عليه و آله بگذشت. گفت: اين سراى حجره پيغمبرى است كه در آخر زمان، خنك [آن را كه] او را دريابد و به او ايمان آرد و او را متابعت كند و به او اقتدا كند. چون به مكه رسيده، پيرامن خانه كعبه بت مى پرستيدند. سليمان از آنجا بگذشت، خانه كعبه در خداى بناليد. گفت: بار خدايا! پيغمبرى از پيغمبران تو بر من بگذشت و جماعتى اوليا و انبيا و مؤمنان با او فرود نيامدند و آنچه نماز نكردند و پيرامن من بت مى پرستيدند.

.

ص: 358

حق تعالى گفت: انديشه مدار كه من چنان سازم كه پيرامن تو چندان ركوع و سجود كنند و ذكر تسبيح من كنند كه آن را حدى نبود و پيغمبرى را در آخر زمان بفرستم كه تو را قبله او كنم كه او و امت او در نماز روى به تو آرند و به حج و زيارت قصد تو كنند و از اقصاى عالم روى به تو نهند؛ چنان كه (مرغان) رو به آشيانه خود نهند و ياسه ايشان به تو چنان باشد كه چنين شتر به بچه اش و مادر به فرزندش و تو را پاك كنم از بتان و بت پرستان. سليمان (على نبينا عليه الصلوة والسلام) از آنجا بگذشت به وادى السّدير؛ وادى اى است در طايف و از آنجا به وادى النمل آمد. قتاده و مقاتل گفتند وادى النمل به شام است و سليمان يك روز به آنجا رسيد با لشكرى، بر بساط نبود. بر زمين بر پشت اسپ. مورچه اى گفت و گفتند او رئيس و پيشواى مورچگان بود و چندان بود كه گوسفندى بزرگ (بر) داشت. نوف الحِميرى گفت: چَندِ گرگى بود. ضحاك گفت: نام او طاخيه [خ ل طلحه] به بالاى بلند بر آمد و آواز در داد به مورچگان: اى مورچگان! در خانه شويد كه نبايد كه سليمان و لشكرش شما را در پاى شكنند و ايشان بى خبر باشند. باد اين خبر به گوش سليمان رسانيد. سليمان بخنديد از اين گفتار و كس فرستاد و آن مورچه را بخواند. گفت: چگونه مورچگان را از ظلم من بترسانيدى و من پيغامبرى ام عادل؟ مورچه گفت: يا رسول اللّه ! من عذر تو بخواستم و گفتم ايشان بى خبر باشند از شما. اَبورَوق گفت: مورچه سليمان را گفت: من حطم نفس نخواستم؛ حطم دل خواستم. ترسيدم كه دلهاى ايشان كوفته گردد و شكسته شود و به نظر در ملك تو از تسبيحى كه ايشان را هست، باز مانند. سليمان گفت: پندى ده مرا. گفت: يا نبى اللّه ! دانى تا چرا پدرت را داوود خواندند؟ گفت: نه. گفت: براى آنكه او دواى جراحت خود كرد، مودود گشت.

.

ص: 359

گفت: دانى تا تو را چرا نام سليمان نهادند؟ گفت: نه، بگو. گفت: براى آنكه (1) تا تو بدانى كه بناى ملك تو و بناى [ملك] همه دنيا بر باد است و آن را كه بنا بر باد باشد، پايدار نباشد. سليمان عليه السلام ازين گفتار او بخنديد و گفت: بار خدايا! مرا الهام ده، يعنى توفيق، تا شكر نعمت تو كنم كه كردى بر من و پدر و مادر من و عملى صالح كنم كه تو بپسندى و به رحمت خود مرا در ميان بندگان صالح بر؛ يعنى مرا از ايشان كنى به الطافى كه با من كنى، من عند آن اختيار صلاح كنم تا از جمله صالحان باشم. و گفتند معرفت نمل، سليمان را و احتراز از حطم لشكر ايشان را بر سبيل معجز بود از سليمان (على نبينا وعليه الصلوة والسلام)؛ و گفتند به الهامى بود از قِبَل خداى تعالى چه از الهام مورچه كه گندم [كه] بنهد به دو پاره كند تا نه برويد و گشنيز به چهار پاره كند كه اگر اين به دو پاره كند، هم برويد. آنگه اين داند كه روا نبود كه حطم داند و جهت مضرت. ***

بجست سليمان مرغ را و مراد به مرغ هدهد است. چون نيافت او را، گفت: چيست مرا كه هدهد را نمى بينم. آنگه گفت: من او را عذابى سخت كنم. مفسران خلاف كردند. بعضى گفتند: پرهايش بكنم و دنبالش بيندازم جايى كه خانه مورچه باشد تا او را مى گزند. عبداللّه شداد گفت پرش بكنم و در آفتابش افكنم. و مقاتل حيّان گفت به قطرانش به بالايم و در آفتابش افكنم. بعضى دگر گفتند در قفص باز دارم. بعضى دگر گفتند: جمع كنم ميان او و ميان ضدّش. بعضى دگر گفتند: ميان او و ميان دوستش جدايى افكنم. بعضى دگر گفتند از خدمت خودش دور كنم ياش

.


1- .در تفسير زيادتى دارد: براى آنكه تو مردى سليم القلب سهل جانبى. گفت: دانى تا چرا باد را در فرمان تو كردند؟ گفت: نه. گفت: براى آنكه... .

ص: 360

بكشم يا حجتى روشن بيارد. اما سبب تفقد سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) او را آن بود كه گفتند كه خداى تعالى شعاع او چنان آفريده بود كه حجاب او را منع نكردى از ديدن آب تا او را در زير زمين آب بديدى و براى اين سبب سليمان او را به خود نزديك داشتى تا چون وقت عبادت، او بودى هدهد ره نمودى بر آب بيابان زمين بكندندى و آب بر آوردندى. اين روز وقت نماز در آمد، آب ننمود. سليمان او را طلب كرد. او حاضر نبود. سليمان او را تهديد كرد. و قصه آن اين بود كه علماى سير و اخبار و قصص انبيا گفتند: چون سليمان از بناى بيت المقدس فارغ شد، خواست تا بر زمين حرم آيد. ساز رفتن كرد و لشكرها جمع كرد از جن و انس و دواب و سباع و وحوش و طيور. چندان لشكر جمع شد كه لشكر گاهشان صد فرسنگ بود. او باد نرم را بفرمود تا ايشان را برگرفت و به زمين حرم آورد. چون آنجا رسيد، مدتى مقام كرد و در مدت مقامش آنجا هر روز پنج هزار شتر مى كشت و پنج هزار گاو، بيست هزار گوسپند، و اشراف قوم خود را گفت كه اين، جايى است كه در آخر زمان پيغمبرى از او بيايد عربى بدين صفت و بدين هيئت و سيرت. خداى تعالى او را نصرت دهد بر همه دشمنانش هر جا كه او فرود آيد ترس او در دل مردم تا يك ماهه راه از هر جانبى پديد آيد. خويش و بيگانه به نزديك او در حق راست باشند. در حق خداى از ملامت هيچ ملامت كننده باك ندارد. گفتند او با كدام دين خواند مردمان را؟ گفت با دين حنفى. خنك آن را كه دريابد او را و به او ايمان آرد و او را تصديق كند. گفتند: يا نبى اللّه ! ميان ما و او چه مدّت باشد؟ گفت: برابر هزار سال هر يك كه حاضرانيد غائبان را بگوييد كه او سيد الانبياء است و خاتم الرسل، و نام او در صحيفه پيغمبران در اعلا درجه است.

.

ص: 361

مدتى در مكه مقام كرد تا مناسكى كه آنجا بود، بگزارد. (1) آنگه از مكه بيرون آمد و روى به يمن آورد در وقتى كه سهيل مى برآمد و به صنعا رفت از مكه وقت زوال آنجا بود و آن يك ماهه راه است. زمينى ديد خوش و درخت و سبزى بسيار آنجا فرود آمد و خواست تا نماز بگزارد و طعامى خورد. آب طلب كرد، نيافتند. طلب هدهد كردند تا او راه نمايد. برجايى كه آب نزديك تر بود. او را نيافت، گفت: «ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ» ؟ قتاده گفت از انس بن مالك كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله گفت: هدهد مرا مكشيد كه او دليل سليمان بود بر آب و قُرب و بُعد آب بشناختى و او خواست كه در زمين جز خداوند تعالى را نپرستند؛ آنجا كه گفت: «وَ جِئْتُكَ مِنْ سَبَإٍ بِنَبَإٍ يَقِينٍ» . گفتند سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) فرود آمد. هدهد گفت: سليمان مشغول است. من يك ساعت در هوا بلند شوم و در طول و عرض دنيا نگرم. بسيار در هوا برفت از چپ و راست بنگريد. بستانى ديد از آن بلقيس. خواست تا آن بستان بيند. آنجا فرو شد. هدهدى را ديد. گفتند نام هدهد سليمان عليه السلام يعفور بود و نام هدهد بلقيس عفر بود. هدهد بلقيس، هدهد سليمان را گفت از كجا مى آيى و به كجا مى روى؟ گفت: از شام مى آيم با سليمان بن داوود. گفت: سليمان كه باشد؟ گفت: پادشاه جن و انس و شياطين وحوش و طيور باد. تو از كجايى اى هدهد كه سليمان (عليه الصلوة والسلام) را ندانى. گفت: من از اين ولايتم. گفت: پادشاه اين ولايت كيست؟ هدهد بلقيس گفت: زنى است كه او را بلقيس گويند و پادشاه شما كه سليمان است (عليه الصلوة والسلام) اگر چه ملك او عظيم است، ليكن ملك بلقيس از ملك او كم نباشد؛ چه ولايت يمن جمله در حكم اوست و او را دوازده هزار قائد است، زير

.


1- .در متن نسخه «بگذارد» با ذال آمده.

ص: 362

فرمان هر قائدى هزار سوارِ مقاتل. اگر خواهى بيا تا يك بار ملك او را بنگرى. گفت: ترسم كه سليمان عليه السلاممرابجويد كه وقت نماز نزديك است او را. اين هدهد بلقيس گفت اگر بيايى و اين احوال ببينى و بدانى و اين خبر به نزديك او برى، همانا او را خوش آيد. گفت: روا باشد. با او برفت و بلقيس را بديد و ملك او و لشكر و اسباب او بديد و نماز ديگر بود كه با نزديك رسيد. عبداللّه عباس گفت سبب تفقّد سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) هدهد را آن بود كه جاى هدهد برابر چشم سليمان عليه السلام افتادى. چون هدهد برفت، جاى او خالى از او ماند. آفتاب بر روى سليمان عليه السلام آمد، او گفت: «ما لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ» ؟ عريف مرغان را بخواند. كركس را و گفتند عقاب را و گفت: برو هدهد را بجوى و پيش من آر. عقاب راه هوا گرفت، چندانى در هوا برفت كه همه زمين در پيش او چون طبقى بود در پيش يكى از ما. در نگريد و از چپ و راست نگاه كرد. هدهد را ديد كه از جانب يمن همى آيد. آهنگ او كرد. چون به او رسيد، خواست تا چنگال به او يازد. هدهد گفت به آن خداى كه تو را اين قوت داد و مرا اسير و ضغيف تو كرد كه رحمت كنى بر من و ضعف من و مرا نرنجانى. عقاب دست بداشت و گفت: وَيْحَكَ! سليمان (عليه الصلوة والسلام) سوگند خورده است كه تو را عذابى سخت كند يا بكشد. گفت: چيزى ديگر نگفت؟ گفت: بلى، يا حجّتى روشن بيارد. گفت: دانستم كه سليمان عليه السلام پادشاهى عادل است. ظلم بر من نخواهد كرد و روا ندارد كه به ناحق مرا عذاب كند. من حجتى روشن دارم. آنگه برفتند به يك جاى تا پيش سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) شدند. عقاب پيش رفت. گفت: آوردمش يا رسول اللّه . گفت: بيارش. هدهد پيش تخت سليمان (عليه الصلوة والسلام) پر در پاى انداخت و بر زمين مى كشيد به

.

ص: 363

تواضع و مذلّت تا پيش سليمان رسيد. سليمان سر او بگرفت و او را پيش كشيد و گفت: كجا بودى؟ من امروز تو را عذابى كنم كه عبرت جهانيان شوى. هدهد گفت: يا نبى اللّه ! ياد كن آن روز كه تو پيش خداى (عزوجل) بايستى. چون سليمان (عليه الصلوة والسلام) اين را بشنيد، رويش زرد شد و دست از او بداشت و گفت: آخر كجا بودى؟ درنگ كرد يعنى سليمان نه بس دير، ساعتى اندك. هدهد گفت: علم من محيط شد به چيزى كه علم تو به آن محيط نيست و من از سبأ تو را خبرى درست آورده ام به خبرى يقين كه در آن شكى نيست. سليمان (على نبينا عليه الصلوة والسلام) گفت: آن خبر چيست؟ گفت: آنكه من در زمين سبأ زنى را ديدم كه او در ملك تو نيست و ملك تو آنجا نرسيده است. زنى را يافتم كه پادشاه ايشان است و او را از هر چيزى نصيبى داده اند و او را عرش عظيم هست. يعنى سريرى بزرگ. وهب گفت: نام پدر بلقيس يشرح بود و او آن پادشاه بود كه او را هدهاء گفتند، و گفتند: شراحيل بن عدن بن اليشرح بن قيس بن شبلى بن سبا بن يشحر بن يَعْرُب بن قحطان. و پدر بلقيس پادشاهى بود عظيم الشأن و او را چهل پسر بود، همه پادشاه و جمله زمين يمن در ملك او بود و چنين گفتند كه او را در ملك كفوى نبود. آخر زنى خواست از جمله ملوك نام او ريحانه و اين زن از جمله جنيان بود.

و ابوهريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه يكى از جمله مادر و پدر بلقيس جنّى بود و چون پدرش بمرد، هيچ فرزندى نبود او را كه به جاى او بنشستى. ملك او به بلقيس رسيد. قوم بعضى طاعت او داشتند و بعضى نداشتند و مردى را اختيار كردند و در طرفى از اطراف ولايت بنشاندند. او مردى بود ظالم بد سيرت و دست به رعيت و زنان ايشان كشيد. بلقيس بشنيد اين حديث. سخت آمد بر او جمعيت و غضب او را بجنبانيد. خواست تا او را هلاك كند. كس فرستاد و او را گفت: مرا

.

ص: 364

رغبت افتاده كه به زنى باشم تو را. او گفت: اين رغبت مرا بيشتر است وليكن من دليرى نيارستم كه ترسيدم كه تو اِبا كنى. اكنون چون تو را اين رغبت افتاد من سميع و مطيعم به آنچه فرمايى. كس فرستاد و قوم خود را حاضر كرد و اين حديث با ايشان بگفت. ايشان گفتند: او اجابت نكند. و رغبت ننمايد به هيچ كس. گفت: اين حديث او آغاز كرد و اين رغبت او را بود. برفتند و خطبه بكردند. او گفت: مرا پيش از اين رغبت نبود و اكنون مرا فرزندى مى بايد. اين اختيار كردم. آن عقد بستند. بلقيس برخاست (1) و لشكرى گران برگرفت و به شهر او رفت و همه شهر و سراهاى او فرود آمدند. چون شب در آمد و به يك جاى بنشستند، طعام بخوردند. او را خمر داد تا مست كرد او را. چون مست شد، بيفتاد و سر او ببريد و بر در سراى او، او را بر دار كرد. چون روز بود، مردم پادشاه را كشته يافتند و سرش بر دار كرده. بدانستند كه غرض از آن مناكحه، اين مكر بوده است. پيش او آمدند و او را انقياد نمودند و گفتند: اين ملك تو را مى شايد. بلقيس گفت: من اين را نه براى ملك كردم؛ بلكه براى رفع فساد و ظلم او كردم و غيرت و حميت و او را از هر چه كه ملوك را به كار آيد از عُدّت و آلت داده بودند. گفتند: سرير بلقيس، مقدمه او از زر بود مكلّل به انواع جواهر از ياقوت سرخ و زمرّد سبز، و پسِ او از سيم بود مكلّل به انواع جواهر و آن را چهار قايمه بود: يكى از ياقوت سرخ و يكى از ياقوت زرد و يكى از زمرد سبز و يكى از درّ سپيد و صحيفه هاى [آن] از زر بود مرصَّع به جواهر و هفت خانه بود برو بر هر خانه درى بسته. عبداللّه عباس گفت: سرير بلقيس سى گز بود در طول و سى در عرض و سى در

.


1- .در متن نسخه خطى «برخواست» ضبط شده.

ص: 365

هوا. مقاتل گفت: هشتاد گز در هشتاد گز [در هشتاد گز] بود. گفت: دگر آنكه او را يافتم و قوم او را يافتم كه آفتاب مى پرستيدند دون خداى تعالى و شيطان اعمال ايشان مزين بكرده بود و منع كرده ايشان را از راه حق، ايشان مهتدى و ره يافته نمى شدند. (1) سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) گفت: ما بنگريم تا اين حكايت كه گفتى راست است يا دروغ. اول تدبير آب بساز كه ما و لشكر تشنه ايم. او بيامد و راه نمود ايشان را به آب. جايها بكندند و آب بر گرفتند؛ چندان كه حاجت بود. آنگه نامه بنوشت: من عبداللّه سليمان بن داوود الى بلقيس ملكة سبا. السلام على من اتبع الهُدى. «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» . «أَلاّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ» (2) ابن جريج گفت: سليمان بنيفزود كه در قرآن است: «بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ» ، «أَلاّ تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ» منصور گفت: سليمان مِنْ اَبْلَغِ النّاس است به اين تجاوز و اختصار كه در نامه كرد. قتاده گفت: عادت پيغمبران (عليهم الصلوة والسلام) چنين بود كه تطويل نكردندى. چون نامه بنوشت، مُهرى از مُشك بر او نهاد و نگين خود بر مهر نهاد و هدهد را پيش خواند و گفت تو امروز رسول منى. تو را خلعتى بايد. آنگه دست به تن او فرود آورد. اين الوان مختلف برو پديد آمد و انگشت بر سر آورد و اين تاج بر سر او نهاد و نامه در منقار او نهاد و گفت برو با خلعت و تشريف من، و نامه من ببر به ايشان فكن. پس برگرد از ايشان و بشنو تا جواب دهند. هدهد نامه بستد و برفت و هوا گرفت و بيش از آنكه عادت او بود، بر رفت. هدهدى ديگر بر نگريد. او را ديد. گفت: يا هدهد! اين چه ترفّع و تكبّر است. چرا چندان بر نشوى كه پايه تو است؟ گفت: چگونه ترفّع نكنم و من رسول خدايم. خلعت او در تن من و تاج او بر سر من و نامه او در منقار من. از اين بزرگوارتر چه باشد.

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 21 _ 33.
2- .نمل (27): آيات 30 _ 31.

ص: 366

آنگه برفت و به نزد بلقيس رفت و بلقيس بر زمينى بود آن را امارت گفتند بر سه فرسخ از صنعا و او دو كوشك بود و درها بسته و او را عادت چنان بود كه چون وقت قيلوله بود، درهاى كوشك ببستى و كليدهاى بخواستى و در زير سر نهادى و بخفتى. هدهد بيامد. او را يافت ميان بسته، خفته. آن نامه بر سينه او انداخت. قتاده گفت هدهد بيامد و بر سرير ملك بود، وزرا و حجّاب پيرامن او. او بالاى سر ايشان پرواز مى كرد، نامه در منقار گرفته تا آنگه كه او برنگريد، نامه در كنار او افكند. ابن زيد گفت و وهب بن منبّه سوراخى بود كه آفتاب از آنجا در كوشك افتادى، چون بر آمدى و بلقيس آفتاب پرست بود. چون آفتاب بديدى كه بر آمده است، سجده كردى آفتاب را. هدهد بيامد و بر آن سوراخ بنشست و پرها فراخ كرد و سوراخ را بگرفت كه آفتاب در آنجا نيفتاد و چون آفتاب دير بر مى آمد، او بر نگريد مرغكى را ديد خويشتن حجاب آفتاب كرده و نامه در منقار گرفته و از آن حال به شگفت ماند. هدهد بيامد و نامه برو انداخت. بلقيس نامه برداشت، خواننده و نويسنده بود و تازى زبان، به مهر نامه فرو نگريد. نام سليمان ديد. بدانست كه نامه پادشاهى است و ندانست كه ملك او عظيم تر از ملك اوست؛ چه آن مرغ مسخّر او باشد تا او را رسولى كند، او پادشاهى عظيم باشد. هدهد نامه بينداخت و به جانبى رفت و بنشست و مى نگريد. او برخاست و بيامد و بر سرير ملك بنشست و كس فرستاد و اعيان و وجوه لشكر را بخواند و ايشان دوازده هزار مرد بودند وزير فرمان هر يكى هزار مردِ مقاتل. و قتاده گفت و مقاتل و يمانى كه اهل مشورت او سيصد هزار و سيزده كس بودند. هر مردى اميرى بود بر ده هزار مرد، آمدند و بر جاى خود بنشستند. بلقيس ايشان را گفت: اى جماعت و وجوه و اعيان لشكر! بدانيد كه نامه كريم به

.

ص: 367

من انداخته اند: «بلندى مكنيد بر من و پيش من آييد تن بداده و تسليم بكرده فرمان مرا». چون نامه برخواند و مضمونش معلوم ايشان كرد، به مشورت در آمد. گفت: اى جماعت اشراف و بزرگان! فتوا كنيد مرا در اين كار و مشورت كنيد كه من هيچ كار نبرم تا شما حاضر نباشيد. از شرط مصلحت و نگاهداشت مملكت يكى مشورت است. ما خداوندان قوتيم و خداوندان شجاعتيم و مردان كارزاريم و فرمان تر است ما را فرمانى نيست، بنگر تا چه فرمايى. چون بلقيس سخن ايشان بشنيد، گفت: رأى شما خوب است [حرب است] و براى اين شجاعت عرض مى كنيد. رأى من جز اين است آن آن است كه شما دانيد كه پادشاهان چون در شهرى شوند، آن شهر را به قهر و غلبه خراب كنند و عزيزان شهر را ذليل كنند. (1) گفت: رأى من آن است كه هديه بسازم و به او فرستم و احوال او به آن هديه امتحان كنم. اگر هديه قبول كند، پادشاه است و اگر قبول نكند و جز به اسلام و انقياد راضى نشود، پيغمبر است.

آنگاه صد غلام و صد كنيزك را بخواند و همه را يك جامه پوشانيد. امتحان آن را تا كه او داند كه غلام كدام است و كنيزك كدام؟ مجاهد گفت: دويست غلام و كنيزك بودند. كلبى گفت ده غلام و ده كنيزك بود. وهب گفت پانصد غلام و پانصد كنيزك بود. غلامان را جامه كنيزكان پوشانيد و كنيزكان را جامه غلامان. ثابت البيانى گفت: صفايحى از زر به آن هدايا راست كرد در جامهاى ديباتخته [پيخته]؛ چون اين خبر به سليمان رسيد، بفرمود تا جنيان آجرهاى زر اندود بكردند و در راهها بينداختند تا ايشان چون به آن رسيدند، گفتند ما چيزى آورده ايم كه

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 34 _ 38.

ص: 368

ايشان در راه بيفكنده اند. وهب گفت: بلقيس پانصد غلام و پانصد كنيزك را فرستاد بفرمود تا بياوردند و غلامان را جامه و حلى زنان پوشانيد و زرينها بر ايشان كرد و كنيزكان را جامهاى مردان پوشانيد و سلاحهاى مردان داد و زنان را گفت: شما چون حديث كنيد، سخنهاى مردوار گوييد، [و غلامان را گفت، چون سخن گويد] آواز نرم داريد و حديث ماده كنيد تا برو مشتبه شود، و اسبانى فرستاد نيكو تازى بستام زر مرصّع و پانصد خشت زرين و سيمين پيراست و با او بفرستاد و تاجى مرصّع به انواع جواهر و مبلغى مشك و عود و عنبر و درّى يتيم ناسفته در حقه و مهره يمنى كژ سفته. اين جمله به دست مردى از اشراف قوم او كه او را منذر بن عمير گفتند، بفرستاد و او مردى عاقل و سديد رأى بود. بر دست او نامه فرستاد. بقضيل اين هديها در آنجا و در نامه نوشت كه اگر تو پيغمبرى فرق كنى ميان اينان كه به تو فرستادم تا غلام كدام است و كنيزك كدام؟ و خبر ده تا در اين حقها چيست و آنكه ناسفته است به سيم [سوراخ كن] و آنكه سفته است رشته درو كن. آنگه رسول خود را گفت: چون در نزديك او شوى، اگر به خشم و كبر در تو نگرد، پادشاه است و اگر به رأفت و رحمت نگرد و به تواضع سخن گويد، پادشاه نيست، پيغمبر است. سخن او نيكو بشنو و جواب او را باز آور. رسول بلقيس، ساز رفتن كرد. هدهد بيامد پيش از آنكه او برسد سليمان را (صلوات اللّه عليه و سلامه) خبر داد از آن هديها كه او ساخته بود. سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) جنّيان و انسيان را بخواند و بفرمود تا خشتهاى زرين و سيمين بساختند، چندانى كه ميدان او بود و شرف ميدان او از آن خشتها برنهادند و فرش ميدان از آن بگستردند. آنگه گفت: از اسبان آنچه نيكوتر باشد. گفت در دريا اسپانى هستند به الوان مختلف كه از آن نكوتر نباشد. برفتند و از آن بياوردند. عددى بسيار و همه را

.

ص: 369

ستامهاى زر بر كردند و به دو صف در آن ميدان بداشتند و در زير پاى ايشان فرش خشتهاى زرين بر كردند به مقدار چند فرسنگ و آنگه بفرمود تا جمله لشكر از جنّ و انس و وحوش و سباع و طيور حاضر آمدند. و يك روايت آن است كه سليمان بفرمود تا ميدان را از آن خشتهاى زرين و سيمين فرش كردند و به مقدار آنچه ايشان داشتند از خشتهاى زر و سيم جاى بگذاشتند و سليمان بفرمود تا سرير او به ميدان بردند و لشكر حاضر آمدند و چهار هزار كرسى زرين بر دست راست او بنهادند و چهار هزار بر دست چپ و بر آنجا وزرا و علما و اعيان وجوه بنشستند و لشكر صف كشيدند. چند فرسنگ انسيان پيش او بايستادند و از پس ايشان جنيان و از پس ايشان سباع و از پس ايشان وحوش و مرغان در هوا پر در پر بگستردند. چون رسولان به آنجا رسيدند چيزى ديدند كه هرگز نديده بودند. و آن اسپان را ديدند بر سر خشتهاى زرين و سيمين بداشته، بر آنجا بول و ورث مى كردند. آنچه داشتند [در چشم ايشان حقير شد] با يكديگر گفتند نبايد تا ما را به دزدى متهم كنند. براى آن است كه آنچه داريم ازين خشتهاى زر و سيم آنجا بنهيم بر جاى خالى. همچنان كردند و آن حقير و ناچيز گشت. چون به سباع رسيدند نيارستند به ايشان گذشتن. كسانى كه موكل بودند، گفتند بگذريد كه اينان گزند نيارند كردن، جز به فرمان سليمان بگذشتند. چون به شياطين رسيدند، منظرى به هول ترسناك ديدند، فرو ماندند و قوت نماند ايشان را. گفتند بگذريد كه باكى نيست بر شما. بگذشتند تا پيش سليمان (عليه الصلوة والسلام) شدند. در پيش او بايستادند. سليمان روى گشاده و خندان گفت: چه چيز است آنان كه باز گذاشتيد، و ايشان را به شفقت بپرسيد و رئيس قوم پيش آمد و نامه بلقيس بداد. سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) گفت: حقّه كجاست؟ حقه پيش آوردند. او بر گرفت و بجنبانيد. جبرئيل (عليه الصلوة والسلام) آمد و خبر داد

.

ص: 370

او را كه در اين حقه درى يتيم ناسفته و مهره يمنى است كژ سفته. سليمان اين حقيقت را گفت. رسول بلقيس گفت: راست گفتى. اكنون بگوى تا ناسفته بسفند و سفته را ريسمان دركشند. سليمان گفت: كيست كه اين بداند سفتن؟ انسيان ندانستند و نه نيز جنيان. شياطين گفتند اين كار ارضيه است. آنگه سليمان (عليه الصلوة والسلام) او را بخواند [ا]و موى در دهن گرفت و آنجا كه سليمان رسم زد بسفت تا از ديگر جانب بيرون آمد. سليمان گفت چه مى خواهى؟ گفت: از خداى بخواه تا روزى من از درختان كند. سليمان گفت: روا باشد اين حاجت. آنگه گفت: كيست كه ريسمان در اين مهره سفته كشد. كرمكى سفيد گفت من تمام كنم. آنگه رشته در دهن گرفت و از اين جانب در رفت و به دگر جانب بيرون آمد. سليمان گفت: چه خواهى؟ گفت: از خدا بخواه تا روزى من از ميوه ها كند. گفت: كرده شد. آنگه گفت: اين غلامان و كنيزكان را پيش من آريد. پيش بردند. بفرمود تا اِناءهاى آب بياوردند و فرمود ايشان را تا پيش او دست و روى بشستند. آنان كه كنيزكان بودند، آب اناء به يك دست بر گرفتند و بر ديگر ريختند و آنگه بر روى زدند و غلامان آب به يك بار از آب اناء بگرفتند و بر روى زدند و كنيزكان آب بر باطن ساعد نهادند و غلامان بر ظاهر. سليمان به اين فرق كرد ميان ايشان. آنگه آن هدّيها هيچ قبول نكرد و همه رد كرد و گفت: مرا به مال مدد مى كنيد؟ آنچه خداى مرا داده است، به از آن است كه شما را داد. بل شما به هديّتان شاد باشيد.

آنگه [گفت] رسول را: برو و اين هديها ببر و بگو ايشان را كه غرض من نه مال است و حطام دنياوى؛ غرض من آن است كه ايشان به دين و طاعت من در آيند اگر آمدند فهوالمراد، و اگر نه لشكرى فرستم به ايشان كه طاقت آن ندارند و ايشان را از شهرهاى خود به در آرم امير و ذليل.

.

ص: 371

چون رسولان با نزديك بلقيس رفتند و پيغام بگذاردند، بلقيس گفت: من بدانستم كه اين مرد پادشاه نيست؛ پيغمبر است و مرا طاقت او نباشد و ما قوّت او نداريم. كس فرستاد كه من مى آيم به خدمت تو تا سخن تو بشنوم و بدانم كه اين دين چيست كه تو مرا به آن مى خوانى. آنگه بفرمود تا عرش او در آخر خانه نهادند از هفت خانه بر حصنى قوى بر كوشكى بلند و لشكرى را بر آن گماشت و قومى حَرَس و نگهبانان را بر آن گماشت و لشكرى را بر آن موكل كرد و گفت: زينهار تا نكو نگه داريد و نبايد تا دست هيچ كس به او رسد و نايبى و خليفه بداشت و ملك و ولايت بدو سپرد و او برخاست (1) با دوازده هزار امير روى به لشكر گاه سليمان نهاد با هر اميرى فراوان مرد بودند. چون سليمان خبر يافت كه او در راه است، گفت: كيست كه عرش بلقيس را به من آرد، پيش از آنكه ايشان آنجا آيند. يكى از جمله جنيان كه قوى و داهى بود، گفت: من به تو آرم پيش از آنكه تو از مجلس حكم بر پاى ايستى و من بر اينكه مى گويم و به اين گفتار استوارم و گفتند معنى آن است كه قوى ام بر آوردن، امينم بر آنچه بر اوست از زر و جواهر. سليمان گفت: زودتر مى بايد كه او نزديك رسيده است. گفت آن كس كه به نزديك او علمى بوده از كتاب _ و خلاف كردند كه او كه بود؟ بعضى گفتند جبرئيل بود (عليه الصلوة والسلام) بعضى گفتند فرشته بود از جمله فرشتگان. بعضى دگر گفتند آصف بن برخيا بن سمعيا بن مسكيا [خ ل، منكيا] بود. او از جمله صديقان بود و وصى سليمان بود و نام مهترين خداى (عزوجل) به نزديك او بود كه عند آن لامحاله دعا را اجابت بود. عبداللّه عباس گفت كه آصف بن برخيا گفت: چشم بزن، چندان كه چشم زخم تو

.


1- .در متن نسخه خطى «برخواست» ضبط شده.

ص: 372

باشد پيش از آنكه از آنجا مردى به تو آيد، من اين عرش پيش تو آرم. گفتند: سليمان بنگريد تا به يمن بديد و اين قول آن كس باشد كه اين كلام بر حقيقت حمل كند و در آنجا تعجبى نباشد... . بعضى دگر گفتند اين كسى كه علم كتاب به نزديك او بود، خود سليمان بود؛ چه در عهد او از او فاضل تر و بهتر و مستجاب الدعوه تر نبود. بعضى دگر گفتند خضر بود. مجاهد گفت مردى بود نام اسطوح. قتاده گفت نامش تمليخا بود و در اخبار و اقوال بيشتر آن است كه آصف برخيا بود. عبداللّه بن اسماعيل بن زيد گفت: مردى صالح بود از بعضى بحيرهاى دريا و مردى سياح در جهان مى گشت تا عجايب جهان بيند و نام مهترين خداى دانست، خداى را به آن نام بخواند. اجابت كرد و در حال، سرير حاضر كردند پيش سليمان عليه السلام، پيش از آنكه سليمان چشم بر كرد. علما خلاف كردند در آن نام و در آن دعا كه عند آن عرش حاضر كردند. از رسول صلى الله عليه و آله روايت كردند كه آصف خداى را به اين نامها خواند كه: يا حى يا قيوم. زهرى گفت: اين بود كه گفت: يا اِلهَنا و إلهَ كُلِّ شَيء لا إلهَ إلاّ أَنت. مجاهد گفت: يا ذا الجَلالِ و الإِكْرام. عبداللّه عباس گفت: آصف دو ركعت نماز كرد و خداوند تعالى فرشتگان را بفرستاد در زير زمينى بياوردند و زمين شكافته شد و سرير از پيش سليمان بر آمد از زمين. و گفتند خداى تعالى معدوم بكرد و پيش سليمان (عليه الصلوة والسلام) باز آفريد. چون سليمان (على نبينا و عليه الصلوة والسلام) به نزديك خود ديد، گفت: اين از فضل خداى من است تا خداى من مرا ابتلا و امتحان كند كه من نعمت او را شاكرم يا شكر نخواهم كردن.

.

ص: 373

و گفتند سليمان (عليه الصلوة والسلام) درين وقت به شام بود و آن از مَأرِب آوردند، شهرى است در يمن. آنگه گفت: هر كس كه او شكر نعمت خداى (عزوجل) كند، براى خود كرده باشد تا شكر او قيد نعمت او باشد. نعمت حاصل را نگاه دارد و ناآمده را بيارد، و هر كس كه او كفران نعمت كند، خداى من از او و از شكر او مستغنى است و كريم است به افضال و انعام بر كافر نعمتان. سليمان (عليه الصلوة والسلام) گفت: اين سرير مُنَكَّر و مُغَيَّر كنيد به زيادت و نقصان و زير و بالا و تقديم و تأخير تا ما بنگريم تا بلقيس بشناسد يا ره نبرد به او. محمد بن كعب القُرَظى و وهب بن منبّه گفتند: سبب اين تغير كردن آن بود كه سليمان در آن وقت زن نداشت. جنيان ترسيدند كه چون بلقيس را بيند، رغبت كند كه او را به زنى كند و از او فرزند آرد و ايشان از آن قهر و اسر رهايى نيابند. سليمان را گفتند: بلقيس ناقص عقل است؛ زيرا كه در عقل او خلل است و پاى او با پاى خرماند. سليمان (عليه الصلوة والسلام) عقلش به تنكير عرش امتحان كرد و پايش را به بناى صَرح مُمَرّد. چون بلقيس به نزديك سليمان آمد و سرير مغيّر كرده بودند، سليمان او را گفت: اين عرش تو همچنين هست؟ هيچ با اين ماند؟ بلقيس گفت: پندارى خود آن است و براى آن بر طريق شك گفت كه مُغَيَّره كرده بودند... چون عرش خود آنجا ديد و او را معلوم شد كه اين عرش، عرش اوست، گفت ما را علم دادند پيش ازين حالت به نبوّت سليمان از آن آيات كه ديديم در هدهد و خبر دادن او از آنچه در حقّه بود، و فرمان جانوران ناعاقل او را، و ما پيش از اين به او ايمان آورديم. و باز داشت سليمان، بلقيس را از عبادت آفتاب و آنچه بدون آفتاب مى پرستيدند. (1) سليمان عليه السلام بفرمود تا جنيان كوشكى ساختند براى او از آبگينه

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 39 _ 48.

ص: 374

سفيد بر رنگ آب و گفتند: فرمود تا فرش ميان سراى و كوشك او از آبگينه سفيد ساختند بر لون آب و بفرمود تا آب در زير آن كردند و ماهى و حيواناتى كه در آب باشد در آنجا كردند. آنگه سرير او در صحن آن كوشك بنهادند و بلقيس را فرمود تا در آرند، او آنجا رسيد. چون آب بديد پنداشت كه خلالى است، جامه از ساق برداشت. سليمان (عليه الصلوة والسلام) در نگريد. ساق او از ساق آدميان بود جز كه بر [ا]و موى بود. (1) و گفتند براى آن كرد كه تا عقل و راى او را امتحان كند و گفتند جواب آن داد كه كنيزكان را بر زىّ غلامان و غلامان را بر زىّ كنيزكان فرستاد و سليمان (عليه الصلوة والسلام) تميز كرد، خواست باز نمايد كه من آن را بشناختم و تو اين نشناختى. گفتند: چون ساقِ او بنگريد و بر [ا]و موى بود، خوش نيامد او را، رجوع با انس كرد در دواى آن، گفتند: ندانيم. بعضى گفتند به اُسْتُره پاك بايد كردن. او گفت نداند كار بستن، و شايد كه اندام خود مجروح كند. با جنّيان رجوع كرد و با شياطين، گفتند: انديشه كنيم، آنگه گرماوه و نوره بساختند، و پيش از اين نبود. گفتند: چون سليمان (عليه الصلوة والسلام) [در گرماوه شد] خوش آمد او را، پشت به ديوار او باز داد. گرم بود، پشتش بسوخت. گفت: آه مِن عَذابِ اللّه . بلقيس نوره استعمال كرد. موى از ساق او برفت. گفتند: يك روز بلقيس سليمان (عليه الصلوة والسلام) را گفت: مرا مسئله چند هست، مى خواهم تا بپرسم. گفت: بگو. گفت: مرا خبر ده تا خداى تو بر چه لون است؟ سليمان كه اين بشنيد بانگ بر او زد و در حال از سرير فرود آمد و روى بر خاك نهاد. او بترسيد و همه لشكر او و لشكر سليمان بگريختند و بر جاى نماندند. خداى تعالى وحى كرد به سليمان كه يا

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 49.

ص: 375

سليمان كس فرست و بلقيس را باز خوان و هر دو لشكر را و ايشان را بگو [و بلقيس را] كه چه پرسيديد؟ سليمان همچنان كرد. بلقيس را باز خواند و جمله حاضران را. گفت: چه پرسيديد از من؟ گفت: تو را پرسيدم از آبى كه نه از آسمان باشد و نه از زمين. گفت: دگر چه پرسيدى؟ گفت: دگر هيچ نپرسيدم. گفت: آخر. گفت: آخر هيچ نپرسيدم. خداى تعالى از ياد ايشان ببرد. آنگه سليمان (عليه الصلوة والسلام) او را دعوت كرد به اسلام. او اسلام آورد و از كفر و شرك توبه كرد. گفت: بار خدايا! من بر خود ظلم كردم؛ يعنى نقصان حظّ خود كردم از ثواب و اكنون پشيمانم بر آن و اسلام آوردم و گردن نهادم خداى تعالى را كه خداى جهانيان است با سليمان پيغمبر (عليه الصلوة والسلام). آنگه از پس آنكه اسلام آورد، علما خلاف كردند در كار او. بعضى گفتند سليمان (عليه الصلوة والسلام) او را به زنى كرد و از او فرزند آمدند [او را] و ملك و ولايت به او داد و جنيان را بفرمود تا براى او سه حصن كردند به زمين يمن كه آدميان چنان ندانند كردن يكى سَلْحون و ديگر بينون و سيم عُمْدان و او را با ولايت خود فرستاد و در ماهى يك بار به زيارت او رفتى و سه روز بر او مقام كردى. بامداد از شام بيامدى، نماز پيشين به يمن بودى. و يك روايت آن است كه چون بلقيس اسلام آورد، سليمان (عليه الصلوة والسلام) گفت اختيار كن كسى را كه تو را بدو دهم. گفت: مرا رغبت نيست. گفت روا نباشد در اسلام كه از نكاح رغبت كنند، گفت چون لابد است مرا در ملك هَمْدان دِه و او تبع بود.

سليمان او را به او داد و با يمن فرستاد و «زوبعه» را كه امير جن بود، بفرمود كه طاعت او دارد و حصنى چندان كه او مى خواهد، براى او بنا كن. همچنان كرد؛ تا آنگه كه سليمان (على نبينا وعليه الصلوة والسلام) با جوار رحمت ايزدى رفت. جنى بيامد و به وادى تهامه آمد و آواز در داد كه اى جماعت جنيان! بدانيد كه

.

ص: 376

سليمان و اسبان

سليمان (على نبينا وعليه الصلوة والسلام) فرمان يافت. دست بداريد از اين كارها، ايشان دست بداشتند و يكى از ايشان بيامد و بر سنگى كلان نقش كرد كه ما بنا كرديم سَلحين و صِرواح و قِرواح و بينون و ميده و هُنيده و اين حصن هايى است به يمن از عمل شياطين. چون اين آواز بر آمد، ايشان دست از كارها بداشتند و پراكنده شدند و ملك بلقيس با ملك سليمان (عليه الصلوة والسلام) منقرض شد و ملك خداست (جل جلاله) كه زايل نشود. تَعالَى اللّهُ عَنْ ذلك عُلُوّاً كبيراً. (1)

سليمان و اسبان (2)حق تعالى باز گفت آن نعمت كه بر داوود عليه السلام كرد به دادن او را چون سليمان فرزندى. گفت: ما داديم داوود را سليمان، آنگه سليمان را بستود. گفت: نيك بنده اى است او رجّاع است و بسيار رجوع به درگاه من. گفت: ياد كن اى محمد، چون بر او عرض كردند به شبانگاه به وقت نماز ديگر اسبانى را كه عادت ايشان آن بود كه بر سه قوائم بايستادندى و يك دست را گوشه سم بر زمين نهادندى و اين علامت عِتق و كرام اسبان باشد. كلبى گفت سليمان به غزاى دمشق و نصيبين رفت، از آنجا هزار اسب آورد. مقاتل گفت از پدرش به ميراث رسيد هزار اسب و پدرش از عمالقه يافت. حسن بصرى گفت اسبانى بودند كه از دريا آورده بودند براى او. سليمان عليه السلام نماز پيشين كرده بود و بر كرسى نشسته و آن اسبان بر او عرض مى كردند و به آن مشغول بود از نماز ديگر غافل شد تا نهصد اسب عرض كردند و

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 50 _ 52.
2- .دنباله داستان از اين جا از روى نسخه چاپى تنظيم شد.

ص: 377

سليمان در معرض امتحان خداوند

صد بماند. او بنگريد، آفتاب فرو شده بود، دلتنگ شد. گفت: باز آريد بر من، باز آوردند. فرمود تا همه را پى بكردند و بكشتند و به صدقه دادند به كفاره آنكه او را نماز ديگر فوت شده بود و صد اسب از آن جمله بماند، هر اسبى نيكو كه امروز بينى از نسل ايشان است. حسن بصرى گفت: چون او اسبان را پى بكرد و در راه خداى قربان بكرد خداى تعالى او را به بدل آن به از مركبى بداد و آن باد بود كه بامداد يكماهه راه ببردى او را و شبانگاه باز آوردى. عبداللّه عباس گفت: از حضرت اميرالمؤمنين على (صلوات اللّه و سلامه عليه) پرسيدم از اين آيت. مرا فرمود: يابن عباس! چه شنيده اى در اين آيات؟ گفتم: كعب الاحبار مرا گفت كه سليمان روزى به عرض خيل مشغول شد تا نماز ديگرش فوت شد. گفت باز آريد اين اسبان را و عدد ايشان چهارده بود. بفرمود تا همه را پى كردند و بكشتند. خداى تعالى به عقوبت آنكه او بر اسبان ظلم كرد، چهارده روز ملك ازو بستد. حضرت اميرالمؤمنين على (صلوات اللّه وسلامه عليه) فرمود: كذب كعب. سليمان روزى به جهاد خواست رفتن. بفرمود تا اسبان را بر او عرض كردند. به آن مشغول شد تا آفتاب فرو شد و نماز ديگرش فايت شد. گفت آن فرشتگان كه بر آفتاب موكل اند، باز آريد بر من، يعنى آفتاب را به فرمان خداى. ايشان به فرمان خداى آفتاب را باز آوردند تا او نماز ديگر بكرد به وقت خود. (1) حق تعالى گفت: ما امتحان كرديم سليمان را و تنى بر كرسى او افكنديم.

سليمان در معرض امتحان خداوندپس او رجوع كرد با ما و با درگاه ما گريخت. در اين امتحان و جسد خلاف كردند.

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 273.

ص: 378

و قصّاص جُهّال گفتند از وهب و جز او كه سبب امتحان سليمان آن بود كه او در بعضى غزوات زنى را از دختر ملوك به بردگى بياورد و اين زن نخست به جمال بود و سليمان او را سخت [دوست] مى داشت و او با سليمان نمى ساخت و پيوسته مى گريست. سليمان او را گفت يا هذه! به از اين مُلكى مى خواهى و به از من مردى؟ گفت اين نيك است و ليكن مرا خيال پدر در چشم است و از چشم من نمى شود. اگر خواهى تا من متسلى شوم، بفرماى تا به مثال پدرم صورتى كنند تا من درو مى نگرم و دل خوش مى باشم. او گفت: روا باشد. بفرمودند تا بكردند و آن زن با جماعتى از كنيزكان خود آن تمثال را مى پرستيدند و سجده مى كردند او را چهل روز، و سليمان از آن بى خبر بود. آصف برخيا از آن حال خبر يافت و دستورى خواست از سليمان تا خطبه كند و بر پيغمبران ثنا گويد. گفت: روا باشد. او خطبه كرد و بر پيغمبران ثنا كرد و بر سليمان ثنايى كه گفت به روزگار صغر و روزگار گذشته بازبست. سليمان از آن دلتنگ شد. چون آصف از منبر به زير آمد، گفت: چگونه كه پيغمبران را بر عموم روزگار ثنا گفتى و حديث من به روزگار گذشته بازبستى. گفت: براى آن چنين كردم كه چهل روز است كه در سراى تو بت مى پرستند و تو بى خبرى. چون خبر يافت، برفت و آن تمثال بشكست و آن زن را محبوس كرد. چون از مجلس حُكم باز آمد، خواست به طهارت جاى در شود بر عادت انگشترين برون كرد و به زنى داد از زنان خود و آن انگشترى بود كه ملك سليمان و نبوت به او بسته بود كه جنّ و انس و شياطين و سباع و طيور مسخر آن بودند. خداى تعالى شبه سليمان بر ديوى افكند نام او صخره بود تا بيامد و انگشترى بستد و بر جاى سليمان بنشست و همه رعيّت از جنّ و انس او را مسخّر شدند و خداى تعالى شبه آن ديو بر سليمان افكند. چون آمد و زن را گفت انگشترى مرا ده، بانگ بر او زد و او را براند و گفت انگشترى سليمان بستد و تو ديوى، آمده اى تا به مكر و حيله انگشترى بگيرى از من.

.

ص: 379

سليمان هر كجا رفت، گفتند تو ديوى و او را باور نداشتند. او بدانست كه آن فتنه است از خداى تعالى. روى در بيابان نهاد. چهل روز در بيابانها مى گرديد و تضرع مى كرد تا خداى تعالى توبه اش قبول كرد و آن ديو، در اين چهل روز همه دين سليمان زير و زبر كرد و احكام شرع او بگردانيد و با زنان سليمان خلوت مى كرد و غسل جنابت نمى كرد. آصف چون آن بديد، گفت مگر سليمان ديوانه شده است يا مرتد در قصه دراز كه گفتند چون محنت كه چهل روز بود، به سر آمد، فرشته اى بيامد و ديو را از آنجا بر كرد و بگريخت و در هوا پريد. انگشترى در دريا افكند. ماهى فرو بود، آن ماهى با سليمان افتاد و انگشترى از شكم ماهى با دست سليمان آمد و او را پادشاهى و نبوت باز آمدى. سُدّى گفت سبب فتنه آن بود كه سليمان زنى داشت جَراده نام، برادر او را با كسى خصومتى بود. اين زن سليمان را گفت بايد كه حكم چنان كنى كه مراد برادرم باشد. او گفت: آرى، و بكرد. خداى تعالى خاتم ملك از او بستد و به ديو داد. اكنون كسى كه انديشه كند، جاى تعجب است از عقل و دين آنان كه اين اعتقاد دارند و بر خداى و رسول اين روا دارند كه خداى شبه سليمان بر ديو افكند و شبه ديو بر سليمان و او را تمكين كند از مُلك و نبوّت كه به فرمان خداى باشد و عدل و حكمت او چگونه انگشترى باشد كه اگر به دست ديوى كافر افتد تا او دين و شريعت زير و بر كند و اين كفر محض باشد و خروج از دين مسلمانى. روايت كرد ابوهريره از رسول صلى الله عليه و آله كه سليمان صد زن و كنيزك داشت. يك روز گفت: من امشب گرد ايشان جمله آيم تا خداى تعالى مرا صد پسر دهد تا همه در سبيل خداى جهاد كنند و شمشير زنند. خداى تعالى چنان قضا كرد كه از آن زنان هيچ زن بار نگرفت، الاّ يك زن كه كودكى مرده بزاد. او را بياوردند و مرده بر سرير سليمان بنهادند. شعبى گفت و بعضى مفسران كه سليمان را پسرى بود شير خواره و سخت

.

ص: 380

بناى مسجد

دوست داشت او را. شياطين قصد او كردند و گفتند كه اگر بماند و بر جاى پدر بنشيند، ما از [ا]و هم اين محنت برديم كه از سليمان مى بريم؛ او را هلاك بايد كردن. سليمان عليه السلام خبر يافت و او را به ابر سپرد، يعنى به فرشتگان ابرها [تا] او را مى داشتند و تربيت مى كردند تا بزرگ شد. خداى تعالى حكم چنان كرد كه او را وفات آمد. فرشتگان او را بياوردند و بر سرير سليمان نهادند جسد بلا روح، تا سليمان بداند كه لا يُغنى [حَذَرٌ] مِنْ قَدَر. و تأويل ديگر آن است كه سليمان عليه السلام بيمار شد سالى از سالها و بيمارى بر او سخت شد تا لاغر شد و چون جسدى بى روح گشت بر سرير خود. و در روايت آن است كه روايت كرد كه سليمان را چون اسبان عرض مى كردند، چهارده اسب را عرض كردند و او را نماز فايت شد. بفرمود تا ايشان را پى كردند و بكشتند. آنگه خداى تعالى او را امتحان كرد به عدد آن چهارده اسب، چهارده روز و آن چنان بود كه يك روز نشسته بود و با آصف برخيا حديث مى كرد. انگشترى از انگشتش بيفتاد و بر گرفت و با انگشت كرد. باز بيفتاد. ديگر باره برگرفت هم بيفتاد؛ چندان كه جهد كرد در دستش نه ايستاد. او بدانست كه آن سبب فتنه و امتحانى است، انگشترى بگرفت و به آصف داد و او را بر سرير خود بنشاند تا او بر جاى سليمان بنشست و حكم مى كرد چهارده روز، تا مدت محنت بگذشت. آنگه باز آمد و انگشترى بستد با سرير ملك آمد. (1)

بناى مسجداصحاب سير گفتند از جمله آنچه جنيان براى سليمان بنا كردند، مسجد بيت المقدس بود و قصه آن آن بود كه اهل اخبار و سير گفتند خداى تعالى بر آل ابراهيم

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 276 _ 280.

ص: 381

بركت كرد تا ايشان به كثرت به حدى رسيدند كه عدد ايشان جز خداى ندانست. چون نوبت به داوود رسيد، داوود پيغمبر بنى اسرائيل بود در عهد خود ايشان هر روز در زيارت بودند و چون بسيار شدند، به كثرت عدد خود متعجب شدند و تكبرى در سر گرفتند و ظلم و معصيت آغاز كردند. خداى تعالى وحى كرد به داوود، گفت: يا داوود! من وعده دادم پدر شما ابراهيم را كه عدد فرزندان او به كثرت به حدى رسانم كه عدد ايشان كس نداند، مگر من به آنچه او كرد از تسليم فرزند به ذبح چون به آن وفا كردم و آن نعمت بر شما تمام كردم. نعمت مرا به كفران بدل كرديد و در من عاصى شديد و بر سر عجب آورديد و به كثرت فخر كرديد و تكبر پيشه گرفتيد. اكنون بدان اى داوود! كه من قسم [ياد] كرده ام كه ايشان را ابتلا كنم به يكى از سه چيز كه عدد ايشان به آن كم شود و عجب از سر ايشان بشود. اكنون ايشان مخيّرند از ميان سه نوع بلا: اِمّا قحط بر ايشان مسلط كنم سه سال، يا تخليه كنم ميان ايشان و دشمن سه ماه و اِمّا طاعون بر ايشان مسلط كنم سه روز. داوود عليه السلام قوم خود را خبر داد و ايشان دلتنگ شدند و گفتند: يا رسول اللّه ! تو اختيار كن براى ما. گفت: لابد اختيار با شما است. گفتند: ما طاقت قحط نداريم و با دشمن مقاومت نتوانيم كردن. آخر بر ما مرگ آسان تر باشد. ساز مرگ پيش گرفتند و دل بر مرگ نهادند و غسل بكردند و حنوط بر خود كردند و كفنها درپوشيدند و به صحرا رفتند و زنان و كودكان را با خود ببردند و در خداى بناليدند و تضرع كردند و خروج ايشان به صعيد بيت المقدس بود، بيش از آنكه بناى بيت المقدس بكردند و مسجد او. داوود عليه السلام بيرون آمد. خداى تعالى بر طاغيان ايشان طاعونى فرستاد و به يك روز چندان بمردند كه به دو ماه دفن نتوانستند كردن. چون دگر روز بود، داوود عليه السلام به صعيد بيت المقدس آمد و روى بر خاك نهاد و صالحان بنى اسرائيل تضرع كردند و از خداى درخواستند تا طاعون از ايشان بردارد. خداى تعالى رحمت كرد و دعاى

.

ص: 382

داوود را اجابت كرد و عذاب از ايشان برداشت. جبرئيل عليه السلام آمد و گفت بگوى اين بندگان مرا تا در شكر بيفزايند كه من به دعاى تو طاعون از ايشان برداشتم. اكنون مى فرمايد كه بر اين صعيد مسجدى بنا كنيد كه شما و فرزندان شما در آنجا طاعت كنيد و ذكر من كنيد. چون خواستند تا به بناى مسجد مشغول شوند، مردى صالح از بنى اسرائيل آمد درويش تا ايشان را امتحان كند. گفت: مرا در اينجا حقى و ملكى هست و شما را حلال نباشد كه ملك من بى رضاى من مسجد كنيد. گفتند: هذا! در اين زمين بسيار كس حق را هست و ايشان همه رها كردند و به خداى بخشيدند؛ تو نيز هم چنان كن. گفت: من نبخشم كه من محتاجم. اگر خواهيد، از من بخريد و اگر نخريد، غصب كرده باشيد بر من. بَرِ داوود آمدند و او را خبر دادند. داوود گفت: برويد و رضاى او طلب كنيد و بى رضاى او ملك او به دست مگيريد. آمدند و قرار بها كردند. چندان كه بها فزودند، او مى گفت ندهم و بيشتر خواهم. به صد گوسفند بخواستند، نداد و به صد گاو و به صد شتر كردند، رضا نداد تا بها به جايى رسيد كه گفتند هم چندان كه مساحت آن است، بستانى پر درخت زيتون بدهيم. هم رضا نداد؛ تا بها به جايى رساندند كه گفتند ديوارى گرد اين جايگاه بر آريم و پر از سيم و زر كنيم و به تو دهيم. گفت اكنون راضى شدم. چون آن مرد صالح بديد كه ايشان دل بر آن راست كردند، گفت نخواستم و به يك جو طمع نكنم و اين زمين خداى را دادم و غرض من امتحان شما بود تا شما در اين كار جد خواهيد كردن يا نه. آورده اند كه در وقت بها كردن آن زمين، داوود گفت كه اگر مرا خويشتن به مزد به تو بايد داد، كار مى كنم و مزد با تو مى دهم تا آنگه كه خشنود شوى. مرد گفت: يا نبى اللّه ! تو از آن بزرگوارترى كه من تو را به مزد دهم و من اين زمين، خداى را دادم حكم تو را است. آنگه بناى مسجد كردند. داوود عليه السلام سنگ بر پشت گرفته، مى آورد و صالحان بنى

.

ص: 383

اسرائيل نيز همچنين؛ تا ديوار مسجد، قامت مردى بر آوردند. خداى تعالى وحى كرد به داوود عليه السلام و گفت نصيب تو از بناى مسجد مقدس همين است رها كن كه تو را پسرى باشد نام او سليمان: سليم القلب باشد و بر دست او هيچ خون ريخته نشده باشد. تمامى اين مسجد بر دست او باشد و ذكر وصيت او در عقب تو بماند. داوود عليه السلام در آنجا نماز مى كرد و صالحان بنى اسرائيل و داوود درين وقت صد و بيست و هفت ساله بود. چون سالش صد و چهل شد، او را وفات آمد و سليمان عليه السلامبر جاى او بنشست و خداى تعالى وحى كرد به او، گفت: تو را بايد اين مسجد را تمام كردن، جن و انس و شياطين را جمع كرد و عمل آن ميان ايشان ببخشيد و هر يكى را از ايشان آنچه كار ايشان بود به او گذشت. شياطين را بفرستاد تا هر كجا سنگ سپيد پهن بود از رخام و جز رخام، تحصيل كردند و آن بر دوازده چشمه بنهاد به عدد اسباط بنى اسرائيل. چون شهرستان بنا كردند و از آن فارغ شدند، آغاز بناى مسجد كردند. سليمان عليه السلام جنيان را بفرستاد تا زر و سيم و انواع جواهر از درّ و ياقوت و زبرجد و انواع طيب از مشك و عنبر و كافور جمع كردند، چندانى كه در عدد نيامد. آنگه صُنّاع را بخواند از هر نوع و بفرمود تا آن جواهر بسفتند و بسودند مربع و مدور و مطول دشخوار بود بر ايشان تعاطى آن از صلابت و سختى. سليمان عليه السلام گفت جنيان را كه تدبيرى دانيد كه اين صلابت ازين جواهر برود و آسان شود تراشيدن و سفتن آن. گفتند: يا رسول اللّه ! در ميان ما هيچ كس نيست كه اين معنى بهتر از صَخر داند و او از جمله محبوسان است در زندان تو. بفرماى تو او را بياورند كه گمان چنان است كه او داند. سليمان عليه السلام پاره اى مس بگرفت و نگين خود مهر بر آنجا نهاد و براى جنيان مُهر بر آهن نهادى و براى شياطين بر مس و حق تعالى چنان ساخته بود كه هر ماردى و بى فرمانى كه مهر سليمان ديدى در حال مُسَخّر و مُنقاد شدى. چون رسول رفت و

.

ص: 384

مهر ببرد و او بديد، گردن نهاد و او در بهرى جزيرها محبوس بود. برخاست و با رسولان سليمان عليه السلامبيامد پيش سليمان عليه السلام رفت. سليمان عليه السلام از رسولان پرسيد كه اين عفريت در راه چه گفت و چه كرد. گفتند: يا رسول اللّه ! هيچ نگفت، جز آنكه گاه گاه بخنديدى. سليمان عليه السلام او را گفت راضى نه اى به عصيان و طغيان ما. چون رسولان من آمدند از ايشان بخنديدى و به مردمان افسوس داشتى. صَخْر گفت: يا رسول اللّه ! من از ايشان فسوس نداشتم و ليكن در راه چند عجب ديدم از آن بخنديدم. گفت آن چه بود؟ گفت: مردى را ديدم بر كنار جويى شترى آب مى داد و سبويى داشت تا آب برگيرد و به خانه برد. حاجتى پيش آمد او را و كس نبود كه شتر و سبو به او سپارد و شتر بر دسته سَبو بست و او برفت به قضاى حاجت. گمان برد كه آن بستن شتر را بدارد. شتر آن را بكشيد و بشكست و برفت. مرا از آن حماقت خنده آمد. از آنجا بيامديم به مردى رسيديم كه موزه مى فرمود موزه دوزى را. او را مى گفت اين موزه چنان خواهم كه چهار سال بماند. مرا از عقل او خنده آمد كه او بر خود اعتماد يك روز ندارد و اميد چهار ساله در پيش گرفته بود. از آنجا برفتيم پير زنى را ديديم كه كهانت و فالگويى مى كرد و مردمان را از غيب خبر مى داد و از احوال ايشان و حكم غايبات و نجوم و آنجا كه او نشسته بود، گنجى نهاده بود و او به طمع محقرى كه از ايشان بستاند، آن دروغ مى گفت و نمى دانست كه در زير پاى او گنجى نهاده است. مرا از آن عجب آمد و بخنديدم. و از آنجا برفتم به شهرى رسيدم، مردى را ديدم كه او را رنجى بود و دردى بناليدى او را پياز فرمودى. از آن بخنديدم. از آنجا به بعضى بازارها رسيديم. سير [شير] ديدم كه مى پيمودند به چهار يك و به گزاف بر آن زياده مى كردند و از آن نافع تر هيچ نيست و بلبل ديدم كه مى سنجيدند و در او مناقشه مى كردند و آن زهرى است از جمله زهرها. از آنجا به جمعى رسيدم كه در آن مجمع بسيار دعا مى كردند و تضرع وزارى و از خداى

.

ص: 385

رحمت خواستندى. پس ملال آمد ايشان را برخاستند و برفتند. گروهى ديگر آمدند و بنشستند رحمت فرود آمد، به اينان رسيد و ايشان محروم ماندند. از حكم قضا و قدر مرا عجب آمد و بخنديدم. سليمان گفت: يا صَخر! درين گشتن تو در برّ و بحر، چيزى دانى كه اين جواهر نرم شود به او و خوار باشد تراشيدند و سفتن او؟ گفت: بلى يا رسول اللّه ، سنگى است سفيد آن را ميامور خوانند و نمى دانم كه به كدام معدن باشد و از مرغان هيچ مرغ پرحيله تر از عقاب نباشد. بفرماى تا صندوقى از سنگ بتراشند و بچگان عقاب در او كنند پيش او و سر آن ببندند چنان كه عقاب راه نيابد بر بچگان كه او برود و آن سنگ حاصل كند براى آن تا اين صندوق سفته كند و به بچگان رسد. سليمان عليه السلام بفرمود تا عقابى را بگرفتند و بچگان او در صندوق سنگى كردند. يك شبان روز آنگه عقاب را رها كردند و بچگانش از آنجا باز گرفتند. عقاب برفت و از پس يك شبان روز باز آمد و آن سنگ بياورد و بر آن صندوق سنگى زد و بسفت و به نزديك بچگان شد به ديگر نوبت. سليمان عليه السلام جماعتى جنيان را با عقاب بفرستاد تا از آن جاى سنگ را بياوردند. به مقدار حاجت و آن الماس است كه تا به امروز به كار مى دارند در نقش كردن نگينها و سفتن جواهرها. آنگه سليمان عليه السلام مسجد بيت المقدس بنا كرد به رخام سپيد و زرد و سرخ و ستونهاى رخام و الواح ياقوت و زبرجد در او نشانده و ديوارها و سقف او مُرصّع كرده به جواهر و مرواريد و ياقوت و فيروزه و فرش او از فيروزه ساخت تا چنان شد كه بر روى زمين خانه نبود از آن نيكوتر. چون شب در آمدى از نور آن جواهر چنان روشن بودى كه به چراغ احتياج نبودى. چون تمام كرده بود احبار بنى اسرائيل را بخواند و ايشان را بگفت كه اين براى خدا بنا كرده ام تا در او عبادت كنيد و آن روز كه تمام شد آن روز را عيد گرفتند.

.

ص: 386

و گفتند از اعاجيب به آنچه سليمان كرد در بناى بيت المقدس آن بود كه خانه اى بساخت و ديوارهاى او سبز كرد و افروخته و روشن چنان كه روى در او بديدندى و چون مرد پارساى پرهيز كار در او شدى و در آن ديوار در نگريدى خيال [او و] روى خود در او سفيد ديدى و چون مرد فاجر بى سامان كار، در او شدى، خيال روى خود در او سياه ديدى تا بدان سبب بسيار كس از فسق و معصيت باز ايستادند و ايشان را لطف شد. و ديگر از عجايب او آن بود كه در زاويه[اى] از زواياى مسجد عصاى آبنوس نهاده بود كه چون يكى از اولاد پيغمبران دست در آن ماليدى، هيچ رنجى نبودى او را و اگر كسى بودى كه دعوى كردى كه از ايشان است و نبودى، دست كه در او زدى، دستش بسوختى. اين و مانند اين كه خارق عادت باشد از فعل خداى بود بر سبيل معجز سليمان عليه السلام. گفتند بيت المقدس با اين مسجد هم بر آن هيئت بود تا روزگار بُخْت نَصّر كه او بيامد و بيت المقدس خراب كرد و مسجد بشكافت و جواهرى كه در وى بود، گرفت و با عراق برد كه دار الملك او بود. سعيد بن المسيّب گفت چون مسجد تمام كرد، بفرمود تا درهاى مسجد ببستند. چون خواستند كه بگشايند، نتوانستند تا سليمان را وحى آمد كه بر خداى سوگند ده به نماز پدرت داوود عليه السلام تا درها گشاده شود. همچنان كرد، درها گشاده شد. سليمان عليه السلام ده هزار مرد را از عبّاد بنى اسرائيل نصب كرد تا در بيت المقدس عبادت مى كردند: پنج هزار به روز، پنج هزار به شب. حسن بصرى گفت جنّيان براى سليمان از سنگ كاسها كردند كه هر يكى چند حوض شتران كه در يك جفنه هزار مرد بنشستندى. و قدور راسيات و ديكها كه از جاى نقل نشايستى كردن پيوسته بر بار بودى و فرو

.

ص: 387

مرگ سليمان عليه السلام

نگرفتندى هرگز. گفتند اين جِفان و قُدور در يَمن بود. (1) و آورده اند كه هر روز در مطبخ سليمان چهل هزار گاو خرج شدى بيرون از ديگر حيوانات از گوسفند و بره و انواع مرغان. (2)

مرگ سليمان عليه السلامخداى تعالى فرمود: «چون ما مرگ قضا كرديم بر سليمان عليه السلام». مفسران گفتند سليمان را عليه السلام عادت بودى كه يك ماه و دو ماه و كمتر و بيشتر در بيت المقدس رفتى براى عبادت و كسى را به خود راه ندادى و طعامى و شرابى كه او را به آن حاجت بودى، بر وجه قناعت بر گرفتى و هر وقت كه او در بيت المقدس شدى، درختى ديدى نورسته. گفت: اى درخت! نام تو چيست؟ گفتى: نام من فلان چيز. گفتى: تو چه كار را شايى؟ گفتى: فلان كار را. بفرمودى تا ببريدندى تا براى آن كار ذخيره كردندى تا آن سال كه فرمان يافت، در مسجد شد درختى را ديد رسته. گفت: يا درخت! تو چه درختى و نام تو چيست؟ گفت: خرّوبه. گفت: تو را چرا خَرُّوبه خوانند؟ گفت: براى آنكه در رُستن من خرابِ بيت المقدس است. سليمان عليه السلام انديشه كرد و گفت اين خبر مرگ من است كه با من دادند. چو تا من زنده باشم كس بيت المقدس را خراب نتواند كردن. بفرمود تا بكندند و در ديوار بستى از آنِ او بنشاندند. آنگه گفت: بار خدايا! چون وقت مرگ من در آيد، خبر مرگ من بر جنيان بپوشان تا مردمان بدانند كه جنيان غيبت ندانند؛ چون جنيان دعوى علم غيب مى كردندى و كهانت. آنگه در محراب رفت و نماز مى كرد. ملك الموت بيامد و جان او برداشت و او

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 43 _ 51.
2- .اين فقره در متن تفسير نيامده؛ بلكه در حاشيه آمده. همان، ج 16، ص 51. حاشيه شماره 3.

ص: 388

تكيه كرده بر عصا. ابن زيد گفت كه سليمان ملك الموت را پيش از آن گفته بود كه چون مرا اجل نزديك رسد مرا خبر ده به چند روز پيشتر. چون وقت مرگ آمد، ملك الموت بيامد و گفت يا سليمان! يك ساعت از عمر تو بيش نمانده. او شياطين را بخواند و گفت: از براى من كوشكى كنيد از آبگينه كه من در آنجا شوم، مردمان را بينم و ايشان مرا بينند و در حجاب باشم از ايشان و از حجاب منع نكند از آنكه مرا ببينند هم در اين حال در اين جا كه من ايستاده ام گرداگرد من و آن را در مسازيد. ايشان آنچه او خواست، بكردند به يك ساعت. او بر پاى ايستاده نماز مى كرد. ملك الموت آمد و جان او برداشت و او بر عصا تكيه كرده. و روايت ديگر آن است كه او قوم را گفت اين ملك به اين صفت كه خداى تعالى مرا داد، يك روز در او نياسودم. فردا مى خواهم تا يك ساعت بياسايم و يك فردا[ى] صافى بر من بگذرد بى كدورت از بامداد تا شب. گفتند فرمان تو را است. چون ديگر روز بود، در كوشك رفت و مردم را منع كرد از آنكه در پيش او شوند و درها بفرمود تا ببستند تا آن روز چيزى نشنود كه دلتنگ شود. چون در كوشك شد، عصايى به دست داشت، بر آن عصا تكيه كرد و در مملكت خود نظاره مى كرد. نگاه كرد برنايى را ديد در پيش او ايستاده. او را گفت: السلام عليك يا سليمان. گفت: و عليك السلام. چگونه در اين كوشك آمدى؟ و من فرموده ام بَوّاب و حُجّاب را تا كس را در اينجا نگذارند. تو از من نترسى كه بى اذن من به كوشك من در آمدى؟ گفت: بدان كه من آنم كه هيچ دربان و حجاب مرا منع نكند و از هيچ پادشاه نترسم و رشوت نپذيريم و من اينجا بى دستورى نيامدم. گفت: تو را كه دستورى داد؟ گفت: خداوند كوشك. سليمان بدانست كه ملك الموت است. گفت: همانا تو ملك الموتى؟ گفت: آرى. گفت: به چه كار آمده اى؟ گفت: آمدم تا جانت را بردارم. گفت: يا ملك الموت! من همه عمر يك امروز خواسته ام تا صافى باشد مرا از كدورت و در او دلتنگ نشوم. ملك الموت گفت: يا سليمان! تو چيزى خواسته اى در دنيا كه خدا

.

ص: 389

نيافريده است و آن روزى است چنين كه تو گفتى و فرمان خداى را مَرَدّى نيست. به قضاى او راضى باشى؟ گفت: اى واللّه ! به قضاى او راضى شدم. ملك الموت قبض روح او كرد و او را بر پاى ايستاده و بر عصا تكيه كرده. مدتى دراز بر آمد كه سليمان عليه السلام از كوشك نمى آمد و جن و انس هر يك بر سر آن كار بودند كه سليمان ايشان را فرموده بود و خداى تعالى درخت سُنب را بفرستاد تا عصاى او را سوراخ كرد. عصا بشكست و سليمان بيفتاد. يك روز دو شيطان با يكديگر گفتند از ما هر دو كه دليرتر است كه در اين كوشك شود، بنگرد كه سليمان چه مى كند و خداى تعالى عادت چنان رانده بود كه هر شيطانى كه گرد سليمان گشتى يا پيرامن او شدى، بسوختى. يكى گفت از ايشان كه من بروم و بنگرم و بيشتر از سوختن نخواهد بودن. به كوشك در آمد. آواز سليمان نشنيد. اندك اندك پيش مى رفت تا بنگريد، سليمان افتاده بود. نزديك سليمان شد، نسوخت. پيشتر رفت، بنگريد، سليمان عليه السلام مرده بود. بيرون آمد، مردم را خبر داد از مرگ سليمان. مردم در رفتند و بديدند و عصاى سليمان برداشتند، بنگريدند، درخت سُنب خورده بود. ندانستند كه او چندگاه است تا مرده است. درخت سنب را بگرفتند و بر عصا نهادند يك شبانه روز تا مقدارى از آن عصا بخورد. آنگه بر آن حساب كردند. چون بنگريدند، يك سال بود تا سليمان مرده بود. و قول درست آن است كه خداى تعالى خواست تا معلوم كند خلقان را كه جنيان در آنكه گفتند ما غيب دانيم، دروغ گفتند و سليمان را عليه السلام كوشكى بود از بلور كه او در آنجا شدى. مردم او را ديدندى و او مردم را بديدى و در آن كوشك ايستاده بود، بر عصا تكيه كرده. ملك الموت آمد و گفت: يا سليمان! اجابت كن دعوت خداى را. او گفت: يا ملك الموت! مهلتى ده مرا تا مطالعه كنم احوال خود را و احوال لشكر را. گفت: دستورى نيست. تا به آنجا كه گفت: چندان رها كن كه از پاى فرو نشينم. گفت: دستورى نيست. همچنان بر پاى ايستاده جانش برگرفت و او بر عصا تكيه كرد.

.

ص: 390

سليمان و شياطين سحر و نير نجات

[و او] آن جنيان را هر يكى را به كارى فرو داشته بود. ايشان آن كار مى كردند و در سليمان مى نگريستند و ندانستند كه او مرده است؛ تا يك سال بر آمد. بعد يك سال درخت سنبه بيامد و عصاى او بسفت. چون ثقل سليمان به عصا رسيد، عصا بشكست و سليمان بر روى درفتاد. مردم بدانستند كه سليمان مرده است و يك سال است تا مرده است و جنيان نمى دانستند؛ چو اگر دانستندى، در آن عذاب نماندندى. (1) اهل تاريخ گفته اند عمر حضرت سليمان عليه السلام پنجاه و سه ساله بود و مدت ملكش چهل سال بود سيزده سالگى پادشاه شد و به سال چهارم از ملكش ابتدا كرد به بناى بيت المقدس. (2)

سليمان و شياطين سحر و نير نجات (3)اهل سير گفتند: سبب نزول آيت آن بود كه شياطين سحر و نير نجات بنوشتند بر زبان آصف برخيا و بر پشت آن بنوشتند: «هذا ما علّم آصف بن برخيا سليمان الملك» و پنهان سليمان در زير سر او دفن كردند. چون سليمان فرمان يافت، بيامدند و آن نوشته از زير سر او بر آوردند و گفتند: سليمان بر مردمان و جنيان و خلايق به اين پادشاهى مى كرد. شما نيز بياموزى تا هم چنان كه او، ملك يابى. اما علما و صلحا بنى اسرائيل گفتند: معاذ اللّه كه اين علم سليمان باشد و از آن تبرا كردند، و اما سفله و جهال چون آن ديدند، نوشتن و آموختن گرفتند و تعاطى مى كردند و حديث سليمان و آنكه او ساحر بود بر زبانهاى ايشان روان شد... سدى گفت شياطين در عهد پيشين بر آسمان توانستندى شدن و جايها مقام

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 51 _ 54.
2- .همان، ص 55.
3- .داستان از اينجا از روى نسخه خطى 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران تنظيم شد.

ص: 391

حكايت هزار دستان و سليمان عليه السلام

كردن كه حديث فريشتگان شنيدندى و در احداثى كه در زمين افتادى و خواستى بودن آن را دروغها به اضافه بردندى و با مردمان بگفتندى تا مردم اعتقاد كردندى كه شياطين غيب مى دانند. چون سليمان را عليه السلام به پيغامبرى بفرستاد خداى تعالى و او را به پادشاه كرد بر جن و انس و وحوش و طيور، او شياطين را بگرفت و آن كتابها ازيشان بستد و در زير سرير خود دفن كرد تا شياطين بر آن راه نيابند. چون سليمان از دنيا بشد، ديوى بيامد و بنى اسرائيل را گفت: من شما را راه نمايم بر علم سليمان و آنچ سليمان به آن جن و انس را مسخر كرد. گفتند: بنماى. گفت: زير سريرش بشكافى و در آنجا صندوقى يابى پر از كتاب. آن كتابها بردارى و كاربندى كه آن علم سليمان است. هم چنان كردند و آن كتابها كه سليمان از ديوان بستده بود، همه سحر و جادوى و نير نجات در آنجا نوشته، برداشتند وبديدند سحر بود. از آنجا بيرون آوردند و در ميان مردمان خبر فاش گشت كه سليمان عليه السلام ساحر بود.

حكايت هزار دستان و سليمان عليه السلامدر روزگار سليمان عليه السلام مردى در بازار مرغكى خريد كه آن را هزار دستان گويند. اگر او را در نوا هزار دستان است، تو را در هوا هزار دستان بيش است: او را در نوا و تو را در پى هوا. آن مرغك را به خانه برد و آنچه شرط او بود از قفص و جاى آن آب و علف بساخت و به آواز او مستأنس مى بود. يك روز مرغكى بيامد، هم از جنس او. بر قفص او نشست و چيزى به قفص او فرو گفت. آن مرغك نيز بانگ نكرد. مرد آن قفص بر گرفت و پيش سليمان آورد و گفت: يا رسول اللّه ! اين مرغك ضعيف را به بهايى گران خريدم و به آنچه شرط اوست از جا و آب و علف قيام نمودم تا براى من بانگ كند. روزى چند بانگ كرد. مرغكى بيامد و چيزى به قفض او فرو گفت. اين مرغ گنگ شد. بپرس تا چرا اول بانگ كرد و اكنون نمى كند و آن مرغك چه گفت او را.

.

ص: 392

سليمان عليه السلام قفص پيش خواست و آن مرغ را گفت: چرا بانگ نمى كنى؟ مرغك گفت: يا رسول اللّه ! مرغكى بود هرگز دام و دانه صياد ناديده، صيادى بيامد و بر گذر من دامى بگسترد و چند دانه اى در آن دام فشاند. من چشم حرص باز كردم دانه بديدم، چشم عبرت باز نكردم تا دام ديدمى، به طمع دانه در دام شدم، به دانه نارسيده در دام افتادم. پاى به دام بسته شد و دانه به دست نيامد. پروانه ز بهر نور در نار افتادچون مرغ به طمع دانه در دام آيد صياد مرا بگرفت، از جفت و بچه جدا كرد. اين مرد را بخريد، در زندان قفص بازداشت. من از سر درد فرقت ناليدن گرفتم. او از سر شهوت و غفلت سماع مى كرد و از درد من بى خبر: از درد دل محب حبيب آگه نيستمى نالد بيمار و طبيب آگه نيست آن مرغك بيامد مرا گفت: اى بيچاره! مگر ندانى كه سبب حبس تو اين ناله تو است. من عهد كردم كه تا درين زندان باشم، ننالم. مرد قفص پيش خواست و درش بگشاد و مرغ را رها كرد و گفت: من اين را براى آواز داشتم. چون بانگ نخواهد كرد، من او را چه خواهم كرد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 32.

ص: 393

ارميا

ارميا (1)اين روايت محمد بن اسحاق عن وهب آن بود كه چون خداى تعالى ارميا را به پيغامبرى (2) بفرستاد، او را فرمود: يا ارميا! من پيش از آنكه تو را آفريدم، تو را برگزيدم و پيش از آنكه تو را نگاشتم، (3) تو را پاكيزه كردم و پيش از آنكه بالغ (4) شدى تو را پيغمبرى دادم و تو را براى كارى عظيم (5) اختيار كردم. آنگه به پادشاه بنى اسرائيل فرستاد. نام او ناشية بن اموص بود تا او را مسدّد كند و ترتيب كار او و اخبار غيب به وحى خداى (6) او را معلوم كند. بيامد و مدتى بود. بنى اسرائيل احداث بسيار كردند و ارتكاب معاصى كردند و حرامها حلال داشتند. خداى تعالى ارميا را گفت: بترسان اين قوم را و نعمتهاى من ياد ده (7) ايشان را و معاصى ايشان. او گفت: من ندانم اگر تو مرا الهام ندهى. گفت: برو كه تو را الهام دادم. بيامد و خطبه اى (8) بليغ كرد ايشان را و در آنجا بگفت كه خداى تعالى مى گويد اگر توبه نكنى و اصرار نمايى طاغى اى را، بر شما مسلط كنم كه در دل او رحمت نباشد (9) ، با لشكرى مثل سواد اللّيل المُظلِم. ايشان امتناع كردند (10) . خداى تعالى (11) وحى كرد به

.


1- .اين داستان از روى نسخه خطى شماره 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران فراهم و با نسخه خطى حسن زاده مقابله و تصحيح شد.
2- .نسخه ح: «پيغامبر» آمده.
3- .نسخه ح: 3044 بكاشتم.
4- .نسخه ح: تو بالغ شدى.
5- .نسخه ح: كار عظيم.
6- .نسخه ح: خداى بى غيب.
7- .نسخه ح: بياد ده.
8- .نسخه ح: خطبه بليغ.
9- .نباشد بر شما.
10- .نسخه ح: نكردند.
11- .نسخه ح: تعالى جل جلاله.

ص: 394

ارميا كه من بنى اسرائيل را به به يافث هلاك خواهم كردن، و يافث اهل بابل بودند (1) من اولاد يافث بن نوح. ارميا بگريست و جزع كرد. خداى تعالى گفت: تو را خوش نمى آيد كه من ايشان را هلاك كنم. من ايشان را به دعاى تو هلاك كنم. ارميا دل خوش گشت و پادشاه را گفت: خداى تعالى مرا وعده داده كه تا من (2) دعا نكنم، بنى اسرائيل را هلاك نكند. آنگه از پس آن سه سال ديگر بماندند، الاّ معصيت (3) و طغيان و فساد نيفزودند و پيغامبر (4) و پادشاه ايشان را وعظ مى كردند و سود نبود. خداى تعالى بُخْتُ نَصَّر را بگماشت با ششصد هزار رايت تا آهنگ بيت المقدس كرد. خبر به پادشاه رسيد. ارميا را گفت: نه تو گفتى خداى تعالى (5) مرا وعده داد كه تا من بر ايشان دعا نكنم، ايشان را هلاك نكند؟ گفت: بلى و من واثقم به وعده خداى تا (6) لشكر نزديك رسد. خداى تعالى فريشته اى (7) را فرستاد به ارميا بر صورت (8) مردى تا بيامد و گفت: اى رسول اللّه ! از راهى دور آمده ام تا تو را مسئله اى (9) پرسم. آنچه دانى مرا فتوا كن در آن. گفت: بگو. گفت: تو را فتوا مى پرسم در (10) جماعتى كه زير دستان كسى باشند و از آن خداوندگان بر ايشان همه نعمت بود و ايشان به بذل نعمت و به جاى شكر، كفران كنند (11) و او را آزارند و فرمان او نكنند در صلاح خود و هر چه او كرامت بيش كند، ايشان كفران بيش كنند. گفت: برو و بگو كه نعمت باز مگير از ايشان و با ايشان بساز تا خدايت مزد دهد.

.


1- .از اولاد.
2- .كه من دعا.
3- .بمعصيت.
4- .نسخه ح: پيغمبر.
5- .نسخه ح: خداى مرا.
6- .نسخه ح: تا نزديك.
7- .نسخه ح: فرشته.
8- .نسخه ح: صورتى.
9- .نسخه ح: مسئله پرسم.
10- .نسخه ح: از.
11- .نسخه ح: نكنند.

ص: 395

برفت و روزى چند بايستاد، باز آمد، گفت: نعمت بيشتر كرد و ايشان طغيان بيشتر كردند. اكنون سزاوار چه باشد؟ گفت: سزاوار هلاك و دمار. گفت: اكنون با من يار باش! دعا كن بر ايشان تا خداى ايشان را هلاك بر آرد، و درين وقت بُختُ نَصّر به نزديك بيت المقدس رسيده بود با لشكر (1) عدد ملخ بيشتر. گفت: اين يك بار (2) ديگر برو باشد كه بهتر شوند. اگر نيك نشوند، من بر ايشان دعا كنم. او برفت (3) بر سر روزى چند باز آمد و گفت: نعمت بر ايشان زيادت شد و فساد ايشان به نعمت بيفزود. اكنون آنچه مرا وعده دادى، از دعا بر ايشان وفا كن. ارميا گفت: بار خدايا! اگر اين مرد راست مى گويد و اينان به اين صفتند (4) و مستحق هلاكند (5) ، هلاك بر آور از ايشان و اگر به خلاف اين است ايشان را نگه دار و هلاك مكن. چون ارميا اين بگفت، آتشى از آسمان بيامد و جاى قربان از بيت المقدس بسوخت و نُه در از درهاى او (6) به زمين فرو شد. ارميا بيوفتاد (7) و بيهوش شد. چون (8) در آمد، گفت: بار خدايا! نه مرا وعده (9) كه بى دعاى (10) تو ايشان را هلاك نكنم؟ هم آن فريشته آمد و گفت: خدايت سلام مى كند و مى گويد (11) تا دعا نكردى من عذاب نفرستادم.

ارميا بدانست كه آن فرشته اى (12) بوده است از قبل خداى تعالى فرستاده (13) ، بر سبيل امتحان و او آن دعا بر بنى اسرائيل (14) كرده (15) و آن اخلاق و اوصاف در ايشان

.


1- .نسخه ح: با لشكر عظيم.
2- .نسخه ح: اين بار دگر.
3- .نسخه ح: برفت و سر روزى.
4- .نسخه ح: صفت اند.
5- .نسخه ح: هلاك اند.
6- .نسخه ح: بر زمين.
7- .نسخه ح: بيفتاد.
8- .نسخه ح: با خود آمد.
9- .نسخه ح: وعده داده اى.
10- .نسخه 2044: بى دعا و تو....
11- .نسخه ح: مى گويند.
12- .نسخه ح: فريشته اى بوده است.
13- .نسخه 2044: فرستاد.
14- .نسخه 2044: بر اهل بابل.
15- .نسخه ح: 2044: كردست.

ص: 396

بوده است و آن فريشته راستگو بود، (1) در آنچه گفت. ارميا برخاست و بيت المقدس رها كرد و بگريخت و بُخت نَصّر بيامد (2) و بيت المقدس خراب كرد و اهلش را كه بنى اسرائيل بودند، به سه قسمت كرد و ثلثى (3) را بكشت و ثلثى را اسير كرد و ثلثى را رها كرد در شام تا در (4) دست او باشند. پس (5) بفرمود تا كودكان اين ثلث را كه اسير كرده بودند، بياوردند. صد هزار به عدد برآمدند از ميان ملوك و امراى لشكر خود ببخشيد (6) ، هر پادشاهى را چهار برسيد. برخاست و بازگشت و لشكر را فرمود به وقت بازگشتن كه هر يك سپرى (7) از خاك برگيرى و در بيت المقدس اندازى بكردند تا كوتاهى عظيم پيدا شد آنجا از خاك. چون ايشان (8) بازگشتند، ارميا بر خر نشست و روى به بيت المقدس نهاد. پاره اى انگور داشت در سَلّه اى و پاره اى عصير داشت، چون برسيد، آن خرابى ديد و آن كشتگان را. گفت: «أَنّى يُحْيِي هذِهِ اللّهُ بَعْدَ مَوْتِها» . بر سبيل تعجّب و آنجا فرود آمد و خر را ببست و چيزى كه داشت، آنجا بنهاد. خواب بر او غلبه كرد و بخفت. خداى در خواب، جان او قبض (9) نمود. او بمرد. آنجا صد سال مرده افكنده بود. خداى تعالى او را از چشم مردمان پنهان كرد و گوشت او از سباع (10) نگاه داشت. چون هفتاد سال بر آمد، خداى تعالى فرمود پادشاهى را از پادشاهان پارس تا بيامد (11) و بيت المقدس آبادان كرد (12) او بيامد و هزار قهرمان را برگماشت هر قهرمانى (13) را سيصد هزار مرد كاركن زير دست بودند تا در مدت اندك بيت المقدس

.


1- .نسخه ح: از آنچه.
2- .نسخه ح: در افتاد.
3- .نسخه ح: و بهرى را.
4- .نسخه ح: تا زير دست.
5- .نسخه ح: آنگه بفرمود.
6- .نسخه ح: بخشيد.
7- .نسخه ح: سپرى خاك.
8- .نسخه ح: خاك ايشان چون.
9- .نسخه ح: جان از او بستد و بمرد و آنجا...
10- .نسخه ح: سباع زمين.
11- .نسخه ح: تا بيايد.
12- .آبادان كرد و بيامد.
13- .نسخه ح: هر قهرمان را...

ص: 397

و شهرها دهها (1) باز كردند نكوتر از آنكه بود و خداى تعالى بُختُ نَصّر را هلاك كرد و آنان كه از بنى اسرائيل مانده بودند با (2) بيت المقدس آمدند و عمارت مى كردند در مدت سى سال تا به از آنكه بود باز گردند. چون صد سال از آن واقعه و خواب ارميا برآمد (3) ، خداى تعالى او را زنده كرد. او برخاست، طلب خر كرد. خر نديد. رسن مانده بود ازو جز استخوانهاى سپيد (4) نمانده بود و انگور و عصير او بر حال خود مانده بود. از آسمان ندا (5) آمد كه اى استخوانهاى پوسيده (6) شده و متفرق گشته! مجتمع (7) شوى. به فرمان خداى جمع شد (8) . ديگر ندا آمد كه اى گوشت! بر او پوشيده شو (9) . پوشيده شد. گفت: پوست بر سر او پوشيده شو. چنان شد و خداى تعالى جان در او (10) آفريد، برخاست به فرمان خدا. (11)

حق تعالى گفت: (12) ما خبر داديم بنى اسرائيل را در تورات كه شما دو بار در زمين فساد كنيد و خون به ناحق ريزيد و ظلم كنيد و عُلُوّ و عُتُوّ كنيد و تَجَبُّر و تكبّر كنيد... . چون ظلم و تعدى بنى اسرائيل به غايت رسيد، بفرستيم بر شما پيغمبران و پادشاهان بنى اسرائيل را به قتال ايشان [بر سبيل جهاد بندگانى از آنِ ما] خداوندِ قوّت و شجاعتِ سخت. عبداللّه عباس و قتاده گفتند آنگه مبعوثى در مسلط بود بر ايشان نوبه اول جالوت

.


1- .نسخه ح: ديها.
2- .نسخه ح: تا بيت المقدس.
3- .نسخه ح: برآمد و خداى.
4- .نسخه ح: پوسيده سپيد شده نماند.
5- .نسخه ح: آواز آمد.
6- .نسخه 2044: پوسيده گشته.
7- .نسخه ح: مجتمع شويد.
8- .نسخه ح: خداى تعالى با هم آمدند و آواز آمد.
9- .نسخه ح: پوشيده شويد.
10- .نسخه ح: جان او در آفريد.
11- .روض الجنان، ج 4، ص 10 _ 14.
12- .داستان ارمياى پيغمبر، از اين پس از روى نسخه خطى 66781 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.

ص: 398

بود تا آنكه حق تعالى او را هلاك كرد بر دست داوود در مهلكه طالوت. سعيد بن المسيب گفت: بُختُ نَصّر بود. سعيد جُبير گفت: سخاريت بود. حسن بصرى گفت: عمالقه بودند، ريختند ميان سراها. پس ازين ما شما را بر ايشان دولت و كَرَّت و رجعت داديم و شما را دست بر ايشان قوى كرديم و مدد كرديم شما را به مالها و فرزندان نرينه يعنى شما را مدد و عدد داديم تا توانگر و بسيار شدى و شمار كرديم بيشتر به انصار و اعوان. حذيفة بن اليمان گفت: در قصه اين آيات كه رسول صلى الله عليه و آله گفت كه چون بنى اسرائيل تعدى و ظلم از حد ببردند و پيغامبران را كشتن گرفتند. خداى تعالى ملك پارس بُخْتُ نَصّر را بر ايشان مسلط كرد و ملك و پادشاهى او هفتصد سال بود. بيامد با لشكرى بسيار به در بيت المقدس فرود آمد و آن را حصار داد و بگشاد و هفتاد هزار هرد را بر خون يحيى بن زكريا بكشت و اهل بيت المقدس را برده كرد و آن شهر را به غارت داد و سلب و حلىّ بيت المقدس بياورد و از آن جمله صد هزار و هفتاد كردون كران بار از مالها و حُلىّ ايشان از آنجا بياورد. حذيفه گفت من گفتم: يا رسول اللّه ! بيت المقدس همانا جاى بزرگوار بوده است. گفت آن را سليمان بن داوود بنا كرد از زر و ياقوت و زبرجد و ملاطش زر بود و خشتش سيم بود و ستونهاش زر بود از آن مالها كه خداى تعالى داده بود سليمان را و شياطين مسخر او بودند تا آنچه او مى خواست مى آوردند از اقصاى عالم. بُخْتُ نَصّر اين همه مالها ببرد و به بابل آمد و اسيران بنى اسرائيل را با خود آنجا برد و ايشان در دست او صد سال بماندند و ايشان را به بندگى مى داشت و بُخْت نَصّر و لشكرش گبر مى بودند و در ميان اين بنى اسرائيل بعضى صالحان و پيغمبرزادگان بودند. خداوند تعالى بر زبان بعضى پيغمبر امر كرد پادشاهى از پادشاهان پارس را نام او كورش و او مردى مؤمن بود كه برو و بنى اسرائيل را از دست بخت نَصّر بستان و حُلىّ به بيت المقدس نيز ازو بستان و باز جاى خودش برسان.

.

ص: 399

كورش برفت و با بخت نَصّر كارزار كرد و بنى اسرائيل را از دست او بستد و حُلىّ بيت المقدس ازو بگرفت و باز به جاى خودش آورد و بنى اسرائيل پس از آن به چند سال بر طاعت و استقامت بايستادند بار ديگر با سر معصيت شدند. خداوند تعالى پادشاهى را بريشان مسلط كرد نام او انطياحورس. به غزاى بنى اسرائيل آمد تا به بيت المقدس آمد و اهلش را به بردگى ببرد و بيت المقدس بسوخت و ايشان را گفت: اى بنى اسرائيل! اگر ديگر با سر معصيت شويد، ما با شما با سر غارت و سبى شويم. بنى اسرائيل با سر معصيت شدند. خداى تعالى پادشاهى را بر ايشان مسلط كرد از روم نام [او] فاقس بن اسيابوس بيامد و با ايشان كارزار كرد در برّ و بحر ايشان غارت كرد و حلى بيت المقدس بياورد... . (1) بنى اسرائيل چون احداث ايشان بسيار شدى، خداى تعالى پيغمبرى فرستادى به ايشان تا اعذار و انذار كند و تجديد احكام تورات كند تا چون عذاب به ايشان آيد، خداى تعالى عذر انگيخته باشد و اول وقتى كه ايشان را افتاد به سبب احداث و جنايات كه مى كردند، آن بود كه پادشاهى نام او صديقه هم از ايشان بر ايشان پادشاه شد و در روزگار او خداى تعالى شعيا بن [ا]مضيا را به پيغامبرى بفرستاد و او از پيش زكريا و عيسى و يحيى آمد و او آن بود كه بنى اسرائيل را بشارت داد به عيسى (عليه الصلوة والسلام) و محمد صلى الله عليه و آله بشارت و مژده باد تو را اى پادشاه كه مردى بيايد كه بر خر نشيند و اگر پس او مردى كه صاحب شتر باشد. مدتى اين مرد پادشاهى كرد و بنى اسرائيل و مقام او در بيت المقدس بود. چون مدت او به سر آمد و وفات او نزديك رسيد و شعياى پيغامبر با او بود، خداى تعالى سخاريب ملك بابل را بر ايشان مسلط كرد. بيامد با ششصد هزار سوار گرد بيت

.


1- .روض الجنان، ج 12، ص 161 _ 164.

ص: 400

المقدس بگرفتند و صديقه ملك را بيمارى رسيده بود و قَرحه به پايش بر آمده بود. چون خبر سخاريب بشنيد، دلتنگ شد. شعياى پيغامبر به نزديك او آمد و گفت: يا ملك بنى اسرائيل! چه تدبير مى دارى در كار سخاريب؟ گفت: من بيمارم چنين كه تو مى بينى و ليكن خداى تعالى وحى به شعياى پيغمبر كرد كه پادشاه را بگوى كه وصيت بكن و خليفه فرادار بر قوم شعيا گفت: خداى تعالى وحى كرد به من كه تو را بگويم كه وصيت بكن و خليفتى فرادار. چون پادشاه اين بشنيد از شعيا، روى به قبله آورد و بگريست و دعا و تضرع كرد و به دل مخلص و نيتى صادق خداى تعالى را بخواند و گفت: اللّهُمَّ رَبّ الاَرباب واِله الآلِهةَ وقُدُّوسَ المُتَقَدّسين يا رَحمن يا رَحيم يا رؤف الَّذي لا تَأخُدُه سِنةً ولا نَوم اُذكُرني بِفِعلي وعَمَلي وحُسنِ قَضائي عَلى بَني اِسرائِيل وَكانَ ذلِكَ كُلَّه مِنكَ وَاَنتَ اَعلَم بِهِ مِنّي سِرّي وَعَلانِيَتي. خداى تعالى دعاى او را بشنيد و صدق او و نيت او را بشناخت. وحى كرد به شعيا كه پادشاه را بگو كه صدق نيت تو بدانستم. دعاى تو اجابت كردم و اجل تو تأخير كردم پانزده سال دگر، و او را و لشكر او را از سخاريب برهانيدم. شعيا بيامد و پادشاه را خبر داد. او در حال تندرست شد و درد ازو برفت و او در شكر خداى تعالى بيفزود و در تضرّع و پيغمبر را گفت: از خدا در خواه تا باز نمايد ما را به وحى تا ما به اين پادشاه ظالم سخاريب، كه به ما آمده است، چه كنيم. خداى تعالى وحى كرد كه من شرِّ او كفايت كردم شما را و فردا كه شما برخيزيد، همه مرده باشند، مگر سخاريب با پنج كس كه او زنده باشد.

چون بر دگر روز بود، منادى ندا كرد كه يا ملك بنى اسرائيل! خداى تعالى تو را شر دشمن كفايت كرد و ايشان را هلاك كرد. پادشاه از شهر بيرون آمد، لشگرگاه بر جاى بود و هيچ آدمى زنده نبود آنجا بفرمود تا سخاريب را طلب كردند، او را نيافتند. در ميان مردگان كس فرستاد به طلب او تا او را بگرفتند با آن پنج كس كه مانده بودند و از آن پنج بخت نَصّر بود و ايشان را بند بر نهادند و پيش او آوردند. او

.

ص: 401

چون ايشان را بديد، به روى افتاد پيش خداى تعالى و شكر آن نعمت را و از بامداد تا نماز ديگر در آن سجده بود. آنگه سر برداشت و سخاريب را گفت: چون ديدى نعمت خداى تعالى بر ما و نصرت او ما را و دمار و هلاك برآوردن از شما و ما و شما غافل از آن؟ سخاريب گفت: من شنيده بودم كه نعمت خداى (عزوجل) بر شما عظيم است و نصرت و رحمت او شما را پياپى است. پيش از آنكه آنجا آمدم و نصيحت كنندگان مرا گفتند مرو آنجا كه تو با خداى نه بسى [نه ايستى] من نصيحت نشنيدم و نپذيرفتم و شقاوت مرا دامنگير شد و قلّت عقل كار بستم، لاجرم در بلا افتادم. صديقه، خداى را تعالى شكر و تعظيم كرد زيادت. آنگه اميرى را بفرمود كه اين اسيران را با پادشاه همچنين در بند بگردان و بر ايشان ندا كن كه اين جزاى آن كس است كه بر خداى تعالى دليرى كند. ايشان را ببردند و هفتاد روز در شهرها بگردانيدند و هر روز هر يكى را دو نان جوين بيش ندادند. سخاريب كس فرستاد به پادشاه بنى اسرائيل و گفت ما را كشتن از اين آسان تر است. بفرماى تا ما را بكشند كه ما را چنين زندگانى نمى بايد. او بفرمود تا ايشان را به زندان بردند بر آنكه بكشند. آنگه خداى تعالى وحى كرد به پيغامبر كه بفرماى پادشاه را تا سخاريب را با اين پنج كس رها كند به بابل روند و خبر دهند مردمان را از آنچه خداى تعالى كرد به ايشان. مَلِك ايشان را رها كرد و گفت برويد و مردمان را خبر دهيد آنچه خداى تعالى با ما و شما كرد. ايشان برفتند و به بابل شدند و سخاريب قوم خود را جمع كرد و آن قصه به ايشان بگفت. دانايان قوم او گفتند كه ما تو را گفتيم كه مرو كه كس با خداى بنى اسرائيل برنيايد. اين در مرّت اول بود. و سخاريب از آن پس هفت سال بماند و آنگه بمرد و پسرزاده اش را بخت نَصّر خليفه كرد بر قوم و بخت نَصّر در بابِل در مُلكِ او هژده سال مُقام كرد. آنگه خداى تعالى صديق را [كه مَلِكِ بنى اسرائيل بود] وفات داد و بنى اسرائيل در هرج و مرج

.

ص: 402

افتادند و براى مُلك قتال كردند و يكديگر را بكشتند و خونها ناحق بسيار ريخته شد. شعيا ايشان را وعظ مى كرد و پند مى داد، ازو قبول نكردند. و خداى تعالى وحى كرد به شعيا كه برخيز و اين وحى من به بنى اسرائيل برسان و از قِبَل من اين پيغام به ايشان بگذار. برخاست و گفت: اى آسمان! بشنو و اى زمين! گوش دار. خداى تعالى مى خواهد تا قصه بنى اسرائيل گويد. آنگه گفت: بدانيد كه خداى تعالى بنى اسرائيل را به نعمت پرورد و براى خود برگزيد و به كرامت برگزيد و بر بندگان تفضيل داد و ايشان چون گوسپندان ضايع بودند كه شبانى نداشتند رميدگان را به آواز آورد و گمشدگان را جمع كرد و شكستگان را باز بست و بيماران را دوا كرد و لاغران را فربه كرد و فربه هان را نگاه داشت. چون اين همه نعمت كرد با ايشان، نظر [بَطَر] گرفت ايشان را و با يكديگر به سر زدن درآمدند و يكديگر را بكشتند تا از ايشان استخوانى درست نماند كه شكسته پناه با او دهد. واى برين امت گناهكار كه نمى دانند كه آفت ايشان از كجاست و شتر داند كه گياهزار او كجاست با آنجا داند و چهارپاى داند كه آخر علف او كجاست، قصد آن جايگاه كند و اين قوم ازين بهايم بازپس ترند كه نمى دانند كه خير ايشان از كجا مى آيد و ايشان خداوندان عقل و بصائرند، خر و گاو نه اند. من براى ايشان مَثَلى خواهم زدن بايد تا گوش و هوش دارند. بگوى ايشان را چه گوييد در زمينى كه مدتى دراز خراب و موات باشد، درو عمران نَبود و آن را خداوند بُود قوىّ حكيم روى به آن زمين كند به عمارت و نخواهد تا زمينش بيران شود. ديوارى محكم گرد آن براند و در آنجا كوشكى بنا كند و كاريزى [آب] بيارد و در آن زمين درختان بنشاند انواع غرس از خرما و نار و زيتون و انگور و انواع ميوه، و اين عمارت به نفس خود تولاّ كند بر وجه مبالغه و بر آنجا نگاهبانان بر گمارد حفيظ امين و قوى و منتظر مى باشد ميوه آن را چون وقت آن آيد كه درختان به بَر آيد بر درختان، به جاى ميوه خرّوب به بر آيد. گوبند بد زمينى است اين سزاى آن است كه ديوارش ويران كنند و كوشكش پَست

.

ص: 403

كنند و جويش بينبارند و غَرسش بسوزند تا باز همچنان شود كه بود خراب موات كه درو عمران نباشد. آنگه گفت: خداى تعالى مى گويد: اين ديوار پَست ذمت [خ ل امت] من است و اين كوشك شريعت من است و اين جوى كتاب من است و اين قيّم پيغمبر من است و درخت نشاننده ايشان اند و بر درختان كه خرّوب آمد اعمال زشت ايشان و من درين باب بر ايشان آن حكم كنم كه ايشان بر خود كنند و اين مَثَلى است كه خداى تعالى بريشان بزد تقرب مى كنند به من به گاو و گوسفند كشتن و گوشت و خون آن به من نرسد و من گوشت آن را نخورم، و تقرب به من آن باشد كه پرهيزكار باشند و دست كشيده دارند از خون ناحق ريختن كه دستهاى ايشان آلوده است از آن و جامهاى ايشان از آن رنگين. مسجدها مى نگارند و پاكيزه مى كنند و دلهاى ايشان پليد است و تنهاى ايشان مُدَنَّس است. مرا چه حاجت به مسجد نگاشتن و آن جاى پشت [نشست] من نيست و بناهاى آن رفيع كردن و مرا در آنجا آمد شد نيست. من فرمودم تا مسجدها رفيع كنند به ذكر من و تسبيح من و عبادت و نماز براى من كنند اگر خداى قادر بودى بر آنكه دلهاى ما اعلام كردى، بكردى.

اى شعيا! دو چوب خشك بگير و آن را به مجمع ايشان ببر و آن چوبها را برابر ايشان بدار و بگو كه اى چوبها خداوند تعالى شما را مى فرمايد تا يكى شويد. همچنان كرد؛ آن دو چوب يك چوب گشت. خداى تعالى گفت كه ايشان را كه من قادرم بر آنكه دو چوب خشك كه عقل ندارند ميان ايشان الفت دهم قادر نباشم كه ميان شما الفت [دهم] و چگونه نتوانم تا دلهاى شما را اعلام كنم و دلهاى شما را من نگاشته ام و من آفريده. مى گوييد روزه مى داريم، روزه ما پذيرفته نمى شود و نماز مى كنيم، نمازِ ما مقبول نمى شود و صدقه مى دهيم، و صدقه ما [نما] و زكا نمى پذيرد و دعا مى كنيم به مانند ناله مرغان و مى گوييم به آواز بهايم، آواز ما مسموع نيست و دعاى ما اجابت

.

ص: 404

نمى كند. بپرس از اينان تا چه منع است از اجابت دعاى ايشان؟ نه من اَسمَعُ السّامِعينَم وَاَبْصَرُ النّاظِرين وَاَقْرَبُ المُجيبين وَاَرحَمُ الرّاحِمين. نه براى آن است كه خزينه من كم شده است يا دستهاى من از خير بسته شده است. نه دستهاى من به روزى و رحمت گشاده است تا چنان كه خواهم، مى بخشم [و] خواهم، مى بخشايم. نه كليد خزاين به نزديك من است، جز از من كس نداند گشادن؛ يا براى آن است كه رحمت من تنگ شده است؟ لا، بل رحمت من فراخ است بر همه چيزها و از سبب رحمت من همه رحمت كنندگان بر يكديگر رحمت كنند، يا بخلى مرا دريافته است؟ نه من اَكرَمُ الاَكْرَمينم؟ اگر ايشان براى خود نظر كنند و بر خود رحمت كنند، دلهايشان منور شود به رحمت و لكن ايشان دين به دنيا بفروخته اند و به دنبال هواى نفس مى شوند و نمى دانند كه دشمن تر دشمن ايشان را نفس ايشان است. من روزه ايشان چگونه بپذيرم و آن به دروغ و ريبت مشوب است و روزه گشادن ايشان به طعام حرام است؟ و نماز ايشان چگونه قبول كنم و دلهاى ايشان مايل است به دشمنان و محاربان من؟ و صدقات ايشان، چگونه زا كى شود و ايشان مال ديگران به صدقه مى دهند، نه مال خود؟ مزد و ثواب كه را باشد؟ خداوندان آن مال را باشد كه از ايشان غصب كردند يا دعاى ايشان چگونه اجابت كنم كه آن قولى است بر زبان كه يقين دل اصلاً به آن مصاحب نيست. من دعاى آن كس اجابت كنم كه از صِدق دل دعا كند مرا و آواز ضعفا و مساكين بر درگاه من مسموع باشد و علامت من رضاى درويشان باشد. اگر اينان بر درويشان رحمت كنند و ضعيفان را به خود نزديك دارند و انصاف مظلوم بدهند، مظلوم را نصرت كنند و بر غايبان عدل كنند و حق يتيم و بيوه به ايشان رسانند و هر حق ورى را با حقّ خود رسانند. من نور چشم ايشان باشم و سمع گوش ايشان باشم و عقلِ دلهاى ايشان باشم و قوّت دست و پاى ايشان باشم و سمع گوش باشم و دلها و عقلهاى ايشان بر جاى دارم.

.

ص: 405

چون كلام من مى شنوند و رسالت من به ايشان مى رسد، مى گويند: اقاويلى منقول است و احاديثى متواتر است و تأليف سَحَره و كَهَنه است، و مى گويند: اگر ما خواهيم، چنين نگوييم و بر علم غيب از وحى شياطين مطلع شويم. آنگه مى خواهند تا از من پوشند و من بر اسرار و ضماير ايشان مطلعم و نهان و آشكاراى ايشان را دانم، و من حكم كرده ام آن روز كه در آسمان و زمين آفريدم، حكمى كه بر خود واجب كه در پيش آن اجلى مؤجل نهادم. اگر دعوى علم غيب مى كنند، بگو تا بگويند كه آن روز كى خواهد بود و چگونه خواهد بود و اعوان و انصار او كه خواهد بود؟ چه در قضاى من رفته است آن روز كه آسمان و زمين آفريدم كه نبوت در مزدوران كنم، و مملكت در شبانان، و عزت در ذليلان، و قوت در ضعيفان، و توانگرى در درويشان، و بسيارى در اندكان، و شهرها در بيابان، و علم در جاهلان، و حكم در [ا]مّيان، و من از اين جمله پيغمبر خواهم فرستادن امين [امّى]، از ميان جماعتى جاهلان، گُمشده در اُمّيان، ايشان مردى كه درشت نباشد، و بدخوى نباشد، و بلندآواز نباشد در بازارها، به خصومت فحش بر زبان او نرود، جامع باشد خصال خير را، به خوى كريمان باشد، سكينه لباس او باشد و بر شعار او باشد، و تقوا ضمير او باشد، و حكمت معقول او باشد، و صدق و وفا طبيعت و عفو و معروف خلق او باشد، و عدل سيرت او باشد، و هُدا پيش روى او باشد، و اسلام ملت او باشد، و احمد نام او باشد، به او راه نمايم گمشدگان را، و بياموزم به او جاهلان را، و به او رفيع گردانم بى نامان را، و به او رفيع گردانم مجهولان را، و به او بسيار كنم اندكان را، و به او عزيز كنم ذليلان را، و جمع كنم پراكندگان را، و جمع كنم دلهاى مختلف و هواى پراكنده را و امّت متفرق را، و امت او را بهترين امّتان كنم كه امر معروف و نهى منكر كنند، از سر ايمان و توحيد و اخلاص و نماز براى من كنند، و در عبادت من گاهى در قيام باشند و گاهى در قعود و گاهى در ركوع و گاهى در سجود، و در راه من جهاد كنند صف زده، براى رضاى من هجرت كنند و نشيمن

.

ص: 406

خود رها كنند، در رفتن و نشستن و خواستن و خفتن و گشتن و مقام كردن خود مشغول باشند به تسبيح و تهليل و تحميد و تمجيد [و ]تكبير و توحيد من، [و ]طهارت نماز نيكو كنند، و براى پاكيزگى جامه از ساق بردارند، قربان به خونهاى خود كنند و كتاب ايشان دلها بود، به شب عابدان باشند به روز شيران، و اين فضل من است، به آن كس دهم كه من خواهم.

چون شعيا ازين خطبه بپرداخت و اين كلام به آخر آورد، بنى اسرائيل آهنگ او كردند تا او را بكشند؛ از ايشان بگريخت. خداى تعالى درختى براى او بشكافت تا او در آنجا گريخت و درخت فراهم آورد شيطان بيامد و گوشه جامه او از درخت بيرون كشيد تا ايشان بدانستند. تدبيرى ندانستند در بيرون آوردن او از آنجا، جز آنكه ارّه اى بياوردند و او را در آن درخت بريدند. خداوند تعالى از پس او در بنى اسرائيل خليفتى فرا داشت نام او ناشية بن اموص و در عهد او خضر را بفرستاد و نام او ارميا بن خلفيا بود و از سبط هارون بن عمران بود و او را براى آن خضر خواندند كه بر پوستينى سفيد نشست. چون برخاست، سبز بود و گفتند براى آن خضر خواندند او را كه هر جا كه بنشستى، زمين به گياه سبز شدى. خضر در ميان ايشان برخاست به دعوت و وعظ و تبليغ رسالت و تجديد عهود و احكام تورات و در عهد او بخت نَصّر بيرون آمد و چندانى از ايشان بكشت كه تا آسيا بر خون بگردانيد و قصة او در سورة البقرة برفته است. اين نوبت دوم كه بنى اسرائيل در زمين فساد كردند و علوّ و تكبّر. چون حال چنين بود، ارميا بگريخت و در بيابان شد، در جايى كه جز وحوش نبود و بخت نَصّر بيامد و ولايت شام بستد و بنى اسرائيل را بكشت و بيت المقدس خراب كرد و وقتِ آنكه برخواست گشتن، لشكر را بفرمود تا هر يكى از سپرى كه داشت پر از خاك بياوردند و در بيت المقدس انداختند تا اثر آن ناپديد شد و كوى خاك پديد آمد [آنجا]. آنگه برگشت با غنيمت بسيار و بردگان بنى اسرائيل. آن گاه از آن اميران

.

ص: 407

و بردگان، هفتاد هزار كودك را برگزيد. چون وقت قسمت و غنيمت بود، مُلوك و امراى لشكر او گفتند نصيب ما از غنيمت تو اين كودكان بنى اسرائيل را بر ما قسمت كن. همچنان كرد: هر يكى از ايشان را چهار كودك برسيد؛ از جمله آن كودكان دانيال بود و حنانيا غداريا و ميشائيل و هفت هزار كس از اهل بيت داوود پيغمبر بودند و يازده هزار از سبط يوسف بن يعقوب و برادرش بنيامين، و سه هزار از سبط اشر بن يعقوب، و چهار هزار از سبط ريالون بن يعقوب، و تقتالى بن يعقوب، و چهارده هزار از سبط يهودا بن يعقوب، و چهار هزار از سبط روبيل و لاوى پسران يعقوب و بُخت نَصّر جمله بنى اسرائيل را سه گروه نهاد گروهى را بكشت و گروهى را اسير و بَرده كرد و همراه خود به بابِل برد و گروهى را به شام رها كرد. بهرى گفتند اين واقعه دوم بود، و بعضى گفتند اين واقعه اول بود كه خداوند تعالى گفت: «فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما» چون وعده نوبت اول بود از آن دو گروه. و ابتداى كار بخت نَصّر [آن بود] كه ابن جريج روايت كرد از يَعلى بن مسلم از سعيد جُبَيْر كه او گفت: مردى از بنى اسرائيل اين قصه مى خواند در تورات كه خداى تعالى در قرآن حكايت آن باز گفت، فى قوله: «فَإِذا جاءَ وَعْدُ أُولاهُما» الآية. بگريست و دفتر بر هم زد و گفت: بار خدايا! اين مرد را كه هلاك بنى اسرائيل بر دست او خواهد بودن، با من نماى. او در خواب ديد مردى را كه او را گفت اين مرد را كه تو مى خواستى تا بينى [او را] درويشى و ضعيف است به بابل و او را بُخت نَصّر گويند و اين اسرائيلى مردى توانگر بود. برخاست (1) و مالى برگرفت و غلامانى كه داشت و قصد سفر كرد و مردم او را گفتند كجا مى روى؟ گفت: به تجارت، و آمد تا به بابِل و سرايى به مزد بگرفت و كس فرستاد و درويشان آن شهر را بخواند و با ايشان اكرام كرد تا درويشان سر به او نهادند. او بپرسيد كه درين شهر هيچ درويشى ماند كه اينجا

.


1- .در متن «برخواست» ضبط شده.

ص: 408

نيامد و از من چيزى نستد؟ گفتند كسى نماند، الاّ يك درويش كه به فلان محله مى باشد و او را بُخت نَصّر گويند. بيمارست؛ به آن سبب بر تو نتوانست آمدن. غلامان را گفت: اين را برگيريد و با خانه او راه بريد تا اين را تعهد كنيم كه بس اسير و درمانده است. او را برگرفتند و با خانه خود بردند و تعهد كردند تا نيك شد، او را جامه كرد و برگ داد. چون خواست تا باز جاى رود او را، گفت: من بخواهم رفتن، هيچ كارى و حاجتى هست تو را؟ بُخت نَصّر بگريست. مرد گفت: چرا مى گريى؟ گفت: از مفارقت تو و از آنكه تو اين نعمت كه كردى بر من به جاى آن مرا دسترس نيست تا تو را مكافاتى كنم. اسرائيلى گفت: بلى، در دستِ تو چيزى هست. با من عهد كن كه چون تو پادشاه شوى، سخن مرا بشنوى و جانب من مراعات كنى. گفت: اى مرد! بر من استهزا مى كنى از آنكه من درويشم؟ گفت: استهزا نمى كنم؛ حقيقت مى گويم. چندان كه مى گفت او بيش از آن همى گفت كه استهزا مى كنى بر من و عهد نكرد با او. مرد بگريست و گفت: همانا خداوند تعالى را درين خبرى هست كه من اين همه رنج بردم و مقصود من حاصل نشد و اين حديث بر كتاب خود نوشت و چون روزگار به اين برآمد، صيحون پادشاه پارس بود و در بابل [بود]، گفت تدبير آن بايد ساخت كه طليعه[اى] به زمين شام بفرستم تا بنگرد كه آيا هيچ فرصتى هست ما را بر آن. گفتند: روا باشد. آنگه يكى را اختيار كرد و صد هزار مرد با او داد. او برفت با برگ و سازِ تمام. اين بخت نصّر در مطبخ او بود به طمع آنكه تا چيزى به او دهند تا بخورد.

چون به شام رسيدند، ولايتى ديدند آبادان با لشكر بسيار، سوار و پياده بى حد، دندانش كنده شد و دانست كه هيچ نتواند كردن. بُخت نصّر بيامد و در شام رفت و به مجالس ايشان مى گرديد و ايشان را مى گفت: چه منع مى كند شما را از آنكه برويد و به زمين [بابل] رويد و آن شهر بستانيد كه خزينهاى جهان نهاده است آنجا. برداريد چه آن شهر حصنى ندارد و آنجا بس لشكرى نيست. ايشان گفتند ما اهل كارزار

.

ص: 409

نه ايم و ما كارزار عادت نكرده ايم. بُخت نصّر آمد و صاحب طليعه را اين حديث بگفت تا او بازگشت و صيحون را بگفت آن شهرى است بس قوى و لشكر بسيار و من هيچ طمع نديدم آنجا. صيحون از سر كار برفت. بخت نصر در لشكر مى گرديد و مى گفت به نزد من خبرى هست از اخبار شام و سرّى از اسرار آن، با كس نگويم مگر با مَلِك. اين بگفت تا زبان به زبان به ملك رسيد. او را بخواند و گفت: آن چيست كه از تو مى گويند؟ گفت: بلى، يا مَلِك! من در شام رفته ام و احوال ايشان تفحص كرده و بشناخته و آن قصه با او بگفت و اما فلان كه تو او را فرستادى، بر ظاهر شهر فرود آمد و از احوال شهر خبر نداشت و اين تفحص را من كردم، او نكرد. مدتى به اين برآمد. يك روز پادشاه گفت: اگر چنان باشد كه لشكرى فرستم بر بغتةً ناگاه تا به شام روند اگر بگشايند، و الاّ باشد كه اثرى كنند و نگاهى. گفتند: روا باشد. آنگه گفت: كه باشد اين كار را بشايد؟ هر كس مى گفت فلان و فلان. مَلِك گفت: آن مرد بايد كه مرا آن خبر داد كه همانا درو كفايتى هست و دهايى تا به نوبت اول آن كرد كه گفت مرا و او را بخواند و گفت لشكر برگير و به شام شو. او بيامد، از ميان لشكر چهار هزار مرد خياره بگرفت و به شام رفت و شام را غارت كرد و بستد و سرايها و نهانهاى ايشان برون آورد. در مدت آنگه بُخت نصّر به شام بود، صيحون مَلِك فارس فرمان يافت. لشكر خواستند تا خليفه اختيار كنند تا به جاى او بنشيند. گفتند توقف بايد كردن تا اين قوم از شام باز آيند كه ايشان وجوه لشكرند و خيار قوم اند. چون بخت باز آمد، شام بگشاده بود و غنيمت بسيار آورده به لشكر اندك. گفتند پادشاهى اين را شايد. او را پادشاه كردند. سدى گفت به اسنادش كه در بنى اسرائيل يكى در خواب ديد كه هلاك بنى اسرائيل و خراب بيت المقدس بر دست غلامى يتيم بيوه زاده خواهد بود از اهل بابِل كه او را بُخت نصّر گويند. و اين خواب كسى ديده بودند كه خوابهاى او

.

ص: 410

راست بودى. اين مرد برخاست و به بابِل آمد و نشان او مى پرسيد تا راه نمودند او را به اين غلام. برفت و به خانه مادر او فرود آمد و گفت پسرت بُخت نصّر كجاست؟ گفت: برفته است تا هيمه گرد كَنَد. ساعتى بود، غلامى مى آمد و پشته هيزم مى آورد. اين اسرائيلى سه درم به او داد و گفت بيا براى ما طعامى و شرابى بيار. او برفت و به درمى نان خريد و به درمى گوشت و به درمى خمر. اين طعام بخوردند و شراب باز خوردند. روز دويم و سيوم همچنين كرد. چون از طعام و شراب خوردن فارغ شدند، اسرائيلى گفت: من سه روز است كه در سراى تو ميزبانى كردم. مرا حقى واجب شدم. گفت: بلى. گفت: مرا با تو آرزويى هست، و آن آن است كه براى من امانى بنويسى كه اگر تو وقتى پادشاه شوى، مرا از تو امان باشد. گفت مرا: سخرية مى كنى از من؟ گفت: نه، حقيقت مى گويم. گفت: آن چه حديث است، مرا پادشاهى از كجا باشد؟ گفت: تو را ازين هيچ زيان نيست و بسيار الحاح كرد. مادرش گفت: مُراد او بِده اگر تو را پادشاهى باشد، هيچ زيانى نبود به تو از آن. او امانى بنوشت براى او كه او ايمن است. مرد گفت اگر من امان خواهم كه بر تو عرض كنم و نتوانم به تو رسيدن از زحمت لشكر، گفت: نوشته بر سَرِ [و ] كله كن و بردار تا من ببينم.

آنگه مرد او را جامه و عطا داد و برگشت با بنى اسرائيل [شد] پادشاه بنى اسرائيل يحيى بن زكريا را مقرب داشتى و اكرام كردى با او و در كارها مشورت كردى و ازو فتوا پرسيدى و از فرمان او درنگذشتى. و اين پادشاه زنى داشت و آن را دخترى بود از شوهرى ديگر و آن زن پير شده بود. پادشاه خواست تا زنى ديگر كند. زن گفت: چرا اين دختر مرا به زنى نكنى كه جوان با جمال است؟ پادشاه گفت: نكنم تا از يحيى نپرسم؛ اگر رخصت دهد چنين كنم. از يحيى پرسيد، يحيى گفت: تو را حلال نباشد برو نكاح بستن. پادشاه زن را گفت كه يحيى مى گويد كه حلال نباشد. آن زن حقد يحيى در دل گرفت و گفت من با او كيدى كنم كه از آن باز گويند. رها كرد تا

.

ص: 411

پادشاه به شراب بنشست. دختر را بياراست به انواع جامها [جامه ها] و زيورها و او را گفت برو و پادشاه را ساقيگرى كن تا مست شود و خويشتن را برو عرضه كن و در خود طمع افكن او را. چون خواهد كه تعرض تو كند، منع كن او را و بگو كه حاجت تو روا نكنم تا تو حاجت من روا نكنى. چون گويد حاجت تو چيست، بگو: سر يحيى بن زكريا خواهم كه در پيش من آرند در طشتى. او برفت و پادشاه را شراب داد تا مست شد. چون مست شد، تعرض او كرد. گفت: ممكن نباشد تا حاجت من روا نكنى. گفت: حاجت تو چيست؟ گفت: سر يحيى بن زكريا را درين طشت بفرماى تا به پيش من آرند. او گفت: ويحك! چيزى ديگر خواه كه اين ممكن نيست. گفت: مرا جز اين حاجتى نيست. چندان بگفت تا پادشاه كس بفرستاد تا يحيى را بكشتند و سر او در طشتى پيش او آوردند. آن سر به زبان فصيح مى گفت: تو را حلال نيست و خون او در طشت مى جوشيد. بفرمود تا پاره خاك بر آنجا ريختند. خون از بالا خاك برآمد. پاره اى خاك ديگر بر او ريختند، از بالاى آن نيز برآمد. چندان كه خاك بيشتر مى ريختند، خون غالب مى شد تا چندانى خاك بالاى او ريختند كه با باره شهر راست شد. اين خبر به صيحون رسيد. لشكرى ساخت تا آنجا فرستد به كارزار. چون خواست تا بريشان اميرى بدارد، بخت نصر بيامد و گفت مرا به اين لشكر امير كن كه آن مرد را كه آن بار فرستادى، ضعيف بود و من در شام رفته ام و احوال شهر و مردمان شناخته ام. او را امير كرد و لشكرى به او سپرد. او برفت و به در شهر فرود آمد و شهر را حصار مى داد. هيچ ممكن نبود گشادن. مُقامش دراز شد و لشكر بى برگ شد. خواست تا بازگردد، زنى به در آمد از شهر و در لشكرگاه آمد و گفت: مرا پيش امير بريد. او را پيش بخت نَصّر بردند. گفت: شنيدم كه بازخواهى گشت اين شهر ناگشاده و مقصودى [حاصل] نكرده. گفت آرى كه مُقام دراز شد و لشكر را برگ نماند. گفت: من تو را تدبيرى بياموزم كه اين شهر تو را گشاده شود، به شرط آنكه آن را كشى كه من گويم و آن را رها كنى كه من گويم. گفت: همچنين كنم. گفت: تدبير آن

.

ص: 412

است كه فردا لشكرت را به چهار قسم كنى و به چهار گوشه شهر فرستى. هر قسمتى را به گوشه بدارى و بگويى تا دست بر آسمان دارند و بگويند: بار خدايا! به حق خون يحيى بن زكريا كه اين شهر گشاده كن تا گشاده شود. و به روايتى ديگر آن است كه گفت: بگويى ما گشادن تو را اى شهر براى خون يحيى بن زكريا مى خواهيم. بگفت چون بگفتند از چهار سو پاره شهر بيفتاد و لشكر در شهر شد. آن زن بيامد و او را به سر خون يحيى بن زكريا آورد و گفت بر سَرِ اين خون [مى ريز] و مردم را برين خون مى كش تا ساكن شود. او چندان مردم بر سر آن خون كشت، تا هفتاد هزار آدمى را بكشت. ساكن نشد؛ تا آنكه آن زن را كه زنِ پادشاه بود، به دست آوردند و خون او بر آن خون ريختند تا ساكن شد. آن گه عجوز گفت: اكنون دست بدار از خون ريختن كه خداى تعالى چون پيغمبرى را بكشند، راضى نشود تا كشندگان او را و هر كه در خون او سعى كرده بود و رضا داده باشد، بكشند و او را و ايشان جمله كشته شدند و علامتش آن است كه اين خون ساكن شد و آن مرد كه آن امان نامه داشت، بيامد و عرض كرد او را و اهل بيت او را امان داد. بُخت نصر بيت المقدس را خراب كرد و بفرمود تا جيفهاى آن كشتگان درو انداختند و او وجوه و معروفان بنى اسرائيل را با خود به بابِل برد با سيرى و دانيال در ميان ايشان بود و رأس الجالوت و قومى از فرزندان پيغمبران. چون به زمين بابِل رسيد، پادشاه مرده بود و او [را] پادشاه بابِل كردند و چون دانيال را بديد و بيازمود و عقل و رأى و حكم او و ديانت او بديد، او را اكرام كرد و مقرب گردانيد تا به نزديك او متمكن شد.

وهب بن منبه گفت كه بُخت نصر در آخر عمر در خواب ديد صنمى، سرش از زر و سينه اش از سيم و شكمش از مس و رانهاش از آهن و ساقها از گل خشك. آنگه سنگى ديد كه از آسمان بيفتاد و بر آن آمد و آن را پست كرد. آنگه آن سنگ بزرگ مى شد تا چندان شد كه از مشرق تا به مغرب برسيد و درختى ديد كه بيخ آن در

.

ص: 413

زمين بود و سرش در آسمان و مردى بر سر آن درخت تَبَرى بر دست و منادى ندا مى كرد كه شاخهاى اين درخت بزن تا مرغان را ازو طيران كنند و سباع و وحوش از زيرش بشوند. اين خواب از دانيال بپرسيد. دانيال گفت: تعبير اين خواب آن است كه اين صنم كه ديدى، تويى و فرزندان تو و پادشاهانى كه از پس تو باشند؛ اما سرش كه از زر بود، آن تويى كه بهترين ايشانى و سينه كه از سيم بود، پسر تو باشد كه از تو تا او چندانى فرق باشد كه از زر با سيم و شكم او كه از مس بود، پادشاهى است كه از پَسِ او باشد بتر ازو، و رانهاش كه از آهن بود، ديگرى باشد پَس ازو، فروتر ازو، و پايها كه از گِل كوزه گران بُود، پادشاهى باشد ضعيف و او بازپسين ايشان باشد و اما آن سنگ كه از آسمان آمد و برو آمد و او را پست كرد و آنگه بزرگ شد تا همه زمين بگرفت، پيغمبرى باشد كه خداى تعالى در آخر الزمان بفرستد كه مُلك و ملت او از شرق تا به غرب برسد و اما آن درخت كه ديدى مرغان بر شاخهاى او و سباع در زير او و آنكه فرمودند كه آن درخت بزن تعبير آن است كه خداوند تعالى تو را مسخ كند با مرغى كه كركس باشد كه پادشاه مرغان است. آنگه خدايت به مسخ با شيرى كند كه پادشاه سباع است. آنگه مسخت كند با گاوى كه قوى ترين دوابّ است هفت سال. همچنين درين باشى و دلت داند آنچه بر تو مى رود تا بدانى كه مُلكِ آسمان و زمين خداى راست و او قاهر است هر چيزى را كه دون اوست و آنچه ديدى كه اصل درخت بر جاى بماند، مُلك تو [باشد] بهتر باشد كه بر جاى بماند. پَس برنيامد برين حديث كه گبركان حسد بردند بر دانيال و تقرب بخت نَصّر او را، به خود بيامدند و گفتند: يا مَلِك! تو دانيال را چنين مقرب مى دارى و او خدايى را پرستد و ذبيحه شما نخورد و دين شما ندارد او و اصحاب او. بخت نصر كس فرستاد و او را حاضر كرد و گفت: مرا گفتند كه شما دين من نداريد و معبود مرا نپرستيد و ذبيحه ما را نخوريد. دانيال گفت: آرى، همچنين است. ما خداى آسمان و زمين را مى پرستيم و دين شما نداريم و ذبيحه شما نخوريم. او به خشم آمد و

.

ص: 414

بفرمود تا چاله فراخ بكندند و دانيال را با پنج كس از قوم او در آنجا كردند. آنگه شيران را گرسنه بكردند و آنجا كردند. ايشان به صيد رفتند و گفتند چون باز آييم، از اينان جز استخوان نمانده باشد. چون باز آمدند و به او نگريدند، ايشان را يافتند نشسته و شيران پيش ايشان خفته و ديگران نيز با ايشان نشسته. جمله هفت كس بودند و بخت نصّر گفت: اينان شش كس بودند، هفتم از كجا آمد؟ گفتند: ما نمى دانيم. آن هفتم فرشته بود كه خداى تعالى فرستاده بود تا ايشان را نگاه دارد. از آنجا برآمد و تپنچه بر روى بخت نصّر زد و خداى تعالى او را مسخ كرد و او برميد در بيابان با وحوش و سباع مختلط شد و هفت سال ممسوخ مى بود. گاهى به صورت كركس و گاهى به صورت شير و مدتى به صورت گاو و چنان كه دانيال گفته بود در تعبير خواب. وَهْب گفت از آن پس خداى تعالى مُلك به او داد. وهب را پرسيدند كه ايمان آورد يا نه؟ اهل كتاب درين خلاف كردند. بعضى گفتند ايمان آورد و توبه كرد، و بعضى گفتند او را پيغمبران كشته بود و مسجدها سوخته. خداوند تعالى توبه او قبول نكرد. سُدّى گفت: سبب هلاك او آن بود كه در نوبت دويم كه بخت نصّر دانيال را سخت مقرب داشتى، گبرگان حسد كردند. گفتند: دانيال مردى است كه بول باز نتواند داشتن و او مجالست ملوك را نشايد. بُخت نَصّر خواست تا بيازمايد. كس فرستاد و او را بخواند در شب و طعام بخوردند و دربان را گفت: اگر كسى بيرون آيد تا اراقتى كند، اين چوب بر سر او زن و اگر گويد بخت نصّرم، گو مرا بخت نصّر فرموده است. خداى تعالى آن رنج بر دانيال آسان كرد تا او را حاجت نبود به اراقت و بخت نصّر را حاجت آمد. برخاست و از سراى بيرون آمد تبختر كنان. جامه در پاى فكند و شبى تاريك بود. دربان بر پاى خاست و آن چوب بر سر او زد. گفت: من بخت نصّرم. گفت: مرا بخت نصّر فرمود و چندان مى زد بر سر او تا او را بكشت و اين روايت سدى است.

.

ص: 415

محمد بن اسحاق گفت: سبب هلاك او آن بود كه چون مُلك زمين او را مسخر شد خواست تا تعرض مُلك آسمان كند و اين قصه در سورة البقرة بگفتيم در حديث نمرود و مثل آن روايت كرد در حق بخت نصّر و گفت هلاك او پشه بود كه در دماغ او شد و دماغ او را مى خورد و همه راحت او در آن بودى كه چيزى بر سرِ او مى زدندى تا آسايش يافتى. گفتى چون من بميرم مغز من بشكافيد تا خود چيست درو. هم چنان كردند از مغز پشه بپريد و خلقان بدانستند كه كس با خداى تعالى مضادت نتواند كردن و خداوند تعالى بنى اسرائيل را از محنت برهانيد و تورات كه سوخته بودند، بريشان مجدد كرد بر زبان عُزَير عليه السلام و گفتند آنان را كه كشته بودند بخت نصّر و قومش، ايشان را به دعاى عُزَير زنده كرد و از آن پس مدتى در نعمت بودند. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 12، ص 166 _ 186.

ص: 416

عزير

عزير (1)عطية العوفى گفت از عبداللّه عباس كه عزير از جمله اكابر و بزرگان بنى اسرائيل بود و بعضى گفتند پيغمبر بود و تورات در ميان قوم بود و از عزت او را جاى [او ]تابوت بود و بعضى مردم ياد داشتند چون به معصيت مشغول شدند و ظلم و عدوان پيشه گرفتند. چون فساد زيادت كردند، خداى تعالى تورات از دلهاى ايشان برگرفت و از يادشان برفت. مدتى بر اين آمد، پشيمان شدند و آن عقوبتى شناختند. توبه كردند و فزع كردند با عُزَير و عُزير دعا و تضرع كرد و از خداى تعالى درخواست تا تورات با ياد او دهد. خداى تعالى دعاى او اجابت كرد و نورى در دل او نهاد و تورات ياد او داد جمله. او بيامد و قوم را بشات داد كه خداى تعالى تورات را ياد من داد و تورات خواندن گرفت و بر ايشان مى خواند. ايشان بهرى اعتماد كردند و بهرى نكردند. آنگه خداى تعالى تابوت با ايشان داد، آنچه از او ياد گرفته و نوشته بودند با نسخه كه در تابوت مقابل كردند. حرفى زيادت و نقصان نيامد. گفتند اين تخصيص عُزَير را براى آن بود كه او پسر خداست. و سدّى گفت: سبب آن بود كه چون عمالقه بر بنى اسرائيل مسلط شدند و ايشان را مى كشتند و مى رنجانيدند، ايشان بگريختند و متوارى شدند و در عالم پراكنده شدند و نسخهاى تورات كه داشتند، در كوهها پنهان كردند و عُزَير نيز مى گريخت و

.


1- .داستان عزير از روى نسخه چاپى تنظيم شد.

ص: 417

در بعضى كوهها عبادت مى كرد و از كوه فرو نيامدى الاّ روز عيد. روزى از روزهاى عيد فرود آمد. زنى را ديد كه بر سر گورى ايستاده، مى گفت: «وا مَطْعَماه وا كاسياه» و عزير در دعا و تضرع بسيار گفتى بار خدايا! بنى اسرائيل را بى عالمى رها كردى. عُزَير فراز شد و آن زن را وعظ كرد و گفت از خداى بترس _ و گمان چنان برد كه آن گور شوهر اوست _ اى زن! تو چنان دانى كه روزىِ تو به دست شوهرت بود؛ روزى بر خداست تو را و شوهرت را و جمله خلايق را. زن گفت: چون مى دانى كه روزى بر خداست و همه جهان را روزى او مى دهد و هيچ خلق را بى روزى رها نكند، نمى دانى كه علم عالمان از اوست و بنى اسرائيل را بى عالم رها نكند؟ عزير گفت: راست مى گويى و ليكن تو كيستى؟ گفت: من دنياام آمده ام تا تو را بشارتى دهم بدان كه از نماز گاه تو چشمه آب پديد خواهد آمدن و درختى بر كناره آن چشمه بخواهد رست. تو از ميوه هاى آن درخت بخور و از آن چشمه آب باز خور و از اينجا وضو كن و دو ركعت نماز كن كه خداى تعالى تو را چيزى خواهد دادن. چون عزير از آنجا برفت و با نماز گاه خود رفت، بر دگر روز چشمه آب از جاى سجده گاه نماز او بردميد و درختى پيدا شد. او از آن ميوه بخورد و از آن آب باز خورد. چون نگاه كرد، پيرى مى آمد بر او فراز آمد او را، گفت: دهن باز كن! او دهن باز كرد، چيزى در دهان او نهاد و گفت: فرو بر! او فرو برد. آنگه او را گفت: در اين چشمه رو و هم اينجا برو تا به قومت رسى. همچنان كرد و در آن چشمه آب رفت. چندان كه بيشتر مى رفت، علمش زيادت مى شد تا به قوم خود رسيد. جمله تورات يادش آمده بود. قوم را گفت بروى قلمى چند بيارى. قوم برفتند و چند قلم بياوردند. او هر انگشتى را قلمى بربست و به جمله قلمها تورات نوشتن گرفت، تا جمله برنوشت. ايشان چون آن بديدند، برفتند و آن نسخهاى تورات كه در كوهها پنهان كرده بودند، بياوردند و معارضه كردند با آنكه او نوشته بود. چون بديدند يكى حرف تفاوت نبود، گفتند: تورات به اين بزرگى و مشكلى مقدور كس نبود كه ياد

.

ص: 418

گيرد و علم او در دل كس نماند. اين خصوصيت براى آن است كه عُزَير پسر خداست. كَلْبى گفت براى آن گفتند كه چون بُخت نّصر بيت المقدس را بيران كرد و بنى اسرائيل را بكشت و آواره كرد، گفت: در ميان شما كيست كه تورات داند؟ گفتند: عُزَير. برفتند و او را بياوردند و او كودكى بود كوچك بُخت نّصر باور نداشت كه او [با] صغر سن تورات ياد دارد. چون عُزَير برفت از آنجا و از كار او آن بود كه خداى تعالى از او حكايت كرد. (1) فاما (2) قول آنان كه گفتند عُزير بود، خبرى است از موسى بن جعفر عليهماالسلام (3) كه گفت: در وقتى كه من از دشمنان مى گريختم و متنكر (4) مى رفتم، به شهرى از شهرهاى (5) شام برسيدم. كوهى ديديم [ديدم] و از آن دهها كه بر حوالى آن بود، مردم بسيار بيرون (6) آمده و بر آن كوه مى شدند. من پرسيدم ايشان را كه اين چه جاى است و شما كجا مى روى (7) ؟ گفتند: در اين كوه غارى است و در آن غار راهبى است ما را سال تا سال يك بار (8) از آنجا بيرون آيد (9) و براى [ما] چيزى گويد، و ما را مشكلى كه باشد، ازو بپرسم. گفت: من نيز در ميان ايشان برفتم تا بر كوه شديم [شدم] (10) . منبرى بياوردند و بنهادند و پيرى را از ديرى بيرون آوردند ابروها بر چشمها فرو افتاده و به عصابه اى، ابروى او بر پيشانى (11) او بستند و او بر آن منبر نشست (12) و يك بار به آن قوم

.


1- .روض الجنان، ج 9، ص 218 _ 220.
2- .داستان از اين پس از روى چند نسخه خطى كه در ذيل بدانها اشاره شد، مقابله و تنظيم شد.
3- .نسخه ح: موسى جعفر.
4- .نسخه ح: متفكر.
5- .نسخه ح: از دههاى.
6- .نسخه ح: بسيار بيرون مى آمدند و بدان.
7- .نسخه ح: كجا مى رويد.
8- .نسخه ح: يك زمان.
9- .نسخه 2044: بيرون آمده.
10- .نسخه ح: شدم.
11- .نسخه ح: بر پيشانى بستند.
12- .نسخه ح: بنشست.

ص: 419

درنگريد. چشمش بر موسى جعفر افتاد. نورى ديد از فرق سر او تابان تا با عنان آسمان. روى (1) به او كرد و گفت: اى مرد! همانا تو غريبى در ميان (2) اين قوم؟ گفت: بلى. گفت: از مايى يا بر مايى (3) ؟ گفت: از شما نيستم. گفت: همانا از امت مرحومه اى؟ گفت: بلى. گفت: از عالمان (4) ايشانى يا از جاهلانش؟ گفت: از جاهلانشان (5) نيم. گفت: من پرسم تو را يا تو پرسى (6) مرا؟ گفت: اختيار تو راست. گفت: من پرسم. (7) گفت: بپرس از آنچه خواهى. راهب گفت: ما و شما مى گوييم در بهشت درختى است آن را طوبا گويند. ما مى گوييم اصل آن در سراى عيسى است و شما مى گويى (8) اصل آن در سراى محمد است و لكن در بهشت هيچ جاى و بقعه اى (9) و خطه اى نيست، و الاّ شاخى از آن درخت سر در آنجا دارد. (10) مثال آن در دنيا چيست؟ گفت: مثال آن در دنيا آفتاب است. بامداد سر از مشرق خود برآرد و چون به قطب فلك رسد هيچ جاى و بقعه اى نباشد كه شاخى از شعاع او در آنجا نيفتد. گفت: نكو گفتى. مرا خبر ده كه ما و شما مى گوييم اهل بهشت از طعام و شراب بهشت مى خورند. چندان كه بيش خورند، زيادت باشد و نقصان نبود. مثال آن در دنيا چيست؟ گفت: مثال آن در دنيا (11) كتاب خداست كه چندان كه خوانندگان مى خوانند و گويندگان در انواع علومش سخن مى گويند از قرائت و تفسير و تأويل و

.


1- .نسخه ح: روى بدو كرد.
2- .نسخه ح: «در ميان اين قوم» ندارد.
3- .نسخه ح: «يا برمايى» ندارد.
4- .نسخه ح: از علماى ايشان يا از جاهلان ايشان.
5- .نسخه ح: از جاهلان ايشان نيم.
6- .نسخه 2044 من پرسم تو را تا تو پرسى مرا.
7- .نسخه ح: من پرسيدم.
8- .نسخه ح: شما مى گويى آن.
9- .نسخه ح: بقعها.
10- .نسخه ح: آرد.
11- .نسخه ح: مثال آن كتاب خداى (عزّوجلّ).

ص: 420

فقه (1) و حدود و احكام و حلال و حرام سخن مى گويند و به غور آن (2) و معنى حقيقت آن نمى رسد. گفت: نكو گفتى. مرا خبر ده از آنكه ما و شما مى گوييم: اهل بهشت طعام و شراب خورند ايشان را بول و غايط نباشد. مثال آن در دنيا چيست؟ گفت: جنين در شكم مادر كه طعام و شراب كه مادر خورد، او از آن نصيب يابد و او را بول و غايط نباشد. (3) گفت: نكو گفتى و راست گفتى. گفت: خبر ده مرا از كليد بهشت تا از زر است يا از سيم يا از چيست؟ كليد بهشت، نه از زر است و نه از سيم؛ كليد بهشت زبان بنده مؤمن است كه در دهن بگرداند و بگويد «لا اِلهَ اِلاّ اللّه (4) مُحَمَدٌ رَسُولُ اللّهِ» . گفت: (5) نكو گفتى و راست گفتى و لكن تو را مسئله اى پرسم كه درو متحير فرو مانى. گفت: اگر جواب گويم (6) و صواب باشد، ايمان آرى و به دين ما درآيى؟ گفت: بلى، و بدين عهد كردند. (7) گفت بيار. گفت: مرا خبر ده از آن دو برادر (8) كه با هم يك شب از مادر جدا شدند و به يك روز با پيش خداى شدند و چون بمردند، يكى را دويست سال بود و يكى را صد سال. گفت: ايشان عُزَير (9) و عُزر بودند كه (10) دو توأم بودند در يك شكم به يك شب بزادند (11) و پنجاه سال با يكديگر بودند. پس از آن يك روز عزير به بعضى دهها رفته

.


1- .نسخه ح: فقه و كلام و حدود.
2- .در نسخه 2044 «به غور آن و معنى حقيقت آن» نيامده.
3- .نسخه ح: نبود.
4- .نسخه ح: «محمد رسول اللّه » ندارد.
5- .نسخه ح: همه نكو گفتى.
6- .نسخه ح: بگويم.
7- .نسخه ح: عهد كرد.
8- .نسخه ح: آن دو برادر هم شكم كه به يك شب.
9- .نسخه 2044: عزر و عزير.
10- .نسخه ح: كه ايشان دو توأم بودند.
11- .«بزادند» در نسخه ح نيامده.

ص: 421

بود، از آنجا مى آمد بر چهارپاى نشسته و پاره اى (1) انگور و انجير در سله اى نهاده و پاره اى شير و عصير در جاى كرده. بر بعضى دهها بگذشت كه خداى تعالى (2) اهل آن را هلاك كرده بود و ديه (3) بيران شده، بر سبيل تعجب گفت: «أَنّى يُحْيِي هذِهِ اللّهُ بَعْدَ مَوْتِها» . (4) خداى تعالى فرمان داد تا از خر بيفتاد و بمرد و خر از دگر جانب بيفتاد و بمرد. صد سال مرده در آن بيابان افكنده بودند و آن طعام و شراب نهاده (5) بود بر جاى (6) خود كه هيچ گونه (7) متغير نشده بود. چون صد سال برآمد، خداى تعالى او را زنده كرد. جبرئيل آمد و گفت: يا عُزير! چند گاه است تا تو اينجايى؟ گفت: روزى يا پاره اى (8) از روزى. جبرئيل (9) گفت: نه چنين است؛ صد سال است كه تو اينجايى. اكنون از روى عبرت به طعام و شرابت (10) نگر كه هيچ متغير نشده است و از روى تصديق اين (11) حديث و مدت مقام تو اينجا در خر نگر كه استخوانهاش، (12) چگونه پوسيده شده است تا خداى تعالى او را پيش تو زنده كند. و خداى چهارپاى (13) او را زنده كرد تا او بر نشست و آنچه داشت، برگرفت (14) و با دِهْ آمد و با برادر پنجاه سال ديگر بماند. بدان گه به يك (15) روز با پيش خداى شدند.

.


1- .نسخه ح: پاره انگور و انجير در سله نهاده و پاره شير عصير.
2- .نسخه ح: خداى اهل آن را.
3- .نسخه 2044: و ده بيران شد.
4- .بقره (2): آيه 259.
5- .نسخه ح: شراب افكنده بود.
6- .نسخه 2044: بر حال خود.
7- .نسخه ح: هيچ متغير نشده بود.
8- .نسخه ح: يا بهر از روزى.
9- .نسخه ح «جبرئيل» ندارد.
10- .نسخه ح: طعام و شراب نگر.
11- .نسخه 2044: «اين حديث» ندارد.
12- .نسخه ح: استخوانهاى او.
13- .نسخه ح: چهارپاى او زنده كرد.
14- .نسخه ح: برگرفت تا ده آمد.
15- .نسخه ح: با يك روز.

ص: 422

راهب گفت: (1) نكو گفتى و راست گفتى و من گواهى دهم كه خداى (2) يكى است و محمد بنده و رسول اوست و آن جماعت (3) ايمان آوردند. و بر قول آنان گفتند ارميا بود. گفتند او خضر است. خداى تعالى او را زنده كرد و هنوز زنده است و او [را] در بيابانها و جايهاى (4) دشت بينند. (5) ضحاك و ديگر مفسران گفتند: چون (6) خداى تعالى او را زنده كرد، او برخاست و بر خر نشست و با دِه آمد بُرنا و سياه موى و فرزندان او و فرزندزادگان پير و كَهْل شده بودند. عبداللّه عباس و مقاتل گفتند: چون عُزَير با دِه آمد، نهادِ ده و محله از آن بگشته بود. بر وَهْم بيامد و به درِ سراىِ خود آمد (7) و در بزد. ايشان را كنيزكى بود كه آن (8) روز كه عزير برفت، بيست ساله (9) بود. چون باز آمد، صد و بيست ساله (10) شده بود و مُقْعَد و نابينا شده. او را آواز داد. گفت: (11) كيست كه در مى زند؟ او گفت: اين سراى عُزَير است؟ گفت: آرى، و بگريست و گفت: اى مرد! تو چه كسى كه عزير را مى شناسى كه صد سال است (12) تا عُزَير مفقود شده است و كس نام او نبرد؟ گفت: من عُزَيرم. (13) عجوز گفت: اَىْ سُبحانَ اللّه ، عُزَير صد سال است تا مفقود است و كس از او خبر ندارد. عزير گفت: همچنين است. خداى تعالى صد سال مرا بميراند و اكنون زنده كرد. (14)

.


1- .نسخه 2044: راهب گويد.
2- .نسخه 2044: خداى يكى.
3- .نسخه ح: و آن جماعت آن ايمان.
4- .نسخه 2044: جائيهائى دشت بينند.
5- .روض الجنان، ج 4، ص 14 _ 17.
6- .نسخه ح: «چون» ندارد.
7- .نسخه ح: به در سراى خود و در بزد.
8- .نسخه ح: كه آن را روز كه عزير برفت.
9- .نسخه ح: بيست سال بود.
10- .نسخه ح: صد و بيست ساله بود.
11- .نسخه ح: او گفت كه كيست كه در مى زند.
12- .نسخه ح: صد سال است كه مفقود شده است.
13- .نسخه ح: من عزيز عجور.
14- .نسخه ح: زنده كرد مرا.

ص: 423

آن كنيزك گفت: اين را علامتى باشد، و گفت: (1) آن چيست؟ گفت: عُزَير مردى مستجاب الدعوة بود. اصحاب امراض و بلايا (2) را دعا كردى، خداى تعالى به دعاى او ايشان را شفا دادى. اگر تو عُزيرى، دعا كن تا خداى (3) چشم من باز دهد (4) تا من تو را ببينم كه من عُزير را نيك شناسم. عُزير دعا كرد و دست بر (5) چشم او ماليد. چشمش درست شد و دست او گرفت و گفت: برخيز به فرمان خداى. پايش (6) درست شد، برخاست و به رفتن آمد. درو نگريد، گفت: گواهى دهم كه تو عزيرى. آنگه برخاست و به محافل بنى اسرائيل آمد. (7) در آن محفل پسرى از آن عزير بود كه صد و هژده ساله، پير (8) و ضعيف شده و او را فرزندان بودند پير شده، آواز (9) داد و گفت: يا فلان (10) ! خبر دارى كه عُزير باز آمده است؟ گفتند: برو، محال مگو (11) عُزير صد سال است تا (12) مفقود است و كس ازو هيچ نشان نمى دهد. (13) گفت: من فلانه ام، پرستار او نابينا و مُقعَد شده به دعاى او، خداى مرا عافيت داد و او مى گويد: خداى تعالى مرا صد سال بميرانيد و اكنون زنده كرد. مردم برخاستند و به ديدن عزير آمدند. پسرش گفت: عُزَير را خالى بود بر ميان دو كتف، چون ستاره درخشان. بيامد و او را گفت: ميان كتف مرا بنماى. او جامه برداشت، آن خال پيدا شد و از آن خال آن حال ظاهر شد. او را ميان كتف بود و زير جامه و اين را بر روى راست باشد ناپوشيده به جامه.

.


1- .نسخه ح: و آن چيست.
2- .نسخه ح: امراض و بلا را.
3- .نسخه ح: تا خداى بعالى چشم.
4- .نسخه ح: با من دهد.
5- .نسخه 2044: و دست در چشم او ماليد.
6- .نسخه 2044: پايش روان شد.
7- .نسخه ح: بنى اسرائيل شد.
8- .نسخه 2044: پير ضعيف شد.
9- .نسخه ح: و او آواز داد.
10- .نسخه ح: يا قوم خبر داريد.
11- .نسخه ح: محال نگوى.
12- .نسخه 2044: صد سال است كه مفقودست.
13- .نسخه ح: و كس ازو هيچ نشان نديد و هيچ خبر نشنيد.

ص: 424

سُدّى و كَلْبى گفتند عُزَير با خانه خود آمد و بُخت نَصّر تورات بسوخته بود و كس نداشت و ندانست. خداى تعالى فريشته اى را فرستاد با اِناى آبى درو كرده و گفت: از اين آب بخور. او آب باز خورد. تورات او را حفظ شد. و خداى تعالى آن به معجز او كرد و او را به بنى اسرائيل فرستاد. او بيامد و دعوى پيغامبرى كرد. گفتند: چه معجز دارى؟ گفت: تورات من ظهر القلب خوانم و مى خواند. پيرى بود، گفت: پدر مرا رزى هست، مرا وصيت كرده است كه در آن رز صندوقى در زير خاك كرده اند، نسخه اى از تورات در آنجا كرده اند. برفتند و باز كردند و برگرفتند و با آنكه عُزَير مى خواند، مقابل كردند. حرفى كمابيش نبود. به او ايمان آوردند و او را باور داشتند و هيچ كس پيش از عُزَير تورات ازبر نخواند. گفتند جهودان را اين شبهت شد و گفتند: اين اختصاص كه او را هست، بيش از پيغامبرى است؛ بايد كه اين پسر خداى باشد. وهب منبه گفت در بهشت هيچ سگ نخواهد بودن و هيچ خر، مگر سگ اصحاب الكهف و خر عُزَير كه خداى او را با عزير بميرانيد و زنده كرد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 23 _ 27.

ص: 425

ايوب

ايوب (1)بدان كه قُصّاص از وَهْب و كَعب و جز ايشان نه چندانى محال و حَشْو تَرَهات ناشايست در قصه ايوب (عليه الصلوة و السلام) گفته اند از آنچه عقلها منكر باشد آن را، و اضافت كرده بسيار فواحش در آن باب با خداى تعالى و با ايوب و ما اين كتاب را صيانت كرديم از امثال آن احاديث و آنچه از آن حديثها مستنكر نيست و مخالف ادله عقل و مناقض آنچه در اصول به ادله نامحتمل به تأويل درست شده است، طرفى بگوييم. وهب منبه گفت كه ايوب (عليه الصلوة و السلام) مردى بود از اهل روم و هو ايوب بن آموص بن رازخ بن روم بن عيص بن اسحاق بن ابراهيم و مادر او از فرزندان لوط (عليه الصلوة و السلام) بود و خداوند تعالى او را برگزيد و پيغمبرى داد و مال بسيار داد او را؛ چندان كه سَواد شام جَبَل و سَهَل او را بود و او را در آنجا انواع مال بود از گاه و گوسفند و اشتر، و او توانگرتر از اهل روزگار بود و پانصد جفت گاو پرزا داشت كه به او كشت كردندى، با هر جفتى گاو بنده بود مملوك از آنِ [او] هر بنده با زن و فرزند و مال و تجمل و هم چندان كه گاو پرزا بود او را، گاوان ماده بودند. هر يكى سه و چهار بچه داشت. گفتند: هفت پسر داشت و هفت دختر. گفتند سه پسر داشت و چهار دختر، و مردى بود با جمال و نيكو روى و خوش خوى و پرهيزگار و بسيار خيّر و مشفق بر

.


1- .اين داستان از روى نسخه خطى شماره 66781 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.

ص: 426

خلقان خداوند تعالى نكوكار با درويشان و مهماندار و خويشتن و مال خود چون وقف كرده بر يتيمان و درويشان و ابناء السبيل و شاكر نعمت او را و مؤدى حق او ابليس (عليه اللعنة) در كار او عاجز و حيران؛ چندان كه خواست تا او را وسوسه كند و بهرى از وظايف عبادت برو تباه كند، نتوانست، گفت: بار خدايا! امروز تو را بنده نيست عابدتر و شاكرتر از ايّوب و همانا كه اين شكر و عبادت او از آن است كه تو او را مال و فرزندان و اسباب داده اى گمان من چنان است كه اگر او را امتحان كنى و اين مال از او بستانى و فرزندان او، صبر نكند و كفران آرد به تو. حق تعالى گفت: او بنده نيكى است مرا در سَرّاء و ضَرّاء، و اگر جمله نعمت او به محنت بدل كنيم هيچ كفران نكند در من. وَهب گفت عند آن حال ابليس گفت: بارخدايا! مرا مسلط كن بر مال او. گفت: برو كه تو را مسلط كردم. او برفت و مالهاى او همه هلاك كرد. او در شكر بيفزود. آنگه گفت: بر فرزندان او مرا مسلط كن. گفت: كردم. گفت: بر تن او مسلط كن. گفت: كردم. الاّ بر دل و زبانش. در اباطيلى و ترّهاتى بسيار و اين هيچ روا نباشد كه خداى تعالى ابليس (عليه اللعنة) را بر انبيا و اوليا مسلط كند. و آنكه در بيمارى او بسيارى شنايع، روايت كردند از آنكه هفت سال بر كناسه اى از كناسات بنى اسرائيل افكنده بود و كرم در اندام افتاده و هيچ كس نتوانستى كه آنجا بگذشتى از بوى او و اين در حقّ پيغمبران آن كس روا دارد كه قدر ايشان نداند و ما بيان كرديم كه بر پيغامبران (عليهم الصلوة والسلام) هيچ چيز از منفّرات روا نباشد، نه از قِبَل خداى تعالى و نه از قِبَل ايشان (عليهم الصلوة والسلام)؛ براى آنكه مؤدّى بُوَد با نقضِ غرضِ قديم تعالى، و او ازين منزه است؛ اما سخن بيمارى و تزايد آلام و تكاثف امراض، روا داريم كه خداوند تعالى كند پيغمبران را بر سبيل امتحان براى لطف و اعتبار و در برابر آن اعواض عظيم باشد موفّى بر آن مادام تا بيمارى

.

ص: 427

نبود منفّر كه نفرت آرد مردم از بَرَص و جنون و قُروحى منفَّر و احوالى كه آن را قبح منظرى باشد و رايحه كريهه و چيزى مستبشع باشد. اما آنكه خداوند تعالى مال ايوب ببرد و فرزندان او را باز ستاند و او را انواع بيمارى دهد نامنفّر، اين همه روا داريم اما نه به دعاى ابليس و اسعاف و تسليط او بر آن. و آنچه روايت كردند از مخاصمه او با خداى تعالى هم آن كس روا دارد كه او پيغمبران را نشناسد و نداند كه بر ايشان چه روا باشد و چه نباشد. و در مدت بيمارى او خلاف كردند وَهب گفت سه سال بود، بيشتر نه، و كعب گفت هژده سال بود، و عبداللّه عباس و مجاهد و بيشتر مفسران گفتند هفت سال بود. و در خبر است كه در مدت پيغمبرى او سه كس به او ايمان آوردند: مردى از اهل يمن، او را ايقن گفتند، و دو مرد از ولايت او: يكى را بلدد نام بود و يكى را صافر. اينان هر وقت آمدندى و ازو بپرسيدندى و ازيشان دو كَهل بودند و يكى بُرنا. روزى به پرسيدن او درآمدند و او را رنجور يافتند. با يكديگر گفتند همانا گناهى كرده است كه خداوند تعالى برو رحمت نمى كند. اين جوان با ايشان خصومت كرد و گفت نمى دانيد كه ايوب پيغمبر خداست (عزوجل) و گزيده او از خلقانش و گمان مى بريد كه اين رنج كه او را هست، عقوبت گناهى است كه او كرده است؟ نمى دانيد كه خداى تعالى دوستان خود را امتحان مى كند و ايشان را بيمارى دهد تا صبر ايشان به مردمان نمايد؟ و خداوند تعالى ايوب را به هر دو حال امتحان كرد: هم به نعمت و هم به محنت، هم در نعمت شاكر يافت او را و هم در محنت صابر؛ از اينكه گفتيد توبه كنيد. ايشان گفتند راست گفتى و نكو گفتى و آن را كه خداوند تعالى حكمت دهد، نه به سن و پيرى و تجربه باشد و اين فضلى بود از خداوند تعالى و ما توبه كرديم از اينكه گفتيم و گفته اند اين سخن به حضرت ايوب گفتند و ايوب ازين دلتنگ شد و آن جوان ايشان را جواب داد و ملامت كرد.

.

ص: 428

ايوب (عليه الصلوة والسلام) گفت: مرا مى گويند كه گناهى كرده ام كه اين عقوبتِ آن است. بارخدا! اگر مى دانى كه من هيچ شب روا نداشتم كه از طعام سير شوم و در علم و ظن من گرسنه اى بود و الاّ طعام به او دادم و اگر مى دانى كه هرگز پيراهنى پوشيدم و من برهنه را شناختم، الا و اول او را باز پوشيدم، مرا درين تصديق كنى. عند آن جبرئيل (صلوات اللّه عليه) آمد كه مدت محنت به سر آمد. دعا كن تا خداوند تعالى شفا دهد. او دعا كرد. و در خبر مى آيد كه در مدت بيمارى او از اقطار زمين بيماران و اصحاب امراض و بلايا مى آمدند و ازو دعا مى خواستند، او دعا مى كرد و خداوند تعالى به دعاى او، ايشان را شفا مى داد. او را گفتند: چرا خود را دعا نمى كنى؟ گفت: شرم دارم از خداى تعالى كه هشتاد سال در نعمت و عافيت او بودم، اكنون به روزى چند كه مرا ابتلا كرد، ازو عافيت خواهم. تا چندان كه در نعمت بوده ام در محنت بباشم، دعا نكنم، جز كه او بفرمايد مرا كه دعا كن. انس مالك روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت كه خداوند تعالى ايّوب را ابتلا كرد به بيمارى سخت تا هژده سال در آن بماند. مردم را ازو ملال آمد و او را ترك كردند، مگر دو مرد از اصحاب او. يك روز گفتند: يا نبى اللّه ! مگر تو را خطايى رفته است كه به اين محنت گرفتار شده اى؟ گفت: نمى دانم تا چه خطا كرده ام. جز آن است كه سيرت من آن بودى كه چون بگذشتمى و دو مرد با يكديگر خصومت مى كردندى يكى در ميانه خصومت و ضجارت، سوگندى خوردى من بيامدى و كفارت سوگند او كردمى. گفتمى نبايد آن سوگند در ضجارة دروغ خورده باشد و از آن دلتنگ باشد [شد]. و ايوب (عليه الصلوة و السلام) چون به قضاى حاجت برخاستى، اهلِ او دستش را گرفتى و با جاى خودش بردى. يك روز بر عادت او را ببرد و بازگشت و بنشست، منتظر آنكه او را آواز دهد. خداوند تعالى هم در آنجا به ايوب (عليه

.

ص: 429

الصلوة و السلام) وحى كرد «ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هذا مُغْتَسَلٌ بارِدٌ وَ شَرابٌ» . (1) او پاى بر زمين زد، چشمه اى آب از زمين پديد آمد. از آن آب باز خورد. رنجى كه او را بود [ا]ندرونى، زايل شد و در آن آب غسل كرد. همه رنجها كه او را بود بيرونى، زايل شد و او را قوت و جمال و رنگ روى باز آمد، نكوتر از آنكه اول بود. و ايوب (عليه الصلوة و السلام) هم آنجا بر تلّى رفت بلند و بنشست. چون دير شد، زن را دل مشغول شد. برخاست تا بنگرد كه حال ايوب چيست. او را بر جاى خود نديد. از بالاى آن پشته نگاه كرد مردى را ديد كه او را باز نشناخت. گفت: كه را مى جويى؟ گفت: اين مرد بيمار مبتلا را. گفت: او چه باشد از تو؟ گفت: شوهر من است. گفت اگر ببينى او را شناسى؟ گفت: چگونه نشناسم او را و سالهاست كه با اويم. گفت: من اويم. خداوند تعالى منت نهاد بر من و رنج از من برداشت. و گفت ايوب را (عليه الصلوة و السلام) دو انبار بود: در يكى جو بود و در يكى گندم. خداوند تعالى فرمان داد تا ابرى برآمد و بر آن انبارهاى او زر و درم بباريد؛ يكى پر از زر شد و يكى پر از درم؛ چنان كه مملوّ شد و از او به در ريخت. حسن بصرى گفت خداى تعالى، ايوب (عليه الصلوة و السلام) امتحان كرد به انواع بيمارى و بيمارى برو دراز شد و خويشان و دوستان را ازو ملال آمد و همه او را رها كردند، مگر رحمت كه اهل او بود و او خدمتى و مراعاتى كردى او را طعامى و شرابى آوردى او را به نزديك او و ايوب (عليه الصلوة و السلام) هر چند رنجش سخت تر بود، شكرش بيشتر بود؛ يك ساعت خالى نبودى از ذكر خداوند تعالى. ابليس (عليه اللعنة) فرياد كرد و استغاثه نمود به اصحاب و اتباع خود و گفت: من در كار ايوب (عليه الصلوة و السلام) [عاجز شدم] كه هر گه محنت برو سخت تر است، او خداوند تعالى را شاكرتر است. مال نماند او را، فرزندان نماندند، و هر رو كه

.


1- .ص (38): آيه 38.

ص: 430

هست، رنج او زيادت است و بيمارى او سخت تر است و شكر او خداى را (جل جلاله) بيشترست. مرا چاره اى بياموزيد كه من در كار او چه حيله سازم. ايشان گفتند: ما اَتباع توأيم و چاره از تو مى آموزيم و لكن انواع مكر و حيل كجاست كه به آن عالمان را از راه ببردى و پدر همه خلقان را، كه آدم بود، (عليه الصلوة و السلام) از كجا تو را بر او ظفر بود؟ گفت: از جهت زن او. گفتند: حديث ايوب (عليه الصلوة و السلام) هم از اينجا بر دست گير. گفت: راى اين است كه شما ديديد. آنگه بيامد و رحمت را يافت كه براى ايوب چيزى مى ساخت. او را گفت: يا امه اللّه ! شوهرت كجاست؟ گفت: به فلان جاى، بيمار و رنجور، و مدتهاست كه چند گونه بيمارى بر او مستولى شده است و هيچ درو اثر بهى نيست. چون او را جزوع يافت، طمع كرد كه او را بفريبد. گفت: يا عجبا! تو را ياد نمى آيد از مال و فرزندان و از جمال او كه در روزگار او كس را نه چنين مال و نه جمال بود؛ امروز همه رفت و روز به روز كار او بتر است و نيز هرگز كار او به قاعده نشود، و ازين معنى ياد او داد تا او بگريست و فرياد كرد. آنگه گفت: من دواى او دانم، اگر از من نصيحت شنود. گفت: و آن چيست؟ گفت: اينكه او گوسپندى از من بستاند و به نام من قربان كند تا خداوند تعالى او را عافيت دهد كه اين مجرّب است. او آن گوسپند از او بستد و بيامد و ايوب را گفت: يا نبى اللّه ! تا چند از اين رنج و ازين محنت و بينوايى! مردى طبيب آمد و مرا چيزى آموخت و نصيحتى كرد و آن قصه به او گفت. اكنون اين گوسپند به نام او قربان كنى كه او گفت شفا است تو را در اين. ايوب گفت او را كه: اى كم خِرَد! تو ندانى كه آن كه بود؟ آن دشمن خداى تعالى بود. ابليس (عليه اللعنة) مى خواست تا من براى او قربان كنم و او تو را بر جزع حمل كند و روزگار گذشته به ياد تو داد و تو قبول كردى. انديشه نكنى كه ما را آن كه داد؟ گفت: خداوند تعالى عوض دهد و تواند داد. وَهْب گفت چون مدت محنت ايوب (صلوات اللّه عليه) به سر آمد و ابليس (عليه اللعنة) در كار او عاجز شد، يك روز بيامد بر صورت مردى با جمال و هيبت و

.

ص: 431

زىّ پادشاهان، بر اسبى نيكو نشسته، پيش رحمت آمد و او را گفت: حال شوهرت ايوب چگونه است؟ گفت: به غايت رنجور و بيمار است. گفت: مرا مى شناسى؟ گفت: نه. گفت: من خداى زمينم و اين هر چه به او هست از بيمارى و رنج و تلف مال و فرزندان، همه من كرده ام، از آنگه مرا رها كرده است و به عبادت خداى آسمان اقبال كرده است. اگر تو مرا يك بار سجده كنى، من آن همه رنجها ازو بردارم و مال و فرزندان به او دهم. او گفت تا من ايوب (عليه الصلوة و السلام) را نگويم، هيچ كار نكنم. گفت: اگر اين نكنى، ايوب را بگو تا يك بار كه طعام خورد، بسم اللّه نگويد به اول و به آخر «الحمد للّه». تا من از او خشنود شوم و او را شفا دهم و مال و فرزندان با او دهم. او گفت: تا من ايوب (صلوات اللّه عليه) را نگويم، هيچ كار نكنم. او بيامد و ايوب را خبر داد به هر چه رفته بود. ايوب (عليه الصلوة و السلام) بر او خشم گرفت و گفت: امروز همه روز برفته و با دشمن خداى تعالى ابليس (عليه اللعنة) در مناظره رفته اى و گوش با حديث محال او كرده اى! واللّه كه اگر خداوند تعالى مرا شفا دهد، من تو را صد چوب بزنم. از پيش من برو، و او را براند. چون او برفت، ايوب (عليه الصلوة و السلام) تنها بماند و به نزديك او هيچ طعامى و شرابى و مونسى نبود. روى بر زمين نهاد و مى گفت: «رَبَّهُ أَنِّي مَسَّنِيَ الضُّرُّ وَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرّاحِمِينَ» (1) . چند بار باز گفت. آواز دادند او را كه سر بردار كه خداى (عزّوجلّ) دعاى تو اجابت كرد. پاى در زمين زن. او پاى بر زمين زد، زير قدم او چشمه آب عَذْب پيدا شد. از آنجا غسل كرد. هيچ رنجى بر اندام او نماند. پاى ديگر در زمين زد، چشمه ديگر از آب پيدا شد. از آنجا باز خورد، هر رنجى و دردى كه در اندرون وى بود، خداوند تعالى زايل كرد و جمال و جوانى خداى تعالى با وى داد و جبرئيل عليه السلام بيامد و از بهشت بياورد و درو پوشانيد. او بنگريد در آنجايى كه او بود هر مالى و مِلْكى كه او را بود، خداوند تعالى مضاعف

.


1- .انبياء (21): آيه 83 .

ص: 432

كرده بود و ابرى برآمد و ملخ زرّين برو بباريد. و در حديث چنين آمد، كه آبى كه از سينه او فرو ريخت در وقت غسل كردن هر قطره اى ملخى زرّين شد و او آن را به دست جمع مى كرد. خداوند تعالى وحى كرد به او كه: يا ايوب! نه من تو را غنى كردم؟ گفت: بَلى يا سَيِّدِى وَمَوْلائى و لكن اين بركت تو است و كرامت تو كه باشد كه ازو سير شود؟ آنگه از آنجاى برخاست و بر بلندى شد و بنشست و او با جمال تر از اهل روزگار و قوى تر ايشان بود. چون اهلِ [او] رحمت از پيش او برفت ساعتى، آنگه انديشه كرد و گفت: اگر چه مرا براند و دور كرد، مرا شرط نباشد او را رها كردن كه او را در جهان كس نيست كه مراعات كند؛ بروم و بنگرم تا حال او چيست. بيامد و به جاى او بديد و كس را نديد. مى خواست تا از آن مرد بپرسد كه بر آن بلندى بود. شرم مى داشت. ايوب آواز داد و گفت: اى زن كه را مى جويى؟ گفت: اين مرد بيمار مبتلا را كه اينجا بود. گفت: پيش آى تا او را با تو نمايم. او پيش رفت و گفت كجاست؟ گفت: تو را كه باشد؟ گفت: او شوهر من است. گفت او را ببينى بشناسى؟ گفت: به هر حال شناسم او را. گفت: او با كه مى ماند؟ گفت: با تو ماندى، پيش از آن بيمار شد. ايوب (عليه الصلوة و السلام) گفت: ايوب منم و خداى تعالى محنت به نعمت بدل گردانيد. آنگه دست در گردن يكديگر كردند. راوى خبر گويد ايشان دست از گردن يكديگر برون نكردند تا هر مالى و ماشيه اى كه او را بود، خداوند تعالى مضاعف نكرد و به ايشان بنگذشت. چون رنج زايل شد، ايوب (عليه الصلوة و السلام) در غم افتاد كه سوگند خورده بود كه رحمت را صد چوب بزند. خداوند تعالى وحى كرد به او، گفت: دسته اى از شاخ درختان بگير و به عدد صد درهم بند و يك بار برو زن تا سوگندت درست و راست شود. همچنان بكرد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 259 _ 266.

ص: 433

يونس

يونس (1)و ياد كن اى محمد! خداوند ماهى را؛ يعنى يونس بن متى را. و نون ماهى بزرگ باشد و او را براى آن ذو النون خواند كه مدتى مديد در شكم ماهى بود و دگر جاى او را صاحب الحوت خواند. و اين روايت عوفى است از عبداللّه عباس گفت يونس و قومش در زمين فلسطين بودند. پادشاهى به غزاى ايشان درآمد و از ايشان نه سبط و نيم را به غارت ببرد و دو سبط و نيم را بگذشت. خداوند تعالى وحى كرد به شَعياى پيغمبر كه به نزديك حزقيا رو _ و او پادشاه بنى اسرائيل بود _ و او را بگو تا پيغمبرى قوىّ و امين را بفرستد كه [من] در دل ايشان فكنده ام كه بنى اسرائيل را با او بفرستد تا برود و ايشان را باز ستاند. پادشاه با قوم گفت: كيست كه اين كار را بشايد؟ و در مملكت او پنج پيغمبر بودند. مردم گفتند: شايسته اين كار يونس است (عليه الصلوة و السلام). پادشاه يونس عليه السلام را گفت: تو را ببايد رفتن. يونس عليه السلام گفت كه خداى تعالى مرا تعيين كرده است و نام من برده؟ گفته اند: نه. گفت: پس ديگرى را بفرست. گفت: تو را بايد رفتن. گفت: من نتوانم رفت. اِلْحاح كرد برو، برفت بر خشم از پادشاه و از آنكه اشارت نكردند پادشاه را بفرستادن او. از آنجا بيامد به خشم و به كنار درياى روم آمد. كشتى در دريا مى شد با قومى بسيار و مالى بسيار. در آن كشتى نشست. چون به ميانه دريا رسيد، دريا آشفته شد و كشتى

.


1- .داستان از روى نسخه خطى كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.

ص: 434

به نزديك هلاك و غرق رسيد. گفتند در ميان ما مردى عاصى است يا بنده اى گريخته و از رسم و عادت ما آن است كه در مثل اين حادثه قرعه بزنيم، به نام هر كه برآيد، او را در دريا افكنيم كه يك مرد هلاك شود، اولى تر باشد كه كشتى با هر چه دروست. يونس (صلوات اللّه عليه) از آن ميان بر پاى خاست. گفت: همانا آن بنده گريخته منم. مرا به دريا فكنيد كه در حال كشتى ساكن شود. گفتند: معاذ اللّه ! تو سيماى صالحان دارى و اين حديث به تو لايق نيست و ما بى قرعه اين كار نكنيم. قرعه برافكندند. به نام يونس (صلوات اللّه عليه) برآمد. دگر بار برافكندند، به نام او برآمد. تا سه بار برافكندند. چون هر سه بار به نام او برآمد، او برخاست و خويشتن را به دريا افكند. ماهى بيامد و او را فرو برد و گفتند آن قوم او را برگرفتند و خواستند در دريا اندازند. ماهى بزرگ آمد و دهن باز كرد. گفتند اگر لابد او را به دريا مى بايد انداخت، به دهن ماهى معنى ندارد. به جانبى ديگر بردند او را، همان ماهى بيامد و دهن باز كرد تا به چهار جانب بردند او را، آن ماهى مى آمد دهن باز كرده. گفتند مگر اين مرد طعمه و روزى اين ماهى است. او را بينداختند، ماهى او را فرو برد. در خبر است كه چون او را به دريا انداختند، خداوند تعالى وحى كرد به نون. گفت بنده مرا درياب، يونس را، كه من شكم تو روزى چند مقام او كرده ام امتحان را و نگر تا پوست او نخراشى و اندام او را نيازارى كه او طعمه تو نيست. آن ماهى او را فرو برد و ماهى ديگر آن را فرو برد و ديگرى بيامد و آن را فرو برد. «فَنادى فِي الظُّلُماتِ» ندا كرد در ظلمات، و مفسران بيشتر بر آن اند كه ظلمت شب و ظلمت دريا و ظلمت شكم ماهى خواست. (1) يونس (عليه الصلوة و السلام) در آن سه تاريكى ندا كرد و گفت: «لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 270 _ 272.

ص: 435

سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ» . (1) بعضى مفسران گفتند يونس (صلوات اللّه عليه) [چهل] روز در شكم ماهى بود، و بعضى دگر گفتند هفت شبانه روز و گفتند سه روز. و در خبر است كه خداوند تعالى شكم ماهى برو چون آبگينه اى كرد تا ماهى در هفت دريا بگرديد و او را بگردانيد تا او عجايبان هفت دريا بديد. و خداوند تعالى به خرق عادت حيات او بر جاى نداشت بى هواى لطيف كه او جذب كردى. چون ماهى به قعر دريا رسيد، يونس (صلوات اللّه عليه) [حسيسى] شنيد. گفت: اين چيست؟ وحى آمد به او كه اين آواز تسبيح دوابّ درياست. او عند آن حال گفت: «لا إِلهَ إِلاّ اَنْتَ» ؛ نيست جز تو خداى خدايى ديگر، منزهى تو از همه ناشايست و نابايست، من از جمله ستمكاران بوده ام. خداوند تعالى گفت ما اجابت كرديم او را و از غم برهانيديم. (2) شهر بن حَوْشَب روايت كرد از عبداللّه عباس كه يونس را (صلوات اللّه عليه) خداوند تعالى پس از آن فرستاد به پيغمبرى كه از شكم ماهى بيرون آورد او را نبينى كه در سوره والصافات مى گويد عقيب اين قصه: «وَ أَرْسَلْناهُ إِلى مِائَةِ أَلْفٍ أَوْ يَزِيدُونَ» . (3) و قومى دگر گفتند پيش از آن فرستاد او را به پيغمبرى؛ چنان كه در سياقت قصه رفته است در سوره يونس (4) (عليه الصلوة و السلام). (5) يونس از جمله پيغمبران است. چون باز گريخت با كشتى پر از مردم. عبداللّه عباس گفت كه يونس عليه السلام قوم را وعده عذاب داد و از ميان ايشان برفت. چون ايشان ايمان آوردند و خداى تعالى عذاب از ايشان برداشت، او ندانست كه

.


1- .انبيا (21): آيه 78.
2- .روض الجنان، ج 13، ص 274.
3- .صافات (37): آيه 147.
4- .قسمت اول داستان از سوره انبيا و قسمت دوم از سوره صافات استخراج و تنظيم شد.
5- .روض الجنان، ج 13، ص 276.

ص: 436

ايشان ايمان آورده اند. چون بشنيد، مشوَّر شد [متشوّر شد] از آن و از خجالت با ميان قوم نشد. رو به جانب دريا نهاد و در كشتى نشست كه در او مردم بسيار بودند و مال بسيار بود. كشتى بايستاد و نرفت [هيچ]. ملاّحان گفتند در ميان ما بنده اى گريخته است و عادت كشتى اين است كه چون بنده گريخته اى در او [باشد]، نرود. يونس عليه السلام گفت: همچنين است، آن بنده گريخته منم. اگر خواهيد كشتى برود و شما را سلامت بود، مرا به دريا افكنيد. گفتند: حاش للّه كه تو بنده اى گريخته باشى. ما بر تو سيماى صالحان مى بينيم. ما تو را به دريا نيفكنيم. آخر گفتند قرعه برفكنيم از ميان اهل كشتى تا نام كه برآيد. قرعه برافكندند چند بار، به نام يونس برآمد و قرعه ايشان بر شكل تيرى بود. گفتند يونس با ايشان قرعه زد. قرعه بر او افتاد و حجت بر او متوجه شد. او را برگرفتند تا به دريا اندازند. خداى تعالى وحى كرد به ماهى كه درياب بنده مرا، يونس را، و نگر تا پوست او نخراشى و او را هيچ رنج نرسانى كه او طعمه تو نيست. من شكم تو زندان او خواهم كرد روزى چند. آنجا كه او را به كنار كشتى بردند، ماهى بيامد و دهان باز كرد. از آنجا بگردانيدند. گفتند چون به درياش مى فكنيم، شايد تا به دهان ماهى در ننهيم. با ديگر جانب بردند او را، ماهى بيامد و دهان باز كرد. گفتند همان روزى اوست. او را بينداختند و ماهى او را فرو برد و او مستحق ملامت بود. اگر نه آنستى كه او از جمله تسبيح كنندگان بودى و تنزيه گويندگانِ من در حال رخا و خوارى، شكم آن ماهى گور او شدى. ما او را به زمين صحراى خالى از درخت بينداختيم و او بيمار بود. آنگه بيرون آمد از آنجا چون مرغ بچه اى كه بر او موى نباشد و در حال از شكم مادر بيرون آمده باشد. ما برويانيديم بر او درختى كه بر او سايه فكندم چو اندام او به مانند گوشتى سرخ شده بود و پوست تَنُگ كرده، اگر آفتاب بر او آمدى، بسوختى او را. حق تعالى درختى از كدو برويانيد بر او. مُقاتل حَيّان گفت: در سايه اى بنشست و خداى تعالى بز كوهى را بجهانيد تا هر

.

ص: 437

وقتى بيامدى و او را شير دادى. و او را بفرستاديم به صد هزار مرد. عبداللّه عباس گفت: او را پس از حبس به رسالت فرستاد با اهل نينوا و ايشان بالاى صد هزار مرد بودند. (1) و در يونس (2) چند لغت است: ضمّه نون و آن لغت مشهور است، و كسره نون و آن قرائتِ طلحة بن مُصَرِّف است و اَعْمش وَجْحَدرى و عيسى در شاذّ، و بعضى عرب گفتند به فتح نون، [و] ابو زيد الانصارى حكايت كرد از بعضى عرب هم اين كلمه مَعَ الفَتْحَةِ وَ الضَّمَةِ وَالْكَسْرَةِ... هيچ اهل شهرى نبودند كه ايمان آوردند در وقت معاينه عذاب كه ايشان را ايمان سود داشت الاّ قوم يونس را كه ايشان عند معاينه علامات عذاب ايمان آوردند و خداى تعالى عذاب كشف كرد از ايشان و ايشان را مهلت داد و تأخير تا به وقت دگر. و اين قصه چنان بود كه عبداللّه مسعود و سَعيد جُبَيْر و سُدّى وَ وَهْب و دگر راويان گفتند كه قوم يونس به نينوا بودند، از زمين موصل. خداى تعالى يونس را به ايشان فرستاد و ايشان را دعوت كرد. ابا كردند و ايمان نياوردند. يونس با خداى شكايت كرد. خداى تعالى گفت: بگو ايشان را كه از امروز تا سه روز عذاب به ايشان آيد، اگر ايمان نيارند. يونس عليه السلام ايشان را بگفت و از ميان ايشان برفت. آن روز كه وعده بود از بامداد آثار و علامت عذاب پيدا شد و آن ابرى بود در او پارهاى آتش، گرد شهر ايشان درآمد. مُقاتل گفت به بالاى سر ايشان آمد به مقدار ميلى. عبداللّه عباس گفت: كمتر از ميلى بود وَهْب گفت ابرى [سياه] با دودى سياه بود كه بر شهر ايشان افتاد، همه دَر و بام ايشان سياه كرد. چون اين بديدند، به نزديك پادشاه رفتند و او را گفتند چه رأى است؟ او گفت:

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 238 _ 241.
2- .داستان از اينجا از روى نسخه چاپى تنظيم گرديد.

ص: 438

بدانيد كه يونس مردى است راستگو و ما هرگز از او دروغ نشنيده ايم و آنچه ظاهر حال است آن است كه اين علامت عذاب است و ليكن برويد و او را طلب كنيد. اگر در ميانِ ما است، ايمن باشيد كه اين عذاب نيست و اگر برفته است، يقين دانيد كه عذاب است. برفتند و بجُستند، او را نيافتند. بيامدند و گفتند: رفته است. پادشاه مردى عاقل بود، گفت: چون او رفته است، لامحال اين علامت عذاب است و ليكن من يونس را براى آن طلب مى كردم تا به او ايمان آرم و شما نيز ايمان آريد تا باشد كه خداى اين عذاب از ما بردارد. اكنون چون او رفته است و غايب است، خداى او غايب نيست. بياييد و مجتمع شويد تا به صحرا بيرون رويم. آنگه بفرمود تا جمله اهل شهر از زن و مرد و پيرو جوان و خرد و بزرگ بيرون آمدند و چهارپا و بهايم را بيرون بردند و به صحرا شدند و بفرمود تا كودكان را از مادر جدا كردند و او جامه ملوكانه بكند و پلاسى در پوشيد و مردمان را بفرمود تا به يك بار بانگ برآوردند و گريه درگرفتند. چهارپايان به ناله درآمدند و كودكان به گريه و آواز بلند به دعا و و تضرع آمدند. مَلِك سر و پا برهنه كرد و روى بر خاك نهاد و گفت: اى خدا [ى يونس] ما خواستيم كه يونس را وسيلت سازيم، اكنون يونس به شومى گناه ما از ميانِ ما برفت. ما به درگاه تو آمديم و تن تسليم كرده و فرمان تو را گردن نهاده و به تو ايمان آورده؛ بار خدايا! به رحمت تو بر بندگانت و به قدر منزلت يونس بر تو، كه اين عذاب از ما بردارى. خداى تعالى از ايشان صدق نيت شناخت، عذاب از ايشان برداشت. عبداللّه مسعود گفت از صدق قوم يونس آن بود كه ردِّ مظالم كردند با يكديگر؛ حتى اگر كسى سنگى از كسى برگرفته بود و در بنايى به كار برده بيامد و آن سنگ بركند و بر در سراى آن كس برد. صالح المُرّىّ روايت كرد عن ابى عِمران الجُوينى عن ابى المخلد [ابى الجَلْد] كه او گفت: چون عذاب به سر قوم يونس آمد، بدويدند به پيرى از بقيه علما كه در ميان

.

ص: 439

ايشان بود، گفتند: يا شيخ ما و عالم ما! عذاب نزديك است؛ چه كنيم؟ گفت: ايمان آريد و خداى را به اين نامها بخوانيد: «يا حَىُّ يا قَيُّوم يا حَىَّ حينَ لا حَىّ يا مَنْ يُحْيِى المَوْتى يا حَىّ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ». خداى را به اين كلمات بخواندند عذاب از ايشان برداشت.... چون خداى تعالى عذاب از ايشان برداشت، ايشان گفتند: يونس را طلب كنيد تا ايمان آريم. يونس عليه السلام خود از آنجا برفت چند روز، چون از آن مدت بگذشت و يونس بى خبر بود از احوال قوم، برخاست و بر سر كوهى برآمد و فرو نگريد. شهر بر جاى بود. گمان برد كه شهر بر جاى است و مردمان هلاك شده اند. چون نگاه كرد، شبانى از شهر بيرون آمد و گوسفندان بسيار از شهر بيرون آورد و بر كوه آمد به گوسفند چرانيدن. يونس او را گفت: مردمان نينوا را چگونه رها كردى؟ گفت: في خَيْرٍ وَ سَلامَةٍ؛ به خير و سلامت. گفت: هيچ عذاب و آفت و هلاك به ايشان رسيد؟ گفت: نه. گفت: بار خدايا! هرگز اينان مرا به دروغ نديدند، مرا تكذيب كردند. اكنون چون مرا به دروغ بيازمودند، قول من كى باور دارند؟ از آنجا برفت و روى در بيابان نهاد، به كنار دريا رسيد. جماعتى در كشتى مى نشستند، با ايشان در كشتى نشست. كشتيها بسيار بود. همه برفت اين بماند، هيچ نمى رفت. پيرى در آن كشتى بود، گفت: در ميان ما بنده گريخته اى هست؟ [تا او اينجا باشد اين كشتى به نرود] يونس گفت: آن بنده گريخته منم. اگر خواهيد تا شما به سلامت رويد، مرا به آب اندازيد. گفتند: حاشا ما بر تو اثر بندگان گريخته نمى بينيم و سيماى صالحان دارى. گفت: من گفتم شما بدانيد. گفتند: ما تو را به دريا نه افكنيم تا احوال تو نيك بدانيم. پس قرعه بياوردند و بزدند چند بار به نام يونس برآمد. مردمان كشتى گفتند: اين جاى تعجب است. او را برگرفتند تا به دريا افكنند. خداى تعالى نون را گفت: درياب بنده مرا يونس! گفت: من شكم تو روزى چند زندان او خواهم كرد و او طعمه تو نيست، نگر تا هيچ پوست و استخوان او را نيازارى. نون بتاختى از اقصاى

.

ص: 440

دريا بيامد. چون او را به كنار كشتى آوردند، سر برداشت و دهن باز كرد. گفتند: اِنْ كانَ وَلابُدّ است كه اين مرد صالح را به دريا مى بايد انداخت، به دهن ماهى نه اندازيم. او را از آن جانب به دگر جاى بردند. دگر باره ماهى بيامد و دهن باز كرد تا به هر جانبش كه بگردانيدند، گفتند مگر در زير اين سرّى هست او را، بينداخت و ماهى او را فرو برد. در شكم سه ماهى محبوس گشت و خداى تعالى شكم آن ماهيان بر او [چون ]آبگينه كرد تا آن ماهى هفت دريا بگرديد و او عجايب هفت دريا بديد. چون او را به قعر دريا رسانيد، تسبيح اهل دريا بشنيد. او نيز موافقت كرد، گفت: «لا إِلهَ إِلاّ أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظّالِمِينَ» و اين قصه به تمامى در جاى خود بيايد، ان شاء اللّه . و او چهل شبانه روز در شكم ماهى بماند. چون مدت بگذشت، خداى تعالى ماهى را فرمود تا او را به صحرا برانداخت... . آنگه خداى تعالى درخت كدو را برويانيد تا زود برآمد و سايه افكند و از آنجاست كه درخت كدو سريع النبات باشد. او در سايه آن درخت مى بود و خداى تعالى بز كوهى را فرستاد تا او را شير مى داد. چون روزى چند برآمد، درخت كدو آب نيافت، خشك شد. يونس دلتنگ شد. خداى تعالى وحى كرد به او كه براى درخت كدو كه خشك شد، دلتنگ شدى؟ از براى صد هزار مرد و زيادت كه هلاك شدندى، دلتنگ نمى شدى؟ و او را اعلام كرد كه ايشان ايمان آورده اند و در طلب و آرزوى توأند. يونس عليه السلام بيامد. چون به در شهر رسيد، شبانى را ديد. شبان او را گفت: تو چه مردى؟ گفت: من يونس متى ام. گفت: پادشاه اين شهر و مردمان اين شهر آرزومند ديدار توأند. چرا در شهر نروى؟ گفت: نمى روم و ليكن چون تو با شهر شوى، پادشاه را سلام من برسانى و بگويى كه يونس تو را سلام مى كند. شبان گفت: تو عادت پادشاه و مردمان اين شهر دانى كه هر كس كه دروغى بگويد، او را بكشند. اگر

.

ص: 441

از من بيّنه خواهند، من چه گويم؟ گفت: اين درخت و اين سنگ گواه [توأند]. شبان برفت و پادشاه را گفت: مردى به اين شكل و بدين هيئت مرا گفت من يونس متّى ام. سلام من به پادشاه برسان و او برفت. پادشاه گفت: يا كذّاب! ما مدتى مديد است تا يونس را طلب مى كنيم و او را نمى يابيم؛ تو او را از كجا يافتى؟ گفت: من او را فلان جايگاه ديدم و بر او دو گواه دارم. گفت: كيستند آن دو گواهان؟ گفت: سنگى است و درختى. پادشاه عجب داشت، وزير را با جماعتى معروفان گفت برويد و بپرسيد و بنگريد صحت اين حديث. اگر راست مى گويد، باز پيش منش آريد و اگر دروغ گويد، گردنش بزنيد. يونس عليه السلام آنجا كه مرد را پيغام داد، با درخت و سنگ تقرير كرد كه چون او آيد و گواهى خواهد بر حضورِ [من] و براى او گواهى دهيد و ايشان تقبل كردند. شبان بيامد با كسان پادشاه به نزديك آن سنگ و درخت و ايشان را گفت به آن گواهى كه مرا به نزديك شما هست، سوگند مى دهم بر شما، نه يونس اينجا حاضر آمد و مرا پيغام داد به ملك؟ درخت و سنگ گواهى دادند. مردمان پادشاه باز آمدند و مَلِك را خبر دادند. پادشاه دست شبان گرفت و او را بر جاى خود بنشاند و گفت: اين جاى به تو سپردم؛ نگاه دار و پادشاهى كن كه تو راست، و او برخاست و به طلب يونس بگرديد و او را بيافت و عمر در خدمت او به سر برد. عبداللّه مسعود گفت آن شبان چهل سال پادشاهى كرد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 10، ص 208 _ 214.

ص: 442

پيامبران در انطاكيه

پيامبران در انطاكيه (1)اهل سير گفتند عيسى عليه السلام دو رسول از حواريان خود به مدينه انطاكيه فرستاد. برفتند چون به نزديك شهر رسيدند، پيرى را ديدند كه گوسفندى چند مى چرانيد و او حبيب بود صاحب يس. بر او سلام كردند، او جواب داد و گفت: شما كه ايد؟ گفتند: ما رسولان عيسى ايم. دعوت مى كنيم شما را از عبادت اصنام با عبادت خداى تعالى. گفت: آيتى و دليلى داريد؟ گفتند: داريم و آن اين است كه به دعاى ما خداى بيماران را شفا دهد و اَكْمه و اَبْرص را عافيت دهد. پير گفت: مرا پسرى است سالها است تا بيمار است و بر بستر افتاده، اگر او به دست شما بِه شود، من ايمان آرم به عيسى. و به بعضى روايت گفتند خود مؤمن بود به عيسى. گفتند: رواست. ايشان را به خانه برد، ايشان دعا كردند. خداى تعالى عافيت داد او را و در حال تندرست شد و برخاست و بيرون آمد و خبر ايشان در شهر فاش شد و هر كجا بيمارى بود، آمد و استدعا كرد و ايشان دعا كردند و خداى تعالى شفا داد تا بسيارى بيمار [بيماران] بر دست ايشان شفا يافتند. ايشان را مَلِكى بود نام او سُلاحِن [خ ل سُلاخِن] و گفتند انطيخش [خ ل اطبحش] و از جمله ملوك روم بود و بت پرست بود. اين خبر به او رسيد. ايشان را بخواند و گفت: شما كيستيد؟ گفتند: ما رسولان عيسى پيغمبريم. گفت: آيت شما چيست؟ گفتند: اِبراى اَكمه و اَبرص و شِفاى بيماران بر دست ما به

.


1- .داستان از روى نسخه چاپى تنظيم شد.

ص: 443

فرمان خداى تعالى. گفت: باز گرديد تا من انديشه اى در كار شما كنم. ايشان باز گشتند، مردم ايشان را در بازار گرفتند و بزدند. وَهْب منبه گفت عيسى عليه السلام اين دو رسول را بفرستاد، بيامدند و مدتى مُقام كردند به نزديك پادشاه، بار نيافتند. يك روز او را در بازار ديدند، تكبير كردند. مَلِك خشم گرفت و بفرمود تا ايشان را بگرفتند و محبوس كردند. چون خبر به عيسى رسيد، سَرِ حَواريان شَمعون صفا را بفرستاد به نصرت ايشان، و شمعون وصىّ عيسى بود و متنكّر در شهر شد و با حاشيه مَلِك صحبت افكند. او را يافتند با ادب و نيكو سيرت. خبر او پيش مَلِك بگفتند، مَلِك او را پيش خواند و بديد از عقل و ادب و حُسن مُحاوِرت او نيكو آمد او را و بپسنديد و مقربش كرد و مُستأنس شد به او. يك روز گفت اَيُها المَلِك! شنيده ام كه دو مرد را به زندان باز داشته اى كه ايشان تو را با دينى دعوت كردند؟ گفت: آرى. گفت: از ايشان شنيدى تا خود چه مى گويند؟ گفت: نه، خشم مرا منع كرد از اين. گفت: اگر صواب بينى بخوان ايشان را و بنگر تا چه مردمان اند و سخنشان بشنو تا چه مى گويند. مَلِك كس فرستاد و ايشان را بخواند. چون بيامدند، شمعون گفت: شما كيستيد؟ گفتند: ما رسولان عيسى رسول خداييم. گفت: به چه كار آمده ايد؟ گفتند: آمده ايم تا اين مَلِك و قوم او را از عبادت اصنامى جماد كه نبينند و نشنوند و ندانند خير و شر و نفع و ضرر نيابند، با عبادت خداى خوانيم، بينا و شنوا و دانا و توانا كه همه خير و شر و نفع و ضرر از اوست. شمعون گفت: بر اينكه مى گوييد آيتى و دلالتى داريد؟ گفتند: بلى، اِبراءُ الاَكمَه وَالاَْبْرَص وَ شِفاءُ المَرْضى بِاِذنِ اللّه . ملك بفرمود تا كودكى را بياوردند، مَطْمُوس العَين بود، جايگاه چشمهاى او چون پيشانى او شده بود. ايشان دعا كردند تا خداى تعالى جاى چشم او بشكافت. ايشان دو بندق از گل برگرفتند و در جاى چشم او نهادند و در حال به فرمان خداى تعالى حدقه گشت و خداى تعالى بينايى و شعاع

.

ص: 444

در او نهاد تا او بينا شد و جهان بديد. مَلِك به تعجب فرو ماند. شمعون گفت: اَيُّهَا المَلِك! تو نيز از خدايان خود درخواه تا مانند اين يا پيش از اين بكنند تا دست و غلبه تو را باشد. او شمعون را گفت: مرا از تو هيچ سرّ پنهان نيست. خداى من جمادى است كه نه بيند و نه شنود و منفعت و مضرت نكند. آنگه مَلِك گفت: اگر خداى شما تواند مرده را زنده كنده، ما به او و به شما ايمان آريم. ايشان گفتند: خداى ما بر همه چيز قادر است. ملك گفت: امروز هفت روز است تا پسر دهقانى بمرده است و او را دفن نكرده اند به انتظار پدرش. اگر او را زنده كنيد، ما به شما ايمان آريم. گفتند: رواست. بفرماى تا بيارندش. او را بياوردند. از حال خود بگشته بود و بوى بگردانيده، ايشان دعا كردند آشكارا و شمعون در سرّ. خداى تعالى او را زنده كرد، بر پاى خاست و گفت: يا قوم! بترسيد از خداى تعالى و به خدا ايمان آريد كه من امروز هفت روز است تا بمرده ام. مرا در هفت وادى از آتش بردند؛ براى آنكه مشرك بودم و درهاى آسمان برگشادند. برنايى ديدم كه براى اينان هر سه شفاعت مى كرد. گفتند: اينان كه اند؟ گفت: اين شمعون صفا است وصىّ عيسى و اين دو حوارى اند از حوايان عيسى. اين سخن در ملك گرفت. شمعون عند آن حال بگفت: من شمعونم و مَلِك را دعوت كرد و او ايمان آورد و جمعى بسيار از لشكر او. محمد بن اسحاق گفت از كعب الاحبار كه ملك ايمان نياورد و همت كرد به كشتن اينان. خبر به حبيب رسيد و او بر در شهر بود به دروازه دورتر بيامد به تاختن بر ايشان، انكار كرد. اين است قصه آنكه خداى تعالى گفت: ياد كن اى محمد! چون بفرستاديم ما دو كس را بر ايشان؛ يعنى به اهل انطاكيه. و در نامشان خلاف كردند. محمد بن اسحاق گفت: ناروص و ماروص. وَهْب گفت: يحيى و يونس. مُقاتل گفت: توصان و مالوص. دروغ داشتند ايشان اين هر دو را. ما قوى كرديم ايشان را به ثالث و آن سوم شمعون

.

ص: 445

صفا بود. مُقاتل گفت: شمعان نام بود سوم را. كعب گفت آن دو رسول صادق و صدوق نام بودند و سوم شلُوم. ايشان گفتند شما نيستيد، مگر آدمى همچون ما و خداى تعالى چيزى نفرستاد و شما جز دروغ چيزى نمى گوييد. اين پيغمبران گفتند: خداى داند كه ما را به شما فرستاده اند و بر ما هيچ نيست، الاّ رسانيدنى با بيان. گفتند اهل آن شهر را از كافران كه شما را به فال بد گرفته ايم. اگر شما باز نايستيد از اين گفتار، سنگسار كنيم شما را و شما را از ما عذابى رسد دردناك. گفتند آن رسولان، فال بد و شوم شماست از كفرتان و معاصى كه مى كنيد. اگر شما را ياد دهند و با سر انديشه برند، بدانيد كه فال شما با شماست. اگر شما را ياد دهند به فال شما مقر آييد و به زبان خود بگوييد كه ما مسرفانيم و بى انصافان. گفت: از دورتر جايى از مدينه انطاكيه، مردى مى آمد شتابان و آن حبيب بود، مؤمن آل يس. عبداللّه عباس و مقاتل گفتند حبيب بن [بنى] اسرائيل النجار بود. وَهْب گفت مردى بيمار مجذوم و سراى او به اقصى شهر بود و مؤمن بود و كسبى كه به روز كردى نماز شام به دو نيمه كردى، يك نيمه به صدقه دادى و يك نيمه به نفقه كردى. چون بشنيد كه اهل شهر رسولان را به دروغ مى دارند و متابعت نمى كنند، بيامد و بر طريقِ امرِ به معروف گفت: اى قوم! تبع پيغمبران باشيد. متابعت كنيد آنان را كه از شما بر اداى رسالت مزدى نمى خواهند و ايشان راه يافته اند. قتاده گفت اين حبيب در غارى بود و خداى را عبادت مى كرد. چون به او رسيد كه پيغمبران آمده اند و قوم را دعوت مى كنند با خداى، از غار بيرون آمده و نصرت ايشان كرد. قوم گفتند او را: تو بر دين ما نَه اى؟ بر دين ايشانى و خداى ايشان را پرستى؟ گفت: آرى. و چه بوده است مرا كه نپرستم آن خدايى را كه مرا آفريد و رجوع شما در قيامت با اوست. بدون خداى خدايانى گيرم كه خداى تعالى بر من بدى و رنجى خواهد شفاعت ايشان مرا سود ندارد و غنا نكند از من و ايشان مرا نه برهانند. اگر

.

ص: 446

چنين كنم در ضلال و گمراهى باشم روشن. من ايمان آورده ام. به خداى شما از من بشنويد. چون اين بشنيدند از او باز جستند يك بار و او را بكشتند و كس نبود كه دفع كند از او. عبداللّه مسعود گفت شكمش به پاى فرو كوفتند تا امعايش از زير بيرون آمد. سُدّى گفت سنگسار كردند او را و مى گفت: بار خدايا! راه نماى ايشان را؛ تا بكشتندش. حسن گفت: بسوختند او را و گور او در بازار انطاكيه است. خداى تعالى بهشت به واجب كرد او را. گفتند او را كه بهشت رو. گفت: كاشكى تا قوم من بدانندى به آنچه خداى مرا بيامرزيد و مرا از جمله مكرّمان كرد. خداى تعالى براى او خشم گرفت و تعجيل عذاب كرد بر ايشان جبرئيل را فرمود تا بانگ بر ايشان زد و ايشان جمله بمردند. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 139 _ 146.

ص: 447

داستان حزقيل

داستان حزقيل (1)بيشتر مفسران گفتند ديهى بود واسِط، آن را داوَرْدان گفتند، و بعضى گفتند خود واسِط بود. طاعون در آنجا افتاد. جماعتى از آنجا بيرون آمدند. از طاعون مى گريختند و جماعتى بايستادند آنجا. از ايشان گروهى هلاك شدند بيشتر و اندك بماندند. چون طاعون برفت، آنجا باز آمدند به سلامت. آن جماعت كه مانده بودند، گفتند شما حزم كردى و ما خطا كرديم. اگر وقتى دگر اينجا طاعون يا وَبا باشد، ما نيز بگريزيم و شهر رها كنيم تا زنده مانيم. دگر سال طاعون پديد آمد. برخاستند جمله اهل شهر و شهر رها كردند و بيامدند. به بيابانى فراخ آمدند و آنجا نزول كردند. چون همه فرود آمدند و آب و هواى آن جايگاه بديدند و بپسنديدند و ساكن شدند و گمان بردند كه از مرگ ايمن شدند. خداى تعالى دو فريشته را بفرستاد تا يكى از بالاى وادى و يكى از زير وادى آواز دادند، گفتند. «بميرى!» همه بمردند. (2) ضحاك و مقاتل و كلبى گفتند: ايشان از جهاد مى گريختند و آن، آن بود كه پادشاهى از پادشاهان بنى اسرائيل ايشان را فرمود كه به جهاد كافران شوى. بيرون آمدند و لشكرگاه بزدند. پس بترسيدند از قتال. پادشاه را گفتند: ما آنجا نمى رويم كه شنيديم كه در آن زمين وَباست. خداى تعالى مرگ در ايشان افكند. چون بديدند كه

.


1- .متن داستان از روى نسخه خطى 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران فراهم شد.
2- .روض الجنان، ج 3، ص 330.

ص: 448

مرگ بسيار شد، از شهر بيرون آمدند و سراها رها كردند و بگريختند. پادشاه كه آن ديد، گفت: اى خداى يعقوب و موسى! عصيان بندگانت را مى بينى در تو؟ آيتى به ايشان نماى در تنهاى ايشان تا بدانند كه از تو نتوان گريختن. خداى تعالى گفت: مُوتُوا فَماتُوا جَميعاً. همه بمردند و چهارپايان ايشان نيز بمردند. چون هشت روز برآمد، بر آماهيدند و مُنْتَفِخ شدند و كس آنجا نتوانست گذشتن از نَتْنِ ايشان. مردم از آن شهر بيرون آمدند. خواستند تا ايشان را دفن كنند، نتوانستند كه بسيار بودند. گرد ايشان حظيره كردند و ايشان را آنجا رها كردند. علما در مبلغ عدد ايشان خلاف كردند. عطاى خراسانى گفت سه هزار مرد بودند. عبداللّه عباس و وهب منبه گفت چهار هزار بودند. مقاتل و كلبى گفتند هشت هزار بودند. ابو رَوْق گفت ده هزار بودند. ابو مالك گفت سى هزار بودند. سدى گفت سى و اند هزار بودند. ابن جريج گفت چهل هزار بودند. عطاء بن ابى رباح گفت هفتاد هزار بودند، و ضحاك گفت: عددى بسيار بودند و قريب تر قولى آن است كه گفتند [بالاى] ده هزار بودند. گفت: چون مدتى دراز برين برآمد و ايشان پوسيده شدند و از ايشان جز استخوانى (1) نماند، پيغامبرى آنجا بگذشت. او را حِزْقيل گفتند، سوم خلفاى بنى اسرائيل بود از پسِ موسى عليه السلام؛ براى آنكه از پسِ موسى وصىّ او يُوشَع بن نون بود و از پس او كالِب (2) بن يوفَنّا و از پسِ او حِزْقيل، و او را ابن العجوز گفتند؛ براى آنكه مادر او پير شد و از فرزند آيس شد كه عقيم شده بود. خداى را دعا كرد تا او را آن فرزند بداد. براى آنش ابن العجوز خواندند كه او از مادر بر پيرى آمد. حسن و مقاتل گفتند ذُو الكفل بود و او را براى آن ذو الكفل خواندند كه كفالت و

.


1- .در متن نسخه استخانى.
2- .در متن نسخه «كاكب» آمد.

ص: 449

پايندانى هفتاد پيغامبر بكرد و ايشان را از قتل برهانيد و ايشان را گفت شما بروى كه اگر مرا بكشند، تنها بِه بود كه شما هفتاد مرد را. چون جهودان آمدند و گفتند: كجا شدند اينان؟ گفت: ندانم تا كجا شدند و خداى تعالى ذو الكفل را بپاييد از جهودان. چون حِزقيل بر آن مردگان بگذشت، در ايشان مى نگريد و انديشه مى كرد خداى تعالى وحى كرد به او: اى حِزْقيل! خواهى كه آيتى به تو نمايم كه من مرده چگونه زنده كنم؟ گفت: آرى. خداى تعالى ايشان را زنده كرد. اين قول سدى است و جماعتى از مفسران. و هلال بن سياف گفت و جماعتى علما كه حِزْقيل دعا كرد و گفت: بار خدايا! اگر دستور باشى دعا كنم تا اينان را زنده كنى تا شهرهاى تو آبادان كنند و تو را عبادت كنند. خداى تعالى گفت: تو را چنين مى بايد؟ گفت: دعا كن. دعا كرد، خداى تعالى ايشان را زنده كرد پَسِ هشت روز و آن، آن بود كه چون ايشان بيامدند بر سَر روزى چند، حِزْقيل بر پى ايشان بيامد تا ايشان را با شهر بَرَد، مرده يافت ايشان را. گفت: بار خدايا! من در ميان قومى بودم كه تسبيح و تهليل مى گفتند. اكنون تنها ماندم، بى قوم. خداى تعالى وحى كرد به او كه من حيوة ايشان با دعاى تو افكندم. بگو تا زنده شوند. حِزْقيل گفت: زنده شوى! به فرمان خداى. همه زنده شدند. وَهْب گفت: سبب آن بود كه سالى قحطناك آمد بر ايشان و ايشان رنجور شدند. گفتند كاشكى بمردمانى و از اين محنت برستمانى. تمناى مرگ كردند. خداى تعالى وحى كرد به حِزْقيل: يا حزقيل! تمناى مرگ مى كنند تا برهند و گمان مى برند كه در مرگ راحت است ايشان را. چه راحت بود در مرگ ايشان را! و من هر گه كه خواهم، ايشان را زنده كنم و اگر خواهى، تا بدانى برو به فلان زمين كه آنجا جماعتى مردگان هستند. ايشان را آواز ده تا من ايشان را زنده كنم. حزقيل به آن زمين آمد. بسيارى استخوانهاى پوسيده ريزيده متفرق شده اى ديد. آواز داد كه اى استخوانهاى پوسيده و گوشت رفته و پوست مُمَزَّق شده. با هم

.

ص: 450

آى به فرمان خداى. با هم آمدند. گفت: اى گوشتهاى پوسيده شده! بر اين استخوانها پوشيده شوى. به فرمان خداى پوشيده شد. آنگه گفت: اى روحهاى جدا شده! از اين كالبدها به اين قالبها باز شوى. به فرمان خداى روحهاى ايشان به تنهايشان درآمد و زنده شدند و برخاستند و به يك بار تكبير كردند. منصور بن المُعْتَمِر گفت كه مجاهد گفت چون زنده شدند گفتند: سُبْحانَكَ رَبّنا وَبِحَمْدِكَ لا اِلهَ اِلاّ اَنْتَ. برخاستند و با ميان قوم شدند و مدتى دراز زندگانى كردند و مى دانستند كه ايشان مرده بوده اند و گونه روى ايشان با حاله اول نشد و هر جا كه پوشيدندى، چرب شدى و از ايشان بوى آمدى كه اندكى كراهت داشتى. عبداللّه عباس گفت: آن بوى هنوز از فرزندان ايشان كه از آن سبط بودند، آيد تا به وقت آجالى كه خداى تعالى حكم كرده بود بماندند و آن گاه بمُردند. قتاده گفت: خداى بر ايشان خشم گرفت؛ براى آنكه از مرگ بگريختند. پس ايشان را زنده كرد تا به آجالى مقدر كه ايشان را بود. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 3، ص 231 _ 235.

ص: 451

زكريا و يحيى

زكريا و يحيى (1)مفسران گفتند: چون زكريا چنان ديد كه خداى تعالى روزى به مريم مى رساند و او را در تابستان ميوه زمستانى مى دهد و در زمستان ميوه تابستان مى دهد، رغبت كرد كه خداى تعالى او را نيز فرزندى دهد و اگر چه او پير بود و اهل او عاقر (2) شده بود و از ولادت برخاسته و از آن سن در گذشته، دانست كه بر خداى آسان باشد در دعا و تضرع گرفت و گفت: بده مرا از نزديك تو نسلى و فرزندانى پاكيزه كه تو شنوده دعايى. (3) و مفسران گفتند زكريا عليه السلام پيغامبرى مرسل بود و سَرِ اَحْبار بود و صاحب قُربان بود و كليد عبادتخانه به دست او بودى و به دستورى او در آنجا رفتندى. او در مسجد نماز مى كرد و مردم بر در منتظر بودند تا او را در بگشايد. نگاه كرد، بُرنايى را ديد با جامه سفيد؛ جبرئيل بود. ندا كرد زكريّا را، زكريا بترسيد. او گفت: «أَنَّ اللّهَ يُبَشِّرُكَ بِيَحْيى» . جبرئيل عليه السلام زكريا را اين بشارت داد. (4) زكريا گفت: بار خدايا! استخوان من ضعيف شد؛ يعنى بى قوت شدم و سرم به پيرى پخشيد، آتش پيرى در سرم گرفت. بار خدايا! و من هرگز به دعا و خواندن تو بدبخت نبوده ام؛ يعنى هرگز نبود كه من تو را خواندم و اجابت نكردى؛ بل هر گه كه تو را خواندم، از درگاه تو با سعادت و كامروايى برگشتم.

.


1- .اين داستان از روى نسخه خطى شماره 6655 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم و با نسخه خاضع مقابله و تصحيح شد.
2- .عاقر شده.
3- .روض الجنان، ج 4، ص 300.
4- .همان، ج 13، ص 303.

ص: 452

چون ضعف حال خود بگفت و نياز عرضه كرد شرح حال مى گويد: بار خدايا! من مى ترسم از بنى اعمام من و اين اهل من نازاينده است، و گفتند خود او را [هرگز ]فرزند نبود. مرا از نزديك خود ولىّ اى ده. ايشان كه موالى اند امروز كه فرزند نيست اولى ترند به ميراث من. مرا فرزندى ده كه ولىّ باشد به ميراث من، از ايشان اولى تر باشد، و ميراث آل يعقوب برگيرد؛ يعنى يعقوب بن ماثان، و آل يعقوب اَخوال زكريا بودند و زكريا از فرزندان هارون بن عمران بود. مُقاتل گفت: يعقوب بن ماثان برادر عمران بود پدر مريم كه مادر عيسى بود. بار خدايا! اين كودك را مرضىّ و پسنديده كن يعنى توفيق ده او را و لطف كن با او تا مرضى و پسنديده باشد. (1) خداى تعالى دعاى او به اجابت مقرون كرد و گفت: اى زكريا! ما تو را مژده مى دهيم به غلامى، به فرزندى نرينه، نام او يحيى كه پيش از اين او را هم نام نبوده است؛ يعنى اين نام برو خاص است و كس پيش ازو يحيى نام نبوده است. (2) زكريا گفت: بار خدايا! مرا چگونه پسرى باشد و اهل من نازاينده و من از پيرى و علوّ سن از [حدّ] فرزند گذشته ام؛ يعنى پشت من از آب خشك شده است. خداى تعالى گفت: همچنين؛ يعنى همچنين كه بينى، و گفتند همچنين كه تو را بيافريد و تو هيچ نبودى، چه آن خدايى كه از لا شيئى، شيئى كند؛ يعنى از ناموجود، موجود كند و آن را هيچ اصلى نه قادر باشد بر آنكه بر خلاف عادت از مردى پير و زنى نازاينده فرزندى پديد آرد. آنگه گفت: آن بر من آسان است و تو را بيافريدم پيش از اين و تو موجود نبودى. زكريا گفت: بار خدايا! مرا آيتى و علامتى كند. خداى تعالى گفت: آيه و علامت و دلالت تو آن است كه با مردمان سخن نتوانى گفتن، سه روز بى آفتى و خرسى كه در

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 57 _ 59.
2- .همان، ص 60.

ص: 453

زبانت باشد. مردم بر عادت بر در مسجد منتظر بودند تا او در بگشايد و نماز كنند با او. او در بگشاد و از پرده محراب بيرون آمد. اشارت كرد به ايشان كه تسبيح كنيد بامداد و شبانگاه؛ يعنى نماز كنيد. و ما او را حكمت داديم و او كودك بود و روايت كردند كه كودكان، يحيى را گفتند: بيا تا بازى كنيم. او گفت: ما را نه براى بازى آفريده اند. و در خبر است كه در چندان بگريست كه گوشت از روى او بشد و اصول اَسنان او پيدا شد. پدر از آنكه او مادام گريان بودى، دلتنگ مى بود. گفت: بار خدايا! از تو فرزندى خواستم تا مرا تسلّى باشد به او؛ مرا فرزندى دادى كه درد دل من است. گفت: تو از من ولىّ خواستى و اولياى من چنين باشد. ما او را تزكيه كرديم به حُسن ثنا بر او و يحيى عليه السلام پرهيزكار بود و نيكوكار بود با پدر و مادر، و مردى متكبر عاصى نبود. و سلام برو باد! آن روز كه او را بزادند و آن روز كه او بميرد و آن روز كه او را زنده كنند. سلامت است او را از عبثِ شيطان در وقت ولادت و اغرا و اغواى او در وقت بلوغ و آن روز كه بميرد از هول مطّلع و آن روز كه او زنده كنند از اهوال قيامت و عذاب دوزخ. حسن بصرى گفت: يك روز يحيى و عيسى عليهماالسلام به يكديگر رسيدند. يحيى، عيسى را گفت: شفيع من باش نزد خداى كه تو از من بهترى. عيسى عليه السلام گفت: تو از من بهترى براى آنكه سلام بر خود، من كردم و سلام بر تو، خداى كرد. (1) [و ياد كن اى] محمد زكريا [را] چون خداى را بخواند و گفت: اى خداوند من!

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 61 _ 64.

ص: 454

رها مكن مرا تنها و تو بهترين وارثانى و ميراث گيرانى. و اين آنگه گفت كه او را عقبى و فرزندى نبود كه به جاى او بايستد و ميراث او گيرد. براى آن گفت كه تا بدانند كه او را ميراث خود از خداى دريغ نيست. ما او را اجابت كرديم و او را يحيى، كه فرزند او بود، بداديم و جفت او را براى او به صلاح باز آورديم؛ يعنى پس از آنكه عقيم بود و صلاحيت ولادت نداشت، او را با حال ولادت برديم تا زاينده شد ولادت را. (1) * * * پادشاه (2) بنى اسرائيل، يحيى بن زكريا را مقرب داشتى و اكرام كردى با او و در كارها مشورت كردى و ازو فتوا پرسيدى و از فرمان او درنگذشتى و اين پادشاه (3) زنى داشت و آن زن را دخترى بود از شوهرى ديگر و آن زن پير شده بود. پادشاه خواست تا زنى ديگر كند. زن گفت: چرا اين دختر مرا به زنى نكنى كه جوان با جمال است. پادشاه گفت: نكنم تا از يحيى نپرسم. اگر رخصت دهد، چنين كنم. از يحيى پرسيد. يحيى گفت: تو را حلال نباشد برو نكاح بستن. پادشاه زن را گفت كه يحيى مى گويد كه حلال نباشد. آن زن حِقد يحيى در دل گرفت و گفت من با او كِيدى كنم كه از آن باز گويند. رها كرد تا پادشاه به شراب نشست. دختر را بياراست به انواع جامِها و زيورها، و او را گفت برو و پادشاه را ساقيگرى كن تا مست شود و خويشتن را برو عرضه كن و در خود طمع افكن او را. چون خواهد كه تعرض تو كند، منع كن او را و بگو كه حاجت تو روا نكنم تا تو حاجت من روا نكنى. چون گويد حاجت تو چيست؟ بگو: سَرِ يحيى بن زكريا خواهم كه در پيش من آرند در طشتى. او برفت و

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 277.
2- .داستان از اين پس از روى نسخه خطى شماره 66781 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.
3- .نام اين پادشاه را در بعضى مآخذ «هيروديس» حاكم فلسطين و نام زن را كه وى بر او شيفته شد، «هيروديا»، دختر برادرش، ثبت كرده اند.

ص: 455

پادشاه را شراب داد تا مست شد. چون مست شد، تعرض او كرد. گفت: ممكن نباشد تا حاجت من روا نكنى. گفت: حاجت تو چيست؟ گفت: سَرِ يحيى بن زكريا درين طشت بفرماى تا پيش من آرند. او گفت: ويحك! چيزى ديگر خواه كه اين ممكن نيست. گفت: مرا جز اين حاجتى نيست. چندان بگفت تا پادشاه كس بفرستاد تا يحيى را بكشتند و سر او در طشتى پيش او آوردند. آن سر به زبان فصيح مى گفت: تو را حلال نيست و خون او در آن طشت مى جوشيد. بفرمود تا پاره اى خاك بر آنجا ريختند. خون از بالاى خاك برآمد. پاره اى خاك ديگر بر او ريختند. از بالاى آن نيز برآمد. چندان كه خاك بيشتر مى ريختند، خون غالب مى شد تا چندانى خاك بالاى او ريختند كه با باره شهر راست شد. اين خبر به صيحون رسيد. لشكرى ساخت تا آنجا فرستد به كارزار. چون خواست تا بر ايشان اميرى بدارد، بُخت نصّر بيامد و گفت مرا به اين لشكر امير كن كه آن مرد را كه آن بار فرستادى، ضعيف بود و من در شام رفته ام و احوال شهر و مردمان شناخته ام. او را امير كرد و لشكرى به او سپرد. او برفت و به دَر شهر فرود آمد و شهر را حصار مى داد. هيچ ممكن نبود گشادن. مُقامش دراز شد و لشكر بى برگ شد. خواست تا باز گردد، زنى به در آمد از شهر و در لشكرگاه آمد و گفت: مرا پيش امير بريد. او را پيش بُخت نصّر بردند. گفت: شنيدم كه باز خواهى گشت [از] اين شهر ناگشاده و مقصودى نكرده. گفت: آرى كه مُقام دراز شد و لشكر را برگ نماند. گفت: من تو را تدبيرى بياموزم كه اين شهر تو را گشاده شود، به شرط آنكه آن را كشى كه من گويم و آن را رها كنى كه من گويم. گفت: همچنين كنم. گفت تدبير آن است كه فردا لشكرت را به چهار قسم كنى و به چهار گوشه شهر فرستى. هر قسمى را، به گوشه اى بدارى و بگويى تا دست بر آسمان دارند و بگويند: بار خدا! به حق خون يحيى بن زكريا كه اين شهر گشاده كن تا گشاده شود، و به روايتى ديگر آن است كه گفت: بگويى ما گشادن تو را اى شهر براى خون

.

ص: 456

يحيى بن زكريا مى خواهيم. بگفت، چون بگفتند، از چهار سو باره شهر بيفتاد و لشكر در شهر شد. آن زن بيامد و او را به سر خون يحيى بن زكريا آورد و گفت: [خون] بر سر اين خون[مى ريز و] مردم را برين خون مى كُش تا ساكن شود. او چندان مردم بر سر آن خون كشت، تا هفتاد هزار آدمى را بكشت؛ ساكن نشد، تا آنگه كه آن زن را كه زن پادشاه بود، به دست آوردند و خون او بر آن خون ريختند تا ساكن شد. آنگه عجوز گفت: اكنون دست بدار از خون ريختن كه خداى تعالى چون پيغمبران را بكشتند، راضى نشود تا كشندگان او را و هر كه در خون او سعى كرده بود و رضا داده باشد، بكشند و او را و ايشان جمله كشته شدند و علامتش آن است كه اين خون ساكن شد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 12، ص 179 _ 182.

ص: 457

مريم

مريم (1)زن عمران مادر مريم بنت عمران است، مادر عيسى عليه السلام و نام او (2) حَنَّه بنت ماثان ابن (3) قبيل بود. و اما عمران؛ عبداللّه عباس و مقاتل گفتند: عمران بن ماثان بود و نه پدر موسى بود؛ چه از ميان اين عمران و آن عمران كه پدر موسى بود، هزار و هشتصد سال بود و فرزند (4) ماثان رؤسا و علما و احبار بنى اسرائيل بود. محمد بن اسحاق گفت هو عمران بن اشهم بن امون بن ميشا بن حزقيا از فرزندان سليمان بن داوود [بود]. چون گفت زن عمران كه حَنَّ بود: بار خدايا! من با تو نذر كردم و پذيرفتم و اين بچه كه در شكم دارم، او را محرّر كردم به نذر. او را خالص بكردم (5) و مجرد خدمت خانه خداى را و عبادتگاه (6) را تا جز آن كارى نكند. و ايشان را عادت بودى كه از جمله عبادات و قربات، فرزندان خود بر خدمت خانه خدا و مساجد و عبادتگاهها وقف كردندى، تا آن مى رُفتى و آب مى زدى و هيچ از آنجا مفارقت نكردى، (7) جز عند حاجتى، تا آنگه كه بالغ شدى، او را مخير كردندى، گفتندى: (8) خواهى بباش، خواهى برو. اگر برفتى، منع نكردندى و بر او

.


1- .اين داستان از از روى نسخه خطى خاضع متعلق به كتابخانه مركزى دانشگاه تهران تنظيم و با نسخه خطى حسن زاده متعلق به همان كتابخانه مقابله و تصحيح شد.
2- .نامش حنة بن قارور بن قبيل بود.
3- .حنة بن قارور بن قبيل بود.
4- .فرزندان ماثان.
5- .كردم.
6- .عبادتگاه او.
7- .نكردندى.
8- .گفتند.

ص: 458

حرجى نبودى و اگر اختيار خدمت و مُقام كردى بعد البلوغ رها كردندى تا همچنان (1) مى بودى و پس از آن او [را] خيار نبودى. اگر خواستى تا برود (2) ، روا نبودى و هيچ كس نبودى از انبيا و علما، و الاّ از فرزندان او يكى و دو محرّر بودندى (3) و اين تحرير در فرزندان نرينه بودى و دختران از اين مسلّم بودندى. هم براى صيانت (4) ايشان را از مردان و هم براى صيانت عبادتگاه از اعتذارى كه زنان را باشد از حيض و نفاس. و سبب اين، آن بود كه دو خواهر بودند: يكى به حكم زكريا بود، يكى به حكم عمران. آنگه به حكم زكريا بود، اشباع نام بود مادر يحيى، و آنكه به حكم عمران بود، حَنّه بود مادر مريم. و حَنّه [را] فرزند (5) نمى بود تا پير شد و ايشان اهل البيتى بودند از خانه پيغمبرى (6) و علم. يك روز در زير درختى نشسته بود، مرغى را ديد (7) كه بچه اى را زَقَّه مى كرد. او را آرزو فرزند خواست. (8) از خداى تعالى فرزند خواست و نذر كرد با خدا كه اگر خداى او را فرزندى دهد، آن فرزند را مُحرَّر كند و در خدمت خانه خداى وقف كند (9) او را. پس برنيامد كه بار بر گرفت به مريم. شوهر خود را گفت عمران را: تو دانى كه من نذر كرده ام كه اين فرزند را مُحَرَّر كنيم؟ عمران گفت: خطا كردى. اين تعجيل نبايست كردن؛ چه گويى اگر دخترى باشد، نه اين كار با بِنَشايد و تو بزه كار شوى. او هنوز بار ننهاده بود كه عمران با پيش خداى شد و او در حال نذر اين دعا كرد: بار خدايا! از من بپذير اين نذر كه كردم. تو شنونده دعايى و عالمى به مصالح بندگان و پرستاران. اسماء بنت يزيد گفت: چون خديجه رضى الله عنه (10) به فاطمه بار گرفت، گفت: بار خدايا! تو دانى كه من از زن عمران بهترم؛ مرا اين اولاد را مُحَرَّر كردم.

.


1- .چنان مى بودى.
2- .كه برود.
3- .بودى.
4- .صيانت و پوشيدگى.
5- .فرزندى.
6- .پيغامبرى.
7- .ديدم.
8- .در متن و در نسخه هاى ديگر: خواست.
9- .كنند.
10- .خديجه رضيه.

ص: 459

خداى تعالى وحى كرد بر رسول كه خديجه را بگو كه عتق پيش از مِلْك نباشد. دست بدار از ميان من و او كه صفيه و گزيده من است و مادر امامان است و آزاد كرده من است از دوزخ. خديجه گفت: دلم خوش است. اگر چه دوختر است، چون مادر امامان است. چون بار بنهاد به آن مولود، چون بنگرند دخترى بود. بر سبيل عذر مى گويد: بار خدايا! من اميد چنان داشتم كه پسرى باشد نرينه اى باشد كه صلاحيت خدمت خانه تو دارد. و خداى (جل جلاله) عالم تر بود به آنچه او بزاد و نر چو ماده نباشد درين مقصود كه مرا هست از خدمت مسجد براى عورتى و ضعيفى و عذرهايى كه زنان را باشد، و من او را مريم نام نهادم و مريم به لغت ايشان عابده و خادمه باشد. و در خبر هست كه مريم عليهاالسلام نكوتر زنان روزگار خود بود و ابو هريره روايت كند از رسول عليه السلام كه گفت: هيچ مولود نباشد، و الاّ چون بزايد شيطان دست درو مالد و كودك از مسّ شيطان بانگ دارد، مگر مريم را و عيسى را به دعاى حَنَّه مادر مريم. آنگه گفت: اگر شما نيز خواهيد، براى فرزندان خود بخوانيد. قتاده گفت: هيچ كودك نباشد كه نه شيطان بر او طعنى زند، وقت آنكه بزايد، مگر مريم را و عيسى را كه خداى تعالى حجابى پديد كرد ميان ايشان و شيطان. وَهْب مُنَبّه گفت: چون عيسى عليه السلام از مادر جدا شد، بتان عالم نگونسار شدند. شياطين بر ابليس آمدند و گفتند: دوش حادثه اى افتاد كه بتان نگونسار شدند. ابليس گفت: من ندانم كه چه بوده است. آنگه در آفاق بگرديد، خبرى نيافت تا آنجا رسيد كه عيسى عليه السلام بود. او را يافت و فرشتگان گرد او درآمده، بازگشت و شياطين را گفت: دوش پيغامبرى از مادر جدا شده است و كم مولودى باشد كه از مادر بزايد كه من آنجا حاضر نباشم، جز اين كودك. پس از اين عبادت اصنام را بازار نباشد و شما بر بنى آدم از جهت خفت و عجله راه يابيد. بپذيرفت خداى تعالى مريم را به آنكه زن بود و گمان چنين بردند كه خدمت

.

ص: 460

عبادتگاه را نشايد به قبولى نكو. (1) ضحاك گفت از عبداللّه عباس كه او را توفيق داد تا ره نيك بختان سپرد. او را تمام خلق راست اندام آفريد. زكريا او را كفاله كرد و در خويشتن پذيرفت. (2) مفسران گفتند: چون حَنَّه بار به مريم بنهاد، او را در خرقه پيچيد سخت و بياورد و در مسجد پيش اَحْبار و علما بنهاد و ايشان سَدَنه و حَجَبه بيت المقدس بودند. گفت: برگيريد اين نذيره را؛ يعنى آنكه نذر در حق او آمد. زكريا گفت: من اولى ترم به او؛ براى آنكه خاله او در خانه من است. اَحْبار گفتند: ما بدين راضى نباشيم كه اگر به خاله رها كردندى، (3) به مادرش رها كردندى. او در مُنافَسه و مُناقَشه كردند؛ براى آنكه عمران امامى بود در ميان ايشان و صاحب قربانِ (4) ايشان بود، هر كسى رغبت كرد كه تولاى تربيت فرزند او كند. گفتاگوى (5) بسيار شد. قرار دادند بر قرعه كه قرعه برافكنند. هر كس (6) كه نام او به قرعه برآيد، به اوش (7) دهند و ايشان بيست و نه مرد بودند. (8) برفتند و هر يكى تيرى بتراشيد و نام خود بر او نقش كرد و به كنار جوى اردن [ارودن] آمدند و تيرها در آب انداختن گرفتند. همه (9) به آب فرو شد، مگر تير زكريا كه بر سر آب بماند. سُدّى گفت: تيرها در آب (10) انداختند همه آب ببرد، مگر تير زكريا كه بر سر آب ايستاده (11) بماند. چون حال چنين بود دست بداشتند و او را به زكريا تسليم كردند، و زكريا عليه السلام پيغمبرى (12) بود معروف و هُوَ زَكَريّا آذر بن مسلم بن صدوق مِنْ اَوْلادِ سُلَيمان بن داوودند عليهماالسلام.

.


1- .پيغامبرى.
2- .روض الجنان، ج 4، ص 290 _ 295.
3- .پزرفت.
4- .رها كردند.
5- .قرآن.
6- .گفت و گوى.
7- .نام هر كس كه....
8- .باو دهند.
9- .بفرستادند هر يك....
10- .همه تير در آب فرو شد.
11- .به آب فرو شد.
12- .بر آب استاده بود.

ص: 461

او را با خانه برد و به خاله او سپرد و دايه بگرفت تا شير مى داد (1) او را. چون بزرگ شد و بالغ گشت، براى او محرابى بنا كرد؛ يعنى صومعه و دَرِ آن بر بالاى (2) كرد؛ چنان كه جز [به] نردبان بر او نشايستى شدن؛ چنان كه در خانه كعبه هست و زكريا عليه السلام هر روز بيامدى و طعام و شراب و آنچه او را حاجت بودى، به آنجا آوردى. ربيع بن انس گفت: زكريا عليه السلام چون بيرون شدى، هفت در بند دربستى چون درآمدى، درها (3) بر حالِ خود بودى و به نزديك او طعام و شراب بودى، به تابستان ميوه زمستان (4) و به زمستان ميوه تابستان (5) . او را گفتى: از كجا آمد اين تو را؟ گفت: اين از نزديك خداست مرا. حسن بصرى گفت: او خود از هيچ پستان شير نخورده و به ميوه بهشت پرورده شد. حسن بصرى گفت: او به كودكى پيش از وقت سخن گفت. محمد بن اسحاق گفت: بنى اسرائيل را قحطى برسيد و رنجور شدند. زكريا عليه السلام بنى اسرائيل را گفت: احوال من شما را معلوم است و ضعف حال من و من به كار دختر عمران قيام نمى توانم كردن. كيست از شما كه رنج او از من بردارد. هيچ كس قبول نكرد و گفتند: مرا نيز هم اين عذر است. دگر باره قرعه پيش آوردند و قرعه زدند. قرعه به نام مردى برآمد نام او يوسف بن يعقوب النجار. مردى درودگر بود و پسر عم مريم بود. مريم را با كفاله خود گرفت. مريم درو انكسارى و دلشكستگى مى ديد. گفت: يابن عم! دل مشغول مدار كه خداى روزى ما برساند و

.


1- .«او را» در نسخه نيست.
2- .بالاى كوه.
3- .چون درآمدى در حال خود بودى.
4- .زمستانى.
5- .تابستانى بودى.

ص: 462

او چيز كه به دست از كسب بياوردى، آنجا بنهادى، خداى تعالى زياده كردى و بركت دادى. هر وقت زكريا آمدى و گفتى من دانم كه يوسف را اين بسيار نباشد؛ از كجا آمد تو را اين؟ گفتى: اين از نزديك خداست. (1) مفسران گفتند: چون زكريا چنان ديد كه خداى تعالى (جل جلاله) روزى به مريم مى رساند و او را در تابستان (2) ميوه زمستانى مى دهد و در زمستان ميوه تابستان مى دهد، رغبت كرد كه خداى تعالى او را نيز فرزندى دهد و اگر چه او پير بود و اهل او عاقر (3) شده بود و از ولادت برخاسته (4) و از آن سن درگذشته، دانست كه بر خداى آسان باشد. در دعا و تضرع گرفت و گفت: بده مرا از نزديك تو نسلى و فرزندانى پاكيزه كه تو شنونده (5) دعايى. (6) در صومعه خود شد و درها بست و با خداى (7) به مناجات درآمد. (8) چون جبرئيل عليه السلام مريم را گفت كه خداى تعالى تو را برگزيد و خاصيه [خاصّه ]گردانيد به آن كه عيسى را از تو بيافريد بى پدر، و پاك بكرد تو را از آن كه (9) دست مردان به تو رسد. سُدّى گفت: پاك بكرد تو را از اعذارى كه زنان را باشد از حيض و استحاضه و نفاس و برگزيد تو را به تخصيص تو خدمت خانه او داد و از پيش آن هيچ زن را اين رخصت نبود و اين پايه ندادند. بر زنان جهان برگزيد تو را. (10)

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 296 _ 299.
2- .بستان.
3- .عاجز شده بودند.
4- .برخواسته.
5- .شنوده دعاء.
6- .روض الجنان، ج 4، ص 300.
7- .خوداى.
8- .روض الجنان، ج 4، ص 301.
9- .از انگشت دست مردان به تو رسد و پاك بكرد تو را از اعدادى.
10- .روض الجنان، ج 4، ص 318.

ص: 463

عيسى

عيسى (1)ابو هريره روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله كه گفت: هيچ مولود نباشد، و الاّ چون بزايد شيطان دست درو مالد و كودك از مسّ شيطان بانگ دارد، مگر مريم را و عيسى را، به دعاى حَنَّه مادر مريم. قتاده گفت هيچ كودك نباشد كه نه شيطان بر او طعنى زند، وقت آنكه بزايد، مگر مريم را و عيسى را كه خداى تعالى حجابى پديد كرد ميان ايشان و شيطان. وَهْب مُنَبَّه گفت چون عيسى عليه السلام از مادر جدا شد، بُتان عالم نگونسار شدند. ابليس گفت: من ندانم كه چه بوده است؟ آنگه در آفاق بگرديد، چيزى نيافت؛ تا آنجا رسيد كه عيسى بود. او را يافت و فرشتگان گرد او درآمده. بازگشت و شياطين را گفت: دوش پيغامبرى از مادر جدا شده است و كم مولودى باشد كه از مادر بزايد كه من آنجا حاضر نباشم، جز اين كودك. پس از اين عبادت اصنام را بازار نباشد و شما بر بنى آدم از جهت جفت و عجز راه يابى. (2) و ياد كن اى محمد! درين كتاب قرآن، مريم را، و هِىَ مَرْيَم بِنْت عِمْران بن ماثان. آنگه با كناره اى شد، جايى كه متصل بود به جانب مشرق و گفتند جايى كه آفتاب دميده بود؛ براى آنكه در فصل زمستان بود. حسن بصرى گفت ترسايان براى آن رو به مشرق كنند كه مريم رضى اللّه عنها مكان شرقى گرفت، گفتند براى آن گوشه گرفت كه غسل خواست كردن. عِكْرمه گفت: مريم (رضى اللّه تعالى عنها) در مسجدى بودى مادام تا طاهره بودى. چون

.


1- .داستان عيسى از روى نسخه خطى شماره 6655 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.
2- .روض الجنان، ج 4، ص 294.

ص: 464

حايض شدى، با خانه خاله رفتى، اين وقت پاك شده بود، گوشه گرفت تا غسل كند. گفتند: پرده اى ببست، و اين قول عبداللّه عباس است. مقاتل گفت در پس كوه شد. چون برهنه شد و غسل مى كرد، نگاه كرد، جبرئيل را ديد بر صورت برنايى اَمْرد، نكو روى جَعد موى با او در حجاب. ما روح خود را يعنى جبرئيل به او فرستاديم، به مِثل شد او را، يعنى بر مثال آدمى تمام خلق و نكو صورت و براى آن بر صورت آدمى پيش او شد كه اگر بر صورت خود پيش او شدى، او برميدى ازو و با او آرام نگرفتى و بعضى دگر گفتند مراد به روح عيسى است. ما عيسى را به او فرستاديم؛ يعنى عيسى را از او پديد آورديم و بيافريديم. چون مريم عليهاالسلام او را بديد، گفت: پناه با خدا مى دهم از تو، اگر تو پرهيزكارى. اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: دانست كه پرهيزگار باشد كه از خداى بترسد و گفتند تقى نام مردى بود در آن روزگار از جمله مصلحان [بود]. گفت اگر تو طريق آن مرد دارى، من از تو پناه با خداى مى دهم، و گفتند تقى نام مردى بود در آن روزگار مفسد كه به بناهاى مردمان فرو شدى، دنبال زنان داشتى، او را برعكس تقى خواندند. گفت اگر تو آن مردى، من پناه با خدايى مى دهم از تو. جبرئيل گفت: من رسول خداى توأم. براى آن آمده ام تا تو را فرزندى بدهم پرهيزگار و پارسا. مريم گفت: مرا چگونه باشد فرزندى و دست هيچ آدمى به من نرسيده و من كار ناشايست نكرده. گفت جبرئيل عليه السلام كه: همچنين است؛ يعنى چنين كه بينى، و گفتند همچنان كه ذكر افعال غريب [و] بديع مى كند، آن بر من آسان است و اين سخن اگر چه جبرئيل مى گويد با مريم از آنجا كه به رسالت خداى مى گويد، عَلَىَّ مى گويد تا همچنان است كه خداى تعالى مى گويد تا آن را آيتى و علامتى كنيم براى مردمان و رحمتى و بخشايشى از ما بريشان، و آن كارى است قضا كرده و حكمت [حكم] درو برفته، اين مناظره اى است كه ميان مريم و جبرئيل عليهماالسلام برفت.

.

ص: 465

آنگه جبرئيل پيراهن مريم برگرفت و باد در آستين او دميد. دو روايت است: يكى آنكه پيرهن بر مريم بود و يكى آنكه پيرهن بر زمين نهاده بود. در حال مريم بار گرفت. چون پيرهن در پوشيد، به جانبى رفت، جايى دور از قومش. كلبى گفت مريم را پسر عمى بود يوسف نام. او را گفتند مريم آبستن است. بيامد بنگريد، چنان ديد. خواست تا او را بكشد. جبرئيل عليه السلام آمد، بانگ برو زد و گفت: نگر تا او را تعرض نكنى كه حمل او از روح القدس است. دست از تعرض او بداشت و بر طريق خدمت با او مى بود. بيامد او را درد زادن. مفسران خلاف كردند در مدت حمل مريم و وقت وضعش. بعضى گفتند نه ماه بود بر عادت ديگر زنان، و بعضى ديگر گفتند هشت ماه بود، و اين آيه ديگر بود؛ براى آنكه خداى تعالى عادت چنين رانده است كه آنان كه به هشت ماه زايند، نه بمانند و اين خاص عيسى را بود (عليه الصلوة و السلام)، و گفتند شش ماه بود، و گفتند سه ساعت بود، و گفتند يك ساعت بود و اين قول عبداللّه عباس گفت براى آنكه خداى تعالى ميان حمل و وضع او فصلى نكرد. مقاتل بن سليمان گفت سه ساعت بود. حمل به يك ساعت و تصوير يك ساعت و وضع به يك ساعت و وقت وضع پيش از زوال بود. همان روز مريم عليهاالسلام را در آن حال ده سال بود و دو بار عذر زنان ديده بود.

با آن درخت خرما و آنجا درختى بود خشك گشته و سالخورده و فصل زمستان بود و سرماى سخت. مريم عليهاالسلام پيش آن درخت آمد و پشت به آن درخت باز داد. درخت سبز شد و برگ برآورد و خوشها[ى] رطب آورد. درآويخت [از او] و اين دو معجزه بود: يكى درخت خشك، تازه شدن و ديگر در وقتى كه نه اوان رطب بود، رطب بر درخت پيدا شد. هلال بن حيان گفت عن ابى عبداللّه عليه السلام كه آنجا درخت خرما نبود؛ خداى تعالى از جاى ديگر درختى آنجا آورد و تازه كرد و گفت آن جايگه كه عيسى را عليه السلام زادند، آنجا را بيت اللحم گويند.

.

ص: 466

مريم عليهاالسلام چون بار بنهاد، فرو ماند و اين انديشه كرد كه با قوم چه خواهم گفتن و چه عذر آرم و اين حديث از من كه قبول كند. از سرِ دلتنگى گفت: كاشكى من ازين بمرده بودمى و فراموش مردمان شده. (1) ندا كرد (جبرئيل) او را از زير آن درخت و با آنكه زير آن درخت بود و آن جبرئيل عليه السلام بود: نگر، تا اندوه ندارى كه خداى تعالى در زير تو سِرّى كرد. جمله مفسران گفتند مراد جوى كوچك است. و خداى تعالى در پيش مريم عليهاالسلام جوى آبى پديد كرد. و بيفشان اين خرما تا بيفتد بر تو رطب تازه. (2) گفت: بار خدايا! پيش از اينكه تندرست بودم و رنجور نبودم و رنج نفاس نبود بر من، روزى به من مى رسانيدى، بى آنكه مرا سعى بايست كرد. اكنون مى فرمايى كه درخت بجنبان تا خرما بيفتد. گفت: بلى. آنگه كه به خود بودى، دلت به كلى به من بود؛ اكنون گوشه دلت به عيسى متعلق شد، چون تو بعضى از دل، در فرزند بستى، ما روزى تو به گوشه درخت باز بستيم. سعى كن تا به تو رسد. آنگه جبرئيل (عليه الصلوة و السلام) او را گفت: يا مريم! از اين خرما بخور و اين آب باز خور و چشم به عيسى روشن دار و چشم به او دار. اگر بينى از آدميان كسى را، بگوى كه من نذر كرده ام خداى را روزه، نذر دارم كه با هيچ كس از اِنسى سخن نگويم امروز. كلبى گفت پسر عمش يوسف او را برگرفت و با غارى برد، چهل روز، تا ايام نفاس بگذشت. آنگه او را برگرفت و با ميان قومش برد. از اينجا او را متهم كردند به يوسف، پيش از آنكه كار او روشن شود. در خبرست كه عيسى (عليه الصلوة و السلام) در راه با مادرش سخن گفت و او را تسلّى داد و گفت: بشارت باد تو را اى مادر كه من بنده خدايم و مسيح اويم. چون

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 64 _ 67.
2- .همان، ص 68 _ 69.

ص: 467

مريم را ديدند با كودك، دلتنگ شدند و بگريستند؛ چه او از خاندن نبوت بود، پدران او صالحان بودند و او سخت نيكو سيرت بود از او بديع تر آمد ايشان را آن حال. گفتند با مريم! كارى بديع، و غريب [و ] شگفت آوردى، و گفتند كارى منكر آوردى. پدرت مردى بد نبود و مادرت بى سامان كار نبود. اين زبان ملامت به او دراز كردند. عند آن حال، مريم اشارت به عيسى كرد كه از او بپرسيد. ايشان گفتند اين سخريه بتر است كه از ما فسوس مى دارد. گفتند ما چگونه سخن گوييم با آنكه كودكى است در گهواره. قتاده گفت گهواره كنار مادرش بود. (1) سُدّى گفت: سنگها برگرفته بودند تا مريم را سنگسار كنند. چون عيسى (عليه الصلوة و السلام) به سخن گفتن درآمد، گفتند: اين كارى بزرگ است. گفتند: چون مريم اشاره به عيسى عليه السلام كرد؛ يعنى كه اين حال از او بپرسيد. گفتند: تو كيستى اى غلام؟ روى از ايشان بگردانيد. زكريا بيامد و گفت: بگو اگر تو را دستورى داده اند كه سخن گويى تا تو كيستى؟ گفت: من بنده خدايم. اهل اشارت گفتند: اول سخن كه بر زبان عيسى (عليه الصلوة و السلام) برفت، اقرار به عبوديت بود تا ردّ باشد بر ترسايان كه به الهيت او گفتند و گفتند او پسر خداست. (2) مرا مبارك كرد هر كجا باشم و شرح حال خود داد كه مرا به نماز و زكات وصيت كرد تا زنده باشم. (3) و نيز مرا فرموده است كه با مادرم نيكويى كنم و طاعت او دارم و رضاى او جويم و مرا جبارى متجبر نكرد. و سلام بر من باد از خداى تعالى، آن روز كه مرا بزادند و آن روز كه بميرم و آن روز كه مرا زنده كنند و برانگيزند. (4) در خبر (5) چنين است كه عيسى عليه السلام دعوت كردى. ازو معجزه خواستندى او پاره

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 71 _ 73.
2- .همان، ص 74.
3- .همان، ص 75.
4- .همان، ص 78.
5- .داستان از اينجا، از روى نسخه خطى خاضع تنظيم و با نسخه خطى حسن زاده مقابله و تصحيح شد.

ص: 468

گِل بگرفتى و شكل خفاشى بكردى و به دهن باد درو دميدى. مرغى زنده شدى و بپريدى. وَهْب مُنَبّه گفت تا مردم در او مى نگريدند، مى پريدى. چون ناپديد شدى، بيفتادى تا فرق بودى ميان آنكه مبتدا خداى آفريده باشد و آنكه به دعاى عيسى و معجزه او كرده باشد. (1) در عهد عيسى عليه السلام مردم روزگار به علم طب مفاخرت كردندى و صنعت ايشان اين بودى و متفق بودند كه به علم طب اين دو را دوا نتوانند كردن كه دوا نپذيرد. عيسى عليه السلام گفت: شما با آنكه روزگار و عمر درين علم صرف كرده و به درمان و علاج ازين عاجزيد. من بى آنكه مباشرت اين كار كنم و يا دارو و دوا پيش آورم، به فرمان خداى و دعا و اجابت او اينها را درست كنم.

ايشان گفتند: ما نيز به روزگار و معالجه اين معنى بكنيم. گفت: جنس آن نباشد كه من مى گويم؛ به فرمان خدا مرده زنده كنم. و در اخبار چنين آمد كه عيسى عليه السلام چهار كس را زنده كرد: يكى عازوره (2) و آن دوست عيسى بود به بعضى دهها. بيمار شد. خواهر را بر عيسى فرستاد تا او را خبر كند از بيمارى او. بيامد و گفت: يا روح اللّه ! دوست (3) تو عازر سخت رنجور است فلان جاى. و [از] ميان عيسى عليه السلام و آن جايگاه سه روزه را بود. عيسى عليه السلام برخاست (4) به اصحابش و به آن جايگاه شد كه او آنجا رسيد. عازر بمرده بود (5) . سه روز بود تا دفنش كرده بودند. او گفت: بياى تا به سر گور او برويم. عيسى را عليه السلام به سر گور او بردند. عيسى عليه السلام دعا كرد و گفت: اى خداوند هفت آسمان و هفت زمين! تو مرا به (6) بنى اسرائيل فرستادى تا ايشان را با دين تو خوانم و خبر دهم ايشان را كه تو بر دست من، به دعاى من، مرده زنده كنى. بار خدايا

.


1- .روض الجنان، ج 4، ص 330.
2- .عاضرده.
3- .آن دوست.
4- .برخواست.
5- .پيموده.
6- .«به» در نسخه ح نيست.

ص: 469

(عزوجل)! عازر را زنده كن. در حال گور شكافت و عازر برخاست و روغن از اندام او مى چكيد و با عيسى با شهر آمد و مدتى دراز بماند و فرزندان (1) آمدند او را. ديگر عيسى عليه السلام مى رفت. جنازه اى مى بردند و پيرزنى در قفاى آن جنازه ايستاده و جزع مى كرد. عيسى عليه السلام دعا كرد و او بر نعش زنده شد و باز نشست و به پاى خود از گردن مردان كه او را برگرفته بودند به زير آمد و با خانه رفت و عمرى بماند و فرزندان آورد. سه ديگر زنى بود كه او را ابنة العاشر گفتندى. از عيسى عليه السلام درخواستند كه او را زنده كن. (2) عيسى عليه السلام دعا كرد، خداى تعالى او را زنده كرد و روزگارى (3) دراز بماند و فرزندان زاد. چهارم سام بن نوح بود و آن چنان بود كه عيسى عليه السلام چون دعوت كرد و دعوى احياى موتى كرد، او را گفتند: كدام مرده زنده كنى؟ هر كس را كه شما خواهيد. ايشان انديشه كردند و گفتند: مرده ديرينه را انديشه بايد كرد تا بدانيم كه راست مى گويد يا نه؟ گفتند: براى ما سام بن نوح را زنده كن. گفت: گورش با من نماييد. ايشان او را به سر گور او بردند. او خداى را به نام مهترين بخواند. خداى سام را زنده كرد در گور، و عيسى عليه السلام گفت: يا سام! برخيز به فرمان خداى. سام از گور برخاست و نيمه سر او سفيد شده بود و مى گفت: قيامت برخاسته است؟ گفت: نه وليكن من خداى را به نام مهترين ياد كردم؛ يعنى بخوانديم تا تو را زنده كرد _ و در عهد او پس از آن مردم را موى سپيد نشدى تا به عهد ابراهيم عليه السلام _ عيسى عليه السلام او را گفت: نه تو جوان بودى كه تو را وفات رسيد؟ چرا مويت سپيد شده است؟ گفت: چون آواز تو شنيدم، پنداشتم كه قيامت برخاسته (4) است. از هول قيامت مويم سپيد شد. گفت: تو را چند سال بود كه وفاتت رسيد؟ گفت: پانصد

.


1- .فرزندان او آمدند.
2- .كنى.
3- .و در كارى.
4- .برخواسته است.

ص: 470

سال. آنگه گفت: مُتْ بِاِذْنِ اللّه ؛ به فرمان خداى بيفتاد (1) و بمرد. كلبى (2) گفت: عيسى عليه السلام خداى را به يا حَىُّ يا قَيُّوم خواندى، چون احياى موتى كردى. چون عيسى عليه السلام اِبراى اَكْمَه و اَبْرص كرد و احياى موتى، گفتند: اين (3) سحر است كه تو مى كنى. ما از اين جنس معجز نخواهيم. ما را خبر ده كه ما در خانها چه خوريم و چه ذخيره نهيم؟ گفت: روا باشد. آنگه يك يك را مى گفت كه شما (4) فلان طعام خوردى و چندين مقدار خوردى و چندين ذخيره نهادى. چهل مرد بيامدند و مواطات كردند و هر يكى طعامهاى مختلف بياوردند، به خانها بردند و مقدارى موزون معين بخوردند و مقدارى موزون بنهادند در مواضع متفرق. آنگه بيامدند و گفتند: ما را خبر ده (5) تا ما چه خورديم و چند خورديم و چند نهاديم؟ جبرئيل او را خبر مى داد، او (6) يك يك ايشان را مى گفت. در خبر است كه در ايام صِبى با او چون كودكان بازى كردندى و ايشان را گفتى مادر و پدر شما به خانه فلان فلان چيز خوردند و از آن بهرى شما را نصيب بنهادند (7) و بهرى ننهادند، ايشان بيامدندى و مادر و پدر را كه شما فلان طعام خورديد، نصيب ما نهاديد. بياريد و از فلان طعام چرا ما را نصيب ننهاديد؟ ايشان گفتندى: شما چه دانيد؟ گفتندى: ما را عيسى مريم گفت. ايشان گفتندى اين كودك جادوست؛ كودكان بر او رها نبايد كردن كه تباه شوند. چون عيسى عليه السلام ايشان را طلب كردى، ايشان را در خانها پنهان كردندى، عيسى عليه السلام گفتى ايشان در فلان خانه اند. گفتندى آن خوكان اند. او گفتى: همچنين خواهند شدن آنان بودند كه به مائده كافر شدند و خداى تعالى ايشان را با خوك و

.


1- .بيوفتاد.
2- .كيستى.
3- .اين سخن سحر است.
4- .تو را.
5- .ما را خبر ده چه خورديم.
6- .و يك يك ايشان را.
7- .نهادند.

ص: 471

بوزنه كرد. سُدّى گفت: چون عيسى عليه السلام به طلب ايشان آمد، همه را در خانه جمع كرده بودند. عيسى را گفتند: ايشان حاضر نه اند. گفت: پس در آن خانه آوازى مى آيد. گفتند: خوكان اند. گفت: چنين شوند. در بگشادند همه خوك شده بودند. اين خبر در بنى اسرائيل فاش شد. قصد آن كردند كه او را بكشند، مادرش برگرفت و به مصر برد. قَتاده گفت اين در وقتى بود كه مائده از آسمان بر ايشان فرود مى آمد و خداى تعالى ايشان را نهى كرده بود از آنكه ذخيره كنند. ايشان عصيان كردند و ذخيره نهادند. عيسى عليه السلام ايشان را گفتى: نه گفته ام شما را كه خيانت مكنيد (1) و از اين خوان (2) بيش از آنكه بخورى، (3) چيزى برمى گيريد و ذخيره مكنيد. ايشان گفتندى: ما نكرديم. عيسى عليه السلام گفتى: من بگويم (4) كه كسى از شما چه خورده و چه ذخيره نهاده. (5) من از خداى به شما آيتى آورده ام و حجتى و معجزه اى. از خدا بترسيد و طاعت من داريد. خداى (عزّوجلّ) خداى من است و خداى شما. خداى را پرستيد. (6) * * *

سدى گفت: سبب آن بود كه جهودان بنى اسرائيل به حجّت با عيسى برنيامدند و قصد كشتن او كردند. او بگريخت و به ديهى آمد و مريم مادرش با او بود. در سراى مردى فرود آمدند كه زنى داشت. روزى اين مرد در سراى آمد دلتنگ، و با زن چيزى بگفت و زن نيز دلتنگ شد. مريم گفت: اين شوهر تو چرا دلتنگ است و با تو چه گفت كه تو دلتنگ شدى. گفت: آفتى و بلايى كه با تو گفتن سود ندارد. مريم عليهاالسلام

.


1- .مكنى.
2- .خان.
3- .بيش آنكه بخوردى، برمگيرى.
4- .نگويم.
5- .روض الجنان، ج 4، ص 331 _ 336.
6- .همان، ص 337.

ص: 472

گفت: با من بگو كه باشد كه به نزديك من فرجى بود آن را. گفت: چگونه؟ گفت: پسر من مستجاب الدعوت (1) است. خداى را دعا كند تا خداى كفايت كند. گفت: بدان كه اين پادشاه ولايت ما هر يك چند مئونت خود و لشكر بر [كسى ]مى افكند و به خانه او فرود آيد (2) . با جمله لشكر و آن كس را مستأصل كند. اكنون كس فرستاده است كه من و لشكر اينجا مى آييم و ما طاقت آن نداريم. مريم عليهاالسلامگفت: من پسرم را بگويم تا دعا كند، تا خداى تعالى كفايت كند. چون عيسى درآمد، مريم او را بگفت. عيسى گفت: من اين دعا نكنم و ليكن اينجا شرّى و فتنه اى پديد آيد. مريم گفت: اين ببايد كردن كه اين مرد و اين زن را بر ما حق است. مرد گفت: به هر حال ببايد كردن. عيسى عليه السلام گفت: تو چندان كه توانى آب بيار و در اين ديگها و خمها كن تا دعا كنم تا خداى تعالى همه به انواع مطبوخات كند و آن آبها كه در خمهاست با خمر كند و اين بر قول آن كس باشد (3) كه گويد (4) خمر اول حلال بوده است. عيسى دعا كرد و خداى اجابت كرد و پادشاه حاضر آمد. طعامى خورد كه از آن لذيذتر و خوش تر هرگز نخورده بود. چون خمر پيش آوردند، خمرى بود كه مثل آن نديده بودند (5) . آن مرد را گفت: اين طعامها و اين شراب از كجا آورديد؟ گفت: مرا بود. گفت دروغ مى گوييد. چندان كه تعلل كرد فايده نبود تا گفت كه زنى به سراى من فرود آمده است. پسرى دارد و دعا كرد تا خداى تعالى آب با اين طعام و شراب كرد و پادشاه را پسرى بمرده بود. او را وليعهد خواست كردن. با 6 خود گفت كه آن كس كه دعاى او در تحويل آب با طعام و شراب مستجاب بود، همانا در احياى موتى هم چنين باشد.

.


1- .مجاب الدعوة.
2- .آيند.
3- .بود.
4- .گويند.
5- .با خويشتن.

ص: 473

آنگه كس فرستاد و عيسى را بخواند و گفت: تو را لابد (1) دعا بايد كردن تا خداى آن پسر مرا زنده كند. گفت: من اين بكنم و لكن اينجا فتنه (2) و شرّى باشد. پادشاه گفت: باك ندارم. اندى كه او باشد و من او را بينم. عيسى عليه السلام گفت: به شرط آنكه من اين دعا بكنم و بروم و مادر با من بيايد و ما را منع نكند كسى. گفت: روا باشد بر اين عهد كردن. عيسى عليه السلام دعا كرد و خداى تعالى پسر او زنده كرد و عيسى و مريم از آنجا بيامدند. مردم آن (3) شهر چون بديدند كه پسر او زنده شد، خروج كردند بر پادشاه و سلاح ها برگرفتند و گفتند: ما را اميد آن بود كه چون او بميرد ما از اين جور برهيم كه او را فرزند و عقب نبود؛ اكنون پسر باز آمد تا با ما همان كند كه پدر، (4) و قتلى و فتنه اى عظيم پيدا آمد آنجا. و عيسى عليه السلام بيامد. چون به كنار دريا رسيد، حواريان جماعتى بودند، صيادانِ ماهى بر كنار دريا ماهى مى گرفتند. ايشان را گفت (5) : شما چه مردمانيد؟ (6) گفتند: ما صيد ماهى كنيم. گفت: صيد ماهى چه خواهيد (7) كردن؟ بياييد تا صيد بهشت و رضاى خدا كنى. گفتند: چگونه؟ گفت: من پيغامبر خدايم و ايشان را دعوت كرد و معجزه نمود و ايشان ايمان آورند. ايشان را گفت: خداى مرا خود ياراست. كيست كه رغبت كند كه با خداى يار شود در يارى من؟ گفتند: حواريان. مفسران خلاف كردند در آنكه حواريان كه بودند و چرا ايشان را حوارى خواندند. سُدّى گفت: ملاحان و صيادانِ دريا بودند؛ چنان كه شرح داديم و اين روايت سعيد جُبَير است از عبداللّه عباس گفت: براى آن حوارى خواندند ايشان را، براى آنكه سفيد جامه بودند.

.


1- .در نسخه ح «لابد» نيامده.
2- .شرّى و فتنه.
3- .مردم شهر.
4- .پدر كرد.
5- .مى گفت.
6- .مردمانى.
7- .چو خواهى كرد.

ص: 474

عطا گفت: مادر او را به دكان گازران و رنگريزان داد تا پيشه بياموزد و او به دكان رئيس صباغان بود و جامه بسيار در دكان او (1) جمع شده بود. عيسى او را گفت: مرا روزى چند بدهى؟ كارى هست، آنجا خواهم (2) رفتن و اين جامها را علامت بركرده ام. (3) هر يكى را (4) به رنگى مى بايد كه بر آن رنگ علامت دارد و او برفت.

عيسى عليه السلام جمله (5) در خم نيل نهاد و رها كرد و گفت: اللهم (6) اخرجها على ما اريد. چون مرد باز آمد گفت: چه كردى؟ گفت: جامها همه در آن خم است. استاد گفت: جامهاى (7) مردمان تباه كردى. آن هر يكى لونى (8) مى بايد كرد و بانگ و فرياد كرد. مردم جمع شدند. عيسى عليه السلام گفت: يا استاد! (9) اين چه بانگ و فرياد است؟ بيا بر كنار اين (10) خم بايست و بگوى هر كدام جامه چه لون مى بايد (11) . از تو گفتن و از من برآوردن. (12) آنگه استاد مى گفت: جامه فلان، فلان رنگ مى بايد. او به آن رنگ مى برآورد: يكى سرخ و يكى زرد و يكى لعل و يكى سبز و يكى كبود. مردمِ آن بازار از آن متعجب (13) شدند و دانستند كه آن فعل (14) خداست و هيچ قادر به قدرت آن نداند كردن (15) و عيسى عليه السلامايشان را دعوت كرد. ايشان ايمان آوردند. حواريان ايشان اند. دكانها و كارها خود رها كردند و در قفاى عيسى ايستادند و با او مى رفتند (16) و آيات و عجايب مى ديدند.

.


1- .ايشان.
2- .خواهم رفت.
3- .بكرده ام.
4- .هر يكى برنگى.
5- .جمله جامه در خنب.
6- .در متن نسخه «اللهم» نيامده؛ ولى در نسخه «ح» ديده شد.
7- .جامه مردمان.
8- .هر يكى بلونى ديگر مى بايد.
9- .اى استاد.
10- .بيا و در كنار....
11- .دارد.
12- .به در آوردن.
13- .زان شگفت ماندند.
14- .از فعل.
15- .نتواند كرد.
16- .مى بودند.

ص: 475

در خبر است كه حواريان عيسى دوازده مرد بودند. در سياحتِ عيسى با عيسى مى گرديد در سَهْل و جَبَل و بَرّ و بَحر. چون گرسنه شدندى، گفتندى: يا روح اللّه ! ما گرسنه ايم. عيسى عليه السلام دست در زمين زدى (1) ؛ اگر سَهْل بودى و اگر جَبل، نان بيرون آوردى، به عدد هر مردى دو نان. چون تشنه شدندى، گفتندى: يا روح اللّه ! ما تشنه شديم. او دست به زمين يا كوه زدى و آب بيرون آوردى. آب باز خوردندى. روزى گفتندى: يا رسول اللّه ! بهتر از ما در جهان كيست؟ چون گرسنه شويم، تو ما را طعام دهى و چون تشنه شويم، تو ما را آب دهى و در صحبت [و] خدمت تو با تو مى گرديم و عجايب مى بينيم. عيسى عليه السلام گفت: از شما بهتر آن باشد كه از كسب دست خود خورد. ايشان بيامدند، اختيار گازرى كردند و جامه مردمان مى شستند و مزد[ى كه] بر آن مى ستدند، قناعت مى كردند. ... ابن عون گفت پادشاهى از جمله پادشاهان طعامى ساخت و مردمان صالح را جمع كردند و عيسى عليه السلام در آن ميان بود. پادشاه به عيسى مى نگريد. او از كاسه خود به عادت طعام مى خورد و هيچ كم نمى شد او را. گفت: تو چه مردى؟ گفت: من عيسى مريمم عليهاالسلام، پيغامبر خدا؛ و او را دعوت كرد و ايمان آورد و خواصّ مَلِك به او ايمان آوردند و مَلِك رها كردند و در قفاى او ايستادند. حواريان ايشان بودند. (2) * * *

عبداللّه عباس گفت كه پادشاه بنى اسرائيل خواست تا عيسى را بكشد. اعوان و شرطه خود را به طلب (3) او فرستادند او را در راهى بديدند. قصد گرفتن او كردند. بگريخت در كوى [كوهى] شد و در آن كوى [كوه] در سوراخى شد. از پى او برفتند. يكى را كه از ايشان خبيث تر بود، گفتند: تو در رو و او را بيرون آور. او در آنجا رفت، كس را نديد. چون بيرون آمد، خداى تعالى شَبَه عيسى بر او افكند. او را بگرفتند. او

.


1- .در زمين زد.
2- .روض الجنان، ج 4، ص 338 _ 344.
3- .بفرستاد به طلب او.

ص: 476

گفت: من صاحب شماام فلان. از او قبول نكردند و او را بياويختند و عيسى را عليه السلام به آسمان بردند. وَهْب گفت: در شب بيامدند و عيسى را بگرفتند و درختى بزدند و خواستند تا عيسى را بر دار كنند. خداى تعالى شب تاريك بكرد (1) و فرشتگان را بفرستاد تا عيسى را از آنجا ببردند و ايشان به جاى عيسى عليه السلام آن مرد را كه برو راه نموده بود، بگرفتند و بياويختند و آن شب عيسى عليه السلام در اول شب حواريان را جمع كرد و ايشان را وصايت (2) كرد و گفت: پيش از آنكه خروس بانگ كند، يكى از شما كافر شود و مرا به درمى چند بفروشد. حواريان متفرق شدند و عيسى جايى پنهان شد. اين مرد كه عيسى گفته بود، بيامد جهودان را گفت: مرا چه دهيد، اگر شما [را ]راه نمايم بر عيسى؟ گفتند. تو را سى درم دهيم. او بيامد و ايشان را به سر عيسى آورد. عيسى را بگرفتند و به زير درخت آوردند. خداى تعالى شبه او بر اين مرد افكند _ و نام او يهودا بود _ تا او را بگرفتند و بياويختند و عيسى را به آسمان بردند. و به روايت ديگر عيسى را فريشتگان از آنها بردند. مادر عيسى عليه السلام در شب بيامد و چنان گمان بردند كه عيسى را بر دار كرده اند و زنى با او بود. عيسى عليه السلام او را دعا كرده بود تا از ديوانگى خداى او را شفا داده بود و هر دو در زير آن درخت مى گريستند و جزع مى كردند. [عيسى] بيامد و گفت شما بر كه مى گرييد (3) و براى چه جزع مى كنيد (4) ؟ گفتند ما بر پيغمبر خداى عيسى مريم مى گرييم كه او را بر دار كرده اند. گفت: هيچ مگوييد و جزع مكنيد؛ من عيسى ام. خداى تعالى مرا نگاه داشت و اين آويخته آن منافق است كه مردم را بر سر من آورد. ايشان دلخوش شدند و برگرديدند. پس از هفت روز، عيسى عليه السلام بيامد و حواريان را جمع كرد و ايشان را وصيت كرد

.


1- .كرد.
2- .وصيت كرد.
3- .مى كرئى.
4- .مى كنى.

ص: 477

و در زمين بفرستاد. هر يكى را به جانبى (1) تا دعوت كنند خلقان را با دين خداى و خداى تعالى عيسى را به آسمان برد و حواريان پراكنده شدند، هر يكى به جانبى از جوانب زمين. براى دعوت هر كس به آن زمين كه فتاد (2) ، خداى تعالى او را لغت آن قوم بآموخت تا به زبان آن ايشان را دعوت كرد. اهل تواريخ گفتند: چون مريم به عيسى بار گرفت، او را سيزده سال بود و عيسى به بيت لحم زاد به زمين اورى شصت و پنج سال گذشته از غلبه اسكندر بر زمين بِابِل پنجاه و يك سال گذشته از مُلكِ اشكانيان، و خداى وحى كرد به او از پس سى سال _ بر يك قول _ و او را از بيت المقدس به آسمان برد، شبِ قدر از ماهِ رمضان. و چون عيسى را عليه السلام به آسمان بردند، او را سى و سه سال بود و مدت نبوت او سه سال بود و مادر از پس كه او را به آسمان بردند، شش سال بماند. (3) * * *

كلبى (4) روايت كرد از ابو صالح از عبداللّه عباس كه گفت: يك روز عيسى عليه السلام روى به جماعت جهودان نهاد. ايشان چون او را بديدند، گفتند: جاءَكُم السّاحِرين السّاحِرة الفاعِل بن الفاعِلَة وَقَذْف كردند، و دشنام دادند عيسى را و مادرش را. عيسى عليه السلامگفت: بار خدايا! تو خداى منى و من از روح تو آمدم و مرا به كلمه خود آفريدى و من از قِبَل خود نيامدم به ايشان. بار خدا! لعنت كن بر آنان كه مرا و مادر مرا دشنام دادند. و خداى تعالى دعاى عيسى را اجابت كرد و ايشان همه را تا خوكان كرد. چون يهودا كه سَرِ جهودان بود، آن بديد، بترسيد كه بر ايشان نيز دعا كند. اتفاق كردند كه او را ببايد كشتن؛ مجتمع شدند و با او در مناظره آمدند.

.


1- .به جايى.
2- .زمين افتاد.
3- .روض الجنان، ج 4، ص 347 _ 349.
4- .دنباله داستان از اينجا از متن نسخه خطى كتابخانه مجلس شوراى ملى به شماره 16378 تهيه و تنظيم شد.

ص: 478

عيسى عليه السلام گفت: يا مَعْشَر اليهود! نيك دانسته هستى كه خداى شما را دشمن دارد. ايشان را از گفتار او، خشم آمد. آهنگ او كردند. از ايشان بگريخت و در خانه شد كه در سقف او روزنى بود. خداى تعالى جبرئيل را فرستاد تا عيسى را از آن روزن به آسمان بَرَد. مهتر جهودان كه يهودا بود مردى را فرستاد، نام او ططيانوس. گفت: در اين خانه شو و عيسى را بكش. او در خانه رفت. مى گرديد، كس را نيافت. زوايا خانه مى جست، كس را نمى يافت. دير بماند آنجا. ايشان گمان بردند كه عيسى با او كارزار مى كند. به يارى او درآمدند. خداى تعالى شَبَه عيسى را بر او افكند تا جهودان درآمدند، پنداشتند كه او عيسى است. او بگرفتند و بكشتند و بر دار كردند؛ چنان كه او گفت: من ططيانوس صاحب شما. ازو قبول نكردند. و وجه اشتباه درين روايت از آنجا بود كه چون او را كشته بودند، گروهى گفتند: اكنون درين خانه عيسى بود و صاحب ما. اگر اينكه ما او را كشتيم، عيسى است، صاحب ما كجا شد؟ و اگر صاحب ماست، عيسى كجا شد؟ و بعضى دگر گفتند: خداى تعالى شَبَه عيسى بر روى ططيانوس افكند دون سائر اندامش و بر اندام ططيانوس (1) ازين روى [بر ايشان مشتبه شد]. مقاتل گفت: جهودان مردى را بر عيسى موكل كردند تا او را نگاه دارد تا ايشان فرصت جويند به كشتن. جهود با او مى گرديد تا او بر كوهى شد و ايشان مراقبه مى كردند. خداى تعالى فرمود تا عيسى را به آسمان بردند و شَبَه او بر آن مرد افكند. جهودان آمدند، او را يافتند. گمان بردند كه او عيسى است او را بگرفتند و بكشتند و بر دار كردند و چندان كه او گفت: من نه ام، صاحب شماام، از او قبول نكردند. وَهْب مُنَبَّه گفت: عيسى عليه السلام با هفده مرد حوارى در جاى بود و جهودان گرد آن جايگاه بگرفتند و در آنجا شدند بر آنكه عيسى را بكشتند. خداى تعالى شَبَه عيسى

.


1- .اين نسخه افتادگى دارد به اين شرح: نشانها بود چون او را بكشتند، نگاه كردند به روى با عيسى ماند و به اندام با صاحب ايشان گفتند روى، روى عيسى است و اندام، اندام ططيانوس. روض الجنان، ج 6، ص 179.

ص: 479

بر همه افكند. جهودان كه آن ديدند، عجب بماندند و گفتند: ما را مسحور بكردى. اگر بگويى كه عيسى از ميان شما كدام است و الاّ همه را بكشيم. عيسى عليه السلام گفت: كيست كه ايثار كند و جان به فداى من كند تا او را به جاى من بكشند؟ يكى گفت از ايشان كه من چنين كنم، و از ميانه برخاست و گفت: عيسى منم. از اين ميانه او را برگرفتند و ديگران را رها كردند. از اين وجه بر ايشان مشتبه شد و .... و اگر چه در عدد حواريان خلاف كردند، او نيز در آن خلاف كرد كه خداى تعالى شَبَه عيسى بر همه افكند يا بر يكى از ايشان؟ محمد بن اسحاق گفت: جهودان قصد كشتن عيسى كردند. عيسى بگريخت و جايى پنهان شد. يكى از جمله حواريان بود منافق، بيامد و گفت: مرا چه دهى اگر شما را بر عيسى راه نمايم؟ گفتند: سى درم. آن سى درم بستد و ايشان را به آن خانه آورد كه عيسى در آنجا بود و او از پيش در رفت و عيسى را گفت: آمدند تا تو را بكشند. خداى تعالى عيسى را به آسمان برد و شَبَه عيسى بر اين حوارىِ منافق افكند تا جهودان در آمدند. گمان بردند كه عيسى است. او را بگرفتند و بكشتند و بر دار كردند و حديث او قبول نكردند. جُبّايى گفت: وجه اشتباه آن بود كه جهودان مردى را بگرفتند و بر درختى بلند كردند و كسى را رها نكردند تا گرد او گردد روزگار برآمد و او مُتَغَيّر شد و صورتش نشناس شد و گفتند: اين عيسى است تا بر عوام تلبيس كنند؛ براى آنكه چون ايشان قصد آن خانه كردند كه عيسى در آنجا بود تا او را بگيرند، خداى تعالى او را به آسمان برد. ايشان ترسيدند كه اگر عوام بدانند، رغبت كنند در دين عيسى. مردى را بگرفتند و بر دار كردند. (1)

قتاده روايت كرد از خلاس (2) بن عمرو [عن] عمار بن ياسر كه رسول عليه السلام گفت: مائده فرود آمد، و بر او نان و گوشت بود و ايشان درخواستند از عيسى. طعامى كه از

.


1- .روض الجنان، ج 6، ص 178 _ 180.
2- .خ ل: خلاص: خلاش، همان، ج 7، ص 210.

ص: 480

آن مى خورند و آن را بُن در نيايد. عيسى عليه السلام گفت اين چنين باشد، مادام تا خيانت نكنيد و پنهان چيزى برنگيريد و ذخيره نكنيد، شرط كردند. چون فرود آمد، روز به شب نرسيد تا خيانت كردند و پنهان كردند و ذخيره نهادند. اسحاق بن عبداللّه گفت: بعضى از آنها بدزديدند و گفتند نبايد كه ديگر فرود نيايد. خداى تعالى ايشان را مسخ كرد. عبداللّه عباس گفت: عيسى عليه السلام بنى اسرائيل را گفت: سى روز روزه بداريد. آنگه چيزى كه مى خواهيد، بخواهيد. ايشان سى روز روزه داشتند. چون مدت به سر آمد، گفتند: يا روح اللّه ! روزه بداشتيم و گرسنگى برديم و آن كس كه عمل كند، مزدى توقّع كند و ما عملى كرديم توقّع كه از خداى درخواهى تا براى ما خوانى بفرستد از آسمان. عيسى عليه السلام دعا كرد و فرشتگان مى آمدند، خوانى برگرفته و آنجا هفت نان نهاده و هفت ماهى پيشِ عيسى بنهادند. جمله قوم از آن بخوردند [اول ]و آخرشان. عطاء بن سايب روايت كرد عن زادان و ميسره كه ايشان گفتند: خداى خوانى فرستاد و پيش عيسى بنهاد. آنگه بفرمود تا انواع طعام بر آن بيارند از هر جنسى، مگر نان (1) و گوشت. عطا گفت: بَرو گوشت نبود و ماهى. عطية العوفى گفت: بر آنجا ماهى بود بزرگ كه بر آنجا طعم همه چيزى بود. قتاده و عمار گفتند: بر آن خوان از ميوه هاى بهشت بود وَهْب مُنَبّه گفت: بر او نانى چند بود از جو و ماهى چند بود. خداى تعالى به بركت مضاعف مى كرد تا همه قوم از آن بخوردند. كَلبى و مُقاتل گفتند: چون ايشان از عيسى خوان خواستند، خداى تعالى گفت: بفرستم و لكن شرط آن است كه هر كه ايمان نيارد، او را عذابى سخت كنم. عيسى عليه السلام، شَمعون صفا را بخواند و او وصى عيسى بود و او را گفت: به نزديك تو طعامى هست؟ گفت: بلى، شش نان

.


1- .كلمه «نان» در تفسير نيست. روض الجنان، ج 7، ص 211.

ص: 481

و دو ماهى كوچك. گفت: بيار. بياورد. عيسى عليه السلام آن نانها پاره كرد و از ماهيان چنان پاره كرد و بر سر آن دعا كرد تا خداى تعالى بر آن بركت كرد و آن نانها درست بكرد. هر پاره نانى شد و هر پاره اى ماهى شد. آنگه عيسى عليه السلام برخاست و به دست خود هر يكى را پاره اى پيش مى نهاد. آنگه گفت: بخوريد به نام خداى. از طعام مى فزود تا به زانوى ايشان برسيد. چندان كه توانستند، بخوردند و پنج زنبيل بماند و حاضر پنج هزار مرد و پسر بودند. شكر خدا بگزاردند و يك بار دگر بخواستند. عيسى عليه السلامدعا كرد. خداى تعالى خوانى بفرستاد، چند نان برو و چند ماهى. عيسى عليه السلام چنان [كرد] كه در اول كرده بودند. ايشان از آن بخوردند و با شهرها و ديهاى خود رفتند و ديگران را خبر دادند باور نداشتند ايشان را و گفتند شما را مسحور كرد و چشمهاى شما خطا ديد. عيسى عليه السلام بر ايشان دعا كرد. خداى تعالى ايشان را مسخ كرد. قتاده گفت: آن خوان هر بامداد و شبانگاه فرود مى آمد. هر جا كه ايشان بودندى چنانكه مَنّ و سلوى بر قوم موسى. عطا بن ابى رَباح روايت كرد از سلمان فارسى رحمه الله كه او گفت: و اللّه كه عيسى عليه السلامهيچ چيز را از مَساوى متابعت نكرد، و هرگز هيچ يتيم را باز نزد، و به قهقهه نخنديد، و مگس از روى خود نراند، و از بويهاى كريه بينى نگرفت، و هرگز بازى نكرد، و چون حواريان انا و خوان خواستند، جامه صوف درپوشيد و بگريست و گفت: اللّهمَّ رَبَّنا اَنْزِل عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماء فارْزُقْنا عَلَيْها طَعاماً نَاْكُلُه وَاَنْتَ خَيْرُ الرّازِقين. خداى تعالى سفره سرخ بفرستاد از ميان دو ابرو. ايشان در او مى نگريدند كه از هوا در مى آمد و پيش ايشان فرود آمد. عيسى عليه السلام بگريست و گفت: بار خدايا! ما را از جمله شاكران كن. خدايا! رحمت كن و مُثله و عقوبت مكن، و جهودان مى نگريدند در او [به] تعجب و بويى شنيدند از او كه از آن خوش تر نبود. عيسى عليه السلامگفت: كسى كه نيكو عمل تر است، بايد كه برخيزد و دستار از روى اين خوان برگيرد. شَمعون صَفا گفت: يا روح اللّه ! تو اولى ترى. عيسى عليه السلام وضوى نماز تازه كرد و نمازى

.

ص: 482

دراز كرد و بسيارى بگريست. آنگه به نام خداى، دست فراز كرد و دستار بر روى خوان برگرفت و گفت: بِسمِ اللّه خَيرِ الرّازقين. بر آنجا ماهى اى بود، بريان كرده، بر او فَلس نبود و در او شوك نبود، روغن از او مى چكيد. به نزديك سرش نمك نهاده بود و پيرامنش انواع تره بود، جز گندنا و بر آنجا پنج نان بود. بر يكى زيتون، بر يكى انگبين و بر يكى گاو روغن و [بر يكى پنير و] بر يكى قديد. شمعون گفت: يا روح اللّه ! اين از طعام دنياست يا از طعام بهشت؟ گفت: نه از طعام دنياست و نه از طعام آخرت و لكن طعامى است كه خداى تعالى در هوا مُختَرَع بيافريد. گفتند: بخوريد به نام خدا. گفتند: يا رُوحَ اللّه ! اگر ما را در اين آيه، آيتى ديگر باز نمايى. عيسى عليه السلام دعا كرد. خداى تعالى آن ماهى زنده كرد و به جنبش آمد و فَلْس و خار ازو پديد آمد. ايشان بترسيدند. عيسى عليه السلام گفت: عجب از كار شما، چيزى بخواهيد، چون بدهند شما را، كاره شويد آن را. گفتند: يا رسول اللّه ! دعا كن تا با حال اول شود. دعا كرد. ماهى همچنان بريان شد. گفتند: يا روح اللّه ! اول تو بخور. گفت: معاذ اللّه ، من نخورم آن را؛ آن كس خورد كه خواست. ايشان بترسيدند و نيارستن خوردن.

عيسى عليه السلام بيماران را و خداوندان آفات و عاهات را بخواند تا از آن بخوردند و شفا يافتند. هيچ نابينا نخورد، الاّ بينا شد و هيچ مُقْعَد نخورد، الاّ كه برفتن آمد و هيچ درويش نخورد، الاّ توانگر شد. مردمان چون چنان ديدند، ازدحام كردند بر او. عيسى عليه السلام نوبت نهاد ميان ايشان. چهل روز بامداد فرود آمدى وقت چاشت تا آن گاه كه سايه بگرديدى از پسِ نمازِ پيشين نهاده بودى و گروه گروه به مناوبه مى آمدند و از او مى خوردندى. آنگه به آسمان شدى و ايشان درو مى نگريدندى تا از چشم ايشان ناپديد شدى و گفتند: عجب فرود آمدى، روزى آمدى و روزى نه. چون ناقه صالح كه روزى شير دادى و روزى نه. خداى تعالى گفت: من اين خوان براى درويشان فرستادم؛ توانگران را در آن نصيب نيست از آنچه شك و نفاق ايشان شناخت. عندِ آن اظهار كفر كردند و گفتند: اين چه محال باشد، كس ديد خوانى كه

.

ص: 483

از آسمان فرود آيد؟ خداى تعالى وحى كرد به عيسى كه من بر مُكذّبان شرط هلاك كرده ام. عيسى عليه السلام گفت: اى قوم! مستعد باشيد عذاب خداى را. آنگه عذاب فرستاد و سيصد و سى و سه مرد [را] از ايشان مسخ كرد، با قِرَدَه و خَنازير. به شب بخفتند، به حال صحت و سلامت. بامداد برخاستند به اين صفت، در راهها و تونها مى گشتند و پليدى مى خوردند و مردم چون آن ديدند، فزع كردند با عيسى و به او گرويختند و بر ايشان بگريستند و عيسى عليه السلام يك يك را از ايشان به نام مى خواند و ايشان جواب نمى توانستند دادن؛ به سر اشاره مى كردند. سه روز اين چنين بماندند و آنگه هلاك شدند. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 7، ص 210 _ 215.

ص: 484

ذو القرنين

ذو القرنينحق تعالى گفت: «مى پرسند تو را از ذو القرنين؛ بگوى اى محمد كه من بر شما خوانم از او ذكرى». خلاف كردند در آنكه او پيغمبر بود يا نه. بعضى گفتند پيغمبر بود، بعضى گفتند پادشاهى بود صالح عاقل. مجاهد گفت چهار كس بر زمين ملك شدند: دو مؤمن و دو كافر. اما دو مؤمن، سليمان بود و ذو القرنين؛ و اما دو كافر، بُخت نَصّر بود و نمرود. خلاف كردند در آنكه او را چرا ذو القرنين خواندند. بعضى گفتند براى آنكه پادشاه روم و پارس بود، و گفتند براى آنكه بر سرش مانند دو سرو بود. و بعضى گفتند براى آنكه بر سر او دو گيسو بود و گيسو را به تازى قَرْن خوانند. و گفتند براى آنكه او در خواب ديد كه سروهاى آفتاب به دست گرفته است. تأويل بر آن كردند كه او بر مشرق و مغرب پادشاه شود و گفتند براى آنكه كريم الطرفين بود من قِبَل الاَب وَالاُمّ، و گفتند براى آنكه در عهد او دو قرن مردم بگذشتند و او زنده بود و گفتند بر آنكه او چون كارزار كردى، به دست و ركاب كردى. و گفتند او را علم ظاهر و باطن دادند. و گفتند براى آنكه در نور و ظلمت رفت. و پسر كوّا از اميرالمؤمنين على عليه السلام پرسيد در مسائل كه ذو القرنين پادشاه بود يا پيغمبر؟ گفت: بنده صالح بود خداى را. خداى را دوست داشت و خدا او را دوست داشت و نصيحت كرد براى خدا، خدا او را نصيحت كرد. گفت: خبر ده مرا از قَرْنها[ى] او؛ از زر بود يا از سيم؟ گفت: نه از زر بود و نه از سيم و ليكن او قوم را

.

ص: 485

دعوت كرد به توحيد بر جانبى از سرش بزدند برفت و غايب شد و باز آمد و دعوت كرد. بر جايى ديگر بزدند او را. و در ميان شما مانند او يكى هست خود را خواست. ما او را تمكين كرديم در زمين. از هر چيز او را سببى و وسيلتى داديم هر چه او به آن محتاج بود و گفتند هر چه مُلُوك را به كار آيد از ساز و آلت و سلاح و لشكر و سبب هر آن چيز باشد كه به او به چيزى رسند تا پاره اى رسن را كه در سر رسن بندند تا به آب رسد، آن را سبب خوانند. اقطار زمين او را مسخر كرديم؛ چنان كه باد سليمان را. تا آنجا رسيد كه آفتاب فرو مى شد، يافت آفتاب را كه در چشمه گرم فرو مى شد. (1) نزديك آن قومى را يافت. ما گفتيم: اى ذو القرنين! با اينان دو كار بكن به حَسَب استحقاق. اگر ايمان نيارند، ايشان را عذاب كنى و بكشى و اگر ايمان آرند، در ايشان طريقه نيكو و سيرتى نيكو گيرى و ايشان را اكرام كنى. ذو القرنين گفت: اما آن كس كه كافر باشد و ظلم كند، او را عذاب كنيم. آنگه او را با خداى برند و خداى او را در دوزخ كند، عذاب كند عذابى منكر؛ و اما آنكه ايمان آرد او را، اجر و مكافات نيكوتر باشد. او را جزاء بهشت باشد و با او سخن نيكو و آواز نرم و كلام به وفق گوييم. آنگه متابعت منازل و طريق كرد؛ يعنى ساز رفتن تا آنجا رسيد كه آفتاب مى برآيد. آفتاب را يافت كه برمى آمد بر قومى كه ميان ايشان و آفتاب حجابى و پوششى نبود. قتاده گفت براى آن چنان بود كه ايشان بر زمينى بودند كه بر آن بنا نه به استادى و ايشان را مسكن در سردابها بود كه در [زير] زمين كرده بودند. چون آفتاب برخاستى، آمدندى و به آن سرايها فرو شدندى تا آفتاب بگرديدى [از ايشان]. آنگه بيرون آمدندى و طلب معاش كردندى.

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 25 _ 27.

ص: 486

حسن بصرى گفت زمين ايشان، محتَمِل بنا نبود. چون آفتاب برآمدى، به آب فرو شدندى. چون آفتاب از ايشان بگشتى، بيامدندى و بر گياه زمين چَره كردندى، چون بهايم. ابن جريج گفت وقتى لشكرى آنجا رسيدى، اهل زمين ايشان را گفتند: زينهار! نبايد كه شما را آفتاب دريابد كه هلاك شويد. گفتند: ما نرويم تا آفتاب برآيد تا بدانيم كه اينكه شما گفتيد، راست است يا نه. آنگه نگاه كردند، استخوانهاى بسيار ديدند. گفتند: اين چيست؟ گفتند: لشكرى وقتى به اينجا رسيدند، آفتاب به ايشان برآمد هلاك شدند. اين استخوانهاى ايشان است بگريختند و آنجا نه ايستادند. قَتاده گفت چنين گويند كه ايشان زنگيان اند. كلبى گفت ايشان تارس و تاويل و ميك اند، سه گروه تن برهنه [و پاى برهنه] باشند و خداى را ندانند. عمرو بن مالك بن اميه گفت مردى را ديدم كه حديث مى كرد و قومى بر او گرد آمده، مى گفت: من به زمين چين رسيدم به اقصى زمين مرا گفتند ميان تو و مطلع آفتاب يك روز راه است. مردى از ايشان را به مزد گرفتم و آن شب رفتيم. چون به آنجا رسيديم، گروهى را ديديم كه گوشهاى ايشان به بالاى ايشان بود: يكى لحاف كردندى و يكى دواج به وقت خفتن. و اين مرد كه با من بود، زبان ايشان مى دانست ايشان را، گفت: ما آمده ايم تا ببينيم كه آفتاب چگونه برمى آيد؟ گفت: ما در اين بوديم [كه] آوازى شنيديم، چون صَلصَله آواز آهن. گفت بيفتادم از آن هيبت، بيهوش. چون باهوش آمدم، ايشان مرا به روغن مى اندودند. آفتاب ديدم برون افتاده به رنگ روغن زيت و كناره آسمان ديدم. چون دامن خيمه چون آفتاب بالا گرفت، ما را در سرايى بردند. چون روز نيك برآمد و آفتاب بگرديد، ايشان به كناره دريا آمدند و ماهى مى گرفتند و در آب مى انداختند تا بريان مى شد. و گفتند چون خداى تعالى قصه ايشان بگفت، گفت: قصه ايشان چنان بود كه گفتيم و گفت علم ما به احوال او محيط باشد.

.

ص: 487

پس پيرو شد سببى را تا چون رسيد ميان دو سدّ، يافت از پَسِ آن دو سد گروهى را، نزديك نبود بفهمند گفتارى را. گفتند: اى ذو القرنين! به تحقيق يأجوج و مأجوج در زمين فساد مى كنند و تباهى. گفتند اصل يأجوج و مأجوج، من اجيج النار؛ از درفش آتش؛ يعنى به كثرت و اضطراب، چون درفش آتش اند. وَهْب مُنَبّه گفت و مقاتل سليمان، ايشان از فرزندان آدم اند؛ براى آنكه ايشان فرزندان آدم اند، نه از حواء و سبب آن بود كه آدم را وقتى احتلام افتاد، آب از او جدا جدا شد. او از خواب درآمد و متأسف شد بر فوت و ضياع آب. خداى تعالى از آن آب يأجوج و مأجوج را بيافريد و آن نطفه بود با خاك آميخته. ايشان متصل اند به ما از جهت پدر، دونِ مادر مُفْسِدونَ فى الارض. سَعيد جُبَير گفت فساد ايشان در زمين آن بود كه مردمخوار بودند. كَلْبى گفت در وقت ربيع از زمين خود بيامدندى. هر سبز كه يافتندى، بخوردندى و هر چه خشك بودى، برداشتندى و با زمين خود بردندى و گفتند معنى آن است كه چون بيايند، در زمين فساد كنند. اعمش روايت كند از شقيق بن عبداللّه كه او گفت من از رسول عليه السلام پرسيدم حديث يأجوج و مأجوج. گفت: يأجوج امتى اند و مأجوج امتى. هر امتى از ايشان چهارصد هزار است. هيچ كس از ايشان بنميرد تا از صُلب خود هزار فرزند نرينه بيند كه سلاح بردارند و كارزار كنند. گفتند: يا رسول اللّه ! وصف ايشان ما را بگو. گفت: ايشان سه گروه اند: صنفى از ايشان به بالاى درخت صنوبرند و آن را به تازى اَرْز خوانند. گفتند: يا رسول اللّه ! اَرْز چيست؟ گفت: درختى باشد در شام كه بالاى آن صد و بيست گز در هوا. و صنفى ديگر را طول و عرض يكى است، صد و بيست گز طول و صد و بيست گز عرض. و صنفى از ايشان بزرگ گوش اند؛ چنان كه يك گوش ايشان لحاف باشد و يك گوش دواج و به هيچ چيز گذر نكنند از پيل و خوك و حيوان، الاّ كه بخورند آن را و هر كه از ايشان بميرد، بخورند او را. مقدمه ايشان به شام آيد و ساقه ايشان به خراسان، جويهاى مشرق باز خورند و درياى طبرستان.

.

ص: 488

وَهْب مُنَبّه گفت ذو القرنين مردى بود از روم، پسر عجوزى و او را فرزند همو بود و نام او اسكندر روس [رومى] بود. چون به بلوغ رسيد، بنده صالح بود. خداى تعالى او را گفت: اى ذو القرنين! من تو را به امتان زمين خواهم فرستاد و ايشان امتانى اند با زبانهاى مختلف و اين جمله اهل زمين اند دو امت اند كه عرض زمين در ميان ايشان است و امتانى هستند در ميان زمين كه جن و انس از جمله ايشان اند و نيز يأجوج از آن جمله اند. اما آن دو امت، كه طول زمين ميان ايشان است، يك امت به نزديك مغرب اند. ايشان را ناسك گويند و گروهى به مشرق اند، ايشان را منسك گويند و اما آن دو گروه، كه عرض زمين ميان ايشان است، امتى اند بر جانب راست از زمين؛ ايشان را هاويل گويند و امتى اند در جانب چپِ از زمين؛ ايشان را تاويل گويند. ذو القرنين گفت: بار خدايا! اين كار عظيم است كه مرا مى فرمايى و كس قدر اين كار نداند جز تو. بار خدايا! من به كدام قوّت مقاسات اينان كنيم؟ و به كدام جمع مكاثره كنم با ايشان؟ و به كدام حيلت تدبير ايشان كنم؟ و به كدام صبر ممارست كنم با ايشان؟ و به كدام زبان سخن گويم با ايشان؟ و لغات ايشان چگونه دانم؟ و به كدام سمع اقوال ايشان را بشنوم؟ و به كدام چشم بينم ايشان را؟ و به كدام حجت با ايشان خصومت كنم؟ و به كدام عقل احوال ايشان بدانم؟ و به كدام حكمت تدبير كار ايشان كنم؟ و به كدام عقل [عدل] ميان ايشان حكم كنم؟ و به كدام صبر با ايشان به سر برم؟ و به كدام معرفت ميان ايشان فصل كنم؟ و به كدام علم احوال ايشان بدانم؟ و به كدام دست بر ايشان حمله كنم؟ و به كدام پاى، راه بر ايشان برم [سپرم ]و به كدام لشگر با ايشان كارزار كنم؟ و به كدام رفق با ايشان بسازم؟ و به نزديك من بار خدايا اين است و من از ساز و آلتِ اين كار چيزى ندارم و اين قوت و طاقت ندارم و تو خداوند رحيم و كريمى، تكليف ما لا يُطاق نكنى و بر هر نفسى كمتر از آن بر نهى كه قوّت آن باشد!

.

ص: 489

خداى تعالى گفت: من تو را چندان قوت و طاقت دهم كه به اين كار قيام كنى، و شرح صدر[ت] كنم، و دلت روشن كنم، و سمعت تيز كنم، و بصرت قوى كنم، و زبانت روان كنم، و بازويت قوى كنم، و دلت را ثبات دهم، و بر جاى بدارم تا هيچ نترسى و تو را نصرت كنم تا هيچ تو را غلبه نكند، و راهت گشاده كنم تا سطوت كنى؛ چنان كه خواهى، و هيبت تو در دلها فكنم، و نور و ظلمت را مسخّر تو كنم تا دو لشكر باشند از لشكرهاى تو. نور از پيش تو، تو را هادى و راهنماينده باشد، و ظلمت از پَس و پشت تو را حصارى باشد. چون خداى تعالى اين بگفت، او گفت سميع و مطيعم فرمان تو را. آنگه قصد مغرب زمين كرد به آن امت كه ايشان را ناسك گويند. چون آنجا رسيد، جمعى ديد كه عدد ايشان جز خداى نشناخت، با زبانهاى مختلف و اهواء متفرق. چون چنان ديد، ظلمت بر ايشان گماشت تا گِرد ايشان درآمد سه بار، مانند سه سراپرده تا ايشان را با يك جاى جمع كرد. آنگه نور را ره داد در ميان ايشان و او بيامد و ايشان را با خداى دعوت كرد. قومى ايمان آوردند و بيشتر بر كفر مُقام كردند. او مؤمنان را با لشكر خود آورد و ظلمت بر كافران گماشت تا به اينان محيط شد در جايها و خانهاى ايشان اسير شدند و مُتحيّر فرو ماندند و ره به هيچ چيز نبردند از طعام و شراب. به زنهار آمدند و ايمان آوردند و به دعوت او درآمدند و جمله زمينِ مغرب او را مُسخَّر شد. او از مغرب روى با پس نهاد با لشكر عظيم و به جانب راست زمين رفت و نور، قائد لشكر او بود و ظلمت سايق و نگاهدارنده از پس پشت ايشان و روى به آن قوم نهاد كه ايشان را هاويل گويند تا به كنار جويهاى بزرگ و دريا رسيد. حق تعالى او را الهام داد تا الواح بسيار بساخت و با هم زد و از آن كشتى ساخت، به مقدار حاجت. چون دريا بگذاشت، بفرمود تا از هم بگشادند و هر يكى از آن لوحى برگرفتند بر ايشان آسان بود. ديگر باره چون به جوى و دريا رسيدند، با هم نشاندند و كشتيها

.

ص: 490

ساخت تا دريا بگذاشتند. همچنين مى كرد تا به مقصد رسيد. همان معامله كرد با ايشان كه با اهل مغرب كرد و اين زمين نيز مسخّر كرد. از آنجا بيامد و روى به مشرق نهاد و همان معامله كرد و زمين مشرق نيز مستخلص كرد. به جانب چپِ زمين آمد و آن زمين نيز مسخّر كرد. آنگه روى به ميانه نهاد كه يأجوج و مأجوج و [جنّ و] انس در او بودند. در بعضى [راه] برسيد به جماعتى مردمان مصلح. او را گفتند: اى ذو القرنين! در پس اين كوه خداى را خلقى هستند كه به آدميان نمانند؛ مانند بهايم گياه مى خورند و چون سباع و دده وحوش را مى درند. و هر چه در زمين بجنبد از جانور مى خورند و هيچ خلق نيست خداى را كه آن زيارت مى پذيرد كه ايشان اگر مدتى به اين برآيد و ايشان همچنين بيفزايند جهان بستانند و زمين را فرو گيرند و اهل زمين را از زمين برانند و هر وقت ما منتظر مى باشيم كه به بالاى اين كوه برآيند. ما خراجى بر خود بنهيم كه به تو مى گذاريم تا در ميان ما و ايشان سدّى كنى. ذو القرنين گفت: آنچه خداى مرا تمكين داده است در آن بهتر است؛ شما يارى دهيد به قوّتى تا من از ميان شما و ايشان سدّى كنم به روى و سنگ و آهن بسيار، و روى و مس چندان كه توانيد، جمع كنيد آن را. جمع كردند؛ چندان كه او گفت: آنگه گفت من بروم و يك بار ايشان را بنگرم. به بالاى كوه برآمد و در نگريد. گروهى را ديد بر يك شكل نر و ماده به قد نيم مرد و بهرى بودند. اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: بالاى ايشان يك به دست بيش نيست و بهرى از ايشان درازند و ايشان دندان و چنگال دارند، چنانكه سباع. چون چيزى خورند، آواز دندانهاى ايشان به مانند اشتر باشد كه نشخوار كند يا ستور كه علف خورند و به مانند چهارپاى، موى دارند و بر اندام پوشش ايشان موى است از سرما و گرما به آن موى خويشتن را پوشيده دارند و گوشهاى بزرگ دارند: يكى پرموى چون پشم گوسفند، و يكى اندك موى. چون بخسپند، لحاف كنند و ديگرى دواج بسازند،

.

ص: 491

و هيچ از ايشان نباشد كه بميرند، الاّ آنكه هزار فرزند بزايند. چون هزار تمام بزايد، بداند كه وقت مرگ است او را. و به وقت ربيع چنان كه ما را باران آيد، ايشان را از دريا ماهى آيد؛ چندان كه جز خداى حدّ و اندازه آن نداند. ايشان بگيرند آن ماهيان را و ذخيره كنند تا سالى ديگر و يكديگر را به آواز كبوتر خوانند و آواز بلندشان چون بانگ گرگ باشد و جفت چنان گيرند كه بهايم. چون ذو القرنين ايشان را بديد، بازگشت و قياس گرفت آن جايگاه را، و آن به آخر زمين تركستان بود از جانب شرق. صَدَفه، سنگ بود، بفرمود تا از زير آن چندانى بكندند كه به آب رسيد. آنگه به سنگ برآورد، طول صد فرسنگ در عرض پنجاه فرسنگ و هر گاه صفى [صافى] سنگ نهادند بفرمود تا به جاى گل، مس و روى گداخته در او ريختند و همچون عرق كوه شد در زمين. آنگه هم چنين برآورد و سنگ بر هم مى نهاد و روى و مس و آهن در ميان مى نهاد و به آتش مى دميدند تا گداخته مى شد؛ تا آنگه كه از بالاى آن كوهها ببرد مقدار آنكه هزار گز. آنگه آن را شرف از آهن برنهاد. اكنون سَدّ به مانند بُرد يمنى است خطى سياه و يكى سرخ و يكى زرد از سياهى آهن و سرخى مس و زردى روى. آنگه رو به ميانه زمين نهاد كه در او انِس بود و در زمين مى رفت و شهرها مى گشاد و دعوت مى كرد تا به جماعتى رسيد. مردمانى را يافت مصلح، نيكو سيرت، با انصاف و حكم به عدل و قسمت به سويّه: حالشان يكسان بود و كلماتشان يكى بود و طريقشان مستقيم، دلهاشان متألّف و اهواشان مستوى بود، سراها[ى] ايشان را در نبود و گورستانشان بر دَرِ سراى بود و در شهر ايشان والى و حاكم نبود و در ميان ايشان ملوك و اشراف نبود، مختلف نبودند و متفاضل نبودند. اسكندر از ايشان به تعجب فرو ماند. گفت: اى قوم! شما چه مردمانيد كه در اقطار زمين بگشتم، مانند شما مردمان نديدم! از احوال خود مرا خبر دهيد. گفتند: چه خواهى تا تو را خبر دهيم؟ گفت: چرا گورستان بر در سراى ساخته ايد؟ گفتند: تا مرگ را فراموش نكنيم. گفت: چرا سراهاتان در ندارد؟ گفتند: براى آنكه در ميان ما دزد و خائن نباشد.

.

ص: 492

گفت: چرا در ميان شما امير نيست؟ گفتند: براى آنكه ما [چيزى نكنيم كه ما را امير بايد تا ادب كند] [گفت چرا در شهر شما حاكم نيست گفتند براى آنكه ما] انصاف يكديگر دهيم. گفت: چرا در ميان شما توانگر نيست؟ گفتند: براى آنكه ما افتخار نكنيم به كثرت مال. گفت: چون است كه در ميان شما منازعت و مخالفت نيست؟ گفتند: از سلامت سينه ما. گفت: چرا شما را با هم خصومت نباشد؟ گفتند: براى آنكه خويشتن را از حكم ساكن كرديم. گفت: چرا در ميان شما ملوك و پادشاهان نيستند؟ گفتند: براى آنكه ما فخر نكنيم. گفت: چون است كه كلمه شما يكى است؟ گفتند: براى آنكه ما مخالفت و خصومت نكنيم با يكديگر. گفت: چون است كه شما چنين افتاده ايد؟ گفتند: از آنجا كه دلهاى ما سليم است، خداى تعالى غِلّ و حَسَد از دلهاى ما بيرون كرده است. گفت: چرا در ميان شما درويشان نه اند؟ گفتند: براى آنكه ما حق ايشان به ايشان دهيم. گفت: چون است كه عمرتان دراز است؟ گفتند: براى آنكه ما برحق كار كنيم و حكم به عدل كنيم. گفت: شما چرا باز نخنديد؟ گفتند: براى آنكه ما از گناه مى ترسيم، به استغفار مشغوليم. گفت: غمناك و خشمناك نه ايد؟ گفتند: براى آنكه ما تن بر بلا مُوَطَّن كرده ايم. گفت: چون است آفاتى كه به مردمان مى رسد، به شما نمى رسد؟ گفتند: براى آنكه ما توكل جز بر خداى نكنيم و بر انواع و نجوم كار نكنيم.

.

ص: 493

گفت: پدرانتان همچنين بودند؟ گفتند: بلى، ما اين طريقه از پدران گرفته ايم كه طريقه ايشان آن بود كه بر درويشان رحمت كردندى و با محتاجان مواسات و از ظالمان عفو كردندى و احسان كردندى با آنان كه با ايشان اسائت كردندى و با جاهلان حلم كردندى و امانت نگاه داشتندى و وقت نماز محافظت كردندى و به عهد وفا كردندى و وعده را انجاز كردندى. خداى تعالى لاجرم كارهاى ايشان به صلاح بداشت و بركت و صلاح ايشان به ما رسانيد. قتاده روايت كرد از ابو رافع از ابو هريره كه رسول عليه السلام گفت: يأجوج و مأجوج بيايند و اين سدّ مى شكافند تا نزديك آن باشد كه شعاع آفتاب بينند. چون شب درآيد، گويند باز كرديم كه فردا تمام بشكافيم و در شهرها رويم. خداى تعالى، روز ديگر همچنان [باز] كند كه بوده باشد. هم بر اين قاعده هر روز اين كار كند تا آنگه كه وقت آمدن ايشان باشد. آنكه بر سر كار ايشان بود، گويد باز گرديد كه فردا تمام كنيم و در شهرهاى ايشان شويم، ان شاء اللّه . [بر] دگر روز كه باز آيند، همچنان باشد كه رها كرده باشند، تمام بشكافند و در شهرها آيند و آبها باز خورند و مردم از ايشان بگريزند و با حصنها شوند تا به جمله زمين برسند. آنگه گويند جمله زمين ما را مُسخَّر شد، اكنون قصد آسمان بايد كرد. تير در آسمان انداختن گيرند. تيرهاشان باز آيد خون آلود براى امتحان. خداى تعالى كسى را بر ايشان گمارد تا همه را بكشند و دوابّ زمين و سباع گوشتهاى ايشان بخورند از آن همچنان فربه شوند كه چهارپايان از نبات ربيع. ابو سعيد خُدرىّ گفت از رسول عليه السلام شنيدم كه يأجوج و مأجوج سدّ بگشايند و بيرون آيند؛ چنان كه خداى تعالى گفت: «وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَبٍ يَنْسِلُونَ» (1) و مردم از ايشان بگريزند و با حصنها شوند؛ تا به دجله رسند. هر آب كه در دجله بود، با خورند، چنان كه خشك شود و كسانى كه آنجا گذر كنند، گويند وقتى جويى بوده

.


1- .انبيا (21): آيه 96.

ص: 494

است اينجا. تا همه زمين بگيرند، آنگه گويند ما نديم به اهل آسمان. آنگه يكى از ايشان حربه به سوى آسمان اندازد و بازپس آيد خون آلود براى فتنه و استخوان ايشان بدين حال باشد كه خداى تعالى كرمى بفرستد تا در گردن ايشان افتد؛ همچنان كه ملخ مى برد، به يك بار بميرند. مسلمانان در روز آيند و از ايشان هيچ حسّى و آوازى نشنوند. گويند كس هست كه جان به فداى ما كند. بنگرد تا حال اينان چيست. يكى اختيار كند و دل بر مرگ دهد و از حصن به زير آيد و بنگرد همه را مرده يابد. برود و بشارت دهد ايشان را. مسلمانان از حصنها به زير آيند و چهارپايان سر در ايشان نهند و ايشان را چون گياه بخورند و از گوشت ايشان فربه شوند. وَهْب گفت: ايشان بر هيچ گياهى و چوبى و درختى نيابند، الاّ كه بخورند. آنگه جويهاى زمين باز خورند و هر كه را از مردمان يابند، بخورند و جمله زمين بستانند، الاّ مكه و مدينه و بيت المقدس كه بر اين جاى دست و ظفر نيابند. سعيد بن ابى صالح گفت مرا چنين روايت كردند كه شاخى سنگ و روى و آهن مى نهادند و شاخى هيزم آنگه آتش در آنجا نهاد تا آن هيزم بسوخت و به آتش او آن مس و آهن گداخته شد و در يكديگر ريخته شد و بسته گشت. (1) ذو القرنين گفت: اين سد كردن و پرداختن او رحمتى است از خداى من، چون وعده خداى آيد كه قيامت نزديك شود و اشراط ساعت پيدا كرد. (2) چون وقت آن آيد كه خداى وعده داده است آن سد دويست گز در هوا و صد فرسنگ در طول و پنجاه فرسنگ در عرض چون ستاده كند. وعده خداى تعالى حق و درست و صدق است. (3)

.


1- .روض الجنان، ج 13، ص 28 _ 41.
2- .همان، ص 42.
3- .داستان ذو القرنين از روى نسخه مطبوع سال 1315 تنظيم شد. همان، ص 43.

ص: 495

داستان اصحاب كهف و اصحاب الرقيم

داستان اصحاب كهف و اصحاب الرقيم (1)گفت: «اى محمد! تو پندارى كه قصه اصحاب الكهف و اصحاب الرقيم از آيات و عجايب ما عجب است؛ يعنى در جنب عجايبى كه در آيات و دلالات ماست، از كمال قادرى ما بس عجب نيست؛ چه آنچه من آفريده ام از آسمانها و زمينها و كوهها و درياها و اصناف مخلوقات، در او عجايب بيشتر است». و كهف غار باشد در كوه، و در رقيم خلاف كردند. عبداللّه عباس گفت: وادى اى است ميانِ غصبان و وايله پيشتر از فلسطين و آن نام آن وادى است كه اصحاب الكهف درو بودند. كعب الاحبار گفت نام ديه ايشان است و بر قول عبداللّه عباس مِنْ رَقْمَةِ الوادِى باشد و آنجا باشد كه آب درو باشد. سَعيد جُبَير گفت رقيم لوحى بود از ارزيز نام ايشان تاريخ و غيبت ايشان بر آنجا نقش كرده بر در غار بنهادند تا مردم ببينند و از آن مُعتبر شوند. قولى ديگر آن است كه نافع روايت كرد از عبداللّه عُمَر، و وَهْب روايت كرد از نعمان بشير از رسول صلى الله عليه و آله كه او گفت: اصحاب الرقيم سه مرد بودند كه از شهر بيرون آمدند به بعضى حوائج خود. باران بگرفت ايشان را. كوهى بود، درو غارى. گفتند درين غار شويم تا باران كم شود. چون در آن غاز شدند، سنگى عظيم در آن كوه در افتاد و در درِ آن غار افتاد و درِ غار بگرفت؛ چنان كه هيچ شكاف نماند كه روشنايى در وى فتادى و ايشان فرو

.


1- .داستان اصحاب كهف و اصحاب الرقيم از روى نسخه خطى شماره 66781 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.

ص: 496

ماندند و گفتند: يا قَوم! اين كارى عظيم است و جز خداى تعالى كشف اين بلا نتواند كرد. بياييد تا هر يكى از ما عملى كه در عمر خود كرده است خالص براى خداى، آن را شفيع سازيم؛ باشد كه خداى تعالى بر ما ببخشايد. يكى از جمله ايشان گفت: من در عمر خود حَسَنتى مى دانم كه كرده ام و آن، آن بود كه من جماعتى مزدوران را به مزد گرفتم تا براى من كارى كنند. مردى ديگر آمد نماز پيشين، او را گفتم تو نيز كارى كن تا مزد يك روزه بدهم تو را. چون نمازِ شام بود و هر كسى را مزدى مى دادم بر تسويه [سويّت]، يكى از جمله ايشان گفت: مرا هم چندان مى دهى كه آن را كه او نيمه روز كار كرد. گفتم: يا سُبحان اللّه ! تو را بر مال من چه سبيل است كه من به آنچه كنم، تو مزد خود تمام بستان. تو را با كسى ديگر كارى نيست. از من نشنيد و به خشم برفت و مزد رها كرد. من آن مزد او نگاه مى داشتم تا روزى گاو بچه اى مى فروختند. من آن مزد او به آن دادم و در گلّه كردم، بزرگ شد و آبستن شد و بزاد و از بچگان او بسيار پديد آمدند تا گلّه گاو شد. پس از مدتى دراز كه سالها برين برآمد، پيرى را ديدم ضعيف كه بيامد و گفت: مرا به نزديك تو حقى هست. گفتم: چيست آن؟ گفت: من آن مَردم كه آن مزد در آن روز رها كردم و برفتم. من در نگريدم، او را بشناختم. دست او گرفتم و او را به صحرا بردم و گفتم اين گاو گلّه تو راست. گفت: يا هذا! بر من استهزا مكن! گفتم: و اللّه ! كه اين حقِّ تو است و تو راست و كس را درين نصيبى نيست. او آن بگرفت و بسيار دعا كرد. بار خدايا! اگر دانى كه آن براى تو كردم، ما را خلاصى ده. در حال بهرى از آن سنگ بيامد و بتركيد و ثلثى ازو بيفتاد و روشنايى پديد آمد. ديگرى گفت كه من در عمر خود حَسَنتى كرده ام و آن، آن بود كه سالى، قحطى عظيم بود. زنى با جمال به نزديك من آمد و از من گندم خواست به بهاء. گفتم: ممكن نيست، الاّ به تمكين از نفس خود. ابا كرد و برفت. بار ديگر باز آمد و طعام خواست. گفتم: ممكن نيست بدونِ نفس تو. تا سه بار برفت و از روى ضرورت باز

.

ص: 497

آمد و من او را طعام ندادم. بار چهارم گفت: اكنون تو را تمكين كردم از آنچه مى خواهى. چون با او بنشستم به خلوت، خواستم تا دست به او دراز كنم، او را يافتم كه مى لرزيد. گفتم: اين چه حال است؟ گفت: از خداى مى ترسم. من گفتم: يا سبحان اللّه ! زنى در حال شدت و سختى و ضرورت از خداى مى ترسد و من در نعمت و رخا از خداى نترسم. گفتم: برخيز اى زن كه تو را مسلّم بكردم و بيش از آن طعام كه او مى خواست بدادم او را. بار خدايا! اگر دانى كه آن براى تو كردم، اين بلا را از ما كشف كن. پاره ديگر از آن سنگ شكسته شد و غار روشن شد.

سيم ديگر گفت: من نيز حَسَنتى كرده ام و آن، آن بود كه مرا پدرى و مادرى بودند و من گوسپند داشتم. نماز خفتن پاره اى شير برگرفتم براى ايشان و بياوردم، ايشان خفته بودند و مرا دل نيامد كه ايشان را بيدار كنم و خواب بر ايشان بياشورم. بر بالين ايشان بنشستم. گفتم تا خود بيدار شوند و گوسپندان ضايع بودند و مرا دل به گوسپندان مشغول بود؛ با اين همه از بالين ايشان برنخاستم تا صبح برآمد و ايشان بيدار شدند و من آن شير به ايشان دادم. بار خدايا! اگر دانى كه من آن كار براى تو كردم، اين بلا از ما كشف كن. سنگ به يك بار از دَرِ غار بيفتاد و راه گشاده شد و ايشان به سلامت از آنجا بيرون آمدند. اين قصه اصحاب رقيم است. اما قصه اصحاب الكهف، اصحاب سير خلاف كردند در سبب رفتن ايشان به كهف. محمد بن اسحاق يسار گفت: سبب آن بود كه اهلِ انجيل تعدّى از حد بردند و فواحش در ميان ايشان ظاهر شد و پادشاهان طاغى شدند و به بت پرستيدن مشغول شدند و براى طواغيت قربان كردند. و در ميان ايشان جماعتى بودند بر دين عيسى عليه السلام مُتَشدّد و مُتَمسّك به آن. و پادشاه شهر ايشان مردى بود، نام او دقيانوس، بت پرست بود و ظالم و قَتّال و طالبِ آنان كه بر دين مسيح بودند؛ تا ايشان را عذاب كردى و از دين مسيح منع كردى و مادام در تتبّع اين بود و از اطراف و نواحى ملك خود مى گرديد و هر كجا كسى بودى بر دين عيسى عليه السلام، او را مى كشت و عذاب

.

ص: 498

مى كرد و از آن دين منع مى كرد تا به اين شهر آمد كه اصحاب الكهف در آنجا بودند. مردم بگريختند و پنهان شدند و او مردم را مى گرفت و هر كه در دينِ او مى رفت، او را رها مى كرد و هر كه اجابت نمى كرد، او را مى كشت و عذاب مى كرد و دستها و پايهاى ايشان مى بريد و از باروى شهر مى آويخت. خداى پرستان چون چنان ديدند، تضرع كردند با خداى تعالى و در عبادت بيفزودند و پناه با خداى دادند و مى گفتند: «رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً» (1) . اين جماعت بگريختند و در بيرون شهر نماز گاهى بود. و به عبادت و نماز مشغول شدند و مى گفتند: بار خدايا! شر اين طاغى كفايت كن. جماعتى از شُرَطِ دقيانوس كه ايشان را بر اين كار گماشته بود، بريشان مطلع شدند و ايشان را گفتند: شما چرا از مَلِك بگريخته ايد و به دين او رغبت ننموده ايد؟ برفتند و دقيانوس را خبر دادند از احوال ايشان. او كس فرستاد و ايشان را حاضر كرد بر آن هيئت كه بودند، با جامه عباد، روى در خاك ماليده از سجده، و چشمها پر آب شده. ايشان را تهديد كرد و گفت: چرا به خدمت من نيامديد و براى اصنام قربان نكرديد؟ اكنون مخيّريد: خواهيد به دين من درآييد و خواهيد اختيار كشتن كنيد. ايشان را مهترى بود، نام او مسلمينا [مكْسَلمينا]. او گفت: بدان كه ما خداى را مى پرستيم كه خداى آسمان و زمينهاست و ما جز او را عبادت نكنيم. آن ديگر تو دانى. هر چه خواهى مى كن كه ما از دين خود برنگرديم؛ باقى همان قول گفتند كه او گفت. دقيانوس بفرمود تا جامهاى ايشان بكندند و ايشان را جامه ديگر پوشانيدند و ايشان را گفت: مرا دل نمى آيد كه شما را بكشم. مهلت دادم شما را چند روز تا انديشه كنيد و صلاح خود بينيد و با دين من آييد؛ و اگر نياييد، خود در دست منيد و خون شما ريختن بر من آسان است. آنگه برخاست و از آن شهر به شهرى ديگر

.


1- .كهف (18): آيه 14.

ص: 499

رفت و ايشان را باز نداشت و حَرس بريشان گماشت. چون دقيانوس از آنجا برفت و ايشان را در مهلت فرو گذاشت، ايشان با يكديگر گفتند تدبير آن است كه تا اين طاغى غايب است، ما هر كدام از خانه پدران، زادى برداريم و بگريزيم. آنگه برفتند و هر يكى از خانه پدران زادى برگرفتند و از شهر بيرون شدند. و بيرون آن شهر كوهى بود، آنجا را بيخاوس گفتند. بر آن كوه غارى بود، در آن غار شدند و خداى را عبادت مى كردند. كعب الاحبار گفت در راه سگى را ديدند، سگ در دنبال ايشان افتاد، چندان كه راندند و زدند، برنگشت تا به آواز آمد و گفت: مرا چرا مى زنيد؟ من از شما برنگردم كه من دوستان خداى را دوست مى دارم و من شما را به كار آيم. چون بخسپيد، شما را پاسبانى كنم. سگ را با خود ببردند. عبداللّه عباس گفت در راه شبانى را ديدند با سگى. ايشان را گفت: شما چه مردمانيد و كجا مى رويد؟ گفتند: ما از اين طاغيه روزگار مى گريزيم. گفت: من نيز همكار شماام و با ايشان برفت. سگ نيز در دنبال ايشان برفت. او را گفتند: اى جوانمرد! اگر تو صاحب مايى، جاى سگ نيست؛ سگ را از ما جدا كن. او گفت: اين سگ با من صحبتِ ديرينه دارد، شما برانيد او را كه من شرم دارم ازو و ايشان براندند، نرفت. چون بزدند او را، آواز داد و گفت: مرا مى زنيد كه من از شما به جفا برنگردم. ايشان در غار شدند و سگ بر در غار بخفت و ايشان به عبادت مشغول شدند و آن نفقه خود در دست يكى از ايشان كردند، نام او يمليخا. او هر روز به شهر رفتى و چيزى كه ايشان را بايستى، بياوردى و تفحص اخبار بكردى و ايشان را خبر دادى تا روزى در باز آمد. خبر دادند كه دقيانوس باز آمده است و طلب ايشان كرده. باز آمد و ايشان را خبر داد و ايشان سخت مضطرب شدند و اين نماز ديگر بود عند غروب الشمس. با يكديگر گفتند اين طعامى كه هست، بخوريم و پناه با خدا دهيم تا خداى تعالى چه تقدير كرده است. طعام بخوردند و به عبادت مشغول شدند و سر بر سجده نهادند.

.

ص: 500

خداى تعالى خواب بر ايشان افكند، سيصد و نه سال بخفتند. دقيانوس ايشان را طلب كرد و كس فرستاد و پدرانِ ايشان را حاضر كرد و گفت: پسران شما كجااند؟ ايشان را پيش من آريد! گفتند: ما احوال ايشان را ندانيم. بر ما آن است كه در طاعت توايم و اما ايشان مالهاى ما برگرفتند و از شهر بيرون رفتند. كسانى كه ايشان را ديده بودند، گفتند: ايشان در غارى شدند كه بر دَرِ اين شهر است؛ كوهى كه آن را بيحاوس مى خواندند. و او برخاست و با لشكر آنجا آمد، هر كس كه خواست كه آنجا فرو شود، از ترس نتوانست. آخر گفتند: ايها الملك! اگر تو ايشان را به چنگ آرى، كارى نخواهى كرد به جز كشتن؟ گفت: بلى. گفتند: در اين غار بر بايد آوردن تا اينان در آنجا بميرند و اين غار گور ايشان باشد. گفتند: صواب است. بفرمود تا دَرِ غار برآوردند و ايشان خفته بودند و از آن بى خبر. در مُلكِ دقيانوس دو مرد بودند مؤمن: يكى بيدروس نام او، و يكى روياس. نامهاى ايشان و نسبتهاى ايشان بر لوحى نوشتند از ارزيز و در بناى آن سد نهادند. گفتند تا باشد كه وقتى كسى اين بنا بشكافد، از احوال ايشان خبر دهد مردمان را تا عبرتى باشد شنوندگان را. تا آن گاه كه دقيانوس هلاك شد و از پس او چند قرن بگذشت خداى تعالى ايشان را بيدار كرد.

عبيدة بن عمير گفت اصحاب الكهف جوانان [بودند] از فرزندان ملوك با طوق و ياره و گوشواره زرين. روزى از روزهاى عيدشان، بيرون از شهر آمدند و سگِ صيد با خود داشتند. خداى تعالى تنبيه كرد ايشان را و ايمان در دل ايشان افكند. ايمان آوردند هر يكى على حده تنبيهى كه خداى كرد ايشان را هر يكى ايمان خودش از صاحبش پنهان داشت. چون با شهر آمدند، درين انديشه افتادند و هيچ كس از ايشان اطلاعى نداد صاحبش را بر سِرّ خود. آنگه هر يكى از ايشان انديشه كرد كه از اين شهر بيرون بايد شدن، تا شومى كفر و معاصى اينان به ما نرسد و هر يك از شهر بيرون آمدند عَلى خُفْيَةٍ مِنْ صاحِبِه. چون با صحرا رسيدند، با هم رسيدند. هر يكى

.

ص: 501

صاحبش را گفت: چرا بيرون آمده اى؟ او گفت: تو چرا بيرون آمده اى؟ آخر اتفاق كردند بر آنكه هر دو به كناره شوند و راز با صاحبش گويند. همچنين كردند و راز با يكديگر آشكارا كردند. و راى هم بر ايمان متفق بود و سگِ صيد با خود داشتند. گفتند اكنون بياييد تا امشب به غارى شويم و آنجا بخسبيم و فردا تدبير خود بسازيم. آن شب در غار شدند و بخفتند. خداى تعالى خواب بريشان مستمر كرد تا سيصد و نه سال بخفتند و كس راه به ايشان نبرد، جز آنكه ايشان را مفقود يافتند. جماعتى كه ايشان را اين همت بود، لوحى بگرفتند و نامهايشان و انسابشان و عددشان و تاريخ غيبتشان برو نوشتند كه فلان و فلان چند كس از معروفان و جوانان شهر مفقود شدند و كس ايشان را باز نيافت و خداى تعالى درِ آن غار را پوشيده كرد از چشم خلقان و آن لوح در خزينه پادشاه بنهادند و گفتند همانا اينان را نشانى باشد. چون قرنها بر آن بگذشت و مدت به سر آمد، خداى تعالى اطلاع داد بر ايشان؛ چنان كه گفت: «وَ كَذلِكَ أَعْثَرْنا عَلَيْهِمْ» (1) الآيه. وَهْب مُنبّه گفت يكى از حواريان عيسى (عليه و على نبينا صلى اللّه عليه و آله و سلم) به درِ شهر اصحاب الكهف آمد و خواست تا آنجا شود. او را گفتند بر دَر اين شهر بتى نهاده است، كس را رها نكنند كه در آنجا شود تا آن بت را سجده نكند. او در شهر نرفت و بر در شهر گرماوه بود. رفت و آنجا كار مى كرد و مزدى مى ستد و نفقه مى كرد و خداى را مى پرستيد. صاحب گرماوه از قدوم او خير و بركت بسيار ديد. او را اكرام كرد و مردم او را از حُسنِ سيادت [سيرت] و صلاح او دوست گرفتند و او اخبارى كه از عيسى (على نبينا و عليه السلام) شنيده بود، مردم را مى گفت و با خير و طاعت دعوت مى كرد. جماعتى به او بگرويدند و او را با صاحبِ حمام شَرط

.


1- .كهف (18): آيه 18.

ص: 502

آن بود كه روز بيرون او كار نكند و به شب به كار خود مشغول باشد؛ تا يك روز پسر پادشاهِ آن شهر، زنى را برگرفت و بفرمود تا گرماوه خالى كردند و خواست تا در گرماوه شود. مرد او را راه نداد. گفت شرم ندارى؟ تو پسر ملك شهرى؛ اين كار به تو زشت باشد! پسر پادشاه خجل شد و برگشت. بازپس آمد و خواست تا در گرماوه شود. مرد دگر بار نهى كرد و وعظ كرد برگشت و با سه مرد دگر [سه ديگر] آمد و بانگ برو زد و او را براند و در گرماوه رفتند. او دعا كرد. خداى تعالى هر دو را در آن گرماوه هلاك كرد و بمردند. ملك گفت: حال پسر من چه بود؟ گفتند: صاحب حمام او را بكشت. اين حوارى با حمّامى و جماعتى كه مصاحب ايشان بودند، از آنجا بگريختند. شب ايشان را دريافت، در غارى شدند و بخفتند. در راه مردى را ديدند صاحب زرعى، و سگى با خود داشت كه زرع او را نگاه داشتى. ايشان را گفت شما چه قوميد؟ گفت: مردمانى كه از دست ظالم بگريخته ايم. او گفت: مرا مى بايد كه با شما موافقت كنم و سگ در دنبال ايشان. به شب در غار شدند و بخفتند. خداى تعالى جواب بر ايشان افكند تا سيصد و نه سال بخفتند و كسان ملك در طلب ايشان بودند، راه با ايشان بردند. ايشان را خفته يافتند. خواستند تا در آنجا شوند، ترس منع كرد ايشان را. آخر گفتند تدبير آن است كه دَرِ اين غار برآريم تا اينان در اينجا بميرند از گرسنگى و تشنگى. همچنان كردند. وَهْب گفت ايشان در آن غار مدتى بماندند. وقتى شبانى آنجا رسيد و بر آن كوه گوسپند مى چرانيد، باران بگرفت او را. انديشه كرد، گفت: درِ اين غار ببايد شكافت تا به شب گوسفندان را در آنجا مى برم. درِ آن غار باز كرد، خداى تعالى ايشان را بيدار كرد. محمد بن اسحاق گفت پس از آن پادشاهى پديد آمد آن شهر را، مردى صالح كه او را تندوسيس گفتند و او در مُلكِ خود سى و هشت سال بماند و در ملك او هر گونه مردمان بودند: مؤمن و كافر و بت پرست، و پادشاه از آن رنجور بود و ايشان را با

.

ص: 503

خداى تعالى مى خواند و تخويف مى كرد به بعث و نشور، و ايشان مى گفتند: ما حيات همين دانيم كه در دنيا هست و پس از حيات دنيا حياتى نشناسيم. چون پادشاه صالح از ايشان آن ديد، با خداى تعالى تضرع كرد و گفت: بار خدايا! آيتى به اينان نماى كه بدانند كه بعث و نشور حق است. خداى تعالى خواست تا اظهار آيتى كند بر ايشان، در دلِ يكى از مردمانِ آن شهر افكند نام او الياس تا آن بنا بشكافد و براى گوسپند حظيره كند. بيامد و آن بنا بگشاد تا دَرِ غار گشاده شد. جماعتى ديد آنجا كه خفته بودند و سگى بر دَرِ غار خفته. هر كس كه خواست كه آنجا فراز شود، نتوانست شدن. اهل آن شهر تعجب به نظاره آنجا آمدند. خداى تعالى ايشان را از خواب بيدار كرد تا بنشستند مستبشر و بر يكديگر سلام كردند و گمان بردند كه يك روز خفته اند يا بهرى از روزى. خداى تعالى بعثِ ايشان دليل ساخت بر آنكه بعث و نشور حق است.

وَهْب گفت ايشان بيدار شدند و احوال ايشان همچنان بود كه آنگه بخفتند؛ هيچ تغيير نپذيرفته بود تا جامه ايشان شوخگن نشده بود. ايشان برخاستند و گمان بردند كه در عهد دقيانوس. نماز بگزاردند و به تمليخا [يلميخا]، كه صاحب طعام ايشان بود، او را گفتند كه برو و آن درمى چند كه دارى ببر و براى ما طعامى بيار كه ما گرسنه شده ايم و بنگر كه اين طاغى طلب ما مى كند و خويشتن را با احتراز دار. تمليخا گفت: دِى همه روز در طلب ما بودند و امروز بى شك آن است كه ما را ببرند و اين آخر دورى [روزى] است ما را از دنيا. مهتر ايشان گفت ما توكل بر خدا كرديم و بر دين حق مُقام كنيم و جان به فداى دين حق كنيم. آنگه تمليخا برخاست و آن درمها برگرفت و روى به شهر نهاد. در شهر آثارى و علامتى كه او رها كرده بود به خلاف آن نديد كه او بگذاشته بود. متوارى وار به شهر درآمد، ترسان و مُترقّب از خوف دقيانوس. چون در شهر آمد، مردمان را ديد و شعارِ ملتِ عيسى (على نبينا

.

ص: 504

و عليه السلام) و نام عيسى (على نبينا و عليه السلام) مى گفتند و صلوات برو مى دادند. به تعجب فرو ماند. گفت: من دوش از اين شهر برفتم و درين شهر كسى نام عيسى (على نبينا و عليه السلام) نيارست بردن. اكنون شعار او آشكارا گويند و مى دارند، و او را خبر نبود كه دقيانوس هلاك شده است از مدت سيصد سال. تا گِرد آن شهر مى گشت، كس را نمى شناخت و رسم و آيين ايشان به خلاف آن ديد كه رها كرده بود. با خود گفت: همانا شهر غلط كرده ام يا در خوابم. آخر انديشه كرد و گفت: درين نزديكى شهر همين است. آخر مردى را گفت اين شهر را چه خوانند. گفت: دافسوس. بدانست كه شهر آن است و لكن مردمان آن شهر نه آن بودند. آخر آن درمها كه داشت، بيرون كرد و آن درمها بود به نام و مهر دقيانوس از سيصد سال زده و بر شكل پاى شتر بود به بزرگى. درمى چند بداد تا طعام خَرَد. مرد آن درم بستد و درو نگريد و نقش و سكه آن برخواند و تاريخ آن فرو ماند و در مرد نگريد؛ مردى غريب و مجهول بود. او را گفت: اين درم از كجا آوردى؟ او گفت: اى مرد! تو را با اين چه كار؟ درم بستان و طعام بِده مرا به نرخِ وقت. آن مرد درمها را به ديگرى نمود و ديگرى به ديگرى انداختن و دست بدادند و گفتند اين مرد همانا گنجى يافته است. او را گفتند راست گوى تا اين گنج كجا يافتى و ما را شريك كن تا ما راز تو به ديگرى نگوييم كه اين گنج تنها برنتوان داشت و به همه حال تو را درين كار ياوران بايند، و اگر نه چنين كنى، سلطان وقت را بگوييم و تو را از آن رنج رسد و چيزى به تو نماند. او گفت: اى قوم! شما چه مى گوئيد؟ گنج چه باشد؟ اين درمى چند است كه ديروز داشتم و هر روز ازين خرج مى كنم و كس مرا به گنج يافتن، متهم نكرد. گفتند محال مگوى كه اين درمها از تاريخ سه صد سال زده اند و آواز برآوردند و خبر به پادشاه وقت رسيد و مردم برو جمع شدند و او هيچ جواب ندانست كلام ايشان را، جز اينكه خاموشى مى بود و آن خاموشى در تهمتِ اين زيادت مى كرد.

.

ص: 505

و در شهر دو پيشوا بودند، دو مرد صالح: يكى اريوس نام، و يكى اسطيوس نام او را ببردند تا پيش ايشان، و او گمان برد كه او را پيش دقيانوس مى برند. او مى رفت دل بر مرگ نهاده مدهوش و مردم ازو فُسوس مى داشتند؛ چنان كه از ديوانگان، و او در دل خداى را مى خواند و مى گفت: اى خداوند آسمان ها و زمينها! فرياد رس. تويى در سختى مرا فريادرس، و با خود مى گفت كاشكى ما به يك جاى بودمانى تا اصحابِ من حالِ من بدانستندى كه ما را عهد چنان است با يكديگر كه به يك جاى باشيم در حيات و ممات. دريغا كه اين جبّار مرا بكشد و من ايشان را باز نه بينيم. همه راه اين انديشه مى كرد و شهادت مى آورد و خداى را ياد مى كرد و پناه با خداى مى داد. چون او را پيش اين دو رئيس صالح بردند، او درنگريد، دقيانوس نبود. ساكن شد. او را بداشتند آنجا و آن درمها با ايشان دادند. ايشان گفتند: اى جوانمرد! راست بگو تا اين گنج كجا يافتى؟ او گفت: گنج چه باشد؟ گفت: نقش اين درم گواهى مى دهد بر تو كه تو گنجى يافته اى از گنجهاى دقيانوس و مُهرِ باستان. يمليخا گفت: واللّه كه من هيچ گنجى نيافته ام و اين درم از خانه پدر برگرفته ام و ضرب اين شهرست. من همين مى دانم. گفتند: تو كيستى و پدر تو كيست؟ او نام خود ببرد و نام پدر، كس نبود كه او را شناخت. چه مدت دراز در ميان افتاده بود، سيصد و نه سال. گفتند: دروغ مى گويى و با ما راست نمى گويى. او چيزى نمى توانست گفتن، جز كه ساعتى خاموش مى بود و ساعتى سوگند مى خورد كه او گنجى نيافته است. مردم بهرى مى گفتند ديوانه است و بهرى مى گفتند ابله است و بهرى مى گفتند طرّار است و از راستى خبر نمى دهد. آخر يكى از آن رئيسان بانگ برو زد و او را تهديد كرد و گفت گمان مى برى كه ما تو را باور خواهيم داشتن به اين دروغ و محال كه مى گويى كه اين مال پدر تو است و نقش اين درم از سيصد سال زده است و تو كودكى جوان آمده اى تا بر ما پيران فُسوس دارى و اعيان و معروفان شهر اينان اند كه اينجا حاضرند و خزاين شهر به نزديك ماست و ما از اين ضرب يك درم نداريم. ما تو را به اين رها نكنيم. اگر راست گفتى، فهو المراد، و الاّ ضرب و حبس و تهديد باشد تو

.

ص: 506

را. يمليخا گفت: به خداى مر شما را كه من از شما چيزى بپرسم. مرا خبر دهيد. گفتند: بگو. گفت: مرا بگوييد تا دقيانوس الملك چه كرد و او كجاست كه اين شهر در دست او بودى [ديروز] روزى؟ گفتند: ما بر پشت زمين پادشاهى را ندانيم، دقيانوس نام و اين نام پادشاهى است كه سالهاى درازست تا هلاك شد. يمليخا گفت: كس با من راست نمى گويد. بدان كه ما چند يار بوديم و پادشاه اين شهر بر ما ستم كرد و اكراه، تا ما را از دين مسيحى (عليه الصلوة و السلام) برگرداند. ما ازو بگريختيم. دوش بخفتيم و امروز من به شهر آمدم تا براى اصحاب طعام خَرَم در من آويختيد و حوالت گنج مى كنيد بر من. اگر مرا باور نداريد، بياييد تا غار ما ببينيد و اصحاب ما را بر كوه بنجاوست [ينجولس]. چون اريوس اين سخن بشنيد، گفت: همانا اين مرد راست مى گويد، و اين آيتى باشد از آيات خداى تعالى. آن گاه آن دو رئيس برخاستند و جمله اهل شهر و يمليخا در پيش ايشان ايستاد تا به نزديك كوه ينجولس. آنگه ايشان را گفت من از پيش مى روم تا ايشان را خبر دهم تا نترسند كه ما خلقى عظيم به سَر ايشان شويم. گفتند روا باشد. و چون يمليخا به نزديك ايشان دير شد، بهر حال چنان مى نمايد كه يمليخا را دقيانوس گرفته است و هر ساعت مترصّد بودند كه لشكر آمد و ايشان را نيز برد. چون [آواز] وقع سُمّ اسبان و غلبه مردم شنيدند، قاطع شدند كه لشكر دقيانوس است كه به گرفتن ايشان آمده است يكديگر را وصيت كردند و يكديگر را وداع كردند و خويشتن را به خداى تسليم كردند. چون نگاه كردند، يمليخا در آمد. او را گفتند چه حال است؟ ما را خبر ده. يمليخا از آن چه رفته بود ايشان را، خبر داد و آن رئيسان و آن مردم بيامدند و ايشان را بديدند و از آن حال به شگفت فرو ماندند. چون نگاه كردند در آن بنيان، كه بعضى شكافته بود و بعضى بر جاى، تابوتى ديدند از آهن، قفلى از سيم برو زده. آن تابوت از آنجا برآوردند و آن قفل بگشادند. در آنجا دو لوح ديدند ارزيز بر آنجا نوشته كه در فلان تاريخ در عهد مملكت دقيانوس مَكْسَلمينا و مَحسلمينا و يمليخا و مرطونس و نسوطوس و نيورس و بكريوس

.

ص: 507

و بطينوس جوانان بودند برين شكل و بر هيئت، از فتنه پادشاهِ وقت بگريختند كه قصد ايشان مى كرد براى دين و درين غار شدند. چون خبر يافتند از ايشان و بدانستند كه ايشان در غارند، دَرِ غار برآوردند و به سنگ سخت كردند و ما نامهاى ايشان نوشتيم و احوال ايشان تا اگر كسى بريشان مطلع شود، بداند كه حال ايشان چنين بود. چون آن بخواندند [به] شگفتى فرو ماندند و مؤمنان را يقين بر يقين زياده شد به قدرت خداى تعالى بر احيا موتى و از آن شگفت ماندند كه ايشان همچنان جوان و تازه و به قوّت مانده بودند. رنگ رويشان نگرديده بود و نه جامه ايشان شوخگن شده. آنگه اين دو رئيس نامه نوشتند به آن پادشاه صالح كه نام او بندوسيس بود كه به تعجيل بياى تا آيتى بينى از آيات خداى تعالى كه با خلقان نمود بر صحت بعث و نشور، و آن قصه شرح دادند در نامه. چون مَلِك صالح نامه برخواند، از سرير مُلْك فرود آمد و روى بر خاك نهاد پيش خداى تعالى و بسيار بگريست و تضرع كرد. خداى تعالى را شكر گذارد بر اظهار آن آيات و برخاست و با لشكر و با اهل آن شهر آنجا آمد و آن حال بديد و ايشان در غار به عبادت و تسبيح و تهليل مشغول بودند. آنگه او را بپرسيدند و برو سلام كردند و گفتند ما تو را وداع مى كنيم كه خداى تعالى ما را با حال اول خواهد بردن كه ما از خداى درخواسته ايم و پهلو بر زمين نهادند و بخفتند و خداى تعالى جان ايشان برداشت. پادشاه بفرمود تا براى كفنهاشان جامهاى فاخر كردند و تابوتهاى زرين ساختند و خواست تا ايشان را در آنجا نهد. در خواب ديد كه: زر و ديبا گرد ايشان مگردان و ايشان را همچنان در غار رها كن. او ايشان را همچنان رها كرد و خداى تعالى ايشان را محجوب كرد به رُعْب كه كس نيارست گرد ايشان گرديدن و تعرض ايشان كردن و بفرمود تا بر درِ آن غار مسجدى بنا كردند كه مردم در آنجا نماز كردندى و آن حاجتگاهى شد و آن وقت كه احوالِ ايشان ظاهر شد، آن روز عيدى ساختند و در عبادت خداى تعالى بيفزودند. اين حديث اصحاب الكهف است. * * *

.

ص: 508

و در خبر مى آيد كه رسول صلى الله عليه و آله گفت: بار خدايا! من ايشان را توانم ديدن؟ خداى تعالى گفت: تو ايشان را در دنيا نبينى و لكن وصىّ خود را با جماعتى صحابه آنجا فرست تا ايشان را دعوت كنند با دين و ايمان آورند به تو. گفت بار خدايا! چگونه روند آنجا؟ خداى تعالى گفت: بساطى بيار و ايشان را بر آنجا نشان و باد را بفرماء تا ايشان را بردارد و آنجا برد. رسول صلى الله عليه و آله بفرمود تا بساطى بگسترند و ابوبكر را گفت بر يك گوشه بنشين و عمر را گفت بر يك گوشه بنشين و سلمان را بر يك گوشه بنشاند و ابوذر را بر يك گوشه و على را گفت بر ميان بساط بنشين. صحابه گفتند: يا رسول اللّه ! خداى تو را فرمود كه وصى خود را با قومى از صحابه به آنجا فرست. از ميان اينان وصى تو كيست؟ گفت: وصى من آن است كه چون بر ايشان سلام كند، جوابش دهند و چون سخن گويد، با او مناظره كنند و آنان كه وصى من نيستند، ايشان را دستورى نيست كه با او سخن گويند و جواب سلام او دهند. آنگه رسول صلى الله عليه و آله باد را بفرمود تا آن بساط را برداشت وقت آنكه از نماز بامداد فارغ شده بود. باد بساط برگرفت و آنجا برد. اميرالمؤمنين على (عليه الصلوة و السلام) چون آنجا رسيد، باد را گفت: بساط فرو نه. باد بساط بنهاد. او، اول ابوبكر را (گفت) برخيز و بر ايشان سلام كن. برخاست و سلام كرد. جواب ندادند. عمر نيز سلام كرد، جواب ندادند و سلمان و ابوذر سلام كردند، جواب ندادند. اميرالمؤمنين على (صلوات اللّه و سلامه عليه) بر پاى خاست و به درِ غار شد و گفت: السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا ايُّها الفتية. گفتند: و عَلَيْكم السَّلام وَ رَحْمَةُ اللّه . گفت: من رسولِ [رسولِ] خدايم مصطفى صلى الله عليه و آله به شما، دعوت مى كنم شما را به او و با دين مسلمانى. گفتند: مَرْحَباً بِهِ وَبِكَ، آمَنّا و صدَّقنا. گفت رسول خدا صلى الله عليه و آلهشما را سلام مى كند. گفتند: عَلى مُحَمَّدٍ رَسُول اللّه السَّلام ما دامَتِ السَّماواتُ وَ الاَرْضُ وَ عَلَيْكَ بِما بَلَّغْتَ. آنگه گفتند: رسول خداى را از ما سلام كن و درود دِه كه ما با خوابگاه رفتيم تا آنگه محمد مهدى از اهل بيت محمد صلى الله عليه و آله خروج كند و ما در زمره او باشيم. اميرالمؤمنين گفت: چرا جواب ايشان نداديد؟ گفتند: ما

.

ص: 509

را گفته اند كه جواب ندهيم، الاّ پيغمبرى يا وصى پيغمبرى را. آنگه گفتند ما با خوابگاه خود رفتيم تا آنكه تو را وداع مى كنيم. اميرالمؤمنين باد را گفت: بساط بردار. باد بساط برداشت و با مسجد رسول صلى الله عليه و آلهآورد. جبرئيل عليه السلام آمد و رسول صلى الله عليه و آله خبر داد به آنچه رفت ميانِ ايشان. رسول صلى الله عليه و آلهعلى را گفت يا على من گويم يا تو گويى؟ گفت: يا رسول اللّه ! آن نكوتر كه تو گويى. رسول صلى الله عليه و آله ايشان را خبر داد به آنچه رفته بود ميان ايشان. ياد كن اى محمد! چون آن جوانمردان، با غار شدند. گفتند: بار خدايا! بِده ما را از نزديك تو و از خزاين رحمت تو رحمتى و بساز ما را از كار ما رشدى و صلاحى. با ما الطافى كن كه عند آن طلب رضاى تو كنيم. ما را به سلامت ازين غار بيرون بر. بزديم بر گوشهاى ايشان در آن غار سالهاى بسيار، اين و كنايت است از آنكه خواب بر ايشان افگنده ام و به خواب گوشهاى ايشان را از سمع منع كرديم. پس برانگيختيم ايشان را. (1) قديم تعالى گفت: يا محمد! قصه و خبر ايشان بر تو قصه كنيم و بگوييم به درستى و راستى. ايشان جوانمردانى بودند كه به خداى ايمان آوردند. و ما ايشان را هُدا بيفزوديم، و ما ايشان را الطافى بيفزوديم كه ايمان و معارفِ ايشان عندِ آن بيفزود و دلهاى ايشان باز بستيم به ثباتِ توفيق و لطف تا بر ايمان و عمل استقامت كردند و استدامت نمودند. چون پيش دقيانوس بايستادند و گفتند او را، چون ايشان را دعوت كرد با عبادت اصنام و قربان طواغيت كه خداى ما خداى آسمانهاست و زمينهاست. ما بدون او و جز او و فرودِ او خداى را نخواهيم [نخوانيم] و نپرستيم؛ چه اگر بدون او خداى را پرستيم، شَطَط گفته باشيم. اين هم حكايت كلام ايشان است كه ايشان عيب مى كنند، قومِ خود را به عبادت

.


1- .روض الجنان، ج 12، ص 311 _ 326.

ص: 510

اصنام. گفتند: اينان قوم مااند، بدون خداى تعالى اصنام را خدايان گرفتند. چرا برين گفتار حجتى روشن نبيارند. آنگه گفتند در جهان از آن ظالم تر كه باشد كه بر خداى تعالى دروغ گويد و يا انباز گيرد؟ آنگه حكايت آن كرد كه ايشان با يكديگر گفتند كه چون شما از اين كافران اعتزال كرديد و دورى جستيد و از آن معبودان كه بدون خداى مى پرستند از اَصنام. با غار گريزيد و با آنجا شويد تا خداوند تعالى رحمت خود بر شما نشر كند و [برافراجد] و ببجارد براى شما از كارتان روزى حلال. اكنون خطاب مى كند با رسول صلى الله عليه و آله مى گويد: اى محمد! تو آفتاب بينى در وقتِ برآمدن كه فرا گرديدى از غار ايشان به جانب دست راست و چون آفتاب فرو خواستى شدن بعد از زوال، بگذشتى از ايشان به جانب دست چپ و ايشان در متّسعى و فراخى بودند از غار. حق تعالى در اين آيت وصف آن كرد كه ما ايشان را در آن غار از گرماى آفتاب نگاه مى داشتيم تا ايشان را نرنجاند و گونه روى ايشان نبگرداند و جامه ايشان كهنه نشود. چه بامداد و شبانگاه آفتاب از ايشان [مى] بگردانيد. آنگه گفت ايشان در غارى فراخ بودند كه باد در او جستى و نسيم بر ايشان آمدى تا هوا عَفِن شدى كه ايشان را از آن رنجى نرسيدى. آن از آيات و علامات و عجايب است كه خداى تعالى به خلقان نمود تا دليل صنعِ لطيفِ او باشد و آنكه كمالِ علم و قدرت و حكمت او راست.

آنگه گفت: هر كه را خداى هدايت دهد به بيان و لطف و توفيق و تمكين او راه يافته باشد و هر كه را اضلال كند به خذلان تو هيچ يارى او را راه نماينده به صلاح نيابى؛ يعنى نباشد؛ چه اگر بودى، يافتندى. و تو پندارى اى محمد كه ايشان بيدارند، و بر حقيقت، ايشان خفته اند و ما ايشان را از اين دست بر آن دست مى گردانيديم تا پهلوهايشان رنجور نشود. عبداللّه عباس گفت در سالى يك بار فرشته بيامدى و ايشان را از اين پهلو بر آن

.

ص: 511

پهلو گردانيدى تا پهلوهايشان ريش نشود. (1) و سگ ايشان نيز در غار دستها گسترده بود و سر بر ميان دو دست نهاده و مى نگريد، آنگه بر سبيل مثل گفت رسول را: اى محمد! اگر تو بر ايشان مطلع شدى، از ايشان بگريختى و تو را پُر از ترس كردندى از ايشان و خداى تعالى ايشان را به ترس ممنوع و محجوب كرده بود تا هيچ جانور از ترس قصدِ ايشان نيارست كردن. كلبى گفت خفته بودند چشمها گشاده؛ چنان كه گفتى سخن خواهند گفتن. عبداللّه عباس گفت با معاويه به غزوة المضيق بوديم به روم. به غار اصحاب الكهف بگذشتيم، معاويه گفت: برويم و اصحاب كهف را ببينيم. من گفتم تو را بر ايشان سبيل نيست كه آن كس كه بهتر از تو بود، گفتند او را: «لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَيْهِمْ لَوَلَّيْتَ مِنْهُمْ فِراراً وَ لَمُلِئْتَ مِنْهُمْ رُعْباً» (2) . معاويه گفت من نبروم از اين جا، تا احوال ايشان ندانم. آنگه قومى را بفرستاد، گفت برويد و بنگريد و خبرى با ما دهيد. برفتند چون پاى درِ غار نهادند، خداى تعالى بادى بفرستاد كه همه را برون كرد. و همچنين از خواب برانگيختيم ايشان را، يعنى آن چنان كه ايشان را در غار برديم و بخوابانيديم و به ترس ايشان را ممنوع كرديم. همچنين ايشان را از خواب بيدار كرديم تا يكديگر را بپرسند. گفت گوينده از ايشان و آن مهتر ايشان بود مَكْسَلمينا چند گاه است تا شما اينجا مقام كرده ايد. گفتند روزى يا بهرى از روزى. گفت: خداى شما عالم ترست به مدت مُقام شما. چون گفتند روزى، برنگريدند هنوز آفتاب مانده بود. گفتند: «أَوْ بَعْضَ يَوْمٍ» تا دروغ نباشد. آنگه مهتر ايشان گفت: يكى از شما بفرستيد به اين درمها كه داريد به شهر، آن شهر كه كوه بر درِ آن بود. گفتند نام آن دفسوس بود و گفتند افسوس. اين شهرى است كه آن را طرسوس مى خوانند، كو بنگر.

.


1- .روض الجنان، ج 12، ص 328 _ 331.
2- .كهف (18): آيه 18.

ص: 512

بگو تا به شما آرد روزى و طعامى كه شما را قوت باشد و بگو تا رفق و مدارا كند و نبايد كه كسى را اعلام كند و از كار شما آگاه كند كه اگر بر شما ظاهر شوند و جاى شما بدانند شما را سنگسار كنند يا شما را با دين و كيش خود برند. آنگه شما فلاح نيابيد پس از آن هرگز اگر با دين ايشان شويد. و همچنين كه آن دگر كارها كرديم با ايشان اطلاعى داديم؛ يعنى مردمان را بر ايشان اطلاع داديم و احوالِ ايشان بر مردم ظاهر كرديم تا بدانند كه وعده خداى حق است يعنى وعده بعث و نشور _ و نيز بدانند كه قيامت آمدنى است و در او شكى نيست. چون منازعت مى كردند، كافران گفتند: ما بر اينان، بنيانى و صومعه بكنيم كه از نَسَبِ مااند؛ و مسلمانان گفتند بر اينان مسجدى بكنيم كه اينان از اهلِ [دين] مااند. آن كسانى كه كار بر ايشان غالب بود _ يعنى تندوسيس الملك و اصحابش _ كه ما بر اينان مسجدى بنا كنيم كه در آنجا نماز كنند و همچنان كردند. اين خبر است از غيب كه خداى تعالى رسول را صلى الله عليه و آله داد، گفت: جماعتى خواهند آمدن، ترسايان، به نزديك تو و حديث اصحاب الكهف خواهند كردن و در عدد ايشان خلاف كردند. تا پيش از آنكه آمدند، رسول صلى الله عليه و آله صحابه را خبر داد تا ايشان را يقين زيادت شد. آنگه پس از آن وَفْد نجران آمدند و حديث عيسى كردند و پس از آن حديث اصحاب الكهف كردند و مِهتر ايشان دو مرد بودند: يكى سيد نام و يكى عاقِب. سيد گفت ايشان سه كس بودند چهارمشان سگ بود و اين سيد نام يعقوبى بود. و عاقِب گفت پنج بودند، ششم ايشان سگ بود و عاقب نسطورى بود و مسلمانان گفتند هفت بودند و هشتمشان سگ بود، جز اندكى از مردمان ندانند كه عدد ايشان چند بود. تو در باب ايشان جدل و خصومت مكن، الاّ خصومتى ظاهر. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 12، ص 332 _ 335.

ص: 513

اصحاب الاخدود

اصحاب الاخدود (1)... و اما اصحاب الاخدود؛ عبدالرحمن بن ابى ليلى روايت كرد از صهيب كه رسول صلى الله عليه و آله گفت: پادشاهى بود در امّت سلف و او را ساحرى بود. چون پير شد، پادشاه را گفت: من پير شده ام. كودكى بايد تا من او را سحر بياموزم تا من از دنيا بروم، مرا قائم مقامى باشد. پادشاه غلامى را پيش او فرستاد تا او را سحر بياموزد غلام آنجا رفت و حديث او مى شنيد و درو نمى گرفت و دلش به آن ميل نمى كرد. بر سر [راه ]او راهبى بود. مردم به نزديك او حاضر آمدندى و ازو علم آموختندى. اين غلام يك دو بار آنجا بنشست و حديث راهب بشنيد. او را خوش آمد و به دين او ميل كرد. بعد از آن هر روز بيامدى، نزديك راهب بنشستى و حديث او شنيدى؛ تا دين او بگرفت و پادشاه هيچ اثر علم سحر در او نمى ديد و نه ساحر او را جفا مى كرد؛ تا اتفاق افتاد كه يك روز مى رفت در راه خلقى را ديد، بسيار بازمانده؛ گفت: اينان را چه بوده است؟ گفتند: مارى عظيم در راه است و كسى نمى تواند گذشت. او گفت من امروز تجربه كنم كار ساحر و كار راهب را تا خود كه برحق است؟ آنگه سنگى برگرفت و روى به مار نهاد و گفت: خدايا! اگر دين راهب حق است، اين مار را بر دست من كشته گردان و اگر ساحر بر حق است، كار او مرا پيدا كن. آنگه سنگ بينداخت و مار را بكشت و مردم بر او ثنا گفتند و بگذشتند. پس غلام بيامد و راهب را خبر داد. راهب گفت: اى غلام! بشارت باد تو را كه كار

.


1- .متن اين داستان از روى نسخه خطى شماره 130 كتابخانه آستان قدس فراهم گرديد.

ص: 514

تو به جايى رسد و تو را ذكرى پديد آيد و ليكن تو را ابتلا كنند؛ بايد كه بر آن صبر كنى و اگر تو را گويند كه اين دين از كه آموختى، مرا به دست ندهى. كار غلام به جايى رسيد كه مستجاب الدعوة شد و مردم از اطراف مى آمدند و دعا مى خواستند و او دعا مى كرد و اجابت مى آمد. مَلِك را نَديمى بود نابينا. اين خبر بشنيد و نزديك غلام آمد و گفت: ما هذا؟ اگر اين چشم مرا درست كردى، من تو را مالى عظيم دهم. گفت: من كس را شفا نتوانم داد، شفا خدا[ى] دهد. اگر به خدا ايمان آرى من دعا كنم و خداى تعالى شفا دهد. مرد ايمان آورد. او دعا كرد. خداى تعالى چشم او درست گردانيد. با ديگر روز اين مرد پيش مَلِك رفت. او را گفت: اين چشم تو كه درست كرد؟ گفت: خدا[ى]. گفت: تو را جز از من خدايى هست؟ گفت: آرى، خداىِ تو و خداىِ همه جهانيان. گفت: اين سخن از كه شنيدى و تو را اين كه گفت؟ گفت: تو را به اين سبيلى نيست. او را عذابهاى سخت كرد تا بگفت كه اين غلام تو كه او را سحر مى آموختى؟ او كس فرستاد و غلام را بخواند و گفت: اى پسر! كار تو در سحر به جايى رسيده كه چشم رفته باز مى آرى؟ گفت: اين نه من مى كنم؛ خداى مى كند. گفت: تو را اين كه گفت؟ گفت: تو را با آن چكارست؟ چندان عذاب كرد او را تا بگفت كه: فلان راهب، مرا راه بدين نمود. راهب را بياورد و گفت: از اين برگرد. گفت برنگردم. پس بفرمود تا ارّه بياوردند و بر سر او نهادند و او را به دو نيمه كردند. آنگه غلام را بياورد و گفت: برگرد از اين دين. گفت: برنگردم. پس غلام به دست جماعتى داد و گفت: اين را به فلان كوه بريد و بگوييد كه از دين برگرد. اگر برگردد فهو المراد و اگر نه او را از كوه به زير اندازيد. غلام را بر بالاى كوهى بردند و گفتند از دين برگرد. گفت: برنگردم. خواستند تا او را بيندازند. گفت: اَللّهُمَّ اكفنى شَرَّهُم. در حال كوه بلرزيد و شكافته شد و ايشان به كوه فرو شدند و او باز آمد. مَلِك را خبر دادند. او را بخواند و گفت: اينان را كه با تو بودند چه كردى؟ گفت:

.

ص: 515

خداى شرّ ايشان از من كفايت كرد. او را به دست جماعتى ديگر داد. گفت: اين را در كشتى نشانيد. چون به ميان دريا رسيد، بگوييد از اين دين برگرد، و الاّ او را در دريا اندازيد. ايشان چنان كردند. چون او از دين برنگرديد، خواستند تا او را در دريا اندازند. گفت: بار خدايا! شرّ ايشان از من كفايت كن. در حال بادى بر آمد و كشتى برگرديد و جمله مردم غرق شدند و غلام با كنار افتاد و با پيش مَلِك آمد. گفت: چه كردى آن قوم را كه با تو بودند؟ گفت: خداى تعالى شرّ ايشان از من كفايت كرد. پادشاه در كار غلام فرو ماند. پس غلام گفت: خواهى كه تو را بياموزم كه مرا چگونه توان كُشت؟ گفت: بلى. گفت: يك روز موعد[ى] كن و جمله مردم را به صحرا حاضر كن و درختى بلند بزن و مرا بر آن درخت كن و بگو: بسم اللّه رب الغلام، كه جز به نام خداى چيزى بر من كار نكند. ملك همچنان كرد. چون ملِك بسم اللّه رَبِّ الغُلام گفت و بينداخت تير بر روى غلام آمد. غلام دست بر روى نهاد و جان بداد. مردم كه آن بديدند، همه از دين پادشاه برگشتند و دين غلام بگرفتند. گفتند: آمَنّا بِرَبِّ الغُلام. ملك گفت: آه، از آنچه مى ترسيدم، در آن افتادم. مردم به يك بار ازو برگشتند و دين غلام بگرفتند. مَلِك هر چند تهديد و وَعيد كرد، برنگشتند. بفرمود تا بر سر راهى خندقى كردند و آتش درو برافروختند و مردم را در آن آتش مى افكندند؛ تا آخر قوم زنى را بياوردند با كودكى طفل، زن بازپس مى گريخت، طفل آواز داد كه: يا اُمّاهُ اِصْبِرى فَاِنَّكِ عَلى الحَقّ. زن خويشتن را در آتش انداخت. (1) روايت كردند از على عليه السلام كه اصحاب الاخدود جماعتى بودند به جانب يَمن. مسلمانان و كافران جنگ كردند. خداى تعالى مؤمنان را بر كافران ظفر داد و پس

.


1- .روض الجنان، ج 20، ص 213 _ 216.

ص: 516

ديگر باره جنگ كردند. هم ظفر مسلمانان را بود. آنگه صلح كردند و عهد بر آن كه با يكديگر غدر نكنند. كافران غدر كردند [و] مسلمان را ضعيف ساختند. آنگه خندقى بكندند و مردم را در آن مى انداختند. عكرمه گفت: قومى بودند از نَبَط. كلبى گفت: ترسايان نجران بودند. ايشان را پادشاهى بود، مردم را بگرفت و با ترسايى دعوت كرد و بفرمود تا هفت خندق بكندند: طول هر يك چهل ذرع و عرض دوازده ذرع. آنگه هيمه و نفط در او افكندند و آتشى عظيم برافروختند. هر كه قبول نكرد، او را در آنجا انداخت. ابتدا به مردى كرد، نام او عمرو بن زيد. ازو پرسيد كه تو را توحيد كه آموخت. او راه نمود به استادى. پادشاه بفرمود تا بُتى زرّين بياراستند و موكّلان را بر مردم گماشت و گفت آواز مزامير بشنوند و اين بت را سجده كنند و هر كه نكند، او را به آتش افكنند. اما ترسايان آواز بشنيدند، سجده كردند و اما مؤمنان بت را سجده نكردند. موكّلان ايشان را در آتش افكندند، فهم اصحاب الاخدود. مُقاتل گفت: اصحاب اخدود سه بودند: يكى به نجران يَمن، يكى به شام و يكى به پارس. آنكه به شام بود، انطياخوش را بود و آنكه به پارس بود، بُخت نَصّر را بود و آنكه در عرب بود، يوسف بن ذى نواس را بود و هو يوسف بن ذى نواس بن شراحيل بن تُبّع الحميرى. و خداى درين معنى [اُخدود] قرآن فرستاد و سبب آن بود كه دو مرد مؤمن بودند كه انجيل دانستندى و خواندى. از اين دو مرد، يكى به مزدورى رفت، آنجا كار مى كرد و انجيل مى خواند و نورى عظيم ازو مى تافت و اين پيش از بعثت رسول صلى الله عليه و آلهما بود. چون دختر [اين] كار خداى آن چنان ديد، پدر را خبر داد؛ پدر بديد او را، شگفت آمد و مرد را از حقيقت حال پرسيد و سوگند داد. او گفت: من به عيسى ايمان دارم و اين كه مى خوانم، انجيل است، كتاب او، و اين نور از بركت آن است. آن مرد نيز ايمان آورد با هشتاد و هفت كس از اهل بيت او. يوسف بن ذى نُواس احوال

.

ص: 517

ايشان بشنيد. بفرمود خندقى بكندند و آتش برافروختند و ايشان را در آنجا مى افكندند. آخرين [كس] زنى بود با كودكى شيرخواره. او را يك دو بار به كنار خندق بردند، بترسيد و خواست تا از دين رجوع كند. آن كودك شيرخواره، آواز داد كه اى مادر! صبر كن بر دين كه اين دين حقّ است. او خود را با كودك در آتش انداخت. مُقاتل گفت: در اخبار هست كه يك روز هفتاد و هفت كس را به آتش انداختند. عبداللّه عباس گفت: جانهاى ايشان به بهشت بردند، پيش از آنكه تنهاى ايشان به آتش رسيد. محمد بن اسحاق بن يسار گفت از وَهب مُنَبَّه كه مردى بود ترسا به نجران افتاد و ايشان را به دين عيسى دعوت كرد. اجابت كردند. ذونُواس اليهودى، لشكرى از حِميَر برگرفت و آنجا رفت و آن مردم را مخيّر كرد ميان سوختن و اختيار دين جهودى كردن. جهودى اختيار نكردند. خندقها بكندند و آتش برافروخت و به يك روز دوازده هزار مرد را بسوخت. كلبى گفت: هفتاد هزار مرد بودند اصحاب اخدود. وهب گفت: چون ارباط بر يَمن غالب شدند، ذونُواس بگريخت و اسب در دريا راند و غرق شد. خداى تعالى فرمود: كشته باد اصحاب اخدود كه چنان كردند [با مؤمنان]! (1)

.


1- .روض الجنان، ج 20، ص 217 _ 219.

ص: 518

سيل عرم

سيل عرم (1)فروة بن مسيك العطيفى روايت كرد از رسول صلى الله عليه و آله وسلم، مردى پرسيد كه: يا رسول اللّه ! سبا چيست؟ نام مردى است يا نام زنى يا نام شهرى يا زمينى يا كوهى يا وادى اى؟ گفت: نام شهر و زمين و كوه و وادى نيست؛ بل نام مردى است از اعراب كه او را ده پسر بود. شش از ايشان به يمن رفتند و چهار به شام. اما آنان كه به يمن رفتند، كِندَه بود و اَشعر و ازْد ومذحَج و اَنمار و حِميَر. مرد گفت: اَنمار كيست يا رسول اللّه ؟ گفت: آنكه خَثعَم وبجَيله ازوست. و اما آن چهار كه به شام رفتند، عامله بود و خدام و لخم و غسّان. و در سبأ صَرف و ترك صَرف رواست و به هر دو خوانده اند. آنكه صرف كرد، گفت نام مردى است بعينه، و آنكه صرف نكرد، گفت نام قبيله است. حق تعالى گفت: سبأ را در مساكن و جايهاى ايشان آيتى بود و دلالتى و آن دو بستان بود: يكى بر راستِ آن كه در زمين ايشان شدى، و ديگر بر چپِ او، و گفتند آيت آن بود كه در زمين ايشان هيچ چيز از موذيات نبودى از حشرات و هوامِّ زمين از مار و كژدم و كيك و سراسك و پشه و شپش و اگر كسى بر زمين ايشان رفتى و در جامه او چيزى از موذيات بودى، به هواء آن جايگاه بمردندى و در آن بستانهاى ايشان چندان ميوه بود كه اگر كسى سبدى برسر گرفتى و در زير آن درختان بگذاشتى كه به آن سوى شدى، سبد او پر از ميوه بودى بى آنكه او به دست گرفتى.

.


1- .اين داستان از روى تفسير چاپى ابوالفتوح كه به سال 1315 در تهران طبع شد تنظيم گرديد.

ص: 519

گفتند ايشان را بخوريد از روزى خدايتان و شكر كنيد او را. اين شهر شما شهرى خوش است و خدايتان خدايى است آمرزنده. وَهب گفت خداى تعالى سيزده پيغمبر را به سبا فرستاد تا ايشان را با خداى خواندند و تذكر نعمت خداى كردند و ايشان اعراض كردند و عُدُول و كفر آوردند و گفتند ما خداى را بر خود نعمتى نمى شناسيم و اگر اين نعمت او كرده است، بگوى تا باز گيرد از ما. حق تعالى گفت: ما سيلِ عَرِم بر ايشان بفرستاديم. و مفسران در عَرِم خلاف كردند. بعضى گفتند عَرِم خود نام سيل است، و بعضى گفتند باران عظيم باشد، و گفتند نام وادى است، و گفتند نام آن موش بود كه آن بند را سوراخ كرد، و گفتند نام بندى است كه آنجا كرده بودند. عبداللّه عباس گفت عَرِم نام بندى است كه بلقيس كرد آنجا و سبب آن بود كه براى آب خلاف بسيار مى كردند و منازعه بود ميان ايشان تا به محاربه و مخاصمت انجاميد. بلقيس برخاست و از ميان ايشان برفت و به كوشكى شد كه او را بود و در ببست و روى به ايشان ننمود و ايشان برخاستند و پيشِ او رفتند و عذر خواستند و شفاعت كردند او را كه باز آى كه ما ديگر مانند آن نكنيم. او برخاست و بيامد و بفرمود تا آنجا كه رهگذر آن آب بود، بندى كردند عظيم، و آن عَرِم است به لغت حِميَر و آن سدّى بود كه او بفرمود ميان دو كوه، به سنگ و قير بساختند و آن را سه در كرد: يكى از بالاى و ديگر در زير آن بركه عظيم بكرد و آن را دوازده راه بكرد، به عددِ جويهاى ايشان تا چون باران آمدى و سيل آب در پس آن سدّ مجتمع شدى، آنگه درِ بالا بگشادندى تا آب در آن بركه آمدى. چون كمتر شدى، در ميان بگشادى. چون كمتر شدى، درِ زيرين بگشادى و آن بركه آب قسمت كردى در جويها و بفرمود تا پشك گوسفند در آب افكندى. هر كجا آب بيشتر بودى، آن پشك سريع تر برفتى و بفرمود تا به اقوام راستى آوردندى هم برين نَسَق اين بكرد و همچنين مى بود تا آنگه كه بلقيس گذشته شد.

.

ص: 520

و مدتى بر اين آمد و ايشان طاغى و ياغى شدند. چون از حدّ خود تعدى كردند، خداى تعالى موشانى بزرگ را بر ايشان مسلط كرد تا بيامدند و آن سدّ بسُفتند و سوراخ كردند تا آب درو افتاد و ويران كرد و سيل در شهرهاى ايشان افتاد و زمينها و سرايهاى ايشان و بستانها خراب كرد. وَهب گفت كه ايشان شنيده بودند كه شهر ايشان به موش ويران خواهد شد. هر كجا فراخنايى بود ميان فُرجه دو سنگ گربه باز بسته بودند. چون وقت هلاك ايشان بود، خداى تعالى موشانى را فرستاد كه گربگان از ايشان بگريختند و به ايشان كارگر نبودند و ايشان مسلط شدند و سد سوراخ كردند و سيلى عظيم خداى تعالى بفرستاد تا سدّ را بكند و از جاى برداشت و آب در شهرها و خانهاى ايشان افتاد و ويران كرد و ايشان بعضى هلاك شدند و بعضى در عالم پراكنده شدند و پراكندن ايشان در عرب مَثَل شد تا هر پراكنده مستأصل را گفتند: تفرّقوا اَيدي سَبا وَاَيادي سَبا. گفت ايشان را بَدل داديم به آن دو بستان پر ميوه و نعمت، دو بستان خداوند ميوه ها، از خمط، و آن درختى است كه بارى تلخ دارد. و در آن بستانها اندكى از سدر بود. قتاده گفت بينا كه مى ديدند كه درختى كه هر كدام كه نيكوتر بودى، چون بديدند از آن زشت تر درختى نبودى. آن جزا و پاداشت داديم ايشان را و جزا دهيم، مگر مردم كافر نعمت را. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 16، ص 58 _ 63.

ص: 521

اصحاب فيل

اصحاب فيل (1)و قصّه او، چنان كه محمد بن اسحاق و سعيد جُبَير و عِكرمه از عبداللّه عباس و عبداللّه عمر گفتند، آن بود كه گفتند: پادشاهى بود از پادشاهان حِميَر، او را زُرعَه ذُونواس گفتند، جهود بود و جماعتى از قبيله حِميَر با او بر آن ملت بودند، مگر جماعتى از اهل نَجران كه ترسايان بودند و بر حكم انجيل بودند و ايشان را مهترى بود نام او عبداللّه التّامِر. ايشان را دعوت كرد با جهودى و گفت اگر فرمان نبرى، بكشم شما را. ايشان اختيار قتل كردند و ملت خود را رها نكردند. بفرمود تا براى ايشان خندقها بكندند و ايشان بهرى را بكشت و در آن خندقها فكندند و بهرى را به صبر كشت و بهرى را در آتش افكند و از ايشان كس را رها نكرد، الاّ يك مرد را از اهل سبأ كه او را أوس بن ثَعلَبان گفتند. او بجست بر اسپى كه داشت و به نزديك قيصر رفت و قصه با او بگفت و او را به يارى درخواست. قيصر گفت شهر تو از شهر ما دورست و لكن نامه اى نويسم به مَلِك حبشه كه او بر دين ما است تا تو را يارى كند. نامه اى نوشت براى نجاشى و گفت چون اين نامه به تو رسد، بايد كى اين قوم را نصرت كنى. چون نامه به او رسيد، او مردى را از اهل حبشه نصب كرد، نام او ارياط، و او را گفت: چون به يمن رسى، ثلثى مردان او را بكش و ثلثى از شهر خراب كن و ثلثى را به بردگى بياور و به نزديك من فرست. چون اين مرد با أوس برفت و به آنجا رفتند و قتال كردند، لشكر ذُونواس متفرق شدند و او

.


1- .داستان اصحاب فيل از روى عكس ميكروفيلم شماره 2904 متعلق به كتابخانه مركزى دانشگاه تهران تنظيم شد. اين ميكروفيلم از يكى از نسخه هاى خطى كتابخانه آستان قدس رضوى فراهم گرديد.

ص: 522

بگريخت و به كنار دريا آمد و لشكر به دنبال او. او اسب در دريا زد و هلاك شد و ارياط در يمن آمد و آنچه مَلِك حبشه فرموده بود، نجاشى بكرد و قوم را ثلثى بكشت و ثلثى شهر بسوخت و ثلثى مردم را به بردگى ببرد. مردى از قبيله حِميَر نام او ذوجَدَن در آن نكبت و بلاكه به يمن و اهل يمن رسيد، اين بيتها بگفت: دَعيني لا اَبا لك لَم تُطيقيلَحاكِ اللّهُ قَد أَنزَفتِ ريقي اَرياط در يمن مُقام كرد و نجاشى را خبر كرد، آنچه كرده بود. او نامه نوشت كه آنجا مقام كن با لشكرى كه دارى. پس از آن به مدتى ابرهة بن الصباح را با اَرياط كراهتى افتاد. جماعتى از حبشه را باز بُريد و با اَرياط خصومت آغاز كرد و ساز جنگ بساختند. چون برابر يكديگر فرود آمدند، اَبرهه كس فرستاد به ارياط و گفت خصومتى كه هست ماراست با يكديگر و لشكر را گناهى نيست؛ برون آى تا يك بارى با يكديگر بگرديم. اگر تو مرا بكشى لشكر و ولايت تو را مستخلص باشد، و اگر من تو را بكشم، همچنين باشد. بر اين قرار دادند و به روى يكديگر بيرون آمدند و ارياط مردى بود جسيم و وسيم و حربه اى به دست داشت و ابرهه مردى بود كوتاه حقير و دميم و از پس او غلامى از آن او مى آمد، سلاح او برگرفته. يك دو بار بگرديدند. ارياط حربه زد. ابرهه را بر روى او آمد: دهن و بينى او ببريد _ او را براى اين اَشرَم خواندند _ و او بيفتاد. غلام چون ديد كه ابرهه بيوفتاد، حمله اى بر ارياط برد و او را زخم زد و بكشت و لشكر بر ابرهه جمع شد. اين خبر به نجاشى رسيد. مَلِك حبشه خشم گرفت و نامه اى نوشت به ابرهه و گفت تو را كى دستورى داده است كه با اَرياط قتال كنى و او را بكشى. من لشكرى فرستم كه تو را بگيرند و موى پيشانى تو ببرند و خاك ولايت با شهر خود آرم. ابرهه نامه برخواند؛ در حال بفرمود تا سرِ او بتراشيدند و موى سر جمع كرد و بفرمود تا پاره اى خاك از زمينى برگرفت و در انبانى كرد و هر دو پيش نجاشى

.

ص: 523

فرستاد و گفت آنچه تو بر آن سوگند خوردى، من به جاى آوردم و من بنده توأم. اگر فرماى از قِبَل تو اينجا مى باشم و اين ولايت نگاه مى دارم و عمارتى مى كنم، و الاّ آنچه راى تو باشد، مى فرمايى. نجاشى خشنود شد و او را در آن ولايت قرار داد. آنگه ابرهه در صنعا كنشتى كرد و مال جهان بر او خرج كرد؛ چنان كه مانند آن كس نكرده بود و نام آن كنسيه قلَّيْس نهاد و نامه اى نوشت به نجاشى كه من براى تو و به نام تو كنيسه اى كردم كه در بسيط زمين چنان كس نكرد و چندان حرمت نهادم آن را كه خلايق عالم از راههاى دور آنجا مى آيند و آن مى بينند و عن قريب چنان سازم كه مردم كه حج به جانب مكه مى روند و آنجا زيارت مى كنند، اينجا آيند. نجاشى شاد شد و اين حديث در عرب پراكند[ه] شد، مردى مِن بنى مالك بن كِنانه برخاست و آنجا رفت و آن جايگاه را بديد و به شب در زاويه اى از آن جايگاه پنهان شد و حَدَث كرد آنجا بر طريق استخفاف؛ براى آنكه ابرهه گفته بود، حج عرب با آنجا گردانم و در شب از آنجا بگريخت. خادمان آن جايگاه، آن بديدند. ابرهه را خبر دادند. او دلتنگ شد به غايت و گفت اين، كه كرده باشد؟ گفتند: مردى از عرب روزى چند اينجا بود و اكنون گريخته است. اين جز او نكرده است. ابرهه سوگند خورد كه ننشينند تا كعبه بيران نكند به عوض آن كه آن عربى بى حرمتى كرده بود. آنگه لشكرى بسيار را از حبشه جمع كرد و روى به بلاد عرب نهاد. اين خبر برسيد؛ عرب نيز ساز و اُهبَت جنگ بكردند. اول پادشاهى از ملوك حِميَر لشكر جمع كرد و به روى او شد و نام اين پادشاه ذونَفر بود و قتل كرد با او. ابرهه غالب آمد و عرب را هزيمت كرد و پادشاه را بگرفت و خواست تا او را بكشد، اين مرد گفت: مرا مكش كه من تو را به كار آيم درين عزم كه كرده اى. بفرمود تا او را بند كردند و با خود ببرد. از آنجا برفت، به قبايل خَثعَم رسيد. نُفَيل بن حبيب بيرون آمد با جماعتى خَثعَم و قتال كردند. هم ابرهه غالب آمد و نُفَيل را بگرفتند و پيش او

.

ص: 524

بردند. او را گفت: مرا مكش كه من دليل تو باشم در زمين عرب كه تو احوال اين ولايت ندانى. او را نيز بند كرد و با خود ببرد. از آنجا به طايف آمد، مسعود بن مُعَتَّب بيرون آمد با لشكرى ثقيف و گفت: اَيُّهَا المَلِك! ما را با تو جنگى نيست و تو به قصد ما نيامده اى و ما را بتخانه اى است، آن را بيت اللاّت گويند. آن خانه نيز مطلوب تو نيست؛ مطلوب تو خانه مكه است. اگر خواهى، ما دليلى بفرستيم تا تو را رهنمونى كند بر آن خانه. گفت: روا باشد. مردى را با او بفرستادند كه او را اَبورِغال گفتند. چون به جاى رسيد كه آن را مُغَمِّس گويند، در آن منزل بمرد و گورش آنجا نهان است، و هر چه آنجا بگذرد عادت كرده اند كه سنگى بر گور او اندازد. و ابرهه ازين منزل مردى را فرستاد با لشكرى عظيم به جانب مكه و نام اين مرد الاسود بن مقصود بود تا بر مقدّمه برفت و مال حرم برگرفت و دويست شتر از آن عبدالمطلب بگرفت. آنگه ابرهه رسولى فرستاد به اهل مكه، نام او حُناطَةَ الحِميَرى و او را گفت: به نزد رئيس مكه رو و پيغام من به او گزار و بگو كه من نه به قتال تو آمده ام؛ من آمده ام تا اين خانه بيران كنم و برگردم. اگر منع نكنى، مرا با تو كارى نيست و اگر منع كنى، با تو قتال كنم. عبدالمطلب گفت: اين پيغام راست نيايد و او را بگويم آنچه جواب است. آنگه برخاست و با جماعتى فرزندان و خدم خود آنجا رفت. چون ذُونَفر، كه مَلِك حِميَر بود، بشنيد كه عبدالمطلب آنجا آمد، برخاست و پيش ابرهه رفت و گفت: اَيُّها المَلك بدان كه اين عبدالمطلب سيد قريش است و در همه عرب ازو بزرگوارتر مرد نيست و آن، آن است كه مردمان را طعام دهد و وحوش و طيور را در سَهل و جَبَل، و كَرَم و بزرگوارى او در عرب مشهورست. اين براى آن گفتم تا او را حرمت دارى و نيكو بنشانى و سخن [او] نيكو بشنوى و به آنچه ممكن بود، رضاى او بجوى كه او سرافراز عرب است. اين تعريف بكرد و برخاست و عبدالمطلب را پيش ابرهه برد

.

ص: 525

و عبدالمطلب مردى تمام بالا و نيكوروى و فصيح زبان بود و با هيبت. ابرهه چون او را بديد، عظيم وقعى ببود او را در چشم او و از سرير فرود آمد و او را اكرام كرد و در زير سرير بنشست و او را زِبَرِ خود بنشاند و اِكرام تمام كرد و ترجمان پيش ايشان بنشست و گفت: كسانِ مَلِك شترى چند گرفته اند از آن من تا بفرمايد تا آن شتران با من دهند. ابرهه ترجمان را گفت: يا عجب! من اين مرد را بديدم و در چشم من وقوعى ببود او را؛ گمان بردم كه مردى عاقل است. من با لشكرى به اين عظيمى آمده ام تا خانه اى كه شرف ايشان و شرف و مفخر عرب در آن است، بيران كنم؛ او را خود هيچ همت آن نيست براى شترى چند گر ناكِ سخن مى گويد. او را از چشم بيوفتاد. ترجمان بگفت، عبدالمطلب جواب داد و گفت: اين شتران مراست و خانه را خداى هست كه اگر خواهد، نگاه دارد و باز پايد. ابرهه گفت: روا باشد و بفرمود تا شتران با عبدالمطلب دادند و آن دويست شتر بستد و در كوه به چره فرستاد و روى به مكه نهاد. ابرهه از آن منزل منزلى ديگر پيش آمد، عبدالمطلب برخاست و عمرو بن نفاشه را برگرفت و _ او سيد بنى كنانه بود _ و خويلد بن واثله را و _ او سيد هزيل بود _ با جماعتى رؤسا قبايل و پيش ابرهه رفتند و قرار دادند با او كه ثلثى از مال اهل حجاز و تهامه بستاند و برگردد و خانه بيران نكند. قبول نكرد. عبدالمطلب باز آمد و قريش را گفت شما را در شعاف اين كوهها بايد رفتن تا ازين لشكر مضرّتى به شما نرسد و عبدالمطلب بيامد و حلقه دَرِ خانه به دست گرفت و در خداى تضرع كرد. آنگه برفت و با قوم خود متوارى شد و ابرهه لشكر برگرفت و روى به مكه نهاد با پيلان و گفتند دوازده پيل داشت و در ميان ايشان پيلى سخت عظيم و هائل بود. (1) واقدى گفت ابرهه جدّ آن نجاشى بود كه در عهد رسول ما بود. اصحاب تواريخ

.


1- .روض الجنان، ج 20، ص 401 _ 408.

ص: 526

در تاريخ عام الفيل خلاف كردند. مقاتل گفت پيش از مولد رسول بود عليه السلام به چهل سال. كلبى گفت و عُبَيد عُمَير پيش از مولد رسول بود به شست [شصت] و سه سال و بعضى دگر گفتند رسول عليه السلام هم آن سال زاد. ابُوالحُوَيرَث گفت: عبدالملك مروان پرسيد قَتّاتِ بن اَشتم الكَناني اللَّيثىّ را و او از مُعَمَّران بود كه تو مهترى يا رسول عليه السلام؟ گفت: رسول از من مهتر بود ولكن مولد من پيش از مولد رسول بود كه رسول عليه السلام عام الفيل زاد و من بزرگ بودم. پدرم مرا دست گرفته و آثار پاى پيل و روث او به من مى نموده. عايشه گفت من سايق وقايد پيل را ديدم به مكه كور شده و مُعقد كشت. از مردم سؤال مى كردند. حق تعالى اين نعمت رسول را ياد كرد و اعلام كرد، گفت: نديدى، يعنى ندانستى، كه خداى تو با اصحاب الفيل چه كرد؟ نه كيد ايشان در ضلال و خسار و هلاك كرد و رها نكرد كه بر كار شود؛ بل باطل كرد. بر ايشان فرستاد مرغانى. عبداللّه عباس گفت: مرغانى بودند كه ايشان را منقار مرغان بود و چنگالها، چون چنگال سگان و سرها چون سر شير. عايشه گفت: مرغانى بودند سبز با منقارها زرد. مى انداختند به ايشان به سنگها از سنگ گِل. عبداللّه مسعود گفت: مرغانى بودند كه بانگ مى كردند و سنگ مى انداختند، و گفت خداى تعالى بادى فرستاد سخت تا به قوت انداختن ايشان شد. هيچ سنگ از آن بر سنگ و آهن نيامد، و الاّ بگذشت. و علما در قصه اصحاب الفيل خلاف كردند كه معجز كى بود. بعضى گفتند از فضايل كعبه بود و بعضى گفتند از معجز پيغامبرى بود كه در آن روزگار بود، نام او خالد بن سنان، و گفتند او وصىّ وصىّ عيسى بود و گفتند مقدّمات و تَرشّح نبوت رسول ما بود عليه السلام كه او عام الفيل زاد. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 20، ص 412 _ 414.

ص: 527

لقمان

لقمان (1)محمد بن اسحاق بن يَسار گفت: هو لقمان بن باعور بن ماروح بن تارخ ابى ابراهيم. وَهْب گفت: پسر خواهر ايوب بود. مقاتل گفت: پسر خاله ايوب بود. واقدى گفت: قاضى بنى اسرائيل بود. و علما اتفاق كردند بر حكمتش و كس نگفت كه پيغمبر بود، الاّ عِكْرِمه كه او گفت: پيغمبر بود. عبداللّه عمر گفت: از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم كه او گفت: حق است اين كه من مى گويم. لقمان پيغمبر نبود و لكن بنده بود راضى [و ]در كارها به جد و اجتهاد بسيار تفكر نيكو [يقين]. خداى را دوست داشت، خداى تعالى او را نيز دوست داشت و خداى منت نهاد برو به حكمت. در نيمه روز خفته بود، ندايى شنيد كه او را گفتند: يا لقمان! خواهى تا تو را خداى تعالى خليفه كند در زمين تا ميان مردمان حكم كنى به حق؟ جواب داد كه اگر خداى تعالى مرا مخيّر كند من اختيار عافيت كنم نه اختيار بلا، و اگر مرا فرمايد و ايجاب كند به سمع و طاعت برابر كنم؛ چه [من] دانم كه اگر با من اين بكند، مرا و معاونت كند و عصمت. او را ندا كردند به آوازى كه او شنود و شخصى را نديد: چرا، اى لقمان؟ گفت: براى آنكه حاكم را حوادث پيش آيد و باشد كه در ظلمات شبهات افتد واگر مدد توفيق و معونت او را دريابد، نجات يابد از آن و اگر خطا كند در آن ره بهشت خطا

.


1- .داستان لقمان از روى نسخه خطى شماره 66781 كتابخانه مجلس شوراى ملى تنظيم شد.

ص: 528

كرده باشد و من آن دوستر دارم كه در دنيا ذليل باشم از آنكه شريف باشم و دانسته ام كه هر كه دنيا بر آخرت اختيار كند، به دنيا نرسد و آخرت ازو فايت شود. فرشتگان را عجب آمد و از حسن منطق و حكمت او، بخفت، خفتنى. چون برخاست، خداى تعالى حكمت داده بود عوض خلافت. پس از آن بر داوود عليه السلامعرض كردند. قبول كرد و در محنت افتاد. يك روز او و لقمان به يك جاى حاضر آمدند. داوود عليه السلام گفت: خُنك تو را اى لقمان كه تو را حكمت دادند و بلا از تو بگردانيدند و مرا به خلافت امتحان و ابتلا كردند. بعضى گفتند: لقمان حبشى بود صنعت او درودگرى بود. سعيد بن المسيب گفت: درزى بود. محمد بن عجلان روايت كرد كه از كلمات حِكَم او يكى اين است كه او گفت: هيچ مال، چون تندرستى نيست و هيچ نعمت، چون دلخوشى نيست. ابو هريره گفت: روزى مردى به لقمان بگذشت و خلقى عظيم بر وى جمع شده بودند و او حكمت مى گفت. ازو مى شنيدند و مى نوشتند. گفت نه تو آن بنده اى كه فلان جا شبانى ما مى كردى؟ گفت: بلى. گفت: به چه اينجا رسيدى؟ گفت: به راستگويى و اداى امانت و ترك آنچه مرا به كار نيايد. خالد ربعى گفت: لقمان بنده اى حبشى بود. يك روز خواجه اش او را گفت: برو و گوسپندى بكُش و آنچه ازو پاك تر باشد بيار. او برفت و گوسفندى را بكشت و دل و زبانش پيش او برد. گفت: ازين پاك تر هيچ نديدى؟ گفت: نه. گفت: برو و ديگرى بكُش و آنچه پليدتر باشد ازو بيار. او برفت و گوسفندى ديگر بكشت و هم دل و زبانش پيش آورد. گفت: عجب از كار تو! چون تو را گفتم پاك تر چيزى بيار، دل و زبانش آوردى. چون گفتم پليدتر چيزى بيار، هم دل و زبانش آوردى. چرا چنين آمد؟ گفت: بلى. چون پاك باشد ازين دو پاك تر نباشد، و چون پليد باشد، ازين دو

.

ص: 529

پليدتر نباشد. اَنَس مالك گفت: يك روز لقمان پيش داوود حاضر بود. داوود عليه السلام دِرْع مى بافت و او نديده بود. خواست تا بپرسد ازو كه اين چيست، و چكار را شايد، و براى چه مى كنى؟ حكمتش رها نكرد كه بپرسد، خاموش بود. چون تمام بكرد [آن درع را ]برخاست و درپوشيد و گفت: نيك پيرهن كارزار است اين. لقمان گفت: خاموشى از حكمت است و لكن كم كسى كار بندد. عِكْرِمه گفت: لقمان غلامى بود از آنِ دهقان و او را جز او غلامان ديگر بودند. ايشان را به باغ فرستادى تا ميوه آرند. ايشان ميوه نكوتر بخوردندى و لقمان هيچ نخوردى. او گفت: چرا ميوه بد مى آريد؟ همانا آنچه نيك است از آن مى خوريد و آنچه ردست نزد من مى آريد؟ گفتند: لقمان مى خورد. لقمان گفت: بفرما تا پاره آب گرم آرند و ما را بده تا باز خوريم، تا هر كس آنچه خورده است، قى كند. همچنين كرد. از گلوى لقمان جز آب تهى برنيامد و از گلوى ايشان، آنچه خورده بودند برآمد. گفتند اول چيزى كه از حكمت لقمان شنيدند، آن بود كه خواجه اش در طهارت جاى رفت و دير مقام كرد. [چون بيرون آمد] لقمان گفت: يا سيّدى! دير مقام كن اينجا كه جگر از آن رنجور شود و ناسور آرد و حرارت بر سر دهد. بفرمود تا كلمات بر در طهارت جاها نوشتند تا هر كه دَرو شود، بخواند و كار بندد. عِكْرِمه گفت: روزى خواجه او مست بود، با مقامران [و ] مخاطران خود گرو بست كه آن بُحَيره باز خورد. چون هشيار شدند، بدانست كه بد گفته است. در گرو بماند و مقمور شد. لقمان را بخواند و گفت: تو را براى كارهاى مشكل دارم، چه تدبير دانى اين را؟ گفت: رها كن تا بيايند و مطالبه كنند. آمدند و مطالبه كردند. لقمان گفت: او گرو بر آب بُحَيره بست. آنچه اين ساعت دروست، شما برويد و مادّه رودها ازو بگردانيد تا او باقى باز خورد. گفتند: ما نتوانيم مادّه او باز بريدن. گفت: او نيز باز

.

ص: 530

نتواند خوردن او را مادّه رودها زيادت مى كند. عبداللّه بن دينار گفت: لقمان از سفرى درآمد. مردى ديد در راه. گفت: از پدرم چه خبر دارى؟ گفت: بمرد. گفت: اَلْحَمْدُ للّه من مالك كار خود شدم. از خانه ام چه خبر دارى؟ گفت: بمرد. گفت: بسترم نو شد. از خواهرم چه خبر دارى؟ گفت: بمرد. گفت: عورتى بود كه خداى تعالى بپوشيد. گفت: از برادرم چه خبر دارى؟ گفت: بمرد. گفت: پشتم بريده شد. مجاهد گفت: لقمان بنده سياه سطبر لب و كفيده پاشنه بود. مفسران گفتند نام پسر او اَنعم بود. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 15، ص 283 _ 288.

ص: 531

هاروت و ماروت

هاروت و ماروت (1)در هاروت و ماروت خلاف كردند و اين هر دو اسم اعجمى است. بعضى مفسران گفتند بدل مَلَكْين است، نام آن دو فرشته (2) بود. بعضى دگر گفتند نام آن دو پادشاه بود. بعضى ديگر گفتند بدل شياطين است بدل البعض من الكل بعضى (3) ديگر گفتند بدل ناس است... و در مَلَكْين نيز خلاف كردند. بعضى ديگر گفتند مراد جبرئيل و ميكائيل است. چون (4) جهودان حوالة سِحر بر سليمان (5) كردند گفتند جبرئيل و ميكائيل فرود آوردند بر سليمان بعضى ديگر گفتند هاروت و ماروت بودند. اين دو فرشته هيچ كس را چيزى (6) از اين دو معنى نياموختند و اعلام نكردند تا نگفتند كه ما فتنه ايم. عبداللّه عباس و جماعتى مفسران گفتند قصه اين آيه آن است كه در عهد ادريس پيغامبر عليه السلام (7) ، چون فريشتگان اعمال بنى آدم ديدند و آنچه از گناه و معاصى ايشان با آسمان مى بردند، گفتند: بار خدايا! اينان را در زمين نشاندى تا چندين فساد و معصيت مى كنند.

.


1- .داستان هاروت و ماروت از روى نسخه خطى حسن زاده تنظيم و با نسخه خطى شماره 2044 كتابخانه مركزى دانشگاه تهران مقابله و تصحيح شد.
2- .فريشته.
3- .بهرى.
4- .چه.
5- .كه كردند.
6- .از اين معنى چيزى نياموختند.
7- .«پيغامبر» ندارد.

ص: 532

حق تعالى گفت: اگر [آن] شهوت كه در ايشان مُرَكَّب است، در شما باشد (1) و به جاى ايشان شما باشيد، همان كنيد. (2) گفتند: بار خدايا! تو منزهى، ما را نرسد كه در تو عاصى شويم و تو را (3) بيازاريم. خداى تعالى (4) گفت: دو فرشته را بگزينيد (5) تا من ايشان را به زمين فرستم تا خود چگونه كنند. ايشان هاروت و ماروت (6) را اختيار كردند. حق تعالى ايشان را به زمين فرستاد و شهواتى كه بر بنى آدم باشد (7) از شهوات طعام و شراب و نكاح، در ايشان مُرَكَّب كرد. و ايشان را نهى كرد [از] آن كفر و شِرك و شُرب خمر و زنا و قتل نفس به ناحق. ايشان بيامدند و به روز ميان [مردم] حكم كردند (8) و شب به آسمان (9) مى شدند به ياد كردن نام خداى (10) (عزّوجلّ). يك ماه بر اين (11) برنيامد كه زنى از پارس با جمال تمام، نام او زهره، به حكومت پيش ايشان آمدند. (12) بدو (13) نگريدند و بر او فتنه شدند (14) و استدعا كردند. او اجابت نكرد. روز ديگر باز آمد. ايشان او را استدعا كردند. گفت: اجابت نكنم، الاّ آن گاه (15) كه بت را سجده كنيد و يا خمر باز خوريد و يا كسى را بكشيد. انديشه كردند كه بت را چگونه سجده شايد كردن و قتل نفس هم عظيم باشد، مگر پاره اى خمر باز خوريم. بر اين قرار دادند. زن آن روز برفت و ديگر (16) روز آمد و پاره اى خمر با خود

.


1- .باشى.
2- .كنى.
3- .ترا.
4- .حق تعالى.
5- .بگزينى.
6- .هاروت و ماروت را.
7- .كه بنى آدم را باشد.
8- .مى كردند.
9- .با آسمان.
10- .خداى تعالى.
11- .به اين.
12- .آمد.
13- .ايشان درو نگريدند بر او.
14- .و بر او مراودت داشتند.
15- .آنگه.
16- .و بر دگر روز باز آمد.

ص: 533

بياورد. ايشان از آن خمر باز خوردند تا مست شدند. چون مست شدند، بُت را سجده كردند و كسى (1) آنجا رسيد، او را كشتند و با آن زن خلوت كردند. (2) آخر روز بود كه هر چهار معصيت از ايشان به وجود آمد. سدّى و مكى (3) گفتند نماز شام (4) خواستند به آسمان شوند، نتوانستند و نام خداى فراموش كرده بودند و قوت نداشتند. بدانستند كه اين (5) از شومى معصيت ايشان است. به نزديك ادريس پيغامبر (6) عليه السلام آمدند و گفتند: اى بنده صالح! ما آن عبادت كه آن از آنِ (7) تو ديديم كه به آسمان مى آوردند، از آنِ كسى ديگر (8) نديديم. دانيم كه تو را نزديك خداى تعالى (9) منزلتى عظيم باشد. ما را از خداى تعالى در خواه. (10) ادريس گفت: بار خدايا كه احوال ايشان بر تو پوشيده نيست. حق تعالى گفت: من ايشان را لامحال عذاب خواهم كردن و لكن ايشان را مخيّر كن تا عذاب دنيا مى خواهند (11) يا عذاب آخرت. ايشان عذاب دنيا اختيار كردند. و علما در كيفيت عذاب ايشان خلاف كردند. عبداللّه مسعود گفت ايشان را (12) به موى سر آويخته اند تا روز (13) قيامت. قَتاده گفت از كمر بست تا بند پاى در بند و قيدند. عثمان بن سَعيد گفت به پاى آويخته اند و به سياط آتشين (14) مى زنند ايشان را.

.


1- .«پيغامبر» ندارد.
2- .سجده كردند كسى ايشان را بديد او را بكشتند.
3- .كه آخر روز بود هر چهار معصيت كرده بودند.
4- .كلبى.
5- .كه خواستند كه با آسمان روند.
6- .آن.
7- .«آن» ندارد.
8- .دگر.
9- .عزوجل.
10- .بخواه.
11- .خواهند.
12- .«را» ندارد.
13- .بروز.
14- .آهن.

ص: 534

بعضى (1) ديگر گفتند ايشان را (2) سرنگون آويخته اند (3) از بالا، و از بى آبى زبان ايشان بيرون افتاده است و از ميان ايشان و آب چهار انگشت است و خداى تعالى (عزّ وجل) (4) ايشان را به تشنگى عذاب مى كند. راوى خبر گويد كه (5) كسى به زمين بابِل رسيد آنجا كه ايشان اند و ايشان را بر آن (6) جمله بديد. پناه با خدا (7) داد و گفت: لا اِلهَ اِلاّ اللّه مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه . (8) ايشان گفتند او را: تو از امّت كيستى؟ گفت: من از امت (9) محمد مصطفى. ايشان شادمانه شدند، گفتند عذاب ما را كرانه پيدا خواهد آمدن كه محمد (10) پيغامبر آخر زمان است و دولت او به دامن قيامت پيوسته است. (11)

.


1- .بهرى.
2- .«را» ندارد.
3- .آويخته اند بالاى آبى و زبان ايشان از تشنگى بيرون افتاده است.
4- .«عزوجل» ندارد.
5- .«كه» ندارد.
6- .بر اين.
7- .خداى.
8- .على ولى اللّه .
9- .محمدم.
10- .عليه السلام پيغمبر.
11- .روض الجنان، ج 2، ص 81 _ 83.

ص: 535

اصحاب السبت

اصحاب السبت (1)حق تعالى گفت: «بپرس اى محمد! از اين جهودان مدينه سؤال تقريع و توبيخ نه سؤال استفادت، از احوال آن ديه كه بر كنار دريا بود؛ يعنى احوال مردمان آن ده. نبينى كه گفت: چون روز شنبه تعدى مى كردند». مفسران خلاف كردند در نام آن شهر. عِكْرِمه گفت: از عبداللّه عباس كه آن شهر اَيْله بود و از ميان مدين بود و طور. على بن طلحه گفت از عبداللّه عباس كه آن شهرى بود ميان مصر و مَدين بر كنار دريا آن را اَيْله گفتند. ابن زيد گفت: آن ديه را معنى [مُعَىّ] گفتند: ميان مَدين و عَينُونا. و زُهرى گفت: شهر طَبَريّه بود. چون تعدى كردند در شنبه و از فرمان خداى تعالى تجاوز كردند. چون آمد به ايشان ماهيانشان و آن روز كه شنبه نكردندى، بيامدندى. همچنين بيازماييم ايشان را به آن فسق كه كردند؛ يعنى تكليف بر ايشان سخت كنيم. محمد بن الحسن گفت از حسين فضل پرسيدم كه هيچ حلالى مى يابى الاّ بر وجه قُوت به مردم نرسيد و بيامد به ايشان اندك اندك و حرام كرد بر ايشان عام و فايض شد؟ گفت: بلى، قوله: «إِذْ تَأْتِيهِمْ حِيتانُهُمْ يَوْمَ سَبْتِهِمْ شُرَّعاً وَ يَوْمَ لا يَسْبِتُونَ لا تَأْتِيهِمْ» (2) . عِكْرمه گفت روزى در نزديك عبداللّه عباس شدم. او را ديدم مصحف در كنار و

.


1- .اين داستان از روى متن نسخه خطى شماره 130 كتابخانه آستان قدس رضوى تنظيم شد.
2- .اعراف (7): آيه 163.

ص: 536

مى گريست. گفتم: اى پسر عمّ رسول! چرا مى گريى؟ گفت: از اين آيه كه مى خوانم در سوره اعراف. گفتم: آن آيه كدام است؟ گفت: اين آيات. آنگه گفت: اَيْلَه شناسى؟ گفتم: آرى. گفت: بدان كه به آن شهر جماعتى جهودان بودند در عهد داوود عليه السلام كه بر ايشان صيد ماهى حرام كرده بودند روز شنبه و سبب آن بود كه جهودان را تعظيم روز آدينه فرمودند و عبادت درو؛ چنان كه شما را فرموده اند. خلاف كردند و آن روز شنبه بدل كردند. خداى تعالى ايشان را امتحان كرد به صيد ماهى در روز شنبه به آنچه كردند از تبديل آدينه به شنبه. خداى تعالى گفت: چون خلاف كرديد فرمان مرا، من اين روز بر شما حرام كردم و شما را فرمودم به تعظيم اين روز. هر كه اين روز معصيت كند و جز به طاعت مشغول باشد، او را عذاب كنم. و ايشان را نهى كرد از آنكه روز شنبه ماهى گيرند. چون روز شنبه بودى، چندان ماهى پديد آمدى بر روى آب بزرگ و نيكو و فربه با شكمها، چون شكمهاىِ شترانِ آبستن و بر يكديگر مى افتادندى از بسيارى؛ چنان كه روى آب بپوشيدندى. ايشان آن مى ديدند و زهره نداشتندى كه يكى را تعرض رسانند و چون شنبه بگذشتى، يك ماهى روى ننمودى در طول هفته تا ديگر روز شنبه آمدى. ماهيان همچنان انبوه شدندى. روزگارى برين آمد. شيطان ايشان را وسواس كرد و گفت: اى بيچارگانِ بى تدبيران! شما را نهى از روز شنبه كرده اند، پيرامن اين دريا حوضها و جايگاهها بكَنيد و آب دريا را راه بدو كنيد روز آدينه تا ماهيان در آن حوضها و جايها شوند روز شنبه. آنگه به آخر روز راه ببنديد بر ايشان، تا بازپس نتوانند شد. آنگه روز يكشنبه بگيريد. ايشان گفتند اين چاره اى لطيف است. همچنان كردند: روز آدينه حوضها پر آب كردند و روز شنبه پر از ماهى شدند و آخر روز راه بگرفتند و روز يكشنبه همه را بگرفتند. اين معنى پيشه كردند و بر دست گرفتند. ابن زيد گفت ايشان را روز شنبه ماهى به اين صفت بيامدى و در دگر روزها، يكى

.

ص: 537

روى ننمودى ايشان را ماهى آرزو آمد. مردى بيامد روز شنبه و ماهى بگرفت و رسنى در دنبال او بست دراز و بر كنار دريا ميخى بكوفت و رسن به آن ميخ بست و ماهى را در آب كرد. بر دگر روز نيامد روز يكشنبه و آن ماهى را بگرفت و به خانه برد و بريان كرد. همسايه از سراى او بوى ماهى شنيد. گفت: يا فلان! از سراى تو بوى ماهى مى آيد. نبايد كه ماهى گرفته باشى. گفت: اين بوى نه از سراى من است. مرد همسايه در رفت و بديد دلتنگ شد و گفت: اى مرد از خداى نترسى كه اين را حرام كرده است و او را وعظ كرد، نشنيد و يك دو روز انتظار عذاب مى كرد. چون خداى تعالى مُعالجه نكرد، مرد دلير شد بر دِگر شنبه. دو ماهى بگرفت و رسن ببست؛ چنان كه گفتيم. روز يكشنبه بگرفت چون عذاب نيامد، با مردمان بگفت. مردم همه به اين كار شدند و خويشتن به اين كار دادند و بر ماهى گرفتن شنبه دلير شدند و ماهى بسيار بگرفتند و خوردند و پختى [يخنى] كردند و فروختند و مالهاى عظيم از آن جمع كردند و در آن شهر هفتاد هزار مرد بودند، به سه فرقه شدند. گروهى كاره بودند و نهى كردند و گروهى ظالم بودند و تعدّى كردند و گوش به آن نكردند و گروهى آن بودند كه آن ناهيان را گفتند. اين مردمان كه كاره معصيت بودند و ناهى منكر اين ظالمان را گفتند: ما با شما درين شهر نباشيم. اين شهر با ما ببخشيد. شهر ببخشيدند و به دو قسمت كردند و ديوارى بلند برنهادند و در جدا كردند و گفتند ما يقين دانيم كه خداى عذاب فرستد تا بارى ما از شما جدا باشيم. چون مدتى بر اين برآمد و ايشان الاّ اصرار نيفزودند، خداى تعالى ايشان را عذاب فرستاد و همه را خوك و بوزينه گردانيد. روزى كه اين مصلحان برخاستند، از آن نيمه شهر هيچ آوازى و حسّى نشنيدند و كس برون نيامد و در نگشاد. عجب داشتند. گفتند اين مردمان دوش به يك بار مست بودند و امروز هيچ بيدار نشدند. چون روز نيك برآمد، نردبانها فرا ديوارها نهادند و فرو نگريدند. همه اهل آن شهر خوك و بوزينه شده بودند. * * *

.

ص: 538

قتاده گفت: جوانان بوزينه شدند و پيران خوك. اين مردمان در آن شهر شدند آنان را كه خويشان و آشنايان بودند. ايشان مى شناختند و اينان نمى شناختند. ايشان مى آمدند و روى در اينان مى ماليدند و مى گريستند و اينان مى گفتند نگفتيم شما را كه [مكنى كه] عذاب خداى به شما رسد. ايشان به سر اشارت مى كردند. سه روز همچنان بودند، آنگه بمردند و هر مسخى چنين باشد. (1) اين تمامى قصه اصحاب السبت است. حق تعالى گفت: ياد كن، اى محمد! چون گفتند گروهى از ايشان _ يعنى از اصحاب السبت _ چرا پند مى دهيد قومى را كه خداى تعالى ايشان را هلاك خواهد كردن يا عذاب خواهد كرد ايشان را عذابى سخت. گفتند: اين جماعت واعظان كه امر معروف و نهى منكر مى كردند، باشد كه ايشان ازين معصيت بپرهيزند. مفسران خلاف كردند كه اين گروه كه اين گفتند كه ايشان نجات يافتند يا نه. هلاك شدند گروهى بر آن اند كه هلاك شدند؛ براى آنكه اين بر سبيل تهكّم گفتند و نهى كردند ناهيان را از نهى منكر و بر ايشان انكار كردند و گروهى گفتند از جمله ناجيان بودند و اين سخن از سَرِ اعتقاد گفتند، و براى آن گفتند كه دانستند كه ايشان بر كفر مُصرّند. و اين قول مواق ظاهر است و بيشتر مفسران بر اين اند. و نيز يمان بن الرّيان گفت: دو گروه نجات يافتند يعنى ناهيان و آنان كه گفتند: لِمَ تعظون. عِكْرِمه گفت: عبداللّه عباس گفت: كاشكى دانستمى كه خداى با آن گروه سه ديگر چه كرد؟ من گفتم: جُعلتَ فِداك! نبايد كه اين بر تو مشتبه باشد. نبينى كه ايشان كاره اند آن را و مى گويند خداى اينان را عذاب خواهد كرد و اين قول مؤمنان موحّدان باشد و چندان با او مى گفتم كه معلوم شد او را كه ايشان ناجى شدند، حُلّه بياورد و در من پوشيد.

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 442 _ 447.

ص: 539

هم قصه ايشان است. گفت چون فراموش كردند آنچه ايشان را ياد دادند _ يعنى اصحاب سبت از عذاب من و از نهى صيد ماهى در روز شنبه _ برهانيدم آن را كه نهى منكر مى كرد، و ظالمان را بگرفتم به عذابى سخت. (1) راوى خبر گويد سعيد جبير كه موسى عليه السلام مردى را ديد روز شنبه باكله كه آلت ماهيگيران باشد. بفرمود تا او را بگرفتند و بكشتند و آن به فرمان خداى بوده باشد. «ياد كن، اى محمد! چون اعلام كرد خداى تو كه ايشان را رنجور و معذب داشت به قتل و سَبى و جَلا و جِزيت و ضمان كرد كه اين عذاب تا قيامت بر آنان بماند و درين وعيد كه ايشان را كرد بشارت مؤمنان بود كه ملت و شرع رسول ما تا قيامت پاينده خواهد بود». آنگه گفت خداى تو: «اى محمد! سريع العقاب است كافران را كه مستحق عقاب باشند و او غفور رحيم است بر مؤمنان كه مستحق رحمت و مغفرت باشند تا او بر ايشان تفضل كند». آنگه گفت من بنى اسرائيل را مُفرّق بكردم در زمين. اُمَماً جماعاتى. آنگه تفضيل داد آن جماعات را از ايشان. بعضى صالحان و نيكان بودند. مجاهد و عطا گفتند: صالحان جهودان آنان بودند كه به عيسى عليه السلام و محمد صلى الله عليه و آلهايمان آوردند. كلبى گفت: صالحشان آنان اند كه از وراى جوى اُوداف اند كه ذكر ايشان برفت و از ايشان بعضى فرود اين اند و كم از اين اند؛ يعنى كافران اند و فاسق اند. بيازموديم ايشان را به حسنات؛ يعنى به تندرستى و دست فراخى و بسيار نعمتى و سَيِّئات يعنى قحط و بيمارى و تنگدستى و حِرمان آنچه مانند اين باشد كه از قِبَل خداى تعالى بود تا باشد كه رجوع كنند و با حق آيند و با سَرِ امتثال فرمان او شوند. حق تعالى گفت: از پس ايشان جماعتى بماندند ناخلف؛ يعنى فرزندان ايشان.

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 449 _ 450.

ص: 540

مجاهد گفت: مراد ترسايان اند كه از پس جهودان بودند. ديگر مفسران گفتند مراد جماعتى جهودان اند بدسيرت بدطريقت كه آيند از پس آن گروه اوايل. به ميراث برداشتند كتاب را يعنى تورات را. فرا مى گرفتند مال دنيا را به رشوت بر احكام و حكم به خلاف راستى مى كردند؛ اينكه مى كنند تمنّاى مغفرت و آمرزش مى كنند و مى گويند بيامرزند ما را يعنى خداى با ما اين مناقشه نكند و ما را بيامرزد. [آنگه بيان كرد كه] مصرند و پشيمان نه اند. گفت: اگر عَرَضى ديگر ازين جنس يعنى از متاع دنيا به ايشان آيد و ايشان از آن متمكن آيند. بستانند و مبالات نكنند و مراد از اين عَرَض رِشوت بر احكام است بر قول عبداللّه عباس و حسن و سعيد جُبَير و مُجاهد و قَتاده و سُدّى و حسن بصرى گفت: معنى آن است كه ايشان به هيچ چيز سير نمى شوند. نه ميثاق و عهد و تورات بر ايشان گرفته اند كه بر خداى تعالى، الاّ حق نگويند و نيز عهد گرفته ايم بر ايشان كه درس كنند آن را كه در كتاب است يعنى در تورات تا در هر حال مجدّد باشد ايشان را و اوامر و نواهى بر ياد ايشان بود. ايشان خير و صلاح خود نمى شناسند و سراى بازپسين بهتر است آنان را كه از خداى بترسند و پرهيزگار باشند. اگر عقل كار بندند و انديشه كنند، بدانند كه ثواب آخرت و نعيم ابد ايشان را بِه باشد از اين حُطام و عَرَض فانى كه آن را ثباتى و بقايى نباشد و باز آن را وَبالى و عِقابى به دنبال باشد. اينان خرد كار نمى بندند. آنان كه به كتاب تمسك كنند و دست در كتاب آويزند و نيز نماز به پاى دارند، ما رنج نكوكاران ضايع نكنيم. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 8، ص 451 _ 455.

ص: 541

اصحاب رس

اصحاب رس... و در اصحاب الرّس خلاف كردند مفسران. عبداللّه عباس گفت: جماعتى بودند خداوندانِ چاهها در بيابان. وَهْب مُنَبَّه گفت: رَس نام چاهى است معروف. گروهى آنجا فرود آمده بودند و اصحاب مواشى و چهارپايان بودند و بت پرست بودند. خداوند تعالى شعيب را به ايشان فرستاد و شعيب (صلوات اللّه عليه) بيامد و ايشان را به اسلام دعوت كرد. اجابت نكردند و بر كفر اصرار كردند و شُعيب را ايذا كردند. خداوند تعالى شعيب (عليه الصلوة و السلام) را گفت: من اين كافران را هلاك خواهم كردن. عذر برانگيز با ايشان. شعيب (عليه الصلوة و السلام) انذار كرد ايشان را و مبالغه كرد، التفات نكردند. خداوند تعالى چندان كه پيرامن آن چاه بود كه ايشان فرود آمده بودند، به زمين فرو برد با جمله آنان كه آنجا بودند از آدمى و چهارپايان و مال و آنچه داشتند. قتاده گفت: رَس نام ديهى است، بقيّه قومِ صالح بودند و رس آن چاه بود كه ايشان در آنجا فرود آمده بودند و آن چاهى است كه خداى تعالى گفت: «وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَقَصْرٍ مَشِيدٍ» (1) . و سعيد جُبَير و ابن كَلبى گفتند: ايشان را پيغمبرى بود نام حَنْظَلة بن صفوان، و به زمين ايشان كوهى بلند بود كه آن را فسيح گفتند و سيمرغ آنجا مأوا داشت و آن مرغى است كه ازو بزرگ تر مرغ نباشد و همه لونها برو باشد و او را عنقا براى آن

.


1- .حج (22): آيه 45.

ص: 542

خوانند كه دراز گردن است او از آن كوه درآمدى و هر مرغى را كه ديدى، صيد كردى. يك روز درآمد. چون هيچ مرغ نيافت، كودكى كوچك را ديد، بربود و ببرد و روزى ديگر دخترى را ببرد. آن وقت شكايت با پيغمبر خدا كردند و او دعا كرد و گفت: بار خدايا! بگير او را و نسل او را منقطع گردان. صاعقه بيامد و او را بسوخت و او را نسل نماند. دگر اثر او نديدند. پس عرب مَثَل زدند چيزهاى نايافت را به عَنقا مُغرِب گفتند. پس از آن، آن قوم پيغمبر خود را بكشتند. خداوند تعالى هلاك كرد و دمار برآورد ايشان را. كعب الاحبار و مَقاتل و سُدّى گفتند اصحاب الرس اصحاب [يس] بودند و رس نام چاهى است به انطاكيه كه ايشان حبيب نجّار را كه مؤمن آل يس بود، بكشتند و در آنجا فكندند. بعضى دگر مفسران گفتند: اصحاب الرس، اصحاب الاخدود بودند و رَس اخدود ايشان بود. محمد بن اسحاق روايت كرد از محمد بن كعب القُرَظىّ كه رسول صلى الله عليه و آله گفت: اول كسى كه روز قيامت به بهشت رود، بندكَكى سياه باشد و آن، آن بود كه خداوند تعالى پيغمبرى را به شهرى فرستاد كه در آنجا خلقى عظيم بودند از ايشان. كس ايمان نياورد، مگر بنده اى سياه. آنگه اهل آن شهر بر پيغمبرشان بيرون آمدند و او را بگرفتند و چاهى بكندند و او را در آن چاه افكندند و سنگى بزرگ بياوردند و بر سر آن چاه نهادند. آن غلام سياه هر روز برفتى و پشته هيزم گرد كردى و بفروختى و طعامى خريدى و بياوردى و به آن چاه فرو دادى به تنهايى آن سنگ برگرفتى و با جاى نهادى به يارى خداوند تعالى. مدتى همچنين مى بود. يك روز بيامد و به عادت هيزم گرد كرد و بر پشت گرفت.

.

ص: 543

چون خواست تا بردارد، او را نُعاسى پديد آمد و بخُفت. خداوند تعالى خوابى برو افكند. تا هفت سال خفته بود. يك لحظه بيدار شد و ازين پهلو بر آن پهلو گرديد [دو ]هفت سال ديگر خفته بماند، چهارده سال. آنگه بيدار شد و گمان برد كه ساعتى خفته است. برخاست و هيزم بر پشت گرفت و به بازار آورد و بفروخت. آنگه بيامد تا طعامى بخرد و از براى آن پيغمبر بياورد به آن جايگه. چندان كه طلب چاه كرد، نيافت. در آن مدت، آن قوم پشيمان شدند از كرده اى كه كرده بودند و پيغمبرشان را از چاه بيرون آوردند و به او ايمان آوردند و او مدتى با ايشان بود. آنگه فرمان يافت و او در آن مدت، احوال آن غلام سياه پرسيد. گفتند: ما خبر نداريم از حال او. پس اهل رس ايشان اند و اين قول درست نيست؛ براى آنكه درين حديث چنان است كه ايشان ايمان آوردند و خداى تعالى ذكر ايشان در قرآن به كفر كرد و گفتند ايشان را هلاك كردم. و قولى ديگر آن است كه روايت كردند از حضرت امام زين العابدين سيد الساجدين (صلوات اللّه و سلامه عليه) از پدرش حسين بن على از اميرالمؤمنين على بن ابى طالب (صلوات اللّه و سلامه عليهما) كه مردى از اشراف بنى تميم به نزديك آن حضرت (صلوات اللّه عليه و سلامه) آمد و پرسيد كه: يا خليفه اللّه ! اصحاب رس كه اند و در كدام عصر بودند و پيغمبر ايشان كه بود و جاى ايشان كجا بودند و به چه چيز هلاك شدند كه من در كتاب خداوند (عزّوجلّ) ذكر ايشان مى يابم و خبرشان نمى دانم. امير كبير اميرالمؤمنين على مرتضى (صلوات اللّه عليه و سلامه) گفت: مرا خبرى پرسيدى كه كس از من نپرسيده است پيش ازين، و كس تو را خبر ندهد پس از من، بدان يا اخا تميم، كه ايشان گروهى بودند كه درخت صنوبر پرستيدندى، و آن درخت را شاه درخت خواندندى و آن درختِ يافث بن نوح كِشته بود بر كنار چشمه كه آن را دوشاب گفتندى، كه اين چشمه براى نوح (صلوات اللّه و سلامه عليه)

.

ص: 544

گشادند پس از طوفان، و ايشان را اصحاب الرس براى آن خواندند كه ايشان پيغامبر خود را در زمين داشتند، و ايشان پيش از سليمان بن داوود بودند (عليهما الصلوة و السلام)، و ايشان را دوازده دِه بود بر كنار جوى كه آن را رس گفتند در بلاد مشرق، و آن جوى را به ايشان باز خواندند، و در آن روزگار جوى نبود از آن بسيار آب تر و خوش آب تر، و هيچ شهر از آن آبادان تر و بسيار اهل تر نبود. و بزرگ ترين اين ديهها، ديهى بود نام او اسفند باد، و مسكن مَلِكِ ايشان آنجا بود و پادشاه شان را نام تركون بن عامور بن ناوش بن شاون بن نمرود بن كنعان بود. و اين چشمه و اين درخت درين ديه بود و اما آن درخت درخت صنوبر بود و جز آنكه مردمانِ آن ولايت از دانهاى آن درخت هر كسى دانه گرفته بودند و به ديه خويشتن برده و بكشته و درختان بسيار از آن صنوبر آنجا پيدا شده بود و ايشان آب آن چشمه بر خويشتن حرام كرده بودند. از آنجا آب نخوردندى و چهارپايان را آب ندادندى و اگر كسى از آنجا برگرفتى، او را بكشتندى و بگفتندى كه اين حيات خدايان ماست؛ نبايد كه ازو نقصان كنند. و ايشان را در هر ماهى عيدى بودى به نزديك آن درخت كه بر دَرِ ديه ايشان بودى، هر ماهى بر دَر ديه ديگر بيامدندى و آن درخت بياراستندى به انواع حرير كه برو صورتها بودى. آنگه گاو و گوسفند بسيار بياوردندى و آنجا قربان كردندى و آتش برافروختندى آنجا و اين ذبايح در آتش افكندندى. چون دود و غبار آن در هوا شدى و آسمان را بپوشيدى، ايشان آن درخت را سجده كردندى و بگريستندى و تضرع كردندى و گفتندى: اى خداى ما! از ما راضى شو. شيطان بيامدى و شاخ آن درخت بجنبانيدى و از ساق درخت آواز دادى به مانند آواز كودكى كه: خشنود شدم از شما، اى بندگان من! ايشان را دلخوش شدى، از آنجا برگشتندى و به لهو و نشاط مشغول شدندى و به خمر خوردن و معارف آن روز و آن شب. چون نزديك آن ديه بزرگ تر رسيدندى، اهل آن ديه به استقبال ايشان آمدندى كوچك و بزرگ، و

.

ص: 545

آنجا سراپرده زدندى كه برو انواع صورت بودى و آن را دوازده در بودى، براى هر ديهى درى و از بيرون آن سراپرده، درخت را سجده كردندى و اضعاف آن قربانها كه به نزديك آن درخت كرده بودندى، به نزديك اين درخت بكردندى و تضرّع بسيار بكردندى. ابليس بيامدى و شاخهاى آن درخت بجنبانيدى سخت و به آواز بلند آواز دادى و ايشان [را ]وعده بسيار و امانى بسيار دادى. ايشان سر برداشتندى و نه چندان نشاط و خرّمى كردندى كه آن را حدّى بودى و به لهو مشغول بودندى دوازده شبانه روز به عدِّ [به عدد] عيدها كه ايشان را بودى در سال آنگه برگشتندى. چون مدتى برين بودند، خداى تعالى پيغمبرى را به ايشان فرستاد از فرزندان يهودا ابن يعقوب (عليه الصلوة و السلام). مدتى دراز در ميان ايشان بود و ايشان را دعوت كرد و با خداوند تعالى خواند. اجابت نكردند و اصرار كردند و تمادى بر كفر. چون مدتى دراز برآمد و ايشان كفر و طغيان از حد ببردند، پيغمبرشان به نزديك آن درخت حاضر آمد و بديد آنچه ايشان مى كردند. دلتنگ شد، دعا كرد و گفت: بار خدايا! اينان بى فرمانى از حد بردند و از عبادت اين درخت باز نمى ايستند. بار خدايا! يا آتشى به ايشان نماى يا اين درخت را بخوشكان. خداى تعالى آن درخت را خشك كرد. ايشان را سخت آمد و مضطرب شدند و گفت و گوى كردند در آن معنى و دو فرقه شدند. گروهى گفتند: اين سحر اين پيغمبرست كه پيغمبر خداى آسمان و زمين است. خواست تا شما را به طاعت خود آورد و روى شما با خود گرداند. گروهى گفتند: اين از آن است كه خدايان شما بر شما خشم گرفتند كه رها كرده ايد تا اين مرد ايشان را دشنام مى دهد و عيب مى كند و بر جمله اتّفاق كردند كه اين مرد را ببايد كشت تا رضاى خدايان خود حاصل كنيم. بيامدند و گنگها بساختند دراز از زير، به فراخناى چاهى و بر يكديگر نهادند تا به فراز زمين آن چشمه. آنگه آبى كه درو حاصل بود، بپرداختند و در آن جا چاهى بكندند و پيغمبر را در آن چاه [كردند] و آن بت مِهين را

.

ص: 546

كه از سنگ بود بياوردند و بر سر آن چاه نهادند و گفتند تا ناله و فرياد او اين بت مِهين ما مى شنود تا باشد كه از ما راضى شود و آن پيغمبر در آن چاه مى ناليد و خداى را (جل جلاله) دعا كرد تا خداوند تعالى قبض روح او كرد. آنگه خداوند تعالى جبرئيل را گفت (عليه الصلوة و السلام) كه: اين بندگان كافر نعمت را طول حِلم و أناطِ مغرور كرد، سالهاست كه تا عبادت جز من مى كنند و پيغمبر مرا بكشتند و من از ايشان انتقام خواهم كشيدن و سوگند خوردم به عزت خود كه ايشان را نَكال و عبرت جهانيان گردانم. [آنگه] چون نوبت عيد ايشان بود، بر عادت به عيد رفتند به سجده و قربان و به لهو و نشاط مشغول شدند. خداوند تعالى بادى بفرستاد سرخ، سخت ايشان از آن بترسيدند و بهرى با بهرى مى گريختند. خداوند تعالى فرمان داد زمين را تا در زير پاى ايشان سنگ كبريت گشت، و ابرى سياه از بالاى سر ايشان بايستاد و آتش بر ايشان بباريد و ايشان در آنجا گداخته شدند؛ چنان كه ارزيز در آتش گداخت. اين است قصه اصحاب الرس كه پرسيدى. بعضى دگر گفتند از اهل علم اصحاب الرس دو بودند: اما يكى از ايشان بَدَوى بودند اهل خيمه و خداوندان مواشى و چهارپايان بودند. خداوند تعالى پيغمبرى به ايشان فرستاد. او را بكشتند. آنگه ولىّ را بفرستاد. آن ولىّ با ايشان جهاد كرد و به ايشان مناظره و مجادله كرد و گفت: شما چه چيز مى پرستيد؟ گفتند: خداى ما در اين درياست و دريايى بود كه ايشان بر كنار آن دريا بودند و هر ماه يك بار شيطان از آن دريا برآمدى و ايشان قربان كردندى او را، اين ولى ايشان را گفت: چه گوييد، اگر وقت آنكه اين معبود شما از دريا برآيد و من او را بخوانم و او پيش من آيد ذليل و مُنقاد. شما ايمان آريد؟ گفتند: ايمان آريم برين عهد و ميثاق كردند. چون وقت بود برفتند، اين شيطان از دريا برآمد، چون حوتى، گردنى دراز، بر چهار حوت نشسته،

.

ص: 547

تاجى بر سر نهاده. ايشان سجده كردند او را. اين ولى گفت: اَتَيْنا طَوْعاً اَوْ كَرْهاً بِسْمِ اللّهِ الكَريم. آن شيطان پياده شد در حال و ذليل مى آمد تا پيش او گفت آن ديگران را بيار، و ايشان را نيز بياورد و پيش او ذليل و اسير بايستاد. آن ولى گفت: ديديد كه او اسير و منقاد خداى من است كه به نام خداوند تعالى چگونه ذليل گشت. آنگه گفت: برو ذليل و اسير، او برفت و ايشان ايمان نياوردند. خداوند تعالى بادى بر ايشان گماشت تا همه را با آنچه داشتند از انعام و مواشى و مال و اثاث در دريا ريخت. آن پيغمبر با قوم بيامدند و آنچه توانستند كه بر سراب بود از مالهاى ايشان به غنيمت برگرفتند. اين يك گروه بودند. و اما اصحاب رسّ ديگر، ايشان جماعتى بودند كه ايشان را جويى بود كه آن را رس خوانند و ايشان را نسبت با آن بود و در ميان ايشان پيغمبران بسيار بودند و هيچ پيغمبر برنخاستى در ميان ايشان، و الاّ او را بكشتندى و اين جويى از ميان آذربايجان و ارمنيه بود و از آن جانب كه آذربايجان بود، آتش پرست بودند و بهرى از ايشان دختران به خانه پرستيدندى و عرض اين جوى ايشان سه فرسنگ بود و در شبانه روزى يك بار ارتفاع كردى؛ چندان كه تا به نيمه كوهها برآمدى و از زمين ايشان به در نشدى. خداوند تعالى در يك ماهى پيغمبر به ايشان فرستاد هر روز يكى؛ همه را بكشتند. خداى تعالى پيغمبرى فرستاد و او را به نصرت مؤيّد كرد و ولىّ را [ولىّ اى] به او بفرستاد مجاهد. و در بنى اسرائيل دعوت پيغمبران بود[ى] و جهاد به اوليا و پيغمبران به نفسِ خود جهاد نكردى. آن ولىّ بيامد و با ايشان جهاد كرد حق مجاهدت و ايشان با او قتال كردند. حق تعالى ميكائيل را بفرستاد و آن در وقت آن بود كه گندم دانه سخت كرده بود و آن وقتى بود كه گندم به آب محتاج تر بود و آن جوى ايشان را ره به دريا كرد تا آب او در دريا ريخته شد و از بالا چشمها بينباشت و فرشتگان را بفرستاد تا هر

.

ص: 548

كجا كه در زمين ايشان جوى و چشمه بود، همه بينباشتند و مَلك الموت را بفرستاد تا چهارپايان ايشان را جان برداشت و خداى تعالى بادى بفرستاد تا هر چه ايشان را بود از متاع و اثاث و مال صامت بپرا كند و در سر كوهها و بيابانها و شكستهاى زمين، و بقايايى كه بماند در خانهايى كه باد به او نرسيد از زر و سيم و حُلّى و حلل خداوند تعالى زمين را فرمود تا فرو برد [در آن] و روز آمدند و نزديك ايشان هيچ نوع مالى و آبى نبود كه باز خوردندى و كشتيهايشان بخوشكيدى. گروهى اندك [عند آن] ايمان آوردند و خداوند تعالى عند آن ايشان را برهانيد و آن بيست و يك مرد بودند و چهار زن و باقى كه بماند از زنان و مردان و كودكان ششصد تن هلاك شدند. آن جماعت كه ايمان آورده بودند باز آمدند، آن شهر ديدند خراب شده و خان و مانها زير و زبر شده. خداوند تعالى را بخواندند به اخلاص و گفتند: بار خدايا! ما را آبكى اندك بده؛ چندان كه ما به آن تعيّش كنيم و بسيار نيايد تا طاغى نشويم. خداوند تعالى اجابت كرد ايشان را و آن آب بگشاد و بيش از آنكه ايشان خواستند بداد ايشان را از آنجا كه صدق نيت ايشان دانست. ايشان بر طاعت و ايمان به خداى تعالى مقام كردند تا مرگ ايشان رسيد. پس از ايشان، از نسلِ ايشان گروهى منافقان پديد آمدند كه در ظاهر ايمان گفتند و در باطن كفر بودند خداى تعالى فرو گذاشت ايشان را و ايشان معاصى بسيار كردند و از جمله معاصى ايشان آن بود كه عملِ قومِ لوط پيش گرفتند و زنان را ترك كردند به كلى تا زنان شبق شدند. شيطانه بيامد بر صورت آدمى. گفتند آن دلهاث بنت ابليس بود و ايشان را سحاقكى بياموخت و پيش از آن كس سحاقكى نكرده بود. و دليل بر صحّتِ اين آن است كه از صادق (صلوات اللّه عليه و سلامه) روايت كردند كه او گفت: از پدرم امام محمدباقر (صلوات اللّه و سلامه عليه) پرسيدند

.

ص: 549

حديث اصحاب الرس. گفت: ايشان را سَحّاقات بود. خداوند تعالى به اول شب صاعقه بر ايشان افكند و به آخر شب خسفى و ايشان را هلاك كرد و منازلشان خراب. اين قصه اصحاب الرس است على اختلاف الروايات. و رَسْ در لغت هر چيزى باشد كنده؛ چون چاه و گور و معدن و جمع او رساس بود، قال: سَبَقَتْ اِلَيَّ فَرْطٌ باهِلٌتَنابِلَةٌ يَعْرِفونَ الرِّساساً ابو عبيده گفت: رس آن چاهى باشد كه به سنگ برآورده (1) باشند. (2)

.


1- .داستان اصحاب رس از متن نسخه خطى متعلق به كتابخانه مجلس شوراى ملى فراهم شد. اين نسخه خطى، كه هنوز فهرست نشده، به شماره 66781 ثبت شده است.
2- .روض الجنان، ج 14، ص 221 _ 229.

ص: 550

برصيصاى راهب

برصيصاى راهب (1)و قصه او آن بود كه در زمان فَترت در صومعه اى خداى را هفتاد سال عبادت كرد. ابليس چندان كه خواست كه برو ظفر يابد، نتوانست. يك روز مَرَده شياطين را جمع كرد. گفت: مرا حيلتى بياموزيد در كار برصيصا. يكى از جمله ايشان كه او را اَبْيَض گفتند و او آن بود كه روزى بيامد و خواست كه رسول ما را وسوسه كند. جبرئيل يك پَر برو زد و او را به اقصاى هند بينداخت. او گفت من تدبيرى سازم. بيامد بر صورت راهبى ميان سر تراشيده و جامه رهبانان پوشيده، در زير صومعه برصيصا و او را آواز داد. برصيصا جواب نداد و او را عادت چنان بود كه روى از نماز نگردانيدى، اِلاّ به وقت افطار يك ساعت و صوم الوصال داشتى پنج روز و ده روز. چون ابيض بديد كه او جواب نمى دهد در زير صومعه او به نماز مشغول شد بر وجه نفاق و خداع. چون برصيصا از نماز فارغ شد، فرو نگريد، راهبى را ديد به نماز مشغول شده در زىّ و هيئتى نيكو. چون چنان ديد، تأسف خورد بر آنكه جواب او نداده بود. آواز داد و گفت: يا عبداللّه ! مرا معذور دار كه چون تو آواز دادى، من در نماز بودم. بگو تا چه كارست تو را. گفت: مرا آرزوست كه با تو به يك جا باشم و با تو عبادت مى كنم تا سيرت تو برگيرم و به تو اقتدا كنم و از علم تو چيزى بياموزم و به دعاى تو رغبت مى كنم و من نيز تو را دعا كنم.

.


1- .داستان برصيصاى راهب از روى نسخه عكسى متعلق به كتابخانه مركزى دانشگاه تهران تنظيم شد. اين نسخه عكسى از نسخه خطى شماره 130 كتابخانه آستان قدس رضوى فراهم گرديد.

ص: 551

برصيصا گفت: من از تو مشغولم و دعاى من عامّ است جمله مؤمنان را. اگر تو مؤمنى، در آن ميانه باشى. آنگه او را رها كرد و با سرِ عبادت شد بعد از چهل شبانه روز چون فرو نگريد او را ديد بر پاى ايستاده و نماز مى كرد و تضرّع و ابتهال مى نمود. چون چنان ديد، گفت: اى بنده خدا! بگو تا چه حاجت دارى؟ گفت: حاجت من آن است كه با تو به يك جا باشم و بسيارى زارى بكرد. برصيصا او را دستورى داد تا بر صومعه رفت و با او در عبادت ايستاد و هم بر طريقت و سيرت او روزه وصال مى داشت و عبادت مى كرد و تضرع در عبادت برو مى افزود و در صوم الوصال مدت درازتر مى كرد. چون برصيصا چنان ديد، عبادت خود حقير داشت و گفت: قوت اين مرد در عبادت بيش از من است و او مجتهدتر از من است. چون سال برگشت، اَبيض گفت من بخواهم رفت كه مرا صاحبى ديگر هست و من گمان بردم كه تو ازو مجتهدترى. اكنون كه تو را بديدم، او از تو عابدتر است. بَرصيصا را سخت آمد و نخواست كه ازو مفارقت كند؛ براى آنكه او را سخت مجتهد يافت. چون او را وداع كرد، خواست تا برود. گفت: اى برصيصا! تو را دعايى بياموزم كه آن ازين همه بهترست و آن نامهاست كه خداى تعالى بيماران را شفا دهد و مبتلا را عافيت و ديوانگان را عقل دهد. برصيصا گفت: من نخواهم كه اگر مردم اين معنى از من بدانند. مرا مشغول كنند از عبادت. الحاح كرده، گفت: وقت آيد كه تو را حاجت افتد. چندان بگفت كه او آن دعوات را ياد گرفت. آنگه بيامد و ابليس را گفت هلاك كردم آن مرد را. بعد از آن برفت و مردى را بگرفت و گلوى او باز [به گاز] گرفت. پس بيامد بر صورت طبيبى و گفت اين صاحب شما ديوانه شده، من او را معالجه كنم تا به شود. گفتند: روا باشد. گفت: من شما را راه نمايم به مردى كه او دعايى مى داند كه چون برين مرد خواند، در حال به شود. گفتند: ما را راه نماى به او. گفت: برصيصاى راهب است در فلان دير. ايشان آمدند و تضرع بسيار كردند. او دعا كرد، ابيض او را رها

.

ص: 552

كرد. خبر منتشر شد كه برصيصاى راهب دعائى مى داند كه ديوانگان را از آن دعا شفا مى دهد. مردم از جوانب مى آمدند و او را رنجه مى داشتند [و او جواب نمى داد] و اين ابيض هر كس از مردمان بزدى، بيامدى و گفتى كه دواى او به نزديك برصيصاست و چون پس از الحاح بسيارِ مردم دعا كردى، ابيض او را رها كردى تا يك روز برفت و دختر يكى از ملوك را بزد و او را پدر مرده بود و عمّ او به جاى پدر بود و پادشاه بنى اسرائيل بود و سه برادر داشت. چون دختر رنجور شد، ابيض بيامد و ايشان را [به] برصيصا راه نمود. گفتند او قبول نكند، گفت: برويد و الحاح كنيد. اگر اجابت نكند، اين دختر را در صومعه او بريد [بگذاريد] و بگوييد كه اين خواهر ما امانت است نزد تو. ما رفتيم، تو دانى كه با امانت چه بايد كرد. ايشان چنان كردند و دختر را آنجا بردند و برگرديدند. چون او روى از نماز بگردانيد، دخترى را ديد مِنْ اَجْمَلِ خَلْقِ اللّه . دعا كرد و اين ديو ملعون او را باز گذاشت. دگر باره بگرفت او را و روزى چند بار بگرفتى و رها كردى و دختر با راهب در دير بود. هم اين ديو وسوسه كرد و او را گفت: هرگز در همه عمر مانند اين شخص نديده اى و وقتى مثل اين [تمكين] نخواهد بود او بى خبرست با او مواقعه كن. او به غرور شيطان، مغرور شد و با مواقعه كرد تا دلير شد و هر گاه او بيهوش شدى، برصيصا با او مواقعه كردى تا آبستن شد و آبستنى پديد آمد. شيطان بيامد و با برصيصا گفت: اين چيست كه كردى خود را و امثال خود را رسوا كردى. اما تو را تدبيرى آموزم. اين دختر را بكش و در زير اين كوه گورى بكن و او را دفن كن. چون آيند و از تو پرسند، بگو كه شيطان برو مستولى بود، او را ببرد و من با او برنمى آمدم و ايشان تو را باور دارند و متهم ندارند. برصيصا چنان كرد و در شب او را دفن كرد. شيطان بيامد و گوشه كفن او از خاك بيرون كشيد و برفت. چون برادران آمدند و احوال خواهر پرسيدند، راهب گفت: او

.

ص: 553

را ديو برد و من با او برنيامدم و ايشان او را باور داشتند و برفتند. ديو در شب در خواب برادر مهين آمد و گفت: شما ندانيد كه برصيصاى راهب با خواهر شما چه كرد. او را كشته و در زير كوه دفن كرده. برادر چون بيدار شد، التفات نكرد. گفت: اين خواب مرا شيطان نموده. پس برادر ميانين را نيز اين وسوسه نمود و برادر كوچك را نيز. روز ديگر [چهارم] برادران بنشستند و بر خواهر مى گريستند. برادر كهين گفت: من دوش خوابى چنين ديدم. برادران ديگر گفتند ما نيز چنين ديديم. آنگه بيامدند و برصيصا را گفتند: خواهر ما را چه كردى؟ گفت: نه شما را گفتم كه او را ديو ببرد. ايشان بازگشتند و شرم داشتند كه خواب خود را بگويند. شب ديگر آن ديو بيامد و ايشان را وسوسه كرد و گفت: برويد به فلان جاى، در زير فلان كوه كه خواهر شما در زير خاك است، كشته و گوشه ازار او بر زمين ظاهرست. آمدند و ديدند راست بود. خواهر را از آنجا برگرفتند و برصيصا را فرود آوردند و در بازار درختى بزدند تا او را بر دار كنند. ابليس ابيض را گفت: هيچ نكردى. اگر او را بر دار كنند، كفاره گناه او گردد و در آخرت نجات يابد. ابيض گفت: من بروم و كار او تمام كنم. بيامد و بر راهب ظاهر شد و گفت: يا برصيصا! مرا شناسى؟ گفت: نه. گفت آن راهبم كه تو را آن دعا آموختم. وَيْحَكَ! چه كردى كه آبروى خود و همه عابدان ببردى و ليكن من تو را چيزى بياموزانم كه از آنجا نجات يابى به دعواتى كه من دانم. گفت: چه كنم؟ گفت: مرا يك بار سجده كن تا من به دعا چشمهاى اينان بگيرم تا تو بگريزى. آنگه چون گريخته باشى، توبه كنى. آنگه او را سجده كرد و كافر شد. چون او سجده كرده بود، ديو ازو تبرا كرد و گفت: من از تو بيزارم كه من از خداى مى ترسم. (1)

.


1- .روض الجنان، ج 19، ص 132 _ 138.

ص: 554

. .

ص: 555

. .

ص: 556

. .

ص: 557

. .

ص: 558

. .

ص: 559

. .

ص: 560

. .

ص: 561

. .

ص: 562

. .

ص: 563

. .

ص: 564

. .

ص: 565

. .

ص: 566

. .

ص: 567

. .

ص: 568

. .

ص: 569

. .

ص: 570

. .

ص: 571

. .

ص: 572

. .

ص: 573

. .

ص: 574

. .

ص: 575

. .

ص: 576

. .

ص: 577

. .

ص: 578

. .

ص: 579

. .

ص: 580

. .

ص: 581

. .

ص: 582

. .

ص: 583

. .

ص: 584

. .

ص: 585

. .

ص: 586

. .

ص: 587

. .

ص: 588

. .

ص: 589

. .

ص: 590

فهرست مطالب

فهرست مطالب

.

ص: 591

. .

ص: 592

. .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109