نخل میثم: مجموعه اشعار

مشخصات کتاب

سرشناسه : سازگار، غلامرضا، 1320 -

عنوان و نام پديدآور : نخل میثم: مجموعه اشعار/ غلامرضا سازگار (میثم)؛ مقدمه محمدعلی مجاهدی (پروانه).

مشخصات نشر : قم: حق بین، 1392 -

مشخصات ظاهری : 4ج.

شابک : دوره: 978-964-6408-32-6 ؛ 200000ریال: ج. 1: 978-964-6408-00-5

يادداشت : چاپ سیزدهم.

موضوع : شعر فارسی -- قرن 14

موضوع : شعر مذهبی -- قرن 14

شناسه افزوده : مجاهدی نجفآبادی، محمدعلی، 1322 -، مقدمه نویس

رده بندی کنگره : PIR8078 /الف57 ن3 1392

رده بندی دیویی : 8فا1/62

شماره کتابشناسی ملی : 3514780

حضرت محمد (صلي الله عليه و آله)

ولادت

از بام و در كعبه به گردون رسد آواز

از بام و در كعبه به گردون رسد آواز(ولادت)

كامشب در رحمت به سماوات شده باز

بت هاي حرم در حرم افتاده به سجده

ارواح رسل راست هزاران پر پرواز

كعبه زده بر عرش خدا كوس تفاخر

مكه شده زيبا دل افروز و سرافراز

جا دارد اگر در شرف و مجد و جلالت

امشب به سماوات كند خاك زمين ناز

از ريگ روان گشته روان چشمه ي توحيد

يا كوه و چمن باز چو من نغمه كند ساز

دشت و در و بحر و برو، جن و بشر و حور

در مدح محمد همه گشتند هم آواز

هر ذره ي كوچك شده يك مهر جهان تاب

هر قطره ي ناچيز چو دريا كند اعجاز

جبرئيل سر شاخه ي طوبي چو قناري

در وصف محمد لب خود باز كند باز

جبرئيل چه آرد؟ چه بخواند؟ چه بگويد؟

جايي كه خداوند به قرآن كند آغاز

خوبان دو عالم همه حيران محمد

يك حرف ز مدحش شده ما كان محمد

اين است كه برتر بود از وهم كمالش

جز ذات الهي همه مبهوت جلالش

رضوان شده دلداده ي مقداد و ابوذر

فردوس بود سائل درگاه بلالش

والله قسم نيست عجب گر لب دشمن

چون دوست ز هم بشكفد از خلق و خصالش

هرگز به نمازي نخورد مهر قبولي

هرگز، صلوات ار نفرستند به آلش

بي رهبريش خواهد اگر اوج بگيرد

حتي ملك العرش بسوزد پر و بالش

يوسف ببرد حسن خود از يادگر او را

يك منظره در خاطره افتد ز خيالش

اين است همان مهر درخشنده كه تا حشر

يك لحظه به دامن نرسد گرد زوالش

گل سبز شود از جگر شعله ي آتش

در وادي دوزخ فتد ار عكس جمالش

چون ذات خداي ازلي ليس كمثله

بايد كه بخوانيم فراتر زمثالش

ايجاد بود قبضه اي از خاك محمد

افلاك بود بسته به لولاك محمد

اي جان جهان بسته به يك نيم نگاهت

دل گشته چو گل سبز به خاك سر راهت

هم بام فلك پايگه قدر و جلالت

هم چشم ملك خاك قدم هاي سپاهت

عيسي به شميم نفست روح گرفته

دل بسته دو صد يوسف صديق به چاهت

دل هاي خدايي

همه چون گوي به چوگان

ارواح مكرم همه درمانده ي جاهت

از عرش خداوند الي فرش، به هر آن

هستند همه عالم خلقت به پناهت

دائم صلوات از طرف خالق و خلقت

بر روي سفيد تو و بر خال سياهت

زيباتر و بالاتري از آنكه به بيتي

تشبيه به خورشيد كنم يا كه به ماهت

سوگند به چشمت كه رسولان الهي

هستند به محشر همه مشتاق نگاهت

زيبد كه كند ناز به گلخانه ي جنت

خاري كه شود سبز در اطراف گياهت

اين نيست مقام تو كه آدم به تو نازد

عالم به تو خلاق دو عالم به تو نازد

صد شكر كه عمري ز تو گفتيم و شنيديم

هر سو نگريديم گل روي تو ديديم

هرجا كه نشستيم به بام تو نشستيم

هر سو كه پريديم به بام تو پريديم

عطر تو پراكنده شد از هر نفس ما

هر گه به سر زلف سخن شانه كشيديم

ز آن روز كه گشتيم ز مادر متولد

از ماذنه ها روز و شب اسم تو شنيديم

مرگي كه به پاي تو بود زندگي ماست

ماييم كه در موج عزا عيد سعيديم

تا بودن ما نام محمد به لب ماست

روزي كه نبوديم به احمد گرويديم

آب و گل ما را كه سرشتند ز آغاز

آغوش گشوديم وصالش طلبيديم

ز آن باده كه در سوره ي زيباي محمد

اوصاف ورا گفته خداوند چشيديم

آن باده كه از ساغر فيض ازلي بود

سرچشمه ي آن كوثر و ساقيش علي بود

روزي كه عدم بود و عدم بود و عدم بود

نه ارض و سما بود نه لوح و نه قلم بود

تسبيح خدا در نفس پاك محمد

لب هاي علي هم سخن ذات قدم بود

روزي كه گل آدم خاكي بسرشتند

آدم به تولاي علي صاحب دم بود

از خاك قدم هاي علي كعبه بنا شد

او را نتوان گفت كه نوزاد حرم بود

روزي كه كرم بود دُري در صدف غيب

والله علي قبله ي ارباب كرم بود

بر قلب علي علم خدا از دل احمد

چون سيل خروشنده روان در دل يم بود

در بين رسولان كه به عالم علم استند

نام نبي و نام علي هر دو علم بود

در جوف نبي ديد نبي حمد خداوند

با نعت وي و مدح علي ذكر صنم بود

بالله تجلاي نبي مطلع الانوار

والله تولاي علي فوق نعم بود

خلقت چو خدا خالق بخشنده ندارد

خالق چو نبي و چو علي بنده ندارد

از خالق دادار بپرسيد علي كيست

از احمد مختار بپرسيد علي كيست

جز

شخص علي شخص علي را نشناسد

از حيدر كرار بپرسيد علي كيست

شمشير به دشمن دهد و شير به قاتل

از قاتل خونخوار بپرسيد علي كيست

با دار بلا انس بگيريد و در آن حال

از ميثم تمار بپرسيد علي كيست

در غزوه ي بدر و احد و خيبر و احزاب

از تيغ شرربار بپرسيد علي كيست

از نخله ي خرما و در و دشت و بيابان

از چاه و شب تار بپرسيد علي كيست

از حجر و سعيد ابن جبير و ز ابوذر

از مالك و عمار بپرسيد علي كيست

جز فاطمه كس محرم اسرار علي نيست

از محرم اسرار بپرسيد علي كيست

بگرفت به كف جان و سر و جاي نبي خفت

از آن همه ايثار بپرسيد علي كيست

ميثم چه در اوصاف علي گويد و خواند

جز حق نتواند نتواند نتواند

افتاده ز نو شور دگر در سر هستي

افتاده ز نو شور دگر در سر هستي (ولادت)

جان رقص كنان آمده در پيكر هستي

انوار خدا سر زده از منظر هستي

بخشيده به جان فيض دگر داور هستي

خوشتر ز جنان گشته جهان بشريّت

كز عالم جان آمده جان بشريّت

خيزيد ز وصف رخ دلدار بگوييد

با مشعل قرآن ره توحيد بپوييد

ز آيينۀ دل تيرگي شرك بشوييد

اي گمشدگان گمشدۀ خويش بجوييد

كان ماه مبارك به مبارك سحر آمد

از شوق

رخش خنده ز خورشيد بر آمد

داني ز چه شيطان همه در جوش و خروش است

داني ز چه آتشكدۀ فارس خموش است

يعني كه يم رحمت توحيد به جوش است

خاموش كه آواي خداوند به گوش است

اين مشعل انوار سماوات و زمين است

خاموشي آتشكدۀ فارس از اين است

بر خيز كه شد نخل غم دل شجر طور

تا چند جفا و ستم و دشمني و زور

تا چند به پا سلطۀ ظلمت عوض نور

تا چند شود خوابگه دختر كان گور

تا چند به زندان هوس ها شرف زن

تا چند ستم پيشه زند كوس عدالت

تا چند فرو مايه زند لاف جلالت

تا چند بدان بي پدران فخر و اصالت

بر خيز كه سر زد به جهان نور رسالت

اين پيك نجات است كه از راه برآمد

پيغام بر آريد كه پيغامبر آمد

در خلوت شب آمنه زيبا پسري زاد

تنها نه پسر بر بشريّت پدري زاد

در فتنۀ بيداد گران دادگري زاد

چشم همه روشن كه چه قرص قمري زاد

دست ازلي پرتوي از نور بر افروخت

رخشنده چراغي به نجات بشر افروخت

خورشيد وجود آمد و دنياي عدم سوخت

برقي زد و اوراق جنايات و ستم سوخت

در پرتو انوار خدائيش صنم سوخت

ظلم و ستم و سركشي و كبر و منم سوخت

در مكّه عيان گشت جمال احديّت

بخشيد به هر نسل فروغ ابديّت

اي بحر شرف موج

بزن گوهرت آمد

اي بتكده نابود كه ويرانگرت آمد

اي جامعه خوشنود كه پيغمبرت آمد

اي گمشده بر خيز زره رهبرت آمد

اي آمنه بگشاي به تكبير زبان را

اي حمزه بزن بر سر بوجهل كمان را

اين است كه دعوت ز هلاكت به بقا كرد

اين است كه از خلق ستم ديد و دعا كرد

اين است كه از خلق خطا ديد و عطا كرد

اين است كه پيوسته جفا ديد و وفا كرد

اين است كه جاريست به لب بانگ نجاتش

از غار حرا تا شب پايان حياتش

اين است كه حق بيني و روشنگري آموخت

اين است كه دانايي و دانشوري آموخت

اين است كه هر گمشده را رهبري آموخت

اين است كه افتادگي و سروري آموخت

اين است كه آموخت به ما بت شكني را

اين است كه بگرفت زما، ما و مني را

اين است همان بحر كه وحيش گهر آمد

اين است چراغي كه به دل جلوه گر آمد

اين است يتيمي كه به عالم پدر آمد

اين است همان نخل كه علمش ثمر آمد

اين است همان نور كه روشنگر كُل بود

اين است همان طفل كه استاد رُسل بود

تا مكتب آن هادي كل راهبر ماست

تا سايۀ آن شمسِ دو گيتي به سر ماست

تا پرتو اين نور چراغ سحر ماست

ما امّت او، او به دو عالم پدر ماست

از شايعه و فتنۀ دشمن نهراسيم

غير

از ره اسلام رهي را نشناسيم

امشب به ملايك خبري تازه رسيده

امش_ب ب_ه م_لايك خبري تازه رسيده(ولادت)

لبخن_د نج_ات از ن_فس صب_ح دمي_ده

شيطان عوض جامه دل خويش دريده

اوص_اف خ_دا از ده_ن بت كه شنيده

يك صبحدم و اين همه اعياد كه ديده

اعياد خدا گشته از اي_ن صبح پديدار

****

اي بح_ر تج_لا! گه_رت باد مبارك

اي طور نبوت! شج_رت باد مبارك

اي مكه! نسيم سح_رت باد مبارك

اي آمنه! قرص قم_رت باد مبارك

ميلاد گرام_ي پس_رت باد مبارك

دامان تو تا حشر بود مطلع الانوار

اي گمشدگان! گمشدگان! راهبر آمد

در عرص_ۀ بيدادگ_ري، دادگ_ر آمد

تكبير بگوييد كه هجران به سر آمد

تهلي_ل برآري_د ك__ه پيغامب_ر آمد

پيغامب_ر از به_ر نج_ات بش_ر آمد

آمد به جهان قافله را قافله سالار

****

توحي_د ب_وَد لالۀ بست_ان محمد

جبرييل بوَد مرغ گلستان محمد

تهليل بگوييد ب_ه فرم_ان محمد

خلقت همه گشتند ثناخوان محمد

ذكر همگان آي_ۀ م_ا كان محمّد

از قول خداي احد ق_ادر دادار

اين ن_ور جم_ال ازل، اي_ن خالق نور است

اين ه_م سخن موسي، در وادي طور است

اين روي صُحُف، صورت زيباي زَبور است

اين روح عدالت به محيط زر و زور است

اين منجي آن دخترك زنده به گور است

اين است كه گل سبز كند از شررِ نار

****

اين است ك_ه او ب_ود و همه خلق نبودند

اين است كه با نام خوشش نامه گشودند

اين

است كه خيل ملكش سجده نمودند

وصفش همه گفتند و شنيدن_د و سرودند

گفتن_د و شنيدن_د و سرودن_د و ستودند

با اين همه كردند به عجز سخن، اقرار

اين است كه توحي_د از او ن_ام گرفته

اين است كه خورشيد از او وام گرفته

اين است كه از روح بش_ر، دام گرفته

اين است كه دل از دمش آرام گرفته

اين است كه از دست خدا جام گرفته

سر تا قدم از علم الهي شده سرشار

****

اي ج_ان هم_ه عال__م و آدم ب_ه فدايت

اي هستيِ هستي كمي از لطف و عطايت

گلبوس_ۀ ف_ردوس، ب__ه خاك كف پايت

رويي_ده مسي_ح از ن_فس روحْ ف_زايت

ك_ار مل_ك و ذك_ر خداون__د، ثن_ايت

اين ذكر الهي است كه دائم شده تكرار

اي چرخ كهن خاك ره طفل صغيرت

روشنگ_ر ب__زم ازل_ي روي مني_رت

ت_ا حش_ر، بزرگ_ان جهانند حقي_رت

حتي به جن_ان اه_ل بهشتند فقيرت

پيغامب_ران يكس_ره بودن_د بشيرت

پيوسته نمودند به آقايي ات اقرار

****

اوصاف تو چون وصف خدا فوق حساب است

قرآن ت_و را سلط_ه ب_ر اي_ن چ_ار كتاب است

حب تو ثواب است، ث_واب است، ث_واب است

بغض تو عقاب است، عقاب است، عقاب است

ت_و آب حيات_ي و جهان بي تو سراب است

تو مهري و روز همه بي توست شب تار

ما امّت وح_ي و تو پيام آور وحيي

تا هست خدايي خ_دا، رهبر مايي

تو جان همه عالمي و در بر

مايي

تو سايۀ لطف ازلي ب_ر سر مايي

تا شام ابد مشعل روشنگ_ر مايي

بي نور تو، توحيد محال است، نه دشوار

****

بي دست تو حق بر روي كس در نگشايد

ب__ي دوستي ات حم_د خداون__د نشايد

بي حسن ت_و ي_وسف ز كسي دل نرباي_د

بي ن__ام ت_و زنگ غم_ي از دل نزداي_د

م_دح ت_و ن_ه از «ميثم»، از خلق نيايد

گي_رم ز عقي_ق همه ريزد دُرِ شهوار

امشب زمين كند به سماوات سروري

امشب زمين كند به سماوات سروري(ولادت)

امشب نسيم مكّه روح پروري

امشب به دور مكّه مه و مهر و اختران

از زهره تا زحل همه گشتند مشتري

امشب زخاك رفته بر افلاك موج نور

امشب به عرش، فرش زند كوس برتري

آمد خليل بت شكنِ دهر با تبر

افتاده لرزه بر تن بت هاي آذري

بت هاي كعبه نغمه ي تهليلشان به لب

اخجار مكّه كرده به تقديس گوهري

نوشيروان! زكنكره ي قصر خويشتن

بشنو سرود معدلت و دادگستري

درياي ساوه، رود سماوه شدند خشك

حيرت برند هر دو به اسرار ديگري

تاج شرف نهاده خدا بر سر بشر

افتاده شور در ملك و حوري و پري

مسدود شد به روي شياطين، ره سپهر

از كاهنان گرفته شده علم ساحري

آتشكده خموش و بتان سرنگون به خاك

افتاده نطق پادشهان از سخنوري

مرد و زن و فقير و غني كوچك و بزرگ

خوانند عاشقانه سرود برابري

بايد دهند يكسره قوم و قبيله ها

بر دست يكديگر همه دست برادري

محشر نگشته، واقعه ي محشر آمده

ملك وجود پر شده زآيات محشري

رازي است بس شگفت زآيات سرمدي

سرّي است بس عجيب زگفتار داوري

باور كنيد نور عدالت دميده است

باور كنيد طي شده دور ستمگري

باور كنيد مژده ي ميلاد احمد است

باور كنيد عيد بزرگ محمّد (صلي الله عليه و آله) است

*********

اعيادِ خلق ديگر و اين عيد، ديگر است

باور كنيد عيد خداوند اكبر است

آئينه ي جمال نبي را نگه كنيد

آئينه ي جمال خداوند منظر است

بي جبرئيل بانگ خداوند بشنويد

زيرا خدا به وصف نبي مدح گستر است

زيباترين كلام الهي درود اوست

كز هر چه بگذري سخن دوست خوشتر است

از كاخ هاي سرخ يمن تا قصور شام

با نور آن جمال منوّر منوّر است

اي آمنه، عزيز تو نامش محمّد (صلي الله عليه و آله) است

نامش محمّد (صلي الله عليه و آله) است و محمّد (صلي الله عليه و آله) پيمبر است

اي آمنه محمّد (صلي الله عليه و آله) تو فخر انبياست

دستش ببوس كز همه پيغمبران سر است

از خالق و ملائكه و كلّ كائنات

بر ماه عارضش صلوات مكرّر است

اين آفتاب كشور دل، نور او علي است

اين جانِ جان و جان گراميش حيدر است

اين بحرِ رحمتي است زعالم وسيع تر

دُرّ گرانبهاي چنين بحر، كوثر است

اين است آنكه يك نفس روح

بخش او

با طاعت تمام خلايق برابر است

پاي غلام درگه او بر فراز عرش

دست وصيّ او به سر اهل محشر است

اين اوليّن تجلّي حق ختم انبياست

هر چند در مقام نبوّت مؤخّر است

از صبح دهر، جلوه ي او جلوه ي نخست

تا روز حشر گفته ي او حرف آخر است

باور كنيد در شب ميلاد مصطفي

بت ها شعارشان همه الله اكبر است

باور كنيد چون نفس حضرت مسيح

امشب نسيم مكّه همه روح پرور است

پيشاني ملائكه بر خاك آمده

باور كنيد خواجه ي افلاك آمده

*********

آئينه ي جمال الهي جمال اوست

بام سپهر پلّه ي تخت جلال اوست

ماه جمال سرو قدان خاك آستان

همچون هلال، قامت گردون هلال اوست

مهر سپهر در گُل لبخند گشته گم

زيبائي بهشت زعكس بلال اوست

دست پيمبران به سوي خانه اش دراز

لب هاي خضر تشنه ي جام وصال اوست

چون حُسن بي مثال خداوند، بي مثال

بُرهانم آفتاب رخ بي مثال اوست

خون جاري از دهان، گل لبخند بر دو لب

خُلق عظيم تا ابديّت مدال اوست

گفتار صاحبان خِرد دونِ شأن وي

اوهام انبيا همه مح-و كمال اوست

دست خدا نموده لواي ورا بلند

ملك وجود، مملكت بي زوال اوست

لبخند دوستي به روي دشمنان زدن

حرف نخست سوره ي حسن خصال اوست

اهل بهشت تشنه لب جام كوثرند

كوثر ببين كه تشنه ي جام

وصال اوست

ايمان لطيفه اي است زگفت و شنود وي

قرآن صحيفه اي كه پر از خطّ و خال اوست

هر شمع را شراره اي از شعله ي فراق

هر جمع را قيامتي از شور و حال اوست

ذكر ملك هميشه درود و سلام وي

چشم خدا هماره به ماه جمال اوست

باور كنيد اين همه زيبائي وجود

تصويري از تصوّر نقش خيال اوست

باور كنيد عزّت دنيا و آخرت

در سايه ي محمّد (صلي الله عليه و آله) و قرآن و آل اوست

باور كنيد روز و شب و ماه و سال ما

مشمول فيض روز و شب و ماه و سال اوست

تا عبد ذات پاك خداوند سرمديم

در سايه ي محمّد (صلي الله عليه و آله) و آل محمّديم

*********

ملك وجود تحت لواي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

بحرِ بقا نمي زعطاي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

توحيد زنده از نفس روح بخش او

قرآن كتاب مدح و ثناي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

عيسي كه بر سپهر چهارم عروج كرد

طوا حيات او به دعاي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

هر آيه اي كه وجه خدا را نشان دهد

آئينه ي تمام نماي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

گوشي كه بشنود سخن وحي را كجاست؟

عالم پر از صداي رساي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

قرب خدا، دعاي ملائك، صفاي دل

در خواندن حديث كساي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

جان لاله بر كف آيد و دل با چراغ نور

در محفلي كه حال و هواي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

مفتاح رمز وحدت اسلام و مسلمين

در دست هاي عقده گشاي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

«اِنَّ الرَّجل لَيَهجُر» جز كفر محض نيست

اين جنگ با كلام خداي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

شاگرد ابتدايي او كيست، جبرئيل

مرهون درس روح فزاي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

نور ولايتش همه جا موج مي زند

ظرف وجود، جام ولاي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

عالم اگر كه حاتم طايي شوند، باز

بر هر كه بنگرند گداي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

تنها مزار و تربت پاكش مدينه نيست

ملك وجود صحن و سراي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

حصن خدا، بهشت خدا، رحمت خداست

هر جا كه سايه ي زلواي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

عالم بود به ظلّ لواي علي ولي

حتّي علي به ظلّ لواي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

باور كنيد جز مدد جبرئيل نيست

«ميثم» اگر مديحه سراي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

گر دست دل به دامن احمد نمي زدم

اينگونه دم زمدح محمّد (صلي الله عليه و آله) نمي زدم

امشب شب مبارك احياي انبياست

امشب شب مبارك احي_اي انبياست(ولادت)

زي__را ش_بِ ولادت آق__اي انبي_است

در يك وج_ود،

جلوه كند عالم وجود؛

در يك جمال، صورت زيباي انبياست

عيد بزرگ جان جه_ان و جهانِ جان،

عيد خ_دا و سيّد و م_ولاي انبياست

دوران غ_ربت بش_ريت سرآمده

يعني شب ولادت پيغمبر آمده

****

امشب خدا به اهل زمين، آسمان دهد

ملك وج_ود را ش__رف ج_اودان دهد

امشب خدا جمال دل آراي خويش را،

ب_ا روي دلرب_اي محمّ_د نش_ان دهد

با پرت_و جم_ال مني_ر رس_ول خويش،

تا صبح حشر، نور به چشم جهان دهد

جان در طبق نهيد كه ميلاد احمد است

اع_لان كني_د ب_ر همه: عيدِ محمّد است

****

امشب خ_دات رش_كِ قم_ر داد آمنه

با حسن خويش بر تو پس_ر داد آمنه

نُه م_اه انتظ_ار كشي_دي ب_ه شوق او

ت_ا نخ__ل آرزوي ت_و ب__ر داد آمن_ه

فرزند تو گرامي و نامش محمّد است

اين م_ژده را خ_دات خب_ر داد آمنه

اينك تو را ولادت احمد مبارك است

ب_ر احم_د تو نام محمّد مبارك است

****

اي آمن_ه! محمّدِ ت__و، مظه_ر خداست

رخس_ار كبرياي__يِ او منظ_رِ خ_داست

همچون كتاب وحي بگيرش به روي دست،

سر تا قدم بب_وس كه پيغمبر خداست

ت_ا روز حشر ب_ر هم_ه پيغمب_ري كند،

گفت_ار وح_ي او، سخ_ن آخ_رِ خداست

آيين__ۀ تم_ام نم__اي خ_داست اي_ن

پس آمده است و پيش تر از انبياست اين

****

اي آمن_ه! محم_دت از انبي_ا، س_ر است

اين ب_ر همه پيامب_ران ه_م پيمبر است

قرآن او- كه وحي الهي است- شاهد است

اين از پيمب_ران اول_والعظم، برت__ر است

قدر و كمال و شأن و ج_لال و مق_ام او

حتي در انبي_اي سلف، ف_وق ب_اور است

اين طفل نه- كه قافله سالارِ انبياست

آگاه باش هر نفسش، وحي كبرياست

****

اي كعبه پيش پاي محمد قيام كن

دورش طواف آور و كسب مقام كن

غار حرا ب_ه شوق وي آغوش برگشا

مانن_د كوه ه_ا به محمّد س_لام كن

اي شهر مكه عي_د محمّ_د مباركت

از سيّ__د پيامب__ران احت__رام ك_ن

دوران كفر و ظلم و ضلالت، سر آمده

ن_امش بلن_د ب_اد ك_ه پيغمب_ر آمده

****

ميلاد احمد عيد خداون_دِ سرمد است

عالم ز مقدمش همه خلدِ مخلد است

از ربِّ كعبه در ح_رم كعبه حكم شد

بت ها ادب كنيد كه ميلاد احمد است

دوران بردگ_ي و اس__ارت تم__ام شد

اي دختران زنده به گور، اين محمّد است

بت ه_ا ن_دا دهن_د به آوازۀ جلي

صلّ علي محمّد و صل علي علي

****

اين ي_اور تم__امِ ضعيف_ان ع_الم است

اين منج__ي هميش__ۀ اولاد آدم است

اين رهنماي گمشدگان ت_ا قيام حشر؛

اين شمعِ جمع خلق، رسول مكرم است

اين روي انبي_اي اله_ي به جسم پاك

اين پاي تا به سر همه روح مجسم است

اين طفل نه كه صاحب تنزيل بوده است

شاگ_رد او معل_م جبريي__ل بوده است

****

وقتي خدا به خلقت كونين داشت دست

ساق__ي انبي__است ز پيم__انه ال__ست

اي_ن ب_ا خ_داي ع_زوجل

بود هم سخن

روزي كه صبحي و شب روزي نبوده است

پيش از رسل رسول خدا بود و بود و بود

بعد از رسل رسول خدا هست و هست و هست

آدم هنوز آب و گلش بود در عدم

او ب_ود او پيامب__ر خال__ق ق__دم

****

ت_و ت_ا قي_ام حش_ر چ_راغ هدايتي

با هر كلام ص_احب اعج_از و آيتي

ت_و ت_ا اب__د پيامب__ران را پيمبري

بر فرد فرد صاحب حك_م و ولايتي

در بين انبيا و امم اين شعار ماست

م_ا ام_ت تواي__م محم_د عن__ايتي

«ميثم» مديحه خوان تو بوده است و آل تو

هر چن_د نيست در خ_ور ق_در و جلال تو

امشب وجود را شرف ديگر آمده

امشب وجود را شرف ديگر آمده (ولادت)

در جلوه آن جمال خدا منظر آمده

در شام تيره مهر جهان گستر آمده

دوران تيره گيّ و ستم بر سر آمده

بر جنّ و انس و حور و ملك رهبر آمده

عيد امام صادق و پيغمبر آمده

عالم محيط جلوۀ دادار سرمد است

ملك وجود يكسره خلد مخلّد است

هر سو كه رو نهيد عيان حسن احمد است

در جلوه آفتاب جمال محمّد (صلي الله عليه و آله) است

از آفتاب بر همه روشنتر آمده

عيد امام صادق و پيغمبر آمده

امشب رسل رسول خدا را صدا زنند

هر يك دم از ثناي محمّد (صلي الله عليه و آله) جدا زنند

دست دعا به دامن آن مقتدا زنند

بت ها به كعبه دم ز رسول

خدا زنند

گويند بت شكن ر سوي داور آمده

عيد امام صادق و پيغمبر آمده

اي بت گران ترانۀ توحيد سر دهيد

اين مژده بر تمامي نسل بشر دهيد

از لحظۀ شكستن بت ها خبر دهيد

پيغام از ولادت پيغامبر دهيد

ظلمت رها كنيد كه روشنگر آمده

عيد امام صادق و پيغمبر آمده

اي آفتاب جلوه نمايي مبارك است

اي حسن غيب پرده گشايي مبارك است

اي بزم شب فروغ خدايي مبارك است

اي بردگان طلوع رهايي مبارك است

دوران زورگويي و طغيان سر آمده

عيد امام صادق و پيغمبر آمده

خوبان روزگار حقير محمّدند

خورشيد و ماه هر دو اسير محمّدند

پيغمبران تمام بشير محمّدند

يك جلوه از جمال منير محمّدند

او آفتاب و خيل رسل اختر آمده

عيد امام صادق و پيغمبر آمده

اي آمنه تو خود صدف درّ سرمدي

زين رتبه بر زنان دو عالم سرآمدي

بنت وهب نه، مام گر امّي احمدي

اينك به خود ببال كه امّ المحمّدي

هستي محيط نور از اين گوهر آمده

عيد امام صادق و پيغمبر آمده

اين است آنكه بتكده زير و زبر كند

زانگشت خويش معجز شق القمر كند

خود را تمام عمر چراغ بشر كند

شام سياه عالميان را سحر كند

در دامن تو مهرِ جهان پرور آمده

عيد امام صادق و پيغمبر آمده

اي مكّه بر تو نور محمّد (صلي الله عليه و آله) خجسته باد

بتهاي ِ

شرك با تبر او شكسته باد

پيوند كفر با نفسِ او گسسته باد

دستِ ستمگران جهانخوار بسته باد

دستي كه دادِ عدل ستاند بر آمده

عيد امام صادق و پيغمبر آمده

پيدايش دو آيت سرمد مبارك است

يك صبح را دو عيد مؤّيد مبارك است

در تيرگي تجلّي احمد مبارك است

ميلاد ابن محمّد (صلي الله عليه و آله) مبارك است

درّي الهي از صدف ديگر آمده

عيد امام صادق و پيغمبر آمده

در چشم علم مشعل روشنگر است اين

استاد كل ولّي خدا جعفر است اين

آئينۀ حقيقتِ پيغمبر است اين

معصومِ هشتم است و ششم رهبر است اين

آري خداي را ششمين مظهر آمده

عيد امام صادق و پيغمبر آمده

ما را بود هماره ره و رسمِ جعفري

مشي و مرام جعفري و عشق حيدري

داريم بر تمام ملل مجد و سروري

با چارده چراغ نموديم رهبري

«ميثم» در اين مسير ثنا گستر آمده

عيد امام صادق و پيغمبر آمده

اي بحر شرف گوهر آوردي

اي بحر شرف گوهر آوردي(ولادت)

اي نخل كمال برآوردي

آئينه دادگر آوردي

در دامن خود قمر آوردي

عبد الله را پسر آوردي

خلق الله را پدر آوردي

مخلوق خدا آئين زادي

احمد ، طاها ، ياسين زادي

اي ديده تجلي سر مد بين

در شهر خدا رخ احمد بين

عالم همه خلد مخلد بين

پيدايش روح مجرد بين

ميلاد رسول مويد بين

خورشيد جمال محمد (صلي الله

عليه و آله) بين

زينت ده ليل و نهار آمد

در دشت كوير بهار آمد

برخيز كه خضر نجات آمد

با چشمه آب حيات آمد

خورشيد سوي ظلمات آمد

مخلوق خداي صفات آمد

آئينه جلوه ذات آمد

بالله كه شب صلوات آمد

لبخند بخنده احمد زن

گلبوسه به خاك محمد(صلي الله عليه و آله) زن

گردون شده محو كمال او

عالم همه محو جلال او

مه بنده صف نعال او

خورشيد گداي بلال او

قرآن سخن خط و خال او

ايمان مهر وي و آل او

در مدح وثناش دهن كوچك

لوح وقلم است و سخن كوچك

عالم به عنايت او زنده

آدم به هدايت او بنده

سوگند به خالق بخشنده

سوگند به ماه درخشنده

سوگند به مهر فروزنده

سوگند به اختر تابنده

او بود پيمبر اين عالم

پيش از فلك و ملك و آدم

جانا بنگر رخ جانان را

جان دو جهان دو جهان جان را

آرنده مكتب قرآن را

فرمانده عالم امكان را

مصباح هدايت انسان را

پيغمبر داور منان را

اي گمشده نور هدي آمد

ميلاد رسول خدا آمد

او كعبه و خلق به تجليلش

سيراب ز زمزم تنزيلش

كو ابرهه و سپه و فيلش ؟

كارند به چنگ ابابيلش

درهم شكنند به سجيلش

وزكيد كشند به تضليلش

زنده است نبوت و قرآنش

چون دست خداست نگهبانش

اي هفت

سپهر حقير تو

وي پنج رسول سفير تو

وي چار كتاب بشير تو

سه روح و دوكون اسير تو

يكتائي و نيست نظير تو

توحيد چراغ منير تو

گفتار تو آب حيات ما

بر لعل لبت صلوات ما

وصف تو به روح ، روان بخشد

مهر تو به قلب توان بخشد

مدح تو به كام زبان بخشد

نام تو به خلق امن بخشد

گفتار تو بر همه جان بخشد

مسكين تو هر دو جهان بخشد

موساي دو صد يد بيضائي

عيساي هزار مسيحائي

گردون ورقي است ز قرآنت

خورشيد چراغ دبستانت

جنت شده عاشق سلمانت

خيل رسلند مسلمانت

خلق دو جهان همه مهمانت

عالم نه خداست ثنا خوانت

قرآن به ثناي تو كامل شد

لولاك به مدح تو نازل شد

هر چند كه در يتيم استي

سرمايه بحر قديم استي

هم طور هزار كليم استي

هم صاحب خلق عظيم استي

مولا و بزرگ و كريم استي

دانا و بصير و حكيم استي

خورشيد چو دانه كه در مشتت

مه گشته دو نيمه ز انگشتت

توصيف خداي به تكريمت

صف بسته ملك پي تصميمت

افواج رسل همه تسليمت

سرداده به رشته تصميمت

خلقت دانشجوي تعليمت

محتاج تفكر و تفهيمت

(ميثم) سخن از تو همي گويد

جز منقبت تو نمي گويد

اي تمام آفرينش خشتي از ايوان تو

اي تمام آفرينش خشتي از ايوان تو(ولادت)

علم شرق و غرب عالم سطري از

قرآن تو

آسماني ها زميني ها همه مهمان تو

گل كند جان مسيح از غنچه ي خندان تو

خنده ي خورشيدها از گوهر دندان تو

عقل ها مبهوت تو مجنون تو حيران تو

آسماني ها همه مرهون ارشاد تواند

دستگيران جهان محتاج امداد تواند

شهرياران بنده ي سلمان و مقداد تواند

چار اُمّ و هفت اَب در خطِ اولاد تواند

انبيا يكسر بشير صبح ميلاد تواند

نورها بر قلبشان تابيده از فرقان تو

انبيا يك كاروان، تو كاروان سالارشان

خوب رويان مشتري، تو يوسف بازارشان

خالق و خلقت درود حضرت تو كارشان

كلّ انسانها تويي تنها تويي غمخوارشان

مسلمين در خواب غفلت خفته تو بيدارشان

بي خبر از دشمنان عترت و قرآن تو

تو سراپا جانِ جانِ امّتي امّت چو تن

تن شود بي تاب اگر يك لحظه جان بيند محن

با اهانت بر تو، امّت شد چو بحري موج زن

در خروش آمد بسي پير و جوان و مرد و زن

رهروان تو سزد مانند چوپانِ قَرَن

بشكند دندانشان، چون بشكند دندان تو

اي كه كرده ذات معبودت حبيب خود خطاب

اي فروغت جلوه گر چون مهر از ابر حجاب

گر جسارت كرد بر تو ابلهي حيف از جواب

تو به وسعت فوق اقيانوس و او كم از سراب

با صداي سگ نگردد كم فروغ آفتاب

مي درخشد تا قيامت نورِ بي پايان تو

از فروغ رحمتت لبريز ظرف عالم است

چون تو قامت

برفرازي گردون خم است

ليله ي ميلاد تو عيد كمال آدم است

خاصه در سالي كه آن سال رسول اعظم است

پايه ي توحيد تو همچون كتابت محكم است

ثبت گشته بر جبين آسمان عنوان تو

چارده قرن است دنيا محو عدل و داد توست

آه مظلومان عالم بانگي از فرياد توست

بردگي محكوم تو آزادگي آزاد توست

تا خداييّ خدا ملك خدا آباد توست

هفته ها و روزها و لحظه ها ميلاد توست

بسكه جوشد گوهر علم از يم عرفان تو

تو به جاي سيم و زر، احسان و عدل اندوختي

تو نگاه مرحمت حتيّ به دشمن دوختي

تو براي خلق همچون شمع سوزان سوختي

تو زحكمت در دل انسان چراغ افروختي

تو به جاي اِضرب، اِقرأ بر بشر آموختي

مي درخشد علّم القرآن به الرّحمان تو

آمدي اي تا ابد در سينه ها نور، آمدي

آمدي اي موسي برگشته از طور، آمدي

آمدي اي رايتت پيوسته منصور، آمدي

آمدي اي ملك هستي از تو معمور، آمدي

آمدي اي چشم بد از عارضت دور، آمدي

خنده كن، اي صبح مشتاق لب خندان تو

كيست تا مثل تو سلمان و ابوذر پرورد؟

كيست تا مرد دو عالم همچو حيدر پرورد؟

كيست تا در بوستان وحي، كوثر پرورد؟

كيست تا چون لؤلؤ و مرجان دو گوهر پرورد؟

يا چو زينب دختري در حدّ مادر پرورد

اي اميرالمؤمنين پرورده ي دامان تو

حِكمت از اسلام ناب توست جاري

بيشتر

دانش از حكم و كتاب توست ساري بيشتر

سرفرازان را به كويت خاكساري بيشتر

از تو مي خواهند جنّ و انس ياري بيشتر

آنچه كلّ انبيا دارند داري بيشتر

اي نبيّين ميهمان سفره ي احسان تو

عترت و قرآن تو دو مشعل تابان ماست

دو سپهر معرفت دو كفّه ي ميزان ماست

كلّ دنيا ما همانا عترت و قرآن ماست

دو سپهر معرفت دو كفّه ي ميزان ماست

كلّ دين ما همانا عترت و قرآن ماست

حفظ اين دو از روز ازل پيمان ماست

پيروي زين دو امانت عزّت و ايمان ماست

كيست «ميثم» مدح خوان عترت و قرآن تو

بامداد اميد بود و نويد

بامداد اميد بود و نويد (ولادت)

خنده زن سر زد از افق خورشيد

با خط نور در سپهر نوشت

صبح دانش به شام جهل دميد

شب بپايان رسيد انسانها

صبح قرآن دميد انسانها

قطره ها ذره ها به لحن فصيح

ريگ ها سنگ ها بصوت مليح

همه بانگ رسايشان تكبير

همه ذكر مدامشان تسبيح

خيزد از دشت و باغ ئ نخل و گياه

نغمه لا اله الا الله

عيد اميد و عيد وجد و سرور

مردن تيرگي ولادت نور

عيد مستضعفان وداي ظلم

عيد مه طلعتان زنده بگور

عيد رشد جوان و عزت پير

عيد آزادي زنان اسير

عيد ميلاد سيد عرب است

شب حق روز و روز كفر شب است

تن حماله الحطب در نار

عيد

تبت يدا ابي لهب است

عيد وحدت كه در صف توحيد

عزلت مسلمين شود تجديد

دوستان را به اتفاق قيام

دشمنان را بجز نفاق حرام

تا شود كور چشم خفاشان

ميدهد نور آفتاب مدام

گو بسوزد به نار بخل عدو

وحده لا اله الا هو

هفته وحدت است و عهد الست

سيل سا قطره ها بهم پيوست

مفتي دين فروش آل سعود

مفت داد آبروي خود از دست

همه بت ها جمال حق جويند

وحده لا شريك له گويند

تيرگي از درون هستي رفت

ديو كبر و غرور و مستي رفت

دور بيداد و ظلم پايان يافت

بت نگون گشت و بت پرستي رفت

اصفر و احمر و سفيد و سياه

همه در سايه رسول الله

اي ضعيفان چنگ استكبار

اي اسيران جنگ استعمار

نور آزادي از افق سرزد

بگسلانيد بند استثمار

هان اي خفتگان قيام قيام

ذلت و بردگي حرام حرام

دشمنان گرچه پشت سندانند

خرد در زير پتك ايمانند

پيش سيل هجوم حق پستند

گرچه در فتنه سخت بنيانند

قطره ها همچو بحر بخروشيد

بر زوال ستمگران كوشيد

برقي از مكه نيمه شب رخشيد

كه فروغ يگانگي بخشيد

با خط نور نقش زد كه يكي است

ابيض و احمر و سياه و سفيد

مجد كس در سفيد نامي نيست

جزيه تقوي كسي گرامي نيست

اي كتاب خدا كلام خوشت

وي نجات بشر

پيام خوشت

وي شعار نجات هر مظلوم

پيش ظالم هميشه نام خوشت

برتر از اوج و هم پايه تو

رمز وحدت بايه آيه تو

اي به قربان مقدمت جانها

بانگ زن بر نجات انسانها

رمه تنها و دشتها پر خوف

يار گرگان شدند چوپانها

تو بملك وجود بانگ بر آر

خفتگان رامگر كني بيدار

گو در آنجا كه عدل و ايمان نيست

هر كه ساكت بود مسلمان نيست

آنكه را با درنده خويان خوست

نه مسلمان بحق كه انسان نيست

بانگ زن اي رسول امت را

كه بياييد باز وحدت را

«ميثم» از دار عشق تا لب گور

لب گشا بر عليه منطق زور

دشمن ار دست و پا برد ز تنت

مبري دل ز دوست با همه شور

سردار بلا بزن فرياد

تن مده زير ذلت و بيداد

به بهار گفتم ثمرت مبارك

به بهار گفتم ثمرت مبارك(ولادت)

به بهشت گفتم شجرت مبارك

به سپهر گفتم قمرت مبارك

به وصال گفتم سحرت مبارك

به وجود گفتم گهرت مبارك

به شكيب گفتم ظفرت مبارك

به كليم گفتم شب احمد آمد

به مسيح گفتم كه محمّد آمد

****

چه خوش است امشب شب عيش و نوشم

چو ملك ز گردون گذرد سروشم

چو شراب كوثر ز درون بجوشم

به وصال ساقي ز شعف بكوشم

من و هاي و هوي و دو لب خموشم

كه هماره جانم دهد و ستاند

ز نب_ي بگوي_د،

ز علي بخواند

ز خدا بوَد پر همه جاي مكه

شده غرق، عالم به فضاي مكه

زده پر وجودم به هواي مكه

به زمين مكه، به سماي مكه

به مقام كعبه، به صفاي مكه

به رسول اكرم، به خداي مكه

به شكوه كعب_ه، به جلال احمد

كه خداست پيدا به جمال احمد

****

شب شام روشن ز فروغ رويش

رهِ «ايمن» ايمن، به پناه كويش

يم بي نهايت نمي از سبويش

قد خضر سروي به كنار جويش

دل خلق بسته به كمند مويش

به بهار خلقش، به بهشت خويش

به ك_دام دم، دم زن_م از ثنايش

به كدام سر، سر فكنم به پايش

نفسش روايت، سخنش درايت

هدفش نبوت، كنفش ولايت

جلوات رويش، همه را هدايت

اثرات دستش، همه جا عنايت

منم و عطايش، دو خجسته آيت

نه در آن حدود و نه بر اين نهايت

به خدا به قرآن، به رسول و آلش

كه ب_س اس_ت فردا نگه بلالش

****

به خداست عبد و به دلش خدايي

به ثناس بسته دهن سنايي

همه خسروان را به درش گدايي

همه دلبران در قدمش فدايي

قد و قامتش را همه كبرايي

دمد از وجودم دم نارسايي

ن_ه توان ثنايش به زبان بيارم

نه توان قلم را به زمين گذارم

به تمام قرآن، به رسول داور

به جلال زهرا، به مقام حيدر

به صفا، به مروه، به منابه مشعر

به دو

دخت زهرا به شبير و شبر

به مقام سلمان، به قيام بوذر

به كمال ميثم، به خلوص قنبر

كه خدا ندارد بشري چو احمد

كه بشر ندارد پدري چو احمد

****

هله اي دو عالم همه دم به كامت

ز فلك گذشته اثر كلامت

تو بگو كه گويم سخن مقامت

تو بخوان كه عالم شنود پيامت

ز بشر درودت ز خدا سلامت

همه جا قيامت شده با قيامت

چه شود بخواني به نواي ديگر

چه شود برآي_ي ز حراي ديگر

تو پيمبر استي به همه زمان ها

تو خدايگاني به خدايگان ها

كمي از زمينت همه آسمان ها

به كفت زمامِ همه كهكشان ها

قدمت فرازِ قلل جهان ها

كلمات نورت، همه نقش جان ها

تو زعيم بودي، همه انبيا را

تو پيمبر استي همه اوليا را

****

تو رسول بودي كه نبود عالم

تو امام بودي و نبود آدم

به همه مؤخر ز همه مقدم

تو نبي اعظم تو رسول اكرم

تو دليل بودي به كليم در يم

تو مسيح بودي به مسيح در دم

تو خ_دا جلال_ي، ت_و خ_داپرستي

تو هميشه بودي، تو هماره هستي

تو رسول حق تا صف محشر استي

تو پيمبران را همه رهبر استي

تو مطهر استي، تو مطهر استي

تو فروتن استي، تو فراتر استي

تو امام حيدر، تو پيمبر استي

تو ز انبيا هم، همگي سر استي

نگه_ي ب_ه «ميثم» كه ره تو پويد

همه از

تو خواند، همه از تو گويد

در ارض و سما جلوه توحيد، مبارك

در ارض و سما جلوۀ توحيد، مبارك(ولادت)

اي اه_ل ولا اهل ولا، عي_د، مبارك!

ب__ا چ_رخ بگ_وييد ف_رو ري_ز ستاره

با م_اه بگويي_د كه خورشيد مبارك

اي مردم عالم شب ميلاد محمد

رويي كه درخشيد و نديديد، مبارك

در هف_دهم ماه، م_ه چ_ارده سر زد؛

ي_ا ن_ور خ_داوند درخشي_د، مبارك

اي مك_ه قدمگ_اه پيمبر شدي امشب

اي آمنه تبريك! كه مادر شدي امشب

****

اين است كه ملكِ دو جهان بسته به مويش

ديده است خدا صورت خود در گل رويش

سرهاي نكويان هم_ه خاكِ كفِ پايش

درياي كمالات، يك_ي قط_ره ز جويش

پيغامب_ران پيشت__ر از صب__ح ولادت،

نوشيده هم_ه كوثر عرف_ان ز سبويش

رويد ز جهنم گ_لِ «بَ_رداً و س_لاماً»

افتد چو در آن قطره اي از آب وضويش

هر صبح و مسا بانگ اذان است سرودش

شغل ملك و شغل الهي است درودش

****

اين نور الهي است به سماوات و زمين است

اين عب_د ول_ي آين__ۀ ح_ي مبي__ن است

اين است كه سرسخت ترين دشمن جانش،

مي گفت امين است، امين است، امين است

اي_ن ج_ان گ__رامي ب__ه ت_ن پ_اك نبيين

اي_ن روي خ_دا در نظ_رِ اه__ل يقين است

چن_دي ش_ده همس_ايۀ م_ا خاك نشينان

اين است كه در عرشِ خدا صدرنشين است

از صبح ازل دست خدا بر سر او بود

جبريل بدان مرتبه خاك درِ او بود

****

بحريست كه خوب_ان دو عال_م

دُرِ نابش

نوري است فروزنده كه نور است حجابش

اف_واج م_لَك ذرۀ خورشي__د وج_ودش

ارواح رُس__ل، مستمعِ عل__مِ كت__ابش

گلهاي بهشتي كه پ_ر از عط_ر بهشتند

شستند هم_ه پيره_ن از ب_وي گلابش

اي خل_ق جهان! مكتب او را بپ_ذيريد

والله قس_م وح_يِ الهيست، خط__ابش

اديان همه منسوخ ب_ه جز مكتب احمد

تا حشر رسول است رسول است محمّد

****

اي اهل جهان گوش به فرمان محمّد

اين پنج كتب آم_ده در ش_أن محمّد

خواهيد كه در دام_ن بيگان_ه نيفتيد

آريد هم_ه دس_ت ب_ه دام_ان محمّد

والله قس_م س_وي خداون__د نب_اشد

راهي به جز از عترت و قرآن محمّد

باي_د ز علي مث_ل نب_ي كرد اطاعت

چون غير علي نيست كسي جان محمّد

روزي كه نبي بود و خداي ازلي بود

والله علي بود و علي بود و علي بود

****

اي خي_ل رس_ل ب_وده از آغ_از بشي_رت

وي آم__ده خ_لوتگ_ه معب_ود، سري_رت

در حشر به گلزار جنانش، چه نياز است

آن ك_و نگ_رد ب_ر گ_ل رخس__ارِ منيرت

ب_ر تخ_ت سليم_ان نب_ي ن__از ف_روشد،

هر كس بنشيند به روي فرشِ حصريت

ما مح_و تج_لاي ت_و هستي_م و نديديم

عمري است كه جبريلِ امين است اسيرت

از صبح ازل، نخل رسالت به تو بر داد

آيي_ن ت_و تنه_ا م_دنيّت ب_ه بشر داد

****

تو نوري و توصيف تو در سورۀ نور است

تو خود شجر نوري و دل، وادي طور است

مدح

تو عيان است در انجيل و به تورات

قرآن تو ف_وق صُحُ_ف و ف_وق زَبور است

زه_راي ت_و مرضيه و انسيّ_ه و حورا

خاكِ قدمِ فضّۀ او سرم_ۀ حور است

آيي_ن ت_و، قرآن ت_و، دين تو هماره،

بر امت تو باعث فخر است و غرور است

سوگن_د ب__ه ذاتِ اح__دِ ق_ادرِ منان

ميلاد تو يك هديۀ پاك است به انسان

****

آيينۀ رحم_اني و رحم__ان ب__ه ت__و نازد

آرن__دۀ ق__رآني و ق_رآن ب__ه ت__و ن__ازد

عيس_اي مسيحا به فلك، م_دح ت_و گويد

ب_الله قس_م، موسي عم_ران ب__ه ت_و نازد

چرخ و فلك و ارض و سما و مه و خورشيد،

ج_ن و بش_ر و ح_وري غلم_ان به تو نازد

سوگند به انسان كه قسم خورده خدايش

حق است كه پيش از همه، انسان به تو نازد

تو ج_ان عل_ي هستي و او ج_ان تو، آري،

والله ك_ه در جس_م عل_ي، جان به تو نازد

«ميثم» به تو نازد كه بوَد مدح سرايت

اي خواج_ۀ عالم! همه عالم به فدايت

دست غيب غيب امشب پرده از رخ برگرفت

دست غيبِ غيب امشب پرده از رخ برگرفت(ولادت)

نور او تا ماوراءالملك را در بر گرفت

روي ناپيداي خود را فاش در آيينه ديد

پرده چون ذات خدا را روي پيغمبر گرفت

منظر حسن خدا تابيد در كلّ وجود

دل ز هر پيغمبري اين دلربا منظر گرفت

توبۀ آدم نه تنها گشت با نامش قبول

سرگذشتي شد كه عالم زندگي از سر گرفت

پيشتر از بامداد هفده

ماه ربيع

آفتابي در زمين از آسمان دل برگرفت

ذره اي از مهر رويش را چو بر آن بذل كرد

جلوه اي كرد و جهان را خسروِ خاور گرفت

با تماسش ريگ صحرا را دُر ناياب كرد

با نگاهش از درون سنگ نخلِ تر گرفت

با غلامش مي توان زر كرد كوه سنگ را

از گدايش مي توان يك آسمان اختر گرفت

تا نگهدارد به دامان اختران خويش را

آسمان دست توسلّ سوي آن سرور گرفت

جرأت پرواز را با حضرتش از دست داد

گرچه جبريل از ملايك اوج بالاتر گرفت

معجز پيغمبران در پنجۀ سلمان اوست

زهد عيسي در كلاس درس او بوذر گرفت

مرتضي در بدر ياري از رسول الله خواست

مصطفي در فتح خيبر دامن حيدر گرفت

با دم او «لافتي الا علي» جبريل گفت

با دعاي او علي شمشير از داور گرفت

با رخ زهراي او چشم ملايك نور يافت

از دم داماد او جبريل بال و پر گرفت

يك نگه در فتح خيبر بر علي كرد و علي

با دو انگشت يداللهي در از خيبر گرفت

ذكر بر لعل لبش پيش از ولادت بوسه زد

حمد از فيض دهانش روح بر پيكر گرفت

گوهري يكدانه در انوار حق پوشيده بود

«رحمةٌ للعالمين» شد، از خدا «كوثر» گرفت

آسمان تا با بلالش لاف يك رنگي زند

صبحِ خلقت، آبرو از رنگ نيلوفر گرفت

باغ جنّت بود از اوّل عاشق مقداد او

كز خدا بر دامن خود

اين همه زيور گرفت

بايد از آيات قرآنش دُرِ توحيد يافت

بايد از درياي نورش تا ابد گوهر گرفت

دانش عدل و مساوات و كمال و علم را

بايد از اين مكتب و از اين پيام آور گرفت

نجلِ عمران با يدِ او قلب دريا را شكافت

پورِ آذر با دم او لاله از آزر گرفت

لحظه اي بگذاشت لب بر روي چشمان علي

چشم آن مولا شفا در غزوه خيبر گرفت

نقش تصوير محمّد را ميان جام ديد

هر كه از دست اميرالمؤمنين ساغر گرفت

يا محمّد اي وجودت «رحمة للعالمين»

اي كه باغ رحمت از فيض تو برگ و برگرفت

كيستي تو كز وصيّ ات ذات «رب العالمين»

«انّما» در شأن او فرمود و انگشتر گرفت

آسمان دور سر مقداد و سلمان تو گشت

آفتاب از خاك راه قنبرت افسر گرفت

نام نيكوي تو را بنْوشت با دست خدا

تا قلم روز ازل گلبوسه از دفتر گرفت

آنچه «ميثم» گفت در وصف تو حرف او نبود

درِّ مضمون از تو از آغاز تا آخر گرفت

ز يك مشرف نمايان شد دو خورشيد جهان آرا

زيك مشرق نمايان شد دو خورشيد جهان آرا(ولادت)

كه رخت نور پوشاندند بر تن آسمان ها را

دو مرآت جمال حق، دو درياي كمال حق

دو نور لايزال حق، دو شمع جمع محفل ها

دو وجه الله رباني، دو سرّ الله سبحاني

دو رخسار سماواتي، دو انسان خدا سيما

دو عيسي دم، دو موسي يد، دو حُسن خالق سرمد

يكي صادق يكي احمد

يكي عالي يكي اعلا

يكي بنيانگر مكتب، يكي آرندة مذهب

يكي انوار را مشعل، يكي اسرار را گويا

يكي از مكه انوار رخش تابيد در عالم

يكي شد در مدينه آفتاب طلعتش پيدا

يكي نور نبوت را به دل ها تافت تا محشر

يكي نور ولايت را ز نو كرد از دمش احيا

رسد آواي قال الصادق و قال رسول الله عليهماالسلام

به گوش اهل عالم تا كه اين عالم بود بر پا

يكي جان گرامي در دو جسم پاك و پاكيزه

دو تن اما چو ذات پاك يكتا هر دو بي همتا

محمد كيست؟ جانِ جانِ جان عالم خلقت

كه گر نازي كند، در هم فرو ريزد همه دنيا

محمدe كيست؟ روح پاك كل انبيا در تن

كه حتي در عدم بودند بي او انبيا يك جا

محمدe كيست؟ مولايي كه مولانا علي گويد:

"منم عبد و رسول الله برِ من رهبر و مولا"

محمد از زمان ها پيشتر مي زيست با خالق

محمد از مكان پيموده ره تا اوج اَو اَدني

محمد محور عالم، محمد رهبر آدم

محمد منجي هستي، محمد سيد بطحا

محمد كيست؟ آنكو بوده قرآن دفتر مدحش

كه وصفش را نداند كس به غير از قادر دانا

محمد را كسي نشناخت جز حق و علي هرگز

چنان كه جز خدا و او كسي نشناخت حيدر را

وضو گيرم ز آب كوثر و شويم لب از زمزم

كنم آنگه به مدح حضرت صادق سخن انشا

ششم مولا، ششم هادي، ششم رهبر، ششم سرور

كه هم درياي شش گوهر بود، هم دُرّ شش دريا

صداقت از لبش ريزد، فصاحت از دمش خيزد

فلك قدر و ملك عبد و قضا مهر و قدر امضا

بسي زهّاد و عبّادند بي مهرش همه كافر

بسي عالم، بسي عارف، همه بي نور او اعمي

دو خورشيد منير او هشام و بو بصير او

دو كوه حكمت و ايمان، دو بحر دانش و تقوي

مرا دين نبي، مهر علي و مذهب جعفرعليهم السلام

سه مشعل بوده و باشد، چه در دنيا چه در عقبي

در ديگر زنم غير از در آل علي؟ هرگز!

ره ديگر روم غير از ره اين خاندان؟ حاشا!

بهشت من بود مهر علي و مهر اولادش

نه از محشر بود بيمم، نه از نارم بود پروا

سراپا عضو عضوم را جدا سازند از پيكر

اگر گردم جدا يك لحظه از ذرّية زهراسلام الله عليها

از آن بر خويش كردم انتخاب نام "ميثم" را

كه باشم همچو او در عشق ثارالله پا بر جا

شب شوق و شب وجد و شب شور و شب پيدايش نور

شب شوق و شب وجد و شب شور و شب پيدايش نور

و شب تكرار تجلاي رسولان الهي رسد از ارض و سما و

ملك و حور و گواهي كه شب هجر سر آمد سحر آمد

سحر آمد خبر آمد خبر آمد كه شد از آب تهي رود

سماوه شده چون دامن تفتيده ي صحراي قيامت كف

درياچه ي ساوه خبري

تازه به گوش و رسد از غيب

سروش و شده آتشكده ي فارس خموش و عجبا اينكه

فرو ريخته يكباره به هم كنگره ي كاخ مدائن نفس

پادشهان حبس شده در دل و گشتند همه لال ز گفتار

به امر احد خالق دادار دگر راه سماوات به شيطان شده

مسدود بتان يكسره بر خاك فتادند و نگويند مگر ذكر

خداوند و رسول دو سرا را.

عرش و فرش و ملك و آدمي و كوه و در و دشت و يم

و قطره مهر و مه و سياره و منظومه ي شمسي و كرات

و همه افلاك الي اين كره ي خاك ز برگ و بر و ريگ و

حجر و شاخه و نخل و ثمر و بام و در و مرد و زن و

پير و جوان ابيض و اسود همه گويند درود و صلوات

از طرف ذات خداوند تبارك و تعالي و همه عالم خلقت

به خصال و به كمال به جلال و به جمال قد و بالاي

محمد كه خداوند و ملايك همه گويند درودش همه

خوانند ثنايش همه مشتاق لقايش همه عالم به فدايش

همه مرهون عطايش كه خدا خلق نموده است به يمن

گل رويش فلك و لوح و قلم را ملك و جن و بشر را

همه ارض و سما را.

چار ماه است كه گرديده به تن آمنه را جامه ي ماتم به

رخش هاله اي از غم غم

عبدالله والا گهرش شوهر نيكو

سيرش اشك روان از بصرش اشك نه خون جگرش خون

نه كه ياقوت ترش بود يكي غنچه از آن لالهي پرپر ثمرش

داشت چو جاني به برش بلكه ز جان خوب ترش مونس

شام و سحرش تا كه شبي ديد همان مادر دلباخته در

خواب كه در دست گرفته است گلي خرم و شاداب كه برده

است ز گل هاي دگر آب نظر كرد بر آن لاله ي فرخنده

كه برگشت يكي قرص قمر گشت به يك لحظه پسر گشت

نكوتر ز پدر گشت چو بيدار شد از خواب، خوش و خرم

و شاداب دلش شد ز شعف آب به ياد آمدش اين نكته كه

نه ماه تمام است مه حسن ختام است رسيده مه ميلاد

گرامي پسرش بر رخ قرص قمرش خندد و بي پرده كند

سير تماشاي خدا را.

لحظه ها بود بر آن مادر فرخنده ي افراشته اقبال بسي

بيشتر از سال شب و روز زدي طاير جانش ز شعف بال كه

كي جلوه كند از صدف آن گوهر اجلال كه يك بار دگر

نيمه شبي خواب ربودش همه شد نور وجودش ز عنايات

خداوند ودودش عجبا ديد كه خورشيد زپهلوش درخشيد

و فروغ ابديت به جهان يكسره بخشيد به ناگه در پاكش

ز صدف داد ندا كاي صدف گوهر يكتاي خدا مادر انوار

هدي خيز كه هنگام فراقت به سر آمد شب تنهايي و

اندوه و غمت را سحر

آمد شب ميلاد گل گلشن هستي

به نجات بشر آمد چه مبارك سحري بود كه ناگاه به هم

درد فشردش شبي آرام در آن حجره ي خاموش نه ياري

نه قراري تك و تنها ز دم احمدي خويش پراكنده در

امواج فضا عطر دعا را.

دگر از درد گل انداخته رخسار نكويش شده انوار

خداوند فروزنده ز رويش نگهش سوي سما بود و همه

محوخدا بودكه سقف حرمش لاله صفت بازشد ولحظه ي

اعجاز شد و با خبر از راز شد و ديد در آن درد و الم

چارزن پاك تو گويي كه رسيدند ز افلاك و همانند ندارند

به روي كره ي خاكي يكي حضرت حوا و دگر مريم عذرا

و دگر هاجر و سارا همه مبهوت جلالش همه بر دور

جمالش همه ديدند مقامش همه گفتند سلامش بگرفتند

در آغوش چو جانش زهي از عزت و شانش نگه هاجر و

سارا به گلستان رخ حور نشانش كه در آن لحظه كف

دست به پهلوش كشيد از دو طرف مريم عذرا كه به يكباره

به پا خواست صداي خوش تكبير ز كوه و شجر و دشت

و در مكه جهان غرق در انوارالهي شد و ديدند كه مرآت

جمال احد قادر سرمد مدني مكي ابوالقاسم و محمود و

محمد نبي امي خاتم به روي دامن مريم ز فروغ رخ خود

كرد منور همه جا را.

بشنويد از دو لب آمنه آن مادر فرخنده ي احمد

كه چو

بگذاشت قدم بر كره ي خاك محمد ز رخش نور عيان گشت

و فروزنده از آن نور جهان گشت كه با جلوه ي ماه رخ او

ديدمي از دور قصور يمن و شام و به گوش آمدم از جانت

معبود ندايي كه الا آمنه زادي پسري را كه بود از همه ي

خلق سرآمد كه بود آينه ي طلعت ذات احد قادر سرمد كه

بود آينه ي طلعت ذات احد قادر سرمد كه بود كنيه ابوالقاسم

و نام احمد و محمود و محمد كه در آن حال همان چار زن

پاك، تن خوب تر از جان ورا شسته به ابريق بهشتي پس از

آن مريم عذرا به يكي حله ي زيباي بهشتش بپوشاند و لب

خويش به لبخند گشودند و سلامش بنمودند و ستودند مقام

و شرف و عزت آن پاك ترين عبد خداوند نما را.

عرشيان امشب زمين را لاله باران مي كنند

عرشيان امشب زمين را لاله باران مي كنند (ولادت)

خاك را خوشبوتر از زلف نگاران مي كنند

اين كوير خشك را باغِ بهاران مي كنند

سنگ را رشگ نگين شهر ياران مي كنند

روح خود را شستشو در چشمه ساران مي كنند

مكّه را لبريز از صوت هزاران مي كنند

آفرينش فيض از ديدار احمد مي برد

كعبه امشب سجده بر خاك محمّد (صلي الله عليه و آله) مي برد

امشب اي امّ القرا بر آفرينش ناز كن

پاي تا سر جان شو و آغوش دل را

باز كن

روح شو پرواز كن پرواز كن پرواز كن

دمبدم اعجاز كن اعجاز كن اعجاز كن

مدح ختم الانبيا آغاز كن آغاز كن

نغمۀ جان بخش ما كان محمّد (صلي الله عليه و آله) ساز كن

اي تمام آفرينش بوي احمد بشنويد

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) يا محمّد (صلي الله عليه و آله) يا محمّد (صلي الله عليه و آله) بشنويد

نوري از خاك عرب قلب اروپا را شكافت

خنجري شد سينۀ تاريك دنيا را شكافت

سر زد از دامان كوه و سنگ خارا را شكافت

پيش تر از آفرينش سينۀ ما را شكافت

اي عجب دستي كه از اعجاز، دريا را شكافت

شد برون از آستين و طاق كسرا را شكافت

مضمحل گرديد دور سركشّي و سر خوشي

يافت پايان روزگار تيرۀ آدم كشي

اي تمام انبيا اين جان و جانان شماست

جان و جانان شما و روح و ريحان شماست

ناخدا و كشتي و دريا و طوفان شماست

باغبان حاصل و باغ و گلستان شماست

اينكه مقصود شما در خطّ پايان شماست

اوّلين نور اولّين خورشيد تابان شماست

آن خداوندي كه اين ارض و سما را خلق كرد

روز اوّل از طفيل او شما را خلق كرد

اوست سلطان و شما يكسر وزيرش بوده ايد

در خطاب و در كتاب خود بشيرش بوده ايد

رؤيت حسنش نكرديد و اسيرش بوده ايد

غرق نور از جلوۀ روي منيرش بوده ايد

يك به يك

مرآت حسن بي نظيرش بوده ايد

بين اديان و ملل دائم سفيرش بوده ايد

گر چه در اوج نبّوت دل به مهرش باختيد

لحظه لحظه با شما بود و شما نشناختيد

آدم از خال و خط او علّم الاسما گرفت

نوح در امواج طوفان دامن او را گرفت

با ولاي او خليل از شعله در گُل جا گرفت

چشم يونس نور از او در ظلمت دريا گرفت

پور عمران خط از او در سينۀ سينا گرفت

ماه مريم بر فلك در كوي او مأوا گرفت

عشق او آتش شد و در سينۀ يعقوب ريخت

روي او را ديد كز يوسف زليخا مي گريخت

حبّذا يا آمنه امشب پسر آورده اي

بر تمام عالمِ خلقت پدر آورده اي

عقل كل، ختم رسل، فخر بشر آورده اي

يا كه بر پيغمبران پيغامبر آورده اي

آفتاب آفرينش در سحر آورده اي

خوبتر از خوبتر از خوبتر آورده اي

ذات پاك غيب را حسن جهان آراست اين

منجي عالم، ابوالقاسم، ابوالزّهراست اين

اين پسر پيغمبران را برترين پيغمبر است

چون كتاب جاودانش كز كتب بالاتر است

عقل، جسم و او چون جان زنده اش در پيكر است

نور اگر درياي موّاج است اينش گوهر است

ماه اگر ماه است با مهر رخش روشنگر است

حق اگر حق است اين حق را كتابش محور است

با فروغش روي ذات ذوالمن را بنگريد

قصرهاي سبز شامات و يمن را بنگريد

آفتاب حق در

اين قصر مشيّد آمده

مكّه نه ملك خدا خلد مخلّد آمده

آخرين پيغمبر دادار سرمد آمده

با جمال كبريا عبد مؤيّد آمده

اي بتان كعبه ميلاد محمّد (صلي الله عليه و آله) آمده

سجده بر خاك حرم آريد احمد آمده

بتگران از چار سو گلبانگ احمد بشنويد

از بتان خود صداي يا محمّد (صلي الله عليه و آله) بشنويد

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) اي پيامت روح بخش جان ما

هر كلامت صد چراغِ مكتب ايمان ما

پيشتر از ما به نامت بسته پيمان ما

ما به فرمان تو، هستي در يد فرمان ما

عترت و قرآن تو قانون ما ميزان ما

با تو كي پايان پذيرد خطّ بي پايان ما

امّت تو، مكتب تو همچنان پاينده باد

خط و مشي و اقتدارت تا قيامت زنده باد

تو خدا را عبد و در دلها خدايي مي كني

كشتي دل را به طوفان نا خدايي مي كني

با جلال كبريايي كبريايي مي كني

امّت سر گشته را رهنمايي مي كني

بلكه با دست خدا مشگل گشايي مي كني

در دلِ بيگانگان هم آشنايي مي كني

اختيار خلقت از سوي خدا در دست تو است

جان «ميثم» نه كه جانِ عالمي پا بست تو است

فروزان از دو مشرق در سحر گاهان دو ماه آمد

فروزان از دو مشرق در سحرگاهان دو ماه آمد(ولادت)

دوخورشيد جهان افروز ، در دو صبحگاه آمد

دو موسي از دو دريا ، يا دو يوسف از دو چاه آمد

دو رهرو ،

يا دو رهبر ، يا دو مشعل دار راه آمد

دو شمع جمع بزم جان ، دو ركن محكم ايمان

دو بحر رحمت و غفران دو دست قادر منان

دو آدم خو ، دو يوسف رو ، دو موسي يد ، دو عيسي دم

دو دريا را دو رخشان گوهر يك دانه پيدا شد

دو جان جان جان ، دو دلبر جانانه پيدا شد

دو سرو ناز يا دو نازنين ريحانه پيدا شد

دو شمع آفرينش ، يك جهان پروانه پيدا شد

دو سر داور هستي دو جان در پيكر هستي

يكي پيغمبر هستي يكي روشنگر هستي

يكي سر الله اكبر ، يكي وجه الله اعظم

دو شمع جمع انسانها دو شاه كشور جانها

دو باب الله احسانها ، دو بسم الله عنوانها

دو سرو باغ و بستانها ، دو باغ روح و ريحانها

دو واجب جاه امكانها ، دو مشعل دار كيهان ها

دو خالق را نماينده ، دو قرآن را سراينده

دو رحمت را فزاينده ، دو دلها را رباينده

يكي بر اوليا سادس ، يكي بر انبيا خاتم

بشارت اي تمام عالم هستي بشير آمد

گل بستان سراي آفرينش در كوير آمد

نرفته ماه از بزم فلك مهر منير آمد

بشيران را بشير آمد نذيران را نذير آمد

جهان گرديده آسوده ، ملك رخ بر زمين سوده

فلك بر زيور افزوده ، محمد(صلي الله عليه و آله) چهره بگشوده

ز مكه تافته خورشيد نورش بر همه عالم

فلك امشب زمين مكه را از دور مي بوسد

ملك مهد محمد (صلي الله عليه و آله) را بموج نور مي بوسد

بفرمان خدا خاك درش را حور مي بوسد

مسيح از عالم بالا كليم از طور مي بوسد

حرم پيموده ره سويش طواف آورده بر كويش

صفا چون گل كند بويش صفاها گيرداز رويش

به ياد لعل لب هايش كند رفع عطش زمزم

چو آمد آمنه كم كم بهم چشم خدا جويش

دو لب خاموش اما عالمي گرم هياهويش

بنا گه تافت خورشيد جهان آرا ز پهلويش

منور ساخت شرق و غرب را از پرتو رويش

سما در نور او گم شد زمين درياي انجم شد

لبش گرم تبسم شد وجودش در تلاطم شد

كه ناگه چشم حق بينش دوباره باز شد ازهم

ندا از عمق جان بشنيد هان اي مهربان مادر

خدايت را خدايت را بخوان مادر بخوان مادر

سلامت مي دهد امشب زمين و آسمان مادر

كه هستي آفرين هستيتب بخشد رايگان مادر

ببين لطف مويد ، را بخوان دادار سرمد را

بدنيا آر ، احمد را ، محمد (صلي الله عليه و آله) را محمد (صلي الله عليه و آله) را

بذكر حق كن استقبال ، از پيغمبر اكرم (صلي الله عليه و آله)

دل شب آمنه تنها ولي تنها خدا با او

نه عبدالله زنده نه زنان آشنا با او

دعا مي خواند و بودي آفرينش همصدا با او

سخن مي گفت فرزندش محمد (صلي الله

عليه و آله) در خفا با او

اميدش بود و معبودش ، وجودش بود و مولودش

محمد بود مقصودش ، زهي از بخت مسعودش

گرفتش در بغل مانند جان خويشتن مريم

زيك سو رو به قبله مادرش حوا دعا گويش

ز يك سو آسيه گل بوسه گيرد از گل رويش

ز يك سو مام اسماعيل همچون گل كند بويش

ز يك سو دست هاي مريم عذرا به پهلويش

كه كم كم درد او كم شد رها از درد و از غم شد

جمال حق مجسم شد محمد (صلي الله عليه و آله) ماه عالم شد

به استقبال او خيزيد از جا اي بني آدم

در آن شب بارگاه آمنه خلد مخلد شد

در آن شب جلوه گر مرآت حسن حي سرمد شد

در آن شب آفرينش محو و مات روي احمد شد

در آن شب بوسه زن مادر به رخسار محمد (صلي الله عليه و آله) شد

چه عبدي در سجود آمد چه نوري در وجود آمد

چه غيبي در شهود آمد ، خدا را هر چه بود آمد

كه او با هر دمش ، بر آفرينش ، جان دهد هر دم

چو آن تابنده اختر زاد آن نور مجسم را

نه آن نور مجسم بلكه وجه الله اعظم را

فروغي تافت از نورش كه روشن كرد عالم را

ندا آمد كه زادي بهترين فرزند آدم را

مباركباد لبخندت ، گرامي باد فرزندت

بهين عبد خداوندت محمد (صلي الله عليه و آله)

طفل دلبندت

كه مي خوانند مدحش را ، خدا و انبيا با هم

تو امشب آدم و نوح و و خليل ديگر زادي

ذبيح و خضر و داود و كليم برتري زادي

مسيحا ، نه ، مسيحاي مسيحا پروردي زادي

تو امشب بر همه پيغمبران پيغمبري زادي

رسل در تحت فرمانش ، كتب يك جمله در شانش

هزاران خضر عطشانش ، صدا اسماعيل قربانش

مبارك اي گرامي مادر پيغمبر اكرم (صلي الله عليه و آله)

زمين مكه ديشب غرق در نور محمد (صلي الله عليه و آله) بود

چراغ آسمان لبخند زن بر روي احمد بود

جهان آفرينش بهتر از خلد مخلد بود

تجلاي خدا در چهره عبدي مويد بود

مويد باد قرآنش ، گرامي باد فرقانش

معطر باد بستانش ، جهان در تحت فرمانش

بناي اوست در سيل حوادث كوه مستحكم

محمد (صلي الله عليه و آله) اي چراغ روشني بخش جهان آرا

بر افروز و بر افروزان بنور خويش دل ها را

بلرزان با نهيب آسماني كاخ كسري را

نداي تفلحوا از عمق جان بركش بخوان ما را

تو ما را دانش آموزي ، تو مهر عالم افروزي

تو برق اهرمن سوزي ، تو در هر عصر پيروزي

لواي تو است با دست خدا بر دوش نه طارم

هماره بوي عطر خلد از خاك درت خيزد

هميشه نور توحيد از فراز منبرت خيزد

نداي تفلحوا از مكتب جان پرورت خيزد

فروغ دانش از كرسي درس جعفرت خيزد

ششم مولا ششم رهبر ، ششم هادي ششم سرور

ششم فرمانده داور ، ششم فرزند پيغمبر

كه شش خورشيد حق از سلب او تابيده در عالم

الا اي ام فروه آفتاب داور آوردي

محمد (صلي الله عليه و آله) را محمد (صلي الله عليه و آله) را كتاب ديگر آوردي

تعالي الله كه مثل آمنه پيغمبر اوردي

تو چون بنت اسد در دامن خود حيدر آوردي

بعصمت مادرش زهرا (سلام الله عليه) بصورت چون حسن (عليه السلام) زيبا

حسيني خو علي (عليه السلام) سيما امام باقرش بابا

كه با عيد محمد (صلي الله عليه و آله) عيد ميلادش بود توام

كتاب من كتاب الله و دين مصطفي دينم

تولاي امير المومنين (عليه السلام) عهد نخستينم

مرام جعفري و مهرالله آئينم

نه كاري بوده با انم نه حرفي مانده با اينم

محب آل اطهارم ، علي (عليه السلام) را دوست ميدارم

ز خصمش نيز بيزارم ، به يارش تا ابد يارم

نباشد غير حب و بغض ، دين و مذهب (ميثم)

مدح

آسمان گم گشته سنگي در بيابان شما

آسمان گم گشته سنگي در بيابان شما(مدح)

دست مهر و مه گره خورده به دامان شما

سفره داران ملاحت با همه شور افكني

شورها دارند بر سر از نمكدان شما

روح مي جوشد زخاك و مرده مي آيد به رقص

بس كه مي ريزد مسيح از لعل خندان شما

ني عجب جوشد اگر از ديده ي خورشيد آب

گرفتد عكسي در آن از دُرّ دندان شما

گردن فردوس

خم در پيش بذل دستتان

خازن جنّت يكي از مستمندان شما

هستي عالم بود شمتي زخاك راهتان

اي تمام عالم هستي به قربان شما

مي توان با گوشه ي چشمي مسلمانم كنيد

اي سليمان با همه حشمت مسلمان شما

موسي عمران قدح نوش شراب نيلتان

عيسي مريم شده محتاج درمان شما

پيشتر از بودن خود با همه زيباييش

بوده جنّت عاشق ديدار سلمان شما

از نزول آيه ي برداً سلاماً پيشتر

بوده صحراي وسيع دل گلستان شما

دين به جز مهر شما آل محمّد نيست، نيست

غير از اين كفر است گويم هر چه درشان شما

كيست «ميثم» تا كه در اوصافتان خواند غزل

اي دو صد جبريل طوطيّ غزلخوان شما

اي چشم عرشيان به زمين جاي پاي تو

اي چشم عرشيان به زمين جاي پاي تو(مدح)

گ_ردون ب_ه زي__ر ساي_ۀ ق_د رساي تو

در آن زمان كه حرف زمان و مكان نبود

آغوش لامكان ب_ه يقي_ن ب_ود جاي تو

قرآن دهد نشان كه بود روز و شب مدام

ذك_ر خ_دا و ك_ار ملاي_ك، ثن_اي ت_و

آغوش جان گشوده اجابت در آسمان

از دس_ت داده صب_ر، ب_ه شوق لقاي تو

تنها نه مهر و مه، نه سماوات، نه زمين

گشتن_د انبي_ا هم_ه خل_ق از براي تو

تو بح_ر ب_ي نهايت حق_ي و هم چنان

ب__ي انتهاست رحم_ت ب_ي انتهاي تو

هر برگ لاله را ب_ه ثنايت قصيده اي

ه_ر بلبل_ي ب_ه باغ، قصيده سراي تو

موسي ز هوش رفته به طور از

تكلمت

ري_زد مسي_ح از ن_فس دل__رباي تو

حبل متين عالم خلقت شود به حشر

آرند اگر به دست، نخ_ي از رداي تو

باش_د گل مق_دس آدم ب_دان جلال

يك جرعه زآب جو، كفي از خاك پاي تو

خي_ل مل_ك ك_ه خلقتش از حاص_ل ت_و بود

قصدش ز سجده، سجده به آب و گل تو بود

توحي__د از ك__لام لطيف_ت، روايت__ي

قرآن خود از صحيفۀ حسنت، حكايتي

محشر شود بهشت و جهنم، رياض گل

بگشاي__د ار ب__لال ت_و چشم عنايتي

روزي كه انبيا به صف حشر بگذرند

جز رايت تو بر سرشان نيست رايتي

گو نخل ه_ا قلم شود و برگ ها كتاب

نَب_وَد كت__اب منقبت_ت را نهايت__ي

جز طلعت منير تو و عترت تو نيست

در عال__م وج__ود، چ_راغ هدايتي

در حشر نيست راه نجاتي برايشان

حت_ي ز انبي_ا نكن_ي گ_ر حمايتي

در حشر، خلق را به شفاعت نياز نيست

آي_د اگ__ر ز چش_م ب_لالت كن__ايتي

جان جهان به پاش بريزم، اگر كم است

خواند ه_ر آنك_ه از ت_و برايم روايتي

بيش از پيمبران ستم آمد به حضرتت

لبخنده_ا زدي و نك__ردي شكايت_ي

در مصحف جمال تو كرديم سيرها

ج_ز آيه ه__اي ن__ور نديديم آيتي

سوگند مي خورم كه ندارم ن_داشتم

غي_ر از ولايت ت_و و آلت، ولايت_ي

يك قطره زآب جوت به صد يم نمي دهم

يك تار م_وت را ب_ه دو عالم نم_ي دهم

ن_ام اح_د ك_ه نام خداوند سرم_د است

ميمي

بر آن اضافه شده، اسم احمد است

آدم ك_ه گشت توب_ه او ن_زد ح_ق قبول

از في_ض «يا حميدُ بحق محم_د» است

ب_ا دي_دن جم_ال ت_و خوب_ان ده_ر را

در دل امي_د ب_اغ جن_ان داشتن بد است

دست تو ظرف رحمت بي انتهاي هوست

هر چه خدا به خلق ببخشد، از اين يد است

مقصود باغ و لاله و حور و قصور نيست

اه_ل بهشت را س_ر كوي تو مقصد است

پيش از هب_وط آدم و ح_وا ب_ه خط نور

دست خدا ن_وشت: محمّ د مؤي_د است

ذك_ر خ_دا و ذك_ر ملك ت_ا قيام حشر

پيوسته بر شم_ا صل_وات مج_دد است

ب_ر س_ر در بهشت و جهن_م ن_وشته ند

بغض تو نار و مهر تو خلد مخلد است

تفسي_ر ي_ك حدي_ث ز ميم ده_ان تو

بالله ني_از م_ن به ه_زاران مجل_د است

گفتم ب__ه ب__زم ق_رب اله_ي قدم نهم

ديدم كه نغمۀ صلواتت خوش آمد است

اي چه__رۀ ب__لال ت__و ب__اغ ب_هشت من

اين «ميثم»، اين تو آن همه افعال زشت من

اي عرش زمين بوست اي چرخ زمين گيرت

اي عرش زمين بوست اي چرخ زمين گيرت(مدح)

اي دست قضا دائم در پنجه تقديرت

هم پاي رسل بسته در حلقه

هم قلب ملك روشن در مكتب تنويرت

پاكان دو عالم پاك از ايه تطهيرت

حسن ازلي پيدا بر خلق ز تصويرت

در روي تو مي بينم مهر رخ سرمد را

در وصف تو مي خوانم ماكان محمد (صلي الله عليه و آله) را

خورشيد اگر وام از رخسار تو نستاند

تا حشر ز بي نوري بر كام افق ماند

جبرئيل امين خود را محتاج تو مي داند

بر خيل ملك دائم اوصاف تو را خواند

حق عالم خلقت را برگرد تو گرداند

حيدر در مدح از لب بر پاي تو افشاند

با آن كه بود مولا مخلوق دو عالم را

فرمود كه من عبدم پيغمبر اكرم (صلي الله عليه و آله)را

اي روح قدس را بال از طاير اقبالت

آيات كتاب الله در حسن و خط و خالت

اين هفت فلك خشتي از پايه اجلالت

خادم شده جبريلت سائل شده ميكالت

حوران جهان يك يك مرغان سبك بالت

شيطان طمع رحمت دارد ز تو و آلت

احسان ز كف بارد ، رحمت ز دمت خيزد

روح از نفست جوشد فيض از سخنت ريزد

بر خيل رسل بودي ز آغاز پيمبر تو

قرآن و نبوت را اول تو و آخر تو

ميناي ولايت را ساقي تو ساغر تو

قانون نبوت را قاضي تو و داور تو

خوبان دو عالم را مولا تو و سرور تو

ما ذره ناچيز و خورشيد منور تو

اي در همه جا با ما از خويش مران ما را

چون ذره جدا گردد از مهر جهان آرا

تو مشعل ايماني تو باغ گل ديني

تو جلوه آغازي تو فيض نخستيني

تو آينه حقي تو صاحب آئيني

تو رهبر امكاني تو لنگر تمكيني

دارنده و اليلي آرند

و التيني

مدثر و مزمل طاهائي و ياسيني

تو باغي و زهرا گل تو شهري و حيدر در

زهرا تو و تو زهرا حيدر تو و تو حيدر

طوفان شده رام نوح از يمن ولاي تو

بشكافته دريا را موسي به عصاي تو

بر چرخ چهارم شد عيسي به هواي تو

از چاه برون آمد يوسف به دعاي تو

داود ز بورش را خوانده به نواي تو

يونس به دل ماهي مشغول ثناي تو

داور به تو ميبالد قرآن به تو مينازد

زهرا به تو دل داده حيدر به تو جان بازد

اي گرگ ز صحراها آورده سلامت را

اي شير زيان برده بر دوش غلامت را

دشمنت همه جا ديده احسان مدامت را

جبريل ثنا گويد مرغ لب بامت را

قرآن به جبين بسته زيبائي نامت را

لبخند زنان كوثر بوسد لب جامت را

اي فهم رسل كوته از اوج جلال تو

گلبوسه صد يوسف بر روي بلال تو

اي خيل رسل را دست بر دامن آل تو

اي چار كتاب الله اوصاف كمال تو

سيل همه رحمت ها جاري ز جبال تو

با وحي كند پرواز كعراج خيال تو

مخلوق نه بل خالق مشتاق جمال تو

ره بسته شود بر صبح بي صوت بلال تو

فرمانده افلاكي ماه كره خاكي

چون ذات خدا پاكي ممدوح به لولاكي

اي پرچم توحيدت بر شانه نه طارم

اي خيل نبيين را هم اول و هم خاتم

خار تو گل عالم خاك تو گل آدم

هم لرزه ز ميلادت افتاده به كاخ جم

لرزان چو تن كسري ايوان مدائن هم

برخيز و بزن بانگي ار نو به سر عالم

نجم فلك آرائي شمس قمر افروزي

چشم دو جهان سويت تا باز برافروزي

اي كوه غمت بر دوش وي خصم زده سنگت

اي سنگ ، دلش پر خون از چهره گلرنگت

سوگند به رخسار خونين و دل تنگت

با آن كه شده گيتي دانشگه فرهنگت

كفار جهان با هم دارند سر جنگت

آن بسته كمر بهر خاموشي آهنگت

جنگند ز هر جانب تازند به هر عنوان

يك سلسله با عترت يك طايفه با قرآن

بر سينه اسلامت صد درد نهاني بين

پيوسته به تن زخمش از كفر جهاني بين

آن باغ كه پروردي باز آي و خزاني بين

هم درد نهان بنگر هم ظلم عياني بين

گرگان جهان خواري در سلك شباني بين

فرياد درون بر چرخ ازعالي و داني بين

بر امت مظلومت اي دين زدمت زنده

تا خصم شود حاكم صد تفرقه افكنده

اي دست احد ما را با هم يد واحد كن

بر ضد ستمكاران بازوي مجاهد كن

پيروز در اين عرصه بر دشمن فاسد كن

در بين ملل ما را خادم كن و قائد كن

سرتاسر گيتي را خرم چو مساجد كن

وين مردم عالم را عابد كن و زاهد كن

اجراي كمال دين در همت ما باشد

احياي همه

عالم در وحدت ما باشد

تا چند ستمكاري از دشمن دون آيد

ظلم و ستم و بيداد از خصم زبون آيد

وز ديده اين امت درد فرياد درون كن

اي كاش دگر مهدي (عج) از پرده برون آيد

از سينه اهل درد فرياد درون آيد

اي كاش دگر مهد ي (عج) از پرده برون آيد

پيوسته چو مظلومان (ميثم) به دعا كوشد

تا رخت فرج را حق بر قامت او پوشد

تو در تمامي امكان، چو جان درون تني

تو در تمامي امكان، چو جان درون تني(مدح)

نكوتري ز كلام و فراتر از سخني

اگر تمام نكويان شوند پروانه

تو در تجمّع آنان، چراغ انجمني

جنان به باغ گلي ماند و تو صاحب باغ

جهان چو يك چمن است و تو سرو آن چمني

به "قُل اَنَا بشرٌ مثلكم" شدي توصيف

مباد اينكه بگويند حيّ ذوالمنني

"تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد"

كه جان جان جهاني و در لباس تني

رواست تا همه ارواح با خضوع و خشوع

كنند سجده تو را بس كه نازنين بدني

كنند ناز به اهل بهشت در صف حشر

به روي اهل جهنّم، اگر تو خنده زني

چگونه وصف تو را گويم؟ اي خدا مرآت!

كه باب فاطمه و پيشواي بوالحسني

گهر به خود ز چه نازد؟ تو لعل لب بگشا

كه دُر پراكني و رونق گهر شكني

اگر چه "ميثم" آلوده

ام، يقين دارم

كه چون به حشر درآيم، تو دستگير مني

تو نازنين دو عالم فرشته يا بشري

تو نازنين دو عالم فرشته يا بشري (مدح)

ستاره اي به زمين، آفتاب يا قمري

به خوبي همه خوبان روزگار قسم

كه هر چه خوب كنم وصف تو، تو خوب تري

رواق ديده و محراب ابرويت گويند

كه هم تو كعبۀ دل هم تو قبلۀ نظري

نماز نافله ي شب به رؤيت تو خوش است

كه عاشقان خدا را ستارۀ سحري

به هر چمن كه گذر مي كنم تو سر و چمن

به هر طرف كه نظر افكنم تو جلوه گري

چگونه وصف تو را با زبان شعر كنم

كه از تغّزل و از قطعه و قصيده سري

تو را مقايسه با دلبران روا نبود

كه دلبران جهان ديگرند و تو دگري

به لاله زار نبوّت كه باغ سبز خداست

تو اوّلين شجر استيّ و آخرين ثمري

تو پيشتر ز رسولان رسول حق بودي

تو تا خداست خدا همچنان پيامبري

منم كه با تو و پيوسته از تو بي خبرم

تويي كه از دل «ميثم» هماره با خبري

گذشت رفرف طبعم به بام عرش علا

گذشت رفرف طبعم به بام عرش علا (مدح)

به نام نامي سبحان ربي الاعلي

غذا دهنده مور ضعيف در دل سنگ

فنا كننده خصم قوي به باد فنا

برون كشنده ناقه ز سنگ سنيه كوه

عيان كننده اژدر به چوپ خشك عصا

مهيمن است و عزيز و حكيم و قدوس است

در آن كتاب كه خود گفته نحن نزلنا

به پيش حكمش هر سرو قامتي خاصع

به

ذكر حمدش هر سنگ ريزه اي گويا

زدست غيب همي رزق دائمي بخشد

به مور در دل سنگ و به وحشي صحرا

خبير سر درون پرده پوش عيب برون

عليم عالم غيب و قدير براشيا

به موريانه دهد قدرتي كه بتواند

ز اوج تخت به زير آورد سليمان را

صفير مرغ دل هستي از ترانه اوست

به موج موج فضا با نواي روح فزا

گذشته عمر به جرم و خطا و غفلت و جهل

نكرده عبد گنهكار خويش را رسوا

زهي عطا كه به ادعوني استجب لكمش

كشيده دست نوازش به روي اصل خطا

از آن زمان كه بشر خلق گشته تا امروز

هميشه عفو از او بوده و خطا از ما

نه تاكنون همه دم هست كار او بخشش

كه بحر رحمت و عفوش هميشه جوشد تا

شده است بندگيش آورم بجا؟ هيهات

برد مرا سوي دوزخ بدان كرم؟ حاشا

به درد او همه حمدم دواي او همه شكر

كه گه به درد نوازش كند گهي به دوا

اگر فرشته طبعي كه در وجود من است

مدد بگيرد از حي قادر توانا

به بامداد كه سر مي كشدفرشته نور

ز جيب مشرق با طلعتي جهان آرا

همي خرامد و از پيكر لطيف سپهر

به خنده خنده برون آورد لباس عزا

گهي كه از نفس روح بخش عيسي صبح

جهان هستي بهتر ز وي شود احيا

گهي كه سينه تاريك شب ز نيزه خور

شكافت

چون دل دريا به معجز موسي

گهي كه مي شود از مصر عالم مشرق

جمال يوسف گمگشته افق پيدا

گهي كه غنچه زند خنده بر هزار شود

به صد هزار زبان گرد آن قصيده سرا

قصيده گويم در مدح سيد لولاك

چكامه آرم در نعمت خواجه دو سرا

سفير خالق ارض و سما ابوالقاسم

خدا يگان همه انبيا رسول خدا

زبان گرفته ملائك به مدح وي شب و روز

چنانكه ذكر خداوند را به صبح و مسا

امين اول عالم پيمبر خاتم

سفير اخر يزدان مقرب اولي

به هفت چرخ نبوت خديو در همه دم

به نه سپهر رسالت رسول در همه جا

نظام شرك ز توحيد او به استهلاك

قوام عدل ز قرآن او به اعرب بودبنده عزي

به خون همه شد تشنه طوايف از هر سو

به جنگ هم همه راهي قبايل از همه جا

زنان برهنه به گردحرم طواف كنان

حرم به آنهمه پاكيش خانه بتها

فداي جهل پدر دختران زنده به گور

ز چشم مادر جاري سرشك خون پالا

غرور و نخوت و كبر و جنايت و پستي

قمار و مستي و رقص و شراب و زنا

نه دوستي نه حقيقت نه آبرو نه شرف

نه علم بود و نه دانش نه روشني نه صفا

ز جمع عالميان رخت بسته بود شرف

زچشم آدميان رو گرفته بود حيا

درون تيرگي انسان روشني مي سوخت

فراز تخته سنگي كنار غار حرا

يتيم دوده هاشم ولي به خلق پدر

چراغ ديده آدم ولي به ره تنها

به سر هواش كه از پاي خلق گيرد بند

به لب دعاش كه بخشئ نجات انسان را

شسته بود كه ناگاه نغمه اي جانبخش

طنين فكند به گوشش ز موج موج فضا

ندا رسيد كه اي رسته از خود اقرا

بخوان به نام خدواندگار بي همتا

بخوان محمد اقرا و ربك الاكرم

بخوان محمد آري بخوان به نام خدا

بخوان به نام خدايي كه با قلم گرديد

براي انسان در سير علم راهنما

بخوان محمد اينك خداي بنهاد

به فرق شخص شخيص تو تاج كرمنا

بخوان محمد اينك تويي سراج منير

بخوان محمد اكنون تويي چراغ هدا

بخوان محمد الحق تويي بشير نذير

بخوان محمد بالله تويي رسول خدا

بخوان محمد پايان گرفت ظلم و ستم

بخوان محمد آغاز شد صدق و صفا

بخوان محمد تا كي جهان به چنگ هوس

بخوان محمد تاكي بشر اسير هوا

فرشته رفت و محمد به گرد خود نگريست

زهر وجود مر او را رسد درود و صلا

ز سنگ و كوه و در و دشت و دامن خشكي

ز رود و چشمه و موج و كرانه دريا

گرفته اند به مدحش زبان به صوت مليح

گشوده اند به وصفش دهان به بانگ رسا

به خانه آمد و پيچيد جامه برتن و خفت

كه از فرشته وحي آمدش دوباره ندا

كه اي گليم بر اندام

خويش پيچيده

زجاي برخيز و بزن بر تمام خلق صلا

ز جاي خيز و جهان را بكن ز كفر تهي

ز جاي خيز و بشر را نما ز شرك رها

ز جاي خيز و بخوان آنچه را خواست بشر

ز جاي خيز و سخن را شروع كن از لا

الا محمد اينك كتاب توست به دست

الا محمد اينك نواي توست به پا

الا محمد اينك سراج توست منير

الا محمد اينك بناي توست بجا

الا محمد بوجهل ها بر آن شده اند

كه از تو امت اسلام را كنند جدا

الا محمد بتها دوباره مي خواهند

زنند لاف خدايي به امتت همه جا

الا محمد باز از درون برآر سخن

الا محمد باز از خدا زبان بگشا

قسم به كعبه و آثار جاودانه او

قسم با اقرا و آواي وحي و غار حرا

به ذات قادر منان به جان ختم رسل

به زهد و پاكي حيدر به عصمت زهرا

به آن صحابه كه در خط مرتضي بودند

به عزت حسنين و به زينب كبرا

به اولياء اللهي به انبياء سلف

به جبرئيل و به لوح و قلم به ارض و سما

به مكه و به منا و به مشعر و به عرفات

به يثرب و نجف و كاظمين و كرببلا

به طالبي كه فنا گشت در مسير طلب

به عاشقي كه بلي گفت در طريق بلا

به كشته اي كه خونش حيات داد به دين

به زنده اي كه ز عزمش ثبات داد به ما

به اشك چشم يتيمان به دختران حسين

به خون پاك شهيدان به سيدالشهدا

به آن تني كه نهان شد ولي به قلزم خون

به آن سري كه جدا شد ولي ز راه قفا

به عون و جعفر و عباس و قاسم و اكبر

به هر شهيد كه در اين طريق گشت فدا

كه در طريق رسول و كتاب و عترت اوست

بزرگي و شرف و اقتدار ملت ما

بجز ره نبي و اهل بيت او ميثم

به هر طريق كه رو آوري خطاست خطا

نشسته بود يكي روز خواجه ي دو سرا

نشسته بود يكي روز خواجه ي دو سرا(مدح)

كنار تربت پاك خديجه ي كبرا

به ياد آن همه مهر و وفاي آن بانو

گرفته بود زاندوه در بغل زانو

در آن ميانه ابوجهل و دار و دسته ي او

شدند حمله ور از كين به جسم خسته ي او

عبا به گردن آن شهريار پيچيدند

چنان كه مرگ نبي را به چشم خود ديدند

رخش كبود شد و بسته شد ره نفسش

كه خواست طاير جان پر بگيرد از قفسش

به زعم آن كه نبي رفت ديگر از دنيا

گريختند زاطراف آن رسول خدا

خداي عزّوجل زنده خواست احمد را

نگاه داشت در آن عرصه ها محمّد را

بدون آنكه شود ستمگران خائف

گرفت با بدن خسته اش ره طائف

خبر رسيد كه از مكّه احمد آمده است

به سوي مردم طائف محمّد

آمده است

به پيشباز نبي اهل شهر صف در صف

به جاي لاله گرفتند سنگ ها در كف

زخون به آينه ي كردگار زنگ زدند

بر آن وجود مقدس زكينه سنگ زدند

شكست آينه ي وجه ذات ذوالمننش

فتاد روي زمين، تاب رفت از بدنش

چو گشت نقش زمين آن بزرگ آيت نور

غلامي آمد و آورد بهر او انگور

گشوده شد به تبسّم رسول، هر دو لبش

غلام گشت مخاطب به يا اخا العربش

صداي حضرتش از بس مليح و زيبا بود

به يا اخا العرب خود دل غلام ربود

غلام گفت سرم باد خاك اين درگاه

اقولُ اشهد ان لا اله الاّ الله

نبي گرفت ره مكّه با لبي خندان

غلام گفت كه اي جان عالمت قربان

الا نگاه بد از آفتاب رويت دور

چه شد كه دست نبردي به جانب انگور

رسول گفت كه اي پاي تا به سر همه شور

مرا چه حاجت بر چند دانه ي انگور

زمكّه آمده ام تا به طائف اين همه راه

كه بشنوم زتو يك لا اله الاّ الله

مرا به راه هدايت به دوش، دِين تو بود

مراد من همه ذكر شهادتين تو بود

الا كسي كه به اسلام ناب پيوستي

خدا گواست كه مديون اين رسول استي

به خاطر تو جبين نبي زسنگ شكست

مباد آنكه دهي دين خويش را از دست

پس از تحمّل يك عمر زحمت و محنت

گذشت و اجر

رسالت نخواست از امّت

جواب تهمت و دشنام با متانت داد

كتاب و عترت خود را به ما امانت داد

پس از رسول به قرآن چه زجرها دادند

به اهل بيت گراميش اجرها دادند

به داغدار مدينه ترحّم آوردند

به جاي لاله بر او بار هيزم آوردند

زباب خانه ي زهرا شراره گشت بلند

غلاف تيغ به بازويش بست بازوبند

به پاس اجر رسالت شكست پهلويش

نشان غصب فدك ماند بر گُل رويش

علي كه جان نبي بود مثل شمع شد آب

گرفت اجر رسالت به دامن محراب

به سجده كرد ززخم جبين گل افشاني

گرفت رنگ خدايي زخون پيشاني

گرفت اجر رسالت حسن پس از پدرش

دوبار دست زجان شست و پاره شد جگرش

يكي به كوچه كه شد نقشِ خاك، مادر او

يكي ززهر كه در كوزه ريخت همسر او

چه احترام از او روي دوش ياران شد

تن مقدّسش از تير لاله باران شد

پس از حسن كه حياتش گذشت در غربت

گرفت اجر رسالت حسين از امّت

زتير و تيغ و سنان زخم ها به پيكر داشت

نشان اجر رسالت زپاي تا سر داشت

سلام ما به شهيدي كه سيّد الشّهداست

سلام باد به خوني كه خونبهايش خداست

سلام ما به حسين و به اشگ ديده ي او

سلام بر گلوي از قفا بريده ي او

سلام بر تن پاك خون نشسته ي او

سلام باد به پيشاني شكسته ي او

سلام باد به غمهاي ناشمرده ي او

سلام بر لب و دندان چوب خورده ي او

سلام بر جگري كز عطش چو آتش تافت

سلام باد بر آن سينه اي كه نيزه شكافت

سلام بر مه افتاده زير سمّ ستور

سلام باد به خورشيد روي خاك تنور

سلام بر تن صد پاره اي كه عريان ماند

سلام بر سر ببريده اي كه قرآن خواند

سلام ما به قيام حسين و صبر حسن

سلام «ميثم» بر زائرين قبر حسن

وضو بگيرم در حال روزه با تكبير

وضو بگيرم در حال روزه با تكبير(مدح)

كنم مباهله با دشمنان حي قدير

زبان حق شوم و آية مباهله را

به شأن فاطمه و شوهرش كنم تفسير

ز قول دوست و دشمن شنو كه اين آيه

به وصف اهل كسا از خدا شده تعبير

محمد وعلي و فاطمه، حسين و حسن

كه پنج در عددند و يكي چو حي قدير

پي مباهله كردند روي در صحرا

يكي چو مهر فروزان چهار ماه منير

فتاد چشم نصارا به آن خدارويان

كه نور طلعتشان گشته بود عالم گير

مسيحيان پي نفرين پنج تن ديدند

كه نيست غير هلاكت برايشان تقدير

همه به خاك قدوم پيمبر افتادند

كه اي ز جانب حق خلق را بشير و نذير

به حضرت تو نصاري تمام تسليم اند

كه تو بلند مقامي و ما تمام حقير

هزار

مرتبه نفرين به دشمنان علي

كه مي كنند در اين آيه حيله و تزوير

كنند فضل علي را به دشمني انكار

خداي نگذرد از اين خطا و اين تقصير

چرا شدند فراري از اين حقيقت محض

چرا به سلسلة نفس خود شدند اسير

قسم به جان علي منكر مباهله را

خداي لعن نموده، پيمبرش تكفير

گرفتم آنكه شود خصم منكر خورشيد

كجا به تابش انوار آن كند تأثير

فضائل علي از حد بود فزون چه زيان

كه بر مباهله منكر شوند يا به غدير

علي كسي است كه در جنگ بدر شد پيروز

خدا به جنگ احد مي دهد به او شمشير

علي است فاتح احزاب و فاتح خيبر

علي است تيرالهي به قلب خصم شرير

علي است بت شكن كعبه روي دوش رسول

علي به بيشة اسلام شد خروشان شير

علي به جاي نبي خفت و جان گرفت به دست

كسي نيافت چو او اين چنين مقام خطير

حديث منزله چون آفتاب مي تابد

به اين دليل علي بعد مصطفاست امير

وصي احمد مرسل كسي بود "ميثم"

كه در تمام فضايل ورا نبود نظير

مصيبت

اشكم به رخ، خونم به دل، آهم به سينه است

اشكم به رخ، خونم به دل، آهم به سينه است(مصيبت)

اي زائرين، اي زائرين اين جا مدينه است

شهري كه خاكش آبرو بخشد به جنّت

شهر محمّد (صلي الله عليه

و آله) شهر قرآن، شهر عترت

در هر وجب صدها چراغ راه دارد

نقش از قدم هاي رسول الله دارد

اي جا محمّد (صلي الله عليه و آله) عالمي را رهبري كرد

هم يار امّت بود و هم پيغمبري كرد

اي جا ستمكاران كافر عهد بستند

پيشاني و دندان پيغمبر (صلي الله عليه و آله) شكستند

اين جا شرار آه جبريل امين ريخت

خون از سر و روي محمّد (صلي الله عليه و آله) بر زمين ريخت

اين جا علي (صلي الله عليه و آله) پروانه سان گرد پيمبر (عليه السلام)

گرديد تا آمد نور زخمش به پيكر

اين جا دل پيغمبر (صلي الله عليه و آله) اسلام خون شد

اين جا جگر از پهلوي حمزه برون شد

اين جا محمّد (صلي الله عليه و آله) داغها بر سينه اش ماند

زنگ غم و اندوه بر آئينه اش ماند

اين جا قدم بر عرش اعلامي گذاريد

چون پا به جاي پاي زهرا (سلام الله عليه) مي گذاريد

اين جا مراد از قبّة الخضراء بگيريد

اين جا سراغ از تربت زهرا بگيريد

اين جاست كعبه نه، زكعبه بهتر اين جاست

هم فاطمه (سلام الله عليه) هم تربت پيغمبر (صلي الله عليه و آله) اين جاست

آواي وحي آيد زديوار رفيعش

هم باب جبرائيل و هم باب البقيعش

در بين آن محراب و منبر جا بگيريد

بوسه زقبر مخفي زهرا بگيريد

گلزار وحي و روضه طاهاست اين جا

آتش گرفته خانه

زهراست اين جا

پشت در اين خانه نزديك همين قبر

زهرا (سلام الله عليه) كتك خورد و علي (عليه السلام) بگريست چون ابر

خورشيد در اين كوچه ها گرديد نيلي

بلبل سراپا سوخته گل خورد سيلي

اين جا اميرالمؤمنين را دست بستند

تا با لگد پهلوي زهرا (سلام الله عليه) را شكستند

اين جا كيده بر فلك آتش زبانه

اين جا گلي پرپر شده با تازيانه

اين جچا به زير پاي مردم كوثر افتاد

تنهاي تنها فاطمه (سلام الله عليه) پشت در اوفتاد

پيوسته چشم شيعه اينجا خون فشان است

زيرا زيارتگاه قبري بي نشان است

قبري كه هر قلبي بياد او كباب است

قبري كه تنها زائر او آفتاب است

قبري غريب و بي رواق و بي نشانه

بر خاك آن صورت نهد طفلي شبانه

قبري كه مخفي در دل تنگ زمين است

خاكش گل از اشك اميرالمؤمنين است

قبري كه ما گشتيم و پيدايش نكرديم

از دور هم حتي تماشايش نكرديم

اين قبر، قبر دختر پيغمبر ماست

با آن كه پيدا نيست چون جان در بر ماست

اين قبر احمد، اين بقيع و قبرهايش

گلهاي پرپر گشته اما با صفايش

آن فاطمه بنت اسد آن امام عباس

اين قبر ابراهيم، احمد را گل ياس

اين مجتبي اين قبر بي شمع و چراغش

اين سيد سجاد با آن درد و داغش

اين باقر و اين صادق آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

اين

قبر عباس آن عموي پير احمد

اين قبرها را يك به يك ديديم اما

يابن الحسن، يابن الحسن، كو قبر زهرا (سلام الله عليه)

اين جا محمّد (صلي الله عليه و آله) رازها در پرده دارد

اين جا اميرالمؤمنين گُم كرده دارد

اين جا شرار، از سينۀ عالم برآيد

جا دارد ار جان از تن (ميثم) برآيد

اي امت رسول، قيامت به پا كنيد

اي امت رسول، قيامت بپا كنيد(مصيبت)

لبريز، جام ديده ز اشك عزا كنيد

در ماتم پيمبر و تنهايي علي

بايد براي حضرت زهرا دعا كنيد

داغ پيغمبر است و بلايي ست بس عظيم

حيدر غ__ريب گشت_ه و زه_را شده يتيم

****

ختم رسل به سوي جنان مي كند سفر

جان جهانيان ز جهان مي كند سفر

ريزيد خون ز ديده كه در آخر صفر

كز پيكر وجود، روان مي كند سفر

درياي اشك، ملك خداوند سرمد است

ب__اور كني__د روز ع__زاي محمّد است

جان جهان ز پيكر هستي جدا شده

خاموش، شمع محفل نورالهدي شده

ملك خداست غرق در اندوه و اضطراب

واويلتا عزاي رسول خدا شده

عالم ز دود فتنه سيه پوش مي شود

حقّ عل_ي و آل، ف_راموش مي شود

****

باور كنيد قامت حيدر خميده است

رنگ از عذار حضرت زهرا پريده است

باور كنيد بغض حسن مانده در گلو

خونِ دل حسين به صورت چكيده است

خورشيد، رنگ باخته و روز، چون شب است

يك كربلا غ_م است كه در قلب زينب است

****

سوگ رسول

يا كه غم بي نهايت است

يا نقشۀ شكستن ركن هدايت است

تيغ سقيفه گشته حمايل به دست خصم

او را هواي حمله به بيت ولايت است

امت پس از نب_ي ره طغيان گرفته اند

با دست فتنه دامن شيطان گرفته اند

****

پيغمبري كه دست دو عالم به دامنش

با آن كه آب غسل نخشكيده بر تنش

آزرد باغ لاله اش از نيش خارها

ديدند حمله هاي خزان را به گلشنش

اجر رسالتش چه قَدَر ظالمانه بود

ب_ر دست دخترش اثر تازيانه بود

****

مردم درِ سراي علي را نمي زنند

جز با لگد به بيت ولا پا نمي زنند

سلمان كجاست؟ بوذر و عمار كو؟ چرا

اينان سري به حجرۀ زهرا نمي زنند

ديگر مدينه داده ز كف شور و حال را

كس نشن_ود ص__داي اذان ب__لال را

****

اي آسمان بگرد و دل از غصه چاك كن

خود را نهان چو جسم پيمبر به خاك كن

دستي برون ز خاك كن اي ختم انبيا

اشك غم حسين و حسن را تو پاك كن

بي تو جه_ان دچ_ار بلايي عظيم شد

بردار سر ز خاك! كه زينب يتيم شد

****

افتاده پشت سر همه آيات ذوالجلال

قرآن چو حرمت نبوي گشته پايمال

اجر نبي به كشتن زهرا ادا شود

زهرا زند به پشت درِ خانه بال بال

حامي دين و يار ولي كيست؟ فاطمه

اول شهي_د راه عل_ي كيست؟ فاطمه

يارب! به اشك چشم علي، خون فاطمه

آن

فاطمه كه عرش خدا راست قائمه

بيش از هزارسال، شب و روز و ماه و سال

دارد به اين دعا همه شب شيعه زمزمه

با تيغ مهدي اش دل ما را صفا بده

ب_ر سين_ۀ شكست_ۀ زه_را شفا بده

****

اسلام، سرشكستۀ اعدا نمي شود

مهر علي برون ز دل ما نمي شود

درمان زخم سينۀ مجروح اهل بيت

جز با ظهور مهدي زهرا نمي شود

«ميثم» هماره باشدش اين ذكر بر زبان

عجّ__ل عل_ي ظه_ورك يا صاحب الزمان

اي بهشت مدينه شهر رسول

اي بهشت مدينه شهر رسول(مصيبت)

باغ سر سبز لاله هاي بتول

تو بهشتي ولي بهارت كو

اي قرار همه قرارت كو

شِكوه بر درگه خدا داري

ناله وامحمّدا داري

شهر احمد، كجاست احمدِ تو

از چه خاموش شد محمّد تو

آسمان ها همه خراب شويد

كوه ها در شراره آب شويد

ناله ها آه از جگر خيزيد

اختران بر زمين فرو ريزيد

لحظه ها محشري عظيم شديد

امّت مصطفي يتيم شديد

اي جهانِ وجود، هستت رفت

خاتم الانبيا زدستت رفت

گرد غم بر فلك نشست، نشست

پشت شير خدا شكست، شكست

گرد غربت مدينه را به سر است

از مدينه علي غريب تر است

او كه بار بلاي امّت برد

او كه پا بر نجات خلق فشرد

جگرش را زطعنه چنگ زدند

به جبينش زكينه سنگ زدند

بارها امّت ستم گستر

بر سرش ريختند خاكستر

بر قدم هاش خار افشاندند

كاذبش گفته

ساحرش خواندند

چون پدر با عدو تكلّم كرد

با لب غرق خون تبسّم كرد

بارها جان خويش داد زدست

تا كه گردد بشر خداي پرست

وقت رفتن نخواست از امّت

اجر، الاّ مودّت عترت

روح پاكش زتن چو گشت رها

باز گرديد دست توطئه ها

بود روي زمين جنازه ي او

كه شكستند عهد تازه ي او

منكر آيه ي شريفه ي شدند

باني فتنه ي سقيفه شدند

از جحيم سقيفه خصم شرير

آتش افروخت در بهشت غدير

چيره شد دست ظلم بر مظلوم

غصب شد حق چهاره معصوم

تا به جاي صمد صنم شد نصب

گشت حق كتاب و عترت غصب

گر چه در نظم، قدرتم دادند

چه كنم حكم وحدتم دادند

ورنه پيوسته مي زدم فرياد

كه كجا فاطمه زپا افتاد

روز غصب خلافت علوي

گشت پامال، حرمت نبوي

در سقيفه ستم به مولا رفت

آتش از بيت وحي بالا رفت

شعله افروختند بر در وحي

آيه اي شد جدا زكوثر وحي

زخم شمشير بر سر حيدر

گشت اجر رسالت ديگر

حمله بر حجّت خدا كردند

فرق او را زهم دو تا كردند

بعد قتل علي امام حسن

گشت همچون پدر غريب وطن

ريخت يك آسمان بلا به سرش

خون شد از غير و آشنا جگرش

زهر كين زد شراره بر دل او

عاقبت جعده گشت قاتل او

آسمان بس كه خون به جامش

ريخت

جگرش خون شد و زكامش ريخت

روز تشييع، در برِ ياران

پيكرش شد زتير، گلباران

بارش تير و جسم يار كجا؟

ياس زهرا و نيش خار كجا

تيرها بود كز حجاب كفن

برد سر در تن امام حسن

آل هاشم اگر چه خونجگريد

اين خبر را به خواهرش نبريد

سوز زخم درون بس است بر او

ديدن طشت خون بس است بر او

يوسف فاطمه حسين عزيز

اينقدر اشگ از دو ديده نريز

مجتبي هم به غربت تو گريست

هيچ روزي بسان روز تو نيست

در حسن زخمِ چند چوبه ي تير

در تو زخم هزاراها شمشير

مي كند خصم بعد يارانت

سنگ باران و تير بارانت

ملك هستي محيط غربت تو

اشگ «ميثم» نثار تربت تو

اي مدينه آفتاب حسن سرمد را چه كردي؟

اي مدينه آفتاب حسن سرمد را چه كردي؟ (مصيبت)

آن خدايي عبد آن عبد مؤيّد را چه كردي؟

جان جان عالم ايجاد احمد را چه كردي؟

از چه خاموشي بگو آخر محمّد (صلي الله عليه و آله) را چه كردي؟

جا به زير خاك دادي روح روح انبيا را

آنكه بار خلق را بر دوش خود مي برد چون شد؟

آنكه بهر عزّت ما خون دل مي خورد چون شد؟

آنكه خنديد و لبش از سنگ كين آزرد چون شد؟

آنكه گُل گفت و گُل رويش ز غم پژمرد چون شد

در كجا كردي تو پنهان آفتاب جان ما را

قلب آدم در غم پيغمبر

خاتم گرفته

بغض مانده در گلوي عترت و عالم گرفته

منبر و محراب و مسجد را غبار غم گرفته

حضرت زهرا سيه پوشيده و ماتم گرفته

اشگ غربت كرده پر، چشم عليّ مرتضي را

اي مدينه اي مدينه جامۀ نيلي به تن كن

يا اميرالمؤمنين جان دو عالم را كفن كن

گوهر اشك از دو چشم خود نثار آن بدن كن

پاك با دست محبّت اشگ از چشم حسن كن

كن نوازش از ره رأفت شهيد كربلا را

زينب و كلثوم با مادر عزا دارند هر دو

با علي در گريه و اندوه و غم يارند هر دو

در كنار فاطمه با چشم خونبارند هر دو

ديده گريان، دست بر دل، سر به ديوارند هر دو

هر دو مي بينند اشك غربت شير خدا را

فاطمه يكدم نيفتد نام بابا از زبانش

جان رسيده بر لب و از دست رفته جان جانش

تيره تر از گوشۀ بيت الحزن شد آشيانش

هيزم آوردند جاي دسته گل در آستانش

سوختند از شعلۀ آتش در بيت الولا را

باغبانا بعد عمري خون دل حقّت ادا شد

غنچه از گُل، گُل ز بلبل، بلبل از گلشن جدا شد

با تن تنها اسير روبهان شير خدا شد

فاطمه از پا فتاد و طفل معصومش فدا شد

تسليت دادند با ضرب لگد خيرالنّسا را

اوّلين تيغي كه دشمن بعد پيغمبر كشيده

پيش چشم فاطمه بر كشتن حيدر كشيده

ناله آنجا از جگر صدّيقۀ اطهر

كشيده

زين جنايت ناله هم محراب و هم منبر كشيده

در غم حيدر كشيده نالۀ واغربتا را

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) بعد تو شير خدا خانه نشين شد

چون كتاب آسماني دخترت نقش زمين شد

لاله باران پيكر پاك حسن از تير كين شد

كشته فرزندت حسين از خنجر شمر لعين شد

شرح، «ميثم» مي دهد بر امّتت اين غصّه ها را

اي ملائك سوي يثرب پرواز كنيد

اي ملائك سوي يثرب پرواز كنيد(مصيبت)

شمع سان ناله ز سوز جگر آغاز كنيد

همه با هم به سما دست دعا باز كنيد

خون فشانيد ز چشم و به خدا راز كنيد

مهر غم نقش به بال و پرتان ميگردد

مرگ دور سر پيغمبرتان ميگردد

پيك غم از حرم خواجه اسري آيد

خبر از فاجعه محشر كبري آيد

كاروان اجل از جانب صحرا آيد

نگذاريد در خانه زهرا (سلام الله عليه) آيد

قاصد مرگ كجا كعبه مقصود كجا

ملك الموت كجا خانه معبود كجا

اجل استاده هراسان بدر بيت رسول

پشت در لحظه به لحظه طلبد اذن دخول

لرزد از زمزمه او دل زهراي بتول (سلام الله عليه)

فاطمه سوي پدر آمده محزون و ملول

كي پدر پيك غريبي است تو را ميخواند؟

كيست كز هر سخنش قلب مرا لرزاند

گفت در پاسخ زهرا (سلام الله عليه) پدر اي پاك سرشت

دست تقدير براي تو غم تازه نوشت

پدرت ميرود امروز به گلزار بهشت

آسمان كوه بلا را به سر

دوش تو هشت

فلك امروز پر از ناله جبرائيل است

اين غريبي بود پشت در عزرائيل است

اين نه آن است كه از كس بطلبد اذن دخول

اين اجل باشد و بر بردن جانهاست عجول

اذن ناكرده طلب جز بدر بيت رسول (صلي الله عليه و آله)

پاسداري كند از حرمت زهراي بتول (سلام الله عليه)

اي فداي تو و خون دل و اشك بصيرت

باز كن در كه شود خاك يتيمي به سرت

فاطمه (سلام الله عليه) برد به بابا سرتسليم فرود

در كاشانه به سوي ملك الموت گشود

چون به دارالشرف وحي ، اجل يافت ورود

به ادب روي به پيغمبر اسلام نمود

كي تنت جان جهان گر دهي اذنم زكرم

آمدم روح تو در جنت اعلا ببرم

گفت اي دوست كمي صبر و تحمل بايد

كه مرا پيك خدا حضرت جبريل آيد

رنگ اندوه ز آيينه دل بزدايد

عقده از سينه پر غصه من بگشايد

جبرئيل آمد و گفت اي به فدايت گردم

باغ جنت را از بهر تو زينت كردم

گفت اي پيك خدا حامل فيض و رحمت

سخني گو كه ز قلبم بربائي محنت

غم من نيست غم حور و قصور و جنت

چه كند روز جزا خالق من با امت

گفت جبريل كه فرموده چنين معبودت

آنقدر بر تو ببخشم كه كنم خوشنودت

اي بدوشت غم امت همه دم در همه حال

برده بر شانه خود كوه غم و درد و

ملال

امت اجر تو عطا كرد به قرآن و به آل

حرمت هر دو كنار حرمت شد پامال

كرده غصب فدك و حق علي (عليه السلام) را بردند

پهلوي فاطمه ات (سلام الله عليه) را ز لگد آزردند

بر لب خلق هنوز از غم تو زمزمه بود

شعله ها در جگر و اشك به چشم همه بود

شهر از فتنه ايام پر از واهمه بود

اولين اجر رسالت زدن فاطمه (سلام الله عليه) بود

گشت از حق كشي است بيداد گرت

كشتن محسن مظلوم تو اجرد گرت

با سر انگشت خزان سخت ورق برگرديد

غنچه و لاله خونين تو پرپر گرديد

سومين اجر تو زخم سرحيدر گرديد

به حسن (عليه السلام) از همه كس ظلم فزون تر گرديد

بعد از آن زهر كه بر نود دو عينت دادند

اجرها بود كه امت به حسينت دادند

گرگ ها بر بدن يوسف تو چنگ زدند

بر رخ چرخ ز خون دل او رنگ زدند

دست بگشود به پيشاني او سنگ زدند

تهمت كفر به آل تو به نيرنگ زدند

زين مصيبت همه دم سينه ميثم سوزد

بلكه تا حشر دل آدم و عالم سوزد

خاتم الانبيا رسول خدا

خاتم الانبيا رسول خدا (مصيبت)

كه جهانش هزار بار فدا

ك_رد اع_لام ب_ر سر منبر

به خلايق ز اص_غر و اكبر

كه من اي مسلمينِ نيك خصال

ديدم آزارها به بيست و سه سال

كرده ام روز و شب حمايتتان

سنگ خوردم پي هدايتتان

ساحرم خوانده ايد و جادوگر

ب_ر س_رم ريختي_د خاكستر

گ_اه ك_رديد سن_گ ب_ارانم

گ_ه شكستيد درِّ دن_دانم

مثل م_ن از منافق و كفار

هي_چ پيغمبري ن_ديد آزار

حال چون مي روم از اين دنيا

اجر و مزدي نخواستم ز شما

ج_ز ك_ه ب_ا عت_رتم مودّتتان

حرمت و طاع_ت و محبتتان

دو ام_انت م_راست بين شما

طاعت از اين دو هست، دين شما

اي_ن دو از ام_ر داورِ منّ_ان

يكي عترت بوَد، يكي قرآن

اين دو با هم چو اين دو انگشتند

ت_ا اب_د متصل به يك مشتند

كافر است آن كسي كه در اقرار

ي_كي از اين دو را كند انكار

چون محمّد ز دار دنيا رفت

روح او در بهشت اعلا رفت

جم_ع گشتند ام_ت اس_لام

تا به زهرا دهند يك انع_ام

رو سوي بيت كبريا كردند

ج_اي گل، بار هيزم آوردند

گلش_ان شعل_ه هاي آذر بود

ح_رمتِ دخت_رِ پيمبر ب_ود

دختر وحي را به خانه زدند

ب_ر ت__ن وحي تازيانه زدند

اولي_ن اج_ر مصطفي اين بود

حمله ب_ر بيت آل ياسين بود

اج_ر دوم ن_صيب م_ولا شد

كشت_ه در صبحِ شامِ احيا شد

آنكه عمري چو شمع مي شد آب

رُخش از خون

سر گرفت خضاب

ف_رق بشْكسته و دل صد چاك

مث_ل زهرا شبانه رفت به خاك

اج_ر س_وم رسي_د ب_ر حسنش

تيرب_اران ش_د از جف_ا ب_دنش

ت_ن پ_اكش ب_ه ش_انه ي_اران

ش_د ب__ه ب_اران تير، گلباران

اج_ر چ_ارم بس_ي ف_راتر بود

ني_زه و تي_ر و تيغ و خنجر بود

دس_ت ظلم و عناد بگشادند

اجره_ا ب_ر حسي_ن او دادند

گرگ هايش به سينه چنگ زدند

ب_ه جبينش ز كين_ه سنگ زدند

حمل_ه ب_ر جس_م پاك او كردند

ني_زه در سين_ه اش ف_رو كردند

ب_ر دل او ك_ه ج_اي داور بود

هدي_ه كردن_د تي_ر زه_رآلود

تي_ر مسموم، خصم او را كشت

سر به دل برد و شد برون از پشت

كاش در خون خويش مي خفتم

ك_اش مي م_ردم و نم_ي گفتم

آب ه_ا ب_ود مه_ر م__ادر او

تشنه لب شد بريده حنجر او

داد از تي_غ، ق_اتلش ش_ربت

سر او شد جدا به ده ضربت

«ميثم» آتش زدي به جان بتول

سوخت زين شعله قلب آل رسول

گفتم كه عمر ماه صفر رو به آخر است

بند اول

گفتم كه عمر ماه صفر رو به آخر است(مصيبت)

ديدم شروع محشر كبراي ديگر است

گردون شده سياه و فضا پر زدود و آه

تاريك تر ز عرصة تاريك محشر است

گرد ملال بر رخ اسلام و مسلمين

اشك عزا به ديدة زهراي اطهر است

گفتم چه روي داده كه زهرا زند به سر

ديدم كه روز، روز عزاي پيمبر است

پايان عمر سيد و مولاي كائنات

آغاز دور غربت زهرا و حيدر است

قرآن غريب و فاطمه از آن غريب تر

اسلام را سياه به تن، خاك بر سر است

روي حسين مانده به ديوار بي كسي

چشم حسن به اشك دو چشم برادر است

اي دل بيا گرية زينب نظاره كن

مانند پيرهن جگر خويش پاره كن

بند دوم

زهرا به خانه و ملك الموت پشت در

از بهر قبض روح شريف پيامبر

از هيچ كس نكرده طلب اذن و اي عجب

بي اذن فاطمه ننهد پاي پيش تر

با آن كه بود داغ پدر سخت، فاطمه

در باز كرد و اشك فرو ريخت از بصر

يك چشم او به سوي اجل چشم ديگرش

محو نگاه آخر خود بود بر پدر

اشك حسن چكيده به رخسار مصطفي

روي حسين بر روي قلب پيامبر

ديگر نداشت جان كه كند هر دو را سوار

بر روي دوش خويش به هر كوي و هر گذر

زد بوسه ها به حلق حسين و لب حسن

از جان و دل گرفت چو جان هر دو را به بر

هر لحظه ياد كرد به

افسوس و اشك و آه

گاهي ز طشت و گاه ز گودال قتلگاه

بند سوم

پيغمبري كه ديد ستم هاي بي شمار

از كس نخواست اجر رسالت به روزگار

چون ارتحال يافت خلايق شدند جمع

تا هديه اي دهند به زهراي داغدار

گويا نداشت شهر مدينه درخت گل

كآن را كنند در قدم فاطمه نثار

بر دوش بار هيزمشان جاي دسته گل

رنگ شرارت از رخشان بود آشكار

بابي كه بود زائر آن سيد رسل

آتش زدند عاقبت آن قوم نا به كار

بر روي دست و سينة آن بضعة الرسول

تقديم شد سه لوحه به عنوان افتخار

سيلي و تازيانه و ضرب غلاف تيغ

اي دل بگير آتش و اي ديده خون ببار

آيد صداي فاطمه از پشت در به گوش

تا صبح روز حشر مباد اين صدا خموش

بند چهارم

دردا كه بعد فاطمه روز حسن رسيد

روز ملال و غصه و رنج و محن رسيد

از زهر همسرش جگرش پاره پاره شد

بس تيرها كه لحظة دفنش به تن رسد

بعد از حسن به نيزه عيان شد سر حسين

بيش از هزار زخم ورا بر بدن رسيد

بر پيكري كه بود پر از بوسة رسول

از گرد و خاك و نيزه شكسته كفن رسيد

از جامه

هاي يوسف كرببلا فقط

بر زينب ستم زده يك پيرهن رسيد

پاداش آن نصايح زيبا از آن گروه

تيرش درون سينه، سنان بر دهن رسيد

"ميثم" بگو به فاطمه زآن خيمه ها كه سوخت

يك كربلا شرارة آتش به من رسيد

مرثيه خوان خامس آل عبا منم

در خيمه هاي سوخته اش سوخت دامنم

مدينه چه كردي رسول خدا را

مدينه، چه كردي رسول خدا را (مصيبت)

گرفتي ز ما خاتم الانبيا را

چه بيدادگر بود، اين چرخ گردون

كه خاك يتيمي، به سر ريخت ما را

دريغا! كه روح دعا، رفت در خاك

گرفتند از ما روان دعا را

به سوگ محمّد، بگرييد، ياران

كه زهرا ببيند، سرشك شما را

بياريد گل بر در بيت زهرا

كه هم درد باشيد، خيرالنسا را

الهي الهي كه اهل مدينه

نبينند، تنهايي مرتضا را

الهي نبينم كه زهرا به صحرا

دهد آب با اشك خود نخل ها را

مبادا كه در بيت وحي الهي

بدون طهارت، گذاريد پا را

ببوسيد، روي حسين و حسن را

تسلّا دهيد اين دو صاحبْعزا را

خدا را چه شد، آن طبيب دو عالم

كه آورد، بر زخم جان ها، دوا را

نه لب بر گلوي حسينش نهاده

نه بوسيده لعل لب مجتبا را

سلامي نداده است، بر اهل بيتش

زيارت نكرده است، بيت الولا را

زنان مدينه، چو جان در بر خود

بگيريد، دخت رسول خدا را

مبادا مبادا، گذاريد تنها

در اين روزها، عصمت كبريا را

زنان مدينه، به جان پيمبرi

بگوييد اسرار اين ماجرا را

چرا شعله از بيت زهرا بلند است

ببينيد، آتش زدند آن سرا را

دريغا! دريغا! كه در پشت آن در

شكستند، ار كان ارض و سما را

بياييد، در آستان ولايت

كه كشتند، ريحانة المصطفا را

خطاكار، آن بود، اي اهل عالم

كز اوّل رها كرد، تير خطا را

خدا را در بيت توحيد و آتش؟

يهودند اين جانيان، يا نصارا؟

يهود و نصارا به پيغمبر خود

روا داشت كي اين چنين ناروا را؟

كسي كو زند، لطمه بر روي زهرا

به قرآن كه كفرش بود آشكارا

نه سهمي، ز قرآن و اسلام دارد

نه ديده است، يك لحظه رنگ حيا را

نديده است، پيغمبري، جز محمّدi

ز امّت، چنين ظلم و جور و جفا را

شراري، ز بيت الولا رفت بالا

كه بگرفت در كام خود كربلا را

عدو، آتشي زد به بيت ولايت

كه بگرفت، تا حشر، دودش فضا را

زمام سخن را نگهدار «ميثم»

كه آتش زدي، قلب اهل ولا را

ملك الموت مزن شعله به زخم جگرم

ملك الموت مزن شعله به زخم جگرم(مصيبت)

واي من گر تو مدارا نكني با پدرم

صب_ر ك_ن سير ببينم رخ بابايم را

چه كنم سدّ نگاهم شده اشك بصرم

قسمت اين بود كه بالاي سرش بنشينم

چشم بگشايم و جان دادن او را نگرم

وقت جان دادن خود گفت: مقدر اين است

دو م_ه و نيم دگر فاطمه را هم ببرم

اي پدر! مادر مظلومه من يار تو بود

من پس از رفتن تو جان علي را سپرم

با تن خسته و بازوي كبود از مسجد

قول دادم كه علي را به سوي خانه برم

دست از دامن حيدر نكشم يك لحظه

گر بريزند همه اهل مدينه ب_ه سرم

قسمت اين بود كه بعد از تو بمانم بابا

تا كه با دادن جان، جان علي را بخرم

به فداي سر يك موي علي باد پدر

گ_ر مي_ان در و دي_وار دهد جان، پسرم

جگرت سوخت به هر بيت كه گفتي «ميثم»

اج_ر اي_ن س_وختنت ب_ا اح_دِ دادگرم

ملك وجود غرق در اندوه و در عزاست

مُلك وجود غرق در اندوه و در عزاست(مصيبت)

آغاز صبح غربت زهرا و مرتضاست

قرآن عزا گرفته و عترت شده غريب

شهر مدينه را به جگر داغ مصطفاست

خون گريه كن مدينه! كز اين ماتم عظيم

گر آسمان خراب شود بر سرت رواست

گشتند انبيا همه چون فاطمه يتيم

زيرا عزاي قافله سالار انبياست

خلقت چه لايق است كه صاحب عزا شود

عالم عزا گرفته و صاحب عزا خداست

اهل ولا به هوش كه با رحلت نبي

شهر مدينه يكسره آبستن بلاست

قومي براي غصب خلافت شدند جمع

يا لَلعَجَب! وصي پيمبر، علي، كجاست

دار الولا محاصره، زهراست پشت در

دود وشراره بر فلك از بيت كبرياست

آتش زدن به خانه ي ريحانه ي رسول

پاداش رنج هاي شب و روز مصطفاست

آزردن بتول پس از رحلت رسول

باللَّه قسم شروع جنايات كربلاست

از لحظه اي كه غصب خلافت شد از علي

تا حشر حقّ آل محمد به زير پاست

هرروز راس شاه شهيدان به نوك ني

هرشب صداي ناله ي زهرا به گوش ماست

ميثم! قسم به ميثمِ آزاده ي علي

آزادگي ولايت سلطان اولياست

من كه اين گونه پدر محو تماشاي تو ام

من كه اين گونه پدر محو تماشاي توام(مصيبت)

دخترت فاطمه ام غمزده زهراي توام

گريه ام را بنگر خنده بزن بر رويم

باغبانا نه مگر من گل زيباي توام

دم آخر سخني گوي تسلّايم بخش

زان كه افسرده چو آيينه سيماي توام

بارها از شفقت دست مرا بوسيدي

وينت آواز كه من ام ابيهاي توام

حاليا دست به پيش آر كه بوسم دستت

من كه پرورده اين دست تواناي توام

پاسخش داد نبي كي گل زيباي پدر

از همه بيش به فكر تو و غم هاي توام

بعد من باز شود باب ستم بر رويت

سخت امروز در انديشه فرداي توام

صبر كن ز آن چه رسد بر تو و بر جان علي

بس

جگر سوخته بهر تو و مولاي توام

بينم آن شعله و ديوار و در و اندر بين

شاهد زمزمه وا اَبتاهاي توام

ليكن از عترت من زودتر آيي به برم

در جنان منتظر ديدن سيماي توام

يا محمد (صلي الله عليه و آله) من به درگاهت پناه آورده ام

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) من به درگاهت پناه آورده ام(مصيبت)

چلچراغ اشگ در اين بارگاه آورده ام

دست هايم هر دو خالي، ديدگانم پر زاشك

خون دل، داغ جگر با سوز و آه آورده ام

من همه بارِ گنه، تو رحمةٌ للعالمين

رحمةٌ للعالمين، بار گناه آورده ام

اشگ خجلت، دامن آلوده، بار معصيت

جسم خسته، بارِ سنگين، رنج راه آورده ام

پرده هاي معصيت بستند چشمم را ولي

رو به اين در، هواي يك نگاه آورده ام

روسياهم، معصيت كارم، بدم، آلوده ام

هر كه هستم ببر در رحمت پناه آورده ام

يا محمّد شستشويم ده به آب رحمتت

نامه اي چون رويم از عصيان سياه آورده ام

چشم گريان من و گم گشته قبر فاطمه

يك فلك سيّاره در اطراف ماه آورده ام

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) بر تو و بر دخترت زهرا سلام

از خراسان رضا روحي فداه آورده ام

با همه آلودگي محصول من مهر شماست

ميوه هاي نخل «ميثم» را گواه آورده ام

بعثت

الا محمد «اقرأ و ربكالاكرم»

الا محمد «اِقرء و ربُّك الاكرم» (بعثت)

بخوان به نام خداوندگار لوح و قلم

بخوان بخوان كه تويي منجي همه عالم

بخوان كه پيشتر و برتري ت_و از آدم

بخوان كه خوانده خدايت پيمبر اكرم

بخوان كه هر سخن توست آيتي محكم

بخوان به نام خدايي كه آفريد تو را

بخوان بنام كريمي كه برگزيد

تو را

الا كه سيطرۀ كفر از اين خبر شكند

صف سپاه شب از نيزۀ سحر شكند

اگر چه كوه بوَد خصم را كمر شكند

به تيغ عدل تو بازوي زور و زر شكند

تبر به دست، بتان را به يكدگر شكند

كمان گرفته ز بوجهلِ فتنه سر شكند

خبر دهيد كه ديو غرور و مستي مُرد

رسيد لشكر توحيد و بت پرستي مُرد

محمد اي دو جهان زير بار منت تو

مبارك است به خلق و خدا نبوت تو

خجسته باد به عالم ظهور دولت تو

تمام ن_ور ب_ود از چراغ حكمت تو

بود حقيقت توحيد درس وحدت تو

درود بر تو و دين و كتاب و عترت تو

چراغ عترت و قرآن يكي است يااحمد

به اين دو عزت ما متكي است يااحمد

دو ثقل زندۀ تو اهل بيت و قرآنند

دو قطعه نور ز يك مشعل فروزانند

دو سوره اند كه مانند نور و فرقانند

دو آفتاب كه از يك سپهر تابانند

دو گوهرند كه از يك صدف درخشانند

دو نخل نور كه محصول يك گلستانند

به اتفاق، دو تصوير از جمال خداست

هرآنكه گشت جدا ازيكي، ز هردو جداست

تو آفتاب جهاني، جهان تو را دارد

امير قافل_ه اي، كاروان ت_و دارد

نشسته اي به زمين،آسمان تو را دارد

تو باغبان جناني،جنان تو را دارد

زمان به طول تمام زمان تو را دارد

مكان به وسعت كل مكان تو را دارد

چه مقبلان كه همه مورد قبول تواند

رسول مايي و پيغمبران رسول تواند

كسي كه در همه جا در كنار توست علي است

كسي كه دست تو و ذوالفقار توست علي است

كسي كه تا ابدالدهر يار توست علي است

كسي كه شير تو و كردگار توست علي است

كسي كه جان تو و جان نثار توست علي است

كسي كه فاتح پروردگار توست علي است

كسي كه حافظ قرآن و دين توست علي است

كسي كه گفته خدا جانشين توست علي است

سلام بر تو و قدر و جلال و عنوانت!

سلام چار كتاب خدا ب_ه قرآنت!

سلام بر تو و ياسين و نور و فرقانت!

سلام بر تو كه سلمان بود مسلمانت!

سلام بر شرف و اقتدار سلمانت

سلام مكه و غار حرا ب_ه پيمانت

سلام بر تو و مولا علي برادر تو

يگانه فاتح بدر و حنين و خيبر تو

بشر رسي_د ب_ه آيين راستين امشب

خدا نمود برون،دست از آستين امشب

رسيد حلقۀ، توحيد را نگين امشب

طلوع كرد رخ آفتاب دين امشب

بتان كعبه! بيفتيد بر زمين امشب

خداي را بستاييد از همين امشب

ظهور مكتبِ «خيرالورا» مبارك باد

طلوع نور ز غار حرا مبارك باد

بشارت اي، همۀ دختران زنده به گور

محمد آمده، پ_اي_ان گرفته سلطه زور

به گور گشت نهان، ديو كبر و جهل و غرور

فروغ دوستي از كوي دوست كرده ظهور

به شام تيره شبيخون زده است لشكر نور

محمد آمده، چشم بد از جمالش دور

رسيد مژده كه در ظلِّ احمديد همه

از اين ب_ه بعد،كن_ار محمديد همه

قسم ب_ه ذات خداوندگار حيِ قدير

دو عيد ماست يكي، اين دو، بعثت است و غدير

جهانيان همه داني_د از صغير و كبي_ر

فقط علي است پس از مصطفي به خلق، امير

به شهريار پيام آوران كسي است وزير

كه علم دارد و اخلاص دارد و شمشير

هزار مرتبه"ميثم"اگر روي سر دار

ز دامن علي و اهل بيت دست مدار

امشب اي غار حرا از هرشبي زيباتري

امشب اي غار حرا از هر شبي زيباتري(بعثت)

مشرق نوراني خورشيد عالم گستري

شب نشيني كرده روي تخته سنگت جبريل

اين دل شب راز دار بعثت پيغبمري

گوش تا آواي «اقراء بسم ربك» بشنوي

ناز كن بر مه كه غرق نورِ حيِّ داوري

گر چه شب را با محمّد صبح كردي سال ها

امشب از او يافتي هر لحظه فيض ديگري

كوه هاي مكه مي گردند دورت تا سحر

گرچه در فرشي ولي از عرش اعلا برتري

چشم شو، روي دل آراي پيمبر را ببين

در كن_ار او گ_ل لبخند حي_در را ببين

آي انسان ها كلام كبريا را بشنويد

وحي نازل شد همه حكم خدا را بشنويد

بانگ جبريل امين پيچيده در غار حرا

گوش تا آواي جان بخش حرا را بشنويد

بانگ «اقراء بسم ربك» با نداي جبرئيل

نغمۀ تهليل ختم الانبيا را بشنويد

اين صداي منجي كل جهان خلقت است

بشنويد اي كل خلقت اين صدا را بشنويد

تا به كي افسانۀ بيگانگان در گوشتان

گوش تا امشب صداي آشنا را بشنويد

فرق بت ه_ا را ب_ه همراه پيمبر بشكنيد

با كمان حمزه از بوجهل ها سر بشكنيد

اي بتان كعبه عمر بتگران سر آمده

بشكنيد اينك كه ابراهيم ديگر آمده

منجي كل بشر بيرون شد از غار حرا

با كلام روح بخش حي داور آمده

موسي عمران ديگر آمده از كوه طور

يا مسيحا با نداي روح پرور آمده؟

همچنان هارون كه با موسي بن عمران يار بود

همره پيغمبر اسلام، حيدر آمده

پ_اي در چشم زمي_ن و آسم_ان در مشت اوست

پيش رو حكم خداوند است و حيدر پشت اوست

محو شو اي تيرگي نور آمده نور آمده

محفل توحيد را شيرين ترين شور آمده

ديوها را آيد از هر سو نهيب الفرار

دسته دسته بر زمين از آسمان حور آمده

اي تمام كوه هاي مكه اين آواي كيست؟

اين محمّد يا همان موساست كز طور آمده

روز روز جشن آزادي زن هاي اسير

يا كه عيد دختران زنده در گور آمده

با

تبر محكم به فرق بتگران بايد زدن

اين چنين از خالق معبود دستور آمده

بايد اينك پشت حمال الحطب را بشكنيد

با شجاعت هر دو دست بولهب را بشكنيد

اي امين وحي اينك بانگ «اقرأ» ساز كن

يا محمّد از زبان ما سخن آغاز كن

يا محمّد همچو خورشيد از حرا بيرون بيا

بر تمام كائنات آغوش خود را باز كن

سنگ اگر از چار سو آيد سپر كن سينه را

با تبسم آنچه را مي بايدت ابراز كن

پرچم توحيد را بر قلۀ عالم بزن

خلق را از شرق تا غرب جهان آواز كن

يا محمّد برترين اعجاز تو قرآن توست

هان، بگو، اعجاز كن اعجاز كن اعجاز كن

م_ا ت_و را از انبي_ا اعجاز برتر داده ايم

بعد قرآنت وصيي مثل حيدر داده ايم

اي همه پيغمبران در انتظار بعثتت

وي تمام عالم امكان ديار بعثتت

سنگ هاي كعبه مي گويند تو پيغمبري

كوه هاي مكه بي صبر و قرار بعثتت

مكه و مصر و حجاز و كوفه و شامات نه،

وسعت ملك خدا باغ و بهار بعثتت

نيست بيم از غزوه هاي خيبر و احزاب و بدر

تا بوَد در دست حيدر، ذوالفقار بعثتت

تا مكان باقي ست، تا چرخ زمان در گردش است

مي رسد بر خلق، فيض بي شمار بعثتت

بعد تو ديگر نيايد در جهان پيغمبري

آري آري تا قيامت همچنان پيغمبري

اي فراز قلۀ هستي لواي حكمتت

آفرينش تا قيامت غرق بحر رحمتت

سال ها

و ماه ها و هفته ها و روزها

مي درخشد تا قيامت آفتاب حكمتت

با لب شيرين گشودي روي و خنديدي به سنگ

سنگ هم شرمنده شد از خلق و خوي و خصلتت

بيشتر آزار ديدي از همه پيغمبران

اي همه پيغمبران مبهوت صبر و همّتت

تا زمين و آسمان بر پاست تو پيغمبري

تا جهان باقي است ماييم و كتاب و عترتت

اين دو، تا روز قيامت با همند و با همند

ه_م نج_ات عالمن_د و ه_م چراغ آدمند

ما مسلمانيم و مهر وحدت ما يا علي است

وحدت آن دارد كه او را رهبر و مولا علي است

چيست وحدت؟ چنگ بر«حبل المتين» حق زدن

اي تمام مسلمين حبل المتين تنها علي است

تفرقه يعني جدا از دامن حيدر شدن

متحد باشيد اي ياران امام ما علي است

در سپهر وحدت و ايمان و عشق و اتحاد

محور توحيد و خورشيد جهان آرا علي است

من كي ام تا نفس پيغمبر امام ما شود

فاش مي گويم امام حضرت زهرا علي است

ما تم_ام عم_ر ب_ا ق_رآن و عترت زيستيم

نيستيم آن دم كه در خطّ ولايت نيستيم

كيست احمد؟- شهر علم كبريا و در: علي است

باطن و ظاهر علي، اول علي، آخر علي است

دست و شمشير خدا، چشم خدا، وجه خدا

نص قرآن است آري، نفس پيغمبر علي است

آن دو تن بايد كه بگريزند از ميدان جنگ

تا شود معلوم تنها فاتح خيبر علي است

فتح بدر و فتح خيبر

حقِ شيرِ داور است

الفرار اي روبهان از معركه، حيدر علي است

گر شوي غافل به سوي اين و آنت مي برند

اي برادر راه خود را گم نكن، رهبر علي است

«ميثما» نه شافعي نه مالكي نه حنبلي

بع_د پيغمبر فقط م_ولا علي مولا علي

امشب دلم از عالم اسرار خبر يافت

امشب دلم از عالم اسرار خبر يافت (بعثت)

شد بي خبر از خويش و ز دلدار خبر يافت

از گمشدۀ خويش دگر بار خبر يافت

در دشت كوير از گُل بي خار خبر يافت

وز مهر فروزان به شب تار خبر يافت

در غار حرا پر زد و از يار خبر يافت

صحراي كوير آمده گلزار نبوّت

امشب شده ام غرق در انوار نبوّت

تنزيل ملايك به زمين باد مبارك

تهليل به جبريل امين باد مبارك

تسبيح خداوند مبين باد مبارك

رحمت زيسار و ز يمين باد مبارك

بر اهل يقين نور يقين باد مبارك

بر ختم رسل رايت دين باد مبارك

بت ها همه اقرار به توحيد نمودند

يكباره لب خويش به تكبير گشودند

اي شهر خدا اين همه تمجيد مبارك

اي ظلمت شب پرتو خورشيد مبارك

اي مكّه به خاكت گل امّيد مبارك

اي كودك در گور نهان عيد مبارك

اي غار حرا جلوۀ توحيد مبارك

انوار خدا در تو درخشيد مبارك

اي دّر يتيم از صدفت جلوه گري كن

بيرون شو و ابناء بشر را پدري كن

اين نغمۀ وحي است به پا خيز محمّد (صلي

الله عليه و آله)

تا چند بود تيغ ستم تيز محمّد (صلي الله عليه و آله)

از خون شده جام همه لبريز محمّد (صلي الله عليه و آله)

برخيز و برافروز و برانگيز محمّد (صلي الله عليه و آله)

بت هاي حرم را تو فرو ريز محمّد (صلي الله عليه و آله)

تو با حق و حق با تو بود نيز محمّد (صلي الله عليه و آله)

از جانب ما منجي ابناء بشر باش

باريد اگر سنگ تو با خنده سپر باش

تو با سخن زندۀ خود مصحف نوري

تو صبح اميد همه را شمس ظهوري

تو رهبر جنّ و ملك و آدم و حوري

تو در دل تاريكي غم برق سروري

تو منجي هر دخترك زنده به گوري

تو ريشه كن ظلم و فساد و زر و زوري

فرياد برآور كه بشيريّ و نذيري

تا حشر رسولي و سراجّي و منيري

پيغامبران دست به دامان تو بودند

در بين كتب پيرو قرآن تو بودند

گمگشتۀ صحرا و بيابان تو بودند

گلهاي خدا بوي گلستان تو بودند

پيش از تو همه در خط فرمان تو بودند

آري همه شاگرد دبستان تو بودند

پيش از گِل آدم گُل اين باغ تو بودي

تعليم ده بلبل اين باغ تو بودي

تا چند خرد بسته به زنجير جهالت

تا چند بشر دستخوش كفر و ضلالت

تا كي گذرد عمر خلايق به بطالت

تا چند زند پست ترين، لاف جلالت

تا

چند شود طعمۀ بيداد، عدالت

اي بر سرت از جانب حق تاج رسالت

شب رو به زوال است و سحر منتظر تو است

از غار برون آ كه بشر منتظر تو است

اي مكتب توحيدِ تو تا حشر سر افراز

اي روح خرد بر سر كوي تو به پرواز

اي كرده خدا حكم نبوّت به تو ابراز

دين و سخن و حكم و كتابت همه اعجاز

آيين تو در كلّ ملل هست بشر ساز

اسلام تو با آيه اقراء شده آغاز

جز تو نتواند نتواند نتواند

از جهل بشر را برهاند برهاند

اي ختم رسل باز نگر امّت خود را

پا مال قلم ها بنگر حرمت خود را

دادند زكف امّت تو وحدت خود را

مظلوم تر از پيش ببين عترت خود را

ناديده گرفتند بسي عزّت خود را

كردند فراموش همه قدرت خود را

شيطان ز كمين گاه بر آورده سر امروز

بسته است به نابودي قرآن كمر امروز

برخيز و دعا كن كه شب هجر سر آيد

شايد سحري گردد و صبحي دگر آيد

برخيز و دعا كن كه بشيري ز درآيد

از يوسف گمگشتۀ قرآن خبر آيد

از ديدۀ شيعه همه خون جگر آيد

كز قلب شب آن مهر فروزنده در آيد

دين، علم، نبوّت، سه گرامي اثر تو است

اين هر سه، كمالش به ظهور پسر تواست

مهدي است كه تكميل كند مكتب دين را

مهدي است كه بخشد به بشر نور

يقين را

مهدي است كه آرد به جهان فتح مبين را

مهدي است كه پر مي كند از عدل زمين را

مهدي است كه پيروز كند اهل يقين را

مهدي است كه كوبد سر شيطان لعين را

از بعثت پيغمبر، تا نهضت مهدي

بوده همه جا صحبت، از دولت مهدي

شيعه است كه در موج بلا زندۀ مهدي است

شيعه است كه پوينده و پايندۀ مهدي است

شيعه است كه پيدا به لبش خندۀ مهدي است

شيعه است كه فرياد خروشندۀ مهدي است

شيعه است كه جان بر كف و رزمندۀ مهدي است

شيعه گلي از گلشن فرخندۀ مهدي است

«ميثم» كه بود منتظر روز ظهورش

باشد كه شود قسمت او فيض حضورش

امشب شب غار حرا از روز روشن تر شده

امشب شب غار حرا از روز روشن تر شده(بعثت)

امشب فضاي مكّه پر از جلوه ي داور شده

امشب امين وحي حق نازل به پيغمبر شده

امشب محمّد (صلي الله عليه و آله) كرده بر تن خلعت پيغمبري

يا گوش شو تا بشنوي يا چشم شو تا بنگري

اي مكّه احمد آمده آغوش خود را باز كن

اي كعبه بر دور سر آن جان جان پرواز كن

اي بت ثناي مصطفي با نام حق آغاز كن

اي آفرينش يك صدا آهنگ وحدت ساز كن

اي جامعه بيداغر شو قرآن صلايت مي زند

فرياد زن پاسخ بگو احمد صدايت مي زند

يا رحمةً للعالمين جبريل مي خواند تو را

اي منجي كلّ بشر بيرون بيا

از اين سرا

تو شهريار عالمي تا چند در غار حرا

اي يوسف مصر وجود از چاه تنهايي درا

اين خلق خواب آلوده را بيدار كن بيدار كن

اقراء بخوان اقراء بخوان تكرار كن تكرار كن

تو سروران را سروري تو رهبران را رهبري

تو از تمام انبيا هم بهتري هم برتري

تو كشتي توحيد را هم ناخدا هم لنگري

تو اوّلين روشنگري تو آخرين پيغمبري

پيغمبران يك كاروان، تو كاروان سالارشان

پا بست تو، با دست تو وا شده گره از كارشان

اي آشناي عالمي اي عالمي بيگانه ات

اي سينه ي صافي دلان لبريز از پيمانه ات

اي كلّ عقل و عقل كل اي عاقلان فرزانه ات

اي شمع جمع عالمي اي مهر و مه پروانه ات

سنگ تو بايد سينه ي نا اهل را بشكند

تا حمزه ات پيشاني بوجهل ها را بشكند

ما بر تو از صبح ازل حكم خطيري داده ايم

ما بر تو تا شام ابد خير كثيري داده ايم

ما خلق را مانند تو مهر منيري داده ايم

ما بر تو مانند علي شمشير و شيري داده ايم

اي وهم گُم در جاه تو پيوسته تابان ماه تو

پيغمبر محبوب ما دست علي همراه تو

اي در بدن جانت علي تسليم فرمانت علي

تفسير قرآنت علي شمشير برّانت علي

آغاز و پايانت علي پيدا و پنهانت علي

شير خروشانت علي اوّل مسلمانت علي

بر قلّه ي انديشه ها پرواز كن پرواز

كن

اي تا قيامت جاودان اسلام تو آيين تو

اي نقش لبخند خدا روي لب خونين تو

دشمن هم از كف داده دل بر منطق شيرين تو

قرآن و عترت تا ابد رمز بقاي دين تو

باز از حراي ديگري پيغمبري آغاز كن

دام نفاق و فتنه را از پاي امّت باز كن

با اتّحاد دشمنان ايجاد گشته خيبري

تا بشكند اركان آن بر كند از آن دري

اي كاش تا بار دگر آيد به ميدان حيدري

آيد به ميدان حيدري با ذوالفقار ديگري

فرياد، يا للمسلمين آيا شود از آستين

بار دگر آيد برون دست اميرالمؤمنين

اي حيدر خيبر شكن پيروز اين ميدان تويي

اي حجّت ثاني عشر هم نوح هم طوفان تويي

هم مصلح كلّ بشر هم حامي قرآن تويي

امّيد محرومان تويي فرياد مظلومان تويي

اي آفتاب دل برآ از پرده ي غيبت درآ

اي غيبت كبري برو اي دوره ي هجران سرآ

اي سينه ي مجروح ما مجروح طول غيبتت

در بعثتت جدّت همه چشم انتظار بعثتت

خورشيد مكّه كي رسد صبح طلوع نهضتت

بت هاي عالم بشكند با دست عزم و همّتت

اي موسي دوران بيا اي عيسي بيا

اي نوحِ كشتيبان بيا عالم شده طوفان بيا

بازآ كه بي تو شيعه جز خون دل در كام نيست

بازآ كه امّت را به دل آني دگر آرام نيست

از حق به غير حرف حق از دين غير از نام نيست

اسلام بي

خطّ شما بالله قسم اسلام نيست

تا ماه و خورشيد و فلك تا عالمند و آأمند

«ميثم» غدير و بعثت و قرآن و عترت باهمند

اي بشر را رهبر آگاه اقرأ بسم ربك

اي بشر را رهبر آگاه أِقرَأ بِسمِ رَبِّك(بعثت)

اي خدايت تا ابد همراه أِقرَأ بِسمِ رَبِّك

اي خلايق را چراغ راه أِقرَأ بِسمِ رَبِّك

يا محمّد يا رسول الله أِقرَأ بِسمِ رَبِّك

آفتاب آفرينش چند در غار حرايي

مكّه نه، عالم سراسر چشم گشته تا بر آيي

اي سراج نور تا بي انتها روشنگري كن

اي دو عالم خاك پايت سر برآر و سروري كن

اي تمام عدل برخيز و عدالت گستري كن

اي از اوّل خاتم پيغمبران پيغمبري كن

پيشتر از انبيا بودي اگر چه آخر استي

تا خدا را حكم فرمايي است تو پيغمبر استي

انبيا نورند و تو خورشيد تاباني محمّد

آن همه همچون كتابند و تو قرآني محمّد

كس چه داند كيستي آغاز و پاياني محمّد

اوّلين و آخرين را جان و جاناني محمّد

اي تمام سرافرازان سر به زير و سر فرازت

انبيا را ما فرستاديم از اوّل پيشبازت

حرف آخر را تو مي گويي، تو، تو حسن ختامي

هم بشيري هم نذيري هم رسولي هم امامي

هم تو خير المرسلين استي و هم خير الانامي

تو كليميّ و كليم الله را خير الكلامي

اي درخشان تر زصد خورشيد تابان كوكب تو

اي اميرالمؤمنين زانو زده در مكتب تو

سنگ كو و دُرّ و گوهر، مهر و

ماه و موج و دريا

ابر و باران، رود و چشمه، باغ و بستان، دشت و صحرا

آب و خاك و باد و آتش، نور و ظلمت، زشت و زيبا

مرد و زن، پير و جوان، عالّي و داني، عبد و مولا

با تو گويند اي يگانه منجي عالم كجايي

يا محمّد يا محمّد يا محمّد كي ميايي

جلوه كن اي آفتاب امشب زشام تار مكّه

با تو ميگويند ذكر امشب در و ديوار مكّه

تا به كي چشم انتظارت چشم گوهر بار مكّه

خلق را بيدار كن اي رهبر بيدار مكّه

پاك كن ناپاك ها را، اهل كن نا اهل ها را

با كمان حمزه ات بشكن سر بوجهل ها را

اي چراغ انجمن ها جلوه در هر انجمن كن

خلعتي را كز ازل بخشنده معبودت به تن كن

بانگ وحدت زن خلايق را رها از ما و من كن

بت پرستان را موّحد، بت گران را بت شكن كن

تا يد واحد كني خيل عجم را و عرب را

قطع كن با تيغ وحدت دست هاي بولهب را

اي جهان آفرينش صبح قرآن زد سپيده

نور اقرأ بسم ربّك در همه عالم دميده

طاير تهليل ها تا فوق هستي پر كشيده

با چراغ نور از غار حرا احمد رسيده

پيك وحي امشب دهد ما را نويد، الله اكبر

بانگ اِضرب مُرد، اقرأ بشنويد، الله اكبر

آفتابا بار ديگر از حرا جلوه گري كن

ماه مجلس شو دوباره اختران

را مشتري كن

با چراغ نور، ره گم كرده گان را رهبري كن

با «اشدّاءُ عَلَي الكُفار» ما را ياوري كن

چند از بوجهل ها بيند بشر خيره سري را

خيز و كن آغاز اينك جنگ بدر ديگري را

باز جنگ خيبري بايد سلحشوران دين را

باز بايد ريخت در كام جهنّم مشركين را

باز بايد شست از خون ستم كاران زمين را

يا اباالزّهرا مسلّح كن اميرالمؤمنين را

با جسارت حرمت اسلام را بشكسته دشمن

بهر جنگ عترتت شمشير از رو بسته دشمن

يابن زهرا مسلمين را اشگ در پيمانه تا كي

كعبه ي اسلام دست دشمن بيگانه تا كي

خانه تنها، خون روان از چشم صاحب خانه تا كي

قبر باب و مام و جدّ و عمّه ات ويرانه تا كي

شيعه بر عمق جگر هر روز داغي تازه دارد

آخر اي فرزند زهرا صبر هم اندازه دارد

جان به كف گيريد اي ياران كه جانان خواهد آمد

وارث عترت پناه دين و قرآن خواهد آمد

عاقبت آن شهريار ملك امكان خواهد آمد

«خستگان هجر را ايّام درمان خواهد آمد»

غم مخور «ميثم» امام داد گستر خواهد آمد

حيدري ديگر به عزم فتح خيبر خواهد آمد

اي به مرآت رخت حسن خدا پيدا محمد (صلي الله عليه و آله)

اي بمرآت رخت حسن خدا پيدا محمد (صلي الله عليه و آله)(بعثت)

وين به فريادت نجات مردم دنيا محمد (صلي الله عليه و آله)

اي سراپا مهر اي مهر جهان آرا محمد (صلي الله عليه و آله)

اي چراغ آفرينش

يا محمد يا محمد (صلي الله عليه و آله)

تو فروغ كبريائي ، تو امام انبيائي

تو به خلقت رهنمائي ، چند در غار حرائي

تا بسوزد تيرگي از غار بيرون آ محمد (صلي الله عليه و آله)

از چه بردي سر به كوه و گفته اي ترك وطن را

اي همه نور اي همه تنها بر افروز انجمن را

لب به نام رب بگشا بشكن سكوت خويشتن را

چند كعبه از خدا خواهد ظهور بت شكن را

احمدا پيغمبري كن ، رهبري كن رهبري

آفتابا دلبري كن ، خلق را روشنگري كن

باز كن زنجير جهل از پاي انسانها محمد (صلي الله عليه و آله)

پا برون نه كافرينش بسته صف بهر سلامت

لب گشا تا فصل ها گردد بهار از هر كلامت

قد برافراز اي تمام روزها روز قيامت

اين تو ،اين جام كرم، اين دوستان تشنه كامت

اي چراغ روزگاران اي فروغ چشم ياران

اي خزان ها را بهاران در كوير تشنه باران

گل برويان از دل سوزان اين صحرا محمد (صلي الله عليه و آله)

در محيط نور ، چشم آدمي بي نور تا كي

اي حيات جان انسان از تو انسان دور تا كي

دخترك ها زنده با دست پدر در گور تا كي

بردگان را برفراز دوش بار زور تا كي

روح مردي در حقارت زن بزنجير اسارت

اي ز معبودت بشارت تا بكي ظلم و شرارت

اي خدا را دست ، اين زنجير را

بگشا محمد (صلي الله عليه و آله)

اي زبان خالق اي خلق خدا را يار اقراء

اي ز فرياد جهانگيرت جهان بيدار اقراء

اي كلامت نور و رويت مطلع الانوار اقراء

اي كوير تشنه دل از دمت گلزار اقراء

اي خدائي اقتدارت اي جهان در اختيارت

اي خلايق بيقرارت اي بشر چشم انتظارت

لب گشا تا آدميت را كني احيا محمد (صلي الله عليه و آله)

در كوير تشنه هستي گل ايمان بپرور

تو مسيح عالمي در جسم عالم جان بپرور

حمزه و عمار و سعد و بوذر و سلمان بپرور

لاله هاي خويش را در گلبن ايمان بپرور

نبود از دشمن حراست ، نيست بيم از شر ناست

اي ز سوي حق سپاهت ، اي علي (عليه السلام) پير كلاست

ما علي (عليه السلام) داديم بر تو نيستي تنها محمد (صلي الله عليه و آله)

يا محمد اي قلوب خستگان غار حرايت

يا محمد اي بگوش قرن ها بانگ درايت

يا محمد اي طواف خلق برگرد سرايت

يا محمد اي تمام انبيا مدحت سرايت

اي رسولانت پيمبر ، اي سفير حي داور

اي تو ما را يار و ياور ، از حرا بانگي برآور

با خروش ديگري درياب امت را محمد (صلي الله عليه و آله)

اي چراغ قرن ها بار دگر روشنگري كن

امت گم كرده را خويشتن را رهبري كن

بار ديگر از حرا بيرون بيا پيغمبري كن

كشتي طوفان انديشه ها را لنگري كن

بارشي

اي ابر رحمت ، غرشي اي بحر غيرت

دور گرديدند امت ، از تو و قرآن و عترت

چاره اي كن اي بما نزديك تر از ما محمد (صلي الله عليه و آله)

شيعه از آغاز با قرآن و عترت دست داده

پيش سيل فتنه همچون كوه محكم ايستاده

ترك جان در راه جانان گفته سر به كف نهاده

دل به قرآن داده و برپاي عترت اوفتاده

شيعه با نور ولايت ، گشته از اول هدايت

كرده از حيدر حمايت ، ميكند در خون روايت

آنچه از قرآن و عترت ياد دار د يا محمد (صلي الله عليه و آله)

شيعه از غار حرا ره درغدير خم گشوده

شيعه از آغاز بعثت با علي (عليه السلام) همگام بوده

شيعه اشعار ولايت را به موج خون سروده

شيعه در خون مدح عترت گفته قرآن را ستوده

شيعه يعني عبد داور شيعه يعني يار حيدر

شيعه يعني حرف آخر شيعه يعني جسم بي سر

شيعه جان است و كند پرواز دائم با محمد (صلي الله عليه و آله)

شيعه بر سنگ حرا شعر ولايت مي نگارد

شيعه هر جا پا گذارد بعثتي در يپش دارد

شيعه جان در ياري آل محمد (صلي الله عليه و آله) مي سپارد

شيعه سر در خط قرآن حكم عترت مي گذارد

چارده خورشيد دارد ، سر خط تاييد دارد

شيعه در خون عيد دارد ، يك جهان توحيد دارد

شيعه راهش بوده راه دخترت زهرا محمد (صلي الله

عليه و آله)

شيعه دائم با غدير با محرم انس دارد

شيعه با مولاي مظلومان عالم انس دارد

شيعه نوك ني بوجه الله اعظم انس دارد

شيعه در خط علي (عليه السلام) با (نخل ميثم) انس دارد

شيعه يعني در مكنون ، شيعه يعني عبد بي چون

شيعه يعني روي گلگون ، شيعه يعني چشمه خون

شيعه باشد با تو در پيدا و نا پيدا محمد (صلي الله عليه و آله)

اي جان جهان جان، محمد(صلي الله عليه و آله)

اي جان جهان جان، محمّد (صلي الله عليه و آله)(بعثت)

با نام خدا بخوان محمّد (صلي الله عليه و آله)

اي باعث ممكنات اقراء

اي خواجه ي كائنات اقراء

اي قدر و جلالتت مبارك

فرمان رسالتت مبارك

اي رشته ي نّه فلك به چنگت

تا چند مكان به تخته سنگت

تو پيك مقدّس نجاتي

تو روح حيات را حياتي

اي دُرّ يتيم و باب خلقت

اي سينه ي تو كتاب خلقت

اي گمشده آفتاب، احمد

امشب زحرا بتاب، احمد

اي در كنفت جهان هستي

آغازگر خدا پرستي

برخيز و به سوي كعبه كن رو

تا بشنوي از بتان هوالهُو

اين غار كه با تو كرده عادت

دارد به نبوّتت شهادت

اين سنگ كه بر رويش نشستي

فرياد زند پيمبر استي

اي كعبه ي كعبه دلبري كن

برخيز و پيام آوري كن

با نام خداي حيّ سرمد

بگشاي زبان بخوان محمّد (صلي الله عليه و آله)

كو از علق آدم

آفريده

كُن گفته و عالم آفريده

اي وادي مكّه احمد است اين

اي غار حرا محمّد است اين

اين تخته ي سنگ هاي غارند

كاواي شهادتين دارند

اي مردم مكّه حق پرستي

تا چند به خواب جهل و مستي

تا چند بشر زمعرفت دور

تا چند حكومت زر و زور

اين كعبه كه گِرد آن نشستيد

اين لات و هبل كه مي پرستيد

دارند به لب نداي تهليل

از ختم رسل كنند تجليل

هر سنگ و درخت با محمّد

فرياد زنند يا محمّد

آيين تو تا ابد جهاني است

دين تو هماره جاوداني است

منجيّ بشر به بانگ تكبير

از كوه حرا شده سرازير

انوار نبوّتش زند برق

هستي شده در فروغ او غرق

درياب خديجه، شوهرت را

تبريك بگو پيمبرت را

اين نور نبوّت است بشتاب

خورشيد اخوّت است بشتاب

روزي كه بشر در آب و گل بود

اين نور هماره مشتعل بود

در خلوت دوست منجلي بود

حق بود و محمّد و علي بود

سوگند به عصمت محمّد

احمد علي و علي است احمد

سير خط سرخ نور كردند

تا عمق زمان عبور كردند

از سنّ علي گذشته ده سال

افتاده رسول را به دنبال

دو شمس نبوّت و ولايت

دو محور عالم هدايت

او هستي و هستي آفرينش

اين نفس نفيس و جانشينش

او بر همه تفلحُوا بيانش

اين سوره ي

مؤمنون به شانش

دو آيت حق دو يار نستوه

گويي دو محمّد آيد از كوه

از جانب ذات حيّ دادار

هنگام نزول وحي در غار

احمد كه زوحي منجلي بود

در محضر او فقط علي بود

در صورت هم خداي ديدند

آوازه ي وحي را شنيدند

اي عبد مطيع حيّ سرمد

اي پيرو مكتب محمّد

از خطّ علي مباش بيرون

موسي نشود بدون هارون

يك طايفه يارِ يارِ يارند

يك سلسله يارِ يارِ غارند

من عاشق روي يارِ يارم

كاري نبود به يارِ غارم

حيدر درِ باز شهر علم است

گنجينه ي راز شهرِ علم است

بر غير خدا سجود ممنوع

بي اذن علي ورود ممنوع

از جانب در به شهر رو آر

دزد است كه مي رود زديوار

ما مؤمن و تابع اميريم

ما پيرو بعثت و غديريم

داريم به كف زمام عزّت

از ظهر غدير و صبح بعثت

دين مهر اميرمؤمنين است

والله علي تمام دين است

روزي كه هنوز ما نبوديم

لبريز زمهر دوست بوديم

در محضر مصطفي رسيديم

«الحقُّ مع علي» شنيديم

اي رشته عالمت در انگشت

اي مهر و مهت هماره در مشت

اي خواجه ي كائنات، احمد

اي خاتم انبيا، محمّد

گرديده هزار و چارصد سال

حق تو و عترت تو پامال

مارانِ درون آستينت

بودند هماره در كمينت

برگرد سقيفه ها خزيدند

تا پيكر عدل را

گَزيدند

بستند به سوي حرف حق گوش

كردند غدير را فراموش

در بين تمام انجمن ها

هارون تو شد غريب و تنها

با توطئه اي كه گشت آغاز

بر خلق، درِ نفاق شد باز

زين توطئه ظلكم ها به حق شد

تا مصحف دين ورق ورق شد

ماندند غريب تا قيامت

قرآن و ولايت و امامت

اي گمشده يك هزار بازآ

از غار حرا دوباره بازآ

با امّت خود بگو ولي كيست

فرياد بزن بگو علي كيست

يكبار دگر بگو به امّت

قرآن نشود جدا زعترت

اسلام و علي، كتاب و عترت

هر چار يكي است در حقيقت

سوگند به والضّحي و والطّور

سوگند به نور و سوره ي نور

سوگند به آفتاب رخشان

سوگند به ماه نور افشان

سوگند به سرِّ هفت حاميم

سوگند به عاديات و تحريم

سوگند به سوره ي محمّد (صلي الله عليه و آله)

سوگند به ايليا و احمد

سوگند به بيت و اعتبارش

سوگند به ركن مستجارش

سوگند به كعبه و خليلش

سوگند به وحي و جبرئيلش

تا هست خدا و خلقت او

ماييم و رسول و عترت او

شيعه همه عزّت و جلالش

قرآن و محمّد است و آلش

در پيروي از كتاب و عترت

يك نور بود غدير و بعثت

ما پيرو بعثت و غديريم

جز دامن مرتضي نگيريم

داريم سه محور هدايت

قرآن و نبوّت و

ولايت

«ميثم» به خداي حيّ منان

قرآن علي و علي است قرآن

اي خدا لبريز اقرأ يا محمد (صلي الله عليه و آله)

اي از خدا لبزيز اقرأ يا محمّد (صلي الله عليه و آله) (بعثت)

يا مصطفي برخيز اقرأ يا محمّد (صلي الله عليه و آله)

تا كي بشر را ذلّت و پستي محمّد (صلي الله عليه و آله)

برخيز اي گم گشتۀ هستي محمّد (صلي الله عليه و آله)

بر خيز و بر كَن ريشۀ نا اهل ها را

فرياد زن بشكن سر بوجهل ها را

تبّت يدا اعلام كن بر بولهب ها

بشكن نفس در ناي حمّال الحطب ها

اي آفتاب ملك جان روشنگري كن

اي پير پيغام آوران پيغمبري كن

اين نيش ها در راه ما نوش تو اقرأ

اين آيۀ وحي است در گوش تو اقرأ

بر خيز و دل را با نگه زير و زبر كن

بر خيز با انگشت خود شقّ القمر كن

ما بر تو مجد و سروري را حتم كرديم

ما بر تو پيغام آوري را ختم كرديم

پيش خطاب تو خطايي نيست ديگر

بعد از كتاب تو كتابي نيست ديگر

ما حكم قطعي را به فرقان تو گفتيم

ما حرف آخر را به قرآن تو گفتيم

تا دامن محشر درخشان كوكب تو است

خطّ نبّوت منتهي بر مكتب تو است

پيغمبران جان و تو جاناني محمّد (صلي الله عليه و آله)

پيغمبر آغاز و پاياني محمّد (صلي الله عليه و آله)

پيش از همه روشنگر عالم تو بودي

روزي كه آدم را نبودي دم، تو بودي

سرّي است گر ما را رسول آخر استي

تا ما خداونديم تو پيغمبر استي

ما داده ايم از صبح خلقت شامِ قدرت

طبع بلند و حسن خُلق و شرح صدرت

ما بر تو ياري حيدر خَلق كرديم

سلمان و مقداد و ابوذر خلق كرديم

در مكتب تو زنده گردد عفّت زن

تقوا و ايمان و حجاب و عصمت زن

بر خيز و قانون صنم بشكن محمّد (صلي الله عليه و آله)

بت هاي چوبين را به هم بشكن محمّد (صلي الله عليه و آله)

فرياد زن جز راه حق راهي دگر نيست

بر گو به جز الله، الاّهي دگر نيست

از حق ندا آمد ز جا خيزيد ياران

پيك خدا آمد به پا خيزيد ياران

چونان كه موساي كليم از طور آيد

اينك محمّد (صلي الله عليه و آله) با پيام نور آيد

ذرّات هستي جمله در ذكر خدايند

كوه و بيابان با محمّد (صلي الله عليه و آله) هم صدايند

اي خفته گان خيزيد هنگام قيام است

اي خامشان فرياد، خاموشي حرام است

حق را رسد بانگ درآ بر خيز بر خيز

عالم شده كوه حرا بر خيز بر خيز

بر قلّۀ اين كوه احمد را ببينيد

بگشوده چشم اينك محمّد (صلي الله عليه و آله) را ببينيد

آواي قرآن بشنويد از سينۀ خويش

روي خدا بينيد در آيينۀ خويش

هان بشنويد اينك صداي جبرئيل است

عالم

پر از اِنّا هديناه السبّيل است

در احتزاز آمد به گيتي پرچم حق

چنگي بزن بر ريسمان محكم حق

وقت آمده تا كار دشمن را بسازيم

لبيك گو، تا مسجدالاقصي بتازيم

از رگ رگ ارباب باطل خون در آريم

هم قدس را از سلطۀ صهيون در آريم

بر خيز تا گرديم بهر يكدگر پشت

سازيم مشتي آهنين از پنج انگشت

ما حامي مظلوم و پشتيبان دينيم

ما شيعۀ مولا اميرالمؤمنينيم

ما را محمّد (صلي الله عليه و آله) از ازل توصيف كرده

در آيه قرآن خدا تعريف كرده

مادريم خون مكتب توحيد داريم

در سينۀ خود چارده خورشيد داريم

اسلام ناب ما ولاي اهلبيت است

در قلب ما تير بلاي اهلبيت است

اسلام ناب ما ولاي اهلبيت است

در قلب ما تير بلاي اهلبيت است

اسلام يعني از سقيفه دست شستن

اسلام يعني دل به اهل البيت بستن

اسلام يعني راه زهرا بر گزيدن

در ياري مولاي خود آزار ديدن

اسلام يعني همچو گل در خون شكفتن

مدح علي را بر فراز دار گفتن

اسلام يعني جان فداي يار كردن

با كام عطشان دست و سر ايثار كردن

اسلام يعني با شهادت حال كردن

با بال خونين مرگ را دنبال كردن

اسلام يعني سر به راه دين نهادن

در زير ضرب تازيانه ايستادن

پيشاني تاريخ مُهرش نام شيعه است

هيهات منّ الذلّة، اين اسلام شيعه است

بنيانگذار مكتب شيعه رسول است

قرباني آغاز اين مكتب بتول است

ما بيشتر از ريگ صحرا كُشته داديم

تا روي پاي خود مقاوم ايستاديم

ما از بهشت وحي، گل در سينه داريم

ما چارده خورشيد در آيينه داريم

توحيد ما آلوده با لات و هبل نيست

قرآن ما قرآن صفّين و جمل نيست

نا بخردان تا اختراع كيش كردند

تفسير قرآن را به رأي خويش كردند

اين چارده تن جان قرآنند آري

تا حشر قرآن را نگهبانند آري

ما از علي و آل ياد داريم

اين درس را از چارده استاد داريم

اين چارده تن چارده درياي نورند

از تيره گي ها تا ابد دورند دورند

اين چارده تن مخزن علم خدايند

مالنند پيغمبر به قرآن آشنايند

اين چارده تن خاندان مصطفايند

اعضاي قرآنند و جان مصطفايند

اين چارده تن نورشان از يك جمال است

قول خطا، يا لغزش از اينان محال است

ما سرو فرو بر پاي اين و آن نياريم

كز خاندان وحي داريم آنچه داريم

«ميثم» كلام خاندان وحي نور است

هر كس جدا گرديد از اين نور كور است

اي خضر حيات جان، محمد (صلي الله عليه و آله)

اي خضر حيات جان، محمّد (صلي الله عليه و آله) (بعثت)

با نام خدا بخوان، محمّد (صلي الله عليه و آله)

اي مشعل نور تيره گي سوز

اي آيت روشني بر افروز

روز همه شام تار تا كي

خورشيد، درون غار تا كي؟

اي خاتم انبيا محمّد (صلي الله عليه و آله)

از غار برون

بيا، محمّد (صلي الله عليه و آله)

در كلّ وجود رهبري كن

بر عرش كمال محوري كن

اي گمشدۀ تمام خلقت

خورشيد بلند بام خلقت

از رخ بفكن حجاب، امشب

بر قلب بشر بتاب، امشب

پايان شب سيه رسيده

خورشيد نبوّتت دميده

بر خيز و بيار بهر هستي

توحيد به جاي بت پرستي

اي نور خدا ز تو نمايان

بر خيز و بجنگ با خدايان

هنگام قيام تو است بر خيز

بتخانۀ دهر را فرو ريز

تا حشر به جز تو رهبري نيست

بعد از تو دگر پيمبري نيست

اي مكّه ببال، احمد آمد

از غار حرا محمّد (صلي الله عليه و آله) آمد

بت ها ز چه رو خموش خفتيد

اي لات و هبل به سجده افتيد

اي هجر، حَجَر، مقام، زمزم

اي آدم، اي تمام عالم

اعلام كنيد شرك و مستي

تبديل شده به حق پرستي

تا چند صنم، صمد پرستيد

آحاد جهان احد پرستيد

بت ها همگان خدا پرستيد

از جام هوالجليل مستند

كوه و در و دشت محو هويند

مشغول به ذكر حمد اويند

ما آدميان چرا خموشيم؟

با آنكه زبان و چشم و گوشيم

اي خفته به خواب جهل، برخيز

در بعثت احمدي برانگيز

برخيز كه بت گري سرآمد

از سوي خدا پيمبر آمد

رخشنده تر از هزار خورشيد

خورشيد محمّدي درخشيد

اين ساقي گلبن حيات است

اين سيّد كلّ

كاينات است

اين جلوه كبرياست آري

اين خاتم انبياست آري

اين است محمّدي كه گفتيد

وصفش ز پيمبران شنفتند

فتح درِ رحمت آمد امشب

پيغمبر رحمت آمد امشب

اعلام شده سيادت ما

در بعثت او ولادت ما

اي روي تو شمع آفرينش

اي سيّد جمع آفرينش

اي كلّ پيمبران بشريت

روح ملكوتيان اسيرت

مه شيفتۀ شب ظهورت

خورشيد گداي بيت نورت

دارد به تو افتخار كعبه

پروانۀ تو هزار كعبه

پوشيده ز حسن خُلق جوشن

لبخند زده به سنگ دشمن

گفتار تو سر بسر كرامت

قرآن تو نور تا قيامت

جنّ و ملكت دو عبد پا بست

خورشيد و مهت دو گوي در دست

تو از همه انبيا سر استي

تا هست خدا پيمبر استي

بازآ و به خلق سروري كن

پيغامبرا پيمبري كن

با رايت سرمدي برافروز

اسلام محمّدي بياموز

بازآ كه به طول يك هزاره

اسلام شده هزار پاره

رقص و طرب و قمار و مستي

بگرفته ره خدا پرستي

اي صاحب راستين اسلام

عيساي مسيح دين اسلام

اسلام به تو نياز دارد

اين رشته سر دراز دارد

كن زنده دوباره نهضتت را

درياب كتاب و عترتت را

تا كي به كتاب تو اهانت

تا چند به عترتت خيانت

خون شهدا دهد گواهي

از غربت مكتب الهي

اين پنجۀ دشمنان دين است

كآلوده به خون مسلمين است

ما

پيرو خطّ اهلبيتيم

سلمان و ابوذر و كميليم

داريم سه پرتو هدايت

تو حيدر و نبوّت و ولايت

با مهر علي خدا پرستيم

عهدي است كه در غدير بستيم

ما زادۀ بعثت و غديريم

كي خطّ سقيفه مي پذيريم

تا چشم به اين جهان گشوديم

آهنگ علي علي سروديم

نا شسته دهان ز شير مادر

دادند به ما شراب كوثر

ما و علي و محبّت او

سر مست ولايتيم يا هو

ما شيعۀ چارده كتابيم

خاك قدم ابو ترابيم

خطّ نبويست مكتب ما

اسلام علي است مذهب ما

اسلام علي كمال دين است

مجد و شرف و جلال دين است

اسلام علي است عدل گستر

اسلام علي است شيعه پرور

شيعه گل باغ اهلبيت است

نوري زچراغ اهلبيت است

شيعه به كمان عدل تير است

شيعه به كُنام عشق شير است

شيعه است كه چهره كرده نيلي

گفته است علي و خورده سيلي

شيعه است كه داشته به عالم

مقداد و رُشيد و حُجر و ميثم

شيعه است كه آبرو به خون داد

هفتاد و دو ماه لاله گون داد

شيعه است كه با درون بي تاب

لب تشنه برون شد از يم آب

شيعه است كه غافل از خدا نيست

شيعه است كه از علي جدا نيست

شيعه است شهيد تيغ در مشت

بوده زرهش هميشه بي پشت

شيعه چو علي امير دارد

هم بعثت

و هم غدير دارد

«ميثم» بنويس هست تا حق

حق با علي و علي است با حق

بانگ تكبير ز امواج فضا مي آيد

بانگ تكبير زامواج فضا مي آيد(بعثت)

گوش باشيد كه آواي خدا مي آيد

بوي عطر از نفس باد صبا مي آيد

نفس باد صبا روح فزا مي آيد

پيك وحي است كه در غار حرا مي آيد

به محمّد زخداوند ندا مي آيد

اي خلايق همه اين طرفه ندا را شنويد

گوش هاي شنوا حكم خدا را شنويد

بت و بتخانه همه ذكر خدا مي گويند

سخن از اقراء و از غار حرا مي گويند

حمد حق، مدح رسول دو سرا مي گويند

خلق عالم همه تبريك به ما مي گويند

حكم توحيد به ما و به شما مي گويند

همگي با نفس روح فزا مي گويند

بشريّت چه نشستي كه مسيحت آمد

حكم توحيد به آواي فصيحت آمد

اين چراغي است كه تا شام ابد جلوه گر است

اين يتيمي است كه بر عالم خلقت پدر است

اين نجات همه در دامن موج خطر است

اين رسولي است كه از كلّ رُسل خوب تر است

پيشتر از همه بعد از همه پيغامبر است

تا صف حشر طرفدار حقوق بشر است

چشم بد دور زآيينه ي رخسارش باد

تك و تنهاست خداوند نگهدارش باد

آي انسان فرمان پيمبر شنويد

گوش تا از سخن خلق فراتر شنويد

روح گرديد و از آن روح مطهّر شنويد

همه با هم

سخن خالق داور شنويد

بانگ تهليل شنيديد مكرّر شنويد

همه را با هم در عدل برابر شنويد

دوره ي كفر و زر و زور به اتمام آمد

اهل عالم همه آماده كه اسلام آمد

عيد آزادي زن هاي اسير است امروز

عيد خلق است و خداوند قدير است امروز

دامن مكّه پر از مشك و عبير است امروز

بشريّت را فرمان خطير است امروز

حق بشير است بشير است بشير است امروز

جاودان باد چراغي كه منير است امروز

ذكر بت ها همه لانَعبُدُ اِلاّ ايّاه

همه گويند و لا قوّة الاّ بالله

تا به كي چهره ي خورشيد عدالت مستور

تا به كي سلطه ي بيدادگران با زر و زور

با من امروز بخوانيد همگي اين منشور

منجي كلّ جهان آمده با مشعل نور

عيد بعثت شده يا عيد جهانگير ظهور

تهنيت باد بر آن دخترك زنده به گور

دور دختركشي و جهل به پايان آمد

سر تسليم بياريد كه قرآن آمد

مكّه آهنگ، به گلواژه ي اقرأ بنواز

كعبه از جا كن و تا غار حرا كن پرواز

يا محمّد سخن خويش زلاكن آغاز

خيز از جا به بت و بتگر و بت خانه بتاز

بشريت را با مكتب توحيد بساز

سر اين رشته دراز است دراز است دراز

خيز تا عرصه ي بيدادگران تنگ كني

سينه در حين تبسّم سپر سنگ كني

اي به راه تو تمامي ملل را ديده

اي كه

جبريل امين دور سرت گرديده

اي به قلب بشر از غار حرا تابيده

اي خدا پيش تر از پيش تو را بگزيده

اي سحاب كرمت بر همگان باريده

خيز از جاي خود اي جامه به تن پيچيده

چشم عالم به ره مكتب روشنگر توست

منجي كل بشر دين علي پرور توست

گر چه فوجي پي آزار تن و جان تواند

فكر بشكستن پيشاني و دندان تواند

روزي آيد كه همه خلق مسلمان تواند

خاكِ مقداد تو عمّار تو، سلمان تواند

سر فرو برده به تسليم به فرمان تواند

پيرو دين تو و عترت و قرآن تواند

عالم كفر به اسلام تو تبديل شود

به توّلاي علي دين تو تكميل شود

تو و آل تو چراغان هُداييد همه

چارده آينه از وجه خداييد همه

چارده صورت توحيد نماييد همه

چارده قبله ي ارباب دعاييد همه

چارده نوح به طوفان بلاييد همه

چارده مهر عيان در همه جاييد همه

چارده طور به سيناي وسيع دل ها

چارده عقده گشا در همه ي مشكل ها

عزّت امّت تو در گرو وحدت توست

وحدت امّت تو پيروي از عترت توست

طاعت عترت تو، طاعت حق، طاعت توست

در رگ قلب حسين ابن علي غيرت توست

تا خدايّي خداوند به پا دولت توست

شيعه آن است كه هر لحظه ي او بعثت توست

شيعه در حكم تو نور ازلي را ديده

شيعه در غار حرا با تو علي را ديده

بعثت شيعه زآغاز غدير است و حراست

بعثت سوّم او واقعه ي عاشوراست

پدر شيعه علي، مادر شيعه زهراست

شيعه جان و تنش از آب و گل كرب و بلاست

به خدايّي خدايي كه جهان را آراست

شيعه بودن شرف و عزّت و آزادي ماست

شيعه تا خون به رگش موج زند يار علي است

«ميثما» شيعه همان ميثم تمّار علي است

برقع گشود و سوره نور آفريده شد

برق_ع گشود و سورۀ ن_ور آفري_ده شد(بعثت)

يك خنده كرد؛ صبح ظهور آفريده شد

بر تخته سنگ غار ح_را ع_اري از قلم

خطي كشيد و شعر و شعور آفريده شد

ص_وت خدا ز حنجره گل كرد بر لبش

داوود پاگ_رفت و زب__ور آفري__ده ش_د

يك جمله از مقاومتش بر زبان گذشت

كوهي به ن_ام سنگ صب_ور آفريده شد

موجي به بحر معرفتش زد كه بي درنگ

درياي_ي از ش_راب طه_ور آفري_ده شد

عالم محيط معرفت و شوق و شور شد

مل_ك وج_ود، محفل فيض حضور شد

شام سياه جهل ب_ه پاي_ان رسي_ده بود

باور كني_د صب_ح بصي_رت دمي_ده بود

باور كني_د دول_ت ق_رآن گ__رفت پ__ا

باور كني_د رن_گ شي_اطين پري_ده ب_ود

ميلاد ع_دل و داد و مس_اوات و زندگي

يا كودكي كه زن_ده به گ_ور آرميده بود

ي_ا جش_ن م_ادري ك_ه ز بي رحمي پدر

داغ شكفته دسته گل خويش دي_ده بود

يا جش_ن عي_د ب_َردۀ ش_لاق خورده اي

كز عمر، دست شسته دل از جان بريده بود

با آن ك_ه سينه اش هم_ه كان_ون خشم

بود

جاري سرشك شادي اش از هر دو چشم بود

****

ش_رم و حيا ز شرم و حي_ا سربه زير بود

بي دادگ_ر ش_ريف و ش_رافت حقي_ر بود

زن در ميان جامع_ه در مع_رض فروش

مانن_د ب_َرده اي ك_ه هميش_ه اسي_ر بود

هركس ضعيف بود چو موري كه پايمال

هركس كه زور داشت به مردم امير بود

هركس كه سير بود چو گرگ گرسنه اي

هركس گرسنه روز و شب از عمر سير بود

در آن محي_ط ج_ور و جف_اي ستمگري

دني_اي خست_ه منتظ_ر ي_ك بشي_ر بود

توحي_د را دوباره طلوعي مجدد است

پيداست آن بشير، وجود محمّد است

****

بت ه_ا تم_ام ذك_ر خدا ب_ر زبان شان

افتاده بتگران همه آتش به جان شان

پامال گشته ان_د ستم ب_ارگان چو مور

انگار آم_ده است ب_ه پايان زمان شان

آتش شده است آب به كام ستمگران

آجر شده است اهل زر و زور، نان شان

درهم شكسته فرق ابوجهل هاي زور

از دست حمزه آمده بر سر كمان شان

هيزم كش_ان آتش فتنه چ_و ب_ولهب

تبت يدا اب_ولهب آم_د ب_ه شان شان

آن رشته اي كه «حبلِ مَسَد» بود از غضب

پيچي_ده ش_د ب_ه گ_ردن حم_اله الحطب

****

دي_دم فرشت_ه آم_د و بازوي ديو بست

ديدم چگونه سلسله هاي ستم گسست

دي_دم ب_ه روي دوش خلي_لِ خليل ه_ا

دست علي تبر شد و بت ها همه شكست

ديدم ب_ه دست بت شكن مسجدالحرام

نه بت به روي پا نه به جا ماند بت پرست

ديدي_م در محيط ستم، ظلم، سركشي

مظل_وم

ايست_اد و ستمگ_ر ز پا نشست

ب_اور كني_د پرچ__م ع__دل محمّ_دي

ب_ر قل_ۀ عقي__دۀ م__ا سربلن_د هست

پيش از نزول وحي به عالم صلا زديم

م_ا پي__رو محمّ_د و آل محمّ__ديم

****

ما در مقام و مرتبه ف_وق ملل شديم

در مكتب پيمبرم_ان بي مث_ل شديم

يك جلوه از حرا به دل ما رسيد و ما

از تيرگي به نور فدايي ب_دل ش_ديم

ب_ا ي_ك نهيب زندۀ ح_ي علي الف_لاح

تبدي_ل ب_ر حقيقت خيرالعم_ل شديم

تابي_ده شد فروغ بصيرت به قلب مان

يار عل_ي به فتنۀ جنگ جم_ل شديم

ب_اور كني_د پيشت_ر از ب_ود خويشتن

عبد خدا و منكر لات و هبل شديم

دني_ا بدان_د اينك_ه تمدن از آن ماست

گيتي هميشه محو صداي اذان ماست

****

گويي_د منك_ران هم_ه بره_ان بياورند

ب_ر درده_اي جامع_ه درم__ان بي_اورند

دانش_وران ك_ل جه__ان را ص__دا زنيد

يك آي_ه مث_ل آي__ۀ ق__رآن بي__اورند

گوييد در تمامي ادي_ان اگر ك_ه هست

مقداد و حجر و ب_وذر و سلم_ان بياورند

مقداد و حجر و بوذر و سلمان شان كجاست؟

كوشش كنن__د چن_د مسلم_ان بي_اورند

خواهن_د اگ_ر سع_ادت دني__ا و آخ_رت

باي_د ب_ه اي__ن پيامب_ر ايم__ان بياورند

چونان كه بعد ختم رسالت رسول نيست

ديني به غي_ر دي_ن محمّد قب_ول نيست

****

م_ا از غدي_ر، راه ح__را را گرفته ايم

در اين مسير هر دو سرا را گرفته ايم

از لحظه اي كه آيۀ اقرأ نزول يافت

س_رخط سبز شير خ_دا را گرفته ايم

ما

را ز خ_اك كرب و ب_لا آفري_ده اند

م_ا راه سي_دالشه__دا را گرفت__ه ايم

پرواز ما ز اوج ملك هم گذشته است

ما زير بال، ارض و سما را گرفته ايم

اي خاندان پاك محمّد خدا گواست

م_ا دام__ن ولاي شم_ا را گرفته ايم

«ميثم» هميشه خاك ره ميثم شماست

تا هست زن_ده در نفس او دم شماست

بنام خداي جهان يا محمد

بن__ام خ__داي جه__ان يا محمّد

بخوان يا محمّد! بخوان يا محمّد

بخ__وان ت__ا بخوانن__د پيوسته با تو

خ_دا را زمين و زمان يا محمّد

بخ_وان ت__ا بدانن_د كون و مكان را

خداي_ي ب_وَد لامكان يا محمّد

بخوان ت_ا ك_ه برگِرد شمع وجودت

بگردند هفت آسمان ي_ا محمّد

ت_و بگش_اي ل_ب ت_ا برويد مسيحا

چو گل از كوير جهان يا محمّد

ب__رافروز ت__ا مردگ__ان را ببخشي

به هر دم دوصد بار جان يا محمّد

سح__اب ك__رامت بپوش آسمان را

كه عالم شود بوستان يا محمّد

تو نوح__ي خليل__ي كليمي مسيحي

تويي منجي انس و جان يا محمّد

تو برگ__و، تو برگ__و، هوالحق هوالهو

تو بگشا تو بگشا زبان يا محمّد

تو بخش__ي ب_ه مظل_وم روح رهايي

تو گيري ز ظالم امان يا محمّد

تو ب_ا ن__ور دانش ده__ي برخلايق

جمال خ_دا را نشان يا محمّد

تو ب_ا دادِ خ__ود دادِ مستضعفان را

بگيري ز مستكبران يا محمّد

ت__و در ش__دّت

دشمن_ي دوستانه

دل از دست دشمن ستان يا محمّد

ت_و چوپ_ان اي__ن گلّه اي تا قيامت

تويي مير اين كاروان يا محمّد

تو ب_ا ذوالفق__ار عل__ي سركشان را

به خاك مذلّت نشان يا محمّد

فنا م_ي شود ه__ر چ__ه باشد به عالم

به جز تو، تويي جاودان يا محمّد

تبسّ_م ب__ه سن_گ عدو زن اگر چند

شود از لبت خون روان يا محمّد

اگر ساحرت خوان_د دشمن، نرنجي

تو او را سوي ما بخوان يا محمّد

بخ__وان ت__ا بخوانن__د با تو خدا را

زن و مرد و پير و جوان يا محمّد

ت_و اعج__از ك__ن ب__ا بيان فصيحت

تو پيغام ما را رسان ي_ا محمّد

ز ما داوري، رهبري از تو زيبد

همان__ا پي_ام آوري از تو زيبد

****

براف__روز ب__ا چه__رۀ ع__الم آرا

ببين و بخوان و بگو حكم ما را

تمام جهان است كوه ح__رايت

بگو ترك اين تخته سنگ حرا را

بخ__وان تا بخوانن__د با تو خلايق

خدا را خدا را خ__دا را خ__دا را

ت__و را برگزيدي_م ما، تا بك__وبي

س__ر بولهب ه__ا و بوج_هل ها را

تو فرمان بده تا كه بر فتح خيبر

گشايد علي دست خيبرگشا را

بتان را به دست علي سرنگون كن

س__وا ك_ن ز غير خدا، ماسوا را

شود ت__ا درون هم_ه

از خدا پر

برون از درون بشر ك_ن هوا را

به امّت بگو دل سراي الهي است

بگيريد از ديو نفْس اي_ن سرا را

به شمشير توحيد از تن جدا كن

سر ظلم و بيداد و شرك و ريا را

به عزم تو بستيم جنّ و ملك را

مطيع تو كرديم ارض و سما را

زمين را ز فيض رس_الت صف__ا ده

زم__ان را ب__ه ن__ور نب__وّت بيارا

اگر خواهي آري به كف يا محمّد

دل خص__م و بيگان__ه و آشن__ا را

به مسكين تواضع، به سركش تكبّر

به ي__اران مروّت، به دشمن م_دارا

پيام رس__اي خ__دا ب__ر لب توست

به عالم رسان اي__ن پي__ام رسا را

هم اكنون كه حكم رسالت گرفتي

ب__راي امام__ت بخ__وان مرتضا را

تو موسا و هارون، علي يا محمّد

پس از خود به هارون سپار اين عصا را

اگ__ر فتن__ه چ_ون اژدها سر برآرد

عل_ي م__ي درد از ه_م اين اژدها را

علي، شهرياري كه در عين قدرت

كش__د از ره مه__ر، ن__از گ_دا را

عل__ي روزه داري كه با بذل نانش

مزيّ__ن كند سورۀ «هل اتي» را

علي رادمردي كه با فرق خونين

به قات__ل كند بذل، سهم غذا را

علي قه_رماني ك_ه با بذل تيغش

به دشمن دهد درس مهر و وفا را

علي آن امامي كه داده خدايش

مق__ام و ج__لال هم__ه انبيا را

علي از ازل دست «ميثم» گرفته

به او داده فرم__ان مدح و ثنا را

كه را زهره تا مدح مولا بگويد

مگ_ر ذات ب_اري تعالي بگويد

به نام خداوند سبحان، محمد

به نام خداوند سبحان، مُحمّد (بعثت)

بخوان كآفريده است انسان، محمّد!

بخوان تا خلايق بخوانند با تو

به نام خداوند سبحان، محمّد

بخوان تا كه ويران سراي جهان را

كني سر به سر، رشكِ رضوان محمّد

بخوان كز دمي بر همه آفرينش

دهي تا ابد روح و ريحان محمّد

بخوان تا كه از كفر، بخشي رهايي

بشر را به نيروي ايمان محمّد

بخوان تا قبايل بدانند زين پس

سياه و سفيدند، ي_كسان محمّد

بخوان تا خلايق ب_ه يكتاپرستي

ببندن_د ت_ا حشر، پيمان محمّد

بخوان تا كني درد جهل بشر را

ب_ه داروي تعليم، درمان محمّد

بر افروز و ب_ر خلق عالم نشان ده

كه ظلمت رسيده ب_ه پايان محمّد

چه باكي ز تحريف تورات و انجيل

كه داديم ما ب_ر ت_و قرآن، محمّد

ت_و باي_د ب_ه توفيق دين مبينت

كني عالمي را مسلمان، محمّد

تو بايد مسلمان بياري به عالم

همانند مقداد و سلمان، محمّد

تو بايد هماره ز فيض كلامت

ببخشي بشر را ز نو

جان، محمّد

تو بايد كه فرمان دهي بر خلايق

خدا اين چنين داده فرمان، محمّد

تو بايد به قلب همه تا قيامت

بتابي چو خورشيد تابان، محمّد

تو آغازي و آخري يا محمّد!

تو تا حشر، پيغمبري يا محمّد!

بخوان اي ز آغاز خلقت پيمبر!

بخوان اي سلامت ز خلّاقِ داور!

بخوان تا بخوانند با تو خدا را

ب_گو ت_ا ب_گويند «الله اكبر»

بگو نيست كس جز به تقوي گرامي

سياه و سفيدن_د ب_ا هم ب_رادر

تو در غار و خلقند چشم انتظارت

ب_رآ عالم افروز ت_ا صبح محشر

ب_ه پ_ا خيز، اي منجي آفرينش!

به پا خيز، اي مصلح خلق، يكسر!

به پا خيز و تا حشر، پيغمبري كن

ز جا خيز، بر خلق، قرآن بياور

به پا خيز، ما بر تو داديم قرآن

به پا خيز، ما بر تو داديم حيدر

به پا خيز، تا بر تو آريم فرقان

به پا خيز، تا بر تو بخشيم كوثر

به پا خيز، تا كي به دست پدرها

رود بي گنه زنده در گور، دختر؟

به پاخيز و اعلام كن يا محمد

نه زن برده باشد، نه مرد است برتر

همه انبيا جان و تو جان جاني

همه اوليا جسم پاكند و تو، سر

به پا خيز و بشكن

بتان حرم را

به دست علي، اي علي را پيمبر!

خدا را به اهل زر و زور برگو

كه ديگر نه دوران زور است و نه زر

تويي گمرهان را به هر عصر، هادي

تويي رهروان را به هر گام، رهبر

مسلمان بُوَد آنكه در مكتب تو

بوَد يار مظلوم و خصمِ ستمگر

تو آري تو بايد ابوذر بسازي

تو مقداد و عمار و سلمان بپرور

تو آغازي و آخري يا محمد!

تو تا حشر، پيغمبري يا محمد!

رسولي چو تو نور و فرقان ندارد

كتابي هم_انن_د قرآن ن_دارد

كليم آنچه گويد، كلام تو گويد!

مسيحا به غير از دمت جان ندارد

پيام آوران هر چه دارند، دارند

پيام آوري چون تو سلمان ندارد

طبيبان روحند، مشتاق دردي

كه جز خاك كوي تو درمان ندارد

بدانند ت_ا روز محشر، خلايق

كه ن_ور چراغ تو پايان ندارد

جهان چون تو هرگز پيمبر نديده

خدا چون تو در ملكِ امكان ندارد

ب_گوييد پيغمبران سلَف را

كسي جز محمّد مسلمان ندارد

بگ_وييد: پي_غمبري جز محمّد

چو «مهدي» چراغ فروزان ندارد

بگوييد: هر كس جدا شد ز مهدي

ب_ه اسلام سوگند، ايمان ندارد

بگ_وييد: جز دي_ن م_ا آسماني

ب_ه كف چارده مهر تابان ندارد

بگوييد:

شيعه تن است و علي جان

جدا از علي هر كه شد، جان ندارد

بگوييد: شيعه ست در خطِّ حي_در

جز اين با خدا عهد و پيمان ندارد

بگوييد: ماييم و قرآن و عترت

مسلمان به جز نور و برهان ندارد

بگوييد: هر كس جدا از علي شد

ب_ه محشر جدايي ز نيران ندارد

بخوان "ميثم" آن بيت ترجيع خود را

كه ق_در ورا دُرِّ غلطان ن_دارد

تو آغازي و آخري ي_ا محمّد!

تو تا حشر، پيغمبري يا محمّد!

پيمبران همه از جاي خود قيام كنيد

پيمبران همه از جاي خود قيام كنيد (بعثت)

نماز رو ب_ه سوي مسجدالح_رام كنيد

ز ن_ام نام__يِ پيغمب__ر احت_رام كنيد

مي طهور به دست خدا به جام كنيد

سپس به غار حرا رفته، ازدحام كنيد

ز جان و دل به رسول خدا سلام كنيد

شب اميد شم_ا و شب نوي_د شماست

ادب كنيد كه عيد خدا و عيد شماست

****

پي__ام فت__ح و نوي__د ظف__ر مبارك باد

دع__اي عم__ر شم__ا را اث__ر مبارك باد

خجسته عي_د بش_ر ب__ر بش_ر مبارك باد

تمام ش_د ش_ب هج_ران سحر مبارك باد

خجست_ه ب__عثت پيغامب__ر مب__ارك باد

به جن و انس و ملك، اين خبر مبارك باد

خبر دهيد كه عيد اخوّت آمده است

خزان گذشت، بهار نبوّت آمده است

****

خبر دهيد امم را كه فتح

باب شماست

خبر دهيد كه پايان اضط_راب شماست

خبر دهيد كه آغ__از انق_لاب شماست

خبر دهيد كه توفيق بي حساب شماست

خبر دهيد كه اسلام دين ناب شماست

خبر دهيد كت_اب خ_دا كتاب شماست

خبر دهيد كه ختم رسل بشير شماست

خبر دهيد كه م_ولا علي امير شماست

****

خبر دهيد كه «اقرء» ب_ه مكه نازل شد

خبر دهيد كه «اضرب» شعارِ باطل شد

خبر دهيد كه قان_ون عدل، كامل شد

خبر دهيد كه قرآن چراغ محفل شد

خبر دهيد: مريدان! مراد ح_اصل شد

ن__زول س__ورۀ «ي_ا ايّها المزمّل» شد

رسد زكوه و در و دشت و سنگ و نخل و گياه

ص__داي زمزم_ۀ لا ال__ه الا الله

****

بخ__وان محمّ_د! آواي ت__و ص__داي خداست

بخوان ك__ه ه_ر چ_ه بخواني، پيام آخرِ ماست

بخوان بخوان كه هماهنگ با تو ارض و سماست

بخوان بخوان كه از اوّل بشر تو را مي خواست

قي_ام ك_ن ك_ه قي__امت قي__امتِ كب__راست

قيام ك__ن ك__ه كن_د عدل با تو قامت راست

تو را دهند ندا راهي_ان وادي ن_ور

تو را زنند صدا دختران زنده به گور

تو منج_ي هم_ه ب_ا انقراض دنيايي

تو ب_ا ف_روغ خدايي_ت عال_م آراي_ي

تو تا قي__ام قي_امت، پيمب__رِ مايي

تو يار خلق به دنيايي و ب_ه عقبايي

تو رهبر همگان_ي، اگر چ_ه تنهايي

تو

در تم_ام ملل، م_اه انجمن هايي

بخوان كه قدر و مقام و جلالتت داديم

رُس_ل نيامده، حكم رس_التت داديم

****

محمّد اي به تو از ذات پ_اك حيِّ ودود

هم_اره ب__اد س_لام و هم_اره ب_اد درود

خداي بود و تو بودي، جهان نب_ود نبود

عدم به ميمنت خلقت ت_و ي_افت وجود

خدا به نور تو از روي خويش پرده گشود

بشر به يمن تو بر خاك، روي طاعت سود

جزيرۀالعرب از نظم تو گرفت نظام

جمال ت_وست چراغ تجلّيِ اسلام

پيمب_ران عظم_ت يافتن__د ب_ا نامت

دميده در همه ع_الم فروغ اس_لامت

رسيد سنگ ملامت ز هر در و بامت

زدند طعنه و دادند سخت دشنامت

زهي مكارم اخلاق و لطف و اكرامت

نگشت تلخ ز بيداد دشمنان كامت

اگر چه سنگ عدو گشت پاسخ سخنت

زدي تبسم و خون بود جاري از دهنت

****

چهارده صده روشن چراغ حكمت توست

چهارده صده ق_رآن پي_ام وح_دت توست

چهارده صده جاري بح_ار رح_مت توست

چهارده صده پاين__ده ن_ام امّ_ت ت_وست

چهارده صده بر كف لواي عت_رت توست

چهارده صده بر امّت اي_ن وصيّت توست

كه اي تمامي ام_ت من_م پيمبرتان

منم پيمبر و مولا علي است رهبرتان

****

علي وصي م_ن است و عل_ي ول_ي خداست

علي س__راج مني__ر و عل__ي چراغ هداست

علي ركوع

و سجود و علي س_لام و دعاست

علي است با حق و حق در پي علي پوياست

علي حقيقت ح_ق، ح_ق ب_دون او تنهاست

علي، علي، عل_ي آري عل_ي ام__ام شماست

بناي دين بقايش كه هست عالمگير

يك_ي ز غار حرا ديگري بود ز غدير

****

يقين كنيد كه مشكل گشا علي است علي

يقين كنيد كه دست خدا علي است علي

يقين كنيد فق_ط مقت__دا علي است علي

يقين كنيد كه شمس الضحا علي است علي

يقين كنيد كه صاحب لوا علي است علي

يقين كنيد ام__ام شم_ا عل_ي اس_ت علي

قسم به ذات خدايي كز اوست هرچه كه هست

يقين كنيد ك_ه اس_لام ب__ي علي كف__ر است

****

حقيقتي است كه كتمان آن ب_وَد ت_كفير

قسم ب__ه آل محمّ__د، ب_ه آي__ۀ تط_هير

قسم ب_ه آنچ_ه قل_م ك_رده از ازل تح_رير

ك_ه دس__ت ق_درت پ_روردگار ح_يِّ قدير

شناسنام_ۀ م__ا را زده اس_ت مه__ر غدير

علي همان شب بعثت به خلق گشت امير

قسم ب_ه ذات خ_داوندگار لم يزل_ي

تمام دين محمّد علي، علي ست، علي

دامن كوهسار و غار حراست

دامن كوهسار و غار حراست (بعثت)

بانگ اقرأ بلند از همه جاست

دم روح القدس ترانۀ وحي

حكم اقرأ صدا صداي خداست

اين سروش مبارك جبريل

اين نداي نجات انسان هاست

يا محمّد زمان بعثت تواست

اين ندا مژدۀ نبّوت تواست

اي

وجودت پر از پيام خدا

اي به جان و تنت سلام خدا

اي دعايت شفاي روح بشر

اي كلام خوشت كلام خدا

اشهد انّك رسول الله

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) بخوان به نام خدا

تو به بانگ رسا به خلق بگو

وحده لا اله الاّ هو

خيز بر بام چرخ پرچم زن

از خداوندي خدا دم زن

وحده لا شريك له، بر گو

اين قوانين كفر بر هم زن

تبر لا اله الاّ الله

بر سر بتگران عالم زن

خيز و ابلاغ كن رسالت را

فتح كن قلّه ي عدالت را

ما تو را مجد و سروري داديم

بر همه خلق برتري داديم

پيش تر از ولادت آدم

به تو حكم پيمبري داديم

به تو اي دادگستر عالم

مكتب دادگستري داديم

خيز و توحيد را تجسّم كن

پيش سنگ عدو تبسُم كن

هر چه ديدي جفا محبّت كن

دل ز دشمن ببر به لبخندت

به مقام نبّوتت سوگند

به خداوندي خداوندت

كه تو تا صبح حشر پيروزي

همچنان مهر عالم افروزي

نغمه ي ماست در ترانه تو

گوهر ماست در خزانه ي تو

همه پيغمبران ما تسليم

به تو و دين جاودانه ي تو

بهر بشكستن بتان حرم

دست ما پا نهد به شانه ي تو

آفرينش كتاب تعليمت

كلّ اديان شوند تسليمت

ما ز آغاز كوثرت داديم

شير مردي چو حيدرت داديم

آنچه بر انبيا عطا كرديم

از تمامي فزون ترت داديم

پيش تر از ولادت آدم

دخت توحيد پرورت داديم

اي همه انبيا مسلمانت

صلوات خدا به سلمانت

اي رسول خدا ز غار حرا

بر نجات بشر دوباره درآ

باز بت ها كشيده اند سرك

اي امام خليل با تبرآ

تا گريزد ز شهر تاريكي

آفتابا به تيغ نور برآ

چه شود با علي بيايي باز

جنگ بدري دگر كني آغاز

باز سفيانيان كه حليه گرند

در كمين چون شغال پشت سرند

باز در رخنه اُحد ياران

در هواي غنائمي دگرند

دشمنان تيغ تفرقه در دست

از هزاران طريق حمله ورند

دشمنان تيغ تفرقه در دست

از هزاران طريق حمله ورند

اي مناديّ حق دوباره بگو

وحده لا اله الاّ هو

اي مناديّ وحدت اسلام

نظري كن به امّت اسلام

كي شود از حرم طلوع كند

آفتاب حقيقت اسلام

روز عيد ظهور مهدي تواست

دوّمين عيد بعثت اسلام

دولت او غدير ديگر ماست

دولت عترت پيمبر ماست

شيعه آيينه دار مهدي تواست

همه جا در كنار مهدي تواست

شيعه بهر نجات انسان ها

سخت در انتظار مهدي تواست

شيعه عجّل علي ظهورك گو

ايستاده است و يار مهدي تواست

شيعه در انتظار هم عهدي است

يكسوار اميد او مهدي است

اي تجلاّي چارده معصوم

در وجود مقدّست معلوم

عدل از اقتدار تو حاكم

ظلم در دادگاه تو محكوم

در سروشت خروش ثارالله

در ندايت صداي يا مظلوم

وارث شير حق تو با شمشير

داد اسلام از سقيفه بگير

شيعه فرزند حيدر و زهرا است

شيعه فرياد سيّدالشّهدا است

شيعه تفسير كلّ قرآن است

شيعه از هر چه جز خداست جدا است

سالروز ولادت شيعه

بعثت است و غدير و عاشورا

دار «ميثم» ندا دهد شب و روز

ميثم آيين ميثمي آموز

در آن روزگاران از شب سيه تر

در آن روزگاران از شب سيه تر(بعثت)

كه بر تيرگي ها جهان بود بستر

ستم بود و بيداد و كفر و

جفا بود و خونريزي و فتنه و شر

قبايل بسي كارشان كينه توزي

طوايف همي بينشان تير و خنجر

جوانان در آغوش ديو تباهي

چو پيران كه بر بالش جهلشان سر

كسان را نه عز و شرف پيش ناكس

زنان را نه قدر و بها نزد شوهر

پسر طعمه كام ديو جهالت

چنان كز ستم زنده در گور دختر

سيه ميشدش چهره از خشم و نفرت

پدر را اگر دختري زاد مادر

نه فرهنگ ، نه دين ، نه ايمان ، نه تقوي

نه دانش نه بينش نه قانون نه دفتر

همه درد اما نه درمان مهيا

همه رنج ليكن نه آسايش اندر

چنين شد مشيت كه از چاه غفلت

برآرد بشر را خداوند اكبر

فرستاد از پيش ختم رسل را

محمد (صلي الله عليه و آله) رسول امين عقل

كل را

فرستاد وحي اش كه پيغمبري كن

بشر را كه گم كرده ره ، رهبري كن

درون را ز فرياد مخفي مسوزان

برون آ ، برون آي و روشنگري كن

چو دشنام آيد به پاسخ دعاگو

چو بيداد ديدي عدالت گري كن

اگر سنگ آمد سپر كن بدن را

و گردشمني يافتي ياوري كن

جهان گر شود خصم رو بر مگردان

پيام آور استي پيام آوري كن

ستم گستران را عدالت گري ده

ستيزه همي با ستم گستري كن

به پاكي و وحدت امم را فراخوان

زشرك و دوروئي بشر را بري كن

بگير امتياز سفيد و سيه را

ميان خلايق به حق داوري كن

به خلق خوشت دوست را جان ببخشا

به لبخند از دشمنان دلبري كن

بت شرك با دست توحيد بشكن

به نابودي كفر ، دين پروري كن

برون شو ز غار حرا يا محمد (صلي الله عليه و آله)

به گردن رسان حكم ما را محمد (صلي الله عليه و آله)

چو آن مهر تابنده عام جان

درخشيد يكباره بر ملك امكان

چو ماه فروزان كه از جيب مشرق

چو مهر درخشان كه بربام كيهان

همه نخل ها پيش سرو قدش خم

همه سخره ها در مديحش ثنا خوان

همه آفريننده اش آفرين گو

همه آفرينش ورا تحت فرمان

همه مردگان را بدو زندگاني

همه زندگان را نثار رهش جان

شرار عظيمش به دل بهر امت

شعار نجاتش به لب بهر انشان

در آن ريگزار تباهي و غفلت

در آن كوهسار تعدي و عصيان

در آن پرتگاه خطا و ضلالت

در آن سرزمين بت و بت پرستان

به پا خواست بهر نجات بشرها

محمد (صلي الله عليه و آله) كه جان بشرهاش قربان

ترش روئي خلق را دارد پاسخ

به گفتار شيرين و لب هاي خندان

ستم ديد و آورد از قعر پستي

بشر را به اوج حقيقت پرستي

در آغاز بعثت بر اين دين و آيين

چه خون ها كه خوردند مردان حق بين

چه دلها كه خون گشت از آل طاها

چه جانها كه دادند اولاد ياسين

چه بدر و احدها كه گرديد بر پا

چه عمارها كه فدا شد به صفين

چه پاكيزگان را كه بستند بهتان

چه بد سيرتان را كه گفتند تحسين

چه صف ها كشيدند از حق و باطل

چه كشتارها گشت از آن و از اين

چه آزادگان را كه شد حبس منزل

چه رزمندگان را كه شد خاك بالين

چه پيش حوادث چه زير شكنجه

نرفتند راهي به غير از ره دين

زهر قطره خوني كه دادند آنان

به پاكان دعا و به ناپاك نفرين

مسلمان به پاس هدف جان فشاند

دهد جان خود را كه قرآن بماند

به قرآن و آيات بس جا و دانش

به پيغمبر اكرم و خاندانش

به زهرا كه در راه اين دين و آيين

فدا

گشت ، ششماهه در آستانش

به خونين قيام بزرگ حسيني

كه آزادگي خيزد از داستانش

به اشگ حبيبش به خون زهيرش

به حلقوم طفلش به فرق جوانش

به حجر و رشيد و سعيد و ابوذر

به ميثم كه شد قطع ، دست و زبانش

به سجاد و زيد شهيد و به يحيي

كه آمد سيه چال زندان مكانش

به خون شهيدان هر عصر اسلام

زمان حسين و حسين زمانش

به زندان نشيني كه زير شكنجه

نبودي به جز فتح دين آرمانش

به رزمنده سرباز اسلام و قرآن

كه قرآن سخن گفته در مدح و شانش

به آن پاكبازي كه پيش گلوله

فدا گشت در راه اسلام ، جانش

رسيده است دور ستم سوزي ما

خدا وعده داده به پيروزي ما

اگر آتش از خاك ايران برآيد

وگر از تن ملتش جان برآيد

گر از مرز و بوم وطن چون فلسطين

ز بمب شرر خيز نيران برآيد

گر از خاك ايران به مرگ عزيزان

فغان ها دمادم چو افغان برآيد

اگر بهر كشتار مرد و زن ما

ز حلقوم بيگانه فرمان برآيد

اگر غرب ، پيوسته با ما ستيزد

وگر از سوي شرق طوفان برآيد

اگر اشك از چشم پيران ببارد

و گر خون ز كام جوانان برآيد

اگر جان آزادگان ره دين

بسان سعيدي به زندان برآيد

اگر قم شود قتلگاه عزيزان

وگر خون ز خاك خراسان برآيد

محال است

از قلب اين پاك امت

شعاري بجز حكم قرآن برآيد

به خون شهيدان به روح خميني

بود مكتب ما حسيني حسيني

سينه پاكم شده غار حرا

سينۀ پاكم شده غار حرا(بعثت)

پيك خدا آمده در اين سرا

ناي وجودم دم احمد گرفت

تا نفسم بوي محمّد گرفت

از طرف داور ربّ جليل

روح شدم با نفس جبرئيل

بوي خدا خيزد از آب و گلم

آيۀ «اقرا» شده ذكر دلم

من سفر غ_ار حرا كرده ام

من ز محمّد خبر آورده ام

غار حرا مركز وحي خداست

مشرق خورشيد سپهر هداست

اي ملك وحي سخن ساز كن

عقدۀ نگشوده ز دل باز كن

آنچه كه گفتند به احمد بگو

حكم خدا را به محمّد بگو

محمّد اي بر تو سلام خدا

بخوان بخوان بخوان به نام خدا

بخوان بخوان به نام ربّ الفلق

ك_و خل_ق الانس_ان م_ن علق

بخوان بنام خالق ذوالكرم

بخوان به نام علّم بالقلم

به نام آنكه علم از او شد علَم

«علَّم الانسانَ ما لم يعلم»

چند مي و مطربي و سرخوشي

چند پدرها پي دختركشي

چند روي تختۀ سنگ حرا

اي به تو محتاج جهاني برآ

چند جفا؟ چند ستم؟ چند جنگ؟

چن_د خداي_ان بش_ر چوب و سنگ؟

آينه ات را سپر سنگ كن

خنده بزن چهره ز خون رنگ كن

حافظ دين تو خداوند توست

اسلحۀ تو گل لبخند توست

ما به تو حكم ازلي داده ايم

بت شكني مثل

علي داده ايم

اي بشريت همه مرهون تو

كتاب ما كتاب قانون تو

مكتب ت_و فاطم_ه مي پرورد

فاطمه اي كه حسنين آورد

مكتب تو مربي زينب است

زينب تو حافظ اين مكتب است

مكتب تو كلاس عمارهاست

مربي ميثم تمارهاست

پيمبران جمله بشير تواند

بشير بعثت و غدير تواند

تو نور اول، نبي آخري

تو از تمام انبيا برتري

آدم خاكي كفي از خاك توست

تو ي_م ن_ور، او گهر پاك توست

خيز و بزن بر همه عالم صلا

تا برهاني همه را از بلا

مشعل تابندۀ اين جمع باش

آب شو و خنده كن و شمع باش

رهبر كل، رسول كل، عقل كل

عقل نخستيني و ختم رُسُل

اي ز ازل امام پيغمبران

خوب تر از تمام پيغمبران

مسند بعد تو جاي علي است

دين تو امضا به ولاي علي است

كيست علي؟- دست تو شمشير توست

يك تنه در جنگ احد شير توست

بازوي شيرافكن تو حيدر است

فاتح بدر و احد و خيبر است

تو شهر علم استي و حيدر درت

كيست علي تمامي لشكرت

علي همان حيدر كرار توست

تيغۀ شمشير شرربار توست

كف_ه و ش_اهين ع_دالت علي است

لحم و دم و روح رسالت علي است

نجاتِ امت تو دريا علي است

تمامِ لشكر تو تنها علي است

اين سخن از لوح خدا منجلي است

كيست علي احمد و احمد

علي است

بعد تو بر خلق علي امام است

بعثت بي غدير ناتمام است

تا به ولايت نشود متكي

نيست ره واحد امت يكي

هر كه به كف دامن حيدر گرفت

دس_ت ورا دس_ت پيمب_ر گرفت

لحم و دم و نفس پيمبر علي است

روز جزا ساقي كوثر علي است

آينۀ طلعت داور علي است

شوهر صديقۀ اطهر علي است

مهر علي تمامِ آئين ماست

حب علي حقيقتِ دين ماست

اين طپش هر نفسِ ميثم است

حكم خداوند همه عالم است

آنكه ب_ه م_ا اول و آخر ولي است

بعد خدا محمد است و علي است

عيد نجات عالم خلقت مبارك است

عيد نج_ات ع_الم خلق_ت مبارك است(بعثت)

آواي وح_ي و ليل_ۀ بعث_ت مبارك است

عي_د ن_زول س_ورۀ اق_رأ ب_ه عق_ل كل

جشن كمال و علم و فضليت مبارك است

ريحانه هاي زنده نهان گشته زير خاك

عي_د حيات، عي_د ولادت مبارك است

عي_د ن_زول وح_ي الهي به احمد است

جان در طبق نهيد كه عيد محمّد است

****

آواي وحي مي رسد از شش جهت به گوش

بر قلب هاي مرده دمد روح از اين سروش

از سنگ ه__اي غ_ار ح_را آي_د اي_ن ن_دا:

فرياد بي صداي خ_دا تا ب_ه كي خموش؟

اقرأ! بخوان! بخوان! كه خدا گويدت بخوان

اقرأ! و ربك اي هم_ه سر تا قدم خروش

اقرأ! بخوان! كه قلب بشر بي قرار توست

فص_ل خ_زان گذشت؛ طلوع بهار توست

****

اقرأ! بخوان! كه نور نبوت دميده است

اضرب گذشت؛ نوبت اقرأ رسيده است

اقرأ! بخ_وان! بخوان! كه خداوندگار تو

بهر نجات خلق، ت_و را برگزي_ده است

اقرأ! بخوان! كه پيش تر از خلقت وجود

ذات خ_دا پيامب__رت آفري__ده اس_ت

اقرأ! بخوان! كه از همگان دلبري كني

م__ا كبري_اي_ي و ت_و پي__ام آوري كني

****

بنگر به كعبه ذكر بت_ان يامحمّد است

فرياد بي ص_داي جه_ان يامحمّد است

خورشيد و ماه و قطره و دريا و كوه و دشت

با هم ندايش_ان همگان يامحمّد است

آواي اولي_اي خ__دا ت_ا خ_دا خ_داست

هر لحظه با هزار زبان يامحمّ_د است

در پهن دشت ملك خ_دا انقلاب كن

با دست ما تو بتكده ها را خراب كن

****

اي كل وحي، در نف_س جان ف_زاي تو

ديگر ب_ه تخته سنگ حرا نيست ج_اي تو

ما كرده ايم اراده كه تا حشر، سركشان

س_ر آورند يكس_ره بر خ_اك پ_اي تو

ما كرده ايم اراده ك_ه ب_ر قل_ۀ كم_ال

باش_د در اهت__زاز، هميش_ه ل_واي تو

اي بت شكن كه هست سر بت شكستنت

دس_ت عل_ي ب_ود تب_ر ب_ت شك_ستنت

****

تو پيش تر ز خلق و پس از خلق، رهبري

ه_م اولي_ن رس_ول هم آخ_ر پيمبري

پيغمبري به نام تو گرديد ختم و بس

با آن ك__ه از تم_ام پي_ام آوران سري

از آدم و خليل و كليم و مسيح و نوح

اي برت_رين سفي_ر اله_ي ت_و برتري

تا روز حش_ر، زن_دۀ جاويد، دين توست

قرآن كتاب توست، علي جانشين توست

****

ياري كه هست

ب_ر تو برادر فقط علي ست

پيروز ب_در و خن_دق و خيبر فقط علي ست

شه_ر ب__زرگ عل_م ال_ه_ي فق__ط توي_ي

اين شه_ر را دري ست كه اين در فقط علي ست

شمشي_رِ ح_ق و شي_ر خروش_ان توست او

اعلام كن به خلق كه حيدر فقط علي ست

تو جان جان عالمي و جان تو علي ست

م_ا حافظ توايم و نگهبان تو علي ست

ام_روز، اوج قل_ۀ هست_ي سري_ر توست

خورشيد بر فراز فلك سر به زير توست

ت_ا دي_ن زن_دۀ ت_و نمي__رد نوشت_ه ايم

غ_ار ح_را مقدم_ه اي ب_ر غدير توست

ت_و شهري_ار عال_م امك_ان محمّ__دي

حكم صريح ماست كه حيدر وزير توست

اين نكته در صحيفه وحي تو خواندني ست

بعثت اگ_ر غدي_ر نباش_د نمان__دني ست

****

برخي_ز ت__ا اب_وذر و سلم_ان بپروري

مق__داد در تجل__ي ق__رآن بپ_روري

در روزگار تيرگي و جهل و خودسري

اس_لام آوري و مسلم__ان بپ__روري

برخيز تا به خُلق خوش و ذوالفقار عدل

در سينه ه_ا محبت و ايم_ان بپروري

فرق صنم بكوب و سخن از صمد بگو

سنگت اگ_ر زنن_د سپ_ر ش_و احد بگو

بايد رها خلايق از اين خودسري شوند

رو سوي حق كنند و ز باطل بري شوند

بايد كلاف جان همه گيرند روي دست

بازار يوسف_ي چ_و ت_و را مشتري شوند

تا مكتب ت_و زن_ده بم_اند چ_و ن_ام تو

باي_د تم_ام ام_ت ت_و حي_دري ش_وند

آغاز كار تو همه نور و هدايت است

اما كمال مكتب تو در ولايت است

****

تو آفتاب و نور جهان گسترت علي ست

تو خود پيمبري و پي_ام آورت علي ست

حت_ي اگ_ر تم_ام جهان دشمنت شوند

ما ياور توايم و همه لشكرت علي ست

با آن كه هست بر سر دستت كتاب وحي

ق_رآن ناشن_اختۀ ديگ_رت عل__ي ست

هرجا دلت گرفت سخن با علي بگو

حتي به جنگ بدر و احد ياعلي بگو

اي روي حق جمال منير تو ياعلي

اي قل_ۀ كم__ال سري__ر تو ياعلي

تنه_ا نه در صحاب_ه ك_ه در جم_ع انبيا

هرگز كسي نبوده نظير تو ي_اعلي

م_ا از طري_ق ت_و ب_ه محمّد رسيده ايم

غار حراي ماست غدير تو ي_اعلي

روز نخست ت_ا ك_ه ول_ي آفريده شد

«ميثم» هم از براي علي آفريده شد

نور اقرأ تابد از آيينه ام

نور اقرأ تابد از آيينه ام (بعثت)

كيست در غار حراي سينه ام

رگ رگم پيغام احمد مي دهد

سينه ام روي محمد (عليه السلام) مي دهد

گل دمد از آتش تاب و تبم

معجز روح القدس دارد لبم

من سخن گويم ولي من نيستم

اين منم يا او ندانم كيستم

جبرئيل امشب دمد در ناي من

قدسيان خوانند با آواي من

اي بتان كعبه در هم بشكنيد

با من امشب از محمد (عليه السلام) دم زنيد

دم زنيد از دوست، خواموشي چرا؟

اي فراموشان فراموشي چرا

گوش تا اواي احمد بشنويد

بانك اقرأ يا محمد (عليه السلام) بشنويد

از حرا گلبانگ تحليل امده

ديده بگشاييد جبرئيل آمده

اينك از بيدادها ياد اوريد

با امين وحي فرياد آوريد

لاله هاي جامه از قم چاك چاك

ژاله هاي خفته در دامان خاك

بردگان برده بار ظلم و زور

دختران زنده رفته زير گور

كعبه اي بيت خدا عز وجل

تابكي در دامنت لات و هبل

مكه تا كي مركز نا اهل ها

پايمال چكمه ي بوجهل ها

اوس و خزرج قتل و خونريزي بس است

ظلم و جور وشهوت انگيزي بس است

تا به كي با تيغ يكديگر قتيل

دست برداريد كامد جبرئيل

مكه درياي فروغ وحي شد

بت پرستان بت پرستي نهي شد

كاروان نور را بانك در است

يك جهان خورشيد در غار حراست

دوست مي خواند شما را بشنويد

بشنويد اينك خدا را بشنويد

روز ، روز مرگ ظلم و ظالم است

بانك اضرب مردف اقرأ حاكم است

اين صداي من نه ، آواي خداست

آي انسانها محمد (عليه السلام) مقتداست

يا محمد منجي عالم تويي

اين مبارك نامه را خاتم تويي

يا محمد تو به خلقت رهبري

اولين نور، آخرين پيغمبري

انبيا مشعل ز تو افروختند

وز دمت پيغمبري آموختند

يا محمد آفرينش گشته گوش

غرشي از بحر سرتاپا خروش

مردگان را گو كه صبح زندگي است

بردگان را گو كه روز بندگي است

عدل را بر مرگ ظلم اعلام كن

ظلم رابا دست عدل اعدام كن

يا محمد اين بود پيغام دوست

عالمت در انتظار (تفلحوا)ست

اي

به شام جهل و ظلمت آفتاب

از حرا بر قله ي هستي بتاب

جسم بي جان بشر را جان تويي

اين پريشان گله را چوپان تويي

اي حيات جان كلامت، دم بزن

تاج عزت بر سر آدم بزن

كعبه را ز آلايش بت پاك كن

بت گران را همنشين با خاك كن

اينكه گفتميت رسول آخري

تا قيامت خلق را پيغمبري

ختم شد بر قامتت پيغمبري

اين تو را باشد دليل برتري

خط پايان را تو ميپويي وبس

حرف آخر را تو مي گويي و بس

غيرت و مردانگي ايين تو است

عزت زن در حجاب دين توست

چند بايد سركشان را سر كشيد

چند با نامردمي دختر كشي

بر همه اعلامن كن زن برده نيست

برده ي مردان تن پرورده نيست

باغ زيبايي كجا و زاغ زشت

ديو شهوت را برون كن از بهشت

اي تورا هم مهر و هم قهر خدا

تابكي ابليس در شهر خدا

با علي بت هاي چوبين را بكش

وين خدايان دروغين را بكش

مي نشايد با گل توحيد، خس

گو فقط الله الله است و بس

تا شود خاموش باطل از سخن

اي زبان حق تو از حق دم بزن

تو نه تنهايي كه خود ما با توئيم

با توئيم آنسان كه گويي ما توئيم

اوليا در محضرت استاده اند

انبيا پشت سر استاده اند

تير از ما و كمان در دست تو است

اختيار آسمان در دست تو است

خاتم توحيد در انگشت تو است

حق به پيش روي و حيدر پشت تو است

مشعل تو تا ابد روشنگر است

آتش بيدادگر خاكستر است

دين اسلامت مسلمان پرورد

بوذر و مقداد و سلمان پرورد

مكتب تو مكتب عمارهاست

اين كلاس ميثم تمارهاست

ما تو را زهراي اطهر دادهايم

شير مردي مثل حيدر داده ايم

ماتو را داده ايم در بين همه

يك خديجه ،يك علي ، يك فاطمه

تا قيامت جاودان آيين تو است

فاطمه رمز بقاي دين تو است

دست تو دست تو نه ، دست خداست

دشمنت را تا ابد تبت يداست

اي زمام آسمان در مشت تو

مه دو نيمه از سر انگشت تو

جاي تو ديگر نه در غار حراست

در دل امواج طوفان بلاست

خصم را با خلق خوش دنبال كن

سنگ را با خنده استقبال كن

دست رحمت از سر عالم مدار

گر تو را خوانند ساحر غم مدار

منجي عالم تو مي باشي و بس

اي همه فرياد رس فرياد رس

يا محمد (عليه السلام)اي خرد پابست تو

اي چراغ مهر و مه در دست تو

حسن تصوير همه آيينه ها

چلچراغ شام تار سينه ها

هر زمانن گلواژه هايت تازه تر

بلكه از هستي بلند آوازه تر

ابر رحمت رحمتي بر ماببار

بارديگر از حرا بانگي برآر

ما كوير تشنه ،

تو آب حيات

ما غريقيم و تو كشتي نجات

ما به قرآن دست بيعت دادهايم

از ازل با مهر عترت زاده ايم

عترت و قرآن چراغ راه ماست

روشني بخش دل آگاه ماست

عترت و قرآن نجات عالمند

چون دو انگشت محمد (عليه السلام) باهمند

ايندو ، تا هستند با يك ديگر

پشت هم تا پيش حوض كوثرند

هردواند، از ابتدا نور و چراغ

كي شوند از هم جدا نور و چراغ

اين دو يك بودند از بدو ظهور

نور خورشيد است و خورشيد است نور

شيعه با قرآن و عترت داده دست

نسيت در قاموس او حرف از شكست

شيعهه قرآن از حسين اموخته است

شيعه پاي اين چراغ افروخته

شيعه تا بار ولايت برده است

مثل زهرا تازيانه خورده است

شيعه بحر موج خيز غيرت است

شيعه فرياد كتاب و عترت است

شيعه از اغاز ره آگاه بود

پيرو قرآن و آل الله بود

شيعه را با خون برابر ساختند

شيعه را از مهر حيدر ساختند

ما امنت دار اين پيغمبريم

هرگز از قرآن و عترت نگذريم

تا به عالم دودمان آدمند

شيعه و قران و عترت باهمند

آنچه موسي در دل سينا نديد

چشم ما در چهارده معصوم ديد

آسمان وحي زيب دوش ماست

چهارده خورشيد در آغوش ماست

هر كه از اين چهاده تن ماند دور

در دو دنيا همچنان كور است و كور

باغ

رضوان تا ابد سرمست ماست

چهارده معصوم گل در دست ماست

چارده قران و يك تفسيرشان

چارده آيينه يك تفسيرشان

چارده پيكر ولي يك جانشان

هرچه جان دارد خدا قربانشان

اي شما قران و قرانتان بدس

اي فداتان هرچه بود و هرچه هست

اي شما گل ، قلب شيعه باغتان

هر دلي را آتشي از داغتان

شيعه از اول شما را يافته

در شما نور خدا را يافته

تا خدا هست و شما هستيد و ما

هستي ما و تولاي شما

گر ز پيكر دست ما گردد جدا

نيست ممكن كز شما گردد جدا

"ميثم"از اعماق جان گويد همي

مدحتان را با زبان ميثمي

نور جهانگير نبوت رسيد

نور جهانگير نبوّت رسيد (بعثت)

عيد بزرگ بشريّت رسيد

عيد خدا عيد جهان وجود

عيد قيام است و ركوع و سجود

عيد رسول دو سرا آمده

منجي عالم ز حرا آمده

سيّد افلاك سلام عليك

خواجة لولاك سلام عليك

اي شده لبريز پيام خدا

بخوان، بخوان، بخوان به نام خدا

بخوان، بخوان اي به دو عالم علم

به نام آنكه آفريده قلم

بخوان كه هستي به تو دارد نياز

بخوان كه خلقت به تو آرد نماز

بخوان كه آغاز پيام آوري است

بخوان كه پايان ستم گستري است

بخوان كه نابودي نااهل هاست

بخوان كه ناكامي بوجهل هاست

بخوان كه

توحيد كشد ناز تو

بخوان كه عدل است سر افراز تو

بخوان و خود را سپر سنگ كن

بخوان و رخساره ز خون رنگ كن

غار حرا نه، همه جا طور تو است

زمين و آسمان پر از نور تو است

نكته به نكته رو به رو مو به مو

آنچه كه بايست بگويي بگو

بگو هو الحيّ و هو الهو، بگو

بگو خدا نيست به جز او، بگو

بگو همه خداپرستي كنيد

ترك گناه و جهل و پستي كنيد

بگو بتان دم از خدا مي زنند

خدا، خدا، خدا صدا مي زنند

بگو نداي من نداي خداست

بگو كه اين صدا صداي خداست

بگو كه توحيد نجات شماست

بگو كه اسلام حيات شماست

ما به تو حكم ازلي داده ايم

ما به تو قرآن و علي داده ايم

قلب تو از تابش ما منجلي است

پيش تو ما، پشت سر تو علي است

حبيب ما تو اول و آخري

تو بر پيمبران پيام آوري

بعد تو پيغامبري نيست نيست

حكم و كتاب دگري نيست نيست

اي ز تو انبيا همه سر بلند

كيست كه بعد از تو كند سر بلند

اگر چه بر پيمبران خاتمي

پيشتر از عالمي و آدمي

تو از تمام انبيا برتري

تو يك

پيمبر علي پروري

طلعت تو شمع ره انبياست

وزير تو پادشه انبياست

كيست علي روح در آغوش تو

كيست علي بت شكن دوش تو

كيست علي، علي است، ما را ولي

كيست علي، علي است تو، تو علي

علي بود تمام تفسير تو

علي است شير ما و شمشير تو

جسم تو و جان تو يعني علي

تمام قرآن تو يعني علي

ساقه پيكان تو در شست اوست

دست يد اللهي ما دست اوست

خيل ملك محو جلال تو اند

شيفته صوت بلال تو اند

بوذر و مقداد مسلمان تو است

جنّت ما عاشق سلمان تو است

مهر به درگاه تو باشد مقيم

ماه به انگشت تو گردد دو نيم

هر نفس پاك تو تكبير ماست

حيدر خيبر شكنت شير ماست

روح بشر تشنه تعليم تو است

خلقت ما يكسره تسليم تو است

خيز و به جان و تن عالم بدم

در نفس خسته ميثم بدم

هماي نور شده راه مكه را پوييد

هماي نور شده راه مكه را پوييد (بعثت)

به آب چشمه زمزم، زبان و دل شوييد

سپس به زمزمه لا اله الا الله

دهيد دست به هم لا شريك له گوييد

ز خلق بانگ هوالهو جدا جدا شنويد

درون كعبه ز بت ها خدا خدا شنويد

***

به چشم

دل همه جا نقش جاي پاي خداست

به ني نواي وجودم چو ني، نواي خداست

الا تمام جهان گوش، گوش تا شنويد

زبان، زبان محمد، صدا صداي خداست

ز كوه و سنگ و ز هامون دعاي دل شنويد

نداي ختم رسل از حراي دل شنويد

***

فرشتگان همه در دستشان صحيفة نور

جهانيان شده غرق نشاط و مست و سرور

ز قبضه قبضة خاك حجاز مي شنوم

كه اي تمام پري چهره¬گان زنده به گور

طلوع صبح سفيد شما مبارك باد

محمد آمده عيد شما مبارك باد

***

به جسم مردة هستي دميده جان امروز

مكان شده يم انوار لامكان امروز

طلوع كرده ز غار حرا مگر خورشيد

و يا زمين شده مسجود آسمان امروز

رسد ز كوه و در و دشت و بام و نخل و گياه

صداي اشهد ان لا اله الا الله

***

جهان بهشت وصال محمد است امشب

چراغ ماه، بلال محمد است امشب

زمين مكه گل انداخته ز بوسه نور

خديجه محو جمال محمد است امشب

در آسمان و زمين اين ترانه گشته علم

بخوان به نام خدايت كه آفريد قلم

***

الا تمامي خلق خدا به هوش، به هوش

محمد است كه گويد سخن، سرا پا گوش

كه فرد فرد شما را بود دو رشته

به دست

و يا دو كوه بلند امانت است به دوش

محمدي كه دو عالم گواه عصمت اوست

همه سفارش او در كتاب و عترت اوست

***

به آن خداي كه بخشد به انس و جان، جان را

به آن نبي كه فروغش گرفت امكان را

اگر سعادت دنيا و آخرت خواهيد

ز اهل بيت بگيريد حكم قرآن را

كه اهلبيت، خدا را مظاهر حلمند

كه اهلبيت همان راسخون في العلمند

***

قسم به جان محمد كه سيّد دو سراست

قسم به سوره كوثر كه سوره زهراست

كه شيعه راست دو ميلاد از كرامت حق

يكي به قلب غدير و يكي به غار حراست

غدير و غار حرا رمز وحدت شيعه است

خدا گواست كه اين دو، دو بعثت شيعه است

***

غدير چشمه جوشان فيض لم يزلي ست

غدير مثل حرا يك حقيقت ازلي ست

غدير مكتب اسلام ناب اهل ولاست

غدير كعبه ميلاد پيروان علي است

نبوّت نبوي در غدير كامل شد

تمام نعمت حق در غدير نازل شد

***

به آن خدا كه جهان وجود را آراست

به جان امّ ابيها كه حضرت زهراست

تمام هستي شيعه كه متصل به همند

غدير و غار حرا و حسين و عاشوراست

به اين چهار و به ارواح چارده معصوم

عليهماالسلام

كه خط ما ز حرا و غدير شد معلوم

***

خدا و احمد و قرآن و عترتند گواه

كه بي ولاي علي هر عبادتي است تباه

به قلب شيعه نوشتند از ازل ميثم

محمد است رسول و علي ولي الله

به حق كه نعمت حق شد تمام بر شيعه

علي است اول و آخر امام بر شيعه

***

نبي به تارك ما تاج افتخار گذاشت

براي امت خود فخر و اقتدار گذاشت

نخواست اجر رسالت ولي دو گوهر پاك

ميان ما دو امانت به يادگار گذاشت

دو گوهري كه عزيزند چون نبوت او

يكي كتاب خدا و يكي است عترت او

***

از اين دو، مقصد و مقصود او هدايت بود

همه هدايت او نيز در ولايت بود

مودتي كه زما خواست بر ذوي القربي

از او به ما كرم و عزت و عنايت بود

خطاب كرد كه اين دو، اعتبارِ همند

هماره تا ابد الدهر در كنار همند

***

به حق كه اين دو همانند نور و خورشيدند

كه از نخست به قلب بشر درخشيدند

چهارده سده بگذشته هم چنان شب و روز

زهم جدانشدند و فروغ بخشيدند

چنان كه نورو چراغند لازم و ملزوم

يكي است مكتب قرآن و چارده معصوم

***

چنان كه شخص محمد جدا زقرآن نيست

بودن عترت، قرآن چراغ ايمان نيست

كسي كه مكتب عترت گزيد

بي قرآن

جدا زعترت و قرآن بُوَد، مسلمان نيست

رسول گفت كه اينان چو اين دو انگشتند

كه متصل به هم و متكي به يك مشتند

***

سواي قرآن مومن فنا بُوَد دينش

بدون عترت هركس خطاست آيينش

كسي كه گفت كتاب خداست ما را بس

كند هماره خدا و كتاب نفرينش

به آيه آيه ي قرآن قسم، بُوَد معلوم

كه دين شيعه كتاب است و چارده معصوم

***

چهارده مه تابنده، چارده اختر

چهارده صدف نور، چارده گوهر

چهارده يم توفنده، چارده كشتي

چهارده ره روشن، چارده رهبر

چهارده ولي و چارده مسيحا دم

كه هم مويد هم بوده، هم مؤيد هم

***

هزار حيف كه امت ره وفا بستند

پس از رسول خدا عهد خويش بشكستند

هنوز جسم حبيب خدا نرفته به خاك

به دشمنان خدا دسته دسته پيوستند

به بيت فاطمه ي او هجوم آوردند

به جاي گل همه هيزم براي او بردند

***

مدينه دستخوش فتنه اي عجيب شده

بهشت وحي محيط غم حبيب شده

كجا روم؟ به كه گويم؟ چگونه شرح دهم؟

علي كه نفسِ محمد بُوَد غريب شده

سقيفه گشته به پا و غدير رفته زِ ياد

چه خوب اجر نبي داده شد، زهي بيداد!

***

الا زخون جگر پر هماره ساغرتان

چه زود قول نبي محو شد ز خاطرتان

مگر نگفت نبي، فاطمه است بضعه ي من؟

مگر نگفت پس از من علي است رهبرتان؟

مگر نگفت كه اكمال دين ولاي علي است؟

مگر نگفت كه اين آيه در ثناي علي است؟

***

چه روي داد كه بستيد دست مولا را

رها ز بند نموديد ديو دنيا را

چرا رسول خدا را به قبر آزرديد

چرا به بيت ولايت زديد زهرا را

طريق دوستي و شيوه ي وفا اين بود؟

جواب آن همه احسان مصطفي اين بود؟

***

عدو به آتش اگر جنت الولا را سوخت

شراره اش حرم الله كربلا را سوخت

نسوخت دامن دخت حسين را تنها

پَرِ ملائكه و لب انبيا را سوخت

بُوَد به قلب زمان ها فرود آن آتش

بلند تا صفِ حشر است دود آن آتش

***

قسم به فاطمه و باب و شوي و دو پسرش

كه هرچه آمده اسلام تا كنون به سرش

خلاف خلق همان اختلاف اول بود

كه شد جدا ره امت زخط راهبرش

هماره ميثم طيِ رهِ كُميت كند

به نظم تازه حمايت ز اهل بيت كند

حضرت علي (عليه السلام)

ولادت

الله اكبر اي حرم امشب حرم شدي

الله اكبر اي حرم امشب حرم شدي(ولادت)

بيش از هميشه نزد خدا محترم شدي

آيينه دار آينه ي ذوالكرم شدي

باغ ارم نه، رشك رياض ارم شدي

اي زادگاه فاطمه، اي خانه ي علي

پروانه ي تو خلق و تو پروانه ي علي

تبريك اي بتان حرم داوري شديد

امشب به كعبه گرم ثناگستري شديد

از افتراي بت شدن امشب

بري شديد

در اشتياق شير خدا حيدري شديد

امشب به كعبه اُنس بگيريد با علي

ريزيد بر زمين و بگوييد يا علي

خورشيد سجده بر كُره ي خاك مي كند

زين سجده فخر بر همه افلاك مي كند

ديوار كعبه سينه ي خود چاك مي كند

پرواز، روح خواجه ي لولاك مي كند

امشب شب ولادت جان محمّد (صلي الله عليه و آله) است

ذكر علي علي به زبان محمّد (صلي الله عليه و آله) است

امشب صداي دلكش زمزم علي علي است

امشب سرود عالم و آأم علي علي است

امشب دعاي عيسي مريم علي علي است

باور كنيد ذكر خدا هم علي علي است

آيد صداي زمزمه ي مسجدالحرام

با چار ركن خود به علي مي دهد سلام

امشب سرود وحي به تفصيل بشنويد

از جوف كعبه نغمه ي تهليل بشنويد

تنزيل و قدر و نور به ترتيل بشنويد

بانگ اذان به كعبه زجبريل بشنويد

بانگ علي علي همه در كعبه سر دهيد

ميلاد نور را به پيمبر خبر دهيد

اي شير، دخت شير، زهي شير داورت

اي كعبه اين تو، اين گل رخسار حيدرت

داري علي به دامن توحيد پرورت

اين جان سيّد بطحاست در برت

هم مام شير حقّي و هم شير دخت شير

شير خدا زسينه ي پاك تو خورده شير

اي طلعتت جمال جميل خدا علي

اي بر تمام خلق خدا مقتدا علي

اي كرده حق به حضرت تو

اقتدا علي

اي جانِ جان، كه جان جهانت فدا علي

اي در تمام ملك خدا ذكر خير تو

مولود كعبه ركن حرم كيست غير تو

مرآت حسن خالق سرمد تويي علي

توحيد تو، حقيقت احمد تويي علي

قرآنِ روي دست محمّد تويي علي

حدّت همين كه رحمت بيحّد تويي علي

قرآن كتاب مدح و خدا مدح خوان توست

جاي لب رسول خدا بر دهان توست

تنها تويي به ختم رسل جان و جانشين

تنها تو را رسول خدا خوانده كلِّ دين

تنها تويي تو دست الهي در آستين

تنها تويي امير تماميّ مؤمنين

تنها تو در، زقلعه ي خيبر گشاده اي

تنها تو، پا به دوش پيمبر نهاده اي

بازوي ديو نفس كه بسته است غير تو؟

با احمد و خدا كه نشسته است غير تو؟

اصلاب كفر را كه گسسته است غير تو؟

بت هاي كعبه را كه شكسته است غير تو؟

بر منبر رسول، سلوني تو گفته اي

در بستر رسول، تو تنها تو خفته اي

قرآن نيازمند به نطق و بيان توست

هم تو زبان حقيّ و هم حق زبان توست

جاويدي و هماره زمان ها زمان توست

خورشيدي و تمام مكان ها مكان توست

وابسته ي ولاي تو وابسته ي خداست

مهر تو لطف و رحمت پيوسته ي خداست

تا حشر بوسه هاي كرامت به دست توست

بالله قسم زمام امامت به دست توست

بيماري و شفا و سلامت به دست

توست

روز جزا لواي امامت به دست توست

روزي كه خلق ناله ي اين المفّر زنند

حتّي رُسل به زير لواي تو ايمنند

دستي كه دامن تو نگيرد بريده باد

قلبي كه بي ولاي تو باشد دريده باد

سروي كه خم نشد به حضورت خميده باد

هر كس به جز تو ديد، ترابش به ديده باد

وجه اللّهي زمان و ماكن غرق نور توست

هر كس كه هر كجا بنشيند حضور توست

من كيستم غلام تو يا مرتضي علي

از تشنگان جام تو يا مرتضي علي

مرغ اسير دام تو يا مرتضي علي

در دام هم به بام تو يا مرتضي علي

نطقم زكودكي به ثناي تو باز شد

نظم به نام «ميثم» تو سرافراز شد

امشب اي كعبه زيارت كن زيارت كن خدارا

امشب اي كعبه زيارت كن زيارت كن خدا را(ولادت)

همچو ج_ان برگير در بر جان ختم الانبيا را

چشم ش_و س_ر تا قدم، بنگر جمال كبريا را

بوسه زن خاك ق_دم هاي عل_ي مرتضي را

رك_ن ارك_ان اله_ي ن__ور حس_ن ابت_دا را

پر كن از نور ولايت وسعت ارض و سما را

****

كعب_ه! امشب آب_رو از مق_دم حي_در گرفتي

خانۀ حق_ي و صاح_ب خانه را در ب_رگرفتي

دل به حيدر دادي ام_ا دل ز پيغمبر گرفتي

جاودان ماني كه امشب زندگي از سر گرفتي

بلك_ه آب زندگ_ي از ساق_ي كوث_ر گرفتي

ناز كن؛ از خضر هم ديگر مگير آب بقا را

اي_ن محمّ_د را روان و روح قرآن است كعبه!

اين اميرالمؤمنين اي_ن كل ايمان است كعبه

اين همان حبل المتين اين ركن اركان است كعبه

اين ب_ه جسم پاك كل انبيا جان است كعبه

ميهم_انت ميزبان م_لك امك_ان است كعبه

مي دهد از امر حق روزي تمام ماسوا را

****

فاطمه! بنت اس_د! وص_ل خداوندت مبارك

بحر عصمت! گوهر بي مثل و مانندت مبارك

نقش لبخند علي ب_ر قلب خورسندت مبارك

عي_د مي_لاد يگان_ه طف_ل دلبندت مبارك

م_ادر شي_ر خ_دا! مي_لاد فرزن_دت مبارك

داده ذات ح_ق ب_ه ت_و آيين_ۀ ايزدنما را

****

فاطم_ه! بنت اس_د! تهليل گ_و تكبير زادي

نيمه شب در جوف كعبه مهر عالمگير زادي

ق_ل ه_والله اح_د را بهترين تفسي_ر زادي

دخت_ر شي_ري و از به_ر محمّ_د شير زادي

بلكه بر ختم رسل هم شير هم شمشير زادي

شير ده از شيرۀ جان در حرم شير خدا را

****

مادر مولا! نث_ار خ_اكت از گ_ردون ستاره

اي س_لام الله ب_ر فرزن_د دلبن_دت هم_اره

از حرم بيرون بيا با قرص خورشيدت دوباره

ديده بگشا بين محمّد گشته سر تا پا نظاره

ذكر يا مولاست جاري بر زبانش بي شماره

تا بگي_رد در بغ_ل خورشي_د انوار الهدي را

****

اي مقام و قدر و اجلال تو از مريم فراتر

اي حريم خاص حق را با قدومت داده زيور

دخ_ت شي_ر و مادر والا مق_ام شير داور!

جان شيرين محمّد را تويي فرخنده مادر

بي قراري مي كند بر طفل دلبن_دت پيمبر

هديه كن بر مصطفي امروز جان مصطفي

را

ي_امحمّ_د البش_اره! البش_اره! ج_انت آمد

پيش ت_ر از روز بعث_ت در بغل قرآنت آمد

هم_دم دي_رآشناي_م ب_از در دام_انت آمد

آن كه صدها بار جان خود كند قربانت آمد

اي فدايت جان خوبان جهان! جانانت آمد

در بغ_ل بگرفت_ه اي روح تم_ام انبيا را

****

يامحمّد از تم_ام عالم خلقت س_ر است اين

يامحمّد تو همانا شهر علمي و در است اين

كفو تو، كفو كتاب الله، كف_و كوثر است اين

فاتح احزاب و بدر و خندق است و خيبر است اين

حيدر است اين حيدر است اين حيدر است اين حيدر است اين

باز كرده در حضورت پنجۀ مشكل گشا را

****

اي به احم_د داده جان، آواي قرآنت علي جان!

اي جنان يك شاخه گل از باغ و بستانت علي جان!

اي تو جان مصطفي و مصطفي جانت علي جان!

اي همه اسلام در ايمان سلمانت علي جان!

گرچه قابل نيستم جانم به قربانت علي جان!

بي بهايم، چون شود بخشي بها اين بي بها را؟

****

تو يداللهي و من افتاده اي بي دست و پايم

تو تم_ام هستيِ هست آفريني من گدايم

تو اميرالمؤمنيني، من كي ام؟ عبد هوايم

هركه هستم با همين پروندۀ جرم و خطايم

آشن__ايم آشن___ايم آشن___ايم آشن__ايم

داشتم پيش از ولادت در دلم مهر شما را

****

من دهم از دست، دامان تو را؟ هرگز علي جان!

رو كنم يك لحظه بر غير شما؟ هرگز علي جان!

بي ت_و رو آرم به درگاه خدا؟ هرگز علي جان!

دامن مه_ر ت_و

را سازم رها؟ هرگز علي جان!

تو كني آني مرا از خود جدا؟ هرگز علي جان!

كس نگيرد جز تو دست «ميثم» بي دست و پا را

امشب حرم خدا حرم شد

امشب حرم خدا حرم شد (ولادت)

از مقدم يار محترم شد

كعبه شده محو و مات و مدهوش

ديوار ز هم گشوده آغوش

هر قطعة سنگ، كوه طوري است

هر نخلة خشك، نخل نوري است

در زمزمه هاي آب زمزم

آواي علي علي است هر دم

اي هجر، شب وصال تبريك

مجد و شرف و جلال تبريك

هر ريگ روان شده ثناگو

با ذكر علي علي علي هو

سر زد ز صفا صفاي مطلق

اي مرده بگو علي علي حق

حوران همه جان به كف نهادند

در پشت مقام ايستادند

بت هاي حرم به سجده رفتند

با هم، دم يا علي گرفتند

اي كعبه زهي زهي سعادت

ميلاد تو شد از اين ولادت

اي كعبه سعادتت مبارك

اي بيت، ولادتت مبارك

اي دختر شير، شير زادي

بر خلق جهان امير زادي

اين شير خداست روي دستت

شمشير خداست روي دستت

اين جان محمد است، مادر

قرآن محمد است، مادر

تو حامل نور سرمد استي

تو مادر جان احمد استي

بر خويش ببال مام كعبه

طفل تو

بُود امام كعبه

نوزاد تو پير كائنات است

طفل تو امير كائنات است

روزي كه نبود نام هستي

مي كرد علي خداپرستي

از صبح ازل علي، علي بود

پيوسته به هر ولي ولي بود

در بود و نبود مقتدا بود

او بود و محمد و خدا بود

اي نفس رسول و جان قرآن

اي دست خدا، زبان قرآن

خورشيد بلند بام كعبه

از صبح ازل امام كعبه

اي خانة كعبه زادگاهت

اي صحنة حشر دادگاهت

تو احمد و احمد است حيدر

يك روح كه ديده در دو پيكر

گفتار همارة تو تنزيل

شاگرد قديمي تو جبريل

در ليلة قدر، قدر قدري

در صحنه بدر، بدر بدري

ميدان نبرد پاي بستت

شمشير نيازمند دستت

تو قله عرش را اميري

يا همدم كودك صغيري؟

غير از تو كه، اي خداي را شير

بخشيده به خصم خويش شمشير؟

در ملك وسيع حق امامي

با پير فقير هم كلامي

با آنكه امام جمع بودي

در بزم فقير، شمع بودي

تو مالك عرش در زميني

حيف است ميان ما نشيني

در عرش امام آفتابي

در فرش چرا ابوترابي؟

اي قلب تو خانة محمد

جاي تو به شانة محمد

تو بت شكن و خداپرستي

بر شانه وحي بت شكستي

بت هاي حرم قيام كردند

بر تو همگي سلام كردند

هر بت كه فتاد و بر زمين خفت

فرياد كشيد و يا علي گفت

اي پشت سرت دعاي كعبه

اي بت شكن خداي كعبه

اي مهر تو لطف بي نهايت

توحيد و نبوت و ولايت

مهر تو بود تمام دينم

تا كور شود عدو من اينم

روزي كه نه آب و نه گِلم بود

جاي تو به خانة دلم بود

با مهر تو روي خود نمودم

با مهر تو چشم خود گشودم

دل را به ولات زنده كردم

گه گريه و گاه خنده كردم

اي شهد ولايت تو شيرم

اي كرده به عشق خود اسيرم

مادر كه ميان گاهواره

مي كرد به صورتم نظاره

هر شب كه به گاهواره خفتم

تا صبح علي علي شنفتم

صد شكر خداي را كه هر دم

با دوستي تو رُشد كردم

عمري به محبتت اسيرم

تا با تو بمانم و بميرم

اي مهر تو بود و هست ميثم

فردا تو بگير دست ميثم

امشب حرم خدا شدي دل

امشب حرم خدا شدي دل (ولادت)

از خانه خود جدا شدي دل

بي جام و مي و سبو شدي مست

مستانه قرار دادي از دست

پرواز به كوي يار كردي

ياد گل روي يار كردي

اي خود همه جا مطاف كعبه

گشتي ز چه در طواف كعبه

در كعبه مگر چه روي داده

كاين سان به تلاطم اوفتاده

چون جامه شده دل حرم چاك

نور است كز آن رود به افلاك

كعبه ز نشاط رفته از هوش

بر صاحب گشوده آغوش

بر گوش رسد هزار فرسنگ

آواري علي علي زهر سنگ

ديوار كه دست جان گشوده

آغوش به ميهمان گشوده

جبريل به احترام كعبه

گرديده به گرد بام كعبه

در چشمۀ چشم چاه زمزم

پيداست طلوع ماه زمزم

شد فصل بهار فصل دي شد

اي حجر بخند هجر طي شد

اي بيت صمد، صمد مبارك

اي بيت اسد، اسد مبارك

بت ها به حرم فتاده بر رو

دارند به لب نداي يا هو

از جاه همگان قيام كردند

بر شير خدا سلام كردند

شد كعبه به آب نور تطهير

خيزد ز مقام، بانگ تكبير

چون فلك غريق، پاي تا فرق

در نور علي حرم شده غرق

اي چشم حرم جمال را بين

آيينۀ ذوالجلال را بين

اي بيت ولايت از ولي گو

اي ركن علي علي علي گو

انجم همه ترك ماه كردند

بر روي علي نگاه كردند

با ديدن طلعت خداوند

خورشيد زند به كعبه لبخند

اين آيت وحي منزل ماست

ميلاد امام اوّل ماست

اين سيّد و مقتداي

كعبه است

اين آينۀ خداي كعبه است

اين كعبۀ كعبۀ الهي است

اين حاكم ماه تا به ماهي است

اين عبد خجستۀ خد اروست

اين خلق به معني هوالهوست

اين حسن خداي را تجلاّست

بالله قسم علّي اعلاست

اي دست خدا و هست احمد

اي جان گرامي محمّد (صلي الله عليه و آله)

اي جلوه به خلوت الستت

اي عرش بلند، جاي پستت

از كعبه در آمدي علي جان

بر خاك قدم زدي علي جان

باز آ كه نبي در انتظار است

از شوق تو سخت بي قرار است

جاي تو به روي سينۀ اوست

بشتاب به سوي دوست اي دوست

اي رونق ماه را شكسته

با چهرۀ باز و چشم بسته

اي كعبه هماره سر فرازت

مادر به حرم كشيده نازت

او در پي يك نگه نشسته

تو نرگس ناز خويش بسته

جا دارد اگر به او كني ناز

اوّل به رسول ديده كن باز

قرآنِ نگشته نازلش را

با خنده بخوان، ببر دلش را

اي در نفست پيام قرآن

اي آينۀ تمام قرآن

ايمان ز تو اعتبار دارد

قرآن به تو افتخار دارد

آواي خطاب حق توئي

فرياد كتاب حق توئي تو

ما روز غدير عهد بستيم

تا شام نُشور با تو هستيم

چون پاي در اين جهان نهاديم

اوّل دل خويش بر تو داديم

با خندۀ ما دم ولي بود

در گريۀ ما

علي علي بود

تو حجّ و نماز، تو صيامي

تو كعبه، تو ركن، تو مقامي

تو مشعر و مكّه و منائي

تو سعي، تو مروه، تو صفائي

تو نافلۀ نماز روحي

تو بحر و تو كشتي و تو نوحي

تو زمزم و حجر، تو حطيمي

تو حق تو صراط مستقيمي

هفتاد و دو فرقه بي ثباتند

يك فرقه به كشتي نجاتند

آن فرقه به حقَّ حقّ كه مائيم

چون پيرو راه مرتضائيم

آيات بهشت چهر مولاست

كشتي نجات مهر مولاست

روي سخنم به مسلمين است

قرآن و علي تمام دين است

اين قول رسول كردگار است

بي مهر علي نماز نار است

مائيم و سه مشعل هدايت

توحيد و نبوّت و ولادت

تا خطّ علي است در تشيّع

شيعه كه تشيّعش قيام است

شاگرد دوازده امام است

شيعه است كه از كلاس زهرا

پيوسته گرفته درس خود را

شيعه است كه در خط ولايت

با خون ز علي كند حمايت

شيعه شرف كميت دارد

شيعه است كه اهلبيت دارد

شيعه همه سوز و درد و داغ است

يك نور زچارده چراغ است

شيعه است كه در محبّت دوست

خون معني حرف آخر اوست

شيعه گل سرخ باغ اشگ است

يك گوهر شب چراغ اشگ است

اي عترت پاكتر زهر پاك

افلاكيِ پا نهاده در خاك

اي خلقتتان همه خدائي

اي جان جهانتان فدائي

رفتار شما

تمام پند است

قرآن به شما نيازمند است

قرآن كه از آن فروغ بارد

بي نطق شما زبان ندارد

قرآن سخنش زبان آل است

هر كس كه زبان نداشت لال است

قرآن كه معلّمش علي نيست

جز كاغذ و جز مركّبي نيست

قرآن و شما چراغ و نوريد

همچون شجريد و كوه طوريد

سرمايۀ احمديد هر دو

انگشت محمّديد هر دو

طاعات تمام خلق عالم

بي مهري شما بود جهنّم

سوگند به ذات حيّ سبحان

اسلام ولايت است و قرآن

سوگند به صبح آفرينش

سوگند به چشم اهل بينش

سوگند به قدر و نور و تطهير

سوگند به تيغ و بانگ تكبير

هر جا كه ولايت است دين است

اسلام محمّدي همين است

«ميثم» همه ذكر يا علي باش

حتّي سردار با علي باش

گر خصم زبان بُرد ز كامت

هرگز نبري دل از امامت

امشب خدا با خلق خود دارد سرور ديگري

امشب خدا با خلق خود دارد سرور ديگري (ولادت)

پوشانده بر تن كعبه را ديباي نور ديگري

بخشيد خاص و عام را فيض حضور ديگري

عشاق را در هر سري افكنده شور ديگري

كرده است در سيناي دل ايجاد طور ديگري

هستي باغ چنان گيتي بين رشك ارم

قدوسيان تقديس خوان ، گرد حرم بستند صف

سبوحيان تسبح گو استاده هر سو جان بكف

مكه شده دارالصفا كعبه شده بيت الشرف

هر سو نظر مي افكنم وجد و سرور است و شعف

خيزد

سروش از هر مكان آيد ندا از هر طرف

كامشب نهد ماه قدم در بيت خاص خود قدم

شهري كه در وصفش بو لااقسم هذا البلد

بيتي است در دامان آن خاص خداي لم يلد

در پاي ديوارش زني يكتا بپاكي چون احد

سر تا بپا پا تا بسر مرآت الله الصمد

نام نكويش فاطمه مام علي بنت اسد

در اشتياق او حرم آغوش بگشاده ز هم

آنشب طنين انداز شد در گوش جانش اين صدا

ما در براي دعوتت از بيت مي آيد ندا

بيتي كه بر ميلاد من بنياد شد از ابتدا

برخيز كامشب در حرم تو با مني من با خدا

برخيز اي جان جهان در مقدمت بادا فدا

برگير ره سوي حرم بنما حرم را محترم

فرياد زد حجر و حجر كاي بانوي عالم بيا

لبخند زد ديوار و در كاي مفخر آدم بيا

ركن يماني زد صدا كاي با خدا همدم بيا

زمزم گلاب افشان برخ كاي بهتر از مريم بيا

بيت از درون خواندش كه هان اي در حرم محرم بيا

اي خانه از تو محترم و ي زاده ات صاحب حرم

بخشيد رونق بيت را رخ بر حرم بنهادنش

دل برد اهل ذكر را ، ذكر خدا سر دادنش

پيچيد بر خود ناگهان بگرفت درد زادنش

ني طاقت بنشستن و ني قدرت استادنش

لرزاند اركان را بهم بيم ز پا افتادنش

دستي بسوي حق علم دستيش بر دل از الم

گفت اي

به سويت دستها بهر بياز از هر طرف

يا رب به اين دري كه من پوشيده دارم در صدف

يا رب به بيت و زمزم و ركن و مقام و مزدلف

يا رب به آنكو ساخته بيت تو را با اين شرف

يا رب بقرب آن سلف يا رب بجاه اين خلف

راهي برايم بازكن تا وا رهم از درد و غم

بشكافت ديوار حرم كي عصمت يكتا بيا

آمد ندا از ميزبان كاي ميهمان ما بيا

اي دخت والاي اسد ، اي ما در مولا بيا

وي حسن ناپيداي ما در ديده ات پيدا بيا

وي در حريم خاص ما از ديگران اولي بيا

در خانه خود نه قدم اي حامل نور قدم

در بيت شد حق بگذاشت پا ديگر نميدانم چه شد

شد ميهمان كبريا ، ديگر نميدانم چه شد

آن بيت شد بيت الولا ديگر نميدانم چه شد

او بود و مولا و خدا ديگر نميدانم چه شد

آمد بدنيا مرتضي ديگر نميدانم چه شد

انگشت بايد بر دهان خاموش بايد لاجرم

برگرد ديوار حرم برپاست شور و ولوله

فوجي ز حيرت خامش و خيلي دگر در هلهله

گفتي كه شهر مكه را لرزاند در هم زلزله

رفته است تا پاي جنون هوش از سر هر سلسله

ياد زني بي ياوز و بي همدم و بي قابله

غافل كه پبش ذوالنعم غرق است در موج نعم

در مكه كس پيدا نشد كاين راز را افشا كند

ممكن

نشد مير حرم باب حرم را واكند

گردون بي گرديد كان گمگشته را پيدا كند

ميخواست زمزم كعبه را از اشك خود دريا كند

مي رفت تا دنيا بپا هنگامه فردا كند

نزديك بود افتد وجود از غصه در چاه عدم

ناگه ز ديوار حرم نوراله آمد برون

سياره برج اسد با قرص ماه آمد برون

ماهي كه مهرش خنده زن از خاك راه آمدبرون

در اشتياق ديدنش دل بانگاه آمد برون

يعقوب كو ، تا بنگرد يوسف ز چاه آمد برون

عيسي عيان شد بر فلك موسي برون آمد زيم

بحر شرف زاد از صدف آن گوهر يكدانه را

يكباره در انوار او پوشيده ديد آن خانه را

چون جان شيرين در بغل بگرفت آن جانانه را

مي ديد در سيماي او ، سيماي حق سبحانه را

مي خواست بندد در قماط آن بازوي مردانه را

كان بندها را شير حق بگسست چون تاري زهم

كي زاده يزدان را اسد بستن چرا اين دست را

بالله نداند بست كس جز كبريا اين دست را

خواندند از صبح ازل دست خدا اين دست را

گويند تا شام ابد مشكل گشا اين دست را

فرموده ختم الانبياء صاحب لوا ، اين دست را

هر جا خدا فاتح شود آنجا منم صاحب (علم)

اين دست اندازدز پا گردان خون اشام را

اين دست بايد بشكند در يكديگراصنام را

اين دست ياري ميكند توحيد را اسلام را

اين دست دارد از خدا

خود اختيار تام را

اين دست گرداند همي گردون نيلي فام را

اين دست باشد لوح را با عزم رباني قلم

مادر مبند اين دست را كاين دست از حيدر بود

اين دست بر جسم علي از ان پبغمبر بود

اين دست بر اوج سماء افلاك را رهبر بود

اين دست در ويرانه ها ايتام را ياور بود

اين دست جندالله را چون ظل حق بر سر بود

اين دست آمد دستگير افتادگان را از كرم

در خاطرت نايد مگر اي مادر پاكيزه خو

روزي كه با شيري شدن در چشمه ساري روبرو

اهريمن وحشت تو راشد حمله ور از چارسو

بهر نجاتت ناگهان آمد جواني ماه رو

او شير را رد كرد و تو دادي گلوبند به او

آنكو كه دادي هديه اي اي مهربان مادر منم

اي حرم، ديدار روي حقتعالايت مبارك

اي حرم، ديدار روي حقتعالايت مبارك (ولادت)

كعبه امشب آفتاب عالم آرايت مبارك

اي صفا، اي مروه، اي هستي، تجلاّيت مبارك

اي حطيم، اي حجر، اي زمزم، تولاّيت مبارك

فاطمه بر صورت مولا، تماشايت مبارك

رحمةٌ للعالمين، ديدارِ مولايت مبارك

گوهرِ درياي توحيدت مبارك باد كعبه

در دل شب قرص خورشيدت مبارك باد كعبه

امشب از زمزم به كف ساغر بگيريد اي ملايك

كعبه را مانند جان در بر بگيريد اي ملايك

عيدي خود را زپيغمبر بگيريد اي ملايك

هر چه مي خواهيد از حيدر بگيريد اي ملايك

ذكر يا مولا علي از سر بگيريد اي ملايك

از

اميرالمؤمنين كوثر بگيريد اي ملايك

سر خوشانِ زمزمِ فيضِ علي ساغر مبارك

بر همه ميلاد مولا ساقي كوثر مبارك

دامن امّ القري امشب ابوالايتام دارد

مكّه پيش از سال بعثت جلوه ي اسلام دارد

يا حرم آگاهي از بشكستن اصنام دارد

آسمان از صورت خورشيد بر كف جام مبارك

يا زمين از نور امشب جامه ي احرام دارد

حبذّا مولود مسعودي كه حيدر نام دارد

كعبه امشب بيت اميرالمؤمنين شد

ملك هستي غرق در نور اميرالمؤمنين شد

اي نبي را جانشين، ميلاد مسعودت مبارك

عروة الوثقاي دين، ميلاد مسعودت مبارك

قبله ي اهل يقين، ميلاد مسعودت مبارك

خلق عالم را معين، ميلاد مسعودت مبارك

مرشد روح الامين، ميلاد مسعودت مبارك

يا اميرالمؤمنين، ميلاد مسعودت مبارك

اي حرم امشب اسد در دامن بنت اسد بين

قل هو الله احد مرآت الله الصّمد بين

گوهر عصمت گرفته در بغل دردانه امشب

يا كه زمزم را پر از كوثر بود پيمانه امشب

عارض مولا شده شمع و حرم پروانه امشب

خانه دارد آبرو از روي صاحب خانه امشب

اين خبر كرده امير مكّه را ديوانه امشب

مي دهد بنت اسد را ذات حق ريحانه امشب

اي امير مكّه با زمزم حرم را شستشو كن

صاحب البيت آمده جان را نثار روي او كن

فاطمه بنت اسد قرص قمر آوردي امشب

ماهي از خورشيد گردون خوب تر آوردي امشب

بر رسول الله قرآني دگر آوردي امشب

نخل امّيد محمّد

را ثمر آوردي امشب

جان شيرين بر تن پيغامبر آوردي امشب

حبذّا اي مادر مولا پسر آوردي امشب

با وضو در بر بگيرش هستي پيغمبر است اين

هم علي، هم مرتضي، هم بوالحسن، هم حيدر است اين

بي تولاّي علي اسلام جان دارد ندارد

زهد كلّ رهروان بي او روان دارد ندارد

خصم او جز در دل دوزخ مكان دارد ندارد

هيچ پيغام آوري خطِّ امان دارد ندارد

بر مشام خويش بويي از جنان دارد ندارد

حشر بي ذلّ لوايش سايه بان دارد ندارد

كعبه شاهد باش من غير از علي رهبر ندارم

در دو دنيا دست از دامان حيدر بر ندارم

چشم شو كعبه كه بيني روي ربّ العالمين را

گوش شو تا بشنوي آيات قرآن مبين را

نطق زيباي دل انگيز اميرالمؤمنين را

صوت قرآن علي لبخند ختم المرسلين را

بوسه هاي احمد و تبريك جبريل امين را

عيد اهل آسمان و شادي خلق زمين را

اي حرم با ماه رخسار علي روشنگري كن

يا علي قرآن بخوان و از محمّد (صلي الله عليه و آله) دلبري كن

يا محمّد شير تو شمشير حيّ داورم من

فاتح احزاب و بدر و قهرمان خيبرم من

باطنم من ظاهرم من اوّلم من آخرم من

با تو تنهايي و سختيّ و غم همسنگرم من

كشتي توحيد را در سايه ي تو لنگرم من

حيدرم من، حيدرم من، حيدرم من، حيدرم من

همچو قرآنت چراغي منجلي داري محمّد (صلي الله

عليه و آله)

بيم از دشمن مكن ديگر علي داري محمّد (صلي الله عليه و آله)

يا محمّد بازو و شمشير من در اختيارت

من خدا را شيرم و زنجير من در اختيارت

حمد من، تهليل من، تكبير من، در اختيارت

غرّشِ فرياد عالمگير من در اختيارت

هم قضا تسليم، هم تقدير من در اختيارت

عزم من، تعجيل من، تأخير من، در اختيارت

پا به پاي حضرتت اسلام را يار و معينم

تو رسول اللّهي و من هم اميرالمؤمنينم

آمدم تو جان من باشي و من جان تو باشم

از ولادت تا شهادت عبد فرمان تو باشم

در تمام جنگ ها فتح نمايان تو باشم

حامي دين مبين و يار قرآن تو باشم

بين حقّ و بين باطل نور و فرقان تو باشم

باغبانِ دائم گل هاي خندان تو باشم

آن چنان كه حق مرا يار پيمبر آفريده

ذوالفقار حيدري را بهر حيدر آفريده

اي تمام دين من مهر و تولاّيت علي جان

اي دلم درياي نوري از تجلاّيت علي جان

اي به قرآن مدح گفته حقتعالايت علي جان

اي همه عالم فداي قدّ و بالايت علي جان

اي خدا خوانده به كلّ خلق مولايت علي جان

اي فراتر آستان از عرش اعلايت علي جان

اي ولايت دين «ميثم» جان ميثم هست ميثم

واي اگر از مرحمت فردا نگيري دست ميثم

اي خانه كعبه زادگاهت

اي خانۀ كعبه زادگات (ولادت)

اي بيت، اسير يك نگاهت

هم هشت بهشت بذل دستت

هم هفت سپهر خاك راهت

چون ذات مقدّس الهي

كس پي نبرد به قدر و جاهت

تو نفس محمّدي علي جان

آيينۀ سرمدي علي جان

اي روي خدا و روي كعبه

ميلاد تو آبروي كعبه

ابروي تو قبلۀ نماز است

تا چشم بود به سوي كعبه

سوگند به كعبه كز ازل بود

ديدار ار تو آرزوي كعبه

مهمان خداي كعبه مولا

بر تو است بناي كعبه مولا

امروز حرم علي علي گفت

سر تا به قدم علي علي گفت

تا كور شوند بت پرستان

در كعبه صنم علي علي گفت

بايد همه عمر با علي بود

بايد همه دم علي علي گفت

اين ذكر شده است عادت من

محبوب ترين عبادت من

آن شب حرمِ خدا شبي داشت

در آتش عاشقي تبي داشت

از مهر و مه و ستاره بهتر

در سينۀ خويش كوكبي داشت

ديوار حرم به خنده مي گفت

ديديد كه خانه صاحبي داشت

فرياد كشيد بام كعبه

آمد به جهان امام كعبه

اين كعبه و زمزم و مقام است

اين حمد و تشهّد و قيام است

اين شير خدا ابولائّمه

اين كلّ ائمّه را امام است

اين روح صفا، صفاي مروه

اين قبلۀ مسجدالحرام است

مرآت يقين كامل است اين

قرآن نگشته نازل است اين

اي سرّ خدا و راز كعبه

وي از تو به عرش ناز كعبه

هم پشت سرت دعاي

زمزم

هم پيش رخت نماز كعبه

بگذار به ناز اي علي جان

پا بر سر چشم ناز كعبه

اطفي كه حرم اميد دارد

برگرد سرت طواف آرد

اي دختر شير، شير زادي

در ملك خدا امير زادي

بر جنّ و ملك امام عادل

بر خيل بشر بشير زادي

بر ذات خدا يگانه مظهر

بر ختم رسل وزير زادي

بشري كه خدات بوالحسن داد

در كعبه امام بت شكن داد

تو خلد مخلّدي علي جان

تو روح مجرّدي علي جان

تو آينۀ تمام قرآن

در دست محمّدي علي جان

تو نفس نفيس مصطفايي

تو همدم احمدي علي جان

قرآن نگشته نازلش را

با خنده بخوان ببر دلش را

بگشاي لب اي تمام قرآن

بر خلق رسان پيام قرآن

بر ماه رخت درود احمد

بر لعل لبت سلام قرآن

علم تو چو روح جاوداني

جاري است به هر كلام قرآن

حق را سخن تو تكيه گاه است

الحقّ مع علي گواه است

با مهر توام جهان چه حاجت

با روي توام جنان چه حاجت

جايي كه تويي امام عادل

ما را است به اين و آن چه حاجت

قرآن و تو هر دو يك كتابيد

با اين دو به ديگران چه حاجت

ما سابقه از غدير داريم

مانند علي امير داريم

اي مرغ سحر، سحر مبارك

اي محفل شب، قمر مبارك

ديدار علي به خانۀ خويش

بر خالق دادگر مبارك

ميلاد علي و سال مولا

بر مهدي منتظر مبارك

بس امر خطير دارد اين سال

دو عيد غدير دارد اين سال

اي تشنه لبان، سحاب تبريك

اي چشمۀ خشك آب تبريك

در چشم تمام صبح خيزان

زيبايي آفتاب تبريك

سال علي و ولادت او

بر رهبر انقلاب تبريك

«ميثم» به سه نور شد هدايت

توحيد و نبوّت ولايت

اي كعبه! داري يك جهان جان در بر امشب

اي كعبه! داري يك جهان جان در بر امشب (ولادت)

الحق كه از هر شب شدي زيباتر امشب

آغوش جان را ب_از كن جان_ان_ه آم_د

هنگام قرباني است، صاحب خانه آم_د

جبريل را از ب_هر درب_اني بي_اور

مانن_د اسماعيل قرب_اني بي_اور

اي كعبه! حقِّ صاحب خود را ادا كن

حجاج را در مقدم مولا ف_دا كن

خيل ملائك كعبه را در بر گرفتند

بت ها به كعبه ذكر يا حيدر گرفتند

حِجر و حَجر، ركن عراقي، ركن شامي

گويند م_ولا مقدمت ب_ادا گرامي

زمزم، به اشك شوق، جان را شستشو ده

هر چار ركن كعبه را با هم وضو ده

مكه تجلي گاه داور گشته امشب

كعبه گريبان چاك حيدر گشته امشب

اي كعبه بنگر وجه الله الصمد را

آغوش بگشا، بار ده، بنت اسد را

تاريخ مي گويد علي مولود كعبه است

مولود كعبه نه، بگو موعود كعبه است

او پيشتر از كعبه بوده نكته اين است

پس كعبه مولود اميرالمومنين است

مكه ب_ه توفيق ولايت محترم شد

امشب حرم از مقدم مولا حرم شد

سرّي است در اين خانه بايد لب فرو بست

حتي حرم اين راز پنهان را نديده ست

از چار ركن كعبه پرسيدم علي كيست

گفتند ب_ا حيرت خدا هست و خدا نيست

حجر و صفا و مروه و زمزم ن_دانست

از بيت كردم اين سؤال، او هم ندانست

تصوي_ر حسن غيب در آيينۀ اوست

قرآن نازل ن_اشده در سينۀ اوست

از اول خلقت علي مشكل گشا بود

عالم نبود و آن جمال دلگشا ب_ود

او از خدا حكم دو عالم را گرفته

او در تكامل دست آدم را گرفته

خورشيد، اسرار درون را با علي گفت

پيش از درخشيدن همانا «يا علي» گفت

پيغمبران هم با علي بودند و هستند

پيش از نبوت با خدا اين عهد بستند

جبريل ذكر «لافتي الاعلي» گفت

حتّي محمّد هم به خيبر يا علي گفت

حكم از خدا بود و قلم دست علي بود

در فتح خيبر هم علم دست علي بود

اوصاف حيدر را نمايد كس چگونه؟

جان محمد را ستايد كس چگونه؟

خلقت كجا داند كجا داند علي كيست؟

تنها خدا داند خدا داند علي كيست

اين كفر نبوَد، تا خدا دارد خدايي

با دست حيدر مي كند مشكل گشايي

آنانكه از ميزان حق، حق را ربودند

والله خاك كفش قنبر هم نب_ودن_د

كي فتح كرده بدر و احزاب و احد را؟

كي كشته با يك ضربه عمرو عبدود را؟

كي در شب معراج با احمد نشسته؟

كي بر سر دوش محمد بت شكسته؟

كي كرده در ميلاد، قرآن را قرائت؟

كي خوانده ب_ر كفار آيات ب_رائت؟

كي جز علي نفس پيمبر شد؟ بگوييد

آيينۀ زهراي اط_هر شد؟ ب_گوييد

كي در اخوت شد برادر ب_ا محمّد؟

كي غير حيدر شد برابر ب_ا محمّد؟

كي بهر حفظ جان احمد ترك جان گفت؟

كي جان به كف بگرفت و جاي مصطفي خفت؟

كي يك تنه ره بست بر خيل عدو تنگ؟

كي بر بدن آمد نود زخمش به يك جنگ؟

كي جز علي بر خصم خود شمشير بخشيد؟

كي جز علي يك شب چهل منزل درخشيد؟

كي مثل حيدر جوشن بي پشت پوشيد؟

كي در تمام جنگ ها چون او خروشيد؟

كي جز علي از اشك طفلي داشت پروا؟

كي غير حيدر با محمد كرده نجوا؟

اي اهل عالم آيۀ اكمال دين چيست؟

اين «لافتي الاعلي» درباره كيست؟

آن كس كه خواندش خواجۀ كل،«كلّ دين» كيست؟

ميزان حق غير از اميرالمومنين

كيست؟

اي تيغ حق از«بدر» تا «صفين» حيدر!

نفس محمد ي_ا اب_والسبطين حيدر!

شير خدا و شير پيغمبر ت_ويي ت_و

حيدر تويي، حيدر تويي، حيدر تويي تو

تو مصطفي را مهري و قهري علي جان

او شهر علم و تو درِ شهري علي جان

اين شهر غير از تو در ديگر ندارد

اسلام جز تو يا علي حيدر ندارد

تو پاي تا سر رحمۀٌ للعالميني

هم جان شيرين نبي، هم جانشيني

من كيستم يك قطرۀ ناچيزِ ناچيز

كز بحر جودت گشته ام لبريزِ لبريز

بي تو خدا را بندگي كردم؟ نكردم

جز با ولايت زندگي كردم؟ نكردم

ت_ابيد از اول در دلم ن_ور هدايت

هرگز نخواندم يك نماز بي ولايت

يك باغ گل دارم، اگر خارم علي جان

هر كس كه هستم دوستت دارم علي جان

لطف غيورت كي مرا وا مي گ_ذارد؟

كي در جهنم دوستت پا مي گ_ذارد؟

دوزخ كه جاي دوستان مرتضي نيست!

آخر جهنم را مگر شرم و حيا نيست؟!

حتي اگر در قعر دوزخ پ_ا گ_ذارم

از شعله هاي خشم آن ب_اكي ن_دارم

با اين سخن داد از درون دل ب_رآرم

آتش مسوزان! من علي را دوست دارم

"ميثم"همين است و همين است وجزاين نيست

دين ج_ز ت_ولاي اميرالمومنين نيست

تجلي گاه رحمت بيت حي داوري كعبه

تجلّي گاه رحمت بيت حيّ

داوري كعبه (ولادت)

مطاف اوليا تا صبح روز محشري كعبه

بهشت دل صفاي جان هر پيغمبري كعبه

ولي امشب ز شب هاي دگر زيباتري كعبه

گهي جان مي دهي بر تن گهي دل مي بري كعبه

ببر دل ز آنكه امشب زادگاه حيدري كعبه

درونت گشته چون قلب محمّد (صلي الله عليه و آله) منجلي امشب

همه دور تو مي گردند و تو دور علي امشب

به عشق مرتضي اي كعبه امشب عشقبازي كن

علي از تو تو از ياران مولا دلنوازي كن

كنار صاحبت از كلّ هستي بي نيازي كن

ببال امشب به خود تا صبح محشر سرافرازي كن

ثناي شير حق آغاز با صوت حجازي كن

حرم دورت بگردم از علي مهمان نوازي كن

يم اسرار حق را از صدف دُردانه پيدا شد

درون خانه امشب روي صاحب خانه پيدا شد

الا اي آسمان چشم بد از ماه تو دور امشب

رها كن ماه خود را و بگير از كعبه نور امشب

بپوشان خاك پاك مكّه را از زلف حور امشب

قيامت كرده بيت كبريا از وجد و شور امشب

فلك مست نشاط است و زمين غرق سرور امشب

خدا با حسن مولا از حرم كرده ظهور امشب

ز اهل قبله دل برده به جسم كعبه جان داده

جمال خويش را در صورت مولا نشان داده

نسيم مكّه بوي عطر رضوان با خود آورده

طلوع صبح از ره يك جهان جان با خود آورده

امين وحي خطّ

عفو و غفران با خود آورده

علي دست خدا فتح نمايان با خود آورده

شرف، عزّت، شجاعت، نور ايمان با خود آورده

مگر بنت اسد از كعبه قرآن با خود آورده

ببال اي فاطمه بنت اسد امشب اسد زادي

تو در بيت احد مرآت الله الصّمد زادي

محمّد (صلي الله عليه و آله) باز كن آغوش، جانت در برت آمد

وصّي و جانشين و يار و مير لشگرت آمد

تعالي الله مرآت جمال داورت آمد

لواي فتح بر بام فلك زن حيدرت آمد

علي فرمانده ي پيروز بدر و خيبرت آمد

اميرالمؤمنين ساقيّ حوض كوثرت آمد

برادر، ابن عم، داماد، يار تو است اين مولود

نه يك كودك همه دار و ندار تو است اين مولود

بتان كعبه امشب غرق توحيدند در كعبه

خدا را در جمال مرتضي ديدند در كعبه

به نور مهر او امشب درخشيدند در كعبه

ملايك حلّه هاي نور پوشيدند در كعبه

به دور شير حق تا صبح گرديدند در كعبه

به رخسار علي چون لاله خنديد در كعبه

صنم ها ذكر الله الصّمد خواندند با مولا

بتان در سجده افتادند و مي گفتند يا مولا

علي جان مدح ذات خالق اكبر گوارايت

ولادت در حريم خالق داور گوارايت

پذيراّيي معبود از تو و مادرت گوارايت

تجلاّي حق از آئينة منظر گورارايت

سرود وحي در آغوش پيغمبر گوارايت

سلام حق سلام خلق تا محشر گوارايت

تو با صوت مليحت روح را غرق تلاوت

كن

تو پيش از وحي قرآن بهر پيغمبر تلاوت كن

تو مولود حرم ممدوح ذات حقتعالائي

تو بر ختم رسل جان و رسل را پيرو مولايي

تو بر هر مؤمني از نفس مؤمن نيز اولايي

تو از اوج تفكّر برتري از مدح بالايي

تو آري تو، مراد و قبلۀ اهل تولاّيي

تو مولايي تو اولايي تو بالايي تو والايي

تو توحيدي تو ايماني تو آغازي تو انجامي

تو حجّي تو جهادي تو تمام دين اسلامي

فلك بر خويش مي بالد كه دارد كوثري چون تو

ملك تا حشر مي نازد كه دارد رهبري چون تو

نبي تكبير مي گويد كه دارد حيدري چون تو

مبارك باد زهرا را كه دارد همسري چون تو

گوارا باد قرآن را كه دارد داوري چون تو

رسد بر ساحل آن كشتي كه دارد لنگري چون تو

تو حق را اصل و ميزاني تو جسم شرع را جاني

تو تهليل تو تكبيري تو قرآني تو فرقاني

من از آغاز تا پايان علي گفتم علي گويم

چه در پيدا چه در پنهان علي گفتم علي گويم

چه در ساحل چه در طوفان علي گفتم علي گويم

به هر مذهب به هر عنوان علي گفتم علي گويم

به هر عهد و به هر پيمان علي گفتم علي گويم

چه در جنّت چه در نيران علي گفتم علي گويم

علي گفتار شيرينم علي قرآن علي دينم

علي چشم خدا بينم علي اسلام و آيينم

لب از آغاز

وا كردم به عشق ساقي كوثر

دو عالم را رها كردم به عشق ساقي كوثر

نيايش با خدا كردم به عشق ساقي كوثر

دعا خواندم دعا كردم به عشق ساقي كوثر

حرم رفتم صفا كردم به عشق ساقي كوثر

سرو جان را فدا كردم به عشق ساقي كوثر

كيم من «ميثم» اويم ثناخوان با دم اويم

به جز مدحش نمي خوانم به جز ذكرش نمي گويم

توحيد نهد در دل كعبه قدم امشب

توحيد نهد در دل كعبه قدم امشب (ولادت)

بت ها همه گشتند به تعظيم، خَم امشب

اركان حرم دور حرم ذكر گرفتند

در كعبه فتاده است به سجده صنم امشب

بر گوش رسد زمزمه ي چشمه ي زمزم

تا صبح زند از اسدالله دم امشب

تبريك بگوييد به كعبه كه دوباره

گرديده به ميلاد علي محترم امشب

تا فاطمه ي بنت اسد در حرم آيد

اي اهل حرم دور شويد از حرم امشب

پيدايش سيماي خداوند، مبارك

بر كعبه تماشاي خداوند، مبارك

امشب حرم از عرش سرافرازتر آمد

در بيت خدا روي خدا جلوه گر آمد

شمشير خدا شير خدا حيدر كرّار

يا حامي جان بر كف پيغامبر آمد

يا آمنه ي بنت وهب زاده محمّد (صلي الله عليه و آله)

يا فاطمه ي بنت اسد را پسر آمد

يا فاتح بدر و اُحد و خيبر و احزاب

يا شير حق از بيشه ي فتح و ظفر آمد

اي بيت خدا روي خداوند مبارك

اي ختم رسل جان عزيزت

به برآمد

در كعبه ندا مي رسد از خالق سرمد

ميلاد علي باد مبارك به محمّد (صلي الله عليه و آله)

بت هاي حرم سوره ي توحيد بخوانيد

در مقدم مولا دُرِ تهليل فشانيد

ميلاد علي را همه تبريك بگوييد

از بنت اسد عيدي خود را بستانيد

با دست علي تا به روي خاك بيفتد

در كعبه بمانيد بمانيد بمانيد

امشب همه دور اسدالله بگرديد

از جانب ما نيز سلامش برسانيد

با حمد حق از حلقه ي تهمت به در آييد

با مدح علي آتش دل را بنشانيد

با ديدن آن قامت و آن طلعت نيكو

فرياد بر آريد هوالحقّ و هوالهو

كعبه همه سر تا قدم آغوش گشوده

يا اينكه خداي حرم آغوش گشوده

الله كه با ديدن توحيدِ مجسّم

در دامن كعبه صنم آغوش گشوده

ميلاد علي آمده و عيد كرامّت

بر شيعه ي مولا، كرم آغوش گشوده

ديگر نهراسيد كسي از آتش دوزخ

زيرا كه رياضِ ارم آغوش گشوده

تا بنت اسد با اسدش از حرم آيد

پيغمبر اكرم زهم آغوش گشوده

با جام ولايت شده سرمست محمّد (صلي الله عليه و آله)

دل داده به شوق علي از دست محمّد (صلي الله عليه و آله)

سر تا به قدم گشته نبي چشم كه بايد

از كعبه برون بنت اسد با اسد آيد

تكبير بگوييد كه آن چشمِ خداوند

چشمي به گل روي محمّد (صلي الله عليه و آله) بگشايد

تكبير

بگوييد كه با خواندن قرآن

هم جان به نبي بخشد و هم دل بربايد

تكبير بگوييد كه مولا علي آمد

تا زنگ غم از قلب محمّد (صلي الله عليه و آله) بزدايد

تكبير بگوييد كه با حسن خدايي

امروز خدا را به محمّد (صلي الله عليه و آله) بنمايد

احمد به بغل آنچه كه بايست گرفته

يا جان خودش را به سرِ دست گرفته

از خالق دادار بپرسيد علي كيست

از احمد مختار بپرسيد علي كيست

جز شخص علي شخص علي را نشناسد

از حيدر كرّار بپرسيد علي كيست

در غزوه ي بدر و احد و خيبر و احزاب

از تيغ شرر بار بپرسيد علي كيست

از چاه و شب و نخله ي خرما و بيابان

از شمع شب تار بپرسيد علي كيست

شمشير به دشمن دهد و شير به قاتل

از قاتل خونخوار بپرسيد علي كيست

آيينه ي ذات ازلي را چه بخوانند

خلقت همه مانند علي را چه بخوانند

آيينه ي معبود علي بود علي بود

سر منشاء هر جود علي بود علي بود

ركن و حرم و حجر و صفا مروه و مسعا

سجده علي و ساجد و مسجود علي بود

هم اوّل و هم آخر و هم ظاهر و باطن

هم شاهد و مشهود علي بود علي بود

بعد از همه ايجاد علي هست علي هست

پيش از همه موجود علي بود علي بود

روزي كه نه روز و نه شبي بود به

عالم

والله علي بود علي بود علي بود

با اين همه، عبد است خدانيست، خدا نيست

عبدي كه زمعبود جدا نيست، جدا نيست

او كيست زكات است و صلات است و صيام است

تكبير و ركوع است و سجود است و قيام است

سوگند به قرآن كه علي بعد محمّد (صلي الله عليه و آله)

بر خلق امام است امام است امام است

دوزخ به محبّ وي و جنّت به عدويش

واللهِ حرام است حرام است حرام است

سنّي اگر انصاف دهد «لحمك لحمي»

در بحث، تمام است تمام است تمام است

من حيدريم حيدري، اينم به همه عمر

پيوسته مرام است مرام است مرام است

روزي كه در ايجاد نه آب و نه گِلم بود

او از كرم خويش خريدارِ دلم بود

در بيشه ي سبز نبوي شير علي بود

بر فرق ستمكاران شمشير علي بود

تا سينه ي بيدادگران را بشكافد

در تركش تقديرِ خدا تير علي بود

قرآن كريمي كه به دوران نبّوت

با نطق محمّد (صلي الله عليه و آله) شده تفسير علي بود

نفس است كه بندد همه را در غل و زنجير

مردي كه ورا بست به زنجير علي بود

تهليل برآريد كه تهليل جز او نيست

تكبير بگوييد كه تكبير علي بود

واللهِ همين است همين است همين است

تا دين خدا هست علي رهبر دين است

اي پيش قدت كعبه برافراشته قامّت

اي يافته زينت به وجود تو

امامّت

در سايه ي توحيد تو توحيد سرافراز

از بازو و شمشير تو دين يافت سلامت

تو با حق و حق دور تو گرديده هماره

امروز نه، فردا نه، كه تا صبح قيامّت

از ما همه در محضر تو عجز و توسّل

از تو درباره ي ما لطف و كرامّت

اين كلّ بهشت است، كه در حشر گذارند

پيشاني ما را به ولاي تو علامت

مرغ دل ما ساكن بام حرم تو است

آيين علي دوستي ما كرم تو است

من كيستم؟ عالم به تولاّي تو نازد

حورو ملك، آدم به تولاّي تو نازد

هم موسي عمران به ولاي تو كند فخر

هم عيسي مريم به تولاّي تو نازد

زهرا به فداي تو كند جان گرامي

پيغمبر اكرم به تولاّي تو نازد

قرآن شده در مدح و ثناي تو مزّين

زيرا كه خدا هم به تولاّي تو نازد

بالله قسم لطف و عطايت نشود كم

بگذار كه «ميثم» به تولاّي تو نازد

بگذار كه تا هست به لب نطق و بيانم

پيوسته شود مدح تو جاري به زبانم

جبرئيل امشب نهان در پرده جان من است

جبرئيل امشب نهان در پردۀ جان من است(ولادت)

يا كلام وحي بر لب هاي خندان من است

يك جهان شادي درون بيت الاحزان من است

يا كه در دل ميهمان كعبه مهمان من است

با مديح او سخن در تحت فرمان من است

من ثناخوان علي (عليه السلام) عالم ثناخوان من است

ذات حق در كعبه امشب

ميهماندار علي (عليه السلام) است

عالمي زوّار كعبه، كعبه زوّار علي (عليه السلام) است

كعبه، امشب بر علي (عليه السلام) آغوش خود را باز كن

مكه، برگردِ حرم پرواز كن پرواز كن

چشمۀ زمزم بجوش اعجاز كن اعجاز كن

حجر هجران طي شده شعر وصال آغاز كن

اي حَجَر اسرار دل را با علي (عليه السلام) ابراز كن

اب بت امشب نغمه توحيد با من ساز كن

در مه روي علي (عليه السلام) انوار حق سبحانه بين

چشم دل بگشا و صاحب خانه را در خانه بين

در دل شب چشمه هاي نور جوشيد از حرم

هزمان تابيد با هم ماه و خورشيد از حرم

نور صاحب خانه با مهمان درخشيد از حرم

نقل شادي بر سما تا صبح پاشيد از حرم

روي حق بر آفرينش نور بخشيد از حرم

باز شد ديوار از هم دور باشيد از حرم

ديده بر بنديد تا از كعبه ماه آيد برون

ورنه در ديدار او دل با نگاه آيد برون

شهر مكه عروة الوثقاي دين است اين پسر

اها كعبه كعبۀ اهل يقين است اين پسر

پاي تا سر مظهر جان آفرين است اين پسر

اولياء الله را حبل المتين است اين پسر

راست ميگويم امام متقين است اين پسر

مؤمنين مولا اميرالمؤمنين است اين پسر

اين بود عبدي كه خود كار خدايي ميكند

دستهاي كوچكش خيبرگشايي ميكند

اين پسر وجه خدا چشم خدا دست خداست

اين پسر ذات خدا را

عبد پيش از ابتداست

اين پسر شمس الضحا بدرالدجا، نورالهداست

اين پسر از قلب ختم المرسلين محنت زد است

اين پسر پيغمبران را چون پيمبر مقتداست

اين پسر مولا اميرالمؤمنين روحي فداست

اين پسر پشت ستمكاران سراسر بشكند

اين پسر بت بر سردوش پيمبر بشكند

كعبه مي بالد كه اين نوزاد مهمان من است

مكه مي خندد كه اين خورشيد تابان من است

عقل مي نازد كه اين پير سخندان من است

عدل مي گردد به دور او كه ميزان من است

روح مي بويد وجودش را كه ريحان من است

مصطفي آغوش بگشوده كه اين جان من است

ميهمان حق در آغوش نبي منزل گرفت

با نگاهي هم به احمد داد جان هم دل گرفت

غنچۀ لب را در آغوش محمّد (صلي الله عليه و آله) باز كرد

نغمه هاي جان فزا از پردۀ دل ساز كرد

هر نفس روحش به دور مصطفي پرواز كرد

لحظه لحظه ناز احمد را خريد و ناز كرد

آيه از قرآن نازل ناشده آغاز كرد

با زبان دل به آن جان جهان ابراز كرد

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) من علي تنها طرفدار توام

نفس تو همگام تو همراه تو يار توام

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) من علي شير خدا شير توام

پشت تو بازوي تو دست تو شمشير توام

تا ابد در اختيار بند زنجير توام

هر كجا خواهي كمان برگير من تير توام

نغمۀ

لاحول تو گلبانگ تكبير توام

يار تو احياگر دين جهانگير توام

آمدم تا خصم را بر خاك ذلت افكنم

بر سر دوش تو پا بگذارم و بت بشكنم

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) يا محمّد (صلي الله عليه و آله) يار ديرينت منم

باز كن آغوش از هم جان شيرينت منم

چشمۀ انوار در چشم خدا بينت منم

جان بكف بگرفته و احياگر دينت منم

رمز تحكيم بناي دين و آئينت منم

باغبان باغ سر سبز رياحينت منم

نيست بيم از دشمنان هرگز كه حيدر شير تواست

دست من دست تو و شمشير من شمشير تواست

آمدم اي تو مرا فرمانده من فرمانبرت

حكم كن تا مرغ روحم پر زند دور سرت

گو بخوانم از پي ايثار جان در بسترت

روز جنگ بدر پيروز است با من لشكرت

روز احزاب است با من روز فتح ديگرت

تو رسول اللهي من نيز باشم حيدرت

آنچه را حق وعده داده بر تو من آورده ام

دست قدرت بازوي خيبر شكن آورده ام

هر كه را مولا تويي بعد از تواش مولا منم

هر كه را اولا به نفسي بعد تو اولا منم

حق زپا تا سر من و توحيد سر تا پا منم

دين منم و قرآن منم ايمان منم تقوا منم

ظاهر و باطن منم دنيا منم عقبا منم

حيدرم آري علي عالي اعلا منم

خضر را پير طريقم كس نخواند كودكم

با چنين اوصاف در پيش

كس نخواند كوچكم

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) كعبۀ من قبلۀ من روي توست

آفتابم، سايه ام سر و قد دلجوي توست

چشم عالم سوي حيدر چشم حيدر سوي توست

هر چه گفتم هر چه گويم از لب حق كوي توست

خلق و خلق و خوي من از خلق و خلق و خوي توست

دست من دست تو و بازوي من بازوي توست

هر كه شد يار تو هستي را بدستش ميدهم

هر كه دشمن با تو گردد من شكستش ميدهم

آمدم در بحر عرفان تو گوهر پرورم

آمدم در سايه ات شُبّير و شَبّر پرورم

آمدم تا مثل زينب بر تو دختر پرورم

آمدم تا با تو سلمان و ابوذر پرورم

آمدم تا مكتب عمار پرور پرورم

آمدم تا در كلاس عشق قنبر پرورم

ما كه از صبح قدم تا شام محشر باهميم

دو پدر بر امتيم دو برادر باهميم

كيست حيدر آن كه بر كف نظم عالم را گرفت

برق حسنش از زمين تا عرش اعظم را گرفت

تيغش از آئينه دين زنگ هر غم را گرفت

دختر پيغمبر پاك و مكرم را گرفت

با همان دستي كز اول دست آدم را گرفت

بر سر چاه ضلالت دست (ميثم) را گرفت

او امام و رهبر و پير مراد آدم است

رهنماي انبيا و دستگير عالم است

جهان آفرينش، جانت آمد

جهان آفرينش، جانت آمد (ولادت)

حرم پرواز كن، جانات آمد

عدالت فخر كن، ميزانت آمد

محمّد

(صلي الله عليه و آله) يار و هم پيمانت آمد

جمال اقدس معبودِ كعبه

عيان شد در رخ مولودِ كعبه

خدا زيباترين اعجاز كرده

زمين بر آسمانها ناز كرده

حجر دور حرم پرواز كرده

حرم آغوش خود را باز كرده

به هر بت بنگرم خوش مي سرايد

كه امشب بت شكن در كعبه آيد

در آن شب ذكر عالم يا علي بود

دم اولاد آدم يا علي بود

صداي آب زمزم يا علي بود

دعاي حاجيان هم يا علي بود

محمّد (صلي الله عليه و آله)يا علي مي گفت آن شب

سخنها با علي مي گفت آن شب

حرم، مرآت اللهُ الصّمد بين

ثبوت قل هو الله احد بين

خدا را چشم و گوش و وجه ويد بين

اسد در دامن بنت اسد بين

محمّد (صلي الله عليه و آله) عاشق ديدار مولاست

خدا در كعبه مهماندار مولاست

بتان حمد خدا آغاز كردند

زبان در مدح مولا باز كردند

سرود خير مقدم ساز كردند

به دور بت شكن پرواز كردند

بود اين ذكرشان با لحن نيكو

هوالحق (صلي الله عليه و آله) و هوالحي (صلي الله عليه و آله) و هوالهو

عدالت دست و زنجيرت مبارك

كرامت حُسن تقديرت مبارك

ملك تهليل و تكبيرت مبارك

محمّد (صلي الله عليه و آله) شير و شمشيرت مبارك

صفا و مستجار و حجر و زمزم

همه گويند مولا خير مقدم

زمين مكّه، گلزار ارم شد

كوير خشك، درياي كرم شد

بشر از اين ولادت محترم شد

حرم با مقدم مولا حرم شد

بتان از فاطمه دل مي ربودند

همه مدح علي را مي سرودند

تعالي الله شرف بر خاك دادند

به جسم كعبه جانِ پاك دادند

گريبان حرم را چاك دادند

فروغ از خاك بر افلاك دادند

علي بر چشم احمد نور بخشيد

درخشيد و درخشيد و درخشيد

محمّد (صلي الله عليه و آله) جان پاكت در بر آكمد

تو را شمشير و شير از داور آمد

طلايه دار فتح خيبر آمد

مبارك حيدر آمد حيدر آمد

بگو از لعل لب گوهر فشاند

بگو در محضرت قرآن بخواند

بگو تا از وجودم جان برآيد

بگو صد بار زخمم بر سر آيد

اگر روز اُحد يا خيبر آيد

اگر عالم به جنگ حيدر آيد

علي دست از محمّد (صلي الله عليه و آله) بر ندارد

محمّد (صلي الله عليه و آله) چون علي ياور ندارد

تو را جان مجرّد آفريدند

مرا عبد مؤيّد آفريدند

از آن روزي كه احمد آفريدند

علي را بر محمّد (صلي الله عليه و آله) آفريدند

جهان از پر تو ما منجلي بود

خدا بود و تو بوديّ و علي بود

تو روح حكمت و پندي علي جان

تو پير هر خردمندي علي جان

تو بي مثلّي و مانندي علي جان

تو لبريز از خداوندي علي جان

كه جز تو قاتلش را شير

داده

به دست دشمنش شمشير داده

محمّد (صلي الله عليه و آله) را به جز تو جانشين نيست

تمام دين توئي دين بي تو دين نيست

همين است و همين است و جز اين نيست

كسي جز تو اميرالمؤنين نيست

تو قرآني، تو فرقاني، تو نوري

تو انجيلي، تو توراتي، زبوري

شجاعت نقش تيغ ذوالفقارت

عبادت پاي بوس و خاكسارت

محبّت تا قيامت دوستدارت

محمّد (صلي الله عليه و آله) از ولادت بيقرارت

تمام ميوه هاي نخل «ميثم»

ثناي تو است اي مولاي عالم

خدا در كعبه مهمان دارد امشب

خدا در كعبه مهمان دارد امشب (ولادت)

حرم در سينه قرآن دارد امشب

زمين خورشيد تابان دارد امشب

محمّد (صلي الله عليه و آله) يك جهان جان دارد امشب

درون بيت، جانان دارد امشب

فلك اسرار پنهان دارد امشب

نوشته بر در و ديوار كعبه

كه امشب بخت گشته يار كعبه

الا عيدت مبارك باد كعبه

خدا امشب امامت داد كعبه

علي در تو قدم بنهاد كعبه

تولّد يافت عدل و داد كعبه

مبارك باد اين ميلاد كعبه

چه شوري در وجود افتاد كعبه

بتان هم يا علي گفتند امشب

سخن ها با علي گفتند امشب

خداوند حرم را مظهر است اين

محمّد (صلي الله عليه و آله) را چو جان در پيكر است اين

تمام هستي پيغمبر است اين

زمين و آسمان را محور است اين

يم و طوفان و موج و لنگر است اين

چه گويم حيدر است اين حيدر است اين

تمام افتخار كعبه اين است

خدا گفته اميرالمؤمنين است

مه برج اسد امشب اسد زاد

اسد، آري اسد، بنت اسد زاد

ازل را جلوۀ حسن ابد زاد

جمال قل هو الله احد زاد

بگو مرآت الله الصّمد زاد

خدا را چشم و گوش و وجه و يد زاد

رخ صاحب حرم تا شد هويدا

حرم گمگشته اش را كرد پيدا

جهان يك سايه از ديوار مولاست

زمان هم مست و هم هشيار مولاست

فضا لبريز از انوار مولاست

حرم محو گل رخسار مولاست

خدا در كعبه مهمان دار مولاست

محمّد (صلي الله عليه و آله) عاشق ديدار مولاست

كه ديده بزم الله الصّمد را؟

خدا و حيدر و بنت اسد را

مرا مولا و سرور كيست؟ حيدر

دل و دلدار و دلبر كيست؟ حيدر

امير دادگستر كيست؟ حيدر

امام عدل پرور كيست؟ حيدر

صراط الله اكبر كيست؟ حيدر

محمّد (صلي الله عليه و آله) را اگر پيغمبري بود

خدا داند كه او هم حيدري بود

علي مرآت ربّ العالمين است

علي استاد جبريل امين است

علي سرّ خداوند مبين است

علي آيينۀ حقّ اليقين است

علي مولاي اصحاب اليمين است

علي كلّ ولايت كلّ دين است

همين است و همين است و جز اين نيست

كسي جز او اميرالمؤمنين نيست

علي ذكر و علي حمد و علي دم

علي بيت و

مقام و ركن و زمزم

علي يعني صراط الله اعظم

علي يعني كتاب الله محكم

علي يعني تمام دين آدم

علي يعني امام كلّ عالم

علي در عالم خلقت يكي بود

محمّد (صلي الله عليه و آله) هم به مهرش متّكي بود

تو در جسم نبي جاني علي جان

تو اصل اصل ايماني علي جان

تو روح روح قرآني علي جان

تو نوحِ نوح طوفاني علي جان

تو ميزاني تو فرقاني علي جان

تو روز حشر ساطاني علي جان

لواي حمد در دست تو باشد

تمام حشر پابست تو باشد

تو جا بر دوش پيغمبر گرفتي

تو در از قلعۀ خيبر گرفتي

تو از عَمر دلاور سر گرفتي

تو چون جان مرگ مرگ را در بر گرفتي

تو از ختم رسل كوثر گرفتي

تو دل از انبيا يكسر گرفتي

تو قاتل را ز رأفت شير دادي

تو خصم خويش را شمشير دادي

تو روي خاك، معراج نمازي

تو بال طاير راز و نيازي

تو درد عالمي را چاره سازي

تو وقت جان فشاني پيشتازي

تو دل بشكسته گان را دلنوازي

تو بين انبيا نشكفته رازي

اگر چه با خلايق زيستي تو

خدا مي داند و بس كيستي تو

به جز تو كيست با آن اقتدارش

زند وصله به كفش وصله دارش

فلك خورشيد گردون خاكسارش

كند اشك يتيمي بي قرارش

فداي لطف و احسانت علي جان

كه «ميثم» شد

ثنا خوانت علي جان

دنيا شنود پيام مارا

دنيا شنود پيام ما را (ولادت)

بخشيد خداي حيّ منّان

اي كعبه چو جان به برگرفتي

اين جان محمّد است كعبه

در زمرۀ دوستان مولا

شيرين به ولايت علي كن

عالم نگرَد مقام ما را

در عيد علي تمام ما را

از دست خدا امام ما را

بر او برسان سلام ما را

امشب بنويس نام ما را

با كوثر نور، كام ما را

امشب در خود به غير بستي

با صاحب خويشتن نشستي

اي كعبه حرم شدي از امشب

عالم همه تشنۀ كرامت

با دست خدا به لوح محفوظ

بت ها شده ذكرشان هوالحي

تا دم زني از تجلّي هو

طوبي كه علي مرتضي را

در عرش، علم شدي از امشب

تو بحر كرم شدي از امشب

ممدوح قلم شدي از امشب

خالي ز صنم شدي از امشب

هو گفتي و دم شدي از امشب

تو خاك قدم شدي از امشب

دلدادۀ وصل يار بودي

ديوار نه، سينه را گشودي

تا فاطمه را ز دور ديدي

از چارطرف به نغمۀ وحي

گويي كه به شوق ميهمانت

يا همچو كبوتران عاشق

هم ذكر «علي علي» گرفتي

يك عمر در انتظار بودي

چون جامه

جگر ز هم دريدي

آوازۀ «فادْخلي» شنيدي

آغوش گشودي و دويدي

بر گرد سر علي پريدي

هم بانگ «خدا خدا» كشيدي

امشب به وصال خود رسيدي

نور ازلي مباركت باد

ميلاد علي مباركت باد

اين مظهر داور است، كعبه!

در مصحف سينه اش نگه كن

بازوي ورا ببوس امشب

امشب پدر تمام عالم

اين سيّد كلّ انبيا را

بر خويش ببال از اين چه بهتر

اين روح مطهر است كعبه

قرآن پيمبر است كعبه

اين فاتح خيبر است كعبه

در دامن مادر است كعبه

جان است و برادر است كعبه

مهمان تو حيدر است كعبه

اين صاحب جاوداني توست

مولود نه، بلكه باني توست

از مكّه و كعبه و پيمبر

انوار جمال غيب تا صبح

دارند به كعبه شب نشيني

جبريل به احترام مولا

كعبه ز ولادت علي يافت

تطهير شدي به نور مولا

تبريك به ذات حيّ داور

ازكعبه به عرش مي كشد سر

بنت اسد و خدا و حيدر

بر بام حرم گشوده شهپر

ميلاد دوباره، جان ديگر

اي بيت خدا! از اين چه بهتر؟

بت ها همه سربه خاك سودند

تا صبح، «علي علي» سرودند

اي ذكر خوش حرم، ثنايت

هم بوسه زده «حجر» به دستت

ركن و حرم و صفا و مروه

جان دو جهان، رسول اكرم

با معجزۀ مسيح خيزد

والله كه كعبه قطعه سنگي است

جان همه حاجيان فدايت

هم چشمِ «مقام»، جاي پايت

هر چار، اسير يك دعايت

دلدادۀ صوت دلربايت

بر مرده اگر رسد صدايت

زآن نيز كم است، بي ولايت

تو جانو حرم، تن است مولا

حج، دور تو گشتن است مولا

مداح تو ذات حي منّان

توحيد به مهر توست توحيد

بوذر به محبت تو بوذر

با بردن نام تو عجب نيست

بر ختم رسل فقط تو خواندي

بوسيد لب تو را محمّد

اوصاف تو «قدر»و «نور»و«فرقان»

ايمان به ولاي توست ايمان

سلمان به ولايت تو سلمان

در حشر رهد ز نار، شيطان

قرآن، پيش از نزول قرآن

يعني كه بخوان بخوان علي جان!

بگشا لب و وصف خويشتن گو

با سورۀ «مؤمنون» سخن گو

هم عبدي و هم خداي مظهر

شمشير خدا و شير احمد

يك ضربت تو به جنگ خندق

هر لحظۀ ليلةالمَبيتت

با يك نگه تو خلق، سلمان

والله قسم، قسم به قرآن

هم نفس رسول، هم برادر

در غزوۀ بدر و فتح خيبر

از طاعت كائنات برتر

با طاعت انس و جان برابر

با يك نفست

همه ابوذر

زيبندۀ توست نام حيدر

والله تو حيدري، علي جان!

شمشير پيمبري علي جان!

تو روح كتاب آسماني

توحيد مقاوم ايستاده

كردند همه صحابه اقرار

در كوي تو صد هزار موسي

تو نفس محمّدي علي جان

كي گفته امام نفس احمد

ج لبريز مباني و معاني

قرآن هميشه جاوداني

در محضر تو به ناتواني

فخريّه كنند بر شباني

بالله قسم اي رسول ثاني

گردند فلاني و فلاني؟

كي ديده كه جاهل تيمّم

يابد به ولي حق، تقدّم؟

ديديد كه نفس مصطفي كيست؟

ديديد كه در خطاب قرآن

پاسخ بدهيد روز خيبر

حجت به همه تمام گرديد

خوانديم نماز رو به قبله

والله به جز علي نگوييم

ديديد علي مرتضي كيست؟

ممدوح خدا در انما كيست؟

از قلب علي گره گشا كيست؟

ديديدكه حجت خدا كيست؟

ديديم كه قبلۀ دعا كيست

پرسند اگر امام ما كيست؟

اي خصم! بيا ببُر سر از ما

عالم ز شما و حيدر از ما

شيعه ز همه سر است فردا

شيعه به ولايت امامش

يك يا علي از عبادت خلق

والله قسم پناه شيعه

والله قسم لواي توحيد

زير علم ولايت او

دنبال پيمبر است فردا

سيراب ز كوثر است فردا

بالاتر و برتر است فردا

صدّيقۀ اطهر است فردا

بر شانۀ حيدر است فردا

سرتاسرِ محشر است فردا

شيعه همه جا بوَد علي دوست

حقا كه بهشت، عاشق اوست

شيعه است كه اقتدار دارد

شيعه است كه با نثار جانش

شيعه است كه با ولاي حيدر

شيعه است كه در خزان غم ها

نه شوق بهشت در سر اوست

ديدار علي بهشتِ شيعه است

شيعه است كه اعتبار دارد

سرخطِّ وصال يار دارد

مي ميرد و افتخار دارد

با مهر علي بهار دارد

نه بيم ز خشم نار دارد

شيعه به جنان چه كار دارد؟

«ميثم» همه عمر حيدري باش

با مهر علي پيمبري باش

روح الامين! به بام حرم رو، اذان بگو

روح الامين! به بام حرم رو، اذان بگو(ولادت)

بعد از اذان، ثناي علي همچنان بگو

اوصاف شير حق به زمين و زمان بگو

لب را بشو به زمزم و با حاجيان بگو

كامشب شب ولادت صاحب حرم شده

بيت الحرم به مقدم مولا حرم شده

امشب به كعبه فاطمه پروانه علي است

دل دور كعبه گردد و ديوانه علي است

دست خدا به كعبه روي شانه علي است

امشب دل رسول خدا خانه علي است

باور كنيد جان به تن كعبه آمده

باور كنيد بت شكن كعبه

آمده

امشب به لوح نقش قلم ذكر يا علي است

آواي سنگ هاي حرم ذكر يا علي است

بت هاي كعبه را همه دم ذكر يا علي است

امشب دعاي فاطمه هم ذكر يا علي است

امشب زمين به يمن علي عرش مي شود

امشب فلك ز بال ملك فرش مي شود

اي كعبه جلوۀ ازلي را نگاه كن

مرآت حسن لم يزلي را نگاه كن

عيد ولايت است ولي را نگاه كن

يا فاطمه جمال علي را نگاه كن

آيينه از جمال جميل خدا بگير

با چهرۀ علي زخدا رونما بگير

مادر، تمام هستي پيغمبر است اين

از انبيا به غير محمد سر است اين

بر خلق آسمان و زمين رهبر است اين

دستش مبند بنت اسد، حيدر است اين

اي دخت شير! بهر نبي شير زاده اي

شيري كه هست صاحب شمشير،زاده اي

تو دخت شيري و اسدالله زاده اي

بر جمله خلق، رهبر آگاه زاده اي

بهر رسول، همدم و همراه زاده اي

خوشتر ز آفتاب رجب، ماه زاده اي

نوزاد تو كز او حرم الله منجلي است

آيينۀ تمام نماي خدا، علي است

نقش هميشه زنده لوح و قلم علي است

در بين اوليا به دو عالم علم علي

تصويري از حقيقت حُسن قِدم علي است

سعي و صفا و زمزم و ركن و

حرم علي است

قرآن به وصف اوست كه تكميل مي شود

ج_ز او چ_ه كس معلم جبريل مي شود

روز نخست ارض و سما گفت يا علي

روح الامين به وقت دعا گفت يا علي

آدم به موج درد و بلا گفت يا علي

در جنگ ها رسول خدا گفت يا علي

در ذوالفقار زمزمۀ لافتي علي است

بر روي هر كه مي نگرم نقش ياعلي است

اي شهريار كشور جان يا علي مدد

اي دستگير خلق جهان يا علي مدد

اي رهنماي گمشدگان يا علي مدد

اي ذكر اهل دل به زبان يا علي مدد

ما جان و دل به مهر تو آراستيم و بس

روز نخست از تو، تو را خواستيم و بس

مرغ دلم كبوتر صحن و سراي توست

شيرين ترين ترانۀ روحم ثناي توست

مُهر حلال زادگي من ولاي توست

هر سو كه رو نهم حرم با صفاي توست

از لحظه اي كه پاي به دنيا گذاشتم

ديني به جز ولاي تو مولا نداشتم

گل بي نسيم مهر تو پژمرده مي شود

دل بي شرار عشق تو افسرده مي شود

نام تو با كلام خدا برده مي شود

ياد دمت مسيحِ دل مرده مي شود

ت_و كيستي؟ امام تمام امام ها

بر حضرتت هماره درود و سلام ها

بي مِهر تو قبول صلوة و صيام نيست

تكبير و حمد و نيت و ركن و قيام نيست

تبليغ دين احمد مرسل تمام نيست

ما را به جز تو بعد پيمبر امام نيست

اين مذهب و عقيده و ايمان"ميثم"است

حتي بهشت گ_ر ت_و نباشي جهنم است

ره مكه پويم، به ملك بگويم، كه به كعبه آهنگ طرب نوازد

ره مكه پويم ، به ملك بگويم ، كه به كعبه آهنگ طرب نوازد(ولادت)

به زمين مكه ، سر و رو بسايد ، به حريم كعبه دل و جان ببازد

ز جبين گردون ، چو ستاره رخشد ، به سياهي شب ، چو قمر بتازد

دهد اين بشارت ، كه خدا هم امشب ، ز علي ببالد به علي بنازد

علي آن كه مهرش ، علي آن كه قهرش ، دل و جان فروزد سر و تن گدازد

همه خلق خندان ، همه جاست خرم ، كه علي اعلا زاده پا به عالم

شه آفرينش ، علي آن كه روشن ، شده چشم بينش ، به مه جمالش

كه به غير داور ، كه بجز پيمبر ، به جهان توان دم زند از جلالش

دل و جان حقيرش ، دو جهان اسيرش نه كشي نظيرش ، نه كشي مثالش

صلوات داور ، صلوات قرآن ، صلوات احمد ، به علي و آلش

كه وجود هستي بود از وجودش كه كمال كعبه بود از كمالش

بخداي كعبه به تمام قرآن به صفا و مروه ، به مقام و زمزم

چه علي كه خالق ، شده ميزبانش ، چه علي كه كعبه ، شده زادگاهش

همه مست

فيضش ، همه عبد كويش ، همه مات قدرش ، همه محو جاهش

همگان گدايش ، همگان فدايش ، همگان رعيت ، همگان سپاهش

همه دوستدارش ، همه بيقرارش ، همه جان نثارش ، همه خاك راهش

به حرم طلوعش ، به جهان فروغش ، به ملك عنايت ، به بشر نگاهش

قدمش به كعبه ، حرمش به گردون ، كرمش به عالم ، نعمش به آدم

چه علي كه عالم شده مست فيضش ، چه علي كه آدم شده محو رويش

چه علي كه غلمان ، شده گرد راهش ، چه علي كه حورا ، شده خاك كويش

شب مكه روشن ، ز چراغ حسنش ، دل كعبه بسته ، به شكنج مويش

به بهار دل ها ، گهر ولايش ، به لب محمد (صلي الله عليه و آله) در گفتگويش

همه سر نهاده ، به تراب راهش ، همه جام وحدت ، زده از سبويش

من و وصف آن مه ، منو مدح آن شه به زبان شيرين ، به بيان محكم

بخداي منان ، به تمام قرآن ، به جلال احمد ، به مقام حيدر

به كمال زهرا ، به وقار زينب ، به شبير و شبر ، به بهشت كوثر

به قتال حمزه ، به نبرد مالك ، به صفاي سلمان ، به خلوص بوذر

به حقيقت دين ، به تمام ايمان ، به حبيب و ميثم ، به بلال قنبر

كه عليست مولا ، كه عليست سرور ، كه عليست هادي ، كه عليست رهبر

كه عليست ظاهر ، كه عليست باطن ، كه عليست آدم ، كه عليست خاتم

چه خوش است عمري ، شب و روز دائم ، ز علي بگويم ، ز علي بخوانم

به علي ببالم ، به علي بنازم ، ز علي بخواهم ، ز علي ستانم

كه عليست عشقم ، كه عليست عمرم ، كه عليست قلبم ، كه عليست جانم

گر از او نگويم ، گر از او نخوانم ، به چه كار آيد ، سخن و زبانم

به فداي حيدر ، من و دودمانم ، من و خاندانم ، من و دوستانم

كه عليست مظهر ، بخداي كعبه ، كه عليست ياور ، به رسول اكرم

دل اگر كه خواهي ، نگري خدا را ، به خدا علي بين ، به خدا علي بين

چو حرم دلت را ، حرم علي كن ، چو نبي دو ديده ، بگشا علي بين

همه يا علي گو ، همه با علي پو ، همه دم علي چو ، همه جا علي بين

به جهان علي بين ، به جنان علي بين ، به زمين علي بين ، به سما علي بين

به حطيم و حجر و ، به مقام و زمزم ، به صفا و مروه، به منا علي بين

به علي نظر كن ، به علي هماره ، به علي نگه كن ، به علي دمادم

چه شوند خصمم ، چه شوند يارم ، چه برند هستم ، چه دهند كامم

به علي مطيعم ، به علي مريدم

، به علي محبم ، به علي غلامم

بود او حياتم ، بود او مماتم ، بود او اميرم ، بود او امامم

بود او ركوعم ، بود او سجودم ، بود او قعودم ، بود او قيامم

به علي سپاسم ، به علي ثنايم ، به علي درودم ، به علي سلامم

به جلال داور ، كه ز كوي حيدر ، به ديار ديگر ، نروم مسلم

علي اي صلاتم ، علي اي زكاتم ، علي اي صيامم ، علي اي نمازم

به رخت بخندم ، به سوي بپويم ، به رهت بميرم ، به غمت بنازم

به تو افتخارم ، به تو اعتبارم ، ز تو سربلندم ، ز تو سر افرازم

كه تو دعايي ، كه تو ثنايي ، كه تو اميدي ، كه تو بي نيازي

اگرم نخواهي ، اگرم نخواني ، اگرم براني ، كه به دل ببازم

به ولايت تو ، به محبت تو ، ز شرار دوزخ ، نبود مرا غم

تو طبيب فردي ، تو دواي دردي ، تو يگانه مردي ، تو گره گشايي

تو خدا خصالي ، تو خدا جمالي ، تو خدا جلالي ، تو خدا نمايي

تو ولي داور ، تو وصي احمد ، تو ابوالائمه ، توامام مايي

ز ملك نكوتر ، ز بشر فراتر ، به فدات گردم ، تو مگر خدايي

به لباس انسان ، به جلال منان ، نه از اين بروني ، نه ار آن جدايي

به نواي قنبر ، به زبان

"ميثم" ، ز تومي زند دم

سحر از خانه حبيب خدا

سحر از خانه حبيب خدا (ولادت)

نور محبوبه خدا برخاست

از تمام فرشتگان صلوات

به جمالش جدا جدا برخاست

نقل تسبيح شد نثار زمين

بانگ تكبير بر سما برخاست

جان هستي فدا بر اين مولود

صلوات خدا بر اين مولود

تن هستي از او حيات گرفت

جان اهي جهان فدايش باد

ساكنان زمين بقربانش

خلق هفت آسمان فدايش باد

آنكه را مصطفي فداها گفت

همه پيغمبران فدايش باد

پاره پيكر رسول است اين

فاطمه طاهره بتول است اين

اوست آن دختر پدر پرور

كه پدر نيز مادرش گفته

منطق وحي خوانده ليله قدر

ذات معبود كوثرش گفته

خلق خواند بر او هماره درود

حق سلام مكررش گفته

بوي عطر بهشت از دهنش

جان احمد درون پيرهنش

بر طواف حريم او از دور

صد چو موسي بپاي جان آيد

تا كند كسب فيض از نفسش

پور مريم ز آسمان آيد

نه عجب كز پي زيارت او

خازن جنت از جنان آيد

جود و احسان و فضل سشنت اوست

آسمان زير بار منت اوست

جان بكويش گداي خاك نشين

دال سراپرده محبت اوست

همه هستي ثناي او گويند

همه عالم گواه عصمت اوست

خاتم انبيا محمد (عليه السلام) را

ديده آيينه دار طلعت اوست

در نگاه رسول صورت او

صفحه لا اله الا هو

پرده پوشي

كه زينت زن

در لباس حجاب پيدا كرد

آفتابي كه ذره اش ز كمال

رتبه آفتاب پيدا كرد

خضر در وادي محبت او

تشنه اي بود و آب پيدا كرد

حسينيش دو سيد عالم

زينبينش نكوتر از مريم

سر من خاك پاي آن دختر

كه پدر دستهاي او بوسد

چهره بر خاك آورد حوري

تا مگر خاك پاي او بوسد

جبرئيل امين بعرض ادب

در بيت الولاي او بوسد

باغ خلد رسول سينه اوست

كعبه انبيا مدينه اوست

جسم و جاني كه بود از ملكوت

پاي بر چشم خاكيان بگذاشت

يكه بانوي بانوان جنان

قدم امروز در جهان بگذاشت

تا دهد روي خود بخلق نشان

لامكان در مكان نشان بگذاشت

جلوه ابتداست اين دختر

آفتاب خداست اين دختر

جبرئيل از سوي خدا آيد

تا كه در محضرش سلام كند

عقل كل را خداكند مامور

تا از اين دختر احترام كند

گاه خم گشته دست او بوسد

گه به تعظيم او قيام كند

گاه گير د ببر چو قرآنش

گاه گويد پدر بقربانش

اي خدا جلوه اي ، نبي مرآت

كيستي تو بتول عذرائي

فاطمه هاجر دو اسماعيل

مريم يازده مسيحائي

چه بگويم تو را كه فاطمه اي

چه بخوانم تو را كه زهرائي

مغفرت سائل قيمات تو است

هل اتي سوره كرامت توست

آفرينش بدان همه وسعت

كفه كوچك عنايت تو است

در

بيت الو لا كه شعله گرفت

مشعل مكتب ولايت تو است

بخدا راه گم نخواهد كرد

هر كه در سايه هدايت تو است

نيست جز شيعه تو را روز جزا

كسي از آتش جحيم رها

هم خدا داشت افتخار بتو

هم نبي گفت دخترم زهراست

هم كتاب خدات كوثر خواند

هم علي گفت همسرم زهراست

سيد خيل عاشقان فرمود

من حسينم كه مادرم زهراست

همه هستي است پاي بست شما

چشم "ميثم "بود بدست شما

صحراي حجاز آمده رشك ارم امشب

صحراي حجاز آمده رشك ارم امشب(ولادت)

عالم همه گرديده محيط كرم امشب

تكبير بگوئيد حرم شد حرم امشب

بيش از همه شب گشت حرم محترم امشب

در خانه زده صاحب خانه قدم امشب

بت ها همه گشتند به تعظيم خم امشب

در سيزده ماه رجب ماه مبارك

ميلاد علي در حرم الله مبارك

اين جان جهان است فدا باد جهانش

در قلب رسل چار كتاب است به شأنش

داده است خداوند به هر عصر نشانش

ريزد دُر توحيد و نبوّت ز دهانش

پيوسته بود نام محمد به زبانش

اي كعبه در آغوش به بر گير چو جانش

گلبوسه بزن صورت الله صمد را

تبريك بگو فاطمة بنت اسد را

اركان حرم راست به سر شور ولايت

بت ها همه گشتند به توحيد هدايت

زمزم به دوصد زمزمه كرده است روايت

كامشب

به حرم نور علي گشته عنايت

نوري كه نه مبدأ بود آن را نه نهايت

كز نور الهي كند اين نور حكايت

اين نور همان است كه پيش از گِل آدم

تابيد ز حُسن ازلي در دِل آدم

اين نور فروغ بصر آدم و حوّاست

اين نور همان راهبر نوح به درياست

اين نور تجلاي خدا در دل سيناست

اين نور عيان جلوه حق در يَد بيضاست

اين نور همان معجزه فيض مسيحاست

اين نور خطابي است كه در طور به موساست

اين نور فروغي است كه در غيب نهان بود

اين نور چراغي است كه در عرش عيان بود

اي بحر تجلاي اَزَل، اين گهر تواست

اي معجزه صُنع خدا، اين اثر تواست

اي روح الامين مرشد تو راهبر تواست

اي بيت، جمال اَحدِ دادگر تواست

اي آدم پاكيزه سرشت اين پدر تواست

اي فاطمه بنت اسد اين پسر تواست

بر روي دو دست تو يدالله مبارك

ديدار جمال اسدالله مبارك

آغوش گشوده است ز هم بيت الهش

كعبه، حرم امن خدا شد به پناهش

اركان حرم تشنة يك نيم نگاهش

مادر شده محو شرف و عزّت و جاهش

در پاكي و در زهد، خداوند گواهش

پيغمبر اسلام بود چشم به راهش

تا بار دگر روح شريفش به تن آيد

بر ياري او حيدر خيبر شكن آيد

افتاده نفس در دل خلقت به شماره

از چشم سماوات روان گشته ستاره

مَه خندد و خورشيد شده محو نظاره

جبريل به ديوار حرم كرده اشاره

وز شوق گريبان حرم گشته دوپاره

تا جلوه كند روي خداوند دوباره

اي اهل حرم باز حرم محترم آمد

تكبير بگوئيد علي از حرم آمد

اين است كه ديدند به هر عصر عيانش

اين است كه پيوسته زمانهاست زمانش

اين است كه برتر ز مكانهاست مكانش

آيات خدا ريخته از دُرج دهانش

پيوسته بود نام محمد به زبانش

بگرفته به بر خواجة لولاك چو جانش

لبهاش گل انداخته از بوسة احمد

انگار كه قرآن شده نازل به محمد

اين است كه سر تا به قدم جان رسول است

شمشير خدا، شير خروشان رسول است

چون خرمن گل زينت دامان رسول است

از كودكي خويش نگهبان رسول است

قدر و نبأ و فاطر و فرقان رسول است

قدرش بشناسيد كه قرآن رسول است

قرآن كه ز آغاز به احمد شده نازل

بر قلب وي، از قلب محمد شده نازل

اي بندگي درگه تو روح سيادت

اي مهر تو امضاي قبولي عبادت

خوبان جهان را به درت روي ارادت

توحيد به توحيد تو داده است شهادت

بي دوستي ات خلق نگرديده سعادت

از يمن قدوم تو حرم يافت ولادت

تو شير خدايي و محمد به تو نازد

و الله قسم خالق سرمد به تو نازد

ما مهر تو با شير گرفتيم ز مادر

بي مهر تو ما را نبود روح به پيكر

جايي كه بود پاي تو بر دوش پيمبر

كس را نبود گفتن مدح تو ميسّر

اوصاف تو را گفته خداوند مكرّر

گيرم كه ببارد ز دهان همه گوهر

با هيچ زبان گفتن مدح تو نشايد

ميثم چه بگويد چه بخواند چه سرايد؟

عالم امشب به علي مي نازد

عالم امشب به علي مي نازد(ولادت)

آدم امشب به علي مي نازد

همگان دور حرم مي گردد

حرم امشب به علي مي نازد

لوح از نام علي زينت يافت

قلم امشب به علي مي نازد

آسمان سوده جبين بر خاكش

كعب_ه گرديده گريبان چاكش

زهي از دامن آباد حرم

پير خلقت شده نوزاد حرم

يك علي در نگهش جلوه كند

هر كه هر لحظه كند ياد حرم

علي از روز ازل بود علي

پس بگو آمده ميلاد حرم

حرم از خاك علي خلق شده

او ز ن__ور ازل__ي خل_ق شده

مكه شد غرق تجلاي علي

كعبه محو قد و بالاي علي

به همه خلق بگوييد: خدا

گشته مشتاق تماشاي علي

حرم الله سراپا شده چشم

دوخته چشم به سيماي علي

چ__ار ارك_ان ح_رم زوارش

محو ديدار شده هر چارش

اين همان جان رسول الله است

جان و جانان رسول الله است

نه فقط قاري قرآن گشته

بلكه قرآن رسول الله است

دست و شمشير خدا در پيكار

شير غران رسول الله است

احد و بدر و جمل پا بستش

عل_م فت_ح خ_دا در دستش

در تن ختم رسل تاب علي است

همه تاريكي و مهتاب علي است

وسعت ملك الهي بحري است

كه در اين بحر درّ ناب علي است

ناصر دين خدا، يار رسول

فاتح خيبر و احزاب علي است

مهر او دين رسول الله است

جان شيرين رسول الله است

ركن اركان هدا كيست؟- علي

صورت و چشم خدا كيست؟- علي

آنكه در بستر پيغمبر خفت

جان خود كرد فدا، كيست؟- علي

آنكه با دست يداللهي او

عمرو افتاد ز پا، كيست؟- علي

هم_ه عالم ب_ه علي مي نازد

گو: خدا هم به علي مي نازد

علي از روز ازل حيدر بود

با خدا همدم پيغمبر بود

از زماني كه زمان خلق شده

هر زمان او به زمان رهبر بود

به همه عالم خلقت سوگند

كه علي از همه عالم سر بود

آنك__ه ز آغ__از ول__ي ب__ود ولي

به خدا شخص علي بود علي

به خدا دين خداي متعال

به تولاي علي يافت كمال

گر نخوانم ز علي كامم تلخ

گر نگويم ز علي نطقم لال

با علي بخت حقيقت در اوج

بي علي روح عدالت پامال

مهر او گر نبود توشۀ راه

همه طاعات گناهند گناه

روح من مرغ لب بام علي است

كوثر جان من از جام علي است

روز محشر چه هراسم ز جحيم

آتش خشم خدا رام علي است

بهترين ذكر علي نام خداست

بهترين ذكر خدا نام علي است

نام او زينت باب الله است

مهر او روح كتاب الله است

اي خداوند و خدا را بنده

اي به تيغ تو عدالت زنده

بندۀ پيشتر از بگذشته

حجةالله پس از آينده

مهر، تا بندۀ كوي تو نشد

در سماوات نشد تابنده

دهر ظرف كرم توست علي

حشر، زير علم توست علي

اي در آغوش الهي جايت

بر سر دوش محمّد پايت

تو كه هستي؟ تو كه هستي؟ مولا

كه فداييت شده زهرايت

تو خدا نيستي اما ز خدا

گشته لبريز همه اعضايت

نه فقط سينۀ ما از تو پر است

وسعت ملك خدا از تو پر است

تو ز مخلوق سري يا حيدر

نَفسِ پيغامبري يا حيدر

بشر و اين همه آثار خدا

تو چگونه بشري يا حيدر

عمر تو بيشتر از ارض و سماست

تو به آدم پدري يا حيدر

آدم از خاك رهت آدم شد

تا عل_م در هم_ۀ عال_م شد

اي معطر ز گلت آب و گلم

نامت آواي طپش هاي دلم

من و مدح تو خدا مي داند

از

تو تا صبح قيامت خجلم

من چراغ همه جا خاموشم

آتشي ده كه كني مشتعلم

خ_ود ز پرون_دۀ خ_ود آگاهم

هر چه ام «ميثم» اين درگاهم

عطر نفس باد صبا باد مبارك

عطر نفس باد صبا باد مبارك (ولادت)

خرم شدن ارض و سما باد مبارك

انوار اللهي به فضا باد مبارك

ديدار خداوند به ما باد مبارك

اي اهل ولا عيد شما باد مبارك

ميلاد علي شير خدا باد مبارك

امروز چرا كعبه سر از پا نشناسد

مبهوت خدا گشته و خود را نشناسد

اي حو ر و ملك دور حرم را ، هله گيريد

آرام و قرار از دل هر قافله گيريد

در طوف حرم راه به هر سلسله گيريد

از حي تبارك و تعالي صله گيريد

تا چند در اطراف حرم هلهله گيريد

از فاطمه بنت اسد فاصله گيريد

پيشاني طاعت همه بر خاك گذاريد

از شوق چو ديوار حرم خنده برآريد

خورشيد فروزنده چراغ شب تار است

يا ماه سما سوي زمين راهسپار است

آغوش حرم منتظر مقدم يار است

او را چه قرار است كه بي صبري و قرار است

زمزم همه در زمزمه وصف تنگار است

يا آيينه آب روان آينه دار است

مهمان خدا آمده با گنج نهاني

آغوش زهم بازكن اي ركن يماني

پاكيزه زني سوي حرم گشته روانه

در خانه حق آمده با صاحب خانه

لبخند زنان آن صدف در يگانه

بر تيغ غمش قلب حرم گشت نشانه

تا گوهر مقصود

برد سوي خزانه

گرديدن دور حرمش بود بهانه

ركن و حرم و حجر چشم گشودند

با ذكر علي منتظر فاطمه بودند

اي مردم مكه همه از دور حرم دور

كامد به حرم فاطمه با عارض مستور

در پيش رويش خيل ملك ، پشت سرش حور

الله كه يك پارچه شد بيت خدا شور

گرديد حرم دور سرش با دل مسرور

برخواست ندا، كي همه سر تا بقدم نور

اي مادر مولود حرم اين حرم از توست

بشتاب به كعبه كه حرم محترم از توست

گل بود كه مي گشت ز افلاك نثارش

دل بود كه بود از هه سو آينه دارش

تبريك بر آمد زيمين و ز يسارش

از نور گل انداخت گل انداخت عذارش

يكباره بهم درد چنان داد فشارش

كافتاد ز پا ،رفت ز كف صبر و قرارش

سر تا بقدم زمزمه و ذكر و دعا بود

دستيش بدل دست دگر سوي خدا بود

يارب بتو و روح رسولان مكرم

يا رب به خليل الله ،اين بيت معظم

يا رب به مقام و و حجر الاسود و زمزم

يا رب به همين طفل كه با من شده همدم

طفلي كه ز اجداد و ز آباست مقدم

طفلي كه طفيليش بود عالم و آدم

امشب به من خسته و درمانده نگاهي

از دوش دلم بار تو بردار الهي

از گريه او بيت خدا را خطر آمد

با ناله او ناله ز حجر وحجر آمد

وز چشمه زمزم همه خون جگر آمد

آه از دل و جان بر لب مرغ سحر آمد

ناگاه فروغي ز حرم جلوه گر آمد

تسبيح خدا از دل ديوار بر آمد

كي فاطمه در ، بر تو ز ديوار گشوديم

ما منتظر مقدم والاي تو بوديم

باز آي بر بام حرم لاله ببارد

باز آي كه ديوار ز دل خنده ، بر آرد

باز آ كه حجر بوسه بپايت بگذارد

بازآ كه كسي مثل تو فرزند نيارد

بازآ كه ملك سر بقدومت بسپارد

باز آي كه اين خانه تعلق به تو دارد

از دوري تو آمده جان بر لب خانه

بشتاب سوي خانه تو اي صاحب خانه

وارد به حرم در پي آن طرفه صدا شد

ديوار بهم آمد و مهمان خدا شد

جز حق نتوان گفت در آن خانه چها شد

حق است بگويم كه خدا چهره گشا شد

بيرون حرم ناله و فرياد بپا شد

در مكه مگو ، غلغله در ارض و سما شد

گفتند همه عصمت الله صمد كو

اي كعبه بگو فاطمه بنت اسد كو

چشم همگان سوي حرم بود هماره

نه تاب تحمل به كسي نه ره چاره

ديگر همه از بيت گرفتند كنار

بعد از سه شب و روز بر آن بيت نظاره

ديوار بهم آمد و شد باز دوباره

تابيد ز ديوار حرم ماه و ستاره

ناموس خدا آن صدف در يگانه

از خانه برون آمده با صاحب

خانه

اين كودك نوزاد و يا آيت عظماست

اين طفل بود يا پدر آدم و حواست

اين كشتي نوح است نه نوح است نه درياست

اين نفخه روح است نه روح است نه عيساست

اين جلوه طور است نه طور است نه موساست

اين شير خدا اين علي عالي اعلاست

اي گشتهز شوقش همه لبريز ، محمد

جانت ز سفر آمده برخيز محمد (عليه السلام)

اين روح خدا در بدن توست محمد (عليه السلام)

اين جان دو عالم بتن توست محمد (عليه السلام)

اين همدم شيرين سخن توست محمد (عليه السلام)

اين دوست دشمن شكن توست محمد(عليه السلام)

اين ياور شمشسر زن توست محمد(عليه السلام)

اين باب حسين و حسن توست محمد(عليه السلام)

تا روح بيفزايد و تا دل بستاند

بر گوي كه قرآن بحضور تو بخواند

اي جان نبي جان دو عالم بفدايت

جن و ملك و حوري و آدم بفدايت

ارواح رسولان مكرم بفدايت

صد موسي و صد عيسي مريم بفدايت

لوح و قلم و عرش معظم بفدايت

جان وتن ناقابل "ميثم" بفدايت

اين از كرم توست كه تا بودم و هستم

مداح و ثنا خوان شما بودم و هستم

كعبه امشب در تو مرآت هوالله آمده

كعبه امشب در تو مرآت هوالله آمده(ولادت)

آفتاب طلعت معبود با ماه آمده

روح شو سر تا قدم آغوش جان را باز كن

خانه زينت كن كه صاحب خانه از راه آمده

با تمام ركن هايت ذكر يا حيدر بگو

صبح اميدت

در آغوش سحرگاه آمده

خشت خشت كعبه را آيد به گوش اين زمزمه

م_ادرِ ج_ان محمّ_د ادخلي يا فاطمه

الله الله اي حرم امشب تماشايي شدي

بود قدرت گم ولي امشب شناسايي شدي

با اميرالمؤمنين از انبيا و اوليا

دل ربودي همچنان گرم دل آرايي شدي

نور زهرا ريخته از عرش اعلا بر سرت

پاي تا سر غرق در انوار زهرايي شدي

فاطمه، روشنگر اهل يقين آورده اي

مرحبا با خود اميرالمؤمنين آورده اي

اي حرم! مرآت رب العالمين است اين پسر

جان احمد، روح قرآن، ركن دين است اين پسر

ظاهراً يك كودك نوزاد مي بيني ورا

در حقيقت مرشد روح الامين است اين پسر

مؤمنين از چار سو دور حرم گرديد جمع

اي همه مؤمن اميرالمؤمنين است اين پسر

ديده روشن اي حَجر اي حِجر اي ركن اي مقام

يك ص_دا ب_ا همدگ_ر گوييد يا حيدر سلام

مي رود امشب به بام آسمان نور از حرم

با گل لبخند رويد جاي گل، حور از حرم

كوه هاي مكه بگرفتند ذكر «يا علي»

در زمين برخواسته تا آسمان شور از حرم

تا خدا از ميهمان خود پذيرايي كند

اي همه اهل حرم دور از حرم دور از حرم

كعبه مي گويد كه دور كعبه را خلوت كنيد

حلقه حلقه با هم از مولا علي صحبت كنيد

سنگ هاي مشعر امشب ذكرشان«يا حيدر» است

هم صفا هم مروه امشب سعيشان با حيدر است

چار ركن كعبه افتادند بر پاي علي

در درون

بيت حتي ذكر بت ها حيدر است

نقش بسته روي هر سنگ حرم با خط نور

ميهمان ذات پاك حق تعالي حيدر است

خالق دادار خلوت كرده امشب با علي

يا علي و يا علي و يا علي و يا عل_ي

كعبه سينه چاك كن تا حيدر آيد از حرم

جان ختم المرسلين با مادر آيد از حرم

مرتضي از كعبه مي آيد برون باور كنيد

روي دست آمنه، پيغمبر آيد از حرم

گر نبودي كفر، مي گفتم به جرأت اين كلام

در لباس بنده حي داور آيد از حرم

اهل مكه وجه رب العالمين را بنگريد

مؤمنين روي اميرالمؤمنين را بنگريد

عيسي مريم بيا جان پيمبر را ببين

چشم شو سر تا قدم روح مصور را ببين

مريم امشب بوسه بر گير از جبين فاطمه

عزت اقبال آن فرخنده مادر را ببين

فاطمه بنت اسد امشب شدي ام الاسد

برفراز دست، شير حي داور را ببين

مي سزد امشب به كعبه ناز بر مريم كني

ناز ب_ر آدم فروش_ي، فخ_ر ب_ر عالم كني

يا محمّد يا محمّدجان جانت آمده

اي سراپا روح، ميلاد روانت آمده

ذوالفقار نصرتت گرديده بيرون از غلاف

همره بنت اسد شير ژيانت آمده

جانشين و بن عم و فرماندۀ كل قوا

سيد و مولاي كل خاندانت آمده

اذن ده تا از دهان گوه_ر فشان_د در برت

گرچه خود قرآن بوَد قرآن بخواند در برت

اي سراپا عضو عضوت آيت محكم علي

مهر تو آب حيات

عالم و آدم علي

هم تو خود عبد رسول الله خواندي خويش را

هم خداونديت داده خالق عالم علي

جز تو و احمد كه يك جانيد با هم در دو تن

انبيا آرند در پيش جلالت كم علي

پيشت_ر از صب_ح خلقت ب_ا محمّ_د زيستي

اي علي گر تو محمّد نيستي، پس كيستي؟

گر نمي ديدم كه پيشاني نهادي بر زمين

فاش مي گفتم خدايي يا اميرالمؤمنين

هر كه هستم هر چه هستم، مهر تو دين من است

دين همين است و همين است و همين است و همين

دوستت دارم اگر سرتا به پا آلوده ام

دامن آلوده ام ديدي دلم را هم ببين

نيت و تكبي_ر و تسبيح و قيام من تويي

گر به دوزخ هم روم گويم امام من تويي

تو كريم عالم استي و كرامت حق توست

اختيار نار و جنت در قيامت حق توست

دستگيري از تمام انبيا و اوليا

چون كني در عرصۀ محشر اقامت حق توست

گر هزاران بار غصب امامت حق توست

غاصب حق تو مي داند امامت حق توست

جانشين ه_ر دو دنياي_ي رسول الله را

نسبت هارون به موسايي رسول الله را

چه شوي خانه نشين، چه بركشي تيغ از نيام

چه بري نان يتيمان، چه به كف گيري زمام

به خدا و انبيا و اولياي او قسم

تو امامي تو امامي تو امامي تو امام

تو اميرالمؤمنيني يا اميرالمؤمنين

جز به تو نام اميرالمؤمنين باشد حرام

ذكر آدم، ذكر خات_م، ذكر عالم، نام

توست

خواندم و ديدم تمام نخل «ميثم» نام توست

كعبه امشب ماه در دامان تو است

كعبه امشب ماه در دامان تو است (ولادت)

آسمان مبهوت و سرگردان تو است

جان پاك رحمةُ للعالمين

صاحب البيت خدا مهمان تو است

باز كن آغوش و بر گيرش ببر

اين نه مهمان تو بلكه جان تو است

چشم زمزم پر شده از اشك شوق

وصف حيدر بر لب خندان تو است

اينكه امشب در بغل بگرفته اي

قبلۀ تو، عشق تو، ايمان تو است

حال كن اي كعبه امشب با علي

يا علي و يا علي و يا علي

كعبه جان جان دين است اين پسر

قبلۀ اهل يقين است اين پسر

گر چه نوزاد است نوزادش مخوان

مرشد روح الأمين است اين پسر

كلّ خلق آفرينش را سبب

هستي هست آفرين است اين پسر

دست داور، روي قرآن، پشت دين

جان ختم المرسلين است اين پسر

آفتابي در گريبان حرم

آسماني در زمين است اين پسر

نام والايش بود مولا علي

يا علي و يا علي و يا علي

اي بتان كعبه حيدر آمده

بت شكن در بيت داور آمده

اين عليّ ابن ابيطالب بود

يا خليل الله ديگر آمده

آن كه بت هاي حرم را بشكند

بر سر دوش پيمبر آمده

نغمۀ ايّاك نعبد سر دهيد

بتگران را عمر بر سر آمده

قهرمان خندق و بدر و اُحد

فاتح احزاب خيبر آمده

مي كند توحيد

را احيا علي

يا علي و يا علي و يا علي

فاطمه بنت اسد لب باز كن

قدر و جاه خويش را ابراز كن

بر خلايق بانگ من مثلي بزن

تا علي داري به مريم ناز كن

اي هماي قلّه قاف كمال

با امير المؤمنين پرواز كن

مادر مولا ز مولا دم بزن

با ثناي او سخن آغاز كن

چنگ زن بر دامن نوزاد خويش

نغمه با شور ولايت ساز كن

از تو زيبد تا بگويي يا علي

يا علي و يا علي و يا علي

اي صفا اي مروه اي ركن اي مقام

اي مني اي زمزم اي بيت الحرام

بر نبي گوييد اينك تهنيت

از علي گيريد امشب احترام

اين امير است اين امير است اين امير

اين امام است اين امام است اين امام

موسي از او گفته در تورات مدح

عيسي از او برده در انجيل نام

آسمان گردد به دورش روز و شب

آفتاب افتد به پايش صبح و شام

خوانده او را خالق يكتا علي

يا علي و يا علي و يا علي

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) حيدر است اين يار تو است

جان تو، محبوب، تو دلدار تو است

بازوي، تو شير، تو شمشير تو

ياور تو، حيدر كرّار تو است

چشم باز او شهادت مي دهد

كز ولادت عاشق ديدار تو است

جان شيرين را گرفته روي دست

جان نثار مكتب

ايثار تو است

دفتر مدحش رسولان را كتاب

مادح او خالق دادار تو است

با نداي لافتي الاّ علي

يا علي و يا علي و يا علي

اي محمّد (صلي الله عليه و آله) را تو جان و جانشين

كلّ قرآن كلّ ايمان كلّ دين

رهبر و فرماندۀ خيل ملك

مرشد و استاد جبريل امين

اي گرفته از وجودت آبرو

نام زيباي اميرالمؤمنين

هم به كام اوليا عين الحيوة

هم به چشم انبيا حقّ اليقين

هم تويي شمشير احمد در نيام

هم تويي دست خدا در آستين

در صف بذل و صف هيجا علي

يا علي و يا علي و يا علي

كبريا غيب و تو او را مظهري

مصطفي شهر علوم و تو دري

تو خدا را چشم و دست و صورتي

تو علي، تو مرتضي، تو حيدري

ردّ شمس و معجز شقّ القمر

از تو مي آيد تو، دست داوري

در زمين قدر تو را نشناختند

در تمام آسمان ها رهبري

گر چه خلق عالمت گفتند وصف

تو ز وصف خلق عالم برتري

هم علي هستّي و هم اعلا علي

يا علي و يا علي و يا علي

درد و درمان و دواي من تويي

ذكر و تسبيح و دعاي من تويي

موقف و لبّيك و احرام و طواف

مروه و سعي و صفاي من تويي

هر چه بودم با تو بودم از نخست

هر كه هستم آشناي من

تويي

گر نبودي قل هو الله احد

فاش مي گفتم خداي من تويي

كار عيسي با دلم كرد آنكه گفت

(يا علي جان مقتداي من تويي)

كن غلامي مرا امضا علي

يا علي و يا علي و يا علي

يا اميرالمؤمنين يا ذالنّعم

يا امام المّتقين يا ذالكرم

اي كليم الله طور دل بگو

اي مسيح عالم خلقت بدم

گر تويي رضوانم از دوزخ چه باك؟

ور تويي امروزم از فردا چه غم

تا ببندم خويشتن را بر شما

نام «ميثم» را تخلّص كرده ام

ذرّه اي بودم كه گشتم آفتاب

قطره اي بودم كه افتادم به يم

غرق گشتم در تو سر تا پا علي

يا علي و يا علي و يا علي

ولايت را وضو دادند امشب

ولايت را وض_و دادند امشب(ولادت)

زبان را ذكر هو دادند امشب

به يم_ن مق_دم مول_ود كعبه

ح_رم را آب_رو دادن_د امشب

شب عي_د امي_رالم_ؤمنين است

علي با رب كعبه هم نشين است

****

به دور كعب_ه گ_ردد ماه، امشب

حرم را بخت شد همراه، امشب

همين ك_ه زادگ_اه مرتضي شد

ولادت ي_افت بي_ت الله، امشب

خدا بر خلقت خود آفرين گفت

حرم هم ي_ااميرالمؤمنين گفت

****

ملايك! كعبه را در بر بگيريد

همه عي_دي ز پيغمبر بگيريد

هج_وم آري_د ب_ر رك_ن يم_اني

م_راد خ_ويش از حي_در بگيريد

تم_اش_اي رخ حي_در مبارك

ط_واف ج_ان پيغمبر مبارك

****

جه_ان غ_رق ف_روغ ابت_دا بود

زمين دري_اي ان_وار هُ_دي بود

حرم تا صبح، ذكر ياعلي داشت

علي ب_ود و علي بود و خدا بود

صنم هم ذكر الله الصمد داشت

ن_داي ق_ل ه_والله احد داشت

****

محمّد! دست عالمگيرت اين است

نگه_دارن__دۀ تكبيرت اي_ن اس_ت

نه تنها دست و بازو، جان شيرين...

نه تنها شير تو، شمشيريت اين است

خدا داند كه اين است و جز اين نيست

كس_ي ج_ز او امي_رالم_ؤمنين نيست

حرم آغ_وش خ_ود را ب_از كرده

س__رود ي__اعل_ي آغ__از ك_رده

تماشا كن تماشا كن محمّد

كه كعب_ه ت_ا خ_دا پ_رواز كرده

عيان، بي پرده حسن داوري شد

كه امشب آفرينش حيدري شد

****

دلا! امشب خدا را با علي بين

ج_لال كبري_ا را ب_ا علي بين

محمّ_د را تماش_ا در علي كن

تم_ام انبي__ا را ب_ا ع_لي بين

اگ_رچ_ه زادگ_اه او حرم بود

خدا بهر عل_ي آغوش بگشود

****

خدا در ص_ورت حي_در درخشيد

زمي_ن و آسمان را ن_ور بخشيد

به دخت شير، امشب داد شيري

كه در آغ_وش پيغبم_ر خروشيد

زبان بگشود؛ قرآن خواند، تكبير!

بت__ان كعب_ه را لرزان_د، تكبير

****

فشاند از لعل لب گوهر؛ سخن گفت

ز وح__ي خال_ق داور سخ_ن گفت

همان اول كه چشم خويش بگشود

فقط با شخص پيغمبر سخن گفت

كه يا احمد! منم شمشير و شيرت

وصي ات، حافظ دين_ت، وزي_رت

****

خ_دا به_ر ت_و حي_در آفري_ده

معي_ن و

ي_ار و ي_اور آفري_ده

ت_و را به_ر نجات خلق عالم

م_را ب_ر فت_ح خيب_ر آفري_ده

اميرالم_ؤمنين__م؛ شي__ر حق_م

تو دست حق و من شمشير حقم

تو جانان، جان شيرينت منم من

نگه_دارن_دۀ دين_ت من_م من

تم__ام نعم__ت پ_روردگ_ارت

كم_ال دي_ن و آيينت منم من

به بازوي علي حق را نگه كن

احد را بدر و خندق را نگه كن

****

تو را تير قضا در شست حيدر

فدايت باد، ب_ود و هست حيدر

علم ب_ر شانۀ من، حكم از تو

بود شمشير تو در دست حيدر

نه از خيبر نه از خندق سخن بود

كلي_د فت_ح ت_و در دست من بود

****

م_ن از آغ_از خلق_ت ب_ا تو بودم

چه در جلوت چه خلوت با تو بودم

در اسلاب رسل ب_ا هم نشستيم

چه در معني چه صورت با تو بودم

ن_ه تنه_ا ب_ا تو از اول نشستم

همانا تا كه هستم با تو هستم

****

از آن روزي كه احمد آفريدند

عل_ي را ب__ر محمّ_د آفريدند

دو روح آشن_ا را در دو پيك_ر

ز ي_ك روح مج__رد آفريدند

نه حرفي از زمين نه از سما بود

علي ب_ود و نب_ي ب_ود و خدا بود

****

علي! تو هست_يِ هس_ت آفريني

تو هم حق_ي و هم حق اليقيني

به پيغمبر قسم بعد از محمّد

ت_و، تنه_ا ت_و امي_رالمؤمنين_ي

فقط حق تو تنها، اين مقام است

لب_اس نور بر ظلمت

حرام است

****

تو در جسم رسل جاني علي جان

تو توحيدي، تو ايمان_ي علي جان

به قرآن مي خورم سوگند، مولا!

تو قرآني ت_و قرآني عل_ي جان!

عب_ادت هي_زم ن_ار اس_ت ب_ي تو

بهشت ار گل دهد خار است بي تو

****

كت_اب الله را ج_ان نيس_ت ب_ي تو

مل_ك را ني_ز ايم_ان نيست بي تو

مسلم_ان نيست_م گ_ر كذب گويم

كه سلمان هم مسلمان نيست بي تو

ت__ولا و تب_را هس_ت دين_م

بدانيد اي همه عالم من اينم

****

م_را ب_ا مه_ر حيدر آفريدند

ز خ_اك كفش قنبر آفريدند

زب_ان ميثم_ي دادن_د بر من

نفس ه_ايم دم_ادم ياعلي شد

تمام نخلِ «ميثم» ياعلي شد

هستي امشب تا سحر اختر شماري مي كند

هستي امشب تا سحر اختر شماري مي كند(ولادت)

خواب هم در ديده ها شب زنده داري مي كند

باد اعجاز نسيم نو بهاري ميكند

خاك را از اشك خود مشك تتاري ميكند

چاه زمزم اشك شوق از ديده جاري ميكند

كعبه چشمش در ره است و بيقراري ميكند

چشم بگشوده كه صاحب خانه آيد در حرم

باغبان روح با ريحانه آيد در حرم

اي ملائك گل برافشانيد بام كعبه را

بيشتر گيريد امشب احترام كعبه را

با وضو بايد به لب آريد نام كعبه را

بشنود از چار ركن امشب پيام كعبه را

هم پيام كعبه هم ذكر سلام كعبه را

مام كعبه آورد با خود امام كعبه را

اي حرم آماده شو تا ميهمان داري كني

ميهمان خويش را

در موج غم ياري كني

اي حرم آغوش خود بگشا كه جانانت رسيد

ميهمان نه ميزبان ميهمانانت رسيد

پايداري كن كه ركن چار اركانت رسيد

شب بجاي ماه خورشيد فروزانت رسيد

مظهر حسن خداي حي منانت رسيد

پيكر بي روح بودي تاكنون ، جانت رسيد

بازكن در بازكن در حيدر آمد سوي تو

شير حق جان نبي با مادر آمد سوي تو

فاطمه (سلام الله عليه) دعوت شده از سوي دادار حرم

چشم حق بين دوخت از هر سو به ديدار حرم

تافت خورشيد وجودش در شب تار حر م

چون حجر بگذاشت روي خود به ديوار حرم

هم حرم شد يار اوهم گشت او يار حرم

با قدوم حضرتش افزود مقدار حرم

او صدف بود و ولي الله اعظم گوهرش

كعبه ميگرديد چون پروانه بر گرد سرش

ناگهان انداخت گل از درد زادن روي او

ريخت چون گوهر عرق از طلعت نيكوي او

شد كمان از درد ، سر و قامت دلجوي او

بي خبر از حال او هم قوم او هم شوي او

او بسوي كعبه چشم آفرينش سوي او

با خدا گرم سخن لعل لب حق گوي او

كي خدا امشب تو از درد درونم آگهي

بسته راه از چار سو بر من تو خود بگشا رهي

اي پناه بي پناهان اي خداي جليل

اي كه ره گم كردگان راهم چراغي هم دليل

اي تو خود معبود بيت و باني

بسته ام بر لطف

تو از رشته جانم دخيل

تو خداوند جليل استي و منعبد ذليل

بارغم بر روي دوشم گشته چون كوهي ثقيل

ياريم فرما كه مهمان تو در اين خانه ام

باز كن راهي بسويت بر من و دردانه ام

كعبه امشب ركن دين را در بغل بگرفته اي

مرشد روح الامين را دربغل بگرفته اي

اصل قرآن مبين را در بغل بگرفته اي

جان ختم المرسلين را در بغل بگرفته اي

هستي هست آفرين را در بغل بگرفته اي

شير حق حبل المتين را در بغل بگرفته اي

قبله دل كعبه اهل يقين است اين پسر

منجي عالم اميرالمومنين است اين پسر

اين همان دست خدا جان محمد (صلي الله عليه و آله) حيدر است

اين همان آئينه حسن خداي داور است

اين همان شيرخدا شمشير فتح خبير است

اين علي (عليه السلام) يعني تمام هستي پيغمبر (صلي الله عليه و آله) است

اين ز وصف و مدح عقل و درك ما بالاتر است

باطن است و ظاهر است و اين ها همه آخر است

اين مقام و زمزم و حجر و حجر سعي و صفاست

پيشواي مسلمين و جانشين مصطفي است

در كنار بيت جانش با دعا دمساز شد

ناگهان پيدا زرب البيت اين اعجاز است

دامن ديوار چون چاك گريبان باز شد

روح كعبه بر فراز كعبه در پرواز شد

بر فلك از خشت خشت كعبه اين آواز شد

كين بنا ز آغاز بر فرزند تو آغاز شد

اي حجر عاشق صفا طالب ، حرم پروانه ات

ادخلي يا فاطمه (سلام الله عليه) بگذار پا در خانه ات

تا نهان در كعبه شد آن سر سارار قدم

كعبه بيش از پيش شد با مقدم او محترم

باز ديوار حرم از امر حق آمد بهم

ديگر اينجا كس نميداند چه شد حتي حرم

فاطمه (سلام الله عليه) بود و علي (عليه السلام) بود و خداي ذوالكرم

كارنايد از كلام و صفحه و دست و قلم

عقل مجنون و قلم عاجز زبان گنگ است و لال

كس نميداند چه شد جز ذات پاك ذوالجلال

كس نميداند چه شد جز ذات دادار علي (عليه السلام)

كعبه ميگردد گرد شمع رخسار علي (عليه السلام)

از حرم برعرش ميتابد انوار علي (عليه السلام)

آفرينش داشت در سر شوق ديدار علي (عليه السلام)

شد خدا در خانه خود ميهماندار علي (عليه السلام)

بود ذكر حق بر لب هاي گهر بار علي (عليه السلام)

سنگ هاي كعبه مي گفتند با صوت جلي

يا علي (عليه السلام) و يا علي (عليه السلام) و يا علي (عليه السلام) و يا علي (عليه السلام)

اي حرم را قبله اي ارواح را جان يا علي (عليه السلام)

اي گداي سائلت فردوس و رضوان يا علي (عليه السلام)

اي خدا را در شب ميلاد مهمان يا علي (عليه السلام)

اي به روي دست احمد خوانده قرآن يا علي (عليه السلام)

كيستي تو پاكتر از جان پاكان يا علي (عليه السلام)

كيستم

من (ميثم) آلوده دامان يا علي (عليه السلام)

هر كه هستم خاك درگاه محبان توام

تو امام و رهبر من ، من ثنا خوان توم

مدح

آمدم بر درگهت با چشم گريان يا علي

آمدم بر درگهت با چشم گريان يا علي

تو كريم عالمي من بر تو مهمان يا علي

گر چه سر تا پا گناهم زائر قبر توام

روي لطف و مرحمت از من مگردان يا علي

بوده عمري آرزوي من كه در شهر نجف

آيم و بوسم ضريحت از دل و جان يا علي

هر كه را درديست من بيمارم از درد گناه

نيست بر دردم به جز لطف تو درمان يا علي

آمدم چون كعبه قبرت را بگيرم در بغل

با تو بندم بار ديگر عهد و پيمان يا علي

آمدم تا از تو پرسم از چه بعد از قرن ها

مانده قبر همسرت از ديده پنهان يا علي

آمدم تا با تو گويم سائلم درمانده ام

باز كن بر من ز رحمت باب احسان يا علي

آمدم تا با تو گويم مرغ جانم را بگير

از كرم دور ضريح خود بگردان ياعلي

آمدم تا با تو گويم آخر اي چشم خدا

يك نگه كن بر من آلوده دامان يا علي

آمدم تا با تو گويم با همه جرم و خطا

هر كه هستم دوستت دارم به قرآن يا علي

اي كه مي دادي غذاي خويش را بر قاتلت

لطف كن بر من كه هستم از محبّان يا علي

آمدم تا با تو گويم

يا علي دستم بگير

پيش از آنكه عمر من آيد به پايان يا علي

آن كه بعد از مصطفي ما را امام و رهبر است

آن كه بعد از مصطفي ما را امام و رهبر است(مدح)

شير حق نبي مولود كعبه حيدر است

شمع جمع انبيا مولاي كل اولياء

متقين را مقتدا و مسلمين را رهبر است

گر نمي بودي رسول الله ختم الانبياء

فاش مي گفتم امير المومنين يپغمبر است

گفت پيغمبر كه من خود شهر علمم ، در عليست

اي برادر تو حرامي نيستي راه از در است

جان دين مهر علي مهر علي مهر عليست

دين بي مهرعلي دين نيست جسم بي سر است

هركه با بغض علي محشور گردد روز حشر

طاعت سلمان اگر با خويش آرد كافر است

من نمي دانم كه مي بودم نمي دانم كي ام

ليك مي دانم اميرالمومنينم رهبر است

قطره ام خواني علي درياست من در دامنش

ذره ام گوئي علي خورشيد ذره پرور است

هر كجا صحبت ايمان است اوصاف عليست

حرف ايمان و علي مانند شير و شكر است

سرو قدش سايه باني ميكند خورشيد را

روز محشر هر كه در ظل لواي حيدر است

دوست دارم روز محشر تشنه تر باشم ز خلق

ز آنكه ميدانم علي ساقي حوض كوثر است

خردلي از مهر اولاد امير المومنين

پيش من محبوب تر از يك جهان سيم و زر است

كيست احمد را وصي ، آنكو گريزد ار نبرد

يا كسي گو بازويش مفتاح فتح خيبر است

زهد و تقوا و عدالت بي تولاي علي

يا شرار قهر حق يا دود يا خاكستر است

آنكه خود را در خلافت خواند همسنگ علي

نيست آن قدرش كه گويم خاك راه قنبر است

آفتابا روز محشر هر چه بتواني بتاب

پرچم شاه ولايت سايه بان محشر است

شعله گل شد بر خليل الله با مهر علي

ورنه بي مهر علي هر لاله كوه آذر است

من علي را پيشوا دانم كه با ختم رسل

روز اول اول است و روز آخر آخر است

من علي را مقتدا دانم كه در حال ركوع

انما در شان خاتم بخشي اش از داور است

من علي را دوست مي دارم گواه پاكي ام

دوستي و حيدر و ذريه پيغمبر است

عهد من پيمان من آئين من ايمان من

پيش تر از صبح خلقت دوستي با حيدر است

طرفه بيتي گويم از (اهلي) كه گر با آب زر

نقش باب كعبه گردد باز قدرش برتر است

" هركه را در دل بود بغض غلامان علي"

"گر برادر با شدم گويم خطا از مادر است "

كيست حيدر آن كه حق پيوسته گرددگرد او

كيست حيدر آن كه حق راا تا قيامت محور است

كيست حيدر آن كه مداحش خدا و مدح او

هل اتي و بلغ وتطهير و قدر و كوثر است

كيست حيدر آن كه از لعل لب ختم رسل

مدح او پيوسته جاري همچو عقد گوهر است

كيست حيدر

آن كه مدحش همچنان حسن خداست

شيعه اونيز در حصن خداي اكبر است

يا علي اي آنكه نامت حرز جان انبياست

يا علي اي آنكه خاكت اوليا را افسر است

گرچه دورم از تو مرهون عنايات توام

ذره هر جا هست در آغوش مهر خاور است

گر جدا سازند بند از بند من هر صبح و شام

باز ميگويم علي بر من امام و رهبر است

اي خوش آنكو با علي دوران عمرش گشت طي

خوشتر آنكو با علي تا لحظه هاي آخر است

من تو را در زندگي دارم علي جان تو مرا

عبد و مولا و ملزوم بر يكديگر است

نظم (ميثم) تا ثناي خاندان مرتضي است

جاودان ، ديوان او تا صبح روز محشر است

آنكه را بهر ولا ما انتخابش مي كنيم

آنكه را بهر ولا ما انتخابش مي كنيم(مدح)

اول از جام بلا مست و خرابش مي كنيم

جان اگر جان گشت با برقي به نارش مي كنيم

دل اگر دل بود با يك شعله آبش مي كنيم

قطره، دريايي چو شد دريا خطابش مي كنند

هر كه با ما بود از خود حسابش مي كنيم

بنده هر جا ميگريزد ما بدنبالش رويم

بار ديگر خوانده عبد خود خطابش مي كنيم

گر گنه كاري بيايد بر در غفران ما

هيچ كس جز ما ندارد كي جوابش مي كنيم

بندۀ مومن بكانون بلا همچون گليست

ما بنار خويش جوشانده گلابش مي كنيم

آنكه رو با اشگ خجلت مي نهد در كوي ما

گر گناه آرد مبدل بر ثوابش مي كنيم

هر كه شد مشتاق ما تا سر كسد از جيب ما

گام اول خاك پاي بوترابش مي كنيم

با تولاي اميرالمؤمنين در كوي ما

«ميثم» ار سنگي بياري، دُرّ نابش مي كنيم

آيينه تمام نماي خدا، علي است

آيينه تمام نماي خدا، علي است (مدح)

نقشي كه زد رقم، قلم ابتدا، علي است

دست خدا، زبان خدا، صورت خدا

در بندگيش بندة بي انتها، علي است

جان رسول و لحم رسول و دم رسول

شيرخدا و شير رسول خدا، علي است

بعد از نبي به هر زن و هر مرد مؤمني

مولا علي، امام علي، مقتدا، علي است

ذكر علي به وقت دعا يا محمد است

ذكر نبي به درگه معبود يا علي است

مولاي ديگران دگري بود و ديگري

يارب گواه باش كه مولاي ما، علي است

زيباترين دعا به لب شيعه علي

يا مصطفي محمد و يا مرتضي علي است

دانيد جاي شيعه به روز جزا كجاست؟

سوگند ميخورم به خدا هر كجا علي است

نفس رسول، آنكه به جاي رسول خفت

تا جان كند به راه محمّد فدا، علي است

دشمن، به دشمني خود اقرار مي كند

مردي كه داشت بازوي خيبرگشا، علي است

بسم الله كتاب خداوندگار را

هركس كه باعلي است بداند كه«با»،علي است

چشم خدا، قسيم جحيم و

جنان به حشر

دست خدا و لنگر ارض و سما، علي است

تنزيل و نور و مريم و طاها و مؤمنون

ياسين و توبه و زمر و هل اتا، علي است

گفتم دعا كنم كه نگاهي به ما كند

ديدم كه استجابت و ذكر و دعا، عليu است

بر حشر چون لواي خدا سايه افكند

گردد عيان به خلق كه صاحب لوا، علي است

آن بت شكن كه در حرم ذات كبريا

بگذاشت جاي دست خداوند پا، علي است

حجر و حطيم و زمزم و ركن و مقام و حج

ميقات و ذكر و تلبيه، سعي وصفا، علي است

در «انّما وليكمُ الله» سير كن

تا بنگري ولي دگرانند يا علي است؟

روز غدير گفت نبي در غدير خم

يارب تو باش ناصر هركس كه با علي است

آن كس كه از ولادت خود تا شهادتش

يك لحظه دل نداد به دست هوا، علي است

اين قول شافعي است كه در شعر ناب خود

گفتا مرا علي است خدا، ياخداعلي است؟

"ميثم" هنوز صوت محمد رسد به گوش

فرياد مي زند كه امام شما، علي است

احمد علي و علي سراپا همه اوست

احمد علي و علي سراپا همه اوست(مدح)

نزديكي اين دو چون دو طاق ابروست

لا حول ولا قوّة الاّ بالله

كي جاي سه دشمن است در بين دو دوست

الا اي تيرگي هاي شب اي خاموشي صحرا

الا اي تيرگي هاي شب اي خاموشي صحرا(مدح)

زمين ها آسمانها كهكشان ها گوش سر تا پا

ببينيد از دل بشكسته آواي كه مي آيد

كه نزديك است بنياد فلك را بر كند از جا

كدام افتاده از پائي به خاك تيره افتاد

كه گوئي خاك ، معشوق است و او چون عاشقي شيدا

به پاي نخل هاي كوفه اشك كيست ميبارد ؟

كه آب از چشمه چشمش بنوشد نخله خرما

به گرد نخل ها در ظلمت شب گشتم و ديدم

امير المومنين را محوذات خالق يكتا

نه خوش از حجيم و ني هواي جنتش بر سر

نه در افسوس ديروز و نه در انديشه فردا

ز خشم افكنده بر اعضاي دنيا لرزه و گويد

كه اي دنيا چه خواهي از علي عالي اعلا

منه پوسيده دامت را به زير پنجه شاهين

ميفشان دانه هاي پوچ خود را جانب عنقا

تو و اين خط و خال و عاشقان سينه چاك تو

من و اين اشك و آه و ناله و بيداري شب ها

من از آغاز عمر خود طلاق دائمت گفتم

ز چشم دورتر شو دور ، غري غيري اي دنيا

نه سيراب از تو مي گردند بلكه تشنه تر گردند

اگر ريزي به كام تشنگان خود و

صد دريا

خدا داند ز كل گنج هايت دوست تر دارم

كه طفلي بي پدر لب وا كند گويد به من بابا

بگرد اي آسمان ديگر نيابي رهبري چون من

كه با اشك فقيري شهرياري كند سودا

به روز از تيغه شمشير او خون عدو ريزد

به شب از چشم گريانش ببارد اشك در صحرا

ندارم بيم خيزد گر همه عالم به جنگ من

ولي از گريه طفل يتيمي لرزدم اعضا

اگر با حلقه هاي آهنينم سخت بر بسته

كشانندم به اوج كوه ها بر سخره صما

و گر از سيم و زر پر گردد اين گردون و گويندم

كه از آن تو دنيا و تمام هست آن يكجا

به مزد اينكه گيرم دانه اي را از دم موري

به حق حق نيازارم ز خود مور ضعيفي را

امير مومنان و ظلم بر افتادگان هرگز

علي مرتضي و رنج بر بيچارگان حاشا

با مهر و وفا مردم زمن ديدند بي وقفه

بي در پاسخم جور و جفا كردند بي پروا

ميان دوستان خود چنان تنهاي تنهايم

كه شب با چاه ، دور از چشم ياران ميكنم نجوا

از آن كودك كه دارد شوق بر پستان مام خود

علي را مرگ خوشتر با چنين غم هاي جان فرسا

چه شب هائي كه نان دادم به سائل ها و بشنيدم

كه مي گفتند يا رب از علي برگير داد ما

نه آن سائل مرا بشناخت در دامان تاريكي

نه من در

نزد او كردم برايش نام خود افشا

تو هم دنيا چو آن سائل مرا نشناختي هرگز

كه خون كردي دل زار مرا پيوسته بي پروا

تو ، بين دشمنان ، دست تواناي مرا بستي

تو حقم را گرفتي و نهادي در كف اعدا

تو فرزند مرا در بين آن ديوار و در كشتي

تو پيش چشم من سيلي زدي بر صورت زهرا

تو دست ظلم بگشودي زدي برخانه ام آتش

تو تنها حاميم را پشت در انداختي از پا

ز من مخفي مكن اي چرخ دون پرور كه مي دانم

همين شب ها به خون سر شود مظلوميم امضا

همين شب ها به محراب دعا در مسجد كوفه

به خاموشي گرايد مشعل تابنده تقوي

مكن مخفي زمن دنيا كه خود آگاهم و دانم

شود فرقم دو تا در راه ذات خالق يكتا

همين شب ها چو شب هاي سياه مسجد كوفه

شود در ماتمم نيلي لباس زينب كبري

علي از شدت عدل و مروت كشته شد (ميثم)

كه جاويد است تا صبح قيامت عدل آن مولا

الا تمامي تاريخ شرح غربت تو

الا تمامي تاريخ شرحِ غربت تو(مدح)

نجف نه، بلكه جهانِ وجود تربت تو

نه خاك مسجد كوفه، كه چهرۀ اسلام

گرفته رنگ خدائي ز خون تربت تو

قسم به روح عدالت قسم به خون شهيد

كه بوده قتل تو از شدت عدالت تو

زمامدار دو عالم توئي ولي افسوس

كه كرد بر تو ستم روز و شب رعيّت تو

به گنج

هاي جهانت احاطه بود ولي

نبود زره و اسب و تيغ، ثروت تو

تو آن بزرگ جوانمرد روزگار استي

كه دشمن آمده شرمنده از عنايت تو

چگونه در بر طفل يتيم لرزيدي

الا زمام دو گيتي به دست قدرت تو

عبادت همه پيغمبران اطاعت خلق

قبول حضرت حق نيست بي ولايت تو

نكوتر است ز طاعات جنّ و انس و ملك

به نامۀ عملم حرفي از محبّت تو

به لحظه هاي شب قدر مي خورم سوگند

كه شام قدر، شرف يافت از شرافت تو

اگر نگويم اين عين ناجوانمردي است

كه شد شهيد، جوانمردي از شهادت تو

نماز را به شب قدر آبرو بخشيد

شهادت تو به سجّادۀ عبادت تو

گشوده گشت ز پيشاني تو با شمشير

كتاب درد و غم و رنج بي نهايت تو

بسان آيۀ قرآن كه زير پا افتد

خدا گو است كه پا مال گشت حرمت تو

چه قرن ها كه بشر پشت سر نهاد و هنوز

زچاه كوفه بر آيد صداي غربت تو

به لحظه اي كه به مسجد شدي شهيد قسم

حرم حرم شده از لحظۀ ولادت تو

توئي وصّي و دم و لحم و نفس پيغمبر

به غير او كه دهد دست بر اخوّت تو

امير بودن و بر كفش خويش وصله زدن

نديده اند مگر از تو در حكومت تو

زبانزد همگان شد به شام و مصر و حجاز

قصيده اي كه عدو گفت در فضيلت تو

كه داده غير تو شمشير خود به دشمن خود

درود بر تو و بر اينهمه فتوّت تو

زمامدار صف محشري و نيست عجب

كه روز حشر به دشمن رسد شفاعت تو

به دادگاه قيامت از آن هراسانم

كه قاتل تو شود عفو از كرامت تو

زهي سعادت «ميثم» كه گشت از آغاز

نصيب ديده او گريۀ مصيبت تو

اي ابر مرد عالم خلقت

اي ابر مرد عالم خلقت(مدح)

اي ابر مرد عالم خلقت

ركن اركان محكم خلقت

اي ولي خدا و جان رسول

پدر كل دودمان رسول

وصفت اين بس كه ذات لم يزلي

گفت اعلا منم، علي است علي

روح تو روح احمد است علي

تو محمد ، محمد است علي

اين شنيدم چو خواجة لولاك

به سما برگذشت از سر خاك

پاي بر اوج نه فلك بگذاشت

رفت آنجا كه وهم راه نداشت

رفت جايي كه بود فوق وجود

غرق گرديد در هوالموجود

در فروغ جمال ذوالمننش

لرزه افتاده بود بر بدنش

خالق لم يزل نگاهش داشت

دست رحمت به شانه اش بگذاشت

تو براي شكستن بت ها

پا نهادي به جاي دست خدا

تو نبي را تمام جان و تني

تو به دوش رسول بت شكني

تو فراتر ز وهم هر بشري

حيدري يا خليل بي تبري

هر

بتي كز ارادة تو شكست

يا علي گفت و دل به مهر تو بست

همه بت ها به سجده افتادند

همه برتو سلام مي دادند

جز تو نفس نفيس احمد كيست

ساقي كوثر محمد كيست

به تو رفعت گرفت ميكاييل

زتو تعليم يافت جبراييل

تو درخشنده اي چو بدر به بدر

تو شرف داده اي به ليلة قدر

تو نود زخم در احد ديدي

باز دور رسول گرديدي

تو همانا حيات قرآني

آل عمران و نور و فرقاني

كرم از بذل تو كرم گرديد

حرم از فيض تو حرم گرديد

تو خدا را به چشم دل ديدي

تو به قرآن حيات بخشيدي

تو به هر عصر رهبر همه اي

تو همانا امام فاطمه اي سلام الله عليها

تو تمام علوم را زبري

تو هماره ز علم پيشتري

تو همان شمع انجمن هايي

همه جا بين جمع تنهايي

تو همان راز ناشناخته اي

كه همه خلق را شناخته اي

نخل ها تشنة دعاي تو اند

چاه ها عاشق صداي تو اند

شمع معراج مصطفايي تو

يا چراغ خرابه هايي تو

هم كلام خداي حي قدير

هم نشين و رفيق پير فقير

مهر تو مي برد زدشمن دل

كرده بودي سفارش

قاتل

تا گل از قلب خاك مي رويد

مسجد كوفه يا علي گويد

مهرباني همان سلالة توست

گل زخم هزار سالة توست

عدل و آزادگي رسالت توست

باعث قتل تو عدالت توست

عدل را داده اي تو استقلال

به دليل چراغ بيت المال

گرچه فرقت شكافت تا ابرو

مسجد از خون تو گرفت وضو

به دعا دادي از دعا پرواز

به نمازت نماز برد نماز

به تو توحيد و عدل زيست علي

به تو شمشير خون گريست علي

آسمان خسته بود از غم تو

زخم شمشير گشت مرهم تو

همه مشتاق وصل يار شدي

تا به شمشير رستگار شدي

خون تو اشك چشم بينش بود

زخم تو زخم آفرينش بود

داغ تو داغ انبيا همه بود

داغ قرآن و داغ فاطمه سلام الله عليها بود

اي فلك مسند خرابه نشين

اي همه آسمان به خاك زمين

نان و خرما به دوش در دل شب

فقرا را چراغ محفل شب

آن يتيمي كه دل به مهر تو باخت

پدرش بودي و تو را نشناخت

به تو و غربتت قسم مولا

ناشناسي هنوز هم مولا

تا نفس از نهاد برخيزد

اشك "ميثم" به مقدمت ريزد

اي به خلق از خلق اولا يا امير المؤمنين

اي به خلق از خلق اولا

يا اميرالمؤمنين! (مدح)

وي به جن و انس مولا يا اميرالمؤمنين!

خلق بي تو قطرۀ از هم جدا افتاده اند

با تو مي گردند دريا يا اميرالمؤمنين!

كيست جز تو باء بسم الله رحمان الرحيم

در كتاب حق تعالي يا اميرالمؤمنين!

از خدايي با خدايي تا خدايي در خدا

اي خدا را عبد اعلا يا اميرالمؤمنين!

در شب معراج بر گوشش رسيد آواي تو

هر چه احمد رفت بالا يا اميرالمؤمنين!

طاعت كونين بي تو شعله اي از دوزخ است

بس بوَد مهر تو ما را يا اميرالمؤمنين!

پيش تر از بودن ما اي همه چشم خدا

چشم بگشودي تو بر ما يا اميرالمؤمنين!

من نمي دانم كه هستي آنقدر دانم كه هست

خلق عالم بي تو تنها يا اميرالمؤمنين!

من نمي دانم كه هستي آنقدر دانم كه گشت

كشتۀ راه تو زهرا يا اميرالمؤمنين!

هركه در محشر بوَد دستش به دامان كسي

ما تو را داريم فردا يا اميرالمؤمنين!

شك ندارم اين كه فردا دوستان خويش را

خود كني در حشر پيدا يا اميرالمؤمنين!

درقفايت مي دود چون سايه روز و شب نماز

چون كني رو در مصلا يا اميرالمؤمنين!

ني همين امروز دست خلق بر دامان توست

انبيا گويند فردا يا اميرالمؤمنين!

اي نگاهت بهتر از گل هاي خندان بهشت

سوي ما هم چشم بگشا يا اميرالمؤمنين!

تو

وصي احمدي انصاف اگر دارد عدو

بس بوَد «من كنت مولا» يا اميرالمؤمنين!

ناز بر جنّت كند، آنكو كند با يك نگاه

باغ حسنت را تماشا يا اميرالمؤمنين!

تا به دست دل بگيرم دامن مهر تو را

پاي بنْهادم به دنيا يا اميرالمؤمنين!

دوست دارم گر به باغ خلد هم سيرم دهند

جز توأم نبوَد تمنّا يا اميرالمؤمنين!

با تولاي تو حتي در جحيمم گر برند

از جحيمم نيست پروا يا اميرالمؤمنين!

تا به روي دوش احمد پا نهادي در حرم

يا علي گفتند بت ها يا اميرالمؤمنين!

اين عجب نبوَد تواند كبريايي بخشدت

قادر حي توانا يا اميرالمؤمنين!

بي تو فاء «فوق ايديهم» ندارد نقطه اي

اي تو بسم الله را «با» يا اميرالمؤمنين!

تو همه ناديدني ها را به چشمت ديده اي

اي خدا را چشم بينا يا اميرالمؤمنين!

در همان آغوش مريم داشت نامت را به لب

تا مسيحا شد مسيحا يا اميرالمؤمنين!

انّما و بلّغ و تطهير در شأن تو بود

بارها كرديم معنا يا اميرالمؤمنين!

«ميثم» آلوده دامانم تو خود با يك نگاه

پاك كن پرونده ام را يا اميرالمؤمنين!

اي تو هرجا خدا خداست، ولي

اي تو هرجا خدا خداست، ولي(مدح)

وي خدايت نهاده نام، علي

اي تماميت كتاب خدا

تپش قلب تو خطاب خدا

آفتاب تمام ملك وجود!

نَفْس احمد! امام ملك وجود!

فاتح بدر و

خندق و خيبر

اسدالله! مرتضي! حيدر!

در تن كل انبيا جاني

هركجا حق بود تو ميزاني

آسم_ان زبر ب_ار منت توست

آفرينش گواه عصمت توست

****

از تمام نگفته ها آگاه

اشهد انك ولي الله

محرم خلوت خدا و رسول

وصي مصطفي، امام بتول

كيستي اي امام عالم ها

شهريار تمام عالم ها

نور، يك جلوه از جلالت تو

عدل، شرمنده از عدالت تو

داده دادت به عدل، استقلال

به دليل چراغ بيت المال

از هم_ه ب_ي عدالتي دي__دي

كشتۀ عدل خويش گرديدي

****

عدل تو آهني شد و افروخت

تا كه دست برادرت را سوخت

سهم او كه تو را برادر بود

با همه مسلمين برابر بود

عدل تا بود بي قرار تو بود

عاشق كفش وصله دار تو بود

كه شنيده امير خيبرگير

لرزد از اشك چشم طفل صغير؟

كه شنيده امير برقع پوش

مشك آب زني برد بر دوش؟

كه شنيده امام بت شكني

در كن_ار تن_ور پي__رزني؟

****

كه شنيده علي ولي الله

دل شب، راز دل كند با چاه؟

فجر تا در افق دميد دميد

خواب در چشم تو نديد نديد

يار ديرآشناي درد بشر

در وطن از غريب تنهاتر

كيست تا چون تو در دل شب تار

قاتل خويش را كند بيدار؟

كوفه در دست، ديد جان تو را

مي شنيد آخرين اذان تو را

اي ز خون تو سرخ رو توحيد

چشم تاريخ تا كه ديد نديد

كه اميري به پاسخ شمشير

بف_رستد ب_راي ق_اتل شير

****

اي سلام خدا به خون سرت

اي ز فرق تو پاره تر جگرت

ديده مظلوم، روزگار بسي

ز تو مظلوم تر نديده كسي

زخم ها بر دلت رسيده، علي!

از رعيت ستم كشيده، علي!

دائم از حق خويش محرومي

به حسينت قسم تو مظلومي

اي جهان وجود، تربت تو

آفرينش محيط غربت تو

بي_ت ح_ق زادگ_اه و قتلگهت

اشك «ميثم» نثار خاك رهت

اي در سفينه دو جهان ناخدا علي

اي در سفينة دو جهان ناخدا علي (مدح)

ممسوس در حقيقت ذات خدا علي

يار و برادر و وصي و نفس مصطفي

باب نبوتّي و ابوالاوليا علي

شمشير و دست و چشم خدا كيست غير تو

بر دوش مصطفي كه نهد جز تو پا علي

در بدر، بدر بدري و در قدر، قدر قدر

هم هل اتاست مدح تو هم لا فتي علي

همچون دو قهرمان كه ز تيرت يكي شوند

گردد به ذوالفقار تو يك تن دو تا علي

تكميل بذل قرصة نان تو گر نبود

قرآن نداشت در ورقش هل اتي علي

با آنكه دست وهم به پايت نمي رسد

داري هميشه در دل بشكسته جا علي

اقرار مي كنم تو خدا نيستي ولي

آرند انبيا به درت التجا علي

آنجا كه جاي پاي تو مهر نبوت است

اوج جلالت تو كجا ما

كجا علي

بالاتري از اينكه شوم من گداي تو

داري هزار حاتم طايي گدا، علي

پرسند اختيار قيامت به دست كيست

آيد ز سوي خالق هستي ندا ، علي

ناطق مگر خدا شود و مستمع رسول

تا حق وصف و مدح تو گردد ادا علي

با يك نفس تمام جهنم شود بهشت

گويند اگر جهنميان يك صدا علي

بي ابتدا خدا و تو عبدش كدام عبد

عبدي كه نيستش چو خدا انتها علي

مخلوق اوّليني و روشنگر ازل

اي مبتداي پيشتر از ابتدا علي

گو صد خليفه بين تو و مصطفي بود

بالله پس از رسول تويي مقتدا علي

وقتي قيام مي كني از بهر بندگي

بايد نماز بر تو كند اقتدا علي

روزي كه هيچكس به كسي نيست ذكرماست

يا مصطفي محمد و يا مرتضي علي

دنيا چو آن گداست كه نان از كفت گرفت

نشناخت قدر و عزت و جاه تو را علي

بالله قسم در ازمنه عالم وجود

مثل تو كس نديد و نبيند جفا علي

خون مطهر تو ز پيشاني ات چو ريخت

بخشيد تا ابد به شهادت بقا علي

با آنكه لحظه اي دلت از حق جدا نبود

پيشاني ات چگونه شد از هم جدا علي

زخم سرت همين كه به شمشير خنده زد

شمشير ناله زد زجگر گفت يا علي

فهميد داغ فاطمه سلام الله عليها را نيست التيام

شمشير داد زخم دلت را شفا علي

گويي به شهر كوفه دل شب هنوز هم

آيد صداي پاي تو در كوچه ها علي

غير از تو اي امام جوانمردي و وفا

كي داده است قاتل خود را غذا علي

جايي كه دشمن از كرمت مي شود خجل

كي دوست مي رود ز درت نارضا علي

با نامه اي سياه تر از صبح روز حشر

"ميثم" گرفته دامن مهر تورا علي

اي دست و ديده حي توانا را

اي دست و ديده حي توانا را(مدح)

وي جان پاك سيد بطحي را

ترسيم بند ، صفحه صورت را

مشعل فروز عالم معني را

گردونه دار گنبد گردون را

فرمانرواي عالم بالا را

سوزنده شمع خانه محرومان

غرنده شير بيشه هيجا را

شب زنده دار هرشب نخلستان

پيرايه بخش دامن صحرا را

از اشك سرخ در دل تاريكي

سر سبز كرده نخله خرما را

در ناله هاي گرم تو بايد خواند

راز دراز قصه شبها را

در كفش وصله دار تو بايد ديد

بي ارزشي و پستي دنيا را

گه بر فراز قله معراجي

مهمان نواز خواجه اسري را

گه در خرابه همدم وبابائي

طفل نديده چهره بابا را

جز در تو كس نديده و نشنيده

آن اقتدار و اينهمه تقوا را

آن پر بها لباس

غلامان را

آن وصله دار جامه مولا را

آن اشكبار چشم خدا بين را

و اين ابدار تيغ شرر زا را

آن نيمه شب به چاه ، سخن گفتن

و آن بين روز خطبه غرا را

غير از تو كس نكرده قبول ورد

نان جوين و شهد مصفي را

غير از تو كس نكرده خون رنگين

در سجده نماز ، مصلي را

جز ار كف عنايت وجود تو

قاتل نديده اينمه اعطا را

آن با وقار برد يماني را

آن راهوار مركب پويا را

تو كيستي كه دفتر اوصافت

ديوانه كرده مردم دانا را

تو كيستي كه خصم به وصفت گفت

هفتاد بار نكته لولا را

دست خداي هستي و از رافت

بگذاشتي به دوش نبي پا را

ديدم تو را يگانه و بي همتا

آنسان كه ذات خالق يكتا را

وصف تو هر دم است چو ذكر خلق

مرغ هوا و ماهي دريا را

مهر تو نيز در حركت آرد

اين نه سپهر و گنبد مينا را

از طلعت تو محفل قرب حق

دارد چراغ انجمن آرا را

چشم تو ديدرخم بروي زخم

اما نديد جامه ديبا را

قلب تو داشت شوق الهي را

اما نداشت وحشت عقبا را

جان تو برد رنج خلايق را

اما نبرد لذت دنيا را

دادي طلاق دائم ، گيتي را

كاورد حق بعقد تو زهرا را

آن بانوي زنان دو عالم را

آن دخت پاك سيد بطحا را

دادار با ولاي تو بر دلها

بخشيد گونه گونه تجلا را

قامت عيان نكرده به محفلها

كردي عيان قيامت كبري را

صورت نشان نداده ز كف بردي

صبر و شكيب قلب شكيبا را

دست كرامت تو دهد شمشير

درگير ودار معركه اعدا را

مهر و ولايت تو بود حاكم

امروز را و صحنه فردار را

گردش كند سپهر بدلخواهت

هرگه كني اشاره و ايما را

بازار پر هياهوي روز حشر

خوش ميخرد به مهر تو كالا را

گر جان دهد مسيح به بيجائي

تو جان دهي هزار مسيحا را

موسي رود بطور تو ، در سينه

داري هزار سينه سينا را

چون جان پاك ياور و هم آغوش

در درد ، رنج هر تن تنها را

حرف خداست مدح تو در قرآن

ديديم از الف همه تا پا را

باء است حرف مطلع بم الله

تو نقطه مباركي آن با را

ياد قد تو كرده بچشم ما

چون خار راه شاخه طوبا را

جان رسول هستي و در ، و صفت

اينسان گشود لعل گهرزا را

فرمود جز من و تو در اين هستي

نشناخته كس خداي توانا را

غير از تو ، خداي تو كس نشناخت

پيغمبر خداي تعالي ، را

نشناخت كس بغير خدا و نبي

قدر علي عالي اعلا را

اي كرده در نماز ز خون رنگين

سجاده و

محاسن و سيما را

اي پيش تيغ خصم دو تا كرده

از شوق دوست قامت يكتا را

اي نقش خاك و خون زمين كرده

در راه دوست قامت رعنا را

اي برگزيده بهر ملاقات

پروردگار ، ليله احيا را

اي داده با مصيبت هجرانت

بر عالمي مصيبت عظما را

اي كرده با شهادت سرخ خود

سر سبز نخل زنده تقوا را

اي برق آه آه سحرگاهت

آتش فكنده سينه خارا را

شوري دگر عطا بر ما كن

سوزي دگر بده شرر ما را

دارم بسر هواي تماشايت

بر من ببخش چشم تماشا را

"ميثم " گرفته از كرمت الهام

تا گفته اين قصيده غرا را

اي دو جهان طور تجلاي تو

اي دو جه_ان ط_ور تجلاّي تو (مدح)

گن__ج خداون__د، ت_ولاّي ت__و

ارض و سما خاك كف پاي تو

روي خ_دا روي دل آراي ت_و

روح دو پهلوي نبي، همسرت

بي_ت خ__دا زادگ_هِ م_ادرت

وجه خدا، جان محمّد علي

ف_اتح مي__دان محمّد علي

باغ و گلستان محمّد علي

تم_ام ق__رآن محمّد علي

فوق همه خلق و همانندِ خلق

عب_د خداون_د و خداون_دِ خلق

روح مسيحا ز دمِ كيست؟ تو

وج_ود زي_ر عل_م كيست؟ تو

قلب محمّد ح_رمِ كيست؟ تو

بر سر دوشش قدم كيست؟ تو

قوام اسلام تويي يا علي

تمام اسلام تويي يا علي

تيغ تو بشْكست چو در كارزار

داد خداون__د ت__و را ذوالفقار

بي_ن زمي_ن و آسم_ان آشكار

گفت امي_ن وح_ي پ_روردگار

سلام حق باد به مولا علي

نيست جوانمردي، الاّ علي

شيرخ_دا شيرمحمّد علي است

بازو و شمشير محمّد علي است

دين جهانگير محمّد علي است

تمام تفسي_ر محمّ_د علي است

آي هم___ه فراري___انِ اُحُ__د

اُحُد به شمشير علي فتح شد

كيست علي؟ به خلق عالم، امير

كيست علي؟ ول__يّ ح__يّ قدير

كيست علي؟ امام پيش از غدير

كيست علي؟ رفي_ق پ_ير فقير

علي كه لحم و دمِ پيغمبر است

فات_ح بَ_در و اُحد و خيبر است

تو از سخ_ن فرات_ري يا علي

تو فوق وهم و ب_اوري يا علي

تو هست_يِ پيمب__ري يا علي

تو حيدري، تو حيدري يا علي

تو گوهر ناب يمِ خلقتي

تو ناشناس عالمِ خلقتي

حجّت ما بر همگ_ان تم_ام است

غصب خلافت عل_ي ح_رام است

علي فقط صاحب اين مقام است

علي علي علي عل_ي ام_ام است

جاي دروغ و حيله و مكر نيست

ام_ام زه_را ك_ه ابوبك__ر نيست

قسم به قرآن به محمّد به آل

شهادتين از تو گرفت_ه كمال

بهشت دور ت_و زن__د بال بال

نماز تو نماز تو ك_رده ح_ال

ستاره محو اشكِ شب هاي تو

بوس_ه زده دع_ا به لب هاي تو

روز ازل محفل ما ب_ود و

تو

حاص_ل ناقاب_ل م_ا بود و تو

لحظۀ خلقت گِل ما بود و تو

پيش تر از ما، دل ما بود و تو

ح_ال اگ_ر مغ_ز و ي_ا پ_وستيم

هرچه كه هستيم، علي دوستيم

من كه به حد صفر هم نيستيم

تو دادي از لطف و ك_رم، بيستم

حال كه ب_ا دوستي ات زيستم

ب_ه روي م_ن ني_اوري كيستم

مانده و از ب_ار گن_ه خسته ام

بي_دلم ام_ا به تو دل بسته ام

عنايتي كن كه گدايت شوم

غباري از خاك سرايت شوم

كبوت_ر نغم_ه سراي_ت ش_وم

«ميثمِ» افتاده ز پايت ش_وم

با هم_ه گفتم ت_و امام مني

مباد دست رد به قلبم زني

اي شهريار ملك قضا و قدر علي

اي شهريار ملك قضا و قدر علي!(مدح)

عبد خداي دادگر و دادگر علي!

دست خدا و چشم خدا! صورت خدا!

سر تا قدم تمامي پيغامبر، علي!

دري_اي ن_ور قط_ره اي از آب_روي تو

جوشد تمام رحمت حق از سبوي تو

****

وصف تو را به دفتر شعرم رقم زدم

اينجا نظام شاعري ام را به هم زدم

در هفت شهر معرفت الله گم شدم

گفتم هزاربار، نوشتم، قلم زدم

ديدم كه مدح ما دگر است و تو ديگري

اق_رار مي كنم ك_ه ت_و از مدح، برتري

****

وصف تو نايد از كسي الا خداي تو

بايد قلم به لوح نويسد ثناي تو

بايد جهان، غدير خم ديگري شود

احمد دوباره خطبه بخواند براي

تو

از توست قدر و مجد و شكوه و جلال دين

از ت_وست ت_ا قي_ام قي_امت كم_ال دين

****

بي ابتداست ذات خدا، ابتدا تويي

از ابتدا حقيقت بي انتها تويي

مي زد اگر رسول خدا پرده را كنار

فرياد مي زدند خلايق: خدا تويي!

حق در كفت زمام دو عالم نهاده است

تنه_ا به تو خدايي خود را نداده است

****

دنيا هزار چهره بياراست ياعلي

با صد كرشمه وصل تو را خواست ياعلي

بي اعتنايي تو به او در تمام عمر

از كفش وصله دار تو پيداست ياعلي

ديدم همه حكومت دنيات در نظر

حت_ي ز آب بين_ي بز بود پست تر

آغوش كبرياست همه عمر، منزلت

يك لحظه جز خدا ندهي راه در دلت

در هر نفس هماره عروج تو تا خداست

اي نفس مطمئنه خلافت چه قابلت؟

خِلقت ز صب_ح روز ازل پ_اي بست توست

هرجا خدا خداست حكومت به دست توست

****

نام كَنَندۀ در خيبر شكست توست

خيبر نه! آسمان و زمين روي دست توست

در شرح رد شمس تو ديديم يا علي

خورشيد در مدار فلك پاي بست توست

تو در مكان و فوق مكاني چه خوانمت؟

ت_و اختي_اردار زم_اني چ__ه خوانمت؟

****

فرياد عدل تا صف محشر علي، علي ست

زيباترين كلام پيمبر علي، علي ست

چون فاطمه كه فاطمه بوده است از نخست

بايد شناخت جان برادر! علي، علي ست

آري عل_ي، عل_ي ز سوي حي سرمد است

چونان كه كعبه، كعبه

محمد، محمد است

****

از بس بزرگ مردي و آقايي و كريم

هم صحبت خدايي و هم بازي يتيم

يك دسته با خدات گرفتند اشتباه

از بس شمرده اند مقام تو را عظيم

از بس كه جان فزاست علي جان! نداي تو

گفت_ه خ_دا سخن ب_ه نب_ي با صداي تو

****

سردار سرنهاده به كام خطر تويي

در جوف كعبه بت شكن بي تبر تويي

داري خزانه هاي خدا را در اختيار

با اين، همه امير فقير بشر تويي

با آن كه خود چراغ دل اهل بينشي

ت_ا حش_ر، ناشن_اس همه آفرينشي

ايمان، سواي مهر تو ايمان نمي شود

عرفان بدون وصف تو عرفان نمي شود

بالله قسم كه روح كتاب خدا تويي

قرآن بي ولاي تو قرآن نمي شود

قرآن شنيدن از لب اهل خطا خطاست

ق_رآن دشمن_ان عل_ي روي نيزه هاست

****

مهرت نماز را ثمري بي حساب داد

سوز تو سوز بر جگر آفتاب داد

از گريۀ تو سبز شد اندام نخل ها

خون جبين تو به شب قدر، آب داد

تا سبزه رويد از چمن و، ماه منجلي ست

خرماي نخل «ميثم» تو ذكر ياعلي ست

اي صلوات كبريا نثار جسم و جان تو

اي صلوات كبريا نثار جسم و جان تو(مدح)

سجدۀ اهل آسمان به خاك آستان تو

س_لام دائ_م خ_دا ب_ه كل خاندان تو

پي_ر خ_رد فداي_ي فاطم_ۀ ج_وان تو

خداست با تو هم سخن رسول، هم زبان تو

****

تو كيستي؟ تو مرتضي تو كيستي؟ تو حيدري

تو ف_وق اقتداره_ا ت_و از كم_ال، برتري

تو نفس ختم انبيا تو از

پيمبران س_ري

تو تك سوار بدري و تو قهرمان خيبري

با ن__ود ج__راحتت م__دافع پيمب__ري

دريد قلب يك سپه به تيغ خون فشان تو

****

شرف گرفته آبرو ز خاك پاي قنبرت

مقام زه_د عيسوي رسيده بر ابوذرت

خ__داي خوان_د ب_ا نب_ي ب__رادر و براب__رت

رسول، مدح خوان ت_و، خداست مدح گسترت

بهتر از اين چه مي شود كه فاطمه است همسرت

زهي مقام و قدر تو زهي جلال و شأن تو

****

تو شهريار عالم_ي خلق جهان گداي تو

چگونه بود يا علي نان و نمك غذاي تو؟

هنوز زهد مي برد سجده به خاك پاي تو

هنوز دل ب_رد ز ش_ب زمزم_ۀ دعاي تو

هنوز جوشد از سحر ذك_ر خدا خداي تو

هنوز هل اتا كند صحبت قرص نان تو

****

به پيش پ_اي فاطم_ه نبي قيام مي كند

هميشه مصطفي از او خود احترام مي كند

مقام بين كه فاطمه ت_و را سلام مي كند

جان عزيز خويش را وقف ام_ام مي كند

تمام عم_ر، احت_رام از ت_و م_دام مي كند

سلام تو به جان او سلام او به جان تو

كتاب وح_ي را فقط نقط_ۀ ب_ا تويي علي!

پشت رسول امجد و روي خدا تويي علي!

كعبه و حجر و زمزم و سعي و صفا تويي علي!

از دل خت_م انبي_ا عق_ده گش_ا تويي علي!

ام_ام م_ا ام_ام م_ا ام_ام م_ا ت_ويي علي!

اطاعت است از آن ما امامت است از آن تو

****

تو در تم_ام غزوه ه_ا حم__اسه آفري_ده اي

تو

در پي رضاي حق ز عمرو سر بريده اي

تو هر چه ديده مصطفي به چشم خويش ديده اي

تو صوت جبرييل را به گوش خود شنيده اي

تو ن_از پ_ا برهنگ_ان خري_ده و كشي_ده اي

يتيم، چهره مي نهد به قلب مهربان تو

****

سپه_ر دور مي زن_د هم_اره ب_ر م_دار تو

تم_ام مل_ك كبري_ا محي_ط اختي__ار تو

خلافت است بر تو كم ز كفش وصله دار تو

اگر چه بنده اي ولي خدايي است كار تو

فرات_ر است از مك_ان حدود اختيار تو

زمانه سير مي كند هماره در زمان تو

****

منم كه هست مهر تو، مشي و مرام و ايده ام

به گوش جان صدات را ز شعر خود شنيده ام

نث_ار خ_اك مق_دم مب__اركت قصي_ده ام

كه در ثن_ا و م_دح ت_و معج_زه آفريده ام

دل از جهان بريده ام ناز غمت كشيده ام

مدح تو را سروده ام هميشه با زبان تو

****

كسي كه در ثن_اي او آم_ده «انّم_ا» تويي

كسي كه بوده از ازل حامي مصطفي تويي

كسي كه خوانده خويش را نقطۀ تحت با تويي

كسي كه ش_د ب__رادر خات__م انبي_ا تويي

كسي كه وصفش آمده سورۀ هل اتي تويي

بسته نزول هل اتي به بذل قرص نان تو

زخم تو ب_وده ب_ر بدن فزون ز حلقۀ زره

نديده دي_دۀ كسي فت_د به اب_رويت گره

مانده به هر ج_راحتت نقش هزار خاطره

گشت_ه ب_ه ذوالفق_ار ت_و كار نَبرد يكسره

اي شده جوشنت به تن نام بتول طاهره

اي ز خداي فاطمه درود

بر روان تو

****

تو جل_وۀ جمال ح_ق ت_و آفت_اب عالمي

تو ب_ا تم_ام انبي__ا ت_و پيشت_ر ز آدم_ي

تو هم علي مرتضي تو هم رسول اكرمي

تو اول_ي ت_و آخ_ري تو آدمي تو خاتمي

تو در بهار و در خزان بهار نخل «ميثمي»

كه مدح مي كند تو را هماره با بيان تو

اي قباي عدل زيبا بر قد و بالاي تو

اي قباي عدل زيبا بر قد و بالاي تو (مدح)

وي تو را معناي عدل و عدل را معناي تو

قتل تو از شدت عدل تو در محراب خون

خون تو تفسير كلِّ عدل بر سيماي تو

بس كه پاكي، آيۀ تطهير بوسد دامنت

بس كه نوري، چشم بينايي است نابيناي تو

قد «رعنايي» بوَد خم پيش سروِ قامتت

روي «زيبايي» خجل از طلعت زيباي تو

جاي دست كبريا بر شانۀ ختم رسل

اين عجب كه جاي آن دست است جاي پاي تو

از سرِ انگشت تو مهر قبولي ريخته

پاي هر پرونده تأييدي است از امضاي تو

نخل خرما سبز از اشك مناجات شبت

چاه كوفه، محفل غم هاي جانفرساي تو

قرن ها سر تا قدم گوش است انسان همچنان

تا شبي از چاه كوفه بشنود آواي تو

دست خيبرگير و پاي عدل و كفش وصله دار

كيستي تو اي مروّت جامۀ تقواي تو

بحر از تو، موج از تو، جزر از تو، مد ز تو

خضر رحمت

مي زند موج از دل درياي تو

تشنه ام مگذار در روز قيامت، يا علي!

اي تمام آب ها مهريۀ زهراي تو

همچو ذات خود كه بي همتاست از روز ازل

ساخت بي همتا تو را معبود بي همتاي تو

من نمي گويم خدايي ليك گويم دست حق

بود و باشد تا ابد دست جهان آراي تو

نيست منها از جهنم روز ميزان عمل

طاعت سلمان اگر آرد كسي، منهاي تو

از دم جبريل بانگ «لافتي الا علي»

خلعتي باشد كه زيبد بر قد و بالاي تو

گاه باشد در مقام «قاب قوسين»ات مقام

گاه در مطبخ سراي پيرزن مأواي تو

تو كجا و چاه كوفه؟ تو كجا و نخل ها؟!

اي درون كعبۀ قلب محمّد جاي تو

مي كشد از نخل ها و چاه ها سر بر فلك

هر شب از شب تا سحر، آواي روح افزاي تو

نه اُحد، نه بدر، نه خيبر، نه محراب نماز

مي نبود از مرگ، حتي لحظه اي پرواي تو

همچنان ابري كه مي بارد در ايام بهار

نخل ها را آب داده چشم گوهرزاي تو

شهريار عالم و نان آور طفل يتيم

اي رخ ايتام شمع ليلۀ الاحياي تو

ذكر تو مانند قرآن در تمام خانه ها

اي چراغ خانه ها رخسار ناپيداي تو

روز محشر از كرامت روي مي آري به حشر

ورنه مي بخشند خلقت را به يك ايماي تو

اي

ز شمع سوخته سوزان تر و خاموش تر

اي جهان با وسعتش لبريز از غوغاي تو

من ندانم كيستي آنقدر مي دانم كه نيست

قاتلت هم نااميد از كثرت اعطاي تو

هر كه هستي، عزم و حكم و راي ذات كبرياست

هر كجا باشد سخن از عزم و حكم و راي تو

خوش بوَد روز يتيمي گر يتيمي بشنود

اينكه گويندش بوَد مولا علي باباي تو

خوشتر از موسيقي آب است در نهر بهشت

گر فقيري را به گوش آيد صداي پاي تو

تا به نخلستان خرما نخل ها خرما دهند

ميوه هاي نخل ميثم نيست جز خرماي تو

اي نجف از مزار پاك علي

اي نجف از مزار پاك علي(مدح)

اي وجود تو گشته خاك علي

اي سرشت من و سوشت همه

اي بهشت من و بهشت همه

اي تراب ابوتراب، نجف

شهر زيباي آفتاب، نجف

از وطن رو به اين در آورم

مهر آل پيمبر آوردم

اي وليّ خدا سلام علي

حجّت كبريا سلام علي

خاك دريّه ي بتولم كن

روسياهم، بَدَم، قبولم كن

گر چه يك عمر زير دين توام

هر كه ام عاشق حسين توام

زائر درگه شما هستم

زائر ار نيستم گدا هستم

تو كريمي منم گدات علي

به اميدي زدم صدات علي

عشق مولي المواليم باشد

هستيم دست خاليم باشد

دست خالي و بار سنگين است

كلِّ سرمايه ي گدا اين است

تو كه

در هر دلي بود حرمت

تو كه قاتل خجل شد از كرمت

كي زني دست رد به سينه ما

اي تولاّي تو سفينه ي ما

كيست جان رسول غير از تو

كيست زوج بتول غير از تو

كيست غير از تو جان پيغمبر

كيست جز تو كَننده ي خيبر

آنكه بازوي نفس بست تويي

آنكه در كعبه بت شكست تويي

كيست مقصودِ كعبه غير از تو

كيست مولودِ كعبه غير از تو

كيست غير از توم اي وليّ خدا

رهبر خلق و همنشين گدا

فاتح بدر و افتخار حُنين

پدر زينبين، ابوالحسنين

به نماز و دعاي نيمه شبت

به مناجات و اشگ و تاب و تبت

به اذان شب شهادت تو

به خلوص تو و عبادت تو

به نواي دل شكسته ي تو

به جبين به خون نشسته ي تو

به صداي دعا و زمزمه ات

به حسين و حسن به فاطمه ات

حال كز مرحمت رهم دادي

جاي در پرتو مهم دادي

وقت مردن بيا به ديدارم

به خدا من فقط تو را دارم

«ميثمم» خاك راه ميثم تو

قطره اي اوفتاده در يم تو

اي ولي معبودم سر به درگهت سودم

اي وليّ معبودم سر به درگهت سودم(مدح)

زائر بدي بودم رفتم از سر كويت

يا علي خداحافظ يا علي خداحافظ

با دو چشم خونبارم من فقط تو را دارم

رو به هر طرف آرم ديده ام بود سويت

يا علي خداحافظ يا علي خداحافظ

لطف و رحمتت بايد تا مرا بيارايد

هر كجا روم آيد بر مشام جان بويت

يا علي خداحافظ يا علي خداحافظ

با گناه سنگينم جلوه كن به بالينم

وقت مرگ خود چينم لاله از گُل رويت

يا علي خداحافظ يا علي خداحافظ

با نگاه احسانت كن نظر به مهمانت

اي نبي ثنا خوانت اي خدا ثنا گويت

يا علي خداحافظ يا علي خداحافظ

دادي از كرم راهم حاجت از تو مي خواهم

من گداي درگاهم تو كرم بود خويت

يا علي خداحافظ يا علي خداحافظ

ناله خيزد از نايم اين بود تمنّايم

تا دوباره باز آيم در حريم نيكويت

يا علي خداحافظ يا علي خداحافظ

اين سؤال از منطق مولا عليست

اين سؤال از منطق مولا عليست(مدح)

گفت فرزندم حسن جان، عقل چيست

گفت دل را آنچه بسپردي به او

هر چه پيش آيد نگهدارش نكو

باز پرسيد آن امام دادگر

دور انديشي چه باشد اي پسر

گفت چون فرصت تو را آمد به دست

زود كن اقدام در كاري كه هست

باز پرسيد آن امام ممتحن

كه بزرگي چيست اي فرزند من

گفت چون بار ضرر بردي به دوش

در مكارم هر چه بتواني بكوش

باز پرسيد آن امام عالمين

كه چه مي باشد گذشت اي نور عين

گفت سائل را جواب اندر نياز

وآنكه از راه آمده بخشيش باز

باز پرسيدش كه اي نور بصر

اي حسن جان چيست تنگيّ نظر

گفت اسراف است

در كم داشتن

بذل مالت را تلف پنداشتن

باز لب بگشود آن فخر بشر

گفت رقّت چيست اي نور بصر

گفت كم را جستجو در هر چه هست

دست از ناچيز شستن رقت است

باز پرسيد آن وليّ ذوالمنن

كه تكلّف چيست اي فرزند من

گفت آنچه نيست در آن ايمني

چنگ بيهوده به دامانش زني

يا كني در كار بيهوده قيام

وقت خود را بي جهت سازي تمام

باز آن يكتا وليّ ذوالمنن

گفت ناداني چه باشد يا حسن

گفت پيشي جستن از هر فرصت است

كه براي تو فراهم نامده است

باز خود داريت باشد از جواب

گر چه انسان را سكوت آيد ثواب

حرف بي جا باشد انسان را قبيح

گر چه باشد در سخن گفتن فصيح

باز آن فرمانرواي عالمين

كرد رو را سوي فرزندش حسين

بر زبان بودش سؤال ديگري

گفت فرزندم چه باشد سروري

گفت نيكي كردنِ با خاندان

بردن بار زيان ديگران

باز پرسيد اي شرف را از تو زيست

گر توانگر بودن انسان به چيست؟

گفت پاسخ، آرزو كم كردن است

دلخوشي بر آنچه در دستع تو هست

گفت ناداري چه باشد اي پسر

گفت نوميدي، طمع باشد دگر

گفت پستي چيست اي نور دو عين

داد نيكو پاسخي او را حسين

گفت پستي باشد اينكه خود پرست

مي دهد ناموس خود آسان زدست

باز پرسيد آن امام عالمين

كه

حماقت چيست اي نور دو عين

گفت دشمن با امير خود شدن

خصم با خصم شرير خود شدن

آن چنان خصمي كه دارد در جهان

هم به سود و هم زيان تو توان

پس چنين فرمود مولانا علي

آنكه دل شد از كلامش منجلي

كاين سخن ها هست حكمت پيش پيش

خود بياموزيد بر اولاد خويش

هر كه زين حكمت فروغي مي برد

مي شود او را فزون عقل و خرد

اين شنيدم غريب خسته دلي

اين شني_دم غريب خست_ه دلي(مدح)

دل ش_ب زد درِ س_راي عل_ي

گفت اي خاك مقدمت شاهي!

يا عل_ي ميهم_ان نمي خواهي

شيرحق، آن ب_زرگ مرد حجاز

در به رويش گشود با روي باز

كاي برادر خوش آمدي از راه

ميهم__ان عزي__ز! بس__م الله!

ك_رد آن مظه_ر تم_ام كم_ال

ميهم_ان را به خن_ده استقب_ال

از كرم چون شبير و شبر خويش

ميهمان را نشاند در بر خويش

گفت مي_ل طع_ام ه_م داري؟

گفت ج_انم ت_و را ف_دا! آري!

شيرحق ت_ا چنين جواب شنيد

پشت پ_رده ز فاطم_ه پ_رسيد

كاي نب_ي را خجست_ه ريحانه!

هس_ت آي__ا طع_ام در خان__ه؟

گف_ت باش_د كم_ي طع_ام، ولي

كه فق_ط از ب_راي ت_وست علي

آن گش_وده ب_ه ميهمان آغوش

ك_رد ناگ_ه چ_راغ را خام__وش

سف_ره گست__رد ب_ا دل__ي آرام

نزد مهم_ان نه_اد ظ_رف طعام

ميهم_ان همچن_ان غ_ذا خ_ورد

لقمه از خوان هل اتي م_ي خورد

اس___دالله ني__ز ب__ا م_هم__ان

دست مي برد س_وي سف_رۀ نان

خود به

ص_رف غذا تظاه_ر كرد

ك_ام خ_ود از گرسنگ_ي پر كرد

ميهمان سير شد در آن شب تار

لي_ك م_ولا گرسن_ه رفت كن_ار

الله الله ك__ه در ج__وانم___ردي

چون علي نيست در جهان فردي

شمع خام_وش كرد مظهر هو

تا كه مهمان خجل نگردد از او

اي وجودت هم_ه جوانم_ردي

ك_رده ب_ا اه_ل درد هم دردي

حق ز روي تو پرده ها انداخت

جز محمّد كسي تو را نشناخت

درد عال_م گ_واه ه_م دردي_ت

ه_ل ات_ي قص_ۀ جوانم_رديت

جان پاك رسول در تن توست

دست پيغمبران به دامن توست

اين تويي اي به نفس خويش امير

كه به دشمن عطا كني شمشير

روز در رزم، خش_م ط_وف_اني

شب ز اش_ك يتي_م، ل_رزاني

روز، بر اوج تخت عزت و جاه

دل شب هم سخن شوي با چاه

روز، شي__رخ_دا ب_ه پيك_اري

شب ب_ه بيماره_ا پ_رست_اري

روز، قلب سپ_اه را زده چاك

شب نهي روي بندگي بر خاك

روز، سلط_ان آفت__اب استي

شب كه آي_د ابوت_راب استي

پشت ديني و جوشنت بي پشت

در ز خيب_ر گرفت_ه با انگشت

آسم_ان داغ_دار ت_اب و تبت

مرغ شب كشت_ۀ نم_از شبت

تو همان نفس احمدي مولا!

هم علي ه_م محمّدي مولا!

ت__و امام__ي ام__ام قرآن__ي

پ_اي ت__ا س_ر تم_ام قرآن_ي

دست تو دست اقتدار خداست

ذوالفقار تو ذوالفق_ار خداست

تو ب_ه محش_ر زمام_داري تو

تو قسي_م بهشت و ن_اري تو

اي هم__ه انبي__ا مسلم_انت

خلد،

مشت_اق روي سلم_انت

گ_ه ب_ه مسن_د گه_ي بياباني

ت_و كش_اورز ي_ا ك_ه سلطاني؟

تيغ در دست و بيل ب_ر دوشت

عقل گرديده محو و مدهوشت

ت_و خداون_د را ول__ي هست_ي

هر كه هستي همان علي هستي

گرچ_ه «ميثم» تو را ثنا خواند

كيست_ي؟ كسيت_ي؟ نم_ي داند

بازور كردگار، علي بود و بس، علي(عليه السلام)

بازوي كردگار، علي بود و بس، علي (عليه السلام)(مدح)

سردار نامدار، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

فردي كه گشت گرد نبي بين دشمنان

با زخم بي شمار، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

مردي كه جبرئيل زسوي خدا بر او

آورد ذوالفقار، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

در ليله المبيت به جاي نبي كه خفت

تا جان كند نثار، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

شيري كه روبهان همه از بيم تيغ او

گفتند الفرار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

مرد افكني كه خواند رسولش تمام دين

در روز كارزار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

آن كو به نص انفسنا جان احمدش

فرمود كردگار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

آن بت شكن كه بر سر دست نبي شكست

بت ها خليل وار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

آنكس كه مصطفي به غديرش امام خواند

در بين صد هزار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

آن عاشقي كه در دل شب گرد نخل ها

بگريست زار زار ، علي بود و بس،

علي (عليه السلام)

كوهي كه در برابر يك ناله يتيم

ميگشت بي قرار، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

آنكو به پايداري و صبر و شهامتش

دين گشت پايدار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

حقّي كه حقّ به دو روي و، وي به دور حق

گشتند چون دو يار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

مردي كه استخوان به گلو بهر حفظ دين

در ديده داشت خار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

سيف اللهي كه شخص رسول خدا بر او

ميكرد افتخار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

وجه اللهي كه در دل شب رخ به خاك سود

با چشم اشكبار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

عين اللهي كه هر چه نبي ديده بود او

ميديد آشكار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

رزم آوري كه دشمن او از كرامتش

گرديد شرمسار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

مولود كعبه كز قدم خويش كعبه را

بخشيد اعتبار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

آنكو كه شد ولايتش از جانب خدا

محكمترين حصار، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

آنكو كه قاتلش به عنايات و رحمتش

بودي اميدوار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

عرشي كه چون حسين و حسن ذات كبريا

دادش دو گوشوار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

مردي كه در زقلعه خيبر

گرفت و كند

با دست اقتدار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

عبدي كه دست قدرت او كرد در سپهر

خورشيد را مهار ، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

(ميثم) بدين قصيدۀ خود انصاف ده بگو

دين را زمامدار، علي بود و بس، علي (عليه السلام)

بن اسلام باشد پنج نزد حق تعالايش

بُن اسلام باشد پنج نزد حق تعالايش(مدح)

كه با اين پنج هر مؤمن شود تكميل كالايش

هر آنكو دعوي دين مي كند اين پنج را بايد

نماز و روزه و حجّ و زكوة است و تولاّيش

ولايت گر نبود آن چار مردود است نزد حق

كه اين في المثل روح است و آن چارند اعضايش

ولايت چيست مهر مرتضي و حبّ اولادش

ندارد بهره از دين هر كه نبود مهر مولايش

مرا غير از علي بعد از پيمبر نيست مولايي

كه در قرآن ولي الله خوانده حق تعالايش

الا يا اهل عالم من كسي را دست حق دانم

كه شد مُهر نبوّت در حرم جاي كف پايش

بتي كو سرنگون شد در حرم با دست آن مولا

به گوش جان شنيدم يا علي مي بود آوايش

كند از چاه كنعان آفتابي آسمان ها را

به يوسف سايه اي افتد اگر از قدّ و بالايش

اگر در حشر با ذكر علي آِند خلق الله

عجب نبود جهنّم بسته گردد جمله درهايش

بيان اوست توحيدي كه توحيد است تفسيرش

جمال اوست قرآني كه قرآن است معنايش

به يك ذّره عطا

محو است صد خورشيد تابانش

به يك قطره كرم غرق است صد توفنده دريايش

مسيح آسماني را طبيب جسم و روح است اين

كه مي ريزد زيك لبخند صد گردون مسيحايش

اگر صورت بپوشد عالمي ماند به تاريكي

و گر رخ برفروزد مهر سوزد پيش سيمايش

دل عيسي ابن مريم موجي از درياي اعجازش

گل موسي ابن عمران خاكي از صحراي سينايش

شود سر تا به پا شوق و رها سازد نبوّت را

اگر اذن شباني يابد از درگاه موسايش

جنون ديوانه اي در كوچه هاي شهر، مجنونش

جنان فرش قدوم خانه بر دوشان صحرايش

پيمبر جان كلّ انبيا، او جان شيرينش

كتاب الله روي كبريا اين روي زيبايش

تماشاي جمال خويش در روي علي مي كرد

معاذ الله اگر بودي خدا روي تماشايش

علي حرف الف بين حروف مصحف خلقت

از آن رو در خلايق چون الف ديدند تنهايش

علوم انبيا يك قطره از درياي تعليمش

كمال اوليا يك شمّه از درس الفبايش

به قلب عرشيان مهرش، به چشم فرشيان نورش

به دوش مصطفايش پا، در آغوش خدا جايش

يدالله است و عين الله، وجه الله و نور الله

خدايا عبد، خوانم يا خداوند تعالايش

به شيطان گر نگاهي افكند رضوان كشد نازش

زرضوان گر كند قطع نظر نار است مأوايش

ملك گر خاك سلمانش شود تا حشر طوبي له

فلك بي مهرِ مقدادش اگر گرديد ايوايش

كرامت آبي از جويش، ملاحت خاكي از كويش

امامت آستان بوسش، قيامت راه پيمايش

اگر عين اللّهش خواني جهان چون نقطه در چشمش

و گر وجه اللّهش خواني خدا بيني به سيمايش

مترسانيد از خشم جحيمم در صف محشر

مُحّبِ شير داور از جهنّم نيست پروايش

به گوش جان همانا حكم صوت وحي را دارد

نِيي كاندر نيستان يا علي برخيزد از نايش

نلغزد پا، نلرزد تن، نيايد خم به ابرويش

اگر خلق جهان خيزند در ميدان هيجايش

اگر چشم عنايت از كرم بر ديو بگشايد

عجب نبود كه فرش راه گردد زلف حورايش

زند لبخند بر مرگ پدر طفل يتيم آري

اگر بيند اميرالمؤمنين گرديده بابايش

نگويم خالق يكتاست آن يكتاي هستي را

ولي گويم بود يكتا چو ذات پاك يكتايش

سزاوار است هر كس لب فرو بندد زاوصافش

زبان فردا برآيد از دهن چون مار كبرايش

خداوندي به خلقت مي كند راي خدا عزمش

دل آرايي زخالق مي كند روي دل آرايش

فلك با مهر مولا همچنان گرديده و گردد

چه آغازش، چه پايانش، چه امروزش، چه فردايش

خوشا آنكس كه هر شب هم نشيني با علي دارد

كه هر آن ليلة القدري بود شب هاي احيايش

اگر بت سجده بر خاك قدوم قنبرش آرد

فلك گردد زمين بوسش، ملك گردد جبين سايش

شود پرونده ي طاعت به محشر كوهي از آتش

مگر مولا زند مُهر و كند از لطف امضايش

به هر سائل توان بخشد به دست جود، دنيايي

اگر دست سؤال

آرد به دامن كلّ دنيايش

هر آنكس شد خراب از كوثر مهر و ولاي او

زگلزار جنان آبادتر دنيا و عقبايش

تمنّاي خلايق را بر آرد در صف محشر

هر آنكس از علي غير از علي نبود تمنّايش

تولاّي علي فوق عبادات است نزد حق

خوشا آنكس كه باشد هم تولاّ هم تبرّايش

اگر قسيس با مهر علي انجيل برگيرد

مسيحا بوسه ها آرد به ديوار كليسايش

برهمن بسته چشم و گوش خود را و نمي داند

كه دائم يا علي گويند در بت خانه بت هايش

به نيل افتد اگر نور علي موسي شود ماهي

زقاف آيد اگر بانگ علي، جبريل عنقايش

به گردون ولايت هر كه جز روي علي بيند

به اعمي مي شود توهين اگر خوانند اعمايش

اگر در طور سينا اوفتد يك جلوه از حُسنش

هزاران موسي عمران شود غرق تجلاّيش

الهي با همه آلودگي از تو دلي خواهم

كه غير از يا علي ذكري نخيزد از سودايش

محمّد (صلي الله عليه و آله) در شب معراج خلوت كرد چون با حق

به آواي علي مي كرد صحبت ربّ اعلايش

كند رشك گلستان خليل الله دوزخ را

اگر ذكر اميرالمؤمنين خيزد زژرفايش

به اسم اعظم داور عجب نبود كه در محشر

اگر بخشند خلقت را به تار موي زهرايش

خدا را، خود به جان او قسم مي داد پيغمبر

سپس او را دعا مي كرد با لعل گهر زايش

به آيين قدر كردم نگه

او بود فرمانده

به ديوان قضا كردم نظر او بود طغرايش

علي افلاكي و حيف است بين خاكيان باشد

كجا باشد فرشته جا در آغوش هيولايش

به محراب عبادت آن چنان محو خدا گردد

كه در حال نماز آرند بيرون تير از پايش

به خاك رهرو راه ولايش سجده بايد برد

كه هر خار مغيلان مي شود يك نخل طوبايش

خوش آن چشمي كه در رؤيا ببيند ماه رويش را

به از بيداري عمر است آن يك لحظه رؤيايش

كجا «ميثم» كند وصف علي با آنكه مي داند

زوصف خلق غير از شخص پيغمبر مبرّايش

بود مست تولاّي علي تا لحظه ي آخر

كز اوّل پر زصهباي ولايت بود مينايش

به خود آي، يك لحظه اي دل خدا را

به خود آي، يك لحظه اي دل خدا را(مدح)

بِكُش ديو نفس و بيفكن هوا را

گر آزادي از دام شيطان حذر كن

وگر نه بنده اي بندگي كن خدا را

هياهو رها كن هم آغوش هو شو

دعا باش و بگذار لفظ دعا را

سراپاي دردي و محتاج درمان

فراموش كردي طبيب و دوارا

بينداز اي قطره خود را به دريا

فنا شو كه گيري زمام بقا را

به سعي ار نكوشي چه حاصل زسعيت

صفا تا نداري چه پويي صفا را

بود به زصد سال شب زنده داري

اگر دور از خود كني يك خطا را

چو جام ولا خواهي از دست ساقي

بكش عاشقانه سبوي بلا را

چه حاصل زآبادي اين

سرايت

كه ويرانه بگذاشتي آن سرارا

چه خيري زبيگانگان شد نصيب

كه دادي زكف دامن آشنا را

خوراكت شده همّت و قبله ات زن

نداني كه خود مسلمي يا نصارا

اگر مسلمي سر به تسليم آور

و گر نه شيعه، يار علي باش، يارا

ولّي خدا ركن دين جان احمد

كه در دست دارد زمام قضا را

خدا و رسولش شناسند تنها

چنان كو شناسد رسول و خدا را

به جز او نبينم كه يك عمر چشمش

نديده است جز طلعت كبريا را

ركوع و زكوة علي هر دو با هم

شرف داده اند آيه ي انّما را

براي علي بود كز گفتن كُن

خدا كرد ايجاد ارض و سما را

به غير از وجود علي را نبيني

شناسي اگر نقطه ي تحت بارا

به مُهر نبوّت نظر كن شرف بين

كه دست الهي نهاده است پارا

علي داد شمشير خود را به قاتل

علي كرد مبهوت، بذل و عطا را

علي چون پدر مهربان با يتيمان

علي چون برادر نوزاد گدا را

علي در اُحُد با نود زخم كاري

سپر گشت يا جان و تن مصطفا را

كند سرخ از خون دشمن زمين را

دهد آب از اشگ خود نخل ها را

صداي علي مانده در چاه كوفه

الا چاه آزاد كن اين صدا را

جوانمرد را بايد اين چار خصلت

كه هر چار را شير حق بود، دارا

به

مسكين تواضع، به سائل تبسّم

به دشمن مروّت، به قاتل مدارا

به روغن نيالود نان جوين را

نديدند در سفره اش دو غذا را

بر اندام، پيراهن وصله دارش

به قنبر دهد جامه ي پربها را

ببيند كه پامال گرديده حقّش

نيارد برون دست خيبر گشا را

سه شب كرد با جرعه اي آب، افطار

شرف داد با بذل نان هَل اَتي را

به كف گر بود كوه كاه و طلايش

كند اوّل انفاق كوه طلا را

وجودش همه محو الاّ و عمري

هم آغوش گرديد درياي لا را

علي بود شب زنده داري كه يك صبح

نمي ديد در خواب آن مقتدا را

بلرزد وجودش زاشگ يتيمي

بلرزاند از خشم ارض و سما را

چو خلخال گيرند از پاي يك زن

بگريد، بپيچد به خود آشكارا

خجل گردد از گريه ي پير زالي

ببينيند در اوج قدرت حيا را

وجود است يك تربت پاك و در بر

گرفته چو جان جسم مولاي ما را

خدا فاتح جنگ ها گردد آري

چو گيرد علي بر كف خود لوا را

كند روشن از صيقل ذوالفقارش

به قلب محمّد (صلي الله عليه و آله) چراغ رجا را

جدا باد از هم همه عضو عضوم

سواي علي خواهم ارما سوا را

چراغ چهل آسمان و عجب ني

كه روشن كند يك شبه چل سرا را

زبگذشته و حال و آينده داند

به از آنكه ديده

است هر ماجرا را

علي مي تواند علي مي تواند

كه بر مور بخشد صعود هما را

علي مي تواند علي مي تواند

كند جا به جا صبح و ظهر و مسا را

علي مي تواند علي مي تواند

كند حبس در قلب مغرب عشا را

علي مي تواند علي مي تواند

به موسي دهد يا بگيرد عصا را

خدا نيست امّا خداوند عالم

به او داده اين قدرت و اعتلا را

علي اي تمام عدالت كه آخر

شدي كشته ي عدل خود آشكارا

رها مي كني خصم را از كرامّت

عطا مي كني چون به بيني خطا را

جهادت بقا داد دين نبي را

غديرت نگه داشت غار حرا را

وجود نبي بود و عدل تو مولا

كه امّ القرا كرده امّ القرا را

ثناي تو را گر نگويم چه گويم

براي كه خواهم زبان ثنا را

تو آن مرد بي منتهايي كه ديدي

هنوز ناشده انتها را

تو در بندگي كرده اي كبريايي

تو دادي نشان صورت كبريا را

خدا را نديده عبادت نكردي

تو ديدي خدا را تو ديدي خدا را

تو شصت و سه سال عاشق مرگ بودي

كه شمشير آمد به فرقت گوارا

تو در سجده از فرق قرآن گشودي

تو شستي زخونت نماز و دعا را

تو ايثار كردي تو ايثار كردي

به يكتايي دوست فرق دوتا را

تو صبحِ شب قدر را قدر دادي

تو كردي عزا شام احياي ما را

ندا داد جبريل كاي اهل عالم

شكستند يكباره ركن هدي را

فلك تيره شو تا كه عبّاس و زينب

نبينند آن فرق از هم جدا را

بريزيد اي اشگها تا قيامت

كه خون جوشد از سينه ي سنگ خارا

قلم بشكن و لب فرو بند «ميثم»

خدا مدح بايد كند مرتضي را

تا به پاي شير حق در سخن سازم نثار

تا به پاي شير حق درِّ سخن سازم نثار (مدح)

فكر و ذكرم سخت در زنجير حيرت شد دچار

گر نگويم وصف او را دل نمي گيرد قرار

ور بگويم، گردم از ضعف كلامم شرمسار

به كه گويم آنچه را فرمود حي كردگار:

لافتي الاعلي لاسيف الاذوالفقار

****

وجه ذات لا مكان فرمانده امكان علي است

شير حق، شمشير حق، حق را بهين ميزان علي است

قلب قرآن، جان قرآن، هستي قرآن علي است

دين علي، روح جوانمردي علي، ايمان علي است

هر جوانمردي دهد تا صبح محشر اين شعار:

لافتي الاعلي لاسيف الاذوالفقار

****

روز جنگ بدر همچون بدر تابان جلوه كرد

بدر نه، بالله قسم در ملك امكان جلوه كرد

وز رخش تا صبح محشر، نور ايمان جلوه كرد

از دم شمشير او فتح نمايان جلوه كرد

تيغ هم در دست او مي گفت بين كارزار:

لافتي الاعلي لاسيف الاذوالفقار

****

زير سم مركبش كوه احد

لرزيد سخت

آتش از تيغش به جان دشمنان باريد سخت

شير بود و يكتنه بر لشكري غريد سخت

با تن مجروح دور مصطفي گرديد سخت

بانگ مي زد دم به دم جبريل در آن گيرودار:

لافتي الاعلي لاسيف الاذوالفقار

****

بعد فتح جنگ بدر و بعد پيكار اُحُد

جنگ احزاب آمد و بيدادِ عَمر و عبدود

آنكه بودي با هزاران لشكرش پيكار، خود

تا كه بر رزمش مصمم حيدر كرار شد

گفت پيغمبر چو ديد آن قدرت و آن اقتدار:

لافتي الاعلي لاسيف الاذوالفقار

****

خواند در خندق پيمبر شير حق را كل دين

عمرو شد با ذوالفقار خشم او نقش زمين

باز شد پيروز از ميدان، اميرالمؤمنين

آمد از جان آفرين بر دست و تيغش آفرين

سنگ ها و كوه ها گفتند با هم آشكار:

لافتي الاعلي لاسيف الاذوالفقار

****

اين نه مدح اوست گر گويي در از خيبر گرفت

يا كه با شمشير از عمرو دلاور سر گرفت

يا كه تيغش عقده ها از قلب پيغمبر گرفت

كو به انگشتي زمام از خسرو خاور گرفت

كرد ختم الانبيا بر دست و تيغش افتخار

لافتي الاعلي لاسيف الاذوالفقار

****

دست حق، دست محمّد، دست قرآن، حيدر است

متكي بر بازويش روز اُحد، پيغمبر است

صبر او از فتح احزاب و

اُحد، بالاتر است

شاهد تنهايي زهراي خود پشت در است

در غلاف صبر او شمشير مي شد بي قرار:

لافتي الاعلي لاسيف الاذوالفقار

****

او كه مي افتاد بر پايش سرِ سردارها

دم به دم از زير دستانش رسيد آزارها

چاه هم لبريز شد از اشك چشمش بارها

مار گرديدند بهر قصد جانش يارها

از شكيبايي او پيچيد بر خود روزگار

لافتي الاعلي لاسيف الاذوالفقار

****

آنكه بودي شاهد رزم و شجاعت هاي او

ديد چون در سلسله دست جهان آراي او

پيش چشمش حمله ور گشتند بر زهراي او

گفت حق را يافتم امروز در سيماي او

دين حق از صبر او مانَد به عالم پايدار

لافتي الاعلي لاسيف الاذوالفقار

****

اي تمام دين ولايت، يا اميرالمؤمنين

كتف احمد جاي پايت يا اميرالمؤمنين

دل حريم با صفايت يا اميرالمؤمنين

نظم «ميثم» در ثنايت يا اميرالمؤمنين

شد به اين مصراع ختم از جانب پروردگار:

لافتي الاعلي لاسيف الاذوالفقار

تا در اوصاف اميرالمؤمنين آيد به كار

تا در اوصاف اميرالمؤمنين آيد به كار(مدح)

نه قلم را اقتدار و نه زبان را اختيار

مظهر حق شير حق مرآت حق ميزان حق

كشور حق را مدير و لشگر حق را مدار

گو كه بنويسند جّن و انس وصفش را مدام

نيست ممكن وصف مولا را يكي از صد هزار

قصّه جانبازي آن جان شيرين

رسول

جان شيرين مي دهد بر تن برادر گوش دار

كافران دادند با هم دست از هر طايفه

بهر قتل خواجۀ لولاك در يك شام تار

گفت پيغمبر به شير حق امير المؤمنين

كي نبي شيرين اي وليّ كردگار

كافران بر قتل من با يكديگر بستند عهد

بايد امشب جاي من در بسترم گيري قرار

گفت حيدر اي دو صد جان علي قربان تو

اين تو، اين جان علي، اين تيغ خصم نابكار

جان پاك تو سلامت جان من بادا فدات

گو ببارد تيغ و تيرم از يمين و از يسار

خفت آن شب مرتضي در بستر ختم رسل

گشت پيغمبر دل شب در بيابان رهسپار

ناگهان بوبكر آمد بر سر راه نبي

در درون آن شب تاريك دور از انتظار

چشم پيغمبر چو بروي در سر راه افتاد

برد همره تا نگردد راز پنهان آشكار

نفس خود را جاي خود در بستر خود جاي داد

خصم خود را ناگزير آورد سوي كوهسار

آنكه جاي مصطفي خوابيد باشد جانشين

و آنكه يار غار او شد، به كه بنشيند به غار

با نبي در غار بودن كي كرامت مي شود

جان به راه يار دادن عزّت است و افتخار

اين تعصّب نيست انصاف است لختي گوش كن

فرق بسيار است بين يار غار و يار يار

او به لا تحزن ز فعل خويشتن گرديد منع

اين به مرضات اللّهش گويد ثنا پروردگار

او ز بيم جان فراري بود

از ميدان جنگ

اين به دور مصطفي گرديد روز كارزار

او اقيلوني سرود اين بر سلوني لب گشود

او سراپا عجز بود اين پاي تا سر اقتدار

او ز خيبر شد فراري اين در از خيبر گرفت

فرق دارد فرق، مرد جنگ با مرد فرار

هر نفس در بستر ختم رسل بهر علي

بود بيش از طاعت كونين اجرش در شمار

ذات حق آن شب به جبراييل و ميكاييل گفت

كسي كند جان از شما در راه يكديگر نثار؟

هر دو ماندند از جواب و سر به زير انداختند

هر دو ساكت هر دو گرديدند از حقّ شرمسار

پس خطاب آمد كه بگشاييد چشمي بر زمين

بذل جان شير حق بينيد در اين شام تار

خفته بهر بذل جان در بستر ختم رسل

گشته محو اين همه ايثار چشم روزگار

اي وجودت شمع جمع آفرينش يا علي

وي خزان زندگي را نام دلجويت بهار

با سر انگشت تو مهر و مه كند در چرخ سير

بر تماشاي تو مي گردند اين ليل و نهار

گو برد حقّ تو را صد تن به جاي آن سه تن

آنچه ز آن تو است، آن تو است اي جان را قرار

چه شوي مسند نشين و چه شوي خانه نشين

تو اماميّ و امامت از تو دارد اعتبار

بانگ جبريل از اُحد آيد به گوش جان كه گفت

لافتي الاّ علي لا سيف الاّ ذوالفقار

لب نمي بندد ز اوصاف تو «ميثم»

يا علي

گرفتند در زير تيغ و گر رود بر اوج دار

تو حيدري كه خدا وانده حيدرت مولا

تو حيدري كه خدا وانده حيدرت مولا!(مدح)

بنداول

تو حيدري كه خدا وانده حيدرت مولا!

س_لام روح ب_ه ج_م مطه_رت مولا!

نوشت_ه ان_د: ي__داله ف__وق اي_ديه__م

به دست و بازوي سلام پ_رورت مولا!

سلام هفت، اب و چار، مام و هشت، بهشت

به ي_ازده پسر و ب_ر دو دخت_رت مولا!

تويي ك_ه پيشت_ر از ابت_داي عالم، بود

خ_داي ع_زوجل م_دح گست_رت مولا!

جحيم، شعله اي از بغض دشمنان شماست

بهشت، عكس بلال است و قنبرت مولا!

ه_زار مرحب خيب_ر، ه_زار عم_رو دلير

به وحشت آم_ده از نام حي_درت مولا!

لواي فتح الهي ب_ه روي ش_انۀ توست

گواه، خندق و بدر است و خيبرت مولا!

بقاي ارض و سماوات حفظ در كنفت

تم_ام ملك اله_ي ست وسعت نجفت

بند دوم

تمام وح_ي، نم_ايانگ_ر ولاي_ت توست

تمام ن_ور، هم_ان پرت_و هدايت توست

تمام عالم هستي است مشتي از خروار

تمام آب يكي جرع_ه از عنايت توست

تو آن كتاب خدايي كه تا جهان برپاست

خطاب_ه و كلم_ات قص_ار آي_ت توست

هنوز هم سخنت ناشني_ده مانده علي!

اگرچه عالم هستي پر از روايت توست

چو آفتاب در آي_ات وحي معل_وم است

كه قص_ۀ هم_ۀ انبي_ا حك_ايت توست

چه ب_اك از عط_ش و از حرارت حشر

كه چشم شيعه در آن روز بر سقايت توست

خدا ب_ه خلق، كرم مي كند هماره ولي

وسيلۀ كرمش دست با كف_ايت توست

به روي چشم زمين آسمان_ي اي مولا

زم__ام دار زمي__ن و زمان__ي اي مولا

بند سوم

تو گنج ه_اي خ_دا را ب_ه زير پ_ا داري

سر از كرم ب_ه تهي دست ه_ا فرود آري

شب و ستاره و مه، نخل و چاه مي گويند

كه شب گذشت علي جان! هنوز بيداري؟

گهي به تخت خلافت گهي كنار مريض

زم__ام دار وج_ودي ت__و ي_ا پرست_اري

ب_راي غ_ارت خلخ_ال ي_ك يه__وديه

ف_راز منب_ر پيغمب__ر اش_ك مي ب_اري

رعيّ_ت ت_و ب_ه ج_ان ت_و مي دهد آزار

به ج_رم آنك_ه تو يك مور را ني_ازاري

قي_ام ع_دل و م_روت ش_ود تم_اشايي

دمي ك_ه پاي ب_ه ب_ازار كوفه بگذاري

مق_ام و مرتبه ات را نه_اده اي به زمين

كه مشك آب زني را به دوش برداري

شرافت شرف و عدل از شرافت توست

چهار سال عدالت فقط خلافت توست

بند چهارم

تو روح پاك محمّد تو ج_ان قرآني

فرات_ر از ملك_ي در لب_اس انس_اني

ز ه_يبتت جگ_ر كوهس_ار م_ي لرزد

به پيش اشك يتيمي چو بيد لرزاني

هزار ك_وه طلا را نگي_ري اي مولا

كه پوست جوي از م_ور راه بستاني

كنار طفل يتيمي ب_ه خنده بنشيني

ورا به دامن پُرمه_ر خويش، بنشاني

لباس كهنه كن_ي اختيار بر تن خود

لباس ن_و به غلامان خ_ود بپوشاني

ميان جمع فقيران كسي نمي دانست

تو يك فقي_ر و ي_ا شهري_ار امكاني

هزار حيف كه قدر تو ناشناخته ماند

تو در تن بشريت غريب چون جاني

تو ناشناس جهاني جهان تو

را نشناخت

چارده صده رفت و زمان تو را نشناخت

بند پنجم

رسول خواست ت_و تنه_ا برادرش باشي

ب_رادرش ن_ه ك_ه نفس مطهرش باشي

ه_زار حيف كه در په_ن دشت ظلمت ها

بشر نخواست ت_و مولا و رهبرش باشي

ل__واي فت__ح محمّ_د در اهت__زار آي__د

به غزوه اي كه تو س_ردار لشكرش باشي

سلام صب_ح قي_امت سلام اه_ل بهشت

به محشري كه تو ساقي كوث_رش باشي

شك_ست ره نب_رد ت_ا اب_د ب_ه اردوي_ش

محمّدي كه تو در جنگ، حيدرش باشي

سزد ملائك_ه تا صبح حش_ر سجده برند

به منب_ري ك_ه تو تنها سخنورش باشي

تمام اه_ل قي_امت ن_دا دهن_د علي

خوشا كسي كه تو امروز محشرش باشي

بهشت كوث_ر و رض_وان من تويي مولا!

صراط و محشر و ميزان من تويي مولا!

بند ششم

تو فات_ح اح_د و ب_در و خيب_ري مولا!

ت_و شي_ر داور و شي_ر پيمب__ري مولا!

هنوز كوه اح_د، شاهد شجاعت توست

هن_وز بال_د و گوي_د تو حي_دري مولا!

تو را مقايس_ه ب_ا هيچكس نشايد كرد

كه ديگ_ران دگرن_د و تو ديگري مولا!

تو ب_ا خراب_ه نشينان كوف_ه مي ج_وشي

خدا گواست تو از ع_رش، برتري مولا!

اگر چه فاطمه خود، حجت امامان است

تو خ_ود امام ب_ه زهراي اطهري مولا!

به جز رسول كه او هستِ تو، تو هستي او

ت_و از تم_امي پيغمب_ران س_ري م_ولا!

ده_د هم_اره شه_ادت چراغ بيت المال

فق_ط ت_و پادش_ه ع_دل گستري م_ولا!

درود ك_ل پي__ام آوران ب_ه رهب_ري ات

سلام دائم «ميثم» به مدح گستري ات

تويي شمع وجود و عالمت پروانه يا حيدر

تويي شمع وجود و عالمت پروانه يا حيدر (مدح)

مرا از عشق خود ديوانه كن، ديوانه يا حيدر

جدا از بود و هستم كن ز جام عشق مستم كن

دلم را از شراب نور كن پيمانه يا حيدرu

اگر مقصود از مي، كوثر عشق تو مي باشد

كرم كن تا شوم خاك در ميخانه يا حيدرu

گنه كارم ولي با پرچم گلرنگ عبّاستu

مدال نوكري دارم به روي شانه يا حيدرu

اگر از ساغر فيضت، چشاني قطره اي بر من

زنم تا حوض كوثر، نعرة مستانه يا حيدرu

نمي دانم كي ام مولا ولي آنقدر مي دانم

ولاي تو بود گنج و دلم ويرانه يا حيدرu

وجودم كربلا، قلبم نجف، عشقم شده عبّاسu

مبادا دور گردم از دَرِ اين خانه يا حيدرu

اگر من جسم بي جانم، تويي جانم، تويي جانم

اگر سر تا به پا جانم، تويي جانانه يا حيدرu

اگر خارم اگر خس هر چه ام از لطف سرشارت

عجب نبود اگر با نرگس چشمت شوم ريحانه يا حيدر

كي ام من؟ "ميثم" آلوده دامانم ولي عمري

گرفته مرغ روحم از تو آب و دانه يا حيدر

جان را به يك اشاره مسخر كند علي

جان را به يك اشاره مسخّر كند علي! (مدح)

دل را به يك نظاره منوّر كند علي!

ايجاد گل ز شعلۀ آذر كند علي!

يك لحظه سير عالم اكبر كند

علي!

بر كائنات جود مكرّر كند علي!

****

او را سزد به خلق اميري و رهبري

او آورد عدالت و قسط و برابري

تيغش رسد به چرخ گه رزم آوري

با ذوالفقار حيدري و دست داوري

يك لحظه فتح قلعۀ خيبر كند علي!

****

افلاك را مهار كند با نظاره اي

بي مهر او به چرخ نتابد ستاره اي

نبود به دهر منقبتش را شماره اي

ابليس را به بند كشد با اشاره اي

يك لحظه گر اشاره به قنبر كند علي!

****

پيغمبري نبوده بدون ارادتش

كعبه هنوز فخر كند بر ولادتش

مسجد هنوز شاهد شوق شهادتش

پروردگار فخر كند بر عبادتش

چون بندگي به خالق داور كند علي!

****

او ناخداست كشتي ليل و نهار را

فرمان دهد هماره خزان و بهار را

تقسيم كرده روز ازل خلد و نار را

نبوَد عجب كه خلق خداوندگار را

با يك نگاه خويش ابوذر كند علي!

گردون به پيش تيغ علي افكند سپر

از حمله اش قضا و قدر مي كند حذر

شمشير فتح داور و شير پيامبر

روز از سران فتنه بگيرد به تيغ، سر

شب در خرابه با فقرا سركند علي!

****

هنگام بذل دست بوَد دست داورش

گر كوهي از طلا بود و كوهي از زرش

اول نهد طلا به كف سائل

درش

نبوَد عجب به دست غلام ابوذرش

اين گوي خاك را به جهان زر كند علي!

****

هر جا خدا خداست علي هم بوَد امير

خورشيد را توان كشد از آسمان به زير

از بس كه بود ديو هوا در كفش اسير

حتي شكم ز نان جوين هم نكرد سير

با آنكه سنگ را در و گوهر كند علي!

در آسمان لواي امامت بپا كند

در خاك، با خدا دل شب التجا كند

در جنگ، حفظ جان رسول خدا كند

در رزم تيغ خويش به دشمن عطا كند

در مهد، پاره پيكر اژدر كند علي!

****

طاقي كه تا قيام قيامت نيافت جفت

جان را هماره در ره اسلام ترك گفت

از جبرئيل نغمۀ «الا علي» شنفت

در ليلة المبيت به جاي رسول خفت

تا جان خود فداي پيمبر كند علي!

****

شاهي كه هست و بود به دستش مسخر است

با يك فقير زندگي او برابر است

از بس كه در خلافت خود عدل گستر است

سهم عقيل را كه بر او خود برادر است

با سهم يك فقير برابر كند علي!

روزي كه از خطاي همه پرده مي درند

روزي كه خلق تشنه به صحراي محشرند

دل ها ز تشنگي چو شررهاي آذرند

آنان كه مست جام تولّاي حيدرند

سيرابشان ز چشمۀ كوثر كند علي!

****

دارد ز قلب خاك حكومت بر آسمان

بر دستش اختيار مكان داده لامكان

گردد به گردش نگهش محور زمان

دست خداست با سر انگشت مي توان

افلاك را هماره مسخّر كند علي!

****

دين يافت از ولادت شير خدا كمال

بي مهر حيدر است مسلمان شدن محال

عالم به او و او به خدا دارد اتكال

در عين بندگي به خداوند ذوالجلال

اعجاز، همچو خالق داور كند علي!

آدم سرشته شد گلش از خاك پاي او

كس را چه زهره تا كه بگويد ثناي او

مداح او كسي است كه باشد خداي او

اكسير معرفت طلب از كيمياي او

شايد مس وجود تو را زر كند علي!

****

دنيا نديده مثل علي راست قامتي

در هر دلي بپاست ز شورش قيامتي

هر نقطه را بوَد ز ولايش علامتي

هر لحظه ريزد از سر دستش كرامتي

جود از نياز خلق، فزون تر كند علي!

****

دل از خيال منظر حسنش صفا گرفت

بايد از آن جمال نشان خدا گرفت

حق از نخست، عهد ولايش ز ما گرفت

روزي كه تيرگي همه جا را فراگرفت

ما را شراب نور به ساغر كند علي!

روز جزا كه هست همان روز سرنوشت

هركس به حشر مي دروَد هر چه

را كه كشت

بخشنده مي شوند همه كرده هاي زشت

رويد ز شعله هاي جهنم گل بهشت

گر يك نگه ز دور به محشر كند علي!

****

مهر قبول توبۀ آدم به نام اوست

موسي به طور همسخن و همكلام اوست

از قله هاي وهم فراتر مقام اوست

امر قضا به حكم خدا در نظام اوست

تا در نظام خود چه مقدّر كند علي!

****

مدح علي است كار خداوند ذوالجلال

اينجا تمام عالم خلقت كرند و لال

بي لطف او به كس نبوَد قدرت مقال

«ميثم» چو دم زني ز ثناي علي و آل

هر دم تو را عنايت ديگر كند علي!

جسم پاكت را خدا نيكوتر از جان آفريده

جسم پاكت را خدا نيكوتر از جان آفريده(مدح)

جان چه باشد هر چه گويم بهتر از آن آفريده

از نمكدان لبت در هر سري شوري نهاده

وز فيوضات دمت در هر تني جان آفريده

با تماشاي رخت چشم ملك را نور داده

وز تراب مقدمت پاكيزه انسان آفريده

با پيامت لمعه لمعه نور عرفان پخش شده

در كلامت چشمه چشمه آب حيوان آفريده

كشور دل را بخروشيد جمالت كرده روشن

مرغ جان را بر گل رويت ثنا خوان آفريده

گنج مهرت را بويرانخانه دل جاي داده

يا ميان شعله آتش گلستان آفريده

تا بگيرد جلوه از مهر تو و بخشد به هستي

بر براز آسمان مهر درخشان ، آفريده

دفتر مدح تو را بر عقل

اول هديه كرده

يعني از روح بيان خويش قرآن ، آفريده

تو قسيم جنت و ناري كه حق با مهر و قدرت

باغ جنت خلق كرده نار سوزان ، آفريده

ناخداي كشتي جودي كه در بحر وجودت

رحمت و غفران و عفو و لطف و احسان افريده

از تجلاي تو بر چشم و دل دين نور داده

با تولاي تو جان بر جسم ايمان آفريده

تو همان شخصيت فردي كه گونان صفتها

در وجودت جمله را دادار منان آفريده

علم و حكمت طلف و رحمت مجد و عزت مهر و رافت

چشم گريان خشم نيران فيض رضوان آفريده

از طفيل حضرتت اي باعث ايجاد عالم

جان به هستي لطف كرده ملك امكان آفريده

خلد و رضوان باغ و بستان ، حور و غلمان ، دين و ايمان

كوه و صحرا ، دشت و دريا ، باد و باران ، آفريده

شهريار ملك امكاني كه حي لا مكانت

ملك امكان را همه د رتحت آفريده

روي قرآن پشت دين جان نبي دست خدايي

در دو بازويت خدا فتح نمايان ، آفريده

ميزبان و سفره دار رحمتت خوانده است و آنگه

عالمي را بر سر اين سفره مهمان ، آفريده

ازتو بس كار خدايي ديده ام در حيرت استم

اي عجب داور تو را در نقش انسان آفريده

شعله اي تا از چراغ حكمتت بخشد به هستي

پير داناي حكيمي هچون لقمان ، افريده

ذره اي از آفتاب حسن رويت را

گرفته

تا براي پير كنعان ماه كنعان ، آفريده

از براي پاسداري حبيب خود محمد

چون تويي در بيشه دين شير غران آفريده

مكتب فضل تو را نازم كه در اغوش گرمش

بوذر و بوالاسود و مقداد و سلمان آفريده

چهره پوشيده ات در پرده تاريكي شب

خنده شادي به لبهاي يتيمان افريده

شب ز اشك ديدگان برنخل خرما آب داده

روز مرگ از تيغه شمشير بران آفريده

توكه هستي كه صفات خويش را دادار هستي

در وجود اقدست پيدا و پنهان آفريده

همچون قران دفتري در وصف مدحت نشر داده

همچون پيغمبر تو را نيكو ثنا خوان آفريده

برترين بانوي عالم را به شخصي چون تو داده

بهترين فرزند زان پاكدامن آفريده

فكر بيدار سخن دان بكر مضمون آفريند

بر مضامين تو نازم كه سخن دان آفريده

گر به مهرت بود عالم متفق كي بود دوزخ

از براي دشمنت دادار نيران افريده

اي امير مومنان اي انكه از يمن وجودت

عالم ايجاد را دادار سبحان آفريده

سرزمين كربلا را بين كه از خون حسينت

دست حق در دامنش دريا ي غفران آفريده

سرخ كرده دشت و صحرا را ز خون پاك بازان

روز عاشورا مبارك عيد قربان ، آفريده

نخله آزادي از اشك اسيران سبز كرده

لاله توحيد از خون شهيدان ، آفريده

روزگار ظلم را از آه طفلان تيره كرده

چشمه هاي آتش از لبهاي عطشان آفريده

گلستان عشق را زان كشتگان آباد

كرده

يا بهشت ديگري در آن بيابان آفريده

قامت عباس را قلزم خون غرق كرده

يا ميان قلزم خون سر و بستان آفريده

حنجر خشكيده طفل و سرشك چشم مادر

محشري ديگر در آن صحراي سوزان آفريده

در پريشاني ميثم از غم جانان همين بس

كاتشي از نو ، به دلهاي پريشان آفريده

حديثي است زيبا و روشن بسي

حديثي است زيبا و روشن بسي(مدح)

كه فرموده علامۀ مجلسي

كه روزي رسول خدا با علي

علي آنكه بودي خدا را ولي

گره خورده چون دل به هم دستشان

دل عالمي گشته پا بستشان

بديدن_د ب_ر شانۀ چارت_ن

غريبانه تشييع از يك بدن

تني با نگاه نبي جان پاك

وليكن به غربت رود زير خاك

بفرمود ختم رسل با علي

كه اي از ازل كبريا را ولي

مقدر چنين كرده دادار پاك

من و تو سپاريم او را به خاك

اگر چه به ظاهر ندارد كسي

بوَد ن_زد داور مقرب بسي

چو اختر به دوش دو خورشيد نور

بدن گشت تشييع تا نزد گور

خلايق به دنبال فخر عرب

گرفتند انگشت حيرت به لب

رسول خدا كشف اين راز كرد

از آن مرده بند كفن باز كرد

بديدند از ضعف افسرده اي

يكي پيرمرد سيه چرده اي

چو ماهي كه پنهان شود بين ابر

به حرمت نهادش در آغوش قبر

چو از سينه بند كفن را گشاد

بر آن سينه از جان و دل بوسه داد

سپس

كرد از شير حق اين سؤال:

كه اي حجت قادر ذوالجلال!

الا جان شيرين خيرالوري!

نگه كن ببين مي شناسي ورا؟

علي گفت: آري مرا دوست بود

كه مهرِ منش در رگ و پوست بود

مرا هر كجا ديد مي زد صدا

كه اي جان عالم به خاكت فدا

مرو تا ز دل عقده اي وا كنم

قد و قامتت را تماشا كنم

نبي گفت در پاسخ آن ولي

كه اي جان ختم رسل يا علي!

بديدم رسد فوج فوج از فلك

به تشييع اين مرد خيل ملك

چو لبريز از مهر تو ديدمش

به شوق ولاي تو بوسيدمش

به حق خدا او تو را داشت دوست

كه جاي لبم بر روي قلب اوست

اگر سينه را مهر حيدر ب_ود

يقين ب_وسه گاه پيمبر ب_ود

در آن سينه نور است نور است نور

نشايد شكستن به سم ستور

همانا بود مستند اين خبر

كه نزد عبيدالله آن ده نفر

بگفتند ما را بده سيم و زر

در اين عرصه از ديگران بيشتر

كه كرديم ظلمي بزرگ و عجيب

به درياي خون با حسين غريب

دل ما چو پر بود از كينه اش

شكستيم هم پشت، هم سينه اش

چنان بر روي خاكش انداختيم

چنان اسب بر پيكرش تاختيم

كه در موج خون سينۀ اطهرش

يكي گشت با پهلوي مادرش

نه تنها از اين ظلم «ميثم» گريست

بر آن سينۀ پاك، عالم گريست

حسان ابن ثابت كه يكي از شعراء بزرگ عرب بود روزي

حسّان ابن

ثابت كه يكي از شعراء بزرگ عرب بود روزي(مدح)

در محضر حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله وسلم

شرفياب بود حضرت از او خواستند در مدح مولا اميرالمؤمنين

عليه السلام شعري بسرايد حسّان في البداهه اين اشعار را سرود:

قيل لي قل لعلي مدحا

مدحه يخمد نار موصده

قلت لا اقدم مدح امرأ

حار ذواللب علي عن ابده

و النبي المصطفي قال لنا

ليلة المعراج لما سعده

و ضع الله بظهري يده

فاحس القلب عن قد برده

وعلي واضع اقدامه

في محل وضع الله يده

ترجمه

1.به من گفته شد در مدح علي عليه السلام شعر بگويم

كه مدح او آتش سوزان جهنم را خاموش مي كند.

2.گفتم نمي توانم مدح مردي را بگويم كه صاحبان

عقل در او حيرانند.

3.پيامبر ما به ما فرمود: شب معراج كه به مقام

قرب او ادني صعود كردم

4.خداوند دست رحمت خود را به پشت من گذاشت كه

از آن دست آرامش در خود حس كرده و قلبم خنك گرديد.

5.و علي براي كشتن بت ها پاي خود را روي دوش من

همان جا كه خدا دست خود را نهاده بود گذاشت.

ترجمه اشعار او با نظم

گفت حسّان كه گفته شد با من

مدح حيدر بگو به طبع رسا

ز آنكه با مدح او شود خاموش

شعله هاي جحيم، روز جزا

چون توانم كه صاحبان عقول

همه هستند مات

آن مولا

گفت احمد كه در شب معراج

در مقام رفيع او ادني

دست خود را نهاد بر پشتم

ذات پروردگار جلّ علا

در همان لحظه شد دلم آرام

قلبم از دست حق گرفت صفا

شرف شير حق ببين كه گذاشت

پاي خود را به جاي دست خدا

دست حق را سزد كه پاي نهد

بر سر دوش خواجه ي دو سرا

حرم كبريا به دست علي

پاك شد از تمامي بت ها

خرد را يافتم گفتم علي (عليه السلام) كيست

خرد را يافتم گفتم علي (عليه السلام) كيست(مدح)

بگفت آنكس كه وصفش حد كس نيست

علي (عليه السلام)حسينست در آئينه غيب

كه وصفش از زبان ما بود عيب

علي (عليه السلام) ويران نشين عرش پيماست

از اين پايين تر از آن نيز بالاست

گه از اوج فلك بر خاك بيينش

گهي از خاك بر افلاك بينيش

نه لوح و نه سپهر و نه قلم بود

علي (عليه السلام) عبد خدا پيش از عدم بود

همه در هر زمان وصفش شنيدند

نمي دانم ورا كي آفريدند

علي (عليه السلام) روشنگر پيش از زمان هاست

علي (عليه السلام) خورشيد آنسوي مكان هاست

علي (عليه السلام) سري مگو در ذات معبود

علي(عليه السلام) عبدي كه پيش از بود هم بود

علي (عليه السلام) چشم خدا دست خدا بود

خدا داند كه كي بود و كجا بود

چه مي گويم كه ميداند علي كيست ؟

علي(عليه السلام)اعجوبه اي در ملك هستي

است

علي (عليه السلام) با آن كه از هر اوج بالاست

بهر كس بنگري گويد وي از ماست

علي(عليه السلام) با حق و حق با او چو پرگار

يدور الحق عليه حيثما دار

علي (عليه السلام) ماهي كه در هر دل درخشيد

بيك شب در چهل منزل درخشيد

علي (عليه السلام) هم حق بود هم محور حق

گواهي مي دهد پيغمبر حق

علي (عليه السلام) آه دل بشكسته دل هاست

علي (عليه السلام) فرياد از عصيان خجل هاست

علي (عليه السلام) شمعي كه عمري بي صدا سوخت

چراغ عدل را در عالم افروخت

كه غير از او بقاتل شير بخشيد ؟

كه جز او خصم را شمشير بخشيد ؟

شب معراج نشنيدي كه احمد

در آن خلوت سراي حي سرمد

بهر جانب كه چشم خويش بگشود

علي (عليه السلام) بود و علي (عليه السلام) بود و علي(عليه السلام) بود

گهي بالا نشين بزم دادار

گهي ويرانه را شمع شب تار

چنان با مستمندي مي شدي دوست

كه ميپنداشتند اين مقتدا اوست

سراپا اشك بود و خنده مي

نشاط كودكي را زنده مي كرد

بيابان را چنان از اشك پوشيد

كه هر نخلي ز چشمش آب نوشيد

علي (عليه السلام) اي سر نامعلوم هستي

علي (عليه السلام) اي اولين مظلوم هستي

علي (عليه السلام) اي ناشناس آفرينش

علي (عليه السلام) اي انبياء را از تو بينش

قلم لرزان زبان قاصر سخن پست

تهي

دستم تهي دستم تهي دستم

چه گويم تا نريزد آبرويم

تو خود گو كيستي تا من بگويم

تو ابر فيض و ما دشت كويريم

تو فرياد رهائي ما اسيريم

تو شاه هر دو عالم ما گدائيم

تو دست حق و ما بي دست و پائيم

شجاعت تكيه بر تيغ تو داده

جوانمردي به پايت ايستاده

ادب تعظيم برده بوذرت را

شرف بوسيده دست قنبرت را

بزرگي بنده كوچكتر تواست

بلندي خاك مقداد در تو است

بلاغت را سخن هاي تو

فصاحت تكيه بر تيغ تو داده

ولايت آب از جوي تو خورده

محبت ميوه از باغ تو برده

عبادت بوسه زن بر بوريايت

شهادت خاك محراب دعايت

تو حقي و حقيقت را زعيمي

طريقت را صراط المستقيمي

تو از صبح ازل با حق نشستي

تو تا شام ابد هستي و هستي

تو ممدوح خدا در هل اتائي

تو مصداق نزول انمائي

تو در از قلعه خيبر گرفتي

تو جا بر دوش پيغمبر (صلي الله عليه و آله) گرفتي

الا رنج دو عالم را خريده

الا فريادهايت ناشنيده

الا اي از رعيت ديده آزار

سخن با چاه گفته در شب تار

غمت را از شرار آه پرسم

روم در كوفه و از چاه پرسم

الا چاهي كه رازت در درون خفت

بگو شبها علي (عليه السلام) با تو چه ميگفت

چرا راز علي (عليه السلام) در دل نهفتي

چرا خاموش

ماندي و نگفتي

كدامين گنج در گنجينه داري

برون ريز آنچه را در سينه داري

بگو تا باز دانش جان بگيرد

بگو تا تيرگي پايان بگيرد

بگو تا نور از عالم برآيد

شرار از (سينه) ميثم برآيد

خوشا دردي كه خاك بوي جانان است درمانش

خوشا دردي كه خاك بوي جانان است درمانش(مدح)

خوشا هجري كه ديدار رخ يار است پاي_انش

خوشا آن دل كه آني در به روي غير نگشايد

خوشا جاني كه جان خواجۀ ا سراست جانانش

خوشا جاني كه جان خواجۀ ا سراست جانانش

امي_رالمؤمنين، ج_ان رس_ول الله، رك_ن دي_ن

كه آدم از ازل دس_ت ت_وسل زد ب_ه دامانش

ص__راط الله اعظ_م، شه_ري_ار عال_م امك_ان

كه باشد عالم امكان هم_ه در تحت فرمانش

علي با حق و حق با اوست بشنو اين روايت را

كه حق را ب_ا اميرالم_ؤمنين كردن_د مي_زانش

نشد يك وعده خود را سير از نان جوين سازد

امام_ي كز ازل مي ب_ود جن و انس، مهمانش

ن_ه تنه_ا «هل ات_ي» و «انم_ا» و آيۀ تطهير

كه صدها آيه در قرآن شده تفسير در شانش

چگونه وصف او گويم؟ چگونه مدح او خوانم؟

كه م_داحش خ_دا و دفتر مدح است قرآنش

لبش در روز! خندان و دل شب كس نمي دانست

كه گل مي گشت از اشك سحر خاك و بيابانش

گهي در رزم مي لرزيد كوه از برق شمشيرش

گ_ه از اش_ك يتيم_ي ت_ن بسان بيد لرزانش

به ي_ك لحظ_ه تماش_اي ب_لال او نم_ي ارزد

بهشت و كل حورالعين و قصر و باغ و

بستانش

ز قل_ب شعله ه_اي ن__ار روي_د لال_ۀ ج_نت

اگر افتد به دوزخ روز محشر چشم سلمانش

اگر افتد به دوزخ روز محشر چشم سلمانش

چو با چشم خيالي روي او در خواب بيند كس

توجه نيست ديگر بر بهشت و حور و غلمانش

شگفتا! گشته ام در بين انسان و خ_دا حيران

كه نه جرأت بود خوانم خدايش يا كه انسانش

اگر خوان_م خداون_دش همان_ا گشت_ه ام كافر

وگر انسان بخوانم فوق انسان است عنوانش

علي خود كل اسلام است از ق_ول رسول الله

تم__ام انبي__ا ب_ودن__د از اول مسلم___انش

دل شب مخفي از مردم سخن با چاه مي گويد

امامي ك_ه ب_ود ملك خدا مي_دان جولانش

چه بايد گفت در شأن امامي كز جلال و قدر

كند شخصيتي مانند زهرا ج_ان به قرب_انش

به قاتل شير و بر دشمن دهد شمشير از رأفت

زهي الله اكب_ر از عط_ا و لطف و احس_انش

اگرچ_ه قافي_ه تك_رار گ_ردد، خصم مولا را

مسلم_ان نيستم بالله اگ_ر خوانم مسلمانش

اگر رضوان نشيند در كنار سفره اش يك شب

نگي_رد مه_ر و م_ه را در بهاي قرصۀ نانش

به حقِ حق خدا آن مؤمني را دوست مي دارد

كه با مه_ر علي در نام_ه باشد مهر ايمانش

مح_ب او عج_ب نب_ود ك_ه مانن_د خليل الله

تم_ام ن_ار ب_ا ي_ك ياعل_ي گردد گلستانش

ش_ود پامال همچون مور زي_ر سم اسب او

هزاران عمرو و مرحب گو كه بشتابد به ميدانش

سلام الله ب_ر ع_زمش تعالي الله بر رزمش

كه آمد لافت_ي الاّ عل_ي از ح_ي سبحانش

شود همبازي طفل يتيم_ي ب_ا چنان رفعت

بخندد تا كند در گريه و غم شاد و خندانش

ندارد شيعه بي روي علي يك لحظه آرامش

هزاران سال گردانند اگ_ر در باغ رض_وانش

مب_ادا ت_ا ك_ه ن_انش را بيالاين_د ب_ا روغن

زند خ_ود مه_ر ب_ا دست يداللهي به انبانش

سليم_ان را سليماني نشاي_د ب_ر هم_ه عالم

مگ_ر م_ولا اميرالم_ؤمنين گ_ردد سليمانش

هر آن كو در كنار كعب_ه ب_ا بغضي نماز آرد

سزد همچون خطاك_اران عالم سنگ بارانش

من از بع_د نب_ي م_ولاي خود دانم امامي را

كه جبريل است طفل دانش آم_وز دبستانش

خدا مدحش كند ليك از كرامت مي كند احسان

كه «ميثم» با همه آلودگي گردد ثناخوانش

در مرگ اگر عليست فرياد رسم

رباعي

در مرگ اگر عليست فرياد رسم(مدح)

شيريني وقت احتضار است بسم

اي كاش بشوق ديدن رويش بود

صد لحظه احتضار در هر نفسم

در مكتب اهل فضل و ايمان

در مكتب اهل فضل و ايمان(مدح)

قرآن، علي و علي ست قرآن

توحيد، علي، علي ست توحيد

ايمان، علي و علي ست ايمان

اعمال، علي، علي ست اعمال

ميزان، علي و علي ست ميزان

معبودِ هماره غرق معبود

انسان هميشه فوق انسان

در كوي وصال او پرد دل

از خاك قدوم او دمد جان

عالم به در سراش سائل

خلقت به يم عطاش مهمان

مرهون شفاش نجل مريم

محتاج دعاش پور عمران

يك ذرۀ او هزار خورشيد

يك قطرۀ او هزار طوفان

يك جملۀ او هزار حكمت

يك گفتۀ او هزار عرفان

يك بندۀ حكمتش ابوذر

يك شيفتۀ ولاش، سلمان

يك آينه از جمال او نور

يك سوره ز وصف اوست فرقان

كعبه به ولادتش مزين

عالم به ولايتش مسلمان

خلقت همه عبد و اوست مولا

عالم همه مور و او سليمان

خيبرشكن رسول اكرم

سردار سپاه حي سبحان

پيراهن نو تن رعيت

پيران كهنه سهم سلطان

كي ديده چنين بزرگواري؟

كي داشته اين عطا و احسان؟

در اوج حكومت از كرامت

بر طفل يتيم مي پزد نان

فردا به فرشته مي كند ناز

گر يك نظر افكند به شيطان

بر دادن خاتمش كند فخر

ختم رسل و خداي منان

گه تيغ

كشد به حفظ اسلام

گه رنج برد براي قرآن

اي ماه، نهاده رو به خاكت

اي داده به آفتاب فرمان

تو كيستي اي تمام تاريخ؟

تو كيستي اي امام دوران؟

تو كيستي اي هماره پيدا؟

تو كيستي اي هميشه پنهان؟

هم وهم ز وصف توست عاجز

هم عقل ز كار توست حيران

يك خوشه ز خرمن تو فردوس

يك لاله ز روضۀ تو رضوان

گر عمر جهان تمام گردد

مدح تو نمي رسد به پايان

مرهون دعاي توست عالم

محتاج عطاي توست درمان

تو بودي و ما همه نبوديم

بستيم به دوستيت پيمان

از پاي تو چشم برنداريم

از دست دهيم اگر سر و جان

ماييم و تولي و تبري

جان را بستان و اين دو مستان

با مهر تو دوزخ است جنت

بي مهر تو جنت است نيران

دامان شما و دست «ميثم»

اي دست دو عالمت به دامان!

دست خدا و «نفس» پيمبر فقط علي است

دست خدا و «نفْس» پيمبر فقط علي است (مدح)

شمشير و شير خالق اكبر فقط علي است

بعد از نبي به امر خداوند ذوالجلال

ما را امام و هادي و رهبر فقط علي است

دست خدا كه با سر انگشت خويشتن

خورشيد را نمود مسخر فقط علي است

بر آن دو تن كه هر دو ز خيبر گريختند

اعلان كنيد فاتح خيبر فقط علي است

اين نام را مباد به ديگر كسان دهند

اين حق حيدر است كه حيدر فقط علي است

مردي كه جان به دست، شب ليلة المبيت

جاي رسول خفت به بستر فقط علي است

اي تشنگان حشر به حق خدا قسم

باور كنيد ساقي كوثر فقط علي است

مردي كه در مهاجر و انصار از نخست

گرديد با رسول برادر فقط علي است

ديوار كعبه سينه گشود از براي او

مولود بيت حضرت داور فقط علي است

نوزاد بيت و صاحب بيت و امير بيت

مهمان بيت همره مادر فقط علي است

آن شير كبريا كه در ايام كودكي

از هم دريد پيكر اژدر فقط علي است

روز احد به رغم تمام فراريان

ياري كه گشت دور پيمبر فقط علي است

از منبر رسول خدا آيد اين ندا

بعد از رسول صاحب منبر فقط علي است

كس را چه زهره تا كه شود كفو فاطمه

آنكس كه شد به فاطمه شوهر فقط علي است

ممدوح «انّما» كه خدا گفته در كتاب

گفتيم و گفته اند مكرر فقط علي است

در روز حشر پيشروِ ختم انبيا

صاحب علَم به عرصۀ محشر فقط علي است

شاهي كه رخت كهنه به تن كرد و رخت نو

با دست خويش داد به قنبر فقط علي است

دست خدا كه يك تنه در عرصۀ نبرد

بگرفت سر

ز عمر دلاور فقط علي است

در فتح بدر و خيبر و در خندق و احد

بالله قسم امير مظفّر فقط علي است

آن بت شكن كه در حرم خاص كبريا

بگذاشت پا به دوش پيمبر فقط علي است

«الا علي» نداي خدا بود در احد

ممدوح اين نداي منور فقط علي است

فرمود مصطفي كه منم شهر علم و بس

اين شهر علم را كه منم، در فقط علي است

آن كو به كودكي به رسول خدا مدام

بودي انيس و مونس و ياور فقط علي است

گو صد خليفه بعد پيمبر فقط علي است

آن را كه حق نموده مقرر فقط علي است

«ميثم» امير خلق و رفيق فقير شهر

در عالم وجود سراسر فقط علي است

دنيا ز چه دل به اشتياقت بدهم

دنيا ز چه دل به اشتياقت بدهم (مدح)

آنقدر نداري كه صِداقَتْ بدهم

هر چند كه "طَلَّقتُ ثلاثَتْ" گفتم

من عقد نكردم كه طلاقت بدهم

رها به كوي هوا و اسير خويشتنم

رها به كوي هوا و اسير خويشتنم(مدح)

تمام هيچم و بر لب بود هماره منم

مگر كه دوست مرا كرامتش بخرد

و گر نه خواجه بود عاجز از فروختنم

هزار حيف كه عمري گذشت و مي گذرد

همان ميانه مرداب دست و پا زدنم

جحيم زآتش عصيان من فرار كند

به روز حشر گر از چهره پرده برفكنم

دلم زشام سياه فراق تيره تر است

چه روي داده كه خوانند شمع انجمنم

نه نغمه اي، نه نوايي، نه بال پروازي

چه روي داده كه امروز مرغ اين چمنم

نه پاي رفتن و نه روي ماندن است مرا

نه اقتدار خموشي، نه طاقت سخنم

به روز حشر كه هر كس گناه خويش كشد

چه مي كندئ به تن اين كوه آسمان شكنم

تمام روزنه ها بسته بر رويم اما

اميدوار به فيض ولاي بوالحسنم

از آن تخلص خود را نهاده ام «ميثم»

كه پر زگوهر مدح علي بود دهنم

ز خورشيد گردون فراتر منم من

زخورشيد گردون فراتر منم من(مدح)

كه خاك كف پاي حيدر منم من

سزد گر ملك لب گشايد به مدحم

كه مداح مولاي قنبر منم من

علي (عليه السلام) آن كه گر پرسي از وي كه هستي

بگويد كه ساقي كوثر منم من

نگهبان دين دست حق روح قرآن

رسول خدا را برادر منم من

مسيحا شود زنده با يك نگاهم

كه جان عزيز پيمبر (صلي الله عليه و آله) منم من

به درياي طوفاني

دهر كشتي

به كشتي توحيد لنگر منم من

به پيغمبران رهنما در بلاها

به ختم رسل يار و ياور منم من

چه بالاتر از اين چه نيكوتر از اين

كه همتاي زهراي (سلام الله عليه) اطهر منم من

علي (عليه السلام) جان احمد علي (عليه السلام) كفو زهرا

علي (عليه السلام) باب شبّير و شبّر منم من

علي (عليه السلام) نوح ايمان علي (عليه السلام) روح قرآن

علي (عليه السلام) صاحب سِرّ داور منم من

علي (عليه السلام) قطب عالم علي (عليه السلام) محور حق

علي (عليه السلام) پير جبريل پرور منم من

علي (عليه السلام) شير و شمشير و دست الهي

علي (عليه السلام) فاتح بدر و خيبر منم من

علي (عليه السلام) حجت و هادي و پيرو مرشد

علي (عليه السلام) مير و سالار و سرور منم من

كجا مي گريزند از دامن من

بياييد مولا و رهبر منم من

امامي كه از خشم دوزخ رهاند

شما را به فرداي محشر منم من

اميري كه در جنگ هاي پياپي

نبي گفت مدحش مكرر منم من

چراغي كه شب هاي تاريك سوزد

به ويرانه هاي محقر منم من

دليري كه از ناله دردمندي

بلرزد وجودش سراسر منم من

كريمي كه در جنگ شمشير خود را

ببخشد به خصم ستمگر منم من

عزيزي كه در تلخكامي نبي را

بود جان شيرين به پيكر منم من

به صحرا بگوئيد من ابر و بادم

به دريا

بگوئيد گوهر منم من

به گيتي بگوئيد من رهنمايم

به گردون بگوئيد محور منم من

به آخر بگوئيد اول علي (عليه السلام) بود

به اول بگوئيد آخر منم من

به مظلوم گوئيد من يار مظلوم

به ظالم بگوئيد حيدر منم من

وليِّ خداوند، مولود كعبه

كه بخشيد بر كعبه زيور منم من

مطاف حرم روح حج ركن اركان

صفاي صفا روح مشعر منم من

به من مي سزد اقتدار خدايي

كه عبد خداوند مظهر منم من

رفيق شفيق فقيران كوفه

ولي الله دادگستر منم من

امامي كه ايتام ويران نشين را

بگيرد چو فرزند در بر منم من

شهيدي كه گرديده گلگون زخونش

مصلي و محراي و منبر منم من

كشاورز صحرا، چراغ خرابه

امير و خداوند كشور منم من

زمضمون شيرين در اين باغ (ميثم)

به نخل تو آنكو دهد بر منم من

زهي كه شد مرا در اين روزگار

(ترجمه قصيده حميري)

زهي كه شد مرا در اين روزگار(مدح)

معلّم ولايت آموزگار

كه چامه اي ز سيّد حِميَري

به نظم فارسي دهم انتشار

آنچه مضامين كه مرا آمده

هست از آن سيد ذوالاقتدار

گشت خزان گلشني از ام عمر

ماند بياباني از آن مرغزار

مرغ از آن باغ خزان در هراس

شير از آن باديه شد در فرار

گشت چو ويرانه سرائي كه نيست

دامن آن را بجز از مور و مار

مار ولي مرگ از آن بيمناك

زهر به دندانش ولي مرگبار

ديده از آن منظره ها اشك ريز

منظره جاي شتر راهوار

ياد مرا آمدي از آن حبيب

كان دل شب گشت دلم بيقرار

گوئي در اتشم از بس كه زد

از جگرم ز عشق (اَروي) شرار

در عجب كه مسلمين خواستند

توضيح از رسول و الاتبار

گفتند بعد از تو تو را جانشين

كيست در اين برهه از اين روزگار

بعد تو بسيار بود آزمند

تا ببرد ملك تو را آشكار

بعد تو هستند بسي در كمين

تا به مقام تو بگيرند پار

گفت نبي گر كه نمايم عيان

عهد خدا را شكنيد آشكار

چونان گوساله پرستان شويد

در بر هارون همه ناپايدار

با عقلا روي سخن بود و بس

تا كه تعقّل كند و اختيار

گرم سخن بود كه با صوت وحي

حكم شد از خالق ليل و نهار

كآنچه تو را وحي شد ابلاغ كن

ورنه به پايان نرساندي تو كار

خواست بپا ختم رسل آنكه بود

در ره فرمان خدا استوار

خواند همان خطبه كه مأمور بود

دست علي در دستش نوربار

دست علي كرد بدستش بلند

داشت چه دستي به چه دستي قرار

بود خداوند و ملائك شهود

كه گفت آن رسول والاتبار

هر كه منم مولاش مولا علي است

راضي و قانع نشدنش زكار

گوئي در شدّت خشم و غضب

بيني شان بريده شد زين شعار

بسته به وي تهمت و در كجروي

شدند بر خلاف

آن هر دو يار

تا كه پس از وفات و دفن رسول

كردند آن كفر نهان آشكار

با همه سفارشات نبّي

زيان نمودندبه سود اختيار

بريده از آل شدند و شدند

از اين برش بقهر يزدان دچار

بر علي از مكر و حيَل تاختند

تا بود آن حيله و آن كارزار

وصالشان نه با نبّي نزد حوض

شفيعشان نه مصطفي پيش نار

حوضي است او را كه ز صنعا و شام

بيش بود مصافش در شمار

به سوي آن خوش علم افراشته

شوند ياران علي رهسپار

آب مگو رحمت حق موج زن

صافتر از نقره بسي خوشگوار

ريگش چون لؤلؤ مرجان ناب

كه برنچيده مانده در جويبار

ماسه آن بسان مشك خُتَن

كرانه اش سبزترين مرغزار

ميوة ناچيده و خوش رنگ آن

روشنتر از گوهر شاهوار

پراكند عطر و رياحين بسي

چو بگذرد نسيم ز آن سبزه زار

نسيم پيوسته ز باغ بهشت

وزد بر آن حوض و بر آن چشمه ساز

ابريقها فزون آن مه جبين

زند همي دشمن خود را كنار

دور كند دشمن خود را علي

چون شتران غير از آبشار

آب ننوشيده نداشان دهد

دور شويد اي كه تباهيد و خوار

كنيد بهر دفع جوع و عطش

آب و غذايي دگري اختيار

كوثر و فيضش بود از امتي

كه بوده اهلبيت را دوستدار

شارب آن حوض كند رو به خلد

تشنه بي فيض رود

سوي نار

پنج علم بود به محشر عيان

يكي سرافراز و نگون است دو چار

يكي از آن چار بود سامري

كه هست بوبكر در آن روزگار

يكي ديگر غاصب دوّم عمر

كه بوده جهلش همه جا آشكار

يكي از آن چار همان نفثل است

خدا كند قبر او پر شرار

يكي معاويه روبه صفت

كه بدعت آورده بدين بي شمار

پرچم بن عم نبّي پيش پيش

هست چو خورشيد فلك نوبار

امير مؤمنان كه نوشد به حشر

محبّ او ز آن آب خوشگوار

آيد در نزد رسول خدا

پرچمش افراشته و استوار

بهشت سر در خط فرمان او

دوزخ از پيش گهش در فرار

بدين سخن كس نشود ناشكيب

كه هست وحي از طرف كردگار

مدح شما هميشه با (حميري) است

اگر چه جان كند در اين ره نثار

درود بر پيمبر و مرتضي

سلام بر عترت ذوالاقتدار

باشد تا از نفس (حميري)

«ميثم» در حشر شود رستگار

شهريار ملك دلهايي نمي دانم كه اي؟

شهريار ملك دلهايي نمي دانم كه اي؟ (مدح)

جانشين حق تعالايي نمي دانم كه اي؟

تا خدا مي بينمت يا با خدا مي بينمت

هم نشين با ذات يكتايي نمي دانم كه اي؟

سين سِرّي، راي رمزي، حاي حييّ، نون نور

تحت بسم الله را بايي، نمي دانم كه اي؟

آسماني يا زمين؟ يا ماه يا مهري، بگو

رعد؟ باران؟ ابر؟ دريايي؟ نمي دانم كه اي؟

آدمي، نوحي، خليلي، هود و نوح و صالحي؟

يا كليمي

يا مسيحايي؟ نمي دانم كه اي؟

زمزمي ركني مقامي يا صفا و مروه اي؟

گرچه دانم فوق اينهايي نمي دانم كه اي؟

انبيا را رهنمايي، اوليا را رهبري

مؤمنين را نيز مولايي، نمي دانم كه اي؟

از بشر بالاتري و از ملك نيكوتري

فوق فوق معرفت هايي نمي دانم كه اي؟

همچنان شمعي كه تنها سوخته در انجمن

در ميان جمع تنهايي نمي دانم كه اي؟

وسعت ملك خداوند است زير سايه ات

آفتاب عالم آرايي نمي دانم كه اي؟

اولي و آخري و باطني و ظاهري

سيد و مولا و اولايي نمي دانم كه اي؟

گرچه جان عالمي عالم تو را نشناخته

گرچه در مايي و با مايي نمي دانم كه اي؟

گه شود خم نخل طوبي پيش سرو قامتت

گه كنار نخل خرمايي، نمي دانم كه اي؟

گه شب معراج گردي با محمّد همنشين

گاه بر ايتام بابايي نمي دانم كه اي؟

رخت نو از آن قنبر، جامۀ كهنه ز تو

او غلام است و تو آقايي، نمي دانم كه اي؟

هم اميرالمؤمنيني، هم امام المتقين

هم ولي حق تعالايي نمي دانم كه اي؟

گاه بر تخت خلافت، گاه در قعر قنات

گاه پايين، گاه بالايي نمي دانم كه اي؟

گاه با حكم محمّد مي روي در كام مرگ

گه اجل را حكم فرمايي نمي دانم كه اي؟

گاه با عيسي ابن مريم بر فراز آسمان

گاه با موسي به سينايي نمي دانم كه اي؟

اينكه مدح توست در آواي«ميثم»روز

و شب

ناي جانش را تو آوايي نمي دانم كه اي؟

طبع شعر كميت مي خواهم

طبع شعر كميت مي خواهم

مدد از اهل بيت مي خواهم

طبع خواهم به وسعت دو جهان

كه گشايم به وصف شيعه دهان

كيست شيعه حقيقتي مظلوم

يك تجسّم زچارده معصوم

شيعه يعني كتاب اهل البيت

شيعه يعني شرار شعر كميت

شيعه يعني روايتي كامل

شيعه يعني قصيده ي دعبل

شيعه يعني هميشه يار امام

چون فرزدق به پيش روي هشام

شيعه يعني پيمبر و عترت

پاي تا فرق، مظهر عترت

شيعه يعني تب ولاي علي

راه پيماي پا به پاي علي

شيعه يعني حقيقت ايمان

شيعه يعني ابوذر و سلمان

شيعه يعني مؤذّني چو بلال

در نماز علي و احمد و آل

جان شيعه هميشه بر لب اوست

خون شيعه بقاي مكتب اوست

پدر شيعه كيست شير خداست

مادر شيعه حضرت زهراست

شيعه هر زخم كز عدو خورده

ارث از مادر و پدر برده

شيعه پشت سر علي بوده

شيعه راه غدير پيموده

شيعه را از ازل علي مولاست

شيعه تا حشر شيعه ي زهراست

شيعه از تازيانه باكش نيست

نقش تسليم در ملاكش نيست

شيعه از لحظه ي در و ديوار

جان به راه علي نموده نثار

شيعه دائم كفن به گردن اوست

قتل محسن شروع كشتن اوست

اين حقيقت هميشه معلوم است

شيعه ظالم كُش است و مظلوم است

در سقيفه

چو فتنه شد آغاز

دست ها شد به شيعه كشتن باز

شيعه عادت به هر بلا دارد

ريشه در خاك كربلا دارد

بر معاويّه لعن باد مدام

كه از او روز شيعه بودي شام

بوده او را هماره عيش و خوشي

شُرب خمر و قمار و شيعه كشي

شسته از خون شيعه دامن اوست

خونِ عمّارها به گردن اوست

در زمان يزيد و ابن زياد

رفت ظلم معاويه از ياد

آلِ عبّاس تا توانستند

راه بر شيعه ي علي بستند

نسل ها از پيامبر كشتند

از معاويّه بيشتر كشتند

آنچه بر شيعه زين گروه رسيد

گشت روي بني اميّه سفيد

شصت فرزند از پيمبرشان

گشت يك شب جدا زتن سرشان

آب بستند بر مزار حسين

شخم گرديد لاله زار حسين

حمله بردند از يمين و يسار

سر بريدند از تن زوّار

اي بسا شيعيانِ زنداني

دسته دسته شدند قرباني

در سيه چال ها به سر بردند

همه زير شكنجه ها مردند

دفن شد زنده زنده پيكرشان

گشت زندان خراب بر سرشان

شيعه ارث از ائمّه اش برده

شيعه زخم سقيفه را خورده

سلفيّون كه خصم مولايند

خلف قاتلان زهرايند

رويشان از شرار خشمِ اله

همچو پرونده ي سقيفه سياه

پدر اين گروه، بي پدر است

قاتل دختر پيامبر است

اين خلف ها كه سخت نا خلفند

همه از دودمان اين سلفند

نه فقط وارثان اين

پدرند

از پدر هم حرام زاده ترند

راه اجداد خويش پيمودند

پنجه در خون شيعه آلودند

شكر، هر لحظه قادر هورا

كه نبودند روز عاشورا

اگر اينان در آن زمان بودند

بدتر از خولي و سنان بودند

به خداوندي خدا سوگند

به شهيدان كربلا سوگند

به كتاب خداي لم يزلي

به محمّد (صلي الله عليه و آله) به فاطمه به علي

به همه انبيا به چار كتاب

به همه لحظه هاي روز حساب

به حسن نور چشم پيغمبر

به حسين و به نُه امام دگر

به حديد و به مؤمنون و به نور

به دُخان و به نازعات و به طور

به صفا و به مروه و زمزم

به مقام و حطيم و حجر و حرم

به شهيدان شيعه تا محشر

به حسين و به اكبر و اصغر

به دل داغديده ي زينب

به سرشك دو ديده زينب

به لبي كه رسول بوسيده

ضربه از چوب خيزران ديده

جان شيعه هميشه بر لب اوست

خون شيعه حيات مكتب اوست

هر چه دشمن درنده تر گردد

شيعه با مرگ زنده تر گردد

آي نسل پليدِ زهرا كُش

تا صف حشر آل طاها كش

چشمتان كور، شيعه پاينده است

تا ابد مكتب علي زنده است

شيعه از خون حيات مي گيرد

كشته گردد ولي نمي ميرد

شعر «ميثم» كه سخت كوبنده است

شعله هايي هميشه طوفنده است

علي اي بازوي تقدر خدا

علي

اي بازوي تقدير خدا (مدح)

دست و شمشير خدا شيرخدا

اي بزرگان جهان كوچك تو

چار امّ هفت پدر كودك تو

ملَك و مُلك خدا را قائد

روزها شير و دل شب عابد

روز فرماندهِ اين هفت سرا

شب فروزنده چراغ فقرا

روز در دست زمام افلاك

شب نهاده سر تسليم به خاك

روز با تيغ تو كفار هلاك

شب كني اشك يتيمي را پاك

شهرياري كه ز عدل بسيار

ديده دائم ز رعيّت آزار

دردمندي كه شفا پابندش

مرهم زخم همه لبخندش

آسماني كه درون دل شب

گشته برگرد يتيمان عرب

جنگجويي كه چو كوهي است عظيم

لرزه بر پيكرش از اشك يتيم

آفتابي شده نقش محراب

رويش از خون جبين گشته خضاب

نام داري كه به احسان كوشيد

صورت از چشم فقيران پوشيد

رادمردي كه محال است محال

سهم افزون برد از بيت المال

پاكبازي كه به دفع دشمن

از احد داشت نود زخم به تن

قهرماني كه در از خيبر كَند

كرد آن را به سر دست بلند

اي امير عجم و فخر عرب

ماه تابانِ چهل جا يك شب

بر كف دست تو دائم سر تو

بستر ختم رسل سنگر تو

چشم از جان و

جهان پوشيده

تيغ بر دشمن خود بخشيده

پيش از اسلام امام اسلام

احمدت گفته تمام اسلام

كيست جز تو اسدالله علي!

كيست غير از تو يدالله علي!

اي تجلاي خداييت علي!

فاطمه گشته فداييت علي!

كه به جز تو شب وصل يارش

آمده نان و نمك افطارش

زخم فرقت سندِ زندۀ عدل

وصلۀ كفش تو پروندۀ عدل

اي ابر مرد دو عالم حيدر!

نفس پيغمبر خاتم حيدر!

تو درِ شهر نبوت هستي

چون درِ خانۀ خود را بستي؟

بي تو ريزند يتيمان دُرِ اشك

سفره ها خالي و چشمان پر اشك

فقرا را ز چه رو در نزدي؟

به يتيمان خودت سر نزدي؟

اي به بزم فقرا برقع پوش

همه شب كيسۀ خرمات به دوش

فقرا دوش، تو را گم كردند

با تو تا صبح تكلم كردند

بي تو ايتام همه بي پدرند

حيف كز زخم سرت بي خبرند

اذن ده تا به برت بنشينند

فرق بشكافته ات را بينند

تا ببينند و بدانند همه

به جبين تو بخوانند همه

آنكه نان آورشان بود تويي

تا سحر ياورشان بود تويي

غرق در نور شدم پا تا سر

غرق در نور شدم پا تا سر (مدح)

تا زنم دم ز علي بار دگر

قلم وحي بگيريد به دست

بنويسيد به قلبم حيدر

روز اوّل به علي دادم دل

منم و مهر علي تا آخر

گرچه نشناختمش يك لحظه

همه عمر است مرا پيش نظر

پيشتر زآنكه بگويم مدحش

هم قلم داد ندا هم دفتر:

ها عليٌ بشرٌ كيف بشر

رب_ّه في_ه تجلّا و ظهر

آفتابي كه فروغش همه جاست

شهرياري كه رفيق فقراست

ناشناسي كه بوَد يار همه

دردمندي كه به هر درد دواست

ما چه قابل كه فدايش گرديم

آن كه گرديد فدايش زهراست

جان عالم نه، بگو جان رسول

شاه عالم نه، بگو عبد خداست

وه چه عبدي كه خدايي دارد

از سوي حق به قضا و به قدر

ها عليٌ بشرٌ كيف بشر

رب_ّه في_ه تجلّا و ظهر

شهريار دو سرا كيست؟- علي!

هم نشين فقرا كيست؟- علي!

آنكه يك عمر براي اسلام

جان خود كرد فدا كيست علي!

آنكه با دست يداللهيِ او

شد سر عمرو جدا كيست علي!

بر سر دوش نبي در كعبه

آنكه بگذاشته پا كيست علي!

اوست در ذات الهي ممسوس

اوست انسان ز انسان برتر

ها عليٌ بشرٌ كيف بشر

رب_ّه في_ه تجلّا و ظهر

كيست اين پاي هوس را زنجير

كيست اين تير خدا در تقدير

شير حق همدم اطفال يتيم

مرد اخلاص و دعا و شمشير

به اميري جهانش چه نياز

آنكه بر اژدر نفس است امير

زهد و تقوا و جهاد و ايثار

شده هر چار به شأنش تفسير

نخل ها گشته ز اشكش سيراب

چاه ها را زده آتش به جگر

ها عليٌ بشرٌ كيف بشر

رب_ّه في_ه تجلّا و ظهر

روز بر قلب سپاهي زده چاك

شب نهد چهره به سجادۀ خاك

روز خون مي چكد از شمشيرش

شب كند اشك يتيمي را پاك

روز بگرفته سر عمرو به دست

شبش از خوف خدا بيم هلاك

مي زند دور سرش بال زنان

مرغ شب نغمۀ روحي بفداك

آفرينش همه خوانند اين بيت

جن و انس و ملك و شمس و قمر

ها عليٌ بشرٌ كيف بشر

رب_ّه في_ه تجلّا و ظهر

****

اين همه مهر و وفا يعني چه؟

صبر در سيل جفا يعني چه؟

فرق بشكافته بر قاتل خويش

دادنِ سهم غذا يعني چه؟

آن حكومت به سماوات و زمين

اين تواضع به گدا يعني چه؟

تيغ دادن به عدو در پيكار

از ره لطف و عطا يعني چه؟

بنگاريد به هر ريگ روان

بنويسيد به هر برگ شجر

ها عليٌ بشرٌ كيف

بشر

رب_ّه في_ه تجلّا و ظهر

****

ركن اركان جهان كيست؟- علي!

سر پيدا و نهان كيست؟- علي!

آنكه در بستر پيغمبر خفت

از پي دادن جان كيست علي!

آن كه تا حشر، حكومت دارد

به زمين و به زمان كيست علي!

آن كه در پيكر پاك احمد'

بود چون روح و روان كيست علي!

«ميثم» اين است و جز اين نيست بگو

كه علي هست همان پيغمبر

ها عليٌ بشرٌ كيف بشر

رب_ّه في_ه تجلّا و ظهر

فرمانرواي دو عالم ساقي كوثر علي جان

فرمانرواي دو عالم ساقي كوثر علي جان(مدح)

روي خدا پشت احمد جان پيمبر علي جان

هم اول الاولين را شخص تو مخلوق اول

هم آخر الاخرين را موجود آخر علي جان

اي گفته با امر حق كُن خالق ولي در تُعيُّين

ذات خدا صادر كل شخص تو مصدر علي جان

خلقت به دست خدا شد لكن تو دست خدائي

اي چشم و گوش الهي اي دست داور علي جان

ممدوح حق در غديري ختم رسل را وزيري

از صبح خلقت اميري تا شام محشر علي جان

اين نيست مدحت كه گويم سردار بدر و حنيني

قدر تو ظاهر نگردد با فتح خيبر علي جان

خورشيد، با پنجۀ تو از راه خود باز گردد

دست خدا را چه باشد يك كندن در علي جان

گر صف ببندند روزي عالم به يك سو تو

يك سو

تنها تو حقي و عالم باطل سراسر علي جان

خشم تو كُّلِ جهنّم، مهرت تمام بهشت است

بغض تو زقّوم دوزخ حبّ تو كوثر علي جان

فرمود با تو محمّد گر حّد وصف تو گويم

درباره ات خلق عالم گردند كافر علي جان

اي ذات تو حق مطلق حق با تو، تو نيز با حق

وي قيام قيامت حق را تو محور علي جان

تنها توئي ساحل من مهرت درون دل من

آميخته با گل من چون شير و شكر علي جان

ترسم به اوج جلالت گر دست يابند روزي

يكباره گردند كافر سلمان و بوذر علي جان

زهرا تو و توبتولي نفس نفيس رسولي

نبود عجب گر محمّد (صلي الله عليه و آله) خواندت برادر علي جان

غير تو كي بت شكسته با دست قدرت به كعبه

جز تو كه بنهاده پا بر دوش پيمبر علي جان

اين ملك بي انتهايش اين زمرۀ انبيايش

در كل خلقت ندارد حق از تو بهتر علي جان

در عز و جاه و جلالت در وصف فضل و كمالت

اين بس كه شد كشتۀ تو زهراي اطهر علي جان

بي تو عبادت حرامم در قعر آتش مقامم

باشد قعود و قيامم چون نخل بي بر علي جان

در خلوت حّي سر مد آن جا كه درو هم نايد

با جام وحدت محمّد (صلي الله عليه و آله) زد با تو ساغر علي جان

حق تا به حقّش برد پي گرد تو ره

ميكند طي

تا با تو سازد به هر گام خود را برابر علي جان

هم قبلۀ قبله اي تو هم كعبۀ كعبه اي تو

هم آفتاب منائي هم ماه مشعر علي جان

قابل نگردد به وصفت لايق نباشد به مدحت

گيرم به پايت فشاند جبريل گوهر علي جان

عيسي بن مريم به گردون موسي بن عمران به سينا

بردند در آستانت حسرت به قنبر علي جان

وصفت به لب گوهر ما شورت به سر محشر ما

مهر تو در پيكر ما روح مطهر علي جان

اي آيت ذوالجلالي تنها تو مولي الموالي

از دورۀ خردسالي نام تو حيدر علي جان

جائي كه ذات تو باشد ممسوس در ذات ذوالمن

بوبكر و تو واي بر من الله اكبر علي جان

بعد از پيمبر خلافت حق تو كيبود حتي

گر انبياء بعد احمد بودند يكسر علي جان

آخر كجا پاي هشته بوزينه جاي فرشته

جان محمّد كجا و خصم ستمگر علي جان

اي بيت حق بارگاهت اي دل اسير نگاهت

تا چند دربارگاهت روحم زند پر علي جان

من جسم بي جان و جانم گشته مقيم حريمت

شايد نگاهش بداري همچون كبوتر علي جان

من كيستم (ميثم) تو مداح تو بادم تو

مشتاق دار غم تو اين جان و اين سر علي جان

عبدي در اين آستانم خاري از اين بوستانم

بشمار از دوستانم فرداي محشر علي جان

فروزنده بزم جان ها علي

فروزندۀ بزم جان ها علي (عليه السلام)(مدح)

امير و بزرگ جهان

ها علي (عليه السلام)

به بي انتها ملك پروردگار

امام تمام زمان ها علي (عليه السلام)

زداغ محبت بدل هاي پاك

زده نقش و دارد نشان ها علي (عليه السلام)

به هر جا كه جمعند مردان حق

در آن جاست ورد زبان ها علي (عليه السلام)

به افلاك، افلاكيان را همه

بود نَقل و نُقل بيان ها علي (عليه السلام)

همه آفرينش پر از نام اوست

زمين ها علي آسمان ها علي (عليه السلام)

فروزندۀ دين به عماق كفر

بهار آفرين در خزان ها علي (عليه السلام)

از آن است چرخ و فلك را نظام

كه بنوشته بر كهكشان ها علي (عليه السلام)

به بستان نظم و به گلزار نثر

بود حاصل باغبان ها علي (عليه السلام)

به ميدان مردي و مردانگي

بود نعره قهرمان ها علي (عليه السلام)

در آن جا كه نتوان برد وهم راه

توان داده بر ناتوان ها علي (عليه السلام)

خدا راست دست و ندارم عجب

كه بخشد به تن ها روان ها علي (عليه السلام)

چه گويم به وصفش كه بالاتر است

مقامش زوصف و گمان ها علي (عليه السلام)

خدا را محاط است امام محيط

بود در زمان و مكان ها علي (عليه السلام)

جهان را چه گنجايش جود اوست

كه بخشد بجودي جهان ها علي (عليه السلام)

به بزمي كه تنها چراغش دل است

بود نكتۀ نكته دان ها علي (عليه السلام)

به باغي كه جان

چار ديوار اوست

بود حاصل باغبان ها علي (عليه السلام)

دل من چه لايق كه بسپارمش

كه دل برده از دل ستان ها علي (عليه السلام)

همه داستانهاي قرآن بخوان

بود روح اين داستان ها علي (عليه السلام)

كسي را كه خالق بود مدح گو

چه گويند مخلوق در وصف او

علي (عليه السلام) اي كه نشناختت جز خدا

علي (عليه السلام) اي تو را جان هستي فدا

علي (عليه السلام) اي به شهر قدم آفتاب

علي (عليه السلام) اي به ملك عدم رهنما

علي (عليه السلام) اي به پايت جبين وجود

علي (عليه السلام) اي به دستت خدا را لِوا

علي (عليه السلام) اي كرم كرده بر خصم خويش

علي (عليه السلام) اي ستم ديده از آشنا

علي (عليه السلام) اي وجودت همه عدل محض

علي (عليه السلام) اي جمالت همه حق نما

ندانم كه هستي كه هستي بگو

كه هستي كه نشناخت هستي تو را؟

كه هستي كه دشمن اميدش بتواست؟

كه سهتي كه كردي به قاتل عطا؟

تو كي آمدي در كجا زيستي؟

تو كي بوده اي بوده اي در كجا؟

كجا جبرئيل از تو آموخت درس؟

كجا با تو ميكال شد آشنا؟

كه بودي تو اي ابتداي نهان؟

كه هستي تواي مرد بي انتها؟

كه هستي تو اي اوليا را پدر؟

كه هستي تو اي رهبر انبياء؟

كه هستي تو اي دل به عشقت اسير؟

كه هستي تو اي جان

به شوقت رها؟

كه هستي تو اي راز پنهان حق؟

كه هستي تو اي جلوۀ كبريا؟

كه هستي تو اي داور كائنات؟

كه هستي تو اي ياور مصطفي؟

كه هستي تو اي جامه هاي سخن

به قّدِ رسايت همه نارسا؟

خدا خوانمت يا بشر گويمت؟

چه گويم كه نارفته باشم خطا؟

بزانو در آمد زبان و قلم

بگو كيستم تا بخوانم تو را

بگو كيستي اي سپهر كرم

بگو كيستي اي محيط سخا

تو هستي علي (عليه السلام) آن كه نشناختتت

كسي جز خدا و رسول خدا

تو هستي علي (عليه السلام) آن كه حق ساخته

به انگشترت آيه انمّا

مرا گشته مدح تو آواي دل

نخوانم اگر مدحتت، واي دل

تو از هر نبّي و وصي برتري

تو در جسم خود جان پيغمبري (صلي الله عليه و آله)

تو با سرور انبياء همدمي

تو بر مادر اوليا همسري

توحيد را ظاهري و باطني

تو اسلام را اول و آخري

تو اسرار دادار را مخزني

تو بر شهر علم محمّد (صلي الله عليه و آله) دري

تو بر زخم جان خوش ترين مرهمي

تو در ملك دل برترين رهبري

تو در موج بحر بلا ساحلي

تو بر كشتي آرزو لنگري

تو بر ساكنان فلك حاكمي

تو بر بي كسان زمين ياوري

تو مولود پاكيزۀ كعبه اي

تو مقتول، در خانۀ داوري

تو پيش از نزول كتاب خدا

كتاب خدا

را همه از بري

تو نيران و فردوس را قاسمي

تو روز جزا ساقي كوثري

تو بعد از خدا و روسل خدا

زهر بهتر و برتري برتري

همه عبد فرمان، تو فرمانده اي

همه ديگرانند و تو ديگري

همه سايه اند و توئي آفتاب

همه ذره تو مهر جان پروري

تو سلمان و مقداد پروده اي

تو مولاي عماري و بوذري

در آنجا كه جز دل ندارد رهي

تو در موج دل ها بهين دلبري

در آنجا كه خلوتگه كبرياست

تو با جلوه، حسن، روشنگري

بباغي كه جان چار ديوار اوست

تو بر شاخۀ آرزوها بري

به سوزي كه از سينه خيزد به عرش

تو هم آب هستي و هم آذري

به روز از دم تيغ با حَمله اي

شكافندۀ قلب صد لشگري

به شب در خم كوچه هاي خموش

بخلق تهي دست نان آوري

به هر سو كه رو كردم اي ماه من

جمال تو شد مشعل راه من

علي (عليه السلام) اي زمخلوق و خالق مدام

به شخص شخيصت درود و سلام

علي (عليه السلام) اي به كويت خلايق مقيم

علي (عليه السلام) اي به قُرب خدايت مقام

علي (عليه السلام) اي كلامت روان كليم

علي (عليه السلام) اي كليمت فداي كلام

علي (عليه السلام) اي همه اوليا را امير

علي (عليه السلام) اي همه اتقياء را امام

علي (عليه السلام) اي گداي درت مرد و زن

علي (عليه

السلام) اي فقير درت خاص و عام

علي (عليه السلام) اي نبي را در شهر علم

علي (عليه السلام) اي خدا را فروغ مدام

علي (عليه السلام) اي كه گاه نزول بلا

رسول خدا از تو ميبرد نام

ثناي تو كار فلك روز و شب

مديح تو شغل ملك صبح و شام

زفيض تو ارض و سما را حيات

به يمن تو چرخ و فلك را نظام

به دام تو دلها سراسر اسير

به جام تو جان ها همه تشنه كام

به مهر تو بايد ركوع و سجود

به حّب تو زيبد قعود و قيام

صفا از تو آورد سعي و صفا

شرف از تو بگرفت بيت الحرام

خدا گفته وصف تو با افتخار

نبي برده نام تو با احترام

سرور دو گيتي بلاي دو كون

براي محبت حلال و حرام

سروديم و خوانديم و گفتيم ليك

نكرديم سطري زوصفت تمام

به هر وسي هستي نموديم روي

به هر جاي عالم نهاديم گام

جمال تو ديديم در هر نظر

حضور تو بوديم در هر مقام

صفاي تو مي داد بر دل فروغ

شميم تو مي گشت عطر مشام

به پروردگار تواناي پاك

به ارواح پيغمبران كرام

به فرقان احمد، به ايمان تو

به زهراي اطهر عليها سلام

به جسم حسين و به جان حسن

به كلثوم و زينب به آن نه امام

به فرياد رزمندگان احد

كه با خونشان حق بود

مستدام

كه بي مهر تو طاعت و بندگي

بود روز محشر سرافكندگي

علي (عليه السلام) اي به پاي تو سر داشتن

مرا بهتر از جان به برداشتن

علي (عليه السلام) اي كه خاك درت را سزد

زعطر جنان دوست تر داشتن

علي (عليه السلام) اي كه بايد به تيغ غمت

سر و دست و جان را سپر داشتن

علي (عليه السلام) اي كه بر قنبرت كوچك است

بزرگي به جن و بشر داشتن

علي (عليه السلام) اي كه نتوان همه كائنات

به وصف تو سطري زبر داشتن

علي (عليه السلام) اي كه بوده است فخر رسل

به وصف تو در لب گهر داشتن

مرا كوه آتش گرفتن به بر

مرا سيل خون در بصر داشتن

مرا تيغ دشمن به سر داشتن

شب تيره از برق آه درون

به محفل چراغ سحر داشتن

به دست خسان چشم و دل دوختن

زاشك و زخون سيم و زر داشتن

فتادن به درياي جوشان تير

تلاطم به قعر سقر داشتن

در آغاز بي مادري اشك سرخ

به رخ در عزاي پدر داشتن

به دريا، دم جان سپردن زدور

به حسرت به كشتي نظر داشتن

به دام ستمگر همانند صبر

زتير بلا بال و پر داشتن

شب تيره بي رهنما پاي لنگ

دوان سير كوه و كمر داشتن

به آتش چو آهن همي سوختن

به گردن چو هيزم تبر داشتن

همه كوه ها را كشيدن به

دوش

همه تيغ ها بر جگر داشتن

همه لحظه ها تن زآتش افروختن

همه عمر بر جان شرر داشتن

از آن به كه يك لحظه دست ولا

زدامان مهر تو بر داشتن

من و دل بريدن زمهر علي (عليه السلام)

من و ديده سوي دگر داشتن

طرفدار حق را نشايد به دل

سخن هاي باطل اثر داشتن

به كوري دشمن علي (عليه السلام) دوستم

بود مهر او در رگ و پوستم

فصل بهار آمد و صوت هزار ها

فصل بهار آمد و صوت هزارها(مدح)

آيد بگوش جان زدل لاله زارها

كي دوست سبز شو تو هم از نكهت بهار

لبخند زن چو گل بسر شاخسارها

سر سبز شو زفيض بهار و بپاي خيز

همچون نهال گل بلب جويبارها

اعجاز بين كه از نفس صبحدم شده

دامان باغ چون دل شب زنده دارها

سوسن دهان گشوده به تبريك سال نو

نرگس بخنده دل برد از رهگذارها

هر برگ لاله آينۀ روي كبرياست

در آن توان جمال خدا ديد بارها

بخشد گل بنفشه به گلزار نور سبز

چون تاج گوهري بسر شهريارها

دامان باغ با همه سبزي و خرمي

از ژاله سرخ گشته چو روي نگارها

دست نسيم ناز چمن ميكشد بباغ

يا شانه ميزنند بگيسوي يارها

يكسال شد خزان درون را كني بهار؟

اي پشت سر نهاده خزان و بهارها

هر روز تو طليعه نوروز بود و تو

بودي چو نقش كهنه به روي جدارها

وقت شكفتن است

چو گل بشكف اي عزيز

در باغ گل مباش همانند خارها

مانند گل درون و برون را بهار كن

ور نه زمانه ديده بسي گلعذارها

چون كاروانيان كه كنند از برت عبور

بگذشته است و ميگذرد روزگارها

داري هزارها پر پرواز تا خدا

بيرون بيا زقافله ني سوارها

دست و لا بدا من شير خدا بزن

تا پا نهي باوج همه اقتدارها

نفس نبي ولي خدا كفو فاطمه

گردونه دار گردش ليل و نهارها

عبد خدا خداي دو عالم كه داده است

توحيد را زبندگيش اعتبارها

مهر حلال زادگي خلق مهر اوست

تا حشر بين طايفه ها و تبارها

بگشاي گوش هوش نگفتم علي خداست

گفتم خداي داده باو اختيارها

او نيز بنده ايست خداوندگار را

كش بنده اند خيل خداوند گارها

بالله اگر دهد نفسش فيض بر جحيم

رويد هماره لاله زاعماق نارها

نبود عجب زهمدمي خار راه او

گل سبز گردد از دل سرخ شرارها

رضوان كشيده ناز بلالش ببذل جان

جنت كند بقنبر او افتخارها

با بغض او لبي كه بگويد مدام ذكر

ناپاك تر بود زلب ميگسارها

يك خردل از محبت او را نميدهم

بخشند اگر چه كوه طلايم هزارها

در سينه آن دلي كه بود خالي از علي

دل نيست مرده ايست درون مزارها

حُبَّش دهد اميد بهر فرد نااميد

مهرش بود قرار دل بي قرارها

پويند راه قنبر او ره روان عشق

بوشند پاي

ميثم او سربدارها

يا مظهر العجائب يا مرتضي علي

اي رويت آفتاب تمام مدارها

بي مدح تو ترانه شادي بگوش من

غمگين تر است از نفس سوگوارها

گر آسمان صحيفه شود نخل ها قلم

با دست خلق پر شود آن صفحه بارها

يك صفحه از كتاب كمال تو نيست، نيست

اي فضل تو برون زحدود و شمارها

آن دو كه ادعاي مقام تو داشتند

قنبر زهم كلاميشان داشت عارها

هر غزوه اي كه گشت بپا روزگار ديد

از تو نبردها و از آنان فرارها

اين از عنايت تو بود يا علي كه من

يك عمر داده ام بمديحت شعارها

نوشي كه بي ولاي تو بكام من

بالله بود گزنده تر از نيش مارها

تا وقت احتضار نهي پا به ديده ام

اي كاش بود هر نفسم احتضارها

از چشمه ولايت تو آب ميخورد

رويد زنخل (ميثم) اگر برگ و بارها

كيست علي؟ حجت پروردگار

كيست علي؟ حجّ_ت پروردگار(مدح)

كيست علي؟ قام جنات و نار

كيست علي؟ شير خروشان روز

كيست علي؟ عاب_د شب زنده دار

دست خ__دا ي__ار پي___ام آوران

ج_ان نب_ي وج__ه خ_داون_دگار

با نگ_هش خ_ار ش_ود ب_اغ گل

وز غضبش نوش شود نيش مار

برزگ_ر و ب__ازوي خيب_رشك_ن

بيل به دوش و به كفش ذوالفقار

روز ز شمشيرش جاري است خون

شب همه از خ_وف خدا اشكبار

گه به صف جنگ، مقاوم چو كوه

گه به روي خاك زمين بي قرار

بر كف پايش رخ

هفت آسمان

ب_ر س_ر دست_ش قل_م اختي_ار

دوست به زير علمش سربلند

خصم ز جود و كرمش شرمسار

دوستش ار پاي به دوزخ نهد

لال_ۀ لبخن__د بروي_د ز ن_ار

نام عدويش چو به جنت برند

از جگ_ر لال_ه ب_رآي_د ش_رار

عنايت و كرامتش ب_ي حدود

فضائل و من_اقبش ب_ي شمار

جان دو عال_م به فداي تنش

هستي هستي به قدومش نثار

يا علي اي ارض و سما را امام

يا علي اي چرخ و فلك را مدار

اي ب_ه وجود تو خدا و رسول

افتخ__ر ي_فتخ__ر افتخ___ار

خاك تو بخشي_ده به ما آبرو

مهر تو داده است به ما اعتبار

مهر تو و خشم تو خلد و جحيم

موي تو و روي تو ليل و نهار

نور ز رخسار ت_و ياب_د ظه_ور

غيب ز حسن ت_و ش_ود آشكار

با گ_ل روي ت_و گري_زد خزان

وز نفس پ_اك ت_و جوشد بهار

دوزخ بر خصم تو گرديده خلق

ورنه بش_ر را به جهنم چه كار

خصم تو را اجر صلات و صيام

آت_ش دوزخ ش_ود و دود خ_ار

روز جزا نيست عجب گر شود

شيط_ان ب_ر عف_و ت_و اميدوار

حق تو بردن_د ول_ي حق تويي

اي همه حق اي به تو حق پايدار

مث_ل ت_و م_ولا پ_در ده شهيد

ي__اد ن___دارد پ__در روزگ__ار

م_اه چ_راغ ش_ب تنه_اي_ي ات

مهر به صحن تو بود رهگ_ذار

جاي نبي خفتي و جانت به كف

تا ك_ه

كن_ي در ره جان_ان نثار

كاش كه مي شد به تولاي تو

هر نفس_ي مي_رم هفت_اد بار

روز جزا شيعه به هم_راه تو

جانب فردوس شود رهسپار

وز نفس دشمن تو روز حشر

مي دمد از قلب سقر_ انفجار

روز قي_امت ب_ه ت_ولاي تو

آتش دوزخ كن_د از م_ا فرار

نام تو در موج خطرهاي حشر

دور محب_ان تو گردد حصار

مردن با توست به از زندگي

زندگ_ي بي ت_و ب_ود احتضار

با تو برآيد ز تن_م مرغ روح

با ت_و سرازير ش_وم در مزار

ميثم اگر روي تو بيند به مرگ

دار بر او خوش تر از آغوش يار

يا كه بگو ديده به پايت نهم

يا تو قدم بر سر چشمم گذار

كيست وصي نبي آنكه ولي خداست

كيست وصيّ نبي آنكه ولّي خداست(مدح)

كيست وليّ خدا او علي مرتضاست

كيست وصيّ نبي بن عم و داماد او

علي كه ميلاد او در حرم كبرياست

كيست وصيّ نبي آنكه كنار نبي

نغمۀ وحيش به گوش در دل غار حراست

كيست وصيّ نبي لحم و دم مصطفي

علي كه مدّاح او خواجۀ هر دو سراست

كيست وصيّ نبي نفس نفيس رسول

باب حسين و حسن شوهر خير النّساست

كيست وصيّ نبي آنكه به ميدان جنگ

تيغش مرحب فكن، دستش خيبر گشاست

كيست وصيّ نبي آنكه به حفظ رسول

سينه سپر در آُحد پيش هجوم بلاست

كيست وصيّ نبي آنكه كتاب خدا

سوره به سوره همه منقبتش را گواست

كيست وصيّ نبي آنكه مقامش فزون

بعد رسول خدا از همۀ انبياست

كيست وصيّ نبي شير خدا پشت حق

آنكه به تيغ كجش قامت دين گشت راست

علي كه در قول و فعل دست و زبان حق است

علي كه لحم و دمش لحم و دم مصطفاست

آنكه بجز وصف او هر چه بگويي غلط

آنكه به جز مدح او هر چه بخواني خطاست

كيست وصيّ نبي آنكه به خُمّ غدير

به آيۀ بلّغش خدا مديحت سراست

به امر جان آفرينگفت رسول امين

الا الامؤمنين علي امام شماست

علي است فرقان و قدر علي است ياسين و نور

علي بود حا و ميم علي همان طا و هاست

علي ركوع و سجود علي قيام و قعود

علي است تكبير و حمد علي سلام و دعاست

علي ولّي قدير علي بشير النّذير

علي علّي كبير علي سراج الهداست

علي است آن جنگجو كه در صف رزم او

بر لب روح القدس زمزمۀ لافتي است

علي است جان جهان علي است سرّ نهان

امامت او عيان به آيۀ انّماست

علي صفاي صفا علي دعاي دعا

علي حيات حيات علي بقاي بقاست

علي است فصل الخطاب علي است علم الكتاب

خطاب را ابتدا كتاب را انتهاست

علي است بنيان حق علي است عنوان حق

علي است ميزان حق علي به حق رهنماست

خديو گردون خدم امام ثابت قدم

كريم صاحب كرم امير صاحب لواست

زمان اگر بود بود

علي امام زمان

جهان اگر هست باز عليش فرمان رواست

اگر كند او كرم نگين شاهي است كم

اگر كند او عطا ثناي او هل اتاست

عشق علي مشتعل در نفس اهل دل

ذكر علي متّصل بر لب اهل دعاست

سرود مدحش به لب فروغ حسنش به دل

برات مهرش به كف لواي حمدش به پاست

جدا شده از خدا جدا شده از كتاب

جدا شده از رسول هر كه ز حيدر جداست

بدون مهر علي هر آنچه طاعت، هدر

سواي حبّ علي تمام ايمان هباست

بهشت بي او جحيم، جحيم با او بهشت

قضا به امرش قدر، قدر به حكمش قضاست

بهار مهر علي است قهر اگر آتش است

اسير زهد علي است نفس اگر اژدهاست

گفتارش دلستان رفتارش دلنشين

رخسارش دلفروز ديدارش دلرباست

اگر به فرض محال بود خدا را شريك

مي گفتم با همه علي شريك خداست

پناه بردم به هو، چگونه عبدي است او

كه قامت بندگي به محضر او دوتاست

كلام هر چه دُراست به وصف او نادرست

سخن هر آنچه رسا به مدح او نارساست

من و ولاي علي سرم فداي علي

كه خاك پاي علي به ديده ام توتياست

علي به جانم شكيب علي به قلبم حبيب

علي به زخمم طبيب علي به دردم دواست

سلام بر ديده اي كه جز علي را نديد

درود بر آن دلي كه جز علي را نخواست

سياه رويم ولي دلم بود

منجلي

به دوستي علي مس وجودم طلاست

به يك رويم ولي دلم بود منجلي

به دوستي علي مس وجودم طلاست

به يك زبان چون توان سرود مدح علي

وجود «ميثم» همه زبان مدح و ثناست

كيستم من بنده اي از فرط عصيان شرمگينم

كيستم من بنده اي از فرط عصيان شرمگينم(مدح)

روز و شب باران خجلت بارد از ابر جبينم

خيزد از پرونده جرم و گناهم دود و آتش

خلق پندارند همچون لاله خلد برينم

زاغ بودم ليك در بين هزاران بوده جايم

خار بودم سالها در باغ با گل همنشينم

دانه اي از خود ندارم تا در اين مزرع فشانم

هرچه است از خرمن فضل و معاني خوشه چينم

راه سخت و بار سنگين پاي خسته دست خالي

مرگ بر گرد سراست و قبر دائم در كمينم

زينتي با خود ندارم اشك سرخ از ديده بارم

تا مگر رنگين ز خون ديده گردد آستينم

نه نهالم تا دهم گل ، نه گلم تا عطر بخشم

با كه گويم واي برحالم كه نه آنم نه اينم

خوي ديوم باشد و دستم به دامان فرشته

روي زشتم باشد و مشتاق وصل حور عينم

روز اول داشتم بخت سليمان حيف كاخر

گشت غارت ناگهان با دست اهريمن نگينم

راه روشن ليك غافل مي روم با چشم بسته

واي اگر يكباره خود را در دل دوزخ ببينم

پاسخ مثبت به شيطان داده و تسليم نفسم

من كه آواي خدا افكنده از هر سو طنينم

بار معبودا تو

داني با تمام كج روي ها

راست گويم خادم كوي امام راستينم

گر به دوزخ پا گذارم آتسم گردد گلستان

چون به دل باشد تولاي امير المومنينم

ني عجب گر اهل محشر رامعين و يار گردم

گر بود مولا اميرالمومنين يار و معينم

شير حق نفس محمد (صلي الله عليه و آله) قائل قول سلوني

آن كه حب اوست راهم آنكه مهر اوست دينم

ميرسد از منبر كوفه نداي او به گوشم

كي تمام خلق عالم من امام العالمينم

گمرهان را رهنمايم مومنين را پيشوايم

مسلمين را مقتدايم مصطفي را جانشينم

من عليم عاليم داناي اسرار نهانم

انجم آراي سمايم كار پرداز زمينم

قائم استم دائم استم عالم استم حاكم استم

فاضل استم و اصل استم مرشد روح الامينم

من به قرآن باء بسم الله رحمان الرحيم

مومنون و كوثر و طاها و قدر و ياوسينم

انبيا را جان جانم نفس ختم الانبيايم

اوليا را حكم رانم عبد خير الحاكمينم

آل عمران ، مائده ، اعراف ، توبه ، هود ، نوحم

مومن و شورا و فتح و صافات و حشر و تينم

در مقام بندگي آيد زمن كار خدائي

دستگير كل خلق از اولين و آخرينم

گفته قرآن چنگ بايد زد به حبل الله جميعا

اهل عالم دست پيش آريد من حبل المتينم

من معزالمومنينم من مذل المشركينم

من بصيرا بالعبادم من هدي للمتقينم

روز محشر چاره پرداز و اصحاب الشمالم

پيشوا و

رهبر و مولاي اصحاب اليمينم

انما در شان من نازل شده اي اهل عالم

در ركوع خويشتن دادم به سائل چون نگينم

روح و مصداق الم نشرح لك صدرك منم من

ز آن كه آرامش به قلب پاك ختم المرسلينم

تا قيامت گر شود تفسير از نهج البلاغه

نيست خطي از خطوط صفحه علم اليقينم

پرچمم نصر من الله است و خود فتح قريب

در نبرد ناكسين و قاسطين و مارقينم

آستانم آسمان است و زيمن گرد نعالش

خود هم فرمان و دست حق بود در آستينم

د ردمندان را دوايم بي نوايان را نوايم

بي پناهان را پناهم بي معينان را معينم

خاك و باد و آب و آتش در پي فرمانگذاري

در شمال و در جنوب و در يسار و در يمينم

صبح خلقت بندگي آموختم خيل ملك را

باطنين نغمه اياك نعبد نستعينم

رايت فتح الفتوحم آيت نصر خدايم

پيشتاز زاهدانم پيشواي عارفينم

باب شهر علم سرمد كفو زهرا جان احمد

شير وشمشير محمد (عليه السلام) مظهر جان آفرينم

من همان شاهم كه هنگام سحر با روي بسته

با فقيران هم كلامم با يتيمان همنشينم

من همان شاهم كه مي خندم بروي دردمندان

گرچه خود از غصه لبريز است قلب نازنينم

روز يار خلق و شب همبازي طفل يتيمم

همنشيني با فقيري را به شاهي برگزينم

من همان شاهم كه بار پيرزن گيرم به دوش

چون تنور او بود در دل شرار آتشينم

گر ببينم اشك غم مي ريزد ازچشم يتيمي

ميرود تا عرش اعلا آه از قلب حزينم

گرچه هستي رو سيه (ميثم) به اجراين قصيده

دستگير و شافع و يارت به روز واپسينم

كيستم من غرق بحر رحمتم

كيستم من غرق بحر رحمتم(مدح)

دوست دار اهل بيت عصمتم

پيش از آن كاب و گلم را سختند

با تولاّشان دلم را ساختند

هر كه هستم پاك يا آلوده ام

سر به خاك عصمت سوده ام

روز اول انتخابم كرده اند

ذره بودم آفتابم كرده اند

شمع گشتم آب گشتم سوختم

عشق را با شاعري آموختم

شعر من با چاه كوفه هم صداست

نالۀ نشنيدۀ شير خداست

شعر من يك شعله در جان همه است

آهي از فريادهاي فاطمه (سلام الله عليه) است

شعر من در خلوت و در انجمن

از سر بالاي ني گويد سخن

شعر من جان رسيده بر لب است

شعله اي از خطبه هاي زينب است

شعر من نبود حكايتهاي ني

نه به ساقي كار دارد نه به مي

شعر من آواي چنگ و تار نيست

با خم زلف نگارش كار نيست

هر چه هستم يا ضعيفم يا قوي

در قصيده در غزل در مثنوي

اين سعادت از ازل شد قسمتم

من زبان اهل بيت عصمتم

شعر من سوزد درون هر دليست

ناله زهرا و فرياد عليست

آه دو مظلوم تاريخ بشر

هر يكي از ديگري مظلوم تر

فاطمه از عمق جان فرياد كرد

بارها از امت استمداد كرد

خون دل از ديده در مشجد فشاند

و زپي حجت خطبه خواند

داد از انصار در بيداد خواست

اوس و خزرج را به استمداد خواست

خانه انصار را كوبيد شب

هيچكس در پاسخش نگشود لب

عايشه بانگي زد و بر خاستند

در جوابس لشكري آراستند

پاسخش دادند در قول و عمل

حاصلش شد جنگ خونين جمل

اي بسا خون گشت جاري بر زمين

ريخت سرها از يسار و از يمين

عايشه چون دشمن شير خداست

امت از هر گوشه با او هم صداست

پاسخ زهرا كه يار حيدر است

قتل محسن بين ديوار و در است

كيست حيدر حُسن ذات كبريا

كيست حيدر نفس ختم الانبيا

كيست حيدر جود از او كامل شده

هل اتي در شأن او نازل شده

كيست حيدر آنكه حق را لمس كرد

با سر انگشت رد شمس كرد

كيست حيدر آنكه جان را ترك گفت

در خطر جاي رسول الله خفت

كيست حيدر آنكه در حال نماز

تير از پايش درآوردند باز

كيست حيدر آنكه در جنگ احد

يك تنه يار رسول الله شد

كيست حيدر آنكه روز كار زار

از خدا شد هديه بر او ذوالفقار

كيست حيدر آن كه ختم المرسلين

خواند روز جنگ او را كّلِ دين

كيست حيدر آنكه حق مطلق است

حق هماره با وي و وي با حق است

در شجاعت در عبادت

در كمال

در فصاحت در بلاغت در جمال

در قضاوت در مروت در نبرد

بود اول بود آخر بود فرد

كي سزد بود او شود خانه نشين

جاهلي گردد اميرالمؤمنين

خود گرفتم چشم پوشم از غدير

چون شود نادان به عقل كل امير

او درِ شهر علوم احمدي است

اين تيمّم را نميدانست چيست

تا به جاي نور ظلمت نصب شد

حق زهرا حق حيدر غصب شد

شب پرستان شعله ها افروختند

روز روشن بيت حق را سوختند

از در بيت خداوند وَدود

جاي نور علم بالا رفت دود

در غم خورشيد شد عالم سياه

ابر سيلي ماند بر رخسار ماه

شير حق با آنكه بُد يا رهمه

گشت اجرش خانۀ بي فاطمه (سلام الله عليه)

دست شيطان تا قيامت باز شد

ظلم و جور و حق كشي آغاز شد

حاصل اين فتنه و مكر و دغل

نهروان گرديد و صفين و جمل

ريخت در هم سر به سر اوضاع دين

شد معاويه اميرالمؤمنين

لشگر او فتنه ها انگيختند

خون ياران علي را ريختند

گشته پرپر، لاله هاي احمدي

كشته شد مظلوم، حجر بن عدي

پيش آن مرد علي مرد خدا

شد سر فرزندش از پيكر جدا

اي بسا منبر كه در آن روز و شب

بر اميرالمؤمنين كردند سَب

نهرواني ها به حيدر تاختند

تا به محرابش زپا انداختندچ

دست شومي از سقيفه شد دراز

كشت حيدر

را به محراب نماز

بادهاي تيره از هر سو وزيد

تا زمام افتاد در دست يزيد

تلخ تر از زهر، كام خلق شد

شارب الخمري امام خلق شد

اين شغال از آن سقيفه شد برون

زوزه از مستي كشيد و ريخت خون

لعن بر آن نادرست و كج نهاد

كز همان آغاز خشت كج نهاد

آن كه حق مرتضي را غصب كرد

اين شقي را بر خلافت نصب كرد

آن كه بخٍّ گفت و از حيدر بريد

از تن فرزند زهرا سر بريد

آن كه محسن كشت با ضرب لگد

بر گلوي خشك اصغر تير زد

ريسمان گردن حبل المتين

شد غل بازوي زين العابدين

تيري از شست سقيفه جست جست

آمد و بر حنجر اصغر نشست

از سقيفه شعله ها افروختند

تا حريم كربلا را سوختند

خولي و شمر و سنان و حرمله

سر به سر بودند از اين سلسله

پور مرجانه اگر سفاك شد

زاده از اين مادر ناپاك شد

از سقيفه حكم طغيان داده شد

صد چو حجاج بن يوسف زاده شد

بي پدرهائي كه خصم حيدرند

تا ابد زائيدۀ اين مادرند

اي برادر دين حق جوئي اگر

جز به سوي آل عصمت رو مبر

لاله بي فيض علي خار است و خس

دين بي مهر علي كفر است و بس

فرق بين كفر و دين از من بگير

هست حدّش از سقيفه تا غدير

جانشين و

جان پيغمبر عليست

گر به شهر علم آئي در، عليست

خط حيدر خط اتقي الاتقياست

راه ديگر راه اشقي الا شقياست

(ميثم) از مهر ولايت نور باش

اي غديري از سقيفه دور باش

مرا به عالم زر بود با تو اين ميثاق

مرا به عالم زر بود با تو اين ميثاق (مدح)

كه باشم از همه عالم فقط تو را مشتاق

هنوز خلق نگرديده بود آب و گلم

كه در حريم دلم بر تو ساختند رواق

زبس به روي تو عاشق شدم نمي دانم

ز شوق وصل مرا مي كشند يا به فراق

به شوق آنكه بيايي به ديدنم دم مرگ

در انتظار اجل سخت طاقتم شده طاق

به نامة گنهم خط قرمزي بكشيد

كه برد مهر علي در بهشتم از ارفاق

زدست دشمنت ار آب سرد بستانم

هماره باد حميم جهنمم به مذاق

ولايت تو از آن در دلم ولادت يافت

كه مُهر مهر تو را مادرم گرفت صداق

اگر زمهر تو غفلت كنند اولادم

كنم به ناله و نفرين تمامشان را عاق

تو دست و چشم و زبان خدايي اي مولا

خدا گواست كه نبود به گفته ام اغراق

هزار بوسه به شمشير و دست و بازويت

كه شير خوانده تو را قادر علي الاطلاق

هنوز شير ننوشيده چشم نگشوده

به يك تكان تو بگسست رشتة قنداق

شنيده ام كه جهان را

طلاق دادي تو

چگونه عقد نكردي و دادي اش سه طلاق

به دشمنان تو اين كمترين عذاب بود

كه با حميم جهنم كنند استنشاق

گداي كوي توام يا علي نگاهم كن

به دست بذل نمودي زچشم كن انفاق

از آن تخلص خود را نهاده ام "ميثم"

كه اشتياق توام بوده است سبك و سياق

مصطفي جانان كل خلقت و جانش علي است

مصطفي جانانِ كلِّ خلقت و جانش علي است(مدح)

در حقيقت حق اگر حقّ است ميزانش علي است

دل اگر بيمار گردد از علي گيرد شفا

نفس اگر آيد به ميدان مرد ميدانش علي است

هيچ مي داني كه باشد مسلم كامل عيار

آنكه در طيّ طريق آغاز و پايانش علي است

بي علي هرگز نشايد دم زدينداري زدن

كلِّ ايمان را كسي دارد كه ايمانش علي است

زآن كتاب الله مي بالد كه از بدو نزول

هل اتي و كوثر و تطهير و فرقانش علي است

آتش نمرود اگر چه شد گلستان بر خليل

بر گلستانش چه حاجت كو گلستانش علي است

كشتي توحيد را از حمله ي طوفان چه باك

رام شو طوفان، كه اين كشتي نگهبانش علي است

در كتاب آفرينش سير كردم يافتم

صفحه و اوراق و باب و متن و عنوانش علي است

اوست آن عبدي كه بر عالم خدايي مي كند

ملك نامحدود حق پاينده، سلطانش علي است

با فقير آنگونه بنشيند كه نشناسد فقير

اينكه گرديده چراغ بيت ويرانش علي

است

روز بين مردم و شب در كنار نخل ها

آنكه باشد روي خندان چشم گريانش علي است

آنكه كفش خويش را در اوج قدرت وصله زد

آنكه پوشد جامه ي نو، بر غلامانش علي است

اي خوشا آن زخم بي مرهم كز او گيرد شفا

اي خوشا آن درد بي درمان كه درمانش علي است

گر چه از جهل زميني ها دلش خون بود خون

آنكه باشد آسمان در تحت فرمانش علي است

آنكه ديده از رعيّت دمبدم آزارها

آنكه دشمن هم بود ممنون احسانش علي است

قهرماني كه به دشمن مي دهد شمشير خويش

مي شود سراپا محو و حيرانش علي است

حكفرمائي كه بار پيره زن گيرد به دوش

مي شود هم بازي پريشانش علي است

باب شهر علم، استادي كه مي بايد شود

صد هزاران بوعلي طفل دبستانش علي است

شافعِ محشر كه روز حشر مي بايد زنند

انبيا دست توسّل را به دامانش علي است

ناز بفروشد به جنّت، پشت بر رضوان كند

آنكه خُلد و جنّت و فردوس و رضوانش علي است

گر چه انسان در جلالت برتر آمد از مَلَك

آنكه بايد خواند بالاتر زانسانش علي است

سفره دار عالمِ خلقت كه موجودات دهر

تا قيامت بوده و باشند مهمانش علي است

مردِ مردانِ جهان پير جوانمردان كه خلق

خوانده اند از راد مردي شاه مردانش علي است

ديده نگشايد به ديدار چراغ آسمان

آنكه شمع محفل و ماه فروزانش

علي است

اي خوش آن مسكينِ بيماري كه در آغوشِ شب

هم طبيب درد او هم يار پنهانش علي است

جانِ جانان آنكه احمد گفت اين جان من است

اي هزاران جانِ عالم باد قربانش علي است

گنج دار كلّ هستي، سفره دار نان خشك

آنكه نان خشك بود و دُرِّ دندانش علي است

رهرو سالك نپويد جز طريق اهل بيت

عارف كامل كسي باشد كه عرفانش علي است

نفس پيغمبر كه بايد خواند از قول رسول

حجّت حق، كلّ ايمان، جانِ قرآنش علي است

ركن توحيدي كه از آغاز تا پايانِ عمر

لحظه اي غافل نشد از حَيِّ سبحانش علي است

آنكه در محراب خون فزت بربّ الكعبه گفت

آنكه قاتل هم نشد محروم از احسانش علي است

آنكه انگشتر به سائل داد هنگام ركوع

در نماز از پا برون آرند پيكانش علي است

حدّ خلقت نيست «ميثم» مدح آن مولا كند

آنكه بايد مدح ذات منّانش علي است

من دل به چشم يار دارم

من دل به دو چشم يار دارم(مدح)

با ساغر و مي چه كار دارم

هم بار فراق را كشيدم

هم ديده ي اشكبار دارم

كارم به فراق بي قراريست

با يار چنين قرار دارم

هر فصل خزان كه آيد از راه

با ياد رخش بهار دارم

بگذار كه زار زار گريم

من گريۀ انتظار دارم

گر پاي نهم به چشم خورشيد

بي روي تو شام تار دارم

اي واي به درد بي دوايم

من درد فراق يار دارم

هر غصّه و درد را حسابي است

من غصّۀ بي شمار دارم

از حسن ثواب دست خالي

وز كوه گناه بار دارم

هر كس زده چنگ خود به تاري

من دامن هشت و چار دارم

از تيغ حوادث چه باك است

من صاحب ذوالفقار دارم

از آتش عشق او هماره

در سينۀ خود شرار دارم

خاك كف پاي اهلبيتم

اينجاست كه اعتبار دارم

من «ميثم» خاندان وحيم

تا حشر همين شعار دارم

من كي ام حبل المتينم من كي ام حق اليقينم

من كي ام حبل المتينم من كي ام حق اليقينم(مدح)

من كي ام باب المرادم من كيم فتح المبينم

من كي ام كهف امانم من كي ام حصن حصينم

من كي ام شيرين كلامم من كي ام شور آفرينم

من كي ام مهر سپهرم من كي ام ماه زمينم

من علي (عليه السلام) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كيم من نار و نورم من كيم من عشق و شورم

من كيم عيسي و چرخم من كيم موسي و طورم

من كيم پيدا و پنهان من كيم نزديك و دورم

من كيم من عرش و فرش من كيم من خلد و حورم

من كيم من اصل و فرعم من كيم من ماهُ و تينم

من علي (عليه السلام) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كي ام درياي جودم من كي ام پير و جودم

من كي ام جان ركوعم من كي ام روح سجودم

من كي ام سر قيامم من كي ام

رمز قعودم

من كيم ايمان و دينم من كيم غيب و شهودم

من كي ام آغاز و پايان من كي ام يار و معينم

من علي (عليه السلام) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كيم من ذوالجلالم من كيم من ذوالكمالم

من كي ام با اهل دردم من كي ام در اهل حالم

من كي ام جان رسولم من كي ام جانان عالم

من كي ام مولاي قنبر من كي ام پير بلالم

من كي ام مسكين نوازم من كي ام ويران نشينم

من علي (عليه السلام) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كي ام در آسمانم من كي ام در كهكشانم

من كيم پيدا چو جسمم من كيم پنهان چو جانم

من كي ام بالاي وهمم من كي ام فوق بيانم

من كي ام روح وجودم من كي ام جان جهانم

من كي ام سر تا به پا معراج رب العالمينم

من علي (عليه السلام) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كي ام خيرالعباد من كي ام روح الفؤادم

من كي ام دارالسلامم من كي ام باب المرادم

من كيم لطف و لطيفم من كيم جود و جوادم

من كي ام عبدالودودم من كي ام رب الودادم

من كي ام عين الحياتم من كي ام حق اليقينم

من علي (عليه السلام) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كي ام جان جهان ها من كي ام جانان جان ها

من كي ام كهف امان ها من كي ام غوث زمان ها

من كي ام نور عيان ها من كي

ام س نهان ها

من كي ام ماه مكان ها در زمين و آسمان ها

من كي ام ممدوح خلق اولين و آخرينم

من علي (عليه السلام) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كيم فصل الفصولم من كيم اصل الاصولم

من كي ام باب الائمه من كي ام صهر رسولم

من كي ام مرد دو عالم من كي ام زوج بتولم

من كي ام بحر معارف من كي ام كنز عقولم

من كي ام دانا به هر كس در جنان و در جنينم

من علي (عليه السلام) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كي ام ركن و مقامم من كي ام بيت الحرامم

من كي ام دوم فروغم من كي ام اوّل امامم

من كي ام صحرا مقيمم من كي ام گردون مقامم

من كتابم من خطابم من جهادم من قيامم

من بصيرٌ بالعبادم من هديً لِلمُتَّقينَم

من علي (عليه السلام) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كي ام خضر حياتم من كي ام باب النجاتم

من كي ام روح صفاتم من كي ام انوار ذاتم

من كيم صوم و صلاتم من كيم حج و زكاتم

من كي ام شويندۀ لوح تمام سيئاتم

من اميد هر گنه كاري به روز واپسينم

من علي (عليه السلام) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كي ام من باء بسم الله رحمن الرحيمم

من كي ام معناي ياسين رمز قرآن الحكيمم

من كي ام بعد از نبي تنها صراط مستقيمم

من كي ام خير كثيرم من كي ام فوز عظبمم

من

كي ام دست تواناي خدا در آستينم

من علي (عليه السلام) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من حكيمم من كريمم من عليمم من زعيمم

من سميعم من بصيرم من كبيرم من عظيمم

من حياتم من مماتم من سلامم من سليمم

من خليلم من مسيحم من ذبيحم من كليمم

من سپهرم من نجومم من امانم من امينم

من علي (عليه السلام) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

نخستين نقش عالم يا علي بود

نخستين نقش عالم يا علي بود(مدح)

تمام اسم اعظم يا علي بود

ملايك را پس از ذكر خداوند

ز هر ذكري مقدّم يا علي بود

چو جان در پيكر آدم دميدند

هماندم ذكر آدم يا علي بود

از آن شد بر خليل آتش گلستان

كه ذكر او دمادم يا علي بود

اگر آن بت شكن بر كف تبر داشت

همان نقش تبر هم يا علي بود

عصا در دست موسي يا علي گفت

دم عيسي ابن مريم يا علي گفت

از آن شد بطن ماهي جاي يونس

كه ذكرش در دل يم يا علي بود

به چاه و تخت شاهي ذكر يوسف

چه در شادي چه در غم يا علي بود

اگر موسي كليم الله گرديد

كلام او مسلّم يا علي بود

دعاي حاجيان بر گرد كعبه

صداي آب زمزم يا علي بود

به بام آسمان از صبح آغاز

فلك را نقش پرچم يا علي بود

چو هنگام ولادت گريه كردم

به صورت نقش اشكم يا علي بود

كجا مي سوخت

شيطان گر ندايش

در اعماق جهنّم يا علي بود

نمي شد خلق دوزخ گر ز آغاز

نداي خلق عالم يا علي بود

ز بسم الله تفسيرش عيان است

كه قرآن مجسّم يا علي بود

از اوّل تا به آخر هر چه خوانديم

تمام نخل «ميثم» يا علي بود

نغمه «يا هو»ست به هر موي من

نغمۀ «يا هو»ست به هر موي من (مدح)

پر شده عالم ز«هوالهو»ي من

روي من از چار طرف سوي حق

ديدۀ حق از همه سو سوي من

تا كه دمم هست دم از او زنم

ب_انگ هوالحي و هوالهو زنم

****

قبضۀ خاكي بُدم آدم شدم

روح شدم نور شدم دم شدم

خيل ملك نيز مرا سجده كرد

از همه سو قبله عالم شدم

عالم را براي من آفريد

مرا براي خويشتن آفريد

****

ذكر دلم مدح و ثناي علي است

حال خوشم حال و هواي علي است

ذات الهي كه مرا خلق كرد

هر چه به من داد، ولاي علي است

خلوت من جلوت من با علي است

دار و ندارم همه يك يا علي است

****

كيست علي؟ آنكه ندانند كيست

كيست علي؟ آنكه خدا هست و نيست

علي، علي، علي كه پيش از مكان

به ظل غيب لامكان داشت زيست

لحم و دم و جانِ محمّد

علي است

تم_ام ق_رآن محمّد علي است

****

كيست علي؟ بر همه عالم امير

كيست علي؟ رفيق پير فقير

ام_ام ي_ازده ام_ام هم_ام

سراج سيزده سراج المنير

مغز علي و دگران پوستند

تم_ام انبي_ا علي دوستن_د

****

اميرمؤمنين عالم علي است

حقيقت رسول خاتم علي است

كعبه علي، قبله علي، حج علي

ذكر علي، حمد علي، دم علي است

علي بود احمد و احمد علي است

تم_ام اس_لامِ محمّد علي است

****

كسي كه خون عَمرو جاري كند

رس_ول را يكتنه ي_اري كند

امير مرحب كُش خيبر شكن

ديده كسي يتيم داري كند؟

خاك كجا و مظهر هو كجا؟!

تنور پيرزن كجا، او كجا؟!

****

واي به من، من و ثناي علي

عف_و كند م_را خداي علي

جهان چه قابل كه فدايش شود

فاطمه گ_ردي_ده فداي علي

آينۀ روي خدا چهر اوست

دين تمام انبيا مهر اوست

****

كيست علي؟ معلم جبرئيل

كيست علي؟ پير هزاران خليل

كيست علي؟ امير، خيرالامير

كيست علي؟ وكيل نعم الوكيل

كيست ع_لي؟ تم_ام آيين من

عقل من و عشق من و دين من

****

پاك سرشتم كه سرشتم علي است

مرغ

بهشتم كه بهشتم علي است

«ميثم» بي دست و زبانم، ولي

هر چه كه در نخل نوشتم علي است

گو كه در آرند ز تن پوستم

ت_ا اب_دال_دهر علي دوستم

نفس نفيس مصطفي يا علي (عليه السلام)

نفس نفيس مصطفي يا علي (عليه السلام)(مدح)

كعبه گرفت از تو صفا يا علي (عليه السلام)

تو در زمين و آسمان رهبري

عقده گشاي دل پيغمبري

تو شهر علم نبوي را دري

پشت نبي روي خدا يا علي (عليه السلام)

ياد تو ذكر لب خاموش من

مدح تو هنگام سخن نوش من

لحمك لحمي است دُر گوش من

از لب ختم الانبيا يا علي (عليه السلام)

وجه خداوند تعالي توئي

غير نبي از همه اولا توئي

شيرخدا علي (عليه السلام) اعلا توئي

يار نبي در همه جا يا علي (عليه السلام)

اي حرم از مقدم تو محترم

مادر تو زاده تو را در حرم

مكه زميلاد تو رشگ ارم

جان جهانت به فدا يا علي (عليه السلام)

ما زترا بيم و توئي بوتراب

ما همگان ذره و تو آفتاب

آيه مدح تو بود در كتاب

نصّ صريح انما يا علي (عليه السلام)

بعد نبي حضرت خيرالانام

فاطمه (سلام الله عليه) را كيست بجز تو امام

اي بتو از قادر منّان سلام

توئي توئي تو مقتدا يا علي (عليه السلام)

گاه سخن نوش محمّد (صلي الله عليه و آله) توئي

يار و هم آغوش محمّد (عليه السلام) توئي

بت شكن دوش محمّد (صلي الله عليه و آله) توئي

به بيت ذات كبريا يا علي (عليه السلام)

با كه نبي همدم و همراز بود؟

بيت كه بر بيت خدا باز بود؟

دين زنبرد كه سرافراز بود؟

نبي كه را گفت ثنا يا علي (عليه السلام)

كي به اُحد جان نبي را خريد؟

كي به اُحد جز تو نود زخم ديد؟

بدر به شمشير كه فتح آفريد؟

جز تو كه بد شير خدا يا علي (عليه السلام)؟

جز تو خدا را كه يد و عين بود؟

مهر كه غير از تو بما دين بود؟

بازوي كي، بازوي ثقلين بود؟

در صف پيكار و غزا يا علي (عليه السلام)؟

اي خرد گشته بوصف تو گم

آيه اكملت لكم دينكم

مدح چه كس بوده به صحراي خم؟

از تو نمي شود جدا يا علي (عليه السلام)؟

نه لوح و نه قلم بود نه ارض و نه سما بود

نه لوح و نه قلم بود نه ارض و نه سما بود(مدح)

خدا بود و علي (عليه السلام) بود علي (عليه السلام) بود و خدا بود

نه حرف از من و ما بود نه ذكر تو و من بود

علي (عليه السلام) بود علي (عليه السلام) بود كه پيش از من و ما بود

علي بود (عليه السلام) و قدم بود علي (عليه السلام) بود و عدم بود

علي (عليه السلام) بود و ولايت علي (عليه السلام) بود و ولا بود

نه چرخ و نه فلك بود نو حور و نه ملك بود

علي

(عليه السلام) حمد به لب داشت علي (عليه السلام) گرم ثنا بود

نه جبريل امين بود نه گردون نه زمين بود

نه اين چار عناصر نه اين هفت بنا بود

علي (عليه السلام) سر نهان بود علي نور عيان بود

علي (عليه السلام) پرده نشين بود علي (عليه السلام) چهره گشا بود

علي (عليه السلام) پير سرافيل علي (عليه السلام) مرشد جبريل

از او عقده گشا بود و بر اين راهنما بود

علي (عليه السلام) اول و آخر علي (عليه السلام) باطن و ظاهر

علي (عليه السلام) روح و روان بود علي (عليه السلام)نور و ضيا بود

علي (عليه السلام) روح ولايت علي (عليه السلام) نور هدايت

علي (عليه السلام) بحر عنايت علي (عليه السلام) كان عطا بود

علي (عليه السلام) مقصد عالم علي (عليه السلام) منجي آدم

علي (عليه السلام) راهبر نوح بطوفان بلا بود

علي (عليه السلام) همدم عيسي بهنگام دميدن

علي (عليه السلام) ياور موسي به عجاز عصا بود

علي (عليه السلام) بدر زمانها علي (عليه السلام) صدر مكانها

علي (عليه السلام) در همه دم بود و علي (عليه السلام) در همه جا بود

علي (عليه السلام) در شب بعثت زتوفيق و زفعت

هم آغوش محمّد (صلي الله عليه و آله) به دامان حرا بود

علي (عليه السلام) همنفس ختم رسل در شب معراج

علي (عليه السلام) باب يتيمان زره مهر و وفا بود

علي (عليه السلام) كوثر و ياسين علي (عليه السلام) يوسف و طاها

علي (عليه السلام) قدر

و علي (عليه السلام) بدر و علي (عليه السلام) شمس ضحا بود

علي (عليه السلام) نيت و لبيك علي (عليه السلام) كعبه و ميقات

علي (عليه السلام) سجده علي (عليه السلام) حمد و علي (عليه السلام) ذكر و دعا بود

علي (عليه السلام) نور جلي بود به هر عصر علي (عليه السلام) بود

بهر فصل ولي بود بهر درد شفا بود

علي (عليه السلام) آيه تطهير و علي (عليه السلام) پايه تكبير

علي (عليه السلام) سبع مثاني و علي (عليه السلام) نقطه با بود

علي (عليه السلام) زمزمه با دوست به هر شام و سحر داشت

علي (عليه السلام) يار همه خلق بهر صبح و مسا بود

علي (عليه السلام) صاحب اسلام به هر صبح و به هر شام

گل مجلس ايتام و چراغ فقرا بود

علي (عليه السلام) عبد خدا بود و خداوند خلايق

نه از خالق دادار نه از خلق جدا بود

علي (عليه السلام) اي كه گلم را به مهر تو سرشتند

علي (عليه السلام) اي كه به نايم زشور تو نوا بود

بزخم همه جانها تولاّي تو مرهم

بدرد همه دلها پيام تو دوا بود

نگويم تو خدائي ولي فاش بگويم

كه حاجات همه خلق بدست تو روا بود

نگويم تو خدائي ولي در كف حُكمت

زمين بود و زمان بود قدر بود و قضا بود

در آن جا كه محمّد (صلي الله عليه و آله) به دشمن شده فاتح

به يك دست تو شمشير به يك دست لوا

بود

تو را فضل و كرامت تو را علم و امامت

تو را حكم و زعامت تو را صبر و رضا بود

همين فخر به (ميثم) بود بس كه به عالم

ثنا خوان تو هر دم به آواي رسا بود

يا اميرالمؤمنين يا ذاالنعم

يا اميرالمؤمنين يا ذالنعم(مدح)

يا امام المتقين يا ذالكرم

اننا جئناك في حاجاتنا

لاتخيبنا و قل فيها نعم

اي ز نفس ما به ما اولي علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

****

نفس احمد! قلب قرآن! ركن دين!

شهريار آسمان ها در زمين!

دست حق! بازوي حق! شمشير حق!

فاتح خيبر! اميرالمؤمنين!

دين، علي دنيا، علي عقبا، علي

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

معرفت گم كرده ره در كوي تو

حسن تصوير الهي روي تو

روي تو از شش جهت سوي خدا

چشم و دست آفرينش سوي تو

گوشۀ چشمي به سوي ما علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

****

حسن غيب كبريا شمع دلت

كعبۀ دل خانۀ خشت و گلت

در كنار خانۀ خشت و گلي

وسعت ملك الهي منزلت

اي همه پيدا و ناپيدا علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

****

زادگاه توست آغوش حرم

جاي پاي توست درياي كرم

ظرف هستي روز بذلت شرمگين

بحر، پيش بخششت از قطره كم

قطره گردد در كفت دريا علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا

علي!

****

يا علي، اول تويي آخر تويي

در همه عالم فقط حيدر تويي

اختيار نار و جنت دست توست

حق و باطل را تويي داور، تويي

با تو باشد داوري فردا علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

****

كيستم من كيستم من كيستم

تا بگويم با ولايت زيستم؟

آنكه من مي خواستم تنها تويي

آنكه را تو خواستي من نيستم

باز مي خوانم تو را مولا علي

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

تو مرا ياري و من عارم علي

تو به از گل من كم از خارم علي

هركه هستي من نمي دانم كه اي

هرچه هستم دوستت دارم علي

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

تا كه در درياي خون، پاكم كني

تيغ عشقت كو كه صدچاكم كن؟

دور سلمانت بگرداني مرا

زير پاي قنبرت خاكم كني

تا گذاري روي خاكم پا علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

****

بي تو طاعت نار سوزان است و بس

بي تو تقوا كوه عصيان است و بس

بي تو اجر روزه و حج و جهاد

شعله هاي سخت نيران است و بس

بي تو توحيد است بي معنا علي

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

نور مهرت را به ذاتم داده اند

از ازل آب حياتم داده اند

پيشتر از خلقت اين روزگار

چارده فُلك نجاتم داده اند

با تو بودم آشنا تنها علي!

يا

عليّ و يا عليّ و يا علي

****

ظلمتم؛ با يك نگاهم نور كن

سينۀ سيناييم را طور كن

گرچه مي باشد سيه پرونده ام

«ميثمم» با ميثمم محشور كن

سرفرازم كن، به زهرا، يا علي

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

يا علي عبد شرمسار تو ام

يا علي عبد شرمسار توام(مدح)

هر كه ام زائر مزار توام

آنچه يك عمر آرزو كردم

در حريمت به دست آوردم

جنّت من ديار تو است علي

كعبۀ من مزار تو است علي

گر نهند آفتاب را به كفم

نيست مانند سايۀ نجفم

سالها دُّر ز ديدگان سفتم

همۀ عمر يا علي گفتم

سنگ بودم كه گوهرم كردند

زائر قبر حيدرم كردند

يا علي يا علي گنه كارم

روز محشر فقط تو را دارم

تو حيات من و ممات مني

حجّ من صوم من صلاةِ مني

جنّت من به خاك تربت تو است

اشك چشمم نثار غربت تو است

به تجلاّي تو درخشيدم

با ولاي تو شير نوشيدم

شير من كوثر ولاي تو بود

ذكر لالائيم ثناي تو بود

تا زبان را به حرف بگشادم

پدرم داد يا علي يادم

تا كه طفلي دو ساله گرديدم

تاب برخواستن به خود ديدم

شاد بابا ز نوش خندم كرد

يا علي گفت تا بلندم كرد

مصيبت

ادا كردن_د هنگ_ام عب__ادت ح_ق م_ولا را(مصيبت)

ادا كردن_د هنگ_ام عب__ادت ح_ق م_ولا را

ز خ_ونش آب_رو دادن_د بي_ت ح_ق تعالي را

از آن فزت برب الكعبه گفت و چشم خود را بست

كه بعد از فاطمه زندان خود مي ديد دنيا را

مي_ان دوست_ان ه_م انف_رادي بود زندانش

چو شمع انجمن كشتن_د آن تنهاي تنها را

ز جبريل امين برخواست اين فرياد بر گردون

الا يا اه_ل عال_م تسليت، كشتند م_ولا را

علي بي هوش در محراب خون افتاده بود اما

به زخم خويش حس مي كرد اشك چشم زهرا را

دوباره از درون زخم او ف_واره م_ي زد خون

ز رويش هرچه ياران پاك مي كردند خون ها را

الهي تا قي_امت خ_ون بگريد چشم زيبايي

كه از خون لاله گون كردند آن رخسار زيبا را

حسن جان! فرق مولا را بپوشان پاسداري كن

ك_ه چش_م دخت_ر زه_را نبين_د زخم بابا را

سلام سج_ده ت_ا صبح جزا تقديم مظلومي

كه بخشيد آبرو با خون خود شب هاي احيا را

گنه كردي مشو مأيوس از عفو خدا «ميثم!»

علي با چهرۀ خونين شفاعت مي كند ما را

----------

اذان شير حق در كوفه با خود يك خبر دارد (مصيبت)

اذان شير حق در كوفه با خود يك خبر دارد

كه مولا با دلي خون در جهان عزم سفر دارد

دو دستش بر دو گوش است و دو چشمش بر سما آري

به هر الله اكبر در گلو بغضي دگر دارد

به شوق وصل جانان مي كند بيدار قاتل را

براي تيغ پيشاني خود را سپر دارد

چه با تعجيل آيد سوي محراب دعا امشب

يقين دارم كه از صبح وصال خود خبر دارد

نه تنها او دلش گرديده تنگ همسرش زهرا

كه زهرا هم دو چشمش در ره و بر او نظر دارد

گرفته دست خود را بر محاسن ذكر مي گويد

تو گويي انتظار صبح در وقت سحر دارد

عدو بر خواسته از خواب و مولا رفته در سجده

لبي خندان دلي آرام در موج خطر دارد

نداي

قد قتل را بشنويد اي مردم كوفه

عدالت شد يتيم و گريه از داغ پدر دارد

شب قدر است هر كس روي سر بگرفته قرآن را

علي از فرق از هم وا شده قرآن به سر دارد

علي افتاده محرابي دعا درياي خون گشته

حسن كو تا پدر را از روي سجّاده بر دارد

رفيق نخل هاي كوفه را كشتند در مسجد

كه هر نخلي به جاي ميوه از داغي ثمر دارد

به «ميثم» سوز دل دادند از داغ علي امشب

كه سوز شعر او بر سنگ خارا هم اثر دارد

----------

از علي بانگ اذان امشب به گوش ما نيامد(مصيبت)

از علي بانگ اذان امشب به گوش ما نيامد

مسجد كوفه پر از جمعّيت و مولا نيامد

نخل هاي كوفه مي گريند و مي گويند با هم

آنكه بود از اشك چشمش آبيار ما نيامد

پير نابيناي مسكيني چنين مي گفت امشب

اي خدا يار من مسكين نابينا نيامد

كودكي با كودكي مي گفت من بي شام خفتم

آنكه بر ما شام مي آورد آمد يا نيامد؟

دامن مادر گرفته گوشه ويرانه طفلي

گويد اي مادر بگو امشب چرا بابا نيامد

با صداي پاي او لب هاي ما مي گشت خندان

چشم ما گريان شد و از او صداي پا نيامد

چاه گويد من از آن مولا هزاران راز دارم

راز دارِ در ميان جامعه تنها نيامد

نام مولا گشته (ميثم) شمع جمع دردمندان

گر چه شب بگذشت و آن ماه جهان آرا نيامد

----------

از غربتت اگر چه سخن هاست يا علي (مصيبت)

از غربتت اگر چه سخن هاست يا علي

دنيا دگر بدون تو تنهاست يا علي

گويي هنوز دامن محراب كوفه را

آثار خون ز فرق تو پيداست يا علي

آثار سجده، زخم جبين، روي غرق خون

در محضر خدات چه زيباست يا علي

تا دسته گل براي تو آرند از بهشت

بر روي دست محسن زهراست يا علي

گرچه شكافت فرق تو در صبحگاه قدر

هر شب براي تو شب احياست يا علي

شمشير ديد عازم وصل خدا شدي

روي تو را به

خون تو آراست يا علي

دنيا چه پست بود كه مثل تو را نخواست

از تو بريد و غير تو را خواست يا علي

كوفه پس از شهادت تو گشته متّحد

بر كشتن حسين مهياست يا علي

گويي گرفته بهر تصدّق به دست، نان

چشم انتظار زينب كبراست يا علي

«ميثم» گرفته دست توسّل به سوي تو

او تشنه و نگاه تو درياست يا علي

----------

امشب چه سينه سوز است بانگ اذان مولا (مصيبت)

امشب چه سينه سوز است بانگ اذان مولا

خيزد صداي تكبير از عمق جان مولا

از لحظه هاي افطار در شوق وصل دلدار

بر چهره مي درخشيد اشك روان مولا

مولا گشوده آغوش بهر وصال جانان

قاتل به مسجد آيد بر قصد جان مولا

زهرا كنار محراب با ذكرِ واعليّا

يا فاطمه است امشب ورد زبان مولا

زخم سرعلي را ديدند اهل مسجد

دردا كه نيست پيدا زخم نهان مولا

اي نخل ها بگرييد اي چاه ها بناليد

ديگر علي نداريد اي دوستان مولا

حق علي ادا شد فرق علي دو تا شد

سرهايتان سلامت اي خاندان مولا

اي دوستان بياييد با من به شهر كوفه

تا سر نهيم امشب بر آستان مولا

ريزيد اي يتيمان در سفره هاي خالي

خون جگر به جاي خرما و نان مولا

«ميثم» دگر اميدي در ماندن علي نيست

از دست رفته ديگر

تاب و توان مولا

----------

امشب سياه، خيمه هفت آسمان شده

امشب سياه، خيمه هفت آسمان شده

آثار مرگ در رخ مولا عيان شده

امشب طبيب هم به علي گريه ميكند

تنها نه اشك ديدۀ زينب روان شده

طفلان كوفه شير نياريد بر علي

كو عازم سفر به رياض جنان شده

امشب شود به خلد هم آغوش مصطفي

سرو قدي كه از غم زهرا كمان شده

اي نخل ها به جاي رطب خون دل دهيد

زيرا كه لاله زار ولايت خزان شده

امشب بياد شير خدا سفرۀ غذا

در هر خرابه سفرۀ بي آب و نان شده

قنبر تو هم بلال شو و يك اذان بگو

كامشب سيه بديده زينب جهان شده

هر شب اذا شير خدا بود و كوفه بود

امشب خروش كوفه صداي اذان شده

با خون او بخاك مصلي نوشته اند

محراب، قتلگاه امام زمان شده

(ميثم) غم علي نتوان گفت يا نوشت

كار از قلم گذشته و اعجز، بيان شده

----------

امشب سياه، خيمه هفت آسمان شده(مصيبت)

امشب سياه، خيمه هفت آسمان شده

آثار مرگ در رخ مولا عيان شده

امشب طبيب هم به علي گريه ميكند

تنها نه اشك ديدۀ زينب روان شده

طفلان كوفه شير نياريد بر علي

كو عازم سفر به رياض جنان شده

امشب شود به خلد هم آغوش مصطفي

سرو قدي كه از غم زهرا كمان شده

اي نخل ها به جاي رطب خون دل دهيد

زيرا كه لاله زار ولايت خزان شده

امشب بياد شير خدا سفرۀ غذا

در

هر خرابه سفرۀ بي آب و نان شده

قنبر تو هم بلال شو و يك اذان بگو

كامشب سيه بديده زينب جهان شده

هر شب اذا شير خدا بود و كوفه بود

امشب خروش كوفه صداي اذان شده

با خون او بخاك مصلي نوشته اند

محراب، قتلگاه امام زمان شده

(ميثم) غم علي نتوان گفت يا نوشت

كار از قلم گذشته و اعجز، بيان شده

----------

امشب صداي نالۀ، مولا نيامد(مصيبت)

امشب صداي نالۀ، مولا نيامد

تنهاي شهر خويش در صحرا نيامد

امشب تمام نخل هاي كوفه مردند

آب از سرشك ديدۀ مولا نخوردند

امشب به هر ويران سرا با اشك خونين

طفل يتيمي سفره اي را كرده رنگين

اي نخل ها معشوق صحرا را نديدند

اي چاه ها آيا صدايش را شنيديد؟

بيمار درد و غم، طبيبت را چه كردي

اي پير نابينا، حبيبت را چه كردي؟

اي باخبر از درد خاموشان كجائي

اي مشعل بزم فراموشان كجائي

امشب به چاه كوفه دادت را نگفتي

حتي اذان بامدادت را نگفتي

فزت و رب الكعبه ات در گوش مانده

امشب چراغ مسجدت خاموش مانده

افلاكيان ذكر علي با هم گرفتند

مرغابيان هم تا سحر ماتم گرفتند

طفلي كه ديشب تا سحرگاهان نخفته

ويرانه را با اشك خونين ترك گفته

از هر كسي جوياي احوال تو مي گشت

در كوچه هاي كوفه دنبال تو مي گشت

كامش گرسنه جان پاكش از بدن سير

در دست هاي خالي اش

ظرفي پر از شير

رنگش چو مهتاب شب از صورت پريده

در ظرف شيرش گشته جاري اشك ديده

او پشت در پيوسته با تو راز ميكرد

تو مرغ روحت از بدن پرواز ميكرد

دردا كه از فرق تو خون بر خاك دادند

پيشانيت را تا به ابرو چاك دادند

اعمال صبح قدر را آغاز كردند

از فرق خونين تو قرآن باز كردند

با آنهمه خوبي كه عمري از تو ديدند

سر و قدت را از ستم در خون كشيدند

در سجده حقت را ادا كردند افسوس

فرق منيرت را دو تا كردند افسوس

آهت شرر بر قلب سنگ خاره ميزد

خون از سر نورانيت فوّاره ميزد

اي كشته در محراب از فرط عدالت

خوش بر شما دادند پاداش رسالت

از تيغ زهر آلوده و از ضرب سيلي

روي تو گلگون، روي زهرا گشت نيلي

روزي كه با هم در سقيفه عهد بستند

فرق تو و پهلوي زهرا را شكستند

تشييع تو تشييع زهرا شد شبانه

هم دفن تو هم دفن او شد مخفيانه

اين راز در دامان صحرا بود مخفي

هم دفن تو هم دفن زهرا بود مخفي

قبر تو اي تا صبح روز حشر مظلوم

آخر براي دوستانت گشت معلوم

دردا كه ياران عقدۀ دل وانكردند

چون قبر زهراي تو را پيدا نكردند

اينك زجا خيز و به جسم شيعه جان ده

آن تربت گم گشته را بر ما نشان ده

اي چراغ سحر خسته دلان (مصيبت)

اي چراغ

سحر خسته دلان

اي دعاي دل بشكسته دلان

ماهِ تابيده به هر ويرانه

آشنا با همه، خود بيگانه

مونس و همدم ديرينه ي ما

چاهِ آه سحرت سينه ي ما

تا صف حشر چراغِ دل جمع

بي صدا سوخته يك عمر چو شمع

داستان غم تو فوق غم است

نام مظلوم براي تو كم است

بشريّت سويت آورده رجا

تو كجا وسعت تاريخ كجا

اي همه عمر شده آب، علي

قتلگاهت شده محراب علي

مسجد از شوق نمازت مدهوش

كوفه از بانگ اذانت به خروش

شعله بر سوزِ دلت باد زده

سجده از داغ تو فرياد زده

خون جاري شده بر صورت تو

تا قيامت سند غربت تو

خصم از فرق تو قرآن وا كرد

شب احياي تو را احيا كرد

تا شود زخمِ فراقت چاره

خون زد از فرق سرت فوّاره

خاك با خون جبين تو سرشت

خون پاك تو به محراب نوشت

كه علي گشت دگر آسوده

ليك با تيغِ به زهر آلوده

اي كرامت همه پاينده به تو

قاتلت گشته پناهنده به تو

اي علي جان تو بگو كاسه ي شير

بوده كي پاسخ زخم شمشير

اي به خون خفته بگو يارب كو

مالك اشتر و عمّارت كو

باغبان! بود و نبود تو چه شد؟

غنچه و ياس كبود تو چه شد؟

اي دو عالم حرمِ ماتم تو

تا صف حشر نثار غم تو

اشگ ما هديه ي ناقابل ماست

خانه ي سوخته ي تو دل ماست

چاه ها آه گذشت از سرشان

نخلها ريخته برگ و برشان

شب به سوز تو برد رشك، علي

سفره ها پر شده از اشگ، علي

اي سحر مست صداي پايت

سفره ها منتظرِ خرمايت

سرخي ياس تو ما را كشته

اشك عبّاس تو ما را كشته

اي غمت گشته هم آغوش حسين

چوب تابوت تو بر دوش حسين

عاشقانِ شب خود را درياب

يا علي زينب خود را درياب

زنده شد خاطره ي همسر تو

دفن شد در دل شب پيكر تو

شب روي شانه تو را مي بردند

چه غريبانه تو را مي بردند

گر چه دفن تو نهان از همه بود

آنكه مي برد تو را فاطمه بود

اي حسين حسين و حسنت دنبالت

محسنت آمده استقبالت

تيغ قاتل كه جبين تو شكست

كمر امّ بنين تو شكست

خيز و چشم ترِ عبّاس ببين

گريه ي مادر عبّاس ببين

----------

اي چشم ها به صورت مولا نظر كنيد (مصيبت)

اي چشم ها به صورت مولا نظر كنيد

جاري به زخم خود همه خون جگر كنيد

زينب! حسن! حسين! علي چشم خويش بست

بر آن غريب، جامه ي ماتم به بر كنيد

ريزيد همچو اشگ به خاك اي ستارگان

سخت است بي علي شب خود را سحر كنيد

بيرون شهر كوفه در آن كوچه ي خموش

آن كودك خرابه نشين را خبر كنيد

اي جنّ

و انس و حور و ملك اي تمام خلق

تا روز حشر خاك يتيمي به سر كنيد

شير خدا نياز ندارد دگر به شير

اشگ عزا روانه بر او از بصر كنيد

امشب به جاي آنكه بر او شير آوريد

خون جگر نثار، به زخم پدر كنيد

از قصّه ي خرابه ي شام آوريد ياد

يك شب گر از خرابه ي كوفه گذر كنيد

هنگام شب جنازه ي او را چو مي بريد

در سينه داغ فاطمه را تازه تر كنيد

اي ناله هاي نيمه شب هر شب علي

آتش شويد و بر جگر ما اثر كنيد

از بس گناه كرده ام افتادم از نظر

اي خاندان وحي به «ميثم» نظر كنيد

----------

اي دل صدپاره گل باغ تو(مصيبت)

اي دل صدپاره گل باغ تو

تا ابديت به جگر داغ تو

ظلم كُش از همه مظلوم تر!

رهبر از فاطمه مظلوم تر!

پادشه وسعت ملك خدا!

صدرنشين حرم ابتدا!

محفل انس تو دل سوخته

عدل به نوع بشر آموخته

ساخته و سوخته با آه خود!

رانده جهان را ز سر راه خود!

سينه ات از لوح و قلم پاك تر

از گل پرپر شده صدچاك تر

باغ جنان شيفتۀ قنبرت

روح الامين مستمع منبرت

خانۀ تو كعبۀ عالم شده

خاك قدم هاي تو آدم شده

ماه، طلوعش به تو آغاز گشت

مهر به دست تو ز ره بازگشت

اي همه جا طور مناجات تو

چشم اجابت پي حاجات تو

در دل شب هم سخن چاه ها!

سوخته با نالۀ تو آه ها

جام طهوراي خدا مست تو

وسعت گردون به كف دست تو

قنبر كوي تو سراج الهدي ست

صوت بلال تو صداي خداست

لالۀ زخمي شده از خارها!

جهل بشر كشته تو را بارها

خون دل و اشك بصر داشتي

زخم رعيت به جگر داشتي

زخم به دل شعلۀ آتش به جان

خار به ديده به گلو استخوان

نالۀ تو نالۀ بي زمزمه

خانۀ تو خانۀ بي فاطمه

چشم به ديوار و به در دوختي

سوختي و سوختي و سوختي

اي به مقام از همه بالاترين

رهبر در جامعه تنهاترين

دوست تو، دشمن تو ناسپاس

تا صف محشر همه جا ناشناس

با چه گنه پور مرادي شتافت

فرق تو را چون جگر ما شكافت

سوز درونت به فلك تاب داد

خون سرت آب به محراب داد

كشتۀ توحيد و عدالت شدي

فزت برب گفتي و راحت شدي

تا كه شود نخل و گل و باغ، سبز

در نفس ما بود اين داغ، سبز

دل به عزايت حرم ماتم است

زخم سرت بر جگر «ميثم» است

----------

اي شب امشب چه صفايي داري (مصيبت)

اي شب امشب چه صفايي داري

تا سحر حال و هوايي داري

دامنت فيض حضور است همه

سينه ات محفل نور است همه

اخترانت همه مصباح هدا

نفست زمزمۀ انس خدا

روزها را به شبستان تو رشك

دامنت آمده لبريز ز اشك

خون دل ميوۀ

نخلستانت

زخم دل گشته گل بستانت

نخل ها را به فلك دست دعا

اخترانت همه سرمست دعا

همگان محو جمال ازلي

همه مشتاق مناجات علي

علي آن شعله كه در تاب شده

همه شب سوخته و آب شده

آه يك عمر نهان در سينه

شسته از خون جگر آيينه

شهرياري دل شب خانه به دوش

چهره پوشيده و در كوچه خموش

لحظه لحظه غم عالم خورده

تا سحر شام يتيمان برده

رهبر و سيد و مولا و امير

كند از لطف، تواضع به فقير

ساكن خاك، ولي عرش عظيم

لرزه بر قامتش از اشك يتيم

در سماوات و زمين كارآگاه

همدم كودك و هم صحبت چاه

شهرياري همه در شهر، غريب

دردمندي به همه خلق طبيب

آفتابي ب_ه زمين زن_داني

روزش از غصۀ شب ظلماني

روح بخش همه و جان به لبش

نخل ها سوخته از اشك شبش

حق پيوسته ز حقش محروم

زخم ها بر جگرش برده هجوم

نيش ها بر جگرش آمده نوش

خنده اش بر لب و خرماش به دوش

كودكان مست صداي پايش

خوش تر از صوت پدر، آوايش

هر يتيمي دل شب هم سخنش

در بر او چو حسين و حسنش

ناشناسي كه پدر خوانندش

چهره

پوشيده كه نشناسندش

چهره پوشيده ولي با روي باز

كشد از خيل يتيمانش ناز

اي چراغ سحر خسته دلان!

وي اميد دل بشكسته دلان!

مرد ايثار و جهاد و سنگر

فاتح خندق و بدر و خيبر

زمزم رحمت حق چشم ترت

كوثر مسجديان خون سرت

تو كه خود «فُزتُ بِرَبِّ» گفتي

ز چه لب بستي و در خون خفتي

نخل ها شعلۀ آهند علي

چاه ها چشم به راهند علي

كوچه ها بي تو غريبند علي

چشم در راه حبيبند علي

فقرا چشم به راهت هستند

نخل ها شعلۀ آهت هستند

حيف لب بستي و خاموش شدي

شمع بودي و فراموش شدي

بيشتر از عدد هر چه كه هست

به تو تا روز جزا ظلم شده است

گر چه بر خلق، مُعيني، مولا

همچنان خانه نشيني مولا

----------

اي شهيد عدل خود در بيت داور يا علي (مصيبت)

اي شهيد عدل خود در بيت داور يا علي

اي غمت از ريگ صحراها فزون تر يا علي

مرد بدر و مرد خيبر، مرد احزاب و احد

از چه بستي چشم و افتادي به بستر يا علي؟

سفره ها خالي ز نان و ديده ها از اشك پر

بعد تو كي بر يتيمان مي زند سر يا علي؟

تا بشويد روي خونين تو را با اشك خويش

آمده بر ديدنت زهراي اطهر يا علي

بدترين

زخم تو اين باشد كه اين دنيا تو را

مي كند با پور بوسفيان برابر، يا علي

صبر تو بر حفظ دين در خانۀ آتش زده

سخت تر باشد بسي از جنگ خيبر، يا علي

زخم دل را مي توان ديد و براي آن گريست

دي_دن زخم جگر نبوَد ميسر ي_ا علي

بر سرت يك زخم بود و بر دلت آمد مدام

لحظه لحظه زخم، روي زخم ديگر يا علي

چشم تو شد بسته، اما چشمشان در راه توست

حمزه و پيغمبر و زه_را و جعفر ي_ا علي

همچو خون كز برگ برگ نخل«ميثم» مي چكد

ب_ر ت_و گري_د دي_ده ها تا صبح محشر يا علي

----------

اي كوفه چه ساكت و خموشي (مصيبت)

اي كوفه چه ساكت و خموشي

خاموشي و سخت در خروشي

اي مسجد كوفه كو امامت

محراب علي سرت سلامت

اي پير مريض كو طبيبت

اي منبر كوفه كو خطيبت

سجادة لاله گون مولا

انداخته گل زخون مولا

امروز كه آبرو گرفتي

از خون علي وضو گرفتي

اي زندگي ات تمام تاريخ

مظلوم ترين امام تاريخ

اي كل وجود تربت تو

شهر تو ديار غربت تو

هر ظلم كه بود با دلت شد

تا تيغ سقيفه قاتلت شد

اي عقل نخست هر كه هستي

تو كشتة جهل مردمستي

با آن همه حسن نيت خويش

ديدي ستم از رعيت خويش

كو مالك اشترت علي جان

سلمان و ابوذرت علي جان

هر جا كه نشانه از غم توست

صد دجلة اشك هم كم توست

با آنكه شكافت فرق پاكت

خون ريخت به روي تابناكت

زخميت به زخمة جگر بود

كز زخم سرت كشنده تر بود

مشتاق رخ حبيب بودي

بي فاطمه ات غريب بودي

بشكافت چو فرق نازنينت

شمشير گريست بر جبينت

خون تو روانه از جبين بود

پاداش محبت تو اين بود؟

اي زخم تو زخم آفرينش

بگريسته بر تو چشم بينش

اي خاك نشين آسماني

اي عرش مكان لا مكاني

اي قلب نماز سينه چاكت

اي سجده نهاده سر به خاكت

اركان دعا شكست بي تو

تكبير به خون نشست بي تو

تو منتظر وصال ياري

در بستر مرگ بي قراري

اطفال يتيم داغدارند

امشب همه چون تو بي قرارند

خون گشته روانه در عزايت

از چشم يتيم بي غذايت

با قتل تو آه آه كوفه

خيزد ز درون چاه كوفه

زخم تو به فرق مرهمت بود

پايانگر دورة غمت بود

از فزت برب توست معلوم

راحت شدي اي امام مظلوم

آيينة دل ، شكستة توست

محراب ، به خون نشستة توست

تا هست به سينه ها غم تو

تقديم تو اشك "ميثم" تو

----------

اي مرغ سحر! صبح شد و يار نيامد (مصيبت)

اي مرغ سحر! صبح شد و يار نيامد

اي شب! چه شد؟ آن شمع شب تار نيامد

اي نخل! غريبي كه به دامان سحرگاه

آبت دهد از ديدۀ خونبار نيامد

اي چاه! امامي كه ز سوز جگر خويش

مي گفت به تو راز دل زار نيامد

خورشيد ولايت كه در اطراف فقيران

پوشيد دل شب گل رخسار نيامد

فرياد برآريد ز دل، منبر و محراب!

كاي مسجديان حيدر كرار نيامد

هر شب ز غم فاطمه مي سوخت و مي گفت

آمد سحر و قاتل خونخوار نيامد

با اشك نوشته است به رخسار يتيمي

مادر! پدرم از پي ديدار نيامد

مظلوم ترين رهبر تاريخ علي بود

بي يارتر از او به جهان يار نيامد

ديدند همه فاطمه اش نقش زمين شد

بر ياري او يك تن از انصار نيامد

«ميثم»به خدا جامعه خواب است،وگرنه

مانن_د عل_ي رهب_رِ بي_دار ني_ام_د

----------

اي نجف از مزار پاك علي (مصيبت)

اي نجف از مزار پاك علي

اي وجود تو گشته خاك علي

اي سرشت من و سوشت همه

اي بهشت من و بهشت همه

اي تراب ابوتراب، نجف

شهر زيباي آفتاب، نجف

از وطن رو به اين در آورم

مهر آل پيمبر آوردم

اي وليّ خدا سلام علي

حجّت كبريا سلام علي

خاك دريّه ي بتولم كن

روسياهم، بَدَم، قبولم كن

گر چه يك عمر زير دين توام

هر كه ام عاشق حسين توام

زائر درگه شما هستم

زائر ار نيستم گدا هستم

تو كريمي منم گدات علي

به اميدي زدم صدات علي

عشق مولي المواليم باشد

هستيم دست خاليم باشد

دست خالي و بار سنگين است

كلِّ سرمايه ي گدا اين است

تو كه در هر دلي بود حرمت

تو كه قاتل خجل شد از كرمت

كي زني دست رد به سينه ما

اي تولاّي تو سفينه ي ما

كيست جان رسول غير از تو

كيست زوج بتول غير از تو

كيست غير از تو جان پيغمبر

كيست جز تو كَننده ي خيبر

آنكه بازوي نفس بست تويي

آنكه در كعبه بت شكست تويي

كيست مقصودِ كعبه غير از تو

كيست مولودِ كعبه غير از تو

كيست غير از توم اي وليّ خدا

رهبر خلق و همنشين گدا

فاتح بدر و افتخار حُنين

پدر زينبين، ابوالحسنين

به نماز و دعاي نيمه شبت

به مناجات و اشگ و تاب و تبت

به اذان شب شهادت تو

به خلوص تو و عبادت تو

به نواي دل شكسته ي تو

به جبين به خون نشسته ي تو

به صداي دعا و زمزمه ات

به حسين و حسن به فاطمه ات

حال كز مرحمت رهم دادي

جاي در پرتو مهم دادي

وقت مردن بيا به ديدارم

به خدا من فقط تو را دارم

«ميثمم» خاك راه ميثم تو

قطره اي اوفتاده در يم تو

----------

اي نخل آب خورده زچشم تر علي (عليه السلام)(مصيبت)

اي نخل آب خورده زچشم تر علي (عليه السلام)

ديشب تو بودي و نگه آخر علي (عليه السلام)

امشب بريز اشك كه در خانۀ خدا

محراب شسته بخون سر علي (عليه السلام)

از زهر خند قاتل و نوميدي طبيب

پيداست شرح داغ دل دختر علي (عليه السلام)

امشب به خنده قاتل مولا گشوده لب

فردا به گريه جمع شود بستر علي (عليه السلام)

آئينه دار غربت زهراست زان سبب

بايد شبانه دفن شود پيكر علي (عليه السلام)

مولا خموش و مسجد و محراب هم خموش

خيزد صداي يا علي (عليه السلام) از منبر علي (عليه السلام)

كو آن يتيم خسته كه شب در خرابه بود

چون كودك عزيز علي (عليه السلام) در بر علي (عليه السلام)

اي چاه غم گرفته، تو هم بي علي (عليه السلام) شدي

محروم گشتي از دم جان پرور علي (عليه السلام)

اين بود مزد آن همه مهر و وفا كه گشت

گلگون زخون، جمال خدا منظر علي (عليه السلام)

(ميثم) كسي به فرق علي (عليه السلام) تيغ زد كه زد

سيلي به روي فاطمه (سلام الله عليه) در محضر علي (عليه السلام)

********

مرغ شب، عاشق دعاي من است

چاه مشتاق ناله هاي من است

دامن بي گناه نخلستان

خجل از اشك بي صداي من است

دفتر خاطرات غربت من

فرقِ از يكدگر جداي من است

من طبيب و دوا نمي خواهم

ديدن

فاطمه دواي من است

لب فرو بستم و نفس به نفس

فاطمه فاطمه نواي من است

شير را بهر قاتلم ببريد

گر چه اين آخرين غذاي من است

هر كه خوبي كند جزا گيرد

صورت غرق خون جزاي من است

من غريبم ولي خدا داند

هر دلي محفل عزاي من است

اشك من قصۀ غريبي من

مرگ من حاصل دعاي من است

گه گهي كز خرابه مي گذريد

پيري آنجاست آشناي من است

احترامش كنيد كان بيمار

همدم و يار با وفاي من است

(ميثم) از ماتمم نوا سر كن

عالم از گريه نينواي من است

----------

اي نخل ها چرا همه امشب خميده ايد (مصيبت)

اي نخل ها چرا همه امشب خميده ايد

افسرده، سينه سوخته و داغ ديده ايد

اي چاه هاي خسته ي كوفه علي كجاست؟

آيا صداي ناله ي او را شنيده ايد؟

در مسجد اي نماز گذارانِ داغدار

بنشسته سر به جيب خموشي كشيده ايد

افسرده، دل شكسته، پريشان و نا اميد

گويا تمامتان زعلي دل بريده ايد

اي داغديدگان علي ناله سر كنيد

ساكت نسشته ايد و خموش آرميده ايد

اي دشمنان دين خدا با كدام جرم

هنگام سجده فرق علي را دريده ايد

مرغابيان! شما كه گرفتيد عباي او

در لانه ها چرا همه ساكت خزيده ايد

عمّامه زرد و چهره زعمّامه زردتر

اي رنگ ها زصورت مولا پريده ايد

اي ناله ها زداغ علي بس كه سوختيد

آتش درون سينه ي

ما آفريده ايد

اي اهل بيت جان به فداتان كه از كرم

سوز درون «ميثمتان» را خريده ايد

----------

اي نخل هاي كوفه! امام شما چه شد؟ (مصيبت)

اي نخل هاي كوفه! امام شما چه شد؟

آن اشك و شور و گريه و حال و دعا چه شد؟

محراب كوفه! سرخي دامان تو ز چيست؟

سجادۀ علي! علي مرتضي چه شد؟

هم صحبت غريب تو اي چاه كوفه كو؟

فريادهاي آن دل درد آشنا چه شد؟

اي صحنه هاي بدر و احد كو اميرتان؟

اي ذوالفقار، بازوي شيرخدا چه شد؟

اي كوچه هاي شهر مدينه خبر دهيد

صاحب عزاي حضرت خيرالنسا چه شد؟

اي كودك يتيم كه خالي است سفره ات

آورد آنكه بهر تو هر شب غذا چه شد؟

اي بام كوفه بانگ اذان علي كجاست؟

آن صوت دلنشين و صداي رسا چه شد؟

پير مريض! يار غريبي كه نيمه شب

مي ريخت در دهان تو هر شب دوا چه شد؟

اي كوفه آن امير غريبي كه سال ها

ديده است از رعيتش آزارها چه شد؟

«ميثم» بخوان ز سوز جگر روضۀ علي

با ما بگو به آن شه ارض و سما چه شد؟

----------

اين سؤال از منطق مولا عليست (مدح)

اين سؤال از منطق مولا عليست

گفت فرزندم حسن جان، عقل چيست

گفت دل را آنچه بسپردي به او

هر چه پيش آيد نگهدارش نكو

باز پرسيد آن امام دادگر

دور انديشي چه باشد اي پسر

گفت چون فرصت تو را آمد به دست

زود كن اقدام در كاري كه هست

باز پرسيد آن امام

ممتحن

كه بزرگي چيست اي فرزند من

گفت چون بار ضرر بردي به دوش

در مكارم هر چه بتواني بكوش

باز پرسيد آن امام عالمين

كه چه مي باشد گذشت اي نور عين

گفت سائل را جواب اندر نياز

وآنكه از راه آمده بخشيش باز

باز پرسيدش كه اي نور بصر

اي حسن جان چيست تنگيّ نظر

گفت اسراف است در كم داشتن

بذل مالت را تلف پنداشتن

باز لب بگشود آن فخر بشر

گفت رقّت چيست اي نور بصر

گفت كم را جستجو در هر چه هست

دست از ناچيز شستن رقت است

باز پرسيد آن وليّ ذوالمنن

كه تكلّف چيست اي فرزند من

گفت آنچه نيست در آن ايمني

چنگ بيهوده به دامانش زني

يا كني در كار بيهوده قيام

وقت خود را بي جهت سازي تمام

باز آن يكتا وليّ ذوالمنن

گفت ناداني چه باشد يا حسن

گفت پيشي جستن از هر فرصت است

كه براي تو فراهم نامده است

باز خود داريت باشد از جواب

گر چه انسان را سكوت آيد ثواب

حرف بي جا باشد انسان را قبيح

گر چه باشد در سخن گفتن فصيح

باز آن فرمانرواي عالمين

كرد رو را سوي فرزندش حسين

بر زبان بودش سؤال ديگري

گفت فرزندم چه باشد سروري

گفت نيكي كردنِ با خاندان

بردن بار زيان ديگران

باز پرسيد اي شرف را از تو زيست

گر

توانگر بودن انسان به چيست؟

گفت پاسخ، آرزو كم كردن است

دلخوشي بر آنچه در دستع تو هست

گفت ناداري چه باشد اي پسر

گفت نوميدي، طمع باشد دگر

گفت پستي چيست اي نور دو عين

داد نيكو پاسخي او را حسين

گفت پستي باشد اينكه خود پرست

مي دهد ناموس خود آسان زدست

باز پرسيد آن امام عالمين

كه حماقت چيست اي نور دو عين

گفت دشمن با امير خود شدن

خصم با خصم شرير خود شدن

آن چنان خصمي كه دارد در جهان

هم به سود و هم زيان تو توان

پس چنين فرمود مولانا علي

آنكه دل شد از كلامش منجلي

كاين سخن ها هست حكمت پيش پيش

خود بياموزيد بر اولاد خويش

هر كه زين حكمت فروغي مي برد

مي شود او را فزون عقل و خرد

----------

ب_از ش_د ق_رآن ش_ب احي_ا ز ف_رق نازنينش(مصيبت)

ب_از ش_د ق_رآن ش_ب احي_ا ز ف_رق نازنينش

زخم عت_رت را هم_ه ديدند در زخم جبينش

دست شيطان ناگهان از آستين گرديد بيرون

كشت مردي را كه بودي دست حق در آستينش

صبحدم در دامن محراب خون نقش زمين شد

آن امامي كه زمين بوس آمدي روح الامينش

آن امامي كه زمين بوس آمدي روح الامينش

م_رغ آمينش ب_ه پرواز آم_د و با روي خونين

خوان_د در آغ_وش خود ذات خداون_د مبينش

سال ها بود استخوان در حلق و خار غم به چشمش

آن امامي كه نبودي در محبت كس قرينش

او كه بر خ_اك

زمي_ن افكند گُردان زمان را

آسم_ان يكب_اره زد ب_ا داغ زه_را بر زمينش

ك_و پيمب_ر ت_ا ببين_د در دل مح_راب كوفه

بعد عمري خون دل آخر چه شد با جانشينش؟

ديده اي سوي حسن چشم دگر سوي حسينش

اشك بر رخسار و خون، جاري ز فرق نازنينش

تيغ: بران زهر: سوزان، زخم:كاري چهره: خونين

لحظه لحظه ب_ود ب_ر ل_ب ذك_ر رب العالمينش

يا علي سوزي به «ميثم» ده كه تا دارد حياتي

از ت_و گوي_د از ت_و خوان_د ب_ا نواي آتشينش

----------

بس كه خون گشت ز نامردي مردم جگرش(مصيبت)

بس كه خون گشت ز نامردي مردم جگرش

بود زخم جگرش سخت تر از زخم سرش

اوست مظلوم كه تا لحظۀ جان دادن بود

استخوان در گلو و خار به چشمان ترش

نخل ها اشك فشاندند به اشك شب او

چاه ها ناله كشيدند به آه سحرش

از شبي كه گُل نيلوفري اش خفت به گِل

نه مدينه، همه جا بود سيه در نظرش

خود شهيد و پدر هشت شهيد است علي

عجبا يك پدر و اين همه داغ پسرش

گاه، چون شمع براي بشريت شد آب

گاه، پروانه صفت سوخته شد بال و پرش

اوست مظلوم ترين رهبر و مي بايد خواند

از حسين و حسن و فاطمه مظلوم ترش

به خداوند قسم، سخت تر از زخم جبين

داغ زهراست كه تا حشر بود بر جگرش

عمر بي فاطمه جان دادن او بود كه بود

فاطمه هم سپهش هم زرهش هم سپرش

نخل «ميثم» همه دم سبز كه تا سبزه بود

روي_د از اش_ك عل_ي بر

همه خرماي تَرش

----------

بگير اي مرگ عالم را در آغوش(مصيبت)

بگير اي مرگ عالم را در آغوش

كه از فرق علي خون ميزند جوش

متاب اي مه متاب اي مه كه امشب

چراغ عمر مولا گشته خاموش

به جز سجّاده و محراب خونين

به هر جا بنگرم باشد سيه پوش

در و ديوار مسجد را مشوئيد

مبادا تا شود اين خون فراموش

چه سان باور كنم مرگ علي را

گمانم باز مولا رفته از هوش

سزاي آن همه خوبي همين بود

كه خون در سجده ريزد از سر و روش

كجا رفت آن كه رنج عالمي را

چو قوت مستمندان برد بر دوش

صداي واعليا واعليا

رسد امشب زهر ويرانه بر گوش

چو اطفال يتيم كوفه (ميثم)

گرفته زانوي ماتم در آغوش

----------

به خاك تربتت بابا نهادم تا سر خود را(مصيبت)

به خاك تربتت بابا نهادم تا سر خود را

شنيدم نالۀ جانسوز زهرا مادر خود را

نگه بر ديدۀ گريان مادر كردم و ديدم

كه مي شويد زاشك ديده زخم شوهر خود را

امامي مهربان بودي كه كردي در شب قتلت

به آب و دانۀ مرغان سفارش دختر خود را

به ياد غربت مادر فتادم پاي تابوتت

چو ديدم گريه هاي بي صداي خواهر خود را

ملاقات خدا رفتن عذار لاله گون خواهد

از آن شستي به خون، در سجده روي انور خود را

زتو پوشيد دائم روي سيلي خورده را مادر

تو هم امشب نشان او مده زخم سر خود را

به گلزار جنان محسن در آغوشت چو بنشيند

ببوس از جانب من روي تنها ياور خود را

تو پيشاني سپر كردي به شمشير عدو، من هم

نهم با كام عطشان زير خنجر حنجر خود را

بود در خاطرم زخم جبينت خاصه آن ساعت

كه گيرم در بغل نعش علّي اكبر خود را

يتيمان بر تو آوردند شير و ياد من آمد

كه بايد پيش تير از شير گيرم اصغر خود را

زبان طبع (ميثم) را به محفل ها دُر افشان كن

كه ريزد بر قدوم خاندانت گوهر خود را

----------

به خون شستند بيت ذات پاك حقتعالي را (مصيبت)

به خون شستند بيت ذات پاك حقتعالي را

الا اي اهل عالم عاقبت كشتند مولا را

چه ديديد از علي جز مهرباني مردم دنيا

چرا كشتيد آن تنهاترين تنهاي دنيا را

شما با كشتن مولا اميرالمؤمنين كشتيد

محمّد را علي را انبيا را بلكه زهرا را

بگرد اي ماه از خون جگر اخترفشاني كن

خبركن زين مصيبت چاه و نخلستان خرما را

الا اي داغداران علي آييد در كوفه

تسلا در غم مولا دهيد آن پير اعما را

ز پا افتاد با رخسار خونين بت شكن مردي

كه در بيت خدا بگذاشت بر دوش نبي پا را

فلك يك زخم بر فرق اميرالمؤمنين ديدي

نديدي بر دل مجروح او زخم زبان ها را؟

طبيبا جاي مرهم اشك ريز از ديدگان خود

علي از دست رفته كن رها ديگر مداوا را

علي روز ولادت

بوسه زد بر دست عباسش

شب قتل علي عباس بوسد دست بابا را

اگر آلوده اي «ميثم» چه غم داري علي داري

خدا بخشد به روي غرقه در خون علي، ما را

----------

به خون شستند نامردان رخ مرد دو عالم را (مصيبت)

به خون شستند نامردان رخ مرد دو عالم را

بپا كردند در ماه شور محرم را

شسيه كردند از دود ستم رخساره گردون

در افكنند از پا قامت عدل مجسم را

ندا برخاست كز ختم رسل كشتند در سجده

وصي و جانشين و ياور و داماد و بن عم را

به مزد ان همه احسان و لطف و مهرباني ها

به محراب دعا كشتند آن مظلوم عالم را

مروت بين فتوت بين عنايت بين كرامت بين

تفقد مي كند با روي خونين ، ابن ملجم را

بپوش اي اسمان بر پيكر خود جامه ماتم

كه زينب در بغل بگرفته امشب زانوي غم را

ز اشك سرخ و رنگ زردو رخت نيلگون از غم

چه رنگين كرده اند امشب يتيمان سفره هم را

به خرما نيست حاجت محفل اطفال را ديگر

مه نقل مجلس خود كرده اند اشك دما دم را

بغير از يا عاي ذكري ندارد بر زبان هرگز

سردار غمش گر دست و پا برند "ميثم"را

----------

به زخم فرق تو نازد خداي داد گرت (مصيبت)

به زخم فرق تو نازد خداي داد گرت

كه گشت آب وضوي نماز خون سرت

نشست تيغ به فرق سرت چهار انگشت

درست وقت دعا جاي سجده شد سپرت

ستارگان همه تا صبح گريه مي كردند

به لحظه هاي مناجات و گريه سحرت

به فرق پاك تو يك زخم را همه ديدند

چه زخم ها كه نديدند و بود بر جگرت

چه سال ها كه عزا دار همسرت بودي

به ديده اشك عزا بود و بر جگر شررت

زدشمنان چه بگويم كه با تو چون كردند

شكست روز و شب از جهل دوستان كمرت

خبر نداشت كسي از غم دلت ، يك عمر

سكوت كردي و مي سوخت پاي تا به سرت

تو آن هماي هميشه بلند پروازي

كه با شهادت زهرا سلام الله عليها شكست بال و پرت

ستاده اند ملايك به پيشواز، ولي

نشسته اند يتيمان كوفه منتظرت

ز هوش رفتي و افتادي و همه ديدند

كه شسته شد سرت از اشك ديدة پسرت

تمام عمر ز وصف تو دم زند "ميثم"

به اين اميد كه فردا نيفتد از نظرت

----------

به نسخه نيست نيازي طبيب را ببريد(مصيبت)

به نسخه نيست نيازي طبيب را ببريد

براي مرگ علي دست، بر دعا ببريد

نياز نيست مداوا كنيد زخم مار

بر آن مريض خرابه نشين دوا ببريد

اگر بناست تسلي دهيد بر دل من

براي قاتل سنگين دلم غذا ببريد

دلم براي يتيمان كوفه تنگ شده

كمك كنيد مرا در خرابه ها ببريد

جنازۀ من مظلوم را چو مادرتان

شبانه مخفي و آرام و بي صدا ببريد

سلام گرم مرا در خرابه ها دل شب

بر آن يتيم كه خوابيده بي غذا ببريد

سلام من به شما اي فرشتگان خدا

نبرد فاطمه (سلام الله عليه) با خود مرا شما ببريد

به ملك خويش زبيگانگان غريب ترم

مرا به ديدن ياران آشنا ببريد

تما عمر چو (ميثم) علي علي گوئيد

رخ نياز به درگاه مرتضي ببريد

----------

تا جسم بو تراب نهان در تراب شد (مصيبت)

تا جسم بو تراب نهان در تراب شد

گردون به فرق خاك نشينان خراب شد

با يك مدينه غربت و يك كوفه درد و غم

مانند شمع سوخت و لب بست و آب شد

وقتي كه بازگشت حسن از كنار قبر

از سوز ناله اش دل زينب كباب شد

چندين ستاره در دل شب خون گريستند

تا نيمه شب به خاك نهان آفتاب شد

پاداش آن مروّت و مردانگيّ و عدل

روي علي ز خون سر او خضاب شد

كاش اين چنين نبود و نباشد شنيده ام

بين همه سلام علي بي جواب شد

فرياد مي زنند شب و نخل و چاه ها

والله بر علي ستم بي حساب شد

در مجلس شهيد همه آورند گل

امشب سرشگ ديده ي زينب گلاب شد

«ميثم» سزد كه نسل جوان گريه ها كنند

بر رهبري كه پير به فصل شباب شد

----------

تنها نه بر تو ديده تاريخ خون گريست(مصيبت)

تنها نه بر تو ديده تاريخ خون گريست

اعصار، عصر خون شد و چشم قرون گريست

آه تو از بلندي هستي گرفت اوج

چشم تو از تمامي عالم فزون گريست

شب تا سحر به دامن صحرا گريستي

چونان كه همسرت زمدينه برون گريست

جز نخل هاي كوفه و جز مرغ شب كسي

آگه نشد كه چشم تو مظلوم چون گريست

پيشاني مقدست از تيغ تا شكافت

محراب و چشم زينب مظلومه خون گريست

از بس غريب كشته شدي در صف نماز

تيغ از

غم تو در كف خصم زبون گريست

با آن بود خنده وصلت به لعل لب

هر كس كه ديد روي تو را لاله گون گريست

اي دوست نااميد مرانم، كه ديده ام

شرمنده از عنايت تو خصم دون گريست

ميثم چگونه شرح غمت را دهد كه عقل

از غصه ات هماره به حال جنونن گريست

----------

تير محبّت تو را منم نشانه يا علي (مصيبت)

تير محبّت تو را منم نشانه يا علي

گرفته بر زيارتت دلم بهانه يا علي

بار ولايت تو را به دوش دل گذاشتم

كوه معاصيم فتاد از سر شانه يا علي

اي ز دو ديده ام روان خون سر شكسته ات

اي ز دلم گل غمت زده جوانه يا علي

تو كز عطوفت دلت شير دهي به قاتلت

دست تهي كجا مرا كني روانه يا علي

تو قهرمان خيبري چرا كنار بستري

هما چگونه سر كند در آشيانه يا علي

اي پدر يتيم ها، دو چشم خود ز هم گشا

طفل يتيمت آمده بر در خانه يا علي

داغ تو كرده آتشم هر نفسي كه مي كشم

شعلۀ آهت از دلم كشد زبانه يا علي

فداي ديدۀ ترت چه شد كه مثل همسرت

شد بدن مطّهرت دفن شبانه يا علي

قسم به خون پاك تو، به قلب چاك چاك تو

كه كشته بارها تو را تيغ زمانه يا علي

مرگ تو بود آن زمان كه بين خانه دشمنان

زدند همسر تو را به تازيانه يا علي

عمر تو يافت خاتمه در

شب دفن فاطمه

بر جگرت ز داغ او مانده نشانه يا علي

طوطي طبع «ميثمت» ياد كند چو از غمت

ناله دمد ز سينه اش جاي ترانه يا علي

----------

حيف مولا مردم عالم تو را نشناختند (مصيبت)

حيف مولا مردم عالم تو را نشناختند

دم زدند از تو ولي يكدم تو را نشناختند

رهبر افلاكي و از خاكيان خاكي تري

هم ملائك هم بني آدم تو را نشناختند

با تو قومي محرم و قومي دگر نامحرمند

اي عجب نامحرم و محرم تو را نشناختند

هم به تخت جاه، هم ويرانه، هم دامان چاه

هم به شادي هم به موج غم تو را نشناختند

انبيا بودند از آدم همه در سايه ات

ليك جز پيغمبر خاتم تو را نشناختند

با وجود آنكه يك آن با تو نشكستند عهد

بوذر و مقداد و سلمان هم تو را نشناختند

تو حجر تو جان كعبه تو حيات زمزمي

هم حجر هم كعبه هم زمزم تو را نشناختند

عرشيان كز صبح خلقت با تو ساغر مي زدند

فاش گفتم فاش مي گويم تو را نشناختند

چون كتاب آسماني حرمتت شد پايمال

اي يگانه آيت محكم تو را نشناختند

با دو دسته بسته مي بردند سوي مسجدت

گوئي آنجا بودم و ديدم تو را نشناختند

چون فقيري كو تو را دشنام داد و نان گرفت

اي علي جان مردم عالم تو را نشناختند

در كنار خانه ات بر همسرت سيلي زدند

اي فداي غربتت گردم تو را نشناختند

اي

شجاعت از تو تا صبح قيامت سر فراز

اي قدت از هجر زهرا خم تو را نشناختند

بارها در نخل ميثم دوستان كردند سير

حيف كآخر همچنان «ميثم» تو را نشناختند

----------

خوب شد تيغ تو بشكافت سرم را دشمن(مصيبت)

خوب شد تيغ تو بشكافت سرم را دشمن

هم تو بر آرزوي خويش رسيديهم من

آمدي دير چرا چشم براهت بودم

از همان شب كه تن فاطمه ام گشت كفن

شادي ام بود همان دم كه توام تيغ زدي

عمر من بود سراسر همه اندوه و محن

ريختي خون كسي را به روي خاك زمين

كه دوا ريخت تو را روزِ مريضي به دهن

در همان لحظه كه شمشير تو بالا ميرفت

نشنيدي به جنان فاطمه (سلام الله عليه) ميگفت نزن

رنگت از بيم پريده است چرا ميلرزي؟

تا منم زنده تو هستي به پناهم اِيمَن

گر تو با دوست خود دشمنيت بود مدام

دوستي كرده همه عمر علي با دشمن

ميفرستم به برت سهم غذاي خود را

ميكنم بر تو سفارش به حسين و به حسن

مسجد و منبر و ويرانه و چاه و صحرا

هر كجا بود سخن بود زمظلومي من

مسجد كوفه خموش است چراغش (ميثم)

كو علي تا كه كند بيت خدا را روشن

----------

خون جبين به گلشن حسنش گلاب شد(مصيبت)

خون جبين به گلشن حسنش گلاب شد

چون شمع سوخته نور پراكند و آب شد

از خون او به دامن محراب، نقش بست

بر اين شهيد، ظلم و ستم بي حساب شد

شمشير، گريه كرد به زخم سر علي

حتي به غربتش جگر خون كباب شد

محراب! ناله از دل خونين كشيد و گفت:

يا فاطمه! دعاي علي مستجاب شد

مويي كه شد سفيد زهجران فاطمه

جرمش مگر چه بود كه از خون خضاب شد؟

هركس گرفت سهم خود از دست روزگار

سهم تراب، خون سر بوتراب شد

فرق علي دو تا شد و جبريل صيحه زد

اي واي! چار ركن هدايت خراب شد

هر پادشه ستم به رعيت كند ولي

پيوسته بر علي ز رعيت عذاب شد

هم شير حق براي شهادت شتاب داشت

هم خصم بهر كشتن او در شتاب شد

«ميثم!» سرشك ديده و خون جگر كم است

ب__ر رهب__ري ك_ه پي_ر به فصل شباب شد

شمعي كه به هر گوشه هزار انجمنش بود

افسوس كه عالم همه بيت الحزنش بود

با آنكه علي در دل يك خلق، وطن داشت

در جامعه پيوسته غريب وطنش بود

يك زخم به سر داشت، بسي زخم به پيكر

زخم جگرش بيشتر از زخم تنش بود

پيراهن يوسف اثرش از دم مولاست

افسوس كه آغشته به خون، پيرهنش بود

از عدل، سخن گفت سخن گفت سخن گفت

افسوس كه دشنام، جواب سخنش بود

آن شب كه نهادند رويش را به روي خاك

ديدند كه خونابه روان از كفنش بود

اي چاه بگو با تو چه مي گفت دل شب

شمعي كه سحر سوختۀ سوختنش بود

با خنده سخن با همه مي گفت و نديدند

كو جاي سخن، پارۀ دل در دهنش بود

مظلوم، علي بود علي بود كه مقتول

شش ماهه و زهرا و حسين و حسنش بود

«ميثم!» عل_ي از دار جه_ان رفت دريغا!

كز خون

جبين سرخ، گل ياسمنش بود

----------

رويت هماره در نظر ماست يا علي (مصيبت)

رويت هماره در نظر ماست يا علي

زخمت جراحت جگر ماست يا علي

خوني كه ريخت بر روي سجّاده ات زخاك

اشك هميشه در بصر ماست يا علي

ما امّتيم و تو پدرِ كلّ امّتي

داغ تو ماتم پدر ماست يا علي

ما زطينت تو خدا آفريده است

زخم سر تو زخم سر ماست يا علي

چون نخل قد خميده كشيديم سر به جيب

خرما نه، خون دل، ثمر ماست يا علي

اين اشگها كه در دل شب بر تو ريختيم

تنها ستاره سحر ماست يا علي

حتّي اگر به وادي جنّت سفر كنيم

زخم دل تو همسفر ماست يا علي

چاهي كه ناله هاي تو را ضبط كرده است

اين سينه هاي پر شرر ماست يا علي

تابوت تو است تا صف محشر به دوش ما

درياي اشك، چشم ترِ ماست يا علي

اين افتخار بس كه بگويند اهلبيت

«ميثم» مقيم خاك در ماست يا علي

----------

رها ز درد و غم و رنج بي شمار شدم(مصيبت)

رها ز درد و غم و رنج بي شمار شدم

قسم به خالق كعبه كه رستگار شدم

همين كه خون سرم ريخت روي سجّاده

براي ديدن زهرا اميدوار شدم

به محفل بشريّت منم همان شمعي

كه نور دادم و آب از فراق يار شدم

همه جواني من ختم شد به يك مصرع

گل خزان زده در موسم بهار شدم

به روزگار من آن شد در اين دو روزه ي عمر

كه تا قيامت، مظلوم روزگار شدم

قسم به عزّت پروردگار آن كوفه

كه من عزيزم و در بين خلق خوار شدم

به پيش اشگ يتيمان از آن تنم لرزيد

كه خود به فصل جواني يتيم دار شدم

به چاه گفتم اي چاه گريه كن بر من

كه من به كينه ياران خود دچار شدم

چه سال ها كه ز عمرم گذشت بي زهرا

خدا گواست كه آب از فراق يار شدم

به نخل ميثم خود ثبت كن بگو «ميثم»

كه من اسير ستمهاي بي شمار شدم

----------

شب بود و اشك بود و علي بود و چاه بود(مصيبت)

شب بود و اشك بود و علي بود و چاه بود

فرياد بي صدا، غم دل بود و آه بود

ديگر پس از شهادت زهرا به چشم او

صبح سفيد هم چو دل شب سياه بود

داني چرا جبين علي را شكافتند؟

زيرا به چشم كوفه عدالت گناه بود

خونش نصيب دامن محراب كوفه شد

آن رهبري كه كعبه بر او زادگاه بود

يك عمر از رعيت خود هم ستم كشيد

اشك شبش به غربت روزش گواه بود

دستش براي مردم دنيا نمك نداشت

عدلش به چشم بي نگهان اشتباه بود

هم صحبتي نداشت كه در نيمه هاي شب

حرفش به چاه بود و نگاهش به ماه بود

مولا پس از شهادت زهرا غريب شد

زهرا نه يار او كه بر او يك سپاه بود

وقتي كه از محاسن او مي چكيد خون

عباس را به صورت بابا نگاه بود

«ميثم!» هزار حيف كه پوشيده شد ز خون

روي_ي

ك_ه به_ر گمش_دگان شم_ع راه بود

----------

شب و تاريكي و صحرايِ خاموش (مصيبت)

شب و تاريكي و صحرايِ خاموش

فلك از جامه ي ماتم سيه پوش

گرفته در زمين چندين ستاره

يكي خورشيد خون آلوده بر دوش

سكوت مرگ، عالم را گرفته

تو گويي آسمان هم رفته از هوش

درون سينه ها فرياد فرياد

صداي ناله ها خاموش خاموش

بيابان نجف چشم انتظار است

كه گيرد جان عالم را در آغوش

خدا داند كه خون فرق مولا

زقلب آفرينش مي زند جوش

زصحراي نجف آهسته آيد

صداي ناله ي عبّاس بر گوش

«جوانمردي» دل شب رفت در خاك

«عدالت» تا قيامت شد فراموش

كجا رفت آن اميري كز رعيّت

رسيدش نيش ها در پاسخ نوش

كتاب غربتش تا حشر باز است

چنانكه فرقِ سر، تا طاق ابرويش

زخونت «ميثم» ار شد خاك مفروش

ولاي دوست را مفروش مفروش

********

احمد علي و علي سراپا همه اوست

نزديكي اين دو چون دو طاق ابروست

لا حول ولا قوّة الاّ بالله

كي جاي سه دشمن است در بين دو دوست

----------

شود جان، لحظه لحظه از تن مولا جدا امشب(مصيبت)

شود جان، لحظه لحظه از تن مولا جدا امشب

كسي ديگر نيارد شير بر شير خدا امشب

طبيبا زخم مولا را گشودي نسخه ننوشتي

چه گفتي مخفي از زينب به گوش مجتبي امشب؟

طبيبا همتي كن بلكه مولا باز برخيزد

برد يك بار ديگر بر يتيمانش غذا امشب

دل خلق جهان گردد به گرد بستر مولا

دل مولا بود در گوشۀ ويرانه ها

امشب

مزن اين قدر سوسو اي چراغ مسجد كوفه

كه مولايت نمي آيد به محراب دعا امشب

نسيم ساكت كوفه برو با چاه ها برگو

كه مهمان شما افتاده در بستر ز پا امشب

مداوا نيست حاجت اولين مظلوم عالم را

كه از شمشير زهرآلوده مي گيرد شفا امشب

زدوران جواني سير بود از عمرِ بي زهرا

علي، اي اهل عالم ميشود حاجت روا امشب

زاشك ديده شسته دامن ويرانه را طفلي

گرفته بر پدر در دامن مادر عزا امشب

به سوز ناله هاي خود بسوزانيد (ميثم) را

كه در كوي شكما آورده روي التجا امشب

----------

طبيب! ب_از مك_ن زخ_م ف_رق مولا را(مصيبت)

طبيب! ب_از مك_ن زخ_م ف_رق مولا را

مگ_ر نم_ي شن_وي ناله ه_اي زه_را را؟

طبيب! ك_ار ز دس_ت كس_ي نم_ي آيد

كه سوي قبله كشيده است شيرحق ما را

طبيب! زه_ر ب__ه قلب عل_ي اثر كرده

نش_ان ده_د رخ زردش يتيم_ي م_ا را

طبيب! نسخۀ زخم علي فقط كفن است

به حال خويش گ_ذار اين امام تنها را

طبيب! رفت و علي چشم هاي خود را بست

ب_راي م__ردم دني_ا گ_ذاشت دني_ا را

علي به شوق ملاقات دوست وقت نماز

ز خون زخم جبين شست روي زيبا را

چه ش_د امام عزيزي كه آبياري كرد

به گريۀ شب خود نخل هاي خرما را؟

كشيده سر به فلك نخل هاي كوفه هنوز

ك__ه بشن_وند ص__داي اذان م__ولا را

الا تم__ام يتيم__ان كوف__ه! بشت__ابيد

ك_ه بنگري__د دم م_رگ، روي ب_اب_ا را

هزار حيف

كه دنيا شبانه چون زهرا

به خ_اك ك_رد نه_ان آفت_اب دل ها را

هزار خار ز هر گل به ديده ات «ميثم!»

اگ_ر ب_دون عل_ي در جن_ان نهي پا را

----------

طبيبا زخم مولا را دوا كن(مصيبت)

طبيبا زخم مولا را دوا كن

طبيبا زخم او آهسته وا كن

مدارا كن به اين فرق شكسته

كه شمشيرش به پيشاني نشسته

طبيبا قلب زينب را شكستي

تكلم كن چرا ساكت نشستي

سكوتت قلب زينب را زند نيش

مسوزانم سينه ما را از اين بيش

مگر در زخم بيمارت چه خواندي

كه لب بستي و از گفتار ماندي

به پيشاني بيمارت چه ديدي

چرا دل از حيات او بريدي

طبيبا كودكان چشم انتظارند

بجز باباي ما بابا ندارند

طبيبا مستمندان بي غذايند

همه چشم انتظار مرتضايند

چرا گرديدي از گفتار خاموش

مگر خواهد شود زينب سيه پوش

تكلّم كن زبيمارت سخن گو

ولي آهسته برگوش حسن گو

طبيب از ديدن زخم علي سوخت

نگه بر چشم گريان حسن دوخت

بگفت اي مصطفي را ميوۀ دل

مرا از نسخه بنوشتن چه حاصل

زمام چاره ديگر دست من نيست

دوائي بر علي غير از كفن نيست

----------

طبيبا وا مكن زخم سرم را(مصيبت)

طبيبا وا مكن زخم سرم را

مسوزان قلب زينب دخترم را

طبيبا كار از درمان گذشته

كه آتش آب كرده پيكرم را

طبيبا نسخه ننويسي كه بايد

اجل بر چيند امشب بسترم را

ببيند آنگونه فرقم را كه در قبر

نبيند فاطمه زخم سرم را

در و ديوار مسجد بود شاهد

كه من گفتم اذان آخرم را

من آن يارم كه شستم در دل شب

تن خونين تنها ياورم را

درود زندگي را گفتم آنروز

كه زد در كوچه قنفذ همسرم را

شكاف زخم و ضعف تن به من داد

نويد وصل حي داورم را

از آن سوزم كه امشب گويد آن پير

كجا برده فلك نان آورم را

به (ميثم) داده ام سوزي كه گويد

سخن هاي دل غم پرورم را

----------

عالم و آدم كند گريه براي علي (مصيبت)

عالم و آدم كند گريه براي علي

حيف كه در خاك رفت قد رساي علي

نخل بوَد منتظر چاه بوَد بي قرار

حيف كه خاموش شد صوت دعاي علي

گريه كند صبح و شام اشك فشانَد مدام

تا كه عدالت زند بوسه به پاي علي

زندگي بي علي سخت تر از مردن است

كاش كه ما مي شديم كشته به جاي علي

دامن محراب خون گشته بر او قتلگاه

مسجد كوفه شده كرب و بلاي علي

تيغ به دشمن دهد، بذل به قاتل كند

گر ببرد كودكي شير براي علي

مسجديان يكطرف جمله گشاييد صف

تا كه يتيمان نهند سر به سراي علي

پير فقيري زند بر سر و بر سينه اش

طفل يتيمي شده نوحه سراي علي

بذل و عنايت ببين لطف و كرامت ببين

قسمت قاتل شده سهم غذاي علي

مي دمد از سنگ ها نالۀ «يا سيدي»

مي چكد از نخل ها اشك عزاي علي

ثروت هر كس همان مال و منالش بوَد

هستي «ميثم» ب_وَد مه_ر

و ولاي علي

----------

علي گلي است كه جز خون دل گلاب نداشت(مصيبت)

علي گلي است كه جز خون دل گلاب نداشت

غمش به گلبن تاريخ هم حساب نداشت

جواب گوي ستمديدگان عالم بود

اگر چه نالۀ مظلوميش جواب نداشت

خزانه دار خدا بود و ثروتي دم مرگ

به غير چهرۀ از خون سر خضاب نداشت

علي كه سلسله بر پاي آفتاب انداخت

به پيش اشك يتيمي توان و تاب نداشت

به مرگ بود زكودك به شير عاشق تر

كه تيغ دور سرش بود و التهاب نداشت

علي كسي ست كه از روز بدر تا به شب قدر

به كام مرگ فرو رفت و اضطراب نداشت

گشوده گشت كتاب خدا رفرق علي

پيمبري به جهان اينچنين كتاب نداشت

نماز صبح شب قدر بر ستمكاران

بقدر ريختن خون او ثواب نداشت

بغير خون سر آن شهيد دست عدو

براي شستن محراب كوفه آب نداشت

طلوع فجر، شهادت بده كه شست و سه سال

تو سر زدي و علي با تو بود و خواب نداشت

بخاك (ميثم) از آن رو نهاد روي كه ديد

تراب هم پدري غير بوتراب نداشت

----------

فضاي تو چقدر غم فزاست اي كوفه (مصيبت)

فضاي تو چقدر غم فزاست اي كوفه

بگو امام غريبت كجاست اي كوفه

صداي يا ابتا از خرابه ها آيد

تمام شهر پر از اين صداست اي كوفه

قسم به شام غريبان مرتضي، سه شب است

كه سفرۀ فقرا بي غذاست اي كوفه

هنوز از جگر نخل هاي تو به فلك

صداي نالۀ شير خداست اي كوفه

دل شكسته يتيمي نسشته چشم به راه

هنوز منتظر مرتضاست اي كوفه

به اشگ غربت و خون سر علي سوگند

تو را نه دوستي و نه وفاست اي كوفه

زدست مردم نامرد تو علي چه كشيد

كه مرگ خود ز خداوند خواست اي كوفه

چرا علي دل شب دفن شد جواب بده

مگر نه او شه ارض و سماست اي كوفه

گذشت هر چه شد، از زينبش تلافي كن

اگر چه كار تو جور و جفاست اي كوفه

بيا و بعد علي با حسين خوبي كن

كه از تو خون جگر مجتباست اي كوفه

روا بود كه خرابت كنند از ريشه

ز بس تو را ستم نارواست اي كوفه

ز بي وفائي و جور و جفاي مردم تو

هماره ناله «ميثم» به پاست اي كوفه

----------

قامت گردون به عزايت خم است يا علي (مصيبت)

قامت گردون به عزايت خم است يا علي

زخم تو زخم جگر عالم است يا علي

بر تو و بر زخم جبينت سلام صبح و شام

با غم تو شادي عالم غم است يا علي

رفت تن پاك تو اي جان پاك زير خاك

بي تو جهان خيمه اي از ماتم است يا علي

بي تو رود بر فلك از قعر چاه آه آه

چاه به غم هاي دلت محرم است يا علي

سوخت ز داغت دل سوزان ما جانِ ما

گريه به داغ دل ما مرهم است يا علي

كعبۀ اسلام نهان در گل

است مشكل است

ديده ياران ز غمت زمزم است يا علي

خون تو اشك بصر انبياست اولياست

هر چه بگريند ز داغت كم است يا علي

بهر نجات همه افروختي سوختي

پاسخ تو ظلم بني آدم است يا علي

حق تو اي فرق تو از هم جدا شد ادا

زخم جبينت سندي محكم است يا علي

اينكه به شعرش شرر افروخته سوخته

زخم سرت بر جگر «ميثم» است يا علي

----------

قتل علي است خاك مصيبت به سر كنيد (مصيبت)

قتل علي است خاك مصيبت به سر كنيد

همچون يتيم گريه براي پدر كنيد

اي نخل هاي كوفه بباريد خون دل

شب را به ياد غربت مولا سحر كنيد

اي خاندان وحي خدا صبرتان دهد

امشب به جاي خالي مولا نظر كنيد

اكنون كه زخم فرق علي را طبيب بست

بر زخم سر نه، گريه به زخم جگر كنيد

هر چند اشك مرهم زخم سر علي است

خواهد كه ياد فاطمه اش بيشتر كنيد

آيد صداي نالۀ «العفوِ» او به گوش

شب كز كنار نخلۀ خرما گذر كنيد

اي اهل كوفه هر چه علي از شما كشيد

جبران آن به عترت خيرالبشر كنيد

فردا اگر رسد ز در و بام، سنگشان

خود را براي ياري زينب سپر كنيد

فردا بر اهل بيت تصدّق نياوريد

شرم و حيا ز عترت پيغامبر كنيد

خوانيد

شعر «ميثم» و ريزيد خون ز چشم

جان را ميان آتش دل شعله ور كنيد

----------

كردي هماره مرگ طلب از خداي علي (مصيبت)

كردي هماره مرگ طلب از خداي علي

تا مستجاب شد به نمازت دعا علي

شب را به شوق مرگ نخفتي كه صبحدم

فرقت شود بطاعت يكتا ، دو تا ، علي

اطفال در خرابه و مرغان به لانه ها

با هم گرفته اند برايت عزا ، علي

اي مهربان پدر به يتيمان ز جاي خيز

بر كودكان خود بر امشب غذا ، علي

اي مهربان در به يتيمان ز جاي خيز

بر كودكان خود ببر امشب غذا ، علي

آن شب قدر ز سوز درون داشت با تو راز

كامشب كمين گرفته براهت قضا علي

محراب لب گشوده و فرياد مي كشيد

يك امشبي بجانب مسجد ميا ، علي

پيغمبر در بناله در امد مرو مرو

اي با خبر ز نقشه خصم دغا علي

هستي ز بيم ، جان خود از دست داده بود

بگذاشتي بجانب مسجد چو ، پا علي

گفتي اذان آخر خود را بشوق مرگ

كردي ز خواب قاتل خود را صدا علي

تا تيغ كين رسيد بفرق منير تو

زهرا به خلد ناله زد و گفت يا علي

"ميثم" كه گشته مشتري درد عشق تو

عاشق بود ولاي تو را با بلا علي

----------

كشتي عالم ايجاد به موج خطر است (مصيبت)

كشتي عالم ايجاد به موج خطر است

چرخ را توطئه اي باز مگر زير سر است

كوفه از نقشه شوم دگري باخبر است

دل شب جانب مسجد شبحي رهسپر است

تيغ در جامه نهان جانب مسجد پويد

گام گاهش سخن از فاجعه اي مي گويد

شرر از فاجعه برق نگاهش ريزد

تيره گي از دل تاريك و سياهش ريزد

خشم دادار ز تصميم گناهش ريزد

آسمان خون بنگر بر سر راهش ريزد

با شتاب از همه جا روي به مسجد آرد

نقشه ريختن خون علي را دارد

كاش گردد ز سماء صاعقه نازل شب

كاش از پنجه غم پاره شود دل امشب

يا سر راه بگيريد به قاتل امشب

يا علي را بنشانيد به منزل امشب

چه به تعجيل زره مهر جفا نتاب آيد

نگذاريد كه مولا سوي محراب ايد

آسمان ناله خدارا ز دل تنك بزن

شيشه عمر قدر را ز قضا سنگ بزن

كوف اتش بخود از بردن اين ننگ بزن

حلقه در به كمربند علي چنگ بزن

مرغكان سخت بمنقار عبايش گيريد

ورنه فردا همگي نوحه برايش گيريد

مظهر صبر خدا داده ز كف تاب امشب

چه به تعجيل رود جانب محراب امشب

چشم خود پور مرادي زده بر خواب امشب

تا به تيغش دهد از خون علي آب امشب

امشب از اشك رود هستي عالم بر اب

مسجد كوفه بخود اي و علي را درياب

شده نزديك كه طوفلن همه جا را بگيرد

زلزله قامت اركان هدي را گيرد

موج خون دامن محراب دعا را گيرد

يك نفر نيست ره شير خدا را گيرد

منبر و مسجد و محراب بر آريد خروش

آخر اي مسجديان از

چه نشستيد خموش

آه مولا بسوي بيت خدا گام نهاد

پاي در قتلگه خويش سر انجام نهاد

داغ هجران بدل امت اسلام نهاد

دست بر گوش قدم بر زبر بام نهاد

گويي آخر سخنش را بجهان مي گويد

نه چه جانسوز و دل انگيز اذان مي گويد

عاشق اين است كه از شوق وصال يارش

خصم را خواند و از خواب كند بيدارش

خبر از سر ضميرش دهد و از كارش

تا به تاخير نيفتد شرف ديدارش

زودتر از همه بشتابد و قامت بندد

نشود قامت او دست قيامت بندد

اوست آرام ولي ارض و سماء مي لرزد

جز دل او عالم همه جا مي لرزد

مسجد و منبر ومحراب و دعا مي لرزد

دست و تيغي است كه در موج فضا مي لرزد

جان حق د رخطر افتاده خدا مي داند

يك نفر نيست كه تيغ از كف او بستاند

آسمان شعله ، فضا دود ، زيمن زلزله شد

عالم نا متناهي همه جا ولوله شد

كوفه تنها نه كه در عرش بپا غلغله شد

حامل وحي بفرياد در ان مرحله شد

شاهد حسن خداي ازلي را كشتاد

آه اي مسجديان آه علي را كشتند

اين نظام است كه يكباره بهم افتاد

يا وجود است كه در بيم عدم افتاده

لوح آغشته به خون گشته قلم افتاده

علي از پاي به شمشير ستم افتاده

رفته از هوش و همه ديده بسويش دارند

شايد از

اشك حسن باز بهوشش آرند

----------

كوچه ها خلوت و خاموش (مصيبت)

كوچه ها خلوت و خاموش

شب از جامۀ ظلمت شده چون صحن عزا، خانه سيه پوش،

تو گويي همه چيز و همه كس گشته فراموش، نه مانده شبحي

پيش دو چشمي، نه صدايي رسد از كوچه خلوت زده بر گوش،

چرا، مي شنوم تك تك پا و، شبحي را نگرم مي رسد از دور، يكي

مرد كه پوشيده رخ و از رخ مستور، به هر كوچۀ تاريك دهد نور،

گمان مي كنم اين مرد كليم الله آن كوچه بُوَد آه ببينيد كجا مي رود

و چيست ورا نيت و منظور؟ چه آرام وخموش است، دلش بحر

خروش است، ببينيد كه انبان پر از نان و پر از دانۀ خرماش به

دوش است به گمانم كه به ويرانه فقيري دل شب منتظر اوست

كه از گوشه ويرانه ندا مي دهد اي دوست كجايي كه بگيري

دل شب باز سراغ فقرا را؟

عجبا عرش خداوند مكان كرده به ويرانه سرايي بگرفته است

به دامن سر يك پير فقيري كه ندارد به جز از ديدۀ اعما و تن

خسته و دست تهي اش برگ و نوايي، به لبش ذكر دعايي، به

دلش حال و هوايي، نه طبيبي نه دوايي نه غذايي، همگان چشم

بصيرت بگشاييد و ببينيد كه در دامن ويرانه اميري شده هم صحبت

و دلباختۀ پير فقيري، اگر آن پير بپرسد تو كه هستي؟ گل لبخند ز

جان بخش لبش رويد و در پاسخ آن پير بگويد كه

فقيري شده در

اين دل شب يار فقيري، عجبا باز به دوشش يكي انبان و گرفته

است ره كوچه و پويد سوي ويرانۀ ديگر كه به ايتام زند

سر، ببرد بر همه از لطف و كرم باز غذا را.

كيستي؟ اي همه جا روي تو پيدا كه نديدند و نگفتند كه هستي؟

تو همان شير خدايي، تو چراغ شب تنهاييِ خيل فقرايي، تو

به احزاب و اُحد يار رسول دو سرايي، تو به ايتام، پدر در دل

ويرانه سرايي، تو گهي هم سخن چاه و گهي پهلوي نخلي،

به زمين چهره گذاري، ز بصر اشك بباري و گهي مي چكد از

قبضۀ تيغت به زمين خون عدو در صف پيكار، گهي مرحب

خيبركشي و عمرو به شمشير شرربار، گهي دست تو در سلسلۀ

خصم ستمكار، گهي وصله زني كفش خود اي حجت دادار،

گهي قلۀ عرشي و گهي حفر قناتت بوَد اي دست خدا كار،

گهي عرش مكاني و گهي خانه نشيني، گهي استاد به جبرييل

اميني و گهي ياور آن پيرزن مشك به دوشي، نتوان گفت كه

هستي تو، كه هستي، تو بگو تا بشناسيم به توفيق بيان تو خدا را.

ناسپاسان كه به جز مهر و وفا از تو نديدند، چه شد كز تو بريدند؟

خدا را به چه تقصير به محراب دعا تيغ كشيدند؟ چرا فرق تو

را از ره بيداد دريدند؟ عجب حق تو گرديد ادا، پيك خدا داد ندا،

آه كه شد منهدم اركان هدا، خفت به خون شير خدا، گشت به

محراب فدا، روح مناجات و دعا، مسجديان يكسره اين نالۀ

جانسوز شنيده همه از پنجه غم جاي گريبان، جگر خويش دريدند،

ز دل ناله كشيدند، ز هر سو، سوي محراب دويدند و بديدند همه

دين خدا در يم خون خفته و از لعل لب خويش گهر سفته و با

صورت خونين سخن از فزت و رب گفته، گهي مي رود از هوش گه

از اشك حسن آمده بر هوش، زند خون دل خسته اش از زخم جبين

جوش، ز سوز جگر سوخته با قاتل خود گفت خدا را به چه جرمي

به رويم تيغ كشيدي؟ تو كه ديدي ز علي آن همه احسان و وفا را.

همه تن اشك فشان دست گشودند كه آرند علي را به سوي خانه

كه ناگاه در آن سوز و غم و درد نگاهي به افق كرد و ندا داد كه

اي صبح! نشد در همه ايام تو از جيب افق سرزني و چشم علي

پيشتر از سرزدن روي تو بيدار نباشد، عجبا گشت فدا در دل

محراب دعا، جان پيمبر، علي آن ساقي كوثر، علي آن فاتح

خيبر، علي آن مير مظفر، علي آن روح مكرم، علي آن عدل

مجسم، علي آن دادرس امت و مظلوم ترين رهبر عالم، به خداوند،

به پيغمبر و زهرا كه علي كشتۀ عدلي است كه خود حاكم

آن بوده و خود مجري آن بود،

خدا را نشنيديد مگر داد دوا پيش تر

از كشتن خود قاتل خود را؟ نشنيديد كه بخشيد ز اكرام و جوانمردي

خود تيغ به دشمن؟ نتوان يافت دگر مثل علي گو كه

بپويند زمين را و سما را.

----------

كوفه شده در ماتمت شام غريبان يا علي! (مصيبت)

كوفه شده در ماتمت شام غريبان يا علي!

چون گيسوي زينب بوَد عالم پريشان يا علي!

دردا كه همچون فاطمه آرام و مخفي از همه

شب گشت درخاك زمين جسم توپنهان ياعلي!

تو روح قرآني علي، تو شاه مرداني ولي

مردي نديده مثل تو ظلم فراوان يا علي!

طفل يتيم بي غذا قوتش شده اشك عزا

امشب صدايت مي زند با چشم گريان يا علي!

ديدم به اشك غربتت بنوشته روي تربتت

عمر تو با خون جگر آمد به پايان يا علي!

سر بر زمين بگذاشتي اي كاش زهرا داشتي

بودند بالاي سرت عمار و سلمان يا علي!

فرقت دو تا شد غم مخور از هم جدا شد غم مخور

با اشك زهرا مي شود زخم تو درمان يا علي!

رويت تو از خون لاله گون محراب شد درياي خون

فرق تو از هم باز شد مانند قرآن يا علي!

اجر محبت هاي تو شمشير زهرآلوده شد

خون دلت شد از جبين جاري به دامان يا علي!

نخلي كه با سوز و گداز خواندي كنار آن نماز

امشب ز هجرت مي برد سر در گريبان يا علي!

دل گشته

درياي غمت شب خيمه اي از ماتمت

گرديده روز «ميثمت» شام غريبان يا علي!

----------

گر چه در خاك نهان شد بدن خستۀ تو(مصيبت)

گر چه در خاك نهان شد بدن خستۀ تو

كعبۀ خلق بود خانۀ در بستۀ تو

شمع سان سوختي و آب شدي دم نزدي

كه جهان سوخته ازگريۀ آهستۀ تو

گر چه آواي اذانت شده بر لب خاموش

مي دمد لالۀ توحيد زگلدستۀ تو

كيست تا مثل تو از لطف به قاتل نگرد

اي فداي نگه چشم زخون بستۀ تو

گل لبخند تو نگذاشت بدانند كه بود

يك جهان غصه درون دل وارستۀ تو

خلق، يك لحظه زدرد دلت آگاه نشد

بي صدا بود زبس گريۀ پيوستۀ تو

چه به زهرا گذرد گر بگذارد به جنان

دست بشكسته به پيشاني بشكستۀ تو

پيش از آن روز كه آب و گل ما خلق شود

اشك ما ريخته بر روي به خون شستۀ تو

(ميثم) سوخته دل را زكرم وامگذار

كز همه رسته و عمري شده وابستۀ تو

گر چه در خاك نهان شد بدن خستۀ تو(مصيبت)

گر چه در خاك نهان شد بدن خستۀ تو

كعبۀ خلق بود خانۀ در بستۀ تو

شمع سان سوختي و آب شدي دم نزدي

كه جهان سوخته ازگريۀ آهستۀ تو

گر چه آواي اذانت شده بر لب خاموش

مي دمد لالۀ توحيد زگلدستۀ تو

كيست تا مثل تو از لطف به قاتل نگرد

اي فداي نگه چشم زخون بستۀ تو

گل لبخند تو نگذاشت بدانند كه بود

يك جهان غصه درون دل وارستۀ تو

خلق، يك لحظه زدرد دلت آگاه نشد

بي صدا بود زبس گريۀ پيوستۀ تو

چه به زهرا گذرد گر بگذارد به جنان

دست بشكسته به پيشاني بشكستۀ تو

پيش از آن روز كه آب و گل ما خلق شود

اشك ما ريخته بر روي به خون شستۀ تو

(ميثم) سوخته دل را زكرم وامگذار

كز همه رسته و عمري شده وابستۀ تو

----------

گشته به ماه رخ عيان اشگ دو ديدۀ علي (مصيبت)

گشته به ماه رخ عيان اشگ دو ديدۀ علي

بوي جدائي آيد از رنگ پريدۀ علي

دل شده چاه كوفه و گشته به ديده ام عيان

صورت خون گرفته و قدّ خميدۀ علي

ياد ز تربتش كنم گريه به غربتش كنم

مي چكد از دو ديده ام خون چكيدۀ علي

اشك و سكوت زينبش حمل جنازه در شبش

خاطره اي ز غربت يار شهيدۀ علي

ناله به چاه مي زند شعله به ماه مي زند

نيمه شب از درون دل آه كشيدۀ علي

وجه خداست لاله گون چشم حسين پر ز خون

اشك حسن چكيده بر فرق دريدۀ علي

شدّت قهر را ببين پستي دهر را ببين

فاطمه را عدو زند پيش دو ديدۀ علي

زهر رسيده بر دلش شير دهد به قاتلش

بوده به خصم، دوستي مكتب و ايدۀ علي

فاطمۀ شهيده كو تا نگرد كه همچو او

خم شده سرو قامت دخت رشيدۀ علي

سوز كلام «ميثمش» بوده ز آتش غمش

نالۀ اوست از دل درد كشيدۀ علي

----------

گفتم به چاه اي دل شب محرم علي(مصيبت)

گفتم به چاه اي دل شب محرم علي

امشب مباش منتظر مقدم علي

هر شب صداي غربت او بود و گوش تو

امشب توئي و زمزمۀ ماتم علي

مسجد خموش مانده و گلدسته ها غريب

محراب كوفه شسته شده از دم علي

يك لحظه تيغ آمد و يك دم تمام شد

عمر علي و درد علي و غم علي

يك عمر بود محرم دل

ها ولي نبود

جز نخل هاي كوفه كسي همدم علي

كعبه به كوفه رو كن و حج وصال بين

محراب خون گرفته شده زمزم علي

هم ناشناس آمد و هم ناشناس رفت

عالم نيافت يك خبر از عالم علي

دشنام بود و زخم زبان بود و خنده بود

در التيام زخم درون، مرهم علي

----------

لاله گون گشت ز خون روي دل آراي علي(مصيبت)

لاله گون گشت ز خون روي دل آراي علي

مي چكد اشك حسن بر رخ زيباي علي

م_رغ آمي_ن ب_ه دع_اي سح_رش پاسخ داد

از خداون_د همي_ن ب__ود تمن_اي علي

كه گمان داشت كه چون فاطمه تنها و غريب

در دل خ_اك رود ق_امت رعناي علي

جاي يك ضرب_ۀ شمشير به پيشاني داشت

جاي صد زخم، عيان بود به اعضاي علي

آسم_ان شست م_ه روي عل_ي را از خ_ون

عوض آن كه نهد رو به كف پاي علي

هرچه آب است اگر اشك شود باز كم است

در غم فاطم_ه و مات_م عظماي علي

ص_ورت شيرخ_دا سرخ شد از خ_ون جبين

نيلگون گشت ز سيلي رخ زيباي علي

از جن_ان فاطمه آي_د ب_ه بياب_ان نجف

تا كند خون جبين پاك ز سيماي علي

ن_خل ه_ا منتظ_ر بان_گ اله__ي العف_و

چاه ها منتظر نال_ۀ شب ه_اي علي

«ميثم» از سوز درون گريد و خواهد ز خدا

ناله اش را برسانند به امضاي علي

----------

مرغ جان پر زند از پيكر روحاني مولا(مصيبت)

مرغ جان پر زند از پيكر روحاني مولا

عرق مرگ نشسته است به پيشاني مولا

گر چه آزاد شد از حبس بدن، جان عزيزش

نشد از سينه رها نالۀ زنداني مولا

مسجد و منبر و محراب، بناليد خدا را

كه زخون شسته شده صورت نوراني مولا

نخل خرما دل شب آمده سيراب زاشكش

چاه دارد خبر از نالۀ پنهاني مولا

مسجد و منبر و سجّاده و محراب پر از خون

بزم عشقي است كه نازد به گل افشاني

مولا

سفره هاي تهي و گريۀ اطفال و خرابه

همه هستند گواه شب مهماني مولا

شير بر قاتل خود بخشد و شمشير به دشمن

بخدا مثل خدا نيست كسي ثاني مولا

مرغ شب پاي مناجات علي گريد و گويد

معجز نوح كجا و دل طوفاني مولا

گوبد و زند لب از (ميثم) و گيرند زبانش

همه اعضاش بود گرم ثناخواني مولا

----------

مرغ شب، عاشق دعاي من است(مصيبت)

مرغ شب، عاشق دعاي من است

چاه مشتاق ناله هاي من است

دامن بي گناه نخلستان

خجل از اشك بي صداي من است

دفتر خاطرات غربت من

فرقِ از يكدگر جداي من است

من طبيب و دوا نمي خواهم

ديدن فاطمه دواي من است

لب فرو بستم و نفس به نفس

فاطمه فاطمه نواي من است

شير را بهر قاتلم ببريد

گر چه اين آخرين غذاي من است

هر كه خوبي كند جزا گيرد

صورت غرق خون جزاي من است

من غريبم ولي خدا داند

هر دلي محفل عزاي من است

اشك من قصۀ غريبي من

مرگ من حاصل دعاي من است

گه گهي كز خرابه مي گذريد

پيري آنجاست آشناي من است

احترامش كنيد كان بيمار

همدم و يار با وفاي من است

(ميثم) از ماتمم نوا سر كن

عالم از گريه نينواي من است

----------

مرهم زخم دلش تنها دم شمشير بود (مصيبت)

مرهم زخم دلش تنها دم شمشير بود

مردم از او سي_ر بودند او ز م_ردم سير بود

خار در چشم، استخوان در حلق، آتش بر جگر

در كف گردون كم_ان، در سينۀ او تير بود

گنج عال_م زي_ر پ_ا و ثروتش هنگام م_رگ

چند قرص نان جو، يك اسب، يك شمشير بود

زود زه_ر تي_غ قات_ل ك_رد ب_ر ج_انش اث_ر

مجتب_ي ب_ر او ط_بيب آورد ام_ا دي__ر ب_ود

در حرم آمد به دنيا، گشت در مسج_د شهيد

قطره قطره خون پاكش را همين تفسير

بود

بي گناهي كم گناهي نيست، ب_ر اه_ل گناه

ش_دت ع_دل عل_ي بالات__رين تقصي_ر بود

بر زمين افتاده، خون فواره مي زد از س_رش

در دو چشمش اشك شوق و بر لبش تكبير بود

گرچه طي گرديده بود از عمر او شصت و سه سال

او در اي__ام شب_اب از داغ زه__را پي__ر ب_ود

شي_ر، به_ر قات_ل خ_ود مي فرست_اد از ك_رم

با وج_ود آن كه خ_ود تنها غ_ذايش شير بود

كار مولا بود «ميثم!» لطف و صدق و دوستي

كار دني_ا ظل_م و ج_ور و حيل_ه و تزوي_ر بود

----------

مسجد، خموش و شهر پر از اشك بي صداست(مصيبت)

مسجد، خموش و شهر پر از اشك بي صداست

اي چاه خون گرفتۀ كوفه علي كجاست؟

اي نخل ها كه سر به گريبان كشيده ايد

امشب شب غريبي و تنهايي شماست

دل ها تمام، خيمۀ آتش گرفته اند

صحراي كوفه شام غريبان كربلاست

امشب علي به باغ جنان پيش فاطمه است

اما دل شكستۀ او در خرابه هاست

سجاده بي امام و زمين لاله گون ز خون

مسجد غريب مانده و محراب، بي دعاست

بايد گلاب ريخت پس از دفن، روي قبر

امشب گلاب قبر علي اشك مجتباست

تو از براي خلق جهان سوختي علي!

اما هزار حيف كه دنيا تو را نخواست

اي چاه كوفه اشك علي را چه مي كني

داني چقدر قيمت اين در پربهاست؟

بايد به گريه گفت: علي حامي بشر

بايد به خون نوشت: علي كشتۀ خداست

هر لحظ_ه در عزاي علي تا قيام حشر

«ميثم» هزار بار اگر جان دهد رواست

----------

نخل خرماست خَم و سر به گريبان علي است (مصيبت)

نخل خرماست خَم و سر به گريبان علي است

شب قدر است و يا شام غريبان علي است

چشم ما پر شده از خون دل شير خدا

دل ما قطعه اي از تربت پنهان علي است

بوي زهرا رسد از خاك بيابان نجف

امشب اي اهل نجف فاطمه مهمان علي است

پاي هر نخل كه در كوفه مناجات كنيد

جاي خونِ جگر و ديده ي گريان علي است

بعد از اين شب چه شب عيد بيايد چه عزا

همه شبها شب اشگ و شب هجران علي است

گر چه در سجده علي كشته شد از شدّت عدل

عدل يك لاله ي خندان زگلستان علي است

كرم و جود و جوانمردي و آقايي بين

قاتل جانِ علي دست به دامان علي است

يك طرف فاطمه، يك سو فقرا چشم به راه

يك طرف پيرزني منتظر نان علي است

خاك، دلباخته ي سجده ي طولاني او

چاه دلسوخته ي سينه ي سوزان علي است

كاسه ي شير يتيمان همه شد كاسه ي اشك

سيل خون است كه درب چشم يتيمان علي است

به پريشاني دل هاي پريشان «ميثم»

تا ابد امّت اسلام پريشان علي است

----------

نه فقط مسجديان سر به گريبان تو اند (مصيبت)

نه فقط مسجديان سر به گريبان تو اند

نخل و چاه و شب و صحرا همه گريان تو اند

دامنت با چه گنه سرخ شد از خون سرت

اي كه خلق دو جهان دست به دامان تو اند

اي به

خون خفته بگو كيسة خرمات كجاست

فقرا منتظر سفرة احسان تواند

كودكاني كه گرسنه همه رفتند به خواب

به عزيزان تو سوگند عزيزان تواند

نخل ها در عطش اشك تو بردند به سر

چاه ها منتظر نالة پنهان تواند

اختران شيفتة حال نماز شب تو

كوه ها منتظرنغمة قرآن تواند

اشك مظلومي تو مي چكد از ديده ما

پاره هاي دل ما برگ گلستان تواند

آسمان ها همه گريند به مظلومي تو

عرشيان سوختة سينة سوزان تواند

گيسوي حور پريشان شده در باغ بهشت

نه فقط زينب و كلثوم پريشان تواند

نه دل "ميثم" دلسوخته اي جان جهان

هر چه دل هست همه زائر ايوان تواند

----------

وجودم نخل از غم بارور بود (مصيبت)

وجودم نخل از غم بارور بود

تمام حاصلم خون جگر بود

زهر شاخه هزاران ميوه دادم

همانا پاسخم نيش تبر بود

دلم از طفل بر پستان مادر

به ديدار اجل مشتاق تر بود

اگر چه شاخه هايم را شكستند

به هر شاخه هزارانم ثمر بود

چه باك از تيغ زهرآلود دشمن

علي يك عمر در كام خطر بود

هزاران زخم در دل داشتم من

كه بس كاري تر از اين زخم سر بود

به جان فاطمه آنكه مرا كشت

نه تيغ ابن ملجم ، ميخ در بود

هزاران استخوان

بودم گلوگير

هزاران نيش خارم در بصر بود

به هر آهم هزاران زخم فرياد

به هر زخمم هزاران نيشتر بود

تو اي قاتل مرا كشتي نگفتي

علي يك عمر غمخوار بشر بود

زدي شمشير بر فرق امامي

كه حتي مهربان تر از پدر بود

به اشك و خون دل بنويس "ميثم"

علي از فاطمه مظلوم تر بود

----------

هر گه از دوران عمر خويشتن ياد آيدم(مصيبت)

هر گه از دوران عمر خويشتن ياد آيدم

يك جهان درد و غم و رنج و محن ياد آيدم

بسكه دلگيرم زدنيا بسكه بيزام زعمر

گر روم در باغ از بيت الحزن ياد آيدم

آسمان پاشد زهم گر لحظه اي آرد به ياد

كاهي از آن كوه هاي غم كه من ياد آيدم

هر كجا بينم كه شمعي ريزد بي صدا

از كنار قبر زهرا سوختن ياد آيدم

هر كجا بينم كفن پوشند بر جسمي ضعيف

از تن پاكي كه خود كردم كفن ياد آيدم

هر كجا بر قاتل زهرا نگاهم اوفتد

از نگاه زينب و اشك حسن ياد آيدم

گر زنيش خارها آزده بينم لاله اي

از دل و زخم زبان انجمن ياد آيدم

در هجوم غم دلم با ديدن قاتل خوش است

كز ملاقات خداي ذوالمنن ياد آيدم

خون مظلومي اگر جاري ببينم روي خاك

دامن محراب و خون خويشتن ياد آيدم

(ميثمم) هر گه زعمق سينه آهي ميكشم

از شرار ناله هاي بوالحسن ياد

آيدم

----------

غديريه

پيام نور به لبهاي پيك وحي خداست

پيام نور به لبهاي پيك وحي خداست (غديريه)

بخوان سرود ولايت كه عيد اهل ولاست

با شراب طهور از خم غدير بزن

خدا گواه ست كه ساقي اين شراب خداست

خم از غدير خم و مي ، مي ولاي عليست

و گرنه صحبت ساقي و جام و باده خطاست

غدير ، عيد خدا،عيد احمد، عيد علي

غدير عيد نيايش غدير عيد دعاست

غدير صبح سپيد همه سپيدي ها

غدير ، نور خدا، دشمن سياهي هاست

غدير سيد اعياد و اشرف ايام

غدير خوبتر از عيد روزه و اضحي است

غدير سلسله دار كمال دين تا حشر

غدير آينه دار علي ولي الله است

غدير عيد همه عمر با علي بودن

غدير جشن نجات از عذاب روز جزاست

غدير بر همه حق باوران تجلي حق

غدير ببر همه گم گشتگان چراغ هداست

غدير كعبه مقصود شيعه در عالم

غدير جنت موعود خلق در دنياست

غدير حاصل تبليغ انبيا همه عمر

غدير ميوه توحيد اوليا همه جا است

غدير آيينه لا اله الا هو

غدير ايت سبحان ربي الاعلي است

غدير هديه نور از خدا به پيغمبر (عليه السلام)

غدير نقش ولاي علي به سينه ماست

غدير بر كعبه اهلل سما و اهل زمين

غدير قبله خلق زمين و خلق سماست

غدير يك سند زنده يك حقيقت محض

غدير خاطره اي جاودانه و زيباست

غدير روشني چشم پيروان علي

غدير از دل تنگ

رسول عقده گشاست

غدير با همگان هم سخن ولي خاموش

غدير با همه كس آشنا ولي تنهاست

غدير صفحه تاريخ وال من والاه

غدير آيه توبيخ عاد من عاداست

هنوز از دل تفتيده غدير بلند

صداي مدح علي بانواي روح فزاست

هنوز گوهر وصف علي بود در گوش

هنوز لعل لب مصطفي مديحه سراست

هنوز لاله اكملت دينك رويد

هنوز طوطي اتممت نعمتي گوياست

هنوز خواجه لولاك را نداست بلند

كه هر كه را پيمبر منم علي مولاست

چنانكه من همگان را به نفس اولايم

علي وصي من از نفس او به او اولاست

علي عليم و علي عالم و علي اعلم

علي ولي و علي والي و علي اولاست

علي حقيقت روح و تمام عالم جسم

علي سفينه نوح و همه جهان درياست

علي مدرس جبريل در شناخت حق

علي معلم آدم به علم الا سماست

علي تمامي دين ، بغض او تمامي كفر

علي ولي خدا ، خصم او عدوي خداست

علي بود پدر امت و بردار من

علي سغير خدا و علي امير خداست

عليست حج و علي كعبه و علي زمزم

علي سفا و علي مروه و علي مسعاست

علي صراط و علي محشر و علي ميزان

علي بهشت و علي كوثر و علي طوباست

علي چو شخص پيمبر هماره بي مانند

علي چو ذات اللهي هميشه بي همتاست

علي شهيد و علي شاهد و علي مشهود

علي پناه

و علي ملجا و علي منجاست

علي اذان و اقامه ، علي ركوع و سجود

علي قيام و قعود علي سلام و دعاست

علي حقيقت توحيد بر زبان كليم

علي تجلي طور و علي يد بيضاست

علي وصي و دم و لحم و نفس پيمبر

علي ابوالحسنين است و شوهر زهرا

علي است حق و حقيقت بدور او گرد

علي است عدل و عدالت به خط او پوياست

علي محمد و فرقان و نور و كوثر ،قدر

علي مزمل و ياسين و يوسف و طاهاست

علي به قول محمد در مدينه علم

ز در درآي كه راه خطا هميشه خطاست

حديث منزله را از نبي بگير و بخلق

بگو مخالف هارون مخالف موسي است

بود وصي نبي آنكسي كه نفس نبي است

گرفتم (اينكه حديث)غدير يك روياست

كننده در خبير بود وصي رسول

نه انكه كرد فرار از جهاد ، عقل كجاست

كسي كه گفت سلوني ، سزد امامت را

نه آن كسي كه بلولا ، به جهل خود گوياست

كسي كه جي نبي خفت جانشين نبي است

نه آنكه راحتي جان خويش را مي ساخت

چگونه قاتل زهرا امام خلق شود

مدينه مرد شرف نيست يا علي تناست

چگونه مهر بورزند به آن ستم گستر

كه دود آتش او دور خانه زهراست

چگونه غير علي را امام خود داند

كه او سراپا آيينه رسول خداست

حديثي از دو لب مصطفي مراست به ياد

به آب زر بنويسم اگر رواست رواست

خدا گواه است پي دشمن علي نروم

حلال زاده رهش از حرام زاده جداست

كسي كه بت شكند بر فراز دوش نبي

براي حفظ خلافت ز هر كسي اولاست

گواه من به خلافت همان وجود علي است

كه آفتاب بتاييد آفتاب گواه است

بود امامت او در كتاب حق معلوم

چنان كه صورت خورشيددر فضا پيداست

به ديدگان خدا بين مرتضي سوگند

كسي كه غير علي ديد ديده اش اعماست

عبادت ثقلينت اگر بود فردا

تو را بدون ولايت به ويل و اويلاست

به آن نبي كه علي را وصي خود فرمود

به آن نبي كه تمامش ثناي آن مولاست

صواب نيست صوابي كه بي ولاي علي است

نماز نيست نمازي كه بي علي برپاست

شكسته باد دهاني كه بي علي باز است

بريده باد زباني كه بي علي گوياست

تمرد است بدون علي اگر طاعت

تاسف است سواي علي ، اگر تقواست

به آيه آيه قران به حق پيغمبر

كه راه غير علي مرگ و نيستي و فناست

خدا گواست كه هر كس رهش جدا زعلي است

بسان لشكر فرعون راهي درياست

اگر تمام خلايق جدا شوند از او

خدا گواست كه راه تمام خلق خطاست

به جاي حور به بوزينه دست داده و بس

كسي كه غير علي را امام ورهبر خواست

به صد هزار زبان روح مصطفي گويد

كه اي تمام امت علي امام شماست

من و جدا شدن از مرتضي خدا نكند

كه هر كه گشت جدا از علي جدا زخداست

كسيكه فاطمه از ظلم او غضبناك است

امامتش غم واندوه و رنج و بلاست

مگرنگفت نبي خشم دخترم زهرا

شرار خشم خداوندگار بي همتاست

مگر نگفت نبي با هم اند ، حق و علي

اگر علي نبود در ميانه حق تنهاست

تمام قرآن در حمد و حمد بسم الله

تمام بسمله در با علي چو نقطه باست

خدا گواست كه امروز هر كه پيرو اوست

مصون زنار جحيم و عذاب حق فرداست

علي كسي است كه يك ذره از ولايت او

نجات بخش تمامي خلق روز جزاست

علي كسي است كه يك خردل از محبت او

نكوتر است ز دنيا و آنچه در دنياست

اگر زخاك درش كسب آبرو نكند

يقين كنيد كه در حشر آبرو رواست

چنانكه غير خدا را خداي نتوان گفت

اگر بغير علي كس خليفه گفت خطاست

بگو كه بند ز بندم جدا كنند به تيغ

ز بند بندم آيد ندا علي مولاست

ا گر به تيغ كشندم و يا به دار كشند

زبان نه بلكه وجودم به حمد او گوياست

به حق كسي نيرد راه جز ز راه علي

به هوش با ش كه راه علي بود ره راست

لوا يحمد بدست علي بود فردا

تمام محشر در ظل اين بلند لواست

پيمبران همه در تحت دين لوا آيند

كه اين لواي مقدس

همان لواي خداست

الا كسي كه تو را از علي جدا كردند

پناگاه تو در آفتاب حشر كجاست

مرا بروز قيامت خبلد كاري نيست

بهشت من همه در صورت علي پيداست

جهنم است بهشتي كه بي علي باشد

جحيم با رخ نوراني علي ، زيباست

كجا امام توان يافتن چو شخص علي

كه هم كلام خداوند و هم نشين گداست

اگر به چشم شما آفتاب نور دهد

وگر كه سايه اين نه سپهر بر سر ماست

اگر نسيم سحر مي ورزد به لاله و گل

اگر به ظلمت شب ماه را فروغ و ضياست

اگر تمات سماوات از ستاره

و گر چو مائده لبريز دامن صحراست

اگر فرشته و حور است و آدمي و پري

اگر زمين و سما و بهشت و عرش علاست

اگر سياه و سفيد است و اصغر و احمد

اگر كه روز و شبي يا كه صبح و مساست

خدا گواست كه از يمن دوست علي است

عليست باعث خلقت ، علي خداي گواست

عل يولي خدا بود پيش از انكه خداي

به حرف كن ، همه كائنات را آرست

خدا براي علخل كرد عالم را

چنانكه خلقت او بري خود مي خواست

تمام عالم ايجاد بي وجود علي

بان كشتي بي ناخداي در ، درياست

مرا بس است تولاي چهارده معصوم

كه اين ولايت فوق تمام نعمتهاست

مگر نكفت پيمبر كتاب و عترت من ؟

امنتي است كه پيوسته

در ميان شماست ؟

مگر نگفت كه اين دو ، زهم جدا نشوند

اگر جدا ز يكي هر كه شد ز هر دو جداست

مگر نگفت كه اين دو ، چو اين دو انگشت اند

كز اتحاد يكي گرچه در شماره دو تاست

عبادت ثقلين است بسته بر ثقلين

كه مهر طاعت هر بنده مهر ال عباست

درود باد به ارواح چهارده معصوم

كه در طريقت آنان نجات هر دو سراست

بتول و چار محمد(عليه السلام) حسين و چار علي (عليه السلام)

دو نامش حسن و آندو جعفر و موساست

بجز محبت آنان نجات نيست كه نيست

زنيد چنگ به دامانشان ، نجات اينجاست

هنوز محفل ذكر علي است خاك غدير

ولي چه سود به گوش كسي است كه ناشنواست

بگو كه خصم شود منكر علي چه باك

كه آفتاب به هر سو نظر كني پيداست

گرفتم انكه حديث غدير و قول رسول

مراد دوستي آن امام ارض و سماست

چرا بگردنش افكند ريسمان امت

چه شد كه دود ز كاشانه علي برخواست ؟

سوال من ز تمامي مسلمين اين است

بدوست اينهمه آزار نه ،به خصم رواست ؟

چو عمر صاعقه كوتاه باد دورانش

خلافتي كه دوامش به كشتن زهراست

براي غضب خلافت زدند فاطمه را

شرف كجاست مروت كجاست رحم كجاست

شكستن در و ، بي حرمتي به خانه وحي

مودتي است كه درباره ذوالقربي است ؟

اگر قصيده "ميثم " بود صدوده بيت

كه در عدد صد و ده نام آن ولي خداست

فضائلي است علي را كه گفتن هر يك

نيازمند هزاران قصيده غراست

----------

امروز روز عيد خدا روز يا علي است

امروز روز عيد خدا روز يا علي است (غديريه)

نقل دهان خلق و كلام خدا علي است

فرياد جنّ و انس و ملك يكصدا علي است

جبريل را ترانۀ يا مرتضي علي است

نزديك و دور هر كه بر هر جاست با علي است

شور و دعا و زمزمه و ذكر ما علي است

اي جبرئيل وحي ز مولا علي بگو

امشب بگرد دور علي يا علي بگو

عيد بزرگ خالق و خلقت خجسته باد

جشن سرور احمد و امّت خجسته باد

آواي وحي و مژدۀ رحمت خجسته باد

صوت خوش منادي وحدت خجسته باد

روز زمامداري عترت خجسته باد

اكمال دين تمامي نعمت خجسته باد

اين قول احمد است چه نيكو روايتي

يوم الغدير افضل اعياد امّتي

عيد غدير عيد خداوند اكبر است

عيد غدير عيد بزرگ پيمبر است

عيد غدير عيد تولّاي حيدر است

عيد غدير عيد بتول مطهّر است

عيد غدير عيد امامان سراسر است

عيد غدير از همه اعياد برتر است

عيد كمال و دانش و عرفان و بينش است

عيد من و تو نه، عيد همه آفرينش است

ساقي به جام ريز شراب ولايتم

سيراب كن زكوثر ناب ولايتم

سرمست كن ز شعر كتاب ولايتم

بر رخ صفا بده ز گلاب ولايتم

من

عبد بو تراب و تراب ولايتم

پيوسته التجاست به باب ولايتم

امشب دعاي هر شب من مستجاب شد

روحم كبوتر حرم بو تراب شد

جان زنده از ترانۀ روح الامين شده

صحراي خشك چشمۀ عين اليقين شده

دشت غدير كعبۀ اهل يقين شده

گلخانۀ ولايت حبل المتين شده

مولا علي امام همه مسلمين شده

عيدي شيعه آيۀ اكمال دين شده

هان اي غديريان هله بي حّد و بي عدد

گوييد يكصدا همگي يا علي مدد

ما دل به مهر حيدر كرّار باختيم

با ناي جان نواي ولايت نواختيم

چون شمع در شرار محبّت گداختيم

خود را به مكتب علي و آل ساختيم

بر همه كه بر عقيدۀ ما تاخت تاختيم

با خطبۀ غدير علي را شناختيم

تا شيعه ايم بار ولايت به دوش ماست

اين خطبه تا قيام قيامت به گوش ماست

غير از علي كه هم سخن آفتاب شد

غير از علي كه جان پيمبر خطاب شد

غير از علي كه صاحب علم الكتاب شد

غير از علي كه فاتح اسلام ناب شد

غير از علي كه روي زمين بو تراب شد

غير از علي كه منقبتش بي حساب شد

غير از علي كه يك تنه در جنگ پا فشرد

دور رسول گشت و نود بار زخم خورد

غير از علي كه خوانده محمّد (صلي الله عليه و آله) برادرش

غير از علي كه فاطمه بوده است همسرش

غير از علي كه داده خدا

فتح خيبرش

غير از علي كه بوده نبي مدح گسترش

غير از علي كه زير لوا هست محشرش

غير از علي كه زينب كبري است دخترش

غير از علي كه مادرش او را به كعبه زاد

غير از علي كه قاتل خود را پناه داد

شيري كه سر گرفت ز عمر و دلير كيست

ميري كه بود مونس فرد فقير كيست

پيري كه گشت همدم طفل صغير كيست

مردي كه ديو نفس ورا شد اسير كيست

در بيشۀ شجاعت و ايثار، شير كيست

بر مسلمين به جان پيمبر امير كيست

انصاف كو مروّت و مردانگي كجاست

آيا لباس كعبه بر اندام بت رواست؟!

مولاي اولياي خدا كيست جز علي

گيرنده لواي خدا كيست جز علي

دست گره گشاي خدا كيست جز علي

مصداق هل اتيِ خدا كيست جز علي

ممدوح انّماي خدا كيست جز علي

روي خدا نماي خدا كيست جز علي

مرد نبرد خيبر و ننگ اُحد كجا

حيدر كجا فراري جنگ اُحد كجا؟!

ياري كه خفت جاي رسول خدا علي است

ممدوح جبرئيل به ارض و سما علي است

الاّ علي پس از سخن لافتي، علي است

ركن و مقام و مروه و سعي و صفا علي است

قرآن، نماز، ذكر، عبادت، دعا علي است

دنيا بدان كه رهبر و مولاي ما علي است

مرد غدير پيرو خطّ سقيفه نيست

با غصب منبر نبوي كس خليفه نيست

زخم جگر به شعر مداوا نمي

شود

با صد قصيده عقدۀ دل وا نمي شود

هر سامري خليفۀ موسي نمي شود

اعمي دليل مردم بينا نمي شود

نادان زعيم عالم دانا نمي شود

غير از علي امام به زهرا نمي شود

«ميثم» به مهر حيدر كرّار منجلي است

پيغمبرش محمّد (صلي الله عليه و آله) و مولاي او علي است

----------

امين وحي طبع من بيا به لاله زارها

امين وحي طبع من بيا به لاله زارها (غديريه)

بگير اوج و پر بزن به گرد شاخسارها

بريز دُر زهر طرف به طرف جويبارها

بيار شعر ناب خود به بزم گلعذارها

بخوان قصيده از علي به شيوۀ هزارها

كه جان به هر نفس كنم فدات بارها

بيا به محفل ولا درُي فشان سري بزن

ز دست ختم انبيا شراب كوثري بزن

ز ديده گوهري فشان به سينه آذري بزن

دمي بيا غمي ببر دلي ستان پري بزن

به وصف مرتضي علي نواي ديگري بزن

بشو ز جان غبارها ببر ز دل قرارها

نزول رحمت خدا به دامن كوير شد

علي علي علي بگو كه موسم غدير شد

امام كشور ازل الي الابد امير شد

به كبريا سفير شد به مصطفي وزير شد

محّب او شد عزيز شد عدوي او حقير شد

به قلب اين نشاط ها به چشم اوست خارها

مبارك است بر همه نزول رحمت خدا

كمال يافت دين حق به نام حجّت خدا

ولايت علي بود تمام نعمت خدا

اطاعت علي بود قرين طاعت خدا

محبّت

علي بود همان محبّت خدا

خزان باغ دل شود به مهر او بهارها

مراسم غدير را خدا گرفته در زمين

به اشرف پيمبران خطاب مي كند چنين

كه اي رسول كبريا علي است بر تو جانشين

علي است پير انبيا علي است مير مؤمنين

علي بود مدار حق علي بود قرار دين

علي است شهريار كُلّ به كلّ شهريارها

مقام كلّ انبيا مقام نيست بي علي

قيام خيل قائمين قيام نيست بي علي

در آسمان و در زمين نظام نيست بي علي

بناي محكم تو را قوام نيست بي علي

رسالت تو نزد ما تمام نيست بي علي

كمال دين علي بود به عمر روزگارها

چو بر نبي خطاب شد كلام حيّ ذوالمنن

ستاد بين مسلمين چنانكه مه در انجمن

گرفت جان خويش را به روي دست خويشتن

به خطبه اي بليغ تر ز حدّ معجز سخن

چنان به وصف مرتضي فشاند گوهر از دهن

كه هوش برد از سر طوايف و تبارها

الا همه مواليان چه انتها چه ابتدا

شويد گوش سر بسر رسول مي دهد ندا

كه بر تمام خلق ها رسيده حكم از خدا

هر آنكه را منم نبي علي بر اوست مقتدا

علي است رهبر همه علي است مشعل هُدا

علي است آنكه حق از او گرفته اقتدارها

علي است آنكه كعبه شد مزّين از ولادتش

علي است آنكه هر نبي بود به او ارادتش

علي است آنكه هر وصي بود از او

سعادتش

علي است آنكه يافت جان عبادت از عبادتش

علي است آنكه بر همه عيان بود سيادتش

علي است مير و فاتح تمام كارزارها

به ذات حّي لم يزل سفير نيست جز علي

به من كه خود پيمبرم وزير نيست جز علي

به مؤمنات و مؤمنين امير نيست جز علي

صراط مستقيم را مسير نيست جز علي

به سرّ هو به راز حق خيبر نيست جز علي

علي است واقف از ازل ز رمز و راز كارها

علي است آنكه بدر شد به حمله اي مسخّرش

علي است آنكه در اُحد ستود حّي داورش

علي است آنكه عمرو شد جدا به تيغ او سرش

علي كه فخر مي كند خدا به فتح خيبرش

خوشا كسي كه اين بود امام و رهبرش

كه اوست در صف جزا قسيم نور و نارها

سلام بر تو يا علي كه جانِ جانِ عالمي

تو عبد ذات خالقي تو خالقي مجّسمي

تو خطاب مبرمي تو هم كتاب محكمي

تو عين ولام و ياء نه، تو كلّ اسم اعظمي

تو صاحب اختيار حق به حقّ حق مسلّمي

بود به دستت از خدا تمام اختيارها

تو از تمام انبيا به غير مصطفي سري

تو بحر فضل را دُري تو شهر علم را دري

تو از رسل فراتري تو با نبي برادري

تو جانشين احمدي تو بر صحابه سروري

تو مقتدا، تو رهنما، تو مرتضي، تو حيدري

خداي را رسول را به توست افتخارها

علوم

دهر، حرفي از روايت تو يا علي

نجوم چرخ جلوه اي ز آيت تو يا علي

وجود، ظرف كوچك عنايت تو يا علي

كتاب پنج انبيا حكايت تو يا علي

بس است كلّ خلق را ولايت تو يا علي

كه مي كند جحيم را چو قلب لاله زارها

منم كه با ثناي تو چكامه آفريده ام

هر آنچه گفتم از ازل خود از شما شنيده ام

به مهر تو كشيده ام اگر نفس كشيده ام

هماره بوده مدح تو مرام و مشي و ايده ام

اگر بود به هر نفس هزارها قصيده ام

فضايل تو را يكي نگفتم از هزارها

منم مديحه خوان تو بيان محكمم بده

ز يك شرارۀ غمت نشاط عالمم بده

كليم كن زبان گشا مسيح كن دمم بده

به سينه آتشم فشان به ديده زمزمم بده

چو «ميثم» تو گشته ام زبان ميثمم بده

خوشم كه اين زبان مرا كشد به اوج دارها

----------

اي مبارك آيه ي اكمال دين عيدت مبارك

اي مبارك آيه ي اكمال دين عيدت مبارك (غديريه)

اي غدير اي عيد كلّ مسلمين عيدت مبارك

اي امين وحي، جبريل امين، عيدت مبارك

آسمان چشم دلت روشن زمين، عيدت مبارك

شيعه ي مولا اميرالمؤمنين، عيدت مبارك

يا علي اي مصطفي را جانشين عيدت مبارك

عيد اهل آسمان جشن زميني هاست امشب

ذكر كلّ آفرينش يا علي مولاست امشب

عيد قرآن، عيد عترت، عيد دين، عيد هدايت

عيد امّت، عيد شيعه، عيد جود، عيد عنايت

عيد «اتممتُ

عليكم نعمتي» عيد ولايت

عيد عفو و عيد رحمت عيد لطف بي نهايت

عيد از مولا اميرالمؤمنين كردن حمايت

روي برگ هر گياهي نقش بسته اين روايت

كاي تمام خلق! نازل آيه ي اكمال دين شد

شير حق، نفس نبي، حيدر اميرالمؤمنين شد

كيست تا بي پرده وجه خالق داور ببيند

در غدير خم گل لبخند پيغمبر ببيند

از جهاز اشترانش زير پا منبر ببيند

بر فراز دست ختم الانبيا حيدر ببيند

شافع محشر ببيند ساقي كوثر ببيند

هادي و رهبر ببيند سيّد و سرور ببيند

اي تمام مؤمنات و مؤمنين مولا مبارك

اين ولايت بر اميرالمؤمنين بادا مبارك

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) حكم، حكم خالق يكتاست بلّغ

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) جاي ابلاغت در اين صحراست بلّغ

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) آفرينش بي علي تنهاست بلّغ

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) اين علي نوح و جهان درياست بلّغ

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) اين علي بر مؤمنين مولاست بلّغ

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) بعد تو حاميّ او زهراست بلّغ

يا محمّد (صلي الله عليه و آله)، بي علي دين مرده قرآن جان ندارد

هر كه با او عهد خود را بشكند ايمان ندارد

دينِ بي مهر علي دين نيست كفر است و ضلالت

بي علي ممكن نگردد بر تو ابلاغ رسالت

بر تولاّي علي كن كُلّ امّت را دلالت

كوه طاعت بي ولاي

او بود كوه خجالت

نيست جز در شأن او اين عزّت و قدر و جلالت

در قضاوت، در فتوّت، در مروّت، در عدالت

اوست عارف، اوست واقف، اوست كامل، اوست عادل

اوست اوّل، اوست آخر، اوست واصل، اوست فاصل

يا اميرالمؤمنين اينك به عالم رهبري كن

بر سران كلّ خلقت سر برآر و سروري كن

تو ولّي داور استي داوري كن داوري كن

آفتاب ملك جان ها! با فروغت دلبري كن

از غدير خم بتاب و تا ابد روشنگري كن

آفتاب و ماه نَه هفت آسمان را مشتري كن

اي غدير خم كنار مصطفي غار حرايت

اي محمّد (صلي الله عليه و آله) مدح خوانت اي خدا مدحت سرايت

اي وليّ الله، عين الله، وجه الله اعظم

اي در انگشتت زمام اختيار كلِّ عالم

اي رسالت از تو باقي اي ولايت از تو محكم

اي كه از خاك سر كوي تو آدم گشته آدم

اي شده در آسمان مهمان تو عيسي ابن مريم

هر مؤخرّ را مؤخرّ هر مقدّم را مقدّم

چهره بگشا تا ببينندت كه وجه كبريايي

سجده كن بهر خدايت تا نگويندت خدايي

يا علي تنها تو را بايد تو را بايد زعامّت

تو امامت كن امامت كن امامت كن امامت

لقمه اي از سفره ي احسانِ تو كوه كرامّت

گوشه اي از صحنه ميدان تو، كلِّ قيامت

طاعت كونين بي مهرت ندامّت در ندامّت

انبيا با گفتن قد قامّتت بستند قامت

گفته در قرآن خدا

مدح و ثنايت را علي جان

منبر ختم رسل بوسيده پايت را علي جان

تو جمال بي مثال حيّ سبحاني علي جان

دست حقّ، بازوي احمد، قلب قرآني علي جان

در بهشت تن رسول الله را جاني علي جان

تو تمام دين حق، تو كلِّ ايماني علي جان

هل اتي و كوثر و نوريّ و فرقاني علي جان

هر چه گويم در ثنايت بهتر از آني علي جان

جان حق، جانان حق، آيين حق، ايمان حقيّ

مؤمنين را حق بود ميزان و تو ميزان حقيّ

ميوه ي مدح تو در بستان سبز وحي رويد

مصطفي بايد وضو گيرد لب از كوثر بشويد

لب گشايد، دل ربايد، دِر فشاند، گل ببويد

تا كه اوصاف تو را بر دخترش زهرا بگويد

نازم آن چشمي كه هر جا باز شد روي تو جويد

خصمت از بخل و حسادت گو بنالد گو بمويد

هر كه در دل دوستيّ ساقي كوثر ندارد

ذّلتش اين بس كه در روز جزا حيدر ندارد

بارها بايد كه ديوار حرم همچون در آيد

قرن ها بايد كه چون بنت اسدها مادر آيد

چشمه چشمه اشگ شوق از چشمه ي زمزم برآيد

بانگ خير مقدم كعبه به عرش داور آيد

بهر استقبال، اوّل در جهان پيغمبر آيد

تا به عالم يك اميرالمؤمنين ديگر آيد

اوست پير آفرينش اوست مير آفرينش

اوست شمشير الهي اوست شير آفرينش

كيستم من يك مسلمانم مسلمان غديرم

غرق در بحر عنايات خداوند قديرم

پيشتر از بودنم عشق علي كرده اسيرم

مهر مولا دستيارم لطف مولا دستگيرم

جز اميرالمؤمنين نبود در اين عالم اميرم

خاك پاي اهلبيتم كس مپندارد حقيرم

«ميثم» اين خاندان استم چه بيم از دارِ دارم

با اميرالمؤمنين فرداي محشر كار دارم

----------

جبرئيل وحي طبعم باز بال و پر گرفته

جبرئيل وحي طبعم باز بال و پر گرفته(غديريه)

باز بال و پر گرفته زندگي از سر گرفته

زندگي از سر به عشق ساقي كوثر گرفته

ساقي كوثر كه فيضش خلق را در برگرفته

شهريار ملك جان ها رهبر فرد جهان ها

حكمران آسمان ها شمع سوزان زمان ها

خيز و از خم غدير او بزن جام بلا را

قدسيان را بر سر از شوق علي (عليه السلام) شور افتاده

آسمان گل بوسه بر خاك غدير خم نهاده

يپك حق در محضر احمد به تعظيم ايستاده

رخ نموده لب گشوده دل ربوده حال داده

از خدا بر لب پيامش بر نبي ذكر سلامش

با علي (عليه السلام) عشق مدامش ذكر خاص و فيض عامش

در حضور مصطفي سر داده مدح مرتضي را

نخل طوبي در زمين و آسمان بر مي فشاند

آسمان بر خاك ، دامن دامن اختر مي فشاند

يا امين وحي در بزم علي (عليه السلام) پر مي فشاند

نقل بلغ بر سرو روي پيمبر (صلي الله عليه و آله) مي فشاند

مصطفي لب باز كرده حرف دل ابراز كرده

دم به دم اعجاز كرده مدح مولا ساز كرده

كرده خوشبو با مديحش

غنچه معجز نما را

وادي تفتيده صحرا و گرما بيش از حد

منبر از چوب جهاز اشتران گوينده احمد (صلي الله عليه و آله)

مستمع حجاج و عنوان سخن فرمان سرمد

داده انصار و مهاجر را ندا شخص محمد (صلي الله عليه و آله)

كي بقاتان آرزويم وي گرائيده به سويم

بشنويد اينك بگويم هر كه من مولاي اويم

خوانده مولا از براي او علي (عليه السلام) شير خدا را

گر به قدر عمر دنيا كس كند حق را عبادت

روز و شب او را بود ذكر و نماز و روزه عادت

در صفا و مروه اش حاصل شود فيض شهادت

بي تولاي علي (عليه السلام) هرگز نمي بيند سعادت

دشمن دادار باشد كافري غدار باشد

حق از او بيزار باشد تا ابد در نار باشد

يا رب از خط ولاي او جدا مگذار ما را

اي مهاجر اي همه انصار پاك و حق پرستم

خوب مي دانيد ياران من همان پيغمبر(صلي الله عليه و آله) استم

كز پي ارشادتان با حق از اول عهد بستم

اين علي (عليه السلام) كه دست خيبر گير او باشد بدستم

پاي تا سر داور است اين هستي پيغمبر (صلي الله عليه و آله) است اين

مسلمين را رهبر است اين حيدر است اين حيدر است اين

خوب بشناسيد اين تنها وصي مصطفي را

اين علي (عليه السلام) مخلوق اول بوده خلاق مبين را

اين علي پيش از خلايق خوانده رب العالمين را

اين علي

دارد زمام آسمان ها و زمين را

اين علي استاد و مرشد بوده جبريل امين را

اين علي حق اليقين است اين علي حبل المتين است

اين علي فتح المبين است اين علي حصن حصين است

اين علي پيش از ولادت بوده رهبر انبيا را

اين علي با حق و حق برگرد او گردد هماره

اين علي از حق و حق از او نميگيرد كناره

اين علي از خاك برافلاكيان دارد نظاره

اين علي جان گيرد و جان مي دهد با يك اشاره

اين علي غيب و شهود است اين علي شمع وجود است

اين قعود است اين ركوع است اين سجود است

اين علي كامل كند با مهر خود دين شما را

بي ولاي مرتضي نخل عبادت بر ندارد

آتش است و حاصلي جز دود و خاكستر ندارد

بي كس است آن كس كه در روز جزا حيدر ندارد

سر فراز است آن كه دست از دامن او بر ندارد

باش يا الله يا رب با علي همراه يا رب

وال من والا يا رب عاد من عاداه يا رب

كن اجابت از براي ابن عمم اين دعا را

يا علي اي بر سر دستت زمام آسمان ها

اي خدائي داده حي لامكانت در مكان ها

اي به گردون گوي چوگان ولايت كهكشان ها

نقل تو نقل سخنها ذكر تو ورد زبان ها

تو علي مرتضائي حيدري خيير گشائي

عبد پا تا سر خدائي نه خدائي نه جدائي

كبريائي

كن كه عالم در تو بيند كبريا را

اي كف پاي تورا گلبوسه از مهر نبوت

ناقه ات را ساربان گرديده ايثار و فتوت

نقش سم دلدلت تصويري از عدل و مروت

بسته حق بين تو و خير البشر عقد اخوت

سايه تيغت عدالت آيه عشقت رسالت

پايه قصرت جلالت مايه حبت اصالت

نسبتي نبود به هم مهر تو و نسل خطا را

من نه مغرور از نماز و روزه و حجو زكوتم

نيست جز مهر تو و اولادتو خط نجاتم

با تو بودم با توهستم در حيات و در مماتم

گشته گم در بحر غفران تو كوه سياتم

اي به دامان تو دستم هر كه بودم هر چه هستم

(ميثم) دل بر تو بستم بر سر راهت نشستم

دست گير از لطف ، اين افتاده و بي دست و پا را

----------

دلم مست شراب الغدير است

دلم مست شراب الغدير است (غديريه)

سرا پايم كتاب الغدير است

الا ساقي سر و جانم فدايت

تمام هست خود ريزم به پايت

نجات از بند و دام هستيم ده

زميناي ولايت مستيم ده

چنان بر گير با يك جرعه هوشم

كه چون خم در غدير خم بجوشم

دل از كف دادۀ ما اُنزلم كن

ز اكملت لكم دين كاملم كن

بده جامم كه عيدي دل پذير است

نه نوروز است اين عيد غدير است

وجودم مست از جام تولاّست

دلم دريايي از نور تجلاّست

بيا تا مدح مولا را بگوييم

به صحراي غدير خم بپوييم

محمّد (صلي الله عليه و آله) نغمۀ توحيد دارد

در آن صحرا خدا هم عيد دارد

چه صحرايي ز جنّت با صفاتر

ز دامان مني هم دلرباتر

چه عيدي خوب تر از عيد قربان

چه روزي روز عترت روز قرآن

محمّد (صلي الله عليه و آله) وقت ابلاغ است، بلّغ

منافق را به داغ است، بلّغ

محمّد (صلي الله عليه و آله) پيك حق را اين پيام است

رسالت بي ولايت نا تمام است

نمايان كن جلال حيدري را

كز آن كامل كني پيغمبري را

بگو با مردم عالم علي كيست

بگو دين جز تولاّي علي نيست

بگو حكم علي نصّ كتاب است

بگو خطّ علي اسلام ناب است

بگو اين آيه بر من گشت نازل

نبوّت بي ولايت نيست كامل

تويي پيغمبر و حيدر امير است

تو را غار حرا او را غدير است

رسالت با ولايت يك كتاب است

يكي ماه است و ديگر آفتاب است

الا اي خلق عالم سر به سر گوش

محمّد (صلي الله عليه و آله) دم زند، خاموش خاموش

محمّد (صلي الله عليه و آله) را به لب دُرّ ثمين است

ثنا گوي اميرالمؤمنين است

تو گويي مي رسد بر گوش جان ها

پيامش در زمين و آسمان ها

كه هر كس را منم امروز مولا

علي از نفس او بر اوست اُولي

علي دين را امام راستين است

علي

دست خدا در آستين است

علي يعني چراغ اهل بينش

علي يعني پناه آفرينش

علي آيينۀ آيين اسلام

علي يعني تمام دين اسلام

علي ميزان، علي ايمان، علي حق

علي سر تا قدم توحيد مطلق

علي مولود كعبه ركن دين است

علي آيينۀ حقّ اليقين است

علي بر حزب حق صاحب لوا بود

علي فرماندۀ كلّ قوا بود

علي شمعي كه در بزم ازل سوخت

علي جبريل را توحيد آموخت

علي در ملك هستي ناخدا بود

علي پيش از خلايق با خدا بود

علي حمد و علي ذكر و علي دم

علي حجر و حطيم و بيت و زمزم

علي حجّ و صلوة است و صيام است

علي ركن و قعود است و قيام است

علي دست خدا در فتح خيبر

علي روز اُحد يار پيمبر

علي در ياري ترك جان گفت

علي در بستر ختم رسل خفت

علي جوشن به تن پوشيد بي پشت

علي در جنگ عمر و عبدود كشت

علي بگذاشت بر دوش نبي پا

علي خورشيد را بر كند از جا

علي بازوي ديو نفس بسته

علي در كعبه بت ها را شكسته

علي اسلام را در صدر تابيد

علي در بدر هم چون بدر تابيد

علي دين است و قرآن است و احمد

علي يعني علي يعني محمّد (صلي الله عليه و آله)

ولي الله اعظم ركن دين اوست

اولوالامر تمام مسلمين اوست

كه قرآن

مي كند وصف خضوعش

ز خاتم بخشي و حال ركوعش

هزاران سلسله آوارۀ اوست

حديث منزلة دربارۀ اوست

گُهر از سلُمك سلمي فشانم

حديث لحمك لحمي بخوانم

عدم بود و عدم بود و عدم بود

كه حيدر با محمّد (صلي الله عليه و آله) همقدم بود

دُر توحيد افشاندند با هم

خدا را هر دو مي خواندند با هم

علي داد از ولادت با نبي دست

نبي عقد اخوّت با علي بست

علي در چرخ ماه انجمن بود

شنيدي مهر با او هم سخن بود

اگر خورشيد حرفي با علي گفت

يقين دارم كه تنها با علي گفت

نمي دانم كه بودم چيستم من

اگر پرسيد ياران كيستم من

نه صوفّيم نه سالوِس ريايي

نه وهّابي نه بابي نه بهايي

نه آن را و نه اين را دوست دارم

اميرالمؤمنين را دوست دارم

نه در دل هست مهري ز آن سه يارم

نه با اهل سقيفه كار دارم

مسلمانم مسلمان غديرم

اميرالمؤمنين باشد اميرم

بود خاك در او آبرويم

غلام يازده فرزند اويم

دلم از خردسالي با علي بود

سخن ناگفته ذكرم يا علي بود

چو از اوّل گِلم را مي سرشتند

بر آن گِل نام مولا را نوشتند

ولاي مرتضي بود و گِل من

علي بود و علي بود و دل من

سرم در هر قدم خاك رهش باد

كه مادر يا علي گفت و مرا زاد

چو

پا در عالم خاكي نهادم

برون آمد خروشي از نهادم

سراپاي وجودم با علي بود

خروشم بانگ يا مولا علي بود

لب خاموشم از مولا علي گفت

مؤّذن هم به گوشم يا علي گفت

به عشق مادر از آن رو اسيرم

كه با اشك ولايت شيرم

مرا اندر غدير عشق زادند

سرشك شوق و شير عشق دادند

سرشك و شير با خونم عجين شد

تولاّي اميرالمؤمنين شد

مرا شير ولايت داد مادر

مرا با عشق حيدر زاد مادر

ولايت روح را آب حيات است

ولايت خَلق را فلك نجات است

ولايت گوهر درياي نور است

ولايت همدم موسي به طور است

ولايت هديه رب جليل است

ولايت رهنماي جبرئيل است

ولايت گُل بر آرد از دل خار

ولايت ميثم است و چوبۀ دار

ولايت يعني از حيدر حمايت

ولايت يعني از عترت روايت

ولايت يعني از جان دست شستن

به موج خون رضاي دوست جستن

ولايت يعني از گهواره تا گور

طريق عترت از روي خط نور

ولايت بستگي دارد به فطرت

ولايت خطّ قرآن است و عترت

به قرآن، قول پيغمبر همين است

تمام دين اميرالمؤمنين است

به حقّ حق همين است و جز اين نيست

كه هر كس را ولايت نيست دين نيست

تو را گر مهر مولا نيست در دل

ز طاعات و عباداتت چه حاصل

اگر گيري وضو با آب زمزم

اگر سجّاده گردد

عرش اعظم

اگر گويي اذان بر بام افلاگ

گر از تكبير گردد سينه ات چاك

اگر ضرب المثل گردد خضوعت

به حمد و قل هو الله و ركوعت

اگر در سجده صدها سال ماني

خدا را از درون خسته خواني

اگر باشد به توحيدت تعهّد

اگر گردي شهيد اندر تشّهد

مبادا بر نماز خود بنازي

ولايت گر نداري بي نمازي

گرفتم اينكه مانند تن و جان

وجودت شد يكي با كُّل قرآن

همه آيات آن را خواندي از بر

ز باء اوّلين تا سين آخر

اگر مهر شه مردان نداري

به قرآن بهره از قرآن نداري

محمّد (صلي الله عليه و آله) شهر علم است و علي در

ز در در شهر وارد شو برادر

هر آنكو نايد از در دزد باشد

كه در محشر جحيمش مزد باشد

مرا غرق تجّلا كن علي جان

مرا مست تولّا كن علي حان

ز جام معرفت سيراب گردان

چو شمع محفل خود آب گردان

اَگر آلوده ام دل بر تو بستم

و گر خارم كنار گُل نشستم

نمك پروردۀ خوان تو هستم

نمك خوردم نمكدان را شكستم

اگر خار و پستم، تو عزيزي

مبادا آبرويم را بريزي

اردتمند زهراي بتولم

قبولم كن قبولم كن قبولم

كيم من «ميثم» بي دست و پايي

گنه كاري تهي دستي گدايي

بگو دشمن كشد بر اوج دارم

اميرالمؤمنين را دوست دارم

----------

دوباره مي كشد از دل سفير وحي، صفير

دوباره

مي كشد از دل سفير وحي، صفير(غديريه)

كه جشن عيد گرفته خدا به خُمّ غدير

مواليان همه بر پا كه با ترانه ي وحي

كنيم آيه ي اكملت دينكم تفسير

به مؤمنين كند اعلام عقل كلّ احمد

كه تا خداست خدا بر شما علي است امير

كسي امام بود بر همه مسلمانان

كه علم دارد و اخلاص دارد و شمشير

به مؤمنين شده آزادي امير امروز

كه ديو نفس، ورا لحظه اي نكرده اسير

كسي كه بود امام و امير، پيش از خلق

دوباره گشته امام و دوباره گشته امير

كسي به كشور قرآن امير مي بايد

كه دين به دون تولاّي او شود تكفير

تمام دين به همان معني تمام، علي است

به هر كسي كه مسلمان بود امام، علي است

نبود هيچ، فقط ذات پاك داور بود

علي امام و رسول خدا پيمبر بود

رسول، سير به درياي نور حق مي كرد

علي به آنچه كه بود و نبود رهبر بود

علي معلّم جبريل بود و ميكائيل

علي مدرّس خيل ملك سراسر بود

علي تمام نبيّ و نبي تمام علي

رسول، حيدر و حيدر رسول ديگر بود

هنوز از پدر و مادر نبود نشان

كه با رسول خدا مرتضي، برادر بود

بسان طاق دو ابرو كه در كنار همند

و يا دو چشم كه با يكدگر برابر بود

و يا دو آينه در پيش روي يكديگر

يقين كنيد كه يك روح در دو پيكر

بود

قسم به احمد و حيدر قسم به جان بتول

رسول، نفس عليّ و علي است نفس رسول

غدير عيد خداوند و عيد خلق خداست

غدير عيد عليّ و محمّد (صلي الله عليه و آله) و زهراست

غدير عيد كتاب است و عترت و سنّت

غدير عيد حسن، عيد سيّدالشّهداست

غدير مُهر خدا بر نبوّت نبوي

غدير مِهر علي در تمامي دل هاست

غدير عيد كمال رسالت احمد

غدير بعثت دوّم غدير غار حراست

غدير با همه گرماي سخت و سوزانش

خنك كننده ي دل هاي دوستان خداست

غدير مرز وسيعي ميان ظلمت و نور

غدير خاطره ي عمر خواجه ي دو سراست

غدير عيد بزرگي كه چارده قرن است

چو آفتاب درخشيد است و ناپيداست

براي خلق به ملك خدا امير يكي است

محمّد و علي و شيعه و غدير يكي است

بهشت وحي، خزان بود اگر غدير نبود

به گلّه، گرگ، شبان بود اگر غدير نبود

نماز و روزه و حجّ و جهاد تا صف حشر

چو جسم بي سر و جان بود اگر غدير نبود

نه از كتاب خدا نور مي گرفت كسي

نه از رسول نشان بود اگر غدير نبود

جمال دين چو مه روي يوسف كنعان

به چاهِ كفر نهان بود اگر غدير نبود

زمام كشور ايمان و دين و عقل و خرد

به دست بي خردان بود اگر غدير نبود

به كوهسار غريبي فرشته ي توحيد

هميشه اشگ فشان

بود اگر غدير نبود

به داوري كه نگهبانِ عزّت شيعه است

كه روز هجده ذيحجّه بعثت شيعه است

طلوع كوكب اسلام بي علي هرگز

دوام مكتب اسلام بي علي هرگز

از آن زمان كه پيمبر پيمبري كرده

گذشته يك شب اسلام بي علي هرگز

قبولي همه طاعات خلق در صف حشر

قسم به صاحب اسلام بي علي هرگز

كلام وحي كه توحيد و رحمت و نور است

گذشته از لب اسلام بي علي هرگز

به زهد و پاكي و اخلاص و بندگي مؤمن

شود مقرّب اسلام بي علي هرگز

نبوّت همه ي انبيا به نزد خدا

قسم به زينب اسلام بي علي هرگز

به پيروان مذاهب پيام من ببريد

تمام مذهب اسلام بي علي هرگز

اگر زپرتو توحيد مشعلي داريم

خداي داند و پيغمبر، از علي داريم

تمام خلقت عالم شد از براي علي

هزار مرتبه جانم شود فداي علي

خداي عزّوجل با علي چو خلوت كرد

هر آنچه گفت به او گفت با صداي علي

خدا به كتف نبي دست خود نهاد و عجب

كه جاي دست خدا گشت جاي پاي علي

خداي را به وجود علي قسم مي داد

نبي كه بود به لب هاي او دعاي علي

به چشم پاك رسول خداغ توان ديدن

خداي را به جمال خدا نماي علي

به كار ختم رسل هر كجا گره افتاد

خدا گشود به دست گره گشاي علي

اگر تمامي خلقت شود سراپا

چشم

نگاه اوست به رخسار دلرباي علي

چگونه غير علي ديگري امام بود

لباس كعبه بر اندام بت حرام بود

به جنّ و انس و ملك پيرو مقتداست علي

كمال دين و همه نعمت خداست علي

تمام رحمت بي انتهاي حق اين است

كه در كنار محمّد (صلي الله عليه و آله) امام ماست علي

به غزوه ي احد و بدر و خندق و خيبر

به زخم قلب رسول خدا دواست علي

به كعبه بت شكن است و به جنگ، مرحب كُش

به سجده اشگ فشان پاي نخل هاست علي

طبيب درد همه، دردمند جهل بشر

غريب، با همه كس يار و آشناست علي

صراط و محشر و ميزان و جنّت و كوثر

زنند روز قيامت صدا كجاست علي؟

زرهنمايي او مي گريزي اي بد بخت؟

نديده اي كه به جبريل رهنماست علي

علي تمامي دين است و دين ولايت اوست

تمام عرصه ي محشر به ظّل رايت اوست

اگر جهان طلبي لاله اي زروي علي

وگرنه جهاننگري گوشه اي زكوي علي

ببر نياز به مولا و ناز خضر مكش

كه هست آب بقا چشمه اي زجوي علي

تجسّم همه اوصاف انبيا پيداست

زقّد و قامت و رخسار و خُلق و خوي علي

زفيض دم، تن توحيد را روان بخشند

اگر بتان به لب آرند گفتگوي علي

اگر چه چشمه ي كوثر مبارك است ولي

خوشا كسي كه خورد كوثر از سبوي علي

هنوز خلقت

جنبنده اي نبود كه بود

تمام ملك خدا، پر زهاي و هوي علي

به روز حشر كسي ناز مي كند به بهشت

كه سر زخاك بر آرد به جستجوي علي

خداي را به وجود علي دهيد قسم

كه خاك ميثم تمّار او شود «ميثم»

----------

فردوس به صحراي كوير آمده امروز

فردوس به صحراي كوير آمده امروز(غديريه)

يا با نفس صبح عبير آمده امروز

فرمان ز خداوند غدير آمده امروز

پيغمبر (صلي الله عليه و آله) اسلام بشير آمده امروز

عيد است ولي عيد غدير آمده امروز

حيدر به همه خلق امير آمده امروز

اصحاب ، رس رود ارس را بگذاريد

در عيد علي (عليه السلام) دل به محمد (صلي الله عليه و آله) بسپاريد

عيد است ولي عيد خداوند قدير است

عيدي است كه پيغمبر اسلام بشير است

عيدي است كه حيدر به همه خلق امير است

عيدي است كه بر جان عدو نار سعير است

اين عيد نه نوروز ، نه مرداد ، نه تير است

اين عيد غدير است غدير است غدير است

حق است كه از پاره دل گل بفشانيد

تا عيدي خود را ز محمد (صلي الله عليه و آله) بستانيد

عيدي كه ز معبود رضايت شده كامل

انوار جهانگير هدايت شده كامل

از سوي خدا لطف و عنايت شده كامل

با نطق نبي امر وصايت شده كامل

آئين پيمبر (صلي الله عليه و آله) به نهايت شده كامل

ابلاغ رسالت به ولايت شده كامل

جبريل

دل از خواجه عالم بربايد

با نغمه اكلمت لكم دينكم آيد

حكم آمده از خالق دادار ، محمد (صلي الله عليه و آله)

ابلاغ كن از لعل گهربار ، محمد (صلي الله عليه و آله)

اي دست خداوند تو را يار ، محمد (صلي الله عليه و آله)

برگير عنان ناقه نگهدار ، محمد (صلي الله عليه و آله)

مگذار رود قافله مگذار ، محمد (صلي الله عليه و آله)

فرياد ز اعماق وجود آر ، محمد (صلي الله عليه و آله)

اعلام كن اين حكم خداوند غدير است

بعد از تو علي (عليه السلام) بر همه خلق امير است

او شير خدا فاتح پيكار تو بوده

جان بر كف و پيوسته خريدار تو بوده

در غزوه ، احزاب و احد يار تو بوده

در حمله اشرار طرفدار تو بوده

در غار حرا شمع شمع شب تار تو بوده

شمشير تو و خالق دادار تو بوده

اين است كه يك لحظه تو را ترك نگفته

اين است كه در موج خطر جاي تو خفته

ظهر است و هوا شعله ، زمين گرم ، خدا را

بينيد همه تابش خورشيد و فضا را

آورده به ياد همگان روز جزا را

بگشوده پيمبر (صلي الله عليه و آله) دو لب روح فزا را

يكباره ندا داد همه قافله ها را

نه قافله ها خلق زمين را و سما را

حجاج نه ، عالم شده سر تا بقدم گوش

با نطق دل آراي

محمد (صلي الله عليه و آله) همه خاموش

منبر ز جهاز شتران حكم ز داور

داننده و گوينده ان حكم پيمبر (صلي الله عليه و آله)

عنوان سخن رهبري ساقي كوثر

شمشير نبي شير خدا فاتح خيبر

كاي خلق بدانيد همه تا صف محشر

از ابيض و از اسود و از اصفر و احمر

هر كس كه منم بر وي و بر نفس وي اولا

او راست علي (عليه السلام) ابن عمم رهبر مولا

اين دست قدير است قدير است قدير است

بر خلق بشيراست بشير است بشير است

پيوته نذير است نذير است نذير است

خورشيد منير است منير است منير است و

دانا وبصير است بصير است بصير است

تا حشر امير است امير است امير است

اين حج و زكوه است و صلوه است صيام است

تا حشر امام است امام است امام است

اين است كه بر دوزخ و بر نار قسيم است

اين است كه تاحشر زعيم است زعيم است

اين بر همه اسرار، عليم است عليم است

اين آيت عظماي خداوند عظيم است

اين است كه مهرش همه جنات نعيم است

اين است كه بغضش شرر نار جحيم است

اين است كه از نار بشر را برهاند

در حشر شما را به محمّد (صلي الله عليه و آله) برساند

اي مردم عالم به علي روي بياريد

بر خاك علي (عليه السلام) چهره طاعت بگذاريد

بر صفحه دل نام علي (عليه السلام) را

بنگاريد

ميراث نبي را به وصيش بسپاريد

از غير علي (عليه السلام) غير علي (عليه السلام) دست خدا را بفشاريد

اين نصّ كلام الله و اين قول رسول است

با مهر علي (عليه السلام) طاعت كونين قبول است

اين جا نبي اصل نبي دست اله است

بي دوستيش هر چه ثواب است گناه است

در حشر تباه است تباه است تباه است

اين است كه بر لشگر دين مبر سپاه است

اين است كه بر خلق پناه است پناه است

قرآن و خداوند گواه است گواه است

كامروز زمعبود عنايت شده كامل

توحيد و نبوت به ولايت شده كامل

اين است اميري كه خدا خوانده اميرش

اين است وزيري كه نبي خوانده وزيرش

اين است بشيري كه رسل بوده بشيرش

اين است بصيري كه خرد خوانده بصيرش

اين است بزرگي كه بزرگيست حقيرش

اين است صراطي كه نجات است مسيرش

بودند علي (عليه السلام) دوست اگر مردم عالم

بالله قسم خلق نمي گشت جهنم

سرچشمۀ لطف و كرم و جود علي (عليه السلام) بود

از روز ازل شاهد و مشهود علي (عليه السلام) بود

بر لوح و قلم مقصد و مقصود علي (عليه السلام) بود

در ارض و سما عابد و معبود علي (عليه السلام) بود

بر خيل ملك ساجد و مسجود علي (عليه السلام) بود

تا هست علي (عليه السلام) باشد و تا بودعلي (عليه السلام) بود

مردم ، علي (عليه السلام) و آل علي (عليه السلام)

مشعل نورند

بي نور علي (عليه السلام) مردم عالم همه كورند

ما غير علي (عليه السلام) در دو جهان يار نداريم

داريم علي (عليه السلام) را به كسي كار نداريم

با دشمن او جز سر پيكار نداريم

بيم از ستم و طعنۀ اغيار نداريم

جز دوستي حيدر كرّار نداريم

بي او همه هيچيم و خريدار نداريم

روزي كه سرشتند بعالم گل ما را

دادند همان لحظه بحيدر دل ما را

اي جان نبي جان دو عالم به فدايت

جنّ و ملك و حوري و آدم به فدايت

ارواح رسولان مكرم به فدايت

صد موسي و صد عيسي مريم به فدايت

لوح و قلم و عرش معظم به فدايت

هر چند نيم قابل من هم به فدايت

تا هست زبان سخن و نطق و سپاسم

بالله قسم جز تو اميري نشناسم

اي همدم ما پيش تر از آمدن ما

اي مُهر تولاي تو نقش كفن ما

با مِهر تو حق روح دميده به تن ما

با حّب تو جان باز رود از بدن ما

روزي كه زبان يافت توان در دهن ما

شد نام دل آراي تو اول سخن ما

(ميثم) نه، همه شفيته دار تو هستند

خاك قدم ميثم تمار تو هستند

ازدواج حضرت زهرا (سلام الله عليه)

امشب شب ساغر زدن با ساقي كوثر شده

امشب شب ساغر زدن با ساقي كوثر شده (ازدواج حضرت زهرا)

امشب عروس آسمان خاك در حيدر شده

امشب علي محو رخ صديقه اطهر شده

امشب به بيت فاطمه غلمان ثنا گستر شده

امشب شب آمرزش خلق از سوي داور شده

زيرا امير المومنين داماد پيغمبر شده

جن و بشر و حور و ملك گويند امشب با علي

داماديت ، داماديت ، بادا مبارك يا علي

مهر و مه اينجا اختري ، گردون هلالي ميكند

يا آسمان با اختران بذل لئالي مي كند

دل در سراي فاطمه سير خيالي ميكند

طوطي جان در بزم او شيرين مقالي مي كند

روح الامين مداحي مولي الموالي ميكند

حور و ملك را با دمش حالي به حالي ميكند

ريزد چو باران از سما آيات رحمت بر زمين

در مجلس دامادي مولا امير المومنين

جبريل نازل از سما گرديده بر فخر بشر

آورده پيغام از خدا كي بهترين پيغامبر

ما از ازل اين عقد را بستيم در لوح قدر

تو در زمين اين خطبه را انشاد كن بار دگر

گيتي ز انجم پر شد با وصل اين شمس و قمر

او مادر است و اين بود بر يازده مولا پدر

اين وصل ، وصل كوثر و ساقي كوثر است

اين عقد ، عقد حيدر و زهراي اطهر ميشود

وصل دو دريا حاصلش دولولوي مرجان شود

كز هر دو تا شام ابد روشن چراغ جان شود

بر پاي آن در راه اين جان جهان قربان شود

او دين ز صلحش زنده و اين كشته قرآن شود

مرجان حسن كز حسن او جان مشعل تابان شود

لولو حسين است و از او دل شعله سوزان شود

مرجان كه

ديده آنچنان لولو كه ديده اينچنين

آدم گداي كوي او عالم فداي روي اين

اي فاطمه بنت اسد ناموس حي ذوالمنن

امشب عروس خويش را بنگر كنار بوالحسن

بر روي حيدر خنده كن بر دست زهرا بوسه زن

بنشين و بنشانش ببر مانند جان خويشتن

گرديده در بيت الولاماه رخش پرتو فكن

گوش خدا يعني علي تا بشنود از او سخن

تهليل گو ، تقديس كن تسبيح خوان دل باخته

در سر به شوق فاطمه شوري دگر انداخته

امشب خديجه در جنان لبخند ديگر مي زند

روحش بشوق ديدن داماد خود پر مي زند

در خانه شير خدا با مصطفي سر مي زند

گه بوسه بر دست علي ساقي كوثر مي زند

گه خنده بر ماه رخ زهراي اطهر مي زند

گاهي تبسم بر گل روي پيمبر مي زند

ارواح پاك انبيا دور سراي فاطمه

خوانند از بهر علي مدح و ثناي فاطمه

آدم ستاده بر در بيت امير المومنين

خواند ثناي فاطمه با نوح شيخ المرسلين

خنجر بكف دارد خليل ان شاهد شور آفرين

تا از ذبيحش شر برد در مقدم آن نازنين

استاده موسي روي پا افتاده عيسي بر زمين

داود مداحي كند با نغمه هاي دل نشين

يوسف به حسن دلربا خدمتگذاري مي كند

يعقوب با ذكر علي شب زنده داري مي كند

مي خواست تا آيد عروس آن شب به بيت شوهرش

پر شد ز افواج ملك هم ايمنش هم ايسرش

جبريل از

پيشش رود و ميكال از پشت سرش

پا در ركاب ناقه و جا در دل پيغمبرش

رضوان شده جاروب كش با زلف خود در معبرش

سبحانه سبحانه خالي است جاي مادرش

حيدر به شوق مقدمش دل بيقراري مي كند

استاده در پشت در و لحظه شماري مي كند

بگرفت دست مرتضي تا پرده از رخسار او

نقش تبسم شد عيان از لعل گوهر بار او

يار دو عالم را ببين گرديده زهرا يار او

غم خوار عالم را نگر شد فاطمه غم خوار او

افكنده چشمي جانب بيت و در و ديوار او

ياد آمد از حرق در و از قصه ايثار او

گرديد دور مرتضي آهسته گفتا با علي

من آمدم تا جان خود سازم فدايت يا علي

در حجله بنهادند پا آن دخت عم اين ابن عم

آن روح از سر تا بپا اين جان از سر تا قدم

آن وحي را خير تاكلام اين بيت را صاحب حرم

بنهاد دست هر دو را ختم رسل در دست هم

گفتا بزهرا كاين علي شوي تو باشد دخترم

گر او شود از تو رضا راضيست حي ذوالكرم

پس با علي گفتا علي انسيه الحور است اين

سر خدا ، روح نبي ناموس تو زهراست اين

امشب امانت ميدهم من بر تو جان خويش را

بگذاشتم در دست تو روح و روان خويش را

روح و روان خويش ر ا تاب و توان خويش را

پاينده ميبينم د راو ،

نام و نشان خويش را

در دامن او يافتم من دودمان خويش را

چون جان نگهداي علي ، جان جهان خويش را

هركس بيازارد و را خسته دل زار مرا

آنكس كه آزارد مرا آزرده دادار مرا

اي بوده پيش از پيشتر ناموس داور فاطمه

اي مدحت از سوي خدا تطهير و كوثر فاطمه

اي دست بوست مصطفي اي كفو حيدر فاطمه

اي زينب كبري تو را پاكيزه دختر فاطمه

اي بر حسين بن علي آزاده مادر فاطمه

اي يازده فرزند تو بر خلق رهبر فاطمه

در شام قدر وصل تو روشن دل عالم شده

مدح تو ذكر علي شيريني "ميثم " شده

----------

امشب شب سرور خدا و پيمبر است

امشب شب سرور خدا و پيمبر است (ازدواج حضرت زهرا)

امشب به جمع حور و ملك شور ديگر است

امشب فرشتگان همه سرمست و پايكوب

جبريل همچو گل پر و بالش معطر است

امشب تمام ارض و سماوات هرچه هست

بزم سرور ذات خداوند اكبر است

امشب ستارگان همگي نقل مجلس اند

دامان سبز رنگ زمين پر ز اختر است

امشب شب ولادت سادات عالم است

امشب شب عروسي زهرا و حيدر است

امشب به عرش زمزمة شادي علي است

امشب شب مبارك دامادي علي است

پيغمبران تمام امم را خبر كنيد

امشب همه به سوي مدينه سفر كنيد

اسفند دود كرده و مشعل به روي دست

از چار سو به چهرة مولا نظر كنيد

خوانيد بر علي همگي مدح فاطمه

شب را به دور حجرة زهرا سلام الله عليها سحر كنيد

قرآن به دست دور و بَر ناقة عروس

تطهير و قدر و سجده و كوثر ز بر كنيد

بر حفظ اين امانت پيغمبر خدا

امشب دعا به جان علي بيشتر كنيد

بنت اسد سلام الله عليها كه بوده ملك دست بوس تو

عيدي بده كه فاطمه سلام الله عليها گشته عروس تو

اين مهر و مه كه هر دو شريف و مكرّمند

با نورشان محيط به عرش معظّمند

پيش از وجود خلقت، تا بعد روز حشر

با هم هماره بوده و پيوسته با هم اند

پيش از هبوط آدم و حوا در اين زمين

امّ و اب و سلالة حوا و آدمند

منظومة مباركة آسمان وحي

مصداق نور و معني آيات محكم اند

محصول اين زفاف بود يازده پسر

عالم فدايشان كه امامان عالم اند

اولادشان به روي زمين بي شماره اند

در چشم كل عرش نشينان ستاره اند

عقدي كه بسته بود خداوند لايزال

تبديل شد به شام زفاف و شب وصال

جبريل ساربان شده و ناقة عروس

آمد به سوي بيت علي با دو صد جلال

يك سو زمام ناقه گرفته، ز يك طرف

چون

سايه بان گشوده به فرق عروس بال

وقتي ز روي فاطمه سلام الله عليها مولا كشد نقاب

جا دارد ار به مأذنه گويد اذان بلال

خورشيد رقص مي كند امشب در آسمان

مه چون هلال خم شده در بزم دو حلال

جشن سرور عترت و قرآن مبارك است

وصل دو بحر لؤلؤ و مرجان مبارك است

داماد كيست اسوة زهد و اطاعت است

شغلش دو كار، حفر قنات و زراعت است

مهر عروس چيست؟ زمين است و چار نهر

مهر دگر؟ به عرصة محشر شفاعت است

داماد را هنر چه بود غير اين دو كار؟

شير خدا به بيشة سرخ شجاعت است

در بين اين دو يار چه خطي است مشترك؟

زهد و نماز و صبر و رضا و قناعت است

شيريني همارة اين زندگي ز چيست؟

مهر و وفا و عاطفه، ساعت به ساعت است

مهر عروس زيرلب آهسته يا علي است

كل جهاز او زره مرتضي علي است

اين هر دو زوج كآمده قرآن به شأنشان

داده خدا به خيل ملايك نشانشان

جبريل جاي دسته گل از جانب خدا

تطهير هديه آورد از آسمانشان

كردند سر اگر چه سه شب در گرسنگي

رمز نزول سورة دهر است نانشان

اطعامشان براي خداوند بود و بس

اينجا خداست مفتخر از امتحانشان

خلق جهان به پيروي اين دو زوج پاك

باغ جنان شود به حقيقت جهانشان

نه سال زندگاني شان عمر عالم است

دانشگه تمام كمالات آدم است

تا مهر و ماه در يم هستي شناورند

عالم پر از سلالة زهرا و حيدرند

محصول اين عروسي و اين عقد با شكوه

دو قرص آفتاب، دو تابنده اخترند

گر نيك بنگري دو محمد، دو فاطمه

يا دو كتاب وحي خدا يا دو كوثرند

سوگند مي خورم به اَب و اُم و جدشان

كاين چارتن ز خلق دو عالم نكوترند

آن دو پسر به آدم و ذريه اش پدر

وين دو به شيعه تا ابدالدهر مادرند

جان تمام عالم خلقت فدايشان

"ميثم" بگو قصيده به مدح و ثنايشان

----------

بحر طويل درباره شب ازدواج حضرت اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا سلام الله عليهما

بحر طويل درباره شب ازدواج حضرت اميرالمؤمنين و فاطمه زهرا سلام الله عليهما (ازدواج حضرت زهرا)

به بزم انبيا امشب نشاط ديگري پيداست، مي بينم گل لبخند شادي بر لب آدم، تو گويي با ادب بستند صف، پيغمبران از نوح و ابراهيم و اسحاق و كليم الله و روح الله و يعقوب و جناب يوسف و داود و فرزندش سليمان در كف هر يك گلي از آيه هاي نور و آواي مبارك بادشان بر لب كه اي مولا مبارك باد بر قد رسايت خلعت شادي و اوج تخت دامادي، مبارك باد اي جان محمّد وصل زهرايت، چه نيكو همسري بخشيده ذات حقتعالايت، كه باشد روح

پاك و بضعه پيغمبر اكرم.

****

سماوات العلي امشب همه درياي نورند و ملايك شاد و مسرورند و عالم سينۀ سينا و دل ها محفل طورند، جبريل امين از جانب دادار منان آمده در محضر پيغمبر اكرم، پيام آورده از حق با سلامي گرم بر احمد كه ما در آسمان خوانديم اول خطبۀ عقد اميرالمؤمنين و دخترت زهراي اطهر را، تو بايد در زمين اينك ببندي عقد آنان را، دو خورشيد فروزان را، دو درياي خروشان را، دو روح پاك ايمان را، دو وجه ذات منان را، دو جان را و دو جانان را كه پيش از آفرينش اين دو را حق خوانده كفو هم.

محمّد از امين وحي چون بشنيد اين فرمان گل، لبخند او بشكفت همچون لاله در بستان، به مسجد آمد و بگذاشت پا بر عرشۀ منبر، فرو باريد از ياقوت لب با اين كلام دلنشين گوهر، به امر حضرت داور، الا يا مسلمين از مرد و زن از اكبر و اصغر، هم اينك من به امر حضرت پروردگارم عقد بستم دخترم زهرا و حيدر را دو كفو نيك اختر را، دو روح روح پرور را، دو شمع نورگستر را، دو دريا را دو گوهر را، دو هم سنگ و دو همسر را، كه بسته پيشتر از آفرينش عقدشان را خالق عالم.

****

چو بشنيدند از ختم رسل اين مژده را ياران، زمين شد از گل لبخند اصحاب رسول الله گلباران، زنان تبريك گو بر فاطمه، مردان، مبارك باد مي گفتند بر مولا محمّد بود و زهرايش، علي بود و تجلايش، تمام قدسيان تسبيح گو تهليل

خوان تكبير مي گفتند و مي گشتند دور اين زن و شوهر، خداوند تعالي تهنيت مي گفت بر پيغمبر و بر حضرت صديقه و بر حيدر و بر شيعۀ مولا علي تا دامن محشر همه بودند مسرور از همه مسرورتر بودي دل نوراني پيغمبر خاتم.

****

پس از چندي زمان بگذشت و ايام عروسي آمد و خورشيد عصمت را برِ اين ماه مي بردند و مي خواندند حوران آيت الكرسي و قدر و كوثر و ياسين و نور و آيۀ تطهير و مي بودي زمام ناقه اش در دست جبرائيل و دنبال سر او قل هوالله احد مي خواند اسرافيل و گل از بال خود مي ريخت ميكائيل و جان فرش رهش مي كرد عزرائيل و داماد ايستاده بر در خانه كه با دست يداللهي ز خورشيد جمال عصمت حق پرده بردارد، بخواند با تماشاي جمال كوثر خود سورۀ مريم.

****

فرود آمد عروس از ناقه و بگذاشت پا در خانۀ مولا، علي محو تجلايش، خدا در نور سيمايش، نبي از فرق تا پايش، به لب ذكر خداوند تعالايش كه يكباره نگاهش بر در و ديوار آن بيت گلين افتاد از آيندۀ خود كرد ياد و با زبان دل دمادم يا علي مي گفت، گويي باعلي مي گفت: منم تا پاي جان يارت منم يار فداكارت، شهيد پاي ديوارت، ميان آن همه نامرد تنها مرد ايثارت، تو گر خواهي بود آرايش من چهرۀ نيلي از امشب همسرت باشد براي ياريي ات آمادۀ سيلي، وجودم چاه غم هايت فدايت باد زهرايت، مقاوم در كنارت ايستادم تا ابد چون كوه مستحكم.

****

كجايي فاطمه بنت اسد تا بنگري امشب

عروست را، بيا اي مادر مولا! بزن گلبوسه بر روي اميرالمؤمنين و بر عروست حضرت زهرا خديجه اي سلام حق فزون بادا ز اعدادت كجايي تا ببيني گشته وجه الله دامادت، تو هست خويش را در ياري دين خدا دادي، نه هستي، بلكه جان خويش را در دست بنهادي، تو زهرا بر علي زادي، چو هست خويش در راه خدا دادي، خدا هم هست خود را بر تو بخشيده همانا دختري دادت چو زهرا و همانند علي بخشيد دامادت چه دامادي كه ذات پاك حق جان رسولش خواند و جان خلق عالم باد قربانش چه قابل سر كه بر خاك قدوم او نهد «ميثم».

----------

برخيز و بزن خنده كه غم عين خلاف است

برخيز و بزن خنده كه غم عين خلاف است (ازدواج حضرت زهرا)

گردون به حرم خانه هو گرم طواف است

عيد آمده عيد آمده يا جشن عفاف است

يا عصمت حق فاطمه را شام زفاف است

سري كه نهان بود درخشيد مبارك

بر روي زمين وصل دو خورشيد مبارك

جان ، موسي شوق آمده دل وادي طور است

عيسي ز فلك سر زده و غرق سرور است

با شور و شعف در كف داود زبور است

در بيت ولايت خبر از وصل دو نور است

ارواح رسل گشته به گرد سر زهرا

گويند كه شد شير خدا شوهر زهرا

خيزيد كه امشب شب آرايش حور است

هم عيد تولا شده هم جشن تبر است

از شادي و از شور جهان محشر كبراست

اين جشن وصال علي و حضرت زهراست

گرديد به گرد

حرم فاطمه امشب

تبريك بگوئيد به مولا همه امشب

در كشور دل وصل دو دلدار مبارك

بر احمد و بر خالق دادار مبارك

بر فاطمه و حيدر كرار مبارك

بر شيعه و بر عترت اطهار مبارك

در جشن زفاف گل رعناي خديجه

خالي ست ميان همگان جاي خديجه

حق ، عاقد و داماد ، علي فاطمه يارش

كردند ملايك به روي ناقه سوارش

حوران بهشتي به يمين و به يسارش

جبريل امين خنده زنان غاشيه دارش

فرخنده شب وصل كريم است و كريمه

خيزيد كه از هر دو بگيريد وليمه

زهراست عروسي كه بود حسن الهش

دل برده ز پيغمبر اسلام نگاهش

اين همسر مولاست خدا پشت و پناهش

داماد ، در خانه بود چشم به راهش

در حيدر كرار چه شوري و چه حالي ست

اي فاطمه بنت اسد جاي تو خالي ست

از شوق علي پيرهن دل شده پاره

مولا شده سر تا به قدم محو نظاره

گرديده قرين در دل شب ماه و ستاره

با خدا شير خدا فاطمه گويد به اشاره

كاي مهر تو از روز ازل عهد الستم

من همسر و همسنگر تو فاطمه هستم

اي نفس نفيس نبي اي روح مجرد

اي بيت گلين تو مرا خلد مخلد

اي دست خدا حامي دين يار محمد (صلي الله عليه و آله)

يار تو شريك غم تو فاطمه آمد

من آمده ام تا كه تو را يار بگردم

دور تو

ميان درو ديوار بگردم

نه ساله ام اما همه جا يا رتو هستم

با شعله دل شمع شب تار تو هستم

در شادي و غم يار وفادار تو هستم

همسر نه ، كه سرباز فداكار تو هستم

با عشق تو زيبائي من چهره نيلي ست

بالله قسم صورتم آماده سيلي ست

امروز پراز آل نبي روي زمين است

وز مقدمشان روي زمين خلد برين است

پاينده به هر عصر از اين سلسله دين است

محصول وصال علي و فاطمه اين است

(ميثم) همه جا خاك ره آل علي باش

پروانه آن شمع جمال ازلي باش

فرشتۀ طبع من! زندگي از سر بگير

فرشتۀ طبع من! زندگي از سر بگير (ازدواج حضرت زهرا)

باز به سوي خدا، بال بزن پر بگير

بخوان سرود و صله ز حيّ داور بگير

ز دست مولا علي شراب كوثر بگير

دست فشان پاي كوب فرشتگان عفاف

خ_دا ب_راي عل_ي گ_رفته جشن زفاف

****

به گلشن عيش ما غم است چون زاغ زشت

امين وحي خدا لاله بيار از بهشت

ببين به بالت خدا شعر عروسي نوشت

به هم رسيدند باز دو يار نيكو سرشت

دو اخت_ر تابناك دو آفتاب كمال

دو سورۀ واقعه دو آيتِ ذوالجلال

فرشتگان بر بدن ز نور خلعت كنيد

غرق شده در خدا ناز به خلقت كنيد

عروسي فاطمه است تمام همّت كنيد

پيمبران را سوي مدينه دعوت كنيد

وليم_ۀ كبري__ا

هدي_ۀ نق_د عل_ي است

قلب علي دوستان سفرۀ عقد علي است

****

الا كه شادي كنيد يافته غم خاتمه

فيض الهي شده شامل حال همه

از نفس كائنات مي رسد اين زمزمه

كه گشته امشب عروس فاطمه بر فاطمه

مادر مولا علي، علي اگر حيدر است

عروس تو فاطمه دختر پيغمبر است

****

خنده زنم كز حسد جان عدو سوخته

ريخته در نار بخل هر چه كه اندوخته

عروس را از حيا چهره برافرخته

لباس داماد را دست خدا دوخته

عروس خواهد كه چون قدم به منزل نهد

پيره_ن خ_ويش را هدي_ه ب_ه سائل دهد

****

خواجۀ لولاك را يار و برادر علي است

فاطمه را تا ابد همدم و همسر علي است

امير بدر و احد فاتح خيبر علي است

خديجه! داماد تو، ساقي كوثر علي است

قدر بدان اين همه لطف خداداد را

خنده بر آر و ببوس بازوي داماد را

****

عروسي است و عروس دختر پيغمبر است

عروسي است و عروس آينۀ داور است

عروسي است و عروس فاطمۀ اطهر است

عروسي است و عروس فدايي حيدر است

وج_ود او ب_ا عل_ي ع_روج او ت_ا علي است

هر نفسِ اين عروس هزارها «يا علي» است

****

علي به تخت زفاف چقدر زيبا شده

با نفس فاطمه چو گل

ز هم وا شده

دل ز خدا مي برد بس كه دل آرا شده

از اين چه بهتر كه او شوهر زهرا شده

آين_ۀ كبري_است طلع_ت نوراني اش

خواجۀ عالم زند بوسه به پيشاني اش

****

زراريِ فاطمه! ثناي مادر كنيد

ثناي مادر كنيد دعا به حيدر كنيد

پارۀ دل هديه بر- اين زن و شوهر كنيد

نثارشان جاي گل سورۀ كوثر كنيد

رسانده بر بام عرش نداي تكبير را

كن_ار ه_م بنگري_د كوثر تطهير را

****

عاقد اين هر دو زوج خالق حيّ مبين

حاصل اين مهر و ماه ستارگان زمين

خادم اين جشن نور حضرت روح الامين

خطابۀ عقدشان «تبارك» و يا و سين

ز چشم بد دور باد بهشت ديدارشان

دست خدا يارشان خدا نگهدارشان

****

آينۀ كبريا فاطمه و حيدرند

معلم انبيا فاطمه و حيدرند

مؤسس اوصيا فاطمه و حيدرند

امّ و اب اوليا فاطمه و حيدرند

بتول، كفو علي است علي است كفو بتول

سلامش_ان از خ__دا درودش_ان از رس_ول

****

نعمت بي انتها مباركت يا علي

عنايت كبريا مباركت يا علي

وصال خيرالنسا مباركت يا علي

سيب بهشت خدا مباركت يا علي

به مجلس جشن تو اي دو جهان خرمت

لال_ۀ ناقابل__ي اس_ت قصي_دۀ «ميثمت»

----------

ماه ربيع كرده تجلاّ مبارك است

ماه ربيع كرده تجلاّ مبارك است (ازدواج حضرت زهرا)

ماه سرور اهل تولاّ مبارك است

جشن وصال حيدر و زهرا مبارك است

اين جشن ازدواج به مولا مبارك است

از فيض وصل فاطمه دلشاد شد علي

خيزيد و كف زنيد داماد شد علي

امروز مهر و ماه به هم مقترن شوند

حوران عرش خادمۀ بوالحسن شوند

جن و ملك به خاك درش بوسه زن شوند

محصول اين زفاف حسين و حسن شوند

روز و شب عروسي زهراي اطهر است

عاقد خدا و احمد و داماد حيدر است

آدم به بزم وصل شه اوليا بيا

از باغ خلد با همۀ انبيا بيا

با انبيا به بزم شه اوليا بيا

مريم تو با زنان بهشتي بيا بيا

حوران عرش روي در اين خانه مي كنند

با خنده موي فاطمه را شانه مي كنند

داماد را هماره ز سوي خدا سلام

بر اين دو زوج از همۀ انبيا سلام

بر اين عروسي از علي مرتضي سلام

بر يازده ستارۀ برج هدي سلام

اين ازدواج علّت ابقاي مكتب است

بالله قسم طليعۀ ميلاد زينب است

حسن خدا به روي علي ديد فاطمه

بشكفت همچو لاله ؤ خنديد فاطمه

در چشم آفتاب درخشيد فاطمه

بنت اسد عروس تو گرديد فاطمه

لبخند زن به چهرۀ نوراني عروس

اوّل بزن تو بوسه به پيشاني عروس

امشب ستاره مي چكد از چرخ آبنوس

در محضر علي به سر حجلۀ عروس

بازآ خديجه بر در آن حجله كن جلوس

دست عروس

و صورت داماد را ببوس

قلب تو منجلي شده امشب مبارك است

داماد تو علي شده امشب مبارك است

عالم از اين خبر همه خلد مخلّد است

دامادي ولّي خداوند سرمد است

اين جان احمد است كه داماد احمد است

داماد نه بگو كه تمام محمّد (صلي الله عليه و آله) است

اينجا عروس، دخت رسول مكرّم است

مهريّه اش شفاعت خلق دو عالم است

امشب چه با صفاست حرمخانۀ علي

ناموس كبريا شده ريحانۀ علي

كوثر قدم نهاده به كاشانۀ علي

لبريز نور آمده پيمانۀ علي

در حجله ي زفاف محمّد (صلي الله عليه و آله) قدم نهد

دست عليّ و فاطمه را دست هم دهد

قلب علي از آنهمه عزّ و وقار زد

لبخند اشتياق به ديدار يار زد

بر باغ آرزويش نسيم بهار زد

كم كم نقاب از رخ زهرا كنار زد

خورشيد آسمان هدي را نظاره كرد

لا حول گفت و روي خدا را نظاره كرد

لبخند زد و ز شوق كه اين همسر من است

يا جان احمد است كه در پيكر من است

امّ الائمّه فاطمۀ اطهر من است

من روز حشر ساقي و اين كوثر من است

اي هستي امام ولايت خوش آمدي

اي مادر تمام ولايت خوش آمدي

بگذار پا به ديده ام اي نور ديده ام

كز اشك شوق گُل سرِ راه تو چيده ام

از هر چه دل بريده به وصلت رسيده ام

خوش انتظار

آمدنت را كشيده ام

دار الولاي كوچك من گلشن از تو شد

بيت علي نه قلب علي روشن از تو شد

آيينه ي خداي تعالاي من تويي

مشعل فروز ديدۀ بيناي من تويي

بالله قسم بهشت تماشاي من تويي

نازم به اين مقام كه زهراي من تويي

هر وصف تو كه زمزمۀ خلق عالم است

گويي هزار ميوه به يك نخل «ميثم» است

----------

حضرت زهرا (سلام الله عليه)

ولادت

آسمان كوثر به دنيا آمده كوثر بخوان

آسمان كوثر به دنيا آمده كوثر بخوان (ولادت)

با سرود وحي مدح دخت پيغمبر بخوان

مدح آن ممدوحۀ محبوبۀ داور بخوان

با زبان خويشتن نه، با دم حيدر بخوان

با زبان حيدر از صديقۀ اطهر بخوان

هر چه زيبا خوانده اي امروز زيباتر بخوان

ماه عصمت اختر برج هدي را مدح كن

روح احمد ليلة القدر خدا را مدح كن

جان عالم يك جهان جان را گرفته در بغل

دست دل بگشوده قرآن را گرفته در بغل

مطلع الانوار ايمان را گرفته در بغل

گوهر درياي غفران را گرفته در بغل

هستي دادار منّان را گرفته در بغل

هر چه گويي بهتر از آن را گرفته در بغل

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) يا محمّد (صلي الله عليه و آله) عصمت كبراست اين

بوسه زن بر آفتاب طلعتش، زهراست اين

اين ز پا تا سر تجلاّي جمال داور است

اين نه يك دختر تمام هستي پيغمبر است

اين به احمد كوثر است و دختر است و مادر است

بلكه

مام يازده عيساي عيسي پرور است

چارده معصوم را شخصيّت او محور است

جز محمّد (صلي الله عليه و آله) از تمام انبيا بالاتر است

ذات حق با آيه ي قرآن ثناها گويدش

اوّلين شخصيّت عالم فداها گويدش

مخزن اسرار حق گوهر ندارد مثل او

ذات ربّ العالمين مظهر ندارد مثل او

مصحف ختم رسل كوثر ندارد مثل او

نخل سر سبز نبوّت بر، ندارد مثل او

شخص ختم الانبيا دختر ندارد مثل او

شير حق دست خدا ياور ندارد مثل او

هر چه گفتم هر چه گويم در ثناي او كم است

مدح ناموس خدا فوق بيان عالم است

آفرينش باغ توحيد و بهارش فاطمه است

دين و قرآن تا قيامت اعتبارش فاطمه است

مصطفي فخر نبوّت افتخارش فاطمه است

مرتضي دست خدا و دستيارش فاطمه است

دستيارش نه همه دار وندارش فاطمه است

اي خوشا آن كس كه روز حشر يارش فاطمه است

در ثناي او همان اقرار عجز ما بس است

گفتن اوصاف اين دختر نه كار هر كس است

فاطمه يعني تمام هستي هست آفرين

فاطمه يعني بهشت رحمةٌ للعالمين

فاطمه يعني حجاب و عصمت و تقوا و دين

فاطمه يعني چراغ آسمانها در زمين

فاطمه يعني يداللّهي دگر در آستين

فاطمه يعني علي يعني همان حبل المتين

فاطمه يعني جمال بي مثال كبريا

فاطمه يعني كتاب الله كلّ انبيا

فاطمه در فلك هستي ناخدايي مي كند

فاطمه در روز محشر

كبريايي مي كند

فاطمه از شير حق مشكل گشايي مي كند

فاطمه در چشم حيدر خودنمايي مي كند

فاطمه در بندگي كار خدايي مي كند

فاطمه بر شيعيان لطف نهايي مي كند

فاطمه يعني چراغ محفل افلاكيان

فاطمه يعني ز رأفت همنشين با خاكيان

كيست زهرا يك بهارستان به گلزار وجود

كيست زهرا كعبۀ جان قبله ي اهل سجود

كيست زهرا راز دار عالم غيب و شهود

كيست زهرا برترين محبوبۀ حيّ ودود

كيست زهرا باب رحمت دست احسان بحر جود

كيست زهرا خيمۀ سبز ولايت را عمود

كيست زهرا آفتابي كبريايي طلعت است

كيست زهرا چارده معصوم در يك صورت است

اي بهشت قرب پيغمبر جمالت فاطمه

اي تمام انبيا مات جلالت فاطمه

اي اميرالمؤمنين محو كمالت فاطمه

اي ملايك بندۀ صفّ نعالت فاطمه

اي تمام وحي در موج خيالت فاطمه

اي همه مرهون فيض بي زوالت فاطمه

طاهره، انسيّه، حورايي نمي دانم كه اي

فاطمه، صدّيقه، زهرايي نمي دان كه اي

عقل و هوش و دانش و افكار خود را باختيم

با كميت و هم تا آنسوي هستي تاختيم

يا به مضمئن يا به ايراد سخن پرداختيم

دست ها بر رشته هاي چادرت انداختيم

شعرها خوانده غزل، قطعه، قصائد ساختيم

عاقبت ديوانه گشتيم و تو را نشناختيم

حور، انسان، يا ملك، يا فوق اينان چيستي؟

كيستي تو كيستي تو كيستي توكيستي؟

من نمي گويم غلام دختر پيغمبرم

من نمي گويم كه

بنشاني كنار قنبرم

من نمي گويم بلالت پا گذارد بر سرم

من نمي گويم ثنايت گشته بر لب گوهرم

من نمي گويم بسوزان تا كني خاكسترم

ليك مي گويم قبولم كن گداي اين درم

دوست دارم تا زلطف و مرحمت شادم كني

دوزخي هستم تو خود از دوزخ آزادم كني

روسياهم، زشت كردارم، گنه كارم بدم

تو بكوي خويش راهم داده اي تا آمدم

گر چه مردودم به جان زينبت منماردم

نامه اي پر از گناه است و تهي باشد يدم

عالمي را سير كردم آخر اين در را زدم

گر روم جايي دگر از پشت اين در مرتدم

«ميثمم» يعني گداي خانۀ خشت و گلت

غرق درياي گنه چشمم به سوي ساحلت

----------

الا ماه جمادي آفتاب عالم آرايي

الا ماه جمادي آفتاب عالم آرايي(ولادت)

مه كوثر مه فرقان، مه نوري و طاهايي

مه زهد و عفاف و عصمت و ايمان تقوايي

مه محبوبۀ داور، مه ام ابيهايي

مه روح دو پهلوي رسول حق تعالايي

جمادي بوده اي اما از اين پس ماه زهرايي

لباس نور پوشيدي به عالم شور بخشيدي

فروزان تر ز خورشيدي درخشيدي درخشيدي

درخشيدي به قلب مصطفي با نور زهرايي

رسول الله را جان است و جانان است اين دختر

كتاب الله را روح است و ريحان است اين دختر

بگو خورشيد بام عرش رحمان است اين دختر

و يا حوريه اي در حسن انسان است اين دختر

به حق حق كه حق را نيز ميزان است اين دختر

خديجه احترامش كن

كه قرآن است اين دختر

تجلي گاه حق رويش بهشت مصطفي خويش

نياز انبيا سويش بهشت اوليا كويش

به تصوير جمالش خيره گشته چشم زيبايش

محمّد كيست اين مولود كل آرزوهايت

خدا نازد به شخص تو، تو مي نازي به زهرايت

تو خورشيدي و اين دختر جمال عالم آرايت

كتاب الله ديگر داده ذات حق تعالايت

در اين آيينه بگشا ديده بر رخسار زيبايت

رواق منظر حسنش شده چشم تماشايت

تويي گل او گلاب تو، تو بحر اين درّ ناب تو

تو مهر اين آفتاب تو مسيحاي كتاب تو

ز انفاسش مسيحا يافته روح مسيحايي

نه عالم بود نه آدم، پيمبر بود زهرايي

پيمبر بود زهرايي و حيدر بود زهرايي

كتاب الله با تطهير و كوثر بود زهرايي

امين وحي هم از پاي تا سر بود زهرايي

مسيحا بر فراز چرخ اخضر بود زهرايي

همانا ملك نامحدود داور باد زهرايي

بهشت قرب تصويرش خدا مشتاق تكبيرش

فلك عبد زمينگيرش ملك شاگرد تفسيرش

گرفته نور دانش از چراغش چشم دانايي

به ايمان مي خورم سوگند او جان است ايمان را

خدا در وصف او تقديم احمد كرده قرآن را

گر او خواهد خدا يك لحظه بخشد جرم شيطان را

ور او خواهد كند گلخانۀ فردوس نيران را

عجب ني گر ستاند مور از او تخت سليمان را

و يا بخشد به كل خلق قدر و جاه سلمان را

خدا را مظهر عصمت نبي را مصدر رحمت

علي را كفو در

خلقت يگانه مادر عترت

كه عترت را بود از دامن اين مادر آقايي

فلك مانند دستاسي بود در تحت فرمانش

ملك تسليم امر بوذر و مقداد و سلمانش

نياورده است كم از خواجۀ لولاك ايمانش

به غير از او كه پرورده است ثارالله به دامانش

نمي گويم خدا، حوريه خوانم يا كه انسانش

كه هم بالاتر از اين يافتم هم برتر از آنش

دعا محو دعاي او اجابت خاك پاي او

تمام دين ولاي او حيا محو حياي او

ادب در آستان فضه اش كرده جبين سايي

شفاعت روي جان بنهاده بر خاك سر كويش

عبادت داده دل از كف به شوق ذكر يا هويش

خدا و انبيا و عالم خلقت ثناگويش

عجب ني گر خدا بخشد دو عالم را به يك مويش

قيامت مي شود روز قيامت از هياهويش

عنايت عفو رحمت سايه اي از قد دلجويش

صفات او صفات حق، حيات او حيات حق

سراپا محو و مات حق، جمالش وجه ذات حق

كه با چشم اميرالمؤمنين گشته تماشايي

محمد را فضاي حجرۀ او ليلةالاسرا

علي را طلعتش مرآت حسن خالق يكتا

دو عيساي مسيحا آفرين آورده بر مولا

دو مريم زاده چون كلثوم همچون زينب كبرا

سلام انبيا از مصطفي تا آدم و حوا

بر آن دو مريم و آن دو مسيح و حيدر و زهرا

كرامت در همه حالش نجات خلق آمالش

قيامت محو اجلالش تمام خلق دنبالش

ز محشر تا گلستان جنان در راه پيمايي

تو ام الانبيا ام المحمد

ام قرآني

تو ام دين و ام اوليا ام اماماني

تو را واجب نمي خوانم و ليكن فوق امكاني

علي ركن همه اركان تو ركن ركن اركاني

تو هم بالاتر از حوريه هم برتر ز انساني

تو فرداي قيامت در صراط و حشر سلطاني

تو ما را رهنمايي كن تو ميثم را ولايي كن

خدايي كن خدايي كن به عالم كبريايي كن

كه داري از خدا بر خلق عالم حكم فرمايي

----------

الا مكه امشب چه زيبا شدي

الا مكه امشب چه زيبا شدي(ولادت)

چو روي محمد دل آرا شدي

تو شهر خدايي و بختت بلند

كه طور تجلاي زهراي شدي

به چشم پيمبر به چشم علي

بهشت خداي تعالي شدي

تو در عرشه ي فرش بودي غريب

كنون برتر از عرش اعلا شدي

در و دشت و كوهت دل آرا شده

ك_ه چشمت قدمگ_اه زهرا شده

خديجه زهي دختر آورده اي

سراپاي پيغمبر آورده اي

شگفتا كه بهر رسول خدا

نه دختر فقط، مادر آورده اي

به غير از پيمبر به غير از علي

ز هر مرد بالاتر آورده اي

سر سروران خاك پاي تو باد

كه بهر علي همسر آورده اي

چه قابل سر ما فدايش شود

پ_در گف_ت بابا فدايش شود

محمد عطا شد ز حق كوثرت

سلام خدا بر تو و دخترت

گرامي بدارش چو جان عزيز

كه هست الهي است اين گوهرت

تو روح همه عالم استي و او

بود روح پاك تو در پيكرت

خدا گوهري بهتر از اين نداشت

تويي بهترين هديۀ داورت

خ_داي تع__الي ب__ه تكريم تو

همه هست خود كرد تقديم تو

تعالي الله از گوهري اينچنين

تو را مي سزد دختري اينچنين

به حق خدا جز تو پيغمبري

كجا داشته كوثري اينچنين؟

تو داماد مي بايدت چون علي

علي را سزد همسري اينچنين

حسين آنكه فخر همه عالم است

كند فخر بر مادري اينچنين

خ_دا را روي عالم آراست اين

فصلِّ لربِّك كه زهراست اين

كه ديده كه محبوبۀ كردگار

بود بر سرش چادر وصله دار

كه ديده به يك زن كه مردان فداش

كند ذات پروردگار افتخار

كه ديده زني را كه وقت نماز

نماز از نمازش شود بيقرار

كه ديده زبان زني در سخن

شود بر دفاع علي ذوالفقار

كه ديده كه خورشيد در اوج نور

بپ_وشد رخ خويش از چشم كور

به محشر قيامش قيامت كند

كنار پيمبر امامت كند

مرا بيم از آن است اي دوستان

كه بر دشمنش هم كرامت كند

نترسيد از سختي روز حشر

كه در حشر، زهرا زعامت كند

هر آن كو نصيبش نشد فيض او

چه بهتر كه خود را ملامت كند

بداني_د در روز محش_ر همه

كه زهرا كند مادري بر همه

نگاهش بود شافع امتي

به هر گام خاك رهش جنتي

عجب نيست كز گردش چشم او

شود باب دوزخ در رحمتي

به قرآن قسم

بي تولاي او

نگردد قبول خدا طاعتي

به هر صفحۀ عارضش مصحفي

به هر گوشۀ چادرش آيتي

بود شيعه در حشر با فاطمه

برات بهشت است يا فاطمه

رسد روز محشر ندا فاطمه

بزن دوستان را صدا فاطمه

تو و اختيار جحيم و بهشت

ببخشا به حكم خدا فاطمه

نه تنها خلايق به بازار حشر

سر و كارشان هست با فاطمه

شنيدم كه در آتش تب، مدام

امام ششم گفت يا فاطمه

ببيني به محشر چو رو آورند

ز ه_ر سو توسل به زهرا برند

الا آبرو آبرومند تو

بهشت خدا عكس لبخند تو

سلام خدا باد هر صبح و شام

به ام و اب و شوي و فرزند تو

به آباء و ابناء پاكت قسم

كه مادر نياورده مانند تو

تو عبد خدايي ندارم عجب

خداييت بخشد خداوند تو

اگر دست تو دست داور نبود

دگ__ر بوس__ه گاه پيمبر نبود

تو وجه اللهي در نگاه علي

كنار علي تكيه گاه علي

بنازم ولايت مداريت را

كه جان دادي آخر به راه علي

همه شهر بودند دشمن ولي

تو بودي تمام سپاه علي

همه ناله بودي و نگذاشتي

كه برخيزد از سينه آه علي

ن__ه ميثم س_زد خل_ق عالم همه

بگيرند درس از تو يا فاطمه

----------

امروز روز عيدِ هستي آفرين است

امروز روز عيدِ هستي آفرين است(ولادت)

عيدي كه از هست آفرينش، آفرين است

بال ملك بر شانه ها رايات نورند

برگ درختان صفحه ي آيات نورند

پيچيده در گلزارها بوي محمّد (صلي الله عليه و آله)

گل مي زند لبخند بر روي محمّد (صلي الله عليه و آله)

آل محمّد سوره ي كوثر بخوانيد

قرآن به كف گيريد و از مادر بخوانيد

مصداق كوثر بر شما بادا مبارك

ميلاد مادر بر شما بادا مبارك

اي سر به سر سادات عالم هر كجاييد

سيّاره گانِ ليلة القدر خداييد

امشب به فُلك آفرينش نوح دادند

بار ديگر بر جسم احمد روح دادند

نوري كه از سيب آن شب درخشيد

امشب به چشم آفرينش نور بخشيد

اين است آن ميوه كه دادار جليلش

بگذاشت زير بال هاي جبرئيلش

قرآن ستوده خَلق و خُلق و خوي او را

احمد شنيد از باغ جنّت بوي او را

احمد چهل شب از خديجه دور گرديد

نور وجودش بار ديگر نور گرديد

با روزه و ذكر و عبادت حال مي كرد

پيوسته از اين نور استقبال مي كرد

بعد از چهل سال ذكر و اِحيا و سجودش

لبريز شد از نور حق ظرف وجودش

اين نور در قلب نبي نور آفرين شد

تا منتقل از او به امّ المؤمنين شد

او آسمان ها را چراغ انجمن بود

با مام خود پيش از ولادت هم سخن بود

در ظرف باورها نگنجد، هر چه مي گفت

تنها خدا داند كه با مكادر چه مي گفت

اي چار سادات بهشت اينك كجاييد

كلثوم، ساره، آسيه،

مريم بياييد

چون اختران امشب به گِرد ماه باشيد

پروانه ي شمع رسول الله باشيد

اطراف آن پاكيزه مادر را بگيريد

تطهير و قدر و نور و كوثر را بگيريد

گلبوسه از قُرص قمر گيريد امشب

روح محمّد (صلي الله عليه و آله) را به بَر گيريد امشب

اين نازنين مولود، زهراي بتول است

محبوبه ي حق ليلة القدر رسول است

ركن امامت پنج تن را محور است اين

بر يازده شمس ولايت مادر است اين

قرآن روي دست احمد را ببينيد

در دامن احمد محمّد (صلي الله عليه و آله) را ببينيد

پيغمبر و زهرا و حيدر يك وجودند

روز ازل تصوير يك آيينه بودند

اين هر سه يك نورند و داراي سه اسمند

در اصل يك روح مجرّد در سه جسمند

اين بضعه ي طاهاست بلكه روح طاهاست

مرضيّه، زهرا، فاطمه، روحي فداهاست

بالِ دو صد جبريل، فرش آستانش

بسته نزول هل اتي بر بذل نانش

اين آسمانِ آسمان ها در زمين است

محكم ترين ركن اميرالمؤمنين است

بي نور او حق، مُلك امكاني ندارد

در چشم ما آغاز و پاياني ندارد

ما از مقام عصمت داور چه ديديم

خورشيد را كوچك ار از يك سكّه ديديم

كوته بود بر او سپاس آفرينش

ما ناتوان، او ناشناسِ آفرينش

اوصاف كوثر بايد از كوثر بپرسيد

زانو زده از احمد و حيدر بپرسيد

ذريّه ي آدم نمي دانند او كيست

سلمان و بوذر

هم نمي دانند او كيست

ناموس حق، شمس شرف، بحر كرامت

دخت نبي، كفو علي، مام امامت

مقصود حق در سوره ي كوثر جز او كيست؟

دخت رسول و همسر حيدر جز او كيست؟

مريم شود خم در حضور زينبينش

جبريل شد گهواره جنبان حسينش

اين هست و بود رحمةٌ للعالمين است

اين كُفو بي كُفو اميرالمؤمنين است

عصمت بود عكس خيالي از عفافش

ميلاد عترت ليلة القدر زفافش

اهلِ كرم را درس كامل داد آن شب

پيراهن خود را به سائل داد آن شب

ميكال آن شب پرده دار محفلش بود

جبريل در ره ساربان محملش بود

چشم علي بر آفتاب منظر او

روح محمّد (صلي الله عليه و آله) بال زد پشت سر او

چشمش به احمد بود و قلبش با علي بود

پيوسته ذكرش يا محمّد (صلي الله عليه و آله) يا علي (صلي الله عليه و آله) بود

اين مهر و مه زاوّل به هم وابسته بودند

در آسمان ها عقدشان را بسته بودند

اي روح پاك و جسم پاكت آسماني

اي مصطفي را صورتت سبع المثاني

هست خدا، هست نبي، هست محمّد (صلي الله عليه و آله)

جان محمّد (صلي الله عليه و آله) بر سر دست محمّد (صلي الله عليه و آله)

مولا اميرالمؤمنين محوِ مقامت

مأمور، ختم الانبيا بر احترامت

دست تو بالاي سرِ خلق دو عالم

پايت به چشم حاملان عرش اعظم

تو كيستي افلاكي افلاكياني

كز

لطف و رحمت همنشين با خاكياني

هم قبله ي جان استي و هم كعبه ي دل

ماندي چرا با خاكيان در خانه ي گل

يك لحظه خالي از فروغت دل نشايد

جاي چراغ بزم دل در گِل نشايد

پرواز تو فوق ملك فوق ملك بود

دستيت بر دستاس و دستي بر فلك بود

با گردش دستاسِ تو گرديد خورشيد

از پرتو مهر تو پُر شد تا درخشيد

فردوس، مسكينِ در كاشانه ي تواست

بار ولايت همچنان بر شانه ي تواست

وصف تو از قول نبي روحي فداهاست

تطهير و قدر و كوثر و ياسين و طاهاست

دست تو دست كبريا در آستين است

اعضاي تو اعضاي ختم المرسلين است

چشم تو در چشم محمّد (صلي الله عليه و آله) حاوميم است

ابرويت بسم الله رحمان الرّحيم است

تو دست و بازوي علي روز مصافي

تو ذوالفقار شير داور در غلافي

تو كيستي سر تا قدم پيغمبر استي

تو يك اميرالمؤمنين ديگر استي

با هر نگه دل بر تو مي بازد محمّد (صلي الله عليه و آله)

روز جزا هم بر تو مي نازد محمّد (صلي الله عليه و آله)

اي آسمان ها قبضه اي از تربت تو

سيّارگان بارانِ ابرِ رحمت تو

گلزار دين لب تشنه ي باران ابرت

روحِ اميرالمؤمنين زوّار قبرت

حسن تو تصوير محمّد (صلي الله عليه و آله) آفريده

لب خنده ها بر روي احمد آفريده

با آن كه خود خورشيد حسن

ابتدايي

محو خدا محو خدا محو خدايي

آدم چو در امواج غم نام تو را گفت

ذات الهي توبه ي او را پذيرفت

تو كيستي كه ذات پاك بي نيازت

نازد به اوج بي نيازي بر نمازت

تو كيستي كه عقل كلّ گويد فدايت

يا دست بوسد يا كه خيزد پيش پايت

تو كيستي كه جان عالم خوانده جانت

يك سوره نازل گشته در يك بذل نامت

تو كيستي كه وحي جوشد از پيامت

بعد از نبي جبريل گشته هم كلامت

تو كيستي كه روز و شب ختم نبوّت

كرده زيارت خانه ات را پنج نوبت

تو كيستي كه ذات حق خوانده عزيزت

اعجاز مريم آيد از دست كنيزت

تو كيستي كه ركن خود خوانده امامت

جان امامت را خريدي با قيامت

تو كيستي؟ من كيستم تا از تو گويم

گيرم دهان خويش از كوثر بشويم

آخر چه گويم تا نريزد آبرويم

طوطي شوم تا هر چه گويي من بگويم

گردون بود يك پايه از قصرِ جلالت

جنّت بود يك لاله در دست بلالت

بي مهر تو آيد اگر در حشر سلمان

كافر بوم خوانم اگر او را مسلمان

مقداد خواند خويش را خاك درِ تو

آذر بود در اختيارِ بوذر تو

جنّت به شوقت اختيار از دست داده

حورا به خاك فضّه ات صورت نهاده

قرآن كه آياتش دل از احمد ربوده

شخص تو را در قدر و تطهيرش ستوده

اي دست

عصمت گيسويت را شانه كرده

روح علي را دور خود پروانه كرده

گلخانه ي فردوس مهمان خانه ي تو

طاووس جنّت اوّلين ريحانه ي تو

حورا به زلف خويش روبد خانه ات را

كعبه زيارت مي كند كاشانه ات را

الله اكبر خانه اي از خشت و از گل

بر روي هر خشتش نشسته يك جهان دل

ماه فلك را در مسيرش چهره سايي

خورشيد گيرد از چراغش روشنايي

بال و پر روح القدس فرش زمينش

گهواره جنبان گشته جبريل امينش

عطر نسيم روح بخشش روحِ آدم

در خويش پرورده دو عيسي و دو مريم

آيات قرآن نقش ديوار و در او

خورشيد و مه خاك شبير و شبّر او

صحن زمينش آسمانِ آسمان ها

بامِ بلندش كهكشانِ كهكشان ها

خيزد به گردون نغمه ي تكبير از اين بيت

زينت گرفته آيه ي تطهير از اين بيت

ميكال بر اين آستان تعظيم آرد

جبريل از اين خانه دارد هر چه دارد

تو آفتابي و جهان دريايِ نورت

تو نخل نوري قلب احمد كوهِ طورت

تو عصمت اللّهي و ما غرق گناهيم

تو چشم حقّي، ما اسير يك نگاهيم

تو كوثري ذريّه ات خيرِ كثيرند

تو مادي و عالمت طفل صغيرند

در بندگي كار خدايي آيد از تو

با دست مشكل گشايي آيد از تو

تو بيكران درياي رحمت، ما حُبابيم

تو مهري و ما ذرّه هاي بي حسابيم

تو شمع جمع و خلق

عالم بي تو فردند

تو آن طبيبي كه طبيبان بي تو دردند

تو تا قيامت مادر صلح و قيامي

روز قيامت هم امامت را امامي

اي مادر بگذشته و آينده ي ما

اي مُهر با مِهرت شده پرونده ي ما

از فكر و فهم و وهم ما بالاتر استي

روز قيامت مي شناسندت كه هستي

بال ملك در حشر گردد فرش راهت

ريزد برات عفو از موج نگاهت

آن روز امّت هر چه دارند از تو دارند

پيغمبران هم بانگ يا زهرا برآرند

محشر سراسر پاي بست توست زهرا

پرونده ي شيعه به دست توست زهرا

آن روز گردد عفو گرد دوستانت

هر شعله گردد لاله اي از بوستانت

آيد ندا از جانب ذاتِ الهي

محبوبه ام از من طلب كن هر چه خواهي

گو خلق را بر عصمت و پاكيت بخشم

بر وصله هاي چادر خاكيت بخشم

امروز محشر مي كند از تو اطاعت

اينك شفاعت كن شفاعت كن شفاعت

آن قدر مي بخشم كه تو خوشنود گردي

راضي زلطف حضرت معبود گردي

ما داده ايم امروز بر تو پادشاهي

از ما خدايي از تو عفو و داد خواهي

امروز در بين خلايق داوري كن

هم اوليا هم انبيا را مادري كن

آن روز باشد روز داد زينبينت

آن روز خون جوشد زرگهاي حسينت

آن روز محشر مي خروشد با خروشت

آيد زهر سو بانگ يا زهرا به گوشت

آن روز صحراي

قيامت محشر توست

محشر همه زير لواي شوهر توست

روزي كه امّت ها زدوزخ مي هراسند

هم فاطمه هم شيعه اش را مي شناسد

آتش كجا و ما كجا كي باور ماست

ما با همه گفتيم زهرا مادر ماست

كافر اگر مهر تو باشد در سرشتش

دوزخ به يك يا فاطمه گردد بهشتش

لطف تو پوشد زشتي افعال ما را

مهر تو شويد نامه ي اعمال ما را

درگير و دار حشر ما را هم صدا كن

چون دانه از خاشاك يك يك را جدا كن

هر قطره اشگ ما به يادت كوثر ماست

بود و نبود ما همين چشم تر ماست

لطف و عطاي تو، تو را در حشر آرد

تا ناقه ات بر چشم محشر پا گذارد

ورنه بود بهر شفاعت قنبرت بس

بر كلّ امّت يك نگاه بوذرت بس

روز قيامت روز وانفساست فردا

اي واي بر آنكس كه بي زهراست فردا

اي واي بر آنان كه عهدت را شكستند

هنگام استمدادِ تو ساكت نشستند

دست صمد بسته، صنم را نصب كردند

حقّ تو و حقّ علي را غصب كردند

يكباره از قرآن و پيغمبر بريدند

دين خدا را رو به قبله سر بريدند

حقيّ كه بودي حقّ حق، از حق ربودند

انگار در روز غدير خم نبودند

دست از خدا و عترتع و قرآن كشيدند

گويي كه از اوّل محمّد (صلي الله عليه و آله) را نديدند

آيا سقيفه پاسخِ حقّ

نمك بود

آيا جواب عترتي، غصب فدك بود

با هم به قصد فتنه هم آواز گشتند

يكسر به دُور جاهليّت باز گشتند

پيراهني كز نور حقّ پوشيده بودند

چون جامه ي چركين زتن بيرون نمودند

آن دو كه بهر فتنه كوشيدند با هم

شير خلافت را چه نوشيدند با هم

بايد زنم فرياد و گويم بي تقيّه

از درد دل هاي علي در شقشقيه

بايد بگويم درد دل هاي علي را

بيداد و ظلم دوّمي و اوّلي را

بايد بگويم اوّلين مظلوم او بود

خارش به چشم و استخوان در گلو بود

بايد بگويم شير حقّ خانه نشين شد

بايد بگويم فاطمه نقش زمين شد

بايد بگويم حقّ پيغمبر ادا شد

با يك لگد يك آيه از كوثر جدا شد

بايد سخن از دستهاي بسته گويم

خون گريم و از پهلوي بشكسته گويم

بايد بگويم باب فتنه باز كردند

با قتل زهرا كار خود آغاز كردند

بايد بگويم فاطمه يار علي بود

تا پاي جان تنها طرفدار علي بود

از صورت و از سينه و بازو نمي گفت

با پهلوي بشكسته از پهلو نمي گفت

در بستر و سنگر وجودش با علي بود

آغاز و پايان كلامش يا علي بود

فرياد مي زد هر چه پيش آيد خوش آيد

اسلامِ زهرا بي علي هرگز نشايد

اي كافران بستيد دست كبريا را

گشتيد دشمن نفس ختم الانبيا را

با اسم قرآن كلّ دين را

غصب كرديد

حقّ اميرالمؤمنين را غصب كرديد

با داغ پيغمبر ستم كرديد بر ما

هيزم به جاي لاله آورديد بر ما

كرديد كاري تا به جاي نورِ دانش

از خانه ي ما رفت بالا دود و آتش

اين سينه ي من، اين فشار درب خانه

اين فاطمه، اين ضربه هاي تازيانه

اين بازوي من اين غلاف تيغ دشمن

اين دست سنگين عدو اين صورت من

گر جان رسد از جور دشمن بر لب من

گر زير دست و پا دهد جان زينب من

گر پشت در از عمق جان شيون بر آرم

حاشا امام خويش را تنها گذارم

بالله همين است و همين است و همين است

تنها امام من اميرالمؤمنين است

تا پاي جان گويم كه اين است و جز اين نيست

مولاي من غير از اميرالمؤمنين نيست

فتحِ نهاييّ ولايت كيست؟ زهرا

اوّل فداييّ ولايت كيست؟ زهرا

جز محسن شش ماهه ياور داشت، زهرا

دست از اميرالمؤمنين برداشت، هرگز

صد بار در راه امام خود فدا شد

تا با غلاف تيغ از مولا جدا شد

تنها نه دست دخت احمد را شكستند

والله بازوي محمّد (صلي الله عليه و آله) را شكستند

دستي كه بالا رفت در آن آستانه

بگذاشت بر رخسارِ پيغمبر نشانه

دست خزان در باغ دين خيره سري كرد

ياس رسول الله را نيلوفري كرد

حورّيه بود و ديوها كشتند او را

يك تن نگفت آخر چرا كشتند او

را

زهرا غم و درد علي را مشتري شد

تنها طرفدار ولايت بستري شد

چون شمعِ سوزان قطره قطره آب مي شد

زينب نگه مي كرد و او بيتاب مي شد

از پاي تا سر درد بود امّا نمي گفت

با فضّه گر مي گفت

با مولا نمي گفت

يار علي، حتّي كنار بسترش بود

الله اكبر بسترش هم سنگرش بود

در بستر خود هم شرار دل فشانده

از بهر زنهاي مدينه خطبه خوانده

رمز جهاد او ولايت پروري بود

حتّي ميان بسترش هم حيدري بود

در هر نفس با مرگ هم آغوش مي شد

كم كم چراغ عمر او خاموش مي شد

با آنكه خلقت را چو مولايش ولي بود

در هر نگاهش يك حلالم كن علي بود

مي گفت از گلزار امّيدت خزاني

خيري نديدي يا علي از زندگاني

با چشم خود ديدي خزان لاله ات را

از دست دادي يار هجده ساله ات را

ترسم كه روحت پر زند از تن علي جان

تا جان ندادي گريه ئكن بر من علي جان

نُه سال در كاشانه ات بودم امانت

والله در حقّت نكردم يك خيانت

از آن شبي كه وارد اين خانه گشتم

بر گردِ شمع عارضت پروانه گشتم

انگار مي ديدم كه در اين آستانه

بايد سپر گردم به پيش تازيانه

مي ديد در آن لحظه چشم باطن من

اوّل فداييّ تو گردد محسن من

ما هر دو همچون

طاير بشكسته باليم

وقت جدايي شد بيا با هم بناليم

سخت است امّا صبر كن در ارتحالم

اينك حلالم كن حلالم كن حلالم

بايد كه اسرار مرا با كس نگويي

بايد تنم از زير پيراهن بشويي

بايد بشويي پيكرم را مخفيانه

بايد كني تشييع، جسمم را شبانه

گر قاتلم از بهر تشييعم بيايد

از سينه ي تابوت فريادم بر آيد

دارم هزاران درد پنهاني به سينه

قبر مرا مخفي كن از اهل مدينه

بايد كه چشم شيعه بر من خون فشاند

تا روز محشر قبر من مخفي بماند

بغض علي بشكست ناگه در گلويش

مي داد جان، جان عزيزش رو به رويش

آتش به سوز سينه ي او باد مي زد

لب بسته بود امّا دلش فرياد مي زد

مي خواست غم راهِ نفس بر او بگيرد

مي خواست پيش يارِ تنهايش بميرد

مي برد بيداد خزان نيلوفرش را

مي ديد چشم نيم باز همسرش را

آهسته گفت اي ياور بي ياور من

اي با تن تنها تمام لشكر من

اي شمع سوزان من اي پروانه ي من

بي من مرو بي من مرو از خانه ي من

چون بر تو بين دشمنان ماتم بگيرم

گر دوستم داري دعا كن تا بميرم

بي روي تو خون در دل صبر است بر من

كاشانه ي بي فاطمه قبر است بر من

من طاير بي بالم و بالم تو هستي

آن كس كه مي گريد بر

احوالم، تو هستي

من بين دشمن غير تو ياري ندارم

پرپر مزن در پيش چشم اشگبارم

تو پيشمرگ من شدي در آستانه

تو يار من بودي به زير تازيانه

تو بين دشمن جان حيدر را خريدي

با پهلوي بشكسته دنبالم دويدي

با اين همه مهر و وفايي كه تو داري

آيا روا باشد مرا تنها گذاري

خورشيد مي شد ناپديد از چشمِ ياران

كم كم فرو مي برد سر در كوهساران

در مغربي تاريك و دلگير و غم انگيز

مي گشت چشم آسمان از گريه لبريز

جان اميرالمؤمنين چشم از جهان بست

مولا زپا بنشست و زهرا رفت از دست

شد بسته چشم نيم باز آن حزينه

تاريك شد چون خانه ي مولا مدينه

آخر زمولا ياور او را گرفتند

هم سنگر بي سنگر او را گرفتند

تا مرغ روحش از قفس آزاد گرديد

مولا ميان خلق دشمن شاد گرديد

از پيكرِ جانِ پيمبر جان جدا شد

يا قدر و نور و كوثر از قرآن جدا شد

دو گوشوار عرش با رنگ پريده

دو كودك معصوم پيراهن دريده

دو جوجه ي بي بال در لانه دويده

نه، دو كبوتر، نه، دو مرغ سر بريده

با گريه روي نعش مادر اوفتاده

خم گشته و صورت به پاي او نهاده

كاي جان مادر قلب ما را پاره كردي

با مرگ، زخم سينه ات را چاره كردي

در حجره ي خاموش خود آرام خفتي

تنها نداي

دوست را لبّيك گفتي

اي نخل بي برگ علي، برخيز مادر

يار جوان مرگ علي، برخيز مادر

برخيز مادر لحظه ي راز و نياز است

هنگام مغرب آمده وقت نماز است

ما راز دل ها با خدا كرديم مادر

بر تو زسوزِ دل دعا كرديم مادر

برخيز اينجا شهر دشمن هاست مادر

در بين دشمن ها علي تنهاست مادر

مولا به مسجد ديده گريان دل شكسته

در بين مردم يكّه و تنها نشسته

از پرده ي دل بانگ يا اُمّا كشيدند

افتان و خيزان جانب بابا دويدند

كاي اوّلين مظلوم در اوج امامت

در ماتم زهرا سرت بادا سلامت

اي پير غم، يار جوانت رفت از دست

دست اجل پرونده ي عمر ورا بست

كار از زبان نايد كه گويم با چه حالي

آمد كنار فاطمه مولي الموالي

زد ناله از دل كاي يگانه همنشينم

من ابن عمّ تو اميرالمؤمنينم

چشم علي، چون شد كه چشم خويش بستي

با من تكلّم كن ببينم زنده هستي

آنان كه پهلوي تو بشكستند زهرا

پرونده ي عمر مرا بستند زهرا

اي حافظ جان علي با جسم خسته

اي دست و بازوي امامِ دست بسته

قبر غريبت در دل بشكسته ي من

بي من مرو از خانه ي دربسته ي من

يا فاطمه من قهرمان خيبر استم

با داغ تو دادند اين مردم شكستم

الله اكبر شب شد امّا چه شبي بود

هر قطره اشگ چشم مولا

كوكبي بود

بايد علي صد بار ترك جان بگويد

تا پيكر مجروح زهرا را بشويد

اهل مدينه خواب و مولا مانده بيدار

اشكش به صورت ريخته، صورت به ديوار

مي ديد پامال خزان ها لاله اش را

مي شُست جسم يار هجده ساله اش را

جاري گلاب ديده بر ياس كبودش

از دست رفته هستي و بود و نبودش

در ماتم خونين گل خود بود حالش

چون طايري كز تن جدا گرديده بالش

مي شُست جسم همدم و دلداده اش را

قرآنِ زير دست و پا افتاده اش را

مي شُست در تاريكيّ شب جسمِ خسته

مي كرد دستش لمس بازوي شكسته

مي شُست جسم دختر خير البشر را

مي شُست جاي بوسه ي مسمار در را

مي شُست اندام گل نيلوفرش را

همسنگرش را همدمش را همسران را

از پا فتاد و مرگ خود را ديد آن شب

جانان خود را در كفن پيچيد آن شب

آرام بود امّا وجودش مشتعل بود

از مادر و از چار فرزندش خجل بود

آهي كشيد و زد گره بند كفن را

مي سوخت و مي ديد مرگ خويشتن را

يك چشم بر ياس كبودش در كفن داشت

يك چشم ديگر بر حسين و بر حسن داشت

دو گوشوار عرش، دو سروِ سيه پوش

دو شعله ي افروخته، دو شمع خاموش

دو كودك معصوم، دو طفل عزادار

دو جوجه ي افسرده نه، دو بلبل زار

در سينه

روي داغ هر يك داغِ ديگر

داغ پيمبر داغِ محسن داغِ مادر

يك چشم آن دو نازنين سوي كفن بود

چشم دگر بر دست هاي بوالحسن بود

چشم علي افتاده بر آن دو ستاره

دو آفتاب بامِ غم دو ماهپاره

آهسته گفتا اي دو طفل داغديده

در خردسالي داغدار ياس چيده

آييد و جان خويش را در بر بگيريد

از ياسِ توشه ي ديگر بگيريد

دو جوجه ي بي بال و پر از جا پريدند

چون مرغ بسمل جانب مادر دويدند

دو دسته گل گلبوسه از كوثر گرفتند

قرآنِ خون آلوده را در بر گرفتند

تنها نه اينجا هم حسين و هم حسن سوخت

مولا كنار خانه، زهرا در كفن سوخت

ناگه از آن خونين بدن آهي برآمد

با ناله بيرون دست هاي مادر آمد

بشنيد گردون ناله ي منصوره اش را

بگرفت قرآن در بغل دو سوره اش را

اينجا دگر خورشيد بود و دو ستاره

مي گشت قلب آسمان ها پاره پاره

بشنيد ناگه گوش مولا اين ندا را

اي داغ ديده روي داغ دل، خدا را

رحمي به اهل آسمان بهر خدا كن

از لاله ي پرپر دو بلبل را جدا كن

آن شب علي آرام چون دريا خروشيد

از خشت خشت خانه اش فرياد جوشيد

در لحظه هاي سختِ تشييع جنازه

داغ محمّد (صلي الله عليه و آله) در دلش مي گشت تازه

تاريكي و غربت چراغ خانه اش بود

تابوت محبوبش به روي شانه اش بود

فرياد خاموشش قرار از صبر مي برد

تابوت خود را در كنار قبر مي برد

شمع خموش خويش را از خانه مي برد

عمر عزيزش را به روي شانه مي برد

تابوت هم گريان بر احوال علي بود

اي كاش آن شب حمزه دنبال علي بود

آن شب تمام دشت و هامون گريه مي كرد

پهلوي زهرا هم بر او خون گريه مي كرد

خاك مزار از اشگ تنهاييش گِل بود

بر چهره جاري از دو چشمش خون دل بود

مي گفت اي جان از تنم بيرون شو امشب

اي دل بسوز اي اشگ ديده خون شو امشب

اي مرگ ياري كن كه از جا برنخيزم

تا بر تن تنها اميدم خاك ريزم

ياري كه بين دشمنان گرديد يارم

سخت است جسمش را به زير گِل گذارم

ناگه زآغوش لحد دستي بر آمد

آواي پيغمبر به گوش حيدر آمد

كاي داغدار گل، بده نيلوفرم را

ريحانه ام روحم روانم دخترم را

از اشگ خجلت شسته اي دامن، علي جان

اجر امانت داريت با من، علي جان

من ياس دادم از تو نيلوفر گرفتم

گل دادم و گل زخمِ ميخ در گرفتم

تو دست حقّ بودي چرا با تو چنين شد

در پيش چشمت همسرت نقش زمين شد

مولا زخجلت دُرّ اشگ از ديده مي سُفت

مي سوخت و مي ريخت اشك از ديده مي گفت

يا رحمةً للعالمين تا

زنده هستم

هم از تو هم از فاطمه شرمنده هستم

هارون تو از سامري آزارها ديد

جان دادن خود را به چشمش بارها ديد

هم سوختم هم گريه همچون ابر كردم

ناموس من نقش زمين شد صبر كردم

از نخل بي برگ و برت پهلو شكستند

دست مرا بستند و دست او شكستند

اي كاش جانم با نفس از دل برآيد

با عمر زهرا عمر من هم بر سر آيد

با مرگ زهرا كم شده صبر و شكيبم

يك خانه ي بي فاطمه گشته نصيبم

بي او چراغِ عمر من هم گشت خاموش

هرگز نگردد داغ زهرايم فراموش

من زائر يك قبرِ بي شمع و چراغم

من داغدارم، بر جگر باشد سه داغم

پيوسته سوزاند وجودم را سرا پا

داغ پيمبر، داغ محسن، داغ زهرا

اي خاك، جانان مرا در بر گرفتي

قلب مرا، جان مرا، در برگرفتي

وقتي كه دست از دفن محبوبم كشيدم

جان دادن خود را به چشم خويش ديدم

با دفن زهرا خاك غربت بر سرم شد

اي خاك! ديگر مرگ زهرا باورم شد

تا عمر دارم مرگ را چشم انتظارم

عمري كه بي زهراست باشد احتضارم

بعد از نبي قدر و جلالم را شكستند

با مرگ زهرا هر دو بالم را شكستند

امّ ابيهاي مرا كُشتند اي خاك

والله زهراي مرا كُشتند اي خاك

اي كعبه ي پنهان حيدر تربت تو

اي ديده ام لبريز اشگ غربت تو

اي ناله ي يا فضّه ات هر شب به گوشم

تا عمر دارم چوب تابوتت به دوشم

پرپر زده بي بال و پر در آشيانه

بر روي دستت بوسه هاي تازيانه

دستي برون از خاك كن يك بار ديگر

اشگ علي را پاك كن يك بار ديگر

صد راز پنهان داشتي با من نگفتي

دردِ فراوان داشتي با من نگفتي

با من نگفتي سيلي و قرص قمر را

با من نگفتي قصّه ي مسمار و در را

با من نگفتي از تن مجروح و خسته

از سينه و بازو و پهلوي شكسته

با من نگفتي بارها قاتل تو را كشت

با من نگفتي يا علاي آخر چرا كشت

با من نگفتي اي گُل در گِل نشسته

قنفذ به بازوي تو بازو بند بسته

با من نگفتي اي نبوّت را ستاره

چون شد كه از گوشت جدا شد گوشواره

نه سال من با تو تو با من خو گرفتي

آخر چرا يكباره از من رو گرفتي

اي شمع بزم دل چرا بي تاب گشتي

در پيش چشمم لحظه لحظه آب گشتي

وقتي زلب هايت حلالم كن شنيدم

جان كندن خود را به چشم خويش ديدم

تو يك تنه بودي تمام لشگر من

نگذاشتي مويي شود كم از سر من

خصم آستان خانه ام را قتلگه كرد

تو تازيانه خوردي و زينب نگه كرد

وقتي كه بر رويت جسارت شد زسيلي

روي من و روي پيمبر گشت نيلي

تاريخ اين مصراع، متن كاملش بود

غصب خلافت قتل زهرا حاصلش بود

با قتل محسن دست دشمن باز گرديد

كُشتار آل فاطمه آغاز گرديد

تا دست بيداد سقيفه آتش افروخت

بيت علي تا خيمه هاي كربلا سوخت

وقتي كه زهرا سيلي غصب فدك خورد

در مقتل خون دخترش زينب كتك خورد

تا دست حيدر بسته با دست جفا بود

دست علمدار حسين از تن جدا بود

وقتي خلافت را زحيدر غصب كردند

طاغوت ها را تا قيامت نصب كردند

آل محمّد (صلي الله عليه و آله) كشته ي اين خنجر استند

حجّاج ها زاييده ي اين مادر استند

تنها نه افكار ولايت از سقيفه است

تا روز محشر هر جنايت از سقيفه است

اعلان جنگبا خدا روز سقيفه است

بيدادها را ابتدا روز سقيفه است

ايت مُنجلي از خطبه ي زهراست آري

روز سقيفه روز عاشوراست آري

بر روي قبر مخفي زهرا نوشته

زهرا زجان درياي حيدر گذشته

شيعه جدا از آل پيغمبر نگردد

يك گام از راهي كه رفته بر نگردد

هر كس كه زهرائيست پرچمدار دين است

سيلي خور خطّ اميرالمؤمنين است

«ميثم» همين است و همين است و جز اين نيست

دين، جز تولاّي اميرالمؤمنين نيست

----------

امروز كه نعمت به همه خلق تمام است

امروز كه نعمت به همه خلق تمام است (ولادت)

در خندۀ خورشيد عيان ذكر سلام است

ميلاد بهين دخت نبي فخر انام است

يا يكصدمين سال ز ميلاد امام است

عالم همه پر گشته ز انوار خداوند

از آينۀ طلعت اين مادر و فرزند

امروز ملك راست به لب عرض ارادت

امروز بود روز شعف روز عبادت

امروز شده باز به ما باب سعادت

امروز زمين گشته بهشت از دو ولادت

شادي و شعف بر همگان واجب عيني است

ميلاد جهان بانوي اسلام و خميني است

در جلوه شده آينۀ داور احمد

يا جان دگر آمده در پيكر احمد

فيض ازلي مي دمد از كوثر احمد

برخيز كه آمد به جهان دختر احمد

اين صاحب رازيست كه مستودع فيهاست

هم دخت پدر آمده هم امّ ابهاست

اين فاطمه يا گوهر درياي عقول است

اين اُسّ اساس حق و اين اصل اصول است

اين عصمت حق روح دو پهلوي رسول است

اين حضرت زهراست بتول است بتول است

اين دخت نبوّت بود و مام ولايت

هم فلك نجات آمده هم شمس هدايت

عالم شده از اين شجر وحي بهاران

در سايه او سير كند ليل و نهاران

نخليست كه بارد به همه فيض چو باران

يك ميوه از اين نخل بود پير جماران

اين پير كه از دامن آن مام جوان است

در پيكر اسلام دمش روح و روان است

نسلش به زمين همچو در افلاك ستاره

بخشند به چشم همگان نور هماره

دست همه در حشر بگيرد به اشاره

جز او به صف حشر كسي نيست سواره

اين است كه افتد به قيامت چو عبورش

محشر همه روشن شود از ناقۀ نورش

اي دخت نبي مادر والاي امامت

اي فلك نجات همه اي بحر كرامت

اي بر همه دلها به دو دنيات اقامت

اي فاطمه اي شافعۀ روز قيامت

با مهر تو از خصم كجا واهمه داريم

ما با همه گفتيم كه ما فاطمه داريم

اسلام يكي شاخۀ نور از شجر تو است

طوبايي و شيعه همه از برگ و بر تو است

توحيد وجود تو، ولايت ثمر تو است

ميلاد تو، ميلاد خميني پسر تو است

آن ماه دل افروز كه نورش همه جا تافت

اسلام مگو عالم از آن نور و صفا يافت

لوح و قلم و جنّت و شمس و قمر از تو است

طاعات چو نخليست كه آن بارور از تو است

اسلام محمّد (صلي الله عليه و آله) به خدا مفتخر از توست

آن مصلح كل حجّت ثاني عشر از تو است

اي پُر شده از كوثر تو جام نبيّين

هم مام اماماني و هم مام نبيّين

تو فاطمه اي خالق داور به تو نازد

جان دو جهان شخص پيمبر به تو نازد

خود كوثري و ساقي كوثر به تو نازد

آري به خدا فاطمه، حيدر به تو نازد

جاني كه ثنا گستر تو بوده، خدايت

«ميثم» چه بگويد چه سرايد به ثنايت

----------

امشب رسول الله را قرآن ديگر شد عطا

امشب رسول الله را قرآن ديگر شد عطا (ولادت)

قرآن ديگر از خدا با نام كوثر شد عطا

از مخزن سراللّهي

تابنده گوهر شد عطا

در نقش دختر بر پدر فرخنده مادر شد عطا

سادات حورالعين به او از حيّ داور شد عطا

جان مجسّم شد عطا روح منّور شد عطا

مصداق كوثر آمده روح پيمبر آمده

همگام حيدر آمده زهراي اطهر آمده

خود قدر و شام قدرها پنهان به تار موي او

از بوسه هاي مصطفي انداخته گل روي او

اي اهل جنّت بشنويد از عطر جنّت بوي او

انسيّة الحورا ولي حوراست خاك كوي او

تصوير حسن كبريا در طلعت دلجوي او

برتر ز كلّ انبيا فرزند و باب و شوي او

جبريل مرغ بام او مفتاح جنّت نام او

در بذل، گردون جام او در عزم، هستي رام او

اختر چه اختر برتر از ماه جهان آراست اين

دختر چه دختر مادر خورشيد عاشوراست اين

مرآت سيماي فسبحان الّذي اسراست اين

معصومه و منصوره و انسيّة الحوراست اين

راضيّه و مرضيّه و صديّقه الكبراست اين

هم دُرّة البيضاست اين هم زهرة الزهراست اين

در رتبه هم شأن علي در قدر قرآن علي

روح است و ريحان علي جان و جانان علي

الله، يك صدّيقه و دو عيسي و دو مريمش

جان هزاران مريم و عيساست جاري از دمش

پيش از ولادت مادري بر كلّ نسل آدمش

بر دامن لطف و كرم پيوسته دست عالمش

در چادر عصمت بود روح القدس نامحرمش

روح دو صد روح القدس چون گل نثار مقدمش

رضوان و كلّ هست او

مرهون او پا بست او

دست الهي دست او تير قضا در شست او

با ديده ي درياييم با سينه ي سيناييم

با ناله ي تنهاييم با سوز عاشوراييم

با زشتي و زيباييم با پيري و برناييم

با اين صحراييم با اين سر سوداييم

با هستي و داراييم با پستي و بالاييم

زهراييم زهراييم زهراييم زهراييم

سر تا به پايم زمزمه ذكرم به لب بي واهمه

يا فاطمه يا فاطمه يا فاطمه يا فاطمه

تو كيستي تو كوثري بر چرخ عصمت محوري

هم كبريا را مظهري هم انبيا را رهبري

ختم رسل را دختري شير خدا را همسري

دين خدا را ياوري خون خدا را مادري

در خلق و خو پيغمبري در عزم و همّت حيدري

ناموس حيّ داوري زهراي زينب پروري

قرآن دعايي بر لبت ايمان چراغ مكتبت

حورا كنيز زينبت شب عاشق ذكر شبت

در چار بانوي بهشت اوّل تويي آخر تويي

فلك نجات خلق را سكّان تويي لنگر تويي

بر رحمةُ للعالمين دختر تويي مادر تويي

بر شير حق يعني علي همسر تويي ياور تويي

رضوان تويي جنّت تويي ميزان تويي محشر تويي

قرآن تويي كوثر تويي احمد تويي حيدر تويي

خيل ملايك در صفت گردون غبار رفرفت

هم روزي مادر كفت هم نام ما در مصحفت

مريم گرفته دست خود بر رشته هاي چادرت

آورده عيسي از فلك روي تضرّع بر درت

روح الامين آرد سلام از سوي حيّ داورت

موسي به

سينا مي برد فيض از فروغ منظرت

ختم رسل گيرد چو جان اي جان قرآن در برت

گه خيزد از جا پيش پا گه خم شود در محضرت

گردون مطيع ميل تو هستي نمي از سيل تو

جنّ و ملايك خيل تو محو صلوة اللّيل تو

اي شير حق حيران تو، تو كيستي تو كيستي؟

اي چرخ در فرمان تو، تو كيستي تو كيستي؟

اي انبيا قربان تو، تو كيستي تو كيستي؟

اي جان احمد جان تو، تو كيستي تو كيستي؟

اي عقل سرگردان تو، تو كيستي تو كيستي؟

اي قدر و كوثر شأن تو، تو كيستي تو كيستي؟

آن كس كه گويد مدح تو من نيستم من نيستم

اي برتر از درك همه من كيستم من كيستم

بي تو ولايت خويش را باور ندارد فاطمه

بي تو نبوّت لحظه اي محور ندارد فاطمه

بي تو محمّد (صلي الله عليه و آله) تا ابد كوثر ندارد فاطمه

بي تو اميرالمؤمنين همسر ندارد فاطمه

بي تو امامت هيچگه مادر ندارد فاطمه

بي تو عبادت روح در پيكر ندارد فاطمه

با خاك كويت آبرو بر خلق عالم مي دهي

وز باغ مدحت ميوه ها بر نخل «ميثم» مي دهي

----------

اي مرغ سحر سحر مبارك

اي مرغ سحر سحر مبارك(ولادت)

اي دامن شب قمر مبارك

اي وادي مكّه نور، تبريك

ميلاد شجر به طور تبريك

اي همسر نور و مادر نور

اي بحر يگانه گوهر نور

دُرِّ صمديّتت نتيجه

بر خويش ببال

اي خديجه

اي مادر مادر هدايت

اي مريم مريم ولايت

بيت تو بهشت حيّ دادار

دامان تو شد بحارالانوار

مولود تو جانِ جانِ مكّه

روح حرم و روان مكّه

آنان كه تو را كنيز بودند

در سايه تو عزيز بودند

همگامِ محمّدت چو ديدند

از بيت تو سخت پا كشيدند

اينان كه هماره بت پرستند

نامحرم سرّ داور استند

بيگانه ي عرصه ي ظهورند

كورند اگر چه غرق نورند

اي قابله ات هزار هاجر

از شوق تو بي قرار هاجر

زن هاي بهشت با تو همدم

زهراي تو روي دست مريم

اي مادر سوره ي تبارك

مولود مباركت مبارك

اين كوثر و نور و قدر و طاهاست

اين مادر يازده مسيحاست

اي مادر مادر دو مريم

اي سيّده ي زنان عالم

زهراي تو احمد است آري

تأنيث محمّد (صلي الله عليه و آله) است آري

اين است كه ذات اقدس هو

ناكرده هنوز خلقت او

در علم خود از جلال و شأنش

دانسته نمود امتحانش

اين است كه خالقش ستوده

روزي كه جهان نبود بوده

اين است كه در بهشت، آدم

حيرت زده زد زمدح او دم

اين است كه فاطمه است نامش

از خاتم انبيا سلامش

اين است كه ذات بي نيازش

نازد به عبادت و نمازش

اين است كه در رحم سخن گفت

اسرار خداي ذوالمنن گفت

جبريل به عرش رام او

بود

بر كشتي نوح نام او بود

اي دختر نور و كفوِ ياسين

اي بضعه ي خاتم النبيّين

محبوبه ي ذات حيّ سرمد

ممدوحه ي حضرت محمّد (صلي الله عليه و آله)

تو ليله ي قدر كبريايي

تو مادر كلّ انبيايي

قرآن به فضيلتت گواه است

هر لحظه ي تو هزار ماه است

در خلوت ذات حيّ معبود

آنجا كه خدا و مصطفي بود

دادار وجود، كوثري داشت

در مخزن نور، گوهري داشت

چون ديد كه اين يگانه گوهر

از خلقت اوست پربهاتر

تا بار دگر دهد بهايش

بخشيد به شخص مصطفايش

سوگند به ذات حيّ سرمد

سوگند به بنده اش محمّد (صلي الله عليه و آله)

آن گوهر پر بها تو بودي

كز شخص رسول دل ربودي

اي ملك خدا مدينه ي تو

جنّت نفسي زسينه ي تو

خاك حرمت سرشتِ شيعه

جاي قدمت بهشت شيعه

يك قطره زاشگ تو است كوثر

يك سايه زقامت تو محشر

يك خادم درگه تو حورا

يك نام مبارك تو زهرا

يك حكم تو را هزار طاعت

يك اجر محبّتت شفاعت

كوثر نمي از محبّت تو

تطهير، گواه عصمت تو

شمسي و دو گوشواره داري

در كلّ زمين ستاره داري

سادات همه ستاره ي تو

عالم همه يادواره ي تو

جبريل، ولايت تو هستش

بر ريشه ي چادر تو دستش

محراب بغل گشوده ي تو

تكبير به

لب سروده ي تو

سجّاده بود به تار و پودش

اوصاف تو خوشترين سرودش

با آنكه به خاك بي نشاني

خورشيد هزار كهكشاني

تهليل تو بهترين شهادت

تسبيح تو بهترين عبادت

هر روز به تو نماز نازد

هر شب به تو بي نياز نازد

قرآن به تو قلب خود گشوده

مشتاق تلاوت تو بوده

گلواژه ي حمد بر لب تو

شب محو نماز زينب تو

با ياد تو لحظه ها هزاره

بگشا به خطابه لب دوباره

بازآ و بخوان زسوز سينه

يك خطبه به مسجد مدينه

بازآ و دوباره از ولايت

با خطبه ي خويش كن حمايت

با آنكه چراغ انجمن هاست

مثل تو هماره شيعه تنهاست

باشد كه رسد به گوش عالم

فرياد تو از زبان «ميثم»

----------

اي همسر گرامي پيغمبر

اي همسر گرامي پيغمبر (ولادت)

ام الائمه فاطمه را مادر

تبريك جنّ و انس گوارايت

كامشب خداي داده تو را كوثر

اين است نخل آرزوي طاها

اين است ميوة دل پيغمبر

اين است جان پاك رسول الله

اين است بر جمال خدا مظهر

اين است آن سپهر كه آينده

سادات عالمند ورا اختر

از منطقش صداي خدا بشنو

در صورتش جمال خدا بنگر

لبخند مي زنند به رخسارش

سارا و مريم، آسيه و هاجر

برگير رو نما ز رسول الله

تا بنگرد

به صورت اين دختر

تو هست خويش را به خدا دادي

حق هديه كرد بر تو چنين گوهر

اين گوهري كه داد خدا بر تو

در مخزنش نداشت از اين بهتر

اين است بر رجال جهان بانو

اين است بر زنان جنان سرور

انسيه صورت است و محمد خو

حوريه سيرت است و خدا منظر

در حيرتم كه فاطمه آوردي

يا زاده اي پيامبري ديگر

خوانم خداش، نيست خدا راضي

گويم بشر بشر نكند باور

دُرَي كه داشت، در يم رحمت جا

سيبي كه بود، نخل خدا را بر

اين است دختري كه خداوندش

فرموده است، فاطمه اطهر

افضل ز انبياست به جز احمد

برتر ز اولياست به جز حيدر

با اين همه رسول خدا بوسيد

او را جبين و صورت و دست و سر

هم شخص مصطفاش مديحت خوان

هم نطق مرتضاش ثنا گستر

انسيه اي كه خواجة لولاكش

بگرفته چون كتاب خدا در بر

حوريه اي كه پيش تر از خلقت

آغوش كبرياش شدي بستر

آرد نماز سجده به پاي او

بر خاك بندگي چو گذارد سر

در زير پاي فضة دربارش

روح القدس گشوده ز هم شهپر

خورشيد، بي فروغ تجلايش

چون آتشي است در دل خاكستر

چشمي كه از خداش جدا بيند

گردد شعاع مهر در آن خنجر

جز مهر او نجوشدم از سينه

جز وصف او نرويدم از حنجر

جز ذكر او نگفته ام از آغاز

جز مدح او نگويم تا آخر

بي مهر او قسم به خدا هرگز

جنت به هيچ كس نگشايد در

پيغمبري نجات نخواهد يافت

بي دوستي فاطمه در محشر

بر خاك فضه اش نرسد هرگز

عالم اگر شود همه سيم و زر

با يك اشاره اش همگي سلمان

با يك نظاره اش همگان بوذر

متن اوامرش همه جا معروف

كل نواهيش همه از منكر

يك لحظه دل برد ز دو صد يوسف

چشم افكند اگر به روي قنبر

پاي محب او به سر رضوان

جاي عدوي او به دل آذر

شد يك تنه سپاه علي ، نگذاشت

يك موي كم شود ز سر حيدر

يك شهر با علي همگي دشمن

يك فاطمه بر او شده يك لشكر

صحرا و خانه و اُحد و مسجد

شد در حمايت علي اش سنگر

تا روز حشر بحر ولايت را

كشتي علي است، فاطمه اش لنگر

"ميثم" بگير درس ولايت را

زين مادر حسين و حسن پرور

----------

تو اي جم_ادي دوم س_لام بر م_اهت

تو اي جم_ادي دوم س_لام بر م_اهت(ولادت)

سلام

بر تو و بر قدر و عزت و جاهت

بگرد اي شده چشم ملك قدمگاهت

بگرد اي همه دست خدا به همراهت

وان يكاد بخوان روي حق تماشا كن

وض_و بگي_ر ز كوث_ر ثناي زهرا كن

****

خداي عزوجل مظه_رت مبارك باد

الا رس_ول خ_دا كوث_رت مبارك باد

خديجه! دخت پدرپرورت مبارك باد

علي ول_ي خدا! همسرت مبارك باد

خدا ب_ه قلب رس_ول خدا صفا بخشيد

تمام هستي خود را به مصطفي بخشد

****

الا محم_د ام_روز كوث_رت داديم

نماز آر كه زهراي اطهرت داديم

قسم به قدر كه از قدر بهترت داديم

نكوتر از پ_دران ت_و دخترت داديم

چه دختري كه پدرپرور است يا احمد

تمام نسل تو زين دختر است يا احمد

****

جم_ال غي_ب اله_ي ش__ده تم_اشايي

به چشم پاك محمد به حسن زهرايي

ه__زار مرتب__ه ب__ر او س__لام زيبايي

امين وحي به خاكش كند جبين سايي

خدا به ختم رسل داد كوثر خود را

فقط ن_ه كوث_ر، روح مطه_ر خود را

****

نبي گرفته در آغوش همچنان جانش

به خنده گفت كه جان پدر به قربانش

خ_داي ع__زوجل آم__ده ثناخوانش

زميني_ان و سم_اواتيان مسلم_انش

تم_ام س_ورۀ فرق_ان و ن_ور طلع_ت او

به صنع خويش ببالد خدا ز خلقت او

پيمبران! همه در مك_ه ازدحام كنيد

ب_ه ح_رمت ق_دم فاطمه قي_ام كنيد

از اي_ن ولادت و مول_ود احترام كنيد

به مادرش همه از جان و دل سلام

كنيد

زهي خديجه! كه روح مطهر آوردي

ت_و از دل ص_دف نور! گوهر آوردي

****

چه دختري كه خداوند كوثرش خوانده

عل_ي ولي خ_دا ركن ديگرش خوانده

بهشت ني_ز بهشت پيمب_رش خوانده

پيمبر از شرف و قدر، مادرش خوانده

عجيب نيست كه مام نبوتش خوانند

دوازده حجج الله، ح_جتش خ__وانند

****

چه زهره اي كه خداوند خوانده زهرايش

گرفت_ه چش_م خ_دا ن_ور از تماشايش

دع__اي ن__ور ب__ود آيت_ي ز سيمايش

س__لام دائ__م پيغمب__ران گ_وارايش

نبي به حجرۀ نوراني اش سلام كند

به پيش پ_اش به امر خدا قيام كند

****

رخش صحيفۀ نور است و سين فرقان است

ن_ه بضع_ۀ نب_وي بلكه بر نبي جان است

خدا گواست كه مهرش تمام ايمان است

زب_ان فض_ه او ه_م زب__ان ق__رآن است

شنيده اي_د به هر خلوتي و انجمني

نگفت فضۀ او جز كلام حق سخني

****

الا كه دختر ياسين و مام طاهايي

امينه، طاهره، صديقه، زهره، زهرايي

ائمه ان_د هم_ه گوه_ر و تو دريايي

فقط ن_ه مادر سادات، م_ادر مايي

كه بر زنان جنان سروري كند جز تو؟

كه به_ر شيع_ۀ تو مادري كند جز تو

****

تو م_ادر هم_ه خوبان روزگاري تو

تو اختيار قيامت به دست داري تو

تو در وج_ود رس_ول خدا قراري تو

تو در دل همگان صاحب مزاري تو

تو جان ختم رسل هستي و ابوالحسني

تو م_ادر هم_ه پيغمب_ران، تو پنج تني

****

تو مرغ

حقي و توحيد آشيانۀ توست

بهشت قرب خ_داوندگار خانۀ توست

نشان كعبۀ دل قب_ر بي نشانۀ توست

سلام گ_رم محمد ب_ه آستانۀ توست

درود خال_ق هستي به روح پاكت باد

سرشك دائم «ميثم» نثار خاكت باد

----------

جانا بچشم دل خدا را جلوه گر بين

جانا بچشم دل خدا را جلوه گر بين (ولادت)

توحيد از سر تا بپا را جلوه گر بين

نور اميد انبيا را جلوه گر بين

در قلب شب الضحي را جلوه گر بين

خورشيد مي خندد مگر ماه جمادي است

آنجا كه در اوهام نايد بزم شادي است

ايزد بختم الانبيائ كوثر عطا كر

آئينه خود را به پيغمبر عطا كرد

يا آنكه او را مصحفي ديگر عطا كرد

از آنچه وصفش اورم بهتر عطا كرد

ناموس ذات ذوالجلال سر مد است اين

دخت محمد بلكه ام احمد است اين

نور قدم صديقه قبل از زمانها

كفو علي بانوي بي كفو جهانها

بالا مكان دائم صفابخش مكانها

پوشيده رخسارش چراغ آسمانها

گنج خدا سرمايه پيغمبر است اين

دختر ولي خون خدا را مادر است اين

بگذاشت پا در عالم آنكو عالم از اوست

از نسل آدم زاد اما آدم از اوست

فيض مسيحا و عفاف مريم از اوست

او از رسول است و رسول اكرم است

گر اونبودي دين پيغمبر نبودي

نامي بجا از احمد و حيدر نبودي

آزار خود خواندي نبي آزار او را

دانسته ديدار خدا ديدار او را

بوسيده دست و سينه

و رخسار او را

فرمان برد تا خالق دادار او را

با ديدن او دل به او تقديم كرد

يا رو ي پا ايستاده يا تعظيم كرده

قلبش خدا را مخزن سر نهاني

كويش نبييين را بهشت جاوداني

حسنش محمد را كتاب آسماني

رويش علي را افتاب زندگاني

قرآن كتاب مدح اين دختر تماميش

تنها مديحت خوان او باب گراميش

برتر ز اوهام خلايق حد اوجش

يكتا به خوبي ها همه مانند زوجش

پيغمبران در خط فرمان فوج فوجش

عفو خدا مي جوشد از دامان موجش

با آنكه خاك از فيض او خلد بربن است

مشهورتر در اسمانها از زمين است

بايد به استقبال اين تابنده كوكب

پيغمبر آن سر تا به پا آئينه رب

تقديس كن تكبير گو تسبيح بر لب

از همسرش دوري بگيرد تا چهل شب

اين است كز اغاز با حسن خدايي

در پرده ميكرد از محمد دلربايي

اين بضغه ياسين و كفو بوتراب است

ماه زمين و اسمان را آفتاب است

هم ام احمد است و هم ام الكتاب است

با آنكه خورشيد جمالش د رحجاب است

در بحر نورش غرق از مه تا بماهي است

روشنگر جان رسولان الهي است

مريم به ابريق بهشتي شويد او را

عيسي فراز آسمانها جويد او را

احمد بسان عطر جنت بويد او را

ايزد سلام از خود مكرر گويد او را

با گوش جان در وصف او بشنو ، ز

طاها

ام ابيها بضعه مني ، فداها

ماه جمادي آفتاب داور است اين

از هرچه گفتم برتر و بالاتر است اين

سر تا به پا ، تا بسر پيغمبر است اين

دختر ولي ، خاتون روز محشر است اين

اين روح مابين دو پهلوي رسول است

انسيه الحوراء زهراي بتول است

اي خوشترين گفتار حق مدح و ثناست

وي مصطفي فرموده جان من فدايت

وي انبياء ، لب تشنه آب بقايت

وي هل اتي حرفي از اوصاف عطايت

مدح تو گفتم گرچه حدم نيست اين اوج

گاهي خسي را بار افتد بر سر موج

اي بر خدا خير كثير از كثرت خير

وي كرده در معراج عشقت مصطفي سير

ماهي كه شبر زاده و آروده شبير

هم آشنا مرهون الطاف تو هم غير

اين عفو تو اين نامه عصيان ، خدا را

از در مراني "ميثم "بي دست و پا را

----------

خدا را تجلاّي ديگر مبارك

خدا را تجلاّي ديگر مبارك (ولادت)

نشاط و سرور پيمبر مبارك

تبّسم به لب هاي حيدر مبارك

به افلاك توحيد، محور مبارك

به سادات ميلاد مادر مبارك

به قرآن بگوييد كوثر مبارك

گل باغ عصمت فداها خوش آمد

جمال خدا روح طاها خوش آمد

پيمبر بود محو خورشيد رويش

خديجه شده مات حسن نكويش

درود خدا باد بر خُلق و خويش

نياز آورد صد چو رضوان بسويش

ملك راست ذكر و دعا گفتگويش

محمّد (صلي الله عليه و

آله)، محمّد (صلي الله عليه و آله)، ببوسش ببويش

كه آيات نور است نقش جمالش

كمال است مبهوت فضل و كمالش

گل است و ربايد دل از باغبانش

مه است و شرف داده بر آسمانش

سلام خدا باد بر جسم و جانش

محمّد (صلي الله عليه و آله) بود زائر آستانش

خداوند را وحي ثاني بيانش

زمين غرق نور آمد از دودمانش

وجودش سراپا بهشت محمّد (صلي الله عليه و آله)

بهشت محمّد (صلي الله عليه و آله) سرشت محمّد (صلي الله عليه و آله)

به گردون بگوييداين محور تو است

به حوّا بگوييد اين سرور تو است

به آدم بگوييد اين مادر تو است

به حيدر بگوييد اين همسر تو است

به احمد بگوييد اين دختر تو است

به قرآن بگوييد اين كوثر تو است

به فردوس گوييد افتد به پايش

به جبريل گوييد گويد ثنايش

امامت گل سرخي از دامن او

ولايت بهاريست از گلشن او

نبوّت در آيينه ي روشن او

شفاعت شميمي ز پيراهن او

علي دوستي همچو جان در تن او

بهشت سماواتيان مدفن او

گرفته حيات از دمش تا قيامت

نبوّت، رسالت، ولايت، امامت

فلك گشته بر گرد بيت گلينش

ملك سجده برده به خاك زمينش

گرفته ز دم روح روح الامينش

خداوند را دست در آستينش

نبي عاشق طلعت نازنينش

علي زنده از خندۀ دلنشينش

خدا مدح فرموده در هل اتايش

پدر بارها گفته

جانم فدايش

خدا برد معراج، پيغمبرش را

به او داد نيكوترين گوهرش را

نه نيكوترين گوهرش كوثرش را

نه كوثر كه صدّيقه ي اطهرش را

نه صدّيقه ي اطهرش مظهرش را

نه مظهر كه آيينه ي منظرش را

سلام خدا بر جمال و جلالش

كه مولا علي گشته محو كمالش

سلام اي وجود تو ركن ولايت

سلام اي به دستت تمام عنايت

سلام اي عنايات تو بي نهايت

سلام اي جهانت به ظلّ حمايت

سلام اي حسينت چراغ هدايت

پيام تو قرآن كلام تو آيت

زمام دو گيتي بود در كف تو

وليّ خدا كاتب مصحف تو

تو جان گرامي به جسم جهاني

تو نور عياني تو سرّ نهاني

تو مريم نه والله بهتر از آني

تو همچون كتاب خدا جاوداني

تو مشكل گشاي امام زماني

تو زهرا تو منصوره ي آسماني

تو سر ممدوحه ي حضرت كبريايي

تو سر تا قدم خاتم الانبيايي

سلامي فروزنده چون كوكب تو

به ابن و به بنت و به امّ و اب تو

حيات ابد جان گرفت از لب تو

تمام كتب حرفي از مكتب تو

بهشت خدا عاشق زينب تو

سماوات محو نماز شب تو

نماز از نمازت كند سرفرازي

دعا با دمت مي كند عشقبازي

سزد مدح تو حيّ داور بگوييد

فداها ابيها پيمبر بگوييد

رسول خدا بر تو مادر بگويد

ولّي خدا كفو و همسر بگوييد

كتاب خداوند

كوثر بگويد

به هر آيه وصفت مكرّر بگويد

مجسّم كنم گر همه حسن ها را

نبينم نبينم به غير از شما را

كيم من غلامت نه، خاك غلامت

غباري كه بنشسته بر گرد بامت

ثنا گستري بي خبر از مقامت

فقيري كه خواند به هر صبح و شامت

غريبي كه از دور گويد سلامت

گداي طوافي به بيت الحرامت

الا اي به چشمت نگاه الهي

به «ميثم» نگاهي نگاهي نگاهي

----------

دل ز انوار خدا بارقه نور شده

دل ز انوار خدا بارقه نور شده(ولادت)

سينه سيناي ولا جان شجر طور شده

مكه سر تا قدم از شوق وشعف شور شده

بيت معمور نبي قبلگه حور شده

رو به گهواره انسيه حورا بردند

عطر خلد ار نفس حضرت زهرا بردند

گوش تا تهنيت از خالق داور شنويد

ذكر توحيد زلبخند پيمبر شنويد

وصف كوثر ز لب ساقي كوثر شنويد

آنچه گفتند و شنفتند مكرر شنويد

لب گشوده همه تبريك به طاها گوئيد

سخن از ام ابيها و فداها گوئيد

مصحف نور به پيغمبر اكرم دادند

بلكه از جانب حق وحي مجسم دادند

دختري پاك تر از حضرت مريم دادند

قدسيان مژده به ذريه آدم دادند

دامن خاك به از روضه رضوان آمد

ز آسمان حوريه در كسوت انسان آمد

همسر ختم رسل دخت پدر پرور زاد

بلكه بر خلق ازل تا به ابد مادر زاد

چارده جلوه به يك حسن خدا منظر زاد

بر پدر مادر و

بر شير خدا همسر زاد

دخت پاك نبي و مادر مصباح هداست

يازده كوكب دري ز فروغش پيداست

هشت خلدند يكي رايحه از گلشن او

بيت معمور خداوند دل روشن او

روح مابين دو پهلوي محمد (صلي الله عليه و آله) تن او

پرورش يافته مردانگي از دامن او

پيكري پاك تر از روح مكرم دارد

دامني مهد دو عيسي و دو مريم درد

جنت ختم رسل رويس ز گل خوب ترش

گفته جبريل سلام از طرف داد گرش

او سپهر و حسنينند دو قرص قمرش

جان فداي پدر و شوهر و دخت و پسرش

پدران و پسرانش همه فخر بشرند

دخترانش همه پاكند و ز گل پاك ترند

اوست ابري كه وجود است پر از بارانش

عفو ، موجي زيم رحمت بي پايانش

شخص احمد كه جهان باد فداي جانش

بارها گفت كه جان پدرش قربانش

او كه از بوسه محمد (صلي الله عليه و آله) به ادب بردستش

نه عجب گر كه شود خيل رسل پابستش

روح پاكيزه حوا و گل آدم از اوست

دم جان بخش مسيح و شرف مريم از اوست

تا ابد پايه دين نبوي محكم از اوست

به خداوند دو عالم كه همه عالم از اوست

دست او حامي دست احد دادگر است

روي او روي خدا سينه بهشت پدر است

ذكر و تسبيح و دعا زنده به ياد لب اوست

ليله قدر كه فرموده خدا هر شب اوست

دامن

خون خدا پرور او مكتب اوست

زنده نام شهدا از نفس زينب اوست

آن حسيني كه به خيل شهدا رهبر بود

تربيت يافته دامن اين مادر بود

برترين بانوي عالم كه جهان در ، يد اوست

دست انداخته از دسته دستانش پوست

او كه بر مرد و زن عالم خلقت بانوست

كار را داشت همانند عبادتش دوست

گه گل انداخته در سجده رخ چون ماهش

گه بود دست به گهواره ثار اللهش

مام سادات كه از لطف و كرم ياور ماست

نه همين مادر سادات بود مادر ماست

سايه مرحمتش در دو جهان بر سرماست

جاودان در كنف مهدي او كشور ماست

چه غم از حادثه و فتنه دنيا داريم

از ازل با همه گفتيم كه زهرا داريم

خاك ها بحر گهر از صدف اين زهراست

رشته عالم و آدم به كف اين زهراست

مصطفي زائر دارالشرف اين زهراست

شيعه تا شيعه بود در كنف اين زهراست

گر همه هستي خود چرخ به پايش ريزد

(ميثم) آن نيست كه از خاك درش برخيزد

سحر از خانه حبيب خدا

سحر از خانه حبيب خدا (ولادت)

نور محبوبه خدا برخاست

از تمام فرشتگان صلوات

به جمالش جدا جدا برخاست

نقل تسبيح شد نثار زمين

بانگ تكبير بر سما برخاست

جان هستي فدا بر اين مولود

صلوات خدا بر اين مولود

تن هستي از او حيات گرفت

جان اهي جهان فدايش باد

ساكنان زمين بقربانش

خلق هفت آسمان فدايش باد

آنكه را مصطفي فداها گفت

همه پيغمبران فدايش باد

پاره پيكر رسول است اين

فاطمه طاهره بتول است اين

اوست آن دختر پدر پرور

كه پدر نيز مادرش گفته

منطق وحي خوانده ليله قدر

ذات معبود كوثرش گفته

خلق خواند بر او هماره درود

حق سلام مكررش گفته

بوي عطر بهشت از دهنش

جان احمد درون پيرهنش

بر طواف حريم او از دور

صد چو موسي بپاي جان آيد

تا كند كسب فيض از نفسش

پور مريم ز آسمان آيد

نه عجب كز پي زيارت او

خازن جنت از جنان آيد

جود و احسان و فضل سشنت اوست

آسمان زير بار منت اوست

جان بكويش گداي خاك نشين

دال سراپرده محبت اوست

همه هستي ثناي او گويند

همه عالم گواه عصمت اوست

خاتم انبيا محمد (عليه السلام) را

ديده آيينه دار طلعت اوست

در نگاه رسول صورت او

صفحه لا اله الا هو

پرده پوشي كه زينت زن

در لباس حجاب پيدا كرد

آفتابي كه ذره اش ز كمال

رتبه آفتاب پيدا كرد

خضر در وادي محبت او

تشنه اي بود و آب پيدا كرد

حسينيش دو سيد عالم

زينبينش نكوتر از مريم

سر من خاك پاي آن دختر

كه پدر دستهاي او بوسد

چهره بر خاك آورد حوري

تا مگر خاك پاي او بوسد

جبرئيل امين بعرض ادب

در

بيت الولاي او بوسد

باغ خلد رسول سينه اوست

كعبه انبيا مدينه اوست

جسم و جاني كه بود از ملكوت

پاي بر چشم خاكيان بگذاشت

يكه بانوي بانوان جنان

قدم امروز در جهان بگذاشت

تا دهد روي خود بخلق نشان

لامكان در مكان نشان بگذاشت

جلوه ابتداست اين دختر

آفتاب خداست اين دختر

جبرئيل از سوي خدا آيد

تا كه در محضرش سلام كند

عقل كل را خداكند مامور

تا از اين دختر احترام كند

گاه خم گشته دست او بوسد

گه به تعظيم او قيام كند

گاه گير د ببر چو قرآنش

گاه گويد پدر بقربانش

اي خدا جلوه اي ، نبي مرآت

كيستي تو بتول عذرائي

فاطمه هاجر دو اسماعيل

مريم يازده مسيحائي

چه بگويم تو را كه فاطمه اي

چه بخوانم تو را كه زهرائي

مغفرت سائل قيمات تو است

هل اتي سوره كرامت توست

آفرينش بدان همه وسعت

كفه كوچك عنايت تو است

در بيت الو لا كه شعله گرفت

مشعل مكتب ولايت تو است

بخدا راه گم نخواهد كرد

هر كه در سايه هدايت تو است

نيست جز شيعه تو را روز جزا

كسي از آتش جحيم رها

هم خدا داشت افتخار بتو

هم نبي گفت دخترم زهراست

هم كتاب خدات كوثر خواند

هم علي گفت همسرم زهراست

سيد خيل عاشقان فرمود

من حسينم كه مادرم زهراست

همه هستي

است پاي بست شما

چشم "ميثم "بود بدست شما

----------

شب آرزوها، شب آرزوها

شب آرزوها، شب آرزوها (ولادت)

سحرت مبارك، سحرت مبارك

صدف نبوت، صدف نبوت

گهرت مبارك، گهرت مبارك

فلك كرامت، فلك كرامت

قمرت مبارك، قمرت مبارك

قلم الهي، قلم الهي

اثرت مبارك، اثرت مبارك

به رسول اكرم، به تمام عالم

خبرت مبارك، خبرت مبارك

خبري ست دلكش، خبري ست شيرين

خبري ست نيكو، خبري ست زيبا

به سرشك شوق و به گلاب زمزم

به شراب كوثر، لب خود بشويم

به دعاي احمد، به ولاي حيدر

ز رياض طبعم، گل تازه بويم

به فلك ببالم، به ملك بنازم

به فضا بگردم به سما بپويم

به بهار شوقم، به صفاي ذوقم

گل خنده گردم، به مدينه رويم

كه حضور احمد به ثناي زهرا

نفسي برآرم سخني بگويم

سخني بگويم كه رسول اكرم

گل خنده گردد به لبش شكوفا

صلوات داور، صلوات احمد

صلوات حيدر، به ولادت او

به ولادت او، به شهادت او

به حقيقت او به سيادت او

دل انبيا پر ز محبت او

قد مصطفي خم به ارادت او

زهي از جلالش كه خداي منان

به ملك ببالد ز عبادت او

به تمام امت، به تمام خلقت

كرم و عنايت شده عادت او

قدمش فراتر ز هزار گردون

كرمش فزون تر ز هزار دريا

به هزار آوا به هزار مضمون

به هزار منطق نتوان ثنايش

چه بگويم اينجا كه رسول اكرم

به وضوح گويد پدرش فدايش

همه خلق عالم، چه ملك چه آدم

به فلك مطيعش به زمين گدايش

نه عجب كه عيسي ز فراز گردون

ببرد توسل به در سرايش

نفس محمد دمد از دهانش

گهر اجابت چكد از دعايش

زهي از نيازش كه به هر نمازش

به نماز كرده پر و بال اعطا

جبروت بالا، ملكوت اعلا

همه محو رويش همه غرق نورش

همه جاست محضر همه جاست طورش

همه محو جاهش همه خاك راهش

همه در پناهش همه در حضورش

به خدا و خلقش به رسول و خلقش

به كتاب و حكمش به بهشت و حورش

كه ملال داوربود از ملالش

كه سرور احمد بود از سرورش

به رسول، كوثر، به ائمه مادر

به جلال، ياسين به كمال طاها

به تو باد زهرا، همه جا درودم

به تو باد مادر، همه دم سلامم

كه تويي حياتم كه تويي مماتم

كه تويي صلاتم كه تويي صيامم

به ولات امضا شده هم ركوعم

شده هم سجودم، شده هم قيامم

به ثنات بسته، همه جا دعايم

به دعات بسته، همه دم كلامم

همه غرق حيرت كه بدين جلالت

چه تو را بخوانم، چه تو را بنامم

كه رسول بويد، ز تو عطر جنت

كه نبيت بوسد سر و دست و اعضا

نه عجب كه عيسي به تو دل ببندد

نه عجب كه موسي به تو سر سپارد

به تو ماه رخشد به تو مهر تابد

به تو چرخ گردد به تو ابر بارد

تو اگر نباشي كه حسين زايد

تو اگر نياري كه حسن بيارد

نبي ار نگويد كه ثنات گويد؟

علي ار نباشد كه توان شمارد؟

تو اگر نگويي كه سخن بگويد؟

تو اگر نخواهي كه نفس برآرد؟

تو زبان حقي تو بيان حقي

چو رسول اكرم چو علي اعلا

نه عجب كه با اين شرف و جلالت

به امام خود هم تو كني امامت

به خدا كه زيبد به تو انبيا را

هم دم بزرگي همه جا زعامت

سخنت هدايت، نفست عنايت

نگهت ولايت، روشت كرامت

همه عرشيان را به سويت توسل

همه فرشيان را به درت اقامت

تو بخوان خدا را كه كني خدايي

تو ببند قامت كه كني قيامت

تو بيا به مسجد كه خداست شايق

تو بخوان خطابه كه علي

است تنها

تو تمام عصمت، تو تمام عفت

تو تمام قرآن، تو تمام ديني

تو جمال هويي، ز چه بين مايي

تو چراغ عرشي، ز چه در زميني

به خداي منظر، به ائمه مادر

به رسول كوثر، به علي قريني

نه تو راست كفوي چو علي به عالم

نه بود علي را چو تو همنشيني

به جمال طاها كه تو طا و هايي

به جلال ياسين كه تو يا و سيني

كه جمال ياسين كند از تو جلوه

كه جلال طاها بود از تو پيدا

تو خدا جلالي تو خدا جمالي

كه شود حضورت قد مصطفي خم

تو نبي سرشتي، تو همان بهشتي

كه بهشت بوي تو دهد مسلم

تو هميشه ركني به وجود حيدر

تو هماره روحي به رسول اكرم

رسدش هماره، شرف دوباره

گذرد چو نامت به زبان آدم

تو كه چشم حقي چه شود كه گاهي

فكني نگاهي، ز كرم به ميثم

كه بگويد از تو كه بخواند از تو

به زبان شيرين به بيان شيوا

----------

صفا گرفت جهان چون دل رسول خدا

صفا گرفت جهان چون دل رسول خدا(ولادت)

به يمن عيد بزرگ ولادت زهرا

خدا به ختم رسل دختري عطا فرمود

كه بوده بيش تر از چار ام و هفت ابا

حبيبه احد و پاره تن احمد

يگانه كفو علي

مام يازده مولا

زكيه فاطمه حورا بتول منصوره

امينه طاهره زهرا محدثه عذرا

از آن رمان كه خداوندگار داند و بس

لواي عصمت او بوده و بود پا

شب ولادت او همچو ديده احمد

دل وجود ز ماه رخش گفت ضيا

خديجه ترك جهان را به عشق احمد گفت

كه گشت مادر ام الائمه النجبا

زنان مكه چه قابل براي قابله گيش

كه از بهشت رسيدند مريم و لعيا

زنان خاك كجا و مقام مولودي

كه جسم و روحش آمد ز عالم بالا

به بطن مادر، پيوسته داشت لب هايش

سخن ز سر خداوند قادر توانا

سلام مادر ، اي مادر حبيبه ، حق

سلام مادر ، اي همسر رسول خدا

سلام مادر ، اي دل ز غير ببريده

سلام مادر ، اي كرده با خدا سودا

سلام اي بتو از دخترت هماره درود

سلام اي بلب از شوهرت هميشه ثنا

سلام اي كه به پاداش صبر تو بر تو

خداي داده حبيب و حبيبه خود را

خداي عز و جل با تو دوست شد مادر

چه غم اگر كه شدي بين دوستان تنها

تو از تمامي هستي گذشتي و نه عجب

كه ذات حق به تو بخشيد هستي خود را

عجب مدار كه هست خدا و را خواندم

كه هر چه هست بدو يافته بنا و بقا

بجز خدا و رسول و ائمه پي نبرد

كسي به جاه و جلال و حقيقت زهرا

خداي يكتا بايد كند ثناي كسي

كه قامت نبوي در حضور اوست دو تا

پيمبري كه همه عالمش فدا ، فرمود

به چون تو فاطمه ، جان رسول باد فدا

خدا نمود ثنايش به دهر و كوثر و قدر

نبي ستوده وجود ورا به صبح و مسا

زهي بدامن پاك شهيد پرور او

كه افتخار به آن داشت سيد الشهدا

شنيده اي كه شب ميهماني اش آورد

امين وحي خداوند از بهشت غذا

شنيده اي كه چو مرغي كه دانه برچيند

به روز حشر كند دوستان خويش جدا

شنيده اي كه نبي از ملال اوست ملول

شنيده اي كه خدا با رضاي اوست رضا

شنيده اي كه براي شفاعت امت

رسول ،فاطمه را ميزند به حشر صدا

شنيده اي كه اگر پا به حشر نگذارد

برات عفو به دستي نميرسد فردا

شنيده اي كه اگر فاطوه نبود ، نبود

براي حيدر ، كفو به عالم دنيا

چنانكه كه سر خدا در ضمير او مخفي است

جلال اوست به ملك وجود ناپيدا

من و فضايل او مور و جبهه خورشيد ؟

لب و مناقب او كاه و ژرفي دريا ؟

خداي بايد و پيغمبر و ائمه و بس

كه در ثنايش ، حق سخن كنندادا

نبي به وجد كه اين است اين سلاله من

خدا به فخر كه اين است اين حبيبه من

نماز مفتخز از او كه اوست جان نماز

دعاست معتبر از او كه اوست

روح دعا

فلك به پاي نبي بوسه زن ، نبي به ادب

به دست بوسي زهرا قيام كرده ز جا

زهي به بذلش كاندر شب عروسي كرد

به پير سائله اي جامه زفاف عطا

زهي به شرمش كاندر حضور فخر بشر

كشيد دامن و از چشم كور كرد حيا

هماره مانده از او اين سخن كه زينت زن

همان بود كه ز پاكي و عصمت و تقوي

نه هيچ ديده نامحرمي به او نگرد

نه او به جانب مردي نظر كند به خطا

ز پايداري او پايدار شد قرآن

ز جان نثاري او دين حق گرفت

اگر سپهر شود لوح و نخل ها همه كلك

و گر هماره مركب بجوشد از دريا

وگر كه خلق نويسند تا صف محشر

ثناي فاطمه نتوان كند كسي انشا

ز پا فتاد ولي لحظه اي ز پا ننشست

قيام كرد يه ياري رهبرش تنها

به خون پاك شهيدان راه حق سوگند

كه هست فاطمه در پايداري اسوه ما

ز صبر اوست اگر تا ابد به عز و جلال

برند نام نبي را فراز ماذنه ها

مگر نه مادر اول شهيد راه عليست

و يا نگشت خود اول شهيده مولا

مگر نه فاطمه آني جدا نشد ز علي

مگر نه فاطمه سازش نكرد با اعدا

بخون ميثم ، (ميثم) ، كه پيروان علي

ز خط فاطمه آني نمي شوند جدا

----------

قلم الهي اثرت مبارك

قلم الهي اثرت مبارك(ولادت)

فلك رسالت قمرت

مبارك

يمِ نورِ عصمت گهرت مبارك

شجر نبوّت ثمرت مبارك

شب شهر مكّه سحرت مبارك

به جمال زهرا نظرت مبارك

حرم نبوّت، حرم حرم شد

به وجود زهرا همه محترم شد

به دل اي خديجه زچه ره رهي غم

به زنان مكّه چه نيازت اين دم

به جلال داور به رسول خاتم

كه تو برتر استي ززنان عالم

به حضورت آمد زبهشت، مريم

تو بيار زهرا كه تويي مكرّم

صدف تو شد اين گهرش نتيجه

عجبا هنياً لَكِ يا خديجه

صلوات داور به جمال زهرا

صلوات قرآن به جلال زهرا

صلوات احمد به خصال زهرا

صلوات حيدر به كمال زهرا

صلوات شيعه به بلال زهرا

به فداي شوي و اب و آل زهرا

نه مراست قدرت كه كنم ثنايش

كه رسول گويد پدرت فدايش

به وجود ناظر، به خداست منظر

به كتاب، كوثر، به رسول، دختر

به ولي است همتا به علي است همسر

به حسن به زينب به حسين مادر

به خدا به قرآن به نبي به حيدر

به صفا به مروه به مني به مشعر

كه به كُنه ذاتش نبرد خرد پي

قلم است عاجز زنوشتن وي

گِل پاك آدم زتراب راهش

دل عقل كلّ را برد از نگاهش

ملكوت اعلي همه در پناهش

همگان مطيعش همگان سپاهش

همه مستمندش همه عذر خواهش

به خدا خرد پي نبرد به جاهش

به جز او به عالم امِ

اب كه ديده

كه جز او فداها زپدر شنيده

خردم زحيرت به جنون كشاند

كه به جز محمّد (صلي الله عليه و آله) چه كسي تواند

به مديح او دُرّ ز دهن فشاند

هم از و بگويد هم از او بخواند

گلِ بوسه بر بازوي او نشاند

چه كسي مقام شب قدر داند

زسخن نيايد به زبان نشايد

مگر آنكه وحيم زقلم بر آيد

به توم باد زهرا همه دم سلامم

زتو وحي تازه دمد از كلامم

چه شود غلامت شمرد غلامم

من و كوثر تو كه پر است جامم

به سجود صبحم به قيامِ شامم

كه تويي صلاتم كه تويي صيامم

تو مرا سجودي تو مرا قيامي

تو مرا تشهّد تو مرا سلامي

شده آدم آدم به ولايت تو

شده نوح منجي به هدايت تو

همه مرضي حق به رضايت تو

همه جامشان پر زعنايت تو

همه كامشان خوش به حكايت تو

نرسد نهايت به نهايت تو

تو فروغ حسن ازلّيت استي

تو چراغ بزم ابديّت استي

لمعات قرآن گهر بيانت

نفس محمّد (صلي الله عليه و آله) دمد از دهانت

نگه ملائك سوي آستانت

حرم ولايت دل دوستانت

سُوَر الهي گُل بوستانت

صلوات داور به تن و به جانت

تو كه اي كه احمد به تمامِ قامت

سر پا ستاده كه دهد سلامت

صلوات بر تو همه جا هماره

دو جهان مطيعت به يكي اشاره

همه لحظه

هاي تو پر از هزاره

همه دردها را نگه تو چاره

همه دم كفت را كرم دوباره

زهمه توسّل زتو يك نظاره

چه شود كه چشمي سوي ما گشايي

سرو تن ستاني دل و جان رباعي

نه توراست ثاني نه تو را قرينه

كرمت به طوفان همه را سفينه

حرمت چراغ حرم مدينه

به رسول اكرم تو سرور سينه

به علي امانت زخدا رهينه

به مَلَك صفيّه به بشر امينه

تو يگانه ريحانه ي احمد استي

تو بحارالانوار محمّد (صلي الله عليه و آله) استي

به هزار آيت ره حق بجويم

به هزار عالم همه شب بپويم

به هزار طوبي، همه دم برويم

به هزار جنّت، گل خوش ببويم

به هزار كوثر، لب خود بشويم

كه به مدح زهرا سخني بگويم

چه از اين نكوتر كه دميده از هر دم

گل مدح زهرا زكلام «ميثم»

----------

مادر زهرا سلام حق به تو مادر

مادر زهرا سلام حق به تو مادر (ولادت)

فاطمه آورده اي براي پيمبر

سيب بهشت خداست در كف دستت

كآيد از او بوي ذات خالق اكبر

بيت نبوت نداشت مثل تو بانو

مادر گيتي نزاده مثل تو دختر

عقل به حيرت فتاده اينكه تو زادي

حضرت زهراست يا محمدديگر

دسته گل آورده اند خيل ملايك

بهر تو از آيه هاي سورة كوثر

مخزن غيب خداي عزوجل را

گوهر نابي نبودي از اين بهتر

اينكه تو زادي بود تمام محمد

وينكه تو داري بود بتول مطهر

ليلة قدرت مبارك است خديجه

قدر بدانش به حق خالق اكبر

طينتش از ميوه بهشت الهي

قابله اش مريم است و ساره و هاجر

سينة موساست طور معرفت او

روح مسيحا كشد به محضر او پر

حبل متين نجات ماست همانا

رشته اي از چادرش به عرصة محشر

فاطمه يعني تمام صورت قرآن

فاطمه يعني كمال احمد و حيدر

هر چه فشانند دُر، كم است به وصفش

خواجة اَسرا مگر فشاند گوهر

كوثر و طاها و قدر و نور بخوانيد

كآمده در شأن او ز حضرت داور

شك نكند كس، حقيقتي است مسلّم

اينكه به او متكي است، فاتح خيبر

گردون بي نام اوست، پايش در گل

خلقت بي مهر اوست، خاكش بر سر

تا كه شود جاي پاي فضة زهرا

رشك برد بر مدينه وادي مشعر

دخت پدر پرور است و امّ ابيها

بلكه فِداها به وصف اوست مكرر

احمد گويد مراست، روح دو پهلو

حيدرگويد مراست، همدم همسر

خالق گويد مراست گوهر مكنون

قرآن گويد مراست سورة كوثر

حوا گويد مراست فاطمه بانو

مريم گويد مراست فاطمه رهبر

بر در بيت الولاش برده توسل

جن و ملك سر به

سر ز ايمن و ايسر

قدر و شرف بين كه پنج بار شب و روز

احمد مرسل كند زيارت اين در

دل برد از صد هزار يوسف مصري

گر نظري افكند به صورت قنبر

ملك الهي پر از ذَراري زهراست

تا كه شود كور چشم دشمن اَبتر

كيست به جز او كه زينب آرد و كلثوم

كيست كه چون او شُبير زايد و شبّر

اي صلوات خدا و خلق هماره

بر تو و نسل مطهر تو سراسر

دختر پيغمبري و مادر بابا

اي پدر و مادرم فداي تو دختر

عطر بهشت خداست در نفس تو

روح محمد زبوي توست معطر

تو ز علي هستي و علي بود از تو

ختم رسل عاشق شما زن و شوهر

گر همه هفت آسمان شوند صحيفه

مدح تو نايد ز خلق اول و آخر

ملك وجود از قدوم توست مصفا

باغ جنان با تبسم تو منور

عالم هستي فنا و نور تو باقي

صادر اول خدا، وجود تو مصدر

روزي "ميثم" ثناي توست هماره

لطف تواش بوده از نخست مقدر

----------

نخ_ل توحي_د! نوب_ر آوردي

نخ_ل توحي_د! نوب_ر آوردي(ولادت)

ف_لك ن__ور! اخت__ر آوردي

ص_دف بح_ر رحم_ت ازلي!

ب_ارك الله! كه گوه_ر آوردي

م__ادر فاطم_ه! س_لام خدا

بر تو مادر كه دختر آوردي

دختري فوق هاجر و مريم

از ب___راي پيمب__ر آوردي

از حبيب خ_دا! رس__ول الله

دل ربودي كه كوثر آوردي

به! چه كوثر، خدا ثناخوانش

پ_در و م_ادرم ب_ه قرب__انش

****

عصمت داور است اين مولود

روح پيغمبر است اين مولود

ه_م ب__ود دختر رسول خدا

هم پدرپرور است اين مولود

هرچ_ه گفتن_د در فضائل او

ب_از بالات_ر است اي_ن مولود

همسر و كف_و ركن شيرخدا

حيدرِ حيدر است اين مولود

بهت_رين دودم__ان ع_الم را

بهترين مادر است اين مولود

ج__ز خ__دا و محم_د و حي_در

كس ندانست كيست اين دختر

****

اين همه هستي رسول خداست

مطلع الشمس آسمان هداست

اي_ن تم_ام محمد است و علي

بلك__ه ام ائم___ه النجب__است

ب_ه خداون__دي خ_دا سوگن_د

هر چه گويم كم است؛ اين زهراست

گوه_ر ن_اب اين يگانه ص_دف

دو مسيح و دو ريم ع_ذراست

روح او در تن امام حسن

شير او خون سيدالشه_داست

بضع_ۀ مصطفي بود زهرا

كوثر اوست زينب كبري

****

مه__ر از ن__ور او وض___و دارد

م__اه از مه__رش آب___رو دارد

به همه هست_ي حسين، قسم

هرچ_ه دارد حسين از او دارد

روح وحي است، روز و شب با او

مل_ك وح__ي گ_فت وگ_و دارد

از خ_دا ق_در و ع_زت و اجلال

از نبي خَلق و خُلق و خو دارد

سينه اش مخزن علوم خداست

خب_ر از غ_يب، م_وبه م_و دارد

آن كه بخشيده علم غيب به او

وح__ده

لا ال___ه الّ__ا ه___و

اي ف__دايي مق_دمت س_رها

مه_ر ت__و روح پ_اك پيكرها

نه فقط ام احم_دت خواندند

م__ادري ب__ر هم_ه پيمبرها

كوث__ر ك__ز سپه__ر دامانت

ريخت_ه چون ستاره كوثرها

خط و مشي حسين پروري ات

م_ادري داده ي__اد م_ادره_ا

با ورود ت_و در صف محش_ر

اهل محشر كنند محشره_ا

ت__ا نگ_ردد شف__اعت_ت آغ_از

باب رحمت به كس نگردد باز

****

كيست_ي ت_و بهش_ت بابايي

سورۀ ق_در و نور و ط_وبايي

ما همه ذره و تو خورشيدي

ما همه قط_ره و ت_و دريايي

راضي_ه، مرضي_ه، محدثه اي

مطلع الفجر زهره، زهراي_ي

هم كتاب اللّه_ي ز پا تا سر

هم رس__ول خ_دا سراپايي

مطل_ع الشمس بامداد ازل

ليل__ه الق__در حق تع_الايي

قدري و حق به خواجۀ لولاك

گفت_ه درب__اره ات و م_ا ادراك

****

اي مق__امت ز وهم ه__ا برتر

قدر و جاهت ز وصف ما برتر

مدح ت_و ب_ر لب رسول خدا

ذكر ناب_ي س_ت از دع_ا برتر

رتبۀ توست از زن_ان بهشت

ب_ه خداون__دي خ__دا ب_رتر

جز محمد كه دست بوس تو بود

ت_وي_ي از ك_ل انبي_ا ب__رتر

حج_ره ات كعبۀ دل احمد

بيت_ت از بي__ت كبري___ا ب_رتر

بيت خشت و گلت ستارۀ عرش

حسنينت دو گوشوارۀ عرش

****

روح زوّار آست__ان__ۀ ت__و

كعبه گردد به دور خانۀ تو

ديدۀ اه_ل آسمان گي_رد

ن_ور از قب_ر بي نش_انۀ ت_و

آشيان جهان نبود كه بود

قلب پيغمب_ر آشي_انۀ ت_و

طوطي وحي جبرييل امين

دانه خورده ز آب دانه تو

ب_ار ان_دوه ماست يا زهرا

روز محشر به روي شانۀ تو

دوستان را تويي تو در محشر

م__ادر مهرب__ان ت_ر از م__ادر

ت__و بهش_ت پيمب__ر م_ايي

ظ_ل معبود، ب_ر س_ر م_ايي

ب_از گفتيم و ب_از مي گوييم

ك_ه تو در حشر، مادر مايي

روز محشر كه مادر از فرزند

مي گري_زد ت__و ي_اور م_ايي

ما تن مرده، تو ز لطف و كرم

روح از روح بهت__ر م__اي_ي

شرك ممنوع... ورنه مي گفتم

كه تو معب__ود ديگ__ر مايي

در مقام تو ما همي دانيم

كه ثن_اي تو را نمي دانيم

****

ت_و ب_ه معن_ا تم_ام قرآني

م__ورد احت__رام ق___رآني

تو زكات جهاد و حج و قيام

تو ص_لات و صي_ام قرآني

هم كتاب خدا تو راست امام

هم ت__و م__ا را ام__ام قرآني

گرچه روح است هر كلامش، تو

روح بخ_ش ك___لام ق__رآن_ي

ب_ه ت_و ام الكت_اب باي_د گفت

آري آري! ت_و م__ام ق_رآن_ي

گرچ_ه عم_ري به پاي وصف تو زيست

صد چو «ميثم» حريف مدح تو نيست

----------

نسيم رحمت امشب از يسار و از يمين آمد

نسيم رحمت امشب از يسار و از يمين آمد (ولادت)

مشام جان معطّر از دم روح الأمين آمد

گرفته عقل كل امشب ببر جاني مجسّم را

كه از جان آفرين بر جسم و جانش آفرين آمد

خدا بخشيد بر پيغمبر خود ليلة القدري

كه بر خاك درش خورشيد گردون را جبين آمد

زمين مكّه

شد خلد مخلّد كز در و بامش

نداي فادخلوها بسلامٍ آمنين آمد

بخوان كوثر كه دامان خديجه كوثر آورده

بر افشان گل كه حبل محكم حبل المتين آمد

عيان شد در سپهر آرزوي مصطفي ماهي

كه مهر از خرمن انوار حسنش خوشه چين آمد

زمين مكّه شد از مقدمش عين الحيوة جان

كه در آن جلوه گر آيينۀ حقّ اليقين آمد

جمال الله را مظهر كتاب الله را منظر

حبيب الله را محبوبۀ حّي مبين آمد

ولي الله را همسر رسول الله را دختر

مگو دختر بگو مادر به ختم المرسلين آمد

نبي سر تا قدم روح است و اين روح دو پهلويش

علي ركن وجود، اين ركن آن مولاي دين آمد

رسل را جانِ جان، ختم رسل را پارۀ پيكر

خدا را جانشين، شير خدا را همنشين آمد

عجب ني گر يدالله را حمايت كرد با جانش

كه اين دست خدا بود و برون از آستين آمد

سلام حق به امّ المؤمنين محبوبۀ احمد

كه از دامان او محبوبۀ جان آفرين آمد

نمي گويم خداوندش وليكن فاش مي گويم

كه بين خلق همچون خالق خود بي قرين آمد

تو خواني عمر او را هيجده سال و نمي بيني

كه پُر از نسل پاكش تا زمان آمد زمين آمد

رقم زد تا به كِلك صنع خود نقش جمالش را

خدا خود مفتخر از اين جمال نازنين آمد

در اين جشن ولادت چشم امّت گشت روشن تر

كه اين

ميلاد در سال اميرالمؤمنين آمد

در اين ميلاد و در اين سال «ميثم» را نه، عالم را

نويد عفو و رحمت از يسار و از يمين آمد

----------

مدح

(((((خطبه حضرت زهرا(سلام الله عليه))))

(((((خطبه حضرت زهرا(سلام الله عليه))))(مدح)

بنام رحمان و رحيم خُدا

لب به سخن واكنم از ابتدا

حكايت از محشر كبرا كنم

ترجمه خُطبة زهرا كنم

بعد نبي پاسخ حقّ نمك

غصب خلافت شد و غصب فدك

عصمت حق فاطمه دُخت رسول

كفو علي ام ابيها بتول

غصب فدك دوري روي پدر

بي كسي شوهر و قتل پسر

شُعله شد و از دل او سرگرفت

مُهر سكوت از لب خود برگرفت

ناله به دل اشك به چشم ترش

رو بسوي مسجد پيغمبرش

زنان هاشمي بدنبال او

محو كمال و مات اجلال او

در پس پرده حجاب ايستاد

ناله زد و آه كشيد از نهاد

پاي صداي نالة فاطمه

ريخت به هم نظام مسجد همه

گريه زمام خود ز كف داده بود

مدينه در تلاطم افتاده بود

صداي گريه شد چو كم كم خموش

به خطبة فاطمه دادند گوش

عصمت حق لب به سخن باز كرد

بدين عبارت سخن آغاز كرد

حمد خدا راست به انعامها

شكر بر او زان همه الهامها

ستايش او را كه ز لطف و كرم

پيش قدم شد به عطاي نعم

گسترده نعمت الوان بسي

منّت جودش به سر هر كسي

نعمت پي در پي

او پيش پيش

از عدد و طاعت و اوهام بيش

پاي چنين سفرة آراسته

شكر زما، حمد زما خواسته

شكر طلب كرد كه گيرد زوال

حمد زما خواسته كه بخشد كمال

پس به جزاي شكر و حمد و ثنا

كرد دو چندان كرمش را به ما

لبم به توحيد گواهي دهد

كه صدق و اخلاص الهي دهد

دل را سازد بخدا متّصل

چراغ عقل را كند مشتعل

اوست فراتر به جمال و كمال

از نگه و از سخن و از خيال

عالم هستي ز عدم ساخته

ساخته و بسته و پرداخته

اين همه صورت كه بعالم نگاشت

نقشه ز اندازه و الگو نداشت

گشت به قدرتش جهان پايدار

داد فزوني همه را بي شمار

او كه بدين خلقت حاجت نداشت

سود بر او اين همه صورت نداشت

جز به ثبوت حكمت و قدرتش

وز پي فرمانبري و طاعتش

خواست كه فرمان عبادت دهد

دعوت فرمايد و عزّت دهد

مي خرد از بندة خود در حساب

طاعت و عصيان به ثواب و عقاب

بعد ستايش خداي ودود

بر پدرم شخص محمّد درود

آنكه خدا كرد ورا انتخاب

پيشتر از رسالت آن جناب

خواند و پسنديد بدين شوكتش

پيشتر از ولادت و بعثتش

در آن زمانها كه جهان وجود

در عدم و تيرگي و غيب بود

بهر كمال امر و انجام كار

از طرف ذات خداوندگار

بعثت آن عبد مويّد

رسيد

حكم رسالت به محمّد رسيد

ديد پيمبر همه در اختلاف

هر كه گرفته است طريقي خلاف

آن به بُتش ساجدُ اين عبد نار

قوم دگر منكر پروردگار

تا كه خداوند كريم ورود

ظلمتشان را به محمّد زدود

پرده ز چشم دلشان برگرفت

ابر ضلالت ره ديگر گرفت

خاست نبي بهر هدايت بپا

كرد بشر را ز ضلالت رها

چشم و دل كور بشر باز شد

دورة روشنگري آغاز شد

راهبري كرد به دين قويم

خواند شما را به ره مستقيم

تا كه بفرمان خداي ودود

كرد ز تن روح محمّد صعود

روح وي از رأفت و از اختيار

گشت رها از تعب روزگار

همره خيل ملك آن مقتدا

رفت به رضوان به جوار خدا

بر پدرم درود حيّ مبين

رسول و برگزيده بود و امين

مرضي حق حضرت خيرالانام

بر او درود و بركات و سلام

الغرض آن عبد خدايي صفات

كرد سوي مسجديان التفات

گفت عبادالله در امر و نهي

حمل كنندگان اسلام و وحي

معتمد و امين حق بين هم

مبلّغين او بسوي اُمَم

بقية الَّهش زعيم شماست

اين سند عهد قديم شماست

اوست كتابي كه به حق ناطق است

بنام قرآن، به سخن صادق است

نورش در اوج درخشندگي

شعاع آن را همه تا بندگي

بُرهانش بر همگان آشكار

باطن آن چو ظاهرش نور بار

تابع آن را سوي جنّت برند

به پيروانش همه حسرت برند

دست توسل سوي قرآن بريد

تا حُجج الله ورا بنگريد

ذكر شده به آيه هايش تمام

واجب و مستجب، مُباح و حرام

ادلّه و برهانش سر به سر

روشن و كافي از براي بشر

اوست قوانين خدا در خطاب

كه آمده جمع شما را كتاب

ايمان را قرار داده خدا

تا كند از شرك بشر را رها

براي تنزيه، ز هر كبر و ناز

حكم نماز آمد از بي نياز

زكات بر تزكيه نفس خواست

روزه به تثبيت خلوص شماست

حجّ بود از براي تحكيم دين

عدل براي وحدت مسلمين

طاعت ما براي حفظ نظام

واجب شد بر همة خاص و عام

امامت ماست در اجراي دين

مانع از تفرقة مسلمين

جهاد بر عزّت و وارستگي است

صبر براي اجر شايستگي است

براي اصلاح بشر از خطا

امر به معروف باو شد عطا

نيكي فرزند به مام و پدر

پيش عقوبت خدا شد پسر

بر صلة رحم خدا حكم داد

تا كه شود جمع طوايف زياد

براي حفظ حرمت خون، قصاص

يافته از جانب حق اختصاص

وفا به نذر است به فرمان او

موجب آمرزش و غفران او

تا نشود حق كسي كاسته

كيل به هر بيع و شرا خواسته

نهي شده بندة او از شراب

كان همه رجس است و پليد و عذاب

منع شده گناه تهمت بسي

تا نشود موجب

لعنت كسي

حرمت دُزدي شده تا خاص و عام

دامنشان پاك بُود از حرام

شرك حرام آمده تا پاك پاك

پيش خدا بنده نهد سر به خاك

كمال تقواست شما را پناه

پس همه پرهيز كنيد از گناه

از ره تقوي به خدا بگرويد

مباد روز مرگ كافر شويد

امر خدا را همه اجرا كنيد

ز نهي او يكسره پروا كنيد

آنكه خود آگه بود از خير و شر

مي كند از خشم الهي حذر

باز ندا داد به مردم همه

گفت بدانيد منم فاطمه

فاطمه ام آري بابم نبي است

آخر و آغاز كلامم يكي است

بستگيم هست به وحي اِله

نيست به فعل و سخنم اشتباه

رسولي از سوي خداي شما

آمده از شما براي شما

بار غم شما به دوشش عظيم

به مؤمنين رئوف بود و رحيم

معرفت و بينشتان خود گواست

كو پدر من نه زنان شماست

بن عمّ من بر او برادر بُود

نه اين شرف ز مرد ديگر بُود

به كه چه نيكوست مرا نسبتش

درود حق بر وي و بر عترتش

او كه خود ابلاغ رسالت نمود

زبان به اندرز و نصيحت گشود

ز مشركين رو سوي معبود بُرد

شكستشان داد و گلوشان فشرد

به حكمت و منطق نيكو جدا

خواند بشر را به طريق خُدا

بُتان شكست و بتگران را فكند

تا كه پراكنده به هر سو شدند

رفت شب و صبح

سياهي زُدود

رهبر دين لب به تكُلم گشود

بانگ شياطين همه جا شد خموش

ماند لب منافقين از خروش

گسسته شد سلسله هاي نفاق

بريده شد نداي كفر و شقاق

شما به اخلاص گشوديد لب

همره رو سفيدهاي عرب

شما كه بوديد حقير و تباه

گرسنگاني به لب پرتگاه

چو خوردن آب و غذا دشمنان

به سويتان گشوده دست و دهان

عمر شما جرقّه اي بود و بس

زير لگد همه چون خار و خس

شرابتان ز آب گنديده بود

غذايتان برگ خزان ديده بود

تغذيه از پوست حيوانتان

لرزه ز بيم خصم، بر جانتان

تا به محمُد كه ز حيّ ودود

بر وي و آلش صلوات و درود

از پس آن زندگي بي ثبات

داد خداوند شما را نجات

او پي ارشاد شما روز و شب

ديد بسي محنت و رنج و تعب

گاه زگرگان عرب در عذاب

گاه ز سركشان اهل كتاب

جنگ به هر صحنه كه آتش فكند

شد به ستم چو شاخ شيطان بلند

افعي فتنه چو دهن باز كرد

او به علي درد دل ابراز كرد

رو بسوي برادر خويش بُرد

به كام اژدهاي جنگش سپرد

علي دمي خسته نشد از قتال

داد به خيل سركشان گوشمال

به تيغ آن مجاهد سخت كوش

شراره هاي فتنه مي شد خموش

علي به حق هميشه پابند بود

مطيع فرمان خداوند بود

به مصطفي همدم و همراه بود

سيد اولياي الله بود

ناصح و ثابت قدم و سخت كوش

شما همه در طلب عيش و نوش

روي زمين غرق نعم در امان

تا چه كند چرخ به ما خاندان

منتظر سختي ما در ملال

دائم در حال فرار از قتال

تا كه رسول خويش را كبريا

بُرد به دارالشرف انبيا

او بديار اصفيا جا گرفت

بين شما نفاق بالا گرفت

جامة دين كهنه شد و كاسته

گمره گمرهان بپا خواسته

پست ترين شد به شما پيشتاز

در طلب فتنه دهن كرد باز

او به شما چيره و شيطان دون

كرد ز مخفي گه خود سر برون

خواند شما را و شما از ستم

يك سره گفتيد به پاسخ نَعَم

آنچه كه او خواست شما آن شديد

دشمن ما حامي شيطان شديد

داغ زن اُشتر ديگر شديد

راهي آبشخور ديگر شديد

هنوز پيمان نبي تازه بود

به گوشتان ز وحي آوازه بود

جراحت زخم فراقش به دل

نرفته جسم چاك او زير گل

ز بيم فتنه، فتنه ها ساختيد

خويش به چاه فتنه انداختيد

روز جزا با شرري بس عظيم

به كافران احاطه دارد جهيم

هيهات از شما كه كافر شويد

چه مي كنيد و به كجا مي رويد؟

پيش روي شما كتاب خداست

امور آن ظاهر و حكمش رساست

پرچم نوراني او استوار

اوامر و نواهيش آشكار

راه خود از خدا جدا ساختيد

قرآن را پشت سر انداختيد

يا شده تسليم كتابي جُدا

واي به ظالم از عذاب خدا

هركس آرد به جز اسلام دين

زو نپذيرند به طور يقين

سعي و تلاشش همگي بي ثمر

نيست بر او غير زيان و ضرر

صبر نكرديد در آن صحنه ها

رام شود مركب اين فتنه ها

باد زن آتش سوزان شديد

شيطان را بندة فرمان شديد

در پي خاموشي و تضعيف دين

پاي فشرده به تخفيف دين

عهد شما با نبي از ياد رفت

هستي تان يك سره بر باد رفت

اي به زبان حق، دلتان را نفاق

كرده به مخفي گه خود اتفاق

آل نبي را همه داديد سير

از سر نيزه ها به فرمان غير

ما چو كسي كه رفته تيغش بدست

بر گلويش نيزه فرو رفته است

به ذات معبود توكّل كنيم

صبر نمائيم و تحّمل كنيم

نيست مرا ارث گمان كرده ايد

روي به جاهليت آورده ايد

كيست كه بهتر ز خداي مُبين

حكم كمد براي اهل يقين

چو مِهر تابنده عيان بر شماست

كه فاطمه دُخت رسول خداست

آيا ساكتيد اي مسلمين

كه حق من غضب شود اين چنين؟

پور ابوقخافه غالب شود

ارث مرا به زور صاحب شود

يابن ابي قحافه اين ناروا

آيا باشد به كتاب خدا؟

تو ببري از پدرت ارث و من

منع ز ارث پدر خويشتن

وه كه چو قانون بدي ساختيد

قرآن را پشت سر انداختيد

ارث نبي نص

كتاب خداست

قصّه دارد و سليمان گواست

اين ذكرياست كه وقت دعا

گفت خدايا پسري ده مرا

تا ببرد ارث زجاه و حَشَم

از من و زُرّيه يعقوب هم

وز اولوالارحام خدا گفته باز

هست به يكديگرشان امتياز

باز شما را به كتاب مبين

توصيه فرموده خدا اين چنين

هرچه كه ميراث به دختر رسد

بر پسر از آن دو برابر رسد

قرآن گويد كه به ترك جهان

بر پدر و مادر و بر بستگان

به نيكي و خير وصيّت كنيد

كه حق متقين رعايت كنيد

آيا من از پدرم مصطفا

بهره ندارم به گمان شما؟

آيا آيه اي است خاص شما

كزان خدا كرده نبي را جُدا؟

آيا من نه دخترم زان پدر

يا ز دو ملّيتم ما يك دگر؟

آيا ما جدا از اين اُمتيم

من و محمد نه ز يك ملّتيم؟

آيا در خصوص قرآن سريد

از در و شوهر من برتريد؟

اين شتر خلافت، اينش زمام

بتاز با سرعت هرچه تمام

بتاز تا روي به حشر آوري

كيفر كار خويش را بنگري

روز جزا خدا وكيل من است

خاتم انبيا كفيل من است

روز زيان روز پريشانيت

مي ندهد سود، پشيمانت

چون به شما روز جزا روي داد

جايگهي هست به هر رويداد

خود همه بينيد به قعر جهيم

كيست معذّب به عذاب اليم؟

نسل جوان كه بازوي ملّتيد

ذخيره هاي مكتب و اُمتيد

چه شد كه در سكوت بنشسته ايد

لب ز دفاع من فرو بسته ايد

مگر نداده پدرم آگهي

اَلمَرءُ يُحفَظُ في وُلدِهِ

يعني احترام هر پاك خو

بسته به احترام فرزند او

چه زود قول او فراموش شد

غفلت با شما هم آغوش شد

شما توانيد در اين ماجرا

بازستانيد حقوق مرا

آيا اين است شما را دليل

ماتَ مُحَمَّدٌ فَخَطبٌ جليل

رشته اتّصال از اين غم گسيخت

خاك مصيبت به سر خلق ريخت

سينة اُمّيد در اين غم شكافت

چاره آن را نتوان بازيافت

ظلمت بر اهل زمين چيره شد

روي همه ستاره گان تيره شد

ريخت فرو در غم او كوهها

شكسته شد حريمها را بها

گشت در اين فاجعة ارتحال

حُرمت اهل بيت او پايمال

قسم به عزّت خداي بزرگ

مصيبت اوست بلاي بزرگ

مصيبتي كه مثل آن در جهان

نيامده فرود از آسمان

اين خبري بوده كه پروردگار

گفته به قرآن مجيد آشكار

همان كتابي كه ميان شماست

آياتش ورد زبان شماست

بلند و آرام به هر صبح و شام

تلاوتش كنيد با احترام

مرگ رسل بوده ز روز ازل

مشيّت خداي عزّ و جل

گفت خدا نيست محمّد مگر؟

رسول از جانب حق بر بشر

پيمبران پيش از او مُرده اند

رو بسوي دار بقا بُرده اند

اگر بميرد آن رسول جليل

و يا شود به دست دشمن قتيل

آيا از دين نگران مي شويد؟

پيرو راه پدران مي شويد

هر آنكه از دين خدا بازگشت

كرده به دين پدران بازگشت

زيان نه هرگز به خدا مي رسد

به شاكرين زود جزا مي رسد

اي پسران مام دو انجمن

آيا بلعيده شود حق من

شما كه بر نالة من ناظريد

گوش فرا داده همه حاظريد

مجتمعان راست توان قيام

گشته براي همه حجّت تمام

يكسره بي شبهه گواهيد حال

كه حق فاطمه شده پايمال

از چه نشستيد شما را بدست

اسلحه و قدرت پيكار هست

دعوتتان مي كنم و بي هُشيد

نالة من شنيده و خامُشيد

اي همه موصوف به جنگاوري

وي شده معروف به دين پروري

به خير و نيكي و وفا منتخب

جنگيده با عجم و با عرب

كرده تحمّل بلا بارها

ستاده در هجوم پيكارها

به طاعت ما همه بوديد رام

تا كه ز ما گرفته مكتب قوام

سينة ايام پر از شير شد

كفر فروماند و زمين گير شد

تهمت و افتراء فراموش شد

شراره هاي كفر خاموش شد

ريشة هرج و مرج بر باد رفت

نظام داد آمد و بيداد رفت

چه شد كه بعد از آن همه آگهي

شديد گُم به وادي گمرهي

چرا به كار خويش سر گشته ايد

چرا زدين خويش برگشته ايد

لواي دين كه بود بر دوشتان

فتاد و گرديد فراموشتان

از پس اعلان وفا در خفا

دست گشوديد به جور و جفا

پيش رُويد و به عقب

تاختيد

يكسره مشرك شده دين باختيد

ندا دهد خداي حيّ مبين

الا نمي جنگيد با ناكثين؟

كه عهد خود شكسته، مرتد شديد

در پي اخراج محمّد شديد

آيا در هراس از دشمنيد

ز حق بترسيد اگر مؤمنيد

الا، كه مي بينم در هر نگاه

شما گرفتيد طريق رفاه

علي كه در حكم سزاوار بود

واقف اسرار به هر كار بود

تا بگريزيد ز پروردگار

ز ديد آن حجت حق را كنار

در طلب راحتي و تنبلي

جدا شديد از نبي و از علي

آنچه گرفتيد ز كف باختيد

گوهر خود به دور انداختيد

اگر شما و جمله اهل زمين

كفر بورزيد به حيِّ مبين

خدا بُور از همگان بي نياز

زبان به حمدش بگشايند باز

الا كه من گفت و دانم شما

گذشته كارتان ز اندرز ما

سُستي و پستي و سكوت و رفاه

كرده دگر قلب شما را سياه

بود كلامم همه سوز درون

با شرر ناله ام آمد برون

بود كلامم همه سوز درون

در شرر نار دل افروختم

گفتم و فرياد زدم سوختم

خطبة من نالة از دل رهاست

اتمام حجّت من با شماست

اين شتر خلافت و اين شما

سخت بگيريد مهار ورا

او به جبين نشان باطل زده

زخم به پشت پاش تاول زده

مُهر غضب، بُود به پيشانيش

زشتي جاودانه ارزانيش

سوار آن تاخته سوي جهيم

احاطه اش كرده عذاب عظيم

آنچه كه كرديد بود آشكار

به محضر حضرت پروردگار

زود جزا دهد به ظالم نشان

كه ظلم بر كه مي رساند زيان

منم همان دخت رسول مجيد

كه بيم تان داده زنار شديد

شما و ظلم و ستم و خود سري

ما و تلاش و صبر و روشنگري

شما و ما در گرو كار خويش

منتظر حاصل رفتار خويش

سوز درون ريخت برون فاطمه

پاسخ او بود سكوت همه

هر چه كه آمد به سر روزگار

بود از آن خامُشي مرگبار

دخت رسول و خطبة بي جواب

واي به خامُشان ز روز حساب

«ميثم» را چه زَهره لب وا كند

ترجمه خُطبه زهرا كند

آنچه كه گفتم به دفاع بتول

بار خدايا زكرم كن قبول

----------

از كوثر و زمزم دهن خويش بشويم

از كوثر و زمزم دهن خويش بشويم (مدح)

تا با مدد فاطمه از فاطمه گويم

درمانده ام از گفتن شرمنده از رويم

گرد و عرق شرم روان از سر و رويم

اين تكيه عيان است عيان است عيان است

مداحي ناموس خدا فوق بيان است

او گوهر نايافته ي بحر عقول است

او ؟عمه شاخصه ي شخص رسول است

او نورالهي به صعود و به نزول است

والله بتول است بتول است بتول است

موسي نتوان گفت بدان لحن فصيحش

عيسي بزند بوسه به دست دو مسيحش

؟ امين ؟ نبي هم سخن اوست

پيراهن پاكيزه ي عصمت به تن اوست

روح نبي، ارواح رسل در بدن اوست

گل هاي گلستان خدا از چمن اوست

جايي كه زند ختم رسل بوسه به دستش

مدح من و مدح همه خلق است شكستش

جبريل برد سجده به خاك در زهرا

دامان زمن است پر از كوثر زهرا

ذات ازلي بوده ثناگستر زهرا

قرآن علي حسن خدا منتظر زهرا

نامش همه جا در همه دم بر لب شيعه است

آئين علي دوستيش مكتب شيعه است

اين كيست كه خواند پدرش ام ابيها

درباره ي او ختم رسل گفت فداها

سر تا به قدم آيينه ي طلعت طاها

سوگند به نجم و قمر و شمس ضحاها

تنها نه محمد، نه علي مفتخر از اوست

بشناس كه ذات ازلي مفتخر از اوست

يا فاطمه اي كوثر و تطهير به نشانت

اي در همه آيات خداوند نشانت

نازل شده يك سوره به يك قرصه نانت

گم، در حرم گمشده خلق دو جهانت

مهريه ي تو آب و همه تشنه ي آبند

بي آب همه خلق جهان در تب و تابند

نام تو نجات است، نجات است نجات است

فيض تو حيات است حيات است حيات است

مهر تو به پرونده قبول حسنات است

حج است زكات است صام است و صلات است

بي حب تو طاعات گناه است گناه است

پرونده اعمال سياه است سياه است سياه است

جايي كه خداوند فرستاده سلامت

ختم رسل افراشته قامت به قيامت

جايي كه شده شخص علي محو مقامت

جايي كه تو بودي همه جا ركن امامت

چون شد كه عدو بست كمر بر ستم تو

شد دود بلند از در بيت الحرم تو

آن بيت خدا را كه نبي كرد زيارت

سوزاند عدو از ره بيداد و شرارت

شد حق تو و حق علي يكسره غارت

بر مصحف رخسار تو كردند جسارت

با ضرب لگد خصم ستمكار تو را كشت

اي پاك تر از آيه ي تطهير چرا كشت

با كشتن فرزند تو شد دست عدو باز

شد كشتن سادات نبي فاطمه آغاز

با اين همه اي كوثر پيوسته سرافراز

تا روز جزا كثرت نسلت كند اعجاز

سادات فزونند به عالم ز شماره

چونان كه درخشد به سماوات ستاره

گيرم به فلك اوج سخن را برساند

گيرم ز دهن در مضامين بفشاند

ميثم چه بگويد چه بيارد چه بخواند

كس غيرخدا وصف تو گفتن نتواند

اي ركن علي حيف كه يكبار، شكستي

از پاي فتادي ولي از پا ننشستي

----------

از كوثر و زمزم دهن خويش بشويم

از كوثر و زمزم دهن خويش بشويم (مدح)

تا با مدد فاطمه از

فاطمه گويم

درمانده ام از گفتن شرمنده از رويم

گرد و عرق شرم روان از سر و رويم

اين تكيه عيان است عيان است عيان است

مداحي ناموس خدا فوق بيان است

او گوهر نايافته ي بحر عقول است

او ؟عمه شاخصه ي شخص رسول است

او نورالهي به صعود و به نزول است

والله بتول است بتول است بتول است

موسي نتوان گفت بدان لحن فصيحش

عيسي بزند بوسه به دست دو مسيحش

؟ امين ؟ نبي هم سخن اوست

پيراهن پاكيزه ي عصمت به تن اوست

روح نبي، ارواح رسل در بدن اوست

گل هاي گلستان خدا از چمن اوست

جايي كه زند ختم رسل بوسه به دستش

مدح من و مدح همه خلق است شكستش

جبريل برد سجده به خاك در زهرا

دامان زمن است پر از كوثر زهرا

ذات ازلي بوده ثناگستر زهرا

قرآن علي حسن خدا منتظر زهرا

نامش همه جا در همه دم بر لب شيعه است

آئين علي دوستيش مكتب شيعه است

اين كيست كه خواند پدرش ام ابيها

درباره ي او ختم رسل گفت فداها

سر تا به قدم آيينه ي طلعت طاها

سوگند به نجم و قمر و شمس ضحاها

تنها نه محمد، نه علي مفتخر از اوست

بشناس كه

ذات ازلي مفتخر از اوست

يا فاطمه اي كوثر و تطهير به نشانت

اي در همه آيات خداوند نشانت

نازل شده يك سوره به يك قرصه نانت

گم، در حرم گمشده خلق دو جهانت

مهريه ي تو آب و همه تشنه ي آبند

بي آب همه خلق جهان در تب و تابند

نام تو نجات است، نجات است نجات است

فيض تو حيات است حيات است حيات است

مهر تو به پرونده قبول حسنات است

حج است زكات است صام است و صلات است

بي حب تو طاعات گناه است گناه است

پرونده اعمال سياه است سياه است سياه است

جايي كه خداوند فرستاده سلامت

ختم رسل افراشته قامت به قيامت

جايي كه شده شخص علي محو مقامت

جايي كه تو بودي همه جا ركن امامت

چون شد كه عدو بست كمر بر ستم تو

شد دود بلند از در بيت الحرم تو

آن بيت خدا را كه نبي كرد زيارت

سوزاند عدو از ره بيداد و شرارت

شد حق تو و حق علي يكسره غارت

بر مصحف رخسار تو كردند جسارت

با ضرب لگد خصم ستمكار تو را كشت

اي پاك تر از آيه ي تطهير چرا كشت

با كشتن فرزند تو شد دست عدو باز

شد كشتن سادات نبي فاطمه آغاز

با اين همه اي كوثر پيوسته سرافراز

تا روز جزا كثرت نسلت كند اعجاز

سادات فزونند به عالم ز شماره

چونان كه درخشد به سماوات ستاره

گيرم به فلك اوج سخن را برساند

گيرم ز دهن در مضامين بفشاند

ميثم چه بگويد چه بيارد چه بخواند

كس غيرخدا وصف تو گفتن نتواند

اي ركن علي حيف كه يكبار، شكستي

از پاي فتادي ولي از پا ننشستي

----------

از ما چه قابل از احد داورت سلام

از ما چه قابل از احد داورت سلام(مدح)

از انبيا و از پدر و شوهرت سلام

از حضرت مسيح بر آن يازده مسيح

وز مريم مقدس بر دخترت سلام

تا صبح روز حشر ز آباء و امهات

پيوسته بر تو و پدر و مادرت سلام

تو كيستي كه حضرت جبريل بر پدر

با وحي آرد از طرف داورت سلام

شك نيست اينكه روح تمام پيمبران

آرند روز و شب همه در محضرت سلام

گردد زمام چرخ چو دستاس در كفت

دست خدا! به دست فلك گسترت سلام

از روح حوريان همه بر فضه ات درود

وز قلب قدسيان همه بر قنبرت سلام

بر زينبين و مكتب ايثار و صبرشان

بر دامن حسين و حسن پرورت سلام

تو كيستي كه خواجۀ لولاك روز و شب

آرد به امر ذات خدا بر درت سلام

زن مي كند سلام به شوهر عجيب نيست

گر آورد به محضر تو شوهرت سلام

گويند

انبيا همه با ختم انبيا

كاي ختم انبيا به تو و كوثرت سلام

تو روح پاك احمد مرسل به پيكري

بر احمد و به روح تو و پيكرت سلام

چون رو كني به حشر شفاعت ندا دهد

بر لحظۀ ورود سوي محشرت سلام

با دست حيدريت ز حيدر كني دفاع

بر دست هاي حيدري و حيدرت سلام

اول شهيد راه علي، محسن تو بود

بر محسنت كه گشت فدا در برت سلام

همسنگر تو كودك شش ماهۀ تو بود

اي مادر شهيده به هم سنگرت سلام

دشمن ز اشك چشم تو پيوسته بيم داشت

بر اشك هاي چشم و به چشم ترت سلام

بايد شنيد خطبۀ همان از زبان تو

بر منطق و به خطبه روشنگرت سلام

هر شب نهاده سر به مزار تو همسرت

پيوسته بر مزار تو و همسرت سلام

دست شكستۀ تو پر از بوسۀ نبي است

بر جاي جاي بوسۀ پيغمبرت سلام

مويت سفيد گشت و سيه گشت معجرت

بر گيسوي سفيد و سيه معجرت سلام

در ياري علي صدف و گوهرت شكست

تا روز حشر بر صدف و گوهرت سلام

پرپر شد از تو باغ گلي بعد غنچه ات

بر غنچه و به باغ گل پرپرت سلام

تا جن و انس و حور و ملك زائر تواند

ميثم دهد به تربت بي زائرت سلام

----------

اعطاي حق به ختم رسل چيست؟ كوثر است

اعطاي حق به ختم رسل چيست؟ كوثر است (مدح)

كوثر وجود اقدس زهراي اطهراست

زهرا يگانه ليله قدري كه

قدر او

مخفي چو علم غيب خداوند اكبر است

زهرا كه نقطه نقطه به دست و جبين او

آثار بوسه هاي مدام پيمبر است

زهرا كه كفو نفس رسول خدا علي است

زهرا كه حيدر است چواو،اوچوحيدراست

زهرا كه قدر و عزت و جاه و جلال او

از صد هزار مريم عذرا فراتر است

انسيه اي كه از ملك و حور و جنّ و انس

هركس كه نيست خاك درش خاك بر سر است

ممدوحه اي كه ذات خداوند ذوالجلال

او را به مصحف نبوي مدح گستر است

زهرا عليمه، طاهره، زهره، محدثه

زهرا همان بتول، بتول مطهر است

بر مادرش سلام كه حق گويدش سلام

بر شوهرش درود كه ساقي كوثر است

اين است آن گلي كه گلابش ائمه اند

اين است آن سپهر كه ساداتش اختر است

اين مادر است مادر كل پيمبران

اين دختر است، دختر اسلام پرور است

در دامن خديجه رسول مجسّم است

در بوسة رسول بهشت مصور است

بر روي او نگاه علي موج مي زند

از بوي او مشام محمد معطر است

آيينه تمام نماي خداست اين

خود بر هزار نام خداوند مظهر است

در حشر آفتاب شود سايه بهشت

بر هر كسي كه سايه زهراش بر سر است

پرونده گناه شود

برگه بهشت

زيرا كه شخص فاطمه خاتون محشر است

قبرش دل علي و دل شيعه علي است

كي گفته در ميانه محراب و منبر است

دست نبي گرفت شب دفنش از علي

يعني كه اين امانت خلّاق داور است

بالله قسم! كبودي آن ياس مصطفي

با سرخي عذار محمد برابر است

آن تازيانه را به رسول خدا زدند

كاو را روان پاك محمد به پيكر است

با آنكه كوه جرم و گناهش بود به دوش

"ميثم" هماره چشم اميدش به اين در است

----------

اگر بال و پرم بخشند بي زهرا نمي خواهم

اگر بال و پرم بخشند بي زهرا نمي خواهم(مدح)

و گر جان و سرم بخشند بي زهرا نمي خواهم

اگر روز قيامت از عطش جانم به لب آيد

شراب كوثرم بخشند بي زهرا نمي خواهم

اگر آب بقا ريزند بي حيدر نمي نوشم

و گر چشم ترم بخشند بي زهرا نمي خواهم

اگر سلمان شوم بي مهر زهرا نامسلمانم

خلوص بوذرم بخشند بي زهرا نمي خواهم

اگر چون نخل خشكي باشم و از روضه ي رضوان

همه برگ و برم بخشند بي زهرا نمي خواهم

اگر در روضه ي رضوان هزاران حوري و غلمان

دمادم ساغرم بخشند بي زهرا نمي خواهم

اگر با آن همه فيض مني در ماه ذيحجّه

وقوف مشعرم بخشند بي زهرا نمي خواهم

اگر با دست جبريل امين پروانه ي جنّت

به صبح محشرم بخشند بي زهرا

نمي خواهم

اگر از كلّ سادات ملك بر قلّه ي گردون

مقام برترم بخشند بي زهرا نمي خواهم

اگر بر مسند شاهي به بام عرش بنشينم

هزاران كشورم بخشند بي زهرا نمي خواهم

اگر از كثرت اشگ سحر در خلوت شب ها

در دريا گوهرم بخشند بي زهرا نمي خواهم

اگر دائم بميرم وز نفس هاي مسيحايي

روان بر پيكرم بخشند بي زهرا نمي خواهم

اگر با جام خضر از چشمه ي آب بقا، هر دم

حيات ديگرم بخشند بي زهرا نمي خواهم

كي ام من «ميثمم» عمري گداي كوي زهرايم

و گر صد افسرم بخشند بي زهرا نمي خواهم

----------

الا به يمن تو پاينده اقتدار ولايت

الا به يمن تو پاينده اقتدار ولايت (مدح)

وجود عرشي تو محور و مدار ولايت

جبين و سينه و دست تو بوسه گاه محمّد (صلي الله عليه و آله)

جلال و شوكت و شان تو اعتبار ولايت

به اشك چشم تو سبز است باغ عترت و قرآن

ز خون نسل تو سرخ است لاله زار ولايت

تو بر خزان ستم چيره گشته اي كه هماره

ز قبر گمشده ات مي مد بهار ولايت

تو ركن حيدر كرّار و استوانۀ حقّي

تو آبروي رسولّي و افتخار ولايت

به شهر علم و درش دسترس نبود كسي را

اگر نبود وجود تو در ديار ولايت

به دامن تو شده تربيت امامت و عصمت

ز برگ و بار تو سبز است شاخسار ولايت

تو ماه انجمني در غروب شهر

مدينه

تو بامداد اميدي به شام تار ولايت

سلام بر تو كه در كوچه هاي شهر مدينه

قدت خميد و كشيدي به دوش بار ولايت

به وقت گريه صداي تو نالۀ دل قرآن

به وقت خطبه زبان تو ذوالفقار ولايت

ز خون محسن تو زنده ماند جان تشيّع

اگر چه قلب تو گرديد داغدار ولايت

به سايۀ تو كه خود آفتاب جان رسولي

غروب راه ندارد به روزگار ولايت

قسم به لحظۀ ايثارت اي شهيدۀ توحيد

نكرده چون تو كسي جان خود نثار ولايت

بلند گشت ز بيداد دست غاصب ثاني

نشان غصب فدك ماند بر عذار ولايت

تو تكيه گاه علي بودي و ز بار فراقت

خميد قامت نستوه شهريار ولايت

نواي طائر وحي مدينه ماند به سينه

شكست نخل و فرو ريخت برگ و بار ولايت

هميشه منتظر سيلي است و باك ندارد

كسي كه در خط زهرا دهد شعار ولايت

به جان فاطمه و خون محسن و دل حيدر

كه شيعه نيست هر آنكس كه نيست يار ولايت

امام منتظران پرده از جمال برافكن

كه با تو صبح شود شام انتظار ولايت

به سر بلندي «ميثم» بس است از تو نگاهي

كه پايدار بميرد به پاي دار ولايت

----------

اي از خدا و خلق خدا دائمت سلام

اي از خدا و خلق خدا دائمت سلام (مدح)

وي ريزه خوار سفرۀ تو خاص و عام

شغل ملك بدرگه جود تو التماس

كار فلك برشتۀ مهر تو اعتصام

آزاده دخت بي

بَدَل آخرين رسول

پاكيزه كفو بي مثل اولين امام

نعت تو در كتاب خدا خوشترين حديث

مدح تو بر زبان نبي بهترين كلام

وصف تو را خدا نكند جز به افتخار

نام تو را نبي نبرد جز به احترام

هم خلق آسمان و زمين بردرت مطيع

هم طاير قضا و قدر در كف تو رام

عصمت به آستان حريم تو در سجود

عفت به پيشگاه جلال تو در قيام

حوري به پيش فضة تو كمترين كنيز

غلمان به نزد قنبر تو كهترين غلام

ابر عطا و بذل تو بارنده روز و شب

مهر كمال و فضل تو تابنده صبح و شام

باغ جنان كه سفره عام كنيز تو است

بر دوستت حلال و به اعداي تو حرام

صديقه اي و از نفس روح پرورت

بوي بهشت مي شنود خواجۀ انام

تا ميزبان خاتم پيغمبران شوي

جبريل آردت ز بهشت برين طعام

پيغمبري كه گفته سلامش بسي خداي

پيش تو ميگرفت همي سبقت سلام

روح خداپرستي و حرّيت و جهاد

از خاك قبر گمشده ات مي دمد مدام

كاخ ستم ز خطبة گرم تو منهدم

حكم خدا بهت و صبر تو مستدام

گاه سخن درون تو چون بحر پرخروش

وقت سكوت نطق تو چون تيغ در نيام

از تربتّت كه قبلة دلهاست تا ابد

بر گوش نسلها رسد اين جاودان پيام

كاي رهروان خطة آزادي و شرف

وي در طريق حق و حقيقت نهاده گام

آنجا كه حق به

فتنة باطل شود اسير

آنجا كه پاي عدل و عدالت فتد به دام

آنجا كه ادعاي ستمگر عدالت است

ظالم به عدل جلوه كند در بر عوام

حبل المتين به سلسلة دشمنان اسير

حق اليقين به پنجۀ خونخوارۀ لئام

آتش فتد به پيكر آزادي و شرف

سيلي خورد بگونه اسلام از ظلام

آنجا كه هر عزيز شود خوار هر ذليل

آنجا كه هست در كف اهريمنان زمام

حقگوئي و ستيزه و جان باختن حلال

ترس و سكوت و عزلت و تن پروري حرام

من با قيام و همت و صبر و شهادتم

دادم بدين و ملت دين تا ابد قوام

با پهلوي شكسته گرفتم ره جهاد

آنجا كه شد ز رهبر من هتك احترام

يك شهر پر ز دشمن و من يكنفر ولي

نگذاشتم كه خصم شود چيره بر امام

دشمن هم آنچه كينه به دل داشت از علي

آخر گرفت از من مظلومه انتقام

گر كائنات دفتر شرح غمم شود

ماند هنوز قصّة اين غصه ناتمام

----------

اي از كرامت تو بلند اختر آفتاب

اي از كرامت تو بلند اختر آفتاب (مدح)

وز ذره در حضور تو كوچكتر آفتاب

خود در حجاب نوري و از شرم چادرت

پوشد درون آتش دل، منظر آفتاب

پيوسته در قلمرو قدر و جلال توست

هر جا كند عبور و برآرد سر آفتاب

گر بنگرد به حُسن تو در چادر خيال

بر سر كشد ز شرم رخت معجر آفتاب

نسل تو اختران سپهرند در زمين

مامت بود قمر، پدر و شوهر آفتاب

هر صبح چون عبور كند از مدينه ات

خواند به احترام، تو را مادر آفتاب

بر خاك راه زائرت، اي دختر رسول

گسترده فرش نور به هر معبر آفتاب

با ذره هاي نور خود از بام آسمان

ريزد به قبر گمشده ات اختر آفتاب

بالاتر است فضّه ات از اينكه دم به دم

سازد نثار مقدم او گوهر آفتاب

بالله قسم رواست فشاند ز بام چرخ

بر فرق دشمنان شما آذر آفتاب

آرد طواف تا به حريم مقدّست

دارد ز نور اين همه بال و پر آفتاب

فخرّيه مي كند به تمام ستارگان

گر رخ نهد به خاك ره قنبر آفتاب

سر تا به پاست زيور و خواهد هنوز هم

از طلعت بلال درت زيور آفتاب

مُهرش زمين و آب وضو شعله هاي نور

كافتد به سجده در قدم كوثر آفتاب

تا قلب خصم كور دلت را ز هم دَرَد

دارد زهر شعاع، دو صد خنجر آفتاب

يك آسمان و اين همه ماه و ستاره اش

اي تا ابد تو را پسر و دختر آفتاب

از پرتو ولاي تواَش نور اگر نبود

هرگز نبود اين همه روشنگر آفتاب

نور از مه جمال تو دارد، عجيب نيست

گر

دل برد هماره ز پيغمبر آفتاب

بالله قسم رواست كه از شرم روي تو

صورت نهد به دامن خاكستر آفتاب

پيداست از تشعشع رنگ طلايي اش

كز خاك بوذر تو ستاند زر آفتاب

تا ايمن از بلاي قضا و قدر شود

بگرفته در پناه شما سنگر آفتاب

با جام نور، ساقي خلق است و مي زند

از كوثر ولايت تو ساغر آفتاب

افتد اگر به ذره نگاه كرامتت

آن ذره گردد اختر و آن اختر آفتاب

تا آرد از تبسم گرمش پيام نور

از جانب تو گشته پيام آور آفتاب

هر بامداد بر حرمت مي دهد سلام

اي از خدا سلام محمد بر آفتاب

خورشيد كوچه! روي تو هم رنگ سايه شد

اين قصه را چگونه كند باور آفتاب؟

بعد از كبودي رخت اي باغ ياس وحي

بالله رواست سر نزند ديگر آفتاب

اي چادر مطهر تو سايه بان حشر

كي گفته تو ستاره بريزي در آفتاب؟

با معجر سياه برآيد به بام حشر

خجلت كشد ز روي تو در محشر آفتاب

تا آفتاب حُسن تو در كوچه ها گرفت

گرديد تيره در نظر حيدر آفتاب

بالله قسم رواست كه بر زخم سينه ات

چون مرغ سربريده زند پرپر آفتاب

"ميثم" ز شعله درِ بيتُ الولا كه سوخت؟

سوزد

چو شمع و آب كند پيكر آفتاب

----------

اي اهل دل را جنّة الاعلا مدينه

اي اهل دل را جنّة الاعلا مدينه (مدح)

باز آمدم آغوش خود بگشا مدينه

آغوش بگشا كز رضا باشد سلامم

بر تربت گمگشتۀ زهرا مدينه

آغوش بگشا تا ز باب جبرئيلت

آيم حضور خواجۀ اسري مدينه

آغوش بگشا تا كنم با چشم گريان

گمگشتۀ سادات را پيدا مدينه

آغوش بگشا تا كنار قبر زهرا

گريم به ياد گريۀ مولا مدينه

آغوش بگشا تا پر پرواز گيرم

گردم به دور قُبّة الخضرا مدينه

آغوش بگشا تا كنم تشييع در شب

با شير حق تابوت زهرا را مدينه

آغوش بگشا تا به ديوار بقيعت

صورت گذارم با تن تنها مدينه

آغوش بگشا تا بسوزم در بقيعت

چون شمع سوزان در دل شبها مدينه

آغوش بگشا تا كنار چار قبرت

از اشگ گردد ديده ام دريا مدينه

آغوش بگشا تا ستون توبه ات را

گيرم به بر با گريه و نجوا مدينه

آغوش بگشا تا به قبر حمزه گريم

بر غربت انسيّة الحورا مدينه

آغوش بگشا تا بگريم در دل شب

مثل علي در دامن صحرا مدينه

آغوش بگشا و بگو از خانۀ وحي

دود از چه رو شد بر فلك بالا مدينه

آغوش بگشا و بگو حامّي حيدر

افتاد پشت در چرا از پا مدينه

«ميثم» سؤالي دارد از تو پاسخش ده

زهرا كجا و سيلي اعدا مدينه؟

----------

اي با تمام هستي خود ياور علي

اي با تمام هستي خود ياور علي(مدح)

در بيت وحي حامي

و هم سنگر علي

چون شد كه در بهار جواني خزان شدي

اي ياس مصطفي گُل نيلوفر علي

با دفن مخفيانه ي تو در دل زمين

هفت آسمان خراب شده بر سر علي

وقتي نفس به قلب تو پيچيد پشت در

مي خواست روح، پر زند از پيكرِ علي

با تازيانه اجر رسالت به دست تو

تقديم شد به پيش دو چشم تر علي

در لحظه اي غروب غم انگيزِ مرگِ تو

گويي رسيده بود شب آخر علي

دست خدايي تو چو از كار اوفتاد

نيرو گرفت خصم ستم گستر علي

يارب چه مي شود كه گذارم به باغ وحي

صورت به قتلگاه گُل پرپر علي

وقتي كه گوشواره زگوش تو شد جدا

افتاد لرزه بر بدن دختر علي

اي اولين شهيده ي راه علي بمان

آخر به خاطر دل غم پرور علي

اي طاير شكسته پر بوستان وحي

اينقدر بال بال مزن در بر علي

«ميثم» بر آستان ولايت نظاره كن

بي فاطمه شكسته شده محور علي

----------

اي با عطاي تو ش_ده تكميل، هل أتي

اي با عطاي تو ش_ده تكميل، هل أتي(مدح)

وي ق_امت رسول ب_ه تعظيم ت_و دوتا

اي هل اتي و كوثر و تطهير وصف تو

وي چون خداي پاك منزه ز هر خطا

وقتي رسول گفت ك_ه بابا شود فدات

ج_ا دارد ار ش__وند ف__داييت انبي__ا

هم خان__ۀ ت__و قبل_ۀ روح پيمب_ران

هم حج_رۀ ت__و كعب__ۀ پيغمبر خدا

با ن__ام ت_و ن_ام اب و

اب_ن و شوهرت

ذات خ__داي ع_زوجل ك__رده ابت_دا

آدم هنوز آب و گلش هم نبود و بود

ن_ور مق_دس ت__و در آغ_وش كب_ريا

اي چشم عرش، فرش قدم هاي حضرتت

وي از كرم شده به زمين هم نشين ما

چون شد كه پا ز عرش نهادي به چشم فرش؟

ما خ_اكيان كج_ا و شم_ا خاندان كجا؟

قرآن_ي و رس__ول خ_دا داده بوسه ات

زهراي__ي و ت_و را پ__در و م_ادرم فدا

هركس تو را شناخت خدا را شناخته

هركس جدا شد از تو جدا گشته از خدا

اي م_ادر چ_راغ ه_دايت! حسي_ن تو

با جلوۀ ت_و ب_ر هم_ه گ_رديده رهنما

هم دخت_ر رسول_ي و ه_م مادر رسول

هم مام دو ام_امي و ه_م كفو مرتضي

با آن كه ب_ود رك_ن همه ركن ها علي

بعد از نب_ي به حضرت تو داشت اتكا

از تو اگ__ر ب__رات ره_ايي نمي گرفت

آدم نشسته ب__ود ب__ه زن__دان ان_زوا

ي_ا فاطر بفاطمه ت_ا از ل_بش گذشت

از بند غم رها شد و شد حاجتش روا

اي مظهر خ_دا تو خ_دا نيستي ولي

ذكرت شفاي كامل و اسمت بود دوا

آواره مي شوند ب_ه بيراه_ه تا جحيم

گردند اگر ز خط شما ما س_وا س_وا

خ_اك در ت_و ب_ودم و خاك در توام

حت_ي اگ_ر غب_ار ش_وم در دل ه_وا

ف_ردا لواي حم_دالهي ست چ_ادرت

صحراي محشر است همه زير اين لوا

تو دست باكفايت حقي عجيب نيست

كآرن_د انبي__ا ب__ه درت روي التج_ا

قوت

عزيز خويش كرم كرده بر فقير

پيراه_ن زف_اف ب_ه س_ائل كني عطا

هركس كه ميهمان بقيع تو مي شود

ديگر به بوستان جن_انش چ_ه اعتنا

كوهي كه سنگ بوده هزاران هزار سال

ب_ا يك نگ_اه فض_ۀ ت_و مي شود طلا

هرگز كسي نرفت_ه ز ك_وي تو نااميد

هرگز عن_ايت ت_و ب_ه سائل نگفته لا

هر رشته اي ز چادرت اي بانوي بهشت

در دست يك فرشته ب_ود رشت_ۀ ولا

اي پاي تا به سر همه عصمت خدا گواست

از چشم كور، كس نكند غي_ر تو حيا

آدم كه ماه روي ت_و را در بهشت ديد

ج_ا داشت ج_ان نث_ار كند بهر رونما

در روز حشر، ذكر همه يامحمد است

با اين همه، رسول ت_و را مي زند صدا

آتش زدن_د از چ__ه ت_و را بر در سرا؟

گلزار وحي را كه به آتش كشيده است؟

باب بهشت را كه شكسته به ضرب پا؟

ب_ا تازي__انه از ت__و گرفتن_د احت_رام

خوش داشتند به_ر پدر حرمت تو را!

آيا كسي شني_ده ك_ه ب_ر داغ ديده اي

هي_زم به ج_اي لال_ه بي_ارند در ع_زا؟

آن ضربه اي كه خورد به پهلوي حضرتت

شك نيست اينكه خورد به پهلوي مصطفي

بابا اگر سئوال كن_د جرم ت_و چ_ه بود

پاسخ چه مي دهند به او در صف جزا؟

ت_ا انتقام ب__در بگيرن__د از ع_لي

كشتند ب_ي گن__اه، ت___و را از ره جف_ا

باور نداشت كس كه در خانه علي

ب_ا كشت_ن ت__و حق پيمب__ر ش_ود ادا

ت_و كوث_ر

رس_ول خدايي و اي ع_جب

يك آيه از ت_و گشت به ضرب لگد جدا

ظلمي كه بر تو گشت به كافر نمي كنند

اي م_ادر حقيق_ت ق__رآن! بگ_و چ_را؟

خصمي كه زخم بدر به دل داشت از علي

با كشتن تو ي_افت دل زخمي اش شف_ا

بالله ت_و را به بغض علي مي زدند و بس

هرگ_ز خ_دا مب_اد از اي__ن كافران رضا

تا اشك هست و سوز جگر هست و ناله هست

«ميثم» هم_اره ب_ر ت_و بود مرثيت سرا

----------

اي بارها ستوده بقرآن خدا تو را

اي بارها ستوده بقرآن خدا تو را (مدح)

وي گفته جان وحي كه: جانم فدا تو را

اي متّكي امام همه اوليا بتو

وي خوانده مام باب شه انبيا تو را

حوري كجا و قدر تو اي بانوئي كه هست

در كسوت بشر شرف كبريا تو را

پشت و پناه و همسر و هم سنگري نداشت

بالله قسم نداشت اگر مرتضي تو را

خير كثير، خالق و خلقي كه نارساست

با اين جلال كُنية خير النساء تو را

فردا كه خلق دست به دامان احمدند

احمد زند براي شفاعت صدا تو را

جائي كه در شگفت شد از دانشت علي

هستي بدين جلال شناسد كجا تو را؟

بوسد رسول سينه و دست و جبين و رخ

گويد سلام خالق ارض و سما تو را

پرسي اگر به حشر چه داري؟ خدا گواست

دستم تُهيست فاطمه گويم تو را تو را

تو كيستي كه قافله سالار انبياست؟

روزي

دوبار زائر بيت الولا تو را

تو كيستي كه خواجه اسري بدان جلال

خيزد تمام قامت در پيش پا تو را

در چشم جبرئيل زند موج اشك شوق

كارد به بذل قرصة نان هل آتي تو را

با آنكه رهنماي خلائق ائمه اند

خوانند اي چراغ علي رهنما تو را

از قلب خويش مائده گيرد امين وحي

تا آورد ز روضه رضوان غذا تو را

قبر تو در گل است و مقام تو در دل است

من يافتم در اين حرم با صفا تو را

از هر طرف شراره بپيچد بپايشان

گر انبيا كنند به محشر رها تو را

بوي خدا رسد به مشامش ز سينه ات

خواند بهشت خويش از آن مصطفي تو را

جان و دل و عصارة قرآن ثناي تو است

من كيستم كه گويم مدح و ثنا تو را

شرم و حيا ر شرم و حيا آب مي شود

گر بيند اي ستارة شرم و حيا تو را

زيباترين عبارت پيغمبر است و آل

مدح تو اي خداي مديحت سرا تو را

منت نهاد حق بسر مصطفي كه ما

كرديم يا محمّد كوثر عطا تو را

اي كوثر رسول خدا باروم نبود

سيلي زنند بر دو دولت سرا تو را

تو جان حيدري بكدامين گناه كرد

دشمن بتازيانه ز حيدر جدا تو را

اي دستگير دست خدا با كرم جرم

افكند دست حادثه آخر زپا تو را

مي خواستند حق رسالت ادا كنند

كشتند پيش

چشم علي بارها تو را

يك دختر ار پيمبر خود بيشتر نداشت

آزار داد اين همه امت چرا تو را؟

قتل پسر بسوگ پدر باورم نبود

اينگونه آورند برون از عزا تو را

افلاك شد خراب و فرو ريخت بر سرش

در خاك تيره تا كه علي داد جا تو را

در خانه بين منبر و محراب يا بقيع

اي گوهر يگانه بجويم كجا تو را؟

نازم به غربتت كه شب دفن پيكرت

دست علي گرفت ز دست خدا تو را

«ميثم» به هر كجاي مدينه قدم نهد

خواند به اشك و سوز دل و التجا تو را

----------

اي بضعة پيغمبر يا فاطمة الزهرا

اي بضعة پيغمبر يا فاطمة الزهرا (مدح)

اي دخت پدر پرور يا فاطمة الزهرا

هم قدري و هم كوثر يا فاطمة الزهرا

حوراي خدا منظر يا فاطمة الزهرا

زهراي نبي مظهر يا فاطمة الزهرا

توحيد ز پا تا سر يا فاطمة الزهرا

هم دختر بابايي هم بضعة طاهايي

هم عصمت داداري هم ام ابيهايي

هم مادر دو مريم هم مام دو عيسايي

راضيه و مرضيه صديقة كبرايي

والشمسي و والليلي زهرايي و زهرايي

زهراي حسين آور يا فاطمة الزهرا

نازد به ملك خالق هنگام دعاي تو

خورشيد كند سجده بر خاك سراي تو

زينت به كتاب الله بخشيده ثناي تو

رخسار حيا گلگون از شرم و حياي تو

فرمود رسول الله بابا به فداي تو

اي بر پدرت مادر يا فاطمة الزهرا

اوصاف تو بايد گفت با صوت جلي زهرا

اي گفته ثنايت را ذات ازلي زهرا

از مهر تو بالاتر نبود عملي زهرا

غير از تو، كه بر دامن آرد دو ولي زهرا

اي روح رسول الله، اي ركن علي زهرا

وابسته به تو حيدر يا فاطمة الزهرا

دستاس تو بذر نور بر چرخ بيفشاند

گهوارة طفلت را جبريل بجنباند

تو ليلة قدر استي، قدر تو علي داند

پاي خرد و دانش تا حشر به گل ماند

چون وصف تو را گويد چون مدح تو را خواند

حق خوانده تو را كوثر يا فاطمة الزهرا

اي مظهر حسن حق اي صاحب سر هو

بر دايرة خلقت هم باني و هم بانو

احمد ز دمت كرده گلزار جنان را بو

غير از تو كدامين زن از كور گرفته رو

در عزت و قدر و جاه در خلقت و خلق و خو

يادآور پيغمبر يا فاطمة الزهرا

اي بيت گلين تو مسجود همه عالم

با يك نگهت اموات گردند مسيحا دم

آيد ز كنيز تو اعجاز دو صد مريم

در قصر عفاف تو روح آمده نامحرم

تا حشر گداي تو عالم همه و من هم

جايي

نروم زين در يا فاطمة الزهرا

محراب بود دائم چشمش به نماز تو

سجاده كشد فرياد از سوز و گداز تو

هر لحظه هزاران شب در ليلة راز تو

چون لاله ملك رويد از خاك حجاز تو

اين كوتهي عمر و اين عمر دراز تو

ز اعجاز بود برتر يا فاطمة الزهرا

غلمان شده مدهوشت حورا شده سرمستت

دوزخ شده خاموش و جنت شده پا بستت

تقديم ولايت شد يك لحظه همه هستت

تا كور شود فردا چشم عدوي پستت

در حشر بود دست عباس روي دستت

آيي به سوي محشر يا فاطمة الزهرا

اي ملك خدا يك سر بيت الحرمت زهرا

اي قلب دو صد موسي سيناي غمت زهرا

ماييم و عنايات و جود و كرمت زهرا

فرداست همه محشر زير علمت زهرا

ريزند برات عفو روي قدمت زهرا

از ايمن و از ايسر يا فاطمة الزهرا

افسوس كه آتش زد دشمن به سراي تو

شد ماه رخت نيلي چون رخت عزاي تو

دردا كه نداد امت پاسخ به نداي تو

افسوس كه شد خاموش آواي دعاي تو

چون شعله به دل پيچيد فرياد رساي تو

بي مونس و بي ياور يا فاطمة الزهرا

شيطان صفتان حمله بر بيت خدا كردند

با

يك لگد از كوثر يك آيه جدا كردند

فرزند شهيدت را يك لحظه فدا كردند

پاداش رسالت را اينگونه ادا كردند

خون بر جگر ميثم از جور و جفا كردند

كي بود چنين باور يا فاطمه الزهرا

----------

اي به دست كرمت چشم خلايق نگران

اي به دست كرمت چشم خلايق نگران (مدح)

تربت گمشده ات كعبۀ صاحب نظران

دل ابناء زمان خانه ي درد و غم تو

پيش تر از رحم مادر و صلب پدران

كرده در محضر تو با ادب از جاي قيام

سيّد و رهبر پيغمبر پيغامبران

به خدايي كه تو را بر همۀ خلق گزيد

كه تو خود ديگري و خلق دو عالم دگران

مدح تو شهد كلام خوش شيرين دهنان

وصف تو گوهر لعل لب والا گهران

برد از شهر مدينه به فلك بوي بهشت

تا نسيم است به خاك درت از رهگذران

دست تو دست خداوند تعالي است مگر

كه به تعظيم نبي خم شد و زد بوسه بر آن

گردش چشم تو در حشر كند خاموشش

مي زند شعله چو از سينۀ دوزخ فوران

سجده بر مُلك تو و مِلك تو آرند مَلك

سر به خاك سر كوي تو گذاردند سران

قبر گمگشتۀ تو در دل بشكستۀ ماست

راز پوشيده شده از نگه بي بصران

تربت مخفي تو خون به جگرها كرده

اي نثار حرمت گريۀ خونين جگران

از چراغ تو اگر نور نگيرد عالم

علم او بار كتاب است كه

بر پشت خران

جهلشان عايشه را داد به زهرا ترجيح

واي من دين چه كشيده است از اين كور و كران

دسته اي حقّ تو را برده گروهي به سكوت

داد از ددمنشان، ننگ بر اين بي ثمران

تا ستاند ز عدو داد تو را منتظرند

كآيد از پرده برون منتظر منتظران

كاهي از خرمن غمهاي تو و شوهر تو

بر سر شانۀ افلاك گران است گران

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) سري از خاك بر آر و بنگر

كه چه كردند به زهراي تو بيداد گران

دختر كوچك او آه كشيد از دل و گفت

مادرم را نزنيد اي زخدا بي خبران

دست سنگين مغيره چو به بالا مي رفت

چشم گريان حسن بود به مادر نگران

زدن دختر مظلومه سر قبر پدر

اف بر آن سنگدلان لعن بر آن بي پدران

مي سزد باشد از اين غم همه دم «ميثم» تو

مو كنان مويه كنان اشك فشان جامه دران

----------

اي بهش_ت خ_دا گ_ل روي_ت

اي بهش_ت خ_دا گ_ل روي_ت(مدح)

وي رس__ول خ__دا ثن_اگويت

س__ورۀ ن__ور، خط پيش__اني

ليل__ۀ ق_در، ت__ار گيس__ويت

وسع_ت مل_ك كبريا ح_رمت

كعب__ۀ روح انب___ا ك___ويت

هر درختي ست در رياض بهشت

خضر، پيمب_ري لب ج__ويت

ش_رح تفسير نح_ن وج_ه الله

نقش بسته به مصحف رويت

ديد ختم رسل شب مع_راج

ب_اغ جنت پر است از ب_ويت

روحِ بي_ن دو په_لوي احمد!

به چه جرمي شكست پهلويت؟

از عل_ي دوست_ي

نشان مانده

هم به رخسار هم به بازويت

گ_ر جس_ارت نبود مي گفتم

هرم آتش چه كرد با م_ويت

كوه هاي غمت به شانه ول_ي

لحظه اي خم نگشت زانويت

ب_ه اَب و اُم و يازده پس_رت

به تو و اشك غ_ربت شويت

اشك ما را ز لطف و احسانت

برس__ان ب__ر م_زار پنه_انت

بند2

اي به جان و تنت دعاي علي

دست ه_ايت گره گشاي علي

دس_ت از جان خ_يشتن شسته

راه پيموده پ_ا ب_ه پ_اي علي

ب_ا ت_و چش_م و دل علي روشن

بي تو خاموش شد سراي علي

ت_و ش_دي پ_يش تازي_انه سپ_ر

تو خريدي به جان بلاي علي

حسن_ت اولي_ن س_لال_ۀ وح_ي

محسنت اولين فداي عل_ي

حجره ات كعب_ۀ رسول الله

چهره ات وجه كبرياي علي

كوث_ر و ق_در و هل ات__اي خدا

كعبه و زمزم و صفاي علي

روزه__ا ت__ا عل__ي ب_ود زن_ده

بي تو باشد شب عزاي علي

هم_ه گ__ريند ب__ر ج_واني ت_و

تو كني گريه از براي علي

تا قي_امت ص_داي گريۀ توست

پاسخ اشك بي صداي علي

به كدامي_ن گن_ه ت_و را كشتند

مهرب_ان ي__ارِ باوفاي علي؟

دست و روي ت__و را نب_ي ب_وسيد

به همان دست و روي ضربه رسيد

از خ__داوندگ_ار ح__ي ودود

به تو ي_ا فاطمه س_لام و درود

ذات داور ز خشم تو در خشم

قلب احمد به وجد تو خشنود

واي اگر روز حشر، يازهرا

رو به حشر آوري به روي كبود

فاطم_ه

پ__ارۀ ت_ن پ_در است

پدرت باره_ا چني_ن فرمود

در ع__زاي پ_در هم_ه ديدند

خانه ات شد سياه پوش از دود

با كه گويم كه بر تو آوردن_د

بار هيزم به جاي عنبر و عود

حمل_ۀ دي__و و آست_انۀ ح_ور

خان__ۀ وح_ي و آت_ش نمرود

جان مادر! كجا زمين خوردي

كه ش_ده چادر تو خاك آلود؟

باره__ا، باره__ا ت__و را كشتند

اجر و پاداش مصطفي اين بود

ت_و عل_ي را سپ_ر ش_دي كآمد

بر تنت ضربه روي ضربه فرود

ب_ه پيمب_ر قس_م! ز دست خدا

دست بشكستۀ تو دست گشود

تو چراغ هدايتي زهرا

تو حيات ولايتي زهرا

بند 4

كاش هفت آسمان شرر مي شد

سنگ را شعل_ه ب_ر جگر مي شد

بر س_ر روز اگر غمت مي ريخت

از ش_ب تي_ره تي_ره ت_ر م_ي شد

ب_ه عل_ي ه_م نگفت_ي اي مادر

كه چگونه شبت سح_ر مي شد

ب_ه ت_و سيل_ي زده، نمي ديدند

چ__ه ب__ه روي پي_امبر مي شد

ب_ه ك_ه گوي_م چه_ل نفر نامرد

به زني چون تو حمله ور مي شد؟

ضرب__ه اي ن__ارسيده، ب_از تنت

ه_دف ضرب__ه اي دگ_ر مي شد

هر چه مي زد ت_و را عدو، انگار

ضربه ه_ايش شديدت_ر مي شد

كاش جبري_ل مي فت_اد از پا

كاش عمر جهان به سر مي شد

ميخِ در چ_ون فش_ار مي آورد

سينۀ محسنت سپ_ر م_ي شد

ك_اش از درده__اي پنه_انت

لااقل دخت_رت خب_ر م_ي شد

دل شب ت_ا سح_ر نم_ي خفتي

درد خود را به كس نمي گفتي

بند 5

خصم

بر كف چو تازيانه گرفت

ت_ن پ__اك ت_و را نشانه گرفت

شعله اي كز حريم تو برخاست

از دل مصطف__ي زبان_ه گرفت

شب قتل علي همان شب بود

كه ز دستش تو را زمانه گرفت

جان خود را نهاد در دل خاك

با ت_و در قب_ر، آشيانه گ_رفت

دس_ت پيغمب__ر خ_دا ل_رزيد

تا ت_و را از علي شبان_ه گرفت

بشكن_د دست آن جن_ايت كار

كه ت_و را زي_ر تازيان_ه گ_رفت

اي كه جبري_ل ب_ر زي_ارت تو

اذن از خال__ق يگان_ه گ_رفت

به چه تقصير، ج_ان پ_اكت را

خصم در بي_ن آست_انه گرفت؟

جگ_ر سن_گ ب__ر عل_ي سوزد

كه عزا بر ت_و مخفي_انه گرفت

شيع_ه آن روزه_ا كه روز نبود

كوه درد تو را ب_ه شانه گرفت

شيعه عمري ب_ه ياد غربت تو

به_ر گريه دلش بهان_ه گرفت

شيعه تا هست در جگر سوزش

بند 6

رهروان سقيف__ه از ت__زوي___ر

پ_ا نه__ادند روي حك_م غ_دير

آتش_ي در سقيف_ه روش_ن شد

كه از آن سوخت بيت حي قدير

به خداي خودم قسم تا حش_ر

هست ظل_م سقيف_ه عالمگي_ر

حكم شيطان نشست بر كرسي

دي_ن پروردگ__ار ش__د تكفير

دس_ت ظلم سقيف_ه ب_الا رفت

دست زه_را شكست بي تقصير

دست ديگر شد از سقيفه برون

فرق حيدر شكافت با شمشير

ب_ر دل چ_اك چ_اك ث__ارالله

از كم__ان سقيف__ه آم_د تير

بر تن پاك حضرت سجاد

فتنه ه_اي سقيفه ش_د زنجير

__ه خ__دا

عت__رت پيمب_ر راب

دست ش_وم سقيفه ك_رد اسير

به خدنگ سقيفه گشت هدف

چشم عباس و حلق طفل صغير

گ_ر سقيف_ه نب_ود كي مي شد

مسلمين را يزي_د پست، امير؟

شيع__ه راه غدي__ر را پيم_ود

«ميثم!» اين راه، راه زهرا بود

----------

اي بهش_ت خ_دا گ_ل روي_ت

بند 1

اي بهش_ت خ_دا گ_ل روي_ت(مدح)

وي رس__ول خ__دا ثن_اگويت

س__ورۀ ن__ور، خط پيش__اني

ليل__ۀ ق_در، ت__ار گيس__ويت

وسع_ت مل_ك كبريا ح_رمت

كعب__ۀ روح انب___ا ك___ويت

هر درختي ست در رياض بهشت

خضر، پيمب_ري لب ج__ويت

ش_رح تفسير نح_ن وج_ه الله

نقش بسته به مصحف رويت

ديد ختم رسل شب مع_راج

ب_اغ جنت پر است از ب_ويت

روحِ بي_ن دو په_لوي احمد!

به چه جرمي شكست پهلويت؟

از عل_ي دوست_ي نشان مانده

هم به رخسار هم به بازويت

گ_ر جس_ارت نبود مي گفتم

هرم آتش چه كرد با م_ويت

كوه هاي غمت به شانه ول_ي

لحظه اي خم نگشت زانويت

ب_ه اَب و اُم و يازده پس_رت

به تو و اشك غ_ربت شويت

اشك ما را ز لطف و احسانت

برس__ان ب__ر م_زار پنه_انت

بند 2

اي به جان و تنت دعاي علي

دست ه_ايت گره گشاي علي

دس_ت از جان خ_يشتن شسته

راه پيموده پ_ا ب_ه پ_اي علي

ب_ا ت_و چش_م و دل علي روشن

بي تو خاموش شد سراي علي

ت_و ش_دي پ_يش تازي_انه سپ_ر

تو خريدي به جان بلاي علي

حسن_ت اولي_ن س_لال_ۀ وح_ي

محسنت

اولين فداي عل_ي

حجره ات كعب_ۀ رسول الله

چهره ات وجه كبرياي علي

كوث_ر و ق_در و هل ات__اي خدا

كعبه و زمزم و صفاي علي

روزه__ا ت__ا عل__ي ب_ود زن_ده

بي تو باشد شب عزاي علي

هم_ه گ__ريند ب__ر ج_واني ت_و

تو كني گريه از براي علي

تا قي_امت ص_داي گريۀ توست

پاسخ اشك بي صداي علي

به كدامي_ن گن_ه ت_و را كشتند

مهرب_ان ي__ارِ باوفاي علي؟

دست و روي ت__و را نب_ي ب_وسيد

به همان دست و روي ضربه رسيد

از خ__داوندگ__ار ح__ي ودود

به تو ي_ا فاطمه س_لام و درود

ذات داور ز خشم تو در خشم

قلب احمد به وجد تو خشنود

واي اگر روز حشر، يازهرا

رو به حشر آوري به روي كبود

فاطم_ه پ__ارۀ ت_ن پ_در است

پدرت باره_ا چني_ن فرمود

در ع__زاي پ_در هم_ه ديدند

خانه ات شد سياه پوش از دود

با كه گويم كه بر تو آوردن_د

بار هيزم به جاي عنبر و عود

حمل_ۀ دي__و و آست_انۀ ح_ور

خان__ۀ وح_ي و آت_ش نمرود

جان مادر! كجا زمين خوردي

كه ش_ده چادر تو خاك آلود؟

باره__ا، باره__ا ت__و را كشتند

اجر و پاداش مصطفي اين بود

ت_و عل_ي را سپ_ر ش_دي كآمد

بر تنت ضربه روي ضربه فرود

ب_ه پيمب_ر قس_م! ز دست خدا

دست بشكستۀ تو دست گشود

تو چراغ هدايتي زهرا

تو حيات ولايتي زهرا

بند 4

كاش هفت آسمان شرر مي شد

سنگ را شعل_ه ب_ر جگر مي شد

بر س_ر روز اگر غمت مي ريخت

از ش_ب تي_ره تي_ره ت_ر م_ي شد

ب_ه عل_ي ه_م نگفت_ي اي مادر

كه چگونه شبت سح_ر مي شد

ب_ه ت_و سيل_ي زده، نمي ديدند

چ__ه ب__ه روي پي_امبر مي شد

ب_ه ك_ه گوي_م چه_ل نفر نامرد

به زني چون تو حمله ور مي شد؟

ضرب__ه اي ن__ارسيده، ب_از تنت

ه_دف ضرب__ه اي دگ_ر مي شد

هر چه مي زد ت_و را عدو، انگار

ضربه ه_ايش شديدت_ر مي شد

كاش جبري_ل مي فت_اد از پا

كاش عمر جهان به سر مي شد

ميخِ در چ_ون فش_ار مي آورد

سينۀ محسنت سپ_ر م_ي شد

ك_اش از درده__اي پنه_انت

لااقل دخت_رت خب_ر م_ي شد

دل شب ت_ا سح_ر نم_ي خفتي

درد خود را به كس نمي گفتي

بند 5

خصم بر كف چو تازيانه گرفت

ت_ن پ__اك ت_و را نشانه گرفت

شعله اي كز حريم تو برخاست

از دل مصطف__ي زبان_ه گرفت

شب قتل علي همان شب بود

كه ز دستش تو را زمانه گرفت

جان خود را نهاد در دل خاك

با ت_و در قب_ر، آشيانه گ_رفت

دس_ت پيغمب__ر خ_دا ل_رزيد

تا ت_و را از علي شبان_ه گرفت

بشكن_د دست آن جن_ايت كار

كه ت_و را زي_ر تازيان_ه گ_رفت

اي كه جبري_ل ب_ر زي_ارت تو

اذن از خال__ق يگان_ه گ_رفت

به چه تقصير، ج_ان پ_اكت را

خصم در بي_ن آست_انه گرفت؟

جگ_ر سن_گ ب__ر عل_ي سوزد

كه عزا بر ت_و مخفي_انه گرفت

شيع_ه آن روزه_ا كه

روز نبود

كوه درد تو را ب_ه شانه گرفت

شيعه عمري ب_ه ياد غربت تو

به_ر گريه دلش بهان_ه گرفت

شيعه تا هست در جگر سوزش

بند 6

رهروان سقيف__ه از ت__زوي___ر

پ_ا نه__ادند روي حك_م غ_دير

آتش_ي در سقيف_ه روش_ن شد

كه از آن سوخت بيت حي قدير

به خداي خودم قسم تا حش_ر

هست ظل_م سقيف_ه عالمگي_ر

حكم شيطان نشست بر كرسي

دي_ن پروردگ__ار ش__د تكفير

دس_ت ظلم سقيف_ه ب_الا رفت

دست زه_را شكست بي تقصير

دست ديگر شد از سقيفه برون

فرق حيدر شكافت با شمشير

ب_ر دل چ_اك چ_اك ث__ارالله

از كم__ان سقيف__ه آم_د تير

بر تن پاك حضرت سجاد

فتنه ه_اي سقيفه ش_د زنجير

ب__ه خ__دا عت__رت پيمب_ر را

دست ش_وم سقيفه ك_رد اسير

به خدنگ سقيفه گشت هدف

چشم عباس و حلق طفل صغير

گ_ر سقيف_ه نب_ود كي مي شد

مسلمين را يزي_د پست، امير؟

شيع__ه راه غدي__ر را پيم_ود

«ميثم!» اين راه، راه زهرا بود

----------

اي بهشت قرب احمد فاطمه (سلام الله عليه)

اي بهشت قرب احمد فاطمه (سلام الله عليه)(مدح)

ليله القدر محمد (صلي الله عليه و آله) فاطمه (سلام الله عليه)

اي خدا مشتاق يا رب يا ربت

اي سلام انبيا بر زينبت

عالم خاكي محيط غربتت

آفرينش گشته گم در تربتت

كاروان دل روان در كوي تو

قبله جان محمد (صلي الله عليه و آله) روي تو

عصمت حق كوثر پيغمبري

بلكه زهراي محمد (صلي

الله عليه و آله) پروري

مشعل شب هاي احياي علي

نقش لبخندت مسيحاي علي

خانه كوچك پناه عالمت

عمر خلقت يك دم از عمر كمت

عمر تو بالاتر از ارض و سماست

هيجده سالت اگر خوانم خطاست

گرچه در اين گردش ليل و نهار

زيستي با خاكيان هيجده بهار

اولين نور آخرين روشنگري

هم ازل را هم ابد را مادري

خلق عالم سائل و روزي خورت

ليف خرما وصله هاي چادرت

اي سه شب بي قوت و از قوت تو سير

هم يتيم وهم فقير و هم اسير

وحي بي ايثار تو كامل نشد

هل اتي بي نان تو نازل نشد

آن كه خاك مقدمش جان همه

گفت جان من فداي فاطمه (سلام الله عليه)

اي كه در تصوير انسان زيستي

كيستي تو كيستي تو كيستي

فوق هر تعريف و هر تفسير هم

پاكتر از آيه تطهير هم

اي سجود آورده بر پاي تو سر

اي خدا هم از نمازت مفتخر

مرتضي را محو صحبت كرده اي

غرق در درياي حيرت كرده اي

مدح تو كي با سخن كامل شود

وحي بايد بر قلم نازل شود

آفرينش مانده حيرانت بسي

به كه نشناسد مقامت را كسي

بيم دارم هر كه بشناسد تو را

در مقام بندگي خواند خدا

اي دوعالم قبضه اي در مشت تو

وي زمام خلق د رانگشت تو

انبيا را رهبري كن فاطمه (سلام الله عليه)

اوليا را مادري كن فاطمه (سلام الله عليه)

خاك را فيض تو آدم مي كند

فضه ات اعجاز مريم مي كند

بر در بيتت مقام قنبري

نيست كم از رتبه پيغمبري

آسماني ها مسلمان تواند

بنده مقداد و سلمان تواند

آنچه هست و نيست فيض عام توست

خوش ترين ذكر امامان نام توست

از نبي تا حضرت مهدي همه

ذكرشان يا فاطمه يا فاطمه

خلق عالم بر درت استاده اند

انبيا در محضرت استاده اند

سائل بيت گلينت عالمي

بسته نبود باب احسانت دمي

اي گدا با كوه غم خرسند تو

حل صد مشكل ز گردن بند تو

اي مهار ناقه ات زلف عفاف

پيرهن بخشده در شام زفاف

عفو را نازم كه گردد بسترت

قاتلت هم نيست نوميد از درت

سينه تو جنت پيغمبر است

دامنت تا صبح محشر كوثر است

عيسي از لطف تو صاحب دم شده

آدم از خاك رهت آدم شده

اخترانت جمله ماه عالمند

دخترانت خوبتر از مريمند

دست بوس قنبرت فرزانگي

خاك پاي فضه ات مردانگي

از شب ميلاد تا آخر نفس

مصطفي يك دست را بوسيد و بس

آن هم اي دست خدا دست تو بود

اي بر آن لب ها و دست تو درود

زهره وام النجوم الظاهره

راضيه مرضيه زهرا طاهره

خاك ، مشتاق سجود فضه ات

كل قرآن در وجود فضه ات

تا ابد بادا سلام از داورت

بر تو و دامان زينب پرورت

مرغ جان را آشيانه در بام تو

نقش قلب آفرينش نام تو

اي خدا را كلك قدت در كفت

نام ما را ثبت كن در مصحفت

عقل كل از كل هستي شد جدا

تا چهل شب كرد خلوت با خدا

اين چهل شب در سرش شور تو بود

بهر استقبال از نور تو بود

چون تو ذات كبريا گوهر نداشت

از محمد (صلي الله عليه و آله) دوستي بهتر نداشت

بهترين گوهر ز گوهر آفرين

هديه شد بر شخص ختم المرسلين

ديد قدر اين گوهر را در زمين

كس نداند جز اميرالمومنين

جز علي كفو بر اين گوهر نديد

مشتري زين مشتري بهتر نديد

تو ، رسول الله ، شويت بوالحسن

هر سه يك جانيد با هم در سه تن

پس تويي اي عرش حق را قائمه

هم محمد (صلي الله عليه و آله) هم علي (عليه السلام) هم فاطمه (سلام الله عليه)

گر علي عالي اعلا نبود

بر تو چون ذات خدا همتا نبود

اي امير المومنين حيران تو

كيست تا گويد سخن در شان تو

مسجدالاقصاي دل پروانه ات

كعبه مشتاق طواف خانه ات

در طواف خانه ات افلاكيان

گوي سبقت برده اند از خاكيان

خانه اي ديوار و سقف آن ز گل

خشت خشتش از محمد (صلي الله عليه و آله) برده دل

خاك آن با خون دل آميخته

در حياتش يك جهان

جان ريخته

خانه ني رشك گلستان خليل

آب بارانش سرشك جبرئيل

آستان آن صفا بخش صفا

حجره اش معراج روح مصطفي

آسمان آورده بر بامش پناه

سرزده در آن دو خورشيد و دو ماه

مطبخش را روفتند از زلف حور

وز تنورش مي رود بر عرش ، نور

اختران شمع دل افروز شبش

كوثر و ساقي كوثر صاحبش

عالمي پروانه و اين خانه شمع

آفرينش گرد آن گرديده جمع

دل در اين كاشانه تسكين يافته

هل اتي زين خانه آزين يافته

برتر از افلاكياني فاطمه (سلام الله عليه)

از چه بين خاكياني فاطمه (سلام الله عليه)

آسماني ها تو را نشناختند

چون زمين را زادگاهت ساختند

از چه رو اي برتر از افلاكيان

سايه افكندي بفرق خاكيان

خانه گل جايگاه حور نيست

تيرگي را نسبتي با نور نيست

ما زتو اما تو از ما نيستي

كيستي تو كيستي تو كيستي

در تو تشريف خدائي يافتم

اقتدار كبريائي يافتم

هوش و عقل و بينشم رفته ز دست

بيم از آن دارم شوم زهرا پرشت

چون ببيند چشم احساسم تو را

با كدامين عقل بشناسم تو را

بشكن از مرغ عروجم بال و پر

تا نگيرم اوج از اين بيشتر

بايد اين جا لال و كور و كر شوم

ورنه يا ديوانه يا كافر شوم

گرچه عمري در پناهت زيستم

آن كه بشناسد تورا ما نيستيم

با وجود آن همه

نعمت و سپاس

ناشناسي ناشناسي ناشناس

بايد اين جا لب فرو بست از بيان

روز محشر قدر تو گردد بيان

شمع جمع اهل محشر چهر تواست

مهر هر پرونده مهر مهر توست

جز تولاي تو دست آويز نيست

بي تو رستاخيز رستاخيز نيست

دستگير خلق در محشر توئي

منجي و بخشنده و داور توئي

نار زنداني شود در بند تو

خشم گردد مهر با لبخند تو

شعله هاي خشم ، باغ گل شوند

رعدها آوازه بلبل شوند

حق به محشر محور جودت كند

آن قدر بخشد كه خشنودت كند

محشر از فيض تو گلباران شود

عفو ، مشتاق گنه كاران شود

صحنه محشر همه پابست توست

اختيار نار و جنت دست توست

مهر تو روز قيامت هست ماست

ريشه چادرت در دست ماست

روز محشر كار ما با فاطمه است

نقش پيشاني ما يا فاطمه است

بي كسيم و جز تو ما را نيست كس

روز و انفسا تو را داريم و بس

اي ره جنت ز باب رحمتت

نامه ها را شسته آب رحمتت

زشتي افعال ما را خاك كن

نامه اعمال ما را پاك كن

از كرامت بر جبين ما همه

ثبت كن هذا محب الفاطمه

محشر و بازار آن بازار توست

نام كل خلق در طومار توست

اي محمد (صلي الله عليه و آله) زنده از لبخند تو

اي فداي يازده فرزند تو

تو قيامت را

قيامت مي كني

بر امامان هم امامت مي كني

هر چه گوئي ذات بي چون آن كند

گر تو خواهي نار را رضوان كند

اين عجب نبود به يك يا فاطمه (سلام الله عليه)

حق دهد بر كار محشر خاتمه

بيم دارم با چنان لطف عظيم

قاتلت را هم رهاني از جحيم

بين خلق و نار حائل مي شوي

با حسين خود مقابل مي شوي

او كند با پيكر بي سر قيام

گويد از هر زخم تن مادر سلام

آن سلام و پاسخش بشنيدني است

آن گلوي پاره پاره ديدني است

باز در محشر تو محشر مي كني

گريه بر آن جسم بي سر مي كني

محشر از اشك تو طوفان مي شود

چشم ها يكباره گريان مي شود

ناگهان آيد يم رحمت به جوش

اشك ها سازد جهنم را خموش

اين ندا خيزد ز حلقوم همه

اشفعي لي اشفعي لي فاطمه

اي خلايق از ازل مهمان تو

باغ حنت عاشق سلمان تو

فضه ات را پاي بر چشم ملك

قنبرت را جاه برتر از فلك

جان حيدر در لب خندان تو

هفت آبا خاك فرزندان تو

اي كه از سر تا قدم پيغمبري

بلكه هم پيغمبري هم حيدري

اي محمد (صلي الله عليه و آله) از تو دختر سر فراز

اي نماز آورده بر خاكت نماز

حمد و تكبير و دعا دلداده ات

سجده برده سجده بر سجاده ات

در

نمازت رخ ، ز شرم حي فرد

گه سفيد گاه سرخ و گاه زرد

صبح مي شد مهر رخسارت سفيد

ظهر از آن نور ، سرخي مي دميد

شامگاهان بس كه ميرفتي ز حال

زرد مي گرديد نور آن جمال

حيف از آن صورت كه آخر شد كبود

برگ گل را طاقت سيلي نبود

تو به اهل آسمان شمع رهي

زهره اي منصوره اي وجه اللهي

زهره و رخساره نيلي كجا

صورت حوريه و سيلي كجا

مسلمين ، روي كلامم با شماست

نسل آينده ، پيامم با شماست

اين سخن فرموده پيغمبر است

منكر آن هر كه باشد كافر است

گفت زهرا خلق من خوي من است

روح مابين دو پهلوي من است

مكتب من زنده از اين دختر است

نسل من پاينده از اين دختر است

جاودان ماند از او آثار من

بلكه آزارش بود آزار من

ضبط كن اي چرخ فرياد مرا

بشنويد آيندگان داد مرا

ناسپاسان ، دخت احمد را زدند

فاش مي گويم محمد (صلي الله عليه و آله) را زدند

آنچه بيداد خزان با ياس كرد

درد آنرا باغبان احساس كرد

در پي حفظ حريم خويشتن

مرد بايد پشت درآيد نه زن

هيچ داني دختر خيرالبشر

از چه جاي حيدر آمد پشت در

ديد مولايش علي تنها شده

خانه اش محصور دشمن ها شده

بر دفاع شوهرش فردي نديد

بين آن نامردها مردي نديد

گفت بايد پيش امواج خطر

يار بهر يار خود گردد سپر

من كه تنها دختر پيغمبرم

پشت اين در پيشمرگ حيدرم

فاطمه تنها طرفدار عليست

در هجوم دشمنان يار عليست

آن كه باشد مرد اين سنگر منم

اولين قرباني حيدر منم

چشم پوشيدم ز جان خويشتن

اي مغيره هر چه ميخواهي بزن

اين در كاشانه ، اين پهلوي من

اين غلاف تيغ اين بازوي من

من به جان زخم علي را مي خرم

گو چهل نامرد ريزد برسرم

گر برآبد شعله از كاشانه ام

يا كه گردد قتلگاهم خانه ام

گر شود پرپر ز جور قاتلم

غنچه نشكفته در باغ دلم

گر رود از ضرب سيلي هوش من

گوشواره بشكند بر گوش من

گر شوم با كوه آتش روبرو

يا رود مسمار در قلبم فرو

گر رسد در پشت در جان بر لبم

افتم از پا پيش چشم زينبم

گر شوم در لحظه سقط جنين

از جفاي دشمنان نقش زمين

باز مي گويم به آواي جلي

يا علي (عليه السلام) و يا علي (عليه السلام) و يا علي (عليه السلام)

كافران دست خدا را بسته ايد؟

بازوي مشكل گشا را بسته ايد

راستي تسليم اهريمن شديد؟

راستي با شير حق دشمن شديد؟

هر چه هتك حرمت از حيدر كنيد

هر چه بر او ظلم افزون تر كنيد

هر چه زان مظلوم گردانيد رو

هر چه ماند استخوانش در گلو

گر برد شب ها به نخلستان پناه

ور بگويد راز خود هر شب به چاه

گر بريدش سوي مسجد با طناب

ورسلام او بماند بي جواب

من امير المومنين مي دانمش

پيشواي مسلمين مي دانمش

هر چه آيد پيش ، زهرا با عليست

اول و آخر كلامش يا عليست

فاطمه (سلام الله عليه) ما را هدايت مي كند

رهبري سوي ولايت مي كند

فاطمه (سلام الله عليه) ديد از عدو آزارها

كشته شد در ره حيدر بارها

روز تنهائي به حيدر داد دست

تا غلاف تيغ دستش را شكست

ديد دشمن فاطمه (سلام الله عليه) جان عليست

بلكه با جانش نگهبان عليست

گفت بايد جان حيدر را گرفت

از علي (عليه السلام) دخت پيمبر(صلي الله عليه و آله) را گرفت

ديد جان مرتضي پشت در است

از امام خويش هم تنها تر است

پاي تا سر بغض و خشم و كينه بود

كينه هايش كينه ديرينه بود

بغض حيدر شعله ور در سينه داشت

سنگ بود و جنگ با آئينه داشت

سنگ و آئينه نمي دانم چه شد؟

آهن و سينه نمي دانم چه شد ؟

آن قدر گويم كه در بيت خدا

قل هو الله گشت از قرآن جدا

بر گلستان ولايت تاختند

غنچه را با لاله پرپر ساختند

لاله زير خار و خس افتاده بود

باغبان هم از نفس افتاده بود

ظلم و طغيان تا قيامت زاده شد

اين چنين

اجر رسالت داده شد

آن علي را لاله نيلوفري

از جفاي خارها شد بستري

گشت در باغ ولايت برگ برگ

بود در فصل بهارش شوق مرگ

گاه رفت از تاب و گه در تاب شد

لحظه لحظه قطره قطره آب شد

گرچه آتش داشت آهش سرد بود

ناله بود و سوز بود و درد بود

درد حيدر در وجود خسته اش

يك جهان غم در دل بشكسته اش

درد تنهائي حيدر قاتلش

يا علي ذكر طپش هاي دالش

آفتابي بر فراز بام بود

دست و پا مي زد ولي آرام بود

گاه چشمش بسته بودي گاه باز

گاه خامش گاه در راز و نياز

نيم روزي ديده از هم باز كرد

راز دل را با علي ابراز كرد

كرد با سختي به مولايش نظر

گفت محبوبم حلالم كن دگر

سوخت سر تا پا علي از اين سخن

خواست تا جانش برون آيد ز تن

ناله زد كي ياور بي ياورم

همدم و همسنگر بي سنگرم

اي نفس هايت صداي روح من

اي به امواج بلا ها نوح من

هستي من جان من جانان من

اين قدر بازي مكن با جان من

اي چراغ من مگو از خامشي

ورنه پيش از خود علي را مي كشي

اي علي را سرو باغ آرزو

هر چه مي گوئي حلالم كن ، مگو

بي تو عالم سر به سر غمخانه باد

خانه بي فاطمه ويرانه

باد

نه دلم را از فراغت چاك كن

نه بدست خويش اشكم پاك كن

باز زهرا چشم خود را باز كرد

راز ديگر با علي ابراز كرد

كاي پسر عم هر چه گويم گوش كن

آتشم را در درون خاموش كن

يا علي امروز چون گرديد شام

عمر زهراي تو مي گردد تمام

من كه بستم چشم ، دست از من بشوي

شب تنم از زير پيراهن بشوي

شب مرا تشييع كن تا آن دو تن

يك قدم نايند بر تشييع من

گر به تشييع من آيد قاتلم

داغ محسن تازه گردد در دلم

گر نماز آرد به جسم پاك من

قاتل سنگين دل و سفاك من

ناله از هر بند بندم سر كنم

شكوه از تو پيش پيغمبر كنم

تا نشان ماند بجا از غربتم

بي نشان بايد بماند تربتم

جون بدست خويش با رنج و تعب

پيكرم را دفن كردي نيمه شب

در كنار قبر پنهانم بمان

تا صدايت بشنوم قرآن بخوان

گرچه رفت از دست ، يار و ياورت

فاطمه ، تنهاترين همسنگرت

غم مخور داري يگانه ياوري

تربيت كردم برايت دختري

او تو را مردانه ياري مي كند

مثل زهرا خانه داري مي كند

شب كه خاموشي و جانت بر لب است

چاه غم هاي تو قلب زينب است

اي مدينه اي همه سوز و گداز

اي شب تاريك ، صحراي حجاز

اي بيابان سكوت و

اشك و خون

اي سپهر خيره چشم نيلگون

اين سكوت اين گريه پيوسته چيست ؟

اين صداي ناله آهسته چيست ؟

خشت خشت خانه اي را زمزمه است

ناله يا فاطمه يا فاطمه است

خانه اي دربسته ، نه ، در نيم

اهل آن چون شمع در سوز وگداز

دو كبوتر برده سر در بال هم

هر دو گريانند بر احوال هم

كرده بر تن چار ساله بلبلي

رخت ماتم درغم خونين گلي

در كنار خانه چندين پيرمرد

پاي تا سر سوز و اشك و آه و درد

باغباني با دو دست خويشتن

كرده خونين لاله خود را كفن

ساعت سخت فراق آغاز شد

مخفي و آهسته درها باز شد

شد برون آرا با رنج و ملال

هفت مرد و چار طفل خردسال

چار تن دارند تا بوتي بدوش

ديده گريان سينه سوزان لب خموش

در دل تابوت جان حيدر است

هستي و تاب و توان حيدر است

گوئي آنشب مخفي از چشم همه

هم علي تشييع شد هم فاطمه (سلام الله عليه)

شهر پيغمبر محيط غم شده

زانوي سردار خيبر خم شده

آسمان بر اشك او مبهوت بود

جان شيرينش در آن تابوت بود

او پي تابوت زهرا مي دويد

نه ، بگو تابوت ، او را مي كشيد

كم كم از دستش زمام صبر رفت

با دو زانو تا كنار قبر رفت

زانويش لرزيد اما پا فشرد

دست

ها را جانب تابوت برد

خواست گيرد آن بدن را روي دست

زانويش لرزيد باز از پا نشست

كرد چشمي جانب تابوت باز

گشت با جانان خود گرم نياز

كاي وجودت عرش حق را قائمه

ياريم كن ياريم كن فاطمه

ياريم كن كز زمين بردارمت

با دو دست خود به گل بسپارمت

واي بر من مرده ام يا زنده ام

قبر تو يا قبر خود را كنده ام

آسمان ، اشك علي را پاك كن

جاي محبوبم مرا در خاك كن

اسين چراغ چشم خون بار من است

اين همان تنهاترين يار من است

صبر كردم تا شكست آئينه ام

اي نفس با جان برآ از سينه ام

يا محمد (صلي الله عليه و آله) دختر خود را بگير

لاله نيلوفر خو را بگير

در دل شب پر شكسته بلبلي

برده بهر باغبان خونين گلي

گل مگو پامال گشته لاله اي

برگ برگش را صداي ناله اي

خاك ، گلي ميشد ز اشك جاري اش

تا كند دستي ز رحمت ياري اش

ناگهان از آن بهشت بي نشان

گشت بيرون دست هاي باغبان

كاي شكسته بال و پر بلبل بيا

وي به قلبت مانده داغ گل بيا

باغبانم ،هست و بودم را بده

يا علي ياس كبودم را بده

از چه ياسم اين چنين پرپر شده

لاله من باغ نيلوفر شده

اي بيابان گل ز اشك جاري ات

آفرين بر اين

امانت داري ات

باغبان تا ياس پرپر راگرفت

اشك خجلت چشم حيدر را گرفت

يا محمد (صلي الله عليه و آله) از رخت شرمنده ام

فاطمه جان داده و من زنده ام

شاخه ياست اگر بشكسته بود

دست هاي باغبانت بسته بود

يا محمد (صلي الله عليه و آله) دخترت در خاك خفت

دردهاي خويش را با من نگفت

اينكه بگرفتيش جنان من است

بلكه هم جان تو هم جان من است

قلزم خون كاسه صبر عليست

خانه بي فاطمه قبر عليست

غصه ها در دل صد چاك ريخت

بر تن محبوبه خود خاك ريخت

حبس شد در سينه تنگش نفس

بود چون مرغ اسيري در قفس

رفته بود از دست نخل و حاصلش

خاك را گل كرد با خون دلش

سينه اش مي سوخت از سوز سه داغ

كرد روشن از شرار دل چراغ

لب فروبست و به يارش برد رشك

ريخت اشك و ريخت اشك و ريخت اشك

زمزم از درياي چشمشم سر گرفت

مثل كعبه قبر را در برگرفت

ناله زد كاي با وفا يار علي

اي چراغ چشم بيدار علي

همسرم دستي برون از خاك كن

اشك از رخسار حيدر پاك كن

اي ترابت گل ز اشك بوتراب

وي دعاي شامگاهت مستجاب

بار ديگر يك دعا كن از درون

جان حيدر با نفس آيد برون

اشك من در ديده بي لبخند تو است

تكيه گاهم شانه فرزند

تو است

اي سلام من به جسم و روح تو

جان فداي پيكر مجروح تو

اي شكسته پيش من آئينه ات

وي مدال دوستي بر سينه ات

آن قدر بر بغض من دامن زدند

تا تو را در پيش چشم من زدند

كاش آنجا دست من بشكسته بود

كاش چشمم جاي دستم بسته بود

خاز غم زد ، بر وجودم نيشتر

هر چه گفتم عقده ام شد بيشتر

به كه لب بر بندم و زاري كنم

بر تو پنهاني عزا داري كنم

شعر (ميثم) آتش جان من است

شعله هاي قلب سوزان من است

----------

اي تو اُمّ رسول و اُمّ كتاب

اي تو اُمّ رسول و اُمّ كتاب(مدح)

وي خدايت بتول كرده خطاب

اي كه پيش از شب ولادت خويش

هوش بردي زمام و دل از باب

چون خداوندگار، سائل را

پيش تر از سؤال داده جواب

دشمني با تو در ممات آتش

دوستيّ تو در حيات چو آب

همه پيغمبران، تمام امم

به تو محتاج، خاصه روز حساب

گر نيايي به صحنۀ محشر

آيد از هر طرف عذاب عذاب

آب دريات خوش تر از مي خلد

ريگ صحرات بهتر از دُر ناب

بي ولاي تو هيزم ناراست

جن و انس اَر بياورند ثواب

همه اوصاف مصطفي در توست

بوي گل از چه خوش تر بُود زگلاب

تو همان كوثري كه در موجت

هشت جنت بود چو هشت حباب

مركب سائل تو را بوسند

در زمين پا و در سپهر ركاب

بي ولاي تو هر كه خواست بهشت

تشنه اي بود در خيال سراب

گنهممي كِشد به سوي جحيم

به حسينت قسم مرا درياب

پا زكويت نمي كشم هرگز

گر شود بر سرم سپهر خراب

در جواني دهند هر كس را

قامت سرو و چهرۀ شاداب

از چه قدّ خم و رخ نيلي

گشت سهم تو در بهار شباب

بود اجر رسالت پدرت

كه به آزردنت كنند شتاب؟

كودكانت به يكدگر گفتند

رفت مادر ميان كوچه زتاب

چشم بيدار تو به ما آموخت

در ره حق چگونه بايد سوخت

----------

اي جان علي و جان احمد

اي جان علي و جان احمد(مدح)

اي مادر دودمان احمد

اي ماه تمام اسمان ها

خورشيد ستارگان احمد

تفسير كتاب آسماني

در وصف تو با زبان احمد

بالله فسم نبود ماهي

مثل تو در آسمان احمد

قرآن و تو اي تمام قرآن

سرمايۀ جاودان احمد

توصيف تو از زبان قرآن

تعريف تو در بيان احمد

هستيت فدا، كه احمدت گفت

بادا به فدا جان احمد

قرآن زتو، تو از آن قرآن

احمد زتو، تو از آن احمد

با مدح تو غرق خنده مي شد

لعل لب دُر فشان احمد

اي اول وحي و آخر وحي

اي روح علي روان احمد

بالد به تو آسمان توحيد

نازد به تو خاندان احمد

در سن كم از چه پير گشتي

اي جان نبي جوان احمد

دردت چو به تن نشست برخاست

يكباره زجان فغان احمد

با سينۀ تو چه كرد مسمار

اي سينۀ تو جنان احمد

افسوس كه حمله كرد پائيز

بر لالۀ بي خزان احمد

عالم همه در اقامۀ توست

تا هست به پا اذان احمد

ماندت زچه رو نشانه بر رو

اي روي تو را نشان احمد

با آن كه به گوش خود شنيدند

اوصاف تو از زبان احمد

بردند حقوق شوهرت را

كشتند تو را به جان احمد

(ميثم) به لسان خويش گويد

اوصاف تو از زبان احمد

----------

اي جلوات حق از رخت متجّلي

اي جلوات حق از رخت متجّلي(مدح)

قصر گدايت فراز عرش معلا

پرتو مهرت به قلب عالي و داني

سايۀ لطفت بفرق اسفل و اعلا

عالمۀ هر دو كون دختر احمد

فاطمۀ محبوبۀ خداي تعالي

شرم نمايد ملك زبندگي خود

چون نهي پاي بندگي به مصلّي

فخر كند كردگار چون تو سرايي

زمزمۀ سبح اسم ربك الاعلي

سوي تو بگرفته اند دست توسّل

اهل زمين ساكنان عالم بالا

دخت پدر پروري كه گفت به مدحت

شخص شخيص روسل، ام ابيها

جان محمّد (صلي الله عليه و آله) توئي كه يافت به هر غم

سينۀ پاكش به ديدن تو تسلّي

دريا در پيش بحر جود تو قطره

قطره با يك نگاه لطف تو دريا

دوزخ در سينۀ عدوي تو پنهان

جنّت از چهرّۀ محّب تو پيدا

هستي از شرم، در مديح تو خاموش

ايزد با فخر در ثناي تو گويا

احمد، قدر تو را شناخته و بس

يزدان، نام تو را گذاشته زهرا

فضّه نازد به خانۀ تو به مريم

قنبر بالد زخدمت تو به عيسي

لطف تو بايد و گر نه در شكم بحر

مهر تو خواهد و گر نه در دل صحرا

ماهي، دندان نهد به سينه يونس

اژدر پيچان شود به پيكر موسي

مادر بايد خديجه و پدر احمد

كآيد چون فاطمه به عرصۀ دنيا

لرزد جان پيمبران الهي

در صف محشر به حشر، گر ننهي پا

فردا چشم همه به جانب احمد

احمد چشمش بود بسوي تو فردا

آن جا در دست توست حكم شفاعت

كور شود هر كه منكر است در اين جا

هست مزار تو قبلۀ دل مردم

گر چه نهانست تربتت زنظرها

حيف كه با آن مقام و عزت و رفعت

عمر تو كم بود اي حبيبۀ يكتا

با كه بگويم كه در بهار جواني

كردي مرگ خود از خداي، تمنّا

با كه بگويم كه جاي مزد رسالت

سيلي خوردي كنار تربت بابا

با كه بگويم كه پيش چشم علي شد

جسم تو نيلي زتازيانۀ اعدا

با كه بگويم مه بهر اشك فشاني

مادر سادات سر نهاده به صحرا

دل كه نسوزد زسوز آه تو، سوزد

در شرر قهر حق به دنيي و عقبي

رشتۀ جانت زهم گسست به كوچه

ديدي تا ريسمان به گردن مولا

شخص نبي بارها به وصف تو دختر

بضعة مني سرود و من آذاها

يعني آندم كه گشت روي تو نيلي

دست به رخ برگرفت خواجه اسرا

يعني تا پهلويت شكسته شد از در

ار الم آن شكست پهلوي بابا

آن كه تو را كشت هر كه هست به جرأت

گفتم و گويم كه كشته است نبي را

طبعي غّراعطا نماي به (ميثم)

تا به از اين گويدت قصيدۀ غّرا

----------

اي جهان در مزار تو شده گم

اي جهان در مزار تو شده گم(مدح)

حرم مخفي ات دل مردم

بهترين مام برترين ابناء

برترين دخت بهترين اب و ام

هم ز نورت سما پر از انوار

هم ز نسلت زمين پر از انجم

وصف مدح تو در كتاب خدا

كوثر است و ليذهب عنكم

هف_ت اب را تو اولين مادر

پنج تن را چو روح در پيكر

اي همه جان عالمت به فدا

مادر يازده امام هدي

دامن پاك تر ز تطهيرت

پرورشگاه سيدالشهدا

به تو داده است تكيه جان نبي

از تو نوشيده شير خون خدا

بر در خانۀ تو هر شب و روز

مي دهد احمد اين خجسته ندا

كاي شما را چه صبح و ظهر چه شام

از رس_ول خ_دا س_لام س_لام

كيستي تو تمام طاهايي

دخت احمد ام ابيهايي

هر چه گويم كم است فاطمه اي

و آنچه خوانم خطاست زهرايي

ما همه ذره و تو خورشيدي

ما همه قطره و تو دريايي

در كنار تمامي سادات

شيعه گويد تو مادر مايي

روشني بخش بينشي زهرا

م__ادر آف_رينشي زهرا

تو تمام محمدي زهرا

بلكه مام محمدي زهرا

بوي جنت نه بلكه بوي خدا

بر مشام محمدي زهرا

همه جا رو به رو ز قدر و جلال

با قيام محمدي زهرا

هم نشين علي ولي الله

هم كلام محمدي زهرا

هل اتي قدر نور فرقاني

ت_و تم_ام تم_ام قرآني

سايه ات آفتاب اهل بهشت

اشك چشمت گلاب اهل بهشت

مهر تو مهر يازده پسرت

نعمت بي حساب اهل بهشت

حسنين تو اي بهشت رسول

دو بزرگ شباب اهل بهشت

با وجودي كه گم شده حرمت

حرم توست باب اهل بهشت

مصطفي مي ستود خوي تو را

مي شنيد از بهشت بوي تو را

اي سماوات را الهۀ نور

ناقه ات را زمام طرۀ حور

در حريم تو ماه نامحرم

چشم خورشيد از جمال تودور

جز تو اي مادر حيا و حجاب

كس نپوشيده رخ ز ديدۀ كور

تو كه هستي كه ذات پاك خدا

به سرور تو مي شود مسرور

دست و چشم تو دست و چشم خداست

مهر و خشم تو مهر و خشم خداست

اي شفاعت بهاي چادر تو

وي حيا رونماي چادر تو

انبيا را چو جامۀ يوسف

بر روي ديده جاي چادر تو

گل لبخند لاله هاي بهشت

گشته جاري به پاي چادر تو

سيزده آيۀ

حجاب بود

نقشي از وصله هاي چادر تو

با چنين عزت و شرف بايد

ك_ار مري_م ز فضه ات آيد

ثروت انبيا ارادت تو

افتخار خدا عبادت تو

گريه و التماس، شيوۀ ما

كرم و عفو و جود، عادت تو

تا زمان هست و بود بوده وهست

لحظه ها لحظۀ ولادت تو

زندگي نامه نبوت بود

از ولادت الي شهادت تو

نه فقط دخت احمدي زهرا

هم علي، هم محمدي زهرا

اي رسول خدا ثناگويت

قبلۀ قلب اوليا كويت

اي مدال حمايت از مولا

هم روي سينه هم به بازويت

به كدامين گنه تو را كشتند

به چه جرمي شكست پهلويت

تو به از حوري از چه رو افتاد

سايۀ دست ديو بر رويت

خوب ح_ق نمك ادا كردند

عوض خود تو را فدا كردند

جگرت شمع در شب تارت

خون دل بود و چشم بيدارت

كوچه و آفتاب شاهد بود

كه چه آمد به ماه رخسارت

به تو بايد گريست يا زهرا

كه ز هر كس رسيد آزارت

با كه گويم كه سوخت در پس در

گل رو از شرارۀ نارت

گيرم آتش به باب خانه زدند

از چ_ه رو بر تو تازيانه زدند

به محمد قسم تو را كشتند

به چه جرمي چرا، چرا كشتند

چند تن ريختند بر سر تو

فاش گويم كه بارها كشتند

مادر وحي را به خانۀ وحي

به خداوندي خدا كشتند

بين ديوار و در حسين تو را

در بيابان كربلا كشتند

اين جنايت همين كه يافت وقوع

كشتن اه_ل بيت گشت شروع

بعد تو فتنه ها به پا گرديد

فرق شير خدا دوتا گرديد

طشت خون شد دل امام حسن

تيرها سهم مجتبي گرديد

پيكر چاك چاك ثارالله

نقش صحراي كربلا گرديد

تا ابد قتل آل پيغمبر

سنت خيل اشقيا گرديد

«ميثم» اين ظلم و فتنه و بيداد

ت__ا قي_امت نم_ي رود از ي_اد

----------

اي حج__رۀ ت_و كعب_ۀ اف_لاك در زمي_ن

اي حج__رۀ ت_و كعب_ۀ اف_لاك در زمي_ن(مدح)

جبري_ل را ب_ه خ_اك در خان_ه ات جبين

با آن ك_ه هست رك_ن همه ركن ه_ا علي

ب_ودي ت__و رك_ن اعظ_م آن قبل__ۀ يقين

تو كيستي كه چهره به پايت نهد حسين؟

تو كيستي كه گشته علي با تو هم نشين؟

اسم_اء ت_وست شاهد اوج جلال تو

جبريل، پر شكسته به سير كمال تو

****

ت_و روح پ_اك در ت__ن پ__اك پيمبري

هم جان مصطفايي و هم ركن حيدري

در هل اتي و كوثر و تطهير و قدر و نور

معل_وم مي ش_ود كه تو از م_دح برتري

وص_ف ت__و را ب__ه ام ابيه_ا رق_م زدند

تنه_ا تويي كه بر پدر خويش، م_ادري

عيسي چو باغ لاله دميده است از دمت

از م_ا س_لام بر دو مسيح و دو مريمت

****

اي زي_ر ساي_ۀ تو جه_ان گستر، آفتاب

ب_ر خان_ۀ گلي__ن ت_و آرد س_ر، آفتاب

تا صبح حشر، چادر خجلت كشد به

سر

يك دم اگر تو چهره گشايي در آفتاب

بالله قس_م ك_ه فخ_ر كند بر ستارگان

بر ت_و اگ_ر خطاب كن_د م_ادر، آفتاب

از آفتاب برت_ر و از آسمان سري

تنها ستارگان زمين را تو مادري

****

ت_و آفت_اب خلق جه__ان ذرّه هاي تو

تو دستگير ماي_ي و م_ا خاك پاي تو

اص_لاً جهان نبود، تو بودي و بع_د تو

گردي_د خل_ق، خلق_ت ع_الم براي تو

گردي_د خل_ق، خلق_ت ع_الم براي تو

هجده بهار داري و گم گشته روزگار

در بي__ن ابت__داي ت__و و انته_اي تو

با آنك__ه ساي_ۀ ت_و ب_ود ب_ر سر همه

قدر تو مثل سورۀ قدر است فاطمه

****

در وصف تو لبم به سخن وا نمي شود

قطره ح_ريف وسعت دريا نمي شود

پ_روندۀ عب__ادت و طاع__ات انبيا

والله ب_ي ولاي ت_و امض_ا نمي شود

احمد كه سايه اش هم_ه را ساي_ۀ خداست

گويد به حشر، دختر من فاطمه كجاست؟

****

ت_و م__ادر تم_امي خوب__ان ع_المي

تو بوست_ان جن_ت گل ه_اي مريمي

روح تو در وجود تو روح محمد است

پيغمبر است ت_و، ت_و رسول مكرمي

از بندگي جلال خدايي گرفته اي

در عين بندگيت خداي مجسمي

محشر كتاب منقبت توست فاطمه

آن روز، روز سلطنت توست فاطمه

****

آن روز روز سلطنت و اقت__دار توست

جنت، جحيم، يكسره در اختيار توست

تا از ك_رم ب_ه عرصۀ محشر قدم نهي

حتي دل رس_ول خ_دا بي قرار توست

روزي كه مادر از پس_ر

خود كند فرار

خواهند ديد شيعۀ تو در كنار توست

روز ج_زا ب_ه ج_اي خدا داوري كني

ما را به لطف و مرحمتت مادري كني

****

چون رو به سوي عرش، به امر خدا كني

يك لحظه دوست_ان خودت را صدا كني

چونان كه مرغ، دانه جدا مي كند ز خاك

ما را ب_ه دس_ت مرحمت خود سوا كني

دس_ت دع_ا به سوي خ_دا مي كني بلند

ت_ا شيع__ه را ز آت_ش دوزخ ره__ا كني

بغض همه به فيض تو تكبير مي شود

آن روز ن_ام فاطم_ه تفسي_ر مي شود

****

آن كس كه گشت قاتل ثلث زراره ات،

اب_ر سي_ه كشي_د ب__ه روي نظاره ات،

ب_ا ش_دت تم__ام ت__و را تازي_انه زد،

بشكست ضرب سيلي او گوشواره ات،

آن ك_و قب_الۀ ف_دكت را ز هم دريد،

وز او رسيد ضرب_ه به پهلو دوباره ات،

با آن كه نيست راه نجاتي براي او

ترسم كه باز، درگذري از خطاي او

لطف ت_و و ك_رامت ت_و فوق عالم است

گر كل خلق را به تو بخشد خدا، كم است

سج__ادۀ نم__از ت___و آغ__وش كب__ريا

دست ت_و بوسه گ_اه رس_ول مكرم است

چ_ون صحبت از شفاعت روز جزا شود

ن__ام ت__و از تم_ام شفيعان مقدم است

«ميثم» هميشه در گرو منت شماست

لطف و عطا و جود و كرم عادت شماست

----------

اي حقيقت قرآن، اي جمال سبحاني

اي حقيقت قرآن، اي جمال سبحاني (مدح)

عرش و فرش را بانو، نور و نار راباني

صورت خداوندي در جمال

حورايي

حوريِ بهشت وحي در لباس انساني

خاك فضّه ات خوشتر از عبير فردوسي

آب كوثرت بهتر از شراب روحاني

هم تو جلوه ي خالق هم تو كوثر قرآن

هم تو همدم حيدر هم تو احمد ثاني

در رياض فيض تو از درخت حبّ تو

خورده دمبدم جبريل ميوه هاي عرفاني

همنشين انسانها با جلال قدّوسي

هم كلام شير حقّ با لسان ربّاني

داده اي ز صورت نور بر دل رسول الله

برده اي ز سيرت دل از علّي عمراني

خادم درت فردوس با شكوه فردوسي

خاك قنبرت رضوان در مقام رضواني

در طواف تو عصمت كرده خويش را محرم

بر در تو عفّت را افتخار درباني

فيض مي دهد فضّه، با دم تو بر مريم

رشك مي برد عيسي بر مقام سلماني

در حريم تو نا چيز، هشت خلد و نه افلاك

بر گداي تو كوچك اقتدار سلطاني

خادم تو نفروشد جاه خود به مولايي

سائل تو نستاند خاتم سليماني

بوي عطر جنّت داشت سينۀ تو بر احمد

نور نُه امامت بود جلوه گر ز پيشاني

حيدرت شود حيران از جلال و قدر و شان

احمدت كند نقديم جان به رسم قرباني

خلد و حور مهر تو، آب و خاك مَهر تو

ميزباني و خلقت، آمده به مهماني

دختر رسول الله، همسر ولّي الله

اين همه جلال و جاه بر تو باد ارزاني

عرش و فرش و ماه و مهر، خلد و حور و

جنّ و انس

با محّبتت باقي، بي ولايتت فاني

بر ترابِ كوي تو، روي اسفل و اعلا

بر عطا و لطفِ تو، چشم عالي و داني

بي محّبتت مؤمن سخت دل كند از جان

با ولايتت كافر جان دهد به آساني

روز حشر حورايت، ناز قدّ و بالايت

با برات آزادي مي كند گُل افشاني

تا خدا كند وصفت، تا نبي كند مدحت

جبرئيل را نبود، زَهرۀ ثنا خواني

لاله بي وجود تو، خارتر از خارِ ره

خار با ولاي تو، لالۀ گلستاني

تا تو در صف محشر، سايه افكني از لطف

گردد آتش دوزخ، روز حشر زنداني

در شهادتت هر روز، روز ماست عاشورا

از جمادي الاوّل تا جمادي الثّاني

ارث تو پس از بابا، يك مدينه درد و غم

سهم ما به سوگ تو، يك جهان پريشاني

مرغ روح پاك تو، روز از بدن پر زد

جسم نوريت در شب دفن شد به پنهاني

آنكه زد تو را سيلي، كرده دعوي اسلام

از چنين ستم بالله، ننگ داشت نصراني

با علي جفا كردن، حقّ فاطمه بردن

پهلوي وي آزردن، افّ بر اين مسلماني

گاه با فشار در، گاه با غلاف تيغ

بارها تو را كشته، آن ستمگر جاني

مي نبود در عالم باور كسي «ميثم»

كاينچنين شود پامال آيه هاي قرآني

----------

اي خاك تو چشم آسمان ها

اي خاك تو چشم آسمان ها(مدح)

بانوي هميشۀ جهان ها

اوج تو بلندتر ز امكان

عمر تو فزون تر از

زمان ها

جايي كه پدر شود فدايت

زيبد كه شود فدات جان ها

با آنكه هماره از تو گويند

لالند به مدحتت زبان ها

حقا كه تويي فخر خداوند

برخلق زمين و آسمانها

سر تا به قدم همه خدايي

اي بندۀ برتر از گمان ها

عطر نفست سرشت احمد

سر تا قدمي بهشت احمد

هر نبض تو يك پيام قرآن

بر هر نفست سلام قرآن

خوي تو بود تمام توحيد

روي تو بود تمام قرآن

فضه كه كنيز توست عمري

بوده سخنش كلام قران

حرمت ز تو مي گرفت احمد

آنگونه كه احترام قرآن

سوگند به عمر كوته تو

از توست بلند، نام قرآن

از تربت مخفي تو خيزد

انوار علي الدوام قرآن

اي وسعت ملك حق مزارت

مايي_م هميش__ه در كنارت

ما سائل و لطف توخدايي

كارت همه دم گره گشايي

در حشر ز قد و قامت تو

پيداست جلال كبريايي

پيغامبري به روز محشر

بي مهر تو نيستش رهايي

اين نيست عجب كه در صف حشر

گر بر تو دهد خدا خدايي

چون پرده ز چهره برگرفتي

كردي به علي خدانمايي

رضوان كه بهشت در يد اوست

دارد ز تو رتبۀ گدايي

ممدوحۀ قدر و كوثري تو

چون ذات خدا مطهري تو

اي حامل وحي هم كلامت

اي سكه احمدي به نامت

هر جا كه صداي پات آمد

برخاست نبي به

احترامت

اين نيست عجب اگر به محشر

خوانند پيمبران امامت

قدقامت انبيا بلند است

هنگام نماز با قيامت

از ما صلوات از خداوند

هر لحظه هزارها سلامت

پيش از همگان شراب كوثر

نوشند پيمبران ز جامت

يك خوشه ز خرمنت كرامت

ي_ك لال_ه ز دامن_ت ام_امت

اي در تن خويش جان احمد

وي دست و دل و زبان احمد

هم كوكب دُرّي خدايي

هم اختر آسمان احمد

والله قسم چو وحي، زيباست

اوصاف تو با بيان احمد

از عطر تو اي بهشت گل ها

لبريز بود روان احمد

بر ما ز كرم تو مادري كن

اي مادر دودمان احمد

در مصحف خويش نام ما را

بنويس قسم به جان احمد

سرماي__ۀ م__ا ولاي_ت توست

آن هم همه از عنايت توست

تو دست خدا در آستيني

تو ركن امير مؤمنيني

تو مادر يازده امامي

تو دختر ختم مرسليني

بانوي بزرگ آسمان ها

ام الملكوت در زميني

هم مادركل راستاني

هم ركن امام راستيني

تنها نه به ختم انبيا ام

والله قسم تو مام ديني

عيسي نگرد چو بر مقامت

پيش از مادر كند سلامت

غير از تو بهشت مصطفي كيست

همتاي ولي كبريا كيست

غير از تو مدافع ولايت

در راه علي مرتضي كيست

ياري كه به حفظ جان يارش

شش ماهه خود كند فدا كيست

در راه خدا فتاده از پا

از دست علي گره گشا كيست

غير از تو كسي كه تا دم مرگ

يك دم ز علي نشد جدا كيست

ح_ق نم__ك عل__ي ادا ش__د

هم غنچه و هم گلش فدا شد

آتش زدن در ولايت

در محضر كوثر ولايت

آثار غلاف تيغ دشمن

بر بازوي مادر ولايت

آوخ كه ستمگران چه كردند

با روح مطهر ولايت

از ابر خسوف نيلگون شد

خورشيد منور ولايت

اي اهل مدينه خون بگرييد

بر غنچۀ پرپر ولايت

هم خانه توست قتلگاهت

هم قبر تو سنگر ولايت

هر نكته كه حاجت بيان است

از ترب_ت مخفي ات عيان است

اي جان به كف علي نهاده

قرآن به زير پا فتاده

والله عدو به وقت حمله

بر قتل تو داشته اراده

بر بازوي تو مدال بسته

بر ماه رخت نشان نهاده

مي خورد به پيكر پيمبر

هر ضربه كه مي شدي اعاده

اين گونه ستم به دخت احمد

هرگز نكند حلال زاده

ميثم بنويس اين روايت

زه_راست شهيدۀ ولايت

----------

اي خ__دا ثن__اخوانت، ب_ا بي_ان ق_رآني

اي خ__دا ثن__اخوانت، ب_ا بي_ان ق_رآني (مدح)

وي تم_ام اوص_افت، وحيِ حيِّ سبحاني

وي سلاله ات تا حش_ر، لاله هاي رضواني

عرش و فرش را بانو، هست و بود را باني

ه__م تجلّ__يِّ اول، ه_م محمّ__د ث__اني

كفو و يار و هم سنگر، با علي عمراني

****

كيستي تو يا زهرا؟- مادرِ كتاب الله

قدر و نور

و ياسين و كوثرِ كتاب الله

دخت_ر كت_اب الله، همسر كتاب الله

داور كت__اب الله، ي__اور كت_اب الله

مظه_ر كت_اب الله، منظر كتاب الله

ب__ا بي__ان رحمان__ي ب_ا جمال رباني

ت_و خ__داي پيداي_ي، يا پيمبري زهرا

جان احمد مرسل، دست حيدري زهرا

ي_ازده مسيح_ا را، پ__اك م_ادري زهرا

رك_ن آفرينش را، رك__ن ديگ_ري زهرا

دون خالق__ي ام__ا، خَل_ق برتري زهرا

در ستودنت لال است، همچنان سخنداني

****

عط_ر جن__ت احم__د: ت__ارْ ت__ارِ گيسويت

مصح___ف ول___ي الله: آي__ه آي__ۀ روي__ت

بحرِ بحرِ رحمت ها: چشمه چشمه از جويت

وص_ف خُل_ق پيغمب_ر: نكته نكته در خويت

روح انبي__ا زائ__ر، لحظ__ه لحظه در كويت

ج__ان اولي__ا ب__ادت دست_ه دسته قرباني

ج_ز ولايتت نبْ_وَد ج_ن و انس را ديني

ج_ز اطاعتت م_ا را نيست رسم و آييني

دوستان خود را چون در صف جزا، بيني

همچو دانه از خاشاك دانه دانه برچيني

يكص__دا ص__دا آرن_د: فاطم_ه اغيثيني

م_ي سزد ت_و را آن روزِ اقت_دارِ سلطان__ي

****

ه_م تماميِ خلق_ت، ه_م خداست زهرايي

مصطف__است زهراي_ي، مرتض_است زهرايي

ابت__داست زه__رايي، انته__است زه__رايي

روز حشر مي پرسند: كي؟كجاست زهرايي؟

اي خدا تو شاهد باش، دين ماست زهرايي

منتهي به سوي توست اين طريق نوراني

قنبر تو هر گامش، مكتبي است از ايمان

فضۀ تو ه_ر حرفش آيه اي است از قرآن

شيعۀ تو هر فردش لاله اي ست از رضوان

بي تو انبيا لغزن_د، در صراط و در ميزان

آب و خاك مهر تو، خلق عالمت مهمان

بلكه وسعت امكان بر تو بزم مهماني

****

فلك عصمت و ايم_ان، چ_ون تو لنگري دارد

حسن غي_ب در پ_رده، چون تو مظهري دارد

صاحب كت_اب وح_ي، چ_ون تو كوثري دارد

جان مصطفي- حيدر- چون تو همسري دارد

ي__اورِ هم__ه عال__م، چ__ون ت_و ياوري دارد

كرده اي به بذل جان، از علي نگهباني

اي ز چشم ما جاري اشك چشم گريانت

س__رِّ غ__ربتت پي___دا از م__زار پنهانت

كوه غصه، ب__ار غم، خون دل به دامانت

كرده آتش غم آب، همچو شمع سوزانت

باره_ا پيمب_ر گفت: جان من به قربانت

از چه بعد او گشتي پشت در تو قرباني؟

****

درد بازويت سنگين، زخم سينه ات كاري

ناله ات نهان در دل، اشك ديده ات جاري

بين دشمن_ان كردي، از امام خود ياري

داد از آنهم_ه بيداد، آه از اين ستمكاري

قت_ل م_ادر دي_ن و ادع__ايِ دينداري؟!

ش__رم م_ي كند كاف_ر از چنين مسلماني

ام_ت از نمك_دانت سال ه_ا نمك خوردند

در ع__وض حق_وقت را از رهِ جف__ا بردند

ب__ود ب__ر جگ__ر داغت، باز قلبت آزردند

جاي دسته گل بر دوش، بار هيزم آوردند

گوييا به دل هاشان غي_رت و شرف مردند

يا كه مُرد در آنان، خلق و خوي انساني

****

آتش_ي است از داغ_ت، در دل بني آدم

آتشي كه تا محشر، شعله اش نگردد كم

ص_ورت خداون_د و، دست ديو نامح_رم

ماند جاي آن سيل_ي، بر رخ نبي در دم

واي بر چنين امت در صف جزا «ميثم»

داغ ننگش_ان مان_د ت_ا اب_د ب_ه پيشاني

----------

اي خلايق خاك فرزندان تو

اي خلايق خاك فرزندان تو (مدح)

قلب احمد در لب خندان تو

راستي بوسيده پاي بوذرت

خلد مشتاق بلال و قنبرت

عالمي پشت درت سائل شده

مائده بر فضه ات نازل شده

بوستانت فادخلوها آمنين

هر گلش بر شاخه يك روح الامين

دست خيل انبيا بر دامنت

روح پيغمبردر آغوش تنت

روي تو با چشم حيدر ديدني است

دستت از سوي پدر بوسيدني است

بنده اي اما خدايي بنده اي

تا خدا دارد خدايي، زنده اي

حسن تو مرآت حسن ابتداست

وجه تو باقي است، چون وجه خداست

مشتي از خاكت وجود آدم است

هر گل بستان تو يك مريم است

نامت از نام خدا مشتق شده

تو شدي ميزان حق تا حق شده

مهرت از سوي خداي لم يزل

آب و خاك و باد و آتش از ازل

در ولادت مريم نيكو سرشت

پيكرت را شست با آب بهشت

بلكه دست عصمت مريم درست

آب كوثر را به اندام تو شست

روي تو خورشيد پيش از ابتداست

نور تو تا وسعت ملك خداست

هرچه رفتم در ثنايت پيشتر

غرق گشتم در تحير بيشتر

چشم خود تا بر عروجت دوخته

از براق معرفت پر سوخته

ليلةالقدري كه حي پاك گفت

بر محمد هم "وَ ما ادراك" گفت

گرچه در بين خلايق زيستي

آنكه خلقت كرد داند كيستي

روح حوا، مرغ باغ ياس تو

رزق آدم، دانة دستاس تو

چشم كل خلق بر دست پُرت

زلف حورا رشته هاي چادرت

تا بگيرد از تو درس خويشتن

با توجبريل امين شد هم سخن

او كه واقف از جلال و جاه توست

فارغ التحصيل دانشگاه توست

اي كه عصمت از حجابت پا گرفت

كي به جز تو رو، ز نابينا گرفت

حمد و تكبير و دعا دلداده ات

سجده برده سجده بر سجاده ات

اي دعا برده به درگاهت نياز

از نماز توست پرواز نماز

آسمان بر لب زند مهر سكوت

كز دهانت بشنود ذكر قنوت

هر كلامت خلق را خيراكلام

بر سلامت از سوي داور سلام

قل هوالله است دامنگير

تو

كرده حق فخريه بر تكبير تو

تا كند در محضرت عرض سلام

پيش پايت كرده پيغمبر قيام

روح عصمت تشنه تطهير توست

ليلة القدر خدا تفسير توست

چادر تو سايبان انبياست

جامه ات از نور قدس كبرياست

قلب هستي خانه خشت و گلت

قاب قوسين الهي منزلت

آسمان لبريز از احسان توست

باغ جنت عاشق سلمان توست

وصف تو در آيه اللهُ نور

چشم بد از آستانت دور دور

انبيا در بيتت اي دخت رسول

پاي نگذارند بي اذن دخول

صاحب البيت تو حي داور است

زائر هر روز آن پيغمبر است

حيف بيت كبريا را سوختند

قلب ختم الانبيا را سوختند

----------

اي خوان_ده خ_دا مدح تو را بهر پيمبر

اي خوان_ده خ_دا مدح تو را بهر پيمبر (مدح)

وصف تو درخشيده به تطهير و به كوثر

راضي__ه و مرضي_ه و صديق__ه، امين_ه

منص_ورۀ معصوم_ه و زهراي مطّهر

هم وجه خدايي تو و قرآن محمّد

هم دست يداللهي و هم حامي حيدر

هم مام دو عيسايي و هم مام دو مريم

ه_م برت__ري از آسي_ه و مريم و هاجر

بر دست تو اي دست خدا خواجۀ لولاك

يك ب_ار ن_ه ص_د ب_ار زن_د ب_وسه مكرر

انسيّ__ۀ ح__ورايي و ح__وريّۀ انس__ي

با اين همه مي بينمت از هر دو فراتر

گويند: دم_د ب_وي ب_هشت از ن_فس تو

- والله ب__هشت از ن_فس ت_وست معطر

ميك_ال، جل__ودار ت__و در روز قي__امت

جبري__ل، علم__دار ت_و در عرصۀ محشر

هم خانه تو مشرق دو ماه و دو خورشيد

ه__م دام_ن پاك_ت، ف__لك ي__ازده اختر

اي_ن ذات اله_ي است ك_ه نازد به حسينش

اين شخص حسين است كه نازد به تو مادر

اي دور سرت قلبِ نبي گشت_ه! بگردان

ما را ز ك__رم دور س__ر فض__ه و قنبر

بر عرش خ_دا هشت ملك آمده حامل

در خي_ل م_لَك چار ملَك آمده سرور

آن چار، گرفته به سويت دست توسل

وينِ هشت، نهادند به خاك قدمت سر

خورشي_د فروزن_ده ع_رش اس_ت هماره

آن دل ك__ه ب__وَد در ي_مِ ن_ور تو شناور

اوص_اف ت_و را اي ز ثن_ايت هم_ه عاجز

خوانن_ده خ__دا و شنون_ده است پيمبر

خ_لقت بن_ويسند و بگوين_د و بخوانن_د

هرگ_ز نب__وَد گ_فتن م__دح ت__و ميسر

دست تو همان دست خداوند تعالاست

گر نيست چرا خم شد و بوسيد پيمبر

ارواح رُسُل را همه تعظيم به احمد

تعظيم محمّد به تو- اي عصمت داور

مقب_ول خ_دا توب__ۀ آدم ب__ه تو بانو

محت_اج دعا حضرت حوّا ز ت_و دختر

سوگند به مهر تو كه با خصم تو خصمم

حت__ي پ__در و م_ادر و فرزن__د و برادر

اسلام، سراف_راز عل_ي ب__ود و علي بود

پيوست_ه سراف_راز كه بوديش تو همسر

ت_و دي_ن خدا را چو زره بودي و سنگر

تو بهر علي دست و سپر بودي و سنگر

والله قس_م فض__ۀ ت_و برت_ر از آن است

از اينك_ه فشانن_د ب_ه پايش دُر و گوهر

در خط حجاب تو ه_دايت ش_ده پاكي

با درس عفاف ت_و حي_ا گشت_ه مسخر

دستي كه به آيات رُخت كرد جسارت

پاي_ي ك_ه لگ_د زد ب_ه در خانۀ حيدر

آن پ_اي ف_رو ب__اد ف_رو باد در آتش!

آن دست ج_دا ب_اد ج_دا باد ز پيكر!

قرآن رسول الله و دست نجس خصم؟!

بيت الح__رم فاطم__ه و شعل__ۀ آذر؟!

اين ب__ود طرف__داري از بي_ت ولايت؟

اي_ن ب_ود نگهبان__ي از س__ورۀ كوثر؟

زه__را زدن و دع_وي اسلام نمودن؟!

ناپاك ترن__د اي__ن ق__وم، والله ز كافر

كشتند ز كين همسر و فرزند علي را

با كين_ۀ ب_در و احد و خندق و خيبر

تنها نه ز يك دست جسارت به رُخت شد

از ه_ر ط_رف آم_د ب__ه تنت ضربتِ ديگر

آن زخم به بازوت زد، آن ضربه به پهلوت

كشتن__د ن_ه يكب__ار، ت__و را بلك_ه مكرر

بشكست در و ب_از ش_د و خورد به پهلوت

يك ضرب_ه ز دي_وار رسي_دت، يكي از در

«ميثم» به خدا فاطمه پيوسته ستم

ديد

نفري_ن اب__د ب__اد ب__ر آن قوم ستمگ_ر

----------

اي دخت مصطفي كه پدر خوانده مادرت

اي دخت مصطفي كه پدر خوانده مادرت(مدح)

صف بسته انبيا به ادب در برابرت

تو كيستي كه خواجه لولاك مي شنيد

بوي بهشت از نفس روح پرورت

حورا نهاده دست به دامان فضّه ات

غلمان گشوده چشم به احسان قنبرت

تا صبح حشر سلسلۀ اولياي حق

مديون صبر و نهضت شبّير و شبّرت

عالم نهاده چهره به ديوار كوچه ات

خلقت ستاده بر در بيت محقّرت

گوش علي به زمزمه هاي سحرگهت

چشم نبي به ماه جمال منّورت

عالم زبحر فيض تو گشتند جرعه نوش

زان رو خداي عزوجل خوانده كوثرت

ميكال ملتجي به در آستانه ات

جبريل ايستاده چو عبدي به محضرت

با آن كه انبيا زكمالش به حيرتند

در حيرت اوفتد زجلال تو همسرت

سر تا قدم رسول خدائي خدا گواست

روح محمّد (صلي الله عليه و آله) است هم آغوش پيكرت

در اقتدار مادري و حُسن تربيت

اين بس كه همچو زينب كبري است دخترت

در هل اتي و كوثر و تطهير و قدر و نور

پيوسته بوده ذات خدا مدح گسترت

هرگز تو را به باغ فدك احتياج نيست

اي باغ خلد عاشق سلمان و قنبرت

تو كز براي سائله اي پير از كرم

پيراهن زفاف برون آري از برت

باشي سه شب گرسنه به سائل كني عطا

قوت خود و غذاي عزيزان ديگرت

كي در هواي

اخذ فدك مي كني تلاش

اي بوده از نخست دو گيتي مسخّرت

بالله از آن مُحاجّه كردي، كه كلّ دين

افتاده بود در خطر از خصم كافرت

تا حشر هر چه ظلم و ستم مي شود به خلق

باشد زغصب حق تو و حق شوهرت

غصب حقوق حيدر و غصب حقوق تو

بود از نخست نقشۀ خصم ستمگرت

اي حامي ولايت و اي يار شير حق

اي از احد گرفته الي خانۀ سنگرت

بالله قسم عجب نبودگر به روز حشر

پيغمبران تمام بخوانند مادرت

ريزد برات عفو، زدامان فضه ات

خيزد شميم خلد، زگل هاي پرپرت

رويد گل شفاعت از خون محسنت

جوشد محيط رحمت از حلق اصغرت

از هر كجا عبور كني مي رسد به خلق

بوي بهشت از نفس روح پرورت

يك سو حسن ستاده كنارت به احترام

يك سو حسين با تن بي سر برابرت

نبود عجب گناه تمامي خلق را

بخشد بخون محسن تو، ذات داورت

تو بر سوار ناقه بپوئي ره بهشت

دنبال سر پياده همه خلق محشرت

دردا كه دائم از ستم بي شمار خلق

درياي اشك موج زد از ديدۀ ترت

آتش زدند بر در دارالولايه ات

سيلي زدند بر رخ از گل نكوترت

يك فرد نه دو تن نه شنيدم چهل نفر

در پيش ديدگان علي ريخت بر سرت

از پاي اوفتادي و كردي قيام،ليك

دستت به تازيانه جدا شد زرهبرت

اي شمسۀ سپهر نبوت

روا نبود

ابر سيه كشند به روي منورت

بر فرق و ديده خاك سيه اشك حسرتش

آنكو به اشك، خاك نشويد زچادرت

با خصم دين مبارزه حتي به پشت در

بر شير حق مجاهده حتي به بسترت

بايد گرفت درس علي دوستي زتو

آنسان كه از تو درس گرفته است دخترت

(ميثم) كجا و ياري تو، كن كرامتي

شايد شود به نظم جهان سوز ياورت

----------

اي در اوج آسمان ها از زمين مشهورتر

اي در اوج آسمان ها از زمين مشهورتر(مدح)

در فلك حتي ز جبريل امين مشهورتر

بر فراز عرش از عرش برين مشهورتر

از اب و ابن و اميرالمؤمنين مشهورتر

با نداي ذات پاك خالق لوح و قلم

در ميان پنج تن شد نام نيكويت علم

دختر احمد چه احمد دخت احمد پروري

همسر حيدر نه بلكه بهر حيدر حيدري

جز محمد از تمام انبيا بالاتري

هر كه هستي انبيا و اوليا را مادري

اي يگانه مادر هر چاربانوي بهشت

با نفس هايت محمد پر شد از بوي بهشت

عرشيانت عبد عبد و عرش، خاك پاي تو

هر كجا هستي بود قلب محمد جاي تو

فخر سادات دو عالم زينب كبراي تو

عيسي مريم اسير يازده عيساي تو

آسماني ها زمين بوس كنيزان تواند

هر چه ساداتند در عالم عزيزان تواند

فضه ات وقت دعا اعجاز مريم مي كند

قنبرت هم فخر بر سادات عالم مي كند

قامتت ايمان و عصمت را مجسم مي كند

در جنان تعظيم بر حسن تو

آدم مي كند

آيۀ تطهير در شأن تو نازل مي شود

هل اتي در بذل يك نان تو نازل مي شود

مادري داري كه جبريل آردش از حق سلام

شوهري داري كه نعمت با تولايش تمام

دختري داري كه صبرش حافظ جان امام

فضه اي داري كه قرآن از دمش جوشد مدام

هست احمد قلب احمد جان احمد كيست؟ تو

چارده معصوم در چشم محمد كيست؟ تو

انبيا را با دعاي تو گره وا مي شود

اوليا را طاعت از مهر تو زيبا مي شود

قطره با يك گردش چشم تو دريا مي شود

طاعت كونين با دست تو امضا مي شود

آنكه از او آبرو هم آبرو گيرد تويي

آفتابي كه ز چشم كور رو گيرد تويي

ما و اوصاف تو رب العالمين مداح توست

با كلام وحي جبريل امين مداح توست

خواجۀ لولاك ختم المرسلين مداح توست

داور قرآن اميرالمؤمنين مهمان توست

لاله تا بوي تو را دارد تبسم مي كند

حامل وحي خدا با تو تكلم مي كند

روح مابين دو پهلوي پيمبر كيست؟ تو

در دل يك شهر دشمن؟ يار حيدر كيست؟ تو

كشتۀ راه ولايت در پس در كيست؟ تو

مادر خون خداي حي داور كيست؟ تو

اي تو را گل بوسه هاي مصطفي بر روي دست

با چه جرمي از غلاف تيغ، بازويت شكست

فتنه جويان در سقيفه سخت با هم ساختند

دين خود، اسلام خود، قرآن خود را باختند

با لگد اجر رسالت را به تو پرداختند

حامي تنهاي مولا را ز

پا انداختند

آتشي از هيزم بخل و حسد افروختند

آن دري كه زائرش بودي پيمبر سوختند

با وجود آنكه اندوه فراوان داشتي

داغ روي داغ دل با چشم گريان داشتي

رنج بازو، زخم پهلو، درد هجران داشتي

از علي كردي حمايت تا به تن جان داشتي

ياد زينب دادي اي زهراي زينب آفرين

كز امام خويشتن بايد حمايت اين چنين

زينب از دوران طفلي درس از مادر گرفت

غيرت از مادر گرفت و قدرت از حيدر گرفت

خطبه اي خواند و امان از دشمن كافر گرفت

با خطاب او ولايت زندگي از سر گرفت

خطبه اش قرآن ثارالله را تفسير كرد

كربلا و كوفه را لبريز از تكبير كرد

كيست زينب پاي تا سر، مادر است و مادر است

كيست زينب هم حسن هم يك حسين ديگر است

كيست زينب آنكه در دامان كوثر كوثر است

دختر زهرا و مام صابران عالم است

ميوه اي از باغ حسنش نخل هاي ميثم است

----------

اي درود، و صلوات از احد دادگرت

اي درود، و صلوات از احد دادگرت (مدح)

اي امامان و نبيّين و خدا مفتخرت

خازن باغ جنان خادم كوي كرمت

حامل وحي خدا طوطي شاخ شجرت

ميكند ناز ببوي خوش فردوس نسيم

گر بهمراه غباري بَرَد از خاك درت

دختران در همه جا دست پدر مي بوسند

تو كه هستي كه زند بوسه بدستت پدرت

تو كه هستي كه بفرمان خداوند مجيد

قد به تعظيم برافراشته خيرالبشرت

نخل توحيدي و خوبان همه برگند تو را

شجر نوري و فرخنده امامان ثمرت

رخت بندد بديار عَدَم از شرم عذاب

گربه محشر فتداي مظهر رحمت گذرت

در مقامي كه تو فرمان دهي و نهي كني

دو غلامند به تعظيم قضا و قدرت

بيشتر شيفتة روي منيرت مي شد

هرچه ميديد نبي بيشتر از پيشترت

با تحير بسوي ختم رسل برگرديد

تا علي يافت ز سرّ دو جهان باخبرت

صفحه صفحه چو بقرآن نظرم مي افتد

آيه آيه است بتوصيف كتاب دگرت

زير اين چرخ كهنسال تو در شام زفاف

جامۀ نو پي انفاق در آري ز برت

بخداوند دو عالم بدون عالم نبود

چون تو وامّ و اَب و شوهر و دخت و پسرت

شعله ها لاله شود در نظر دوزخيان

افتد اي چشم خدا تا سوي دوزخ نظرت

چه خلوصي چه خضوئي چه خضوعي است تورا

كه خدا فخر نمايد به نماز سحرت

به كتاب و به رسول و به علي داد بقا

عمر كوتاه تو و زندگي مختصرت

تو كه سرتا بقدم احمد مرسل بودي

از چه خم گشت در ايّام جواني كمرت

تو كه مرآت خدايي بچه جرم وگنهي

نيلگون گشته ز سيلي رخ همچون قمرت

بسته شد دست علي تا تو ز پا افتادي

آه از بي كسي شوهر خونين جگرت

به نگاه علّي و نالة زينب سوگند

پسرت ديد در آن كوچه چه آمد بسرت

خانه ات ني، كه همه هستي عالم مي سوخت

گر نميرخت بر آن شعله سرشك بصرت

«ميثم»

آنروز كه اين نظم جهان سوز سرود

بود ياد دل سوزان تو و چشم ترت

----------

اي روح خدا به چشم حيدر

اي روح خدا به چشم حيدر(مدح)

اي پارة پيكر پيمبر

اي مادر وحي و دختر وحي

اي ليله قدر حي داور

عيساي مسيح كرده تعظيم

اول به تو بعد از آن به مادر

يك دفتر وصف تو است قرآن

يك سطر مديحه تو كوثر

قرآن محمد است رويت

وحي است هماره گفتگويت

ما تشنه ولايت تو آب است

ما خشكي و بذل تو سحاب است

بي ساية تو خدا گواه است

گلزار بهشت هم سراب است

پوشيده ترين رموز خلقت

در چشم تو مثل آفتاب است

يك لاله ز باغ تو است عصمت

يك خوشه ز خرمنت حجاب است

جبرييل به محضر تو بانو

با عرض ادب زده است زانو

خالق به تو افتخار دارد

خلقت ز تو اعتبار دارد

با ديدن صورتت محمد

در سينه دلش قرار دارد

تن با نگه تو مي شود روح

روح از نفست بهار دارد

هر كس كه به مهر تو است خرسند

كي بيم ز خشم نار دارد

اي عصمت مطلق الهي

در حشر تو راست پادشاهي

اي سائل فضه ات كرامت

اي مادر شيعه تا قيامت

نازد به تو اي تمام ايمان

توحيد و نبوت و امامت

تو در دل مايي و دل ما

دارد به مدينه ات اقامت

قرآن به تو متكي هماره

ايمان ز تو يافته سلامت

اسلام رهين زينبينت

دين يافت حيات از حسينت

در كوي تو رهسپار خورشيد

با مهر تو نور بار خورشيد

منظومه اي از چهارده ماه

داري به بغل چهار خورشيد

هر قطرة تو هزار دريا

هر ذرة تو هزار خورشيد

از نور تو خلق شد كه تابيد

بر قلة روزگار خورشيد

اي مادر آفتاب زهرا

در حشر به ما بتاب زهرا

تا بوده و هست آفريده

زن چون تو خدا نيافريده

احمد ز بهشت لحظه لحظه

بوي نفس تو را شنيده

الحق كه نبي نديده ها را

در روي نديدة تو ديده

احمد تو و تو محمد استي

اين گونه خبر به ما رسيده

ذكر تو چراغ محفل ماست

ديوار تو كعبة دل ماست

اي دخت رسول و مادر آل

اي وقت عروج بر علي بال

اي مصحف سينة محمد

شد حرمت تو چگونه پامال

قامت الف صحيفة نور

دردا كه ز كوه غم شدي دال

چون شد كه در آستانة وحي

با آن همه شور رفتي از حال

اي ياس كبود گلشن وحي

گرديده خزان به دامن وحي

اي طاير عرش آشيانه

چون شد كه فتادي از ترانه

گلزار جنان كجا و آتش

حوريه كجا و تازيانه

از اجر رسالت نبي ماند

بر لالة عارضت نشانه

آن شعله كه سوخت خانه ات را

از سينة ما كشد زبانه

ما سوختگان اين شراريم

تا صبح ظهور بي قراريم

بس تير غمت به دل رسيده

مانند كمان قدت خميده

چون ناله كه در درون شدي حبس

چون اشك كه اوفتد ز ديده

اي ياس بهشت قرب احمد

كي با لگدت ز شاخه چيده

با ياد كبودي رخ تو

رنگ از رخ مهديت پريده

دل زخمي زخم سينة تو است

شهر دل ما مدينة تو است

سوگند به آخرين نگاهت

سوگند به طفل بي گناهت

سوگند به پهلوي شكسته

سوگند به بازوي سياهت

سوگند به صبح درد خيزت

سوگند به اشك شامگاهت

در صورت ماست درد سيلي

در سينة ماست سوز و آهت

ماييم و سرشك ماتم تو

تقديم تو اشك ميثم تو

----------

اي ز تو پيغامبران را شرف

اي ز تو پيغامبران را شرف(مدح)

لؤلؤ و مرجان خدا را صدف

راضيه

و مرضيه و عالمه

سيدة النساء يا فاطمه

آينة سيرت ختم رسل

دانش كل عصمت كل عقل كل

دختر دين مادر دين كيست تو

نور سماوات و زمين كيست تو

مام دو عيساي مسيح آفرين

بر دو مسيحت ز مسيح آفرين

وصف تو و مدح تو خيرالكلام

مادر سادات عليك السلام

مادر روحاني روح الامين

ذريه ات ستارگان زمين

روح علي جان محمد تويي

سورة فرقان محمد تويي

دست خدا دست به دامان توست

مادري ختم رسل شان تو است

بوسه گه ختم رسل دست تو

نفس محمد شده پابست تو

آية تطهير گل دامنت

هست خدا پيشتر از بودنت

عمر تو اي مادر ما كم نبود

نور تو بود و همه عالم نبود

دخت نبي مادر آدم سلام

سيدة النساء عالم سلام

در يم غم ها به علي نوح كيست

بين دو پهلوي نبي روح كيست

روح عبادات سلام عليك

مادر سادات سلام عليك

مصحف مهر تو كتاب همه

درس حجاب تو حجاب همه

جنت موعود پيمبر تويي

آرزوي احمد و حيدر تويي

حسن تو نقش قلم ابتداست

سينة پاك تو بهشت خداست

پيك خدا فخر كند بر همه

اين كه منم هم سخن

فاطمه

جان نبي در بدني فاطمه

محور هر پنج تني فاطمه

كعبه دهد تكيه به ديوار تو

چشم علي تشنه به ديدار تو

صورت تو سيرت پيغمبر است

صحبت تو حرف دل حيدر است

مصحف ناخواندة حق صدر تو است

ليله قدري كه نهان قدر تو است

اي همه دم ذكر خدا بر لبت

روح علي محو نماز شبت

كعبة دل هاست سرايت هنوز

پشت سر ماست دعايت هنوز

كشور ايران حرم پاك تو است

هر وجبش قبضه اي از خاك تو است

اي كرمت شامل حال همه

مادر سادات بني فاطمه

نعمت هستي نمك فاطمه است

ملك الهي فدك فاطمه است

اي كه به خاك تو فدك گم شده

بين سپاه تو ملك گم شده

ياس كبود از اثر خارها

حيف كه كشتند تو را بارها

وصف تو اينگونه به ما رسيده

ايتها الصديقة الشهيده

اجر رسالت شرر نار شد

يار تو تنها در و ديوار شد

ديو كجا غرفة حورا كجا

شعله كجا صورت زهرا كجا

سرو علي گرچه قدت خم شده

پشت ولايت ز تو محكم شده

مادر يازده ولي كيست تو

فدايي راه علي كيست تو

آتش بيت تو دل عالم است

شعله

اي از آن نفس ميثم است

----------

اي شني_ده ز دَمت ختم رسل بوي خدا

اي شني_ده ز دَمت ختم رسل بوي خدا (مدح)

ديده در ماه رخت چشم علي روي خدا

چشمِ چشمِ حق_ي و ب_ازوي بازوي خدا

منطقت وحي و زبان تو سخن گوي خدا

سين_ه ات مخ_زن اس_رارِ ه_والهوي خدا

خ_لقتت آين_ۀ خُل_ق خ__دا، خوي خدا

سوَرِ، كوث_ر و ياسين محمّد، رويت

ليلۀ القدر خدا، سايه اي از گيسويت

****

مصطف_ي شيفت_ۀ وجهۀ رباني تو

نوره_ا هاله اي از طلعت نوراني تو

ملك و جن و بش_ر گرم ثناخواني تو

آسمان گوشه اي از سفرۀ مهماني تو

روح جبري_ل امين مرغ گلستاني تو

وحي پرواز كن_د وقت سخن راني تو

نگ_ه ناف_ذ چشم تو مسيحاي علي است

راز هر موي تو يك ليلۀ احياي علي است

****

خال_ق عزّوج_لّ م__دح ت__و را مي گويد

پ__در از ب_اغ جن_ان عطر تو را مي بويد

كوثر از اشك سحرگاه ت_و رخ مي شويد

عصمت از چار طرف راه ت_و را مي پويد

خلد، خ_اك در سلم_ان ت_و را مي بويد

از قدم ه__اي كني_ز ت__و ملك مي رويد

ب_ال جبري_ل امي_ن فرش ره زائر توست

دو جهان گمشده در تربت بي حائر توست

دفت_ر م_دح ت_و ق_رآن رسول الله است

مه_ر ت__و پاي_ۀ ايم_ان رسول الله است

دامنت ب_اغ دو ريح_ان رسول الله است

سينۀ پ_اك ت_و رضوان رسول الله است

ص_ورتت س_ورۀ فرق_ان رسول الله است

جان تو جان علي، جان رسول الله است

برت_ر از دان_ش و ادارك و ثن_اي همه اي

تو همان فاطمه اي فاطمه اي فاطمه اي

****

طاي_ر قل_ۀ ع_رشي و زمي__ن منزل توست

عق_ل ك_ل زائر كاشانۀ خشت و گل توست

ناقه ات رف_رف و آغ_وش خدا محمل توست

وسعت باغ جنان گوشه اي از محفل توست

تو در آغوش خداي_ي و خدا در دل توست

ت_ا اب_د ذريّ_ۀ خت_م رس_ل، حاصل توست

كوث_ر رحمت_ي و ساقي تو دست علي است

بودِ تو، بود علي، هستيِ تو هست علي است

پدران_م هم__ه خ__اك ق__دم دو پسرت

پسران_م هم__ه ت_ا روزِ ج_زا خاك درت

پدرت گفت: به قربان تو دخت_ر، پدرت!

م_ادرت عصم_تِ ذاتِ اح__دِ دادگ_رت

دخترت زينب كبراست- حسينِ دگرت

تو: صدف، نسلِ علي تا صف محشر: گهرت

نور و فرقاني و طاهايي و ياسين علي

مهر تو دين علي، مشي تو آئين علي

****

جز تو يا فاطمه بر ختم رسل كوثر كيست؟

بضع__ه و م_ام دو ريح_انۀ پيغمبر كيست؟

دخت_ري را كه پدر گفته به او مادر، كيست؟

با علي همدم و هم پايه و هم سنگر كيست؟

حام_ي دست خ_دا، دخت پدرپرور كيست؟

بين دشمن تك و تنها سپر

حيدر، كيست؟

تو سراپا علي استي و علي زهرايي است

ن_ه علي، بلكه خداي ازلي زهرايي است

نوح ت_وحي_د در ام_واج خطر كيست؟- تويي

روح مابي__ن دو پهلوي پ__در كيست؟- تويي

اُمِّ دي__ن، اُمِّ كت_اب، اُمِّ بش__ر كيست؟- تويي

مطلع الفجرِ دو شمس و دو قمر كيست؟- تويي

بهتري_ن ي_ار عل_ي در پس در، كيست؟- تويي

به عل_ي بازو و شمشي_ر و سپر كيست؟- تويي

بهت_رين ي_ار عل_ي يار علي يار علي

تا صف حشر به هر عصر، طرفدار علي

****

ه_ر ك__ه از قب_ر نه_ان ت_و نشاني مي خواست

گفتمش در دل تو، در دل من، در دل ماست

بس ك_ه پيداست، به چشم دگران ناپيداست

نه مدين__ه، هم_ه جا ترب__تِ پ__اكِ زهراست

فاش گويم: ح_رمِ فاطم_ه، آغ__وش خداست

حال مي پرسم: آنجا كه خدا نيست، كجاست؟

چ__ارْ ديوارِ بهشت دل ما حائر توست

تو همان وجه خدايي و خدا زائر توست

تو كجا؟ اين همه رنج و غم و آزار كجا؟

ت_و كج_ا؟ نال_ه بين در و ديوار كجا؟

بضع_ۀ احمد و دود و ش__رر نار كجا؟

روي ح_ور و ستمِ دي_وِ ستمكار كجا؟

مخزن سرِّ حق و صدْمۀ مسمار كجا؟

گل بي خار؟ كجا نيشِ سرِ خار كجا؟

از در سوخت__ۀ خانه تو معلوم است

به خدايي خداوند، علي مظلوم است

****

ش_ده نزدي_ك ب_ه آتش بكش_م دنيا را

گويي__ا مي نگ_رم اي__ن ست_مِ عظما را

ك_ه فلاني ب_ه فلان گف_ت: بزَن زهرا را

آن كه سوزان_د ب_ه آتش، حرمِ طاها را

كشت ب_ا كشت_ن نام_وس خدا، مولا را

زد چو بر باب ولايت به جسارت، پا را

لگدي زد به در و سوخت روان همه را

كشت ي_ك سوم سادات بني فاطمه را

ن_ه فق_ط دس_ت ع_دو بيت ت_و را آتش زد

دست شيطان به همه هست خدا آتش زد

ب__ه دل سوخت_ه اه_ل ولا آتش زد

به خدا بر حرمِ ك_رب و بلا آتش زد

تا صفِ حشر به قلب شهدا آتش زد

بال جبريل امين را ز جف_ا آتش زد

زين شرر تا صف محشر دل عالم سوزد

پاي اين آتش دل، سينۀ «ميثم» سوزد

----------

اي قدت سر تا به پا مرآت سر تا پاي قرآن

اي قدت سر تا به پا مرآت سر تا پاي قرآن(مدح)

وي تو را پيدا همه اسرا ناپيداي قرآن

اي بهين دخت نبي زوج علي ام الائمّه

اي دمت جان بخش هستي وي رخت سيماي قرآن

من چه آرم در مديحت يا چه گويم در ثنايت

اي خدا مدح و ثنايت گفته در هر جاي قرآن

بوسه زد احمد به دست و سينه و روي منيرت

ديد از پا تا به سر، هستي تو سر تا پاي قرآن

ني عجب گر با اشارت جان ببخشي

جان بگيري

اي به هر يك گردش چشمت دو صدا ايماي قرآن

آن شب قدري كه قرآن بر محمّد (صلي الله عليه و آله) گشت نازل

شوهرت بيناي قرآن بود و تو داناي قرآن

در كتاب سينه ات بنوشته از آغاز خلقت

دست قدرت، نكته علّم الاسماي قرآن

در مقام قرب داور بر فراز قصر جنّت

خوانده در خال و خطت آدم خط خواناي قرآن

من نمي دانم كه هستي آنقدر دانم تو هستي

هل اتي و كوثر و قدر و ذوي القرباي قرآن

صفحه صفحه آيه آيه جمله جمله نكته نكته

در تو قرآن صدق شد اي آيت عظماي قرآن

زانبيا قدر تو بالاتر به غير از شخص احمد

از همه نطق تو گوياتر به استثناي قرآن

هيچ كس شخص تو را نستوده مانند محمّد (صلي الله عليه و آله)

هيچ كس نشناخت جز خالق يكتاي قرآن

ديد چون بي همنشيني، كرد داور همنشينت

با علي آن نقطۀ آغاز تحت باي قرآن

گوهر مكنون حق بودي كه بر شخص محمّد (صلي الله عليه و آله)

كرد اعطايت خدا در ليلة الاسراي قرآن

دفتر وصفت از آن خوانم كه دانم هست وصفت

اصل قرآن جان قرآن صورت و معناي قرآن

اي كه آوردي به عالم هم حسين و هم حسن را

وي كه پروردي به دامن زينب كبراي قرآن

با چنين جاه و جلال و مجدو عزّت از چه ديدي

اين همه جور و جفا از فرقۀ اعداي قرآن

بر رخت سيلي زدن يا سينۀ پاكت شكستن

كي پيمبر گفته باشد، در كدامين جاي قرآن؟

بود تفسيرش ذوي القربي همين كز بعد احمد

سيلي امّت خورد بر صورت زيباي قرآن

در همه شهر مدينه كس نكرد از تو حمايت

اي طرفدار علي اي حامي تنهاي قرآن

از چه پهلويت شكست اي كشتي درياي عصمت

از چه نيلي شد رخت اي صورتت سيماي قرآن

من نمي دانم چه شد بين در و ديوار آن دم

اين قدر دانم كه از هم شد جدا اعضاي قرآن

فضه فريادي زد و آهي كشيد و گفت ناگه

يا علي، نقش زمين شد قامت رعناي قرآن

تا بماند جاودان اسلام و قرآن و ولايت

ماند با مسمار در بر سينه ات امضاي قرآن

تو به پا خواستي از بهر تحكيم ولايت

تو فدا گشتي كه گرد تا ابد اجراي قرآن

(ميثم) از شرح غم زهرا مگو ترسم كه سوزد

قلب هستي جان سادات بني الزهراي قرآن

----------

اي قلم اي كتاب آيات وحي

اي قلم اي كتاب آيات وحي(مدح)

اي گهر افشان روايات وحي

اي همه دم هم نفس جبرئيل

خورده قسم بر تو خداي جليل

خطّ تو با حكم حق آميخته

گوهر وحي از دهنت ريخته

نقش تو بر لوح كلام خداست

خوانده و ناخوانده پيام خداست

وحيِ مكرّر بنويس اي قلم

سوره ي كوثر بنويس اي قلم

تا بدهي روح به آب و گلم

فاطمه بنويس به لوح قلم

فاطمه قرآن

رسول خداست

پاره ي تن جان رسول خداست

فاطمه در لوح و قلم فاطمه است

فاطمه سر تا به قدم فاطمه است

فاطمه نقش قلم ابتداست

فاطمه يك ليله ي قدر خداست

فاطمه تورات و زبورِ علي است

كوثر و هل اتي و نور علي است

از همه اسرار حق آگاه اوست

حجّت كلِّ حجج الله اوست

بيت گلينش حرم داور است

قبله ي جان و دل پيغمبر است

مدح وي از گفته ي ما برتر است

انّا اعطيناك الكوثر است

او دگر و ما همگان ديگران

مادر پيغمبر و پيغمبران

شمع فروزانِ دل آدم است

خاك كف پاش گِل آدم است

در گِل آدم گر از او دم نبود

حوّا حوّا، آدم آدم نبود

كيست فروغ ازلي، فاطمه

كيست مسيحاي علي، فاطمه

گو همه ريزند گهر از دهن

كيست كه از فاطمه گويد سخن

بينش و علم و خرد و عقل و هوش

تا ابد از كوثر او جرعه نوش

ريشه ي توحيد نخ چادرش

روزي مخلوق به دست پُرش

سيّده ي كلّ نسا كيست او

محور اصحاب كسا كيست او

وصفش سرمايه ي لوح و قلم

نامش در پنج تن آمد علم

تا ببرد نام از آن پنج تن

گفت خداي احد ذوالمنن

فاطمه است و پدر فاطمه

شوي و شبير و شبر فاطمه

سيّده، انسيّه ي حورا سرشت

ميوه ي پاكيزه ي باغ بهشت

آينه ي روي خدا روي او

جنّت، جنّت شده از بوي او

كي به جز او مام پدر مي شود

مادر شبّير و شَبَر مي شود

چشم بد از ماه جمالش به دور

كيست جز او روي بگيرد زكور

عطر بهشت از دو گل ياس او

بوسه ي جبريل به دستاس او

خيل رسل مات جلال وي اند

شيفته ي صوت بلال وي اند

فضّه ي او هر و هر نفس

آيه ي قرآن به لبش بود و بس

اي تو همه دار و ندار علي

روي تو شمع شب تار علي

آينه ي روي رسول خدا

روح دو پهلوي رسول خدا

پيك خدا پيش تو زانو زده

بوسه به درگاه تو بانو زده

خوانده بسي قصّه ي ننوشته ات

گفته زآينده و بگذشته ات

پيش تو جبريل گشوده زبان

تا به كلاس تو دهد امتحان

آنچه كه روز ازل از تو شنفت

نكته به نكته همه را باز گفت

قطره كه از بحر ندارد فزون

ذرّه به خورشيد دهد نور چون

پيك خدا طوطي باغ تو بود

پاره اي از نور چراغ تو بود

ميوه چه دارد كه نباشد زباغ

نور كجا جلوه كند بي چراغ

اي فدك ملك خداي جليل

طاير هر نخل تو صد جبرئيل

عصمت حق بانوي مُلك و مَلَك

يك كف جود تو هزاران فدك

نقش قدم هاي تو در چشم عرش

بال ملك پيش

كنيز تو فرش

نانِ شب خويش به سائل دهي

فاطمه تو كي به فدك دل دهي

بردن نام فدك از چون تو كس

خواستن حقّ علي بود و بس

نام فدك رمز قيام تو بود

خطّ حمايت زامام تو بود

هستي مُلك و مَلك از بود توست

جيفه ي دنيا همه مردود توست

غصب فدك حيله و نيرنگ بود

با علي و آل علي جنگ بود

غصب خلافت به فدك بسته بود

سر خط يك حيله ي پيوسته بود

فتنه ي اين حيله جهان را گرفت

تيره گيش عمق زمان را گرفت

پر شد از اين فتنه زمان و زمين

ريخت شرارش به سر مسلمين

مدينه آبستن بيداد بود

حنجره هزار فرياد بود

توطئه ي شوم حقيقت كُشي

وحشت، بي تفاوتي، خامشي

رفته فقط دو ماه و نيم از غدير

نور شده در كف ظلمت اسير

وحي خداوند شده پايمال

چيره به امّت شده كفر و ضلال

بسته شده چشم خدا بينشان

دين شده چون جامه ي چركينشان

مار برون آمده از آستين

يار به خانه شده خانه نشين

دست ولايت شده در سلسله

كور شده راهبر قافله

با كه توان گفت كه روباه پير

آمده با حيله مسلّط به شير

ديو كجا غرفه ي حورا كجا

دود كجا خانه ي زهرا كجا

دود كجا خانه ي مولاي من

واي من و واي من و واي من

دشمن

زهرا و علي كور شو

مغيره از بيت خدا دور شو

لطمه به ناموس خدا مي زني

پيش علي فاطمه را مي زني

فاطمه بين در و ديوار سوخت

نه، جگر احمد مختار سوخت

بانگ بزن بر همه روح الامين

كوثر قرآن شده نقش زمين

سوخت عدو باب عبادات را

كشتند يك سوّم سادات را

اي همه ظلم و ستم و كج روي

منكر قتل فاطمه مي شوي

اي دل و چشم تو همه بي فروغ

راستي انكار تو باشد دروغ

گفته ي كذاب تو بود توطئه

قاتل زهرا نشود تبرئه

دست قسم بر روي قرآن نهم

نزد خداوند شهادت دهم

فاطمه قرباني راه علي است

كشته ي بي جرم و گناه علي است

شاهد من سه سند محكم است

محسن و دفن شب و عمر كم است

«ميثم» دارد اين سؤال از همه

كجاست قبر مخفي فاطمه

----------

اي قلم معجز مسيحا كن

اي قلم معجز مسيحا كن(مدح)

زنده ام با ثناي زهرا كن

اين نواي هماي قافِ دل است

كه به طورِ مدينه مشتعل است

چون كبوتر به بام خانه ي وحر

مي زند بال با ترانه ي وحي

كرده سير مدينه در قفس

عطر زهرا دميده از نفسش

گشته ذكرش كلام شيريني

فاطمه فاطمه اغيثيني

اي تمام علي، تمام رسول

راضيه، مرضيه، امينه، بتول

قدر، تطهير، هل اتي، كوثر

هم رسل هم ائمّه را مادر

نورِ طورِ

هزار موسايي

مريمِ يازده مسيحايي

تو همه هستِ احمدي زهرا

تو بهشت محمّدي زهرا

ليلة القدر سايه ي مويت

خاتم الانبيا ثنا گويت

هل اتي در ثناي فضّه ي تو

همه عالم گداي فضّه ي تو

حسنينت دو سيّدِ عالم

زينبينت دو هاجر و مريم

اي علي طينت اي رسول سرشت

گشته از بوي تو بهشت، بهشت

بوستانت پر از گُل تهليل

رويد از شاخه شاخه اش جبريل

اوليا لاله هاي باغ تواند

انبيا نوري از چراغ تواند

مكتب زينبين، دامن تو

خلد، مشتاق امّ ايمن تو

يافته يكسره زقلب رسول

كلّ قرآن به سينه ي تو نزول

كوثري نور يا كه فرقاني

نه، به قرآن، تمام قرآني

دلِ احمد كتاب منقبتت

از نبي تا خداست مرتبتت

بوسه ي مهر و ماه بر بامت

خلق، مهمان سفره ي عامت

انبيا محو در علاقه ي تو

زلف حورا مهار ناقه ي تو

چارده آفتاب و يك خورشيد

چه جمالي خدا به تو بخشيد

در تو شير خدا، خدا را ديد

ابتدا را و انتها را ديد

بوسه ي وحي بر لب و دهنت

صلوات خدا به جان و تنت

پاكيت اي خداي را تصوير

آبرو بخشِ آيه ي تطهير

آسمان را طواف، دور سرت

مي كشد ناز يازده پسرت

سينه ات را هماره بوي خداست

دست و روي تو دست و روي خداست

زآن نبي صورت

تو را بوسيد

كه در آن صورتِ خدا را ديد

كيستي كيستي بتول خدا

مجري حرمتت رسول خدا

آسيه، ساره، هاجر و مريم

همه آورده اند پيش تو كم

اوّلين شخص عالمِ امكان

گفت جانم فدات فاطمه جان

انبيا جز پدر، طفيل تواند

قطره اي متّصل به سيل تواند

گِل آدم خمير كوثر توست

دل حوّا اسير دختر توست

تو فزون از مديحه ي همه اي

هر چه گويم كم است، فاطمه اي

مصطفي بوسه زد چو قرآنت

جان پيغمبران به قربانت

روح تسبيح با تو در پرواز

به نمازت نماز برده نياز

بود بر پا و دستِ تو آماس

اين به محراب و آن يك از دستاس

دُرِ توحيد جاري از دو لبت

روز هم عاشق نماز شبت

دل سجّاده آسمان و تو بدر

هر شبت را هزارها شب قدر

بندگي را تو آبرو دادي

روي اخلاص را وضو دادي

به دعاي تو باب رحمت باز

دور سجّاده ي تو گشته نماز

هر نماز تو را دو صد پرواز

مي دهد بر فرشته گان آواز

من نمازم نمازِ فاطمه ام

تا ابد سرفراز فاطمه ام

زينبت هر چه داشت ايمان بود

فضّه ات هر چه گفت قرآن بود

با وجودي كه او كنيز تو بود

بر تو چون دختر عزيز تو بود

گر كند يك نگاه سلمانت

خلقِ عالم شود مسلمانت

باغِ سر سبز وحي آبادت

رادمردي غلام مقدادت

چرخ، خاك بلال و قنبر توست

هر كه گفت از علي پيمبر توست

پاي تا سر پيمبري زهرا

ركنِ قرآن و حيدري زهرا

منجلي از تو نور كلِّ علوم

اي تماميِّ چارده معصوم

من ندانسته از تو مي خوانم

كيستي چيستي چه مي دانم

پرتو عصمتت مرا افروخت

پر و بال براق طبعم سوخت

تو عظيمي و ظرف من كوچك

تو بزرگيّ و حرف من كوچك

چه شود با نگاهِ ربّاني

بحر را در سبو بگنجاني

نظري كن مگر كه طوطي وار

با تو مدح تو را كنم تكرار

شب معراج در حريمِ وصال

كه نبي بود و وقار متعال

در مقامي كه كس نبود جز او

مصطفي بود و ذات اقدس هو

كرد حقّ از نبي پذيرايي

با چراغ جمالِ زهرايي

آري آن شب تو را به احمد داد

هستي خويش بر محمّد (صلي الله عليه و آله) داد

تو كه بودي كه اي، نداند كس

نور بوديّ و نور بودي و بس

سوره ي نور را تو مصداقي

جفت شير خدايي و طاقي

باغِ «الطّيّبات» گلشن تواست

نسل «الطّيّبين» زدامن تواست

اصل تو حسن غيب حيّ مبين

نسل پاكت ستاره گان زمين

جسم و جان تو هر دو افلاكي ست

بر سرت گر چه چادر خاكي ست

با سلامِ پيمبر اكرم

صلوات خدا به تو همه دم

نه بشر، نه فرشته، نه

حوري

در سماوات و در زمين نوري

نوري و نور رخت عصمت توست

حور هم از درخت عصمت توست

اينكه گفته رسولِ پاك سرشت

تحت اقدام امّهات بهشت

درس اين امّهات مكتب توست

خطّشان خطّ و مشي زينب توست

مادري زير پاي اوست بهشت

كه سر بندگي به خاك تو هشت

با همه عزّت و جلال و مقام

كرده در محضرت رسول قيام

كرده تعظيم در برابر تو

ديده روي خدا به منظر تو

نقش هر بوسه اش به صورت تو

آيه اي در ثناي حضرت تو

تو كه اي كوثر رسول الله

دختر و مادر رسول الله

دو امام از مقام والايت

صورت خود نهاده بر پايت

زينبين تو، دو ستاره ي عرش

حسنينت دو گوشواره ي عرش

تخت تو بوده عرشِ داور تو

نور احمد چو تاج بر سر تو

رُو چو روي خدات بي مانند

نور مولا عليت گردن بند

انبيا ريزه خوارِ جنّت تو

اوليا زير بارِ منّت تو

به خدا و علي، به جان رسول

توبه ي آدم از تو گشت قبول

آدم از لطف توست امدادش

ارث او مي رسد به اولادش

اي قيامت به ظلّ قامت تو

ارث آدم بود كرامت تو

در حيات و ممات و محشر ما

سايه ي لطف توست بر سر ما

چون زخورشيد صبح، روز نشور

شعله بارد به جاي تابش نور

نيست راه فرار

از آن، بر كس

سايه ي چادر تو ما را بس

اي نبي گشته سرفراز به تو

انبيا را همه نياز به تو

شعله ي خشم دست بسته ي توست

غَضَب آن روز سر شكسته ي توست

اهل جنّت كه فاطميّونند

به تو در روز حشر مديونند

بي تو روز جزا شفاعت نيست

طاعت جنّ و انس طاعت نيست

زير پاي تو خلد يك قدم است

بر گداي درت بهشت كم است

مِهر جوشد كه قهر نار كجاست؟

عفو گويد گناهكار كجاست؟

تيره گي نور آفتاب شود

آتش از خجلت تو آب شود

همه در حال راه پيمايي

تو به محشر سواره مي آيي

ناقه ات چون كند به حشر عبور

بوسه بر پاي او نهند زدور

ساربانِ تو پيك ربِّ جليل

پشت سر، رهسپار ميكاييل

چار سوي تو فوج فوج مَلَك

صلوات مَلَك رسد به فَلَك

انبيا اوليا در آن صحرا

با تو دارند كار، يا زهرا

همه آرند سوي احمد رو

او ندا مي دهد كه فاطمه كو

ناقه ات آيتي زنورِ بهشت

هديه ات برگه ي عبور بهشت

گر چه بر حشر سلطنت داري

باز با خود وسيله مي آري

مي دهي دوستان خود را پاس

با دو دست بريده ي عبّاس

بر كف دست هات خونِ خداست

سر خونين سيّدالشّهداست

باز داري دو غنچه ي پرپر

نامشان محسن و علي اصغر

هر كه

روز حشر مي بيني

گويد اي فاطمه اغيثيني

همه را هست، روز رستاخيز

رشته ي چادر تو دست آويز

اي دل ختم الانبيا حرمت

روز محشر عيان شود كرمت

اي زپيغمبران سلام به تو

داده حقّ اختيار تام به تو

نور در سايه ي ستاره ي توست

نار زنجيره ي اشاره ي تواست

تو زخلقت گره گشايي كن

تو به حكم خدا خدايي كن

صوت ربّ جليل مي شنوي

وحي، بي جبرئيل مي شنوي

كاي تو را نور عصمت اللّهي

هر چه خواهي بگو، چه مي خواهي

مُلك از ما و اختيار از تو

مِهر و قَهر و بهشت و نار از تو

حكمِ تو حكمِ خالق ازلي است

حكم پيغمبر است و حكم علي است

هر چه خواهي بگو تو خود مايي

همه را عفو كن تو زهرايي

جز عنايات تو دري نبود

شيعه را جز تو مادري نبود

اي خداونديت به روز حساب

مادر شيعه، شيعه را درياب

شيعه يك عمر از براي تو سوخت

شيعه پشت درِ سراي تو سوخت

شيعه با شعله ي تو هم نفس است

شيعه را داغ تو به سينه بس است

اين تو اين شيعه اين دل زارش

كي گذاري برند در نارش

تا به تاريخ قصّه ي سيلي ست

صورت شيعه همچنان نيلي است

شيعه روزي كه با غم تو نشست

بازويش از غلاف تيغ شكست

اشگ چشم تو سيلِ

دامن ماست

اثر تازيانه بر تن ماست

بيت آتش زده مدينه ي ماست

زخم گل ميخِ در به سينه ي ماست

ضربه ها بر تو نازنين مي خورد

كاش ناموس ما زمين مي خورد

شيعه يك عمر سينه خسته ي توست

شيعه پيوسته دل شكسته ي توست

شيعه كانون سوز و آه علي ست

شيعه قلبش هميشه چاه علي ست

شيعه بي زخم دوست آزرده است

شيعه بي درد فاطمه مرده است

گل شيعه سرشته شد با اشگ

سرنوشتش نوشته شد با اشك

چشم شيعه يمِ محبّت اوست

اشگ شيعه تمامِ ثروت اوست

كاش ما با تو پشت در بوديم

عوض محسنت سپر بوديم

اي مَلَك را به درگه تو رجا

درِ آتش زده كجا، تو كجا

بس كه اهل مدينه بي دردند

جاي گُل بر تو هيزم آوردند

دست آن سنگ دل چو بالا رفت

جان برون از نهاد مولا رفت

بغض در قلب سنگ خاره شكست

قصّه كوتاه، گوشواره شكست

پاسخ آن همه وفا اين بود؟

اجر و پاداش مصطفي اين بود؟

آنكه سوزاند بيت سرمد را

هم تو را كشت هم محمّد (صلي الله عليه و آله) را

اين پيام از تو بر روي بازو

ثبت شد با غلاف تيغ عدو

فاطمه كشته شد براي علي

شيعه ي فاطمه فداي علي

سينه لبريز گشته از غمشان

جان «ميثم» فداي ميثمتان

----------

اي كتاب ثناي تو قرآن

اي كتاب ثناي

تو قرآن (مدح)

وي ثنا گسترت خداي جهان

حسن يزدان به چهرت پيدا

سرّ هستي به سينه ات پنهان

دشمني با تو تلخ تر از كفر

دوستي با تو خوشتر از ايمان

بارش رحمت تو بي آغاز

دفتر مدحت تو بي پايان

دل شير خدا ز تو روشن

جان ختن رسل تو را قربان

خانة خاكي تو قبلة دل

حجرۀ كوچك تو كعبۀ جان

خادم كوي فضّه ات حوري

عاشق روي قنبرت غلمان

قصّه عصمتت نه حدّ سخن

گفتن مدحتت نه كار بيان

بذل يك نان تو كند نازل

سورۀ هل اتي علي الانسان

كيستي تو كه مصطفي مي گفت

جان بابا فدات فاطمه جان

كيستي اي تجلّي توحيد

كيستي اي حقيقت ايمان

كيستي اي محبتت جنّت

كيستي اي عداوتت نيران

كيستي اي فراق تو همه درد

كيستي اي وصال تو درمان

كيستي تو كه در هجوم ستم

آمدي حافظ امام زمان

برتر از درك و دانش همه اي

چه بخوانم ترا كه فاطمه اي

اي به شخصت خدا رسانده سلام

وي نبي پيش پات كرده قيام

خجل از قصة غمت تاريخ

سرفراز از شهادتت اسلام

چهره ات نوربخش قلب علي

سينه ات بوسه گاه خيرالانام

همه زنها تو را كنيزِ كنيز

همۀ مردان تو را غلامِ غلام

خاكسار درت فقير و غني

جان نثار رهت خواص و عوام

مست و ديوانة مناجاتت

ساكنان فلك به شب هنگام

عمر هستي به پيش عمر كَمَت

همچنان آفتاب بر لب بام

مهر تو در دل علي دائم

مدح تو بر لب رسول، مدام

دختر اطهر و بزرگ رسول

مادر يازده امام همام

بايد از آن پدر چنين دختر

زيبد از اين ائمه اينسان مام

ز آن پيمبر تو را درود درود

زين امامان تو را سلام سلام

اي بيان نبي هميشه به لب

وي زبان علي هماره به كام

من چه آرم به مدح و منقبتت

كه خدايت نهاده فاطمه نام

مصطفي سينة تو را بويد

كز تو بوي خدا رسد به مشام

مي رسد از مزار گمشده ات

به هر آزادۀ اين خجسته پيام

سر سپردن به پاي دوست، حلال

دست دادن به دست غير، حرام

آنكه گيرد ز فاطمه تعليم

پيش ظالم نمي شود تسليم

تو بهين دخت سيدالبشري

كفو يكتا وليّ دادگري

روح بين دو پهلوي احمد

پاره پيكر پيامبري

به چه خوبان كنند وصفت را

كه ز هر خوبتر تو خوبتري

تو به بستان بزم حلم، گلي

تو به نخل بلند علم، بَري

تو به آينده و گذشته گواه

تو ز هر وصف خوب تو خوبتري

تو نبي را چراغ چشم و دلي

تو علي را ستارۀ سحري

همگان ذرّه اند و تو خورشيد

دگران ديگرند و تو دگري

زن پاكيزه را توئي اسوه

مرد آزاده را تو راهبري

پدر از تو هميشه مفتخر است

چون تو كز او هماره مفتخري

تو چه نخلي كه تا جهان برپاست

از ثمرهاي نور باروري

تو چه مرد آفرين زني بالله

كه فراتر ز وهمِ هر بشري

تو چه حسني كه همچو حسن خداي

همه جا پر فروغ و مستري

تو چه ماهي كه برتر از مهري

تو چه نجمي كه بهتر از قمري

تو به هيجده بهار از چه سبب

پير گرديده عازم سفري

بين يارانت از فراموشي

همچو اشك فتاده از بصري

شهر تنگ است بهر گرية تو

كه تو در كوه و دشت رهسپري

در ره حفظ جان شوهر خويش

شاهد مرگ نازنين پسري

از خداوندگار و خلق مدام

به تو محسنت درود و سلام

اي كلام تو آيت محكم

وي پيام تو در وجود حَكَم

قطره آبي ز چشمه ات هستي

كف خاكي ز مقدمت آدم

به هواي تو عقل ديوانه

به حريم تو روح نامحرم

همگان سائل درت، ما نيز

دگران برخي رهت، من هم

تا كنم از فضائل تو بيان

تا زنم از مدايح تو رقم

نطق كوتاه و الكن است زبان

دست لرزان و عاجز است قلم

از غلاميت سرفراز عيسي

به گنيزيت مفتخر مريم

جان فداي تنت نفس و نفس

سر نثار رهت قدم به قدم

قامت دين ز خطبه هاي تو راست

كمر كفر ز احتجاج تو خَم

مدح خوانت خداي بي همتا

دست بوست پيمبر اكرم

عدم از يك نظاره ات هستي

هستي

از يك اشارۀ تو عدم

طَرف هستي به بخششت كوچك

عمر گيتي به شكر لطف تو كم

آن بهشتي، كه شد ز بوي خوشت

گلشن جان مصطفي خرّم

در مقامي كه خواجة لولاك

مي زند دمبدم ز وصف تو دم

من و مدح تو واي اگر فردا

بشمارند مدحتم را ذم

چه كنم دل نمي شود آرام

تا زبان از ثنات بر بندم

اي يكي ذرّه از لقايت مهر

وي يكي قطره از عطايت يم

باغ دين از تو خرّم است كه تو

قد نمودي به پيش كفر علم

پيش سيل ستم به حفظ امام

ايستادي چو كوه بس محكم

ثمر نارِست ز شاخه فتاد

نخله قامتت شكست به هم

دين ز تو سرفراز گشت و خميد

قامتت زير بار محنت و غم

گر تو را آنچنان قيام نبود

از خدا و رسول، نام نبرد

در دل انبيا اميد تويي

بر لب اوليا نويد تويي

آنكه مانند قدر مجهولش

قبر او مانده ناپديد تويي

آنكه اسلام سرفراز از او

وآنكه قدش ز غم خميد تويي

آنكه چون زينب و حسين و حسن

پاك فرزند پروريد تويي

آنكه جز باب و شوهر و پسرش

هيچ مردي ورا نديد تويي

آنكه "روحي فداك" يا زهرا

از لب مصطفي شنيد تويي

آنكه ذكر سلامش از معبود

بارها بارها رسيد تويي

آنكه هر روز شرح تاريخش

نهضتي تازه آفريد تويي

آنكه با

تيغ احتجاج و بيان

پردۀ خصم را دريد تويي

آنكه در موج دشمنان تنها

به دفاع علي دويد تويي

آنكه در راه حفظ جان علي

رنج هستي به جان خريد تويي

آنكه در ماتمش به ناگه، رنگ

از رخ مرتضي پريد تويي

آنكه بر خاك قبر گمشده اش

كس گل و لاله اي نچيد تويي

آنكه در آفتاب دست عدو

سايبان ورا بريد تويي

صحنة تيرة قيامت را

خوشترين پرتو اميد تويي

مكتب زنده ولايت را

اولين مادر شهيد تويي

نوجواني كه در بهار شباب

مويش از غصه شد سفيد تويي

سوگواري كه در بيابان ها

از جگر ناله مي كشيد تويي

شرح اندوه درد و رنج و غمت

هست پيدا ز غربت حرمت

تا جمال تو بنگرد با چشم

گشته ختم رسل سراپا چشم

مي شود غرق نور وجه الله

چون به روي تو مي كشد وا، چشم

به قدوم تو اوليا را سر

به مزار تو انبيا را، چشم

بر درت ملتجي ز هر سو دل

وز غمت خونفشان به هر جا، چشم

گردروب مزار گمشده ات

حور با طرّه و ملك با، چشم

خاك راه گدات را نازم

كز غبارش شود مداوا، چشم

خورده از گريه تو صحرا خون

گشته در ماتم تو دريا، چشم

شير حق بين آنهمه دشمن

داشت بر ياري تو تنها، چشم

حاوي مرتضي شدي كه عدو

بست از حرمت تو زهرا، چشم

آنچنان

زد به صورتت سيلي

كه رخت شد كبود حتي، چشم

باز شد راه غصه ها به علي

تا تو بستي ز دار دنيا، چشم

همه بستند ره بر آن مظلوم

از پي ياريش تو بگشا، چشم

تا شفاعت كني ز امّت وي

مصطفي راست بر تو فردا، چشم

تا نهي پا به عرصة محشر

تا گشايي باهل عقبي، چشم

خلق را آيد از خدا فرمان

كه ببنديد پير و برنا، چشم

به آب و امّ و شوي و ابنائت

روز محشر مگير از ما، چشم

من محزون ز شرم گردم آب

بگشايم به نامه ام تا، چشم

نيستم جز سرشك خونيني

فاطمه فاطمه – اغيثيني

اي تو امّ رسول و امّ كتاب

وي خدايت بتول كرده خطاب

اي كه پيش از شب ولادت خويش

هوش بردي زمام و دل از باب

چون خداوندگار سائل را

پيشتر از سؤال داده جواب

دشمني با تو در ممات، آتش

دوستي تو در حيات چو آب

همه پيغمبران تمام امم

بتو محتاج خاصه روز حساب

گرنياني به صحنة محشر

آيد از هر طرف عذاب عذاب

آب دريات خوشتر از مي خلد

ريگ صحرات بهتر از درناب

بي ولاي تو هيزم ناراست

جن و انس ار بيآورند ثواب

همه اوصاف مصطفي در تو است

بوي گل از چه خوش بُود ز گلاب

تو همان كوثري كه در موجت

هشت جنت بود چو هشت حباب

مركب سائل تو را بوسند

در زمين پا و در سپهر ركاب

بي ولاي تو هر كه خواست بهشت

تشنه اي بود در خيال سراب

گنهم مي كشد بسوي جحيم

به حسينت قسم مرا درياب

پا زكويت نمي كشم هرگز

گر شود بر سرم سپهر خراب

در جواني دهند هركس را

قامت سرو و چهرۀ شاداب

از چه قدّ خم و رخ نيلي

شد نصيب تو در بهار شباب

بوَد اَجر رسالت پدرت

كه بآزردنت كنند شتاب

كودكانت بيكديگر گفتند

رفت مادر، ميان كوچه ز تاب

بكه گويم كه تا سحر از درد

چشم بيدار تو نرفت بخواب

چشم بيدار تو بما آموخت

در ره حق چگونه بايد سوخت

اي خداوند را خجسته جمال

وي رسول خدا بقدر و جلال

وي به تشريف دست بوسي تو

الف قامت محمّد دال

عقل ها در فضائلت شده مات

نطق ها در مدايحت همه لال

مدح تو ذكر انبياء همه دم

وصف تو كار اولياء همه حال

پدرت مستمع به محفل قرب

مادحت ذات قادر متعال

جسم را از عنايتت دل و جان

روح را از محبتّت پرو بال

گر همه جن و انس بنويسند

سخني در ثناي تو است محال

گو بكوشند تا زنند رقم

بلكه يك جمله در ثناي بلال

كس چه آرد به مدحتت كه تويي

افتخار خدا و احمد و آل

از ازل بوده تا ابد هستي

كه؟ تو را

گفته عمر هجده سال

آسمان و زمين نه بلكه وجود

بوجود تو دارد استقلال

چون قبولش به بندگي كردي

بود جبريل را بهين اقبال

هر كه راه هدايت تو نجست

سخت گمگشت در طريق ضلال

مي توان خاك قنبرت بوسد

گر رسد عارفي باوج كمال

ناز بايد بباغ خلد كه هست

خاك كوي تو منتهي الامال

انبيايند سرفراز از تو

گرچه قدّت خميد همچو هلال

به دفاع علي كمر بستي

كه ز خونت به سينه ماند مدال

پا فشردي پي دفاع علي

دست مشكل گشايت رفت ز حال

خواستي تا بري بخانه ورا

ليك قنفد تو را نداد مجال

تو بقابخش دين و قرآني

اسوة هر زن مسلماني

----------

اي كردگار را به تو بس افتخارها

اي كردگار را به تو بس افتخارها (مدح)

وي مصطفي ثناي تو را گفته بارها

خورشيد كاسه اي بسر انگشت سائلت

گردون كنار سفره ات از ريزه خوارها

جبرييل بنده ايت ز افواج بندگان

ميكال خادميت ز خدمت گذارها

مهر رخت چراغ دل اهل معرفت

نام خوشت قرار دل بيقرارها

ياد قد تو برده ز طوبي شكيب و صبر

بوي گل تو داده به هستي بهارها

درد و غمت به شادي عالم اگر دهم

بر هستيم ز خشم خداوند نارها

خاك درت بملك دو عالم اگر دهم

بر گردنم گناه همه شهريارها

خار رهت بگلشن رضوان اگر دهم

بر ديده ام ز شاخة ز قّوم خارها

شيرين گذشت و مي گذرد زندگانيم

كزنايِ من پُر است بشورت نوارها

ياد دعاي نيمه شبت تا بصبح حشر

خون مي چكد ز ديدة شب زنده دارها

تا خلق را پناه دهد از قضاي خويش

دارد خدا به دامن مهرت حصارها

در حشر انبياء همه گويند فاطمه

زيرا بدست تو است در آن روز، كارها

قبر تو در مدينة دل شد مطاف جان

آري تراست در همه دلها مزارها

خود روشن است معني خير كثير تو

در نسلها و طايفه ها و، تبارها

دادار و انبياء و امامان ما همه

كردند از محبّت تو افتخارها

چو نان تو و اب و امّ و شوي و سلاله ات

نشناختيم در همه روزگارها

تا پا نهي بدامن محراب بندگي

گيرد نماز از نفست اعتبارها

گلها ز شرم غنچه سربسته مي شوند

گويم اگر ز حسن تو در مرغزارها

گيرم دو صد هزار ورق مدحت آوردم

ناورده ام ز وصف تو يك از هزارها

با آنكه ناشناخته ماند اقتدار تو

اسلام راست از تو بسي اقتدارها

از صبر تو است محشر اگر برند

نام رسول را به فراز منارها

دردا كه در جوار حريم مقدّسش

آتش زدند بيت تو را همجوارها

آتش زدند تيره دلان باب وحي را

كز خشم حق به خرمن جانشان شرارها

گويي سفارشات پيمبر بگوششان

بود آن كتاب ها كه به پشت حمارها

اين غم كجا برم كه تو را روز درد و رنج

چون مارها زدند بدل نيش، بارها

باور نداشتم كه چنان

قامت ضعيف

درهم شود شكسته چنين از فشارها

پامال گشت حقّ تو و شوهرت علي

گه با سكوت ها و گهي با شعارها

از خانه تا كنار در مسجد الرسول

يكبار نه، كه خصم تو را كشت بارها

با آن جلال، آبروي آدمي بريخت

ز آن كارها كه سرزد از آن نابكارها

تا مرهمي بزخم دل دوستان نهد

تا گيرد انتقام تو ز آن بد شعارها

در انتظار منتقمت موج مي زند

درياي خون بديدة چشم انتظارها

«ميثم» ز دوستيّ شما دل نمي برد

گر جان دهد ز دست ببالاي دارها

در دست تو برات نجات است و حكم عفو

بر دوش من زكوه معاصي است بارها

----------

اي كرم لحظه لحظه عادت تو

اي كرم لحظه لحظه عادت تو (مدح)

افتخار خدا، عبادت تو

روزها يادواره ات هر روز

لحظه ها لحظة ولادت تو

خانه زاد حريم لم يزلي

روح پيغمبر و روان علي

غير تو كوثر محمد كيست؟

مادر و دختر محمد كيست؟

ذوالفقار علي به وقت سخن

حيدر حيدر محمد كيست؟

تو به فرزانگان هدف دادي

تو به مردانگي شرف دادي

مريم يازده مسيحايي

خاتم الانبيا سراپايي

ركن ركن تمام اركاني

فاطمه مادر دو زهرايي

گرچه در پردة حجاب استي

آسمان دو آفتاب استي

ذكر سبّوحيان ترانه توست

چشم قدّوسيان به خانه توست

طاير آسماني توحيد!

قلب پيغمبر آشيانه توست

روح بين دو پهلوي پدري

هم علي هستي هم پيامبري

هر كجا ابر رحمتت بارد

لالة وحي سر برون آرد

مصطفي روز حشر بر سر دست

چادر خاكي تو را دارد

محشر آن روز يادواره توست

چشم حيدر به گاهواره توست

راضيه، مرضيه، امينه، بتول

امّ دين، امّ وحي، امّ رسول

طاعت انبيا و صدّيقين

بي ولاي تو نيست، نيست قبول

لعل ها بي محبتت سنگند

شافعين بي شفاعتت لنگند

هم تو مام ائمّة نوري

هم خدا را خطاب منشوري

لاله سرخ باغ خرّم وحي

شعله سبز نخلة طوري

واژه ها كوچكند در شانت

كيستي؟ اي خدا ثنا خوانت!

ناقه نور توست، حورْ سرشت

فرش راهش بود جواز بهشت

با نگاهت جحيم روضة گل

بي جوازت بهشت، خانة زشت

كاتب لوح سرنوشت تويي

به محمد قسم بهشت تويي

تو به امر خدا خدايي كن

در صف حشر كبريايي كن

از درون نقاب در محشر

بر خلايق خدا نمايي كن

اي نگاه تو شامل همه كس

يك نگاهت به حشر ما را بس

اي همه هست و بود از هستت

ملك و جنّ و انس پابستت

همه

در روز حشر مي نگرند

دست عباس را سر دستت

تا حسينت ز جا قيام كند

تن بي سر تو را سلام كند

خُلد آغوش بر تو باز كند

به قد و قامتت نماز كند

تو كه آن روز جاي خود داري

قنبرت بر بهشت ناز كند

همه مبهوت در جلال تواند

محو زيبايي بلال تواند

گر به دوزخ بيفكنند مرا

عوض اعتراض و چون و چرا

تا كه سازم جحيم را خاموش

مي برم لحظه لحظه نام تو را

به محمد قسم جهنم را

پر كنم از صداي يا زهرا

همه افلاك را تو قائمه اي

چه بخوانم تو را؟ تو فاطمه اي

اگر امروز مام ساداتي

در صف حشر مادر همه اي

هر چه دوزخ شراره افروزد

نگذاري ذَراره ات سوزد

شيعه در حشر، در جوار شماست

فخرش اين بس كه دوستدار شماست

غضب و رحمت و بهشت و جحيم

هر چه باشد، در اختيار شماست

ما همه شيعة گنه كاريم

روز محشر تو را، تو را داريم

اي دل عالمي، مدينة تو

آسمان و زمين، سفينة تو

باغ توحيد تا ابد سرسبز

از گل سرخ زخم سينة تو

شيعه خون از دو ديده مي بارد

داغ

آن زخم سينه را دارد

به مزار و به تربتت سوگند

به مدينه، به غربتت سوگند

به سفيدي گيسويت به شباب

به كبودي صورتت سوگند

كه تو را يادواره هر دم ماست

عمر با ياد تو محرّم ماست

دود تاريك و بيت نور كجا؟

پاي فرعون و كوه طور كجا؟

اي بهشت مدينه! واي به تو!

دست سنگين ديو و حور كجا؟

گلشن وحي و زاغ زشت كجا؟

بار هيزم كجا؟ بهشت كجا؟

قلم شيعه را تقلّب نيست

شرح اين ماجرا تعصّب نيست

غاصب حق نفس احمد را

زدن فاطمه تعجّب نيست

راست گفتم قسم به ذات اله

دفن شب، قبر مخفي است گواه

هرچه بر قلب شيعه، چنگ زنند

هر چه دشنام داده، سنگ زنند

هر چه خورشيد را بپوشانند

هر چه بر روي ننگ، رنگ زنند

مهر پنهان به خاك گردد كي؟

ننگ با رنگ پاك گردد كي؟

گل هميشه اسير خار و خس است

روح توحيد، كُشته هوس است

چند در اين زمينه بحث و جدل

شرح غصب فدك بس است، بس است

دست دخت رسول و ضرب غلاف

سندش هست گر دهيد انصاف

به خداوند و ذات يكتايش

به ولاي علي به زهرايش

بيشتر از

ستارگان گشته

ظلم بر شيعه و به مولايش

نظم "ميثم" كه در ثناي شماست

قطره اي از هزارها درياست

----------

اي كه شجاعت آورد چهره به خاك پاي تو

اي كه شجاعت آورد چهره به خاك پاي تو(مدح)

بسته به خانه تا به كي دست گره گشاي تو

همچو جنين گرفته اي زانوي غصه در بغل

خيز و ببين چه مي كشد همسر با وفاي تو

من كه ملول گشتمي از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمي مي خرم از براي تو

لحظه به لحظه مي برم بار غمت به دوش دل

كوچه به كوچه مي كنم جان سپر بلاي تو

گر چه قدم دو تا شده، تيغ نبرد ما شده

گريۀ هاي هاي من نالۀ بي صداي تو

تا نشود به موج غم يك سر موي از تو كم

گام به گام و دم به دم محسن و من فداي تو

دستم اگر شكسته شد در ره ياري ات چه غم

باش كه دارم آرزو سرشكنم به پاي تو

روي كبود من بود باعث رو گرفتم

ماه گرفته رو شده، مهر خدانماي تو

اينكه زشعر (ميثمت) شعله زبانه مي كشد

مانده به ناي طبع او ناله از نواي تو

----------

اي گوهر جان كه جان طاهائي

اي گوهر جان كه جان طاهائي

اي دُّر محمّدي (صلي الله عليه و آله) كه دريائي

ممدوحۀ شخص اوّل خلقت

محبوبۀ ذات حي يكتائي

هم آينه كمال والشّمسي

هم والقمر اذا تلاهائي

در بيت محقّر گلين خود

بر كلّ وجود حكم فرمائي

هم سيّدة النساء امروزي

هم شافعة الرّجال فردائي

از حيّز وصف و مدح بيروني

اين بس به جلالتت

كه زهرائي

از سر تا پا محمّدي (صلي الله عليه و آله) ديگر

وز پا تا سر علّي اعلائي

ترسم كه كنم پرستشت زيرا

آئينه حسن حق تعالائي

در عزّ و كمال دخت توحيدي

در قدر و جلال مام بابائي

ما ذره، تو جاودانه خورشيدي

ما قطره، تو بيكرانه دريائي

ما تيرگي و تو مطلع الانوار

ما خار ره و تو باغ گل هائي

هم پروردي دو نازنين مريم

هم مادر يازده مسيحائي

از هر چه نگفتني است آگاهي

بر هر چه نديدي است بينائي

خورشيد بلند بام توحيدي

بالله قسم تمام توحيدي

بند دوّم

مدح تو زهمچو من كجا آيد

اين كار آيد خداست از خدا آيد

اوصاف تو اي مليكه هستي

وحي است كه بايد از سما آيد

تا حق سخن ادا كند جبريل

با كوثر و قدر و ها اتي آيد

خيزد پي دست بوسيت احمد

از دور اگرت صداي پا آيد

اين نيست عجب اگر كنيزت را

چون مريم از آسمان غذا آيد

يا بهر طواف حجره ات كعبه

با زمزم و مروه و صفا آيد

بر دست تو بوسه زد نبي كاين دست

بر دست خدا گره گشا آيد

منّت نبرد زپادشاهان هم

هر كس كه گدات را گدا آيد

جائي كه دوباره بر درت هر روز

بر عرض سلام مصطفي آيد

جا دارد اگر براي درباني

مؤساي كليم با عصا آيد

عيسي برد آرزوي بيماري

كاين جا به بهانه شفا آيد

اي آن كه زتارتار هر مويت

آواي خدا خدا خدا آيد

از تو همه عفو و بخشش و رحمت

از ما همه عجز و التجا آيد

با اشك دو ديده شستشويم ده

وز خاك مدينه آبرويم ده

بند سوّم

اي دوستي ات عصارۀ قرآن

وي دشمني ات شرارۀ نيران

زخم دل را نظاره ات مرهم

درد جان را اشاره ات درمان

تعريف تو انما يريد الله

توصيف تو هل اتي علي الانسان

حق، سيّد كائنات احمد را

داده است به احترام تو فرمان

با منطق وحي گفت پيغمبر

اي جان پدر، پدر تو را قربان

تو نوح و محبتت بود كشتي

ما داخل كشتي و جهان طوفان

بي مهر تو هر كهِ مُرد، كافر مُرد

اي بغض تو كفر و مهر تو ايمان

يك قطره زاشك چشم تو كوثر

يك ذره زمهر روي تو غلمان

ديدار جمال تو پيمبر را

ديدار جمال قادر منّان

پيدا به وجود اقدست واجب

پنهان به مزار مخفيت امكان

بوسيد رخ تو را رسول الله

چونان كه زنند بوسه بر قرآن

دلداده كوي قنبرت فردوس

روزي خور خان فضّه ات رضوان

خاموش كند جحيم را در حشر

گر نام تو را برد بلب شيطان

يك قطره اگر زكوثرت نوشد

دوزخ به بهشت نار بفروشد

بند چهارم

اي سرّ نهفته اي كه مستوري

وي راز نگفته اي كه مشهوري

طوبائي يا بهشت يا كوثر

انساني يا فرشته يا حوري

بر برج رسالت از ازل ماهي

در طور مدينه تا ابد نوري

در كوثر و هل اتي تو ممدوحي

از خلقت ماسوي تو منظوري

در خشم، خداست تا تو در خشمي

مسرور، نبي است تا تو مسروري

دل را جان را، تو حج مقبولي

جان را دل را، تو سعي مشكوري

عيساي مسيح روح را، روحي

موساي كليم طور را، طوري

گيتي صحرا، تو باغ و بستانش

عالم دريا، تو دّر منشوري

نزديك تري به ما زجان ما

با آن كه زآشيان خود دوري

محبوبه اي و هماره محبوبي

منصوره اي و هميشه منصوري

اي پير كمال، كودك شيرت

در سن جواني از چه رنجوري

بر ياري دين ستاده اي بر پا

در خانۀ خود نشسته محصوري

تابنده تر از چراغ خورشيدي

با آن كه به خاك تيره مستوري

بالله قسم اي چراغ محفل ها

جاي تو بود هميشه در دل ها

بند پنجم

اي نام تو خوشترين كلام ما

اي مدح تو ذكر صبح و شام ما

مرآت كمال احمد و حيدر

پيغمبر مائي و امام ما

بر سينۀ ما نوشته نام تو

در مصحف تو نوشته نام ما

با دست تهي زچشم ما پيداست

كز كوثر تو پر است جام ما

يك قطره زخون محسنت كافي است

از بهر

شفاعت تمام ما

اي مام نبي خداي ميداند

فرداي قيامتي تو مام ما

با ياد غمت جمادي الآخر

گرديده محّرم الحرام ما

تا هست خداي را خداوندي

بر تربت مخفي ات سلام ما

از خانه تواست سوز و شور ما

در محفل تواست ازدحام ما

با مهر تو آبرو به ما دادند

از حرمت توست احترام ما

بر خلد كنيم ناز اگر آيد

بوئي زمدينه بر مشام ما

با شير محبّت حسين تو

شيرين شده از نخست كام ما

يا فاطمه اشفعي لنا باشد

آواي خوش علي الّدوام ما

مائيم و ولايت تو يا زهرا

محتاج عنايت تو يا زهرا

بند ششم

تنها نه گدات من، همه عالم

از جن و ملك گرفته تا آدم

هم غبطه خورد به قنبرت عيسي

هم رشك برد به فضّه ات مريم

تو طوبي راست قامت توحيد

قّد نبوي به احترامت خم

از يك قطره يم عطاي تو

بالله باشد هزار دريا كم

در بذل تو نه سپهر ناپيدا

در كوي تو جبرئيل نامحرم

خوبان همه بندۀ تو و ما نيز

عالم همه سائل تو و من هم

با لطف تو زنده زيستم يك عمر

بي مهر تو بنده نيستم يك دم

بار گنه تمام عالم را

با مهر تو گر برم ندارم غم

در حشر اگر تو پاي نگذاري

گيرند تمام انبيا ماتم

ذكر همه روز حشر، يا زهراست

حتي شخص پيمبر خاتم

اعجاز خليل از دمم خيزد

با نام تو گر به حشر رو آرم

اي روي نبي به ديدنت گلگون

وي پشت علي به همتت محكم

لرزيد مدينه تا تو لرزيدي

حتي بدن پيمبر اكرم

آنان كه زدند بر رخت سيلي

كردند رخ رسول را نيلي

بند هفتم

تنها نه به غربتت جهان گريد

با ياد غم تو انس و جان گريد

هم خون به دل زمينيان جوشد

هم ديدۀ اهل آسمان گريد

بر نخل قد خميده ات طوبي

پيوسته چو شمع در جنان گريد

در گردش سال، چشم ما بر تو

از فصل بهار تا خزان گريد

يك عمر گريست ديده ام بر تو

تا آخر عمر همچنان گريد

باشد كه شبي به ياد تو اين چشم

با مهدي صاحب الزمان گريد

اين غم به كجا برم كه نگذارند

مرغي تنها در آشيان گريد

از شهر برون رود كه در صحرا

بر غربت باغ و باغبان گريد

بينند اگر به سايۀ نخلي

آن جلوۀ آفتاب جان گريد

بُرّند درخت را و نگذارند

بنشيند و در كنار آن گريد

كي ديده چهار ساله فرزندي

بر پيري مادر جوان گريد

اين غم به كجا برم كه از شرحش

بالله كم است اگر جهان گريد

مولا به درون خانه بنشيند

زهرا به برون آستان گريد

تا بيت تو سوخت، سوخت جان ها را

دودش بگرفت آسمان ها

را

بند هشتم

اي از شرر غمت سخن فرياد

بر غربت تو زده وطن فرياد

بر لاله نشسته داغ، روي داغ

با سبزه دميده از چمن فرياد

از گريۀ بي صداي چون شمعت

گرديده تمام انجمن فرياد

گريند زديده انس و جان با هم

دارند به سينه مرد و زن فرياد

هر جا سخن از غم تو بنوشتم

گرديد همه وجود من فرياد

هم شعله زد از سر قلم آتش

هم در دل صفحه شد سخن فرياد

برخيز بيا دوباره در مسجد

بر بي كسي علي بزن فرياد

برخيز و ببين چگونه مولا را

گرديده خموش در دهن فرياد

تو خامش و بر كبودي جسمت

خيزد زدرون پيرهن فرياد

جا دارد اگر به زخم پهلويت

در قبر برآورد كفن فرياد

ترسم دل شب علي زند تنها

در چاه بياد اين بدن فرياد

روزي كه تو را زدند زد در قبر

از درد، رسول ممتحن فرياد

در چشم حسين اشك، خون گرديد

شد ناله به سينه حسن فرياد

افسوس كه بارها تو را كشتند

اي عصمت كبريا چرا كشتند

بند نهم

اي لاله كه داغ باغبان داري

اي سرو كه قامت كمان داري

در فصل بهار عمر، چون پائيز

از چيست كه اين همه خزان داري؟

حوراي بهشتي و به جاي گل

آتش به كنار آشيان داري

اين پيري و اين شكستگي از چيست؟

آخر نه تو سن

نوجوان داري

با عمر كم اي چراغ عين الله

خاموشي و نور جاودان داري

در خاك زمين اگر چه تنهائي

جا در دل اهل آسمان داري

من تربت مخفي تو را جويم

غافل كه تو در دلم مكان داري

خون گردد و جوشد از دل صحرا

اشكي كه زچشم خود روان داري

صدبار اگر شهيد گردي باز

در راه علي هزار جان داري

از غربت شوهر غريب خود

در سينه هزار داستان داري

اي شمسۀ حسن لامكان تا چند

رخسار خود از علي نهان داري

اعجاز خدائي از لبت خيزد

هر جا كه خطابه بر زبان داري

هر سو نگرم نشانه ها از تو

با آن كه مزار بي نشان داري

غم هاي تو داستان صبر توست

هر جا دل ما شكست، قبر توست

بند دهم

مي گفت اگر پيغمبر دادار

تا حد توان تو را دهند آزار

زين بيش توان نبود امّت را

اي عمر تو كم مصائبت بسيار

بس راز نگفتي كه بر قلبت

تاريخ نوشته با سر مسمار

بر خانۀ تو هجوم آوردند

بي اذن دخول، فرقه اشرار

تو پشت در آمدي مگر دشمن

خجلت كشد از پيمبر دادار

دردا كه به پيش ديده حوري

سوزاند عدو بهشت را در نار

در نامه خويش بر معاويّه

اينگونه نمود قاتلت اقرار

ديدم زهرا نفس نفس ميزد

تنها و غريب و بي كس و بي يار

مي خواست كمي دلم به رحم آيد

يا شرم كنم زاحمد مختار

يكباره همه وجود من افروخت

در آتش بغض حيدر كرار

ديدم به علي نمي رسد دستم

روباه كجا و شير در پيكار

گفتم كه كنم تلافي از زهرا

عالم همه گشت پيش چشمم تار

بر صورت او چنان زدم سيلي

كافتاد به خاك در پس ديوار

ديگر نفسش به سينه مي لرزيد

از ناله او مدينه مي لرزيد

بند يازدهم

اهريمن شوم خانۀ يزدان

شيطان رجيم و روضۀ رضوان

ناموس خدا و دست نامحرم

سيلي جفا و صورت قرآن

اين اجر رسالت پيمبر بود

اين بود جزاي آنهمه احسان

قرباني راه مرتضي گشتي

اي جان جهانيان تو را قربان

با نالۀ تو زسينۀ حيدر

مي خواست كه با نفس برآيد جان

دردا كه نماند چرخ از رفتار

آوخ كه نگشت آسمان ويران

در بستر مرگ بر لبت جان بود

اي جان همه وجود را جانان

هم آه تو گشته بود بي پاسخ

هم درد تو گشته بود بي درما

بودند چهار كودك معصوم

بر مادر نوجوانشان گريان

دردا كهكتاب عمر كوتاهت

بگرفت به خانۀ علي پايان

جان با نفس علي برون آمد

تا گشت تنت به زير گل پنهان

بس خون جگر كه بر مزارت ريخت

از ديده به جاي لاله و ريحان

بر صفحۀ خاك آن شب تاريك

از خون تو نقش بست اين

عنوان

كاي شيعه، از اين مزار نامعلوم

پيداست عليست تا ابد مظلوم

بند دوازدهم

هر فتنه كه در وجود بر باشد

سر منشأش از سقيفه پيدا شد

با دست سقيفه باب ظلم و جور

بر روي همه جهانيان وا شد

آبروز كه گشت حق حيدر غصب

قتل حسن و حسين امضا شد

روزي كه علي به خانه تنها ماند

در كرب و بلا حسين تنها شد

عباس دو دستش از بدن افتاد

آنروز كه بسته دست مولا شد

والله براي شيعه عاشورا

روزيست كه در سقيفه شورا شد

با تيغ سقيفه پيكر اكبر

ارباً ارباً به پيش بابا شد

با سنگ سقيفه خون ثارالله

چون آب وضو روان به سيما شد

با چوب سقيفه در ميان طشت

آزرده لب عزيز زهرا شد

با دست سقيفه چشم آل الله

دريا زعطش كنار دريا شد

با تير سقيفه طفل شش ماهه

قرباني راه حق تعالي شد

با نار سقيفه شعلۀ آتش

از خيمۀ اهل بيت بر پا شد

ميثم بخدا قسم از آن شورا

پيوشته ستم به آل طاها شد

آنروز حسين را فدا كردند

لب تشنه سر از بدن جدا كردند

----------

اي گوهر جان كه جان طاهائي

بند اول

اي گوهر جان كه جان طاهائي(مدح)

اي دُّر محمّدي (صلي الله عليه و آله) كه دريائي

ممدوحۀ شخص اوّل خلقت

محبوبۀ ذات حي يكتائي

هم آينه كمال والشّمسي

هم والقمر اذا تلاهائي

در بيت محقّر گلين خود

بر كلّ وجود حكم فرمائي

هم سيّدة النساء امروزي

هم شافعة الرّجال فردائي

از حيّز وصف و مدح بيروني

اين بس به جلالتت كه زهرائي

از سر تا پا محمّدي (صلي الله عليه و آله) ديگر

وز پا تا سر علّي اعلائي

ترسم كه كنم پرستشت زيرا

آئينه حسن حق تعالائي

در عزّ و كمال دخت توحيدي

در قدر و جلال مام بابائي

ما ذره، تو جاودانه خورشيدي

ما قطره، تو بيكرانه دريائي

ما تيرگي و تو مطلع الانوار

ما خار ره و تو باغ گل هائي

هم پروردي دو نازنين مريم

هم مادر يازده مسيحائي

از هر چه نگفتني است آگاهي

بر هر چه نديدي است بينائي

خورشيد بلند بام توحيدي

بالله قسم تمام توحيدي

بند دوّم

مدح تو زهمچو من كجا آيد

اين كار آيد خداست از خدا آيد

اوصاف تو اي مليكه هستي

وحي است كه بايد از سما آيد

تا حق سخن ادا كند جبريل

با كوثر و قدر و ها اتي آيد

خيزد پي دست بوسيت احمد

از دور اگرت صداي پا آيد

اين نيست عجب اگر كنيزت را

چون مريم از آسمان غذا آيد

يا بهر طواف حجره ات كعبه

با زمزم و مروه و صفا آيد

بر دست تو بوسه زد نبي كاين دست

بر دست خدا گره گشا آيد

منّت نبرد زپادشاهان هم

هر كس كه گدات را گدا آيد

جائي كه دوباره بر درت هر روز

بر عرض سلام مصطفي آيد

جا دارد اگر براي درباني

مؤساي كليم با عصا آيد

عيسي برد آرزوي بيماري

كاين جا به بهانه شفا آيد

اي آن كه زتارتار هر مويت

آواي خدا خدا خدا آيد

از تو همه عفو و بخشش و رحمت

از ما همه عجز و التجا آيد

با اشك دو ديده شستشويم ده

وز خاك مدينه آبرويم ده

بند سوّم

اي دوستي ات عصارۀ قرآن

وي دشمني ات شرارۀ نيران

زخم دل را نظاره ات مرهم

درد جان را اشاره ات درمان

تعريف تو انما يريد الله

توصيف تو هل اتي علي الانسان

حق، سيّد كائنات احمد را

داده است به احترام تو فرمان

با منطق وحي گفت پيغمبر

اي جان پدر، پدر تو را قربان

تو نوح و محبتت بود كشتي

ما داخل كشتي و جهان طوفان

بي مهر تو هر كهِ مُرد، كافر مُرد

اي بغض تو كفر و مهر تو ايمان

يك قطره زاشك چشم تو كوثر

يك ذره زمهر روي تو غلمان

ديدار جمال تو پيمبر را

ديدار جمال قادر منّان

پيدا به وجود اقدست واجب

پنهان به مزار مخفيت امكان

بوسيد رخ تو را رسول الله

چونان كه زنند بوسه بر قرآن

دلداده كوي قنبرت فردوس

روزي خور خان فضّه ات رضوان

خاموش كند

جحيم را در حشر

گر نام تو را برد بلب شيطان

يك قطره اگر زكوثرت نوشد

دوزخ به بهشت نار بفروشد

بند چهارم

اي سرّ نهفته اي كه مستوري

وي راز نگفته اي كه مشهوري

طوبائي يا بهشت يا كوثر

انساني يا فرشته يا حوري

بر برج رسالت از ازل ماهي

در طور مدينه تا ابد نوري

در كوثر و هل اتي تو ممدوحي

از خلقت ماسوي تو منظوري

در خشم، خداست تا تو در خشمي

مسرور، نبي است تا تو مسروري

دل را جان را، تو حج مقبولي

جان را دل را، تو سعي مشكوري

عيساي مسيح روح را، روحي

موساي كليم طور را، طوري

گيتي صحرا، تو باغ و بستانش

عالم دريا، تو دّر منشوري

نزديك تري به ما زجان ما

با آن كه زآشيان خود دوري

محبوبه اي و هماره محبوبي

منصوره اي و هميشه منصوري

اي پير كمال، كودك شيرت

در سن جواني از چه رنجوري

بر ياري دين ستاده اي بر پا

در خانۀ خود نشسته محصوري

تابنده تر از چراغ خورشيدي

با آن كه به خاك تيره مستوري

بالله قسم اي چراغ محفل ها

جاي تو بود هميشه در دل ها

بند پنجم

اي نام تو خوشترين كلام ما

اي مدح تو ذكر صبح و شام ما

مرآت كمال احمد و حيدر

پيغمبر مائي و امام ما

بر سينۀ ما نوشته

نام تو

در مصحف تو نوشته نام ما

با دست تهي زچشم ما پيداست

كز كوثر تو پر است جام ما

يك قطره زخون محسنت كافي است

از بهر شفاعت تمام ما

اي مام نبي خداي ميداند

فرداي قيامتي تو مام ما

با ياد غمت جمادي الآخر

گرديده محّرم الحرام ما

تا هست خداي را خداوندي

بر تربت مخفي ات سلام ما

از خانه تواست سوز و شور ما

در محفل تواست ازدحام ما

با مهر تو آبرو به ما دادند

از حرمت توست احترام ما

بر خلد كنيم ناز اگر آيد

بوئي زمدينه بر مشام ما

با شير محبّت حسين تو

شيرين شده از نخست كام ما

يا فاطمه اشفعي لنا باشد

آواي خوش علي الّدوام ما

مائيم و ولايت تو يا زهرا

محتاج عنايت تو يا زهرا

بند ششم

تنها نه گدات من، همه عالم

از جن و ملك گرفته تا آدم

هم غبطه خورد به قنبرت عيسي

هم رشك برد به فضّه ات مريم

تو طوبي راست قامت توحيد

قّد نبوي به احترامت خم

از يك قطره يم عطاي تو

بالله باشد هزار دريا كم

در بذل تو نه سپهر ناپيدا

در كوي تو جبرئيل نامحرم

خوبان همه بندۀ تو و ما نيز

عالم همه سائل تو و من هم

با لطف تو زنده زيستم يك عمر

بي مهر تو بنده نيستم يك دم

بار گنه تمام عالم را

با مهر تو گر برم ندارم غم

در حشر اگر تو پاي نگذاري

گيرند تمام انبيا ماتم

ذكر همه روز حشر، يا زهراست

حتي شخص پيمبر خاتم

اعجاز خليل از دمم خيزد

با نام تو گر به حشر رو آرم

اي روي نبي به ديدنت گلگون

وي پشت علي به همتت محكم

لرزيد مدينه تا تو لرزيدي

حتي بدن پيمبر اكرم

آنان كه زدند بر رخت سيلي

كردند رخ رسول را نيلي

بند هفتم

تنها نه به غربتت جهان گريد

با ياد غم تو انس و جان گريد

هم خون به دل زمينيان جوشد

هم ديدۀ اهل آسمان گريد

بر نخل قد خميده ات طوبي

پيوسته چو شمع در جنان گريد

در گردش سال، چشم ما بر تو

از فصل بهار تا خزان گريد

يك عمر گريست ديده ام بر تو

تا آخر عمر همچنان گريد

باشد كه شبي به ياد تو اين چشم

با مهدي صاحب الزمان گريد

اين غم به كجا برم كه نگذارند

مرغي تنها در آشيان گريد

از شهر برون رود كه در صحرا

بر غربت باغ و باغبان گريد

بينند اگر به سايۀ نخلي

آن جلوۀ آفتاب جان گريد

بُرّند درخت را و نگذارند

بنشيند و در كنار آن گريد

كي ديده چهار ساله فرزندي

بر پيري مادر جوان گريد

اين غم به كجا برم كه از

شرحش

بالله كم است اگر جهان گريد

مولا به درون خانه بنشيند

زهرا به برون آستان گريد

تا بيت تو سوخت، سوخت جان ها را

دودش بگرفت آسمان ها را

بند هشتم

اي از شرر غمت سخن فرياد

بر غربت تو زده وطن فرياد

بر لاله نشسته داغ، روي داغ

با سبزه دميده از چمن فرياد

از گريۀ بي صداي چون شمعت

گرديده تمام انجمن فرياد

گريند زديده انس و جان با هم

دارند به سينه مرد و زن فرياد

هر جا سخن از غم تو بنوشتم

گرديد همه وجود من فرياد

هم شعله زد از سر قلم آتش

هم در دل صفحه شد سخن فرياد

برخيز بيا دوباره در مسجد

بر بي كسي علي بزن فرياد

برخيز و ببين چگونه مولا را

گرديده خموش در دهن فرياد

تو خامش و بر كبودي جسمت

خيزد زدرون پيرهن فرياد

جا دارد اگر به زخم پهلويت

در قبر برآورد كفن فرياد

ترسم دل شب علي زند تنها

در چاه بياد اين بدن فرياد

روزي كه تو را زدند زد در قبر

از درد، رسول ممتحن فرياد

در چشم حسين اشك، خون گرديد

شد ناله به سينه حسن فرياد

افسوس كه بارها تو را كشتند

اي عصمت كبريا چرا كشتند

بند نهم

اي لاله كه داغ باغبان داري

اي سرو كه قامت كمان داري

در فصل بهار عمر، چون پائيز

از چيست كه اين همه خزان داري؟

حوراي بهشتي و به جاي گل

آتش به كنار آشيان داري

اين پيري و اين شكستگي از چيست؟

آخر نه تو سن نوجوان داري

با عمر كم اي چراغ عين الله

خاموشي و نور جاودان داري

در خاك زمين اگر چه تنهائي

جا در دل اهل آسمان داري

من تربت مخفي تو را جويم

غافل كه تو در دلم مكان داري

خون گردد و جوشد از دل صحرا

اشكي كه زچشم خود روان داري

صدبار اگر شهيد گردي باز

در راه علي هزار جان داري

از غربت شوهر غريب خود

در سينه هزار داستان داري

اي شمسۀ حسن لامكان تا چند

رخسار خود از علي نهان داري

اعجاز خدائي از لبت خيزد

هر جا كه خطابه بر زبان داري

هر سو نگرم نشانه ها از تو

با آن كه مزار بي نشان داري

غم هاي تو داستان صبر توست

هر جا دل ما شكست، قبر توست

بند دهم

مي گفت اگر پيغمبر دادار

تا حد توان تو را دهند آزار

زين بيش توان نبود امّت را

اي عمر تو كم مصائبت بسيار

بس راز نگفتي كه بر قلبت

تاريخ نوشته با سر مسمار

بر خانۀ تو هجوم آوردند

بي اذن دخول، فرقه اشرار

تو پشت در آمدي مگر دشمن

خجلت كشد از پيمبر دادار

دردا كه به پيش ديده حوري

سوزاند عدو بهشت را در نار

در نامه خويش بر معاويّه

اينگونه نمود قاتلت اقرار

ديدم زهرا نفس نفس ميزد

تنها و غريب و بي كس و بي يار

مي خواست كمي دلم به رحم آيد

يا شرم كنم زاحمد مختار

يكباره همه وجود من افروخت

در آتش بغض حيدر كرار

ديدم به علي نمي رسد دستم

روباه كجا و شير در پيكار

گفتم كه كنم تلافي از زهرا

عالم همه گشت پيش چشمم تار

بر صورت او چنان زدم سيلي

كافتاد به خاك در پس ديوار

ديگر نفسش به سينه مي لرزيد

از ناله او مدينه مي لرزيد

بند يازدهم

اهريمن شوم خانۀ يزدان

شيطان رجيم و روضۀ رضوان

ناموس خدا و دست نامحرم

سيلي جفا و صورت قرآن

اين اجر رسالت پيمبر بود

اين بود جزاي آنهمه احسان

قرباني راه مرتضي گشتي

اي جان جهانيان تو را قربان

با نالۀ تو زسينۀ حيدر

مي خواست كه با نفس برآيد جان

دردا كه نماند چرخ از رفتار

آوخ كه نگشت آسمان ويران

در بستر مرگ بر لبت جان بود

اي جان همه وجود را جانان

هم آه تو گشته بود بي پاسخ

هم درد تو گشته بود بي درما

بودند چهار كودك معصوم

بر مادر نوجوانشان گريان

دردا كهكتاب عمر كوتاهت

بگرفت به خانۀ علي پايان

جان با نفس علي برون آمد

تا گشت تنت

به زير گل پنهان

بس خون جگر كه بر مزارت ريخت

از ديده به جاي لاله و ريحان

بر صفحۀ خاك آن شب تاريك

از خون تو نقش بست اين عنوان

كاي شيعه، از اين مزار نامعلوم

پيداست عليست تا ابد مظلوم

بند دوازدهم

هر فتنه كه در وجود بر باشد

سر منشأش از سقيفه پيدا شد

با دست سقيفه باب ظلم و جور

بر روي همه جهانيان وا شد

آبروز كه گشت حق حيدر غصب

قتل حسن و حسين امضا شد

روزي كه علي به خانه تنها ماند

در كرب و بلا حسين تنها شد

عباس دو دستش از بدن افتاد

آنروز كه بسته دست مولا شد

والله براي شيعه عاشورا

روزيست كه در سقيفه شورا شد

با تيغ سقيفه پيكر اكبر

ارباً ارباً به پيش بابا شد

با سنگ سقيفه خون ثارالله

چون آب وضو روان به سيما شد

با چوب سقيفه در ميان طشت

آزرده لب عزيز زهرا شد

با دست سقيفه چشم آل الله

دريا زعطش كنار دريا شد

با تير سقيفه طفل شش ماهه

قرباني راه حق تعالي شد

با نار سقيفه شعلۀ آتش

از خيمۀ اهل بيت بر پا شد

ميثم بخدا قسم از آن شورا

پيوشته ستم به آل طاها شد

آنروز حسين را فدا كردند

لب تشنه سر از بدن جدا كردند

----------

اي گوهر كلام محمد ثناي تو

اي گوهر كلام محمد ثناي تو

(مدح)

تا حشر افتخار ولايت ولاي تو

هم كوثر خدايي و هم دخت مصطفي

هم آمده است امّ ابيها ثناي تو

پيغمبري كه جان همه انبيا فداش

فرمود با تو جان محمد فداي تو

با آنكه نيست روي خداوند ديدني

پيداست در جمال تو، وجه خداي تو

پيغمبران، ملائكه، حوريّه، جنّ و انس

دارند احتياج به ذكر دعاي تو

تا صبح حشر حسرت بيماري اش بود

آيد اگر مسيح به دارالشفاي تو

هرگز نگه به وادي سينا نمي كند

گر بنگرد كليم به دارالولاي تو

امواج نور سر زده از خانة گلين

بوي بهشت مي دمد از خاك پاي تو

بيت الحرام خواجة اسراست حجره ات

آرد ملك طواف، به دور سراي تو

گلبوسه هاي پشت هم ختم انبيا

پيداست روي آبله دست هاي تو

در حيرتم كه روي تو را ديد در بهشت

آدم نداد جان ز چه بر رو نماي تو؟

سوگند مي خورم به خدا تا خدا خداست

بيگانه با خدا نشود، آشناي تو

حوّا اميد داشت شود فضه درت

آدم شد از بهشت برون در هواي تو

تصوير توست، خنده گلخانه بهشت

بوي خداست، در نفس دلرباي تو

پيغمبر و خدا و رسول و ائمه اند

با حُسن اتفاق، مديحت سراي تو

آن روزها كه صحبتي از ماسوا نبود

كوثر نداشت، ذات الهي سواي تو

پيش از ظهور عالم خلقت، هماره بود

آغوشِ غيبِ ذاتِ خداوند، جاي تو

والله بهترينِ كسانند در زمين

ابنا و شوي و امّ و بنات و نياي تو

مُلك وجود در حرمت گشته ناپديد

كي گفته گم شده حرم با صفاي تو؟

محدود نيست بحر عنايات رحمتت

وصل است بر عطاي الهي، عطاي تو

آگاه نيست كس به جز از ذات ذوالجلال

از بدو ابتداي تو و انتهاي تو

گر جنّ و انس، حاتم طايي شوند باز

بايد زنند بوسه به خاك گداي تو

حقّا كه شد گشوده ز بازوش ريسمان

مشكل گشا به پنجه مشكل گشاي تو

تاريخ شاهد است كه آيد هنوز هم

از مسجد مدينه صداي رساي تو

گويي فقط رسول خدا حرف مي زند

وقت خطابه با دو لب جانفزاي تو

با آنكه از صداي تو هفت آسمان گريست

انگار هيچ كسي نشنيدي صداي تو

حتي يكي نگفت به زهرا ستم شده

حتي نكرد گريه كسي از براي تو

هرگز نگشت چون تو كسي در وطن غريب

بالله نبود اين همه غربت، سزاي تو

اجر رسالت پدرت خوب شد ادا

گرديد تازيانه امّت، جزاي تو

اي ياس نيلي نبوي! كاش خورده

بود

آن تازيانه ها به تن ما به جاي تو

تا روز حشر كاسه خون جگر شود

چشمي كه تر نگشت ز اشك عزاي تو

بايد به "ميثمت" دُر مضمون عطا كني

تا گوهر قصيده بريزد به پاي تو

----------

اي مصحف رخسار تو قرآن محمد

اي مصحف رخسار تو قرآن محمد (مدح)

سر تا قدمت روضه رضوان محمد

هم مادر توحيدي و هم دخت نبوت

هم كفو علي هستي و هم جان محمد

سوگند به گل هاي گلستان ولايت

مانند تو گل نيست به بستان محمد

عطر نفست بوي خداوند تعالي

دُرّ سخنت لؤلؤ و مرجان محمد

حُسن تو كتابُ الله و اوصاف تو توحيد

رفتار تو دين، مهر تو ايمان محمد

مهر تو بهشت است، بهشت است، بهشت است

روحي بفداك اي همه ريحان محمد

اي عرش نشيني كه همان چادر خاكيت

شد بافته از رشته دامان محمد

فرمود كه اي جان محمد به فدايت

اي جان جهان باد به قربان محمد

كي مثل تو؟ اي ملك خدا سفره بذلت!

در قلب محمد شده مهمان محمد

خورشيد جمال تو كه در پرده نور است

آورده برون سر ز گريبان محمد

اي بر سر عصمت ز ازل چادر خاكيت

اي بوده مسلمان تو، سلمان محمد

شك نيست كه با دست خدايي به صف

حشر

گيري همه را دست به عنوان محمد

حور و ملك و جنّ و بشر روز قيامت

گردند به دور تو به فرمان محمد

بي شبهه كند ميوه مهر تو تناول

هر كس كه نشيند به سر خوان محم

تو جان علي جان علي بودي و هستي

با آنكه علي بود علي جان محمد

دنياست به زيبايي و گستردگي خويش

بي روي دل آراي تو زندان محمد

از اول خلقت به ادب نام تو بردن

پيمان خدا بوده و پيمان محمد

خورشيد زند بوسه به خاك قدم تو

اي ماه رخت شمع شبستان محمد

در شأن تو نازل شده از سوي خداوند

هر آيه كه نازل شده در شأن محمد

از امر خداوند ثناخوان تو گرديد

با آنكه خدا بود ثناخوان محمد

بالله قسم آن شعله كه از بيت تو سرزد

افكند شرر بر دل سوزان محمد

كي گفت به صحرا روي و اشك بريزي؟

اي ديدة تو، ديدة گريان محمد

يارب كه گمان داشت كه در خانه توحيد

پامال شود اين همه قرآن محمد؟

سيلي زدن و سوختن و سينه شكستن

اين بود همه پاسخ احسان محمد

"ميثم" چه توان گفت كه در مدحت زهرا

مدّاح بود، خالق منّان محمد

----------

اي مظه__ر الله تب__ارك و تعالي

اي مظه__ر الله تب__ارك و تعالي(مدح)

در وجه خداييت خدا كرده تجلا

آباء تو پاك_ان جهان زاوّلِ خلقت

ابن_اء تو ب_ه، از همه تا آخرِ دنيا

جز تو چه كسي دخت نبي، همسر حيدر؟

غي__ر از ت_و ك__ه دارد ش__رف ام ابيها؟

اوصاف تو زيباست، ولي از لب احمد

م_دح ت__و ده_د روح، ول_ي ب_ا دم مولا

تو وجه خدايي و عجب نيست ك_ه بيند

در روي ت_و پيوست_ه علي روي خدا را

راضي__ه و مرضي__ه و صديق__ه و كوثر

زهرايي و زهرايي و زهرايي و زهرا

ت_و كوث_ري و ساقي ت_و دس_ت ولاي_ت

ت_و جنت و يك شاخ_ه گلت نخلۀ طوبا

پاك_ي ب_ه ت_و ن_ازد كه تويي مادر پاكي

تق_وي ب_ه تو بالد كه توي_ي مظهر تقوا

مانن_د تو مادر چه كسي زاده دو مريم؟

يا مثل تو مريم چه كس آورده دو عيسا؟

عيسي به دو عيساي تو نازد به سماوات

موسي به دو موساي تو دل داده ز سينا

ه_م سين__ۀ ت_و مرك__ز اس__رار اله_ي

ه_م دام_ن تو مدرسۀ زينب كبري

بر اه_ل زمي_ن ساي_ه فكندي ز كرامت

اي خ_اكِ ره_ت آب__روي ع_رش معلا

ف_رش ق_دمت وقت عبادت پرِ جبريل

سج__اده ات آغ__وش خداون_د تعال_ي

ه_م سي_رت قرآن_ي، در آي__ۀ تطهي__ر

ه_م ص_ورت فرقان__ي، در س_ورۀ طاها

در محضر تو ختم رسل، خواجۀ لولاك

هم دست تو بوسيده و هم خاسته برپا

مشتاق_يِ باب_ا ش__ده رو، تا تو كني رو

سرو ق_د احم_د ش_ده تا، ديده تو را تا

گردي__د عل_ي مح_و تماش_اي خداوند

ه_ر ج_ا گل رخس_ار تو را ك_رد تماشا

والله چه نيكوست چه نيكوست چه نيكو

آن خال__ق يكت__ا را اي__ن بن__ده يكتا

آن احمد مرس_ل را، اين دخ_ت گرامي

آن ش__اه ولاي__ت را، اي__ن همسر والا

آن لؤل_ؤ و مرجان را، اي_ن سورۀ مريم

آن مصح_ف داور را، اي_ن كوث_رِ زيب_ا

ب__ر پاي__ۀ مدح_ت نرس__د ت_ا ابدالدهر

ه_ر چن_د سخ_ن سركش__د از بام ثري_ا

اي بان__وي عال__م چ_ه به روز تو گذشته

كين گونه كني در دلِ شب، مرگ، تمنا؟

تشيي_ع ت__و و دف_ن ت_و و قبر تو مخفي

زين هر سه بود غربت ي_ك عمر تو پيدا

موي تو سفيد از غم هجران پيمبر

روي ت__و كب__ود از اث__رِ سيل__يِ اع_دا

اين غم به كه گويم به كه گويم به كه گويم

يك شهر پر از دشمن و يك فاطمه تنها

در خان_ه ت_و را گريه به بابا شده ممنوع

ج__ا دارد اگ__ر گري__ه كن_د بهر تو بابا

حق ت_و و حق علي اين ش_د كه بگوييد

او درد دل خويش به چاه و تو به صحرا

گويي بدن ختم رسل روي زمين

بود

ام_ت پ_ي آزار ت__و گشتن__د مهي__ا

بودي تو عزادار و ب_رايت ع_وض گل

آورد ع__دو هي__زم، از به__ر تس_لا

از مرك_ز ق_رآن ع__وض نور فضيلت

ديدن_د خلاي_ق ك_ه رود دود به بالا

اين دود سرآورده ب_رون از دل «ميثم»

چون ناله كه خيزد به فلك از دل مولا

----------

اي نبوي منظر و الهي مظهر

اي نبوي منظر و الهي مظهر(مدح)

وي به نگاه علي محمّد (صلي الله عليه و آله) ديگر

شير خدا را خجسته همسر و همدم

ختم رسل را يگانه دختر و مادر

كعبۀ قلب علي وجود تو بانو

قبلۀ جان علي جمال تو دختر

مصحف رخسار تو تمامي قرآن

گلشن دامان تو حقيقت كوثر

هم به ولاي تو زنده عالم و آدم

هم به وجود تو بسته احمد و حيدر

سيّدۀ كائنات، بانوي كونين

فاطمۀ طاهره بتول مطّهر

خانۀ تو قبلۀ مراد امامان

حجرۀ تو كعبۀ اميد پيمبر (صلي الله عليه و آله)

موي تو حبل المتين مريم و حواّ

روي تو حق اليقين ساره و هاجر

قلب نبي با تكلّم تو مصفّا

بيت علي با تبسّم تو منّور

گوشۀ چشمي گر افكني به خلايق

نيمي سلمان شوند و نيمي بوذر

بر در بيت تو اي مليكۀ هستي

بر سر كوي تو اي حبيبۀ داور

مريم با آن جلال، واله فضّه

عيسي با آن كمال، عاشق قنبر

آن كه زدي عرش و فرش بوسه به

پايش

سينه و دست تو بوسه داد مكرر

خواندن مدح تو با كلام، نه ممكن

گفتن وصف تو با سخن نه ميسّر

هر كه توئي اُسوه اش ملك را اُسوه

هر كه توئي رهبرش فلك را رهبر

آن كه توئي بانويش جنان را بانو

و آن كه توئي ياورش جهان را ياور

خانۀ تو مشرق بلند دو خورشيد

دامن تو آسمانيازده اختر

پاكي، از خاك قنبر تو مزّين

عصمت، در دست فضّۀ تو مسخّر

تقوي در باغ دولت تو زند گل

ايمان از نخل همت تو دهد بر

تاب شنيدن نبود تا كه بگويند

مدح تو را اي ز حدّ مدح، فراتر

پرده از اين راز اگر زنند به يكسو

انسان مشرك شود ملائكه كافر

مدح تو خواند هر آن كه غير از احمد

وصف تو گويد هر آن كه غير از داور

ذرّه به خورشيد گفته قطره به دريا

شيشه به ياقوت، سفته سنگ به گوهر

پي نبرد هيچگه به اوج كنيزت

تا ابد ار جبرئيل و هم زند پر

دوزخ از لطف تو رياضي از گل

جنّت بي مهر تو شرارۀ آذر

رشتۀ امّيد انبيا رود از دست

گر نگذاري تو پا بعرصه محشر

گر نگشائي به حشر چشم شفاعت

بسته بود باب خلد بر همه يكسر

باب تو باب المراد دوست نه تنها

دشمن هم نااميد نيست از اين در

كار قضا با اشارۀ تو معّين

راه قدر با

نظارۀ تو مقّدر

دختر، قد خم كند به حرمت بابا

بابا خم شد به احترام تو دختر

يزدان نازد به اقتدار تو بنده

حيدر بالد به افتخار تو همسر

شخص تو را مي سزد كه از شرف و قدر

آنش بابا بود، اينش همسر

باغ جنان را مواليان تو زينت

ملك جهانم را سلاله هاي تو زيور

با چه گناهت زدند سيلي بر رخ

يا به چه جرمت رسيد لطمه به پيكر

با چه گناهت شكست قنفذ بازو

اي تو هوادار دست خالق اكبر

با تن درهم شكسته، باز دويدي

در دل دشمن براي ياري حيدر

مولا پيش رخت به زهرا زهرا

زينب پشت سرت به مادر مادر

چشم حسن هر طرف بدست مغيره

روي حسينت بسوي قبر پيمبر

سينۀ ناموس حقّ و صدمۀ مسمار

بيت خداوندگار و شعلۀ آذر

از چه نگشتي خراب خانه هستي

وز چه نماندي ز راه چرخ مدوّر

اي زتو تابنده نور ظاهر و باطن

وي به تو محتاج، خلق اول و آخر

دست خدائي و دستگير، خدا را

(ميثم) از پافتاده را صف محشر

----------

بحرطويل حضرت زهرا

بحرطويل حضرت زهرا(مدح)

صحنۀ محشر كبراست خلايق همه درمحكمۀ عدل خداوند حكيم و همه در وحشتو اندوه عظيمند، هراسان همه از خشمجحيمند، گريزد پسر از مادر و مادر ز پسر،خلق همه منتظر اجر و صوابند و عقابندو حسابند و كتابند و عتابند و خطابند، نهراهي كه گريزند ز تعقيب گناهي، نه اميدينه پناهي، همه

در محكمۀ عدل الهي همه جا رفته فرو يكسره در كام سياهي، امم وخيل نبيّين، همه در جوش و خروشند و ستادند و به گوشند كه شايد شنوند از طرف ذات خدا، حكم خدا را.

اُممِ گشته پناهنده به نوح و به خليل الله وموسي و مسيح و به سليمان و به داوود نبيّين همه گويند كه ماراست نگه جانبِ پيغمبر اسلام، محمّد كه بوَد احمد و محمود،به جز او و وصيش علي آن حجت معبود،كسي مظهر لطف و كرم خالق دادار نباشد، همه با چشم گهربار، گريزند سوي احمد مختار، كه اي رحمت تو سايه فكنده به سر خلقگنه كار، مگر لطف تو گردد همه را يار، نگاهي كه رهاني تو از اين دايرۀ وحشتِ عظما دل ما را.

در آن حال محمّد سخن آغاز كند، دستدعا باز كند، با احد لم يزلي راز دل ابراز كند،از جگر آواز كند، بار خدا فاطمه ام كو همهدارند به من ديده و من ديده گشودم به سوي عصمت داور كه ثنايش شده از جانب توسورۀ كوثر كه تو خوانديش ز لطف و كرمت حضرت صديقۀ اطهر، همه اميد رسول است، بتول است، بتول است، و بوَد پاك و مطهرنفس خلق به سينه شده حبس و همه مبهوت و پريشان، همه با ديدۀ گريان كه ندا مي رسد از خالق منان همگي چشم بپوشيد ز وحشت، نخروشيد كه آيد به سوي عرصۀ محشر، ثمرِ نخلِ دل پاك پيمبر، همه هستِ علي آن هستيِ داور، همه بينيد جلال و شرف و عزت ناموس خدا را.

قيامت بوَد آن لحظه كه زهرا به سوي حشر بيايد، به روي

خلق ز لطف و كرمش ديده گشايد، نه دل احمد و حيدر كه دل از دوست و دشمن بربايد، به لبش خندۀ عفو و به سرش تاج شفاعت، به كفش برگۀ آزادي و

دندان رسول الله و پيشاني بشْكافتۀ حيدر و خون جگرِ نورِ دو عينش، حسن و جامۀ خونين حسين ابن علي دست ابوالفضل علمدار، دو مظلوم دگر محسن ششماهه و قنداقه خونين عليْ اصغر و جبريل امين پيش روي ناقه و پشت سر او حضرت ميكال دو سوي دگرِ او ملك الموت، سرافيل به تعظيم و به تجليل و به تكبير و به تسبيح و به تهليل، فزون از عددِ اهل قيامت، ملَك آيند و ستايند همه حضرت امّ النّجبا را.

پس آنگاه ندا مي رسد از ذات خداوند كه محبوبۀ من، فاطمه امروز بخواه آنچه كه خواهي، ز چنين طرفه ندا فاطمه را اشك، روان گردد و گويد كه الهي اگر امروز مرا اشك روان است به صورت، تو گواهي كه فقط عاشق ديدار حسينم، كه رسد باز ندا ازطرف ذات خداوند كه يا فاطمه اي دخت پيمبر، بگشا ديدۀ خود را به سوي عرصۀ محشر نگه فاطمه افتد به يكي پيكرِ بي سركه بود پاره تر از لالۀ پرپر همه اعضاش جدا گشته ز شمشير و ز خنجر، زده خون يكسره فواره ز رگ هاي گلويش، جگرفاطمه خون گردد و آهي كشد از سينه كه

محشر بخروشد به ستوه آورد از نالۀ خود ارض و سما را. اهل محشر همه با فاطمه فرياد برآرند، چنان اشك ببارند كه در حشر شود باز بپا محشر ديگر، ز خدا باز ندا مي رسد اي فاطمه بار دگر

از ذات خداوند تعالي بطلب حاجت خود را و بخواه آنچه كه خواهي، نگه فاطمه بر حنجر صد چاك حسين است و دو دستش به دعا، گريد و گويد به خداي ازلي: بار خدا حاجت من نيست به جز آن كه ببخشي ز كرم خيلِ محبّان من و شوهر مظلوم مرا، باز ندا مي رسد از حضرت معبود كه اي نور دل احمد و محمود، به عزّت وجلالم به تو آنقدر ببخشم كه تو راضي شوي از من، به خدا مي سزد آن روز خدا خلقت خود را به همان سيليِ سختي كه به ياس رخ زهرا اثرش ماند، ببخشد كه همان لطمه شرر زد جگر اهل ولا را.

بگشا ديده و الطاف و عنايات و كرم بين كه همان عصمت داور كه همان روح دو پهلوي پيمبر، كه همان آينۀ احمد و حيدر، چو نهدپاي به محشر، همه بينند چو مرغي كه كند دانه ز خاشاك جدا، جمع كند جمله محبان خودش را و منادي خداوند ندا مي دهد: اي اهل قيامت! همگي پيش به پشت سر زهرا همه پويند به گلزار جنان همره صديقه اطهر، به جز آنان كه شكستند ميان در و ديوار، زكين پهلوي او را، نه فقط پهلوي او، سينۀ او، بازوي او را و گروهي كه ستادند و نكردند در آن عرصۀ غم ياري او را و گروهي كه گشودند به آتش در كاشانۀ او را و گروهي كه شكستند درون صدف سينه در آن واقعه دردانۀ او را و هم آنان كه شكستند نمكدان و گرفتند نديده نمكش را و هم آنان كه گرفتند پس از رحلت پيغمبر اكرم

فدكش را و هم آنان كه پس از فاطمه كشتند حسين و حسنش را و هر آن كس كه به اولاد علي ظلم كند تا صف محشر، و هم آنان كه گرفتند به جز راه ولايت، ره عصيان و خطا را .

----------

بعد عمري خون دل حقّت ادا شد يا محمّد (صلي الله عليه و آله)

بعد عمري خون دل حقّت ادا شد يا محمّد (صلي الله عليه و آله) (مدح)

آيه هاي كوثرت از هم جدا شد يا محمّد (صلي الله عليه و آله)

داغ محسن خانۀ بي فاطمه دفن شبانه

سهم ميراث عليّ مرتضي شد يا محمّد (صلي الله عليه و آله)

آستاني را كه بودي زائر هر صبح و شامش

قتلگاه همسر شير خدا شد يا محمّد (صلي الله عليه و آله)

گر چه در حقّ علي ظلم و ستم پايان ندارد

اين جنايت از سقيفه ابتدا شد يا محمّد (صلي الله عليه و آله)

بر بهشت وحي از اهل جهنّم شد جسارت

پشت در انسيّة الحورا فدا شد يا محمّد (صلي الله عليه و آله)

مادر سادات را كشتند در سنّ جواني

چار ساله دخترش صاحب عزا شد يا محمّد (صلي الله عليه و آله)

بازوي زهرا ز كار افتاد زير تازيانه

دامن مولا ز دست او رها شد يا محمّد (صلي الله عليه و آله)

فاتح خيبر اميرالمؤمنين خانه نشين شد

قاتل زهرا به امّت مقتدا شد يا محمّد (صلي الله عليه و آله)

از صداي ناله ي زهرا مدينه زير و رو شد

من ندانم با دل مولا چه ها شد

يا محمّد (صلي الله عليه و آله)

ناله هاي فاطمه آن دم كه مي پيچيد در دل

شعله اش بر سينه ي «ميثم» عطا شد يا محمّد (صلي الله عليه و آله)

----------

به آن خداي كه بخشد به انس و جان، جان را

به آن خداي كه بخشد به انس و جان، جان را (مدح)

به آن نبي كه فروغش گرفت امكان را

اگر سعادت دنيا و آخرت خواهيد

ز اهل بيت بگيريد حكم قرآن را

كه اهلبيت، خدا را مظاهر حلمند

كه اهلبيت همان راسخون في العلمند

قسم به جان محمد كه سيّد دو سراست

قسم به سوره كوثر كه سوره زهراست

كه شيعه راست دو ميلاد از كرامت حق

يكي به قلب غدير و يكي به غار حراست

غدير و غار حرا رمز وحدت شيعه است

خدا گواست كه اين دو، دو بعثت شيعه است

غدير چشمه جوشان فيض لم يزلي ست

غدير مثل حرا يك حقيقت ازلي ست

غدير مكتب اسلام ناب اهل ولاست

غدير كعبه ميلاد پيروان علي است

نبوّت نبوي در غدير كامل شد

تمام نعمت حق در غدير نازل شد

به آن خدا كه جهان وجود را آراست

به جان امّ ابيها كه حضرت زهراست

تمام هستي شيعه كه متصل به همند

غدير و غار حرا و حسين و عاشوراست

به اين چهار و به ارواح چارده معصوم

كه خط ما ز حرا و غدير

شد معلوم

خدا و احمد و قرآن و عترتند گواه

كه بي ولاي علي هر عبادتي است تباه

به قلب شيعه نوشتند از ازل ميثم

محمد است رسول و علي ولي الله

به حق كه نعمت حق شد تمام بر شيعه

علي است اول و آخر امام بر شيعه

نبي به تارك ما تاج افتخار گذاشت

براي امت خود فخر و اقتدار گذاشت

نخواست اجر رسالت ولي دو گوهر پاك

ميان ما دو امانت به يادگار گذاشت

دو گوهري كه عزيزند چون نبوت او

يكي كتاب خدا و يكي است عترت او

از اين دو، مقصد و مقصود او هدايت بود

همه هدايت او نيز در ولايت بود

مودتي كه زما خواست بر ذوي القربي

از او به ما كرم و عزت و عنايت بود

خطاب كرد كه اين دو، اعتبارِ همند

هماره تا ابد الدهر در كنار همند

به حق كه اين دو همانند نور و خورشيدند

كه از نخست به قلب بشر درخشيدند

چهارده سده بگذشته هم چنان شب و روز

زهم جدانشدند و فروغ بخشيدند

چنان كه نورو چراغند لازم و ملزوم

يكي است مكتب قرآن و چارده معصوم

چنان كه شخص محمد جدا زقرآن نيست

بودن عترت، قرآن چراغ ايمان نيست

كسي كه مكتب عترت گزيد بي قرآن

جدا زعترت و قرآن بُوَد، مسلمان نيست

رسول گفت كه اينان چو اين دو انگشتند

كه متصل به هم و متكي به يك مشتند

سواي قرآن مومن فنا بُوَد دينش

بدون عترت هركس خطاست آيينش

كسي كه گفت كتاب خداست ما را بس

كند هماره خدا و كتاب نفرينش

به آيه آيه ي قرآن قسم، بُوَد معلوم

كه دين شيعه كتاب است و چارده معصوم

چهارده مه تابنده، چارده اختر

چهارده صدف نور، چارده گوهر

چهارده يم توفنده، چارده كشتي

چهارده ره روشن، چارده رهبر

چهارده ولي و چارده مسيحا دم

كه هم مويد هم بوده، هم مؤيد هم

هزار حيف كه امت ره وفا بستند

پس از رسول خدا عهد خويش بشكستند

هنوز جسم حبيب خدا نرفته به خاك

به دشمنان خدا دسته دسته پيوستند

به بيت فاطمه ي او هجوم آوردند

به جاي گل همه هيزم براي او بردند

مدينه دستخوش فتنه اي عجيب شده

بهشت وحي محيط غم حبيب شده

كجا روم؟ به كه گويم؟ چگونه شرح دهم؟

علي كه نفسِ محمد بُوَد غريب شده

سقيفه گشته به پا و غدير رفته زِ ياد

چه خوب اجر نبي داده شد، زهي بيداد!

الا زخون جگر پر هماره ساغرتان

چه زود قول نبي محو شد ز خاطرتان

مگر نگفت نبي، فاطمه است بضعه ي من؟

مگر نگفت پس از من علي است رهبرتان؟

مگر نگفت كه اكمال دين ولاي علي است؟

مگر نگفت كه

اين آيه در ثناي علي است؟

چه روي داد كه بستيد دست مولا را

رها ز بند نموديد ديو دنيا را

چرا رسول خدا را به قبر آزرديد

چرا به بيت ولايت زديد زهرا را

طريق دوستي و شيوه ي وفا اين بود؟

جواب آن همه احسان مصطفي اين بود؟

عدو به آتش اگر جنت الولا را سوخت

شراره اش حرم الله كربلا را سوخت

نسوخت دامن دخت حسين را تنها

پَرِ ملائكه و لب انبيا را سوخت

بُوَد به قلب زمان ها فرود آن آتش

بلند تا صفِ حشر است دود آن آتش

قسم به فاطمه و باب و شوي و دو پسرش

كه هرچه آمده اسلام تا كنون به سرش

خلاف خلق همان اختلاف اول بود

كه شد جدا ره امت زخط راهبرش

هماره ميثم طيِ رهِ كُميت كند

به نظم تازه حمايت ز اهل بيت كند

----------

به موج اشكم و در سينه كوه آذري دارم

به موج اشكم و در سينه كوه آذري دارم (مدح)

نشستم با خموشي ليك در دل محشري دارم

ز پا افتادم و نقش زمينم چون تن بيجان

الهي برندارم سركه اينجا همسري دارم

چراغ ماه را بيرون بريد از بزم گرم من

كه من از شعلة دل محفل روشنتري دارم

بچشم من مكش اي آسمان سيّارگانت را

كه خود در خاك از برج نبّوت اختري دارم

بيا اي مرگ كز من زندگي بگرفتي و رفتي

بر واي جان كه من

گمگشته جان ديگري دارم

بخود گفتم كه در يك شهر دشمن نيستم تنها

كه همچون فاطمه پيوسته با خود ياوري دارم

جدا كردي زمن اي آسمان يار مرا آخر

من مظلوم هم فرداي محشر داوري دارم

صداي مادري در خانه ام خاموش گرديده

بگوش از دخترش آواي مادر مادري دارم

پيام مخفي من رسيد بر دوستان روزي

كه بهر وصف حالم همچو «ميثم» شاعري دارم

----------

بهشت، قبضه ي خاكي بود زمعبر من

بهشت، قبضه ي خاكي بود زمعبر من(مدح)

وجود، گم شده در تربت مطهّر من

در آن زمان كه زمان و مكان وجود نداشت

خداي عزّوجل بود مدح گستر من

خداي خوانده مرا كوثر رسول خدا

رسول گفته كه اين دختر است مادر من

خديجه مادر و احمد پدر و ائمّه پسر

بزرگ مرد دو عالم علي است شوهر من

منم بهشت نبوّت ائمّه ميوه ي آن

منم سفينه ي عصمت علي است لنگر من

زهي سعادت آن تشنه اي كه نوشد آب

به دست ساقي كوثر زحوض كوثر من

سلام گرمِ مسيحا به خون پاك حسين

درود مريم عذرا به صبر دختر من

شود به عرصه ي محشر مقام من معلوم

كه روز، روز من و محشر است محشر من

كند قيام زجا از براي عرض سلام

حسين با تن مجروح در برابر من

بس است بهر شفاعت دو دست عبّاسم

كه اوست با علم خود حسينِ ديگر من

فرشته گان الهي برات عفو به دست

زنند بوسه به پاي

بلال و قنبر من

روا بود كه ببخشد گناه خلقت من

خدا به خون گلوي عليّ اصغر من

منم كتيبه ي عصمت منم صحيفه ي نور

كه آيه آيه شد از تازيانه پيكر من

من آن خميده درختم كه از جفاي خزان

شكست شاخه و از دست رفت نوبر من

قوي ترين سند غربت علي ثبت است

به دست و سينه و مِهر رخ منوّر من

سرشك سرخ و عذار كبود و موي سفيد

نشان دهد كدر بي حيايي را

كه قاتلم بنشيند كنار بستر من

مدينه و اُحد و مسجد الرّسول و بقيع

براي حفظ ولايت شدند سنگر من

چه پشت در چه به مسجد چه در دِل دشمن

علي علي سخن اوّل است و آخر من

زقول فاطمه «ميثم» به نخل خود بنويس

كه هر چه پيش بيايد علي است رهبر من

----------

بي تو بهشت سبز ولايت بري نداشت

بي تو بهشت سبز ولايت بري نداشت(مدح)

قرآن كامل نبوي كوثري نداشت

اي دختر رسول خدا بي وجود تو

فُلك رسالت نبوي لنگري نداشت

شهر علوم، احمد و شير خدا درش

اين شهر، بي تو مشعل روشنگري نداشت

بي خلقت علي تو نظيري نداشتي

بي حضرت تو شير خدا همسري نداشت

جز تو كه خود به امّ ابيها ملّقبي

مُلك وجود دخت پدر پروري نداشت

ناموس كبريايي و تأنيث احمدي

آيينه ي تمام نماي محمّدي

در سينه ي رسول خدا سرّ هو تويي

بر هل اتي و

كوثر و نور آبرو تويي

سر تا به پا محمّد (صلي الله عليه و آله) و پا تا به سر علي

در خَلق و خُلق و سيرت و رفتار و خو تويي

مام نبوّت آنكه پس از انقطاعِ وحي

با او امين وحي كند گفتگو تويي

وجه اللهي كه خواجه ي عالم به محضرش

تعظيم مي كند چو شود رو به رو تويي

حيدر كه ركن محكم اركان عالم است

يك ركن او محمّد (صلي الله عليه و آله) و يك ركن او تويي

امّ الوجود، مادر قرآن و عترتي

تا روز حشر بر حُجَجُ الله حجّتي

اسرار ناشنيده ي حقّ در ضمير توست

از بس بزرگي، عالم خلقت حقير توست

وقتي زخود به سوي خدا سير مي كني

بال و پر ملائكه فرشِ مسير توست

نوري كه در تمام مشارق كند ظهور

از يازده چراغِ هميشه منير توست

خون خدا به دامن تو فخر مي كند

زينب به آن جلالت، مرهون شير توست

بعد از خطابه ي نبي و قصّه ي غدير

ايثار تو به حفظ ولايت غدير توست

جان در ره بقاي ولايت نهاده اي

بعد از هزار سال هنوز ايستاده اي

جبريل را به كوي شما آشيانه بود

مُهر ولايت تو به بالش نشانه بود

احمد كه از خداش درود و سلام باد

روزي دوبار زائر اين آستانه بود

روز ازل اراده ي حقّ خلقت تو بود

ورنه وجود عالم خلقت بهانه بود

نور تو اي عطيّه ي حقّ بر پيمبرش

گنج گرانبهاي خدا در خزانه بود

گر صبر تو نبود، به روي عدوي تو

هنگام خشم، بال مَلَك تازيانه بود

گفتار تو هماره فروغ هدايت است

درس ولايت از تو گرفتن ولايت است

با اين درخششي كه تو داري، شهادتت

كم نيست از طليعه ي صبح ولادتت

هم آبرو گرفته نماز از نمازِ تو

هم افتخار كرده خدا بر عبادتت

چون بنگرد زدور محمّد (صلي الله عليه و آله) به قامتت

آيد به پيشباز به عرض ارادتت

تو كوثر رسول خداييّ و تا ابد

ساداتِ عالمند رهينِ سيادتت

مريم، صفيه، هاجر و حوّا و آسيه

مبهوتِ قدر و عزّت و مجد و سعادتت

روح پيمبران سلف پاي بست توست

گلبوسه ي رسول خدا روي دست توست

افلاك محو زمزمه ي آسمانيت

خورشيد جلوه اي زفروغ جهانيت

فخر رسل وليّ خدا مسجد النّبي

تحسينشان به معجزه ي خطبه خوانيت

عالم پر از نشان تو اي واي من اگر

از يك مزار گمشده گيرم نشانيت

هجده بهار، زندگيت بود بين ما

اي پيش از ابتداي جهان زندگانيت

اسلام اعتبار گرفت از خطابه ات

حق جاودان شد از سخن جاودانيت

فرياد ناشنيده ي مولاست خطبه ات

نهج البلاغه ي دگر ماست خطبه ات

بي مهر تو حيات، حرام است فاطمه

در خطِّ تو قيام، قيام است فاطمه

جز تو كه دختر نبي و همسر علي است؟

جز

تو كه مادر دو امام است فاطمه؟

پيغمبر خدا را از جانب خدا

بر حضرت تو عرض سلام است فاطمه

تو كوثر رسولي و خير كثير تو

اين يازده امام همام است فاطمه

دين كامل از ولاي علي شد، ولاي او

با صبر و همّت تو تمام است فاطمه

اسلام از تو زندگي جاودان گرفت

پيش از ولادت از تو خدا امتحان گرفت

حُسن نديده ي ازلي را تو مظهري

زيباترين عطيه ي حقّ بر پيمبري

امّ الائمّه، راضيه، مرضيّه، فاطمه

زهرا، كريمه، طاهره، منصوره، كوثري

يك آسمان ستاره درخشد به دامنت

ماه محمّد (صلي الله عليه و آله) استي و خورشيد حيدري

از صبحِ دهر مُلك خدا را چراغ نور

تا روز حشر آل نبي را تو مادري

«ميثم» چه گفته و چه بگويد به وصف تو

كز هر چه گفته اند و نگفتند برتري

مدح تو را نخست خداي يگانه گفت

وان گفته را علي زلب مصطفي شنفت

----------

بي عطر تو به باغ ولايت بهار نيست

بي عطر تو به باغ ولايت بهار نيست(مدح)

بي مهر تو به نخل عمل برگ و بار نيست

يك لحظه بي محبّت تو روحِ زندگي

در سال و ماه و هفته و ليل و نهار نيست

احمد كه گفت جان محمّد (صلي الله عليه و آله) فداي تو

گفتار اوست وحي الهي، شعار نيست

طاعات جنّ و انس و مَلَك را به روزِ حشر

منهاي دوستيّ شما اعتبار نيست

مُلك وجود گم شده

اي در مزار تواست

كي گفته بانوي دو جهان را مزار نيست

با تو، لواي نصر امامت در اهتزاز

بي تو به هفت چرخِ نبوّت مدار نيست

در منطق تو معجزه ي بدر و خيبر است

تيغ خطابه ي تو كم از ذوالفقار نيست

سجّاده را زمهر جبينِ تو آبرو

محراب را زشوق نمازت قرار نيست

پرواز معرفت به جلالت نميرسد

زيرا كه قدرِ قدر به كس آشكار نيست

روز جزا كه حقّ دهدت اختيارِ تام

ما را به جز اراده ي تو اختيار نيست

جز نام تو به برگِ عبور بهشت، ثبت

جز مهر تو بر آتش دوزخ مهار نيست

در اوج هفت گنبدِ گردون ستاره اي

مانند چشم پاك تو شب زنده دار نيست

آزردن دلِ تو، جز آزردن رسول

خشمِ تو غيرِ خشم خداوندگار نيست

اي هل اتي به شأن تو و خلق، سائلت

مسكينم و به هيچ كسم جز تو كار نيست

احسان و جود، عادتان بوده از نخست

لطف و كرم زغيرِ شما انتظار نيست

با تو شرار نار، گُل تازه مي شود

بي تو گُل بهشت به جز مشت خار نيست

از رحمت خدا شده مايوس و نااميد

آنكس كه بر عطاي تو امّيدوار نيست

بوي خدا دهيّ و نبي پر زعطر توست

در باغ وحي بي نفست لاله زار نيست

فردا كه آتش از همه سو شعله مي كشد

ما را به جز محبّت زهرا حصار نيست

بي

شبهه پا به قعر جهنّم گذاشته

آنكو به حشر پشت سرت رهسپار نيست

گيرم هزار سال كند عمر آدمي

عمرش به دون مهر تو جز احتضار نيست

پيوسته كور بوده و پيوسته كور باد

چشمي كه در مصيبت تو اشكبار نيست

اي لاله هاي گلبُن كوثر ندا دهيد

سيلي سزاي برگِ گل داغدار نيست

اي لاله ي خزان شده رفتي و بعد تو

ديگر به لاله زار ولايت بهار نيست

بابت هماره سوخت و بر خلق نور داد

پاداش نور بخشي او دود نار نيست

بي مهر روي تو شده روز علي سياه

ديگر بر او تفاوت ليل و نهار نيست

بر چار كودكت كه عزادار مادرند

جز اشگ و آه و سوز دل و حال زار نيست

سوزد دلم هماره كه جز زخم ميخِ در

بر سينه ي مقدّس تو يادگار نيست

بر قبر تو نوشته به خونِ دل علي

داغي به سينه سخت تر از داغ يار نيست

برخيز اي خديجه به ياريِّ دخترت

كورا به غير فضّه كسي در كنار نيست

بايد به روي تربت پنهان تو نوشت

سيلي به داغديده زدن افتخار نيست

يك لحظه از دو چشم تو «ميثم» روان مباد

اشكي كه در محبّت زهرا نثار نيست

----------

بيتو در چشم من اي چشمِ مرا بينايي

بيتو در چشم من اي چشمِ مرا بينايي (مدح)

آسمان زشت شده با همۀ زيبايي

تويي و گلشن سر سبز بهشت و پدرت

منم و خانۀ آتش زده و تنهايي

از نماز شب و آواي دعاي زينب

حجره ات گشته پر از زمزۀ زهرايي

با كه اين قصّه بگويم كه پس از مرگ رسول

من شدم خانه نشين و تو شدي صحرايي

ايستادي در خانه ز پي ياري من

ديدم آنجا نبود دست تو را يارايي

زدن فاطمه در خانه به نزد دو پسر

واي از اينهمه بي باكي و بي پروايي

جگرم خون شده يا رب چه تناسب دارد

سيلي ديو و رخ انسية الحورايي

اي جوانمرگ علي كوه ستم با تو چه كرد

كه دو تا سرو قدت گشت بدان يكتايي

كاش آن روز كه بر بازوي تو ضربه زدند

مي گرفتند ز چشمان علي بينايي

تا دم مرگ عزا دار توام يا زهرا

اي عزدار تو هر شيعۀ عاشورايي

چشم «ميثم» همه جا در غم زهرا گرديد

نيست در حشر به جز اشك ورا دارايي

----------

تو از ما اهلبيتي گفت بابم مصطفي سلمان

تو از ما اهلبيتي گفت بابم مصطفي سلمان(مدح)

چه رخ داده كه با ما گشتي اكنون بي وفا سلمان

كسي ديگر سراغ خانۀ ما را نمي گيرد

تو بهر پرسش احوال ما گاهي بيا سلمان

زبس از عمر پردرد و غم خود سير گرديدم

طلب كردم دمادم مرگ خود را از خدا سلمان

طبيب من غم است و آه، گرديده پرستارم

مگر با مرگ گردد دردهاي من دوا سلمان

تنم كاهيد و مويم شد سفيد و قامتم شد خم

به هيجده سالگي يكباره افتادم زپا سلمان

زدرد پهلو و بازو شبي نايد به هم چشمم

ولي هرگز نگفتم راز خود با مرتضي سلمان

اگر مي گفت بابم ظلم بايد كرد با زهرا

نمي كردند بيش از اين به من جور و جفا سلمان

من از دنيا گذشتم ليك با مرگ طبيعي نه

خدا داند كه اين مردم مرا كشتند يا سلمان

تو از ما بوده اي هنگام غربت نيز با ما باش

مبادا از اميرالمؤمنين گردي جدا سلمان

بفردا دست ميگيرم زپا افتاده ميثم را

كه باشد شعر جان سوزش زبان حال ما سلمان

----------

تو كيستي آينة داوري

تو كيستي آينة داوري (مدح)

تو كيستي فرا تر از باوري

تو كيستي راضيه و مرضيه

تو كيستي فاطمة اطهري

فاطمه يا حوراء الانسيه

ام ابيهايي يا كوثري

تو آسمان اختران زمين

تو آفتاب خانة حيدري

تو پارة تن رسول خدا

تو جان بهترين پيام آوري

تو صاحب دو مريم بيت وحي

تو يازده مسيح را مادري

تو ميوة درخت طوباي نور

نه ميوه كه ريشه و برگ و بري

تو در مقام خود ز مريم سري

سيدة النساء مريم بود

پدر تو را گفت فداك ابوك

تو تا ابد دخت پدر پروري

ركن علي روح رسول خدا

محمدي يا علي ديگري

ز چار سادات زنان بهشت

برتر و والاتر و

بالاتري

تو با خدا هم سخن و هم زبان

تو با علي همدم و هم سنگري

تو برترين مادر آل رسول

تو بهترين شفيعة محشري

تو قبلة حاجت پيغمبران

تو بر حوائج امامان دري

تو بحر دو لؤلؤ و مرجان وحي

تو مخزن كمال را گوهري

تو اولين مام شهيدِ علي

تو اولين شهيدة حيدري

تو با نثار خون شش ماهه ات

حافظ جان جان پيغمبري

تو روضة الرسول را باغبان

تو زينت محراب و منبري

تو زير تازيانه در بيت وحي

حافظ جان فاتح خيبري

تو با مزار مخفيت تا ابد

به شيعه در خط علي رهبري

سقيفه محكوم قيام تو شد

غدير را غدير را ياوري

تو با رخ كبود خود همچنان

هماره مرآت خدا منظري

تو ماه پيچيده به ابر خسوف

تو ياس يا لالة نيلوفري

تو آفتاب خانة غربتي

تو اشك افتاده ز چشم تري

به سوز آه علي و فاطمه

بسوز ميثم كه همه آذري

----------

تو كيستي؟ تجسم كل كم_ال ها

تو كيستي؟ تجسم كل كم_ال ها(مدح)

بالات_ري ز قل_ۀ ق__اف خي_ال ها

زيبات_ر از جم_ال تمام جمال ها

زانو زدند پيش كنيزت جلال ها

عصمت به عصمت تو دمادم دهد سلام

ب_ر ي_ازده مسيح ت_و مري_م دهد سلام

****

باي_د ب_ه

كوث_ر ت_و وض_ويي دگر كنم

تطهير دل به نور تو شب تا سحر كنم

از ذك_ر لحظه لحظه دهان پرگهر كنم

قرآن به دست گيرم و مدحت ز بر كنم

مدح ت_و در كت_اب خداون_د اكبر است

تفسير آن به عهدۀ شخص پيمبر است

آواي وح_ي در ن_فس ت_و ترانه اي

جنت ز بي نشانه حريمت نشانه اي

دوزخ ز آتش دل خصمت زبانه اي

جبريل گِرد دام تو محتاج دانه اي

نور تو گر نبود، ز عالم نشان نبود

عالم نبود، بلكه ز آدم نشان نبود

****

تو بحر نور و خيل رسل گوهر تواند

پيغمب_ران تم_ام، پي__ام آور تواند

پاكان دهر قطره اي از كوثر تواند

جن_ات ع_دن شيفت_ۀ قنبر تواند

گر فضه ات به ما نگهي برملا كند

با يك نگاه، طينت ما را طلا كند

****

ايمان، گل شكفته اي از بوستان توست

عط_ر بهشت، در نفس دوستان توست

ق_رآن نيازمند ب_ه نط_ق و بيان توست

بالله قسم رسول خدا مدح خوان توست

احم_د ز لعل ل_ب دُر مدح تو سفته است

در مدح تو هر آنچه خدا گفت گفته است

****

من آمدم كه بر تو ثناگستري كنم

ب_ا گفت_ن ثن__ات، پي_ام آوري كنم

با م_دحت از پيامبران دلبري كنم

بر خلق با شراب خدا ساغري كنم

تا باش_دم به دام_ن مدح تو دسترس

مضمون ز جبرييل گرفتم به هر نفس

****

در بان__وان خل_د مق__ام ت_و اول است

بعد از رس_ول، فوق نبيين مرسل است

حتي نگاه تو همه را فيض اكمل است

گفتار تو به گوش علي وحي منزل است

حكم علي ست حكم خدا، با چنين مقام

داند ب_ه خ_ود تم_رد ام_ر ت_و را حرام

****

بايد تو ب_ر پيامب_ران رهبري كني

بايد تو در دفاع علي حيدري كني

بايد تو از ب_راي نب_ي مادري كني

بايد تو در كمال، پدرپ_روري كني

بايد كه خواند شخص تو را اسوۀ همه

بايد ائم__ه ب_ر ت_و ببالند فاطمه!

****

وقتي خ_داي پ_اك ثن_اگسترت شود

وقتي كه جب_رييل، غ_لام درت شود

وقتي كه قلب ختم رسل سنگرت شود

وقتي بهش_ت شيفت__ۀ ب_وذرت شود

وقتي ت_و روز حشر، قيامت بپا كني

آيا شود كه گوشۀ چشمي به ما كني؟

آيا رواست- اي همۀ عالمت فدا-

با كشتن تو اجر رسالت شود ادا؟

آي_ا رواست كوث_ر پيغمب_ر خدا

با تازيانه آيه اي از آن شود جدا؟

آي_ا رواس_ت پش_ت در آست__ان وحي

دلجويي اين چنين شود از خاندان وحي؟

****

آيا رواست مرك_ز وحي خدا و دود؟

آيا رواست شعلۀ آتش به جاي عود؟

آيا رواست ضرب غلاف آيدت فرود؟

آيا رواست ياس محم_د شود كبود؟

آيا رواست محسنت اينسان شود هلاك؟

آي_ا رواس_ت ام ابيه__ا فت__د ب_ه خ_اك؟

****

آنان كه پيش ديدۀ مولا تو را زدند

والله ضرب_ه ب_ر ب_دن مصطفي زدند

آتش ب_ه در ن_ه! ب_ر جگر مرتضي زدند

يك تن نگفت چيست گناهت چرا زدند؟

وقتي

جدا ز گوش تو آن گوشواره شد

دردانه ات حسن جگ_رش پاره پاره شد

****

بيت الله و مغي_ره كجا؟ واي واي من!

قرآن كجا و ضرب_ۀ پ_ا؟ واي واي من!

واي از دل رسول خدا! واي واي من!

كشتند بي گن_اه ت_و را واي واي من!

«ميثم!» فقط نه فاطمه را كافران زدند

سيل_ي به صورت همه پيغمبران زدند

----------

تو كيستي؟ تم_ام بهش_ت پيمب_ري

تو كيستي؟ تم_ام بهش_ت پيمب_ري(مدح)

نه! از بهشت هم به مشامش نكوتري

گفتم تو مادر حسنيني ولي درست

دي_دم هم_ه پيامب_ران را تو مادري

گفتم شبي مقايسه ات ب_ا علي كنم

ديدم علي سر از تو و تو از علي سري

پاكيزه ت__ر ز آي__ۀ تطهي_ر ديدمت

صديقه، زهره، فاطمه، زهراي اطهري

ز آغ_از عم_ر هرچ_ه سرودم براي تو

مضمون تازه داده به طبعم خداي تو

****

هر همسري كه حامي حيدر نمي شود

هر دختري كه م_ام پيمبر نمي شود

گر خلق آسمان و زمين مدحتت كنند

تفسي_ر كاف س_ورۀ كوث_ر نمي شود

نقش جبين ناق_ۀ ن_ورت روايتي ست

محشر بدون فاطمه محشر نمي شود

مريم اگرچه مادر عيسي بن مريم است

هرگز ب_ه زينب ت__و ب_رابر نمي شود

نوري كه نور گشت از او ابتدا تويي

قرآن روي دست رسول خدا تويي

****

ح_ق داده ب__ر ائم_ه مق__ام امامتت

زيب_ا ب_ود لب_اس ولاي_ت ب_ه قامتت

آدم تو را همين كه به قصر بهشت ديد

گردي_د محو قدر و جلال و كرامتت

هرجا قدم گذاري و هرسو كه پا

نهي

قلب محم_د اس_ت مح_ل اق__امتت

دوزخ شود به يك نفس ناقه ات خموش

ب_اب جن_ان گشوده شود با زعامتت

لطف و عطات بيشتر از ظرف عالم است

خورشيد با تصدق تو كم ز درهم است

بي_ت گلي__ن ت_و ك_ه پناه دو عالم است

در چشم ما عظيم تر از عرش اعظم است

ب__ا آن هم__ه زي__ادي لط_ف و عنايتت

گر اِنس و جان شوند گداي درت كم است

ك_فر ار نب_ود در سخن_م ف___اش گفت_ي

زهراست بنده اي كه خ_داي مجسم است

وقتي حسي_ن چه_ره به پاي تو مي نهد

وقتي كه در حضور تو قد پدر خم است

ما را دگر كجاست زبان ثناي تو؟

باي_د خدا قصيده بگوي_د براي تو

****

روز جزا حكومت محشر به دست توست

عمام__ۀ ش_ريف پيمب_ر به دست توست

دندان مصطفي كه به جنگ احد شكست

زخم جبين س_اقي كوثر به دست توست

پيراهن حسين ك_ه جسمش برهنه ماند

خون گلوي نازك اصغر به دست توست

با اي_ن هم_ه، دو دست علمدار كربلا

اعضاي پاره پارۀ اكبر به دست توست

فوج ملك بسي به يمين و يسار توست

جبريل و صدهزار ملك در كنار توست

****

اي م_ادر حسين ب_ه ج_ان حسين ت_و

مايي__م ج__زو گري_ه كن_ان حسين ت_و

ما را بگي_ر دست كه عم_ري گريستيم

ب_ا ي__اد لاله ه__اي خ_زان حسين ت_و

از چشم ما كه چشمه اي از رحمت خداست

ب_وده روان__ه اش_ك روان حسي_ن ت_و

از طفلي و

جواني خ_ود اشك ريختيم

بر طفل شيرخوار و ج_وان حسين ت_و

يك عمر بر حسين تو هردم گريستيم

در پ_اي اشك نام_ۀ «ميثم» گريستيم

----------

جمال غيب خداوند، مظهرش زهراست

جمال غيب خداوند، مظهرش زهراست(مدح)

رسول، روح و روان مطهرش زهراست

پيمب_ري ك_ه به قرآن خويش مي نازد

يقين كنيد كه قرآن ديگرش زهراست

نب_ي تمام_ي ت_وحيد را در او دي_ده

علي جمال خداوندْمنظرش زهراست

درود باد به مردي كه خاكِ فضه اوست

سلام باد بر آن زن كه رهبرش زهراست

به ه_ر فلك كه گذر كرد خواجه لولاك

به چشم فاطمه بين ديد، محورش زهراست

عل_ي ك_ه كف_و ن_دارد چو ذات اقدس حق

از آن كشد به فلك سر كه همسرش زهراست

حسين گف_ت: ب_ه ن_زد ستمگ_ران هرگز

ذليل نيست عزيزي كه مادرش زهراست

چگونه خصم به روي علي كشد شمشير؟

كه جان به كف همه جا در برابرش زهراست

ب_ه آي_ه آيه ق__رآن قس__م ك_ه اين قرآن

زبان و روح و نگهبان و داورش زهراست

حرام_زاده! مك__ن شيع_ه را چني_ن تهديد

كه هر كه شيعه بوَد يار و ياورش زهراست

چگون_ه دي_ن رس_ول خ_دا رود از دست

مگ_ر ن_ه دخت_ر اس_لامْپرورش زهراست

كجا ز نامه و مي_زان و محشرش باك است

كسي كه نامه و ميزان و محشرش زهراست

نب_ي ك_ه ع_اشق روي ب_لال اوست بهشت

بهش_ت ق_رب خداون_دِ اكب_رش زهراست

علي كه بازو شمشير و شير يزدان است

مگو سپاه ندارد كه لشگ_رش زهراست

به دشمني كه كند قصد حمل_ه بر اسلام

خبر دهيد كه اسلام، سنگرش زه_راست

خوش آن بهشت كه با بوي او معطر شد

خوش آن فرشته كه ذكر مكررش زهراست

سف_ر كنيد ب_ه ياسين كه شهر فاطمه است

نظر كنيد ب_ه ق_رآن كه كوثرش زهراست

مق_ام و ع_زت و ق_در و جلال را نگريد

كه بوسه گاهِ نبي دست دخترش زهراست

نب_ي حديق_ه ن_ور و چ_راغ، فاطم_ه اش

علي سپهر كمال است و اخترش زهراست

علي كه حيدر حق بود و حي_در احمد

اگر چه بي كس و تنهاست، حيدرش زهراست

گل_ي ك_ه سيلي گلچين به او اصابت كرد

گلي كه دست ستم كرد پرپرش زه_راست

زن_ي ك_ه به_ر دف_اع عل_ي چه__ل نام_رد

به پيش چشم علي ريخت بر سرش زهراست

كس_ي ك_ه گش_ت ب_ه دور عل_ي چ_و پروانه

چو شمع آب شد از غصه پيكرش زهراست

اگ_ر چ__ه غ__صب ش_ده منبر علي «ميثم»

خطابه خوان و سخنگوي منبرش زهراست

----------

خي_ر كثير، احم_د و زه__راست كوثرش

خي_ر كثير، احم_د و زه__راست كوثرش(مدح)

اين است كوث_ري كه عطا ك_رده داورش

از خلق و از رسول خ_دا و خ_دا و خل_ق

دائ__م س__لام ب__اد ب__ه روح مطه_رش

حيدر كه رك_ن بر همه اركان عالم است

اي_ن است بان_ويي كه بود ركن ديگ_رش

در عال_م وج_ود، عل_ي همس_ري نداشت

زه_را اگ_ر نب_ود و نم_ي گشت همسرش

اين است مادري كه حسينش بود پس_ر

اين است دختري كه پدر خوانده مادرش

وصف تم_ام عال_م خلقت شكست اوست

وقتي كه هست ذات خ_دا مدح گسترش

ب_ر دخت_ري درود ك__ه زه_راش پروريد

بر م_ادري س_لام كه اين است دخترش

احم_د ك_ه هس_ت سي__د و س_الار انبيا

تعظي_م مي كن__د ب__ه ادب در ب_راب_رش

اين است بانويي كه خ_دا در كت_اب خود

فرم__وده آي__ه آي__ه ثن___اي م_ك__ررش

ح__ورا كني__ز درگ__ه اسم__ا و فضه اش

ب_اغ بهشت، ع_اشق سلم_ان و ب__وذرش

از خش_ت خش_ت خان_ۀ او هست مرتفع

هر صب_ح و شام ذكر خوش حي داورش

او همچ_و روح در ت__ن خت_م رس_ل بود

ختم رسل چو جان گرامي ست در برش

اين نكته نقش خاك قدم هاي فاطمه است

آزاده آن زني ست ك_ه زه_راست رهبرش

از بس عطاي اوست فزون باز هم كم است

خل__ق جه_ان شون_د اگ_ر سائ_ل درش

در حي_رتم علي ست از او در جلال، س_ر

ي_ا خوان__م از عل__ي ول__ي الله برت_رش؟

اين است فاطمه كه به گلخانۀ بهشت

بوسند دست، مريم و حوا و ه_اجرش

زه_را، امين_ه، راضي_ه، مرضيه، فاطمه

صديقه خوان_ده ذات خداون_د اكبرش

ما را چ_ه زَهره تا كه بگوييم وصف او

جاي__ي كه گفت_ه ام ابيه__ا پيمب_رش

مجذوب حسن چشم و دل ختم انبيا

مبهوت قدر و جاه و جلال است حيدرش

دانشگ_ه معل_م آزادگان، حسين

ب_ود از نخست دام_ن اس_لام پرورش

با آنكه پشت پرده ستاد و خطابه خواند

گفتي صع_ود كرده محمد به منبرش

گفتي امي_ن وح__ي خ_داوند، با ادب

زان_و زده ب_راي تعل_م ب_ه محض_رش

گويي هنوز خطبۀ او مان_ده بي جواب

در مسجد مدينه كسي نيست باورش

گويي هن_وز پشت در آست_ان وحي

زه_را دفاع مي كند از ح_ق شوهرش

اي كاش روز غربت او حمزه زنده بود

ي_ا مي رسي_د پاسخ ياري ز جعفرش

اي واي ب_ر مدين_ۀ از م_رده م_رده تر

بالله نب_ود هيچ ك_س اين گونه باورش

با آنك_ه كس جواب به فرياد او ن_داد

انگار، جاي جاي مدين_ه است سنگرش

تاري_خ، گشت سنگر پيروزي علي

با خطبه اي كه فاطمه خوانده به بسترش

ش_د از قي_ام ف_اطمه اسلام، روسفيد

با آن كه ش_د كب_ود، ع_ذار من_ورش

بعد از چهارده ص_ده مانده هن_وز هم

آث_ار آن كب_ودي، ب_ر م__اه منظرش

گويي هنوز مي شن_ود گ_وش روزگار

ذك_ر عل_ي عل_ي ز نفس هاي آخرش

گوي_م، اگ_ر چ_ه قافي_ه تك_رار مي ش_ود

ت_ا حش_ر قب_ر گمش_ده اوست سنگرش

دردا ك_ه رف_ت شعل_ه آت_ش ب_ر آسمان

از خان_ه اي كه خت_م رس_ل ب_ود زائرش

سوگن_د مي خ_ورم به خدا و به مصطفي

پام_ال گش_ت ح_رمت زه_را و شوهرش

«ميثم» همان شفاعت شش ماهه اش بس است

آرن_د چ_ون به عرصۀ صحراي محشرش

----------

دخترم فاطمه، جان پدرت قربانت

دخترم فاطمه، جان پدرت قربانت(مدح)

نه پدر بلكه جهاني به فداي جانت

روح توحيد بود هيكل لاهوتيِ تو

بي جهت نيست كه گفتم پدرت قربانت

پيش تر آي كه من بوسه زنم دست تو را

كه بود دست خداي احد منّانت

غير من غير علي غير خدا كس نشناخت

شرف و عزّت و شخصّيت و قدر

و شانت

خوانده مِلك تو زمين را احد جلّ جلال

ميزباني و همه اهل جهان مهمانت

مصحفي كز طرف حق شده بر من نازل

هست در وصف تو و شوهر و فرزندانت

آن خدا را كه نديده است و نبيند چشمي

ديده ام من به رخ همچو مه تابانت

تو چه دختي كه به تجليل و جلال آمده است

لقب ام ابيها زپدر عنوانت

من به فرمان خدا دست تو را بوسيدم

اي خلايق همه در سلسلۀ فرمانت

داده آزار، مرا هر كه دهد آزارت

كرده خشنود مرا هر كه كند شادانت

مرتضي مات علومي كه خدا داده به تو

من ثناگستر و ايزد شده مدحت خوانت

همه كوشند مه و مهر و سپهر و انجم

به اميدي كه رسد زمزمۀ قرآنت

جن و انس ارنشناسند مقامت چه عجب

اوليا يكسره ماتند و رسل حيرانت

بذل ناني كني و سوره دهرت آرند

اي فداي تو و اخلاص تو و ايمانت

كشتي رحمتي و از دل امواج غضب

دست هر مؤمن و عاصي به سوي سكانت

فيض، بگرفته عليّ و نبي از ديدارت

شير نوشيده حسين و حسن از پستانت

بي غذا خفت حسين و حسن و زينب تو

تا فقيري دل شب سير بود از نانت

كفّۀ جاه تو چون از همه سنگين تر بود

با علي كرد در آغاز خدا ميزانت

تو كه آزاده ترين بانوي اسلام استي

بعد من مي شود اين ملك

جهان زندانت

من كه رفتم زجهان عمر تو هم چندان نيست

بپرد از قفس تن بجواني جانت

به جنان فاطمه جان، جان مرا آزارد

ضرباتي كه به تن مي رسد از عدوانت

هيچكس نيست كه در كوچه كند امدادت

هيچ دا نيست كه سوزد به دل سوزانت

ظلم و بيداد و جفا و ستم دشمن را

به همه خلق نمايد حرم پنهانت

مدحت فاطمه كن نقش به دفتر (ميثم)

نام زهراست كه پاينده كند ديوانت

----------

در نفس شعله ي جگر دارم

در نفس شعله ي جگر دارم(مدح)

قلب سوزان و چشم تر دارم

من به خاك مدينه گم شده اي

از دو عالم عزيز تر دارم

چشمي از اشگ ماتمش لبريز

دلي از ناله پر شرر دارم

ناله ي دخترِ رسول خداست

شعله هايي كه در جگر دارم

منم آن شمسه ي سپهر كمال

كه هزار آسمان قمر دارم

گر چه مخفي است از نظر قبرم

به محبّان خود نظر دارم

گر چه زوّار، بي خبر زمنند

من زاحوالشان خبر دارم

اي بسا دل كه دور تربت خود

همچو مرغ شكسته پر دارم

من همان نخل سبز توحيدم

كه ولاي علي ثمر دارم

به دفاع علي كنم تقديم

هر چه با خويش برگ و بر دارم

گر چه ماه رخم بود نيلي

روي چون مهر جلوه گر دارم

نه ايثارِ جان بود باكم

نه غم از كشتنِ پسر دارم

من طرفدار حيدرم حاشا

دست از اين عقيده بر دارم

در دل دشمن از تمامِ وجود

به دفاع علي سپر دارم

سندم سينه اي كه آزرده

روي آن مُهر مُعتبر دارم

تلخي تازيانه شيرين است

زآنكه شور علي به سر دارم

آه مولا بود به جانم حبس

خون دل جاري از بصر دارم

بر علي هر شب از علي پنهان

اشگ در ديده تا سحر دارم

شكوه از بي وفايي امّت

با خداوندِ دادگر دارم

خاطرات من است و محسن من

آنچه از آستانِ در دارم

سينه ام چاه غصّه هاي علي است

در غم اوست ناله، گر دارم

فاطمه، اين منم كه در غمِ تو

اشگ در ديده چون گهر دارم

گر چه آلوده ام غلام توام

چه غم از آتش سقر دارم

«ميثمم» ميثم شما هستم

با شما نسبتي دگر دارم

تا بگريم به ماتمت همه عمر

گه محرّم گهي صفر دارم

----------

دست من و عنايت و لطف و عطاي فاطمه

دست من و عنايت و لطف و عطاي فاطمه (مدح)

قلب من و محبّت و مهر و ولاي فاطمه

طبع من و قصيدة مدح و ثناي فاطمه

جرم من و شفاعت روز جزاي فاطمه

به بذل دست فاطمه بخاك پاي فاطمه

منم گداي فاطمه منم گداي فاطمه

رشته مهر فاطمه سوي خدا كشد مرا

دل بولاش داده ام تا بكجا كشد مرا

گر بزمين زند مرا وربه سماء كشد مرا

درد اگر عطا كند يا به بلا كشد

مرا

پاي برون نمي نهم، از سر كوي فاطمه

وانشود لبم مگر، بگفتگوي فاطمه

مهر و محبتش بود طينت من سرشت من

ز دوستيش آبرو داده بروي زشت من

روضة بي چراغ او مينوي من بهشت من

شكر خدا كه گشته اين قسمت و سرنوشت من

سنگ محبّت و را بر سرو سينه ميزنم

بياد خاك قبر او داد مدينه مي زنم

مرغك طبع من شده طوطي او هزار او

كبوتر دلم زند پر بسوي مزار او

قلب شكسته ام بود در همه، زار او

شفا گرفت چشم من ز خاك ره گذار او

خانة كوچكش بود كعبة آرزوي من

از آن خوشم كه فضه اش نظر كند بسوي من

رشتة چادرش اگر بدست انبياء رسد

شعار فخر انبياء بعرش كبريا رسد

از لب جانفزاش اگر زمزمة دعا رسد

جان ز نواي گرم او به جسم مصطفي رسد

كسي كه قدر و هل اتي گفته خدا بوصف او

كجا قصيده هاي من بود رسا، به وصف او

فاطمه اي كه مصطفي خوانده به رتبه مادرش

باحترام مي كند قيام در برابرش

بدست و سينه و جبين بوسه زند مكررش

بوي بهشت يافته از دم روح پرورش

مادح او كسي بجز خدا شود، نمي شود

حق سخن به مدح او ادا شود، نمي شود

منم كه مهر داغ او نقش گرفته بر دلم

سرشته با ولايتش دست حق از ازل گِلم

اوست كه هست تا ابد گره گشاي مشكلم

ز شعلة محبتش داده ضياء به محفلم

در آيم از دري دگر گر از دري براندم

نمي روم ز كوي او چه خواندم چه راندم

عصمت داوري نبود اگر نبود فاطمه

جنّت و كوثري نبود اگر نبود فاطمه

هيچ پيمبري نبود اگر نبود فاطمه

احمد و حيدري نبود اگر نبود فاطمه

آنچه كه آفريده حق بوده براي فاطمه

گفت از آن سبب ني من به فداي فاطمه

كسي كه در كتاب خود ثناي او خدا كند

كسي كه پيش پاي او قيام مصطفي كند

پيرهن عروسي اش به سائلي عطا كند

كسي كه خاك فضه اش دواي دردها كند

چگونه رد كند ز خود مريض دردمند را

مريض دردمند را فقير مستمند را

-به پيش بهر جود او محيط كمتر از نمي

گداي كوي خويش را اگر عطا كند كمي

همان عطاي اندكش فزون بود ز عالمي

مرا چه غم اگر خدا به مهر او دهد غمي

دل بولاش بسته ام در آرزو نشسته ام

تير غمش مگر رسد به سينة شكسته ام

اي كه به قلب عالمي نقش گرفته داغ تو

اي كه پريده مرغ دل از همه سو سراغ تو

ميوة معرفت خورد روح الامين ز باغ تو

نور دهد به ديده ها تربت بي چراغ تو

قسم به قبر مخفي ات، قسم بخاك تربتت

خون، دل پاره پاره ام، گشته بياد غربتت

كاش بجاي مشعلي سوزم در كنار تو

كاش جو اشك زائري افتم بر مزار تو

كاش چو قلب مرتضي بودم داغدار تو

كاش بجاي محسنت

سازم جان نثار تو

فيض زيارت تو را هميشه آرزو كنم

تربت مخفي تو را به اشك شستشو كنم

اي كه خزان شد از ستم بهار زندگانيت

گشته خميده سرو قد بموسم جوانيت

مدينه بعد مصطفي نديده شادمانيت

قسم به عمر كوته و به رنج جاودانيت

عنايتي عنايتي «ميثم» دل شكسته ام

رو بسوي تو كرده ام دل به غم تو بسته ام

----------

دل و جان ببازم گلِ خوش ببويم

دل و جان ببازم گلِ خوش ببويم(مدح)

به ملك بخندم زفلك برويم

زخودي برآيم به خدا بپويم

رهم از هيا هو رخ هو بجويم

زشراب كوثر لب خود بشويم

كه به مدح زهرا سخني بگويم

گهر نبوّت صدف امامت

ثمر نبوّت، فلك كرامت

كتب رسولان همه در ثنايش

ملكوت اعلا شده جاي پايش

نعمات رضوان نمي از عطايش

گل استجابت ثمر دعايش

نفس محمّد (صلي الله عليه و آله) سخن خدايش

چو پدر بگويد پدرم فدايش

چه پري چه حوري چه ملك چه آدم

نتوان زند كس زثناي او دم

به شكوه، ذاتش همه كبريايي

به جلال، پيدا شرف خدايي

حركات دستش به گره گشايي

جلوات حسنش به خدا نمايي

رخ مصطفايي، دل مرتضايي

به دَمش اجابت به كفش رهايي

به يتيم، مادر، به اسير، ياور

به فقير، ضامن به وجود، محور

احدي است ذاتش صمدي است رويش

نبوي است خُلقش علوي است خويش

دل و نور مهرش سرو خاك كويش

به فداي ابن و اب

و امّ و شويش

گهر محافل دُرِ گفتگويش

حسنات، جاري همه جا زجويش

كرم خدايش شرف رسولش

چه بخوانم او را كه فتد قبولش

قد و قامت او شجر ولايت

مه طلعت او قمرِ ولايت

همه نسل پاكش ثمر ولايت

حسن و حسينش گهر ولايت

زده تكيه بر او پدرِ ولايت

پسر شهيدش سپر ولايت

نفسش مسيح دل و جان حيدر

چه خوش است مدحش به زبان حيدر

به جلال داور به خداي منّان

به رسول اكرم به مقام قرآن

به عليّ اعلا به صراط و ميزان

به زُمَر به ياسين به نباء به فرقان

به حقيقت دين به تمامِ ايمان

چه پري چه حوري چه ملك چه انسان

كه به جز ائمّه احدي نشايد

به ثناي زهرا لب خود گشايد

صلوات داور به جمال زهرا

صلوات احمد به جلال زهرا

صلوات حيدر به كمال زهرا

صلوات قرآن به مقال زهرا

صلوات عترت به خصال زهرا

من و مهر حيدر من و آل زهرا

همه آرزويم همه آبرويم

بود اينكه يك دم جز از او نگويم

امّ و اُخت احمد كه حقت ستوده

به لسان وحي از تو سخن سروده

به رخ تو خود را به نبي نموده

دل عقل كلّ را همه دم ربوده

درِ لطف و رحمت به تو شد گشوده

به نبود هستي سخن از تو بوده

تو تمامِ وحيي تو تمامِ ديني

تو چراغ عرشي

زچه در زميني

تو تمامِ عصمت تو تمام نوري

تو جلال انسان تو كمال حوري

تو جمال غيبي تو مه ظهوري

تو فروغ سينا تو شرار طوري

تو تمام مصحف تو همه زبوري تو

به رسول، جاني به علي سروري

تو تمام عصمت تو تمام قرآن

تو وليّة الله خداي منان

به بزرگي تو به سيادت تو

به كرامت تو به سعادت تو

كه نماز نازد به عبادت تو

كه خداست فاتح به شهادت تو

كه رسول بالد به ولادت تو

همه لطف و احسان بود عادت تو

زره كرامت نگهي به ما كن

به يتيم و مسكين در خانه واكن

زده در وجودم گل غم جوانه

زد و ديده، خونِ جگرم روانه

كه زخار دارد رخ گل نشانه

تو و نقش سيلي تو و تازيانه

تو و زخم ميخِ در و آستانه

زچه كُشت خصمت به كنارِ خانه

شرر غمت در جگر مدينه

نگهت به حيدر، نفست به سينه

تو كه قلب هستي شده داغدارت

تو كه جان حيدر شده بي قرارت

تو كه عرشيانند همه خاكسارت

تو كه فرشيانند همه جان نثارت

تو كه هست گردون همه بر مدارت

زچه رو نباشد خبر از مزارت

به فداي دردت به فداي صبرت

كه به چشم «ميثم» همه جاست قبرت

----------

رخت فروغ خداوند دادگر دارد

رخت فروغ خداوند دادگر دارد (مدح)

قدت نشان ز قيام پيامبر دارد

به جلوه اي چو ربائي دل

از رسول خدا

ز چهره ات نتواند نگاه بردارد

ميان خلق شود چون محبتت تقسيم

پيمبر از همگان سهم بيشتر دارد

ستاره نيست به طاق اين بلند ايوان را

هماره داغ ولاي تو بر جگر دارد

بزير تيغ ولاي تو خنده زن خورشيد

چو خوشه بر تن زرّين هزار سر دارد

به دانه دانة اشك تو ميخورد پيوند

كه ناله سوز دگر در دل سحر دارد

به قطع نخل حيات عدوي تو همه ماه

سپهر از مه نو آتشين تبر دارد

پيمبري كه كلامش هماره وحي خداست

بوصف مدح تو بر لعل لب گهر دارد

به خوبي پدر و شوي و چار فرزندت

كه اين چنين پدر و شوهر و پسر دارد

كدام باغ چنان دامنت بر آرد گل؟

كدام نخل چنين شاخه اش ثمر دارد؟

خداي ثناي تو را در كتاب خود گويد

رسول مهر تو را همچو جان ببر دارد

علي نديده، عبادت نمي كند حقّ را

خداي را بجمال تو در نظر دارد

سزد كه غير خدا مدحتت نگويد كس

كه از جلال تو تنها خدا خبر دارد

كليم اگر سخني بي ولايتت گويد

شكوه وادي ايمن بر او خطر دارد

مسيح اگر نفسي بي محبتت بزند

بجاي جان دم جانبخش او شرر دارد

نبّي نبوت خود در تو يافت مستحكم

علي ولايت خود از تو مستقر دارد

ز برج عصمت تو يازده ستاره دميد

كه هر ستاره هزار آسمان قمر دارد

به

مهر و مه ندهم ذرّه اي ز مهر تو را

كه اين معامله صد آسمان ضرر دارد

حديث وصف تو ننوشته ماند و باز از آن

بسي زمانه روايات معتبر دارد

به برگ برگ درخت محبتّّت نقش است

وجود آنچه كه دارد از اين شجر دارد

كتاب مدح تو تنها دل رسول خداست

كه جن و انس از آن جمله اي زبر دارد

از آن ستوده بشر را خدا بقرآنش

كه مظهري چو تو در كسوت بشر دارد

به پيش حسن نبي ساية چون نگردد محو

كه آفتاب تو در سينه جلوه گر دارد

ز عزم تو است ولايت دوام اگر بگرفت

ز صبر تو است رسالت بقا اگر، دارد

نسيم شهر مدينه بِخُلد ناز كند

كه هر شب از حرم مخفي ات گذر دارد

جحيم غارت دل مي كند ز اهل بهشت

گر از مزار تو يك قبضه خاك بردارد

تو با خدا ز ازل بوده تا ابد هستي

كه گفته دخت نبي عمر مختصر دارد

فقير اوست كه قلبش تهي ز مِهر شما است

گرفتم آنكه جهان پر ز سيم و زر دارد

به هر دلي نگرم از طريق ملك حجاز

بوق كوي تو رو جانب سفر دارد

نبوّت از تو بپا ماند و تا ابد برجاست

ولايت از تو به كف رايت ظفر دارد

ز ميوه هاي رسالت پر است باغ وجود

كه چون وجود توئي نخل بارور دارد

گذشته است بسي قرنها و بردل خصم

هنوز هم سخنت

حكم نيشتر دارد

خطا به خواندن تو، حيف، خاصه در جائي

كه اجتماع دل كور و گوش كر دارد

نداي كفر به نطق تو در گلو خفه شد

هماي دين ز قيام تو بال و پر دارد

چه صدمه ها كه ز كار قضا رسيد تو را

كه خط بندگي از حضرتت قدر دارد

غم دل تو چه گويم كه قصة آن را

بصد هزار زبان شعله هاي در دارد

شهيد اوّل راه علي ست محسن تو

كه جان بكف ز پي ياري پدر دارد

براه حفظ ولايت زني بسان تو نيست

كه سينه پيش هجوم بلا سپر دارد

جحيم گلشن فردوس گردد از نگهش

هر ۀنكسي كه بياد تو چشم تر دارد

غمت شكسته علي را چنان كه در دل شب

پي جنازۀ تو دست بر كمر دارد

پس از تو حال علي هست مثل حال كسي

كه استخوان به گلو خار، در بصر دارد

ميان مرگ و حيات، آن حيات بخش وجود

كشيده دست ز جان حال محتضر دارد

هزار بار اگر «ميثمت» رود سر دار

نه دل ز مهر و نه دست از ولات بردارد

----------

ريزدم ز درج دهن گوهر

ريزدم ز درج دهن گوهر (مدح)

در ثناي دختر پيغمبر

فاطمه كه يذهب عنكم را

گفته در طهارت او داور

فاطمه كه شخص پيمبر را

جان پاك آمده در پيكر

فاطمه كه سينه و دستش را

بوسه زد ز مرتبه پيغمبر

مست فيض سينة او احمد

محو علو ودانش او حيدر

زهره اي كه سينة آن جنّت

جنّتي كه چشمۀ آن كوثر

مادري كه دختر او زينب

دختري كه بر پدرش مادر

دفتر مديحة او، قرآن

خالق يگانه ثناگستر

فخر مرتضي بچنين بانو

وجد مصطفي ز چنين دختر

كاخ عصمتش بزمين برپا

تاج عزّتش بفلك بر سر

جان كفر از او شده در آتش

نخل دين ز وي شده بارآور

باب او بخلق جهان هادي

شوي او به جّن و ملك رهبر

نور او به ارض و سما ظاهر

روي او به نور خدا مظهر

چون خدا نبود ورا همتا

گر علي نبود بر او همسر

زن مگوي و از همه مردان

بنگرش بمرتبه بالاتر

ني عجب كه قنبر او بخشد

جبرئيل را بدعا شهپر

ني عجب كه قنبر او بخشد

ني عجب كه فضّۀ او نازد

بر فرشتگان جنان يكسر

ني عجب كه زينب او گردد

بر ولّي مطلق حق ياور

ني عجب كه سائل درگاهش

بر سر سپهر نهد افسر

ني عجب كه محسن او گيرد

دست خلق را بصف محشر

من كه ام كه مدح ورا گويم

باشد اين وظيفۀ پيغمبر

اشك ماتمش همه دم جاري

قبر مخفيش همه جا در بر

بعد مصطفي بدو خدمت شد

پاس حقشناسي از اين دختر

پهلويش شكست به ضرب پا

سينه اش شكافت ز ميخ در

تازيانه و بدن زهرا

واي من چگونه

كنم، باور

اي خطي ز دفتر مدح تو

سورۀ مباركۀ كوثر

از چه در بهار جواني شد

قامتت خميده، تن لاغر

از چه در سياهي شب مخفي

خاك تيره گشت تو را بستر

رفتي و علي شد بي مونس

رفتي و حسن شده بي مادر

از سرشك ديده و خون دل

نخل «ميثمت» شده بارآور

----------

زهرا و وصف خالق دادارش

زهرا و وصف خالق دادارش (مدح)

زهرا و مدح احمد مختارش

نازد هماره قدر به تقديرش

ريزد هماره روح ز گفتارش

طوباي راست قامت باغ وحي

گل هاي گلشن نبوي، بارش

دُرّي كه هديه كرد ز سوي حق

ختم رسل به حيدر كرّارش

طوطي باغ وحي به مدح او

ريزد مسيح از سر منقارش

اين است نخل آرزوي احمد

كآمد ثمر ائمه اطهارش

گلبوسه هاي دم به دم احمد

انداخت گل به مصحف رخسارش

حيدر، جمال حيّ تعالي را

مي ديد لحظه لحظه به ديدارش

ميكال نخله اي به لب جويش

جبريل لاله ايست به گلزارش

ايمان كمال قنبر درگاهش

قرآن زبان فضة دربارش

مأمور احترام، رسول الله

از سوي ذات خالق دادارش

زهرا سجيّه اش همه دم احسان

زهراست لطف و جود و كرم كارش

مسكين كوي فاطمه بايد شد

هركس كه هست حاجت بسيارش

كالاي هر كه دوستي زهراست

بالله قسم خداست خريدارش

هركس كه خصم اوست، خدا خصمش

هركس كه يار اوست، خدا يارش

يك خلقتند سائل درگاهش

يك امّتند بردة بازارش

خاك درش شفاست، عجب نبود

ناز ار كشد مسيح ز بيمارش

قرآن نيازمند به تأويلش

اسلام متكي است به ايثارش

جان بر كف علي نبود باكي

از تازيانه و شرر نارش

زهرا چه كرده بود؟ كه از امت

بر جان رسيد اين همه آزارش

ثابت قدم ستاد كه در اين راه

آمد فشار از در و ديوارش

با چشم او چه شد؟ كه در آن كوچه

روز مدينه گشت، شب تارش

داغي است در ميان در و ديوار

رازي است بين سينه و مسمارش

بايد ز گوشواره او پرسيد

از ضرب دست، قاتل خونخوارش

مهدي كنار تربت پاك اوست

بيش از هزار سال عزادارش

"ميثم"! گذشت فاطمه اما دل

خون شد ز بي وفايي، انصارش

----------

سرشك سُرخم به رُخ روانه

سرشك سُرخم به رُخ روانه(مدح)

غريب و زارم در آشيانه

شرر كشد از دلم زبانه

به سينه دارم غم زمانه

كسي زآه شراره خيزم

خبر ندارد به جز كنيزم

كجايي اي مهدي عزيزم

عدو مرا كُشت در آشيانه

بيا بيا اي فروغ ديده

نظاره كن بر من

شهيده

دلم شكسته، قدم خميده

كه مانده كوه غمم به شانه

تو داغ مادر به سينه داري

مرا بود خون زديده جاري

تو را بود اشگ سوگواري

مرا زسيلي به رخ نشانه

مدينه غرقِ شرار و دود است

بيا بگو جرم من چه بود است

كه عضو عضو تنم كبود است

نشانه دارد زتازيانه

دواي من مرگ، اجل طبيب است

تمام دردم غم حبيب است

علي غريب است علي غريب است

نشسته تنها كنار خانه

خزان شدم چون گُل بهاري

به خود به پيچم به آه و زاري

كه ديده صيّاد كُشد به زاري

كبوتري را در آشيانه

نوشته بر خاكِ تربت من

فلك خورد خون به غربت من

به ياد اندوه و محنت من

سرشك «ميثم» بود روانه

----------

سلام اي ذكر خاص حق ثنايت

سلام اي ذكر خاص حق ثنايت(مدح)

درود اي گفته احمد من فدايت

تو فرقاني تو ياسيني تو طاها

تو زهرائي تو زهرائي تو زهرا

تو حبل محكم حبل المتيني

اميد رحمة للعالميني

تو بسم الله سماواتت كتابند

تو خورشيدي و عالم آفتابند

جنان يك سبزه از دامان باغت

جهان يك شعله از نور چراغت

ملك موج لطيفي از نگاهت

فلك گردي حقير از خاك راهت

حيات عشق از خون حسينت

بلندي خاك بوس زينبينت

شرافت مستمند صبح خيزت

حيا تصويري از ظلّ كنيزت

نيايش سائل بيت گِلينت

دعا را سجده بر خاك جبينت

مزار مخفي ات مخفي است در دل

سبك مغزان تو را جويند در گل

كرامت خشتي از قصر بلندت

سخاوت تا قيامت مستمندت

امامان آبرومند جلالت

اميرمؤمنان محو كلامت

محمّد (صلي الله عليه و آله) عاشق راز و نيازت

خدا فخريّه دارد بر نمازت

ضمير خلق، در آئينۀ تو

بهشت قرب احمد سينه تو

فلك در سير خود كشتي، تو نوحي

ملك با آن لطيفي تن، تو روحي

مكان، عبد ذليلي در ره توست

زمان مرهون عمر كوته توست

همه دشت كويرند و تو گلشن

همه شام سيه تو صبح روشن

همه تاريكي اند و تو چراغي

همه سوز درونند و تو داغي

تو نور قلب احمد خانۀ تو

تو شمع و انبيا پروانۀ تو

همه جسم ضعيفند و تو جاني

همه قطره تو بحر بيكراني

تو دريا كشتي ات دل هاي آگاه

تو كوثر ساقي فيضت يدالّه

ملك يا حور يا آدم چه هستي

خدا داند خدا داند كه هستي

جهان از رازها بس پرده انداخت

سر موئي تو را نشناخت نشناخت

تو سرّ ناشناس انبيائي

تو آن عبدي كه سر تا پا خدائي

تو استاد و جهان دانشگه توست

تو قرآن و علي بسم الّه توست

الا اي مام باب آفرينش

همه ذريه ات ارباب بينش

تو چونان دختي اي دادار منظر

كه باب خلقتت فرموده مادر

تمام آفرينش پاي بستت

محمّد (صلي الله عليه

و آله) خم شد و بوسيد دستت

تو ابر و انبيا باران فيضت

بهشت از آبرو داران فيضت

ولايت نوري از شمع وجودت

محبت تشنه اي در بحر جودت

خدا را طلعتت آئينۀ رو

نبي را روح مابين دو پهلو

گنهكاران چو رو در محشر آرند

همه چشم شفاعت بر تو دارند

به جز باب عنايات دري نيست

تو گرنائي به محشر محشري نيست

اگر گيرد كسي از خلق، دستي

تو هستي و تو هستي و توهستي

به محشر ناقه ات چون پا گذارد

برات عفو از هر سو ببارد

عقوبت در نگاهت سايه باني

شفاعت ناقه ات را سارباني

همه حوران به استقبال خيزند

برات عفو پيش پات ريزند

شود تا نازنين قلب تو خورسند

ببخشند و ببخشند و ببخشند

زمحشر بر فراز چرخ گَردون

ندا خيزد كه اين الفاطميون

چنان گرد كه از فرمان دادار

بگردد عفو دنبال گهنكار

به پيوند و به پيوند و به پيوند

بگردند و گنهكاري نجويند

بهشت خويش را تا درگشايد

خدا را خود شفيعي چون تو بايد

تو سر تا پا بهشت مصطفائي

تو جانان علي مرتضائي

سرايت جنّت، اي خاكم به ديده

بهشت و شعلۀ آتش كه ديده؟

كه ديده باغ جنت بر فروزد

كه ديده حور در اتش بسوزد

چه گويم با كه گويم منطقم لال

كه قرآن شد به بيت وحي پامال

چه نيكو با تو همدردي

نمودند

كه با آتش در بيتت گشودند

عدو حق ذوي القربي ادا كرد

زقرآن قل هو الّه را جدا كرد

امير مؤمنان جان داد آن روز

كه پشت در زدي فرياد جان سوز

چو مولا يافت پهلوي تو خستند

بگفتا آه ركنم را شكستند

در اينجا بسته نطق (ميثم) تواست

سخن كوچك تر از شرح غم تواست

----------

سلام اي روح قرآن سلام اي جان احمد

سلام اي روح قرآن سلام اي جان احمد(مدح)

سلام يا پاي تا سر تمام قرآن احمد

سلام اي سينۀ تو بهشت رضوان احمد

حقيقت قدر و كوثر كمال فرقان احمد

خدا مديحت سرايت زبان قرآن ثنايت

هزار فردوس سائل هزار رضوان گدايت

محبتت فوق طاعت ولايتت فوق ايمان

خداي را مظهري تو كتاب را داوري تو

وجود را محوري تو رسول را دختري تو

بهشت پيغمبري تو حقيقت حيدري تو

ائمه را مادري تو فراتر از باوري تو

تو عصمت كبريايي تو هستي مصطفايي

تو ركن ركن هدايت تو دست دست خدايي

تو جان جان رسولي فداي خاك رهت جان

چراغ ملك الهي جمال نورآفرينت

جبين نهند آسمان ها به روي خاك زمينت

هزار جبريل ريزد به يك دم از آستينت

شرار شمشير حيدر خطابۀ آتشينت

جلال محو جلالت كمال مات كمالت

بهشت مشتاق قنبر فرشته خاك بلالت

كنند خيل ملايك ثناي مقداد و سلمان

به مُلك بي انتهاي خداي عالم تو نوري

نه اُم، امام الائمه به بامداد نشوري

تو پاكي

و از پليدي به نص تطهير دوري

به جسم توحيد روحي به قلب احمد سروري

تو مهري و در حجابي وجود را آفتابي

هماره ام الرسولي هميشه ام الكتابي

تو ام الاسرار حقي به حق دادار منان

سلام ذات الهي به طينت و خلق و خويت

سلام احمد به حسن و سلام قرآن به رويت

نه ديده مه چشم و ابرو نه ديده خورشيد رويت

دريده كوثر گريبان به شوق آب وضويت

نياز غلمان به سويت نماز حوري به كويت

هزار فردوس و رضوان فداي يك تار مويت

فداي يك تار مويت هزار فردوس و رضوان

خداي يكتاست شاهد به پاكي و عصمت تو

امين وحي الهي به خانه هم صحبت تو

تمام قرآن احمد صحيفۀ صورت تو

جهاد در راه حيدر شكوهي از غيرت تو

تو عصمت كبريايي تو مادر انبيايي

نبي بود دست بوست به حق كه دست خدايي

تو كيستي اي علي را جلالتت كرده حيران

تويي نخستين شهيده علي ولي خدا را

تو مام اول شهيدي امام ارض و سما را

تو پيش موج حوادث سپر شدي مرتضي را

تو درس ايثار دادي به پايداريت ما را

شهيد راه ولايت همه سپاه ولايت

قسم به قرآن تويي تو، تو دادخواه ولايت

شب عروسيت بستي همان در خانه پيمان

خدا كند صورتت را به خانه حيدر نبيند

بهشت نيلوفرت را علي، پيمبر نبيند

نشان گل ميخ در را نگاه دختر نبيند

به كوچه آنچه حسن ديد حسين ديگر

نبيند

تو در جواني خميدي تو كوه ماتم كشيدي

تو پشت در از درونت صداي بابا شنيدي

دل نبي سوخت بر تو تن حسن گشت

مدينه دارد نشان ها ز تربت بي نشانت

مصائبت تا قيامت عيان ز قبر نهانت

دهند خرما درختان ز گريۀ دوستانت

سلام هر راست قامت به سر و قد كمانت

هميشه اشكت مجسم به ديدۀ اهل عالم

مصائبت پاگرفته ز ريشۀ نخل ميثم

كه عمري از درد و داغت سروده با چشم گريان

----------

سلام خالق سلام خلقت سلام احمد سلام امّت

سلام خالق سلام خلقت سلام احمد سلام امّت(مدح)

سلام رضوان سلام جنّت سلام غلمان سلام حورا

سلام آدم سلام حّوا سلام مريم سلام عيسي

سلام ياسين سلام طاها به جسم زهرا به جان زهرا

مهين صفيه بهين امينه نهال مكه گل مدينه

رسول حق را سرور سينه ولي حق يگانه همتا

جلال منّان جمال سبحان روان قرآن زبان فرقان

قرار امكان مدار ايمان رسوله حق بتول عذرا

در اوست پنهان كمال سرمد از اوست پيدا جمال احمد

رياض حسنش گل محمّد بياض رويش بهشت بابا

نجات بسته به تار مويش حيات روشن به ياد رويش

به عرض حاجت روان به كويش هزار مريم هزار عيسي

دُرِ نبوت گل ولايت محيط رحمت يم عنايت

رسل به نورش شده هدايت يكي به جودي يكي به سينه

هزار يوسف به تخت شاهي هزار يونس به بطن ماهي

به عصمت او دهد گواهي به مدحت او هماره گويا

نياز دارد نياز بر او نماز

آرد نماز بر او

الا محمّد (صلي الله عليه و آله) بناز بر او كه او بود تو، تو او به معنا

كجاست آدم كجاست حوا كجاست مريم كجاست عيسي

كجاست رضوان كجاست حورا كه سجده آرد به خاك زهرا

ستاره اشك شب نيازش سپهر سجّادهۀ نمازش

خداپرستان كشند نازش اگر نگاهي كند به ترسا

به هر كلامش هزار حكمت به هر پيامش هزار حجّت

به هر نگاهش هزار جنّت به هر قيامش هزار طوبي

بتول اول رسول ثاني سپهر حكمت يم معاني

خداي دادش خدا يگاني به اهل دنيا به خلق عقبي

اگر تو داري به او محبّت و گر مرا هست از او مودّت

تو را به باغ جنان چه حاجت مرا زقعر سَقَر چه پروا

ضلالت از ما هدايت از او توسّل از ما عنايت از او

اطاعت از ما ولايت از او ولايت از او اطاعت از ما

زبان گشودم به مدحت وي سنائي ام گفت بگوش هي هي

«به كنه ذاتش خرد برد پي اگر رسد خس به قعر دريا»

وجود بسته به بود و هستش خرد، تفّكر، دو پاي بستش

الا محمّد ببوس دستش كه اوست دست خداي يكتا

خدا به قرآن كند ثنايش رسول خيزد به پيش پايش

علي به حسن خدا نمايش جمال حق را كند تماشا

فلك به كويش پناه دارد ملك به سويش نگاه دارد

دو آفتاب و دو ماه دارد دو عالم افروز دو عالم آرا

الا كه روح مطهّري تو الا

كه جان پيمبري تو

فرشتگان را تو رهبري تو به فيض الهام به نور سيما

ائمه حجّت براي امت تو بر ائمه هماره حجت

كنند از تو همه اطاعت چنان كه از ذات حق تعالي

بهشت وحي آشيانۀ تو صداي قرآن ترانۀ تو

بدين جلالت زخانۀ تو شرار آتش گرفت بالا

زگريه بسته ره گلويت زغصه گشته سفيد مويت

چو خورد سيلي به ماه رويت جهان سيه شد به چشم مولا

قسم به قرآن عدو ترا كشت چه بي گنه كشت چه ناروا كشت

يكي نپرسيد از او چرا كشت يكي نگفتا چه كرده زهرا

تو جان خود را به كف نهادي زدست رفتي زپا فتادي

گه اوفتادي گه ايستادي رها نكردي امام خود را

خزان جفا كرد به لالۀ تو كه رفت از كف سلالۀ تو

مدينه لرزيد زناله تو پريد رنگ علي اعلا

زچشم خود خون، ببار ميثم زسينه آتش برآر ميثم

هر آنچه داري بيار (ميثم) به پاي عترت بريز يكجا

----------

سلامي جانفزاتر از نفس هاي مسيحايي

سلامي جانفزاتر از نفس هاي مسيحايي (مدح)

به روح پاك تو اي مادر صبر و شكيبايي

تويي آن ليلة القدري كه كس نشناختش هرگز

تويي آن عصمت يكتا كه يكتايي به يكتايي

تو آن آيينه ي حسن دل آراي خداوندي

كه از ختم رسل دل برده در عين دل آرايي

جمال حقّ، جلال انبيا، حسن امامان را

علي مي ديد در آيينۀ حسنت به تنهايي

اگر روي تو را مي دي اي روي خدا

يكدم

ز خجلت پشت پرده تا ابد مي ماند زيبايي

فلك را در مسير قنبرت فخر زمين بوسي

ملك را بر قدوم فضّه ات شوق جبين سايي

به غير از تو كسي نگرفته رو از چشم نا بينا

الا اي خاك پاي رهروانت چشم بينايي

نموده از چراغ خانه ات مه كسب نور، آري

از آن گرديده بر بام فلك هر شب تماشايي

تو نور حقّ به چشم عرش، چشم فرشيان بودي

نشستي از چه با ما خاكيان كوه و صحرايي

از آن گشتي زميني اي چراغ آسماني ها

كه شويي از دل ما زنگ ظلمت هاي دنيايي

به حقّ حقّ ندانند از كتاب فضل تو فصلي

اگر سر تا قدم خلق جهان گردند دانايي

زهي از كثرت خيرت كه با آن عمر كم گشته

زمين از فيض دامانت پر از گلهاي زهرايي

كشد ناز قدم هاي عزيزانت تو را هر دم

از آن بالد زمين پيوسته بر اين چرخ مينايي

نباشم شيعه گر مهر تو را يك ذرّه بفروشم

به زيورهاي صحرايّي و گوهرهاي دريايي

تو در محشر سوار ناقه اي و خلق دنبالت

ز صحراي قيامت تا جنان در راهپيمايي

اگر چشم افكني دوزخ شود گلزار علّيّين

اگر نازي كني محشر فتد در نار رسوايي

قيامت، نار، جنّت، هر سه فرمان مي برند از تو

از آنان بردن فرمان و از تو حكم فرمائي

تو شمع و اهل محشر گرد رويت همچو پروانه

خدا آن روز

دارد فخر بر اين گرد هم آيي

تبسّم كن ز پشت ناقه بر روي گنه كاران

الا گل هاي جنّت را ز لبخندت شكوفايي

تهي دستم، فقيرم، روز محشر فاش مي گويم

مرا امروز غير از مهر زهرا نيست دارايي

نه جاهت را توان ديدن نه وصفت را توان گفتن

كه هم كور است بينايّي هم لال است گويايي

كنيز مطبخت را در جنان بر حور بانويي

غلام درگهت را در جهان بر خلق آقايي

اگر از يكنفس فيضي دهي اولاد آدم را

بر آيد از دم هر آدم اعجاز مسيحايي

گر از بذل تو آگه بود بين خاندان طي

گدايي بود تا محشر شعار حاتم طايي

دريغا سر و قد خم گشت مانند كمان آخر

تو را كز سايه ي قامت خجل مي گشت رعنايي

مسلماني ببين بعد از پيمبر داد اين امّت

يتيم وحي را با ضرب سيلي دل تسلاّيي

چه خوش دادند امّت اجر و پاداش رسالت را

ستم كردند در حقّ تو تا حدّ توانايي

دريغا اي دريغا ناله ات پر كرد عالم را

جوابت شد سكومت مسلمين جاي هم آوايي

مسلماني اگر اين است «ميثم» با تو مي گويم

حذر كن زين مسلماني و رو آور به ترسايي

----------

شنيدم علي آن ولي خدا

شنيدم علي آن ولي خدا(مدح)

كه جان و جهان باد او را فدا

يكي روز گفتا به دخت رسول

كه اي خوانده پروردگارت بتول

علي را بود در درون آتشي

كه

عمري نكردي از او خواهشي

الا اي خلايق همه سائلت

بگو با علي چيست ميل دلت؟

بگفتا كه اي نفس ختم رسل

وصيت نموده مرا عقل كلّ

كه با شوهرت خواهش دل مگو

مبادا ميسّر نگردد بر او

ولي چون تو گويي، نگفتن خطاست

كه حكم تو حكم رسول خداست

اگر با شدت يا علي دسترس

مرا هست ميل اناريّ و بس

علي شاد و خندان به هر سو شتافت

ولي در مدينه اناري نيافت

يكي گفتش اي حجّت كردگار

ندارد كسي غير شمعون انار

چو شير خدا اين خبر را شنيد

به زحمت ز شمعون اناري خريد

به تعجيل رو سوي منزل نهاد

كه چشمش به ويرانه اي اوفتاد

در آنجا فقيري گرفتار ديد

يكي پير اعماي بيمار ديد

گرفتار آن پير بيمار شد

به ويرانه رفت و پرستار شد

«امير عدو بند خيبر گشا»

به ويرانه شد هم سخن با گدا

كه اي پير مسكين محزون زار

چه باشد تو را ميل، گفتا انار

به خود گفت مولا كه همّت كنم

اناري كه دارم دو قسمت كنم

يكي را به سائل دهم از كرم

دگر نيمه را بهر زهرا برم

شگفتا چه جودي به ويرانه كرد؟

به دست خود آن نيمه را دانه كرد

به آن پير اعماي بيمار داد

دگر باره آن پير لب برگشاد

كه آيا حبيبي شود از كرم

عنايت كني نيمه ديگرم؟

دگر

نيمه را بهر او دانه كرد

به دست تهي رو سوي خانه كرد

به لب داشت در راه اين زمزمه

كه يا رب بگويم چه با فاطمه

ز خجلت گل انداخته صورتش

عرق ريخته بر رخ از غيرتش

به درياي غم بر خدا دل نهاد

كجا رو كند؟ رو به منزل نهاد

ز اندوه و غم برد در جيب، سر

بناگه يكي خانه را كوفت در

چو مولا در خانه را برگشاد

به ناگاه چشمش به سلمان فتاد

كه آورده بر شير پروردگار

ز سوي رسول خدا نه انار

بگفت اي ملائك به بذل تو مات

علي جان همه جان عالم فدات

خدا اجز بذل تو را داد باز

الا جود از جود تو سرفراز

علي آن به خلق دو عالم امير

بگفتا كه اي پير روشن ضمير

يكي را دهد ده جزا كردگار

چرا بر من آوردي نُه انار

به لبخند گفتا كه يا بوالحسن

انار دگر هست در دست من

مرا امتحان بود مقصود و بس

نظير تو جز مصطفي نيست كس

زهي بذل و احسان و فضل و كمال

زهي عزت و مجد و قدر و جلال

ز هستي و دادار هستي مدام

بر اين خاندان تا قيامت سلام

خلايق همه محو ايمانشان

خدا هر چه دارد به قربانشان

درود خدا باد بر فاطمه

بر اين خانه و خاندانش همه

در اين خانه آورد روزي دو بار

محمد سلام از خداوندگار

در اين خانه شد نور دانش بلند

از اين خانه شد دود آتش بلند

در اين خانه نا بخردان پا زدند

در اين خانه سيلي به زهرا زدند

در اين خانه بودي به درد و محن

به دست مغيره نگاه حسن

دلا خون شو و ريز از هر دو عين

در اين خانه لرزيد قلب حسين

در اين خانه پنهان ز چشم همه

غريبانه تشييع شد فاطمه

از اين خانه آب و گل «ميثم» است

در اين خانه سوزان دل «ميثم» است

----------

شنيدم علي آن وليّ خدا

شنيدم علي آن وليّ خدا(مدح)

كه جان جهان باد او را فدا

نظر كرد در خانه ي خويشتن

به اشگ حسين و به رنگ حسن

دل حضرتش گشت بحر ملال

بپرسيد از فاطمه شرح حال

بگفتا سه روز است يا مرتضي

كه اينان نخوردند قوت و غذا

وليّ خدا از سرا شضد برون

دل عرشيش بود درياي خون

غم دل به معبود خود عرض كرد

يكي دِرهم از دوستي قرض كرد

به بين لطف و آقاي و داد را

به ره ديد افسرده مقداد را

بگفتش كه اي پير افسرده حال

چرا سخت غرقي به بحر ملال

بگفتا بود چار روز تمام

كه ماندند اطفال من بي طعام

علي گفت اين غصّه ي سينه سوز

تو را چار روز است و ما را سه روز

به اين دِرهم اي يار نيكو سير

تو هستي در اين دم سزاوارتر

چو آن دِرهم خود به مقداد داد

به اندوه رو سوي مسجد نهاد

رسول خداوند بعد از نماز

بفرمود كاي خلق را چاره ساز

روا باشد امشب شوم ميهمان

به بيت تو اي ميزبان جهان

بگفتا كه يا سيّد المرسلين

قدم نه به چشمم چه بهتر از اين

سپس آن وليّ خدا با رسول

روان شد به بيت الولاي بتول

چو زهرا در آن لحظه بگشود در

بيفتاد چشمش به روي پدر

چو در دست مولا طعامي نديد

به خلوتگه كبريايي دويد

به محراب استاد بهر نماز

به سوي خدا بُرد دست نياز

كه يا رب رسول تو مهمان ماست

تو داني كه او جان و جانان ماست

تو مگذار اي خالق ذوالكرم

كه خجلت كشد از نبي شوهرم

در آن لحظه جبريل نيكو سرشت

بياورد ظرف غذا از بهشت

طعامي كه عطرش به از مُشك ناب

كه حيران شد از ديدنش بوتراب

در آن دم نبي گفت يا بالحسن

مبر حيرت از كار زهراي من

من از او جلالي نكو يافتم

كه اعجاز مريم از او يافتم

سلام نبيّين، سلام همه

سلام خدا باد بر فاطمه

در اين خانه اسلام شد سرفراز

از اين خانه برخواست نورِ نماز

در اين خانه حقّ نبي شد ادا

در اين خانه گرديد زهرا فدا

در اين خانه كوثر شده پايمال

در اين خانه زهرا زده

بال بال

در اين خانه شير خدا داغ ديد

در اين خانه شد موي زهرا سفيد

در اين خانه صدّيقه از پا نشست

در اين خانه پهلوي زهرا شكست

در اين خانه دخت رسول خدا

به جاي علي فضّه را زد صدا

در اين خانه با سينه ي سوخته

نه «ميثم» كه عالم نگه دوخته

----------

شنيدم كه بعد از وفات بتول

شنيدم كه بعد از وفات بتول(مدح)

گل بوستان بهشت رسول

علي چون چراغ شب غربتش

چه شب ها كه مي سوخت بر تربتش

شب تيره با ديدۀ اشكبار

علي بود و خاموشي و قبر يار

لبش مانده خاموش از زمزمه

دلش پر زفرياد يا فاطمه

شبي گفت با آن شه عالمين

چراغ دل و ديدۀ او حسين

پدر من فروغ دو عين توام

گل باغ زهرا حسين توام

خدا را، كرم كن شبي اي پدر

مرا هم سر قبر مادر ببر

علي سوخت با اين حاصلش

تو گوئي كه شد تازه داغ دلش

چنان جان او در تب و تاب شد

كه شمعي شد و سموخت و آب شد

چو شب برزمين و زمان چيره شد

جهان همچو بيت علي تيره شد

علي آن كه مي سوخت چون آفتاب

مه كوچكش را صدا زد زخواب

كه اي شمع جمع شب تار من

چراغ دل و چشم بيدار من

نه قلب تو از غصّه افروخته

كه مادر هم از هجر تو سوخته

زجا

برخيز اي خفته با حال زار

كه مادر بود بر تو چشم انتظار

زجا جست آن طاير خسته دل

كه جويد گُل خويش را زير گِل

به آرامي آن مرغ افسرده حال

به ديدار مادر زدي بال بال

چو افتاد از دور چشمش به قبر

زكف داد يكباره آرام و صبر

چو اشكي كه از ديده افتد بخاك

بخاك اوفتاد آن بهين جان پاك

سرود از سويد اي دل اين كلام

غريب وطن جان مادر سلام

حسين تو هستم جوابم بده

سر از خاك بردار و آبم بده

سر از خاك بردار و رويم ببوس

زجا خيز و زير گلويم ببوس

زجا خيز و بر تن روانم بده

زخ نيلي ات را نشانم بده

تو كه دست كردي برون از كفن

شدي زنده، كردي نوازش زمن

به آن دست و آن آه و آن سوز دل

بيا باز دستي برآور زگل

گريبان خاك از لحد چاك كن

دل هميشه زرخ اشك من پاك كن

كرم كن همي سوز بر (ميثمت)

كه ريزد زشعرش شرار غمت

----------

صبح سفيد سر زد و خورشيد خاورش

صبح سفيد سر زد و خورشيد خاورش (مدح)

گيتي سياه جامه فرو ريخت از برش

بر مرغزار دهر برآمد هماي نور

در شعله سوخت زاغ سيه روي شب پرش

با جام نور ساقي گيتي شد آسمان

خورشيد بود بر سر انگشت ساغرش

آراست طره چمن از شاخه نسيم

كار مسيح كرد شميم معطرش

اندام شب ز شرم رخ صبح آب شد

با آنكه بود آنهمه بر سينه زيورش

از تيرگي حكومت خود باز پس گرفت

فرمانرواي نور و سپاه مظفرش

با آن جلال سجده بخاك مدينه برد

شهري كه بود خانه دخت پيمبرش

آن بيتي كوچكي كه ز هستي بزرگتر

و آن خانه گلين كه همه خلق بر درش

ممدوحه محمد (عليه السلام) و محبوبه خداي

كز كبريا رسيده درود مكررش

بر بانوئي درود كه اين است اسوه اش

بر دختري سلام كه اين است مادرش

دست خدا ي بود و نبي داد بوسه اش

جان رسول بود و علي گشت همسرش

نقش خدا بگونه بهتر ز مصحفش

بوي بهشت در نفس روح پرورش

كشتي عفت ار نگري ناخداش او

درياي عصمت از شنوي اوست گوهرش

حورا نياز برده بديوار فضه اش

غلمان بهشت جسته ز ديدار قنبرش

آواي وحي مي رسد از صحن خانه اش

بوي بهشت مي رسد از خاك معبرش

سر رشته حيات ز كف مي دهد وجود

تا رشته اي به چنگ بيارد ز چادرش

انفاق كرد جامه نو در شب زفاف

چون ديد پير سائله را در برابرش

پا مي نهد گرسنه بمحراب بندگي

آنكو رسيد طعام بهشتي ز داورش

اين است كوثري كه خدا داد بر رسول

دشمن چه غم كه خواند در انروز ابترش

كوري چشم خصم ، زمين پر ز نسل اوست

چون آسمان كه سينه بود پر

ز اخترش

دشمن گرفته بود كمين در خط رسول

فكر هزار فتنه نهان بود در سرش

خط ها كشيده بود كه از خط رهبري

اسلام را كشيد سوي خط ديگرش

مي خواست نخل آرزوي عترت و كتاب

سوزد به شعله تنه و شاخه و برش

مي خواست بعد مرگ پيمبر شود خموش

آن جاودان چراغ هميشه منورش

غافل از آنكه بعد پدر مي كند قيام

بر دفع كفر دختر اسلام پرورش

غافل از انكه فاطمه تا ساحل نجات

در موج فتنه كشتي دين راست لنگرش

غافل از آنكه فاطمه بر دفع دشمن ها

صحرا و شهر و مسجد و خانه است سنگرش

از مسجد مدينه تو گوئي رسد هنوز

آواي خطبه بلكه الي صبح محشرش

مسجد شراره از در و ديوار بركشيد

شد داغ ديده دخت نبي تا سخنورش

گفتي خدا عيان شده در صحن خانه اش

ديده نبي صعود نموده به منبرش

با گريه از صحابه كمك خواست از آن زمان

يك تن نداد پاسخ او غير شوهرش

آن اشك و آه و ناله و فرياد و آن سكوت

بالله نبود هيچكس اينگونه باورش

نفرين برآن سكوت كه در موج فتنه ها

طغيان و ظلم و جور علم شد برابرش

نفريم برآن سكوت كه ازآن سكوت بود

اسلام هر چه آمد امروز بر سرش

بالله اگر قيام نمي كرد فاطمه (عليه السلام)

نامي نبود ز احمد و فرقان و داورش

جان داد

و تن نداد به بيداد لحظه اي

در مرگ نيز سنگر او بود بسترش

دين نبي بهمت زهرا دوام يافت

شد نقش آب نقشه خصم ستمگرش

آنگه نگشت هيچكس از دردهاي او

جز شوهرش كه در دل شب شست پيكرش

خورشيد عمر او بجواني غروب كرد

پوشيده شد بخاك عذرا منورش

در هر دلي مزاري از ان آل عصمت است

پيدا اگرچه نيست نشاني ز منبرش

روح نماز بود روان خطابه بود

گر شد مزار در برمحراب و منبرش

دنيا ز چشم پاك علي جان ربود و برد

آنشب كه خاك ريخت بر اندام همسرش

خورشيد رخ به خاك مه نيليش نهاد

وز اسمان ديده بسي ريخت اخترش

آهسته ناله از دل پر درد بركشيد

بگرفت قبر فاطمه را سخت دربرش

چشمي به خاك تربت پنهان فاطمه

چشمي دگر به روضه پاك پيمبرش

گفتي به خود چگونه دهم پاسخ رسول ؟

پرسد اگر ز پيكر رنجور دخترش

گفتي بخود چگونه بزينب دهم جواب ؟

پرسد اگر ز خانه كجا رفته مادرش

زهرا گذشت و خاطره هاي ورا هنوز

خاك حجاز بست بسي نقش خاطرش

آزرده رفت نيمه شب در درون خاك

جسمي كه دادبوسه رسول مطهرش

مردانه راه فاطمه بايد گرفت كو

تا پاي مرگ كرد حمايت ز رهبرش

بس راز نانوشته بماند ز غصه اش

گيرم شوند جمله سماوات دفترش

"ميثم " اگر چه نامه سياه است ،

روسفيد

باشد به مهر فاطمه و مهر و شوهرش

----------

صحنۀ محشر كبراست

صحنۀ محشر كبراست خلايق همه در محكمۀ عدل خداوند حكيم و همه در وحشت و اندوه عظيمند، هراسان همه از خشم جحيمند، گريزد پسر از مادر و مادر ز پسر، خلق همه منتظر اجر و صوابند و عقابند و حسابند و كتابند و عتابند و خطابند، نه راهي كه گريزند ز تعقيب گناهي، نه اميدي نه پناهي، همه در محكمۀ عدل الهي همه جا رفته فرو يكسره در كام سياهي، امم و خيل نبيّين، همه در جوش و خروشند و ستادند و به گوشند كه شايد شنوند از طرف ذات خدا، حكم خدا را.(مدح)

اُممِ گشته پناهنده به نوح و به خليل الله و موسي و مسيح و به سليمان و به داوود نبيّين همه گويند كه ماراست نگه جانبِ پيغمبر اسلام، محمّد كه بوَد احمد و محمود، به جز او و وصيش علي آن حجت معبود، كسي مظهر لطف و كرم خالق دادار نباشد، همه با چشم گهربار، گريزند سوي احمد مختار، كه اي رحمت تو سايه فكنده به سر خلق گنه كار، مگر لطف تو گردد همه را يار، نگاهي كه رهاني تو از اين دايرۀ وحشتِ عظما دل ما را.

در آن حال محمّد سخن آغاز كند، دست دعا باز كند، با احد لم يزلي راز دل ابراز كند، از جگر آواز كند، بار خدا فاطمه ام كو همه دارند به من ديده و من ديده گشودم به سوي عصمت داور كه ثنايش شده از جانب تو سورۀ كوثر كه تو خوانديش ز لطف

و كرمت حضرت صديقۀ اطهر، همه اميد رسول است، بتول است، بتول است، و بوَد پاك و مطهر نفس خلق به سينه شده حبس و همه مبهوت و پريشان، همه با ديدۀ گريان كه ندا مي رسد از خالق منان همگي چشم بپوشيد ز وحشت، نخروشيد كه آيد به سوي عرصۀ محشر، ثمرِ نخلِ دل پاك پيمبر، همه هستِ علي آن هستيِ داور، همه بينيد جلال و شرف و عزت ناموس خدا را.

قيامت بوَد آن لحظه كه زهرا به سوي حشر بيايد، به روي خلق ز لطف و كرمش ديده گشايد، نه دل احمد و حيدر كه دل از دوست و دشمن بربايد، به لبش خندۀ عفو و به سرش تاج شفاعت، به كفش برگۀ آزادي و دندان رسول الله و پيشاني بشْكافتۀ حيدر و خون جگرِ نورِ دو عينش، حسن و جامۀ خونين حسين ابن علي دست ابوالفضل علمدار، دو مظلوم دگر محسن ششماهه و قنداقه خونين عليْ اصغر و جبريل امين پيش روي ناقه و پشت سر او حضرت ميكال دو سوي دگرِ او ملك الموت، سرافيل به تعظيم و به تجليل و به تكبير و به تسبيح و به تهليل، فزون از عددِ اهل قيامت، ملَك آيند و ستايند همه حضرت امّ النّجبا را.

پس آنگاه ندا مي رسد از ذات خداوند كه محبوبۀ من، فاطمه امروز بخواه آنچه كه خواهي، ز چنين طرفه ندا فاطمه را اشك، روان گردد و گويد كه الهي اگر امروز مرا اشك روان است به صورت، تو گواهي كه فقط عاشق ديدار حسينم، كه رسد باز ندا از طرف ذات خداوند

كه يا فاطمه اي دخت پيمبر، بگشا ديدۀ خود را به سوي عرصۀ محشر نگه فاطمه افتد به يكي پيكرِ بي سر كه بود پاره تر از لالۀ پرپر همه اعضاش جدا گشته ز شمشير و ز خنجر، زده خون يكسره فواره ز رگ هاي گلويش، جگر فاطمه خون گردد و آهي كشد از سينه كه محشر بخروشد به ستوه آورد از نالۀ خود ارض و سما را.

اهل محشر همه با فاطمه فرياد برآرند، چنان اشك ببارند كه در حشر شود باز بپا محشر ديگر، ز خدا باز ندا مي رسد اي فاطمه بار دگر از ذات خداوند تعالي بطلب حاجت خود را و بخواه آنچه كه خواهي، نگه فاطمه بر حنجر صد چاك حسين است و دو دستش به دعا، گريد و گويد به خداي ازلي: بار خدا حاجت من نيست به جز آن كه ببخشي ز كرم خيلِ محبّان من و شوهر مظلوم مرا، باز ندا مي رسد از حضرت معبود كه اي نور دل احمد و محمود، به عزّت و جلالم به تو آنقدر ببخشم كه تو راضي شوي از من، به خدا مي سزد آن روز خدا خلقت خود را به همان سيليِ سختي كه به ياس رخ زهرا اثرش ماند، ببخشد كه همان لطمه شرر زد جگر اهل ولا را.

بگشا ديده و الطاف و عنايات و كرم بين كه همان عصمت داور كه همان روح دو پهلوي پيمبر، كه همان آينۀ احمد و حيدر، چو نهد پاي به محشر، همه بينند چو مرغي كه كند دانه ز خاشاك جدا، جمع كند جمله محبان خودش را و

منادي خداوند ندا مي دهد: اي اهل قيامت! همگي پيش به پشت سر زهرا همه پويند به گلزار جنان همره صديقه اطهر، به جز آنان كه شكستند ميان در و ديوار، زكين پهلوي او را، نه فقط پهلوي او، سينۀ او، بازوي او را و گروهي كه ستادند و نكردند در آن عرصۀ غم ياري او را و گروهي كه گشودند به آتش در كاشانۀ او را و گروهي كه شكستند درون صدف سينه در آن واقعه دردانۀ او را و هم آنان كه شكستند نمكدان و گرفتند نديده نمكش را و هم آنان كه گرفتند پس از رحلت پيغمبر اكرم فدكش را و هم آنان كه پس از فاطمه كشتند حسين و حسنش را و هر آن كس كه به اولاد علي ظلم كند تا صف محشر، و هم آنان كه گرفتند به جز راه ولايت، ره عصيان و خطا را .

----------

عرشيان لالۀ خندان گلستان تواند

عرشيان لالۀ خندان گلستان تواند(مدح)

فرشيان عبد غلامان غلامان تواند

اوليا نغمۀ يا فاطمه دارند به لب

انبيا روز جزا دست به دامان تواند

حوريان يكسره دلباختۀ فضۀ تو

نوريان خاك ره قنبر و سلمان تواند

نه فقط اهل زمين دور تو آرند طواف

آسماني ها پيوسته مسلمان تواند

اگر اي مريم احمد همه گردند مسيح

در دو عالم همه محتاج به درمان تواند

چار استاد ملايك كه بزرگند بسي

بندۀ كوچك تو، طفل دبستان تواند

وسعت ملك خدا سفرۀ مهماني توست

ملك و جن و بشر يكسره مهمان تواند

به

قيامت قسم اي بانوي روز محشر

خلد و نار، عفو و غضب گوش به فرمان تواند

اهل محشر همه دنبال تو افتند به راه

همه گريان تواند و همه خندان تواند

همه انگشت تحير به دهان برگيرند

همه مبهوت تواند و همه حيران تواند

تا تو بذلي نكني آيه نگردد نازل

آيه ها منتظر قصۀ يك نان تواند

به خدايي خدايي كه جهان را آراست

بد و خوب دو جهان بندۀ احسان تواند

آيه ها مثل محمد به لبت بوسه زنند

سوره ها شيفتۀ خواندن قرآن تواند

به خدا از تو نگفتند نگفتند هنوز

با وجودي كه همه خلق، ثناخوان تواند

همه افواج ملك مرغ سماواتي تو

همه سادات زمين لالۀ بستان تواند

تو بهشت پدر استي و خدا مي داند

كه امامان همگي لاله و ريحان تواند

شاعراني كه به مدح تو زبان بگشودند

روي هر شاخۀ گل مرغ خوش الحان تواند

نهرها بود همه مهريۀ جاري تو

بحرها تشنه لب لؤلؤ و مرجان تواند

سيزده ماه فروزان همه دور حرمت

همه شب تا به سحر شمع شبستان تواند

از چه شد منع ز تو گريۀ پيوستۀ تو

اي كه تا عرش ملايك همه گريان تواند

به پريشاني موي تو در ايام شباب

تا صف حشر همه خلق پريشان تواند

ياد آن شب كه شب شام غريبان تو بود

روزها هم همگي شام غريبان تواند

از زماني كه تو را در پس در آزردند

سينه ها سوختۀ سينۀ سوزان تواند

نه فقط ميثم دلسوخته ملك و ملكوت

تا ابد مثل علي سر به گريبان تواند

----------

عصمت حق فاطمه صديقه كبري منم

عصمت حق فاطمه صديقه كبري منم (مدح)

دخت ختم الانبيا كفو علي زهرا منم

طاهره منصوره صديقه زكيّه فاطمه

راضيه مرضيه ام انسيه الحورا منم

شمسة برج حيا، چشم و چراغ انبياء

بانوي هر دو سرا، ريحانۀ طاها منم

آنكه از پيدايش هستي ميان هست و بود

بوده قدر و عزّتش پيوسته ناپيدا منم

پاك بانوئي كه در قرآن بوصف پاكي اش

آيۀ تطهير گفته داور دانا منم

هست در من آنچه آمد از خدا بر انبياء

دين منم قرآن منم ايمان منم تقوا منم

وحي مي گوئي منم توحيد ميجويي منم

بلكه مرآت جمال حق ز سر تا پا منم

دختر آخر رسول و همسر اوّل امام

اول و آخر دنيا منم عقبي منم

آنچه مي جويند پاكان يافت در من مصطفي

بر مشام او شميم جنه المأوي منم

دختري را كز جلال و عزّت و مجد و وقار

بوسه زد بر سينه و بر دست او بابا منم

مادر پاكي كه در دامان پاك خويشتن

پاك دختي پرورد چون زينب كبري منم

گربه يك عيسي كند مريم به گيتي افتخار

مادر والامقام يازده عيسي منم

بانوئي كز خاك پايش دست لطف كبريا

بر سر انسان نهاده تاج كبريا منم

هر كه دارد فخر بر آباء و بر اجداد خود

آنكه خود فخر است بر اجداد و بر آباء منم

فخر بر آباء

و بر اجداد تنها نيستم

افتخار ذات پاك خالق يكتا منم

مرغ قاف و هم، هم ره در مقام من نيافت

زآنكه از انديشه ها بالاتر از بالا منم

هست سرّي اينكه حق خورده قسم بر مهر و ماه

معني والشمس و الليل اذا يغشي منم

ذكر و تسبيح خدا با مهر من گردد قبول

روح بخش سبحّ اسم ربّك الاعلي منم

دين و قرآن و ولايت زنده با خون من است

كشتۀ راه عليّ عالي اعلا منم

دختري كه در كنار تربت پاك پدر

گشت رخسارش كبود از سيلي اعدا منم

همسري كه بر دفاع شوهر مظلون خويش

كرد فربان محسن شش ماهۀ خود را منم

مادري كه پيش چشم كودك معصوم خود

زير ضرب تازيانه اوفتاد از پا منم

بانويي كه در وطن با آنهمه قدر و جلال

قبر او هم نيست بر اهل وطن پيدا منم

هست تنها هر كه دور از دوستان خود فتد

آنكه مانده در ميان دوستان تنها منم

كفن مخفي، دفن مخفي، قبر مخفي، از نظر

آنكه با اين شيوه كرده خصم را رسوا منم

سينه شد لوح و، قلم مسمار و، جوهر گشت خون

آنكه با خون كرد حكم الله را امضا منم

پا مكش امروز «ميثم» از در احسان من

آنكه دستت را بگيرد در صف فردا منم

----------

فاطمه جنّت و ذريّۀ او گل هايش

فاطمه جنّت و ذريّۀ او گل هايش(مدح)

شيعيان برگ و علي سرو و نبي طوبايش

قرص خورشيد محمّد (صلي الله

عليه و آله) كه خدا را ديدند

در مه طلعت پوشيدۀ ناپيدايش

كيست اين دخت كه گلبوسۀ بابا شكفد

گه ز بازو، گهي از سينه، گه از سيمايش

جان آباي همه، هستيِ ابناي همه

به فداي وي و آباي وي و ابنايش

بود زآغاز به بوسيدن دستش مأمور

عقل اول كه ملك بوسه زند بر پايش

به محمّد (صلي الله عليه و آله) قسم اين عالم هستي نسلي

خوب تر نيست زسادات بني الزهرايش

آفتاب آتش سوزان شودش روز حساب

هر كه در سايه زهرا نبود مأوايش

شعله بر دوزخيان لاله صفت خنده زند

نگهي سوي جهيم افتد اگر فردايش

واي برمن، من و مداحي آن زهرائي

كه ثنا گفته خداوند جهان آرايش

علي انگشت به لب مات كمال و علمش

خواجه اسري مبهوت قد و بالايش

شمع حسن ازلي سوختۀ بزم علي

آسمان ها همه پروانۀ بي پروايش

عبد معبود كه معبود به او مي بالد

دخت توحيد كه مادر شده بر بابايش

بود يكتا چو خداي احد جل جلال

گر نمي گشت ابر مرد جهان همتايش

خازن جنت اگر دل به ولايش ندهد

نيست جز در شرر نار جهنم جايش

روح ما بين دو پهلوست نبي را نه عجب

گر دهد جان به علي از دم روح افزايش

ليلة القدر بود، گيسوي او تفسيرش

مطلع الفجر بود، طلعت او معنايش

هر كه شد سائل او خلق جهان سائل او

هر كه شد

بندۀ او بنده همه دنيايش

هر كه دلداده به او شد همه دلداده او

هر كه آوراه او شد همه رهپيمايش

سند طاعت، پروندۀ عصيان گردد

اگر امضا نكند فاطمۀ زهرايش

داده جبريل دل از دست كه مدح زهرا

آيۀ وحي شده بر لب شكّر خايش

عيسي مريم، از نفخۀ او اعجازش

موسي عمران در وادي او سينايش

خالق هر دو جهان مفتخر از توحيدش

خواجۀ هر دو سرا شيفتۀ تقوايش

آيۀ نور بود ذرّه اي از خورشيدش

سورۀ دهر بود قطره اي از دريايش

برتر از جنّت و فردوس، عطاي دستش

خوش تر از زمزمۀ حور صداي پايش

فضّه اي داشت كه نشنيده كسي تا سي سال

غير قرآن، سخني از لب گوهر زايش

تا قيامت به زنان درس حجاب آموزد

چهره پوشيدن از ديده نابينايش

هر كه با مهرش گلزار جنان طوبي، له

هر كه با بغضش، در قعر سقر، مأوايش

مصطفي چشم، همه، نا نگرد بر رويش

مرتضي گوش، همه تا شنود آوايش

كه گمان داشت كه با آن همه اجلال و شرف

بين ديوار و در آزرده شود اعضايش

پاي بفشرد كه قرآن نرود از دستش

دست بگشود كه از پا نفتد مولايش

تا ابد چهرۀ پيغمبر و روي قرآن

سرخ ماند زكبودي رخ زيبايش

خواست بازوي علي را بگشايد افسوس

دست بشكسته نبودي به كمك يارانش

اشك مي ريخت بر او دشمن و او در دل جمع

گريه

مي كرد به ياد علي تنهايش

او نفس مي زد و زينب زنفس مي افتاد

او به لب يا ابه اين نالۀ وا اُماّيش

بس كه بر غربت مولا زجگر آه كشيد

ماند يكباره به لب نالۀ جان فرسايش

حاجت (ميثم) يك عمر همين بوده و بس

كه دم مرگ بود نالۀ يا زهرايش

----------

كيست زهرا آنكه ختم انبيا را كوثر است

كيست زهرا آنكه ختم انبيا را كوثر است (مدح)

چيست كوثر هديه حق هستي پيغمبر است

ليلة القدر خدا روح دو پهلوي رسول

جان قرآن قلب دين ركن وجود حيدر است

مادر سادات، ناموس خدا، كفو علي

بانوي هر دو سرا خاتون روز محشر است

نام او كوثر بدان معني كه او دخت رسول

مدح او امّ ابيها كو نبي را مادر است

هيچ كس جز او نپرورده به دامن دو امام

دامن او مشرقِ دو مهرٍ گردون پرور است

گر چه نامي ناميش در پنج تن آمد علم

در ميان چارده معصوم زهرا محور است

با وجود مريم و حوّا، خديجه، آسيه

از همه زنهاي جنّت فاطمه بالاتر است

دختري پروده چون زينب كه در صبر و رضا

صابران را پيشتاز و سالكان را رهبر است

كيست زهرا ليلة القدري كه قبر مخفيش

كعبۀ كعبه، صفاي مروه، روحِ مشعر است

ماه رخسارش علي را وجه ربّ العالمين

مصحف رويش محمّد (صلي الله عليه و آله) را كتاب ديگر است

هر كه راه او نپويد تا ابد گمراهيش

هر كه

خاك او نشد در حشر خاكش بر سر است

كيست زهرا كفو بي كفو اميرالمؤمنين

آنكه او را اوّلين مرد دو عالم همسر است

كيست زهرا آنكه قبر مخفيش در قلب ماست

كيست زهرا آنكه مهرش جانِ جان در پيكر است

كيست زهرا آنكه در عالم در مزارش گم شده

در درون تربتش پنهان جهاد اكبر است

سينه و دست و جبينش بوسه گاه مصطفي

حجره اش معراج بابا بيت، بيت داور است

روي مستورش سماوات العلي را آفتاب

قبر پنهانش به كلّ خلق سايه گستر است

نسل او روييده همچون گل در اقطاع زمين

دامنش چون آسمان هر لاله اش يك اختر است

بي سبب نبود اگر امّ ابيها خوانيش

مكتب ختم رسل پاينده از اين دختر است

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) احترامش كن، در آغوشش بگير

كوثر است اين، كوثر است اين، كوثر است اين، كوثر است

ملك داور مرتفع، بيتي كه زهرا بانويش

قلب احمد ژرف دريايي كه اينش گوهر است

قبلۀ جان نبي باب الولاي فاطمه است

بي سبب نبود كه چشم انبيا بر اين در است

تازيانه خوردن و پاس علي را داشتن

در فضيلت فتح احزاب است و بدر و خيبر است

فاطمه تنها ولي تنها طرفدار عليست

خانۀ او حجرۀ او بستر او سنگر است

اي در و ديوار شاهد باش فردا، فاطمه

مادر اوّل شهيد از عترت پيغمبر است

اي غلاف تيغ شرمي دست، دست فاطمه است

تو نمي داني كه اين دست خدا را ياور است

ضربۀ دستي كه از آن گوشواره بشكند

چون كند با صورتي كز برگ گل نازكتر است

باورم نايد كه زهرا پشت در افتد ز پا

كوثر مولاست اين يا مرغ بي بال و پر است

در وفاي فاطمه اين بس كه تا روز وفات

روي سيلي خورده اش مخفي ز چشم شوهر است

فاطمه داغ پدر ديده است، دلجويي ببين

تازيانه تسليت، گل، شعله هاي آذر است

گريۀ يك عمر كافي نيست بهر فاطمه

چشم «ميثم» بعد مردن هم ز خون دل تر است

----------

كيستم من فاطم__ه محب_وبۀ جان آفرين_م

كيستم من فاطم__ه محب_وبۀ جان آفرين_م (مدح)

جن__ۀالاع_لاي ق__ربِ رحم_ۀ للع_المينم

ليلۀ القدري كه كس غير از خدا قدرش نداند

معن__ي «انا فتحن___ا»ي امي__رالمؤمنينم

مادر پيغمبران از شخص آدم تا محمّد

بان__وي م_لك خ_دا در آسمان ها و زمينم

از ازل پيشان__ي توحي__د را ب__ودم ستاره

تا اب_د انگش_تر خت__م رس__الت را نگينم

ذات حق كرده اراده تا كه باشد يك حسينش

ور نه ريزد تا صف محش_ر، حسين از آستينم

آن جناب مري_م ع_ذرا و اين يكت_ا مسيحش

اين م_ن و اي_ن ي_ازده عيس_اي عيساآفرينم

راست_ي رك_ن همه اركان عالم كيست؟- حيدر

در حقيق_ت م_ن هم_ان رك_ن ام_ام راستين_م

اي_ن عجب نبْوَد چو پا در عرصۀ محشر گ_ذارم

عف_و جوش__د از يس_ار و رحم_ت آيد از يمينم

سج_ده و والشمس و واللي_ل دخ_ان و عادياتم

كوثر و تطهير و ق_در و فج_ر و نور و يا و سينم

هم به سيرت مصطفي فرموده در شأنم «فداها»

هم به ص__ورت گفت__ه ص__ورت آفرينم، آفرينم

در حقيقت عبد حق خوانده، سپس گوييد مدحم

گرچ__ه ف__وق م__دح خل__قِ اوّلي_ن و آخرينم

گاه م_ي خوانند ح__ورم، گ__اه م_ي گويند انسان

هر چه باشم بهتر از آن، هر چه هستم فوق اينم

عصمت_م، زه_دم، عفافم، كعبه ام، ركنم، طوافم

م_ام نفس مطمئن_ه، ق_لب تق_وا، ج_ان دين_م

ني عجب گر چشم حق در من بيند روي حق را

نيست_م هرگ_ز خ_دا ام_ا خ_دا را جانشينم

مرتضي در من خدا را ديد با چشم خدايي

م_ن خدا را ديده ام هر گاه حيدر را ببينم

شب كه همچون كوكب دُرّي جمالم مي درخشد

ت__ا ف__لك ان__وار ث__ارالله خي__زد از جبينم

ه_م نب__وت را يگان__ه چشم__ۀ عين الحياتم

ه_م ولاي_ت را ف_روزان آي__ت ح__ق اليقينم

بهتري_ن س__ادات عال__م: چ_ار بانوي بهشتي

م_ن مي_ان چ_ار س_ادات بهشت__ي، برترين_م

ايست_ادم روي پ_ا چ_ون كوه، بر حفظ ولايت

سيل اگر سيلي زن_د، آن نيستم كز پا نشينم

بست_ه دست ح_ق زمام آسمان را در كمندم

كوردل دشمن كه پشت در ستاده در كمينم

اين حمايت از علي، اين ضربه هاي دست دشمن

آن ش__رار آت__ش و اي_ن خطبه هاي آتشينم

ب_ا وج_ود آنك__ه در راه عل__ي اولْ شهي_دم

پيش ت_ر از م_ن ف__دا گردي__د طف_لِ نازنينم

ي_ك مدين_ه دشم_ن و ي_ك خانۀ آتش گرفته

كس نبود آنجا به جز ديوار و در يار و معينم

من كه پيغمبر «فداها» گفت در حقم، همانا

اولي__ن ي___ار ف___داكار امي___رالمؤمنينم

دست دادم ليك بند از دست مولايم گشودم

تا بدانن__د اه__ل عل_م حامي حبل المتينم

من شدم نقش زمين، بردند مولا را به مسجد؛

آه ي_ارب ت__ا قي__امت از ام_امم ش_رمگينم

من ب_ه ي_اري علي «ميثم» مق_اوم ايست_ادم

شد خج_ل مسم_ار آهن، پيشِ عزمِ آهنينم

----------

كيستي تو؟ صدف گوهر مكنون خدايي

كيستي تو؟ صدف گوهر مكنون خدايي (مدح)

دختر احمدي و مادر مصباح هدايي

نه همين امّ ابيهايي و ناموس الهي

همسر حيدري و مادر كل شهدايي

بشري و همه جا كار خدايي ز تو ديدم

چه بگويم؟ كمكم كن كه نگويم تو خدايي

به سخن ريخته از درج دهان گوهر وحيت

به نگه زنگ ز آيينة دل ها بزدايي

در تماشاي رخت حُسن خدا ديد محمد

دست تو دست خدا بود كه بوسيد محمد

لالة گلبن وحي استي و دل، باغ و بهارت

گشته در ارض و سما، هر ملكي مرغ هَزارت

شده گم در حرم گمشده ات شهر مدينه

نه مدينه، كه همه عالم هستي ست مزارت

عرش و فرشند

و سماوات همه سفره احسان

خلق مهمان سر اين سفره، به هر ليل و نهارت

گل لبخند كند هديه ز هر شعله به اهلش

گر به دوزخ فتد اي مادر سادات! گذارت

باغ خلد آبرو از خاك سر كوي تو دارد

نه تو را بوي جنان است، جنان بوي تو دارد

خانه كوچك خشت و گل تو كعبه آدم

حجره ات قبله ارواح رسولان مكرّم

چادر خاكي تو خوب تر از پرده كعبه

دامن عصمت تو پاك تر از پاكي مريم

اولين شخص همه عالم خلقت به حضورت

خيزد از جاي و به تعظيم كند قامت خود خم

به ملائك، به نبيّين، به رسولان، به محمد

به همه دوستي ات واجب، حتي به علي هم

تويي آن روح كه در بين دو پهلوي رسولي

تو بتولي، تو بتولي، تو بتولي، تو بتولي

در نمازت چو ز لب ناله العفو بر آيد

اين عجب نيست كه محراب به فرياد درآيد

گهي از ذوق شود زنده گه از شوق بميرد

به تماشاي نماز تو چو مرغ سحر آيد

مادر دهر نزايد چو تو اي دختر احمد

مگر آن روز كه ميلاد رسولي دگر آيد

كه شنيده است وكه ديده است كه يك دخت پيمبر

كفو حيدر شود و مادر پيغامبر آيد

آري آري سخن امّ ابيهاست گواهم

همچو آيينه به اين طرفه حديث است، نگاهم

حُسن پوشيده ات از چشم خدا دل بربايد

پلك چشمت به محمد در رحمت بگشايد

گريه ات غرق كند در يَم رحمت دو جهان را

خنده ات زنگ ملال از دل حيدر بزدايد

به خداوند تعالي، به محمد، كه علي را

«بخت باز آيد از آن در كه يكي چون تو در آيد»

گو شود وصف تو بر حضرت جبريل محوّل

چه بگويد؟ چه بخواند؟ چه بيارد؟ چه سرايد؟

گر چه يك عمر فشاندم گهر مدح به پايت

چه بگويم كه پدر گفت: "پدر باد فدايت!"

نور از روز ازل خلق شد از جلوه رويت

حور پيوسته برد سجده به خاك سر كويت

همه اعضات بود آيه، تو خود مصحف نوري

غرق در بوسه احمد شده دست و سر و رويت

پدرت احمد و شويت علي و مام خديجه

همه عالم به فداي تو و اُم و اَب و شويت

عجبي نيست خداوند به فرداي قيامت

كه ببخشد همه را بر سر يك تار ز مويت

ملك و جنّ و بشر وصف تو گفتن نتواند

هيچ كس غير خدا قدر شب قدر نداند

اي رخت كوكب تابنده اقبال محمد

ركن توحيدي و بال علي و بال محمد

خانه ات غار حرا بعثتت اسلام دوباره

خطبه ات نيز غدير دگر

آل محمد

چارده قرن زمان مي گذرد، تا صف محشر

با تجلّاي تو هر سال بود، سال محمد

از تو جاري است به درياي زمان نور نبوت

در تو پيداست همه عزت و اجلال محمد

تو خداوند كلامي ز خداوند، سلامت

كه خروشيدي و گرديد علي محو كلامت

بي قيام تو قيامت نشود روز قيامت

افتد آن روز به خاكت ملك عفو و كرامت

تو به فرمان خدا مي كني آن روز خدايي

تو همانند امامت، كني آن روز امامت

ملك العرش كند ديدة خود فرش قدم ها

جبرئيلت پي تعظيم بر افراشته قامت

طاعت خلق نباشد اگر از پرتو مهرت

ثمرش نيست به جز آتش و خسران و ندامت

با ولاي تو قيامت اگر آغاز نگردد

تا خدايي خدا باب جنان باز نگردد

نه فقط خلق جهان، خالق اكبر به تو نازد

نه رسولان خدا، شخص پيمبر به تو نازد

روز محشر كه به سوي تو بود چشم نبيّين

بيشتر از همگان احمد و حيدر به تو نازد

همسر شير خدا! شير تويي شير خدا را

كوثر ختم رسل! سوره كوثر به تو نازد

مريم مادري و مام دو عيسا و دو مريم

آري آري؛ پسر و مادر و دختر به تو نازد

جلوه حُسن ازل كيست؟ به ذات ازلي! تو

ركن

اركان خدا كيست؟ علي، ركن علي تو

اي عيان از حرم مخفي تو، اشك غم تو

جگر سوخته شيعه، چراغ حرم تو

قلب تو خون شد و جوشيد ز چشم حَسنِينت

تا چهل سال علي آب شد از عمر كم تو

چاه غم هاي علي، سينه مجروح تو، مادر!

سرو بشكسته باغ نبوي قدّ خم تو

خصم بر مصحف زيباي رخت كرد جسارت

عوض آنكه زند بوسه به خاك قدم تو

آنچه با روي تو شد با گل رخسار نبي شد

نه به رخسار كه با چشم گهربار نبي شد

ز حرامي صفتان خون جگر گشت حلالت

درِ آتش زده و آتشِ در، سوخت به حالت

حامي شير خدا گشتي و از جانب امت

زخم گل ميخِ درِ سوخته گرديد مدالت

دست بشكسته ات از دامن حيدر كه جدا شد

بود چشمي سوي سلمان و نگاهي به بلالت

اي پرستوي علي اذن بده كز تو بپرسم

با چه جرمي به قفس ريخت، تمام پر و بالت؟

نخل امّيد علي از تو بر و برگ نديدم

ديده ام پير، ولي پير جوان مرگ نديدم

شيعه تا چند غريبانه به رخ اشك ببارد؟

شيعه دور حرمت جرأت فرياد ندارد

شيعه شمع حرمت گشته، مزار تو نديده

شيعه سوز جگر از شمع شب تار تو دارد

شيعه آنقدر

غريب است كه حتي نتواند

صورت خويش به ديوار بقيعت بگذارد

شيعه را دست ولاي تو نگه داشته ورنه

چون قدم بر سر خاك تو نهد جان بسپارد

اي سرشك غمت از روز ازل در گل "ميثم"

حرم گم شده تو است هميشه دل "ميثم"

----------

كيستي تو؟ صدف گوهر مكنون خدايي

كيستي تو؟ صدف گوهر مكنون خدايي (مدح)

دختر احمدي و مادر مصباح هدايي

نه همين امّ ابيهايي و ناموس الهي

همسر حيدري و مادر كل شهدايي

بشري و همه جا كار خدايي ز تو ديدم

چه بگويم؟ كمكم كن كه نگويم تو خدايي

به سخن ريخته از درج دهان گوهر وحيت

به نگه زنگ ز آيينة دل ها بزدايي

در تماشاي رخت حُسن خدا ديد محمد

دست تو دست خدا بود كه بوسيد محمد

لالة گلبن وحي استي و دل، باغ و بهارت

گشته در ارض و سما، هر ملكي مرغ هَزارت

شده گم در حرم گمشده ات شهر مدينه

نه مدينه، كه همه عالم هستي ست مزارت

عرش و فرشند و سماوات همه سفره احسان

خلق مهمان سر اين سفره، به هر ليل و نهارت

گل لبخند كند هديه ز هر شعله به اهلش

گر به دوزخ فتد اي مادر سادات! گذارت

باغ خلد آبرو از خاك سر كوي تو دارد

نه تو را بوي جنان

است، جنان بوي تو دارد

خانه كوچك خشت و گل تو كعبه آدم

حجره ات قبله ارواح رسولان مكرّم

چادر خاكي تو خوب تر از پرده كعبه

دامن عصمت تو پاك تر از پاكي مريم

اولين شخص همه عالم خلقت به حضورت

خيزد از جاي و به تعظيم كند قامت خود خم

به ملائك، به نبيّين، به رسولان، به محمد

به همه دوستي ات واجب، حتي به علي هم

تويي آن روح كه در بين دو پهلوي رسولي

تو بتولي، تو بتولي، تو بتولي، تو بتولي

در نمازت چو ز لب ناله العفو بر آيد

اين عجب نيست كه محراب به فرياد درآيد

گهي از ذوق شود زنده گه از شوق بميرد

به تماشاي نماز تو چو مرغ سحر آيد

مادر دهر نزايد چو تو اي دختر احمد

مگر آن روز كه ميلاد رسولي دگر آيد

كه شنيده است وكه ديده است كه يك دخت پيمبر

كفو حيدر شود و مادر پيغامبر آيد

آري آري سخن امّ ابيهاست گواهم

همچو آيينه به اين طرفه حديث است، نگاهم

حُسن پوشيده ات از چشم خدا دل بربايد

پلك چشمت به محمد در رحمت بگشايد

گريه ات غرق كند در يَم رحمت دو جهان را

خنده ات زنگ ملال از دل حيدر بزدايد

به خداوند تعالي، به محمد،

كه علي را

«بخت باز آيد از آن در كه يكي چون تو در آيد»

گو شود وصف تو بر حضرت جبريل محوّل

چه بگويد؟ چه بخواند؟ چه بيارد؟ چه سرايد؟

گر چه يك عمر فشاندم گهر مدح به پايت

چه بگويم كه پدر گفت: "پدر باد فدايت!"

نور از روز ازل خلق شد از جلوه رويت

حور پيوسته برد سجده به خاك سر كويت

همه اعضات بود آيه، تو خود مصحف نوري

غرق در بوسه احمد شده دست و سر و رويت

پدرت احمد و شويت علي و مام خديجه

همه عالم به فداي تو و اُم و اَب و شويت

عجبي نيست خداوند به فرداي قيامت

كه ببخشد همه را بر سر يك تار ز مويت

ملك و جنّ و بشر وصف تو گفتن نتواند

هيچ كس غير خدا قدر شب قدر نداند

اي رخت كوكب تابنده اقبال محمد

ركن توحيدي و بال علي و بال محمد

خانه ات غار حرا بعثتت اسلام دوباره

خطبه ات نيز غدير دگر آل محمد

چارده قرن زمان مي گذرد، تا صف محشر

با تجلّاي تو هر سال بود، سال محمد

از تو جاري است به درياي زمان نور نبوت

در تو پيداست همه عزت و اجلال محمد

تو خداوند كلامي ز خداوند، سلامت

كه خروشيدي و

گرديد علي محو كلامت

بي قيام تو قيامت نشود روز قيامت

افتد آن روز به خاكت ملك عفو و كرامت

تو به فرمان خدا مي كني آن روز خدايي

تو همانند امامت، كني آن روز امامت

ملك العرش كند ديدة خود فرش قدم ها

جبرئيلت پي تعظيم بر افراشته قامت

طاعت خلق نباشد اگر از پرتو مهرت

ثمرش نيست به جز آتش و خسران و ندامت

با ولاي تو قيامت اگر آغاز نگردد

تا خدايي خدا باب جنان باز نگردد

نه فقط خلق جهان، خالق اكبر به تو نازد

نه رسولان خدا، شخص پيمبر به تو نازد

روز محشر كه به سوي تو بود چشم نبيّين

بيشتر از همگان احمد و حيدر به تو نازد

همسر شير خدا! شير تويي شير خدا را

كوثر ختم رسل! سوره كوثر به تو نازد

مريم مادري و مام دو عيسا و دو مريم

آري آري؛ پسر و مادر و دختر به تو نازد

جلوه حُسن ازل كيست؟ به ذات ازلي! تو

ركن اركان خدا كيست؟ علي، ركن علي تو

اي عيان از حرم مخفي تو، اشك غم تو

جگر سوخته شيعه، چراغ حرم تو

قلب تو خون شد و جوشيد ز چشم حَسنِينت

تا چهل سال علي آب شد از عمر كم تو

چاه غم هاي علي، سينه

مجروح تو، مادر!

سرو بشكسته باغ نبوي قدّ خم تو

خصم بر مصحف زيباي رخت كرد جسارت

عوض آنكه زند بوسه به خاك قدم تو

آنچه با روي تو شد با گل رخسار نبي شد

نه به رخسار كه با چشم گهربار نبي شد

ز حرامي صفتان خون جگر گشت حلالت

درِ آتش زده و آتشِ در، سوخت به حالت

حامي شير خدا گشتي و از جانب امت

زخم گل ميخِ درِ سوخته گرديد مدالت

دست بشكسته ات از دامن حيدر كه جدا شد

بود چشمي سوي سلمان و نگاهي به بلالت

اي پرستوي علي اذن بده كز تو بپرسم

با چه جرمي به قفس ريخت، تمام پر و بالت؟

نخل امّيد علي از تو بر و برگ نديدم

ديده ام پير، ولي پير جوان مرگ نديدم

شيعه تا چند غريبانه به رخ اشك ببارد؟

شيعه دور حرمت جرأت فرياد ندارد

شيعه شمع حرمت گشته، مزار تو نديده

شيعه سوز جگر از شمع شب تار تو دارد

شيعه آنقدر غريب است كه حتي نتواند

صورت خويش به ديوار بقيعت بگذارد

شيعه را دست ولاي تو نگه داشته ورنه

چون قدم بر سر خاك تو نهد جان بسپارد

اي سرشك غمت از روز ازل در گل "ميثم"

حرم گم شده تو است هميشه دل "ميثم"

----------

محمّد (صلي الله عليه و آله) بحر بي پايان رحمت گوهرش زهرا

محمّد (صلي الله عليه و آله) بحر بي پايان رحمت گوهرش زهرا (مدح)

علي فلك نجات آفرينش لنگرش زهرا

رسول الله مي نازد كه دارد دختري چون او

كتاب الله مي نازد كه باشد كوثرش زهرا

به معراج نبوّت گر بگيري اوج مي بيني

كه گردون هاست در اين راه و باشد محورش زهرا

خلايق راست قرآن داور و قرآن از آن بالد

كه در تفسير و در تعبير باشد داورش زهرا

علي در غزوه ها يار محمّد (صلي الله عليه و آله) بود و مي بودي

در امواج غم و اندوه تنها ياورش زهرا

هُماي قلّۀ قاف ولايت ملك هستي را

گرفته زير پر زيرا بود بال و پرش زهرا

درست امّ ابيها گر شود تفسير مي بيني

كه هر پيغمبري بود از نخستين مادرش زهرا

سلام حق سلام انبيا بر شخص پيغمبر

سلام شخص پيغمبر به تنها دخترش زهرا

عبور ناقه اش چون روز محشر افتد از محشر

كند محشر به پا محشر كه گردد محشرش زهرا

گريزد از قيامت تيره گي تا مرز تاريكي

چو گردد با خدايي نور خود روشنگرش زهرا

ولايت چيست بشنو آسمان كلّ خوبي ها

كه باشد مِهر و ماه و آفتاب و اخترش زهرا

محمّد (صلي الله عليه و آله) جانِ جان عالم است و هيچ مي داني

كه باشد جان شيرين در درون پيكرش زهرا

خدا در ديده ي ظاهر نمي گنجد اگر گنجد

به چشم خواجه ي

لولاك باشد مظهرش زهرا

رسول الله را باشد دو قرآن صامت و ناطق

كتاب صامتش قرآن كتاب ديگرش زهرا

درود هر زن آزاده و هر مرد آزاده

بر آن بانو كه باشد در ولايت رهبرش زهرا

ولايت همچو قرآن محمّد (صلي الله عليه و آله) جاوداني شد

به يمن همّت دخت ولايت پرورش زهرا

محمّد (صلي الله عليه و آله) حيّ سرمد را بود پيغمبر خاتم

كه در عصر و هر نسل است پيغام آورش زهرا

عبادت سنگرش زهرا نبوّت محورش زهرا

ولايت همسرش زهرا امامت مصدرش زهرا

محمّد (صلي الله عليه و آله) شهر علم و دُّر عليّ ابن ابيطالب

زهي شهري كه باشد زينت بام و درش زهرا

درخت سبز توحيد و نبوّت كيست؟ پيغمبر

امامان شاخه ها و شيعيان برگ و برش زهرا

جز اينم گر بود ايمان ندارم بهره از ايمان

كه دين هم اوّلش زهرا بود هم آخرش زهرا

بيا حجّ ولايت كن كه اين حج تا ابد باشد

صفا و مروه و سعي و مني و مشعرش زهرا

علي سنگرنشين شهرها بود و عجب دارم

كه شد بعد از پيمبر حامي بي سنگرش زهرا

تك و تنها كنار آستان خانه پشت در

خدا داند خدا داند چه آمد بر سرش زهرا

غلاف تيغ خصم دون زكار انداخت دستش را

بلي اين بود پاداش جهاد اكبرش زهرا

براي ياري حيدر فشاري ديد پشت در

كه رفت از دست آنجا هم صدف هم گوهرش زهرا

دريغا كز جفاي اهل دوزخ پايمال آمد

بهشت وحي و پرپر شد گل نيلوفرش زهرا

گل لبخند رويد ز آفتاب حشر اي «ميثم»

اگر بر خلق افتد سايه اي از چادرش زهرا

----------

محمد آسمان وحي و زهرا مهر رخشانش

محمد آسمان وحي و زهرا مهر رخشانش (مدح)

امامان ماه و ساداتند اخترهاي تابانش

وجودش جان جان عالم است و باز مي گويد

كه زهرا هست جانان من و جانم به قربانش

ندانم كيست اين بانو ولي آنقدر مي دانم

كه فردا دست هر پيغمبري باشد به دامانش

فلك بيت الولاي فاطمه ، خيل ملك خادم

زمين مهرية او، كلّ جنّ و انس مهمانش

اميرالمؤمنين شير خدا، او دست و شمشيرش

محمد خاتم پيغمبران اين است قرآنش

گل لبخند او چون بشكفد بر گلشن حُسنش

دل احمد صدف گردد به شوق دُرّ دندانش

شگفتا باز رخ پوشد ز چشم كور، بانويي

كه چشم نور بينا مي شود از نور ايمانش

شهادت، عشق بازي مي كند با عزم مقدادش

مسلماني، جبين سايد به خاك پاي سلمانش

هم از انسان بود برتر هم از حوريه بالاتر

كه هم ماتش بود حوريه هم محو است انسانش

گهي خوانند در قدر و شرافت كوثر و قدرش

گهي گويند در تفسير قرآن نور و فرقانش

چو در بيت ولايت از كمالش پرده بالا زد

علي با آن جلال

و مرتبت گرديد حيرانش

به ذات خالق يكتا، قسم زهراست مخلوقي

كه در خلقت نه آغازش بود پيدا، نه پايانش

اگرموسي رود در طور، دست اوست همراهش

اگر عيسي شود بيمار، مهر اوست درمانش

گره خوردند با هم چون نگاه احمد و حيدر

شب و بيداري و ذكر و نماز و چشم گريانش

سلام الله بر مردي كه اين بانوست، بانويش

درود خلق برآن زن كه اين زهراست ميزانش

به محشر مي شود معلوم قدر و عزت زهرا

كه محشر روز وانفسا بود در تحت فرمانش

اگر نازي كند، جنت بيفتد در دل دوزخ

وگر چشم افكند، دوزخ شود رشك گلستانش

اميرالمؤمنين روحي فداها گفته در وصفش

بزرگ انبيا امّ ابيها خوانده در شانش

نبي را روح مابين دو پهلو باشد، اين دختر

سلام الله بر جسمش، سلام الله بر جانش

به جوش آيد بحار رحمت از يك قطرة اشكش

به وجد آيد رسول الله از لب هاي خندانش

نمي گويم خدا باشد، ولي آنقدر مي گويم

كه چون لطف خدا حدّي ندارد بحر احسانش

هزاران ديدة فردوس، جاي پاي زوّارش

هزاران حور و غلمان، خادم خدّام ايوانش

به باغ خلد روح تازه مي بخشد ملائك را

اگر روح الامين با خود برد برگي ز ريحانش

سلام انبيا تا روز محشر بر حسين او

كه مريم قابله، جبريل شد گهواره جنبانش

زبان قاصر، قلم عاجز، خدايا كيست اين بانو؟

كه پيشاني نهد، مردانگي بر خاك ميدانش

مكرّر بوسه زد پيغمبري بر دست و بازويش

كه مي خواندند خيل انبيا، بر خويش سلطانش

چنان بر او ستم كردند بعد از مصطفي امت

كه دنيا با تمام وسعتش، گرديد زندانش

چنان شهر مدينه تنگ شد بر دخت پيغمبر

كه جاي گريه تنها گشت صحرا و بيابانش

گهي مي سوخت چون شمعي كنار تربت حمزه

گهي گل شد ز اشك ديده، خاك بيت الاحزانش

خدا داند، خدا داند كه از شب تيره تر مي شد

اگر بر روز روشن ريختي رنج فراوانش

بهشت وحي و سيلي و رخ انسية الحورا

نمي دانم كه امت روز محشر چيست برهانش

هماي بوستان وحي را كشتند در خانه

خدا داند كه همچون جوجه لرزيدند طفلانش

بيابان بود و زهرا بود وغربت بود و خون دل

غبار چهره مي شد شستشو با اشك هجرانش

شرار ناله زهراست ، سوز سينه "ميثم"

سزد در شعله هاي دل بسوزد كل ديوانش

----------

محمّد را گرامي دخت احم__دپروري زهرا

محمّد را گرامي دخت احم__دپروري زهرا (مدح)

اب_ر م_رد دو عال_م را يگان__ه همسري زهرا

ت__و امّ الاحم__د و امّ الكت_اب و امّ اسلامي

تو فرقاني، تو طاهايي، تو قدر و كوثري زهرا

امي_رالمؤمنين حيدر

بوَد، حبل المتين حق

به حق حق تو كه تو حبل المتين حيدري زهرا

تو از سر تا قدم احمّد، محمّ_د پاي تا سر تو

علي زهراي ديگر، تو عل_يِّ ديگري زهرا

ب_ه گ_رداب تحي_ر غرق شد عقلم، نمي دانم

علي از توست برتر يا تو از او برتري زهرا

نب_وّت ب_ر زن__ان نب__وَد، وگرن_ه ف_اش مي گفتم

تو روي دست، مصحف داري و پيغمبري زهرا

تو پيغمب__ر ن_ه، ت__و بالات_ر از پيغمبران استي

تو روح پ_اك خت__م الانبيا در پيكري زهرا

تو بان__وي هم_ه س_ادات عال_م ت_ا صف محشر

تو ب_ر م_ردان كل آف__رينش رهب_ري زهرا

تو ب__ر ب__اغ ولاي__ت ب__ا سرشكت فيض باراني

تو ب_ر نخ_ل نبوت ريشه و برگ و بري زهرا

ت_و ه_م ب_ر چ_ار س_ادات مل_ك تا حشر، بانويي

ت_و ه_م ب_ر چار بانوي بهشتي سروري زهرا

علي فخريّه زآن دارد ك_ه دارد همسري چون تو

نبي بر خويش مي بالد كه او را دختري زهرا

زه__ي ايم__ان و تق_وا و جهاد و همت و عزمت

كه با مولا اميرالم_ؤمنين هم سنگ_ري زهرا

ام__ام مجتب__ي بال__د ك__ه م_ن فرزند زهرايم

حسين بن علي ن_ازد كه او را مادري زهرا

تو در بيت ولايت ه_م مهي ه_م آفت_اب است__ي

تو در بح_ر نبوت هم صدف هم گوهري زهرا

نه در مسجد، نه در خانه، نه در كوچه، نه در صحرا

تو در عال_م، ت_و ت_ا محشر، علي را ياوري زهرا

تو ب__ا شيرخ__دا هم شأن_ي و هم گ_ام و هم سنگر

تو از پيغمب__ران ه__م ج_ز محمّد برتري زهرا

تو ب_ا ي_ك خطب_ه لرزان_دي تن كفر و ضلالت را

تو ت__ا عم__ق زم_ان اس_لام را روشنگري زهرا

محمّ__د شه__ر عل_م اس_ت و اميرالمؤمنينش در

يقين دارم كه تو هم شهر علمي، هم دري زهرا

نب__ي مه__ر و عل__ي ماه__ي ك_ه دارد يازده اختر

تو تنها خود سپهر و مهر و ماه و اختري زهرا

محمّ__د خل__ق عال__م را ب_ه فرقان داوري كرده

تو فرق__ان محمّ_د را به نطقت داوري زهرا

نوشت_ه در نگ_اه و نق_ش لبخن_د علي هر دو

تو زهرايي، تو زهراي محمّد منظري زهرا

هم__اي قلّ_ۀ رحم_ت عل_ي بود و علي باشد

ت_و او را ت_ا خداي__يِّ خدا بال و پري زهرا

قي__ام كرب__لا را زينب__ت پ__رورد ب_ا صبرش

زهي بر دامن پاكت كه زينب پروري زهرا

من و تاريخ و عالم هر سه مي گوييم با هم،تو

قتي_ل انتق_امِ جن_گِ بدر و خيبري زهرا

نمي دان_م بقيع_ي ي_ا كن__ار خان_ه ات دفني

و يا در بين محرابِ نماز و منب_ري زهرا

ز درد ب_ازو و پهل_وي ت_و اين درد، سنگين تر

كه غم هاي علي را لحظه لحظه بنگري زهرا

تو بر م_ا از ازل آموخت__ي درس ولايت را

تو ما را

تا ابد آموزگار و رهبري زهرا

ع_دو ب_ر بيت م_ولا حمل__ه ور گشت__ه، نمي داند

كه تو پشت در خانه ب_ر او يك لشكري زهرا

تو ب__ا دست شكست__ه پاسدار دست حق گشتي

تو از مسجد علي را سوي خانه مي بري زهرا

تو دادي چش__م گري__ان «ميث_م» آلوده دامان را

اگر چه نيست قابل اشك او را مي خري زهرا

----------

محمد كيست جان انبيا زهرا بود جانش

محمد كيست جان انبيا زهرا بود جانش(مدح)

بر اين زهرا سلام از احمد و از حي سبحانش

به قرآن مي خورم سوگند دارد حرمت قرآن

كه بوسد رحمةللعالمين مانند قرآنش

امين وحي از سوي خدا بر او سلام آرد

محمد بارها فرمود بابايش به قربانش

ملك دور سرش گردد فلك در مقدمش افتد

زمين مهريه و اهل زمين پيوسته مهمانش

سلام سورۀ ياسين و قدر و كوثر و طاها

بر آن بانو كه آمد آيۀ تطهير در شانش

سلام الله بر خلقش تعالي الله بر خويش

درود از روح پاك انبيا بر جسم و بر جانش

خداوندا چه گويم در ثنا و مدح بانويي

كه مولايم اميرالمؤمنين گرديده حيرانش

كه ديده آفتاب از چشم اعمي رخ بپوشاند

سلام الله بر اين آفتاب و نور ايمانش

نه دست آدم و نوح و خليل و موسي عمران

كه در محشر بود دست محمد هم به دامانش

عقوبت سايۀ رحمت شود در سايۀ قامت

شفاعت جرعۀ آبي بود از بحر احسانش

خلايق دور حق گردند و حق دور سر

زهرا

به حق حق كه هر چه حق بود زهراست ميزانش

خوشا جاني كه مي گردد فداي فضه و قنبر

خوشا دردي كه خاك مقدم زهراست درمانش

خوشا آدم كه در گلزار جنت ديد رويش را

خوشا احمد كه مي بوسيد چون گل در گلستانش

هر آن كو شد عدويش دوزخ از بهر عذابش كم

هر آن كو شد محب او چه قابل باغ رضوانش

همه سرها نثار خاك پاي زينبين او

همه جان ها فداي لؤلؤ و تقديم مرجانش

جنان مشتاق مقدادش، جهان تقديم عمارش

فلك خاك ره بوذر، ملك تقديم سلمانش

نه تنها مالك دوزخ نه تنها خازن جنت

كه باشد در قيامت عرصۀ محشر به فرمانش

تماشايي است فرداي قيامت صحنۀ محشر

كه زهرا مي رود از پيش و دنبالش محبانش

به جاي لاله مي بارد برات جنت از هر سو

به فرق دوستان با دست لطف ذات منانش

قيامت سايه بانش نيست غير از چادر زهرا

كه مولا بر سر دست آورد تا باغ رضوانش

برد با خويش در جنت تمام دوستانش را

كه پيش از بود، بوده با خدا اين عهد و پيمانش

چگونه خصم او همراه او روز جزا پويد

كه خيزد شعله هاي آتش از چاك گريبانش

چگونه مي رسد بر چادر خاكي او دستي

كه زد در كوچه سيلي بر رخ چون ماه تابانش

چگونه روي آرد در جنان خصمي كه آتش زد

بهشتي را كه جبريل امين بودي نگهبانش

كسي كه بر در بيت ولايت

كشت زهرا را

مسلمان نيستم بالله اگر خوانم مسلمانش

به حق حق عجب نبود اگر در عرصۀ محشر

خدا بخشد خلايق را به يك موي پريشانش

كجا ريحان جنت مي رسد بر دست نامردي

كه آن ريحانه را آزرد پيش چشم طفلانش

خداوندا به ميثم كن عنايت قلب سوزاني

كه بر زهرا نگردد خشك، اشك چشم گريانش

----------

محمد كيست جان انبيا زهرا بود جانش

محمد كيست جان انبيا زهرا بود جانش(مدح)

بر اين زهرا سلام از احمد و از حي سبحانش

به قرآن مي خورم سوگند دارد حرمت قرآن

كه بوسد رحمةللعالمين مانند قرآنش

امين وحي از سوي خدا بر او سلام آرد

محمد بارها فرمود بابايش به قربانش

ملك دور سرش گردد فلك در مقدمش افتد

زمين مهريه و اهل زمين پيوسته مهمانش

سلام سورۀ ياسين و قدر و كوثر و طاها

بر آن بانو كه آمد آيۀ تطهير در شانش

سلام الله بر خلقش تعالي الله بر خويش

درود از روح پاك انبيا بر جسم و بر جانش

خداوندا چه گويم در ثنا و مدح بانويي

كه مولايم اميرالمؤمنين گرديده حيرانش

كه ديده آفتاب از چشم اعمي رخ بپوشاند

سلام الله بر اين آفتاب و نور ايمانش

نه دست آدم و نوح و خليل و موسي عمران

كه در محشر بود دست محمد هم به دامانش

عقوبت سايۀ رحمت شود در سايۀ قامت

شفاعت جرعۀ آبي بود از بحر احسانش

خلايق دور حق گردند و حق دور سر زهرا

به

حق حق كه هر چه حق بود زهراست ميزانش

خوشا جاني كه مي گردد فداي فضه و قنبر

خوشا دردي كه خاك مقدم زهراست درمانش

خوشا آدم كه در گلزار جنت ديد رويش را

خوشا احمد كه مي بوسيد چون گل در گلستانش

هر آن كو شد عدويش دوزخ از بهر عذابش كم

هر آن كو شد محب او چه قابل باغ رضوانش

همه سرها نثار خاك پاي زينبين او

همه جان ها فداي لؤلؤ و تقديم مرجانش

جنان مشتاق مقدادش، جهان تقديم عمارش

فلك خاك ره بوذر، ملك تقديم سلمانش

نه تنها مالك دوزخ نه تنها خازن جنت

كه باشد در قيامت عرصۀ محشر به فرمانش

تماشايي است فرداي قيامت صحنۀ محشر

كه زهرا مي رود از پيش و دنبالش محبانش

به جاي لاله مي بارد برات جنت از هر سو

به فرق دوستان با دست لطف ذات منانش

قيامت سايه بانش نيست غير از چادر زهرا

كه مولا بر سر دست آورد تا باغ رضوانش

برد با خويش در جنت تمام دوستانش را

كه پيش از بود، بوده با خدا اين عهد و پيمانش

چگونه خصم او همراه او روز جزا پويد

كه خيزد شعله هاي آتش از چاك گريبانش

چگونه مي رسد بر چادر خاكي او دستي

كه زد در كوچه سيلي بر رخ چون ماه تابانش

چگونه روي آرد در جنان خصمي كه آتش زد

بهشتي را كه جبريل امين بودي نگهبانش

كسي كه بر در بيت ولايت كشت زهرا را

مسلمان نيستم بالله اگر خوانم مسلمانش

به حق حق عجب نبود اگر در عرصۀ محشر

خدا بخشد خلايق را به يك موي پريشانش

كجا ريحان جنت مي رسد بر دست نامردي

كه آن ريحانه را آزرد پيش چشم طفلانش

خداوندا به ميثم كن عنايت قلب سوزاني

كه بر زهرا نگردد خشك، اشك چشم گريانش

----------

مدينه صفا بخش جان و دلم

مدينه صفا بخش جان و دلم (مدح)

فراق تو مشكل ترين مشكلم

دريغا كه همچون نسيم سحر

مرا زود بگذشت عمر سفر

خداحافظ اي يك جهان باغ گل

خداحافظ اي شهر ختم رسل

خداحافظ اي غرق انجم شده

خداحافظ اي تربت گمشده

خداحافظ اي قبله گاه همه

خداحافظ اي خانه ي فاطمه

خداحافظ اي شهر خيرالبشر

خداحافظ اي زخم گل ميخ در

خداحافظ اي ناله ي بي جواب

خداحافظ اي چار قبر خراب

خداحافظ اي شهر سوز و محن

خداحافظ اي زادگاه حسن

خداحافظ اي مسجد قبلتين

خداحافظ اي جاي پاي حسين

خداحافظ اي بهترين سرزمين

خداحافظ اي قبر امّ البنين

خداحافظ اي بيت ربّ جليل

خداحافظ اي مهبط جبرئيل

خداحافظ اي نالۀ آه آه

خداحافظ اي محسن بي گناه

خداحافظ اي دُرّ نايافته

كه نورت به هر سينه اي تافته

خداحافظ اي اشك ها بر تو خون

خداحافظ اي كوثر نيلگون

الا اي خدا شاهد پاكيت

خداحافظِ چادر خاكيت

سلام خدا بر تن و روح تو

به دست

و به بازوي مجروح تو

به قبر تو بس چشم انداختم

در آغوش من بود و نشناختم

محمّد (صلي الله عليه و آله) به لب هاي خندان تو

به زخم سر و دُرّ دندان تو

زكوي تو من با چه حالي روم

مبادا كه با دست خالي روم

به خون حسين و به اشك حسن

دم مرگ بازآ به ديدار من

چو عطشان باران ابر توام

به هر جا روم گرد قبر توام

----------

مدينه غرق ماتم بود و دلها خانه غم بود

مدينه غرق ماتم بود و دلها خانه غم بود (مدح)

فضا تاريك و بر رخسار گردون گَرد مات بود

سكوت آفرينش با قيام حشر توأم بود

سراسر مسلمين را قامت از بار الم خم بود

خلايق با دلي بشكسته مي گفتند پيوسته

محمد در سراي جاوداني رخت بر بسته

در آن روزي كه خون جاري ز چشم هر مسلمان بود

گلوي آفرينش پاره از فرياد و افغان بود

سپهر نيلگون را در درون سينه طوفان بود

علي مشغول غسل آن سفير پاك يزدان بود

به نقش دوستي دشمن سركين آفريدن داشت

-ز جسم زندة قرآن هواي خون مكيدن داشت

سقيفه مرز شوراي افرادي ستمگر بود

سقيفه پايگاه خصم سرسخت پيمبر بود

جنايت، حق كشي غارت ستم، در حق حيدر بود

نه بلكه جنگ با قرآن و اسلام و پيمبر بود

در آنجا با حضور چند تن اوباش شورا شد

جناياتي كه در او تا قيامت رفته امضاء شد

اگر برپا نمي گرديد

اين شوراي ننگ آور

نميگرديد ره گم كرده اي اسلام را رهبر

نمي شد غصب حق بن عم و داماد پيغمبر

نميزد بر سراي فاطمه دست خسي آذر

يزيد و ظلمهايش بود محصول همين شورا

كه خون ها ريخت از آزادگان لعنت بر اين شورا

چه شورايي كه باب فتنه از آغاز آن وا شد

چه شورايي كه با آن قامت عدل و شرف، تا شد

چه شورايي كه با آن رخنه در اسلام پيدا شد

چه شورايي كه استحكام آن با خون زهرا شد

نفاق و فتنه و آشوب و طغيان بود اين شورا

ستم در حقّ اهل بيت و قرآن بود اين شورا

دو روز اسلام را رخت غم و اندوه شد در بر

يكي در روز شورا و يكي در مرگ پيغمبر

به مرگ مصطفي شد عالم اسلام بي رهبر

به شورا گشت كوته دست خلق از دامن حيدر

كسيكه قائل قول سلوني بود تنها شد

خسي كه از اقيلوني سخن ميگفت، مولا شد

سيه ماري كه عمري لانه در آغوش قرآن داشت

به قصد پيكر دين در دهان پر زهر دندان داشت

به باطن كفر و در ظاهر هزاران رنگ ايمان داشت

صمد گوي و صنم ها در درون سينه پنهان داشت

پس از مرگ نبي اسلام را پنداشت بي رهبر

به مسجد آمد و زد حلقه در محراب پيغمبر

شده چوپان مردم گرگ خون آشام از يكسو

گشوده چنگ بر نابودي اسلام از يكسو

مسلمانان بسان مردگان آرام

از يكسو

اميرالمؤمنين تنها در آن ايّام از يكسو

به چشم نازبيننش بود از رنج و الم خاري

نبود او را بغير از فاطمه يار وفاداري

همه اين رنج ها محصول آن شوراي ننگين بود

كه اصلش جنگ با قرآن و نامش ياري دين بود

علي را جاري از چشم خدا بين اشك خونين بود

عدو مست خلافت بود و كامش سخت شيرين بود

چنان مست رياست شد كه بر احكام دين پزد

شرار افروخت در بيت خدا سيلي به زهرا زد

هنوز از مرگ پيغمبر فغان خلق بر پا بود

سركش بي كسي بر چهرة اسلام پيدا بود

كه در موج فضا آتش بلند از بيت زهرا بود

امير مؤمنان هم در سكوت خلق تنها بود

كجا يك تن تواند غصب كردن حق مولا را

سكوت خلق و همراهيّ دشمن، كشت زهرا را

برون شد ز آستين حق كشي ها دست بيدادي

شرر افروخت در بيت ولايت سست بنيادي

كه سرزد شعله اش از قلب هر انسان آزادي

تو گويي در درون شعله هايش بود فريادي

كه آن فرياد از عمق دل دخت پيمبر بود

ولي افسوس گوش امّت از بشنيدنش كر بود

هنوز آن آتش سوزنده در دلها شرر دارد

هنوز از ديده جاري شيعه خوناب جگر دارد

به هر صبح و مسا، فرياد و اشك بيشتر دارد

مگر روزي كه فرزندش نقاب از چهره بردارد

نمايد همو خورشيد فلك رخسار دلجو را

بگيرد انتقام مادر بشكسته پهلو را

امام منتظر اي مهدي موعود ادركني

ولي الله اعظم حجّت معبود ادركني

فروزان روي حق را شاهد و مشهود ادركني

الا اي كعبه دل قبلة مقصود ادركني

مپوش از خلق اي پشت حقايق روي زيبا را

اجابت كن دعاي «ميثم» افتاده از پا را

----------

مصطفي جان جهان است و بود فاطمه جانش

مصطفي جان جهان است و بود فاطمه جانش(مدح)

زهي آن جان گرامي كه فدا باد جهانش

آنكه جبريل، گه خواندن او صاف جلالش

لرزد و تاب تكلّم دهد از دست، زبانش

عقل كل، صورت او سينۀ او بوسد و بويد

كه بود روي خدايش كه بود بوي جنانش

آسمان گو بشكافد جگر دشمن او را

كه شهاب آمده پيكان و هلال است كمانش

شهريايان جهان را به گدائي نپذيرد

آن گدائي كه در خانۀ زهراست مكانش

مي نهد پاي جلالت به سر بال ملائك

ناقۀ او كه بود در كف جبريل عنانش

انّما آيه اي از قصّۀ تطهير و جودش

هل اتي سوره اي از دادن يك قرصۀ نانش

تا ننازد به خود آدم كه منم اشرف عالم

حق به گلزار جنان فاطمه را داد نشانش

فخر موسي است كه در دست عصا گيرد و آيد

به بيابان مدينه، شود از شوق شبانش

چه بگويم به مديحش چه بخوانم به ثنايش

كه خدا كوثر و تطهير فرستاده به شانش

در صف حشر بگو شعله كشد آتش دوزخ

شيعۀ فاطمه در دست بود خطّ امانش

اين همان سّر خدائي ست كه

از كلّ خلايق

داشته پيش تر از خلق، خداوند نهانش

اوست آن ليلة قدري كه كسش قدر نداند

گر چه گردند زمان ها همه شهر رمضانش

اين همان است كه مرهون كرم بوده و باشد

همه آباء جهان و همه ابناء زمانش

خانۀ شير خدا محو دعا مات نمازش

مسجد ختم رسل مات سخن محو بيانش

آن كه افكنده علي را زكلامش به تحيّر

چون شناسند به علم و خرد و وهم و گمانش

عرش و فرش و ملك و جنّ و بشر حوري و غلمان

همه گويند ثنا هم به نهان هم به عيانش

گر به حيدر نگري همسر او دار و ندارش

ور زاحمد شنوي دختر او روح و روانش

دين بود زنده به خلق نبي و بازوي حيدر

هر دو نازند به زهرا كه هم اين است و هم آتش

ريزد از دوستي فاطمه، باران معاصي

همچو نخلي كه سرازير شود برگ خزانش

ميهمانخانه زهراست همه عالم هستي

كه نشستند همه خلق خدا بر سر خوانش

رحمت و عفو خدا دور زند گرد سر او

كه بود روز جزا چشم محمّد نگرانش

كاهي از محنت او را نكند كوه تحمّل

كه بهم ميشكند قامت از اين بار گرانش

صلوات همه از پير و جوان تا صف محشر

به علي بي ابيطالب وزهراي جوانش

مصطفي دل دهد از دست كه هنگام تكلم

شنود بوي خدا از نفس مشك فشانش

مسجد و كوچه و خانه همه

جا سنگر او شد

داشت تا جان به كف و بود به تن تاب و توانش

به علي دوستي فاطمه نازم كه در اين ره

مانده بر سينه و بازو دو مدال و دو نشانش

اسوۀ شيعه بود فاطمه در خطّ ولايت

تا به دل شوق نماز است و لب بانگ اذانش

شيعۀ فاطمه آنست كه پيوسته بجوشد

خون زهرا و حسين بن علي در شريانش

شيعۀ فاطمه از سيلي باطل نهراسد

گِرد حق گردد و باكي نبود از سرو جانش

شيعه خاك قدم آل علي را نفروشد

گو جهان را همه بخشند كران تا به كرانش

پدر و مادر و ذريِّۀ ما تا صف محشر

به فداي پدر و شوهر و مام و پسرانش

(ميثم) اين گونه حمايت كند از مكتب زهرا

تا بود طبع و بيان و قلم و دست و زبانش

----------

من آن سيمرغ بي نام و نشانم

من آن سيمرغ بي نام و نشانم(مدح)

كه در موج فضا بي آشيانم

زخاك كوي جانان دانه چيدم

كه آب زندگي دارد بيانم

فرو ريزد به جان خُشك مغزان

شرار از برق شمشير زبان

به آوائي كه مي پيچد به گردون

در افلاك معاني دُر فشانم

ثناي يكّه بانوي دو عالم

بودذ در هر نفس روح بيانم

زاعماق دل گم گشت قبري

رسد آواي آن جان جهانم

كه در پهناي دارالملك هستي

من آن بانوي فرد جاودانم

منم زهرا كه در ميدان تقوي

بهين پيروز و اول

قهرمانم

منم استاد دانشگاه عصمت

كه هر عصر است روز امتحانم

منم شب زنده دار بي غذائي

كه سائل سير خفت از قرص نانم

منم آن مادري كز بهر اسلام

چو زينب شيرزن مي پرورانم

حيا تصوير سيماي كنيزم

ادب نقش غلام آستانم

بزرگ انبيا شد دست بوسم

اميرمؤمنان شد مدح خوانم

نشد يكبار در دوران عمرم

كه از خود مستمندي را برانم

فدك دادم كه نامحرم نبيند

گا رخسار در چادر نهادم

ولي نامحرمم سيلي چنان زد

كه محرم هم نبيند بعد از آنم

شما اي رادمردان پاك زن ها

كه دانستيد اينك داستانم

مرا در خانه ام مظلوم كشتند

ولي از اين شهادت شادمانم

كه هر فرد مسلمان سربلند است

به زير سايۀ قد كمانم

من از فردي كه باشد يار مظلوم

حمايت مي كنم تا مي توانم

به روي خاك قبرم اشك ريزد

وليّ عصر (عج)، پور مهربانم

كه مادر، داد مظلوميتت را

از اين بيدادگرها مي ستانم

به (ميثم) بيش از اين دارم عنايت

كه نظم او بود سوز نهانم

----------

من بحر نهفته در سبويم

من بحر نهفته در سبويم(مدح)

فرياد شكسته در گلويم

خورشيد در آبگينه دارم

صد قلزم خون به سينه دارم

يك جرم صغير و يك جهان داد

يك حنجره و هزار فرياد

چون قطرۀ متصل به دريا

يكباره نهاده دل به دريا

بحري شده ام تمام گوهر

در مدح

و ثناي كفو حيدر

طوباي تمام قَدّ احمد

زهرا يعني همان محمّد (صلي الله عليه و آله)

آن شمسۀ عالم هدايت

پيوند رسالت و ولايت

آن بهجت قلب قلب هستي

آئينه حق و حق پرستي

ركن دگر امام خلقت

مام پدر تمام خلقت

لبخند نماز بر لب اوست

صد ليلۀ قدر، هر شب اوست

او مادر دودمان وحي است

خورشيد ستارگان وحي است

جبريل كند بسي تعلّم

تا در بر او كند تكلّم

عنقاي سحر بدان كمالش

دل بسته به نغمۀ بلالش

فردوس گداي فضّۀ اوست

خاك كف پاي فضّۀ اوست

گر فاطمه رو به او كند باز

جنت به بهشت ميكند ناز

احمد كه خدا دهد سلامش

مأمور بود به احترامش

در محضر او قيام ميكرد

بر او به ادب سلام ميكرد

وقتي به نماز بست قامت

كردند فرشتگان قيامت

ديدند خداي بي نيازش

فخريّه نموده بر نمازش

از اوست به پا، نظام اسلام

در اوست عيان، تمام اسلام

احمد شده در ولاش پا بست

چون دست خداست بوسدش دست

چون پرتو حق كه تابد از طور

تابيد شبي زچادرش نور

زآن نور كه بود نور ايمان

هفتاد يهود شد مسلمان

در آل كسا يگانه محور

با بودن احمد است و حيدر

اين كيست كه محور رسالت

با آن همه عزت و جلالت

چون روح به بر بگيرد او را

گويد پدرت

فدات زهرا

عالم همه بر درش فقيرند

مسكين و يتيم يا اسيرند

اين لنگر يازده سفينه است

اين محور عرش در مدينه است

خورشيد، گداي آفتابش

شرمنده حياست از حجابش

از عصمت او حجاب جوشد

جز او كه زكور چهره پوشد

حيدر كه امامت و ولايت

دارد به جهان بي نهايت

چون فاطمه اش دُر سخن سُفت

رازي زكمال خويشتن گفت

حيرت زده رو به قهقرا رفت

يكباره به نزد مصطفي رفت

احمد كه زقصّه بود آگاه

لبخند زد و شكفت ناگاه

كاي كّل علوم را تجسّم

بنشين به برم بزن تبّسم

كاين راز نگفته با تو گويم

زهراست محمّد (صلي الله عليه و آله) و من اويم

با اين همه داشت دستش آماس

گرداند زبس به خانه دستاس

انداخته بود دست او پوست

با آن همه داشت كار را دوست

چون ذات خداي خود يگانه

با فضّه شريك كار خانه

فضّه كه و را كنيز بودي

چون زينب او عزيز بودي

اي روح لطيف جاوداني

اي جان و تن تو آسماني

وي مادر انبيا زآدم

وي قّد نبي به محضرت خم

مرآت خدا تمام احمد

شايستۀ احترام احمد

نه ساله عروس بيت حيدر

آورده بر او دو مه دو اختر

ملك و ملكوت سائل تو

ما را نرسد فضائل تو

ما را نرسد ثنات، زهرا

خورشيد كجا و مور صحرا

جائي كه رسول

بوسد دست

بايد كه لب از سخن فرو بست

موساست عصا به كف شبانت

خورشيد گداي آستانت

تو دست خدا در آستيني

تو يار امام راستيني

جز دست خدا كسي نشايد

كز دست علي گره گشايد

در راه علي كه ظلم ديده است

فرزند تو اولين شهيد است

كي گفته كه قبر تو نهان است

خاك تو فراتر از جهان است

بالله قسم اي رسول را اُم

عالم شده در مزار تو گم

بر عرشۀ فُلكِ تو مَلَك چيست

در وُسعتِ مُلكِ تو مَلَك چيست

اركان وجود محكم از توست

ملك و ملكوت عالم از توست

مسكين تو اي مليكۀ دين

صد باغ فدك دهد به مسكين

بالله، به بهشت، ناز داري

تو كي به فدك نياز داري

تو بهر علي قيام كردي

خود را سپر امام كردي

احقاق فدك براي اين بود

كان در يد دشمنان دين بود

دشمن زشما فدك ستاند

تا دست علي تهي بماند

دردا كه تو را به خانه كشتند

با ضربت تازيانه كشتند

خاكم به دهن، زضرب سيلي

خورشيد مدينه گشت نيلي

تا چند كنايه و اشاره

والله شكست گوشواره

بر فرق فلك، شكاف شمشير؟

بازوي تو و غلاف شمشير؟

فرياد كه پاره شد گلويم

بگذار همان به پرده گويم

تاريكي محض نور را كشت

شبطان به بهشت حور را كشت

امت به جدال پا فشردند

بر خانۀ

تو هجوم بردند

گيرم زعلي دو دست بستند

بازوي تو را چرا شكستند

اي اهل مدينه ننگتان باد

پيوسته به دل شرنگتان باد

در گلبن وحي عهد بستيد

وز طاير نور پر شكستيد

همدردي با بتول اين بود

حق نعم رسول اين بود

اي آه نهان درون سينه

اي تيرگي شب مدينه

تو گريۀ مخفيانه ديدي

تو دفن بدن شبانه ديدي

آن شب كه فلك شراره مي ريخت

وز چشم قمر ستاره مي ريخت

مولا زفراق خونجگر بود

از هر شب خود غريب تر بود

تابوت حبيبه اش به دوشش

خاموش و بر آسمان خروشش

شب سوخت باشك بي صدايش

تابوت گريست از برايش

مي برد كتاب غربتش را

مي ديد زدور، تربتش را

مي سوخت به ياد آن شهيده

مي رفت به قامت خميده

دنبال جنازه با دلي چاك

هر چند قدم فتاد بر خاك

يك دست به سوي حي منّان

دست دگرش به دوش سلمان

مقداد بر او نظاره ميكرد

تقديم غمش ستاره ميكرد

مي ريخت سرشك بر عذارش

مي كرد نگه به قبر يارش

كاي قبر، اميد حيدر است اين

پاكيزه گل پيمبر است اين

جانان من است اين تن پاك

آرام به بر بگيرش اي خاك

او صدمۀ بي شمار ديده

او در پس در فشار ديده

اكنون كه تو گشته اي مزارش

زنهار دگر مده فشارش

امّيد دل مرا،

زمانه

بگرفت زمن به تازيانه

اين است شهيدۀ ولايت

خون كفنش كند روايت

دستش به غلاف تيغ دشمن

گرديد جدا زدامن من

پس چشم زجان خويشتن بست

بگرفت جنازه زا سر دست

جان بر سر دست خود نهاده

تنها و غريب ايستاده

ديدند براي اوّلين بار

لرزيد علي در آن شب تار

كس نيست جنازه را بگيرد

اي واي اگر علي بميرد

ناگه دل شب در آن بيابان

از قبر، دو دست شد نمايان

كاي مظهر اقتدار و غيرت

وي رفته فرو به بحر حيرت

من صاحب اين امانت استم

بسپار گل مرا به دستم

آن شب كه چو گل زهم شكفتي

زهراي مرا زمن گرفتي

بر دست تو دست او نهادم

كي ياس كبود بر تو دادم

دردا كه گلم پر از نشانه است

نيلوفر دست تازيانه است

با بودن يك مدينه فرياد

(ميثم) بشكن به سينه فرياد

----------

مهر و مه آيتي از مصحف رخسار تواند

مهر و مه آيتي از مصحف رخسار تواند (مدح)

اختران نقط_ۀ «تطهي_ر» ب_ه ديوار تواند

ت_و ي_م م__وج زن رح_مت نامح_دودي

عف_و احسان و كرم، گوه_ر شهوار تواند

دام_ن پ_اك تو گلخانۀ سرسبز خداست

اي كه سادات دو عالم، گل بي خار تواند!

شجرالاخض_رِ ان__وار خ_دا، قامت توست

عصمت و عفت و ايمان و حيا، بار تواند

ذكره_ا سوخت__ۀ آت_ش پنه__ان درون

اشك ه__ا شيفت__ۀ چش_مِ گهربار تواند

ما كه هستيم كه باشيم گرفتار غمت؟

سين__ه چاك_ان خ_داوند، گرفتار تواند

چار فرخنده ملك، بي_ن ملايك علَمند

در صف حشر، همين چار علمدار تواند

مريم و هاجر و حوا و خديجه، هر چار

چشم بسته ز جنان در پي ديدار تواند

هرچه گل داشت خداوند، به دامان تو ريخت

شاه_دم لال_ه رخ__اني ك_ه ب_ه گلزار تواند

مرتفعْ خانه خشت و گلت از ذكر خداست

آدم و ج_ن و م_لك، سائ_ل در ب_ار تواند

طايران_ي ك_ه گشودن_د سح_ر بال عروج

هم_ه پرسوخت__ۀ شم_ع شب ت_ار تواند

همه گل هاي جنان جامه دريدند به تن

ج_ان و دل باخت_ۀ ب_وذر و عم_ار تواند

دشمن_ان دست گشودن_د ب_ه آزار شما

دوست_ان بي خب_ر از حالِ دلِ زار تواند

هم تو بيدار غم و درد و فراقي همه شب

هم غ_م و درد و فراقند كه بي_دار تواند

به تو شد حمله و ديدند و نمودند سكوت

شك ندارم كه همه قاتلِ خونخ_وار تواند

اشكِ پنهان، غم ناگفت_ه، شررهاي فراق

در دلِ خلوتِ شب، هر سه پرستار تواند

چ_اه اس_رار علي سينۀ بشكسته ت_وست

غصه ه_اي ت_و هم_ه مح_رمِ اس_رار تواند

حمل_ه بردن_د به تو اهل مدينۀ افسوس

دي_دم آنج_ا در و دي_وار، فقط يار تواند

نه فقط «ميثم» دلسوخته گريد ز غمت

فاطمي_ون هم_ه ت_ا حشر، عزادار تواند

----------

هزار بار بشويم لب از شراب طهور

هزار بار بشويم لب از شراب طهور (مدح)

كه آورم به زبان نام آن صحيفۀ نور

زكيّه، طاهره، انسيّه، فاطمه، زهرا

كه در سپهر به منصوره آمده مشهور

خدا به عصمت او در كتاب خود شاهد

لبي به حرمت او از خداي خود مأمور

زمينيان و سماواتيان به نورش غرق

اگر چه نور رخش در حجاب شد مستور

فراتر است ز مدح و نكوتر است ز وصف

اگر چه مدح ورا انس و جان كنند مرور

هزار عيسي مرهون فيض او در چرخ

هزار موسي مدهوش نور او در طور

دليكه در قفس سينه، بهر او نطپد

چو مرده ايست كه خوابيده قرنها در گور

زهي به عصمت آن بانويي كه نزد پدر

كشيد پرده به رخسار و رو گرفت از كور

خداي داند و پيغمبرش كه زهرا كيست

كجا شناخت او بر بشر بود مقدور

ستاره ايست هزاران برابر خورشيد

كه ما به صورت يك سكّه ديده ايم از دور

از آن گرفته ز معبود نام منصوره

كه گشته دين و ولايت به نصرتش منصور

اگر نه آينۀ كبرياست از چه سبب

قيام كرد رسول خدا و را به حضور

پيمبري به قيامت ره نجاتش نيست

مگر كه با علي و فاطمه شود محشور

ز خلد مائده آرد به احترام تمام

اگر دهد به فرشته كنيز او دستور

خدا گواست كه تا پا به حشر نگذارد

به جوش نايد غفّاري خداي

غفور

ز بوي عطر خميرش به وقت پختن نان

به جاي شعله دمد لاله از دهان تنور

من و شناختن نور فاطمه هيهات

كجا به قلّۀ خورشيد راه يابد مور

عبادت ثقلين است بي ولايش هيچ

مباد زهد فريبنده ات كند مغرور

الا به دوستيت جسم انبيا را جان

الا به روشنيت چشم اوليا را نور

تو قدر و كوثر و تطهير و نور و طاهايي

به صفحه صفحۀ قرآن نوشته اين منشور

قسم به مهر تو بي مهر تو عبادتِ خلق

به نزد حق زگنه بيشتر بود منفور

جمال غيب اگر غيب شد تواَش ناظر

تمام خلقت اگر خلق شد تويي منظور

تو امر ونهي كن اي دختر رسول خدا

كه امر و نهي خدا از لب تو يافت صدور

به سايۀ كرم كبريا شود تبديل

چو ناقه ات كند از آفتاب حشر عبور

شود براي تمام پيامبران معلوم

كه روز سلطنت فاطمه است روز نشور

به ياد آنهمه رنج و مصائب تو رواست

كه خون هماره بجوشد ز قلب سنگ صبور

به عرض تسليتت گل اگر نياوردند

شرر زد از چه به بيت الولات خصم شرور

كسي نبود به آن ديو سيرتان گويد

كه نقش ضربۀ سيلي كجا و صورت حور

اگر چه بوده چنين باورم نيايد باز

كه بين شعله بهشت خدا شود محصور

خدا گواست از آن روز شيعه منتظر است

كه مهدي تو كند بهر انتقام ظهور

هزار حيف

كه گرديد حرمتت پامال

چنانكه جسم حسينت به زير سُمّ ستور

اگر عدوي تو يك ذرّه داشت بهره ز دين

عليه دخت نبي اين چنين نبود جسور

شكستِ پهلو و سقط جنين مگر كم بود

كه داد قنفذ دون را به كشتنت دستور

پس از رسول خدا بود باورت «ميثم»

كه پا به خانۀ ناموس حق نهند به زور

----------

يا فاطم_ه اي ق_لب محمّ_د ح_رم تو

يا فاطم_ه اي ق_لب محمّ_د ح_رم تو (مدح)

خلق دو جهان سائل لطف و ك_رم تو

بيت الحرم محترمت طور محمّد

عيساي نفس هاي علي في_ض دم تو

از خ_واب ع_دم آدم، بي_دار نم_ي شد

گر خل_ق نم_ي گشت ز خاكِ قدم تو

هم عرض زمين گوشه اي از بيتِ گلينت

هم طول زم_ان لحظ_ه اي از عمرِ كم تو

ميك_ال كش_د ن__از غ_م و درد و بلايت

جبري_ل زده سين_ه ب__ه پ_اي علم ت_و

با آن كه مزار تو نهان بود و نهان است

پيوسته فلك گشت_ه به دور ح_رم ت_و

اين است و جز اين نيست كه پروندۀ شيعه

امض__ا ش__ده از ام__ر خ__دا ب__ا ق__لم تو

تو فاطمه اي، دور ز تو، رجس و گناه است

«تطهير» گواه است، گواه است، گواه است

***

خلقت ن_ه فقط، خالق داور به تو نازد

سلطان رُسل شخص پيمبر به تو نازد

فخريّ__ه كن__د ذات خداون__د ب__ه حي_در

اين است و جز اين نيست

كه حيدر به تو نازد

ت__و ليل__ۀ ق__در استي و قدرت همه مجهول

ت__و كوث__ري و س__ورۀ كوث_ر ب_ه تو ن_ازد

اس__لام ب__وَد مفتخ___ر از شيع_ه هم_اره

شيع_ه است كه در عرصۀ محشر به تو نازد

اج_داد ت_و گوين_د هم_ه فاطم_ه از ماست

دخ_ت و پس_ر و شوه_ر و م_ادر به تو نازد

تعظي_م كن___د آسي__ه در محض_ر فضّ_ه

مري_م ب_ه ت_و م_ي بالد و هاج_ر ب_ه تو نازد

هر صبح ك_ه از شرق كن_د رو ب_ه م_دينه

ت_ا صب_ح دگ__ر مه__ر من_ور ب_ه ت_و نازد

در ش_أن تو پيغمبر اسلام، مكرر

فرمود: پدر باد به قربان تو دختر

****

افس_وس كه ام_ت ز خداون_د بريدند

ج_اي علي و آل، به شيطان گرويدند

ب_ا شعل_ۀ آت_ش درِ بي_ت تو گشودند

هيزم عوض گل به سرِ دوش كشيدند

نام_وس خ__دا دخت_ر پيغمبر م_ا را

مردم همه پشت درِ آتش زده ديدن_د

تنها نه فقط اهل مدين_ه، همه عال_م

فري_اد ت_و بي_ن در و دي_وار شنيدن_د

گرديد چو در سنّ جواني كمرت خم

حوران بهشتي همه از غصه خميدند

دنب_ال عل_ي ب_ا ب_دن خسته دويدي

هم_راه ت_و اطف_ال تو با گريه دويدند

سوگند به قرآن كه به شمشير سقيفه

سر از تن صد چاك حسين تو بريدند

ب_ر دام_ن تاري_خ ب__وَد نن__گ سقيفه

بشكست حسينت سرش از سنگ سقيفه

***

اي پر شده از اشك شبت جام ولايت!

دخ_ت نب_ي و كف_و عل_ي، مام ولايت

هستي است حياتش به ولايت تو كه هستي

ك_ز فيض دم_ت زن_ده ب_وَد ن_ام ولايت

خ_ط ت_و بق_ا داد ب_ه توحي_د و نب_وت

ح_رز ت_و زره گش_ت ب__ر ان_دامِ ولايت

تو سينه سپر ك_ردي، در پيش حوادث

ورن__ه سپ__ري م__ي شد، اي_ام ولايت

پ__رواز ك__ن اي طاي_ر ق_دس ازليّت!

ت_ا ساي_ه كن_د ب_ال ت_و بر بام ولايت

در خانه و در مسجد و در بستر و سنگر

ك_ردي هم_ه دم ب_ر هم_ه اعلامِ ولايت

ت_ا ب_وده و ت_ا باش_د و ت_ا هست هماره

از ت_وست سرآغ_از و سرانج_ام ولاي_ت

سوگند به قرآن كه ولايت به تو نازد

حيدر كه بود ركنِ هدايت به تو نازد

***

اي طين_ت ت_و پاكت_ر از آي__ۀ تطهي_ر

وي آي_ۀ تطهي_ر ب_ه پاك_ي ت_و تفسير

جبري_ل، اذان گفت_ه ب_ه هنگام نمازت

ميك_ال، ب_ه تكبي_ر ت_و آم_ادۀ تكبي_ر

خ_اك قدم_ت ت_اج شده بر سر افلاك

افلاك به خاك قدمت گشته زمين گير

ت_و كوث_ر پيغمب__ر و ق__رآن خ__دايي

در ملك خدا كثرت خيرت شده تكثير

دوزخ ب_ه خروش آيد، اي بانوي جنت!

در عرص_ۀ محش_ر قدمت گر برسد دير

از قنب_ر و از فضۀ تو هيچ عجب

نيست

گر گ_ردن خورشي_د ببندن_د به زنجير

تو روي خداي_ي ك__ه خداون__د تع_الي

بر روي تو از روي خود انداخته تصوير

تنه_ا نده_د طين_ت ت_و ب_وي خدا را

در روي تو ديده است علي روي خدا را

***

گفت__م ب__ه گ_ل ع_ارض ت_و كار ندارد

دي__دم ك__ه حياي__ي ش__رر ن_ار ندارد

دي_وار ب_ه در گف_ت مبادا كه ش_وي باز

اي_ن سين__ه دگ_ر طاق_ت مسمار ندارد

خون گريه كن اي ديده كه يار همه عالم

ج_ز مح_سن ششماه_ۀ خود، يار ندارد

م_ردم همگ_ي ساكت و دشمن در خانه

اي_ن خان_ه مگ__ر حي_دركرار ن__دارد؟!

تنها شفقِ سوخته دل بود كه مي گفت:

گ_ل ت_اب فش__ار در و دي__وار ن_دارد

خ_ون جگ_رش دمب_دم از دي_ده بريزد

آن ك_و ز غم_ت دي_ده خونب_ار ن_دارد

م_ردم همگ_ي بن_دۀ دني_ا ش_ده آري

دي_ن اس_ت متاع_ي كه خريدار ندارد

با آنكه ز مظلومي اين هر دو سخن هاست

ت_ا روز قي_امت عل_يِ فاطم_ه تنه_است

***

اي ك_وكب دُرّي ك_ه ب_وَد نور، حبابت

عصمت گهري ن_اب ز دري_اي حجابت

ب_ا ب_اد پراكن_ده ش__ود عط_ر بهشتي

از سين_ه ن_ه، از ب_وي دل انگيز ترابت

ديگر چه هراس_ي ز كتاب و ز حسابم

گ_ر ن_ام م_را ثب_ت نماي_ي ب_ه كتابت

در حشر نهي پاي چو در عرصۀ محشر

زيب_د ك_ه

ش_ود دي_دۀ جبريل، ركابت

زآن پيش كه در حشر خدا را تو بخواني

اوّل رس_د از س_وي خداون__د، ج_وابت

در داي__رۀ ن__ور ت__و خورشيد شود گم

گ_ر جل_وه كن_د ماه رخ از پشت نق_ابت

ريزن__د خلاي__ق هم_ه در كام جهن_م

در حش_ر اگ__ر عف_و نب_ارد ز سح_ابت

آن روز ن__دا م__ي رسد از ذات اله_ي

محبوبه ام امروز بخواه آنچه كه خواهي

***

اي حجرۀ تو كعبۀ جان و دل احمد

بي_ت ت_و زيارتگ_ه ه__ر روز محمّد

دست ت__و اگ_ر دس_ت خداوند نبودي

پيغمب__ر اس_لام ب_ر آن بوس_ه نمي زد

بر نقش رخت كرد قلم سجده و بنْوشت

اي_ن اس_ت هم_ان آين__ۀ خال_ق سرمد

ي_اد ح_رمت خ_وب تر از روضه رضوان

ج_اي ق_دم توست ب_ه از خل_د مخلّد

ب_ا آنك__ه نماين__ده و آرن__دۀ دينن_د

پيغامبرانن__د ب__ه دي_ن ت__و مقيّ__د

از آي__ۀ تطهي__ر عي_ان است كه ذاتت

چون ذات الهي است ز هر عيب مجرد

گفتند: نشان از حرمت نيست- چرا، هست

تنه_ا ح__رم ت__وست هم__ان سينۀ احمد

افسوس كه چون باد همه در به در استيم

دني_است م_زار ت_و و م_ا بي خبر استيم

***

ه_ر روز ب_ه ت_و ظلم شد و ظلم دگر باز

گردي_د ب_ه آت_ش در بيت الح_رمت ب__از

ت_اريخ گ_واه است گ_واه است گواه است

ب_ا كشت_ن ت_و كشت_ن س_ادات شد آغاز

رازي است به قلب تو و محسن كه نباشد

غير از در و مسمار، كسي واقف از اين راز

آه ت_و نش_ان داد ك_ه روح_ت ز ت_ن آمد

ص_د ب_ار مي_ان در و دي__وار ب__ه پ__رواز

ت__و ي__ار عل__ي ب_ودي و او محرم رازت

چون شد كه نك_ردي به علي راز دل ابراز

لعنت به كساني كه به خون خواهي خيبر

ب_ر قت_ل ت_و و آل ت__و گشتن__د هم آواز

س__رو ق__د ت_و خم شد و تا دامن محشر

اس_لام از اي_ن ق_امت خ_م گشت سرافراز

چون مهر به عالم ز تو افروخت ولايت

والله ك_ه باي_د ز ت_و آم_وخت ولايت

***

در م_دح ت_و اي كوث_ر طاها چه بگويم؟

جايي كه نبي گفت «فداها» چه بگويم؟

م_ن كمت_رم از قط__رۀ افت_ادۀ به دريا

در وصف تو اي م_ادر دريا چ_ه بگويم؟

جاي_ي ك_ه عل_ي ش_د ز جلالت متحير

من كيستم اي هستي مولا؟ چه بگويم؟

م_دح ت_و ن_ه گفت_ن، نه نگفتن، نتوانم

مان_دم متحي_ر ب_ه خ_دا، تا چه بگويم؟

م_ن بن_دۀ ب__ي قدرم و ت_و ليلۀ قدري

اي قدر تو از ق_در من اولا، چه بگويم؟

دست و قل_م و منطق_م از ك_ار فتادند

ي_ارب ت_و بگ_و ب_ار خداي_ا چه بگويم؟

در شأن تو جز سورۀ كوثر چه بخوانم؟

غي_ر از سخ_ن ح_يّ تعالي

چه بگويم؟

تعري_ف ت_و را عال_م و آدم نت_وانند

جز آنكه فقط كوثر و تطهير بخوانند

***

اي برده دعا سجده به محراب دعايت

وي روح نب_ي در ن_فس روح ف__زايت

گردن_د اگ_ر خل_ق جهان حاتم طايي

آرن_د تض_رع ب__ه س__ر ك_ويِ گدايت

يكب_ار ن_ه، پيوست_ه نب_ي گفت مكرر

يا فاطم_ه ج_انِ پ_درت ب_اد ف__دايت

والله سراف___راز نگ___ردند م___لايك

تا س_ر نگذارن_د ب_ه خ_اك كف پايت

سر تا قدم توست همان وحي مجسم

فرم_وده خ_دا ب_ا سخن وحي، ثنايت

نقش نگ_ه خال_ق معب_ود، عيان است

ب_ا چش_م عل_ي در رخ معب_ودْ نمايت

بردار سر از خاك و بخوان خطبۀ ديگر

اس_لام ب__وَد منتظ__ر ص_وتِ رس_ايت

برخي_ز ك_ه گفتار خدا در دهن توست

بشتاب كه فرياد علي در سخن توست

***

افسوس كه از كثرت غم عمر تو شد كم

گردي__د در اي__ام جوان_ي كم__رت خم

روزش همه شب بود و شبش محفلِ فرياد

غم هاي ت_و م__ي ريخت اگ_ر ب_ر سر عالم

آن كس كه تو را كشت ميان در و دي_وار

والله ب__ود قات__لِ پيغمب___ر اك__رم

با كشت__ن فرزن__د ت__و اي مادر سادات

يك ثلث ز س__ادات بني فاطمه شد كم

والله ك__ه ج__ا دارد اگ__ر شيع_ه بميرد

هر ج_ا ك__ه كند ياد از آن ضربۀ محكم

تاري__خ گ__واه

اس_ت فلان__ي و فلان__ي

كشتن_د ت_و را اي هم_ه توحي_دِ مجسم

آه_ي ك_ه ت__و بي_ن در و ديوار كشيدي

بر چرخ رس_د شعل_ه اش از سينۀ «ميثم»

قرآن پس در سوخت و كوثر به زمين خورد

در بي_ت خداون_د پيمب_ر ب_ه زمين خورد

----------

مصيبت

آتش زدن به خانۀ مولا بهانه بود

آتش زدن به خانۀ مولا بهانه بود(مصيبت)

مقصود خصم كشتن بانوي خانه بود

از آن به باب وحي لگد زد عدو كه ديد

جان رسول پشت در آستانه بود

با آن همه سفارش پيغمبر خدا

پاداش دوستيّ علي تازيانه بود

آن كس كه داد نسبت هذيان به مصطفي

از كينه اش به صورت زهرا نشانه بود

در حيرتم چگونه به زهرا مغيره زد

كز جاي تازيانۀ او خون روانه بود

ضرب غلاف تيغ به دستش نشان گذاشت

آن بانويي كه عصمت حيّ يگانه بود

حق دارد ار كنندۀ خيبر ز پافتد

زهرا پس از رسول بر او استوانه بود

آن شب قوي ترين سند غربت علي

تشييع مخفيانه و دفن شبانه بود

اي باغبان بسوز در اين باغ سوخته

با طايري كه قتلگهش آشيانه بود

«ميثم» قسم به فاطمه تا بود فاطمه

بار غم امام زمانش به شانه بود

----------

آن شب كه شب از صبح محشر تيره تر بود

آن شب كه شب از صبح محشر تيره تر بود(مصيبت)

آن شب كه از آن مرغ شب هم بي خبر بود

آن شب كه رخت غم به مه پوشيده بودند

آن شب كه انجم هم سيه پوشيده بودند

آن شب كه خون از دامن مهتاب مي ريخت

اسما براي غسل زهرا آب مي ريخت

آن شب خدا داند خدا داند كه چون بود

قلب علي زنداني از فرياد و خون بود

طفلي گرفته آستين را غم به دندان

تا نالۀ خود را

كند در سينه پنهان

آن شب اميرالمؤمنين با اشك ديده

مي شست تنها پيكر يار شهيده

مي شست در تاريك شب مخفيانه

گه جاي سيلي گاه جاي تازيانه

صد بار از پا رفت و دست از خويشتن شست

جانان خود را در درون پيرهن شست

مي شست جسم يار خود آرام و خاموش

ميكرد بر دستش نگه طفلي سيه پوش

خود در كفن پيچيد آن خونين بدن را

خونين بدن نه بلكه جان خويشتن را

چشم از نگه ناي از نوا لب از سخن بست

بگشود دست حسرت و بند كفن بست

ناگه فتاد آن تيره كوكب را نظاره

گريان بگرد آفتابش دو ستاره

دو گوشواره كه زگوش افتاده بودند

بر خاك تنهائي خموش افتاده بودند

دو طاير در آشيان بي آشيانه

دو بلبل گرديده خاموش از ترانه

از بي كسي در بال هم سر برده بودند

گوئي كنار جسم مادر مرده بودند

داغ دل مولا دوباره گشت تازه

ريحانه ها را زد صدا پاي جنازه

كاي گوشه گيران شب غربت بيائيد

آخر وداع خويش با مادر نمائيد

آن پر شكسته طايران از جا پريدند

افتان و خيزان جانب مادر دويدند

چون جان شيرين جسم او در برگرفتند

گل بوسه از آن لالۀ پرپر گرفتند

يكباره از عمق كفن آهي برآمد

با ناله بيرون دستهاي مادر آمد

در قلب شب خورشيد خاموش مدينه

بگذاشت روي هر دو ماهش را به سينه

مي

خواست بي تابي زطفلان جان بگيرد

ميرفت تا عمر علي پايان بگيرد

ناگه ندا آمد علي پشتاب پشتاب

دُردانه هاي وحي را درياب درياب

مگذار زهرا را چنين در بر بگيرند

مگذار روي سينه مادر بميرند

خيل ملك را رحمي از بهر خدا كن

از پيكر مادر يتيمتان را جدا كن

----------

آيين__ۀ رس___ول خ__دا روي فاطمه"

آيين__ۀ رس___ول خ__دا روي فاطمه" (مصيبت)

جان وجود، بسته به يك موي فاطمه"

با آنك__ه نيست از ح_رم مخفي اش نشان

شهر مدينه گم شده در كوي فاطمه"

ب_وي ب_هشت اگ_ر چ_ه محمّد از او شنيد

بالله قس_م بهشت ده_د ب_وي فاطمه"

ختم رسل گرفت به پهلو دو دست خويش

از آن لگد كه خورد به پهلوي فاطمه"

طوبي دميد و سدره فتاد و شجر شكست

وقت_ي خمي_د قام_ت دلجوي فاطمه"

چ_ون ب_اب وح_ي سوخت پر و بال جبرييل

نزديك شد چو شعله به گيسوي فاطمه"

انگ__ار رف_ت طاق_ت دس__ت خ_دا ز دست

زآن ضربتي كه خورد به بازوي فاطمه"

آي_ات ن__ور و پ__ردۀ ظلم_ت؟! خداي من!

دس_ت پلي__د دي__و كج_ا روي فاطمه"

از يك طرف خجل شده از فاطمه، علي!

از يك طرف نگاه حسن، سوي فاطمه"

«ميث_م» اگ_ر چ_ه فاطمه رازش نگفته ماند

محسن هميشه هست سخن گوي فاطمه"

----------

اج_ر و پ__اداش رسالت، شعل_ۀ آذر نبود

اج_ر و پ__اداش رسالت، شعل_ۀ آذر نبود(مصيبت)

اين هم_ه آزار، حق دخ_ت پيغمب_ر نبود

چهرۀ انسي_ه الح_ورا و ض_رب دست ديو

فاطم_ه آخ__ر مگ_ر محبوب__ۀ داور نبود؟

فاطمه نقش زمين گرديد و مولا گفت آه!

حيف! حيف! آنجا جناب حمزه و جعفر نبود

از فشار در همه اعضاي او درهم شكست

فضه را مي خواند و بالاي سرش مادر نبود

دست او بشكست اما دست مولا

را گشود

غير او ك_س را ت_وان ي_اري حي_در نبود

فاطم_ه تنه_اي تنه_ا در پ_س در اوفتاد

هيچ كس جز فضه آن مظلومه را ياور نبود

در ميان آن همه دشمن كه زهرا را زدند

سنگ دل تر هيچ كس از قنفذ كاف_ر نبود

قاتل بيدادگر با پ_ا ص_دف را مي شكست

در ميان آن صدف آخ_ر مگر گوهر نبود

بر تسلاي دل ص_احب ع_زا گُل م_ي برند

گوييا اينجا ز هيزم دسته گل بهتر نبود!

«ميثم!» اين مصراع را ترسيم كن بر بيت وحي

ت_ازيان__ه احت_رام س__ورۀ كوث__ر نبود

----------

اجل گم كرده بعد از قتل محسن خانه ما را

اجل گم كرده بعد از قتل محسن خانه ما را(مصيبت)

بيا اي مرگ ياري كن من افتاده از پا را

نه دستي مانده تا گيسوي زينب را زنم شانه

نه پايي تا براي گريه گيرم راه صحرا را

ز تو اي دست ، ممنونم كه بر ياري دست حق

گرفتي از غلاف تيغ قنفذ اجر زهرا را

علي تنها ، همه دشمن ، تو بشكسته ، من افتاده

خدا را ، پس كه ياري كن آن يار تنها را ؟

من از بهر علي گريان علي از بهر من گريان

به نوبت زينب غمديده دلداري دهد ما را

ببر اي دست سالم دست مجروح مرا بالا

كه از صورت بگيرم قطره قطره اشك مولا را

اجل را دور سر گردانده ام تا بر علي گريم

و گرنه پشت آن در گفته بودم ترك دنيا را

سيه پوش آمده از دود آتش خانه زهرا

چه خوش كردند همدردي عزاداران طاها را

عدو سيلي زده و پهلو شكست و من در آن حالت

گهي ديدم به پهلو گه به صورت دست بابا را

سراپا دردم و لب بستم و خاموشم از گفتن

مگر گاهي كه دور از چشم زينب بينم اسما را

چو وقف ماست نظم و ناله و فرياد جان سوزش

به محشر دست گيرم (ميثم) افتاده از پا را

----------

از چه خاموشيد اي سادات، زهرا كشته شد

از چه خاموشيد اي سادات، زهرا كشته شد(مصيبت)

واي بر ما دختر پيغمبر ما كشته شد

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) هيچ كس از دخترت ياري نكر

در ميان كوچه آن مظلومه تنها كشته شد

هر يتيمي را سر قبر پدر تسكين دهند

دخت پيغمبر كنار قبر بابا كشته شد

خصم مي گوي كه با مرگ طبيعي داد جان

من به قرآن ميخورم سوگند زهرا كشته شد

بشكند دستت مغيره از چه زهرا را زدي؟

قاتل زهرا توئي زهرا همان جا كشته شد

اولين قرباني راه ولايت فاطمه است

يار مولا بود و پيش چشم مولا كشته شد

قنفذ و ثاني مغيره هر سه زهرا را زدند

بارها آن عصمت باريتعالي كشته شد

با صداي ناله اي كامد بگوش از پشت در

بر همه معلوم شد زهرا همانجا كشته شد

با هجوم دشمنان (ميثم) به بيت مرتضي

عدل و داد و عصمت و ايمان و تقوا كشته شد

----------

از غدير چو پايان يافت هفتاد و دو روز

از غدير چو پايان يافت هفتاد و دو روز(مصيبت)

گشت از داغ نبي يثرب سراپا شور و سوز

بعد مرگ خواجه ي لولاك خصم كينه توز

داد كفر و شرك و خُبث طينت خود را بروز

كرد حقّ شير حقِّ را از ره بيداد غصب

فاش مي گويم صنم جاي صمد گرديد نصب

از سقيفه آتشي برخواست عالم را گرفت

دود آن تا حشر، چشم نسل آدم را گرفت

شعله هايش دامن آيات محكم

را گرفت

دامن زهرا و بيت الله اعظم را گرفت

مركز وحي و نبوّت طعمه ي آن نار شد

قتلگاه محسن و زهرا، در و ديوار شد

از هجوم دشمنان بيت خدا را در شكست

پهلوي زهرا مگو پهلوي پيغمبر شكست

ركن قرآن قلب احمد سينه ي حيدر شكست

فاش گويم هر دو ركن فاتح خيبر شكست

ظاهراً با يك لگد محسن در آنجا كشته شد

باطناً يك سوّم اولاد زهرا كشته شد

غنچه ي نشكفته ي گرديده پرپر محسن است

كشته ي راه پدر در بطن مادر محسن است

اوّلين قرباني ساقيّ كوثر محسن است

مُهر مظلوميّت آل پيمبر محسن است

محسن زهرا كه جان در مكتب ايثار داد

جان به ياريّ پدر بين در و ديوار داد

خون محسن ضامن احياي قانون خداست

خون محسن خون حيدر خون ختم الانبياست

خون محسن آبيار بوستان مصطفاست

خون محسن گُلبن توحيد را آب بقاست

نا رسيده ميوه اي بود و جدا شد از درخت

كس نداند جز خدا كاينجا چه ها شد با درخت

حيف از محسن كه رخسار برادر را نديد

در بر مادر فدا گرديد و مادر را نديد

داد جان در راه حيدر ليك حيدر را نديد

روي بابا روي مادر روي خواهر را نديد

كودكي نازاده در بيت سيادت كشته شد

حيف از آن كودك كه او پيش از ولادت كشته شد

از سقيفه باب كينه تا قيامت باز شد

از سقيفه

ظلم و جور و حقّ كشي آغاز شد

از سقيفه نغمه ي غصب خلافت ساز شد

از سقيفه زاغ زشت فتنه در پرواز شد

«ميثما» آغاز بيداد و جفا آن روز بود

روز عاشوراي آل مصطفي آن روز بود

----------

از لاله زار توحيد آتش زبانه مي زد

از لاله زار توحيد آتش زبانه مي زد (مصيبت)

گل گشته بود پرپر بلبل ترانه مي زد

در گلشن ولايت يك نو شكفته گل بود

گر مي گذاشت گلچين آن گل جوانه مي زد

من ايستاده بودم ديدم كه مادرم را

قاتل گهي به كوچه گاهي بخانه مي زد

گاهي به پشت و پهلو گاهي به دست و بازو

گاهي به چشم و صورت گاهي به شانه مي زد

گرديده بود قنفذ هم دست با مغيره

او با غلاف شمشير اين تازيانه مي زد

وقتي كه باغ مي سوخت صياد بي مروت

مرغ شكسته پر را در آشيانه مي زد

با چشم خويش ديدم جان دادن پدر را

از ناله اي كه مادر در آستانه مي زد

اين روزها كه ميديد موي مرا پريشان

با اشك ديده مي شست با دست، شانه مي زد

هنگام شرح اين غم از قلب زار (ميثم)

مانند خانۀ ما آتش زبانه مي زد

----------

اشك م_ن امشب گلاب ت_ربت يارم شده

اشك م_ن امشب گلاب ت_ربت يارم شده(مصيبت)

خواب هم گريان براي چشم بيدارم شده

زندگي جان كندنم گشته، طبيبم احتضار

دارويم غ_م گشته، تنهايي پرستارم شده

دردهاي مخفي ات در سين_ه ام پيچيده اند

خون پهلويت روان از چشم خونبارم شده

سخ_ت گردي_ده عب_ورم از در اين آستان

عكس طفل بي گناهت نقش ديوارم شده

خان_ۀ ت_اريك م_ا بي ت__و ع__زاخانه شده

بيشت_ر ص_احب ع_زا طف_ل ع_زادارم شده

لاله ام گرديد پرپر، غنچه ام از دست رفت

دي_دن روي مغي_ره در

جگ_ر خ_ارم شده

خندۀ قنفذ دل__م را بيشتر آتش زده

طع_ن ثان_ي مره_م زخ_م دل زارم شده!

آن ستمكاري كه با من كرد بيعت در غدير

داده تشكي_ل سقيف_ه، قات__ل ي__ارم شده

بع__د ت_و مانن_د شمع_ي در مي_ان انجمن

آب گشتن، سوختن، ساكت شدن، كارم شده

گرچه در ايام غربت كس دلش بر من نسوخت

سوز «ميثم» تا سحر وقف شب تارم شده

----------

اگر چه خصم، درِ خانه ريخت بر سر من

اگر چه خصم، درِ خانه ريخت بر سر من (مصيبت)

رواست گري_ه كني_د از ب_راي شوهر من

مدينه گريۀ م_ن سخ_ت خسته ات كرده

حلال ك_ن ك__ه ب__وَد روزهاي آخر من

خدا گ__واست م__را مي زدند و مي لرزيد

چو گوشواره كه لرزد به گوش، دختر من

ز تازيان__ه ب__وَد سخ_ت تر نگ_اه علي

ك__ه ايست__اده غريب__انه در براب_ر م_ن

علي! كه گفته غريبي؟ به اين گروه بگو

كه هست فاطمه تنها، تمام لشكر م_ن

براي ياري من خويش را مده زح_مت

كه پشت در شده ششماهۀ تو ياور من

پن_اه م_ن ش__ده ديوار و، در شده سنگر

شكست پهلو و آت_ش گ_رفت سنگ_ر من

خديجه نيست كه از من كند پرستاري

از اين به بعد دگر زينب است مادر من

دگ__ر زن__ان مدين__ه عي__ادتم نكنند

مگ__ر ك__ه قاتل_م آي__د كنار بستر من

كنم ز لطف و كرامت شفاعت از «ميثم»

كه ري_زد از قلمش اش_كِ ديد ۀ

تر من

----------

اگر چه هر شب و هر روز گري_ه ش_د كارم

اگر چه هر شب و هر روز گري_ه ش_د كارم (مصيبت)

خ_دا گ_واست عل__ي ب_ر ت_و اشك مي بارم

ه__زار ب__ار اگ__ر بشكنن__د دس__ت م_را

دم__ي ز ي__اري ت__و دس__ت بر نمي دارم

حديث سينه و مسمار اگر چه مخفي ماند

ه_زار زخ__م نگفت__ه ب__ه سين__ه ام دارم

ب_ه ناله ه__اي شب و اش_ك غربتم سوگند

م_ن آن ني__م ك__ه عل_ي را غريب بگذارم

علي به چاه برَد درد خويش و من هر شب

كن__م نگ_اه ب__ه م__اه و، سرشك مي بارم

م__را ب__ه ج_اي حمايت، جواب رد دادند

خ__دا گ__واست ز اه__ل مدين__ه بيزارم

حقيقتي است كه چون مي روم به نزد پدر

ب__وَد نشان__ۀ غ__صب ف_دك به رخسارم

م_را ن_ه داغ پ_سر، غصه ه_اي مولا كشت

اگ__ر چ__ه ب__ر در خان__ه زدن_د بسيارم

مي_ان آن هم_ه دشمن كسي نشد «ميثم»

ب_ه غي__ر م_حسن ششماه_ه ام دگر يارم

----------

اگر دشمن كند نقش زمينم

اگر دشمن كند نقش زمينم (مصيبت)

رسد ظلم از يسار و از يمينم

به قرآن تا نفس دارم به سينه

طرفدار اميرالمؤمنينم

اگر چه كس نكرد از من حمايت

حمايت از علي دِينْ است و دينم

شود قربان يك موي امامم

هزاران بار طفل نازنينم

نگاهم را بگير اي ابر سيلي

كه مظلومي حيدر را نبينم

همه دشمن، نه ياري نه معيني

فقط ديوار

شد يار و معينم

تنم مجروح شد از تازيانه

بزن قنفذ بزن قنفذ من اينم

الهي بشكند دستت مغيره

بزن من دخت ختم المرسلينم

طلب كردم ز داور مرگ خود را

بود در راه مرغ آمّينم

تو بايد ميثم از زهرا بگويي

كه در طبع تو مضمون آفرينم

----------

اگر كشند در اين بيت وحي صدبارم

اگر كشند در اين بيت وحي صدبارم (مصيبت)

من از امام خودم دست بر نمي دارم

من از براي دفاع علي سپر شده ام

بگو كه چهره بسوزد ز شعلۀ نارم

هزار شكر كه من مادر شهيد شدم

چهار كودك ديگر به ياري اش دارم

نه بر پسر نه به پهلو نه سينه نه بازو

علي، براي تو اشك از دو ديده مي بارم

به تازيانه اگر چه مرا كنار زدند

تو را ميانۀ دشمن چگونه بگذارم

به قبر گمشده ام اين حديث بنويسيد

كه من به سن جواني شهيدۀ يارم

دو مه ز قصۀ ديوار و در نرفته هنوز

نفس نفس زده شب تا به صبح بيدارم

به دردهاي علي گريه مي كنم بسيار

اگر چه باشد از آن ضربه درد بسيارم

براي آنكه كنم ظلم خصم را ثابت

به حشر محسن خود را به روي دست آرم

شرار آه شما خيزد از دل ميثم

خدا كند كه شود جاودانه آثارم

----------

اگر كشند در اين بيت وحي صدبارم

اگر كشند در اين بيت وحي صدبارم (مصيبت)

من از امام خودم دست بر نمي دارم

من از براي دفاع علي سپر شده ام

بگو كه چهره بسوزد ز شعلۀ نارم

هزار شكر كه من مادر شهيد شدم

چهار كودك ديگر به ياري اش دارم

نه بر پسر نه به پهلو نه سينه نه بازو

علي، براي تو اشك از دو ديده مي بارم

به تازيانه اگر چه مرا كنار زدند

تو را ميانۀ

دشمن چگونه بگذارم

به قبر گمشده ام اين حديث بنويسيد

كه من به سن جواني شهيدۀ يارم

دو مه ز قصۀ ديوار و در نرفته هنوز

نفس نفس زده شب تا به صبح بيدارم

به دردهاي علي گريه مي كنم بسيار

اگر چه باشد از آن ضربه درد بسيارم

براي آنكه كنم ظلم خصم را ثابت

به حشر محسن خود را به روي دست آرم

شرار آه شما خيزد از دل ميثم

خدا كند كه شود جاودانه آثارم

----------

الهي چشم دشمن هم نبيند آنچه من ديدم

الهي چشم دشمن هم نبيند آنچه من ديدم (مصيبت)

كه پامال خزان تنها گلم را در چمن ديدم

چراغ آرزوهاي مرا كشتند در خانه

سيه تر روز خود از شب در اين بيت الحزن ديدم

چگونه زنده مانم منكه تنها ياور خود را

بزير تازيانه با دو چشم خويشتن ديدم

نگاهم بود بر دست مغيره رو چو گرداندم

گشودم چشم و سيل اشك در چشم حسن ديدم

كنار خانه زهراي مرا كشتند و بعد از آن

به مسجد قاتل او را به اشكم خنده زن ديدم

درون سينه آن مظلومه رازي داشت سر بسته

كه من آثار آنرا آشكار از پيرهن ديدم

نمي گويم چه آمد بر سرم آنقدر مي گويم

كه مرگ خويش را هنگام غسل آن بدن ديدم

الهي جان من با آه من از دل برون آيد

كه آنشب لالۀ خونين خود را در كفن ديدم

به مظلومّي من تا عمر داري گريه

كن «ميثم»

كه عمري خويش را تنها ميان انجمن ديدم

----------

ام_ام خان_ه نشي_ن م_دين_ه! شوه_ر م_ن!

ام_ام خان_ه نشي_ن م_دين_ه! شوه_ر م_ن! (مصيبت)

حلال كن ك_ه رسيده است روز آخ_ر من

خ_دا گ_واست ك_ه از ف_اطمه ب_ه خانۀ تو

خ_لاف س_رن_زده اي يگان_ه همس_ر من!

م_را ب__ه ط__ور نهان_ي شبانه غس_ل بده

اگ_رچ_ه آب ش_ده مث_ل شمع، پيكر من

سي__اهي ب__دن و ص__ورت كب_ود م__را

خ_دا كن_د ك_ه نبيند خديج_ه، مادر من

ازاي_ن ب_ه بع_د ش_ود خان_ه دار خان_ۀ ت_و

ب_ه ج_اي م_ادر خود چارساله دختر من

هن_وز حامي تو چش_م خود نبسته علي!

چ_را غ_ريب نشستي كن_ار بست__ر م_ن؟

سكوت و صبر تو آتش زده است بر جگرم

چقدر صبر؟ كمي گريه كن به خاطر من

ب__راي ي_اري ت_و بي_ن آن در و دي_وار

كسي نب_ود به جز محسن تو ي_اور من

ه_زار ب_ار ش_دم كشت_ه ب_از ه_م از تو

دفاع كردم و گفتم: علي ست رهبر من

شرار آت_ش و رخسار فاطمه «ميثم!»

خداي من! ش_ود آيا چگونه باور من؟

----------

امشب به نخل آرزويم برگ پيداست

امشب به نخل آرزويم برگ پيداست (مصيبت)

در چهرة زردم نشان مرگ پيداست

امشب مرا در بستر خود واگذاريد

بيمار بيت وحي را تنها گذاريد

دوران هجوم رو به اتمام است امشب

خورشيد عمرم بر لب بام است امشب

بيرون بريد از خانه زينب را كه حاشا

مادر دهد جان و كند دختر تماشا

گوئيد مولا را كه در مسجد نشيند

تا مرگ يارش را به چشم خود نبيند

خجلت زده از اشك فرزندان خويشم

اسما تو

تنها وقت مردن باش پيشم

پيش حسن از اشك ماتم رخ نشوئي

جان حسينم با علي حرفي نگوئي

چون روز آخر بود، كار خانه كردم

گيسوي فرزندان خود را شانه كردم

ديد چه حالي در نمازم بود اسماء؟

اين آخرين راز و نيازم بود اسماء

آخر نگاه خويش را سويم بيفكن

ميخوابم اينك پرده بر رويم بيفكن

بنشين كناري ناله از دل در خفا زن

بانوي خود را لحظه اي ديگر صدا زن

ديدي اگر خامش به بستر خفته ام من

راحت شدم، پيش پيمبر رفته ام من

آيند چون اطفال معصومم به خانه

پرسند از مادر خبرداري تو يا نه؟

ديدند اگر خاموش و بي تاب است مادر

آهسته با آنها بگو خواب است مادر

چون سوي حجره كودكانم رو نهادند

يكباره روي جسم رنجورم فتادند

مگذار ساعتها تنم در بر بگيرند

مگذار آنان هم كنار من بميرند

بفرست مسجد آن دو طفل نازنين را

كآرند بالينم اميرالمؤمنين را

شبها برايم بزم اشك و غم بگيرند

در خانة آتش زده ماتم بگيرند

از من بگو با زينب آزادۀ من

برچيده مگذاري شود سجادۀ من

من رفتم اما يادگارم زينب اينجاست

تكرار آهنگ دعايم هر شب اينجاست

----------

اهل جحيم، شعله ب_ه باغ جنان زدند

اهل جحيم، شعله ب_ه باغ جنان زدند(مصيبت)

با اين شرر شراره به هفت آسمان زدند

با ض_رب تازيان_ه و ض_رب غلاف تيغ

بر جسم پاك فاطمه تا پاي جان زدند

با كين_ۀ غدي__ر ب__ه نام_وس كبري_ا،

تا داشتند اه_ل سقيف_ه ت_وان، زدند

بر صورتي ك_ه مصحف پروردگار بود

سيلي به پيش چشم امام زمان زدند

اين غم كجا ب_رم كه سر منبر رسول

بنشسته و به فاطمه زخم زبان زدند؟

اين غم كجا برم كه هماي بهشت را

از بي_ن خان_ه، ب_ردن م_ولا بهانه بود

وارد نگشته، فاطم_ه را بي ام_ان زدند

اذن دخ__ول اگ__ر نگ__رفتند در ورود

ديگ_ر چ__را لگ_د ب_ه در آست_ان زدند؟

آن ضربه اي كه خورد به بازوي فاطمه

ت_ا روز حش_ر ب_ر جگ_ر شيعي_ان زدند

«ميثم!» همان لگد كه به پهلوي او رسيد

بر پهل_وي رس_ول خدا بي گم_ان زدند

----------

اي آتش سينه واي بر تو

اي آتش سينه واي بر تو (مصيبت)

اي شهر مدينه واي بر تو

اي ديده ببار خون هماره

اي ناله برآ ز دل دوباره

گرديده خزان بهار عترت

غم آمده در ديار عترت

يك دسته زنند بر جگر چاك

گريند به مرگ شاه لولاك

در سينۀ مرد و زن خروش است

فرياد محمّدا به گوش است

از فتنّه شوم اهرمن ها

قرآن و علي شدند تنها

در شهر مقدّس مدينه

شد باب دوباره باب كينه

يك دسته به طور جاهلّيت

بر گشته به دور جاهلّيت

از فتنه به دوششان حطب ها

بَد ذات تر از ابولهب ها

خود ساخته همچو بت خليفه

آورده برون سر از سقيفه

پيمان غدير برده از ياد

با بغض علي كشيده فرياد

خصمي كه

هماره در كمين بود

ماري كه درون آستين بود

بر منبر احمدي نشسته

پيمان محمّدي شكسته

افكنده هزار دام حيله

جا كرده چو دزد در قبيله

دردا كه ز ظلم بي نهايت

مسدود شده در ولايت

اي اهل مدينه از چه مستيد

پيمان رسول را شكستيد

تا چند نشسته ايد خاموش

انگار كه رفته ايد از هوش

اي داده ز كف زمام قرآن

تنهاست چرا امام قرآن

غافل ز تمام دردهاييد

نامرد و شبيه مردهاييد

پيوند گسسته ايد از چه

خاموش نشسته ايد از چه

خيزيد كه دود رفته بالا

بر چرخ ز بيت حقتعالي

دشمن به در سراي زهراست

اي واي من اين صداي زهراست

بر بازوي فاطمه نشانه است

در دست مغيره تازيانه است

در بيت رسول پا نهادند

در را به غضب فشار دادند

والله قيامتي دگر بود

زهراي عزيز پشت در بود

پاداش رسول خوش ادا شد

يك آيه ز كوثرش جدا شد

آن آيه دُر نهفته اش بود

محسن گل ناشكفته اش بود

محسن كه نديد روي مامش

شد كشته به ياري امامش

محسن كه شد اوّلين فدايي

در خطّ ولايت خدايي

محسن كه به سينه ماند آهش

آغوش بتول قتلگاهش

محسن كه به محضر الهي

اين فاجعه را دهد گواهي

محسن نه كه يار فرد مادر

فرياد تمام درد مادر

محسن كه سلام صد هزارش

گمگشتۀ

ما بود مزارش

نايافته در جهان ولادت

گرديده نصيب او شهادت

باشد كه كند از اين جنايت

در محكمۀ خدا شكايت

چون غنچه ز باغ گل جدا شد

آن لحظه كه جان او فدا شد

اين نكته ز خون او رقم شد

يك سوّم اهلبيت كم شد

----------

اي ب_ه ه_ر ديده اشكِ ديدۀ تو

اي ب_ه ه_ر ديده اشكِ ديدۀ تو (مصيبت)

دل پ__ر از درد ناشني__دۀ ت__و

ب__ر س__ر سرفرازه_ا ت__ا حشر

ساي__ۀ ق__امت خمي__دۀ ت__و

نخل ه__اي مدين__ه را دي__دم

داده خرم_ا ز اش_ك دي_دۀ تو

هم فلك، خم به زير بار غمت

هم اف_ق، پيره__ن دري_دۀ تو

تا قي__امت مدين__ه را ل_رزاند

نال__ۀ از جگ__ر كشي__دۀ ت_و

مانده داغش به سين_ۀ شيع_ه

گ_لِ ب__ا تازيان__ه چي__دۀ تو

بي تو گشته نفس به قلب علي

مث_ل ج_انِ ب_ه ل_ب رسي_دۀ تو

حي_ف در چ_ار سالگي خم شد

ق__امت دخت__رِ رشي___دۀ ت__و

جاي مسمار ماند همچ_و مدال

ب__ر روي ق__لب داغدي__دۀ ت_و

ه__ر ن__فس نال__ۀ دلِ «ميثم»

شعل__ه اي دارد از قصي__دۀ ت_و

----------

اي ز دست و سينه و بازوي تو حيدر خجل

اي ز دست و سينه و بازوي تو حيدر خجل (مصيبت)

هم غلاف تيغ، هم مسمار در، هم در خجل

با غروب آفتاب طلعت نورانيت

گشته ام سر تا قدم از روي پيغمبرخجل

هم صدف بشكست هم دردانه ات از دست رفت

سوختم بهر صدف گرديدم از گوهر خجل

همسرم را پيش چشم دخترم زينب زدند

مُردم از بس گشتم از آن نازنين دختر خجل

گاه گاهي مرد خجلت مي كشد از همسرش

مثل من هرگز نگردد مردي از همسر خجل

همسرم با چادر خاكي به

خانه باز شد

از حسن گرديده ام تا دامن محشر خجل

خواست زينب را بغل گيرد ولي ممكن نشد

مادر از دختر خجل شد دختر از مادر خجل

باغ را آتش زدند و مثل من هرگز نشد

باغبان از غنچه و از لاله پرپر خجل

بانگ "يا فضّه خُذيني" تا به گوش خود شنيد

از كنيز خويش هم شد فاتح خيبر خجل

نظم "ميثم" شعله زد بر جان اولاد علي

تا لب كوثر بود از ساقي كوثر خجل

----------

اي ز نبي ربوده دل، روي خدا نماي تو

اي ز نبي ربوده دل، روي خدا نماي تو (مصيبت)

وي ز علي گره گشا، دست گره گشاي تو

پيش روي نبي نبي، عازم دست بوسيت

پشت سر علي علي، ملتمس دعاي تو

روح دهي به قدسيان با نفست به هر نفس

دل برد از ملايكه ذكر خدا خداي تو

درد نگفتة دلت اشك شبانة علي

حرف دل علي بود گرية بي صداي تو

ناله و آه ما كجا حق تو را ادا كند

جز كه هماره مهديت گريه كند براي تو

تو سپر علي شدي پيش هجوم دشمنان

محسن بي گناه تو، شد سپر بلاي تو

بازوي بسته شير حق، راهي مسجد النبي

تو در قفاي او روان، حسين در قفاي تو

تا ز علي نهان كني، قصة گوشواره را

دست تو بود برروي، روي

خدا نماي تو

تا كه به پاست عالمي قطع نمي شود دمي

نالة واي واي ما، گرية هاي هاي تو

تربت بي چراغ تو، سينة داغدار ما

قبر تو هر كجا بود، در دل ماست جاي تو

----------

اي زائرين به شهر پيمبر خوش آمديد

اي زائرين به شهر پيمبر خوش آمديد(مصيبت)

در خانه ي بتول مطهّر خوش آمديد

اين است آن مدينه كه بود آرزويتان

گرد و غبار اوست به رخ آبرويتان

اين است آن مدينه كه انوار كبريا

تابد به ديده از حرم ختم انبيا

اين است آن مدينه كه خاكش سرشت ماست

اين است مدينه كه رشگ بهشت ماست

اين است آن مدينه كه بر حضرت رسول

آيات وحي كرده زسوي خدا نزول

اين است آن مدينه كه از بام و از درش

خيزد صداي زمزمه هاي پيمبرش

اينجا طنين زمزمه هاي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

اينجا مزار روح فزاي محمّذ (صلي الله عليه و آله) است

اين شهر زادگاه دو سبط پيمبر است

اينجا مقام حضرت زهرا و حيدر است

اينجا به گوش، ناله و فرياد و زمزمه است

گويي صداي گريه ي زهرا و فاطمه است

ديوار و در كشد زجگر دمبدم خروش

گويي صداي يا ابتا مي رسد به گوش

اينجا تمام هستي و بود و نبود ماست

اينجا بهشت دامن ياس كبود ماست

اينجا شرر زخانه ي مولا زبانه زد

اينجا مغيره فاطمه را تازيانه زد

اينجا

زكينه ضربه به پهلوي او زدند

اينجا غلاف تيغ به بازوي او زدند

اينجا اگر چه نيست نجف، تربت علي است

هر گوشه گوشه اش سند غربت علي است

يكسو بقيع و سوي دگر خانه ي علي است

تابوت فاطمه به روي شانه ي علي است

اينجا زگوش، نقش زمين گوشواره شد

اينجا دل حسين و حسن پاره پاره شد

اينجا سرشگ ديده، غم دل نصيب ماست

اينجا مزار چار امام غريب ماست

ياران چگونه اشك نبارند در بقيع

اينجا ائمّۀ بقعه ندارند در بقيع

اينجا هماره بوي گل ياس مي رسد

از خاك قبرِ مادر عبّاس مي رسد

خيزد صداي ناله از اين سرزمين هنوز

آيد صداي گريه ي ام البنين هنوز

خاكش فروغ بخش دو عين است اين زمين

زيرا كه جاي پاي حسين است اين زمين

اينجا به حرمت نبوي پشتِ پا زدند

سيلي به همسر علي مرتضي زدند

اينجا به گوش، ناله ي زينب مكرّر است

دخت علي هنوز عزادار مادر است

«ميثم» در اين زمين مقدّس نماز كن

روي نياز خود به سوي بي نياز كن

----------

اي غريب وطن اي خانه نشين شوهر من

اي غريب وطن اي خانه نشين شوهر من(مصيبت)

شده هنگام جدائي بنشين در بر من

بنشين تا كه بگريد به تو چشم تر من

بنشين گريه كن اي رهبر بي ياور من

گريه كن عقدۀ تو باز دگر باره شود

ترسم از شدت اندوه، دلت پاره شود

اي دل فاطمه خون

بهر گرفتاري تو

اي كه در سينه گلوگير شده زاري تو

يك نفر نيست كه خيزد به هواداري تو

چه كنم دست ندارم كه كنم ياري تو

ياد آنروز كه صدبار زپا افتادم

باز ديدم تو غريبي سر پا استادم

اي كه با ياد غمت صبر، گريبان زده چاك

پيش تر آ كه كنم اشك زچشمان تو پاك

بيش تر غصۀ تو، فاطمه را كرد هلاك

شب تاريك بده غسلم و بسپار به خاك

رنجه گردد زتو اي جان گرامي دل من

گر به تشييع من آيد قدمي قاتل من

كاش مي بودم و غمخوار تو مي گرديدم

تا دم مرگ طرفدار تو مي گرديدم

باز در بين عدو يار تو ميگرديدم

لالۀ پرپر گلزار تو مي گرديدم

كاش مي سوخت دوباره زغمت حاصل من

باز مي كشت مرا در ره تو قاتل من

----------

اي گمشده در تربت پاكت همه عالم

اي گمشده در تربت پاكت همه عالم(مصيبت)

اي دختر ختم رسل اي مادر آدم

منصوره ي افلاك به چشم كره ي خاك

محبوبه ي حقّ كوثر پيغمبر خاتم

يك نخله ي سر سبز بيابان تو عيسي

يك لاله ي خندان گلستان تو مريم

خاك قدمت آبروي حور و ملايك

فيض نفست روح رسولان مكرّم

بر پنج تن پاك حضور تو معرّف

از چار زن خلد وجود تو مقدّم

ميلاد تو ميلاد رسولان الهي

ديدار تو ديدار خداوند دو عالم

تو كيستي اي امّ ابيها كه حضورت

پيغمبر

اسلام به تعظيم شود خم

مرآت خداوندي، مرآت سراپا

قرآن رسول الله، قرآنِ مجسّم

لب هاي دعا گشته به تهليل تو گويا

اركان نمازند به تكبير تو محكم

با حلّه ي احرام تو عصمت شده مُحرم

در كعبه ي تطهير تو عفّت شده محرم

در سايه ي عمرِ كمت اي مادر هستي

بگذشته و آينده و حالند چو يك دم

اين خانه ي خشت و گل كوچك كه تو داري

در صحن و حياتش شده گُم وسعت عالم

از بذل و عطاي تو اگر بود خبر دار

مي گشت گدايي همه جا شيوه ي حاتم

از يك كرم كوچك تو كاه شود كوه

با يك نظر رحمت تو قطره شود يم

حتّي پدر و شوهر و مام و حسنينت

زن چون تو نديدند نديدند مسلم

يكتايي و همتات نمي بود به هستي

جز شير خدا كو به تو مي بود پسر عم

آن چار زني را كه خداوند ستوده

آرند به پيش تو در اجلال و شرف كم

ترسم دو لبش از حركت باز بماند

جبريل امين خواهد اگر از تو زند دم

يك قطره زاشگ شب تو هستي كوثر

يك جُرعه زفيض يَم تو چشمه ي زمزم

گلزار ولايت زنفس هاي تو سر سبز

بستان نبوّت زگل روي تو خرّم

اي حجّت كلّ حُجَج اي آيت عظمي

اي روي زمين ساكن اي عرش معظّم

سلطان رُسل بايد در وصف تو گويا

گفتار خدا باشد

با مدح تو توأم

فرداي قيامت به قيام تو قيامت

اسباب شفاعت به وجود تو فراهم

خلقت همه محتاج عنايات تو، ما نيز

امّت همه گي دست به دامان تو من هم

افسوس كه يك طايفه خاموش نشستند

يك دسته به آزار تو، گشتند مصمّم

اين غم به كه گويم كه علي فاتحِ خيبر

بگرفت به بر از غم تو زانوي ماتم

اي سوز تو در سينه، چرا بر تو نسوزم

اي منع زگريه شده چون بر تو نگريم

با كُشتن تو كرب و بلا گشته مدينه

در ماتم تو ماه جُمادي است محرّم

فرياد تو از سيلي و از ضرب لگد نيست

بالله كه شد از سه مصيبت كمرت خم

جهل همگان، داغ پدر، غربت مولا

مي كُشت تو را آن همه رنج و الم و غم

افسوس كه بر زخم دل سوخته ات شد

طعن سخن و خانه ي آتش زده مرهم

بهتر كه از اين راز كسي پرده نگيرد

ترسم كه جهان شعله چون دلِ «ميثم»

----------

اي ملك دل از آسمان آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

اي ملك دل از آسمان آل محمّد (صلي الله عليه و آله)(مصيبت)

جان همه قربان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

در روزي كلّ سماوات، دل بحر

عالم همه مهمان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

جنّ و ملك و آدمي و مؤمن و كافر

روزي خور احسان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

آدم كه خدا توبه اش از

لطف پذيرفت

شد دست به مسلمان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

در ارض و سما خلق خدا بوده و هستند

پيوسته مسلمان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

گرديد رها كشتي نوح از دل طوفان

با نام درخشان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

بر نار گلستاني نمرود دميده

بويي زگلستان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

روح الله اگر زنده كند مرده، دمش را

روح است زريحان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

در طور، خدا جلوه گري كرد به موسي

از چاك گريبان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

جنّ و ملك و هُدهُد و مار و ملخ و مور

شد رام سليمان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

جبريل امين با سخن وحي الهي

گرديده ثنا خوان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

اسرار خداوند به هر دور و به هر عصر

ثبت است به ديوان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

از خالق حيّ ازلي آيه ي تطهير

نازل شده در شأن شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

قرآن زشما هست و شماييد زقرآن

سوگند به قرآن شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

بي شبهه بود خوب تر از ملك سليمان

خاك ره سلمان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

سنجيده شود روز قيامت حقّ و باطل

در كفّه ي ميزان

شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

نبود عجب آيد اگر اعجاز مسيحا

از خاك بيابان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

كس نيست به جز ذات خداوند تعالي

آگاه زعنوان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

عارف بود آنكس كه از اوّل زده زانو

در مكتب عرفان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

پيران خرد را همه پيرند و مرادند

اطفال دبستان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

از درد نكوتر نبود اهل ولا را

در سايه ي درمان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

آن لحظه ي آخر كه رسد جان به لب ما

ما و لب خندان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

قرآن ندهد نور به چشم و دلِ انسان

بي حجّت و برهان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

در كلّ جهان چشمه ي عرفان شده جاري

از بحر خروشان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

پيوسته درود و صلوات است شما را

از خالق منّان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

مؤمن بود آنكو به ولاتان شده مؤمن

ايمان بود ايمان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

هر چند از مكر و حِيَل حقِّ شما غصب

حقّ است نگهبان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

در سوره ي نوريد همان نورٌ علي نور

نور است تن و جان شما آل محمّد (صلي

الله عليه و آله)

عالم شده بحر گهر ناب ولايت

از لؤلؤ و مرجان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

پيوسته شما بر سر پيمان خداييد

ما بر سر پيمان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

در هيچ سري نيست كه پيوسته نباشد

شوري زنمكدان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

گلهاي بهشتي همه هستند شكوفا

پيش لب خندان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

سادات ملائك به گلستان بهشتند

مرغان خوش الحان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

سوگند به دريا كه به دريا نفروشم

يك قطره زباران شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

تابيده بر ابناء بشر نور رهايي

از روزن زندان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

برتر زجوانان و زپيران جهانند

پيران و جوانان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

بالله قسم بوده شكست همه ي كفر

در عرصه ي ميدان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

لبريز بود تا صف محشر يِم رحمت

از ديده ي گريان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

هر كس دو سه روزي منمي گفت و فنا شد

حق مانده و دوران شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

بالله روا نيست روا نيست روا نيست

چوب و لب و دند ان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

زخم جگر و خون دل و چشم ترِ ماست

بر زخم فراوان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

تا حشر بود بر دل ما زخم محرّم

از پيكر عريان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

لب تشنه بميرد دم مرگ آنكه نباشد

ياد لب عطشان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

چون شمع بسوزيم كه سوز جگر ماست

از سينه ي سوزان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

تا حشر پريشاني هر سلسله باشد

از جمع پريشان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

تسليم خدائيد و گر نه همه هستي است

يك گام زجولان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

والله همان تيغ كه در دست عدو بود

مي بود به فرمان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

پيوسته دمد از قلم و دفتر «ميثم»

سوز غم پنهان شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

----------

اي همه شب به گوش تو، گريه بي صداي من

اي همه شب به گوش تو، گريه بي صداي من (مصيبت)

مانده به سينه با نفس، ذكر خدا خداي من

اشك تو ريزد از بصر، بغض تو مانده در گلو

كشته مرا سكوت تو، گريه كن از براي من

هر نفسي كه مي كشم، آه تو خيزد از دلم

گشته علي علي علي زمزمه دعاي من

عقده به سينه دارم و منع ز گريه مي شوم

حبس شده است در گلو گريه هاي هاي من

كوه فراق و قدّ خم،

موي سفيد و عمر كم

عمْر برو كه بعد از اين مرگ بود دواي من

گريه دگر نمي كند باز ز كار من گره

غير اجل دگر كسي نيست گره گشاي من

اي به فدات هست من گو شكند دو دست من

يك سر موي تو اگر كم شود از تو واي من

من به كفم گرفته جان مي دوم از قفاي تو

زينب چارساله ات مي دود از قفاي من

من به تو اشك داده ام من به تو سوز داده ام

"ميثم" از آن فشانده اي خون جگر به پاي من

----------

اين اشك نيست گشته روان از دو ديده ام

اين اشك نيست گشته روان از دو ديده ام (مصيبت)

خون است بهر سرخي رنگ پريده ام

ما هم ولي چو صحنة شب گشته نيلگون

سروم ولي به سان نهالي خميده ام

سنگيني اش بهم شكند چرخ پير را

بار غمي كه من به جواني كشيده ام

حتي اجل نكرد عيادت ز حال من

با آنكه دل ز عمر، ز دنيا بريده ام

از دود و آه من شده گردوه سيه ولي

با اشك خود ستاره به كهسار چيده ام

تشبيع من دل شب و قبرم نهان ز خلق

از اين طريق پردة دشمن دريده ام

نشنيده ماند ناله و فرياد و شكوه ام

من كز رسول، امّ ابيها شنيده ام

رنجي كه از تحمّل آن عاجز است كوه

بر جان و تن به حفظ امامم خريده ام

شش ماهه ام شهيد شد و پهلويم

شكست

ز آن صدمه اي كه از در و ديوار ديده ام

تاريخ شاهد است كه من در ره علي

اول شهيد داده و اول شهيدم

بي دست و پاي «ميثم» اي خاندان وحي

كز ابتدا ثناي شما بوده ايده ام

----------

با گريه عقده از دل من وا نمي شود

با گريه عقده از دل من وا نمي شود(مصيبت)

زخم جگر به اشك، مداوا نمي شود

تا دست من ورم نكند از غلاف تيغ

بند ستم ز دست علي وا نمي شود

شرمنده ام ز شوهر مظلوم خود علي

دست شكسته حامي مولا نمي شود

بر روي قبر من بنويسيد دوستان

سيلي زدن مودت زهرا نمي شود

بر باب خانه ام بنويسيد رهبري

مثل امام فاطمه تنها نمي شود

گفتم ز حبس دل كنم آزاد ناله را

ديدم كنار زينب كبري نمي شود

جز طفل من كه يار علي گشت پشت در

شش ماهه اي فدايي بابا نمي شود

من پشت در ز پاي فتادم يكي نگفت

زهرا چرا ز روي زمين پا نمي شود

سقط جنين و سيلي و ضرب غلاف تيغ

اين احترام ام ابيها نمي شود

ميثم بدون لطف و عنايات فاطمه

يك بيت از كتاب تو امضا نمي شود

----------

باغ بهشت وحي را نخل به خون كشيده ام

باغ بهشت وحي را نخل به خون كشيده ام(مصيبت)

بار ملال مي برد سر و قد خميده ام

شهر مدينه مي زند ناله به پاي ناله ام

خاك حجاز مي خورد خون ز سرشك ديده ام

با همه كردم وفا از همه ديده ام جفا

با همه بوده آشنا از همه دل برده ام

تيشه فتنه خزان ، خورد به پهلويم كز آن

شاخه شكست وشد جدا ميوه نارسيده ام

راز دل مدينه ام چاه علي ست سينه ام

از لب خود ب هر نفس ناله اوشنيده ام

تا ببرم بدوش خود بار بلاي دوست را

منت تازيانه را بر دل و جان خريده ام

درد كشد به بسترم باز به فكر حيدرم

گشته علي علي علي هر چه نفس كشيده ام

دهر ، محيط غربتم ملك وجود تربتم

زير گلم مجو كه در باغ دل آرميده ام

نقش زمين شدم ولي در ره ياري علي

اشك فشان ستاده ام ناله كنان دويده ام

(ميثم) بي قرار را خسته داغدار را

----------

بت پرستان شعله بر باب الله اكبر زدند

بت پرستان شعله بر باب الله اكبر زدند (مصيبت)

هيزم آوردند و بيت وحي را آذر زدند

آن دري كز بوسۀ جبريل مي انداخت گُل

با لگد بر پهلوي صدّيقۀ اطهر زدند

قل هو الله با لگد گرديد از قرآن جدا

تا كه كوثر را حضور ساقي كوثر زدند

شاهدم نّص فقد آذاني از قول نبي است

آن جنايت پيشه گان سيلي به پيغمبر زدند

ليلة القدري كه قدرش را نمي دانست كس

كافران او را به جرم ياري حيدر زدند

هر چه دامان امام خويش را محكم گرفت

كافران بر روي دستش ضربه محكم تر زدند

با كه گويم بين صدها دشمن از سوز

چار كودك ناله بر مظلومي مادر زدند

فاطمه دنبال مولا، كودكان دنبال او

گه به صورت گاه بر سينه گهي بر سر زدند

اي كنيز فاطمه اي فضّه تو پاسخ بده

از چه مادر را به پيش ديدۀ دختر زدند

قلب «ميثم» چون در بيت الولا

آتش گرفت

تا كه آتش بر سراي بانوي محشر زدند

----------

بت پرستان كعبه توحيد را آذر زدند

بت پرستان كعبه توحيد را آذر زدند (مصيبت)

روز روشن با لگد بيت خدا را در زدند

در مدينه هر چه گرديدند، گل پيدا نشد

جاي گل با شاخه هيزم به زهرا سر زدند

روي ناموس خدا و دست شيطان واي من!

اين جنايتْ پيشگان، سيلي به پيغمبر زدند

دست بابا بسته، مادر بر زمين افتاده بود

چار كودك مثل مرغ نيم بسمل پر زدند

روبهان ديدند شير حق بود مأمور صبر

روي دست همسر او، ضربه محكم تر زدند

كاش بيرون مدينه يا ميان كوچه بود

مادر سادات را در خانه حيدر زدند

بيشتر دردش به قلب زار دختر مي نشست

ضربه هايي را كه روي شانه مادر زدند

انبيا از درد پيچيدند در جنت به خويش

ضربه تا بر پهلوي صديقه اطهر زدند

سوره كوثر به قتل فاطمه تفسير شد

در حريم وحي سيلي بر رخ كوثر زدند

قصه مسمار را با كس مگو "ميثم"، بدان

قلب زهرا سوخت برقلب علي خنجرزدند

----------

بحر طويل حضرت زهرا سلام الله عليها

بحر طويل حضرت زهرا سلام الله عليها(مصيبت)

شهر زيباي مدينه شده آبستن صد فتنه و بيداد كه تا

حشر به گردون رود از حنجرة اهل ولا ناله و فرياد كه در

ازمنة دهر ندارد كسي اين حق كشي و ظلم و ستم ياد

شرافت ز ميان رفته قرار از دل و جان رفته گل

آرزوي

ملت اسلام به تاراج خزان رفته محمد كه بود جان گرامي

جهان ها ز جهان رفته مدينه شده خاموش فضا گشته

سيه پوش عجيب است كه بعد از دو مه و نيم غدير نبوي

گشته فراموش در فتنه شده باز و سقيفه شده آغاز، عدالت

ز جفا خانه نشين گشته، بيدادگري سر به در آورده، مولاي

دو عالم شده بي ياور و در خانة در بسته گرفته ز الم زانوي

غم در بر و بر غربت اسلام كشد از دل پر غصة خود آه كه

آتش زده با شعلة فرياد درون ارض و سما را ** آب غسل

و كفن ختم رسل خشك نگرديده كه قرآن شده پامال و

فراموش شده حرمت پيغمبر و دين و علي و آل گروهي

كه شده بندة دجال ستادند در بيت خداوند تبارك و تعالي

به درون كينة مولا نه حيايي و نه شرمي ز رسول و علي

و حضرت زهرا، عوض دستة گل شاخة هيزم به سر شانه

نهادند، در خانه ستادند ز بيداد زبان را به جسارت بگشادند

كه هان يا علي از چيست كه در خانه نشستي، در از

قهر به روي همه بستي، اگر اين لحظه در خانة خود را نگشايي

نيايي به سوي مسجد و بيعت ننمايي، همه آتش بفروزيم

و در خانه بسوزيم، بسوزيم حسين و حسن و فاطمه ات

را كه از اين شورش و تهديد تن زينب و كلثوم و حسين

و حسن و فاطمه لرزيد، كشيدند ز دل ناله

كه اي ختم

رسل سر به درآور ز دل خاك و ببين غربت ما را** در آن

حادثة شوم به اذن علي آن رهبر مظلوم كه مظلومي او

تا ابدالدهر بود بر همه معلوم، مه برج حيا فاطمه آمد

پس در گفت كه اي قوم ستمكار به جرأت شده با ذات

خداي احد قادر دادار، پس از رحلت پيغمبرش آمادة پيكار،

چه خواهيد ز آل نبي و شير خدا حيدر كرار، نديديد كه

ما در غم پيغمبر اكرم همه هستيم عزادار، دريغا كه

همان عهدشكن هاي دو روي همه غدار عوض شرم و

حيا پاسخشان شد شرر نار، ز بيت الحرم وحي بر آمد

شرر و دود سوي گنبد دوار، خدا داند و زهرا كه چه رخ داد

ميان در و ديوار، چه با فاطمه از آن لگد و ضربت در شد به

هواداري او محسن ششماهه سپر شد به خدا

زودتر از مادر مظلومة خود گشت فدا شير خدا را

** نفس فاطمه از درد درون قفس سينة افروخته

پيچيد كه مي خواست شود زير و رو از نالة او شهر

مدينه كه به هم ريخت نظام فلك از نالة يك يا ابتايش

چه بگويم كه سخن در جگرم لختة خون گشته و انگار

كه بازوم شكسته است و يا درد كنم در دل و در سينه

و در پهلويم احساس و يا مانده به رويم اثر سيلي و انگار

كه پشت در آن خانه ز شلاق ستم گشته تنم يكسره

مجروح نه

آخر مگر از آب و گل فاطمه كردند مرا خلق،

نباشم به خدا شيعه اگر حس نكنم آن همه دردي كه

فرو ريخت به جان تن زهرا به تن پاك و شريفي كه محمد

زده گل بوسه چو آيات خدا بر همه اعضاش به قرآن بود اين

درد درون تن ما تا پسرش مهدي موعود بيايد شرر آتش جان

و دل كل محبان علي را بنشاند ز عدو دادِ دل مادر مظلومة

خود را بستاند، بگشاييد به تعجيل ظهورش همه شب دست دعا را

به خدايي خداوند در اين صحنة ايجاد علي دوست

تر از فاطمه نبود به پيمبر قسم از فاطمه بايست بگيريم

همه درس ولايت، به علي دوستي فاطمه سوگند

بخوانيد به تاريخ و ببينيد كه با پهلوي بشكسته و بازوي

ورم كرده و با سقط جنينش ز فشار در و ديوار و كبودي

رخ چون گل ياسش به دفاع علي از جا حركت كرد سپس

يك تنه استاد و ندا داد كه من در دل دشمن تك و تنها

به علي ياور و يارم، نگذارم نگذارم كه شود يك سر مو از

سر او كم، منم و مهر و ولايش سر و جانم به فدايش، ز

ازل گفتم و گويم كه علي هست من و من همه

اويم به خدا يا كه علي را به سوي خانه برم يا كه چو شش

ماهة خود كشته در اين راه شوم اين من و اين بازو اين صورت

و اين سينه و اين محسن

مظلوم، بگيرم جلو فتنه و بيداد شما را

بعد از اين فاجعه شد دست ستم باز و دگر كشتن اولاد

علي تا ابد الدهر شد آغاز شروعش ز در خانة زهراست

سپس كشتن مولا پس از آن قتل حسن پس از آن فاجعة

كرب و بلا ريختن خون حسين ابن علي بود و جوانان

بني هاشم و هفتاد دو سرباز رشيدش پس از آن كودك

شش ماهة معصوم شهيدش چه شهيدان عزيزي كه

از اين سلسله تقديم خدا گشت يكي مالك اشتر يكي

عمار يكي ميثم تمار يكي حجر و رشيد است و سعيد

ابن جبير است هزاران و هزاران و هزاران تن از اينان كه

بريدند سر از پيكرشان فرقة اشرار به اين جرم كه بودند

طرفدار علي حيدر كرار و هنوز از دم شمشير سقيفه به

ستم خون محبان علي ريزد و ريزد مگر آن روز

كه مهدي بستاند ز عدو داد تمام شهدا را

----------

بريز آب روان اسما، ولي آهسته آهسته

بريز آب روان اسما، ولي آهسته آهسته (مصيبت)

به جسم اطهر زهرا ولي آهسته آهسته

بريز آب روان تا من، بشويم مخفي از دشمن

تنش از زير پيراهن، ولي آهسته آهسته

ببين بشكسته پهلويش، سيه گرديده بازويش

تو خود ريز آب بر رويش، ولي آهسته آهسته

همه خواب و علي بيدار، سرش بنهاده بر ديوار

بگريد از فراق يار، ولي آهسته آهسته

حسن اي نورچشمانم حسين اي راحت جانم

بناليد اي عزيزانم، ولي آهسته

آهسته

بيا اي دخترم زينب به پيش مادرت امشب

بخوان او را به تاب و تب، ولي آهسته آهسته

روم شب ها سراغ او، به قبر بي چراغ او

كنم زاري ز داغ او، ولي آهسته آهسته

----------

بسوز اي دل، بزن شراره

بسوز اي دل، بزن شراره(مصيبت)

كه شعله خيزد زسنگ خاره

بريز اي اشك، به رخ هماره

كه تازه گشته غمم دوباره

صدا ندارد ترانۀ من

كسي نزد سر به لانه من

غريب و تنها به خانۀ من

غروب كرده مه و ستاره

خزان فتاده به لاله زارم

نه غنچه دارم نه لاله دارم

نه ميتوان آه زدل برآرم

نه تاب هجران نه راه چاره

غريب كوچه شهيد خانه

جدا شد از من به تازيانه

به بازوي او بود نشانه

به سينۀ من بود شراره

غم خسوف قمر بگويم

حديث قتل پسر بگويم

زسينه يا ميخ در بگويم

كدام غم را كنم اشاره

كسي نديده كسي نديده

كه سرو بستان شود خميده

چه ها گذشت به اين شهيده

سزد بپرسم زگوشواره

هماي بختم كجا پريدي

شبانه بي من چرا پريدي

زلانه سوي خدا پريدي

تو هم گرفتي زمن كناره

به ياري من به پا ستادي

شهيد گشتي شهيد دادي

من ايستادم تو اوفتادي

تو را شهادت مرا نظاره

سحر كه گفتمن حديث با ماه

روانه بودم به خانه در راه

زكوچه بگذشت مغيره

ناگاه

نگاه او كشت مرا دوباره

زسوز سينه روايتي كن

ز درد پنهان حكايتي كن

به (ميثم) خود عنايتي كن

كه از شما دم زند هماره

----------

بگذاشت سر به خاك مگر همسر علي؟

بگذاشت سر به خاك مگر همسر علي؟(مصيبت)

يا آسمان خراب شده بر سر علي؟

تنها نه نيمه هاي دل شب، تمام عمر

باشد مزار گمشده ات در بَرِ علي

دردا كه بين آن همه دشمن ز پا فتاد

هم سنگر هميشۀ بي سنگر علي

دست مغيره خشك كه با شدت تمام

مي زد تو را به پيش دو چشم تر علي

از لحظه اي كه مادر خود را ز دست داد

شد مادر حسين و حسن دختر علي

برده است ارث ام ابيهايي تو را

زينب شده براي علي مادر علي

در چشم و سينه حبس كند اشك و آه را

هر شب به خاطر دل غم پرور علي

قبر تو بي چراغ و دعا كن كه همچو شمع

بر تربت تو آب شود پيكر علي

غربت ببين كه پشت در خانه گشته بود

شش ماهه تو ياور بي ياور علي

ميثم بريز اشك و برآر از جگر خروش

كوثر بخوان كه گشت فدا كوثر علي

----------

به زانو سر نهادم خو گرفتم با غمت مادر

به زانو سر نهادم خو گرفتم با غمت مادر (مصيبت)

ندارم آشنايي غير كوه ماتمت مادر

نشينم تا سحرگه در كنار حجره ات تنها

سرشگ از ديده ريزم بر تو و عمر كمت مادر

چو پيران سرو قد چار ساله دخترت خم شد

به هيجده سالگي تا ديد با قد خمت مادر

مرا بگذاشتي تنها و تركم گفتي و رفتي

مگر من تا سحر شبها نبودم همدمت مادر

بنامحرم نميگفتي غم خود را بگو ديگر

چرا صورت نميدادي نشان محرمت مادر

بيا از غصه بگذاريم با هم سر بصحراها

بيابان را گلستان كن ز فيض مقدمت مادر

به هجران پدر بگريستي هر صبح و شب اينك

بيا و گريه كن بر غربت ابن عمت مادر

علي تنها شده برخيز و باز از او حمايت كن

به پيش خيل دشمن با بيان محكمت مادر

زبان را نيست يارا تا دهد شرح غمم امّا

بود آثار آن پيدا به شعر «ميثمت» مادر

----------

به وقت مرگ پر كردم زخون چشم تر خود را

به وقت مرگ پر كردم زخون چشم تر خود را(مصيبت)

كه تنها مي گذارم بين دشمن شوهر خود را

فتادم سخت در بستر الهي برندارم سر

كه سر بنهاده بر ديوار بينم همسر خود را

خدايا اولين مظلوم عالم را تو ياري كن

كه امشب مي دهد از دست تنها ياور خود را

دلم خواهد كه برخيزم سرشك از ديده اش گيرم

دل شب چون نهد بر قبر پنهانم سر خود را

الهي تا جهان باشد نبيند ديدۀ طفلي

كنار خانه زير تازيانه مادر خود را

اجل ايكاش در آن ماجرا مي بست چشمم را

نمي ديدم نگاه دردناك دختر خود را

گواهي ميدهد فرداي محشر عضو عضو من

كه كشتند اين جماعت دختر خود را

علي جان گريه كن تا عقده اي از سينه بگشائي

مكن حبس اين قدر آه دل غم پرور خود را

از آن ترسم تو را فردا فلك از پا دراندازد

كه امشب مي دهي

از دست ركن ديگر خود را

حلالم كن حلالم كن حلالم كن حلالم كن

خداحافظ كه گفتم با تو حرف آخر خود را

گرفتم شاخه هاي نخل عشقت، دار شد (ميثم)

نريزي جز به خاك حيدر و زهرا بر خود را

----------

به ياد يار غريبي دلم بهانه گرفت

به ياد يار غريبي دلم بهانه گرفت(مصيبت)

كه بهر يار غريبش عزا شبانه گرفت

علي كه طاير در آشيانه سوخته اش

پريد و در قفس خاك آشيانه گرفت

مگو كه نيمه شبي پيكري به خاك سپرد

تمام هستي او را، از او زمانه گرفت

علي شهيد، در آنروز شد كه جانش را

ميان كوچه عدو زير تازيانه گرفت

الا چو شاخۀ خشكيده بشكند دستي

كه از شكسته نهال علي جوانه گرفت

بسوز دل كه علي بين خانه بود و عدو

شريك زندگي اش را در آستانه گرفت

كشيد ناله زدل آه آه فضه بيا

كه قاتل از من مظلومه، ناز دانه گرفت

فداي غربت آن كودك سيه پوشي

كه ختم مادر خود را كنار خانه گرفت

گذشت فاطمه از عالم و غمش يك عمر

زچشم هاي علي اشك دانه دانه گرفت

نشان خشت كجي را كه دست ظلم نهاد

هماره بايد از آن قبر بي نشانه گرفت

جهان براي علي (ميثم) آشكارا سوخت

در آن مراسم تدفين كه مخفيانه گرفت

----------

بيرون ببر اي آسمان از محفل من ماه را

بيرون ببر اي آسمان از محفل من ماه را (مصيبت)

كز آتش دل كرده ام روشن چراغ آه را

از بسكه دود آه من گرديد سدّ راه من

در كوچه هاي شهر خود گم كردم امشب راه را

گفتم به شب زاري كنم خون جگر جاري كنم

صبح آمد و دادم ز كف اين رشتة كوتاه را

بايد كه اسرار درون از سينه ام نايد

برون

ورنه به آتش مي كشم با ناله مهر و ماه، را

از شدت اندوه و غم ريزد نيستان را بهم

در بند بيند شير اگر بر جاي خود روباه را

تا محرم اسرار من با بذل جان شد يار من

بر راز گوئي، كرده ام پيدا درون چاه، را

رزم آوري آزاده ام اما ز پا افتاده ام

زيرا كه از كف داده ام دخت رسول الله را

هر گه كه با سوز درون از خانه ميآيم برون

چشمم شود درياي خون بينم چو آن درگاه را

«ميثم» اگر روشن دلي خشدار كز راه علي

دشمن به آگاهي برد ياران نا آگاه را

----------

بيمارت اي علي جان جز نيمه جان ندارد

بيمارت اي علي جان جز نيمه جان ندارد(مصيبت)

ميلي به زنده ماندن در اين جهان ندارد

غم چون نسيم پائيز برگ و بر مرا ريخت

اين لالۀ بهاران غير از خزان ندارد

بگذارد تا بميرد، زين باغ پر بگيرد

مرغي كه حق ماندن در آشيان ندارد

خواهم كه اشك غربت از چهره ات بگيرم

شرمنده ام كه ديگر دستم توان ندارد

بگذار كس نداند در پشت در چه بگذشت

من لب نمي گشايم محسن زبان ندارد

هر كس سراغم آمد با او بگو كه زهرا

قدرش عيان نگرديد قبرش نشان ندارد

شهري كه در امانند حتي يهود در آن

در بين خانۀ خود زهرا امان ندارد

اي ناله ها برآئيد اي لاله بريزيد

گلزار وحي ديگر سرو روان ندارد

روز جزا مسلّم گيريم دست (ميثم)

زيرا پناه غير از ما خاندان ندارد

----------

پرستوي مهاجرم چرا ز لانه مي روي

پرستوي مهاجرم چرا ز لانه مي روي (مصيبت)

اگر ز لانه ميروي چرا شبانه مي روي

قرار من شكيب من مهاجر غريب من

فداي غربتت شوم كه مخفيانه مي روي

حيات جان اميد دل علي بود ز تو خجل

كه با كبودي بدن ز تازيانه مي روي

كبوتر شكسته پر مرا به همرهت ببر

چرا بدون جفت خود ز آشيانه مي روي

چهار طفل خون جگر زنند در غمت به سر

تو بر زيارت پدر چه عاشقانه مي روي

الا به رخ نشانه ات مگر شكسته شانه ات

كه موي زينبين خود نكرده شانه مي روي

هماي بي ترانه ام چرا ز آشيانه ام

به كوي بي نشان خود پر از نشانه مي روي

فتاده بر دلم شرر كه تو در اين دلِ سحر

ز همسرت غريب تر برون ز خانه مي روي

«ميثم» از چه واهمه تو راست مهر فاطمه

به حشر هم سوي جنان بدين بهانه مي روي

----------

پرستوي مهاجرم چرا زلانه مي روي

پرستوي مهاجرم چرا زلانه مي روي(مصيبت)

اگر زلانه مي روي چرا شبانه مي روي

قرار من شكيب من مهاجر غريب من

فداي غربتت شوم كه مخفيانه مي روي

حيات جان، اميد دل، علي بود زتو خجل

كه با كبودي بدن زتازيانه مي روي

كبوتر شكسته پر مرا به همرهت ببر

چرا بدون جفت خود زآشيانه مي روي

چهار طفل خون جگر زنند در غمت به سر

تو بر زيارت پدر چه عاشقانه مي

روي

الا به رخ نشانه ات مگر شكسته شانه ات

كه موي زينبين خود نكرده شانه مي روي

هماي بي ترانه ام چرا زآشيانه ام

به كوي بي نشان خود پر از نشانه مي روي

فتاده بر دلم شرر كه تو در اين دل سحر

زهمسرت غريب تر برون زخانه مي روي

(ميثم) از چه واهمه، توراست مهر فاطمه

به حشر هم سوي جنان بدين بهانه مي روي

----------

پيري توان گرفت به فصل جوانيم

پيري توان گرفت به فصل جوانيم(مصيبت)

جان كندن مدام بود زندگانيم

در بوستان وحي زبس گشته ام غريب

تنها سرشك ديده كند باغبانيم

شب رفت و ناپديد شدند اختران و من

باشد هنوز ديده به اختر فشانيم

هجده بهار بيش زعمرم نرفته بود

كامد خزان و رفت به غارت جوانيم

از تير آه، رخنه به گردون كند علي

هر گه كند نظاره به قدّ كمانيم

سينه سپر به پاس مقام ولايتم

گيرم توان زخصم، بدين ناتوانيم

تا پاي مرگ، فاطمه را اي پدر زدند

ممنون از اين محبت و ايت مهربانيم

ممنون رازداري پيراهنم كه بود

دائم به پرده پوشي درد نهانيم

هر كس اميد زندگي اش ميدهد نشاط

من آرزوي مرگ بود شادمانيم

يا فاطمه، كمينه غلام تو (ميثم)

اين بندگي بود شرف جاودانيم

----------

پيغمبري كه يك عمر غمخوار امتش بود

پيغمبري كه يك عمر غمخوار امتش بود(مصيبت)

روي كبود زهرا اجر نبوتش بود

اي خاك بر سرمن مردم شدند دشمن

با بانوئي كه قرآن درس محبتش بود

زهرا كه بر نمازش حق افتخار ميكرد

بي حرمتيِّ امت اجر عبادتش بود

جان داد مخفيانه تشييع شد شبانه

بيت الولايۀ او دار الشهادتش بود

با هيچ كس نمي گفت از درد خويش اما

ديوار و در كتاب ذكر مصيبتش بود

تا وقت مرگ پنهان كرد از علي غمش را

بعد از شهادتش هم دستش به صورتش بود

غمهاي آن شهيده ناگفته ماند اما

حمل

جنازۀ او فرياد غربتش بود

با آن كه مخفيانه تشييع شد شبانه

لبخند زد به تابوت اين درس عصمتش بود

آن پاي تا به سر نور رو مي گرفت از كور

نيلي چرا زسيلي خورشيد طلعتش بود

شب بر سر مزارش مولا چو شمع مي سوخت

روز آفتاب سوزان زواّر تربتش بود

كوه گناه (ميثم) در سيل اشك گم شد

----------

تا تير غمت قلب مرا كرده نشانه

تا تير غمت قلب مرا كرده نشانه(مصيبت)

آتش كشد از هر نفسم بي تو زبانه

بردار سر از خاك غم اي ماه يگانه

اطفال تو بيدار نشستند به خانه

گويند پدر، مادر ما آمده يا نه

تنها نه زداغ تو همين بال و پرم سوخت

آنگونه زدم ناله كه پا تا بسرم سوخت

خورشيد صفت ماه زآه سحرم سوخت

تنها نه سراپاي وجودم جگرم سوخت

از بس كه كشيدم زجگر ناله شبانه

بي همدمم و همدم شام و سحرم رفت

زهراي جوان همسر نيكو سيرم رفت

از دل نرود گر چه زپيش نظرم رفت

ركن دگرم همره ركن دگرم رفت

اي كاش روانم شود از جسم روانه

اي خاك چه شد همدم رنج و محن من

كو مادر دلسوز حسين و حسن من

كو هم سخن زينب شيرين سخن من

عالم همه جا آمده بيت الحزن من

تا گشته نهان زير گل آن ماه يگانه

يك عمر به هر مهلكه من پاي نهادم

چون رعد خروشيدم و چون كوه ستادم

يك لحظه

به آن مهلكه ها پشت ندادم

اما به غم مرگ تو از پاي فتادم

از پاي درانداخت مرا بي تو زمانه

با ياد تو بر شرح غمم خاتمه اي نيست

در هجر تو گر جان بدهم واهمه اي نيست

مرگ است حياتي كه در آن فاطمه اي نيست

خاموشم و بعد از تو مرا زمزمه اي نيست

زندان سياهم شده بي روي تو خانه

برخيز و بيفكن به سوي ما نظري را

با ما به سرآور شب تاري، سحري را

بين دختر بي مادر خونين جگري را

چون مي گذرد جوجۀ بي بال و پري را

گر مادر او باز نگرد سوي لانه

----------

تا چند كشم هر سو اين قد كماني را

تا چند كشم هر سو اين قد كماني را (مصيبت)

اي مرگ بگير از من يكباره جواني را

جان مي رود از دستم خون خوردم و لب بستم

بايد ببرم در گور غم هاي نهاني را

در آرزوي مرگم افتاده برو بَرگَم

دارم ز جهان تنها اين باغ خزاني را

ياد از پسرم آمد خون از بصرم آمد

ديدم بملاقاتم تا قاتل جاني را

مظلوم تر از من نيست گر هست بگويم كيست؟

آنكس كه نهد در گور اين قد كماني را

در مسجد و در كوچه ديديم من و حيدر

او غاصب اوّل را من سيلي ثاني را

بس راز بهم گفتيم تا هر دو پذيرفتيم

او خونجگر خوردن من اشك فشاني را

«ميثم» چه نوا خواندي زين زمزمه سوزاندي

هم

اسفل و اعلا را هم عالي و داني را

----------

ت__ا ق__لب م__ن نگشت_ه از غصّه پاره مادر!

ت__ا ق__لب م__ن نگشت_ه از غصّه پاره مادر! (مصيبت)

خي__ز و نوازش__م ك__ن ب__ا يك اشاره مادر

ت__و آفت__اب مغ__رب، م__ن ماهپ__ارۀ ت__و

بنگ__ر چگون__ه ري__زد چشمم ستاره، مادر!

دردا ك__ه بع__د ج___دّم، كشتن__د م__ادرم را

آم__د ب__ه روي داغ__م، داغ دوب__اره م__ادر

پاي_ت ب_ه روي قبله، دستت ب_ه روي صورت

داري چ_را ب_ه گ_وشت ي_ك گ_وشواره مادر؟

قلبم در آتش افروخت، يكبار صورتم سوخت

ت__ا ب__ر رخ كب_ودت، ك__ردم نظ__اره م_ادر

وقت__ي پن__اه ب_ردي در پشت در، ب_ه ديوار

دي__وار به__ر م__ا ش__د، دارالزي__اره م_ادر

ب_ا داغ ت_وست ه__ر دم، س_وز ه_زار سالم

ه__ر لحظ_ه در ع_زايت، دارم ه__زاره مادر

مقت_ول اگ__ر نم__ي شد، محسن در آستانه

م__ا داشتي_م از ت_و، ي_ك شيرخ_واره مادر

ب_ا چش_م خ_ويش ديدم مي زد تو را مغيره

گوي__ي ن_فس ب_ه قلبم مي شد شراره مادر

باشد كه «ميثمت» را چشمي كني كرامت

ت__ا در مصيب_ت ت_و، گري_د هم__اره مادر

----------

تا نهان زير گِلت رعنا كردم

تا نهان زير گِلت رعنا كردم (مصيبت)

نفسم شد و مرگ تمنّا كردم

اينكه در خاك نهادم تن پاك تو نبود

جان خود را در دل شب دفن بصحرا كردم

تا ندانند كه يار من مظلوم كجاست

دل شب رو بسوي قبر تو تنها كردم

تو شدي كشتة من، من نشدم حامي تو

كه كتك خوردي و در كوچه تماشا كردم

بس كه تنها شده ام نيمة شب در دل چاه

سر فرو برده ام و عقدة دل وا كردم

بجز از قاتل تو مردم اين شهر همه

پشت كردند به من روي به هر جا كردم

زينبت جاي تو ميكرد ز رخ اشكم پاك

هر زمان گريه ز هجران تو زهرا كردم

مردم و زنده شدم لحظه به لحظه صد بار

تا وصاياي تو را يكسره اجرا كردم

غم دل با كه بگويم كه بخندد به دلم

منكه زخم دل خود با تو مداوا كردم

باميدي كه اجل سوي تواَم بازآرد

لاجرم صبر در اين ماتم عظمي كردم

تا بسوزد به عزاي تو دل عالم را

من به «ميثم» جگر سوخته اعطا كردم

----------

تمام شمع وجود تو آب شد مادر

تمام شمع وجود تو آب شد مادر(مصيبت)

دعاي نيمه شبت مستجاب شد مادر

گل وجود تو پرپر شد و بخاك افتاد

بهشت آرزوي ما خراب شد مادر

بجاي شمع كه سوزد به قبر پنهانت

علي كنار مزار تو آب شد مادر

ميان آن همه دشمن كه مي زدند تو را

دلم به غربت بابا كباب شد مادر

حمايت از پدرم را گناه دانستند

كه كشتن تو در امّت ثواب شد مادر

به محفلي كه علي بر تو مخفيانه گرفت

سرشك ديدة زينب گلاب شد مادر

به ياد نالة مظلوميت دلم سوزد

كه چون سلام پدر بي جواب شد مادر؟

نشان غضب فدك ماند تا به ماه رخت

گرفته نيمه اي از آفتاب شد مادر

علي بياد جوانيت پير گشت چو ديد

خميده سرو قدت در شباب شد مادر

عنايتي صف يوم الحساب «ميثم»

كه خسته از گنه بي حساب شد مادر

----------

تو در بيت ولايت بعد مادر مادري زينب

تو در بيت ولايت بعد مادر مادري زينب (مصيبت)

تواز طفلي اميرالمؤمنين را ياوري زينب

به دست كوچك خود پاك كن اشك از رخ بابا

عزيزم هرچه باشد توعلي رادختري زينب

مبادا تشنه بر بالش گذارد سر، حسين من

تو ازامشب براو هم مادري هم خواهري زينب

ببخش اين روزها گر در بغل نگرفتمت مادر

تو بهتر از همه واقف ز حال مادري زينب

من ار تنها شدم بودي تو تنها ياورم اما

تو بعد از مادرت از مادرت تنهاتري زينب

مدينه سنگر فرياد من گرديد و مي بينم

تو در دروازة كوفه مرا همسنگري زينب

حسينم روز عاشورا شود تنها و مي دانم

تو تنها در دل دشمن بر او يك لشكري زينب

اگر من خطبه خواندم چون رسول الله مي بينم

تو در روز خطابه ذوالفقار حيدري زينب

مرا دخت نبوت پرور ار گفتند در عالم

تو در كرب و بلا دخت ولايت پروري زينب

اگر با سوز نظمش راه پيدا كرده در دل ها

تو "ميثم" را به هنگام سرودن رهبري زينب

----------

تيره گي با جلوه ي داور نمي دانم چه كرد

تيره گي با جلوه ي داور نمي دانم چه كرد(مصيبت)

غم به جان دخت پيغمبر نمي دانم چه كرد

شعله ي آتش چو از بيت خدا بالا گرفت

باغبان با غنچه ي پرپر نمي دانم چه كرد

از صداي ناله ي زهرا مدينه

گفت آه

اين صدا با ساقي كوثر نمي دانم چه كرد

سينه ي دخت نبي آيينه ي وحي خداست

با چنين آيينه ميخ در نمي دانم چه كرد

بر سر يك بانوي تنها، چهل نامرد ريخت

اين ستم با فاتح خيبر نمي دانم چه كرد

فاطمه دنبال حيدر زينب از دنبال وي

مادر افتاد از نفس دختر نمي دانم چه كرد

دست قنفذ رفت بالا بازوي زهرا شكست

دست هاي بسته ي حيدر نمي دانم چه كرد

با نگاه دو كبوتر بچّه ي بي بال و پر

در ميان دشمنان آذر نمي دانم چه كرد

سالها «ميثم» علي در خانه ي بي فاطمه

بي كس و تنها و بي ياور نمي دانم چه كرد

----------

جان مادر! چند روزي چهره پوشيدي ز من

جان مادر! چند روزي چهره پوشيدي ز من(مصيبت)

از چه مي پيچي به خويش و ساكتي؟ حرفي بزن!

دخت_رم! از دردِ م_ادر ب_ا پ_در چيزي مگو!

با عل_ي از داست_ان مي_خ در چي__زي مگو!

جان مادر! روگرفت_ي دست ب_ر پهل_و چرا؟

فاش برگ_و نيست در فرمان ت_و ب_ازو چرا؟

دخترم! ج_اي غ_لاف تي_غ را ت_و دي_ده اي

آفرين بر تو كه حتي از حس_ن پوشيده اي

جان مادر! بيشت_ر از م_ا چ_را گريد حسن؟

او چه ديده بين كوچه كه نديده چشم من؟

دخترم! از ماج_راي كوچه تا هستم نپرس!

زين سخن صرف نظر كن از برادر هم نپرس!

چشم مادر! پس به من از چادر خاكي بگو!

ماج_راي چ__ادر خ__اكي و هت__اك_ي بگو!

دخترم! چشمم سي_اهي رفته و خوردم زمين

مجتبي دستم گ_رفت و خان_ه آوردم؛ همين!

جان مادر! گوشواره از چه بر گوش تو نيست؟

اشك مي ريزي و جز خون جگر نوش تو نيست؟

دخترم! يك گوشواره بود بر گوش_م، شكست

گري_ه ام ب_ر غ_ربت باباي مظل_وم ت_و هست

ج_ان م_ادر! پ_س چ_را در ن__زد بابا ساكتي

مخف__ي از او روز م_ي نالي و ش_ب ها ساكتي

دخت_رم! مخفي ست ت_ا روز قي_امت درد من

هم ز تو هم از پدر هم از حسين هم از حسن

----------

جگرم خون و دلم سر به گريبان علي است

جگرم خون و دلم سر به گريبان علي است (مصيبت)

صب_ح ه_م در نظرم شام غريبان علي است

گرچ_ه ب__ا چ_اه كن_د درد دل خ__ود ابراز

چ_اه ه_م بي خب_ر از غصۀ پنهان علي است

سن__د غرب_ت م__ولاست رخ نيل__يِ م__ن

سن_د غرب_ت من، سينۀ سوزان علي است

باره_ا دشم_ن اگ_ر آي_د و دست_م شكن_د

دست بشكستۀ من باز به دامان علي است

كاف_ران در ح__رم وح__ي ني__اريد هجوم

به خدا قصد شما حمله به قرآن علي است

اهل يثرب ز چه از گريۀ من خسته شديد؟

دو سه روز دگري فاطمه مهمان علي است

درِ آت__ش زده و نال__ۀ مظلوم__ي م__ن

سن_د مستن_د سوخت_ن جان علي است

رفت__م ام__ا جگ__رم بهر علي مي سوزد

به خدا خانۀ بي فاطمه زندان علي است

دارم امي_د ك_ه در حشر پريشان نش_ود

حال آن

سوخته جاني كه پريشان علي است

داده ت_اريخ ب_ه ه_ر عص_ر، گ_واهي «ميث_م»

ك_ز ازل صب_ر و رض_ا پاي_ۀ ايمان علي است

----------

جهادِ فاطمه بر ياري امامش بود

جهادِ فاطمه بر ياري امامش بود(مصيبت)

اگر چه شير خدا يار و هم مرامش بود

صداي ناله ي او در مدينه مي پيچيد

زپا افتادن او لحظه اي قيامش بود

اگر چه ناله و فرياد او جواب نداشت

ززخم سينه علي دوستي پيامش بود

عجب مدال علي دوستي به او دادند

تمام جايزه اش هتك احترامش بود

زپا فتاد ولي لحظه اي زپا ننشست

جهادِ ديگر او گريه ي مدامش بود

زدست و پهلو و رخسار و سينه نگفت

تمام غصّه ي او غربت امامش بود

كسي كه داد زپشت درش رسول، سلام

سكوت اهل وطن پاسخ سلامش بود

زدرد سينه و پهلو نفس نفس مي زد

علي علي به نفس هاي صبح و شامش بود

غريب ماند ميان مهاجر و انصار

كسي كه حضرت جبريل هم كلامش بود

زاشك و خونِ دل اين نكته ثبت كن «ميثم»

زمامدار فلك ريسمان زمامش بود

----------

چاك شد قلب من از غصه چو پيراهن من

چاك شد قلب من از غصه چو پيراهن من(مصيبت)

شست هجر تو به خوناب جگر دامن من

داغ تو بر جگر سوخته، اي بلبل وحي

آتشي بود كز آن سوخته همه حاصل من

تا چراغي به شب تار بقيعت سوزد

شمع سان شعله برآيد زدل روشن من

هيچ داني زفراقت چه گذشت به علي

آخر عمر تو بود اول جان كندن من

آمدم اين دل شب با تو بگويم اي دوست

كه منم يك تن و اين شهر

همه دشمن من

هر شمرده نفسي را كه زدي در پس در

كرد صدبار جدا جان مرا از تن من

نفسم حبس شده گريه گلويم بسته

تو دعا كن كه شود خاك سيه مدفن من

آنچنان زار بگريم كه زچشمم ريزد

سيل اشكي كه شود بعد تو بنيان كن من

(ميثمم) فاطمه با مهر تو آيم به بهشت

جرم كونين بود گر همه برگردن من

----------

چو بسمل مي زني در هر نفس بال و پري مادر

چو بسمل مي زني در هر نفس بال و پري مادر(مصيبت)

مرو از دست ما آخر تو دست حيدري مادر

مدينه مرده، ما بي كس، علي تنها، همه دشمن

ميان دشمنان تنها تو او را ياوري مادر

گل روي تو اي قرآن روي سينۀ احمد

چرا نيلي شده آخر تو از گل بهتري مادر

غم بي مادري سخت است بر ما هم نگاهي كن

مرو مادر مرو آخر تو ما را مادري مادر

هنوز انگار مي آيد به گوشم ناله ات از دل

هنوز انگار مي بينم كه تو پشت دري مادر

به من گفتند مادر رفتني گرديده فكري كن

به خود گفتم تو ما را همره خود مي بري مادر

تو بر حفظ ولايت محسن خود را سپر كردي

تو بر بابا همان همسنگر بي سنگري مادر

چرا در آستان وحي افتادي ز پا آخر

تو قرآن اميرالمؤمنين را كوثري مادر

مغيره تا به تن جان داشت جانت را گرفت از تن

نگفت آخر تو تنها دختر پيغمبري مادر

گناه

ميثم آلوده از كوه است سنگين تر

مگر در عرصۀ محشر تو بر او بنگري مادر

----------

چو ديد نقش زمين همسر جوانش را

چو ديد نقش زمين همسر جوانش را(مصيبت)

ز دست داد همه طاقت و توانش را

به پيش ديدۀ او چون زدند زهرا را

هزار مرتبه دشمن گرفت جانش را

هزار حيف كه يارش نداشت يارايي

ز ديده پاك كند اشك ديدگانش را

نه با علي نه حسن نه حسين نه زينب

نگفت درد و غم و غصه نهانش را

به حيرتم كه اگر در مدينه رو آرم

كجا نشان بدهم قبر بي نشانش را

چگونه پير نگردد علي به فصل شباب

كزاو گرفت عدو همسر جوانش را

كه ديده بين قفس طاير شكسته پري

كه ظالمانه بسوزند آشيانش را؟

به جز به باغ اميد علي و زهرايش

كه ديده غنچه نشكفتۀ خزانش را

حسين مادر مظلومه را دهد از دست

اگر بلال به پايان برد اذانش را

چه قرن ها كه ستم بر علي شده ميثم

كه ريختند بسي خون شيعيانش را

----------

چوشمع سوخته نشنيده مانده بي تو صدايم

چوشمع سوخته نشنيده مانده بي تو صدايم(مصيبت)

بيا در اين شب غربت سري بزن به سرايم

به غربت تو قسم آنچنان غريب شدم من

كه چاه هاي مدينه كنند گريه برايم

به لحظه اي كه صدايم زدي جواب ندادم

سر از لحد به در آور بزن دوباره صدايم

چراغ خانۀ تاريك من ببخش علي را

كه بي چراغ، سر قبر بي چراغ توآيم

سراي بسته من مجلس عزاي تو گشته

كسي نيامده

تا آورد برون زسرايم

كنار قبر تو خواندم نماز صبر در آن شب

كه زينبت به قنوت نماز كرد دعايم

شكسته باد دوپايش كه پهلوي تو شكسته

بريده باد دو دستي كه كرد از تو جدايم

خجالت از تو كشيدم ميان راه چو ديدم

گرفته دست به پهلو و ميدوي زقفايم

زسوز سينه ما گفته (ميثم) آنچه كه گفته

سزد كه باز به سوز درون او بفزايم

----------

چون دعا گويم كه برخيزد ز بستر يار من

چون دعا گويم كه برخيزد ز بستر يار من (مصيبت)

كانتظار مرگ دارد بستري بيمار من

دست بيمارم دگر بالا نمي آيد ز ضعف

تا بگيرد اشك غم از ديدة خون بار من

جان من همراه جانانم رسول الله رفت

دل هم آهنگ سفر دارد پي دلدار من

تاز نيش خارها آزرده شد تنها گلم

گشته گلهاي جهان در ديده يكسر خار من

شرح مظلومي من شد نقش بر رخسار او

قصة غم هاي او بنوشته بر ديوار من

كاش آن سيلي كه تنها خورد بر رخسار او

خصم ميزد در ميان جمع رخسار من

همسر مظلومه ام را پيش چشمانش زدند

بود چون آزردن او بيشتر آزار من

آستان خانه ام شد قتلگاه محسنم

باش آگه اي خدا اي خالق دادار من

راز من در سينة من تا ابد ناگفته ماند

نظم «ميثم» هست فريادي ز قلب زار من

----------

چه زود گشت فراموش حكم داورشان

چه زود گشت فراموش حكم داورشان (مصيبت)

چه زود عهد شكستند با پيمبرشان

چه زود اجر رسالت به مصطفي دادند

چه زود رفت كلام خدا ز خاطرشان

جواب حق نمك، داده شد به غصب فدك

جزاي ختم رسل شد شرار آذرشان

دو گوشوارة عرش خداي مي لرزيد

چو گوشواره به گلزار وحي پيكرشان

گهي به همره بابا فتاده اشك فشان

گهي به گريه دويدند دور مادرشان

همينكه مادرشان بر روي زمين افتاد

دو دست

كوچك خود را زدند بر سرشان

ز ضربه اي كه به مادر رسيد فهميدند

كه شد شهيد همان پشت در برادرشان

هزار سال فزون بعد دفن اين دو شهيد

نديده كس اثر از تربت مطهرشان

علي به فاطمه مي سوخت فاطمه به علي

شرارة دلشان بود اشك دخترشان

مغيره فاطمه را مي زد و علي مي ديد

هزار حيف كه يك تن نبود ياورشان

خدا گواست كه زهرا شهيده رفت به خاك

اگر چه نيست گروهي هنوز باورشان

----------

حلقه انگشتر دين را نگين افتاده بود

حلقه انگشتر دين را نگين افتاده بود (مصيبت)

آيه تطهير بر روي زمين افتاده بود

از درِ بيت الولا مي رفت آتش بر فلك

پشت آن در هستي هست آفرين افتاده بود

روح مابين دو پهلوي نبي شد نقش خاك

يا كه جانان اميرالمؤمنين افتاده بود

بضعه اي از بضعة ختم رسالت شد جدا

آيه اي از قلب قرآن مبين افتاده بود

چادر ناموس ذات كبريا خاكي شده

يا ز پيكر شهپر روح الامين افتاده بود

واي من در آستان وحي بر روي زمين

تكيه گاه محكم حبل المتين افتاده بود

آتش و دودي كه شد از خانه زهرا بلند

شعله اش بر جان ختم المرسلين افتاده بود

چار كودك را كه جان عالمي قربانشان

لرزه از اين غم به جسم نازنين افتاده بود

"ميثم" آن روزي كه ناموس خدا را مي زدند

در جهان غوغاي روز واپسين افتاده بود

----------

حملۀ شيطان كجا باب الله اكبر كجا

حملۀ شيطان كجا باب الله اكبر كجا (مصيبت)

شعلۀ آتش كجا و دخت پيغمبر كجا

خانۀ وحي و غلاف تيغ و دست فاطمه

سينۀ زهرا و مسمار و فشار در كجا

كاش مي پرسيد از آن دوزخي مردم يكي

دامن جنّت كجا و لالۀ پرپر كجا

باغبان آهي كشيد و ناله اي سر داد و گفت

صورت ياس سفيد و رنگ نيلوفر كجا

ريسمانِ روبهان و بازوي شير خدا

بيت وحي و حمله بوزينه و حيدر كجا

خشت خشت خانۀ زهرا به فرياد آمده

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) پاي خصم و سوره كوثر كجا

واي اگر زهرا به مسجد ناگهان نفرين كند

سايۀ شمشير خصم و فاتح خيبر كجا

يا به مسجد يا به خانه يا به صحرا يا به شهر

حامي شير خدا زهراست باشد هر كجا

اي مدينه از غروب درد انگيزت بپرس

گريه دختر كجا خاموشي مادر كجا

سوز اگر دارد بود از سوز اولاد رسول

سينۀ «ميثم» كجا و اين همه آذر كجا

----------

حيات روح رسول خداست در تن او

حيات روح رسول خداست در تن او(مصيبت)

فرشته مي چكد از رشته هاي دامن او

كليدهاي تمام خزانه هاي بهشت

جواهري است كه آويخته به گردن او

از آن مزار شريفش هميشه ناپيداست

كه گشته گم همه عالم به خاك مدفن او

چگونه دوست زدرگاه او شود نوميد

كه از كرامت او شرم داشت دشمن او

چگونه نشنود از او پدر شميم

بهشت

كه جبرئيل دمد جاي گل زگلشن او

به وسعت حرمش نور ماه لازم نيست

كه هر دلي است چراغ هميشه روشن او

صحيفه ي دل مولا كتبه ي حرمش

سلام روح محمّد (صلي الله عليه و آله) به مصحف تن او

برهنه پا به حريمش بيا كه مدهوشند

هزار موسي عمران به طور ايمن او

يگانه حامي جان بر كف علي زهراست

كه گشت چادر خاكي به كوچه جوشن او

قدش قيامت قد قامت محمّد (صلي الله عليه و آله) داشت

كه بود چشم نبي محو راه رفتن او

كسي كه دم نزند از ثناي او «ميثم»

سزد كه سركشد از بامِ چرخ شيون او

----------

خزان به باغ بي خزان به حيله حمله ور شده

خزان به باغ بي خزان به حيله حمله ور شده(مصيبت)

نصيب باغ و باغبان به جاي گل شرر شده

بهشت وحي سرمدي ميان شعله سوخته

هُماي قلّه ي قدم شكسته بال و پر شده

سلام ما به فاطمه كه پيش دشمنان همه

براي ياري علي سينه سپر، سپر شده

ولية الله ولّي، كشته ي مرتضي علي

شهيده اي كه شاهد شهادت پسر شده

سينه ي كوثر خدا دخت پيمبر خدا

باغ گل از نشانه ي بوسه ي ميخ در شده

بين ستم گران همه شاهد قتلِ فاطمه

دختر چارساله اش زينب خون جگر شده

چشم حسين دم به دم مي نگرد مغيره را

اشگ حسن روانه بر بي كسي پدر شده

طاير وحي در قفس بس كه زده

نفس نفس

روز به پيش ديده اش تيره تر از سحر شده

فاطمه ي شهيده ام چراغ هر دو ديده ام

تا تو زپا فتاده اي عُمر علي به سر شده

آمده اشگ «ميثمت» ميوه ي نخلِ ماتمت

روز به روز از غمت علي، شكسته تر شده

----------

خزان به جنگ گل داغدار مي آيد

خزان به جنگ گل داغدار مي آيد (مصيبت)

و يا اجل به ملاقات يار مي آيد

بنال اي دل خونين به غربت بلبل

كه شعله از جگر لاله زار مي آيد

فرشته اي كه محمّد (صلي الله عليه و آله) به دور او مي گشت

صداي ناله اش از كوهسار مي آيد

چها كشيده اي از روز گار يا زهرا

كه مه به بزم شبت سوگوار مي آيد

به ماه عارض تو دست شوم سايه چه كرد

كه آفتاب به چشم تو تار مي آيد

زند چو باد خزان تازيانه بر تن گل

به غير نالۀ بلبل چه كار مي آيد

به ياد شعلۀ دارالولايه تو هنوز

شراره از نفس روزگار مي آيد

به وصف غربت مولا هنوز هم «ميثم»

صداي نالۀ ميثم ز دار مي آيد

----------

خزان غم به هنگام بهاران داد بر بادم

خزان غم به هنگام بهاران داد بر بادم(مصيبت)

كه همچون لالۀ پرپر همه بردند از يادم

جهان زندان و من زنداني و غم گشته زندانبان

خداوندا اجل كي ميكند از حبس آزادم

فشرده پنجۀ غم آنچنان در هم گلويم را

كه دائم حبس گشته در درون سينه فريادم

منم آن طاير تنهاي بشكسته پر و بالي

كه بين آشيان خود قتيل چند صيادم

علي كه در زخيبر كند با دست يداللهي

تماشا كرد تا در ياري اش از پاي افتادم

تنم نقش زمين شد بارها از خانه تا مسجد

چو ديدم بين دشمن شوهرم تنهاست استادم

اجل را بازگرداندم كه غمخوار علي باشم

و گرنه بارها بين در و ديوار جان دادم

دعا كن تا زبان داري به كام خويشتن (ميثم)

كز اين بيدادگرها باز گيرد مهدي ام دادم

----------

خصم دون ت_ا راه ب_ر صديقه اطهر گرفت

خصم دون ت_ا راه ب_ر صديقه اطهر گرفت(مصيبت)

انتق_ام ب__در را از فات__ح خيب__ر گ_رفت

آنقدر گويم ك_ه ض_رب دست آن بيدادگر

جان حيدر را ميان كوچه از حيدر گرفت

بود دست مجتبي در دست مادر، بعد از آن

مجتبي در راه خانه دست از م_ادر گرفت

بشكند دستي كه بر پهلوي ق_رآن زد لگد

آي__ه اي از س__ورۀ نوران_ي كوث__ر گ_رفت

من نمي گويم چه شد، آنقدر گويم در جنان

دست بر پهلوي خود يكباره پيغمبر گرفت

باره__ا كشتن_د زه__را را و آن بي__دادگر

جان او را گه به كوچه گاه پشت در گرفت

واي از آن كاف_ر كه دعوي مسلماني نمود

ركن قرآن را شكست و جاي بر منبر گرفت

دي_د زين_ب م__ادر مظلوم__ه اش را مي زند

دست خود بر روي چشم آن نازنين دختر گرفت

با كه گويم اي_ن مصيبت را ك_ه آن بيدادگر

ب_ا فش_ار در گ_لاب از غنچ_ۀ پ_رپر گرفت؟

«ميثم!» آن آتش كه شد از خانۀ زهرا بلند

شعله اش از خيمه هاي آل عصمت سرگرفت

----------

خموشم و نَفَسَم در شماره افتاده

خموشم و نَفَسَم در شماره افتاده (مصيبت)

كه روي خاك مرا ماهپاره افتاده

سپهر در دم و قلبم ز غصه پاره شده

كه ماه پارة من با ستاره، افتاده

كنار قبر تو خاموشم و چنان سوزم

كه آتش از جگرم در شراره افتاده

اگر چه كرد غم مصطفي زمين گيرش

علي به مرگ تو از پا دوباره، افتاده

وصيت تو مرا كرده آنچنان خاموش

كه كار حرف زدن با اشاره افتاده

بوصف غربتم اين قصه بس كه با سيلي

ز گوش همسر من گوشواره افتاده

به جز تو در دل شب با چه كس توانم گفت

كه چاره ساز دو عالم ز چاره افتاده

قسم به فاطمه «ميثم» لب از سخن بربند

كه شعله بر جگر سنگ خاره افتاده

----------

خورشي_دوار س_ر كشد از دل شراره ام

خورشي_دوار س_ر كشد از دل شراره ام (مصيبت)

اي آسم_ان بس__وز ب_ه م_اه و ستاره ام

من چاره ساز خلقم و با داغ فاطمه

افت__اده ام ز پ__ا و ز ك_ف رفته چاره ام

آن تازيانه ه__ا ك_ه به ناموس من زدند

خ_ورده درس_ت ب__ر جگ__ر پاره پاره ام

گوي__ي ه_زار مرتبه جانم به لب رسيد

افت_اد چ_ون ب_ه ب_ازوي زه_را نظاره ام

اي چاه غصه هاي عل_ي زخ_م سينه ات

اي ت_ا اب_د شري_ك غ_م ب__ي شماره ام

يك ب_ار كش_ت ناله ات از پشت در مرا

غسل شبان_ه ات ش_ده م_رگ دوباره ام

با آنك__ه خ__ود غريب تر از خلق عالمم

قب__ر غ__ريب ت__و ش__ده دارالزي_اره ام

بي تو چو شمع سوخته هي آب مي شوم

ج__اي ن__فس ز سين_ه برآي_د شراره ام

وقت_ي ك_ه ي__اد روي كب_ود تو مي كنم

افت_د ب__دن ب_ه لرزه، چو آن گوشواره ام

«ميثم» پس از شهادت زهراست، يار من

آه هميش__ۀ م__ن و اش__ك هم__اره ام

----------

دارد نشان_ه از ح_رم ب_ي نشانه ات

دارد نشان_ه از ح_رم ب_ي نشانه ات(مصيبت)

تشييع مخفيان_ه و دف_ن شبان_ه ات

باب تو باب وحي در رحمت خداست

چون شد كه قتلگاه ت_و شد آستانه ات

نه در اُحد، نه در دل صحرا، نه در بقيع

حتي تو حق گريه ن_داري به خانه ات

از خيمه ه_اي سوخت_ۀ كرب_لا گذشت

آن آتش_ي ك_ه سب_ز شد از آشيانه ات

در پيش چشم فاتح ب_در و احد زدند

گه ب_ا غلاف تيغ

و گه_ي تازيان_ه ات

حق داشتي خميده شوي چون هلال ماه

اي كوه غصه هاي عل_ي روي شان_ه ات

صد بار جان فشاندي و در ياري علي

ديدن_د ب_از جان_ب مسج__د، روانه ات

اي حامي علي كه گمان داشت شوهرت

با دست خ_ويش دف_ن كن_د مخفيانه ات

وقتي كه دست خصم به رويت بلند شد

افت__اد ل__رزه ب_ر بدن نازدانه ات

ميثم سراغ قبر تو را مي گرفت و ديد

در قلب او بود حرم بي نشانه ات

----------

دام_ن پ__ر از ست_اره ب_ه خ_ون جگر كنم

دام_ن پ__ر از ست_اره ب_ه خ_ون جگر كنم (مصيبت)

مرگم به از شبي است كه بي تو سحر كنم

اي ج__وشن هميش__ۀ حي__در! چ_را نشد

م_ن پشت در ب_راي تو خود را سپر كنم؟

ن_زديك ب__ود لحظ__ۀ «يا فضه» گفتنت

م_ن زودت_ر ب__ه عال_مِ عقب_ي سفر كنم

ش__د ب_ا وصيتِ پ_درت بسته دست من

حام__ي م__ن نش_د ز تو دفع خطر كنم

چ_ون كاغ__ذ ف_دك جگرم پاره مي شود

ه_رگ_ه ز كوچه ه__اي مدين_ه گذر كنم

آتش برآي_د از دل تنگ_ش ب_ه جاي آب

گرچ__اه را ز درد نه__انت خب__ر كن__م

اي ك_اش م_رگ پ_رده كش_د ب_ر نگاه من

ت_ا ك_ي نگ_ه ب_ه كوچ_ه و ديوار و در كنم

تنها به اين خوشم كه كند روز چون غروب

آي_م كن_ار قب_ر ت__و ش__ب را سح__ر كنم

ي__ارب ت_و اش__ك چش_م علي را زياد كن

ت__ا گري_ه

به__ر فاطم__ه ام بيشت__ر كن_م

«ميث_م» ب_ه ي_اد فاطم_ه از س_وز دل بگو

ك__ز آه خ__ويش نخ__ل ت_و را بارور كنم

----------

دامن فردوس و دود، چگونه باور كنم؟

دامن فردوس و دود، چگونه باور كنم؟(مصيبت)

آتش و بيت و دود چگونه باور كنم؟

حوريّه و ديو زشت واي از اين سرنوشت

جنّت و ياس كبود چگونه باور كنم؟

حكم خدا و رسول حرمت و قدر بتول

گشت فراموش زود چگونه باور كنم؟

سوي بهشت حجاز بولهب آورده باز

بار حَطَب جاي عود چگونه باور كنم؟

پيش روي باغبان آمده دست خزان

بر روق گُل فرود چگونه باور كنم؟

دري كه روح الامين بر آن گذارد جبين

خصم به آتش گشود چگونه باور كنم؟

خوردن نان و نمك آتش و غصب فدك

اجر رسالت نبود چگونه باور كنم؟

حقّ علي را همه با زدن فاطمه

خصم تلافي نمود چگونه باور كنم؟

«ميثم» از اعماق دل ناله بزن متّصل

ظلم گذشت از حدود چگونه باور كنم؟

----------

دخترم خوش آمدي جاي تو در دنيا نبود

دخترم خوش آمدي جاي تو در دنيا نبود (مصيبت)

بي وجود تو صفا در گلشن عُقبا نبود

جان بابا بارها مرگ از خدا كردم طلب

بي تو خون جگر در ديدة زهرا نبود

دخترم آن شب كه من دست علي دادم تو را

جاي پنج انگشت سيلي در رخت پيدا نبود

جان بابا نقش اين سيلي گواهي مي دهد

هيچكس مثل من و مثل علي تنها نبود

دخترم روزيكه بر ماه رخت سيلي زدند

هرچه مي پرسمبگو آيا علي آنجا نبود؟

جان بابا بود امّا دستهايش بسته بود

چاره اي جز صبر بين دشمنان او را نبود

دخترم

آيا حسينم ديد مادر را زدند

شاهد اين صحنه آيا بود زينب يا نبود؟

جان بابا لرزه بر اندامشان افتاده بود

ذكرشان جز يا رسول الله و يا اُمّا نبود

دخترم با آن همه احسان كه ديد امّت زمن

بوسه گل ميخ در اجر ذوي القربا نبود

جان بابا خانه پر گرديد از دشمن ولي

هيچكس جز فضه و ديوار و در با ما نبود

دخترم چون سينه مجروح تو آسيب ديد

درد آن جز در درون سينة بابا نبود

جان بابا سوز آن از نظم «ميثم» سر كشيد

ورنه تا اين حد شرر از شعر او پيدا نبود

----------

در حقيقت با حقيقت دشمنت بيگانه بود

در حقيقت با حقيقت دشمنت بيگانه بود(مصيبت)

گفت قتل تو بود افسانه كاش افسانه بود

آدمي هرگز نيازارد رخ حوريّه را

آنكه سيلي زد تو را، هم ديو هم ديوانه بود

مرغ اگر در لانه باشد لانه سوزاندن خطاست

بيت آل الله آيا كمتر از يك لانه بود

فاطمه سينه سپر كرد از پي حفظ علي

آنكه بر زهرا سپر شد محسن دُردانه بود

اي جنايت كار بيت وحي را آتش زدي

نامسلمان مهبط قرآن مگر بت خانه بود

دست مولا بسته بود و همسرش را مي زدند

آنكه بر او سوخت سر تا پا در كاشانه بود

گر چه خود مانند شمعي آب مي شد دم به دم

تا به تن جان داشت بر گِرد علي پروانه بود

نخلِ خم گرديده سرو قامت رعناي او

لاله ي نيلوفري رخسار آن ريحانه بود

«ميثم» اين اجر رسالت بود يا مزد علي

يا سفارش هاي پيغمبر همه افسانه بود

----------

درد مرا دو ديده ي خونبار شاهد است

درد مرا دو ديده ي خونبار شاهد است(مصيبت)

سوز مرا شرارِ دل زار شاهد است

غم هاي ناشنيده و ناگفته ي مرا

موي سفيد و زردي رخسار شاهد است

شب ها هر آنچه مي گذرد بر من و دلم

اشگ دو ديده، ديده ي بيدار شاهد است

من بارها فدايي راه علي شدم

مسمار و سينه و در و ديوار شاهد است

من رو گرفتم از علي امّا هر آنچه شد

روي كبود احمد مختار شاهد است

آتش زدند خانه ي در بسته ي مرا

دود و مدينه و شررِ نار شاهد است

در شهر خود غريب تر از من كسي نبود

دفن جنازه ام به شب تار شاهد است

فرياد آه و ناله ي من بي جواب ماند

تا حشر بي وفايي انصار شاهد است

غسل شبانه و ورم بازوي مرا

اشگ دو چشم حيدر كرّار شاهد است

«ميثم» هر آنچه بر علي و فاطمه گذشت

در روز حشر خالق دادار شاهد است

----------

دردا كه پير گشتم، در موسم جواني

دردا كه پير گشتم، در موسم جواني (مصيبت)

اين موسم جواني، اين قامت كماني!

گردون به خون نشيند، چشم كسي نبيند

ابر سياه سيلي، بر حُسن آسماني

وقتي كه باغ مي سوخت، بلبل به گريه مي گفت:

آتش زدن ندارد، باغي كه شد خزاني

ما داغديده بوديم، امت به جاي لاله

هيزم به خانة ما، آورد ارمغاني

جاي غلاف شمشير، بر

روي بازويم ماند

بر من مدال دادند، در عين جان فشاني

بابا ببين پس از تو، با دخترت چه كردند

خوب از امانت تو، كردند قدر داني

رسم وفا چنين بود؟ اجر رسالت اين بود؟

تنها امانتت را كشتند در جواني

برخيز يا محمد اعلام كن به امت

سيلي زدن به يك زن، اين نيست قهرماني

شب تا سحر نخفتم، امروز اگر نگفتم

در روز حشر گويم با من چه كرد ثاني

سوز درون "ميثم" هرگز مباد خاموش

زيرا كه داغ زهرا داغي است جاوداني

----------

دست دشمن بر ستم وا شد نمي دانم چرا

دست دشمن بر ستم وا شد نمي دانم چرا(مصيبت)

بسته بيت حقّ تعالي شد نمي دانم چرا

روبهان بر گرد پير خويش گرديدند جمع

شير حقّ تنهاي تنها شد نمي دانم چرا

سرو قدّ مادر طاووس عليّينِ وحي

در جواني گون كمان تا شد نمي دانم چرا

قتل محسن، خانه ي آتش زده، روي كبود

اجر احمد سهم زهرا شد نمي دانم چرا

داغ زهرا، داغ محسن، اشگ غربت، خونِ دل

مزد زحمت هاي مولا شد نمي دانم چرا

صورتي كز شرم در محراب مي انداخت گُل

نيلگون از جور اعدا شد نمي دانم چرا

در سقيفه بود شورايي كه تا دامانِ حشر

قتل آل الله امضا شد نمي دانم چرا

خاك قبر مريم بيتِ اميرالمؤمنين

شسته با قبر دو عيسي شد نمي دانم چرا

ما همه فرزند

زهراييم «ميثم» كز ازل

داغ مادر قسمت ما شد نمي دانم چرا

----------

دست دشمن يار تنهاي مرا از من گرفت

دست دشمن يار تنهاي مرا از من گرفت (مصيبت)

حامي افتاده از پاي مرا از من گرفت

بشكند دستي كه ديدم در ميان خانه ام

با غلاف تيغ، زهراي مرا از من گرفت

روزگارش چون شب هجران يارم تيره باد

آنكه ماه عالم آراي مرا از من گرفت

بشكند آن دوزخي پائي كه از ضرب لگد

در بهشت وحي طوباي مرا از من گرفت

قلب صد چاك مرا همچون پر پروانه سوخت

آنكه شمع آرزوهاي مرا از من گرفت

غنچه را نشكفته چيد و شاخه را در هم شكست

آنقدر گويم كه زهراي مرا از من گرفت

فاطمه با هر دمش بر جسم من ميداد روح

آسمان تنها مسيحاي مرا از من گرفت

تا بخندد دشمن بي رحم بر تنهائيم

ياور تنهاي تنهاي مرا از من گرفت

«ميثم» از قول علي بنويس با خون جگر

مرگ زهرا كلّ دنياي مرا از من گرفت

----------

دشمن ميان كوچه چو بگرفت بر تو راه

دشمن ميان كوچه چو بگرفت بر تو راه (مصيبت)

رويش سياه باد كز او شد جهان سياه

دستش بلند گشت نگويم دگر چه شد

ترسم كه جان شود به تن انس و جان تباه

دستش بلند گشت ولي از درون خاك

از دل كشيد ناله پيمبر كه آه آه

خورشيد مات شد كه چرا نيمه هاي روز

در كوچه هاي شهر مدينه گرفته ماه

گفتي كه شب بخاك سپارد تو را علي

تا بعد مرگ هم نكند بر رخت نگاه

بر

طفل دل شكستة تو ناله سركنم

يا بر تو بارَم اشك غم، اي عصمت اله

او صبحدم شفاي تو را خواست از خدا

تو مرگ خويش را طلبي وقت شامگاه

مظلومتر نديده جهان از تو و، علي

تاريخ هست بر سخنم بهترين گواه

تو رنج خويش در دل شب مي بري بگور

او، راز خود بوقت سحر مي برد بچاه

بردار سر ز خاك و شبي همرهش بيا

بنگر كه بي تو شب بكجا مي برد پناه

بردار سر زخاك ز ششماهه ات بگو

برگو كجاست تربت آن طفل بيگناه؟

روزي عيان بخلق شود دردهاي تو

كان روز مهدي تو شود بر تو دادخواه

«ميثم» رخ نياز بر اين آستان بيار

اي مستمند، حاجتت از اين خاندان بخواه

----------

دشمن ميان كوچه چو بگرفت بر تو راه

دشمن ميان كوچه چو بگرفت بر تو راه(مصيبت)

رويش سياه باد كزاو شد جهان سياه

دستش بلند گشت نگويم دگر چه شد

ترسم كه جان شود به تن انس و جان تباه

دستش بلند گشت ولي در درون خاك

از دل كشيد ناله پيمبر كه آه آه

خورشيد، مات گشت تو گوئي كه نيمروز

در كوچه هاي شهر مدينه گرفت ماه

گفتي كه شب به خاك سپارد تو را علي

تا بعد مرگ هم نكند بر رخت نگاه

بر طفل دل شكستۀ تو ناله سركنم

يا بر تو اشك بارم ايا عصمت اله

او صبحدم شفاي تو را خواست از خدا

تو مرگ خويش را طلبي وقت شامگاه

مظلوم تر نديده جهان از تو و علي

تاريخ، هست بر سخنم بهترين گواه

تو رنج خويش در دل شب مي بري به گور

او راز خود به وقت سحر مي برد به چاه

بردار سر زخاك و شبي همرهش بيا

بنگر كه بي تو شب به كجا مي برد پناه

روزي عيان به خلق شود دردهاي تو

كان روز مهدي تو شود بر تو دادخواه

(ميثم) رخ نياز بر اين آستان بساي

اي مستمند، حاجت از اين خاندان بخواه

----------

دلم از خون شده دريا و چشمم چشمۀ جوئي

دلم از خون شده دريا و چشمم چشمۀ جوئي(مصيبت)

خدا را تا بگريم بيش تر اي اشك نيروئي

قد خم گشته در پاي سرشك خود بدان مانم

كه سروي، قامتش در هم شكسته بر لب جوئي

چنان در شهر خود گشتم غريب و بي كس و تنها

كه غير از چشم گريانم ندارم يار دلجوئي

الهي انتقامم را ار آن بيدادگر بستان

كه نه دستي برايم مانده نه بازو نه پهلوئي

فتادم زير ضرب تازيانه بارها از پا

ولي نگذاشتم كم گردد از مولا سر موئي

به خون ديده بنويسيد بر ديوار اين خانه

كه اين جا كشتۀ راه ولايت گشته بانوئي

گرفتم در ميان كوچه پاداش رسالت را

چه پاداش گرانقدري چه بازو بند نيكوئي

مدينه ثبت كن اين را در كه امواج دشمن ها

حمايت كرد از دست خدا بشكسته بازوئي

قلم برگير و لب بربند و خاموش از سخن (ميثم)

كه وصف

اين حكايت نيست حد هر سخن گوئي

----------

دوستان با گل جفاي خار را باور كنيد

دوستان با گل جفاي خار را باور كنيد(مصيبت)

داستان سينه و مسمار را باور كنيد

جنّت وحي و هجوم اهل دوزخ بنگريد

روي حور و شعله هاي نار را باور كنيد

هم غلاف تيغ را هم بازوي بشكسته را

هم نشان سيلي اشرار را باور كنيد

هم صداي نالۀ صدّيقه را در پشت در

هم سكوت حيدر كرّار را باور كنيد

بال بلبل را شكسته باغ را آتش زدند

باغبان و آتش گلزار را باور كنيد

بارها جان داد زهرا جان مولا را خريد

يك شهيد و اين همه ايثار را باور كنيد

پاي تا سردرد بود و باز درد خود نگفت

ناله هاي مخفي بيمار را باور كنيد

باغ سوزان، دود آتش، قتل بلبل، داغ گل

پيش چشم باغبان، هر چار را باور كنيد

تاب سيلي نيست هرگز صورت حوريه را

حور و نيلي بودن رخسار را باور كنيد

شعر (ميثم) قصۀ تاريخ غمهاي علي است

راست گفتم آري اين اشعار را باور كنيد

----------

ديده بستي پا سوي قبله كشيدي واي من

ديده بستي پا سوي قبله كشيدي واي من (مصيبت)

تا نمردم چشم خود را باز كن زهراي من

من به احزاب و احد يكدم نلرزيدم ولي

تا تو افتادي ز پا لرزيد دست و پاي من

كاش جانم با نفس از سينه مي آمد برون

كاش مي مردم مدينه نيست ديگر جاي من

روزها لب بسته از فرياد و مي سوزم خموش

حبس در دل گشته حتي نالۀ شب هاي من

قنفذ بيدادگر جان مرا از من گرفت

تو زمين خوردي و از هم شد جدا اعضاي من

آفتاب طلعتت از ابر سيلي شد سياه

زين مصيبت تيره شد در چشم من دنياي من

در عزاي تو تمامي عمر من شد احتضار

با فراق تو شده هر شب، شب احياي من

تو به خود از درد پيچيدي و نگشودي لبي

تا نيايد از جگر يك لحظه واويلاي من

حيف باغ آرزوهاي مرا آتش زدند

رفت از كف غنچۀ من لالۀ حمراي من

مرحبا ميثم كه در اشعار تو پيدا بود

غصۀ ناگفته و غم هاي ناپيداي من

----------

ديده شد درياي اشك و عقده از دل وا نشد

ديده شد درياي اشك و عقده از دل وا نشد (مصيبت)

ماه گم گرديد و امشب هم اجل پيدا نشد

آنچنان كاندر جواني قامت من گشت خم

روز پيري هيچكس اينگونه قدش تا نشد

تا سحر شب را بسر بردن بحال احتضار

هيچكس حتي اجل حال مرا جويا نشد

روز روشن خانه ام را از جفا آتش زدند

اين چنين بي حرمتي با خانه اعدا نشد

بهر ذي القربا موّدت خواست قرانت ولي

جز به قلب من ادا حق ذوي القربا نشد

كشته گشتم بارها از خانه تا مسجد ولي

شادمانم كه سرموئي كم از مولا نشد

همسر چون من براه شوهر خود جان نداد

كودكي چو محسنم قرباني بابا نشد

بر فراز منبرت گرديد حقّم پايمال

هرچه ناليدم لبي هم در جوابم وا نشد

بر رخ پوشيده ام آثار سيلي نقش بست

منكه رويم باز پيش چشم نابينا نشد

اي قلم بنويس، اي تاريخ در خود ثبت كن

يكنفر در موج دشمن حامي زهرا نشد

همچو «ميثم» دوستان در اشك حسرت گم شدند

قبر ناپيداي زهرا عاقبت پيدا نشد

----------

ديگر كس_ي نمي زن_د از بيتِ ما دري

ديگر كس_ي نمي زن_د از بيتِ ما دري(مصيبت)

از م_ن غريب ت_ر نت_وان ي_افت مادري

سلمان هم از عيادت من پا كشيده است

اي مرگ، لااقل تو به زهرا بزن سري

چون شمع، آب گشته ام از آتش فراق

ديگ_ر نمان_ده از م_ن مظلومه پيكري

اي كاش به_ر ياري م_ا ب_ود حمزه اي

اي ك_اش ي_ار شي_ر خدا بود جعفري

ج_ز م_ن مي_ان آن هم_ه اولاد انبي_ا

دن_يا ست_م نك_رده ب_ه دخت پيمبري

تا گشته است دور زمان، چشم روزگار

مث_ل علي غريب ندي_ده است رهبري

جز من به پيش ديدۀ گريان همسرش

نقش زمين نگشته در خ_انه همسري

پهلوي__م از فش_ار شكست و نداشتم

جز محسنم به پشت در خانه ي_اوري

من دخت مهرب_انيم و روي ص__ورتم

مانده است جاي سيلي ديو ستمگري

«ميثم!» هن__وز داغ پ_در بود بر دلم

بگذاشتن_د ب__ر جگ_رم داغ ديگ_ري

----------

ديو را با خانه ي انسيّه الحورا چه كار؟

ديو را با خانه ي انسيّه الحورا چه كار؟(مصيبت)

دود را با چشم خورشيد جهان آرا چه كار؟

دشمن و بيت و لايت، هيزم و باغ بهشت

شعله ي آتش تو را با صورت زهرا چه كار؟

تازيانه شرم كن اين دست، دست فاطمه است

اي فشار در تو را با عصمت كبرا چه كار؟

مرد كو، تا آورد دستي برون از آستين

اين همه نامرد را با يك زن تنها چه كار؟

بوستانِ وحي و شيطان روبه و شير خدا

ريسمان ظلم را با بازوي مولا چه كار؟

بيت حقّ را هيچكس نگشوده با ضرب لگد

درد را با پهلوي انسيّة الحورا چه كار؟

فاطمه پشت در آمد گفت با آن سنگ دل

ما عزا داريم اي ظالم تو را با ما چه كار؟

اي مغيره بشكند دستت كه كوثر را زدي

هيچ داني ضرب دستت كرد با زهرا چه كار؟

مجتبي مي گفت وا اُمّا خدا داند كه مي كرد

با دل شير حقّ آن فرياد وا اُمّا چه كار؟

اي كه انكار شهادت مي كني از فاطمه

هيچ داني با تو ذات حقّ كند فردا چه كار؟

كاش بودي كاش بودي مي ديدي غلاف تيغ را

كرد با بازوي تنها عصمت يكتا چه كار؟

«ميثم» از خون جگر بنويس در ديوان خود

ساكنان نار را با جنّت اعلي چه كار؟

----------

رباعي ها ودوبيتي ها

رباعي ها ودوبيتي ها(مصيبت)

در گلبن وحي، ركن دين افتاده

يا شهير جبريل امين افتاده

اي خاتم انبيا به فرياد برس

قرآن روي زمين افتاده

*********

مهر تو به مهر عالم آرا ندهم

شورت به حلاوت دو دنيا ندهم

اشگي كه به ماتمت زچشمم جاري است

يك قطره به صد هزار دريا ندهم

*********

افسوس كه حقّ مرتضي را بردند

بر خانه ي فاطمه هجوم آوردند

از صورت و دست و بازو سينه ي او

هر جا كه رسول بوسه زد آزردند

*********

كي بود گمان به فتنه دامن بزنند

آتش به سراي حيِّ ذوالمن بزنند

اي اهل مدينه از شما مي پرسم

كي ديده سه نامرد به يك زن بزنند

*********

از شعله نار، گل به احمد دادند

بر بانوي وحي تحفه بي حد دادند

ضرب لگد و غلاف تيغ و سيلي

اجري استكه بر آل محمّد (صلي الله عليه و آله) دادند

*********

از هر طرفي كه رهسپر مي گشتم

پيش ضربات او سپري گشتم

همراهم اگر نبود در كوچه حسن

تا خانه ي خود چگونه بر مي گشتم

*********

مرگ آمده در محيط غم، ساحل من

بر حال علي هماره سوزد دل من

سخت است براي او كه ببيند هر روز

بنشسته به منبر علي قاتل من

*********

تو پشت در از علي حمايت كردي

ما را به ولايتش هدايت كردي

فرياد علي در نفست مي پيچيد

والله تو تفسير هدايت كردي

*********

امت همه در باطل و حقّ تنها بود

يك فاطمه يار و ياور مولا بود

پهلوي شكسته، عمر كم، روي كبود

تفسير علي دوستي زهرا بود

*********

افسوس كه ناموس خدا را كشتند

محبوبه ي ذات كبريا را كشتند

تنها نه در بهشت را سوزاندند

يك لحظه تمام انبيا را كشتند

*********

با حمله به آستان بانوي حجاز

گرديد ره حقّ كشي و طغيان باز

والله كه با شهادت محسن او

شد كشتن اولاد پيمبر آغاز

*********

در گلشن وحي، آرزو را كشتند

بانوي حريم

ذات هو را كشتند

زهرا گنهي نداشت تا كشته شود

ناموس علي بود كه او را كشتند

*********

من حيدرم و فاطمه هم سنگر من

من از همه عالم سرو او همسر من

منصوره ي آسمان و زهراي زمين

تطهير خدا، قدر نبي، كوثر

*********

من مادر ساداتم و يار علي ام

باغ و گل لاله و بهار علي ام

با بازوي بشكسته و شمشير زبان

بازوي عليّ و ذوالفقار علي ام

*********

زهرا همه جا ياور و غم خوار علي ست

با پهلوي بشكسته طرفدار علي ست

هر دست كه نيست قابل ياري او

دستي كه نبي بوسه زند يار علي ست

*********

بي اذن به بيت فاطمه گام زدند

سيلي به رخش در ملاء عام زدند

والله به قرآن قسم آن سيلي را

بر صورت پيغمبر اسلام زدند

*********

محبوبه ي ذات ازلي را كشتند

يا مادر يازده ولي را كشتند

با نارِ سقيفه وحي را سوزاندند

پيغمبر و زهرا و علي را كشتند

*********

در سينه ي خصم، كينه ي حيدر بود

ناموس علي فاطمه پشت در بود

ماهي كه گرفت حرمت قرآن داشت

دستي كه شكست دست پيغمبر بود

*********

با همسريم دور سرت گرديدم

پروانه ي بشكسته پرت گرديدم

تو از زره خويش گذشتي بر من

منهم در خانه سپرت گرديدم

******

زهرا همه جا ياور و غمخوار علي است

با پهلوي بشكسته طرفدار علي است

هر دست كه حامي ولايت نشود

دستي كه نبي بوسه زند يار علي است

******

گلخانة وحي طعمة آذر شد

گل رفت ز دست و غنچه اش پرپر شد

شد حرمت صديقة كبري پامال

يك آيه جدا ز سورة كوثر شد

******

از شعلة نار گل به احمد دادند

بر بانوي وحي تحفه بي حد دادند

ضرب لگد و غلاف تيغ و سيلي

اجريست كه بر آل محمد دادند

******

از هر طرفي كه رهسپر مي گشتم

پيش ضربات او سپر مي گشتم

همراهم اگر نبود در كوچه حسن

تا خانة خود چگونه بر مي گشتم

******

كي بود گمان به فتنه دامن بزنند

آتش به سراي حي ذوالمن بزنند

اي اهل مدينه از شما مي پرسم

كي ديده سه نامرد به يك زن بزنند

*******

از شعلة نار گل به احمد دادند

بر بانوي وحي تحفه بي حد دادند

ضرب لگد و غلاف تيغ و سيلي

اجريست كه بر آل محمد دادند

******

فلك ديدي چه خاكي بر سرم كرد

به طفلي رخت ماتم در برم كرد

الهي بشكند دست مغيره

كه در اين آستان بي مادرم كرد

********

گُل من چون تو را در گِل بپوشم

زهجران

تو خون دل بنوشم

در ايام جواني قسمتم شد

كه تابوت تو را گيرم بدوشم

********

دعائي زير لب دارم شبانه

تو آمين گوي اي ماه يگانه

الهي هيچ مظلومي نبيند

عزيزش را به زير تازيانه

********

بيا با هم ناز شب بخوانيم

دعاي دل بتاي و تب بخوانيم

كتاب قِصّۀ غم هاي خود را

نهان از ديدۀ زينب بخوانيم

********

به خاك افتاده جسم اطهرش بود

به روي دامن فضّه سرش بود

ميان آن همه رنج و غم و درد

به فكر غصّه هاي شوهرش بود

********

همه عهد خدا بشكسته بودند

عليه ما بهم پيوسته بودند

از آن، در خانه ام از پا فتادم

كه دست شوهرم را بسته بودند

********

شرار دل به گردونم بريزد

به دامن اشك گلگونم بريزد

پس از مرگ تو چشمم مانده در راه

كه قاتل آيد و خونم بريزد

********

پس از تو همچنان مرغ اسيرم

كه هم از لانه هم از دانه سيرم

به جان باغبان اي گل دعا كن

كه امشب در قفس تنها بميرم

********

غمت برده زدل تاب و توانم

تو رفتي من چرا بايد بمانم

گلويم آنچنان از گريه بسته

كه نتوان بهر تو قرآن بخوانم

********

چرا شب غم ما را سحر نمي آيد

چرا زيوسف زهرا خبر نمي آيد

عزيز فاطمه مهدي بيا به محفل ما

مگر به محفل مادر پسر نمي آيد

********

حسينم اين همه بر سينه آذرم نزنيد

نمك به زخم دل درد پروروم نزنيد

در اين مدينه همين جا سر مرا ببريد

غلاف تيغ به بازوي مادرم نزنيد

********

رسد آهسته آوايت مرا بر گوش جان مهدي

كنار در، ستادي يا ميان دوستان مهدي؟

به قربان صداي دلربايت گردم اي مولا

بيا بر مادر مظلومه ات قرآن بخوان مهدي

********

چرا بال و پر ما راشكستي

نهال بي بر ما را شكستي

الهي بشكند قنفذ دو دستت

كه دست مادر ما را شكستي

********

نگاه نور عينت آتشم زد

تماشاي حسينت آتشم زد

تنت را در كفن پيچيدم آن شب

سكوت زينبينت آتشم زد

********

نخلي كه شكسته ثمرش را نزنيد

مرغي كه زمين خورده پرش را نزنيد

ديديد اگر كه دست مردي بسته

ديگر در خانه همسرش را نزنيد

********

بر سوخته باغ ما دگر سر نزنيد

اين خانۀ آتش زده را در نزنيد

از ما كه گذشت، مادري را ديگر

در خانه به پيش چشم دختر نزنيد

----------

رفت_ي م__را ب__ه وادي غ__م واگ_ذاشتي

رفت_ي م__را ب__ه وادي غ__م واگ_ذاشتي(مصيبت)

تنه_اي م_ن! م_را ز چ_ه تنه_ا گذاشتي؟

يادش به خير باد ك_ه ن_ه سال پيش بود

آن شب ك_ه ت_و به خانۀ من پا گذاشتي

حوري_ۀ ب_هشت عل_ي! نيمه ه__اي ش_ب

رفت_ي سوي بهشت و م_را ج_ا گذاشتي

ي_اسين م_ن! چ_ق__در غريب_انه از

وطن

رفتي و س_ر ب_ه دام_ن طاه__ا گذاشتي

كردي ب_ه هر نفس طلب م_رگ از خدا

ت_ا داغ خ_ويش ب__ر جگ_ر م_ا گذاشتي

گردون به ديده ام چه قدر زشت گشته بود

آن شب كه سر به سينۀ صحرا گذاشتي

تا ننگرم چه با تو شده، دست خويش را

هن_گام م__رگ ب__ر رخ زيب_ا گ_ذاشتي

هركس نهد ز خويش نشاني، تو بعد خود

يك قب_ر بي نش_انه ب__ه دني__ا گذاشتي

دار و ن__دار من هم_ه رفت و ب_راي من

تنه_ا چه_ار ك_ودك خ__ود را گذاشتي

گفت__ي ز داغ فاطم__ه و سين__ۀ عل_ي

«ميثم!» چه داغ ها كه به دل ها گذاشتي

----------

رفتي و مانده در دلم نالۀ بي صداي تو

رفتي و مانده در دلم نالۀ بي صداي تو(مصيبت)

چه زود مستجاب شد فاطمه جان دعاي تو

تو تا حيات داشتي بهر علي گريستي

علي به طول عمر خود گريه كند براي تو

دست خزان رسيد و زد لطمه به برگ ياس من

كاش كبود مي شدي صورت من به جاي تو

بعد شهادت تو چون وارد خانه مي شوم

مي نگرم به هر طرف مي شنوم صداي تو

بود من و نبود من، ركن همه وجود من

با چه گناه پشت در شكست دنده هاي تو

روز ز پا نشسته اي روز دو ديده بسته اي

شب ز چه رفت زير گل روي خدانماي تو

تويي كه با نثار جان گشود بين دشمنان

بازوي بستۀ مرا دست گره گشاي تو

هم زره علي شدي هم سپر علي شدي

فدايي ره علي، علي شود فداي تو

تو زير تازيانه ها دويده در قفاي من

چهار طفل نازنين دويده در قفاي تو

قسم به اشك ماتمت قبول كن كه ميثمت

ريخته با شرار جان پارۀ دل به پاي تو

----------

روبهان بر همسر شير خدا سيلي زدند

روبهان بر همسر شير خدا سيلي زدند (مصيبت)

در بهشت وحي بر خير النّسا سيلي زدند

نا مسلمانان كه دم از دين و قرآن مي زدند

بر رخ تطهير و قدر و هل اتي سيلي زدند

گر من آزاها فقد آزانيت خورده به گوش

آن ستمكاران به روي مصطفي سيلي زدند

فاطمه آيينۀ توحيد و وجه كبرياست

بر رخ توحيد و وجه كبريا سيلي زدند

صورت انسيّة الحورا كجا سيلي كجا؟

با كه گويم ديوها حوريّه را سيلي زدند

اينكه رويش نيلگون گرديده ناموس خداست

فاش مي گويم به ناموس خدا سيلي زدند

چارده قرن است مي پرسند آل فاطمه

اهل عالم مادر ما را چرا سيلي زدند

روي زهرا شد كبود و سوخت رخسار حسن

بر گل روي امام مجتبي سيلي زدند

«ميثم» آن سيلي به روي فاطمه تنها نخورد

بر تمام انبيا و اوليا سيلي زدند

----------

زسيل اشك چو نخل خميده بر لب جويم

زسيل اشك چو نخل خميده بر لب جويم(مصيبت)

چه خوش بود بنشينم زعمر دست بشويم

فراق و درد و غم غصه و ملال و مصيبت

هجوم آورد از شش جهت هماره به سويم

گرفته هر نفسم را هزار درد نگفته

نه آن نفس كه بنالم نه آن زبان كه بگويم

بخاطر دل يارم كنم سكوت و گر نه

هزار ناله رود بر فلك زهر سر مويم

كبودي رخم از غربت علي ست كه مردم

همه بجرم علي دوستي شدند عدويم

موّدت نبي و داستان

غصب فدك را

نوشته اند به خّط سيه به مصحف رويم

براي گريه گهي سر نهم به دامن صحرا

گهي روم به اُحد گه كنار قبر عمويم

جهان به ديدۀ زينب سياه دوباره

خدا كند كه نبيند رخم به وقت وضويم

زدند هر سه سه نفر ثاني و مغيره و قنفذ

مرا كه ختم رسل عطر خلد يافت زبونم

كشد شرار دلم شعله از سرودۀ (ميثم)

از آن به حشر پناه وي و شفيعۀ اويم

----------

زغصّه گشته تمام وجود من فرياد

زغصّه گشته تمام وجود من فرياد(مصيبت)

وصيت تو ندايم دهد، مزن فرياد

چگونه آب بريزم بر اين بدن كه زند

به ياد جسم كبود تو پيرهن فرياد

سزد كه سر ببرم شب به دامن صحرا

درون چاه زنم ياد اين بدن فرياد

كفن چگونه بپوشم تو را كه مي ترسم

به زخم پهلويت امشب زند كفن فرياد

به لحظه اي كه زدي ناله پشت در سوگند

نكرده حبس به سينه كسي چو من فرياد

هزار سال دگر اشكم اربخاك افتد

به جاي سبزه برآيد زهر چمن فرياد

هزار مرتبه جان دادم آن زمان كه زدي

به مرگ محسن مظلوم خويشتن فرياد

چه شد به كوچه كه هر جا مغيره را بيند

برآيد از دل پر غصّۀ حسن فرياد

منم غريب به حقّ خدا كه نتوانم

زنم به ياد غم يار، در وطن فرياد

هميشه ياد تو آراو سوزم و سازم

چنان كه شمع ندارد به سوختن فرياد

كنون كه حبس شده نالۀ علي در دل

سزد كه بر لب (ميثم) شود سخن فرياد

----------

زهرا چو شمع سوخت و پيوسته آب شد

زهرا چو شمع سوخت و پيوسته آب شد (مصيبت)

بعد از پدر به او ستم بي حساب شد

در بين دوستان خود از بس غريب گشت

از اشك غربتش، دل دشمن كباب شد

وقتي كه ديد دست علي در طناب بود

بر دور گردنش، غم عالم طناب شد

روز مدينه چون شب تاريك تيره ماند

يك لحظه تا كبود رخ آفتاب شد

واجب بود جواب چو مؤمن كند سلام

يارب چرا سلام علي بي جواب شد؟

دنيا گرفت فاطمه را از علي، علي

سوزش به سينه ماند و چهل سال آب شد

آن لحظه اي كه پشت در افتاد مادرش

انگار عرش بر سر زينب خراب شد

از آن شبي كه فاطمه اش در تراب خفت

بغض شكسته هم نفس بوتراب شد

مولا هميشه بود عزادار فاطمه

تا آن شبي كه صورتش از خون خضاب شد

"ميثم"! به روي تربت پنهان فاطمه

هر روز اشك ديده مهدي گلاب شد

----------

زينب! مب_اد شك_وه ز ب_ي مادري كني

زينب! مب_اد شك_وه ز ب_ي مادري كني (مصيبت)

آم_اده ب_اش ت_ا ك__ه پدرپروري كني

با مرگ من چو روز علي تيره مي شود

باي_د ب_ر او بس_وزي و روشنگري كني

آنس_ان كه مادرت به نبي مادري كند

باي_د ت__و از ب_راي عل_ي مادري كني

من ديده ام زبان علي در دهان توست

باي_د

ت_و ب_ا زب_ان علي، حيدري كني

م_ن كوث_ر محمّ_د و تو كوثر علي

آري ت_و را س_زد ك_ه ب_ر او كوثري كني

مگذار تا حسين روَد تشنه لب به خواب

بي_دار ب_اش ت_ا ك_ه بر او ساغ_ري كني

از قتلگه گرفته ال_ي مجلس يزي_د

باي__د ت__و ب_ر حسي_ن، پيام آوري كني

من پاي كرسي سخنت مي كنم جلوس

وقتي به شهر شام، سخ_ن گستري كني

فري__ادزن، خ__روش برآور، سخن بگو!

آنس_ان ك_ه از رس_ول خدا دلبري كني

«ميثم» بگير درس ولايت ز فاطمه

خواه_ي اگ__ر ب_راي علي شاعري كني

----------

سيل اندوه زكهسار الم مي آيد

سيل اندوه زكهسار الم مي آيد(مصيبت)

در وجود از همه سو، بيم عدم مي آمد

بر سر جنّتيان آتش غم مي آمد

ديدۀ فاطمه آهسته به هم مي آمد

با سكوتش به فلك ولوله انداخته بود

دختر كوچك او رنگ زرخ باخته بود

كودكان كم كم مي گشت دگر باورشان

كه غريبانه جوان مرگ شود مادرشان

گه به ديوار گهي بر سر زانو سرشان

خون دل بود كه مي ريخت زچشم ترشان

رنگشان زردتر از دامن مهتاب شده

پيكر مادرشان سوخته و آب شده

دو كبوتر كه زگلخانه قرآن بودند

مرج البحرين را لؤلؤ مرجان بودند

بر مزار نبي از ديده دُر افشان بودند

مات و مبهوت و پريشان و دَر افقان بودند

ناله ها بود كه از سينه رها مي كردند

دست كوچك

به سما برده دعا مي كردند

كاي خداي احد دادگر و داور ما

اي به هر غصّه اميد دل غم پرور ما

زود باشد كه شود رخت سيه در بر ما

نپسندي كه جوان مرگ شود مادر ما

زائل از سينه غم آل پيمبر گردان

اي خدا مادر ما را تو به ما برگردان

ما كه با ديدۀ خود مرگ پيمبر ديديم

ما كه در خانه كتك خوردن مادر ديديم

پشت اين سوخته در داغ برادر ديديم

ما كه پامال خزان غنچه پرپر ديديم

حال يارب نظري بر دل بشكسته نما

اين تو، اين محتضر بار سفر بسته ما

آن دو پروانۀ خونين جگر سوخته پر

راهي خانه شدند از حرم پيغمبر

هر دو را نقل دهن آمده مادر مادر

داد اسماء، ندا كي دو فروزنده قمر

از چه مبهوت ستادي به امّيد جواب

اي دو نوميد، اميد دلتان رفته به خواب

هر دو گفتند كه بر سينه مزن آذرمان

خود شنيديم چه آورده فلك بر سرمان

همره باد خزان رفته گل پرپرمان

در همين حجره جوانمرگ شده مادرمان

تا گشودند در حجرۀ ام الحسنين

گفت با گرريه حسن آجرك الله حسين

----------

سينه ها مان_ده پ_ر از نالۀ نشنيده هنوز

سينه ها مان_ده پ_ر از نالۀ نشنيده هنوز(مصيبت)

مانده خورشيد ز غم رويْ خراشيده هنوز

اشك خونين همه را مي چكد از ديده هنوز

بدن ختم رسل دف_ن نگردي_ده هن_وز

چرخْ آبست_ن بي__داد ز بي__داد شده

حمله بر مركز عدل و شرف

و داد شده

****

خل_ف ش_وم سقيفه، حَكمِ نامشروع

سر برآورده و بيدادگري كرده شروع

يافت__ه فتن_ۀ او ت_ا ابدالده_ر شيوع

كينه توزان همه در محضر او كرده خضوع

رفته از ي_اد ه_مه خاطرۀ روز غدير

همه در سلسله ديو هوا گشته اسير

تيرگي آمده ان_وار جلي را ببرد

از مي_ان آين_ۀ لم يزل_ي را ببرد

از دل خلق، تولاي ولي را ببرد

باطلي آمده تا حق علي را ببرد

شهر با اين خلف شوم، هم آغوش شده

وحي، بيگانه و توحي_د، فرام_وش شده

****

كه گمان داشت كه امت ز پيمبر ببُرند

در هجوم عطش از ساقي كوث_ر ببرند

دل ز تطهي_ر و ز صديق_ۀ اطهر ببرند

قبله را روي به قبله ز جفا س_ر ببرند

يار دشمن شده و پشت به مولا بكنند

حمله ب_ر بي_ت خ_داوند تعالي بكنند

****

جانشين نبي آن است كه جانش باشد

«هل اتي» در گ_رو قرص_ۀ نانش باشد

آي_ۀ «بلِّغ» و «تطهير» به شانش باشد

فتح بدر و احد و خيب_ر از آن_ش باشد

خصم را نيز بر اين نكته بسي اقرار است

كه علي ي_اور يار است، نه يار غار است

****

آنكه پيوسته خ_دا ديد و خدا ديد علي است

آنكه يك آن به خدا شرك نورزيد علي است

آنكه حق دور سرش يكسره گرديد علي است

آفتابي ك_ه درخشي_د و درخشي_د علي است

نه فقط عالم و آدم ب_ه علي مي بالد

به

خدا ذات خدا هم به علي مي بالد

****

پ_اي اغي_ار كج_ا و ح_رم يار كجا

خان_ۀ وح_ي كج_ا و شرر نار كجا

سين_ۀ حور كجا و در و ديوار كجا

بازوي بسته كجا، حي_در كرار كجا

ح_رم ام_ن خ_دا در شرر آتش بود

پشت در صورت زهرا سپر آتش بود

باغ، پامال خزان گشت و فدا شد محسن

مي_وۀ ن_ورسِ از شاخه جدا شد محسن

سپر سينۀ نام_وس خ__دا ش__د محسن

حقش از ضرب لگد سخت ادا شد محسن

نه فقط در صدف آن در گران را كشتند

بلكه يك سوم سادات جهان را كشتند

****

زين ستم دست عدو تا صف محشر شد باز

ت__ا اب___د كشت__ن اولاد عل__ي شد آغاز

ب__ه خداي__ي خ__داي اح__د بنده ن__واز

سركشي_د آت_ش اين فتنه ز دامان حجاز

نه فقط خان_ه ام النجبا را سوزاند

حرم محترم كرب و بلا را سوزاند

****

چ_ه بگويم ك_ه به اولاد پيمبر چون شد

پس از آن ك_شتن اولاد عل_ي ق_انون شد

دام_ن ده_ر ز خ_ون همگ_ان گلگون شد

آسمان، اشك فشان، خاك، محيط خون شد

بشنويد اي همۀ امت اسلام به گوش

نالۀ فاطمه ت_ا حشر نگردد خاموش

****

با چنين كشته شدن آل پيمبر زن_ده است

خط سرخ علوي تا صف محشر زن_ده است

شيعه زنده است، همان گونه كه حيدر زنده است

كافرانن_د هم_ه ابت_ر و كوث__ر زن__ده است

اي به ج_ان و تنتان ب_اد درود و صلوات

نظم «ميثم» همه از خون شما يافت حيات

----------

شب است و دامن صحرا و اشك ديدۀ من

شب است و دامن صحرا و اشك ديدۀ من(مصيبت)

گلوي بسته و فرياد ناشنيدۀ من

سلام از جگر پاره پاره و دل خون

نثار لالۀ در خاك آرميدۀ من

به جاي لاله بريز اي سرشك سرخ زچشم

به قبر گمشدۀ لاولين شهيدۀ من

شكسته سرو گلستان وحي، خيز و ببين

چه كرده بار غمت با قد خميدۀ من

دمي كه ياس رخت شد كبود گفتم كاش

به جاي بازوي من بسته بود ديدۀ من

شبانه بر سر دوش صحابه شد تشييع

جنازۀ تو و جان به لب رسيدۀ من

به لاله هاي بهشتي بگو كه گريه كنند

به ياد غنچۀ با تازيانه چيدۀ من

مزار مخفي يارم ستاره باران شد

به اشك هاي شب از ديدگان چكيدۀ من

به تربت تو نوشتم زخون دل كاين جاست

مزار حامي از خويش، دل بريدۀ من

شنيده مي شود از بيت بيت (ميثم) ما

----------

شب بود و چشم خفتگان در خواب خوش بود

شب بود و چشم خفتگان در خواب خوش بود (مصيبت)

بيدار مردي اشك چشمش آي خوش بود

در بيكسي تنها كسش را داده از دست

نخل و نهال نارسش را داده از دست

در خاك پنهان كرده خونين لاله اش را

آزرده جسم يار هجده ساله اش را

اشكش برخ چون انجم از افلاك مي ريخت

بر پيكر تنها اميدش خاك مي ريخت

در ظلمت شب بي صدا چون شمع مي سوخت

تنهاي تنهاي بي خبر از جمع مي سوخت

گوئي كه مرگ يار را باور

نمي داشت

از خاك قبر همسرش سر بر نمي داشت

مي خواست كم كم گم شود در آسمان ماه

چون عمر يارش عمر شب را ديد كوتاه

بوسيد در درياي اشك ديده گل را

برداشت صورت از زمين بگذاشت دل را

بگذاشت جانش را در آن صحرا شبانه

با پيكري بيجان روان شد سوي خانه

آن خانهاي كه دود آهش بُد سيه پوش

در آن چراغ عمر يارش گشته خاموش

آنجا كه خاكش را بخون آغشته بودند

هم آرزو هم شاديش را كشته بودند

آنجا كه جز غمهاي دنيا را نمي ديد

در هر طرف مي گشت زهرا را نمي ديد

خورشيد كم كم جلوه گر مي شد به افلاك

آن تيره كوكب آفتابش بود در خاك

صبح آمد و شب خفتگان جستند از جا

آماده بعد از دفن بر تشييع زهرا

در بين ره مقداد آن پير جوانمرد

چونان علي در غيرت و مردانگي مرد

مردي كه مردان جهان را مردي آموخت

پيري كه از استاد خود شاگردي آموخت

فرياد زد كي چشم دلهاتان همي كور

در ظلمت شب دفن شد آن آيت نور

او بود از جمع شما بيزار بيزار

او ديد از خيل شما آزار آزار

ثاني دوباره زخم مولا را نمك زد

مقداد را چون بانويش زهرا كتك زد

خون بر دل زار اميرالمؤمنين شد

زيرا غلام پير او نقش زمين شد

برخاست مقداد از زمين با چشم خونبار

بنهاد سيلي خورده صورت را بديوار

سيل

سرشكش گشت جاري از دو ديده

فرياد زد كاي خصم زهراي شهيده

امروز اگر من سيلي از دست تو خوردم

از بانوي مظلومة خود ارث بردم

با همچو پير ضعيفي در نبردي

گويا نمي داني تو با زهرا چه كردي

دوش آن تن آزرده را مولا چو برداشت

با جان خود مخفي درون خاك بگذاشت

خون دلش با اشك چشمش در هم آميخت

از پهلوي زهراي او خونابه مي ريخت

غم نيست گر مقداد تنها را زدي تو

پيش علي در كوچه زهرا را زدي تو

دوش آن تن رنجيده را مولا چو برداشت

چون جان خود تنها درون خاك بگذاشت

خون دلش با اشك چشمش در هم آميخت

كز پهلوي زهراي او خونابه مي ريخت

----------

شنيدي حمله بر تنها گلِ بستان حيدر شد

شنيدي حمله بر تنها گلِ بستان حيدر شد(مصيبت)

نديدي غنچه ي نشكفته اش يك لحظه پرپر شد

شنيدي خانه ي شير خدا شد طعمه ي آتش

نديدي شعله اش با صورت زهرا برابر شد

شنيدي داستان سينه و مسمار را عمري

نديدي دردِ آن پيچيده در قلب پيمبر شد

شنيدي شد مدينه زير و رو از ناله ي زهرا

نديدي از فشار در چه با آيات كوثر شد

شنيدي مرغ روح فاطمه آزاد شد از تن

نديدي خانه ي بي فاطمه زندان حيدر شد

شنيدي در كفن پيچيد مولا هستي خود را

نديدي جان پاكش بارها بيرون زپيكر شد

شنيدي مادري با روي نيلي رفت از دنيا

نديدي يك شكسته

گوشواره ارث دختر شد

شنيدي مجتبي را زهر قاتل كُشت در خانه

نديدي قاتل او دست ثاني داغ مادر شد

شنيدي بارها و بارها كشتند زهرا را

نديدي سال ها مولا علي بي يار و ياور شد

شنيدي شد قَباله پاره و زهرا به خاك افتاد

نديدي زآن ستم گستر چه با خاتون محشر شد

شنيدي سوخت «ميثم» در پي اشعار جانسوزش

نديدي اين كه هر مصراع او يك كوه آذر شد

----------

شهر، از فتنه و بيداد و ستم غوغا بود

شهر، از فتنه و بيداد و ستم غوغا بود(مصيبت)

بين روبه صفتان شير خدا تنها بود

باب وحي از ستم اهل جهنّم مي سوخت

شعله اش در جگر سوخته ي مولا بود

تا شود شعله ي آن آتش سوزان خاموش

عوض آب روان علي دريا بود

ياس سفيد كه نيلوفري از سيلي شد

اثرش بر گُل رخسار علي پيدا بود

ريخت دشمن به سر همسر مولا، مولا

بازويش بسته و چشمش به سوي زهرا بود

هر كه دشمن به علي بود به زهرا مي زد

عصمت الله زدن اجر ذوي القربي بود

چار كودك به سوي مادرشان بود نگاه

نگه فاطمه سوي حرم بابا بود

در كه شد باز نفس در دل محسن پيچيد

آه نشنيده ي او ناله ي يا اُمّا بود

دشمن آن دم كه به بيت علوي برد هجوم

در آتش زده با فاطمه زير پا بود

«ميثم» آن روز كه بازوي علي را بستند

----------

شيطان به بيت حي تعالي چه مي كند ؟

شيطان به بيت حي تعالي چه مي كند ؟(مصيبت)

آتش به گرد خانه مولا چه مي كند ؟

از باغ خلد دود چرا مي شود بلند ؟

بر روي حور ، سيلي اعدا چه مي كند ؟

رويش سياه گردد و دستش شكسته باد

قنفذ كنار خانه مولا چه مي كند ؟

دارالزياره نبي و آستان وحي

اي واي من ، مفيره در آن جا چه مي كند ؟

گيرم رواست سوختن خانه ، ميخ

در

در سينه شكسته زهرا چه مي كند ؟

بايد ز تازيانه بپرسم كه در بهشت

آثار خون به قامت طوبي چه مي كند ؟

زن در ميان خانه و مرد غريب او

با دست بسته و تن تنها چه مي كند ؟

در بيت وحي ، حرمت ياسين به زير پا

يك لحظه بنگريد كه طاها چه مي كند ؟

گل ها ز غم فسرده و پروانه منتظر

شمع ز پا فتاده به صحرا چه مي كند ؟

با بودن دو داغ بر او گريه گشته منع

(ميثم) ببين به فاطمه دنيا چه مي كند

----------

عجب به عهد رسول خدا وفا كردند

عجب به عهد رسول خدا وفا كردند (مصيبت)

فزون ز حد توان بر علي جفا كردند

به جاي لاله و گل بار هيزم آوردند

شراره هديه به ناموس كبريا كردند

هزار مرتبه خشم خدا بر آن امت

كه قصد سوختن خانة خدا كردند

به جاي مزد رسالت زدند فاطمه را

نه از خدا نه ز پيغمبرش حيا كردند

غلاف تيغ گواهي دهد كه سنگدلان

چگونه فاطمه را از علي جدا كردند

چهار كودك معصوم در دل دشمن

به مادر و پدر از سوز دل دعا كردند

خدا گواست كه از بيم آه فاطمه بود

اگر ز بازوي مولا طناب وا كردند

چه اتفاق عظيمي به پشت در رخ داد

چه شد كه محسن شش ماهه

را فدا كردند

علي ولي خدا را كه جان احمد بود

پي رضايت شيطان دون رها كردند

خدا گواست قلم شرم مي كند ميثم

از اينكه شرح دهد با علي چه ها كردند

----------

علي است كعبه و بيت گلين اوست مطاف

علي است كعبه و بيت گلين اوست مطاف(مصيبت)

در اين مَطافِ گلين فاطمه است گرم طواف

طواف اوّل او از كنار حيدر بود

شروعش از وسط حجره تا دم در بود

كسي كه ركن و حرم خشتي از حياتش بود

طواف دوّم او بين دود و آتش بود

طواف سوّم او شعله بر جگر مي زد

نفس شمرده شمرده به پشت در مي زد

طواف چارم او جان به كف نهادن بود

دم از علي زدن و پشت در ستادن بود

طواف پنجم او شد شهادت پسرش

كه گشت در بر مادر فدائي پدرش

ششم طواف چه گويم زضربت آن دست

به گوش مادر سادات گوشواره شكست

طواف هفتم، دادند اجر مولا را

در اين طواف شكستند دست زهرا را

در اين طواف به بازوي او نشانه زدند

در اين طواف به حوريّه تازيانه زدند

اگر چه بعد نبي همچنان علي تنهاست

هميشه حفظ ولايت به عهده ي زهراست

----------

غرقم به موج غصه و مرگ است ساحلم

غرقم به موج غصه و مرگ است ساحلم(مصيبت)

تنها شود به دست اجل چاره مشكلم

سوزد دلم از اين كه چو رفتم به زير خاك

هر روز چشم شوهرم افتد به قاتلم

بر داغديده شاخۀ گل مي برند و من

آورده خصم، شعلۀ آتش به منزلم

دستم زكار ماند به حدّي كه بسته شد

دست گره گشاي علي در مقابلم

وقتي زپا فتادم و كس ياري ام نكرد

بر بي كسي شوهر

خود پاره شد دلم

اين راز زير مقنعۀ من نخوانده ماند

چمن يار حقّ و كشته زسيليّ باطلم

من كشتۀ علي شدم و زير خاك هم

تا صبح حشر ذكر علي خيزد از گِلم

(ميثم) كجا و ذكر شما خاندان كجا

ناقابلم نگاه شما كرده قابلم

----------

غنچه پرپر گشته بود و گل جدا افتاده بود

غنچه پرپر گشته بود و گل جدا افتاده بود(مصيبت)

پشت در جان علي مرتضي افتاده بود

دست مولا بسته و بيت ولايت سوخته

آيه اي از سورۀ كوثر جدا افتاده بود

گوش ناموس خدا شد پاره همچون برگ گل

گوشواره من نمي دانم كجا افتاده بود

دست قنفذ رفت بالا بازوي زهرا شكست

پاي دشمن باز شد زهرا ز پا افتاده بود

مجتبي در آن ميانه رنگ خود را باخته

لرزه بر جان شهيد كربلا افتاده بود

فاتح خيبر براي حفظ قرآن در سكوت

كل قرآن در ميان كوچه ها افتاده بود

كاش اي آتش بسوزي در شرار قهر حق

هرم تو بر صورت زهرا چرا افتاده بود

مادر مظلومه مي پيچيد پشت در به خود

دختر معصومه زير دست و پا افتاده بود

غير زهرا غير محسن غير آتش غير در

كس نمي داند كه پشت در چه ها افتاده بود

فاطمه نقش زمين گرديد ميثم آه آه

فاطمه نه بلكه ختم الانبيا افتاده بود

----------

فلك با ما دمي ياور نبودي

فلك با ما دمي ياور نبودي(مصيبت)

زتو ما را چنين باور نبودي

زبيداد تو زهرا و علي را

به جز خون در دو چشم تر نبودي

به زهرا پشت در، ياري نكردي

تسلاّي حيدري نبودي

چرا وقتي كه زهرا فضّه را خواند

تو آن مظلومه را ياور نبودي

چرا وقتي كه گُل نقش زمين شد

پناه غنچه ي پرپر نبودي

چو شد ياس علي

نيلوفري، كاش

تو هم اي چرخ نيلوفر نبودي

پدر، زينب زتو دارد سؤالي

مگر تو يار پيغمبر نبودي

چرا مي زد مغيره مادرم را

مگر تو بهر او شوهر نبودي

چرا لب بستي و خاموش گشتي

مگر تو فاتح خيبر نبودي

چرا بر خانه ات بي حرمتي شد

مگر تو ساقي كوثر نبودي

تماشا كردي و نفرين نكردي

مگر تو حجّت داور نبودي

چرا با چاه گفتي راز خود را

مگر تو خلق را رهبر نبودي

براي داغ ديداه شاخه ي گل

به غير از شعله آذر نبودي

در خانه به خود مي گفتم اي كاش

كه زهرا را چو من دختر نبودي

وصاياي نبي اين بود، ورنه

تو يكدم غافل از مادر نبودي

بگو «ميثم» كه جز سوز دل ما

به شعرت شعله ي ديگر نبودي

----------

قرن ها بر عترت و قرآن ستم بسيار شد

قرن ها بر عترت و قرآن ستم بسيار شد (مصيبت)

قرن ها بر شيعه مانند علي آزار شد

قرن ها تن قطعه قطعه قرن ها سرها جدا

از سعيد و عَمرو و حُجر و ميثم تمار شد

گه جمل، گه نهروان، گه فتنه صفين بود

جنگ ها با نفس احمد حيدركرار شد

بس محمدها و مالك ها و بوذرها شهيد

كُشتة راه ولايت، همچنان عمّار شد

از عبيدالله و حجّاج و يزيد و عَمرعاص

ظلم ها تكرار شد، تكرار شد، تكرار شد

اي بسا

كشتند از آل علي عباسيان

دست ها سرها جدا از عترت اطهار شد

كس نمي پرسد چرا در چارده قرن تمام

اينقدر در شيعة آل علي كشتار شد

روز محشر پيش پيغمبر شهادت مي دهم

آنچه شد با شيعه بين آن در و ديوار شد

تا كند دست ستم امضاي قتل شيعه را

صفحه آمد سينة زهرا ، قلم مسمار شد

در حقيقت خون پاك محسن ششماهه بود

اولين خوني كه در راه علي ايثار شد

شاخه بشكست و درخت افتاد بر روي زمين

غنچه پيش از لاله پرپر در هجوم خار شد

بر رخ انسيه الحورا جسارت شد اگر

نيلگون، ماه جمال احمد مختار شد

من نمي گويم چه شد در كوچه با زهرا ولي

آنقدر گويم جهان در چشم زهرا تار شد

قادر بي چون به خشم آمد، بهشت آتش گرفت

نخل طوباي اميرالمؤمنين بي بار شد

"ميثم" از اين نامسلمانان كه زهرا را زدند

هم مسلماني خجل، هم ذات حق بيزار شد

----------

قلب سلاله هاي پيمبر كباب شد

قلب سلاله هاي پيمبر كباب شد (مصيبت)

آخر دعاي مادرشان مستجاب شد

شمعي كه بود روشن از او خانۀ علي

آخر كنار حجرۀ در بسته آب شد

ماهي كه نقش پنجۀ ابر سياه داشت

با دست بوتراب نهان در تراب شد

امشب ستارگان همه فرياد مي زنند

كز داغ ماه خون

جگر آفتاب شد

از يك شراره چشمۀ خورشيد شد سياه

با يك هجوم بيت ولايت خراب شد

شهر مدينه روز قيامت گواه شد

بالله به فاطمه ستم بي حساب شد

در مجلس عزاي جوان مي برند گل

اينجا سرشك ديدۀ زينب گلاب شد

اي مرغ شب سلام ببر بهر فاطمه

با او بگو سلام علي بي جواب شد

«ميثم» شكست پشت علي از فراغ يار

مولا ز غصّه پير به فصل شباب شد

----------

كاش يك شب شمع بودم در شب تار بقيع

كاش يك شب شمع بودم در شب تار بقيع (مصيبت)

تا سحر مي سوختم چون قلب زوار بقيع

كاش مي شد مخفي از وهابيان سنگدل

مي نهادم نيمه شب صورت به ديوار بقيع

قبه و قبر و رواق و خانه و گلدسته داشت

اي مدينه از چه ويران گشت آثار بقيع

نيست حق گريه اش بر چار قبر بي چراغ

زائري كز راه دور آيد به ديدار بقيع

ماه، زائر، اختران، اشكند و گنبد، آسمان

صورت مهدي شده شمع شب تار بقيع

آب، خون و دانه اشك و ناله اش سوز جگر

هر كه شد مرغ دل زارش گرفتار بقيع

گر زنان را نيست ره در اين گلستان، غم مخور

شب كه خلوت مي شود زهراست، زوار بقيع

اينكه آثارش بوَد باقي ميان دشمنان

دست حق بوده ست از اول نگهدار بقيع

گر به دقت بنگري بر اين امامان غريب

مي چكد پيوسته اشك از چشم خونبار بقيع

بس كه آغوشش پر است از لاله هاي فاطمه

بوي جنت

خيزد از دامان گلزار بقيع

----------

كوبكو منزل به منزل ديده را دريا كنم

كوبكو منزل به منزل ديده را دريا كنم(مصيبت)

گم شوم در اشك، شادي مرگ را پيدا كنم

پاي رفتن ده خداوندا من افتاده را

تا روم بيرون زشهر و گريه در صحرا كنم

رو بگيرم از علي يا از حسن يا از حسين

ناله از بهر پسر يا گريه بر بابا كنم

طالب مرگم ولي قوت ندارد بازويم

تا به سوي آسمان دست دعا بالا كنم

صورت من صفحۀ تاريخ غم هاي علي سست

مي سزد تا عمر دارمن گريه بر مولا كنم

اين عجب نبود كه خون از سينه ام جاري شود

سر و قامت را چو از بهر عبادت تا كنم

در دل شب سنگدل ها مي برند از ريشه اش

روز اگر در سايۀ نخلي عزا بر پا كنم

من دعا كردم اجل آيد ملاقاتم زراه

از چه بايد در به روي قاتل خود وا كنم

كفن و دفن و قبر بايد نهان ماند زخلق

تا كه دشمن را بهر عصر و زمان رسوا كنم

هر زمان (ميثم) به ياد من كند آغاز نظم

بر دل سوزان او سوزي دگر اعطا كنم

----------

گفتم از درد نهان يار به من مي گويد

گفتم از درد نهان يار به من مي گويد (مصيبت)

يا كه مخفي به حسين و به حسن مي گويد

نه حسين و نه حسن راز غمش داد خبر

نه به زينب نه به فضّه نه بمن مي گويد

نه ز محسن نه ز صورت نه ز سينه نه ز دل

نه زبازو

نه ز پهلو نه ز تن مي گويد

گوش او ناله جانسوز مرا مي شنود

چشم هايش به من از ضعف بدن مي گويد

هر گه از پيكر آزرده او مي پرسم

عوض او در و ديوار سخن مي گويد

نقش هر غصّة او پيش دو چشم تر من

قصّه ها از غم و اندوه و محن مي گويد

آنچه را با حسنين و به من و فضّه نگفت

شب غسل بدنش خون كفن مي گويد

حق زهرا همه شد غصب و، زبان «ميثم»

لعن بر طايفة عهد شكن مي گويد

----------

گفتي صدف شكست، بگو گوهرش چه شد؟

گفتي صدف شكست، بگو گوهرش چه شد؟(مصيبت)

گفتي كه باغ س_وخت گل پرپرش چه شد؟

از باغب_ان وح__ي بپ__رسيد دوست__ان!

با ب_رگ ن_ازك گ_ل نيلوف_رش چه شد؟

ق_رآن آي_ه آي_ۀ م___ولا ز دس_ت رف__ت

پس آيۀ ج_دا ش_ده از كوثرش چه شد؟

تطهي__ر را ب_دون وض_و مس نمي كنند

پس احت_رام فاطم__ۀ اطه_رش چه شد؟

زهرا ك_ه در پ_س در آت_ش گرفت_ه بود

ياللعجب! به روي ز گل بهترش چه شد؟

اي م_ردم مدين_ه بپ_رسيد از علي

همسنگر شهي_دۀ بي سنگ_رش چه شد؟

بابا به دست بسته نگه كرد و صبر كرد

مادر فتاد روي زمين، دخترش چه شد؟

وقت_ي فت_اد ابر كب_ودي ب_ه چه_ره اش

افتاد آسمان به زمين، اخترش چه شد؟

پ_اسخ ب_ده مدينه! بگو نيمه ه_اي شب

قبري كه مي گرفت علي در برش چه شد؟

«ميثم!» عل_ي ست ي_اور بي ي_اور همه

از او بپ_رس ي_اور بي ي_اورش چه شد؟

----------

گل پژمرده از بيداد، مادر

گل پژمرده از بيداد، مادر(مصيبت)

خزان آخر به بادت داد، مادر

خودم ديدم كه بابا با گُل اشك

تو را در زير گل بنهاد، مادر

خودم ديدم كه از زندان سينه

نمي شد ناله اش آزاد، مادر

خودم ديدم كه دنبال جنازه

حسينت از نفس افتاد، مادر

خودم ديدم حسن مي سوخت چون شمع

كه شد آب و نزد فرياد، مادر

ز جا برخيز اي غمخوار بابا

كه بابا گشته دشمن شاد، مادر

شب تاريك و تشييع جنازه

مرا كي مي رود از ياد، مادر؟

تو خفتي دست بابا را گرفتند

گهي سلمان گهي مقداد، مادر

به «ميثم» گفته ام بنويس بنويس

----------

گلزار آرزويم يكباره شد خزاني

گلزار آرزويم يكباره شد خزاني(مصيبت)

پيري سراغم آمد در موسم جواني

با هجده بهاران تنها ميان ياران

افتاده ام كناري چون لالۀ خزاني

از ياد خلق رفتم با شوق مر گر خفتم

حتي اجل نگيرد از كوي ما نشاني

گرديده شهر و صحرا تنگ از بريا زهرا

جا در زمين ندارد بانوي آسماني

اي باغبان كجائي كز باغ آرزويت

با شعله هاي آتش كردند باغباني

فرزند بي گناهم شد كشته در پناهم

مي گفت آه آهم در عين بي زباني

صد بار اوفتادم با زحمت ايستادم

دريافتم علي را در عين ناتواني

اندام خسته ام شد اجر حمايت از حق

دست شكسته ام گشت پاداش قهرماني

ياد شبي كه جسمم شد مخفيانه در خاك

بردم به گور با خود صد غصۀ نهاني

----------

لاله زار وحي را دودي سيه پوشيده بود

لاله زار وحي را دودي سيه پوشيده بود(مصيبت)

شعله جاي لاله از بيت خدا روئيده بود

مرتضي خاموش و زينب بانگ يا امّا به لب

فاطمه افتاده و محسن به خون غلطيده بود

باغبان در باغ تنها بود و پيش چشم او

دست گلچين لاله او را به سيلي چيده بود

مثل بال صيد، هم آزرده گشت و هم شكست

سينه و دستي كه ختم الانبيا بوسيده بود

شير حق غير از سپر انداختن راهي نداشت

در عوض زهرا براي او سپر گرديده بود

از فشار درد، تاب يا علي گفتن نداشت

بس كه آن مظلومه پشت در به

خود پيچيده بود

دوزخيها! از چه سيلي بر رخ زهرا زديد؟

آخر آن بانوي جنت داغ بابا ديده بود

زخم سينه زخم پهلو زخم بازو بود بس

كاش ديگر اين همه زخم زبان نشنيده بود

تا شود (ميثم) غلام آستان اهخلبيت

خلعت خدمتگذاري از ازل پوشيده بود

----------

لاله وَحيَم كه پيغمبر شكفت از بوي من

لاله وَحيَم كه پيغمبر شكفت از بوي من (مصيبت)

قامتش خم بود پيش قامت دلجوي من

پاي تا سر محو ديدار خدا مي شد رسول

مي گشود از شوق تا چشم خدا بين سوي من

روح ما بين دو پهلو چون مرا فرموده بود

خصم دين بشكست از ضرب لگد پهلوي من

دست من بوسيد پيغمبر كه اين دست خداست

قنفد از آن بست باز و بند بر بازوي من

بس كه گرد غم ز هر جانب برخسارم نشست

شد سفيد آخر در ايام جواني موي من

جز به مهدي روي سيلي خورده نگشايم به كس

منتقم بايد ببيند گشته نيلي روي من

بشكند دستش، سيه گردد به محشر صورتش

آنكه سيلي زد مرا در پيش چشم شوي من

مي شود «ميثم» لواي سلطنت كوبي به عرش

تا كه هستي از در همّت گداي كوي من

----------

لاله ها پژمرد بلبل را دگر آوا نبود

لاله ها پژمرد بلبل را دگر آوا نبود(مصيبت)

هيچ كس در باغ ، مثل باغبان تنها نبود

يك مدينه دشمن و يك خانه بي فاطمه

بانوي آن خانه كس بجز زينب كبري نبود

روي سيلي خورده زهرا شهادت ميدهد

از علي مظلوم تر مردي در اين دنيا نبود

نيست جايز خانه كفار را آتش زدن

اي مسلمانان مسلمان بود زهرا ، يا نبود ؟

اي جنايت كار ، اي بيدادگر ، رويت سياه

اجر و پاداش رسالت كشتن زهرا نبود

مصطفي از تو مودت خواست تو سيلي زدي

بي حيا

سيلي زدن اجز ذوي القربي نبود

ريخت دشمن بر سر زهرا ، ولايت را ببين

بارها از پا فتاد و غافل از مولا نبود

من نمي گويم چه شد گويند در چشم علي

سيل دشمن بود پيدا فاطمه پيدا نبود

اي مدينه آتش غيرت چرا آبت نكرد

جاي ناموس خدا در دامن صحرا نبود

آنچه برآل علي در كربلا يكسر گذشت

در سقيفه اتفاق افتاد ، عاشورا نبود

----------

متاب ماه كه گرديده ماه من خاموش

متاب ماه كه گرديده ماه من خاموش(مصيبت)

خموش باش كه يارم شد از سخن خاموش

چو نخل خشك بيكباره برگ و بارم ريخت

كه گشته بلبل زارم در اين چمن خاموش

كنار خاك لحد ناله ميزنم، تنها

كه راز دار دلم خفته در كفن خاموش

چراغ انجمن دل شكستگان برخيز

ببين چگونه شده بي تو انجمن خاموش

پناه زن نه مگر هست شوهرش ز چه رو؟

تو تازيانه ز دشمن خورّي و من خاموش

نفس به سينة تنگم شده است زنداني

كه شسته ام تنت از زير پيرهن خاموش

حسين بهر دل من بخانه كرده، سكوت

صداي ناله شده بر لب حسن خاموش

صحابه عهد شكستند و شد سبب «ميثم»

كه بت بجاي خود و بت شكن خاموش

----------

متاب ماه كه گرديده ماه من خاموش

متاب ماه كه گرديده ماه من خاموش (مصيبت)

خموش باش كه يارم شد از سخن خاموش

چو نخل خشك بيكباره برگ و بارم ريخت

كه گشته بلبل زارم در اين چمن خاموش

كنار خاك لحد ناله ميزنم، تنها

كه راز دار دلم خفته در كفن خاموش

چراغ انجمن دل شكستگان برخيز

ببين چگونه شده بي تو انجمن خاموش

پناه زن نه مگر هست شوهرش ز چه رو؟

تو تازيانه ز دشمن خورّي و من خاموش

نفس به سينة تنگم شده است زنداني

كه شسته ام تنت از زير پيرهن خاموش

حسين بهر دل من بخانه كرده، سكوت

صداي ناله شده بر لب حسن

خاموش

صحابه عهد شكستند و شد سبب «ميثم»

كه بت بجاي خود و بت شكن خاموش

----------

مدينه باز برگشتم به شهر با صفاي تو

مدينه باز برگشتم به شهر با صفاي تو(مصيبت)

دوباره شد نصيبم از كرم حال و هواي تو

مدينه اي گرامي شهر پيغمبر قبولم كن

اگر چه دور بودم از تو بودم آشناي تو

مدينه سال ها مرغ دلم دور تو گرديده

تو مي داني كه هر شب سوختم عمري به پاي تو

اگر چه دور بودم از تو اي شهر رسول الله

دلم پيوسته بوده زائر صحن و سراي تو

مدينه آمدم گويي هنوز آيد به گوش من

صداي ناله هاي فاطمه از كوچه هاي تو

مدينه ميهمانم قبر زهرا را نشانم ده

مزار مادر سادات را جويم كجاي تو

مدينه از شبي كه فاطمه شد دفن در خاكت

بود دلگيرتر از خانه ي مولا فضاي تو

مدينه تربت پنهان محسن را نشانم ده

كجا افتاده اوّل كشته ي شير خداي تو

مدينه گوئيا مي بينم اينجا تير باران شد

به روي شانه ي عبّاس جسم مجتباي تو

مدينه قبر فرزندان زهرا را تماشا كن

خراب افتاده قبر چار نجل مصطفاي تو

مدينه اشگ «ميثم» را رسان بر تربت زهرا

كه گريد روز و شب بر غربت خيرالنّساي تو

----------

مدينه در غم ختم رسل عزادار است

مدينه در غم ختم رسل عزادار است(مصيبت)

فضا به چشم همه تيره چون شب تار است

هنوز پيكر ختم رسل روي خاك است

كه گرم توطئه اي شوم، خصم ناپاك است

سقيفه مركز شوراي دشمنان خداست

چه فتنه هاي عظيمي درون آن پيداست

به اسم دين همه گرديدند دشمن دين

براي غصب خلافت گرفته اند كمين

ولايت علوي را به زور بستانند

چو پيرهن به تن يك دگر بپوشانند

در آن سقيفه ابوبكر را عَلَم كردند

نه با علي، كه به خلق جهان ستم كردند

به اسم شرع زده ريشه ي شريعت را

كه رو به قبله ببرّند سر، حقيقت را

غدير مركز شوراي كلّ امّت بود

بزرگ باني آن خاتم نبوّت بود

سقيفه توطئه ي غصب حقّ حيدر بود

سقيفه صحنه ي يك جنگ، با پيمبر بود

غدير نقطه ي عطف امامت حيدر

سقيفه آتش يك فتنه زير خاكستر

سقيفه ظلم و جنايات بي نهايت داشت

غدير، آيه ي نوراني ولايت داشت

عجب به فاطمه ي داغديده همدردند

به جاي لاله بر او بار هيزم آوردند

شراره از درِ بيت الولايه بالا رفت

صداي ناله زهرا به عرش اعلي رفت

به سنگ فتنه شكستند قلب مولا را

براي غصب خلافت زدند زهرا را

حقوق باغ و گل و باغبان ادا كردند

زشاخه غنچه ي نشكفته را جدا كردند

طناب را چو به بازوي باغبان ديدند

به ضربه ميوه ي نارس زباغ او چيدند

چه ميوه اي، نخل دلِ رسول خدا

شهيد اوّل راه علي گُل شهدا

سلام باد به تنهاترين اميد علي

كه هم اميد علي بود و هم شهيد علي

به آن شهيد كه حس كرد ضربت در را

به آن شهيد كه هرگز نديد

مادر را

به آن شهيد كه آتش زند به جان، يادش

به آن شهيد كه نشنيده ماند فريادش

شهيد بيت ولا كشته ي ولي، محسن

قوي ترين سند غربت علي، محسن

به نخل سبز ولا نارسيده «بَر» محسن

اگر شهيد نمي گشت پشت در، محسن

به بحر نور، هزاران هزارها دُر بود

زمين زكثرت سادات محسني پر بود

به دشمنيّ علي قلب احمد آزردند

چه زود عهد نبي را زياد خود بردند

لباس عزّت اسلام را زتن كندند

به سانِ پيرهن كهنه دور افكندند

نه خون محسن زهرا نثار مولا شد

شروع كشتن آل علي از اينجا شد

نه خون آل علي، خون شيعه ريخت به خاك

به سان حجر و سعيد و رُشيد و ميثمِ پاك

عذار فاطمه آن عصمت خداي ودود

خدا گواست شد از سيلي سقيفه كبود

به خون شيعه ي پاك خدا پرستِ علي

كه بسته شد به طناب سقيفه دستِ علي

غلاف تيغ سقيفه به دست قنفذ بود

شكست بازوي زهرا از آن و گشت كبود

چرا نباشد از اين قصّه قلب من مجروح

كه شد زتير سقيفه تن حسن مجروح

قسم به جان محمّد (صلي الله عليه و آله) قسم به ذات خدا

سر حسين به تيغ سقيفه گشت جدا

سقيفه بر كف از آغاز تازيانه گرفت

سقيفه حنجر شش ماهه را نشانه گرفت

سقيفه باعث بيداد خار با ياس است

سقيفه تير جفايش به چشم عبّاس است

سقيفه از ره بيداد آتشي افروخت

كه در شراره ي آن دامن ولايت سوخت

تن مقدّس دخت علي ولي الله

زتازيانه ي دست سقيفه گشت سياه

اله من، اَحد من، خداي دادارم!

گواه باش كه من از سقيفه بيزارم

گواه باش خدايا غدير جانِ من است

من از تبار غديرم، غدير از آن من است

----------

مدينه شهر نبي تربت چهار امام

مدينه شهر نبي تربت چهار امام (مصيبت)

به نقطه نقطه خاكت ز ما سلام، سلام

اگر چه ساكت و آرام ميرسي بنظر

دلي نمانده كه گيرد بياد تو آرام

مزار چار امامي و شهر پنج تني

ز شش جهت بسويت حاجت آورند مدام

چراغ محفل جان، مسجد الحرام دلي

كه بر طواف حريم تو بسته دل احرام

سزد چو نام شريف تو بر زبان آرم

به حرمت سخنم انبياء كنند قيام

دواي درد دو عالم ز گرد صحرائي

سلام بر تو كه آرامگاه زهرائي

شرار غم ز وجودم زبانه مي گيرد

ز گريه مرغ دلم آب و دانه مي گيرد

نه آرزوي بهشتم بود نه شوق وطن

دلم بياد مدينه بهانه مي گيرد

زهر نشانه گذر كرده با هزار نگاه

سراغ از آن حرم بي نشانه مي گيرد

سلام باد به شهري كه نام روح فزاش

به هر دلي كه شكسته ات خانه مي گيرد

سلام باد بر آن داغديده بانوئي

كه عرض تسليت از تازيانه مي گيرد

درود باد به شهري كه تربت زهراست

بهار دامنش از اشك غربت زهراست

مدينه كز توبه دلها شراره افتاده

شراره بر جگر سنگ خاره افتاده

چه روي داده كه خورشيد تو غريب شده

وز او بخاك تو ماه و ستاره افتاده

چه روي داده كه مثل علي ز شدّت غم

خموشي و، نفست در شماره افتاده

بروي نيلي زهرا قسم بگو كه چرا

به كوچه هاي تو يك گوشواره افتاده

مدينه ناله برآر از جگر بگو به علي

بيا كه فاطمه از پا دوباره افتاده

مدينه نخل گلت چيده شد به گلخانه

براي غنچه خونين گريستي يا نه؟

مدينه طوطي وحي تو آشيانه نداشت؟

و يا زفتنه زاغان امان به لانه نداشت

چو شمع سوخته گرديد آه و ناله نزد

شراره داشت به دل بر لبش ترانه نداشت

گرفته بود چنان خو، به دانه دانة اشك

كه شوق زندگي و ميل آب و دانه نداشت

كسي شريك غم دختر رسول نشد

بجر علي كه محيط غمش كرانه نداشت

مدينه تسليتي جز شرار و دود نديد

مغيره دسته گلي غير تازيانه نداشت

گمان نبود صداي نبي خموش شود

ز دود خانة زهرا سياه پوش شود

مدينه لشگر اندوه ريخت بر سر تو

نبود اين همه رنج زمانه باور تو

مدينه بعد پيغمبر ز بس غريب شدي

نشست قاتل زهرا فراز منبر تو

مدينه، چون بسرت آسمان خراب نشد

كه گشت نقش زمين دختر پيمبر تو

از آن شبي كه علي دفن كرد فاطمه را

صفا گرفته شد از صبح

روح پرور تو

بكوچه هاي تو يك روز آفتاب گرفت

هنوز انده چو ابر سياه منظر تو

ميان كوچه زني را زدن رشادت بود؟

و يا بفاطمه سيلي زدن عبادت بود؟

مدينه آنچه كه مي پرسم از تو راست، بگو؟

كجاست تربت زهرا بگو كجاست، بگو؟

بقيع منبر و محراب با حريم رسول

مزار او ز چه پنهان ز چشم ماست، بگو؟

چه شد كه فاطمه هيجده بهار بيش نداشت

چرا هماره ز حق مرگ خويش خواست، بگو؟

چرا زمين تو يادآور مصيبت اوست

چرا هواي تو اينقدر غم فزاست، بگو؟

به گوشواره اي كه در كوچه او فتاده قسم

بروي فاطمه سيلي زدن رواست، بگو؟

چه لاله اي ز تو در بين خار و خس افتاد

كه در مصيبت او بلبل از نفس افتاد

شكسته بال و پري ز آشيانه مي بردند

تني ضعيف، غريبان بشانه مي بردند

جنازه اي كه همه انبيء بقربانش

چه شد كه هفت نفر مخفيانه مي بردند

مدينه فاطمه را روز روشن آزردند

چرا جنازة او را شبانه مي بردند

ز غربت علي و قصّة در و ديوار

بدادگاه پيمبر نشانه مي بردند

بجاي گل كه گذارند روي قبر رسول

براي او اثر تازيانه مي بردند

سزاي آن همه احسان مصطفي اين بود

هنوز هم كفن آن شهيده خونين بود

مدينه راست بگو شب علي به چاه چه گفت؟

كنار تربت خورشيد خود بماه چه گفت؟

علي كه روز لبش بسته بود و ناله نزد

ز

دردهاي درون با شب سياه چه گفت؟

مدينه شب كه علي برد سر فرو در چاه

ز محسنش كه فدا گشت بي گناه چه گفت؟

مدينه شير خدا، كو پناه عالم بود

چو ديد فاطمه افتاده بي پناه چه گفت؟

مدينه فاطمه در پشت در چو آه كشيد

به آن شهيده علي در جواب آه چه گفت؟

مدينه شرح غم تو كه نيست خاتمه اش

بسوز، هم له علي، هم براي فاطمه اش

مدينه طوبي قامت خميدة تو چه شد؟

مدينه فاطمه داغديدة تو چه شد؟

شرار فتنه ز اهل جحيم چون برخواست

بگو بهشت به آتش كشيدة تو چه شد؟

به آن شكوفه كه نشكفته چيده شد سوگند

گل شبانه به گِل آرميدة تو چه شد؟

نهال گلبن وحي تو را چو ضربه رسيد

بگو كه غنچة از شاخه چيده تو چه شد؟

مزار فاطمه مي بايد از نظر مخفي

مزار محسن در خون طپيدة تو چه شد؟

بريز اشك كه خاك مدينه را شويم

نشاني از حرم بي نشان او جويم

حراميان كه بخود ننگ جاودانه زديد!

بدون اذن، علي را قدم بخانه زديد!؟

كبوتري كه هنوز آشيانه اش مي سوخت

چه كرده بود كه او را در آشيانه زديد!؟

چرا به كشتن زهرا هجوم آورديد!

چرا به مادر سادات تازيانه زديد!؟

درون خانه او ريختيد بر سر او

بدست و صورت و پهلو و كتف و شانه زديد!؟

گناه محسن زهرا در آن ميانه چه بود

چه

شد كه ضربه بر آن طفل نازدانه زديد!؟

اگر چه خون همه دلها ز صحبت غم اوست

صداي غربت او در نواي «ميثم» اوست

----------

مدينه صحنه ي غوغاي روز محشر بود

مدينه صحنه ي غوغاي روز محشر بود(مصيبت)

مدينه زخمي يك داغ درد پرور بود

مدينه بر سر هر بام، گرد غربت داشت

مدينه اشگ فشان در غم پيمبر بود

مدينه حادثه ي دور جاهليت داشت

مدينه مركز يك جنگ نابرابر بود

الا كه حمله به بيداد خصم شوم بريد

به كافران مسلمان نما هجوم بريد

به گلبن نبوي زاغ ها هزار شدند

زپرده، توطئه ها باز آشكار شدند

مناديان الهي به خانه بنشستند

حراميان قديمي زمامدار شدند

غديريان مدينه سقيفه اي گشتند

مجاهدين بهشتي اسير نار شدند

تمام شهر به يك خانه حمله ور گشتند

دو روزه از ره عمر رفته برگشتند

چه سخت حقّ علي برده، راحت آسودند

تو گويي آنكه زآغاز در كمين بودند

دري كه ختم رسل بود زائرش بستند

رهي كه بود سراسر نفاق بگشودند

دو ماه و نيم هنوز از غدير نگذشته

به خون محسن ششماهه دامن آلودند

مگو كه خصم به ضرب لگد تني را كشت

بگو تمامي سادات محسني را كشت

قسم به صاحب قرآن و خصلت و خويش

به آن علي كه بود ذات حق ثنا گويش

به خون محسن و خون شهيده مادر او

كه در دفاع علي ضربه ديد بازويش

به ياسِ نيلي احمد كه نام او

زهراست

به آن نشان كبودي كه مانده بر رويش

كه قتل محسن و حمله به خانه ي حيدر

شروع كشتن آل علي است تا محشر

نچيده ميوه ي باغ اميد، محسن بود

زآل فاطمه اوّل شهيد، محسن بود

اگر چه پشت در خانه داشت قاتل ها

كسيكه قاتل خود را نديد، محسن بود

شكوفه اي كه نگرديد باز و پرپر شد

جوانه اي كه نهالش خميد، محسن بود

شد از شهادت پيش از ولادتش معلوم

كه تا چه حد علي و فاطمه بود مظلوم

سقيفه حادثه ي سخت غربت مولاست

سقيفه خاطره ي تلخ كشتن زهراست

سقيفه آتش صفّين و نهروان و جمل

سقيفه قتل حسن قتل سيّد الشّهداست

سقيفه زاد گه شمرهاست تا صف حشر

سقيفه روز اسيريّ زينب كبراست

سقيفه مركز خشم خداي لم يزلي است

سقيفه حامله ي كلّ دشمنان علي است

سقيفه ريشه ي زقّوم و هيزم نار است

سقيفه مام زنا زادگان بسيار است

سقيفه دايه ي صدها يزيد و ابن زياد

سقيفه قاتل حُجر و رشيد و وعمّار است

سقيفه مادر ملعونه ي بني العبّاس

سقيفه خط جنايت گران خونخوار است

زهي به شيعه كز اوّل ره امير گرفت

سقيفه اي نشد و دامن غدير گرفت

غدير خاطره اي متّصل به غار حراست

غدير مركز تبليغ خواجه ي دو سراست

غدير بعثت شيعه است در كنار علي

غدير صفحه ي تدوين والِ من والاست

غدير دايره ي

يأس دشمنان علي

غدير واسطه ي فيض دوستان خداست

شناسنامه ي شيعه به حكم حيّ قدير

به دست خواجه ي لولاك خورده مُهر غدير

محمّد است و علي چون دو مشعل روشن

دو مشعلند زيك نور خالق ذوالمن

دو جان هم كه جدايي ميان آنان نيست

به نصّ اَنفُسنا از خداي حيّ زمن

فراز منبر پيغمبر است جاي علي

اگر چه جاي سه تن مستقر شود سي تن

كجا بود حرم يار جاي بيگانه

به غصب خانه كسي نيست صاحب خانه

به جرم پيروي از خطّ چارده معصوم

عليّ و عترت و شيعه است تا ابد مظلوم

قسم به جان پيمبر كسي نشد چو علي

ميان دوست و دشمن زحقّ خود محروم

سلاله هاي علي يك به يك شدند بسي

به تيغ قهر شهيد و به زهركين مسموم

هماره باش پي ياري علي ميثم

بگو، بخوان به طرفداري علي «ميثم»

----------

مدينه غرق ماتم بود و دلها خانه غم بود

مدينه غرق ماتم بود و دلها خانه غم بود(مصيبت)

فضا تاريك و بر رخسار گردون گَرد مات بود

سكوت آفرينش با قيام حشر توأم بود

سراسر مسلمين را قامت از بار الم خم بود

خلايق با دلي بشكسته مي گفتند پيوسته

محمد در سراي جاوداني رخت بر بسته

در آن روزي كه خون جاري ز چشم هر مسلمان بود

گلوي آفرينش پاره از فرياد و افغان بود

سپهر نيلگون را در درون سينه طوفان بود

علي مشغول غسل آن سفير پاك يزدان بود

به نقش دوستي دشمن سركين آفريدن داشت

-ز جسم زندة قرآن هواي خون مكيدن داشت

سقيفه مرز شوراي افرادي ستمگر بود

سقيفه پايگاه خصم سرسخت پيمبر بود

جنايت، حق كشي غارت ستم، در حق حيدر بود

نه بلكه جنگ با قرآن و اسلام و پيمبر بود

در آنجا با حضور چند تن اوباش شورا شد

جناياتي كه در او تا قيامت رفته امضاء شد

اگر برپا نمي گرديد اين شوراي ننگ آور

نميگرديد ره گم كرده اي اسلام را رهبر

نمي شد غصب حق بن عم و داماد پيغمبر

نميزد بر سراي فاطمه دست خسي آذر

يزيد و ظلمهايش بود محصول همين شورا

كه خون ها ريخت از آزادگان لعنت بر اين شورا

چه شورايي كه باب فتنه از آغاز آن وا شد

چه شورايي كه با آن قامت عدل و شرف، تا شد

چه شورايي كه با آن رخنه در اسلام پيدا شد

چه شورايي كه استحكام آن با خون زهرا شد

نفاق و فتنه و آشوب و طغيان بود اين شورا

ستم در حقّ اهل بيت و قرآن بود اين شورا

دو روز اسلام را رخت غم و اندوه شد در بر

يكي در روز شورا و يكي در مرگ پيغمبر

به مرگ مصطفي شد عالم اسلام بي رهبر

به شورا گشت كوته دست خلق از دامن حيدر

كسيكه قائل قول سلوني بود تنها شد

خسي كه از اقيلوني سخن ميگفت، مولا شد

سيه ماري كه عمري لانه در آغوش قرآن

داشت

به قصد پيكر دين در دهان پر زهر دندان داشت

به باطن كفر و در ظاهر هزاران رنگ ايمان داشت

صمد گوي و صنم ها در درون سينه پنهان داشت

پس از مرگ نبي اسلام را پنداشت بي رهبر

به مسجد آمد و زد حلقه در محراب پيغمبر

شده چوپان مردم گرگ خون آشام از يكسو

گشوده چنگ بر نابودي اسلام از يكسو

مسلمانان بسان مردگان آرام از يكسو

اميرالمؤمنين تنها در آن ايّام از يكسو

به چشم نازبيننش بود از رنج و الم خاري

نبود او را بغير از فاطمه يار وفاداري

همه اين رنج ها محصول آن شوراي ننگين بود

كه اصلش جنگ با قرآن و نامش ياري دين بود

علي را جاري از چشم خدا بين اشك خونين بود

عدو مست خلافت بود و كامش سخت شيرين بود

چنان مست رياست شد كه بر احكام دين پزد

شرار افروخت در بيت خدا سيلي به زهرا زد

هنوز از مرگ پيغمبر فغان خلق بر پا بود

سركش بي كسي بر چهرة اسلام پيدا بود

كه در موج فضا آتش بلند از بيت زهرا بود

امير مؤمنان هم در سكوت خلق تنها بود

كجا يك تن تواند غصب كردن حق مولا را

سكوت خلق و همراهيّ دشمن، كشت زهرا را

برون شد ز آستين حق كشي ها دست بيدادي

شرر افروخت در بيت ولايت سست بنيادي

كه سرزد شعله اش از قلب هر انسان آزادي

تو گويي در درون شعله هايش

بود فريادي

كه آن فرياد از عمق دل دخت پيمبر بود

ولي افسوس گوش امّت از بشنيدنش كر بود

هنوز آن آتش سوزنده در دلها شرر دارد

هنوز از ديده جاري شيعه خوناب جگر دارد

به هر صبح و مسا، فرياد و اشك بيشتر دارد

مگر روزي كه فرزندش نقاب از چهره بردارد

نمايد همو خورشيد فلك رخسار دلجو را

بگيرد انتقام مادر بشكسته پهلو را

امام منتظر اي مهدي موعود ادركني

ولي الله اعظم حجّت معبود ادركني

فروزان روي حق را شاهد و مشهود ادركني

الا اي كعبه دل قبلة مقصود ادركني

مپوش از خلق اي پشت حقايق روي زيبا را

اجابت كن دعاي «ميثم» افتاده از پا را

----------

مدينه! راست بگو نخل هايت از چه خميده؟

مدينه! راست بگو نخل هايت از چه خميده؟(مصيبت)

به جاي لاله زخاكت شرار ناله دميده

چرا غريب مدينه كنارِ خانه نشسته

بغل گرفته دو زانو زسينه آه كشيده

شريك غربت و غم هاي و دردهاي علي كو

كه گيرد از رخ آن دل شكسته اشگ دو ديده

علي فاتح احزاب و خيبر است، خدايا

چه روي داده چرا رنگ او زچهره پريده

صداي يا ابتا مي رسد هنوز به گوشش

و يا كه ناله ي محسن كنار خانه شنيده

به ياد پهلوي زهرا گرفته دست به پهلو

قرار داده زكف همچو شخص مار گزيده

وجود او شده در و به خاطر دلِ زينب

سكوت كرده و خونِ دلش زديده چكيده

به گوشه ي

كفن آثارِ خون مشاهده كرده

ولي نديده به پهلوي فاطمه چه رسيده

شب است و تربت يار و غريب شهر مدينه

نهاده چهره به خاك و دل از حيات بريده

غلاف تيغ و فشار در و حرارت آتش

يقين كنيد كه زهرا سه بار گشت شهيده

به جان فاطمه «ميثم» كه ضربه هاي پياپي

روا نبود به سروري كه از فراق خميده

----------

مرغ بهشت وحيم و سوخته آشيانه ام

مرغ بهشت وحيم و سوخته آشيانه ام (مصيبت)

دانه سرشك ديده و ناله شده ترانه ام

منكه دمد ز حجره ام نور به چشم قدسيان

دود به آسمان رود از در آستانه ام

اجر رسالت نبي ثبت شده به صورتم

محفل غربت علي گشته محيط خانه ام

زنده ترين شهود من اين بدن كبود من

من به محبّت علي عاشق تازيانه ام

منكه بهشت احمد و باغ و بهار حيدرم

مانده ز سيلي خزان بر گل رو نشانه ام

سر و ز پا نشسته ام طاير پر شكسته ام

قاتل سنگدل مرا كشته كنار لانه ام

من و حمايت از ولي گواه باش يا علي

شهيد اوّل تو شد محسن ناز دانه ام

هر چه عدو زند مرا رها نمي كنم تو را

گر چه ز كار اوفتد بازو و دست و شانه ام

درد، مرا كشد ولي نيست به غير يا علي

زمزمۀ شبانه و گريۀ عاشقانه ام

منم هميشه همدمت تا كه بگريم از غمت

گاه به تربت پدر گه به

اُحد روانه ام

«ميثم» ما ز سوز دل ساز كند غم مرا

سر زده از درون او شعلۀ جاودانه ام

----------

من آن بي بال و پر مرغم كه تو بال و پرم بودي

من آن بي بال و پر مرغم كه تو بال و پرم بودي(مصيبت)

دگر تنهاي تنهايم تو تنها ياورم بودي

يگانه تكيه گاه من شهيد بي گناه من

اميد من، پناه من نه تنها همسرم بودي

چراغ ماه هم نوري ندارد بهر من ديگر

تو هم خورشيد من هم ماه من هم اخترم بودي

زپا افتاده ام اي هست و بود رفته از دست

كه بعد از مصطفي تنها تو ركن ديگرم بودي

سراپا نخل لب برگ و بر و بي شاخه گرديدم

شكسته شاخه اي گشتم كه تو برگ و برم بودي

گل من تا ابد از باغبانت ميكشم خجالت

كه پا مال خزان در پيش چشمان ترم بودي

هر آن كس داشت با من دشمني ديدم تو را مي زد

قتيل انتقام جنگ بدر و خيبرم بودي

سراپا درد بودي پيش چشم من نناليدي

خدا را تا كجا فكر دل غم پرورم بودي

تما شهر با من دشمن و من يك تن تنها

نه همشنگر خدا داند تو تنها سنگرم بودي

نبود از موي تو موئي پريشان تر ولي ديدم

به فكر شانۀ گيسوي زينب دخترم بودي

بگو با دوستان ناگفته غم هاي مرا (ميثم)

كه با سوزت زبان سينۀ پرآذرم بودي

----------

م_ن از ش_ام زف_اف خ_ود ف_دايي عل_ي ب_ودم

م_ن از ش_ام زف_اف خ_ود ف_دايي عل_ي ب_ودم(مصيبت)

از اينكه مي كنم جان را فداي دوست خوشنودم

عل_ي گ_ر شوهر من هم نبودي بين دشمن ها

به عن_وان حم_ايت از ام_امم ح_امي اش ب_ودم

ب_راي ي_اري تنه_ا ام_ام_م گ__رچ__ه تنه_ايم

گرفتم جان خود بر كف چه باك از آتش و دودم

ب_راي خ_اط_ر او ح_بس ك_ردم ناله ه__ايم را

اگ_رچ_ه از هج_وم درد، يك لحظ_ه ني_اسودم

نگفتم با علي با من چه در آن كوچه ش_د امّا

نشد از او نه_ان گ__ردد لب__اس خ__اك آلودم

به جسم خسته و سقط جنين و دست بشكسته

خ_دا داند چگون_ه س_وي مسج_د راه پيمودم

چن_ان سنگ مصيبت ب_ر سرم باريد از هرسو

ك_ه در س_ن جواني بيشت_ر از پير، ف_رسودم

خ_دا صبرت ده_د اي رهب_ر تنه_اي تنهايم!

حلالم كن! حلالم كن! كه شد هنگام بدرودم

هزاران ك_وه غم بر شانه دارم باز از آن شادم

كه بازويم شكست و بند از دست تو بگشودم

از آن «ميثم» به نظم جان گدازش ذاكر ما شد

كه در هر بيت، مضموني به مضمون هاش افزودم

----------

من اولين شهيدۀ راه ولايتم

من اولين شهيدۀ راه ولايتم (مصيبت)

اين است خط مشي جهاد و هدايتم

من راوي مصائب غم هاي حيدرم

بنوشته روي تربت مخفي روايتم

مانند قبر گم شده ام تا قيام حشر

مخفي بود ز خلق، غم بي نهايتم

حامي حق شوهرمظلوم خود شدم

با تازيانه كرد مغيره حمايتم

همچون لواي حمد كه بر شانۀ علي است

در روز حشر چادر خاكي است رايتم

تاريخ شاهد است ز شرح غمم ولي

بنوشت روي سينه و بازو حكايتم

آتش زدند بر در بيت الولاي من

اين بود احترام مقام

ولايتم

من مصحف ولايت و قرآن و حيدرم

موي سفيد و صورت نيلي است آيتم

داغ رسول سقط جنين و فشار در

شد پاسخ محبت و لطف و عنايتم

ميثم! هميشه ياور آل رسول باش

خواهي اگر به دست بياري رضايتم

----------

من با دم تيغم شهادت آفريدم

من با دم تيغم شهادت آفريدم (مصيبت)

در فتح خيبر قلب مرحب را دريدم

چون كوه بنشستم بروي سينۀ عَمر

مردانه آن خصم خدا را سر بريدم

يكروز در جنگ اُحد خوردم نود زخم

درياي لشگر را به خاك و خون كشيدم

يك لحظه زانويم نلرزيد و به گوشم

خود لافتي الاّ علي از حق شنيدم

يكدم نياوردم ز محنت خم به ابرو

يكعمر در كام بلاها آرميدم

با آنهمه وقتي كه زهرايم زمين خورد

جان دادن خود را به چشم خويش ديدم

آن شب زمين خوردم كه دور از چشم مردم

دنبال تابوت عزيز خود دويدم

با آنكه همچون آسمان بودم مقاوم

مثل هلال از غصّۀ ما هم خميدم

يا فاطمه شرمنده ام از اينكه امشب

با دست خود خشت لحد بهر تو چيدم

«ميثم» گنهكار است امّا شاعر ماست

يا رب ببخش او را به زهراي شهيدم

----------

من پسر خون خدا مهدي ام

من پسر خون خدا مهدي ام(مصيبت)

طالب خون شهدا مهدي ام

مادر من مادر خون خداست

مادر من ائمه را مقتداست

مادر من امّ ابيها بود

مادر من حضرت زهرا بود

مادر من بهشت احمد بود

روح دو پهلوي محمد بود

مادر من سيدة الانبياست

دائرة المعارف كبرياست

مادر من اسوه صبر و رضاست

آينه پيمبر و مرتضاست

عصمت حق، همسر حبل المتين

امّ نبي،

امّ كتاب، امّ دين

مادر من روح نماز شب است

حاصلي از تربيتش زينب است

مادر من حسين مي پرورد

دامن پاك او حسن آورد

مادر من دست يدالله بود

دست مگو هستِ يدالله بود

مادر من بود و نبود علي ست

مادر من ياس كبود علي ست

مادر من فدايي حيدر است

شاهد او ناله پشت در است

مادر من كيست اميد علي ست

مادر اولين شهيد علي ست

مادر من چو مرغ بي بال شد

مثل كتاب وحي، پامال شد

حيف از آن نخل كه بي برگ شد

اول زندگي جوانمرگ شد

حيف كه ناموس خدا را زدند

مادر مظلومه ما را زدند

حيف از آن سينه كه در خون نشست

حيف از آن دست كه دشمن شكست

----------

منكران قتل زهرا گوش گوش

منكران قتل زهرا گوش گوش (مصيبت)

حاميان قاتل زهرا خموش

قتل دخت مصطفي افسانه نيست

قصه شمع و گل و پروانه نيست

آتش افروزي به بيت بوتراب

پيش ما روشن تر است از آفتاب

دارم از اهل تسنن چل سند

چل سند جمله صحيح و مستند

كه فلاني گفت با حبل المتين

نفس پيغمبر اميرالمؤمنين

كاي علي بيرون بيا از خانه باز

بر خليفه دست بيعت كن دراز

گر ز خانه پاي نگذاري برون

ور نيايي جانب مسجد كنون

به خداوندي كه جان داد و تنم

خانه را با اهلش آتش مي زنم

پاسخش گفتا يكي در آن ميان

با چه جرأت از تو سر زد اين بيان

هيچ مي داني كه در اين انجمن

زينبش است و حسين است و حسن

گفت حتي با حسين و با حسن

بايدم اين خانه را آتش زدن

او برون استاده مولا در درون

او قسم خورد و علي نامد برون

چون علي بيرون نيامد لاجرم

دود آتش رفت بالا زان حرم

از هجوم دشمنان در باز شد

حمله بر بيت الولا آغاز شد

حال مي پرسم كه آيا فاطمه

بي تفاوت بود در بين همه؟

نيست هرگز يك مسلمان باورش

فاطمه غافل شود از شوهرش

بين دشمن يار را تنها نهد

بهر حفظ جان علي را وانهد

او از اول پشت در استاده بود

بر دفاع شير حق آماده بود

ديد دشمن گشته زهرا سدّ راه

تازيانه رفت بالا آه آه

سدّ راه خويش را برداشتند

پاي در بيت خدا بگذاشتند

داشت زهرا دامن حيدر به دست

زان غلاف تيغ دستش را شكست

"ميثم" اينجا ديده را خونبار كن

باز هم اين بيت

را تكرار كن

قتل ناموس خدا افسانه نيست

قصه شمع و گل و پروانه نيست

----------

منم تنهاي تنها و تويي تنهاترين يارم

منم تنهاي تنها و تويي تنهاترين يارم(مصيبت)

مرو مگذار تنهايم كه من تنها تو را دارم

تو هم جان علي هم حافظ جان علي بودي

چگونه پيكرت را در درون خاك بگذارم

منم مشكل گشاي خلقت و دست خدا زهرا!

ببين بي تو چه مشكل ها كه افتاده است در كارم

همه غم هاي عالم بين ما تقسيم شد آري

كه تو از درد مي نالي و من از غصّه بيدارم

دو چشم بسته و قدِّ خم و ضعف تنت گويد

كه امشب مي روي از دستم اي مظلومه بيمارم

از آن روزي كه شد در ابر سيلي صورتت پنهان

بود هم سوز آن در سينه هم دردش به رخسارم

من آن نخلم كه تو هم برگ من، هم بار من بودي

خدا داند دگر بيتو نه برگي مانده نه بارم

بزن چادر كنار از رخ كه هنگام جدايي شد

مپوشان روي خود را از من اي شمع شب تارم

بناليد اي تمام چاه ها اي نخل ها بر من

كه زهراي مرا كشتند پيش چشم خونبارم

دو دست بسته از خانه مرا بردند در مسجد

عدو نگذاشت يارم را زروي خاك بردارم

بگو بغض گلو را پيش چشمم بشكند زينب

سكوت سينه سوزش داده بيش از گريه آزارم

غم ناگفته ام چون شعله خيزد از دل «ميثم»

به

هر بيتش بود آهي زسوز سينه ي زارم

----------

مهر و مه آيتي از مصحف رخسار تواند

مهر و مه آيتي از مصحف رخسار تواند (مصيبت)

اختران نقط_ۀ «تطهي_ر» ب_ه ديوار تواند

ت_و ي_م م__وج زن رح_مت نامح_دودي

عف_و احسان و كرم، گوه_ر شهوار تواند

دام_ن پ_اك تو گلخانۀ سرسبز خداست

اي كه سادات دو عالم، گل بي خار تواند!

شجرالاخض_رِ ان__وار خ_دا، قامت توست

عصمت و عفت و ايمان و حيا، بار تواند

ذكره_ا سوخت__ۀ آت_ش پنه__ان درون

اشك ه__ا شيفت__ۀ چش_مِ گهربار تواند

ما كه هستيم كه باشيم گرفتار غمت؟

سين__ه چاك_ان خ_داوند، گرفتار تواند

چار فرخنده ملك، بي_ن ملايك علَمند

در صف حشر، همين چار علمدار تواند

مريم و هاجر و حوا و خديجه، هر چار

چشم بسته ز جنان در پي ديدار تواند

هرچه گل داشت خداوند، به دامان تو ريخت

شاه_دم لال_ه رخ__اني ك_ه ب_ه گلزار تواند

مرتفعْ خانه خشت و گلت از ذكر خداست

آدم و ج_ن و م_لك، سائ_ل در ب_ار تواند

طايران_ي ك_ه گشودن_د سح_ر بال عروج

هم_ه پرسوخت__ۀ شم_ع شب ت_ار تواند

همه گل هاي جنان جامه دريدند به تن

ج_ان و دل باخت_ۀ ب_وذر و عم_ار تواند

دشمن_ان دست گشودن_د ب_ه آزار شما

دوست_ان بي خب_ر از حالِ دلِ زار تواند

هم تو بيدار غم و درد و فراقي همه شب

هم غ_م و درد

و فراقند كه بي_دار تواند

به تو شد حمله و ديدند و نمودند سكوت

شك ندارم كه همه قاتلِ خونخ_وار تواند

اشكِ پنهان، غم ناگفت_ه، شررهاي فراق

در دلِ خلوتِ شب، هر سه پرستار تواند

چ_اه اس_رار علي سينۀ بشكسته ت_وست

غصه ه_اي ت_و هم_ه مح_رمِ اس_رار تواند

حمل_ه بردن_د به تو اهل مدينۀ افسوس

دي_دم آنج_ا در و دي_وار، فقط يار تواند

نه فقط «ميثم» دلسوخته گريد ز غمت

فاطمي_ون هم_ه ت_ا حشر، عزادار تواند

----------

ميان جمع تنها سوختم جون شمع مخفل ها

ميان جمع تنها سوختم جون شمع مخفل ها(مصيبت)

نگرديدند با من لحظه اي همناله غافل ها

بيا اي مرگ شايد دست بردارد زسر عمرم

بر اي شايد حل شود با مرگ مشكل ها

به صحراي فراق از گريه طوفاني به پا كردم

كه در درياي اشكم غرق گرديدند ساحل ها

به زير تازيانه شد يكي پيراهنم با تن

به جرم اين كه پيراهن عطا كردمبه سائل ها

گهي در پشت درگه آستان خانه گه كوچه

مرا صد بار در راه علي كشتند قاتل ها

در آتش خانۀ در بسته من سوخت اي بابا

به جاي آن كه سوزد از شرار تاله ام دل ها

چهل شب خانۀ انصار را كوبيدم و يك شب

نگرديدند بهر ياري ام بيرون زمنزل ها

عجب نبود اگر شد ظلم با آل نبي (ميثم)

كه حق دائم ستم ها ديده از بيداد باطل ها

----------

نام گل بردي و بلبل گشت خاموش اي بلال

نام گل بردي و بلبل گشت خاموش اي بلال(مصيبت)

مادر مظلومه ما رفت از هوش اي بلال

بوستان وحي را بيت الحزن كردي ، بس است

با اذان خود مكن ما را سيه پوش اي بلال

دير اگر خاموش گردي زودتر گردد ز تو

مادر ما را چراغ عمر خاموش اي بلال

مادر ما بر اذانت گوش داد اينك تو هم

بر صداي ناله زينب بده گوش اي بلال

داغ محسن داغ ختم الانبيا ما را بس است

بار غم مگذار ما را باز بر دوش

اي بلال

غنچه پرپر گشت و گل از دست رفت و باغ سوخت

خاك گيرد لاله ما را در آغوش اي بلال

با اذان تو اگر پايان بگيرد عمر او

بعد از اين ما را كه مي گيرد در آفوش اي بلال

تا زبان حال ما گويا به نظم (ميثم) است

----------

نبوت ناتمام است و علي تنهاست بي زهرا

بنداول

نبوت ناتمام است و علي تنهاست بي زهرا (مصيبت)

ولايت كشتي گم گشته در درياست بي زهرا

چنان كه بي علي زهرا ندارد كفو و همتايي

علي آري علي يكتاي بي همتاست بي زهرا

به قدر قدر و كوثر مي خورم سوگند نزد حق

كه قدر قدر و كوثر هر دو ناپيداست بي زهرا

نه جنت را نه كوثر را نه غلمان را نه حورا را

نه دنيا را نه عقبي را نخواهم خواست بي زهرا

مبادا ناقة او پا گذارد دير در محشر

كه حتي انبيا را بانگ وانفساست بي زهرا

به آيات شفاعت مي خورم سوگند در محشر

شفاعت را نه مفهوم است و نه معناست بي زهرا

به پيشاني اهل جنت اين مصراع بنوشته

كه جنت دوزخ رنج و عذاب ماست بي زهرا

محبت آب داده لاله هاي بوستانش را

شفاعت مي كشد در حشر ناز دوستانش را

(بند دوم)

را محمد جان جان عالم و زهرا بود جانش

از آن مي گفت اي جان پدر بادا به قربانش

زمين و آسمان مهمان سرا و ميزبان زهرا

ملك در عرش

و جن و انس در فرشند مهمانش

چگونه، كي، كجا از خلق آيد وصف بانويي

كه ذات حق ثناگو باشد و احمد ثنا خوانش

به قرآن مي خورم سوگند بي جا نيست گر گويم

محمد خاتم پيغمبران زهراست قرآنش

اگر بي مهر او سلمان گذارد پاي در محشر

مسلمان نيستم بالله اگر خوانم مسلمانش

مناز اينقدر بر عيساي خود اي مادر عيسي

دو عيسي آفرين پرورده اين مادر به دامانش

نه جن و انس و حوري و ملك گشتند مبهوتش

كه علم كل امير المومنين گرديده حيرانش

ثناها گفته و خواندند در امكان بسي او را

به جز آنكس كه خلقش كرده نشناسد كسي او

(بند سوم)

تو زهرايي تو زهراي محمد پروري زهرا

رسول الله را هم دختري، هم مادري زهرا

نبي را پارة تن روح مابين دو پهلويي

اميرالمومنين را ركن و كفو و همسري زهرا

گواهي مي دهم اي روح احمد هستي حيدر

كه تو هم مصطفي، هم فاطمه، هم حيدري زهرا

گهي گويم اميرالمومنين برتر بود از تو

گهي بينم تو از او در جلالت برتري زهرا

تو والشمسي، تو والليلي، تو والفجري، تو والعصري

تو نوري، هل اتايي و الضحايي كوثري زهرا

تو از مريم، تو از هاجر، تو از حوا، تو از ساره

نه، تو از انبيا جز احمد مرسل سري زهرا

اميد رحمة للعالمين محبوبة داور

پناه انبيا در گير و دار محشري زهرا

تو سر ناشناس ذات پاك حق

تعالايي

نمي دانم كه هستي آنقدر دانم كه زهرايي

(بند چهارم)

سلام الله اي جان محمد، بر تن و جانت

كه پيغمبر كند تعظيم و بوسد همچون قرآنت

تويي آن سرمدي بحر و تويي آن احمدي كوثر

كه جوشد تا قيامت گوهر عصمت ز دامانت

خدا خود بر محمد كرد ابلاغ سلامت را

محمد گفت جانان مني جانم به قربانت

تو از روز نخستين ميزبان خلقتي زهرا

تمام آفرينش تا صف حشرند مهمانت

تويي انسيه الحورا تويي حوراء الانسيه

همه در حيرتم حوريه خوانم يا كه انسانت

تو نوراللهي و نور عليٰ نورند اولادت

تو الرحماني و حق داده لؤلؤ داده مرجانت

نه تنها خواجة لولاك برخيزد به تعظيمت

كه جبرييل امين آرد سلام از حي سبحانت

بندپنجم

تو روحي، روح مابين دو پهلوي رسول استي

بتول استي، بتول استي، بتول استي، بتول استي

تو مام يازده عيساي عيسي آفرين استي

تو سرتا پا تمام رحمة للعالمين استي

تو از صبح ازل منصورة اهل سماواتي

تو تا شام ابد عرش الهي در زمين استي

اميرالمومنين دست خدا بود و يقين دارم

كه تو يا فاطمه دست اميرالمومنين استي

علي حبل المتين باشد به قرآن حي سرمد را

يقين دارم تو حبل محكم حبل المتين استي

شنيدم بعد احمد جبرئيلت هم سخن بودي

چه مي گويم تو خود استاد جبريل امين استي

تو منصوره، تو صديقه، تو راضيه، تو مرضيه

تو توحيدي، تو قرآني، تو

ايماني، تو دين استي

تو هم روح الفؤاد استي، تو هم باب المراد استي

تو هم عين الحيات استي، تو هم حق اليقين استي

اگر چه در ثنايت در فشاندم يا گهر سفتم

تو بالاتر از آني من به قدر فهم خود گفتم

(بند ششم)

قيامت روز قدر و اقتدار توست يا زهرا

عذاب و عفو هم در اختيار توست يا زهرا

شفاعت مي كني در حشر كل دوستانت را

كرامت تا ببخشي بي قرار توست يا زهرا

نه تنها آدم و نوح و خليل و موسي و عيسي

رسول الله هم چشم انتظار توست يا زهرا

رها كردن، گرفتن، عفو كردن، حكم فرمودن

به تو تفويض از پروردگار توست يا زهرا

تو كوثر بودي و گشتي عطا بر احمد مرسل

كه اين سوره فقط در انحصار توست يا زهرا

تمام آفرينش در مزارت گشته گم آري

كجا از ديده ها پنهان مزار توست يا زهرا

ميان دشمنان تنها حمايت از علي كردن

به دست و سينه مهر افتخار توست يا زهرا

مدينه خواست از نفرين تو زير و زبر گردد

فداكاريت باعث شد كه حيدر زنده برگردد

(بند هفتم)

تو در بيت ولايت شمع سوزان علي بودي

تو جانان محمد بودي و جان علي بودي

چگونه حرمتت پامال شد اي سورة كوثر

چرا نقش زمين گشتي تو قرآن علي بودي

علي حق داشت گر از هجر تو سرو قدش خم شد

تو سرو و باغ و

بستان و گلستان علي بودي

نه در شام عروسي، نه ز صبح روز ميلادت

تو پيش از خلقتت در عهد و پيمان علي بودي

تو تا رفتي علي تنهاي تنها شد، كه تو تنها

شريك درد و غم هاي فراوان علي بودي

تو با دست شكسته، دست حيدر بودي اي زهرا

تو با اشك پياپي چشم گريان علي بودي

ندارد شير حق بعد از تو همتايي و هم شاني

تو همتاي علي بودي و هم شان علي بودي

علي مي ديد مرآت الهي را به ديدارت

چگونه پيش چشم او جسارت شد به رخسارت

(بند هشتم)

شگفتا اهل دوزخ باغ رضوان را زدند آتش

شياطين بيت ذات حي سبحان را زدند آتش

الهي جسمشان در نار قهر كبريا سوزد

كه هيزم جمع كرده كعبة جان را زدند آتش

به دين كردند با شمشير دين از چار سو حمله

ز قرآن دم زدند و بيت قرآن را زدند آتش

گلي را كه نبي پرورد با ضرب لگد چيدند

به غنچه حمله كردند و گلستان را زدند آتش

به قرآن مي خورم سوگند سوزاندند قرآن را

به ايمان مي خورم سوگند ايمان را زدند آتش

مسلمان نيستم گر كذب گويم، نامسلمانان

از اين بيداد قلب هر مسلمان را زدند آتش

به ناموس الهي حمله ور گشتند نامردان

همان قومي كه بيت شاه مردان را زدند آتش

نمي گويم كه تنها دخت احمد را زدند آنجا

محمد را، محمد را، محمد

را زدند آنجا

بندنهم

خداي من بهشت و شعله هاي نار يعني چه؟

خطا كاران و بيت عصمت دادار يعني چه؟

جسارت هاي ديو و صورت انسيه الحورا

گل بي خار و باغ وحي و نيش خار يعني چه؟

نگاه شير حق و تازيانه خوردن زهرا

طناب خصم و دست حيدر كرار يعني چه؟

اميرالمومنين تنها ميان آن همه دشمن

يگانه حاميش بين در و ديوار يعني چه؟

مگر نه سينة زهرا، بهشت مصطفي بودي

بهشت مصطفي و صدمة مسمار يعني چه؟

فشار در، غلاف تيغ، قتل طفل شش ماهه

به ناموس الهي اين چنين رفتار يعني چه؟

مدينه زير و رو شد از صداي نالة زهرا

خدايا بي¬تفاوت بودن انصار يعني چه؟

نه تنها سوختند از آتش كين بيت مولا را

مسلمانان به پيغمبر قسم كشتند زهرا را

بنددهم

تو طوباي علي بودي، چرا بشكست پهلويت

تو مرآت خدا بودي، چرا شد نيلگون رويت

تو روح مصطفي بودي، چرا پشت در افتادي

تو دست مرتضي بودي، چرا بشكست بازويت

خديجه كو كه گيرد در بغل چون جان شيرينت

محمد كو كه در بر گيرد و چون گل كند بويت

اگر چه در پس در، حبس شد در سينه فريادت

صداي يا علي سر مي كشيد از تار هر مويت

تو با دست شكسته لب گشودي تا كني نفرين

اميرالمومنين با دست بسته شد دعاگويت

مصيبت هاي تو از آسمان ها بود سنگين تر

كه

در سن جواني اين چنين خم گشت زانويت

چرا در هم شكستي اي محمد در قد و قامت

چه با مهر رخت شد اي قمر شرمنده از رويت

چه شد با تو چه پيش آمد كه با آن صبر بسيارت

طلب كردي هماره مرگ خود از حي دادارت

بنديازدهم

تو در راه اميرالمومنين خود را فدا كردي

تو با ايثار جان حق ولايت را ادا كردي

تو بر حفظ علي با طفل معصومت سپر گشتي

تو حتي بين دشمن چار كودك را رها كردي

تو زينب داشتي اي بانوي خلقت چه پيش آمد

كه چون نقش زمين گشتي كنيزت را صدا كردي

مدال روي بازويت گواهي مي دهد آري

كه جان دادي طناب از دست حبل الله وا كردي

تو از دور علي، روبه صفت ها را پراكندي

تو در يك شهر دشمن، ياريِ شير خدا كردي

تو برگرداندي از مسجد امامت را سوي خانه

تو دختر تربيت بهر قيام كربلا كردي

تو با نطق رسايت خطبه خواندي از علي گفتي

تو ما را با علي تا صبح محشر آشنا كردي

ولايت زنده از نطق رساي توست يا زهرا

غدير دوم ما خطبه هاي توست يا زهرا

بنددوازدهم

سلام ما به سوز و گريه و تاب و تبت مادر

سلام مرغ شب بر ذكر يا رب، يا ربت مادر

سلام ما به پايان غروب درد انگيزت

سلام ما به غسل و كفن و تشييع شبت مادر

سلام ما

به غم¬هايي كه كردي از علي پنهان

سلام ما به اشك بي صداي زينبت مادر

سلام ما به آن آخر نگاه و آخرين ذكرت

كه وقت دادن جان، گشت جاري بر لبت مادر

سلام ما سلام ما سلام ما بر آن بانو

كه درس عصمت و ايمان گرفت از مكتبت مادر

سلام ما به فرزندان پاكت تا صف محشر

كه تو خود آسمان استي و آنان كوكبت مادر

سلامي پاك همچون آية تطهير از ميثم

به سبطين و دو دخت و شوهر و ام و ابت مادر

به هر جا رو كنم شهر و ديار توست يا زهرا

دل هر شيعه تا محشر مزار توست يا زهرا

----------

هر شب ستاره ريزم و شب را سحر كنم

هر شب ستاره ريزم و شب را سحر كنم(مصيبت)

برآفتاب، گريم و بي ماه سر كنم

من آن گلم كه در غم هجرانم باغبان

رفع عطش به باغ، زخون جگر كنم

زهراي كوچك علي ام كز امام خويش

در موج غم چو فاطمه دفع خطر كنم

با گريه و نماز شب و خانه داري ام

پيوسته نام مادر خود زنده تر كنم

شب ها به موج غصّه زنم خويش را به خواب

تا گريه مخفيانه براي پدر كنم

بابا برو زخانه برون روزها كه من

بنشينم و نگاه به ديوار و در كنم

فضّه تو ساعتي پدرم را به حرف گير

تا من به جاي خالي مادر نظر كنم

هر چند كودكم، بگذاريد نيمه شب

وقت نماز چادر

او را به سر كنم

ماه غريب شهر مدينه بيا بگو

بي تو چگونه من شب خود را سحر كنم

ديدم كه ريخت خصم ستمكار بر سرت

قدّم نمي رسيد كه خود را سپر كنم

همرنگ صورت تو شده رخت ماتمم

اين جامۀ من است كه بايد به بر كنم

مادر بيا دوباره مرا دراُحد ببر

تا حمزه را زغربت بابا خبر كنم

زآن دردها كه مادر من با كسي نگفت

(ميثم) بگو كه سوز تو را بيش تر كنم

هر گه كه ياد آرم زين آستانه مادر

هر گه كه ياد آرم زين آستانه مادر(مصيبت)

گردد زديده چون سيل اشكم روانه مادر

ياد آرم از صداي يا فِضّةُ خُذينِي

تا مي كنم نظاره بر درب خانه مادر

بالله عليست مظلوم از روي توست معلوم

كز غربتش به صورت داري نشانه مادر

هنگام سوگواري در حين اشكبازي

دلجوئيت نمودند با تازيانه مادر

من حال جوجه اي را دارم كه چند صياد

كشتند مادرش را در آشيانه مادر

گوئي زدرد و محنت دستت نداشت قدرت

موي مرا نكردي امروز شانه مادر

لب بسته اي زيارب جاي تو اين دل شب

ريزد زچشم زينب اشك شبانه مادر

اين خانه را كه جبريل بوسيده در به تجليل

آتش بر آسمان رفت از آستانه مادر

از گلشنت بماند تا لاله اي به دستم

اي كاش غنچۀ تو مي زد جوانه مادر

تا روز حشر شاهد بر بيگناهي توست

خوني كه ريخت قاتل زآن نازدانه مادر

ياد غم تو عالم دارد هماره ماتم

از مرغ طبع (ميثم) خيزد ترانه مادر

----------

هزار بار شكستند ركن مولا را

هزار بار شكستند ركن مولا را(مصيبت)

يكي نگفت چرا مي زنيد زهرا را

همين كه فاطمه اش بر روي زمين افتاد

سياه ديد علي روي آسمان ها را

كسي كه شيعه بود مادرش بود زهرا

خدا گواست كه كشتند مادر ما را

فراق فاطمه بر كشتن علي بس بود

روا نبود ببندند دست مولا را

هزار مرتبه نفرين بر آن ستم گستر

كه كشت حامي تنها امام تنها را

براي مادر سادات گريه منع شده

كه بهر گريه گرفته است راه صحرا را

علي چگونه ببيند بر آن رخ نيلي

شرار تابش خورشيد و سوز گرما را

كنار سايۀ نخلي در آفتاب گريست

شب از عناد بريدند نخل خرما را

رواست عالميان جان دهند از اين غصه

كه جاي پنجۀ ديو است روي حورا را

قسم به سورۀ ياسين و هل اتي ميثم

كه پيش چشم علي مي زدند طاها را

----------

همسرم راز نهان خويش با شوهر بگو

همسرم راز نهان خويش با شوهر بگو (مصيبت)

جان من از آنچه آمد بر سرت يك سر بگو

دردهاي خويش را با خود مبر در خاك گور

يا ز سرّ سينه يا از زخم ميخ در بگو

از چه دائم مي روي از هوش و باز آئي به هوش

از چه مي پيچي بخود پيوسته در بستر بگو

قطره قطره آب گشتي و مرا آتش زدي

با من از كاهيدن اين نازنين پيكر بگو

رخ اگر مي پوشي

از من ديگر از زينب مپوش

شرح سيلي را تو را آن با وفا دختر بگو

محسنت بين در و ديوار با قاتل چه گفت؟

لاله خونين من از غنچه پرپر بگو

ماجراي گوشواره بر كف دستت چه بود؟

راز از اين قصّة سر بسته با حيدر بگو

اي بهشت من كه رو كردي تو در باغ بهشت

آنچه را با من نمي گفتي به پيغمبر بگو

----------

همه جا تيرگي از دود سياه غم بود

همه جا تيرگي از دود سياه غم بود(مصيبت)

آسمان سوخته، اوضاع در هم بود

سينه ها را شرر ناله به جاي دم بود

اشك بر ديده و خون بر جگر عالم بود

سخن از ولولۀ محشر كبري ميرفت

دود بالا ز در خانۀ زهرا مي رفت

كاش جبريل امين زآتش دل پر مي سوخت

همه ديدند كه از بيت خدا در مي سوخت

پشت در سينۀ صديقۀ اطهر مي سوخت

سينۀ فاطمه و قلب پيمبر مي سوخت

هيچ داني كه چه با حاصل پيغمبر شد

باغ آتش زده را غنچه و گل پرپر شد

جنّت وحي كجا و شرر نار كجا

محفل دوست كجا خصم ستمكار كجا

تن رنجور كجا و و شرر نار كجا

سينۀ عصمت حق صدمۀ مسمار كجا

از جگر نالۀ ام الحسن آمد بيرون

نه، بگو جان علي از بدن آمد بيرون

من نگويم كه علي اشك، به رخ چون مي ريخت

آه پنهاني او شعله به گردون مي ريخت

پاره هاي دلش

از حنجره بيرون مي ريخت

عوض اشك چشم زچشم تر او خون مي ريخت

من ندانم كه چه آمد به سر بانويم

مصطفي ناله زد و گفت خدا پهلويم

----------

هنوز مي رسد از پشت در صدات به گوشم

هنوز مي رسد از پشت در صدات به گوشم(مصيبت)

هنوز چوبة تابوت توست بر سر دوشم

من آن امام غريبم كه در ميانة حجره

نگاه كردم و گرديد آب، شمع خموشم

وصيتت شده باعث كه در كنار مزارت

ز گريه بسته گلويم به سينه ماند خروشم

سزد به ياد كبودي دست و صورت و چشمت

تمام عمر فقط جامة سياه بپوشم

اگر كبودي روي تو را به چشم نديدم

صداي ضربت دست عدو رسيد به گوشم

به ديده رفته فرو خار و استخوان به گلويم

اميد دل تو دعا كن مگر به صبر بكوشم

اگر كه طول كشد با نبودن تو حياتم

چگونه خون جگر در تمام عمر بنوشم

گرفته ام به غمت انس و مونسم شده گريه

به شادي همه عالم غم تو را نفروشم

ز كوچه اي كه تو را زد عدو عبور نكردم

وگرنه مي رود از سر به ياد روي تو هوشم

به سوز خويش بسوزان هماره "ميثم" خود را

كه اشك گردم و مانند خون ز ديده بجوشم

----------

يار غريب تو منم يا علي

يار غريب تو منم يا علي (مصيبت)

وقف تو شد جان و تنم يا علي

حيف كه از بهر دفاعت دگر

جان نبود در بدنم يا علي

با همه دردم عوض آه آه

نام تو گشته سخنم يا

علي

غربت تو فاطمه را مي كشد

اي تو غريب وطنم يا علي

تا كه غريبانه روم زير خاك

در دل شب كن كفنم يا علي

با همه دردم ز خدا خواستم

پيش تو پرپر نزنم يا علي

من به تو مي گريم و تو گريه كن

بهر حسين و حسنم يا علي

بازوي خيبر شكنت بسته شد

دست تو امروز منم يا علي

بس كه غريبم به تن خسته ام

گريه كند پيرهنم يا علي

"ميثم" دلسوخته در انجمن

سوخته با سوختنم يا علي

----------

يين__ۀ رس___ول خ__دا روي فاطمه

يين__ۀ رس___ول خ__دا روي فاطمه (مصيبت)

جان وجود، بسته به يك موي فاطمه

با آنك__ه نيست از ح_رم مخفي اش نشان

شهر مدينه گم شده در كوي فاطمه

ب_وي ب_هشت اگ_ر چ_ه محمّد از او شنيد

بالله قس_م بهشت ده_د ب_وي فاطمه

ختم رسل گرفت به پهلو دو دست خويش

از آن لگد كه خورد به پهلوي فاطمه

طوبي دميد و سدره فتاد و شجر شكست

وقت_ي خمي_د قام_ت دلجوي فاطمه

چ_ون ب_اب وح_ي سوخت پر و بال جبرييل

نزديك شد چو شعله به گيسوي فاطمه

انگ__ار رف_ت طاق_ت دس__ت خ_دا ز دست

زآن ضربتي كه خورد به بازوي فاطمه

آي_ات ن__ور و پ__ردۀ ظلم_ت؟! خداي من!

دس_ت پلي__د دي__و كج_ا

روي فاطمه

از يك طرف خجل شده از فاطمه، علي

از يك طرف نگاه حسن، سوي فاطمه

«ميث_م» اگ_ر چ_ه فاطمه رازش نگفته ماند

محسن هميشه هست سخن گوي فاطمه

----------

امام حسن (عليه السلام)

ولادت

امشب اي ماه الهي آفتاب آورده اي

امشب اي ماه الهي آفتاب آورده اي (ولادت)

اختران تابان ز برج بوتراب آورده اي

گلبن سبز ولايت را گلاب آورده اي

يا كه از بحر نبوّت دُرّ ناب آورده اي

شادي و وجد و سرور بي حساب آورده اي

پاي تا سر احمد ختمي مآب آورده اي

كوثر طاها دلت روشن تبارك زاده اي

اين مبارك ماه را ماه مبارك زاده اي

ملك هستي غرق در انوار پا تا سر شده

جلوه گر در ماه حقّ ماهي خدا منظر شده

روشن از خورشيد حسنش چشم پيغمبر شده

پاي تا سر غرق شادي و شعف حيدر شده

بر همه معلوم سرّ سورۀ كوثر شده

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) يا محمّد (صلي الله عليه و آله) دخترت مادر شده

عزّت و مجد و جلال كبريايي را ببين

در گل روي حسن حُسن خدايي را ببين

مي توان ديدن جمال غيب را در اين جمال

مي توان خواندن چو ذات بي مثالش بي مثال

صاحبان عقل مات اين جمال و اين جلال

عارفان دهر محو اين صفات و اين كمال

كبريا وجه و علي آيين و احمد خطّ و خال

كرده بيت وحي را يكباره غرق شور و حال

گاه حيدر

داردش چون كعبۀ جان در بغل

گه محمّد (صلي الله عليه و آله) گيردش مانند قرآن در بغل

حُسن ها بر گرد شمع عارضش پروانه اي

خلدها از بوستان طلعتش ريحانه اي

حلم ها در پيش حلم حضرتش افسانه اي

قدسيان در آستان قدس او بيگانه اي

اختران هر يك به بحر رحمتش دُر دانه اي

آسمان از كوثر احسان او پيمانه اي

ماه كنعان ولايت يوسف زهراست اين

اوّلين فرزند حيدر دوّمين مولاست اين

دامن ماه صيام امشب دهد بوي حسن

آسمان ها سجده آوردند در كوي حسن

مهر، خود را كرده گم در پرتو روي حسن

ماه، زيبايي گرفت از حسن دلجوي حسن

سوره ي و اللّيل، خود را بسته بر موي حسن

آيۀ والشّمس، گرديده ثناگوي حسن

ابر لطف و رحمتش بر خلق بارد بيشتر

آنچه خوبان سر به سر دارند بيشتر

اين كريم اهلبيت اين مظهر لطف خداست

اين امام دوّم اين اوّل عزيز مصطفاست

اين فروغ سوّم اين چارم نفر ز اهل كساست

اين گرامي وارث صبر علّي مرتضاست

اين به صلحش فُلك سرگردانم دين را ناخداست

اين صراط الله اعظم اين امام مجتباست

هم سپهري ها زعيم اهلبيتش خوانده اند

هم زميني ها كريم اهلبيتش خوانده اند

روح اهل خلد و ريحان بهشت است اين پسر

بلكه طاووس گلستان بهشت است اين پسر

سرو خوشرفتار بستان بهشت است اين پسر

جان آل الله و جانان بهشت است اين پسر

آفتاب صبح ايوان بهشت است اين پسر

سيّد جمع جوانان بهشت است اين پسر

اي تمام شيعيان اين است مولاي شما

اي جوانان بهشت اين است آقاي شما

سرّ دشمن بر ملا گرديد با صبر حسن

جاودان دين خدا گرديد با صبر حسن

حق ز باطل جدا گرديد با صبر حسن

هستي دشمن فنا گرديد با صبر حسن

نهضت عترت به پا گرديد با صبر حسن

كربلا كرب و بلا گرديد با صبر حسن

دين اسير انزوا مي شد اگر صلحش نبود

دست دشمن باز وا مي شد اگر صلحش نبود

اي خط و خالت همه آيت در آيت يا حسن

اي سپهر وحي را شمس ولايت يا حسن

اي كلامت خلق را نور هدايت يا حسن

اي خروشان بحر موّاج عنايت يا حسن

اي يم جود، اي كريم بينهايت ياحسن

اي جهانت جمله در ظّل حمايت يا حسن

يا بن زهرا من نمي گويم ثنا گوي توام

تو كريم عالمي من سائل ثنا كوي توام

سينه هاي سوخته شمع شب تار تواند

طايران سدره صبح و شام زوّار تواند

عرشيان در عرش اعلا هم گرفتار تواند

آسمان ها غرق در درياي انوار تواند

ماه رويان ذرّه اي از مهر رخسار تواند

شهر ياران برده هاي كوه و بازار تواند

مهر تو هم بحر ما، هم فلك ما، هم نوح ماست

تربت بي زائرت بيت الحرام روح ماست

تو ز وصف عرشيان و فرشيان بالاتري

نو

نبي را جان شيرين تو خدا را مظهري

تو كتاب الله روي سينۀ پيغمبري

تو علّي مرتضايي نو بتول اطهري

تو امام مجتبي چشم و چراغ حيدري

تو كريم عترتي تو دست لطف داوري

جود سائل، عفو مرهون و كرم مهمان تو است

چشم «ميثم» در دو دنيا بر تو و احسان تو است

----------

امشب ز لب ما خدا خنده بر آمد

امشب ز لب ما خدا خنده بر آمد (ولادت)

كز خانه خورشيد ولايت قمر آمد

يا از دل دريا نبوت گهر آمد

يا مهر فروزنده ببام سحر آمد

پيغمبر و زهرا و علي را پسر آمد

در ماه خدا ماه خدا جلوه گر آمد

هم آينه حسن خداوند جمالش

هم خلق و حصال نبوي خلق و خصالش

هم پير خرد آمده مبهوت جلالش

هم عقل ملك آمده حيرا ن كمالش

هم مفتخر از او شده پيغمبر و آلش

هم او ز نبي و ز علي مفتخر آمد

در گلشن دين باغ گل ياسمنش بين

در لعل لب بسته عقيق يمنش بين

شادابي جان را ز گلستان تنش بين

آيات خدا در لب شكر شكنش بين

آيينه شو و حسن حسن در حسنش بين

گوئي بجهان باز رسول دگر آمد

اي ختم رسل بوسه زن بر سر و رويش

اي شير خدا عطر جنان جوي ز بويش

اي عصمت حق شانه بزن شانه به مويش

اي مهر ، ستان وام ز رخسار نكويش

اي ماه ببر

سجده بخاك سر كويش

رشگ ملك است اين كه به شكل بشر آمد

در شب نفس صبحدم عيد ببينيد

در ماه خدا صورت خورشيد ببينيد

روئي كه نبي ديد و علي ديد ببينيد

حسني كه ورا فاطمه بوسيد ببينيد

رخسار خداوند درخشيد ببينيد

كز وصف من و مدح شما خوبتر آمد

با طلعت او ماه خريدار ندارد

مهر است كم از ذره و مقدار ندارد

بي يار بود هر كه چو او يار ندارد

بر دشمن او نخل عمل بار ندارد

گر بار دهد بار به جز نار ندارد

مهرش ثمر جنت و بغضش شرر آمد

اي حسن حسن در حسنت حسن خدايي

اي صورت زيبايي هستيت فدايي

عالم بسر كوي تو مشغول گدايي

با مهر توجان كرده ز تن ميل جدايي

از آينه دل تو كني زنگ زدائي

شادي شب ميلاد تو باز از سفر آمد

اي باغ گل ياسمن آل محمد (عليه السلام)

اي قرص مه انجمن آل محمد (عليه السلام)

اوصاف تو روح سخن آل محمد (عليه السلام)

گفتار تو نقل دهن آل محمد (عليه السلام)

اي حسن خدا اي حسن آل محمد (عليه السلام)

روح تو در آينه حق جلوه گر آمد

لطف تو خدايي و گداي تو كرامت

در سايه سرو قدت افتاده قيامت

دل امده و جسته بكوي تو اقامت

نازد بتو توحيد و كند فخر امامت

از صبر تو دين نبوي يافت سلامت

با صلح تو

از راه سپاه ظفر آمد

نور ابد و جلوه حسن ازل از تو است

مقبولي طاعات و جزاي عمل از تو است

تو طوري و انوار خدا مشتعل از تو است

رسوايي و نابودي خصم دغل از تو است

پيروزي اسلام به جنگ جمل از تو است

حقا كه علي چون تو پسر را پدر آمد

اي صحن بقيع تو چراغ ره انجم

وي مهر رخت بوسه گه جد و اب و ام

بر فاطمه مانند نبي كرده تكلم

اول پسر شير خدا حجت دوم

در پاسخ دشنام به لبهات تبسم

از خلق تو گلزار صفا بارور آمد

تو شمع شب تار بقيع دل مايي

هر جا كه كن يجلوه ، گل محفل مايي

گر بحر بلا موج زند ساحل مايي

وز نخل عمل بار دهد حاصل مايي

ما خواب و تو مهمان دل غافل مايي

ويرانه دل از تو بهشت دگر آمد

جبرئيل شراب از لب شيرين تو نوشد

كوثر بهمه وسعتش از فيض تو جوشد

بي چاره كسي كز كرمت پشم بپوشد

درياست دلي كز غم عشق تو خروشد

هر كس به كسي فخر و مباهات فروشد

"ميثم" به تولاي شما مفتخر آمد

----------

امشب مه صي_ام به گردون قي_ام كرد

امشب مه صي_ام به گردون قي_ام كرد(ولادت)

ب_ا خن_ده م_اه فاطم_ه را احت_رام كرد

م_اه عل_ي ز م__اه اله__ي رب__ود دل

م_اه خ_دا به م_اه محمّ_د س_لام كرد

خوش مصرعي است نقش جبين ستارگان

م_اه رس_ول، جلوه

ب_ه م_اه صيام كرد

خورشيد و ماه و سلسلۀ اختران همه

زانو زدن_د در ح_رم م_اه فاطمه

****

ديدار حسن خالق سرمد مبارك است

قرآن به روي دست محمّد مبارك است

تك__رار آفت__اب جم__ال محمّ__دي

توحي_د را طلوع مج_دد مبارك است

مي_لاد آفت__اب خ_دا در م_ه خدا

عيد كريم آل محمّد مبارك است

اي شاهدان حسن! سر و جان فدا كنيد

در بيت وح_ي، سي_ر جم_ال خ_دا كنيد

****

امشب جم_ال غيب خدا جل_وه گر شده

خورشيد وحي، صاحب قرص قمر شده

امشب مقام وحي در آغوش فاطمه است

امشب عطا به شخص محمّد پسر شده

امشب ولادت پس__ر خت__م الانبياست

امشب بزرگم_رد دو عال_م پ_در ش_ده

اين مجتباست، مي_وۀ قل_ب محمّد است

اين جان عالمي به سر دست احمد است

****

چشم جهان به دست و عطا و كرامتش

آغ_وش كبري_است مح_ل اق__امتش

گلبوسه هاي سجده به پيشاني اش عيان

ق_دق_امت الصل_وه ب_ه ديدار قامتش

ريحانه محمّ_د و دردانۀ عل_ي

قدر و ج_لال اوست گ_واه امامتش

ختم رسل كه وصف ورا بر لب آورد

حاشا كه نام او به زبان بي وضو برد

****

آي_ات وح_ي بر دهنش بوس_ه م_ي زند

روح كلي_م ب_ر سخنش بوس_ه م_ي زند

حيدر گرفته در بغلش همچو جان پاك

زه_را به مصحف بدنش بوس_ه مي زند

يارب چه ديدني ست زماني كه مصطفا

بر م_اه ع_ارض حسنش بوس_ه مي زند

همواره ب_وده ج_ود و ك_رم پاي بست او

گل كرده بوسه هاي كرامت

به دست او

خلق عظيم، نقش گل_ي روي دامنش

لبخند دوستي زده ب_ر روي دشمنش

تا ب_و كن_د گل_ي ز گلست_ان حل_م او

رضوان گرفته چشم تماشا ز گلشنش

«يا محسنُ بحقِّ حسن» گفت بوالبشر

تا توب_ه ش_د قبول بدرگ_اه ذوالمنش

وقتي به خنده پاسخ دشمن دهد حسن

كي دست رد به سينۀ ما مي نهد حسن

****

اسلام متكي است به صلح و قيام او

خي_زد ف_روغ وح_ي ز مت_ن كلام او

وقت قيام، هر نگهش نهضتي عظيم

وقت سكوت، ه_ر ن_فس او پي_ام او

در غربت مدينه جهادش سكوت و صبر

در نهضت حسي_ن درخشي_د ن_ام او

حلم و حيا دو لالۀ خندان ز باغ اوست

چشم و چ_راغ ما حرم بي چراغ اوست

اي يار ناشناس همه دوستان حسن

دشمن به سفره كرمت ميهمان حسن

يك سف__ره ك_رامت ت_و وسع_ت زمي_ن

يك مجلس ضيافت تو آسمان حسن!

تنه_ا نش_د مدين__ه نمك گي_ر سف_ره ات

بر كل كائنات تويي ميزب_ان حسن

دست ك_رامت تو هم_ان دست كبرياست

گل هاي سفره ات همه آيات «هل اتي»ست

****

هر لال_ه را ز لال_ۀ حسن_ت روايتي

هر سطر از كتاب سك_وت ت_و آيتي

آب بق_ا ب_ه لع_ل ل_بت، تشنۀ دع_ا

خض_ر حي_ات را ت_و چ_راغ هدايتي

اي مركب تو دوش رسول خدا! حسن

از شانۀ رس_ول ب_ه م_ا هم عنايتي

احسان و جود، خاك ره توست يا حسن

عال_م گ_داي يك نگ_ه توست يا حسن

تو در

زمين و عرش خداوند جاي توست

دل هاي اهل دل همه صحن و سراي توست

صلح و قيام و صب_ر و ثب_تت نشان دهد

شهر مدينه صحنۀ كرب و بلاي توست

ب_ا صب_ر ت_و قي__ام حسيني، قي_ام ش_د

در جاي جاي كرب و بلا رد پاي توست

مدح و ثن_اي ت_و شده پيوسته يا حسن

خرماي نخل«ميثم» بي دست و پا، حسن!

----------

اي ماه آسمانيِ ماه خدا! حسن

اي ماه آسمانيِ ماه خدا! حسن (ولادت)

خورشيد، مستمند تو از ابتدا حسن

روز نخست نقش جمال تو را كشيد

نقاش حسن با قلم ابتدا حسن

از شرم آفتاب رخت خفت آفتاب

در پشت كوه ها و پس ابرها حسن

ترسم از اين كه عقل، خدا خوانَدَت به جهل

از بس كه ديده در تو جمال خدا حسن

از كائنات نغمۀ آمين شود بلند

دست تو تا بلند شود بر دعا حسن

افكنده گل صحيفۀ حسنت چو باغ گل

از بوسه هاي پشت هم مصطفا حسن

روح نبي، روان علي، قلب فاطمه

گيرد به يك اشارۀ چشمت صفا حسن

از صد هزار فيض مسيحا نكوتر است

دردي كه با دعاي تو گردد دوا حسن

باب تو باب حاجت ارباب حاجت است

اي عالمي به كوي تو حاجت روا حسن

جسم مسيح نه كه روان مسيح هم

مي گيرد از تبسم گرمت شفا، حسن

گر قاسمت به عرصۀ

محشر قدم نهد

بهر نجات خلق كند اكتفا حسن

گويي كه از لب تو عسل خورده مصطفي

از بس كه داده بوسه دهان تو را حسن

يك جلوه از فروغ تو ماه است و آفتاب

يك صحنه از بقيع تو ارض و سما حسن

وقتي كه جاي دست خدا مي شوي سوار

حيف است پا نهي به سر چشم ما حسن

بايد رسول و حيدر و زهرا شوند گوش

تا ذات حق براي تو گويد ثنا حسن

بايد نبي زيارت حُسن تو را كند

در لاله زار وحي به صبح و مسا حسن

زوار توست جان و رواقت بهشت دل

بالله بوَد مدينۀ تو قلبها حسن

گنجد چگونه عرش به يك گوشۀ بقيع؟

اي گوشه اي ز خاك تو عرش عُلا حسن

روزي كه نيست روز تو باشد كدام روز؟

جايي كه نيست خاك تو باشد كجا؟ حسن

صلح تو كرد روز معاويّه را سياه

صبر تو داد دين خدا را بقا حسن

از بامداد اول خلقت تو بوده اي

بنيانگذار نهضت كرب و بلا حسن

آل نبي تمام كريمند و تو شدي

مشهور در كرامت و لطف و عطا حسن

خلقند ميهمان و تويي ميزبان خلق

ملك وجود آمده مهمان سرا حسن

عمري اگر كه بند ز بندم جدا كنند

حاشا كه لحظه اي ز

تو گردم جدا حسن

وهابيان به زائر تو راه بسته اند

سد مي كشند دور مزار تو، يا حسن

بيچاره هاي كوردل پست، غافلند

دارالزيارۀ تو بوَد قلب ما حسن

دشمن چو ديد خُلق خوشت را به خنده گفت:

غير از تو كيست صاحب خلق خدا؟ حسن

سوگند مي خورم به خدا نيست نااميد

هر كس كه آورد به تو روي رجا حسن

دست بريدۀ پسر كوچكت بس است

در حشر بر نجات همه ماسوا، حسن

هر گوشه روز حشر، دراز است سوي تو

دست هزار «ميثم» بي دست و پا حسن

----------

بحر رحمت را يكدانه گُهر پيدا شد

بحر رحمت را يكدانه گُهر پيدا شد(ولادت)

نخل عصمت را پاكيزه ثمر پيدا شد

مژده ياران كه شب نيمه ي ماه رمضان

قرص خورشيد به هنگام سحر پيدا شد

عاشقان قدر بدانيد كه پيش از شب قدر

بيت قرآن را قرآن دگر پيدا شد

امشب از اهل سموات ندائي بر خاست

كه در آغوش زمين قرص قمر پيدا شد

دامن ماه خدا، چشم محمّد روشن

علي و فاطمه را نور بصر پيدا شد

دامن فاطمه شد سبز به ميلاد حسن

صلوات همه بر حُسن خداداد حَسن

رمضان! قدر بدان ماه تمامت آمد

رحمت واسعه در سفره ي عامت آمد

«چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي»

آن شب قدر كه خورشيد به بامت آمد

مه رحمت، مه توبه، مه غفران، مه نور

كه زهرا اختر تابنده، سلامت آمد

بانگ تكبير برآور كه خدا چهره گشود

سرِ تسليم فرود آر، امامت آمد

روزه دار! ار ندهي دل به تولاّي حسن

با خبر باش كه اين روزه حرامت آمد

خوش ترين ذكر در اين ماه، ثناي حسن ست

مهر اين روزه ي سي روزه ولاي حسن ست

رمضان! شهر خداي احد ذوالمنني

رمضان! جان مني، عشق مني، قلب مني

شهرها شهر نكويان و تو شهر اللّهي

ماه ها جمله نجوم و تو مه انجمني

يازده ماه تمامند همه چشم به راه

كه تو از چهره ي خود پرده به يك سو فكني

هفته و روز و مه و سال همه مي دانند

كه زمان چون بدني هست و تو جان در بدني

نه فقط ماه خدائي كه خدا مي داند

مه پيغمبر و زهرا و عليّ و حسني

امشب از نور، به تن پيرهنت بخشيدند

قدمش باد مبارك حسنت بخشيدند

اين حسن كيست كه سر تا قدم، او حسن است

اين چراغي است كه در بزم دل انجمن است

اين كريم بن كريمي است كه با دشمن و دوست

همه جا كرم و لطف و عطايش سخن است

اين عزيزي است كه پيغمبر اكرم فرمود

پسر من، جگر من، ثمر قلب من است

اين امامي است كه با صبر خداوندي خود

چون عليّ ابن ابيطالب دشمن شكن است

چه به خُلق و چه به خوي و چه به روي و چه

به مو

حسن است و حسن است و حسن است و حسن است

چون زآغاز در او حسن خدا را ديدند

از همان روز ولادت حسنش ناميدند

رمز عزّ و شرف ماه صيام است حسن

رهبر صلح و علمدار قيام است حسن

چه به صلح و چه به جنگ و چه به صبر و چه سكوت

در همه حال امام است امام است حسن

آنچه خواهي زخداوند همه در كف اوست

رحمت واسعه و فيض مدام است حسن

گر چه در فرش بود تربت او كعبه ي دل

به خدايي خدايي عرش مقام است حسن

خلقتش سفره ي عام و همگان مهمانش

ميزبان بر سر اين سفره ي عام است حسن

به خداي كه ودود است و غفور است و رحيم

او كريم است كريم است كريم است كريم

دوست در كفّه ي جودش دو جهان را ديده

خصم در خلق خوشش باغ جنان را ديده

هر گنه كار كه رو سوي بقيعش برده

در طواف حرمش خطّ امام را ديده

چشم او بوده خدائي كه به يك چشم زدن

قلب آينده و اعماق زمان را ديده

دست نگشوده گشوده گره عالم را

روي ناكرده عيان سرّ نهان را ديده

پدر و مادر و جد، هر كه لبش بوسيده

در شميم نفسش خنده ي جان را ديده

اهل عالم بنشينيد به پاي سخنش

همه دم بوي محمّد شنويد از دهنش

صلح او نيست كم از نهضت ثاراللّهي

در نگاهش كف دستي است زمه تا ماهي

اثر صلح و شكوفايي صبرش نگذاشت

كه بشر افتد در تيره گي و گمراهي

به خداييّ خداوند تعالي يك آن

نيست در عزم و ثبات قدمش كوتاهي

حسن از صلح و حسين ابن علي با جنگش

هر دو دادند به ما، درس عدالت خواهي

او حسين است حسين ابن علي اوست بلي

هر دو را داده خدا سلطنت و آگاهي

شيعه از خون حسينيِ و پيام حسني

به سر دوش گرفته تبر بت شكني

يا حسن بر تو و بر صلح و قيام تو سلام

به سكوت تو و بر صبر مدام تو سلام

تو پيام آور صلحيّ و امامِ صبري

به پيام آوري تو به پيام تو سلام

هر كلامت شده مُشتي به دهان دشمن

به دهان تو درود و به كلامِ تو سلام

عادت تو كَرم و مَشي و مرامت احسان

به عطا و كرم و مَشي و مرامِ تو سلام

مام تو فاطمه، باب تو علي، جد احمد

به تو و جدّ و به باب تو، به مام تو سلام

«ميثم» از مِهر شما مُهر قبولي دارد

كه زنخلش ثمر مدح شما مي بارد

----------

بحر طويل در ولادت امام حسن عليه السلام

بحر طويل در ولادت امام حسن عليه السلام(ولادت)

رمضان سفرة مهماني مخصوص خداوند

ودود است، مه رحمت و جود است، مه

ذكر و صلاة است و ركوع است و سجود

است و سلام است و درود است،

تعالي الله

از اين فيض كه در نيمه اين ماه دل افروز

خداوند تعالي، شده در دامن زهراسلام الله عليها

مه تابان محمد متجلا، كه دميده است

فروغش به دل اهل تولا، سر دست علي

و فاطمه سلام الله عليها و شانة مولا،

مه هر انجمن است اين، ولي ذوالمنن

است اين، به نبي جان و تن است اين،

به علي ياسمن است اين، حسن است

اين، حسن است اين، كه در اين ماه

خدا ماه خدا بوسه زند بر سر و رويش،

همه محو گل رخسار نكويش، همه دلداده

خوي اش همه آوارة كويش، همه را ديده

به سويش همه ديدند به رخسار خدا منظر

او روي خدا را. شب شور و شعف اهل

تولا شده امشب، كه عيان وجه خداوند

تعالي شده امشب، همه عالم چو دل

آل علي غرق تجلا شده امشب، كه ز

هم غنچه نو رسته زهرا و علي وا شده

امشب، گهر بحر شرف فاطمه شد مادر

و مولاي دو عالم علي بابا شده امشب،

پسري داده خدايش چه پسر نام حسن روي

حسن موي حسن خلق حسن خوي حسن

بلكه سزاوار بود تا كه بخوانند حسن در

حَسنش، لحظه به لحظه صلوات از طرف

خلق و خدا يكسره بر جان و تنش، وحي

الهي سخنش، بوسه گه ختم رسل لعل

لبان و دهنش، باد فدا جان هزاران چو منش،

بلكه دو صد انجمنش، كيست حسن مظهر

حُسن ازلي، هستي زهرا سلام الله عليها

و علي، جان جهان، حصن امان، فخر زمان،

روح و روان، سرّ نهان، نور عيان، بلكه به

هر عصر و زمان برده دل اهل ولا را. مه

و مهر و فلك و ارض و سما، حور و ملك،

جن و بشر در شب ميلاد حسن جشن

گرفتند، كه امشب شب بسيار عظيم

است، همانا شب ميلاد كريم ابن كريم

است، رخش سوره نور است و قدش

نخله طور است و سرا پاش زبور است و

نگه دوخته بر طلعت زيباي محمد، نگه

ختم رسل نيز به ماه رخ آن حجت سرمد،

همه احمد، همه حيدر، همه زهراي مطهر،

عجبا يوسف صديق كجايي كه كنارش

بنشيني و ز گلزار رخش با نگه دم به دمت

لاله بچيني، به لبش جاي گل بوسه

پيغمبر اسلام ببيني و شوي يكسره ماتش،

بستان فيض ز خلق حَسن و حُسن

صفاتش، بفرست از سوي كنعان به قد و

قامت و رخسار دل آرا صلواتش، عجبي

نيست اگر ذات خداوند تبارك و تعالي به

همه خلق دهد مژده آزادي از آتش كه ببخشد

همه را بر گل رويش نه، به يك تار ز مويش

نه، به يك گردش چشمش گنه و جرم و

خطا را. عجبا ختم

رسل خواجه لولاك،

نهاده است جبين را به روي خاك و از

اين سجده طولاني اش افتاده به حيرت

همه افلاك، گمانم كه حسن باز سوار

است به دوشش، به خدا اي همه امت

اسلام ببينيد حسن كيست كه بعد از پدر

و مادر و جدش به جلال و ادب و حلم

نظيرش به جهان نيست، يكي مرد عرب

آمده از شام، ز كف باخته آرام و به زشتي

برد از آن گهر بحر شرف نام، به تندي و به

دشنام، به پاسخ گل لبخند گرامي پسر

فاطمه سلام الله عليها شد باز كه اي

دوست چرا خشم گرفتي و غم خويش نگفتي

، تو اگر خانه نداري به سوي خانه ما آي

، گرت قرض بود قرض تو سازيم ادا، گر ز كسي

ديده اي آزار بگو تا كه بگيريم رهش را چه شده

، كيست كه رنجانده در اين گردش ايام

شما را؟ مرد شامي كه چنين ديد بدان آتش

قهر و غضب و كينه و خشمش رخش از شرم

گل انداخت به يكباره عرق ريخت به پيشاني

و بر چهره روان اشك خجالت شد و چشمش

به ادب گفت كه اي جان دو عالم به فدايت،

زهي از خُلق خوش و حلم رسول دو

سرايت، به كريميت قسم اذن بده تا كه

بيفتم به روي خاك زنم بوسه به پايت،

منم و مدح و ثنايت،

منم و ذكر و دعايت،

منم و مهر و ولايت، تو بزرگي تو كريمي

تو همان خلق عظيمي تو همان مظهر

آيات خداوند رحيمي، تو شه عرش مقامي

تو امامي تو امامي تو همان فيض مدامي

تو دعايي تو سلامي تو سجودي تو قيامي

تو به خلق و صفت و حلم رسولي تو گل

دامن زهراي بتولي حسن بن علي امروز

تو بردي ز كرامت دل ما را. پسر فاطمه

سلام الله عليها اي دم به دم از خلق خداوند

سلامت، صلوات از طرف خالق و خلقت به

تو و جد همامت، پدر و مادر و ابناء و تبارم

به فداي پدر و مادر و ابناء و تبارت، زهي

از عزت و جاه و شرف و عز و وقارت، به

خدا دين خدا تا ابدالدهر بود درگرو صبر و

قرارت، كه بود صلح تو بنيادگر نهضت خونين

حسيني، نه مگر جد تو فرمود حسين و

حسنم چه، بنشينند و چه خيزند چه در

صلح چه در جنگ امامند، تو توحيد تمامي

و تو در صلح و تو در جنگ امامي و كلامت

همه نور است و پيامت همه شور است

خطا از تو به دور است، هر آن كس كه

تمرّد كند از حكم تو او خصم خداوند غفور است،

نه بيناست كه كور است، نپيموده به جز

راه خطا را. امامان همه مولا و كريمند، ولي

نام تو در بين امامان شده مشهور، كرم تا

ابدالدهر رهين كرم توست، كرامت همه

شب سائل باب الحرم توست، سخاوت

نمي از موج يم توست، شرف سايه نشين

علم توست، تويي آنكه بزرگي همه خاك قدم

توست مسيح دل بيمار همه فيض دم توست

ثناگوي تو خود ذات الهي است ثناي همة

خلق كم توست، زهي از جاه رفيعت،

ملك العرش مطيعت، رخ خورشيد به خاك

ره زوار بقيعت، به تو و رحمت و جود و كرم

و فيض وسيعت، دل من پر زده در سينه

و پرواز كند سوي مدينه، كرمي اي كه

شما را به كرم نيست قرينه، كه دهي

راه به سوي حرم چار امامم، تويي اي

يوسف كنعان ولايت ولي و صاحب و مولا

و امامم، بطلب در حرمت "ميثم" افتاده ز پا را.

----------

به خنده مي رسد از مهر بامداد ندا

به خنده مي رسد از مهر بامداد ندا(ولادت)

كه ماه فاطمه شد در مه خدا پيدا

به بوستان رسالت گلي شكفت امشب

كه آفتاب به لبخند گفت صل علي

مه ضيافت الله و چشم ميهمانان

زآفتاب رخ ميزبان گرفت صفا

يسبحون له الحمد روي خويش امشب

گشود حضرت سبحان ربي الاعلي

قسم به قدر كه برتر ز شام قدر بود

شب ولادت او از براي اهل ولا

به شكر مقدم او عاشقان حق دارند

صلوه و صوم و مناجات و شور و حال دعا

از آن مه رمضان شد مه

هدي للناس

كه جلوه كرد در آن آفتاب برج هدا

ازآن به فضل و شرف اول است ماه صيام

كه پا نهاد در آن پيشواي دوم ما

مهي كه گشته كتاب خدا در آن نازل

گشود سينه به شوق جمال آن مولا

فرشته خنده بزن فاطمه شده مادر

ملك به وجد در آن مرتضي شده بابا

خدا به فاطمه و مرتضي حسن داده

حسن كه آيينه مصطفي است سر تا پا

حسن كه روح دو گيتي به مهر او زنده

حسن كه جان دو عالم شود ورا بفدا

حسن وجود و حسن خلقت و حسن طينت

حسن خصال و حسن سيرت و حسن سيما

به خورد سالي از سر غيب گفت سخن

به شيرخواري در مهد ناز خوانده دعا

نسيم مشك براي فرشتگان مي برد

دمي كه موي ورا شانه مي زدي زهرا

پدر چو حيدر و مادر چو فاطمه بايد

كه اين چنين پسر آيد به عرصه دنيا

پسر كدام پسر ؟ بر تمام خلق پدر

پدر كدام پدر ؟ باب آدم و حوا

علي به چهره او خنده مي زند همه دم

رسول بر لب او بوسه مي نهد همه جا

به اهل درد و دوا ، چو غبار بي درداست

اگر ز خاك بقيعش طلب كنند شفا

چراغ روشن دل هاست قبر خاموشش

اگر چه در دل ظلمت نهان بود شب ها

مگو در حرمش بسته ، كو بود شب و روز

به

عالمي ز همين باب بسته عقده گشا

مگو كه نيست به گرد مزار او زائر

كه انبيا همه در بر گرفته اند آن را

اگر اجازه بوسيدن درش گيرند

ستارگان همه ريزند بر زمين ز سما

به عرش ، حسن فروزنده اش سراج منير

به فرش ، روي درخشنده اش چراغ هدي

ز صبر اوست اگر جند حق شده پيروز

ز صلح اوست اگر ملك دين گرفته صفا

به صبر ، گلبن اسلام را دهد رونق

به صلح ، كفر معاويه را كند افشا

بحق حق كه اگر آن ثبات و صبر نبود

نبود نهضت خونين روز عاشورا

اگر به ديده تحقيق بنگري بيني

كه صلح اوست بناي قيام كرب و بلا

اگر به صلح دهد حكم ، جنگ ، عصيان است

وگربه جنگ كند حكم ، آشتي است خطا

نبرد وصلح بود تحت اختيار كسي

كه در قيام و قعود است بر همه مولا

كسي كه تيغ به كف بر گرفت در صفين

به قلب كفر زد و خصم را فكند ز پا

كسي كه در صف جنگ جمل به بازويش

صداي احسن ،برخاست از لب اعدا

كسي كه ارث شجاعت ز مرتضي دارد

كسي كه خوي شهامت گرفته از زهرا

كسي كه هست سراپاي مظهر توحيد

كسي كه بوده ز پا تا سر آيت تقوي

چگونه پيش ستم بارگان شود تسليم

چگونه قامت خود را كند به خصم دو تا

چگونه جنت و دوزخ

كنار يكديگر ؟

چگونه روشني و نور جمع در يك جا ؟

چگونه همدم نمرود گردد ابراهيم ؟

چگونه روي به فرعون آورد موسي ؟

نداشت چاره به جز صلح و صبر با دشمن

كه بود بين همه دوستان خود تنها

قيام كرد ز آغاز ليك از ياران

هماره ديد جفا لحظه اي نديد وفا

سكوت چون نكند رهبري كه در خانه

شريك زندگيش قاتلش بود ز جفا

هر آنكه گريه براي حسن كند امروز

به گريه وارد محشر نمي شود فردا

بس كه تير به جسمش زدند دوخته شد

تنش به تخت تابوت ، آن امام هدي

الا زخيل نبيين تو را هميشه درود

الا ز فوج امامان تو را هماره ثنا

الا عدوي تو را دائم از خدا نفرين

الا محب تو را روز و شب ز خلق ، دعا

الا به روي تو ديدار جان ، به هر شب و روز

الا به كوي تو پرواز دل ، به صبح و مسا

به صلح و صبر تو و نهضت حسين قسم

به اشك چشم تو و خون سيد الشهدا

به آن بدن كه ز تو، شد به تير ، گلباران

به آن سري كه لب تشنه شد جدا ز قفا

به آن دو طشت كه شد طشت خون ز ديدنشان

دل مقدس زهرا و سيدالشهدا

به عزم و همت رزمندگان حق سوگند

به صدق و نيت و اخلاص عاشقان خدا

اگر نشاط ببارد و

گر ، بلا خيزد

نمي شوم جدا هرگز از طريق شما

ميان جان و تن ما جدائي افتد اگر

هزار مرتبه به ، كز شما شوم جدا

به غير مدح شما نيست بر لب (ميثم)

بگو برند ز كامش زبان به دار بلا

----------

خرم از بوي گلي دام كوه و چمن است

خرم از بوي گلي دام كوه و چمن است(ولادت)

هر كجا مي نگرم رشك بهشت عدن است

بر لب بلبل و گل از لب زهرا سخن است

نيمه ماه خداي احد ذوالمنن است

خبر از هلهله و شادي هر انجمن است

سخن از ماه رخ و جلوه حسن حسن است

دل شب ، طلعت خورشيد هدا پيدا شد

نيمه ماه خدا ماه خدا پيدا شد

آمد آن ماه كه خورشيد كمين بنده اوست

نور حق جلوه گر از حسن فروزنده اوست

فيض صد باغ بهار از گل يك خنده اوست

عقل كل واله مهر رخ تابنده اوست

صبر و صلح و كرم و لطف و عطا زنده اوست

دوست مات كرم و دشمن ، شرمنده اوست

اين گل سرسبد باغ پيمبر حسن است

پاي تا فرق حسن بلكه حسن در حسن است

روزه داران به رهش جان و دل ايثار كنيد

امشب از جام تولاي وي افطار كنيد

چشم ، گرديده تماشاي رخ يار كنيد

سجده بر آينه طلعت دلدار كنيد

گل رخسار حسن را همه ديدار كنيد

ناز با آن گل و رو بر گل و گلزار كنيد

باغبان خنده

بزن ياسمنت را بنگر

يا محمد (صلي الله عليه و آله) گل روي حسنت را بنگر

اين همان است كه لب هاش پيمبر بوسيد

نه پيمبر كه علي ساقي كوثر بوسيد

نه علي فاطمه صديقه اطهر بوسيد

روي او حضرت جبريل مكرر بوسيد

دست او را لب سلمان و ابوذر بوسيد

قاسم و اكبر و عباس دلاور بوسيد

طوطي وحي خدا را سخن از اين حسن است

كينه شير خدا ابوالحسن ، از اين حسن است

اين حسن كيست كه چون خصم دهد دشنامش

حلم پيش آرد و با خنده كند آرامش

برهاند ز كرامت ز غم و آلامش

بدهد برد يماني و كند اطعامش

با دلي شاد فرستد سوي شهر شامش

اي فداي وي و آن مرحمت و اكرامش

به خدائي كه غفور است و حكيم است و رحيم

اين كريم است كريم است كريم است كيم

به رسول و به گل ياسمنش باد سلام

به علي و به مه انجمنش باد سلام

به بتول و به جمال حسنش باد سلام

به جمال حسن و جان و تنش باد سلام

به نسيمي كه وزد از وطنش باد سلام

به چنين لاله باغ و چمنش باد سلام

مهر او از همه طاعات بود حاصل ما

حرم محترم اوست بقيع دل ما

خط او عزت دين است و بقاي اسلام

صلح او رمز قيام است قيام است قيام

صبر او روح پيام است پيام است پيام

رد

او نيز حرام است حرام است حرام

هر چه او گفت تمام است تمام است تمام

او امام است امام است امام است امام

حكم او حكم علي حكم نبي حكم خداست

هر كه سرپيچي از او كرد از اين هر سه جداست

جبرئيل آينه دادگرش مي خواند

آسمان مشعل شمس و قمرش ميخواند

عقل كل نور و ضياء بصرش مي خواند

صاحب نخل ولايت ثمرش ميخواند

فاطمه دخت محمد (صلي الله عليه و آله) پسرش مي خواند

صبر، سرمايه فتح و ظفرش ميخواند

اهل جنت همه ريحان بهشتش گويند

سيد جمع جوانان بهشتش گوند

من كي ام سائلم و سائل كوي حسنم

تشنه ام تشنه ولي تشنه جوي حسنم

شكته ام كشته ولي كشته روي حسنم

زنده ام زنده ولي زنده بوي حسنم

عاشق و شيفته روي نكوي حسنم

جان و دلباخته خصلت و خوي حسنم

چه شود خادم ايوان رفيعش گردم

گردبادي شده و گرد بقيعش گردم

اي سراپا همه نور و همه نور و همه نور

چشم بد از تو . از طلعت زيباي تو دور

بيشتر بين كريمان شده نامت مشهور

ناصر ديني و اسلام به صلحت منصور

همه اسرار جهان در دل پاكت مستور

به خدائي كه كريم است و رحيم است و غفور

صبر ، در موج بلا خونجگر صبر تو بود

نهضت كرببلا از اثر صبر تو بود

سائل كوي تو را ناز به حاتم بايد

زائر قبر

تو را فخر به عالم بايد

مهر تو همچو خدا بر دل عالم بايد

مدح تو برلب پيمغبر خاتم بايد

جاي خصم تو در اعماق جهنم بايد

بي تو گلزار جنان خانه ماتم بايد

به خدايي كه گلم را بولاي تو سرشت

دوستي تو بهشت است بهشت است بهشت

كاش مانند نسيمي به ديارت گردم

گذرم افتد و برگرد مزارت گردم

يا شوم شعله و شمع شب تارت گردم

يا شوم خاك و هم آغوش غبارت گردم

يا شوم اشك و زهر ديده نثارت گردم

حيف از تو كه گلم باشي و خارت گردم

(ميثم) ليك به اكرام تو (ميثم) گشتم

خار راه تو شدم تا گل عالم گشتم

رمضان بهشت خدا شده ز گل جمال تو يا حسن

رمضان بهشت خدا شده ز گل جمال تو يا حسن (ولادت)

مه نيمه اختر كوچك و مه نو هلال تو يا حسن

يم علم و حكمت و معرفت نمي از كمال تو يا حسن

دل دشمنان تو را برد نبوي خصال تو يا حسن

صفحات و متن كتاب حق رخ و خطّ و خال تو يا حسن

به خدا رسيده ز بندگي طيران بال تو يا حسن

تو چراغ بزم وصال حق تو بهار خلد مخلّدي

تو خداي حسن و ملاحتي تو يگانه عبد مؤيّدي

تو به جسم، جان كتاب حق تو به روح، روح مجرّدي

تو كمال كلّ كمال ها تو جمال خالق سرمدي

تو علي تو فاطمه تو حسن تو حسين يا كه محمّدي

كه عيان جلالت

پنج تن بود از جلال تو يا حسن

تو محيط عالم حكمتي تو مه سپهر امامتي

تو زمامدار مشيّتي تو امام صببر و شهامتي

تو مه سپهر ولايتي تو تمام جود و كرامتي

تو خداي را رخ و جلوه اي تو رسول را قد و قامتي

تو پناه خلق دو عالمي تو شفيع روز قيامتي

نه عجب كه عفو كند خدا، همه را به خال تو يا حسن

نه عجب كه فخر كند خدا، به مَلَك ز شوق عبادتت

نه عجب كه غنچه به صبحدم، شكفد به عرض ارادتت

همه انبيا شده معترف به جلال و مجد و سيادتت

زطلوع صبح خجسته تر، شب جانفزاي ولادتت

من و لطف وجود و عطاي تو، كه كَرَم بود همه عادتت

به عطا و حلم و كرم كسي، نبود مثال تو يا حسن

به تمام دين خدا قسم، كه تمام دين خدا تويي

به بهشت و ارض و سما قسم، كه بهشت و ارض و سما تويي

به مقام و سعي و صفا قسم، كه مقام و سعي و صفا تويي

به قيام و صبر و روح و رضا قسم، كه قيام و صبرو رضا تويي

به دعا و روح دعا قسم كه دعا و روح دعا تويي

شده اقتدار ستمگران، همه پايمال تو يا حسن

ولي خدا ثمر نبي، گهر علي دُرّ فاطمه

نگهت مسيح و مسيح جان، نفست شفاي دل همه

دهن تو چشمۀ معرفت، سخن تو آيت محكمه

همه را به عشق تو

هاي و هوي، همه را به ذكر تو زمزمه

به محبّت تو مرا بود، ز شرار نار چه واهمه

كه بهشت لطف خدا شده، دلم از خصال تو يا حسن

تو سجود من تو ركوع من، تو سلام من تو نماز من

تو مطاف من تو طواف من، تو عراق من تو حجاز من

تو شرار سوز و گداز من، تو بهار گلبن راز من

تو سرور من تو نواي من چه به سوز من چه به ساز من

نبود قسم به ولايتت، به گل بهشت نياز من

اگرم به دست، جوانه اي رسد از نهال تو يا حسن

هله اي تكلّم قدسيان، شب و روز نُقل روايتت

صفحات مصحف جان پر از، سُوَر لطيف حكايتت

به محبّتت به مودّتت، به كرامتت به عنايتت

كه بود نگاه توسّلم، به چراغ راه هدايتت

به خدا قسم خجلم ز تو، كه به ادّعاي ولايتت

به زبان محّب تو بوده ام، به عمل ملال تو يا حسن

منم آنكه با همه زشتيم، سر خود به خاك تو سوده ام

چو دو چشم خويش گشوده ام، به محبّت تو گشوده ام

دل خلق را به فضائل و به مناقب تو ربوده ام

به علي قسم به نبي قسم، به خدا محبّ تو بوده ام

به ولاي تو به ثناي تو، غزل و قصيده سروده ام

ز تو گفته ام ز تو خوانده ام به زبان حال تو يا حسن

----------

عيد است و يا نيمۀ ماه رمضان است؟

عيد است و يا نيمۀ ماه

رمضان است؟ (ولادت)

از هر دو بگويم كه هم اين است و هم آن است

عيدي كه به ماه رمضان داد تجلي

ماهي كه در آن روي خداوند، عيان است

ريزد دُر مدح حسن از درج دهان ها

يا نام دل انگيز حسن نقل دهان است

قرآن علي در بغل ام ابيهاست

بر خال و خطش چشم محمّد نگران است

اين بضعۀ پيغمبر و اين يوسف زهراست

اين جان جهان جان جهان جان جهان است

در بين امامان به كرامت شده مشهور

يك گوشه ز بيت الكرمش باغ جنان است

سرتا به قدم يكسره روح است چه روحي

روحي است كه بر پيكر توحيد روان است

تا حشر زند از گلوي خون خدا موج

خوني كه به رگ هاي حسن در جريان است

صبرش سپر سينۀ دين بود، وگرنه

هر يك مژه اش تير و دو ابروش كمان است

داند چو پدر در كند از قلعۀ خيبر

آنجا كه عين است چه حاجت به بيان است

با چشم خيالش منگر فوق خيال است

در حق گمانش نشمر فوق گمان است

گر پايۀ قدرش نگري فوق گمان ها

ور مدّت عمرش نگري كلّ زمان است

در خال و خطش هر چه بخوانيد و ببينيد

از بوس_ۀ پيغمب_ر اس_لام نش__ان است

اين ماه رسول است كه از ماه صيامش

پيوسته درود و

صلوات است و سلامش

برتر بوَد از منقبت و مدح خلايق

قدر و شرف و عزت و اجلال و مقامش

روشن شده چشم علي از پرتو حسنش

شيرين شده كام نبي از شهد كلامش

هم فوج ملايك همه افتاده به خاكش

هم خيل نبيّين همه خواندند امامش

رضوان اگر از دوستي اش دست بدارد

والله قسم بوي بهشت است حرامش

دشنام شنيدن كرم و لطف نمودن

اين است همان عادت و احسان و مرامش

بر آب بقا ناز كند تا صف محشر

گر خضر گذارد لب خود بر لب جامش

در حسن خداييش ببينيد و ببينيد

خلق خوش جد خوي پدر عصمت مامش

از بس كه حسن در حسن است و همه حُسن است

از سوي خداوند حسن آمده نامش

نبْود عجب آرند اگر دست توسّل

خيل ملك از عرش به مرغ لب بامش

فرياد حسين بن علي داشت سكوتش

شمشير شرر بار علي بود پيامش

بر تربت بي شمع و چراغش بنويسيد

والله قسم صبر حسن بود قيامش

زيباتر و بالاتر از اين است كه هر صبح

يا مهر بخوانند و يا ماه تمامش

بالله نگفتند نگفتند نگفتند

گويند اگر خلق جهان مدح مدامش

من خارم و اوصاف گل از خار نياريد

اي_ن ك_ار ج_ز از خالق دادار نيايد

اين آينۀ حسن خداوند

تعالاست

اين پرتو حسن ازل از صبح تجلّاست

اين سورۀ ياسين به روي دامن كوثر

اين مصحف نور است كه بر شانۀ طاهاست

اين نجل علي اشرف اولاد محمّد

اين خوب ترين سلسلۀ آدم و حواست

گه سورۀ «واليل» و گهي سورۀ «والشمس»

گه بر سر دست نبي و حيدر و زهراست

در مصحف زيباي رخش سورۀ مريم

در عطر بهشتي نفسش روح مسيحاست

او مثل علي بر همۀ خلق، امام است

حكمش همه جا حكم خداوند تعالاست

گر جنگ كند، جنگ بوَد بر همه واجب

ور صبر كند، صبر براي همه زيباست

هر نكته كه او گفت خدا گفت خدا گفت

هر امر كه او خواست خدا خواست خدا خواست

هر چند حيات دين، از خون حسين است

با صبر حسن، قامت اسلام بوَد راست

ما پيرو صلح حسن و جنگ حسينيم

امر است ز مولا و اطاعت همه از ماست

گر امر به صلح آيد، يا حكم به نهضت

اسلام همان پيروي از گفتۀ مولاست

اين صلح بوَد سخت تر از غزوۀ خيبر

اين صبر همان صبر علي در دل اعداست

يارب تو گواهي كه به هر واقعه ما را

بر دامن اولاد علي دست تولّاست

با خون دل شيعه نوشتند ز آغاز

ديني كه خدا گفته تولّا و تبراست

ياران ولايت هم_ه جا عبد خدايند

آنان كه جدا از حسنينند، جدايند

----------

ماه من از پرده بيرون شو ببين ماه خدارا

ماه من از پرده بيرون شو ببين ماه خدارا (ولادت)

ماه عفو و ماه رحمت ما تسبيح و دعا را

ماه توبه ماه بخشايش مه صدق و صفا را

ماه ميلاد حسن مرآت حسن كبريا را

نيمه ماه خدا ماه علي را جلوه گر بين

قرص خورشيد محمد را در آغوش سحر بين

غنچه اي از گلبن قران و عترت و اشد امشب

اشك شوق مصطفي در خنده اش پيدا شد امشب

روشن از ديدار رويش ديده زهرا شد امشب

فاش گويم پور بو طالب علي بابا شد امشب

گشته بلبل جبرئيل و خانه وحي است گلشن

اي محمد اي علي اي فاطمه چشم تو روشن

بزم شادي هم زمين هم چرخ گردون آمد امشب

روزه داران را بهين عيدي همايون آمد امشب

ميهمانان خدا را بخت ميمون آمد امشب

ماه روي ميزبان از پرده بيرون آمد امشب

دل نماز آورده بر محراب ابروي خم او

روزه سي روزه مي گيرد بخير مقدم او

آفتاب حسن حق تابنده هنگام سحر شد

نيمه ماه خدا ماه محمد جلوه گر شد

مرتضي را چشم دل روشن برخسار پسر شد

هم بشر هم بوالبشر را اين پسر نيكو پدر شد

ظاهر از بين ولايت مظهر داور شد امشب

البشاره البشاره فاطمه مادر شد امشب

خيز و در آئينه جان عكس روي يار بنگر

جلوه گر در خانه

دل جلوه دلدار بنگر

وجه وجه الله بين مهر رخ دادار بنگر

در تلاقي دو دريا لولو شهوار بنگر

گوش شو تا بشنوي تبريك حي ذوالمنن را

چشم شو تا بنگري روي دل آراي حسن را

تا درخشان شد رخ رخشان تر از ماه تمامش

گشت پروانه صفت در گرد رخ ماه صيامش

چون سراپا حسن ديد آن طفل را جد كرامش

بوسه زد بر روي زيبا و حسن بگذاشت نامش

در مه مهماني حق گشت ماهي اشكارا

روشني بخشيد چشم ميهمانان خدا را

اي تولايت صفا بخش و شفا بخش دل من

وي به مهرت دست حق آميخته آب و گل من

از نمكدان عطايت شورها در محفل من

نيست غير از مهر تو در مزرع دل حاصل من

تا مگر روزي شوم از خيل زوار بقيعت

يا شبي صورت نهم بر خاك ديوار بقيعت

كاش مي بودم نسيم و مي گذشتم از كنارت

كاش مي بودم غبار و مي نشستم بر مزارت

كاش بودم اشك و مي گشتم ز هر چشمي نثارت

كاش بودم شمع بزم عاشق شب زنده دارت

مرغ جان از لانه جسمم همي گيرد سراغت

روشني گيرد دلم از قبر بي شمع و چراغت

آنكه در ماه خدا شد ماه بي همتا توئي تو

آنكه بر دوش رسول الله دارد جا توئي تو

آنكه بخشيده است جان بر پيكر تقوا توئي تو

آنكه بر بوده دل از صاحب دلان يكجا توئي تو

آنكه

سر بسپرده بر آئين فرمانت منم من

و آنكه بين دوستان گشته ثنا خوانت منم من

اي شكست خصم دين در شيوه صلح تو پيدا

دوست از صبرت به حيرت ، دشمن از صلح تو رسوا

صبر كردي تا شود برنامه اسلام اجراء

صلح كردي تا قيام كربلا گرديد بر پا

صلح و صبرت بود دام ديگري بر خصم غافل

ورنه هرگز آشتي با هم ندارد حق و باطل

تو همان مردي كه در جنگ جمل شمشير بستي

چون علي در حين چالاكي به صدر زين نشستي

قلب لشكر را دريدي پشت دشمن را شكست ي

رشته جا ن يلان را بي امان از هم گسستي

مر مرا باور نيايد دست روي هم گذاري

خواستي با پا گلوي كفر را ر هم فشاري

تو ولي حقي و حق خوانده بر هستي امامت

ثبت شد پيروزي اسلام در صلح و قيامت

وحي منزل هست مانند كلام الله پيامت

مي نبايد برد جز با عزت و تمجيد نامت

"ميثم" اين الهام را از آيه قرآن گرفته

با تو لاي تو در دل پرتو ايمان گرفته

----------

ماه من از تو نديدم قمري زيباتر

ماه من از تو نديدم قمري زيباتر(ولادت)

نيست از نقش جمالت اثري زيباتر

اين يقينم شده در عالم هستي از تو

مادر دهر ندارد پسري زيباتر

خبر آمدنت در بدنم روح دميد

بَه كه بود اين خبر از هر خبري زيباتر

جلوه گر گشت رخت در سحر

ماه خدا

زين سحر ديده نديده سحري زيباتر

به همه دُرّ و گهر هاي ولايت سوگند

صدفي از تو ندارد گهري زيباتر

ماه خنديد و مه انجمنت نام نهاد

همه حُسني كه محمد حَسَنت نام نهاد

در تن پاك سحر روح و روان شد زدمت

بوسة ماه خدا مانده به خاك قدمت

ميزبان رمضاني كه نشستند مدام

ميهمانان خدا بر سر خوان كرمت

سر نثار قدم و ديدة ما فرش رهت

جان ما وقف تماشا و دل ما حرمت

سائل جود و كرم خلق سماوات و زمين

عاشق حسن خدايي عربند و عجمت

تو همان جان جهاني كه دو صد قافله دل

گشته آواره به هر حلقة گيسوي خمت

رخ زيبات حسن قامت رعنات حسن

نه فقط قامت رعنات سراپات حسن

روزه داران مه تسبيح و دعا را نگريد

سحر و صبحدم اهل ولارا نگريد

گل لبخند علي بر رخ زيباي حسن

شادي حضرت ام النجبا را نگريد

همه خورشيد جمال ازلي را بينيد

همه در ماه خدا ماه خدا را نگريد

طلعت غيب شنيديد نديديد اگر

به وضوح آينة غيب نما را نگريد

همه احرام ببنديد و بخوانيد دعا

مروة حُسن ببينيد و صفارا نگريد

عيد ميلاد امامي است در اين ماه عظيم

كه كريم است،

كريم است، كريم است، كريم

اين گرامي پسر اول زهرا حسن است

دومين حجت و چارُم نفر از پنج تن است

اختر برج شرف مطلع الانوار جمال

آفتاب دل زهرا مه هر انجمن است

روح پيغمبر و زهرا و علي در تن اوست

يك پسر نيست سه روح است كه در يك بدن است

تا قيامت به چنين قامت رعنا صلوات

عجبا سرو قدي سرو هزاران چمن است

حُسن محدود شده در رخ نوراني او

حسن است، اين حسن است،

اين حسن است، اين حسن است

روح بخشد به پدر با نفس زهرايي

شده دلدادة زيبايي او زيبايي

بوسة ذكر و دعا بر دو لب خندانش

آسمان شيفتة زمزمة قرآنش

ميهمانخانة او شهر مدينه است ، مگو

كه بود خلق سماوات و زمين مهمانش

ناز بر گلشن فردوس كند در صف حشر

هركه شد بندة لطف و كرم و احسانش

همچو باران بهاري كه بريزد زسحاب

روز و شب رحمت حق ريخته از دامانش

جن و انس و ملك از كل سماوات و زمين

همه در تحت حمايت همه در فرمانش

صد مسيحا شود از نيم نفس زندة او

خلق و خوي نبوي سر زند از خندة او

اوليايند به يك گردش چشمش سرمست

علي و فاطمه دادند ورا دست به دست

اين كريم ابن كريمي است كه در كل وجود

تا قيامت كرمش شامل حال همه است

حسني طلعت او آينة حسن خداست

روي حق بود در اين آينه از صبح الست

صلح او تير خدا بود كه از قوس كمان

به شتاب آمد و بر قلب معاويه نشست

صلح او بود كه بنيانگر عاشورا شد

صبر او بود كز آن سيطرة كفر شكست

گرچه اسلام گرفته است به خود رنگ حسين

به خدا صلح حسن نيست كم از جنگ حسين

شيعه آن است كه در خط امامش باشد

تابع رهبر، در صلح و قيامش باشد

شيعه آن است كه در لحظة فرياد زدن

متن فرمان الهي به پيامش باشد

شيعه با صلح حسن تا صف محشر حسني است

شيعه در صلح حسن جنگ حرامش باشد

شيعه در جنگ همان شيعة عاشورايي است

شيعه آن است كه اينگونه مرامش باشد

صلح و جنگ حسنين است يكي بر شيعه

تيغ، گه جاي به كف گه به نيامش باشد

"ميثم" از خط ولايت ننهي پاي برون

گر نهي پاي برون راه نيابي به درون

----------

من كيم حجّت حق واقف سرّ و علنم

من كيم حجّت حق واقف سرّ و علنم (ولادت)

من كيم وجه خدا آينۀ ذوالمننم

من كيم شمع فروزندۀ هر انجمنم

من كيم چشم و چراغ نبي مؤتمنم

من كيم فاطمه را

باغ گل ياسمنم

من كريم دو جهان يوسف زهرا حسنم

من كيم نخل اميد نبوي را ثمرم

من كيم بحر كمال علوي را گهرم

من كيم فاطمه را ميوه قلبم، پسرم

من كيم آنكه ز وصف همگان خوب ترم

من كيم آن كه نبي بوسه زده بر دهنم

من كريم دو جهان يوسف زهرا حسنم

من كيم آنكه سر دوش نبي جاي من است

جلوۀ حسن خدا در رخ زيباي من است

سرمۀ چشم ملك خاك كف پاي من است

دست تقدير خدا دست وتواناي من است

هست چون شير خدا بازوي خيبر شكنم

من كريم دو جهان يوسف زهرا حسنم

نغمۀ وحي سرودي به ثناخواني من

ماهِ ماه رمضان صورت نوراني من

روزه داران همه در محفل مهماني من

جاي گلبوسۀ زهراست به پيشاني من

سوّمين نور و چهارم نفر از پنج تنم

من كريم دو جهان يوسف زهرا حسنم

مصطفي عاشق سرو قد و بالاي من است

جاودان دين وي از همّت والاي من است

آفرينش همه جا غرق تجلاّي من است

روح اين روزه سي روزه تولاّي من است

حج منم، قبله منم، حجر منم، كعبه منم

من كريم دو جهان يوسف زهرا حسنم

مرغ شب منتظر زمزمۀ يا رب من

رمضان تشنه ولي تشنۀ لعل لب من

آسمان و شب و مه محو نماز شب من

بهترين خلق خدا مادر و جدّ و اب من

بلكه خود سيّد خوبان زمين و

زمنم

من كريم دو جهان يوسف زهرا حسنم

من كيم آنكه ز اسرار خدا آگاهم

من كيم فاطمه اجلال و محمّد (صلي الله عليه و آله) جا هم

من كيم در بغل شمس ولايت ماهم

من كيم زينت آغوش رسول الّلهم

من كيم آنكه بود وحي الهي سخنم

من كريم دو جهان يوسف زهرا حسنم

مظهر حسن خدا عزّوجل كيست؟ منم

معني حيّ علي خير العمل كيست؟ منم

دوّمين آينۀ حسن ازل كيست؟ منم

فاتح و صف شكن جنگ جمل كيست؟ منم

كرده اعجاز علي بازوي دشمن شكنم

من كريم دو جهان يوسف زهرا حسنم

مهر من روز ازل واسطه ي نعمت هاست

راه من راهنماي همه ي ملّت هاست

دست من رزق رسان همه ي امّت هاست

صلح من زير بناي همه ي نهضت هاست

كس نشد با خبر از ساختن و سوختنم

من كريم دو جهان يوسف زهرا حسنم

من كيم روح رياحين گلستان بهشت

من كيم خوب ترين لالۀ بستان بهشت

من كيم آنكه بود در نفسم جان بهشت

من كيم سيّد و مولاي جوانان بهشت

من بهشت نبي و فاطمه و بوالحسنم

من كريم دو جهان يوسف زهرا حسنم

حلم من دين خدا را به خدا احيا كرد

صبر من فتنه گران را همه جا رسوا كرد

آه من تير شد و در دل دشمن جا كرد

صلح من مشت معاويّه دون را وا كرد

حق همين بود كه خود واقف

سرّ و علنم

من كريم دو جهان يوسف زهرا حسنم

من كه چون شمع شدم آب و امامت كردم

من كه در پاسخ دشنام كرامت كردم

من كه در شهر، غريبانه اقامت كردم

همه ديدند كه با صبر قيامت كردم

بشنويد از لب «ميثم» كه غريب وطنم

من كريم دو جهان يوسف زهرا حسنم

----------

هماي جان من سوي مدينه پر زند امشب

هماي جان من سوي مدينه پر زند امشب(ولادت)

دلم در محفل قدوسيان ساغر زند امشب

گمانم ذات رب العالمين در اين شب شيرين

تبسم بر تبسم هاي پيغمبر زند امشب

سلام الله بر اين ليلۀ قدري كه زهرا را

مبارك ماه در ماه مبارك سرزند امشب

محمد هم چو باغ لاله از هم واشده امشب

تعالي الله اميرالمؤمنين بابا شده امشب

شب است و نيمۀ ماه خداي داور است امشب

شب عيد حسن، ميلاد سبط اكبر است امشب

تعالي الله اي سادات عالم چشمتان روشن

كه قرآن محمد روي دست كوثر است امشب

زيارتگاه پيغمبر بود آيينۀ رويش

كه بر آيات رخسارش نگاه حيدر است امشب

ز پا تا سر همه ميراث ختم المرسلين برده

خدايي طلعتش دل از اميرالمؤمنين برده

تعالي الله بر جسمش سلام الله بر جانش

كه مي بوسد محمد لحظه لحظه همچو قرآنش

سلام آفتاب و آسمان و اختران او

بر اين ماهي كه امشب فاطمه دارد به دامانش

از آن ترسم كه گويم كفر، ورنه فاش مي گفتم

كه حتي از خدا دل مي برد لب هاي خندانش

مبارك باد اين مولود بر پروردگار او

الا ماه خدا امشب تو باش آيينه دار او

شب عيد است اي ياران خبر سازيد ياران را

به فرق روزه داران ابر رحمت ريخت باران را

جمال بي مثال خويش را بگشوده بي پرده

خدا در ماه روزه داد عيدي روزه داران را

اميرالمؤمنين در دست خود دسته گلي دارد

كه بايد كرد قرباني به پايش گلعذاران را

حسن نامش حسن خَلقش حسن خُلقش حسن خويش

همان_ا حسن نامح_دود ح_ق پيداست بر رويش

سحر با ما جمال حي سرمد را تماشا كن

به خال و خط او قرآن احمد را تماشا كن

به قرص آفتاب فاطمه بر شانۀ حيدر

در اين ماه خدا ماه محمد را تماشا كن

نه تنها در مدينه در تمام عالم هستي

به يمن مقدمش خلد مخلد را تماشا كن

تمام آفرينش مانده در حال سجود امشب

خدا هم جشن بگرفته است در ملك وجود امشب

الا اي روزه داران شافع فردايتان است اين

جمال بي مثال خالق يكتايتان است اين

هنيئا لك مبارك باد، چشم جانتان روشن

كه جان جان عالم رهبر و مولايتان است اين

به پا خيزيد و جان گيريد بر كف اي سحرخيزان

فروغ دل، چراغ روشن شب هايتان است اين

به شكر مقدمش با خنده بايد ترك جان گفتن

نه ترك جان سزد با ترك جان ترك جهان گفتن

سلام الله بر صبر وي و صلح و قيام او

سماواتي زميني هر دو تسليم نظام او

اگر فرمان آتش بس كند صادر علي عيني

وگر از جنگ گويد

وحي حق باشد كلام او

توان از قلعۀ خيبر كند در چون پدر آري

همانا صلح او تيغي است بران در نيام او

نشايد كرد انكار اقتدار و همت او را

كه در جنگ جمل ديديم عزم و قدرت او را

به هر عصر و زمان، تاريخ با ما اين سخن دارد

قيام كربلا خود ريشه از صلح حسن دارد

حسن با صلح و صبر خود حمايت مي كند دين را

اگرچه هم چو حيدر بازوي خيبرشكن دارد

به صلح و صبر و عزم و همت ايثار او سوگند

كه شيعه هر چه دارد زآن امام ممتحن دارد

همان_ا چش_م او بگ_ذشته و آين_ده را بين_د

امامش خوانده پيغمبر چه برخيزد چه بنشيند

الا اي قبر بي شمع و چراغت كعبۀ دل ها

مزار بي چراغت تا ابد خورشيد محفل ها

به قرآن مي خورم سوگند كز اسلام و از قرآن

تو با ايثار و صبر خود شدي حلال مشكل ها

تو خوردي خون دل تا دين و قرآن جاودان ماند

ولي قدر تو را نشناختند افسوس! جاهل ها

شهادت مي دهم مولا! تو بر عالم امام استي

نه بر عالم، حسين بن علي را هم امام استي

سلام انبيا بر اشك زوار بقيع تو

دلم عمري است گرديده گرفتار بقيع تو

به رضوان مي فروشم ناز تا محشر اگر يك شب

گذارم روي خود بر روي ديوار بقيع تو

دري بگشا به رويم از كرم اي يوسف زهرا

كه هم چون شمع سوزم در شب تار بقيع تو

خوشا آن شب

كه «ميثم» همچو آه از سينه برخيزد

سرشك خويش را ب_ر خ_اك پ_اي زائرت ريزد

----------

مدح

الا جمال تو حسن خدا امام حسن

الا جمال تو حسن خدا امام حسن(مدح)

امام پيش تر از ابتدا امام حسن

زعيم مملكت بي حدود حضرت حق

به كل خلق تويي مقتدا امام حسن

تويي محيط كرم اي كريم اهل البيت

كرامت از تو گرفته بقا امام حسن

تو آن بزرگ كريمي كه دشمن خود را

عطا كني به جواب خطا امام حسن

حريم توست بهشت وسيع قرب خدا

مزار توست دل انبيا امام حسن

بقيع تو كه درش بسته روز و شب باز است

هماره بر روي دل هاي ما امام حسن

به باغ حسن تو آيات نور گل كرده

ز بوسه هاي رسول خدا امام حسن

قلمرو حرم قدست اي غريب بقيع

بود تمامي ارض و سما امام حسن

عجب ندارم اگر جبرييل هر شب و روز

كند به زائر قبرت دعا امام حسن

خدا گواست كه از وصف جن و انس و ملك

فراتر است مقام شما امام حسن

خدا و احمد و حيدر تو را ثنا خوانند

فضايل تو كجا ما كجا امام حسن

مضيف خانة تو يك مدينه نيست كه هست

دو عالمت همه مهمان سرا امام حسن

كمال حسن خدايي، نبي به امر خدا

حسن گذاشته

نام تو را امام حسن

تو خود امامِ حسين استي و امام حسين

به حضرت تو كند اقتدا امام حسن

تو چارمين نفر از پنج تن، نه، پنج تني

ميان مجمع آل كسا امام حسن

به حُسن خلق تو نازم كه دشمنت مي خواست

كند به دوستي ات جان فدا امام حسن

به حقِّ حق كه اگر صبر تو نبود، نبود

قيام زندة كرببلا امام حسن

قعود تو ز قيام حسين كمتر نيست

تو راست نهضت صبر و رضا امام حسن

حسين بود كه ده سال در امامت تو

به جاي پاي تو بگذاشت پا امام حسن

هماره چون پدر خود علي ستم ديدي

گهي ز غير و گه از آشنا امام حسن

نه دشمنت دمي از دشمني ات دست كشيد

نه دوست كرد به حقت وفا امام حسن

كجا روم به كه گويم كه يار كشت تو را

درون خانه به زهر جفا امام حسن

صحابه ات همه تنها گذاشتند، دگر

به حضرت تو جسارت چرا امام حسن

همان كه فاطمه را كشت روي منبر گفت

زكينه بر پدرت ناسزا امام حسن

يكي به حملة ثاني يكي به زهر جفا

دوبار شد جگرت پاره يا امام حسن

هزار حيف كه يك لحظه لاله باران شد

جنازة تو به تير خطا امام حسن

تو در بقيع و دو غاصب درون خانة تو

كجا رواست چنين ناروا امام حسن

چه زود عهد پيمبر ز ياد امت رفت

چه خوب حق شما شد ادا امام حسن

كنار قبر غريبت هماره ممنوع است

كه شيعه بر تو بگيرد عزا امام حسن

كنار پنجره هاي بقيع خلوت تو

نشد كه بر تو كنم التجا امام حسن

ز دور گرية "ميثم" نثار تربت تو

تمام عمر به صبح و مسا امام حسن

----------

الا دم تو مسيح دعا امام حسن

الا دم تو مسيح دعا امام حسن(مدح)

رخت جمال جميل خدا امام حسن

امام دوم و فرزند اول زهرا

تمام اهل كسا در كسا امام حسن

حَسن جمال و حَسن خصلت و حَسن طينت

تويي تويي حسن مجتبي امام حسن

خدا به حسن تو و صنع خويش تحسين كرد

چو آفريد جمال تو را امام حسن

عجيب نيست اگر انبيا به حشر، تو را

صدا زنند و بگويند ياامام حسن

به ماه عارض و لعل لب تو گل كرده

هماره جاي لب مصطفي امام حسن

زيارت حرمت را به كعبه نفروشم

كه اين معامله باشد خطا امام حسن

غريب خانه اي و جن و انس و حور و ملك

شدند با كرمت آشنا امام حسن

هزار بار سرم را جدا كنند ز تن

اگر دلم ز تو گردد جدا امام حسن

اگرچه روز قيامت دو دست من خالي ست

دل من است و ولاي شما امام حسن

به خاك پاك تو و جنّت البقيع،

قسم

بود مزار تو در قلب ما امام حسن

به خلق وخوي و به صبر و عنايت و كرمت

دلم پر است ز مهر شما امام حسن

به صلح سبز تو نازم كه گر نبود، نبود

قيام سرخ شهِ كربلا امام حسن

شهادت تو در ايام كودكي رخ داد

مغيره كشت تو را از جفا امام حسن

جنازه ات هدف تير شد ولي ديگر

كنار قبر پيمبر چرا؟ امام حسن

سلام ما همه بر بردباري عباس

كه صبر كرد در اين ماجرا امام حسن

گهي به تيغ و گهي تير و گاه زهر ستم

چه خوب حق شما شد ادا امام حسن

تن تو كاش چو زهرا شبانه مي شد دفن

كنار قبر رسول خدا امام حسن

چراغ قبر تو ماه و ستارگان شده اند

گرفته اند برايت عزا امام حسن

براي غير شما خاندان اگر گريم

خدا مباد ز اشكم رضا امام حسن

بگير از كرم خويش دست «ميثم» را

كه در صراط نيفتد ز پا امام حسن

----------

اي پسر اول زهرا حسن

اي پسر اول زهرا حسن(مدح)

سي_دنا سي_دنا يا حسن

صورت تو سوره فرقان و نور

چشم بد از روي دل آرات دور

عفو خدا شيفته ياربت

عاشق «العفو» نماز شبت

وصف تو ممكن نبوَد با سخن

تو حسني تو حسني تو حسن

طلعت زيبات شده باغ گل

از اث_ر ب_وسة خت_م رسل

جاي تو آغوش رسول خداست

مركب تو دوش رسول خداست

بهر تو اي مهر

تو خيرالعمل

دوش محمّد شده «نعم الجمل»

تا تو نهي پاي به پشتش، رسول

مانده خم و سجده خود داده طول

آنكه دهد شهد به وحي از دو لب

از لب شيرين ت_و ن_وشد رطب

روي ت_و آيين_ة حس_ن آفرين

يك حسن و اين همه حسن؟- آفرين!

چارم آن پنجي و در چشم من

پن_ج تن_ي پن_ج تن_ي پنج تن

جود تو از چشمة بي ابتداست

سفره تو مُلك وسيع خداست

اي همه با دشمن خود گشته دوست

خن_ده ت_و پاسخ دشنام اوست

خشم عدو تا به تو شدّت گرفت

مهر تو از خشم تو سبقت گرفت

هر كه شرف از كرم آرد به كف

دست تو بخشيده كرم را شرف

نيست به وصف تو رسا صحبتم

غ_رق ش_دم در ع_رق خجلتم

خال_ق خ_لقي و خ_دا نيستي

فوق ملَك، فوق ب_شر، كيستي؟

صبر تو شايسته ترين ابتلاست

صلح تو يك نهضت كرب و بلاست

حيف كه كشتند تو را دوستان

خ_ار ست_م در ج_گرِ بوستان

شير خدا را پسري ي_ا حسن

از همه مظلوم تري ي_ا حسن

اي ت_و جگر پاره پاره جگر

در بغ_ل م_ادر و ج_د و پدر

«جعده»ات ارچه دشمن جاني است

قات_ل ت_و «مغيره» و «ثاني» است

قلب تو در كوچه شد اي

جان پاك

چون سندِ باغ فدك چاك چاك

س_وز درون از سخنت ري_خته

خ_ون دل_ت از ده_نت ري_خته

آه ت_و از ب_س شرر افروخته

زهر ز سوز جگرت سوخته

نخل وجودت به تب و تاب شد

آب شد و آب شد و آب شد

حلم ز داغ تو زمين گير ش_د

لال_ه تشييع تن_ت، تي_ر ش_د

آن هم_ه تي_ر اي پسر فاطمه

رف_ت ف_رو در جگ_ر فاطمه

خار چو بر برگ گل ياس ريخت

خون دل از ديده عباس ريخت

اي سند غربت ت_و قب_ر ت_و

صبر شده خونْ جگر از صبر تو

اشك بده تا ك_ه نث_ارت كنم

گريه چو شمع شب تارت كنم

خ_اك رهِ ميثمت_ان، «ميث_مم»

با غمتان در دو جهان خرّمم

----------

اي پس__ر اول شي__رخ___دا

اي پس__ر اول شي__رخ___دا(مدح)

اي ب_ه حسين بن عل_ي مقتدا

ك_ل محمّ_د! و تم_ام عل_ي!

ب_ر قد و ب_الات سلام عل_ي

تم__ام ق_د، آين__ۀ كب_ري__ا

م__دال دوش خات__م الانبي_ا

تجس_م جم_ال س_رّ و عل_ن!

كري_م آل فاطم_ه ي_ا حس_ن

چش_م خدا محو تم_اشاي تو

ارض و سما غرق تجلاي تو

طلع_ت زيبات حسن در حسن

بلكه سراپ_ات حسن در حسن

روي ت_و تفسي_ر تب_ارك شده

ماه صيام از ت_و مب_ارك شده

ماه خ_دا ع_اشق شب هاي تو

روزه گشوده است ز لب هاي تو

مدح تو ش_د زينت ل_وح و

قلم

بي_ن امام_ان ب_ه ك_رامت علم

مظهر حسن ذوالجلالي حسن

چ__ارده آيين_ه جم_الي حسن

م_اه س__ر ش_ان__ۀ پيغمب__ري

مص_حف روي سين_ۀ حي_دري

مدح تو وحي خالق سرمد است

خواندن آن به عهدۀ احمد است

جود و كرم هماره پابست توست

دست كرامت خدا دست توست

دانش كل، قط_ره اي از علم تو

خص_م، خج_الت زدۀ حل__م تو

س__لام ب_ر دس_ت يداللّه_ي ات

ب__ه ذوالفق__ار اس__داللّه_ي ات

خلق و مرامت هم_ه پيغمب_ري

ب_ازوي خيب_رشك_نت حي_دري

سكوت تو رمز پيام حسين

صلح تو منشور قيام حسين

از ط_رف داور ج__ان آف_رين

ب_ر ت_و و استق_امتت آف_رين

صبر تو سنگي شد و آمد فرود

بر سر خصم اي به سكوتت درود

س__لام ب_ر تي_غ شررب_ار تو

جنگ جم_ل شاهد پيكار تو

دست تو دست علي مرتضاست

اشارۀ چشم ت_و خيبرگشاست

چ_و ذوالفقار از كم_ر ب_رآري

ك_م از عل_ي مرتض_ا ن_داري

تو در شجاعت پدري يا حسن

او حسن و تو حيدري يا حسن

ت_و و علي دو ب_ازوي خداييد

همدم و هم سنگر و همصداييد

علي تو، زهرا تو، پيمبر تويي

وارث ذوالفق_ار حي__در تويي

فاتح پيكار جمل كيست؟ تو

حيدر كرار جمل كيست؟ تو

فتنه چو با تيغ تو شد روبه رو

خورد زمي_ن ب_ا شتر سرخ مو

طريق فتح را تو طي كرده اي

ناقۀ فتن_ه را تو هي كرده اي

عجب ندارم اي علي را سليل

تيغ به دست تو دهد جبرييل

روا

بود به وصف تو يا حسن

ن_داي «لافت_ي الا حس_ن»

اي كه بقيع دل ما قبر توست

شجاعت برتر تو صبر توست

ت_و پس_ر اصب_ر صاب__ريني

تو آسم_ان وح_ي در زميني

تو شهريار دست بسته ديدي

تو گوش_وارۀ شكسته ديدي

تو وارث غريب__ي حي_دري

تو شاه_د شه_ادت م_ادري

تو شاهد قتل ب_رادر ش_دي

به كودكي عصاي مادر شدي

اي دل شب نهان ز چشم همه

مشي__ع جن__ازۀ فاطم_ه!

با چه گنه حق تو غصب كردند؟

خصم تو را جاي تو نصب كردند

اي همه شب خون جگر قوت تو

تي_ر كج_ا و ت_ن و تاب_وت ت_و

اي ب_ه ت_و دائ_م ش_ده آزاره_ا

جور زمان كشت_ه ت_و را باره_ا

بع_د نب_ي دست ع_دو ب_از شد

قت_ل ت_و از كودك_ي آغ_از شد

هر شب و هر روز چه شد با دلت؟

بع_د هم_ه ي_ار ت_و ش_د قاتلت

ب_ه گري_ۀ زين_ب كب_را قس_م

ب_ه چ_ادر خاك_ي زه_را قس_م

ب_ار دگ_ر ه_م ك_رم آغ_از كن

در به روي «ميثم» خود باز كن

----------

اي جان پاك ختم رسل در بدن، حسن!

بند اول

اي جان پاك ختم رسل در بدن، حسن!(مدح)

ماه رخت چراغ هزار انجمن، حسن!

ريحانه، محمّد و دردانۀ علي

چارم نفر ز سلسلۀ پنج تن، حسن!

جان جهان فدات كه سلطان انبيا

پيوسته بوده بر دهنت بوسه زن حسن!

شيريني كلام من از وصف مدح توست

نَقل حديثت آمده نقل دهن، حسن!

از غنچۀ دهان تو ريزد

گلاب وحي

چونان از زبان پيمبر سخن، حسن!

از آن خداي، نام نهادت حسن كه هست

خلق مبارك تو و خويت حسن، حسن!

بر روي دست فاطمه در لاله زار وحي

رخسار توست برگ گل ياسمن، حسن!

مدح تو با زبان رسول خدا خوش است

او گويد و از او شنود بوالحسن، حسن!

صبر تو بر شجاعت تو برتري كند

داري اگرچه بازوي خيبرشكن، حسن!

كي لايق است تا كه در اوصاف چون تويي

گوهر بريزد از دهن هم چو من، حسن!

تو آشناي عالمي و از غريب هم

تنهاتر و غريب تري در وطن، حسن!

بر تربت تو دست توسل كند دراز

شاه و گدا و پير و جوان، مرد و زن، حسن!

آيينۀ جم_ال محمد تويي تويي

بالله كريم آل محمد تويي تويي

بند دوم

بر روي دست فاطمه قرآن حيدري

آقاي من! چقدر شبيه پيمبري

زيبايي از بهشت جمال تو گشته سبز

نامت بود حسن ولي از حُسن برتري

جان تمام حُسن فروشان فدات باد

الحق كه با جمال حسن حُسن پروري

يعقوب گشته محو تماشا و گويدت

مولاي من! تو يوسف زهراي اطهري

واجب بود اطاعت تو در قيام و صلح

زيرا تو خود ولي خداوند اكبري

در دست توست تيغ قيام و كليد صبر

حتي تو بر حسين، امامي و رهبري

در زهد و عصمت و شرف و قدر، فاطمه

در صبر، مصطفايي و در جنگ، حيدري

قدر تو را كه

هست وطن شهر غربتت

باور نمي كنند كه تو فوق باوري

خير كثير در نفس توست يا حسن

سرتابه پاي، كوثر و فرزند كوثري

درياي نور ختم رسل! فاطمه صدف!

الحق كه آن يگانه صدف را تو گوهري

جان حسين و هست علي قلب فاطمه

سوگند مي خورم تو رسول مكرري

تنها نه چشم و اب_رو و رويت محمد است

خلق و مرام و منطق و خويت محمد است

بند سوم

دل را هماره حال و هواي بقيع توست

انگار پشت پنجره هاي بقيع توست

دور بقيع تو ز چه ديوار مي كشند

ملك وجود، صحن و سراي بقيع توست

شيعه نفس كه مي كشد از عمق جان خود

گويي نسيم روح فزاي بقيع توست

بر پادشاهي دو جهان ناز مي كند

آن دل شكسته اي كه گداي بقيع توست

غم نيست گر بناي مزارت خراب شد

درهر دل شكسته بناي بقيع توست

در مروه و صفا همه گفتيم يا حسن

ما را اگر صفاست صفاي بقيع توست

ما كيستيم تا به حريم تو رو نهيم

جبريل، سرشكستۀ پاي بقيع توست

يك خشت از مزار تو را هم نمي دهيم

صد باغ خلد كم به جزاي بقيع توست

اذن دخول تربت تو نام فاطمه است

آواي يا حسين، دعاي بقيع توست

بردار سر ز خاك و بگو قبر فاطمه

اي خفته در بقيع، كجاي بقيع توست؟

هر شب كبوتر دل ما زائر شماست

هرجا رويم حال و هواي بقيع توست

گردون كتاب صبر

تو را بوسه مي زند

«ميثم» ز دور قبر تو را بوسه مي زند

----------

اي خوانده حسن خداي حسنت

اي خوانده حسن خداي حسنت(مدح)

جان دو جهان فداي حسنت

روشنگر ديده محمد (صلي الله عليه و آله)

مرآت خدا نماي حسنت

از نقطه باء ، آيه آيه

قرآن همه در ثناي حسنت

سلطان ستارگان ، شب و روز

بر اوج فلك گداي حسنت

با ديدن روي تابناكت

افتاده مه خدا به خاكت

ما ذره ، تو آفتاب جاني

ما قطره ، تو بحر بي كراني

در ماه ضيافت الهي

بر خلق خدا تو ميزباني

آقاي شباب اهل جنت

مولاي زمين و آسماني

آگه ز دروني و بروني

دانا زنهاني و عياني

گلواژه آيه هاي نوري

روشنگر بزم لامكاني

آئينه حسن سرمدي تو

سر تا به قدم محمدي (صلي الله عليه و آله) تو

اي چشم و چراغ روزه داران

اميد همه اميد واران

اي سفره ميهماني حق

با بوي خوش تو لاله باران

خاري كه تو پا بر آن گذاري

خوش تر بود از گل بهاران

عيد تو نويد عفو و رحمت

بر سلسله گناه كاران

در گلشن وحي ، مرغ توحيد

مدح تو كند به شاخساران

تو چشم و چراغ بو ترابي

در ماه خداي ، آفتابي

مدح تو طبع من چگونه

اوصاف تو با سخن چگونه

حسن تو چنانكه هست ديدن

اي مظهر ذوالمنن چگونه

يكتائي و

جلوه ات ندانم

دل برده ز انجمن چگونه

ما يكسره جسم و مهر تو جان

جان دور شود ز تن چگونه

گيرم كه برانيم شوم دور

از كوي تو يا حسن چگونه

اين جاست پناه من هميشه

بو توست نگاه من هميشه

با صلح تو زنده تا قيامت

توحيد و نبوت و امامت

هرگاه تو راست كربلائي

در صبر و ثبات و استقامت

دشنام ز آشنا شنيدي

لبخند زديش از كرامت

قد پيش حوادثت نشد خم

اي سرو هميشه راست قامت

با صلح تو شد نصيب دشمن

رسوائي و ذلت و ندامت

اين صلح نه فتح مسامين بود

بالله قسم ، صلاح دين بود

اي رشته نه فلك به چنگت

اسلام ، رهين صلح و جنگت

صلح تو قيام تازه اي بود

ز آن خورد سر عدو به سنگت

بالله قسم نبود آني

درياري دين حق درنگت

سوگند به عزتت كه ذلت

در پيش ستمگر است ننگت

بر قلب عدو نبود جز اين

در تركش مصلحت خدنگت

تو رهبر صلحي و قيامي

از هر دو جهت به ما امامي

روزي كه به صدر زين نشستي

يكباره صف عدو گسستي

خود يك تنه پشت لشگري را

بر خاك رساندي و شكستي

از چار طرف به سوي دشمن

با تندر خشم را بستي

هر كس كه ز پا فتاده ميگفت

بالله خداي را تو دستي

يك روز

به پاس حق ستادي

يك روز به حفظ دين نشستي

اي صلح و قيام تو الهي

از سوي خدات پادشاهي

در طاعت تو مدام بايد

از حكم تو احترام بايد

گر صلح كني سكوت نيكو

ور جنگ كني قيام بايد

شمشير تو در نيام اگررفت

تيغ همه درنيام بايد

تو بر همگان امام و ما را

فرمانبري از امام بايد

اسلام محمدي (صلي الله عليه و آله) هماره

در خط تو مستدام بايد

اي صبر زتو شجاعت از تو

توحيد بود اطاعت از تو

اي جان جهانيان فدايت

عالم همه سائل گدايت

اي تكيه گه گناه كاران

ديوار بقيع با صفايت

هم چشم فلك به بذل دستت

هم روي ملك به خاك پايت

جدو ، اب و مادر و برادر

مشتاق جمال دل ربايت

گريان نبود به روز محشر

چشمي كه بگريد از برايت

تا نامه خويش را بشويم

شد اشك غم تو آبرويم

ما گمشده و تو رهنمائي

ما يكسره درد و تو دوائي

ما قطره كوچك و تو دريا

ما ذره ، تو آفتاب مائي

ما عبد ذليل و تو عزيزي

ما مور ضعيف و تو همائي

ما عرض دعا تو باب حاجت

ما عاجر و تو گره گشائي

سبطي و امين و حجه الله

بري و ذكي و مجتبائي

پيرايه دل ز نقش داغت

دل شمع مزار بي چراغت

ذكر خوش ما

حكايت توست

حرف دل ما روايت توست

با دست تهي خدا گواه است

سرمايه ما ولايت توست

هر گام كه سوي حق نهاديم

بالله قسم از هدايت توست

دست همه سوي آستاني

چشم همه بر عنايت توست

از روز نخست ، آفرينش

پاينده به ظل رايت توست

با آنكه همه گنه كاريم

گرد حرمت پناه داريم

اي چشم بد از جمال تو دور

اي داده به چشم انبيا نور

گرد حرم تو كحل موسي

خاك قدم تو زينب طور

گيتي به هدايت تو آباد

جنت به ولايت تو معمور

شيريني عشق تو فكنده

در اهل زمين و آسمان شور

مه پرتوي از تجلي حسن

خورشيد ، ز خجلت رخت كور

(ميثم) به زبان هر آنچه آرد

از لطف و عنايت تو دارد

----------

اي در رخت جمال خداوند آشكار

اي در رخت جمال خداوند آشكار(مدح)

اي آفرين به حسن تو از آفريدگار

قرآن گرفته از نفست عمرِ جاودان

ايمان به دوستيِّ تو گرديده استوار

احمد نهاده لب به لبان تو بارها

حيدر گرفته از دهنت بوسه بي شمار

غير از تو و حسين كه او هست، تو، تو، او

هرگز كسي نگشته به دوش نبي سوار

مرد كريم بر كرمش فخر مي كند

تو كيتستي كه كرده كرم بر تو افتخار

آل رسول جمله كريمان عالم اند

تو خود كريم آل رسولي به روزگار

دشنام را به لطف و كرامت دهي جواب

دشمن شود زكثرت جود تو شرمسار

هم صحبت خدايي و هم سفره ي فقير

در فرش، يار خلقي و در عرش، شهريار

حور و ملك به خاك قدومت نهاده رو

جنّ و بشر به باب بقيعت اميدوار

در حلم و در سكوت به پاي تو چشمِ صبر

در صلح و در نبرد به دست تو اختيار

جنگ تو جنگ خيبر و فتح تو فتح بدر

دست تو دست حيدر و تيغ تو ذوالفقار

از صبر تو چراغ هدايت دهد فروغ

با صلح تو خزانِ ولايت شود بهار

نام تو در كنار معاويّه كي رواست

تو بهتر از گُل استي و او خوارتر زخوار

تو نجل پاك فاطمه او بوده پور هند

تو از بهشت نوري و او از جحيم نار

سوگند مي خورم به حسين و به نهضتش

اسلام شد زصلح و زصبر تو پايدار

صبر نبي زصلح تو جوشيد در سكوت

زرم علي زدست تو آيد به كارزار

والله بود صلح تو از جنگ سخت تر

با آن شجاعت و شرف و عزّ و اقتدار

بالله بود همين و جز اين نيست يا حسين

دين را بود زصلح و قيام تو اعتبار

گر آگه از جلال تو و ننگ خويش بود

مي كشت خصم شرم تو خود را هزار بار

در صلح و در نبرد، امامت از آن تو است

در صبر و در نبرد تويي اختيار دار

والله از نتيجه ي صلح و قيام توست

گر نخل انقلاب حسيني گرفت بار

يك عمر بود قاتل زهرا برابرت

او را سرور بود و تو را چشم اشكبار

با ديدن مغيره به هر صبح و ظهر و شام

سر مي كشيد از جگرت بر فلك شرار

وقتي كه دست ثاني در كوچه شد بلند

گويي كه بود بهر تو هنگام احتضار

از جدّ اطهر تو گرفتند انتقام

بر گوش مادر تو شكستند گوشوار

مادر چو رفت در غم مظلومي پدر

صبح سپيد گشت به چشمت چو شام تار

بر غربت تو ماهي دريا گريسته

از بس كه ديده اي غم و اندوه بي شمار

صبر تو كرد خون به دل شيعيان تو

يك لحظه، اي غريب وطن ناله اي برآر

با لحظه لحظه درد و غمت عمر گشت طي

وز پاره پاره ي جگرت طشت، لاله زار

آن تيرها كه بر بدنت ريخت فوج فوج

كردند بهر زخم تنت گريه، زار زار

باريد تا كه تير جفا بر جنازه ات

شمشير گشت در كف عبّاس بي قرار

يك بار نه، كه خصم، تو را كُشت بارها

اي لحظه لحظه جانِ جهان در رهت نثار

دردا كه دشمنان تو در روضة البقيع

نگذاشتند بوسه بگيرم از آن مزار

يك لحظه دوستيّ شما را نمي دهد

يك عمر اگر رود سر «ميثم» فراز دار

----------

اي دل دلشكستگان عاشق و مبتلاي تو

اي دل دلشكستگان عاشق و مبتلاي تو (مدح)

روح گرفته آبرو از نفس صفاي تو

نغمه عشق عاشقان

زمزمه ولاي تو

بود و نبود عالمي در نعم از ولاي تو

اي حرم غريب تو كعبه قلب ما حسن

كريم آل فاطمه امام مجتبي ، حسن

اي كه علي مرتضي بوسه گرفته از لبت

شانه ختم انبيا گشته خجسته مكبت

بردن نان بي كسان آمده كار هر شبت

لولو گوش قدسيان زمزمه هاي يا ربت

لب بگشا بخوان بخوان بار دگر دعا ،حسن

كريم آل فاطمه امام مجتبي ، حسن

روز ازل سرشته شد با غم عشق تو گلم

بقيع بي چراغ تو چراغ روشن دلم

نقل حديث عشق تو نقل مدام محفلم

كرامتي مه بنده ام عنايتي كه سائلم

مرا مران مرا مران از در خويش يا ، حسن

كريم آل فاطمه امام مجتبي ، حسن

مرغ پريده دلم خدا خدا خدا كند

گرد مدينه گردد تو را تو را صدا كند

بلكه خدا به مقدمت مرا مرا فدا كند

تيغ فلك هزار بار اگر سرم جدا كند

نمي شوم نمي شوم از تو دمي جدا حسن

كريم آل فاطمه امام مجتبي ، حسن

اي به سرشك فاطمه شسته شده مزار تو

مهدي صاحب الزمان زائر بي قرار تو

بهشت قرب اوليا ء هماره در جوار تو

از تو كسي غريب تر نبوده در ديار تو

ستم كشيده روز و شب ز غير و اشنا ، حسن

كريم آل فاطمه امام مجتبي ، حسن

اي كه به شانه رضا كوه بلا كشيده اي

بيشتر از ستارگان زخم زبان شنيده اي

زخم به زخم دل همي لحظه به لحظه ديده اي

با همه آشنا ولي از همه دل بريده اي

هر كسي از شراره اي سوخت دل تو را حسن

كريم آل فاطمه امام مجتبي ، حسن

اي صلوات قدسيان زمزمه حكايتت

دشمن كينه توز هم شد خجل از عنايتت

سينه هفت آسمان سفره اي از ولايتت

از چه نكرد هيچكس مثل علي حمايتت

همسر بي وفاي تو كشت تو را چرا حسن ؟

كريم آل فاطمه امام مجتبي ، حسن

صبر تو نقش خصم را يكسره بر ملا كند

صلح ت كار نهضت و قيام كربلا كند

جنگ تو نقل قدرت بازوي مرتضي كند

كسي به جنگ و صلح تو چون و چرا ، چرا كند؟

قعود تو قيام تو حكم خداست يا ، حسن

كريم آل فاطمه امام مجتبي ، حسن

خوشا به حال آنكه شد خاك ديار عشق تو

خوشا به حال آنكه جان كند نثار عشق تو

تويي تويي تويي كه دل گشته شرار عشق تو

منم منم منم منم "ميثم" دار عشق تو

عنايتي كه جان كنم در قدمت فدا ، حسن

كريم آل فاطمه امام مجتبي ، حسن

----------

اي دو جهانت فدا يا حسن ابن علي

اي دو جهانت فدا يا حسن ابن علي (مدح)

مظهر صبر خدا يا حسن ابن علي

شير خدا را خلف دُرّ سه بحر شرف

آينۀ كبريا يا حسن اين علي

حاي تو حسن ازل سين

تو سرّ ابد

نون تو نورالهدي يا حسن ابن علي

مهر رخ دلربات لعل لب جانفزات

بوسه گه مصطفي يا حسن ابن علي

گه سر دوش رسول گه روي دست پدر

گه به بر مرتضي يا حسن اين علي

هم به سكوت و پيام هم به قعود و قيام

بر همه اي مقتدا يا حسن ابن علي

اسوه ي ما صبر تو است كعبه ي ما قبر تو است

بقيع تو قلب ماست يا حسن ابن علي

اي به كرم چون پدر از همه مشهورتر

حاجت ما كن روا يا حسن ابن علي

عبد تو خير العباد باب تو باب المراد

دست تو مشكل گشا يا حسن ابن علي

صلح تو تيري دگر بر دل بيدادگر

صبر تو دين را بقا يا حسن ابن علي

بنده ي ناقابلم هر چه كه هستم دلم

با تو بود آشنا يا حسن ابن علي

كار تو اكرام بود اجر تو دشنام بود

اي همه جود و سخا يا حسن ابن علي

حلم مكرّر كني نيست عجب گر كني

دشمن خود را عطا يا حسن ابن علي

خصم نگنجد به پوست تا كه شود با تو دوست

بسكه نوازي ورا يا حسن ابن علي

كار تو صدق و صفا از همه ديده جفا

با همه كرده وفا يا حسن ابن علي

اي به مزارت درود صلح تو كمتر نبود

ز نهضت كربلا يا حسن ابن علي

زخمِ همه در دلت يار

شده قاتلت

كشت تو را از جفا يا حسن ابن علي

بي كسيت را چو ديد زهر به دادت رسيد

تا شدي از غم رها يا حسن ابن علي

قلب تو بيتاب شد به كودكي آب شد

در وسط كوچه ها يا حسن ابن علي

سوخت دل و جان تو كه پيش چشمان تو

فتاد زهرا ز پا يا حسن ابن علي

جعده اگر جاني است قاتل تو ثاني است

كه كشت مام تو را يا حسن ابن علي

اجر نبي بود اين كه آيد از راه كين

بر بدنت تيرها يا حسن اين علي

«ميثم» دلباخته سوخته و ساخته

قصيده بهر شما يا حسن ابن علي

----------

اي فروزنده ز رخ حسن خدات

اي فروزنده ز رخ حسن خدات (مدح)

وي همه حسن فروشان بفدات

جلوه گر آينه ذوالممني

پاي تا فرق حسن در حسني

مصطفي را تو فروغ بصري

وصي دوم و اول پسري

خلد گردي است ز خاك حرمت

چرخ موجي است ز بحر كرمت

مهر را جلوه ز پيرايه تو

آفتابش همه از سايه تو

رمضان سفره مهماني تو

مشعلش چهره نوراني تو

روزه داري كه بود تشنه دوست

آتش عشق تو افطاري اوست

اي فداي رخ بهتر زمهت

روزه داران خدا خاك رهت

اي به خلد غمت افسانه بهشت

پيش رخسار تو زيبايي ، زشت

گنج تو حيدي و دل ويرانت

روي ناديده همه حيرانت

اي ز غمهاي تو خون بر

دل خاك

پنجه صبر گريبان زده چاك

صبر ديوانه شده از صبرت

حلم خون خورده كنار قبرت

صلح و جنگ تو درش سر وسري است

هر دو را هر كه بداند اثري است

پاي صلح تو در آن آتش جنگ

سر بيداد گران خورد به سنگ

تو امامي به قعود و به قيام

به قعود و به قيام تو سلام

مركب حكم ، تو ميراني و بس

جنگ يا صلح ، تو ميداني و بس

هر كه با صلح و قيام تو نساخت

بخدا مرتبه ات را نشناخت

تو كه مانند پدر در پيكار

شعله مرگ زدي بر اشرار

صف كفار ز هم پاشيدي

فاتح جنگ جمل گرديدي

راه تا قلب سپه طي كردي

ناقه عايشه را پي كردي

ا ي ز رزم آوريت در صفين

با نگ تكبير بلند از طرفين

توكه نجل اسد اله استي

تو كه فرزند يد اله استي نبود

نبود در دلت از دشمن بيم

نكني صلح كه گردي تسليم

تو به هر حال ولي اللهي

جنگ يا صلح كني آگاهي

مصطفي كو سخنش وحي خداست

گفته در شان تو اين گفته به راست

حسنين اند دو پاكيزه امام

همگان را به قعود و به قيام

اي رخت شمع جوانان بهشت

سيد جمع جوانان بهشت

وصي دوم بر حق رسول

پسر اول زهراي بتول

تو كه هستي بر رغم دشنام

خصم خود را

كني از لطف سلام

صفت و خلق تو از بسكه نكوست

شود از يك نگهت دشمن ، دوست

اي فداي تو من و ام و ابم

وي ثناي تو به لب روز و شبم

اي تو بعد از پدر ، اول مظلوم

سومين نور و چهارمين معصوم

مهر افلاك به حسنت خندان

ماهي بحر بيادت گريان

جگر صبر ز صبرت پرخون

چهره حلم ز شرمت گلگون

دل عشاق مزرات همه رشك

آب باران بقيعت همه اشك

سينه ها را به تمناي تو داغ

قلب ها را ز مزار تو چراغ

كاش گردي شوم و از كرمت

بنشينم به كنار حرمت

كاش چو ماه به شبهاي دراز

داشتم با حرمت روي نياز

كاش مانند چراغي سوزم

تا شبي در حرمت افروزم

كاش مانند نسيم سحري

داشتم بر سر كويت گذري

كاش چو اشك كنارت افتم

بر روي خاك مزارت افتم

روي جانها همه بر تربت تو

سوز دلها همه از غربت تو

غربت آن نيست كه با ضربت سنگ

چهره از خون جبين گردد رنگ

غربت آن نيست كه از داغ جوان

قد بابا شود از غصه كمان

غربت آن نيست كه سر برسر ني

ره كند با سپه دشمن طي

غربت آن است كه فردي مظلوم

شود از كينه يارش مسموم

غربت آن است كه بعد از كشتن

بارش تير ببارد به بدن

تير باريد ز

بس بر بدنت

بدنت گشت يكي با كفنت

سينه ها از الم فروخته شد

تن و تابوت به هم دوخته شد

اي بياد تو دل هستي ، خون

وي حساب غمت از حد بيرون

قلب احمد كه برايت خون بود

به همه مردم عالم فرمود

روز محشر كه همه گريانند

اشك ريزان حسن خندانند

زين شرر سوخته "ميثم" امروز

بارالها تو به فرداش ، مسوز

----------

اي كرامت به تو تمام، حسن

اي كرامت به تو تمام، حسن(مدح)

وي گداي تو خاص و عام، حسن

اي رسول و علي و فاطمه را

نام تو خوش ترين كلام، حسن

قبر بي زائر تو كعبة دل

حرمت مسجد الحرام، حسن

اين عجب نيست گر امام حسين

پيش پايت كند قيام، حسن

پاي تا فرق حُسن در حُسني

كه خدايت نهاده نام، حسن

كعبه با آن جلال مي گيرد

از مزار تو احترام، حسن

كيستي تو كريم اهل البيت

كيستم من تو را غلام، حسن

دوست دارم كه در مدينه شبي

به مزارت دهم سلام، حسن

زائر روضة البقيعم كن

سيدي، سيدي، امام، حسن

با تو بودم كَرَم كن و مگذار

بي تو عمرم شود تمام، حسن

خاك ذرية رسولم كن

جان زهرا قسم، قبولم كن

تو به اجداد خويشتن پدري

تو به شخص

پيامبر پسري

تو عزيز دل سه معصومي

تو دو درياي نور را گهري

تو ز سر تا به پا امام علي

تو ز پا تا به سر پيامبري

تو امامي امام صبر و رضا

تو وليِ خداي دادگري

تو غريب هميشه در وطني

تو امام شهيد در صفري

تربت بي چراغ تو گويد

كز شه كربلا غريب تري

تو بزرگ شباب اهل بهشت

تو به پيران راه راهبري

به خداوندگار صبر قسم

كه تو در صبر صاحب ظفري

تو جگر پارة رسول خدا

تو به زهرا ستارة سحري

جگر پاره پاره ات گويد

كه تو از دست يار خون جگري

صبر تو از قيام سخت تر است

شاهدم لخته لختة جگر است

اي سلام خدا به جان و تنت

اي همه حُسن در رخ حَسنت

تو سپهر و ستاره زخم دلت

تو چراغي و داغ، انجمنت

پيكرت همچو شمع سوخته اي

آب شد در درون پيرهنت

پاره هاي جگر برون مي ريخت

با دل پاره پاره از دهنت

ماهي بحر بر تو مي گريد

كه غريبي هماره در وطنت

جگر اهل بيت مي سوزد

تا قيامت به ياد سوختنت

گه جفا در جواب مهر و وفا

گاه

دشنام پاسخ سخنت

عوض آب، زهر كينه به كام

جاي گل، ريخت تير بر بدنت

تيرها بر تو گريه مي كردند

اشكشان بود جاري از كفنت

باور هيچ كس نبود نبود

كه جسارت شود چنين به تنت

تير دشمن به زخم تازة تو

گشت شرمنده از جنازة تو

اي مه و آفتاب زوّارت

اي همه خلق سر به ديوارت

جگر سوخته چراغ بقيع

چشم ها جاي پاي زوّارت

كاش چون شمع تا سحر مي سوخت

دل ما در دل شب تارت

پدر و مادرم فدايت باد

كه ز هر كس رسيد آزارت

زهرخند مغيره مي زد زخم

همچو شمشير بر دل زارت

به تو مي گريم اي غريب وطن

كه تو را كشت عاقبت يارت

جگر پاره پاره ات باشد

قصة غصه هاي بسيارت

سوز آن سيلي اي كه زهرا خورد

بود عمري به ماه رخسارت

گل باغ دل علي ، به چه جرم

در جگر رفت اين همه خارت

چشم "ميثم" هماره ريزد اشك

بر تو و بر دو چشم خونبارت

عمر، جان دادن تو بود حسن

يار هم دشمن تو بود حسن

----------

اي كمال حسن داور يا حسن

اي كمال حسن داور يا حسن (مدح)

اي ز سر تا پا پيمبر يا حسن

اي به روي سينۀ ختم رسل

صورتت قرآن ديگر يا حسن

در شجاعت چون اميرالمؤمنين

از تو آيد فتح خيبر يا حسن

پرورشگاه تو اي جانِ جهان

دامن زهراي اطهر يا حسن

جنگ عاشورا قيام كربلا

از تو آيد چون برادر يا حسن

صلح تو يك كربلا خون و قيام

جنگ تو اعجاز حيدر يا حسن

بر دفاع دين حق اين جنگ و صلح

هر دو با هم شد برابر يا حسن

مصطفي ختم رسل خوانده تو را

در قيام و صلح، رهبر يا حسن

صبر تو صبر اميرالمؤمنين

عزم تو ميراث مادر يا حسن

سايۀ باب البقيعت بهر من

ز آفتاب كعبه بهتر يا حسن

دور قبر بي چراغت روز و شب

مي زند مرغ دلم پر، يا حسن

اي خوش آن زائر كه در پشت بقيع

نيمه هاي شب زند در، يا حسن

اي كه هر بيگانه و هر آشنا

داده دشنامت مكرّر يا حسن

اي كه جاي اشك چشم آسمان

در غمت افشانده اختر يا حسن

از مزار بي چراغت مي دهي

نور بر دل ها سراسر يا حسن

روز محشر مي شود با ياد تو

اشك چشم شيعه كوثر يا حسن

سوزهاي مخفي و ناگفته ات

مي زند بر سينه آذر يا حسن

ديده اي كز بهر تو گريان بود

نيست گريان روز محشر يا حسن

خون دل هايي كه عمري خورده اي

از دهانت ريخت

آخر يا حسن

بعد بابت در امامان نيست كس

مثل تو بي يار و ياور يا حسن

قتل تو آن هم به دست همسرت

بود كي اين گونه باور يا حسن

با چه جرمي بر تن مسموم تو

تير كين بنشست تا پر، يا حسن

حقّ ذي القربي ادا شد تا تو را

تير كين آمد به پيكر يا حسن

كاش مي شد در كنار تربتت

مي زدم بر سينه و سر يا حسن

تو كريم اهلبيتي از كرم

حاجت ما را بر آور يا حسن

روز محشر دست «ميثم» را بگير

اي كه هستي دست داور يا حسن

----------

اي مظهر جمال جميل خدا حسن

اي مظهر جمال جميل خدا حسن(مدح)

وي طلعت تو آينه كبريا حسن

خاك در تو كعبه عشاق كوي حق

مهر رخ تو قبله اهل ولا حسن

پاسخ شنيد از طرف ذات ذوالجلال

هر دل شكسته اي كه تو را زد صدا حسن

آنجا كه وهم را نبود راه هيچ گاه

دائم تو رهبري و توئي مقتدا حسن

از ماهيان بحر الي ساكنان عرش

گريند در غم تو به صبح و مسا حسن

با خنده ديده دوخت به روي تو فاطمه

با گريه بوسه زد به لبت مصطفي حسن

گردي گر از بقيع تو با خود بر نسيم

نبود عجب كه زنده كند مرده را حسن

گريد به ياد غربت تو چشم اهل دل

سوزد چراغ قبر تو در قلب ما حسن

گرد

حريم تو كه درش بسته روز و شب

صف بسته اند سلسله انبيا حسن

صلح و ثبات و صبر تو گرديد از ازل

بنيان گذار واقعه كربلا حسن

چشم زمانه بعد علي از تو در جهان

مظلوم تر نديده بحق خدا حسن

اي شچم غير بر كرمت ، با كدام جرم

دشنام ها شنيده اي از آشنا حسن ؟

آن خواست دست سينه برد سوي دشمنت

اين يك فشرد بر روي پايت عصا حسن

اين غم كجا برم كه خطيبت به پيش رو

دشنام داد بر پدرت مرتضي حسن

اين غم كجا برم كه تو را يار آشنا

گرديد مار و كشت به زهر جفا حسن

اين غم كجا برم كه برادر ه دست خويش

بيرون كشيد از بدنت تيرها حسن

تابوت و تن ز تير، يكي گشت وزين الم

قد حسين همچو كمان شد دو تا حسن

گر جان شود جدا ز تنش بر فراز دار

(ميثم) نمي شود ز تو هرگز جدا حسن

تو شمعي و بزمت دل انجمني

تو شمعي و بزمت دل انجمني(مدح)

تو سروري و مُلك وجودت چمن

حجاز از بويِ عطر گيسوي تو

خُتن در خُتن در خُتن در ختن

جبين و رخ و خال و خط هر چهار

حسن در حسن در حسن در حسن

به وصف تو زلف عروسانِ طبع

شِكن در شِكن در شِكن در شِكن

به هر انجمن گوهرِ مدح تو

دهن در دهن در دهن در دهن

فلك گفت

اين گل زگلزار كيست

علي را تويي نورِ بينش به چشم

نبي را تويي جان شيرين به تن

رهين عطاي تو خرد و كلان

گداي سر كوي تو مرد و زن

وليّ خدا از رُخت شادمان

رسول خدا بر لبت بوسه زن

تو در اختران سپهر رسول

الي يومِ محشر مه انجمن

جحيم از نگاه تو دارالسّلام

جنان بي وجود تو بيت الحزن

صداي پدر بشنود فاطمه

چو در محضر او تو گويي سخن

زصبر تو اسلام شد سرفراز

به صلح تو كفر و ستم ريشه كن

به دست تو باشد حساب و كتاب

در آيينه ي توست سرّ و عَلَن

امامت برازنده ي شخص توست

چو كعبه كه بر قامتش پيرهن

دريغا كه از دشمن و دوستت

به دل بود رنج و ملال و محن

دريغا كه خون خوردي و زيستي

غريبانه در خانه و در وطن

كجا بود باور كه ريزد فلك

جگر پاره هاي تو را در لگن

دريغا رديغا كه در طشت ريخت

زدُرج دهانت عقيق يمن

زلعل لبت گشت جاري عقيق

زخون دلت سرخ شد ياسمن

دريغا كه دشمن به تشييع تو

به هم دوخت تابوت را با بدن

به جاي نثار گل از نوك تير

تنت را دريد از حجاب كفن

زسوز جگر ناله زد باغبان

كه از خار آزرده شد نسترن

شد آن روز جسم تو آماج تير

كه دست علي بسته

شد در رسن

اگر چه ندارد مزارت چراغ

چراغ است يادت به هر انجمن

به «ميثم» نگاهي كه تا پاي جان

بگريد به مظلوميت، يا حسن

----------

جنّت نشاني از حرم توست يا حسن

جنّت نشاني از حرم توست يا حسن(مدح)

فردوس سائل كرم توست يا حسن

تنها نه آسمان و زمين عالم وجود

در زير سايۀ علم توست يا حسن

عرش خدا مدينه، دل انبيا بقيع

جان شمع روشن حرم توست يا حسن

عالم اگر ثناي تو گويند صبح و شام

تا صبح روز حشر كمِ توست يا حسن

سرتا به پات حسن خداوند سرمد است

آيين_ۀ تم_امْ نم_اي محمّ_د اس_ت

درياي نور در دهنت آفريده اند

آيات وحي در سخنت آفريده اند

سرتا به پات آينۀ حسن كبرياست

در بين پنج تن حسنت آفريده اند

انفاس آسماني عيسي مسيح را

از لحظه هاي دم زدنت آفريده اند

بينايي دو ديدۀ يعقوب را درست

از بوي عطر پيراهنت آفريده اند

سرو رياض آرزوي ختم انبيا

باغ بهشت ياسمنت آفريده اند

آيينۀ محمّد و زهرا و حيدري

از هرچه گفته اند و نگفتند برتري

منظومۀ نبوّت و شمس امامتي

الگوي عزّت و شرف و استقامتي

در چارده كريم كه روح كرامتند

مشهورتر به لطف و عطا و كرامتي

با نام تو جحيم شود بوستان گل

تنها به يك نگاه شفيع قيامتي

بي مهر تو تمام عبادات جن و انس

در حشر نيست غير زيان و غرامتي

تا حشر بر رياض جنان ناز مي كنم

گ_ر باشدم شبي به بقيعت اقامتي

دورم اگر ز صحن و سراي بقيع تو

چشمم بوَد به پنجره هاي بقيع تو

هر روز صبح، مرغ دلم ز آشيان خود

پرواز مي كند به هواي بقيع تو

با آنكه نيست قبه و ايوان حائرش

سبقت برد ز كعبه، صفاي بقيع تو

بوي بهشت مي وزد از خاك زائرت

اي جان عالمي به فداي بقيع تو

پيوسته زائ_ر ح_رمت روح انبياست

بالله قسم حريم تو آغوش كبرياست

تو مظهر خدايي و جان پيمبري

قرآن مصطفي به سر دست حيدري

هم دومين وصيِ رسول مكرمي

هم اولين سلالۀ زهراي اطهري

بايد سرود مدح تو را با زبان وحي

كز وصف جن و انس و ملايك فراتري

حُسن خدا به حُسن تو ديدار مي شود

چون حُسن بي حدود خدا را تو مظهري

هم صبر توست حكم خدا هم قيام تو

در هر دو حال بر همه مولا و رهبري

چون و چرا به كار تو خود كفر ديگر است

چ_ون و چ_را ب_ه ك_ار خداوند اكبر است

اي دين حق به صبر تو پاينده يا حسن

صبرت حديث نهضت آينده يا حسن

صبر تو بود تيغ خداوند در غلاف

صلحت به خصم، ضربۀ كوبنده يا حسن

صلح تو و معاويه؟- باور نمي كنم

دشمن ز كار توست سرافكنده يا حسن

تو خود تمام ديني و او خود تمام كفر

او تيرگي، تو مهر فروزنده يا حسن

تا بود، بود حق به وجود تو پايدار

تا هست، هست دين ز دمت زنده يا حسن

شمشير شير حق همه جا در نيام توست

«ميثم» هم_اره پيرو صلح و قيام توست

----------

چراغ و چشم رسول خدا امام حسن

چراغ و چشم رسول خدا امام حسن(مدح)

به جن و انس و ملك مقتدا امام حسن

هزار بارم اگر سر جدا شود، دستم

ز دامن تو نگردد جدا امام حسن

در آن زمان كه نبوديم ما، ز لطف خدا

ولايت تو عطا شد به ما امام حسن

عجيب نيست مسيحا اگر شود بيمار

ز خاك كوي تو گيرد شفا امام حسن

تمام ارض و سما سفره كرامت توست

كريم كيست به غير از شما امام حسن

فداي خلق كريمت شوم كه دشمن هم

كند ز كثرت عفوت حي_ا ام_ام حسن

ه_زار م_رتبه ج_انم ف_داي آن پدري

كه كرد با ت_و م_را آشن_ا ام_ام حسن

ز ك_وه ط_ور ب_ود زائ_ر م_دينه كليم

شود به كوي تو حاجت روا امام حسن

كه گفته دور بقيع تو نيست زوّاري؟

ست_اده اند هم_ه انبي_ا ام_ام حسن

ب_ه غ_ربتِ حرم بي چراغ تو سوگند

كه هر

دلي حرم توست يا امام حسن

ب_ه روز حشر ك_ه پيغمبران گرفتارند

تو را زنند خلاي_ق ص_دا ام_ام حسن

دهان و صورت و چشم و لب تو را بوسيد

ه_زار ب_ار رس_ول خ_دا ام_ام حسن

هماي قافِ اجابت هميشه رام كسي است

كه در حريم تو خوانَد دعا امام حسن

كري_م آل محمّ_د ك_رامتي ف_رما

كه من به كوي تو باشم گدا امام حسن

ز پايداري و صلح و سكوت و صبر تو بود

ظه_ور واقع_ه ك_ربلا ام__ام حسن

سكوت توست نبرد و قيام تو همه صبر

گ_رفت از ت_و ولايت بقا امام حسن

ميان زخم تن و زخم دل تفاوت هاست

ك_ه زخ_م دل نپذي_رد دوا ام_ام حسن

نه دشمنان، به خدا خيل دوستان كشتند

تو را ز زخم زبان، بارها امام حسن

به ننگ قتل تو هر چند «جعده» شد مشهور

«مغيره» كشت از اول تو را امام حسن

روا نبود كه با آن هجوم زخم جگر

تو را كشند به زهر جفا ام_ام حسن

روا نبود تن پاك تو به دوش حسين

ش_ود نش_انه تي_ر خطا ام_ام حسن

خدا گواست كه مثل تو اي غريب وطن

ستم نديده كس از آشنا امام حسن

ن_ه ج_راتي كه بگريم كنار تربت تو

نه رخصتي كه بگيرم عزا امام حسن

چو شمع سوخته با اشك بي صدا زوّار

ستاده دور مزارت بپ_ا امام حسن

چق_در

دور م_زار ت_و بشنود شيعه

ز دشمنان شما ن_اسزا ام_ام حسن

تمام ثروت «ميثم» ب_وَد هم_ان دل او

كه هست هر شب و هر روز با امام حسن

----------

چونانكه خالق احد ذوالمنن يكي است

چونانكه خالق احد ذوالمنن يكي است (مدح)

بين تمام حُسن فروشان حَسن يكي است

عالم اگر شود زگل دل چمن چمن

در باغ حسن مثل تو سرو چمن يكي است

بين هزار خرمن گل مثل بوي تو

بوي لطيف عطر گل ياسمن يكي است

تو ماه عالمي و هزارانت انجمن

گويند متفق كه مه انجمن يكي است

هر كس كه ديد روي تو را بين پنج تن

اقرار كرد كآينة پنج تن يكي است

ماه خدا دو نيمه شد و گفت آسمان

هرچند از ستاره پُري ماه من يكي است

گرچه تو و علي و نبي را سه پيكر است

جان تو و علي و نبي در بدن يكي است

آن چارتن كه زير كسا باتواند پنج

يك نور واحديد همانا سخن يكي است

اسرار غيب آينه اي روبروي توست

عين اللّهي و پيش تو سِرّ و علن يكي است

صبر تو بست دست تو را ورنه دست تو

با دست هاي حيدر خيبر شكن يكي است

هرجا سفر كنم دل من در بقيع توست

آري بر اين مسافر تنها وطن يكي است

مردي چو

جدّ و باب و حسين و تو نيست نيست

چونانكه مثل حضرت صديقه زن يكي است

مِهر تو ثبت مُهر مسلماني من است

بي تو طريق كفر و مسلمان شدن يكي است

هرچند نيست قابل وصف تو يا حسن

اينجا عقيق "ميثم" و دُرّ عدن يكي است

----------

يك سرو، ولي سرو هزاران چمن است اين

يك سرو، ولي سرو هزاران چمن است اين (مدح)

يك ماه، ولي ماه هزار انجمن است اين

يك نور، ولي نور همه پنج تن است اين

يك روح، ولي روح علي در بدن است اين

زيبارخ و شورافكن و شيرين دهن است اين

اي ماه خدا چشم تو روشن حسن است اين

اين خلق عظيم است عظيم است عظيم است

فرزن_د كريم است كريم است كريم است

گلبوسۀ احمد گل بستان جمالش

قرآن ورقي از صُحُفِ خُلق و خصالش

پيغمبر و زهرا و علي محو جمالش

شيري كه به او فاطمه داده است، حلالش

بالاتر از اوهام همه اوج كمالش

جاري ز كف او كرم احمد و آلش

اين محشر كبراست بياييد ببينيد

اين يوسف زهراست بياييد ببينيد

خورشيد دميده به شب تار مدينه

گرديده چراغ دل بيدار مدينه

روئيده گل وحي ز ديوار مدينه

خيل ملك آيينه به ديدار مدينه

ارواح رسولان شده زوار مدينه

گرديده فلك غرق در انوار مدينه

تابد به سر دست محمّد، قمر امشب

تبريك بگوييد علي شد پ_در امشب

اي صبح الهي اثرت باد مبارك

اي بحر نبوت گهرت باد مبارك

اي باغ ولايت ثمرت باد مبارك

اي ماه خدايي ثمرت باد مبارك

اي شمسۀ عصمت قمرت باد مبارك

ميلاد گرامي پسرت باد مبارك

اي حُسن فروشان! حسن آمد حسن آمد

ب_ا آم_دنش ج_ان محمّد ب_ه ت_ن آمد

اين است كه در پاسخ دشنام دعا كرد

اين است كه از دشمن بي شرم حيا كرد

اين است كه پيوسته جفا ديد و وفا كرد

اين است كه از خلق ستم ديد و دعا كرد

در صبر، همان كار علي شيرخدا كرد

در صلح، همان معجزۀ كرب و بلا كرد

گر جنگ كند، صلح حرام است حرام است

ور ص_لح كند، حكم قيام است قيام است

از صلح حسن، دين خدا يافت سلامت

اين صلح قياميست به معناي قيامت

با آنكه همانند علي داشت شهامت

هر ظلم كه ديد آن خلف پاك امامت

تا حفظ شود دين خدا كرد كرامت

چون كوه برافراشت به هر حادثه قامت

با آنكه غريب وطن و غرق مِحن بود

پيروزترين رهبر ت_اريخ، حسن بود

او مَحكمۀ مُحكمۀ صبر و رضا داشت

با صبر و رضا پرچم توحيد به پا داشت

در

صلح و قيامش به زبان حكم خدا داشت

پيوسته ولايت به همه ارض و سما داشت

ده سال امامت به امام شهدا داشت

در حنجرۀ سوخته اين طرفه ندا داشت

من كيستم احياگر قانون خدايم

بني_ادگ_ر واقعۀ كرب و ب_لايم

من وارث شمشير علي رهبر صبرم

من ذات خدا را به خدا مظهر صبرم

من روح شكيبايي در پيكر صبرم

من وارث صبر پدر و مادر صبرم

من صاحب فتح و ظفر لشگر صبرم

هم حيدر شمشيرم و هم حيدر صبرم

اين صبر همان صبر خداي ازلي بود

تفسير ك_لام الله و شمشير علي بود

با آنكه بوَد بازوي من بازوي حيدر

با آنكه مرا دست خداييست به پيكر

اين صبر بوَد سخت تر از غزه و خيبر

اين صبر بوَد يك اُحد و خندق ديگر

اين صبر بوَد نهضت ثاراللهِ اكبر

سوگند به اسلام و به قرآن و پيمبر

م_ا بي_م زبي_داد مع_اوي_ّه نداريم

حاشا كه ستمگر را راحت بگذاريم

ما نخل ولاييم و شهادت ثمر ماست

بر جان عدو هر نفس ما شرر ماست

چون تير برآيد جگر ما سپر ماست

در بحر بلا موج خطر همسفر ماست

پيكار جمل نيز گواه دگر ماست

هرگز نهراسيم كه حيدر پدر ماست

ب_ازوي ع_لي حي_در خيب_ر ش_كنم من

«ميثم» حسنم من حسنم من حسنم من

----------

مصيبت

آتشي شعله ور زآه من است

آتشي شعله ور زآه من است(مصيبت)

كه شرارش به جان مرد و زن است

چشم، سوي مدينه، دل به بقيع

با حسن لحظه لحظه هم سخن است

تربت بي چراغِ او هر شب

شمع جان و چراغ قلب من است

شعله با ناله، شمع محفل دل

گوهر اشگ، نُقل انجمن است

صفر است و دم حسينيّون

همه جا ناله ي حسن حسن است

گريه ي ماهيان دريايي

در عزايش بود تماشايي

دلم امشب بهانه مي گيرد

شعله از آن زبانه مي گيرد

تير آه از كمانِ ناله مدام

جگرم را نشانه مي گيرد

گويي امشب كبوتري زبقيع

در دلم آشيانه مي گيرد

گُل زخمِ دل امام حسن

در وجودم جوانه مي گيرد

غصّه قصدِ دل مرا كرده

غم به كف تازيانه مي گيرد

امشب از سوز سينه مي گريم

بر غريب مدينه مي گريم

اشگ در ديدگان من تنهاست

ناله زنداني و سخن تنهاست

آسمان مدينه اشك بريز

ماه زهرا در انجمن تنهاست

ماهيان هم به بحر مي گريند

بر غريبي كه در وطن تنهاست

با توام اي مدينه پاسخ گوي

به كه گويم امام من تنهاست

در ديوار شهر مي گويند

امّت مصطفي، حسن تنهاست

هر كجا خلق، عبد دنيايند

هاديان طريق، تنهايند

تيرها زخمي تنش بودند

اشگها وقف دامنش بودند

دشمنان متّحد به دشمني

اش

دوستان يار دشمنش بودند

حق كشيّ و دو رويي و دشنام

خارهايي به گلشنش بودند

همسر و دشمنان دوست نما

در كمين بهر كشتنش بودند

زخم تيغ زبان و خار جفا

در دل و چشم روشنش بودند

تيرها تا كنار تربت او

گريه كردند بهر غربت او

كرد رحلت چو جدّ اطهر او

آسمان شد خراب بر سر او

بود كودك كه مادرش زهرا

گشت نقش زمين برابر او

جگرش پاره شد دمي كه شكست

گوشواره به گوش مادر او

قاتل او مغيره و ثاني است

كُشت او را دوباره همسر او

پيش تر از شرار زهر چو شمع

آب گرديده بود پيكر او

وارث غربت پدر حسن است

از برادر غريب تر حسن است

يا حسن! صبر چون پدر كردي

حفظ دين پيامبر كردي

مشتِ نابسته ي معاويه را

در برِ خلق بازتر كردي

شجر نور را ثمر دادي

نخل دين را تو بارور كردي

پيش تر از قيام كرب و بلا

تو به پا نهضتي دگر كردي

به محرّم حيات بخشيدي

تا به ماه صفر سفر كردي

ملك توحيد خانه ي غم شد

صفر از ماتمت محرّم شد

آسمان سينه چاك يارب تو

مرغ شب اشك ريز هر شب تو

صبر و صلح و ثبات و ايمانند

چار آيينه دار مكتب تو

نقش گل بوسه ي رسول خداست

بر گلوي حسين و بر

لب تو

پاره هاي دل تو را در طشت

ديد و شد پاره قلب زينب تو

زهر فرياد زد به سوز جگر

آب هم مي سوخت زآتش تب تو

كلّ خلقت به ماتم تو گريست

به خدا غم هم از غم تو گريست

اي مَلَك از طلايه دارانت

صبر تو امتحان يارانت

مرغ توحيد بانواي حسن

مدح خوان گِرد شاخسارانت

تو كريميّ و عالم خلقت

همه از خيل ريزه خوارانت

طشت، يك باغ لاله از جرگت

پاره ي دل گُل بهارانت

با كمان سقيفه بر سر دست

خصم دون كرد تير بارانت

به تلافيّ بغض با پدرت

عاقبت پاره پاره شد جگرت

پدرِ اقتدار پرورِ تو

همسري داشت مثل مادر تو

يك جهان عاطفه رباب كه بود

يار و هم سنگر برادر تو

اين تويي اي غريب خانه ي خويش

كه تو را زهر داد همسر تو

اين تو بودي كه يار سنگين دل

مار شد زد به جان و پيكر تو

اين تو بودي كه سالها بنشست

جعده چون جغدِ شوم بر در تو

جگر شيعيان از اين غم سوخت

كو تو را بر يزيد پست فروخت

تيرها زخم دار زخم تنت

سوخت بر غربت بدن كفنت

گريه بايد به تو چو ابر بهار

كه خزان كرد حمله بر چمنت

يوسف فاطمه! كه مي جوشد

عصمت از تار تار پيرهنت

قصّه ي كوچه، داغ ياس كبود

خونِ دل گشت و ريخت از دهنت

همه در حيرتم چگونه كشيد

تيرها را برادر از بدنت

داغ بر داغ اهل بيت فزود

كاش عبّاس در بقيع نبود

دخت زهرا مه صفر ديده

داغ مرگِ پيامبر ديده

در كنار دو طشت، خونِ دلش

از دو چشمش روانه گرديده

در يكي راس سيّدالشّهدا

در يكي پاره ي جگر ديده

چوبه ي خيزران به دست يزيد

لب و دندان و طشت زر ديده

رنج از رنج بيشتر برده

داغ از داغ سخت تر ديده

او كه در قتلگه زپا ننشست

داد اينجا زمام صبر زدست

ديد قرآن و صوت قرآن را

چوب خزران و دُرّ دندان را

ناله ي وامحمّدا سر داد

همچو دل چاك زد گريبان را

گر نگاه سر حسين نبود

زينب از دست داده بُد جان را

چوب ابن زياد در كوفه

بس نبود آن لبان عطشان را؟

«ميثم» از دست، لحظه اي ندهي

دلِ سوزان و چشم گريان را

عوض اشگ در عزاداري

خون دل از او ديده كن جاري

----------

اي سراپا حسن، امام حسن

اي سراپا حسن، امام حسن(مصيبت)

ماه هر انجمن، امام حسن

هم به خانه قتيل همسر خويش

هم غريب وطن امام حسن

ملك هستي به ياد غربت تو

همه بيت الحزن امام حسن

گريد از بهر تو، چو ابر بهار

ديدۀ مرد و زن امام حسن

جگر پاره پاره ات گويد

در عزايت سخن، امام حسن

ماهيان در عزاي تو دارند

نالۀ «يا حسن» امام حسن

گريه بر قلب پاره پارۀ توست

حاصل عمر من، امام حسن

بعد جدّت به پيكر تو شدند

تيرها، بوسهْزن امام حسن

بدنت، بس كه تيرباران شد

شد يكي با كفن امام حسن

تيرها، لحظه لحظه مي كردند

گريه، بر آن بدن امام حسن

اشك غم داشتي ز ديده روان

خون دل در دهن امام حسن

كرد در آخر صفر پرواز

روح پاكت ز تن امام حسن

ميثم از خون دل به تشييعت

آورَد ياسمن، امام حسن

----------

اي كاينات سفره ي عام تو يا حسن

اي كاينات سفره ي عام تو يا حسن(مصيبت)

اي فوق وهم، علم و مقام تو يا حسن

روح مسيح، طوطي گلزار معرفت

جانِ كليم مست كلام تو يا حسن

صدق و صفا دو شيفته ي خلق و خوي تو

صبر و رضا دو طاير رام تو يا حسن

قرآنِ روي سينه ي زهرا و حيدري

آيينه ي تمام نماي پيمبري

حسن ازل كه غيب بود مظهرش تويي

روي خدا چو جلوه كند منظرش تويي

قرآن كتاب نور و تو آيات نور آن

احمد (صلي الله عليه و آله)، يم كرامت كل، گوهرش تويي

شير خداست جان محمّد (صلي الله عليه و آله) تو جان او

زهراست كوثر علي و كوثرش تويي

بر حضرتت ز هر نبي و هر ولي سلام

فرزند فاطمه حسن ابن علي،

سلام

تو كيستي وليّ خداوند اكبري

در عِلم و حلم و قدر و جلالت پيمبري

در صبر و استقامت و ايثار، مرتضي

در عصمت و فضيلت، زهراي اطهري

مشعل فروز مكتب قرآن و اهل بيت

بنيان گذار نهضت سرخ برادري

صلح و قيام و صبر و سكوت تو گر نبود

از نهضت حسين و قيامش خبر نبود

باشد قيام و صلح تو حكم خداي تو

حكم خداست مصلحت و اقتضاي تو

جنگ از تو بود و صلح از آنِ حسين بود

بودي اگر تو جاي وي و او به جاي تو

صلح تو از تحمّل شمشير سخت تر

صبر تو بود خونِ دل سال هاي تو

اين صبر بود كوزه ي زهر هلاهلت

هر روز شعله مي شد و سر مي زد از دلت

يار دورو و دشمن خون خوار، غربت است

در بين خانه دشمني يار، غربت است

دشنام يار و خنده ي اغيار و طعنِ خصم

تنها شدن به صحنه ي پيكار غربت است

در شهر خويشتن زغريبان غريب تر

با كوه غم شماتت انصار، غربت است

خصم تو را دل از جگر سنگ سخت تر

صلح تو با معاويه از جنگ سخت تر

بعد از وفاتِ ختم رسل جدّ اطهرت

از بامِ فتنه سنگ بلا ريخت بر سرت

ضرب لگد، شراره ي آتش، غلاف تيغ

اجر رسالت نبوي شد به مادرت

شمشير قاتل از پس يك عمر غصّه شد

اجر امامت پدر

دادگسترت

اجر امامت تو عجب دل پذير بود

دشنام و زهر قاتل و بارانِ تير بود

دردا كه زخم هاي دلت بي شماره شد

چشمانت آسمان و سرشكت ستاره شد

روزي كه بين كوچه زمين خورد مادرت

چون كاغذ فدك جگرت پاره پاره شد

روزي ميان كوچه وجودت زهم گسيخت

روزي به زهر جعده دلت پر شراره شد

يك روز كُشت دشمن و يك روز يار كُشت

يك بار نه دوبار تو را روزگار كشت

بر غربت تو ماهي دريا گريسته

چشم رسول و حيدر و زهرا گريسته

آن كوزه اي كه زهر در آن ريخت قاتلت

پيوسته بر تو رهبر تنها گريسته

تيري كه پيكر تو به تابوت دوخته

از بهر زخم هاي تو مولا گريسته

خون دلت زسوذه ي الماس ريخته

اشگ حسين و زينب و عبّاس ريخته

غم شعله شد به جان و تنت ريخت ياحسين

فرياد، خون شد از دهنت ريخت يا حسين

شد پاسخ تو سنگ ملامت زدوستان

هر جا كه گوهرِ سخنت ريخت يا حسين

قلبت چو باغ لاله شد از زهر و جاي گل

باران تير بر بدنت ريخت يا حسين

با آنكه تيرها به غريبيت سوختند

جسم تو را به تخته ي تابوت دوختند

يك عمر غصّه در دل غم پرور تو بود

سوزم از اينكه قاتل تو همسر تو بود

نگذاشتند دفن شود جسم اطهرت

در خانه اي كه مِلك تو و مادر تو بود

در بيت تو دو قاتل زهرا شدند دفن

اينجا نه جاي خصم ستم گستر تو بود

اين غم كجا برم جگرم مي شود كباب

دشمن به بيت تو، تو مزارت در آفتاب

مولا علي كه درد و غم بي حساب داشت

ياري چو دخت احمد ختمي مآب داشت

با يك جهان مصائب و رنج و بلا حسين

خوشنود بود از اين كه زني چون رباب داشت

بايد گريست بر تو كه در خانه همسرت

بر قتلت اي غريب مدينه شتاب داشت

تا بر تو آب داد وجود تو آب شد

هم قلب آب، هم دل «ميثم» كباب شد

----------

خندۀ ختم رسل، مي شكفد از لب تو

خندۀ ختم رسل، مي شكفد از لب تو(مصيبت)

روح عيسي به فلك، پر زند از «يارب» تو

چشم خورشيد بوَد، فرشِ رهِ مكوكبِ تو

جان عالم به فداي تو و امّ و اب تو

ب_ه ه_زار اسم خ_دا، ماه هزار انجمني

پاي تا فرق همه، حسن خدايي، حسني

باغ وحي از نفس پاك تو، جان مي گيرد

مؤمن از مهر شما، خطّ امان مي گيرد

صد چو داود به مدح تو زبان مي گيرد

روح از گردش چشم تو روان مي گيرد

اي دع_ا شيفت_ۀ شعل_ۀ ت_اب و ت_ب ت_و

تو كه هستي كه بُوَد دوش نبي، مركب تو

حلم، يك شاخه گل از باغ بهشت خويت

خضر، يك تشنه، كه بنشسته كنار جويت

مهر، يك ذرّۀ ناچيز، ز مهر رويت

ماه، يك سائل درمانده، به خاك كويت

اختران، جلوه گرفته

همه از جلوت تو

آفت__اب آين__ه دار ح__رم خل_وت تو

جود، پيوسته به جود و كرمت مي نازد

سرفرازي، به تراب قدمت مي نازد

حرم كعبه، به بيت الحرمت مي نازد

اين مسيحاست، كه بر فيض دمت مي نازد

ه_ر كج_ا م_لك ال_هي است بُ_وَد تربت تو

پس چرا شهر مدينه است پر از غربت تو؟

تو كه سر، تا به قدم، آينۀ ذوالمنني

تو خودِ حُسن خدايي و حَسن در حَسني

تو كه در هر وطني، شاهد هر انجمني

به چه جرمي و چه تقصير، غريب وطني

دلت از زخم زبان، پاره شده، چون جگرت

كس ندانست و نداند كه چه آمد به سرت

طفل بودي، كه كتك خوردن مادر ديدي

اشك چشم پدر و داغ برادر ديدي

آنچه آمد به سر آل پيمبر ديدي

سال ها، غربت و تنهاييِ حيدر ديدي

بود ي_ك عمر فقط قوت تو، خون دل تو

چه توان گفت، كه شد همسر تو، قاتل تو

بارها پاره شد اي يوسف زهرا، جگرت

ناسزا گفت، حضور تو، عدو بر پدرت

پيش رو، يار همه مار شده پشت سرت

اي بسا زخم، كه زد دوست به دل، بيشترت

نه عجب گر ز غمت سنگ، به صحرا گريد

آب ه_ا خ_ون ش_ود و ماه_ي دري_ا گ__ريد

بارها، چرخ ستمكار تو را كشت حسن

ماجراي در و ديوار، تو را كشت حسن

غم بي دردي انصار، تو را كشت حسن

به چه تقصير دگر يار، تو را كشت حسن

سال ه_ا ب_ر

جگرت نيزه و شمشير زدند

از چه اي جان جهان، بر بدنت تير زدند

دوست دارم كه شبي، شمع مزار تو شوم

سوزم و نورْفشان، در شب تار تو شوم

جان و دل باخته، بي صبر و قرار تو شوم

سر به ديوار نهم، زائر زار تو شوم

هر چه از سوز جگر ناله كنم زار زنم

نگذارن_د كه يك بوسه به ديوار زنم

حرمت را، نه چراغ و نه رواق و نه در است

زائر قبر تو، ماه است و نسيم سحر است

قبر بي زائر تو، كعبۀ اهل نظر است

لاله اش خون دل «ميثم» خونين جگر است

آه شيع_ه است، ك_ه از خاك مزارت، خيزد

اشك مهدي است، كه بر تربت پاكت ريزد

----------

شجر وحي را ثمر حسن است

شجر وحي را ثمر حسن است(مصيبت)

به نبي دومين پسر حسن است

ميوۀ قلب حضرت زهرا

جانِ جان پيامبر حسن است

پاي تاسر محمد است و علي

هستي مادر و پدر حسن است

كوچه هاي مدينه مي گويند

از برادر غريب تر حسن است

آنكه در سن كودكي او را

پاره در كوچه شد جگر حسن است

آنچه در بين كوچه ديد و گريست

چشم پاك حسين هم نگريست

****

جز خداوند حي دادگرش

كس نداند چه آمده به سرش

بس كه زخم زبان زدند او را

زهرناخورده بود خون جگرش

آن ستمگر كه مادرش را زد

باز دشنام داد بر پدرش

سال ها از جفاي دشمن و دوست

خون روان

بود از دو چشمِ ترش

از شب دفن مادرش زهرا

همه ديدند ريخت بال و پرش

قات_ل آن ول_يّ سبح__اني

قنفذ است و مغيره و ثاني

****

كوه اندوه بود بار دلش

صبر گرديد بي قرار دلش

بس خزان ها كه متحد گشتند

حمله كردند بر بهار دلش

از جواني، نه! بلكه از طفلي

سوختن بود و بود كار دلش

كوزه آتش گرفت از آهش

زهر مي سوخت از شرار دلش

اشك ها مي گريستند به چشم

داغ هم بود داغدار دلش

آنچه آورد خصم، بر سر او

شد تلافي به دفنِ پيكر او

****

آن كه خلق از دمش بهاران شد

تنش از تير، لاله باران شد

تن و تابوتش از چهارطرف

تيرباران به دوش ياران شد

سر فرو برد چون به داغ دلش

تير هم جزو داغداران شد

نتوان گفت با امام حسن

چه ستم ها ز نابكاران شد

گشت با آن امام، ظلم و ستم

آنچه در دور روزگاران شد

ت_ن ي_اس بهش_ت، گلگ_ون شد

چشم «ميثم» دو چشمۀ خون شد

----------

عزيز فاطمه فرزند مصطفي حسنم

عزيز فاطمه فرزند مصطفي حسنم(مصيبت)

امام عالمم اما غريب در وطنم

پس از علي كه كسي مثل اوستم نكشيد

ستم كشيده ترين رهبر زمانه منم

هزار بحر غم و غصه داشتم در دل

كه گشت خون و برون ريخت آخر از دهنم

ميان خلق به طاووس جنتم مشهور

كه جغد شوم غم ، افكنده سايه در چمنم

كجا

روم به كه گويم كه يار در خانه

فكنده شعله زهرجفا به جان و تنم

به جاي گل كه گذارند بر جنازه من

رسيده چوبه هفتاد تير بر بدنم

نصيب من همه اين بود در تمامي عمر

كه بين جمع بسوزم چو شمع و دم نزنم

اگرچه نيست چراغي به تربتم روشن

به بزم اهل محبت چراغ انجمنم

رواست بر جگر پاره پاره در محشر

شراره سر كشد از رشته رشته كفنم

بياد غربت و مظلوميت پيمبر گفت

كه ماهيان همه گريند درغم حسنم

ز سوز (ميثم) و فرياد شيعه شد تاليف

كتاب غربت و اندوه و غصه وئ محنم

قوتت همه شب خون جگر بود حسن جان

قوتت همه شب خون جگر بود حسن جان(مصيبت)

گريان ز غمت چشم سحر بود حسن جان

از دوست و دشمن به تو پيوسته ستم شد

مظلومي تو ارث پدر بود حسن جان

مادر كه زمين خورد تن پاك تو لرزيد

تنها كمكت اشك بصر بود حسن جان

از طعنه و از زخم زبان هاي پياپي

هر دم به دلت زخم دگر بود حسن جان

شد قلب تو مجروح تر از جسم برادر

كز او جگرت سوخته تر بود حسن جان

گر ماه حسين بن علي بود محرم

ماه غم تو ماه صفر بود حسن جان

هر كس به تنش زخم رسد از دم شمشير

زخم تو به تن نه، به جگر بود حسن جان

در كوچه و در مسجد و در خانه مغيره

پيوسته تو را پيش نظر بود حسن جان

در راه حسين بن علي چار فداييت

در كرببلا چار پسر بود حسن جان

"ميثم" كه سخن از دل سوزان تو مي گفت

شعرش به دل شيعه شرر بود حسن جان

----------

من جگر پاره زهرايم و پاره جگرم

من جگر پاره زهرايم و پاره جگرم (مصيبت)

همه را يارم و خود از همه مظلوم ترم

خان_ه ام قتلگ_ه و ي_ار ستمگر قاتل

سوخته از شرر زهر، ز پا تا به سرم

عمر من بود محرّم، همه روز و همه شب

قاتل از زهر جفا كشت به ماه صفرم

لب فرو بستم و ديدم كه اهانت مي كرد

قات_ل م_ادر مظلومه م_ن ب_ر پدرم

با وجودي كه خزان كُشت بهارانم را

طشت شد باغ گل و لاله ز خون جگرم

من كه طاووس بهشتم به چه جرم و گنهي

سوخت_ه از ش_رر دوزخيان بال و پرم؟

قسمتم بود به مسجد كه ز طفلي هر روز

قات_ل م_ادر خ_ود را س_ر منب_ر نگ_رم

تا در آن كوچه رخ ياس نبي گشت كبود

تيره شد صورت خورشيد به پيش نظرم

مضطرب ب_ودم و لرزيدم و حي_ران بودم

كه چسان مادر خود را به سوي خانه برم

در همان لحظه كه شد مادر من نقش زمين

م_ن نگ_ه

ك_ردم و او گفت خداي_ا پسرم

«ميثم» از آه تو گر سوخت جهان، نيست عجب

از ش_رار جگ_ر و س_وز دل_ت ب_ا خب_رم

----------

نيست كس غير از خدا آگاه از سوز نهانم

نيست كس غير از خدا آگاه از سوز نهانم(مصيبت)

خون دلهايي كه خوردم ريخت بيرون از دهانم

زهر نانوشيده قلبم بود مثل لاله پرپر

بس كه آمد بر جگر از دوستان زخم زبانم

در وطن نه در ميان خانه ي خود هم غريبم

قاتلم گر ديده يارب همسر نامهربانم

قلب من شد پاره آن روزي كه خود در كوچه ديدم

مادرم نقش زمين گرديد پيش ديده گانم

جعده زهرم داد امّا قاتلم باشد مغيره

بر لب از ظلمي كه او كرده چهل سال است جانم

خون دل هايي كه زهرا و علي خوردند عمري

اشگ گرديد و روان شد از دو چشم خون فشانم

هر كجا افتاد چشمم يا به ثاني يا مغيره

رنگ از رويم پريد و سوخت مغز استخوانم

من كه ختم الانبيا خوانده است طاووس بهشتم

در ميان آشيان چون طاير بي آشيانم

باغبان گلشن وحيم ولي از بس غريبم

هم نشين خارها در بين باغ و بوستانم

سوخت ياقوت لبم از زهر و شد معلوم آخر

از چه پيغمبر زطفلي بوسه مي زد بر دهانم

گر چه آل مصطفي ظلم فراوان ديد «ميثم»

نيست از من هيچكس مظلوم تر در خاندانم

----------

امام حسين (عليه السلام)

ولادت

الا م_لائكه الله! انس و ج_ان! تبريك!

الا م_لائكه الله! انس و ج_ان! تبريك!

تمام خلق زمين! اهل آسمان تبريك!

پيمب_ران خ_دا! عيدت_ان مب_ارك ب_اد

ولي امر خدا! صاحب الزم_ان! تبريك!

ولادت پسر فاطم_ه امام حسين

به ذات پاك خداوند لامكان تبريك!

خبر دهيد به

عالم كه عيد، عيد خداست

ادب كني_د ك_ه مي_لاد سي_دالشهداست

****

خدا به حضرت زهرا پسر عطا كرده

بگو به عال_م خلقت پ_در عطا كرده

براي عفو گنهكارها به پيغمبر

قوي ت_رين سن_د معتب_ر عط_ا كرده

شكفته لالۀ لبخند بر لب احمد

خدا به نخل اميدش ثمر عطا كرده

جمال غيب خداوند ديده شد امشب

فروغ نامتنهاه_ي دمي_ده شد امشب

****

زند رسول خ_دا بوسه بر لب و دهنش

نه بر لب و دهنش بلكه عضوعضو تنش

درود ن_ور ب__ه ن_ور جم__ال زيب_ايش

س_لام روح ب_ه آي_ات مصحف بدنش

به جاي جامه دَرَد قلب خويش را يوسف

اگر ب_ه مصر برد ب_اد، ب_وي پيرهنش

مسيح، تشنۀ لب هاي روح پرور اوست

تم_ام ج_ان محمّد درون پيكر اوست

****

تمام ع_الم خلقت ي_م ك_رامت اوست

بق_اي مكتب توحي_د در امامت اوست

م_را ز روز قي__امت كس_ي نترس__اند!

قيامتي كه خدا گفته عكس قامت اوست

به شيعي_ان عل_ي مي خورم قسم صدبار

كه درس شيعه همان درس استقامت اوست

اگرچه گري_ۀ ما در شب شهادت اوست

شب شهادت او هم شب ولادت اوست

****

بهشت ح__ور ز ن_ور وي آفري__ده شده

جمال حق همه در اين جمال، ديده شده

ز دشت كرب وبلا ت_ا به شام، بر سر ني

كلام وح_ي ز لب ه_اي او شني_ده شده

حسين ش_د ب_ه تم_ام ستمگ_ران پيروز

چه باك اگر كه سرش از قفا بريده شده؟

سرش به نوك سنان جلوه گر

شود هر روز

شهي_د راه خ__دا زنده ت_ر ش__ود هر روز

****

حسين تا صف محشر چراغ ايمان است

حسين در ت_ن توحيد ت_ا اب_د جان است

رسول گفت: حسين از من و من از اويم

حسين، كيست؟ محمّد؛ حسين، قرآن است

براي حفظ ش_رف در تم_ام نهضت ه__ا

حسين اس_وۀ ام_ت حسين، ميزان است

حسين، مشع_ل س_وزان عالم افروز است

حسين كيست؟ امام هميشه پيروز است

****

هنوز در جگ_ر شيع_ه زخ_م پيك_ر اوست

هنوز رهب_ر م_ا ب_ر س_ر سنان سر اوست

اگرچ_ه آب به لب ه_اي خشك او نرسيد

هميشه آبروي خون ز خون حنجر اوست

هن_وز خ_ون علي اكب_رش ب_ه تن جوشد

هنوز خنده به لب هاي خشك اصغر اوست

هنوز سين_ۀ آزادگان مدين_ۀ اوست

هنوز سنگر ما عرشۀ سفينۀ اوست

حسين، خون خداوند و خونبهاش خداست

حسين، قبل_ۀ جان ه_ا و كعب_ۀ دل هاست

به پ_ور هن_د جگرخ_واره كي شود تسليم

كسي كه جان رسول است و زادۀ زهراست؟

اگ__رچ__ه نيس_ت هم__انند روز او روزي

به ي_اد اوست كه ه_ر روز، روز عاشوراست

به هركجا نگري مشعل هدايت اوست

تم_ام ملك خ_دا مرك_ز ولاي_ت اوست

****

هميشه زن_ده و جاويد، ن_ام عاشوراست

هميشه شيعه شعارش پي_ام عاشوراست

ب_ه آب_روي تم__ام پيمب__ران س_وگند!

كه شيع_ه آب_رويش از قيام عاشوراست

تم_ام خل_ق جه_ان! بشنوي_د، بشناسيد

كه شيعه پي_رو خ_ط ام__ام عاشوراست

هنوز آب_روي دين ز خون حنجر اوست

هنوز خنده به گل زخم هاي پيكر اوست

هماره تا سخن از بلبل و گل است و بهار

حسين ني_ز ام_امت كن_د به ليل و نهار

****

حسين بر سر ن_ي م_اه عالم افروز است

حسين ب__ا ب__دن پاره پاره پي_روز است

حسين ب__اب نج_ات هم_ه گنهك_اران

حسين بر هم_ه عالم بصيرت آموز است

حسين خ_ون سياه سپاه شب را ريخت

حسين تا صف محشر حقيقت روز است

زمين چ_و كرب وب_لا و زم_ان محرم اوست

خموش، آتش دوزخ به اشك "ميثم" اوست

----------

امشب آواي خوشي روح فزا مي آي

امشب آواي خوشي روح فزا مي آي

لشكر نور از آن سوي فضا مي آيد

بوي گل از نفس باد صبا مي آيد

دسته دسته ملك از اوج سما مي آيد

سجده آرين كه بي پرده خدا مي آيد

وز پس پرده امام الشهدا مي آيد

چشم بگشوده جمال ازلي را بينيد

گل رخسار حسين ابن علي را بينيد

آمد آن عبد خدائي كه خدايش گويند

انبيا يكسره روحي به فدايش گويند

خلق عالم همه پاسخ به ندايش گويند

همه خوبان جهان جان به فدايش گويند

سر ز تن در ره معشوق جدايش گويند

سيد جمع تمام شهدايش گويند

خرم آن لاله كه عطرش همه جا را پر كرد

رحمت واسعه اش ملك خدا را پر كرد

خضر اگر تشنه شود داغ لب اوست

طور اگر شعله كشد ز آتش تاب و تب اوست

روزها يكسره روز وي و شب ها شب اوست

اين نه كفر است خدا شيفته يا

رب اوست

هر چه خاموش شود نورفشان كوكب اوست

عاشقي مذهب او كرب و بلا مكتب اوست

نور قرآن همه در مصحف رويش پيداست

هرچه دل گم شده در حلقه مويش پيداست

سوزد از آتش او در دل دريا ماهي

بر دو دنياست گداي در او را شاهي

بي چراغش همه را تا به ابد گمراهي

در رگ خلقت او خون عدالت خواهي

خلق را گرد هم از رتبه او آگاهي

بيم دارم همه گردند حسين اللهي

نه خداوند بود نه ز خداوند جداست

اين همان خون خدا و پسر خون خداست

حسن او طاها و خط او ياسين است

دهن احمد با ياد لبش شيرين است

بالش و بستر نازش پر حور العين است

دامن فاطمه از طره اش عطر آگين است

خازن خلد به مسكين درش مسكين است

فطر سا آن كه تو را بال يبخشد اين است

به اميد آي در خانه مولي الكونين

اين حسين است حسين است حسين

چاره ساز همه اما همه بيچاره او

سرخ رودين حق از سرخي رخساره او

مصحف عشق شهيدان تن صدا پاره او

همه قرآن نازل شده درباره او

انبيا دست گرفتند به گهواره او

اوليا يكسره دلداه و آواره او

اشك از ديده روان خنده برويش بينيد

نقش گلبوسه احمد به گلويش بينيد

بي حسين بن علي اجر عبادت نار است

گل اگر بشكفد از شاخه طوبي خار است

سدره گر آب

ز اشكش نخورد بي بار است

اي خوش آن ديده كه از اشك طوبي خار است

اي خوش آن سينه كه از آتش او سرشار است

به خدائي كه كريم و احد و دادار است

اين شهيديست كه خون شهدا زنده از اوست

تا خدائي خدا دين خدا زنده از اوست

علي فاطمه دادند و را دست به دست

عقل اول شده از جام نگاهش سرمست

اي فداي پر قنداقه او هر چه كه هست

اين حسين است حسين است كه از روزالست

ز خدا عهد گرفت و به خدا عهد ببست

تنش از تيغ دريد و سرش از سنگ شكست

بدنش زير سم اسب و سرش بر سر ني

گفت عاشق ره معشوق چنين سازد طي

اي حرم خانه دل همچو خدا خانه تو

آفرينش ز ازل سوخته پروانه تو

آدم وحور و ملك يكسره ديوانه تو

رشته جان جهان نرگس جانانه تو

سرنوشت همگان نقش به يپمانه تو

در مكنون خدا اشك غريبانه تو

بس كه با ياد غمت در سرما شور بود

روز ميلاد تو هم ليله عاشورا بود

اي خيال رخت از گلشن رضوان خوشتر

خار صحراي تو از لاله و ريحان خوشتر

زخمت از مرهم و درد تو ز درمان خوشتر

آتش عشق تو از چشمه حيوان خوشتر

داد جان به تو از داشتن جان خوشتر

حرمت از حرم كعبه به قرآن خوشتر

كعبه يك سنگ نشانست كه اين بيت خداست

كربلا شسته به خون تو و خون شهداست

آتش عشق تو شد صدر نشين دل ما

با تولاي تو آميخته آب و گل ما

در دو دنيا شده لطف و كرمت شامل ما

تو به درياي بلا كشتي ما ساحل ما

بذر ناكشته شده دوستيت حاصل ما

اي قبول غم تو گريه ناقابل ما

تو كز اول به غلاميت مرا پروردي

حال اگر خوبم اگر بد تو قبولم كردي

من كي ام قطره ولي دست خوش جوي توام

ساكن سايه سر و قد دلجوي توام

شرف آدمي ام اين كه سگ كوي توام

با همه روسيهي شيفته روي توام

شاعر و ذاكر و مداح و ثناگوي توام

در سكوت سخنم گرم هياهوي توام

(ميثم) در دو جهان يار ندارم جز تو

بپسندم كه خريدار ندارم جز تو

----------

امشب به بيت فاطمه رضوان گل افشاني كند

امشب به بيت فاطمه رضوان گل افشاني كند

روح القدس مدحت گري ، حورا غزل خواني كند

گيتي به تن پيراهن از ، انوار رباني كند

شادي و غم با دل صفا پيدا و پنهاني كند

در سينه هاي سوخته آتش گلستاني كند

زيبد جهان هستي خود ، يكباره قرباني كند

ريحانه ختم رسل فرزند زهرا آمده

آري حسين بن علي (عليه السلام) امشب بدنيا آمده

امشب به روي دست خود ، قرآن گرفته فاطمه

امشب ز باغ آرزو ، ريحان گرفته فاطمه

امشب ز درياي ولا ، مرجان گرفته فاطمه

امشب ز داور گوهر ايمان

گرفته فاطمه

امشب براي اهل دل ، جانان گرفته فاطمه

امشب حسينش را به بر چون جان گرفته فاطمه

امشب در عاشورائيان بر پا شده شوري دگر

از خانه زهرا رود بر آسمان نوري دگر

در سير درياي ولا دل گوهرش را يافته

يا جان بظلمات بلا روشنگرش را يافته

باطل شده سر در گم ، حق محورش را يافته

بستان سرسبز ولا آب آورش را يافته

نخل اميد فاطمه برگ و برش را يافته

فطرس به پرواز آمده بال و پرش را يافته

از آسمان و از زمين آيد به گوش اين زمزمه

اي عاصيان اي عاصيان آمد حسين فاطمه

شور آفرين عاشقان با شور عاشورا است اين

مشعل فروز بزم جان روشنگر دلهاست فاطمه

ريحانه ختم رسل دردانه زهراست اين

ماه اميرالمونين مهر جهان آراست اين

توحيد از سر تا بپا قرآن ز سر تا پاست اين

وجه خدا خون خدا عبد خدا سيماست اين

گويم اگر در وصف او از انچه هست آگاهيم

ترسم كه هر كس بشنود خواند حسين اللهيم

جان بحر و او در دانه اش دل باغ ، او ريحانه اش

هستي همه دلداده اش عالم همه ديوانه اش

ايثار شمع محفلش خلقت همه پروانه اش

خلق زمين و آسمان يكسر گداي خانه اش

سرمست از جام جنون ديوانه و فرزانه اش

مرهون لطف و مرحمت هم خويش هم بيگانه اش

چشم همه درياي او قلب همه صحراي او

هر جا

شده كرب و بلا هر لحظه عاشوراي او

فطرس بپا فطرس بياشور حسيني ساز كن

درد درون خويش را ابراز كن ابراز كن

حرف دل بشكسته را آغاز كن آغاز كن

پروانه شو پروانه شو پرواز كن پرواز كن

برگرد شمع روي او پرواز كن پرواز كن

نازي بكش زان نازنين بر خلق عالم ناز كن

عين الحيوه عاشقان در عالمين است اين پسر

باب النجاه عاصيان يعني حسين است اين پسر

آن سرو بستان قدم تازد در اين عالم قدم

ناورده حرفي بر زبان نگشوده چشم خود ز هم

دست گرفتاري گرفت از رحمت و لطف و كرم

لبخند زن پرواز كن گرديد گرد آن حرم

زد بوسه بر گهواره اش قنداقه اش بوسيد ، هم

اين قصه دارد نكته اي يعني گنه كاران چه غم ؟

من آمدم تا در يم عصيان بگيرم دستتان

از جام عشق خود كنم ديوانه و سرمستتان

من آمدم با بذل جان دل مرده را احيا كنم

من آمدم با ترك سر فرمان حق اجرا كنم

من آمدم هر فرد را آزاده در دنيا كنم

من آمدم بند ستم از پاي عالم وا كنم

من آمدم تا پرچم عدل و شرف برپا كنم

من آمدم هر روز را اعلان عاشورا كنم

من آمدم تا رهنما در طي منزلها شوم

با روي خونين تا ابد روشنگر دلها شوم

حسن خدا روي خدا اين حسن من اين روي من

خلق نبي خوي نبي اين

خلق من اين خوي من

رنگ جنان بوي جنان اين رنگ من اين بوي من

حبل المتين عاشقان اين تار من اين موي من

سعي و صفاي عارفان اين بيت من اين كوي من

آلوده دامانيد اگر اين بحر من اين جوي من

من بين درياي بلا فلك نجات امتم

من با لب عطشان خود آب حيات امتم

خونين گلان باغ دين نوشند اب از خون من

ايثار دامن گير من آزادگي مرهون من

افروختن ، خود سوختن ، آموختن قانون من

مجد و جلال و عزت و عشق و وفا ممنون من

قلب همه كانون من ، چشم همه جيحون من

خوني كه ريزد بر زمين ، از چهره گلگون من

هر قطره اش مي جوشد و صد بحر غفران مي شود

بحري كه هر موجش فزون زين هفت ايوان مي شود

تنها نه اينجا فطرسي روئيده شد بال و پرش

تا حشر هر افتاده را من همدمش ، من ياورش

هر كس به طوفان غرق شد ، من كشتي اش ، من لنگرش

هر كس به صحرا گشت گم ، من هادي اش ، من رهبرش

هر كس شهيد دوست شد ، من سيدش ، من سرورش

هر كس كه مست يار شد من ساقي اش ، من ساغرش

لبيك گو امدادگر فرياد رس فردا من

حتي اگر كافر زند دست ولا بر دامنم

من عاشق شيداي حق ، حق عاشق شيداي من

پيمان خود را نشكنم ، گر

بشكند اعضاي من

صد ره ، اگر غلطد بخون هر لحظه سر تا پاي من

صد بار اگر گلگو ن شود از خون سر سيماي من

هر روز گردد زنده تر ، ز امروز من فرداي من

بر نسلها باشد يكي ميلاد و عاشوراي من

هر روز بر آزادگان ميلاد جان ما بود

در محفل دلدادگان "ميثم" زبان ما بود

----------

امشب به جام ، نور ، فلك ساغري كند

امشب به جام ، نور ، فلك ساغري كند

امشب ملك به خنده ثنا گستري كند

امشب امين وحي ، پيام آوري كند

امشب ز خلق خويش خدا دلبري كند

امشب سپهر گرد زمين اختري كند

امشب مدينه بر همه روشنگري كند

امشب وجود ، گرم نياز با حسين

امشب ز كائنات رسد بانگ يا حسين

امشب كنند اهل زمين بر سپهر ناز

امشب بود به خاك ، فلك را رخ نياز

امشب ملك به خانه زهرا برد نماز

امشب ز عرش مي شونم نغمه حجاز

امشب بريد در حرم اهل بيت راز

امشب به روي خلق ، در عفو گشته باز

امشب رسول ، سوره والفجر باز خواند

امشب علي به شور حسيني نماز خواند

سرزد مهي كه مهر ، اسير نظاره اش

روح حيات موج زند در اشاره اش

پيشاني سپهر بلند از ستاره اش

گل مي كند به دامن دل ها شراره اش

اي جان فداي فاطمه و ماه پاره اش

چشم فرشتگان همه بر گاهواره اش

در بيت

وحي نور خدا جلوه گر شد

رخسار سيدالشهدا جلوه گر شد

امشب ز اشك شوق بيفشان گلاب عشق

امشب به شوي لوح معاصي به آب عشق

امشب ببر پناه به دارالثواب عشق

تابيده از زمين به سما آفتاب عشق

بر عالم از مدينه گشودند باب عشق

نازل شده براي محمد (صلي الله عليه و آله) كتاب عشق

اي آسمان ببال كه آمد شب حسين

بخشيده شد وجود به خال لب حسين

اين كيست ماه پاره مام محبت است

اين ساقي هماره جام محبت است

اين شور آفرين نظام محبت است

اين در دريا عشق امام محبت است

اين رهبر بزرگ قيام محبت است

اين كوثر هميشه به كام محبت است

اين نفس مطمئنه قرآن فاطمه است

ريحانه رسول خدا جان فاطمه است

صورت نه بلكه سوره آيات محكمي

گيسو نه بلكه سلسله قلب عالمي

بارد به خلق ابر كرامات او ، همي

گيرند جان ، هزار مسيحش به هر دمي

هر قطره اشك ، در غم او بحر ماتمي

هر ماه نو كه سر زند آرد محرمي

در صفحه نخست كتاب ولادتش

گرديده ثبت قصه روز شهادتش

اين است آن ذبيح كه خون آبروي اوست

گلبوسه رسول خدا بر گلوي اوست

گودال قتلكه حرم آرزوي اوست

سجاده خاك و خون سر آب وضوي اوست

مهر نماز عشق همه خاك كوي اوست

عالم چو روز حشر پر از هاي و هوي اوست

از مهد

ناز تا دل گودال قتلگاه

يك لحظه بر نداشت ز عشاق خود نگاه

اين خون حق روان نبي جان حيدر است

اين باغ گل به دامن زهراي اطهر است

اين آفتاب در افق خون شناور است

اجر زيارتش به نود حج برابر است

مدحش در اين حديث درخشان چو گوهر است

پيغمبر از حسين و حسين از پيغمير است

از بس شب ولادت خود شور آفريد

در بيت وحي صحنه عاشورا آفريد

سر تا به پاست آينه داور اين پسر

دل مي برد ز امت پيغمبر اين پسر

از اشك خون خويش زند ساغر اين پسر

مانند مادر است پدر پرور اين پسر

يك كربلاست در بغل حيدر اين پسر

اعلام كرده در رحم مادر اين پسر

مادر منم كه با تن مجروح و بي سرم

تا روز حشر بارغم خلق مي برم

مادر منم حسين كه صبح ولادتم

ياد آورد ز قصه ظهر شهادتم

احسان و لطف و رحمت و عفو است عادتم

شمشيرها به سينه گواه سعادتم

گودال قتلگاه مقام عبادتم

تا صبح روز حشر درخشد سيادتم

من آب زندگاني دين پيمبرم

مصداق آن يراك قتيلاست پيكرم

اي هست و بود عالم هستي فداي تو

اي خونبها خون تو تنها خداي تو

اي آيت خدا سر از تن جداي تو

آيد هنوز از سر نيزه صداي تو

خيزد هماره سوره كهف از نداي تو

بازوي ظلم قطع ز تبت يداي تو

توحيد تا بود همه مرهون خون توست

اسلام سرخ رو ز رخ لاله گون توست

تو تا ابد به گم شدگان رهبري حسين

تو بي سري و بر همه عالم سري حسين

تو بر سپهر خون و شرف محوري حسين

تو مشعل و سفينه پيغمبري حسين

تو مصطفي و فاطمه و حيدري حسين

تو دستگير ما همه در محشري حسين

(ميثم) كه شعر او شرر جان عالم است

شعبان هم از غم تو به چشمش محرم است

----------

امشب سپهر عصمت، ماه منير زاد

امشب سپهر عصمت، ماه منير زاد

زهرا براي شير خداوند، شير زاد

بر سيّد و امام شهيدان، سفير زاد

تخت خطابه مّلك سخن را امير زاد

باغ اميدِ فاطمه آباد زينب است

جان پيش كش كنيد كه ميلاد زينب است

اين شير دخت فاطمه اين كوثر علي است

اين مادر مقاومت اين دختر علي ست

اين از سنين كودكي اش ياور علي ست

اين نازدانه دخت پدر پرور علي ست

خورشيد صبح، رشك به رخساره اش برد

مردانگي پناه به گهواره اش برد

صبر است سربلند كه اين مادر من است

خون فخر مي كند كه پيام آور من است

بالد به خويش فاطمه كاين دختر من است

نازد به او حسين كه اين خواهر من است

انوار پنج تن زمه روشن جلي است

زهرا، حسن، حسين، محمّد و يا علي است

اين پاسدار خون شهيدان كربلاست

اين ناخداي كشتي طوفان كربلاست

اين قهرمان

عرصه ي ميدان كربلاست

اين شير خشمگين بيابان كربلاست

اين افتخار اشرف اولاد آدم است

اخت الحسين عمّه ي سادات عالم است

من كيستم كه دم زنم از دختر علي

ريحانه ي حسين و حسن پرور علي

فريادِ حقّ زبان سخن گستر علي

جان رسول و فاطمه ي ديگر علي

ذات خداي لم يزلي مي شناسدش

زهرا، حسن، حسين، علي، مي شناسدش

جز او كه در مقام سخن، حيدري كند

جز او كه بر سپهر بلا محوري كند

جز او كه بر حسين و حسن مادري كند

جز او كه بر شهيد، پيام آوري كند

تكميل نهضت شهدا كار زينب است

بالله قسم يزيد، گرفتار زينب است

او انقلاب كرب و بلا را تمام كرد

يكباره در لباس اسارت قيام كرد

تحقير اهل كوفه و تسخير شام كرد

از نوك ني حسين به نطقش سلام كرد

زن مثل او نديده كسي مرد آفرين

هر جا كه خطبه خواند علي گفت آفرين

اعجاز وحي، نطق دل آراي زينب است

تفسير فتح، خطبه ي غرّاي زينب است

آيات نور معني سيماي زينب است

چشم حسين محوِ تماشاي زينب است

هجده سر بريده بود ماه محفلش

تعظيم مي كنند همه در مقابلش

يك مصطفي كرامت و يك فاطمه جلال

يك مرتضي ولايت و يك مجتبي كمال

يك كربلا مجاهده يك پنج تن جمال

بر صبر او درود خدا و رسول و آل

از كلّ خلق عقده

گشا دستِ بسته اش

فخر خدا بود به نماز نشسته اش

آن شب كه سيل اشگ روان از دو عين داشت

در شعله هاي سينه غم عالمين داشت

بزم شب از نماز شبش زيب و زين داشت

در گوش، التماس دعاي حسين داشت

روح مقدّس شهدا سرفراز او

حتّي حسين فاطمه محو نماز او

تو كيستي فروغ چراغ هدايتي

تو زينبي نه فاطمه ي بي نهايتي

تو پاسدار مكتب سرخ ولايتي

تو در مقام صبر و رضا فوق آيتي

شكرانه ي تو شاهد اوج كمال تو

الحق كه شير فاطمه بادا حلال تو

تو چون حسين، زينت دوش پيمبري

قرآن روي سينه ي زهرا و حيدري

بين دو آفتاب فروزنده اختري

از هر چه گفته اند و نگفتند برتري

علم لَدنّي تو گواه كمال توست

ياد آور حقيقت زهرا جلال توست

وصف تو در كتاب خداوند عالم است

مدح تو كار شخصِ رسول مكرّم است

ما و ثناي تو مَثَل قطره و يم است

خرمايي از كرمت تو نخل «ميثم» است

اين نخل از ثناي تو پيوسته بار داد

بر بوستان سبز محبّت بهار داد

----------

امشب شب تبسم و اشك پيمبر است

امشب شب تبسم و اشك پيمبر است

بي شبهه از هزار شب قدر بهتر است

جان محمّد است در آغوش مرتضي

يا روي دست فاطمه قرآن ديگر است

امشب خدا به وسعت ملك وسيع خويش

با جلوۀ حسيني خود نورگستر است

امشب بوَد براي

خدا هم شب حسين

گلبوسۀ نبي است به لعل لب حسين

امشب خدا وليمه به خلق جهان دهد

امشب خدا به پيكر توحيد جان دهد

امشب خدا گشوده ز رخ پرده بر رسول

روي حسين را به محمّد نشان دهد

تنها به يك ملك ندهد باز بال و پر

امشب حسين بر همه خط امان دهد

«فطرس» به فوج فوج ملك ناز مي كند

دور حسي_نِ فاطم__ه پ_رواز مي كند

اين قبلۀ دل همه، جان پيمبر است

اين روح انبيا و روان پيمبر است

اين مصحف نبي به سر دست فاطمه

اين دست حيدر است و زبان پيمبر است

اين بر فراز شانه مدال محمّد است

اين روي سينه تاب و توان پيمبر است

اين است آن حسين كه آقاي عالم است

آقاي_ي تم__امي عال__م ب__ر او ك_م است

ماه رسول، ماه خدا را نظاره كن

خورشيد آسمان هدا را نظاره كن

بر روي دست فاطمه با صدهزار چشم

رخسار سيدالشهدا را نظاره كن

بر گرد كعبۀ دلِ ختم رسل بگرد

سعي آور و صفاي صفا را نظاره كن

سر تا قدم رسول خدا زاد فاطمه

الح_ق كه سيدالشهدا زاد فاطمه

مادر، حسين زاده بر اين مادر آفرين

اين حيدرِ علي است، بر اين حيدر آفرين

اين منظر جمال خداوند سرمد است

بر منظر آفرين و بر اين منظر آفرين

گوهر بوَد حسين و صدف، قلب فاطمه

بر اين صدف سلام و بر اين گوهر

آفرين

امشب خدا سلام فرستد به سوي او

گيرد رس_ول در بر و بوسد گلوي او

اي خاك پات تاجِ سرِ شهريارها

اي برده دل ز طايفه ها و تبارها

احمد كه انبيا همه بوسند دست او

داده است عضوعضو تو را بوسه بارها

بيش از هزار سال گذشت زمان هنوز

باشد هزاره ات همه ليل و نهارها

دل ه_اي دوست_ان خ_دا نين_واي توست

هر لحظه يك هزارۀ كرب و بلاي توست

ملك وجود گوشۀ صحن و سراي تو

دل هاي انبيا حرم باصفاي تو

بالله قسم چراغ هدايت به هر زمان

باشد به نوك ني سر از تن جداي تو

دين خدا ز خون گلويت وضو گرفت

خود كيستي كه هست خدا خونبهاي تو؟

سر تا به پا تمام سرشت محمّدي

اقرار مي كنم كه بهشت محمّدي

تو از خدا جلال خدايي گرفته اي

بر عالمي برات رهايي گرفته اي

در بين انبيا و امامان تو از خدا

عنوان سيدالشهدايي گرفته اي

هم خود فداي دوست شدي با هزار زخم

هم روي دست خويش فدايي گرفته اي

وقتي كه تيغ خصم گلوي تو را بريد

خون تو را خدا به بهاي خودش خريد

اي بر تن مطهر تو جاي نيزه ها

آواي دلرباي تو در ناي نيزه ها

غير از سر مقدس تو در چهل مقام

خورشيد را كه ديده به بالاي نيزه ها؟

قرآن بخوان كه تا در دروازه هاي شام

آيند مرد و زن به تماشاي نيزه ها

از ب_س زدن_د

ب_ر ت_ن پاك تو نيشتر

زخمت ز حلقه هاي زره گشت بيشتر

اي خون زخم هاي تو فرش عبادتت

لطف و كرم، سجيّه و ايثار، عادتت

هر چند چهره در مه شعبان گشوده اي

ميلاد توست روز بزرگ شهادتت

تا بامداد روز جزا روح انبيا

آيند كربلا پي عرض ارادتت

تنها نه در طريق تو «ميثم» حسيني است

عال_م حسينين_د و خ_دا هم حسيني است

----------

امشب شب نزول تمام ملايك است

امشب شب نزول تمام ملايك است

باور كنيد بخت، به كام ملايك است

هم كوث_ر ولاي_ت و هم بادۀ بهشت

پيوسته بحربحر به جام ملايك است

ب__ارد ب_رات عف__و اله_ي ز آسم_ان

صبح قيامت است، قيام ملايك است

بر ه_ر ملك ك_ه مي نگرد از چهارسو

چشمش به ماه روي امام ملايك است

امشب ز صدهزار شب قدر، بهتر است

قنداق_ۀ حسين ب_ه دس_ت پيمبر است

****

ملك وسي_ع ح_ق، ي_م عفو عنايت است

لبري__ز، آسم__ان ز ف_روغ ولاي_ت است

هر سوره اي كه مي نگرم صورت حسين

هر آي_ه در ولادت او ي_ك ولايت است

نور حسين، ارض و سما را به بر گرفت

اين نور، همچو نور خدا بي نهايت است

دوران تي_رگي و ضلالت ب_ه سر رسيد

امشب شب طلوع چراغ ه_دايت است

اين شمع جمع محفل اولاد آدم است

اين كشتي نج_ات غريقان عالم است

****

پيغمب_ران هم_ه ش_ده محو نظاره اش

صف بسته ان__د دور و ب_ر گاه_واره اش

اين است آن سپهر ولايت كه وقت

صبح

خورشيد و ماه گشته به دور ست_اره اش

خل_ق زمي_ن و اه_ل سم_اوات، ت_ا ابد

مرهون لطف و مرحمت ب_ي شماره اش

بالله عجيب نيست كه در روز رستخيز

دوزخ بهشت گ_ردد ب_ا ي_ك اشاره اش

در روز حشر با كَرَم خود چه ها كند

ترس_م ز نار، قاتل خود را رها كند

ملك وجود بسته به يك تار م_وي او

گل كرده بوسه هاي محمّد به روي او

اين است كعب_ه اي كه تمامي كائنات

بگرفته ان__د دست توس_ل به سوي او

صورت نهد به خ_اك قدم ه_اش آبرو

ت_ا كسب آب__رو كن__د از آب__روي او

هرج__ا ك_ه انبي_ا بنشينن_د دور ه_م

باشد چراغ محفل شان گفت وگوي او

بايد ن_دا دهيم ك_ه عالم حسيني است

بالله قسم! رسول خدا هم حسيني است

****

خرم كسي كه در دو جهان با حسين زيست

گمراه، آن كسي كه امامش حسين نيست

اين است آن ام_ام شهي_دي كه همچنان

باي_د ش_ب ولادت او ه_م ب_ر او گريست

اي_ن كشت_ۀ خ_داست وگرن__ه ب__راي او

بعد از چهارده صده اين هاي وهو ز چيست؟

داده نش_ان ب_ه قاتل خود هم ره بهشت

يالعجب! خداي بزرگ! اين حسين، كيست؟

يك بنده و ه_زار خص_ال خدايي اش

در عين بندگي ست جلال خدايي اش

****

خوب__ان روزگ_ار هم_ه خ_اك راه او

آزادگي ست عب__د غ__لام سي__اه او

فرهنگ ما نتيج_ۀ صب_ر و مق_اومت

دانشگ__ه تم__ام م__لل قتلگ__اه او

م_ن منك_ر شف__اعت او نيستم ول_ي

كافي ست بر نجات همه يك نگاه

او

تنهاترين امام بزرگي كه بود و هست

در عين بي كس_ي هم_ه عالم سپاه او

بي او غريب و بي كس و تنهاست عالمي

ي_ارب! مب_اد ساي_ۀ او ك_م ش__ود دم_ي

****

پوشيده شد به پيكر توحيد، جوشنش

قرآن م_است مصحف صدپارۀ تنش

خواهي_د دي__د روز قي__امت ز چ_ارسو

ري__زد ب__رات عف__و اله__ي ز دامنش

در روز حش__ر، زخ_م شيهدان عالم اند

گل هاي سرخ روي خداي_ي ز گلشنش

از بس از او كرامت و قدر و جلال ديد

كفو كريم خوان_د ب_ه گودال، دشمنش

كي غير او كه داغ عطش بود بر لبش

با كام تشنه آب خوران_د ب_ه مركبش؟

****

ما بي ق_رار او شده ايم اي_ن ق__رار ماست

هرجا كه هست خ_اك ره او مزار ماست

تا بر حسين، سينۀ خ_ود س_رخ كرده ايم

ف_ردا لب_اس سينه زن_ي افتخ__ار ماست

چون دعبل و كميت و فرزدق تمام عمر

فرياد ياحسين هم_ان چ_وب دار ماست

بر سنگ قب_ر م_ا بنويسيد و حك كنيد

ذكر حسين تا صف محشر شعار ماست

روز ازل ك_ه آب و گل ما سرشته شد

نامش به صدر لوح دل ما نوشته شد

****

ن__ام حسي_ن ن_زد خ_دا اس_م اعظم است

خ_ون گل_وي تشن__ۀ او اش__ك آدم است

خواه_ي اگ_ر درست بداني حسين كيست

ق__رآن روي ق_لب رس__ول مك__رم است

ب_ر خ_ون پ_اك او كه نيفتد دمي ز جوش

تنه_ا خ_داي عزوج__ل ص__احب دم است

خون نام_ۀ شه__ادت او ب__اغ لاله ه__است

يك

برگ آن به لطف خدا نخل «ميثم» است

در پ_اي نخ_ل او بنشيني_د دوست_ان!

زين نخل سرخ ميوه بچينيد دوستان!

----------

امشب همه عالم پر از شور حسين است

امشب همه عالم پر از شور حسين است

چشم ملايك روشن از نور حسين است

سيناي دل يك شعله از طور حسين است

قلب رسول الله مسرور حسين است

خورشيد ثاراللّهيان امشب درخشيد

چشم همه آزادگان را نور بخشيد

امشب عجب شوري دل ديوانه دارد

امشب يم رحمت به كف دُردانه دارد

امشب محمّد (صلي الله عليه و آله) در بغل ريحانه دارد

امشب علي قرآن به روي شانه دارد

امشب ز هم واشد گل لبخند زهرا

آمد به دنيا نازنين فرزند زهرا

اين مشرق الانوار ربّ المشرقين است

اين جان عالم اين امام العالمين است

اين عين حق يعني علي را نور عين است

اين شمع جمع آل پيغمبر حسين است

ديدار روي خالق سرمد مبارك

قرآن به روي سينه ي احمد مبارك

اين كيست مصباح الهدا فلك نجات است

شوينده ي لوح تمام سيّئات است

اين كام خشكش خضر را عين الحيوة است

اين هستي ما در حيات و در ممات است

دار و ندار انبيا هست خداوند

چشم خدا روي خدا دست خداوند

چشم نبي محو تماشاي حسين است

كوثر گريبان چاك لبهاي حسين است

خورشيد محشر روي زيباي حسين است

كلّ قيامت قدّ و بالاي حسين است

عشّاق او در حشر روي باز دارند

با

ديدن رويش به جنّت ناز دارند

خورشيد حسن ابتدا بادا مبارك

آزادگان را مقتدا بادا مبارك

بر جسم دين خون خدا بادا مبارك

ميلاد مصباح الهدا بادا مبارك

بيت الحرام دل رواق منظر او

روح تمام انبيا در پيكر او

ايمان به دون مهر او كفر تمام است

جنّت به غير دوستان او حرام است

دوزخ به ياد روي او برداً سلام است

قرآن سواي مكتب او ناتمام است

رخسار او قرآن منشور است ما را

هر زخم او يك آيه ي نور است ما را

نام حسين اوّل به قلب ما نوشتند

آنگه گِل ما را به مهر او سرشتند

آنانكه بذر حبّ او در سينه كشتند

نه عاشق حور و نه دنبال بهشتند

فرداي محشر چشمشان سوي حسين است

حور و قصور و خلدشان روي حسين است

اي روح پاك انبيا پروانه ي تو

قلب همه خوبان عالم خانه ي تو

كوه غم خلق جهان بر شانه ي تو

عقل و خرد ديوانه ي ديوانه ي تو

بگذار تا آشفته ي موي تو باشم

ديوانه ي زنجيري كوي تو باشم

از كودكي گويي در آغوش تو بودم

با هر هلال غم سيه پوش تو بودم

در زمره ي عشّاق خود جوش تو بودم

در هر نفس گويا و خاموش تو بودم

در خانه ديدم از تو يك عكس خيالي

با يك نگه كردي مرا حالي به حالي

از پاره هاي دل به

خاكت گل نشاندم

سرمايه ام اشكي كه بر پايت فشاندم

خود را ز هر سو بر سر كويت كشاندم

بالله قسم بي مهر تو قرآن نخواندم

صوم و صلوة و عشق و ايمانم تويي تو

گلواژ ه هاي صوت قرآنم تويي تو

هر چند قابل نيستم تا با تو باشم

بگذار در دنيا و عقبي با تو باشم

در مرگ و قبر و حشر تنها با تو باشم

در خلوت و در انجمن ها با تو باشم

عشقم، كتابم، دينم، ايمانم، تويي تو

هم كعبه ام هم قبله ي جانم تويي تو

اين جرم هاي بي شمارم يابن زهرا

اين چشم هاي اشكبارم يابن زهرا

بر در گهت امّيدوارم يابن زهرا

تنها تويي دار و ندارم يابن زهرا

من هر كه هستم «ميثم» كوي شمايم

آلوده ام امّا ثناگوي شمايم

----------

اي پيام آوران به پا خيزيد

اي پيام آوران به پا خيزيد

بار ديگر همه بر انگيزيد

به قدم هاي سيّد الشهّدا

لاله از پاره هاي دل ريزيد

به گل روي او سلام كنيد

به سر زلف او در آويزيد

آفتاب هدا مبارك باد

عيد خون خدا مبارك باد

اي ملايك همه قيام كنيد

اين حسين است احترام كنيد

از محمّد (صلي الله عليه و آله) گرفته اذن دخول

دور گهواره ازدحام كنيد

همه دست ادب بع سينه نهيد

همه بر حضرتش سلام كنيد

جان خود پيشكش به فرش بريد

بلكه قنداقه اش به

عرش بريد

جلوۀ ابتداست اين مولود

به ملك مقتداست اين مولود

هم بود كشتي نجات همه

هم چراغ هداست اين مولود

خونبهايش خداي عزّوجل

بلكه خون خداست اين مولود

پيك حق گاهواره جنبانش

پدر و مادرم به قربانش

ليلة قدر، كوكب آورده

قرص خورشيد در شب آورده

مادر پاكبازي و تهذيب

پاكبازي مهذّب آورده

آسمان ستاره هاي خدا

ماه تسبيح بر لب آورده

خونش آب وضوي اسلام است

ضامن آبروي اسلام است

دين تولاّي سيّدالشهّد است

حق تجلاّي سيّدالشهّد است

شمع جمع چهارده معصوم

مهر سيماي سيّدالشهّد است

آيۀ ذوالجلال و الاكرام

روي زيباي سيّدالشهّد است

سخن از ليلۀ ولادت اوست

اصل ميلاد او شهادت اوست

عاشقان را امير كيست؟ حسين

خلق را دستگير كيست؟ حسين

من سراج المنير مي خواهم

اين سراج المنير كيست؟ حسين

آنكه شد پيشتر ز خلقت دل

دل به عشقش اسير كيست؟ حسين

همه جا با دلم بود همراه

قَبُرهُ في قلوب مَن والاه

كيست اين؟ كشتي نجات من است

حجّ من صوم من صلوة من است

عشق من روح من ولايت من

نوح من خضر من حيات من است

پيش عفوش سبكتر از كاهي

كوه سنگين سيّآت من است

به تولاّي او دمم دادند

عزّت هر دو عالمم دادند

سالكان دستبوس و پا بستش

عارفان جرعه نوش و سر مستش

هستي او ز هستي احمد

هستي احمد است از هستش

جز خدايي، قسم به ذات خدا

همۀ كارهاست در دستش

از كتاب اللّهت گر آگاهي است

اين مقام خليفة اللّهي است

اينكه در هر دلي اقامت اوست

به كرامت قسم كرامت اوست

اقتدار نبوّت و توحيد

هر دو در سايۀ امامت اوست

به قيامت چه كار دارم من

لحظه هايم همه قيامت اوست

جنّت و هر چه هست در كويش

همه قربان تارِ يك مويش

اي حسين اي تمام آيينم

آبرويم طريقتم دينم

جنّت لاله هاي اميّدم

همۀ لحظه هاي شيرينم

كلّ دنيا تمام آخرتم

عزّت و افتخار و تمكينم

رو سياهم، بدم، گنه كارم

به همه گفته ام تو را دارم

آرزوي مني حسين حسين

آبروي مني حسين حسين

چه بگويم چه لب فرو بندم

گفتگوي مني حسين حسين

فكر من، ذكر من، عبادت من

هاي و هوي مني حسين حسين

تو از اوّل دل مرا بردي

همۀ حاصل مرا بردي

اي اميد به خون نشستۀ من

نظري كن به حال خستۀ من

تيرگي از دلم به نور بشوي

روشني ده به چشم بستۀ من

تا صدايت رسد به هر نسلي

از درون دل شكستۀ من

آشنا با غم شمايم من

«»ميثم ميثم شمايم من

----------

اي همه پيغمبران! كنيد از جا قي_ام

اي همه پيغمبران! كنيد از جا قي_ام

نهيد رو ب_ا شعف، ب_ه بيت خيرالان_ام

همه به ذكر و دعا، همه

به عرض سلام

كه روي دست نبي، حسين دارد مق_ام

مسيح در هر نفس، كليم در هر كلام

زنند دم از حسين، ب_ه اشتياق تم_ام

شب سرور خداست جهان پراز اين نداست

ظهور نورالهداست حسين روحي فداست

*****

جهان اسلام بود، در آرزوي حسين

رسول اكرم زند، خنده به روي حسين

«ام ابيها» كشد شانه به موي حسين

گشوده شيرخدا ديده به سوي حسين

گرفته دين آبرو ز آبروي حسين

نهند پيغمبران جبين به كوي حسين

حسين«فوزالعظيم» حسين«نورمبين»

حسين«عين الحيات» حسين«حق اليقين»

*****

نهاد پ_ا در جهان ام_ام عف_و و كرم

ز مقدمش آمده مدينه رشكِ ارم

صورت زيباي او سورۀ نون و القلم

به آبرويش قسم به خاك كويش قسم

كه ما نبوديم و او به ملك دل زد قدم

به هر دلي ساخته، خدا بر او يك حرم

حسين يار دل است گل بهار دل است

به مهر او دلخوشم كه عشق كار دل است

*****

نفس از او، دم از او، نشاط از او، غم از اوست

او ز رسول خدا، رسول اكرم از اوست

تم_ام او از خدا، تم_ام عالم از اوست

حيات عالم از او، نجات آدم از اوست

حسين خود قلب ماست،قلوب ما هم از اوست

منم كه تا روزِ

هست تمام هستم از اوست

قع_ود يعني حسين قيام يعني حسين

سجود يعني حسين سلام يعني حسين

*****

حسين بي يار نيست، خلق جهان يار اوست

ب_ه اوج آزادگي، خلق گرفتار اوست

كليم مدهوش او، مسيح بيم_ار اوست

تمام هست خدا، متاع ب_ازار اوست

به آن حسيني كه حق تكيه به ديوار اوست

هر كه حسيني شود خدا خريدار اوست

سبزي گلزار دين ز سرخي خون اوست

قيام مدي_ون او نم_از مرهون اوست

*****

ب_ارِ غمِ امت_ي، هماره ب_ر دوش او

به سير معراج خون، زخم بدن توش او

پيام بي جبرئيل ز دوست در گوش او

زخم سر نيزه ها نيش مگو، ن_وش او

هماره بوده است و هست شيعه كفن پوش او

ميان آغوش خون خدا هم آغ_وش او

گلو شده چاك چاك بدن شده پوست پوست

ز هر رگ حنجرش ندا دهد دوست،دوست

*****

الا كه جان پيشكش در اين ولادت كنيم

به مكتب خون مرور درس شهادت كنيم

همه چو «فطرس» بر او عرض ارادت كنيم

از اين ولادت به خلق، سزد سيادت كنيم

خاك درش را ز مِهر، مُهر عبادت كنيم

ز خاك ي_اران او كسب سعادت كنيم

وعدۀ ما با حسين عروج ما تا حسين

سرود ما ذكر ما دعاي ما يا حسين

*****

حسين تا روز حشر، رهبر آزادگي است

خون جوانان او جوهر آزادگي است

خاك شهيدان او مظهر آزادگي است

قامت عباس او محور آزادگي است

قتلگهش ت_ا اب_د سنگر آزادگي است

پيكر صد چاك او منظر آزادگي است

پيرو او كيست؟ كيست؟ كسي كه آزاد زيست

بن_دۀ درگ_اه او جز به خدا بنده نيست

*****

تو كيستي؟ يا حسين! خداي را مظهري

تو شمع جمع وجود، تو روح پيغمبري

تو با سرت نوك ني ز خلق عالم سري

تو كلِ اسلام را چ_و روح در پيكري

تو خلق را ت_ا اب_د، چراغ روشنگري

ت_و در جلال و شرف محمدِ ديگري

زخم ب_دن سورۀ تَبارَكت ي_ا حسين

خلعتِ ث_اراللهي مباركت ي_ا حسين

*****

خون شهيدان تو، خون تو خون خداست

قسم به ذات خدا، خدا تو را خونبهاست

غريبي و عالمي ب_ا هدفت آشناست

قبر تو در قلب ما مهر تو در خون ماست

سينۀ مجروح ما قطعه اي از كربلاست

حنجرۀ ما پ_ر از زمزمۀ ني ن_واست

تويي كه خلق خداست دست به دامان تو

"ميثم"بي دست و پاست دست به دامان تو

*****

----------

برخيز زجا و چشم دل واكن

برخيز زجا و چشم دل واكن

ديدار جمال حق تعالي كن

در آينۀ جمال ثارالله

تصوير خداي را تماشا كن

يا نفخۀ صبح سوم شعبان

آئينۀ خويش را مصفا كن

احياگر باغ آفرينش را

در گلشن سبز وحي پيدا كن

تبريك بگو به احمد و حيدر

شادي به در سراي زهرا كن

با خندۀ وصل غنچۀ لب، گل

با گريۀ شوق، ديده دريا كن

از حلقۀ قم برآو چون فطرس

پرواز به بام عرش اعلا كن

ميلاد امام عالمين آمد

تبريك، حسينيان حسين آمد

حُسن علي و كمال زهرا بين

يك گوهر ناب از دو دريا بين

يا از دو سپهر روي يك خورشيد

يا از دو افق مهي دل آرا بين

روئي كه نديده موسي عمران

در طور رسول حق تعالي بين

قرآن محمّد (صلي الله عليه و آله) و محمّد (صلي الله عليه و آله) را

پيوسته در آن جمال زيبا بين

از سر تا پا محمّد (صلي الله عليه و آله) ش بنگر

و زپا تا سر علي اعلا بين

هم خندۀ جبرئيل را بنگر

هم شاخۀ گل به دست حوار بين

جان دو جهان و يك جهان جان را

بر دوش علي و دست زهرا بين

آيات خداست بر زبان او

انگشت نبي است در دهان او

او مشعل و اولياش پروانه

او جنّت و انبياش ريحانه

گيتي همه ظلمت است و او خورشيد

عالم همه بحر و اوست دُردانه

گردند به گرد شمع رخسارش

زن هاي بهشت همچو پروانه

از بوي گل وجود او امشب

صحراي بهشت گشت گلخانه

از نعمت عقل، سخت محروم است

آنكو نه زعشق اوست ديوانه

از تير غمش حذر كنم هرگز

پروانه كند زشعله پروا، نه

اين ماه دو عالم است و احمد را

بنشسته چو آفتاب بر شانه

آن جا كه علي ستاد و بت بشكست

ديدند همه حسين او بنشست

مريم، چو گل بهشت بويش كن

با گريۀ شوق شست و شويش كن

آئينه مصطفي است بر گيرش

با فاطمه نيز روبرويش كن

بر گرد، وضو بگير با زمزم

باز آو نظر به ماه رويش كن

هر بر سر دست مادرش بنگر

هم در دل خلق جست و جويش كن

اي خواجۀ انبيا زبان بگشا

توصيف كمال و خلق و خويش كن

با خنده به لعل لب بزن بوسه

با گريه نگاه بر گلويش كن

يارب به محبتش قسم ما را

از لطف و كرم مديحه گويش كن

با مهر حسين بنده ام گردان

جانم بستان و زنده ام گردان

سارا زبهشت، عنبر آورده

يا آسيه آب كوثر آورده

مريم به گرفته حُلّه بر دستش

ابريق زخلد، هاجر آورده

لَعيا شده قابله و يا حّوا

بر مقدم فاطمه سر آورده

با خنده پيام تهنيت جبريل

از جانب حي داور آورده

الله الله كه فاطمه امشب

نوزاد خداي منظر آورده

آئينۀ روي حيدرش خوانم

يا آن كه رسول ديگر آورده

كشتي نجات يا چراغ نور

يا شافع روز محشر آورده

بگذاشت نبي حسين اسمش را

بوسيد نه لب، تمام جسمش را

اي ليلۀ قدر عارفان مويت

اي ماه مبارك همه رويت

صحراي جحيم ناري از خشمت

ميكال به بزم جان ثناگويت

عاشورا طلوع روز ميلادت

شعبان چو محرم از هياهويت

هفتاد و دو مرد كشتۀ عشقت

هفتاد و دو فرقه زائر كويت

دل صيد خيال تير مژگانت

جان كشتۀ ياد تيغ ابرويت

هر شب شب وصل و شام هجرانت

هر روز محرم است و شعبانت

خِلقت همه بنده و تو مولائي

عالم همه تشنه و تو دريائي

بحر كرمي اگر چه عطشاني

يار همه اي اگر چه تنهائي

گه مصحف روي سينۀ احمد

گه لاله اي و بدست زهرائي

چون ذرّه و آفتاب در هر جا

ما با تو و تو هماره با مائي

ما غرق به نبل فتنه تو موسي

ما مرده جان و تو مسيحائي

هم هادي خلق برفراز ني

هم خون خدا به خاك صحرائي

از صبح ازل صفاي جان بودي

تا شام ابد چراغ دل هائي

خالي نبود و جود از نورت

هر روز محرم است و عاشورت

دادار به خلقت تو مي نازد

خلقت به محبّت تو مي نازد

احمد به فراز دوش بنشانده

قرآن به حقيقت تو مي نازد

عترت شده سرفراز ايثارت

امت به امامت تو مي نازد

عاشور به جسم غرقه در خونت

شعبان به ولادت تو مي نازد

انگشتر خود به خصم بخشيدي

دشمن به كرامت تو مي نازد

در قلزم خون نصيحتش كردي

قاتل بفتوّت تو مي نازد

هم دوست ز صبر و همتت حيران

هم خصم به غيرت تو مي نازد

حق زنده ز جسم چاك چاك توست

اسلام رهين خون پاك توست

ما گم شده تو چراغ ايماني

ما، مور ضعيف و تو سليماني

ما جام تهي تو چشمۀ جوشان

ما تشنۀ رحمت و تو باراني

ما قطرۀ كوچكيم و تو دريا

ما دشت كوير و تو گلستاني

ما غرق يم بلا و تو كشتي

ما مرده تن و تو عيسي جاني

ما تيرگي و تو سورۀ نوري

ما لوح معاصي و تو قرآني

ما هيچ و تو هستي خداوندي

ما درد و تو خود طبيب و درماني

ما دست دعا تو دست لطف حق

ما نيز گدا تو باب احساني

بر خاك محبّت تو رخ سوديم

از روز نخست، عاشقت بوديم

اي كشته كه زندۀ خدائي تو

احياگر عالم بقائي تو

صد ملك وجود آشنا داري

با آن كه غريب كربلائي تو

جا در دل دل شكستگان داري

با سينۀ خسته هم نوائي تو

با آن كه هماره مونس خلقي

هر جا كه خداست با خدائي تو

در قلزم خون فتاده اي از پا

بركشتي عشق، ناخدائي تو

هر دريم خون غريب و تنهايي

هم بر همه خلق مقتدائي تو

حكم از تو

و طاعت مدام از ما

آري به خدا امام مائي تو

تو مظهر رحمت خداوندي

بر (ميثم) خويش در نمي بندي

----------

بسته شد بيت الولا در پرده هاي نور امشب

بسته شد بيت الولا در پرده هاي نور امشب

چشم شيطان از تماشاي رخ حق دور امشب

گشته سيناي مدينه رشك كوه طور امشب

ريزد از هر سو سپند دل به مجمر ، حور امشب

آسمان محو نظاره ، از فلك ريزد ستاره

مهر مي خنددهماره ، قرص مه در گاهواره

جان بكف گيريد كامشب شد رخ دلدار پيدا

آفرينش گشته امشب غرق در دياي رحمت

دوزخ خشم خدا شد جنه الاعلاي رحمت

ميوه عشق حسيني ريزد از طوباي رحمت

بسته شد باب غضب ها باز شد درهاي رحمت

نقش شيطان گشت باطل نخل قرآن داد حاصل

از صفاي كعبه دل باغ گل شد خانه گل

عالم توحيد را شد مطلع الانوار پيدا

آسمان عشق را خورشيد نور افشان مبارك

بر تن آزادگي عيد حلول جان مبارك

رجعت نوح نجي د ردامن طوفان مبارك

ليله الميلاد قرآن باد بر قرآن مبارك

خيز و بين روي خدا را ،نور حسن ابتدا را

برق مصباح الهدي را ، بر شهيدان مقتدا را

يوسف مصر ولا شد بر سر بازار پيدا

يادگار فاتح بدور حنين آمد خوش آمد

عين حق يعني علي را نور عين آمد خوش آمد

رهنما و دستگير عالمين آمد خوش آمد

اي گنه كاران جسين آمد حسين آمد خوش آمد

اهل

دل را همدم است اين ، نوح درياي غم است اين

جان جان عالم است اين ، قلب قلب آدم است اين

كرده آدم از تراب مقدمش مقدار پيدا

اهل بينش ، آفرينش زندگي از سر گرفته

ني سخن بي پرده به حق پرده از رخ بر گرفته

جان جان عالمي را فاطمه در بر گرفته

اي عجب كز عضو عضوش بوسه پيغمبر گرفته

دل نشان تير آهش جان اسير يك نگاهش

سر نثار خاك راهش آفرينش در پناهش

خط عفو ما بود در اين گل رخسار پيدا

چاره سازان دو عالم تا ابد بيچاره او

ساكنان آسمانها در زمين آواره او

سوره و الفجر مدحي از خدا درباره او

كاروان دل طواف آورده بر گهواره او

هم شرف بر آل داده ، هم به خون اقبال داده

هم به فطرش بال داده هم بعالم حال داده

حال عشاقش بود از چشم گوهر بار پيدا

داد آزادي ندا كامد يگانه رهبر من

عشق گفتا اين بود روح خدا در پيكر من

خون به جوش آمد كه باز آمد حيات ديگر من

اشك گفتا او بقا بخشيد او بر گوهر من

بادها ، خاك در او ، خاكها ، فرمانبر او

نار گل در محضر او ، آب ، مهر مادر او

مهر او از چار جانب هست در اين چار پيدا

عالم جان بي حسين بن علي جانان ندارد

هر كه بر او نبندد دل نه بلكه جان ندارد

شور بي آغاز عاشوراي او پايان ندارد

درد بي درمان دل جز وصل او درمان ندارد

اوليا زوار كويش ، كبريا مشتاق رويش

انبيا سيراب جويش ، اتقيا مست سبويش

در حريم اوست هم ديوانه هم هشيار پيدا

اي خدا را عبدو در ملك خدا كارت خدائي

كبريا را بنده و بر بندگانت كبريائي

هم خدائي كرده در كشتي دل هم ناخدائي

از تو بالد ، بر تو ، نازد نام مصباح الهدائي

گرچه عطشان در فراتي خضر را عين الحياتي

هم تو صومي هم صلاتي هم شفيع السيئاتي

نيست با مهر تو از كوه گنه آثار پيدا

اي خدا را ديده چشم آفرينش در نگاهت

اي قلوب انبيا و اوليا آرامگاهت

اي به تنهايي تمام عالم و آدم سپاهت

هر چه جان جان آفرين داد نثار خاك راهت

هم خلايق را ابي تو ، هم به دل هم بر لبي تو

هم نبي را كوكبي تو ، هم هلال زينبي تو

گه به مطبخ گه به ني گه بر سر بازار پيدا

نام تو تا حشر از اولاد آدم مي برد دل

صوت قرآنت هنوز از خلق عالم مي برد دل

روي تو از كعبه ، لبهايت ز زمزم مي برد دل

عشق تو مي دهد جان بر تن و هم مي برد دل

اي بيادت هر خوشي غم ، ماه شعبان هم محرم

بر تو گريان چشم عالم ، ميوه ده بر نخل "ميثم"

تا بر آن نبود

مدح تو برگ و بار پيدا

----------

بوي گل از سپيده مي آيد

بوي گل از سپيده مي آيد

اشگ شوفم زديده مي آيد

اختران لحظه لحظه با تسبيح

دم به دم مي كنند كار مسيح

همه سيّاره گان همه افلاك

تا سحر سجده مي برند به خاك

آيه ي نور زينت فلك است

سوره ي فجر بر لب مَلَك است

نه فلك باغ نرگس اند امشب

اختران ماه مجلس اند امشب

انبيا اشگ شوق مي بارند

همه سوي مدينه رو آرند

همه آرند در حريمِ عفاف

دورِ گهواره ي حسين طواف

شب جشن و سرورِ خلق و خداست

شب ميلاد سيّد الشّهداست

شب لبخند احمد است امشب

شب عيد محمّد (صلي الله عليه و آله) است امشب

سيّد الاوصيا تو را تبريك

خاتم الانبيا تو را تبريك

آسمانِ بلندِ نُه خورشيد

بر سرِ دست فاطمه رخشيد

شجر طور اهل بيت است اين

سوره ي نور اهل بيت است اين

اي خليل خدا ببر تعظيم

با ذبيح الَّهت به ذبح عظيم

حوريان از شرابِ نورش مست

دسته گل از برات عفو به دست

عالم از عفو، گشته گل باران

اين حسين است اي گنه كاران

مهر او تا ابد به ذمّه ي ماست

بعد حيدر ابوالائمّه ي ماست

عفو، برگي زگلبن كرمش

صورت روح بر در حرمش

عقل كلّ محو در نظاره ي او

چشم فطرس به گاهواره ي او

مصحف اولياست

اعضايش

بوسه گاه نبي سرا پايش

خواجه ي كائنات فخر بشر

چون كتاب اللّهش گرفته به بر

به چه خوش گفت سيّد الكونين

كه حسين از من است و من زحسين

وجه او وجه كبرياي من است

خون او عّلت بقاي من است

فُلك دين را نجات داد حسين

به محمّد (صلي الله عليه و آله) حيات داد حسين

انبيا زنده اند از خونش

تا قيامت نماز مديونش

حجّ زخون حسين محترم است

حرم از كربلاي او حرم است

به نيازش نياز برده نياز

از نمازش نماز گشته نماز

كربلا كعبه، حجّ شهادت او

قتلگه كُشته ي عبادت او

لب خشك اش حياتِ آب بود

بعد حيدر ابوتراب بود

مكتبش تا خداست مشعل راه

نهضتش بعثت رسول الله

دست حقّ بازوي علمدارش

جان ما خاك پاي انصارش

روي آزادگيّ و عشق و اميد

از غلام سياه اوست سفيد

روي «جُونش» چراغ ديده ي ناس

عابس اش را شجاعت عبّاس

مسلم اش پير عشق و پيرو راه

در حبيب اش كمال حُبّ الله

روي حُرّش چراغ حرّيّت

لاله ي سرخ باغِ حرّيت

اكبرش حجّت خداي همه

اصغرش پير پارساي همه

قاسم او قسيم ظلمت و نور

چشم بَد از مه جمالش دور

روح، سرمست روضه ي ياسش

جان عالم فداي عبّاسش

شهدايش ززنده زنده ترند

تا قيامت معلّم بشرند

مصحف كلّ انبيا بدنش

صلوات خدا

به زخم تنش

سينه ي سوخته چراغ شبش

جگر آب، داغدار لبش

سر او ماه آسمان و زمين

سوره ي نور در خطوط جبين

آفتابي به هيفده آيه

كرده بر فرق اختران سايه

زلف خاكستري پر از بوي مُشك

رطب تر شده دو چوبه ي خُشك

گرد رخسار كُحل ديده ي حور

رگ ببريده رشته رشته ي نور

حرم او دل رسول الله

قبره في قلوبِ من والاه

دل آتش گرفته جام غمش

استجابت كتبه ي حرمش

نفسش آشناي جام غمش

خاك قبرش شفاي درد همه

اوست حزن و سرور سينه ي ما

هم چراغ است هم سفينه ي ما

يا حسين اي بهشت جان حرمت

اي دل عالمي اسير غمت

شب ميلاد اگر درخشيدي

نور بر چشم خلق بخشيدي

بوده از لحظه ي شهادت تو

لحظه ها لحظه ي ولادت تو

سرِّ پيدايش ظهور، تويي

باني هفت شهر نور تويي

شيعه مجد و سيادتش از توست

شرفش تا شهادتش از توست

شيعه با شعله ي چراغ تو سوخت

شيعه قرآن زنوك ني آموخت

شيعه آب و گِل اش زقتلگه است

شيعه يك فرد نه، كه يك سپه است

شيعه سرمست جام بزم بلاست

شيعه يك پاسدار كرب و بلاست

شيعه گردي زدامن زهراست

شيعه سرباز خطّ عاشوراست

شيعه جامش زنور لبريز است

شيعه فرياد آسمان خيز است

شيعه يعني حسين در همه حال

از

ولادت گرفته تا گودال

به خداوندي خدا سوگند

به سران زتن جدا سوگند

به روان مقدّس شهدا

به محمّد (صلي الله عليه و آله) قسم به خون خدا

به اسيران پاك و آزاده

به نماز و دعا و سجّاده

به نماز شبي كه زينب خواند

به سرشكي كه از دو ديده فشاند

به مدينه قسم به كرب و بلا

به لب خشك و چوب و طشت طلا

شيعه زنده است مثل مولايش

گر چه در موج خون بود جايش

باغ دين تا زاشگ تر، سبز است

نخل «ميثم» هميشه سرسبز است

----------

به هر طرف نگري جلوه ي جمال خداست

به هر طرف نگري جلوه ي جمال خداست

ادب كنيد كه ميلاد سيّد الشّهداست

گرفته ختم رسل روي دست آينه اي

كه در صحيفه ي او صورت خدا پيداست

به مُصحف رخ او با وضو نگاه كنيد

كه نقطه نقطه ي آن جاي بوسه ي زهراست

شكوه داوري و صورت محمّديش

دل از رسول خدا مي برد زبس زيباست

رسول و حيدر و زهرا دهند دست به دست

به خنده خنده گلي را كه گلبنش طاهاست

هنوز نامده بگرفت دست فطرس را

كه دستگيري از پا فتادگان با ماست

طلب كنيد زمعبود هر چه مي خواهيد

كه مستجاب در اين ليله ي شريف دعاست

به بيت وحي چراغ هدايتي تابيد

كه روشنايي اش افزون زوسعت دنياست

به منكران شفاعت بگو نگاه كنيد

شفيع بر روي دست شفيعه ي دو

سراست

خدا به ختم رسل كشتي نجاتي داد

كه پيش وسعت او گم هزارها درياست

در انبيا و رسل، در ائمّه تنها اوست

كه خاك تربتش از بهر درد خلق دواست

رسول گفت حسين از من است و من زحسين

نبي حسين و حسينش همان رسول خداست

چه ديدني است به بستان سبز وحي، گلي

كه نقش بوسه ي پيغمبرش به سر تا پاست

به شهرياري عالم مقام خود ندهد

كسي كه پشت درِ خانه ي حسين گداست

هنوز مشعل نور است لا اري الموتش

هنوز نعره ي هيهات او له اوج سماست

به صبح سوّم شعبان ولادت اوّل

ولادت دگرش ظهرِ روزِ عاشوراست

نوشته اند زخونش به صفحه ي تاريخ

كه هر كه در ره حقّ شد فنا بقاي بقاست

خدا گواست غلام سياه چهره ي او

به خيل چهره سفيدان روزگار آقاست

فقط نه شيعه بود با محبّتش مشهور

جهانيان به خدا و امام ما و شماست

حسين كيست چراغ هدايتي كه از او

هميشه روشن، هفتاد و دو چراغ هدي است

نسيمي از حرمش گر گذر كند به جحيم

جحيم اگر بفروشد به خلد ناز، رواست

حسين كيست چراغي كه محفلِ نورش

تنور و مقتل و نوك سنان و طشت طلاست

وظيفه ي همه ي انبيا به دوشش بود

گذشت از سرو از جان و كرد قامت راست

نه خم به ابرويش افتاد نه به زانويش

ستاد راست و قامت به بذل

جان آراست

هنوز آدم خاكي نگشته خاكش خلق

كه سينه كرد سپر از خدا شهادت خواست

تو از حسين شنيدي بگو حسيني كيست

«هزار نكته ي باريك تر زمو اينجاست»

حسين كيست امامي كه در تمام ملل

بدون او بشريت كلام بي معناست

حسين كيست ذبيح اللّهي كه دين خدا

حيات يافت زخونش حسين خون خداست

كجا رواست كه با يك دگر كنار آيند

حسين عبد خدا و يزيد عبد هواست

حسين، جان حقيقت روان آزادي است

اگر چه پيكر او قطعه قطعه در صحراست

سر بريده ي او با شما سخن گويد

سكوت كردن مظلوم و ظلم هر دو خطاست

زعضو عضو جدا از همش به ما گويد

حساب آل محمّد (صلي الله عليه و آله) زاهل ظلم جداست

چه زير تيغ چه بر اوج دارها «ميثم»

هميشه پرچم ثاراللّهي به شانه ي ماست

----------

جهان گرديده درياي كرامت

جهان گرديده درياي كرامت

شب جشن است يا صبح قيامت

تو گويي ملك نامحدود هستي

چراغاني است از نور امامت

ملك، جن، آدمي بستند امشب

سراسر بر نماز شكر قامت

بهشت وحي، آباد حسين است

مبارك باد، ميلاد حسين است

عروج كل هستي تا حسين است

محمد گرم شادي با حسين است

تمام آرزوهاي محمد

تمام هستي زهرا حسين است

نماز شكر خلقت، شادماني

دعاي آفرينش، يا حسين است

محمد

در بغل آيينه دارد

علي قرآن به روي سينه دارد

سلام الله بر قدر و جلالش

خدا را چشم بر ماه جمالش

پر جبريل مي سوزد به برقي

كند گر قصد معراج كمالش

زمان تا حشر با مهرش هم آغوش

قيامت هم بود صبح وصالش

لبش سرچشمة نوش محمد

عروجش بر سر دوش محمد

لبش با دوست در راز و نياز است

ولاي او قبولي نماز است

ميان انبيا تا صبح محشر

محمد زين ولادت سر فراز است

ز كوي او همه درهاي رحمت

به روي انس و جان پيوسته باز است

قيامت، در قيامت بندة اوست

شفاعت لاله زار خندة اوست

به شعبان المعظّم ماه دادند

بشر را رهبري آگاه دادند

به جسم آفرينش جان تازه

به چشم دل چراغ راه دادند

به ثارالله، ثارالله ديگر

به وجه الله، وجه الله دادند

محمد نقش لبخندت مبارك

علي ميلاد فرزندت مبارك

دل عالم گرفتار حسين است

محمد محو ديدار حسين است

به بازار محبت صحنه صحنه

دوصد يوسف خريدار حسين است

خدا با دست قدرت تا قيامت

علم گيرو علمدار حسين است

دو عالم سايه اي از پرچم اوست

محرّم نه، زمان ماه غم اوست

تو خون در جسم توحيد آفريدي

تو بانگ ارجعي از حق شنيدي

تو قرآن را ز نوك نيزه خواندي

تو مقتل را به مهد ناز ديدي

تو عزّت را، شرف را، روح دادي

تو ذلّت را سر از پيكر بريدي

تو وقتي بر شهادت خنده كردي

تمام انبيا را زنده كردي

شهادت بوسه زد بر پيكر تو

ولادت يافت خون از حنجر تو

چهل منزل به دنبال خدا رفت

به نوك نيزة دشمن سر تو

به حلق تشنه ات، قرآن هماره

خورد آب حيات از ساغر تو

شهادت مي دهم نزد خدايت

تو خون دادي، خدا شد خونبهايت

تو خود احيا گر اسلام نابي

درون تيرگي ها آفتابي

تو در رگ هاي قرآن خون پاكي

تو بر گلزار سبز وحي آبي

تو در هر فصل ايمان را بهاري

تو در هر نسل روح انقلابي

تو با هر زخم فرياد خدايي

تو روي نيزه هم ياد خدايي

شهادت خطّ سرخ خامة ماست

خط تو، مشي تو، برنامة ماست

پس از هيهات منّا الذّلة تو

كفن پيراهن و خون جامة ماست

هزار و نهصد و پنجاه زخمت

به موج خون زيارتنامة ماست

تو حجّي، تو صلاتي، تو زكاتي

تو اسلام محمد را حياتي

خوشا آنانكه در خون پا فشردند

به عشقت

از دل و جان سر سپردند

به دين زندة ما مرده آن است

كه گويد كشتگان عشق مردند

هميشه ميوه هاي نخل ميثم

ز خون عاشقانت آب خوردند

ويَبقي وجه ربّك دولت تو است

تمام آفرينش ملت تو است

----------

جهانيان شنويد اي_ن ن_دا مبارك باد

جهانيان شنويد اي_ن ن_دا مبارك باد

طل_وع ن_ور س_راج اله_دا مب_ارك باد

به ملك خون شرف مقتدا مبارك باد

خداي عزّوجلّ را فدا مب_ارك باد

بهار رحمت بي ابتدا مب_ارك باد

شب ولادت خون خدا مبارك باد

پيمبران شب عيد است، احترام كنيد

حسين آم_ده از جاي خود قيام كنيد

****

شبي خوش است به شادي سحركنيد امشب

فرشتگان خدا را خب_ر كنيد امشب

بر آفت_اب ولايت نظ_ر كنيد امشب

لباس نور سراسر به بر كنيد امشب

به شهر آل محمّد سفر كنيد امشب

ز كوچه هاي مدينه گذر كنيد امشب

به بيت وحي ز هر جانب احترام كنيد

ب_ه سي_دالشهدا ب_ا ادب سلام كنيد

****

خجسته آينۀ كبرياست اين مولود

تم_ام آرزوي انبي_است اين مولود

سلالۀ عليِ مرتض_است اين مولود

به زخم سينۀ ق_رآن، شفاست اين مولود

مقام و زمزم و سعي و صفاست اين مولود

ب_ر او س_لام كه خون خداست اين مولود

خ_دا در آينۀ حسن او خدا را ديد

جمال احمد و زهرا و مرتضا را

ديد

****

س_لام خ_الق منّ_ان ب__ه جان و پيكر او

به اشك شوق نبي شسته گشته منظر او

چه چشم ها كه بوَد چشمه ه_اي كوثر او

پيمب_ران خ_دا تشن_ه كام ساغ_ر او

چ__راغ ع__الميان ع_ارض من_وّر او

به بوسه هاي نبي غرق، پاي تا سر او

ز بس قداست توحيد و روح قرآن داشت

نبي به پيك_ر او دست بي وضو نگذاشت

****

كتاب محكم پروردگار، محك_م از اوست

قسم به خالق عالم، تمام عال_م از اوست

جلالت و شرف و قدْر و جاه آدم از اوست

جهان از اوست، نه تنها جهان، جنان هم از اوست

به ج_ز خ_دايي ح_ق، هستِ حق مسلّم از اوست

مگر نه اينكه خداوندگار حي ودود

وجود را به طفيل حسين داد وجود

الا به جان و تنت از خدا سلام! حسين

هماره درس تو بر نسل ها قيام حسين

تو داده اي تو، به آزادگي ق_وام حسين

خ_دا گ_رفته ز ن_ام ت_و احت_رام حسين

عبادتِ همه بي مهر ت_و، ح_رام حسين

قسم به دين خدا دين تويي امام حسين

قسم به كعبه كه تو كعبۀ دل همه اي

كه هم عزيز خدا، هم عزيز فاطمه اي

****

ل_واي تو ب_ه روي شانه ها، لواي خداست

ص_داي تو ب_ه سرنيزه ها، صداي خداست

دلي كه ظرف ولاي تو گشت، جاي خداست

روي مني_ر ت_و رويِ خ_دانماي خ_داست

ثن_اي ت_و ز ازل ذك_ر انبي__اي خ_داست

بريده دست تو دستِ گره گشاي خداست

هم_اره ن_ام تو تا حشر سيدالشهداست

به خون پاك تو سوگند، خونبهات خداست

****

ف__رشتگان سم__اوات خ__اكسار توأند

پيمب__ران همگ__ي زائ__ر م__زار توأند

تو خود بهشت و شهيدان گلِ مزار توأند

خوش آن گروه كه پيوسته بي قرار توأند

اگر چ_ه خان_ه به دوشند، در جوار توأند

نگارها هم_ه در م_وج خ_ون، نگار توأند

ز قطره قطرۀ خ_ونت مسيح مي جوشد

ز كام خشك تو دين، آب زندگي نوشد

****

زميني__ان سم__ايي ز دام ت__ن رستند

ج_دا ز سلسل__ه ات نيستن_د ت_ا هستند

به غرفه هاي ضريح ت_و دست دل بستند

در آن زمان ك_ه نب_ودند، ب_ا تو پيوستند

ب_ه خ_اك ك_وي تو آيينۀ درون شستند

جبين خويش به سنگ غم تو بشكستند

به ه_ر نفس دلشان بزم يادوارۀ توست

كتاب محكمشان جسم پاره پارۀ توست

****

ه__زار ي__وسف مص__ري اسير بازارت

خ_داست مشت__ري لاله ه_اي ايث_ارت

ل__واي س_رخ خ_دا در ك_ف علمدارت

ندي_ده، خل_ق دو عالم شده خريدارت

ز چشم ماست روان اشك چشم خونبارت

گُ_لِ بهش_ت دل م__است، شعل__ۀ ن_ارت

سلام گرم خدا بر گلوي عطشانت

هزار مرتبه جان جهان به قربانت

****

هنوز سين_ۀ م_ا داغ_دار توست حسين

هنوز فصل خزان هم بهار توست حسين

هنوز دي_دۀ م_ا اشكب_ار

توست حسين

هنوز جان جهان بي قرار توست حسين

هنوز در نفس م_ا ش_رار توست حسين

هنوز عزّت م_ا در ج_وار توست حسين

هنوز شيعه ز خون تو چهره مي شويد

هنوز به_ر تو «ميثم» قصيده مي گويد

----------

جهانيان همه غرق عنايتند امشب

جهانيان همه غرق عنايتند امشب

صحيفه ها همه لبريز آيتند امشب

ستاره گان همه ماه هدايتند امشب

فرشته گان همه مست ولايتند امشب

مفسّران همه گرم روايتند امشب

روايتي كه دهد مرغ روح را پرواز

نشاط، كوثر پيمانه ي رسول خداست

وجود، يكسره پروانه ي رسول خداست

بهشت روح ملك، خانه ي رسول خداست

نگاه خَلق به دُردانه ي رسول خداست

شب ولادت ريحانه ي رسول خداست

پر ملائكه ريزد به كوه و دشت حجاز

فرشته گان همه اطراف گاهواره ي او

ربوده دا زهمه انبيا نظاره ي او

نجات خلق دو عالم به يك اشاره ي او

مكان، محيط و زمان است يادواره ي او

هزار مرتبه هر روزِ ما هزاره ي او

كه مي برند به خاكش هزار سال نماز

جلال لم يزلي در جلال او پيداست

تمام نور زماه جمال او پيداست

رموز قرآن در خطّ و خال او پيداست

كمال وحي به عكس خيال او پيداست

زگريه و گُل لبخند و حال او پيداست

كه مقتل است بر او، به زگاهواره اي ناز

سراج نور فشان محمّد است حسين

به هر كلام، زبان محمّد است حسين

بهشت

روح و روان محمّد است حسين

هماره نُقل دهان محمّد است حسين

غذاش، شيره ي جان محمّد است حسين

زبان ختم رُسل را مكيده از آغاز

حسين كيست همه هستي رسول خداست

حسين كيست نداي خدا خداي نداست

حسين كيست درخشان ترين چراغ هدي است

حسين كيست كه وجه خدا در او پيداست

حسين رهبر و سالار و سيّد الشّهداست

كه با شهادت او شد ولادتش آغاز

حسين فُلك نجات بشر به طوفان هاست

حسين چشم و چراغ تمام انسان هاست

حسين كعبه ي دلها و قبله ي جان هاست

حسين شعله ي سوز دلِ مسلمان هاست

حسين باعث اشكي كه وقف دامان هاست

حسين كيست كه عالم به او برند نياز

حسين كيست جهاد و عقيده و ايمان

حسين كيست حقيقت، حقيقت قرآن

حسين آيه ي نور است و سوره ي فرقان

حسين حصن حصين و حسين كهف امان

حسين رحمت پيوسته، لطفِ بي پايان

كه دست عالم و آدم به سوي اوست دراز

فضيلت همه پيغمبران فضيلت اوست

قبولي همه طاعات در محبّت اوست

قلوب سوخته دل ها چراغ حكمت اوست

به هوش باش كه هر روز روز نهضت اوست

عنايت و كرم و لطف و جود عادت اوست

خوشا كسي كه به او راز دل كند ابراز

سلام بر تو كه حقّ خونبهاي توست حسين

سلام بر تو كه دل نينواي توست حسين

سلام بر تو كه جان مبتلاي توست حسين

تمامك ملك خدا كربلاي توست حسين

غريبي و دو جهان آشناي توست حسين

كه لحظه لحظه برآيد زتربتت اعجاز

تو اسم اعظمي و از همه عظيم تري

تو بهتر از ملك استيّ و برتر از بشري

تو بهترين پسر بهترين پيامبري

تو خون گرفته جمال خداي دادگري

تو در صيحفه ي طاعات مُهر معتبري

به توست طاعت، مقبول حيّ بنده نواز

قسم به روح بلند پيمبر اكرم

قسم به فاطمه بانوي عالم و آدم

قسم به نور و به فرقان و سوره ي مريم

قسم به عرش و به فرش و سپهر و لوح و قلم

دلي كه روز نخستين ربودي از «ميثم»

نه باز پس بدهي تو نه من ستانم باز

----------

خانۀ شير خدا امشب پر از نور خداست

خانۀ شير خدا امشب پر از نور خداست

ال_بشاره ليلۀ ميلاد مصباح اله_داست

بر سر دوش نبي، شمس ولايت جلوه گر

پيش روي فاطمه، مرآتِ حسنِ ابتداست

فاطمه آورده فرزندي كه در قدر و جلال

هم محمد هم اميرالمؤمنين هم مجتباست

چشم ثاراللهيان روشن به ميلاد حسين

كام حزب اللهيان شيرين كه اين عيد خداست

گام گامِ مقدمش، رشك گلستان بهشت

عضو عضوِ پيكرش، اوراق صنع كبرياست

اين همان مصباح دست غيب رب العالمين

اين همان قرآن روي قلب ختم الانبياست

چشم نه، لب نه، جبين نه، حنجر و رخسار نه

پاي تا سر غرق در گلبوسه هاي مرتضاست

با وجود آنكه نَبوَد رحمت حق را حدود

اين نماي رحمت بي حدِّ ذات كبرياست

سبط احمد، نجل حيدر، آرزوي فاطمه

خون قرآن، اصل ايمان، قلب دين، روح دعاست

قطره اي از بحر لطفش چشمۀ آب حيات

ذره اي از خاك كويش درد عالم را دواست

وصف او بايد كسي گويد كه قرآن آورد

مدح او بايد كسي گويد كه او را خونبهاست

هر چه مي بينم جمالش را، نبي پا تا به سر

هرچه مي خوانم ثنايش را،علي سرتا به پاست

هر سري تقديم جانان گشت، خاك پاي او

هر دلي جاي خدا گردد، بر او صحن و سراست

هر چه از او خواست ذات پاك حق تقديم كرد

درعوض او ازخداي خويش بگرفت آنچه خواست

من نمي گويم، نمي گويم، خدا باشد حسين

ليك گويم گر خدايي از خدا خواهد، رواست

خواه_ر مظلومۀ او م_ادر آزادگي است

ت_ا قيامت بر همه آزاد مردان مقتداست

اصغري دارد كه ذبح اكبرش خوانند خلق

دختري دارد كه دست بسته اش مشكل گشاست

مادري دارد كه در قرآن، خدا مدّاح اوست

مدح او تطهير و قدر وفجرو نور و«اهل أتي»ست

قامتي دارد، قيامت گوشه اي از سايه اش

صورتي دارد كه در چشم محمد دلرباست

بازويي دارد چو بازوي اميرالمؤمنين

هيبتي دارد كه گويي خود علي مرتضاست

روز محشر ذكر كل انبيا يا فاطمه

است

فاطمه گويد خداوندا حسين من كجاست؟

او بُوَد فُلك نجات و لنگرش دخت علي

اين نباشد كفر اگر گويم خدايش ناخداست

شهريار كشور دل ها «حسين بن علي»

زادۀ ام البنين فرمان_دۀ كل ق_واست

آنچه در عالم گنه كار است در روز جزا

گر خدا بخشد به يك موي حبيب او به جاست

گر چه حتي روز محشر چشم زهرا سوي اوست

هر شب او واقعه، هر روز او روز جزاست

اينكه خن_دانيم و گري_انيم در ميلاد او

مي كند ثابت، گِل ما از زمين كربلاست

آنكه سر سازد نثار دوست، از عالم سر است

كشتۀ محبوب را گر كشته پنداري خطاست

مرگ در بستر بوَد بر عاشق صادق حرام

اين معما را كسي داند كه با ما آشناست

شور ما شور شهادت، شوق ما شوق وصال

زخم ما ياري رحمت، خون ما آب بقاست

من ز خون دل نوشتم ب_ر جبين آسمان

هر كه فاني در ره حق نيست، پايانش فناست

قبر: كعبه، ركن: مقتل، تربت عشاق: حِجر

مضجع من «مروه» و ايوان عباسم «صفا»ست

گو يكي گردند خلقت از براي قتل من

قامتم تنها براي خالق يكتا دوت_است

آب را بر روي ما بسته نمي داند عدو

حنجر ما تشن_ۀ آب دم تيغ ب_لاست

وصل جانان از دم شمشير مي آيد به دست

اين همان معناي رمز «البلاءُ لِلولا»ست

"ميثم" اين مصراع را با خط خون بايد نوشت

رأس ما از تن جدا شد، دوست كي از ما جداست؟

----------

صفحات اماكن به هلال شعبان

صفحات اماكن به هلال شعبان

ز نگاه رضوان شده دلرباتر

زتبسم گل زنواي بلبل

خبرم رسيده زبهار ديگر

دو پسر عطا شد به دو مام والا

دو قمر خدا داد به رسول و حيدر

دو يم عنايت دو مه هدايت

دو بزرگ آيت دو نكو برادر

صلوات حيدر صلوات احمد

صلوات قرآن صلوات داور

به جلال هر دو جمال هر دو

به كمال هر دو شب و روز و هر دم

به زمين اگر چه به سما اگر چه

سخن از حسين است و ولادت او

به نگاه ديگر به دو دست حيدر

بنگر به عباس و ارادت او

به اخّوت او به فتوّت او

به بزرگي او به سيادت او

به محبّت او به مودّت او

به شهامت او به رشادت او

به حقيقت او به ولادت او

به عبادت او به شهادت او

صلوات خالق صلوات مخلوق

صلوات عالم صلوات آدم

ثمر ولايت به رياض قرآن

به گل و بهاران به شجر مبارك

به سما ستاره كند اين اشاره

كه طلوع خورشيد به سحر مبارك

به سما مبارك به زمين مبارك

به ملك مبارك به بشر مبارك

شب عيد عباس به حسين تبريك

گل روي فرزند به

پدر مبارك

به ادب مبارك به وفا مبارك

به جهاد تبريك به ظفر مبارك

ادب و وفا و ظفر و جهادند

هم از او مشرف هم از او مكّرم

به كدام مضمون به كدام منطق

لب خود گشايم به ثناي عباس

نه دُّر است قابل نه گهر مقابل

خجلم كه ريزم چه به پاي عباس

همه هاي و هويم كه شده هوائي

دل بي هوايم به هواي عباس

همه كربلايم زبلاي عشقش

همه نينوايم به نواي عباس

به صفاي عباس به وفاي عباس

به نداي عباس به خداي عباس

كه محبتش را كه ولايتش را

كه مودّتش را ندهم به عالم

همه لحظه گوشم پي گفتگويش

همه عمر چشمم به خيال رويش

چه شود غباري ببرم زخاكش

چه شود كه جامي زنم از سبويش

من و خاك كويش من و آب جويش

من هاي و هويش من و عطر و بويش

به شرار قهرش به نگاه مهرش

به صفاي خلقش به خصال و خويش

به جبين و دستش به دو چشم مستش

به بهار حسنش به شكنج مويش

نگهم دهد جان به تمام امكان

اگر او نگاهي فكند به من هم

هله اي كه زيبد زمقام و رفعت

به جهان حسين دگرت بخوانم

تو كه به زمهري، تو كه به زماهي

به كدام جرأت قمرت بخوانم

به خدا كه زيبد به وفا و عشق و

ادب و شهامت پدرت بخوانم

لب خود بشويم به گلاب و آنگه

به رسول و زهرا پسرت بخوانم

به حسين ياور به حسن برادر

به علي فروغ بصرت بخوانم

شرف و ولايت زتو جلوه كرده

كمر شجاعت به تو گشته محكم

تو علي شمايل تو حسن خصايل

تو ابوالفضائل تو گره گشائي

تو جهان فروزي تو به سينه سوزي

تو به جسم جاني تو به دل صفائي

تو سپهر غيرت تو اميد عترت

تو شفيع امّت به صف جزائي

تو بزرگ مردي تو دواي دردي

تو محيط مهري تو يم وفائي

تو امير لشكر تو شهيد داور

تو عزيز حيدر تو پناه مائي

زتو درد درمان زتو زخم مرهم

زتو شعله لاله زتو نار خرّم

به خداي منّان به تمام قرآن

كه به سينه شوق حرم تو دارم

اگرم كه بررو بود آبروئي

زصفاي خاك قدم تو دارم

چه غم از نشورم چه غم از صراطم

چه غم از جحيمم كه غم تو دارم

شرف عيان را شرر نهان را

به خدا زلطف و كرم تو دارم

دل آسماني گهر معاني

دم مدح خواني زدم تو دارم

به رياض حسنت به بهشت رويت

كه برون زكويت نروم مسلم؟

به جلال داور به دل پيمبر

به نماز زهرا به خلوص حيدر

به حطيم و كعبه به مقام و زمزم

به صفا و مروه به مني و مشعر

به حسين و عباس به زهير و يحيي

به

حبيب و مسلم به عليِّ اكبر

به سرشك طفلان به فرات خونين

به رباب محزون به عليِّ اصغر

اگرم براني اگرم بخواني

نروم از اين كو، نروم از اين در

به تو سر سپردم به تو دست دادم

به تو رو نهادم زتو مي زنم دم

تو كه مي بري دل تو كه مي دهد جان

گهي از تبسّم كهي از نگاهت

تو كه روز محشر شهدا سراسر

ببرند حسرت به مقام و جاهت

تو كه خلق عالم شده هم گدايت

شده هم غلامت شده هم سپاهت

چه شود كه منّت به سرم گذاري

زغبار كويت زتراب راهت

زكرم بخواني من بينوا را

كه شبي نهم رو سوي بارگاهت

بگشا خدايا ره كربلا را

چه به روي عالم چه به روي (ميثم)

صلاي عفو عمو مي زند ف سفير خدا

صلاي عفو عمو مي زند ف سفير خدا

به يمن ليله ميلاد سيد الشهداء

خدا به حضرت صديقه داد فرزندي

كه جان هر پدر و مادري را بفدا

براي از يم غفلت درا ف ز ظلمت جهل

سفينه امده از راه با چراغ هدي

گشوده چشم بدامان فاطمه پسري

كه هست چون پدرش مظهر جمال خدا

حسين مظهر حق نور چشم پيغمبر

سرور جان علي ميوه دل زهرا

فضا چو بيت ولايت به نور او شده غرق

جهان چو قلب رسول خدا گرفته صفا

طلسم گنج خداوند و اسم اعظم حق

كه نام اوست مكمل به جمع آل كسا

كفي ز كفه جود و سخاوتش خشكي

نمي ز چشمه لطف و عنايتش دريا

پيام ها به پيام شهادتش جاري

قيام ها ز قيام مقدسش بر پا

دو تا كنيد به تعظيم قد كه جلوه نمود

جمال ذات خداوندگار بي همتا

سلام خلق و درود خدا بر اين مولود

ز لحظه اي كه خدا خلق كرده او را ، تا ..

بروز حشر كه سويش برند دست اميد

تمام خيل رسل جد اطهرش ، حتي

كسي كه گفت رسول خدا من از اويم

همان رسول خدا بايدش مديحه سرا

شكفت فاطمه را غنچه اي به گلبن وحي

كه رخت بوي خدا از لطافتش به صبا

هنوز شير ننوشيده ديده نگشوده

كه كرد بال به فطرش عطا ، زهي اعطا

به مهد گر بدهد بال بر ملك نه عجب

كه داد در ، يم خون هديه قاتل خود را

ذليل و خوار سلاطين روزگار مباد

ز عزت آنكه در اين آستانه گشت ذگدا

پيام ايد از كام خشك او همه دم

قيام خيزد از خون پاك او همه جا

تنم به پاي سر آن شهيد زنده فتد

كه سنگر سخن اوست نيزه اعدا

زه خانه خانه زخمش به كوري دشمن

دهد هماره به اواي دوست دوست ندا

ز عشق يار دلش لحظه اي جدا نشود

هزار بارش اگر سر ز تن كنند جدا

ز دير و طشت و درخت و تنور تا سر ني

از او

بخواندن قرآن شود بلند صدا

شود چو گم تن صد چاك او بقلزم خون

بود ز طلعت او جلوه خدا پيدا

كسيست پيرو خط حسين و يارانش

كه بهر دين كند اينگونه دين خويش ادا

ستاد پيش ستمكار پابجا ديروز

كه شيعه اش نكشد بار ظلم را فردا

نه ، از يزيد زمان برد آبرو تا حشر

يزيدها شود از انقلاب او رسوا

درود خلق و خدا بر كسيكه پيرو اوست

ز صبحگاه ازل تا غروب روز جزا

از ان به بزم عزايش خدا نظر دارد

كه خط رزم دهد دائم از طريق عزا

كسيكه عاطفه از اشك ماتمش نگرفت

همان به نزد عدو ذلتش سزاست سزا

اگر نه اشك عزايش بود عبادت حق

رسول در شب ميلاد او گريست چرا ؟

صداي ناله مظلوميش به من آموخت

كه با ستم بستيز و ز بند ظلم درآ

كسيكه سر به ره عشق داد پيروز است

نه آنكه گوشه نشين گشته در كنار سرا

سخن زو صف حسين آورد كسي بزبان

كه چهره اش بود از خون چو لاله حمرا

دم از ولا زدن و دوري از بلا جستن

چه سان مقرب بزم ولا كنند تو را ؟

مرا ولايت آن كشته اي كند زنده

كه پافشرد و بلي گفت در هجوم بلا

بلي به موج بلاها كسي تواند گفت

كه هر چه بشنود از غير دوست گويد لا

چنان ز خون گلو شست ديده را كه

نديد

به غير چهره سبحان ربي العلي

به قتلگاه خدا بود او در آغوشش

كه بود صبح وصالش نه ظهر عاشورا

ز بسكه محو خدا بود گفت برگردد

ز مقتلش بسوي خيمه زينب كبري

توجهش به خدا بود و هيچ باك نداشت

كه از گلو سر او برند يا ز قفا

حسين كشته شد اما رسد به هر نسلي

پيام زنده او با نواي روح فزا

كه يا (سيوف خذيني) كه دين جدم را

شهادت من و ياران من كنند احيا

قسم به دوست كه مار خوش است در ره دوست

به خون خويش طپيدن مقطع الاعضاء

قسم به ناله مظلوم خصم ما است كسي

كه با سكوت كند خط ظلم را امضاء

اگر رود بسر ني سرم چهل منزل

و گر فتد بدنم قطعه قطعه در صحرا

اگر كه چهره گذارم بروي خاك تنور

و گر كه چوب خورم در ميان طشت طلا

ارگ كه سر شكند پاي نيزه ام زينب

و گر كه خون خورد از داغ اكبرم ليلا

عزيزم و ندهم لحظه اي به ذلت تن

بگو خراب شود بر سرم همه دنيا

حسين دست به دست عدو دهد هيهات

حسين بند اسارت ندهد بپا ، حاشا

به پور هند جگر خواره چون گشايد دست ؟

كسي كه پرورشش داده دامن زهرا

چگونه دست دهم من به دست آن كافر

كه آشكار گذارد بروي قران پا

مرا زمام دو گيتي و راست

جام شراب

زمام دار كجا و شراب خوار كجا ؟

اگر ز پا فكند باطلم به تيغ چه غم

هميشه از طرف حق بدست ما است لوا

حيات مردم آزاده جز شهادت نيست

كه در طريق الهي فنا است عين بقا

يزيد جاي نبي ، امت نبي خاموش

كجا است غيرت وايمان ، كجاست شرم و حيا ؟

به صحنه تا كه يزيد و يزيدان هستند

قيام واجب عيني بود به مذهب ما

الا عدوي تو را دائم از خدا نفرين

الا محب تو را روز و شب ز خلق دعا

شهادت تو بما درس زندگي آموخت

كه زندگي است جهاد و عقيده انسان را

هماره ياد قيام مقدس تو بود

زمين چو كرب و بلا و زمان چو عاشورا

گرفت از تو مضامين خويش را "ميثم"

كه در ثناي تو گفت اين قصيده غرا

----------

عيد است و جهان روضۀ رضوان حسين است

عيد است و جهان روضۀ رضوان حسين است

از عرش الي فرش، گلستان حسين است

ب_ا گري_ۀ ش_وق نب_ي و حي__در و زه_را

چشم همگان بر لب خندان حسين است

تنها نه به سويش ش_ده فطرس متوسّل

خلق دو جهان دست به دامان حسين است

اي خي_ل م_لك ح_رمت او پاس بداريد

كاين طايرِ پرسوخته، مهمان حسين است

ميلاد حسين آمده سر تا به قدم گوش

زيرا كه خداوند ثناخ_وان حسين است

«فطرس» طلب عفو كن از يوسف زهرا

العفو بگو، عفو به فرم_ان حسين است

گم__راه نگ__رديد ك__ه مصباح هدايت

تا روز جزا حُسنِ فروزان حسين است

آدم ن__ه فق__ط ب__ر در او ب__رد ت__وسّل

عال_م ب_ه س_ر سفرۀ احسان حسين است

آزادگ_ي و غي__رت و ايث__ار و شج__اعت

اين چ_ار، الفب_اي دبست_ان حسين است

ب_ا خ__ون شهي__دان بنويسيد و بخوانيد

اين بيت كه سرلوحۀ ديوان حسين است

س_ردادن و مه_لت ب__ه ستم__كار ندادن

خط و هدف و مكتب و ايمان حسين است

گ___ر تشن__ه لبِ آب بقايي__د، بيايي__د

سرچشمۀ آن در لبِ عطشان حسين است

شيع_ه اس_ت ك_ه ت_ا دامن_ۀ صبح قيامت

با آتش دل شمع شبست_ان حسين است

اي شيع_ه مك_ن ب__ر دگ__ران باز درِ دل

اي_ن خان_ۀ آت_ش زده از آن حسي_ن است

خوني كه از آن يافت جهان رنگ خدايي

والله قس_م خ_ون جوان_ان حسي_ن است

تا صب_ح قي_امت ب_ه س_ر ني_زه عيان است

هفت_اد و دو آي_ه كه ز قرآن حسي_ن است

بر گوه__ر اشك__ش نت__وان ياف__ت بهايي

آن ديده كه مي گريد و گريان حسين است

در معرك_ۀ عش_ق نگ_ه ك_ن ك__ه ببين_ي

سرها همه چون گوي به چوگان حسين است

اعج_از مسيح_ا كن_د از زخ_م ت_ن خود

هر كشته كه افتاده به ميدان حسين است

حاشا كه ز شمشير ستمگ_ر به_راسيم

در سينۀ

ما چاك گريبان حسين است

هرگ_ز ن_رود آب_ش ب_ا كف_ر به يك جو

تا ام_ت اس_لام، مسلم_ان حسين است

ح_ق است اگر ناز فروشي_م به فردوس

زيرا دل ما روضۀ رضوان حسين است

«ميثم» اگر امروز ز قرآن خبري هست

اي_ن از اث_رِ فت__ح نمايان حسين است

----------

ماه شعبان آفتاب آورده اي

ماه شعبان آفتاب آورده اي

وجد و شور بي حساب آورده اي

دسته گل بر بوتراب آورده اي

يك جهان اسلام ناب آورده اي

نور حق در چشم عالم منجليست

عيد ميلاد حسين ابن عليست

آفتاب روي حق پيدا شده

روشن از آن ديدۀ زهرا شده

محو رويش خواجۀ اسري شده

غنچۀ باغ رسالت وا شده

ملك هستي پر شده از بوي او

روح احمد پر كشيده سوي او

چاره جويان تا ابد بيچاره اش

رهروان راه حقّ آواره اش

چشم مريم جانب گهواره اش

شسته با جام طهورا ساره اش

آسيه چون جان گرفته در برش

گل فشانده بر سرو رو هاجرش

آمد آن جان جهان روحي فداه

رهنماي آسمان روحي فداه

خون حيّ لا مكان روحي فداه

مصطفي را جانِ جان روحي فداه

گر چه با چشم خيالش ديده ام

من خدا را در جمالش ديده ام

هستي جان آفرين يعني حسين

جان ختم المرسلين يعني حسين

آبيار باغ دين يعني حسين

كعبۀ اهل يقين يعني حسين

خطّ و خال و

خُلق و خو از مصطفي است

مصطفي از اوست او از مصطفي است

بي وجودش نخل قرآن بر نداشت

پيكر آزاد مردي سر نداشت

بحر ايثار و شرف گوهر نداشت

فلك ايمان تا ابد لنگر نداشت

جاودان آيين پيغمبر نبود

نامي از زهرا و از حيدر نبود

جان نثاري سائلي در راه اوست

راد مردي درس دانشگاه اوست

سينه ها كانون سوز و آه اوست

ديده ها گريان سال و ماه اوست

كشتي ايجاد را نوح است اين

چارده معصوم را روح است اين

او سفينه ناخداي او خداست

نامش از آغاز مصباح الهدي است

در گلوي چاك چاكش اين نداست

گمره است، آنكس كه از راهش جداست

مي كشد تا حشر فرياد از نهاد

اي حسينيّون حسينيّون، جهاد

اين نداي آن شهيد بي سر است

كه قيام من قيامي ديگر است

خون من خونِ خداي اكبر است

امر بر معروف و نهي از منكر است

از كلام الله ياري مي كنم

جنگ با بي بند و باري مي كنم

آفرينش صحنۀ ايثار ماست

زخم، لبخند دلِ بيدار ماست

خون حديث آه آتش بار ماست

هر كه يار دين حق شد يار ماست

ما براي خلق عالم سوختيم

ما به زن درس حجاب آموختيم

اي شما را دست بر دامان من

تا قيامت گوش بر فرمان من

بشنويد از حنجر عطشان من

زخم هاي پيكر عريان من

با شما

گويد شما يار منيد

با خدا پيمان خود را نشكنيد

زخم من بر سينه بگشوده دهن

با شما آيندگان گويد سخن

اي جوان بشناس قدر خويشتن

با گناه خود نباشي ننگ من

ما تو را داريم ما را به هوش

از براي ياري قرآن بكوش

ما تو را روح مودّت داده ايم

ما تو را اشك محبّت داده ايم

ما تو را قدر و شرافت داده ايم

ما تو را فرمان عصمت داده ايم

مرهم اين پيكر صد چاك باش

پاك باش و پاك باش و پاك باش

در رگ آزادگي خون من است

دين اگر زنده است مديون من است

تا ابد اسلام مرهون من است

امر بر معروف قانون من است

اي جوان فرزند زهرا ياد توست

پاسخ فرياد من فرياد توست

كيست در اين موج فتنه ياد من

كيست تا گيرد ز دشمن داد من

كيست گويد پاسخ فرياد من

اي كسي كه هستي رهرو آزاد من

اين پيام از حنجر خون خداست

مرز دينداري ز بيديني جداست

شيعۀ من از خط دور است دور

شيعه از سر تا قدم نور است نور

شيعه يعني يك قيامت سوز و شور

شيعه يعني خصم ظالم خصم زور

شيعه اهل البيت را يار است و بس

شيعه يك قرآن سيّار است و بس

شيعه يعني عاشق راز و نياز

شيعه يعني يك جهان سوز و گداز

شيعه يعني كُشتۀ راه

نماز

شيعه يعني تا قيامت سرافراز

شيعه همچون مشعل افروخته

روشني بخشيده خود را سوخته

شيعه يك درياست از خون حسين

شيعه يعني روي گلگون حسين

شيعه يعني روح قانون حسين

شيعه يعني سرّ مكنون حسين

شيعه از اوّل خدا را يافته

خطّ سرخ كربلا را يافته

اي برادر روح روحانيت كو

واي بر تو نور قرآنيت كو

شيوه و رفتار انسانيت كو

تو مسلماني مسلمانيت كو

اي هماي قاف دين پر، باز كن

از چه خفتي در قفس، پرواز كن

بال زن از خود سفر كن تا حسين

تا شوي يكباره سر تا پا حسين

بند بندت راست بانگ يا حسين

آشتي كن آشتي كن با حسين

«ميثم» از خط يزيدي دور شو

محو ثارالله باش و نور شو

----------

ماه شعبان آفتاب آورده اي

ماه شعبان آفتاب آورده اي

روي حق را بي نقاب آورده اي

قلب زهرا چشم حيدر را چراغ

روح احمد را گلاب آورده اي

در حقيقت از دل درياي نور

بر محمّد دُرِّ ناب آورده اي

تشنگان وادي ايثار را

آب شيرين تر ز آب آورده اي

آف_رينش پ_ر ش_ده از ي__احسين

كل هستي كرده خلوت با حسين

اهل عالم عيد مصباح الهداست

عيد كل خلقت و عيد خداست

اين تمام وحي بر دوش نبي

اين همان قرآن ختم الانبياست

چشم خود نگشوده گفتا جبرئيل

يا محمّد اين شهيد كربلاست

اين امام پيشتر از خلقت است

اين شفيع خلق در

روز جزاست

اي_ن ب__وَد پيغمب__ران را ن___ور عي__ن

اين حسين است اين حسين است اي حسين

اين مدال شانۀ پيغمبر است

اين سراپا احمد است و حيدر است

اين رسول الله خون انبيا

اين كتاب الله دست مادر است

مصطفي از اوست، او از مصطفاست

بلكه جان مصطفي در پيكر است

در سفيدي گلويش خوانده اند

كز ولادت عاشق ترك سر است

ذات حق او را مكرم خوانده است

روضه اش را به_ر آدم خوانده است

چشم شو دل، وجه داور را ببين

روح شو روح مصور را ببين

يك نگه كن بر گل روي حسين

احمد و زهرا و حيدر را ببين

آيۀ «والفجر» را با من بخوان

سورۀ والفجر ديگر را ببين

بر همه اعضاي او سر تا قدم

جاي لب هاي پيمبر را ببين

جبرئي_ل امشب نگهبانش شوي

سعي كن گهواره جنبانش شوي

فرش را امشب گل افشاني كنيد

عرش را با هم چراغاني كنيد

عرشيان امشب حسين آيد به عرش

جان به استقبال قرباني كنيد

با تماشاي جمالش همچنان

سير در آيات قرآني كنيد

با بيان وحي در وصف حسين

مثل پيغمبر ثناخواني كنيد

گستريد از بال، بر او فرش را

در بغل گيريد جان عرش را

عطر جنّت چيست خاك كوي اوست

ليلۀ قدر الهي موي اوست

روي هر برگ گلي در باغ خلد

آيه اي در وصف خلق و خوي اوست

وسعت ملك خداوند عظيم

تا قيامت پر

ز هاي و هوي اوست

چشمه هاي رحمت و عفو خدا

در همه عالم روان از جوي اوست

اين حسين است اين امام رحمت است

ه_م ام_ام و ه_م تم_ام رح_مت است

اي تولايت تمام دين حسين

اي خدا آيينه و آيين حسين

اي رسول الله از سر تا قدم

اي خدا را چهرۀ خونين حسين

از گلوي چاك چاك خود به ما

هم دعا كن هم بگو آمين حسين

بي تو بودن زندگي تلخ است تلخ

با تو جان دادن بوَد شيرين حسين

تا قي_امت دلرب_ايي مي كني

در دل عالم خدايي مي كني

مصطفي را جاني و جانان تويي

روي دست و سينه اش قرآن تويي

حمد تو، تكبير تو، تهليل تو

دين تويي ايمان تويي قرآن تويي

در تمام وسعت مُلك خدا

مالك المُلك و ولي سلطان تويي

در دل امواج توفان بلا

نوح تو، كشتي تو، كشتيبان تويي

چشم ما و دست احسانت حسين

ج_ان عال_م ب_اد قربانت حسين

روح را آرام جاني يا حسين

يك جهان جان در جهاني يا حسين

الله الله معني «الله نور»

در زمين و آسماني ياحسين

هم در آغوش خدا مي بينمت

هم چراغ دوستاني ياحسين

ميهمان تشنه كام كربلا

عالمي را ميزباني ياحسين

عال__م اس__لام بيت الن_ور تو

پيكر صد چاك تو منشور تو

تا قيامت چشم ها درياي توست

آب هم لب تشنۀ لب هاي توست

هر سر از تن جدا خاك قدم

هر دل بشكسته

جاي پاي توست

زخم اكبر، آيۀ ايثار و صبر

خون اصغر، جوهر امضاي توست

گرچه روزي نيست همچون روز تو

روزها هر روز عاشوراي توست

وصف ت_و آي_ات محكم مي شود

ميوه هاي نخل «ميثم» مي شود

----------

من كيم سالار دينم من كيم سرّ مبينم

من كيم سالار دينم من كيم سرّ مبينم

من كيم خصم ستمگر من كيم حق را معينم

من كيم عين الحياتم من كيم ماء معينم

من كيم الله را نور سماوات و زمينم

من كيم فرزند زهرا و اميرالمؤمنينم

من حسينم زينت آغوش ختم المرسلينم

من به هر گمگشته اي تا حشر مصباح الهدايم

من همه ازاد مردان را امام و مقتدايم

من به ذات اقدس حق عبد پيش از ابتدايم

من كيم وجه خدا نور خدا خون خدايم

من كيم مولاي خلقت هستي هست آفرينم

من حسينم زينت آغوش ختم المرسلينم

من كيم حجر و حطيمم من كيم ركن و مقامم

من كيم صبر و ثباتم من كيم خون و قيامم

من كيم شمس ولايت من كيم ماه تمامم

من ركوعم من سجودم من صلاتم من صيامم

من جوادم من كريمم من امانم من امينم

من حسينم زينت آغوش ختم المرسلينم

من كيم من كعبه ام من زمزمم سعيم صفايم

من كيم من باغبان گلبن عشق و وفايم

من خليل صد ذبيحم من ذبيحاً بالقفايم

من عزيز فاطمه نجل علّيِ مرتضايم

من نبي را جان شيرين خلق را شور آفرينم

من حسينم زينت آغوش ختم

المرسلينم

خون من خون خداوند جهان آراست آري

جد محمّد (صلي الله عليه و آله) باب حيدر، مادرم زهراست آري

روز من هر روز روز محشر كبراست آري

سوّم شعبان نه، ميلاد عاشوراست آري

چون خدا در قلب خلق اوّلين و آخرينم

من حسينم زينت آغوش ختم المرسلينم

بارها ختم رسل بوسيده از پا تا سرم را

شستشو با اشك چشم خويش داده پيكرم را

كرده پيش از شير ذات حق پُر ساغرم را

دوست دارم دوست دارم دوست دارم زائرم را

در گلستان جنان با زائر خود همنشينم

من حسينم زينت آغوش ختم المرسلينم

من شهادت را ز خون پاك خود اقبال دادم

من به عاشورائيان تا صبح محشر حال دادم

من بقا بر دين و قرآن و رسول و آل دادم

من نخورده شير از مادر به فطرس بال دادم

من خدا را دست لطف و مرحمت در آستينم

من حسينم زينت آغوش ختم المرسلينم

گاه روي قلب پيغمبر چو قرآن جاي دارم

گه به پشت و گه به زانو گه به دوش او سوارم

گاه سر بر دامن زهراي اطهر مي گذارم

گاه در گودال خون بر خاك مقتل سجده آرم

گه به خاكستر بود ماه جمال نازنينم

من حسينم زينت آغوش ختم المرسلينم

من كيم من رمز قرآن، من كيم من سرّ هويم

من كيم من مصطفا را رنگ و بوي و خُلق و خويم

من كيم آن كو نبي گفت اوست از من

من از اويم

من به كلّ انبيا با روي خونين آبرويم

من به خيل اوليا با مهر خود حبل المتينم

من حسينم زينت آغوش ختم المرسلينم

من به ناي خستۀ دل نغمه راز و نيازم

من به درد بي دواي خلق عالم چاره سازم

من كيم من دلفروزم من كيم من دلنوازم

من كيم حكمم، كتابم، من كيم حجّم، نمازم

من وضو را آبرو بخشيدم از خون جبينم

من حسينم زينت آغوش ختم المرسلينم

من كيم آنم كه آمد ارجعي دربارۀ من

روح پيغمبر طواف آورده بر گهوارۀ من

كاروان دل بود از هر طرف آوارۀ من

مصحف پيغمبران اعضاي پاره پارۀ من

اوليا آرند حاجت از يسار و از يمينم

من حسينم زينت آغوش ختم المرسلينم

من دعاي مستجاب آيۀ امّن يجيبم

من به درد عالمي از تربت پاكم طبيبم

من شما را آشنايم، دوستم، يارم، حبيبم

من غريبم من غريبم من غريبم من غريبم

من به «ميثم» سوز دادم با كلام آتشينم

من حسينم زينت آغوش ختم المرسلينم

----------

مه منوّر شعبان مه رسول خداست

مه منوّر شعبان مه رسول خداست

مه مبارك ميلاد سيدالشهداست

به رهروان هدايت ز حق رسيده خبر

كه روي دست محمد عيان چراغ هداست

تمام دين به روي دست هاي ختم رسل

و يا كتاب خدا روي سينة زهراست

به عدل و عزت و آزادي و كمال و شرف

خلايقند همه تشنه، فيض او درياست

ملك به حسن تماشائيش، شده مبهوت

كه اين امام حسين است يا رسول خداست

نسيم خلد برين مي وزد ز اطرافش

كه بوي عطر خدا در مشام باد صباست

اگر تمام ملائك ز گاهوارة او

پر دوباره چو فطرس طلب كنند رواست

نبي به طلعت زيباش خنده كرد و گريست

خدا به يمن قدومش بهشت را آراست

ز گاهواره به گودال خون نگاهي كرد

به خويش گفت كه ميلاد ما شهادت ماست

تمام خلقت يك لحظه بي حسين مباد

كه بي حسين زمين بي كس و زمان تنهاست

به حلق تشنه و لب هاي خشك او سوگند

كه خون او به گلستان وحي، آب بقاست

گرفت جام بلا را ز دست حضرت دوست

از آن تمام بلاها به چشم او زيباست

مگو چرا ز همه هست خود گذشت حسين

خداي داد به او هست و هست او را خواست

اگر ز بار غمش آسمان خميد چه باك

كه گشت قامت اسلام با قيامش راست

وضو گرفت ز خون، پيش تير قامت بست

كه تا قيام قيامت از او نماز به پاست

هميشه حج به وجود حسين مي بالد

كه كربلاش صفا بود و مروه شام بلاست

نماز و روزه و حج و جهاد مي گويند

حيات ما همه مرهون سيدالشهداست

به پور هند جگر خواره چون گشايد

دست

كسي كه رشد و نموّش به دامن زهراست

زهي جلال كه در روي خون گرفتة او

به چشم اهل نظر صورت خدا پيداست

مگر نه خوردن خاك آمده به شرع حرام

چه حكمتي است، چرا تربت حسين شفاست؟

به تحت قبّه او كن بلند دست نياز

بگير حاجت خود را كه مستجاب دعاست

همه به حشر صدا مي زنند يا زهرا

ولي ز فاطمه آيد ندا، حسين كجاست

اگر چه سوم شعبان جمال خويش گشود

بدان ولادت او ظهر روز عاشوراست

قسم به ذات خداوند قادر بي چون

كه خونبهاش خداوندگار بي همتاست

تمام اهل قيامت به چشم مي بينند

حسين با تن بي سر شفيع روز جزاست

هنوز نغمة قرآن او بلند ز ني

هنوز نعرة هيهات او به اوج سماست

هنوز خنجر قاتل ز خون اوست خجل

هنوز از عطشش، شعله در دل درياست

هنوز نالة هل من معين اوست بلند

هنوز رأس منيرش به نيزه راه نماست

هنوز پرچم گلگون او به قلة عرش

هنوز پيكر صد چاك او به دوش شماست

حسين رهبر آزادگان به هر عصري

حسين راه نماي تمام نهضت هاست

حسين مشعل تابندة هدايت خلق

حسين مصحف نور است و آيت عظماست

حسين جان دعا، جان ذكر، جان نماز

حسين روح حرم،

روح مروه، روح صفاست

گواه زندة من، ارجعي الي ربك

كه بر حسين همانا خدا مديحه سراست

حسين سورة فجر و حسين آيه نور

حسين نجم فروزان حسين شمس ضحاست

حسين زندة حق و حسين كشتة حق

حسين بر همه باطل ستيزها مولاست

به وصف او كه خدايش ثنا كند ميثم

قصيدة تو بود نارسا اگر چه رساست

----------

مدح و مرثيه

(خداحافظي با كربلا)

(خداحافظي با كربلا)

به درد و غم و ابتلا مي روم

دريغا كه از كربلا مي روم

اگر چه جدا گشتم از كوي يار

دل و جان من مانده در اين ديار

در اينجا مرا خون دل توشه بود

نگاهم بر اين قبر شش گوشه بود

سزد تا شود خاك غم بر سرم

نشد دفن در كربلا پيكرم

خداحافظ اي خاك پاك حسين

بهشت تن چاك چاك حسين

خداحافظ اي عاشق بي شكيب

عزيز مظاهر حبيبي حبيب

خداحافظ اي حرّ دلباخته

محاسن ز خون لاله گون ساخته

خداحافظ اي سرو خونين بدن

خداحافظ اي قاسم ابن حسن

خداحافظ اي وادي علقمه

خداحافظ اي گريۀ فاطمه

خداحافظ اي دست و مشك و علم

خداحافظ اي ساقي خسته دل

تو از فاطمه آب از تو خجل

خداحافظ اي شيرخوار رباب

خداحافظ اي نالۀ آب آب

خداحافظ اي خيمۀ پر ز دود

خداحافظ اي ياس هاي كبود

خداحافظ اي دامن سوخته

به صحرا روان

با تن سوخته

خداحافظ اي كودك اشگبار

غريبانه جان داده در زير خار

خداحافظ اي نالۀ آه آه

خداحافظ اي گودي قتلگاه

خداحافظ اي ميزبان همه

خداحافظ اي يوسف فاطمه

خداحافظ اي داده جان روي خاك

خداحافظ اي حنجر چاك چاك

خداحافظ اي ماه ليلاي زار

كه بابا صدا زد تو را هفت بار

الا كربلا اين كه سوزد منم

چگونه ز خاك تو دل بر كنم

زمان سفر بسكه كوتاه بود

تو گويي كه مانند يك آه بود

ز خون جگر در دلم توشه ماند

دلم پاي اين قبر شش گوشه ماند

----------

به جاي جاي دلم جاي پاي تو است حسين

به جاي جاي دلم جاي پاي تو است حسين

خوشم كه حنجره ام نينواي تو است حسين

هزار چشمه ي اشكم اگر دهند به چشم

خدا گواهست كه وقف عزاي تو است حسين

صفا و مروه و ركن و مقام و كعبه ي من

به كربلات قسم كربلاي تو دست حسين

به هر زمان كه بخوانند نسل ها قرآن

درون حنجره هاشان صداي تو است حسين

به عالمي در دل بسته ام ز روز ازل

مگر به روي تو، اين خانه جان تو است حسين

معماي خون تو را جز خدا نداند كس

به خون تو، كه خدا خونبهاي تو است حسين

اگر چه كعبه بود قبله ام به وقت نماز

دلم به جانب صحن و

سراي تو است حسين

بهشت باد به اهل بهشت ارزاني

بهشت من حرم با صفاي تو است حسين

زيارت همه پيغمبران زيارت حق

زيارت سر از تن جداي تو است حسين

تو آن صحيفه ي صد پاري ورق ورقي

كه زخم هاي تنت آيه هاي تو است حسين

به وصف غير تو ميثم سخن نخواهد گفت

هر آنچه گفته و گويد ثناي تو است حسين

----------

(مناظره كعبه وكربلا)

(مناظره كعبه وكربلا)

گفت با كرب و بلا كعبه من از تو برترم

تو بيابانيّ و من بيت خداي اكبرم

كربلا در پاسخش گفتا اگر تو خانه اي

من همه خون خدا مي جوشد از بام و درم

كعبه گفتا مرد و زن بر گرد من آرد طواف

من مَطاف مسلمين از كِهتر و از مِهترم

كربلا گفتا چه گويي هر شب آدينه من

ميزبان انبيا از اوّلين تا آخرم

كعبه گفتا انبيا بر گرد من گرديده اند

تو كجا و من كجا تو ديگري من ديگرم

كربلا گفتا كه روح انبيا را كعبه اي است

آن منم، زيرا مزار زاده ي پيغمبرم

كعبه گفتا مرتضي در من به دنيا آمده

اين شرافت بس، كه من خود زادگاه حيدرم

كربلا گفتا علي بوده سه شب مهمان تو

من حسينش را گرفتم تا قيامت در برم

كعبه گفتا من صفا و مروه دارم در كنار

وصف اسماعيل باشد خاطرات هاجرم

كربلا

گفتا اين منم در خيمه گاه و قتلگاه

سعيِ هفتاد و دو ثارالله را ياد آورم

كعبه گفتا چاه زمزم را كنار من ببين

سالها و قرن ها جوشد زدامان كوثرم

كربلا گفتا كه زمزم را چه با خون حسين

زمزم تو آب و من خون خدا را ساغرم

كعبه گفتا بوده دَحوُ الارض در دامان من

من همانا بر تمامِ آفرينش محورم

ناگهان از حقّ ندا آمد، حرم خاموش باش

تو كجا و كربلا هر چند هستي محترم

هستي تو خلقت تو از طفيل كربلاست

چند مي گويي كه من از كربلا بالاترم

كربلا دارد به كلّ آفرينش افتخار

كربلا گويد كه من عرش خدا را زيورم

من مزار پاك هفتاد و دو ثاراللّهيم

من هم آغوش ابوالفضل و عليِّ اكبرم

مضجع العشّاق فرموده علي نام مرا

شاهدم اين دامن سرخ شهادت پرورم

اشگ زهرا ريخته در دامن گلزار من

عِطر جنّت مي دمد از لاله هاي پرپرم

ذره اي از خاك من، درد خلايق را دواست

خون ثارالله مي جوشد زهر نخل ترم

اينكه مي بوسند با هم انبيا و اوليا

دست عبّاس است كافتاده به خاك معبرم

گر چه در قلبم فرات و دجله مس جوشد مدام

آب آب تشنه گان افكنده بر جان آذرم

در بغل دارم فرات و تا قيامت شرمگين

از رباب و حنجر خشك عليِّ اصغرم

نخل «ميثم» نخله اي باشد زنخلستان من

بيت بيت آتشين آن بود برگ

و برم

----------

(ورود زائرين به كربلا)

(ورود زائرين به كربلا)

اينجا روان اشك خلايق از دوعين است

اينجا مزار يوسف زهرا حسين است

اينجا شرف بر جنّت موعود دارد

اينجا ملك روي غبار آلود دارد

اينجا فضا بوي خدا همراه دارد

اينجا صفا از خون ثارالله دارد

اينجا زمينش لاله هاي ياس دارد

يك باغ گل از پيكر عبّاس دارد

اينجا كلام الله را در خون كشيدند

اينجا حسين ابن علي را سر بريدند

اينجا ز غصّه جان عالم بر لب آيد

اينجا صداي مركب بي صاحب آيد

اينجا شرر بر قلب خير النّاس افتاد

اينجا دو دست از پيكر عبّاس افتاد

اينجا روان خون دل از چشم رباب است

در گريۀ اصغر صداي آب آب است

اينجا گلوي خشك اصغر را دريدند

صيد حرم را تشنه لب در خون كشيدند

اينجا علي اكبر ز صدر زين فتاده

اينجا پدر بر صورتش صورت نهاده

اينجا يتيم مجتبي داماد گرديد

واويلتا بانگ مباركباد گرديد

اينجا خزان گرديد گلهاي مدينه

نيلي ز سيلي شد گل روي سكينه

اينجا به روي آل طاها آب بستند

پيشاني فرزند زهرا را شكستند

اينجا به خون زهرا دست و پا زد

در زير تيغ شمر مادر را صدا زد

اينجا ز غم رنگ از رخ زينب پريده

بگذاشت لبها را به رگهاي بريده

اينجا ولايت گلشنش آتش گرفته

اينجا يتيمي دامنش آتش گرفته

اينجا يتيمان سيلي از بيداد

خوردند

از ترس، زير خارها لب تشنه مردند

اينجا زدند آل علي را ظالمانه

اينجا ز دشمن خورد زينب تازيانه

اينجا سر فرزند زهرا بر سنان بود

دستش جدا از تيغ ظلم ساربان بود

----------

آتش عشق تو در سينه ي سوزان من است

آتش عشق تو در سينه ي سوزان من است

عكس لبخند تودر ديده ي گريان من است

چه نثار تو كنم تا كه قبولت افتد

بهترين هديه ي ناقابل من جان من است

آنچه آرد يم لطف و كرمت را به خروش

قطره اشكي است كه غلطيده به دامان من است

به گداييّ سر كوي تو عادت كردم

اين گدايي شرف و عزّت و عنوان من است

هر كه گرديد سگ موي تو من خاك رهش

هر كه شد سائل درگاه تو سلطان من است

به طبيبم چه نيازي بود از نسخه چه سود

تو اگر درد دهي دارو و درمان من است

اگر از خويش براني به كجا روي كنم

جز سر كوي تو عالم همه زندان من است

عضو عضو بدنت سوره و زخمت آيات

مصحف صورت خونين تو قرآن من است

حرم پاك تو بيت الحرم كعبه ي دل

كربلاي تو بهشت من و رضوان من است

شعر «ميثم» شرر ناله ي مظلومي توست

گريه ي ماتم تو باعث غفران من است

----------

آفرينش ز ازل سر به گريبان تو بود

آفرينش ز ازل سر به گريبان تو بود

چرخ گردون، چو يكي گوي به دامان تو بود

خاك پاي تو گِل آدم و حوّا گرديد

خضر از خانه به دوشان بيابان تو بود

رفت فرزند فداي تو كند ابراهيم

نوح را در دل دريا، غم طوفان تو بود

موسي آن دم كه

عصا بر دل دريا ميزد

يكي از سوختگان لب عطشان تو بود

عيسي آن لحظه كه بر اوج سما كرد عروج

نگهش سوي زمين، بر تن عريان تو بود

چشم يعقوب كه بر يوسف خود مي افتاد

ياد داغ پسر و ديده گريان تو بود

عضو عضو بدنت را چو نبي مي بوسيد

نگهش يكسره بر زخم فراوان تو بود

تن پاك تو به گودال و سرت زيب تنور

ياد آن شب، كه دو جا فاطمه مهمان تو بود

نه فقط غربت تو بود شب يازدهم

صبح هم صحنه اي از شام غريبان تو بود

بعد از آني كه پيمبر دو لبت را بوسيد

چوب، عاشق پي بوسيدن دندان تو بود

تا شبستان ابد يار و نگهدارش باش

"ميثم" از صبح ازل، دست به دامان تو بود

----------

آفرينش ز غبار قدم توست حسين

آفرينش ز غبار قدم توست حسين(مدح)

آسمان سايه نشين عَلم توست حسين

كعبه و سعي و صفا، حِلّ و حرم، ركن و قيام

صفحه اي از حَرَم محترم توست حسين

هر كجا عشق و كمال و عظمت دايره بست

نقطه دايره، نوك قلم توست حسين

نعمتي را كه خداوند از آن مي پرسد

دوستي تو و يك از نعم توست حسين

ذكر نام تو كنم در همه جا چون گويند

هر كجا نام تو آيد حرم توست حسين

اشك روز و شب ما وقف

تو اي كشته عشق

گريه گر هست سزاوار غم توست حسين

در ميان حرم جمله امامان هدي

پرچم سرخ نشان حرم توست حسين

من نگريم به عزايت كه بهشتم بدهند

ور بهشتم بدهند از كرم توست حسين

گر خدا بگذرد از جرم دو عالم به جزا

يك جزاي كمِ اصحاب كم توست حسين

جگرم پاره شد از داغ جگر گوشه تو

آن كه افروخته سرو اِرم توست حسين

كمرت بعد ابوالفضل دگر راست نشد

شاهدم اشك تو و قدّ خم توست حسين

در ره عشق زدي گام و در اين راه خطير

طفل شش ماهه تو هم قدم توست حسين

بر سرافرازي اسلام و براندازي كفر

قهرمان خواهر تو، هم قسم توست حسين

آيه كهف كه خواندي خبر پيروزي است

سر بر نيزه بلندت عَلم توست حسين

----------

از داغ تو كه بر جگر اهل عالم است

از داغ تو كه بر جگر اهل عالم است

هر سينه اي كه داغ ندارد جهنم است

بعد از چهارده سده در ماتمت هنوز

همچون هلال نو، كمر آسمان خم است

فريادها قصيده شده در رثاي تو

هر ناله گشته نوحه و هر آه يك دم است

جايي كه اشك مهدي تو بر تو خون شود

گر خون بجوشد از جگر آسمان كم است

پوشيده كعبه رَخت سيه در تمام سال

يعني تمام سال به يادت محرّم است

ما گريه را براي تو آموختيم و بس

زيرا كه زخم هاي تو را گريه مرهم است

ما كيستيم تا كه بگرييم در عزات

صاحب عزات اشرف اولاد آدم است

تو از پيمبري و پيمبر بود ز تو

اين گفته از زبان رسول مكرم است

يك قطره اشك بهر تو به از هزار بحر

يك گوشه از بهشت غمت قلب عالم است

تا گل به رنگ سرخي خون گلوي توست

سرسبز از سرشك غمت، نخل "ميثم" است

----------

اگر از خنجر خونريز لبِ تشنه ببرند سرم را، اگر

اگر از خنجر خونريز لبِ تشنه ببرند سرم را، اگر

از تيغ شكافند در اين عرصه ي خونين جگرم را،

اگر از تير سه شعبه بدهند آب عوض شير گل نوثمرم را

، اگر از داغ برادر شكند خصم ستمگر كمرم را، اگر

از چار طرف خصم زند برجگرم تير، اگر آيد به سر و كتف

و تنم ضربت شمشير، اگر از سنگ شود غرقه به خون روي

منيرم، اگر آتش عوض آب دهد خصم شريرم، اگر از

داغ پسر سوزم و صد بار بميرم، به خدايي كه مرا

خواسته با پيكر صدچاك ببيند به تنم زخم دوصد نيزه

وشمشير نشيند، به ستمگر نكنم كرنش و ذلت نپذيرم،

اگر آرند به جنگم همه ي اهل زمين را و سما را

انا مظلوم حسين

منم و عهد الستم، نه گسستم نه شكستم، به خدا غير

خدا را نپرستم، به خدا من پسر شير خدا و پسر فاطمه

هستم، همه ي

دار و ندارم همه هفتاد و دو يارم به

فداي ره جانان، منم و سرخي رويم، منم و خون گلويم،

منم وحنجر عطشان، منم و داغ جوانان، منم و خاك بيابان،

منم و سُمِ ستوران، من و رگ هاي بريده، منم و قلب

دريده منم وطفل صغيرم، منم و كودك شيرم، منم و

دخت اسيرم، منم و حيّ قديرم، منم و زخم فراوان،

منم و آيه ي قرآن، منم و زخم زبان ها، منم و تيغ

و سنان ها، همه آييد و ببينيد مقام و شرف و عزت ما را

انا مظلوم حسين

به خدا و به رسول و به علي ابن ابي طالب و زهراي

بتول و حسن آن سيد ابرار، به هفتاد و دو يارم به

حبيبم به زهيرم به طرماح و به جون و وهب پاك

سرشتم، به جلال و شرف عابس و عباس و به عثمان

و به جعفر، به شهيدان عقيل و به خلوص دل عبد

اللَّه و قاسم، به علي اكبر و داغش به علي اصغر و

خونش به گل ياس مدينه، به رقيه به سكينه، به دل

سوخته ي زينب كبرا و دو فرزند شهيدش، به لب تشنه ي

اطفال صغيرم، به تن خسته ي سجاد عزيزم،

من از اين قوم ستمگر نگريزم، نكنم بيعت و با خصم

ستمگر بستيزم، من و ذلت، من و تسليم، من و

خواري و خفت، سر من بر سر ني راه خدا پويد و با

دوست سخن گويد و

گردد هدف سنگ و

خورد چوب، نبينم به خدا غير خدا را

انا مظلوم حسين

----------

اگر كه عضو عضو من ز هم شود جدا حسين

اگر كه عضو عضو من ز هم شود جدا حسين

جدا نگردد از غمت به عزت خدا حسين

منم منم منم منم تو را تو را گدا حسين

زدور خردسالي ام تو را زدم صدا حسين

الهي آن كه جان من شود تو را فدا حسين

حسين حسين حسين حسين حسين حسين

تمام عمر بوده ام گداي يك نظاره ات

به سينۀ شكسته و به قلب پاره پاره ات

نه من تو را رها كنم نه تو مرا رها حسين

حسين حسين حسين حسين حسين حسين

به اشك ديدۀ ترت به خون پاك حنجرت

به حنجر بريده و به قطعه قطعه پيكرت

به رأس از بدن جدا به صورت منورت

به جاي تازيانه و تن كبود دخترت

مرا ز من جدا كن و ز خود مكن جدا حسين

حسين حسين حسين حسين حسين حسين

به مجلس عزاي تو يكي گلاب مي دهد

يكي به دست تشنگان به گريه آب مي دهد

يكي ز كف براي تو قرار و تاب مي دهد

بعزّت خدا قسم خدا جواب مي دهد

به هر كه با زبان دل تو را زند صدا حسين

حسين حسين حسين حسين حسين حسين

تير سقيفه آمد و قاتل اصغر تو شد

چاك تر از قباي گل پيكر اكبر تو شد

مصحف مانده زير پا دست برادر

تو شد

سوخته ز آتش حرم دامن دختر تو شد

محشر ديگري شد از ناله او بپا حسين

حسين حسين حسين حسين حسين حسين

عترت بي پناه تو كشته شدند بارها

يكي به روي خاك ها يكي بزير خارها

ديده به سينه داغ ها داده ز كف قرارها

بر رخشان سرشك ها در دلشان شرارها

فتاده هر يك از نوا بدشت نينوا حسين

حسين حسين حسين حسين حسين حسين

سيلي و تازيانه و قامت خسته يك طرف

گيسوي خون گرفته و ماه خجسته يك طرف

دوري راه و دشمن و بازوي بسته يكطرف

پيكر پاره پاره و نيزه شكسته يكطرف

بريد تيغ ساربان دست تو از جفا حسين

حسين حسين حسين حسين حسين حسين

تو با اناالغريب خود شعله به خشك و تر زدي

تو با سر ز تن جدا به سوي دوست پر زدي

تو آن مهي كه مهر را شراراه بر جگر زدي

شب از تنور و صبحدم ز نوك نيزه سر زدي

بخوان ببر دل از همه به صوت دلربا حسين

حسين حسين حسين حسين حسين حسين

آه كه شد جدا سرت به پيش چشم مادرت

گرفت عرض تسليت زتازيانه خواهرت

زخون حنجر تو شد خضاب روي دخترت

نبود جاي بوسه اي به پيكر مطهّرت

گلوي تشنه شد جدا سر تو از قفا حسين

حسين حسين حسين حسين حسين حسين

تو يار خلق باشي و زنند سنگ كينه ات

سنان سنان فرو كند

به استخوان سينه ات

زنند خنده دشمنان به خواهر حزينه ات

به تازيانه از تنت جدا شود سكينه ات

به دوست نه به دشمنان نيست چنين روا حسين

حسين حسين حسين حسين حسين حسين

چه كرده اي كه خصم دون به كشتن تو صف زند

شرر به قلب فاطمه زخنده و شعف زند

پاي سر بريده ات بني اميّه كف زند

به گريۀ رباب تو رباب و چنگ و دف زند

سنگ زنند بر سرت ز روي بام ها حسين

حسين حسين حسين حسين حسين حسين

ميان تشنگان كسي از تو نبوده تشنه تر

آه تو تيغ جان ستان پيكر نازكت سپر

زخم تنت ستاره و جسم مطهّرت قمر

مشيّعين پيكر پاك تو بوده ده نفر

كز سم اسب ها شده جسم تو توتيا حسين

حسين حسين حسين حسين حسين حسين

----------

الا كه داده به خون عارض تو زيبايي

الا كه داده به خون عارض تو زيبايي

گرفته روح ز زخم تنت شكوفايي

منزه است خداوند ورنه مي گفتم

كه در عزاي تو چشم خداست دريايي

به غير تو كه خميد آسمان ز بار غمت

كه برده بار غم امتي به تنهايي

ز صبر تو كمر صبر هم شكست حسين

شكيب داد ز كف در غمت، شكيبايي

روا بود كه به يمن غلامي در تو

كند غلام سياهت به خلق آقايي

مرا كه اشك غم توست ثروت دو جهان

چه

احتياج به اين زرق و برق دنيايي

ز قطره قطرة خونت هماره تحسين باد

به بانويي كه بود زينبي و زهرايي

حيات نور ز فيض نگاه نافذ توست

عطش چگونه ز چشمت گرفت بينايي

هنوز دل برد از خلق صوت قرآنت

هنوز از سر ني مي كني دل آرايي

ز ابر خون به سر ني، چو آفتاب بتاب

كه روي توست به چشم خدا تماشايي

قسم به زخم جبين تو مي خورد "ميثم"

كه شست چهره به خون سر تو زيبايي

----------

امشب به فلك رود خروشم

امشب به فلك رود خروشم

آواي ع__زا رس__د به گوشم

افتاده به سينه جنب و جوشم

ت__ا پيره__ن سي__ه بپ_وشم

من سينه زن حسين هستم

در حلقۀ م__اتمش نشستم

مظلوم حسين جان(2)

خون دل ما دم حسين است

تنها غم ما، غم حسين است

اين ماه محرّم حسين است

هنگام_ۀ ماتم حسين است

ما گريه و اشك و آه داريم

م__ا پي__رهن سي_اه داريم

مظلوم حسين جان(2)

هنگام ع__زا فرا رسيده

سرو قد مصطفي خميده

رنگ از رخ فاطمه پريده

سره_ا شود از بدن بريده

اي_ن م_اه عزاست ايهاالناس

اُفتد ز ب_دن دو دست عباس

مظلوم حسين جان(2)

اي ف_اطمه صاحب عزايت!

دل ع__اشق دشت كربلايت

چشمي!- ك_ه بگريم از برايت

اشكي كه كنم روان به پايت

من در جگرم شراره دارم

داغ ت_ن پ_اره پ_اره دارم

مظلوم حسين جان(2)

ي_ا ف_اطمه رو ب_ه كرب_لا ك_ن

امشب به حسين خود دعا كن

ي__اد س__رِ از ب__دن جدا كن

در مقت_ل خ_ون، خدا خدا كن

كن گ_ريه ب_راي نور عينت

لب تشنه فدا شود حسينت

مظلوم حسين جان(2)

ب_ر سينه و س_ر ب_زن برادر

اين ماه ز تيغ و تير و خنجر

مقت_ول ش__ود ع__ليِّ اكبر

لب تشنه و پاره پاره پيكر

گردي_ده حسين كرب_لايي

يا حضرت فاطمه كجايي؟

مظلوم حسين جان(2)

در سينه نفس شده شراره

انگار ك_ه م_ي كنم ن_ظاره

بر حنجر طفل شيرخواره

گريم ب_ه گلوي پاره پاره

ماه عطش است و قحط آب است

شرمن_ده ز اصغرش رب_اب است

مظلوم حسين جان(2

----------

اي به مقتل، خدا ثنا خوانت

اي به مقتل، خدا ثنا خوانت

وي سر نيزه صوت قرآنت

دشمن و دوست هر دو گريانت

جنّ و انس و ملك پريشانت

آفرينش محيط احسانت

پدر و مادرم به قربانت

حسن تو مصحف خداي مبين

حّب تو آب زندگاني دين

جسم تو قطعه قطعه روي زمين

تو حسيني كه جبرئيل امين

آمده گاهواره جنبانت

پدر و مادرم به قربانت

دل تجلّيگه خدايي تو است

جان پيغمبران فدايي تو است

ناي توحيد ني نوايي تواست

كعبه تا حشر كربلايي تو است

مي زند دست خود به دامانت

پدر و مادرم به قربانت

دوري از تربت تو مشكل من

اشگ دريا غم تو ساحل من

مهر تو باغ و نخل و حاصل من

عطشت كوه آتش دل من

دل من آتش فروزانت

پدر و مادرم به قربانت

صبر، مرهون صبر زينب تو

ماه، شمعي به محفل شب تو

چرخ، مشتاق ذكر يا رب تو

آب، آب از خجالت لب تو

بحر جاري ز چشم طفلانت

پدر و مادرم به قربانت

تو كه خود مشعل هدا بودي

تو كه بر خلق مقتدا بودي

تو كه خورشيد ابتدا بودي

تو كه آيينۀ خدا بودي

از چه كردند سنگبارانت

پدر و مادرم به قربانت

لاله ها جامه پاره مي كردند

باغبان را نظاره مي كردند

به گلويت اشاره مي كردند

همه با هم شماره مي كردند

زخم ها را به جسم عريانت

پدر و مادرم به قربانت

بر رخ ياس ها نشانه زدند

طايران را در آشيانه زدند

به يتيم تو تازيانه زدند

خواهرت را در آن ميانه زدند

شد خزان لاله هاي بستانت

پدر و مادرم به قربانت

سنگ غم بي شماره مي بارد

چشم گردون ستاره مي بارد

شعله از سنگ خاره مي بارد

نخل «ميثم» شراره

مي بارد

در غم سرو ياس و ريحانت

پدر و مادرم به قربانت

----------

اي پناه همه سلام سلام

اي پناه همه سلام سلام

پسر فاطمه سلام سلام

تشنۀ كوثر ولاي توام

مشتي از خاك كربلاي توام

كربلا را تو قسمتم كردي

هر كه هستم تو دعوتم كردي

سائلم سائل قديم توام

زائرم زائر حريم توام

دارم از اشك و خون دل توشه

منم و اين مزار شش گوشه

بوسه بر آستانه ات زده ام

دعوتم كرده اي كه آمده ام

در دلم اشتياق تو است حسين

كعبۀ من رواق تو است حسين

اي به قربان لطف و احسانت

سال ها سوختم ز هجرانت

بعد يك عمر پاسخم گفتي

در حريمت مرا پذيرفتي

اي به قرابن اشك غربت تو

من مسكين كجا و تربت تو

من مزار تو در بغل دارم

خواب بينم و يا كه بيدارم

با فراقت مرا عذاب مكن

جان زهرا مرا جواب مكن

اي همه اشك ديده مرحم تو

اشگ ده تا بگريم از غم تو

كيستم عبد رو سياهم من

پاي تا سر همه گناهم من

گر چه يا سيّدي گنهكارم

گرد صحن رضا به رخ دادم

گر تو از مرحمت كني نگهم

پاك گردد تمامي گهنم

اين دو گوشه است قبر اكبر تو

از چه مخفي است قبر اصغر تو

گريه و سوز و حال دارم من

يا بن زهرا سئوال دارم من

شاخۀ ياس تو كجا افتاد

دست عبّاس تو كجا افتاد

خصم بر خيمه ات شرار افروخت

دامن دخترت كجا مي سوخت

در كجا داغديده دختر تو

بوسه زد بر بريده حنجر تو

تن قاسم كه بود آيت نور

در كجا رفت زير سمّ ستور

در كجا پيش چشم مادر تو

كرد شمر از بدن جدا سر تو

در كجا بر گلت نشانه زدند

به يتيم تو تازيانه زدند

در كجا سنگ بر جبينت خورد

تير بر حلق نازنينت خورد

اي نثار تو اشك مادر تو

سمّ اسبان كجا و پيكر تو

زخم دل را نمك زدند حسين

زينب را كتك زدند حسين

----------

اي حسين اي از ازل پابست ما

اي حسين اي از ازل پابست ما

اي به دستت اختيار هست ما

در غريبي آشناي عالمي

عبد مايي و خداي عالمي

زخم، روي زخم از ما خواستي

تا شهادت را به خون آراستي

روز پيمان تو و پيوند ماست

چاك هر زخمت گل لبخند ماست

ما تو را با زخم تن آراستيم

از تو در درياي خون، سر خواستيم

اي تو را الله، شاء ان يراك

با لب عطشان و جسم چاك چاك

پيشتر زين چار مام و هفت باب

كربلا را بر تو كرديم انتخاب

آسمانِ اوفتاده بر زمين

مقتلت آغوش رب العالمين

ما شراب از خم لايت داده ايم

جام لبريز از بلايت داده ايم

ما تو را در كربلا آورده ايم

ما

تو را در خويش، فاني كرده ايم

زخم ما گرديده بر تن جوشنت

خون ما جاري ست از پيراهنت

ما پسنديديم انصار تو را

ما خريداريم ايثار تو را

در مناي ما فدايي گشته اي

ما حسيني تو خدايي گشته اي

بال جان را باز كردي ياحسين

تا خدا پرواز كردي ياحسين

بر شفاعت خون يك يارت بس است

خندۀ حر گنهكارت بس است

آسمانا! بر زمين افتاده اي

هستي ات را در ره ما داده اي

دوست داري تا كه بي چون و چرا

باز گردانيم ياران تو را

با همين قدر و جلال و احترام

زخم هايت را ببخشيم التيام

اين تو و اين لاله هاي ياس تو

قاسم و عبدالله و عباس تو

دشت را بر تو گلستان مي كنيم

نيزه ها را سرو بستان مي كنيم

شه كه در درياي خون افتاده بود

باز بر زخم دگر آماده بود

در هجوم آن همه بيدادها

خاست از هر زخم او فريادها

كاي رضايت مقصد و مقصود من

خالق من! رب من! معبود من

زخم تو شيرين تر از هر مرهم است

هرچه زخمم روي زخم آيد كم است

كاش تا بازت فدايي آورم

بود هفتاد و دو يار ديگرم

كاش زخم نيزه ها و تيرها

باز مي شد طعمۀ شمشيرها

كاش گرگان باز چنگم مي زدند

در همين گودال سنگم مي زدند

در مناي سرخ خون كردم وقوف

گشته لبيكم خذيني ياسيوف

سنگ ها مي خورد بر آيينه اش

زانوي قاتل به روي سينه اش

خون و روي حي سبحان آه! آه

پاي كفر و قلب قرآن آه! آه

كاش مي مردم نمي گفتم سخن

سر به ده ضربت جدا شد از بدن

سر به رويِ دستِ قاتل، مي گريست

چشم زهرا در مقابل مي گريست

قلب دريا آب مي شد با حسين

آب هم فرياد مي زد ياحسين

بس كه «ميثم!» گفتي و افروختي

ملك نامحدود حق را سوختي

----------

اي خانه دل بيت الحرمت

اي خانه دل بيت الحرمت

دشمن خجل از لطف و كرمت

دلها شرريّ از طور غمت

صحراي بلاّ گلگون ز دست

آئينۀ حق سر تا قدمت

مائيم و غم و درد و المت(2)

غم تو دارم چه غم از نارم

كه پناه آرم سوي اين درگاه

ابي عبدالله، ابي عبدالله (2)

اي خاك بيابان ها كفنت

شاخ گل حق زخم بدنت

تن شگته يكي با پيرهنت

بر نوك سنان قرآن سخنت

جان دو جهان قربان تنت

جاري سر ني خون از دهنت(2)

تو حسين استي كه نشد دستي

ز در لطف و كرمت كوتاه

ابي عبدالله، ابي عبدالله (2)

اي آب وضو خون سر تو

اي خون خدا در پيكر تو

رخسار ز گل نيكوتر تو

شده شسته به خون اصغر تو

دردا كه دل غم پرور تو

شد لالۀ داغ اكبر تو(2)

به برون زخمت بدرون سوزت

به بصر اشكت به نوايت آه

ابي عبدالله، ابي عبدالله (2)

اي اشك غمت در ساغر ما

جام غم تو چشم ترما

در شعلۀ تو پا تا سرما

ما نوكر تو، تو سرور ما

اي شمع دل غم پرور ما

اي همدم ما اي ياور ما (2)

به تو پيوستيم به تو دل بستيم

توئي از سّر دل ما آگاه

ابي عبدالله، ابي عبدالله (2)

اي خون جبينت آب وضو

ساقي خدا با خون گلو

زخم بدنت از جور عدو

با تير و سنان گرديده رفو

جسمت هدف سنگ از همه سو

هر زخم تنت يك آيت هو (2)

به تو مي نالم ز تو مي بالم

كه به قرب حق ز تو جويم راه

ابي عبدالله، ابي عبدالله (2)

به سرشك ديدۀ خونبارت

به صفاي باطن زوّارت

به وفا و غيرت و ايثارت

به علي اصغر، گل بي خارت

به بريده دست علمدارت

به همه دل هاي گرفتارت (2)

ز تو ممنونم به تو مديونم

چه بروز و شب چه به سال و ماه

ابي عبدالله، ابي عبدالله (2)

اي نام تو اسم اعظم ما

ذكر تو كتاب محكم ما

افكنده شرر در عالم ما

سوز دل تو در هر دم ما

خون دل اشك غم ما

بر زخم تنت شد مرهم ما (2)

تويي آن مذبوح تويي آن كشته

كه خدا گفته به تو ثارالله

ابي عبدالله، ابي عبدالله (2)

----------

اي خانه دل بيت الحرمت

اي خانه دل بيت الحرمت(مدح)

دشمن خجل از لطف و

كرمت

دلها شر ري از طور غمت

صحراي بلا گلگون ز دمت

آئينه حق سر تا قدمت

مائيم و غم درد و المت

غم تو دارم چه غم از نارم

كه پناه آرم سوي اين درگاه

ابي عبدالله ، ابي عبدالله

اي خاك بيابان ها كفنت

شاخ گل حق زخم بدنت

تن گشته يكي با پيرهنت

بر نوك سنان قرآن سخنت

جان دو جهان قربان تنت

جاري سر ني خون از دهنت

تو حسين استي كه نشد دستي

ز در لطف و كرمت كوتاه

ابي عبدالله ، ابي عبدالله

اي آب وضو خون سر تو

اي خون خدا در پيكر تو

رخشار ز گل نيكوتر تو

شد شسته به خون اصغر تو

دردا كه دل غم پرور تو

شد لاله داغ اكبر تو

به برون ز خمت بدرون سوزت

به بصر اشكت به نوايت آه

ابي عبدالله ، ابي عبدالله

اي اشك غمت در ساغر ما

جام غم تو چشم ترما

در شعله تو پا تا سر ما

ما نوكر تو ، تو سرور ما

اي شمع دل غم پرور ما

اي همدم ما اي ياور ما

به تو پيوستيم به تو دل بستيم

توئي از سر دل ما آگاه

ابي عبدالله ، ابي عبدالله

اي خون جبينت آب وضو

ساقي خدا با خون گلو

زخم بدنت از جور عدو

با تير وسنان گرديده تو

جسمت

هدف سنگ از همه سو

هر زخم تنت يك آيت هو

به تو مي نالم ز تو مي بالم

كه به قرب حق ز تو جويم راه

ابي عبد الله ، ابي عبدالله

به سرشك ديده خونبارت

به صفاي باطن زوارت

به وفا و غيرت و ايثارت

به علي اصغر ، گل بي خارت

به بريده دست علمدارت

به همه دل هاي گرفتارت

ز تو ممنونم به تو مديونم

چه بروز و شب چه به سال و ماه

ابي عبد الله ، ابي عبدالله

اي نام تو اسم اعظم ما

ذكر تو كتاب محكم ما

افكنده شرر در عالم ما

سوز دل تو در هر دم ما

خون دل تو اشك غم ما

بر زخم تنت شد مرهم ما

تويي آن مذبوح تويي آن كشته

كه خدا گفته به تو ثارالله

ابي عبد الله ، ابي عبد الله

----------

اي دل داغدار من صحنه ي كربلاي تو

اي دل داغدار من صحنه ي كربلاي تو

هر نفسم شراره ي آتش خيمه هاي تو

يوسف كربلاي من شهيد نينواي من

از چه برهنه اي، چه شد پيرهن و رداي تو

گه به فراز نيزه ها، گه به كنار قتلگه

مي نگرم به روي تو، مي شنوم صداي تو

ميوه ي قلب مادرم چنين نبود باورم

كه بين دشمنان تو گريه كنم براي تو

ماه به خون خضاب من، هميشه آفتاب من

از چه به خاك خفته اي چشم من است جاي

تو

نيزه ها شكسته ها همه دور تو گرم زمزمه

مانده هنوز در گلو ذكر خدا خداي تو

بهر زيارت تنت آمده ام به قتلگه

كوفه روم به ديدن رأس زتن جداي تو

زائر پيكر توام همسفر سر توام

همره نيزه دارها مي دوم از قفاي تو

گاه كنار پيكرت بوسه زنم به حنجرت

گه به زيارت سرت سرشكنم به پاي تو

در يم خون به من دعا از گلوي بريده كن

كه بوده در نماز شب بر دو لبم دعاي تو

شعله ي آتش غمت گشته نصيب «ميثمت»

مانده به بند بند او ناله ي نينواي تو

----------

اي شهيد سر جدا، يا ليتنا كنا معك

اي شهيد سر جدا، يا ليتنا كنا معك

كشتۀ راه خدا، يا لَيتَنا كُنامَعَك

اي به موج خون زده در پيش چشم فاطمه

زير خنجر دست و پا، يا ليتنا كنا معك

اي كه از درياي خون تا خيمه گه زينب تو را

ناله كرد و زد صدا، يا ليتنا كنا معك

آب، مهر فاطمه، فرزند او را تشنه لب

سر بريدند از قفا، يا ليتنا كنا معك

زير تيغ از حنجر خشك تو مي جوشد خون

كردي امت را دعا، يا ليتنا كنا معك

ميهمان اهل كوفه بودي و سنگت زدند

در زمين كربلا، يا ليتنا كنا معك

مصحف خونين زهرائي و از سُّم ستور

پيكرت شد توتيا، يا ليتنا كنا معك

اي سرت مهمان خولي از چه ديگر ساربان

كرده دستت را جدا،

يا ليتنا كنا معك

مي رسد از قتلگاهت تا قيامت بر فلك

نالۀ واغربتا، يا ليتنا كنا معك

عترتت در خيمه بود و خيمه را آتش زدند

از ره جور و جفت، يا ليتنا كنا معك

دامن دردانه ات آتش گرفت و مي دويد

در بيابان بلا، يا ليتنا كنا معك

دست دشمن در هواي گوشواره پاره كرد

گوش اطفال تو را، يا ليتنا كنا معك

هم تو كعبه هم تو زمزم هم تو مروه هم صفا

هم تو مشعر هم مني، يا ليتنا كنا معك

با دهان تشنه قرآن خواندي و سنگت زدند

بر فراز نيزه ها، يا ليتنا كنا معك

كيست تا محرم شود مثل تو در ميقات عشق

حّج خون آرد بجا، يا ليتنا كنا معك

كو سليمان تا ببيند مي كني در موج خون

دست و انگشتر عطا، يا ليتنا كنا معك

هر كجا ياد تو كردم اي عزيز فاطمه (سلام الله عليه)

سوختم سر تا به پا، يا ليتنا كنا معك

مي كند با اشك خود (ميثم) جهنّم را خموش

چون بگريد بر شما، يا ليتنا كنا معك

----------

اي كه بر نوك سنان ذكر خدا بر لب توست

اي كه بر نوك سنان ذكر خدا بر لب توست

تا ابد روح حيات بشر از مكتب توست

روزها يكسره روز تو و شب ها شب توست

هم تو مصباح هدي هستي و هم فلك نجات

يا قتيل العبرات

نسل ها شيفته ي مكتب ايثار تواند

قدسيان تا ابد الدّهر عزادار

تواند

راد مردان جهان پيرو انصار تواند

اي كه بگرفته دراسلام حيات ازتوحيات

يا قتيل العبرات

شجر طور دل اهل تولاُ سرتوست

هادي و راهبر نسل جواناكبرتوست

حجُت اكبر تو خون علي اصغر توست

به تو وخون گلوي علي اصغر صلوات

ياقتيل العبرات

خون پاك تو به اسلام بقاداد حسين

آنچه زيبنده بود بر تو خدادادحسين

سرپاكت به سرنيزه ندادادحسين

منوسازش ،منوذلُت ،منوبيعت و هيهات

ياقتيل العبرات

شعله ي خيمه ي آتش زده ات دردل ماست

قتلگاه وحرم تو همه جا محفل ماست

وقف غمخانه ي تو گريه ي ناقابل ماست

بحر رحمت شود ازگريه ي ما اين قطرات

ياقتيل العبرات

داغت از صبح ازل همدم ديرينه ي ما

ما نبوديم و غمت بود در آيينه ي ما

تا ابد شعله ي فرياد تو در سينه ي ما

ذكر تو بر لب ما اَحسن كلّ حسنات

يا قتيل العبرات

اشگ ما قطره اي از خون گلوي تو بود

چشم ما تا ابد الدّهر به سوي تو بود

گجل هر زخم كه بر مصحف روي تو بود

درس آزادگي و غيرت و صبر است و ثبات

يا قتيل العبرات

----------

اي مزارت كعبه ي جان يا حبيبي يا حسين

اي مزارت كعبه ي جان يا حبيبي يا حسين

اي حريمت رشك رضوان يا حبيبي يا حسين

اي سرت بر نيزه قاري اي رخت آيات نور

اي تنت اوراق قرآن يا حبيبي يا حسين

جابرم بر تربتت عرض سلام آورده ام

آمدم با چشم گريان يا حبيبي يا حسين

گر چه چشم سر ندارم ديدمت با چشم دل

سر به ني، تن در بيابان يا حبيبي يا حسين

پاسخم ده گر چه مي دانم تنت در كربلاست

سر بود در شام ويران يا حبيبي يا حسين

تا قيامت داغ لب هايت بود بر قلب من

اي به كامت آب، عطشان يا حبيبي يا حسين

نحر مهمان را كه ديده تشنه لب بين دو نهر

اي به خون غلطيده مهمان يا حبيبي يا حسين

در فرات و مقتل و در صحنه ي جنگ و نماز

پيكرت شد تير باران يا حبيبي يا حسين

زخم روي زخم روي زخم روي زخم بود

مرهم زخم فراوان يا حبيبي يا حسين

داغ روي داغ روي داغ روي داغ بود

بر روي داغ جوانان يا حبيبي يا حسين

سنگ بود و صورت و تير جفا و قلب تو

خاك بود و جسم عريان يا حبيبي يا حسين

شعله بود و ياس بود و سيلي و رخسار گل

خار بود و برگ ريحان يا حبيبي يا حسين

كعب ني بود و تن اطفال و پاي زخم دار

بر سر خار مغيلان يا حبيبي يا حسين

در محرّم روز عاشورا بريدند از تو سر

مثل ذبح عيد قربان يا حبيبي يا حسين

از مدينه گريه كردم تا زمين كربلا

بر تو چون ابر بهاران يا حبيبي يا حسين

غسل كردم جامه ي احرام پوشيدم به تن

در طواف كعبه ي جان يا حبيبي يا حسين

دردمندي همچو «ميثم» از تو مي خواهد دوا

اي به درد خلق درمان يا حبيبي يا حسين

----------

اي منتظر اجابت من بر دعاي تو

اي منتظر اجابت من بر دعاي تو

دل برده از تمامي خلقم صداي تو

من خالق تو هستم و تو عبد پاك باز

تو كشته ي من استي و من خونبهاي تو

از لحظه اي كه دست زهستي كشيده اي

ما گشته اي و در بغل ماست جاي تو

هر جا جاي توست تجلاّي حسن ماست

هر دل كه جاي ماست بود كربلاي تو

گودال قتلگاه تو بزم وصال ماست

لبخند ماست در دهن زخم هاي تو

تو تشنه ي وصال من استي! فرات چيست؟

درياست تشنه كام لب جان فزاي تو

از چشمه هاي زخم تو جاري است خون ما

در دست ماست تا صف محشر لواي تو

تو فخر مي كني كه مرا بنده اي حسين

من دارم افتخار كه هستم خداي تو

در موج خون دوباره مناجات كن حسين

تا بشنوم دوباره صداي دعاي تو

باشد به يك زيارت تو صد هزار حج

اي صد هزار مروه صفا در صفاي تو

تو هست خويش در ره من دادي اي حسين

من نيز هست خويش بريزم به پاي تو

بانگ انالغريب تو اتما حجّت است

تو نيستي غريب منم آشناي تو

تو بر فراز نيزه ببر نام من به لب

من بر سرير عرش بخوانم

ثناي تو

سوز تو را به سينه ي «ميثم» نهاده ايم

گرم است با شراره ي شعرش عزاي تو

----------

اي هديه براي دوست آورده سر خود را

اي هديه براي دوست آورده سر خود را

تقديم خدا كرده خون جگر خود را

هم سجده به پيش تير آورده به خاك دوست

هم آب وضو كرده خون پسر خود را

سر تا به قدم جان را بر تيغ سپر كرده

افكنده به پيش خصم تيغ و سپر خود را

تو مهر سپهر دل دردا كه چهل منزل

بر نوك سنان ديدي هفده قمر خود را

تاريخ بسي ديدم عاشق چو نشنيدم

بر دادن سر بندد بار سفر خود را

بودي زعطش بي تاب در پاسخ حرف آب

تقديم پسر كردي اشك بصر خود را

با آن كه جوانت را در قلزم خون ديدي

بردي سوي قربانگه طفل دگر خود را

كي مثل تو از دشمن مهلت طلبد يك شب

تا باز برافشاند سوز سحر خود را

كي مثل تو در مقتل تقديم خدا كرده

هم خون دل خود را هم خون سر خود را

از نالۀ ما بشنو فرياد نهان خويش

در سينۀ ما بنگر سوز شرر خود را

از شور تو در عالم شور دگر فتاده

با سوز تو آتش ز د(ميثم) اثر خود را

----------

اي همه بود و هست من، بسته به تار موي تو

اي همه بود و هست من، بسته به تار موي تو

زائر كعبه اي ولي كعبه كجا و روي تو؟

تو به كنار كعبه اي گرم دعا براي من

من دل شب به كوچه ها، در پي جستجوي تو

كوچه به

كوچه هر قدم، سعي صفا و مروه ام

لحظه به لحظه ذكر من، يكسره گفتگوي تو

حلق من ار بريده شد، در ره عشق تو چه غم؟

واي به حال من اگر تيغ بُرَد گلوي تو!

روي تو غرق بوسة خاتم الانبيا شده

حيف بود كه سنگ كين، بوسه زند به روي تو

خصم سر تو را برد تا كه به هم گره خورد

پنجة قاتل تو و طرّة مشك بوي تو

زائر دست بسته ام، رو به رويت نشسته ام

در يم خون گشوده ام، چشم دعا به سوي تو

گو بكشند هر طرف، پيكر بي سر مرا

تا بزنم به زخم تن، بوسه به خاك كوي تو

سر چه بود كه تا كنم، نثار خاك مقدمت؟

جان دو طفل كوچكم، فداي تار موي تو

سوز درون "ميثمت"، وقف همارة غمت

نخل هميشه سبز او، آب خورد ز جوي تو

----------

اي همه خلق جهان شاهد يكتائي تو

اي همه خلق جهان شاهد يكتائي تو(مدح)

دل ما بيت الهي ز دل آرايئ تو

با وجود رخ خونين و به خاك آلوده

صورتي را نتوان يافت به زيبائي تو

سجده شكر به مقتل پي هفتاد و دو دا

بوده يك قصه كوچك زشكيبائي تو

دادي انگشتر خود را به عدو با انگشت

زهي از بذل و جوانمردي و آقائي تو

بي وجود تو همه عالم و آدم تنهاست

با همه

بيكسي و غربت و تنهائي تو

چين اندوه به پيشاني خورشيد انداخت

آفتاب رخ بر نيزه تماشائي تو

سزد از اشك ، شود دامنت خشكي دريا

بر لب خشك تو و ديده دريائي تو

نخل توحيد زخون تو بقا يافت ، از آن

چوب زد خصم به لب هاي مسيحائي تو

بس كه بر پيكر تو زخم روي زخم زدند

گشت مشكل به يتيم تو شناسائي تو

لاله پرپر زهرائي و چشم (ميثم)

گل در اين باغ نديده به شكوفائي تو

----------

اي يافته اسلام به خون تو ولادت

اي يافته اسلام به خون تو ولادت

اي خيل رسل را بسويت عشق و ارادت

اي داده بابناء زمان درس سعادت

وي خلق جهان را بگدائيت سيادت

قانون تو جانبازي و ايثار و شهادت

منشور تو آزادي ايمان و عبادت

مهر تو و عشق تو تماميّت دين است

سوگند به اسلام كه اسلام همين است

آنانكه به جان مهر ولاي تو خريدند

از شوق ولا غير بلا هيچ نديدند

با سر بسوي قتلگه خويش دويدند

چون صيد بخوني كه فشاندند، طپيدند

لا گفته و آواي بلا از تو شنيدند

اينگونه به مقصود رسيدند رسيدند

نگذاشته پا را به سر خار محبت

چون دست توان يافت بگلزار محبت؟

سلمان نه مگر گام بگام آمدش آزار؟

بوذر نه مگر در ربذه گشت گرفتار؟

مقداد چرا ديد بجان محنت بسيار؟

غلطيد به خون از چه سبب پيكر عمار؟

بي دست و زبان گشت

چرا ميثم تمار؟

مسلم نه مگر عشق كشيدش سر بازار؟

اينان همه را مهر تولاّي شما بود

روي سخن يك يكشان جانب ما بود

دشمن ببرد هستي ما را به تخلّف

ويرانه كند خانۀ ما را به تصّرف

ما را به شهيدان نه تأسي نه تأسف

در حرف تولاّي شما كرده توقف

در سنگر ايثار نجوئيم تشرّف

سازيم قناعت به سلام و به تعارف

سوگند بقرآن و به معصوم و روايت

اين كار بود گوشه نشيني نه ولايت

اكبر نه مگر بانگ شهادت به ملازد

اصغر نه مگر خنده به پيكان بلا زد؟

قاسم نه مگر زير سمّ اسب صلا زد؟

عباس بپا خواست و پا دريم لازد

دستش ز تن افتاد و دم از عشق و ولا زد

فرياد ز كانون دل از كرب و بلا زد

كز دين و امامم كنم اينگونه حمايت

سوگند به عباس كه اين است ولايت

ما عاشق اشكيم بود اين سخن ما

اشكي كه دهد جوش بخون بدن ما

اشكي كه شود عاشق شمشير تن ما

اشكي كه كند جامۀ ما را كفن ما

اشكي كه دهد همّت زينب، به زن ما

اشكي كه خدا باشد و دين در وطن ما

اول به مزار شهدا اشك بريزيم

آنگه بخروشيم و بدشمن به ستيزيم

شب صحنۀ عاشور معطّر ز دعا شد

روز آمد و يكباره صف جنگ بپا شد

شب خيمه پر از زمزمۀ ذكر خدا شد

روز

آمد و دست و سر انصار جدا شد

شب كرب و بلا بزم خوش اهل ولا شد

روز آمد و اثبات ولايت ببلا شد

اين روز و شب آموخت بما درس ولا را

آن داشت ولايت كه پسنديد بلا را

اي كشته كه خون تو به اسلام بقا داد

عشقت زهمه برد خودي را و خدا داد

درس شرف و غيرت و ايثار و وفا داد

جانبازي و مردانگي و صدق و صفا داد

برني سر پاكت بهمه خلق نداد داد:

بايد كه بر اسلام فدا گشت و فدا داد

آن كو هدفش دوستي ما است بداند

بايست شود كشته كه دين زنده بماند

هر جا كه به مظلومي من هست سيه پوش

پيوسته رسد زمزمۀ فاطمه بر گوش

چون سيل روان خون دل از ديده زند جوش

گوئي كه به هر گوشه شهيد است در آغوش

تا حشر نگردد اين زمزمه خاموش

اي شيعه مبادا شود اين نكته فراموش

هر قطره اشكي كه فشانيد زديده

خوني است كه از پيكر صد كشته چكيده

هر نالۀ من زمزمۀ باور عشق است

هر آه دلي شعله اي از آذر عشق است

هر ديده كه پر اشك شود ساغر عشق است

هر صبح كه خورشيد دمد محشر عشق است

هر در كه شود باز به يادم در عشق است

هر بزم عزا در غم من سنگر عشق است

هر اشك كه در چشم عزادار بلرزد

بايد كه از آن

پشت ستمكار بلرزد

من كشتۀ سر از تن صد پاره جدايم

من با لب عطشان بره دوست فدايم

من دست خدا، وجه خدا، خون خدايم

من كشتي توحيدم و مصباح هدايم

بر گوش رسد تا ابد الدهر صدايم

پيچيده به اعصار و قرون است ندايم

هر جا كه بهم ياري من بت شكني هست

درهر نفسش از دو لب من سخني هست

بحري است ولايت كه در آن هست گهرها

يك گوهر از آن بحر بود اشك بصرها

بايد كه چو غوّاص در آن كرد سفرها

پويند در امواج بلاها و خطرها

در هر نفسي خورد بسي خون جگرها

آنگاه گرفت از دل آن بحر خبرها

«ميثم» سر آن كشته كه سودائي يار است

يا بر سرني يا بروي چوبۀ دار است

----------

اين غزل زمزمه ياران حضرت سيدالشهداست

اين غزل زمزمه ياران حضرت سيدالشهداست

ما سر بكف بكام بلا پا گذاشتيم

جز يار هر چه بود بخود واگذاشتيم

برديم با خودازيم خون گوهر وصال

هستي خويش را بجهان جا گذاشتيم

دنيا كه بود جيفه آلوده اي و بس

آن را براي مردم دنيا گذاشتيم

تن در هجوم تير بلا سر به نوك ني

جان را بموج حادثه تنها گذاشتيم

دريا بكام تشنه ما تشنه بودو ما

داغ عطش بسينه دريا گذاشتيم

حسرت بسر فرازي ما برد آسمان

تا سر بپاي يوسف زهرا گذاشتيم

تنهاي ما بقلزم خون غرق شد ولي

با نيزه سر بدامن صحرا گذاشتيم

از خون وضو گرفته و در قتلگاه خويش

بر روي خاك روي دل آرا گذاشتيم

تا صبح حشر بدانند عاشقان

قانون عشق را بجهان ما گذاشتيم

اول زديم جام ولايت به بزم خون

آنگاه سر به دامن مولا گذاشتيم

«ميثم» زمام هستي عالم بدست ماست

زيرا كه ما به هستي خود پا گذاشتيم

----------

با خدا جا در دل اهل ولا دارد حسين

با خدا جا در دل اهل ولا دارد حسين

هر طرف رو آوري صد كربلا دارد حسين

ما به دشت كربلا از او مزاري ديده ايم

در دل شيعه يك صحن و سرا دارد حسين

قتلگاهش كعبه و آب فراتش زمزم است

بلكه صد زمزم روان در چشم ما دارد حسين

دربهاي خون او شد خونبهاي او خدا

ز آن خدايي بر همه خلق خدا دارد حسين

اين شنيدي هست قرآن زينت هر خانه اي

جا چو قرآن در تمام خانه ها دارد حسين

جاي قرآن و حسين در سينۀ پيغمبر است

بلكه جا بر روي دوش مصطفي دارد حسين

هر دلي با ياد او دارد هزاران نينوا

گر چه رو بر روي خاك نينوا دارد حسين

عالم خلقت به سويش برده دست التجا

خود به زير تيغ با حق التجا دارد حسين

تشنه لب شد كشته و جاري ز چشم شيعيان

تا قيامت چشمۀ آب بقا دارد حسين

بي وجودش در عبا آل عبا كامل نبود

شهره ز آن بر خامس آل عبا دارد حسين

در هجوم نيزها حق

را عبادت مي كند

به چه خوش در موج خون حال دعا دارد حسين

شمر را در قتلگه قول شفاعت مي دهد

تا چه حد آقايي و لطف و عطا دارد حسين

ذرّه اي از تربتش درد دو عالم را دواست

بهر درد عالم خلقت دوا دارد حسين

زير چوب خيزران آواي قرآن بشنويد

گفتگو با دوست در طشت طلا دارد حسين

قتلگاهش مروه و سعيش چهل منزل تمام

بين طشت زر صفايي با صفا دارد حسين

اجر تَرك خانمان را بر رضاي دوست بين

در تمام خانه ها بزم عزا دارد حسين

كي فتد «ميثم» لواي سرخ عاشورا به خاك

همچو زينب تا ابد صاحب لوا دارد حسين

----------

بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا

بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا

بند اوّل

مرغ دل پر مي زند پيوسته سوي كربلا

گشته ذكر صبح و شامم گفتگوي كربلا

پيش تر از آنكه مادر شير نوشاند مرا

جام اشگ و خون گرفتم از سبوي كربلا

با وجود نهر جاريِ فرات و علقمه

خون ثارالله شد آب وضوي كربلا

اشگ چشم زينب و خون حسين بن علي

گشته تا صبح قيامت آبروي كربلا

گه كشد در قتلگه گاهي به سوي علقمه

گه برد هوش از سرم نام نكوي كربلا

كعبه و سعي و صفا و مروه ي من كربلاست

هر كجا باشم دلم باشد به سوي كربلا

در صف محشر كه سر مي آورم بيرون زخاك

مي كند چشمم

به هر سو جستجوي كربلا

«بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا»

«در دلم ترسم بماند آرزوي كربلا»

بند دوّم

از فراق كربلا پيوسته دارم زمزمه

ترسم اين هجران دهد آخر به عمرم خاتمه

دوست دارم تا بگريم در كنار قتلگاه

بشنوم در گوشه ي مقتل صداي فاطمه

دوست دارم تا شود از گريه چشمم جام اشك

با سرشك ديده سقّايي كنم در علقمه

دوست دارم مرقد شش گوشه گيرم در بغل

اشگ ريزم بر رخ و باشم دعا گوي همه

دين من دنياي من عقباي من باشد حسين

نه به خُلدم حاجت است و نه زنارم واهمه

ديده بستم از همه عالم، دلم در كربلاست

بر لبم دائم بود اين بيت زيبا زمزمه

«بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا»

«در دلم ترسم بماند آرزوي كربلا»

بند سوّم

كربلا اي حُرمتت بالاتر از بيت الحرام

تا به كي از دور گويم بر شهيدانت سلام

تا به كي از دور گردم دور نهر علقمه

تا به كي فراتت خون دل ريزم به جام

آه از من گر نسوزم لحظه لحظه بر حسين

واي بر من گر شود بي كربلا عمرم تمام

كربلا! يك لحظه از آب فرات خود بپرس

مِهر زهرا از چه شد بر زاده ي زهرا حرام

كربلا! فرياد زن با مردم عالم بگو

كوفيان با سنگ از مهمان گرفتند احترام

بس كه مي گردد دلم بر گرد آن شش گوشه قبر

بس كه مشتاق حسين و كربلايم صبح و شام

«بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا»

«در دلم ترسم بماند آرزوي كربلا»

بند چهارم

من كجا از دلبرم يك لحظه دل بر داشتم

پيش تر از خلقتِ دل مهرِ دلبر داشتم

پيش تر از بودن چشمم هزاران موج اشك

از براي گريه بر آن جسم بي سر داشتم

پيش تر از بردن نام پدر گفتم حسين

مهر او را در دل از دامان مادر داشتم

شير مادر را ننوشيده، به چشمم سيل اشك

بر گلوي تشنه ي شش ماهه اصغر داشتم

پيش تر از نوجواني سينه بر اكبر زدم

پاره هاي دل بر آن صد پاره پيكر داشتم

مادرم مي گفت اي فرزند! من كام تو را

از ازل با خاك سرخ كربلا برداشتم

«بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا»

«در دلم ترسم بماند آرزوي كربلا»

بند پنجم

عضو عضو پيكرم پيوسته گويد يا حسين

تا برات كربلايم را كند امضا حسين

هم دلم برده با خود در كنار قتلگاه

هم دو چشمم را كند از اشك و خون دريا حسين

با همين پرونده ي سنگين و اين بار گناه

مي خرد ما را در اين دنيا و آن دنيا حسين

از سنين كودكي پوشيده ام رخت سياه

ريختم اشگ و زدم بر سينه، گفتم يا حسين

غم مخور گر روز محشر گم شدي در بين خلق

هر كجا باشيم ما را مي

كند پيدا حسين

من كه از روز ولادت كربلايي بوده ام

دوست دارم وقت مردن هم بميرم با حسين

كعبه و ركن و مقام و زمزم من كربلاست

از حسينم در حسينم با حسينم با حسين

«بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا»

«در دلم ترسم بماند آرزوي كربلا»

بند ششم

خاك را در قتلگه گِل كردم از اشگ دو عين

ساختم مُهري و روي آن نوشتم يا حسين

اشگ من بر يوسف زهراست، دين و دِين من

گريه كن اي ديده نگذاري بمانم زير دِين

اي اجل مهلت بده يك لحظه سقّايي كنم

با سرشك ديده بر سقّاي مقطوع اليدين

دوست دارم مثل زينب سر به محمل بشكنم

خون فشانم از جبين و اشگ ريزم از دو عين

در نظر مي آورم گلدسته ي عبّاس را

چون كنم از قصر شيرين رو به شهر خانقين

از نفس هاي شب و عطر نسيم صبحگاه

در مدينه در نجف در كربلا در كاظمين

«بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا»

«در دلم ترسم بماند آرزوي كربلا»

بند هفتم

قطره قطره آب شو اي دل چو شمع انجمن

گريه كن اي ديده بر آن كشته ي صد پاره تن

يك بيابان خار و يك صحرا خزان يك برگ گل

يك هزار و نهصد و پنجاه زخم و يك بدن

يوسف زهرا تنش با چنگ گرگان چنگ چنگ

پيرهن از تن، تن او پاره تر از پيرهن

كاش بودم روز عاشورا كنار قتلگاه

ناله از دل مي زدم كي شمر! زينب را نزن

كاش مي گفتم به دشت كربلا با زائرين

بوريايي شد تن فرزند زهرا را كفن

گر چه از آن تربت شش گوشه دور افتاده ام

كربلا باشد به من نزديك تر از جان من

«بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا»

«در دلم ترسم بماند آرزوي كربلا»

بند هشتم

ناله در دل، اشگ بر رخسار، بغضم در گلوست

عضو عضوم با حسين فاطمه در گفتگوست

نامه ي اعمال من اين چشم گريان من است

اشگ من بر صورت من خوش تر از آب وضوست

هر كجا پا مي نهم انگار نهر علقمه

هر طرف رو مي كنم قبر حسينم روبروست

اشگ از سوز عطش خشكيده در چشم رباب

كودك شش ماهه را تير سه شعبه در گلوست

مكتب من خيمه ي عبّاس و درسم يا حسين

دين من آيين من تا صبح محشر عشق اوست

با حسين و كربلا يك عمر عادت كرده ام

كربلايم كربلايم كربلايم آرزوست

«بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا»

«در دلم ترسم بماند آرزوي كربلا»

بند نهم

كربلا يعني خداي كعبه را بيت الحرم

كربلا خاكي است كز خون خدا شد محترم

كربلا يعني سرشك ديده و هُرم عطش

پيكر صد چاك و دست خالي و مشك و علم

غنچه اي از ضرب سيلي گشته رخسارش كبود

لاله اي از تازيانه كرده

اندامش ورم

نونهالي حنجرش خشكيده از سوز عطش

سرو اندامي زخون چسبيده لب هايش به هم

نوجواني تشنه ي آب دم شمشيرها

شير خواري شير خورده از دم تير ستم

در طواف كعبه گفتم با خداوند حرم

كي خداوند حرم حتّي كنار اين حرم

«بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا»

«در دلم ترسم بماند آرزوي كربلا»

بند دهم

زخم دل، زخم بدن، زخم جگر، زخم زبان

آفتاب گرم و هرم تشنگي، داغ جوان

سنگ، مُهر و قتلگه سجّاده، خون آب وضو

ذكر بر لب، تير بر دل، اشگ بر صورت روان

داد زير خنجر قاتل نمازش را سلام

گفت تسبيحات زهرا را به بالاي سنان

آفتاب فاطمه افتاد بر روي زمين

بر تن عريان او خورشيد گشته سايبان

بارالها ديده اي تا خون بگريم روز و شب

سيل اشگم را به قبر يوسف زهرا رسان

هر كجا پا مي گذارم، هر طرف رو آورم

از نسيم و از فضا و از زمين و آسمان

«بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا»

«در دلم ترسم بماند آرزوي كربلا»

بند يازدهم

طايران ديدند از صيّادها آزارها

لاله ها لب تشنه جان دادند زير خارها

دختران فاطمه دامانشان آتش گرفت

از هجوم دشمنان و از شرارا نارها

خون زگوش دختر شير خدا جاري شده

گوشواره اوفتاده در كف خونخوارها

كربلا معجر بپوشان تا نبيند فاطمه

داغ گرما، نقش سيلي، بر گل رخسارها

كاش مي شد صورت خود را نهم بر روي خاك

در مسير كربلا، در مقدم زوّارها

خوانده ام از خوردسالي روز و شب اين بيت را

بارها و بارها و بارها و بارها

«بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا»

«در دلم ترسم بماند آرزوي كربلا»

بند دوازدهم

كربلا يا كربلا يا كربلا يا كربلا

در فراقت مبتلايم مبتلايم مبتلا

عاقبت با خون ثاراللّهيان تفسير شد

قصّه ي ذبح عظيم و آيه ي قالوا بلا

آيه ي قرآن نيفتاد از لب خشك حسين

از كنار قتلگه تا دامن طشت طلا

جان فداي كشته اي كه با سر ببريده اش

بر فراز ني چهل منزل به دشمن گفت، لا

سال ها ديدم كه در هر محفلي با سوزِ دل

خوانده اند اين بيت را با يكدگر اهل ولا

«تشنه ي آب فراتم اي اجل مهلت بده

تا بگيرم در بغل قبر شهيد كربلا»

«بر مشامم مي رسد هر لحظه بوي كربلا»

«در دلم ترسم بماند آرزوي كربلا»

----------

بعد از عطشت خون جگر شرب مدام است

بعد از عطشت خون جگر شرب مدام است

تا گريه براي تو بود، خنده حرام است

تا بحر كشد نعره و تا آب زند موج

از تشنه لبان بر لب خشكِ تو، سلام است

در مكتب ايثار تو هفتاد و دو استاد

درس همه مجد و شرف و خون و قيام است

هر صبحدمي كرب و بلايي شود آغاز

هر شامگهي عمر ستمكار تمام است

صد بار اگر اسب برآن كشته بتازند

والله امام است، امام است، امام است

با كشتن تو بر لب دريا، لب عطشان

آب ار بخورم آتش سوزنده به كام است

بر گريه كن تو شرر آتش دوزخ

والله حرام است، حرام است، حرام است

با ياد دل زينب و چوب و لب و قرآن

انگار كه هر مجلس ما، مجلس شام است

هر عصر و زمان هر كه حسيني است بداند

اسلام قيام است، قيام است، قيام است

"ميثم" چه كند سلطنت هر دو جهان را

تا بر در اين خانه غلام است، غلام است

----------

بگو تا همچو صد پاره گردد پيكرم يارب

بگو تا همچو صد پاره گردد پيكرم يارب

بگو تا بارها از تن جدا گردد سرم يارب

بگو تا از سنان و نيزه و شمشير قاتل ها

شود صد پاره اعضاي عليِّ اكبرم يارب

بگو تا پيش تير حرمله با حنجر خونين

زند با خنده پرپر روي دستم اصغرم يارب

تو گر خواهي بود كه گردد نيلي از سيلي

عذار دخترم مانند زهرا مادرم يارب

تو چون خواهي از اين بهتر باشد گر چهل منزل

كشد بر دوش خود كوه اسارت خواهرم يارب

الهي چون تو داري دوست من هم دوست مي دارم

كه ماند جاي سمّ اسب ها بر پيكرم يارب

به چشمم با لب عطشان بود از آب زيباتر

كه خون

گردد روان از ديده ي آب آورم يارب

تو قبض روح كن جسم مرا با خنجر قاتل

تو فرمان ده زند فوّاره خون از حنجرم يارب

تو گر خواهي گوارتر بود صد بار از مرهم

كه باز آيد به روي زخم زخم ديگرم يارب

چو مي بنم رضاي توست گيرم دست «ميثم» را

كه نظم رضاي توست گيرم دست «ميثم» را

كه نظم رضاي سوز سينه ي غم پرورم يارب

----------

بوي بهشت آي_د از ت_ربت با صفاي تو

بوي بهشت آي_د از ت_ربت با صفاي تو

عرض سلام ميكند، كعبه به كربلاي تو

در قطرات خون تو گريۀ بيصداي من

در ني استخوان من نال_ۀ ن_ينواي تو

آه بدم، كه دمبدم ناله ب_رآرم از جگ_ر

اشك بده، كه روز و شب گريه كنم براي تو

زخم تن تو م_ي زند خن_ده به تير و نيزهها

نيزه و تي_ر ميكند گريه ب_ه زخمه_اي تو

اي به گلوي فاطمه، بغض غمت گره شده

با چه گنه بري_ده شد دست گرهگشاي تو

بر لب ماست ذك_ر تو، در ت_ن ماست زخم تو

در سر ماست شور تو، در دل ماست جاي تو

حج ت_و زي_ر تيغه_ا، سعي تو پيش تيرها

آب شراره مي ش_ود، ي_اد گل_وي تشنه ات

بحر ز شدت عطش، سر شكند به پاي تو

دخت علي كه كوفه شد، كرب و بلا ز خطبه اش

گوش شده ك_ه بشن_ود از س_ر ن_ي، صداي تو

ك_وه ب_ه سن_گ س_رزده، سنگ به گريه آمده

كز چه خضاب شد به

خون، صرت دلرباي تو

ميثم دل شكست__ه ام، دل ب__ه غ_م ت_و بسته ام

زخ_م ت_و و س_رشك م_ن، درد من و دواي تو

----------

بوي بهشت آي_د از ت_ربت با صفاي تو

بوي بهشت آي_د از ت_ربت با صفاي تو

عرض سلام ميكند، كعبه به كربلاي تو

در قطرات خون تو گريۀ بيصداي من

در ني استخوان من نال_ۀ ن_ينواي تو

آه بدم، كه دمبدم ناله ب_رآرم از جگ_ر

اشك بده، كه روز و شب گريه كنم براي تو

زخم تن تو م_ي زند خن_ده به تير و نيزهها

نيزه و تي_ر ميكند گريه ب_ه زخمه_اي تو

اي به گلوي فاطمه، بغض غمت گره شده

با چه گنه بري_ده شد دست گرهگشاي تو

بر لب ماست ذك_ر تو، در ت_ن ماست زخم تو

در سر ماست شور تو، در دل ماست جاي تو

حج ت_و زي_ر تيغه_ا، سعي تو پيش تيرها

آب شراره مي ش_ود، ي_اد گل_وي تشنه ات

بحر ز شدت عطش، سر شكند به پاي تو

دخت علي كه كوفه شد، كرب و بلا ز خطبه اش

گوش شده ك_ه بشن_ود از س_ر ن_ي، صداي تو

ك_وه ب_ه سن_گ س_رزده، سنگ به گريه آمده

كز چه خضاب شد به خون، صرت دلرباي تو

ميثم دل شكست__ه ام، دل ب__ه غ_م ت_و بسته ام

زخ_م ت_و و س_رشك م_ن، درد من و دواي تو

----------

به جاي جاي دلم جاي پاي توست حسين

به جاي جاي دلم جاي پاي توست حسين

خوشم كه حنجره¬ام نينواي توست حسين

هزار چشمة اشكم اگر دهند به چشم

خدا گواست كه وقف عزاي توست حسين

صفا و مروه و ركن و مقام و كعبة من

به كربلات قسم كربلاي توست حسين

به هر

زمان كه بخوانند نسل¬ها قرآن

درون حنجره¬هاشان صداي توست حسين

به عالمي درِ دل بسته¬ام ز روز ازل

مگر به روي تو، اين خانه جاي توست حسين

بهاي خون تو را جز خدا نداند كس

به خون تو، كه خدا خونبهاي توست حسين

اگر چه كعبه بود قبله¬ام به وقت نماز

دلم به جانب صحن و سراي توست حسين

بهشت باد به اهل بهشت ارزاني

بهشت من حرم با صفاي توست حسين

زيارت همه پيغمبران، زيارت حق

زيارت سر از تن جداي توست حسين

تو آن صحيفة صد پارة ورق ورقي

كه زخم¬هاي فزون آيه¬هاي توست حسين

به وصف غير تو "ميثم" سخن نخواهد گفت

هر آنچه گفته و گويد ثناي توست حسين

----------

به راه توست شهادت به از ولادت من

به راه توست شهادت به از ولادت من

عنايتي كه شود مرگ من شهادت من

گداي سابقه دارم مرا مران كه بود

كرم سجية تو، التماس عادت من

هزار مرتبه ام گر براني از در خويش

هماره بر تو فزون تر شود ارادت من

هزار مرتبه بيماري از سلامت به

تو گر كني قدمي رنجه بر عيادت من

سرم فداي قدم هاي دلبري گردد

كه برده دل زِ من از لحظة ولادت من

سعادت دو جهان بهر من سعادت نيست

تو گر مرا بپذيري بود سعادت من

به بندگي درت مي خورم قسم مولا

كه بردر تو

بود بندگي سيادت من

زبان "ميثمي " ام وقف گفتگوي تو باد

كه ذكر توست دعاي من و عبادت من

----------

به سينه، جلوة حُسن نگار دارم من

به سينه، جلوة حُسن نگار دارم من

هزار سلسله از زلف يار دارم من

اگرچه خار گناهم به ديده رفته فرو

ز مهر تو سند افتخار دارم من

بهشت را به نگاه خيالي ات دادم

دگر به حوري و غلمان، چه كار دارم من؟

گل محبّت تو در دلم جوانه زده

كه در تمام خزان ها، بهار دارم من

اگر چه در خور نارم، به يُمن مِهر علي

درون سينة خود، لاله زار دارم من

غبار زائر كرببلاست بر رويم

به چهره آبرو از اين غبار دارم من

دعاي ليل و نهارم بود، حسين حسين

ز موي و روي تو، ليل و نهار دارم من

اگر به گلشن فردوس هم روم، آنجا

ز آتش تو، دل داغدار دارم من

به سوز سينة خود، خو گرفته ام همه عمر

چه بيم روز قيامت ز نار دارم من؟

از آن زمان كه زدم ناي ميثمي، "ميثم"!

به روي شانة خود، چوبِ دار دارم من

----------

به قلاده ي نفس گشتم اسير

به قلاده ي نفس گشتم اسير

شدم زار و شرمنده و سر به زير

تهي دستم و بي نوا و فقير

مرا كس نخواند ذليل و حقير

مقامم بُوَد بس بزرگ و خطير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

حسين ازكرم انتخابم كند

غلام غلامش خطابم كند

گداي در خود

حسابم كند

بهشتم بَرَد يا عذابم كند

به عشقش اسيرم اسيرم اسير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

خيالش زمن دلربايي كند

غمش دردلم خودنمايي كند

نوايش مرا نينوايي كند

ولايش مرا كربلايي كند

بدانند خلق از صغير و كبير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

منم عار او، او بود يارمن

زلطف و كرامت، خريدار من

نبودم كه او بوده دلدار من

غمش شد انيسِ دل زار من

از آن دم كه مادر مرا داده شير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

اگر چه گنه كار و آلوده ام

به خاك مزارش جبين سوده ام

دمي بي ولايش نياسوده ام

گرفتار و دلداده اش بوده ام

از آن دم كه آب و گلم شد خمير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

زخون جگر پاكِ پاكم كنيد

سپس عاشق سينه چاكم كنيد

به تيغ محبت هلاكم كنيد

به صحن ابوالفضل خاكم كنيد

كه خاكم دهد بوي مشك و عبير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

به زخم جبين پيمبر قسم

به رخسار خونين حيدر قسم

به محسن، به زهراي اطهر قسم

به سبطين و عباس و اكبر قسم

به هفتاد و دو عاشق بي نظير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

دريغا كه شد خاك صحرا كفن

بر آن كشته ي پاره پاره بدن

تنش پاره پاره تر از پيرهن

سرش نوك ني با خدا هم سخن

نگاهش سر ني به طفلي صغير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

به سردار بي لشگر كربلا

به سرهاي لب تشنه از تن جدا

به قرآن زير سُم اسب ها

به خوني كه شد خونبهايش خدا

به جسمي كه او را كفن شد حصير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

به هر كوي و هر بزم و هر انجمن

سرم خاك پاي حسين و حسن

پدر در دوگوشم سرود اين سخن

كه اي نازنين طفل دلبند من

حسيني بمان و حسيني بمير

اميري حُسَينٌ وَ نعِمَ الامير

----------

به هر سو مي كشد با خود مرا دل

به هر سو مي كشد با خود مرا دل

نمي دانم چه بايد كرد با دل

بهشتم پيش باو ترسم از آن

كه در دوزخ برد با خود مرا دل

سراپا آتشم يارب ندانم

در اين آتش نمي سوزد چرا دل

به هر سو خواستند او را كشيدند

زبون دل خار دل بي دست و پا دل

در دلدار كوبيدم كه ناگاه

ندايم داد يا دلدار يا دل

تو را صد زبان ميخواند دلدار

كجا بودي كجا بودي كجا دل

چرا با آشنا بيگانه گشتي

چرا با غير گشتي آشنا دل

بسوزي خون شوي بر خاك ريزي

مرا كشتي مرا كشتي مرا دل

بلا بيني بلا بيني كه بر من

بلا بودي بلا بودي بلا دل

تو بيماري و بر

دردت نداري

دوايي غير خاك كربلا دل

حسيني شو حسيني شو حسيني

شفا بستان از ان دارالشفا دل

سزد «ميثم» جدا گردد زسينه

گر از دلدار خود گردد جدا دل

----------

تا كسي را به سر كوي تو راهش ندهند

تا كسي را به سر كوي تو راهش ندهند

گريه و سوز دل و ناله و آهش ندهند

روشني نيست به چشم و دل بي چشم و دلي

از شب زلف تو تا روز سياهش ندهند

كوه طاعت اگر آرد به قيامت زاهد

بي تولاي تو حتي پر كاهش ندهند

به غباري كه زكويت به رخم مانده قسم

هر كه خاك تو نشد عزت و جاهش ندهند

ديده صد بار اگر كور شود بهتر آن

كه به ديدار تو يك فيض نگاهش ندهند

كافر و مومن و غير خودي و دشمن و دوست

هيچكس نيست كه در كوي تو راهش ندهند

تو نوازش كني آن را كه پناهش ندهند

تو دهي راه كسي را كه پناهش ندهند

تلخي عشق حلاوت ندهند «ميثم» را

تا كه سوز سحر و اشك پگاهش ندهند

----------

ترجيع بند در مرثيه امام حسين عليه السلام

ترجيع بند در مرثيه امام حسين عليه السلام

بند اوّل

تا ابد كوثر توحيد زپيمانه ي اوست

سينه ي سوخته گان شمع عزا خانه ي اوست

شعله هاي عطش عطش اش در نفس خسته ي ما

كوه سنگين غم ما به روي شانه ي اوست

حرم اوست حريمي كه بود كعبه ي جان

دل بشكسته ي بهشتي است كه ويرانه ي اوست

دل آتش زده ي ما كه جهاني را سوخت

شعله اش از شرر دامن ريحانه ي اوست

گوهري را كه خدا قيمت آن داند و بس

دُرّ اشكي است كه

تقديم به دُردانه ي اوست

درس آزادگي از مكتب او ياقت كمال

روح مردانگي از همّت مردانه ي اوست

طرفه بيتي است از آن شاعر دل سوخته ام

كه پر از خون جگر ساغر و پيمانه ي اوست

«اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه ي اوست»

«اين چه شمعي است كه جانها همه پروانه ي اوست»

بند دوّم

تا از اين نُه فلك و هفت رواقش اثر است

سر نوراني او بر سر ني جلوه گر است

سندي را كه به خون گلوي خويش نوشت

تا خداييِّ خدا پيش خدا معتبر است

اين شهيدي است كه با آتش هفتاد و دو چراغ

داغ او تا ابد الدّهر به قلب بشر است

در صف حشر پيمبر به رويش خنده زند

هر كه را ديده بر آن حنجر خشكيده، تر است

سر ما خاك درِ خاك نشينان درش

دل ما با سر نوراني او همسفر است

نه فقط سينه كرد به هنگام نماز

تا ابد سينه ي او تير بلا را سپر است

همه مُردند، چرا هر چه زمان مي گذرد

مكتب سرخ حسين ابن علي زنده تر است

«اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه ي اوست»

«اين چه شمعي است كه جانها همه پروانه ي اوست»

بند سوّم

چشم ها چشمه ي زمزم شده از اشگ غمش

اشگها سيل شده گشته به دور حرمش

خون اضغر شده مُهر سند پيروزي

دست عبّاس جدا گشته به پاي

علمش

او كه انگشتر خود داد به سائل نه عجب

كه كريمان همه گردند خجل از كرمش

گر به قدر كرمش دست بگيرد همه را

روز محشر گنه خلقِ جهان است كمش

نكند قاتل خود را زكرم عفو كند

به دل سوخته ي فاطمه دادم قسمش

خون بباريد به زخم تن صد پاره ي او

كه چهل روز دميد از دلِ هر سنگ دمش

بنويسيد به خونِ جگر و اشگ بصر

به در و بام و رواق و حرم محترمش

«اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه ي اوست»

«اين چه شمعي است كه جانها همه پروانه ي اوست»

بند چهارم

ذبح مهمان كه شنيده لب عطشان لب آب

جگر بحر و دل آب، كباب است كباب

ورق مصحف و خون، سوره ي نور و سُم اسب؟!

سرِ پاك پسرِ فاطمه و بزم شراب؟!

زينت عرش خدا نقش زمين از سر ني

چرخ گردون زچه گرديد و نگرديد خراب؟!

گر چه پيشاني نوراني اش از سنگ شكست

باز با خون علي اصغر خود كرد خضاب

رفت از خيمه نگه پشت سر خويش نكرد

بس كه بر شوق ملاقات خدا داشت شتاب

موج خون، زخم بدن، داغ جوان، سجده ي شكر

عجبا ديده ي تاريخ نديده است به خواب

كه جز او خون دلش را به سما پاشيده

چه كسي كرده جز او دشمن خود را سيراب؟

«اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه ي اوست»

«اين

چه شمعي است كه جانها همه پروانه ي اوست»

بند پنجم

چشم هر ملّت بيدار حسين است حسين

كشته ي مكتب ايثار حسين است حسين

ارزش گوهر اشكي كه به چشم است بدان

نفروشش كه خريدار حسين است حسين

آنكه از خون جبين، خون جگر، خون پسر

كرده رنگين گل رخسار، حسين است حسين

دين من مكتب من قبله ي من كعبه ي من

به محمّد (صلي الله عليه و آله) قسم اين چار، حسين است حسين

با وجودي كه در آن محفل خون يار نداشت

خلق را در دو جهان يار حسين است حسين

به خداييِّ خدا بر همه خوبانِ جهان

سيّد و سرور و سالار حسين است حسين

زآشنا دل نتوان برد خدا ميداند

آنكه دل برده زاغيار حسين است حسين

«اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه ي اوست»

«اين چه شمعي است كه جانها همه پروانه ي اوست»

بند ششم

كيست اين كشته كه دريا شده خونين جگرش

سينه اي نيست كه سوزي نبرد از شررش

گر بپرسيد كه كي لحظه ي ميلادش بود

گويم آن لحظه كه لب تشنه جدا گشت سرش

بهر يك سجده ي كامل زسه خون ساخت وضو

خون پيشاني و خونِ دل و خونِ پسرش

پيش پيكان بلا سينه سپر كرد ولي

حنجر كودك شش ماهه ي او شد سپرش

با همه زخم بدن، قاتل او گشت دو زخم

كه يكي بر جگرش بود و يكي بر كمرش

خون و زخم بدن و گرد و غبار صحرا

سه كفن بود در آن وادي سوزان به برش

پسرانم به فداي پسرانش تا حشر

پدرانم همگي خاك قدوم پدرش

«اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه ي اوست»

«اين چه شمعي است كه جانها همه پروانه ي اوست»

بند هفتم

عطش روز جزا با عطش اش رفت زياد

آب! خاكت به سرو آبرويت باد به باد

با لبِ تشنه بريدند سر مهمان را

لعن الله علي آل زيادِ و زياد

به دلش داغ لب حضرت عبّاس بُود

بحر از اين داغ زند تا صف محشر فرياد

ديده بر آب روان دوخت ولي آب نخورد

ديد تصوير سكينه به روي آب افتاد

مدح او را همه از نعره ي دريا شنويد

كه زخون جگرش آب به دريا هم داد

تربيت يافته ي يوسف زهرا اين است

كز لبش داغ عطش بر جگر بحر نهاد

روز محشر كه علم در كف عبّاس بود

اهل محشر همه اين بيت بياريد به ياد

«اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه ي اوست»

«اين چه شمعي است كه جانها همه پروانه ي اوست»

بند هشتم

نازم آن كشته كه جان يافت كمال از بدنش

تا ابد خنده به شمشير زند زخم تنش

جامه از زخم بدن دوخته بر قامتا خويش

پيرهن از تن و تن پاره تر از پيرهنش

آب غسل تن صد پاره اش از خون گلو

خاك صحراست

كفن بر بدن بي كفنش

جايي از زمزمه ي ماتم او خالي نيست

اين شهيدي است كه عالم شده بيت الحزنش

تير دشمن به جگر، خنجر قاتل به گلو

زخم شمشير به سر، چشمه ي خون در دهنش

تا نفس داشت به آن قوم، نصيحت مي كرد

چه گنه داشت كه شد سنگ، جواب سخنش

هر دلي يك حرم پيكر صد پاره ي اوست

هر كجا مي نگرم نيست به جز انجمنش

«اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه ي اوست»

«اين چه شمعي است كه جانها همه پروانه ي اوست»

بند نهم

زير شمشير، امامت به همه عالم داشت

به لبش زمزمه، در ديده دو صد زمزم داشت

زخم ها بر جگرش بود كه ناپيدا بود

همه مي سوخت و از زخم زبان مرهم داشت

با خدا در يم خون عهد شفاعت مي بست

از گلوي علي اصغر سندي محكم داشت

تير غم بود كه بر سينه ي او مي باريد

همه را كرد فراموش و غم عالم داشت

گر همه ملك خدا چشمه ي چشمي مي شد

به خدا در غم او اشگ مصيبت كم داشت

وقت مرگ از نفسش روح مسيحا مي ريخت

كه به خون پيكر هفتاد و دو عيسي دم داشت

مي شنيدند ملائك همه و مي ديدند

كه زصبح ازل اين زمزمه را آدم داشت

«اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه ي اوست»

«اين چه شمعي است كه جانها همه پروانه

ي اوست»

بند دهم

هر كجا حكم الهي است سخن گو سر توست

شاخه و نخل و ني و طشت طلا و منبر توست

به «قيامت» قسم از روز قيامت تا حشر

همه ايّام، «قيامت»، همه جا محشر توست

آنچهع گفتند و نگفتند در اوصاف بهشت

همه در يك گُل لبخند علي اصغر توست

آنكه بخشيد به اسلام بقا، خون تو بود

آنكه خون تو بقا يافت از او خواهر توست

دوست مي خواست تو را كشته ببيند ورنه

نيزه فرمانبر تو، تيغ ثناگستر توست

عضو عضو بدنت سوره و زخمت آيات

ورق مصحف آغشته به خون پيكر توست

نه محرّم نه صفر بلكه همه دوره ي سال

بايد اين بيت بخوانيم كه يادآور توست

«اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه ي اوست»

«اين چه شمعي است كه جانها همه پروانه ي اوست»

بند يازدهم

در سقيفه زمي فتنه چو پيمانه زدند

شعله گشتند و به شمع و گل و پروانه زدند

عوض اجر رسالت به رسول دو سرا

دخترش فاطمه را شعله به كاشانه زدند

حرم شير خدا را به اسيري بردند

كعب ني بود كه بر پهلو و بر شانه زدند

ناز پرورده ي زهرا و علي، زينب را

از پي دلخوشي زاده ي مرجانه زدند

زدن دخت علي، ريختن خونِ حسين

لگدي بود كز اوّل به در خانه زدند

صدف و دُر، زفشار در و ديوار شكست

تا كه در كرب

و بلا تير به دُردانه زدند

از ازل بود همين ترجمه و تفسيرش

آنچه فرياد زدل، عاقل و ديوانه زدند

«اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه ي اوست»

«اين چه شمعي است كه جانها همه پروانه ي اوست»

بند دوازدهم

اي كه با خون گلويت شده قرآن تفسير

آيه آيه شده اوراق تنت از شمشير

بر تنت آيه نوشتند زشمشير، ولي

جمله جمله همه را نقطه نهادند به تير

پسرانت همه در راه خداوند شهيد

دخترانت همه بر ياري اسلام اسير

آنچه گفتند و نگفتند رسولان خدا

گشت با خون دل و خون گلويت تفسير

جان فشاني به سر دست تو دارد از شوق

كه به پيكان بلا خنده زند كودك شير

به نماز تو بنازم كه پس از ذكر سلام

بر سر نيزه درخشيدي و گفتي تكبير

«ميثم» از حنجره ي سوخته فرياد زند

پرسد اي مردم عالم زصغير و زكبير

«اين حسين كيست كه عالم همه ديوانه ي اوست»

«اين چه شمعي است كه جانها همه پروانه ي اوست»

----------

تمام حنجره ها نينواي توست حسين

تمام حنجره ها نينواي توست حسين

دل شكسته ي ما كربلاي توست حسين

بهاي خون تو را جز خدا نداند كس

تو كيستي كه خدا خونبهاي توست حسين

به بام كعبه اگر پا نهم هنوز دلم

كبوتر حرم باصفاي توست حسين

زدست فاطمه گيرد برات آزادي

كسي كه زائر صحن و سراي توست حسين

هزار داغ ببينم اگر، قسم

به خدا

سرشك من همه وقف عزاي توست حسين

تو آن سراج منيري كه گمرهان تا حشر

چراغشان سَرِ از تن جداي توست حسين

سلام بر تو كه حتّي سپاه دشمن هم

رهين منّت لطف و عطاي توست حسين

سر تو دفن شد امّا چهارده قرن است

جهان پر از تو و بانگ رساي توست حسين

سلام بر تو كه قاتل، كريم خواند تو را

سلام بر تو كه عالم گداي توست حسين

اگر شفاعت عالم كني به روز جزا

خدا گواست كمي از جزاي توست حسين

هنوز دوست به ياد تو اشگ مي ريزد

هنوز بر لب دشمن ثناي توست حسين

هنوز «ميثم» آلوده با هزاران زبان

زبان گشوده و مدحت سراي توست حسين

----------

تمام عمر نهم سر به خاك اين درگاه

تمام عمر نهم سر به خاك اين درگاه

كه لحظه اي تو كني زير پاي خويش نگاه

به دامنت ز ازل چنگ من گره خورده

بر آن مباش كه دست مرا كني كوتاه

تو و كشيدن دامن ز دست من؟ هيهات!

من و جدايي از اين آستان؟ معاذالله

اگر تمام زمين را نهند بر دستم،

گر از سپهر به جنگم بياورند سپاه،

نه دست مي كشم از دامن محبّت تو

نه رو نهم به در ديگري از اين درگاه

سفيد رو چو تو نشنيده و نديده كسي

كه روي خويش نهد، بر روي غلام سياه

به

غير روي تو، اي آفتاب هر دو جهان!

كسي نديده ز خاك تنور، تابد ماه

رسد چو نغمة قرآن به گوش، در چشمم

سرت به نوك سنان، جلوه مي كند ناگاه

چهارده سده بگذشته و هنوز هنوز

دل شكستة ما با سرت بود همراه

به زير كعب ني و تازيانه، عترت تو

به قلب خصم نهادند، حسرت يك آه

به غير باب عنايات و رحمت و كرمت

كجا به "ميثم" آلوده مي دهند پناه؟

----------

تو بدين همه لطافت كه ز حور دل ربودي

تو بدين همه لطافت كه ز حور دل ربودي

زچه بر من سيه رو در دوستي گشودي

زازل مرا ارادت به تو بود از سعادت

چو سرشته شد گل من تو دل مرا ربودي

به كسي اسير بودم كه ورا نديده بودم

چو دو چشم خود گشودم به خدا قسم تو بودي

كه به روزگار بودم نه حقير و خوار بودم

تو مرا عزيز كردي تو به عزتم فزودي

چه غم ار تمام نكنند اعتنايم

به همين دلم بود خوش كه تو رو به من نُمودي

چه در انجمن بگويم كه توام نگفته باشي

لب من به هم چو مي خورد تو ترانه مي سرودي

به تو سرفراز گشتم زتو آبرو گرفتم

كه سر مرا از اول به قدوم خويش سودي

چه زيان كه داد «ميثم» نرسد به گوش عالم

كه تو ناله هاي او را زدرون دل شنودي

----------

تو كه هستي كه چراغ دل هر انجمني

تو كه هستي كه چراغ دل هر انجمني

همگان با تو و تو با همگان هم سخني

تويي آن خون خدا و پسر خون خدا

كه به چشم همه تا روز جزا موج زني

از سر نيزه درخشيدي و بر قلب بشر

چارده قرن گذشته است كه پرتو افكني

چشم يعقوب سزد بهر تو گريد همه دم

كه به صحراي بلا يوسف گل پيرهني

هر كه بر نيزه سرت ديد به حيرت گفتا

كه تو يا ختم رسل يا كه علي يا حسني

همه دل ها

وطن تو است خدا مي داند

با وجودي كه غريب استي و دور از وطني

گشت صد پاره ز شمشير و سنان پيرهنت

با كه گويم كه تو صد پاره تر از پيرهني

خاك خون، گرد بيابان، سه كفن بود تو را

يوسف فاطمه كي گفته كه تو بي كفني

لب خشك و دهن شسته به خون داشته كس

جز تو اي كشته كه لب تشنه و خونين دهني

جاي گل بر زبر شاخه سر سبز بود

تو چرا اي گل پرپر شده نقش چمني

اشگ و سوز دل تو روزي خلق است كه تو

باعث گريه و سوز دل هر انجمني

----------

تو كيستي كه دل عالمي بود وطنت

تو كيستي كه دل عالمي بود وطنت(مدح)

سلام روح به آيات مصحف بدنت

طواف قافله دل به دور قتلگهت

شرار آتش جان ها چراغ انجمنت

سلام بر تو كه با خون خويش كردي غسل

سلام كه بر تو گرديد بوريا كفنت

تو را به پيرهن پاره پاره حاجت نيست

كه يوسف دلي و قلب ماست پيرهنت

تو باغبان بقائي و مي دمد تا حشر

به جاي گل جگر پاره پاره از چمنت

روا نبود كه هنگام خواندن قرآن

سرت به ني بود و خون بريزد از دهنت

تو بر نصيحت مردم گشوده بودي لب

چرا شكسته شد از سنگ ، گوهر سخنت

نماز ، محوي وضو نماز عشق تو بود

كه شد ز خون جبين ، سرخ باغ ياسمنت

فداي خون

گلوي تو اي خدا را خون

كه خونبهاست خداوندگار ذوالمننت

شرار ناله (ميثم) ز آسمان گذرد

چو يا آورد از لاله هاي نسترنت

----------

تو همان خون خدائي ، بابي انت و امي

تو همان خون خدائي ، بابي انت و امي(مدح)

همه جا با شهدائي ، بابي انت و امي

تو حسيني كه ز شمشير عدو بالب عطشان

در ره دوست فدايي ، بابي انت و امي

تو به هر سينه صفائي تو به هر ناله نوائي

تو به هر درد دوائي ، بابي انت و امي

هم تو در بحر بلابر همه كشتي نجاتي

هم تو مصباح هدائي ، بابي انت و امي

نتوان گفت كه بي غسل و كفن دريم خون

تو در آغوش خدائي ، باي انت و امي

زنده اي زنده چو جان در تن عشاق اگرچه

كشته در كرب و بلايي ، بابي انت و امي

بشري يا كه خدائي نتوان گفت كه هستي

نه خدائي نه جدايي ، بابي انت و امي

كربلا جسمتو بگرفته در آغوش وليكن

چون خدا در همه جايي ، بابي انت و امي

هر چه فاني است به جز وجه خداوند تعالي

تو همان وجه خدائي ، بابي انت و امي

هر كه گرديد فنا در تو بقا يافت به عالم

كه تو خود عين بقايي ، بابي انت و امي

آفتابا كه سر دوش نبي جلوه نمودي

به سر نيزه چرائي ، بابي انت و امي

به خدائي كه مكان در دل ما

داشت از اول

چون خدا در دل مايي ، بابي انت و امي

همه از تير بلا بگريزند ولي تو

عاشق تير بلايي ، بابي انت و امي

تو حسيني تو حسيني تو حسيني تو حسيني

كشته تيغ جفايي ، بابي انت و امي

بين گداي در خود ميثم بي دست و زبان را

نظري هم به گدايي ، بابي انت و امي

----------

جان بر كف بازار توام يوسف زهرا

جان بر كف بازار توام يوسف زهرا

دلباخته دار توام يوسف زهرا

سوگند به خوني كه برون از دهنم ريخت

من تشنه ديدار توام يوسف زهرا

هر سو بكشانند به هر كوچه تنم را

در سايه ديوار توام يوسف زهرا

با آنكه به عشقت پدر پنج شهيدم

بي مايه خريدار توام يوسف زهرا

تنها نه همين لحظه كه در كوفه غريبم

يك عمر گرفتار توام يوسف زهرا

بگذار لب تشنه ببرّند سرم را

زيرا كه خريدار توام يوسف زهرا

از كثرت پيكان به بدن رسته دو بالم

من جعفر طيار توام يوسف زهرا

دستم ز قفا بسته سرم نيز شكسته

من جاي علمدار توام يوسف زهرا

فرياد ز هر زخم تنم خيزد و گويم

من ياور بي يار توام يوسف زهرا

من "ميثم" دلباخته ام گر بپذيري

خاك ره زوار توام يوسف زهرا

----------

جان بر كف و اشاره جانانم آرزوست

جان بر كف و اشاره جانانم آرزوست

جانان هر آنچه مي طلبد، آنم آرزوست

درمان درد من نبود غير درد دوست

دردم دوا كنيد كه درمانم آرزوست

با سيل اشك تا كه به درياي خون روم

شب تا به صبح، ديده گريانم آرزوست

از چار گوشة دو جهان دست شسته ام

شش گوشة امام شهيدانم آرزوست

با ياد كام خشك علمدار كربلا

در موج بحر، سينه سوزانم آرزوست

پاداش گريه هاي همه عمر بر حسين

يك نوشخند از آن لب عطشانم آرزوست

صدبار اگر نثار رهش جان و سر كنم

تا باز جان دهم به رهش جانم آرزوست

از دامني كه سوخت به صحراي كربلا

يك شعله وقف آتش دامانم آرزوست

تا دم به دم نثار لب تشنه اش كنم

از آب ديده لؤلؤ و مرجانم آرزوست

در انتظار منتقم خون پاك او

ديدار روي مهدي قرآنم آرزوست

----------

جان بر كف و اشاره جانانم آرزوست

جان بر كف و اشاره جانانم آرزوست

جانان هر آنچه مي طلبد، آنم آرزوست

درمان درد من نبود غير درد دوست

دردم دوا كنيد كه درمانم آرزوست

با سيل اشك تا كه به درياي خون روم

شب تا به صبح، ديده گريانم آرزوست

از چار گوشة دو جهان دست شسته ام

شش گوشة امام شهيدانم آرزوست

با ياد كام خشك علمدار كربلا

در موج بحر، سينه سوزانم آرزوست

پاداش گريه هاي همه عمر بر حسين

يك نوشخند از آن لب عطشانم آرزوست

صدبار اگر نثار رهش جان و سر كنم

تا باز جان دهم به رهش جانم آرزوست

از دامني كه سوخت به صحراي كربلا

يك شعله وقف آتش دامانم آرزوست

تا دم به دم نثار لب تشنه اش كنم

از آب ديده لؤلؤ و مرجانم آرزوست

در انتظار منتقم خون پاك او

ديدار روي مهدي قرآنم آرزوست

----------

جان به عشق تو مبتلاست حسين

جان به عشق تو مبتلاست حسين

دل بياد تو كربلاست حسين

آفرينش بهاي خون تو نيست

ذات حق بر تو خونبهاست حسين

دردمندان هر دو عالم را

گرد زوّار تو دواست حسين

قبر شش گوشه ات زچار طرف

كعبۀ عشق انبياست حسين

زير بار غمت نه پشت زمين

كمر آسمان دو تاست حسين

حَرمت رشك كعبه، صَحنَينَت

قبلۀ مروه و صفاست حسين

سرخ از خونت اي خدا را خون

روي زهرا و مصطفاست حسين

به تن پاره پاره ات سوگند

كه مزار تو قلب ماست حسين

در صف حشر هر كه را نگري

پرسد از ديگري كجاست حسين؟

با كدامين دعا گشايم لب

ذكر تو خوشترين دعاست حسين

پيرو خط آنكسم كه مرا

بطريق تو رهنماست حسين

تو خدايي كني به ملك خدا

بخدا تا خدا خداست حسين

به قيام مقدّست سوگند

از تو اسلام را بقاست حسين

باغ دين راز خون تو است حيات

اشهد انّ قد اقمت صلوات

گر نباشد غم تو عالم نيست

اثري از وجود آدم نيست

شادي از آسمان اگر بارد

بخدا بي غم تو جز غم نيست

خاك بي آبروئيش بر سر

هر كه را اين غبار ماتم نيست

گر زاشك غمت ننوشد آب

باغ جنّت بجز جهنّم

نيست

در عزاي تو چشم گريانم

از يم رحمت خدا كم نيست

ميرد از قطره اي زاشك غمت

دوزخي كه حريف آن يَم نيست

چون مسّمي به ماه ماتم توست

هيچ مَه بهتر از محرم نيست

زخم داغ تو شد دواي دلم

روي اين زخم جاي مرهم نيست

چشمم از اشك شوق لبريز است

كه دلم خالي از تو يكدم نيست

گريه بر تو حيات دين من است

باغ بي آب سبز و خرّم نيست

سرو كارم فِتاده با تو بس

هيچ كارم دگر به عالم نيست

گرچه هجرت زپا فكنده مرا

گرچه بر غرفه هات، دستم نيست

تا نفس هست در گلو به لبم

ذكري از نام تو مقدّم نيست

به تن قطعه قطعه ات سوگند

اين بود غير از اين مسلّم نيست

باغ دين راز خون تو است حيات

اشهد انّ قد اقمت صلوات

اي تو را از خدا سلام حسين

وي نبي را بهين كلام حسين

ذات جلّ جلاله ربّي

برده نامت به احترام حسين

نه عجب گر كه مادرت زهرا

پيش پايت كند قيام حسين

اسم اعظم گذشته از دو لبش

هر كه خواند تو را بنام حسين

خوش بود آن زبان مرا دركام

كه بخوانم تو را مدام حسين

روز اوّل كه آمدم به جهان

ريختم تربتت بكام حسين

هر كسي بر كسي بود عاشق

عشق ما هم توئي، امام حسين

دوست دارم

كه لحظۀ آخر

با تو عمرم شود تمام حسين

بخدا عشق هم تو را نشناخت

تا چه آيد ز عقل خام حسين

ساقيم ريخته به بزم اَلَست

مي عشق تو را بجام حسين

با سرشك محبّت تو مرا

داده شير از نخست مام حسين

چه شود اي بعالمي مولا

كه بخواني مرا غلام حسين

بر تو و بر قيام خونينت

از همه نسل ها سلام حسين

باغ دين راز خون تو است حيات

اشهد انّ قد اقمت صلوات

تا به قتلت عدو شتاب گرفت

چرخ را سخت اضطراب گرفت

ريخت خون مقّدست بزمين

آسمان را زاشك آب گرفت

ابر خون ماه عارضت پوشاند

همه گفتند آفتاب گرفت

خالق لم يزل بخشم آمد

خلق را وحشت عذاب گرفت

نالۀ مصطفي بگوش رسيد

موج خون چشم بو تراب گرفت

شد سيه رنگ آسمان از خشم

كه ز خونت زمين خضاب گرفت

مي ندانم كه با كدام گناه

امّت اين كار را ثواب گرفت

آن تن پاره پاره را در بَر

گه سكينه گهي رباب گرفت

چار اُمّ را بجان شرار افتاد

تا كه دُختَت سراغ باب گرفت

شست زينب زاشك جسمت را

بسكه از چشم خود گلاب گرفت

بر تن پاره پاره داد سلام

زآن بريده گلو جواب گرفت

هر دم از زخم بي حساب تَنَت

خم شد و بوسه بي حساب گرفت

بيت ترجيع من به مقتل تو

نقش از اشك آنجناب گرفت

باغ دين راز خون تو است حيات

اشهد انّ قد اقمت صلوات

اي ز خون تو جاودان قرآن

وي سرت خوانده بر سنان قرآن

اي كه از جسم پاره پارۀ تو

بار ديگر گرفت جان قرآن

گرد قبر مطهّرت خوانند

در زمين اهل آسمان قرآن

تا قيامت رهين منّت تو است

هركه خواند به هر زمان قرآن

شست خون تو زنگ ز آينه اش

كه دهد نور همچنان، قرآن

جان قرآن توئي توئي كه دهد

آيه آيه بما نشان، قرآن

اي عجب گاه زير سمّ ستور

گه بشاخ شجر عيان قرآن

من و ذكر سلام حضرت تو

كه بمعني بود همان قرآن

در توحيد ديدند مرد و زن حقّ را

و از تو دارند انس و جان قرآن

تو سر نيزه لب گشا به سخن

تو بطشت طلا بخوان قرآن

تو بچشم ملك فروغ ببخش

تو بگوش بشر رسان قرآن

اي كه بر ني سرت چهل منزل

همه جا داشت بر زبان قرآن

تو گرفتي بموج خون، بازش

ورنه ميرفت از ميان قرآن

باغ دين راز خون تو است حيات

اشهد انّ قد اقمت صلوات

اي ز خون جبين گرفته وضو

وي تو را مُهر سجده سنگ عدو

وي نوشته به صفحۀ تاريخ

قصّه عشق را به خون گلو

داده دل خازن بهشت زدست

كه كند خاك تربتت را بو

آنچنانم بسوز دل

كه مدام

خون رود از دو ديده ام چون جو

تو سرشك محبّتم به پذير

تو سلام مرا جواب بگو

بكه گويم تو را زدند زدند

تير بر قلب و نيزه بر پهلو

اوفتاده بقتلگه بيهوش

دادي از دست طاقت و نيرو

يوسف فاطمه چرا گردت

گرگها ريختند از هر سو؟

همچو پيراهنت بسوزن تير

بدن پاره پاره گشت رُفو

كمر انبياء ز غصّه خميد

ياد آن سرو قامت دلجو

خون سرخت به قتلگاه نوشت

وحده لا اله الا هو

به كه گويم كه دخترت، رنگين

كرد از خون حنجرت گيسو

اي درود و سلام بر خونت

كه شدت آب غسل و آب وضو

به خدائي كه رشتۀ هستي

هست دائم بدست قدرت او

باغ دين راز خون تو است حيات

اشهد انّ قد اقمت صلوات

اي سرت بر سر ني آيت نور

ني به يمُن سر تو نخلۀ طور

همه جا در عزات كرب و بلا

همه روز از مصيبتت عاشور

چشم عالم بماتمت گريان

آل سفيان ز كُشتَنَت مسرور

سر نورانيت بنوك سنان

تن پاكت بزير سمّ ستور

قامتت را كفن غبار زمين

صورتت را نقاب خاك تنور

سر پاكت بنوك ني پيدا

ماه رويت به ابر خون مستور

هر كه روي تو ديد از نزديك

گفت چشم بد از جمالت دور

تا نبيند سرت به ني اي كاش

بود ز آغاز چشم آدم

كور

گشت بر پا قيامت، از هر جا

نيزه دار تو را فتاد عبور

چون بگويم كه سوي بزم شراب

اهلبيت تو را بَرنَد به زور

كاش مي گشت پاره قلب زمين

كاش ميرفت آسمان در گور

به مزارت دهم درود و سلام

بلكه با زائرت شوم محشور

اين بود بهترين عبادت من

كه كنم در غم تو شيون و شور

تا كه مَه در سپهر دارد سير

تا كه مهر از فلك فشاند نور

باغ دين راز خون تو است حيات

اشهد انّ قد اقمت صلوات

به بابي اَنت، اي خدا را خون

كه غمت كرده قلب ما را خون

آنچنان در غمت زمين گريد

كه ز سر بگذرد سما را خون

از گلوي بريدۀ تو گرفت

دامن قدس كبريا را خون

با وجودي كه بر تو آب نداد

داده اي دشت نينوا را خون

با كه گوين زضرب سنگ گرفت

روي نوراني خدا را، خون

ترسم از اشك مادرت فردا

كه بگيرد صف جزا را خون

چون نگريم بماتمت كه از آن

جوشد از قلب سنگ خارا خون

حدّ گريه براي تو است همين

كه كند اشك چشم ما را خون

آتشي ده كه تا كُني بر من

آب را اشك غم، غذا را خون

كس نداند بجز خدا كه گرفت

روز عاشور تا كجا را خون

در عزايت سزد چنان گريم

كه برد ملك كبريا را

خون

اي كه در ماتم تو تا محشر

ريزد از ديده مصطفي را خون

گشته آب بقاي رحمت حق

در ديار بلا شما را خون

باغ دين راز خون تو است حيات

اشهد انّ قد اقمت صلوات

سرو قدّت زصدر زين افتاد

يا بخاك آيت مُبين افتاد

فرش گرديد آسمان از خون

عرش يكباره بر زمين افتاد

نه تن پاره پاره ات كه بخاك

هستي عالم آفرين افتاد

ظهر عاشور بود و در عالم

وحشت صبح واپسين افتاد

صيحه برخاست از دل جبريل

كه محمد ز صدر زين افتاد

آمد از شش جهت نفير عذاب

لرزه بر چار ركن دين افتاد

يك تن و سي هزار تن قاتل

در كجا رسم اين چنين افتاد؟

يك شهيد و هزار و نهصد زخم

چه به آن جسم نازنين افتاد

خواست جان بسپرد چو بر بدنت

ديدۀ زين العابدين افتاد

موج تيرت چون بر بدن آمد

زخم سنگت چو بر جبين افتاد

بيم كفر از نبود مي گفتم

به جبين خداي چين افتاد

اي كه سر تا به پاي بودي مِهر

با تو اُمّت چرا به كين اُفتاد

با كه گويم كه ناصر دو جهان

بر روي خاك بي مُعين افتاد

همه دم بر تو روز عاشورا

همه جا زين سخن طنين افتاد

باغ دين راز خون تو است حيات

اشهد انّ قد اقمت صلوات

شهر كوفه شده سراپا چشم

همه گشتند بر تماشا چشم

سر ني بر سر تو داشت نگاه

كار ميكرد هر طرف تا چشم

تا ببيند هلال زينب را

قرص خورشيد شد سراپاي چشم

به نوايت سپرده زينب گوش

به رخت بسته بود زهرا چشم

بَه چه مي برد جلوه ات از دل

وَه چه ميكرد چهره ات با چشم

جايي از خود نيافتي خالي

سر ني دوختي به هر جا چشم

ديده زينب گشود تا بسرت

بست گويي زدار دنيا چشم

يا هلالاً لُمَ استَنَّم كمالا

اي به گردت ستاره ها را چشم

اي مَه يكشبه كه بر سر ني

يا به دل جلوه ميكني يا چشم

تو كه اول ربودي از ما دل

چه شد كه آخر كه بستي از ما چشم

تا نرفته است دخترت از دست

از سر ني بر او تو بگشا چشم

ياد لبهاي تشنۀ تو مرا

تا صف محشر است دريا چشم

لالۀ پرپرم دگر بي تو

بگلستان نمي كنم واچشم

تو جمال خدايي و برُخت

زآن مرا گشته جمله اعضا چشم

دين حق را ز خون تو است حيات

اشهد ان قد اقمت صلات

باغ دين راز خون تو است حيات

اشهد انّ قد اقمت صلوات

بر سر ني سر برادر من!

كاش مي شد جدا ز تن سر من

كاش پاي سر بريدۀ تو

دفن مي شد بخاك پيكر من

كاش پيش از رسيده كوفه

كور

مي شد دو ديدۀ تر من

كاش آن لحظه كز تو دور شدم

مي شدي لحظه هاي آخر من

آنچه در كربلا رسيد به ما

همه را گفته بود مادر من

اين گمانم نبود كه سر تو

بر سر ني شود برابر من

نفسم تنگ شد گرفت دلم

آه قرآن بخوان برادر من

بر سر ني مقام وجه اللّه

آه گردد چگونه باور من؟

مِهر يك ني بلند گشته زخاك

هان مگر هست روز محشر من

ديدي آخر ز نيزه ها روئيد

غرق خون لاله هاي پرپر من

آنطرف مهر طلعت عباس

اينطرف ماه روي اكبر من

آنطرف رأس قاسم ابن حسن

اينطرف روي عون و جعفر من

اين ستاره است بين اين همه مَه

يا بود شيرخواره اصغر من

بر فراز سنان بتاب بتاب

اي جمال جميل داور من

دين حق را زخون تو است حيات

اشهد ان قد اقمت صلات

باغ دين راز خون تو است حيات

اشهد انّ قد اقمت صلوات

كاش پيش از غمت زمان مي سوخت

لامكان خرمن مكان مي سوخت

كاش با او فتادنت بزمين

خيمۀ هفت آسمان مي سوخت

كاش در شعله هاي اَلعطشت

هستي بحر بي كران مي سوخت

كاش در آتش سرادق تو

پروبال فرشتگان مي سوخت

كاش از اين جفاي اهل جحيم

هر چه بود در جنان مي سوخت

كاش با سوز زخم هاي تَنَت

هرچه جهان بود

در جهان مي سوخت

كاش با دامن يتيمۀ تو

بال جبرئيل همزمان مي سوخت

كاش با ياد نخل قامت تو

خُلد را باغ و بوستان مي سوخت

كاش از صدر زين چو افتادي

تُوسَنِ چرخ را عنان مي سوخت

كاش روز اسيري حرمت

حرمت دهر همچنان مي سوخت

در رياض بخون نشستۀ عشق

حاصل عمر باغبان مي سوخت

خيمه هاي تو و دل زينب

گوئيا هر دو توأمان مي سوخت

برق آهش نوشت بر تاريخ

«ميثمت» چون در آن ميان مي سوخت

باغ دين را ز خون تو است حيات

اشهد ان قد اقمت صلات

----------

چشم ما تا كه به زخم بدنت گريان است

چشم ما تا كه به زخم بدنت گريان است

اشك ما گوهر رخشان يم عرفان است

به همان آيه كه خواندي به سر نيزه قسم

خون پاك تو، حيات دگر قرآن است

دين ز خون بدنت جامه گلگون پوشيد

گرچه در دامن صحرا بدنت عريان است

حوض كوثر شود از اشك محبان تو پر

ساقي اش دست خداي اَحد منّان است

هركه را نيست به دل داغ تو، داغش به جگر

هر كجا نيست عزاخانه تو زندان است

كفن عاشق تو، پيرهن سينه زني است

خاك زنجيرزنت، درد مرا درمان است

آب تا روز قيامت جگرش مي سوزد

خضر حياتي و لبت عطشان است

اولين روضه جانسوز تو را خوانده خدا

اولين گريه كن تو پدر انسان است

حَيَوان بهر تو گريند، خدا مي داند

منكر گريه به تو پست تر از حيوان است

چه به دوزخ ببرندش، چه به گلزار بهشت

چشم "ميثم" به جراحات تنت گريان است

----------

چو ديدند در لوح خلقت دلم را

چو ديدند در لوح خلقت دلم را

سرشتند با آب رحمت گلم را

بهايي ندارم ولي يار، فردا

گران مي خرد اشگ ناقابلم را

هنوز اين تن خاكي ام بود، خاكي

كه سوزاند داغ محبّت دلم را

بدن خسته و بار سنگين و ره دور

مگر اشگ، آسان كند مشكلم را

بسوز اي دل امشب بسوز اي دل امشب

بسوز و بسوزان همه حاصلم را

بباريد اي چشم ها بلكه امشب

حسيني كنيد اين دل غالفم را

چنان غرق سازيد در بحر اشكم

كه در موج آن گُم كند ساحلم را

دلم محمل و من اسيرش ندانم

كجا مي برد ساربان محملم را

درآ «ميثم» از منزل تن پس آن گه

بگو يافتم، يافتم منزلم را

----------

حديث عشق تو ديوانه كرده عالم را

حديث عشق تو ديوانه كرده عالم را

به خون نشانده دل دودمان آدم را

غم تو موهبت كبرياست در دل من

نمي دهم به سرور بهشت اين غم را

غبار ماتم تو آبرو بمن بخشيد

به عالمي ندهم اين غبار ماتم را

زمان به ياد عزايت محرم است حسين

اگر چه شور دگر داده اي محرّم را

اگر بناست دمي بي تو بگذرد عمرم

هزار بار بميرم نبينم آن دم را

گداي دولت عشقم كه فرق بسيار است

گداي دولت عشق و گداي درهم را

به نيم قطرۀ اشك محبّتت ندهم

اگر دهند به دستم تمام عالم را

محبّت تو بود

رشتۀ نجات مرا

رها نمي كنم اين ريسمان محكم را

به عاشقان تو نازم كه بهر جانبازي

گزيده اند هميشه خط مقدم را

گناهكارم و يك عمر چشم گريانم

به زخم هاي تو تقديم كرده مرهم را

به يمن گريه براي تو روز محشر هم

خموش مي كنم از اشك خود جهنم را

سخن زسوز دلت با كه مي توان گفتن

كه سوختي دل بيگانه را و محرم را

نشست تخت سليمان به خون چو ياد آورد

حديث قتلگه و ساربان و خاتم را

سپهر از چه نشد پاره پاره آن ساعت

كه نقش خاك زمين ديد عرش اعظم را

روا نبود كه امت به سر بريدن تو

دهند اجر رسالت رسول خاتم را

بنات فاطمه را بانگ العطش بر چرخ

به جاي آب بجوشد زسينه خون يم را

لب از ثنات نگيرد دمي، اگر ببرند

هزار مرتيه دست و زبان (ميثم) را

----------

حيات خون بود در لاله هاي باغ ايثارت

حيات خون بود در لاله هاي باغ ايثارت

هزاران دل بود چون نقطه اي كوچك به پرگارت

نمايد فخر بر رضوان، فروشد ناز بر جنت

نسيمي گر وزد سوي جحيم از پاي ديوارت

تويي وجه الله اعظم، تويي ثارالله اكبر

كه زهرا گيسوان رنگين كند از خون رخسارت

خلايق روز و شب در فرش مي بوسند خاكت را

عجب نبود اگر گردد خدا در عرش زوّارت

لواي حمد را فردا علي بر دوش

خود گيرد

عجب نبود اگر آن را دهد دست علمدارت

ميان حلقه هاي سلسله با پيكر خونين

مسيحا را دهد جان با نگاهي، چشم بيمارت

تو هست خويش را در كربلا وقف خدا كردي

خدا هم با بهاي هستي خود شد خريدارت

تو در مصر ولايت يوسف بازار خون استي

كه تا صبح قيامت همچنان گرم است بازارت

چنان در خاك و خون دل بُرد رخسارت ز زيبايي

كه وقت سر بريدن بود قاتل، محو ديدارت

قلم در دست "ميثم" مانده، مضمون آفريني كن

كه در هر سطر سطرم درج گردد، درس ايثارت

----------

خاك تو از اشك ما گل گشت، آن گل ما شديم

خاك تو از اشك ما گل گشت، آن گل ما شديم

روح تو در جسم ما گل كرد،چون گل وا شديم

ذرهّ اي بوديم، خورشيد رخت ما را گرفت

قطره گشتيم و به درياي غمت، دريا شديم

با تولّاي تو بين خلق، شهرت يافتيم

در تجلّاي تو گم گشتيم تا پيدا شديم

داغ تو پيش از ولادت در دل ما نقش بست

سوختيم و شعلة فرياد عاشورا شديم

شعله بوديم و تماشاي تو ما را لاله كرد

خار بوديم و ز فيضت، نخلة طوبا شديم

از همان اوّل كه بگشوديم، چشم خويش را

تشنگان عشق را با اشك خود سقّا شديم

ني عجب با عشق اگر پايان بگيرد عمر ما

ما از اوّل عاشق ذريَّة زهرا شديم

با وجود آنكه بر چشم همه داديم نور

همچو شمع سوخته، در انجمن، تنها شديم

هر كجا ياد لب خشك تو نوشيديم آب

سوختيم و از خجالت، آب سر تا پا شديم

آفتاب روي تو بخشيد بينايي به ما

تو به نوك ني درخشيدي و ما بينا شديم

همچو نخل خشك كز فيض بهار، احيا شود

ما چو "ميثم" از نسيم كربلا، احيا شديم

----------

خوشا شبي كه تو ماه منوّرش باشي

خوشا شبي كه تو ماه منوّرش باشي

خوش آن سحر كه تو ذكر مكرّرش باشي

خوش آن حديث كه با نام تو شود آغاز

خوش آن دعا كه تو آغاز و آخرش باشي

ز آفتاب قيامت گل خليل دمد

تو گر به قامت خود، سايه گسترش باشي

مسيح جان ندهد جسم مرده را هرگز

مگر مسيح دم روح پرورش باشي

كليم راه كُند گم به سينة سينا

مگر به طور تجلّا، تو رهبرش باشي

هزار مرتبه مرگ از حيات شيرين تر

هر آنكه را تو دم مرگ بر سرش باشي

جمال غيب خداوند، ديدني گردد

دمي كه چهره گشايي و مظهرش باشي

عجيب نيست كه شيطان به خلد ناز كند

اگر به روز قيامت، تو ياورش باشي

رواست گر شكند زينبت به محمل سر

اگر تو بر سر ني،

در برابرش باشي

نظر به گلشن رضوان نمي كند "ميثم"

اگر تو روشني ديدة ترش باشي

----------

خون پاك تو اشك ديده ماست

خون پاك تو اشك ديده ماست

مكتب ت__و م_رام و ايده ماست

دل م__ا محف__ل مصيبت ت__و

ق_لب م_ا جام_ه دريده ماست

م_ا علم_دار كرب__لاي ت__وييم

عَلمِ م__ا، س__رِ بري_ده ماست

س_وز در زخ_مِ سينه مانده تو

ن_اله از جگ_ر كشي_ده ماست

ه_ر كج_ا ي_اد توست انجمني

پاره هاي جگر، قصيده ماست

م_رهم زخم ه_اي پيك_ر تو

تا صف حشر، اشك ديده ماست

نفس م_ا شراره غ_م ت_وست

ناله، جانِ به لب رسيده ماست

دل م_ا در پ_ي زي_ارت ت_و

طايرِ از قفس پري_ده م_است

خ__ون حل_ق عل_يِّ اصغر ت_و

اشكِ از ديدگان چكيده ماست

نال__ه هاي هم___اره «مي_ثم»

س_وز در سينه آرميده ماست

----------

خون خدا مي چكد، از گل روي حسين

خون خدا مي چكد، از گل روي حسين

هستي اين هست و بود، بسته به موي حسين

اشك همه اولياست، وقف لب خشك او

خون دل انبياست، خون گلوي حسين

در همة كائنات، از ملك و جنّ و انس

كيست به عالم كه نيست، مست سبوي حسين؟

زخم تن او زند، خنده به شمشيرها

يا كه خدا مي زند، خنده به روي حسين

نيست عجب گر نماز، بوسه به پايش زند

هر كه گذارد نماز، بر سر كوي حسين

قلزم خون، جانماز، مُهر جبين، جاي سنگ

خون سر

و خونِ دل، آب وضوي حسين

كافرم ار نااميد باز شود از درش

قاتل اگر آورد، روي به سوي حسين

عجز و گدايي بود، عادت ديرين ما

لطف و عنايت بود، خصلت و خوي حسين

آتش دوزخ شود، لالة باغ بهشت

نوشد اگر قطره اي آب ز جوي حسين

"ميثم" آلوده نيز ناز به جنّت كند

جنّت اعلاي اوست، روي نكوي حسين

----------

خيال سير جمالت، طواف حُسن خداست

خيال سير جمالت، طواف حُسن خداست

نديده هم، مه رويت، چراغ ديدة ماست

قسم به صبح ظهور و به لحظة فرجت

كه طول غيبتت از شوق ما نخواهد كاست

تو غايبي و همه خلق در حضور تواَند

كنار يار صدا مي زنند يار كجاست

به ديده اي كه نبيند به غير روي تو را

چراغ عارضت از صد نقاب هم پيداست

بيا كه لشكر فتح آيدت به استقبال

بيا كه فاطمه را در قفات، دست دعاست

بيا كه كعبه به دور سرت طواف كند

بيا كه ديدة زمزم ز خون دل درياست

بيا كه تا تو نيايي، علي است، خانه نشين

بيا كه فاطمه در طول غيبتت تنهاست

به گريه اي كه ز هجر تو مي كنيم قسم

كه اشك ما همه از خون سيدالشهداست

هزار سال فزون صبح جمعه، هر هفته

صداي ناله "اَينَ الحسين" ما به سماست

بيا بيا كه ببينيم باز هم علمت

به روي دست علمدار دشت كرببلاست

دعاي ندبه و عهد و فرج بسي خوانديم

هنوز نالة اَمّن يُجيبمان برپاست

بيا كه بي تو همه عيدها عزا گشتند

بيا كه بي تو زمان لحظه لحظه عاشوراست

به لحظه فرجت مي خورد قسم، "ميثم"

كه صبح روز ظهور تو، صبح عيد خداست

----------

در دل آب ز پا تا به سرم مي سوزد

در دل آب ز پا تا به سرم مي سوزد

جگر بحر ز سوز جگرم مي سوزد

گفتم از اشك در اين دشت كنم سقّايي

اشك هم ز آتش دل در بصرم مي سوزد

بحر بر شيوه سقّايي من مي گريد

عطش از زمزمه هاي سحرم مي سوزد

بسكه از العطش سوخته گان سوخته ام

تير در سينه و در چشم ترم مي سوزد

تشنه گان شمع و من سوخته دل پروانه

ياد داغ لبشان بال و پرم مي سوزد

عطش يوسف زهرا زده آتش به دلم

آب هم آب شده از شررم مي سوزد

گشته ام ساقي گلهاي ولايت افسوس

مشگ هم بر من و بر چشم ترم مي سوزد

همه شب از غم عبّاس چو نخل «ميثم»

از شرار جگرم برگ و برم مي سوزد

----------

دل بشكسته م_ن ك_رب و بلاي تو بود

دل بشكسته م_ن ك_رب و بلاي تو بود

غرض از خلقت من گريه براي تو بود

به ت_و و آب_رويت ن__زد خداوند قسم

كه همه آبرويم اشك ع__زاي ت_و بود

اي كه در ح__ق تو گفتند قتيل العب_ره

اشك ما قطرهاي از بحر عطاي تو بود

به دعايي كه لب تشنه به مقتل خواندي

هر كه گريد به تو مرهون دعاي تو بود

جز تو مصباح هدا كيست كه مصباح هدا

س_ر خوني__ن بري__ده ز قف__اي ت_و بود

مرهم زخم تو در گريۀ پيوستۀ م_است

چون نگرييم كه اين گريه، دواي تو بود

اولي_ن

گري_ه كن ت_و، پ_در م_ا آدم

اولي_ن نوحه س_راي ت_و خ_داي ت_و بود

در حرم، دور حرم گشته و گفتيم حسين

به خدا كعبۀ ما صحن و س_راي تو بود

جان حجاج به قرب_ان تو و حج تو باد

اي ك_ه عب_اس، ذبيحي به مناي تو بود

زخمهاي بدنت بر جگ_ر ماست هنوز

سينۀ سوخته ماست كه ج_اي تو بود

تويي آن خون خدا اي پسر خون خدا

ك_ه خداي__ي خداوند، به_اي تو بود

چه كند سلطنت هر دو جهان را ميثم

پادشاه است، فقيري كه گ_داي ت_و بود

----------

دل بشكستۀ من، كرب و بلاي تو بُوَد

دل بشكستۀ من، كرب و بلاي تو بُوَد

غرض از خلقت من گريه براي تو بُوَد

به تو و آبرويت، نزد خداوند قسم

كه همه آبرويم اشك عزاي تو بود

اي كه در حق تو گفتند «قتيل العَبَرات»

اشك ما قطره اي از بحر عطاي تو بود

به دعايي كه لب تشنه به مقتل، خواندي

هر كه گريد به تو، مرهون دعاي تو بود

جز تو مصباح هدا، كيست؟كه مصباح هدا

سر خونينِ بريده ز قفاي تو بود

مرهم زخم تو در گريۀ پيوستۀ ماست

چون نگرييم؟ كه اين گريه دواي تو بود

اولين گريه كنِ تو، پدر ما، آدم

اولين نوحه سراي تو، خداي تو بُوَد

در حرم، دور حرم گشته وگفتيم حسين

به خدا كعبۀ ما، صحن و سراي تو بود

جان حجاج به قربان تو و حج تو باد

اي كه عباس، ذبيحي،

به مناي تو بُوَد

زخم هاي بدنت بر جگر ماست هنوز

سينۀ سوختۀ ماست كه جاي تو بود

تويي آن خون خدا، اي پسر خون خدا

كه خداييِ خداوند، بهاي تو بود

چه كند سلطنت هر دو جهان را «ميثم»

پادشاه است، فقيري، كه گداي تو بود

----------

دل تشنه ي داغ لب عطشان حسين است

دل تشنه ي داغ لب عطشان حسين است

جان سوخته ي سينه ي سوزان حسين است

از روز ازل، چرخﹾ قدش بود كماني

تا شام ابد سر به گريبان حسين است

تنها نه غروب دهم ماه محرم

تا حشر، زمانﹾ شام غريبان حسين است

هر ديده كه لبريز شد از اشك بدانيد

آن ديده يم رحمت و غفران حسين است

تيغي كه كشيدند به حلقوم شريفش

خجلت زده از فاطمه، گريان حسين است

تيري كه فرو در جگر تشنه ي او رفت

شك نيست كه آن نيز به فرمان حسين است

زخمي كه به پيشاني نوراني او ماند

مهر سند زند ه ي پيمان حسين است

چوبي كه به دندان ثناياش عدو زد

تا حشر خجل از لب و دندان حسين است

در شام بلا طشت طلا زير همان چوب

آيات خدا بر لب عطشان حسين است

با پور معاويه همان چوب و همان طشت

گفتند نزن! فاطمه مهمان حسين است!

يك سو به لب خشك حسين آيه ي قرآن

يك سو به

فلك ناله ي طفلان حسين است

از حادثه ي شام بلا تا صف محشر

اين شهر پر از نغمه ي قرآن حسين است

حق گفتن و سر دادن و از پا ننشستن

منشور نخست و خط پايان حسين است

تن مصحف و خون جوهر و نيزه قلم وحي

آيات خدا زخم فراوان حسين است

تا صبح قيامت اگرش عمر ببخشند

ميثم همه دم عبد و ثنا خوان حسين است

----------

دل و دلدار، حسين است حسين است حسين

دل و دلدار، حسين است حسين است حسين

يار بي يار، حسين است حسين است حسين

يوسفي را كه خدا مشتري اش بوده و بس

سر بازار، حسين است حسين است حسين

نكنم روي به باغ و نكشم ناز زگل

گل و گلزار، حسين است حسين است حسين

قرص ماهي كه زپيشاني زهرا تابيد

در شب تار، حسين است حسين است حسين

هر گلي را كه بچينند كنارش خاري است

گل بي خار، حسين است حسين است حسين

اشك ناقابل خود را به دو عالم نفروش

كه خريدار، حسين است حسين است حسين

زير شمشير، لب تشنه گنه كاران را

يار و غمخوار، حسين است حسين است حسين

آنكه دارد به تن از خنجر و شمشير و سنان

زخم بسيار، حسين است حسين است حسين

پسر خون خدا و پدر خون خدا

خون دادار، حسين است حسين است حسين

آنكه از خون دلش ديده ي خونين جگران

گشته سرشار، حسين است حسين است حسين

شرف و غيرت و مردانگي و جانبازي

مرد هر چار، حسين است حسين است حسين

هر كجا قافله ي اشك كند طيِّ طريق

مير و سالار، حسين است حسين است حسين

رحمت واسعه بحري است كه در دامن آن

دُر شهوار، حسين است حسين است حسين

بر ضريحش بنويسيد زخون شهدا

مرد ايثار، حسين است حسين است حسين

«ميثما» نخل تو يك باغ بهشت است و در آن

نخل پر بار، حسين است حسين است حسين

----------

دلم خوش است كه عمري به پاي گل خارم

دلم خوش است كه عمري به پاي گل خارم

مباد آنكه برون افكني زگلزارم

چگونه يار بخوانم تو را كه مي بينم

تو خوب تز زگل استيّ و من كم از خارم

دو قطره اشگ خجالت هزار كوه گناه

كرامتي كه همين است جنس بازارم

محبّت تو نيايد زسينه ام بيرون

اگر كُشند به تيغ و كَشند بر دارم

به چشم پادشهان ناز مي كند پايم

كه خاك راه غلامان حضرت يارم

به حشر هم كه براني مرا زخويش هنوز

از اين كه نام تو بردم به تو بدهكارم

پر از توام به تهي دستي ام نگاه مكن

مگو كه هيچ ندارم ببين تو را دارم

من و محبّت تو حيف حيف حيف از تو

تو و رفاقت من، خواب يا كه بيدارم؟

شراره اي بزن از سوز خويش بر جگرم

كز اين شراره بسوزد تمام آثارم

به نار

عشق تو يك عمر سوختم مگذار

دوباره روز قيامت برند در نارم

منم غلام غلام سياه تو «ميثم»

كه با سرشك، بُود سبز نخل پُر بارم

----------

دلم شراره ي شمعي شده در انجمنت

دلم شراره ي شمعي شده در انجمنت

صداي زخمي من وقف زخم هاي تنت

روا بود كه ملايك برند سجده زعرش

بر آن حصير كه هنگام دفن شد كفنت

تو آن صحيفه ي صد پاره اي كه بنوشتند

هزارو نهصد و پنجاه زخم بر بدنت

تو غرق بوسه ي پيغمبري ز پا تا سر

روا نبود زند چوب بوسه بر دهنت

تمام عمر، رضا بوده اي به زخم قضا

از آن رضاً بقضائك شد آخرين سخنت

به آتشِ دلِ پروانه هاي بي شمعت

كه سينه سوختگانند شمع انجمنت

ترنج وار گريبان خويش پاره كند

هزار يوسف مصري ز بوي پيرهنت

تو هم نشين خدا در دلي زصبح ازل

هميشه در وطنِ دلﹾ خداست هم وطنت

تو بر هزار سليمان كني سليماني

روا نبود كُشَد سي هزار اهرمنت

قبول حضرتت افتد كه سال ها ميثم

زپاره هاي جگر، گل فشانده در چمنت

----------

دلم مرغ لب بام تو است

دلم مرغ لب بام تو است

وجودم تشنۀ جام تو باشد

سر و جانم فداي قاصدي باد

كه در لبهايش پيغام تو باشد

در اين عالم به هر كس هر چه دادند

همه از رحمت عام تو باشد

چنان كن با دلم كاين مرغ وحشي

قفس را بشكند رام تو باشد

وجودم گشته طوفاني ز آتش

دلم درياي آرام تو باشد

نه من خود خاك در گاه تو گشتم

كه

اين از لطف و اكرام تو باشد

تو حرف اوّلم بودي چنان كن

كه حرف آخرم نام تو باشد

عدو لب تشنه ات كشت و ندانست

كه دريا تشنۀ كام تو باشد

امام صادقت فرمود «ميثم»

ولايت كلّ اسلام تو باشد

----------

دواي درد عالم يا حسين است

دواي درد عالم يا حسين است

شفاي روح آدم يا حسين است

به لوح آفرينش با خط نور

نوشته اسم اعظم يا حسين است

اگر باشد تمام عمر يك دم

همان يك دم مرا، دم يا حسين است

اگر بر مرده جان بخشد عجب نيست

دم عيسي بن مريم يا حسين است

پس از ذكر خداوند تعالي

ز هر ذكري مقدّم يا حسين است

نجات اهل محشر، روز محشر

خموشي جهنم يا حسين است

به ياد آن لب عطشان هماره

صداي آب زمزم يا حسين است

نوار قلب كل سينه زن ها

نفس هاي محرّم يا حسين است

درون سينه آهم يا ابالفضل

به صورت نقش اشكم يا حسين است

نسيم نينوا، پيك شهادت

صداي كربلا هم يا حسين است

كتاب "نخل ميثم" را بخوانيد

تمام نخل ميثم يا حسين است

----------

دوباره مرغ روحم هواي كربلا كرد

دوباره مرغ روحم هواي كربلا كرد(مدح)

دل شكسته ام را اسير و مبتلا كرد

ز سر گذشته اشكم به لب رسيده جانم

كه هر چه كرد با من فراق كربلا كرد

شود تمام هستي فداي آن دو دستي

كه غرق بوسه با اشك علي مرتضي كرد

نگشت آني با دست جدا زد امن دوست

اگرچه تيغ دشمن ز پيكرش جدا كرد

جز از براي داور دو تا نگشت

اكبر

چه شد كه خصم كافر جبين او دو تا كرد

سزد همه جوانان حناز خون ببندند

كه جا به حجله خون يتيم مجتبي كرد

فداي آن جواني كه در نماز ايثار

ز خون وضو گرفت و به اكبر اقتدا كرد

فداي شير خواري كه وقت جان نثاري

دو چشم خود ببست و دو لب به خنده وا كرد

فداي آن شهيدي كه زير تيغ قاتل

سرش بريده گشت و به شيعيان دعا كرد

فداي جسم پاكي كه قطعه قطعه گرديد

ز قطره قطره خونش حسين را صدا كرد

فداي آن شهيدي كه در كنار سنگر

به گريه يا حسين گفت به خنده جان فدا كرد

برات كربلا را كسي گرفت (ميثم)

كه رو براي ايثار به سوي جبهه ها كرد

----------

دوست دارم بارها از تن جدا گردد سر من

دوست دارم بارها از تن جدا گردد سر من

تا شود تقديم خاك پات، خون حنجر من

دوست دارم عضو عضوم طعمه ي شمشير گردد

تا تو لبخندي زني بر زخم هاي پيكر من

دوست دارم وقت جان دادن به بالينم بيايي

تا بيفتد بر گل رويت نگاه آخر من

دوست دارم در هجوم خنده هاي تلخ دشمن

بر تو ريزد همچو باران، اشك از چشم تر من

دوست دارم تا به جرم عشق تو، كوچه به كوچه

از فراز بام ها آتش بريزد بر سر من

دوست دارم در كنار دختر مظلومه ي تو

صورت خود را كند تقديم سيلي، دختر من

دوست دارم دور عباس علمدارت بگردم

تا شود ام البنين، فرداي محشر مادر من

دوست دارم تا به جرم عشق گردم سنگ باران

سنگ ها گردند بين كوچه ها، هم سنگر من

دوست دارم طوعه بعد از كشتنم آيد سراغم

در كنار پيكرم گريد به جاي خواهرمن

دوست دارم تا بريزد بحر بحر از چشم ميثم

اشك خونين بر من و بر لاله هاي پرپر من

----------

دوست دارم تا تو در خود محو و حيرانم كني

دوست دارم تا تو در خود محو و حيرانم كني

قطره ام، واصل به درياي خروشانم كني

دوست دارم ذرّه باشم تا كه در امواج نور

در بغل گيري و خورشيد فروزانم كني

دوست دارم پاي تا سر قطعة ابري شوم

تا به خاك لاله هاي خويش، بارانم كني

دوست دارم تا دم رفتن بگريم در غمت

كز كرامت، خنده اي بر چشم گريانم كني

دوست دارم دور عبّاست بگرداني مرا

يا كه همچون طرة اكبر پريشانم كني

دوست دارم تا شود قلبم، چو جسمت چاك چاك

در كنار قتلگاه خويش، مهمانم كني

دوست دارم تا كه با ياد لب عطشان خود

سوزي و آبم كني، يكباره طوفانم كني

دوست دارم خار صحرا و بيابانت شوم

تا به رويم پاگذاري، سرو بستانم كني

دوست دارم در مناي

عشق همچون گوسفند

پيش پاي زائران خويش، قربانم كني

دوست دارم "ميثم" كوي تو باشم، يا حسين!

تا فراز دار عشق خود، ثنا خوانم كني

----------

دوش چشمي بر زمان انداختم

دوش چشمي بر زمان انداختم

با كميت وحي هر سو تاختم

رفتم آن جايي كه جبريل خيال

با فراتر رفتنش مي سوخت بال

چشم آغوش عرش انداختم

هفت جنّت را مجسم ساختم

رفتم آنجايي كه من محرم نبود

لب فرو بستم سخن محرم نبود

سير كردم با نزول و با صعود

در تمام آفرينش آنچه بود

ناگهان كردم به چشم دل نظر

بر زميني ز آسمان ها خوب تر

هفت جنّت در مسيرش خوشه اي

آفرينش در درونش گوشه اي

جنّتي، دل حلقۀ درهاي او

وز ملك بهتر كبوترهاي او

انبيا آرند بر گردش طواف

اوليا را دشت و صحرايش مطاف

اشك ها در دامنش انجم شده

ملك امكان در درونش گم شده

همچو مجنون هر طرف بشتافتم

طايري با بال خونين يافتم

محو مات روي زيبايش شدم

مست در بزم تماشايش شدم

گفتمش اي مرغ زيبا كيستي

تو ز آب خاك اين گل نيستي

تو كه هستي فاش گو اينجا كجاست

گفت من جبريلم اينجا كربلاست

اين زمين بيت الحرام انبياست

كعبۀ روح تمام انبياست

من مقيم خاك آن صحرا شدم

----------

ديدم از اهل قلم گلگون خطي خوانا به خون

ديدم از اهل قلم گلگون خطي خوانا به خون

حرف ناداني كشد صد پيكر دانا به خون

آنچنان كز پرتو خورشيد گردد زنده صبح

عالمي را مي كند آزاده اي احيا به خون

ديدۀ پر اشكم از بس فتنه رنگارنگ ديد

عاقبت تبديل شد اين بيكران دريا به خون

پرتو حُسنش چراغ ره شود خورشيد را

آنكه شويد پيش سنگ دشمنان سيما به خون

آنچنان كز اشك شبها شُسته گردد نامه ها

لكّه هاي ننگ را شُستيم آري، ما، به خون

خم نگردد قامت ما چون كمال در پيش خصم

گر نشيند بر دل ما تير سر تا پا به خون

غرق شد ديروز اگر فرعون و يارانش به آب

مي نشيند خصم ما امروز يا فردا، به خون

در صف ما جاي كفر و شرك و استبداد نيست

گر كشاند خاك ما را روز و شب دنيا به خون

بي ولاي دوست از رضوان نگيرم جام مي

گر بيالايم در آتش لعل شكّرخا، به خون

تا بداني اين حقيقت را كه مسجد سنگر است

شُست خاكش را علّي عالي اَعلا به خون

هم سياست هم امامت هم شهادت هم نماز

بود اين فرياد هر انسان كه خفُت از ما به خون

سر به پيش تيغ دادن تن ندادن زير ننگ

كرده اين پاينده قانون را حسين امضا به خون

تا شود روي پليدي ها و زشتي ها سياه

سرخ شد در كربلا آن طلعت زيبا به خون

آسمان گفتا كه پيدا شد عذابي بس عظيم

روي وجه اللّه اعظم شد چو ناپيدا به خون

برفراز نيزه ها تا ماه زهرا جلوه كرد

شد شناور در فلك خورشيد عاشورا به خون

بر لب آتش نشسته كودكان با كام خشك

در

كنار آب خفته تشنه لب، سقّا به خون

ساكنان آسمان مجنون بگريستند

شد شناور همچو ماهي تا مَهِ ليلا به خون

دست از حق بر مكش «ميثم» كه در هر گام آن

گشته بس سرها جدا، غلطيده پيكرها به خون

----------

رنج تو را به گنج فراوان نمي دهم

رنج تو را به گنج فراوان نمي دهم

درد تو را به دارو و درمان نمي دهم

زخم تو را به مرهم و خاك تو را به مُشك

خار ره تو را به گلستان نمي دهم

سنگ غم تو شيشة قلب مرا شكست

اين سنگ را به گوهر غلطان نمي دهم

عمري به بزم روضه ات، الفت گرفته ام

اين روضه را به روضة رضوان نمي دهم

من با محبّت تو، در اين عالم آمدم

والله بي محبّت تو، جان نمي دهم

مهر تو را به مهر و مه و آسمان دهم؟

هرگز! خداگواست، به قرآن نمي دهم

يك قطره اشك در غم تو، هستي من است

اين قطره را به بحر خروشان نمي دهم

از كودكي به بزم عزايت گريستم

اين گريه را به صد گل خندان نمي دهم

من گوشه گير مجلس انس تو بوده ام

اين گوشه را به عالم امكان نمي دهم

من چشم خود به اشك عزاي تو شسته ام

اين چشم را به چشمة حيوان نمي دهم

من خاك آستان

حبيب تو، "ميثمم"

اين رتبه را به افسر شاهان نمي دهم

----------

روز ازل نوشته ام به اشك هر دو ديده ام

روز ازل نوشته ام به اشك هر دو ديده ام

كه با شراره ي دلم عشق تو را خريده ام

ناله بئد به ياد تو شكر شراره هاي دل

گريه بود براي توخمس وزكات ديده ام

غم تو گشته ثروتم نگاه كن به صورتم

كه با سرشك ديده ام عكس تو را كشيده ام

در دل و ديده موج خون به شكر نعمت جنون

پنجه به رخ كشيده ام جامه به تن دريده ام

دل خوشي ام بود غمم بي خبر از دو عالمم

تا به تو سر سپرده ام از همه دل بريده ام

گر چه ميان انجمم زمهر سرفراز تر

پيش مه جمال تو هلال قد خميده ام

دل كه به همرهت رود مي شود اگر شود

كبوتر حريم تو جان به لب رسيده ام

پيش تر از شنيدن نام پدر، زمادرم

لحظه به لحظه دم به دم نام تو را شنيده ام

صحن تو و برادرت گشته صفا و مروه ام

گاه به مروت رفته ام گه به صفا دويده ام

«ميثمم» و به سر زدم سنگ محبّت تو را

بوده جنون به كوي تو مشي و مرام و ايده ام

----------

زخم گلوي حسين چشمه خون خداست

زخم گلوي حسين چشمه خون خداست

خون خدا را فقط ذات خدا خونبهاست

آنكه ز خون گلو داده به قرآن حيات

كشتة او را اگر كشته بخواني خطاست

مصحف آيات نور پيكر صد چاك اوست

آينه حسن او آن سر از تن جداست

ما همه ذريّه ايم سلسله عشق را

طينت ما شعله اي از عطش كربلاست

شيعه ز باران اشك مي كند ايجاد سيل

شيعه به درياي خون طالب خون خداست

شيعه حيات ابد از دم شمشير يافت

شيعه به اوج عطش تشنة جام بلاست

شور كه شد با شعور، شور حسيني شود

گرية با معرفت، معرفت كبرياست

بزم وصال حسين در دل درياي خون

سير عروج حسين از سر ني تا خداست

زخم جوانان او خندة فتح است و بس

خون علي اصغرش خون همه انبياست

هر ني نيزار عشق فاش ندا مي دهد

هر كه حسيني بود، رگ رگ او نينواست

گريه "ميثم" خورد آب ز خون حسين

فاني معراج خون، ساقي بزم بقاست

----------

زمن مپرس كه عمري چه كار مي كردم

زمن مپرس كه عمري چه كار مي كردم

گنه به محضر پروردگار مي كردم

بيا و آبرويم را بخر كه بين همه

به دوستيِّ شما افتخار مي كردم

چو شمع سوخته در محفل محبّت تو

سرشك ديده ي خود را نثار مي كردم

يه ياد گلشن روي تو فصل هر پاييز

خزانِ باغ دلم را بهار مي كردم

طلوع ماه محرّم غم نهانم را

به جامه ي سهم آشكار مي كردم

براي سجده زدوران خردسالي خويش

هميشه خاك تو را اختيار مي كردم

زكودكي چو

نگاهم به آب مي افتاد

سلامت از جگر داغ دار مي كردم

اگر حرام نبود اي شهيد ماه حرام

به ياد تشنگي ات انتحار مي كردم

چو كودكي كه به سوي پدر پناه برد

به دامن تو زدوزخ فرار مي كردم

به شوق ديدن ماه رخت به بستر مرگ

هميشه آرزوي احتضار مي كردم

از آن تخلّص خود را نهاده ام «ميثم»

كه وصف منقبت هشت و چار مي كردم

----------

زندگي كائنات، بسته به موي حسين

زندگي كائنات، بسته به موي حسين

زائر بيت خداست، زائر كوي حسين

زخم جبينش زند، خنده به سنگ بلا

خون جبين مي شود، آب وضوي حسين

چشمۀ زخم تنش، چشمۀ فيض خداست

آب بقا را بقاست خون گلوي حسين

تير بلا، شمع دل، مهر جبين، سنگ دوست

روز ازل، خون گرفت آب ز روي حسين

بذل كند همچنان ميوۀ مهر و وفا

هر چه پَراند عدو، سنگ به سوي حسين

آب بقا خورده آب از دو لب خشك او

خضر بوَد تا ابد تشنۀ جوي حسين

حنجر خشك حسين، تشنۀ جام الست

مجلسيان الست، مست سبوي حسين

مصحف زهرا كجا؟ سم ستوران كجا؟

پنجۀ قاتل كجا؟ طرۀ موي حسين

موهبت ذات هوست، لطف و عنايات اوست

«ميثم» اگر مي شود، مرثيه گوي حسين

----------

ساغر عشق دل و باده نابش خون است

ساغر عشق دل و باده نابش خون است

سر خوش آن مست كز اين باده رخش گلگون است

چار ديوار جنون ساخته از سنگ بلاست

به بهشتش ندهي هر كه دهد مغبون است

كمتر از شمع نباشيد كه در محفل عشق

سوختن، آب سدن، دم نزدن، قانون است

آنكه جز درد و غم عشق دوا نشناسد

زخمش از تيغه شمشير بلا ممنون است

بي جهت اين همه برگرد جهان گرديديم

نقطه عشق از اين دايره ها بيرون است

سجده بر خاك حسين ابن علي بايد برد

كه فداكاري و ايثار به او مديون است

عشق بازي كه به دامان مصلاي

وصال

سنگ كين مهر نماز آب وضويش خون است

گوهر اشك غمش را به دو عالن ندهم

كين گهر از همه هستيش بها افزون است

سر فرزند نبي، طشت طلا، بزم شراب

اف به دنيا كه چه زشت و چه پليد و دون است

تن به خون شسته و جان بر كف و جانان در بر

حال عاشق نتوان گفت كه اينجا چون است

روي از كعبه سوي كرب و بلا كن «ميثم»

قبله گاه دل عشاق در اين هامون است

----------

سال ها سال هاي ماتم توست

سال ها سال هاي ماتم توست

م_اه ها ت_ا اب_د محرّم توست

غم تو آتشي است عالم سوز

داغ ت_و تازه مي شود هر روز

آه، چون آهِ سينه سوز تو نيست

هيچ روزي بسان روز تو نيست

كرب_لاي ت_و عالم است حسين

لحظه هايت محرّم است حسين

روزها همچن_ان ه_زارة توست

ه_ر دل_ي ب_زم ي_ادوارة توست

اي خ_دا داغ__دارِ م__اتم ت_و

خونبه_اي ت__و، صاحبِ دم تو

خاك صحراي سرخ خون، مُشكت

آب ه_ا تشن__ة ل_ب خش_كت

خ__ارهاي ب_لا گ_ل ي__است

بحره_ا سين_هْ چ_اك عبّاست

عَلم نصر تو به دست خداست

سايه بانِ تمامِ هست خداست

ب_ه ه_لال مح_رّمت س_وگند

به دم و صاحبِ دمت سوگند

ب_ه خلوص و وفاي انصارت

ب__ه علم_داريِ علم__دارت

به غلامت كه مثل اكبر خويش

برگرفتيش سخت

در بر خويش

ب_ه زهيري كه شد ز مهر تو پر

ب_ه گذشت ت_و و به خجلت حر

ب_ه ع_لي اكبر و ب_ه زخم تنش

كه چو گل برگ برگ شد بدنش

ب_ه تلظّ_يِ طف_ل خام__وشت

ذبح لبْ تشنه ب_ر س_ر دوشت

ب_ه دلِ از سن_ان دري_دة ت_و

ب_ه س_ر از قف_ا بري_دة ت__و

ب__ه ت_نِ روي خاك، عريانت

ب__ه شهي_دانِ عي_دِ قرب_انت

ب_ه پي_ام آور دم_ت زي_نب

پ_اسدار مح_رَّمت زي_نب

همه جا پر از اين نداست حسين

كه علمدار تو خداست حسين

عاشقاني كه با تو هم قسمند

سينه زن هاي پاي اين علمند

اي س_رشك پيم_بران دم تو

اشك ها ت_ا صف جزا، كمِ تو

چشم «ميثم» هميشه بر كرمت

سي_ل اشكش مساف_رِ حرمت

----------

سر تا به پا شده سپر هر بلا حسين

سر تا به پا شده سپر هر بلا حسين

از مكه مي رود به سوي كربلا حسين

زمزم مقام، مروه صفا، كعبه چار ركن

از سوز سينه ناله برآرند: يا حسين

از كوه هاي مكه ندا مي رسد به عرش

فرياد مي زنند همه يك صدا: حسين

انگار سر براي خدا مي كشد به دوش

با اين شتاب مي رود امشب كجا حسين؟

چشمش به قد و قامت عباس و اكبر است

در ديده اشك دارد و بر لب دعا، حسين

امشب ميان قافله فردا به موج

خون

گويد به زير تيغ، سخن با خدا حسين

اي ناقه ها از اين سفر امشب حذر كنيد

ترسم سرش رود به سر نيزه ها حسين

از سنگ، اشك جوشد و از كوه، سيل خون

روزي كه مي شود ز عزيزان جدا، حسين

امشب نهاده سر به بيابان و مي رود

فردا سرش بريده شود از قفا، حسين

«ميثم» ب_ر آر ن_اله چ_و ني_زار نين_وا

كامشب سفر كند به سوي نينوا حسين

----------

سّر خدا روح قرآن فرزند پيغمبرم من

سّر خدا روح قرآن فرزند پيغمبرم من

مرآت حُسن الهي ثارالله اكبرم من

با روي از خون نگارم مرآت پروردگارم

با پيكر بي سر خود بر پيكر دين سرم من

شويندۀ سيّآتم تا حشر فلك نجاتم

هم موج هم خشم طوفان هم فلك هم لنگرم من

روشنگران زمان را روشنگر از روي خونين

آزادگان جهان را فرمانده و رهبرم من

شويندۀ لوح عصيان مصباح راه هدايت

كوبندۀ ظلم و ظالم مظلوم را ياوري من

اسرار حق در درونم اسلام مرهون خونم

با چهرۀ لاله گونم توحيد را محورم من

در موج خونم امامت در زير تيغم كرامت

بر نوك ني تا قيامت خورشيد روشنگرم من

بر مصطفي نورعينم خون خدايم حسينم

پروردۀ دست زهرا فرزند اين مادرم من

مرآت الله و نورم وجه الهي در تنورم

گه بر سر دوش احمد گه روي خاكسترم من

گه گوهر بحر خونم گه ميوۀ نخل خشكم

گه آفتاب سر

ني گه ماه طشت زرم من

در قلزم خون هماره با پيكر پاره پاره

با خيل ظالم ستيزان همگام و همسنگرم من

در بين هفتاد يارم سرباز شش ماهه دارم

پيش خدا سرخ رو از خون علي اصغرم من

باشد خدا خونبهايم آخر، قتيل خدايم

آري خداوند دل ها تا دامن محشرم من

هم سورۀ كهف بر لب هم آيۀ خون به چهره

هم از گلوي بريده همصحبت خواهرم من

(ميثم) ثناگستري كن در وصف ما شاعري كن

فرداي محشر شفيعت در محضر داورم من

----------

سر، به فلك كشيده سر تا شده خاك پاي تو

سر، به فلك كشيده سر تا شده خاك پاي تو

دل، ز هم_ه بري_ده دل ت_ا ش_ده آشن_اي تو

دي__ده: ف_راتِ ريخت_ه، سين_ه: خي_امِ سوخته

گشته ه_ر استخوان من ي_ك ني ني نواي تو

حنجر خشك و چشم تر، اين نه عجب بود اگر

خنج_رِ آبْ دي_ده خ_ون، گري_ه كند براي تو

ذك_ر دل_م خ_دا خ_دا ج_ان و تن_م تو را فدا

ك_اش س_رم ش_ود ج_دا تشنه ب_ه كربلاي تو

چشم ب_ه سوي قتلگه گوش ب_ه بانگ العطش

ه_ر نفس_م ش_راره اي زآت_ش خيم_ه هاي تو

اي س_رت از ب_دن ج_دا اي همه عالمت فدا

ذاتِ مق_دسِ خ_دا آم_ده خونبه__اي ت__و

خصم، ستاده هر طرف،نيزه به دست صف به صف

كاش ك_ه مي ش_دي ه_دف سينة ما به جاي تو

كوه ب_ه ن_اله آم_ده سنگ، ب_ه سنگ سرزده

ت_ا شده

شستشو ب_ه خون روي خدا نماي تو

ف_داي ج_ان و پيك_رت بع_دِ بري_دنِ س_رت

از چه دگر بري_ده ش_د دست گره گشاي تو

اي ك_ه تم_ام ع_المت ن_از كشي_ده از غ_مت

عن_ايتي ك_ه «ميثمت» سرشكن_د ب_ه پ_اي تو

----------

سر، به فلك كشيده سر تا شده خاك پاي تو

سر، به فلك كشيده سر تا شده خاك پاي تو

دل، ز هم_ه بري_ده دل ت_ا ش_ده آشن_اي تو

دي__ده: ف_راتِ ريخت_ه، سين_ه: خي_امِ سوخته

گشته ه_ر استخوان من ي_ك ني ني نواي تو

حنجر خشك و چشم تر، اين نه عجب بود اگر

خنج_رِ آبْ دي_ده خ_ون، گري_ه كند براي تو

ذك_ر دل_م خ_دا خ_دا ج_ان و تن_م تو را فدا

ك_اش س_رم ش_ود ج_دا تشنه ب_ه كربلاي تو

چشم ب_ه سوي قتلگه گوش ب_ه بانگ العطش

ه_ر نفس_م ش_راره اي زآت_ش خيم_ه هاي تو

اي س_رت از ب_دن ج_دا اي همه عالمت فدا

ذاتِ مق_دسِ خ_دا آم_ده خونبه__اي ت__و

خصم، ستاده هر طرف،نيزه به دست صف به صف

كاش ك_ه مي ش_دي ه_دف سينة ما به جاي تو

كوه ب_ه ن_اله آم_ده سنگ، ب_ه سنگ سرزده

ت_ا شده شستشو ب_ه خون روي خدا نماي تو

ف_داي ج_ان و پيك_رت بع_دِ بري_دنِ س_رت

از چه دگر بري_ده ش_د دست گره گشاي تو

اي ك_ه تم_ام ع_المت ن_از كشي_ده از غ_مت

عن_ايتي ك_ه «ميثمت» سرشكن_د ب_ه پ_اي تو

----------

سر، به فلك كشيده سر تا شده خاك پاي تو

سر، به فلك كشيده سر تا شده خاك پاي تو

دل، ز هم_ه بري_ده دل ت_ا ش_ده آشن_اي تو

دي__ده: ف_راتِ ريخت_ه، سين_ه: خي_امِ سوخته

گشته ه_ر استخوان من ي_ك ني ني نواي تو

حنجر خشك و چشم تر، اين نه

عجب بود اگر

خنج_رِ آبْ دي_ده خ_ون، گري_ه كند براي تو

ذك_ر دل_م خ_دا خ_دا ج_ان و تن_م تو را فدا

ك_اش س_رم ش_ود ج_دا تشنه ب_ه كربلاي تو

چشم ب_ه سوي قتلگه گوش ب_ه بانگ العطش

ه_ر نفس_م ش_راره اي زآت_ش خيم_ه هاي تو

اي س_رت از ب_دن ج_دا اي همه عالمت فدا

ذاتِ مق_دسِ خ_دا آم_ده خونبه__اي ت__و

خصم، ستاده هر طرف،نيزه به دست صف به صف

كاش ك_ه مي ش_دي ه_دف سينة ما به جاي تو

كوه ب_ه ن_اله آم_ده سنگ، ب_ه سنگ سرزده

ت_ا شده شستشو ب_ه خون روي خدا نماي تو

ف_داي ج_ان و پيك_رت بع_دِ بري_دنِ س_رت

از چه دگر بري_ده ش_د دست گره گشاي تو

اي ك_ه تم_ام ع_المت ن_از كشي_ده از غ_مت

عن_ايتي ك_ه «ميثمت» سرشكن_د ب_ه پ_اي تو

----------

سرشك سرخ عاشورا است اين خون

سرشك سرخ عاشورا است اين خون

خ_روش زين_ب كب_راست اي_ن خون

روان ت_ا حش_ر در رگ ه_اي اسلام

خضاب گيسوي زهراست اين خون

----------

سرم خاك كف پاي حسين است

سرم خاك كف پاي حسين است

دلم مجنون صحرايحسين است

بود پرونده ام چون برگ گل پاك

در اين پرونده امضاي حسين است

بهشت ارزاني خوبان عالم

بهشت من تماشاي حسين است

به وقت مرگ چشمم را نبنديد

كه چشم من به سيماي حسين است

تمام هستيم باشد دل من

كه لبريز از تولاّي حسين است

در اين عالم تمنّايي ندارم

تمنّايم تمنّاي حسين است

چراغ از بهر قبر من نياريد

چراغم روي زيباي حسين است

خوش آن صورت كه در فرداي محشر

بر آن نقش كف پاي حسين است

از آن با گريه دائم خو گرفتم

كه اشكَم دُرّ تجلاّي حسين است

دلي جاي خدا باشد كه آن دل

پر از نور تجلاّي حسين است

نترسانيدم از روز قيامت

قيامت قدّ و بالاي حسين است

----------

سلام ما به شهيدي كه عشق زنده اوست

سلام ما به شهيدي كه عشق زنده اوست(مدح)

كسي كه خون خدايش دويده در رگ و پوست

سلام ذات خدا و آن چه آفريده خدا

بر او كه آبروي خلق ها به خون هموست

سلام ما به شهيدي كه سيدالشهداست

خدا جلال و علي صولت و محمد خوست

ملائك از سر هر مو كنند تمجيدش

كه حمد و شكر خدايش روان ز هر سر موست

تمام هستي من يا حسين مي گويند

نه من، خداي هم از او نداشت بهتر دوست

ز زخم حنجره خون چكان و عطشانش

بلند زمزمه

لا اله الّا هوست

عزيز فاطمه را آه كز قفا كشتند

نه بس به تيغ به انواع قتل ها كشتند

**********

-----------------------

شادي هر دو جهان بي تو مرا جز غم نيست

شادي هر دو جهان بي تو مرا جز غم نيست

جنّت بي تو عذابش ز جهنّم كم نيست

در دم مرگ اگر پا بسرم بگذاري

عمر جاويد به شيريني آن يكدم نيست

حرم قرب خدا را كه دل عاشق تو است

طرفه بيتي است كه روح القدسش محرم نيست

بگذار آدميان طعنه زنندم گويم

هر كه خود را سگ كوي تو نخواند آدم نيست

نيست بر خامُشي آتش دوزخ سيلش

از يم اشك غمت هر كه به چشمش نم نيست

تا خدائي خدا هست، لواي تو بپاست

زآنكه جز دست خدا، حافظ اين پرچم نيست

هم خدا داند و هم عالم و آدم دانند

كه بجز رايت عشق تو در اين عالم نيست

دوزخ ارزاني آنانكه ندارند غمت

با غمت هيچ مرا زآتش دوزخ غم نيست

ملك هستي همه ماتمكدۀ تو است حسين

جايي از ملك جهان خالي از اين ماتم نيست

گوهر اشك عزاي تو به هر كس ندهند

اهرمن را شرف داشتن خاتم نيست

گريه بر پيكر مجروح تو بايد همه دم

كه جراحات تنت را به از اين مرهم نيست

سائل تو است كسي كز تو، تو را خواهد و بس

آنكه شد طالب تو در طلب دِرهم نيست

دادِ مظلومي تو مُلك خدا را پُر كرد

عالمي نيست كه با

ياد غمت، دَرهم نيست

سينه كردي هدف تير كه مي دانستي

زنده بي مرگ تو دين نبيّ اكرم نيست

هيچ مظلومي همانند تو در قلزم خون

سرجدا با گلوي تشنه كنار يم نيست

گو بِبُرّند سر دار، زبان در كامش

غير مدح تو ثنائي به لب «ميثم» نيست

----------

شرار سينة دل ها حسين است

شرار سينة دل ها حسين است

بهار دامن صحرا حسين است

به هر زخمش بود ذكر سلامي

زيارتنامة زهرا حسين است

مگو در گوشه گودال تنهاست

تمام خلق عالم با حسين است

امامي كه شفا در تربت اوست

به پيغمبر قسم، تنها حسين است

نجات كل خلقت روز محشر

به فرياد رسا يك يا حسين است

شهيدي كه وضو بگرفت از خون

به مقتل ظهر عاشورا حسين است

به روي قلب هر مؤمن نوشته

كه بر هر مؤمني، مولا حسين است

خدا داده به شيعه بال معراج

عروج شيعه از خون تا حسين است

هراسي نيست از تاريكي حشر

چراغ سبز اين صحرا حسين است

بدانيد اي تمام اهل عالم

مرا دنيا حسين، عقبا حسين است

امام و رهبر و مولاي "ميثم"

در اين دنيا و آن دنيا حسين است

----------

شرارم بر فلك اشكم روانه

شرارم بر فلك اشكم روانه

گرفتم در يم خون آشيانه

شهيدم واشهيدا ناله ي دل

حسينم واحسينايم ترانه

زنم يك سو تمام خارها را

كه از باغ گلم گيرم نشانه

الا اي سنگ ها با من بناليد

كه از آهم كشد آتش زبانه

كه غير از من به رگ هاي بريده

نهاده بوسه، زير تازيانه

هُزارانم همه خفتند در خاك

هزاران كوه غم دارم به شانه

روانم در يم خون است و بي او

به سوي شام گرديدم روانه

كنار نعش بابا مي كشد خصم

به سيلي ناز طفل نازدانه

دريغا پنجه ي قاتل گره خورد

بر آن مويي كه زهرا كرد شانه

محمّد (صلي الله عليه و آله) گريه كن بهر حسينت

كه خون توست از حلقش روانه

مران اي ساربان محمل كه شويم

گُل خود را به اشگ دانه دانه

گنهكاري بيفشان اشگ «ميثم»

كه جز اين نيست بر عفوت بهانه

----------

شفاي جان و جانانم حسين است

شفاي جان و جانانم حسين است

طبيب و درد و درمانم حسين است

از آن رو انس با قرآن گرفتم

كه ديدم روح قرآنم حسين است

نماز و روزه و حج و زكاتم

نه، بلكه كل ايمانم حسين است

به خلد و حور و غلمانم چه حاجت؟

كه خلد و حور و غلمانم حسين است

از آن خندم كه در تاريكي قبر

چراغ چشم گريانم حسين است

قيامت سايه اي از قامت او

صراط و حشر و ميزانم حسين است

اگر هيچم تمام هستي ام اوست

اگر مورم، سليمانم حسين است

بهشتم كربلا، كوثر فراتم

گلم، باغم، گلستانم حسين است

ز هر زخمش مرا داغي است بر دل

شرار قلب سوزانم حسين است

ز اشك ديده بر صورت نوشتم

كه نقش اشك من

"جانم حسين" است

اَلم اَعهد اليكم» را شنيدم

تمام عهد و پيمانم حسين است

اگر پرسند از راه تو "ميثم"

بگو آغاز و پايانم حسين است

----------

شكر خدا كه آمدم باز به كربلاي تو

شكر خدا كه آمدم باز به كربلاي تو

ناله زسوز دل زنم چون ني نينواي تو

دل زوطن بريده ام رنج سفر كشيده ام

گشته چراغ ديده ام شمع حرمسراي تو

مهر تو سرنوشت من، دوستيت سرشت من

اي همه ي بهشت من تربت با صفاي تو

شعله فكن به سينه ام اشگ بده به ديده ام

سوز بده كه دم به دم گريه كنم براي تو

گاه به زير سنگ ها مي نگرم به زخم

گاه زنوك نيزه ها مي شنوم صداي تو

ناله ي متّصل كنم، گريه زسوز دل كنم

اشگ دو ديده ام شده مرهم زخم هاي تو

آمده ام زگرد ره تا به كنار قتلگه

از لب تشنه بشنوم زمزمه هاي دعاي تو

آمده ام به علقمه تا به حضور فاطمه

بوسه زنم به بازوي ساقي با وفاي تو

وقت بريدن سرت پيش دو چشم مادرت

تيغ گريست در كف قاتل بي حياي تو

تو سرخ تر زلاله اي را سلاله اي

چرا به خون خضاب شد صورت دلرباي تو

زخم به روي زخم تو داغ به روي داغ تو

سوخته نخل «ميثم» از قصّه ي كربلاي تو

----------

شكر خدا كه آمدم باز به كربلاي تو

شكر خدا كه آمدم باز به كربلاي تو

ناله زسوز دل زنم چون ني به نينواي تو

دل زوطن بريده ام رنج سفر كشيده ام

گشته چراغ ديده ام شمع حرمسراي تو

مهر تو سرنوشت من محبّتت سرشت من

اي همه

ي بهشت من تربت باصفاي تو

شعله بزن به سينه ام اشگ بده به ديده ام

سوز بده كه دم به دم گريه كنم براي تو

گاه به زير سنگ ها مي نگرم به خون تو

گاه زنوك نيزه ها مي شنوم صداي تو

ناله ي متّصل كنم گريه زسوز دل كنم

اشگ دو ديده ام بود مرهم زخم هاي تو

آمده ام زگرد ره تا به كنار قتلگه

از لب تشنه بشنوم زمزمه ي دعاي تو

آمده ام به علقمه تا به حضور فاطمه

بوسه زنم به بازوي ساقي با وفاي تو

وقت بريدن سرت پيش دو چشم مادرت

تيغ گريست در كف قاتل بي حياي تو

تو سرخ زلاله اي رسول را سلاله اي

چرا به خون خضاب شد صورت دل رباي تو

زخم به روي زخم تو داغ به روي داغ ما

سوخته نخل «ميثم» از قصّه ي كربلاي تو

----------

شور تو با گذشت زمان كم نمي شود

شور تو با گذشت زمان كم نمي شود

داغ_ت ج_دا ز سينه ع_الم نمي شود

با اشك چشمِ گري_ه كنانت نوشته اند

ج_ز اشك م_ا حريف جهنم نمي شود

گيرم ك_ه م_اه ها همه گردند ماه خون

جب_ران خ_ون ت_و ب_ه محرّم نمي شود

تا حشر، چشم ما همه درياي اشك توست

اين بحرِ رحمتي است كز آن كم نمي شود

مي خ_واست از ب_هشت بياي_د ب_ه كربلا

گن_دم، وگرن__ه ره_زن آدم نم__ي شود

سنگيني غم_ت ك_مر چ_رخ را شكست

تو كيستي كه اب_روي ت_و خم نمي شود

ت_ا اش_ك و آه و ن_اله نباشد، براي ما

هرگ_ز بس_اط عش_ق ف_راهم نمي شود

گ_ر ص_د ه_زار بار سرش را جدا كنند

شيعه دلش ج_دا ز ت_و يك دم نمي شود

سرسبزي رياض عبادات جن و انس

بي اشك چشم شيعه مسلم نمي شود

ت_ا گَ_رد كرب_لا ننشيند به صورتش

هرگز بهشت، قسمت «ميثم» نمي شود

----------

شور عاشورت زمان را تا ابد در بر گرفت

شور عاشورت زمان را تا ابد در بر گرفت

نُه سپهر از شعله سرخ خيامت در گرفت

گريه را وقف غمت كرديم از روز ازل

كآسمان از ديدة پر اشك ما ساغر گرفت

از شرار خيمه ها تا دامن طفل تو سوخت

دود آن تا آسمان خورشيد را در بر گرفت

واي من، اي واي من، اين امت بيدادگر

با چه جرمي انتقام از آل پيغمبر گرفت

خواست خورشيد اوفتد از چرخ در درياي خون

پرده خون تا رخ ثارالله اكبر گرفت

با همان دستي كه قاتل رأس قرآن را بريد

از سر دخت اميرالمؤمنين معجر گرفت

كشته آن كشته بايد شد كه در جنب فرات

حنجر خشكيده اش آب از دم خنجر گرفت

هستِ خود را وقف كرد و هستي حق را خريد

داد سر در راه دين و زندگي از سر گرفت

زخم ها گشتند گم در كثرت گلبوسه ها

بس كه زينب بوسه ازآن نازنين پيكر گرفت

بعد زخم آن همه شمشير و تيغ و تير و سنگ

سمّ اسبان هم گلاب از آن گل پرپر گرفت

گريه ها از داغ اكبر كرد با بانگ بلند

تسليت از خنده خصم ستم گستر گرفت

نهضت خونين عاشورا به دشت كربلا

رمز پيروزي ز لبخند علي اصغر گرفت

از مضامينش توان پي برد كز روز ازل

نخل "ميثم" دائم از خون شهيدان برگرفت

----------

طبيب و درد و درمانم حسين است

طبيب و درد و درمانم حسين است

تمام دين و ايمانم حسين است

از آن دائم به قرآن اُنس دارم

كه جسم و جان قرآنم حسين است

بهشتم كربلا، كوثر فراتم

صراط و حشر و ميزانم حسين است

يقين دارم كه در تاريكي قبر

چراغِ چشم گريانم حسين است

گل من اشگ و بلبل روضه خوان است

بهار و باغ و بستانم حسين است

گنه كارم گنه كارم گنه كار

اميد و عفو و غفرانم حسين است

گر از آغاز و پايانم بپرسيد

همه آغاز و پايانم حسين است

شفاي قلب مجروحم بود اشك

دواي دردِ هجرانم حسين است

كه گفته من نمي بينم خدا را

جمال حيّ سبحانم حسين است

اگر شاهم، گداي كوي اويم

و گر مورم سليمانم حسين است

كي ام من «ميثم» آلوده دامان

همه تطهير دامانم حسين است

----------

طلوع صبح ستادم به محضر دادار

طلوع صبح ستادم به محضر دادار

كه با نماز بشويم ز لوح دل زنگار

پس از اقامه و تكبير گشت لبهايم

بذكر بسلمه و حمد و سوره گوهر بار

شروع حمد نمودم كه در همان آغاز

به فكر خانه خريدن زدم به شهر و ديار

به نستعين چو رسيدم به هر محلِّه و كوي

هر آنچه خانۀ نو بود كردمي ديدار

به مستقيم يكي خانه را پسنديدم

وليك بود برايم خريد آن دشوار

هنوز بود صراط الّذين در دهنم

كه پول، قرض گرفتم

ز دوستان بسيار

پس از اداي ولاالضالّين به پول كلان

شدم به محضر شصت و چهار راهسپار

به لفظ قل كه رسيدم نوشتم اين جمله

كه ثبت با سند آمد برابر آخر كار

همين كه لفظ احد گشت بر لبم جاري

اطاق ها همه شد رنگ از در و ديوار

هنوز لفظ صمد را نگفته بودم من

كه شد اساس كشي بر فراز دوشم بار

به لم يلد كه رسيدم اساس را چيدم

به هر اطاق منظّم چو طلعت دلدار

چه خانه اي كه مرا برد در ولم يولد

به عالمي كه نگنجد به فكر يا گفتار

چو در ركوع شدم خم به فكر افتادم

كه چند قالي كاشان بيارم از بازار

به سجده فرش خريدم به خانه آوردم

كه بود هر گل آن همچو باغ عارض يار

چو گفتم اشهد ان لا اله الاّ الله

به فكر دادن سور اوفتادهمي يكبار

به عبده و رسوله تمامي فاميل

شدند وارد كاشانه ام ز خورد و كبار

هنوز بر دهنم بود نغمۀ صلوات

كه گشت سينه ام از شادي و خوشي سرشار

پس سلام به ياد نماز افتادم

عجب نمازي، مقبول حضرت دادار

نماز گشت تمام و نه خانه بود نه فرش

من فلك زده بودم دچار آن پندار

روا بود كه به درگاه كردگار كنم

هزار مرتبه از اين نماز استغفار

اله من، صمد من، خداي من، العفو

كه هست مستحق دوزخ اين نماز گزار

چه مي شود كه دلم را به خود كني مشغول

كه غرق مهر تو باشد نه درهم و دينار

تو شاهدي كه دل من اسير اين دنياست

بيا تو بند اسرات ز پاي آن بردار

دلي بده كه بود در محبّت تو اسير

نه آن دلي كه به زنجير درهم است دچار

دلي بده كه بود در نماز هر لحظه

به هر سفيدۀ صبح و سياهي شب تار

از اين نماز كه خواندم روا بود كه كنم

به دادگاه تو بر بي نمازيم اقرار

مگر مرا به نماز حسين خود بخشي

و گر نه اجر نمازم بود شرارۀ نار

حسين كيست همان بنده اي كه وقت نماز

نشان تير بلا گشت از يمين و يسار

نماز، زنده بود از نماز سرخ حسين

كه خون حنجر خود را به سجده كرد نثار

قيام و نيّت و تكبير و سجدتين و ركوع

از آن نماز به مقتل گرفت استقرار

وضو گرفت ز خون پيش تير، قامت بست

نماز غرق تحيّر شد از چنين ايثار

رسيد آن قدر از تير و نيزه زخم بر او

كه شد تنش همه چون باغ گل به فصل بهار

به سجده گشت جدا سر ز نازنين بدنش

به نيزه كرد سلام نماز را تكرار

سرش بريده شد امّا نماز را شكست

هماره داشت به لب ذكر خالق دادار

وضو ز خون جبين، مُهر سجده سنگ عدو

دعا رضاً بقضائك جواب، جلوۀ يار

به

مكتب و هدف و نهضت و نماز حسين

گناه شيعه سراسر ببخش يا غفار

قبول كن به نمازش نماز «ميثم» را

به جان پاك پيمبر به روح هشت و چهار

----------

عاشق درد همان درد بود درمانش

عاشق درد همان درد بود درمانش

زخم گردد پر پرواز هُماي جانش

نازم آن خانه به دوشي كه پس از طيّ طريق

تيغ عشق تو كند در يَم خون، مهمانش

روح عاشق كه عروجش گذرد از ملكوت

مرغ عشق است و بود لانة تن زندانش

اين حسين است،حسين است،حسين است،حسين

كه به توحيد دهد روح، تن عريانش

سينة بحر كشد شعله به ياد عطشش

بر دل آب بود، داغِ لبِ عطشانش

اوست آن قاري قرآن كه پس از بوسة وحي

بوسة چوب بود، اجر لب و دندانش

روز محشر كه غضب ازهمه سو موج زند

رحمت واسعه، جاري بود از دامانش

پاي ميزان چو كمر بهر شفاعت بندد

نبرد قاتل او هم طمع از احسانش

رحمت و عفو دو قطره بود از خون گلو

وسعت حشر بود، گوشه اي از ميدانش

آن چنان سينه سپر كرد و مقاوم استاد

كه به هم خورد گره، زخم تن از پيكانش

گشت قرباني و هفتاد و دو قرباني داد

جان ما، جان همه خلق جهان، قربانش!

پرزآيات شد آن مصحف زهرا، "ميثم"!

بس كه با

تير نوشتند به تن، قرآنش

----------

عبد توام اگر ز كرم باورم كني

عبد توام اگر ز كرم باورم كني

پا بر سرم بنه كه ز عالم سرم كني

يا همچو شمع سوخته كن، قطره قطره آب

يا شعله اي ببخش كه خاكسترم كني

عمري به زخم هاي تنت گريه كرده ام

تا وقت مرگ، خنده به چشم ترم كني

خار رهم، مگر به نگاه تو گل شوم

خاك در توام، تو مگر گوهرم كني

يك عمر سائل در اين خانه بوده ام

حاشا كه وقت مرگ، جدا زين درم كني

تنها شراب روح من از جام چشم توست

چشمي گشا كه مست از اين ساغرم كني

يك عمر دوختم، به نگاه تو، چشم خويش

تا يك نگاه، در نگه آخرم كني

از ذرّه كمترم، تو تواني به يك نگاه

برتر ز آفتاب جهان پرورم كني

هرگز به جز در تو دري را نمي زنم

اي واي اگر گداي در ديگرم كني!

من "ميثمم" اميد كه محشور از كرم

با ميثم علي به صف محشرم كني

----------

عبد توام اگر ز كرم باورم كني

عبد توام اگر ز كرم باورم كني

پا بر سرم بنه كه ز عالم سرم كني

يا همچو شمع سوخته كن، قطره قطره آب

يا شعله اي ببخش كه خاكسترم كني

عمري به زخم هاي تنت گريه كرده ام

تا وقت مرگ، خنده به چشم ترم كني

خار رهم، مگر به نگاه تو گل شوم

خاك در توام، تو مگر گوهرم كني

يك عمر سائل در اين خانه بوده ام

حاشا كه وقت مرگ، جدا زين درم كني

تنها شراب روح من از جام چشم توست

چشمي گشا كه مست از اين ساغرم كني

يك عمر دوختم، به نگاه تو، چشم خويش

تا يك نگاه، در نگه آخرم كني

از ذرّه كمترم، تو تواني به يك نگاه

برتر ز آفتاب جهان پرورم كني

هرگز به جز در تو دري را نمي زنم

اي واي اگر گداي در ديگرم كني!

من "ميثمم" اميد كه محشور از كرم

با ميثم علي به صف محشرم كني

----------

عرش حق يا كعبۀ اهل ولايي كربلا

عرش حق يا كعبۀ اهل ولايي كربلا

تا ابد آغشته با خون خدايي كربلا

هم عبادتگاه خيل اوليا تا روز محشر

هم زيارتگاه كلّ انبيايي كربلا

گر چه باشد خاكت از خون غريبان لاله گون

خلق عالم را ديار آشنايي كربلا

بيشتر از كعبه و حجر و حجر دل مي بري

خوبتر از مروه بهتر از صفايي كربلا

تربت فرزند زهرايي كه از يك قبضه خاك

درد بيدرمان عالم را دوايي كربلا

صحنۀ جانبازي هفتاد و دو ثاراللّهي

قتلگاه زادۀ خيرالنسّايي كربلا

مضجع تنهاي عشّاق به خون غلطيده اي

محفل سرهاي از پيكر جدايي كربلا

هم به تحت قبّه ات كلّ دعاها مستجاب

هم

به درد عالمي دارالشّفايي كربلا

خوابگاه اضغري يا قتلگاه اكبري

يا مزار يادگار مجتبايي كربلا

از نيستان تو مي آيد نواي عاشقان

نينوائي نينوائي نينوائي كربلا

گفت ثارالله در وصف تو كرب و البلاء

كربلايي كربلايي كربلايي كربلا

دل نه تنها ميبري از «ميثم» بي دست و پا

بلكه از خلق دو عالم دل ربايي كربلا

----------

عزيز فاطمه جان جهان به قربانت

عزيز فاطمه جان جهان به قربانت

سلام بر لب عطشان و چشم گريانت

سلام بر تن مجروح و حلق مذبوحت

سلام بر سر خونين و جسم عريانت

سلام بر جگر خون و داغ هاي دلت

سلام بر شرف و غيرت جوانانت

سلام بر دُرّ دندان و غنچۀ دهنت

سلام بر لب خونين و صوت قرآنت

سلام بر علي اضغر كه وقت دادن جان

به خنده داد تسلاّ به قلب سوزانت

سلام بر لحظات وداع اكبر تو

كه وقت رفتن او رفت از بدن جانت

سلام باد به اشك خجالت عبّاس

كه شد ز ديده روان بر گلوي عطشانت

سلام بر دل زينب كه پيش ديدۀ او

عدو ز چار طرف كرد سنگبارانت

سلام باد به شيري كه سايه بانت شد

برون كشيد به دندان ز سينه پيكانت

سرت بريده شد امّا هنوز جاري بود

به چهره اشك روان از دو چشم گريانت

عجب نه گر كه كني خصم خويش را سيراب

سجيّه ات كرم و عادت است احسانت

الا خدات ثنا خوان كرامتت نازم

كه گشته «ميثم» آلوده مرثيت خوانت

----------

عمري است كه سربار توام يوسف زهرا

عمري است كه سربار توام يوسف زهرا

تو ياري و من عار توام يوسف زهرا

سرمايه ام اشكي است كه آن هم كرم توست

بي مايه خريدار توام يوسف زهرا

خوشتر بُوَد از ديدن گل هاي بهشتي

ياد گل رخسار توام يوسف زهرا

با مهر تو باكي ز هجوم گنهم نيست

من تكيه به ديوار توام يوسف زهرا

با آنكه به زنجير گنه بسته وجودم

يك عمر گرفتار توام يوسف زهرا

خوشتر بود از خواب به گلزار بهشتم

آن لحظه كه بيدار توام يوسف زهرا

نام و نسب و شأن و مقامم همه اين است

خاك ره زوار توام يوسف زهرا

مگذار گنه پرده كشد بين من و تو

من تشنه ي ديدار توام يوسف زهرا

بر سلطنت هردو جهان ناز فروشم

تا سائل بازار توام يوسف زهرا

من ميثم و وصف تو بود ميوه ي نخلم

بي برگم و پر بار توام يوسف زهرا

----------

غمت تجلي عشق است و جزو ذات من است

غمت تجلي عشق است و جزو ذات من است

در اين طريق اگر جان دهم حيات من است

به موج فتنه ام و بيم غرق نيست مرا

كه دوستي تو خود كشتي نجات من است

قسم به لحظه سير خيالي رويت

كه من به روي توام مات و خلق مات من است

زمن مپرس كه در كوي ما چه آوردي

تمام هستي من

كوه سيّآت من است

مرا مرام گدايي نداده اند ولي

گدايي در تو اعظم صفات من است

چگونه نام تو را بي وضو به لب آرم

كه ياد تو صلوات من و صلوة من است

اگر تو وقت وفات از وفا برم آيي

تمام زندگيم لحظه وفات من است

غم تو را نفروشم به شادي دو جهان

كه اين وصيت آبا و امّهات من است

به ياد روي تو اي قبله حقيقي جان

دل است زمزم خون، چشم من فرات من است

به خون طاهر ميثم چو «ميثم» تو شدم

ثناي تو همه طاعات طيّبات من است

----------

فرات تشنة او بود و تشنه جان مي داد

فرات تشنة او بود و تشنه جان مي داد

نخورده آب به خون عمر جاودان مي¬داد

گشوده دست قبولي خداي عزّ وجلّ

حسين، هستي خود را به ارمغان مي¬داد

عجب نبود اگر در بهاي هستي وي

خدا خدايي خود را به رايگان مي¬داد

خدا به مسلخ عشق از خليل خواست جوان

حسين داوطلب گشته خود جوان مي¬داد

وضوي خون جبين را نكرده بود تمام

كه خون پاك دلش را به آسمان مي¬داد

سلاح و جامه شده غارت و كرامت بين

كه باز خاتم خود را به ساربان مي¬داد

زلال آب به سقا كه بحر غيرت بود

گلوي كودك شش ماهه را نشان مي¬داد

به حيرتم دو لبي را كه مصطفي بوسيد

چگونه بوسه بر آن چوب خيزران مي¬داد

گلوي تشنه و درياي خون و سجدة

شكر

حسين بود كه اين گونه امتحان مي¬داد

اگر ز بام فلك قتلگاه را مي¬ديد

هزار مرتبه بايد مسيح، جان مي¬داد

سر بريده، به بالاي ني چو قرآن خواند

صداي زندة او عرش را تكان مي¬داد

----------

فرود آئيد ياران وعده گاه داور است اينجا

فرود آئيد ياران وعده گاه داور است اينجا

بهارستان سرخ لاله هاي پرپر است اينجا

چه غم گر از مني و وادي مشعر سفر كرديد

خدا داند كه بهتر از منا و مشعر است اينجا

زيارتگاه كلّ انبيا تا دامن محشر

مزار و قتلگاه عاشقان بي سر است اينجا

فرو آييد اي ياران در اين صحرا كه مي بينم

ز بانگ العطش غوغاي روز محشر است اينجا

فرات از چار جانب موج زن امّا خدا داند

جواب العطش شمشير و تير و خنجر است اينجا

رباب از اشك و خونِ دل دو چشم خويش دريا كن

كه آب تير زهر آلوده شير اصغر است اينجا

به گلباران چه حاجت دشت و صحرا را كه مي بينم

زمينش لاله گون از خون سرخ اكبر است اينجا

مبادا نام آب آريد اي طفلان معصومم

كه سقّاي حرم خود از شما تشنه تر است اينجا

علم افتاده من تنها و اطرافم پر از دشمن

سرو دست علمدارم جدا از پيكر است اينجا

برادر با تن عريان به موج خون و مي بينم

كه كعب نيزه عرض تسليت بر خواهر است اينجا

سزد دعوت كنم در كربلا پيوسته «ميثم» را

كه او را

شور و حال و اشگ و سوز ديگر است اينجا

----------

فصل خزان، جمالت، لطف بهار دارد

فصل خزان، جمالت، لطف بهار دارد

ياد رخت صفاي صد لاله زار دارد

روزي كه من نبودم مهر تو كرد بودم

روزي كه من نباشم دل با تو كار دارد

اي يار عيسوي دم! بي يار نيست يكدم

هر كس كه در دو عالم مثل تو يار دارد

بگذاراز تو گويم بگذار با تو باشم

گل با همه لطافت، الفت به خار دارد

چون ماه بر فروزد كي آتشش بسوزد؟

آن كاو ز خاك كويت بر رخ غبار دارد

نه با شب است كارش نه روز مي شناسد

آن كاو ز موي و رويت، ليل و نهار دارد

شش گوشه مزارت در وسعت دل ماست

بالله قسم مزارت در دل مزار دارد

از آب ديدگانش دوزخ شودگلستان

هر كس كز آتش تو در دل شرار دارد

با كرده هاي زشتم سر تا قدم بهشتم

زوار كربلا كي وحشت ز نار دارد؟

"ميثم"! ز ميثم آموز آيين دوستي را

كاو وصف دوست بر لب بالاي دار دارد

----------

قبلۀ عاشقان بود تربت باصفاي تو

قبلۀ عاشقان بود تربت باصفاي تو

كعبۀ زدور مي برد سجده به كربلاي تو

پيش تر از ولادتم بوده به تو ارادتم

خلق نگشته گشته ام عاشق و مبتلاي تو

توئي امام عشق ها، تو داده اي به خون بها

كه ذات لايزال حق، آمده خونبهاي تو

دست به

دست مي برند اشك محبّت مرا

عنايتي كه روز و شب، گريه كنم براي تو

فاطمه جامه مي دريد بر سر ني چو بنگرد

اشك دو ديدۀ تو و گريۀ بي صداي تو

از چه نگشت چرخ دون بر سر خاك واژگون

ديد چو شسته شد به خون، روي خدا نماي تو

كاش غمت كشد مرا خورد به هم گره چرا

پنجۀ ظلم قاتل و طّرۀ مشك ساي تو

كاش به دشت كربلا سوخته بود بر ملا

بال همه فرشتگان زآتش خيمه هاي تو

زهي محبّت و وفا كه از فراز نيزه ها

سايه به خواهر افكند صورت دلرباي تو

معجزه ميكند سرت از دم روح پرورت

بخوان بخوان كه خواهرت سر شكند به پاي تو

غبار مقدمت سرم چه ميشود كه از كرم

نواي (ميثم) افكند طنين به نينواي تو

----------

قسم به صدق و به اخلاص زائر كويت

قسم به صدق و به اخلاص زائر كويت

كه بدتر است زدوزخ بهشت بي رويت

گناه خلق دو عالم به گردنم افتد

اگر دهم دو جهان را به يك سر مويت

به خلد بوي خدا مي پراكند نفسم

اگر اجازه دهي همچو گل كنم بويت

سلام نخله طوبا و ميوه هاي بهشت

بر آن نهال كه روييده از لب جويت

مرا بدين همه عيب از كرم پذيرفتي

فداي شيوه و اخلاق و عادت و خويت

زكثرت گنهم از تو دور و اين نه عجب

كه از كرم بنشاني مرا به پهلويت

چگونه

آخر كار از درت شوم نوميد

كه بوده ديده اميدم از ازل سويت

ملك به امر خدا سجده كرد آدم را

زهي جلال كه او سجده برد بر كويت

هلال زينبي و افتاب زهرايي

چه حكمتي است به ماه جمال دلجويت

به زير بار غمت خميد حسين

تو كيستي كه نيفتاد خم به ابرويت

از آن زنغمه «ميثم» نواي روح آيد

كه هم شده است غزلخوان و هم ثناگويت

----------

كاش بر قرباني ات جان ها به پيكر داشتم

كاش بر قرباني ات جان ها به پيكر داشتم

بر سر هر نيزه چون خورشيد يك سر داشتم

كاش بود اين دشت بر من قدم يك قتلگاه

تا به مقتل گلويي زير خنجر داشتم

تا كه از شمشير و خنجر ارباً اربايش كنند

كاش صدها نوجوان مانند اكبر داشتم

تا كنم لب تشنه پيش پيش تير صيّادش سپر

كاش بر كف صيده ا مانند اضغر داشتم

تا دهد در راه عشق يار چشم و دست سر

كاش چون عبّاس يك صحرا برادر داشتم

تا كهه افتد در رهت هر گام يك قربانيم

كاش صدها عون و عبدالله و جعفر داشتم

تا شود پامال سّم اسب ها در قتلگاه

كاش صدها سينه ي مجروح ديگر داشتم

تا خورد سيلي زدشمن مثل زهرا مادرم

كاش مانند سكينه باز دختر داشتم

تا كه چون زينب زهر سو سنگ بارانش كنند

كاش در هر كوچه يك مظلومه خواهر داشتم

يك هزار نهصد و پنجاه زخمم بر تن است

كاش بر تن زخمها از اين فزون تر داشتم

شعله فرياد من از نظم «ميثم» سر كشيد

كز ازل در جانش از اين سوز آذر داشتم

----------

كاش جانم بود قابل تا فدايت مي شدم

كاش جانم بود قابل تا فدايت مي شدم

كاش دستم مي گرفتي خاك پايت مي شدم

كاش بودم گرد ره تا مي نشستم در برت

كاش بودم خاك، تا خاك سرايت مي شدم

كاش ملك عالم از من بود و مي كردم رها

ناز مي كردم به شاهان و گدايت مي شدم

كاش جسمم دفن مي شد در زمين كربلا

خاك زوآر حريم با صفايت مي شدم

كاش خاكم را قضا مي ريخت گرد قتلگاه

تا به وقت سجده مُهر كربلايت مي شدم

كاش مي شد رشته رشته عضو عضوِ پيكرم

روز عاشورا طناب خيمه هايت مي شدم

كاش مي شدم چوب محمل استخوان هاي تنم

تا كه همره با سر از تن جدايت مي شدم

كاش چون ني سبز مي گشتم به دشت نينوا

تا در آن صحراي سوزان همنوايت مي شدم

كاش بودم شير وحشي تا ميان آفتاب

سايبان بر قامت و قّد رسايت مي شدم

كاش زنگي بودم از آغاز، اي سلطان حُسن

تا كه همرنگ غلام با وفايت مي شدم

كاش دست دير راهب بودم اي وجه خدا

تا گلاب افشان به حسن دلربايت مي شدم

كاش بودم بوتۀ خاري به دشت كربلا

كاشنا با كودك بي آشنايت مي شدم

كاش بودم در

گلوي شيرخوارت عقده اي

تا جواب نالۀ واغربتايت مي شدم

كاش راه كربلايت باز ميشد يا حسين

تا سگ زواّر دشت نينوايت مي شدم

----------

كربلا هم عشق و هم شور من است

كربلا هم عشق و هم شور من است

كربلا سيناي من طور من است

كربلا لوحي ز سرّ ابتداست

كربلا يك قطعه از نور خداست

كربلا يعني تمام دين من

عشق من ايمان من آيين من

كربلا يعني بهشت سوختن

پاي گلهاي خدا افروختن

كربلا يعني بهشت فاطمه

خيمه گاه و قتلگاه و علقمه

كربلا يعني خيام سوخته

دامني در شعله ها افروخته

كربلا يعني نگارستان خون

كربلا يعني بهارستان خون

كربلا يعني صداي آب آب

در سكوت اصغر و اشگ رباب

كربلا يك باغ گلگون خداست

كربلا دريايي از خون خداست

آب اين صحراست اشك و خون دل

گشته دريا از لب سقّا خجل

پيكري بي دست امّا چاك چاك

دست يكسو، مشگ يكسو روي خاك

ذوالجناحي گشته زينش واژگون

راكب او غرق در درياي خون

ناله اش كرده جگر را چنگ چنگ

كاكلش از خون راكب رنگ رنگ

فاطمه شيون كنان دنبال او

زينب آيد بهر استقبال او

تازه دامادي ز خون كرده خضاب

در يم خون تشنۀ يك جرعه آب

مصحفي از بارش شمشير تيز

سوره سوره آيه آيه ريز ريز

اين كتاب الله يا پيغمبر است

واي بر من اين علّي اكبر است

شير خواري

خنده بر بابا زده

روي دوش باب دست و پا زده

شهد مرگ از تير قاتل كرده نوش

ور تلظّي هاش دريا در خروش

دختري گرم عزا در قتلگاه

پيكرش از كعب ني گشته سياه

----------

كشتي ما دين و كشتي بان ما ايمان ماست

كشتي ما دين و كشتي بان ما ايمان ماست

سركشان را گردن تسليم در فرمان ماست

ناله ي مظلوم با فرياد ما خيزد به چرخ

شيوه ي ظالم ستيزي با خدا پيمان ماست

با سر بي تن چو بسمل رقص ها خواهيم كرد

عمر ما، جان دادن ما، در ره جانان ماست

چشم دشمن كور گردد گر به بيند زير تيغ

زخم ما را خنده، مانند لب خندان ماست

هر طلوع صبح ما صبح طلوع نهضتي است

روزهاي ما همه آغاز بي پايان ماست

پيش تر از بودن خود خويش را آراستيم

اشگ، زيب چهره و خون، زينت دامان ماست

دامن گلگون ما از ننگِ بي دردي بري است

در حقيقت درد ما بالاترين درمان ماست

پيش تر از شير مادر آب كوثر خورده ايم

بحر رحمت در گلو آب بقا عطشان ماست

كربلا دانشگه و استاد اين مكتب حسين

درس ما هيهات من الذّله، حقّ ميزان ماست

طالبان دين و دانش رو به اين سو آوريد

آنچه را دنبال آن گشتيد در قرآن ماست

چوب دار ميثم تمّار «ميثم» را خوش است

اين نه چوبِ دار باشد مشعل عرفان ماست

----------

كعبه يك زمزم اگر در همه عالم دارد

كعبه يك زمزم اگر در همه عالم دارد

چشم عشّاق تو نازم كه دو زمزم دارد

هر كجا ملك خدا هست حسيّنيه تو است

هر كه را مي نگرم شور محرّم دارد

نه محرّم نه صفر بلكه همه دورۀ سال

كعبه

با ياد غمت جامۀ ماتم دارد

روضه خوان تو خدا گريه كن تو آدم

اشك، ارثي است كه ذرّيۀ آدم دارد

نازم آن كشته كه تا صبح قيامت زنده است

سلطنت همچو خدا در دل عالم دارد

اشك در ماتم تو بسكه عزيز است حسين

جاي در چشم رسولان مكرّم دارد

جگرم زخمي آن كشته كه زخم بدنش

هر دم از زخم دگر دارو و مرحم دارد

مي كند آتش درياي غضب را خاموش

هر كه در ديدۀ خود يك نم از اين يم دارد

روز محشر نفروشد به دو صد باغ بهشت

هر كه يك ميوه ز نخل تر «ميثم» دارد

----------

كليم اگر دعا كند بي تو دعا نمي شود

كليم اگر دعا كند بي تو دعا نمي شود

مسيح اگر دوا دهد بي تو دوا نمي شود

اگر جدائي اوفتد ميان جسم و جان من

قسم بجان تو دلم از تو جدا نمي شود

گريه اگر كنم همي بهر تو گريه مي كنم

ورنه زديده ام عبث اشك رها نمي شود

گرد حرم دويده ام صفا و مروه ديده ام

هيچ كجا براي من كرب و بلا نمي شود

كسي كه گشت گرد تو گرد گنه نمي رود

پيرو خط كربلا اهل خطا نمي شود

عمر گذشت، وانشد راه زيارتت به من

حاجت اين شكسته دل چرا روا نمي شود

جز سر غرق خون تو كه شد چراغ قافله

رأس بريده بر كسي راهنما نمي شود

اي بدن تو غرق خون

وي سر و روت لاله گون

با چه خضاب كرده اي خون كه حنا نمي شود

كرب و بلا و كوفه شد سخت به عترتت ولي

هيچ كجا به سختي شام بلا نمي شود

چوب به دست قاتلت سوخت و گفت اين سخن

جاي سر بريده در طشت طلا نمي شود

سوز درون (ميثمت) بوده شراري از غمت

ورنه زشعرش اين همه شور به پا نمي شود

----------

كوفه ميدان نبرد و سر ني سنگر توست

كوفه ميدان نبرد و سر ني سنگر توست

علم نصر خدا تا صف محشر سر توست

محشري كرده به پا قصه عاشورايت

كه جهان تا صف محشر همه جا محشر توست

فاش مي خواندم و مي گفتم اگر كفر نبود

كه خدا شيفته روي خدا منظر توست

تا خدايي خدا در رگ قرآن جاري

خون پاكي است كه سرچشمه اش ازحنجر توست

با وجودي كه كند گريه به تو چشم وجود

خنده فتح به لب هاي علي اصغر توست

به علمداري و سقايي عباس قسم

در رگ نسل جوان خون علي اكبر توست

كس نگويد كه تو تنها و غريبي، هرگز

كه همه عالم ايجاد پر از لشگر توست

تو خداوند جهادي به خداوند قسم

زينب فاطمه تا حشر پيام آور توست

هفت دريا نستانيم به يك قطره اشك

ديده ما صدف، اين قطره همان گوهر توست

چه شود دست

كرم بر سر "ميثم" بكشي

اي كه بر نوك سنان دست خدا بر سر توست

----------

كيست اين كشته كه جان همه قربان تنش

كيست اين كشته كه جان همه قربان تنش

خاك صحرا كفن و خون گلو پيرهنش

مصحف فاطمه در قلزم خون افتاده

آيه آيه شده چون صفحه ي قرآن بدنش

چشم زهرا به سويش بود و گره خورد به هم

پنجه ب قاتل و گيسوي شكن در شكنش

باغبان، لاله ي پرپر شده سر تا به قدم

سرخ گرديده زخون باغ گل ياسمنش

او كه با هر نفسش جان به مسيحا مي داد

چه گنه داشت كه شد سنگ جواب سخنش

سر به بالاي سنان، چشم يه سوي زينب

صوت قرآن به لب و خون گلو در دهنش

باغبان كس نشنيده است كه از بي آبي

آب از خون دل خويش دهد بر چمنش

اين همان كشته ي اشگ است كه تا روز جزا

دل مردان الهي شده بيت الحزنش

اين شهيدي است كه تا صبح قيامت هر روز

تازه تر گردد و گرديده عزاي كهنش

كرد ترك وطن از بهر شهادت كه بود

دل «ميثم» نه، دل عالم و آدم وطنش

----------

گهي مستي گهي هشياري اي دل

گهي مستي گهي هشياري اي دل

گهي خوابي گهي بيداري اي دل

گهي عبد هوي گه بنده ي هو

گهي نوريّ و گاهي ناري اي دل

به ياران دو رو چسبيده اي سخت

نمي داني جدا از ياري اي دل

تو مي بايد مسيح روح باشي

چه رخ داده كه خود بيماري اي دل

مكش اينقدر نازِ اين و آن

را

خدا را، تو خدا را داري، اي دل

تو كه بار غمي از من نبردي

چرا بر دوش جانم باري اي دل

چرا دادي زكف دامان گُل را

چرا با آن عزيزي، خواري اي دل

چرا باطل به كامت گشته شيرين

چرا از حرف حقّ بيزاري اي دل

حسيني شو كه از اين دام غفلت

وجود خويش بيرون آري اي دل

به دار عشق «ميثم» راست پرواز

خدا داند اگر بگذاري اي دل

----------

ما از اوّل برتري بر خلق عالم داشتيم

ما از اوّل برتري بر خلق عالم داشتيم

ز آنكه با آل علي، پيوند محكم داشتيم

سجدة خيل ملك بر ما شهادت مي¬دهد

كز صلاي حق، پيامِ خيرِ مقدم داشتيم

روح ما در عالم زر، جسم ما در خاك بود

سوختيم و بر جگر، داغ محرّم داشتيم

پيش¬تر از رود نيل و رود جيحون و فرات

ما به ياد كربلا، در ديده زمزم داشتيم

نه هلال ماه بود و نه چراغ آفتاب

در غم خورشيد زهرا ماه ماتم داشتيم

پيشتر از آنكه جان در پيكر آدم دمند

با صداي «واحسينا» دم به دم، دم داشتيم

در كنار يكدگر مانند شمع سوخته

اشك با هم، سوز با هم، آه با هم داشتيم

سيل اشك ما فزون مي گشت از درياي خون

باز خون در ديده، بر خون خدا كم داشتيم

روزگاري كه در اين

عالم سخن از غم نبود

در غم فرزند زهرا يك جهان غم داشتيم

"ميثم"! آن روزي كه ميثم رفت بر بالاي دار

ذكر يا مولا، كنار " نخل ميثم" داشتيم

----------

ما بهر ولاي تو خريديم بلا را

ما بهر ولاي تو خريديم بلا را

يك لحظه كشيديم به آتش يم لارا

داديم حيات ابدي بر شرف و خون

كشتيم از اول به هواي تو هوا را

روزي كه نبوديم و نبودند خلايق

خورديم ز لعل لب تو آب بقا را

والله قسم چشم به عالم نگشوده

در آينة روي تو ديديم خدا را

از تيغ ولايت سر تسليم نگيريم

صد بار اگر خصم بگيرد سر ما را

از مروه اگر پاي كشيديم چه بهتر

در خاك سر كوي تو ديديم صفا را

رفع عطش ماست زجام عطش تو

بر ديده نهاديم از آن تير بلا را

جز زخم دم تيغ تو مرهم نپذيريم

جز درد تو بر درد نخواهيم دوا را

آن روز كه دانشگه ما عالم زر بود

عباس تو آموخت به ما درس وفا را

يك موي تو را بر همه عالم نفروشيم

بخشند به ما گر همة ارض و سما را

حق است كه با گفتن اشعار تو "ميثم"

بخشيم به تو اجر و ثواب شهدا را

----------

ما خانه به دوشان بيابان بلاييم

ما خانه به دوشان بيابان بلاييم

در موج بلا مست زصهباي ولاييم

هم دستخوش سيل خروشنده اشكيم

هم قطره افتاده به موج يم لاييم

پيش از گل آدم به گل اشك نوشتيم

اين نامه كه از آب و گل

و كرب و بلاييم

گر مرغ هزاريم و گر زاغ سياهيم

در باغ حسين ابن علي نغمه سراييم

شستيم به خون جگر از چهره سياهي

ما روسيهان غرق يم خون خداييم

بالله قسم كعبه ما روي حسين است

حتي به سوي كعبه اگر روي نماييم

از خاك اگر خلق شديم اين شرف ماست

خاكيم ولي خاك قدوم شهداييم

بر سلطنت هر دو جهان ناز فروشيم

زين رتبه چه بهتر كه در اين كوي گداييم

خاموشي دوزخ زسرشك بصر ماست

دل سوختگان پسر فاطمه ماييم

«ميثم» چه نيازي به طبيبان جهانت

ما با مدد عشق بهر درد دواييم

----------

ما خانه به دوشان بيابان بلاييم

ما خانه به دوشان بيابان بلاييم( غزل شهدا)

در موج بلا مست زصهباي ولاييم

هم دستخوش سيل خروشنده اشكيم

هم قطره افتاده به موج يم لاييم

پيش از گل آدم به گل اشك نوشتيم

اين نامه كه از آب و گل و كرب و بلاييم

گر مرغ هزاريم و گر زاغ سياهيم

در باغ حسين ابن علي نغمه سراييم

شستيم به خون جگر از چهره سياهي

ما روسيهان غرق يم خون خداييم

بالله قسم كعبه ما روي حسين است

حتي به سوي كعبه اگر روي نماييم

از خاك اگر خلق شديم اين شرف ماست

خاكيم ولي خاك قدوم شهداييم

بر سلطنت هر دو جهان ناز فروشيم

زين رتبه چه بهتر كه در اين كوي گداييم

خاموشي دوزخ زسرشك بصر ماست

دل سوختگان

پسر فاطمه ماييم

«ميثم» چه نيازي به طبيبان جهانت

ما با مدد عشق بهر درد دواييم

ما مصحف صد پاره ي منظومه ي عشقيم

ما مصحف صد پاره ي منظومه ي عشقيم

هفتاد و دو سيّاره ي منظومه ي عشقيم

ما يار حسينيم انصار حسينيم

ما خطّ خود از مكتب ايثار گرفتيم

ما در يم خون دامن دل دار گرفتيم

ما آب زشمشير شرر بار گرفتيم

ما سرخي رخساره ي منظومه ي عشقيم

ما يار حسينيم انصار حسينيم

ياران همه ديدند كه ما يار حسينيم

با خون دل خويش خريدار حسينيم

هفتاد و دو يوسف سرِ بازار حسينيم

صد شكر كه آواره ي منظومه ي عشقيم

ما يار حسينيم انصار حسينيم

ما بيسر و جانها همگان را سرو جانيم

چون خون به رگ خلق روانيم روانيم

هر چند كه خود چاره ي درد همه گانيم

سرگشته و بيچاره ي منظومه ي عشقيم

ما يار حسينيم انصار حسينيم

در مقتل ما ثبت شد اين طُرفه روايت

بايد كه فدا شد به ره عشق و ولايت

ما نور گرفتيم زمصباح هدايت

ما مشعل همواره ي منظومه ي عشقيم

ما يار حسينيم انصار حسينيم

ما وصل به حقّ گشته و از خويش برونيم

در سينه ي پاك همگان سوز درونيم

ما سوره ي عشقيم كه درباره ي خونيم

يا آيه كه درباره ي منظومه ي عشقيم

ما يار حسينيم انصار حسينيم

----------

من و جدا شدن از كوي تو خدا نكند

من و جدا شدن از كوي تو خدا نكند

خدا هر آنچه كند از توام جدا نكند

صفاي دل توئي و دل زهر چه داشت

صفا

صفا ندارد اگر با غمت صفا نكند

جواب ناله دلهاي خسته بر لب تو است

كه را صدا كند آن كو تو را صدا نكند

هزار مرتبه حيف از نماز مرده بر او

كه زنده ماند و جان در رهت فدا نكند

رضا مباد خدا از كسي كه در همه عمر

تو را به قطره اشكي زخود رضا نكند

رهايي همه عالم بود به دست كسي

كه هر چه بر سرش آيد تو را رها نكند

كشيدم از دو جهان آستين كه دولت عشق

مرا به جز در اين آستان گدا نكند

كسي كه خاتم خود را دهد به دشمن خود

چگونه از كرم خود نگه به ما نكند

گذشت عمر و اجل پر زند به دور سرم

بميرم و نروم كربلا خدا نكند

تو درد داده اي و تو طبيب درد مني

به جز تو درد مرا هيچكس دوا نكند

هزار مرتبه «ميثم» اگر رود سردار

به جز علي و به جز آل را ثنا نكند

----------

من همان روز ولادت كه ز مادر زادم

من همان روز ولادت كه ز مادر زادم

بود زخمت به جگر نعمت مادر زادم

بوده ام هيچ و همه بود و نبودم از تواست

آن زماني كه نبودم به غمت دل دادم

به سر كوي تو اي كعبۀ آمال دلم

باد مي آورم گر چه دهي بر بادم

قصّه ي عشق تو درسي نه كه در سينه بود

اين حديثي است كه دادند از اوّل

يادم

سال ها بود كه در بند تعلّق بودم

از زماني كه اسير تو شدم آزادم

خواستم تا كه بر آرم سر از اين هفت سپهر

خم شدم سجده به خاك قدمت بنهادم

هر چه دارم همه از پاكي مادر دارم

رحمت حق به روانش كه حسيني زادم

پيش از آني كه پدر جانب مكتب بردم

الف قامت عبّاس تو بود استادم

عيد نوروز منِ دلشده آن روز بود

كه شرار غمت آمد به مباركبادم

«ميثم» از عالم ديوانگي اين را دانست

از زماني كه خراب تو شدم آبادم

----------

ميوة قلب نبي تا گشت بار نيزه ها

ميوة قلب نبي تا گشت بار نيزه ها

سنگ ها از چار جانب شد نثار نيزه ها

كس شنيده وحي گردد نازل از بالاي ني؟

يا رود بر آسمان نور از قطار نيزه ها

چوب محمل، زخم پيشاني گواهي مي دهد

بهترين تفسير قرآن را كنار نيزه ها

آن يكي تبريك گفت و آن يكي دشنام داد

هر كجا افتاد در كوفه گذار نيزه ها

با تماشاي سر خونين عبّاس و حسين

ماه را خورشيد را ديدم سوار نيزه ها

همسفر با نيزه داران شد چهل منزل سرش

آنكه قلبش پاره گرديد از فشار نيزه ها

سر زني، كودك ز مخمل، محو و مات يكديگر

سوخت بهر دو قلب داغدار نيزه ها

بر تماش_اي جمال آفتاب فاطمه

ديدة خورشيد بود آئينه دار نيزه ها

جز بباغ لاله هاي غرقه خون فاطمه

كس نديده گل بخوابد در جوار نيزه ها

اشك آب و دشت سرخ و ني چون

نخل و سر چو گل

شورزار كوفه گشته لاله زار نيزه ها

از چه روي خويش را در خاك و خون پوشيده اي؟

يا حسين اي لالة سرخ بهار نيزه ها

از چه سر در اختيار نيزه دارانت فتاد؟

اي بدست اقتدارت اختيار نيزه ها

آل عصمت بود «ميثم» چون اسيران فرنگ

ب__ين دش_من در ي__مين و در ي_ثار ن_يزه ها

----------

نسيم شب صفا بخش استُ عطر انگيز و روح افزا

نسيم شب صفا بخش استُ عطر انگيز و روح افزا

سلامم ب_اد ب_ر چ_شمي ك_ه ب_يدار اس_ت در شبها

سلام اي شب سلام اي با تو مشتاقان همه همدم

سلام اي شب سلام اي در تو خاموشان همه گويا

س_لام آس_م_ان و اخ_ت_ر و م_اه س_ح_رگ_اه__ت

ب__ه س_جاده ن_شين_ان خ_داج_و در دل ص__حرا

در آغ_وش ت_و پ_نهاني ه_م آغ_وش خ_دا ب_ودن

ب_ود خ_وش تر ز وص_ل ح_ور و ب_زم جنت الاعلا

در آغ__وش ت__و پ__يغمبر ش_كفت از آي_ة اقراء

ز دام__ان ت__و اح__م_د رف_ت در م_عراج او ادن_ا

ت_و ت_نها ه_مدم اش_ك ع_لي بودي به تاريكي

ت___و ي__ا رب زه__را ش__نيده ت_ا س__حر ت__نها

گ__لاب اش__ك زه_را بر سر و روي تو پاشيده

ام__ام م__جت_بي را دي__ده اي در آت__ش ن__جوا

ش__بي امّا س__ياهيّ رُخت دل م_ي برد از م_ن

ك__ه روي ت__وست هم رنگ غلام يوسف زهرا

غلامي بنده اش هستي، سياهي عاشقش يوسف

غ_ريبي ب_ا دل م_وسي، ش_هيدي ب_ا دم عيسي

ف_ضاي ن__ينوا از ص__ورت او روض__ة رضوان

زم__ين ك__ربلا ب__ا م_قدم او جنّ__ت ال__مأوا

ف__روزان اخ__تري در دام_ن خ_ورشيد

اف_تاده

گ_ل نيلوفري گ_رديده از خ__ون لالة ح__مرا

س__مرقند و بخارا را به خال هندويش ب_خشم

ن_ه، عالم را سزد ريزم به خاك مقدمش يكجا

گ__داي ه__مّت او ش__هرياران ه__مه ع__الم

ف_داي ط_لعت او خ_وب روي_ان ه_مه دن__يا

ب__دنبال ام__امش چ__ون بلالي در پ_ي احمد

و يا قنبر كه با م_ولا ع_لي گ_رديده ره پ__يما

ب__ه م__يقات ش_هادت بسته احرام ف__داكاري

و ي__ا ه__مگام پ__يغمبر شده در ليلة الاسرا

مَلَك زن__جيري مويش، فلك پ___روانة رويش

دو خادم بر سر كويش، يكي غلمان يكي حورا

دلش از نور حق روشن، تنش از زخم كين گلشن

خدايي گشته پا تا سر، حسيني گشته سر تا پا

ز رويِ روي ح_ق آئ___ينه دل را به ص_فا داده

ب_دست دست حق گشته شهادتنامه اش امضا

به استقبال تير و نيزه راه دوس__ت پ__يم__وده

ت_ن و جان را س_پر كرده به سنگ كينة اعدا

به پيش روي او لبخند زن زه_را و پ__يغمب__ر

ب_دنبال سرش اش__ك حسين و زينب كبرا

به حيرت آمده لشكر، زهي صورت زهي م__نظ_ر

غلامي اين ه__مه نيكو، سياهي اين ه__مه زيبا

به غيرت هم چنان عُباس در اخلاصم چون قاسم

زب__وي ع__شق ع__طران_گيز م__ثل لالة ل__يلا

به ع__زم راس__خ ع__مّار و ق__هر م__الك اش__تر

ب__ه ن__يروي ت_ولّاي ع__لي با ت_يغ هم چون لا

به ميدان تاخت و صفّين ديگر ساخت از هر سو

زد و كشت و شكست و ريخت و افكند در صحرا

ن__داي احسن از افلاك بر

خاك زم__ين آم__د

ص__داي ال__حذر از خ__اك ش__د بر عالم بالا

توان از دست داد و خصم بر او تاخت از هر سو

ت__نش ن__قش زم_ين گرديد آن مهر سپهر آرا

ب__خود گ__فتا ن__گويم ت_ا ح_سين آيد به بالينم

ك_ه م_ن ع_بدي س_ياهم او ب_ود آئينة ي__كتا

ب_ه نا گ_ه دي_د دس_تي آم_دش بر روي پيشاني

چ_ه دستي دست رحمت دست لطف زادة زهرا

گ_رفت_ش در ب_غل م_انند ف_رزندش ع_لي اكبر

كه ديده عبد خود را اين چنين گيرد ببر مولا؟

فشردش سينه بر سينه، نهادش چهره بر چهره

همه سيماي خود را كرد رنگ از خود آن سيما

چو قرآن بوسه زد رخسار فرزند و غلامش را

دراينجا هست سرّي بس شگرف وژرف وپر معنا

كه عبد من شهيد من شد و شد مثل فرزندم

الا ي_ا اه_ل ع_الم اي_ن ب_ود ق_انون ع_دل م_ا

اگر عاشق فناي دوست گردد دوست ميگردد

و گ__ر ق_طره ب_دريا م_تصل ش_د مي شود دريا

دوجا درپيش مولايش تواضع كرد و كوچك شد

ك_ه نه ب_وي خ_وشم باشد نه رنگي بر رخم پيدا

عنايت بين كه از فيض دعاي س_بط پ_يغمبر

پس از چندي چو پيدا شد تن آن كشته در صحرا

هم از بوي خوشش گرديد دشت كربلا خُرّم

هم از مهر جمالش بود روشن بزم عاشورا

س_ر ش_اهان ع_الم باد خاك راه او «ميثم»

غلامي اين چنين بايد نه تنها دعوي بي جا

----------

نواي نينوا را دوست دارم

نواي نينوا را دوست دارم

صداي آشنا را دوست دارم

اگر جام بلا از چشم يار است

من اين جام بلا را دوست دارم

دعا يعني تكلّم با خداوند

تكلّم با خدا را دوست دارم

اگر چه خارم و از خار كمتر

گل باغ وفا را دوست دارم

محبّت را عجب، حال و هوايي است

من اين حال و هوا را دوست دارم

نمي دانم كي ام آنقدر دانم

عليّ مرتضي را دوست دارم

خدا مي داند، اي آل محمّد!

كه من تنها شما را دوست دارم

چو ممزوج است با عطر حسيني

نسيم نينوا را دوست دارم

خدايا روز محشر باش شاهد

حسين و كربلا را دوست دارم

شود "ميثم" كه مولايت بگويد

كه اين بي دست و پا را دوست دارم؟

----------

وسعت ملك خدا عرصۀ جولان توست

وسعت ملك خدا عرصۀ جولان توست

آب حياتِ حيات در لب خندان توست

بس كه به شوق وصال، سينه گشودي به تيغ

سينۀ مجروح تو، چاك گريبان توست

تاج سر عرشيان، گرد ره زائرت

مهر نماز ملك، خاك بيابان توست

خون گلو آب غسل، خاك بيابان كفن

زخم بدن، پيرهن بر تن عريان توست

گرچه قيامت پر از نالۀ «يافاطمه» است

فاطمه هم ناله اش بر لب عطشان توست

هر دل آتش زده بر تو بوَد يك حرم

هر جگر سوخته شمع شبستان توست

گشته ز روز ازل

خون تو تقديم دوست

ورنه همه تيغ ها گوش به فرمان توست

در يم خون پرزدي خنده به خنجر زدي

خون گلو زير تيغ در لب خندان توست

خواست ببندد عدو، لعل لبت را به چوب

تا صف محشر بلند، نغمۀ قرآن توست

ذكر همه عمر ما زمزمۀ «ياحسين»

اشك شب و روز ما خون شهيدان توست

«ميثمِ» دل سوخته، چشم به تو دوخته

در مضامين او از يم احسان توست

----------

هزار بار اگر از تنم بر آري پوست

هزار بار اگر از تنم بر آري پوست

به دوستيت قسم! جز تو را ندارم دوست

هزار شكر خدا را كه در غمت شب و روز

دلم بود خون، چشم چشمه، مژگان جوست

سري كه خاك تو شد، سجده واجب است برآن

دلي كه جاي تو شد، كعبه مقدس هوست

طبيب بي تو اگر دارويم دهد، درد است

وگر تو درد، كرامت كني، به از داروست

كنار تربت تو، صحبت بهشت خطاست

خيال روضه تو، رشك روضه مينوست

ز يك اشارة چشم تو بر فراز سنان

نهفته در دل تنگم، هزار سرّ مگوست

ز خار راه تو فيضي اگر به من برسد

هزار مرتبه خوشبوتر از گل خوشبوست

تو كعبه اي، تو صفايي، تو مروه، تو حرمي

تو قبلة دل مايي و قبله از يك سوست

هزار شكر خدا را كه چارده قرن است

كه زخم تو به دلم،

بغض گريه ات به گلوست

عنايتي كن و خون كن سرشك "ميثم" را

به آن خداي عظيمي كه خونبهاي تو، اوست

----------

هزار مرتبه گر سر بُرند از بدنم

هزار مرتبه گر سر بُرند از بدنم

خدا نياورد آن دم كه از تو دل بكنم

به نوك نيزه، مجسّم كنم جمالت را

به چوب محمل زينب جَبين دل شكنم

تمام عمر سخن از تو گفته ام، چه شود؟

كه وقت مرگ بود، نامت آخرين سخنم

گريستم به تو، يك عمر و از تو مي خواهم

در آخرين نفسم، باز بر تو گريه كنم

در آشيانة تن با تو بوده ام مأنوس

مباد بي تو از اين آشيانه پر بزنم!

سري كه خاك تو نبود، به دورش اندازم

دلي كه بر تو نسوزد، در آتشش فكنم

به خاك كرببلا سجده كرده ام عمري

كه بوي تربت پاك تو خيزد از كفنم

كريم تر ز كريمان روزگار تويي

گناهكارتر از هر گناهكار منم

به چشم من، نگهي كن كه وقت جان دادن

تو را نگه كنم و جان برآيد از بدنم

ز سرشكستگي "ميثم" از گنه فرياد

مگر به سنگ شما خانواده، سر شكنم

----------

همه هستي به ثناي تو زبان است، حسين

همه هستي به ثناي تو زبان است، حسين

با وصف تو فراتر زبيان است، حسين

همه اوصاف تو گفتند و شنيدند ولي

اين عيان است كه قدر تو نهان است، حسين

در رگ غيرت و آزادي و ايمان و شرف

خون پاك تو همي در جريان است، حسين

آتش مشرق و مغرب

به كناري شده سرد

سخن گرم تو هر جا به ميان است، حسين

مرده آن نيست كه بهر تو گذاشت از تن و جان

مرده آن است كه فكر تن و جان است، حسين

مكتب سرخ تو آموخت بهر عصر كه خون

باعث مرگ سكوت و خفقان است، حسين

فاني راه خدا پادشه ملك بقاست

كشته راه تو جاويد از آن است حسين

بي زبان كودك شش ماهه خكشيده لبت

بهر هر ملت مظلوم زبان است، حسين

خط سبزي كه زخون سرخ شد از اكبر تو

خط آزادگي نسل جوان است، حسين

خون ياران تو از زخم تن ما، در جنگ

پيش رگبار بلا در فوران است، حسين

گوشه خاك عراقت نه همين كرب و بلاست

كه تو را كرب و بلا ملك جهان است، حسين

مي توان يافت خداي دو جهان را به دلي

كه به تير غم عشق تو نشان است، حسين

گر امان نامه دهد خلق جهان را نه عجب

آنكه را از تو بكف خطّ امان است حسين

نهضت آن است كه با خون تو جوشد ورنه

مرده جسمي است كه بي روح و روان است، حسين

مكتب زندۀ ايثار و فداكاري تو

درس جانبازي ابناء زمان است حسين

خونِ جوشان تو نازم كه همه پاكان را

نسل در نسل روان در شريان است، حسين

بي تو بر عاشق روي تو بهشت است جحيم

بي بهار غمت اين باغ خزان است، حسين

شادي

هر دو جهان را به غمت نفروشم

كه در اين بيع و شرا سخت زيان است، حسين

كوه را بكشند ار بار غمت نيست عجب

قامت چرخ از اين غصّه كمان است، حسين

تا ابد هست چراغ ره انسانيت

سر پاك تو كه بر نوك سنان است، حسين

هر كجا داد تو خيزد ز دل مظلومي

قلب بيدادگران در ضربان است، حسين

به جنان عاشق از آنم كه جنان عاشق تو است

ورنه با چون تو چه كارم بجنان است، حسين

شود از يك نگهش آتش دوزخ خاموش

ديده اي كز غم تو اشك فشان است، حسين

انبياء فاطمه را بهر شفاعت آرند

فاطمه سوي تو چشمش نگران است، حسين

چون خداوند تبارك و تعالي همه جا

جان تو در دل بشكسته دلان است، حسين

به حبيبت قسم از خويش مران «ميثم» را

كه به ياد تو بفرياد و فغان است، حسين

----------

حضرت زينب

امشب از برج ولايت اختر آمد اختر آمد

امشب از برج ولايت اختر آمد اختر آمد(ولادت)

بحر مواج شرف را گوهر آمد گوهر آمد

كوثر ختم سل را كوثر آمد كوثر آمد

شير حق يعني علي را دخترآمد دختر آمد

بانگ يارب يارب آمد، برج دين را كوكب آمد

عشق در تاب و تب آمد، زينب آمد زينب آمد

كرده روشن چشم زهرا(سلام الله عليه) و اميرالمؤمنين را

در لباس بندگي مرآت حسن داور است اين

بلكه از سر تا قدم آئينۀ پپيغمبر است اين

در شجاعت در بلاغت در

فصاحت حيدر است اين

با حسين بن علي از كودكي همسنگر است اين

عصمت صغري است آري، زينب كبري است آري

دخترزهرا است آري، شير عاشوراست اري

مي درد با خطبه هايش قلب سخت خصم دين را

منطق پيغمبر و اعجاز حيدر بر زبانش

يك جهان طوفان به دل يك بحر گوهر در دهانش

اي فداي آن زبان و آن دهان و آن بيانش

مي سزد خوانم چو مادر سورۀ كوثر به شانش

وجه، وجه كبريائي، صبر، صبر مصطفائي

روح، روح نينوائي، از ولادت كربلائي

كربلا كرده است سرتاسر سماوات و زمين را

اوست بي استاد، استاد تمام آفرينش

دختر زهراو ودر معناست مام آفرينش

همدم و همسنگر و يار امامخ آفرينش

در اسارت بر كف دستش زمام آفرينش

عقل حيران كمالش، قدر مبهوت جلالش

ماه در گردون هلالش، مهر مشتاق جمالش

خوشه چين خرمن خود كرده صد روح الامين را

كيستم من تا زبان در مدحت زينب بگيرم

از چه بنهادند بر دوش اين چنين امر خطيرم

او جهان اكبر است و من همان جرم صغيرم

واي مي ترسم كه آخر زينب اللّهي بميرم

آه، زينب زنده ام كن، پر زاشك و خنده ام كن

در همين كو، بنده ام كن، بندئۀ پاينده ام كن

تا زفيض خاك ره، بخشي به من علم اليقين را

سوز دل، آه درون، فرياد جان، ذكر لبي تو

گرد خورشيد ولايت كوكبي تو كوكبي تو

در دل ويرانه هاي شام

غم ماه شبي تو

زينبي تو، زينبي تو، زينبي تو، زينبي تو

اي به مردانت امامت، وي به دل هايت اقامت

هر قيامت يك قيامت، بر همه خلقت زعامت

در تو بينم اقتدار رحمةٌّ للعالمين را

تو همان پيغمبر مبعوث از درياي خوني

گاه، طوفان مهيبي گاه، موج لاله گوني

در دل مجروح ثارلّلهيان سوز دروني

با كلام زنده ات پيروز بر خصم زبوني

علم از داور گرفتي، حلم پيغمبر گرفتي

نطق از حيدر گرفتي، صبر از مادر گرفتي

زنده گرداندي مرام انبياي مرسلين را

اي كه با صبر عظيمت صبر را ديوانه كردي

كوفه را بر فرق طاغوت زمان ويرانه كردي

خويش را گرد سر خون خدا پروانه كردي

محمل از خون جبين خويشتن گلخانه كردي

اي دل زهرات محمل، اي زاشكت ناقه در گل

بر لبت منزل به منزل، آتش جان پارۀ دل

ريخته پاي سر محبوب خود خون جبين را

اي كه صد مريم به دامان ولايت چنگ مي زد

از چه دشمن پاي اشك ديدگانت چنگ مي زد

خطبه هايت بر جبين خصم، داغ ننگ ميزد

با كدامين جرم، دست كوفه بر تو سنگ ميزد؟

اي رخت شمس هدايت، وي جلالت بي نهايت

كردهاي در خون روايت، دين بود حفظ ولايت

نازم آن مكتب كه دارد از تو درسي اين چنين را

كيستي تو اي دو صد خورشيد را نور از نقابت

وي گرفته با ادب ماه بني هاشم ركابست

برفراز نيزه ها

تابيده قرص آفتابت

زنگ اشترها فتادند از صدا با يك خطابت

اي عبادت سرفرازت، وي سحر محو نمازت

محفل راز و نيازت، عاشق سوز و گدازت

آتشي زن بار ديگر اين درون آتشين را

تو تمام ملك هستي را حسين آباد، كردي

در اسارت بودي و توحيد را آزادي كردي

در قتوت شب حسين بن علي را ياد كردي

آن دل شب روح مادر را به جنّت شاد كردي

كبريا را مظهري تو، عشق راپيغمبري تو

اعتبار حيدري تو، افتخارمادري تو

زنده كردي طاعت صدّيقه و حبل المتين را

تو به مقتل از يم خون تا خدا پرواز كردي

در مقام صبر مانند علي اعجاز كردي

دست، زير آن بدن بردي و با حق راز كردي

با زبان شكر، حرف دل به حق ابراز كردي

خصم، نوميد از شكستت، آسمان مبهوت و مستت

محو قلب حق پرستت، مصحف زهرا(سلام الله عليه) به دستت

حفظ كردي در مقام صبر، زين العابدين (عليه السلام) را

اي بناي صبر تا صبح قيامت محكم از تو

وي زده آزادگي از صبح آزادي دم از تو

باغ دل ها چون بهشت جاوداني خرّم از تو

سبز همچون نخلۀ طوباست نخل (ميثم) از تو

خوار و بي مقدار و پستم، معصيت داده شكستم

مانده خالي هر دو دستم، ليك مدّاح تو هستم

از تو دارم يادگار اين بيت بيت دلنشين را

----------

خيزيد كه گلزار ولا را ثمر آمد(ولادت)

در خانۀ خورشيد هدايت

قمر آمد

از دامن صديقه بتول دگر آمد

آئينۀ پيغمبر و مام و پدر آمد

محبوبۀ حق روح عبادات خوش آمد

ناموس خدا عمّۀ سادات خوش آمد

بُشري كه خدا كوثر ديگر به علي داد

وز بحر شرف گوهر ديگر به علي داد

با حُسن دو مه، اختر ديگر به علي داد

بعد از دو پسر دختر ديگر به علي داد

محبوبۀ ذات احد ذوالمنن است اين

سر تا به قدم آينۀ پنج تن است اين

مه خنده زد و مهر دل آراي شبش خواند

خورشيد، سماوات كمال و ادبش خواند

لبخند زد و آيۀ وحي از دو لبش خواند

پيغمبر اكرم زشرف زين اَبش خواند

اين زين اَب و زين اُم و زين رسول است

مرآت خدا تالي زهراي بتول است

نخلي كه بود ريشه زگلزار الستش

كوهي كه حوادث نتوان داد شكستش

مبهوت خدا ديدۀ توحيد پرستش

زيبد كه زند دست خدا بوسه به دستش

با آنكه به اصحاب كسا نور دو عين است

از لحظۀ ميلاد نگاهش به حسين (عليه السلام) است

اين است كه زينب زپدر نام گرفته

دل از دم عيسائي اش آرام گرفته

و زمهر رخش مهر فلك وام گرفته

خضر از يم جود و كرمش جام گرفته

دارد شجر نور شرار از يم نورش

صد موسي عمران شده مدهوش به طورش

پيغمبر اسلام بتول دگرش اوست

حيدر،يم سرشار ولايت گهرش اوست

زهرا (سلام الله عليه) شجر عصمت

و تقوا ثمرش اوست

شهر همه عشاق، حسين (عليه السلام) است و درش اوست

اين طفل نه، اين لنگر كشتي نجات است

بر خون خداوند حيات است حيات است

اي دختر والا گهر مادر قرآن

اي پرورشت داده چو جان كوثر قرآن

هم داور قرآني و هم ياور قرآن

هم خواهر قرآني و هم دختر قرآن

دين شرف و عصمت و ايمان به تو نازد

بالله قسم عترت و قرآن به تو نازد

تو زنده كن صلح و قيام حسنيني

با خطبۀ خود روح پيام حسنيني

تو صاحب اجلال و مقام حسنيني

در خانه پس از فاطمه (سلام الله عليه) مام حسنيني

امروز نه، فردا نه، كه تا صبح قيامت

با همّت تو ميوه دهد نخل امامت

روشنگر چشم و دل پيغامبري تو

همسنگر ما در به دفاع پدري تو

مانند حسن از همگان خوب تري تو

درياي اسلام، حسين دگري تو

اي برده نما زشبت از مرغ سحر دل

مانند حسين بن علي جاي تو در دل

تو ماه فروزندۀ هفتاد ستاره

خورشيد تو در كوفه درخشيد دوباره

تو از دل محمل به رخش گرم نظاره

او از سر ني داشته به سوي تو اشاره

داديد به هم جان و ربوديد زهم دل

مي سوخت زداغ غمتان نيزه و محمل

----------

امشب شب مي_لاد اميد حسين است

امشب شب مي_لاد اميد حسين است(ولادت)

عيد حسين عيد حسين عيد حسين است

گوي_ي خدا كوثر به كوثر داده امشب

يك حيدر ديگر به حيدر داده امشب

كوث_ر ب__ه روي دام_ن كوث_ر ببينيد

ق_رآن به روي دست پيغمب_ر ببينيد

امش_ب دوب__اره پن_ج ت_ن را آفريدند

احمد، علي، زه_را، حسن را آفريدند

در پنج مه_ر آمد ب_ه دني_ا م_اه ديگر

ي__ا آم__ده مي__لاد ث__ارالله ديگ__ر؟

ب_ر زين_ت دي__ن خ_دا زين اب آم_د

الله اكب__ر! زين_ب آم__د زين_ب آم_د

در خلق و خو زهرا و ختم المرسلين است

هنگام خطبه يك اميرالمؤمنين است

اين شيردخت شير حي كردگار است

فرياد، نه! حتي سكوتش ذوالفقار است

ه__ر صبح_دم ب_ا ي_اد او يك يادواره

ه__ر روز دازد عيد مي__لادي دوب_اره

چشم عل_ي ب_ر چه_رۀ زهرايي اوست

در چشم شيعه اشك عاشورايي اوست

ب__ا گري__ه مي ج__ويد ام_ام كربلا را

انگ__ار مي بين__د قي___ام كرب___لا را

اُم و اَب و جان و سرم گردد فدايش

انگ___ار آواي عل__ي دارد ص__دايش

اين عمۀ سادات اين، زهراي زهراست

اين مث_ل زه_را م_ادرش ام ابيه_است

اين انبيا و پنج تن را نور عي_ن است

زين اَب و زين اُم و زين حسين است

سر تا قدم جان است و جانانش حسين است

مي گريد و گهواره جنبانش حسين است

در خواب و در بيداري خود با حسين است

در هر گل لبخند او يك ياحسين است

الله اكب__ر! از كم__ال و از ج__لال__ش

الحق ك_ه شي_ر فاطم_ه ب__ادا حلالش

گر شيرحق شير حقش گويد،عجب نيست

عطر بهشت از سينه اش بويد، عجب نيست

ك__رب وب__لا بي ن__ام او معن__ا

ن_دارد

ل_وح رض__ا ب_ي صب__ر او امض__ا ندارد

هر خطب_ه اش يك سورۀ آم_ال نهضت

هر جمل_ه اش يك آي_ۀ اكم_ال نهضت

پيوسته ب__وده ج_ا در آغ__وش الهش

از گ_اه__واره ت__ا كن__ار قتل_گ__اهش

وقتي سخن مثل اميرالمؤمني_ن گفت

بر او س_ر ب__الاي ني_زه آف_ري_ن گفت

با احم_د و زه_را و حي_در هم صدا بود

الح_ق ك_ه او پيغمب_ر خ_ون خدا بود

چشم حسين از خطبۀ او گشت روشن

احمد، علي، زهرا، حسن، گفتند احسن!

وقتي كه شد با خنجر خونين لبش جفت

هم بوسه مي زد هم خدا را شكر مي گفت

با سيل اشكش عقده از دل باز مي كرد

اول سف_ر را ب_ي حسي_ن آغاز مي كرد

انگ__ار مي بين_م ت_ن در خ_ون تپيده

ب__ر او اذان گوين_د رگ ه__اي ب_ريده

در گري__ۀ او ناقه ه__ا ام__داد ك_ردند

گوي__ي ف_رات ديگ__ري ايجاد كردند

آتش ب__ه س__وز سين__ۀ او باد مي زد

تنه_ا ب__راي او ج__رس فري_اد مي زد

لب ها ترك خوردۀ فضا در چشم ها دود

آب ف_رات از خج_لت زين_ب گِل آلود

صحرا به صحرا ك_وبه ك_و منزل به منزل

زينب، سوار و فاطم_ه دنب_ال محمل

زينب، هميشه ياد او ه_م گريه دارد

حت_ي شب مي_لاد او ه_م گريه دارد

در هر مقامي ياد او ياد حسين است

ميلاد او هم مثل ميلاد حسين است

«ميثم»! از آن روزي كه پيغمبر نبي بود

زينب حسيني و حسين_ش زينب_ي بود

----------

امشب علي وليمه به خلق جهان دهد

امشب علي وليمه به خلق جهان دهد (ولادت)

امشب زمين فروغ به هفت آسمان دهد

امشب

خدا تجلّي خود را نشان دهد

با خطّ نور، بر همه خطّ امان دهد

ميلاد شير دخت علي، شير داور است

سر تا قدم حقيقت زهراي اطهر است

بايد دوباره خلقت پيغمبري چنين

آرد ز كعبه بنت اسد حيدري چنين

بخشد خدا به ختم رسل كوثري چنين

كز دامنش ظهور كند دختري چنين

فخررسول وفاطمه "زِينِ اَب"است اين

امّ الكتاب صبر و رضا، زينب است اين

بَدرُ المنير و شمس ضُحاي علي است اين

بعد از بتول عقده گشاي علي است اين

يادآور صداي رساي علي است اين

آيينه تمام نماي علي است اين

گفتار وحي در سخنش آفريده اند

يا صورتي ز پنج تنش آفريده اند

اين مريم مقدس طاهاست، زينب است

اين يادگار ام ابيهاست، زينب است

اين نورچشم حضرت زهراست، زينب است

اين افتخار عصمت كبراست، زينب است

در وصف او من آنچه بگويم شكست اوست

آثار بوسه هاي علي روي دست اوست

زينب كه لحظه هاست همه يادواره اش

زينب كه سال هاست سراسر هزاره اش

زينب كه دل برد ز پيمبر نظاره اش

زينب كه خلقت است مطيع اشاره اش

زينب كه با صداي علي حرف مي زند

در شهر كوفه جاي علي حرف مي زند

اين است بانويي كه پيام آوري كند

هنگام خطبه معجزه حيدري كند

يك عمر بر حسين و حسن مادري كند

با دست بسته بر اسرا رهبري كند

باران رحمت است كه ريزد ز ابر او

دين زنده از قيام حسين است و صبر او

اي در تن مطهر تو جان پنج تن

ايمان تو حقيقت ايمان پنج تن

از كودكيت شمع شبستان پنج تن

چشم تو آبيار گلستان پنج تن

يادآور تكلم زهرا بيان توست

اعجاز ذوالفقار علي در زبان توست

حيدر ثنات گفته كه اين حيدر من است

كوثر دعات كرده كه اين كوثر من است

خون حسين گفته پيام آور من است

قرآن دهد شعار كه احياگر من است

صبر و رضا به مادري ات كرده افتخار

خون خدا به خواهري ات كرده افتخار

ايثار و صبر جمله اي از مكتب تواند

آيات نور گوهر لعل لب تواند

تو آسماني و شهدا كوكب تواند

بالاي نيزه محو نماز شب تواند

بسيار زن كه صابر و نستوه بوده است

كي مثل تو "رَأيتُ جَميلا" سروده است

بر شكر قتلگاه تو از داور آفرين

بر استقامت تو ز پيغمبر آفرين

بر ذوالفقار نطق تو از حيدرآفرين

بر خطبة دمشق تو از مادر آفرين

وقتي شدي به كوفه پيام آور حسين

لبخند فتح زد به سر

ني سر حسين

از حنجر حسين تو، خنجر شكست خورد

با خطبه تو خصم ستمگر شكست خورد

تنهايي و ز، صبر تو لشكر شكست خورد

طغيان و ظلم تا صف محشر شكست خورد

تو يك تنه تمام سپاه ولايتي

حق است اينكه دختر شاه ولايتي

پيغمبر حسين تويي با خطاب فتح

نازل به سينه ات شد از اوّل كتاب فتح

گرديده امّتت سپه بي حساب فتح

روي تو شد به برقع خون آفتاب فتح

"ميثم" هماره با تو مگر گرم گفتگوست

كز معجز تو بار مضامين به نخل اوست

----------

امين وحيِ طبعِ شيواي من

امين وحيِ طبعِ شيواي من(ولادت)

معجزه كن بخوان به آواي من

فضائل از كوثر زهرا بگو

قصيده بر زينب كبري بگو

دُرّ مديحت به عقيق لب است

بگو بگو ولادت زينب است

در ملكوت عرش اين زمزمه ست

ولادت فاطمه ي فاطمه ست

جلوه ي حسن ازلي آمده

دختر زهرا و علي آمده

خون خدا زهي به هم سنگرت

آمده ميلاد پيام آورت

زينت اُمّ و زينت اب است اين

نايبة الامام، زينب است اين

بيان او شعله ي كار زار است

زبان او تيغه ي ذوالفقار است

آينه ي بتول عذراست اين

حقيقت حضرت زهراست اين

مخزن اسرار خدا سينه اش

تمام كربلا در آيينه اش

زمزمه اش حكايت كربلاست

فلسفه ي روايت كربلاست

ختم

رسل بوسه زند بر لبش

خوانده به فرمان خدا زينب اش

طلعت او بين حسين و حسن

جلوه اي از جلالت پنج تن

دختر پاك علي مرتضاست

خواهر دين مادر صبر و رضاست

نايبه ي چار امام همام

دختر فاطمه عليكِ السّلام

كشيده از خاك قدوم تو ناز

كوفه و كربلا و شام و حجاز

اي زازل گشته اسير حسين

اي به زني آمده شير حسين

زندگي شهيد مرهون تو

«سفينة النجاة» ممنون تو

مدال روي شانه ي فاطمه

زنده ترين نشانه ي فاطمه

اسوه ي زنده ي روايات صبر

به شأن تو تمام آيات صبر

سينه ي جان گشوده بر هر بلا

زدامن فاطمه تا كربلا

اي همه جا و همه دم با حسين

نفس نفس، قدم قدم، با حسين

بخوان بخوان بخوان به دوش حسين

قصّه ي كربلا به گوش حسين

حسين را فروغ هر دو عيني

تو نوري از حقيقتِ حسيني

اگر چه هفتاد و دو داغ ديدي

جان امام خويش را خريدي

كمال با نطق تو كامل شده

وحي به سينه ي تو نازل شده

به جمله جمله خطبه ات اين نداست

معلّم زينب كبري خداست

حجّ تو اي سيّده ي عالمين

هفت طواف است به دور حسين

دعاي تو سوز دل و حال بود

نماز تو كنار گودال بود

مروه ي تو دايره ي كربلا

صفاي تو كنار طشت طلا

كوثر كوثر

اي بتول بتول

فاطمه ي فاطمه حَجِّت قبول

جلالت جلالت ائمّه است

زيارتت زيارت فاطمه است

شكر به هر لحظه ي روز و شبم

كه خاكبوس محمل زينبم

مذهب من مكتب من زينب ست

هميشه ورد لب من زينب ست

به مادرت فاطمه جدّت نبي

زينبي ام زينبي ام زينبي

فاش بگويم به همه اين سخن

«ميثمِ » دختر علي كيست من

----------

اي آينۀ تمام زهرا

اي آينۀ تمام زهرا (مصيبت)

اي شخص تو را مقام زهرا

بر جان و تنت درود احمد

بر نام خوشت سلام زهرا

در حنجره ات صداي حيدر

در زمزمه ات پيام زهرا

در لعل لبت حديث توحيد

در سرو قدت قيام زهرا

گيرد ز تو احترام بابا

آنگونه كه احترام زهرا

از دوره كودكي تو را بود

مشي و هدف و مرام زهرا

نام تو ائمّۀ هدي را

جاري به زبان چو نام زهرا

زهراي حسين پروري تو

در رتبه حسين ديگري تو

اي دختر مادر مدينه

اي مصحف مادرت به سينه

محبوبۀ كردگار زينب

صدّيقه و طاهره امينه

يك بانو و اينقدر جلالت

يك دختر و اين همه سكينه

چون شير خدا خداي را شير

چون مادر خويش بي قرينه

در كلّ محيط با برادر

مصباح هدائي و سفينه

طوباي بهشت مهرباني

دشمن ز چه داشت با تو كينه

دل با غمت اي بتول دوّم

هم كرب و

بلاست هم مدينه

حوران كه مقدّس و عزيزند

در كوي كنيز تو كنيزند

اي بوده ز دور خردسالي

داراي جلال ذوالجلالي

اي مادر جملۀ مصائب

اي دختر سيّد الموالي

با اشك تو اي سحاب خونين

با ياد تو اي مه هلالي

بهتر كه ز خار ره شود پر

چشمي كه بود ز اشك خالي

طي كرده به رفرف اسارت

معراج تكامل و تعالي

بر ماه جمال نيلگونت

چون فاطمه نقش بي مثالي

هنگام صلالت ليل، زهرا

هنگام سخن علّي عالي

در عين حسين نور عيني

او زينبي است و توحسيني

اي همسفر سر بريده

اي پرده خصم را دريده

ثارالله ديگر است ما را

خوني كه ز صورتت چكيده

غير از تو به طول چند ساعت

هفتاد و دو داغ كس نديده

قرآن شده سر فراز از تو

هر چند كه قامتت خميده

تنها و اسير و دست بسته

پيوسته حماسه آفريده

با خون جبين نموده تفسير

تا آيه ز نوك ني شنيده

ميراث رسل به تو ز آدم

تا خاتم انبيا رسيده

تو عصمت ذات كبريايي

مرآت تمام انبيايي

با خطبۀ تو امير كوفه

گرديد دگر اسير كوفه

از اسب مراد همچو روباه

افتاد به چنگ شير كوفه

مي رفت كنار، پرده از كفر

مي خورد به سنگ تير كوفه

شد سبز هزار گلبن وحي

با اشك تو در كوير كوفه

ديدند به حلقۀ اسارت

زينب شده بود مير كوفه

مي خواست خراب گردد از بن

شد صبر تو دستگير كوفه

شد كوفه اسير خطبه تو

كي گقته تويي اسير كوفه

تا ناي تو در خروش آمد

فرياد علي به گوش آمد

اي داده حيات بر كرامت

وي دين تو زنده تا قيامت

اي مقتل خون به همّت تو

دانشگه صبر و استقامت

بر خاك ره تو سجده بردند

مردان بزرگ راست قامت

در هر قدمت هزار معراج

در هر نفست دو صد كرامت

غير از تو كه دختر بتولي

اي مادر دوّم امامت

كي جان امام خود خريده

در اوج مصيبت از شهامت

با عزم تو خون به تيغ پيروز

از صبر تو يافت دين سلامت

چشم تو نماز را وضو داد

اشك تو به خون هم آبرو داد

اي وارث باغ پرپر وحي

اي دختر وحي و خواهر وحي

جز تو كه به زير تازيانه

گلبوسه زده به حنجر وحي

غير از تو كه گفته در يم خون

شكرانه كنار پيكر وحي

دريائي و خطبه هاي نابت

هنگام خطابه گوهر وحي

دردا كه زآفتاب سوزان

گرديد سياه منظر وحي

بازار كجا و بانوي دين

ويرانه كجا و دختر وحي

قرآن مجيد و تازيانه

فرياد ز خصم كافر وحي

هم فرق تو كوفيان شكستند

هم دست تو را به شام بستند

داني ز مدينه تا

مدينه

هجر تو چه كرد با مدينه

با رفتن تو به نينوا داشت

چون ني همه دم نوا مدينه

وز آمدن تو بار ديگر

شد يكسره كربلا مدينه

واي از دل من چگونه بيند

با قامت خم تو را مدينه

با ياد تو روز و شب دل ما

يا كرببلاست يا مدينه

بايد شب و روز خون بگريد

با عترت مصطفي مدينه

فرياد زند ز دل بگويد

با دختر مرتضي مدينه

كي دخت علي برادرت كو؟

هفتاد و دو يار و ياورت كو؟

هر جا كه ز غربتت سخن بود

گريان به غريبيت وطن بود

افسوس كه در مدينه با تو

ديگر نه حسين نه حسن بود

شش يوسفت اوفتاد بر خاك

سوغات تو كهنه پيرهن بود

با خلق بگو كه بر حسينم

يك قطعه بوريا كفن بود

با مادر خود بگو كه ديدم

زير سم اسب آن بدن بود

با شهر بگو كه آفتابم

مي سوخت و سايه بان من بود

با ختم رسل بگو سليمان

صد پاره ز تيغ اهرمن بود

فرياد بزن ز سينه زينب

ديگر توئي و مدينه زينب

بيدادگري تمام كردند

حرمت به تو را حرام كردند

از خاك وطن تو را دوباره

تبعيد به شهر شام كردند

با ديدن كوچه هاي شامت

خوناب جگر به كام كردند

آنجا كه به گرد محمل تو

مردم همه ازدحام كردند

آنجا كه

نثار مقدم تو

خاشاك ز روي بام كردند

آنجا كه به نوك ني شهيدان

بر محمل تو سلام كردند

آنجا كه ز راه كينه با سنگ

توهين به سر امام كردند

دروازه شام را كه ديدي

يكباره ز عمر دل بريدي

با ديدن شام غم دوباره

افتاد به سينه ات شراره

گويي كه دوباره چشمت افتاد

بر نيزه به هيجده ستاره

در طشت طلا دوباره كردي

لبهاي كبود را نظاره

ياد آمدت از سر برادر

وز چنگ و دف و ني و نقاره

همچو بدن عزيز زهرا

گرديد دلت هزار پاره

دردا كه به شام بر سرت ريخت

يك كرببلا بلا دوباره

دردا كه ز دور خورد سالي

خون گشت دلت ز غم هماره

شد ختم به مرگ داستانت

در شام به لب رسيد جانت

تا جان به تن مطهّرت بود

خون در دل و ديدۀ ترت بود

جان دادي و ذكر واحسينا

در زمزمه هاي آخرت بود

پيراهن پاره پارۀ او

تا لحظۀ مرگ در برت بود

گويند نشان تازيانه

در غسل عيان به پيكرت بود

بر قبر تو لاله اي كه مي ريخت

خون دل و اشك شوهرت بود

بالله قسم شهادت تو

در شام شبيه مادرت بود

چشمت به ره اجل دم مرگ

دل در حرم برادرت بود

چون ابر كه در بهار گريد

«ميثم» ز غم تو زار گريد

----------

اي بحر كمال گوهر آوردي

اي بحر كمال گوهر آوردي (ولادت)

اي كوثر وحي كوثر آوردي

اي نخل اميد نوبر آوردي

اي ماه خجسته اختر آوردي

اي دخت رسول دختر آوردي

زينب؟ نه، حسين ديگر آوردي

بر نفس رسول زيب و زين است اين

سر تا به قدم همه حسين است اين

تو وجه خدايي و تجلا او

تو روح محمدي و اعضا او

تو بحر كمال و در يكتا او

تو باغ بهشت و نخل طوبا او

او با تو بود شبيه و تو با او

الله الله تو زينبي يا او

بانوي زنان عالم آوردي

بعد از دو مسيح مريم آوردي

آيات خداست نقش رخسارش

در چشم رسول حسن دادارش

شمشير علي است تيغ گفتارش

زهرا شده محو چشم بيدارش

هم مرغ دل حسن گرفتارش

هم چشم حسين محو ديدارش

آيينة احمد است اين دختر

قرآن محمد است اين دختر

هم مام ائمه را بهين دختر

هم عصمت و زهد و صبر را مادر

هم فلك نجات را بود لنگر

هم خون حسين را پيام آور

هم در يم خون امام را ياور

هم قافلة قيام را رهبر

هم خون شهيد جرعه نوش او

هم خشم حسين در خروش او

آيينة پنج تن، جمال

او

شرمنده جلال از جلال او

پرواز كمال از كمال او

يك فاطمه حلم در خصال او

عاشور حسين شور و حال او

پيشاني غرقه خون مدال او

خون شهدا هماره مديونش

در صبر و رضا حسين ممنونش

اي كوفه و شام كربلاي تو

اي سينة خلق ني نواي تو

اي صورت صبر نقش پاي تو

اي آية كاف و ها ثناي تو

حق شيفتة خدا خداي تو

فرياد علي است در صداي تو

ميراث كمال از رسل داري

استاد نديده علم كل داري

تو عالمة نديده استادي

ويران گر كاخ ظلم و بيدادي

صد كرب و بلا خروش و فريادي

با كوه ملال سرو آزادي

زهد و شرف و عدالت و دادي

در موج غم از وصال حق شادي

با آن همه داغ از شكيبايي

چشم تو نديد غيرزيبايي

بر چهره جمال دادگر داري

اعجاز خطابه از پدر داري

اسرار علوم را ز بر داري

ارثي است كه از پيامبر داري

تقديم حسين دو پسر داري

دو مهر ز ماه خوب تر داري

تو باب حسين و باب زهرايي

تو ماه دو آفتاب زهرايي

تو ام مصائبي و مام صبر

زيبد كه بخوانمت امام صبر

در

دست اراده ات زمام صبر

با صبر تو زنده گشت نام صبر

مرهون تو تا ابد نظام صبر

اي هر نفس تو يك پيام صبر

بر صبر تو از هزار زخم تن

در مقتل خون حسين گفت احسن

سوگند به ذات قادر بي چون

شكرانه سرودنت به موج خون

با جسم كبود و گيسوي گلگون

كاري است ز حد وهم ما بيرون

اي نهضت كربلا به تو مديون

اي داده شكست ها به خصم دون

تو خون حسين را بقا دادي

حتي به شهيد ارتقا دادي

محبوبة حي داوري زينب

زهرا و حسين و حيدري زينب

هم سنگر دو برادري زينب

تا حشر حسين پروري زينب

دردانة ناب كوثري زينب

پيوسته پيام كربلايي تو

تفسير تمام كربلايي تو

بايد به جهان پيمبري آيد

در ملك وجود حيدري آيد

چون فاطمه باز مادري آيد

مانند حسن برادري آيد

ميلاد حسين ديگري آيد

تا چون تو خجسته خواهري آيد

عالم به ولايت تو مي نازد

ميثم به عنايت تو مي نازد

----------

اي به محمّد بهشت، ياسمن آورده اي

اي به محمّد بهشت، ياسمن آورده اي(ولادت)

همسر شير خدا، شير زن آورده اي

محور هر پنج تن پنج تن آورده اي

هم سخن مرتضي، همسخن آورده اي

هاجر و ساراست اين

مريم عذراست اين

دختر زهراست اين

زينب كبري ست اين

دخت وليّ خدا اُخت حسين و حسن

دختر علم و كمال مادر صبر و رضا

يك حسن و يك حسين يك علي مرتضي

فاطمه ي دوّمي در بغل مصطفي

هر سخنش يا حسين هر نفسش يا اخا

فاضله و عالمه

فاطمه ي فاطمه

قبله ي جان همه

بر لب او زمزمه

زمزمه اش برده دل از شه گلگون كفن

آينه ي پنج تن طلعت زهرائي اش

مي برد از خلق، دل خلقت طاهائي اش

سينه ي صحرايي و ديده ي دريائي اش

همره مادر رواست امّ ابيهائي اش

صبر، علمدار او

حلم، گرفتار او

داغ، شرر بار او

درد، خريدار او

عصمت و زهد و حيا برتن او پيرهن

از شب ميلاد بود شعله ي تاب و تبش

پيش تر از جدّ و باب خوانده خدا زينبش

قصّه ي كرب و بلا زمزمه ي هر شبش

فاطمه از جان و دل بوسه زند بر لبش

روح و روانش حسين

تاب و توانش حسين

جان و جهانش حسين

ورد زبانش حسين

نطق و بيان علي در نفسش موج زن

عشق، سرفراز او، صبر زمين گير او

اشگ شب فاطمه ريخته در شير او

زخم شهيدان عشق آيه ي تطهير او

آيه ي بالاي ني تشنه ي تفسير او

درس نياموخته

شمع صفت سوخته

چهره برافروخته

ديده به ره

دوخته

تا چه شبي با حسين كوچ كند از وطن

خون خدا شهر عشق، زينب كبري درش

فخر كند فاطمه خوانم اگر كوثرش

شجاعت از حيدر و شهامت از مادرش

بر سر ني آفتاب گشته به دور سرش

كوفه كشد انتظار

مي دهد از كف قرار

تا كه شود آشكار

صبح وصال دو يار

گردش خورشيد و ماه بين دو صد انجمن

اي هدف انبيا زنده زايثار تو

چشم خدا نوك ني طالب ديدار تو

سرخي خون حسين زينت رخسار تو

معجزه ي حيدري منطق و گفتار تو

حيدر را حيدري

كوثر را كوثري

قرآن را منظري

زهراي ديگري

در ادب و در كمال، در عمل و در سخن

هر كه حسيني بود فطرت او زينبي ست

زني كه با عفّت است عفّت او زينبي ست

حجاب او زينبي است عصمت او زينبي ست

همت او زينبي است غيرت او زينبي ست

تو روح را مكتبي

تو علم را كوكبي

تو زين امّ و ابي

آري تو زينبي

زينب ظالم ستيز زينب دشمن شكن

فاطمه و احمد و پنج امام همام

از تو به اوج جلال گرفته اند احترام

نيست عجب گر خدا بر تو رساند سلام

صبر تو در قتلگاه خريد جان امام

توزينبي، كيستي؟

حور، مَلك، چيستي

چو فاطمه زيستي

اگر تو او نيستي

چگونه نازد حسين به صبرت اي ممتحن

تو از چهل مرز

عشق به شام كردي سفر

تو هر قدم داشتي نويد فتح و ظفر

در اختيارت قضا در اقتدارت قدر

به هيجده آفتاب رخ منيرت قمر

به سينه ات چنگ ها

به پيكرت سنگ ها

به عارضت رنگ ها

در همه ي جنگ ها

زني نداده چو تو شكست بر اهرمن

تو مصحف كربلا تو آيت محكمي

تو دختر فاطمه تو مادر عالمي

تو در كلاس رضا فراتر از مريمي

تو آبروي حسين به موج درد و غمي

خون خجل از روي تو

صبر ثنا گوي تو

دشت بلا كوي تو

مقاومت خوي تو

تو در قيام حسين چو جاني اندر بدن

تو آفتاب حجاز، تو ماه ويرانه اي

تو در كنار حسين، چراغ هر خانه اي

تو لاله اي فاطمعه بين دو ريحانه اي

تو بانگ خشم خدا به پور مرجانه اي

شفاي جان ها دمت

جهان محيط غمت

ثناي عالم كمت

چه آورد «ميثمت»

ثناي همچون تويي كجا بود حدّ من

----------

اي پيام آور خون شهدا يا زينب

اي پيام آور خون شهدا يا زينب(مدح)

وي تو چون شير خدا شير خدا يا زينب

اي رسول و علي و فاطمه را پارۀ تن

اي همه جان جهانت به فدا يا زينب

اگر از اشك شود ملك جهان دريائي

نشود حق تو يك قطره ادا يا زينب

كوفه و شام و مدينه نه تمام عالم

با پيام تو شده كرب و بلا يا زينب

اي نماز شب تو برده دل از چار امام

اي همه فاطمه هنگام دعا يا زينب

گرنبد خطبۀ تو خاطرۀ كرببلا

محو مي شد همهاز خاطره ها يازينب

چه بيارم چه بگويم چه بخوانم به ثنات

كه خدا زينت اَب خوانده تو را يا زينب

تو حسين بن علي بودي و او زينب بود

همه لحظه همه حالت همه جا يا زينب

سر آن سرّ خدا گشت جدا از تن، ليك

نگهش از تو نگرديد جدا يا زينب

سعي تو با سر خونين برادر رفتن

مروه گودال و صفا طشت طلا يا زينب

تو به دور سر او گشتي پروانه صفت

گشت بر دور سرت ارض و سما يا زينب

خطبۀ تو سخن خون خدا بر سر ني

يك پيام است ولي با دو صدا يا زينب

دل محمل خود چون دل خورشيد بسوز

كه هلاكت شده انگشت نما يا زينب

تو به خلق دو جهان راهنما او سر ني

با سرش بود تو را راهنما يا زينب

از تو زيبنده بود ذكر تقبّل منّا

بر سر نعش امام شهدا يا زينب

مظهر صبر خدا خواست دهد جان از دست

تو شدي از دل او عقده گشا يا زينب

كيستي تو كه به محمل دمد از ماه رخت

جلوۀ پنج تن آل عبا يا زينب؟

از تو زيبد كه بكوبي به دهان دشمن

مشت، با غرّش يا بن الطلّقا يا زينب

تا قيامت همه مردان چهان مي

گيرند

از تو درس شرف و صبر و رضا يا زينب

بعد مصباح هدي بر همۀ خلق خداست

روي خونين تو مصباح هدي يا زينب

خطبه هايت همه يادآور زهراي بتول

سخنانت چو علي روح فزا يا زينب

يرسف فاطمه از گوشۀ مقتل تا شام

بر سر ني به تو ميكرد دعا يا زينب

هر كجا خصم عزيزان ورا مي آزرد

بود چشمش بتو آن چشم خدا يا زينب

گوهر اشك تو و خون حسين بي علي

هر دو بخشيد با سلام بقا يا زينب

جز حسين بن علي كو تو و تو او بودي

هيچ كس چون تو نديده است جفا يا زينب

زقفا چشم تو در مقتل و پيش نگفت

شد جدا رأس حسينت زقفا يا زينب

پور مرجانه به تو خنده زد و گفت: گرفت

قلبم از قتل حسين تو شفا يا زينب

آن ستم پيشه پي پاسخ دندان شكنت

شادي اش گشت مبدّل به عزا يا زينب

كه شنيده است ((زني)) با غم هفتاد و دو داغ

گوشۀ حبس كند ناله به پا با زينب

جز تو كي خوانده نماز شب خود بنشسته

دل شب گوشۀ ويرانه سراپا يا زينب

گل وري تو كجا دامن ويرانه كجا

دختر وحي كجا شام كجا يا زينب

پيش چشم تو به لب هاي عزيز زهرا (سلام الله عليه)

به خدا، زدن نيست روا يا زينب

ماه روي تو چو از جور فلك نيلي شد

روي

خورشيد نشد تيره چرا يا زينب

خصم بر اشك تو خنديد ولي بر سرِ ني

گريه كردند برايت شهدا يا زينب

شعر (ميثم) شرري گشت و جهان را سوزاند

گشت تا بهر تو مرثيّه سرا يا زينب

----------

اي رسول خون اولاد رسول

اي رسول خون اولاد رسول(مدح)

اي بتول پاك دامان بتول

مام ايمان خواهر حقّ اليقين

دخت زهرا دخت قرآن دخت دين

كربلا تا صبح محشر زنده ات

صبر حيران، بردباري بنده ات

كبريا را آفتاب طلعتي

چارده معصوم در يك صورتي

تو اميرالمؤمنين را دختري

هم حسيني هم حسن هم حيدري

حنجر خشكيده ات ناي علي

دختر زهرا و زهراي علي

اي حسين و كربلا حيران تو

انبيا و اوليا گريان تو

پيشتر از آنكه آيي در وجود

عشق بر خاك درت برده سجود

بودي از روز ولادت با حسين

اشك چشمت بست نقش يا حسين

عاشق پيش از ولادت سوخته

چشم بر روي برادر دوخته

تا كه گشتي با برادر روبرو

دل به او دادي و دل بردي از او

فاطمه چون جان در آغوشت فشرد

بي برادر لحظه اي خوابت نبرد

از همان اوّل سر دوش نبي

تو حسيني گشتي و او زينبي

از شب ميلاد خود يار حسين

در عروسي هم عزادار حسين

اي امامت را حيات از صبر تو

كربلاي ديگر ما قبر تو

آنچه ما گفتيم تو آن نيستي

كيستي تو كيستي تو كيستي

عقل ها ديوانه و شيدائيت

راز خلقت در دل زهرائيت

كيستم من كيستم من كيستم

آنكه گويد مدح تو من نيستم

خوانده ام با ذوق و احساسم تو را

مصلحت نبود كه بشناسم تو را

زين سبو گرمست آگاهي شوم

همچو عمّان زينب اللّهي شوم

خلق غرق نور مصباح تواند

چارده معصوم مدّاح تواند

بي تو هرگز كربلا معني نداشت

ملّت اسلام عاشورا نداشت

بي تو در اسلام اسلامي نبود

از حسين و كربلا نامي نبود

گر چه هفتاد و دو داغت پير كرد

خطبۀ تو عشق را تفسير كرد

اي نهان در موج خون قرآن تو

دوست و دشمن همه حيران تو

اي به مقتل خصم را داده شكست

اي شهيدت را گرفته روي دست

بر تن در خاك و خون آميخته

سايه بان با موي درهم ريخته

در يم خون با نگاه فاطمه

هر چه ديدي بود زيبايي همه

بود زيبا آن تن غلطان به خاك

بود زيبا آن گلوي چاك چاك

زخم دشمن در رضاي دوست بود

بود زيبا چون براي دوست بود

اي سپهر اختران دلفروز

اي هلاكت جلوه گر در نيم روز

شير دخت شير حق لب باز كن

كربلاي ديگري آغاز كن

از كلامي برق ظالم سوز شو

با زبان حيدري پيروز شو

از غم و درد و ملال خود بگو

هر چه خواهي با هلال خود بگو

با هلال خود بگو

چون كرده اي

قلب سنگ كوفه را خون كرده اي

گر چه ثارالله مي نالد به تو

بر فراز نيزه مي بالد به تو

با زبان كار دو صد شمشير كن

صوت قرآن ورا تفسير كن

زنده كن بار دگر اسلام را

كربلا كن كوفه را و شام را

اي درون جسم تو جان حسين

اي حسين از تو تو از آن حسين

شعله بر گردون فكنده آه تو

نيزه و مقتل زيارتگاه تو

حيف گرگان بر جگر چنگت زدند

جاي عرض تسليت سنگت زدند

اي بني الزّهرا بر آيد دادتان

از چه مانده در گلو فريادتان

دختر قرآن و كعب ني كجا

عمّۀ سادات و بزم مي كجا

كوچه هاي شام فردا شاهدند

سنگها گويند زينب را زدند

اشگهاي غربتت را ديده اند

جاي همدردي به تو خنديده اند

گرد راهت بود بر صورت نقاب

سايه بانت بود هجده آفتاب

كاش ظلمت مي گرفت ايّام را

تا نمي ديدي دوباره شام را

محملت تا وارد دروازه شد

داغهاي بي شمارت تازه شد

باز دشمن ننگ خود تجديد كرد

عمّۀ سادات را تبعيد كرد

قسمتت اين بود تا در شهر شام

بيكس و تها شود عمرت تمام

سوزم از اين غم كه با آن رنج و درد

هيچكس در شام تشييعت نكرد

مخفي از ياران چو زهرا مادرت

دفن شد تنهاي تنها پيكرت

تا بود روشن چراغ تربتت

صورت ما و غبار غربتت

صبر حيران تا ابد از صبر تو است

گريه «ميثم» نثار قبر تو است

----------

اي زينب اي كه بي تو حقيقت زبان نداشت

اي زينب اي كه بي تو حقيقت زبان نداشت(مدح)

خون آبرو، محبّت و ايثار، جان نداشت

بي تو حيا به خاك زمين دفن گشته بود

بي تو شرف ستاره به هفت آسمان نداشت

در باغ وحي بين دو ريحانه رسول

رعناتر از تو فاطمه سرو روان نداشت

سر تا قدم بهشت حسيني و چشم او

با ديدن رخ تو هواي جنان نداشت

مثل تو اي پيامبر عشق، دختري

گلبوسه هاي فاطمه را بر دهان نداشت

تو عاشقي چو يوسف زهرا نداشتي

او چون تو عاشقي به تمام جهان نداشت

بي تو شكوفه هاي شهادت فسرده بود

بي تو رياض عشق و وفا باغبان نداشت

آگاه بود عشق كه بي تو غريب بود

اقرار داشت صبر كه بي تو توان نداشت

پيغامش ار نبود به لبهاي خشك تو

خون شهيد اين شرف جاودان نداشت

در پهندشت حادثه با وسعت زمان

دنيا سراغ، چون تو زني قهرمان نداشت

بعد از ائمه و پدر و جد و مادرت

در مرد و زن نظير تو دور زمان نداشت

مدح تو جز ائمه اطهار هر كه گفت

حرفي به غير حاصل وهم و گمان نداشت

تاريخ صابران جهان جانگدازتر

از قصّه صبوري تو داستان نداشت

يك نيم روز و اينهمه داغ امام صبر

پيغمبري به سختي تو امتحان نداشت

هفتاد داغ بر جگرت بود و باز خصم

تنها نه از سخن، ز سكوتت امان نداشت

بيدار با نهيب تو شد گله اي كه هيچ

تشخيص گرگ را به لباس شبان نداشت

جز گيسوان چند اسيرش چمن نبود

جز چند سر به نيزه گل اين بوستان نداشت

مي ريخت خون، كبوتر آزادي از پرش

جز چنگل عقاب ستم آشيان نداشت

گر پاي صبر و همّت تو در ميان نبود

اسلام جز به گوشة عزلت مكان نداشت

كاخ ستم به خطبة تو گشت زير و رو

تابي به پيش قلّه آتش فشان نداشت

اين غم كجا برم كه گل دامن رسول

آبي به غير اشك غم باغبان نداشت

آتش ز سينه اش به فلك، شعله مي كشيد

دردا كه حقِّ ناله و آه و فغان نداشت

جز استخوان و پوست ز جسمش نمانده بود

جز نقش تازيانه به قامت نشان نداشت

شبها گرسنه خفت و نماز نشسته خواند

سهم غذاش داد به طفلي كه نان نداشت

جز آن چهار سال كه خوش بود با رسول

آني به عمر خويش دل شادمان نداشت

غم را به ارث برد مگر باب او علي

در ديده خار يا به گلو استخوان نداشت

او دخت مادريست كه از جور دشمنان

حتّي كنار خانه خود هم امان نداشت

روزي به زير سايه پيغمبر خداي

روزي به جز سر شهدا سايه بان نداشت؟

محمل درست در وسط نيزه دارها

يك ذرّه رحم در دل خود ساربان نداشت

زينب

اگر نبود شجاعت به گور برد

زينب اگر نبود شهامت روان نداشت

زينب اگر نبود وفا سر شكسته بود

زينب اگر نبود تن عشق جان نداشت

زينب اگر نبود وفا سرشكسته بود

زينب اگر نبود تن عشق جان نداشت

زينب اگر كمر به اسارت نبسته بود

آزادي اين چنين شرف جاودان نداشت

زينب اگر نبود پس از كشتن حسين

گلدستة صفا به صداي اذان نداشت

«ميثم» هماره تا كه به لب داشت صحبتي

حرفي بجز مناقب اين خاندان نداشت

----------

اي م__ادر پي_امب_ران در مق__امِ صبر

اي م__ادر پي_امب_ران در مق__امِ صبر(مدح)

تا حشر، صاب_ران جه_ان را ام_امِ صبر

از سن كودك_ي سخنت ن_وش فاطمه

مث_ل حس_ين، زين_ت آغ_وش ف_اطمه

س_ر ت_ا ق_دم تم_ام تج_لاي حيدري

زي_ن اب_ي و زين_ب كب__راي حيدري

بي_ن دو آفت__اب ولاي__ت ست__اره اي

در چش_م اه_ل بيت، حسين دوب_اره اي

در گفتن ثناي تو طول زمان كم است

بر چون تو شيرزن لقب قهرمان كم است

باي_د نم__از، سج_ده ب_رد بر سجود تو

اي پنج تن خلاصه ش_ده در وج_ود تو

وقتي كه بر خطابه زبان ب_از م_ي كني

الحق كه مثل فاطمه اعج_از مي كني

وق_ت خطابه نطق تو يادآور علي ست

در شهر كوفه محمل تو منبر علي ست

زه_راست كوثر نب_ي و كوثرش تويي

شهر شهادت است حسين و درش تويي

روح الامي_ن وح__ي خ_دا سارب_ان تو

خورشي_د ن_وك ني_زه شده سايبان تو

بيت الح_رام خ_اص خ__دا كعب_ۀ دلت

گردد حسين بر س_ر ن_ي دور محملت

وقتي تو را به حنج_ر خونين نگاه بود

دانشگ__ه مق__اومتت قتلگ__اه ب__ود

مي بود اگر به مقتل خون با تو همنشين

اي_وب هم ب_ه صبر تو مي گفت آفرين!

ك_ردي نث_ار خون خ_دا اشك ديده را

دادي ب_ه م__ا پي__ام گل_وي بري_ده را

گرديده بود مقت_ل خون حائر حسين

ت_و زي_ر تازيانه ش_دي زائ_ر حسين

بر ج_اي ج_اي تير و سنان بوسه ه_ا زدي

با جد خ_ود رس_ول خ_دا هم سخ_ن شدي

گفت_ي ك__ه اي درود خ_دا ب__ر روان ت_و

گفت_ي كه اي س_لام ملاي_ك ب_ه جان تو

اين كشت_ۀ فت_اده به هامون حسين توست

اين صيد دست و پا زده در خون حسين توست

آري ت_و ب_ر رس_ول خدا روضه خوانده اي

در س__وك سي_دالشه_دا روضه خوانده اي

م_ه طلعت_ان ب_ه چه_ره كشيدند چنگ ها

خ_ون مي گريستن_د ب_راي ت_و سن_گ ها

نيزه شكسته ه_ا ب_ه سويت چشم دوختند

ب_ا شعله ه__اي آه ت_و پي__وسته سوختند

در حيرت_م چ_گون_ه زيارت ج_دا ش_دي

گوي_ي ه_زار ب_ار ب__ه مقت_ل ف_دا شدي

وقت_ي ج__دا ش_دي ز ب__رادر ب_ه قتلگاه

مي شد به پيش چشم ترت آسم_ان سياه

زاد ت_و س_وز و زم_زمه و اش_ك آه بود

مي رفت__ي نگ__اه ت__و در قتلگ_اه بود

ناگ___ه ز قتلگ__اه نداي__ي بلن__د شد

زآن حنج__ر بري_ده صداي_ي بلن_د شد

خواهر! برو كه همره تو دست داور است

تو شيري و زبان تو شمشير حيدر است

ديگ_ر كلي_د فت_ح اله_ي زب_ان توست

هرجا سفر كني سر من ساربان توست

----------

اي مادر صبر و دختر زهرا

اي مادر صبر

و دختر زهرا(مدح)

مرآت ز پاي تا سر زهرا

در عز و وقار حيدرِ حيدر

در قدر و جلال كوثر زهرا

از دورۀ چار سالگي بودي

يار علي و پيمبر زهرا

زهرا همه بود مصطفي پرور

تو دخت حسين پرور زهرا

تو بهر علي مرتضي بودي

مانند خديجه، دختر زهرا !

رخسار تو در برابر مادر

چون آينه در برابر زهرا

ماه رخ توست مشعل حيدر

سرو قد توست محشر زهرا

ت_و زينت ام_ي و اب_ي زينب

در بين دو ماه، كوكبي زينب

اي چشم محمّد و علي سويت

قرآن حسين مصحف رويت

اين نيست عجب كه خلق را بخشند

در روز جزا به تاري از مويت

دين دست نهاده بر سر شانه

صبر آمده متكي به پهلويت

مغبونم اگر تمام عالم را

گيرم به غباري از سر كويت

من كيستم اي حقيقت زهرا

تا دم زنم از خصائل و خويت

زيبد كه سر حسين در هر گام

گردد سر نيزه ها ثناگويت

با آنكه خميده قامتت از غم

يك دم نفتاد خم به ابرويت

هم رشتۀ خصم را گسستي تو

هم پش_ت يزيد را شكستي تو

تو حيدر حيدري خدا داند

زهراي مكرري خدا داند

هم عمۀ نُه امام معصومي

هم كوثر كوثري خدا داند

بعد از زهرا كه او، تويي- تو، او

از كل زنان سري خدا داند

هنگام حمايت از امام خود

هم سنگر مادري خدا داند

اوصاف تو كار مادرت زهراست

از مدح فراتري خدا داند

در قدر و جلال عصمت و پاكي

زهراي مطهري خدا داند

بر روي دو دست مادرت زهرا

قرآن پيمبري خدا داند

با كوه مصائبت چهل منزل

همگام برادري خدا داند

وحي نبوي: كلام زيبايت

اعجاز علي: زبان گويايت

اي بر دو ذبيح كربلا، هاجر

بر هشت شهيدِ راه حق، خواهر

مانند حسين در شب ميلاد

بهر تو گريست چشم پيغمبر

بر پاي تو چشم هيجده خورشيد

افشانده ز نوك نيزه ها اختر

يكروزه به دشت كربلا ديدي

هفتاد و دو لاله از تو شد پرپر

آرايش باغ حسنت از قرآن

پيدايش عضوعضوت از كوثر

جز مادرت اي حقيقت زهرا

از چار زن بهشت هم برتر

از شيرخدا رواست اينسان شير

وز فاطمه بايد اين چنين دختر

حق بر تو و «يارب» تو مي نازد

ب__ر نافل__ۀ ش_ب ت__و مي نازد

در گلشن نينوا بهاري تو

بر خون شهيد اعتباري تو

زهراست قرار سينۀ احمد

در سينه فاطمه قراري تو

هنگام نماز يك نبي معراج

هنگام خطابه ذوالفقاري تو

پيوسته طواف در چهل منزل

اطراف سر حسين داري تو

والله قسم به مادرت زهرا

بر كل ائمه افتخاري تو

جد و اب و مادر و برادر را

مرآت كمال هر چهاري تو

عباس زمام ناقه ات گيرد

وقتي به بهشت رو بياري تو

لط_ف و ك_رم و عن_ايتي بايد

شايد «ميثم» به همرهت آيد

----------

اي مهين دخت مرتضي زينب

اي مهين دخت مرتضي زينب(مدح)

اسوة مكتب رضا زينب

انجم آراي آسمان قدر

محور گردش قضا زينب

روشني بخش ديدة زهرا

زيب آغوش مرتضي زينب

تا صف حشر عالم هستي است

با پيام تو كربلا زينب

اوّلين دخت حيدر و زهرا

دومين عصمت خدا زينب

كيستي اي بخاك مقدم تو

پدر و مادرم فدا زينب

خطبه هاي تو آتشين امّا

كلمات تو جانفزا زينب

اين عجب نيست روز عاشورا

گر بگويد حسين، يا زينب

آنكه بوسيد دست زهرا را

بوسه زد چهرة تو را زينب

شش برادر جدا شد از تو، ولي

صبر از تو نشد جدا زينب

چه بگويم كه هر چه گويم هست

در ثناي تو نارسا زينب

تا ابد اهل آسمان و زمين

بتو دارند التجا زينب

دل ببام تو مرغ سرگردان

جان بخاك درت گدا زينب

صابرين را بهر بلا آيد

از تو در گوش جان ندا زينب

همچو زهرا شفاعت از امّت

ميكني در صف در صف جزا زينب

مهر جز مهر تو حرام حرام

راه جز راه تو خطا زينب

زورق صبر را تو راندي تو

ز ابتدا تا به انتها زينب

گر نبد پايداري تو نبود

ركن توحيد پا بجا زينب

شرح صبر تو در كتاب خداست

كاف

و ها ويا و عين و صادگو است

اي تو را از خدا امامت صبر

وي بخاك درت اقامت صبر

هم بپايت جبين حلم و رضا

هم بدستت زمام دولت بر

روي دوشت ستاده كوه بلا

زير پايت شكسته قدرت صبر

بهمه آيه هاي صبر قسم

همه در وصف تو است صحبت صبر

زير پاي تو خُرد قدرت كفر

پيش صبر تو طاق طاقت صبر

مظهر صبر مادري به خدا

بابي انت، اي حقيقت صبر

بعد مادر به اقتدار پدر

بر سر دوش تو است رايت صبر

پا بپاي قيام عاشورا

بوده در قامتت قيامت صبر

صبر از همّت تو فاتح شد

نه تو را بر سر است منّت صبر

نيست در نقل استقامت تو

غير افسانه اي حكايت صبر

جاي هر تازيانه بر بدنت

يك نشان است از علامت صبر

ز تو شايسته درس حلم و رضاست

از تو زيبد همي ز عامت صبر

در ثناي تو هست و امّ و ابت

هرچه نازل شده است آيت صبر

بولّي خدا تو دادي صبر

اي تو را از خدا ولايت صبر

سرنگون از تو كاخ ظلم و ستم

پايدار از تو سر و قامت صبر

اي در آغوش تو رضا را، رُشد

وي بدامان تو ولادت صبر

تو به اسلام آبرو دادي

در ديار بلا ز شدّت صبر

شرح صبر تو در كتاب خداست

كاف و ها و يا و عين

و صاد گواست

اي گل ناز پرور زهرا

وي بهشت معطّر زهرا

مهر سر تا بپاي پيغمبر

ماه از پاي تا سر زهرا

بتو زيبد بتو، امامت صبر

كه تو هستي تو دختر زهرا

از دم كفر سوز تو خيزد

نطق اسلام پرور زهرا

عاشق آفتاب طلعت تو

ماه در خون شناور زهرا

باغ سرسبز آرزوي علي

نخل اميد پرور زهرا

بودي از كودكي بخانة وحي

مونس و يار و ياور زهرا

كه ز طفلي هماره مي گشتي

دور زهرا چو مادر زهرا

كس نداند كه اين توئي يا او

چون نشيني برابر زهرا

فاطمه كوثر محمد و تو

تا صف حشر كوثر زهرا

گفته مدح تو را خداوندي

كه بود مدح گستر زهرا

وصف تو مدح تو فضائل تو

كلمات مكرّر زهرا

از تو نوشند تا قيامت آب

همه گلهاي پرپر زهرا

راه زهرا و تو است هر دو يكي

اي سراپاي مظهر زهرا

محمل و قتلگاه سنگر تو

به تو و باب و شوهر زهرا

بنداي مقدّس قرآن

بروان مطهّر زهرا

به جبين شكستة تو قسم

به جراهات پيكر زهرا

شرح صبر تو در كتاب خداست

كاف و ها و يا و عين و صاد گواست

اي خداوند صبر مفتخرت

وي رسولان عشق خاك درت

مكتب صبر حاصل سخنت

آيت فتح رايت ظفرت

نخل اميد انبيائي تو

جوشش خون اوليا ثمرت

ميگرفتي هماره پيغمبر

همچو ز هراي خويشتن به برت

اسوة استقامتي كه خدا

كرده در پيش هر بلا سپرت

پدر و مادرم فدات كه هست

فاطمه مادر و علي پدرت

اي به يك روز مادر دو شهيد

اي فداي دو نازنين پسرت

اي كه در طول كمتر از يكروز

ماند هفتاد داغ بر جگرت

چرخ از بار غصّه تو خميد

تو كه بودي! كه خم نشد كمرت

آبروي حسين بودي تو

بخدا شد حسين مفتخرت

تاب هجر تو را نداشت از آن

با سر خويش گشت هم سفرت

خواستي خون بپاي او ريزي

چوب محمل از آن شكست سرت

به جهاد مقدّس روزت

به نماز نشسته سحرت

بر دل خصم آتش افكندي

با وجودي كه بود خون جگرت

كربلا از تو كربلاست هنوز

اي دو صد كربلا به هر خبرت

تا ز قرآن كني تو دفع خطر

هيچ بيمي نبود از خطرات

انقلابي عظيم بر مي خواست

اوفتادي بهر مكان گذرت

مظهر صبر حيّ دادگري

گفته مدح تو حيّ دادگرت

شرح صبر تو در كتاب خداست

كاف و ها و يا و عين و صاد گواست

نه فقط ياور حسيني تو

كه پيام آور حسيني تو

تن تنها بموج دشمن ها

يارو هم سنگر حسيني تو

در مقام خطابه و ايثار

پدر و مادر حسيني تو

جاودان است تا ابد نورت

شمع روشنگر حسيني تو

در تو بايد

حسين را ديدن

مُظهر و مَظهرَ حسيني تو

مادر و دختر چهار شهيد

قهرمان خواهر حسيني تو

به چه خواهر، كه بايدت گفتن

مادر ديگر حسيني تو

اولين يار و آخرين گلاب

تا دم آخر حسيني تو

لاله ات پرپر و گلاب افشان

بر گل پرپر حسيني تو

در رياض بخون نشستة عشق

نخل بارآور حسيني تو

خون جگر با شهادت دو پسر

بر علي اكبر حسيني تو

چه بدوش نبي چه بر سر ني

همه جا ياور حسيني تو

شهر عشق و محبت است حسين

بحقيقت در حسيني تو

سينه در پيش سنگ كرده سپر

حامي دختر حسيني تو

جان بكف برگرفته در گودال

زائر پيكر حسيني تو

دست از جان خويشتن شسته

هم سفر با سر حسيني تو

در سپهر بلند صبر و رضا

برترين اختر حسيني تو

بتو و عزم و همتت نازم

كه بقا پرور حسيني تو

شرح صر تو در كتاب خداست

كاف و ها و يا و عين و صادگو است

قدرت عالم آفرين داري

دست داور در آستين داري

هم خدا در تو خويش را ديده

هم تو چشم خداي بين داري

قَدَرَت از يسار در فرمان

با قضا حكم در يمين داري

برتري برتري ز حدّ گمان

پاي بر قلّة يقين داري

درس ناخوانده گِرد خرمن علم

نسل در نسل خوشه چين داري

زينبي زيب امّ و زين

ابي

روي آن، آبروي اين داري

تو بخوان خطبه اي خطيبه حق

كه به لب آيت مبين داري

كلماتت دل كليم بَرَد

نفس عيسي آفرين داري

آبرو بخش چهرة دين است

نقش خوني كه بر جبين داري

راستي دختر علي هستي

كاين چنين عزم راستين داري

پدر و مادرم فدات كه خود

پدر و مادري چنين داري

اي سماوات بنده ات ز چه رو

چهره بر دامن زمين داري

كاش گردد سپهر خاكستر

كه تو فرياد آتشين داري

چون بويرانه ات مكان دادند؟

اي كه افلاك در نگين داري

كورم ار روي ناقه ات بينم

جاي بر چشم حور عين داري

كوه صبري و پيش سيل بلا

پاس از زين العابدين داري

راستي راستي تو حقّ حيات

از ازل تا ابد بدين داري

به محمّد قسم تو قرآن را

زنده تا روز واپسين داري

شرح صبر تو در كتاب خداست

كاف و ها و يا و عين و صاد گواست

----------

اي وجودت تمامِ ثارالله

بند اول

اي وجودت تمامِ ثارالله

وي علم_دار ب_ام ثارالله

پاي__دار هميشۀ توحيد

پاس_دار قي__ام ث__ارالله

به تو دين متكي است تا محشر

از ت_و پاين_ده نام ثارالله

به قيام حسين گونۀ تو

ت_ا قي_امت سلام ثارالله

هر كلام تو يك حماسۀ خون

ه_ر نفس ي_ك پي__ام ثارالله

همره و هم م_رام و همسنگر

هم_دم و

ه_م ك_لام ثارالله

ذوالفق_ارِ زب_ان ت_و در كام

تي_غ ح_ق در ني__ام ثارالله

نام تو، وصف تو، فضيلت تو

سخنِ صبح و ش_ام ثارالله

دل ن__وراني ت__و از آغ_از

ب__ود بي__ت الحرام ث_ارالله

چون تو خواندي خطابه، خونِ گلو

گشت شيرين به كام ثارالله

صحبتت: چشمه هاي علم علي

ح__رمتت: احت__رام ث_ارالله

بي تو دين را بقا نبود، نبود

كرب_لا كرب__لا نب_ود، نبود

در مدح حضرت زينب

بند دوم

صب_ر ي_ك قطره و ت_و دريايي

حل_م يك لال_ه و ت_و صحرايي

بعد حيدر تو حيدري به سخن

بع_د زه__را فق_ط ت__و زهرايي

هاج_ر دو ذبيحِ خفته به خون

مري__م هيج__ده مسيح___ايي

قيمت اشك توست خون حسين

بلكه خود يك حسينِ تنهايي

قهرمان، شيرزن تو را خوانم؟

ب_ه خ__دا ف_وق فوق اينهايي

علم ي_ك آي_ه و توي_ي قرآن

علم يك صورت و تو معنايي

پ_درت زين_تِ تم_ام وج_ود

ت_و ك_ه هست__يِّ زيب بابايي

برده دل از حسين، يك نگهت

بس كه در چش_م او دل آرايي

مادر زهد و عصمت و تق_وا

دختر قدر و نور و طاه_ايي

فات_ح ك_ربلا و ك_وفه و شام

ص_احب خطبه ه_اي غراي_ي

هر بلايي به چشم تو زيباست

خود به چشم خدا چه زيبايي

شهدا از تو

زن_دگي دارند

انبيا هم ب_ه تو بدهكارند

بند سوم

تو ز تجليل برتري زينب

تو همانن_د مادري زينب

تا صدايت به كوفه گشت بلند

همه گفتند حيدري زينب

ب__اعث سرف___رازي اس__لام

با سرِ شش برادري زينب

جز امامت كه هست خاص حسين

ب_ا ام_امت برابري زينب

منج_ي چارمي_ن ول_يّ خ_دا

در كن_ار ب_رادري زينب

به خدا غي_ر چ__ارده معصوم

از همه مردها سري زينب

همچنان از خطابه ات پيداست

كه تو زهراي ديگري زينب

دخت زهرا، ولي كدامين دخت

دختِ اسلامْ پروري زينب

بلكه هم_راه م_ادرت زه_را

م__ادرِ اهل محشري زينب

ت__و ب__ه نخ__ل امي__دِ ث__ارالله

ريشه و شاخه و بري زينب

خلق را سر به سر در آن صحرا

ذكر يا زينب است و يا زهرا

بند چهارم

لب خود تا به خطبه وا كردي

ب_االله اعج_ازِ مرتض_ي كردي

كوف_ه ش_د ك_ربلاي ديگر تو

ش_ام را ه_م ت_و ك_ربلا كردي

تو به يك خطبه، حقّ و باطل را

ت_ا قي_امت ز ه_م ج_دا كردي

مث_ل م_ادر ب_راي ي__اري دين

باره_ا خ_ويش را ف__دا كردي

جان به كف داشته چهل منزل

ب_ه ام__ام خ__ود اقت_دا كردي

در قنوت نماز شب به حسين

اشك افشان_دي و دع_ا كردي

دست ه__اي يزي_د را بست__ي

نهضت ش_ام را ب_پ_ا ك_ردي

ب_ا نگ_اه حسي_ن از دل طشت

چشم خود بستي و حيا كردي

تو ب_ه گ_ودال شكره_ا گفتي

تو ك_ه تق_دير از خ_دا كردي

چه كشي_دي مگر به بزم يزيد

ك_ه گريب_ان خ_ود قبا كردي

لب و دندان و چوب و طشت و شراب؟

از چ_ه رو آسم_ان ن_گشت خ_راب؟

بند پنجم

نفست ج_انِ سيدالشهداست

روح و ريحان سيدالشهداست

قامتت در ري_اض رضوان هم

سرو بست_ان سيدالشهداست

خطبه هاي هميش_ه زندۀ تو

متن ق_رآن سي_دالشهداست

از سر ني_زه ها به زخم سرت

چشم گريان سيدالشهداست

عضو عضو تو اي همه توحيد

پر ز ايم_ان سي_دالشهداست

مي توان در مقام و وصف تو گفت

آنچه در شان سيدالشهداست

در ثن_ايت به نيزه در حركت

لب عطش_ان سيدالشهداست

نامۀ عاشقان__ه ات ب__ه خ_دا

جسم عريان سيدالشهداست

تا زمين و زمان به امر خدا

تحت فرمان سيدالشهداست

ن_ام ت_و، مدح تو، فضائل تو

ذك_ر ياران سيدالشهداست

از خ_داوندگار و خلق مدام

به تو و صبر تو، سلام سلام

بند ششم

سرفرازي كه شد خميده، تويي

وارث م___ادر شهي__ده ت__ويي

آنكه خورشيدِ خفته در خون را

شسته با اشك هر دو ديده تويي

آنك_ه ب__ا تي_غ

نطق حيدري اش

پ__ردۀ خص__م را دري_ده تويي

آنك__ه ه__ر تلخ_يِ مصيبت را

شهد جان كرده و چشيده تويي

آنك__ه به__ر بق__اي ع_اشورا

يك جهان شورآفري_ده توي_ي

آنكه زخم درون و زخم س_رش

آسمان را به خون كشيده تويي

باغبان__ي ك__ه لاله ه__ايش را

دست گلچين به تيغ چيده تويي

زائ_ري كز ه_زار و نهص_د زخم

پاسخ خ_ويش را شني_ده تويي

آسمان_ي ك__ه ب_ي ستاره ش__ده

مهر و ماهش به خون طپيده تويي

آفتابي كه گشته چل منزل

دور هجده سرِ بريده توي_ي

ذكر سرها هماره بود به لب

السلام عليك يا زينب

بند هفتم

سال ه__ا ت_ا اب__د ه_زارۀ توست

روزه__ا روز ي___ادوارۀ ت__وست

كوف__ه و ش_ام بع__د ع__اشورا

شاه_د نهض_ت دوب__ارۀ ت__وست

همچنان بغ_ض در گل__و مان__ده

نفس كوف_ه ب__ا اش__ارۀ ت_وست

اين ت_ن گوش_وار عرش خداست

يا تو عرشي و گوش_وارۀ ت_وست؟

سن_گ قع_ر جهنّم_ش خ__وانند

دل هر كس كه ب_ي شرارۀ توست

اين بوَد حلق چاك چاك حسين

يا همان قلب پاره پ_ارۀ ت_وست؟

اش__ك شب ه__اي آسمان_ي ها

خون هفتاد و دو ستارۀ توست

نظ_ر لطف تو، ب_ه گريۀ ماست

اشك شرمن_ده از نظارۀ توست

هم__ه بيچ__اره ايم و چ__ارۀ م_ا

نظ__ر رحم__ت هم__ارۀ ت_وست

چشم م_ا در مصيبت ت_و گريست

گر پسندي تو، بهتر از اين چيست؟

بند هشتم

به خداون__دي خ_دا سوگند

به امام_ان جدا ج_دا سوگند

به محمّد، به فاطمه، ب_ه علي

به تمام__يّ انبي__ا س__وگند

به حسيني كه تشنه لب، او را

س_ر بريدن_د از قف_ا س_وگند

ب_ه دو دست بريدۀ عباس

كه جدا شد به كربلا سوگند

به همان سينۀ شكسته كه گشت

از س_م اسب، توتي_ا س_وگند

به همان طايري كه با دمِ تير

ذب_ح گردي_د در ه_وا سوگند

به يتيمي كه چون خيام حسين

س_وخت دامانش از جف_ا س_وگند

به خروش تو و به خون حسين

ب_ه دو دري_اي اش_ك م_ا سوگند

ب_ه حسين و ب_ه ظه_ر ع__اشورا

ب__ه نواه__اي ن__ينوا س__وگند

به خدايي كه بود و باشد و هست

ب_ي تو اس_لام رفته بود از دست

----------

باز به بيت مصطفي بتول ديگر آمده

باز به بيت مصطفي بتول ديگر آمده(ولادت)

رسول را سول را، دوباره كوثر آمده

بتول را بتول را، يگانه دختر آمده

حسين را حسين را، خجسته خواهر آمده

رضا و حلم و صبر را، بزرگ مادر آمده

شهيد را شهيد را، پيام آور آمده

ائمه را ائمه را، چراغ انجم است اين

دختر اوّل علي، بتول دوّم است اين

كوثر كوثر نبي، آيۀ رحمت آمده

دختر دختر نبي، مادر خلقت آمده

زهرۀ زهرۀ علي، اختر عصمت آمده

شمسۀ شمسۀ حيا، يا مه عفت آمده

حبيبة الله است و از مام محبت آمده

ولية الله است و در بيت ولايت آمده

آينۀ محمّدي (صلي الله عليه و آله) طلعت دلرباي او

در او خلاصه مي شود حسين و كربلاي او

عليست زيب هستي و، زينت اوست دخترش

زهم گشوده دست دل چو جان گرفه در برش

بوي بهشت يافته، ار دم روح پرورش

فاطمه بوسه مي زند، به عارض منوّرش

بال زند سوي حسين، از سر دوش مادرش

سلام ما درود ما، به زينب و برادرش

بهشت بود و هست او، اسير و پاي بست او

عجب مدار اگر علي، اسير و پاي بست او

عجب مدار اگر علي، بوسه زند به دست او

قدر به حكم او ولي، رضا به هر قضاست او

پس از بتول، بانوي خانۀ مرتضي است او

بلكه به جاي مادرِ امام مجتبي است او

مونس و يار و ياورِ شهيد كربلاست او

خطا به خوان كبريا، زبان انبيا است او

به عصمت خدا قسم، كه عصمت خداست او

ياد كند زفاطمه كمال و پارسائي اش

رجال دهر شاهد سيّدالنّسائي اش

فهيمه اي كه كس بر او نيافته مفهّمه

عليمه اي كه از ازل، نداشته معلّمه

جلوه گر از وجود او، هر آنچه داشت فاطمه

بوسه به پاي او زند، مدينۀ مكرّمه

دعاي اهل آسمان، خطابه هاي او همه

كلام او زمحكمي، چو آيه هاي محكمه

چه در سفر چه

در حضر، چه در ميان قافله

قضا نشد زحضرتش، شبي نماز نافله

اي شرف بلند خون، هماره از پيام تو

وي گرفته آبرو، شهادت از قيام تو

سكّۀ صبر را خدا، نقش زده به نام تو

مفتخر از وجود تو، رسول و باب و مام تو

زنده كنار قتلگه، به صبر تو امام تو

نطق تو در سكوتت تو، تيغ تو در نيام تو

تو در قيام كربلا، قيامت آفريده اي

تو از دم پيغمبري، امامت آفريده اي

تو در سخن پيمبرِ كلام وحي بر لبي

تو با پيام كشتگان، حيات بخش مكتبي

تو در خرابه ها، چو قرص ماه در شبي

تو بر هلال نوك ني، به شهر كوفه كوكبي

تو زيب دامن نبي، تو زين امّي و ابي

تو زينبي تو زينبي تو زينبي تو زينبي

نه ساره اي نه هاجري، نه آسيه نه مريمي

چو مادرت سيّدةالنّساء كلّ عالمي

توئي كه بهر كربلا، وجودت آفريده شد

توئي كه در خطابه ات، تمام وحي ديده شد

توئي كه با رسالتت، پيام حق شنيده شد

توئي كه با اسارتت، بساط ظلم چيده شد

توئي كه با عدالتت، نخل ستم بريده شد

اگر چه سرو قامتت، زبار غم خميده شد

به جسم و جان سركشان، ريخت شرار نطق تو

حسين سرفراز شد، به ذوالفقار نطق تو

پيمبر است جدّ تو، بتول ديگرش توئي

بتول مفتخر از آن، كه ناز پرورش توئي

علي ست غرق و جد و

شور، از اين كه دخترش توئي

حسن بتو است سرفراز، از اينكه خواهرش توئي

حسين بر تو متّكي، كه يار و ياورش توئي

شهيد اگر شهيد شد، پيام آورش توئي

به مصطفي به مرتضي، به مجتبي به فاطمه

كه از تواند مفتخر، ائمّۀ هدي همه

تو در ميان سلسله، گره گشاي عالمي

تو با گلوي خشك خود، حيات بخش آدمي

تو عصمت مصوّري، تو غيرت مجسّمي

تو با كلام جان فزا، دم مسيح را دمي

تو يك رسول وحي خون، تو يك كتاب محكمي

تو در زمين شام هم، چراغ عرش اعظمي

ستاره فرش منزلت، ماه چراغ محفلت

كه آفتاب فاطمه، گشته به دور محملت

سلام بر تو اي كسي، كه صبر شد حقير تو

نديده بعد فاطمه، جهان زني نظير تو

به پير عقل رهنما، دو كودك صغير تو

حسين چشم دوخته، به طلعت منير تو

صداي زندۀ علي، به صوت دلپذير تو

اسير شام بودي و، يزيد شد اسير تو

پرچم فتح كربلا، از تو در احتزاز شد

به همّت بلند تو، حسين سرفراز شد

منم منم كه از ازل، گداي موي زينبم

هماره دست التجا، بودبه سوي زينبم

خداي داده آبرو، به آبروي زينبم

مرثيه خوان كربلا، قصيده گوي زينبم

پرده هماره مرغ دل، در آرزوي زينبم

در ازدحام حشر هم، به جستجوي زينبم

به جان مادرش قسم، اگر كند نظاره ام

سزد جهيم باغ گل، شود به يك اشاره ام

----------

بود آخرين لحظه عمر من

بود آخرين لحظه عمر من (مصيبت)

الاشام غم با تو گويم سخن

چه خوش بود آيين غمخواريت

ز آل علي ميهمان داريت

دگر جانم از غصه بر لب رسيد

گذشت آنچه از تو به زينب رسيد

خداحافظ اي شهر آزارها

خداحافظ اي كوي و بازارها

خداحافظ اي شاهد جنگ ها

خداحافظ اي بارش سنگ ها

خداحافظ اي شهر رنج و بلا

خداحافظ اي چوب و طشت طلا

خداحافظ اي قصه بزم مي

خداحافظ اي رأس بالاي ني

خداحافظ اي اشك جمّازه ها

خداحافظ اي زيب دروازه ها

خداحافظ اي شهر دشنام ها

خداحافظ اي كوچه ها، بام ها

خداحافظ اي سنگ خون و جبين

خداحافظ اي سيدالساجدين

خداحافظ اي رنج ها، دردها

خداحافظ اي خاك ها، گردها

خداحافظ اي ناقة بي جهاز

خداحافظ اي اختران حجاز

خداحافظ اي خاك ويران سرا

خداحافظ اي آل خيرالورا

خداحافظ اي خردسال اسير

خداحافظ اي چار ساله صغير

خداحافظ اي ياس نيلي شده

يتيم نوازش به سيلي شده

همين جا خودم ديدم از خون خضاب

سر نيزه ها هجده آفتاب

همين جا كنارم ني و دف زدند

به ديدار هيجده گلم صف زدند

همين جا دلم شد ز غم چاك

چاك

كه خورشيدم افتاده بر روي خاك

همين جا به زخمم نمك مي زدند

عزيز دلم را كتك مي زدند

همين جا به فرقم عدو خاك ريخت

به روي گلم خاك و خاشاك ريخت

همين جا ز غم جان من خسته بود

كه ده تن به يك ريسمان بسته بود

همين جا ز غم بود جان بر لبم

كه بنشسته طي شد نماز شبم

همين جا به ما خصم دشنام داد

حسين مرا خارجي نام داد

همين جا دو چشمم ز خون تر شده

كه ياسم به ويرانه پرپر شده

همين جا به ويرانه بلبل گريست

غريبانه بر غربت گل گريست

همين جا ز غم جانم آمد به لب

كه در گِل گُلم دفن شد نيمه شب

دريغا كه آن گوهر پاك رفت

چو زهرا غريبانه در خاك رفت

الا اي همه نسل ها بعد من

بگوييد از قول من اين سخن

كه زينب بدين كوه اندوه و درد

به موج بلا چون علي صبر كرد

خدا داند و غصه هاي دلش

كه داغ حسينش بود قاتلش

مرا يك جهان درد و داغ و غم است

كه توصيف آن بر لب ميثم است

----------

بود آخرين لحظۀ عمر من

بود آخرين لحظۀ عمر من(مصيبت)

الا شام غم با تو گويم سخن

چه خوش بود آئين غمخواريت

ز آل علي ميهمانداريت

دگر جانم از غصّه بر لب رسيد

گذشت آنچه از تو به زينب رسيد

خداحافظ اي شهر آزارها

خداحافظاي كوي و بازارها

خداحافظ اي شاهد چنگ ها

خداحافظ اي بارش سنگ ها

خداحافظ اي شهر رنج و بلا

خداحافظ اي چوب و طشت و طلا

خداحافظ اي قصّۀ بزم مي

خداحافظ اي رأس بالاي ني

خداحافظ اي اشگ جمّازه ها

خداحافظ اي زيب دروازه ها

خداحافظ اي شهر دشنام ها

خداحافظ اي كوچه ها بام ها

خداحافظ اي دست در سلسله

خداحافظ اي پاي پر آبله

خداحافظ اي سنگ و خون جبين

خداحافظ اي سيّد السّاجدين

خداحافظ اي رنج ها دردها

خداحافظ اي خاك ها گردها

خداحافظ اي ناقۀ بي جهاز

خداحافظ اي اختران حجاز

خداحافظ اي گوشِ پاره شده

ز تو غارت گوشواره شده

خداحافظ اي خاك ويران سرا

خداحافظ اي آل خير الورا

خداحافظ اي خورد سال اسير

خداحافظ اي چار ساله سفير

خداحافظ اي ياس نيلي شده

يتيم نوازش به سيلي شده

من اينجا خودم ديدم از خون خضاب

سر نيزه ها هيجده آفتاب

همين جا كنارم ني و دف زدند

به ديدار هجده گلم كف زدند

همين جا دلم شد ز غم چاك چاك

كه خورشيدم افتاد بر روي خاك

همين جا به زخمم نمك مي زدند

عزيز دلم را كتك مي زدند

همين جا به فرقم عدو خاك ريخت

به گل هاي من خار و خاشاك ريخت

همين جا ز غم جان من خسته بود

كه ده تن به يك ريسمان بسته بود

همين جا دو چشمم ز خون تر شده

كه ياسم به ويرانه پرپر شده

همين جا به ويرانه بلبل گريست

غريبانه بر غربت گل گريست

همين جا ز غم جانم آمد به لب

كه در گِل گُلم دفن شد نيمه شب

دريغا كه آن گوهر پاك رفت

چو زهرا غريبانه در خاك رفت

الا اي همه نسل ها بعد من

بگوئيد از قول من اين سخن

كه زينب بدين كوه اندوه و درد

به موج بلا چون علي صبر كرد

خدا داند و غصّه هاي دلش

كه داغ حسينش بود قاتلش

مرا يك جهان درد و داغ و غم است

كه توصيف آن بر لب «ميثم» است

----------

تو اي پايندة پيغم آور خون

تو اي پايندة پيغم آور خون(مدح)

كه بعثت يافتي از سنگر خون

كتاب سينه ات سرماية عشق

به هر آهت هزاران آية عشق

فرشته، حور، انسان چيستي تو؟

علي، زهرا، محمّد كيستي تو؟

نبوّت را چراغ مكتبي تو

حسيني يا حسن، يا زينبي تو

كلام عشق را حسن ختامي

وفا را هم پيمبر هم امامي

قيامت كرده اي در استقامت

پناه آورده بر صبرت امامت

چو در دامان مقتل پا نهادي

امام صابران را صبر دادي

اگر گامي به ره وامانده

بودي

و گر يك لحظه از پا مانده بودي

شرف، مردي، شهامت كشته مي شد

امامت نه، امامت كشته مي شد

الا انوار توحيد از چراغت

به دل يك روزه هفتاد و دو داغت

گريبان چاك شادي از غم توست

زمان آيينه دار ماتم توست

بجز تو اي ز جام گريه سرمست

كه قرباني گرفته بر سر دست

تو در درياي خون خورشيد جُستي

تو گل را با گلاب اشك شستي

تو آيات صبوري آفريدي

ز قرآن پاره ها گلبوسه چيدي

تو پيغام شهيدان را رساندي

تو در مقتل نشستي روضه خواندي

تو مرغ وحي و مقتل آشيانه

حسينا وا حسينايت ترانه

سرشكت پاكبازي را وضو داد

خدا داند كه خون را آبرو داد

همه شب مرغ شب مي زد پر و بال

كه با اشك تو پنهاني كند حال

تو كه قلبت ز خون بحري دگر بود

ز قرآن پاره هايت پاره تر بود

صلوة الليل را بنشسته خواندي

خدا را از درون خسته خواندي

علي كه جز تو او را زين ادب نيست

اگر دست تو را بوسد عجب نيست

حسين آن كز قيامش شد قيامت

به پيش تير دشمن بست قامت

چو شد آماده بهر جانفشاني

تو را فرمود اي زهراي ثاني

كه اي از خود تهي از عشق سرشار

مرا هم در نماز شب به ياد آر

تو را پيغمبر اكرم ستوده

خدا در سوره مريم ستوده

گواه صبر تو رب

العباد است

كتاب صبر تو در رمز صاد است

چو حق با خلق از جام بلا گفت:

حسين استاد برپا و بلا گفت

تو او بودي و او تو كاندران بزم

به يك همّت به يك غيرت به يك عزم

به شوق جام در دم پر كشيديد

گرفته هر دو با هم سر كشيديد

چو از آن جام با هم نوش كرديد

بلا را دست در آغوش كرديد

شكفتيد و شكفتيد و شكفتيد

بلي در هر بلا گفتيد گفتيد

نصيب تو اسارت شد از آن جام

نصيب او شهادت شد سر انجام

شهادت در خط او چهره بگذاشت

اسارت بوسه از خاك تو برداشت

به خون شستيد رخ يك رنگ و يكدل

حسين از اشك و تو از چوب محمل

بيابان در بيابان در بيابان

تو گرم خطبه، او مشغول قرآن

يكي بوديد در نقش دو مظلوم

يكي گفتيد اما از دو حلقوم

تو خونين باغ هفتاد و دو داغي

تو شبهاي اسارت را چراغي

تو پيغام آور خون خدايي

تو فرياد خموشان را صدايي

تو در بند اسارت شرزه شيري

كه گفته تو اسيري؟ تو اميري

تو شهر كوفه را تسخير كردي

تو شاه شام را تحقير كردي

تو كه لرزان ز گامت پايداريست

چرا خون سرت بر چهره

تو و از پا فتادن باورم نيست

قرار از دست دادن باورم نيست

تو و دامان صبر از هم گسستن

تو و از چوب محمل سر شكستن

در اينجا راز پنهاني نهفته است

كه گوش جان به پنهاني شنفته است

تو پيمان بسته بودي با برادر

كه همگامي كني تا گام آخر

به پاس عهد يكرنگي كه بستي

جبين از چوبة محمل شكستي

ز خون سر حديث دل نوشتي

به خط سرخ بر محمل نوشتي

كه عاشق كار با فتوا ندارد

سر سالم در اينجا جا ندارد

اگر قرآن سر ني گشت قاري

وگر خون بود از هر آيه جاري

به خونش لاجرم تفسير بايد

كه اينجا از سخن كاري نيايد

از آن قاري است تا زنده است قرآن

از اين تفسير پاينده است قرآن

سري بشكست و خوني از جبين ريخت

وز آن خون چند قطره بر زمين ريخت

نه، محمل روي گردون لاله گون شد

نه خاك كوفه، عالم غرق خون شد

بدن خسته دل از غم پاره پاره

نهادي پا چو در دارالعماره

سخن ناگفته و لب ناگشوده

تاب و توان از دشمن ربوده

نگاهت خصم را تحقير مي كرد

به قلبش كار صد شمشير مي كرد

به وقت راه رفتن پاي تا سر

تو زهرا بودي و زهرا پيمبر

در آنجا با شكوه كبريائي

محمّد داشت در تو خودنمايي

امير شهر كوفه شد اسيرت

زبون و كوچك و خوار و حقيرت

به اشك چشم گريان تو سوگند

به گيسوي پريشان تو سوگند

به طوطيهاي خاموش از ترانه

به تنهاي كبود از تازيانه

به آن درّي كه در خون باز جستي

به آن گل كز گلاب اشك شستي

به سقايي كه آبش دادي از اشك

به آن چشم و به آن دست و به آن مشك

به سرهاي جدا در مقدم يار

به پاهاي پر از گلبوسة خار

به ماهي كه فراز ني عيان بود

به خورشيدي كه دورت سايه بان بود

به قرآني كه از تو جان و دل برد

به لبهايي كه چوب خيزران خورد

سرشكي تا كه زنگ دل بشويم

زباني غير يا زينب نگويم

مرا بهتر ز دنيا و ز عقباست

كه در محشر بگويي «ميثم» از ماست

----------

تو كيستي فروغ چراغ هدايتي

تو كيستي فروغ چراغ هدايتي (مدح)

ت_و لنگر سفينۀ ن_وح ولايت_ي

ناخوانده درس، عالمه علم عالمي

مكتب ن_رفته، ب_حر وسيع روايتي

با چادرت ب_ه دايرۀ حشر، سايبان

ب_ا معجرت ب_ه معركۀ صبر، رايتي

بودي ز خردسالي خود ياور حسين

هم خواهر حسيني و هم مادر حسين

فُلك نجات را به خدا ناخدا تويي

بال و پر عروج به سوي خدا تويي

هم سنگر امام شهيدان قدم قدم

از ابتدا تو بودي و تا انتها تويي

روز جهاد همره و همگام فاطمه

هنگام خطبه هم نفس مرتضي تويي

ماهِ دو مهرِ فاطمه و كوكب علي

آيينۀ حسين و حسن، زينب علي

اعجاز كرده

خالق عالم به مدح تو

بگشوده لب پيمبر اكرم به مدح تو

با رمز كاف و ها كه به قرآن نوشته است

آغاز گشته سورۀ مريم به مدح تو

بعد از چهارده صده با عشق و افتخار

گويد سخن هماره مُحرم به مدح تو

با آنكه در فراق و غم و رنج زيستي

تاريخ كوچك است بگويد تو كيستي

ت_ا روز حشر، خون خدا را پيمبري

بازآ بخوان خطابه كه شمشير حيدري

هم ذوالفقار خشم علي در خطاب_ه اي

هم مصحفِ م_طهرِ زه_راي اطهري

عيسي اگر نظر ب_ه تو و مادرش كند

گوي_د عزيز فاطمه بالله ت_و برت_ري

عباس اگر چه هست گرامي برادرت

حاشا كه بي اجازه نشيند به محضرت

بر عزم و غيرت ت_و خدا گفت آفرين

وقتي كه خلق كرد ت_و را، گفت آفرين

وقتي به قتلگاه گشودي زبان ب_ه شكر

زهرا گشود لب ب_ه دعا، گفت آف_رين

تا شد ز خطبۀ تو نفس ها به سينه حبس

ب_ر ني_زه سيدالشهدا گفت آف_رين

نطقت ب_ه كوفه معجزۀ ذوالفقار كرد

بر چون تو شير دخت، علي افتخار كرد

وحي خدا ب_وَد سخن دل_رباي ت_و

انداخت نقش، بوسه محمل به پاي تو

تاريخ شاهد است كه تا صبح روز حشر

خون حسين موج زن_د در صداي ت_و

هر جا ب_ه

ياد كرب و بلا خيمه مي زنند

آن خيمه گوشه ايست ز صحن و سراي تو

بعد از حسين، فاطمه را ن_ورعين ت_و

در چشم جان ما تو حسيني،حسين تو

كو مرد ت_ا كه مثل ت_و سينه سپر كند

از دين حق چو فاطمه دفع خطر كند

هم شير روز باشد و هم پارساي شب

شب را همه به ذكر و عبادت سحر كند

از كربلا ب_ه كوفه و از كوفه تا به شام

ب_ا رأس غرقِ خون ب_رادر سفر كند

داغ حسين اگر جگرت را كباب ك_رد

داغ سه ساله جان تو را سوخت، آب كرد

اي مانده كوه درد و غمت روي شانه ها

از كعبِ ني ب_ه پيكر پ_اكت نشان_ه ها

داغت شراره اي ب_ه همه آشيانه ها

ذكر ت_و و حسين تو قرآنِ خانه ها

تنها ز ت_ازي_انه تن ت_و نشد كبود

ب_ر قلب ماست آن اث_ر تازيانه ها

ايمان و عشق وغيرت ودين را چو آب برد

دشمن تو را ب_ه جانب ب_زم شراب ب_رد

از بس كه داغ مان_د روي داغ ب_ر دلت

همچون خيام كرب و بلا سوخت حاصلت

در بين خنده و كف و شادي به شام بود

هجده سر ب_ري_ده در اطراف محملت

روزي ب_ه روي دامن پ_ر مهر فاطمه

روزي دگر ب_ه گوشۀ وي_ران_ه منزلت

در خلوت تو اشك و

دعا و ان_اب_ه بود

يك شب سر بري_ده چراغ خراب_ه بود

بر غربت تو شمع شب تار گريه كرد

در لاله زار آب_له ات خار گري_ه كرد

حتي سه ساله اي كه به ويرانه دفن شد

تا صبح ب_ا دو ديدۀ خونبار گريه كرد

آن شب كه روي دامن طفلش گرفت جا

رأس بريده بهر ت_و بسيار گري_ه كرد

مانند مادرت كه غريبان_ه دفن شد

دردانه ات به گوشۀ ويرانه دفن شد

اشك تو سيل چشم همه خلق عالم است

ب_ا آه ت_و هميشه جهان م_اه ماتم است

وقتي تو در خرابه نهي روي خود به خاك

در چشم شيعه، ماه صفر هم محرم است

نبوَد عجب بسوزد اگر هست و بود را

تا شعله هاي دل ثمر نخل "ميثم" است

چشمي بده كه باز بگريم براي تو

آتش بزن كه آب شوم در عزاي تو

زلف عفاف، رشتۀ دامان زينب است

آيات صبر، پايۀ ايمان زينب است

ايثار و پ_اكدامني و عزم و اقتدار

اين چار، درسِ طفلِ دبستان زينب است

حبل المتينِ قاف_له سالار عاشقان

تا روز حشر، موي پريشان زينب است

گل زخم هاي پيكر صد پارۀ حسين

آي_ات بي شمارۀ قرآن زينب است

هر كس كه پا نهد به عزا خانۀ حسين

بر او كرم كنيد كه مهمان زينب است

سرهاي

نوك نيزه همه دسته هاي گل

تن هاي پاره پاره، گلستان زينب است

آن نيزه اي كه خصم به قلب حسين زد

زخمش هنوز بر دل سوزان زينب است

ب_ا ي_اد صبح يازدهم، صبح بي حسين

هر روز صبح، شام غريبان زينب است

وقتي كه گفت ب_ا سپه كوف_ه «اُسكُتوا»

دي_دند كائنات ب_ه فرمان زينب است

وقتي رقي_ه را ب_ه ره شام مي زدن_د

ديدم حسين، دست به دامان زينب است

ياللعجب مگر كه قيامت ب_ه پا شده

بر نيزه آفتاب درخشان زينب است

مه ب_ر فراز چرخ چراغ خراب_ه ها

خورشيد نوك نيزه ثناخوان زينب است

روز جزا ب_هان_ۀ م_ا از ب_راي ع_فو

خون حسين و ديدۀ گريان زينب است

ت_ا آفتاب ب_ذل كند ن_ور خويش را

"ميثم" هميشه بندۀ احسان زينب است

----------

تو كيستي نايبة الحيدري

تو كيستي نايبة الحيدري(مدح)

فاطمه را فاطمه ي ديگري

دوازده امام معصوم را

عمّه ام و دختري و خواهري

تو در مقام صبر و حلم و رضا

خدا گواه است كه پيغمبري

تو زينبي زينت اُمّ و ابي

تو افتخار پدر و مادري

تو در چهل صجنه ي ايثار و صبر

با پسر فاطمه همسنگري

تو ميوه ي درخت شرم و حيا

تو صدف عفاف را گوهري

تو پا به پاي مادرت فاطمه

روز جزا شفيعه ي محشري

تو در شجاعت و شهامت، حسين

تو آسمان صبر را محوري

تو باب زهرايي و باب الحسين

تو بر حوائج خلايق دري

تو روز تنهايي خون خدا

نه يك نفر يار كه يك لشكري

تو از مناي سرخ كرب و بلا

حسين را بهين پيام آوري

تو دختر فاطمه يا فاطمه

تو كوثرِ كوثر، يا كوثري

تو يك زني يك زن مرد آفرين

تو يك حسينِ كربلا پروري

تو خانه دار خانه ي فاطمه

تو نخل امّيد علي را بري

تو. بعد فاطمه براي علي

فاطمه اي، گر چه بر او دختري

تو روضه خوان گودي قتلگاه

تو حنجر بريده را زائري

تو باعث نجات جانِ حسين

كنار كشته ي علي اكبري

تويي كه با قامت افراشته

سفينة النجاة را لنگري

تو شير دخت شير پروردگار

تو يادگار فاتح خيبري

تو با تحمّل همه داغ ها

امام عصر خويش را ياوري

تو گل نيلوفر ياس كبود

تو آفتاب فاطمه منظري

تو حوري حوراء الانسيه

تو از همه فرشته گان بهتري

تو روح تفسير حسين و حسن

محمّدي، فاطمه اي، حيدري

تو باغبان باغ صبر و رضا

تو داغدار لاله ي پرپري

تو در خرابه هاي تاريك شام

چراغ جاودانه، روشنگري

تو در چهل منزل تا شهر شام

خطيب گوياي چهل منبري

تو با خصال و خوي زهرائي ات

دل از حسين فاطمه مي بري

تو مريم دو قطعه قطعه مسيح

تو مادر دو كودك بي سري

تو با همان جلالت پنج تن

دوازده امام را مظهري

تو اسوه ي زنان آزاده اي

نه، تو به مردان جهان رهبري

تو كوه شعله در دل «ميثمي»

تو در تمام سينه ها آذري

----------

تو كيستي نايبة الحيدري

تو كيستي نايبة الحيدري(مدح)

فاطمه را فاطمه ي ديگري

دوازده امام معصوم را

عمّه ام و دختري و خواهري

تو در مقام صبر و حلم و رضا

خدا گواه است كه پيغمبري

تو زينبي زينت اُمّ و ابي

تو افتخار پدر و مادري

تو در چهل صجنه ي ايثار و صبر

با پسر فاطمه همسنگري

تو ميوه ي درخت شرم و حيا

تو صدف عفاف را گوهري

تو پا به پاي مادرت فاطمه

روز جزا شفيعه ي محشري

تو در شجاعت و شهامت، حسين

تو آسمان صبر را محوري

تو باب زهرايي و باب الحسين

تو بر حوائج خلايق دري

تو روز تنهايي خون خدا

نه يك نفر يار كه يك لشكري

تو از مناي سرخ كرب و بلا

حسين را بهين پيام آوري

تو دختر فاطمه يا فاطمه

تو كوثرِ كوثر، يا كوثري

تو يك زني يك زن مرد آفرين

تو يك حسينِ كربلا پروري

تو خانه دار خانه ي فاطمه

تو نخل امّيد علي را بري

تو. بعد فاطمه براي علي

فاطمه اي، گر چه بر او دختري

تو روضه خوان گودي قتلگاه

تو حنجر بريده را زائري

تو باعث نجات جانِ حسين

كنار كشته ي علي اكبري

تويي كه با قامت افراشته

سفينة النجاة را لنگري

تو شير دخت شير پروردگار

تو يادگار فاتح خيبري

تو با تحمّل همه داغ ها

امام عصر خويش را ياوري

تو گل نيلوفر ياس كبود

تو آفتاب فاطمه منظري

تو حوري حوراء الانسيه

تو از همه فرشته گان بهتري

تو روح تفسير حسين و حسن

محمّدي، فاطمه اي، حيدري

تو باغبان باغ صبر و رضا

تو داغدار لاله ي پرپري

تو در خرابه هاي تاريك شام

چراغ جاودانه، روشنگري

تو در چهل منزل تا شهر شام

خطيب گوياي چهل منبري

تو با خصال و خوي زهرائي ات

دل از حسين فاطمه مي بري

تو مريم دو قطعه قطعه مسيح

تو مادر دو كودك بي سري

تو با همان جلالت پنج تن

دوازده امام را مظهري

تو اسوه ي زنان آزاده اي

نه، تو به مردان جهان رهبري

تو كوه شعله در دل «ميثمي»

تو در تمام سينه ها آذري

----------

تو كيستي؟ حقيقت زهراي اطهري

تو كيستي؟ حقيقت زهراي اطهري(مدح)

زي_ن اب_ي و زين_ت آغ_وش م_ادري

ق_رآن روي سين_ۀ پ_اك پيامبر

خي_ر كثي_ر دام_ن پ_ر مه_ر كوث_ري

روي تو مصحف است و زبان تو ذوالفقار

حق را زب_ان و خ_ون خدا را پيمبري

از آنچ_ه ديده ان_د و نديدن_د، خوب ت_ر

وز آنچ_ه گفته ان_د و نگفتن_د، برت_ري

در آسمان وح_ي خدا ماهپاره اي

بين دو آفت_اب ولايت ستاره اي

****

تكبي_ر ب_ا ص_داي ت_و تكبير مي شود

قرآن به خطبه هاي تو تفسير مي شود

ب_ر قل_ب دشمن_ان قسم خوردۀ خدا

نطق تو و بي_ان تو شمشير مي ش_ود

در كاخ شامِ ش_وم، كنار سر حسين

شام بلا به نطق تو تسخير مي شود

حتي يزيد ب_ر س_ر تخت ستمگري

با يك نهيب تند تو تكفير مي شود

بانو! بخوان خطابه كه بر منطقت يقين

هج_ده س_ر بري_ده بگوين_د آف_رين!

****

بي تو رياض سرخ شهادت ثم_ر نداشت

ت_ا صب_ح حشر، پيك_ر ايثار، سر نداشت

ج_ز سين_ۀ مطه_ر ت_و در مسي_ر ش_ام

قرآن ب_ه پيش تير حوادث سپر نداشت

در گام گام حادث_ه فرزن_د فاطم_ه

يك لحظه چشم بر سر ني از تو برنداشت

بر حفظ دين خويش پس از كشتن حسين

پروردگ_ار از ت_و كسي خوب تر نداشت

با آن ك_ه پيش روت س_ران بريده بود

غير از جمال، چشم تو چيزي نديده بود

***

ت_و كيست_ي؟ مجاه_د هم سنگر حسين

كردي چه_ل ع_روج، سفر با سر حسين

از س_ن خ_ردسال_ي خ_ود بع_د فاطم_ه

هم خواه_ر حسين_ي ه_م م_ادر حسين

چون مادرت كه يك تنه شد حامي علي

تو يك تنه شدي همه جا لشكر حسين

فري_اد ش_د ز حنج_ر پ_اك ت_و س_ر كشي_د

خوني كه ريخت از دل و از حنجر حسين

هم در ت_ن ص_دات پيام حسين بود

هم خطبه ات كمال قيام حسين بود

***

از

كودك_ي نم__از ش_ب روح پ__رورت

ي__ادآور نواف__ل شب ه__اي م__ادرت

گويي هنوز جاي تو محراب فاطمه است

گويي هن_وز چ_ادر زه_راست بر سرت

تسخير كرد نطق تو چون شهر كوفه را

لبخن_د فت__ح زد س__ر پ_اك ب_رادرت

بانو! بخوان خطابه؛ بخوان كز فراز ني

رأس حسين، گوش ش_ده پاي منبرت

با خطب_ۀ تو پ_ردۀ دشمن دريده شد

از حنجرت صداي محمّد شنيده شد

****

بر گِرد محمل تو كه هجده ستاره بود

بين ستاره ه_ا س_ر يك شيرخواره بود

وج_ه خ_دا به پيش نگاه ت_و روي ني

نوك سنان به چشم ت_و دارالزياره بود

دل در ط_واف روي برادر ب_ه راه شام

چشم ت_و زائ_ر گل_وي پ_اره پاره ب_ود

بالله قسم كه صب_ر، كم آورد پيش تو

با آن كه درد و داغ و غمت بي شماره بود

زن هاي شام بر در دروازه صف زدند

وقتي سر حسين تو ديدند كف زدند

****

كردي سفر ز خويش و رسيدي به قتلگاه

بودي جميل هر چه كه دي_دي به قتلگاه

جسم حسين را چو گرفتي به روي دست

ج_ان ام__ام خ_ويش خري_دي به قتلگاه

دست_ور پاي_داري و صب_ر و مقاومت

از حنج_ر بري_ده شني_دي ب_ه قتلگاه

با آن كه خون ز نطق تو آب حيات خورد

س_ر از سپ_اه كوف_ه بريدي به قتلگاه

چون گل شكفت زخم حسين از شكفتنت

از صب_ر و پاي_داري و شكران_ه گفتنت

****

اي جن و انس، يكسره خاك در شما

دست

خ_دا هميش_ه ب_ود بر سر شما

تا صبح روز حشر به جسم و به روح تان

ب__ادا س___لام از اح___د داور شم_ا

در راه شام، پاي فشرديد همچو كوه

زي_را ك_ه ب_ود دس_ت خدا ياور شما

گويي كه نور وحي دم_د از دهان ما

ه_رج_ا زب_ان م_است پي_ام آور شما

«ميثم» فداي ميثم تمارتان شود

آزاد آن كسي كه گرفتارتان شود

----------

چنين شده است روايت كه زينب كبري

چنين شده است روايت كه زينب كبري (مدح)

شفيعه دو سرا دخت حضرت زهرا

رسيد خدمت جدّش به وقت صبحدمي

به ديده اشك و به تن لرزه و به سينه غمي

كه اي رسول خدا دوش ديده ام خوابي

كز آن نمانده برايم تواني و تابي

به خواب ديدم دنيا تمام طوفان بود

به پيش ديده مرا محشري نمايان بود

مرا ز شدّت وحشت فتاد لرزه به تن

دو دست خويش گرفتم به يك درخت كهن

كه آن درخت به ناگه ز ريشه شد كنده

شدم به شاخۀ سبزي از آن پناهنده

رها شد از كف من شاخه، همّتي كردم

به سوي شاخۀ ديگر پناه آوردم

ز اضطراب به آن شاخه نيز دل بستم

كه باز شاخۀ ديگر جدا شد از دستم

ز بيم حادثه ام بود لرزه بر پيكر

به دست خويش گرفتم دو شاخۀ ديگر

به موج حادثه ذكرم خدا خدا گرديد

دو شاخۀ دگر از دست من جدا گرديد

دگر چه گويم من بودم و بيابان بود

بلا و ماتم

و اندوه و خشم و طوفان بود

ربوده گشت همه شاخه ها چو از دستم

درون تيره گي از خواب ناگهان جستم

چو خواب خويش بيان كرد زينب كبري

رسول گفت كه اي نور ديده ي زهرا

غم فزون تو را در زمانه نيست نظير

به گوش باش كه خواب ترا كنم تعبير

به موج حادثه ها آن كهن درخت منم

كه دست مرگ بر آرد ز ريشه در چمنم

به شاخه دگرت دل خوشي در اين دنياست

گواه باش كه آن شاخه مادرت زهراست

بريزد از دم باد خزان بر و برگش

اجل بوقت جواني كند جوانمرگش

بود تمام اميدت به شاخۀ دگرت

بدانكه شاخه ديگر بود علي پدرت

علي چو شمع سحر قطره قطره آب شود

محاسنش همه از خون سر خضاب شود

ترا بوقت اذان با هزار سوز و خروش

صداي قد قُتل المرتضي رسد بر گوش

دو شاخۀ دگر تو دو نو نهال من است

يكي حسين عزيزت بود يكي حسن است

حسن كه بعد علي نيست كس چو او مظلوم

بدست همسر خود عاقبت شود مسموم

غريب كشته شود آن امام مسمومت

از آن ببعد توئي و حسين مظلومت

هماره اشك محبّت ز ديده ات بارد

خدا حسين تو را از بلا نگهدارد

فلك ز اشك دو دريا دو عين تو را

به دشت كرب و بلا مي كُشد حسين تو را

پس از شهادت ياران او به خشم تمام

كنند حمله بر او گرگ هاي كوفه و شام

ز خون يوسف تو دست و پنجه رنگ كنند

تن مطهّر او جمله چنگ چنگ كنند

حسين تو نبود جاي بوسه اي تنش

به پيش چشم تو تا زند اسب ر بدنش

تو در ميانه ي نا محرمان اسيري شوي

كنار جسم حسينت ز غصّه پير شوي

حريمتان همه پُر از شرار و دود شود

ز تازيانۀ دشمن تنت كبود شود

كنار لالۀ خونين خود كني زاري

به كعب نيزه تو را مي دهند دلداري

دل مرا به رياض جنان كباب كنند

كه اهلبيت خارجي خطاب كنند

الا نثار رهت جان ما رسول الله

خداي صبر دهد بر تو يا رسول الله

چگونه حق تو را امّتت ادا كردند

سر حسين تو را از قفا جدا كردند

چه تيرهاي ستم را كه بر نشانه زدند

به كودكان جگر تشنه تازيانه زدند

هنوز بر رخ طفلت نشانه سيلي است

هنوز پيكر زينب ز كعب ني نيلي است

ز خون محمل زينب نوشته اند به خاك

به دست مهدي موعود گردد اين خون پاك

سرشك ريز و دعاي فرج بخوان «ميثم»

كه مهدي آيد و از عدل پر شود عالم

----------

حاتم طائي كه از جود و كرم

حاتم طائي كه از جود و كرم(مصيبت)

بود در بين قبايل محترم

در شيوخ و در طوايف طاق بود

بذل دستش شهرۀ آفاق بود

هر فقيري سوي وي بردي نياز

مي پذيرفتش ولي با روي

باز

مي نمود اكرام او را بارها

با طعام و درهم و دينارها

بود آن صاحب كرم را دختري

دختري آزاده و نيك اختري

هر كجا آن ماه رو پا مي گذاشت

بين مردم احترامي خاص داشت

جمله مي گفتند از بالا و پست

كاين مهين آزاده دخت حاتم است

بعد مرگ حاتم نيكو مرام

بيشتر گرديد او را احترام

ديدۀ هر كس كه بر، وي افتاده

از جوانمردي حاتم كرد ياد

از قضا روزي به جنگ كفر و دين

گشت آن دختر اسير مسلمين

رفت با خيل اسيران دگر

در حضور حضرت خيرالبشر

چشم احمد چون بر ايشان اوفتاد

لب به وصف و مدح حاتم برگشاد

كو سخاوتمند و صاحب نام بود

در سخاوت شهرۀ ايّام بود

ناگهان در محضر آن ارجمند

شد صداي دختر حاتم بلند

كاي زواج وهم برتر پايه ات

آفتاب افتاده زير سايه ات

من كه در اندوه ودرد و ماتمم

دختر نيك اختر آن حاتمم

خواجۀ عالم رسول مؤتمن

چون شنيد از دخت حاتم اين سخن

خواند آن آزاده را در نزد خويش

كرد لطفي خاص بر آن دل پريش

گفت با اصحاب كاين والامقام

داشته در بين مردم احترام

زان كه باشد دختر مردي بزرگ

بلكه در مردانگي فردي بزرگ

با اميرالمؤمنين فخر بشر

گفت او را نزد زهرايم ببر

تا كه باشد دور از هر همهمه

ميهمان دختر من

فاطمه (سلام الله عليه)

چند روزي بود آن والامقام

ميهمان دختر خير الانام

تا برادر شد روان در نزد وي

بازگرداندش به سوي قوم طي

قوم طي كز خبر آگاه شد

پيرو دين رسول الله شد

اي بنازم مكتب اسلام را

اين همه الطاف و اين اكرام را

دخت حاتم را نمي خواهد حقير

گر چه آن دختر بود فردي اسير

آه، ياران دوستان، زين ماجرا

ياد از بزم يزيد آمد مرا

گشت وارد چون به بزم آن لعين

دخت والاي اميرالمؤمنين

لاله هاي نورس باغ رسول

اشك ريزان گرد آن دخت بتول

پايشان از رنج ره پر آبله

جمعشان را دست در يك سلسله

چون اسيران فرنگ و زنگبار

لاله هاي فاطمه گشتند خار

چهره هاي هر يك از سيلي و خون

گاه بودي نيلگون گه لاله گون

با چنان درد و غم و احوالشان

كعب ني مي كرد استقبالشان

چون به بزم پور بوسفيان شدند

مرگ خود را از خدا خواهان شدند

كاش گردي واژگون اي آسمان

اهل بيت و مجلس نامحرمان

بود در پيش يزيد بدسرشت

رأس آقاي جوانان بهشت

تا تسلائي دهد بر زينبش

صوت قرآن بود جاري بر لبش

آن لعين، در پاسخ قرآن او

چوب مي زد بر لب و دندان او

اين شنيدستم كه مردي سرخ مو

گشت چون با آل طاها روبرو

ديده اش افتاد در آن شور و شين

ناگهان بر فاطمه بنت الحسين (عليه السلام)

با يزيد پست گفت آن بي تميز

خواهم اين دختر مرا گردد كنيز

ناگهان با اضطراب و واهمه

جست از جا اشك ريزان فاطمه (سلام الله عليه)

از هجوم غم به دندان لب گرفت

دست برد و دامن زينب گرفت

گفت كاي عمّه به فريادم برس

جز تو من ديگر ندارم هيچ كس

گفت زينب كاي عزيز فاطمه

از چه بر دل راه دادي واهمه

اي مقامت تا صف محشر مزيد

اين جنايت نيست ممكن بر يزيد

گفت آن ظالم توانم اين عمل

گفت هرگز اي ستمكار دغل

جز كه از دين نبي بيرون روي

منكر اسلام و پيغمبر شوي

سوختي زين قصّه قلب مرد و زن

لب فرو بر بند (ميثم) زين سخن

----------

حبّذا ماه جمادي آفتاب آورده اي

حبّذا ماه جمادي آفتاب آورده اي (ولادت)

اختري تابان زبرج بوتراب آورده اي

يا كه از بحر ولايت دُرّ ناب آورده اي

يا كتاب از دامن امّ الكتاب آورده اي

زينت جد، زينت ام، زينت اب آمده

چشم ثار اللّهيان روشن كه زينب آمده

نور چشم حيدر و آيينه ي زهراست اين

بيت عصمت را چراغ انجمن آراست اين

بلكه پيغام آور فرياد عاشوراست اين

روح ايثار و شجاعت زينب كبراست اين

پاسدار خونِ سربازان قانون خداست

خواهر خون خدا هم سنگر خون خداست

همسر شير خدا! الحق كه شير آورده اي

آفتاب مصطفي، ماه منير آورده اي

بر تمام كشور دل ها امير آورده اي

طفل نوزادي نه، مام چرخ پير آورده اي

تو سپهر عصمتي اين ات فروزان كوكب است

زينب است اين، زينب است اين، زينب است اين، زينب است

كيست اين دختر نگهبان قيام كربلاست

بلكه پيغام آور كلِّ پيام كربلاست

پيش تر از شير مادر تشنه كام كربلاست

همدم و هم خون و همگام امام كربلاست

از ولادت تشنه ي جام بلا بوده ست و بس

خلقتش بهر قيام بوده ست و بس

عقل كلّ از سوي حقّ بگذاشت نام زينبش

كرد ياد از خطبه ها و بوسه ها زد بر لبش

ديد از صبح ولادت سخت در تاب و تبش

اي سلام ما بر اين مولود و بر اُمّ و ابش

مي درخشد نور ثارالله از سيماي او

جان ثارالّهيان قربان خاك پاي تو

كشتي دين غرق طوفان بود اگر زينب نبود

نارسا فرياد بود اگر زينب نبود

پيكر توحيد بي جان بود اگر زينب نبود

حق اسير دست طغيان بود اگر زينب نبود

جوشش خون شهيد كربلا مرهون اوست

كربلا مرهون او آزادگي ممنون اوست

اي هُماي سربلند قلّه ي ايثارها

اي شرف در هر قدم دور تو گشته بارها

اي زنطقت ريخته بر جان دشمن نارها

اي چهل منزل تو را با خصم دين پيكارها

زينت اُمّ و ابي الحق كه زينب اسم توست

فاش مي گويم روان پنج تن در جسم توست

فاطمه فخر دو

عالم افتخارش كيست تو

يوسف زهرا گل و باغ و بهارش كيست تو

كربلا تا صبح محشر اعتبارش كيست تو

شهر ايثار و شهامت شهريارش كيست تو

اي سر فرزند زهرا سايبان محمل ات

سايبان محملت نه، ساربان محمل ات

نام تو بيچاره گان را چاره سازي مي كند

مِهر تو با قلب ثارالله بازي مي كند

صبر تو آزادگان را پيشبازي مي كند

بردباري زير پايت سرفرازي مي كند

آسمان و آفتاب و ماه مي نازد بتو

بر سر ني رأس ثارالله مي نازد بتو

تو محمّد (صلي الله عليه و آله)، تو عليِّ مرتضي را دختري

تو همانا بر روي دامان كوثر، كوثري

تو به آقاي جوانان بهشتي، خواهري

تو به چشم مادرت زهرا، حسين ديگري

هر كلامت از هزاران انجمن دل مي بري

طلعت زهرائي ات از پنج تن دل مي برد

نطق ثارالله را تفسير كردن كار توست

زاده ي مرجانه را تكفير كردن كار توست

با زبان، كار دو صد شمشير كردن كار توست

در يم خون از خدا تقدير كردن كار توست

اين تويي كه كشته ي خود را گرفتي روي دست

در همان درياي خون بر دشمنان دادي شكست

يار مظلومان عالم خصم هر ظالم تويي

در اسارت همچنان بر ملك دل حاكم تويي

در قيام زنده ي خون خدا قائم تويي

بي معلّم چون امامت خلق را عالم تويي

روشن از انوار علمت چشم عالم مي شود

وصف

مدحت ميوه هاي نخل «ميثم» مي شود

----------

خانۀ مولاست امشب جنّة الاعلاي ديگر

خانۀ مولاست امشب جنّة الاعلاي ديگر(ولادت)

فاطمه بگرفته در آغوش خود زهراي ديگر

جلوه گر شد اختري تابنده در ماه جمادي

اختري تابنده نه، مهر جهان آراي ديگر

مصحفي ديگر گشوده روبروي دست احمد

سر زده در دامن زهرا گل رعناي ديگر

آسمان از شوق و شادي گاه خندد گاه گريد

صبح صبح ديگر و دنيا شده دنياي ديگر

بار ديگر نخل سر سبز نبوّت ميوه داده

آمده بحر ولايت را دُر يكتاي ديگر

بايد آيد حيدر و زهرا و پيغمبر دوباره

تا كه باز آيد به عالم زينب كبراي ديگر

فاطمه انسيّة الحورا كه جان ما فدايش

دارد امشب در بغل انسيّة الحوراي ديگر

ساقي امشب جام را همچون دلم در گردش آور

تشنه ام گردان كه از كوثر زنم صهباي ديگر

با زبان ميثمي در مدح زينب لب گشايم

كز مضامين نخل طبعم ميدهد خرماي ديگر

زينب آري زينب آن دخت علي زهراي ثاني

عمّۀ سادات، ياسين دگر طاهاي ديگر

گر مقامش را زمن پرسي به پاسخ فاش گويم

كو بود حبل المتين را عروة الوثقاي ديگر

جامه تقوا، چادرش عصمت، حريمش كعبۀ دل

ناقه اش باشد بُراق آسمان پيماي ديگر

چيست اين دختر ملك يا حور يا انسان كامل

كيست اين بانو علّي عالي اعلاي ديگر

نيست ممكن مدح آن خاتون عالم را نوشتن

گر چه جنّ و انس بنويسند تا فرداي ديگر

مي تواند مام خلقت آورد دختر چو زينب

آرد ار مثل اميرالمؤمنين باباي ديگر

شام از يك خطبۀ غرّاي او صبح قيامت

كوفه با فرياد خشمش محشر كبراي ديگر

آسمان خاك كف پا در چهل منزل عروجش

ناقه اش را سِير سبحان الّذي اسري ديگر

خون ثارالله را از صبر او موجي دوباره

دين احمد راست از فيض دمش احياي ديگر

هر پيام زنده اش يك كربلا شور و شهادت

هر قيام تازه اش فرياد عاشوراي ديگر

در زمين كربلا دو طفل دلبندش دو عيسي

خود به ايمان و به عصمت مريم عذراي ديگر

كربلا از جوشش خون خدا بحري خروشان

كوفه و شام بلا از شك او درياي ديگر

در پي هر خطبه اش خلقت سراپا گوش گشته

تا بخواند بار ديگر خطبۀ غرّاي ديگر

گوشه ويرانۀ شام بلايش نقش پايي

در مقام قرب او ادناش جاي پاي ديگر

او كليم الله، كوه طور تلّ زينبيّه

دامن ويران سرايش سينۀ سيناي ديگر

با كه گويم او كه جايش بود در آغوش زهرا

دادش آخر آسمان در حبس كوفه جاي ديگر

كاش هر مويم زباني بود در مدح و ثنايش

يا كه هر بند وجودم بود بر او، ناي ديگر

بر فراز دست خود بگرفت قربانّي خود را

كرد در آن مقتل خون با خدا سوداي ديگر

اي شجاعت را به ارث از حيدر كرّار برده

وي حسين ابن علي را طلعتت سيماي ديگر

اي ز صبرت،

صبر حيران وي ز كارت عقل مجنون

وي ز نطق دلفروزت عشق را معناي ديگر

بعد زهرا آنكه در خلقت نظير او نيامد

چون تو عترت را نباشد زينب كبراي ديگر

غير تو غير از حسين ابن علي نبود به عالم

صابران را اُسوه، حزب الله را مولاي ديگر

«ميثم» اي زهراي ثاني از تو مي خواهد زباني

تا كه جز مدحت نخيزد از لبش آواي ديگر

----------

خداي من! صدف بحر ن_ور، گوهر زاد

خداي من! صدف بحر ن_ور، گوهر زاد(ولادت)

ادب كنيد كه دخت رسول، دختر زاد

چه دختري كه ز مردان دهر، بهتر زاد

ب_راي حي__در ك_رار، ب_از، حي__در زاد

به جلوۀ حسنينش خجسته خواهر زاد

يقي_ن كني_د ك_ه ام الحسين ديگر زاد

سلام باد بر اين خواهر و به خواهري اش

خ_داي داده مق__ام حسي__ن پروري اش

****

محمدن_د و عل_ي هر دو مح_و ديدارش

نشان بوس_ۀ زه__را ب__ه م_اه رخسارش

ه__زار مري__م و هاج_ر ش_ده گرفتارش

ش_رف گرفت_ه شرافت ب_ه ظل ديوارش

عف_اف و عصمت و ايثار، جنس بازارش

فقط به روي حسين است و چشم بيدارش

برات عفو خدا ريخته است در قدمش

يقي_ن كني_د بود قلب فاطمه حرمش

****

چ_ه دخت_ري كه جلال پيامب_ر دارد

ز خردسالي خ_ود ص_ولت پ_در دارد

فرشته اي ست ولي صورت بش_ر دارد

نه! بلكه طينتي از حور، خوب تر دارد

ب_ه سي_دالشه_دا الفت__ي دگ_ر دارد

از آن جمال، محال است چشم بردارد

فقط نه محو جمالش نبي شده امشب

حسينِ فاطم_ه

هم زينبي شده امشب

****

حج_اب فاطمه از چادرش نمودار است

ز كودكي به علي مثل مادرش يار است

مق___ام ام ابيه___ايي اش س__زاوار است

چو ذوالفقار، زبانش به خطبه كرار است

حسين از وي و وي از حسين، سرشار است

نم__از نافل_ه اش را خ_دا خري_دار است

زهي نم_از شب آن حقيقت زهرا

كه سيدالشهدا گفت التماس دعا

****

جمال اوست به چشم علي تماشايي

خطابه هاش هم_ه حيدري و زهرايي

نك__رده ش_وي ب__ود مادر شكيبايي

گرفت_ه ساي_ه اش از آفت__اب زيبايي

نه_اده چه_ر ب_ه خاك درش توانايي

نخوان_ده درس، معل_م ب_ود به دانايي

ز خردس_الي پرواز كرده تا حيدر

به ذوالفقار زبانش نوشته ياحيدر

****

در آسم__ان عل_ي اخت__ري چنين بايد

ز كوث___ر نب__وي كوث__ري چنين بايد

كن_ار خ_ون خ_دا خواه_ري چنين بايد

به حلم و صبر و رضا مادري چنين بايد

به بان_وان جه_ان رهب_ري چنين بايد

به حق كه فاطمه، دختري چنين بايد

نه صبر رفت ز دستش؛ به صبر فرمان داد

كن_ار مقت_ل خون ب_ر امام خود جان داد

****

تو كيستي كه علي گونه رهبري كردي؟

به صب_ر و همت و ايثار، مادري كردي

سلام بر تو كه خون را پيمبري كردي

تو ب_ا خطاب_ه ات اعجاز حيدري كردي

تو ب_ا ام__ام شهي__دان براب_ري كردي

تو مث_ل فاطم_ه اس_لام پروري كردي

حسين، فلك نجات است و ناخداش تويي

عل__ي زب_ان خ_دا باش_د و صداش تويي

****

سلام

بر ت_و كه ت_و هم فرشت_ه هم بشري

سلام بر تو كه هم تيغ خشم و هم سپري

سلام بر تو كه در صب_ر، مادر و پدري

سلام بر تو كه بر هفت شهر نور، دري

سلام بر تو كه در بحر معرفت گه_ري

سلام بر تو ك_ه تي_غ زب_ان دادگ__ري

سلام بر تو كه آيينۀ حسيني تو

ش_رار سوختۀ سينۀ حسيني تو

****

تو مث_ل مادر خ_ود بي نهايتي زينب

تو ك_ل كرب و ب_لا را ح_كايتي زينب

تو چون حسين، چراغ هدايتي زينب

تو در صحيف_ۀ ايث__ار، آيت_ي زينب

تو بح__ر موج ف__زاي عن_ايتي زينب

تو فوق م_دح و ثن_ا و روايتي زينب

مصائب ت_و ب_ه چشمت قلي_ل بود قليل

سر بريده به چشمت جميل بود جميل

صداي توست ص_داي خ_داي ذوالمنت

سلام گ_رم هم_ه انبيا ب_ه ج_ان و تنت

زبان ت_و تب_ر و خطبه ه__اي بت شكنت

روان و روح بزرگ عل_ي ست در ب_دنت

يزي__د، لاش_ۀ م_ردار گشت با سخنت

حسين بوسه زد از زير چوب بر دهنت

هماره تا كه بود آب و خاك و آتش و باد

نثار خاك رهت اشك چشم «ميثم» باد!

----------

خروش خون و سروش قيام مي شنوم

خروش خون و سروش قيام مي شنوم(مدح)

صداي خطبه ي زينب زشام مي شنوم

سخن كلام خداوند قادر ازلي است

نداند اي محمّد (صلي الله عليه و آله)، صدا صداي علي است

مقيم شامم و مي آيدم به سوز و خروش

صداي فاطمه از مسجد مدينه بگوش

دوباره

شير خدا توسن سخن راند

و يا كه حضرت صدّيقه خطبه مي خواند

پس از ثناي خداوندگار و نعت رسول

زبان به آيه ي قرآن گشود دخت بتول

ستم گران زگناه فزون در آخر كار

شدند منكر آيات حضرت دادار

الا يزيد! گمان مي كني كه از نيرنگ

به اهل بيت نبي كرده اي جهان را تنگ

جنايت تو مقام و جلال ما را كاست؟

و يا خداي تو را با كرامتش آراست

نشسته بر سر تخت ستمگري مسرور

فكنده باد به بيني و پر شدي زغرور

گمان بري كه دگر اهل بيت از توست

سوار مملكت وحي را كميت از توست

چه تند ميروي اي كوه جرم بر دوشت

مگر كلام الهي شده فراموشت

به نصّ آيه ي قرآن خدات مهلت داد

كه از گناه فزونت شود عذاب زياد

مگر نه جدّ تو را جدّ من نمود آزاد

عدالت تو همين بس كه از ره بيداد

زنان تو پس پرده نهان زنامحرم

ميان جمع، بنات پيمبر اكرم

بنات ختم رسل لاله هاي زهرائي

شوند در همه ي شهرها تماشايي

نه فرد حامي و نه مردهايشان همراه

به سويشان همه نامحرمان كنند نگاه

كسي كه مادر او هنده ي جگر خوار است

پليد و پست و جنايتگر و ستمكار است

كسي كه خوي چنين مادر است در گل او

هميشه كينۀ آل علي است در دل او

سزد كه چوب زند بر لب حسين عزيز

زبان خود بگشايد به شعر كفر انگيز

به جدّ و باب تفاخر كني زبيدادت

گمان كني كه صدايت رسد به اجدادت

تو نيز در دل دوزخ ندا دهي هر دم

كه كاش ظلم به آل علي نمي كردم

برآوري زجگر ناله و بگويي فاش

كه واي بر من، دستم شكسته بود اي كاش

كلام تو همه زشت و مرام تو همه زشت

چه كرده چوب تو با سيّد شباب بهشت؟

سلاله هاي سما را تو در زمين كشتي

ستاره هاي زمين را زتيغ كين كشتي

چرا نباشي مست شراب و مست غرور

كه از جفاي تو شد زخمِ قلبِ ما ناسور

خداي عزّوجل خود رآل بوسفيان

به آتش غضبت انتقام ما بستان

به آن خدا كه زمام وجود در يد اوست

كه هم تو گشوت خود را دريده اي هم پوست

بود رسول خداوند گار دشمن تو

كه خون پاك حسينش بود بگردن تو

كند فرار جهيم تز شراره ي ننگت

كه خون آل محمّد (صلي الله عليه و آله) بريزد از چنگت

تو هتك حرمت پيغمبر خدا كردي

تو سر زپيكر فرزند او جدا كردي

ستاده آل محمّد (صلي الله عليه و آله) به محضر تو اسير

به حشر پنجه ي قهرت شود گريبان گير

به روز حشر، زلطف خداي بخشنده

شون جمع همان مجمع، پراكنده

اگر چه رخت به درياي سرخ خون بردند

گمان مدار شهيدان راه حقّ مردند

به دادگاه خدا خصم

تو رسول خداست

وبال گردن تو خون سيد الشّهداست

به حاميان تو و تو عيان در آن روز است

كه فتح از تو بود يا حسين پيروز است

تو كيستي كه شود با تو هم سخن زينب

نه قدر داري و نه منزلت نه نام و نسب

من از مصائب پيوسته گشته ام ناچار

كه با تو حرف زنم اي نكوهشت بسيار

تعجب است شگفتا از اينكه حزب خدا

بدست لشگر شيطان چنين شدند فدا

به قصد كشتن ما تيغ هايشان خيزد

و خون ما همه از پنجه هايشان ريزد

نديده اند كه گرگان وحشي صحرا

شدند يكسره زوّار يوسف زهرا

به تيغ قهر سخن پرده مي درم از تو

به دادگاه خدا شِكوه مي برم از تو

هميشه مكتب ما اهل بيت پاينده است

بيار هر چه داري كه نام ما زنده است

زمان توست كم و دولتت شود نابود

زماست سلطنت آري چنانكه از ما بود

زند منادي حقّ روز حشر اين فرياد

به ظالمين زخداوندگار لعنت باد

سپاس و حمد خدا را بدين سعادت ما

كه زندگاني ما بود در شهادت ما

هماره مي طلبم از خداي رب جليل

كه بر تمام شهيدان دهد جزاي جزيل

مقام و منزلت ما تمام لطف خداست

به او كنيم توكّل كه او خليفه ي ماست

الا زبان خداوندگار در دهنت

صداي حيدر و نطق حسين در سخنت

تويي كه در نفست اينهمه خروش خداست

و يا طشت طلا رأس سيّد الشّهداست؟

زبان تو كه سخن هاي آتشين مي گفت

حسين از رگ ببريده آفرين مي گفت

محمّد و علي و فاطمه، حسن و حسين

به تيغ نطق تو گفتند يكصدا احسن

نفس شراره كلام تو پاره ي دل بود

خطابه خواندن و داغ حسين مشكل بود

پيام آور خون خدا تويي زينب

خطابه خوان همه نسل ها تويي زينب

سلام بر تو و امّ و اب و برادر تو

به نظم خود شده «ميثم» پيام آور تو

----------

دخت علي زينب كبري سلام

دخت علي زينب كبري سلام (مدح)

سيّدة النّساء زهرا سلام

سلام اي حقيقت فاطمه

زنده كن طريقت فاطمه

كتاب صبر مرتضي سينه ات

تمام فاطمه در آيينه ات

تو زينب امّي و زين ابي

پيمبر خون خدا زينبي

تو مادر ائمه را دختري

چه دختري نايبة الحيدري

محافظ جان ولي كيست تو

حسين دوّم علي كيست تو

پيمبر خون خداي جليل

وحي به لبهاي تو بي جبرئيل

وفات تو به جز ولادت نبود

اسارتت كم از شهادت نبود

كفر به نطق تو سيه روز شد

حسين با صبر تو پيروز شد

آينه ي فاطمۀ شهيده

عالمه ي معلّمه نديده

فاتحه الكتاب صبر و رضا

شير زن بيشۀ سرخ قضا

گفته به هر بلا بلي با حسين

نوشته بر لوح دلت يا حسين

سايۀ تو خوب تر از آفتاب

خون حسين از نفست خورده

آب

تو آبروي پدر و مادري

تو كوثر كوثر پيغمبري

روي منبر تو سراج الهداست

حنجره ات پر از صداي خداست

تو كيستي كه بوده از كودكي

نهضت كربلا به تو متّكي

وجود تو بين حسين و حسن

چو مادرت فاطمه در پنج تن

عبادتت عبادت حيدر است

ولادتت ولادت مادر است

معلّم مرد و زن عالمي

مرّبي هزارها مريمي

فخر خرد پيش تو ديوانگي است

خاك قدم هاي تو مردانگي است

خروش تو خروش خون امام

سكوت تو تيغ علي در نيام

پيمبر و فاطمه و ائمّه

مفتخر از تو دخت و اخت و عمّه

فاطمه بالد كه تويي دخترش

حسين نازد كه تويي خواهرش

شعله مصباح هدايت تويي

تمام تفسير ولايت تويي

تو نهضت حسين را حياتي

تو لنگر سفينۀ النّجاتي

تو پرچم صبر برافراشتي

شهيد را زنده نگه داشتي

جام بلا تشنۀ كام تو بود

يك طرف سكّه به نام تو بود

تا كه از آن جام بر افروختي

سوختي و سوختي و سوختي

روز ولادت كه درخشيده اي

به صورت حسين خنديده اي

حسين آغوش محبّت گشود

تو دل از او، او ز تو دل مي ربود

روي نهادي به روي دوش او

شد دلت آرام در آغوش او

آنچه كه مي خواست به گوش تو گفت

آنچه كه بايد ز دهانت شنفت

در دلتان شراره پيوسته بود

رازي پوشيده و

سر بسته بود

تا سفر كرب و بلا ساز شد

پرده از اين سرّ مگو باز شد

موي سفيد تو ز خون رنگ شد

روي حسينت هدف سنگ شد

اي به ستمگر همه جا گفته لا

شير زن بيشه قالوا بلا

خلعت عصمت بتو زيبنده باد

مكتب آزادگيت زنده باد

پور معاويّه حقير تو شد

شام به يك خطبه اسير تو شد

كيست كه همچون تو دليري كند

روز اسيريش اميري كند

فرق شكسته، دست در سلسه

به كاخ ظالم افكند زلزله

يزيد ديگر جسدي مرده بود

سيلي يابن الطلّقا خورده بود

رأس بريدۀ برادر به طشت

مات تو و محو كلام تو گشت

گويي در طشت طلا گفت اين

دختر زهرا و علي آفرين

خصم به نطق تو سر افكنده شد

تو خطبه خواندي و علي زنده شد

كوه صفت مقاوم استاده اي

بني اميّه را شكست داده اي

نطق تو تيغ آبدار دين است

دختر مرتضي علي چنين است

حيف كه داغ روي داغ ديدي

خزان لاله ها به باغ ديدي

حيف كه بر پيكر تو نشانه

ماند ز كعب ني و تازيانه

حيف تو را شام خراب بردند

چرا به مجلس شراب بردند

حيف كه حرمت از شما شكستند

ده تن را به يك طناب بستند

حيف عدو به سينه آذرت زد

چوب به لب هاي برادرت زد

حيف كه در شراره ي غم تو

هنوز زنده مانده «ميثم» تو

----------

رسيد مژده كه ماه جمادي الاولي ٰست

رسيد مژده كه ماه جمادي الاولي ٰست (ولادت)

مه مبارك ميلاد زينب كبراست

دهيد مژده به ختم رسل كه اين مولود

ولادت دگر پارة تنت زهراست

خدا به كوثر خود داد كوثري ديگر

كه خير، قطره و، خير كثير او درياست

سزد چو فاطمه مصداق كوثرش خوانم

كه او به فاطمه آيينة تمام نماست

محمد و علي و فاطمه، حسين و حسن

جمال انورشان در جمال او پيداست

هنوز شير ننوشيده چشم نگشوده

به سينه اش طپش قلب سيدالشهداست

مرا چه زهره كه گويم ثناي دخت علي

خدا گواست كه اوصاف او كلام خداست

مقام يذهب عنكم گرفت اين دختر

يقين كنيد كه قرآن به عصمتش گوياست

نماز شب به نماز شبش نمايد فخر

دعا به هر نفس او نيازمند دعاست

خجسته چهرة او مصحفي به چشم حسين

چه مصحفي كه پر از آيه هاي كرب و بلاست

چه دختري كه وجودش هميشه زين اب است

چه زينبي كه بلاها به چشم او زيباست

زبان حيدريش كار ذوالفقار كند

خطابه هاي بلندش به شام و كوفه گواست

به صبر و همت و ايثار و اقتدار و كمال

اگر حسين دگر خوانمش رواست رواست

خدا جلال و، محمد كمال و، فاطمه زهد

علي

خصال و، حسين آيت و حسن سيماست

چنان كه يك دم او بي حسين ممكن نيست

يقين كنيد كه بي او حسين هم تنهاست

جميل ديدن سيل بلا به ديدة او

گواه فوق جلالش ز مريم عذراست

سرور سينة مريم وجود عيسي بود

مدال سينة او داغ هيجده عيساست

نظام دين بود از گيسوي پريشانش

هزار نكتة باريك تر ز مو اينجاست

ز شعله نفس زينب است تا صف حشر

حرارتي كه ز خون حسين در دل هاست

قسم به دين خدا مي خورم كه دين خدا

به صبر زينب و خون حسين پا بر جاست

خطابه اش همه آيات وحي و تفسيرش

نيازمند هزاران قصيدة غراست

سر بريدة فرزند فاطمه مي گفت

كه خون پاك مرا خطبة تو آب بقاست

امين وحي بيا و به اهل كوفه بگو

كه اين صداي خداوندگار بي همتاست

زبان شكر گشودن كنار مقتل خون

خدا گواست كه فوق مقام صبر و رضاست

به موج خون تن صد پاره را گرفت به دست

كه اي خدا بپذير اين يگانه هدية ماست

شبي نشد كه نماز شبش رود از دست

كه لحظه لحظة شب هاش ليلة الاحياست

الا قيام تو قد قامت قيام حسين

تويي كه قامت دين با قيامتت شد راست

تويي كه خطبة شامت

يزيد را لرزاند

تويي كه شام ز نطقت به خصم شام عزاست

تويي كه هر نفست يك خطابة پر شور

تويي كه هر قدمت يك قيام عاشوراست

اگر كه فاطمه خوانندت از جلال درست

اگر به غير حسينت مثل زنند خطاست

جمال روح فزايت بهشت روح علي

نگاهت از دل پاك حسين عقده گشاست

هنوز حنجره ات را طنين صوت علي است

اگر چه گوش دل اهل كوفه ناشنواست

حسين بر سر ني گوش، پاي خطبة تو

سر بريدة او مجلس تو را آراست

حسين كعبه و حج تو دور او گشتن

صفا و مروة تو قتلگاه و طشت طلاست

جبين شكستن عشاق در رسالة تو است

عذار شسته به خون تو بهترين فتواست

من و ثناي شما خانواده يا زينب

هزار شكر كه طبعم هماره وقف شماست

كدام رتبه از اين به كه سال ها ميثم

فقط براي شما خاندان مديحه سراست

----------

رسيد مژده كه ماه جمادي الاولي ٰست

رسيد مژده كه ماه جمادي الاولي ٰست (ولادت)

مه مبارك ميلاد زينب كبراست

دهيد مژده به ختم رسل كه اين مولود

ولادت دگر پارة تنت زهراست

خدا به كوثر خود داد كوثري ديگر

كه خير، قطره و، خير كثير او درياست

سزد چو فاطمه مصداق كوثرش خوانم

كه او به فاطمه آيينة تمام نماست

محمد

و علي و فاطمه، حسين و حسن

جمال انورشان در جمال او پيداست

هنوز شير ننوشيده چشم نگشوده

به سينه اش طپش قلب سيدالشهداست

مرا چه زهره كه گويم ثناي دخت علي

خدا گواست كه اوصاف او كلام خداست

مقام يذهب عنكم گرفت اين دختر

يقين كنيد كه قرآن به عصمتش گوياست

نماز شب به نماز شبش نمايد فخر

دعا به هر نفس او نيازمند دعاست

خجسته چهرة او مصحفي به چشم حسين

چه مصحفي كه پر از آيه هاي كرب و بلاست

چه دختري كه وجودش هميشه زين اب است

چه زينبي كه بلاها به چشم او زيباست

زبان حيدريش كار ذوالفقار كند

خطابه هاي بلندش به شام و كوفه گواست

به صبر و همت و ايثار و اقتدار و كمال

اگر حسين دگر خوانمش رواست رواست

خدا جلال و، محمد كمال و، فاطمه زهد

علي خصال و، حسين آيت و حسن سيماست

چنان كه يك دم او بي حسين ممكن نيست

يقين كنيد كه بي او حسين هم تنهاست

جميل ديدن سيل بلا به ديدة او

گواه فوق جلالش ز مريم عذراست

سرور سينة مريم وجود عيسي بود

مدال سينة او داغ هيجده عيساست

نظام دين بود از گيسوي پريشانش

هزار نكتة باريك تر ز مو اينجاست

ز شعله نفس زينب است تا صف حشر

حرارتي كه ز خون حسين در دل هاست

قسم به دين خدا مي خورم كه دين خدا

به صبر زينب و خون حسين پا بر جاست

خطابه اش همه آيات وحي و تفسيرش

نيازمند هزاران قصيدة غراست

سر بريدة فرزند فاطمه مي گفت

كه خون پاك مرا خطبة تو آب بقاست

امين وحي بيا و به اهل كوفه بگو

كه اين صداي خداوندگار بي همتاست

زبان شكر گشودن كنار مقتل خون

خدا گواست كه فوق مقام صبر و رضاست

به موج خون تن صد پاره را گرفت به دست

كه اي خدا بپذير اين يگانه هدية ماست

شبي نشد كه نماز شبش رود از دست

كه لحظه لحظة شب هاش ليلة الاحياست

الا قيام تو قد قامت قيام حسين

تويي كه قامت دين با قيامتت شد راست

تويي كه خطبة شامت يزيد را لرزاند

تويي كه شام ز نطقت به خصم شام عزاست

تويي كه هر نفست يك خطابة پر شور

تويي كه هر قدمت يك قيام عاشوراست

اگر كه فاطمه خوانندت از جلال درست

اگر به غير حسينت مثل زنند خطاست

جمال روح فزايت بهشت روح علي

نگاهت از دل پاك حسين عقده گشاست

هنوز حنجره ات را طنين صوت علي است

اگر چه گوش دل اهل كوفه ناشنواست

حسين بر سر ني گوش، پاي خطبة تو

سر بريدة او مجلس تو را آراست

حسين كعبه و حج تو دور او گشتن

صفا و مروة تو قتلگاه و طشت طلاست

جبين شكستن عشاق در رسالة تو است

عذار شسته به خون تو بهترين فتواست

من و ثناي شما خانواده يا زينب

هزار شكر كه طبعم هماره وقف شماست

كدام رتبه از اين به كه سال ها ميثم

فقط براي شما خاندان مديحه سراست

----------

روايت است كه يك روز حضرت زهرا

روايت است كه يك روز حضرت زهرا (مدح)

رسيد گريه كنان نزد خواجۀ دو سرا

گرفته بود ببر زينب عزيزش را

چه زينبي كه ستوده فلك كنيزش را

جمال فاطمي او شبيه مادر بود

ولي ز اشك، دو چشمش دو بحر گوهر بود

بگفت فاطمه در محضر رسول خدا

كه اي به خاك تو جان تمام خلق فدا

رسيده فاطمه ات از غصّه جان بر لب

چرا نمي شود آرام دخترم زينب

هماره از دل او آه و ناله برخيزد

بر وي دست من از صبح اشك مي ريزد

نبي گشود دو دست و ز دامن زهرا

به روي سينه چو قرآن گرفت زينب را

گرفت در بغل او را به احترام تمام

صداي گريۀ او لحظه اي نشد آرام

علي گشود دو دست و ورا گرفت ببر

نشد خموش دمي بر فراز

دست پدر

حسن رسيد ز بابا گرفت او را باز

ولي نگشت خموش آن هماي وحي حجاز

به سينه ناله و اشكش ز ديده جاري بود

كه سيّدالشهّدا دست هاي خويش گشود

گرفت خواهر خود را چو جان خود در بر

كشيد دست نوازش و را به صورت و سر

چنانكه بحر خروشنده اوفتد ز خروش

صداي طوطي وحي مدينه شد خاموش

ز روي شانۀ جدّ و اب و برادر و مام

به وصل گمشدۀ خود رسيد و شد آرام

گمانم آنكه به او با اشاره گفت حسين

كه وقت گريه تو نيست اي فروغ دو عين

هنوز شعله ي آتش بر اين سرا نزدند

هنوز مادر مظلومۀ تو را نزدند

هنوز غربت حيدر نديده گريه مكن

كبودي رخ مادر نديده گريه نكن

نگاه دار بر آن لحظه اشك و زمزمه را

كه بشكنند در اين خانه دست فاطمه را

مريز اشك و مزن ناله و مكن زاري

هنوز از سر بابا نگشته خون جاري

هنوز خون به دل زار ما نكرده كسي

هنوز فرق علي را دو تا نكرده كسي

شرار آه تو روزي ز سينه برخيزد

كه از گلوي حسن لخته لخته خون ريزد

سرشك ديده ميفشان به برگ ياسمنت

هنوز تير نباريده بر تن حسنت

صبور باش ميفشان سرشك از ديده

هنوز جسم حسينت به خون نغلطيده

زمام گريه نگهدار تا كه در گودال

كنند سم اسبان تن مرا پامال

زمان

گريه ي تو لحظه ايست خواهر من

كه بوسه گيري از پاره پاره حنجر من

هنوز نيزه به كتف و به شانه ات نزدند

كنار پيكر من تازيانه ات نزدند

هنوز شام بلا را نديده اي زينب

هنوز طشت طلا را نديده اي زينب

هنوز پيش رويت اهل شام صف نزدند

هنوز پاي صداي حسين كف نزدند

هنوز سنگ بلا بر سرت نباريده

هنوز كوفه به اشك غمت نخنديده

مريز اشك بصورت ز ديده پيوسته

هنوز چوبۀ محمل سر تو نشكسته

اگر چه دختر زهرا ز گريه شد خاموش

ولي درون وجودش چو بحر داشت خروش

پس از گذشت زمان روزگار پيرش كرد

به دشت كرب و بلا عاقبت اسيرش كرد

اگر چه كوه بلا دمبدم كشيد به پشت

خدا گواست كه داغ حسين او را كشت

در آخرين دم خود ياد نازنين بدني

به روي سينۀ خود داشت كهنه پيرهني

چه كهنه پيرهني پاره پاره چون جگرش

گرفته بود چو جان عزيز خود ببرش

به وقت مرگ نگاهش به دشت و صحرا بود

در انتظار قدوم عزيز زهرا بود

به سينه داغ غم لاله هاي رعنا داشت

در آخرين نفسش ذكر واحسينا داشت

تمام هستي خود را به راه جانان داد

نگاه كرد به روي حسين تا جان داد

دوبار دختر زهرا ز گريه شد آرام

يكي به شهر رسول خدا يكي در شام

جهان به ماتم او غرق آه و زاري باد

سرشك ديده «ميثم» هماره جاري باد

----------

روي حسين، مهر دل آراي زينب است

روي حسين، مهر دل آراي زينب است (مدح)

م_وي حسين، ليلۀ اس_راي زينب است

زيباتري__ن مط_اع ب__ه ب_ازار روز حشر

در ن_زد اه_ل بيت، ت_ولاي زينب است

دارالزي__اره و ح__رم ق_دس كبرياست

هر سينه اي كه طور تجلاي زينب است

هر لحظه اي كه بگذرد از گردش زمان

در چشم ما قيامت كبراي زينب است

فري_اد خ__ون پ_اك شهي_دان ك_ربلا

تا روز حشر، خطبۀ غراي زينب است

مكتب نرفت__ه عالم__ۀ عال__م وج_ود

ايثار و صبر، درس الفباي زينب است

دوزخ تن_م بس_وزد اگ_ر غي_ر از اي_ن بوَد

ن_قش بهشت، جاي كف پاي زينب است

مگ_ذار ت_ا ب_ه خاك فت_د اش_ك ديده ات

اين اشك نيست، گوهر درياي زينب است

نام_ي ك_ه م_ي برد هم_ه جا دل ز پنج تن

ب_اور كني_د، ن__ام دل آراي زين_ب است

در روز حش__ر، آين__ۀ ن___ور م__ي شود

پرونده اي كه پاي وي امضاي زينب است

گ_ر در خراب__ه خُف_ت، نكاه_د مق_ام او

چون سينۀرسولِ خدا جاي زينب است

جب_رانِ ج_اي خ__الي، زهرا كن_د علي

او را نظاره تا كه به سيماي زينب است

بگش_وده دست، به_ر قن_وت نم_از شب

نام حسين ب_ر روي لب هاي زينب است

خ__ون حسي__ن ياف__ت بق_ا از خطاب_ه اش

دي__ن سرف__رازِ هم_ت والاي زين_ب است

سي__ل ب__لا جمي__ل ب__وَد در نگ__اه او

درياي خون، بهشت تماشاي زينب است

شب هاي بي حسين كه ذكرش بوَد حسين

شب ه_اي ق_در و ليلۀ احي_اي زينب است

رأس حسين: ط__ور تج_لا ب_ه ن__وك ني

ب__ازار كوف_ه: سين_ۀ سين_اي زينب است

افتاده ان__د زن_گ شتره__ا ه__م از ص_دا

اي__ن معج__ز اشاره و ايماي زينب است

بالله بق__ا دهن__دۀ ق_رآن و اه__ل بيت

خون حسين و منطقِ گوياي زينب است

يك بوسه مث_ل بوسۀ پرمه_ر فاطمه

ب__ر حنج__ر بري_ده، تمن_اي زينب است

چ__ون ج__اي تازيان__ه ب__ر ان__دام م__ادرش

آث__ار كع__ب ني__زه ب__ه اعض_اي زينب است

وقت__ي كن__ار طش_ت ط__لا ايست__اده است

چش_م حسي_ن ب__ر ق__د و بالاي زينب است

دشنام و خنده و كف و خاشاك و خاك و سنگ

در ش__ام و كوف__ه به__ر تس__لاي زينب است

«ميث_م» ب__راي دخ__ت عل__ي اشك چشم تو

دُرّي گ__ران ب__وَد ك__ه ز دري_اي زينب است

----------

زينب كه از خدا صلوات مكرّرش

زينب كه از خدا صلوات مكرّرش (مصيبت)

زيبد كه بعد فاطمه خوانند كوثرش

آن شير دخت شير الهي كه گفته اند

در خاندان شير خدا شير ديگرش

زهراي دوّمي كه نشد در تمام عمر

عبّاس بي اجازه نشيند برابرش

مرد آفرين زني كه توان خواند در جلال

آيينه تمام نماي پيمبرش

اين است آن نيابت عظماي فاطمه

كز رهبرش نمود حمايت چو مادرش

اين است آن سلالۀ زهرا كه انبيا

گلبوسه

مي نهند به قبر مطهّرش

اين است آن بزرگ زني كز جلال و قدر

مردانگي به خاك افتد در برابرش

زهرا كه افتخار خدا و رسول بود

مي كرد افتخار كه اين است دخترش

علاّمۀ معلّمه ناديده اي كه بود

تيغ سخن به خطبه چو شمشير حيدرش

اين است آن ستم كُش دوران كه در نبرد

كرب و بلا و كوفه و شام است سنگرش

دارد نشان ز همّت و ايثار فاطمه

هر جاي تازيانه كه باشد به پيكرش

هفتاد داغ بر جگرش بود باز هم

لرزيد كوفه از كلمات چو تندرش

وقتي لب گشود و ندا داد اُسكتوا

لرزيد كوفه، صاعقه باريد بر سرش

رأس حسين خطبۀ او را چو مي شنيد

مي كرد افتخار كه اين است خواهرش

از خشت خشت مسجد كوفه ندا رسد

اين شير زن عليست به بالاي منبرش

اعجاز وحي داشت پيام مقدّسش

آيات نور بود كلام منوّرش

كوفه مدينۀ نبوي بود و مسجدش

گويي كه بود حضرت زهرا سخنورش

خواند از بني اميّه و بيداد و ظلمشان

گفت از حسين و قاسم و عبّاس و اكبرش

چون مدح شير دختر شير خدا كنم

جايي كه هست شير خدا مدح گسترش

زينب، كدام زينب؟ آنكو كه زنده ماند

خون حسين با نفس روحپرورش

زينب، كدام زينب؟ دختي كه مصطفي

در چهره ديد صورت زهراي اطهرش

كرب و بلا و كوفه نه، شهر دمشق نه

گرديد كلّ عالم

هستي مسخّرش

آنگونه در لباس اسارت عزيز بود

كآمد امير شام، ذليل و محقّرش

آن شب كه در خرابه نماز نشسته خواند

آن شب كه ريخت خون دل از ديده ي ترش

آن شب كه دفن كرد يتيم سه ساله را

با گريه خاك ريخت بر اندام لاغرش

آن شب كه كرد صرفنظر از غذاي خويش

تا كودكان گرسنه نخوابند در برش

هفت آسمان خروش بر آورد كيست اين

اين زينب است يا كه پدر يا كه مادرش

گردون به ياد فاطمه افتاد تا كه ديد

زينب نماز خواند و خاكيست معجرش

سوغات از براي پيمبر به شهر شام

موي سفيد بود و كبوديّ منظرش

از بس تنش در آتش غم آب گشته بود

آمد براي ديدن و نشناخت شوهرش

از لحظۀ ولادت خود يا حسين گفت

با نام او گذشت نفس هاي آخرش

روحش پريد سوي بهشت و هنوز بود

آثار تازيانه به جسم مطهّرش

او لالۀ بهشت علي بود و روزگار

بگذاشت داغها بدل و كرد پرپرش

تنها انيس و مونس او بود وقت مرگ

پيراهني ز يوسف در خون شناورش

از حق سلام باد بر آن بانويي كه هست

حقّ حيات بر شهدا روز محشرش

«ميثم» چو شرح داغ روي داغ او كند

جو شد ز ديده گوهر و از سينه آذرش

----------

سلام بر من و اُمّ و اَب و برادر من

سلام بر من و اُمّ و اَب و برادر من (مدح)

درود باد به ابنا و جدّ

اطهر من

منم پيمبر خون خداي عزوجلّ

كه وحي مي دمد از نطق روح پرور من

مرا به تربيت حيدري كنار حسن

براي كرب و بلا پروريد مادر من

تنم سپر، سخنم ذوالفقار خشم علي

مصاف، بدر و احد، كوفه، شام، خيبر من

هماره بر گل روي عزيز زهرا بود

نگاه اول من تا نگاه آخر من

ز آفتاب قيامت اثر نمي ماند

اگر به حشر فتد سايه اي ز معجر من

منم پيمبر ثارالله و چهل معراج

به پيشباز بلا ثبت شد به دفتر من

كسي كه بوسه به دستش زدي رسول خدا

نهاد بوسه به پيشاني منوّر من

نگاه نافذ بابا به صورتم ميگفت

به حق كه فاطمه دوم است دختر من

شب ولادتم آغوش خود گشود ز هم

به بر گرفت مرا همچو جان، برادر من

قسم به خون شهيدان، پيام خون خدا

رسد به گوش همه نسل ها ز حنجر من

حسين داشت بسي پاس احترام مرا

نمي نشست علمدار او به محضر من

جلال و عزت و عزم و ثبات و صبر و رضا

كنند خم سر تعظيم در برابر من

اگر چه حج من از مكه شد شروع ولي

سفر به كرب و بلا گشت حج برتر من

حسين كعبه شد و كربلا و كوفه

و شام

شد اين سفر عرفات و منا و مشعر من

ز دست رفتم و يكدم ز پاي ننشستم

هماره محمل من گشته بود سنگر من

زمام ناقه من بود اگر به دست عدو

سر حسين، سر نيزه گشت رهبر من

سرم شكست ولي سرفراز برگشتم

اگرچه ريخت ز هر بام، سنگ بر سر من

خدا گواست نديدم به غير زيبايي

زهي عقيده و ايمان و عشق و باور من

مي بهشت شد، از جام ديده ام جوشيد

هر آنچه ريخت عدو خون دل به ساغر من

قدم قدم همه آب حيات جاري بود

به كام خشك شهيدان ز ديدة تر من

سخن ز فاطمه گويد به موج حادثه ها

نماز و چادر خاكي و ماه منظر من

چنان به خطبه گشودم زبان به بزم يزيد

كه لال شد ز سخن، دشمن ستمگر من

نمود كاخ ستم را خطابه ام ويران

اگر چه دامن ويرانه گشت بستر من

عجيب نيست اگر رأس يوسف زهرا

ز نوك نيزه بيايد چو روح در بر من

رواست مهر بسوزد ز آتش نفسم

كه داغ ها همه در دل شدند آذر من

اگر چه آتش داغ حسين آبم كرد

به دادگاه قيامت خداست داور من

به جاي چادر خاكي، ز طيّ ره گرديد

غبار، مقنعة

گيسوي معطر من

جميل بود به حق خدا جميل جميل

بلا و داغ دل و غصّة مكرر من

نه شام و كوفه و كرب و بلا، قسم به خدا

زمانه تا گذرد عالم است محشر من

پس از شهادت عباس و اكبر و قاسم:

همين زنان اسيرند خيل لشكر من

به بيت بيت بلند قصيده ات "ميثم"

بگير حاجت خود را هماره از درِ من

----------

س_لام فاطم_ه! م_رآت داور آوردي

س_لام فاطم_ه! م_رآت داور آوردي (ولادت)

زهي كه خون خدا را پيمبر آوردي

بب_ال كوث_ر احمد كه كوثر آوردي

ب_راي حي_در ك_رار، حي_در آوردي

به روي دامن تو شيرْدخت شيرِخداست

درون سين_ۀ او قل_بِ سيدالشهداست

****

سپهر عصمت! كوكب، مباركت باشد

تحي_ت از ط_رف رب مب_اركت باشد

عجب شبي بوَد امشب، مباركت باشد

ش_ب ولادت زين_ب مب_اركت ب__اشد

محمّد آمده يا حيدر است اين دختر؟

بگ_و كه فاطمۀ ديگر است اين دختر

فرشتگان! هم_ه از ج_اي خ_ود قي_ام كنيد

كن__ار فاطم__ه ب__ر زينب احت__رام كنيد

به خاك مقدمشان سجده صبح و شام كنيد

هم__ه ب__ه فاطم_ه و دخترش سلام كنيد

تم_ام فاطمه زي_ن اب است اين دختر

ادب كنيد همه، زينب است اين دختر

****

كريمه اي كه كرامت به او برازنده است

شرف، جلال، زعامت به او برازنده است

نج__ات اه_ل قيامت به او برازنده است

خدا گ_واست: امامت به او برازنده است

شكوه حيدري اش بين، مگو كه حيدر نيست

خطابه خوان__ي او ك__م ز فت_ح خيبر نيست

هنوز شير ننوشيده ذكر حق سخنش

ز شي_ر بهت_ر، ن_ام حسين در دهنش

شميم فاطم_ه آي_د ز ب__وي پيرهنش

روان و روح ب_زرگ حسي_ن در بدنش

ز مهد آمده هم سنگرِ امام حسين

نگاه دوخته بر حنجر امام حسين

****

كس_ي ك__ه ب__ر سر عالم علم زند، اين است

كس_ي ك__ه حك_م خ_دا را رقم زند اين است

كسي كه نقش شياطين به هم زند اين است

كس__ي ك_ه شعله به كاخ ستم زند اين است

زبان زندۀ حيدر خطابه خوان خداست

پي__ام آورِ پيغ__ام آورانِ خ__داست

الا زمام سخن همچنان به فرمانت!

نگاهب__ان شهي__دان! خدا نگهبانت

محمّ_د و عل_ي و ف_اطمه ثناخوانت

تو زينب__ي، پدر و مادرم به قربانت!

عجب نه، گر به حضورت علي قيام كند

س_ر حسين، س_ر ن_ي به تو سلام كند

****

نگفته ه_اي عل_ي جمل_ه جمله بر لب توست

كلاس فاطمه- مكتب نرفت_ه- مكتب توست

شبي كه ماه در آن آب مي شود، شب توست

ت_و آسمان_ي و رأس حسين، ك_وكب توست

تو مريم دو مسيحي كه شد جدا سرشان

مسي_ح بوس_ه گذارد به زخم پيكرشان

كس_ي ك_ه ب__ر ت__و كند اشك خود روان ز دو عين

به حق كه هم به حسن گريه كرده، هم به حسين

چرا كه هست تمام وجود تو، حسنين

گريستن به تو هم دين ما بود، هم ديْن

تو با شهامت و صبرت، حسيني و حسني

حسيني و حُسيني، ن_ه، تم_امِ پنج تني

****

ولادت ت__و خب__ر از مح_رم آورده

به درگهت سر تسليم، عال_م آورده

به پيشگاه ت_و تعظيم، مري_م آورده

نه، در حضور تو مردانگي كم آورده

به پيش سيل بلا كوه محكمي زينب

زن_ي و س_رور م_ردان عالمي زينب

الا س__لام خداون__د ب___ر س__رآغازت

چهل عروج ز خود تا خداست پروازت

ب_ه ه_ر خطاب_ه ه_زاران هزار اعجازت

س_ر حسين ب_ه بالاي ن_ي، سرافرازت

اسارت تو كمال شهادت شهداست

خطابه هاي تو رمز سعادت شهداست

****

تو آسم__ان ج__لال كرامت__ي زينب

ت__و پاس__دار مق__ام امامت__ي زينب

تو م_ادر شه__دا ت__ا قيامت__ي زينب

قدت خميد، ولي راست قامتي زينب

چه مي شود ز كرم اي محيط صبر و رضا

ك_ه نخ__لِ «ميثم» آلوده را كني امضا؟

----------

عمّۀ من فهيمه و عالمه است

عمّۀ من فهيمه و عالمه است (مصيبت)

عمّۀ من آينۀ فاطمه است

عمّۀ من نايبةُ الحيدر است

سيّدة النّسا پس از مادر است

عمّۀ من بحر معاني بود

عمّۀ من

حسين ثاني بود

عمّۀ من بانوي بيت الولاست

عمّۀ من شير زن كربلاست

عمّۀ من زينت امّ و اب است

عصمت حق دخت علي زينب است

عمّۀ من سفير خون خداست

همدم هجده سر از تن جداست

عمّۀ من مادر صبر و رضاست

گاه تكلّم علي مرتضي است

عمّۀ من در دل گودال خون

كرد رخ از خون خدا لاله گون

گفت خدايا تو ز آل رسول

اين گل پرپر شده را كن قبول

ناله او خون به دل سنگ كرد

روي خود از خون خدا رنگ كرد

اوست همه بود و نبود حسين

در دل خون ياس كبود حسين

عمّۀ من باغ گل دردهاست

شير زني اسير نامرد هاست

عمّۀ من اوست كه در قافله

نشسته آورده بجا نافله

عمّۀ من داغ روي داغ ديد

خون عوض آب در اين باغ ديد

عمّۀ من بر بر سر بازارها

ديده ز اهل ستم آزارها

عمّۀ من زخم زبانها شنيد

صوت حق از نوك سنان شنيد

پيش روي محمل او صف زدند

دور گل پرپر او كف زدند

عمّۀ من كعبۀ حجّ دل است

مُحرم ميقات چهل منزل است

صفاي با صفاي او كربلاست

مروه او كنار طشت طلاست

حيف كه دشمن به جبين ننگ زد

بر بدن عمّۀ من سنگ زد

حيف كه ناموس خدا را زدند

عمّۀ مظلومۀ ما را زدند

عمّۀ من اُسوۀ ايوّب بود

شاهد قرآن و لب و چوب بود

عمّۀ من گوهر يكدانه بود

حيف كه در گوشۀ ويرانه بود

اشك به رخ ذكر به لب داشته

دفن سه ساله دل شب داشته

عمّۀ من گر چه ستم ها كشيد

كوه غم و درد و الم ها كشيد

نيست نهان از نظر هيچكس

شهادتش داغ حسين است و بس

----------

كيستم من دُر درياي دل آگاهم

كيستم من دُر درياي دل آگاهم (مصيبت)

در سپهر شرف و عصمت و تقوا ما هم

با خدا هم سخن و با شهدا همراهم

دختر شير خدا خواهر ثاراللهم

بضعۀ ختم رسل روح عباداتم من

مادر صبر و ظفر عمّۀ ساداتم من

چشم احمد به مه طلعت نوراني من

جاي گلبوسۀ زهراست به پيشاني من

نيست در مرتبه جز فاطمه كس ثاني من

عالمي گشته پريشان ز پريشاني من

منكه در موج بلاها همه صائب بودم

از طفوليّت خود امّ مصائب بودم

از همان كودكيم بانوي عالم بودم

وارث صبر رسولان مكرّم بودم

هم چنان كوه به هر حادثه محكم بودم

خانه دار سه ولي الله اعظم بودم

در نماز شب خود گريه مكرّر كردم

ياد از اشك و نماز شب مادر كردم

سال ها بود كه مي كرد فلك خون جگرم

تا كه غلطيد به خون پيكر پاك پدرم

ريخت با رفتن او خاك يتيمي به سرم

روزها شام سيه بود به پيش نظرم

به جگر داغ روي داغ مكرّر ديدم

پاره

هاي جگر خون برادر ديدم

مادر و جدّ گراميّ من از دستم رفت

ساختم با غمشان تا حسن از دستم رفت

چار خورشيد به يك انجمن از دستم رفت

بلبلي بودم باغ و چمن از دستم رفت

بعد از آن هستي من نور دو عينم مي بود

همه جا دل خوشي من به حسينم مي بود

دل شب بود كه آواره شدم از وطنم

محملم شمع شد و هاشميان انجمنم

روح مي رفت به دنبال حسين از بدنم

نگهم بود بر آن يوسف گلگون بدنم

پيشباز غم و اندوه و بلايم بردند

از مدينه به سوي كرب و بلايم بردند

چه بگويم كه به من گشت چهادر يك روز

هيجده يوسفم افتاد ز پا در يك روز

همرهانم همه گشتند فدا در يك روز

هستيم رفت ز دستم به خدا در يك روز

واي از آن لحظه كه از پيكر من جان مي رفت

چه غريبانه حسينم سوي ميدان مي رفت

من عزيز همه بودم كه حقيرم كردند

داغ ها بر جگر سوخته پيرم كردند

سير دادند به هر شهر و اسيرم كردند

خاك را پردۀ رخسار منيرم كردند

دست بسته به سوي شام خرابم بردند

گه به ويرانه گهي بزم شرابم بردند

زخم ها بر دل من از ره نيرنگ زدند

همه با تيغ زبان بر جگرم چنگ زدند

پاي سوز دل من ساز و ني و چنگ زدند

گاه دشنام به ما داده گهي سنگ

زدند

هيجده دسته گلم را به سر ني ديدند

دور محمل همه بر گريۀ من خنديدند

گر چه صد بار به لب آمده جانم در شام

بود پيدا همه جا فتح نهانم در شام

كار شمشير علي كرد زبانم در شام

زير و رو كاخ ستم شد ز بيانم در شام

زينبم من همه جا با شهدا همراهم

تا ابد ضامن پيروزي ثاراللّهم

من نه آنم كه كَند سيل بلا بنيادم

كشتۀ داغ حسينم كه ز پا افتادم

به غريبي حسينم مبريد از يادم

كه غريبانه تر از مادر خود جان دادم

من كه يك عمر چو شمع سحر افروخته ام

نظم «ميثم» شده فرياد دل سوخته ام

----------

گواهي مي دهد چشم تر من

بند اول

گواهي مي دهد چشم تر من(مصيبت)

كه گردون ريخت خون در ساغر من

سنين كودكي را طي نكرده

زدنيا رفت جدّ اطهر من

فلك با بودن داغ پيمبر

بدل بنهاد داغ ديگر من

زپا افتاد زير تازيانه

در ايّام جواني مادر من

به طفلي شد نصيبم خانه داري

به جاي مادر غم پرور من

پس از چندي پدر را دادم از دست

كز اين غم سوخت جان در پيكر من

چو ديد خون زحلق مجتبي ريخت

دو دريا شد زخون، چشم تر من

فلك ديدم به يك روز از دم تيغ

به خون غلطيد، هجده ياور من

همه بار سفر بستند و رفتند

دريغا اكبر من اصغر من

الا اي طايران، با هم بناليد

به ياد لاله هاي پرپر من

گلستان مرا در خون كشيدند

مرا در دامن هامون كشيدند

بند دوّم

زخوناب جگر ساغر گرفتم

گلاب خون زچشم تر گرفتم

سراغ لالۀ خونين خود را

زتير و نيزه و خنجر گرفتم

دو دريا خون فشاندم از دو ديده

گُلم را همچو جان در بر گرفتم

هزاران بوسه در آن قلزم خون

ززخم نيزه و خنجر گرفتم

سلام از عمق جان گفتم به جانان

جواب از پيكر بي سر گرفتم

به ره زخم تنش كردم نظاره

نشان از بوسۀ مادر گرفتم

زخون يار، شستم گيسوي خويش

خضاب از لالۀ پرپر گرفتم

در آن گودال خون، شكرانه گفتم

مدال صبر، از داور گرفتم

برات گريه را بر شيعه تا حشر

زلبخند علي اصغر گرفتم

علمداريِ ميدان سخن را

هم از زهرا هم از حيدر گرفتم

من آن مرغ بهشت سبز وحيم

كه سر، از غصه زير پر گرفتم

گلستان مرا در خون كشيدند

مرا در دامن هامون كشيدند

بند سوّم

گلم را، خار صحرا پيرهن بود

غبار و خاك و خون او را كفن بود

سرش بر ني به لب ذكر خدا داشت

گلوي پاره با من همسخن داشت

خودم ديدم كه جسم باغبانم

سراپا باغ گل، از زخم تن بود

خودم ديدم كه از بالاي نيزه

چهل منزل نگاه او به من بود

خودم ديدم

كه بال بلبلان سوخت

خودم ديدم، گلم نقش چمن بود

خودم ديدم به صحرا يوسفم را

كه جسمش پاره تر از پيرهن بود

خودم ديدم نشان سُمّ اسبان

عيان بر روي آن خونين بدن بود

خودم ديدم به گلزار شهادت

كه بلبل نوحه خوان بر ياسمن بود

خودم ديدم عزادار حسينم

محمّد (صلي الله عليه و آله) فاطمه، زهرا، حسن بود

دريغا اي دريغا اي دريغا

سليمان رفت و يارم اهرمن بود

خوش آن روزي كه در باغ مدينه

گل و بلبل به رويم خنده زن بود

گلستان مرا در خون كشيدند

مرا در دامن هامون كشيدند

بند چهارم

بيابان باغ و مقتل آشيانه

حسينم واحسينايم ترانه

الهي چون نسوزم كز درونم

زند جاي سخن آتش زبانه

كه ديده بلبل از تنها گل خود

جدا گردد به ضرب تازيانه

كه گفته لالۀ من بي نشان است

به هر برگش بود صدها نشانه

خودم ديدم كه قاتل پنجه انداخت

بر آن موئي كه زهرا كرد شانه

خودم ديدم بر اندام گلم ريخت

زچشم فاطمه اشك شبانه

خودم ديدم كه از نخل ولايت

به جاي لاله، خون مي زد جوانه

خودم ديدم زرگ هاي بريده

صدا مي زد مرا در آن ميانه

خودم ديدم كه در مقتل كشيدند

به سيلي، ناز طفل نازدانه

من آن مرغ بهشت سبز وحيم

كه گشتم طايري بي آشيانه

گلستان مرا در خون كشيدند

مرا در دامن هامون كشيدند

بند پنجم

جدائي سخت تر از ترك جان بود

فراق يار، مرگ بي امان بود

دلم چون جسم يارم، پاره پاره

دو چشمم چون گلويش خون فشان بود

عنان دل به پاي يار بسته

عنان ناقه دست ساربان بود

دگر با غم، نه گل نه باغبان داشت

خزان بود و خزان بود و خزان بود

كنار جسم هجده محرم خويش

مرا جا در صف نامحرمان بود

خدا داند به چشم خويش ديدم

كه اشك ناقه ها بر من روان بود

تنم با كاروان مي رفت امّا

روانم پيش آن سرو روان بود

به آهنگ جرسمار ا به هر گام

حسينا واحسينا بر زبان بود

زبانگ واحسينا شد يقينم

كه زهرا در ميان كاروان بود

رها كردم به صحرا ماه خود را

كه تنها آفتابش سايبان بود

دريغا اي دريغا اي دريغا

كه با غم را نه گل نه باغبان بود

گلستان مرا در خون كشيدند

مرا در دامن هامون كشيدند

بند ششم

دلم خون گشت از ديدار كوفه

كه روزم شد چو شام تار كوفه

زدشت كربلا با دست بسته

مرا بردند در بازار كوفه

بلاي كربلاي ديگري بود

به مادر هر قدم آزار كوفه

شكستم درهم و پايم نلغزيد

به مأموريّت دشوار كوفه

سر بشكسته گويد ما در اين شهر

چه ها ديديم از اشرار كوفه

ستم، زخم زبان، دشنام، كف بود

به آل فاطمه رفتار كوفه

نه با ما با علي و با حسن بود

دو روئي، بي وفائي كار كوفه

عزيز كوفه بودم چون علي بود

امام و رهبر بيدار كوفه

گل باغ بهشت وحي بودم

به شهر كوفه گشتم خار كوفه

زاشك ديده و خون سر من

كوير كوفه شد گلزار كوفه

زسوز سينۀ من طرفه بيتي

نوشته بر در و ديوار كوفه

گلستان مرا در خون كشيدند

مرا در دامن هامون كشيدند

بند هفتم

الا جانم تو را قربان برادر

بخوان قرآن بخوان قرآن برادر

شرار سينۀ سوزان ما را

به قرآن خواندنت بنشان برادر

به گيسوي تو ديدم روز روشن

شب وصل و شب هجران برادر

چرا با سنگ، فرقت را شكستند

مگر تو نيستي مهمان برادر؟

تو را بين دو نهر آب كشتند

دريغا با لب عطشان برادر

تمام كوفه خنديدند، ديدند

مرا چون در غمت گريان برادر

تو رفتي بي تو ذكر من همين بود

برادر جان برادر جان برادر

از آن بر چوب محمل سر شكستم

كه بودم با تو هم پيمان برادر

تو كه صد بار از من دل ربودي

بيا يكباره جان بستان برادر

تو را دشمن برد دارالاماره

مرا در گوشۀ زندان برادر

دگر بعد از تو زينب دل نبندد

به باغ و لالۀ و بستان برادر

گلستان مرا در خون كشيدند

مرا در دامن هامون كشيدند

بند هشتم

تو خورشيد زمين و آسماني

كه هم در موج خون هم بر سناني

دلم را با نگاهت مي ربائي

سرم را با سر خود سايباني

تو با روي به خون پوشيدۀ خود

چراغ رهنماي كارواني

فداي غيرتت گردم برادر

كه با سر ناقه ام را سارباني

تو نوك نيزه قاري، من مفسّر

بخوان قرآن كه با من همزباني

چه در مقتل چه در مطبخ چه بر ني

مرا شمع دلي، خورشيد جاني

چرا صورت به خاكستر نهادي

تو در اين كوفه آخر ميهماني

رخت پيدا و پنهان گشته در خون

كه بر ني هم عياني هم نهاني

جهان بر تو جفا كرد و ندانست

كه تو در جسم خود جان جهاني

بيا بر لاله هاي خود بناليم

كه من چون بلبل و تو باغباني

سزد اين بيت را بر نوك نيزه

زسوز سينۀ زينب بخواني

گلستان مرا در خون كشيدند

مرا در دامن هامون كشيدند

بند نهم

مرا تا شاميان ديدند در شام

به اشكم فاش خنديدند در شام

تمام شهر را بستند آئين

بساط سرخوشي چيدند در شام

به فرقم سنگ ها از چار جانب

به جاي لاله باريدند در شام

به جاي تسليت برگرد سرها

زنان شام، رقصيدند در شام

به گردم هجده خورشيدخونين

فراز ني درخشيدند در شام

خدا داند كه زند هاي يهودي

به فرقم خاك پاشيدند در شام

تمام طايران

گلشن وحي

به سان جوجه لرزيدند در شام

زن و مرد و بزرگ و كوچك آن روز

لباس عيد پوشيدند در شام

كف و دشنام و چنگ و تار و دف بود

كه بهر ما پسنديدند در شام

دل شب بر دل من گريه كردند

يتيماني كه خوابيدند در شام

بود بيتي زسوز سينۀ من

كه حتي خلق بشنيدند در شام

گلستان مرا در خون كشيدند

مرا در دامن هامون كشيدند

بند دهم

به محمل ماه تابان را كه ديده؟

به ني مهر درخشان را كه ديده؟

ميان خندۀ اهل جهنّم

به دامن اشك رضوان را كه ديده؟

درون طشت، ذكر حق كه گفته

به زير چوب، قرآن را كه ديده؟

به پاي صوت روح افزاي قرآن

نشاط مي گساران را كه ديده؟

كنار سفرۀ رنگين قاتل

سر خونين مهمان را كه ديده؟

زبانم لال بين مي گساران

وليّ حّي سبحان را كه ديده؟

دهن خشك و لب از خون جبين تر

شكسته دُرج دندان را كه ديده؟

به لبخند عدو گرد سر دوست

نگاه چشم گريان را كه ديده؟

دل شب گوشۀ ويرانۀ شام

وصال روح و ريحان را كه ديده؟

به غير از من كه از غم پير گشتم

به دل، داغ جوانان را كه ديده؟

به جاي لاله چون من بلبلي زار

پر از خون، باغ و بستان را كه ديده؟

گلستان مرا در خون كشيدند

مرا در دامن هامون كشيدند

بند يازدهم

اگر چه داغ روي داغ ديدم

اگر چه طعنه از دشمن شنيدم

اگر چه سفيد از غصّه مويم

اگر چه چون هلال از غم خميدم

اگر چه سر زدم بر چوب محمل

اگر چه ناله از دل بركشيدم

اگر چه با نگاهي اشك آلود

دل از هجده عزيز خود بريدم

اگر چه پا به پاي چند صياد

به دنبال غزالان مي دويدم

اگر چه از گلوي پاره پاره

به مقتل خم شدم گلبوسه چيدم

اگر چه دور از چشم حسينم

به روي خاك زندان آرميدم

خدا داند چو در راه خدا بود

به چشمم غير زيبائي نديدم

من از روزي كه چشم خود گشودم

بلاي دوست را بر جان خريدم

دلم خوش بود در باغ ولايت

به هجده لالۀ سرخ و سفيدم

بريز اي اشك چون باران به دامن

بسوز اي دل به گل هاي اميدم

گلستان مرا در خون كشيدند

مرا در دامن هامون كشيدند

بند دوازدهم

دريغ از لاله هاي پرپر من

زهفتادو دو خونين اختر من

دريغ از آن عزيزاني كه خفتند

به خون در پيش چشمان تر من

خودم ديدم سر پاك حسينم

جدا شد پيش چشم مادر من

خودم ديدم كه در خون دست وپا زد

به روي دست بابا اصغر من

خودم ديدم يكي پيرهن، شد

زتير و نيزه، جسم اكبر من

خودم ديدم كه

پامال خزان شد

گل من ياس من نيلوفر من

خودم ديدم كه هجده سر جچو خورشيد

همه گشتند برگرد سر من

خودم ديدم كه سرها گريه كردند

بر احوال دل غم پرور من

خودم ديدم كه افتاد از سر ني

سر محبوب از جان بهتر من

به آن بلبل كه در شام خرابه

دل شب پر زد و رفت از بر من

بخوان اين بيت را (ميثم) هماره

زسوز سينۀ پر آذر من

گلستان مرا در خون كشيدند

مرا در دامن هامون كشيدند

ماه، ماه جمادي الاولي است

ماه، ماه جمادي الاولي است(ولادت)

ماه ميلاد زينب كبراست

اهل بيت نبي همه شادند

شادتر قلب حيدر و زهراست

دختري زاده حضرت زهرا

كه سراپاي، سيدالشهداست

صلوات خدا بر اين دختر

كه جمال خدا در او پيداست

اين همانا همان بهشت علي است

زينت اُمّ و زينت باباست

بر لبش نغمۀ رأيتُ جميل

بر زبانش پيام عاشوراست

چشم حيدر هماره مي گويد

اين همان قهرمان كرب و بلاست

كوثر كوثر رسول خدا

مادر سربلند صبر و رضاست

شير از فاطمه ننوشيده

همه چشم انتظار جام بلاست

چشم آينده بين او مي گفت

اشك ما نوش و گريه خنده ماست

تا به عشق حسين سرشكنم

محمل و كوفه كو؟ حسين كجاست؟

من پيام آور حسين استم

گودي قتلگاه غار حراست

حج من چيست طوف رأس حسين

مروه ام كربلا و شام، صفاست

خون فرق من و جبين حسين

نخل

دين را هميشه آب بقاست

پرچم حق به دست ماست بلند

تا خداوندي خدا برپاست

نام زينب كنار نام حسين

تا قيامت ز خلق، عقده گشاست

من و او در كنار هم بوديم

كه خدا هست و بود را آراست

من براي حسين خلق شدم

روز اول خدا چنين مي خواست

من سراپا حسيني ام آري

هر كه خواند مرا حسين، رواست

هر مصيبت به كام من شيرين

هر بلايي به چشم من زيباست

تشنه كام شرار تشنگي ام

بلكه در كام من عطش، درياست

خيمۀ سوخته بهشت من است

شعله خوشتر ز لالۀ حمراست

مقتل خون بود سفينۀ نور

سر بالاي ني چراغ هداست

با كجي ها هماره بستيزيم

تا نماييم خلق را ره راست

منبر من كنار تخت يزيد

منبر او ميان طشت طلاست

زخم ما زخم خلق را مرهم

درد ما بهر اهل درد، دواست

همگي بشنويد از زينب

پيش اهل ستم سكوت، خطاست

اين خروش خطابۀ زينب

اين نداي سر بريدۀ ماست

بندۀ ذات حي يكتا نيست

هر كه قدش به پيش ظلم دوتاست

نخل ميثم هميشه خرم باد

كه زبانش به مدح ما گوياست

----------

محيط عصمت و صبر و شهامت گوهر آورده

محيط عصمت و صبر و شهامت گوهر آورده (ولادت)

سپهر عزّت و مجد و كرامت اختر آورده

بهشت آرزوي حيدر و زهرا بر، آورده

تعالي الله بگو امّ ابيها دختر آورده

كتاب الله ديگر بر سر دست رسول است اين

بتول ديگر

از دامان زهراي بتول است اين

محمّد (صلي الله عليه و آله) شادماني كن بتول ديگرت آمد

اميرالمؤمنين، دخت ولايت پرورت آمد

امام مجتبي چشم تو روشن خواهرت آمد

بشارت اي حسين علي همسنگرت آمد

پيمبر، مرتضي، يا حضرت زهراست اين دختر

گل دامان كوثر زينب كبراست اين دختر

چه خوانم مظهر كلّ صفات داورش خوانم

و يا سر تا قدم آيينۀ پيغمبرش خوانم

و يا وقت تكلّم ذوالفقار حيدرش خوانم

به قرآن راست گفتم گر حسين ديگرش خوانم

پدر، مادر، برادر، جدّ، همه محو تماشايش

يكي خندد به امروزش يكي گريد به فردايش

شهادت خوانده پيغام آور خون شهيدانش

عبادت متّكي بر پايه اخلاص و ايمانش

شهامت خاكبوس از كربلا تا شام ويرانش

شجاعت ذوالفقار خشمي از قلب خروشانش

به پيشانيّ افلاك ولايت كوكبش خوانم

سراپا زينت باباست بايد زينبش خوانم

مصلاّي دعا را ديده ي شب زنده دار است اين

زبان قلب قرآن، پنج تن را يادگار است اين

به سلك بندگي آيينه ي پروردگار است اين

زبان مرتضي وقت سخن يا ذوالفقار است اين

گل زهراست اين، بايد چنين نيكو سرشت آيد

عجب نبود اگر از سينه اش بوي بهشت آيد

سزد مريم به اشگ شوق گرد از عارضش شويد

شفاي جان مسيحا از دم جانپرورش جويد

اميرالمؤمنين عطر بهشت از سينه اش بويد

زبان زينبي بايد كه از زينب سخن گويد

صداي كبريا از حلق عطشان حسين است اين

كه تنها

صاحب تفسير قرآن حسين است اين

صلوة الّليل هنگام سحر شمع دل افروزش

اساتيد بزرگ صبر طفل دانش آموزش

جدا از ياد حق يك لحظه نگذشته شب و روزش

سلام و عدل و آزادي به فرياد ستم سوزش

كمال و فضل و دانش از دمش پيوسته جوشيده

كه در دامان زهرا علم را با شير نوشيده

دل از زهرا و حيدر مي برد با اشك و لبخندش

شرف، آزادگي، ايمان، شجاعت آبرومندش

سلام گرم ثارالله بر خون دو فرزندش

سزد معصومه بعد از چارده معصوم خوانندش

جلال كبريا جاه پيمبر دارد اين دختر

ز شمشير سخن اعجاز حيدر دارد اين دختر

الا اي آيۀ خون را دمت تفسير يا زينب

الا اي شير حق را در شجاعت شير يا زينب

زبانت فتح اهلبيت را شمشير يا زينب

كلامت سينۀ تنگ عدو را تير يا زينب

تو از خون جبين وجه خدا را شستشو دادي

تو تا صبح قيامت بر شهيدان آبرو دادي

كه برده يك تنه كوه بلا بر شانه غير از تو

كه دارد نوك ني هفتاد دو ريحانه غير از تو

كه كرده صبر را از صبر خود ديوانه غير از تو

كه گفته پاي جسم غرقه خون شكرانه غير از تو

تو از گودال خون تا طشت زر كردي شكيبايي

نديدي چهل منزل اسارت غير زيبايي

نماز شب به اشك چشم و جسم خسته ات نازد

شرف، آزادگي، بر دستهاي بسته ات نازد

حسين از

نيزه بر پيشاني بشكسته ات نازد

خدا بر ذكر يا رب يا رب پيوسته ات نازد

ثنايت باور كرده است نخل سبز «ميثم» را

عجب نبود كه از اين نخل بخشد ميوه عالم را

----------

من شيردخت شير خدايم

من شيردخت شير خدايم(مدح)

مرآت سيدالشهدايم

من زينبم كه زِينِ اب استم

نايب مناب فاطمه هستم

مردانگي فتاده به خاكم

روح حسين در تن پاكم

ناخوانده درس، عالمه ام من

قرآن دست فاطمه ام من

تحسين كند پدر سخنم را

بوسيده فاطمه دهنم را

مرآت حسن حي مجيدم

يكروزه مادر دو شهيدم

من خواهر امام حسينم

سرتا قدم تمام حسينم

روزي كه چشم خويش گشودم

اول دل از حسين ربودم

نزديك بود بال درآرم

تا سر به شانه اش بگذارم

او سر گذاشت بر روي دوشم

با چشم خويش گفت به گوشم

كاي مادر صبور بلاها

اي قهرمان كرب و بلاها

اي خواهري كه مادر مايي

در موج خون پيمبر مايي

لبريز شور آل محمّد

سنگ صبور آل محمّد

سرمايۀ بزرگ ولايت

مانند من چراغ هدايت

ياد آر دشت كرب و بلا را

با من بنوش جام بلا را

تو خواهر امام حسيني

هم سنگر امام حسيني

بايد تو داد من بستاني

بايد به كوفه خطبه بخواني

تو آبروي خون خدايي

تو قلب سيدالشهدايي

بايد به قتلگاه بيايي

بايد زبان به شكر گشايي

بايد به سوگ من بنشيني

بايد سرم

به نيزه ببيني

آماده باش بهر اسارت

در اين اسارت است بشارت

با گوش جان هرآنچه شنيدم

گويي به چشم دل همه ديدم

بر ياس چهره ريخت گلابم

در اشك ديده بود جوابم

كاي دختر علي به فدايت

توحيد زنده اي شهدايت

من آمدم كه يار تو باشم

با خطبه ذوالفقار تو باشم

من پاسدار خون تو هستم

عهدي است با خداي تو بستم

آواي وحي توست به گوشم

فرياد خون توست خروشم

من بر بلاي تو سپر استم

من با سر تو همسفر استم

تو سايه بان محمل من باش

بر ني ستارۀ دل من باش

ترويج كربلاي تو با من

تفسير آيه هاي تو با من

از سنگ، لالۀ ظفر آرم

تا صبر را ز پاي درآرم

من قهرمان كرب و بلايم

من روضه خوان طشت طلايم

آنجا اسير نه كه اميرم

بالله شود يزيد اسيرم

ميثم قسم به همت زينب

زهد و عفاف و عصمت زينب

تا بامداد روز قيامت

مديون زينب است امامت

----------

من كي ام انگشتر زيباي عصمت را نگينم

من كي ام انگشتر زيباي عصمت را نگينم(مدح)

آفتابي بر فراز دوش ختم المرسلينم

گوهر نابي به دست رحمةٌ للعالمينم

ريسمان محكمي در پنجه ي حبل المتينم

بازوي مشكل گشاي فاطمه در آستينم

آسمان عصمتي در حلقه ي چشم زمينم

من گرامي دختر مولا اميرالمؤمنينم

از ولادت جاي در آغوش پيغمبر گرفتم

تا گشودم ديده ي خود را دل از

حيدر گرفتم

نقش گل پيوسته از گل بوسه ي مادر گرفتم

روح ثارالله را با يك نگه در بر گرفتم

آنچه را مي خواستم از دامن كوثر گرفتم

مصطفي مي خواند بر گوش آيه ي فتح المبينم

من گرامي دختر مولا اميرالمؤمنينم

ماه و خورشيد ولايت را به دامن كوكبم من

با اسارت مظهر آزادگي در مكتبم من

زيور دامان عصمت زينت امّ و ابم من

آفتاب دامن زهرا در آغوش شبم من

مثل مادر تا سحر در ذكر يارب ياربم من

روح مي گيرد دعا از نغمه هاي دلنشينم

من گرامي دختر مولا اميرالمؤمنينم

در سنين كودكي داغ رسول الله ديدم

بعد چندي ناله ي مادر زپشت در شنيدم

او به دنبال علي من نيز دنبالش دويدم

ناله از دل، پنجه بر رخ، در غم بابا كشيدم

جامه ي جان در عزاي مجتبي از هم دريدم

داغ روي داغ بنشستي به قلب نازنينم

من گرامي دختر مولا اميرالمؤمنينم

صبر كردم تا شبي تاريك و آرام از مدينه

بار بستم از براي كربلا با سوز سينه

آفتاب و ماه من با اختران بي قرينه

امّ كلثوم و رباب و فاطمه، نجمه، سكينه

بدرقه امّ البنين كردند و ليلاي حزينه

اشكشان مي بود جاري در يسار و يمين ام

من گرامي دختر مولا اميرالمؤمنينم

نيم روزي داغ روي داغ ديدم صبر كردم

بين دشمن از حسينم دل بريدم صبر كردم

از هزاران زخم او گل بوسه چيدم

صبر كردم

جسم پاره پاره را در بركشيدم صبر كردم

كوه غم بردم، هلال آسا خميدم، صبر كردم

صبر هم بي تاب شد از صبر ايّوب آفرينم

من گرامي دختر مولا اميرالمؤمنينم

از اميرالمؤمنين در كوفه استمداد كردم

لب گشودم مثل زهرا و خدا را ياد كردم

كوفه را از خطبه ي گرمم حسين آباد كردم

خود اسيري رفتم و اسلام را آزاد كردم

در هزاران موج غم قلب علي را شاد كردم

احمد و زهرا و حيدر هر سه گفتند آفرينم

من گرامي دختر مولا اميرالمؤمنينم

خواب دشمن را به مرگ و ذلّتش تعبير كردم

با زبان حيدري كار دو صد شمشير كردم

دختر شيرم كه در آن بيشه كار شير كردم

رأس ثارالله را وادار بر تكبير كردم

او فراز نيزه قرآن خواند و من تفسير كردم

گاه با نطق و بيانم گاه با خون جبينم

من گرامي دختر مولا اميرالمؤمنينم

بر تن بيدادگرها شعله مي زد آه سردم

كربلا و شام و كوفه گشت ميدان نبردم

غير زيبايي نديدم با همه اندوه و دردم

روح پيروزي گرفت از هر دمم اسلام هر دم

گر چه پاي طشت زر از غم گريبان پاره كردم

سوخت تار و پود خصم از خطبه هاي آتشينم

من گرامي دختر مولا اميرالمؤمنينم

بود جاري بر حسين از ديده ي گريان گلابم

ريخت خاكستر عدو بر فرق در شام خرابم

داغ هجده دسته گل مي كرد همچون شمع آبم

دختر قرآنم و بردند در بزم شرابم

صوت قرآن، چوب دشمن، كرد يك لحظه كبابم

بود در آن دم نگه بر اشگ زين العابدينم

من گرامي دختر مولا اميرالمؤمنينم

گر چه جسمم شد چهل منزل كبود از تازيانه

ماند بر اندام مجروحم زكعب ني نشانه

داغ روي داغ ديدم خون زچشمم شد روانه

دفن كردم در دل ويرانه جسم نازدانه

قاتلم داغ حسينم شد، نه بيداد زمانه

قسمتم اين شد كه رأسش را به نوك ني به بينم

من گرامي دختر مولا اميرالمؤمنينم

از مدينه تا به شهر شام رو كردم دوباره

كوچه ها و بام هاي شهر را كردم نظاره

در دل تنگم نفس از آتش غم شد شراره

چون تن پاك حسينم گشت جسمم پاره پاره

اشگ ريز اي چشم «ميثم» در عزاي من هماره

دستگيرت در حيات و مرگ، قبر و واپسينم

من گرامي دختر مولا اميرالمؤمنينم

----------

هجرت از مكه به كربلا

حرم بي صاحب و صاحب حرم گرديده صحرايي

حرم بي صاحب و صاحب حرم گرديده صحرايي

بريز اي كعبه تا صبح قيامت، اشك تنهايي

امير كاروان دل شده آواره در صحرا

كند دنبال او صد كاروان دل راهپيمايي

خلايق دور كعبه جمع و جمعي از بني هاشم

به صحراها شدند آواره با گل هاي زهرايي

رخ ماه بني هاشم گل روي علي اكبر

بود منزل به منزل دور محمل ها تماشايي

پراكندند آل الله را از مكه، مي بينم

كه نوك نيزها دارند فردا گرد هم آيي

به سنگ زشت خويان از كنار كعبه مي بينم

كه از خون جبين گلگون شود رخسار زيبايي

بريز اي اشك بهر باغبان وحي از ديده

كه پرپر مي شود گل هاي او پيش از شكوفايي

نه طفلي تشنه جان داده، نه آبي منع گرديده

چه رخ داده كه از خون چشم سقا گشته دريايي؟

به سوي كربلا منزل به منزل مي رود زينب

كه در گودال خون بخشد امامش را شكيبايي

به صحراي بلا پر مي زند روح علي اصغر

كه در گهوارۀ خون بهر او گويند لالايي

ز بام كعبه زير تابش خورشيد مي بينم

كه مي گيرد عطش از چشم عين الله بينايي

بسوز اي دل كه مي بينم سر فرزند زهرا را

كند بر نوك ني هر دلربايي هم دل آرايي

نشايد شرح اين غم را نوشت و گفت اي«ميثم»

قلم را نيست ي_ارايي، زب_ان را نيست گوي_ايي

----------

حرم بي صاحب و صاحب حرم گرديده صحرايي

حرم بي صاحب و صاحب حرم گرديده صحرايي

بريز اي كعبه تا صبح قيامت، اشك تنهايي

امير كاروان دل شده آواره در صحرا

كند دنبال او صد كاروان دل راهپيمايي

خلايق دور كعبه جمع و جمعي از بني هاشم

به صحراها شدند آواره با گل هاي زهرايي

رخ ماه بني هاشم گل روي علي اكبر

بود منزل به منزل دور محمل ها تماشايي

پراكندند آل الله را از مكه، مي بينم

كه نوك نيزها

دارند فردا گرد هم آيي

به سنگ زشت خويان از كنار كعبه مي بينم

كه از خون جبين گلگون شود رخسار زيبايي

بريز اي اشك بهر باغبان وحي از ديده

كه پرپر مي شود گل هاي او پيش از شكوفايي

نه طفلي تشنه جان داده، نه آبي منع گرديده

چه رخ داده كه از خون چشم سقا گشته دريايي؟

به سوي كربلا منزل به منزل مي رود زينب

كه در گودال خون بخشد امامش را شكيبايي

به صحراي بلا پر مي زند روح علي اصغر

كه در گهوارۀ خون بهر او گويند لالايي

ز بام كعبه زير تابش خورشيد مي بينم

كه مي گيرد عطش از چشم عين الله بينايي

بسوز اي دل كه مي بينم سر فرزند زهرا را

كند بر نوك ني هر دلربايي هم دل آرايي

نشايد شرح اين غم را نوشت و گفت اي«ميثم»

قلم را نيست ي_ارايي، زب_ان را نيست گوي_ايي

----------

خوشا آن كس كه امشب در كنار كعبه جا دارد

خوشا آن كس كه امشب در كنار كعبه جا دارد(مدح)

به سر شور و به دل نور و به لب ذكر خدا دارد

همه در مكّه جمع و كارواني خارج از مكّه

ره صحرا گرفته كيست اين عزم كجا دارد

امير كاروان فرزند زهرا با جوانانش

براي حّج خون عزم ديار كربلا دارد

حرم را از حرم كردند با اهل حرم بيرون

اگر بيرون شود جان از تن حجّاج جا دارد

مني ارزاني حجآج زيرا يوسف

زهرا

منايي خوب تر از دامن سرخ منا دارد

حسين ابن علي حجّي رود ياران كه در اين حّج

چهل منزل به نوك نيزه ها سعي و صفا دارد

ذبيح اكبر اين كاروان باشد علي اصغر

كه حلقي تشنه اما تشنۀ تير بلا دارد

بگيرد تا ابد حج آبرو از خون آن حاجي

كه چون ذات خدا در كعبۀ خون خونبها دارد

تنش در موج خون افتاده با خواهر سخن گويد

سرش ذكر خدا از نيزه تا طشت طلا دارد

همه حجّاج موي سر دهند و حّج او را بين

كه موي شسته از خون و سر از تن جدا دارد

چو حاجي مي شود محرم بپوشد حلّه اي بر تن

عزيز فاطمه بر تن لباس از بوريا دارد

سيه پوشيده بيت الله مي داني چرا «ميثم»؟

خدا در كعبه بر اين كاروان بزم عزا دارد

----------

سر تا به پا شده سپر هر بلا حسين

سر تا به پا شده سپر هر بلا حسين

از مكه مي رود به سوي كربلا حسين

زمزم مقام، مروه صفا، كعبه چار ركن

از سوز سينه ناله برآرند: يا حسين

از كوه هاي مكه ندا مي رسد به عرش

فرياد مي زنند همه يك صدا: حسين

انگار سر براي خدا مي كشد به دوش

با اين شتاب مي رود امشب كجا حسين؟

چشمش به قد و قامت عباس و اكبر است

در ديده اشك دارد و بر لب دعا، حسين

امشب ميان قافله فردا به

موج خون

گويد به زير تيغ، سخن با خدا حسين

اي ناقه ها از اين سفر امشب حذر كنيد

ترسم سرش رود به سر نيزه ها حسين

از سنگ، اشك جوشد و از كوه، سيل خون

روزي كه مي شود ز عزيزان جدا، حسين

امشب نهاده سر به بيابان و مي رود

فردا سرش بريده شود از قفا، حسين

«ميثم» ب_ر آر ن_اله چ_و ني_زار نين_وا

كامشب سفر كند به سوي نينوا حسين

----------

كعبه محروم شد ز ديدارت

كعبه محروم شد ز ديدارت

ي_اب_ن زه_را خدانگهدارت

كرب_لا م_ي روي و ي_ا كوفه؟

يا به شام اوفتد سر و كارت؟

چه شود اي امام جود و كرم

يك نگاه دگ_ر كن_ي به حرم

اي ز ج__ام ب_لا ش__ده س_رمست

دست و دل شسته از هرآنچه كه هست

چه شتابان روي به ديدنِِ دوست

جاي گل سر گرفته اي سر دست

از حريمت برون شدي مولا

عازم حج خ_ون شدي مولا

هشتِ ذيحجه مردم عالم

همه رو آورند سوي حرم

تو دل شب ز بيت ام_ن خدا

سر به صحرا نهي قدم به قدم

كعبه تا صبح ناله سر مي كرد

پس__ر فاطم__ه م__رو برگرد

كعبه با سوز و اشك و ناله و آه

ب_ر نم_ي دارد از ت_و چشم نگاه

سفر تير و ني_زه و عط_ش است

طفل شش ماه_ه را مب_ر همراه

از سفيدي حنجرش پيداست

اين پسر ذبح سيدالشهداست

نظري كن به غنچۀ ياست

ثم_ر سرخ ب_اغ احس_است

اصغ_رت را بگي_ر از م_ادر

بسپارش به دست عباست

چون صدايت زند جوابش ده

از س_رشك دو ديده آبش ده

نال_ه اي ب_ر ل_ب س_لالۀ ت_وست

ك_ه شبي_ه ص_داي نال_ۀ توست

سارب_ان را بگ__و ك_ه تن_د مرو

آخر اين كودك سه ساله توست

قدري آرام اي هدي خوانان!

كمي آهست_ه اي شتربانان!

ناقه ها ذكر ي_ا حسين ب_ه لب

كوه ه_ا نال__ه م_ي زنند امشب

نخل ها خم شدند و مي گويند

الس_لام علي_ك يا زينب

غم مخور اي فداي چشم ترت!

هيج_ده محرمن_د دور س_رت

كاش خورشيد واژگون مي شد

از تن كعبه جان برون مي شد

كاش از اش_ك دي_دۀ حجّ_اج

آب زمزم تمام خون م_ي شد

كعبه ساكت مباش واويلا

گري_ه ك_ن بهر لالۀ ليلا

اي سكين_ه دگر چه غم داري؟

اشك از ديدگان مك_ن ج_اري

كه محوّل شده است بر عباس

مش_ك سقاي__ي و علم_داري

بر سماعش دو دست بالا كن

هر چه دان_ي دعا به سقا كن

نال__ه ديگ__ر ب_ه سر نم__ي گردد

اي_ن شبِ غ_م، سح_ر نمي گردد

اين مسافر كه دل به همره اوست

م_ي رود، لي_ك ب_رنم__ي گردد

عالم_ي گشت_ه محو اجلالش

چشم «ميثم» بوَد به دنبالش

----------

كعبه محروم شد ز ديدارت

كعبه محروم شد ز ديدارت

ي_اب_ن زه_را خدانگهدارت

كرب_لا م_ي روي و ي_ا كوفه؟

يا به شام اوفتد سر و كارت؟

چه شود اي امام جود و كرم

يك نگاه دگ_ر كن_ي به حرم

اي ز ج__ام ب_لا ش__ده س_رمست

دست و دل شسته از هرآنچه كه هست

چه شتابان روي به ديدنِِ دوست

جاي گل سر گرفته اي سر دست

از حريمت برون شدي مولا

عازم حج خ_ون شدي مولا

هشتِ ذيحجه مردم عالم

همه رو آورند سوي حرم

تو دل شب ز بيت ام_ن خدا

سر به صحرا نهي قدم به قدم

كعبه تا صبح ناله سر مي كرد

پس__ر فاطم__ه م__رو برگرد

كعبه با سوز و اشك و ناله و آه

ب_ر نم_ي دارد از ت_و چشم نگاه

سفر تير و ني_زه و عط_ش است

طفل شش ماه_ه را مب_ر همراه

از سفيدي حنجرش پيداست

اين پسر ذبح سيدالشهداست

نظري كن به غنچۀ ياست

ثم_ر سرخ ب_اغ احس_است

اصغ_رت را بگي_ر از م_ادر

بسپارش به دست عباست

چون صدايت زند جوابش ده

از س_رشك دو ديده آبش ده

نال_ه اي ب_ر ل_ب س_لالۀ ت_وست

ك_ه شبي_ه ص_داي نال_ۀ توست

سارب_ان را بگ__و ك_ه تن_د مرو

آخر

اين كودك سه ساله توست

قدري آرام اي هدي خوانان!

كمي آهست_ه اي شتربانان!

ناقه ها ذكر ي_ا حسين ب_ه لب

كوه ه_ا نال__ه م_ي زنند امشب

نخل ها خم شدند و مي گويند

الس_لام علي_ك يا زينب

غم مخور اي فداي چشم ترت!

هيج_ده محرمن_د دور س_رت

كاش خورشيد واژگون مي شد

از تن كعبه جان برون مي شد

كاش از اش_ك دي_دۀ حجّ_اج

آب زمزم تمام خون م_ي شد

كعبه ساكت مباش واويلا

گري_ه ك_ن بهر لالۀ ليلا

اي سكين_ه دگر چه غم داري؟

اشك از ديدگان مك_ن ج_اري

كه محوّل شده است بر عباس

مش_ك سقاي__ي و علم_داري

بر سماعش دو دست بالا كن

هر چه دان_ي دعا به سقا كن

نال__ه ديگ__ر ب_ه سر نم__ي گردد

اي_ن شبِ غ_م، سح_ر نمي گردد

اين مسافر كه دل به همره اوست

م_ي رود، لي_ك ب_رنم__ي گردد

عالم_ي گشت_ه محو اجلالش

چشم «ميثم» بوَد به دنبالش

----------

كعبه محروم شد ز ديدارت

كعبه محروم شد ز ديدارت

ي_اب_ن زه_را خدانگهدارت

كرب_لا م_ي روي و ي_ا كوفه؟

يا به شام اوفتد سر و كارت؟

چه شود اي امام جود و كرم

يك نگاه دگ_ر كن_ي به حرم

اي ز ج__ام ب_لا ش__ده س_رمست

دست و دل شسته از هرآنچه كه هست

چه شتابان روي به ديدنِِ دوست

جاي گل سر گرفته اي سر دست

از حريمت برون شدي مولا

عازم حج خ_ون شدي مولا

هشتِ ذيحجه مردم عالم

همه رو آورند سوي حرم

تو دل شب ز بيت ام_ن خدا

سر به صحرا نهي قدم به قدم

كعبه تا صبح ناله سر مي كرد

پس__ر فاطم__ه م__رو برگرد

كعبه با سوز و اشك و ناله و آه

ب_ر نم_ي دارد از ت_و چشم نگاه

سفر تير و ني_زه و عط_ش است

طفل شش ماه_ه را مب_ر همراه

از سفيدي حنجرش پيداست

اين پسر ذبح سيدالشهداست

نظري كن به غنچۀ ياست

ثم_ر سرخ ب_اغ احس_است

اصغ_رت را بگي_ر از م_ادر

بسپارش به دست عباست

چون صدايت زند جوابش ده

از س_رشك دو ديده آبش ده

نال_ه اي ب_ر ل_ب س_لالۀ ت_وست

ك_ه شبي_ه ص_داي نال_ۀ توست

سارب_ان را بگ__و ك_ه تن_د مرو

آخر اين كودك سه ساله توست

قدري آرام اي هدي خوانان!

كمي آهست_ه اي شتربانان!

ناقه ها ذكر ي_ا حسين ب_ه لب

كوه ه_ا نال__ه م_ي زنند امشب

نخل ها خم شدند و مي گويند

الس_لام علي_ك يا زينب

غم مخور اي فداي چشم ترت!

هيج_ده محرمن_د دور س_رت

كاش خورشيد واژگون مي شد

از تن كعبه جان برون مي شد

كاش از اش_ك دي_دۀ حجّ_اج

آب زمزم تمام خون م_ي شد

كعبه ساكت مباش واويلا

گري_ه

ك_ن بهر لالۀ ليلا

اي سكين_ه دگر چه غم داري؟

اشك از ديدگان مك_ن ج_اري

كه محوّل شده است بر عباس

مش_ك سقاي__ي و علم_داري

بر سماعش دو دست بالا كن

هر چه دان_ي دعا به سقا كن

نال__ه ديگ__ر ب_ه سر نم__ي گردد

اي_ن شبِ غ_م، سح_ر نمي گردد

اين مسافر كه دل به همره اوست

م_ي رود، لي_ك ب_رنم__ي گردد

عالم_ي گشت_ه محو اجلالش

چشم «ميثم» بوَد به دنبالش

مسلم ابن عقيل

تو اي قاتل مرا كشتي بيا بنويس با خونم

تو اي قاتل مرا كشتي بيا بنويس با خونم(مصيبت)

كه از مهمان نوازي هاي اهل كوفه ممنونم

به جاي آنكه گل ريزند بر سر خيل يارانم

همه كردند در اين شهر غربت سنگ بارانم

نه بر خود نه براي لحظه ي قربانيم گريم

نه بهر دو كبوتر بچّه ي زنداني ام گريم

اگر خونم چكد بر رخ به ياد آل ياسينم

كه من اينجا سر قاسم به نوك نيزه مي بينم

تو كه دست مرا بستي نديدي زخم احساسم

بيا دست مرا بشكن كه فمر دست عبّاسم

در آب افتاد دندان من و لب تشنه جان دادم

خدا داند همان لحظه به ياد اصغر افتادم

هر آنچه سنگ داري كن نثار فرق من كوفه

دم دروازه فردا سنگ بر زينب نزن كوفه

لب من پاره شد اما به فكر ضربه ب چوبم

مبادا بشكند فردا دُرِ دندان محبوبم

الا اي كوفه من همراه خورشيد اختري دارم

ميان كاروان آل عصمت دختري

دارم

فداي دخت زهرا گر شود ماه رخش نيلي

مبادا بر گل روي رقيّه كس زند سيلي

شرار ناله ات را بر دل عالم مزن «ميثم»

جگرها پاره شد ديگر از اين غم دم مزن ميثم

----------

الا كوفه اي شهر بي دردها

الا كوفه اي شهر بي دردها

گرفتار بيدادِ نامردها

به پشت تو بار همه ننگ ها

همه بي وفايي و نيرنگ ها

بود تا صف حشر بر دامنت

به محراب، ننگ علي كشتنت

عجب ميهماندار مسلم شدي

شب بي كسي يار مسلم شدي

از آن كو به كو با منت جنگ بود

كه جرم علي دوستي سنگ بود

لبم تشنه بود و تنم خسته بود

در خانه ها بر رويم بسته بود

چه نامرد بودند نامردها

چه بي درد بودند بي دردها

همين ننگشان بس كه در اين ديار

به مسلم، زني گشت مردانه يار

زني بين نامردها مرد بود

به زهرا در اين شهر همدرد بود

نبود اين جنايت زتو باورم

كه دستم ببندي ببرّي سرم

گذشت آنچه آمد به روز و شبم

نفس هاي آخر بود بر لبم

خداحافظ اي پايتخت علي

گواه شب و روز سخت علي

خداحافظ اي شهر نيرنگ ها

خداحافظ اي كوچه ها، سنگ ها

خداحافظ اي قتلگاه علي

شريك غم و سوز و آه علي

خداحافظ اي اشگها آه ها

خداحافظ اي نخل ها چاه ها

خداحافظ اي طوعه! بين همه

جزاي تو

با حضرت فاطمه

خداحافظ اي ميزبان شبم

گواه شب و گريه ي ياربم

خداحافظ اي هر دو فرزند من

دو قرباني من دو دلبند من

خداحافظِ گريه و سوزتان

نماز شب و روزه ي روزتان

خداحافظ اي نازنين دخترم

كجايي به دامن بگيري سرم

اگر نيست دامان من جاي تو

پس از اين حسين است باباي تو

بود بر لبم آخرين زمزمه

خداحافظ اي يوسف فاطمه

خداحافظِ نغمه ي ياربت

بگو تا حلالم كند زينبت

الا كوفه! اين سنگ، اين فرق من

بزن هر چه داري، به زينب نزن

علي هر چه آمد زتو بر سرش

بيا و تلافي كن از دخترش

مبادا در اطراف او صف زنند

به قتل عزيز دلش كف زنند

در اين جا چو آل علي پا نهند

مبادا به آنان تصدّق دهند

به قصر تو زينب اگر پا نهاد

مده چوب را دست ابن زياد

به مهمان ستم داشتن خوب نيست

لب خشك را طاقت چوب نيست

مرا درد و رنج و غم عالم است

كه فرياد آن بر لب «ميثم» است

----------

اي به شهيدان خدا پيشتاز

اي به شهيدان خدا پيشتاز(مدح)

سينه به شمشير بلا كرده باز

مسلم اسلامي و اسلام ناب

كوفه شب تيره و تو آفتاب

پيش قدم از شهداي حسين

كرده سر و جان به فداي حسين

حائر تو بر همه دارالامان

زائر قبر تو

امام زمان

باب كرم، باب نجات همه

خانه به دوش پسر فاطمه

هم علي و فاطمه را نور عين

هم پدر پنج شهيد حسين

پيش تر از ليلة ميلاد تو

اشك فشان بوده نبي ياد تو

گفت ز ايثار و سر افرازي ات

بر پسر فاطمه جانبازي ات

مظهر صبر علوي، صبر تو

كوفه شرف يافته از قبر تو

عاشق حق، دل به تو بازد، به تو

يوسف زهرا به تو نازد، به تو

كوفة تو قطعه اي از كربلا

تشنه ولي تشنة صهباي لا

جد تو يار نبي از ابتدا

عم گرامي تو شير خدا

نور دو قرص قمر فاطمه

پسر عموي پسر فاطمه

همچو ابوالفضل رخت دلفروز

مثل علي: عابد شب، شير روز

مرغ سحر محو نماز شبت

نام حسين بن علي بر لبت

نوبت تو از شهدا پيش تر

غربت تو از همگان بيش تر

شب مه رويت قمر كوچه ها

در دل شب رهگذر كوچه ها

مرغ دلت پر زده بر دارها

روي تو بر دامن ديوارها

خسته ز دست خود و بيگانه ها

بسته به روي تو در خانه ها

كوفه چه بي عار و چه بي درد بود

پيرزني بين همه مرد بود

اي

همه قربان دو قرباني ات

دو طفل آزادة زنداني ات

جز تو كه اي جان جهان تن دهد

دو طفل خود به دست دشمن دهد؟

اي رخت از خون جبين گشته رنگ

ريخته بر فرق تو باران سنگ

حيف كه در دشمني ات تاختند

بي خردان قدر تو نشناختند

حيف كه شد غرقه به خون، پيكرت

گشت جدا با لب عطشان، سرت

حيف كه در دل شررت ريختند

حيف كه آتش به سرت ريختند

غربت تو در ملاء عام بود

خون تو جاري ز لب بام بود

از لب بام آن بدن نازنين

گشت سرازير به روي زمين

طوعه كنار بدن پاك تو

اشك فشان بر تن صد چاك تو

فاطمه بر زخم تنت گريه كرد

بر دو گل ياسمنت گريه كرد

اي بدنت قرص مه آسمان

بسته به پاي تو عدو ريسمان

رفته به هر سو بدن پاك تو

كوچه به كوچه، تن صد چاك تو

رشتة پيمان همه بگسيختند

جسم تو بر قناره آويختند

داغ تو داغ دل يك عالم است

تربت تو در بغل "ميثم" است

----------

اي پيشتاز خيل شهيدان كربلا

اي پيشتاز خيل شهيدان كربلا(مدح)

اي كوفه با قيام تو ميدان كربلا

عطر تو مي وزد به بيابان كربلا

اول شهيد در ره سلطان كربلا!

اي باغب_ان پنج گل پرپر حسين

در شهر كوفه ياور بي ياور حسين!

****

مصباح پرفروغ هدايت تويي تويي

درياي لطف و جود و عنايت تويي تويي

آن كز حسين كرد حمايت تويي تويي

تنهاترين شهيد ولايت تويي تويي

در مكتب حسين كه خود رهبر تو بود

اول سري كه گشت بريده، سر تو بود

از كودكي «حسين حسين»ات شعار بود

بر شانۀ عقيل، دلت پيش يار بود

اسرار عاشقي به رخت آشكار بود

قلبت به شوق دادن جان، بي قرار بود

جانم فدات باد كه پيش از ولادتت

داده خب_ر، رس_ول خدا از شهادتت

****

دشمن ز چارسو به سويت بست راه، تنگ

از خون به ماه عارضت آخر زدند رنگ

وز چنگ گرگ ها بدنت گشت چنگ چنگ

از بام بر سرت عوض لاله ريخت سنگ

جاري چو خون پاك تو در جام آب شد

آب از ش_رارۀ لب خش_كت كب_اب شد

****

گفتي به «آب آب» چه مي خواهي از لبم؟

آتش بگير از عطش آتش تبم

من ياد كام تشنۀ عباس و زينبم

گريان به آل فاطمه هر روز و هر شبم

پيش از قيام كرب وبلا تشنه جان دهم

تا ب_ر ام_ام خ_ويش ت_أسّي نشان دهم

****

در ماتم تو آل پيمبر گريستند

چشم بتول و احمد و حيدر گريستند

عباس و عون و قاسم و اكبر گريستند

در موج خون دو بسمل بي سر گريستند

در هر دلي به ياد تو فرياد و آه

بود

حتي حسين، ي_اد تو در قتلگاه بود

****

بر دختر تو چون خبر قتل تو رسيد

اشك از دو ديده ريخت و آه از جگر كشيد

آن داغ ديده قصۀ قتل تو را شنيد

ديگر سر بريده ميان طبق نديد

هرچن_د ريخت خون دل از ديدۀ ترش

زينب گرفت در بر خود همچو مادرش

****

اي جان عاشقان شهادت فداي تو

از ما سلام بر سر از تن جداي تو

كوفه نكرد گريه اگر در عزاي تو

اشك حسين ريخت به دامن براي تو

«ميثم» گ_ريست ب_ر ب_دن پاره پاره ات

در قلب اوست زخم فزون از شماره ات

----------

اي تن و جانت سپر هر بلا

اي تن و جانت سپر هر بلا(مدح)

كوفة تو قطعه اي از كربلا

يك تنه خود بر سپهي غالبي

نجل عقيل بن ابيطالبي

اي ز تمام شهدا پيش تر

وصف تو از بينش ما بيش تر

پيش تر از ليلة ميلاد تو

بوده رسول دو سرا، ياد تو

واقف اسرار خداي جليل

وصف تو را گفته براي عقيل

روح خدايي تو از كودكي

شد به حسين بن علي متكي

بر پسر فاطمه دل باختي

با غم او سوختي و ساختي

ذكر خدا شمع شب تار تو

بوسة ديوار به رخسار تو

غربت تو بار غم كوچه ها

كعبة تو پيچ و خم كوچه ها

بود صداي قدمت يا حسين

زمزمة دم به دمت يا حسين

آه تو در سينة ديوار بود

اشك تو وقف قدم يار بود

كوفه چه بي عار و چه بي درد بود

بين همه پيرزني، مرد بود

زني كه مردانگي آغاز كرد

بر تو، درِ خانة خود باز كرد

بخت به وي كرد خطاب اين چنين:

طوعه به مردانگي ات آفرين!

وجه خدا شمع شبستان توست

جان حسين است كه مهمان توست

ذبيحي از نسل خليل است اين

پارة پيكر عقيل است اين

اشك شده مونس تنهايي اش

خون چكد از ديدة دريايي اش

زمزمه دارد دل شب با حسين

گشته طپش هاي دلش يا حسين

نالة او شعلة تاب و تب است

در جگرش خون سر زينب است

ديده به مكه دل شب دوخته

سوخته و سوخته و سوخته

------------------------

اي سلام الله بر جان و تنت

اي سلام الله بر جان و تنت(مدح)

اشك و خونم هر دو وقف دامنت

سر به زير تيغ و چشمم سوي تو

نقد جانم رونماي روي تو

خوش بوَد با اشك دامن دامنم

عكس لبخند تو در زخم تنم

كيستم من؟ اولين قرباني ات

جان دو قرباني ام ارزاني ات

دور كعبه ياد ما كن يا حسين

مسلمت را هم دعا كن يا حسين

دوست دارم اي همه آيات نور

دست عباس تو را بوسم ز دور

اولين سرباز ميدانت منم

ذبح پيش از عيد قربانت منم

كوفيان چون گرگ ها چنگم زدند

در ميان كوچه ها سنگم زدند

فرقم از خون چشمۀ زمزم شده

حج ما هر دو شبيه هم شده

حج من در پيش سنگ و تيرها

حج تو در سايۀ شمشيرها

حج من در كوي تو قربان شدن

حج تو در موج خون عريان شدن

حج من داغ دو طفل بي سر است

حج تو داغ علي اكبر است

حج من سردادن از بالاي بام

حج تو از كربلا تا شهر شام

حج من خون گلو افشاندن است

حج تو بر نيزه قرآن خواندن است

حج من در كوچ ها گرديدن است

حج تو در موج خون غلطيدن است

حج من در راه تو جان دادن است

حج تو از صدر زين افتادن است

هديۀ من پيكري بي سر شده

هديۀ تو خيمه آتش زده

خنده زد بر تيغ زخم حنجرم

تا به خاك پاي تو افتد سرم

با وجود آنكه مديون تواند

كوفيان لب تشنۀ خون تواند

اي عزيز جان پيغمبر ميا

گر مي آيي با علي اكبر ميا

تو چو خورشيدي و اصغر، ماه توست

چشم تيراندازها

در راه توست

روح من مرغ لب بام تو بود

آخرين ذكرم فقط نام تو بود

باب تو شيرخدا شاه عرب

بر يتيمان بود بابا نيمه شب

اي تو دست رحمت پروردگار

اي اميرالمؤمنين را يادگار

آن علي را تو سرور سينه اي

بر پدر سر تا قدم آيينه اي

دوست دارم تا كه از لطف و كرم

تو پدر باشي براي دخترم

دخترت باشد به جاي خواهرش

خواهرت زينب به جاي مادرش

مست صهباي وصالم كن حسين

يوسف زهرا حلالم كن حسين

----------

به جاي دسته گل، خون گلويم وقف دامانت

به جاي دسته گل، خون گلويم وقف دامانت(مصيبت)

تو ابراهيمي و من هم ذبيح عيد قربانت

ميان خندة دشمن بيا از گريه آبم كن

كه همچون قطرة اشكي، بگردم دور چشمانت

در آب افتاد دندان من و كردم دعا بر تو

مبادا بشكند از چوب دشمن دُرّ دندانت

تو روح احمد و ريحان زهرايي ميا كوفه

كه فردا مي كنند اين سنگ دل ها سنگ بارانت

ز چشمم پرده يك سو رفته و انگار مي بينم

كه بر گوشم رسد از نوك ني، آواي قربانت

به ظرف آب خونم ريخت و عكس تو را ديدم

كه خون چهره ات مي ريزد از لب هاي عطشانت

براي مرد گريه سخت باشد در دل دشمن

الهي بين دشمن

كس نبيند چشم گريانت

به زير تيغ دشمن آرزويم هست اين مولا:

كه مي كردم هزاران بار جانم را به قربانت

تو تنها باغبان باغ توحيدي ميا كوفه

كه پر پر مي شود يك روزه گل هاي گلستانت

كرامت كن به "ميثم" چشم گرياني كه تا محشر

بگريد بر تو و داغ دل و زخم فراوانت

----------

به خون چهره دادم غسل از پا تا سر خود را

به خون چهره دادم غسل از پا تا سر خود را

زيارت ميكنم با دست بسته رهبر خود را

به ياد حنجر خونين و كام خشك مولايم

لب عطشان نهادم زير خنجر حنجر خود را

به هر جا پا نهادم بر رويم بستند درها را

كه بر ديوارها بگذاشتم امشب سر خود را

به فرقم هر چه آتش بارد، از گل دوست تر دارم

كه وقف خاك جانان كرده ام خاكستر خود را

به موج تيغ دشمن دوست را كردم چنان پيدا

كه گم حساب زخم هاي پيكر خود را

عذار نيلي از سيلي كنم تا هديه بر زهرا

فرستادم به همراه سكينه دختر خود را

يقين دارم كه مولا از براي ديدنم آيد

كه سوي مكّه افكندم نگاه آخر خود را

صداي نالۀ زهرا به گوشم مي رسد آري

كه بالاي سرم آورده مولا، مادر خود را

الا اي يوسف زهرا ميا كوفه كه مي ترسم

به چنگ گرگ ها بيني عليِّ اكبر خود را

ميا از كعبه اي مولاي من در اين مناي

خون

كه بيني بر فراز دست، ذبح اصغر خود را

به دار عشق (ميثم) تا زبان در كام خود داري

مگوئي جز ثناي عترت پيغمبر خود را

----------

به نام حضرت مسلم ثنا كنم آغاز

به نام حضرت مسلم ثنا كنم آغاز (مدح)

كه سيدالشهداء راست اوّلين سرباز

بخاك تربت او سجده مي برم به نماز

حريم اوست مرا قبله گاه راز و نياز

عقيده ام بجز اين نيست در مسير ولا

چه خاك تُربت مسلم چه خاك كرب و بلا

كسي كه بود سراپا حقيقت ايمان

كسي كه گشت زخونش مرّوج قرآن

كسي كه دست زجان شست در ره جانان

كسي كه زائر قبرش بُود امام زمان

كسي كه پيشتر از موسم ولادت

گريست چشم نبي، در غم شهادت او

فداي حق شده و بعد از هزار و سيصد سال

هنوز زندگيش را بود شكوه و جلال

رسد، نداي رسايش بگوش در همه حال

كه اي تمام خلايق به قادر متعال

زجان گذشتن ما خاندان سعادت ماست

بناي ما همه در سايه، شهادت ماست

به منطقي كه بسي جاودانه خواهد بود

لبان شسته بخون را زهم چو غنچه گشود

به خون پاك شهيدان عشق خواند درود

بخلق كور و كر كوفه اينچنين فرمود:

كه اي به ملك خدا بر ستمگران بنده

بشر زننگ شما تا ابد سرافكنده

-شما كه بهر بدن جان خويش را كشتيد

بپاس كافر، ايمان خويش را كشتيد

به حفظ ظالم، وجدان خويش را كشتيد

به حكم دشمن، مهمان خويش را كشتيد

شما كه عهد خدا و رسول بگسستيد

شما كه دل به يزيد شراب خور بستيد

به آن نمازگزارِ به سجده گشته شهيد

به آتشين سخنان ابوذرِ تبعيد

بخون زندۀ عمّار كُشتۀ توحيد

امام من كه بود مظهر خداي مجيد

پيام داده كه تسليم دست خصم مشو

فراز دار برو، زير بار ظلم مَرو

به آيه آيۀ قرآن به مصطفي سوگند

بجان پاك پيمبر به مرتضي سوگند

به اشك ديدۀ زهرا به مجتبي سوگند

بخون پاك شهيدان كربلا سوگند

كه اين شعار شهيدان راه ايمان است

سكوت پيش ستمگر خلاف قرآن است

شما كه جمله به حبل خداي چنگ زديد

چرا بدامن خود لكّه هاي ننگ زديد

چرا به پيكر مهمان خويش سنگ زديد

ز خون بچهره اش از ضرب سنگ رنگ زديد

زنانتان به پذيرائيم چو برخيزند

بجاي گل همه آتش بفرق من ريزند

به كوفه اي كه شما غرق ذّلتيد در آن

به كوفه اي كه در آن از شرف نمانده نشان

به كوفه اي كه كند كفر جلوۀ ايمان

به كوفه اي كه بود گرگ را لباس شبان

نفس كشيدن در خاك آن سيه روزي است

براي مردم آزاده مرگ، پيروزي است

نسيم آورد از شهر مكّه بوي حسين

فراز بامم و چشمم بُود بسوي حسين

كه وقت مرگ ببينم رخ نكوي حسين

نگاه داشته ام جان در آرزوي حسين

عزيز فاطمه از درآ، بديدۀ من

تا بپاي تو اُفتد سر بُريده من

نوشته بودمت اي آفتاب برج كمال

كه كوفيان همه كردند از من استقبال

ولي تمام شكستند عهد خود به جِدال

جدا شدند زمن از طريق كفر و ظلال

خدا گواست كه ديشب زني پناهم داد

چو ديد خانه ندارم بخانه راهم داد

چه اشكها كه به ياد تو ريختم ديشب

چه رازها كه عيان با تو داشتم بر لب

به سوي كوفه ميا اي بزرگ آيت ربّ

كه خون چكد به عزايت زديدۀ زينب

ميا بكوفه كه اين قوم بي خبر زخدا

به پيش چشم عزيزان سرت كنند جدا

بپاي كاخ ستم فوج فوج عدوانش

يكي بگفت: شكستيم عهد و پيمانش

يكي بگفت: مبادا كنند قربانش

يكي بگفت: كه شايد برند زندانش

بگوش بود در آنجا زهر دري سخني

كه شد ز بام سرازير نازنين بدني

نديده ديده خدايا كه ناز بين مهمان

سرش به بام و تنش در محلّ قصّابان

دو ماه پاره او در ميانۀ زندان

عزا گرفته نهاني ز چشم زندانبان

ستاره ريخته «ميثم» ز آسمان بَصَر

بياد آن پدر و اشك چشم آن دو پسر

----------

تو اول شهيد از تبار خليلي

تو اول شهيد از تبار خليلي(مدح)

تو مولاي ما مسلم ابن عقيلي

تو پيش از شهيدان، شهيد حسيني

مراد خلايق، مريد حسيني

بزرگي ز خاك تو عزت گرفته

شهادت ز خون تو زينت گرفته

كرامت به پاي تو صورت

كشيده

امامت وجود تو را برگزيده

امام زمان، زائر تربت تو

همه كوچه ها شاهد غربت تو

سر نيزه ها مرهم زخم هايت

دل سنگ ها آب گشته برايت

الا چشم عرش خدا، جايگاهت

زني داده در شهر كوفه پناهت

تنت پاره پاره، جبينت شكسته

دهانت پر از خون و دست تو بسته

بر آن پيكر رفته از تاب گريم

به دندان افتاده در آب گريم

تو در كوفه مهمانِ بهتر ز جاني

چرا زخميِ تيغ و تير و سناني؟

چرا با تو ديگر زنان مي ستيزند؟

چه كردي كه آتش به فرقت بريزند؟

همه كوچه ها را به روي تو بستند

چرا فرق و پيشاني ات را شكستند؟

گرفتم تنت را به هر كوچه بردند

به بازار قصاب ها از چه بردند؟

كه ديده است يك پيكر پاره پاره-

كه آويزد آن را عدو بر قناره؟

شهيد تماشاييِ بام كوفه

دلت تنگ تر گشته از شامِ كوفه

همه كوفيان عيد قربان گرفتند

تو را سر ز تن، كام عطشان گرفتند

تن غرقه خون تو قرباني تو

عزادار تو طفل زنداني تو

خورَد آب، توحيد از خون پاكت

سلام خدا بر تن چاك چاكت

----------

جان بر كف بازار توام يوسف زهرا

جان بر كف بازار توام يوسف زهرا

دلباخته دار توام يوسف زهرا

سوگند به خوني كه

برون از دهنم ريخت

من تشنه ديدار توام يوسف زهرا

هر سو بكشانند به هر كوچه تنم را

در سايه ديوار توام يوسف زهرا

با آنكه به عشقت پدر پنج شهيدم

بي مايه خريدار توام يوسف زهرا

تنها نه همين لحظه كه در كوفه غريبم

يك عمر گرفتار توام يوسف زهرا

بگذار لب تشنه ببرّند سرم را

زيرا كه خريدار توام يوسف زهرا

از كثرت پيكان به بدن رسته دو بالم

من جعفر طيار توام يوسف زهرا

دستم ز قفا بسته سرم نيز شكسته

من جاي علمدار توام يوسف زهرا

فرياد ز هر زخم تنم خيزد و گويم

uمن ياور بي يار توام يوسف زهرا

من "ميثم" دلباخته ام گر بپذيري

خاك ره زوار توام يوسف زهرا

----------

خاموشم و هر زخم تنم راست ترانه

خاموشم و هر زخم تنم راست ترانه

با ذكر تو خون از دهنم گشته روانه

گشتم سپر تير غمت كوچه به كوچه

آتش به سرم ريخت عدو خانه به خانه

آتش چه كند با بدن خسته ام از بام

من كز جگرم شعله كشد بي تو زبانه

دادند همه با سرانگشت نشانم

از بس كه بود بر رُخم از سنگ نشانه

غم نيست اگر خصم بَرَد بر سر دارم

يك عمر مرا دار غمت بوده به شانه

بين شهداي تو كه مظلوم زمانند

مظلوم نديده است چو من چشم

زمانه

من طوطي بستان غم و درد و بلايم

زخم بدنم لاله و اشكم شده دانه

سردار سرافراز تو مي بودم و افسوس

بر دامن ديوار، سرم بوده شبانه

(ميثم) همه آلوده اي و بهر نجاتت

جز مهر حسين بن علي نيست بهانه

----------

دوست دارم بارها از تن جدا گردد سر من

دوست دارم بارها از تن جدا گردد سر من

تا شود تقديم خاك پات، خون حنجر من

دوست دارم عضو عضوم طعمه ي شمشير گردد

تا تو لبخندي زني بر زخم هاي پيكر من

دوست دارم وقت جان دادن به بالينم بيايي

تا بيفتد بر گل رويت نگاه آخر من

دوست دارم در هجوم خنده هاي تلخ دشمن

بر تو ريزد همچو باران، اشك از چشم تر من

دوست دارم تا به جرم عشق تو، كوچه به كوچه

از فراز بام ها آتش بريزد بر سر من

دوست دارم در كنار دختر مظلومه ي تو

صورت خود را كند تقديم سيلي، دختر من

دوست دارم دور عباس علمدارت بگردم

تا شود ام البنين، فرداي محشر مادر من

دوست دارم تا به جرم عشق گردم سنگ باران

سنگ ها گردند بين كوچه ها، هم سنگر من

دوست دارم طوعه بعد از كشتنم آيد سراغم

در كنار پيكرم گريد به جاي خواهرمن

دوست دارم تا بريزد بحر بحر از چشم ميثم

اشك خونين بر من و بر

لاله هاي پرپر من

----------

دهانم خشك و جسمم غرق خون و ديده دريايي

دهانم خشك و جسمم غرق خون و ديده دريايي(مصيبت)

عج_ب ك_ردند اه_ل كوف_ه از مهمان پذيرايي

همان هايي كه در اين شهر گرداندند رو از من

ف_راز بام ه__ا در چشمش_ان گشت_م تم_اشايي

س_رم را ب_رد قات_ل هدي_ه از به__ر عبي__دالله

تن_م در كوچه ه__ا گردي_ده گ_رم راه پيماي_ي

به جسم تا كه ممكن بود آمد زخم روي زخم

نب__ودي كوفي__ان را بيشت__ر از اي_ن توان_ايي

رسي_ده ضربه ه__ا ب_ر سين_ه و پهل_و و بازويم

بيا بنگر كه مسلم پ_اي ت_ا سر گشت_ه زهرايي

از آن ترسم كه چ_ون آي_ي نبينم ماه رويت را

ز بس از چش_م گريان_م عطش بگرفته بينايي

اگر چه رنگ خون زيباست بر روي شهيد اما

تماشا كن كه روي من به خون بخشيده زيبايي

تم_ام شبت كن_ار كوچه ه_ا تنه_ا تو را ديدم

خ_دا دان_د نك_ردم لحظ_ه اي احساس تنهايي

بي_ا نام_ردي و پست_ي اه_ل كوف__ه را بنگ_ر

كه بهر كشتن يك تن كند شهري صف آرايي

سزد «ميثم» به ياد كام عطشان و لب خشكم

كند تا جان به تن دارد به اشكِ ديده، سقّايي

----------

ديده به تيغ دوختم، تا مگر از دعاي تو

ديده به تيغ دوختم، تا مگر از دعاي تو(مصيبت)

تو نگه افكني و من، سر فكنم به پاي تو

مرگ بود سعادتم كه لحظه ي شهادتم

سايه فكنده بر سرم، قامت دلرباي تو

گه بدنم به عشق تو، كوچه به كوچه

مي رود

گاه سر بريده ام گريه كند براي تو

روي كبود دخترم، هديه به نازدانه ات

جان دو ماه پاره ام، هردو شود فداي تو

اي نفست روان من، كوفه ميا به جان من

ورنه به نوك ني رود، رأسِ زتن جداي تو

چنگ زنند گرگ ها، بر تن پاره پاره ات

شسته زخون سر شود، روي خدا، نماي تو

اي كه همه وجود من درغم توست ني نوا

بوده به گوشم از ازل قصه ي كربلاي تو

كاش به دشت كربلا بودم و كشته مي شدم

با شهداي ني نوا، در صف ني نواي تو

روز ازل شنيده ام، مي نگرد دو ديده ام

پنجه ي قهر قاتل و طرهّ ي مشك ساي تو

آنچه كه مي كنم نظر، خورده گره به يكدگر

سوز درون ميثم و زمزمه ي عزاي تو

----------

روي تو را به چشم دل ، از سر درا ديده ام

روي تو را به چشم دل ، از سر درا ديده ام(مصيبت)

جانب مكه پر زند جان به لب رسيده ام

حرمت جان شكسته ام در دل خون نشسته ام

تا كه به دست بسته ام نار غمت كشيده ام

ديده به شعله دوختم لحظه به لحظه سوختم

هستي خود فروختم عشق تو را خريده ام

تن به قضا سپرده ام منت تيغ برده ام

بلكه تو خنده اي كني پاي سر بريده ام

تا بزنم ز زخم تن بوسه به

خاك مقدمت

كوچه به كوچه مي رود جسم به خون طپيده ام

از سر بام بر زمين چون تن خود نيفكنم

من كه ز خاك كوچه ها بوي تو را شنيده ام

هست اميدم از درت بعد تو نزد خواهرت

شود كنيز دخترت دختر داغديده ام

از تو جدا نزيستم پيش رويت گريستم

من سر دار ، نيستم نزد تو آرميده ام

ز بام كوفه مي كنم تو را نظاره يا حسين!

ز بام كوفه مي كنم تو را نظاره يا حسين!(مصيبت)

تو هم مرا نظاره كن به يك اشاره يا حسين!

سرو به خون نشسته ام، زائر دست بسته ام

سلام مي فرستمت از لب پاره يا حسين!

لحظه به لحظه دم به دم، مرگ دوباره ديده ام

بس كه رسيده بر تنم، زخم دوباره يا حسين!

ميان خندة عدو بهر تو گريه مي كنم

بلكه به اشك ديده ام كني نظاره يا حسين!

تير به چلة كمان، كمان به دست حرمله

ميا به كوفه رحم كن به شيرخواره يا حسين!

پرده كنار رفته و مي نگرم به دخترت

نه معجرش بود به سر، نه گوشواره يا حسين!

هدية حاجيان بود به مسلخ ولا يكي

مرا بود در اين منا دو ماه پاره يا حسين!

به آسمان ديده ام، نظاره كن كه دم به دم

در آفتاب ريختم بر تو ستاره يا حسين!

نگه به مكه دوختم چو شمع بر تو سوختم

درون سينه ام شده نفس شراره يا حسين!

كرم كن و به يك نظر به نظم "ميثمت" نگر

كه كرده سوز او اثر به سنگ خاره يا حسين!

----------

سلام اي يوسف بازار خون

سلام اي يوسف بازار خون(مصيبت)

ياس خزان ديده به گلزار خون

اي به ره حسين اول قتيل

فاتح كوفه! مسلم بن عقيل

زنده ترين آيت صدق و صفا

ثاني عباس به عشق و وفا

بر ولي الله ولي كيست؟ تو

در صف پيكار، علي كيست؟ تو

رأس تو بر ني قمر فاطمه

خون تو خون پسر فاطمه

دل به نگاه تو شفا يافته

كوفه ز اشك تو صفا يافته

در جگرت سوز درون حسين

حنجر تو چشمۀ خون حسين

كوفه چه غم نيست اگر يار تو

حضرت زهراست عزادار تو

نيست عجب احمد ختمي مآب

وقت شهادت دهدت جام آب

كوفه كه بر جنگ تو آورده رو

رفته ز دستش شرف و آبرو

دردل زارت شرر انگيختند

جاي گل آتش به سرت ريختند

گرگ صفت بر تو زده چنگ ها

كرده تنت را هدف سنگ ها

خصم ستمكار به سويت شتافت

تيغ برآورد و لبت را شكافت

كوفه به خود ننگ ابد را خريد

با گلوي تشنه سرت را بريد

حيف كه اي نايب خاص امام

رأس تو افتاد ز بالاي بام

با كه بگويم چو تو مردافكني

در دل شب داد پناهش زني؟

با كه توان گفت كه خصم پليد

دست تو را

بست و سرت را بريد؟

غربت تو در ملأعام بود

قتلگهت بر زبر بام بود

هيچ شهيدي چو تو تنها نبود

دسته گلش آتش زنها نبود

نايب تنهاي ولي خدا

وه! چه غريبانه سرت شد جدا

گريه كنم بر غم بسيار تو

يا به دو فرزند عزادار تو؟

----------

عاشقان را بود فرياد و خروش

عاشقان را بود فرياد و خروش(مصيبت)

تا نداي ارجعي آمد به گوش

ساقيان را جام لبريز از بلا

عرضه شد بر راهيان كربلا

تشنه گان كوثر از روز الست

چشم ها بر جام و سرهاشان به دست

بين هفتاد و دو عاشق زودتر

روح مسلم زد به سوي جام پر

پر كشيد و پر كشيد و پر كشيد

زودتر جام بلا را سركشيد

برد سوي جام، دست خويش را

كرد وقف يار هست خويش را

پيش تر از سر گذشت كربلا

كوفه بر او گشت دشت كربلا

دست هاي بسته اش اعجاز كرد

باب فتح كربلا را باز كرد

كيست مسلم پنج تن را نور عين

مورد تاييد مولايش حسين

كيست مسلم يك حسينِ بي سپاه

كوچه هاي كوفه بر او قتلگاه

كيست مسلم ياور خون خدا

اوّلين پيغمبر خون خدا

كيست مسلم لاله اي پرپر شده

بر فراز بام ها بي سر شده

كيست مسلم دلبر دلدارها

سنگ باران گشته جسمش بارها

از عطش در پيچ و تاب افتاده بود

دُرّ دندانش در آب افتاده بود

با گلوي تشنه جان بر كف نهاد

آب را از خون پاكش آب داد

كوچه هاي كوفه بر او تنگ بود

بر سر راهش هزاران سنگ بود

سنگ ها با هم به دست دشمنش

گريه مي كردند بر زخم تنش

گر چه بين دشمنان ياري نداشت

جز دو زنداني عزاداري نداشت

دل به سوي مكّه آواره شده

لب شمشير عدو پاره شده

كافران با يكدگر پيوسته اند

ريسمان بر پاي مسلم بسته اند

ريسمان و بازوي مهمان كجا

مسلم و بازار قصّابان كجا

اهل كوفه! ترك نامردي كنيد

با دو زندانيش همدردي كنيد

او كه در پيكار، شير كوفه بود

رهبر خلق و امير كوفه بود

چون علي دنياي دون را واگذاشت

هفتصد درهم به كوفه قرض داشت

حيف جسمش چاك چاك افتاده بود

با تن بي سر به خاك افتاده بود

هر چه آن مظلوم آن شب گريه كرد

بر اسيري هاي زينب گريه كرد

شهر كوفه شد كتاب غربتش

گريه ي «ميثم» نثار تربتش

----------

فروغ ديده و دل هاست مسلم

فروغ ديده و دل هاست مسلم(مدح)

سفير يوسف زهراست مسلم

عبادت را به اشكش داده زينت

شهادت را به خون آراست مسلم

مه ذيحجه بر لب هاي خشكش

پيام ظهر عاشوراست مسلم

امير بي سپاه شهر كوفه

چو مولايش علي تنهاست مسلم

به ياد حنجر خشك امامش

روان از ديده اش درياست مسلم

فدا گشت و به قاتل داد مهلت

خدا را تا چه

حد آقاست مسلم

شرف، آورده پيشاني به خاكش

س_لام انبي_ا، ب__ر روح پ_اكش

سر و جان و تنش بود و امامش

قيامت بود پيدا در قيامش

دهان خشكيده، دل كانون آتش

دهان خونين به لب عرض سلامش

به بام كوفه، از اطراف كعبه

وزد عطر حسيني بر مشامش

به هر كوچه كه رو كرد آتش و سنگ

به سر مي ريخت از بالاي بامش

خداوندا كه ديده ميهمان را

دو دست بسته، خون ريزد به كامش؟

سفير رهبر آزادگان را

عجب كردند مردم احترامش

نه تنها كوفيان پيمان شكستند

از او پيشاني و دندان شكستند

****

دريغا! پردۀ حرمت دريدند

به دامن ننگ عالم را خريدند

تني كه بهتر از جان جهان بود

سوي بازار قصابان كشيدند

همان هايي كه با او دست دادند

از او با دست بسته سر بريدند

ز تير و خنجر و شمشير و نيزه

به جسمش باغي از گل آفريدند

ز هر زخم بدن كوچه به كوچه

صداي غربت او را شنيدند

خدا داند كه در يك شهر دشمن

از آن مظلوم، تنهاتر نديدند

ج_دا كردن_د س_ر از پيكر او

ز بام افتاد هم تن هم سر او

****

امير شهر، هرسو دربه در بود

ز احوال دو طفلش بي خبر بود

دو چشم اشكبارش چون دو دريا

لب خشكش ز اشك ديده، تر بود

خدا داند كه هنگام شهادت

دل از پيشاني اش بشكسته تر بود

مجسّم پيش

چشم اشكبارش

فراز نيزه هفتاد و دو سر بود

گمانم در نگاهش لحظه لحظه

تنور خولي و قرص قمر بود

دعا مي كرد بر سقاي بي آب

كه از چشمش روان خون جگر بود

نگاهش بود در مقتل هماره

به رگ ه_اي گلوي پاره پاره

----------

كاي علي و فاطمه را نور عين

كاي علي و فاطمه را نور عين

كوفه ميا، كوفه ميا، يا حسين

كوفه محل همه نيرنگ هاست

دسته گل سنگ دلان سنگ هاست

حرمله با تير كشد انتظار

تير كجا و گلوي شيرخوار

تير كجا و دل افروخته

تير كجا و گلوي سوخته

اي به شرف فوق خليل خدا

اي به منايت سر و جانم فدا

دعا كن اي روح دعا از كرم

تا به قدم هاي تو افتد سرم

****

رو به سوي قبله ز بالاي بام

يوسف زهرا به تو گويم سلام

سلامي از لبي كه پاره شده

گرم سخن با تو هماره شده

سلامي از فرق به خون نشسته

سلامي از زائر دست بسته

سلامي از سينة افروخته

سلامي از تشنه لبي سوخته

سلامي از يك بدن چاك چاك

كه اهل كوفه مي كشندش به خاك

سلام زائري كه سنگش زدند

بر جگر سوخته چنگش زدند

سلام بر باغ گل ياس تو

سلام بر زينب و عباس تو

سلام

بر شعلة تاب وتبت

سلام بر سكينه و زينبت

باز شو و ترك سفر كن حسين

جان من از كوفه حذر كن حسين

كوفه بود مركز بي دردها

كوفه بود محيط نامردها

رفته دگر پرده ز چشمم كنار

مي نگرم با نگهي اشكبار

مي نگرم با جگري چاك چاك

دست علمدار تو را روي خاك

اين سفر آتش تاب و تب است

اين سفر اسيري زينب است

اين سفر داغ جوان ديدن است

لاله به تاراج خزان ديدن است

اين سفر سيلي و كعب ني است

چوب جفا و لب و بزم مي است

خصم نهد داغ به داغ دلت

ليك شود داغ علي قاتلت

اي علي و فاطمه را نور عين

كوفه ميا كوفه ميا يا حسين

***

طوعه به گرد قصر در جستجوست

شعله به دل، اشك به رخسار اوست

ناله كند از دل سوزان خويش

در طلب ديدن مهمان خويش

طوعه به هر كوچه روان گشته اي

در پي آن جان جهان گشته اي

در پي گم گشتة خود مي دوي

كوچه به كوچه به كجا مي روي

گريه بر آن پيكر صد چاك كن

آن تن پاره پاره را خاك كن

اين گل پرپر شده از آن توست

اين

بدن بي سر مهمان توست

بر جگر سوخته چنگش زدند

كوچه به كوچه همه سنگش زدند

مصحف افتاده به خون پيكرش

جلوه كنان بر سر نيزه، سرش

سوخته و سوخته و سوخته

ديده به سوي دو پسر دوخته

سر به سر ني، نگهش در حجاز

با پسر فاطمه گرم نياز

كاي به فداي تو دو فرزند من

زخم تو بر تن گل لبخند من

از سر من خاك قدم هاي تو

بر جگرم شعلة غم هاي تو

بر سر ني دور تو گردد سرم

تا تو نهي پاي به چشم ترم

نالة من در جگر "ميثم" است

با تو دل سوخته ام همدم است

----------

كوفي چه پست و كوفه عجب بي وفا شده

كوفي چه پست و كوفه عجب بي وفا شده(مصيبت)

مهمان كوفه در به در كوچه ها شده

درهاي خانه ها به رويش بسته شد، ولي

درهاي درد و غصه و اندوه وا شده

تا بنگرد ز مكه به سر بازي اش حسين

بالاي بام، از تن او سر جدا شده

طوعه! سر تو باد سلامت، بيا ببين

لب تشنه ميهمان عزيزت فدا شده

هاني كجاست تا نگرد بين كوچه ها

مهمان او تنش سپر سنگ ها شده

آتش به فرق مسلم مظلوم ريختند

اينگونه احترام ز مهمان كجا شده؟

بايد گريست بر دو عزادار كوچكش

زندان كوفه قسمت صاحب عزا شده

اي دوستان به دختر مسلم خبر دهيد

گوييد كوفه بر پدرت كربلا شده

با آنكه شد كشيده تنش بين كوچه ها

قبرش به كوفه كعبه اهل ولا شده

تا اشك ها به ماتم او سيل خون شود

«ميثم» ز سوز سينه مصيبت سرا شده

----------

كيستم من؟ خونِ خونِ حضرت ربّ جليلم

كيستم من؟ خونِ خونِ حضرت ربّ جليلم(مدح)

اولين قرباني ثارالله از نسل خليلم

آل عصمت را فدايي آل هاشم را سليلم

دست بسته، تشنه لب، در ياري قرآن، قتيلم

در به در، در كوچه هاي كوفه، عالم را دليلم

من خروش_ان، شي_ر ثارالله، فرزن_د عقيلم

پهندشت كربلاي كوفه، ميدان قيامم

كوفه باشد، هم زمين كربلا، هم شهر شامم

مي رسد بوي وصال از سنگ دشمن، بر مشامم

بي امامم آب گردد آتش سوزان به كامم

با امامم تشنگي خوشتر زآب سلسبيلم

من خروشان، شير ثارالله، فرزند عقيلم

پاي تا فرقم، حسيني، فرق تا پايم خدايي

پنج فرزندم بُوَد در ياري قرآن، فدايي

روي خونينم، شده آيينۀ ايزد نمايي

عضوْعضوم، مي كنند از يكدگر، ميل جدايي

خون به رخ، زيب جمالم زخم ها بر ني جميلم

م_ن خروش_ان، شي_ر ث_ارالله، فرزن_د عقيلم

كوچه ها درياي دشمن بود و من تنهاي تنها

سنگ بود و آتش و شمشير و تيغ و تير اعدا

خستگي بود و عطش بود

و دو چشم از اشك دريا

بودم از روز ولادت، عاشق فرزند زهرا

هم غريبم، هم اسيرم، هم شهيدم، هم قتيلم

من خروش_ان، شي_ر ث_ارالله، فرزن_د عقيلم

سيل اشك از ديده و خون بود، جاري از دهانم

مدح مولايم، حسين ابن علي ورد زبانم

ريخت قلب زاده مرجانه، از تيغ بيانم

گرچه بيرون رفت زير تيغ از تن مرغ جانم

عزتي از خود نشان دادم، كه شد دشمن ذليلم

من خروش_ان، شي__ر ث_ارالله، فرزن_د عقيلم

كوفيان بندند اگر در كوفه بر پا ريسمانم

يا رود بازار قصّابان تن، بهتر ز جانم

اين مصيبت ها بوَد، مُهر كلاس امتحانم

فاطمه امشب كند، در باغ جنّت ميهمانم

لحظه لحظه مي رسد بر گوش، بانگ الرحيلم

م_ن خروش_ان، شير ث_ارالله، ف_رزند عقيلم

خاك كوچه، سجده گاه و بام كوفه، قتلگاهم

كشتنم گشته ثواب و مهر ثارالله گناهم

همچو ماه نو، تماشايي شده روي چو ماهم

مانده بر راس حسين و محمل زينب، نگاهم

اشكْريزان، در غم آن عصمت رب جليلم

من خروش_ان، شي_ر ث_ارالله، فرزند عقيلم

بام كوفه نه، بود آغوش ثارالله، جايم

مي زند، در زير خنجر، يوسف زهرا صدايم

خلق را، با دست هاي بسته ام، مشكل گشايم

خاك پاي ميثم تمار مولايش، نمايم

صدچو «ميثم» گر شود در عرصه محشر، دخيلم

م_ن خروش_ان، شي_ر ث_ارالله، ف__رزند عقيلم

----------

گو غير كُشد زارم، من يار پسنديدم

گو غير كُشد زارم، من يار پسنديدم (مصيبت)

زاري نكنم هرگز كآزار پسنديدم

مبهوت به هر سويم آواره به هر كويم

تا يوسف خود جويم بازار پسنديدم

هر كوچه كه شد جايم بر غربت مولايم

رخسار غريبي بر ديوار پسنديدم

با من همه بستيزيد آتش به سرم ريزيد

او سوختنم خواهد من نار پسنديدم

مست نگه يارم دلباختۀ دارم

در دار غمش تنها من دار پسنديدم

آن دختر دلبندم اين خون دو فرزندم

من در ره محبوبم ايثار پسنديدم

كوبيد به سر سنگم سازيد ز خون رنگم

من يار پسنديدم. من يار پسنديدم

زخمم به بدن نيكوست اينگونه پسند اوست

يك بار كه تيغ آمد صد بار پسنديدم

هر بيت تو را «ميثم» بيتي بجنان بخشم

چون شيوه شعرت را بسيار پسنديدم

----------

لبم خش_ك و دل_م كان_ون آت_ش، ديده دريايي

لبم خش_ك و دل_م كان_ون آت_ش، ديده دريايي(مصيبت)

سرِ بشكسته از سنگم به خون بخشيده زيبايي

بي_ا اي ي_وسف زه_را ت_و مسلم را تماشا كن

ك_ه سردادن ب_ه راه توست، شيرين و تماشايي

نباي_د م_رد بي_ن دشمن_ان گري_د، بي_ا بنگ_ر

كه در يك شهر دشمن بر تو مي گريم به تنهايي

تمام خانه ها ش_د بست_ه ب_ر رويم، خ_دا دان_د

سه شب در كوچه هاي كوفه كردم راه پيمايي

ب_ه ج_ان م_ادرت زه_را ميا كوفه كه مي بينم

ش_ود پرپر ب_ه پيش ديده ات گل هاي زهرايي

مي_ا كوف_ه كه مي ت_رسم به پيش ديده زينب

كند ب_ر

ن_ي سرت هم دل ربايي، هم دل آرايي

ميا كوفه ك_ه مي بينم س_رت را ب_ا عزيزانت

مي_ان دشمن_ان داري_د ب_زمِ گ_ردِ ه_م آي_ي

مي_ا ك_وفه ك_ه مي بينم براي طفلِ عطشانت

كند ب_ا اش_كِ خج_لت دي_ده عباس، سقايي

ميا در كوفه اي چشم خدا! زيرا كه مي بينم

شرار تشنگي مي گيرد از چشم ت_و بينايي

اگ_ر «ميثم» ره و رسم گدايي را نمي داند

نديده از تو اي مولا به غير از لطف و آقايي

----------

مسلم كه از حسين سلام مكرّرش

مسلم كه از حسين سلام مكرّرش (مدح)

بايد كه خواند حضرت عبّاس ديگرش

فرموده مدح و منقبتش را به افتخار

ثاراللّهي كه بوده نبي مدح گسترش

ايثار و عزم و غيرت و آزادي و شرف

تعظيم مي كنند همه در برابرش

حيرت برند اهل فضيلت به رتبه اش

زانو زنند اهل كرامت به محضرش

مبهوت گشته آدميان و فرشتگان

از عزّتي كه كرده عطا حيّ داورش

نايب مناب يوسف زهرا كه عرشيان

حسرت برند بر شرف خادم درش

اوّل شهيد هاشميان كز جلال و قدر

در شهر كوفه مهدي زهراست زائرش

از سنگ كمتر است به پيش قدوم او

گيرم به خاك ره بفشانند گوهرش

عشق حسين شيرۀ جان گشت در بدن

از لحظه اي كه شير به او داد مادرش

هم خود فدايي ره فرزند فاطمه

هم شد شهيد پنج پسر سه برادرش

تقديم كرد پنج پسر در طريق دوست

حتّي به همره اُسرا

رفت دخترش

تعريف كرد و داد خبر از شهادتش

با ديدن عقيل همانا پيمبرش

اين است آن شهيد كه در ياري حسين

تا روز محشر مسجد كوفه است سنگرش

بالاي دار رفت و همه سربدارها

گلبوسه مي زنند به قبر مطهّرش

زيبد روند خيل شهيدان به پيشباز

افتد اگر عبور ز صحراي محشر

ذيحجّه گشت مفتخر از حجّ سرخ او

از حجّ كعبه گشت عطا حجّ برترش

پيوسته بوي عطر گل نينوا گرفت

زان دسته هاي ني كه عدو ريخت بر سرش

لبّيك او حسين و طوافش به موج خون

تكبيرها بلند ز هر زخم پيكرش

خونش در آب ريخت و لب تشنه داد جان

در اتّحاد با لب عطشان به رهبرش

لب تشنه داد جان و عجب نيست وقت مرگ

ريزد به كام ختم رسل آب كوثرش

بالاي دار و دار ندا داد بر همه

كاين ميثم است و يوسف زهراست حيدرش

سر داد و سر نكرد به جز بر حسين خم

اي جان فداي پيكر در خون شناورش

يك ميهمان و اين همه زخمش ز ميزبان

بالله نبود هيچكس اينگونه باورش

هرگز گمان نبود كه آن خوب تر ز جان

در كوچه ها كشيده شود جسم اطهرش

نام حسين بر لب او بود و بود و بود

تا آنكه ريخت خون شريفش ز حنجرش

اين است آن شهيد كه ديوارهاي شهر

گلبوسه ها زدند به روي منوّرش

اين است آن غريب كه

او را پناه داد

يك پيرزن شبانه به بيت محقّرش

اين است آن قتيل كه بر زندگان دهد

روح حيات از نفس روحپرورش

«ميثم» قصيده اي كه سرودي به وصف او

فيضي بود ز لطف خداوند اكبرش

----------

من كه مير راستان و عبد مير راستينم

من كه مير راستان و عبد مير راستينم(مصيبت)

پاي بند حق و دست حق بود در آستينم

بي معين و ياورم اما به حق يار و معينم

رهروان وادي توحيد را عين اليقينم

پيشباز و پيشتاز كشتگان راه دينم

مسلم اما به معني قبله گاه مسلمينم

فردم و با فرد فرد عالم دل آشنايم

با تن تنها سپاه فتح را صاحب لوايم

با لب عطشان خروشان چشمه آب بقايم

كعبه ام ركنم منايم مروه ام سعيم صفايم

يوسف مصر ولايم عيسي دا ر بلايم

پرتوي از طاوهايم جلوه اي از يا و سينم

شير نوشيدم به مهر دوست از پستان مادر

خوش بود چون گلوي اگر در راه محبوبم فتد سر

طينتم را اين چنين بسرشته از آغاز مادر

نيست بيم از كشتنم در بين اين درياي لشكر

گر اميرالمومنين شير خدا بود و پيمبر

من خروشان شير فرزند امير المومنينم

محرم اسرار حقم راز دار اهل رازم

قبله اهل نيازم مشعل سوز و گدازم

جان به كف باشد به جانان دم به دم روي نيازم

خون سر آب وضويم سنگ كين مهر نمازم

بر سردار محبت پايدار و سر فرازم

بر روي بام شهادت كشته

جان آفرينم

مرد حق را خوش بود گر بهر حق آزار آيد

سر شكسته دست بسته بر سر بازار آيد

بارش تيغش به سر از دشمن غدار آيد

هر چه پيش آيد خوش آيد در ره دلدار آيد

عالم ار خصمم شود يا خلق عالم يار آيد

از ازل راهم يكي بوده است و تا آخر چنينم

كوفه اي كه حكمرانش را ، ستم گرديده عادت

ملتي از ترس و وحشت نزد وي آرد اردات

حرف دين كفر است و حرف حاكم ظالم عبادت

مردم آزاده را جان باختن باشد سعادت

نيش دشمن خوش تر است از نوش ما را در شهادت

غم ندارم گر رسد تير از يسار و از يمينم

----------

م_ن لال_ۀ خوني_ن گلست__ان حسينم

م_ن لال_ۀ خوني_ن گلست__ان حسينم(مصيبت)

طاووس ج_دا مان_ده ز بستان حسينم

در پيچ و خم كوچه، غريبانه دل شب

پ_رسوخت_ۀ شم_ع شبست_ان حسين_م

عالم همگي دست به دامان من و من

دلباخت_ه و دس_ت ب_ه دام_ان حسينم

سي جزو وجودم شده صدپاره ز شمشير

آي_ات ج__دا مان_ده ز ق_رآن حسينم

در گري_ۀ پيوست_ه ام اي م_ردم كوفه

اينق_در بخن_ديد ك_ه گري_ان حسينم

در خون دلم م_وج زن_د شور حسيني

با زخم تنم گ_وش به فرمان حسينم

خون بر جگرم آب شد از خون دهانم

عطشانم و ي_اد ل_ب عطشان حسينم

بايد ب_ه پريشان_ي م_ن اشك بريزيد

زيرا كه در اين شهر پريشان حسينم

ب_ا آن ك_ه غريبن_د دو فرزن_د يتيمم

مي سوزم

و گريان به يتيمان حسينم

لب پاره و دندان ز دهن ريخته در آب

پيوسته به ي_اد لب و دن_دان حسينم

چه كوفه، چه بر خاك زمين، چه به لب بام

بر من نكند فرق كه مهمان حسينم

در دفت_ر خون نامۀ «ميثم» بنويسيد:

من اشك رها گشته ز چشمان حسينم

----------

ن_امردهاشان را ب_ه شكل م_رد دي_دم

ن_امردهاشان را ب_ه شكل م_رد دي_دم

اي_ن ن_اسپاسان جم_له اشب_اه الرجالند

خصم رس_ول و حي_در و ق_رآن و آلند

اينان به آن دستي كه ب_ا من عهد بستند

عه_د م_ن و ف_رق م_را با هم شكستند

تنه_ا ن_ه در كوف_ه م_را آواره كردن_د

ق_لبم دريدن_د و لب_م را پ_اره كردن_د

اين شهر را پيوسته ن_امردي ب_ه من بود

اي قوم تنها م_ردشان ي_ك پيرزن بود

زن ه_ا ز ن_امردان كوف_ه وانماندن_د

از بام ها بر فرق من آتش فشاندن_د

م_ن ج_ان نثار عترت خيرالان_امم

صيد ب_ه خ_ون غلطيده ب_الاي بامم

وقتي كه خود را از عطش بيتاب ديدم

عكس لب خشك ت_و را در آب ديدم

در موج خون درياي لارا ديدم امروز

از ب_ام كوف_ه كربلا را دي_دم امروز

انگ_ار مي بينم جراح_ات تن_ت را

خونين به چنگ گرگها پيراهنت را

انگ_ار بين_م لاله هاي پ_رپ_رت را

پاشيده از هم عضوعضو اك_برت را

انگار مي بينم كه بعد از قت_ل ي_اران

هم تيرباران مي شوي هم سنگ باران

انگ_ار م_ي بينم ذبي_ح ك_وچكت را

زخم گلوي شيرخواره كودكت را

انگار مي بينم كه با اشك دو دي_ده

داري به روي دست خود دست بريده

انگار بينم غرق خ_ون آيينه ات را

جاي سم اسبان و زخم سينه ات را

انگار بينم شم_ر م_ي آيد ب_ه گودال

انگار بينم مي زني در خون پر و بال

****

...انگار ديدم جان شي_رينت ف_دا شد

زهرا نگه كرد و سرت از تن جدا شد

من بهترين مهمان شه_ر كوف_ه هستم

مهم_ان قصاب_ان شه_ر ك_وف_ه هستم

لب تشن_ه از پيكر ج_دا گردد سر من

آوي_زه گ_ردد ب_ر قن_اره پيك_ر من

تنه_ا ن_ه اي_ن نامرد مردم مي كُشندم

در ك_وچه هاي شهر كوفه مي كِشندم

«ميثم» شرار از نظم جانسوزت فشاندي

بس كن كه دل ها را به بحر خون نشاندي

----------

ندارم زير تيغ قاتلم احساس تنهايي

ندارم زير تيغ قاتلم احساس تنهايي(مصيبت)

كه ماه عارضت گرديده در چشمم تماشايي

اگرچه دورم از شهر مدينه باز مي بينم

رسد كوچه به كوچه بر مشامم عطر زهرايي

به ياد كام عطشان تو و چشمان گريانت

لبم از تشنگي خشكيده، چشمم گشته دريايي

عزيز فاطمه! در كوفه غربت را تماشا كن

كه شهري كرده بهر كشتن يك تن صف آرايي

رخ هركس كه از خون شسته شد زيبا شود اما

عذار لاله گون من به خون بخشيده زيبايي

نشد توفيق حاصل تا به دشت كربلا آيم

كنم مانند

عباست علمداري و سقايي

ندانستم بيايم پيشبازت يوسف زهرا!

تو پا بر چشم من بگذار و كن يك لحظه آقايي

ميا كوفه كه مي بينم سرت را بر سر نيزه

ميا كوفه كه جز زندان ندارد زينبت جايي

دعا كن تا سرم از بام افتد بر روي پايت

كه بر خاك قدومت بخشي ام اذن جبين سايي

الا «ميثم» ز خاكم بوي خاك كربلا بشنو

كه شهر كوفه را كرب و بلا كردم به تنهايي

----------

نقد جان بركف و شرمنده ببازار تواَم

نقد جان بركف و شرمنده ببازار تواَم (مصيبت)

كه بدين مايۀ ناچيز خريدار تواَم

سنگ ها از همه سو بر من آزاده زدند

به گناهي كه در اين شهر گرفتار تواَم

كو به كو دردل شب گردم و گريم تا صبح

همه خوابند و من سوخته بيدار تواَم

دست از دار جهان شسته بپاي قدمت

جان بكف دارم و مشتاق سرِدار تواَم

گرچه آواره در اين شهر يتيمان منند

ياد اطفال تو و عترت اطهار، تواَم

كام خشكيده ولي آب ننوشم هرگز

تشنه ام تشنه ولي تشنه ديدار تواَم

دُرّ دندان من از درج دهن ريخت چه غم؟

يا چوب ستم و لعل گهربار، تواَم

پيش دشمن همه خندند ولي من گريم

چه كنم عاشق دلسوختۀ زار تواَم

تا دم مرگ بياد تو لبم زمزمه داشت

همه ديدند كه سرباز وفادار تواَم

«ميثم» بي سروپايم كه اگر بپذيري

خار افتاده بخاك ره گلزار تواَم

----------

ه_زار بار گر از تن جدا شود سر من

ه_زار بار گر از تن جدا شود سر من(مصيبت)

بر آن سرم كه بيفتد به پاي رهبر من

به يك اشاره چشمت دل از كفم بردي

از آن زمان كه به من شير داد مادر من

م__را ع_زيز شم_ردند م_ردمِ ك__وفه

كه ريختند عوض لاله سنگ بر سر من

مي_ان اي_ن هم_ه نام__رد غي_ر پيرزني

كسي نگشت در اين شهر، يار و ياور من

ز اشك تا كه نهد مرهمي ب_ه

زخم تنم

هزار حيف كه در كوفه نيست خواهر من

به جز دو طفل يتيمم، ب_ه دشت كرب و بلا

شهيد ت_وست دو رعن_ا ج_وان ديگر من

ف_داي دخت_رِ مظل_ومه س_ه سال_ه ت__و

مي__انه اس__را داغدي__ده دخت__ر م_ن

خدا گواست ك_ه هرگ_ز نگشت ب_ا كاف_ر

جسارتي كه در اين شهر شد به پيكر من

سلام من ب_ه ت_و از اين لبي كه پاره شده

درود من ب_ه ت_و از اين بريده حنجر من

مي_ان خن_ده دشم_ن ز دست رحمت تو

م_دال گ_ريه گ_رفته است دي_ده ت_ر من

شه_ادتين ب__ه ل_ب، ناله حسين حسين

ب_ه ه_ر ن_فس ش_ده در ناله هاي آخر من

سروده هاي تو «ميثم» ش_رارِ آه من است

ج_زاي ت_وست عناي_ات ح_يِّ داور م_ن

----------

هزار شكر، كه شد خاك مقدمت، سر من

هزار شكر، كه شد خاك مقدمت، سر من(مصيبت)

مرا، براي چنين روز، زاده مادر من

نمي برم ز تو دل، گر هزار بار عدو

جدا كند گلوي تشنه، سر ز پيكر من

پس از شهادت من، آروزي من اين است

كه سر نهند به خاكت، دو طفل بي سر من

اگر چه خون ز لبم ريخت، بر تو مي گريم

كه گريه بهر تو باشد، جهاد ديگر من

اگر چه يك نفرم، يك تنه، سپاه توام

به ياري تو شده، بام كوفه سنگر من

ميان اين همه دشمن، چنان غريب

شدم

كه هاني است و دو كودك، تمام لشكر من

عزيز فاطمه، فردا به كوفه مي بينم

كه بر سر تو كند، گريه ديدۀ تر من

در اين سفر تو دعا كن، كه جاي دختر تو

شود كبود، ز سيلي، عذار دختر من

خدا كند شكند جاي خواهرت زينب

به سنگ چوبۀ محمل، جبين خواهر من

به روز حشر كه جز عفو تو پناهي نيست

ببخش «ميثم» آلوده را به خاطر من

----------

هميشه تا بود بر لب مَلَك تهليل

بند اول

هميشه تا بود بر لب مَلَك تهليل (مدح)

هماره تا كه بشر راست ذكر ربّ جليل

درود باد به اوّل شهيد راه حسين (عليه السلام)

سلام باد به اوّل قتيل نسل خليل

مؤيّد پسر فاطمه معلّم عشق

محرّم آور ذيحّجه مسلم بن عقيل

امير كشور دل نايب امام حسين (عليه السلام)

كه سيدالشّهدا مي كند از او تجليل

دمد طراوت جان از نسيم تربت او

از آنكه در ره جانان خويش گشت قتيل

هم از رسول خدايش بود جلال و مقام

هم از خداي جليلش بود مقام جليل

به خط عشق و وفا و شهادت و ايثار

پيام اوست طريق و قيام اوست دليل

چنانكه شعله براي خليل گل گرديد

گنه شود به ثواب از محبّتش تبديل

ز اوج طبع رياضي به مدح او بيتي

نزول يافت به طبعم چو آيۀ تنزيل

چه شعر نغز و لطيفي سزد كه از اين

بيت

شود دو مصرع ترجيع بند من تكميل

«سلام خالق منان سلام جبرائيل»

«سلام شاه شهيدان به مسلم بن عقيل»

بند دوم

زهي به مسلم و ايمان و عشق و ايثارش

كه چشم بسته مسيحا به چوبۀ دارش

دو دست بسته به بازار كوفه مي بينم

هزار يوسف مصري اسير بازارش

اگر چه در دل شب سر نهاده بر ديوار

بود تمامي خلقت به ظّل ديوارش

دمي گريست براي حسين ديدۀ او

كه سيدالشهدا خنده زد به رخسارش

كسيكه طاعت او طلوع گردن ملك است

كنار كوچه، شب تيره، طوعه شد يارش

زسيّدالشّهدا لحظه اي نشد غافل

گواه من شب تاريك و چشم بيدارش

نه بر محمّد خود داشت غم نه ابراهيم

نه بيم داشت زفردا و آخر كارش

هماره ديدۀ او مي گريست بر زينب

كه مي زنند در اين شهر، سنگ بسيارش

خدا كند كه به دامان مسجد كوفه

گلاب اشگ فشانم به پاي زوّارش

مرا چه زهره كه بر تربتش سلام دهم

سزد سلام فرستم زحيّ دادارش

«سلام خالق منان سلام جبرائيل»

«سلام شاه شهيدان به مسلم بن عقيل»

بند سوم

مه مدينه كه خورشيد سربداران شد

كوير كوفه زخونش همه بهاران شد

فداي خون شهيدي كه بهر ياري دين

سرش جدا زبدن پيش چشم ياران شد

سرشك سرخ فشانيد بهر مهماني

كه پيكرش سر هر كوچه سنگ باران شد

به خاك مركب او بوسه مي زند ايثار

كه پيشتازتر از خيل جان نثاران شد

ستاره اي كه به قلب مدينه مي تابيد

زكوفه سر زد و خورشيد نيزه داران شد

به ياد غربت او نخل هاي كوفه گريست

روان به خاك زمين خون زشاخساران شد

به ياد آن گل در خاك و خون كشيده شده

فضاي كوچه پر از نالۀ هزاران شد

از آن شبي كه به ديوار سربگذاشت

گواه غربت او چشم روزگاران شد

عذار او زگل زخم، باغ گل گرديد

ندا بلند به وصفش زگلعذاران شد

«سلام خالق منان سلام جبرائيل»

«سلام شاه شهيدان به مسلم بن عقيل»

بند چهارم

فراز بام جدا گشت از بدن سر او

فتاد روي زمين پاره پاره پيكر او

براي ياري او كوفه عهد بست ولي

سرش جدا شد و يك تن نگشت ياور او

لبش زتيغ دريد و سرش زسنگ شكست

كه سرخ بود زخون عارض منوّر او

زنان كوفه زده دسته هاي ني آتش

به جاي لاله و گل ريختند بر سر او

دو دست بسته دو لب تشنه و دو دريا اشك

زدند كف سر هر كوچه در برابر او

هجوم بيعت و باران سنگ و آتش ني

نبود اين همه پستي زكوفه باور او

نخورد آب و به ياد امام خويش گريست

سلام بر دو لب خشك و ديدۀ تر او

قتيل اوّل راه حسين مسلم شد

شهيد آخر اين ره دو ناز پرور او

به اشك شيعه شب

و روز شسته مي گردد

حريم محترم و تربت مطهّر او

هماره تا كه چكد خون او زديدۀ ما

هميشه تا كه بود اشك ما زساغر او

«سلام خالق منان سلام جبرائيل»

«سلام شاه شهيدان به مسلم بن عقيل»

بند پنجم

گلوي تشنه چو جا بر فراز بام گرفت

نخورد آبي و از آب تيغ، كام گرفت

كشيده شد بدن بي سرش به خاك زمين

چه خوب كوفه زمهمانش احترام گرفت

سلام داد، ولي ظهر روز عاشورا

زسيّدالشّهدا پاسخ سلام گرفت

هنوز واقعۀ كربلا نيامده بود

كه او اجازۀ جانبازي از امام گرفت

سرش به دست عدو بود و در هواي حسين

دو چشم خود به سوي مسجدالحرام گرفت

اگر چه بود لبش تشنه وقت جان دادن

به زير تيغ زدست رسول، جام گرفت

مدال اوّل ايثار را به سينه زدن

زسيّدالشّهدا مسلم اين مقام گرفت

به ظهر، ذكر نماز شهادتش بر لب

زخون دوباره وضو بر نماز شام گرفت

شهادت شهداي قيام عاشورا

زخون مسلم از آغاز انسجام گرفت

درود ما به قيام حسيني اش بادا

كه نسل خون و شرف درس از اين قيام گرفت

«سلام خالق منان سلام جبرائيل»

«سلام شاه شهيدان به مسلم بن عقيل»

بند ششم

امير كوفه كه يك آسمان جلالت داشت

ندانم از چه به صورت غبار غربت داشت

به كوفه وارث يك كربلا مصيبت بود

كسي كه در دل خود يك جهان محبّت داشت

درون خانۀ هاني نكشت دشمن را

زبس وفا و جوانمردي و مروّت داشت

نهان زمردم كوفه لبش به هم مي خورد

در آن سياهي شب با حسين صحبت داشت

زخورد سالي خود در مدينه چون عباس

به سيّدالشّهدا الفت و ارادت داشت

از آن زمان كه به دوش عقيل جايش بود

هميشه يوسف زهرا به او عنايت داشت

درون تيرگي شب زني پناهش داد

كسي كه آن همه در بين خلق عزّت داشت

قسم به حال خوش آخرين نماز شبش

نماز با او، او با نماز الفت داشت

ميان آن همه دشمن گريست بهر حسين

به اشك او قسم، او گريۀ ولايت داشت

كنار تربت او مي شنيد گوش دلم

دو مصرعي كه به حق يك جهان ملاحت داشت

«سلام خالق منان سلام جبرائيل»

«سلام شاه شهيدان به مسلم بن عقيل»

بند هفتم

زخون چهرۀ او سرخ دامن او

چو باغ لاله پر از زخم تيغ شد تن او

به زير تيغ سر خويش سرفراز گرفت

ولي به پيش عدو خم نگشت گردن او

خليل وار قدم زد به قلب آتش عشق

كه باغ سوختۀ دل شده است گلشن او

امير مردم كوفه سفير خون خدا

تمام ثروت او بود اسب و جوشن او

نگاه كرد به روي حسين تا جان داد

عزيز فاطمه بود و دو چشم روشن او

نخورد آب و غذائي به غير دانۀ اشك

كسي كه بود فلك خوشه چين

خرمن او

عزيز فاطمه را لحظه اي زيارت كرد

كه بسته بود دو بازوي مرد افكن او

كدام ننگ از اين بدتر است بر كوفه

كه خون مسلم وهاني بود به گردن او

كسيكه در پس پرده نكُشت دشمن را

چگونه گشت رضا آسمان به كشتن او

درود باد به شب زنده دار تنهائي

كه كوچه ها همه بودند طور ايمن او

«سلام خالق منان سلام جبرائيل»

«سلام شاه شهيدان به مسلم بن عقيل»

بند هشتم

سر مقدّس او را عدو چو كرد جدا

هنوز از لب او مي شنيد ذكر خدا

تو گوئي آن كه زدارلاماره مي گرديد

فضاي كوفه پر از عطر سسّيدالشّهدا

هنوز نامده عيد مبارك قربان

ذبيح اوّل حجّ حسين گشت فدا

عزيز فاطمه در كوچه هاي كوفه نگر

كه گشت حقّ سفيرت به تير و نيزه ادا

بگو به دختر مسلم سرت سلامت باد

كه شد زتن سر بابت به بام كوفه جدا

زبام كوفه صداي عقيل مي آيد

كه ميكشد زجگر ناله هاي واولدا

بيا به جانب دارلاماره اي طوعه

غبار و خون زرخ ميهمان خود بزدا

به كودكان عزيزش چه كس جواب دهد

اگر زنند پدر را به حبس كوفه صدا

كسي كه پيروي از زادۀ عقيل كند

ذليل زادۀ مرجانه ميشود به ابدا

الاتمام شهيدان خطّ ثارالله

به اين شعار مقدس ندا دهيد ندا

«سلام خالق منان سلام جبرائيل»

«سلام شاه شهيدان به مسلم

بن عقيل»

بند نهم

چو خواست تر شود از آب، كام عطشانش

برون زدُرج دهان ريخت دُّر دندانش

گمان نداشت كسي اهل كوفه مهمان را

كنند تشنه لب و دو دسته بسته قربانش

چگونه با چه زبان گويم اين جنايت را

كه كوفه سنگ زند بر جبين مهمانش

پس از گذشت زمان ها به گوش جان همه

رسد زخانه طوعه صداي قرآنش

روا نبود كه چون دست بسته اش ببرند

زنند خنده باشك دو چشم گريانش

روا نبود كه آن جان جان خلق جهان

شود زبام سرازير جسم بي جانش

كشيده شد بدن بي سرش به خاك زمين

تو گوئي آن كه ندانست كس مسلمانش

روا نبود كه با دست كفر كشته شود

كسي كه ثاني عباس بود ايمانش

يگانه دُّر گران عزيز زهرا را

خدا گواست كه كوفي فروخت ارزانش

به قطره قطرۀ خونش درود باد درود

درود خلق خداوندگار سبحانش

«سلام خالق منان سلام جبرائيل»

«سلام شاه شهيدان به مسلم بن عقيل»

بند دهم

الا فداي تو و جسم پاره پارۀ تو

تو ماه كوفه دو فرزند تو ستارۀ تو

شهيد گشتي و بعد از هزار و سيصد سال

بود به ياد تو هر روزِ ماهِزارۀ تو

اگر در آن دل شب كس به ياد تو نگريست

چه غم كه ملك جهان است يادوارۀ تو

چرا به پاي تو در كوفه ريسمان بستند

كشيده شد به زمين جسم پاره پارۀ تو

تو را نظاره به روي حسين بر سردار

تمام كوفه شده محو در نظارۀ تو

وصيت تو به دشمن دل مرا خون كرد

فداي درد و غم و رنج بي شمارۀ تو

كجاست طوعه كه در بين كوچه ها نگرد

بخاك هاي زمين غربت دوبارۀ تو

از آن شبي كه رخت شمع كوچه ها گرديد

زعمق سينه ما سر كشد شرارۀ تو

اشارتي كن و ما را كرامتي فرما

الاهزار كرامت به يك اشارۀ تو

رخ منير تو را خون گرفت و تا صف حشر

ندا رسد به سماوات از منارۀ تو

«سلام خالق منان سلام جبرائيل»

«سلام شاه شهيدان به مسلم بن عقيل»

بند يازدهم

به اشك هاي شب و خون زخم هاي تنت

غريب كوفه اي و قلب ما بود وطنت

گه شهادت تو تيغ در كف قاتل

گريست خون به جراحات نازنين بدنت

دم از حسين زدي با علي سخن گفتي

كه پاره شد لب و خون شد روانه از دهنت

به شهر كوفه تو را دسته دسته سنگ زدند

به جاي آن كه بيارند گل چمن چمنت

تو را كه از لب خونين دُرِ ولايت سفت

چه شد كه سنگ جفا گشت پاسخ سخنت

دَرَد به جاي گريبان به دست غم دل خويش

اگر برند به يعقوب بوي پيرهنت

فراز بام به خون گلو نمودي غسل

هزار حيف كه شد خاك كوچه ها كفنت

عزيز فاطمه بر بام كوفه چشم گشود

نگاه كرد به هنگام دست و پا زدنت

اگر چه كوفه زبانزد بود به نامردي

گمان نبود كه پرپر كند چو ياسمنت

درود من به تو بود از ارادتم ورنه

چه قابل است سلام از زبان همچو منت

«سلام خالق منان سلام جبرائيل»

«سلام شاه شهيدان به مسلم بن عقيل»

بند دوازدهم

قسم به آن شب و آن رازهاي پنهاني

قسم به چشم تو هنگام اشك افشاني

قسم به خون گلوي دو ماه پارۀ تو

به اشك نيمه شب آن دو طفل زنداني

قسم به همت و ايثار و غيرت طوعه

قسم به عزم تو و رادمردي هاني

تو خون پاك حسيني حسين خون خداست

چنين مقام گران بر تو باد ارزاني

تو روي بام و دو طفلت كنار شط فرات

غريب تر زشهيدان شديد قرباني

چه مي شود كه به قبر تو و دو فرزندت

كنم زاشك دو چشمم گلاب افشاني

كسي نديده كه با تيغ ميزبان گردد

سر بريده مهمان چراغ مهماني

جسارتي كه پس از مرگ شد به پيكر تو

روا نبود به جسم يهود و نصراني

بريدن سر مهمان و دعوي اسلام

هزار مرتيه نفرين بر اين مسلماني

هماره تا كه سخن بر لب است (ميثم) را

به اين دو مصرع زيبا كند ثنا خواني

«سلام خالق منان سلام جبرائيل»

«سلام شاه شهيدان به مسلم بن عقيل»

----------

هلال محرم

از هر طرف بر آن بدن چاكچاك سرخ

از هر طرف بر آن بدن چاكچاك سرخ(هلال محرم)

باريد ز آسمان به زمين خون و خاك سرخ

يابن شبيب در غم آن شاه انس و جان

گردد اگر سرشك تو بر صورتت روان

بخشد خدا تمام گناهانت از كرم

چه كوچك و بزرگ بود چه زياد و كم

يابن شبيب خواهي اگر نزد كبريا

نبود به نامۀ عملت ثبت يك خطا

طوف حريم آن شرف عالمين كن

در كربلا زيارت جدّم حسين كن

يابن شبيب گر به نبي ختم مرسلين

خواهي شوي به باغ جنان يار و همنشين

بهر رضاي ختم رسل فخر عالمين

لعنت نما به قاتل فرزند او حسين

يابن شبيب گوش كن از مكتب ولا

خواهي اگر ثواب شهيدان كربلا

بر گو كه كاش بودم من در كنارشان

فوز عظيم بردمي اندر جوارشان

يابن شبيب خواهي اگر در جنان مدام

با ما دهد خداي تو را بهترين مقام

از ما مباش در غم و شادّي خويش دور

با ما شريك باش چه در غم چه در سرور

آل رسول را همه جا دوستدار باش

با دوستان عترت اطهار يار باش

هر كس در اين جهان به يكي سنگ دل دهد

محشور روز حشر به آن سنگ ميشود

اي نور چشم احمد و زهرا و مرتضي

اي هشتمين ولّي خداوند، يا رضا

جدّت حسين داد به اسلام آبرو

گفتي چو گوسفند بريدند سر از او

خاكم به سر هماره به جان و دلم شرر

كي تشنه لب بريده كس از گوسفند

سر

قصّاب كي اجازه به خود داده اين جفا

كز گوسفند سر ببرد از ره قفا

اي در غم حسين دو چشم تو اشكبار

كي گوسفند گشته در اسلام سنگسار

كي گوسفند پيشتر از ذبح حنجرش

گرديده پاره پاره ز شمشير، پيكرش

بس ذبح گوسفند شنيدند و ديده اند

با تير حلق بچّۀ او كي دريده اند

زين غم قرار از دل هر شيخ و شاب رفت

«ميثم» خموش باش كه زهرا ز تاب رفت

----------

اي جگر سوخته! آتش بگير

اي جگر سوخته! آتش بگير

سينۀ افروخته! آتش بگير

ناله! چرا حبس شدي در درون؟

بغض، شو و بشكن و باز آ برون

اشك! به چشم همگان خون شوي

روح! ز جسم همه بيرون شوي

باز شده قلب افق، چاكْ چاك

كاش شود عرش خدا، نقش خاك

مهر! ميفروز كه روز جزاست

ماه! سيه پوش كه ماه عزاست

اهل عزا! ماه عزاداري است

خون شهيدان ز افق جاري است

ماه حرام است، چرا اي هلال

خون حسين ابن علي شد حلال؟

ناله و فرياد همه بر ملاست

ملك خدا، آينۀ كربلاست

آينه اي شُسته به درياي خون

مثل جمال شهدا لاله گون

آينۀ حنجره اي، چاك چاك

از دم او رفع عطش كرده خاك

آينۀ يك بدن ريز ريز

از اثر نيزه و شمشير تيز

گريۀ درياست، در اين آينه

صورت سقّاست، در اين آينه

بر روي آبي كه همه آذر است

عكس لب

خشك علي اصغر است

مهر فتاده است به درياي خون

يا مه ليلاست به صحراي خون؟

جان حسين است كه بر روي خاك

خفته به خون با بدن چاك چاك

اي مه خون، غنچۀ پرپر ببين

زخم گلوي علي اصغر ببين

صورت مهتابي كودك ببين

تلظّي ماهي كوچك ببين

ديده به گهوارۀ خون دوخته

شمع شده، آب شده، سوخته

ماه محرّم! ز چه باز آمدي؟

با شرر و سوز و گداز آمدي

هلال تو شعلۀ تاب و تب است

عكس قد هلاليِ زينب است

فضا شده چو شام غربت سياه

افق، بُوَد چو گودي قتلگاه

ناله، همان، نالۀ مرغ شب است

محو نماز سحر زينب است

بر لب خود، شكسته مهر سكوت

دعا كند حسين را در قنوت

ستارگان! كاسه اي از خون شويد

نقش زمين، با مه گردون شويد؛

اگر در اين ماه عزاي حسين

اشك نريزيد براي حسين

----------

اي ماه من دو رزوه چرا گشته اي هلال

اي ماه من دو رزوه چرا گشته اي هلال(هلال محرم)

نوك سنان كجا و تجلاّي ذوالجلال

در حيرتم كه از چه به ماه حرام شد

خون مقدّس تو بر اين كافران حلال

طفلان داغدار تو چون صيدِ نيمه جان

پاي سر بريده ي تو مي زنند بال

گر با نگاه خود ندهي استقامتم

تا شام زنده ماندن زينب بود محال

از بس كه ماه روي تو را خون گرفته است

يك گوشه از جمال تو پيداست چون

هلال

از دور مي كنم نگه و بوسه مي زنم

بر حلق چاك چاك تو در عالم خيال

رأس تو آفتاب درخشان نيزه ها

جسم تو گشته زير سم اسب پايمال

لب تشنه سر بريدن تو بود باورم

جسم تو را به نيزه نمي دادم احتمال

هرگز كسي نديده سري را كه مي بُرند

با نيزه اش دهند چهل منزل انتقال

هفده جراحت است به ماه رخت هنوز

داري هزار جلوه چو خورشيد بر جمال

خورشيد من چه زود غروبت شروع شد

گو تا دوباره بانگ اذان سر دهد بلال

«ميثم» گمان نبود كه اينگونه روزگار

با عترت پيمبر اكرم كند قتال

----------

اي هلال خون دوباره سر زدي

اي هلال خون دوباره سر زدي

اي محرم بار ديگر آمدي

زخم دل با ديدنت كاري شده

خون به دامان افق جاري شده

در تو باغ لاله ي پرپر بود

عكس لبخند علي اصغر بود

اي هلال خون چرا باز آمدي

گر چه خونيني سرافراز آمدي

در تو بينم اشك خير الناس را

زخم فرق حضرت عباس را

در تو بس داغ مكرر ديده ام

پيكر صد چاك اكبر ديده ام

در تو بينم خيمه هاي سوخته

كام خشك و دامن افروخته

در تو بينم صورت و خاك تنور

در تو بينم سينه و سم ستور

در تو بينم جسم هفتاد و دو

تن

غرق خون افتاده بي غسل و كفن

در تو بينم گريه ي دُردانه ها

كعب ني برروي كتف و شانه ها

در تو بينم ياس نيلي پوش ها

در تو بينم خون روان از گوش ها

در تو پيدا آتش تاب و تب است

صورت يك مركب بي صاحب است

در تو مي بينم كه از خون جبين

شسته وجه الله روي نازنين

در تو مي بينم يتيمي بارها

تشنه لب جان داده زير خارها

در تو بينم چهره ها از خون خضاب

بر لب طفلي نوشته آب آب

واي واي اي ماه ماتم! بازگرد

اي هلال غصه و غم! بازگرد

باز شو اي ماه اشك و ماه آه

ترسم آيد شمر دون در قتلگاه

سوخت قلب عالم و آدم بس است

شعله بر دل ها مزن ميثم بس است

----------

اي هلال ماه خون خون جگر آورده اي

اي هلال ماه خون خون جگر آورده اي(مدح)

سوز دل فرياد جان اشك بصر آورده اي

با قد خم گشتۀ خود بر فراز آسمان

از هلال دختر زهرا خبر آورده اي

بهر عاشورائيان هر سال شوري داشتي

اي عجب امسال شور بيشتر آورده اي

آتش و خاكستر و كعب ني و زخم زبان

از براي عترت خير البشر آورده اي

بر دل فرزند زهرا تير داري در كمان

يا براي اصغرش تير دگر

آورده اي

آب مي بندي براي عترت خيرالبشر

يا براي دامن طفلان شرر آورده اي

داغها بگذاشتي بر قلب مجروح حسين

باز مي بينم بر او داغ پسر آورده اي

در كنار علقمه از اشك چشم فاطمه

آب بهر ساقي بيدست و سر آورده اي

اي هلال خون بسوزد اخترانت سر بسر

ابر خون در علقمه بهر قمر آورده اي

اي محرّم واي بر تو پيش تير حرمله

حلق اصغر چشم سقّا را سپر آورده اي

اي مه خون، خون جگر كردي كه بر آل علي

جاي آب سرد خوناب جگر آورده اي

اي محرّم اين تو هستي كه يتيم وحي را

در كنار جسم عريان پدر آورده اي

لب فرو بر بند «ميثم» كز شرار شعر خود

سوز دل از نخل خود جاي ثمر آورده اي

----------

اين هلال ماه خون، يا آفتاب محشر است

اين هلال ماه خون، يا آفتاب محشر است

يا به نوك ني، سر ريحانة پيغمبر است

مصحف قلبِ نبي افتاده در درياي خون

آيه ها بر پيكرش از زخم تير و خنجر است

زادة مرجانه بر بالِش نهد سر تا به صبح

صورت فرزند زهرا بر روي خاكستر است

ماه خون برگرد مي داني كه دامانت هنوز

مقتل خونين هفتاد و دو جسم بي سر است

باغ را آتش زدند و لاله ها پامال شد

شعله بر بام فلك از دامن يك دختر است

صورت ريحانة زهراست از

خون لاله گون

خون پيشاني است يا خون علي اكبر است

ماه خون اين سرخي رخسار تو از خون كيست؟

خون ثارالله يا خون علي اصغر است

ذوالجناح از خيمه مي آيد ولي دارد دو بال

كس نداند اين همه تير است، يا بال و پر است

ماه خون در چهره ات پيداست تصوير دو دست

صاحب آن هم علمدار است، هم آب آور است

ماه خون زينب نشسته در كنار قتلگاه

يا كه زهرا زائر آن پاره پاره پيكر است

ماه خون! در دامنت افتاده سروي روي خاك

واي بر من! جسم عباس است اين يا حيدر است

كوثر اشك است جاري تا قيامت بر حسين

سيل اشك چشم "ميثم" قطره اي از كوثر است

----------

بار دگر دل را غبار غم گرفته

بار دگر دل را غبار غم گرفته

چون قلب ختم الانبيا ماتم گرفته

گويي كه رنگ از چهرة گردون پريده

مه سينه و خورشيد پيراهن دريده

ختم رسل در هالة ماتم نشسته

بر چهرة زهرا غبار غم نشسته

گر شعله جوشد از دل هامون عجب نيست

گر خون بريزد از هلال خون عجب نيست

اي اهل ماتم جامة ماتم بپوشيد

اي اشك ها از ديدة عالم بجوشيد

اي اختران از دامن افلاك ريزيد

اي مهر و مه خون گشته و بر خاك ريزيد

در سوز

دل دارم پيام كربلا را

انگار مي بينم تمام كربلا را

انگار مي بينم زمين درياي خون است

رخسار وجه الله اعظم لاله گون است

انگار مي بينم كه هفتاد و دو سرباز

دل هايشان بهر شهادت كرده پرواز

انگار مي بينم كه طفل شيرخواره

بر دوش بابا پر زند از گاهواره

انگار مي بينم حبيب افتاده بر خاك

در مقدم محبوب خود با جسم صدچاك

انگار مي بينم كه حر "العفو" گويد

نزد حسين از اشك خجلت چهره شويد

انگار مي بينم كه مُحرم گشته عباس

دور حرم دائم حرم را مي دهد پاس

انگار مي بينم به گل هاي مدينه

در تشنگي سقا شده چشم سكينه

انگار مي بينم كه جسم گلعذاران

با تير و تيغ و نيزه گشته لاله باران

انگار مي بينم كه گرگاني هم آهنگ

بر جسم اكبر مي زنند از هر طرف چنگ

انگار مي بينم زنان داغ ديده

دارند شيون دور سرهاي بريده

اي ماه خون برگرد، خون كردي دلم را

آتش زدي هم ريشه و هم حاصلم را

اي ماه خون سيلاب خونم در دو عين است

يك دشت دشمن تشنة خون حسين است

ماه حرام است و دلم غرق ملال است

بر خصم، خون يوسف زهرا حلال است

ماهي كه

گل هاي خدا با جسم صدچاك

ريزند چون آيات قرآن بر روي خاك

ماهي كه دل ها هم چنان صهباي خون است

ماهي كه در هر ديده صد درياي خون است

ماهي كه شادي هم به ماتم رشك دارد

قربان آن چشمي كه دائم اشك دارد

ماهي كه طفل از نوك پيكان شير نوشد

حتي جوان آب از دم شمشير نوشد

ماهي كه اين امت ز پيغمبر بريدند

هجده جوان هاشمي را سر بريدند

تنها نه اين ماه امام عالمين است

بالله تمام ماه ها، ماه حسين است

هر سال، سال يوسف زهراست، آري!

هر روز، روز سرخ عاشوراست، آري!

"ميثم" رخ اسلام گلگون حسين است

آب درخت نور از خون حسين است

----------

به_ارِ ب_اغِ دل از گري_ه مح_رّم توست

به_ارِ ب_اغِ دل از گري_ه مح_رّم توست

بهشت، برگ گلي از شرارة غ_م توست

محرمت ب_ه من احرامي سي_ه بخ_شيد

كسي كه مَحرم اين جامه گشت، محرم توست

جحيم را كند از يك نگاه خود خاموش

كسي كه گوشه نشينِ بهشتِ ماتم توست

ب_ه چار م_اه حرامم ب_وَد چه كار كه من

دوازده م_ه س_الم هم_ه مح_رّم ت_وست

چ__را م_لائكة الله سج__ده اش ن_كنند

مگر نه طينت آدم ز خاك مقدم توست

اگر شوند همه بحرها ب_ه چشمم اشك

به خون پاك تو سوگند مي خورم، كم توست

هر آنكه كشته شود ص_احبِ دمي دارد

تو كيستي كه خداوند، صاحب دم توست

علم به دست علمدار توست تا صف حشر

هميشه ع_الم اس_لام زي_ر پ_رچم توست

كه گفته زخم تو مرهم پذير نيست حسين

كه خود تو كشتة اشكي و اشك، مرهم توست

از آن هم_اره دل خ__لق را زن__د آت_ش

كه سوز آه ت_و در ناله هاي «ميثم» توست

----------

تابيد هِلال افق ماه محرم

تابيد هِلال افق ماه محرم (هلال محرم)

گرديد دو عالم همه يك خيمۀ ماتم

بر بام جنان گشت بسي رايت غم راست

درباغ جنان سرو قد فاطمه شد خم

سر مي كشد از قلب علي شعله بگردون

خون مي چكد از ديدۀ پيغمبر اكرم

درنيل عزا غرق شدي موسي عمران

بر دار فنا رفت سر عيسي مريم

پوشيده شد از گرد اَلَم گيسوي حوّا

پاشيده شده خاك عزا بر سر آدم

از معركه گرديده برون لشكر شادي

در سلطه گرفته است جهان را سپه غم

از هر نفسم نالۀ عاشور نمايان

در هر نگهم كرب و بلائي است مجسّم

گرديد بصحراي بلا لشكر شيطان

بر ريختن خون خداوند مصّمم

اي ماه محرّم تو چه ماهي كه هِلالت

بر آل علي كرب و بلا كرده فراهم

در ياد تو از سينه دمد آه پياپي

با نام تو از ديده چكد اشك دمادم

در تابش خورشيد تو لب تشنه بريدند

سر از بدن زادۀ پيغمبر خاتم

افسوس كه آقاي جوانان بهشتي

شد كشته زتيغ ستم اهل جهنم

باللّه كه جا دارد از اين ماتم عظمي

در آتش غم آب شود پيكر عالم

اين غم بكه گويم كه كريم دو جهان را

كشتند لئيمان بهواي دو سه دِرهم

آغشته بخون گرديد آن مصحف ناطق

پامال سمّ اسب شد آن آيت محكم

مزد زحمات نبي اين بود كه اُمّت

گشتند بقتل پسر فاطمه مُلزم

هنگام اذان ريختن خون خدا را

از جمله عبادات شمردند مقدّم

معشوق چنان خواست كه هفتاد و دو عاشق

شويند بخون چهرۀ خود را همه با هم

ورنه چه كسي زهره آن داشت كه كُوبد

با سنگ به پيشاني وجه اللّه اعظم

از عرشۀ زين تا تن او فرش زمين شد

افتاد ز پا قائمۀ عرش معظّم

با تير رساندند بدردش همه درمان

با تيغ نهادند بزخمش همه مَرهم

بر حنجر وي خنجر بيداد كشيدند

خجلت نكشيدند ز زهراي مكرّم

لب تشنه بريدند سر از پيكر مهمان

كش در دو طرف بود همي موج زنان، يم

كشتند لب تشنه كسي را كه نهان داشت

در هر نفس خويش دو صد چشمۀ زمزم

گر اشك ببارند زدريا همه افزون

باشد به غم قطره اي از خون خدا، كم

هر چند كه خاموش توان كرد سَقَر را

با اشك بر آن كشتۀ مظلوم به يك نم

اين خون مقدّس دَمي از جوش نيفتد

زيرا كه خداوند بود صاحب اين دم

در خاك مجوئيد مقامش كه خدايش

بر طارم افلاك برافراشته پرچم

گيرم كه برآرند زبان از دهنش، نيست

جز منقبت آل علي بر لب «ميثم»

----------

ديده درياي اشك ماتم اوست

ديده درياي اشك ماتم اوست (هلال محرم)

دل بهشت مبارك غم اوست

هر مه نو كه سر زند ز افق

گوئيا اوّلين محرّم، اوست

قرص خورشيد بر فراز سپهر

نقطه اي از كتاب ماتم اوست

از دو عالم گذشتم و دل من

پر زنان گرمِ سير عالم اوست

هر كه بي او بهشت مي طلبد

هر كجا رو كند جهنّم اوست

محفل گرم اولياي خداست

هر كجا سايه اي زپرچم اوست

كشتۀ راه كشته اي گردم

كه خداوند صاحب دم، اوست

سايه بر آفتاب حشر زند

سر هر كس كه خاك مقدم اوست

در حريم وصال حق با خويش

هر كه نامحرم است محرم اوست

دو جهان را به درهمي نخرد

عاشق صادقي كه دَرهم اوست

همه شب يا زخم هاي تنش

گريه بايد كه اشك مرهم اوست

يافتم ره از آن بكعبۀ دل

كه دو چشمم هميشه زمزم اوست

دار عشقش زدار جنّت به

به خدا اين يقين «ميثم» اوست

----------

رسيد ماه عزاي حسين و فصل بهار

رسيد ماه عزاي حسين و فصل بهار (هلال محرم)

برو بهار، كه ماييم و ديده ي خونبار

به جاي نغمه سرايي كنار گل، بلبل

كشيده ناله زدل نوحه خوانده در گلزار

برو بهار، برو عيد، ما عزاداريم

بسوز و سوخته گان را به حال خود بگذار

به ابر گو كه نبارد به گُل بگو كه نخندد

به باغبان بگو از سوز دل بنالد زار

برو بهار، كه

زهرا سياه پوشيده

برو بهار، كه گريد پيمبر مختار

حسين بر سر ني من كنار سفره ي عيد

چه عذر آرم فردا به محضر دادار

برو بهار، كه زينب اسير گرديده

سرش زسنگ شكسته است بر سر بازار

برو بهار، كه گل هاي فاطمه از بيم

نهان شدند لب تشنه زير بوته ي خار

برو بهار، كه روي سكينه گشته كبود

برو بهار، كه گشته خرابه محفل يار

برو بهار، كه باران دوستان علي است

سرشك چشم رقيّه به دامن شب تار

برو بهار، كه هجده سر است بر سر ني

به هفت سين تو ما را دگر نباشد كار

برو بهار، كه سقاي كربلا تشنه است

فتاده دست رشيد از تنش به مقدم يار

برو بهار، كمك كن به زينب كبري

حسين را زروي نعش اكبرش بردار

----------

سال ها سال هاي ماتم توست

سال ها سال هاي ماتم توست

م_اه ها ت_ا اب_د محرّم توست

غم تو آتشي است عالم سوز

داغ ت_و تازه مي شود هر روز

آه، چون آهِ سينه سوز تو نيست

هيچ روزي بسان روز تو نيست

كرب_لاي ت_و عالم است حسين!

لحظه هايت محرّم است حسين

روزها همچن_ان ه_زارة توست

ه_ر دل_ي ب_زم ي_ادوارة توست

اي خ_دا داغ__دارِ م__اتم ت_و

خونبه_اي ت__و، صاحبِ دم تو

خاك صحراي سرخ خون، مُشكت

آب ه_ا تشن__ة ل_ب خش_كت

خ__ارهاي ب_لا گ_ل ي__است

بحره_ا سين_هْ

چ_اك عبّاست

عَلم نصر تو به دست خداست

سايه بانِ تمامِ هست خداست

ب_ه ه_لال مح_رّمت س_وگند

به دم و صاحبِ دمت سوگند

ب_ه خلوص و وفاي انصارت

ب__ه علم_داريِ علم__دارت

به غلامت كه مثل اكبر خويش

برگرفتيش سخت در بر خويش

ب_ه زهيري كه شد ز مهر تو پر

ب_ه گذشت ت_و و به خجلت حر

ب_ه ع_لي اكبر و ب_ه زخم تنش

كه چو گل برگ برگ شد بدنش

ب_ه تلظّ_يِ طف_ل خام__وشت

ذبح لبْ تشنه ب_ر س_ر دوشت

ب_ه دلِ از سن_ان دري_دة ت_و

ب_ه س_ر از قف_ا بري_دة ت__و

ب__ه ت_نِ روي خاك، عريانت

ب__ه شهي_دانِ عي_دِ قرب_انت

ب_ه پي_ام آور دم_ت زي_نب

پ_اسدار مح_رَّمت زي_نب

همه جا پر از اين نداست حسين

كه علمدار تو خداست حسين

عاشقاني كه با تو هم قسمند

سينه زن هاي پاي اين علمند

اي س_رشك پيم_بران دم تو

اشك ها ت_ا صف جزا، كمِ تو

چشم «ميثم» هميشه بر كرمت

سي_ل اشكش مساف_رِ حرمت

----------

شعله گشته در گلو آواي من

شعله گشته در گلو آواي من(هلال محرم)

باز ماه ماتم آمد واي من

ماهِ خون و ماه اشگ و ماه آه

جامه ي گردون شده از غم سياه

ماهِ در سوز درون افروختن

شمع گشتن، آب گشتن، سوختن

ماهِ در

راه خدا فاني شدن

در مناي دوست قرباني شدن

ماه حرّ و عباس و جون و بُرير

ماه حجّاج ابن مسروق و زهير

ماهِ از خون دست و پا كردن خضاب

ماه يك دريا عطش در موج آب

ماهِ در امواج خون سقّا شدن

ماه آتش در دل دريا شدن

ماه لبخند وصال طفلِ شير

برفراز دست بابا پيش تير

ماهِ ماهِ داغ اكبر ديدن است

ماه در خون غوطه ور گرديدن است

اي هلال خون هِلالم كرده اي

كاهم و كوه مَلالم كرده اي

ماه عاشورا چه با شور آمدي

شعله گشتي از دل طور آمدي

باز خون در چشم دريا تازه شد

داغ ها در قلب زهرا تازه شد

باز شو اي ماه خون ترسم كه باز

از عطش سوزند گل هاي حجاز

داغ ثارالله را احساس كن

گريه بر بي دستي عبّاس كن

ماه خون! امواج دريا را ببين

روي دريا عكس سقّا را ببين

تابش خورشيد را خاموش كن

آب آب تشنه گان را گوش كن

ماه خون بازآ كه با غم سر كنم

گريه از بهر علي اصغر كنم

ماه خون، خون شو كه خونت جوشد زخاك

جسم ثارالله گرد چاك چاك

ماه خون، با شمر بر گو اين سخن

اي ستمگر! دخت زهرا را نزن

ماه خون مگذار با تيغ جفا

سر ببرّند از عزيز مصطفي

واي اگر عريان عريان به گودالش كنند

زير

سمّ اسب پامالش كنند

واي اگر در تشنه گي تابش دهند

از دم شمشيرها آبش دهند

واي اگر از زخم هاي پيكرش

خون بجوشد پيش چشم دخترش

اي محرّم شعله بر عالم زدي

تير غم بر سينه ي «ميثم» زدي

----------

عزاي اشرف اولاد آدم است، بيا!

عزاي اشرف اولاد آدم است، بيا!

عزيز فاطمه! ماه محرّم است بيا

هلال ماه عزا مي دهد ندا به فلك

كه ماه گريه و اندوه و ماتم است بيا

پريده رنگ ز رخسار مادرت زهرا

قد رسول خدا در جنان، خم است بيا

لواي سرخ حسيني ندا دهد همه دم

كه غير تو چه كسي، صاحب دم است بيا

اگر شوند سماوات، چشمه چشمۀ اشك

به ياد قطرۀ خون خدا كم است بيا

به زخم هاي تن پاره پارۀ شهدا

خدا گواست، كه تيغ تو مرهم است بيا

هنوز غرقه به خون، ماه روي عباس است

هنوز نقش زمين، دست و پرچم است بيا

بيا كه پر شده از ذكر «يا حسين» جهان

بيا كه ولوله در خلق عالم است بيا

هر آن دلي كه به ياد حسين مي سوزد

در آن شراره اي از شعر «ميثم» است بيا

لاله گون برگشتي امشب در فضا، اي ماه خون

لاله گون برگشتي امشب در فضا، اي ماه خون

گوييا در بحر خون كردي شنا، اي ماه خون

از گريبان افق با روي خونين سر زدي

يا كه شستي چهره از خون خدا اي ماه خون

بازشو از ره كه ترسم باز با ديدار تو

تازه گردد داغ ختم الانبيا اي ماه خون

بازشو از ره كه مي بينم كنار علقمه

دست سقا مي شود از تن جدا اي ماه خون

باز شو از ره كه مي بينم ز شمشير جفا

مي شود

فرق علي اكبر دو تا اي ماه خون

بازشو از ره كه در دامان تو ماه حسن

مي زند در حجلة خون دست و پا اي ماه خون

باز شو از ره كه مي بينم در اين ماه عزا

مي شود ذات خدا صاحب عزا اي ماه خون

باز شو از ره كه مي بينم كتاب الله را

زير سم اسب و روي نيزه ها اي ماه خون

باز شو از ره كه مي بينم سر دست پدر

ذبح گردد اصغر از تير جفا اي ماه خون

در تو مي بينم دل شب در نماز نافله

بر حسين خود كند زينب دعا اي ماه خون

در تو مي بينم كه از دور حرم تا قتلگاه

مي زند زينب ، حسينش را صدا اي ماه خون

در تو مي بينم كه حتي نونهال باغ وحي

مي خورد سيلي ز شمر بي حيا اي ماه خون

باز شو از ره كه "ميثم" را دل از ديدار تو

سوخت همچون خيمه هاي كربلا اي ماه خون

----------

نسيم را به نگاهم شراره مي بينم

نسيم را به نگاهم شراره مي بينم

هلال ماه عزا را دوباره مي بينم

به آسمان شده ام خيره و نمي دانم

كه قطره قطرۀ خون يا ستاره مي بينم

سفر به وادي خونين كربلا كردم

كه هرطرف بدني پاره پاره مي بينم

هزار و نهصد و پنجاه آيه را با هم

به زير پاي هزاران سواره

مي بينم

به چشم اشك فشانم هزار چشمۀ خون

روان ز حنجر يك شيرخواره مي بينم

به پيكري كه پر از بوسۀ رسول خداست

چه زخم ها كه فزون از شماره مي بينم

به دامني كه پر از عطر چادر زهراست

چه روي داده كه دود و شراره مي بينم؟

به يك طرف سر خونين سيدالشهدا

به يك طرف دف و چنگ و نقاره مي بينم

مباد خشك شود اشك ديده ات «ميثم!»

كه دشت كرب وبلا را هماره مي بينم

----------

هلال خون، مه خون، ماه اشك، ماه عزاست

هلال خون، مه خون، ماه اشك، ماه عزاست

عزاي كيست؟ گمانم عزاي خون خداست

خميده قامت گردون، شكسته پشت فلك

روانه خون دل از چشم آدم و حوّاست

پريده رنگ ز رخسار احمد و حيدر

شراره ي دل زهرا، صداي وا ولداست

سرشك ديده ي زهرا، روان زقلب افق

قدخميده ي زينب، هلال ماه عزاست

قسم به جان حسين اي هلال خون برگرَد

كه در تو زخم علمدار كربلا پيداست

بگو فرات نجوشد كه آب تشنه لبان

در اين طليعه ي خون اشك ديده ي سقاست

بگو به لاله نرويد كه چند روز دگر

ورق ورق به روي خاك، لاله ي ليلاست

بگو به مهر نتابد كه راس پاك حسين

فراز نيزه چو خورشيد روز عاشوراست

زگوش دختركي خون روان بود گويا

كه گوشواره ي او يادگاري زهراست

حسين بود خدايي، خدا حسيني بود

از

آن زمان كه جهان وجود را آراست

سرشك ديده ي ميثم هماره جاري باد

كه اشك دائم او وقف سيدالشهداست

----------

ورود به كربلا

الا ياران من، ميعاد گاه داور است اين جا

الا ياران من، ميعاد گاه داور است اين جا

بدن ها غرق خون، سرها جدا از پيكر است اين جا

ملك قرآن بخوان در خاك روح انگيز اين وادي

كه هفتادو دو گل از باغ عترت پرپر است اين جا

نيازي نيست گل ريزد كسي در مقدم مهمان

كه صحرا لاله گون از خون فرق اكبر است اين جا

مگر نه در نماز عشق مي بايد وضو از خون

وضوي من زخون حلق پاك اصغر است اين جا

شود جان عموئي همچو من قرباني قاسم

كه مرگ سرخ بر وي از عسل شيرين تر است اين جا

شود حل مشكل بي آبي اطفال معصومم

كه سقا با دو چشم خونفشان آب آور است اين جا

نه تنها از تن مردان جنگي سر جدا گردد

به نوك نيزه طفل شيرخوارم را سر است اين جا

مبادا كس در اين صحراي خونين نام آب آرد

جواب العطش شمشير و تير و خنجر است اين جا

الهي دخت زهراي پاي در گودال نگذارد

كه كعب ني جواب يا اخاي خواهر است اين جا

عجب نبود گر ابناء بشر گريند خون بر من

كه از خون گلويم رنگ، موي مادر است اين جا

به عمر خود مزن غير از در اين خانه را (ميثم)

زيارتگاه دل تا صبح روز

محشر است اين جا

----------

الا ياران، مزار عاشقان بي سر است اينجا

الا ياران، مزار عاشقان بي سر است اينجا

بهشت غنچه ها و لاله هاي پرپر است اينجا

بهار خرّم آلاله هاي گلبن زهرا

نگارستان سرخ عترت پيغمبر است اينجا

بريزيد اشك غم اي ساربان ها، ناقه ها! با هم

به ياد آن بدن هايي كه بي دست و سر است اينجا

نگهداريد محمل تا بگويم با شما ياران

كه صحرا غرق گل از زخم هاي اكبر است اينجا

نگهداريد محمل اي هواداران، خدا داند

كه رنگين، آسمان از خون حلق اصغر است اينجا

ز خون چهره مي بينم حنابندان قاسم را

لب خشك برادرزاده ام از خون، تر است اينجا

ز اشك ديده بايد مشك ها را پر كنيد اينك

كه سقا را ز اشك و خونِ بازو ساغر است اينجا

الهي تشت خون از گريه گردد چشم مادرها

كه ذبح طفل كوچك پيش چشم مادر است اينجا

سر خونين من در پيش چشم دخترم بر ني

تن صد چاك من بر روي دست خواهر است اينجا

به وقت مرگ بگذارم قدم بر روي چشمانش

كه «ميثم» زائر اين غرقه در خون پيكر است اينجا

----------

اي با من از صبح ازل! با من بمانيد

اي با من از صبح ازل! با من بمانيد

اينجا سرود مرگ را با هم بخوانيد

پيش از ولادت عهد با من بسته بوديد

در اين بهشت خون به من پيوسته بوديد

اينجا همانا كعبۀ حج وصال است

ميعادگاه ما و ذات ذوالجلال است

اينجا بهشت سرخ گل هاي خدايي ست

اينجا مقام با خدا از خود جدايي ست

اينجاست ميعاد طلسم

تن شكستن

بر روي پا اِستادن و در خون نشستن

اينجاست سرها را سر ني سرفرازي

اينجاست ما را با عروس مرگ، بازي

اينجا عبادت رنگ و بو مي گيرد از ما

اينجا شهادت آبرو مي گيرد از ما

اينجا نيستانش همه كانون عشق است

اينجا سر و جان باختن قانون عشق است

اينجا به حق پيوسته و از خود جداييد

از خود جداييد و در آغوش خداييد

اينجا خدا مشتاق سرهاي بريده است

زوار تن هاي به خاك و خون كشيده است

اينجا به روي خاك، ريزد هست سقا

اينجا جدا گردد ز پيكر دست سقا

اينجا نفس از تشنگي گردد شراره

پيكان بسوزد در گلوي شيرخواره

اينجا همه خون گلو را مِي ببينند

هفتاد و دو خورشيد را بر ني ببينند

اينجا جوانم جان دهد پيش نگاهم

زينب به تنهايي شود كلّ سپاهم

اينجا عروس مرگ با قاسم نشيند

داماد را در حجله گاه خون ببيند

اينجا ز خون، گلگون شود آيينۀ من

اينجا سَنان كوبد سِنان بر سينۀ من

اينجا لب عطشان جدا گردد سر من

اينجا زند فواره خون از حنجر من

ما سركشيديم از ازل جام بلا را

«ميثم!» بخوان با ما سرود كربلا را

اينجا بهشت سرخ بدن هاي بي سر است

اينجا بهشت سرخ بدن هاي بي سر است

اينجا نگارخانه ي گل هاي پرپر است

اينجا منا و مشعر و بيت الحرام ماست

اينجا حريم قرب شهيدان داور است

اينجاست قتلگاه شهيدان راه حق

اينجا مزار قاسم و عباس و اكبر است

اينجا به جاي جامه ي احرام ما به تن

زخم هزار نيزه و شمشير و خنجر است

اينجا دو طفل زينبم افتد به روي خاك

اينجا به روي سينه ي من قبر اصغر است

اينجا براي پيكر صد چاك عاشقان

گرد و غبار كرب و بلا مشك و عنبر است

اينجا چو آفتاب سرم بر فراز ني

بر كودكان در به درم سايه گستر است

اينجا تنم به زير سم اسب، توتيا

اينجا سرم به دامن شمر ستمگر است

اينجا به جاي جاي گلوي بريده ام

گلبوسه هاي زينب و زهراي اطهر است

اينجا به ياد العطش كودكان من

هر صبح و شام ديده ي ميثم، زخون تر است

----------

اينجا بهشت سرخ بدن هاي بي سر است

اينجا بهشت سرخ بدن هاي بي سر است

اينجا نگارخانه ي گل هاي پرپر است

اينجا منا و مشعر و بيت الحرام ماست

اينجا حريم قرب شهيدان داور است

اينجاست قتلگاه شهيدان راه حق

اينجا مزار قاسم و عباس و اكبر است

اينجا به جاي جامه ي احرام ما به تن

زخم هزار نيزه و شمشير و خنجر است

اينجا دو طفل زينبم افتد به روي خاك

اينجا به روي سينه ي من قبر اصغر است

اينجا براي پيكر صد چاك عاشقان

گرد و غبار

كرب و بلا مشك و عنبر است

اينجا چو آفتاب سرم بر فراز ني

بر كودكان در به درم سايه گستر است

اينجا تنم به زير سم اسب، توتيا

اينجا سرم به دامن شمر ستمگر است

اينجا به جاي جاي گلوي بريده ام

گلبوسه هاي زينب و زهراي اطهر است

اينجا به ياد العطش كودكان من

هر صبح و شام ديده ي ميثم، زخون تر است

----------

به گوشم مي رسد هر لحظه آواي خدا اينجا

به گوشم مي رسد هر لحظه آواي خدا اينجا

مران اي ساربان محمل كه باشد كربلا اينجا

الا حجاج بيت الله خون، احرام بربنديد

كه كامل مي شود با زخم تن حج شما اينجا

شما حجاج بيت الله خون هستيد و مي بينم

كه جاي موي سر، سرهايتان گردد جدا اينجا

نه تنها حج ما قرباني پير و جوان دارد

شود قرباني شش ماهه تقديم خدا اينجا

زشمشير هزاران قاتل خون خوار مي بينم

هزاران بار گردد اكبرم جانش فدا اينجا

به موج خون ميان قتلگه با پيكر بي سر

زنم از حنجر ببريده خواهر را صدا اينجا

به پاس اجر سقايي و قانون علمداري

شود با تير و خنجر حق عباسم ادا اينجا

كند اين امت گم كرده ره تا راه خود پيدا

درخشد راس هفتاد و دو مصباح الهديٰ اينجا

نداي اِرجعي را در يم خون

مي دهم پاسخ

كه مي آيد به گوشم از خدا دائم ندا اينجا

----------

به گوشم مي رسد هر لحظه آواي خدا اينجا

به گوشم مي رسد هر لحظه آواي خدا اينجا

مران اي ساربان محمل كه باشد كربلا اينجا

الا حجاج بيت الله خون، احرام بربنديد

كه كامل مي شود با زخم تن حج شما اينجا

شما حجاج بيت الله خون هستيد و مي بينم

كه جاي موي سر، سرهايتان گردد جدا اينجا

نه تنها حج ما قرباني پير و جوان دارد

شود قرباني شش ماهه تقديم خدا اينجا

زشمشير هزاران قاتل خون خوار مي بينم

هزاران بار گردد اكبرم جانش فدا اينجا

به موج خون ميان قتلگه با پيكر بي سر

زنم از حنجر ببريده خواهر را صدا اينجا

به پاس اجر سقايي و قانون علمداري

شود با تير و خنجر حق عباسم ادا اينجا

كند اين امت گم كرده ره تا راه خود پيدا

درخشد راس هفتاد و دو مصباح الهديٰ اينجا

نداي اِرجعي را در يم خون مي دهم پاسخ

كه مي آيد به گوشم از خدا دائم ندا اينجا

----------

فرود آئيد ياران وعده گاه داور است اينجا

فرود آئيد ياران وعده گاه داور است اينجا

بهارستان سرخ لاله هاي پرپر است اينجا

چه غم گر از مني و وادي مشعر سفر كرديد

خدا داند كه بهتر از منا و مشعر است اينجا

زيارتگاه كلّ انبيا تا دامن محشر

مزار و قتلگاه عاشقان بي سر است اينجا

فرو آييد اي ياران در اين صحرا كه مي

بينم

ز بانگ العطش غوغاي روز محشر است اينجا

فرات از چار جانب موج زن امّا خدا داند

جواب العطش شمشير و تير و خنجر است اينجا

رباب از اشك و خونِ دل دو چشم خويش دريا كن

كه آب تير زهر آلوده شير اصغر است اينجا

به گلباران چه حاجت دشت و صحرا را كه مي بينم

زمينش لاله گون از خون سرخ اكبر است اينجا

مبادا نام آب آريد اي طفلان معصومم

كه سقّاي حرم خود از شما تشنه تر است اينجا

علم افتاده من تنها و اطرافم پر از دشمن

سرو دست علمدارم جدا از پيكر است اينجا

برادر با تن عريان به موج خون و مي بينم

كه كعب نيزه عرض تسليت بر خواهر است اينجا

سزد دعوت كنم در كربلا پيوسته «ميثم» را

كه او را شور و حال و اشگ و سوز ديگر است اينجا

----------

كوه و سنگ و دشت اين صحرا به چشمم آشناست

كوه و سنگ و دشت اين صحرا به چشمم آشناست

دوستان محمل نگه داريد اين جا كربلاست

حاجيان كعبة وصليم و اين صحراي خون

كعبة ما، مشعر ما، حج ما، ميقات ماست

چشم ما زمزم، طواف ماست دور كشته ها

خيمه گاه ماست مروه، قتلگاه ما صفاست

حاجيان را سر تراشيدن بود سنّت ولي

در مناي حج خون سرهاي ما از تن جداست

سنگ دشمن: مهر سجده، خون سر: آب وضو

قتلگه سجاده و تسبيح، نوك نيزه

هاست

نخل ها با ما سخن گويند در اين سرزمين

كاين زمين شط الفرات و اين بيابان نينواست

چشم من پيوسته مي بيند در اين صحراي خون

دست سقا، نعش اكبر، تربت اصغر كجاست

اين زمين گلخانه اي از لاله هاي فاطمه است

اين بيابان لاله گون دريايي از خون خداست

آب گردد از خجالت، آب در اين سرزمين

آه آه تشنگان فريادهاي بي صداست

ما سراسر كشتة اشكيم و بر هر زخم ما

اشك "ميثم" گر هزاران بار خون گردد رواست

----------

كوه و سنگ و دشت اين صحرا به چشمم آشناست

كوه و سنگ و دشت اين صحرا به چشمم آشناست

دوستان محمل نگه داريد اين جا كربلاست

حاجيان كعبة وصليم و اين صحراي خون

كعبة ما، مشعر ما، حج ما، ميقات ماست

چشم ما زمزم، طواف ماست دور كشته ها

خيمه گاه ماست مروه، قتلگاه ما صفاست

حاجيان را سر تراشيدن بود سنّت ولي

در مناي حج خون سرهاي ما از تن جداست

سنگ دشمن: مهر سجده، خون سر: آب وضو

قتلگه سجاده و تسبيح، نوك نيزه هاست

نخل ها با ما سخن گويند در اين سرزمين

كاين زمين شط الفرات و اين بيابان نينواست

چشم من پيوسته مي بيند در اين صحراي خون

دست سقا، نعش اكبر، تربت اصغر كجاست

اين زمين گلخانه اي از لاله هاي فاطمه است

اين بيابان لاله گون دريايي از خون خداست

آب گردد از خجالت، آب در اين سرزمين

آه آه تشنگان فريادهاي بي صداست

ما سراسر كشتة اشكيم و بر هر زخم ما

اشك "ميثم" گر هزاران بار خون گردد رواست

----------

محمل نگه داريد...

محمل نگه داريد...

محمل نگه داريد، ياران! يار، اينجاست

بيت الحرام و كعبۀ دلدار اينجاست

محمل نگه داريد و جان گيريد بر كف

زيرا خدا را وعدۀ ديدار اينجاست

محمل نگهداريد زيرا تشنگان را

آب از دم شمشير آتشبار اينجاست

محمل نگهداريد كز خون شهيدان

دامان صحرا، سر به سر گلزار اينجاست

ميقات اينجا، كعبه اينجا، زمزم اينجا

ركن و حرم،سعي و صفا، هر چار اينجاست

اينجا نبود و ذات حق ما را صدا كرد

اينجا نه موي سر، كه بايد سر فدا كرد

ما را بود از حجّ كعبه برتر اينجا

بايد طواف آريم دور دلبر اينجا

از تير گردد سينه هامان، چشمه چشمه

وز تيغ گردد اِرباً اِربا اكبر اينجا

هم لاله ها گردند پامال خزان ها

هم غنچه گردد روي دستم پرپر اينجا

داغ عطش، مانَد به لب هاي سكينه

خون مي چكد از بازوي آبْآور اينجا

از خنجر و شمشير و تير و نيزه و سنگ

آيد هزاران زخم، بر هر پيكر اينجا

اينجا بوَد بر روي قلبم جاي

نيزه

اينجا رود سره_اي ما بالاي نيزه

اينجا كند، در موج خون زينب نظاره

بر جسم مجروح و گلوي پاره پاره

اينجا بسوزد خيمه هاي ما در آتش

وز دامن دردانه ها خيزد شراره

خلخال، بيرون آورند از پاي طفلان

غارت شود از گوش زن ها، گوشواره

اينجا به شوق دوست، از بيداد دشمن

آيد به روي زخم ما، زخم دوباره

اينجا به ماه عارض خورشيد ليلا

از آسمان چشم من ريزد ستاره

اينج_ا تس_لاي دل ه__ر نازدان_ه

كعب ني است و سيلي است و تازيانه

اينجا شود سرهاي ما از تن بريده

اينجا شود تنها به خاك و خون كشيده

اينجا نواميس خدا در مقتل خون

جسم مرا شويند با اشك دو ديده

اينجا، كنار كشتۀ عباس بايد

خيزم ز جاي خويش، با قدّ خميده

اينجا شود نيلي، رخ طفل يتيمم

كو را بوَد ميراث زهراي شهيده

اينجا براي ياري اسلام، زينب

دستور مي گيرد ز رگ هاي بريده

اينجا شود دريا ز اشك چشم عالم

اينجا شود پر، از طنين نظم «ميثم

----------

محمل نگه داريد، ياران! يار، اينجاست

محمل نگه داريد، ياران! يار، اينجاست

بيت الحرام و كعبۀ دلدار اينجاست

محمل نگه داريد و جان گيريد بر كف

زيرا خدا را وعدۀ ديدار اينجاست

محمل نگهداريد زيرا تشنگان را

آب از دم

شمشير آتشبار اينجاست

محمل نگهداريد كز خون شهيدان

دامان صحرا، سر به سر گلزار اينجاست

ميقات اينجا، كعبه اينجا، زمزم اينجا

ركن و حرم،سعي و صفا، هر چار اينجاست

اينجا نبود و ذات حق ما را صدا كرد

اينجا نه موي سر، كه بايد سر فدا كرد

ما را بود از حجّ كعبه برتر اينجا

بايد طواف آريم دور دلبر اينجا

از تير گردد سينه هامان، چشمه چشمه

وز تيغ گردد اِرباً اِربا اكبر اينجا

هم لاله ها گردند پامال خزان ها

هم غنچه گردد روي دستم پرپر اينجا

داغ عطش، مانَد به لب هاي سكينه

خون مي چكد از بازوي آبْآور اينجا

از خنجر و شمشير و تير و نيزه و سنگ

آيد هزاران زخم، بر هر پيكر اينجا

اينجا بوَد بر روي قلبم جاي نيزه

اينجا رود سره_اي ما بالاي نيزه

اينجا كند، در موج خون زينب نظاره

بر جسم مجروح و گلوي پاره پاره

اينجا بسوزد خيمه هاي ما در آتش

وز دامن دردانه ها خيزد شراره

خلخال، بيرون آورند از پاي طفلان

غارت شود از گوش زن ها، گوشواره

اينجا به شوق دوست، از بيداد دشمن

آيد به روي زخم ما، زخم دوباره

اينجا به ماه عارض خورشيد ليلا

از آسمان چشم من ريزد ستاره

اينج_ا تس_لاي دل ه__ر نازدان_ه

كعب ني است و سيلي است و تازيانه

اينجا شود سرهاي ما از تن بريده

اينجا شود تنها به خاك و خون كشيده

اينجا نواميس خدا در مقتل خون

جسم مرا شويند با اشك دو ديده

اينجا، كنار كشتۀ عباس بايد

خيزم ز جاي خويش، با قدّ خميده

اينجا شود نيلي، رخ طفل يتيمم

كو را بوَد ميراث زهراي شهيده

اينجا براي ياري اسلام، زينب

دستور مي گيرد ز رگ هاي بريده

اينجا شود دريا ز اشك چشم عالم

اينجا شود پر، از طنين نظم «ميثم»

----------

مساف_ران بهشت بلا، بلا اينج_است

مساف_ران بهشت بلا، بلا اينج_است

به كوي يار رسيديم، كربلا اينجاست

اگر ز كعبه برون آمديد، خوش باشيد

كه كعبه دلِ لاهوتي شما اينج_است

مسير كعبه و كرب و بلا به سعي گذشت

خوش آمديد عزيزان من! صفا اينجاست

ز خ_ون خ_ويش بپوشي_د حلّه احرام

كه مرگ، كعبه وصل است و حج ما اينجاست

برون شديد گر از خانه خدا چه زيان

رها كنيد غم خ_انه را، خدا اينجاست

تن لطيف شم_ا قطعه قطعه روي زمين

سر ب_ريده م_ن نوك نيزه ها اينجاست

علم به خاك و بدن غرقه خون و مشك تهي

ز تن دو دست علمدار من جدا اينجاست

ب_ه حل_ق خشك ع_لي اصغرم نگاه كنيد

نوشته با خط خون: «حاجيان، منا

اينجاست!»

سرم به نوك سنان سايه بان اهل زمين

تنم ب_ه زير سم اسب توتيا، اينجاست

بگير آب_رو از خاك اين زمين «ميثم»

كه خاك پاك شهيدان نينوا اينجاست

----------

مساف_ران بهشت بلا، بلا اينج_است

مساف_ران بهشت بلا، بلا اينج_است

به كوي يار رسيديم، كربلا اينجاست

اگر ز كعبه برون آمديد، خوش باشيد

كه كعبه دلِ لاهوتي شما اينج_است

مسير كعبه و كرب و بلا به سعي گذشت

خوش آمديد عزيزان من! صفا اينجاست

ز خ_ون خ_ويش بپوشي_د حلّه احرام

كه مرگ، كعبه وصل است و حج ما اينجاست

برون شديد گر از خانه خدا چه زيان

رها كنيد غم خ_انه را، خدا اينجاست

تن لطيف شم_ا قطعه قطعه روي زمين

سر ب_ريده م_ن نوك نيزه ها اينجاست

علم به خاك و بدن غرقه خون و مشك تهي

ز تن دو دست علمدار من جدا اينجاست

ب_ه حل_ق خشك ع_لي اصغرم نگاه كنيد

نوشته با خط خون: «حاجيان، منا اينجاست!»

سرم به نوك سنان سايه بان اهل زمين

تنم ب_ه زير سم اسب توتيا، اينجاست

بگير آب_رو از خاك اين زمين «ميثم»

كه خاك پاك شهيدان نينوا اينجاست

----------

مقام قرب خدا يا بهشت اهل ولاست

مقام قرب خدا يا بهشت اهل ولاست

بهشت اهل ولا يا زمين كرب و بلاست

ورق ورق شده هفتاد و دو كتاب خدا

به هر ورق كه زدم تيغ آيه ها پيداست

بني اسد متحير اِستاده اند همه

سكوت كرده ولي در سكوتشان غوغاست

نه سر بُوَد به تن كشتگان، نه تن سالم

نه ازغلام، نه مولا، نشان در آن صحراست

زكوفه

اشك فشان يك سوار مي آيد

به نينواي وجودش نواي يا ابتاست

گشوده لب كه الا اي مواليان حسين

مرا شناخت بر اين لاله هاي باغ خداست

كنار هم بدن قطعه قطعه ي انصار

حبيب ومسلم و جون و برير و عابس ماست

كنار علقمه افتاده پيكري بي دست

كه چشم تشنه لبان از خجالتش درياست

به اشك ديده بشوييد زخم هايش را

كه حافظ حرم و مير لشكر و سقاست

به قلب معركه خون مي دمد زگودالي

كه در ميانه ي آن جسم يوسف زهراست

به زير خنجر و شمشير و تير و نيزه و سنگ

برهنه پيكر صد چاك سيد الشهداست

ميان اين شهدا گشته قطعه قطعه تني

كه ياس سرخ حسين است و لاله ي ليلاست

----------

من پاره اي از پيكر عرش خدايم

من پاره اي از پيكر عرش خدايم

م__ن كعب__ه اه_ل ولايم، كربلايم

خاكم ولي آغشته با خون حسينم

تا صبح روز حشر، مديون حسينم

از روز اول خون آدم ريخت در من

درياي اشك از چشم عالم ريخت در من

از قلب من باب بلاها گشت مفتوح

مي خواست در من غرق گردد كشتي نوح

در م_ن خليل الله پايش خورد بر سنگ

از خون پاكش اين زمين را كرد گلرنگ

م_ن در ف_راتم اش_ك اسم_اعيل دارم

م_ن سايه ب_ان از ب_ال جب_راييل دارم

م_ن انبي_ا را شاه__دِ زخ_مِ بلاي_م

من يك جهان

كرب و بلايم: كربلايم

تا بر حسين آغوش خود را باز كردم

از كعبه دل ب_ردم، ب_ه جنت ناز كردم

از اول خلقت ك_ه ح_ق بخشيد بودم

آغوش خود بر يوسف زه_را گشودم

ب_ا خاك خ_ود درم_ان درد ع_الميْنم

خ_اكم مپنداري_د، م_ن شه_ر حسين_م

م_ن در درون، هجده بهشتِ ياس دارم

م_ن در كن__ار علقم_ه، عب__اس دارم

م_ن دور هفت_اد و دو لال_ه پر گشودم

آغوش خ_ود را ب_ر علي اصغر گشودم

در م_ن ف_روغ حقتع__الي را ببيني__د

خ__ورشيد زه__را، م__اه ليلا را ببينيد

در م_ن ع_لي اكبر ز زخ__م بي شماره

شد مثل تسبيحي كه بندش گشته پاره

م_ن روض_ة گ_ل هاي بي خ_ار حسينم

ت_ا صب_ح م_حشر ميهم__ان دار حسينم

مهم_ان م_ن بينِ دو دريا تشنه جان داد

لب هاي خشكش را به هر نسلي نشان داد

مهم_ان م_ن ب_ا ل_حن شيرين با حلاوت

مي ك_رد ن_وك ني_زه ها ق_رآن ت__لاوت

مهم_ان م_ن چ_ون بسمل بي بال گرديد

مانند ق_رآن حرمتش پامال گرديد

مهمان من در سينه دارد داغ ياران

دردا كه شد با داغ ياران سنگ باران

مهمان من جز زخم در پيكر ندارد

مهمان من ب_ر پيكر خود سر ندارد

مهم_ان من بزم عزا را دوست دارد

مهمان من اشك شما را دوست دارد

مهمان م_ن ب_ر امت جدش دعا كرد

خون گلوي خويش را وقف شما كرد

مهمان م_ن س_ر در ره اسلام داده

از حلق خونين ب_ر شما پيغام داده

مهمان من زخمش لباسش بود بر تن

پيراهنش را هم به غارت برد دشمن

وقتي ز رگ هاي بريده خون فشانده

اول س__لامِ شيعي__انش را رسانده

فرمود چون نوشيد آب سرد، ياران

بر من بريزيد اشك چون ابر بهاران

«ميثم» اگر چون آب در آتش بجوشد

حاشا ك_ه بي ذك_رِ حسين، آبي بنوشد

----------

منايي از مناي حاجيان زيباتر است اين جا

منايي از مناي حاجيان زيباتر است اين جا

مران اي ساربان محمل كه حج اكبر است اين جا

مران اي ساربان محمل، تماشا كن، تماشا كن

كه يك گلخانه گل با من ز زخم اكبر است اين جا

مران اي ساربان محمل كه مي بينم به چشم دل

روان بر شانه ام خون از گلوي اصغر است اين جا

مران اي ساربان محمل دعا كن خون شود دريا

كه سقاي حرم از تشنگان تشنه تر است اين جا

مران اي ساربان محمل كه در شام عزاي من

غبار آلوده ماه عارض پيغمبر است اين جا

مران اي ساربان محمل كه فردا بر لب دريا

مرا آب از دم شمشير و تير و خنجر است اين جا

مران اي ساربان محمل كه هفتاد و دو يار من

بدن هاشان در اين صحراي خونين

بي سر است اين جا

مران اي ساربان محمل، بسوز اي دل! بسوز اي دل!

كه با خواهر مرا صحبت ز خونين حنجر است اين جا

مران اي ساربان محمل كه با دست خزان فردا

گل سرخ و سفيدم لالة نيلوفر است اين جا

مران اي ساربان محمل كه هفتاد و دو قرباني

مرا تقديم ذات پاك و حي داور است اين جا

غبار كربلا را توتياي ديده كن "ميثم"

كه خاكش تربت هفتاد خونين اختر است اين جا

----------

ياران من ميعادگاه ماست اين جا

ياران من ميعادگاه ماست اين جا

هم قتلگه، هم قبر ما، پيداست اين جا

غم نيست گر از كعبة دل دور گشتيد

هم حج خون، هم كعبة دل هاست اين جا

با خون خود دامان صحرا را بشوييد

اي دوستان گلخانة زهراست اين جا

از خون نداي عاشقان خيزد به افلاك

از اشك چشم تشنگان درياست اين جا

غم نيست گر مردم جدا گشتند از ما

ما با خداييم و خدا با ماست اين جا

صد زمزم از چشم تر ما مي زند موج

خون خدا از حنجر ما مي زند موج

اين جا صداي گرية پيغمبر آيد

بر ديدن ما فاطمه با حيدر آيد

اين جا صداي العطش خيزد به گردون

اين جا ز قلب آب هم آتش برآيد

اين جا پيمبر بهر

سقايي سقا

در علقمه با جام آب كوثر آيد

اين جا براي كشتن فرزند زهرا

از شام و كوفه، دسته دسته لشكر آيد

اينجا گلاب افشان به جاي اُم ليلا

زهرا كنار جسم پاك اكبر آيد

اين جاست دانشگاه انسان سازي ما

لب تشنه در امواج خون سربازي ما

محمل نگه داريد اي چابك سواران

كاين جا زمين از خون ما گردد بهاران

محمل نگه داريد كاين جا پيكر ما

هم سنگ باران مي شود، هم تير باران

محمل نگه داريد كاين جا بر سر ني

سرهاي ما باشد به دست نيزه داران

محمل نگه داريد كاين جا نقش سيلي

ماند به رخسار كبود گلعذاران

محمل نگه داريد كاين جا از دل سنگ

جوشد چو خون پاك يحيي، خون ياران

روزي كه من جام بلا را سر كشيدم

اين سرزمين بهر شهادت برگزيدم

آسوده گشتم خوش به مقصودم رسيدم

ياران من! تفسير شد خوابي كه ديدم

آن شب كه از شهر مدينه كوچ كردم

يك باره دل از هر چه جز دلبر بريدم

پيك خدا از جسم صد چاكم خبر داد

گفتم خداي من عَلي عيني، شنيدم

گويي مجسم شد به چشمم داغ اكبر

گويي كه تير از حنجر اصغر كشيدم

گويي همان آغاز ره با داغ عباس

هم سوختم، هم آب گشتم، هم خميدم

ديدم كه بر من چشم عالم گريه مي كرد

حتي قلم در دست "ميثم" گريه مي كرد

----------

اصحاب امام حسين

بر سرم افتاده هفتاد و دو شور

بر سرم افتاده هفتاد و دو شور

در دلم افتاده هفتاد و دو نور

مي سزد هر لحظه هفتاد و دو بار

بر لب آرم وصف هفتاد و دو يار

وصف هفتاد و دو تن آزاد مرد

بين هفتاد و دو ملّت جمله فرد

تيغ ها در دست و سرهاشان به كف

هر يكي بودند هفتاد و دو صف

اين شنيدم ابن سعد بي حيا

كرد پيش از حمله تيري را رها

گفت من اوّل كسم كز راه كين

تير افكندم به سوي شاه دين

دست دشمن زين جنايت باز شد

بارش تير ستم آغاز شد

شد ز ياران امام راستين

پيكر پنجاه تن نقش زمين

مي ندانم داغ اين پنجاه مرد

با دل ريحانۀ زهرا چه كرد

تا بسوزد از شرارم انجمن

مي برم من نام از اين پنجاه تن

اوّل از آنان نعيم پاك جان

ابن عجلان يار و مير مؤمنان

ديگري عمران بن حارث، دگر

حنظله آن جنگجوي نامور

دو برادر، قاسط و مسقط به نام

قاري قرآن، دو تن والا مقام

عمر و ضرغامه دو يار پاك جان

قلبشان بر تير خصم آمد نشان

عامر ابن مسلم و سالم دو تن

بوده اند از شيعيان بوالحسن

ديگري سيف

ابن عبدالله بود

راد مردي زاهد و آگاه بود

عبد رحمان حباب و عمر و نيز

شد مشبّك جسمشان از تير تيز

پس حلاس ازدي و نُعمان پاك

جسمشان در راه دين شد نقش خاك

پس سوار آن نجل پاك بو عمير

كرد روحش جانب محبوب سير

بعد از آن عمّار نقش زمين

بود ز اصحاب اميرالمؤمنين

بعد از آن ظاهر يگانه مرد حق

ياور و همگام عمر ابن حمق

جبلۀ شيباني و مسعود پاك

ريخت خون پاكشان بر روي خاك

بعد از آن در راه دادار مجيد

عبد رحمان زادۀ او شد شهيد

پس زهير بشر فرزند حسان

رادمردي از تبار شيعيان

مسلم پاك و زهير، ابن سليم

روحشان پر زد به جنّات النّعيم

پس عبيدالله و عبدالله پاك

دو برادر جسمشان شد نقش خاك

جندب ابن حجر كندي مرد دين

داد در اين حمله جان از تير كين

بكر و سالم جندب و قاسم جُوَين

جانشان گرديد قربان حسين

پس اميّه ياور سلطان دين

خون پاكش گشت جاري بر زمين

بُشر و عبدالله و حجّاج ابن قدر

پيش تير كين سپر كردند صدر

قعنب ابن عمرو و عائذ همزمان

در ره دين خدا دادند جان

باز جان دادند با شوق تمام

ده غلام از زادۀ خير الانام

روح آنان تا كه در پرواز شد

جنگ سخت تن به تن آغاز شد

اوّلين كس سوي ميدان كرد سير

بود عبدالله فرزند عمير

گشت انگشتان ز دست او جدا

داد جان در ياري دين خدا

بعد از آن حرّ تاخت سوي رزمگاه

خويشتن را زد به قلب آن سياه

آنقدر در ياري دين جنگ كرد

تا كه صورت را ز خون گلرنگ كرد

بعد از آن آمد وهب در كارزار

كشت تا خود كشته شد در راه يار

در كنار پاره پاره پيكرش

كشته شد با چشم گريان همسرش

بعد از آن نافع همان نجل هلال

كرد در راه امام خود قتال

پيش چشم مادرش پيكار كرد

جان شيرين را نثار يار كرد

كرد از آن هفتاد و دو مرد

مسلم ابن عوسجه عزم نبرد

روي بر آن آتش صحرا نهاد

سر به راه يوسف زهرا نهاد

بعد مسلم گشت نوبت بر حبيب

اذن بگرفت و به مركب زد نهيب

پيش شمشير عدو بي صبر و تاب

كرد از خون جبين صورت خضاب

در پي قتل حبيب آمد سعيد

گشت در راه امام خود شهيد

بعد از آن شد نوبت رزم زهير

پافشرد و داد جاد يادش به خير

باز آمد نافعي ديگر به رزم

داشت بر ايثار جان خويش عزم

بعد از آن نوبت به عبدالله شد

عبد رحمان كشته در اين راه شد

بعد از آن دو يار از آن سلسله

تاخت مركب سوي ميدان حنظله

بعد قتل حنظله شد بي درنگ

جاي عباس در صف ميدان

جنگ

كرد عريان خويش را در كارزار

تا شود بي پرده جسمش سنگسار

پس ابوالشعثاء عزم جنگ كرد

عرصه را بر خيل دشمن تنگ كرد

كرد از صد تير او جز پنج تن

جاي تا پَر در دل خصم شرير

عمرو و جابر سعد و مجمع هر چهار

كشته گرديدند در آن كار زار

پس ابو عمره كه بودي حنظلي

كشته شد در راه فرزند علي

جون و حجّاج ابن مسروق عزيز

جسمشان شد چاك چاك از تيغ تيز

نوجواني از پس قتل پدر

داد در راه نجل مصطفي

بعد از او عمرو ابن قرضه شد فدا

داد جان در ياري دين خدا

پس سويد عمر بي صبر و قرار

تاخت در آن صحنه سوي كار راز

بود او در راه دادارِ حسين

آخرين يارِ فداكار حسين

چون شدند انصار شاه دين شهيد

وقت ايثار بني هاشم رسيد

نجل زهرا پيش چشمان ترش

پاره پاره گشت جسم اكبرش

چون به خون غلطيد آن نور دو عين

پاره شد از غم رگ قلب حسين

بعد، عبدالله مسلم شد قتيل

آن فروغ ديده ي نجل عقيل

شد محمّد (صلي الله عليه و آله) نجل عبدالله پاك

بعد از او جسم شريفش چاك چاك

بعد از او عون ابن عبدالله بود

بر جراحات تنش از ما درود

بعد از او شد عبد رحمان عقيل

در ركاب يوسف زهرا قتيل

بعد از آن جعفر

به خون خود طپيد

بعد عبدالله اكبر شد شهيد

دو محمّد (صلي الله عليه و آله) باز از نسل عقيل

هر دو گرديدند در اين ره قتيل

بعد از آن قاسم سوي ميدان شتافت

تيغ بر كف قلب لشگر را شكافت

سيزده ساله نهالي نازنين

گشت زير دست و پا نقش زمين

بعد از آن بوبكر و عبدالله دو تن

هر دو فرزند گرامي حسن

يك به يك در قلب دشمن تاختند

جان خود در راه جانان باختند

سه برادر جسمشان شد چاك چاك

جعفر و عثمان و عبدالله پاك

آن سه مه سه آفتاب منجلي

هر سه تن بودند فرزند علي

بعد از آن بوبكر فرزندي دگر

در ره جانان گذشت از جان و سر

بعد از آن از خيمه طفلي شد برون

جسم لرزان سينه مالامال خون

اشك مظلومي روان بر دانمش

گوشواره گشته لرزان چون تنش

ظالمي پست و ستمكار و لئيم

كرد با شمشير آن مه را دو نيم

غربت آل علي احساس شد

حال ديگر نوبت عبّاس شد

پيكر عبّاس تا در خون نشست

داغ او پشت برادر را شكست

خيمه پر از گريۀ زنها شده

يوسف زهرا دگر تنها شد

از براي ياريش فردي نبود

غير زين العابدين مردي نبود

از حرم بعد از وداع آخرش

سوي ميدان شد روان با اصغرش

جان و دل را وقف بر دلدار كرد

خون اصغر را نثار

يار كرد

بر كشيد آهي جهان سوز از نهاد

اشك ريزان رو بر آن تن ها نهاد

كاي به موج خون شده در خواب ناز

خوابتان برده است برخيزيد باز

حرّ، علي، عبّاس، عبدالله، حبيب

من غريبم من غريبم من غريب

گرگ هاي كوفه چنگم مي زنند

گر بگويم آب سنگم مي زنند

اي عزيزان روز دشمن شب كنيد

من كه رفتم ياري زينب كنيد

قصّه كوته، شد جدا از تن سرش

بود عبدالله شهيد آخرش

واي «ميثم» بر تو بشكن خامه را

در همين جا ختم كن هنگامه را

حضرت حر

يوسف فاطمه من حر گنه كار توام

يوسف فاطمه من حر گنه كار توام

از دو عالم شده آزاد و گرفتار توام

تو به لطف و كرم خويش خريدار مني

من به جرم و گنه خويش خريدار توام

با چه رويي به تو رو آورم اي روي خدا

همه دانند كه من باعث آزار توام

جان ناقابل من گشته كلافي به كفم

كمترين مشتري عشق به بازار توام

تا لب خشك تو ديدم جگرم سوخت حسين

من جگر سوختة آه شرر بار توام

دوش اگر عبد خطاكار تو بودم، العفو!

نگهم كن كه دگر يار فداكار توام

پا به سرداري لشكر زدم و برگشتم

جان نثار ره عباس علمدار توام

دسته گل ساختم از اشك و نهادم روي چشم

تا صف حشر خجل از گل رخسار توام

چه براني، چه بخواني، در ديگر نزنم

چه كنم خارم و وابسته به گلزار توام

"ميثم" از سوز جگر گوي كه از سوز جگر

شرر شعر تو و دفتر اشعار توام

----------

از دو عالم شده آزاد و گرفتار توام

از دو عالم شده آزاد و گرفتار توام

تو به لطف و كرم خويش خريدار مني

من به جرم و گنه خويش خريدار توام

با چه رويي به تو رو آورم اي روي خدا

همه دانند كه من باعث آزار توام

جان ناقابل من گشته كلافي به كفم

كمترين مشتري عشق به بازار توام

تا لب خشك تو ديدم جگرم سوخت حسين

من جگر سوختة آه شرر بار توام

دوش اگر عبد خطاكار تو بودم، العفو!

نگهم كن كه دگر يار فداكار توام

پا به سرداري لشكر زدم و برگشتم

جان نثار ره عباس علمدار توام

دسته گل ساختم از اشك و نهادم روي چشم

تا صف حشر خجل از گل رخسار توام

چه براني، چه بخواني، در ديگر نزنم

چه كنم خارم و وابسته به گلزار توام

"ميثم" از سوز جگر گوي كه از سوز جگر

شرر شعر تو و دفتر اشعار توام

----------

امشب آهنگ رهائي مي زنم

امشب آهنگ رهائي مي زنم

بال تا بي انتهائي مي زنم

بانگ حُرّيت رساندكم بر فلك

سير كردم تا گذشتم از ملك

خالي از خود گشته از حق پُر شدم

رَستم از بند اسارت حُر شدم

حُر شدم تا وصف مدح حُر كنم

در ثناي او دهان، پر دُرّ كُنم

حُر كه حُريّت به خاكش سجده برد

جان به جسم

چاك چاكش سجده برد

حُر كه در احرار شور انداخته

حُر كه هر حُري به او دل باخته

حُر كه اول شد به نفس خود امير

بعد از آن در دام عشق آمد اسير

گر چه در لشكر سرو سردار بود

پاي او در دام عشق يار بود

بود چون كوهي در آن فوج سپاه

ليك مي لرزيد اندامش چو كاه

داشت در آن حال اندوهي عظيم

گاه جنّت مي كشيدش گه جحيم

كفر و ايمان از دو جانب تاختند

پنجه در انديشه اش انداختند

او كه از روز ازل آزاده بود

او كه مادر نيز حُرّش زاده بود

پاي جان از دام شيطان باز كرد

پَر گشود و تا خدا پرواز كرد

توسن آزاد مردي راند پيش

رجعت از نو كرد سوي اصل خويش

اشك خجلت داشت جاري از دو عين

خويش را افكند بر پاي حسين

گشت گِرد كعبۀ دل سر به كف

كاي ز تو جود و كرامت را شرف

من همان حُرّ گنه كار توام

گر چه خود حُرمّ، گرفتار توام

جرم من افزون زجرم عالم است

ليك پيش كوه عفو تو كم است

اي تمام عالم و آدم فدات

ياد دارم، مانده در گوشم صدات

راست گفتي راست بر عبد دَرَت

حُر، بگريد در عزايت مادرت

حال رو كردم به سوي اين حرم

تا بگريد در عزايم مادرم

مهر هم چون خشم تو شيرين نبود

اين

دعا بود از لبت نفرين نبود

شيشه ام از لطف دُرّم كن حسين

نام من حُرّ است حُرّم كن حسين

تا كه گردم نيستت هستم بگير

جان زهرا مادرت دستم بگير

بس كه سوز از پردۀ دل ساز كرد

شه، در رحمت به رويش باز كرد

با اشارت گفت كي شوريده حال

دور كن از خويشتن رنج و ملال

تو زما بودي زما بودي زما

گر چه در اين ره جدا بودي زما

بوده اي چندي اسير يار بد

يار بد بدتر بود از مار بد

تو از اول حُرّ ما بودي بيا

راه گم كردي كجا بودي بيا

اي شكسته بال و پر پرواز كن

بر فلك نه بر ملك هم ناز كن

قطره بودي وصل بر دريا شدي

از منيّت دور گشتي ما شدي

گام اول پيش تير خشم من

دلربائي كرد از تو چشم من

كوثرت در كام بود از ساغرم

زآن ادب كردي زنام مادرم

اين كه گرديدي به عشق ما اسير

مادرم فرمود دستش را بگير

حُر زصاحبخانه روي باز ديد

خويش را يكباره در پرواز ديد

گشت مشتاق سپر انداختن

سر به كف بگرفتن و جان باختن

گفت مولا اذن ميدانم بده

جان بگير و وصل جانانم بده

گشت جان و زندگي از سر گرفت

اذن ترك جان و ترك سر گرفت

چون شرار خشم حّي دادگر

بر سپاه كفر آمد حمله ور

همچو

مالك در سپاه شير حق

مي زد و مي كشت با شمشير حق

گشت از تيغش چهل تن نقش خاك

خود تنش گرديد چون گل چاك چاك

تا به خاك افتاد خونين پيكرش

ديد مولا را به بالاي سرش

گفت اي ريحانۀ پاك رسول

توبۀ حُرّ تو، آيا شد قبول؟

گفت آري اي شرف پاينده ات

از ولادت نام حُر زيبنده ات

روح تو از روز اول بود حُر

همچنان كه مادرت فرمود حُر

----------

اي حر تو دگر حرّ فداكار حسيني

اي حر تو دگر حرّ فداكار حسيني

آزاد شدي ز آنكه گرفتار حسيني

نفر و ختي آخر شرف و عزّت خود را

اجر تو همين بس كه خريدار حسيني

ديروز به خواري نگهت كرد زمانه

امروز عزيز سر بازار حسيني

شرمنده نباشي ز گناهت كه پس از اين

هم ياور زهرايي و هم يار حسيني

اولاد علي بهر تو آغوش گشودند

در سايۀ عبّاس علمدار حسيني

ما روز ازل دل ز تو برديم كه برديم

ديديم تو از زمرۀ انصار حسيني

حيف از تو كه با تيرگي محض نشيني

تو يك شرر از شمع شب تار حسيني

روزي كه نبود به جبين تو نوشتند

تو كشتۀ دانشگه ايثار حسيني

بر جرم گذشته ز بصر اشك ميفشان

خوش باش كز اين لحظه تو غمخوار حسيني

جرم تو گنه نيست به پيش كرم ما

زيرا تو پناهنده به دربار حسيني

«ميثم» چه شود گر كه ببخشند به

حرّت

زيرا تو همان عبد گنهكار حسيني

----------

اي حر رياحي تو دگر حر خدايي

اي حر رياحي تو دگر حر خدايي

يك آينه توحيد ز مصباح هدايي

خارج شده از ظلمت و داخل شده در نور

سرتا به قدم مايي و از خويش، جدايي

ديروز گرفتار يزيد و سپه او

امروز در آغوش امام شهدايي

پاداش برون آمدنت از صف دشمن

اين بس كه به خاك قدم دوست فدايي

از فاطمه بردي به ادب نام، كه امروز

مشمول عطا و كرمِ مادرِ مايي

تو منتخب ما شدي امروز كه بايد

بر تير بلا، سينۀ خود را بگشايي

گفتيم كه مادر به عزايت بنشيند

ديديم كه تو لايق اين طرفه دعايي

چون قطره كه در بحر شود غرق، همانا

در خون خدا غرق شدي، خون خدايي

وقتي همه گفتند دگر بازنگردي

زهرا نگهت كرد و دعا كرد بيايي

«ميثم!» مدد از فاطمه بستان كه هماره

با سوز درون، مرثيه بر حر بسرايي

----------

اي ز خود خالي و از حق پر شده

اي ز خود خالي و از حق پر شده

اي گرفتارت هزاران حر شده

حرّ ما، امروز حرّ ما شدي

قطره بودي غرق در دريا شدي

ما شدي و ما خطابت كرده ايم

ذره بودي آفتابت كرده ايم

خواجة اسري صدايت زد، بيا

مادرم زهرا صدايت زد، بيا

اين كه گفتم بر تو گريد مادرت

بي سبب آزرد از ما خاطرت

بي جهت از خشم ما رنجيده اي

من دعا كردم، تو نفرين

ديده اي

خشم ما بر دوست، عين رأفت است

رحمت است و رحمت است و رحمت است

خشم كردم تا به خود وصلت كنم

در كتاب عشق سرفصلت كنم

از همان اول كه برخوردم به تو

با نگاه خويش دل بردم ز تو

ديدم از آغاز پرواز تو را

با شهادت مي خرم ناز تو را

در تن پاك تو ديگر خون ماست

اين عروجت تا خدا مديون ماست

جذبة ما جانب يارت كشيد

دل ربود و سوي دلدارت كشيد

طاير بام شهادت رام توست

جوشن تو جامة احرام توست

عشق را پاينده كردي حر ما

حريت را زنده كردي حر ما

تو دگر حر رياحي نيستي

حرّ مايي، هيچ داني كيستي

آب، از سوز درونت مي كنيم

قطره اي، درياي خونت مي كنيم

اي همه ما چون ز ما شرمنده اي

سربلند و سر به زير افكنده اي!

گريه كمتر كن به بخت خود بخند

سربلندي، سربلندي، سربلند

در حرم با اشك، آب آورده اي

هديه از بهر رباب آورده اي

گوش كن تا گريه بي تابت كند

شعله هاي العطش آبت كند

دوش دور خيمه ها مانند مشك

چشم سقا تا سحر مي ريخت اشك

همچو شمع سوخته، گرديد آب

اشك خجلت ريخت بر طفل رباب

كودكانم سوختند و سوختند

چشم خود بر دست سقا دوختند

خيمه ها از اشك دريايي شده

چشم زينب ، گرم سقايي شده

هر چه كردي ما قبولت كرده ايم

وقف اولاد رسولت كرده ايم

ياد داري چون سپاهت تشنه بود

آبشان داديم هنگام ورود

از چه اينان آب بر ما بسته اند

قلب اطفال مرا بشكسته اند

"ميثم" از ما قصة ما را شنفت

از زبان حال ما گفت آن چه گفت

----------

اي ز همه خلق گنه كارتر

اي ز همه خلق گنه كارتر

كيست ز معبود تو غفارتر

عالم اگر شد همه كوه گناه

با ك_رم اوست كم از پركاه

پيش بي_ا پيش بي_ا پيشتر

نيست گناه تو ز حرّ بيشتر

حرّ در توبه به رويش بازگشت

كرد در آغوش خ_دا ب_ازگشت

با هم_ه ك_وه گن_ه و كوه دين

گشت پناهنده به باب الحسين

رو به امامش كه رهش داد برد

ك_وهِ گن_ه، ك_اه ش_د و باد برد

چشم خدا چشم بر او باز كرد

ن_از كشيد از وي و رو ب_از كرد

كاي همه گمگشته هدايت شدي

آم_دي و ح_رّ ولاي_ت ش_دي

سنگ بُدي، حال شدي دُرّ م_ا

ف_اطمه م_ي گفت بي_ا حُرّ ما

با همه جرم و گنه

و جور تو

عفو خدا ب_ال زن_د دور ت_و

آل ع_لي ن_از تو را مي خرند

خون تو را پيش خدا مي برند

فخر كن اي روح رها از بدن

ح_رّ مني ح_رّ مني ح_رّ من

خون خدا خون تو را خواسته

چه_ره گلگ_ون تو را خواسته

اي ت_و ف_روشنده خري_دار ما

دل به سر دستِ ت_و دل_دار ما

باش كه محبوب خ_داي مني

ح_رّ تم_ام شه_داي من_ي

آنك_ه گن_ه ك_ار پذيرد منم

آنكه تو را دست بگيرد منم

حال كه پابست حسيني، بيا!

دست بده، دستِ حسيني، بيا!

اي شده تصوير تو تصوير ما

دست خدا ما و تو شمشير ما

تا كه ز خون سرخ شود روي تو

حضرت زه_راست دع_اگوي تو

پشت س_ر ت_وست دع_اي همه

اج_ر ت_و ب_ا م_ادر م_ا ف_اطمه

----------

اي علي و فاطمه را نور عين

اي علي و فاطمه را نور عين

چشم الهي نگهم كن حسين

ح_رّ گ_رفتار ز راه آم_ده

در پي ي_ك نيم نگاه آمده

نار بُدم نور صدا زد م_را

چشم تو از دور صدا زد مرا

اي دل من بسته به زنجير تو

ح_رّ شده سينهْ سپ_ر تير تو

ت_ا ك_رمِ فاطمه دستم گرفت

عشق ز راه آمد و هستم گرفت

دوش مرا زد شرر از

سينه جوش

العطشِ طفل تو آمد به گوش

چشم كه بر آب روان دوختم

سوختم و سوختم و سوختم

جان و تنم در تب و در تاب شد

چون دل دريا جگرم آب شد

اي پس_ر ف_اطمه ت_ا زنده ام

زار و سرافكنده و شرمنده ام

كآم_ده ام از دل دري_اي آب

آب ني_اورده ب_راي رب_اب

حال ك_ه از لط_ف پذيرفتي ام

رتبه به من دادي و حرّ گفتي ام

از ك_رمِ خ_ويش م_دالم بده

رخصت مي_دانِ وص_الم بده

حكم فن_ا ده ك_ه بقايم كني

در قدم خويش ف_دايم كني

اذن ب_ده ت_ا ك_ه دمِ رفتنم

پا بگ_ذاري روي زخم تنم

گر تو دم مرگ كني ياد من

مرگ ب_وَد لحظة ميلاد من

----------

اي مظهر عفو خدا، درياي غفران

اي مظهر عفو خدا، درياي غفران

اي كار تو با دشمنت هم جود و احسان

حرّ اسيرم، بي پناهم، رو سياهم

سنگين تر است از آسمان، بار گناهم

بر خاك درگاهت سرم خاك است، مولا

بد كردم اما ذات من پاك است، مولا!

با دست لطفت، لشكرم را آب دادي

ز اوّل، كرم كردي به من منّت نهادي

فرياد خجلت، سر كشد، از تار و پودم

اي كاش من هم بر تو آب آورده بودم

ديشب ز بي آبي، چو باغ ياس، مي سوخت

قلبم، به

اشك خجلت عباس مي سوخت

لب هاي خشك اصغرت، كرده كبابم

شرمنده تا صبح قيامت از ربابم

دستي بكش بر روي عبد روسياهت

امروز بايد حر شوم، با يك نگاهت

امروز خود را، بين خلد و نار، ديدم

آن سو همه بيگانه، اين سو يار ديدم

شكر خدا، كز آتش دوزخ، رهيدم

با بذل جانم، وصل جانان برگزيدم

يك لحظه گر سازي عيان، لطف نهان را

با يك نگه حر مي كني، خلق جهان را

با يك نگاهت اي خدا را، وجه عيني

حر يزيدي، مي شود حر حسيني

جواب امام حسين

حر رياحي، تو دگر حرّ حسيني

در بحر ايثار و شرف دُرّ حسيني

از روز اوّل بود لطفم شمع راهت

در بحر عفوم غرق شد كوه گناهت

چشم حسيني را به اين سو باز كردي

يك لحظه از خود تا خدا، پرواز كردي

با يك نگاه خويش، دستت را گرفتم

تا ما شوي، يكباره هستت را گرفتم

من مظهر عفو خداي عالمينم

جرم تو سنگين است امّا من حسينم

حاشا كه لطفم دوست را، تنها گذارد

او را ميان خيل دشمن وا گذارد

چون قطره، جا در دامن دريا گرفتي

حرمت، ز نام مادرم زهرا گرفتي

زنجير خصم، از پاي جانت، وا شد اي حر

با دست من، آزاديَت، امضا شد

اي حر

تو قطرۀ افتاده در خون خدايي

اي حرّ زهرايي، بيا تو حرّ مايي

حتي همان طفلم كه لرزيد از صدايت

بگشوده لب در خيمه و گويد دعايت

تنها نه من جرم تو را بخشيدم اي حر

رخت شهادت بر تنت پوشيدم اي حر

ما از كرم كرديم از تو، دستگيري

تا روز محشر دست «ميثم» را بگيري

----------

اين شنيدم كه شاه اسماعيل

اين شنيدم كه شاه اسماعيل

شهريار بلند قدر و جليل

سفر كربلايش گشت نصيب

تا شود زائر حسين غريب

چون گذارش به قبر حُرّ افتاد

كرد از شدّت گناهش ياد

گفت حُرّ، گر چه كشته ي يار است

ليك عفوِ خطاش دشوار است

او به نجل بتول ره بسته

دل آل رسول بشكسته

تا صف حشر زير دِين است اين

باعث كُشتن حسين است اين

پاسخش گفت عارفي اي شاه

حر به سوي كريم برد پناه

نجل زهرا سعادتش داده

خود برات شهادتش داده

گفت شه در جواب: صبر كنيد

بهتر است اينكه نبش قبر كنيد

گر نگرديده بود جسمش خاك

از گنه گشته دامن او پاك

پس به فرمان آن خديو عجم

قبر حر را شكافتند آن دم

بود آن يارِ يوسف زهرا

بدنش همچو لاله ي حمرا

عضو عضوش تمام چون گلبرگ

زخم ها تازه تر زلحظه ي مرگ

بر سر آن مجاهد اسلام

دستمالي كه

بسته بود امام

شاهد عزّت و وقارش بود

همچنان تاج افتخارش بود

شاه گفتا كنيد آن را باز

كه بود يادگار فخر حجاز

زخم آن زنده ياد تا شد باز

گشت خون جاري از جبينش باز

هر چه بستند دستمال دگر

بيشتر خون روان شد از آن سر

شاه گفت اين مدال خون خداست

يادگاريِّ سيّد الشّهداست

باز بنديد بر سر پاكش

اي درود و سلام بر خاكش

چون زترديد و شك همه رستند

بر سرش آن مدال را بستند

خون پاكش دوباره آمد بند

گوئيا آن شهيد زد لبخند

كاين نشان جلال و جاه من است

سند بخشش گناه من است

پسر فاطمه قبولم كرد

وصل بر عترت رسولم كرد

زهي از طينت خطا پوشش

كه مرا داد جا در آغوشش

فيض جان باختن عطايم كرد

مادرش فاطمه دعايم كرد

عشق در موج خون وضويم داد

پيش عبّاس آبرويم داد

زد امامم به صورتام لبخند

سرم از روي خاك كرد بلند

گفت از دوست پُر شدي اي دوست

پاي تا فرق حر شدي اي دوست

مادرت نام حر نهاد به تو

نسيت حر خجسته باد به تو

يار فرزند احمدي اي حُرّ

حرّ آل محمّدي اي حر

«ميثم» ما تو را مديحه سراست

اجر او نزد مادرم زهراست

----------

بحر طويل حضرت حرّ

بحر طويل حضرت حرّ بند (1)

روز عاشورا كه خورشيد فروزنده عيان گشت و

منوّر ز

فروغش همۀ ملك جهان گشت، دو لشگر به صف آرائي خود

گشت مصمّم، به همه بود مسلّم، كه در اين ماه محرّم،

عمر سعد كمر بسته به قتل شه ابرار، چنان حرّ گرفتار فتادش

به بدن لرزه در آن عرصۀ پيكار، فرو ريخت برخ اشگ گهربار،

سيه گشت بر او روز همانند شب تار، رهاند اسب ز قلب سپه

لشكر كفّار بسوي حرم عترت اطهار، حضور پسر احمد مختار،

كه اي نور دل حيدر كرّار، منم حرّ گنهكار، كه بستم سر ره را به

تو با لشكر بسيار، چه باشد كه ببخشي ز من اين جرم و خطا را

منم حرّ گرفتار منم عبد گنهكار

بند (2)

تو ازين خسته دل زار گواهي، چكنم گر نكني بر من بيچاره نگاهي،

بجز از كوي توام نيست پناهي، چه كند نامه سياهي، تو

پناهي همه سيّاره تو ماهي همه عبدند و تو شاهي چه

بخواهي چه نخواهي به سر كوي ن باز آمدم اي مظهر الطاف

الهي كه كني بر من دلخسته نگاهي تو كه امروز مرا دست

بگيري ز كرم عذر گناهم بپذيري بخدا زمزمۀ العطش طفل

تو آمد چو بگوشم ز جگر خواست خروشم بسويت آمده ام

تا كه به ياريت بكوشم چه شود دست بگيري من افتاده ز پا را

منو حرّ گنهكار منم عبد گرفتار

بند (3)

شه دين دست نوازش بكشيدي بسر حرّ و بيافشاند ز لب

دُرّ كه تو امروز تهي گشته اي از ظلمت و از نور شدي پر،

ز چه افكنده سر خويش بزير و شدي از هستي خود سير،

مكن بر سر خود خاك، مزن جامۀ دل چاك كه گشتي ز

گنه پاك، تو اي عاشق دلدادۀ آزادۀ آمادۀ ايثار، ز لطف احد

قادر دانا به در خانۀ فرزند نبي احمد مختار مكن گريه

كه مولايت كريم است و عطايش ز خطاي تو فزون است بيا ياور

ما باش چو جان در بر ما باش از اين بيش مينديش بدين

غصّه و تشويش كه خشنود نمودي زره مهر و وفا آل عبا را

تو از ما شدي اي حرّ چه خوب آمدي اي حرّ

بند (4)

بگفتا كه آيا پيرو مرادم بخدا دل بتو دادم، مبر اي دوست زيادم،

بده از لطف و كرم اذن جهادم، بگرفت اذن و روان گشت سوي

معركه با خشم و عدو بست ز جان چشم و در آن قوم دغا و

لوله انداخت عدو رنگ ز رخ باخت در آن لشگر انبوه چنان

الحذر افتاد كه نام از نظر افتاد ز بس دست و سر افتاد زمين

شد همه گلگون و در و دشت پر از خون و جهان تيره به

چشم همگان گشت كه آثار قيامت به همان صحنه عيان گشت،

يم خون ز تن خصم روان شد همه گفتند كه احسن به چنين

صولت و اين نيرو و اين بازو و اين هيبت و اين

شوكت و

اين مردي و مردانگي و عشق حسيني همه ديدند

در اين دشت بلا معجزۀ شير خدا را

بپا گشته قيامت زهي عزم و شهامت

بند (5)

تير و شمشير ز بس بر تن آن پيلتن آمد تنش از عرش

زمين كرد مكان بر زبر خاك كه از كينۀ آن لشگر سفّاك

شدي يكسره چون پردۀ گل چاك شرار از جگر خاك بر

آورد سر از سينۀ افلاك. حسين ابن علي ناله كشيد از

جگر و زد بصف آن شپه بد سير و كرد بسي ظالم غدّار روان

در سقر و بر سر زانو بگرفت از حرّ آزاده سرو ريخت سرشك

از بصرو گفت كه اي دوست فداي رهِ دادار شدي حرّ فداكار

شدي راهرو مكتب ايثار شدي حامي پيغمبر مختار شدي

دور ز اغيار شدي با من بي يار تو از راه وفا يار شدي گر چه

در اين لشگر خونخوار گرفتار شدي مام تو ناميد تو را حرّ و

تو در هر دو جهان حرّي ازان داد خدايت شرف ياري ما را

دگر حر شدي دل اي حرّ ز حق پر شدي اي حرّ

----------

بسته در زنجير خجلت دست و پايم يا حسين

بسته در زنجير خجلت دست و پايم يا حسين

نيست غير از تو كسي مشكل گشايم يا حسين

اي خدا را چشم، من حُرّ خطاكار توام

چشم پوشي كن خدا را، از خطايم يا حسين

با همه جرم و خطايم اي يم لطف و

كرم

هست در كوي تو اميّد عطايم يا حسين

گر چه از غفلت شدم بيگانه ات، راهم بده

آشنايم آشنايم آشنايم يا حسين

از سپهسالاري لشكر گذشتم، آمدم

چهره بر پاي علمدار تو سايم يا حسين

كاش مي مردم نمي بستم سر راه تو را

يا زاوّل قطع مي شد هر دو پايم يا حسين

جان زهرا مادرت اوّل گناهم را ببخش

بعد از آن در كوي عشقت كن فدايم يا حسين

گر جدا سازد عدو با تيغ، بند از بند من

از تو. نتواند كند آني جدايم يا حسين

اي كه فرمودي مرا مادر بگريد در عزات

آمدم مادر بگريد در عزايم يا حسين

عضو عضوم عاشق زخم از دم تيغ بلاست

تا تنم صد پاره گردد، كن دعايم يا حسين

با چنين اشعار جان سوز و نواي آتشين

شافع (ميثم) به فرداي جزايم يا حسين

----------

بياييد تا از خدا پر شويم

بياييد تا از خدا پر شويم

به ايثار و عشق و وفا حر شويم

بياييد با هم خدايي شويم

بكوشيم تا كربلايي شويم

بشوييم دل را به خون گلو

بگيريم از خون به رخ آبرو

بياييد تا حر زهرا شويم

تن غرقِ خون، نقش صحرا شويم

اگر سنگ بودم همه دُر شدم

از آن رو كه خاك ره حر شدم

سلام خلايق چه جمع و چه فرد

سلام شهيدان بر آن رادمرد

مرا اوست شمع دل و نورعين

كه يك لحظه گرديد حرّ حسين

شگفتا كه يك لحظه پر باز كرد

ز خود تا خداوند، پرواز كرد

عرق از خجالت به رويش چو دُر

تهي از خود و از خداوند، پُر

سپر را گرفته به كف، پشت و رو

سرشك پشيماني اش آبرو

دلش از غم تشنه كامان كباب

بر اطفال، از اشك آورده آب

ز خود رسته گشته سراپا حسين

همه عضوعضوش پر از ياحسين

به لب داشت آهسته اين زمزمه

كه عفوم كن اي يوسف فاطمه

جوابم مفرما؛ جوابم بده

گناهم ببخش و صوابم بده

به پهلوي بشكسته مادرت

تمام اميدم بود بر درت

اگر سنگ سختم تو دُرّم كني

گرفتارم، از لطف، حُرّم كني

كرم كن كه خود را الهي كنم

ز عباس تو عذرخواهي كنم

شه اين لحظه را بود چشم انتظار

گرفتش به بر؛ كاي شده يارِ يار!

مرا در جگر سوز و آه تو بود

همين لحظه چشمم به راه تو بود

نسيم ولايت به جانت وزيد

تو حر حسيني نه حر يزيد

تو پيش از ولادت ز ما بوده اي

چرا چندي از ما جدا بوده اي؟

بيا تا در اين ره فدايت كنم

محال است كز خود جدايت كنم

اگر با دوصد كوه دِين آمدي

چه غم؟ در حضور حسين آمدي

نه تنها گناه تو بخشيده ام

كه از جرم تو چشم پوشيده ام

از اين پس چو عباس، يار مني

به دنيا و عقبي كنار مني

وجودت همه از حسين

است پُر

تو حري تو حري تو حري تو حر

تو از پاي تاسر خدايي شدي

تو در ياري ما فدايي شدي

برو تا بوَد لحظۀ آخرت

به دامان فرزند زهرا سرت

همين لحظه زهرا دعاگوي توست

نه «ميثم» كه عالم ثناگوي توست

----------

خدايا قطره بودم متصل كردي به دريايم

خدايا قطره بودم متصل كردي به دريايم

ب_رون آورد دست رحمتت از دام دنيايم

من آن آواره اي بودم كه كوي يار را جستم

و يا گمگشته اي بودم كه مولا كرد پيدايم

به جاي آنكه از درگاه لطف خود كند دورم

ص_دا ك_رد و پ_ذيرفت و پناهم داد مولايم

ب_ود به_ر م_ن از ام_روز ن_ام حرّ برازنده

همان_ا افتخارم بس ك_ه ديگر حرّ زهرايم

سر و دست و تن و جانم هزاران بار قربانش

ك_ه م_ولا كرد زنجير اس_ارت ب_از از پايم

سراپا غ_رق اشك خجلتم ي_ارب نمي دانم

كه چشم خود چگونه بر روي عباس بگشايم

يقين دارم يقين دارم كه مي بخشد مرا زينب

اگر بيند كه دامن پر شده از خون سيمايم

دعا كن يابن زهرا تا ز تير و نيزه و خنجر

به جاي اكبرت از هم شود پاشيده اعضايم

به خود گفتم كه شايد از كرم بخشي گناهم را

ن_دانستم ك_ه در ن_زد حبيبت مي دهي جايم

نبسته باب توبه بر روي كس توبه كن «ميثم»

م_را از ب_اب توب_ه س_وي خ_ود آورد

آقايم

----------

روز عاشور كه شد كرب و بلا معركۀ جنگ گروهي شده در

روز عاشور كه شد كرب و بلا معركۀ جنگ گروهي شده در

مكتب ايثار سرافراز و گروهي شده در ننگ گروهي شده بر

كشتن توحيد هم آهنگ گروهي زده بر حبل خدا چنگ

يكي يار حسين است و يكي يار يزيد است يكي طالب نور

است يكي در پي نار است ولي حر كه تنش لرزد و در

بين بهشت است و جحيم است به خود گفت كه والله نپيويم

به سوي نار، روم جانب دلدار و فرَس تاخت به سوي حرمِ

احمد مختار، چنين گفت حضور پسر حيدر كرّار، مرا

عفو كن اي مظهر عفو و كرم و جود، خدا را.

حسين جان توبه كردم تويي درمان دردم

ب_ه قربانت بگ__ردم ب__ده اذنِ نب_ردم

بند دوم

پسر فاطمه من حرّ گنهكار تو هستم نگهم كن نگهم كن

كه گرفتار تو هستم ز تو و مادر و جد و پدر و خواهر زارت

خجل استم كه دل پاك تو خستم كه سر ره به تو بستم،

بنگر بر من و بر خجلت و بر اشك ملالم چه شود تا دهي از

لطف و كرم اذن قتالم كه شكسته پر و بالم مددي يوسف

زهرا كه ز احسان تو بر خويش ببالم تو

زدل عقده گشائي تو يم جود و عطائي تو به هر زخم شفايي

تو به هر درد دوايي تو عزيز دل زهرا و رسول دوسرايي چه

شود اذن شهادت

دهي و دست بگيري من افتاده ز پا را؟

حسين دل بر تو دادم به پايت سر نهادم

ببي__ن از پ__ا فت_ادم ب__ده اذن جه_ادم

بند سوّم

پسر فاطمه آغوش گشود از هم و بگْرفت ورا همچو علي اكبر

خود در بر و بنْمود نوازش كه ايا حرّ تو دگر حرّ حسيني

تو چو عباس مرا نور دو عيني تو پسنديدۀ پيغمبر و زهراي

بتولي تو قبولي تو قبولي تو دگر يار حسيني تو دگر حرّ فداكار

حسيني تو دگر از شهدايي تو همان قطرة افتاده به دامان

يم خون خدايي دهم از لطف مرادت بفرستم به جهادت بدهم بر

تو مدال شرف و عزت و ايثار و شهادت كه كني ياري فرزندِ

رسولِ دو سرارا.

تو ديگر ح_رّ مايي تو يار مصطفايي

تو سر تا پا صفائي تو ح_رّ با وفايي

بند چهارم

چو گرفت اذن جهاد از پسر حيدر كرار روان شد چو ابوالفضل

علمدار سوي عرصۀ پيكار ندا داد كه اي مردم غدّار بگرييد كه

پستيد عجب بي خرد استيد كه با آل علي عهد شكستيد شما

نامه نوشتيد همه دعوت از اين مرد نموديد وليكن به سوي

او همه از كينه درِ فتنه گشوديد برويش همه شمشير كشيديد،

چرا يار يزيديد؟ بياييد و ببينيد كه در خيمۀ او قحطي آب است

دل كودكش از سوز عطش نيز كباب است چرا اين همه پستيد؟

چرا اين همه

خواريد؟ بترسيد ز روزي كه بگيرد نبي از خشم

گريبان شما را.

حسين يوسف زهراست حسين حجّت يكتاست

حسين بر همه مولاست چرا تشنه به صحراست؟

بند پنجم

به ناگاه خروشيد چو رعد از جگر و گشت سرا پا شرر و تيغ

كشيد از كمر و گشت بر آن لشگرِ خونخوار پي ياري دين

حمله ور و ريخت تن و دست و سر و از همه فرياد برآمد به

فلك هر دم از آن قوم ستمكار كه اين است مگر حيدركرار

و يا تيغ به كف آمده عباس علمدار و يا خشم گرفته به همه

خالق دادار؟ زهي صولت اين غيرت و اين هيبت و اين عزت

و اين شوكت و اين قامت و اين عشق و وفا را.

زه_ي ح__رّ دلاور حسين را شده ياور

كند حمله به لشگر جدا كرده تن و سر

بند ششم

ولي افسوس كه آن لشگر خونخوار چو روباه نمودند بسي حمله

بر آن شير ژيان در صف پيكار به شمشير شرر بار تنش نقش

زمين گشت فدا در ره دين گشت كه از خيمه حسين ابن علي

تاخت به سويش نگه افكند به رويش چو علي اكبر خود تنگ

گرفتش به بر و دست نهادش به سر و گفت تو حرّي به

همانگونه كه مادر به تو حرّ گفت همانا كه حسين ابن علي

كرد قبولت پدر و مادر و جدّم ز تو خوشنود خداي احد

قادر معبود، دهد اجر به اين نظمِ نكو «ميثم» ما را.

حسين جانم فدايت سر من خاك پايت

بمي__رم از ب__رايت من و مهر و ولايت

----------

روز عاشور كه شورش همه جا را پر كرد

روز عاشور كه شورش همه جا را پر كرد

شعله از خاك زمين رخنه بجان خور كرد

ناله خون بر دل هفت اختر و چار عنصر كرد

تير عشق آمد و قصد دل و جان حرّ كرد

آري آن تير كه از چلّه تقدير شتافت

در دل آن همه دشمن دل او را بشكافت

بود چون كوه ولي رعشه بجانش ديدند

دريم اشك به هر سوي روانش ديدند

مهر رخ، زردتر از برگ خزانش ديدند

تير قامت به تفكّر چو كمانش ديدند

باطلش هر طرف و عشق به حق مي ورزيد

ديدگانش يم و خود اشك صفت مي لرزيد

كرد از لشگريانش يكي اين گونه سؤال

كز چه ره لرزه فتادت به تن اي كوه كمال؟

گر بپرسند كه اشجع كه بود روز قتال؟

مي برم نام تو را بين شجاعان في الحال

گفت: حور آنطرف و اينطرفم ديو رجيم

چون نلرزم كه دلم بين جنان است و جحيم

آنطرف يكسره نور، اينطرفم يكسره نار

آنطرف يكسره گل، اينطرفم يكسره خار

آنطرف صبح فروزنده و اين سو شب تار

آنطرف اهل يمين اينطرفم اهل يسار

به خدا جنتي ام روي به نيران نكنم

بيمي از دادن جاندر ره جانان نكنم

ناگهان تاخت چو رعد از

دل ظلمات به نور

پاي تا سر همه عشق و همه شوق و همه شور

خجل از كار خود و مفتخر از فيض حضور

گفت اي آينۀ ذات خداوند غفور

اي پناه همه به سوي تو پناهنده منم

شاه بخشنده توئي بندۀ شرمنده منم

منم آنكس كه سر راه گرفتم بتو تنگ

منم آنكس كه زدم شيشۀ قلبت را سنگ

حال از اشك ندامت شده رويم گلرنگ

پاك كن ز آينۀ قلب من اي مولا زنگ

اين من و آنهمه بار گَنه و جرم و خطا

اين تو و اينهمه جود و كرم و لطف و عطا

آنقدر چهره بخاك در جانان پوشيد

آنقدر در بر مولا به تضرّّع كوشيد

آنقدر خون دل از ديدۀ گريان نوشيد

تا يَمِ واسعۀ رحمت يزادن جوشيد

پاي بگذاشت به پيش و ز كرم دست گشود

گِرد غم از رخ آن بندۀ آزاده زدود

گفت اي دوست چه خوب آمدي اهلاً بنشين

مرحباً بك رضي الله، فرود آي ز زين

كه پذيرفت تو را توبه خداوند مبين

ميهماني و بود منزلتت برتر از اين

گفت: با گريه نه آخر تو بما مهماني؟

ز چه بايد شوي از تيغ ستم قرباني؟

اذن فرمان كه رو در صف پيكار كنم

جان به پاي تو و اطفال تو ايثار كنم

بخيه با تير غمت زخم دل زار كنم

پيروي از خط عباس علمدار كنم

گرچه در طور تولّاي تو ايمن باشم

به كه

پيش از همه قرباني تو، من باشم

اذن بگرفت و روان جانب ميدان گرديد

دشت خون با قدمش روضۀ رضوان گرديد

روبرو يكسره با لشگر شيطان گرديد

يم خون و يم خشم و يم طوفان گرديد

گفت: اي ديده بفرداي جزاتان گريَد

اَسخط الله كه مادر به عزاتان گريد

دعوت از زادۀ آزادۀ زهرا كرديد

منعش از آب در اين سوخته صحرا كرديد

وز عطش خون بدل زينب كبرا كرديد

هيچ دانيد چه با عترت طاها كرديد؟

اين حسين است و دل از خون شد مالامالش

آسمان سوخته از العطش اطفالش

ناگهان رعد صفت تيغ جهانگير كشيد

ناز آن قوم ستم پيشه به شمشير كشيد

از جگر نعره در آن مهلكه چون شير كشيد

خصم هر سوي بقصدش زكمان تير كشيد

تيغ بر دست، صف لشگر كفار شكافت

وز صف معركه نزد شه ابرار شتافت

باز شد صاعقه و بر جگر دشمن زد

شعلۀ آتش تيغش همه را دامن زد

اي بسا دست و سر و سينه و پاو تن زد

بر زمين پيكر گُردان هژ برافكن زد

الحذر الحذر از خاك به افلاك انداخت

كه به يك حمله چهل تن بروي خاك انداخت

ناگهان تيره دلي مركب او را پي كرد

راه در قلب سپه، پاي پياده طي كرد

ناله در غربت مولاش بسان ني كرد

تيغ جا بر جگر و فرق منير وي كرد

اي بسا نيزه كه بر آن بدن پاك آمد

نازنين سرو قدش بر زِبَر خاك آمد

چشم بگشود در آن قلزم خون سوي خيام

شايد از دور ببيند، رخ زيباي امام

وز لب شسته بخون، داد به مولاش سلام

ديد ناگاه كه آن نور دل خيرالانام

از حرم آمده چون جان گرامي ببرش

سر زانوي محبّت بگرفته است سرش

اي حسين اي سر هر كشته، سر دامن تو

از چه بر خاك سه شب ماند گرامي تن تو

از چه نگذاشت به تن خصم تو پيراهن تو

زده آتش همه را قصّۀ جان دادن تو

«ميثم» آن به كه از اين قصّه دگردم نزند

وصف اين غم نكند، شعله به عالم نزند

----------

عزيز فاطمه! بر درگه عفوت سر آوردم

عزيز فاطمه! بر درگه عفوت سر آوردم

گناهي از تمام كوه ها سنگين تر آوردم

من آن حُرّم كز اول خويش را سد رهت كردم

تو را در اين زمين بين هزاران لشگر آوردم

به جاي دسته گل با دست خالي آمدم اما

دلي صد پاره تر از لاله هاي پرپر آوردم

نشد تا از فرات آب آورم از بهر اطفالت

ولي بر حنجر خشكيده ات چشم تر آوردم

غبارم كن، به بادم ده مرا، دور سرت گردان

فدايم كن كه در ميدان ايثارت سر آوردم

گرفته جان به كف در محضرت، فرزند دلبندم

قبولش كن كه قرباني براي اصغر آوردم

سرشك خجلت از چشمم چو باران بر زمين ريزد

زبان عذرخواهي بر عليّ اكبر آوردم

همين ساعت كه بر من يك نظر از لطف افكندي

به خود باليدم و مانند فطرس پر برآوردم

بده اذنم كه خم گردم، ببوسم دست عبّاست

كه روي عجز بر آن يادگار حيدر آوردم

چه غم گر جرم من از كوه سنگين تر بُوَد ميثم

كه سر بر آستان عترت پيغمبر آوردم

----------

فراقت تشنه ي او بود و تشنه جان مي داد

فراقت تشنه ي او بود و تشنه جان مي داد

نخورده آب به خون عمر جاودان مي داد

گشوده دست قبولي خداي عز و جل

حسين هستي خود را به ارمغان مي داد

عجب نبود اگر در بهاي هستي وي

خدا خدايي خود را به رايگان مي داد

خدا به مسلخ عشق از خليل خواست جوان

حسين داوطلب گشته خور جوان مي داد

وضوي خون جبين را نكرده بود تمام

كه خون پاك دلش را آسمان مي داد

سلاج و جامه شده غارت و كرامت بين

كه باز خاتم خود را به ساربان مي داد

زلال آب به سقا كه هجر غيرت بود

گلوي كودك شش ماهه را نشان مي داد

به چرتم دو لبي را كه مصطفي بوسيد

چگونه بوسه بر آن چوب خيزران مي داد

گلوي تشنه و درياي خون و سجده ي شكر

حسين بود كه اين گونه امتحان مي داد

اگر

ز بام فلك قتلگاه را مي ديد

هزار مرتبه بايد مسيح جان مي داد

سر بريده، به بالاي ني چون قرآن خواند

صداي زنده ي او عرش را تكان مي داد

مظهر عفو خدا، حجت دادار حسين

مظهر عفو خدا، حجت دادار حسين

تو يم عفوي و من حرّ گنه كار حسين

عوض آنكه براني، به رويم خنده زدي

بس كه مولايي و ستّاري و غفّار حسين

منم آن كس كه شكستم دل اطفال تو را

آمدم سوي تو، با لشكر بسيار حسين

يابن زهرا گنهم، گر چه فزون است، ببخش

به علي اكبر و عباس علمدار، حسين

خود ببخشاي و دعا كن كه ببخشند مرا

حضرت فاطمه و حيدر كرار حسين

گنهم، توبه ندارد تو مگر عفو كني

نگذاري ببرندم به سوي نار حسين

تو كه آغوش گشودي به رويم، اذن بده

كه به پاي تو كنم، جان خود ايثار حسين

تاكنون بوده ام اي شاه، گرفتار گناه

گشتم اين لحظه به عشق تو گرفتار حسين

آب اگر بر تو نياورده ام از شط فرات

دو فراتم بوَد از ديدۀ خونبار حسين

همچو حر تو بوَد، آرزوي «ميثم» اين

كه دم مرگ بگريد ز غمت زار حسين

----------

من حر روسياهم العفو يابن الزهرا

من حر روسياهم العفو يابن الزهرا

سنگين بود گناهم العفو يابن الزهرا

شرمنده از بتولم، كن از كرم قبولم

حر با همه گناهش، برگشته در پناهت

آيا شود ببخشي، او را به يك نگاهت؟

شرمنده از بتولم، كن از كرم قبولم

ديشب ز خيمه هايت، بانگ عطش شنيدم

تا صبح گريه

كردم، آه از جگر كشيدم

شرمنده از بتولم، كن از كرم قبولم

اي تشنه لب حسين جان، جانم شود فدايت

از اشك چشم خود آب آورده ام برايت

شرمنده از بتولم، كن از كرم قبولم

اگرچه رو سياهم، خط سعادتم ده

تا جان كنم فدايت، اذن شهادتم ده

شرمنده از بتولم، كن از كرم قبولم

افتاده ام به پايت تا دست من بگيري

هم دست من بگيري، هم هستِ من بگيري

شرمنده از بتولم، كن از كرم قبولم

راضي كنم به خونم مظلومه خواهرت را

اذنم بده ببوسم دست برادرت را

شرمنده از بتولم، كن از كرم قبولم

----------

منكه گرفتار توأم يا حسين

منكه گرفتار توأم يا حسين

حرِّ گنهكار توأم يا حسين

آمده ام باز كه حُرّم كني

سنگ شدم گوهر و دُرّم كني

اي نگهت برده دل از دست من

گوشه ي چشم تو همه هست من

حُرّ اسير آمده اعجاز كن

گوشه ي چشمي به رويم باز كن

تشنه لبم آب حياتم بده

سيّدي العفو نجاتم بده

عالم غم در دل تنگ تو بود

لشگر من در پي جنگ تو بود

دست عطايت همه را آب داد

بر تن بيتاب همه تاب داد

جز تو كه بر تير بلا تن دهد

وز كرمش آب به دشمن دهد

باب تو بر قاتل خود شير داد

از كرمش به خصم، شمشير

داد

تو ثمر آن شجري يا حسين

تو پسر آن پدري يا حسين

از تو سزد اي پسر بوتراب

تا كه به دشمن بدهي جام آب

اي به فداي تو و آقائي ات

خصم تو شرمنده ي سقائي ات

كاش فلك خانه خرابم كند

هُرم لب خشك تو آبم كند

گر چه خود از شطّ فرات آمدم

در طلب آب حيات آمدم

كاش مي آرودم يك جرعه آب

بر لب خشكيده ي طفل رباب

العطش طفل تو كشته مرا

ديشب از اين غصّه نمردم چرا

آه كه هم گام به دشمن شدم

باعث اين سوزِ عطش من شدم

يوسف زهرا! زگنه خسته ام

بر كرم و لطف تو دل بسته ام

تو پسر فاطمه اي يا حسين

فُلك نجات همه اي يا حسين

حال اگر من به تو بد كرده ام

فاطمه را واسطه آورده ام

مرا به صدّيقه ي كبري ببخش

به محسن شهيد زهرا ببخش

خواست چو اسب خود آيد فرود

شاه به سويش درِ رحمت گشود

كاي شده از خود تهي از دوست پُر

مادرت از روز ازل خوانده حُر

حُرِّ رياحي نسب اهل بيت

گشته پر از تاب و تب اهل بيت

گم شده ي فاطمه پيدا شدي

وصل به ريحانه ي زهرا شدي

اي به بلي گفته بلي مرحبا

حرِّ حسين ابن علي مرحبا

قبله ي عشّاق صلايت زده

فاطمه امروز صدايت زده

شيفته ي پُر زدنت بوده ام

منتظر آمدنت بوده ام

روح شو اي دوست به تن ناز كن

با پسر فاطمه پرواز كن

باغ گل ياس شدي، مرحبا

وصل به عبّاس شدي، مرحبا

در پي ديدار حبيب آمدي

يا كه به ياريّ غريب آمدي

از ادب تو، به من و مادرم

بود حسيني شدنت باورم

بودي از آغاز طرفدار من

پيش تر از بودن خود يار من

اين كه دلت پُر زتجلاّي ماست

عهد الست تو تولاّي ماست

زندگي روح تو در روح ماست

زخم تو زخم تنِ مجروح ماست

گر چه مرا زخم فزون بر تن است

بستن زخم سرِ تو با من است

زخم تو و دست من و دستمال

هر سه براي تو بود سه مدال

تا نشود از تو مدال تو باز

سر نَبُرد از تو كس اي سرفراز

فرق تو را اهل ستم بشكنند

رأس مرا بر سر ني مي زنند

چون تن مجروح تو افتد به خاك

در برِ من جان دهي اي جانِ پاك

قتلگهت را شرف علقمه است

زائر تو مادر من فاطمه است

تو نه حسيني كه حسيني دگر

فاطمه را نور دو عيني دگر

هر كه زما گردد، ما مي شود

بر سر اين قاف، هما مي شود

حرّ، تو دگر كرب و بلايي شدي

كرب و بلاي نه، خدايي شدي

ذات خداوند خريدار توست

«ميثم» ما شاعر دربار توست

----------

يوسف زهرا! زشما پُر شدم

يوسف زهرا! زشما پُر شدم

تا كه اسير تو شدم حُر شدم

از دل دشمن به سويت پر زدم

آمدم و حلقه براين در زدم

آمده ام تا كه قبولم كني

خاك ره آل رسولم كني

حرّ پشيمان تو ام يا حسين

دست به دامان تو ام يا حسين

يك نگه افكن همه هستم بگير

اي پسر فاطمه دستم بگير

روز نخستين به تو دل باختم

در دل من بودي و نشناختم

دست نياز من و دامان تو

كوه گناه من و غفران تو

ناله ي العفو بُوَد بر لبم

تا صف محشر خجل از زينبم

روي علي اكبر تو ديدني است

دست علمدار تو بوسيدني است

مهر تو كُلّ آبروي من است

هستي من خون گلوي من است

چه مي شود كشته ي راهت شوم؟

خاك قدم هاي سپاهت شوم؟

حرّ رياحي به درت آمده

فطرس بي بال و پرت آمده

با نگه خويش كمالم بده

وز كرم خود پر و بالم بده

بال من از تيغه ي شمشيرهاست

سينه ي تنگم سپر تيرهاست

مقتل خون، اوج كمال من است

تير محبت پر و بال من است

بال بده، فطرس ديگر شوم

طوطي گهواره ي اصغر شوم

----------

حضرت حبيب

آمدي بر ياري عترت در اين صحرا حبيب

آمدي بر ياري عترت در اين صحرا حبيب

مرحبا بك اجر تو با مادرم زهرا حبيب

بي سبب نبود كه از اول حبيبت گفته اند

تو حبيبي تو حبيبي تو حبيبي يا حبيب

شاد كردي قلب محزون عزيزان مرا

مي كند امشب دعايت زينب كبري حبيب

دشت پر از دشمن و ما بي كس و تنها و تو

دوستي كردي ميان دشمنان با ما حبيب

خوب شد بر ياري آل پيمبر آمدي

زآن كه خيري نيست بعد از ما در اين دنيا حبيب

با وجود آن كه باشد آب، مهر مادرم

از حريمم گشته بانگ العطش بر پا حبيب

كودكان تشنه ام را بهر دفع تشنگي

نيست آبي غير اشك خجلت سقّا حبيب

باش با ما تا ببيني دختر معصوم من

مي دهد از تشنگي جان بر لب دريا حبيب

تو حبيبي كز براي ياري محبوب من

آمدي از كوفه امشب يكّه و تنها حبيب

مي رسي بر آرزوي خويش امشب صبر كن

مي شود رنگين زخون، مهر رخت فردا حبيب

تو حبيبي تو حبيبي اي حبيب اهل بيت

دستگيري كن به فردا (ميثم) خود را حبيب

----------

اسدي، حبيب عترت! گل باغ آشنايي!

اسدي، حبيب عترت! گل باغ آشنايي!

چه سعادتي از اين به، كه شدي تو نينوايي

تو حبيب پاكبازي، تو هماره سرفرازي

به ولايت حسيني، به محبت خدايي

تو اسير زلف ياري، همه عمر بي قراري

تو شدي ز نوجواني، به هواي

ما هوايي

كه در اين سياهي شب، ببرد خبر به زينب

كه حبيب، پير كوفه، شده پير كربلايي

زكرامت سرشتت، همه بوده سرنوشتت

كه به پاي عشق جانان، سر و جان كني فدايي

به خدا قسم حبيبي، كه تو ياور غريبي

چه خوش است با غريبان، شب غربت آشنايي

چو مرا غريب ديدند، همگان زمن بريدند

منم وديار غربت، منم و غم جدايي

شده چشم هاجرانم همه چشمه هاي زمزم

به جز العطش ندارد لب خشكشان صدايي

شده قسمتت سعادت، زهي از چنين عبادت

كه كند عذار سرخت، زحسين دلربايي

زمحبت تو ميثم، به عنايتت زند دم

شب و روز، فكر و ذكرش شده منقبت سرايي

----------

اگرچه خصم كند نيستم، حبيب تو هستم

اگرچه خصم كند نيستم، حبيب تو هستم

هنوز خاك وجودم نبود، دل به تو بستم

مرا به عالم زر، زرخريد كوي تو كردند

در آن زمان كه نبودم به خاك پات نشستم

ز بس كه دور تو گشتم تمام لشكر كوفه

زدند طعنه و گفتند من حسين پرستم

هزار بار شكستند استخوان تنم را

هزارشكر كه پيمان دوست را نشكستم

تنم كه خورد زمين، سر به زانوي تو نهادم

سرم كه گشت جدا، دامن تو بود به دستم

ز زخم خويش سرودم، به خون چهره نوشتم

كه تو حبيب خدايي و من حبيب تو هستم

نياز نيست حبيب تو را به بادۀ جنّت

قسم به

خون شهيدان ز زخم تيغ تو مستم

به پيكرم شده اين زخم ها لباس شهادت

كه از نخست چنين بوده با تو عهد الستم

مرا به سلسلۀ دوست بسته اند از آغاز

ز هم گسستم و زنجير دوست را نگسستم

به روز حشر به «ميثم» بهشت را صله بخشم

كه از شرار درونش هماره با خبراستم

----------

اي سراپا روح ايمان يا حبيب بن مظاهر

اي سراپا روح ايمان يا حبيب بن مظاهر

جان نثار كوي جانان يا حبيب بن مظاهر

پير اما شيرِ غران يا حبيب بن مظاهر

بحر اما بحر عطشان يا حبيب بن مظاهر

خون خون حي سبحان يا حبيب بن مظاهر

بسته با محبوب پيمان يا حبيب بن مظاهر

يا حبيبي دست حق يارت كه خود يار حسيني

غرق انوار ولايت، محو ديدار حسيني

جان گرفتي بر سر دست و خريدار حسيني

تا ابد آزاد مردي و گرفتار حسيني

در خزان هم لالة خندان گلزار حسيني

اي لبت بر مرگ خندان يا حبيب بن مظاهر

تو سراپا عاشق، اما عاشق تير بلايي

مست صهباي ولايت، تشنة جام ولايي

هم اسد در بيشة دين، هم نهنگ بحر لايي

تو حبيبي، تو حبيبي، تو حبيب كربلايي

هر كه هستي مرد ميدان نبرد ابتلايي

در كفت سر، بر لبت جان يا حبيب بن مظاهر

اي سلامت را رسانده از دل بشكسته زينب

تيغ بر كف، اشك بر

رخ، شور در سر، ذكر بر لب

آسمان معرفت را چهره ات تابنده كوكب

در مقام قرب چون ماه بني هاشم مقرب

از زبان يوسف زهرا شنيدم اين كه هر شب

كرده اي يك ختم قرآن يا حبيب بن مظاهر

گرد غربت در وطن بنشست چندي بر عذارت

بال ميزد مرغ دل از كوفه گرد كوي يارت

عشق ثارالله مي برد از دل و از جان قرارت

كوفه بود و سينة سوزان و چشم اشكبارت

نامة فرزند زهرا شد مدال افتخارت

واشدي چون گل به بستان يا حبيب بن مظاهر

نامة دلدار را خواندي به عالم ناز كردي

چون ملك از فرش بر عرش خدا پر باز كردي

سير معراج هوالموجود را آغاز كردي

نيمه شب از كوفه تا كرببلا پرواز كردي

در كمال عشق و ايثار و وفا اعجاز كردي

گوي بردي از شهيدان يا حبيب بن مظاهر

چشم ثارالله تا افتاد بر ماه جمالت

ديد سر تا پا همه ايثار و عشق و شور و حالت

بيش تر در سن پيري از جوان شوق وصالت

بخت گفتا اي ملك وامانده در سير كمالت

هجر پايان يافت وصل يوسف زهرا حلالت

داده جان و گشته جانان يا حبيب بن مظاهر

تو نماز وصل را پيش از نماز ظهر خواندي

تير دشمن را به جاي ديده بر

قلبت نشاندي

خون خود را در قدوم يوسف زهرا فشاندي

از خودي ها پا كشيدي تا خدا خود را رساندي

از ازل با يار بودي، تا ابد با يار ماندي

اي به راه يار قربان يا حبيب بن مظاهر

سوخت ثارالله با ياد تو قلب داغدارش

گوييا جان داد عباس عزيزش در كنارش

اوفتاد از مرگ تو بر چهره نقش انكسارش

گرد غربت ناگهان بنشست بر ماه عذارش

اشك تنهايي روان شد از دو چشم اشكبارش

گه به صورت، گه به دامان يا حبيب بن مظاهر

اي محبت سجده آورده به زخم پيكر تو

اي گرفته آبرو تا حشر، خون از منظر تو

بوسة آيات قرآن بر لب جان پرور تو

تيغ در دست عدو خجلت كشيد از حنجر تو

با كه گويم قاتل سنگين دل بد اختر تو

با سرت مي داد جولان يا حبيب بن مظاهر

اي شهادت از جواني برده تا پيري شكيبت

اي وصال دوست در ميدان جانبازي نصيبت

تو حبيبي آن كه مادر خوانده از اول حبيبت

تيغ: مرحم، زخم: دارو، مرگ: درمان، غم طبيبت

يا حبيبي! خيز و ياري كن به مولاي غريبت

داد او از خصم بستان يا حبيب بن مظاهر

تو حبيب جان و پيشاني محبوبت شكسته

ياور عشقي كه يارت در يم خون ديده بسته

شانه

اش از تيغِ بران سينه اش از نيزه خسته

عضو عضو پيكرش چون برگ گل از هم گسسته

در عزاي آن خدايي كشتي در خون نشسته

اشك "ميثم" كرده طوفان يا حبيب بن مظاهر

----------

اي گشته پير مكتب ايثار ما، حبيب

اي گشته پير مكتب ايثار ما، حبيب

در يك جهان غم آمده، غمخوار ما، حبيب

زينب دعات كرده، رسانده تو را سلام

زيرا شدي به غربت ما يار ما حبيب

با روي سرخ و موي سفيد، اين شب سياه

روي تو گشته شمع شب تار ما حبيب

نه روز پيريَت، كه ز دوران كودكي

بودي هميشه طالب ديدار ما حبيب

بازار ظلم و كفر، رواج است مرحبا

با، زاري، آمدي تو به بازار ما حبيب

پيري و ليك شير حسيني، چه مي شود

باشي در اين ديار، علمدار ما، حبيب؟

از لحظۀ وفات رسول خدا، مدام

بوده زمانه، در پي آزار ما حبيب

پرسي اگر ز حال دل ما عيان بود

از كام خشك و ديدۀ خونبار ما حبيب

در اجر تو بهشت چه قابل، بهشت تو

باشد به زير سايۀ ديوار ما، حبيب

«ميثم» از اين سروده براي حبيب ما

اجرش وصال ميثم تمّار ما، حبيب

----------

اي گشته در محيط بلا ياورم حبيب

اي گشته در محيط بلا ياورم حبيب

محبوب من بيا بنشين در برم حبيب

روز غريبي آمدي و يار ما شدي

خوب آمدي جز اي تو با مادرم حبيب

تنها نه من به وصل تو دلشاد گشته ام

خوشنود شد ز آمدنت خواهرم حبيب

امشب به جاي سينۀ مادر ز تشنگي

انگشت خود مكيده علي اصغرم حبيب

با آنكه تشنگي زده بر جان شراره ام

سوزد دلم ز العطش دخترم حبيب

امشب ز شوق دوست نهم رو به روي خاك

فردا رود به نيزۀ دشمن سرم حبيب

سوزد دلم از اينكه تو فردا به موج خون

جان مي دهي به پيبش دو چشم ترم حبيب

وقتي شكافت سينه ات از نيزه يادكن

از جسم چاك چاك علي اكبرم حبيب

جاي تو خالي است كني ياري مرا

آن دم كه پاره پاره شود پيكرم حبيب

جاي تو خالي است كه بيني ز تيغ شمر

در قتلگه بريده شود حنجرم حبيب

فردا سر مرا لب عطشان جدا كنند

تا زند اسب بر بدن اطهرم حبيب

«ميثم» كند مصائب ما را بيان به نظم

فردا شفيع او به صف محشرم حبيب

----------

اي يار امام شهدا يابن مظاهر

اي يار امام شهدا يابن مظاهر

امروز شدي خون خدا يابن مظاهر

آثارِ شكستم به جبين گشت نمايان

وقتي كه فتادي تو ز پا يابن مظاهر

با داغ تو اي پير پر از دوست، عجب نيست

گردد قدم از غصه دوتا يابن مظاهر

ايثار، همين بود كه بستي به محاسن

از خون سر خويش، حنا يابن مظاهر

جان در بدنت بود كه از خنجر قاتل

لب تشنه سرت گشت جدا يابن مظاهر

از كوفه چو بر ياري ما روي نهادي

زهرا به تو مي كرد دعا يابن مظاهر

ديروز شدي يار علي در صف صفين

امروز شدي ياور ما يابن مظاهر

اي حافظ و اي قاري و اي حامي قرآن

خوش حقّ تو گرديد ادا يابن مظاهر

در ياري دين سر به كف دست گرفتي

گشتي به ره دوست فدا يابن مظاهر

«ميثم» نه فقط، بلكه همه عالم و آدم

گيرند ز خاك تو شفا يابن مظاهر

----------

اي يار ما به روز غم و ابتلا، حبيب

اي يار ما به روز غم و ابتلا، حبيب

چشم انتظار آمدنت كربلا، حبيب

محبوب تو حسين و حبيب حسين تو

تو يا حسين گفتي و او گفت: يا حبيب!

زهرا دهد ندات كه اهلا و مرحبا

زينب كند به خيمه برايت دعا، حبيب

امروز تو حبيب و امامت بود غريب

خوش ياور غريب شدي، مرحبا حبيب!

اي كوفه با تلاوت قرآنت آشنا

اي جان نثار عترت و قرآن، بيا حبيب

قرآن بخوان كه برده صدايت دل از حسين

قرآن بخوان كه محو شدي در خدا حبيب

قرآن بخوان كه صورتت از خون شود خضاب

قرآن بخوان كه رأس تو گردد جدا حبيب

قرآن بخوان كه گشته دلم تنگ بر صدات

قرآن بخوان كه ما تو شديم و تو ما حبيب

امشب تو را صداست به قرآن بلند و من

فردا شوم تو را سر ني هم صدا حبيب

تو مي شوي فدايي فرزند فاطمه

"ميثم" به خاك راه تو گردد فدا حبيب

باز سيناي دلم را طورهاست

باز سيناي دلم را طورهاست

باز درناي وجودم شورهاست

كيست كاين سان در تكلّم با من است

با من است اين يار پنهان با من است

شعله بر مي خيزد از آواي من

كيست كامشب مي دمد درناي من

سينه ام سوز درون دارد همي

ديده ام باران خون دارد همي

چند نوشاني دوايم اي طبيب

درد من باشد غم عشق حبيب

گر شكافي قلب مجذوب مرا

ننگري جز عشق محبوب مرا

بوده هر شب ورد و ذكرم با حبيب

يا حبيبي يا حبيبي يا حبيب

سينة من عاشق تير بلاست

پير عشق من حبيب كربلاست

آن جوانمردي كه آمد پير عشق

عاش_ق امّا عاشق شمشير عشق

تشنه امّا از همه سيراب تر

پير امّا از جوان شاداب تر

آنچنان گرديده محو روي دوست

كه دگر آني نمي گنجد به پوست

ساخته از آتش و خون سازو برگ

جنگ را كرده بهانه بهر مرگ

خيمه بيرون از جهان تن زده

خويشتن را بر صف دشمن زده

از برونش جلوه گر نور حسين

در درونش م__وج زن ش_ور ح_سين

پيش تير و نيزه و شمشير و س_نگ

بر لب آواي رج_ر يا ن_اي ج__نگ

كاي گ_روه از م__حبت ب__ي نصيب

من حبيبم م__ن حبيبم من حبيب

خشم حق گ_ريده ظ_اهر، بنگريد

جنگ ف_رزند م__ظاه_ر، ب__نگري_د

هان مخوانيدم ن__زار و پ__يرم_رد

شير مردم ش__ير م__ردم شيرمرد

جذبة يار اس__ت در ن__يروي م_ن

قدرت ع_شق اس_ت در ب_ازوي من

گر هواي زن__ده ب__ودن داش__تن

زنده ي_ك ت__ن از ش__ما ن__گذاشتن

عهد م_ادر ق__رب ج__انان خواستن

بود از اوّل رخ ب__خ_ون آراس__ت__ن

تي_غ را دي__دن س__پر ان__داخ__تن

دوش تن را ب__ار س__ران__داخ__تن

سنگ_هات_ان ل__ؤل__ؤ لالاي م__ن

تيغ هاتان ن__رگس ش__هلاي من

كيست تا در ج_ام چشمم خون كند

كيست ت_ا

رويم ز خون گلگون كند

تير كو ت_ا ب_ر بَصَر ب__گذارم_ش

نيزه ك__و ت__ا ب__ر جگر بسپارمش

مرهم من نيست غير از زخم دوست

ز آنكه ت_يغش از محبّت هاي اوست

من حبيبم م_رگ محبوب من است

زخم روي زخ__م م_طلوب من است

آنكه سوزاند م_را حاص_ل كجاست؟

ناز ق_اتل م_ي كشم ق_اتل ك_جاست؟

هر چه آي_د زخ_م ب__ر ان_دام م__ن

مرگ شيرين ت_ر ش_ود در كام م_ن

او شهادت را ب__ه اس__تق_بال رفت

تا كه در ام_واج خ_ود از ح_ال رف_ت

آنقدر خون ريخت از آن جان پاك

تا كه سَ_رو ق_امتش ش_د نقش خاك

كرد از خون آن_چنان رُخ را خ_ضاب

كه بود گ_لگون اِل_ي يَومِ ال__حساب

بيكس و مظلوم و ت_نها و غ__ريب

شد حبيب__ي ك_شته در راه ح__بيب

تا اَبَد از خلق و خ__لّاق وَدود

بر حسين و ب__ر ح_بي__ب او درود

هديه بر محبوب شد جان حبيب

جان «ميثم» ب_اد ق_ربان ح_بيب

----------

حُبّ الحبيب نقش گرفته به دفترم

حُبّ الحبيب نقش گرفته به دفترم

غرق تحيرّم كه چه شوري است در سرم

من عاشق حبيب و حبيب عاشقِ حسين

جا دارد ار زشوق به تن جامه بردرم

در بحر عشق نيست به ساحل مرا نياز

زآن خوشدلم كه آب گذشته است از سرم

تن همچو كوه آتش و جان اوفتد به تاب

دل گشته در شراره ي حُبّ حبيب آب

گشته سعادت همه عالم نصيب من

زيرا بود حبيب مظاهر حبيب من

سر تا به پاي دردم و دردم محبّت است

زآن خوشدلم كه هست حبيبم طبيب من

در شهر خود غريبم و دور از ديار يار

يارب مرا ببر سوي يار غريب من

يك لحظه ام به سينه قرار و شكيب نيست

آرامشم به غير وصال حبيب نيست

تنها نه در ولادت نامش حبيب بود

سر تا قدم وجود تمامش حبيب بود

از لحظه اي كه چشم به داغر جهان گشود

تا شهد مرگ ريخت به كامش حبيب بود

بايد شناخت موسم غربت حبيب را

او روز بي كسيِّ امامش حبيب بود

خوش با حسين زندگي اش يافت خاتمه

يكدم نداشت از دم شمشير واهمه

چون زاده ي عقيل به دامان كوچه ها

خوش داشت با حسين به هر گام زمزمه

گويي ولادت دگرش بود، چون رشيد

او را به دست، نامه ي فرزند فاطمه

با آنكه پير بود، جواني زسر گرفت

دور فراق و روز غمش يافت خاتمه

بگذاشت همچنان ورق مصحفش به چشم

خنديد و گفت اي پسر فاطمه به چشم

چون ديد نامه آمده از سوي رهبرش

گويي هزار بال بر آمد زپيكرش

مرغ دلش پريد در آغوش گرم يار

جان گشت و بال زد بسر بامِ دلبرش

ديگر فضاي خانه بر او تيره گشته بود

يك باره دست شست زفرند و همسرش

غير از حسين در دو جهان دلبري نداشت

گويي برادر و پسر و همسري نداشت

او تشنه بود تشنه

ي درياي سرخِ لا

سرمست گشته بود زسرچشمه ي ولا

ديگر وجود او همه پُر بود از حسين

سر تا قدمك به شوق بلا بود مبتلا

آرام و مخفيانه زكوفه عبور كرد

با مسلم ابن عوسجه آمد به كربلا

در بين راه زمزمه ها داشت با حسين

پيوسته ذكر مرغ دلش بود يا حسين

در كربلا چو رو به خيام كرد

الحق كه درس عشق و وفا را تمام كرد

بنهاد با ادب به حريم حسين رو

از دوذ بر امام زمان احترام كرد

قدر و مقام و عزّت و جاه و جلال بين

او را زخيمه دختر زهرا سلام كرد

آهي كشيد و گفت مرا نيست اين مقام

من كيستم كه دخت بتولم كند سلام

خود را حبيب، در دو جهان سرفراز كرد

بر وي عزيز فاطمه آغوش باز كرد

تا راه يافت در حرم قرب اهل بيت

بر عرش و فرش و جنّت و فردوس ناز كرد

پيش از نماز ظهر به ميدان كارزار

در موج خون حضور امامش نماز كرد

زيباتر از نماز شهادت دگر نداشت

افتاد روي خاك و سر از سجده برنداشت

او را سعادت ابديّت نصيب شد

وقت نماز ظهر فداي حبيب شد

آثار انكسار به روي حسين ماند

آري حبيب رفت و امامش غريب شد

تا شد سرِ حبيب به بالاي ني بلند

بر پا صداي ولوله اي بس عجيب شد

نجوا هنوز زير لبش داشت با حسين

گويي سر بريده ي او گفت يا حسين

قاتل سر حبيب به هر سو كه مي كشيد

طفل حبيب همره او سخت مي دويد

با قاتل پدر، پسر دل شكسته گفت

اين سر چه كرده بود كه تيغت زتن بريد

شب تا صبح هر شب قرآن نمود ختم

كُشتي ورا به خاطر خوشحالي يزيد

بر خود هماره لعن ابد را نگاشتي

داغ حبيب بر دل قرآن گذاشتي

اي كودكي كه سوخته اي در تب حبيب

داري به ياد، خاطره از هر شب حبيب

سخت است ديدن سر بابا به نوك ني

امّ وئ ابم فدايي امّ و اب حبيب

دور سر حسين مكن گريه بر پدر

ديگر يزيد چوب نزد بر لب حبيب

پيوسته گريه بهر حسين شهيد

ياد از تنور خولي و چوب يزيد كن

اي پير پارسا كه حسينِ مجسّمي

نامت حبيب باشد و محبوب عالمي

چون بحر پرخروشي و چون كوه سرفراز

در پيري از تمام جوانان مقدّمي

در اين قصيده بوده يقينم كه از كرم

الهام بخش طبع جگر سوز «ميثمي»

عالم تمام عالم حبّ الحسين توست

هر دل سفينه ي يم حبّ الحسين توست

----------

حبيبي من حبيبم آمدم خاك درت گردم

حبيبي من حبيبم آمدم خاك درت گردم

غبارم كن مگر با باد بر گِرد سرت گردم

كرم كن اذن ميدانم كه در اين آخر پيري

جواني را زسر گيرم فداي اكبرت گردم

صفاي عشق آوردم قبولم كن قبولم كن

كه در

صدق و صفا مقبول زهرا مادرت گردم

دعا كن تا محاسن را زخون سر كنم گلگون

كه هم رنگ گلوي چاك چاك اصغرت گردم

جواني را نثار عشق بابايت علي كردم

به پيري آمدم تا پيش دشمن ياورت گردم

دعا كن زودتر از روز عاشورا شوم قربان

نباشم تا گواه آب آب دخترت گردم

دعا كن تا سرم باشد كنار محمل زينب

كه از بالاي نيزه سايه بان خواهرت گردم

به بستان ولايت آنچنان نقش زمينم كن

كه خاك زير پاي لاله هاي پرپرت گردم

چرا بر كام خشكت خون نجوشيد از دل دريا

فداي حنجر خشكيده و چشم ترت گردم

دو چشمم را زخون دل دو درياي خروشان كن

كه با سقّايي چشم ترم آب آورت گردم

به محشر با همه آلودگي اي يوسف زهرا

شفيع «ميثم» دل سوخته در محضرت گردم

----------

شنيدم كه مولاي اهل ولا

شنيدم كه مولاي اهل ولا

چو زد خيمه در وادي كربلا

چو گرديد در بين دشمن غريب

يكي نامه بنوشت بهر حبيب

كه اي پير از پاي تا سر وفا

محبت گرفته ز نامت صفا

بود اين پيام از حسين غريب

كه بنوشته از كربلا بر حبيب

حبيبي كه عشق است مطلوب تو

كجايي غريب است محبوب تو

اگر يار و غمخوار مايي بيا

اگر عاشق كربلايي بيا

بيا تا كه صورت كني لاله گون

بيا

تا كه خود را بشويي ز خون

ز ياران آن شهريار غريب

يكي برد اين نامه را بر حبيب

بدو گفت: كي پير پاكيزه راي

سلامت رسانده ولي خداي

كه اي بوده از كودكي يار ما

به هنگام پيري طرفدار ما

حبيبي بيا تا ولايي شوي

به همراه ما كربلايي شوي

بيا تا كه چون شمع آبت كنم

اگر ذره اي، آفتابت كنم

حبيبي، حبيبي، حبيبي، حبيب

تو را كرده دعوت امام غريب

بيا روز غربت مرا يار باش

به آل پيمبر طرفدار باش

حبيب آن زمان داشتي ميهمان

ز فاميل و خيل عمو زادگان

به آنان چنين گفت آن خوش سير

كه من پير و فرتوت گشتم دگر

چگونه بدين پيري و ابتلا

ز كوفه روم جانب كربلا

چو شد خانه خلوت عيال حبيب

بدو گفت: كي پير محنت نصيب

مرا رفته از تن قرار و شكيب

چه گويي جواب حسين غريب؟

حبيبش چنين گفت: كاي پاك زن!

نيايد دگر قهرماني ز من

چه بهتر كه بنشينم اندر سرا

كناري بجويم از اين ماجرا

برآشفت يك باره آن پير زن

كه ديگر دم از مرد و مردي نزن

چرا ساكتي؟ اي به غم مبتلا!

امامت غريب است در كربلا

تو كه دست بر روي هم مي نهي

قيامت به زهرا چه پاسخ دهي؟

به رخ گشت جاري سرشك حبيب

به زن گفت: اي داده از كف شكيب

الا اي به شادي و غم يار من

همه عمر دلدار و غمخوار من

محب و طرفدار آل رسول

عزيز حبيب و كنيز بتول

اگر من شوم كشته در كربلا

تو تنها شوي اي به غم مبتلا

به پاسخ بگفت آن زن باوفا

كه اي پير از پاي تا سر صفا

حبيبي به حق خدا حاضرم

كه گردد غذا خون خاكسترم

ولي نيستم حاضر اي جان پاك

كه جسم امامم شود نقش خاك

حبيبش بگفت: آفرين بر تو زن!

كه بودي و هستي حسيني چو من

اگر پاره پاره شود پيكرم

دو صد بار گيرند تن از سرم

نگردم دمي از امامم جدا

روم كربلا تا كنم جان فدا

شهادت ز من برده صبر و شكيب

حبيبم، حبيبم، حبيبم، حبيب

سلام خدا بر وفاي حبيب

شود جان "ميثم" فداي حبيب

----------

مشتاق تو بودم، چه به پيري، چه جواني

مشتاق تو بودم، چه به پيري، چه جواني

اين روي به خون شسته و اين قدّ كماني

زخم تن و خون سر و پيشاني مجروح

هستند به ميدان وصالم سه نشاني

بگشوده دهان، زخم

تنم، تا كه بگويد

عشق است، فقط عشق حقيقي، نه زباني

دامان تو از كف ندهم، گر چه دو صد بار

گيرد ز بدن جان مرا دشمن جاني

در كوفه كه پيغام تو را ديدم و خواندم

تا كرب و بلا داشته ام، اشكْفشاني

صد شكر، كه شد سرخ ز خون موي سفيدم

امروز حبيبت كند احساس جواني

والله بهار است، بهار است، بهار است

باغي كه شود در ره محبوب، خزاني

در هر نگهم كرب و بلا بود، مجسّم

هر چند برون آمدم از كوفه نهاني

سوگند به خون من و خون شهدايت

فاني نشود هر كه شود بهر تو فاني

«ميثم» همه جا پر شده از شور حسيني

اين شور، جهاني است، جهاني است، جهاني

----------

من حبيب پسر فاطمه ام، يار حسينم

من حبيب پسر فاطمه ام، يار حسينم

بنده ام بنده ولي بنده ي دربار حسينم

درس آزادگيم داده از آغاز، معلّم

كه رها گشته ام از خويش و گرفتار حسينم

دل بريدم زهمه عالم و او برد دلم را

ديده بستم زهمه، عاشق ديدار حسينم

سر و جان طرفه كلافي است به بازار محبت

كه به اين هديه ي ناچيز خريدار حسينم

شرر تشنگي و تابش خورشيد، حلالم

كه جگر سوخته ي اشك علمدار حسينم

اين تن خسته و اين فرق سر، اين صورت خونين

همه وقف قدم يار كه من يار حسينم

به ولاي علي و مالك و عمار رشيدش

من در اين دشت بلا، ميثم تمارِ حسينم

آب دريا چه كند با جگر سوخته ي من

كه پر از سوز دل و آه شرربار حسينم

تاجر عشقم و كالاي محبت همه هستم

سر به كف دارم و آشفته ي بازار حسينم

ميثم اين گفته ي آن پير حسيني است كه گويد

كه حبيبم من و سرباز فداكار حسينم

----------

ن_ام م_را حبيب نهاده است مادرم

ن_ام م_را حبيب نهاده است مادرم

پرورده ب_ا محبت آل پيمبرم

بي دوست بر نياورم از سينه يك نفس

گ_ردد هزار ب_ار گر از تن جدا سرم

در آستان خويش غبارم كن اي حسين

بنشان به روي خاك، قدم هاي اكبرم

ب_ا زخم سينه، ناز شهادت كشيده ام

شايد كه وقت مرگ بگيري تو در برم

مقتل بهشت و زخم بدن، بوستانِ گل

حوريه مرگ و خون گلو آب كوثرم

ب_ا آنكه پيرمردم و سنم ب__ود فزون

انگار ك__ن ف_داييِ ششماهه اصغ_رم

مثل دو چوب خشك مجسم بوَد مدام

لب هاي خشك ك_ودك ت_و در برابرم

م_ن زن_ده باشم و پسر فاطمه غريب

اي ك_اش از نخست ن_مي زاد م__ادرم

ب_ر سنگ قب_ر م_ن بنويسيد دوستان

م_ن ج_ان نث_ار يوسف زهراي اطهرم

«ميثم» تو ياد مي كني از

من به نظم خويش

م_ن ني_ز دستگير ت_و در روز محشرم

----------

زهير بن قين

سلام بر زهير ابن قين

سلام بر زهير ابن قين

سلام شهيدان سلام حسين

سلام خدا بر زهير ابن قين

شهيدي كه در وادي كربلا

بلا گفت با يار و با غير، لا

شهيدي كه هنگام صرف طعام

رسيد از امام زمانش پيام

پيامي كه هر حرف آن نور بود

در آن دعوت ظهر عاشور بود

ندا داد پيك امامش كه هي

سعادت تو را اينك آمد زپي

زجا خيز و جان را كن آراسته

كه فرزند زهرا تو را خواسته

زهير و همه همرهان زين پيام

كشيدند يكباره دست از طعام

زحيرت همه رنگ خود باختند

تو گويي زكف لقمه انداختند

به ناگه عيالش بر آشفت سخت

كه هان از چه رو مي زني پا به بخت

حسين است مي خواندت يا زهير!

اجابت كن اينك كه خير است خير

زگفتار آن زن زهير ابن قين

روان شد به سوي خيام حسين

امام زمانش به محض ورود

چنان با نگاهي دلش را ربود

كه از خويش و از خلق بيگانه شد

به شمع رخ يار پروانه شد

نگاهي كه ديگر زهير ابن قين

كسي را نمي ديد غير از حسين

چو درهاي رحمت بر او بازگشت

به ديدار ياران خود بازگشت

نبودي دگر اين زهير آن زهير

زخود تا خدا كرد يك لحظه سير

زهيري سر از پاي

نشناخته

زهيري همه جان و دل باخته

چو پروانه مي سوخت سر تا قدم

كه اي دوستان من حسيني شدم

شدم عاشق يوسف فاطمه

خداحافظي مي كنم با همه

خداحافظ اي باوفا همسرم

به زينب سلام تو را مي برم

اگر از تو اينك جدا مي شوم

به راه امامم فدا مي شوم

به پاسخ چنين گفت زن با زهير

كه اي كرده يك لحظه يك عمر سير

تو گشتي حسيني زپا تا به سر

نداني به پا مي روي يا به سر

به خاطر بيار اي زهير ابن قين

كه چون دعوتت كرد پيك حسين

من از پشت پرده نهيبت زدم

به دل داغ عشق حبيبت زدم

اگر تو شدي پُر زشور حسين

فرستادمت من حضور حسين

تو جاني نگويم كه از تن مرو

وفا را نگهدار بي من مرو

الا غرق در شوق و شور حسين

مرا هم ببر در حضور حسين

بده قول نزد وليِّ خدا

كه در حشر از من نگردي جدا

شب است و زهير است و مولا حسين

صدا مي زند سيّدي يا حسين

اگر كشته گردم فزون از هزار

بسوزد همه عضو عضوم به نار

به هر سو برد باد خاكسترم

شود جمع بار دگر پيكرم

دوباره دمد روح پاكم به تن

ندا مي دهم اين تو اين جان من

سرم خاك پايت شود يا حسين

زهيرت فدايت شود يا حسين

زهي

عشق او، سوز او، شور او

سخنراني روز عاشور او

زشمشير، فرياد او تيز تر

زدريا دلش بود لبريز تر

چنان عاشق وصل دلدار شد

كه بي اذن سرگرم پيكار شد

شهامت فرستاد بر او درود

شجاعت به تحسين او لب گشود

به يك حمله افكند آن جان پاك

صد و بيست تن را به خاك هلاك

به تن گشت زخمش فزون از عدد

شهادت به او داد عمر ابد

چو گرديد نقش زمين پيكرش

فرستاد بر او كفن همسرش

غلام از سوي بانوي خويشتن

روان شد سوي كربلا با كفن

به دنبال جسم زهير ابن قين

كه افتاد چشمش به جسم حسين

تني ديد روي زمين بي كفن

نه او را كفن بود نه پيرهن

تني ديد از برگ گل پاك تر

زپيراهن لاله صد چاك تر

نفس هاش با شعله دمشاز گشت

از آن دشت خون با كفن بازگشت

كشيد از جگر ناله آه از نهاد

كفن را به بانوي خود باز داد

كه اي غرق اندوه و سوز محن

مرا عفو كن آمدم با كفن

كفن چون بپوشد زهير ابن قين؟

كه عريان به خاك است جسم حسين

كفن داشت در دستم اين زمزمه

كه اي بي كفن يوسف فاطمه

چو آن بي كفن را روي خاك ديد

كفن هم ززهرا خجالت كشيد

زمين و زمان سوخت «ميثم» بس است

زدي شعله بر قلب عالم بس است

حضرت قاسم

اي اهل كوفه! من يتيم مجتبايم

اي اهل كوفه! من يتيم مجتبايم

داماد بزم خون، به دشت كربلايم

مرغ دلم، بهر شهادت، مي زند بال

مرد جهادم، گرچه دارم، سيزده سال

فرزند پيغمبر در اين صحرا غريب است

بالله! عرب را، كشتن مهمان، عجيب است

اي شمر دون بر حرمت ما پا نهادي

اي ابن سعد آيا به اسبت، آب دادي

فرزند زهرا تشنه لب، اسب تو سيراب

اسب تو سيراب است و اصغر رفته از تاب

اسب تو سيراب و زند در خيمه ناله

از تشنگي، هم شيرخواره، هم سه ساله

اسب تو هر دم مي برد، از آب، حظّي

چون ماهي كوچك، كند اصغر تلظي

او بود و يك لشكر، ولي لشگر، چه كردند

با ياس سرخ باغ پيغمبر، چه كردند

گرگان كوفه، جسم او در بر گرفتند

با هم گلاب از آن گل پرپر گرفتند

با سوز دل زخم تنش را تاب دادند

آن تشنهْلب، را از دمِ تيغ آب دادند

جسمش ز نوك نيزه با جوشن يكي شد

پيراهن خونين او، با تن يكي شد

«بن سعد ازدي» بر تنش زد نيزه از پشت

هر سنگدل، يكبار آن شهزاده را كشت

افتاد، روي خاك و عمو را صدا زد

مانند مرغ سر بريده دست و پا زد

فرزند زهرا همچنان باز شكاري

آمد به بالاي سرش با

آه و زاري

در دست گلچين، ديد ياس پرپرش را

مي خواست، كز پيكر جدا سازد سرش را

با تيغ بر او حمله، چون شير خدا كرد

دست پليد آن ستمگر را جدا كرد

لشكر، براي ياري او حمله كردند

آوخ! كه با آن پيكر خونين چه كردند

از ميهمان خويش استقبال كردند

قرآن ثارالله را پامال كردند

با آنكه بر هر داغ، داغ ديگرش بود

اين داغ دل، تكرار داغ اكبرش بود

----------

اي حرمت خانۀ معمور دل

اي حرمت خانۀ معمور دل

اي شجر عشق تو در طور دل

نجل علي درّ يتيم حسن

باب همه خلق زمين و ز من

همچو عمو ماه بني هاشم

چشم و چراغ شهدا، قاسمي

زينب و عبّاس و حسين و حسن

روي دل آراي تو را بوسه زن

رشتۀ جان طرّه گيسوي تو

پنجۀ دل شانه كش موي تو

گرچه ندارند بزرگان همه

شرح ز فاني ز تو و فاطمه

ديده جهان بزم عروسي بسي

مثل تو داماد نديده كسي

حجلۀ دامادي تو قتلگاه

ذكر خوش اهل حرم- آه آه

ناي شب وصل تو آواي جنگ

نُقل عروسي تو باران سنگ

خلعت دامادي تو پيرهن

پيرهني كآمده بر تن، كفن

شمع، شرار جگر خواهرت

عود، دل سوختۀ مادرت

ماه و شان گرد رخت فوج فوج

اشك بچشم همگان موج موج

پيكر صد

چاك تو گلبرگ بود

تازه عروست ببرت مرگ بود

ليلۀ عاشور در آن شور حال

كرد ز تو عم گرامي سؤال

كي همه دم عاشق ايثار خون

شربت مرگ است بكام تو چون؟

غنچۀ لبهات پر از خنده شد

با سخن مرگ، دلت زنده شد

كي تو مرا چون پدر و من پسر

آينۀ مادر و جدّ و پدر

دادن جان گر بره دلبر است

از عسل ناب مرا خوشتر است

جام اگر جام شهادت بود

مرگ به از روز ولادت بود

بي تو حياتم همه شرمندگي است

با تو مرا كشته شدن زندگي است

بود دل شب به سپهرت نگاه

تا كه برآيد ز افق صبحگاه

ظلمت شب كرد فرار از سپهر

بر سر ميدان فلك تاخت مهر

صاعقۀ جنگ شرربار شد

نقش زمين قامت انصار شد

هاشميان جمله بپا خواستند

در طلب وصل، خود آراستند

گشت تو را نوبت جانباختن

تيغ گرفتن علم افراختن

خون دل از ديده روان ساختي

خويش به پاي عمو انداختي

كي به تو حاجات، مرادم بده

جان عمو اذن جهادم بده

با تواَم و از دو جهان فارغم

عاشقم و عاشقم و عاشقم

هر دو نگه بر رخ هم دوخ_تيد

هر دو به مظلومي هم سوختيد

هر دو بريديد دل از بود و هست

هر دو گشوديد به يكباره دست

هر دو ربوديد ز سر هوش هم

هر دو فتاديد در

آغوش هم

هر دو به هم روي حسن يافتيد

هر دو ز هم بوي حسن يافتيد

بس كه كشيديد ببر جان هم

اشك فشانديد بدامان هم

رفت ز تن تاب و ز سر هوشتان

سوخت وجود از لب خاموشتان

ديد عمو كاسۀ صبرت تهي

نيست تو را غير شهادت رهي

ديد اگر رخصت ميدان دهد

در يتّيم حسنش جان دهد

ناله بر آورد بلند از نهاد

داد بسختي بتو اذن جهاد

ديده به خورشيد رخت دوخت، دوخت

شمع صفت آب شد و سوخت، سوخت

ولوله ها در حرم انداختي

هستي خود باختي و تاختي

مهر رخت گشت ز دور آشكار

ماه رويت برد ز دشمن قرار

خصم در آن معركه حيرت زده

گفت محمّد به مصاف آمده

اين علي اكبر ديگر بود

يا كه همان شخص پيمبر بود

همچو علي داده به ابرو گره

پيرهنش گشته به پيكر زره

بسته بخوناب جگر عين او

باز بود رشته نعلين او

حور، ملك يا كه بشر، چيست اين؟

ختم رسل يا كه علي، كيست اين؟

لب به رجز خواني و تيغت بدست

كاي سپه حق كش باطل پرست

ان تنكروني فانا ابن الحسن

سبط النبي المصطفي المؤتمن

من گل گلزار بني هاشمم

سبط نبي نجل علي قاسمم

خواست شود كار عدو يكسره

ريخت بهم ميمنه و ميسره

تو علي و كرب و بلا، خيبرت

ختم رسل گشت، تماشاگرت

تيغ كجت قامت دين راست كرد

آنچه نبي گفت و خدا خواست كرد

شور شهادت بسرت گر نبود

زنده يكي ز آنهمه لشگر نبود

قلب خود آماج بلا ساختي

تيغ فكندي سپر انداختي

ديد عدو نيست زره بر تنت

پاره بدن كرد چو پيراهنت

جسم لطيف تو شد اي جان پاك

چون جگر پاك حسن چاك چاك

اجر حسن را به تو پرداختند

اسب بگلگون بدنت تاختند

ديد تن پاك تو آزارها

كشته شدي كشه شدي بارها

قاتل جان تو نشد تيرها

سمّ ستوران شد و شمشيرها

نيزه و خنجر چه كند با دلت

گشت غريبي عمو قاتلت

كاش نمي ديد عمو پيكرت

تا ببرد هديه بَر مادرت

كاش نمي برد تنت كاين چنين

جان دهي و پاي زني بر زمين

ديده بروي عمو انداختي

صورت او ديدي و جان باختي

جان جهان سوخت ز شرح غمت

به كه سخن ختم كند «ميثمت»

----------

اي سينه ي شكسته دلان نينواي تو

اي سينه ي شكسته دلان نينواي تو

لبريز نينواي وجود از نواي تو

جان حسين و نجل حسن عشق زينبين

آغوشِ گرم حضرت عبّاس جاي تو

قرآن پاره پاره ي پاشيده بر زمين!

گلبوسه ي عمو به همه آيه هاي تو

سر تا سر وجود تو مثل حَسن حَسن

خُلق تو، خوي تو، سخن تو، صداي تو

تو قاسمي كه شخص حسن خوانده قاسمت

قسمت شود جحيم و جنان در رضاي تو

يك

باغ لاله و نفس سيزده بهار

اي ماه چارده شده محو لقاي تو

تو بر حسين مثل علي اكبر او حسن

تو سوختي به پاي وي و او به پاي تو

ريحانه ي رسول كه جان جهان فداش

رو كرد بر تو گفت كه جانم فداي تو

شب بود و عشقبازي تو با نماز شب

مي بُرد دل زيوسف زهرا دعاي تو

قبر تو در قبور بني هاشم است ليك

در قلب ما بنا شده صحن و سراي تو

دامادِ حجله گاه شهادت كه زخم ها

شد جامه ي زفاف به قدّ رساي تو

بالله روا بود كه به ياد عروسي ات

گردد عروسي همه، بزم عزاي تو

داماد را نديده كسي زير سم اسب

اي چشم اسب ها همه گريان براي تو

پيراهن تو بود زره، سينه ات سپر

جوشن شدند بر تن تو زخمهاي تو

بر روي دستهاي عمو دست و پا زدي

انگار بود دست عمو كربلاي تو

در نينوا صداي تو خاموش شد ولي

در هر دلي است ناله اي از نينواي تو

«ميثم» چنين نگاشت كه اي غرق در حسين

مثل حسين گشت خدا خون بهاي تو

----------

اي عروس بكر طبع انجمن آراي من

اي عروس بكر طبع انجمن آراي من

از چه لب بستي سخن گو از دل شيداي من

در خَم زلف تو پنهانند مضمون هاي من

لب گشا تا زنده گردد طبع روح افزاي من

خنده زن تا شكّر افشان گردم از تُنگ

دهن

باج از گوهر فروشان مي ستاند چامه ام

چامه ني بل وصف معشوق است و عاشق نامه ام

پنجه هاي شوق بر پيكر دريده جامه ام

آري آري ريخته درّ يتيم از خامه ام

تا كه از وصف يتيم مجتبي آرم سخن

قرةالعين حسن آرام جان بوتراب

ماهِ زهرا، آفتابِ احمد ختمي مَآب

پاي تا سر مظهر دادار و جدّ مام و باب

گر سموات و زمين گردند اوراق كتاب

صفحه اي از وصف مدحش را رقم نتوان زدن

همچو ماه چارده آن سيزده ساله پسر

در درون ابر خيمه بود رويش جلوه گر

بر سرش دست عمو چون دست پر مهر پدر

مرگ سرخش از عسل بر كام جان محبوتر

عاشق جان باختن در راه حيّ ذوالمنن

آرزوها داشت تا داماد بزم خون شود

وز حناي خون رخ نورانيش گلگون شود

حجلۀ سرخ زفافش دامن هامون شود

پاره پاره پيكرش از تيغ خصم دون شود

بركَنَد از قامت جانش لباس تنگ، تن

همچو قرآن بود تَعويذ پدر بر دست او

مرگ را مي كرد در آن وادي خون جستجو

اشك افشان خنده زن گرديد برگرد عمو

كي برخسار ملايك خاك راهت آبرو

اِذن ميدان دِه كه شد لبريز جام صبر من

خواهش ايثار جان كرد آن كريم ابن كريم

در دل سلطان دين اُفتاد اندوهي عظيم

چون پدر بر آن يتيم افشاند بس درّ يتيم

تا روان سازد بجنگش سوي آن قوم رجيم

بر تنش جاي زره پوشاند نازك

پيرهن

با سر پرشور كم كم گشت از عمّو جُدا

زد به قلب خصم همچون آتش خشم خدا

رنگ خود را باخت خصم از بيم تيغش زابتدا

ناگهان پيچيد در انبوه لشكر اين صدا

اَلحذر كاين جنگجو نبود كسي جز بُوالحسن

رفت كان صحراي سوزان گُم بموج خون شود

خواست تا كار عدو يكباره ديگرگون شود

جَست جانها كز تن جنگ آوران بيرون شود

ريخت تن ها تا كه نقش خاك آن هامون شود

گفت حيدر آفرين اي جنگجوي صف شكن

ارزق شامي كه خود با لشكري مي كرد جنگ

زير تيغ او ز خون خاك سيه را كرد رنگ

ناگه آن آزاده از درد فراق آمد به تنگ

آب را كرده بهانه سوي خيمه راند خنگ

تا ببيند باز وجه الله را آن ممتحن

كرد اظهار عطش در خيمه بآن شور و حال

بود كامش تشنۀ امّا تشنۀ جام وصال

در دهن خاتم نهاد او را ولّي ذوالجلال

بار ديگر سوي ميدان تاخت آن حيدر خصال

كرد ميدان را بچشم كوفيان بيت الحزن

ناگهان از تيغ دشمن بر تن آن جان پاك

قامت صد چاك آن سَرو روان شد نقش خاك

گفت زير تيغ قاتل با نوائي دردناك

كاي عمو اينك به فريادم برس، روحي فداك

اي سليمان خاتمت اُفتاده دست اَهرمَن

همچو باز، از خيمه سبط مصطفي بيرون دويد

بر سَر وي قاتل خوانخواره را با تيغ ديد

آه از دل، تيغ از كف، ناله

از جان بركشيد

دست ظلم آن جنايت پيشه را از تن بريد

جنگ شد مغلوبه امّا روي آن خونين بدن

مي زد و مي كُشت نجل فاطمه ز آن قوم پَست

يك تنه از چار سو بر خيل لشكر راه بست

ناگهان اين ناله جانسوز بر گوشش نشست

كاي عمو از سمّ اسبان استخوانهايم شكست

خسته شد از نيش هاي خار برگ ياسمن

چون غبار معركه بنشت در آن سرزمين

ناگهان ديدند نور چشم ختم المرسلين

پيكري در برگرفته همچو جان نازنين

مي برد سوي حرم با حالتي اندوهگين

قصّه كن كوتاه «ميثم» سوخت قلب مرد و زن

هماي عشق را بي بال كردند

ستم بر احمد و بر آل كردند

خودم ديدم كه از سم ستوران

گلم را كوفيان پامال كردند

ثم_ر ري_اضِ دلي علي، دُر فاطمه، گه_رِ حسن(

به رسول، قطعه اي از جگر، به حسين، پاره اي از بدن

به دو لب عقيق-يمن يمن، به دوطره مشك-ختن ختن

رخ او چ__راغ ب__هشت دل ق__د او قي_امت كربلا

****

شهدا ب_ه وادي سرخ لا، شده خم به عرض ارادتش

س_ر و دست و تن سپر بلا، يمِ خون، بهشت شهادتش

مه و سال و هفته و روز وشب، همه لحظه هاي ولادتش

زده خيم_ه در يم س_رخ خ_ون، شده مردِ سنگرِ ابتلا

****

گ_ل سرخ ب_اغ محمّ_دي، شكفد ز باغ جمال او

صلوات خالق ذوالمنن، ب_ه

خصال او ب_ه كمال او

ب__ه ب__راق وه_م بگو مپر نرسي به اوج كمال او

كه گرفته جلوه جلال او ز جلال حضرت كبريا

****

ثمرِ حسن! كه هماره دل به حسينِ فاطمه بسته اي

ت__و هم_اي قله خوني و به دل شكسته نشسته اي

به شتاب مي روي از حرم تو كه بند كفش نبسته اي

زرهت ب_ه ت_ن ش_ده پي_رهن، بدنت شده سپر بلا

****

ت_و طواف دور عمو كني، ملكوت گرم طواف تو

نگ_ه حسين ب_ه قامت و نگه حسن به مصاف تو

دل عم_ه و جگ_ر عم_و شده شمع بزم مصاف تو

كه شودخضاب به مقتلت،زحناي خون سر ودست وپا

****

ب_ه عمو و عمه نظاره كن، شده در قفاي تو نوحه گر

دو طرف فرات و دوسو سپه،دولب تو خشك ودو ديده تر

نه به تن زره نه به كف سپر نه به سر كله نه كفن به بر

زره ت_و زخ_م تنت ش_ود ز هج_وم نيزه و تيرها

****

ت_و شهيد ع_رصة كربلا، تو حسين را علي اكبري

عمويت به جاي پدر به تو،تو براو به جاي برادري

چه شود به پيكر نازكت؟ كه ميان اين همه لشكري

ع_لي اكب_رِ دگ_رِ عم_و ز چه رو شدي ز عمو جدا؟

****

تو روي به جانب مقتل و، دل يك حرم به قفاي تو

سپهن_د منتظ_رت ول_ي، ح_رم است ب_زمِ عزاي تو

نگهي به«ميثم»خسته دل كه بوَد قصيده سراي تو

به اميد آنكه شفيع او، شوي از ك_رم ب_ه صف جزا

----------------------

اي عسلت از دم شمشيرها!

اي عسلت از دم شمشيرها!(مدح)

خنده زده زخم تو بر تيرها

زخم بدن توشه، خطر زاد تو

روز شهادت شب ميلاد تو

دسته گل حجله ي تو سنگ ها

گشته تنت دستخوش چنگ ها

مرگ، عروسي كه هم آغوش توست

نيشِ سرِ تيرِ بلا نوش توست

اي زرهت پيرهن نازكت

بال در آورده تن از ناوكت

نرگس من نرگس خود باز كن

جان عمو كم به عمو ناز كن

ديده به تبخال لبت دوختم

سوختم و سوختم و سوختم

تشنه ام از اشك خود آبم بده

با دو لب تشنه جوابم بده

حيف كه من تاب ندادم به تو

سوختم و آب ندادم به تو

دفتر عمر تو كه شيرازه شد

داغ علي اكبر من تازه شد

باده زصهباي اجل خورده اي

از دم شمشير عسل خورده اي

تشنه به ديدار اجل مي روي

قاسم من ماه عسل مي روي

يا به جنان با علي مرتضي

فاطمه كرده است تو را پاگشا

خلعت خود كرده كفن مي روي

بال زنان سوي حسن مي روي

نيست روا با همه سوز درون

نيزه سر

از سينه ات آرد برون

حيف كه اوصاف تو نشناختند

اسب به گلگون بدنت تاختند

در حق ما ظلم و ستم كسب شد

مرهم زخم تو سُمِ اسب شد

اي جگر پارة امام حسن

وي ز سر تا به پا تمام حسن

تيرها بر جگر زده گرهت

زخم ها بر بدن شده زرهت

گرگ ها بر تن تو چنگ زدند

دلشان سنگ بود و سنگ زدند

اي در آغوش من فتاده ز تاب

يك عمو جان بگو دوباره بخواب

جگر تشنه ات كبابم كرد

داغ تو مثل شمع آبم كرد

تو كه دريا به چشم من داري

موج خون از چه در دهن داري

گل خونين من گلاب شدي

پاي تا سر ز خون خضاب شدي

زخم هايت چو لاله در گلشن

بدنت مثل حلقة جوشن

اي مرا كشته دست و پا زدنت

جگرم پاره پاره تر ز تنت

من عموي غريب تو هستم

كم بزن دست و پا روي دستم

سورة نور گشته پيكر تو

آيه آيه است پاي تا سر تو

نه فقط قلب چاك چاك مني

مصحف پاره پارة حسني

بعد اكبر تو اكبرم بودي

بلكه عباس ديگرم بودي

خجلم از لبان عطشانت

جگرم سوخت از عمو جانت

شهد مرگ از كف اجل خوردي

از دم تيغ ها عسل خوردي

بس كه دلدادة خدا بودي

بس كه از خويشتن جدا بودي

تلخي مرگ از دم خنجر

از عسل گشت بر تو شيرين تر

زخم تن آيه هاي نور شده

پايمال سم ستور شده

لاله بودي و پرپرت كردند

پاره پاره، چو اكبرت كردند

لالة پرپرم، عزيز دلم

تا صف محشر از حسن خجلم

نشود تا ابد فراموشم

قاسمش داد جان در آغوشم

تا كه خيزد شفا ز خاك رهت

اشك "ميثم" نثار قتلگهت

ماه در خون شناورم، قاسم

يادگار برادرم، قاسم

كم بزن دست و پا در آغوشم

جان مده در برابرم، قاسم

العطش گفتنت كبابم كرد

سوخت از پاي تا سرم، قاسم

سخت باشد به من عزيز دلم

كه تو را كشته بنگرم، قاسم

زخم هاي تن تو كشت مرا

تازه شد داغ اكبرم، قاسم

جاي گل جسم چاك چاك تو را

مي برم بهر دخترم، قاسم

حيف با چشم خود نگه كردم

تا چون جان رفتي از برم، قاسم

عوض آب بر تو آوردم

اشك با ديدة ترم، قاسم

بعد اكبر دلم به تو خوش بود

كه تويي يار و ياورم، قاسم

اي جگر پارة

حسن به چه رو

رو كنم جانب حرم، قاسم

گر سراغ تو را ز من گيرد

چه بگويم به خواهرم، قاسم

نظم "ميثم" اگر چه قابل نيست

تو قبولش كن از كرم، قاسم

اي عارضت، خرم تر از برگ گل ياس

وي بر لب خشك تو گريان، چشم عبّاس

داماد بزم خون، به دشت كربلايي

هم مصطفا، هم مرتضا، هم مجتبايي

داري در آغوش عمو، بوي حسن را

حُسن حَسن، خُلق حَسن، خوي حَسن را

كوثر، گريبانْچاكِ اشك ديدۀ تو

روح مسيحا، در لب خشكيدۀ تو

قرباني من! رو به قربانگاه بردي

جان عمو را با خودت همراه بردي

اكنون كه جانت را به جانان، وقف، كردم

بگذار تا جاي حسن دورت بگردم

زلفت كمند و نيزه قد، مژگان شده تير

جسمت، زرۀ قلبت سپر، ابروت شمشير

آهسته بگذر، از برم اي ماهپاره

تا بنگرم بر قدّ و بالايت دوباره

سخت است كز لعل لبت شرمنده باشم

توكشتۀ من باشي و من زنده باشم

از خيمه تا مقتل شتابان مي روي سخت

در حجلۀ خون مي روي يا حجلۀ بخت

از بس كه از شوق شهادت، شاد گشتي

حس مي كني در كربلا داماد گشتي

از زخم تيغت، از عسل خوشتر، عموجان

اي آرزويم، بر تو ترك سر، عموجان

دادي ز لطف و مرحمت،

اذن قتالم

اينك! حلالم كن، حلالم كن، حلالم

شمشيرها و نيزه ها، چشم انتظارند

تا بر روي زخم دلم مرهم گذارند

عمري سراپا شعلۀ جانسوز بودم

من سيزده سال عاشق امروز بودم

كم آه خود را، سدّ راهم كن، عموجان

مثل علي اكبر نگاهم كن عموجان

نيش هزاران خار و يك لاله كه ديده؟!

يك لشكر و يك سيزده ساله كه ديده

تقديم كردم بر سنان ها، سينه ام را

كردم نشان سنگ ها، آيينه ام را

قاتل بگو بيرون كند، پيراهنم را

تا حلقه حلقه، چون زره سازد، تنم را

----------

اي عمو! تنها اميدم در رهت ترك سر است

اي عمو! تنها اميدم در رهت ترك سر است

مرگ درراه تو برمن از عسل شيرين تر است

گرچه مي داني يتيمم، اذن ميدانم بده

فرض كن اين سيزده ساله عليّ اكبراست

نوجوانان يك به يك رفتند و من جا مانده ام

بر روي داغ دلم هرلحظه داغ ديگر است

گاه مي خواني يتيمم، گاه گويي كودكم

هرچه هستم در وجودم، خون پاك حيدراست

خوش ترين نقل عروسي بارش سنگ بلاست

بهترين دامادي من، ترك جان، ترك سر است

بهترين شاخه گلي را كه كنم تقديم تو

صورت خونين، سر بشكسته، زخم پيكر است

حنجر من تشنه ي آب دم شمشيرهاست

نوش من در راه وصل يار، نيش خنجر است

از شرار تشنگي

هر چند مي سوزم، عمو

بيشتر سوز من از لب هاي خشك اصغر است

تيغ كين بر گردنم زيباتر از دست عروس

قتلگاهم خوش تر از آغوش گرم مادر است

ميثم از كرب و بلا در سينه داري آتشي

اي عجب! هر مصرع شعر تو كوه آذر است

اين تن غرقه به خون مصحف پا مال من است

اين عزيز دل زهرا و حسين و حسن است

اِرباً اربا شده مثل علي اكبر، پسرم

پيرهن از تن و تن پاره تر از پيرهن است

خونِ سر آب وضو، سنگِ عدو مهر نماز

اشك در ديده و خون جگرش در دهن است

زخم شمشير كجا، جاي سم اسب كجا؟

اسب ها از چه نگفتيد كه اين قلب من است؟

كاش يك بار دگر اسم عمو را مي برد

حيف كز خون دو لبش بسته، خموش از سخن است

اشك مي ريزم و با ديده ي خود مي نگرم

كه گلم دستخوش باد خزان در چمن است

سيزده ساله ي من، ماه شب چاردهم

از چه دور بدنت اين همه شمشيرزن است

بر تن پاك تو اي حجله نشين يم خون

پيرهن جامه ي خونين شده، خلعت كفن است

بزم دامادي تو دامن صحراي بلاست

خونِ رخساره حنا، شاخه ي گل زخم تن است

ميثم آتش به شرار جگرت ريخته

اند

آه جانسوز تو سوز دل هر مرد و زن است

---------------

اي ماه من! كه ماهي در خون شناوري

اي ماه من! كه ماهي در خون شناوري

در موج خون، چقدر شبيه پيمبري

با جسم چاك چاك تو شد امر، مشتبه

تو قاسمي، عزيز دلم، يا كه اكبري؟

اينقدر پيش چشم عمو دست و پا مزن

جان مي دهي و جان من از دست، مي بري

من بر توام به جاي پدر، تو براي من

جاي علي اكبر و جاي برادري

مشكل گشاي من شده بازوي كوچكت

انگار مي كنم كه تو عباس ديگري

عمو شود فدات كه طاقت نداشتي

بر غربت عمو بنشيني و بنگري

شرح غم من و تو، همين مصرع است و بس

من باغبان پيرم و تو ياس پرپري

امروز، روز غربت آل پيمبر است

نبْوَد روا، مرا بگذاري و بگذري

خواهي بپايْخيزي، از اين دست و پا زدن

گويي هنوز، بر من مظلومه ياوري

«ميثم» از اين شرارۀ جانْسوز و سوزِ دل

مرهون عفو و رحمتِ ما، روز محشري

----------

بس كه زخم از چار سو بنشسته بر زخم تنم

بس كه زخم از چار سو بنشسته بر زخم تنم

پيرهن مانند تن، تن گشته چون پيراهنم

اي عمو باز آو، بر من يك مبارك باد گو

كز حناي سرخ خون گرديده گلگون دامنم

گشته ام نقش زمين مگذار پامالم كنند

گر چه پرپر گشته ام آخر گل اين گلشنم

بي زره آورده ام رو جانب ميدان عشق

تا بدن صد چاك تر گردد به

زخم آهنم

دوش با من گفتي اي جان عمو قربان تو

آن كه در راه عمو بايد فدا گردد منم

زودتر بشتاب و جسمم را ببر گير اي عمو

زآنكه مي خواهم در آغوش تو دست و پا زنم

من به جاي اكبر و تو نيز همچون مجتبي

دست افكن چون پدر از مرحمت برگردنم

اي همه فرياد رس آخر به فريادم برس

زير دست و پا شكسته استخوان هاي تنم

جنگ را بگذار و از چنگ عدويم وارهان

دوستم آخر برون آر از ميان دشمنم

(ميثم) از اين آتش سوزان دل و جان را بسوز

تا زسوزت شعله بر خلق دو عالم افكنم

جان سپر شمشير آه دل زره پيراهنم

جان سپر شمشير آه دل زره پيراهنم

دل شكسته كام تشنه اشك دامن دامنم

آن كه گريد بر غريبي امامش زير تيغ

و آن كه در امواج خون بر مرگ مي خندد منم

من كه خود سينه سپر كردم به استقبال تير

احتياجي نيست بر تيغ و كلاه و جوشنم

آب تيغم در گلو شيريني كامم عطش

زخم روي زخم، تنها مرهم زخم تنم

اي پدر بر ديدۀ من پاي بگذار و ببين

وقت جان دادن بود دست عمو بر گردنم

گاه، گريم بر حسين و گاه، سوزم از عطش

در ميان آب و آتش همچو شمع روشنم

از همان روزي كه پا بگذاشتم در اين جهان

منتظر بودم كه سر در مقدم يار افكنم

اي عمو جان من كه عمري در كنارت بوده

ام

حال بنگر بي كس و تنها كنار دشمنم

گر چه (ميثم) كم بود از خار راهي پيش ما

فيض بخش او زعطر خويش در اين گلشنم

----------

سپرت سينۀ مجروح و زره پيرهنت

سپرت سينۀ مجروح و زره پيرهنت

اجلت يار و عسل لختۀ خون در دهنت

سيزده سورۀ قرآن عمو با چه گنه

شسته با خون گلويت شده آيات تنت؟

روي هر زخم تو باشد اثر زخم دگر،

جاي مرهم كه گذارند به زخم بدنت

آب غسلت شده خون و كفنت زخمِ فزون

تو شهيدي، چه نياز است به غسل و كفنت؟

مي زند چاك، گريبان جگر را يوسف

گر ببيند كه به خون شسته شده پيرهنت

جگر سنگ بسوزد ز غمت چون دل من

تو چه كردي كه شود سنگ، جواب سخنت؟

قتلگاه تو شده حجلۀ دامادي تو

مي چكد خون سر از زلف شكن در شكنت

چاك چاك است تنت چون جگر پاك حسن

اي ز سرتابه قدم حُسن حسن در حسنت

من نگه كردم و تو ديده به هم دوخته اي

جگرم سوخت از اين ديده به هم دوختنت

هر دلي شمع صفت سوخته در ماتم تو

چون دل «ميثم» دل سوخته در انجمنت

-------------

قرآنِ آيه آيه ي دامان من كجاست

قرآنِ آيه آيه ي دامان من كجاست

چشمم به دست و پا زدنش زير دست و پاست

اي اسب ها چگونه گذاريد پا بر او

اين ياسِ برگ برگِ گلستان مجتبياست

آتش كشيد از جگرم شعله با نفس

آن لحظه اي كه از من لب تشنه آب خواست

جسم لطيف بي زرهش گشته چون زره

از بس كه چشمه چشمه زآثار نيزه هاست

ميدان جنگ مجلس جشن عروسي اش

خون گلوي او به بدن خوشتر

از حناست

باران سنگ نُقل و حنا خون، عروس مرگ

اين مجلس عروسي داماد كربلاست

بر مصحفي كه جان سُم اسب ها بر اوست

ريزم اگر زپاره ي دل دسته گل رواست

گرديده پاره پاره «جگر پاره» ي حسن

اين اجر آل فاطمه، پاداش مصطفي است

خون گلو گرفته بر او راه ناله را

فرياد او به حنجره طوفان بي صداست

از بس كه دست و پا زده بر روي دست من

در حالتي كه مي برمش قامتم دوتاست

«ميثم» حيات دين به شهادت ميسّر است

لبخند زخم سينه ي ما چشنمه ي بقاست

----------

گل من چرا زخمي از نيش خاري

گل من چرا زخمي از نيش خاري(مصيبت)

پ_راكنده در دام__ن لاله زاري؟

مرا داغ لب هاي خشك تو بر دل

تو بهر چه از چشم خود اشكباري؟

تنت مثل جوشن شده حلقه حلقه

تو ديگر نيازي به جوشن نداري

مزن اينقدر دست و پا روي دستم

ق_رار دل م_ن چ_را ب_ي قراري؟

تو ماه به خون خفته ام در زميني

تو باغ خزان ديده ام در به_اري

شهيدان نهادند بر خاك، صورت

تو سر بر سر دوش من مي گذاري

چگ_ونه عم_و زن_ده ب_اشد ببيند

تو جان بر سر دست او مي سپاري؟

همه آرزوي عمويت همين است

كه يك بار، يك ناله از دل برآري

چگ_ونه عسل از دم تيغ خ__وردي

كه خون از دهان تو

گرديده جاري

خدايت دهد اجر، «ميثم» كه ب_ر ما

ز دل مي سرايي، به خون مي نگ_اري

اي عمو پاره پاره شد بدنم

زرهم گشته زخم هاي تنم

منم آن يوسفي كه گرديده

ب__دنم پ_اره تر ز پي_رهنم

سي_زده س_ال آرزو دارم

روي دست تو دست و پا بزنم

از دم تيغ دوست خوردم آب

كه عسل جاري است از دهنم

عاشقم عاشقم عمو بگ_ذار

اسب ه_ا پ_ا نهن_د بر بدنم

بس كه خشكيده از عطش دهنم

نيست ي_اراي گفتنِ سخنم

آرزوي م_ن از ازل اين بود

كه شود زخم و خاك و خون، كفنم

پدري كن ب_ر اي_ن يتيم عمو

م_ن عزي_ز ب_رادرت حسنم

شهد احلي م_ن العسل خ_وردم

به! چه زيباست دست و پا زدنم!

«ميثم» از سوز دل بسوز به من

من گل برگ ب_رگ در چ_منم

----------

لالۀ سرخ پرپرم قاسم

لالۀ سرخ پرپرم قاسم

سيزده ساله ياورم قاسم

ماه من بين چگونه در غم تو

ريزد از ديده اخترم قاسم

تا تن پاره پاره ات ديدم

تازه شد داغ اكبرم قاسم

سخت باشد مرا كه همچو تويي

جان دهد در برابرم قاسم

سخت تر اينكه در وداع حرم

تشنه لب رفتي از برم قاسم

من تو را بوده ام به جاي پدر

تو به جاي برادرم قاسم

آمدند از براي ديدارت

پدر و جّد و مادرم قاسم

لب تو خشك و چشم من درياست

اين بود داغ ديگرم قاسم

خيز اي تشنه لب بنوش بنوش

آب از ديدۀ ترم قاسم

تن پاك تو را تك و تنها

بسوي خيمه مي برم قاسم

تن به خاك و سر تو همسفر است

در ره شام با سرم قاسم

سوز «ميثم» شراري از دل ماست

شافعش روز محشرم قاسم

----------

من دُرّ يتيم مجتبايم

من دُرّ يتيم مجتبايم

قرباني شاه كربلايم

لب تشنۀ آتش درونم

دل دادۀ حجله گاه خونم

نيش سر تيرهاست نوشم

كز زخم بدن زره بپوشم

من باغ گل به خون خضابم

خوناب گلو بود گلابم

قرآن به خون نشسته ام من

آي_ات ز ه_م گسسته ام من

يك لاله و سيزده بهارم

زخمي شده از هزار خارم

آن شب كه شب وصال ما بود

آمادگي قتال ما بود

دل باختۀ شهادتم ديد

در مكتب خون مرا پذيرفت

از سوي خدايم «ارجعي» گفت

او كعبه، حرم مطاف من بود

انگار، شب زفاف من بود

من بودم و انس با شهادت

تا صبح به موج خون، عبادت

سوگند به سورۀ تبارك

سوگند به آن شب مبارك

هرگوشه هزار عالمم بود

صد ليلۀ قدر، هردمم بود

من شعله اي از تب حسينم

من كشتۀ مكتب حسينم

من خون خدا به موج خونم

خون نامه عذار لاله گونم

كردند چو لاله برگ برگم

بگرفت به بر عروس مرگم

شد نُقل عروسي ام همه سنگ

پيوسته زدند بر تنم چنگ

سرمستي ام از مي اجل بود

خون گلويم به لب عسل بود

پيراهن نازكم زره بود

بغضم همه در گلو گره بود

جسمم هدف هزارها تير

آراست تنم به زخم شمشير

در خون گلو چو غوطه خوردم

جان در بغل عمو سپردم

با خنده به خاك آرميدم

بوي پدر از عمو شنيدم

زخم بدنم به پيكرش بود

انگار كه زخم اكبرش بود

غم عقده شد و گلوي او بست

فرمود كه داغ تو چه سخت است

من داغ علي دوباره ديدم

اعضاي تو پاره پاره ديدم

بالاي سرت برابر من

استاده حسن برادر من

او نالۀ آتشين كشيده

من اشك خجالتم به ديده

فرياد كه از شرار اين غم

آتش شد و سوخت نخل «ميثم»

--------------------

طفلان زينب

دو خورشيد جهان آرا، دو قرص ماه، دو اختر

دو خورشيد جهان آرا، دو قرص ماه، دو اختر

دو آزاده، دو دلداده، دو رزمنده، دو هم سنگر

دو شايسته، دو وارسته، دو دردانه، دو ريحانه

دو نور ديده در ديده، دو روح روح در پيكر

دو ياس ارغواني نه، بگو دو آية قرآن

دو يوسف نه، دو اسماعيل از يك قهرمان هاجر

كشيده شانه بر مو، شسته صورت از گلاب اشك

گرفته چون دو قرآن دخت زهرا هر دو را در بر

به سر شور و به رخ اشك و به كف تيغ و به دل آتش

به سيرت،

سيرتِ قاسم، به صورت، صورتِ اكبر

مناي كربلا گرديده محو اين دو قرباني

نواي نينوا از نايشان بر گنبد اخضر

گرفته دستشان را برده با خود زينب كبري

كه قرباني كند در مقدم ثار الله اكبر

بگفت اي جان جان، جان دو فرزندم به قربانت

تو ابراهيمي و اينان دو اسماعيل اي سرور!

دو اسماعيل نه، دو ذبح كوچك، نه دو قرباني

قبول درگهت كن منتي بگذار بر خواهر

اگر اذنم دهي اينك به دست خود بگردانم

دو فرزند عزيز خويش را دور علي اصغر

اميد زينب است اي آفتاب دامن زهرا

كه افتد اين دو قرص ماه را بر خاك راهت سر

سفارش كرده عبدالله جعفر بر من اي مولا

كه اين دو شاخة گل را كنم در مقدمت پرپر

به اذن يوسف زهرا دو ماه زينب كبري

درخشيدند در ميدان چو خورشيد فلك گستر

فلك در آتش غيرت، ملك در وادي حيرت

كه رو آورده در ميدان دو حيدر يا دو پيغمبر!

يكي مي گفت دو خورشيد از گردون شده نازل

يكي گفتا دو مه تابيده يا دو آسمان اختر

ندا دادند ما دو شيرزاده ايم زينب را

كه باشد جدة ما فاطمه صديقة اطهر

پيمبر جد و زهرا جده و مادر بود زينب

حسين بن علي خال و پدر عبدالله جعفر

خروشيدند

همچون شير با شمشير يك لحظه

دو حيدر حمله ور گشتند بر دريايي از لشكر

تو گفتي در احد تابيده دو بدر جهان آرا

و يا دو حيدر كرار رو آورده در خيبر

ز آب تيغ هر يك آتشي مي ريخت در ميدان

كه گفتي شعلة خشم خدا پيچيده در محشر

چو آتش بر فلك فرياد مي رفت از دل دشمن

چو باران بر زمين مي ريخت دست و پا و چشم و سر

ز هم پاشيده چون پيراهن از هم هر دو اعضاشان

ز بس بر جسم شان بنشست زخم نيزه و خنجر

به خاك افتاد جسم پاكشان چون آية قرآن

دريغا ماند زير دست و پا دو سورة كوثر

چو بشنيد از حرم فريادشان را يوسف زهرا

به سرعت آمد و بگرفت همچون جانشان در بر

دريغا دو هماي عشق در آغوش ثارالله

هماي روحشان از موج خون در آسمان زد پر

چو ديد از قتلگه آرند آن دو سرو خونين را

درون خيمه زينب گشت پنهان با دو چشم تر

نهان شد در حرم كو را نبيند يوسف زهرا

مبادا چشم حق گردد خجل ز آن مهربان مادر

بيا ليلا تماشا كن مقام و صبر زينب را

كه در يك لحظه داده در ره دين دو علي اكبر

به ثارالله و صبر زينب و خون دو فرزندش

سلام "ميثم" و خلق خدا و خالق داور

حضرت علي اصغر

خانه وحي شده جنت اعلا امشب

خانه وحي شده جنت اعلا امشب(ولادت)

كرده مه در كف خورشيد تجلا امشب

از زمين يكسره بر عرش معلا امشب

اين بود ذكر خوش اهل تولا امشب

كه رباب امشب، قرص قمري آورده

پدر پير خرد را پسري آورده

غم گنه، خنده ثواب است ثواب است امشب

بخت اندوه بخواب است بخواب است امشب

در گُل ديده گلاب است امشب

غرق در وجد رباب است رباب است امشب

روح از شادي و از شوق نگنجد به تنش

بوسه گيرد زلب اصغر شيرين دهنش

اهل دل جلوه جان از نظرش بستانيد

داروي درد خود از خاك درش بستانيد

بوسه از روي ز مه خوبترش بستانيد

عيدي از فاطمه و از پدرش بستانيد

عالم از وجد و صفا جنت ديگر آمد

گل بياريد كه امشب علي اصغر آمد

مهد او كعبه و چشم همگان زمزم اوست

زندگي بخش دو صد عيسي مريم دم اوست

ماه من مدح و ثناي همه عالم كم اوست

آشناي دل خوبان دو عالم غم اوست

گر به لب خنده و گر اشك فشاني دارد

با حسين بن علي راز نهاني دارد

عطر گل از نفس او به چمن مي آيد

بوي خون از دهنش جاي لبن مي آيد

گه پدر را زدمش روح به تن مي آيد

گاه لب بسته و چشمش به سخن مي آيد

بر لبش جام بلا خوب تر از شير آيد

نگران است كه كي حرمله با تير آيد

مفتخر مي كند اين طفل بني الزّهرا را

نه بني الزّهرا بلكه همه دنيا را

مي برد خنده اش از شوق دل بابا را

آورد ياد پدر قصّه عاشورا را

آيه عشق به خال و خط و رويش پيداست

مرگ خونين ز سپيدي گلويش پيداست

ماه رخسار نكوتر زمهش را نگريد

بر رخ يوسف زهرا نگهش را نگريد

شرف قرب وي و بُعد رهش را نگريد

بسر دوش پدر قتلگش را نگريد

طفل را دامن مادر همه دم جا باشد

او زند بال كه بر شانۀ بابا باشد

گُل رخساره او لاله عليّين است

بند قنداقه او طُره حورالعين است

پدرش بوسه زند بر لبُ ذكرش اين است:

«دهنت باز ببوسم كه لبت شيرين است»

خاندان نبوي دست بدستش دادند

بوسه ها بود كه بر نرگس مستش دادند

كيست اين طفل كه توحيد بود مرهونش

عشق، دلداده و ايثار و وفا ممنونش

مي دهد نور به خورشيد رخ گلگونش

سرخ رو وجه خداوند بود از خونش

اين همان است كه در قلزم خون خنده كند

خنده اش حجّت حق را كُشد و زنده كند

اين چه ماهي است كه خورشيد سرافكنده اوست

اين چه طفلي است كه استاد خِرد بنده اوست

اين چه كشته است كه جان دو جهان زنده اوست

اين چه ذبحي است كه خون را شرف از خنده اوست

«ميثم» اين كودك شيريست كه پيرش

گويند

پيشتازان صف عشق اميرش گويند

----------

دسته گل هاي خدا تشنه و سقا بي آب

دسته گل هاي خدا تشنه و سقا بي آب

جگر آب، كباب است، كباب است، كباب

نفس سوختگان، سوخته در حنجره ها

رنگِ خورشيد رخان گشته يكي با مهتاب

دل سقا شده آب و دل طفلان آتش

خجل از كودك شش ماهة خود گشته رباب

امشب اي اشك همه خون شو و از ديده بريز

زآن كه بر تشنه لبان گريه صواب است صواب

نام آب آن كه برد پاسخ او تير بود

به علي اصغر بي شير بگوييد: بخواب

ماهيان روضة جانسوز عطش مي خوانند

آب هم سوخته، دريا ز خجالت شده آب

تا بشوييد كمي اشك خجالت ز رخش

همه بر صورت عباس بپاشيد گلاب

ز چه خود را نرساندي به لب خشك حسين

نه مگر اين كه تو مهرية زهرايي آب ؟

مشك خشكيده، جگرها ز عطش تفتيده

پسر ام بنين! تشنه لبان را درياب

"ميثم" از سوز دل خسته دعا كن كه حسين

ذاكر خود به حساب آوردت روز حساب

----------

از ازل تير بلايم در نظر بود اي پدر

از ازل تير بلايم در نظر بود اي پدر(مصيبت)

حنجرم نه پاي تا فرقم سپر بود اي پدر

لب نهادي تا به لب هايم لبم آتش گرفت

ديدم از من هم لبانت تشنه تر بود اي پدر

روزه دار عشقم و افطارم از خون گلوست

قوت من ديشب فقط اشك سحر بود اي

پدر

من چو اسماعيل كوچك كربلا كوه صفا

زمزمم چشم رباب خونجگر بود اي پدر

با گلوي تشنه استقبال از پيكان عشق

همّت صيد شكسته بال و پر بود اي پدر

بر لب خشكيده تا گردد نصيبم قطره اي

كاش چشمم از براي گريه تر بود اي پدر

در شهادت خنده كردم تا تسلاّيت دهم

من نشان گشتم تو جانت در خطر بود اي پدر

مصطفي حلق تو را بوسيد تو حلق مرا

هر دو را امروز در مدّ نظر بود اي پدر

شد سرم بر پوست آويزان تو خود داني چرا

حجم تير از گردن من بيش تر بود اي پدر

پيشتر از آنكه (ميثم) پا گذارد در جهان

سينه سوز عترت خيرالبشر بود اي پدر

----------

امين وحي، عالم را خبر داد

امين وحي، عالم را خبر داد (ولادت)

كه نخل سبز ثارالله بر داد

خدا امشب حسين ابن علي را

دُرّي بهتر ز يك دريا گهر داد

الا اي اختران تبريك تبريك

كه حق شمس ولايت را قمر داد

الا يا فاطمه چشم تو روشن

خدا امشب حسينت را پسر داد

به صورت طفل نوزاد و به معني

مدال افتخاري بر پدر داد

حسين ابن علي را ياور آمد

عليّ ابن الحسين ديگر آمد

بهشت عترت پيغمبر است اين

گلشن خوانم نه از گل بهتر است اين

سزد او را علي خوانند آري

كه يك آئينه حسن از حيدر است اين

مدال دوش سالار شهيدان

مه برج ولا را اختر است اين

عليّ اصغرش خوانند امّا

ولايت را شهيد اكبر است اين

بزن بر دامنش دست توسّل

حوائج را به سوي حق در است اين

سپهر آرزو را ماه دادند

به ثارالله، ثارالله دادند

يم ايثار را گوهر مبارك

سپهر عشق را اختر مبارك

عليّ ديگر از نسل ولايت

به اهل البيت پيغمبر مبارك

شفيع اكبري با نام اصغر

براي خلق در محشر مبارك

عروس حضرت خير البشر را

چنين ماه خدا منظر مبارك

به ثاراللّهيان گوئيد امشب

كه ميلاد علي اصغر مبارك

به يك گل دامنت گرديده گلشن

عروس فاطمه چشم تو روشن

چه كودك ليلۀ قدر است مويش

چه نوزادي كه والشّمس است رويش

تو گوئي از شب ميلاد باشد

لب خشك و شهادت آرزويش

شفاعت، عشق، جانبازي، تبسّم

نوشته بر سفيديّ گلويش

بنازم قرص ماهي را كه با خون

كند شمس ولايت شستشويش

تبسّم هاي شيرينش گواه است

كه او را تا خدا يك گام راه است

زهي طفلي كه از صبح ولادت

وجود اوست سر تا پا سيادت

عجب نبود اگر خورشيد گردون

به خاكش آورد روي ارادت

گل لبخند او گويد كه اين طفل

شهادت را ندانم جز سعادت

نگاهش كن تو گوئي آنكه دارد

به مهد ناز هم شوق شهادت

من و احسان و لطف و رحمت او

كه اهلبيت را اين است عادت

بزرگ و كوچك اينان جوادند

براي عالمي باب المرادند

رخش آئينه ي حسن خدايي

جمالش آيت نورالهدايي

زهي طفلي كه در هنگام شيري

امام خويش را باشد فدايي

نگردد تا جدا يكدم ز جانان

كند جان از تنش ميل جدايي

خواتين راست بر گردش كنيزي

سلاطين راست در كويش گدايي

به خون حنجر خود تا قيامت

كند از لوح دل ظلمت زدايي

ز شيري اشگ شوقش در دو عين است

نگاهش بر سر دوش حسين است

شهادت، عشق، ايمان، زندۀ اوست

شرف، عزّت، سيادت، بنده ي اوست

حجازي ماه و يك كرب و بلا نور

به خورشيد رخ تابنده ي اوست

فداي لعل لبهايش كه تا حشر

تمام آب ها شرمنده ي اوست

سر و جانم فداي طفل شيري

كه ثارالله محو خنده ي اوست

حقيقت عاشق، ايمان سرفرازي

هماره تا ابد پاينده ي اوست

اگر چه بسته در قندانه دستش

بود خلق جهاني پاي بستش

به لب خنده به دل سوز و گدازش

ملايك عاشق راز و نيازش

نگاهش باعث لبخند عبّاس

امام پاكبازان سر افرازش

به دور مهد ناز او بگرديد

كه باشد كعبۀ دل مهد نازش

مناجات شب وصل حسين است

صداي گريه هاي دلنوازش

علي رويي كه از آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

برد دل با دو چشم نيم بازش

مبادا كودك شيرش بگويند

كه پيران جهان محتاج اويند

من از

نخل ولايت بر گرفتم

طريق آل پيغمبر گرفتم

از آن گرديده ام مست محبّت

كه از دست علي ساغر گرفتم

تولاّي علي و آل او را

به يمن پاكي مادر گرفتم

بهشت و هر چه در آن هست يكجا

ز لبخند علي اصغر گرفتم

بياد آن گل باغ شهادت

گلاب از ديدگان تر گرفتم

خريدار غم اين خاندانم

غلام «ميثم» اين خاندانم

----------

اي از تلظّي هاي تو در چشم من دريا خجل

اي از تلظّي هاي تو در چشم من دريا خجل(مدح)

مادر خجل، خواهر خجل، دريا خجل، سقا خجل

در خون، خدا را ديده اي جان دادي و خنديده اي

تا دامن محشر بود از خنده ات بابا خجل

از حنجر خشكيده ات خون خورده تير حرمله

پيكان ز اشك چشم من، من گشتم از زهرا خجل

در آتش تاب و تبت ديدم به دست زينبت

هم از تو هم از عمه شد خورشيد عاشورا خجل

خشكيده لب بردم تو را لب تشنه آوردم تو را

هم از تو هم از مادرت گشتم در اين صحرا خجل

از خون زخم حنجرت آمد شهادت سرفراز

از اشك چشم مادرت شد زينب كبري خجل

دعويِّ دين و كشتن شش ماهه آن هم تشنه لب

اينجا مسلمان مي شود از گبر و از ترسا خجل

با اين عذار لاله گون، با اين جمال غرقه خون

جا دارد ار يوسف شود، زين صورت زيبا، خجل

اي غنچۀ پرپر شده، اي هديه بر داور شده!

پيش گل لبخند تو، از باغبان، گل ها خجل

باب النّجات عالمي، خون خدا

را همدمي

شرمنده عالم از تو شد، «ميثم» نشد تنها خجل

----------

اي اهل كوفه رحمي اين طفل جان ندارد

اي اهل كوفه رحمي اين طفل جان ندارد (مصيبت)

خواهد كه آب گويد امّا زبان ندارد

ديشب به گاهواره تا صبح ناله مي زد

امروز روي دستم ديگر توان ندارد

هنگام گريه كوشد تا اشك خود بنوشد

اشگي كه تر كند لب دور دهان ندارد

رخ مثل برگ پاييز لب چون دو چوبۀ خشك

اين غنچۀ بهاري غير از خزان ندارد

اي حرمله مكش تير يكسو فكن كمان را

يك برگ گل كه تاب تير و كمان ندارد

شمشير اوست آهش فرياد او تلظّي

جانش به لب رسيده تاب بيان ندارد

منّت به من گذاريد يك قطره آب آريد

بر كودكي كه در تن جز نيمه جان ندارد

با من اگر به جنگيد تا كشتنم بجنگيد

اين شيرخواره بر كف تيغ و سنان ندارد

مادر نشسته تنها در خيمه بين زنها

جز اشك خجلت خود آب روان ندارد

تا با خدنگ دشمن روحش زند پر از تن

جز شانۀ امامش ديگر مكان ندارد

«ميثم»، به حشر نبود غير از فغان و آهش

آنكو از اين مصيبت آه و فغان ندارد

----------

اي به سر دست همه هست من

اي به سر دست همه هست من(مصيبت)

تبسّمت برده دل از دست من

اي در درياي اميد حسين

اول و آخرين شهيد حسين

سوخته و سوخته و سوخته

ديده به شانة پدر دوخته

تو سند زندة كربلايي

تو مهر پروندة كربلايي

تو كودك

شيري نه، طفل شيري

صغير نه، صغير نه، كبيري

ستارة برج سعادتي تو

سورة كوچك شهادتي تو

نگاه كن به چشم نيم بازت

كه فاطمه آمده پيشبازت

بس كه ز تشنگي به تاب و تبي

اشك نداري كه كني تر لبي

تشنه تر از تشنه لبان گوش كن

آب ز پيكان بلا نوش كن

مي برمت تا كه فدايت كنم

باش كه تقديم خدايت كنم

چشم گشا كودك مدهوش من

قتلگه توست در آغوش من

سينه سپر باش كه حظي كني

خنده بزن چند تلظي كني

تلظي ات قلب مرا آب كرد

رباب را ز گريه بي تاب كرد

خنده بزن روز شهادت توست

شهادت تو نه، ولادت توست

خون تو عمر جاودان من است

آب تو اشك شيعيان من است

روي به قتلگاه كن اصغرم

حرمله را نگاه كن اصغرم

روز بزرگ امتحان آمده

حرمله با تير و كمان آمده

آه خدايا جگرم پاره شد

حنجر خشك پسرم پاره شد

تير كه بر حنجر خشكت نشست

راه نفس را به گلوي تو بست

حرمله حلق پسرم را شكافت

حلق پسر نه، جگرم را شكافت

تير برون كشيدم از حنجرت

گشت جدا بر سر دستم سرت

غنچة

پرپر شده ديده كسي؟

كودك بي سر شده ديده كسي؟

چشم كسي ديده كه روي پدر

سرخ شود ز خون حلق پسر؟

خون تو از گلو به عرش خيزد

نمي گذارم به زمين بريزد

زخم گلوي تو كند دوست دوست

خون تو بي واسطه تقديم اوست

خداي من قسم به جان رسول

فدايي حسين را كن قبول

دسته گل آخر من همين بود

تمامي لشكر من همين بود

در دل من شراره هاي غم است

كه سوز آن در جگر "ميثم" است

----------

اي داده خونِ حنجر تو آبرو به من

اي داده خونِ حنجر تو آبرو به من(مصيبت)

گرديده با تبسم خود رو به رو به من

با آن كه گريه كردي و آبي ندادمت

دادي به خنده آب ز خون گلو به من

تا بشنوم صداي تو يك بار العطش

مثل برادرت علي اكبر بگو به من

شستم ز خون پاك تو رخسار خويش را

دادي ز حلق تشنه ات آب وضو به من

از بس كه بود ذبح تو در دست من عظيم

آمد نداي تسليت از ذات هو به من

تير سه شعبه را كه كشيدم ز حنجرت

مي گفت وصف حال تو را مو به مو به من

نفرين به حرمله، به خدا مي خورم قسم

بيش از سپاه كوفه ستم كرد او

به من

اين غنچه اي كه تير جفا كرده پرپرش

تازه گرفته بود در اين دشت خو به من

با آن كه رنگ و بوي خدايي بود مرا

بخشيد خون حنجر تو رنگ و بو به من

چشمي فكن به "ميثم" بي آبرو حسين

تنها دهد نگاه شما آبرو به من

----------

اي عاشق بي قرار اصغر

اي عاشق بي قرار اصغر (مصيبت)

اي تشنۀ وصل يار اصغر

دوش من و قلب من برايت

آن مقتل و اين مزار اصغر

ثاراللَّهي زخون پاكت

شد وجه خدانگار اصغر

دردا كه گرفت خصمت از شير

با تير، در اين ديار اصغر

لبخند بزن كه تير دشمن

بهر تو گريست زار اصغر

افسوس كه تير گشت سيراب

از خون تو شيرخوار اصغر

آرام بخواب صورتت را

بر شانه من گذار اصغر

مگذار كشد مرا سكوتت

يك ناله زدل برآر اصغر

در ماتم تو به نظم (ميثم)

دلها شده بي قرار اصغر

----------

اي ماه به خون خضاب اصغر

اي ماه به خون خضاب اصغر(مصيبت)

قرباني آفتاب اصغر

موج از نفست شرار آتش

بحر از عطشت كباب، اصغر

آبي كه نريخت در گلويت

از داغ تو گشت آب اصغر

با ياد لبت ز سينه جوشد

خون جگر رباب اصغر

لالايي تير كرد خوابت

يك لحظه به دوشِ باب اصغر

از سوز گلوي تشنه ات تير

افتاد به پيچ و تاب اصغر

خشكيده اگر چه آب چشمت

گريد به تو چشم آب اصغر

با تير سه شعبه داد دشمن

بر العطشت جواب اصغر

كي ديده گل نخورده آبي

اين گونه دهد گلاب اصغر

گهوارة توست شانة من

سيراب شدي بخواب اصغر

از

"ميثم" خويش كن شفاعت

فردا به صف حساب اصغر

----------

اي مشعل محفل الستم

اي مشعل محفل الستم(مدح)

وي گشته علَم، به روي دستم

خون گلويت نمي گذارد

تا بُعد زمان دهد شكستم

اي خندۀ فتح، بر لب تو

خون تو، قوام مكتب تو

ششماهۀ من اگر چه فردي

تو مرد شهادت و نبردي

سرباز هميشه فاتح من

لبخند بزن كه فتح كردي

تا داد ت_و بر فلك رسانم

خون تو به آسمان فشانم

از خون گلو، كنم نگارت

تا خود ببرم، حضور يارت

هم، دوش من است قتلگاهت

هم، سينه من بوَد مزارت

قلب پدر است، حائر تو

زوّار منن__د، زائ_ر ت_و

بر آب وضوت، خون فشاندي

بر دوش پدر نماز خواندي

پيغام مرا ز حلق خونين

بر گوش جهانيان رساندي

مظلوم ترين شهيد بابا

لبخند ب_زن امي_د بابا

اي كوثر مصحف شهادت

لبخند تو بهترين عبادت

حيف است كه كشته ات بخوانم

امروز، تو يافتي ولادت

هر چند كه شد صدات خاموش

خون ت_و نم_ي شود ف_راموش

هفتاد بهشت را، دري تو

هفتاد فرشته را، پري تو

هفتاد ذبيح را، تو شاهد

هفتاد سپهر اختري تو

خون گلويت، مرا وضو داد

حتي به شهادت آبرو داد

از خون گلو، خضاب كردي

خون، بر جگر رباب، كردي

در عين سكوت، آب ها را

از العطشت، كباب كردي

زخ_م گل_وي_ت س_زد ب_خندد

چون دوست تو را چنين پسندد

درياي نخورده آب، اصغر !

خجلت زده ات رباب، اصغر !

از تير سه شعبه آب خوردي

سيراب شدي، بخواب اصغر!

كشتن_د ز داغ تو، مرا هم

گشتيم شهيد هر دو با هم

معراج تو از تو تا حسين است

در خون تو نقشِ «يا حسين» است

تنها تو شوي به دست من دفن

تشييع تو نيز با حسين است

آن روز كه روز حشر كبراست

قنداقه ت_و به دست زهراست

مادر به ولادت تو نازد

بابا به شهادت تو نازد

اسلام به خون حنجر تو

عترت به سعادت تو نازد

از خون ت_و ت_ا ب_پاست عالم

سبز است هميشه نخل «ميثم»

----------

اين طفل شيرخواره همه لشكر من است

اين طفل شيرخواره همه لشكر من است

در بي_ن سي ه_زار سپه، ي_اور من است

ي_ك ب_اغ لاله ه_ديه به محبوب كرده ام

اين شيرخواره دسته گلِ آخ_رِ من است

خوني كز آن جمال خدا گشت لاله گون

ب_اور كنيد خ_ون علي اصغرِ م_ن است

اي_ن طف_ل شير را مشماريد شيرخوار

من مصحف خدايم و اين كوثر من است

م_ن

سينه چ_اك سنگر س_رخ شهادتم

اين است آن شهيد كه هم سنگر من است

اي_ن اس_ت آن شهي_د ك_ه با بي زباني اش

ت_ا صب_ح روز حش_ر پيام آور من است

جسمش به روي دست من و مرغ روح او

پ_رواز ك_رده در بغ_لِ م_ادر م_ن است

چون شمعِ سوخته شده از قحط آب، آب

آب_ي اگر كه خورده ز چشمِ تر من است

خواهيد اگر كنيد پس از اين زيارتش

قبرش به روي سينة غم پرور من است

«ميثم» ش_رارة دل م_ا را كشد به نظم

با سوزِ سينه، تشنه لبِ ساغر من است

----------

با ياد لب خشكت خون شد دل آب، اصغر

با ياد لب خشكت خون شد دل آب، اصغر(مدح)

سيراب شدي مادر، آسوده بخواب اصغر

از بس كه عطش مي زد آتش به نفس هايت

بر تو جگر پيكان، گرديده كباب اصغر

از غنچۀ لبخندت بر لالۀ رخ پيداست

بر اشك پدر دادي، با خنده جواب اصغر

تو تشنه تر از مادر، من سوخته تر از تو

تو رفته اي از تاب و من در تب وتاب اصغر

بر آتش قلب تو، بر حنجر خشك تو

آبي نبوَد بهتر، از اشك رباب اصغر

رو در بغل زهرا، لبخند بزن مادر

كز خون تو وجه الله گرديده خضاب اصغر

از حنجر خونينت خون، آب بقا نوشيد

وز خجلت لب هايت دريا شده آب، اصغر

در بزم عزاي تو، تا حشر، براي تو

از چشم خداجويان جاري ست گلاب اصغر

بي جرم و گنه

مادر! كشتند تو را آخر

گويي كه بر اينان بود قتل تو ثواب اصغر

گل بودي و«ميثم»گفت: افسوس! هزار افسوس

اين قوم تو را دادند لب تشنه به آب، اصغر

----------

بر روي دست باب تلظّي بهانه بود

بر روي دست باب تلظّي بهانه بود(مصيبت)

او تشنۀ وصال خداي يگانه بود

تنها اگر به قطرۀ آبي نياز داشت

دريا زچشم دختر زهرا روانه بود

پيش از قيام كرب و بلا بلكه پيش تر

حلقش براي تير شهادت نشانه بود

لب هاي لو خموش ولي بند بند او

گرم دعا و زمزمۀ عاشقانه بود

با خنده داد جان به سر دست باغبان

بي ناله بلبلي كه خموش از ترانه بود

شه رخ به خون حنجر او شست كاي خدا

اين هديه آخرين دُر من در خزانه بود

تيري كه شه زحنجر خونين او كشيد

گريان به ياد خندۀ آن ناز دانه بود

كودك مخوان ورا كه به حقّ خدا قسم

خونش براي دين خدا پشتوانه بود

پاداش قهرماني و ايثار خود حسين (عليه السلام)

اين ماه پاره، طرفه مدالش به شانه بود

اين فخر (ميثم) است كه گويند بعد از او

تا زنده بود بندۀ اين آستانه بود

----------

بوستان مصطفي در آتش افتاد از عطش

بوستان مصطفي در آتش افتاد از عطش (مصيبت )

لاله هاي فاطمه رفتند بر باد از عطش

نغمه هاي بلبلان در سينه آه و ناله شد

ناله هاي طوطيان گرديد فرياد از عطش

هاجري در خيمه ها سعي صفا و مروه كرد

نونهالي رو به روي خاك بنهاد از عطش

مي سزد اوّل بگريد بر لب خشك حسين

هر كه تا صبح قيامت آورد ياد از عطش

با شرار آه آه تشنگان در كربلا

در دل اعماق دريا شعله افتاد از عطش

صورت خورشيد در چشم شهيدان شد سياه

كرد چون ماهي تلظّي طفل نوزاد از عطش

تير دشمن كرد طفل نيم بسمل را خلاص

روح اصغر پر زد و گرديد آزاد از عطش

تشنگان بر گرد گهواره شهادت مي دهند

بارها اصغر درون خيمه جان داد از عطش

اهل كوفه، شد لب گل بسان چوب خشك

اي شما را شعله در اعماق جان باد از عطش

تا قيامت آيد از امواج درياها به گوش

كربلا، داد از عطش داد از عطش داد از عطش

كاش مي شد آب (ميثم) بر همه عالم حرام

كاسمان با آل عصمت كرد بيداد از عطش

تبريك كه بحر ولايت گهر آمد

تبريك كه بحر ولايت گهر آمد(مدح)

طوباي بهشت شهدا را ثمر آمد

خون شهدا را سند معتبر آمد

در مكتب ايثار، حسين دگر آمد

از بيت حسين بن علي اين خبر آمد

ريحانه ي ريحانه ي خير البشر آمد

در دامن خورشيد مه تام خوش آمد

رزمنده شش ماهه ي اسلام خوش آمد

اين است كه در گلبن ايثار گلاب است

از شوق شهادت همه شب در تب و تاب است

اين است كه در بحر ولايت دُرِ ناب است

در مكتب سرخ شهدا ختم كتاب است

اين است كه لب تشنه ي لعل لبش آب است

اين غنچه نه، يك باغ گلِ سرخ رباب است

اين عاشق و دلداده و پا بست حسين است

يا سوره كوثر

به سر دست حسين است

اين حُسن خدائي ست خدائي ست خدائي ست

لب تشنه فدائي ست فدائي ست فدائي ست

مولود مدينه است ولي كرب و بلائي ست

اين شعله ي هفتاد و دو فرياد رهائي ست

در رزمِ حسين بن علي فتح نهائي ست

هر چند كه در ارض كند جلوه، سمائي ست

اين غنچه ي زهراست به گلزار شهادت

اين مُهر حسين است به طومار شهادت

از لحظه ي ميلاد به باباست نگاهش

از صبح ازل تير بلا چشم به راهش

بنياد ستم سوخته از شعله ي آهش

صد قافله ي دل پنهان در زلف سياهش

الله كه يك كودك و يك خلق سپاهش

لبخند شهادت به گُل روي چو ماهش

دل برده زخورشيد ولايت مه رويش

جاي لب بابا به سفيديّ گلويش

در مهد، به عشق پدر افراشته قامت

در عهد به هر زمزمه اش كرده قيامت

تعظيم، به گهواره ي او برده كرامت

از دوش پدر بر همه دلهاش اقامت

ناخورده لبن بر دل خلقينش امامت

از رخم گلو داده به اسلام سلامت

تا پاي به عالم زده، تا چشم گشوده

راهيّ سفر با پسر فاطمه بوده

اين ست كه از لحظه ي زيباي ولادت

هم گام پدر بوده تا مرز شهادت

بر شانه ي بابا همه دم داشته عادت

خنديدن و جان باختنش بود عبادت

پيوسته به سجّاده ي خون داشت ارادت

از حنجر خشكيده به خون داد سعادت

لبخند شهادت به لب از روز الستش

دادند همه هاشميان دست به دستش

ناخورده لبن آمده لبريز سبويش

قرآنِِ سر دست پدر مصحف رويش

لب بسته، به دل موج زند سرِّ مگويش

بر دوش پدر ديده ي عبّاس به سويش

گاهي نگه يوسف زهرا به گلويش

گه شانه كشد زينب بر طرّه ي مويش

گه در بغل لاله ي ليلاست مقامش

تا حشر زخون شهدا باد سلامش

اي باب مراد همه عالم علي اصغر

اي جسم تو توحيدِ مجسّم علي اصغر

اي شمعِ دلِ عالم و آدم علي اصغر

اي فتح حسين از تو مسلّم علي اصغر

اي خون خدا را همه دم، دم علي اصغر

از توست همين حاجت «ميثم» علي اصغر

كز لطف و كرم ديده به سويش بگشايي

بر او حرم گم شده ات را بنمايي

----------

تقديم دوست كردم، هفتاد ماهپاره

تقديم دوست كردم، هفتاد ماهپاره(مصيبت)

تنها به روي دستم، مانده است، يك ستاره

با دست هاي بسته، خوانَد قنوت ايثار

با چشم نيم بازش، بر من كند نظاره

شيران كارزارم، رفتند از كنارم

باشد همه سپاهم اين طفل شيرخواره

نه اشك تا بگريد، نه شير تا بنوشد

نه نور يك نگاهش، نه تاب يك اشاره

امروز در نهادم، شد تازه داغ محسن

كآورده ام به همراه، يك محسن دوباره

دوش از عطش نخفته، با دوست راز گفته

احيا گرفته تا صبح در بين گاهواره

اي حرمله نديدي، وقتي كه زه كشيدي

جوشيد خون قلبم، از اين گلوي پاره

تنها نه چند روزي تا صبح روز محشر

بر اين شهيد گريند، ارض و سما هماره

«ميثم» ز خون اصغر تكميل شد شهادت

بايد بر او گرفتن هر روز يادواره

----------

تو را دادند از پيكان به جاي شير آب اصغر

بند اول

تو را دادند از پيكان به جاي شير آب اصغر (مدح)

عطش طي شد تلظّي نه، تبسّم كن بخواب اصغر

لبت خاموش بود اما گذشت از گنبد گردون

زقطره قطرۀ خونت صداي آب آب اصغر

دهم تا روي خود را در ملاقات خدا زينت

محاسن را زخون حنجرت كردم خضاب اصغر

كه ديده گل شود بر روي دست باغبان پرپر

كه ديده خون مه ريزد به دوش آفتاب اصغر

تو خاموشي و من در نينوا چون ني نوا دارم

زند با نالۀ خود چنگ بر قلبم رباب اصغر

در اين اصغر كه پر گرديده از فرياد بي پاسخ

تو با لبخند گفتي اشك بابا را جواب اصغر

شود از شير، شيرين كام طفل شيرخوار اما

تو روي دست من از تير گشتي كامياب اصغر

اگر چه بر سر دستم شهيد آخرين گشتي

تو از اول شدي بهر شهادت انتخاب اصغر

تو هم خون خدا، هو زادۀ خون خدا هستي

كه در آغوش ثارالله چشم خويش را بستي

بند دوّم

به كف چون جان گرفتم تا كنم تقديم جانانت

گلويت را سپر

كن تا بگيرم پيش پيكانت

ذبيح من مبادا گوسفند از آسمان آيد

مهيّا شو كه سازم در مناي دوست قربانت

تكلّم كن تكلّم كن بگو من آب مي خواهم

تلظّي كن تلظّي كن فداي كام عطشانت

زبي آبي نمانده در دو چشمت قطرۀ اشكي

كه تر گردد لب خشكيده ات از چشم گريانت

ز حجم تير و حلق نازكت گرديده معلومم

كه خواهد شد جدا از تن سر چون ماه تابانت

نه ناله مي زني نه دست و پا نه اشك مي ريزي

مزن آتش مرا اين قدر با لب هاي خندانت

نفس، شعله گلو تفتيده لب تشنه عجب نبود

كه دود از تير برخيزد زسوز حلق سوزانت

نگوئي كس نشد همبازي ات بر گرد گهواره

شرار تشنگي تا صبح، بازي كرد با جانت

به تير دوست اي سر تا قدم عاشق تبسّم كن

بپر در دامن زهرا و با محسن تكلّم كن

بند سوّم

نجستي جز به خون خويش درمان دل خود را

زتير خصم بگرفتي شفاي عاجل خود را

به خوناب گلو غسل شهادت كردي و آنگه

بروي دست من خواندي نماز كامل خود را

لبت بسته دلت با حق سخن مي گفت فرزندم

چرا خنديدي و نفرين نكردي قاتل خود را

دو خون را بر سما پاشيدم و تقديم حق كردم

يكي خون گلوي تو يكي خون دل خود را

مگر نه دوست بهر دوست دسته گل برد من هم

گل از خون تو دادم

كردگار عادل خود را

جهان بحري پر از فتنه تو در امواج آن تنها

نديدي جز به روي دست بابا ساحل خود را

بجز تو اي دو دست كوچكت مشكل گشا اصغر

كسي با تير قاتل حل نكرده مشكل خود را

تمام حاصل عمر تو بود اين چند قطره خون

كه تقديم خدا كردي تمام حاصل خود را

سرافرازم كه هنگام ملاقات خداوندم

وضو بگرفتم از خون گلوي خشك فرزندم

بند چهارم

الا اي تير با من قطع كردي گفتگويش را

لب من بر لبش بود و تو بوسيدي گلويش را

زحلق تشنۀ او چشمۀ خون كرده اي جاري

مهيّا كردي از خون گلو آب وضويش را

چگونه خويش را نزديك كردي بر گلوي او

گمانم دور ديدي چشم خونين عمويش را

درست آندم كه حلقه تشنۀ او را تو بوسيدي

تبسّم كرد و زهرا مادرم بوسيد رويش را

تو از اين غنچۀ بي آب بگرفتي گلاب و من

برم در بزم وصل دوست با خود رنگ و بويش را

تو مانند قلم در خون اصغر سر فرو بردي

نوشتي بر روي دستم كتاب آرزويش را

نه تنها كردم از خون جبين خويش را رنگين

نوشتم بر جبين آسمان سرّ مگويش را

اگر دريا شود عالم زخون آل بوسفيان

نشايد كرد جبران قيمت يك تار مويش را

گواه غربت تو روي گلگون من است اصغر

تبسّم كن كز اين پس خون تو خون من است اصغر

بند

پنجم

تو با لبخند از من جان گرفتي باز جان دادي

تو از خون گلو زينت به بام آسمان دادي

تو داغ ننگ بنهادي به روي آل بوسفيان

تو مظلوميت آل محمد (صلي الله عليه و آله) را نشان دادي

تبسّم بر لب و خون بر دهان و تير بر حلقت

چه زيبا در كلاس عشقبازي امتحان دادي

مگر نه شير مادر هم غذا، هم آب مي باشد

تو كودك هم گرسنه بودي و هم تشنه جان دادي

تو با لبخند خونين آبرو دادي شهادت را

تو خون را تا قيامت اعتبار جاودان دادي

تو با خون گلويت كربلا را كربلا كردي

تو با اشك عزايت آب بر اين بوستان دادي

من از لب هاي خشكت بوسه اي مي خواستم امّا

تو جان خويش را بر من به رسم ارمغان دادي

همه از خاندان وحي دارند آبرو امّا

تو از خون آبروي تازه بر اين خاندان دادي

كتاب جان نثاري باز شد از حلق چاك تو

حسين بن علي شد سرفراز از خون پاك تو

بند شش_م

تبسّم كن جواب خندۀ جان پرورت با من

خدا داند چه كردي در نگاه آخرت با من

نه تنها مي كنم تشييع، جسمت را به تنهائي

كه در جمع شهيدان است دفن پيكرت با من

سپر گشتن به استقبال پيكان عدو با تو

برون آوردن تير ستم از حنجرت با من

تن پاك تو پشت خيمه ها همسايۀ اكبر

چهل منزل

به نوك نيزۀ دشمن سرت با من

چو خواهد بر تو گريد اوّل از من رو بگرداند

زبس دارد وفا و مهرباني مادرت با من

اگر زخم گلويت را ببيند بر سر دستم

چه خواهد گفت در خيمه سكينه خواهرت با من

تو خاموش از سخن گرديده اي امّا سخن گويد

دو چشم بسته و حلق زگل نازكترت با من

شود آغوش من هم مقتل تو هم مزار تو

بود چون جان من تا حشر جسم اطهرت با من

اگر پائين پايم جسم پاك اكبرم باشد

شكسته سينه ام، قبر عليِّ اصغرم باشد

بند هفت_م

من از يك غنچه، عالم را بهار بي خزان كردم

تمام كربلاها را بهشت جاودان كردم

تو آه از دل كشيدي من كشيدم تير از حلقت

تو خون از حنجر و من اشك، از چشمم روان كردم

زهفتاد و دو خون، خاك زمين را آبرو دادم

ولي خون تو را بگرفته وقف آسمان كردم

به آل الله گفتم تا منم زنده نگرديد كس

ولي خود گريه بر تو پيش چشم دشمنان كردم

درست آندم كه تو پرپر زدي بر روي دست من

دعا در حق امّت با دو چشم خون فشان كردم

تو را آوردم و لب تشنه پيش تير بگرفتم

به حق دوست هر چه دوست از من خواست آن كردم

تو در گهواره بودي من زايثارت خبر دادم

همان ديشب كه من ياران خود را امتحان كردم

زاشكت شستم از خون گلو

آرايشت دادم

سپس چون دسته گل تقديم حي لامكان كردم

پس از قتل من و تو مي شود آزاد آب امشب

سزد گر آب آتش گيرد از اشك رباب امشب

بند هشتم

دلم چون لالۀ پرپر در اين سوزنده صحرا شد

كه با تير سه شعبه غنچۀ نشكفته ام وا شد

بخند اصغر كه بعد از قتل هفتاد و دو سربازم

شهادتنامه ام امروز با خون تو امضاء شد

شهيدانم همه دادند جان در دامن صحرا

تو تنها در شهادت مقتلت آغوش باباشد

تو تا گشتي نشان تير، خم كردي سر خود را

نديدي قامت من در غمت مثل كمان تا شد

كنم از اشك خونين، گل نثار جسم مجروحت

كه لبخند شهيدانم زگلزخم تو پيدا شد

خدايا شاهدي پيش دو چشمم بر سر دشتم

گلوي تشنۀ طفلم نشان تير اعدا شد

زشصت حرمله تيري به حلق اصغرم آمد

كه شد آن تير مسمار و فرو در قلب زهرا شد

ذبيح كوچكم تا با گلوي تشنه جان دادي

زمين از اشك چشم هاجران در خيمه دريا شد

زدشمن خواستم با جرعۀ آبي كند سيرت

نگفتم تا كه با تير سه شعبه گيرد از شيرت

بند نه_م

تو كز مادر ولادت يافتي با ما سفر كردي

مرا منزل به منزل با نگاهت خونجگر كردي

نه در گهواره نه در دست زينب بود آرامت

به شوق مرگ، دست و پا زدي شب را سحر كردي

چو پيغمبر گرفتي راه

سبحان الذي اسري

به آغوش خدا پرواز از دوش پدر كردي

به بزم يار بشكفتي و گرديدي گل مجلس

لباس عشق از خون گلوي خود به بر كردي

نبودت دسترس بر آب اما همتت نازم

لب عطشان بابا را زخون خويش تر كردي

گرفتم خواستي دشمن نبيند اشك چشكت را

چرا با خنده بر چشمان گريانمك نظر كردي

دو ابرو تيغ و مژگان تير و آهت نيزه بود اما

گلوي نازكت را بر گلوي من سپر كردي

شهيدان با شهادت زنده مي مانند اما تو

شهادت را به خون حنجر خود زنده تر كردي

به بزم يار در دستم نباشد گوهري جز تو

نداده جان در آغوشم شهيد ديگري جز تو

بند دهم

فدا شد اكبر و عباس و عون و جعفرم يارب

به جز اين درّ كوچك نيست بر كف گوهرم يارب

همه از چهره خون شويند اما غربت من بين

كه شستم چهرۀ خود را زخون اصغرم يارب

تو دادم را از اين بيدادگر صياد در صف محشر

به روي دست گيرد اين بدن را مادرم يارب

زدستم مي گرفت و در حرم مي برد جسمش را

اگر مي بود همراهم عليِّ اكبرم يارب

چو مهر و ماه تابد بر فرازني چهل منزل

سر من با سر او پيش چشم همسرم يارب

دگر تنها شدم تنهاي تنها بين دشمن ها

كه اين شش ماهه كودك بود تنها ياورم يارب

الهي از حرم بيرون نيايد مادرش تا

من

دهم قنداقه او را به دست خواهرم يارب

دو چشم خود ببندو، كن دعا از سوز دل اصغر

كه مثل من نگردد باغباني غنچه اش پرپر

بند يازدهم

الا اهل حرم من از يم خون گوهر آوردم

فرزوان اختري از مهر تابان بهتر آوردم

گلو پاره، بدن گلگون، دهن خونين، دو لب خندان

گل از بهر سكينه در عزاي اكبر آوردم

حرم را ترك گفتم رفتم و باز آمدم امّا

كبوتر برده بودم صيد بي بال و پر آوردم

گنه كاران عالم را خبر سازيد اي ياران

كه از ميدان خون با خود شفيع محشر آوردم

جوانان، اكبرم را با هم آوردند در خيمه

ولي من خود به تهايي عليِّ اصغر آوردم

دل پيغمبر و چشم علي (عليه السلام) و فاطمه (سلام الله عليه) روشن

كه با خود محسني ديگر براي مادر آوردم

نمي گويم كه تير حرمله با او چه هاع كرده

ولي گويم كه من صيد بريده حنجر آوردم

مبادا اصغرش خوانيد نامش اصغر است امّا

به خون اكبرم سوگند ذبح اكبر آوردم

به هفتاد و دو ملّت حجّت كبر است اين كودك

اميد و آرزوي يوسف زهراست اين كودك

بند دوازدهم

به دامان افق بنوشته با خون علي اصغر

كه باشد مكتب ايثار مرهون علي اصغر

به خون خويش غلطيدن به روي دست خحنديدن

به حقّ حقّ قسم اين است قانون علي اصغر

عروس آسمان هر صبح كز مشرق برآرد سر

تبسّم

مي زند بر روي گلگون علي اصغر

شرف، آزادگي، ايثار، ايمان، عشق، جانبازي

حيات خويش را دادنند مديون علي اصغر

شهادت زنده بود و زنده تر گرديد از خونش

شهيدانند روز حشر ممنون علي اصغر

زخون طفل خود رخ شستن و با ننگ جنگيدن

حسين بن علي (عليه السلام) بنوشته با خون علي اصغر

دل عترت، دل مهدي (عليه السلام)، دل شيعۀ دل عالم

بود تا صبح روز حشر محزون علي اصغر

خداوندا كرامت كن به (ميثم) چشم پر اشكي

كه باشد سيل خون و رود جيحون علي اصغر

سرشك چشم شيعه تا قيامت مرهمش باشد

جهان آفرينش خيمه گاه ماتمش باشد

----------

خانه وحي شده جنت اعلا امشب

خانه وحي شده جنت اعلا امشب (ولادت)

كرده مه در كف خورشيد تجلا امشب

از زمين يكسره بر عرش معلا امشب

اين بود ذكر خوش اهل تولا امشب

كه رباب امشب ، قرص قمري آورده

پدر پير خرد را پسري آورده

غم گنه ، خنده ثواب است ثواب است امشب

بخت اندوه بخواب است بخواب است امشب

در گل ديده گلاب است گلاب است امشب

غرق در وجد رباب است رباب است امشب

روح از شادي و از شوق نگنجد به تنش

بوسه گيرد ز لب اصغر شيرين دهنش

اهل دل جلوه جان از نظرش بستانيد

داروي درد خود از خاك درش بستانيد

بوسه از روي ز مه خوبترش بستانيد

عيدي از فاطمه و از پدرش بستانيد

عالم از وجد و

صفا جنت ديگر آمد

گل بياريد كه امشب علي اصغر آمد

مهد او كعبه و چشم همگان زمزم اوست

زندگي بخش دو صد عيسي مريم دم اوست

ماه من مدح و ثناي همه عالم كم اوست

آشناي دل خوبان دو عالم غم اوست

گر به لب خنده و گر اشك فشاني دارد

با حسين بن علي راز نهاني دارد

عطر گل از نفس او به چمن مي آيد

بوي خون از دهنش جاي لبن مي آيد

گه پدر را زدمش روح به تن مي ايد

گاه لب بسته و چشمش به سخن مي آيد

بر لبش جام بلا خوب تر از شير آيد

نگران است كه كي حرمله با تير آيد

مفتخر مي كند اين طفل بني الزهرا را

نه بني الزهرا را بلكه همه دنيا را

مي برد خنده اش از شوق دل بابا را

آورد ياد پدر قصه عاشورا را

آيه عشق به خال و خط و رويش پيداست

مرگ خونين ز سپيدي گاويش پيداست

ماه رخسار نكوتر ز مهش را نگريد

بر رخ يوسف زهرا نگهش را نگريد

شرف قرب وي و بعد رهش را نگريد

بر دوش پدر قتلگش را نگريد

طفل را دامن مادر همه جا باشد

او زند بال كه بر شانه بابا باشد

گل رخساره او لاله عليين است

بند قنداقه او طره حور العين است

پدرش بوسه زند بر لب ذكرش اين است

" دهنت باز ببوسم كه

لبت شيرين است "

خاندان نبوي دست بدستش دادند

بوسه ها بود كه بر نرگس مستش دادند

كيست اين طفل كه توحيد بود مرهونش

عشق ، دلداده وايثار و وفا ممنونش

مي دهد نور به خورشيد رخ گلگونش

سرخ رو وجه خداوند بود از خونش

اين همان است كه در قلزم حون خنده كند

خنده اش حجت حق را كشد و زنده كند

اين چه ماهي است كه خورشيد سر افكنده اوست

اين چه طفلي است كه استاد خرد بنده اوست

اين چه كشته است كه جان دو جهان زنده اوست

اين چه ذبحي است كه خون را شرف از خنده اوست

"ميثم" اين كودك شيريست كه پيرش گويند

پيشتازان صف عشق اميرش گويند

----------

درخت عصمت در گلبن ولا بر داد

درخت عصمت در گلبن ولا بر داد (ولادت)

خدا به بحر ولايت يگانه گوهر داد

سپهر خون و شرف را بلند اختر داد

كه سيّدالشهّدا را عليّ اصغر داد

ستاره اي ز سپهر بلند لا آمد

ذبيح اكبر سلطان كربلا آمد

شكفته دسته گل دست داور است اين طفل

به نام اصغر و در رتبه اكبر است اين طفل

چراغ محفل آل پيمبر است اين طفل

شريك محسن زهراي اطهر است اين طفل

به حلق نازك از گل نكوترش صلوات

به سيّدالشهّدا و به اصغرش صلوات

سلام بر پدر و مادر و برادر او

سلام بر گل لبخند و باغ منظر او

سلام بر لب خشك و رخ ز

خون تر او

سلام بر حرم و تربت مطهّر او

صفا به روح ببخشد زيارت تن او

كه سيّدالشهّداء را است سينه مدفن او

عروس فاطمه ثاراللّهي دگر زاده

سپهر عصمت و زهد و حيا قمر زاده

رباب بر پسر فاطمه پسر زاده

مگو كه آينۀ حسن دادگر زاده

به حق كه فوق تصوّر اين پسر است

عزيز فاطمه محو جمال اين پسر است

دو چشم بستۀ او با خدا سخن گويد

لبش هماره ز آب بقا سخن گويد

دهانش از عطش ز گهواره بر ملا دارد

نيامده به جهان عزم كربلا دارد

به چشم پير خرد رهنماست اين كودك

چراغ روشن اهل ولاست اين كودك

كتاب فلسفۀ كربلاست اين كودك

پيام آور خون خداست اين كودك

دل شكستۀ اهل ولا مدينۀ اوست

كه يك مدينه ولايت درون سينۀ اوست

به خال و خطّ و جمالش نشانۀ پدر است

هواي كرب و بلاش به خانۀ پدر است

هماره مرغ دلش را بهانۀ پدر است

نگاه او ز ولادت به شانۀ پدر است

دلش هماره به سوي دگر كند پرواز

ز شوق دوست به دوش پدر كند پرواز

بيا كه قفل مهمّات را كليد است اين

بيا كه بر همه نوميدها اميد است اين

بيا كه بر همۀ عاصيان نويد است اين

پيام آور هفتاد و دو شهيد است اين

سمائيان به سماوات مدح او خوانند

زمينيان همه باب الحوائجش دانند

سپهر ديپدۀ حاجت

به سوي او دارد

ملك به بزم فلك گفتگوي او دارد

بهشت خرّمي از رنگ و بوي او دارد

حسين فخر به خون گلوي او دارد

به مرگ خندۀ او عشق را ثبات دهد

لبان تشنۀ او خضر را حيات دهد

حسين مفتخر از او كه اوست ياور من

رباب گويد من بحر و اوست گوهر من

سكينه ناز كند كاين بود برادر من

شهيد خنده بر آرد كه اوست رهبر من

زهي جلال كه دوش حسين سنگر اوست

رياض وحي مزيّن ز خون حنجر اوست

به ماه عارض از مهر بهترش سوگند

به خندۀ لب توحيد پرورش سوگند

به كام خشك و گلوي ز خون ترش سوگند

به زخم حنجر و روح مطهّرش سوگند

كه روشن است قيامت به ماه طلعت او

بس است بر همۀ عاصيان شفاعت او

صفا به روح ز رخسار لاله گون بخشد

شراره ها به دل از آتش درون بخشد

خدا به حرمت او خلق را فزون بخشد

گلوي پارۀ او آبرو به خون بخشد

كه او ز خون گلو آبرو به عالم داد

هزار بحر ز هر قطره خون به «ميثم» داد

----------

دسته گل هاي خدا تشنه و سقا بي آب

دسته گل هاي خدا تشنه و سقا بي آب(مصيبت)

جگر آب، كباب است، كباب است، كباب

نفس سوختگان، سوخته در حنجره ها

رنگِ خورشيد رخان گشته يكي با مهتاب

دل سقا شده آب و دل طفلان آتش

خجل از

كودك شش ماهة خود گشته رباب

امشب اي اشك همه خون شو و از ديده بريز

زآن كه بر تشنه لبان گريه صواب است صواب

نام آب آن كه برد پاسخ او تير بود

به علي اصغر بي شير بگوييد: بخواب

ماهيان روضة جانسوز عطش مي خوانند

آب هم سوخته، دريا ز خجالت شده آب

تا بشوييد كمي اشك خجالت ز رخش

همه بر صورت عباس بپاشيد گلاب

ز چه خود را نرساندي به لب خشك حسين

نه مگر اين كه تو مهرية زهرايي آب ؟

مشك خشكيده، جگرها ز عطش تفتيده

پسر ام بنين! تشنه لبان را درياب

"ميثم" از سوز دل خسته دعا كن كه حسين

ذاكر خود به حساب آوردت روز حساب

----------

ذبيح من كه زخمت به خون بخشيده زيبايي

ذبيح من كه زخمت به خون بخشيده زيبايي(مصيبت)

دهان خشك و چشم نيم بازت گشته دريايي

منم خورشيد و تو همچون ستاره بر سر دوشم

رخت گرديده چون ماه بني هاشم تماشايي

تبسم هاي تو دل برده از عباس و از اكبر

تلظي هاي تو داده حرم را شغل سقايي

به قد كوچك و سن كمت نازم كه تا محشر

دهد زخم گلويت آب بر گل هاي زهرايي

تو ديشب تا سحر بيدار بودي و در اطرافت

صداي العطش گرديده بود آواي لالايي

تبسم كن كه مي بينم

سر ببريده ات با من

چهل منزل كند بالاي نيزه راه پيمايي

تمام تشنگان را بود بر لب حرفِ آب اما

تو بهر آب گفتن هم نبودت هيچ يارايي

زبس زيبا شدي برروي دستم دم به دم ازمن

گلويت دل ربايي مي كند، رويت دل آرايي

به روي دست من ذبح تو بر من سخت اما

تو با لبخند خونينت به من دادي شكيبايي

اگر چه دم به دم رفتم زميدان كشته آوردم

تو تا بودي مرا در دل نبود احساس تنهايي

----------

رباعي ها در مدح حضرت علي اصغر عليه السلام

رباعي ها در مدح حضرت علي اصغر عليه السلام

ش_رف را ت_ا اب_د پاينده كردي

شهادت را به خونت زنده كردي

تسل_ي ت_ا ده_ي قلب پدر را

به پيش تير قاتل خنده كردي

****

به حلقت تير كين بنشست اصغر

تو را دادم چه زود از دست اصغر

خودم ديدم كه اين تير سه شعبه

نفس را بر گلويت بست اصغر

****

ز اشكم خون به قلب سنگ كردم

نفس را در گلويم تنگ كردم

گرفتم دست خود زير گلويت

ز خونت صورتم را رنگ كردم

****

به قلبم حرمله تي_ر خط_ا زد

گل_وي ن_ازك طف_ل م_را زد

دو چشم بود بر زخم گلويش

در دستش بسته بود و دست و پا زد

****

كسي چون من گل پرپر نبيند

گل_وي پ_اره اصغ_ر نبين_د

بدست خويش كندم قبر او را

كه اين قنداقه را مادر نبيند

----------

شمع سان پروانه ها گشتند آب از تشنگي

شمع سان پروانه ها گشتند آب از تشنگي(مصيبت)

بر لب دريا زكف دادند تاب از تشنگي

اي دريغا! اي دريغا! سوختند و سوختند

ماه رويان همچو قرص آفتاب از تشنگي

كودك شش ماهه در دامان مادر بارها

گشت همچون ماهي دريا كباب از تشنگي

ديده ي دردانه ي زهرا اگر آيد به هم

لحظه لحظه آب مي بيند به خواب از تشنگي

لاله هاي داغدار بوستان بوتراب

سينه بنهادند بر روي تراب از تشنگي

طايري بي بال و پر جان داده زير خار ها

بر لبش مانده نواي آب آب از تشنگي

هرچه او را در بيابان مي زند زينب صدا

نيست در لعل لبش تاب جواب از تشنگي

تا دهان خشك خود را با گلابي تر كند

نيست حتي در گِل چشمش گلاب از تشنگي

آفتاب كربلا شد دود در چشم حسين

داشت از بس در وجودش التهاب از تشنگي

آب هم تا حشر، ميثم! از پيمبر شد خجل

بس كه ديدند آل پيغمبر عذاب از تشنگي

----------

طفل شيرم شير نه، تير بلا را دوست دارم

طفل شيرم شير نه، تير بلا را دوست دارم(مصيبت)

تشنه كامم، آب نه، درياي لا را دوست دارم

از شب ميلاد گفتم، با زبان بي زباني

عاشق كرب و بلايم، كربلا را دوست دارم

مثل قاسم، مثل اكبر، مثل عمو، مثل بابا

اشك شب، سوز

درون، حال دعا را، دوست دارم

چشم هايم، نيم باز و رنگم از صورت پريده

از نوا افتادم اما، نينوا را دوست دارم

پر زدم از دامن گهواره در آغوش بابا

وصل يار و دوش مصباح الهدا را دوست دارم

بايد از تير سه شعبه، ذبح گردد حنجر من

در ره جانان، سرِ از تن جدا را، دوست دارم

حرمله، اين تير زهرآلود تو، اين حنجر من

من ز نوك تيرها، آب بقا را دوست دارم

كرده ام خود را جدا از دامن پر مهر مادر

بر سر دوش پدر، وصل خدا را دوست دارم

مرهم زخم گلوي من، بوَد، اشك محبّان

دوستان! من گريه و اشك شما را دوست دارم

با همين پروندۀ آلوده از لطف و كرامت

اشك چشم «ميثم» بي دست و پا را دوست دارم

----------

طفل هميشه عاشق، سرباز شيرخواره

طفل هميشه عاشق، سرباز شيرخواره(مصيبت)

مادر شود فدايت، يك خنده كن دوباره

مي دانم از لب خشك، لبخند بر نيايد

لب هات بسته مادر با چشم كن اشاره

وقتي كشيد بابا تير از گلوت بيرون

شد حنجر تو مثل قرآنِ پاره پاره

تو شير خواهي از من، من عذر خواهم از تو

كز سينه جاي شيرم، آيد برون شراره

در خيمه ماه رويان، سوزند همچو خورشيد

كي ديده جان مادر، خون ريزد از ستاره

بگذار تا بسوزم،

بگذار تا بگريم

بر زخم داغديده جز گريه چيست چاره

هر قطره اشك، ما را، موج هزار دريا

هر لحظه در غم توست صد سال يادواره

اينجاست جاي تكبير يارب كه ديده با تير

راه نفس ببندند بر طفل شير خواره

مادر اگر بگريد بر زخم تو عجب نيست

بالله كم است اگر خون، جوشد زسنگ خاره

هم طفل بود معصوم، هم تير بود مسموم

ميثم از اين مصيبت، خون گريه كن هماره

----------

كيست اصغر؟ اكبر ذبح عظيم

كيست اصغر؟ اكبر ذبح عظيم(مدح)

خود به تنهايي صراط المستقيم

اختري بر شانۀ خون خدا

آبروي روي گلگون خدا

به! چه مي گويم؟ حسين كوچكي

شيرمردي در لباس كودكي

ماه رويش قاب عكس پنج تن

خنده هايش؛ دوست كُش، دشمن شكن

دست هاي كوچكش دست حسين

روز عاشورا همه هست حسين

دامن خورشيد را مه پاره بود

شانۀ ثاراللهش گهواره بود

گرد غربت گشته بر مو مُشك او

حوض كوثر در گلوي خشك او

صورتش پژمرده اما دل گشا

دست هاي بسته اش مشكل گشا

شيرخواري با پدر هم درد بود

آخرين سرباز و اول مرد بود

حنجر خشكيده را كرده سپر

چشم هايش حرف مي زد با پدر

كاي پدر گرچه علي اصغرم

من به تنهايي تو را يك لشكرم

مُهر مظلوميت عترت منم

رمز پيروزيت در غربت منم

تو «محمد» من «يدالله» توام

همدم و همرزم و همراه توام

اي پيامت در لب خاموش من

بانگ «هل من ناصرت» در گوش من

من به باغِ سرخِ خون، ياس توام

با دو دست بسته عباس توام

مظهر رب جليلي اي پدر

من ذبيحم تو خليلي اي پدر

زودتر كن پيش پيكانم نشان

ترسم آيد گوسفند از آسمان

بس كه سوزد از عطش پا تا سرم

آب هم آتش شود در حنجرم

او ز جام وصل حق سيراب بود

هم تلظّي داشت هم در تاب بود

راه سبحان الّذي اسري گرفت

گردنِ افتاده را بالا گرفت

بر فراز دست بابا تاب خورد

از دم تير سه شعبه آب خورد

تا صف محشر سلام از داورش

اشك «ميثم» وقف خون حنجرش

----------

كيست اين طفل؟ كه پير بشرش بايد گفت

كيست اين طفل؟ كه پير بشرش بايد گفت (مدح)

پسر و، بر همه هستي پدرش بايد گفت

شمسۀ شمس ولا، كفو شه كرب و بلا

اختري زاده كه رشگ قمرش بايد گفت

اين پسر خون خدا و پسر خون خداست

كه به تعبير حسين دگرش بايد گفت

اين يگانه در نابيست خدا مي داند

كه به هفتاد و دو دريا گهرش بايد گفت

به نظر كوچك و در سير بزرگان جهان

تا ابد رهبر صاحب نظرش بايد گفت

هر كجا كرب و بلا يا شب عاشورائيست

بين عشّاق چراغ سحرش بايد گفت

اين همان طرفه نهال است ز گلزار حسين

كه به سيناي شهادت شجرش بايد گفت

اين شهيدي است كه بر خون امام شهدا

تا صف محشر، پيغامبرش بايد گفت

طفل شير است ولي با پسر شير خدا

تا خدا همقدم و همسفرش بايد گفت

لعل تسبيح به لبهاي بهم خشكيده

درُ توحيد باشك بصرش بايد گفت

گرچه اين مضمون از محتشم كاشانيست

باز در قالب شعر دگرش بايد گفت

«از شرار عطشش دود رسيده بفلك»

در دل شعله همان نخل ترش بايد گفت

بر سر دست پدر چون علم نصر خدا

رايت لشگر فتح و ظفرش بايد گفت

گرچه بعد از شهدا جام شهادت نوشيد

از تمام شهدا پيشترش بايد گفت

هم بهفتاد و دو رضوان گل آغشته بخون

هم بهفتاد و دو طوبي ثمرش بايد گفت

اوست غوّاص و كف دست حسينش دريا

عاشق صادق موج خطرش بايد گفت

لانه اش قلب حسين است و خدا ميداند

طاير قدس به هر بام و درش بايد گفت

گرچه از دوش پدر بال زد و رفت به عرش

باز هم طاير بشكسته پرش بايد گفت

پيش مرگ ولي دادگرش بايد خواند

بر سر دست يدالله پسرش بايد گفت

تير قاتل به گلو، اشك برخ، خنده بلب

قلم معجزه نقش هنرش بايد گفت

اوست مظلومترين كشتۀ تاريخ ولي

قاضي دادرس و دادگرش بايد گفت

شاهدم نكتۀ (كَيفَ يَتَلظّي) عطشاست

از تمام شهدا تشنه ترش بايد گفت

قبرش آغوش پدر، قتلگهش دوش پدر

تا صف حشر انيس پدرش بايد گفت

صغر است اين كه با ثبات شفاعت فردا

سَنَد مستند و معتبرش بايد گفت

شعر

«ميثم» شرري بود كه از دل برخاست

آتش سينه و داغ جگرش بايد گفت

----------

مرگ را پنداشت شير و تير را پستان گرفت

مرگ را پنداشت شير و تير را پستان گرفت(مصيبت)

با تبّسم هم پدر را داد جان، هم جان گرفت

شوق جانبازي تماشا كن كه آن تفيده كام

جاي لب با حنجرش آب از سر پيكان گرفت

در حرم آنقدر از شوق وصال حق گريست

تا به ميدان حاجتش را با لب خندان گرفت

چشم بست ولب گشودوخنده كردوجان سپرد

تير از حلقش پدر با ديدۀ گريان گرفت

گرچه از پستان مادر گشت با سختي جدا

تير قاتل آمد و او را ز شير آسان گرفت

هم پسر آرام خفت و هم پدر خاموش گشت

آسمان گفتي كه با هم عمرشان پايان گرفت

يوسف زهرا پي اثبات مظلومّي خويش

بر سر دست آن بدن را همچنان قرآن گرفت

تا بدستش خط فرمان شفاعت را دهند

كرد با آن خون خضاب و از خدا پيمان گرفت

هر كسي پيش طبيبي بُرد درد خويش را

«ميثم» از خاك در اين خاندان درمان گرفت

----------

نخل سر سبز ولا را ثمر آمد ثمر آمد

نخل سر سبز ولا را ثمر آمد ثمر آمد (ولادت)

صدف مهر و وفا را گهر آمد گهر آمد

قلم صنع خدا را اثر آمد اثر آمد

پسر شير خدا را پسر آمد پسر آمد

به حسين بن علي نورد و عين آمده امشب

نازنين كودك سرباز حسين آمده امشب

گوش دل را، زحق اين طرفه ندا آمده امشب

كه چراغ دل مصباح هدي آمده امشب

مُهر طومار امام شهدا آمده امشب

آري آري

پسر خون خدا آمده امشب

گل لبخند زخورشيد فروزنده مبارك

قمر فاطمه را اختر تابنده مبارك

آمد آن غنچه كه دل، باغ بهشت است زبويش

باغبان و گل و بلبل شده محو گل رويش

همه را دست به دامن همه را ديده به سويش

زده گلبوسه پدر گاه به لب گه به گلويش

يم لا را گهر است اين، گل دست پدر است اين

پدر خلق جهان را پسر است اين ، پسر است اين

اين همان طفل صغير است كه خوانند كبيرش

همه جان ها است حقير و همه دل هاست اسيرش

همه خوانند بزرگ و همه دانند آميرش

نه نگاه است به آب و نه نياز است به شيرش

تا زخونغسل دهد وقت شهادت سرو رورا

سپر فاطمه دلباخته بر ماه جمالش

صحنۀ كرب و بلا ديده به چشم و خط و خالش

دل و جان عاشق زيبايي لبخند وصالش

شهدا و صلحا يكسره مبهوت كمالش

دل توحيدي او راست زبس شوق شهادت

به سَرِدوش پدر پر زند از روز ولادت

كيست اين طفل كه خوانند همه خون خدايش

رخ، گل انداخته از بوسۀ مصباح هدايش

خوش ترين جاي، در آ؛وش امام شهدايش

جان من جان همه عالم و آدم به فدايش

لب فرو بسته به دل زمزمه عهد الستش

آل عصمت همه دادند به هم دست به دستش

كودك شير ولي پير خرد خاك در او

كه سرافراز سربازي او شد پدر او

دل

ز خورشيد برد طلعت هم چون قمر او

مرغ روح شهدا پر زده بر گرد سر او

پدر و مادر و خواهر، عمو و عمّه، برادر

همه گيرند ورا در برو بوسند مكرّر

اوست آن گل كه شود شسته به خون، پيرهن او

محسن فاطمه گردد به جنان همسخن او

نه بوي شير، دمد بوي خدا از دهن او

سرخ رو وجه خداوند زخون بدن او

اين ذبيحي است كه خوانند همه ذبح عظيمش

خلق را فيض دمادم رسد از دست كريمش

لب خشكيده اش از دامن انهار جنان به

تربت مخفي و گم گشته اش از ملك جهان به

اشك چشمان خدا بينت وي از دُرّ گران به

وصف آن جان جهان را نتوان گفت همان به

كه حسين بن علي لعل لب از هم بگشايد

وصف او گويد و از خلق جهان دل بربايد

اين همان كودك شير است كه از جود و تفضّل

به سويش برده بزرگان جهان دست توسّل

به بيابان بلا ريخته از خون خدا گل

بيشتر از شهدا سوز عطش كرده تحمّل

پيش پيكان بلا با گلوي تشنه سپر شد

مقتل و مدفن او سينۀ مجروح پدر شد

دل پر از خون جگر، ديده پر از گوهر نابش

تشنگي شمع صفت سوخته و ساخته آبش

گر چه جا بود به دامان پر از مهر ربايش

دمي آرام نمي گشت شرار تب و تابش

زحرم حنجر خشكيده سپر بود به تيرش

كه زخون

سرخ شود در ره حق روي منيرش

بود در لعل لب بسته دو صد سرّ مگويش

خواست يك لحظه پدر بوسه زند بر سر و رويش

گشت ظاهر به همه خلق سپيدي گلويش

خصم جاني زكمان تير رها كرد به سويش

چشم بگشود و تبسّم زد و بر بست دوباره

زين غم از سينۀ «ميثم» به فلك رفت شراره

----------

وقتي كه تير كين به گلوي تو جا گرفت

وقتي كه تير كين به گلوي تو جا گرفت(مصيبت)

خون تو را به عرش فشاندم، خدا گرفت

گردي_د دف_ن، پيكر پاكت ب_ه دست من

پيش از همه تو را ب_ه بغل كربلا گرفت

مي خواستم چو لاله كنم هديه ات به دوست

دشمن ز من به تير سه شعبه تو را گرفت

از بس مصيبت ت_و عظيم است، بهر تو

ب__ايد تم__ام س_ال دم_ادم عزا گرفت

تير آمد و ز حلق تو بر قلب من نشست

از آن گذشت و جا به دل مصطفي گرفت

نفرين ب_ه حرمله كه ب_ه تي_ر سه شعبه اي

دار و ن_دار و هستي م_ا را ز م_ا گرفت

عم_ه ب__راي م_ن طلبي_د از خداي، صبر

م_ادر ب_ه خيم_ه بهر ت_و دستِ دعا گرفت

يه__وده به__ر كشتن م_ن صف كشيده اند

ب__ا كشت_ن ت_و «حرمله» جانِ مرا گرفت

مادر نداشت آب به جز اشك چشم خويش

ق_اتل ت__و را ز شير ب_ه تي_رِ جف_ا گ_رفت

«ميثم» ب_ه قب_ر ك__وچك

اصغر نظاره ك_ن

سرب__از آخ__رم ب__ه دل خ_اك، جا گرفت

----------

يم عشق و وفا را گوهر آمد

يم عشق و وفا را گوهر آمد (مدح)

سپهر سرخ خون را اختر آمد

نهال آرزوي كربلا را

به گلزار ولايت نوبر آمد

اميرالمؤمنين چشم تو روشن

ذبيحت را ذبيح ديگر آمد

بني هاشم بني هاشم مبارك

كه ميلاد عليِّ اصغر آمد

ذبيحان را ذبيح شيرخواره

شهيدان را شهيد ديگر آمد

حسين بن علي را آخرين گل

كه شد تقديم حيّ داور آمد

جهان را لاله باران كرده اين گل

خزان ها را بهاران كرده اين گل

هماي وحي طبعم اين خبر داد

خدا بر شمس دين قرص قمر داد

به نجل شير يزدان شيرخواري

زشيران شجاعت، شيرتر داد

عروس فاطمه چشم تو روشن

كه نخل آرزوهايت ثمر داد

خدا را يوسف مصر ولايت

به حُسن ماه كنعانت پسر داد

سر نه، مُهر طومار شهادت

پسر نه، رايت فتح و ظفر داد

ببين مادر سفيدي گلويش

خبر از روز ايثار پدر داد

از آن ساعت كه چشم خويش بگشود

نگاهش بر سر دوش پدر بود

يم ايثار را گوهر مبارك

سپهر عشق را اختر مبارك

پيام آيد زخون هر شهيدي

كه ميلاد علي اصغر مبارك

شب ميلاد مسعود برادر

به سجّاد و علي اكبر مبارك

سكينه با گل لبخند گويد

پسر آورده اي مادر مبارك

طلوع اختر برج ولايت

بر اي آل

پيغمبر مبارك

حسين بن علي (عليه السلام) چشم تو روشن

محمّد (صلي الله عليه و آله) فاطمه (سلام الله عليه) حيدر، مبارك

شفيع محشر كبري خوش آمد

ذبيح كوچك زهرا (سلام الله عليه) خوش آمد

زهي طفل و زهي قدر و جلالش

فلك مات و ملك محو كمالش

رخ نوراني اش ماه دو هفته

ملك در پيش رو همچون هلالش

دو دست كوچكش دست خداوند

محمّد (صلي الله عليه و آله) جلوه كرده در جمالش

چنان افكنده شور و حال داده

كه مادر گشته محو شور و حالش

پرد بر دوش بابا چون كبوتر

كند سير الهي الله بال بالش

دهان خويش را ناسشته از شير

بود آهنگ ميدان قتالش

جهان لبريز از هنگامۀ اوست

سپيديِّ گلو خون نامۀ اوست

مهي سر زد كه گردون محو رويش

گلي بشكفت عالم مست بويش

پدر مي ديد در لب هاي خاموش

هزاران قصه در سرّ مگويش

نشان مي داد كز صبح ولادت

شهادت بود عشق و آرزويش

بنازم طفل شيري را كه اسلام

سرافراز است از خون گلويش

به ظاهر طفل و پيران كمالند

گداي آستان، زوّار كويش

ولادت يافت از مادر كه بابا

كند با تير قاتل روبرويش

رود معراج تا با روي گلگون

عروج خويش را مي ديد در خون

زبس بودش به سر شور شهادت

تبسّم داشت بر لب از ولادت

علي بن الحسين است اين كز آغاز

شهادت را نبيند جز سعادت

خدايا اين كدامين طفل شير است

كه شيران را دهد درس شهادت

چگونه كودك شيريش خوانم

كه بر پير خرد دارد سيادت

شهادت را از او مهر قبولي

شهيدان را به وي عرض ارادت

نمي دانم بگريم يا بخندم

كه امشب هر دو را دانم عبادت

دلم آئينۀ مهر رخ اوست

بخندم يا بگريم هر دو نيكوست

حسين بن علي گل، او گلاب است

مدينه سايه و او آفتاب است

ولادت نامه اش يك آسمان نور

شهادت نامه اش يك انقلاب است

به قربان دو چشم نيم بازش

كه نه بيدار مي باشد نه خواب است

حياتش بسته بر تير محبت

عروجش بر فراز دوش باب است

به شير مادرش سوگند كاين طفل

وجودش تشنۀ اسلام ناب است

مگر تيرش كند سيراب از آب

و گر نه، پيش او سراب است

به خود گويد كه من مشتاق تيرم

اگر چه طفل شيرم طفل شيرم

من آن طفلم كه لب ناشسته از شير

سپر كردم گلوي خويش بر تير

كتاب عشق بازي آيه آيه

به خون حنجرم گرديده تفسير

دلم آرام و جانم در تب و تاب

لبم خاموش و فريادم جهانگير

خدا از شير خواري عاشقم كرد

كه شستم دل زآب و دست از تير

چو خنديدم به پيكان در دم مرگ

ملك فرياد زد تكبير، تكبير

به بذل جان، علي گرديد پيروز

به

خون خويش اصغر كرد تطهير

اگر چه از نوا گرديد خاموش

زند از نخل (ميثم) خون او جوش

----------

يم فضل و عفاف و زهد و عصمت گوهر آورده

يم فضل و عفاف و زهد و عصمت گوهر آورده (ولادت)

مه تابنده ي برج ولايت اختر آورده

نهال آرزوي يوسف زهرا بر آورده

عروس فاطمه امشب عليّ اصغر آورده

حسين ابن علي اين است تنها مُهر طومارت

كه با رخسار گلگون مي كني تقديم دلدارت

چراغ محفل خونين عاشوراست اين مولود

گل نشكفته ي ريحانۀ زهراست اين مولود

مدال افتخار سينه ي باباست اين مولود

دُر يكدانه ي هفتاد و دو درياست اين مولود

چه دُرُي بحرها لب تشنۀ لبهاي عطشانش

چه مولودي كه هفتاد و دو ملّت باد قربانش

نفس تسبيح و لب تهليل و خاموشي است تكبيرش

تمام حسن ثارالله در سيما و تصويرش

وجودش مصحف عشق و گل لبخند تفسيرش

به كف جان و به دل نور و به سر شور و به لب شيرش

نفس هايش حكايت از قيام كربلا دارد

گلويي همچو ياس آماده بر تير بلا دارد

ملاحت در گل لبخند و دل بيت الولاي او

شهادت در قفا امّا شفاعت رونماي او

هوا و حال عاشورا همه حال و هواي او

سر دوش پدر مقتل دو عالم كربلاي او

رباب امشب به ثاراللّهيان شور دگر دادي

كه در بيت الولا شمس ولايت را قمر زادي

فلك با آفتاب و ماه خود دور سرش گردد

شهادت شستشو با خون پاك

حنجرش گردد

دل خون خدا خون از نگاه آخرش گردد

مدال شانۀ فرزند زهرا پيكرش گردد

نظام دين بقا از حلق پاره پاره اش گيرد

عجب ني گر كه فطرس حاجت از گهواره اش گيرد

دو چشمانش دو زمزم چهره كعبه، سينه اش سينا

نگاه افكند در آغوش مادر بر رخ بابا

جمال پنج تن در عارض نورانيش پيدا

بزرگان جهان را قد به تعظيم جلالش تا

مخوان طفل صغيرش حجت الله كبيراست اين

تمام خلق را فرداي محشر دستگير است اين

مدينه عود شو خود را به شوقش وقف آذر كن

به گرد ماه رخسارش لباس نور در بر كن

جمالش بين و ياد از محسن زهراي اطهر كن

اگر جاني به تن داري نثار روي اصغر كن

بزن لبخند بر اين غنچۀ خندان زهرايي

كه در دست پدر گرديده رخسارش تماشايي

رباب او را تماشا مي كند او روي بابا را

پدر كم كم نشانش مي دهد آغوش زهرا را

حسين ابن علي امشب ببوس اين روي زيبا را

بخوان ياسين و بنگر آفتاب حسن طاها را

رباب امشب مه روي تو را آئينه آورده

صفاي جان بهشت دل مدال سينه آورده

لبش خاموش و چشمانش نماز وصل مي خواند

به دوش دو علي از روي بابا رو نگرداند

بود رازيش سربسته كه جز بابا نمي داند

گهي بر لب تبسّم گه گلاب از ديده افشاند

سفيدي گلويش آبروي ياس را برده

دل اكبر دل

قاسم دل عّباس را برده

گل مجلس نه نقل گفتگوي اهلبيت است اين

چه گويم كوثر ناب سبوي اهلبيت است اين

بهارستان باغ آرزوي اهلبيت است اين

خدا داند كه فردا آبروي اهلبيت است اين

زهي چشم و زهي ابرو تعالي الله رخسارش

الهي از گزند آل بوسفيان نگهدارش

خموش و ملك هستي گشته لبريز از هياهويش

دل فرزانه گان ديوانۀ زنجيري مويش

شفاي درد اهل معرفت خاك سر كويش

سلام انبيا و اوليا بر مصحف رويش

محرّم كرد با خون گلوي خود محرّم را

كه در شش ماهگي باب الحوائج گشت عالم را

به مهد ناز كرده ناز از خود رانده دنيا را

به دوش باب ياد آرد فداكاري فردا را

به پيش تير لبخندش هدايت مي كند ما را

به محشر نيز اسباب شفاعت هست زهرا را

شرف بخشيده در شش ماهه گي اولاد آدم را

الهي روز محشر هم بگيرد دست «ميثم» را

----------

حضرت علي اكبر

امشب دل نسل جوان دارد سرور ديگري

امشب دل نسل جوان دارد سرور ديگري (ولادت)

امشب خدا در هر سري افكنده شور ديگري

امشب به جان اهل دل تابيده نور ديگري

دل پيش دلبر يافته فيض حضور ديگري

ماه محمد (عليه السلام) طلعتي از برج زهرا آمده

يا بار ديگر در حجاز احمد به دنيا آمده

ليلا در آغوش سحر شمس الضحي آورده اي

قرآن گرفتي در بغل يا مصطفي آورده اي

زادي علي ديگري يا مرتضي آورده اي

حسن خداوند است اين يا مجتبي

آورده اي

يا لله عجب شوري تو در نسل بتول انداختي

الحق كه آل الله را ياد رسول انداختي

تكرار كن و الشمس را عكس جمالش را ببين

بگشاي قرآن را سپس خلق و خصالش را ببين

با بال جان پرواز كن اوج كمالش را ببين

در بين آل فاطمه قدر و جلالش را ببين

آري تو ثارالله را مرآت داور زاده اي

گوئي كه همچون آمنه امشب پيمبر زاده اي

در بوستان فاطمه سرو روان است اين پسر

جان رسول الله را آرام جان است اين پسر

هم يك جهان جان است و هم جان جهان است اين پسر

در پيشه قرآن و دين شير ژيان است اين پسر

هم اشرف الخلق است اين هم اشجع الناس است اين

هم در ره عشق و وفا همگام عباس است اين

اين است كاندر كودكي روح عبادت يافته

پا در جهان نگذاشته را سعادت يافته

نا كرده تر از شير ، لب رمز شهادت يافته

رشد و نمو نايافته درس رشادت يافته

نسل جوان را اين پسر در هر زمان رهبر بود

چشم و چراغ فاطمه نامش علي اكبر بود

در ماه شعبان كامده آئينه دل منجلي

بر زاده خيرالبشر زاده دو مادر دو علي

آن شمع بزم عارفان اين شير ميدان يلي

آن در ولا حق را ولي اين بربلا گفته بلي

ان ماه تاباني بود ، در دست ليلاي عرب

اين مهر رخشاني بود ز ان مام ايراني

نسب

ياد ارد از حسن نبي عشق رخ دلجوي او

تفسير ايات نبي در خال و خط روي او

نور نبوت جلوه گر در خلق و خلق و خوي او

بس دل كه گم گرديده در پيچ و خم گيسوي او

آري مه ليلاست اين كز پرده بيرون آمده

وز شوق ديدارش جهان يكباره مجنون آمده

ماهي كه مي بخشد بجان فيض لقاء الله را

ماهي كه برق خنده اش سورانده مهر و ماه را

ماهي كه مجنون ساخته يادش دل آگاه را

ماهي كه بر نسل جوان روشنگر آمد راه را

ماهي كه خط سبز ، آن از وهم ها بالا شده

ماهي كه در معراج خون ، مهر سپهر لا شده

ماهي كه چشم مست دل گرديده و شد گردون او

دردا كه با خون شسته شد رخساره گلگون او

روي حسين ابن علي شد لاله گون با خون او

ليلا به صحراي بلا از غصه شد مجنون او

مهري كه از تيغ ستم فرق منيرش چاك شد

در محشر كرب و بلا يك ني بلند از خاك شد

تا پيكر صد چاك او گرديد در خون غوطه ور

آمد كنار كشته اش ريحانه خيرالبشر

بگرفته همچون جان خود ، آن جسم خونين را ببر

آنسان كه گويي داد جان آنجا پسر هم با پدر

بر بند لب خاموش شو "ميثم" ز شرح ماتمش

ترسم كه بگذارد جهان جان بر سردار غمش

----------

بحر طويل در ولادت و مدح حضرت علي اكبر عليه السلام

بحر طويل در

ولادت و مدح حضرت علي اكبر عليه السلام

همه در حيرتم امشب، كه شب هيفده ماه ربيع است

و يا يازده غره شعبان معظم، شب ميلاد محمد شده يا

آينة طلعت نوراني احمد به سر دست حسين است و

يا آمده از غار حرا باز محمد، عجبا اين گل نورسته

علي اكبر ليلاست، بگو يوسف زهرا است، بگو آينة طلعت

طاهاست، بگو دسته گل فاطمة ام ابيهاست، بگو روح بتول

است، بگو جان رسول است، سلام و صلوات همه بر خُلق

و خصالش به جلالش به جمالش، همه مبهوت كمالش

همه مشتاق وصالش، كه سراپاست همه آينه احمد و

آلش، چه به خلقت چه به طينت چه به صورت چه

به سيرت چه به قامت چه به هيبت، همه بينيد در

اين خال و خط و چهره گل روي رسول دو سرا را.

خانة يوسف زهراست زيارتگه پيغمبر اكرم نگه آل

محمد به جمالي است كه خود شاهد رخسار دل

آراي محمد شده اينك، همگي چشم گشودند به سويش،

به گمانم كه گره خورده دل نور دل فاطمه بر طرّة مويش،

شده جا در بغل عمه و آغوش عمويش، نگه ماه بني

هاشميان بر گل رويش، نفسش نفخة صور و نگهش آينة

نور و قدش نخلة طور و به دمش معجز عيسا، به لبش

منطق موسي، همه ماتش همه مستش همه دادند

به هم دست به دستش، همه گل بوسه

گرفتند ز

پيشاني و لعل لب و خورشيد جمالش همه دادند

سلامش همه ديدند به مهر رخ او وجه خدا را.

نگه از دامن مادر به گل روي پدر دوخته گويي، كه

ز شيري به تجلاي الهي شده چون شعلة افروخته،

سر تا به قدم سوخته، از روز ولادت بسي آموخته

اين درس كه بايد به جراحات تنش آية ايثار و شهادت

همه تفسير شود، سينة پاكش هدف تير شود،

طعمة شمشير شود، با نگه خود به پدر كرده ز گهواره

اشاره كه منم كشتة راهت، تو رسول اللهي و من

چو علي شير سپاهت، بنواز اي پدر عالم هستي،

علي اكبر پسرت را به نگاهت، منم آن كودك

شيري كه ز شيري دل خود را به تو بستم، به فدايت

همه هستم، تن و جان و سر و دستم، من و آن عهد

كه درعالم زر بستم و هرگز نشكستم، پسر فاطمه

از جام تولاي تو مستم، تو دعا كن تو دعا كن كه

سرافراز كنم تا صف محشر شهدا را.

چه برازنده بود نام علي بهر من آن هم ز لب تو،

كه وجودم همه گرديده پر از تاب و تب تو، به خدايي

خدا پيشتر از آمدنم بوده دلم در طلب تو، به جز اين

نيست كه باشد حَسَب من حَسَب تو نَسَب من نَسَب تو،

به خدا مثل علي در صف پيكار برآرم ز جگر نعره و يكباره

زنم چون شرر نار به قلب صف اشرار، كه گويد به من

احسن به صف كرب و بلا حيدر كرار و زند خنده به

شمشير و به آن صولت و آن نيرو و آن غيرت و آن

شوكت و عزّ و شرفم احمد مختار، سزد از دل گهواره

به عالم كنم اعلام كه اي خلق جهان من به نبي

نور دو عينم، به همه خلق ندا مي دهم امروز كه

فردا به صف كرب و بلا يار حسينم، عجبا

مي نگرم در بغل مادر خود معركة كرب و بلا را.

اي نبي روي و علي صولت و زهرا صفت و فاطمه

رفتار و حسن خو، تو كه هستي كه ربودي دل ليلا

و حسين و حسن و زينب و عباس و علي را، تو نبي

يا كه علي يا كه حسن يا كه حسيني، تو همان

خون خدا يا پسر خون خدايي، تو همه صدق و

صفايي، تو همه مهر و وفايي، تو به هر زخم شفايي،

تو به هر درد دوايي، تو عزيز دل آقاي تمام شهدايي،

تو همان يوسف خونين بدن آل عبايي، گل پر پر

شدة گلبن ايثار و ولايي، نه تو قرآن ز هم ريخته از نيزه

و شمشير جفايي، تو همه صبر و ثباتي، تو همان باب

نجاتي، تو به لعل لب خشكيدة خود خضر حياتي،

تو در امواج عطش آبروي آب فراتي كه ز داغ لبت آتش

زده

دريا دل ما را.

نظري تا كه چو جان تربت پاك تو در آغوش بگيرم،

به ضريحت بزنم بوسه و از شوق، همان لحظه بميرم،

عجبا قبر تو با قبر حسين از چه يكي شد، تو مگر

جان حسيني نه، تو قرآن حسيني، پدر و مادر و

جان و همه هستم به فدايت، منم و مهر و ولايت،

منم و مدح و ثنايت، منم و لطف و عطايت، منم

و حال و هوايت، سگ اين كويم و جايي نروم از سر

كويت، چه بخواني چه براني، كرم و لطف تو بود

عادت تو، عجز و گدايي است همه عادت من، گفتم

و گويم به دو عالم نفروشم كفي از خاك درت را،

به خدا سلطنت اين است كه خاك قدم خيل گدايان

تو باشم، ندهم اين سمت از دست، به دستم بگذارند

اگر مهر و مه و ارض و سما را.

----------

اگر چه در دل دشمن تو را رها كردم

اگر چه در دل دشمن تو را رها كردم (مصيبت)

به قاتلان تو نفرين، به تو دعا كردم

محاسنم به كف دست و اشك در چشمم

به همره تو دويدم، خدا خدا كردم

هزار مرتبه جانم ز تن جدا گرديد

دمي كه تشنه لب از خود تو را جدا كردم

اذان صبح، اذان گفتنت دلم را برد

صلاة ظهر تو را هديه بر خدا كردم

تو آب خواستي و من ز خجلت آب شدم

به اشك ديدة خود حاجتت روا كردم

زبان تو كه مكيدم همه وجودم سوخت

چو شمع سوختم و گريه بي صدا كردم

به زخم هاي تنت بوسه مي زنم پسرم

خوشم كه اين همه گل هديه بر خدا كردم

از آن شبي كه گشودي دو چشم خود به جهان

همه وجود تو را وقف كربلا كردم

از آن به ديدن داغ تو گشته ام راضي

كه با شهادت تو دوست را رضا كردم

گلوي تشنه فرستادمت به قربانگاه

چه خوب حق تو را اي پسر ادا كردم

عزيز فاطمه من "ميثمم" قبولم كن

كه سوز سينة خود، هديه بر شما كردم

----------

الا اي ماه شعبان! ماه احمد را تماشا كن

الا اي ماه شعبان! ماه احمد را تماشا كن(ولادت)

جمال بي مثال حيّ سرمد را تماشا كن

در اقطاع زمين خلد مخلّد را تماشا كن

محمّ_د را محمّد را محمّد را تماشا كن

ولادت يافت با حُسن رسول الله، زيبايي

جم_ال ماه ليلا را ببين با چشم زهرايي

****

مبارك باد بر ثارالله اين جانِ حسين است اين

ببوسيدش بخوانيدش كه قرآن حسين است اين

دُرِ درياي رحمت زيب دامان حسين است اين

چراغ ماه، يا خورشيد تابان حسين است اين؟

شگفت_ا در جم_ال او جم_ال كبريا بينم

حسن بينم علي بينم نبي بينم خدا بينم

اميرالمؤمنين جدّ و علي ش_د ن_ام نيك_ويش

صداي «يا علي» آيد به گوش از ت_ار هر مويش

علي خصلت،علي هيبت،علي خلقش،علي خويش

عج_ب نبْ_وَد كه باب_ا بوس_ه آرد ب_ر دو بازويش

علي اي نفْس پيغمبر! پيمبر بين، پيمبر بين

به روي دست ليلا حضرتِ عباسِ ديگر بين

****

خداوندا چه خوانم گر نخوانم روح ايمانش

حسين ابن علي پيغمبر و اين است قرآنش

دهان و چشم و ابرو: كوثر و تطهير و فرقانش

حسين ابن علي پيغمبر و اين است قرآنش

وج_ودش از وج_ود رحمۀ للعالمي_ن گويد

يقين دارم كه صورت آفرينش آفرين گويد

س_زد ت_ا خات_م پيغمبران گويد ثناي او

عجب نبْوَد اگر جبريل وحي آرد براي او

دواي درد جان اهل دل در خاك پاي او

بهش_ت روح ث_ارالله حس_ن دلرب__اي او

اميرالمؤمنين زه_را پيمبر دوستش دارد

امام مجتبي همچون برادر دوستش دارد

****

قيامت قامتان بستند قامت بهر تعظيمش

هزاران بوذر و مقداد و سلمانند تسليمش

سر و جان همه خوبان عالم باد تقديمش

عل_وم اوّلي__ن و آخ_رين محتاج تعليمش

نبي را نورعين است اين چراغ عالمين است اين

حسين بن علي را جان، علي بن الحسين است اين

چ_ه قرآن_ي كه ب_ا ق_رآن تواني كرد تفسيرش

چه خورشيدي كه از خورشيد دل برده است تصويرش

ب_ه هنگ_ام رج_ز تكبي_ر م_ي نازد ب_ه تكبيرش

شجاعت رنگ مي بازد به پيش برق شمشيرش

«كرامت»خشتي از كويش«دعا»دائم دعاگويش

«ادب»خاك كف پايش،«شرف»ريگ ته جويش

****

الا اي خضرِ رحمت تشنه كامِ لعلِ لب هايت!

خجل گرديده زيبايي، ز شرم روي زيبايت

زي__ارت نام__ۀ زوار ث__ارالله، سيم__ايت

حسين ابن علي گرديده محو قد و بالايت

ج_لال احم_د و آل_ت، جم_ال الله تمثالت

سر و جان خاك درگاهت، دل بابا به دنبالت

همانا گرد خورشيد ولايت ماه يعني تو

شهيدان فضيلت را چراغ راه يعني تو

محمّد را تجلاي جلال و جاه يعني تو

ول__ي الله فرزن__دِ ول__ي الله ي__عني تو

تو روح عشق و ايماني، تو ثارالله را جاني

تو هم دلبند توحيدي تو هم فرزند قرآني

****

تو وجه اللّهي و از احمد مختار دل بردي

تو سيف اللّهي و از حيدر كرار دل بردي

تو از خون خدا در مكتب ايثار دل بردي

تو حتي از عدو در عرصۀ پيكار دل بردي

تو ت_ا صب_ح قيامت ن_ور دادي خلق عالم را

تو از بار مضامين سبز كردي نخل «ميثم» را

----------

امشب به زمين خلد شده پيدا

امشب به زمين خلد شده پيدا (ولادت)

ناديده رخ خالق سر مد شده پيدا

در بيت ولا روي محمد (عليه السلام) شده پيدا

با خلق بگوئيد كه احمد شده پيدا

حق داده به شاه شهدا دسته گل امشب

تبريك بگوئيد به ختم رسل امشب

خيزيد كه حورا غزل عشق سروده

آئيد كه از كعبه علي جلوه نموده

فرزند

حسين بن علي چهره گشوده

دل از پدر و زينب و عباس ربوده

پيداست در او جلوه پيغمبر و الش

گل بوسه گرفته حسن از ماه جمالش

بر ، داد به هستي شجر عصمت ليلا

حورا ز بهشت آمده بر خدمت ليلا

انداخت گل از وجد و شعف طلعت ليلا

لبخند زند فاطمه بر صورت ليلا

با آمنه گوئيد عروست پسر اورد

سر تا به قدم مثل تو پيغامبر اورد

در ظلمت شب مرغ سحر خوش خبري كرد

خورشيد حسين بن علي جلوه گري كرد

بيرون شد و بر نسل جوان راهبري كرد

طفلي كه به مخلوق دو عالم پدري كرد

بر خلق صفا داد صفا داد صفا داد

بر درد شفا داد شفا داد شفا داد

او باقي و خوبان دو عالم همه فانيش

پيران همه مرهون عنايت به جوانيش

تا آن سوي عالم اثر لطف نهانيش

صد باغ بهار است به يك برگ خزانيش

او قلب نبي عشق علي جان حسين است

جانش نتوان گفت كه جانان حسين است

زينب شده محبوب به سيماي نكويش

ليلا زده از پنجه دل ، شانه به مويش

به خنده گشودند همه ديده بسويش

از بوسه عباس گل انداخته رويش

تا ديد پدر طلعت نوراني او را

بوسيد سر و صورت و پيشاني او را

اين است كه رخ رنگ شد از خون خدايش

اين است كه بوسند سر و رو ، شهدايش

لين است كه

جان همه عالم بفدايش

اين است كه گفته است معاويه ثنايش

نامش علي و اشبه مردم برسول است

ريحانه ريحانه زهراي بتول است

اين يوسف ليلاست كه يوسف شده ماتش

پيوسته فرستاده ز كنعان صلواتش

هم محو كمال آمده هم محو صفاتش

آثار محمد (عليه السلام) متجلاست ز ذاتش

يعقوب اگر صورت زيباش ببيند

از شوق دگر بر يوسف ننشيند

اي خيل ملائك ز سما لاله فشانيد

امشب شب عيد است همه مدح بخوانيد

عيدي خود از يوسف زهرا بستانيد

از جام طهورا همگان را بچشانيد

با شادي و با خنده و با زمزمه امشب

تبريك بگوئيد به زهرا و به زينب

اي سايه اي از قامت و قد توقيامت

وي موكب دل را سر كوي تو اقامت

اسلام ز زخم بدنت يافت سلامت

زيباست بر اندام تو ديباي امامت

لطفي كه به سوي حرمت راه بپوئيم

ميلاد تو را پيش تو تبريك بگوئيم

تو مهر فروزان سماوات هدائي

تو مثل عمو چشم و چراغ شهدائي

تو زنده به عشقي و در اين راه فدائي

تو خون خدا و پسر خون خدائي

با عشق تو ز آغاز سرشته گل "ميثم"

تو در دلي و هست مزارت دل "ميثم"

----------

امشب به شباب رهبر آمد

امشب به شباب رهبر امد(ولادت)

ميلاد علي اكبر امد

در ماه نبي علي عيان شد

يا امنه را پيمبر امد؟

يا فاطمه باز مجتبي زاد

يا آن كه حسين ديگر امد؟

خورشد حسين و ماه ليلا

با چهره نور گستر امد

از گلبن سبز عشق و ايثار

بوي گل و عود وعنبر امد

از مدح ملك بسي نكوتر

از وصف بشر فراتر امد

در دامن كعبه ولايت

امرزو دوباره حيدر امد

عقلي كه به ديده اش توان ديد

روحي كه بود مصور امد

با ديدن او عزيز زهرا

جان دگرش به پيكر امد

از دامن مادري مكرم

زيبا پسري مطهر امد

آئينه روي احمد است اين

سر تا به قدم محمد (صلي الله عليه و آله) است اين

اي بحر شرف ، گهر مبارك

وي نخل كمال ، بر مبارك

بر چرخ ادب ، ستاره تبريك

در برج ولا ، قمر مبارك

در حسن بشر ، ملك گرامي

با خوي ملك ، بشر مبارك

با سحر و فروغ خورشيد

اي مرغ سحر ، سحر مبارك

بر شير خدا و بر حسينش

ديدار پيامبر مبارك

مرآت جمال دادگر باد

بر حجت دادگر مبارك

در باغ نبوت و ولايت

سر سبزترين شجر مبارك

از اين شجر هميشه سر سبز

بر آل علي ثمر مبارك

فرزند بدين جلالت و قدر

بر مادر و بر پدر مبارك

زينب شده بود پاي بستش

عباس گرفت روي دستش

اين حسن نبي است يا رخ اوست

اين تيغ علي است يا دو ابروست ؟

اين رشته جان ماست يا زلف

اين سلسله دل است

يا موست ؟

اين قامت اوست يا قيامت

يا سر و بلند بر لب جوست ؟

اين ملك است يا هو الحق

اين يك بشر است يا هو الهوست ؟

زيبائي انبيا خلاصه

در مصحف روي ان خدا روست

هم چار امام محو رويش

هم ختم رسل ورا ثناگوست

در برگرفته همچو جانش

از بس كه حسين داردش دوست

رويش همه را چراغ ايمان

كويش همه را بهشت مينوست

گلبوسه باب بر ، جبينش

هر چيز به جاي خويش نيكوست

از او نشوم جدا اگر چه

دشمن كند از تنم جدا پوست

خاك در اوست آبرويم

هرجا كه روم كنار اويم

اي يوسف مصر عشق بازي

عشق از تو نموده سر فرازي

افتاده به پات سر بلندي

گرديده گدات بي نيازي

يوسف به ثنات لب گشوده

در مصر به نغمه حجازي

از ماست هماره چاره جوئي

از توست هميشه چاره سازي

رخسار تو شمع دلفروزي

لبخند تو روح دلنوازي

بر دادن جان به راه جانان

پيش از شهدات ، پيشتازي

بي فيض محبت تو باشد

يك عمر نماز ، بي نمازي

جز عشق تو اي حقيقت عشق

عشق دگران ، بود مجازي

لبخند تو را از شب ولادت

با قلب حسين كرده بازي

اوصاف تو را حسين گويد

ما را نرسد زبان درازي

تنها نه علي اكبري تو

زهرا و حسين و حيدري تو

----------

امشب شب تلاوت ياسين است

امشب شب تلاوت ياسين است(ولادت)

شهر مدينه غرق در آذين است

در حيرتم كه يازده شعبان

يا هفده ربيعِ نخستين است

ميلاد دل فروز علي اكبر

فرزند نور و كوثر و ياسين است

آيينه ي جمال رسول الله

نامش علي است يا كه علي اين است

ليلا فروغ سرمدي آوردي

باغ گل محمّدي آوردي

اين نخل نور يا ثمر ليلاست

اين آفتاب يا قمر ليلاست

اين بحر فضل و معرفت و ايمان

دُرِّ حسين يا گُهر ليلاست

اين شمع جمع محفل ثارالله

فرزند، يا پيامبر ليلاست

اين نور ديده ي ابي عبدالله

اين نازنين پسر، پسر ليلاست

سيماي او تبارك او باشد

نام علي مبارك او باشد

شرم و حيا، حياي رسول الله

رو، كلِّ رونماي رسول الله

پيداست در صحيفه ي رخسارش

والشّمسِ و الضّحاي رسول الله

در لعل لب تكلّم پيغمبر

در صوت او صداي رسول الله

ترسم كه اشتباه كند جبريل

وحي آردش به جاي رسول الله

تشبيه كرده اند به قرآنش

صدها امين وحي به قربانش

والّيل، سايه اي زسر مويش

والشّمس، جلوه اي زمه رويش

سرو حسين قامت رعنايش

چشم حسن به عارض دلجويش

با آب زندگيت چه كار اي خضر

لب تشنه جان فشان به لب جويش

نبود عجب هزار مسيحا را

درمان كند به خاك سر كويشچ

آيينه ي جمال محمّد (صلي الله عليه و آله) اوست

اوّل علي زآل محمّد (صلي الله عليه و آله) اوست

كو مرغ شب كه قرص قمر بيند

خورشيد را به وقت سحر بيند

موسي كجاست تا به حجاز آيد

در طور اهل بيت شجر بيند

عيسي به حسن او نگرد انجيل

داود هم زبور دگر بيند

زهرا كجاست تا كه در اين عالم

بار دگر جمال پدر بيند

حيدر ستوده حُسن نكويش را

بوسد هماره مصحف رويش را

ايثار از شهادت او زنده

تيغ از شجاعتش شده شرمنده

هر شام گشته دور سرش تا صبح

تا بنده اش شده مَهِ تابنده

دل مي برد زماه بني هاشم

چون بر رخ حسين زند خنده

بعد از ائمّه نام ولي الله

تنها به شخص اوست برازنده

بگشوده تا جمال دل آرا را

مبهوت كرده عمّه و ليلا را

در مشي و در مرام، حسين است اين

در منطق و كلام حسين است اين

پا تا به سر جمال رسول الله

سر تا به پا تمام حسين است اين

در عرصه ي نبرد بود حيدر

در صحنه ي قيام حسين است اين

گر چه امام نيست ولي گويم

سرمايه ي امام حسين است اين

قبرش بهشت اهل نظر باشد

پايين پا نه، قلب پدر باشد

اين كيسن ماهِ ماهِ بني هاشم

چشم و چراغ شاهِ بني هاشم

جان داده خنده اش به بني الزّهرا

دل برده از سپاه بني هاشم

خُويش بهشت

خُلق رسول الله

رويش چراغ راه بني هاشم

جمع است در تمام وجود او

قدر و جلال و جاه بني هاشم

آيينه ي خداي جليل است اين

اوّل شهيد نسلِ خليل است اين

اي ياس سرخ باغ شهادت ها

اي مهر تو تمام عبادت ها

سرو قدت تجلّي قد قامت

باغ رخت بهشت سعادت ها

مردان راست قامتِ عاشورا

دارند بر تو عرض ارادت ها

در بين اهل بيت، وجود تو

مجموعه ي تمام سيادت ها

منشور سرخ خون و پيامي تو

چشم و چراغ پنج امامي تو

خلاّق دادگر به تو مي نازد

قرآن، پيامبر، به تو مي نازد

حيدر كه در حرم همه بت ها را

بشكست بي تبر، به تو مي نازد

زهرا كه افتخار محمّد (صلي الله عليه و آله) بود

اي نازنين پسر به تو مي نازد

تو جان سيّد الشّهداغ بودي

بالله قسم پدر به تو مي نازد

آزاده اي و خَلق گرفتارت

نازم به اسقامت و ايثارت

صحرا به بر گرفته چنان جانت

درياست تشنه ي لب عطشانت

تو مصحف ورق ورق زهرا

پامال كرده اند چو قرآنت

پيغمببر از رياض جنان آمد

در بر گرفت با لب خندانت

قرباني حسين و شهيد حق

اي جان هر شهيد به قربانت

مرآت سيّد الشّهدايي تو

مثل حسين خون خدايي تو

ما خار ره، تو لاله ي صحرايي

ما انجمن، تو انجمن آرايي

من كيستم مريضِ مريضِ تو

تو كيستي مسيحِ مسيحايي

ماه به خون نشسته ي پيغمبر

قرآن آيه آيه ي زهرايي

زيبايي جمال كه مدحي نيست

تو در كمال از همه اولايي

«ميثم» بود مديحه سراي تو

عمري قصيده گفته براي تو

----------

اميرالمؤمنين! صحراي محشر را تماشا كن

اميرالمؤمنين! صحراي محشر را تماشا كن(مصيبت)

به دشت كربلا تكرار حيدر را تماشا كن

ولي الله! ولي الله ديگر را تماشا كن

دوباره خاطرات جنگ خيبر را تماشا كن

پيمبر را پيمبر را پيمبر را تماشا كن

بگو الله اكبر جنگ اكبر را تماشا كن

به تن پوشيده با دست حسين بن علي جوشن

زده بر ياري فرزند زهرا بر كمر دامن

خدا گويد تعالي الله پيمبر گويدش احسن

خوراك ذوالفقارش جرعه جرعه خون اهريمن

كند تحسين به دست و بازويش هم دوست هم دشمن

بيا اي شير داور شير داور را تماشا كن

سپر گرديده پيش نيزه و شمشير، پا تا سر

رخش قرآن، تنش فرقان، دلش ياسين، لبش كوثر

نبي خلق و نبي خلق و نبي خُلق و نبي منظر

زمين كربلا صحراي بدر و او چو پيغمبر

در امواج خطر از بيم شمشير علي اكبر

فرار و ترس يك درياي لشكر را تماشا كن

جبين، بشكسته تن، خسته دهن، خونين دو لب، عطشان

به ديدار پدر در خيمه گه بشتافت از ميدان

سرشكش از بصر جاري شرارش در جگر پنهان

زبان چون چوب خشكيده، نفس چون شعلۀ سوزان

سرشك عمه، اشك چشم خواهر را تماشا كن

زبانش در دهان باب و خونش جاري از حنجر

وجودش باغ گل از تيغ و تير و نيزه و خنجر

گلو خشكيده، دل تفتيده، چشم از اشك خونين تر

پدر گفت اي هماي من مزن از تشنگي پرپر

كه سيرابت كند با دست خود امروز، پيغمبر

برو سقايي جدت پيمبر را تماشا كن

برو بابا! كه اكنون چشم در راه اند قاتل ها

برو بابا كه دريا گردد از خون تو ساحل ها

برو بابا! كه زخمت گل كند تا حشر در دل ها

برو تا شعلۀ داغ تو گردد شمع محفل ها

برو پرپر بزن در خون خود مانند بسمل ها

جمال بي مثال حي داور را تماشا كن

دوباره در اُحد رو كرد آن پيغمبر ثاني

دوباره كربلا را كرد با يك حمله طوفاني

ز تير و نيزه دشمن كرد بر رويش گل افشاني

تنش گرديد از شمشير، چون آيات قرآني

هزاران زخم خورد و شد هزاران بار قرباني

بگرد اي آسمان؛ صدپاره پيكر را تماشا كن

دريغا! گشت نقش خاك، سرو قد دلجويش

جدا گرديد تا پيشاني از هم طاق ابرويش

پدر بشتافت از ميدان و رو بگذاشت بر رويش

ز اشك ديده زينب شست خون از جعد گيسويش

بيا «ميثم!» خدا را ديدۀ دل بازكن سويش

به سرتاپاي او زخم مكرر را تماشا كن

----------

اي پيكر تو چون جگر پاره پاره ام

اي پيكر تو چون جگر پاره پاره ام

تا كي زني به دل زسكوتت شراره ام

با آن سينه ام شده مجروح داغ تو

لبخند قاتلت زده زخم دوباره ام

يك آسمان ستاره زچشمم به خاك ريخت

ديدم چو پاره پاره شده ماه پاره ام

من چاره ساز درد همه عالمم ولي

با اوفتادن تو زكف رفته چاره ام

اي تشنه لب برآر سر از خاك و آب ريز

از اشك ديده بر گلوي شير خواره ام

چون قرص ماه آفتاب وجودم تمام سوخت

ديدم به چشم خويش غروب ستاره ام

بعد از تو اي ستارۀ صبح اميد، نيست

غير از سكوت دائم و اشك هماره ام

از چشم نيم باز تو خون پاك مي كنم

شايد كني به گوشه چشمي نظاره ام

(ميثم) زسوز سينه چو شرح غمت دهد

آتش زند به عالم دل با اشاره ام

اي خدا جلوه و نبي مرآت

اي خدا جلوه و نبي مرآت (مدح)

مرتضي خصلت و حسين صفات

انبياء در جلال تو شده محو

اولياء بر جمال تو همه مات

نبوي طلعت تو آيت حسن

لوي قامت تو جلوۀ ذات

ز تو نازد هميشه حلم و رضا

تو بالد هماره صوم و صلات

نام حق را ز عزم تو است بقا

باغ دين را ز خون تو است حيات

جان اهل صلوة قربانت

اشهد انّ قد اقَمتَ صلوة

هم توئي آفتاب برج اميد

هم توئي ناخداي فلك نجات

پدرت لب نهاد بر لب گفت

يا بنّي، يا بنّي لسانك آت

خواست تا بوسدت بجاي رسول

اي رسول خداي را مرآت

از تو آني دلم

جدا نشود

با تواَم با تو، در حيات و ممات

مدح تو در زبان آل رسول

بهترين سوره خوشترين آيات

بر لب آب تشنه جاندادي

اي همه جان عالمي بفدات

حجّ تو زير تيغ، جان دادن

قتلگه كعبه، خيمه گه ميقات

بر لب تشنه ات درود، درود

به تن پاره پاره ات صلوات

داد پيغمبرت بقلزم خون

آب كوثر بجاي آب فرات

زخم هاي تنت طند فرياد

كه ولا با بلا شود اثبات

تو و دشمن، بدوستي هرگز

تو و باطل، بحقّ حق هيهات

دين حق را بقا، زمكتب توست

اَوَلَسنا عَلَي الحق از لب توست

اي بسان عمو بچشم پدر

از شهيدان كربلا برتر

خاتم الانبياء ز سر تا پا

سيد الاوصياء ز پا تا سر

ماه كنعان سيدا الشهداء

يوسف كربلا علي اكبر

بسكه هستي شبيه ختم رسل

بسكه داري نشان ز فخر بشر

پدرت فخر عالم است و كند

همه جا افتخار بر تو پسر

خجل از سرو قامتت طوبي

شرمگين از رخ تو شمس و قمر

حاصل عمر زادۀ زهرا

ميوۀ قلب احمد و حيدر

دل نبندد دگر به اسماعيل

ديده گر بر تو افكند هاجر

نظر حجّت خدا همه جا

بود سوي تو، اي خدا منظر

چه نيازي به آب رود فرات؟

اي نهان در لبت دو صد كوثر

تا كني از امام خويش دفاع

سينه كردي به پيش تيغ سپر

خواست جان بسپرد ولي خدا

تا بميدان شدي تو راه سپر

تو روان همرهت قدم بقدم

دل و جان و توان و تاب پدر

گرچه خفتي درون قلزم خون

گرچه مانند گل شدي پرپر

به خدا در قيام نسل جوان

تا قيامت توئي توئي رهبر

دين حق را بقا، زمكتب توست

اَوَلَسنا عَلَي الحق از لب توست

به جلال نبي بذات خدا

كه توئي آفتاب برج هدا

شمع جمع سلالۀ احمد

ماه كنعان سيّدالشهدا

اولين كشته از بني هاشم

در قيام بزرگ عاشورا

نعت تو بر زبان دشمن و دوست

مدح تو ذكر اهل ارض و سماء

ناخلف زادۀ ابوسفيان

كه دلش بود پر ز بغض شما

كرد روزي سؤال از ياران

كه خلافت كه را بود اولي

همه از بيم جان خود گفتند:

كاين جلال و شرف تو راست سزا

گفت نه، باللّه اين مقام بود

حق فرزند يوسف زهرا

آفتاب جمال ختم رسل

ماه تابندۀ ولّي خدا

جّد او سيّد عرب احمد

مام او بهتر ثقف، ليلا

همچو ختم رسل بخلق حَسَن

همچو آل ثقف برخ زيبا

هم سخاوت ز كّف او جاري

هم شجاعت ز تيغ او پيدا

گفت فضل تو دشمنت اَلفَضل

هِيَ ما تَشهَدُ بِهِ الاَعدا

آه كز تيغ و تير و نيزه خصم

عضو عضوت ز هم شدند جدا

بدنت قطعه قطعه شد به سيوف

كفنت خاك تيرۀ صحرا

نتوان خواند كشته ات امروز

زنده اي زنده تا صف فردا

شمع تو نور ميدهد همه دم

خون تو موج ميزند همه جا

دين حق را بقا، زمكتب توست

اَوَلَسنا عَلَي الحق از لب توست

اي ز پيغمبر و خدا و امام

بتو نيكو جوان درود و سلام

حسني خصلت و حسين نسب

علوي صولت و رسول مقام

نسب و نام برده از دو، ولي

دانش و علم داري از سه، امام

به لبت بوسه زد حسين كه بود

دهنش بوسه گاه خير الانام

به علي اكبر آمدي مشهور

از جلال و بزرگي و اكرام

سعدا آفتاب و تو خورشيد

شهداء انجم و تو ماه تمام

با تو بايد سپرد خط شرف

از تو بايد گرفت درس قيام

همه در حيرتم كه گشت حلال

خون پاكت چرا بماه حرام؟

تلخ شد كام مصطفي چو عدو

گشت از كشتن تو شيرين كام

بعد تو خاك بر سر هستي

بهر تو خون بديدۀ ايّام

پيش چشم پدر بخاك زمين

ريخت خون تو خصم خون آشام

خواست در پيش پاره پاره تنت

عمر بابا شود ز غصّه تمام

عمر بابا تمام بود اگر

عمهّ بيرون نيامدي ز خيام

تا بعرش است آيت توحيد

تا بفرش است رايت اسلام

خيزد از زخم هاي پيكر تو

آنچه خون خدا كند اعلام

دين حق را بقا، زمكتب توست

اَوَلَسنا عَلَي الحق از لب

توست

اي بنام خوش تو، احيا دل

اي كه دل با تو و توئي با دل

همچو زندان زمقدم يوسف

با صفاي تو شد مصفا دل

بفروغ تو گشته روشن چشم

ز سبوي تو گشته مينا دل

دل ز دست پدر بري آنسان

كه برد از رسول، زهرا، دل

نه عجب گر بمادريت برد

از زنان بهشت، ليلا، دل

با چنين حسن احمدي زيبد

كه بري از علي اعلا، دل

حرم خاص تو است از رفعت

چون خداوند حقتعالي، دل

جسته بر در گهت توسّل، جان

يافته از رخت تجلّا، دل

آه از سوز داغ تو كه مدام

يا بجان شعله ميزند، يا دل

تا كه شد پاره پاره پيكر تو

گشت درياي خون سراپا، دل

تير سر برد بر تنت تا پر

نيزه بشكافت سينه ات تا، دل

تيغ خونريز قاتل تو شكافت

از تو پيشاني و ز بابا، دل

چهره بر چهره ات نهاد و نيافت

آن ستمديده را تسلّي، دل

هر چه بگرفت بيشتر به برت

بيش از پيش سوخت او را، دل

تو ز آغاز، دل بحق دادي

تو ربودي ز خلق هر جا، دل

حق بخون تو تا ابد زنده است

از محبّت چنانكه احيا دل

دين حق را بقا، زمكتب توست

اَوَلَسنا عَلَي الحق از لب توست

اي قدت سرو بوستان كمال

خوش خرامان روي به عزم قتال

زينبت پشت سر گلاب

افشان

فاطمه پيش رو به استقبال

لختي آهسته رو كه كرده غمت

الف قامت پدر را، دال

تو شتابان بجانب مقتل

او محاسن به دست از دنبال

از غباري كه خيزد از راهت

آسمان را گرفت گرد ملال

كرده دست دعا بلند پدر

كاي خداوند قادر متعال

بارالها ببين كه از بدنم

جان شيرين شود جدا به چه حال؟

مظهر اللّه مي رود به نبرد

منطق وحي كرده عزم جدال

زنده ميكرد يا احمد را

در وجود من اين خجسته جمال

ديده ام بود سوي او همه دم

سينه ام داشت بوي او همه حال

اي تو تير شهاب و من چو كمان

اي تو ماه بلند و من چو هِلال

تا كنم لحظه اي تماشايت

كاش ميداد سيل اشك مجال

باش در باغ خلد منتظرم

كه مرا بي تو زندگي است محال

من نگويم مرو كه مي شنوم

مصطفي گويدت تعال تعال

رو كه خواهد خدا بخون بيند

لاله گون از تو عار و خط و خال

حق بخون تو مي شود پيروز

باطل از تيغ تو است رو بزوال

خون تو در رگ قرون جوشد

هر شب و روز و هفته و مه و سال

دين حق را بقا، ز مكتب توست

اَوَلَسنا عَلَي الحق از لب توست

-تا فرس تاختي به عزم نبرد

خصم غالب تهي به ميدان كرد

هم قضا هم قدر باستقبال

سينه

در پيش نيزه ات گسترد

بر سر دوستان فكندي شور

در دل دشمنان نهادي درد

روي فوجي، ز شرم رويت سرخ

رنگ قومي، ز بيم تيغت زرد

هر كه ديدت ز دور با خود گفت

خاتم الانبياست اين، برگرد

او بجان مي خريد آتش گرم

اين زدل مي كشيد نالۀ سرد

فرد از جمع ميگريزد ليك

جمع ها را فرار بُد ز تو فرد

آن يكي خواند الفرار، سفيه

اين بخود گفت الحذر، نامرد

آتش خشم بود آن نه جدال

شرر قهر بود اين نه نبرد

سر و تن اوفتاد بسكه بخاك

ملك المون دست و پا گم كرد

اي بسا سر كه اوفتاد بخاك

اي بسا تن كه نرم شد چون گرد

آن يكي جان بقعر دوزخ برد

و آن دگر سينه پيش تيغ آورد

نه به جمع و نه فرد آن لشگر

در مصاف تو بود هم آورد

جان عالم فداي آن پدري

كه پسر همچو مرتضي پرورد

به جلالات حق بود باطل

آنچه در مكتب تو گردد طرد

دين حق را بقا، زمكتب توست

اَوَلَسنا عَلَي الحق از لب توست

مي زدي سخت بر صف دشمن

همچو يزدان بقلب اهريمن

دست و پا و سرو بدن ميريخت

دم تيغت بكوه و دشت و دمن

دوست گفت آفرين (جُعِلتُ فداك)

خصم گفتا زهي زهي احسن

برد ناگاه جذبۀ عشقت

در بر دوست از دل دشمن

به

حرم تاختي كه بار دگر

دل بوصل پدر كني روشن

تشنه بودي ولي به آتش جان

نه به آبي كه تر كنند دهن

وصل از هر دو، مي ربود قرار

عشق با هر دو، مي سرود سخن

تو عطش را بهانه ميكردي

او لب خشك خود نشان دادن

ديد در آن بهانه لعل لبت

ريخت اشك امام بر دامن

با تبّسم دو دست خويش گشود

گفت آت لسانك اي مه من

بر لبت لب نهاد و باز آمد

گوئيا جان رفته اش ببدن

همه ديدند جز بهانه نبود

لب عطشان و شدّت آهن

عشق كي ميرود برون از دل؟

روح چون مي شود جدا از تن؟

با مشقّت ز خود جدايت كرد

گفت: كاي عاشق بلا و محن

رو كه امروز در دل آتش

جام آيت دهد رسول زِ مَن

تو بحقّي، سزد بخون غلطي

خواهد اينگونه قادر ذوالمن

دين حق را بقا، زمكتب توست

اَوَلَسنا عَلَي الحق از لب توست

اي مرا آفتاب ديده علي

اي دل از جان خود بريده، علي

نه تو را دل ز تشنگي است كباب

جان من هم بلب رسيده، علي

نيست آبي كه خواهر تو لبي

تر نمايد ز اشك ديده، علي

آنقدر هست كز خجالت او

رنگ سّقا ز رخ پريده، علي

خون دل ريخته زچشم رباب

اصغر انگشت خود مكيده، علي

چيست آب فرات كآب بقا

ناز خاك تو

را كشيده، علي

بلكه كوثر به اشتياق لبت

سينه چون پيرهن دريده، علي

آتش عشق آب تو است نه آب

كه تو را عشق برگزيده، علي

با لب تشنه دوست ميخواهد

صيد در خاك و خون طپيده، علي

بايد امروز تشنه بر لب آب

حنجر ما شود بريده، علي

بخدا كه خدا تو را ز ازل

بهر اين روز آفريده، علي

رو كه مادر براي دادن جان

جسم پاك تو پروريده، علي

رو كه بايد به ياد سرو قدت

قامت من شود خميده، علي

رو كز آغاز با تن صد چاك

دوست از من تو را خريده، علي

رو كه زهرا بخاك مقتل تو

لاله از خون ديده چيده، علي

به سرشگي كه از محاسن من

در غمت بر زمين چكيده، علي

دائم از قطره قطره خون تنت

گردد آواي حق شنيده، علي

دين حق را بقا، زمكتب توست

اَوَلَسنا عَلَي الحق از لب توست

باز آي چون علي تو را شمشير

حمله بردي به خصم با شمشير

خصم از بيم جان ز پا افتاد

بر گرفتي بدست تا شمشير

هر كه از دور ديده سويت دوخت

ديد در دست مصطفي شمشير

ميشدي همچو مصطفي ظاهر

ميزدي همچو مرتضي شمشير

آمد از يك اشارۀ دستت

با دل چرخ آشنا شمشير

ريخت از چشم كفر خون جگر

كرد در قلب خصم جا شمشير

همه ديدند چون علي به اُحد

ميزدي در ره خدا شمشير

پدر از دور با تبّسم گفت

آفرين خوش بود تو را شمشير

جان ز اهل خطا ستان كه برزم

نكند در كَفَت خطا شمشير

تو فكن بر دل عدو آتش

تو بزن در صف غزا شمشير

با بدست تو نفي كفر كند

زد به اجسام نقشِ لا، شمشير

آه اي ماه برج يكتائي

كرد فرق تو را دو تا، شمشير

حمله ورگشت خصم بر بدنت

گاه با نيزه گاه با شمشير

كرد در پيش ديده گان پدر

عضو عضوت ز هم جدا شمشير

هيچكس باورش نبود چنين

كه تو را افكند ز پا شمشير

تو به حقّي چه غم گرت آيد

تير دشمن به سينه يا شمشير

بود از اوّل به جرم حقگوئي

بر شما خاندان سزا شمشير

دين حق را بقا، زمكتب توست

اَوَلَسنا عَلَي الحق از لب توست

قامتت تا ز صدر زين افتاد

عرش گوئي كه بر زمين افتاد

ني خطا گفتمي كه دريم خوي

مظهر عالم آفرين افتاد

رشتۀ عقل را جنون بگسست

حلقۀ عشق را نگين افتاد

چين زلف تو شسته شد از خون

بر جبين سپهر چين افتاد

سورۀ طا و هاي قرآن را

غرق خون آيت مبين افتاد

كر اثبات ذات الااللّه

نقش لا تا بر آن جبين افتاد

كس نداند بجز خدا و حسين

چه بآن جسم نازنين افتاد

نه تو دست از حيات

خود شستي

كه ز پاي مقتداي دين افتاد

با سكوتت بروز عاشورا

شورش صبح واپسين افتاد

همه گفتند واي بر امّت

كه ز پا ختم مرسلين افتاد

در حرم تا تو را به يا ابتا

از لب جانفزا طنين افتاد

رنگ بابا پريد و آه كشيد

كه جوانم ز صدر زين افتاد

اي كه سر تا بپاي بودي مهر

با تو گردون چرا بكين افتاد

آب ناياب بود و از داغت

در حرم آه آتشين افتاد

نه قد راستان ز غصه خميد

كه زپا مير راستين افتاد

از دم تيغ قطعه قطعه شدن

قسمت اهل حق چنين افتاد

اوفتادي بخاك و از خونت

ناگه اين نقش دلنشين افتاد

دين حق را بقا، زمكتب توست

اَوَلَسنا عَلَي الحق از لب توست

با سكوت تو بانگ وا ولدا

شد بلند از لب ولّي خدا

گشت در موج دشمنان هر سو

كرد در بحر خون تو را پيدا

ديد از تير و نيزه و شمشير

عضو عضوت ز هم شدند جدا

چهر بر چهره ات نهاد و نمود

گريه در پيش خندۀ اعدا

از درون دل شكسته كشيد

هفت نوبت نواي وا ولدا

كي ز خون تو نخل دين سيراب

وي شده با گلوي تشنه فدا

تو خموشي و من سراپا گوش

كز لبت بشنوم دوباره صدا

پدر پير خويش را درياب

بخدا تا نداده جان بخود آ

ناله ام

را ز عمق جان بشنو

زنگ آهم ز لوح دل بزدا

ميزبانم بكشتن پسرم

حق مهمان خويش كرد ادا

بي تو با خصم همسفر گردد

واي بر حال عمهّ ات فردا

با فراق تو خو كنم؟ هرگز

بي تو مانم، در اين جهان ابدا!

اي تو جان و جهانيان همه تن

وي تو ماه و ستارگان، شهدا

اي تو مولا و ديگران بنده

وي تو سلطان و عالميت گدا

تا قيامت ره حقيقت راست

روي خونين تو چراغ هدا

تا كه جان را بقا بود «ميثم»

مي دهد از تو اين سرود ندا

دين حق را بقا، زمكتب توست

اَوَلَسنا عَلَي الحق از لب توست

----------

اي سرو قطعه قطعۀ در خون كشيده ام

اي سرو قطعه قطعۀ در خون كشيده ام (مصيبت)

اي ديده بسته از نگه، اي نور ديده ام

داغت نشست تا به دلم اي هماي جان

آتش گرفت لانۀ مرغ پريده ام

صد بار جان رسيده به هر گام بر لبم

تا در كنار پيكر پاكت رسيده ام

چون بر گ نسترن جگرم پاره پاره شد

تا گشت نقش خاك زمين ياس چيده ام

قوّت ز هر دو زانو و نورم ز ديده رفت

ز آن دم كه بانگ يا ابتايت شنيده ام

تنها نه در كنار بدن بلكه نوك ني

گريد به زخم هاي تو رأس بريده ام

بعد از تو مي دهند گواهي به مرگ من

رنگ پريدۀ من و قدّ خميده ام

اي اهل كوفه هلهله از چيست اينهمه

ساكت شويد من پدري داغديده ام

خلوت كنيد معركۀ جنگ را كه من

گريم بلند بر گل در خون طپيده ام

هر كس كه داغ ديد گريبان درد ز هم

من در غم تو دامن دل را دريده ام

«ميثم» كشد به شعله جهان وجود را

از آتشي كه در دل او آفريده ام

----------

اي شسته روي خويش، به خون جبين، علي

اي شسته روي خويش، به خون جبين، علي (مصيبت)

تسبيح دانه دانۀ نقش زمين علي

زخم سنان و نيزه و شمشير و تير و سنگ

بر جسمت آمده ز يسار و يمين علي

چشمان خون گرفتۀ خود باز كن ز هم

لبخند خصم و اشك پدر را، ببين علي

تا واكني لبي به سخن، پاك مي كنم

خونابه از دهان تو، با آستين علي

از بس نشسته بر بدنت، زخم روي زخم

چيزي نمانده، زين بدن نازنين علي

فرقت جدا شد از هم و ديدم به چشم خويش

تكرار شد، شهادت حبل المتين علي

تن: پاره پاره، فرق: دو تا كام: پر ز خون

هرگز نديده، كشته، كسي اين چنين علي

قلبم ز سينه كنده شد و خورد بر زمين

وقتي فتاد قامتت از صدر زين علي

ميثم كه نظم او زده آتش به هر دلي

از سوز ما بوَد نفسش آتشين علي

----------

اي گل در بهار، پرپر شده

اي گل در بهار، پرپر شده(مصيبت)

باغ گل از نيزه و خنجر شده

ميوۀ نخل دل مجروح من

پاره بدن، پاره تنِ روح من

آب وضويت، شده خون سرت

پاره تر از قلب پدر، پيكرت

داغ تو صد بار شده قاتلم

خنده زند زخم تنت بر دلم

بحر، ز فرياد تو بي تاب شد

آب، هم از شرم لبت آب شد

چشم به

خون شسته ز هم باز كن

يا ابتا بگوي و پرواز كن

از لب خشكت خجلم راستي

سوختي و آب ز من خواستي

ميوۀ قلبم جگرت شد كباب

پر شده از خون، دهنت جاي آب

اي ز غمت، خونْ، دل شمشيرها

زخم تنت در جگر تيرها

آب فرات از عطشت خون گريست

چشم پدر را بنگر، چون گريست

ديده، بهر زخم تنت، دوختم

سوختم و سوختم و سوختم

جسم تو در هُرم عطش تاب خورد

خاك هم از خون سرت آب خورد

تير كه در قلب تو پرواز كرد؟

تيغ كه قرآن ز سرت باز كرد؟

آنكه به خون پيكرت آغشته بود

كاش كه پيش از تو مرا كشته بود

خون هزاران چو تو، تقديم دوست

دوست به من، هر چه پسندد نكوست

دوست، به زخم تنت آراسته

دوست، تو را غرقه به خون خواسته

گريه به زخم تو اگر مشكل است

خندۀ او مرهم زخم دل است

من دو زبان مكيده ام در دهن

يكي زبان تو، يكي جدّ من

زبان او داد حياتم ولي،

زبان تو كرد كبابم، علي !

زبان او داد مرا شير ناب

زبان تو قلب مرا كرد آب

زبان او روح فزاينده بود

زبان تو آتش سوزنده بود

زبان او چشمه شد و آب داد

زبان تو شعله شد و تاب داد

با نفست شعله برافروختي

ميثم دلسوخته را سوختي

----------

اي مرا آشفته كرده حال تو

اي مرا آشفته كرده حال تو (مصيبت)

ديده و جان و دلم دنبال تو

عزم وصل حق تعالي كرده اي

ترك جان يا ترك بابا كرده اي

روح من با اين شتاب از تن مرو

اي تمام عمر من بي من مرو

كم زهجر خويش قلبم چاك كن

باز گرد از ديده اشكم پاك كن

راه غم بر قلب تنگم باز شد

غربتم با رفتنت آغاز شد

اي دل صد پاره ام پيراهنت

اشك ثار الله وقف دامنت

مي روي اين قوم سنگت مي زنند

گرگ هاي كوفه چنگت مي زنند

صبر كن بابا تماشايت كنم

سِير حسن و قدّ و بالايت كنم

بعدِ عمري حاصل من داغ توست

جان بابا قاتل من داغ توست

عهد من با دوست عهدي محكم است

هر چه بينم داغ در اين ره كم است

عهد بستم تا كه قربانت كنم

غرق خون تقديم جانانت كنم

عهد بستم تا كه درراه خدا

عضوعضوت را كنند از هم جدا

زخم تو مشكل گشايي مي كند

مرگ از تو دلربايي مي كند

من خليل الله، تو

اسماعيل من

داغ تو تسبيح من تهليل من

جسم مجروحت گلستان من است

فرق خونين تو قرآن من است

خون گلاب وخاك صحرا مُشك توست

آبروي من دهان خشك توست

زخم ما را خنده بر شمشير هاست

چشم ما چشم انتظار تيرهاست

گرچه خشك ازتشنگي لب هاي توست

رو كه جدم مصطفي سقاي توست

ما به راه دوست هستي باختيم

بعد از آن در قلب دشمن تاختيم

----------

اي مصحف پاره پارة من

اي مصحف پاره پارة من (مصيبت)

خورشيد و مه و ستارة من

داغت به جگر شرارة من

ثارالله و ابن ثارة من

آيات جدا جدا ز شمشير

يكسر شده نقطه نقطه از تير

رخساره به خاك هشتة من

آيات به خون نوشتة من

تسبيح بريده رشتة من

چشمي بگشا فرشتة من

كي كشت تو را؟ بگو چرا كشت؟

هم كشت تو را و هم مرا كشت

اي ماه به خون شده خضابم

اي كرده غروب آفتابم

اي العطش تو كرده آبم

بگشاي لب و بده جوابم

با ديدة بسته كن اشاره

يك يا ابتا بگو دوباره

تو هست مني، مرو ز دستم

لب باز كن و بگو كه هستم

بالاي سرت ز پا نشستم

يك باره خميدم و شكستم

در موسم دستگيري من

بشكست عصاي پيري من

فرق تو، كتاب محكم تو

چشم تو، حديث زمزم تو

تقديم خداي من، دم تو

هر زخم دوباره مرهم تو

يك كشته و سي هزار قاتل

اي واي به من، بسوز اي دل

نازك بدنت ز تير دشمن

گرديده چو حلقه هاي جوشن

زخم تو دهن گشوده بر تن

لبخند زند به گرية من

گرديده تن تو اربا اربا

مثل دل چاك چاك بابا

زخم تو چو لاله هاي چيده

اعضات چو حنجر بريده

تو مثل مه به خون كشيده

من مثل هلال نو خميده

وقتي كه صدات را شنيدم

يك لحظه هزار داغ ديدم

بر زخم تو خون دل فشاندم

فرياد به آسمان رساندم

بالاي سر تو روضه خواندم

تو رفتي و من غريب ماندم

آيينة من چرا شكستي

همچون دل من به خون نشستي

بي تو نفس است آه سردم

چون شمع، ميان جمع فردم

بهر تو بلند گريه كردم

خوب است به خيمه بر نگردم

بنشينم و در برت بگيرم

تا بر سر كشته ات بميرم

زخم تو عنايت هو الهوست

داغ تو گلي است هديه بر دوست

جان تو نثار حضرت اوست

بر دوست رضاي دوست نيكوست

"ميثم" هدفش رضايت ماست

دلباختة ولايت ماست

----------

اي ياس چيده، اي گل نقش چمن، علي!

اي ياس چيده، اي گل نقش چمن، علي! (مصيبت)

قرآن آيه آيه ي پامال من، علي

مانند قلب من دهنت پر زخون شده

خون گلوت گشته روان از دهن، علي

چسبانده خون به هم، دو لبت را ز گفتگو

با چشم خويش حرف برايم بزن، علي

لب تشنه، چشم بسته، نفس مانده در گلو

زخم تو گشته با دل من هم سخن، علي

تو مثل لاله اي كه همه گشته برگ برگ

من مثل شمع سوخته در انجمن، علي

جايي براي بوسه نمانده به قامتت

از بس كه زخمت آمده بر زخم تن، علي

ممكن نشد زروي زمينت كنم بلند

از بس كه پاره پاره شده اين بدن، علي

ليلا در انتظار تو چشمش بُوَد به راه

زينب چگونه بي تو رود در وطن، علي

در حيرتم چگونه زخونت خضاب شد

ماه جمال و زلف شكن در شكن، علي

فرياد من بلند زاشعار ميثم است

سوزد زسوز او دل هر مرد و زن، علي

----------

بس كه پاشيده زهم مثل گلِ چيده تنت

بس كه پاشيده زهم مثل گلِ چيده تنت (مصيبت)

مي كند گريه به زخم بدنت پيرهنت

كثرت زخم تو مانع زشمارش گشته

بس كه زخم آمده پيوسته به زخم بدنت

آيه با تيغ نوشتند به سر تا پايت

نقطه با تير نهادند به آيات تنت

حلقه هاي زرهت

چشمه ي خونند همه

آب غسلت شده خون، خاك بيابان كفنت

آمدم از دو لب خشك تو خون پاك كنم

ديدم از خون گلو پر شده بابا دهنت

خجلم از تو علي جان كه دم رفتن بود

العطش با من دل سوخته آخر سخنت

لاله ي نسترنم! ياس اميدم! سخت است

كه ببينم چو گلِ ريخته نقش چمنت

همه اميّد من اين است كه يك بار دگر

چشم خود باز كني يك نگه افتد به مَنَت

رو به روي تو نهادم همه ديدند علي

كه رخم لاله صفت سرخ شد از ياسمنت

شعله هاي دل ميثم زده آتش همه را

آه او شعله ي شمعي است به هر انجمنت

----------

بنشينم و از سوز جگر ناله برآرم

بنشينم و از سوز جگر ناله برآرم(مصيبت)

بر صورت خونين تو صورت بگذارم

بدار خدا را سري از خاك و دعا كن

تا من به سر كشته تو جان سپارم

رسم است كه بر نعش جوان لاله گذارند

من لاله به غير از شرر ناله ندارم

از بس به تنت زخم روي زخم رسيده

ممكن نبود زخم تت را بشارم

با ياد لب خشك تو اي نور دو ديده

جا دارد اگر بر سر ني اشك ببارم

در خيمه زبان تو مكيدم جگرم سوخت

بگذار ز لب هاي تو يك بوسه برآرم

فرياد دلم سر زند از سينه (ميثم)

گيرم كه ببندم لب

و فرياد نيارم

----------

به هر زخم تنت تصوير لبخند خدا ديدم

به هر زخم تنت تصوير لبخند خدا ديدم (مصيبت)

خدا از من تو را مي خواست من چشم از تو پوشيدم

چو ديدم وقت بي آبي عقيق از تشنگي كاهد

لبان تشنه ات را گه مكيدم، گاه بوسيدم

به خود گفتم كه شايد چشم خود را بازبگشايي

به روي شسته از خونت، ز اشكم آب پاشيدم

نيازي نيست ديگر سر ببرند از تنم بابا

كه با جان دادنت صد بار مرگ خويش را ديدم

تنم در خيمه بود و مرغ روحم با تو در ميدان

تو دور مرگ گرديدي و من دور تو گرديدم

زبان سرخ خود را تا نهادي در دهان من

سراپا شعلة سبزي شدم، بر خويش پيچيدم

تو جان كندي و دست و پا زدي و من نگه كردم

ز هر زخمت هزاران نالة نشنيده بشنيدم

تو آب از من طلب كردي و آبم كردي از خجلت

چو شمع سوخته، هم سوختم، هم اشك باريدم

تو را با فرق بشكسته، روي خونين و لب عطشان

چو معبودم پسنديد اين چنين من هم پسنديدم

اگر "ميثم" ز سوز خويش دل ها را زدي آتش

من اول از شرار دل، به آهت شعله بخشيدم

----------

به همره تو رود روح من ز پيكر من

به همره تو رود روح من ز پيكر من (مصيبت)

سپردمت به خدا اي يگانه گوهر من

اگر كه مي روي آهسته تر برو پسرم

كه هست پشت سر تو نگاه آخر من

دو غصه بر جگر عمه ات زده آتش

دهان خشك تو و اشك ديدة تر من

وضو بگير ز اشك و برو به جانب مرگ

ك_ه پيشب_از ت_و آي_د ز خلد، مادر من

چگون_ه ت_اب بي_ارم، چگونه صبر كنم؟

ك_ه ب_ر س_ر ت_و بريزند در برابر م_ن

اگ__ر فت_اد عب_ورت كن_ار شط فرات

بي_ار ج_رعة آب_ي ب__راي اصغر م_ن

بپوش زخم سرت را به دستِ غرقه به خون

اگر به ديدنت آي_د ز خيم_ه خ_واهر م_ن

ز حلق__ه هاي زره بيشتر رس_د زخمت

هزار پاره شود پيكرت چو حنج_ر من

اگر چه فرق تو گردد دو تا به تيغ ستم

يكي است قب_ر ت_و و ت_ربت مطهر من

عدو به گرية م_ن خنده مي زند «ميثم»

ت_و گري_ه ك_ن ب_ه عزايِ عليِّ اكبر من

----------

به_ار م_ن، گل م_ن، ب_وستان پرپر من!

به_ار م_ن، گل م_ن، ب_وستان پرپر من! (مصيبت)

چه كرد با تو خزان پيشِ ديدة تر من؟

محاسنم به كفِ دست بود و اشك به رخ

نگ_اه ك_ردم و دي_دم ت_و رفتي از بر من

چه آمدت به سر اي مصحفِ ورق ورقم

ك_ه آي_ه آي_ه شدي ب_از در برابر م__ن

خدا گواست كه تنها شدم، غريب ش_دم

ببين چه آمده با كشتن تو ب_ر س_ر م_ن

الا تم_ام جوان_ان كمك كنيد م__را

كني_د گري__ه ب__رايِ ع__ليِّ اكبر م__ن

كسي كه گ_ريه كند در شه_ادت پسرم

كند شفاعت از او روز حشر، مادر من

بلن__د ش_و، بنشين و س_لام كن پسرم

ك_ه به_ر ديدنت آيد زخيمه خواهر من

پسر ك_ه رفت، پدر هم غريب مي گردد

ب_ه اي_ن دليل تو بودي تمامِ لشكر من

تمام هاشميان جمع گشته، جمع كنيد

كه ريخته به زمين پاره هاي پيكر من

بساز اشك بريز و بسوز اي «ميثم»

كه نظم توست قبول خداي داور من

----------

تعالي الله مبارك باد ليلا

تعالي الله مبارك باد ليلا(ولادت)

لبت خندان و قلبت شاد ليلا

علي آورده اي يا حيّ سرمد،

تو را امشب محمد داد، ليلا

گلي آورده اي كز نكهت او

بهشت وحي شد آباد، ليلا

پدر تا ديده ماه عارضش را

به ياد جدّ خود افتاد، ليلا

همانند گل ياس تو در باغ

ندارد باغباني ياد، ليلا

گلت از چشم ثارالله دل برد

چو از هم چشم خود بگشاد ليلا

اگر پيش جمالش سر برآرد

دهد گل آبرو بر باد، ليلا

بهشت وحي را آباد كردي

حسين ابن علي را شاد كردي

به بحر نور گوهر آفريدند

براي ماه اختر آفريدند

وليّ الله اكبر را دوباره

وليّ الله ديگر آفريدند

به خلق و خُلق و

خو الله اكبر

ز سر تا پا پيمبر آفريدند

ز هر چه وصف او گفتيم و گفتند

هزاران بار بهتر آفريدند

محمد را علي دادند امشب

ز حيدر باز حيدر آفريدند

تني زيباتر از جان مجسّم

بگو روح مصوّر آفريدند

مبارك باد بر فرزند كوثر

گمانم باز كوثر آفريدند

بهشت وحي دارد ياس ديگر

و يا ام البنين عباس ديگر

حيات عشق جوشد از دهانش

دعاي نور جاري بر زبانش

بهار وحي دارد باغ حسنش

خداوندا نگهدار از خزانش

ز مهد ناز بيند كربلا را

كه در تن مي زند پر مرغ جانش

هماي قلة عشق است اين طفل

كه آغوش حسين است آشيانش

ربوده با نگاه اول خويش

دل از عباس چشم مهربانش

خدا داند كه مي نازند بر او

رسول الله و كل خاندانش

كلام الله در لب هاي شيرين

سلام الله از نسل جوانش

ز ميلادش گرفته تا شهادت

بود هر لحظه عمرش يك ولادت

حيات عشق مرهون دم اوست

دل عالم خريدار غم اوست

شهادت، عشق، ايمان، عزم، ايثار

روايات كتاب محكم اوست

به هر زخم تنش در راه جانان

همانا زخم ديگر مرهم اوست

حسين ابن علي بايد بگويد

ثنايش

را، كه مدح ما كم اوست

نماز عشق را گر قبله پرسي

همان محراب ابروي خم اوست

نيازي نيست بر آب فراتش

كه چشم خلق عالم زمزم اوست

اگر چه دور افتادم ز كويش

دلم سرگرم سير عالم اوست

مزارش شهر دل را زيب و زين است

زيارت نامه اش قلب حسين است

الا اي سر به سر آيت در آيت

جمالت ماه خورشيد ولايت

تمام آيه هاي نور دارند

ز خط و خال و ابرويت حكايت

قدت طوبي لبت كوثر دلت بحر

گل رويت بهشت بي نهايت

تويي منصوص در ذات خداوند

ز لب هاي حسين است اين روايت

تو را بايد به اوج تشنه كامي

كند پيغمبر اكرم سقايت

كند بهر شفاعت روز محشر

همان رخسار خونينت كفايت

كلامت، جذبه ات، راهت، نگاهت

هدايت، در هدايت، در هدايت

فدايت گردم اي چشم الهي

به ميثم كن نگاهي گاه گاهي

----------

ثمر دلم كه وجود تو شده پاره چون جگرم علي

ثمر دلم كه وجود تو شده پاره چون جگرم علي(مدح)

منم آسمان ولايت و تو ستارۀ سحرم علي

بنگر ز داغ تو اي پسر، كه چه آمده به سرم علي

تو بگو چگونه نگه كنم، كه تو جان دهي به برم علي

پسرم علي، پسرم علي، پسرم علي، پسرم علي

****

نه مراست طاقت داغ تو، كه

تو در جمال، پيمبري

پدرت قتيل غم تو و تو شهيد نيزه و خنجري

به كدام زخم تو بنگرم، كه قتيل اين همه لشكري

تو ز زين فتادي و آسمان، شده تيره در نظرم، علي

پسرم علي، پسرم علي، پسرم علي، پسرم علي

****

مه آرميده به خون من، بدن لطيف تو يكسره

ز هجوم نيزه و تيرها شده حلقه حلقه تر از زره

همه زخم هاي تن تو را، زده نوك نيزه، به هم گره

به شهادت همه تيغ ها، شده سينه ات، سپرم علي

پسرم علي، پسرم علي، پسرم علي، پسرم علي

****

به صداي گريۀ عمه ات، به سرشك ديدۀ خواهرت

به رباب و اشك خجالتش، به گلوي خشك برادرت

كه دريده فرق تو را ز هم؟كه نشانده نيزه به حنجرت؟

به كدام زخم تو خون دل، چكد از دو چشم ترم علي؟

پسرم علي، پسرم علي، پسرم علي، پسرم علي

****

به كدام عضو تو بنگرم؟ كه جدا شدند جدا جدا

تن پاره پاره نشان دهد، كه هزار بار شدي فدا

ز هزار زخم تو مي رسد، به فلك صداي خدا خدا

به چه طاقتي بدن تو را، سوي خيمه ها ببرم علي

پسرم علي، پسرم علي، پسرم علي، پسرم علي

----------

جهان هست آفرين را صفاي ديگر مبارك

جهان هست آفرين را صفاي ديگر مبارك (ولادت)

به بيت شمس ولايت نزول اختر مبارك

طلوع حُسن محمّد(صلي الله عليه و آله) كه شد مكرّر مبارك

جمال احمد مبارك جلال داور مبارك

نشاط زهرا مبارك سرور حيدر مبارك

ولادت نجل احمد

عليّ اكبر مبارك

به بزم آل محمّد بيا كه احمد به بيني

بيا كه احمد ببيني فروغ سرمد به بيني

فروغ سرمد ببيني جمال بي حد به بيني

جمال بي حد ببيني رسول امجد به بيني

رسول امجد ببيني علي محمّد به بيني

علي، محمّد، شما را طلوع ديگر مبارك

به چشم چشم الهي دمي كه صورت گشايد

به هر نگاهش زبابا هزار دل مي ربايد

سزد كه شخص محمّد (صلي الله عليه و آله) ثناي او را سرايد

سلام بر آن جمالي كه دشمن او را ستايد

به وقت ديدار او دل به ياد پيغمبر آيد

چنين شكوه و جلال و جمال و منظر مبارك

حسين و عبّاس و زينب گرفته بر روي دستش

زنند گل بوسه بر رخ به ياد عهد الستش

سر بشر خاك راهش دل ملك پاي بستش

دل از پدر مي ربايد دو چشم يكتا پرستش

فداي يك تار گيسو وجود، با كلّ هستش

ملاحت طلعت او به صنع داور مبارك

حسين و ليلا و زينب شكفته از خنده ي او

چراغ آل محمّد (صلي الله عليه و آله) جمال رخشنده ي او

كمال ايمان، شهامت، وفا ادب، زنده ي او

جلال، عزّت، كرامت، شرف، كمين بنده ي او

هماره نام نكوي علي برازنده ي او

به خاندان ولايت عليّ ديگر مبارك

تمام خلقش محمّد (صلي الله عليه و آله) تمام خويش محمّد (صلي الله عليه و آله)

بهار حسنش محمّد (صلي الله عليه

و آله) بهشت رويش محمّد (صلي الله عليه و آله)

شعاع چشمش محمّد (صلي الله عليه و آله) شكنج مويش محمّد (صلي الله عليه و آله)

چه عطر و بويش محمّد (صلي الله عليه و آله) چه گفتگويش محمّد (صلي الله عليه و آله)

به ديده ي جدّ و مام و اب و عمويش محمّد (صلي الله عليه و آله)

بر او شكوه محمّد (صلي الله عليه و آله) زپاي تا سر مبارك

حقيقت مصطفي و جلالت چار امامش

سلام داور به جدّ و به جدّه و باب و مامش

جلال زهرا جلالش مقام عصمت مقامش

علي است آري، از آن رو، علي نهادند نامش

زحيّ داور درودش زكلّ خلقت سلامش

ولادت اين پسر را بگو به مادر مبارك

به كلّ مخلوق، مولا به ملك معبود، والي

وجود او كربلايي زدوره ي خردسالي

زشوق و شور شهادت هماره حالي به حالي

شبيه جدّش محمّد (صلي الله عليه و آله) نظير مولي الموالي

به پيش سر و قد او قد شهادت هلالي

هزار زخمش به پيكر زتير و خنجر مبارك

به دل تجلاّي داور به چهره تصوير حيدر

به سينه اخلاص زهرا به دست شمشير حيدر

دعا مناجات بابا، صداش تكبير حيدر

جبين و خال و خط و رخ تمام تفسير حيدر

به بزم ها عبد صالح به رزم ها شير حيدر

امام سجّادِ ما را چنين برادر مبارك

فتاده آتش به دريا زهرم داغ لب او

به سينه ها تا

قيامت شرار تاب و تب او

گرفته روح عبادت شب از نماز شب او

ملك دل از دست داده به نغمه ي يارب او

چراغ جان جوانان تجلّي مكتب او

به نسل پاك جوان اين خجسته رهبر مبارك

عروج ايثار و ايمان عليك منّي سلامش

به ذات معبود، ممسوس، زهي جلال و مقامش

پيام احمد رسانده به موج خون بر امامش

تمام كرب و بلاهات كتاب خون و قيامش

به نخل «ميثم» دهد بر، فضيلت ناتمامش

به طبع او اين عنايت به نخلش اين بر مبارك

----------

خدا را جلوه ي ديگر مبارك

خدا را جلوه ي ديگر مبارك(ولادت)

يم توحيد را گوهر مبارك

سپهر نور را اختر مبارك

علي بر آل پيغمبر مبارك

كند دل دم به دم ياد محمّد (صلي الله عليه و آله)

كه شد تكرار ميلاد محمّد (صلي الله عليه و آله)

خرد را رهبري آگاه دادند

جوانان را چراغ راه دادند

سپهر معرفت را ماه دادند

ولايت را ولي الله دادند

ولي الله ولي در بر گرفته

محمّد (صلي الله عليه و آله) يا علي در بر گرفته

سپهر عصمت و تقوي قمر زاد

عروس حضرت زهرا پسر زاد

به خَلق و خُلق و خو پيغامبر زاد

كه خير الخلق را خير البشر زاد

شگفتا باز احمد آفريدند

محمّد (صلي الله عليه و آله) را محمّد (صلي الله عليه و آله) آفريدند

سراپا نخله ي طور است اين طفل

همه نورٌ علي

نور است اين طفل

تمام شور عاشور است اين طفل

بگو قرآن منشور است اين طفل

كلام يوسف زهرا گواهي است

كه او ممسوس در ذات الهي است

تماشايش ززهرا مي برد دل

تجلاّيش زبابا مي برد دل

نه او تنها زليلا مي برد دل

زاهل البيت يكجا مي برد دل

حسين بن علي را نور عين است

علي آري عليّ بن الحسين است

دعاي نور در مرآت رويش

نواي وحي در خون گلويش

حديث عشق بابا گفتگويش

نواي وحي در خون گلويش

حديث عشقِ بابا گفتگويش

نگاه حضرت عبّاس سويش

امامت از جمالش در تجلاّست

نگاهش گه به زينب گه به ليلاست

دو چشمشم چشم حقّ بين پيمبر

دو ابرو ذوالفقار شير داور

دو بازو بازوي عبّاس و حيدر

دو لعل لب نه، دو ياقوت احمر

از او بيت ولايت گشته گلشن

حسين بن علي چشم تو روشن

سيادت بنده ي او بنده ي او

شهادت زنده ي او زنده ي او

شرف، ايمان، ادب، پاينده ي او

پيام كربلا در خنده ياو

چه گويم هر چه گويم بهتر است اين

تعالي الله عليّ اكبر است اين

دلش درياي ايمان حسين است

درون پيكرش جان حسين است

جمالش عيد قربان حسين است

ببوسيدش كه قرآن حسين است

به خاكش دل به پايش جان فشانيد

به چشم و ابرويش قرآن بخوانيد

سلام الله بر ماه جمالش

صفات

الله در خلق و خصالش

جلال الله زهي قدر و جلالش

ولي الله بيناي كمالش

رخش ناديده شمع محفل ماست

زيارتنامه اش لوح دل ماست

سلام از مات اي روح معاني

علي اكبر رسول اللهِ ثاني

نبوّت را كتاب آسماني

ولايت را فروغ جاوداني

علي، زهرا، پيمبر، بر تو نازد

پدر تا صبح محشر بر تو نازد

تو حقّ را از ازل در خويش ديدي

تو در قلب پدر شور آفريدي

تو دل از هر چه جز جانان بريدي

تو بانگ ارجعي را مي شنيدي

به پاس حقّ مقاوم ايستادي

به «ميثم» نه به عالم درس دادي

----------

خداوند خرد بخشندۀ جان

خداوند خرد بخشندۀ جان (ولادت)

به روز يازده از ماه شعبان

حسين ابن علي را داد ماهي

چه ماهي بهتر از مهر درخشان

عيان از طلعتش يك آسمان نور

نهان در سينه اش يك بحر ايمان

گل رويش تمام باغ جنّت

خط و خالش همه سي جزء قرآن

جلال چارده معصوم در قد

جمال پنج تن در رخ نمايان

عروس فاطمه ليلا مبارك

كه داري يك بهشت گل به دامان

خدايت داد فرزندي كه الحقّ

خداونديست در تصوير انسان

رسول كبريا را جان شيرين

اميرالمؤمنين را شيرۀ جان

ذبيح دوّم آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

عليّ اوّل شاه شهيدان

نه ماهش مي توان گفتن نه مهرش

كه باشد بهتر از اين برتر از آن

شميم طرّه

اش بر زخم، مرحم

غبار مقدمش بر درد، درمان

ز ما چشم اميد و دست خالي

از او بذل عنايت باب احسان

اگر چشمي گشايد عالمي را

كند با يك نگاه خويش سلمان

چو چشمش باز شد بر روي بابا

براي دادن جان بست پيمان

نشايد وصف او گفتن، گرفتم

كه گوهر از دهان ريزم چو باران

من و مدح رسول الله ثاني

من و وصف جمال الله سبحان

عليّ ابن حسين ابن علي را

حسين ابن علي بايد ثنا خوان

رسول الله پا تا سر زهي قدر

وليّ الله سر تا پا زهي شان

نبوّت در جمال اوست پيدا

ولايت در وجود اوست پنهان

ز خشم او شراري نار دوزخ

ز مهر او بهاري باغ رضوان

گهي زينب در اين آئينه مبهوت

گهي عبّاس از اين آيينه حيران

اگر مي ديد يوسف روي او را

نمي آمد برون از چاه كنعان

حرام است از كنار اين گل رو

كسي رو آورد سوي گلستان

شرف، آزادگي، ايثار، تقوي

كنار سفرۀ او چار مهمان

زهي چشم و زهي ابرو كه باشد

يكي نرگس يكي شمشير برّان

دو گيسويش دو حبل محكم دين

دو صورت سورۀ نور است و فرقان

دو بازويش دو دست قدرت حق

دو لب دو پاره از لعل بدخشان

گهي با ناز از بابا برد دل

گه از لبخند بر مادر دهد جان

توانايي به خاك او

زمين گير

خرد در پيش او طفل دبستان

مگر مهرش بگيرد دست «ميثم»

و گر نه جاي او باشد به نيران

----------

دوبيتي در مدح حضرت علي اكبر عليه السلام

دوبيتي در مدح حضرت علي اكبر عليه السلام

عدو خنجر به قلب پاره مي زد

غمت آتش به سنگ خاره مي زد

به چشم خويش ديدم جان بابا

كه از فرق تو خون فواره مي زد

----------

دويده ام زحرم تا كه زنده ات نگرم

دويده ام زحرم تا كه زنده ات نگرم(مدح)

مبند ديده كمي دست و پا بزن پسرم

زمصحف تنت اين آيه هاي ريخته را

چگونه جمع كنم سوي خيمه ها ببرم

به فصل كودكي و در سنين پيري خود

دو بار داغ پيمبر نشست بر جگرم

ميان دشمن از آن گريه مي كنم كه مگر

به كام خشك تو آبي رسد زچشم ترم

من آن شكسته درختم كه با هزار تبر

جدا زشاخه شد افتاد بر زمين ثمرم

اگر چه خود زعطش پاي تا سرم مي سوخت

زبان خشك تو زد بيشتر به دل شررم

مگر نه آب بُوَد مهر مادرم زهرا

روا نبود تو لب تشنه جان دهي ببرم

جوان زدل نرود گر چه از نظر برود

تو ني برون زدلم مي روي نه از نظرم

به پيش ديده ي من پاره پاره كردند

دلي به رحم نيايد نگفت من پدرم

مصيبتي كه به من مي رسد محبّت اوست

هزارها چو تو تقديم حيّ دادگرم

به روز حشر نگريد دو ديده اش «ميثم»

كسي كه گريه كند بر ستاره ي سحرم

----------

روايت است كه روزي به مسجد كوفه

روايت است كه روزي به مسجد كوفه (مدح)

نشسته بود حضور پدر علي اكبر

يكي چو باغ گل و ديگري چو شاخۀ گل

يكي چو شمس فروزنده و يكي چو قمر

پدر نگاه به ماه رخ پسر مي كرد

پسر به روي پدر داشتي هماره نظر

درآن ميانه علي كرد خواهش انگور

ز سيّدالشّهدا آن امام جنّ و بشر

نبود موسم انگور تا وليّ خدا

دهد ز مهر و وفا خوشه اي به دست پسر

در آن ميانه خلايق نظاره مي كردند

چگونه مي شود آرام، آن نكو منظر

كنار مسجد كوفه درخت خشكي بود

كه از گذشت زمانش نه برگ بود و نه بر

امام دست مبارك بر آن درخت نهاد

كه شد ز معجز دستش دوباره سبز شجر

عيان به شاخه او گشت خوشۀ انگور

چه خوشه اي كه همه حبّه هاي آن گوهر

به دست خويش ورا چيد و دانه دانه نمود

نهاد در دهن پاك آن فروغ بصر

نخواست تا كه عزيز دلش شود غمگين

براي خوشۀ انگور حجّت داور

فتاد بازم دلم ياد روز عاشورا

ز لحظه اي علي آب خواست ز آن سرور

ندانم آنكه به فرزند فاطمه چه گذشت

فتاد چون نگهش بر لبان خشك پسر

دو ديده تا رود و لب خشك و تن همه مجروح

صداي العطشش زد به قلب باب شرر

نبود قطرۀ آبي كه تر كند لب او

كشيد خجلت و آهش به اسمان زد سر

سرشك بود كه از ديدۀ پدر مي ريخت

گرفت نور دل خويش را چو جان در بر

دهان گشود و بگفتا زبان بيار علي

زبان نهاد علي در دهان خشك پدر

پدر مكيد زباني كه بود چوبۀ خشك

پسر گرفت لبي كز سرشك بودي تر

نگاه زينب كبري به اشك

چشم حسين

نگاه حضرت عبّاس بر علي اكبر

چو جان ز خويش علي را جدا نمود امام

تو گويي آنكه زدي مرغ روحش از تن پر

بگفت اي پسرم باز شو سوي ميدان

كه آب بر تو نگه داشته است پيغمبر

برو كه منتظرت ايستاده اند سپاه

كه پاره پاره شود جسمت از دم خنجر

برو كه خواسته از من خداي حيّ و دود

تو پيش ديدۀ من مثل گل شوي پرپر

هزار حيف از آن مصحف شريف كه شد

ورق ورق همه از تير و نيزه و خنجر

كسي نبود كه زخمي بر آن بدن نزند

دلي نبود كه سوزد بر او در آن لشگر

هزار زخم به يك تن چگونه شرح دهم

هزار قاتل و يك كشته چون كنم باور

شنيده ام كه سر نعش او كشيد حسين

صداي يا ولدي هفت مرتبه ز جگر

خموش باش خدا را چه مي كني «ميثم»

به قلب شيعه مزن بيشتر از اين آذر

----------

ز تير و نيزه و خنجر بر اين بدن چه رسيده

ز تير و نيزه و خنجر بر اين بدن چه رسيده(مصيبت)

هزار قاتل و يك جسم پاره پاره كه ديده

سرشك سرخ مرا در عزاي تو همه ديدند

صداي نالۀ قلب مرا كسي نشنيده

صداي يا ابتاي تو را همين كه شنيدم

كنار سرو قدت آمدم خميده خميده

سرت ز بارش سنگ جفا شكسته شكسته

تنت ز ضربۀ شمشيرها بريده بريده

خدا جدا كند آن دست را كه ز بيداد

مرا به

خاك نشانده تو را به خاك كشيده

كدام قاتل، فرق تو را شكافته از تيغ

كدام ظالم، با نيزه پهلوي تو دريده

دو چشم خود بگشا از هم اي عزيز دل من

ببين چگونه ز داغ تو رنگ عمه پريده

دو طفل عمه فدا شد، برون ز خيمه نيامد

كنار نعش تو شيون كنان ز خيمه دويده

يكي نگفت به اين قوم، ميوۀ دل بابا

كسي به خنجر و شمشير و تير ميوه نچيده

قبول درگه ما باد آه و نالۀ «ميثم»

كه سوز سينۀ ما را به اشك ديده خريده

----------

سلام احمد سلام داور

سلام احمد سلام داور(مدح)

سلام زهرا سلام حيدر

سلام ياسين سلام كوثر

سلام عباس و عون و جعفر

سلام نسل جوان سراسر

به جان پاك علي اكبر

سپهر مجد و جلال احمد

محيط فضل و كمال احمد

تمام حسن هر جمال احمد

كتاب خلق و خصال احمد

به جز ائمه ز آل احمد

به قدر ، اولي به فضل ، برتر

بهشت عترت بهار رويش

خصال احمد خصال و خويش

وجود را جان در آرزويش

حسين را دل به تار مويش

به چشم ام و اب و عمويش

علي ثاني رسول ديگر

رياض خلقش كمال ايمان

بياض حسنش تمام قرآن

رخش برد دل ما ز ماه كنعان

دمش دهد جان به پور عمران

به هر پيامش هزار طوفان

به قيامش هزار محشر

زهي جلالت زهي كرامت

يم نبوت در امامت

چو كبريايش به دل اقامت

به چهره غوغا به قد قيامت

جلال خيزد تمام قامت

به محضر آن خداي منظر

جمال طاها كمال ياسين

حسن خصايل حسين آئين

شجاعت از او گرفته آذين

علي اعلا به عرشه زين

ولايت او تمامي دين

محبت او جهاد اكبر

بهشت زينب اميد ليلا

ز اوج و همش مقام بالا

زهر شهيدي به رتبه بالا

ز نسل احمد شهيد اولا

به آل هاشم هماره مولا

به خلق عالم هميشه رهبر

به چهره تاج از قمر گرفته

ز عمه خون جگر گرفته

توان و تاب از پدر گرفته

عمو چو جانش به بر گرفته

ز سينه بر كف سپر گرفته

به پاي او جان به دست او سر

سرشك بر رخ ، دعاش بر لب

چو مهر ، در صبح چو ماه ، در شب

روان به ميدان سوار مركب

به خاك او ريخت سپهر كوكب

دو همره او حسين و زينب

دو پيشبازش بتول و حيدر

ز چنگ دنيا كشيده دامن

نه باكش از جان به بيمش از تن

سپر به كتف و كفن به گردن

گشوده سينه به تير دشمن

به كام عطشان به ثقل آهن

شرر شد و زد به خصم كافر

چه الحذرها كه شد بر افلاك

چه دست و سرها كه ريخت بر خاك

به قلب و فرق عدوي سفاك

ز نيزه زد

زخم ز تيغ زد چاك

دريد سينه ز خصم ناپاك

فكند آتش به جان لشكر

----------

سلامٌ علي ليلا كه پيغمبر آورده

سلامٌ علي ليلا كه پيغمبر آورده (ولادت)

گلي از گلستان جنان بهتر آورده

حسين و حسن زاده و يا حيدر آورده

و يا چارده معصوم به يك منظر آورده

ز گلزار سر سبز ولايت بر آورده

كه بر يوسف زهرا علي اكبر آورده

سلامٌ علي ليلا كه امشب قمر زاده

ز خورشيد تابنده فروزنده تر زاده

بتول دگر امشب حسين دگر زاده

خداوند زيبايي به شكل بشر زاده

فرشته ملك يا حور چه زيبا پسر زاده

فروغ دو صد خورشيد به يك اختر آورده

سلام خدا بادا به ليلا و فرزندش

چه فرزند دلبندي كه نبود همانندش

دهد جان به ثارالله ز گل هاي لبخندش

جمال رسول الله جلال خداوندش

خرد آستان بوسش شرف آبرومندش

ادب در پي تعظيم به خاكش سر آورده

الا ماه كنعاني بيا ماه زهرا بين

تمام ملاحت را به يك روي زيبا بين

به مصر محمّد (صلي الله عليه و آله) آي، رخ حق تعالي بين

دو صد نخل طوبي را به يك قد و بالا بين

جمال علي اكبر در آغوش ليلا بين

به حق مي توان گفتن كه او حيدر آورده

قدش سرو پوينده رخش ماه تابنده

دمش نفخۀ توحيد كفش ابر بارنده

فلك بر درش سائل، ملك بر درش بنده

رسالت بدو باقي، ولايت از او زنده

هزاران

مسيحا را دهد جان به يك خنده

صفات خدا با خود چو پيغمبر آورده

خلوص و شهامت را به پيكر روان بخشد

به عزمي جهان گيرد به بذلي جنان بخشد

ز بابا ستاند دل عمّه توان بخشد

نگاه دل انگيزش به عبّاس جان بخشد

صدافت، صفا، پاكي، به نسل جوان بخشد

به بذل و به عزم و به رزم يد داور آورده

نواي ولايت را به قامت بر افرازد

زهر كربلا خيزد به هر شمر خو تازد

كه بنياد باطل را به گيتي بر اندازد

هنوز از خروشش خصم، ز رخ رنگ خود بازد

جوان از دمش زنده جواني به او نازد

جوانمردي از او سر به گردون برآورده

فروغ مه رويش قمر را كند سيراب

شرار دل خونش جگر را كند سيراب

عقيق لب خشكش گهر را كند سيراب

نماز شب وصلش سحر را كند سيراب

دهان پر از خونش پدر را كند سيراب

ز ميدان خون با خود يم كوثر آورده

قضا دست او بوسد قدر دور او گردد

فلك خاك او بويد قمر دور او گردد

ملك وصف او گويد بشر دور او گردد

عدو دل به او بازد ظفر دور او گردد

عمو روح از او گيرد پدر دور او گردد

لب عمّه در مدحش دُر و گوهر آورده

علي نام نيكويش ولي در مقام اعلا

جلال و مقام او ز وصف بشر اولا

به دستش نوشته حق به تيغش نوشته لا

به پير خرد سرور به نسل جوان مولا

بگو دمبدم «ميثم» سلامٌ علي ليلا

كه بر نسل عاشورا چنين رهبر آورده

----------

سياه گشته جهان پيش ديدۀ تر من

سياه گشته جهان پيش ديدۀ تر من (مصيبت)

كجائي اي مه در بحر خون شناور من

ستارۀ سحرم آفتاب صبحدمم

غروب كرده به هنگام ظهر در بر من

به مصحف بدن پاره پاره ات گريم

كه پاره تر شده از لاله هاي پرپر من

بپوش زخم جبين شكستۀ خود را

كه بهر ديدنت آيد ز خيمه خواهر من

نياز نيست به تيغ عدو كه كشت مرا

دو چشم بستۀ تو در نگاه آخر من

فرات موج زد و من نظاره مي كردم

كه كشته شد پسرم تشنه در برابر من

زبان خشك تو را در دهان نهادم و سوخت

دهان من نه، دل من نه، كه پاي تا سر من

مبر فرو ز عطش خون حنجر خود را

كه از براي توآورده آب مادر من

پس از تو در دل دشمن چنان غريب شدم

كه گشته عمّۀ مظلومه ي تو ياور من

هزار قاتل و يك كشته و هزاران زخم

هزار بار تو را كشته خصم كافر من

به خيمه اشگ خجالت گرفت چشمم را

ز بانگ واعطشاي عليّ اكبر من

ز چشم خود همه خون جگر فشان «ميثم»

به لحظه هاي غروب مه منّور من

----------

فلك يك آسمان خورشيد و ماه و اختر آورده

فلك يك آسمان خورشيد و ماه و اختر آورده (ولادت)

ملك ساغر به بزم عاشقان از كوثر آورده

به مكّه آمنه بار دگر پيغمبر آورده

و يا بنت اسد از جوف كعبه حيدر آورده

و يا امّ

البنين ماه محمّد (صلي الله عليه و آله) منظر آورده

عروس فاطمه ليلا عليّ اكبر آورده

جمال بي مثال حيّ سرمد زاده اي ليلا

خدا را بهترين عبد مؤيّد زاده اي ليلا

پسر زادي و يا روح مجرّد زاده اي ليلا

به خُلق و خوي و منطق هر سه احمد زاده اي ليلا

محمّد (صلي الله عليه و آله) را محمّد (صلي الله عليه و آله) را محمّد (صلي الله عليه و آله) زاده اي ليلا

قيامت قامتي زادي كه با خود محشر آورده

الا اي رهروان حقّ چراغ راه پيدا شد

جوانان جهان را رهبري آگاه پيدا شد

بشارت اهل دل را ملك دل را شاه پيدا شد

به روي شانۀ شمس ولايت ماه پيدا شد

وليّ الله، فرزند وليّ الله پيدا شد

زهي مامي كه فرزند ولايت گستر آورده

جمال بي مثال حضرت ربّ جليل است اين

حسين و حيدر و زهرا و احمد را سليل است اين

رخش جّنت، لبش كوثر، دهانش سلسبيل است اين

كليم است اين، مسيح است اين، ذبيح است اين، خليل است اين

ز آل الله در دشت بلا اوّل قتيل است اين

براي هديه در راه خدا دست و سر آورده

سزد جبريل از كوثر وضو گيرد زبان شويد

مگر از غنچه ي لبهاش گل در وصف او رويد

ملك در مصحف رخسار او روي خدا جويد

بشر عطر محمّد (صلي الله عليه و آله) را ز باغ خُلق او بويد

نه تنها

يوسف زهرا، كه دشمن مدح او گويد

به حيرت خصم را هم اين خدايي منظر آورده

سلام انبيا بر غيرت و اخلاص و ايمانش

درود جان و تن تا صبح محشر بر تن و جانش

چه قابل جان من همه عالم به قربانش

حسين ابن علي بگرفته و بوسد چو قرآنش

سزد تفسير گردد سوره ي والشّمس در شانش

مگو، كز مهر گردون هم رخي زيباتر آورده

رخش جنّت، قدش طوبي، دلش كعبه، لبش زمزم

پيامش روح قرآ« و كلامش آيت محكم

به تار طرّه اش بسته حيات عالم و آدم

نه تنها بيت ثارالله جهان از او شده خرّم

ملايك در سما بگرفته اند اين ذكر را با هم

كه ليلا بر حسين ابن علي پيغمبر آورده

سلام الله بر ليلا و اين پاكيزه فرزندش

به بازوي ولي الّلهي وجه خداوندش

ملايك دستبوس و انس و جان تا حشر پابندش

شرافت آستانبوس و شهادت آبرومندش

حسين و مجتبي و زينب و عبّاس بوسندش

سپهر حسن را اين پاك مادر محور آورده

نبّوت بر جمال كبريايي منظرش نازد

امامت بر دم گرم شهادت پرورش نازد

بزرگي سر فرود آورده بر خاك درش نازد

شفاعت بر كرامت هاي روز محشرش نازد

شهادت بر همه گلزخمهاي پيكرش نازد

شجاعت بر دو بازويش سلام از حيدر آورده

جوانان جهان آيينه دار خطّ و آيينش

نديده تا شهادت جز خدا چشم خدا بينش

به وقت حمله دشمن هم گشايد لب به

تحسينش

عجب نبود اگر خون بگذرد از عرشه ي زينش

عطش گلبوسه ها بگرفته از لبهاي شيرينش

اگر چه بر پدر دريايي از چشم تر آورده

زمين رزمگاه معركه بدر و پيمبر او

قتال پهندشت كربلا صفّين و حيدر او

به رزم صحنه ي عاشور ثارالله ديگر او

زعيم و اسوه ي رزمندگان تا صبح محشر او

ز آل الله روز جان فشاني پيشروتر او

به حق ايماني از كوه گران محكمتر آورده

سلام اي آفتاب سرخ عاشورا علي اكبر

درود اي آرزوي يوسف زهرا علي اكبر

گل باغ جنان در دامن صحرا علي اكبر

تويي در بزم جان ماه جهان آرا علي اكبر

كرامت كن برات كربلا ما را علي اكبر

كه داغ كربلايت ناله از دلها برآورده

تو قرآني تو فرقاني تو ياسيني تو طاهايي

تو در كوي ذبيح الله اعظم ذبح عظمايي

تو اوّل كشته در دشت بلا از آل زهرايي

تو از صبح ولادت تا شهادت عشق بابايي

تو در دشت بلا همچون شجر در طور سينايي

كه نخل «ميثم» از باغ كمالاتت بر آورده

----------

گفتگوي امام حسين عليه السلام با عليّ اكبر عليه السلام

گفتگوي امام حسين عليه السلام با عليّ اكبر عليه السلام (مدح)

پسر: پدر جان من نگويم زخم هاي تن مرا كُشته

شرار تشنه گي سنگيني آهن مرا كشته

پدر: علي اي داده در راه خدا صد بار جانت را

بيا بگذار يكدم در دهان من زبانت را

پسر: زبانم خشك گرديده نيايد از دهن بيرون

لبت را بر لبم بگذار و بنگر تر شده از خون

پدر: نبي بگذاشت در كامم زبان و كرد آرامم

تو هم آئينه ي اويي زبان بگذار در كامم

پسر: زبان خشك من بابا دلت را بيشتر سوزد

نمي خواهم تو بر كام خشك من جگر سوزد

پدر: چو قرآن بوسه بر لب هاي خشكت مي نهم بابا

زبان بگذار در كامم و گر نه جان دهم بابا

پسر: الهي جان رود از جسم مجروح جوان تو

كه باشد خشك تر از كام خشك من زبان تو

پدر: عزيز دل نه تنها از عطش سوزم اگر سوزم

تو از هُرم عطش سوزي من از داغ پسر سوزم

پسر: تو بر من اشگ ريزي چشم من هم بر تو مي گريد

نگه كن عمّه ام زينب براي هر دو مي گريد

پدر: اگر چه داغ تو چون شمع آبم كرد فرزندم

تو را تقديم جانان كرده ام بر گرد فرزندم

پسر: به شوق دوست در دشمن رهايم كن خداحافظ

دعايم كن، دعايم كن، دعايم كن خداحافظ

----------

گمان مدار كه گفتم برو، دل از تو بريدم

گمان مدار كه گفتم برو، دل از تو بريدم

نقش شمرده زدم همرهت پياده دويدم

محاسنم به كف دست بود و اشك به چشمم

گهي بخاك فتادم گهي زجاي پريدم

دلم به پيش تو، جان در قفات، ديده به قامت

خداي داند و دل شاهد است من چه كشيدم

دو چشم خود بگشا و سؤال كن كه بگويم

ز خيمه تا سر

نعش تو من چگونه رسيدم

ز اشك ديده لبم تر شد آن زمان كه به خيمه

زبان خشك تو را در دهان خويش مكيدم

نه تيغ شمر مرا مي كشد نه نيزه خولي

زمانه كشت مرا لحظه اي كه داغ تو ديدم

هنوز العطشت ميزد آتشم كه زميدان

صداي يا ابتاي تو را دوباره شنيدم

سزد به غربت من هر جوان و پير بگريد

كه شد بخون جوانم خضاب موي سفيدم

كنار كشتۀ تو با خدا معامله كردم

نجات خلق جهان را به خونبهايت خريدم

بگو به نظم جهان سوز «ميثم» اين سخن از من

كه دست از همه شستم رضاي دوست خريدم

----------

گمان مدار كه گفتم برو، دل از تو بريدم

گمان مدار كه گفتم برو، دل از تو بريدم (مصيبت)

نقش شمرده زدم همرهت پياده دويدم

محاسنم به كف دست بود و اشك به چشمم

گهي بخاك فتادم گهي زجاي پريدم

دلم به پيش تو، جان در قفات، ديده به قامت

خداي داند و دل شاهد است من چه كشيدم

دو چشم خود بگشا و سؤال كن كه بگويم

ز خيمه تا سر نعش تو من چگونه رسيدم

ز اشك ديده لبم تر شد آن زمان كه به خيمه

زبان خشك تو را در دهان خويش مكيدم

نه تيغ شمر مرا مي كشد نه نيزه خولي

زمانه كشت مرا لحظه اي كه داغ تو ديدم

هنوز العطشت ميزد آتشم كه زميدان

صداي يا ابتاي تو را دوباره شنيدم

سزد به غربت من

هر جوان و پير بگريد

كه شد بخون جوانم خضاب موي سفيدم

كنار كشتۀ تو با خدا معامله كردم

نجات خلق جهان را به خونبهايت خريدم

بگو به نظم جهان سوز «ميثم» اين سخن از من

كه دست از همه شستم رضاي دوست خريدم

----------

لبت دو پ_اره آتش دل_ت پر از شرر است

لبت دو پ_اره آتش دل_ت پر از شرر است (مصيبت)

دهان خشك پدر از لبِ تو، خشك تر است

تو پاره پاره شدي، قلب من پر از خون است

ت_و تشن_ه اي، نفسِ م_ن ش_رارة ج_گر است

بي__ا زب_ان ب_ه ده_انم گذار اي پس_رم

ك_ه در لب__ان ت__و شه_دِ لبِ پيامبر است

وداع آخ__ر و ب___وسيدن ل__ب ف__رزند

خدا گواست كه اين آرزوي يك پدر است

اگ__ر چ__ه داغ ت__وام مي كشد برو پسرم

ك__ه به__ر ك_شتن ت_و قاتل تو منتظر است

ب_رو ك_ه زخ__م ت__و را ننگرند اهل حرم

اگ__ر نگ__اه كن_د جان عمه در خطر است

گل_وي تشنه ج_دا گشتن از پس_ر دم مرگ

ب_راي ي_ك پ_در از داغ او كشنده تر است

سفر ب_ه خي_ر، ب_رو پشت س__ر نگاه مكن

س_ر بري__ده م_ن ب_ا سر تو همسفر است

سپر م_گير به س_ر دست و سينه را بگشا

ك_ه پيش تير بلا سينه هاي م_ا سپر است

خ_دات اج_ر ده_د در صف جزا «ميثم»

كه بيت بيت تو را سوز شعله اي دگر است

----------

ماه شعبان يا طلوع ماه ليلا آمده؟

ماه شعبان يا طلوع ماه ليلا آمده؟(ولادت)

يا حسين ديگري بر آل طاها آمده؟

يا بوَد ماه رجب ميلاد مسعود علي

يا محمّد در مه شعبان به دنيا آمده؟

پاي تا سر حسن در حسن است و سر تا پا جمال

يا كه مي بينم حسن با روي زيبا

آمده؟

آمن_ه ب_ار دگر حسن محمّد را ببين

روي دست امّ ليلا روي احمد را ببين

****

اين پسر سرتا قدم جان است در چشم حسين

يك بهشت روح و ريحان است در چشم حسين

ابرويش تصوير بسم الله الرحمان الرحيم

صورتش سي جزو قرآن است در چشم حسين

هل اتي و عاديات و فجر و والليل و نبأ

شمس و قدر و نور و فرقان است در چشم حسين

همسر شمس الضحي ماه تمام آورده است

يا دوب_اره حضرت زهرا امام آورده است

****

طلعت او مشعل «انّا هديناه السبيل»

نه، بگو آيينه حسن خداوند جليل

بس كه اين مولود از سر تا قدم پيغمبر است

ني عجب گر از برايش وحي آرد جبرييل

يوسفي بر روي دست يوسف زهرا بوَد

يا كه اسماعيل ديگر بر سر دست خليل

ب_ر ق_د و ب__الا و روي ن_ازنينش آف_رين

هم به صورت، هم به صورت آفرينش آفرين

****

اي نجوم شهر! ماه انجمن را بنگريد

در بهشت وحي، باغ ياسمن را بنگريد

چشم دل بگشوده و گيريد جان بر روي دست

تا به يك صورت جمال پنج تن را بنگريد

بر فراز شانۀ ريحانۀ ختم رسل

يك اميرالمؤمنين بت شكن را بنگريد

باغبان وحي امشب ياس گيرد روي دست

بايد اين دردانه را عباس گيرد روي دست

****

اين پسر بهتر ز خوبان تمام عالم است

هم خطاب مبرم است و هم كتاب محكم است

اين كليم الله

نه اين خود كلام كبرياست

اين مسيحا نيست، اما صد مسيحا را دم است

اين ولي الله فرزند ولي كبرياست

اين زميني ماه يا خورشيد عرش اعظم است

آن چ_ه اعج_از انبي_ا آرن_د آرد اين پسر

هر چه خوبان جهان دارند دارد اين پسر

نور خيزد از جبين و وحي ريزد از دمش

عالم ار گويند در وصفش سخن آيد كمش

مجتبا و زينب كبرا و عباس و حسين

چون كلام الله مي بوسند يك يك هر دمش

شك ندارم چشم حق بين اميرالمؤمنين

ذوالفقار ديگري بيند در ابروي خمش

امّ لي_لا روي اي__ن شب_ه پيمب__ر را بب__وس

شكر اين نعمت كه داري دست حيدر را ببوس

****

اي عيان در قامتت قدر و جلال اهل بيت

در وجود حضرتت پيدا كمال اهل بيت

يك بشر پا تا به سر، سر تا به پا خيرالبشر

يك جوان و اين همه حسن و جمال اهل بيت

سرو قدش نخل اميد عزيز فاطمه

ماه رويش آفتاب بي زوال اهل بيت

هر چه دارند انبيا و اوصيا و اوليا

در وج_ود ن_ازنينت آفريده كبريا

****

اي سلام از ذات پاك ذوالجلالت روز و شب

هم عجم مبهوت و حيران جمالت، هم عرب

خلق كرده در وجودت ذات پاك ذوالجلال

هم شجاعت هم فصاحت هم ملاحت هم ادب

چون به ميدان شهادت آمدي ديدم درست

يك رسول الله در بين هزاران بولهب

هر كه چشم افكند بر ماه رخت مبهوت شد

گفت پيغمب_ر نه__اده روني در جن_گ احد

****

ياد دارم دو علي هم در احد هم كربلا

يكه و تنها به پيش تير و شمشير بلا

آن فداييِ محمّد اين فدايي حسين

آن نوَد زخمش به تن، اين زخمش از سر تا به پا

آن علي را بخيه ها بر زخم هاي تن زدند

اين علي را روي هر زخمش رسيدي زخم ها

او ز ب_رق تيغ صحراي احد را تاب داد

اين زبانش بر دهان خشك بابا آب داد

****

حيف جاي گل به تن گل زخم هايت چيده شد

پيكرت مانند تسبيحي ز هم پاشيده شد

با نگاه چشم گريان پدر در موج خون

روي هر زخمت هزاران زخم ديگر ديده شد

فرقت از شمشير دشمن چون دل بابا شكافت

جسم پاكت از هجوم تيرها پوشيده شد

سرخ_ي روي پ_در از چه_رۀ گلگ_ون توست

ميوه هاي نخل «ميثم» قطره هاي خون توست

----------

ماهم به خون نشست و سرشكم ستاره شد

ماهم به خون نشست و سرشكم ستاره شد

قرآن آيه آيه ي من پاره پاره شد

داغ رسول بود به قلبم زكودكي

تكرار آن به داغ جوانم دوباره شد

با زخم فرق چاك تو و زخم قلب من

زخم درون قاتلت امروز چاره شد

وقتي كه آب خواستي از من ندادمت

آتش بلند از جگر سنگ خاره شد

وقتي زبان خود به دهانم گذاشتي

از هُرم تشنگي ات وجودم شراره شد

تنها نه آه، راه نگاه مرا گرفت

از ديده ام گرفته توان نظاره شد

هر كس رسيد بر تن

پاك تو زخم زد

همچون ستاره زخم تنت بي شماره شد

داغت به دل نشست و سرشكم زديده ريخت

بغضم به سينه ماند و كلامم اشاره شد

تيغ سقيفه بود كه فرق تو را شكافت

زآنجا ستم به ال پيمبر هماره شد

«ميثم» به خاندان پيمبر چها گذشت

نه رحم بر جوان و نه بر شير خواره شد

----------

ماهم فتاده بر خاك با جسم پاره پاره

ماهم فتاده بر خاك با جسم پاره پاره (مصيبت)

اي اشك ها بريزيد از ديده چون ستاره

جز من كه همچو خورشيد افروختم در اين دشت

كي پاره پاره ديده اندام ماهپاره

ماهم فتاده بر خاك ديدم كه خصم ناپاك

با تيغ زخم مي زد بر زخم او دوباره

در پيش چشم دشمن بر زخمت اي گل من

جز اشك نيست مرحم جز آه نيست چاره

خنديد قاتل تو بر اشك ديدۀ من

با آنكه خون بر آمد از قلب سنگ خاره

وقتي لبت مكيدم آه از جگر كشيدم

جاي نفس برون ريخت از سينه ام شراره

اي جاي رفته از دست بگشا دو ديده از هم

جاني بده به بابا حتّي به يك اشاره

دشمن چنين پسندد استاده و بخندد

فرزند ديده بندد بابا كند نظاره

چون ماه نو خميدم با چشم خويش ديدم

خورشيد غرقه خون را در يك فلك ستاره

دردا كه پيش رويم در باغ آرزويم

افتاد برگ ياسم با زخم بي شماره

جسم عزيز جانم چون دامن زره شد

از

زخم هر پياده ار تيغ هر سواره

افتاده جسم صد چاك جان حسين بر خاك

«ميثم» بر آن تن پاك خون گريه كن هماره

----------

مدينه و گل لبخند سيدالشهداست

مدينه و گل لبخند سيدالشهداست (ولادت)

شب است و خانه ثارالله و چراغ هداست

خدا عجب پسري داده بر امام حسين

كه پاي تا به سر آيينۀ رسول خداست

علي است نام و علي جلوه و علي آئين

علي جلال و علي صورت و علي سيماست

تمام چشم شده ب_اغبان گلشن وحي

نگاهش از همه جانب به لالۀ ليلاست

تمامِ ن_ور ب_ود ذرّه، روي او خورشيد

تمامِ حسن بود قطره، حسن او درياست

خدا ب_ه يوسف زهرا دوباره يوسف داد

چه يوسفي كه سراپاي يوسف زهراست

هر آنكه ديد جمال ورا به حيرت گفت

محمد است ؟علي؟ يا كه سيدالشهداست؟

محمد است علي؟ ياحسين؟ ياحسن است؟

به پنج تن قسم اين حُسن كلِّ پنج تن است

ز ب_حر ن_ور درخشيد گوهري دي_گر

و يا به دست خديجه است كوثري ديگر

م_دينه مكه شده، مكه بيت عب_دالله

كن_ار آمنه بين_م پيمب_ري دي_گر

و يا كه مكه شده خانۀ امام حسين

و يا ز كعبه درخشيده حيدري ديگر

دوباره فاطمه آورده يك امام حسن

و يا عيان ز حسين است منظري ديگر

م_گر كه ام بنين ب_از زاده عب_اسي

ظه_ور كرده زعب_اس، منظري دي_گر

مگر دوب_اره حسيني دگ_ر ظهور كند

كه ب_از جلوه كند روي اكبري دي_گر

به جز درِ حرمش را كه باب قرب خداست

خداشناس ني_م گر زن_م دري دي_گر

همين بس است مرا لطف و رحمت وكرمش

كه جان كبوتر بام و دلم بود حرمش

قدش چو نخلۀ طوبا و هر دلي چمنش

رخش چراغ وجود و وجود، انجمنش

عجب مدار اگر آيد از رياض بهشت

زند رسول خدا بوسه بر لب و دهنش

ز مكتبِ «اَوَلَسنا عَلَي الحق»اش پيداست

كه جان تازه دهد بر حسين، با سخنش

هزار ق_اف_له دل از پيمبران خ_دا

زدند چنگ محبت به زلف پر شكنش

تن مطه_رش از جان پاك نيكوت_ر

سلام خلق و سلام خدا به جان و تنش

عجب ن_دارم اگر بشنوند بوي بهشت

هزار ي_وسف مصري ز بوي پيرهنش

قرار مي دهد از دست، روي دست پدر

زبس كه عاشق شمشيرها ب_ود بدنش

گشوده ديده به رخسار دلرباي حسين

به عالم آمده تا جان كند فداي حسين

نخورده شير ب_ود تشنه كامِ جامِ الست

به غير دوست زده پشت پا به هر چه كه هست

علي، حسين، حسن، زينبين ي_ا عباس

به هم دهند او را همچو لاله دست به دست

دو دست در دل قنداقه و دو چشم

به دست

دلش ب_ه سلسلۀ زلف ي_ار شد پ_ا بست

گرفت جان به كف و ايستاد بر سر پا

به زخم هاي تنش چوبه هاي تير نشست

سلامِ عشق ب_ر آن عاشق خداج_وئي

كه هر چه را به جز عهد دوست بود،شكست

روا بود كه ننوشند خلق، آب حيات

زجام او كه زجام عطش بود سرمست

اگ_ر نب_ود خطا، آش_كار مي گفتم

كه اين پسر بود از كودكي حسين پرست

جهان فداش كه تا پاي جان حسيني بود

هنوز نامده در اين جهان حسيني ب_ود

الا تمام محمد به خلق و خوي و مرام

به خلق و خوي و مرام محمديت سلام!

ت_وئي شهيد ولايت كه از وليت درود

توئي علي كه وليِّ خدات گفته سلام

شب ولادت تو آسمان به حيرت گفت:

كه صبح يازدهم كس ن_ديده م_اه تمام

قيام ها ب_ه قي_ام ت_و متصل ب_اي_د

كه زندگيت سراسر قيام ب_ود قيام

توئي كه از شب ميلاد بر قد و قامت

قُماط ب_ود ب_ه حج شهادتت اح_رام

شهادت ت_و ب_ه ت_وحيد آب_رو بخشيد

ولايت تو همان دين ماست در اسلام

اگر چه نيست نكوتر عب_ادتي ز نماز

بدون مهر ت_و حتي ب_ود نماز حرام

هماره ن_ور دهد مشعل هدايت ت_و

تمام طاعت "ميثم" بود ولايت تو

----------

م_ن كيستم ول_ي خداون__د اكبرم

م_ن كيستم ول_ي خداون__د

اكبرم (مدح)

سرتا قدم محمّد و زهرا و حيدرم

ق_رآن روي سينه ف_رزند فاطمه

فرزند نور و واقعه و قدر و كوثرم

در وصف خلق و منطق و خلقم نظر كنيد

زيبات_رين شبيه ب_ه شخص پيمبرم

زهرا جمال ختم رسل ديده در رخم

ليلا كشي_ده شان_ه ب_ه زلف معطرم

جان جهانيان كه حسين است بارها

مانند جان خويش گرفته است در برم

همسنگ_ر شهي_د علم_دار ك__ربلا

تا روز حشر قلب حسين است سنگرم

م_ن پي_ر مكتبِ «اولسنا علي الحق»ام

م__ن شي_ر كرب__لا اسداللهِ ديگرم

پا تا به سر چو جانم و جان مجسمم

سر تا به پا چو روحم و روح مصورم

دان__ايي ام__ام حس_ن در تكلم_م

زيبايي ام__ام حسين است منظ_رم

مأنوس با شهادت وشمشيروزخم وخون

ممس_وس در حقيقتِ خ_لاقِ داورم

تسبي_ح دان_ه دان_ة سج_ادة حسين

ق_رآن پاره پارة زه__راي اطه_رم

خيمه صف_ا و مروه ب_وَد قتلگاه من

صحراي كربلا عرفات است و مشعرم

م_ن پ_اره اي ز پيك_ر پيغمب_رم ولي

گرديد پاره پاره ز شمشي_ر، پيك_رم

وقتي كه قطعه قطعه ز شمشير مي شدم

دي_دم ست__اده حضرت زهرا برابرم

اشك روان و مهجة قلب حسين بود

خوني كه شد به صورت من جاري ازسرم

با آنك_ه در شهادت من قامتش خميد

در ن__زد فاطمه است سرافراز مادرم

اين غم

مرا كُشد كه ببينم به نوك ني

سيلي زنن_د ب_ر گلِ رخسارِ خواهرم

اي كاش مي نشست به قلب شكسته ام

تي__ري ك_ه هست سهم گل_وي برادرم

م_ن آن شكوف_ه ام ك_ه نگه كرد باغبان

چيدن_د ب_ا شكنجه و كردن_د پ_رپ_رم

در زير تيغ بسملِ بشكسته ب_ال و پ_ر

در بحر عشق، ماهيِ در خون شناورم

«ميثم» اگر به فصل جواني شدم شهيد

ه_ر پي_ر را معل_م و است_اد و رهب_رم

----------

مي زند نيش سكوتت به دل من، پسرم

مي زند نيش سكوتت به دل من، پسرم (مصيبت)

لب گشا كُشت مرا خنده دشمن، پسرم

چشم خود واكن و يك بار دگر حرف بزن

از لب تشنه و سنگيني آهن، پسرم

بي تو از ديدۀ من قوّۀ بينائي رفت

در عوض ديدۀ دشمن شده روشن، پسرم

داغ مرگ پسرش را به دلش بگذارند

آنكه بگذاشته داغت بدل من، پسرم

پاره هاي تنت افتاده به هر سو گوئي

برگ گل ريخته در دامن گلشن، پسرم

كس نديده است كه از تيغ هزاران جلّاد

اينهمه زخم رسد بر تن يك تن، پسرم

تو ذبيح من و من تن صد چاك تو را

هديه دادم به ره خالق ذُالمن پسرم

نتوان گفت كه از داغ تو بر من چه گذشت

هيچكس را نَبُوَد تاب شنيدن، پسرم

بوده حرف دل من بر لب «ميثم» ز آنرو

سيل خون ريخته از ديده بدامن، پسرم

----------

ي_ازده روز گ_ذشت از م_ه شعب_ان معظ_م

ي_ازده روز گ_ذشت از م_ه شعب_ان معظ_م(ولادت)

كه عيان گشت دوباره رخ پيغمبر اكرم

ذات حق- جلّ جلاله- پسري داد به ليلا

ك_ه س_راپ__اي ب__ود آين__ۀ ج__د مك__رم

نه عجب اينكه به يوسف بدهد وام ز حسنش

ي_ا ده_د از نفسش روح ب_ه ريحان_ۀ مري_م

مگ_ر اوص_اف ورا ش_رح ده_د يوسف زهرا

ورنه آرند به وصفش ملك و جن و بشر كم

مي سزد تا كه شود گوش همه عالم هستي

ت_ا ز وصفش زن_د آق_اي رس_ولان خدا دم

يوسف فاطمه در منطق و

در خصلت و خُلقت

اشبه الن_اس ورا خوان__د ب_ه پيغمب_ر خ_اتم

صلوات_ي ك_ه خداوند فرستد به محمّد

به جمال و به كمال و به جلالش همه با هم

ابرويش خي_ل ملك را شده محراب عبادت

ص__ورتش قبل__ۀ ج__ان و دل ذرّي__ۀ آدم

اگر از ج_ام ت_ولاش يك_ي جرع__ه بن_وشد

پس_ر هاج_ر ت_ا حش__ر كن_د ن_از ب_ه زم_زم

دشمنش گفت كه او راست همان شأن امامت

تا ب_ه وصفش چ_ه بگوين_د دگ_ر مردم عالم

ما ك_م از ذرّه و او بيشت_ر از مه_ر درخش_ان

ما يك_ي قط_ره ولي وسعت او بيشت_ر از يم

يوسفِ يوسف زهراست كه از حضرت يوسف

به جم_ال و به كمال و به جلال است مقدم

هدفش ي_اري بابا شرفش حيدر و زه_را

سخنش آيت عظما ق_دمش ث_ابت و محكم

گوي_ي از دام__ن گه_واره و آغ__وش ولايت

در ره دوست ب_ه ب_ذل سر و جان بود مصمم

باي_د او را ب__ه رس_ول مدن_ي ك_رد شبيهش

او ك_ه س__ر ت_ا ب_ه ق_دم آم_ده پيغمبر خاتم

هر طرف چشم بر آن مرقد شش گوشه گشودم

ت__ن صدپ_ارۀ او در نظ__رم گش_ت مجسم

من و توصيف جواني كه ولي خوانده امامش

چه به يادم؟ چه نويسم؟ چه بخوانم؟ چه بگويم؟

پسر خون خدا خون خ_دا خون محمّد

كه ب_ود زن_ده ز خ_ويش م_ه پرشور محرم

نام ناميش عل_ي ب_ود كه شد در پ_ي قتلش

در صف ك_رب و ب_لا اي_ن همه جلّاد، فراهم

سنگ ه_ا بر س_ر او ب_ود به از لاله

و ريحان

زخم ب_ر زخ_م تنش بود به از دارو و م_رهم

بس كه چشمش به ره تي_ر بلا بود به هرسو

بس كه فرقش سپ_ر تير بلا گشت به هر دم

او كه سر تا به قدم رشك جنان بود جمالش

غ_رق خ_ون شد بدنش از ستم اه_ل جهنم

آسم_ان! دور م_زارش ز بص_ر اشك بيفشان

كه شود غرقه به خون جگرت دفتر «ميثم»

----------

يك لحظه جدا كردم از خويش، جوانم را

يك لحظه جدا كردم از خويش، جوانم را(مصيبت)

گويي كه فدا كردم صدمرتبه جانم را

در آتش هجرانش مي سوخت وجودم را

با رفتن خود از تن مي برد روانم را

با داغ علي دشمن يك لحظه گرفت از من

هم روح و روانم را هم تاب و توانم را

هنگام وداع هم داديم نشان هم

او حنجر خشكش را من اشك روانم را

سرتا به قدم افروخت از بس جگرش مي سوخت

داغي زبان او سوزاند دهانم را

با كشتن فرزندم تسليم خداوندم

كردم به جگر پنهان فرياد و فغانم را

گيرم كه به من اين داغ مي بود روا يارب

ديگر ز چه رو كشتند لب تشنه جوانم را

اي ماه فروزنده! تسبيح پراكنده

برخيز و فروبنشان اين سوز نهانم را

«ميثم!» ز زبان من با خون جگر بنويس

كشتند بهارم را؛ ديدند خزانم را

----------

يم عصمت زهي امشب به دامان گوهر آوردي

يم عصمت زهي امشب به دامان گوهر آوردي(ولادت)

براي آفتاب امشب فرزوان اختر آوردي

حسين ابن علي را هم پسر هم ياور آوردي

تعالي الله يا ليلا عليِّ اكبر آوردي

تو ليلايي و مثل آمنه پيغمبر آوردي

و يا بنت اسد گرديده شير داور آوردي

محمّد (صلي الله عليه و آله) خو علي رو فاطمي طينت پسر زادي

ملك زادي بشر آورده يا خير البشر زادي

بغل بگشا چو جان گيرش ببر جان حسين است اين

به رخ مصحف به خطّ و خال، قرآن حسين است اين

ذبيح فاطمه در عيد قربان

حسين است اين

گل بستان احمد روح و ريحان حسين است اين

ميان ماه ها مهر درخشان حسين است اين

گل و باغ و بهار و سرو بستان حسين است اين

بشر اوصاف آن رشك ملك را چون توان گويد

لب معصوم بايد وصف آن جان جهان گويد

رخش سوره دو بسم الله دارد از دو ابرويش

يدالله فوق ايديهم بود نقش دو بازويش

خجل گردد زرخ گر ماه بنشيند به پهلويش

زيارتگاه زوّار محمّد (صلي الله عليه و آله) مصحف رويش

شفاي چشم ثاراللّهيان خاك سرِ كويش

عجب ني يوسف ار چشم تماشا واكند سويش

مباد از گردش چشمي بگيرد هست يوسف را

كه هم دست زليخا بُرَّدُ هم دست يوسف را

كرامت از نبي، صبر از علي، حلم از حسن دارد

قد رعناش طوبي سايه بر اين نُه چمن دارد

به هر يك تار مويش عطر صد مُلك خُتن دارد

چراغ از عارض نوراني اش هر انجمن دارد

هزاران جان عالم در درونِ پيرهن دارد

علي باشد به نام و روح احمد در بدن دارد

به چشم اهل دل ماه تمامش مي توان گفتن

رسولش مي توان ديدن امامش مي توان گفتن

علي، زينب، حسن، عبّاس، محو روي زيبايش

حسين بن علي، چشم خدا، گرم تماشايش

سلام سدره و طوبي به سر و قدّ و بالايش

سر خوبان عالم سر بسر خاك كف پايش

عليّ بن حسين بن علي نام دل آرايش

نواي كربلا برخيزد از

نيزار اعضايش

كه من در كربلا اوّل قتيل آل ياسينم

شود در موج خون تقديم جانان جان شيرينم

رسول الله خضر و تشنه ي آب بقايم من

به مسعاي شهادت عاشق سعي ئ صفايم من

ذبيح ذبح اعظم در مناي كربلايم من

حسين بن علي را شير دشت نينوايم من

خدا را خونم و ريحانه ي خون خدايم من

به جاي شير مادر تشنه ي جام بلايم من

شهادت سرفرازي مي كند با خون من فردا

پدر صورت نهد بر صورت گلگون من فردا

من آن حسنم كه در امواج خون پيداست تصويرم

شهادت، عشق، ايمان بوده از آغاز تقديرم

منم آيات ايثار و ولايت كرده تفسيرم

به جوش آيند ثاراللّهيان از بانگ تكبيرم

مپنداريد طفل شيري ام من بچّه ي شيرم

يدالله است دست و ذوالفقار اوست شمشيرم

مرا سينه سپرز بر هر بلا مي پرورد ليلا

وجودم را براي كربلا مي پرورد ليلا

مرا روز ولادت روز عاشورا ست مي دانم

تنم چون برگ گل در دامن صحراست مي دانم

رُخم از پشت ابر خون، جهان آراست مي دانم

حسابم با خدا در محشر كبري ست مي دانم

خدايم از براي بذل جان آراست مي دانم

سرم آن روز روي دامن زهراست مي دانم

رسول الله مي گيرد به موج خون در آغوشم

زدست او به ميدان شهادت آب مي نوشم

تو در گهواره مست جام ايثاري علي اكبر

تو از دوران شيري شيرِ پيكاري

علي اكبر

تو نور عين عين اللهِ داداري علي اكبر

تو خود از كوثر توحيد سرشاري علي اكبر

تو جا در قلب ثاراللّهيان داري علي اكبر

تو ابن الثّاره، ثارالله را ياري علي اكبر

بهشت عارفان مهر و جحيم كافران خشمت

نگاه زينب بر رخ دل عبّاس در چشمت

تو بر نسل جوان تا صبح محشر رهبري داري

تو چون عبّاس بر خيل شهيدان برتري داري

تو بر آل نبي بعد از امامان سروري داري

تو خُلق و خوي و روي و منطقِ پيغمبري داري

تو دست و بازو و تيغ و توان حيدري داري

تو در هر زخم تن يك آيت روشنگري داري

ولي اللّهي و چشم و چراغ حجّت اللّهي

نه «ميثم» را كه خلق عالمي را مشعلِ راهي

----------

يوسفِ يوسفِ زهرا كه دو صد يوسف مصر

يوسفِ يوسفِ زهرا كه دو صد يوسف مصر

زندگي يافته از بوي خوش پيرهنش

حسن تصوير نبي جلوه گر از آينه اش

عطر گلزار ولايت دمد از ياسمنش

تيرها در صف پيكار، به تن بال و پرش

تيغ ها شانه به گيسوي شكن در شكنش

تشنه لب بود، زميدان به حرم تاخت فرس

تا مگر آب دهد حجّت حّي زمنش

لالۀ عارضش از خون جبين تر، اما

بود چون چوبۀ خشكي دو عقيق يمنش

اين سؤاليست اگر بود علي تشنۀ آب

بود در چشم فرات آب روان موج زنش

عطش او عطش لعل لب بابا بود

كه مگر باز دمد روح ولايت به

تنش

شه گرفتش به برو ناله زد از سوز جگر

شرر دل دهان سر زده جاي سخنش

گفت بگذار زبانت به دهان بر گيرم

بمكم سير كه آبي رسد از قلب منش

بوسه زد بر لب فرزند و زاشك خجلت

آب مي داد به پژمرده گل نسترنش

لب بابا به لب خشك علي بود و علي

اشك از ديده و خون بود روان از دهنش

(ميثم) آن لحظه كه اين نظم جهان سوز سرود

بود در آتش دل حال خوش سوختنش

----------

حضرت عباس

اي نخل ادب، ثمر مبارك(ولادت)!

اي نخل ادب، ثمر مبارك

وي بحر شرف، گهر مبارك!

اي شمس ولا، قمر مبارك!

اي طور علي، شجر مبارك!

اي عشق و وفا، پدر مبارك!

اي شير خدا، پسر مبارك!

ميلاد حسين ديگر آم_د

الحق كه دوباره حيدر آمد

اين كيست؟ برادر حسين است

اين شير دلاور حسين است

اين پارۀ پيكر حسين است

اين ساقي ساغر حسين است

اين روحِ مطهر حسين است

فرماندۀ لشكر حسين است

اي_ن م_اه اميرمؤمنين است

اين صورتِ صورت آفرين است

حيدر، گل و اين پسر، گلاب است

م_ه ب_ر سر دستِ آفتاب است

از ن_ور، ب_ه صورتش نقاب است

سر ت_ا ب_ه قدم، اب_وتراب است

سردارِ رشي_دِ ان_قلاب است

در دست پدر به پيچ و تاب است

اشكش همه

جاري از دو عين است

چشمش همه حال بر حسين است

شيرين لب و شور آفريده

از ديده و دست، دل بريده

مرغ دلش از قفس پري_ده

آواي حسين را شني_ده

خون در دل و اشك، در دو ديده

پي_راهن صب_ر را دري_ده

آهنگ وصال ي_ار دارد

ب_ا خون خدا قرار دارد

آغوش علي ب_وَد مق_امش

از حضرت فاطمه، سلامش

ما سائ_ل و او كرم مرامش

او ساقي و چشم ماست، جامش

عشق و ادب و وفاست، نامش

بگرفت چو در ب_غل امامش

دي_دند دو م_هر منجلي را

رخسار محم_د و ع_لي را

عباس همان عزي_ز زهراست

عطشان لب او هميشه درياست

او م_اه ست_ارگان صحراست

فرمان_ده و پاسدار و سقاست

دور از شهدا، اگر چه تنهاست

تا حشر، چراغ انجمن هاست

دل، مشت گِلي ز كرب_لايش

جان، زائ_رِ گنبدِ طلاي_ش

دريا چو كفش كرم ندارد

بي او كه حرم حرم ندارد

اسلام ب_ه كف علم ن_دارد

تا هست، حسين غم ندارد

در بي_ن سپاه، كم ن_دارد

باك از عرب و عجم ندارد

او شير خداي را ب_ود شير

فرزند كرامت است و شمشير

اي حيدر حيدر ولاي_ت!

اي صاحب سنگر ولايت!

اي حامي

و ياور ولايت!

سرلشگر بي سر ولايت!

فرزن_د و ب_رادر ولايت!

عباس دو مادر ولايت!

ت_و چار امام را مع_يني

از روز نخست، يار ديني

ماه شهدا، به ني سر توست

قرآن حسين، پيكر توست

باب همه انبي_ا دَرِ ت_وست

آغوش حسين، سنگر توست

دريا نگهش ب_ه ساغر توست

خون گلوي ت_و كوثر توست

سردار سپاه دين به هر عصر

تنها رجز ت_و سورۀ ن_صر

اي بحر ز آتش تو بي تاب!

اي آب هم از خجالتت آب!

سر ت_ا قدمت حقيقت ن_اب

ابروي تو عشق راست محراب

ما بندۀ كوچك و ت_و ارباب

دريا گويد: مرا ت_و دري_اب

من آبم و تشنۀ ت_و هستم

سقاي حرم! بگي_ر دستم

ما و كرم تو يا اباالفضل

طوف حرم تو يا اباالفضل

خاك قدم تو يا اباالفضل

درياي غم تو يا اباالفضل

مرهون دم تو يا اباالفضل

زير علم تو يا اباالفضل

اي عالم و آدمت سپاهي!

بر"ميثم" خويش هم نگاهي

----------

سرم چه قابل خاك تو سر كجا تو كجا؟

سرم چه قابل خاك تو سر كجا تو كجا؟(مدح)

گه_ر ب_ه پ_ات بريزم گهر كجا تو كجا؟

تو آفت_اب جه_اني قم_ر كج_ا تو كجا؟

فراتر از بش_ر است_ي بشر كجا تو كجا؟

ت_و س_رو ب_اغ ه_دايت حديقۀ ياسي

تو يك حسين ز پا تا به سر تو عبّاسي

****

قيام توست قيامت، قي_امتت نازم

مرام توست كرامت، كرامتت نازم

پيِ ام__امِ امامت، ام__امتت نازم

به هر دليت اقامت، اقامتت نازم

چراغ و چشم ولايت گل و گلاب علي

م_ه دو فاطم_ه، بي_ن دو آفتاب علي

تو خيل هاشميان را ستارۀ سح_ري

تو آفتاب جهاني، كه گفته تو قمري

علي_ت ب_اب و عزي__ز دل پي_امبري

به مرتضي پسري و به عالمي پدري

چن_ان ز ك_ام تو آب حيات مي جوشد

كه خضر از لب خشكت گلاب مي نوشد

****

ت_و م_اه امّ بنين_ي، بني_ن به قربانت

تمام خل_ق زم_ان و زمين به قربانت

ملك، بشر ز يسار و يمين به قربانت

تمام هست_يِ هست آفرين به قربانت

ز دست ه_اي تو گلبوسۀ علي رويد

همان سزد كه ولي اللّهت ولي گويد

م_زار ت__وست چ__راغ دل مسلم__ان ها

به حض__رتت مت__وسل شوند سلم_ان ها

كم است اگر چه شود خاك زائرت جان ها

مق__ام ت_وست فرات__ر ز وه__م انسان ها

جلالت تو كجا ما كجا؟ «بنفسي انت»

ام_ام گفت تو را «يا اخا بنفسي انت»

****

تو با دو دست جدا از ب_دن كني اعجاز

ت_و ب_ا ملائك_ه در آسم_ان كن_ي پرواز

ادب ب_ه خ_اك درت ايست_اده بهر نماز

به دامن كرمت دست عالمي است دراز

ج_واب ت_وست به هر

سائلي جواب حسين

كه گشته نام خوشت هم عدد به «باب حسين»

گره گشاست دو دستِ ز ت_نْ بريدۀ تو

سلام يوسف زهرا ب_ه دست و ديدۀ تو

درود بر تن در خاك و خون كشيدۀ تو

جه_ان پ_ر است ز فري_ادِ ناشنيدۀ تو

چه قرن ها كه به هر نسل گفتگو داري

هن_وز زمزم_ۀ «اِنْ قَطعتُم_وا» داري

****

تو را به امّ بنين مادرت قسم عباس

تو را به مرتبۀ خواهرت قسم عباس

تو را به حق جراحات پيكرت عباس

تو را به خون گلوي برادرت عباس

مرا ز من بستان و از آن خود گردان

كرم نم_ا و سگِ آستان خود گردان

نشان سجده نشان_ي است از عبادت تو

شه__ادت ت__و ب__وَد بهترين ولادت تو

كرم، سجيّه و احسان و جود، عادت تو

سلامِ آب ب___ه آقاي__ي و سي__ادت تو

هنوز علقمه گويد درود بر صبرت

هنوز حضرت زهراست زائر قبرت

****

تو م_رد غي__رت و مه__ر و وف_ا و ايثاري

تو همچن__ان پ__درت حي_دري و كراري

تو چون حسين، همان خون حيِّ داداري

تو ي_ك سپ_اه ن__داري، ول__ي علمداري

اگر چه دست نداري، حسين را دستي

سپه ني_از نداري كه خود سپاه استي

قسم به آنچه كه بود و قسم به آنچه كه هست

تو با خداي خ_ودت دادي از ولادت، دست

خ_دا زم_ام دل

خل_ق را ب_ه زل_ف تو بست

اگر چه دست تو از تن فتاد و فرق شكست

به دست وچشم وسرت مي خورم قسم عباس

ك_ه در تم_ام شهي_دان تويي علم عباس

****

سلامِ كعبه به صحن و حريم محترمت

پيمب__ران خداين__د زائ__رِ ح__رمت

به خود هميشه ببالد كرامت از كرمت

خدا گواست كه باشد ثناي خلق، كمت

ش_ود ز ك_وه غمت قامتِ امامت، خم

براي گفتنِ مدحت چه آورد «ميثم»؟

----------

آتش بگيري اي آب، آتش زدي به جانم

آتش بگيري اي آب، آتش زدي به جانم (مصيبت)

از سردي، تو افروخت، تا مغز استخوانم

هرگز مرا نشايد، نوشم تو را، تو بايد

سيراب گردي اي آب، از اشك ديدگانم

تو مي دهي نمايش، امواج سرد خود را

من شعلۀ دلم را، با تشنگي نشانم

آتش گرفته قلبم، از گريۀ سكينه

امروز دادِ او را، از آب، مي ستانم

با نفْس، در ستيزم، از بحر، مي گريزم

اي آب هر چه خواهي آتش بزن به جانم

من تشنۀ حسينم، اين تشنگي است دينم

پيش از شب ولادت كردند امتحانم

آتش بوَد از آن به، كز آب تر كنم لب

از تشنگي اگر چه بند آمده زبانم

دست از عطش نشويم، تا اوفتد دو دستم

آب روان ننوشم، سوزد اگر روانم

امروز باشد اي آب روز ولادت من

زيرا كه با شهادت، تا حشر جاودانم

هر زخم پيكر من، گردد كتاب مدحم

صدها هزار «ميثم» گردد مديحه خوانم

----------

آسمان امشب ز دامن جاي گل ريزد ستاره

آسمان امشب ز دامن جاي گل ريزد ستاره(ولادت)

م_اه، سرگرم تماش_ا مه_ر مبهوت نظاره

مرحبا! اي ماه شعبان، ماه آوردي دوباره

م_اه آوردي دوب_اره ماه، نه! يك ماه پاره

قلب آل الله خرم، چشم خيرالناس روشن

خانۀ م_ولا شده از طلعت عباس، روشن

****

چشم دل بگشا كه وجه خالق اكبر ببيني

شي_ر ث_ارالله را در دام_ن حي_در ببيني

بلكه در آغوش حيدر، حيدر ديگر ببيني

ساق_ي عترت كنار ساق_ي كوث_ر ببيني

چشم شو تا بنگري آيينۀ حق اليقين را

شي_ر ثارالله و شمشير اميرالمؤمنين را

****

فاطم_ه! ام البنين! شيرخ_دا را شير زادي

مرحبا! مادر! كه بر دست خدا شمشير زادي

س_ورۀ ان_ا فتحن_ا را بهي_ن تفسير زادي

لشك_ر پي_روز دشت كربلا را مي_ر زادي

شيرِ شير داور است اين پاي تا سر حيدر است اين

فاش مي گويم ك_ه زهرا را حسين ديگر است اين

****

روي، داور دست، حيدر خصلت و خوي رسولش

سير معراج الهي هم صعودش هم نزولش

كيست اين ريحانه الحيدر ك_ه زهراي بتولش

كرده در اوج سرافرازي به فرزندي قبولش؟

نقش پيشانيش باشد اين كه اين يار حسين است

حضرت عب_اس، سق_ا و علم__دار حسين است

****

اوست آن عبدي كه كس نشناخت او را جز امامش

ناتمامش خوان_ده ام خوانم اگ_ر ماه تمامش

لرزه ها افكنده بر پشت سپاه كفر، نامش

از خ_دا و

انبي_ا و اولي_ا ب__ادا سلامش

شأن او شأن امامت دست او دست كرامت

سايۀ ق_دش قيامت تا قيامت راست قامت

****

جز علي هركس بگوي_د مدح او باش_د شكستش

بوسه گاه مرتضي روي و جبين و چشم و دستش

گشت تق_ديم خ_دا روز شه_ادت ب_ود و هستش

دست از دست و سر و جان شست در عهد الستش

بر وفاي عهد خ_ود تا پاي جان استاد، آري!

هم شعار بذل جان سرداد هم سر داد، آري!

****

اي كه با خون خدا ممزوجي و خون خدايي

دستگي_ر عالم و سردار دست از تن جدايي

نور چشم ف_اطمه، مصباح مصب_اح الهدايي

بلكه در روز قي_امت ب_ر شهي_دان مقتدايي

تو علم_دار حسيني ت_ا ابد يار حسيني

شير عاشوراي خون و مرد ايثار حسيني

****

ب_ازوي فرزن_د زه_را دست از پيك_ر جدايت

چارده معصوم را باش_د ب_ه ل_ب ذكر ثنايت

بلكه هنگام ولادت ك_رده شير حق دعايت

كيستي تو كه امامت گفت جان من فدايت؟

اي هم_ه آزادمردان شاهد آقايي تو

خضر با آب حياتش تشنۀ سقايي تو

****

آب دري_ا نع_ره زد تا جرعه اي از آن بنوشي

غيرتت مي گفت بايد چون دل دريا بجوشي

بي_ن دري_ا تشن_ه ب_اشي آب دريا را ننوشي

مرحبا! تا آخري_ن خط عطش باي_د بكوشي

اي ش_رار تشنگي نور چراغ مكتب تو

بحر سوزان تب تو آب عطشان لب تو

****

ت__و دل_ت آرام ام_ا آب دري__ا ب__ي قرارت

بحر، رفع تشنگي كرده ز

چشم اشك بارت

بلك_ه دري_ا قرن ه_ا گرديده بر گرد مزارت

آب شد خون جبين و گشت جاري بر عذارت

سوخت در آب روان ب_ر تشنگان پ_ا تا سر تو

شك ندارم اينكه زهرا خوانده خود را مادر تو

****

دل گرفت_ار ت_و ام_ا ت_و گرفت_ار حسيني

ج_ان جاناني و با ج_انت خريدار حسيني

از ولادت تا شهادت محو ديدار حسيني

بلكه فرداي قي_امت هم علمدار حسيني

كيستي تو؟ كيستي تو؟ اي عطش آب بقايت

وقت ج_ان دادن پيمب_ر آب آورد از برايت

****

اي سلام آب بر لب هاي خشكت تا قيامت

اي پس از ايثار جان خويش هم يار امامت

يافته عشق و وفا از خون بازويت سلامت

س_ائل درگ_اه ت_و آقاي_ي و جود و كرامت

اين تويي مولا! كه منت بر سر «ميثم» نهادي

نخ_ل خشكش را ز بح_ر بي كرامت آب دادي

----------

آسمانا غرق در گل بوسه كن امشب زمين را

آسمانا غرق در گل بوسه كن امشب زمين را (ولادت)

اختران گرديد گوهر رشته حبل المتين را

ماه امشب سجده كن خاك در ام البنين را

تا ببيني قرص خورشيد امير المومنين را

لحظه ها حساس امده ،بوي عطر ياس آمد

عيد خير الناس آمده ،حضرت عباس آمد

عالم از ميلاد او خرمت تر از خلد برين شد

اختران آسمان هاشمي را ماه آمد

مكتب ايثار را استاد دانشگاه آمد

راهيان خط خون را رهبري آگاه آمد

جان نثار ظهر عاشوراي ثارالله آمد

كعبه آمال هاشم ،صاحب اجلال هاشم

اختر اقبال هاشم ،آفتاب آل هاشم

در دل شب پرتو افكن از جما نازنين شد

آمد آن ماهي كه شد خورشيد خاور دستبوسش

ني غلط گفتم بود لبهاي حيدر دستبوسش

دختر نيك اختر زهراي اطهر دستبوسش

سيد العشاق فرزند پيمبر دستبوسش

بحر دل را گوهر است اين ،فلك جان را لنگر است اين

تشنگان را سصاغر است اين ،عاشقان را رهبر است اين

عشق هم پابوس آن شيرين لب شور آفرين شد

از شب ميلاد دل مي رفت تنها با حسينش

بر زبان حرفي نبود الا كلام يا حسينش

گريه كرد و خنده زد آمد بديدن تا حسينش

فاطمه گرداند بر گرد سر مولا حسينش

گفت عباسم فدايت ، اي دو عالم كربلايت

عاشق آوردم برايت ، دست او افتد بپايت

سرنوشت اين پسر پيش از ولادت اينچنين شد

دل چو مستي ، از لب شيرين او پيمانه ميزد

جان چو مرغي ، بال گرد روي آن جانانه مي زد

مادر از جان خنده ب آن دلربا ريحانه مي زد

زينب كبري به گيسوي بلندش شانه مي زد

گه بگرد مهد نازش ، گه به پاي سوز و سازش

گه به حسن دلنوازش ، گه به چشم نيم بازش

محشر كبري ز شادي خانه حبل المتين شد

حسنش از حسن خداي دادگر دارد حكايت

خط و خال او ز قرآن بشر دارد حكايت

طلعتش از طلعت خيرالبشر دارد حكايت

ابرويش از تيغ خونريز پدر دارد حكايت

مدح

خوان حي جليلش خلقها عبد ذليللش

برخي روي جميلش با ذبيح خود خليلش

مادرش زهراست گرجه زاده ام البنين شد

اوست بي دستي كه باشد رشته هستي بدستش

هوشياران تا ابد مستند ياد چشم مستش

انبيا تا صبح محشر تشنه جام الستش

دستگيران دو عالم دستبوس و پاي بستش

قدر مبهوت جلالش ، عقل مرهون كمالش

عشق مشتاق وصالش ، پيش خورشيد جمالش

آسمان اختر فشان تا صبح بر خاك زمين شد

اي به ثاراللهيان درس وفا تعليم داده

وي در عاشورائيان شور قيامت ، اوفتاده

وي بپاي عشق بالبهاي عطشان سر نهاده

نقش خاك و بر بلندي دو عالم ايستاده

فخر عنوانها توئي توكعبه جانها توئي تو

باب احسانها توئي تو پير انسانها توئي تو

از تو انسان آشنا با مكتب قرآن و دين شد

نسلها شاگرد خونين مكتب عشق و وفايت

فصل ها پويند ره تا صبح محشر در قفايت

دردمندان دو عالم ] راهي دارالشفايت

خوانده اند از كودكي سقاي آل مصطفايت

عقل مات مكتب تو چرخ محو كوكب تو

شعله را تاب از تب تو بحر عطشان لب تو

كام خشكت عالمي را چشمه ماء معين شد

اي بيادت كرده سالار شهيدان ، ديده دريا

وي بپاي موج پيما مركبت غلطيده دريا

وي ز تصوير تو در دامان دل گل چيده دريا

وي ز اشك سوخت آب زندگي نوشيده دريا

اي دو صد دريا ، بكامت ، موجها در بحر ، رامت

بحرها لرزان ،ز گامت ، آبها مشتاق ، جامت

از چه با خون ديده ات سقاي طفلان حزين شد

تيره مي گرديد ز آه تشنگان دنيا به چشمت

شعله مي شد دود مي شد دمبدم دريا بچشمت

بود از صبح ولادت ظهر عاشورا به چشمت

تيغ آمد ، تير آمد ، يا بدستت يا به چشمت

با عدو پيكار كردي ، با خدا ديدار كردي

جان فداي يار كردي ، چشم و سر ايثار كردي

تا خدا از تن دو دستت از يسار و از يمين شد

اي پس از مولات ، خيرالناس يا باب الحوائج

كرده درد خلق را احساس يا باب الحوائج

تشنه ات صد حصر و صد الباس يا باب الحوائج

كعبه دل حضرت عباس يا باب الحوائج

اي به هر بي چاره چاره ، در سپهر دل ستاره

مرتضي را ماه پاره "ميثمت" را كن نظاره

ملتجي در آستانت رو سياهي شرمگين شد

----------

آل عصمت را نفس ها شد شرار از تشنگي

آل عصمت را نفس ها شد شرار از تشنگي (مصيبت)

مرگشان در چهره گرديد آشكار از تشنگي

بس كه نور از ديده ها شان رفت زير آفتاب

شد يكي در چشمشان ليل و نهار از تشنگي

گر چه حتّي اشكشان در ديده ها خشكيده بود

بود در دل ناله هاشان زار زار از تشنگي

لاله ها سيراب از آب دم شمشيرها

طايران دادند جان در زير خار از تشنگي

مشك بر بي آبي و بيدستي سقّا گريست

سوخت در

گهواره طفل شير خوار از تشنگي

آب شد آب از خجالت ديد در چشم حسين

دود گشته آسمان چون شام تار از تشنگي

دخت زهرا مي دود از خيمه گه تا قتلگاه

آسمان گرديده در چشمش غبار از تشنگي

قلب بلبل خون و پشت باغبان گردد كمان

گر خزان گردد گلي فصل بهار از تشنگي

آب دريا موج زن فرزند زهرا تشنه لب

كاش دريا را به دل افتد شرار از تشنگي

هر كجا افتاد «ميثم» چشم گريانت به آب

گريه كن بهر حسين و ياد آر از تشنگي

----------

از گلستان ولايت خبر آمد خبر آمد

از گلستان ولايت خبر آمد خبر آمد (ولادت)

كه شب منتظران را سحر آمد سحر آمد

افق فضل و ادب را قمر آمد قمر آمد

يم ايثار و وفا را گهر آمد گهر امد

شاهكار ازلي را اثر آمد اثر امد

فاطمه ام بنين را پسر آمد پسر آمد

به همه صبح تجلاي رخ يار مبارك

جلوه يوسف ديگر سر بازار مبارك

جشن خون و شرف و غيرت و ايثار مبارك

خنده فاطمه و حيدر كرار مبارك

عيد ميلاد ابوالفضل علمدار مبارك

نخل سرسبز اميد علوي را ثمر آمد

آمد ان كودك شيري كه بود صولت شيرش

بلكه شيران شحاعت همه خوانند اميرش

دل هر سلسله در سلسله زلف اسيرش

خوشتر از شير بود وعدع زخم سر تيرش

اوست عباس كه با ديدن رخسار منيرش

بوسه زن بازو و پيشاني او را پدر آمد

او كه بر دست و جبين بوسه زند چار امامش

او كه دارند شهيدان همه حسرت به مقامش

صولت از باب و ادب مانده به ميراث زمامش

ز نبي باد درودش ، ز علي باد سلامش

دور باشد ز ادب خوانم اگر ماه تمامش

كه ز خورشيد فروزنده تر و خوبتر آمد

علوي زاده و رخ آينه طلعت طاها

قمر و از رخ او در دل خورشيد ضياها

اين گل از كيست با بن رنگ و با بن بوي الها ؟

كه ز انفاس خوشش گلشن دين يافت صفاها

كه برد مژده بر آن فاطمه روحي بفداها

كه از اين فاطمه در جلوه حسيني دگر آمد

ذكر لالائي از زمزمه عشق نهائي

او حسين دگر است و پدرش احمد ثاني

مانده از بوسه بابا به دو بازوش نشان

گه تبسم زند و گاه كند اشك فشاني

كنيه اش بوده ابوالقربه ز دوران جواني

كز ازل ساقي ذريه پيغامبر آمد

اين همان است كه فرموده قمر شمس صحايش

نه عجب خواند اگر شير خدا شير خدايش

جان من جان همه عالم و آدم بفدايش

حاجيان واله و حيرت زده حج وفايش

عشق ميقات و عطش مروه و خون سعي صفايش

زمزمش علقمه گرديد و عمودش حجر آمد

برق تيغش زده بر فرق عدو نقش تباهي

ماه با پرتو مهر رخ زيباش سياهي

خون بازو ، بوفاداري او داده گواهي

او امير سپه و هاشميانند سپاهي

تا صف

حشر بود فخر شهيدان الهي

بر شهيدي كه شهادت هم از او مفتخر آمد

شب ميلاد در او شير خدا ديد خدا را

عشق و ايثار و وفا و شرف و صدق و صفا را

آبرو داده بميدان شهادت شهدا را

لاله گون كرد ز خون تا صف محشر ، يم لا را

بيشتر سينه سپر كرد و بلي گفت بلا را

هر چه بر پيكر او تير بلا بيشتر آمد

كربلا گوهر سرخي است بدرياي وجودش

نينوا گوشه اي از زمزمه ناي وجودش

آخرت نغمه شوري است بدنياي وجودش

شهدا در دو جهان عاشق شيداي وجودش

تا گلستان شود از زخم سراپاي وجودش

پيش شمشير سراپاي وجودش سپر آمد

اي زده دست خدا بوسه به دست و سر و رويت

اي گلستان وفا سبز ز خوناب گلويت

رشته عشق تمام شهدا حلقه مويت

ديده خلق چو اطفال جگر سوخته سويت

من نه مداح توام بلكه گداي سر كويت

شاد از آنم كه سر كوي تو عمرم بسر آمد

من ناقابل و مودح تو زهي لطف و عنايت

گمرهي بودم و گشتم سوي اين خانه هدايت

چه كنم گر نكني از من بيچاره حمايت

گرچه هر عضو تنم از گنهي كرده حكايت

شكر پيوسته خدا را كه در اين باغ ولايت

نخل "ميثم" همه از وصف شما بارور آمد

----------

افتاد چرا دير به پايت سر و دستم

افتاد چرا دير به پايت سر و دستم (مصيبت)

من پيشتر از بودن خود دل

به تو بستم

تا جان به تنم بود زتو دل نبريدم

تا دست به تن داشتم از پا ننشستم

دستم زقضا خورد به آبي كه نخوردم

از فاطمه تا صبح قيامت خجل استم

بشكست سر و دست و تن و سينه ام اما

جان دادم و پيمان تو هرگز نشكستم

از دست و سر و جان و تن و چشم گذشتم

كز روز ازل بود همين عهد الستم

از صبح ولادت كه نگاهم به تو افتاد

تا شام ابد كرد تماشاي تو مستم

دانست كه از دامن مهرت نكشم دست

زد روز ولادت پدرم بوسه به دستم

بي دستي من در ره تو بال و پرم شد

تو احمد و من جعفر طيار تو هستم

تا ام بنين فخر كند كاش كه مي شد

پيراهن خود هديه به مادر بفرستم

ميثم به امان نامه ي دشمن چه نيازم

كز هر چه به جز دوست بُوَد رشته، گسستم

----------

الا ملائكه ريزيد بر زمين گلِ ياس

الا ملائكه ريزيد بر زمين گلِ ياس(ولادت)

بريد سجده به بيت الولاي خير النّاس

كنيد بوي خدا در فضاي آن احساس

سپس تمام بگوييد با درود و سپاس

سلام يوسف زهرا به حضرت عبّاس

كه نور داده زحسنش به ديده ي سه امام

بهشت آرزوي مرتضي ثمر داده

خدا به حضرت امّ البنين پسر داده

شجاعت و ادب و

عشق را پدر داده

بگو به حيدر خود حيدري دگر داده

هر آنچه وصف كنم باز خوب تر داده

كه در كنار دو خورشيد اوست ماه تمام

خصال و خُلق و سجاياي او تمام، حسين

كمال و معرفت و منطق و مرام، حسين

شب ولادت، ذكر خوشش سلام، حسين

از او گرفته به هر حال احترام، حسين

به روي لوح دلش حك شده امام حسين

كه بي حسين نمي گشت لحظه اي آرام

سلام بر شب فرخنده ي ولادت او

درود حضرت معبود بر عبادت او

پس ائمّه ندارد كسي سيادت او

شب ولادت او حاكي از شهادت او

كرم سجيّه و احسان وجود عادت او

چنان كه مهر كند بذل نور خويش مدام

قدش قيامت كبري رخش چراغ هُداست

جمال شير خدا در جمال او پيداست

دو دست كوچك او بوسه گاه دست خداست

به هر نفس طپش قلب اش اين خجسته نداست

كه دست و ديده ي من وقف سيّد الشّهداست

مرا لباس شهادت خوش است بر اندام

تمام عمر مرا يا حسين زمزمه بود

به جز حسين، وجودم بريده از همه بود

زتير و نيزه و خنجر مرا چه واهمه بود

كه از نخست دلم در كنار علقمه بود

هماره گوش دلم را صداي فاطمه بود

كه مي نمود به فرزندي اش مرا اعلام

چه افتخار از اين به كه در برابر من

عزيز فاطمه گويد به من، برادر من

هماره سايه

ي او مستدام، بر سر من

كنيز مادر او بود و هست، مادر من

چه قابل است سر و دست و جان و پيكر من

كه اوفتد به قدم هاي آن امام همام

مراست با لب خشكيده فيض دريايي

غلامي ام به حسين است اوج آقايي

گرفتم از كرمش افتخار سقّايي

از آن هماره رخم را بود شكوفايي

كه بوده مادر من از نخست زهرايي

حضور زينب او نيز مي نمود قيام

سلام بر تو كه خالق به خلقتت نازد

سلام بر تو كه قرآن به عصمتت نازد

سلام بر تو كه حيدر به غيرتت نازد

قمر هماره به خورشيد طلعتت نازد

فرات بر ادب و صبر و همّتت نازد

تو عبد صالحي و از خدات باد سلام

سلامِ جود و كرم بر تو و كرامت تو

سلام بر تو و ايثار و استقامت تو

سلام بر ادب و غيرت و شهامت تو

پس از ائمّه امامت بود امامت تو

به روز حشر قيامت بود قيامت تو

كه راست شد به قيام تو قامت اسلام

تو از تمام شهيدان حقّ سري، عبّاس

تو از مديحه و توصيف برتري، عبّاس

تو دست و بازو و شمشير حيدري، عبّاس

تو ساقي حرم و مير لشكري عبّاس

تو بر سفينه ي توحيد لنگري عبّاس

سلام بر تو و بر اين همه جلال و مقام

تو باب حاجت و ماييم سائل كرمت

هماره مرغ دل ماست زائر حرمت

تمام

كرب و بلا زير سايه ي علمت

فرات بوسه زده موج موج بر قدمت

به فيض دائم و لطف و عطاي دم به دمت

به «ميثمت» كرمي اي كرامت از تو تمام

----------

امشب از برج ولايت جلوه گر شد ماه ديگر

امشب از برج ولايت جلوه گر شد ماه ديگر(ولادت)

حزب حق را آمده فرماندۀ آگاه ديگر

باز شد سوي خدا از بيت مولا راه ديگر

بر اميرالمؤمنين حق داده ثارالله ديگر

كيست اين، يار ولايت، مرد ايثار ولايت

سرو گلزار ولايت، شير پيكار ولايت

آري آري داده حق شيري دگر شير خدا را

اي بهشت آرزوهاي علي ياست مبارك

ياس نه در هر گلي لبخند احساست مبارك

اي شجاعت، صبح عيد اشجع النّاست مبارك

يا اميرالمؤمنين ميلاد عبّاست مبارك

ماه خود را جلوه گر بين، نخل عشقت را ثمر بين

روي زيباي پسر بين، بهتر از قرص قمر بين

غرق كن در بوسه آن ماه جمال دلربا را

ديده شو اي دل كه حسن حيّ داور را ببيني

يا در آغوش نبي قرآن ديگر را به بيني

ساقي لب تشنه نه ساقي كوثر را ببيني

عاشق لب تشنۀ بيدست و بي سر را به بيني

هاشميّون محو رويش، عارفان مست سبويش

انبيا محو رويش، اوليا زوّار كويش

در رخش خواندند كلّ داستان كربلا را

مادرش امّ البنين محو جمال دلربايش

ديده بر روي حسين و دل بسوي كربلايش

بوسه زن مولا اميرالمؤمنين بر دست هايش

دخت زهرا در نماز شب كند

هر شب دعايش

عشق، سر مست كلامش، روح مشتاق پيامش

روي جان خاك غلامش، چشم دل سوي امامش

مي شناسد در دل گهواره يار آشنا را

كرد آن نور دل امّ البنين در گاهواره

بر بهشت عارض ريحانۀ زهرا نظاره

گوئيا مي كرد با چشم خدا بينش اشاره

كي عزيز فاطمه اي عرش حق را گوشواره

من علمدار تو هستم، عبد دربار تو هستم

مرد ايثار تو هستم، تا ابد يار تو هستم

سر كشيدم بيشتر از شير صهباي بلا را

آمدم تا جان و دست و چشم و سر سازم نثارت

آمدم تا در غم و شادي بمانم در كنارت

آمدم تا هم غلامت باشم و هم پاسدارت

آمدم تا آبرو بر چهره گيرم از غبارت

اي به گوش جان ندايت، اي صداي حق صدايت

اي ثنا گفته خدايت، جان عبّاس فدايت

تا كنم تكميل، درس عشق و ايثار و وفا را

اي خط و خالت كتاب عشق عاشورايي من

گوهر اشك غمت در ديده ي دريايي من

نوكري در آستانت سر خط آقايي من

مُهر شد پيش از ولادت نامۀ سقّايي من

برده عشقت صبر و هوشم، پاي تا سر چشم و گوشم

همچو دريا در خروشم، نيش هر تير است نوشم

تا كنم خشنود با جانبازيم خيرالنّسا را

اي به شخصيّت متّكي در روز عاشورا ولايت

اي سپهر جود، اي بحر كرم، كوه عنايت

بعد مصباح الهدي روي تو مصباح هدايت

روي و موي

و خطّ و خال و خُلق و خويت جمله آيت

نينوا را نينوائي، رهبر كلّ قوايي

فتح را صاحب لوايي، درد عالم را دوايي

از تو مي گيرد مريض دل دوا را و شفا را

خضر هنگام عطش از آتش دل جرعه نوشت

بردباري سجده آورده به عزم سخت كوشت

قصّۀ كرب و بلا از خردسالي درّ گوشت

هم علمداري به كف هم مشك سقّايي به دوشت

بحر، عطشان لب تو، صبر درس مكتب تو

سوز داده شور داده محفل اهل ولا را

انبيا شب هاي جمعه زائر صحن و سرايت

اوليا آرند حاجت سوي ايوان طلايت

چشم ها رود فرات و سينه ها كربلا و بلايت

پوسف زهرات فرموده كه جان من فدايت

كربلا محو جمالت، علقمه بزم وصالت

خلق مات شور و حالت، چشم زهرا بر جمالت

اي كه وجه الله ديده در رخت وجه خدا را

شمع جمع محفل اولاد ختم المرسليني

راستي فرزند دلبند اميرالمؤمنيني

مادرت زهراست گر چه زادۀ امّ البنيني

تا قيامت در تمام نسل ها شور آفريني

جان اسير بيقرارت، دل هميشه داغدارت

چشم «ميثم» بر مزارت، گوهر اشكم نثارت

بر سر كويت گدايم كن گدايم شهريارا

----------

امشب از بيت علي بوي گل ياس آمد

امشب از بيت علي بوي گل ياس آمد(ولادت)

بوي عشق و ادب و غيرت و احساس آمد

اشجع النّاس زصلب شرف النّاس آمد

جان بگيريد به ايثار كه عبّاس آمد

بر علي نور دو عين دگري پيدا شد

همه گفتند حسين دگري پيدا شد

بحر مواج ولايت گهري ديگر زاد

نخل سر سبز امامت ثمري ديگر زاد

يا مگر حضرت زهرا پسري ديگر زاد

فلك مجد و كرامت قمري ديگر زاد

دامن گلبن توحيد بهار آورده

فاطمه بر پسر فاطمه يار آورده

قامتش نخله ي طوباست، فدايش گردم

هيبتش هيبت باباست، فدايش گردم

صورتش جنّت اعلاست، فدايش گردم

پسر سوّم زهراست، فدايش گردم

از ولادت خط ايثار نشانش دادند

الف قامت دلدار نشانش دادند

صورت و خال و لبش مصحف حسن ازلي است

پاي تا فرق جمال احد لم يزلي است

از طفوليّت، شاگرد كلاس سه ولي است

پدرش شيرِ حق اين شير حسين بن علي است

او ولي الله و اين زاده ي خير النّاس است

او عليّ بن ابي طالب و اين عبّاس است

نه عجب مهر برد سجده به خاك راهش

نه عجب از مه رخ نور ستاند ماهش

مادرش فاطمه مبهوت جلال و جاهش

بُرد و گرداند به دور سر ثار اللّهش

گفت اي مادر عبّاس فدايت گردد

دست و چشم و سر عبّاس فدايت گردد

من نگويم به جهان قرص قمر آوردم

يا كه خورشيد در آغوش سحر آوردم

يا كه بر شير خدا شير دگر آوردم

تا كند جان به فداي تو پسر آوردم

اين امير سپه توست قبولش فرما

اين فداييّ ره توست قبولش فرما

اي فروغ دل مصباح هُدي يا عبّاس

اي همه

جان جهانت به فدا يا عبّاس

اي حسين دگر شير خدا يا عبّاس

رتبه ات فوق تمام شهدا يا عبّاس

پسر شير خدا، شير حسين بن علي

دست رزمنده و شمشير حسين بن علي

اي همه خون علي در رگ و در پيكر تو

پدرم باد فداي پدر و مادر تو

يوسف فاطمه دلباخته ي منظر تو

هديه ي دوست شده دست تو، چشم و سر تو

چه بيارم چه بگويم چه بخوانم به ثنات

پسر فاطمه فرمود كه جانم به فدات

تو به رخ لاله ي عبّاسيِ دو فاطمه اي

تو حسين دگر و باب نجات همه اي

مرگ، شمع تو، تو پروانه ي بي واهمه اي

ميزبان علي و فاطمه در علقمه اي

گر چه زهرا به كنارت عوض مادر بود

اوّلين زائر ديدار تو پيغمبر بود

اي همه خلق جهان بنده ي آقايي تو

خضر با آب بقا تشنه ي سقّايي تو

خجل از تشنه لبان ديده ي دريايي تو

شهدا داده دل تز كف به دل آرايي تو

بحر از شوق كف دست تو بيتاب شده

آب با ياد لبت سوخته و آب شده

آب مي گفت مرا از لب خود آب بده

موج مي گفت مرا با تب خود تاب بده

بحر مي گفت زاشگم گهر ناب بده

مشك مي گفت بتاز آب به ارباب بده

دشت و صحرا و مه و ماهي و موج و يم و مشك

همه گشتند بر

احوال تو تبديل به اشك

تو ابوفاضلي و فضل و شرف را پدري

تو شهيد و زتمام شهدا خوب تري

هاشميّون قمرند و تو بر آنان قمري

زاده ي امِّ بنيّني و به زهرا پسري

باء بسم الله ايثار زخال لب توست

مرغ شب شيفته ي اشگ نماز شب توست

آب ها تشنه لب لعل گهر بار تواند

بحرها شيفته ي لحظه ي ايثار تواند

خلق ها جان به سر دست خريدار تواند

ناله ها شعله كشيدند و علمدار تواند

نخل «ميثم» همه در وصف تو بار آورده

برگ برگش شده باغيّ و بهار آورده

----------

اي از هم__ه انبي__ا درودت

اي از هم__ه انبي__ا درودت(مدح)

اي روح ائم__ه در وج_ودت

عال_م همه ب_ر در ت_و سائل

فرزن__د عل__ي! ابوالفضائل!

شمشير حسين و شير حيدر

سر تا ب_ه قدم حسين ديگ_ر

رخس_ار ت_و م_اه آل ه_اشم

خ_ود مي_رسپ_اه آل ه_اشم

عشق از نفست وضو گرفته

خ_ون از رخ_ت آبرو گرفته

اوص_اف تو بهترين عبادت

هر روز ت_و را ش_ب ولادت

پاينده ز توست ت_ا قي_امت

توحي_د و نب_وت و ام_امت

ايث_ار، چ_راغ مكت_ب ت_و

دانش زده بوسه بر لب تو

شد علم ز دور شيرخواري

با شير ب_ه سينۀ تو جاري

اي چ__ار ول_ي معل_م ت_و

ذات ازل___ي معل__م ت__و

در پيش تجلّ__ي جم_الت

ح_رفي ن__زدند از كم_الت

تو علم پدر ب_ه سينه داري

تا عرش خ_دا زمينه داري

اي

دست علي در آستينت

آيين__ۀ كب__ري__ا جبين_ت

ت_و تشنه و آب را حي_اتي

مصب_اح سفين_ه النج_اتي

اي قلب حسين ح_ائر ت_و

زهرا شب جمعه زائ_ر ت_و

فرزند دو فاطمه اباالفضل

نازد به تو علقمه اباالفضل

ت___و آي__نۀ خ___دانم___ايي

ت__و پش_ت ول__ي كبرياي__ي

عال__م هم__ه ي__ادوارۀ ت__و

ه__ر روز ب__ود ه__زارۀ ت__و

مدح تو كن_د امام سجّاد

اين قدر و شرف مب_اركت باد

پ_رواز ت_و در هم__ه زمان ها

با خي_ل م_لك در آسم_ان ها

توحي__د، تم__ام سي__رت تو

سرمش_ق هم_ه بصي_رت تو

وقت_ي ك_ه مي_ان آب بودي

لبخند به تشنگ_ي گش_ودي

دري_ا ب_ه وف_ات آفرين گفت

در وصف تو آب، اين چنين گفت

حق_ا ك_ه ت_و نج__ل بوترابي

ل_ب تشن_ۀ تشنگ__ي در آبي

دريا ز غمت به پيچ و تاب است

داغ لب ت_و به قلب آب است

تنه__ا ن__ه ز آب درگ_ذشتي

يك لحظه ز جان و سر گذشتي

دست و سر و چشم تو فدا شد

تق_ديم ب__ه حج_ت خ_دا شد

اي س__ورۀ آي__ه آي__ۀ ن__ور

وي صحن و سرات، قبلۀ طور

دست همگ_ان ب_ه دام_ن تو

ق__رآن ورق ورق ت__ن ت__و

ميراث شجاعتت زحيدر

ارث ادب_ت ب___ود ز م___ادر

دنيا ب_ه ه_زار رنگ و نيرنگ

بگ_رفت ز حيل_ه راه تو تنگ

آورد خ__ط ام___ان ب__رايت

كز جان جه_ان كن_د جدايت

او را ز درت ب_ه خشم راندي

در ياري دوست جان فشاندي

پيوست_ه حسين را ت_و

دستي

تا حش_ر ب_ر او ب__رادر استي

هرچند كه هستي ات فدا شد

دست و سرت از بدن جدا شد

روزي ك_ه ام_ام عص_ر آي_د

ب_ر خل__ق، ره ف_رج گش_ايد

مي بينمت اي حسين را ي_ار

آن روز توي_ي بر او علم_دار

آن روز ت_و ب_ا لواي نصري

صاحب علم ام_ام عص_ري

«ميثم» به ثنات خو گرفته

از خ__اك ت_و آب_رو گرفته

----------

اي بام صبح، خورشيد، اي شب، سحر مبارك

اي بام صبح، خورشيد، اي شب، سحر مبارك (ولادت)

در دامن ستاره، قرص قمر مبارك

بر گلبن ولايت ياس دگر مبارك

طوبي ثمر مبارك، دريا گهر مبارك

ميلاد ماه آمد، خورشيد راه آمد

يوسف ز چاه آمد، مير سپاه آمد

شمشير آل هاشم، شير حسين و حيدر عليهم السلام

درياي معرفت را در كف گهر ببينيد

بعد از طلوع خورشيد قرص قمر ببينيد

شير خدا علي را، شير دگر ببينيد

در ماه روي عباس، روي پدر ببينيد

روح فتوت است اين، جان محبت است اين

درياي غيرت است اين، سقاي عترت است اين

دادند بوالحسن را امشب حسين ديگر

گلبوسة ولايت، بر چشم و فرق و دستش

ناخورده شير، دادند، پيمانة الستش

شد در نگاه اول، وقف حسين هستش

از اشك شوق لبريز، شد جام چشم مستش

از عشق رنگ و بو داشت، در مهد هاي وهو داشت

با يار گفتگو داشت

انگار آرزو داشت

ناخورده شير، گردد، قرباني برادر

امّ البنين گرفته، در دست ماهپاره

اي آسمان بيفشان، در مقدمش ستاره

آغوش يار بر او، گرديده گاهواره

گويد هزار نكته، چشمش به يك اشاره

من جان نثار يارم، سر روي دست دارم

اين قلب بي قرارم، اين چشم اشكبارم

از گاهواره روحم، در كربلا زند پر

در هر ني وجودم، آواي ني نوايي است

شورم همه حسيني، عشقم همه خدايي است

جانم، تنم، وجودم، دستم، سرم، فدايي است

عالم همه بدانند، عباس كربلايي است

ايثار دين و دينم، زخم است زيب و زينم

مرگ است نور عينم، من عاشق حسينم

كو مرگ تا بگيرم، او را چو روح در بر

درياي سرخ غيرت، روح وفاست عباس

خون حسين يعني، خون خداست عباس

عشاق جان به كف را، فرمان رواست عباس

باب الحوائج خلق، مشكل گشاست عباس

مهر و وفاش عادت، دلداده اش عبادت

از لحظة ولادت، تا لحظة شهادت

عشق حسين در دل، شور حسين در سر

ناخورده شير مادر، زد ساغر بلا را

در مهد ناز مي ديد، صحراي كربلا را

خوشتر ز شير نوشيد، صهباي سرخ لا را

از لحظة ولادت، بشنيد اين صلا را

تو كشتة ولايي، تو عاشق بلايي

عطشان بحر لايي، سقاي كربلايي

زيبد كه بوسدت

دست، شير خدا مكرر

تا حشر مي درخشد، در موج بحر، نامت

در عين خشك كامي، درياست تشنه كامت

حسرت برند عشاق، در حشر بر مقامت

از اوليا درودت، از انبيا سلامت

خون برادر تو، جوشد به پيكر تو

از پاي تا سر تو، زهراست مادر تو

بهر شفاعت آرد، دست تو را به محشر

اي تشنة لب تو، آب حيات، عباس

باب المراد عباس، باب النجات، عباس

گرديده دور قبرت، آب فرات، عباس

خون خدات فرمود، جانم فدات، عباس

خوي حسين خويت، روي حسين رويت

چشم حسين سويت، ميثم گداي كويت

لطفت نمي گذارد، او را براني از در

----------

اي بام صبح، خورشيد، اي شب، سحر مبارك

اي بام صبح، خورشيد، اي شب، سحر مبارك(ولادت)

در دامن ستاره، قرص قمر مبارك

بر گلبن ولايت ياس دگر مبارك

طوبي ثمر مبارك، دريا گهر مبارك

ميلاد ماه آمد، خورشيد راه آمد

يوسف ز چاه آمد، مير سپاه آمد

شمشير آل هاشم، شير حسين و حيدر عليهم السلام

***

درياي معرفت را در كف گهر ببينيد

بعد از طلوع خورشيد قرص قمر ببينيد

شير خدا علي را، شير دگر ببينيد

در ماه روي عباس، روي پدر ببينيد

روح فتوت است اين، جان محبت است اين

درياي غيرت است اين، سقاي عترت است اين

دادند بوالحسن را امشب

حسين ديگر

****

گلبوسة ولايت، بر چشم و فرق و دستش

ناخورده شير، دادند، پيمانة الستش

شد در نگاه اول، وقف حسين هستش

از اشك شوق لبريز، شد جام چشم مستش

از عشق رنگ و بو داشت، در مهد هاي وهو داشت

با يار گفتگو داشت انگار آرزو داشت

ناخورده شير، گردد، قرباني برادر

****

امّ البنين گرفته، در دست ماهپاره

اي آسمان بيفشان، در مقدمش ستاره

آغوش يار بر او، گرديده گاهواره

گويد هزار نكته، چشمش به يك اشاره

من جان نثار يارم، سر روي دست دارم

اين قلب بي قرارم، اين چشم اشكبارم

از گاهواره روحم، در كربلا زند پر

****

در هر ني وجودم، آواي ني نوايي است

شورم همه حسيني، عشقم همه خدايي است

جانم، تنم، وجودم، دستم، سرم، فدايي است

عالم همه بدانند، عباس كربلايي است

ايثار دين و دينم، زخم است زيب و زينم

مرگ است نور عينم، من عاشق حسينم

كو مرگ تا بگيرم، او را چو روح در بر

****

درياي سرخ غيرت، روح وفاست عباس

خون حسين يعني، خون خداست عباس

عشاق جان به كف را، فرمان رواست عباس

باب الحوائج خلق، مشكل گشاست عباس

مهر و وفاش عادت، دلداده اش عبادت

از لحظة ولادت، تا لحظة شهادت

عشق

حسين در دل، شور حسين در سر

****

ناخورده شير مادر، زد ساغر بلا را

در مهد ناز مي ديد، صحراي كربلا را

خوشتر ز شير نوشيد، صهباي سرخ لا را

از لحظة ولادت، بشنيد اين صلا را

تو كشتة ولايي، تو عاشق بلايي

عطشان بحر لايي، سقاي كربلايي

زيبد كه بوسدت دست، شير خدا مكرر

****

تا حشر مي درخشد، در موج بحر، نامت

در عين خشك كامي، درياست تشنه كامت

حسرت برند عشاق، در حشر بر مقامت

از اوليا درودت، از انبيا سلامت

خون برادر تو، جوشد به پيكر تو

از پاي تا سر تو، زهراست مادر تو

بهر شفاعت آرد، دست تو را به محشر

****

اي تشنة لب تو، آب حيات، عباس

باب المراد عباس، باب النجات، عباس

گرديده دور قبرت، آب فرات، عباس

خون خدات فرمود، جانم فدات، عباس

خوي حسين خويت، روي حسين رويت

چشم حسين سويت، ميثم گداي كويت

لطفت نمي گذارد، او را براني از در

----------

اي بحر سوخته به لب آب العطش

اي بحر سوخته به لب آب العطش(مصيبت)

اي آب هم ز تاب تو در تاب العطش

تو ماه آل هاشمي و ساقي حرم

ما را رخ از عطش شده مهتاب العطش

امشب صداي العطش آل فاطمه

آتش زده است بر جگر آب العطش

تا آب را به خواب ببينند لحظه اي

در چشم تشنگان نرود خواب العطش

تا جان نداده كودك شش ماهه در حرم

سقاي آل فاطمه بشتاب العطش

از بس گريستند عزيزان فاطمه

دريا ز اشكشان شده سيراب العطش

نور دل دو فاطمه سقاي اهل بيت

ما را به اين دو فاطمه درياب العطش

----------

اي به دست خداي داور دست

اي به دست خداي داور دست (مدح)

از تو بوسيده چار رهبر دست

تا ابد پايدار مكتب عشق

از ازل داده با برادر دست

ظهر عاشورا در ركاب حسين

كرده تقديم بر پيمبر دست

به تو دل داده يوسف زهرا

ز تو بوسيده شخص حيدر دست

ناز كردي به بحر با لب خشك

آب دريات بوسه زد بر دست

نه عجب گر به ظهر عاشورا

از تو بوسد علي اكبر دست

گر نهي پا به چشم گريانم

مي برم از فلك فراتر دست

موج زد سر به سنگ و بحر گريست

كه ز آب روان كني تر، دست

يك بيابان سپاه و يك عباس

يار تو چشم بود و ياور دست

نه به چشم تو بود ديگر نور

نه به جسم تو ماند ديگر دست

رنگ از چهرة حسين پريد

تا جدا شد تو را ز پيكر دست

گشت

پامال چون كتاب خدا

از تو در زير پاي لشكر دست

از چه حاجت روا شدي با تير؟

اي كليد حوائجت در دست

تو ز پا اوفتادي و زينب

بين دشمن نهاد بر سر دست

به كه گويم كه از تن پاكت

زخم ها مي رسيد از هر دست

اي زده روز و شب به دامانت

جن و انس و ملك مكرر دست

فاطمه بر شفاعت امت

آورد از تو روز محشر دست

شود از لطف بر سر "ميثم"

بكشي لحظه هاي آخر دست؟

----------

اي داغ لب تو كرده آبم

اي داغ لب تو كرده آبم (مصيبت)

عباس مرا بنوش آبم

هُرم عطشت كند كبابم

شرمنده ز آل بوترابم

دارم به جگر خروش عباس

يك جرعه ز من بنوش عباس

من آبم و آبرو ندارم

موجم شده كوهي از شرارم

شرمنده ز طفل شيرخوارم

مانند سكينه بي قرارم

سخت آمده ام به جوش عباس

يك جرعه ز من بنوش عباس

اعجاز به دشت نينوا كن

دست آور و حاجتم روا كن

از سينة آب عقده واكن

زخم دل بحر را دوا كن

از آب نظر مپوش عباس

يك جرعه ز من بنوش عباس

اي اشك تو آب را ستاره

بحر از نفست شده

شراره

بر غربت آب كن نظاره

بشنو ز درون دل هماره

فرياد مرا به گوش عباس

يك جرعه ز من بنوش عباس

يك لحظه برآر آرزويم

مگذار بريزد آبرويم

گر چهره ز آتشت نشويم

در پاسخ فاطمه¬ چه گويم

بردار غمم ز دوش عباس

يك جرعه ز من بنوش عباس

عباس با آب:

اي آب مزن به دل شرارم

سوگند به چشم اشكبارم

من تشنة جام وصل يارم

با آب روان چه كار دارم

گشتم ز عطش اگر چه بي تاب

يك قطره ننوشم از تو اي آب

من ساقي آل بوترابم

نه آب بود به كف، نه تابم

امواج تو مي كند كبابم

از خجلت اهل بيت آبم

صد بار گر از عطش شوم آب

يك قطره ننوشم از تو اي آب

هُرم عطش است و آفتاب است

دل ها همه از عطش كباب است

خون حاصل سينة رباب است

از بس كه به خيمه قحط آب است

گرديده به ديده اشك ناياب

يك قطره ننوشم از تو اي آب

از نالة بلبل مدينه

آهم شده شعله ور به سينه

سقا شده ديدة سكينه

خشكيده گلوي آن حزينه

رنگش شده زردتر ز مهتاب

يك

قطره ننوشم از تو اي آب

يك لحظه بزن به خيمه ها سر

بر دخترك سه ساله بنگر

در دامن عمه مي زند پر

سوزد جگرم از اين كه آخر

شش ماهه نگشت از تو سيراب

يك قطره ننوشم از تو اي آب

----------

اي دوخته به گلشن حسنت بهار چشم

اي دوخته به گلشن حسنت بهار چشم(مدح)

هر كوچه در عبور تو صد لاله زار چشم

بوسيده از تو نفس نفيس رسول، دست

بگشوده بر تو حجّت پروردگار چشم

چشم و چراغ چار امامي و دوختند

بر عارض محمّديت هر چهار چشم

جز نخل قامت تو تماشا نمي كنم

چون باغ گل برآرم اگر صد هزار چشم

دارند چون ستاره جوانان هاشمي

بر ماه طلعتت زيمين و يسار چشم

ريزد هماره گوهر اشكم به پاي تو

دارد از آن به گريۀ خود افتخار چشم

تا اعتبار يافتم از خط نوكريت

پوشيده ام زعالم بي اعتبار چشم

سقّا و صاحب علم و خادم حرم

بالله نديده مثل تو در روزگار چشم

خوش تر ز دُّر و گوهر و مرجان شمرده اند

آن اشك را كه كرده به پايت نثار چشم

تو كيستي كه مظهر صبر خداي را

در ماتمت گريسته بي اختيار چشم

غير از تو كس نبوده كه عطشان به موج آب

پوشد زآب با جگر داغدار چشم

تنها نه مشك آب به نوميدي ات گريست

بگريست خصم را زغمت آشكار چشم

گاهي به آب و گاه به اطفال تشنه لب

گه دوختي به خيمۀ آن شيرخوار چشم

گفتي به دل در آتش حسرت بسوز دل

گفتي به چشم، اشك خجالت ببار چشم

عاشق توئي كه گرفتي به پيش تير

با دادن دو دست به تقديم يار چشم

تيغ آمد از دو سو كه سپر كن دو دست را

تير آمد از كمان كه خدا را بيار چشم

برداشت سر عمود كه سر كن نثار دوست

گفتي كه چيست سر، تن و جانم نثار چشم

چشم حسين چشمۀ خون گشت از غمت

دادي پس از دو دست چو در كارزار چشم

برخيز و خون به سوي حرم بر به جاي آب

وز طفل تشنه كام برادر مدار چشم

برخيز و بين كه جام به كف دل سوي فرات

اطفال تشنه راست زخون چشمه سار چشم

برخيز و از برادر تنهاي خود بپرس

دارد هنوز سوي تو آن شهريار چشم

اي چون ستاره، هاشميان را به هر طرف

بر ماه عارض تو به شب هاي تار چشم

تا مي چكد ززخم شهيدان عشق، خون

تا مي كند زاشك، خزان را بهار چشم

پيوسته در محبت تو بي قرار دل

همواره در مصيبت تو اشكبار چشم

سوزي به جان (ميثم) آلوده دل ببخش

كز خون دل كند به عزايت نگار چشم

----------

اي سرا پا حسين يا عباس

اي سرا پا حسين يا عباس(مدح)

سير تو تا حسين يا عباس

همه

جا با حسين يا عباس

سخنت يا حسين يا عباس

هم تو باب الحوائج همه اي

هم چراغ دل دو فاطمه اي

آفتاب رخ تو ماه علي است

راه تو از نخست راه علي است

به دو بازوي تو نگاه علي است

دست و چشم تو بوسه گاه علي است

برده چشمت دل دو فاطمه را

ديده در گاهواره علقمه را

دست خيل ملك به دامن تو

روح خون خداست در تن تو

زخم تن حلقه هاي جوشن تو

قتلگاه تو طور ايمن تو

برتر از درك و فهم و احساسي

چه بخوانم تو را كه عباسي

تو مضامين شعر ناب مني

تو وفا را چو روح در بدني

تو به هر بزم، ماه انجمني

تو علي يا حسين يا حسني

نام باب المراد لايق تو است

هر كه هستي حسين عاشق تو است

كعبه آرد سلام بر حرمت

جان عالم نثار هر قدمت

گوهر انبياست اشك غمت

شهدا زير ساية علمت

تو كه هستي كه شخص خير الناس

گفت جانم فدات يا عباس

آب ها تشنه و تو دريايي

خسروان بنده و تو مولايي

تو علمداري و تو سقايي

تو عزيز عزيز زهرايي

روز محشر كه روز وانفساست

بر دو دست تو ديدة

زهراست

اي ز گهواره بي قرار حسين

دل و جانت در اختيار حسين

حاضري هر كجا كنار حسين

دست و چشم و سرت نثار حسين

حرمت از نخست علقمه بود

اولين زائر تو فاطمه بود

تو علمدار لشكري عباس

شير و شمشير حيدري عباس

حمزه اي يا كه جعفري عباس

تو فداي برادري عباس

تا كني جان خود فداي حسين

زاد مادر تو را براي حسين

اي خجل از رخ تو زيبايي

ساقي لاله هاي زهرايي

با لب خشك و چشم دريايي

زهي از اين جلال و آقايي

نه عجب با چنان تب و تابت

خاتم الانبيا دهد آبت

نه فقط ياور حسين استي

در حقيقت در حسين استي

ادب و عشق خاك راه تواند

جنّ و انس و ملك سپاه تواند

به سرشك دو ديده ات سوگند

به مرام و عقيده ات سوگند

در شرار غمت كبابم كن

ميثم خويشتن خطابم كن

----------

اي سرو خفته در چمن عبّاس من عبّاس من

اي سرو خفته در چمن عبّاس من عبّاس من (مدح)

اي كشتۀ صد پاره تن عبّاس من عبّاس من

من آمدم در علقمه با مادر خود فاطمه

چشمي گشا حرفي بزن عبّاس من عبّاس من

گشته فزون زخم تنت از حلقه هاي جوشنت

چيزي نمانده زين بدن عبّاس من عبّاس من

بعد

از تو سقّاي حرم گريد دو چشم دخترم

گريد چو شمع انجمن عبّاس من عبّاس من

از تشنه كامي در حرم لب هاي خشك اصغرم

گرديده با تو هم سخن عبّاس من عبّاس من

اي ساقي لب تشنه گان با بودن آب روان

داري چرا خون در دهن عبّاس من عبّاس من

داغت به دل آتش زند هجر تو از پا افكند

امّ البنين را در وطن عبّاس من عبّاس من

از زخم تير و خنجرت اندام از گل بهترت

گشته يكي چون پيرهن عبّاس من عبّاس من

شد با عمود آهنين غسل تو از خون جبين

خاك بيابانت كفن عبّاس من عبّاس من

رو جانب صحرا كنم دست تو را پيدا كنم

بويم چو برگ نسترن عبّاس من عبّاس من

از دادن شرح غمت با سوز و شور «ميثمت»

عالم شده بيت الحزن عبّاس من عبّاس من

----------

اي سرو هميشه راست قامت

اي سرو هميشه راست قامت (مدح)

وي سايۀ قامتت قيامت

جان را به عنايتت توسل

دل را به ولايتت اقامت

ابروي خمت به صفحۀ رخ

بسم الله درس استقامت

در سايۀ تيغ تواست جاويد

توحيد و نبوّت و امامت

از شير خداي برده زآغاز

ميراث شجاعت و امامت

عبدي و خدا خصائلي تو

عباس و ابوالفضائلي تو

اي سينۀ عشق داغدارت

وي قلب وصال بي قرارت

گل بوسۀ چار حجت حق

بر دست و جبين هزار بارت

سقّائي تشنگان، مُحّول

از دست، به چشم اشكبارت

جان پرور صد هزار عيسي

گردي كه نشسته بر عذارت

كردي سر و جان نثار جانان

اي جان جهانيان نثارت

خون تو به عشق آبرو داد

رخسار جهاد را وضو داد

اي روي تو ماه آل هاشم

اي پشت و پناه آل هاشم

بر شمس جمال بي مثالت

پيوسته نگاه آل هاشم

در ظلمت شب چراغ رويت

روشنگر راه آل هاشم

سر تا قدم تو صبح امّيد

در شام سياه آل هاشم

شقّاي هميشه مشك بر دوش

سردار سپاه آل هاشم

سردار سپاه و مشك بر دوش

تاريخ كجا كند فراموش

اي سايۀ قامتت رشادت

افتاده به مقدمت سيادت

بر گِرد سر حسين، مادر

گردانده تو را شب ولادت

در كوي حسين، عشق بازي

شد بهر تو بهترين عبادت

بر بنده، كوچكت بزرگي

آورده فرو سر ارادت

بگرفته برادرت در آغوش

هنگام ولادت و شهادت

تا در قدمش فدا نگشتي

يك لحظه از او جدا نگشتي

بر خاك تو هر كه سر ندارد

سر از دل خاك بر ندارد

در كوي تو وهم ره نبرده

از جاه تو كس خبر ندارد

در بين دو آفتاب زهرا

مثل تو علي قمر ندارد

گلبوسه چو تو به دست و بازو

از تو لب تشنه تر ندارد

تو چشم و چراغ عالميني

سر تا به قدم همه حسيني

مشكي زسرشك و خون

به دوشت

دل، بحر صفت پر از خروشت

تا آب بري براي اطفال

نيش سر تير بود نوشت

اشك غم تشنگان به چشمت

آه دل خستگان به گوشت

مهميز زدي همي به مركب

با عزم بلند و سخت كوشت

بر بردن آب سوي خيمه

شد صرف، همه توان و توشت

با آن كه فتاد هر دو دستت

لبخند زدي كه بود هستت

اي پا نهاده تشنه در آب

اي ياد لب تو خونجگر آب

مي گشت شراره اي زآتش

مي داشت گر از دلت خبر آب

سقّا نشنيده ام كه چون تو

ريزد لب تشنه آب بر آب

از شدّت شرم شد گِل آلود

تا كرد به چهره ات نظر آب

سوگند به كام تشنه ات بود

از كام تو بر تو تشنه تر آب

داني زغمت فرات چون شد

حتي دل آب بر تو خون شد

افسوس كه ريخت آب بر خاك

و زاشك تو گشت خونجگر خاك

آبي كه اميد تشنگان بود

با آرزوي تو رفت در خاك

مي خورد يكي زاشك خود خون

مي ريخت يكي زغم به سر خاك

مي ريخت زمشك دم به دم آب

مي سوخت زآب بيشتر خاك

هرگز نشنيده ام كه گردد

با ريزش آب شعله ور خاك

هم خاك زناله ات برافروخت

هم آب به نااميديت سوخت

بر آب چو افتدش نظر چشم

گريد زغم تو بيشتر چشم

سوز تو زده شراره بر دل

خون تو شده روان زهر چشم

عاشق نشنيده ام كه چون تو

بر تير بلا كند سپر چشم

با زانوي خود برون كشيدي

تيري كه گرفت جاي در چشم

بايد كه زكاسه اش درآرم

گريان نشود به تو اگر چشم

گريه به تو گشته عادت من

محبوب ترين عبادت من

مدح تو سزد پدر بگويد

زهرا و پيامبر بگويد

باالله قسم عجب نباشد

گر فاطمه ات پسر بگويد

رخسار تو را سزد كه گردون

بر هاشميان قمر بگويد

چون جاه تو را ملك شناسد

چون وصف تو را بشر بگويد؟

بر (ميثم) خود عنايتي كن

تا مدح تو بيشتر بگويد

با وصف تو بوده سوز و سازم

بر دار غم تو سرفرازم

----------

اي گهر بحر كمال علي

اي گهر بحر كمال علي(مدح)

وز تو عيان قدر و جلال علي

اي سعدا گمشدۀ راه تو

وي شهدا غبطه خور جاه تو

زنده دو صد جان مسيح از دمت

دست عنايت به سر عالمت

بر شهدا عزت و آقائي ات

آل علي تشنۀ سقائي ات

مادرت آن بانوي نيكو سرشت

قبلۀ دلهاي زنان بهشت

زاده تو را تا كه فدايت كند

پيشكش خون خدايت كند

ديده چو بر ماه رخت مي گشو

بر لبش اين زمزمه آهسته بود

كي ثمر باغ دل و نور عين

جان تو صد بار فداي حسين

گر چه شب

و روز دعايت كنم

پرورمت تا كه فدايت كنم

زمزمۀ مادر دل سوخته

كز دل او شعله برافروخته

بود دُر گوش تو از كودكي

برد زسر هوش تو از كودكي

طاير عشقت همه دم مي پريد

تا شب عاشور حسيني رسيد

ليلۀ عاشور و شب سرنوشت

خلق، بسي بين جحيم و بهشت

جنتيان در طلب ترك سر

دوزخيان را، هوس سيم و زر

آن زر سرخش زده بر جان خروش

اين سر سبزش شده سربار دوش

زمزمه از جنت و از نار بود

آن پي دل اين پي دلدار بود

بود تو را ديدۀ شب زنده دار

باز به پاس حرم كردگار

داشتي اي گوهر بحر شرف

اشك به رخ خون به جگر سر به كف

يافتي اي مظهر آيات نور

سوي تو مي تاخت سياهي زدور

تيره دلي خيره سر و كفر كيش

سوي تو پيش آمد و خواندت به پيش

با تو و اخوان تو بودش سخن

گفت كجايند بنو اُخت من

امّ بنين را مه تابان كجاست

عون كجا جعفر و عثمان كجاست

برتو و اخوان تو آن نامراد

داشت امان نامه ز ابن زياد

داشت امان نامه، زنا زاده اي

بر علوي زادۀ آزاده اي

خط امان نامه، سراسر فريب

حكم امان نامه، ستم با حبيب

خواست تو را اي شرف عالمين

دور كند از سر كوي حسين

چون به امان نامكه نظر دوختي

در شرر غيرت خود سوختي

خون يداللهي ات آمد به جوش

چون دل دريا زدي از دل خروش

كي تن و جانت هدف تيرها

دست و دلت طعمۀ شمشيرها

اف به تو و والي خود كامه ات

لعنت و نفرين به امان نامه ات

من كه شدم افسر حزب خدا

كي شوم از زادۀ زهرا جدا

خود به كف اژ در نفسي اسير

رو كه اسير تو نگردد امير

منتظر صبح، در آن تيره شب

بود تو را سر به كف و جان بلب

صبح، كه خورشيد فروزنده تافت

نيزۀ نورش دل ظلمت شكافت

صائقۀ جنگ، شرر بار شد

نقش زمين قامت انصار شد

هاشميان پيكرشان چاك چاك

دريم خون خفته به دامان خاك

بزم بلاخيز ولا بود و تو

ساقي و صهباي بلا بود و تو

آينه ات آمده مشتاق سنگ

بغض، گلوگير شد و سينه تنگ

پشت سپه دست توانات بود

چشم حرم بر قد و بالات بود

بوسه به رخسار برادر زدي

صائقه گشتي و به لشكر زدي

حمله نمودي و شدي با شتاب

از يم خون وارد درياي آب

آب كه خود را سر راه تو ديد

از لب عطشان تو خجلت كشيد

آب زديدار رخت گل گرفت

موج، سويت دست توسل گرفت

كي زعطش سوخته پا تا به سر

آب به تو از لب تو تشنه تر

سوختم از آتش تاب و تبت

تا

صف محشر خجلم از لبت

من بزم موج و تو با سوز دل

از لب خشكيدۀ اصغر خجل

آبم و در آتشم انداختند

آه كه بي آبرويم ساختند

تا تو دهي باز به آب آبرو

روي به آب آور و تركن گلو

تا به بلا باز بگوئي بلا

پاسخ دريا به لبت بود لا

در دل دريا شرر افروختي

شمع شدي آب شدي سوختي

كز چه زني آتشم اي آب سرد

نفس، زمين خورده ز ما در نبرد

پيش منت سينه دريدن زچيست

موج مزن مقصد من آب نيست

من كه جگر تشنه در اين وادي ام

تشنۀ ايثارم و آزادي ام

من زبر خضر حيات آمدم

تشنه اگر سوي فرات آمدم

نامده ام تا كه گلو تر كنم

آمده ام ترك تن و سر كنم

دست بشو، پاي بكش، چشم پوش

آتش من با تو نگردد خموش

شعله، من نيست شرار هوس

آب من از آتش عشق است و بس

جام عطش در دل دريا زدي

بر سر قانون هوس پا زدي

مشك پر از آب و دلت غرق خون

تشنه شدي از دل دريا برون

لشكريان از همه سو تاختند

دست علم گير تو انداختند

چشم خدا بين تو پر اشك بود

سينۀ تنگت سپر مشك بود

تير عدو خورد چو بر مشك، ريخت

مشك، به مظلومي تو اشك ريخت

جان عزيزت ز بدن گشت سير

ديده

به ره دوختي از بهر تير

تير كه بر ديدۀ پاكت نشست

دست نبودت كه در آري به دست

خواستي اش تا كه در آري زپا

گشت به فرق تو عمود آشنا

سرو قدت گشت ززين نقش خاك

شد بدنت هم چو دلت چاك چاك

اي به فدايت من و اُمّ و اَبَم

مدح تو ذكر خوش روز و شبم

من كه ثناخوان تو بودم مدام

سال و مه و روز و شب و صبح و شام

از چه نصيبم كُرَب است و بلاست

بسته به رويم ره كرببلاست

اي پسر فاطمه اعجاز كن

راه به روي همگان باز كن

اي علي و فاطمه را نور عين

اكشف يا كاشفِ كرب الحسين

(ميثم) افتاده زپاي توام

شيفتۀ كرب و بلاي توام

----------

اي لشكر حق را امير عبّاس

اي لشكر حق را امير عبّاس (مدح)

وي در شهيدان بي نظير عباس

اي شير حق در ليلۀ ولادت

نام تو را فرموده شير عباس

نوشيده در دامان پاك مادر

جام بلا را جاي شير عباس

جان از قفس با شوق رويت آزاد

دل در خَم زُلفت اسير عباس

دست تو در دست عزيز زهرا

يادآور عيد غدير عباس

در بزم خون مستانه حال كرده

با نيزه و شمشير و تير عباس

آزادگان آموختند از تو

اين طرفه بيت دلپذير عباس

و اللّه ان قطعتموا يَميني

انّي اُحامي اَبداً عَن ديني

اي عشق و ايثار

آفريدۀ تو

دل بسمل در خون طپيدۀ تو

خونريزي شمشير خشم توحيد

از تيغ ابروي كشيدۀ تو

عباسي و شيرخدا نهاده

گلبوسه ها بر دست و ديدۀ تو

روز ازل از هست و بود عالم

عشق و شهادت برگزيدۀ تو

تصوير غيرت بر زمين كشيده

خونِ زپيشاني چكيدۀ تو

در مهد و مقتل با حسين بودن

مشي و مرام و خط و ايدۀ تو

بر قلب تاريخ اين رجز نوشته

از خون بازوي بريدۀ تو

و اللّه ان قطعتموا يَميني

انّي اُحامي اَبداً عَن ديني

اي عشق ثاراللّه عادت تو

وي زنده توحيد از شهادت تو

امواج خون روز نماز ايثار

سجادۀ سرخ عبادت تو

آزادگي تا صبح روز محشر

دارد بلب عرض ارادت تو

حسرت برد در حشر هر شهيدي

بر عزّت و مجد و سعادت تو

آبي كه از كف ريختي بدريا

اقرار دارد بر سيادت تو

هر جا كه عاشورا و كربلائي است

خطّي است از درس رشادت تو

اين بيت را بايد هميشه خواندن

حتي شب جشن ولادت تو

و اللّه ان قطعتموا يَميني

انّي اُحامي اَبداً عَن ديني

تا افكند بر عارضت پدر چشم

چون باغ گل گرديده سر بسر چشم

شمس الحسيني و هماره دارد

بر عارض نورانيت قمر چشم

دست خدا، چشم خدا نهاده

گاهي بدستت بوسه گاه بر چشم

فرداي محشر بر شفاعت حق

بر دست تو دارد

پيامبر چشم

روزي كه شد دستت جدا ز پيكر

لبخند شوقت حلقه بست در چشم

گفتي چه قابل دست و سر كه عباس

تير محبت را خريده بر چشم

و اللّه ان قطعتموا يَميني

انّي اُحامي اَبداً عَن ديني

گردون چرا روي تو را قمر گفت

بايد تو را از ماه خوبتر گفت

ام الّبنين باليد از اينكه زهرا

در روز عاشورا تو را پسر گفت

مدح تو را پيش از شب ولادت

در داستان كربلا پدر گفت

در جبهۀ صفّين و كربلايت

دشمن حسين و حيدري دگر گفت

نام تو را آيا ملك بخوانم

يا بايد اي رشك ملك بشر گفت

«جانم فدايت باد» اين سخن را

تنها به تو سبط پيامبر گفت

تنها تويي آنكس كه دست و سر، كرد

در پيش تيغ دشمنان سپر، گفت

و اللّه ان قطعتموا يَميني

انّي اُحامي اَبداً عَن ديني

-تا ماه رويت نور گستري كرد

خورشيد رفت از تاب و، اختري كرد

چشمت به عين اللّه روشني داد

رويت زوجه اللّه دلبري كرد

كردي غلامي بر عزيز زهرا

زهرا ببالين تو مادري كرد

تو خويش را عبد حسين خواندي

او بر تو اظهار برادري كرد

چشم تو را نازم كه تشنگان را

با خون بجاي آب ساغري كرد

با آنكه دست راستت جدا شد

دست چپت اعجاز حيدري كرد

در سنگر ايثار از پيامت

هر نسل را اين بيت رهبري

كرد

و اللّه ان قطعتموا يَميني

انّي اُحامي اَبداً عَن ديني

سقا و رنگ از تشنگي پريده

درياي آبش جاري از دو ديده

تن لاله گون از خون، جبين شكسته

لب تشنه و دست از بدن بريده

تيغ شهادت را بسر نهاده

تير محبّت را بجان خريده

جان بر كف و در اوج سرفرازي

خجلت زاشك كودكان كشيده

درياي اشك از چشم ما گرفته

هر قطره خون كز بازويت چكيده

هر زخم تيغت بر بدن نشسته

لبّيك عشقي از لبت شنيده

از حنجر خشك تو دوست دارم

اين بيت را بهتر ز صد قصيده

و اللّه ان قطعتموا يَميني

انّي اُحامي اَبداً عَن ديني

تا ماه رخ، از خون خضاب كردي

خود را فداي آفتاب كردي

دريا زلب هاي تو آب مي خواست

باللّه تو دريا را جواب كردي

هم بحر را آتش زدي ز آهت

هم آب را از شرم، آب كردي

روزي كه جانها بسته بود بر آب

تو تشنگي را انتخاب كردي

ناخورده آب از بين آتش و خون

بر رفتن خيمه شتاب كردي

آنقدر اشك افشاندي از گل چشم

تا مشك را غرق گلاب كردي

دستت ز تن در پاي دوست افتاد

با لشكر دشمن خطاب كردي:

و اللّه ان قطعتموا يَميني

انّي اُحامي اَبداً عَن ديني

اين تير خصم اين چشم نازنينم

اين فرق سر اين گرز آهنينم

شايد كه گردد ديده هديه بر دوست

باشد كه درهم بشكند جبينم

با آب نه، با خون فرو نشيند

اين شعله هاي قلب آتشينم

دستي كه بوسيده علي، حسيني است

گيرم جدا گردد زتن من اينم

چشم مرا با خون سر ببنديد

تا گريۀ سكينه را نبينم

گر شعله بر جان ريزد از يسارم

گر تيغ بر تن آيد از يمينم

سقائي آل علي است كارم

عشق حسين ابن علي است دينم

و اللّه ان قطعتموا يَميني

انّي اُحامي اَبداً عَن ديني

در خيمه ها فرياد آب آب است

دلها ز سوز تشنگي كباب است

هر گوشۀ ماهي اوفتاده بر خاك

يا اختري سوزان در آفتاب است

خون جگر در ديدۀ سكينه

اشك خجالت بر رخ رباب است

شش ماهه خاموش است و كس نداند

جان داده در گهواره يا كه خواب است

من دست و جان و چشم و سر نخواهم

تنها اميدم اين دو قطره آب است

خونم بريزند آب را نريزند

بس دل كه بر يك جرعه آب آب است

مَشي و مرام و دين و مذهب من

حمايت از اولاد بوتراب است

و اللّه ان قطعتموا يَميني

انّي اُحامي اَبداً عَن ديني

من تشنۀ جام وصال يارم

اين تشنگي بر دل زند شرارم

با آنكه خيزد آتش از درونم

بر لاله هاي وحي آبيارم

سر دارم و سقاي اهلبيتم

گرديده اين سقايي افتخارم

دستور سقايي گرفته امروز

هم دست من هم چشم

اشكبارم

يا آب را در خيمه مي رسانم

يا جان به روي آب مي گذارم

اي تيغها اين جسم چاك چاكم

اي تيرها اين قلب داغدارم

سر تا بپا در خون اگر شوم غرق

دست از امام خويش بر ندارم

و اللّه ان قطعتموا يَميني

انّي اُحامي اَبداً عَن ديني

دوش از سپهر ديده بي شماري

مي سوختم مي ريختم ستاره

من گريه مي كردم براي طفلان

طفلان براي طفل شيرخواره

هر كودكي با جام خالي از آب

شرح عطش مي داد با اشاره

از چشم آن باريده اشك خونين

بر گوش اين لرزيده گوشواره

سقا من و اصغر كند تلظّي

از تشنگي در بين گاهواره

اي تيغ ها اي تيرها بيائيد

قلب مرا سازيد پاره پاره

«ميثم» بخوان در موج آتش و خون

اي بيت را از قول من هماره

و اللّه ان قطعتموا يَميني

انّي اُحامي اَبداً عَن ديني

----------

اي لشكر حق را سر و سردار اباالفضل

اي لشكر حق را سر و سردار اباالفضل (مدح)

وي دست علي در صف پيكار اباالفضل

هم خون حسين بن علي در تن پاكت

هم روح تو در پيكر ايثار اباالفضل

ريحانة دو فاطمه، ماه سه خورشيد

آرام دل حيدر كرار اباالفضل

مانند تو در ارتش اسلام كه ديده

فرمانده و سقا و علمدار اباالفضل

تو ماه بني هاشمي و ما شب تاريك

تو لالة عباسي و ما خار اباالفضل

هم كاشف كرب پسر فاطمه هستي

هم خيل بني فاطمه را يار اباالفضل

بر حاجت خود كرده صد و سي و سه نوبت

هر خسته دلي نام تو تكرار اباالفضل

در مصر ولايت شده بر يوسف زهرا

تو مشتري و علقمه بازار اباالفضل

عشق و ادب و غيرت و ايثار و شهادت

كردند به آقايي ات اقرار اباالفضل

تو رسته اي از خويش و گرفتار حسيني

خلقند به عشق تو گرفتار اباالفضل

ما بهر تو گريان و زند زخم تو خنده

پيوسته به شمشير شرربار اباالفضل

برخيز سكينه به حرم منتظر توست

جامش به كف و اشك به رخسار اباالفضل

از سوز عطش آب شده طفل سه ساله

مگذار بگريد به حرم زار اباالفضل

تا آن كه ببينند به تن دست نداري

يك لحظه سر از علقمه بردار اباالفضل

مگذار رود زينب كبري به اسيري

اي دست علي ، دست برون آر اباالفضل

تو چشم حسيني كه زده تير به چشمت

اي دور حرم چشم تو بيدار اباالفضل

كي گفته تن پاك تو در علقمه تنهاست

گرديده تو را فاطمه زوار اباالفضل

خون دل ما را كه شده اشك عزايت

زهرا و حسين اند خريدار اباالفضل

مگذار شود خشك دمي ديدة "ميثم"

چشمي كه بگريم به تو بسيار اباالفضل

----------

اي همه عالم گداي دست تو

اي همه عالم گداي دست تو(مدح)

وي دو صد دريا عطاي دست تو

دست حقّ، دست علي، دست خدا

نيست در هستي سواي دست تو

آبها لب تشنه ي داغ لبت

موج ها سيراب جاي دست تو

اشگ از چشم پر از خونت خجل

مشك گريان از براي دست تو

موج ها گرديده دور مركبت

آب ها گريان به پاي دست تو

گر چه خود مشكل گشاي عالمي

تيغ شد مشكل گشاي دست تو

تا قيامت همدم فريادهاست

ناله هاي بي صداي دست تو

مصطفي سقّاي تو در علقمه

فاطمه صاحب عزاي دست تو

علقمه در ماتمت درياي خون

كربلا شد كربلاي دست تو

با تن بي دست افتادي به خاك

اي همه عالم فداي دست تو

بانگ العفو علي را زنده كرد

در قنوت شب دعاي دست تو

كاش مي ديدم در آن صحرا حسين

بوسه مي زد بر كجاي دست تو

شك ندارم جاي لبهاي حسين

ماند روي زخم هاي دست تو

با بهاي دست، جاي لبهاي حسين

ماند روي زخم هاي دست تو

با بهاي دست، يار دين شدي

تا خدا شد خونبهاي دست تو

چار حجّت بوسه بر دستت زدند

چون كند «ميثم» ثناي دست تو

----------

بحر طويل در ولادت حضرت ابوالفضل عليه السلام

بحر طويل در ولادت حضرت ابوالفضل عليه السلام

بند اول

شب سوم چو رسيد از مه شعبان، مه عترت، مه قرآن،

چه

مبارك سحري بود كه خورشيدِ جمال پسرِ فاطمه يكباره

درخشيد، ادب بين كه شب چارم شعبان، پي آن ماهِ

فروزنده عيان گشت ز ب_رج ش_رف و غي_رت و ايثار، ب_ه

بيت عل_ي آن حجت دادار، مهِ ام ِبنين حضرت

عب_اس علم_دار، قض_ا گفت كه اي_ن است هم_ان شي_ر

خروشانِ علي حيدر كرار، قدر گفت كه اين است به خيل

شهدا سرور و سالار، فلك گفت بشر يا ملك است اين؟

زهي از اين گل رخسار كه بخشيد صفا چشم و دل

اهل صفا را.

بند دوم

هله اي فاطمۀ دوم مولا! صدف بحر تولا! گهرت باد

مبارك! توئي آن نخل ولايت، كه بود ميوۀ نابت قمر

برج هدايت، دُر درياي عن_ايت، ثمرت ب_اد مبارك،

قم_رت ب_اد مب_ارك! گ_لِ رخس_ارِ گرامي پسرت باد مبارك!

ز ع_لي ب_اد سلامي به بلنداي تجلّاي ولايت به تو ولالۀ

ياس تو و م_اه رخ عباس كه سرمست حسين است،

كه پا بست حسين است، همه هست حسين است،

بگو دست حسين است، ببين در رخ نوراني او هيبت و

اِجلال علي شيرخدا را.

بند سوم

الا حور و ملك!جن و بشر!خلق سماوات و زمين! جشن

بگيريد كه امشب علي و فاطمه و فاطمۀ ام بنين و حسن

و شخصِ حسين بن علي جشن گرفتند و همه وصف

ابوالفضل علمدار سرودند، همه چشم به عباس گشودن_د و

همه حمد خ_داون_د نمودن_د كه در

باغ ولا،

دسته گلِ ياس خوش آمد پسر شيرخدا حضرت عباس

خوش آمد! صلوات علي و فاطمه ب_ر ماه جمالش، ب_ه

جلالش، به كمالش، به خصالش، به دو ابروي هلالش،

ز رسول الله و آلش بفشانيد به پايش گهر مدح و ثنا را.

بند چهارم

نشنيديد كه قنداقۀ آن ماه جبين در بغلِ ام بنين بود؟

چو خورشيد كه بر بام زمين بود، تو گوئي كه مگر در

بغل فاطمۀ بنت اسد، حيدر كرار، علي شير خداوند

مبين بود، كه آن مادر فرخنده چو يك اختر تابنده كه

دور سر خورشيد بگردد، به ادب آمد و گرداند ب_ه دور

سر ريحانۀ زهرا قمرش را و ن_دا داد كه اي ن_ور

دل ف_اطمه عب_اس عزيزم به فدايت نگهش كن كه ب_وَد

يارِ تو و سرور و سالار، تمام شهدا را.

بند پنجم

همه ديدند كه قنداقۀ عباس بود بر سر دست اسدالله

چو خورشيد كه گيرد به بغل ماه و زند بوسه ب_ه پيشاني

و دستش، پس از آن ياد كند در شب مي_لاد وي از صبح

الستش كه ف_داي پسر فاطمه گردد سر و جان و تن

و دستش، و كند ي_اد علم_داري و سقائي و فرماندهي كل

ق_وايش، ادب و عش_ق و وف_ايش، ش_رف و ص_دق و

صفايش، ب_ه زمين آم_دن از ع_رش خدا، ق_امت رعنا و

رسايش، عجبا ديد در آن چهره همه واقعۀ كرب و

بلا را.

بند ششم

اي نبي خوي و علي صولت و زهرا صفت! آيينۀ حلم

حسن و ديدۀ بيدار حسيني! تويي آن ماه كه خود غرق

در انوار حسيني، نه فقط در شب عاشور و صف كرب و بلا،

كز شب ميلاد گرفتار حسيني، همه جا يار حسيني پسر

شيرخدائي و علم_دار حسيني، ت_و اب_وفاضل و فرمانده

انصار حسيني، ز خداوند و ملايك ز رسولان و امامان

و شهيدان الهي، همه دم باد درودت، همه جا باد سلامت

كه رساندي به كمال از ادب و غيرت و جانبازي خود دوستي

و عشق و وفا را.

بند هفتم

تو يم غيرت و ايثار و وفائي كه پيمبر به تو نازد، تو به بي

دَستي خود دست خدائي كه علي ساقي كوثر ب_ه ت_و نازد،

ت_وئي عباس كه صديقۀ اطهر به تو نازد، حسن آن حجت

داور به ت_و نازد، تو همان يار حسيني كه حسين ابن

علي در صف محشر به تو نازد ، تو همان

مير سپاهي كه همانا علي اكبر ب_ه ت_و ن_ازد، ت_وئي آن

س_اقي بي آب كه حتي علي اصغر به تو نازد، پسر ام بنين

استي و بيش از همه مادر به تو نازد، كه تو كردي

به صف كرب و بلا ياري مصباح هدا را.

بند هشتم

تو همان ماه بني هاشم و شمع شهدائي تو به درياي

عطش با جگر تشنۀ خود

آب بقائي، تو كنار حرم خون

خدا صاحب ايوان طلائي، تو به بي دستي خود از

همگان عقده گشائي، تو فراتر ز تمام شهدا روز

جزائي، حرمت علقمه، خود كعبۀ ارباب دعايي، تو

حسينِ دگرِ فاطمه، ت_و خون خدائي، ب_ه خدا صاحب

لطف و كرم و جود و سخائي، ت_و همان باب حوائج، تو

همان بحر عطائي، تو اميد همه عالم تو چراغ ره مائي،

تو علمداري و فرماندۀ كل شهدائي، چه شود دست

بگيري ز كرم" ميثم" افتاده ز پا را؟

----------

بحرطويل حضرت عباس

بحرطويل حضرت عباس

نفس از پردۀ احساس زنم بر دهن از باغ ادب، عطر گل

ياس زنم تا كه دم از منقبت حضرت عباس زنم؛ ساقي

صهباي ولا، تشنه لب جام بلا، يكّه امير سپه كرب و بلا، حيدر

حيدر، قمر هاشميان باب امامت يل افراشته قامت، قد و

بالاش قيامت، صلوات پسر فاطمه بر ماه جمالش، به

جلالش، به كمالش، به خصالش، همه دلباختۀ عهد

الستش، اسدالله، يدالله، زده بوسه به دستش، شده

تقديم حسين بن علي، يوسف زهرا همه هستش، همه

جان ها به فدايش، همه محتاج عطايش، چه بيارم به

ثنايش؟ نتوان گفت به جز شيرخدا، منقبت آن پسر شيرخدا را.

پسر فاطمه ام، ام بنين كز شب ميلاد، پدر بوسه به دستش

زد و مادر به تولاي حسين بن علي پرورشش داد و سپس

دور سر يوسف زهراش بگرداند و به گوشش ز ره مهر و وفا

خواند: كه اي دسته گل ياس، پدر نام تو بگذاشته عباس،

تو

شمع شهدا، خون خدا و پسر خون خدايي و تو سردار سر

و دست جدايي و تو قرباني مصباح هدايي، تو علمدار شه

كرب وبلايي تو مرا نور دو عيني تو پسر خواندۀ زهرا و فدايي

حسيني به سر و دست و به چشم تو زنم بوسه كه اين

دست و سر و چشم، همه وقف حسين است تو عباس

رشيديّ و تو سردار شهيديّ و تو خورشيد اميدي، تو كني

با سر و دست و تن و جان ياري فرزند رسول دوسرا را.

الا اي پسر حيدر كرار، اباالفضل! تويي شير

حسين بن علي، رهبر احرار، ابالفضل! تويي قبلۀ دل هاي

گرفتار، ابالفضل! تويي بر سپه كرب وبلا سيد و سالار،

ابالفضل! تو در روز جزا نيز اميري و علمدار، ابالفضل! تو

صدپاره تني از دم شمشير شرربار، ابالفضل! تويي وارث

شمشير علي در صف پيكار، ابالفضل! تو در دامن گهواره

شدي عاشق دلدار، ابالفضل! تو را حضرت زهرا شده در

علقمه زوار ابالفضل! تو شمع دل و جاني تو

جگر تشنه ترين ساقي دل سوخته در آب رواني تو اميد

جگر سوختۀ تشنه لباني تو علمدار بزرگ ولي عصر، شه

عصر و زماني ببري پيش روي مهدي زهرا علم كرب وبلا را.

تو در اوج عطش بودي و بر آب روان دست ندادي به شرار

عطش دل گل لبخند گشادي سر و جان را به كف دست

نهادي به حرم روي نهادي سپه از چارطرف ره به تو بستند

و دل پاك تو خستند. به كف تيغ و به دستت علم و

مشك،

به دوشت ز حرم زمزمۀ تشنه لبان بود، به گوشت به فلك

رفت خروشت كه به يك حمله ز تيغت همه گشتند فراري

همه گفتند كه احسنت چنين نيرو و اين بازو و اين صولت و

اين هيبت و اين شوكت و اين غيرت و اين همت و ايثار،

زهي مير و علمدار زهي فاتح پيكار كه با حملۀ او ريخت به

هم ميمنه و ميسرۀ لشكر كفار، به يك حمله برانگيخته

تحسين علي، شيرخدا را.

نفس از سوز عطش شعلۀ آتش شد و افتاد دو دستش ز بدن،

جان عزيزش سپر مشك و به چشمش دو يم اشك،

تنش بال درآورده ز پيكان به سوي خيمه شتابان و به

چشمش دهنِ خشك علي اصغرِ شش ماهه نمايان،

جگرش خون، دهنش خشك كه ناگاه بر آن مشك زدند از

ره كين تير چه تيري؟ كه از آن شد جگرش چاك، همه

هستي او ريخت روي خاك و دگر گشت ز جان سير،

وجودش همه آمد سپر نيزه و شمشير و دو چشمش

هدف تير بلا گشت و سيه در نظرش كرب وبلا شد؛

سر خود را به دو جانب حركت داد سپس خواست كه

پيكان بلا را به دو زانوي خود از ديدۀ خونين به درآرد كه

مگر باز ببيند دم جان دادن خود روي امام شهدا را.

خدا را همه از سوز درون ناله برآريد سزد در غم آن جان

جهان جان بسپاريد به خون جگر سوختۀ خود بنگاريد كه

عمامه فتادش ز سر و

تير جفا در بصر و سوز عطش در جگر

و هر نفسش شعلۀ دل بود. نه چشمي و نه دستي و نه

آبي و نه تابي كه به يك ضربۀ سنگين چو يكي كوه،

عمودي به سرش آمد و با پيكر صدچاك بيفتاد روي خاك

ندا داد: برادر! پسر ساقي كوثر! نگهي سوي برادر، تو بيا

دور كن از دور و بر ساقي اطفال حرم، اهل خطا را.

پسر فاطمه بشنيد چو از علقمه فرياد علمدار،

كشيد از جگر سوخته اش آه شرربار، پريدش ز الم رنگ

ز رخسار، روان گشت سوي علقمه با ديدۀ خونبار،

نظر كرد بر آن پيكر صدچاك كه افتاده روي خاك،

چو آيات جدا گشته ز هم آن بدن پاك، ندا داد كه اي جان

برادر! قمر آل پيمبر! گل زهرا! گل حيدر! بگشا چشم و

ببين هلهلۀ دشمن و اشك منِ افروخته دل را. به خدا داغ

تو سوزاند ز پا تا به سرم را؛ زدي آتش جگرم را و

شكستند به قتل تو همانا كمرم را و تو گويي كه نهادند

دوباره به جگر داغ يگانه پسرم را به چه حالي نگرم پيكر و

مشك و علم و دست ز تن گشته جدا را؟

----------

به گوشم از دل دريل صداي آب شنيدم

به گوشم از دل دريل صداي آب شنيدم(مصيبت)

چو آتش از جگر سوخته شراره كشيدم

درون موج به چشمم فتاد عكس سكينه

چو بحر، نعره زدم مثل آب، سينه دريدم

كفي زآب گرفتم در آن نگاه، فكندم

ميان آن

لب خشك عزيز فاطمه ديدم

زاشگ خويش به آب آب دادم، آب نخوردم

نه دل زآب، كه دل از حيات خويش بريدم

ميان آب شدم آب از خجالت اصغر

هزار مرتبه مرگ خود از خدا طلبيدم

دهان مَشك چو باريك بود، تا كگه شود پر

هزار تير عدو را به جان خويش خريدم

هزار سلسله افكند موج بحر به پايم

به آب دست ندادم زدام بحر پريدم

عزيز فاطمه لطفي كن و قبول كن از من

كه وقف يك سرِ تو شد دو دست رشيدم

همه اميد من اين مشك آب بود به دوشم

هزار حيف كه آخر به خاك ريخت اميدم

زخاطرم نرود تا كنار چشمه ي كوثر

صداي العطشي را كه از سكينه شنيدم

به اجر اين همه سوز و گداز بهر شفاعت

رسد به «ميثم» آلوده روز حشر نويدم

----------

تشنه گان يم لا، موج بلا را سپرند

تشنه گان يم لا، موج بلا را سپرند(مدح)

بر لب آب روان تشنه ي خونِ جگرند

آفتاب اند كه آن سوي نقاب ابرند

چهره پوشيده زخون و همه جا جلوه گرند

تشنه كام اند ولي تشنه ي جام عطش اند

بحرها بر لبشان از لبشان تشنه ترند

بسمل غرقه به خون اند كه در مقتل عشق

بال بگشوده و با خيل ملكگ همسفرند

خبري در پس پرده ست كه اين خوش خبران

با خبر از دو جهان اند و زخود بي خبرند

ديده بر تير بلا دوخته هم چون عبّاس

دستگير

همه، خود كشته ي بي دست و سرند

نازم آن ساقي لب تشنه كه تا دامن حشر

بحرها از نفس سوخته اش شعله ورند

اين شهيدي است كه فرداي قيامت شهدا

به بلنداي مقامش همه حسرت ببرند

جرعه نوشان همه گي دريا دل

مستمندان نگاهش همه صاحب نظرند

همه عالم قمر هاشميان خوانند

با وجودي كه همه هاشميان خود قمرند

حاجت از تربت عبّاس طلب كن «ميثم»

زآن كه ارباب دعايش همه گي خاك درند

----------

چشم و دست و دل و بازوي علي داري تو

چشم و دست و دل و بازوي علي داري تو

حيدري يا پسر حيدر كراري تو؟

گرچه ماهند به رخسار، همه هاشميان

قرص ماه همه در قلب شب تاري تو

دستگير همۀ عالمي و بي دستي

بلكه بازوي علي در صف پيكاري تو

اي فداي تو و آقايي و سقايي تو

كز عطش در دل دريا، شرر ناري تو

پاي تا سر عطش استي و محال است محال

كه به دريا سر تسليم فرود آري تو

اي همه خلق به زير علمت يا عباس

علمت سبز كه عباس علمداري تو

نه فقط كرب و بلا و نه فقط عاشورا

تا قيامت به حسين بن علي ياري تو

پاسدار حرم و ساقي و سردار سپاه

شمع جمع شهدا كيست تويي آري تو

مادرت امّ بنين است و خدا مي داند

كه به فرزندي زهرا تو سزاواري تو

در ره دوس_ت بري_ده ز هم_ه هست ش_دي

روز ميلاد تو روزي است كه

بي دست شدي

****

با وجودي كه ز تن در قدم دوست جداست

دست تو دست علي، دست علي دست خداست

هم علمداري و هم بين شهيدان علمي

روز محشر شرف و قدر تو فوق شهداست

من كي ام تا كه كنم سجده به خاك حرمت

زائر تربت تو هر شب جمعه زهراست

بعد طوف حرم محترم ثارالله

انبيا را به مزار تو سلام است و دعاست

اثر سجده به پيشاني نوراني تو

سند مستند ارث پسر از باباست

پسر شير خدايي و خدا مي داند

كه در آيينۀ روي تو محمّد پيداست

قرن ها آب به دور حرمت مي گردد

تا صف حشر خجل از لب خشكت درياست

هر چه گشتيم به دور حرمت مي ديديم

كه مزار تو همان كرب و بلاي دل ماست

گر ملك چهره به درگاه تو سايد چه عجب؟

به ط_واف ح_رمت كعب_ه بياي_د چه عجب؟

****

آب آتش شده از داغ لب عطشانت

موج هم دست توسل زده بر دامانت

خوب تر از همه خوبان جهاني آقا

سر و جان همه خوبان جهان قربانت

تو يدالله حسيني به خدا نيست عجب

كه يدالله ببوسد عوض قرآنت

ادب و صبر تو آتش به دل دريا زد

آب زانو زد و گرديد عطش حيرانت

آب از دست پيمبر نگرفتي دم مرگ

اي فداي لب خشك و جگر عطشانت

حاجت خلق به دست تو روا مي گردد

همه هستند رهين كرم و احسانت

در همان دم كه سرت بود به دامان حسين

حضرت فاطمه در علقمه شد مهمانت

گر دو صد بار سر و دست و جبينت شكند

اين محال است كه يك دم شكند پيمانت

تا صف حشر كمند دل ديوانۀ ماست

بند مشكي كه گرفتي به سر دندانت

از دل «ميثم» و از سينۀ سوزان فرات

به وفا و ادب و حنجر خشكت صلوات

----------

حرم هشت ذيحجّه در سال شصت

حرم هشت ذيحجّه در سال شصت (مدح)

به حجّاج شوري دگر داد دست

در اطراف كعبه نگاه همه

به ماه رخ يوسف فاطمه

بني هاشم اطراف او گشته جمع

زهر سو چو پروانه بر كرد شمع

گروهي به نيرنگ و تزويرها

نهان زير احرام شمشيرها

بر آن سر كه تا از طريق خلاف

بريزند خون ورا در طواف

در آن حال عبّاس نجل علي

به امر حسين آن خدا را ولي

قدم بر روي بام كعبه نهاد

بدين خطبه همچون علي لب گشاد

ندا داد حمد است خاص خدا

كه اين بيت را داده قدر و بها

گرفت اين حرم از علي آبرو

كه اينك حسين است فرزند او

علي آنكه شد بيت ربّ اِله

بر او زادگاه و از او قبله گاه

الا قوم كفر و نفاق و حرام

كه بستيد راه حرم بر امام

به اين بيت از آن امام البشر

احق كيست باشد كه نزديكتر

اگر حكمت حيّ داور نبود

اگر سرّ

خلاّق اكبر نبود

به جاي امام از ره احترام

حرم بال مي زد به سوي امام

خلايق حجر را كنند استلام

حجر بوسه آرد به دست امام

نبودي اگر امر مولاي من

كلام خداوند يكتاي من

چو بازي كه گنجشك گيرد دمي

به خيل شما حمله ور گشتمي

بني هاشمي مرگ را هر يكي

به بازي گرفتند از كودكي

كجا از شما مردم ناسپاس

بود روز مردانگي شاه هراس

چو ذبحي كه افتد به پاي حسين

من و خاندانم فداي حسين

يكي لحظه چشم خرد كرده باز

ببينيد آري ببينيد باز

يكي شارب الخمر كافر بود

يكي صاحب حوض كوثر بود

در آن بيت خوانندگانند مست

در اين بيت دارند قرآن به دست

در آن بيت رجس و پليدي مدام

در اين بيت آيات و پاكي تمام

شما از چه كس پيروي مي كنيد

حسين است مولايتان يا يزيد

شماييد در بند آن اشتباه

كه روي قريش است از آن سياه

قريش از پي كشتن مصطفي

كشيدند از شيطنت نقشه ها

چنين كار هرگز ميّسر نبود

كه غافل علي از پيمبر نبود

شما نيز بر قتل فرزند او

نهاديد با تيغ در كعبه رو

سليل همان شير دوار منم

فداييّ نجل پيمبر منم

به تن تا كه عبّاس را دست هست

به قتل امامش نياييد دست

گزندي نيايد بر آن جان پاك

مگر خون عبّاس ريزد به

خاك

سرم را بگيريد از پيكرم

سپس حمله آريد بر رهبرم

ز هم باد بگسسته پيوندتان

پراكنده تا حشر فرزندتان

به لعنت كند ذات حق يادتان

همان لعنت حق به اجدادتان

ببينيد آن اشجع النّاس را

شناسيد زين خطبه عبّاس را

چنين داد ز آغاز با يار دست

كه پشت برادر ز داغش شكست

نه تنها ز «ميثم» كه از هست بود

به عبّاس تا صبح محشر درود

----------

حلّه ام احرام خون تلبيه ام زمزمه

حلّه ام احرام خون تلبيه ام زمزمه (مدح)

زمزم من تشنگي كعبۀ من علقمه

حضرت زهرا قبول كرده به فرزندي ام

زادۀ ام البنين شد پسر فاطمه

العطش كودكان، قلب مرا پاره كرد

ورنه زشمشيرها، نيست مرا واهمه

كاش همان دم كه تير آمده و بر مشك خورد

تيغ اجل داده بود، عمر مرا خاتمه

گر بپذيري منم در دو جهان خادمت

اي به جنان مام من، مام تو را خادمه

ساقي اطفال من، آب روان موج زن

خشك شده از عطش، اشك به چشم همه

عاقبت از بار غم، سرو قدش گشت خم

آن كه بود عرش را قامت او قائمه

نالۀ (ميثم) اگر شعله به جان مي زند

از دل سوزان ماست بر لب او زمزمه

خطري مي كنم از فتنۀ شيطان احساس

خطري مي كنم از فتنۀ شيطان احساس(امان نامه)

خطر خار جحيمي به روان گل ياس

در دل آل پيمبر همه افتاده هراس

شمر آورده امان نامه براي عباس

زين مصيبت حرم پاك علي مي لرزد

گويي_ا م_لك خ_داي ازل__ي مي لرزد

****

كيست عباس؟ اميد دل خيرالناس است

كيست عباس؟ شرف عشق، ادب احساس است

شيشه را قصد شكار جگر الماس است

پاسدار حرم الله اگر عباس است

به نگاهيش عدو در سقر آواره شود

جگر شم_ر و امان نام_ۀ او پاره شود

****

باز دنيا به سوي حيدر كرار آمد

به سراغ قمر از راه، شب تار آمد

دل شب سوي حرم، شمر ستمكار آمد

به

شكار دل عباس علمدار آمد

گفت: عباس! ببين! بخت، تو را همراه است

ك_ه ام_ان نامۀ ت__و خ_ط عبي__دالله است

****

چشم عباس كه بر شمر ستمكار افتاد

پاي تافرق چو آهي كه برآيد ز نهاد

گفت اي كار تو بر آل پيمبر بيداد

به تو و خطّ و امان نامۀ تو نفرين باد

دور شو! اين همه افسانه مخوان درگوشم

ب_ه دو ع_الم پس_ر فاطم__ه را نف__روشم

****

گفت اي لعل لبت تشنه، دلت دريايي

تا به كي پاي تو در سلسلۀ تنهايي؟

به تو زيبنده بود سروري و آقايي

حيف از قدر و جلالت كه كني سقايي!

تو اميري ز چه رو عبد برادر باشي؟

نزد م_ا آي كه فرماندۀ لشكر باشي

گفت روزي كه اذان بر در گوشم خواندند

همگي بر رخم از اشك، گلاب افشاندند

مات و مبهوت به ديدار جمالم ماندند

همه دور پسر فاطمه ام گرداندند

تا ف_داي پس_ر فاطم_ه گردد هستم

پدرم اشك فشان بوسه زده بر دستم

****

گفت ما بوسه گذاريم به خاك پايت

تو يل ام بنيني و قمر، سيمايت

چه نيازي به حسين و به بني الزهرايت؟

حيف باشد كه ز هم قطع شود اعضايت!

عوض آنكه حسين، اشك برايت ريزد

باش با ما كه زر س_رخ به پايت ريزد

****

گفت: خاموش كه اين بندگي ام، آقايي ست

مشك بر دوش گرفتم، شرفم سقايي ست

باخبر باش كه عباس، بني الزهرايي ست

جگرم سوخته و چشم و دلم دريايي ست

باشد

از اسب، زمين خوردن من پروازم

هرچ_ه هستم به حسين بن علي سربازم

****

من جدا لحظه اي از آل پيمبر گردم؟

بهر حفظ سر و جان دور ز دلبر گردم؟

پسر شيرخدا نيستم ار برگردم

عشقم اين است كه دور علي اصغر گردم

نيست بازيچۀ مانن_د تويي احساسم

دور شو! دور! زنازاده! كه من عباسم

اي فداي شرف دين و مرامت عباس!

كوثر از جام نبي باد به كامت عباس!

از ولادت به تو باليده امامت عباس!

تا قيامت ز رسل باد سلامت عباس!

تو به شهر دل يك خلق، امامت كردي

سربلند است قيامت ك_ه قيامت كردي

نه ز شمشير نه از تير، تو را واهمه بود

از ازل مرغ دلت شيفتۀ علقمه بود

زائر پيكر صدپارۀ تو فاطمه بود

آب را با تو به دور حرمت زمزمه بود

كاي شرار عطشت در جگر آب، عباس!

آب از ش_رم ل_ب تشنۀ تو آب عباس!

****

آب ها تشنۀ داغ لب عطشان تواند

نخل ها سوخته و سربه گريبان تواند

اشك ها وقف تو و زخم فراوان تواند

دست ها تا ابدالدّهر به دامان تواند

چه ش_ود ت_ا ز گن_ه، نام_ۀ او پاك كنند

«ميثم» دلشده را در حرمت خاك كنند

----------

خورشيد بَرَد سجده به خاك در عباس

خورشيد بَرَد سجده به خاك در عباس (مدح)

مه جلوه اي از حسن خدامنظر عباس

هر سينه ي افروخته يك علقمه فرياد

هر ديده ي پر اشك بود كوثر عباس

هر زخم بدن، آيه

اي از مصحف ايثار

هر خون جگر، قطره اي از ساغر عباس

فرزنديّ ِ دو فاطمه، سقايي عترت

سرداري لشگر، شرف ديگر عباس

زيبد كه شهيدان همه خيزند به تعظيم

فرداي قيامت همه در محضر عباس

با راس حسين ابن علي بود برابر

تاشام بلا بر سر نيزه سر عباس

ايثار و فداكاري و ايمان سه چراغند

در بزم دل از مكتب روشنگر عباس

عباس به تعداد همان باب حسين است

يعني كه بيا سوي حسين از در عباس

در علقمه چون عطر گل آيد به مشامم

بوي نفس فاطمه از پيكر عباس

مارا نبُوَد زهره كه گوييم ثنايش

تا يوسف زهراست ثنا گستر عباس

در دامن صحراي بلا خون خدا ريخت

از بازو و ازديده و از حنجر عباس

افسوس كه شد همسفر قاتل عباس

از علقمه تا شام بلا خواهر عباس

باسوز دل و اشك روان و شررِ شعر

ميثم شده پيوسته پيام آور عباس

----------

در خيمه نيست جان عمو آب آب آب

در خيمه نيست جان عمو آب آب آب(مصيبت)

رفتند از عطش همه طفلان زتاب، آب

اي آفتاب هاشميان ماه فاطمه

رنگ رخم ببين شده چون ماهتاب، آب

من صبر مي كنم علي اصغر زدست رفت

تا او دوباره زنده شود كن شتاب، آب

گشتم به هر طرف كه بر او آب آوردم

ديدم نبود

غير سرشك رباب، آب

گر جاي خود به خواب دهد اشك كودكان

در خواب هم زنند صدا آب آب، آب

نزد فرات، العطش ما رود به چرخ

فردا چه مي دهد به پيمبر جواب، آب

گر آه ما به دامن دريا رسد دمي

گردد ز خجلت لب اطفال آب آب

اين مشك خشك را كه تو از من گرفته اي

آهسته گويد اي پسر بوتراب، آب

نبود روا به سايۀ آل فاطمه

سوزند از عطش همه چون آفتاب، آب

گر افتدش زخيمۀ آل علي عبور

گردد زآتش دل اصغر كباب، آب

يوم الحساب گشت عيان تا كه اهل نار

بستند بهر شافع يوم الحساب، آب

(ميثم) دمي كه تشنه جدا شد سر حسين

اي كاش مي نمود جهان را خراب آب

----------

در عالم وهم آمدم اين صحنه پديدار

در عالم وهم آمدم اين صحنه پديدار(مدح)

ديدم كه نشستم به حضور دو علمدار

دو ماه فروزنده، دو خورشيد درخشان

دو مير، دو فرمانده دو سرباز فداكار

اين شيرِ حسين بن علي، حضرت عباس

آن يارِ رسول مدني، جعفر طيّار

اين بهر حسين بن علي يار و برادر

اين نيز برادر به علي، حيدر كرار

عباس، زده خنده به ماه رخ جعفر؛

كاي جان عمو! نور دل احمد مختار!

در ياري اسلام، چنان پاي فشردي

تا دست تو گرديد جدا در صف پيكار

در پاسخ او جعفر طيار چنين گفت:

اي ماه بني هاشم، اي مطلع الانوار

هم چهره نهادند به پاي تو ملايك

هم بوسه زده دست تو را سيّد ابرار

هرچند كه در موته جدا گشت دو دستم

در ياري دين از دم شمشير شرربار

ديگر نزدند از ره كين تير به چشمم

اي اشك همه وقف تو در مكتب ايثار

من مثل تو يك ساقي بي آب نبودم

اي داغ لبانت به روي آب، پديدار

سرو قد من بر سر ني رفت چو خورشيد

نخل قد تو از سر زين گشت نگون سار

من خجلت بي آبي طفلان نكشيدم

اشك تو از اين غصه روان بود به رخسار

بايد كه بگريند شهيدان همه تا حشر

در علقمه بر زخم فراوان تو بسيار

يك لحظه تو از دست و سر و چشم گذشتي

گشتي به جگر تير بلا را تو خريدار

بي دستي تو باعث آن شد كه ز هرسو

آيد به تنت زخم روي زخم، دگربار

بگريست اگر در غم من چشم پيمبر

بشكست غم تو كمر از حجّت دادار

در ماتم من اشك علي ريخت به صورت

در ماتم تو فاطمه گرديد عزادار

اين فخر، مرا بس كه به جنّت بزنم پر

همراه تو اي فرش رهت ديدۀ احرار

زيبد كه بباليم به افواج ملايك

تو حضرت عباسي و من جعفر طيّار

من باب جهاد استم و تو باب حسيني

يابند ز تو در حرم خون خدا بار

«ميثم» به ثناي علي و آل كند فخر

خورده است به طبعش نفس ميثم تمار

----------

درد من و درمان تو، يا حضرت عباس

درد من و درمان

تو، يا حضرت عباس(مدح)

دست من و دامان تو، يا حضرت عباس

تو قبلۀ حاجاتي و من يكسره حاجت

چشم من و احسان تو يا حضرت عباس

اي ديده علي، ماه شب چهاردهم را

در چاك گريبان تو يا حضرت عباس

تو ساقي مهريۀ زهرايي از آن رو

دريا شده عطشان تو يا حضرت عباس

از روز ازل، بوسه گه وجه خدا بود

دست و لب خندان تو يا حضرت عباس

نَبْود عجب ار صوت علي زنده شود باز

با خواندن قرآن تو يا حضرت عباس

در پنجۀ ارباب دعا، حبل متيني است

از رشتۀ دامان تو يا حضرت عباس

پشت تو نلرزد، چو علي گر همه عالم

آيند به ميدان تو يا حضرت عباس

گو خلق بيارند، بخوانند و بگويند

آرند چه در شان تو، يا حضرت عباس

پيغمبر و زهرا و علي و حسنينند

مداح و ثناخوان تو يا حضرت عباس

بس فخر كند حضرت سلمان اگر او را

خوانند مسلمان تو يا حضرت عباس

سقّايي و سرداري و ايثار، سه حرفند

از مكتب عرفان تو يا حضرت عباس

تير و سپر و نيزه بوَد در كف دشمن

در قبضۀ فرمان تو يا حضرت عباس

مدح تو نه آن است كه گويند اديبان

از ابرو و چشمان تو يا حضرت عباس

مدح تو عيان است، عيان است، عيان است

در پرتو ايمان تو يا حضرت عباس

مدح تو نوشته است، نوشته است، نوشته است

در زخم فراوان تو يا حضرت عباس

مدح تو همين است، كه فرمود امامت

مولات به قربان تو يا حضرت عباس

مدح تو همين است، كه با خيل ملائك

پرواز كند جان تو يا حضرت عباس

مدح تو همين است، كه مولاي دو عالم

زد بوسه به دستان تو يا حضرت عباس

تو حُسن خدايي دل «ميثم» شده روشن

از حُسن فروزان تو يا حضرت عباس

----------

دري_ا كشي_د نع_ره، ص_دا زد مرا بنوش

دري_ا كشي_د نع_ره، ص_دا زد مرا بنوش (مصيبت)

غيرت نهيب زد كه ب_ه دريا بگو خموش

وق_تي ك_ه آب را ب_ه روي آب ري_ختي

آمد چو موج در جگر بحر خون به جوش

گفت_ي ب__ه آب، آب، چ_ه بي غيرتي برو

بي آب_رو ب__ه ري_ختن آب__رو مك__وش

آوردَم__ت ب__ه ن_زد دهان تا بگويمت

بشنو كه العطش رسد از خيمه ها به گوش

ب_ر كام خشك يوسف زهرا شدي حرام

با آنكه خوردن تو حلال است بر وحوش

ت_و م_وج مي زن_ي و علي اصغر از عطش

گاهي به هوش آيد و گاهي رود ز هوش

از بس ك_ه «آب، آب» شني_دم ز تشنگان

ديگر نفس به سينه تنگم شده خ_روش

در آب پ_ا نه_ادم و

ب_ر خود زدم نهيب

گفتم بس_وز از عطش و آب را نن_وش

ب__الله ب_وَد ز رشت__ة عم_رم عزيزتر

اين بندمشك را كه گرفتم به روي دوش

«ميثم» هزار بار اگرت سر ز تن بُرند

چشم از محبت علي و آل او مپوش

----------

دلدادة ذرية زهراست عباس

دلدادة ذرية زهراست عباس(مدح)

جان بر كف ميدان عاشوراست عباس

باب الكرم، باب الولا، باب الحوائج

باب الحسين و كعبة دل هاست عباس

زخم تنش آيات ايثار و شهادت

قرآن ز پا تا سر، ز سر تا پاست عباس

عالم به سويش مي برد دست توسل

با آن كه خود در علقمه تنهاست عباس

بعد از حسين بن علي تا صبح محشر

بر هر شهيدي سيد و مولاست عباس

شير حسين بن علي ، شمشير حيدر

مرآت ياسين، مظهر طاهاست عباس

فرماندة بي لشكر و سردار بي دست

سقاي عطشان بر لب درياست عباس

يك آسمان غيرت، هزارانش ستاره

نقش زمين در دامن صحراست عباس

در قلزم خون دُرّ ناياب ولايت

در قلب عترت راز ناپيداست عباس

بي دست و دست عالمي بر دامن او

بي آب و بر آل علي سقاست عباس

روزي كه هر كس هست حشرش با امامش

گويند ثاراللهيان، ماراست عباس

آن روز تا دست خلايق را بگيرد

دستش به دست حضرت زهراست عباس

در دامن شير خدا از شيرخواري

بهر شهادت خويش را آراست عباس

مي كرد در آغوش مادر بي قراري

آخر امام خويش را مي خواست عباس

گفتي قيامت شد، قيامت شد، قيامت

تا كرد قامت بر شهادت راست عباس

تنها نه در دنيا بود باب الحوائج

باب المراد خلق در عقباست عباس

هم پايبند عشق ثارالله امروز

هم دستگير عالمي فرداست عباس

حتي به روي دشمن خود در نبندد

از بس كرامت دارد و آقاست عباس

نام ابوالقربه از اول داشت با خويش

يعني همانا مشك را باباست عباس

درعين بي دستي علمدار ولايت

در قحط آب، آب آور و سقاست عباس

اي اهل جنت روضة رضوان شما را

ما را به محشر جنة الاعلاست عباس

دُردانة ام البنين در دست حيدر

ريحانة انسية الحوراست عباس

از بس كه دارد زخم روي زخم بر تن

گويي سراپا لالة حمراست عباس

تا دوست زخم پيكرش را دوست دارد

زخمش چو باغ گل به تن زيباست عباس

"ميثم" علي بايد بگويد وصف او را

بالاتر از مدح و ثناي ماست عباس

----------

دو بيتي ها در مدح حضرت عباس عليه السلام

دو بيتي ها در مدح حضرت عباس عليه السلام

ميان آب دريا سوختم من

چو قرص آفتاب افروختم من

نگاهم

چون به موج آب افتاد

نگه بر عكس اصغر دوختم من

*******

زهست خويشتن يكسر گذشتم

بود اين بيت، كلّ سر گذشتم

كند تا يوسف زهرا قبولم

زجان و چشم و دست و سر گذشتم

*******

شدم از پاي تا سر، درد اي اسب

كشم از سينه آه سرد اي اسب

سكينه ايستاده چشم در راه

زراه خيمه ها برگرد اي اسب

*******

غم از بهر مباركبادم آمد

زهر بيدادگر بيدادم آمد

به دستم ضربت شمشير تا خورد

غلاف تيغ قنفذ يادم آمد

*******

دريغا حرمت ما را شكستيد

دل ياسين و طاها را شكستيد

شما دست مرا از من گرفتيد

چرا بازوي زهرا را شكستيد

*******

چه گل هايي كه زير خار خفتند

زدشمن ها شماتت ها شنفتند

ميان موج دشمن گير كردند

كتك خوردند و يا عبّاس گفتند

*******

چو گل با تيغ از هم وا شدم من

به سان لاله ي صحرا شدم من

زبس گرديد جسمم آيه آيه

زيارت نامه ي زهرا شدم من

*******

به دريا تن در آتش تاب دادم

زخون ديده لعل ناب دادم

ننوشيدم زدريا آب امّا

زاشگ خود به دريا آب دادم

*******

دريغا آب را از دست دادم

زدي اي تير آتش بر نهادم

تهي شد مشك آب اي كاش مي شد

به جاي تير دستي مي نهادم

*******

مر از كودكي

خون جگر بود

هواي ترك دست و ترك سر بود

اگر بودم كنار بيت زهرا

براي فاطمه دستم سپر بود

*******

برون از رگ رگ من خون بياريد

به قتلم رو در اين هامون بياريد

براي آنكه زهرا را ببينم

زچشمم تير را بيرون بياريد

*******

مقاوم ايستادم پا فشردم

به دريا آبرو از آب بردم

زبس از دخترت شرمنده بودم

پيمبر آب داد امّا نخوردم

*******

سكينه، اين من، اين خون جبينم

نشد آب آورم اي نازنينم

اگر ديدي سرم را بر سر ني

جلو رو تا كه اشكت را نبينم

*******

تنت را بين دشمن پاس دارم

كنار آن دو شاخ ياس دارم

همه ياران من رفتند امّا

به خود گفتم كه يك عبّاس دارم

*******

به فرقم تا عمود آهنين خورد

تنم زخم از يسار و از يمين خورد

چو دستش را زتن افكنده بودند

علمدار تو با صورت زمين خورد

*********

به فرقم تا عمود آهنين خورد

تنم زخم از يسار و از يمين خورد

چو دستش را ز تن افكنده بودند

علمدار تو با صورت زمين خورد

******

ام__ام صاب__ران ب_ودم، خميدم

جدا از شاخه شد ي_اس اميدم

چو دست از جسم عباسم جدا شد

س_ر خود را به نوك نيزه ديدم

******

قدم چون شاخه بشكسته خم شد

ك_ه دستم

بودي و دستت قلم شد

مخور غم گر علم از دستت افتاد

س__رت ب_ر نيزۀ دشمن عَلم شد

******

ت_و ديگ_ر جز پيمبر را نبيني

ل_ب خش_كِ ب_رادر را نبيني

از آن رو بسته شد چشم تو با تير

كه ديگر اشك اصغر را نبيني

******

كن__ار ع_لقمه وقت_ي رسي_دم

كه مرگت را به چشم خويش ديدم

ه_زاران تي_ر در قلبم فرو رفت

ز چشم_ت تي_ر را برون كشيدم

******

ز اشك ديده پر شد، ساغر من

كه سقّا دست و پا زد در بر من

اگر در علقمه ام البنين نيست

عزادار تو باشد مادر من

******

به موج خون نشستي، اي برادر

دو چشم خويش بستي، اي برادر

همه انصار من رفتند، اما

تو پشتم را شكستي اي برادر

----------

دوازده بند در مدح و مصيبت حضرت عبّاس عليه السلام

دوازده بند در مدح و مصيبت حضرت عبّاس عليه السلام

بند اول

هماره تا كه خدا را بود ز خلق سپاس (مدح)

درود بر خلف پاك مرتضي عبّاس

فروغ چشم و چراغ دل چهار امام

اميد يوسف زهرا حسين خير النّاس

دو ذوالفقار دو ابرو، دو چشم او دو علي

محب از آن به امان عدو از اين به هراس

بهين معلّم دانشسراي عالم عشق

كه از جهان وجودش فراتر است كلاس

لبش حقيقت كوثر دمش روان مسيح

دلش بهشت ولايت رخش حديقۀ ياس

تمام

عمر به دور عزيز زهرا گشت

چنانكه داد حرم را شب شهادت پاس

نه در بهار جواني خدا گواست كه بود

ز شير خوارگي و كودكي حسين شناس

روا بود كه همانند چهارده معصوم

شود ز حضرت او صبح و شام نعت و سپاس

كنار تربت پاكش فرشتگان خوانند

دو مصرعي كه در آن هست يك جهان احساس

سلام خالق منّان سلام خير النّاس

سلام خيل شهيدان به حضرت عبّاس

**********************

بند دوّم

درود صبر و سلام رضا به همّت او

دل فرات بود مشتعل ز غيرت او

به شيرخواره گي او را شناخت شير خدا

كه بوسه زد به جبين و به دست و صورت او

دمي كه تشنه ز دريا نهاد پاي برون

كمال يافت جوانمردي از فتوّت او

كتاب عشق و وفا و محبّت و ايثار

روايتي است ز سرداري و سقايت او

چو آفتاب ز ماه جبين نمايان بود

حسين دوستي از لحظۀ ولادت او

محال بود نكاه از حسين بردارد

كه گشته بود تماشاي دوست عادت او

ستارۀ سحر زينب و حسين و حسن

چراغ هاشميان آفتاب طلعت او

به حشر فاطمه آرد دو دست او همراه

كه اين دو دست وسيله است بر شفاعت او

كسي كه گفت ولي اللّهش بنفسي انت

مرا چه زهره كه گويم ثناي حضرت او

به غرفه هاي ضريحش اگر رسد دستم

به اين دو مصرع زيبا كنم زيارت او

سلام خالق

منّان سلام خير النّاس

سلام خيل شهيدان به حضرت عبّاس

*************************

بند سوّم

سزد ز مهر فلك خوبتر بخوانندش

قمر، نه رشك هزاران قمر بخوانندش

قسم به خون شهيدان حق روا باشد

كه سيّد الشّهداي دگر بخوانندش

سزد به زمزم و كوثر همه دهان شويند

سپس به بحر ولايت گهر بخوانندش

اگر چه زادۀ امّ البنين بود عبّاس

روا بود كه به زهرا پسر بخوانندش

به يك نگاه توان خلق را كند سلمان

ز راه صدق و ارادت اگر بخوانندش

چنانكه بود علي نفس مصطفي زيباست

كه نفس زاده خير البشر بخوانندش

عمو به اينهمه رأفت بحق عجب نبود

كه دختران برادر پدر بخوانندش

ستارگان همه گردند دور آن ماهي

كه مهر و ماه سپهر ظفر بخوانندش

به يك نظر دهد از لطف حاجت همه را

اگر تمامي اهل نظر بخوانندش

بوصف منقبت او سروده ام بيتي

سزد كه خلق به شام و سحر بخوانندش

سلام خالق منّان سلام خير النّاس

سلام خيل شهيدان به حضرت عبّاس

بند چهارم

***********************

سلام باد به چشم و به دست و بازويش

درود باد به ماه جمال دلجويش

ز معجز نبوي ارث ميبرد چشمش

به ذوالفقار علي رفته تيغ ابرويش

كتاب عشق حسين است در خط و خالش

بهشت زينب كبري است لالۀ رويش

جبين به خاك كف پاي عاشقي سايم

كه دوست دوست بر آيد ز تار هر مويش

مدينه مست

شد از بوي عشق و عطر وفا

دمي كه امّ بنين شانه زد به گيسويش

خدا گواست كه بوي حسين را مي داد

چو مي گذشت نسيم شب از سر كويش

ملقّب است به باب الحوايجي آري

بيا و دست گدايي دراز كن سويش

تمامي شهدا غبطه مي برند به او

كه هست صحنۀ محشر پر از هياهويش

خوش آن زبان كه چو در روز حشر باز شود

به اين دو مصرع زيبا بود ثنا گويش

سلام خالق منّان سلام خير النّاس

سلام خيل شهيدان به حضرت عبّاس

***********************

بند پنجم

شب ولادت خود داده بود دل از دست

نگاه كرد به چشم حسين و شد سر مست

قسم به نرگس چشمش همين كه چشم گشود

چو تير عشق حسينش درون سينه نشست

علي، حسين، حسن، زينبين، امّ بنين

همه چو دسته گل او را دهند دست به دست

سرم فداي تن و جان كودك شيري

كه دل به حلقۀ زلف عزيز زهرا بست

اگر كه كفر نبود اين كلام مي گفتم

كه بود زادۀ امّ البنين حسين پرست

كنار آب روان آبرو به آب نداد

كه بود تشنگيش آبرو ز عهد الست

ز چشم و دست و سر و جان گذشت در يك آن

قسم به حقّ خدا عاشق اينچنين بايست

پس از دو چشم و دو دستش گذشت از سر و جان

تنش ز تيغ دريد و سر از عمود شكست

هميشه تا

كه خروس سحر كند تقديس

هماره تا سخن مرغ عشق يا حق است

سلام خالق منّان سلام خير النّاس

سلام خيل شهيدان به حضرت عبّاس

************************

بند ششم

چو ديد تشنۀ لب هاي خشك او درياست

به آب خيره شد و ناله اش ز دل بر خواست

كه آب از چه نگرديدي از خجالت آب

تو موج ميزني و تشنه يوسف زهراست

ز يكطرف به حرم بانگ العطش بر پاست

قسم به فاطمه هرگز تو را نمي نوشم

كه در تو عكس لب خشك سيّد الشّهداست

ز خون ديدۀ من روي موج خود بنويس

كه از تمامي اطفال تشنه تر سقّاست

خدا گواست كه با چشم خويشتن ديدم

سكينه را كه لبش خشك و ديده اش درياست

درون بحر همه ماهيان به هم گويند

حسين تشنه و سيراب وحشي صحراست

نوشته اند به لبهاي خشك من ز ازل

كه تشنه كام گذشتن ز بحر شيوۀ ماست

ز شير خواره برايت پيام آوردم

پيام داده كه اي آب غيرت تو كجاست؟

صداي نعرۀ دريا به گوش جان بشنو

كه موج آب هم اين طرفه بيت را گوياست

سلام خالق منّان سلام خير النّاس

سلام خيل شهيدان به حضرت عبّاس

*************************

بند هفتم

ز آب با جگر تشنه شست سقّا دست

كشيد پا و نداد عاقبت بدريا دست

وجود او سپر مشك بود و بيم نداشت

از اينكه چشم دهد يا كه سر دهد يا

دست

ز دست دادن خود بود آگه و مي خواست

كه عضو عضو وجودش شود سرا پا دست

تمام هستي خود را به پاي جانان ريخت

گذشت از سر و از چشم و تن نه تنها دست

خدا گواست كه بر پاي دوست مي افكند

اگر به پيكر مجروح داشت صدها دست

به ياري پسر فاطمه گذشت از جان

جدا شد از بدنش در حضور زهرا دست

سخن ز آب مگو اي سكينه رو به حرم

كه اوفتاده به يكجا تن و به يك جا دست

دو دست خويش به راه عزيز زهرا داد

به شوق آنكه بگيرد ز خلق فردا دست

رسد به خاك پي بندگي حق تار و

شود بلند به درگاه كبريا تا دست

سلام خالق منّان سلام خير النّاس

سلام خيل شهيدان به حضرت عبّاس

************************

بند هشتم

گرفت تير از آن نور چشم حيدر چشم

بگفت تير دگر كو كه هست ديگر چشم

سرم نثار ره عاشقي كه بعد دو دست

به پيش تير دهد در ره برادر چشم

به سيّدالشّهدا كرد جان و دل تقديم

گشود تا كه به دامان پاك مادر چشم

مكن سكينه ز سقّا گله كه آن مظلوم

به ياد تو عوض آب داشت خون در چشم

به تير گفت بيا و به چشم من بنشين

كه نيست جاي تو اي پيك يار در هر چشم

دو دست دادم و در انتظار تيرم باز

كه يا

نهم به جگر يا به سينه يا بر چشم

تمام آرزويش ديدن برادر بود

نداشت حيف براي نگاه آخر چشم

به جسم پاك وي آنقدر تير و نيزه زدند

كه چون زره بدنش شد ز پاي تا سر چشم

بسوي او دگران راست پاي ميزان دست

به دست او همگان راست روز محشر چشم

سزد به حشر بخوانند اين دو مصرع را

چو افكند بر آن عارض منوّر چشم

سلام خالق منّان سلام خير النّاس

سلام خيل شهيدان به حضرت عبّاس

***********************

بند نهم

مه سپهر وفا آفتاب امّ بنين

حسين روي و علي صولت و حسن آيين

جبين ز صدمۀ آهن چو مصحف پامال

بدن ز تير شده بال جبرئيل امين

نگاه نافذ او جذبۀ علي را داشت

و گر نه تير به چشمش نمي زدند ز كين

نداشت دستي و خم شد كه تير دشمن را

برون كشد به دو زانو ز ديدۀ خونين

چنان زدند به فرقش عمود در آن حال

كه روي خاك به صورت فتاد از سر زين

فراريان نبردش تمام برگشتند

زدند بر تن او زخم از يسار و يمين

چو مصحفي كه شود پاره پاره آياتش

به خاك ريخت ورق هاي آن كتاب مبين

عزيز فاطمه را قد خميد و پشت شكست

كنار پيكر او ناله زد به صورت حزين

دو چشم چشمۀ اشك و دو چشم چشمۀ خون

دو دست بر كمر شه دو دست نقش زمين

درود باد بر آن دست و چشم و پيشاني

كه شد نثار به يك لحظه بهر ياري دين

روا بود كه به وصفش هماره باز بود

به اين دو مصرع زيبا زبان حورالعين

سلام خالق منّان سلام خير النّاس

سلام خيل شهيدان به حضرت عبّاس

************************

بند دهم

رسيد زخم ز بس روي زخم بر بدنش

نبود فرق دگر بين جسم و پيرهنش

به اب تيغ فرو ماند شعلۀ عطشش

ز نوك تير رفو گشت زخم هاي تنش

عزيز فاطمه را لحظه اي برادر خواند

كه بود چشمۀ خون جاري از لب و دهنش

به كودكي چو زبان باز كرد گفت حسين

به وقت مرگ برادر شد آخرين سخنش

نمود غسل به خون و كفن نياز نداشت

كه خاك كرب و بلا شد به علقمه كفنش

كشيد پرده ز خون جبين به رخ ماهي

كه خوانده اند شهيدان چراغ انجمنش

گلي ز گلشن امّ البنين به خون غلطيد

كه بود رنگ حسين و لطافت حسنش

چو لاله اي كه بچينند و برگ برگ كنند

ز فرق تا به قدم پاره پاره شد بدنش

فرا ز نيزۀ دشمن نگاه زينب بود

به خال هاشمي و خون گرفته ياسمنش

چه لايق است درود تمام خلق جهان

چه قابل است سلام هزار همچو منش

سلام خالق منّان سلام خير النّاس

سلام خيل شهيدان به حضرت عبّاس

***********************

بند يازدهم

حريم آل علي را ز اشك

آب گرفت

عطش ز تشنه لبان لحظه لحظه تاب گرفت

پدر ز علقمه قامت خميده بر مي گشت

سكينه آمد و با گريه راه باب گرفت

بگفت يا ابتا اَينَ عمّي العبّاس

چه شد كه چشم ز ما نجل بوتراب گرفت

سرشك ديده ي بابا جواب او را داد

كه ماه عارض سقّا ز خون خضاب گرفت

نشست در يم خون تا مه بني هاشم

كنار علقمه ديدند آفتاب گرفت

حرم از اين خبر آمادۀ اسيري شد

بنات فاطمه را سخت اضطراب گرفت

به گاهواره علي ناله اي كشيد ز دل

كه صبر و طاقت و آرام از رباب گرفت

سلام بحر به لبهاي خشك سقّايي

كه تشنه در يم خون جا كنار آب گرفت

مدال نوكريش را گرفت از زهرا

زبان به منقبت و مدح آنجناب گرفت

خوشا كسي كه سر قبر او به اين سه سلام

كه گفت مادر و از فاطمه جواب گرفت

سلام خالق منّان سلام خير النّاس

سلام خيل شهيدان به حضرت عبّاس

**********************

بند دوازدهم

ستاره گان همه در علقمه بريد نماز

كه اوفتاده در آنجا به خاك ماه حجاز

هزار حيف كه در لحظۀ شهادت خود

نشد كه ديده كند بر روي برادر باز

دو دست داد و خدا در عوض دو بالش داد

كه در ريلض جنان با ملك كند پرواز

بدون دست ز خون جبين گرفت وضو

سر بريدۀ او نوك نيزه خواند نماز

ز تشنه گان جگرش تشنه تر، جلال ببين

كه كرد در دل دريا به آب دريا ناز

زدند تير به چشمش دوباره چشم گشود

كه ديدۀ تير دوست گيرد باز

از آن شد به باب الحوايجي محشور

كه ديده اند ز قبرش هزارها اعجاز

به خون پاك شهيدان قسم كه در صف حشر

بود ميان شهيدان مقام او ممتاز

حسين داشت ز سربازيش سرافرازي

سر سران جهان خاك پاي اين سرباز

چگونه مدح كند «ميثم» آن شهيدي را

كه مدح كرده خداوندگار بنده نواز

اگر روم به سر تربت مطهّر او

همين دو مصرع ترجيع را كنم ابراز

سلام خالق منّان سلام خير النّاس

سلام خيل شهيدان به حضرت عبّاس

----------

ساقي تشنه لب كرب و بلا واعطشا

ساقي تشنه لب كرب و بلا واعطشا (مدح)

قحط آب است در اين دشت و بلا واعطشا

كودكان جمله نهادند دل خويش به خاك

مي رود ناله دلها به سما واعطشا

گر چه اي ساقي طفلان تو ز ما تشنه تري

نگهي كن به لب تشنۀ ما واعطشا

داده است اصغر بي شير زگهواره پيام

كي عمو واعطشا واعطشا واعطشا

اي ز طفل شده آب آور عترت مپسند

بلبل فاطمه افتد ز نوا واعطشا

اي به شيريت زده شير خدا بوسه بدست

دست بر ياري عترت بگشا واعطشا

دست اطفال دل شب كه به بالا مي رفت

همه در حقّ تو كردند دعا واعطشا

حاجران را ز عطش خشك شده زمزم

چشم

اي لبت زمزم خشك شهدا واعطشا

مشك بي آب و لب خشك و دو چشم تر ما

با تواند اي پسر شير خدا واعطشا

سعي كن اي به فداي تو و سعيت «ميثمم

خيمه ها مروه فرات است صفا واعطشا

----------

ساقي لب تشنگان زادۀ ام البنين

ساقي لب تشنگان زادۀ ام البنين(مصيبت)

دست رشيد حسين، بازوي حبل المتين

چهرۀ مهتابي و حنجر خشكم ببين

هم جگرم سوخته، هم شده قلبم كباب

عمو عمو، آب آب عمو عمو، آب آب

****

با چه گناهي عمو، آب به ما شد، حرام

خون جگر، جاي آب، ريخته ما را به جام

مي مكد انگشت خود، علي اصغر مدام

بال زند از عطش، بر روي دست رباب

عمو عمو، آب آب عمو عمو، آب آب

****

نفس، ز سوز عطش، شعلۀ آذر شده

جواب اين آب آب، نيزه و خنجر شده

آل علي از چه رو، بي كس و ياور شده؟

نمي رود از عطش، ديدۀ طفلان به خواب

عمو عمو، آب آب عمو عمو، آب آب

****

آب، گريبان دريد، بر لب عطشان ما

مثل دو دريا شده، ديدۀ گريان ما

بحر شده شعله ور، از دل سوزان ما

به خيمه هر كودكي، فتاده در التهاب

عمو عمو، آب آب عمو عمو، آب آب

****

در گلوي خشك ما، بغض شده زمزمه

رقيّه از دست

رفت، در بغل فاطمه

بس كه گرفته عطش، نور، ز چشم همه

شعلۀ آتش شده، در نظر ما سراب

عمو عمو، آب آب عمو عمو، آب آب

****

تو دست دست خدا، تو حيدر حيدري

تو بر پدر،چون علي، براي پيغمبري

تو هم علمدار و هم، ساقي و آب آوري

صاعقه خشم شو به سوي دريا شتاب

عمو عمو، آب آب عمو عمو، آب آب

****

اي همه پشت سرت، دست دعاي حسين

اگر چه لب تشنه اند سلاله هاي حسين

برو بياور عمو، آب براي حسين

قرص مه فاطمه، سوخته در آفتاب

عمو عمو، آب آب عمو عمو، آب آب

----------

سپاه عشق را يار آفريدند

سپاه عشق را يار آفريدند

وفا را طرفه معيار آفريدند

گلي خوشتر ز باغ آفرينش

برنگ و بوي دادار آفريدند

سپهر عزم و ايمان خلق كردند

محيط عشق و ايثار آفريدند

بشارت باد انصار خدا را

كه عباس علمدار آفريدند

زهي حسن و زهي خلق و زهي خو

محمد (عليه السلام) را دگر بار آفريدند

علي دست خدا را دست و بازو

خدا را مير انصار آفريدند

يگانه يوسف مصر بقا را

به نقد جان خريدار آفريدند

نه يك مه ، صد فلك خورشيد توحيد

به يك گل بلكه گلزار آفريدند

تعالي الله زهي مهر و زهي قهر

كه با هم جنت و نار آفريدند

ادب را ، عشق را ، صدق و صفا را

به يك تابنده رخسار آفريدند

چراغ و چشم خيرالناس آمد

خداوند ادب عباس آمد

محيط عصمت و تقوي گهر زاد

سپهر عفت و ايمان قمر زاد

ز خلقت مي رسد آواي تبريك

كه ناموس خدا امشب پسر زاد

سلام حق بر آن مادر كه امشب

پسر با قدر و اجلال پدر زاد

به هر شور آفرين شور آفرين شد

زهر پاكيزه جان پاكيزه تر زاد

خريدار بلاي كربلا را

بي ايثار چشم و دست و سر زاد

تحيت از خدا اين شير زن

كه بر شير خدا شيري دگر زاد

زميني خوانمش يا آسماني

ملك آورده اين زن ، يا بشر زاد؟

درخت آرزوي مرتضي را

براي ظهر عاشورا ثمر زاد

خدا را بين خدا را بين خدا را

كه او مرآت حي دادگر زاد

علي را سوره انا فتحنا

خدا را آيت فتح و ظفر داد

تمام كربلاها گشته گلشن

حسين بن علي چشم تو روشن

جمال حق ز سر تا پاست عباس

به يكتائي قسم يكتاست عباس

شب عشاق را تا صبح محشر

چراغ روشن دلهاست عباس

اگر چه زاده ام البنين است

وليكن مادرش زهراست عباس

خدا داند كه از روز ولادت

امام خويش را ميخواست عباس

بشوق دست و سر ايثار كردن

ز طفلي خويش را آراست عباس

علم در دست ، مشك آب بر

دوش

كه هم سردار و هم سقاست عباس

بنازم غيرت و عشق و وفا را

كه عطشان بر لب درياست عباس

هنوز از تشنه كامان شرمگين است

از ان در علقمه تنهاست عباس

نه در دنيا بود باب الحوائج

شفيع خلق در عقباست عباس

چه باك از شعله هاي خشم دوزخ

كه در محشر پناه ماست عباس

شفيعان چون به محشر روي آرند

بريده دست او همراه دارند

كرامت قطره آبي از يم اوست

بزرگي خاكسار مقدم اوست

شجاعت آفتاب عرصه رزم

شهامت سايه اي از پرچم اوست

پدر بوسيده دستش در ولادت

برادر تا شهادت همدم اوست

كسي را كه علي بازو ببوسد

جهان گر وصف او گويد كم اوست

سزد كوثر گريبان را زند چاك

برآن سقا كه چشم او ، يم اوست

بخوني كز دو چشمش ريخت سوگند

دل ما خانه درد و غم اوست

امام عالم عشق است عباس

كه برتر از دو عالم ، عالم اوست

به عطر باغ رضوانم چه حاجت

كه رويم را غبار ماتم اوست

بزخم پيكر او گريه بايد

كه اشك ديده ما مرهم اوست

بياد كعبه دل تشنه جان داد

كه چشم اهل عالم زمزم اوست

سرود وصل در موج خطر خواند

نماز عشق را بي دست و سر خواند

ز ميناي محبت شد چنان مست

كه بگذشت از سرو چشم و تن و دست

به غير

از دوست چيزي را نمي ديد

كه تير دشمنش بر ديده بنشست

ز بس بار فراقش بود سنگين

امام صابران را پشت بشكست

مرا استاد درس دوستي اوست

كه از خود شد جدا ، با دوست پيوست

همه عمر از ولادت تا شهادت

بشوق دست دادن بود سرمست

بدامان پدر بگشود ديده

در آغوش برادر چشم خود بست

از آن بوسيد مولا دست او را

كه بودي دست يك رزمنده آن دست

برون شد تشنه از دريا كه ميديد

نگاه فاطمه بر دست او هست

ادب بنگر كه پيش پاي زينب

سپند آسا ز جاي خويشتن جست

حقيقت را بخاك عشق ميديد

كه دنيا بود پيش ديده اش پست

به پاي عشق جانان ريخت هستش

برادر چون پدر بوسيد دستش

علي را بوسه بر ان دست نيكوست

كه افتد از بدن در مقدم دوست

بنازم دست آن سقا كه آبش

سرشك ديده و خون دو بازوست

سر افرازان عالم خاك پايش

كه دست اهل دل بر دامن اوست

ز دريا شتنه بيرون شد ، كه او را

هزاران خضر عطشان بر لب جوشت

نشايد دم زدن از وصف عباس

كه زين العابدين او را ثنا گوست

حسينش در شب ميلاد دل برد

كه از طفلي نمي گنجيد در پوست

ميان كشتگان در ماتم وي

پريده رنگ وجه الله از روست

بخون بازوان بنوشت بر خاك

كه مقتل خوشتر از گلزار

مينوست

نگردانيد رو از كعبه عشق

مزارش قبله دلها ز هر سوست

بدستش ماند نقش بوسه يار

كه هر چيزي بجاي خويش نيكوست

امامان در عزايش اشكبارند

شهيدان بر مقامش رشك دارند

----------

سدره و طوبي به دامان زمين افتاده بود

سدره و طوبي به دامان زمين افتاده بود (مصيبت)

يا ز پيكر آن دو دوست نازنين اُفتاده بود

سرنگون گرديده خورشيد از فراز آسمان

يا كه ماه مرتضي ا ز صدر زين اُفتاده بود

جلوه مي كرد از كنار علقمه ختم رُسُول

يا بموج خون اميرالمؤمنين اُفتاده بود

خون دل مي ريخت از چشم بنات فاطمه

يا گلي از دامن ام البنين اُفتاده بود

غرقه در خون جعفر طّيار دشت كربلا

دستهايش در يسار و در يمين اُفتاده بود

با دهان خشك سّقا بر لب درياي آب

از سرشك تشنه كامان شرمگين اُفتاده بود

قطعه قطعه پيكر نورانيش در آفتاب

همچنان اوراق قرآن مبين اُفتاده بود

كوه غم پشت ولي اللّه اعظم را شكست

در يم خون جسم پرچمدار دين اُفتاده بود

«ميثم» آن روزي كه شرح اين مصيبت مي سرود

ناله اش چون شعله در عرش برين اُفتاده بود

----------

سقّا ب_ه غير خون جگر در بصر ن_داشت

سقّا ب_ه غير خون جگر در بصر ن_داشت(مصيبت)

آبي كه چشم خود كند از گريه تر، نداشت

پ_وشيد چشم از س_ر و از دام_ن حسين

تا دست داشت در بدنش، دست بر نداشت

دري_ا نگ_ه ب_ه داغ لب خش_ك او نكرد

آب از ش__رارة جگ__ر او خب_ر نداشت

تاريخ شاهد است كه در عمر خود حسين

بعد از حسن ب_رادر از او خوب ت_ر نداشت

باران تي_ر دشم_ن و او پي_ش روي دوست

جز چشم

ودست وسينه وصورت سپرنداشت

دست ام_ام ب_ود و دو دستش ز ت_ن فت_اد

چشم حسين بود، ولي چشم و سر نداشت

از شي_رخوارگ_ي دل او را حسي_ن ب_رد

حتي قرار ب_ر سرِ دستِ پ__در ن_داشت

هجده ستاره داشت سر نيزه ها حسين

مث_ل س_ر بري_دة او يك قم_ر ن_داشت

وقتي كه عكس تشنه لبان را در آب ديد

از بس كه سوخت اشك خجالت دگرنداشت

از آه او اگ_ر دل_ش آت_ش نمي گ__رفت

اينق__در س__وز سينه «ميثم» اثر نداشت

----------

عاشقان يار آمده يار آمده يار آمده

عاشقان يار آمده يار آمده يار آمده (ولادت)

جان به كف گيريد كامشب روح ايثار آمده

خيل انصار خدا را مير و سالار آمده

نخل سر سبز ولا را خوشترين يار آمده

آفتاب برج دين را مه به ديدار آمده

بر حسين ابن علي مير و علمدار آمده

ماه هاشم آفتاب برج دين است اين پسر

قرص خورشيد اميرالمؤمنين است اين پسر

باغ ياس از دامن امّ البنين است اين پسر

بازوي شير خدا در آستين است اين پسر

راستي يار امام راستين است اين پسر

چشم نازش بين كه محو طلعت يار آمده

گفت دانائي كه اين پير خردمند من است

زد تبسّم لاله كز او نقش لبخند من است

از ادب بشنو كه گويد اين خداوند من است

خنده زد امّ البنين كين طفل دلبند من است

شير حق فرمود اين عبّاس فرزند من است

كاين چنين از عشق ثارالله سرشار آمده

آمده تا بر امام خود فداكاري كند

با نثار دست و سر اسلام را ياري كند

هم شود سقّاي طفلان هم علمداري كند

وصل جانان را به بذل جان خريداري كند

تا به خاك پاي يار از ديده خون جاري كند

در حضور يار با چشم گهر بار آمده

ديده بگشا ديده بگشا قدّ و قامت را ببين

قدّ و قامت نه قيامت را قيامت را ببين

اقتدار و عشق و ايثار و كرامت را ببين

لالۀ عبّاسي باغ امامت را ببين

يك جهان توحيد يك دنيا شهامت را ببين

لالۀ عبّاسي باغ امامت را ببين

صورتش را خوشتر از خلد مخلّد يافتم

سيرتش را سيرت پاك محمّد (صلي الله عليه و آله) يافتم

پيكرش را بهتر از روح مجرّد يافتم

بازويش را بازوي خلاّق سرمد يافتم

تا بگويم نعت او مضمون بي حدّ يافتم

خامه در انگشت لرزانم به گفتار آمده

خال خال هاشمي بر خط و خالش آفرين

حال حال حيدري بر شور و حالش آفرين

قد جلال مصطفائي بر جلالش آفرين

رخ جمال كبريائي بر جمالش آفرين

بر چنين ماه از رسول الله و آلش آفرين

كآفرينش محو اين خورشيد رخسار آمده

اهل جنّت را صفاي باغ احساس است اين

شير حيدر مير لشگر اشجع النّاس است اين

پير آگاه هزاران خضر و الياس است اين

ژاله صحراي خون يا لالۀ ياس است اين

يا

علي چشم و دلت روشن كه عبّاس است اين

نخل سبز آرزوهايت به گلزار آمده

عشق و عقل و صبر و ايثار و وفا مجنون او

كربلا تا كربلا باشد بود مرهون او

عشق ثارالله هم در شير و هم در خون او

تشنه كام از بحر بيرون آمدن قانون او

هم شجاعت هم جوانمردي بود مديون او

خصم پيش برق شمشيرش به زنهار آمده

چشم ها با ياد او پيوسته نهر علقمه

نخل ها با شور او گرديده گرم زمزمه

اشگ ها از داغ او جاري به رخسار همه

درس غيرت يافته با غيرت او خاتمه

الله الله يك پسر فرزندي دو فاطمه

عالمي در عجز مدح او به قرار آمده

كيست چون عبّاس كز خون چهره آرايي كند

ديده اش بر تشنه گان از اشگ دريايي كند

در مقام نوكري بر خلق آقايي كند

كام عطشان كار يك لشگر به تنهايي كند

پاسداريّ و علمداريّ و سقاييّ كند

«ميثم» اينجا دار عشقش را خريدار آمده

----------

عبّاس كيست، قلبه ي دل، كعبه ولاست

عبّاس كيست، قلبه ي دل، كعبه ولاست(مدح)

عبّاس شمع جمع شهيدان كربلاست

عبّاس، ماه چار امام و دو فاطمه

عبّاس نور ديده ي اولاد مصطفاست

عبّاس يك مدينه ادب يك جهان حيا

عبّاس يك شهيد نه يك كربلا وفاست

عبّاس يار و ياور و سقاي اهل بيت

عبّاس شير بيشه ي سر شبز نينواست

عبّاس تشنه بود و به دريا نمود ناز

عبّاس آب شد

زعطش آب را نخواست

عبّاس ريخت آب روان را به روي آب

عبّاس گفت جام عطش آبروي ماست

عبّاس از دو دست و سر و جان و تن گذشت

عبّاس قد براي شهادت نمود راست

عبّاس زمزم جگر تشنه ي حسين

عبّاس مروه اي ست كه ثاراللّهش صفاست

عبّاس دست يار ولايت زكودكي

عبّاس دوست دار امامت زابتداست

عبّاس دست پرور شير خدا علي است

عبّاس دست و بازو و شمشير مرتضاست

عبّاس آرزوي لب خشك تشنه گان

عبّاس پاسدار حرمخانه ي خداست

عبّاس آنكه در ادب و در وفا يكي است

عبّاس آنكه پشت حسين از غمش دوتاست

عبّاس در قلمرو ايثار سر فراز

عبّاس از سكينه خجل تا صف جزاست

عبّاس و آب هر دو خجل از لب حسين

عبّاس و نهر علقمه دو اسم دل رباست

عبّاس كيست آيه ي والشّمس و والقمر

عبّاس كيست سوره ي واللّيل و والضّحاست

«ميثم» بگير دامن عبّاس را به دست

عبّاس از تمام خلايق گره گشاست

----------

عباس يعني شمع جمع هاشميون

عباس يعني شمع جمع هاشميون (مدح)

عباس يعني ماه بين فاطميون

عباس يعني شير يعني شير حيدر

عباس يعني كربلا را مير لشكر

عباس يعني حيدري ديگر به پيكار

عباس يعني مير و سقا و علمدار

عباس يعني شاه بيت شعر ايثار

عباس يعني مير و سقا و علمدار

عباس يعني نور مصباح هدايت

عباس يعني

كشته ي راه ولايت

عباس يعني شيرمرد از خُردسالي

عباس يعني زاده ي مولي الموالي

عباس يعني ماه شب هاي مدينه

عباس يعني آرزوهاي سكينه

عباس يعني دست، دست حيّ داور

عباس يعني خون ثارالله اكبر

عباس يعني مظهر كل حقايق

عباس يعني باب حاجات خلايق

عباس يعني لاله اي در چشم صحرا

عباس يعني شعله اي در قلب دريا

عباس يعني لنگر فُلك ولايت

عباس يعني جلوه اي تا بي نهايت

عباس يعني عاشقي بي دست و بي سر

عباس يعني كشته ي صد پاره پيكر

عباس يعني باب، باب الله اعظم

عباس يعني غيرت الله مجسم

ارث ادب از مادرش ام البنين داشت

ارث شجاعت از اميرالمومنين داشت

عبد خدا ابن و اخ و عمّ ولي بود

روي علي پشت حسين ابن علي بود

تنهاي تنها قدرت صد لشگرش بود

آخر دعاي فاطمه پشت سرش بود

در قلب دريا آتش تاب و تبش بود

آب بقا لب تشنه ي داغ لبش بود

عباس در دنيا و عقبي با حسين است

فرياد هر زخمش هزاران يا حسين است

با آن جلال و عزت و آقايي او

مشهور شد در كربلا سقايي او

با آنكه خود بر شهرياران شهريار است

سرباز و سقا و امير

و پاسدار است

لب تشنه پا بيرون نهاد از آب، عباس

دريا صدا مي زد مرا درياب عباس

وقتي جوانمرديّ اورا كرد احساس

دريا صدازد آفرين عباس! عباس!

الحق كه در مردانگي مرد آفريني

الحق كه فرزند اميرالمؤمنيني

در پاسخ اين غيرت و ايثار و صبرت

تا صبح محشر آب گردد دور قبرت

مدح تو اي باب المراد كل عالم

باشد فزون تر از هزاران نخلِ ميثم

----------

قلم در صفحه وصف ياس بنويس

قلم در صفحه وصف ياس بنويس(مدح)

شب عيد است از عبّاس بنويس

رقم زن وصف يار نازنين را

گل نورسته ي امّ البنين را

قلم بنويس ماه انجم است اين

ولايت را حسين دوّم است اين

قلم بنويس با ميلاد خورشيد

رخ ماه بني هاشم درخشيد

قلم بنويس خير النّاس آمد

گل امّ البنين عبّاس آمد

براي يار حقّ يار آفريدند

ابوالفضل علمدار آفريدند

مدينه بار ديگر گشته گلشن

اميرالمؤمنين چشم تو روشن

خداوند تعالي گوهرت داد

تعالي الله حسين ديگرت داد

كه مِهر و مه به يك ديدار ديده؟

دو يوسف بر سر بازار ديده

به خورشيد ولايت ماه دادند

به ثارالله، ثارالله دادند

زآغوش پدر، دامان مادر

دلش پر مي زند سوي برادر

برادر گشته محو چشم مستش

پدر گل بوسه بنهاده به دستش

قمر پيش رخ آن ماه پاره

قمر نبود بود كم از ستاره

علي با فاطمه زآن گشت همسر

كه آرد مثل عبّاس دلاور

در او مي ديد كو هستِ حسين است

به خود مي گفت اين دستِ حسين است

به چشم خويش ديد آقائي اش را

علم بگرفتن و سقّائي اش را

به خود مي گفت شير از شير بايد

به دست اين پسر شمشير بايد

ادب از دامن امّ البنينش

شجاعت از اميرالمؤمنينش

دل مادر به نورش منجلي بود

نگاهش بر حسين بن علي بود

زبس آن فاطمي خو را ادب بود

كلامي با حسينش زير لب بود

به او مي گفت عبّاسم فدايت

گل زهرا گل ياسم فدايت

پسر آورده ام يار تو باشد

تن تنها علمدار تو باشد

مهي آوردم اي شمس ولايت

كه دورت گردد و گردد فدايت

لب جان بخش خود را باز كرده

به گهواره سخن آغاز كرده

كه من يار وفادار حسينم

علمدارم علمدار حسينم

الهي اوست عشقم، اوست دردم

پر و بالم بده دورش بگردم

سلام اي يوسف مصر ولايت

سرم، چشمم، تنم، دستم، فدايت

غلام نجل زهراي بتولم

قبولم كن، قبولم، كن قبولم

تو را عبدو سپاهت را اميرم

اگر چه طفل شيرم طفل شيرم

مرا شير شجاعت داد مادر

وجودم را حسيني زاد مادر

منم شعله غم تو پنج و تابم

منم تشنه تويي درياي آبم

مرا بر تو فدايي خوانده مادر

مرا دور سرت گردانده مادر

به

شيري تشنه ي جام بلايم

بود دل در هواي كربلايم

وجودم از ولادت همدم توست

دو چشمم عاشق تير غم توست

الا اي شير زاد شير داور

حسين دوّم زهرا و حيدر

كثير السّجده اي و اشجع النّاس

تو عبّاسي تو عبّاسي تو عبّاس

تو جندالله اكبر را اميري

تو در شب عابد و در روز شيري

علمداري، سقّايت، پاسداري

ادب، ايمان، شجاعت، بردباري

مروّت، عشق آقائي ست از تو

علمداري و سقّائي ست از تو

تو ماه دامن امّ البنيني

تو فرزند اميرالمؤمنيني

تو پرچمدار احباب الحسيني

تو جان زينبي باب الحسيني

تويي دستي ولي دست خدايي

زپا افتاده پا بست خدايي

تو ذبح عيد قربان حسيني

تو پاره پاره قرآنن حسيني

ولايت بوسه بر دست تو داده

محبّت بر روي پايت فتاده

عرب ديوانه ي ماه جمالت

ادب يك لاله از باغ كمالت

نيايش عاشق و دلداده توست

نماز شب گُل سجّاده ي توست

شفاعت سجده بر خاك تو آرد

شجاعت انس با تيغ تو دارد

چراغ آسمان گلدسته هايت

وفا خشتي زايوان طلايت

جوان مردي غلام آستانت

تمام كربلا در داستانت

تو رفتي پاي در دريا نهادي

مروّت را، ادب را، درس دادي

به دريا قصّه ي تاب تبت ماند

به قلب آب هم داغ لبت ماند

تو در آيينه ي دريا، چه ديدي

كه آتش در دل آب آفريدي

سرشك از

ديده در دريا فشاندي

دو دريا را به يك دريا نشاندي

نخورده آب، چشمت بود بر آب

گمانم عكس اصغر بود در آب

جهاد و جنگ تو با نفسِ سركش

شراري گشت و دريا را زد آتش

فداي همت و ايثار و صبرت

كه گردد آب دريا دو قبرت

نه تنها اشگ «ميثم» تشنه ي توست

تو دريايي و عالم تشنه ي توست

----------

گل زهرايي باغ ولايت، ياس آوردي

گل زهرايي باغ ولايت، ياس آوردي(ولادت)

صفاي بيت خيرُ النّاس خيرُ النّاس آوردي

تعالي الله كه امشب يك جهان احساس آوردي

عروس فاطمه بنت اسد عبّاس آوردي

زدريا گوهر آوردي

به گيتي محشر آوردي

زحيدر حيدر آوردي

حسين ديگر آوردي

نبي فطرت علي غيرت حسن سيرت حسين سيما

به چشم دل نگاهش كن كه تفسير حسين است اين

سرا پا پاي تا سرِ كلِّ تصوير حسين است اين

بنازم هيبت عبّاسي اش شير حسين است اين

دو تيغ ابرويش گويد كه شمشير حسين است اين

جهاد و تيغ سرمستش

جوانمردي ست پا بستش

عَلَم دلداده ي دستش

نثار راه حقّ هستش

نمي بندد دمي چشم از جمال يوسف زهرا

ادب را زيب و زين اسن اين، مبارك باد ميلادش

پناه عالمين است اين، مبارك باد ميلادش

علي را نور عين است اين، مبارك باد ميلادش

علمدار حسين است اين، مبارك باد ميلادش

ملاحت محو گفتارش

سماحت عكس رخسارش

شجاعت مست پيكارش

عبادت كلّ

رفتارش

جمال چارده معصوم در ماه رخش پيدا

گل عبّاسي است و بوي ختم المرسلين دارد

شهامت، دست، بازو از اميرالمؤمنين دارد

ارادت را، ادب را، ارث از امّ البنين دارد

به حق دست اميرالمؤمنين در آستين دارد

كرامت سائل كويش

مروّت آبي از جويش

وفا توصيفي از خُويش

علي چون گُل كند بويش

ببوسد چشم و رخسار و جبين و بازوي او را

دل از فرزند زهرا برده چشم نيم باز او

سرافرازان عالم تا قيامت سر فراز او

سروش نينوا دارد نواي دلنواز او

پيام ظهر عاشورا در آهنگ حجاز او

به لب شير و به كف جانش

نگه بر روي جانانش

شفاعت عهد و پيمانش

شهادت عيد قربانش

زمام مهد ناز او به دست زينب كبري

زهي عزّت، زهي غيرت، زهي اجلال و آقايي

نگردد جمع جز در او علمداري و سقّايي

زدريا تشنه لب آيد برون با چشم دريايي

تو گويي آب هم مي كرد در چشمش دل آرايي

كه اي عبّاس، من آبم

مرا درياب، بيتابم

كه كامي از لبت يابم

ببين از خجلتت آبم

بريز از لعل لب آبي به قلب آتش دريا

بنازم تشنه كامي را كه با لب هاي خشكيده

به دريا از سرشك ديده ي خود آب بخشيده

درون موج، تصوير امام خويش را ديده

نه دست از آب شسته از حياتش چشم پوشيده

به بين رسم اخوّت را

تماشا كن فتوّت

را

فتوّت را مروّت را

وفا، ايثار، غيرت را

كه ديده تشنه لب از بحر پا بيرون نهد سقّا

كلاس كربلا را بين و درس عدل و احسانش

كه شد فرمانده ي كلّ قوا، سقّاي طفلانش

درود آب بر عبّاس و بر ايثار و ايمانش

سلام بحر تا صبح جزا بر كام عطشانش

به خشم بحر، طوفنده

به چشم ابر، بارنده

كه تا هستي پاينده

از او درياست شرمنده

زهي عزّت، زهي غيرت، زهي ايمان، زهي تقوا

مگر در عالم هستي دوباره حيدري آيد

و يا در اين جهان امّ البنين ديگري آيد

كه چون عبّاس، ثاراللّهيان را رهبري آيد

براي كربلا مير شجاعت پروري آيد

پدر مدحت گرش گردد

فلك دور سرش گردد

ملك خاك درش گردد

ولايت رهبرش گردد

امامت متّكي بر او شود در ظهر عاشورا

تو دست شير حقّ در آستيني يا ابوفاضل

تو سر تا پا اميرالمؤمنيني يا ابوفاضل

تو در عاشورها، شور آفريني يا ابوفاضل

تو در ايثار دريايي

تو تو بر احرار مولايي

تو سرداريّ و سقّايي

تو فرزند دو زهرايي

يكي امّ البنين و ديگري انسيّة الحورا

زهي هاشم كه چون تو در بني هاشم قمر دارد

اميرالمؤمنين نازد كه مثل تو پسر دارد

زايثار تو پيش از صبح ميلادت خبر دارد

بهشت وحي، مي نازد كه با خود اين ثمر دارد

كلامت آيت محكم

پيامت منجي آدم

حريمت قبله ي

عالم

مزارت كعبه ي «ميثم»

جمالت تا صف محشر چراغ روشن دل ها

----------

گلزار زمين خوب تر از خلد برين است

گلزار زمين خوب تر از خلد برين است(ولادت)

هر سو نگرم نور خداوند مبين است

دامان زمين سجده گه روح الامين است

در بيت ولايت پسري ماه جبين است

اين شمع فروزان حرمخانۀ دين است

اين نخل علي دسته گل ام بنين است

در باغ ولا عطر گل ياس مبارك

آمد به جهان حضرت عباس مبارك

امروز بني هاشميان را قمر آمد

از بحر خروشان ولايت گهر آمد

گلزار اميد علوي را ثمر آمد

يا فاطمۀ ام بنين را پسر آمد

گويي ملكي بود و به شكل بشر آمد

بر حيدر كرّار، حسيني دگر آمد

لبخند حسن بر گل رخسار حسين است

خيزيد كه ميلاد علمدار حسين است

عبّاس كه شد فوق بشر قدر و جلالش

عباس كه گرديده ملك محو جمالش

هرگز نرسد دست به دامان كمالش

بر قامت رعنا و به حسن و خط و خالش

دائم صلوات نبي و احمد و آلش

عطر نبوي مي دمد از باغ خصالش

شد باز چو بر شير خدا نرگش مستش

زد بوسه به پيشاني و چشم و لب و دستش

اي شير خدا بوسه بزن بر سرو رويش

اي فاطمه با خنده بزن شانه به مويش

اي مهر ببر سجده به خاك سر كويش

اي ماه زگردون بگشا ديده به سويش

اي خضر ببر آب بقا از

لب جويش

اي بحر بگير آبرو از خون گلويش

اي سيّد عشاق به بر گير چو جانشض

گه بوسه به چشمش بزن و گه به دهانش

اين طفل نه سرباز فداكار حسين است

سقّا و سپهدار و علمدار حسين است

جان بر كف و پيوسته خريدار حسين است

چشمش همه دم باز به رخسار حسين است

لبخند به لبهاش زديدار حسين است

پيداست كه قلزم خون يار حسين است

بنوشته به پيشانيش از روز ولادت

عباس بود عاشق ايثار و شهادت

عبّاس حسيني بود از روز ولادت

عباس بود منتظر روز شهادت

عباس كند با تن بي دست عبادت

عباس دهد بر همه گان درس رشادت

عباس سراپا به حسين دارد ارادت

عباس گرفته است در اين كوي سعادت

عباس، غمي جز غم دلدار ندارد

عباس، حسيني است به كس كار ندارد

من روز ازل رشتۀ آمال گسستم

من دل به ولاي پسر فاطمه بستم

من عاشق و دل باختۀ عهد الستم

من درهم و دينار عدو را نپرستم

من منتظر تير بلا بودم و هستم

اين سينه و پيشاني و چشم و سر و دستم

من در طلب شير، ني ام تشنۀ دردم

من كودك گهواره ني ام مرد نبردم

قنداقه ام از دامن گهواره برآريد

در زير قدم هاي امامم بگذاريد

شيرم به چه كار آيد شمشير بياريد

بر دامن گهواره زخونم بنگاريد

عباس، حسيني است حقيرش نشماريد

بر گوش

دل اين نكتۀ شيرين بسپاريد

آن لحظه كه عاشق به جهان چشم گشايد

از لعل لبش زمزمۀ عشق برآيد

اي بحر، خجل از لب عطشان تو عباس

اي عشق و وفا آمده حيران تو عباس

اي در ره دلدار به كف جان تو عباس

اي دين خدا عاشق ايمان تو عباس

اي عالم و آدم همه قربان تو عباس

اي فوق شهيدان، شرف و شأن تو عباس

پيوسته دلم ياد تو و يادحسين است

ميلاد تو همچون شب ميلاد حسين است

در برج ولايت تو قمري تو قمري تو

بر نخل ولايت ثمري تو ثمري تو

در بحر فضليت گهري تو گهري تو

در سينۀ عاشق شرري تو شرري تو

بر خلق دو عالم پدري تو پدري تو

الحق كه علي را پسري تو پسري تو

تو يوسف دو فاطمه و چار امامي

در بين تمام شهدا ماه تمامي

از روز ازل دست تو تقديم خدا شد

هر چند كه در صحنۀ عاشور جدا شد

جسمت به زمين قبلۀ جان شهدا شد

برني سرت آئينۀ مصباح هدي شد

افسوس كه حقّ تو به شمشير ادا شد

يكبار نگو، جان تو صد بار فدا شد

آن لحظه شدي كشته تو اي ماه مدينه

كافتاد نگاهت به لب خشك سكينه

اي كشتۀ حق در دل ما زنده توئي تو

تا هست جهان بر پا پاينده توئي تو

بر سيّد عشّاق نماينده توئي تو

در سينۀ ما، نور

فزاينده توئي تو

بر هر گره بسته گشاينده توئي تو

در قلزم خون ماه فروزنده توئي تو

الهام تو و لطف تو وجود تو بايد

بي فيض تو (ميثم) چه بگويد چه سرايد

----------

گلو تفتيده، لب خشكيده، چشمم گشته دريايي

گلو تفتيده، لب خشكيده، چشمم گشته دريايي (مدح)

محوّل از دو دستم بر دو چشمم گشته سقّايي

شهيد از خون كند آرايش صورت، جلالت بين

كه خون صورت من بر شهادت داد زيبايي

مرا از كودكي بابا حسيني تربيت كرده

چنانكه مادرم امّ البنين مي بود زهرايي

زدريا تشنه بيرون آمدم دريا صدا مي زد

زهي غيرت، هزار احسن، بر اين ايثار و آقايي

به ماه طلعت ماه بني هاشم نگر اي ماه

كه همچون آفتاب فاطمه گشته تماشايي

به دست خود شوم يار امامم يا به چشم خود

نه دستم در بدن مانده نه چشمم راست بينايي

خدا داند همان ديشب كه دور خيمه مي گشتم

صداي گريه ي اصغر گرفت از من شكيبايي

حرم تنها، امامم بي كس و تنها و من تنها

ميان دشمنان ريزد زچشمم اشك تنهايي

اگر چه مشك خالي گشت اشكم همچنان باقي ست

نه چشم من كه چشم تشنه گان هم گشته دريايي

چه گويد چون نويسد غربت عبّاس را «ميثم»

زبان را نيست گويايي قلم را نيست يارايي

----------

گويند فقيري به مدينه به دلي زار

گويند فقيري به مدينه به دلي زار (مدح)

آمد به در خانۀ عبّاس علمدار

زد بوسه بر آن درگه و استاد مؤدب

گفتا به ادب با پسر حيدر كرّار

كي صاحب اين خانه يكي مرد فقيرم

بيمار و تهديست و گرفتار و دل افكار

هر سال در اين فصل از اين خانه گرفتم

بر خرجي يكساله

خود هديه بسيار

گفتا به زنان امّ بنين مادر عبّاس

با سوز دل سوخته و ديدۀ خونبار

كز زيور و زر هر چه كه داريد بياريد

بخشيد بر اين مرد فقير از ره ايثار

خود سائل هر سالۀ عبّاس من است اين

عبّاس دل آزرده شود گر برود زار

دادند بدو زيور و زر آنچه كه مي بود

از لطف و كرم عترت پيغمبر مختار

سائل كه نگاهش به زر و سيم بيفتاد

بگذاشت ز غم گريه كنان چهره به ديوار

گفتند همه هستي اين خانه همين بود

اي مرد عرب اشگ ميفشان تو برخسار

آن سائل دلباخته با گريه چنين گفت

كي در همه جا بوده به خيل ضعفا يار

بر من در اين خانه گدائي است بهانه

من عاشق عبّاسم، نه عاشق دينار

من آمده ام بازوي عبّاس ببوسم

من در پي گل روي نهادم سوي گلزار

هر سال زدم بوسه بر آن دست مبارك

هر بار شدم محور خ صاحب اين دار

يك لحظه بگوئيد كه عبّاس بيايد

باشد كه برم فيض از آن چهره دگر بار

ناگاه زنان شيونشان رفت به گردون

گفتند فروبند لب اي مرد گرفتار

اي عاشق دلسوخته اي محور خ دوست

اي سائل دلباخته اي طالب ديدار

دستي كه زدي بوسه جدا گشت ز پيكر

ماهي كه تو ديدي به زمين گشت نگونسار

آن دست كز او خرجي يكساله گرفتي

شد قطع ز تيغ ستم دشمن خونخوار

سر بر سر ني، دست جدا تن به روي خاك

لب تشنه، جگر سوخته، دل شعله اي از نار

اين طايفه هستند در اين خانه سيه پوش

اين خانه بود در غم عبّاس عزادار

اين مادر پيري كه قدش گشته خميده

سر تا به قدم سوخته چون شمع شب تار

اين مادر دلسوختۀ چار شهيد است

گرديده دو تا قامتش از ماتم آن چار

اين مادر عبّاس همان امّ بنين است

دادند بنينش همه جان در ره دادار

سوگند به آن مادر و آن چار شهدش

بگذر ز گناه همه اي خالق غفّار

تا شيعه نگرديده هلاك از غم عبّاس

«ميثم» تو عنان سخن خويش نگهدار

----------

مادر عباس! حيدر بهر حيدر زاده اي

مادر عباس! حيدر بهر حيدر زاده اي(ولادت)

مرتضي شيرخدا، تو شير حيدر زاده اي

بهر ثارالله، ثارالله ديگر زاده اي

يا عليِّ ديگر از بهر پيمبر زاده اي

آسمانِ عصمتي، قرص قمر آورده اي

ب_ر علي بن ابيطال_ب پس__ر آورده اي

آفتاب و ماه را در مشرق رويش ببين

ذوالفقار حيدري در تيغ ابرويش ببين

بازوي خيبر گشا پيدا به بازويش ببين

صد قيامت را عيان در قد دلجويش ببين

روحش از گهواره تا كرب و بلا پر مي زند

چشم ه_ايش حرف با ساقي كوثر مي زند

ساقي كوثر، علي، اين ساقي كرب و بلاست

نرگس چشمش خدايي، عاشق تيربلاست

اين نه يك نوزاد كوچك اين نهنگ بحر لاست

عضوعضو جسم از جان بهترش را اين صلاست:

من ز آغ_وش پ_در پرواز كردم تا

حسين

با حسينم با حسينم با حسينم با حسين

كربلا باغ شهادت، شاخۀ ياسش منم

اشجع الناس است حيدر، اشجع الناسش منم

فاطمه ام البنين نازد كه عباسش منم

هر كه احساس حسيني دارد، احساسش منم

چشم م_ن در خردس_الي عاشق تير است و بس

شير من در شيرخواري آب شمشير است و بس

دست من دست علي، دست خداي عالم است

شيرِ شيرِ داورم، نام اسد بر من كم است

زخم در راه خدا بر روي زخمم مرهم است

پشت ثارالله با دست رشيدم محكم است

از ولادت چنگ بر حبل المتينش مي زنم

آسم_ان ب_ي او بگردد، بر زمينش مي زنم

مادر از روز ولادت زاده ثاراللهي ام

داده اند از شيرخواري درس خاطرخواهي ام

كربلا دريايي از خون، من در آن چون ماهيَم

بوسۀ پي در پي بابا دهد آگاهي ام

ب_وده در لالاي__ي ام البني_ن اي_ن زمزمه

جان عباسم به قربان حسين فاطمه

عشق را از دامن گهواره تمرين كرده ام

شير مادر را به شوق مرگ شيرين كرده ام

دست و فرق و چشم دادم، ياري دين كرده ام

تا شهادت از امام خويش تمكين كرده ام

هست زائ_ر جس_م ص_دچ_اك م_را در علقمه

هم محمّد هم علي هم مجتبي هم فاطمه

يوسف زهرا حسين است و خريدارش منم

با نثار جان و چشم و دست و سر، يارش منم

از ولادت تا شهادت محو ديدارش منم

بلكه فرداي قيامت هم علمدارش منم

وقف ثارالله شد پيش از ولادت هستِ من

لال__ه

عب__اسي ب__اغ ولاي_ت دس_ت من

اي تو را بادا سلام از هر نبي و هر ولي

دست و شمشير ولايت، شير ميدانِ يلي

ماه رويت در ميان آل هاشم منجلي

اولين و آخرين يار حسين بن علي

ساق_ي كوث_ر عل_ي، سقاي فرزندش تويي

آن كه عالم قبلۀ حاجات خوانندش تويي

يابن حيدر خون ثارالله اكبر كيست؟- تو

نَفس نَفس مصطفا و جان حيدر كيست؟- تو

ساقيِ لب تشنۀ سردار بي سر كيست؟- تو

بين دشمن دستِ بي دست برادر كيست؟- تو

تندري يا خشم دريايي؟ نمي دانم كه اي

نوكري؟ سقايي؟ آقايي؟ نمي دانم كه اي

خال و خط و چشم و ابروي تو قرآن مي شود

مهر تو در پيكر بي جان ما جان مي شود

دردها بي نسخه با خاك تو درمان مي شود

گر نگاهي افكني يك خلق، سلمان مي شود

لطف و احسان و كرامت گاه گاهي كن به ما

ك_م نم_ي آيد ز چشم_انت نگاه_ي كن به ما

فاطمه ام البنين چون لاله مي بويد تو را

چشم حيدر با گلاب اشك مي شويد تو را

حضرت زهرا به روز حشر مي جويد تو را

يوسف زهرا «بنفسي انت» مي گويد تو را

كاش در محشر كه «ثارالله» سلطاني كند

تو علمداري كني «ميثم» ثناخواني كند

----------

مادر ماه بني هاشم! قمر آورده اي

مادر ماه بني هاشم! قمر آورده اي(ولادت)

نخل اميد ولايت را ثمر آورده اي

بحر موّاج كرامت را گهر آورده اي

كلك صنع كبريايي را اثر آورده اي

هر چه در وصفش بگويم خوب تر آورده اي

ب__ر امي__رالمؤمنين زيب__اپس__ر آورده اي

اين پسر شمشير

و شير عترت پيغمبر است

پاي تا سر حيدر است و حيدر است و حيدر است

****

اين پسر دست علي دست علي دست خداست

اين پسر يك مطلع الان__وار مصب_اح الهداست

اين پسر ت_ا حش__ر ث__اراللّهيان را مقتداست

اين پسر قربان__ي ك_وي حسين از ابت_داست

اين پسر دست خدا با دست از پيكر جداست

اين پسر روح حسين ابن علي «روحي فدا»ست

اين پسر ماهي است در بين دو مهرِ فاطمه

اين ب_ود باب الحسين و باب حاجات همه

****

بيت مولا، ب_اغ جنّت، ياسمن، عباس توست

روح غيرت، جان آزادي به تن، عباس توست

هاشميّ_ون را چ_راغ انجم_ن، عب_اس توست

وارث شمشير و دست بوالحسن، عباس توست

ملج_أ و ب_اب المراد مرد و زن، عباس توست

بت شكن: مولا علي، لشكرشكن: عباس توست

اين خداوند ادب، عبد خداوند است و بس

در شجاعت، در وفاداري، نظيرش نيست كس

****

كيست عباس آنكه وجه الله محو روي اوست

آل هاش_م را همه دل در كمند موي اوست

غ_رق گل از بوس_ۀ دست خدا بازوي اوست

ذوالفق_ار فات_ح خيب_ر، خ__م اب_روي اوست

نخ_ل سرسب_ز ولايت قامت دلج_وي اوست

آب_روي آبرومن__دان ز خ__اك كوي اوست

از دل گه_واره ت_ا ام_واج خون در علقمه

لحظه اي غافل نگرديد از حسين فاطمه

****

آفت_اب طلع_تش خورشي_د رخس__ار حسين

دي__دن رخس__ار

او، تك__رار دي__دار حسين

از ش_ب مي__لاد ب_ودش دل، گرفتار حسين

نقد جان در دست و سرگردان به بازار حسين

با سر و با دست و چشم و تن خريدار حسين

حام_ي و س_ردار و سقّ_ا و علم__دار حسين

با وجود آنكه خود مظلوم ظالم سوز بود

مثل حيدر عابد شب بود و شير روز بود

****

م_ادر س_ادات زه__را خوانده خود را مادرش

حي__در ك_رّار مي خوان__د حسي_ن ديگ_رش

عمّ_ۀ س__ادات م__ي بالد ك_ه باشد خواهرش

ايست_اده ب_ا ادب حتّ_ي ادب در محض_رش

آف_رينش ت_ا قي__امت تشن__ه كام ساغرش

حاجت كونين جوشيده است از خاك درش

در حريمش اكتفا كردن به يك حاجت كم است

كم مخ_واه از او ك_ه او ب_اب المراد عالم است

****

او ك_ه ب__ا م__اه جم_الش عالم آراي_ي كند

او كه بر خاكش سرافرازي جبين سايي كند

او كه بي وي عشق هم احساس تنهايي كند

او ك_ه ب_ر خي_ل شهي_دان ني_ز آقايي كند

آل عصمت را ز اش_ك دي_ده سق_ايي كند

خون خ_ود را وقف بر گل هاي زهرايي كند

جسم وجان و چشم و دست وسر دهد در راه دين

گ_ل كن_د تقدي_م ث_ارالله از زخ_م جبين

****

اوست سقايي كه در آغ_وش دري_ا سوخته

هم زده آتش به دريا، هم به صحرا سوخته

همچو شمعي در ش_رار دل سراپا سوخته

آب گشت__ه در مي__ان آب و تنها

سوخته

مشك هم از اشك آن لبْتشنه سقا سوخته

مث_ل تصوي__رِ ل__بِ ف__رزند زهرا سوخته

اشك صد ايّوب مي جوشد به ياد صبر او

ت_ا قي_امت آب م_ي گردد به دور قبر او

****

اي خ_دا را تي_غ ب__ران در ني_امِ اهل بيت!

اي عل__ي را شي__ر غران در كنام اهل بيت

اي ب__ه رخس_ارت تج_لاّي تم_ام اهل بيت

اي مقامت در ص_ف محش_ر مقام اهل بيت

هم به «نفسي انت» فرمودت امام اهل بيت

هم ب_ه شمشي_رت نوشته انتقام اهل بيت

مي رسد روزي كه حق را باز هم ياري كني

ب_از، بازآي_ي و ب_ر مه_دي علمداري كني

****

تشنه اي و چشم ما دريا به پايت ريخته

دل رويِ دل در ح_ريم با صفايت ريخته

فيض روح الله در صحن و سرايت ريخته

همچو باران استج_ابت از دعايت ريخته

اش_ك ث_ارالله روي دست ه_ايت ريخته

بال حورالعي_ن رويِ پاي گدايت ريخته

جوشد از خاك درت اشك مناجات همه

بيشتر باشد به كويت عرض حاجات همه

****

مهر تو دين من، آيين من، ايمان من است

زخم ه_اي پيك_رت آي_ات ق_رآن م_ن است

پاي تا سر دردم و خاك تو درمان من است

با تو بودن از ولادت دين و ايمان من است

ذكر «يا عبّاس» درمان تن و جان من است

دست من خالي و مدحت درِّ غلطان من است

نيستم قابل كه گويم «ميثم» كوي

توام

هر كه هستم يا ابوفاض_ل ثناگوي توام

----------

ماه در خون خويش گشته خضاب!

ماه در خون خويش گشته خضاب!(مصيبت)

يك برادر بگو دوباره بخواب

ديده با تير بستي و رفتي

كمرم را شكستي و رفتي

چهره ها مثل ماهتاب شده

آب هم از خجالت آب شده

تو شهيد غريب علقمه اي

تو گل پرپر دو فاطمه اي

به دو چشم ترم قسم عبّاس

به علي اكبرم قسم عبّاس

اين همه يار داده ام از دست

كمرم با شهادت تو شكست

تن سردار و بي سري سخت است

غربت و بي برادري سخت است

آنكه دست تو را بريد و شكست

به خدا دست خواهرت را بست

منم و تو در اين ديار محن

تا نبيند غريبي ام دشمن

با وجودي كه رفتي از دستم

دست و پايي بزن بگو هستم

اين تو اين علقمه خداحافظ

پسر فاطمه خداحافظ

----------

مرا امام انس و جان گفته اند

مرا امام انس و جان گفته اند (مدح)

مهدي صاحب الزّمان گفته اند

من پسر خون خدا مهديم

وارث خون شهدا مهديم

خون خدا جدّ نكوي من است

حضرت عبّاس عموي من است

عموي من كرامت دائم است

عموي من ماه بني هاشم است

عموي من باب مراد همه است

عموي من عزيز دو فاطمه است

عموي من حسين را يار بود

حامي و سقّا و علمدار بود

عموي من اميد اهلبيت است

عموي من شهيد اهلبيت است

عموي من قبلۀ اهل ولاست

ديده فرات است و

دلش كربلاست

عموي من تشنه ز دريا گذشت

تشنۀ دريا نه ز دنيا گذشت

عموي من به بحر بي تاب شد

آب هم از خجالتش آب شد

عموي من باغ گل علقمه است

عموي من سادات بني فاطمه است

عموي من تا ببدن داشت دست

چشم زياري برادر نبست

عموي من نام خوشش دلگشاست

عموي من هميشه مشكل گشاست

عموي من كه بوده قلبش كباب

عكس سكينه ديده در موج آب

عموي من با همه آقائيش

هميشه باليده به سقّائيش

عموي من كيست در اهلبيت

ساقي بيدست و سر اهلبيت

عموي من بر شهدا ماه بود

باب حوائج الي الله بود

عموي منكه پا به هستش زده

دست خدا بوسه به دستش زده

عموي من پروازش تا خداست

سفينة النّجات را ناخداست

عموي من سلام بر صبر او

كه آب گشته زائر قبر او

عموي من ديده به قلب كباب

صورت شش ماهه در امواج آب

عموي من به آب هم ناز كرد

با جگر سوخته پرواز كرد

عموي من صورت نورانيش

شسته شده ز خون پيشانيش

دو چشم او دو چشمۀ اشك بود

تمام هستيش همان مشك بود

حيف كه بند دلش از هم گسيخت

تمام آرزويش بر خاك ريخت

حيف كه چشمش هدف تير شد

دو دست او جدا ز شمشير شد

حيف كه شد قيام آن خسته دل

به سجدۀ آخر او متّصل

حيف كه وقت سجده آن نازنين

دست نبودش كه نهد بر زمين

اي بتو تكميل تمام ادب

پيمبر عشق و امام ادب

اي كه غم از شرح غمت سوخته

آب شده آتش افروخته

بهر تو اي دار و ندار حسين

جنّ و ملك ريخت سرشگ از دو عين

صفحه و انگشت و قلم گريه كرد

نيزه و شمشير و علم گريه كرد

داغ تو اي ساقي بي چشم و دست

پشت حسين ابن علي را شكست

اشك بده تا كه بگريم چو شمع

بهر تو در خلوت و در بين جمع

«ميثمم» از بار گنه خسته ام

هر چه كه هستم به تو دل بسته ام

اي به عطايت نگه عالمين

اكشف يا كاشف كرب الحسين

----------

مصحف مولا اميرالمؤمنين عبّاس من

مصحف مولا اميرالمؤمنين عبّاس من (مدح)

از چه رو گرديده اي نقش زمين عبّاس من

ساقي لب تشنه گان بهر تو آب آورده ام

ديده بگشا سيل اشكم را ببين عبّاس من

زادۀ دست خدا از پيكر پاكت كجا

زير پا افتاده دست نازنين عبّاس من

با دو چشم خويش ديدم بر تن بي دست تو

تير باريد از يسار و از يمين عبّاس من

رفته از ضرب عمود آهنت در هم فرو

فرق خونين و رخ و چشم و جبين عبّاس من

كس نكرده چون تو دست و چشم و سر تقديم يار

اي به ايثار و وفايت آفرين عبّآس من

در نماز عشقي

و درياي خون سجّاده ات

مُهر پيشاني عمود آهنين عبّاس من

قامت زينب كمان گرديد و پشت من شكست

تا تو افتادي به خاك از صدر زين عبّاس من

لعل لب چون شاخۀ خشكيده، تن چون باغ گل

كس نديده كشته اي را اينچنين عبّاس من

كودكان چشم انتظار آب و زينب خون جگر

تو به خواب ناز و من ماتم نشين عبّاس من

در عزاي خود به «ميثم» چشم گرياني بده

تا بشويد دائم از خون آستين عبّاس من

----------

من آسمان نور و عبّاس آفتابم

من آسمان نور و عبّاس آفتابم (مدح)

من شهر عاشورايم و عبّاس بابم

من كشتي و عبّاس باشد بادابانم

من جنّت و عبّاس باشد بوستانم

من بيشه ي توحيدم و عبّاس شيرم

من احمد و عبّاس، حيدر در غديرم

عبّاس من مرد وفا جهاد است

عبّاس من باب الكرم باب المراد است

عبّاس من لب تشنه و درياست مستش

عبّاس من بي دست و عالم زير دستش

عبّاس من دريا و عالم تشنه ي او

رود فرات و چاه زمزم تشنه ي او

عبّاس من يك كربلا عشق و ادب بود

بيرون شد از درياي آب و تشنه لب بود

عبّاس من صاحب لواي اهل بيت است

عبّاس من مشكل گشاي اهل بيت است

عبّاس من فرمانده ي كلّ قوا بود

تنها سپاه من به دشت نينوا بود

عبّاس من بيدست بود و دستِ من بود

در روز تنهايي تمامِ هست من

بود

عبّاس من چون حمزه بر ختم رسل بود

هر زخم تيغش بر بدن يك باغ گُل بود

عبّاس من در ياري من جان فدا كرد

يك لحظه دست و ديده تقديم خدا كرد

عبّاس من با اشگ چشم و سوز سينه

در موج دريا ديده تصوير سكينه

عبّاس من تنها نه پرچمدار من بود

حتّي پس از جان دادنش هم يار من بود

عبّاس من بر آب ذدريا آبرو داد

از خون پاك خويش دريا را وضو داد

عبّاس من عبّاس من لب تشنه جان داد

لب هاي خشكش را به پيغمبر نشان داد

عبّاس من آثار سجده بر جبين داشت

ارث عبادت از اميرالمؤمنين داشت

عبّاس من هم يار من، هم يار دين بود

اجر جهاد او عمود آهنين بود

عبّاس من هم باغ من، هم ياس من، بود

عبّاس من عبّاس من عبّاس من بود

چون صحن من صحن و سرايش مي درخشيد

تا آسمان گلدسته هايش مي درخشيد

تنها نه اين دنيا مرا يار است عبّاس

روز قيامت هم علمدار است عبّاس

فردا قيامت مي شود پا بست عبّاس

زهرا شفاعت مي كند با دست عبّاس

كي زااده ي امّ البنين فردا گذارد

«ميثم» غلام او در آتش پا گذارد

----------

من عبد و برادر حسينم

من عبد و برادر حسينم (مدح)

فرمانده لشكر حسينم

رزمندة سنگر حسينم

لب تشنة ساغر حسينم

در ي_اري دوس_ت ب_ود و هست_م

مشك و علم است و چشم و دستم

****

گ_ه س_اقي و گ_اه پاسدارم

گ_ه مي_رم و گ_اه عبد يارم

گه بر در دوست خاكسارم

ميراث علي است ذوالفقارم

شير استم و عاب_د شبم من

شمشير حسين و زينبم من

****

دو ف_اطمه اند م_ادر م_ن

دو حجت حق برادر من

دو شير زنند خواه_ر من

دو دست جدا زپيكر من

همراه دو چشم اشكبارم

هر چار شدند وقف يارم

****

م_ن ق_رص مه دو آفتابم

م__ن آين___ة اب___وترابم

ك_رده است حسين، انتخابم

كز خون جبين كند خضابم

با آنك_ه فتاده ه_ر دو دستم

من دست امام خويش هستم

****

لطف و كرم است عادت من

ب_ي دستي م_ن عب_ادت م_ن

خ_ون شيفت_ة شه_ادت م_ن

ه_ر روز ب_وَد ولادت م_ن

م_ا راست حيات جاوداني

س_رچشمة آب زن_دگاني

****

سوگند به كام خشك اصغر

س_وگند ب_ه خون فرق اكبر

س_وگند ب_ه عت_رت پيم_بر

سوگند به دست و تيغ حيدر

مشت__اق عم__ود آهنين__م

اي خصم بيا، بزن، من اينم

****

اي بحر چه قدر بي حي__ايي!

اي آب چق__در بي وف__ايي!

اي موج بس است خودنمايي!

رو از چه به سوي

من گشايي؟

م_ن آتشي از تب حسينم

من تشنة لب، لب حسينم

****

خ_ون جگ_ر و سبوي عباس

سوز عطش و گل_وي عباس

س__وگند ب__ه آبروي عباس

اي آب ميا ب_ه سوي عباس

بگ_ذار ز تشنگي بج_وشم

والله قسم ت__و را نن_وشم

****

با آنكه چو بحر در خروشم

ب__ر آب ك__ي آبرو فروشم

اين مشك كه هست بار دوشم

با اشك نه_اده س_ر به گوشم

گويد كه سكينه گشته بي تاب

مگذار ب_ه خاك ريزد اين آب

****

افسوس كه خورد تير بر مشك

يك قطره دگر نمانْد در مشك

فري_اد كشيد از جگ_ر مشك

شرمنده شد از پيامبر مش_ك

هر جرعة آن كه ريخت بر خاك

مي گشت دلم چو موج، صد چاك

****

«ميثم» هم_ه ج_ا زبان ما باش

فري__ادِ ب__ه دلْ نه_ان ما باش

از دي__ده گه_ر فشان ما باش

س_وز دل دوست_ان م_ا باش

نظمت به جگر شراره ماست

حرف دل پاره پاره م_است

----------

من كه باشد بر جگر دائم شرار آتشينم

من كه باشد بر جگر دائم شرار آتشينم(مدح)

گل به باغ جان دمد از نغمه هاي دلنشينم

گاه چون خورشيد خيزد خندۀ نور از لبانم

گه زسيل اشگ خونين سرخ گردد آستينم

گاه در سوز و گدازم، گاه در راز و نيازم

گاه در بحر معاني، گاه در اوج يقينم

مرغ روحم زآشيان جسم در پرواز آمد

يافتم بيناي خلق اوّلين و آخرينم

جمله موجودات را ديدم كه در فخرند بر هم

هر يكي مي گفت من برتر از آن بهتر از اينم

خاك گفتا من حسين ابن علي را گرد راهم

آب گفتا مهر زهرا مام آن سلطان دينم

بادگفتا من مطيع خادمان كوي اويم

نار گفتا دشمنش سوزد زبرق آتشينم

ماه گفتا خاك راه مركبش را چهره سايم

مهر گفتا توسنش را بوسه زن برصدر زينم

گفت جبرائيل هستم بندۀ دربار آن شه

خواند ميكائيل مدحش گفت عبدش را معينم

بعد از آن گفتند اي انسان تو در عشقش چه كردي

گفت من صاحب وصال عشق آن عشق آفرينم

روز عاشورا به موجودات بانك اُخِر جُوا زد

جز مرا، كز مرتبت در كاخ اجلالش ميكنيم

دست دادم فرق دادم چشم دادم جسم دادم

تا فدا گرديد جان در راه آن نور مبينم

آن يكي شد دست بوسش و آن دگر پاي بوسش

و آن دگر گفتا كه هستي اي نگار نازنينم؟

گفت من ماه بني هاشم، سرور قلب زهرا

شبل حيدر زادۀ آزادۀ ام البنينم

معني درس وفايم، فاني راه خدايم

جرعه نوش چشمۀ علم اميرالمؤمنينم

شهسوار با وقار عرصۀ ميدان عشقم

جان نثار سيّد العشّاق فخر راستينم

خوانده يزدانم زلطف و مرحمت باب الحوائج

ياور هر دردمند و بينوا و دل غمينم

گريبارم روز

مردي، خم به ابروي كمانم

آيه نصرٌ مِنَ الله نقش بندد بر جبينم

روز محشر هر شهيدي مي برد حسرت به جاهم

زان كه پرچمدار نور چشم ختم المرسلينم

دست دادم در ره حق تا كه يزدان داد

با همه قدوسّيان طيّار در خلد برينم

اي گنه كاران بشارت باد زهرا روز محشر

آورد بهر شفاعت دست هاي نازنينم

تشنه لب در آب رفتم اين سخن با خويش گفتم

من چگونه آب نوشم شاه را عطشان ببينم

مشك را پر كردم از آب و به خود گفتم كه بايد

راه نزديكي براي خيمه رفتن برگزينم

راه نخلستان گرفتم ليك از شمشير دشمن

قطع شد دست علم گير از يسار و از يمينم

فكر كردم دست دادم آب دارم غم ندارم

سرفرازم ساقي عطشان آل ياو سينم

ناگهان ديدم كه در ره ريخت آب و سوخت فلبم

تير زد بر مشك، آن خصمي كه بود اندر كمينم

ديگر از ديدار آن لب تشنگان شرمنده بودم

تير زد دشمن به چشمم تا كه طفلان را نبينم

گفتم اكنون خوب شد خوب است برگردم به خيمه

ناگهان بر سرفرود آمد عمود آهنينم

اي علمدار ولي الله اعظم ياابالفضل (عليه السلام)

وي به يادت جاري از چشمان تر، دُر ثمينم

نيست امّيدي به جز مهر تو، روز واپسينم

----------

من كيم روي حقايق من كيم من پشت دينم

من كيم روي حقايق من كيم من پشت دينم (مدح)

من كيم شمشير خونريز خدا بازوي دينم

من كيم سردار

و سرباز امام راستينم

من كيم دست حسين ابن علي در آستينم

من كيم در جبهۀ شور و وفا فتح المبينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

من كيم فرزند حيدر من كيم يار حسينم

من كيم از كودكي مشتاق ديدار حسينم

من كيم با جان شيرينم خريدار حسينم

من كيم استاد دانشگاه ايثار حسينم

من كيم ماه بني هاشم چراغ راه دينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

من كيم صدق و صفايم من كيم مهر و وفايم

من كيم باب المرادم من كيم مشكل گشايم

من كيم حسين ابن علي دست خدايم

من كيم فرمانده كلّ قواي كربلايم

من كيم صاحب لواي سبط خير المرسلينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

من كيم احمد خصالم من كيم حيدر مثالم

من كيم كوه جلالم من كيم بحر كمالم

من كيم سرباز قرآن من كيم سقّاي آلم

من كيم يك كربلا ايثار و عشق و شور و حالم

من كيم فخر زمانم من كيم ماه زمينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

من كيم شير شجاعت من كيم مرد شهادت

من كيم عشق و ارادت من كيم زهد و عبادت

من كيم لطف و كرامت من كيم مجد و سعادت

من كيم نسل ولايت من كيم اصل عبادت

من كيم آنكو علي بوسيده دست نازنينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

من كيم روح حقايق من كيم پشت حسينم

من كيم ماه بني هاشم چراغ عالمينم

من كيم من چار

عين الله را نور دو عينم

من كيم من دامن مولا علي را زيب و زينم

من كيم در مجمع اهل ولا شور آفرينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

من كيم باب الحسينم من كيم ابن الاامامم

من كيم بر آل هاشم در زمين ماه تمامم

من كيم خون خدا فرزند زهرا را غلامم

من كيم فرمانرواي لشگر خون و قيامم

من كيم سجادهي عشاق را مهر جبينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

من حسين بن علي را با تن تنها سپاهم

من به گرد خيمۀ شمس ولايت قرص ماهم

من خلايق را چه در دنيا چه در عقبا پناهم

من فراتر از شهيدان در مقام و قدر و جاهم

من شفيع و ياور «ميثم» به روز واپسينم

من كيم عبّاس فرزند اميرالمؤمنينم

----------

نه آن طاقت كه برگردم تنت بر جاي بگذارم

نه آن طاقت كه برگردم تنت بر جاي بگذارم(مصيبت)

نه قوت تا كه جسمت را ز روي خاك بردارم

الا اي مونس تنهائيم در بين دشمنها

چگونه در ميان دشمنان تنهات بگذارم

مخور غم گر قيامت متصل گرديده بر سجده

كه پيش تير دشمن من ركوعش را بجا آرم

تو بعد از من نماندي تا تنم از خاك برداري

مرا مهلت نباشد تا تو را بر خاك بسپارم

اگر تا صبح محشر در كنار كشته ات باشم

به هر زخمت هزاران بار جاي اشك خون بارم

جراحات تنت آنقدر بسيارند، عبّاسم

كه ممكن نيست زخمت را بشويم يا كه بشمارم

چنان بي تو به چشمم ملك هستي تيره گرديده

كه گوئي روز روشن آسمان را دود پندارم

الهي «ميثم» دلخسته ام اشك مرا خون كن

كه شرح اين مصيبت را به خون ديده بنگارم

----------

هزار بار گر افتد به خاك پاي تو دستم

هزار بار گر افتد به خاك پاي تو دستم (مدح)

هنوز از تو و از هديۀ كمم خجل استم

چنان به عشق تو گشتم اسير، يوسف زهرا

كه مشتبه شده بر خلق من حسين پر ستم

به ساقي و مي و جام و بهشت و حور چه حاجت

كه من ز صبح ولادت به ياد چشم تو مستم

ببخش گر كه برادر زدم صدات برادر

تو نجل فاطمه من تا ابد غلام تو هستم

به شوق آنكه بريزم به پات نقد جواني

ز كودكي دل خود را به تار زلف تو بستم

دو دست گشت جدا از تن و جدا نشد از تو

سرم شكست ولي عهد خويش را نشكستم

تمام عمر جز اين دم كه نيست تاب قيامم

تو تا اجازه نداديث به محضرت ننشستم

به پاي عشق تو يك لحظه از دو دست گذشتم

علي به ياد همين لحظه بوسه داد به دستم

در آب رفتن و عطشان ز بحر آب گذشتن

به عهد نامه چنين ثبت بود روز الستم

گرفته ام همه جا لحظه لحظه دست تو «ميثم»

اگر تو رشته گسستي من از كرم نگسستم

----------

يابن امّ البنين سلام سلام

يابن امّ البنين سلام سلام (مدح)

نجل حبل المتين سلام سلام

ساقي تشنۀ حسين سلام

باب حاجات عالمين سلام

السّلام اي مه بني هاشم

اي چراغ ره بني هاشم

آمدم آمدم قبولم كن

خاك ذريّۀ بتولم كن

از دو چشمم گلاب آوردم

بر تو لب تشنه آب آوردم

گل امّ البنين گلابم كن

جزو زوّار خود حسابم كن

گر چه با دست خالي آمده ام

بنگر با چه حالي آمده ام

قد خم گشته از گنه دارم

نامه اي از گنه سيه دارم

در حريم تو خويش را جستم

روي خود را به خون دل شستم

اين من و اين دو چشم پر خونم

به تو مديون و از تو ممنونم

كه ز لطف و عنايت و كرمت

گشتم امروز زانر حرمت

گنهم را تو شستشو دادي

به من از اشگ آبرو دادي

تو گل پرپر دو فاطمه اي

تو حسيني دگر به علقمه اي

تو به كُلّ وجود آقايي

تو بدست بريده سقّايي

دست و چشم و سرت فدا گرديد

هر سه تقديم بر خدا گرديد

گر چه بار گناه آوردم

به حريمت پناه آوردم

خار بودم دگر گل ياسم

ز آنكه زوّار قبر عبّاسم

به دو دست بريده ات عبّاس

به دل داغديده ات عبّاس

به مقام و جلالتت سوگند

به سرشك خجالتت سوگند

به لب از عطش فسردۀ تو

به دل و چشم تير خوردۀ تو

به وفا داري و به آقاييت

به علمداري و به سقّاييت

به امامي كه دست تو بوسيد

به قدي كز مصيبت تو خميد

به دو چشمان بسته ات سوگند

به جبين شكسته ات سوگند

هم به دنيا بسوز، هستم را

هم به عقبي بگير، دستم را

اي به قربان مكتب صبرت

آب هم گشته زائر قبرت

تا قيامت به ياد تربت تو

آب گريد به ياد غربت تو

ناله از موج بحر برخيزد

آب هم بر تو اشك مي ريزد

تا به دريا عطش رسالت تو است

آب هم آب از خجالت تو است

----------

شب عاشورا

آن شب كه بودي انتخاب ظلمت و نور

آن شب كه بودي انتخاب ظلمت و نور

قومي در آغوش خدا، قومي ز حق دور

يك سو صف حق، سوي ديگر بود باطل

ق_ومي پ_ي دل_دار و ق_ومي بندۀ دل

آن سو خي_امِ ن_ار و اين سو خيمة نور

آن سو سراسر ديو و دد، اين سو همه حور

خلقت مي_ان اي_ن دو خيم_ه ايستادند

قومي به آن قومي به اين سو رو نهادند

اي دوست خود را در كدامين خيمه ديدي

ي__ار حسيني ي__ا طرف__دار يزي_دي؟

خود در چه قومي كرده اي احساس، خود را؟

بگشاي چشم عبرت و بشناس خود را

آن سو زحق دل ها جدا بود و جدا بود

اين سو خدا بود و خدا بود و خدا بود

آزاد م__ردان دور ث__ارالله بودن_د

از سرنوشت خويشتن آگاه بودن_د

همچون عروسان،مرگِ خون را طوق كردند

غسل شهادت در سرشك شوق كردند

بنوشته بر رخسار خود با اشك ديده

تنه_ا حي_ات م_ا جهاد است و عقيده

در انتظار

صب__ح ف__ردا بي شك_يبند

ه_ر ي_ك زهيرن_د و بُريرند و حبيبند

عب_اس گوي_د: وقف خاك دوست، هستم

اين ديده،اين پيشاني،اين سر،اين دو دستم!

م___ن زادة آزاده ام الب__نينم

مشت_اق شمشير و عمودِ آهنينم

ف_ردا كن_م درياي خ_ون، دشت بلا را

چون روي خودگلگون كنم كرب وبلا را

اكبر ك_ه از س_ر تا قدم پ_ر از خ_دا بود

ممسوس در ذات خدا، از خود جدا بود

پيش از شهادت حال با شمشير مي كرد

آيين__ة دل را نش__ان تي__ر مي كرد

درياي خون آغوشِ مولا بود بر او

زيبات_ر از دام_ان ليلا ب_ود ب__ر او

قاسم عروس مرگ را در بر گرفته

گويي دوباره زندگي از سر گ_رفته

ازبس كه داردمرگِ خون را چون عسل،دوست

ب_ر ق_امتِ رعن_ا زره پوشي_ده از پ_وست

ث__ارالله اك__بر چ__راغ انجمن ها

بنشسته دور از انجمن تنهاي تنها

چون شمع سوزان اشك وسوزوتاب وتب داشت

آوازه ي__ا ده__ر افٍ ل_ك ب_ه ل_ب داش_ت

نخ_ل امي_دش گشت_ه خ_رم از ب_ر و برگ

لب هاي جان بخشش سخن مي گفت بامرگ

گرديده ع_اشورا مجسم در نگاهش

مي بود سعي از خيمه گه تا قتلگاهش

صد بسمل بي ب_ال و پر مي ديد آن شب

آب آور بي دست و سر مي ديد آن شب

مي دي__د پ_رپ_ر ب_وستانِ ه__اشمي را

غلطان به خون هجده جوان هاشمي را

مي ديد از خون، بزمِ گل باران خود را

ان__دام

پ_اره پ_ارة ي__اران خ__ود را

مي ديد در درياي خون تاب و تبش را

ب__الاي ت___لّ زينبي__ه زين__بش را

مي دي__د ن_وك ني__زۀ دشمن سرش را

پ__اشيده از ه__م عضوعضوِ اكبرش را

در كف__ه عش_ق و ارادت هستِ او بود

قنداق__ه اصغر ب__ه روي دستِ او بود

----------

امشب سپاه حق و باطل صف كشيدند

امشب سپاه حق و باطل صف كشيدند

يك دسته حق، يك دسته باطل برگزيدند

در انتظار صبح فردا مي خروشند

يك دسته جان، يك دسته جانان مي فروشند

يك دسته راه نار را در پيش دارند

يك دسته عشق يار را با خويش دارند

امشب حسينيون نمي گنجند در پوست

فردا بود معراجشان از دوست تا دوست

امشب بلا جويان عاشق در نمازند

فردا به نوك نيزه سرها سر فرازند

امشب دهد آل علي را پاس، عباس

فردا كنند اهل حرم عباس، عباس

امشب عدو دارد هراس از خشم عباس

فردا به ميدان خون رود از چشم عباس

امشب شود از شرمِ سقا آب، دريا

فردا شود از اشك او سيراب، دريا

امشب شود وقف ولايت هستِ عباس

فردا جدا گردد ز پيكر دست عباس

امشب به جاي آب، سقا اشك دارد

فردا نه دست و نه عَلَم نه مشك دارد

امشب شب است و نغمة قرآن اكبر

فردا عطش بازي كند

با جان اكبر

امشب علي دور پدر گردد هماره

فردا بود زخمش به پيكر بي شماره

امشب فلك بازي كند با جان ليلا

فردا شود نقش زمين قرآن ليلا

امشب علي اصغر كند شب زنده داري

فردا شود خونش ز حلق تشنه جاري

امشب سكينه چون كبوتر مي زند بال

فردا زيارت نامه مي خواند به گودال

امشب شب است و زينب و اشك شبانه

فردا بگيرد اجر خود از تازيانه

امشب چو گل زينب گريبان را دريده

فردا شود زوارِ رگ هاي بريده

امشب سرشك از چشم پيغمبر روان است

فردا سر فرزند زهرا بر سنان است

امشب حسين است و شب و چشم تر او

فردا زند فواره خون از حنجر او

اي كاش امشب آسمان از ره بماند

مه جاي نور از ديده با ما خون فشاند

اي كاش خورشيد از افق بيرون نيايد

تا جانب گودال شمر دون نيايد

اي كاش عمر آسمان پايان پذيرد

تا خيمه هاي فاطمه آتش نگيرد

اي اسب ها خون جاي اشك از ديده باريد

فردا مبادا روي قرآن پا گذاريد

اي سنگ دشمن نشكني آيينه اش را

اي نيزه نشكافي به مقتل سينه اش را

اي اشك امشب مونس چشم ترش باش

اي فاطمه فردا تو بالاي سرش باش

اي جان عالم بال زن از تن برون شو

اي چشم "ميثم" گريه كن درياي خون شو

----------

امشب، شب قيامت كبراي ديگر است

امشب، شب قيامت كبراي ديگر است

هر لحظه يك گزارش صحراي محشر است

امشب رسد به گوش، مناجات عاشقان

فردا، به روي خاك، بدن هاي بي سر است

امشب، علم به دست علمدار كربلاست

فردا، تنش به علقمه، در خون شناور است

امشب رباب، دست دعايش بر آسمان

فردا تسلّي دل او، داغ اصغر است

امشب دعا به جان جوانان كند، حسين

فردا به روي دامن او نعش اكبر است

امشب عطش گرفته ز قاسم توان و تاب

فردا به جاي آب، دهانش ز خونْ تر است

امشب دعاي زينب كبراست يا حسين

فردا لبش به زخم گلوي برادر است

امشب حسين گرم مناجات با خداست

فردا هزار پاره ز شمشير و خنجر است

امشب حسين پيرهن كهنه اش به بر

فردا، نه سر، نه پيرهن او را، به پيكر است

«ميثم» دمد ز هر نفست شعله هاي دل

نظم تو سوز سينۀ آل پيمبر است

----------

اي شب عاشور شور آورده اي

اي شب عاشور شور آورده اي

شعله در درياي نور آورده اي

اي شب زيباي هفتاد و دو يار

ليلة الاحياي هفتاد و دو يار

در فضاي سينه، ماهت آتش است

اخترانت اشك و آهت آتش است

اي شريك سينه هاي سوخته

تو شبي يا خيمه ي افروخته

ذكر جانسوزت نداي العطش

گشته لبريز از صداي العطش

مرغ شب پر باز كن، پر باز كن

با شرار آه من پرواز كن

پر بزن آنجا كه

جان پر مي زند

مر غ روح عاشقان پر مي زند

پر بزن تا كعبه ي قالوا بليٰ

تا ابد بيتوته كن در كربلا

سوز سقا را دمي احساس كن

رو به سوي خيمه ي عباس كن

برتن بي تاب ها تابي ببر

از براي تشنگان آبي ببر

بس كه طفلان راست برلب، آب! آب!

از خجالت آب هم گرديده آب

اشك چشم اصغر و آه رباب

كرده امشب قلب دريا را كباب

دامن دُردانه ها درياي دُر

جام خالي چشم ها از اشك پر

از عطش ذكر عطش از ياد رفت

آبروي آب هم بر باد رفت

آسمان امشب فرو ريزي به خاك

چون دل عباس گردي چاك چاك

ماه سر گردان شوي در آسمان

هم زمين آتش بگيرد هم زمان

كاش از ظلمت شود عالم سياه

تا نيايد شمر دون در قتلگاه

صورت اكبر تماشايي شده

مادرش در خيمه زهرايي شده

اين صداي گريه ي پيغمبر است

يا مناجات علي اكبر است

آه ياران اين بود جان حسين

لاله ي ليلا و قرآن حسين

حيف از اين لاله كه پرپر مي شود

مثل گل صد پاره پيكر مي شود

حيف از اين قرآن كه با شمشيرها

آيه هايش را بود تفسيرها

ليلة الاحياي مصباح الهداست

اين شب بيداري خون خداست

اي شب درد و شب

رنج و ملال

از تو دارم، از تو دارم اين سوال

ظهر فردا گر بيفتد بر زمين

دست هاي زاده ي ام البنين

چون صداي ناله اش آيد به گوش

پرچم او را كه مي گيرد به دوش؟

كي در آن ميدان علمداري كند؟

تا كه ثارالله را ياري كند

آه آه از قلب زينب آه آه

واي بر فردا و امشب آه آه

تا برآيد شيعه را آه از نهاد

اشك ميثم وقف ثارالله باد

----------

اينك حسين است و شب راز و نيازش

اينك حسين است و شب راز و نيازش

روح تم__ام انبي__اء مح__و نم__ازش

آواي ق__رآنش ز ق__رآن مي بَ_رد دل

بگذشته از جان و زجانان مي ب_رد دل

بي واسطه جايش در آغوش خ_دا بود

تنها نه از خلقت كه از خود هم جدا بود

مي گفت:يارب! اين من و اين بود و هستم

ب_ود و نب__ودم را گ__رفتم روي دستم

در ع_الم زر ب_ا ت_و ب_وده اي_ن ق_رارم

اينك تو هر چه دوست داري،دوست دارم

ز آن سرفرازم كه سرم را دوست داري

گل زخم ه_اي پيك_رم را دوست داري

صد لالۀ پرپر نثارت كردم اي دوست

خون علي اصغر نثارت كردم اي دوست

ايث_ار ج_ان و س_ر مب_ارك باد بر من

داغ ع_لي اكبر مب__ارك ب__اد ب_ر من

فري__اد ي__ارانم ب__ه از آواي ب__لبل

سم ستوران خوب ت__ر از شاخة گل

سوز

عطش از سردي درياست بهتر

سنگ جبين از لال__ة حمراست بهتر

ب__وسم به زخم سينه نوك تيرها را

شويم به خوناب جگر، شمشيرها را

زخم زبان ها م_رهم زخمند ب_ر من

اين زخم تيغ دوست، اين دشنام دشمن

گودال خون بر من گلستان بهشت است

نام بهشت اينجا كه جاي توست،زشت است

بگذار خون جوشد ز رگ هاي گلويم

بگ_ذار زي_ر تي_غ ه_م ذكر ت_و گويم

بگ_ذار ط_فلم دامن__ش آتش بگيرد

از ترس دشمن در دل صح_را بميرد

بگذار تا مهمان ش_ود س_ر در تنورم

بگ_ذار از مطبخ رود ت_ا عرش، نورم

چوب جفا و لب چه شيرين است با تو

زخم سر زينب چه شيرين است با تو

روز ازل گفتم ب__لا را دوس__ت دارم

ت_ا صبح محشر كربلا را دوست دارم

به اشك و سوز و مناجات، سركنيد امشب

به اشك و سوز و مناجات، سركنيد امشب

به شوق مرگ، شب خود سحر كنيد امشب

به پيش نيزه و شمشير و تير و سنگ، همه

به خنده سينۀ خود را سپر كنيد امشب

نماز وتر بخوانيد و سجدۀ آخر

دعا به زينب خونين جگر كنيد امشب

كمال تان پر و بال عروج تان گشته

به قلۀ ابديت سفر كنيد امشب

شما به مكتب توحيد، زندگي داديد

مباد آنكه ز مردن حذر كنيد امشب

دل شب است بياييد دخت زهرا را

ز ايستادگي خود خبر كنيد امشب

كنون كه آب

روان را به روي تان بستند

ز اشك شوق، لب خويش تركنيد امشب

اگر كه عاشق ديدار جد من هستيد

به صورت علي اكبر نظر كنيد امشب

جوان من بدنش قطعه قطعه خواهد شد

رواست گريه به حال پدر كنيد امشب

شرار آتش شعرش همه ز سوز شماست

دعا به «ميثم» ما بيشتر كنيد امشب

----------

ما اندكيم و خيل دشمن، بي شمارند

ما اندكيم و خيل دشمن، بي شمارند

ما چند فرد، اينان همه، چندين هزارند

اين ظلمت شب، اين شما، اين راه صحرا

ياران من، اين قوم، با من كار دارند

امشب مرا در كربلا تنها گذاريد

آخر عزيزان شما، چشم انتظارند

من در پي ارشاد اينانم، دريغا!

اينان، مصمّم از براي كارزارند

هر كس بماند با من اينجا، كشته گردد

ياران من، يكسر قتيل اين ديارند

اينان نه تنها، تشنۀ خون من استند

حتي به فكر خون طفل شيرخوارند

اينجا جواب العطش، تير سه شعبه است

اينجا به حلق تشنه خنجر مي گذارند

فردا در اينجا، دسته گل هاي مدينه

لب تشنه، زير خارها، جان مي سپارند

فردا شوم، از چار جانب تيرباران

اين تيرها بايد ز پشتم سر در آرند

فردا، تمام كوه ها، بر من بگريند

فردا تمام سنگ ها، بر من ببارند

فردا تمام قصۀ ما را، در اين دشت

شمشيرها، بر خاك، با خون مي نگارند

زوّار من، تا بيشتر بر من بسوزند

با خود كتاب نخل «ميثم» را بيارند

----------

ما همه بندۀ آزاد تو هستيم حسين

ما همه بندۀ آزاد تو هستيم حسين

هرچه جز عهد تو ديديم، شكستيم حسين

ما همان يار قديميم كه از صبح الست

همه در عالم زر با تو نشستيم حسين

آن زماني كه نه دل بود و نه ما خلق شديم

قيد جان را زده و دل به تو بستيم حسين

ما مي وصل تو با دست خدا نوشيديم

تا دم مرگ همه باده پرستيم

حسين

مستي بادۀ جنت چه كند با دل ما

ما كه از آب دم تيغ تو مستيم حسين

دست عباس علمدارت اگر قطع شود

ما براي تو سراپا همه دستيم حسين

گو دو صدبار سر از پيكر ما بردارند

ما همينيم، همينيم كه هستيم، حسين

پيش زهرا و علي روز جزا شاهد باش

رشتۀ عهد تو هرگز نگسستيم حسين

تو همان روي خدايي كه ز ما دل بردي

ما همان بندۀ پيمان الستيم حسين

تا كه با قامت جان پيش تو تعظيم كنيم

عاشق ترك تن و ترك سر استيم حسين

وصف ما تا ابديت سخن «ميثم» توست

كه ز هر دام، به توفيق تو رستيم حسين

----------

متاب اي ماه امشب، تا نبينم صبح فردا را

متاب اي ماه امشب، تا نبينم صبح فردا را

ببار اي اشك تا دريا كنم دامان صحرا را

بريز اي آسمان خون جاي باران بر زمين امشب

كه پرپر مي كند فردا خزان گل هاي زهرا را

بگرييد اي تمام اهل عالم آن چنان امشب

كه با اشك خود از خجلت برون آريد سقا را

نداي ارجعي دل برده از هفتاد و دو عاشق

صداي العطش آتش زده اعماق دريا را

وضو گيريد از خون دل خود اي بني هاشم!

كه برداريد فردا از زمين، قرآن ليلا را

نگهدار اي سكينه! اشك هاي ديده ي خود را

كه در گودال خون فردا بشويي جسم بابا را

ميا اي آفتابِ صبح بيرون از افق فردا

كه با سوز عطش اصغر ندارد تاب گرما را

الهي مهر زنداني شود در سينه ي مشرق

كه در گودالِ خونﹾ زهرا نبيند ظهر فردا را

بگرديد آل ياسين سخت فردا در بيابان ها

كه دريابيد زير خارها گل هاي طاها را

سپاه حق و باطل صف كشيدند از دو سو ميثم

ميان اين دو صف بشناس دنيا را و عقبا را

----------

وداع

اي به روي قلب من، نقش كف پاي تو

اي به روي قلب من، نقش كف پاي تو

تند مرو تا كنم، سير تماشاي تو

خون دلم موج موج، اشك غمم بحر بحر

تا كه بشويم غبار، از رخ زيباي تو

من كه تو را خواهرم، از بغل مادرم

بوده نگاهم فقط، بر قد و بالاي تو

سر به فلك مي كشد آه شرربار من

نقش زمين مي شود، قامت رعناي تو

تند مرو از برم، گفته به من مادرم

تا بزنم بوسه بر، روي دل آراي تو

اي سپر تيرها، عاشق شمشيرها

سنگ جفا مي زند، بوسه به سيماي تو

در جگرش سوز بود، ياد همين روز بود

جّد تو گر بوسه زد، بر همه اعضاي تو

اي علمت آه من، تند مرو ماه من

كاش كه دخت علي، كشته شود جاي تو

يوسف زهراي من، واي من و واي من

چون زسر نيزه ها، بشنوم آواي تو

آتش دل ها شده شعله ي فرياد من

سينه ي ميثم شده دفتر غم هاي تو

----------

اي سنگ ها پيوسته با من خون بگرييد

اي سنگ ها پيوسته با من خون بگرييد

چون ابر در صحرا و در هامون بگرييد

اي اشك ها باران خون گرديد در چشم

اي بح_رها طوفان شويد از آتش خشم

طوفان اشك و سيل خون شد سدِّ راهم

خورشي_د را ظلمت گرفت از دود آهم

اي آسم_ان كن گري_ه چ_ون ابر بهاران

مگذار ت_ا از ه_م ج_دا گردن_د ي_اران

ب_ر ي_وسف زه_را دگ_ر ي_اري نمانده

حت_ي عَ_لم، حت_ي علم_داري نمانده

هفت_اد و دو آزاد م_رد افت__اده بر خاك

هفتاد و دو قرآن همه با جسم صد چاك

خيمه پر از فرياد و آه و اشكِ زن هاست

پشت و پن_اه ع_المي تنه_اي تنه_است

هنگام رفتن گشته مشتي زن سپ_اهش

بي_ن هم_ه گ_رديده طفل_ي سد راهش

از اشك خونين سرخ كرده خاك ره را

م_وي پ_ريشانش پريشان ك_رده شه را

از چشم حق با نرگس چشمش بَرد دل

دستش به دست اسب و پايش مانده در گل

او در ميان جمع پيش از جمع مي سوخت

آرام بود و بي صدا چون شمع مي سوخت

افت_اده بابا را ب_ه رخس_ارش نظ_اره

كز گريه مي لرزد به گوشش گوشواره

آزاد كرد از حبس دل س_وز نهان را

آهي كشيد از دل كه آتش زد جهان را

كاي سوخته از

سوز آهت حاصلم را

«لا تحرقي قلبي» م_زن آتش دل_م را

اي سدِّ راهم سيل اشك و دود آه_ت

كشتي مرا هم با سكوتت، هم نگاهت

يك لحظه از هم باز شد بغض سكينه

فري_اد آرامي كشي_د از س_وز سين_ه

گفتا به مرگ سرخ تن دادي پدرجان

ب_ر تير دشمن سينه بگشادي پدرجان

فرم_ود چ_ون بر تيغ دشمن رو نيارد

ياري كه غي_ر چن_د زن ياري ندارد

آهي كشيد از سينة س_وزان سكينه

گفت اي پدر ما را ببر سوي مدينه

تنهاي تنها رو ب_ه كام م_رگ بردي

ما را در اين صحرا به دست كي سپردي؟

فرمود اينجا جز خدا ياري ندارم

تنها به لطف او شما را مي سپارم

بايد به صحرا سر نهيد از آشيانه

باي_د سپ_ر گردي_د پيش تازيانه

بايد كه گم گرديد در دامان صحرا

گردي_د زي_ر خارها مهمان زهرا

آرام ب_اشيد از عزي_زانم خدا را

در كوچه هاي كوفه مي بينم شما را

اي همة عمر من لحظة ديدار تو

اي همة عمر من لحظة ديدار تو

تند مرو تا كنم جان خود ايثار تو

با چه دلي مي بري از من مظلومه دل

اي كه دلم از ازل بوده گرفتار تو

تند مرو از برم كز بغل مادرم

بوده نگاهم فقط بر گل رخسار تو

اهل حرم چون سپاه دور تو با تير

آه

دخت علي پيش رو جاي علمدار تو

صبر كن اي تشنه لب تا كه در اين تاب و تب

آب به طفلان دهد ديدة خونبار تو

با دل افروخته با جگر سوخته

بر تو دعا مي كند عابد بيمار تو

دشمن اگر از عناد گوش به پندت نهاد

در پي پاسخ نبود سنگ سزاوار تو

با همه داغ جگر نيست به من سخت تر

لحظه اي از لحظة آخر ديدار تو

يار تو را مي برد، گرگ تو را مي درد

يوسف من مي روي دست خدا يار تو

سينه ام آمد به تنگ شد جگرم چنگ چنگ

كاين همه گرگ آمده بر سر بازار تو

مشتري تو خداست با همة هست خود

"ميثم" بي مايه هم گشته خريدار تو

----------

سپر كردي به تيغ و تير و نيزه، پيكر خود را

سپر كردي به تيغ و تير و نيزه، پيكر خود را

گرفتي جاي پرچم روي دست خود، سر خود را

تمام عمر من با تو، تو با من بوده اي، چون شد

كه تنها مي گذاري بين دشمن خواهر خود را

كمي خم شو به زير پاي اسب خود نگاهي كن

فرود آ در بغل گير اي برادر دختر خود را

عزيز فاطمه دشمن نبيند تا كه تنهايت

مرو تنها ببر با خود عليّ اصغر خود را

بيا از اشك خود آبي فشانم بر

لب خشكت

كه سقا جاي سقا كرده ام چشم تر خود را

خروش العطش پر كرده اين صحراي سوزان را

خبر كن در كنار علقمه، آب آور خود را

رقيه، نجمه، ليلا، من، سكينه، همرهت هستيم

مكن احساس تنهايي، نگه كن لشگر خود را

سر خود را به بالا گير تا بوسم گلويت را

ببوسم باز جاي بوسه هاي مادر خود را

اگر باور ندارند اين سپه جدت پيمبر را

دوباره روي دستت گير نعش اكبر خود را

چنان از شعله هاي آه زينب پر شدي ميثم

كه جاي شعر پُر كردي زآتش دفتر خود را

----------

سواره رفتي و من همرهت پياده دويدم

سواره رفتي و من همرهت پياده دويدم

چگونه دل ببرم از تو اي تمام اميدم

پس از وداع چنان تاختي به جانب ميدان

كه هر چه تند دويدم به مركبت نرسيدم

نفس به سينه فرو ماند و سوخت حنجر خشكم

ز پشت سر به تو كردم نگاه و آه كشيدم

همين كه پيرهن كهنه را ز من طلبيدي

هزار مرتبه مرگ خود از خدا طلبيدم

هنوز اشك وداعم به ديده بود كه ناگه

صداي نالة "هل من معين" به گوش شنيدم

به حيرتم كه نهم رو به خيمه يا كه به ميدان

فقط ستادم و با گريه پشت دست گزيدم

به جان مادرم اي يادگار مادر زينب

تو جان

به دست گرفتي من از تو دل نبريدم

ستاده ام سر راه و دلم قرار ندارد

بيا دوباره نگاهت كنم حسين شهيدم

اگر چه بي تو گريبان صبر پاره نكردم

هزار مرتبه دل را به جاي جامه دريدم

مگر نه "ميثم" آلوده ام خدا نظري كن

به مهر آل به روي سياه و موي سپيدم

----------

كمي آهسته رو بگذار، تا زينب شود يارت

كمي آهسته رو بگذار، تا زينب شود يارت

حياتم بخش، يك بار دگر از فيض ديدارت

به جان مادرم رخصت بده، اي يوسف زهرا

كه زينب با كلاف جان خود گردد خريدارت

علمدارت اگر، بي دست و سر افتاده من هستم

به عباست قسم، بگذار تا گردم علمدارت

بيابان، پر ز گرگ و يوسف من، يكّه و تنها

چگونه بسپرم، بر يك بيابان گرگِ خونخوارت

الهي آب گردم، همچو شمعي در شرار دل

كه مي بينم ز بي آبي پريده رنگ رخسارت

به دنبال تو آيم يا به سوي خيمه برگردم

بگريم با ربابت، يا بگردم دور بيمارت؟

مرو تا آتش قلب تو را با اشك بنشانم

كه باشد، داغ روي داغ روي داغ بسيارت

دلم چون پردۀ گل، در غمت صدپاره گرديد

كه هفتاد و دو گل، يك روزه پرپر شد زگلزارت

ميان دشمنان، ناموس خود را مي نهي تنها

تو كه ياري نداري، پس برو دست خدا يارت

از آن

قلب محبّان را، به آتش مي كشد ميثم

كه سوز ما بود، در نظم اين عبد گنهكارت

----------

لب تشنه مي روي ز برم؛ صبر مي كنم

لب تشنه مي روي ز برم؛ صبر مي كنم

بگذار خون شود جگرم؛ صبر مي كنم

كوه فراق را به سر دوش مي كشم

هرچند بشكند كمرم صبر مي كنم

رگ هاي پاره پاره، تن قطعه قطعه را

در قتلگاه مي نگرم؛ صبر مي كنم

تسليم محضم و به بلا دل سپرده ام

غم، هرچه آورد به سرم صبر مي كنم

در شام و كوفه چنگ زنان، هركجا زنان

توهين كنند بر پدرم، صبر مي كنم

اي همسفر به جان تو حتي اگر كنند

با قاتل تو همسفرم، صبر مي كنم

با ياد كام خشك تو تا صبح روز حشر

گر خون رود ز چشم ترم صبر مي كنم

بايد كه از تو پيرهن پاره پاره اي

از بهر مادرم ببرم؛ صبر مي كنم

«ميثم!» بگو كه لحظه به لحظه غم حسين

بر جان و دل زند شررم؛ صبر مي كنم

----------

گودال قتلگاه

لاله ي پرپرم! أأنت اَخي

لاله ي پرپرم! أأنت اََخي

پسر مادرم! أأنت اَخي

با من داغديده حرف بزن

از گلوي بريده حرف بزن

بس كه زخم است روي زخم، تنت

جاي يك بوسه نيست بر بدنت

اي همه جد و مادر و پدرم

رفتي اما نمي روي ز بَرَم

خون تو غسل و زخم تو كفنت

يوسف من! كجاست پيرهنت؟

از چه بينم به خاك عريانت؟

پدرو مادرم به قربانت

يك زن و داغ روي داغ به دل

يك تن و سي هزار تن قاتل

يك شهيد و هزارها شمشير

يك

كتاب خدا و اين همه تير

كاش پيش از بريدن سر تو

مي بريدند سر زخواهر تو

مصحف آيه آيه از شمشير

نقطه ي آيه هات از دم تير

تن در خون كشيده، نخله ي طور

سر به بالاي نيزه، سوره ي نور

اي تمام وجود، حائر تو

تازيانه ثواب زائر تو

سوره هاي ورق گسيخته ام

آيه هاي به خاك ريخته ام

بايد از اشك خود وضو گيرم

بعد بوسه از اين گلو گيرم

اين جنايتگران بدند بدند

دختران تو را زدند زدند

گرچه رفتند خيل انصارت

خفته در قتلگه علمدارت

غم مخور ما همه سپاه تو ايم

قاصد كشتگان راه تو ايم

خون رگ هاي تو است در بر ما

چادر فاطمه است بر سر ما

سنگ غم را نشانه ايم همه

سپر تازيانه ايم همه

محمل ما به كوفه، سنگر ماست

سر تو نوك نيزه، رهبر ماست

همه هستيم خيل لشگر تو

تا چه فرمان دهد به ما سر تو

حكم تو حكم محكم است همه

ميوه ي نخل ميثم است همه

----------

اي پيكر برهنۀ بي سر، حسين من

اي پيكر برهنۀ بي سر، حسين من

آيا تويي عزيز پيمبر، حسين من؟

پيدا نمي كنم به تنت جاي بوسه اي

جز جاي تير و نيزه و خنجر حسين من

بگذار تا زنم به گلوي بريده ات

يك بوسه با نيابت مادر حسين من

اي بر تنت سلام، جواب سلام ده

از حنجر بريده به خواهر حسين من

زخم تنت ز حد تصَوّر، بوَد فزون

زخم دلت هزار برابر، حسين من

ترسم كشند دختر مظلومۀ تو را

او را نگير اين همه در بر حسين من

برخيز و بر مسافر شامت، اذان بگو

قرآن بخوان، در اين دم آخر حسين من

من آن مسافرم كه ز خون گلوي تو

كردم خضاب، جان برادر، حسين من

گر بي تو مي روم سفر شام، غم مخور

همراه ماست شمر ستمگر حسين من

ميثم ز سوز سينۀ ما شعله مي كشد

دستش بگير در صف محشر حسين من

اي كويرِ خشكِ از خون لاله گون

اي كويرِ خشكِ از خون لاله گون

اي شب تاريك، اي صحراي خون

كوه ها و دره ها و سنگ ها

شاهد پيكار نام و ننگ ها

اين گلان سرخِ پرپر كيستند؟

اين بدن هاي مطهر كيستند؟

صحنه صحنه گل به صحرا ريخته

روي هر گل اشك زهرا ريخته

ناله ها چون آتش افروخته

خيمه ها چون سينه هاي سوخته

تشنگان را اشك ها آتش شده

آب ها در مشك ها آتش شده

سوخته در زخِم دل ها، تيرها

شرمگين از فاطمه، شمشيرها

ريخته باران اشكِ فاطمه

در مسير

قتلگاه و علقمه

بلبلان خوابيده زير خارها

داده جان از ترس دشمن بارها

گوش ها چون قلب ثارالله چاك

اشك ها از چهره ها خون كرده پاك

عابدين در آتش تب سوخته

در كنارش جان زينب سوخته

خفته در خون، آفتاب علقمه

زائر او هم علي، هم فاطمه

پيكر بي دست سقا، چاك چاك

مشك و دست و پرچم، افتاده به خاك

قاتلان در خيمه آب آورده اند

شعله بر قلب رباب آورده اند

شير در پستان مادر سوخته

آب بر لب هاي اصغر سوخته

تيرها از حنجرش خون خورده اند

مهد نازش را به غارت برده اند

دخترانِ داغدار فاطمه

داغ روي داغ برقلب همه

خوابگاه غنچه ي پرپر كجاست؟

پشت خيمه تربت اصغر كجاست؟

عقده را از قلب مادر واكنيد

قبر اصغر را بر او پيدا كنيد

دم به دم از صخره ها خيزد خروش

لحظه اي اين خون نمي افتد به جوش

روز و شب جاري است از چشم همه

خون ثارالله و اشك فاطمه

مرغ شب! آرام، يك دم گوش شو

با نواي فاطمه خاموش شو

بشنو آن مظلومه گويد با حسين

واحسينا واحسينا واحسين

مصحفِ در خاك و خون آميخته

سوره سوره آيه هايت ريخته

اي دلت لبريزِ داغ لاله ها

اي به قطره قَطره خونت، ناله ها

طايرِ در موج خون پرپر زده

زخم هايت خنده بر مادر زده

كي زده نيزه به قلبت از جفا؟

كي جدا كرده سرت را از قفا؟

اي چراغ مهر و مه در مشت تو

گو چه شد انگشتر و انگشت تو؟

شاخه ي ياست كجا افتاده است؟

دست عبّاست كجا افتاده است؟

غم مخور صاحبﹾ لواي تو منم

پاسدار خيمه هاي تو منم

يوسف از چنگ گرگان، چنگ چنگ

لاله باران گشته از شمشير و سنگ

آفتابي كه دو جا بخشيده نور

هم به مقتل، هم به دامانِ تنور

سوز تو در بيت بيتِ ميثم است

عالم ار سوزد به پاي آن كم است

----------

برادر جان سرت كو آمدم دور سرت گردم

برادر جان سرت كو آمدم دور سرت گردم

الهي م_ن ف_داي زخ_م هاي پيكرت گردم

تو ماندي من ز خون حنجرت گيسوكنم رنگين

بمان تا همسفر ب_ا خون پاك حنجرت گردم

كنار قتلگه با خ_ود دو دري_ا اشك آوردم

مگ_و سق_ا ن_داري آم_دم آب آورت گردم

تعهد كرده ام تا جان به تن دارم برادر جان

به كعب ني سپر بر حفظ جان دخترت گردم

به مقت_ل ميهمان پيك_ر ص_دپاره ات گشتم

از اينجا مي روم كوفه كه مهمان سرت گردم

سپ_ر ك_ردم ت_ن و از تازيان_ه مي كشم منت

به اميدي كه سر ت_ا پ_ا شبيه م_ادرت گردم

طواف آوردم و دور تو گشتم حال رخصت

ده

كه يك بار دگر دور ت_و ج_اي اكبرت گردم

تو از خون علي اصغر رخ خود لاله گون كردي

من از خون تو رنگين چون عليِّ اصغرت گردم

تم_ام لشكرت پيش خ_دا رفتند، رخصت ده

كه م_ن خ_ود با تن تنه_ا تمام لشكرت گردم

بخواه از من به اين سوزي كه داري درجگر«ميثم»

ب_ه ن_زد م_ادرم زه_را شفيع محشرت گردم

----------

تو روح پيكر مني؟ عزيز مادر مني؟

تو روح پيكر مني؟ عزيز مادر مني؟

مصحف آيه آيه اي يا گل پرپر مني؟

لاله ي سرخ پرپرم، ماه به خون شناورم

قسم به جان مادرم، بگو تو خواهر مني

زائر پيكرت شدم، شبيه مادرت شدم

گناه من بود همين، كه تو برادر مني

چه در كنار قتلگه، چه زير سم اسب ها

چه بر فراز نيزه ها، امام و رهبر مني

به هر كجا كه پا نهم كنار پيكر تو ام

به هر طرف كه رو كنم، تو در برابر مني

حنجر چاك چاك تو، بوده رگ حيات من

با تن غرق خون خود، روح مطهر مني

ماه به خون طپيده ام، رفتي اگر ز ديده ام

هماره در كنار من، هميشه ياور مني

نام تو حرف اولم، ياد تو ذكر آخرم

تو حرف اول مني، تو ذكر آخرمني

جانِ به لب رسيده ام، هميشه نورِ ديده ام

اگر چه رفتي از برم، هنوز در برِ مني

ميثم

بي قرار ما، هميشه اشكبار ما

مرثيه خوان مايي و قبول مادر مني

----------

رباعي گودال

زخون دل به نعشت گل فشانم

كنار جسم مجروحت بمانم

زخون حنجرت گيرم وضويي

به زخم پيكرت قرآن بخوانم

******

به چشمم اشك دامن دامن تو است

دلم صد پاره چون پيراهن تو است

زيارتگاه رگ هاي بريده

زيارت نامه ام زخم تن تو است

******

چگونه تن به زير ننگ دادند

چگونه با تو حكم جنگ دادند

نه تنها منع از آبت نمودند

جواب آب را با سنگ دادند

******

يقين دارم ز قرآن سر بريدند

هم از دين هم ز ايمان سر بريدند

اگر چه آب مهر مادرت بود

تورا با كام عطشان سر بريدند

******

وليّ كبريا را سر بريدند

امام اوليا را سر بريدند

گواهي مي دهم با كشتن تو

تمام انبيا را سر بريدند

******

به دل بغض نبي را چاره كردند

عيال الله را آواره كردند

زخنجر گشت قرآن آيه آيه

تمام آيه ها را پاره كردند

----------

ز خوناب جگر دريا كنم چشم تر خود را

ز خوناب جگر دريا كنم چشم تر خود را(مصيبت)

مگر پيدا كنم در اين يم خون گوهر خود را

الا اي بلبلان با من بناليد از براي من

كه نقش خاك ديدم لاله هاي پرپر خود را

برم تا يادگار از اين گل پرپر شده با خود

سزد از خون او رنگين كنم موي سر خود را

برادر اي زدور خردسالي

همدم زينب

چرا تنها سفر كردي نبردي خواهر خود را

زمين از اهرمن پر اي سليمان به خون خفته

در اين صحرا كجا گمكرده اي انگشتر خود را

از آن ترسم كه زير تازيانه جان دهد از كف

به جان مادرت زهرا رها كن دختر خود را

سرت از نوك ني كافي است با من همسخن گردد

دگر زحمت مده جان برادر حنجر خود را

چگونه طاقت آوردم كه ديدم بر گلوي تو

نشان زخم تيغ و بوسه هاي مادر خود را

جدائّي من و تو بند از بندم جدا كرده

چگونه از تو بردارم نگاه آخر خود را

دو زخمت مانده آن يك بر كمر اين بر جگر آري

كه ديدي داغ عبّاس و علي اكبر خود را

صداي غربتت پر كرد عالم را در آن ساعت

كه كردي دفن پشت خيمه جسم اصغر خود را

گنكاري چو «ميثم» چشم بر لطف شما دارد

مبادا روز محشر واگذاري نوكر خود را

----------

ق_رآن سوره سوره زه_را حسين من

ق_رآن سوره سوره زه_را حسين من

اوراق پاره پاره به صحرا حسين من

اين غم مرا كشد كه سرت را بريده اند

لب تشنه در ميان دو دريا حسين من

مگ_ذار قاتل_ت بب_رد سوي كوف_ه ام

زيرا كه مانده جان من اينجا حسين من

مگ_ذار ت_ا ت_و باشي و ما را كنار تو

نامحرم_ان كنند تماش_ا حسي_ن م_ن

ق_رآن م_ن چ_را اثر سم اسب هاست

بر روي

آيه ه_اي تو پيدا حسين من؟

ما گريه مي كنيم ولي بيشتر به گوش

آي_د ص_داي گري_ه زهرا حسين من

عباس كو كه خولي و شمر و سنان شدند

ب_ا كعبِ نيزه همسف_ر م_ا، حسين من

اي كاش زودتر ز تو من كشته مي شدم

بعد از تو خاك بر سر دنيا حسين من

باش_د تم_ام هست_ي «ميثم» ولاي تو

در پيش_گاه ف_اطمه ف_ردا حسين من

----------

ق_رآن سوره سوره زه_را حسين من

ق_رآن سوره سوره زه_را حسين من

اوراق پاره پاره به صحرا حسين من

اين غم مرا كشد كه سرت را بريده اند

لب تشنه در ميان دو دريا حسين من

مگ_ذار قاتل_ت بب_رد سوي كوف_ه ام

زيرا كه مانده جان من اينجا حسين من

مگ_ذار ت_ا ت_و باشي و ما را كنار تو

نامحرم_ان كنند تماش_ا حسي_ن م_ن

ق_رآن م_ن چ_را اثر سم اسب هاست

بر روي آيه ه_اي تو پيدا حسين من؟

ما گريه مي كنيم ولي بيشتر به گوش

آي_د ص_داي گري_ه زهرا حسين من

عباس كو كه خولي و شمر و سنان شدند

ب_ا كعبِ نيزه همسف_ر م_ا، حسين من

اي كاش زودتر ز تو من كشته مي شدم

بعد از تو خاك بر سر دنيا حسين من

باش_د تم_ام هست_ي «ميثم» ولاي تو

در پيش_گاه ف_اطمه ف_ردا حسين من

----------

كي ديده در يم خون، آيات بي شماره؟

كي ديده در يم خون، آيات بي شماره؟

قرآنِ سوره سوره، اوراقِ پاره پاره؟

افتاده بر روي خاك يك ماه خون گرفته

خوابيده در كنارش هفتاد و دو ستاره

پاشيده اشك زهرا بر حنجر بريده

گه مي كند زيارت، گه مي كند نظاره

سر آفتاب مطبخ، تن لاله زاري از خون

كز زخم سينه دارد گل هاي بي شماره

از گوشِ گوشواري دو گوشواره بردند

دارد به گوش خونين خون جاي گوشواره

يك كودك

سه ساله خفته كنار گودال

ترسم كه شمر آيد، در قتلگه دوباره

درخيمه آب بردند، بهر رباب بردند

سينه شده پر از شير، كو طفل شير خواره

مادرعجب دلي داشت، ذكر علي علي داشت

آب فرات مي زد بر حنجرش شراره

چون سينه ها نسوزند؟! چون اشك ها نريزند؟!

جايي كه ناله خيزد از قلبِ سنگ خاره

ياس سفيد و نيلي، طفل يتيم و سيلي

ميثم در اين مصيبت، خون گريه كن هماره

----------

مصحف آيه آيه ام آية پاره پاره ام

مصحف آيه آيه ام آية پاره پاره ام

زخم تن تو هم عدد با غم بي شماره ام

اشك دو ديدة ترم وقف گلوي خشك تو

خون گلوي خشك تو مي چكد از نظاره ام

ماه كنار علقمه مهر ميان قتلگه

آه كه پشت خيمه ها گم شده يك ستاره ام

مي زنم از درون دل بوسه به زخم حنجرت

مي رسد از چهار سو كعب ني دوباره ام

در يم خون نظاره كن از سر ني اشاره كن

تشنة يك نظاره و كشتة يك اشاره ام

يوسف من چه غم اگر مانده برهنه پيكرت

پيرهن تنت شده قلب هزار پاره ام

گرية دخترت برد صبر و قرار از كفم

خندة قاتلت زند بر دل و جان شرار ه ام

بي تو چگونه سر كنم با سر تو سفر كنم

من كه اسير

عشق تو از دل گاهواره ام

ناشده طي زيارتم در سفر اسارتم

مانده هزار مشكل و رفته ز دست چاره ام

شعلة شعر "ميثمت" سوخته قلب سنگ را

او كه هماره سوزد از سوز دل هماره ام

----------

م_ي روم و نمي رود از سر كوي ت_و دلم

م_ي روم و نمي رود از سر كوي ت_و دلم(مصيبت)

زنده به ظاهرم ولي داغ ت_و گشته قاتلم

من به ميان مقتل و تو ب_ه كن_ار محملم

نعش تو روي سينه ام رأس تو در مقابلم

دوش فقط تو بوده اي حرف دل شكسته ام

ش_اهد گفت_ه ام ب__وَد نافل_ة نشسته ام

****

سينه، رياض زخم تن، دل شده كربلاي تو

روي به هر طرف كنم، مي دوم از قفاي تو

اشك روان م_ن شده مرهم زخم هاي تو

خندة دشمنان ب_ه م_ن گرية من براي تو

حال كه رفتم از برت باش به ياد خواهرت

از ره دور مي زنم بوسه به زخم حنجرت

****

اي به لبان خشك من، جانِ به لب رسيده ات

مان_ده نش_انِ بوس_ه ام ب_ر گلوي ب__ريده ات

رفتم و مانده در برم جسم به خون كشيده ات

نيست رفيق نيم_ه ره خواه_ر داغدي_ده ات

به دوري ات رضا شوم؟- نه، به خدا نمي شوم

من ك_ه ب_ه اختيار خود از تو جدا نمي شوم

****

خيز ز جا بهار م_ن از گ_ل و بوستان بگو

از سم اسب و سينه و زخم تن و

سنان بگو

حال ك_ه مي روم سف_ر براي من اذان بگو

يا كه به همرهم بيا، ي_ا كه به ساربان بگو

حال كه قاتلت كند با من خسته دل سفر

رحم كن_د ب_ه دخترت تند مرانَد اينقدر

****

اي به گلوي خشك تو درود من سلام من

ركوع م_ن سجود م_ن قنوت من قيام من

مرهم زخم سينه ات گرية صبح و شام من

منم منم م_طيع ت_و ت_ويي تويي ام_ام من

خدا كند ب_ه ه_ر نفس جان مرا فداي تو

گر تو اشارتي كني سر شكنم به پاي تو

****

(واينك جواب امام حسين)

خواه_ر داغديده ام دست خدا به همرهت

ب_ار ب_لا كشيده ام دست خدا ب_ه همرهت

زخم زبان شنيده ام دست خدا به همرهت

سرو ز غم خميده ام دست خدا به همرهت

يگان_ه دخت_ر ع_لي حسين دي_گر علي

محمل تو در اين سفر هماره سنگ_ر علي

****

ت_و طايران خست_ه را ز آشيان_ه مي ب_ري

ه_زار ك_وه ابت_لا ب_ه روي شان_ه مي ب_ري

در اين سفر ز كعب ني به تن نشانه مي بري

ب_ار ام_انت م_را ب__ه تازيان__ه مي ب_ري

لحظه به لحظه خون به دل بهر اسارتت كنم

منتظرم ك_ه ب_از هم كوف_ه زيارتت كنم

تو كوفه را مُسَخَّر از منطق جانفزا كني

به ذوالفقار نطق خود مُعْجِز مرتضا كني

تو بعد از اين حسين را فاتح كربلا

كني

ت_و در نم_از نافل_ه حسين را دعا كني

دمي كه ظلمِ خصم را نطق تو بر ملا كند

س_ر بريده ام ت_و را ب_ر سر ني دعا كند

****

من كنم افتخارها كه چون تو هست خواهرم

ت_و ني_ز فخ_ر م_ي كني كه من تو را برادرم

اگر چ_ه م_ي شود تنت كب_ود مث_ل مادرم

قسم به جان اكبرم قسم ب_ه خ_ون اصغرم

لشكر فاتح خدا بي تو شكست مي خورد

قيام سرخ كربلا بي تو شكست مي خورد

ت_و شام را ب_ه دي_دة يزي_د ش_ام مي كني

تو كار خصم را به يك خطبه تمام مي كني

تو خواب را به ديدة ع_دو ح_رام مي كني

تو از كنار طشت زر به من سلام مي كني

منم كه روز خصم را با تو سياه مي كنم

به زير چوب خيزران تو را نگاه مي كنم

----------

يا خير المرسلين يا ختم الانبيا

يا خير المرسلين يا ختم الانبيا

صلي صلي عليك ملائك في السما

باد سلامت سرت ببين به چشم ترت

هذا هذا حسين مرمل بالدما

پيكر عريان او مانده به روي زمين

مسلوب يا نبي عمامه والردا

شيب شيب الخضيب خد خد التريب

جسم جسم السليب في ارض الكربلا

خون گلو پيرهن غبار صحرا كفن

مهموم، حتي مضي عطشان حتي قضا

مصحف و سم ستور نيزه و آيات نور

جدي واويلتا امي واغربتا

اي همه جا ياورم هم سفر بي سرم

نور

دو چشم ترم يابن الام يا اخا

دوش به سوز و گداز وقت قنوت نماز

من به تو گفتم دعا، تو هم دعا كن مرا

كاش سنان با سنان قلب مرا مي شكافت

كاش سر من ز تن جاي تو مي شد جدا

ارث تو از مرتضي روي ز خون لاله گون

ارث من از فاطمه روي كبود از جفا

كعب ني ام دم به دم گفت زيارت قبول

در يم خون تا زدم بوسه گلوي تو را

داغ روي داغ ما، زخم روي زخم تو

خصم زند خنده بر زخم تو و داغ ما

روز جزا با همين دامن آلوده اش

دست به دامان توست "ميثم" بي دست و پا

----------

ذوالجناح

ب_ر وسعت صح_را نگاهم خي_ره گشته

ب_ر وسعت صح_را نگاهم خي_ره گشته

خورشيد هم ديگر به چشمم تيره گشته

چي_زي نم_ي بينم در ام_واج تب_اهي

غير از سياهي در سياهي در سياهي

گويي چراغ عمرِ هستي گشته خاموش

خورشيد درخون گم شده،گردون سيه پوش

در قعر تاريكي چو مرغ بي پر و بال

يك اسب بي راكب برون آمد ز گودال

ب_ر پيك_رش از تي_ر دشمن ب_ال رُسته

پيش_اني از خ_ون رس__ول الله شُسته

اسبي ك_ه از م_رغ امي_دش پ_ر بريدند

در پيش چشمش صاحبش را سر بريدند

اسبي ص_داي شيهه اش ب_ر اوج افلاك

اسبي طواف آورده بر يك جسمِ صدچاك

اسبي ك_ه از دري_اي آتش تشنه تر بود

در تشنگي سيراب از خ_ون جگر بود

اسبي كه گردون را ز دود دل سيه كرد

از ص_احب او سر ب_ريدند و نگه كرد

اسبي كه همچون كوه آتش مشتعل بود

سوي حرم مي رفت و از زينب خجل بود

وقت_ي ص_داي شيهة او را شني_دند

چشم انتظاران از حرم بيرون دويدند

ديدن_د ب_ر پهل_وش زي_نِ واژگون را

ديدن_د ب_ر پيش_اني او، رنگ خون را

ديدند اشك خجلتش از ديده جاري است

ديدن_د دور خيمه گ_رمِ س_وگواري است

اهل حرم يكسر به دورش صف كشيدند

ج_اي گريب_ان سينة خ_ود را دريدند

بر گردنش انداخت دست دل سكينه

كاي همسفر با راكب خود از مدينه

اي رفرف معراجِ خون، پيغمبرت كو؟

اي آمده از فتح خيبر، حيدرت كو؟

با من بگو قرآن احمد را چه كردي

با من بگو جان محمّد را چه كردي

ما هر دو همچون طاير بشكسته باليم

اي اسب بي صاحب بيا با هم بناليم

خوب از امام خويش استقبال كردند

ق_رآن پ_اره پ_اره را پ_امال ك_ردند

وقتي كه بوسيدم لبش را جانم افروخت

از شدت هُرم لب خشكش لبم سوخت

آي_ا ت_ن بي ت_اب او را ت_اب دادند؟

آيا به آن لب تشنه آخر آب دادند؟

باب م_را آب از دمِ شمشير دادند

او آب گفت و

پاسخش با تير دادند

----------

تنِ راكب نهان در موج خون بود

تنِ راكب نهان در موج خون بود

رخ مركب ز خونش لاله گون بود

سرشك از ديده در هر صيحه مي ريخت

شرار از سينه با هر شيهه مي ريخت

بفكر چاره آن بي چاره مي گشت

بِگرد پيكري صد پاره مي گشت

دو دستش گشت پاي آن بدن خم

سر خود را فرود آورد كم كم

تن صد پاره را در موج خون جست

ز خون صاحب خود روي خود شست

نهاد آن تشنه در ميدان دويده

لب عطشان به رگهاي بريده

همه عالم فداي كشته اي باد

كه چون از صدر زين برخاك افتاد

وفا را زندگي در مكتبش بود

كه اول زائر او مركبش بود

ز اشكش دشت را ياري خون كرد

رخ از خون امامش لاله گون كرد

برون از قتلگه بي راكب آمد

بسوي خيمه اي بي صاحب آمد

صداي ناله اش را تا شنيدند

همه از خيمه ها بيرون دويدند

يكي از غم گريبان چاك مي كرد

يكي خونش به گيسو پاك مي كرد

يكي پوشاند ز اشك خود زمين را

يكي بر پشت برگرداند زين را

چراغ محف_ل طاها سكينه

دو دست از شدّت غم زد بسينه

كه اي گم كرده راكب، راكبت كو؟

چرا صاحب نداري صاحبت كو؟

چرا از تير دشمن شسته بالت؟

چرا خون خدا ريزد ز يالت

بگو اي پيكرت گرديده صد چاك

اميد ما كجا افتاده در خاك؟

تو صورت شسته اي از خون مظلوم

مرا ديگر يتيمي گشت معلوم

تو كه آتش فرو ريزي ز سينه

بگو از راكب خود با سكينه

چو خنجر بر گلوي او نهادند

بآن لب تشنه آيا آب دادند؟

به جاي آب در دل آتشت باد

كه اي «ميثم» امامت تشنه جان داد

----------

چهره از خون خدا كردي خضاب اي ذوالجناح

چهره از خون خدا كردي خضاب اي ذوالجناح

چون شرار افتاده اي در پيچ و تاب اي ذوالجناح

صيحه هايت الظّليمه، شيهه هايت يا حسين

هر نفس داري هزاران التهاب اي ذوالجناح

اي بُراق تير باران گشته در معراج خون

از چه بر تن زخم داري بي حساب اي ذوالجناح

فاش بر گو ماه زينب را كجا انداختي

در يم خون يا ميان آفتاب اي ذوالجناح

گوش كن در قلزم خون از گلوي خشك او

دمبدم آيد صداي آب آب اي ذوالجناح

چهره از خاك و غبار كربلا پوشيده اي

يا ز خون صاحبت بستي نقاب اي ذوالجناح

قلب ما را سوختي اينگونه سقّايي مكن

كم بريز از چشم گريانت گلاب اي ذوالجناح

باز شو سوي مناي خون خليلم را بگو

خيمه ها زمزم شد از اشك رباب اي ذوالجناح

من ز سوز سينۀ خود با تو مي گويم سخن

تو به اشك ديده مي گويي جواب اي ذوالجناح

با وجود آنكه ريزد از دو چشمت سيل اشك

زانويت را خون گرفته تا ركاب اي ذوالجناح

شيهه هايت شعله هاي نظم «ميثم» مي شود

تا جهان را افكند در اضطراب

اي ذوالجناح

----------

ذوالجناح امام حسين

ذوالجناح امام حسين (عليه السلام)

شعله جاي ناله خيزد از دلم

آتش افتاده است در آب و گِلم

داده ساقي جاي مي آذر مرا

سوخته يكباره بال و پر مرا

او مرا افروخته تا در دمي

سوزد از نظم نظام عالمي

شرحي از آن دشت خون آرم به نظم

گر چه حيرانم كه چون آرم به نظم

آري آري چون فتاد از صدر زين

حجّت حق، وجه رّب العالمين

مركبش گرديد از راكب تهي

گشت حيران جانب هامون رهي

بانگ زد بن سعد در ميدان جنگ

كين فرس را بايد آوردن به چنگ

راه برگيريد بر اين تيزتك

ورنه زان ترسم كه پَرّد با ملك

راه بر گيريد بر اين راهوار

تا عبيدالله ورا گردد سوار

لشكر از هر سو به گردش تاختند

سدّي از آهن به دورش ساختند

آن براق آسمان پيماي عشق

رفرف خونين عاشوراي عشق

پا بجا استاد در ميدان چو كوه

خويشتن را زد به قلب آن گروه

گاه با دندان و گاهي با لگد

اي بسا كشت و دريد و زخم زد

در ميان معركه از پيش و پشت

اي بسا، زآن لشكر كفاره كشت

ياد آن جسم شريف چاك چاك

ريخت اندام چهل تن را به خاك

خويش را تسليم بر دشمن نكرد

بيمي از فولاد و از آهن نكرد

مي زد و مي كشت زان قوم لئام

كاي

به جاي آبتان آتش به كام

دام بي جا بهر من بگذاشتيد

من نه آنم كه شما پنداشتيد

پشت من خم بهر هر نامرد، نيست

راكبم جز آن امام فرد، نيست

خون پاكان بر رخ گلرنگ ماست

رام ناپاكان شدن اين ننگ ماست

رهبر احرار بوده صاحبم

مي روم راهي كه رفته راكبم

تشنه بيرون گشتم از درياي آب

كام از آتش گرفتم جاي آب

رفرف معراج ثاراللهي ام

بر طريق راكب خود راهي ام

بال من آغشته از خون خداست

بر براق ارناز بفروشم رواست

آن درون تيرگي گم كرده نور

شيهه مي زد دم به دم با سوز و شور

دهر را پر از تلاطم كرده بود

زان كه وجه الله را گم كرده بود

پر زانجم كرد خاك راه را

تا بجويد در يم خون ماه را

ناله ها از هر سو مو مي كشيد

خاك خون آلوده را بو مي كشيد

يافت ناگه در دل ميدان جنگ

قرص خورشيدي نهان در ابر سنگ

مصطفائي خفته در درياي خون

زخم هاي پيكرش از حد فزون

جانش از برق وصال افروخته

تيرها تا پر به جسمش دوخته

سايه زد بر قامت دلجوي او

سنگ ها را زد كنار از روي او

يال و كاكل را زخونش رنگ كرد

ناله هايش خون به قلب سنگ كرد

ديده اش مي كرد دريا خاك كرد

ناله اش مي سوخت نه افلاك را

با سرشك ناله و اندوه و آه

رفت از مقتل به سوي خيمه گاه

بال ها بر پهلويش از تيرها

زخم ها بر جسمش از شمشيرها

ناله اش چون در حرم آمد به گوش

شد حرم دريائي از جوش و خروش

بانوان در آتش دل سوختند

با نواي گرم او افروختند

سر به سر، از خيمه بيرون ريختند

جاي اشك از ديده ها خون ريختند

اندر آن دشت بلا بي دادرس

ناله هاشان بود گِرد آن فرس

كاي سراپا زخمي از شمشيرها

جاي بالت رسته از تن تيرها

اي سپهر غم كه هستي باختي

ماه خود را در كجا انداختي

راكبت را از حرم برداشتي

بردي و در موج خون بگذاشتي

در سؤال آل عصمت آن فرس

پاسخش اشك خجالت بود و بس

اسارت و منازل

آفتاب اي آفتاب اي آفتاب

آفتاب اي آفتاب اي آفتاب

سر فرو بر در افق ديگر متاب

اي زمين اي آسمان نابود شو

اي چراغ آفرينش دود شو

مهر، ديروز از ميان خون گذشت

ماه از اين دريا ندانم چون گذشت

دوش تا پايان عمر شب رسيد

جان زينب بارها بر لب رسيد

بود ديشب با دلي افروخته

پاسدار خيمه هاي سوخته

شد چراغ خيمه و در جمع، سوخت

تا طلوع صبح مثل شمع، سوخت

بارها روح از تنش پرواز كرد

صبح خود را بي حسين (عليه السلام) آغاز كرد

چشم گردون بر جفايش خيره تر

شب زصبح و صبحش از

شب تيره تر

خارها بود و گل ياسش نبود

خيل دشمن بود و عبّاسش نبود

باغ او جز لالۀ پرپر نداشت

قاسم و عبدالله و جعفر نداشت

آفتابش چاك چاك افتاده بود

ماه ليلا روي خاك افتاده بود

كودكان از عمّه دل بشكسته تر

عمّه از آن نونهالان خسته تر

طايران وحي را پر سوخته

لانه هاشان هم در آذر سوخته

اين غزالان داغدار و خسته اند

باز بر آزارشان صف بسته اند

خيمه بي عبّاس و دشمن در كمين

يا علي (عليه السلام) تنهائي زينب ببين

آل عصمت لرزه بر اندامشان

منتظر تا چون شود انجامشان

ناگهان برخواست از مقتل خروش

داغداران را ندا آمد بگوش

كي عزيزان اوّا رنج و بلاست

كربلا آغاز راه كربلاست

اي به هر وادي قيامت هايتان

صبر، مات استقامت هايتان

اي در اين ميدان زبان ها تيغتان

شام و كوفه سنگر تبليغتان

بعدمن دين را شما ياور شديد

در حراي خون پيام آور شديد

خون من وحي و شما پيغمبريد

خود به تنهائي، حسين (عليه السلام) ديگريد

كوچ از بهر اسارت بي درنگ

پيش، با زينب به استقبال سنگ

آن گرامي عترت خيرالبشر

از بلا هم بر بلا آماده تر

سينه بگشودند بر تير بلا

كوچ كردند از زمين كربلا

گام اول تا قدم برداشتند

رو به سوي قتلگه بگذاشتند

ديده بر آن جسم خونين دوختند

سوختند و سوختند و

سوختند

باغبان چون باغ گل از تيرها

لاله هايش طعمۀ شمشيرها

بلبلان را نوحه و آه و فغان

در عزاي لاله ها و باغبان

هر دلي صد كربلا هنگامه داشت

هر لبي نوعي زيارت نامه داشت

چشم ها بر جسم ثارالله بود

حنجر خونين زيارتگاه بود

طايران سوخته، پر مي زدند

بوسه بر آن جسم بي سر مي زدند

جسم بي سر نه گلي ناخورده آب

بوستان را كرده درياي گلاب

بارها و بارها و بارها

ديده آسيب از هجوم خارها

بس كه بودي كثرت زخمش به تن

دخترش مي گفت هذا نعش من

زينب آمد سنگ ها را زد كنار

باغ گل را كرد پيدا زير خار

باغ نه صفحه اي زآيات نور

نقطه نقطه گشته از سّم ستور

هر كلامش را عيان تفسيرها

از دم شمشيرها و تيرها

آيه ها از خطّ خون گلرنگ بود

سطر سطرش را نشان سنگ بود

ديد زينب آن صحيفه ديدني است

آيه هايش يك به يك بوسيدني است

خواست بوسد، جاي بوسيدن نداشت

لعل لب، بر حنجر خونين گذاشت

وه چه زيبا بود در آن سرزمين

بلبل و گل را وداع آخرين

گفت بلبل با گل خود رازها

وز گلوي گل شنيد آوزاها

بلبل اين جا مهر خون زد بر دهن

حال گل مي گفت با بلبل سخن

كي شكسته بال و پر بلبل بيا

اي زدست رفته باغ گل بيا

گر چه مي دانم عزادار گلي

بعد من هم باغبان هم بلبلي

اين قدر گيسو زخون گلگون من

دختر زهرا، دلم را خون مكن

اي زارواح شهيدان زنده تر

ناله ات از داغ دل سوزنده تر

تو اميرالمؤمنين را دختري

بلكه بر كلّ مصائب مادري

صبر كن گر خصم از من سر بريد

حق تو را بر همچو روزي آفريد

تو كه خود داغ پيمبر ديده اي

بازوي مجروح مادر ديده اي

خواهرم! تو پيش تر از داغ من

ديده اي داغ علي (عليه السلام) داغ حسن (عليه السلام)

صبر تو ميراث صبر مادر است

بلكه اين ميراث، از پيغمبر است

مظهر صبر الهي، زينبم!

تو هنوز آغاز راهي، زينبم!

كربلا و كوفه و شام و بلا

گردد از صبر تو يكسر كربلا

خطبه هايت را در آن جوش و خروش

من سر ني مي دهم در كوفه گوش

تو به شهر شام محشر مي كني

كوفه را از شب سيه تر مي كني

تو چهل منزل كني با من سفر

از كنار قتلگه تا طشت زر

بود بلبل محو و مات آن صدا

تا كه شد با كعب ني از گل جدا

آن گرامي دخت شير شير حق

كرد در درياي خون تفسير حق

رو به قبله بر سر زانو نشست

زير آن قرآن خونين برد دست

از يم خون تا خدا پرواز كرد

شكر گفت و عقده از دل

باز كرد

با خدا گرديد سرگرم سخن

كاي خداوند كريم ذوالمنن

منّتي بگذار بر آل رسول

كن زما قرباني ما را قبول

ديگر اين جا صبر، ثبر از دست داد

بردباري سخت از پا اوفتاد

حلم چون زخم شهيدان خون گريست

عقل همچون ديدۀ مجنون گريست

گفت اين مرد آفرين زن، حيدر است

در مقام صبر چون پيغمبر است

گر چه مي باريد چشمش همچو ابر

قتلگه را كرد دانشگاه صبر

كاروان بر ماه خود دل بسته بود

خصم، بهر كوچ، محمل بسته بود

جان هر يك بارها مي شد فدا

تا از آن خونين بدن گردد جدا

شير دخت شير حي كردگار

كرد بر محمل يكايك را سوار

خود به تنهائي كناري ايستاد

اشك ريزان روي در مقتل نهاد

لب گشود و عقده از دل باز كرد

با حسينش راز دل ابراز كرد

كاي زدور خورد سالي ياورم

ياد داري در كنار مادرم؟

ماه رخسارت زمن دل مي ربود

تا برد خوابم نگاهم بر تو بود؟

ياد داري شامگاهي با حسن (عليه السلام)

راه پيموديد دوشادوش من؟

غافل از خواهر نگرديدي دمي

تا نباشد گرد من نامحرمي

حال بين نامحرمان گردمنند

خنده بر زخم درونم مي زنند

با تن تنها و چشم اشكبار

كرده ام بر ناقه طفلان را سوار

نيست عباس و عليِّ اكبرت

بين دشمن مانده تنها خواهرت

لطف خود را باز يارم كن حسين

(عليه السلام)

خيز از جا و سوارم كن حسين (عليه السلام)

من در اين وادي چو پا بگذاشتم

هيجده محرم به گردم داشتم

شش برادر در كنارم بوده اند

دور خيمه پاسدارم بوده اند

باغ من هم ارغوان هم ياس داشت

لاله زارم لاله چون عباس داشت

حال، خالي گشته از گل دامنم

نيست حتي غنچه اي در گلشنم

لاله زار داغ شد باغ دلم

خارها جمعند گرد محملم

رأس يارم تا جدا از تن شده

قاتل او همسفر با من شد

اي شتربانان! مرا ياري كنيد

ناقه ها! بر غربتم زاري كنيد

نيست از اين كاروان دل خسته تر

ساربانا لحظه اي آهسته تر

داغ بيني، داغداران را مزن

پيش چشم يار، ياران را مزن

تو زني ما را و او، قتلگاه

از گلوي پاره گويد آه آه

اي به خون خوابيده خواب ناز كن

كم به گرد محملم پرواز كن

تو بمان من سوي كوفه راهي ام

خاطرات آسوده ثاراللّهي ام

من چو تو پروردۀ اين مكتبم

شير دخت شير حقم، زينبم

پيكر من خسته، جانم خسته نيست

دست من بسته دهانم بسته نيست

من به ايراد سخن چون مادرم

هم حسينم هم حسن (عليه السلام) هم حيدرم

بر لب خشكم پيام خون توست

آنچه را اجرا كنم قانون توست

از سر ني باش با من همسخن

حكم كن، فرمان ز تو، اجرا زمن

آن كه دستور

از تو مي گيرد منم

سر به محمل بشكنم يا نشكنم؟

وعدۀ ما كوفه اي نور دو عين

خواب راحت كن خداحافظ حسين (عليه السلام)

----------

حال كه اي همسفر، بي تو سفر مي كنم

حال كه اي همسفر، بي تو سفر مي كنم (مصيبت)

زاد ره خويش را، خون جگر مي كنم

تيره كنم صبح را، شعله زنم شام را

ز آنكه شب خويش را، بي تو سحر مي كنم

بي كفن و چاك چاك پيكر تو نقش خاك

چاك بدل مي زنم خاك به سر مي كنم

من كه ز آغاز عمر بي تو نكردم سفر

خيز و نگه كن ببين با كه سفر مي كنم

هر قدمم مي زنند، نام تو را مي برم

هر طرفم مي كشند، بر تو نظر مي كنم

هر خطر آيد به پيش، بر دل و جان مي خرم

در عوض از دخترت، رفع خطر مي كنم

گر بگذارد عدو لحظه اي آسوده ام

زخم تو را شست و شو، ز اشك بَصر مي كنم

اي پسر مادرم من نه تو را خواهرم؟

مثل تو پيش بلا سينه سپر مي كنم

گفتة «ميثم» به خلق، سوز دگر مي دهد

روز ج_زا م_ن به او، ل_طف دگر مي كنم

----------

دلم از آتش غم در تب و تاب است امشب

دلم از آتش غم در تب و تاب است امشب(مدح)

خون چو باران به رخ و ديده سحاب است امشب

با لب تشنه حسين ابن علي را كشتند

جگر بحر از اين داغ كباب است امشب

عوض شير به ياد لب خشك اصغر

پر ز خون سينۀ مجروح رباب است امشب

كف افسوس زند بر هم و گويد پسرم

خيز از جا شب آزادي آب است امشب

اشك از ديده فشانيد كه با خون حسين

گيسوي مادر سادات خضاب است امشب

مي دهد پاس حرم زينب كبري تا صبح

در عوض ديدۀ عبّاس به خواب است امشب

نيلگون صورت اطفال حشين ابن عليست

يا كه مه را به رخ از ابر نقاب است امشب

جسم هفتاد و دو خورشيد شده نقش زمين

آسمان تيره تر از روز حساب است امشب

مصحفي را كه نبي بوسه به آياتش داد

نقش بر خاك چو اوراق كتاب است امشب

آنكه شد خلق دو عالم ز تراب قدمش

كفنش بر تن خونين ز تراب است امشب

كودكي در بغل خار مغيلان خفته

خواب ديده است كه در دامن باب است امشب

شب و تاريكي و صحرا و بيابان گويند

گريه بر زينب مظلومه ثواب است امشب

«ميثم» از داغ لب تشنۀ اولاد علي

آب هم سوخته و در تب وتاب است امشب

م_ي روم و نمي رود از سر كوي ت_و دلم

م_ي روم و نمي رود از سر كوي ت_و دلم

زنده به ظاهرم ولي داغ ت_و گشته قاتلم

من به ميان مقتل و تو ب_ه كن_ار محملم

نعش تو روي سينه ام رأس تو در مقابلم

دوش فقط تو بوده اي حرف دل شكسته ام

ش_اهد گفت_ه ام ب__وَد نافل_ة نشسته ام

****

سينه، رياض زخم تن، دل شده كربلاي تو

روي به هر طرف كنم، مي دوم از قفاي تو

اشك روان م_ن شده مرهم زخم هاي تو

خندة دشمنان ب_ه م_ن گرية من براي تو

حال كه رفتم از برت باش به ياد خواهرت

از ره دور مي زنم بوسه به زخم حنجرت

اي به لبان خشك من، جانِ به لب رسيده ات

مان_ده نش_انِ بوس_ه ام ب_ر گلوي ب__ريده ات

رفتم و مانده در برم جسم به خون كشيده ات

نيست رفيق نيم_ه ره خواه_ر داغدي_ده ات

به دوري ات رضا شوم؟- نه، به خدا نمي شوم

من ك_ه ب_ه اختيار خود از تو جدا نمي شوم

****

خيز ز جا بهار م_ن از گ_ل و بوستان بگو

از سم اسب و سينه و زخم تن و سنان بگو

حال ك_ه مي روم سف_ر براي من اذان بگو

يا كه به همرهم بيا، ي_ا كه به ساربان بگو

حال كه قاتلت كند با من خسته دل سفر

رحم كن_د ب_ه دخترت تند مرانَد اينقدر

اي به گلوي خشك تو درود من سلام من

ركوع م_ن سجود م_ن قنوت من قيام من

مرهم زخم سينه ات گرية صبح و شام من

منم منم م_طيع ت_و ت_ويي تويي ام_ام من

خدا كند ب_ه ه_ر نفس جان مرا فداي تو

گر تو اشارتي كني سر شكنم به پاي تو

جواب برادر

خواه_ر داغديده ام دست خدا به همرهت

ب_ار ب_لا كشيده ام دست خدا ب_ه همرهت

زخم زبان شنيده ام دست خدا به همرهت

سرو ز غم خميده ام دست خدا به همرهت

يگان_ه دخت_ر ع_لي حسين دي_گر علي

محمل تو

در اين سفر هماره سنگ_ر علي

****

ت_و طايران خست_ه را ز آشيان_ه مي ب_ري

ه_زار ك_وه ابت_لا ب_ه روي شان_ه مي ب_ري

در اين سفر ز كعب ني به تن نشانه مي بري

ب_ار ام_انت م_را ب__ه تازيان__ه مي ب_ري

لحظه به لحظه خون به دل بهر اسارتت كنم

منتظرم ك_ه ب_از هم كوف_ه زيارتت كنم

تو كوفه را مُسَخَّر از منطق جانفزا كني

به ذوالفقار نطق خود مُعْجِز مرتضا كني

تو بعد از اين حسين را فاتح كربلا كني

ت_و در نم_از نافل_ه حسين را دعا كني

دمي كه ظلمِ خصم را نطق تو بر ملا كند

س_ر بريده ام ت_و را ب_ر سر ني دعا كند

****

من كنم افتخارها كه چون تو هست خواهرم

ت_و ني_ز فخ_ر م_ي كني كه من تو را برادرم

اگر چ_ه م_ي شود تنت كب_ود مث_ل مادرم

قسم به جان اكبرم قسم ب_ه خ_ون اصغرم

لشكر فاتح خدا بي تو شكست مي خورد

قيام سرخ كربلا بي تو شكست مي خورد

ت_و شام را ب_ه دي_دة يزي_د ش_ام مي كني

تو كار خصم را به يك خطبه تمام مي كني

تو خواب را به ديدة ع_دو ح_رام مي كني

تو از كنار طشت زر به من سلام مي كني

منم كه روز خصم را با تو سياه مي كنم

به زير چوب خيزران تو را نگاه مي كنم

----------

دروازه كوفه

اي مهر تابان بر سنان قرآن بخوان، قرآن بخوان

اي مهر

تابان بر سنان قرآن بخوان، قرآن بخوان

اي با خموشان همزبان قرآن بخوان، قرآن بخوان

تنها نه محمل مي بري از كاروان دل مي بري

هم دل ببر هم جان ستان قرآن بخوان، قرآن بخوان

اي آفتاب و ماه من تنها چراغ راه من

در پيش روي كاروان قرآن بخوان، قرآن بخوان

تو رهنماي قافله ما در ميان سلسله

بر دفع ظلم ساربان قرآن بخوان، قرآن بخوان

دوش از بريده حنجرت گفتي سخن با خواهرت

امروز بالاي سنان قرآن بخوان، قرآن بخوان

اي مصحف قاري شده خون از لبت جاري شده

بار دگر بگشا دهان قرآن بخوان، قرآن بخوان

تا زير كوه ماتمت نيرو بگيرم از غمت

حتّي ميان دشمنان قرآن بخوان، قرآن بخوان

اي طوطي خاكستري بر لالۀ نيلوفري

بكش اشكي فشان قرآن بخوان، قرآن بخوان

باغت به خون پوشيده شد گل هاي سرخت چيده شد

در سوگ گل اي باغبان قرآن بخوان، قرآن بخوان

اشك فراقم در بصر زخم زبانم بر جگر

ما را زتهمت وارهان قرآن بخوان، قرآن بخوان

ترسم بميرد دخترت در پيش چشمان ترت

تا بخشي اش تاب و توان قرآن بخوان، قرآن بخوان

تا هر دم از فيض دمت مضمون بگيرد (ميثمت)

اي سرّ پيدا و نهان قرآن بخوان، قرآن بخوان

----------

صُوت قرآن تو صبرم را رُبود از دل، حسين

صُوت قرآن تو صبرم را رُبود از دل، حسين

ز آن سبب سر را زدم بر چوبة محمل، حسين

من ز طفلي بر سر دوش نبّي ديدم

تو را

از چه بگرفتي كنون بر نوك ني منزل، حسين؟

اين تويي بالاي ني اي آفتاب فاطمة؟

يا شده خورشيد گردون بر زمين نازل، حسين

مي خورد بر هم لبت، گوئي تكلّم مي كني

گاه با من، كه بطفلان، گاه با قاتل، حسين

اي هلال من ز بس در خاك و خون پوشيده اي

ديدنت آسان، شناسائي بود مشكل، حسين

اختيار ديده را پاي سرت دادم ز دست

ترسم از اشكم بماند كاروان در گِل، حسين

با تنت در قتلگه بنشسته جانم در عزا

با سرت بر نوك ني اُلفت گرفته دل، حسين

با تمام دردها و غصّه ها و رنج ها

نيستم آني ز طفل كوچكت غافل، حسين

هر چه پيش آيد خوش آيد، سينه را كردم سپر

با اسارت نهضتت را مي كنم كامل، حسين

سوز و شور «ميثم» بي دست و پا را كن قبول

گوچه شعرش هست در نزد تو ناقابل حسين

----------

آفتاب محشر كبراست روي نيزه ها

آفتاب محشر كبراست روي نيزه ها

يا هلال دختر زهراست روي نيزه ها

سجده كن زينب به چوب محمل و تكبير گو

طلعت غيب خدا پيداست روي نيزه ها

اين مه پوشيده از خاكستر و خون، چون هلال

آفتاب زينب كبراست روي نيزه ها

عيسي مريم دوباره كرده بر گردون عروج

يا سر نوراني يحيي ست روي نيزه ها

يك مه و هفده ستاره زخم، هفتاد و دو داغ

با هزاران جلوه ره پيماست روي نيزه ها

سنگ، مهر سجده، خون آب وضو، لب

گرم ذكر

ديده محو خالق يكتاست روي نيزه ها

لعل لب مانند چوب خشك و چشم از اشگ پر

موج زن، ياللعجب درياست روي نيزه ها

گر نباشد كفر گويم از خدا دل مي برد

بس كه ماه عارضش زيباست روي نيزه ها

تا به هر نسلي رسد فرياد عالمگير او

بانگ هل من ناصرش برپاست روي نيزه ها

با وجود آنكه صحراي وجود از او پُر است

آن چراغ انجمن تنهاست روي نيزه ها

لب سخن گويد ولي رويش به اهل كوفه نيست

آخر آن سر هم سخن با ماست روي نيزه ها

واي بر ما تا كنون از خويشتن پرسيده ايم

آن سر خونين چه از ما خواست روي نيزه ها

«ميثم» از خورشيد اگر گفتي زماهش هم بگو

در كنار او سر سقّاست روي نيزه ها

----------

آفتابا هلال ماه شدي

آفتابا هلال ماه شدي

كاروان را چراغ راه شدي

روز و ظهر و هلال اين عجب است

آفتابم گرفته يا كه شب است

هر طرف رو كني به سوي مني

مثل آيينه رو به روي مني

دل سنگ است خون ز ماتم تو

نيزه خون گريه كرده در غم تو

زده آتش به جان و شعله به تن

خندة نيزه دار و گرية من

تو هلالي و من ستارة تو

كشتة جلوة دوبارة تو

تا سرت نوك ني ستاره شده

قلب

خورشيد پاره پاره شده

در دو چشمم نگاه خستة توست

عكس پيشاني شكستة توست

نيزه از خون حنجرت خجل است

نيزه دارت چقدر سنگدل است

از جبين شكسته ات خجلم

كم نگاهم كن اي عزيز دلم

قاتلت هم عنان من شده است

چشم تو ساربان من شده است

داغ تو مثل شمع آبم كرد

نگه دخترت كبابم كرد

دست كوتاه و دور محمل من

نيزه خم شو به خاطر دل من

تا گلابش ز اشك ديده زنم

بوسه بر حنجر بريده زنم

آسمان بر سرم خراب شده

گرد ره بر رخم حجاب شده

منم و كاروان و اشك روان

خنده و داغ و سنگ و زخم زبان

از سر نيزه ها صدايم كن

تا نيفتم ز پا دعايم كن

كاش پيش از بريدن سر تو

مي بريدند سر ز خواهر تو

تير تا از كمان شتافته بود

كاش قلب مرا شكافته بود

اي فداي سر بريدة تو

جگر نيزه داغديدة تو

ماه من چنگ ها كجا تو كجا

حملة سنگ ها كجا تو كجا

روي تو روز و موي تو سحرم

پاره تر از گلوي تو جگرم

كس نديده كنار يكديگر

آفتاب و غبار و خاكستر

علم توست ماه

رخسارت

نيزه دارت شده علمدارت

تو كه خود ماه انجمن هايي

از چه بر نوك نيزه تنهايي

غم مخور ما همه سپاه توايم

تا صف حشر داد خواه توايم

روي اسلام لاله گون تو باد

اشك "ميثم" نثار خون تو باد

----------

اه_ل ك_وفه! چه قدَر نامرديد

اه_ل ك_وفه! چه قدَر نامرديد

پست و بي عاطفه و بي درديد

اشكتان بر رختان جاري باد

ك_م بخندي_د و بگرييد زياد

آه اي ب_ي خ_ردان بد كرديد

ظل_م ب_ر آل محمّ_د ك_رديد

آبروتان همه رفت و همه ريخت

رشته هاتان همه يكباره گسيخت

رام در حلقه صد سلسله ايد

سبزي سرزده از مزبله ايد

در صف حشر كه گرديد دچار

هم_ه در خش_م خداي قهّار

پنجه ما به گريبان شماست

ننگ اين فتنه به دامان شماست

لك_ه نن_گ شم_ا از دام__ان

نشود شسته به آب دو جهان

ننگتان باد از اين كرده زشت

قتل مولاي جوانان بهشت!

آنكه مي بود طرفدار شما

يار و مولا و مددكار شما

هم طبيب دل مجروح شما

ملجاء عقل شما روح شما

واي بر حال شما در دل خاك

كه هلاكيد هلاكيد هلاك

مانده بر گردنتان خون خدا

دست هاتان ز بدن باد جدا

كينه هاتان همه افروخت شرر

سوخت از آن جگرِ پيغمبر

دست بر خون خدا آغشتيد

بضعه ختم رسل را كشتيد

آتش ظلم و ستم افشانديد

جگر ف_اطمه را سوزانديد

يك جهان ننگ به دامن داريد

خون عبّاس به گردن داريد

هم علي اكبر ما را كشتيد

هم علي اصغر ما را كشتيد

حرم ختم رسل را اكنون

از سراپرده كشيديد برون

تا از اين حيله و ظلم و تزوير

حرم وحي خدا گشت اسير

آه صد آه از اين ظلم و ستم

اهل بيت نبي و نامحرم

اي همه ننگِ ابد زاد شما

عجبي نيست ز بيداد شما؛

كه شود پاره زمام افلاك

ابر خون گردد و ريزد بر خاك

واي بر حال شما بدبختيد

همه در چنگ عذابي سختيد

گر خدا داد شما را مهلت

نكند او به عقوبت عجلت

آتش خشم خداوند الهي به يقين

بر شما سخت گرفته است كمين

----------

اي بر فراز ني، قمر نيزه دارها

اي بر فراز ني، قمر نيزه دارها

با رأس خويش همسفر نيزه دارها

كاش آن زمان كه ماه رخت گشت زيب ني

مي رفت نيزه در جگر نيزه دارها

ديوارها به عرض سلامت شدند خم

افتاد هر كجا گذر نيزه دارها

دشمن گريست بر تو در آن دم كه اوفتاد

بر اشگ دخترت نظر نيزه دارها

خورشيد، آب شد زخجالت دمي كه ديد

افتاده سايه ات به سر نيزه دارها

پاي سر پدر، زدن دخترِ يتيم

اين بود مردي و هنر نيزه دارها

هجده سر بريده به ني بود و شاميان

كف مي زدند دور و برِ نيزه دارها

اي آفتاب فاطمه چون شد كه نيمه شب

گشتي ستاره ي سحر نيزه دارها

قرآن هم از تلاوت قرآن تو گريست

نشنيد حيف، گوش كرِ نيزه دارها

كاش از شرار آه تو مي سوخت لحظه اي

قلبِ زسنگ سخت ترِ نيزه دارها

آتش بگير «ميثم» از اين داستان كه شد

خورشيد فاطمه قمر نيزه دارها

----------

اي به جسم چاك چاكت مانده جاي نيزه ها

اي به جسم چاك چاكت مانده جاي نيزه ها

وي سر نوراني ات شمس الضحاي نيزه ها

تو به نوك نيزه ها قرآن تلاوت مي كني

من به خون سر كنم تفسير پاي نيزه ها

هم نگاهم را ز رويت بر ندارم لحظه اي

هم دلم دنبالت آيد در قفاي نيزه ها

خون ز حلقت روي دست نيزه داران ريخته؟

يا روان گرديده اشك بي صداي نيزه ها

كاش از سنگ جفا پيشاني من مي شكست

كاش روي قلب من مي ماند جاي نيزه ها

آشكارا گريه مي كردند اگر در ماتمت

كاروان مي ماند در اشك عزاي نيزه ها

اي وجودت باغ گل از بوسة ختم رسل

از چه پر گشتي ز جاي بوسه هاي نيزه ها

نيزه رفته

در تن و سرمانده بر بالاي ني

نيزه با تو يا تو گشتي آشناي نيزه ها

گر روم سوي وطن در نزد قبر مادرم

مو به مو گويم بر او از ماجراي نيزه ها

تا كه همچون سنگ هاي كربلا گريند خون

روضه بايد خواند "ميثم" از براي نيزه ها

----------

اي به سر ني، گهرافشانيَت

اي به سر ني، گهرافشانيَت

قاري قرآن، سر نورانيت

بشكند آن دست كه از سنگ كين

آيه نوشته است به پيشانيت

هم سفر و هم دم و همراه من

كشت غروب تو مرا، ماه من

اي به لبت زمزمه قرآن بخوان

پيش نگاه همه قرآن بخوان

تا كه نگويند به ما خارجي

اي پسر فاطمه! قرآن بخوان

اگر چه اجر خواندنت، سنگ شد

بخ_وان ب_رادر، كه دلم تنگ شد

آنچه كه ديدم به دو چشم ترم

گفته برايم همه را مادرم

گفت ولي نگفت روزي سرت

از سر ني، سايه كند بر سرم

كاش كه چشمم ز ازل كور بود

يا سرت از محمل من دور بود

اي شده گل، از گل رويت خجل

ماه ز خاكستر مويت، خجل

چشم من از زخم سرت شرمسار

اشك من از خون گلويت خجل

يا سر خود مشعل راهم نكن

ي_ا ز س_ر ني_زه نگاه_م نكن

سنگ دلان، خونْ جگرم كرده اند

جامۀ ماتم به برم كرده اند

حرمله و خولي و شمر و سنان

با سر تو، هم سفرم، كرده اند

به هر طرف كه مي رود محملم

چش_م ت_و گشت_ه سارب_ان دلم

اي سر ببريده، پناهم شدي

بر سر ني، هادي راهم شدي

ماه شب نيمۀ ماهم شدي

ماه شب اول ماهم شدي

جز تو كه خورشيد جهان گستري

كس__ي ندي__ده م__ه خاكستري

در غم ما كوه و چمن، گريه كرد

ماه، چو شمع انجمن گريه كرد

بس كه به دور سر تو سوختم

نيزه به حال دل من گريه كرد

اي من و تو با خبر از حال هم

بي_ا بگ_رييم، ب__ر اح__وال هم

يوسف زهرا سخن آغاز كن

از سر ني، پر زن و پرواز كن

بوسه بزن به صورت دخترت

سلسله از دست پسر باز كن

شرح غم خويش به عالم بگو

ب__ا قل_م و زبان «ميثم» بگو

----------

اي خداوند را خجسته جمال

اي خداوند را خجسته جمال

يا هلالا لم استتم كمال

آفتاب زماه خوب ترم

ثمر جد و مادر و پدرم

مصحف سرخ هيفده آيه

سر ني كرده بر سرم سايه

دل زمن برد صوت قرآنت

پدر و مادرم به قربانت

سر تو رو به روي محمل من

كعبه ي جان و قبله ي دل من

چشم هاي تو محملم را برد

صوت قرآن تو دلم را برد

نوك ني در كمال زيبايي

ماه رويت شده تماشايي

دم به دم ماه محفلم گردي

چند بر

گرد محملم گردي

ساربان را بگو اگر داند

او مرا دور تو بگرداند

من شدم سايه بان پيكر تو

يا شده سايه بان من سر تو

نِي شجر، من كليم محمل طور

تو خداوند را حقيقت نور

نيزه از خون حنجرت رنگ است

نيزه دارت چه قدر دلسنگ است

هم زتو، هم زدخترت خجلم

كم نگاهم كن اي عزيز دلم

من كه دستور از تو مي گيرم

گر بگويي بمير، مي ميرم

سينه كردم سپر، سپر شكنم؟

يا در اين آستانه سر شكنم

نيزه بر صورت تو چنگ زده

كه به پيشاني تو سنگ زده

تازه داغ دلم دوباره شده

جگرم چون تن تو پاره شده

كاش يك لحظه نيزه خم مي شد

دست كوتاه من عَلَم مي شد

مي گرفتم زنوك ني به برت

مي زدم بوسه ها به زخم سرت

----------

اي سرت سايه فكنده به سرم

اي سرت سايه فكنده به سرم

هم دمم، هم سخنم، هم سفرم

سايه انداخته ب_ر محمل من

هال_ه دور س_ر ت_و دل من

حافظ محمل زينب شده اي

سارب_انِ دل زين_ب شده اي

صوت قرآن تو بي تابم كرد

لب خشكي_ده ت_و آبم كرد

غم تو مي شكند پشت، مرا

زخم پيشاني تو كشت مرا

خاك و خون و رخ نوراني تو؟

كي زده سنگ به پيشاني تو؟

مردم كوفه عجب بي دردند

هم_ه انگشت نمايت كردند

حمله بر قدر و جلالت كردند

نيم_ه م_اه، ه_لالت ك_ردند

م_ن كه از داغ ت_و مالامالم

زائر جسم تو در گودالم

ب_دن ب_ي كفنت را ديدم

تن ب_ي پيرهنت را ديدم

از تن پاك تو جز اسم نبود

جاي يك بوسه بر آن جسم نبود

حال بگذار كه رويت بوسم

ب_ر س_ر نيزه گلويت بوسم

دست من بسته به بند است حسين

چ_ه كنم؟ نيزه بلند است حسين

ي_ا بي_ا ب_وسه ب_ه رويت بزنم

يا سر خويش به محمل شكنم

دختر فاطمه از ت_وست خجل

ت_و سرِ نيزه و م_ن در محمل؟

ك_اش اي دوش نبي سنگر تو

س_ر م_ن ب_ود به جاي سر تو

كاش تا جان من از تن مي رفت

نيزه خود در جگر من مي رفت

اي چ_راغ دل م_ن دور مشو

ديگر از محمل من دور مشو

همه جا دور سرت مي گردم

سنگ آيد، سپرت م_ي گردم

ديدم از دور دع_ايم ك_ردي

از سر نيزه ص_دايم ك_ردي

دوش من هم به نماز شب خود

به دعاي تو گشودم ل_ب خود

سوز ما در جگر «ميثم» ماست

نظم او قصه درد و غم م_است

----------

اي كوفه از نواي خوشت نينوا حسين

اي كوفه

از نواي خوشت نينوا حسين

اي درد عالمي به نگاهت دوا حسين

تا دست پيش آرم و گيرم سرت به بر

با پاي نيزه دار جلوتر بيا حسين

خواهم كه خون كنم ز رخت پاك حيف، حيف

دستم نمي رسد به سر نيزه ها حسين

تو در تنور و من به قنوت نماز شب

از سوز دل به جان تو كردم دعا حسين

اي كاش مي برُيد سر خواهر تو را

تيغي كه كرد رأس تو از تن جدا حسين

اين غم مرا كُشد كه به گودال قتلگاه

قاتل بريد رأس تو را از قفا حسين

جاي تو روي دوش نبي بود از چه رو

در زير تيغ شمر زدي دست و پا حسين

دردا كه شد سيه عوض جامه سياه

از تازيانه پيكر صاحب عزا حسين

سر بشكنم به چوبۀ محمل كه خون از آن

گردد روان به حرمت خون خدا حسين

آن خنجري كه حنجر پاك تو را بريد

خون گريه كرد و ناله زد و گفت يا حسين

هر كس به وقت مرگ كلامي است بر لبش

«ميثم» تو رازند دم مردن صدا حسين

----------

اي هلال من به بالاي سنان قرآن بخوان

اي هلال من به بالاي سنان قرآن بخوان

قاري قرآن و قرآن را زبان! قرآن بخوان

با صداي خود مسخر كن تمام كوفه را

كوفه را هم كربلا كن؛ همچنان قرآن بخوان

گرچه بشكسته جبينت بر سر ني، سجده كن

گرچه گشته از دهانت خون روان، قرآن بخوان

تا مگر آواي قرآن تو آرامم كند

بر فراز نيزه اي آرام جان قرآن بخوان

تا كه اسلام تو را اهل زمين باور كنند

اي امام كلّ اهل آسمان قرآن بخوان

زادۀ مرجانه دارد قصد آزار تو را

تا نرفتي زير چوب خيزران قرآن بخوان

صوت قرآن سر تو سربلندم مي كند

تا نگشته قامت زينب كمان قرآن بخوان

ياد قرآن پدر كن؛ روي دست جدمان

وارث حيدر! تو هم نوك سنان قرآن بخوان

آنچه ديدم مادرم زهرا برايم گفته بود

اين مصيبت را نمي كردم گمان؛ قرآن بخوان

هركه هرچه دارد از اين خاندان دارد حسين

تا به «ميثم» هم دهي سوز نهان قرآن بخوان

----------

بحر طويل خطبه ي حضرت زينب سلام الله عليها در كوفه

بحر طويل خطبه ي حضرت زينب سلام الله عليها در كوفه

كوفه شهري است پر از فتنه و آشوب و بلا صحنه اي از

كرب و بلا، خلق ز اطراف و ز اكناف روان گشته سوي شهر،

گروهي به جگر سوز و گروهي به بصر اشك و گروهي

زخوارج همه خشنود زخشم احد قادر معبود، همه منتظر

عترت پيغمبر اسلام، به كوفه شده اعلام كه از جور و جفا

و ستم و گردش ايام، رسيدند به آيين اسارت حرم الله

به عز و شرف و جاه، به اشك و شرر و آه ستادند و

گشودند همه چشم تماشا، كه ببينند اسيران شه كرب و بلا را

در آن هلهله و شور، گروهي شده محزون و گروهي شده

مسرور، گروهي زخدا دور،

در آن عرصه ي محشر صدف

بحر ولايت، ثمر نخل ولا، دخت علي، شير خدا جلوه ي

مصباح، هدا، شيرزن كرب و بلا، زينب كبرا، به همان

شيوه ي حيدر، به همان عزت مادر، به بلنداي مقام دو

برادر، به فصاحت، به بلاغت، به شهامت، به شجاعت، چو

يكي كوه مقاوم، به خروش دل دريا، به نهيبي كه

صلاي علوي داشت به نام احد قادرمنان به چنين

خطبه سخن گفت كه ديدند به نطق اش نفس شير خدا را

بعد حمد احد و نعت محمد همه ديدند كه آن عصمت

دادار ندا داد كه اي واي بر احوال شما مردم غدارِ ستم

پيشه ي مكارِ جنايت گرِ بي عار، عجيب است كه داريد

بدين ننگ به دل ناله به رخ اشك الهي نشود اشك شما

خشك و بگرييد به اين ننگ كه بردامن آلوده نهاديد،

شما آن زني استيد كه بگسيخت همه رشته ي خود را

و شما سبزي فاسد شده در مزبله هاييد، شما همچو

گچ روي مزاريد، نداريد به جز زشتي و پستيّ و دورويي

كه خود آراسته مانند زنان در اجنبيانيد، بگرييد كه

پستيد نخنديد كه مستيد همين لكه ي ننگي كه نهاديد

به دامن، به خدايي خدا پاك به صد بحر نگردد

، نتوان شست به آب دو جهان ننگ شما را

واي بر حال شما مردم كوفه! به جگر پاره ي پيغمبر

اسلام چه كرديد كه از آنﹾ

جگرِ ختمِ رسل پاره شد

و سوخت، بدانيد كه از آتش بيداد شما سوخت دل

فاطمه آن بضعه ي پيغمبر اكرم، به خود آييد و ببينيد

چه خون هاي شريفي زِ دم تيغ شما ريخته برخاك، چه

تن هاي لطيفي كه زشمشير شما شد همه صدچاك، چه

بي باك كشيديد به آتش حرم آل نبي را و كشانديد

به صحرا و در و دشت زن و دختر و اطفال صغيري كه

نهادند سر از كثرت وحشت به بيابان و دويدند روي خار

مغيلان و زديد از ره بيداد به كعب ني و سيليّ ستم در

حرم آل علي فاطمه ها را به خدا پيش تر از اين ستم و

ظلم و جنايت چه به مكه چه مدينه چه

سر كوچه و بازارنديدند نديدند قدو قامت ما را

گر از اين ظلم و ستم ابر شود آتش وباران همه خون گردد

و چون سيل ببارد به زمين يا كه سماوات شوند از همه

سو پاره و ريزند زافلاك به روي كره ي خاك و يا باز

شود كام زمين و بكشد در دل پر آتش خود خلق جهان

را عجبي نيست، شما نامه نوشتيد كه فرزند پيمبر به

سوي كوفه بيايد، در رحمت به سوي خلق گشايد،

همه گفتيد كه بايد پسر فاطمه برما ره توحيد نمايد،

به چه تقصير كشيديد به رويش ز ره كينه وتزوير

همه نيزه و شمشير، گه از سنگ و گهي تير، كجا

رفت

جوانمردي و قدر و شرف و غيرت و مردانگي

افسوس كه كشتيد پس از كشتن هفتاد و دوتن مثل

علي اكبر و عباس نهاديد به ني رأس امام شهدا را

كوفه رفته است فرو يكسره درننگ، از اين خطبه شده

زاده ي مرجانه دگر شيشه ي عمرش هدف سنگ، كه

ناگاه سر يوسف زهرا به سرِنيزه عيان گشت همان روبه روي

محمل زينب همه گفتند امان از دل زينب، به جبين

خون و به رخ زخم و به لب آيه ي قرآن، چه دل انگيز

صدايي، چه ندايي، چه نوايي كه زمام سخن از زينب

مظلومه گرفته نه همين برد دل خواهر خود را كه دل

دشمن خود را نه دل دشمن خود را كه دل قاتل خود

را همه گشتند در آن جلوه گري محو جمالش، همه

مبهوت جلالش، همه دادند به انگشت نشانش، نگه او

به روي زينب و زينب نگه افكند به رويش كه هلالم!

چه قَدَر زود غروبِ تو سيه كرد همه ارض و سما را

گل احمد، گل حيدر، گل زهرا، همه ي آرزوي من به

سر و صورت خونين و به پيشاني بشكسته ولب هاي به

خون شسته و چشمان خدابين و به اشكي كه روان است

زچشمت به رگ پاره و خوني كه روان است ز رگ هاي

گلويت، نگهم كن، نگهم كن، نگهم كن كه دلم پاره شد

از نغمه ي قرآنِ سرت بر

سر نيزه، عجبا فاطمه مي گفت

به من قصه ي داغ تو، نمي گفت كه روزي به سر نيزه

سر پاك تو بر محمل من سايه كند، لب بگشا اي به لبت

آيه ي قرآن نه به من با گل نورسته خود حرف بزن،

در تب و در تاب شده، بر تو دلش آب شده، تا ز تنش

روح نرفته است بخوان بار دگر آيه ي قرآن و بگو ذكر خدا را.

----------

پس از دو روز و دو شب به نيزه ديدم سرت

پس از دو روز و دو شب به نيزه ديدم سرت

دوباره جان يافتم ز صوت جان پرورت

بيا ز بالاي ني، به دامنم جاي گير

تا كه بشويم به اشك، ز چهره خاكسترت

ز گوشة محملم پريده مرغ دلم

گهي بسوي تنت گهي بگرد سرت

نميزد اينقدر كف نَقاره چنگ و دف

دشمن اگر مي شنيد زمزمة مادرت

اَجر رسالت ببين، وفاي امّت ببين

خندة قاتل شده، تسليت خواهرت

تا دم مردن بدوش بار بلا مي كشم

بلكه به شام بلا، زنده رسد دخترت

بر تن خونين تو اشك فشان فاطمه

با سر تو همسفر سَرِ علي اكبرت

بعد شهادت كني با سر بي تن جهاد

كوفه شده جبهه ات، نيزه شده سنگرت

دوش ز زينب نهان كجا شدي ميهمان؟

كه كنج مطبخ سرا، گشوده شد بسترت

به محفل ماتمت يافته ره «ميثمت»

م_يان خ_وبان شده روسيهي نوكرت

----------

چون به حرّان يافت آل الله ورود

چون به حرّان يافت آل الله ورود

بود يحيي نامي از آل يهود

ديد نوك ني سر فخر امم

مي خورد لبهاي خونينش به هم

ديد مي خواند به بالاي سنان

سورۀ كهف آن امام انس و جان

بهر آن آزاده، كشف راز شد

چشم جانش بر حقيقت باز شد

ديد نور حق در آن سر منجلي است

يافت كاين سر از حسين بن علي است

پاره كرد از شدت غم جامه را

آنگه از سر برگرفت عمامه را

قطعه قطعه ساخت

آن را ناگزير

كرد قسمت بين زنهاي اسير

جامه اي خز داشت آن آزاد مرد

بر امام الساجدين تقديم كرد

لشكر از اين ماجرا شد خشمگين

خواست ريزد خون او را بر زمين

او تشرف يافت بر دين رسول

كرد آئين محمّد (صلي الله عليه و آله) را قبول

تيغ بر كف جان شيرينش سپر

شد بر آن قوم سيه رو حمله ور

پنج تن را كرد از تيغش هلاك

تا تنش گرديد چون گل چاك چاك

لب گشود و در نگاه آخرين

خنده زد بر روي زين العابدين

چشم پوشيد از خود و پر باز كرد

روح پاكش سوي حق پرواز كرد

حشر او با كشتگان كربلاست

تربت او قبلۀ اهل ولاست

----------

حال كه اي همسفر، بي تو سفر مي كنم

حال كه اي همسفر، بي تو سفر مي كنم

زاد ره خويش را، خون جگر مي كنم

تيره كنم صبح را، شعله زنم شام را

ز آنكه شب خويش را، بي تو سحر مي كنم

بي كفن و چاك چاك پيكر تو نقش خاك

چاك بدل مي زنم خاك به سر مي كنم

من كه ز آغاز عمر بي تو نكردم سفر

خيز و نگه كن ببين با كه سفر مي كنم

هر قدمم مي زنند، نام تو را مي برم

هر طرفم مي كشند، بر تو نظر مي كنم

هر خطر آيد به پيش، بر دل و جان مي خرم

در عوض از دخترت، رفع خطر مي كنم

گر بگذارد عدو لحظه اي آسوده ام

زخم تو را شست و شو، ز

اشك بَصر مي كنم

اي پسر مادرم من نه تو را خواهرم؟

مثل تو پيش بلا سينه سپر مي كنم

گفتة «ميثم» به خلق، سوز دگر مي دهد

روز ج_زا م_ن به او، ل_طف دگر مي كنم

خون جبين من، كه سرازير مي شود

خون جبين من، كه سرازير مي شود

صوت نوك نيزه، جهانگير مي شود

پيشانيم به چوبۀ محمل كه مي خورد

قرآن روح بخش تو، تفسير مي شود

هر قطره خون، كه مي چكد از زخم حنجرت

آن قطره يك شكوفۀ تكبير مي شود

تا دخترت نرفته ز دستم سخن بگو

لب باز كن عزيز دلم، دير مي شود

در زير كعب ني، نفسِ بي صداي ما

در قلب سخت سنگْ دلان، تير مي شود

هر آيه اي كه از لب خشكت رسد به گوش

برنّده تر، ز نيزه و شمشير مي شود

ما را اگر زدند لئيمان، عجيب نيست

روبَهْ كنار خانۀ خود شير مي شود

اطفال كوفه، سير زِ نانند و اي عجب

طفل گرسنۀ تو ز جان سير مي شود

ديشب سه ساله خواب تو را ديد و گفتم اش

كنج خرابه خواب تو تعبير مي شود

«ميثم»ببند لب كه از اين نظمِ سينه سوز

عرش خدا، ز غصه زمين گير مي شود

----------

روز عيد سرخ خون اتمام يافت

روز عيد سرخ خون اتمام يافت

كار عاشورائيان انجام يافت

بر اسيران ديار رنج و درد

گشت شهر كوفه ميدان نبرد

كاروان اشك از نو تاختند

كوفه را بر خويش سنگر ساختند

سرّ دشمن بر ملا كردند باز

كوفه را كبر و بلا كردند باز

هر اسيري پاي جان در پيش داشت

يك جهان آزادگي با خويش داشت

راه عاشورائيان را كرده طي

تن سپر كرده

به سنگ و كعب ني

بر جبين كوفه داغ ننگ بود

جوي خون جاري زقلب سنگ بود

شهر با ننگ ابد آميخته

كوفه ديگر آبرويش ريخته

گرد ذلت بر رخش بنشسته بود

كوه رسوائي به پشتش بسته بود

اهل آن از مردگان بي دردتر

وز رنان روسپي نامردتر

بر سر راه اسيران صف زدند

پاي سرهاي بريده كف زدند

آل عصمت همچنان پيروز بود

داغ هاشان برق ظالم سوز بود

نور حق مي تافت از دلهاي شان

سنگر فرياد، محمل هايشان

زينب آن احياگر خون حسين (عليه السلام)

برترين پيغمبر خون حسين (عليه السلام)

آن كه خطّ سير حيدر يافته

بعثت از دامان مادر يافته

ناگه از سر تا قدم فرياد شد

ناله اش از حبس دل آزاد شد

كربلاي ديگري آغاز كرد

مشت دشمن را بهع كلي باز كرد

رعد آس داشت فريادي مهيب

خواب غفلت بردگان را زد نهيب

كاي سراپا رنگ از نيرنگ ها

ننگ را از ننگ هاتان ننگ ها

اي زخار زير پا هم خارتر

وز همه بي عارها بي عارتر

از چه مي خنديد اي بي دردها

رزل ها، ناپاك ها، نامردها

سيل خون از چشم خود جاري كنيد

تا ابد بر خويشتن زاري كنيد

رشتۀ ايمان زهم بگسيختيد

كافران، خون خدا را ريختيد

آتش ظلم و ستم افروختيد

جان ختم الانبيا را سوختيد

مي سزد از اين جنايت در جهان

خون ببارد بر زمين از آسمان

آب را در كام، اشك و خون كنيد

خنده را كم، گريه را افزون كنيد

زين جنايت باد بر سر خاكتان

ننگ آن بر دامن ناپاكتان

خلق را آهسته بر لب زمزمه است

كيست اين بانو علي يا فاطمه است؟

كوفه برده سر به جيب غم فرو

نه شرف مانده بر او نه آبرو

خنده ها تبديل بر فرياد شد

ناله ها از سينه ها آزاد شد

كوفه ديگر شهر بغض و خشم بود

مرد و زن را سيل خون در چشم بود

آن زبان حق به كام بوالحسن

گر نمي گرديد خاموش از سخن

شهر جا، در موج طوفان مي گرفت

كربلا در كوفه پايان مي گرفت

فاش ميگويم كه اينجا دو امام

كرد بر خاموشي زينب قيام

اين جا بر ني سر سلطان دين

يك طرف بر ناقه زين العابدين (عليه السلام)

دو امام يك طرف به هم دادند دست

تا سخن در سينۀ زينب شكست

كوفيان انگشت حيرت بر دهن

كز چه زينب ماند خاموش از سخن

زنگ اشترها فتادند از صدا

در هواي خطبۀ شير خدا

شهر كوفه پاي تا سر گوش شد

حيف ديگر آن صدا خاموش شد

او كه اعجاز امامت كرده بود

با سكوت خود قيامت كرده بود

باز، لب بشكفت همچون لاله اش

سر زد از محمل صداي ناله اش

ديگر اين جا با كسي كاري نداشت

بين آن نامردها ياري نداشت

شعله اش در سينه آهش در نفس

با هلال خود سخن مي گفت و بس

كاي هِلال من به بالاي سنان

از چه وقت ظهر گرديدي عيان

اين همه انگشت ها بالا زچيست

روز روشن وقت استهلال نيست

روز روشن روي ني وقت زوال

كس نديده خون بريزد از هلال

اي تو خود قرآن و زينب آيه ات

اي من و محمل خجل از سايه ات

با سرت شمع دلم گرديده اي

سايبان محملم گرديده اي

چند با سنگ غمت دل بشكنم

رخصتي تا سر به محمل بشكنم

ياد داري در ميان آفتاب

نيمروزي بود چشم من به خواب

تو رسيدي با عباي خويشتن

سايه افكندي به سرو قدّ من

دِين احسانت بود بر گردنم

آمهد وقت تلافي كردنم

عفو كن اي يادگار مادرم

سايباني نيست جز موي سرم

اي جمالت را جمال داوري

وي سر نوراني ات خاكستري

ما زطفلي هر دو با هم همدميم

دور يا نزديك باشد باهميم

تو به چشم من بده از نيزه نور

من گلوي پاره مي بوسم زدور

من نه آن هستم كه از پا اوفتم

هر چه آمد پيش در هم كوفتم

صبر، در موج بلا رام من است

بحر غم در قلب آرام من است

من به اقيانوس خون بشتافتم

من امام خويش را دريافتم

من به مقتل خصم را دادم شكست

من گرفتم پيكرت

را روي دست

من كتك خوردم كنار پيكرت

تا كنم دفع خطر از دخترت

اين من اين داغ تو اين ظلم عدو

گر سخن با من نمي گوئي مگو

اي مسيح فاطمه اعجاز كن

با يتيم خود سخن آغاز كن

بين چگونه چشم بر تو دوخته

شمع گشته آب گشته سوخته

تا ندادي بر حياتش خاتمه

يك تبسم كن صدا زن فاطمه (سلام الله عليه)

----------

سر تو آيه نور است و نيزه نخلة طور

سر تو آيه نور است و نيزه نخلة طور

روان به نخله طور استخون ز آيه نور

خدا گو است كه از آفتاب دل بردي

هلال فاطمه، چشم بد از جمال تو دور

به كوفه اي كه علي بود حاكمش روزي

ز كشتن تو زن و مرد گشته غرق سرور

مگر به گوشة مبطخ نماز شب خواندي

چه شد كه آمده سجّاده تو خاك تنور

جزاي باب تو و اجر جدّ تو اين بود

كه من به ناقه تو باشي به زير سمّ ستور

تو شاهدي كه به عز و جلال و قدر و شرف

زني نبوده در اين شهر مثل من مشهور

زنان عالم كوفه به پاي تفسيرم

زدند بوسه به دستم به افتخار و غرور

دعا كن از سر ني بعد از آنهمه عزّت

كسي چو من نشود خوار اي عزيز غفور

كجا رواست؟ كه با دست بسته زينب را

به قصر قاتل تو دشمنان برند به زور

دل شكسته من پيشباز مي آمد

ز هر طرف

كه تو را نيزه دار داد عبور

كنار نعش تو ما را زدند تا دم مرگ

تو گويي آنكه نبي داده اين چنين دستور

به كوفه وحشت روز قيامت افتاده

سر تو گشته به ني آفتاب روز نشور

سر تو بر سر ني، كاش مي شد از گريه

چو چشم «ميثم» چشم تمام عالم كور

----------

سر تو، بر سر ني، آفتاب داور من

سر تو، بر سر ني، آفتاب داور من

بتاب و سايه كن اي آفتاب بر سر من

تو آفتاب خدا و هلال فاطمه اي

بگو چه خوانمت، اي نازنين برادر من

گلوي پارۀ تو بود، باورم اما

سر بريده، سرِ ني، نبود باور من

محاسن تو، كه خونين شده است، ارث علي است

كبودي رخ من هست، ارث مادر من

به نيزه دار تو نفرين چقدر دل سنگ است

كه با سر تو ستاده است در برابر من

من و تو چون دو سپاهيم در برابر خصم

كه نيزه، سنگر تو، محمل است سنگر من

به حشر مهر بلند است از زمين يك ني

تو آفتابي و گرديده كوفه محشر من

هزار حيف، كه دستم نمي رسد به سرت

چه مي شود كه بيايي دمي تو در بر من

ز كوفه يك نگهم، بر تن مطهّر توست

بوَد به زخم جبينت نگاه ديگر من

حكايت غم ما در توان «ميثم» نيست

اگر چه خون جگر مي خورد ز ساغر من

----------

غروب نيست خدايا چرا هلال دميده

غروب نيست خدايا چرا هلال دميده

هلال را به سر نيزه وقت ظهر كه ديده

هلال و ظهر و سرنيزه و تلاوت قرآن

مصيبتي است كه ما ديده ايم و كس نشنيده

روا نبود كه از هم جدا شويم من و تو

چرا سر تو زمن زودتر به كوفه رسيده

به نيزدار بگو چند گام پيش تر آيد

كه چند بوسه بگيرم از اين گلوي بريده

به حيرتم

كه هنوز آفتاب مانده و خورشيد

به چهره پرده زخاكستر تنور كشيده

دو روز پيش، جبين تو را زسنگ شكستند

چرا زصورتت امروز خون تازه چكيده

به جان فاطمه (سلام الله عليه) درياب جان فاطمه ات را

كه رنگ چهرۀ او همچو آفتاب پريده

كنار محمل و دستم نمي رسد به سر ني

مرا ببخش كه قدّم زبار غصه خميده

به نخل (ميثم) اگر آتش است سوز تو دارد

كه جز شرار دل از اين درخت ميوه نچيده

----------

كردي سر ني جلوة جانانه برادر جان

كردي سر ني جلوة جانانه برادر جان

بر شمع رخت گردم پروانه برادر جان

هم سينه ام از داغت آتشكده گرديده

هم دل شده با يادت غمخانه برادر جان

در كوفه كه ما روزي يار همگان بوديم

با ما همگان گشتند، بيگانه برادر جان

چشم از سر ني وا كن ما را تو تماشا كن

در سلسلة پورِ مَرجانه، برادر جان

با اينهمه سوز دل، خنديد به هر محفل

بر گرية ما قاتل مستانه، برادر جان

افسوس كه شد گلگون در دشت بلا با خون

موئي كه بر آن زهرا، زد شانه برادر جان

اطفال تو در هرگام، وحشت زده نا آرام

چون جوجه كه افتد دور، از لانه برادر جان

بين فاطمه ات بي تاب، از غصّه دلش شد آب

بر گو سخني با آن دُردانه برادر جان

شد مزد رسالت اين، كاين امّت بي تمكين

بر قتل تو بگرفتند بيعانه برادر جان

تنها نه دل «ميثم» خون

شد جگر عالم

ف_رزانه شده زين غم، ديوانه برادر جان

----------

كوفيان خون بدل خون شدۀ ما نكنيد

كوفيان خون بدل خون شدۀ ما نكنيد

اين قدر ظلم به ذريّۀ زهرا (سلام الله عليه) نكنيد

بگذاريد بگرييم به مظلومي خويش

به سرشك غم ما خندۀ بي جا نكنيد

دين نداريد اگر غيرتتان رفته كجا

اُسرارا، سر بازار تماشا نكنيد

هر چه خواهيد به ما زخم رسانيد ولي

ديگر از زخم زبان، خون به دل ما نكنيد

پيش چشم اُسرا سنگ به سرها نزنيد

پاي رأس شهدا هلهله بر پا نكنيد

اين توقّع كه بگرييد به ما نيست ولي

خنده بر گريۀ ذريّۀ طاها نكنيد

آيه اي كز لب خونين، سر ني مي شنويد

با دف و چنگ و ني و هلهله معني نكنيد

داغ دل چاره به خنديدن دشمن نشود

زخم را با زدن سنگ مداوا نكنيد

محمل دختر معصوم مصيبت زده را

روبرو با سر ببريده بابا نكنيد

(ميثم) از آل علي (عليه السلام) با همۀ خلق بگو

ترك دين در طلب لذّت دنيا نكنيد

----------

ميوة قلب نبي تا گشت بار نيزه ها

ميوة قلب نبي تا گشت بار نيزه ها

سنگ ها از چار جانب شد نثار نيزه ها

كس شنيده وحي گردد نازل از بالاي ني؟

يا رود بر آسمان نور از قطار نيزه ها

چوب محمل، زخم پيشاني گواهي مي دهد

بهترين تفسير قرآن را كنار نيزه ها

آن يكي تبريك گفت و آن يكي دشنام داد

هر كجا افتاد در كوفه گذار نيزه ها

با تماشاي سر خونين عبّاس و حسين

ماه را خورشيد را ديدم سوار نيزه ها

همسفر

با نيزه داران شد چهل منزل سرش

آنكه قلبش پاره گرديد از فشار نيزه ها

سر زني، كودك ز مخمل، محو و مات يكديگر

سوخت بهر دو قلب داغدار نيزه ها

بر تماش_اي جمال آفتاب فاطمه

ديدة خورشيد بود آئينه دار نيزه ها

جز بباغ لاله هاي غرقه خون فاطمه

كس نديده گل بخوابد در جوار نيزه ها

اشك آب و دشت سرخ و ني چون نخل و سر چو گل

شورزار كوفه گشته لاله زار نيزه ها

از چه روي خويش را در خاك و خون پوشيده اي؟

يا حسين اي لالة سرخ بهار نيزه ها

از چه سر در اختيار نيزه دارانت فتاد؟

اي بدست اقتدارت اختيار نيزه ها

آل عصمت بود «ميثم» چون اسيران فرنگ

ب__ين دش_من در ي__مين و در ي_ثار ن_يزه ها

ميوة قلب نبي تا گشت بار نيزه

----------

هلالِ از مه و خورشيد، زيباتر! برادرجان

هلالِ از مه و خورشيد، زيباتر! برادرجان

بتاب از نوك ني بر محمل خواهر! برادرجان

جمال بي مثال كبريا! وجه الله اعظم

چرا بستي نقاب از خون و خاكستر؟ برادرجان

فراموشم نكردي اي تنت افتاده در صحرا

به استقبال خواهر آمدي با سر، برادرجان

به جبران عنايات اميرالمؤمنين، كوفه

تصدّق مي دهد بر آل پيغمبر، برادرجان

به روي داغ هايم تا نبيني داغ ديگر را

تكلم كن؛ به اشك دخترت بنگر برادرجان

تو ميگردي به دور محمل خواهر؛ يقين دارم

كه مي گردد در اطراف سرت مادر برادرجان

اگر بالاي ني ياد رسول الله افتادي

نگه كن بر گل روي علي اكبر، برادرجان

تمام داستان كربلا را

مادرم گفته

نمي كردم سرت را روي ني باور برادرجان

تو با قدقامت خود بر فراز ني قيامت كن

من از تفسير قرآنت كنم محشر برادرجان

زبان من كند در پهن دشت كوفه اعجازي

كه دست و تيغ حيدر كرد در خيبر، برادرجان

كنار نيزه ات بر قلب «ميثم» آتشي ريزم

كه عالم را بسوزاند در اين آذر، برادرجان

----------

يا هلالاً لَمَ استَتَمَّ كمال

يا هلالاً لَمَ استَتَمَّ كمال

صلوات به آفتاب جمال

محو در ذات ذوالجلال شدي

ماه زينب چرا هلال شدي

اي سرت سايبان محمل من

گشته بر دور نيزه ات دل من

كاش سنگي كه خورده بر سر تو

خصم مي زد به فرق خواهر تو

از نبوسيدن رُخت خجلم

نيزه را خم كن اي عزيز دلم

كاش مي شد به سينه چنگ زنم

بوسه بر جاي زخم سنگ زنم

كاش مي شد كه جامه چاك كنم

خون زپيشاني تو پاك كنم

چند گردي به دور محمل من؟

نيزه! خم شو كه آب شد دل من

نيزه خم شو و گر نه سر شكنم

با غمم كوه را كمر شكنم

آتش از سوز سينه ام خجل است

نيزه دارت چقدر سنگ دل است

ني كه خم مي شود مقابل من

او شود دورتر زمحمل من

حنجر تشنه ي تو آبم كرد

لب خشكيده ات كبابم كرد

يا بيا خون زصورتت شويم

يا تو خون پاك كن زگيسويم

بر سرم سايه ي سرت افتاد

ما تَوَ هَّمت يا شَقيقَ فؤاد

دل گرفتار و زلف تواست كمند

دست من كوته است و نيزه بلند

ديده و دل به طلعت بستم

نرسد بر فراز ني دستم

ياد روزي كه مادرت زهرا

همچو جان در بغل گرفت مرا

شانه زد حلقه حلقه مويم را

غرق گل بوسه كرد رويم را

گفت زينب تو نور عين مني

كه شبيه من و حسين مني

چهره ات ماه عالمين من است

صورتت صورت حسين من است

گردش آفتاب و مه تا بود

اين شباهت هميشه در ما بود

حال اي جان و دل زمن برده

اين شباهت چرا به هم خورده

موي زينب سفيد و موي تو سرخ

روي زينب كبود و روي تو سرخ

صورت من زآفتاب، كبود

صورت تو زسنگ، خون آلود

من و تو هم مرام و هم درديم

باز بايد شبيه هم گرديم

پس تو بر نوك نيزه گلگون باش

خسته از سنگ و شسته از خون باش

من هم از بهر حلّ اين مشكل

مي زنم سر به چوبه ي محمل

----------

دفن شهدا

اي ي_اوران آل پيمب_ر بن__ي اسد

اي ي_اوران آل پيمب_ر بن__ي اسد

اجر شما و ساقي كوثر بن__ي اسد

در اين زمين به دست شما دفن مي شوند

ت_ن هاي پاره پ_اره بي س_ر بن_ي اسد

به_ر شم_ا شناختنِ اي_ن همه شهيد

در اين ديار نيست ميس_ر بني اسد

من مي شناسم اين شهدارا در اين ديار

با آن كه بي سرند

س_راسر بن_ي اسد

انص_ار اه_لبيت و خدا و پيمب_رند

اين جسم هاي پاك و مطهّر بني اسد

اين بي زره بدن گلِ گلزار مجتبي است

كز حمله خزان شده پرپر بني اسد

اين مصحف ورق ورقِ ريخته به خاك

باش_د ب__رادرم علي اكب__ر بني اسد

از پاي تا به سر شده مانند باغ گل

دارد ز بس كه زخم به پيكر بني اسد

اين جسم چاك چاك، علمدار كربلاست

عب__اس ن__ور ديده حي_در بني اسد

سردار سر بريده و سقّاي تشنه لب

پشت و پناه آل پيمبر بني اسد

حالا رسيده نوبت گودال قتلگاه

درياي خون خالق اكبر بني اسد

اين است مصحفي كه ز هر آيه اش رسول

بگرفته بوسه هاي مكرر بني اسد

تفسير گشته آيه به آيه، ورق ورق

با تيغ و تير و نيزه و خنجر بني اسد

در سي هزار لشكر دشمن، در اين زمين

لشكر نداشت جز علي اصغر بني اسد

اين است كشته اي كه سرش را بريده اند

در پيش چشم خواهر و مادر بني اسد

«ميثم» هماره سوخته در ماتم حسين

اشع_ار اوست شعل_ه آذر بني اسد

----------

بني اسد متحيّر، ستاده ايد همه

بني اسد متحيّر، ستاده ايد همه

چرا به بحر تفكر فتاده ايد همه

براي دفن شهيدان كربلا، زن و مرد

ز خانه سر به بيابان نهاده ايد همه

كسي نبود كه رو سوي اين ديار نهد

خ_دا تم_ام شما را ج_زاي خير

دهد

بني اسد نگريد اين خجسته تنها را

ستارگان زمين، ماه انجمن ها را

نصيبتان شده قدر و سعادتي امروز

شما به خاك سپاريد اين بدن ها را

به ه_ر بدن كه رسيديد احترام كنيد

به زخم نيزه و شمشيرها سلام كنيد

بني اسد تن انصار رو به روي شماست

كه دفن پيكرشان، جمله آرزوي شماست

كمك كنيد در اين سرزمين پيمبر را

نگاه مادر ما فاطمه به سوي شماست

اگ_ر شم_ا، نشناسيد اين بدن ها را

معرّفي كنم، اين پاره پاره تن ها را

بني اسد همه رو سوي قتلگاه كنيد

به پيكري كه بوَد غرق خون نگاه كنيد

به مصحفي كه شده آيه آيه گريه كنيد

ز آه خود، رخ خورشيد را سياه كنيد

تني ك_ه ريخته از هم چگونه برداريد

كمك كنيد، كه يك قطعه بوريا آريد

بني اسد تن پاك برادرم اينجاست

كه عضوعضو وجودش ز هم جداست جداست

هر آنكه ديد ورا گفت اين رسول خداست

كمك كنيد كه اين جان سيدالشهداست

دل حسين ن_ه تنها گسسته از داغش

پس از پدر كمر من شكسته از داغش

بني اسد نگهم بر دو شاخۀ ياس است

بر آن نشانه لب هاي سيّدالناس است

به احترام بگيريد هر دو را سردست

ادب كنيدكه اين دست هاي عباس است

نه دست مانده به جسم مطهرش

نه سري

خ__دا ب_ه م_ادرش ام البنين كند نظري

بني اسد گل صدپاره اي، در اين چمن است

شهيد بي زرهي، پاره پاره پيرهن است

ادب كنيد كه اين ماه سيزده ساله

پسرعموي عزيزم، سلالۀ حسن است

به تير و نيزه تن پاره پاره اش سپر است

ز حلقه هاي زره، زخم هاش بيشتر است

بني اسد بدني پشت خيمه مدفون است

دل رباب و دل فاطمه بر او خون است

مزار اوست همان روي سينۀ پدرش

ز خون او گل روي حسين گلگون است

هنوز هست به سوي حسين ديدۀ او

س_لام «ميثم» ب__ر حنج_ر بري_دۀاو

سلام خدا و سلام رسول

سلام خدا و سلام رسول

سلام عليّ و سلام بتول

سالم نبييّن سلام حسن

سلام امامان به سرّو عَلَن

سلام سماواتيان تا به عرش

سلام ملائك به عرش و به فرش

سلام و درود همه عالمين

به انصار پاك حسين و حسين

سلام تمام بني فاطمه

به قرآن افتاده در علقمه

سلامي به زيبايي نورِ ماه

به خورشيدِ افتاده در قتلگاه

سلام نفس هاي شب هاي قدر

سلام بلند شهيدان بدر

به حُرّ و حبيب و به جُون و زهير

به ضرغامه و عمرو و سيف و برير

بدن هايشان همچو گل چاك چاك

سه روز و سه شب مانده بر روي خاك

ملك آدمي حور و وحش و طيور

از آن كشته گان مي گرفتند نور

بدن بود و خاك بيابانشان

كفن بود زخم فراوانشان

بر آن پاك ها بين آن خاك ها

نشايد رسد دست ناپاك ها

نشايد پليدان دنيا پرست

به آيات قرآن گذارند دست

زآل اسد چند زن با خروش

به مردان خود طعنه زن با خروش

گرفتند در دست، بيل و كلنگ

نمودند رخسار خود چنگ چنگ

به مردان زدند از تغيّر نهيب

كه ماييم يار حسين غريب

گرفتيم ما بيل بر شانه ها

شماها بمانيد در خانه ها

چرا نيست در قلب تان واهمه

از اين كُشته و مادرش فاطمه

از اين حرف، مردان به جوش آمدند

چو خون سر بسر در خروش آمدند

نمودند سينه سپر بر بلا

رسيدند در وادي كربلا

چه وادي پر از عطر و بوي بهشت

چه گفتيم، نه، اينجا بهشت است زشت

فتادند بر خاك آلاله ها

نود ساله ها سيزده ساله ها

چو تنهاي عشّاق را سر نبود

شناسايي اينجا ميسّر نبود

ستادند مبهوت با سوز و شور

كه ناگه عيان شد سواري زدور

سواري كه مي داد بوي حسين

عيان در رخش ماه روي حسين

سواري كه مي بود نامش علي

جلال و جمال و مقامش علي

ندا داد از دور اي دوستان

بگرديد با من در اين بوستان

نباشيد حيران نگريد سُست

من اين كشته گان را شناسم دُرُست

به دستور او جسم انصار پاك

همه دفن گشتند در

قلب خاك

به همراه آن يوسف فاطمه

نهادند رو جانب علقمه

چه ديدند؟ ديدند قرص قمر

شهيدي نه چشم و نه دست و نه سر

شهيدي به هر زخمِ او زمزمه

سرود سلامٌ علي فاطمه

تنش پاره تر از گُل ياس بود

وفا، عشق، ايثار، عبّاس بود

چو آبي كه از چشمه ي مَشك ريخت

زهر چشم بر چشم او اشگ ريخت

سوار از دل خسته با احترام

صدا زد عمو جان عليكَ السّلام

سلامم به لب هاي خشكيده ات

به دست و به پيشاني و ديده ات

سلامم به مهر تو و خشم تو

به خوني كه جاري شد از چشم تو

به دستور آن زاده ي فاطمه

بدن دفن گرديد در علقمه

دوباره به هر سوي بشتافتند

گُل پرپر ديگري يافتند

گلي در بهاران جوان مرگ بود

كه هر برگ برگش دو صد برگ بود

نشايد كه تشبيه كردش به گُل

كه سر تا قدم بود ختم رُسل

سوار از جگر گفت با احترام

برادر علي جان عليكَ السّلام

سلام اي سپهر ستاره شده

همانند تسبيح پاره شده

سلام اي به هم خورده زخمت گره

تنت چشمه چشمه شده چون زره

به ناگاه افتاد او را نگاه

در آن صحنه بر گودي قتلگاه

تن بي سري را دگر باره ديد

در امواج خون مصحفي پاره ديد

ورق هاش با خاك آميخته

همه آيه هايش به هم ريخته

به هر زخمش از پاي تا سر همه

نشان ها زگل بوسه ي فاطمه

دو چشمش به مقتل دو دستش به سر

ادب كرد و گفتا سلام اي پدر

سلام اي نشان همه تيرها

گُل آب خورده زشمشيرها

سلام اي لب از خون دل كرده تر

زبان تو از چوب خشكيده تر

سلام اي تنت مصحف ذوالجلال

زسُمّ ستوران شده پايمال

سلام اي غمت وقف دلهاي پاك

تنت چشمه چشمه، دلت چاك چاك

زآل اسد خواست آن ممتحن

حصيري بيارند بر آن بدن

چو آن پاره پاره بدن سر نداشت

به جز زخم تن جامه در بر نداشت

بدن را به تعظيم برداشتند

گلو را روي خاك بگذاشتند

پدر در دل كربلا دفن شد

پسر هم به پايين پا دفن شد

ز «ميثم» زخلق دو عالم تمام

به خون شهيدان درود و سلام

----------

مقام قرب خدا يا بهشت اهل ولاست

مقام قرب خدا يا بهشت اهل ولاست

بهشت اهل ولا يا زمين كرب و بلاست

ورق ورق شده هفتاد و دو كتاب خدا

به هر ورق كه زدم تيغ آيه ها پيداست

بني اسد متحير اِستاده اند همه

سكوت كرده ولي در سكوتشان غوغاست

نه سر بُوَد به تن كشتگان، نه تن سالم

نه ازغلام، نه مولا، نشان در آن صحراست

زكوفه اشك فشان يك سوار مي آيد

به نينواي وجودش نواي يا ابتاست

گشوده لب كه الا اي مواليان حسين

مرا شناخت بر

اين لاله هاي باغ خداست

كنار هم بدن قطعه قطعه ي انصار

حبيب ومسلم و جون و برير و عابس ماست

كنار علقمه افتاده پيكري بي دست

كه چشم تشنه لبان از خجالتش درياست

به اشك ديده بشوييد زخم هايش را

كه حافظ حرم و مير لشكر و سقاست

به قلب معركه خون مي دمد زگودالي

كه در ميانه ي آن جسم يوسف زهراست

به زير خنجر و شمشير و تير و نيزه و سنگ

برهنه پيكر صد چاك سيد الشهداست

ميان اين شهدا گشته قطعه قطعه تني

كه ياس سرخ حسين است و لاله ي ليلاست

----------

دروازه شام و مجلس يزيد

كنار طشت طلاست فاطمه مهمان من

كنار طشت طلاست فاطمه مهمان من

چوب مزن اي يزيد! بر لب و دندان من

با چه دلي مي زني برلب من خيزران

كز همه دل مي برد نغمه ي قرآن من

گر چه تحمل كنم ضربه ي چوب تو را

تاب مرا مي برد گريه ي طفلان من

تاكه نگاه افكنم بر رخ اطفال خود

دور زند دم به دم، ديده ي گريان من

تا نرود از اسف، صبر و قرارش زكف

زينب من مي شود دست به دامان من

ناله ي من بر ملاست، مقتل من كربلاست

شام بلا آمده شام غريبان من

با چه گنه مي كني لعل لبم را كبود؟

بر سر و صورت بس است زخم فراوان من

سرم به شام بلا،

زينت طشت طلا

زير سم اسب ها پيكر عريان من

طشت زسوز درون سوخت و فرياد زد

چوب تو هم گريه كرد بر لب عطشان من

سوز دل اهل دل در نفس ميثم است

در شرر شعر اوست ناله و افغان من

----------

آه، ياران روزگارم شام شد

آه، ياران روزگارم شام شد

نوبت شرح ورود شام شد

شام شهر محنت و رنج و بلا

شام، يعني سخت تر از كربلا

شام يعني مركز آزارها

آل عصمت را سربازارها

شام يعني از جهنم شوم تر

اهل بيت از كربلا مظلوم تر

شام يعني ظلم و جور بي حساب

اهل بيت عصمت و بزم شراب

در ورود شام، از شمر لعين

كرد خواهش ام كلثوم حزين

كاي ستمگر بر تو دارم حاجتي

حاجتي بر كافر دو ن همتي

ما اسيران، عترت پيغمبريم

پرده پوشان حريم داوريم

خواهي ار ما را بري در شهر شام

از مسيري بر كه نبود ازدحام

بلكه كمتر گِرد عترت صف زنند

خنده و زخم زبان و كف زنند

آن جنايت پيشه آن خصم رسول

بر خلاف گفتۀ دخت بتول

داد خبث طينت خود را نشان

برد از دروازۀ ساعاتشان

پشت آن دروازه خلقي بي شمار

رخت نو پوشيده، دست و پا نگار

بهر استقبال، با ساز و دهل

سنگشان در دست، جاي دسته گل

ريختند از هر طرف زن هاي شام

آتش و خاكستر از بالاي بام

زينب مظلومه بود و گرد وي

هيجده خورشيد، بر بالاي ني

هيجده آئينۀ حق اليقين

هيجده صورت زصورت آفرين

هيجده ماه به خون آراسته

با سر ببريده بر پا خواسته

رأس ثارالله زخون بسته نقاب

سايبان زينب اندر آفتاب

آن سوي محمل سر عباس بود

روبرو با رأس خيرالناس بود

يك طرف ني سر طفل رباب

بر سر ني داشت ذكر آب آب

ماه ليلا جلوه گر بر نوك ني

گه به عمّه گه به خواهر چشم وي

بس كه بر آل علي بيداد رفت

داستان كربلا از ياد رفت

خصم بد آئين به جاي احترام

كرد اعلان بر يهودي هاي شام

كاين اسيران عترت پيغمبرند

وين زنان از خاندان حيدرند

اين سر فرزند پاك حيدر است

روز، روز انتقام خيبر است

طبق فرمان امير شهر شام

جمله آزاديد بهر انتقام

اين سخن تا بر يهود اعلام شد

شام ويران شام تر از شام شد

آن قدر آل پيمبر را زدند

دختران ناز پرور را زدند

خنده هاي فتح بر لب مي زدند

زخم ها بر قلب زينب مي زدند

آن يكي بر نيزه دار انعام داد

اين به زين العابدين دشنام داد

پير زالي ديد در شام خراب

بر فراز نيزه قرص آفتاب

آفتابي نه سري در ابر خون

لب كبود اما رخ او لاله گون

بر لبش ذكر خدا جاري مدام

سنگ ها از بام

گويندش سلام

از يكي پرسيد اين سر زآن كيست

گفت اين رأس حسين بن عليست

اين بود مهر سپهر عالمين

نجل احمد يوسف زهرا حسين

واي من اي واي من اي واي من

كاش مي مردم نمي گفتم سخن

آن جنايت پيشه با خشم تمام

زد بر آن سر سنگي از بالاي بام

آن سر آن آئينۀ حق اليقين

اوفتاد از نيزه بر روي زمين

ريخت زين غم بر سر خورشيد خاك

گشت قلب آسمان ها چاك چاك

----------

از دو راهي تا كربلا

از دو راهي تا كربلا

كاروان باز آمد از شام بلا

تا سر راه حجاز و كربلا

ساربان گفتا به زين العابدين

كاي امام و پيشواي ساجدين

اين طريق كربلا و اين حجاز

حكم فرما رو كجا آريم باز

گفت مولا حكم، حكم زينب است

آن كه روز باطل از نطقش شب است

هر كجا اين كاروان رو مي نهد

عمّۀ سادات فرمان مي دهد

ساربان مبهوت از آن قدر و جلال

راه خود را كرد از زينب سؤال

گفت زينب، جان من در كربلاست

جان من جانان من در كربلاست

كربلا باغ گل ياس من است

لالۀ آن دست عباس من است

كربلا بيت الله عشق و وفاست

خيمه گاهش مروه، گودالش صفاست

كربلا منظومه اي از اشك و آه

گرد يك خورشيد هفتادو دو ماه

لاله هاي پرپر من كربلاست

اصغر من اكبر من كربلاست

ساربان،

آهنگ رفتن ساز كن

چون ملك تا كربلا پرواز كن

دست حيرت ساربان بر لب گرفت

با ادب دستور از زينب گرفت

كاروان آهنگ رفتن ساز كرد

كربلا آغوش خود را باز كرد

كاي گرامي آل ختم المرسلين

فادخلوها بسلام آمنين

خاك من آغشته با مشك شماست

آب من خون بر لب خشك شماست

واي بر من از دل بي تابتان

تشنه بوديد و ندادم آبتان

آبق مي زد موج و من افروختم

از تلظّي هاي اصغرم سوختم

زاشتياق ياس هاي نيلگون

از مزار عاشقان جوشيد خون

زخم، زخم خامس آل عبا

اين ندا مي داد خواهر! مرحبا

اي فرات از كام عطشانت خجل

اي حسين از چشم گريانت خجل

بر سر قبرم گلاب آورده اي

تشنه ام ديدي و آب آورده اي

اي حميده خواهر غم پرورم

اي خميده مثل زهرا مادرم

بشكن اين بغضي كه داري در گلو

(هر چه مي خواهد دل تنگت بگو)

بر حسينت شام را توصيف كن

از خرابه رفتنت تعريف كن

از درخت خشك و سنگ و سر بگو

از لب و از چوب و طشت زر بگو

صورت خورشيد و نوك ني چه بود

قصۀ قرآن و بزم مي چه بود

جان من بنشين و حرف دل بگو

از جبين و چوبۀ محمل بگو

به، چه بزمي بزم اشك و ماتم است

جمعتان جمع است، يك كودك كم است

دخترم با

دست زينب دفن شد

مثل زهرا مادرم شب دفن شد

خواهرم من با تو بودم همسفر

تو به پا مي كوفتي ره من به سر

غير آن يك شب كه بودم در تنور

اين چهل منزل نبودم از تو دور

من به كوفه پيش، پيش محملت

خوانده ام قرآن به تسكين دلت

من به زير چوب در شام بلا

گريه كردم بر تو در طشت طلا

من در آن ويرانه آن شب با سرم

سر زدم هم بر تو هم بر دخترم

يادداري با تو گفتم اين كلام

اي امنت دار مظلومم سلام؟

يادداري آن دل شب، خواهرم!

از شتر افتاد تنها دخترم

من زنوك نيزه با افغان و آه

در قفاي كاروان كردم نگاه

زينبم! خوب آمدي خوب آمدي

بار ديگر پيش محبوب آمدي

گر چه سرو قامتت از غم خم است

غم مخور عمر تو بعد از من كم است

----------

بار ديگر رو سوي شهر شام كردم

بار ديگر رو سوي شهر شام كردم

وز دود آهم، روز راهم، شام كردم

از كوچه ها بگذشتم و كوچه به كوچه

ياد از سر خونين و سنگ بام كردم

هم سازِ ني، هم سوز ماتم دارد اين جا

هر كوچه اش يك كيبلا غم دارد اين جا

من ياس نيلي بر روي جمّازه ديدم

بر نوك ني آلاله هاي تازه ديدم

مه در ميان سلسله اختر فشان بود

خورشيد را آويزه بر دروازه ديدم

لب هاي شيرينش

به عالم شور ميداد

حتي به چشم قاتل خود نور ميداد

اين جا زدند آل علي (عليه السلام) را ظالمانه

شد بسته در يك سلسله ده نازدانه

با دست بسته كودكي نقش زمين شد

برداشتند او را ولي با تازيانه

اين جا سر راه اسيران ايستادند

اين جا به زين العابدين دشنام دادند

ويرانه و ماه جهان آرا، كه ديده؟

بازار شام و زينب كبري، كه ديده؟

اي دل بسوز اي اشك خون شو بر زمين ريز

بزم شراب و دختر زهرا، كه ديده؟

از نالۀ غيرت، خروش الامان بود

دخت علي در مجلس نامحرمان بود

من باغ لاله در دل ويرانه ديدم

من در كنار هم دُر و دُردانه ديدم

پروانه زينب، گل رقيّه، شمع بابا

برگرد هم شمع و گل و پروانه ديدم

زين گرد هم آئي خروش آمد به افلاك

شمع و گل و پروانه افتادند بر خاك

اين جا عدو بر زخم پيغمبر نمك زد

اين جا شرار نالۀ، آتش بر فلك زد

از مدخل اين شهر تا كنج خرابه

دشمن ميان كوچه زينب را كتك زد

اين جا لباس عيد پوشيدند زن ها

پاي سر ببريده رقصيدند زن ها

اين جا به نوك نيزه ها هفده قمر بود

خورشيد زهرا (سلام الله عليه) جلوه گر از طشت زر بود

لب هاي خونينش به هم مي خورد امّا

چشمش به سوي زينب خونين جگر بود

او با لب خونين دم از

محبوب مي زد

دشمن به پاسخ بر لبانش چوب مي زد

اين جا عدو ظلم و ستم همواره كرده

با چوب، زخم بغض دل را چاره كرده

زينب كه صبر از صبر او مي بود حيران

در پاي طشت زر گريبان پاره كرده

ميرفت چون بالا و پائين چوب كينه

ميزد به ماه روي خود سيلي سكينه

شام است و بوي عطر خيرالنّاس دارد

از باغ خون در سينه هفده ياس دارد

بوي علي (عليه السلام) مي آيد از باب الصغيرش

زيرا كه بر دامن سر عبّاس دارد

اين جا زيارتگاه خلق عالمين است

زهراي اطهر زائر رأس الحسين است

با آن كه خار غم دارد اين جا

آلاله هاي پاك و طاهر دارد اين جا

پاي سر قاسم، سر اكبر، سرعون

رأس حبيب بن مظاهر دارد اين جا

(ميثم) در اين خاك آسمان انجم ماست

شام است اما كربلاي دوّم ماست

----------

بازگشتم آتش از پا تا به سر

بازگشتم آتش از پا تا به سر

تا دهم از شام غم شرحي دگر

به كه در اين قصّه آرم شاهدي

شاهدي مانند سهل ساعدي

سهل چون افتاد در شامش عبور

ديد آن جا خلق را غرق سرور

شاميان از كوچه ها تا بام و در

شهر بستند آئين سر به سر

كودك و پير و جوان مرد و زن

شاد و خندان رخت نو كرده به تن

باده و مستي و آهنگ بود

رقص بود و تار بود

و چنگ بود

چهره ها خندان و دل ها شاد بود

بر لب مردم مبارك باد بود

پيش خود گفتا چه باشد اين نويد

از چه اهل شام بگرفتند عيد

ديد دور از خلق چندين پيرمرد

گوشه اي بنشسته با اندوه و درد

يك جهان غم در دل آگاهشان

در درون سينه زندان آهشان

گفت اي در، نار غم افروخته

جانتان در آتش غم سوخته

اين سرور و شادي و مستي زچيست

گوئيا در شام عيد تازه ايست

در جواب، آن، چند پير خونجگر

اشگشان گرديد جاري از بصر

كاي زحيرت بي قرار و ناشكيب

فاش برگو آشنائي يا غريب؟

گفت نامم آشنا باشد يقين

بودم از اصحاب ختم المرسلين

سينه ام لبريز حب احمديست

نام من سهل است سهل ساعديست

پاسخش دادند اي سهل از چه رو

چرخ گردون بر زمين نايد فرو

اين سرور و جشن و شادي و طرب

هست در قتل حسين تشنه لب

شاميان كردند امروز ازدحام

تا سر پاك حسين آيد به شام

خلق را آهنگ شادي بر لب است

اين هياهو از براي زينب است

شاميان چنگ و ني و دف مي زنند

دور زين العابدين كف مي زنند

سهل را سوز از دل، آه از سرگذشت

وارد دروازه ساعات گشت

هر چه آن سرگشته آمد پيش تر

ازدحام خلق مي شد بيشتر

تا در دروازه سرها را شكافت

ديد نا گه

هيجده خورشيد تافت

هيجده سوره زقرآن مجيد

هيجده تصوير حق هجده شهيد

پشت آن سرهاي بر ني منجلي

رأس انصار حسين بن علي

پيش آن سرها به نوك ني سري

سر مگو، خورشيد حُسن داوري

شام را غرق حلاوت مي كند

آيۀ قرآن تلاوت مي كند

ناله كرد و خون فشاند از هر دو عين

گفت اي واي اين بود رأس حسين

بر سر ني درفشان از لبشده

سايبان محمل زينب شده

ديد در آن شادي و آن هلهله

مصطفائي در ميان سلسله

گفت با خود اين جوان پيغمبر است

نه، گمان دارم حسين ديگر است

واي من اين خلق را چارم وليست

اين علي بن حسين بن عليست

ماه رويش باغبار آميخته

خون زساق هر دو پايش ريخته

با مشقّت رفت تا نزد امام

گفت اي فرزند پيغمبر سلام

منّتي اي سرو باغ احمدي

حاجتت را گو به سهل ساعدي

گفت مولا گر كه داري سيم و زر

بذل كن بر نيزه دار خيره سر

تا سر باب مرا اين نيزه دار

آورد از بين محمل ها كنار

بلكه چشم شاميان دل سياه

كم كند آل محمّد (صلي الله عليه و آله) را نگاه

----------

بحر طويل شهر شام

بحر طويل شهر شام

شهر شام و ملاء عام و كف و خنده و دشنام و گروهي

به لب بام و به رخ ننگ و به كف سنگ و به تن جامۀ

گلرنگ

گرفتند، ره آل علي تنگ، تو گويي همه دارند

سرجنگ، هم آواز و هم آهنگ، شده دشمن دادار، پر

از كينۀ پيغمبر مختار و علي- حيدركرار، به آزار دلِ

عترت اطهار، همه عيد گرفتند به قتل پسر فاطمه آن

سيّد ابرار، شده شهر چراغاني و مردم همه در رقص و

غزلخواني و شادي كه ببينند سرنيزه سر پاك امام شهدا را.

درِ دروازۀ ساعات خبر بود، خبر بود كه بر نيزه يكي

مهر فروزنده و هفتاد قمر بود به روي همه از ضربت سنگ

و دم شمشير اثر بود، چه سرهاي غريبي كه روان بر

رُخشان اشك بصر بود، سر يوسف زهرا، سر عباس

دلاور، سر قاسم، سر اكبر، سر عون و سر جعفر، سر عبدالله

و اصغر، سر زيباي بني هاشم و انصار، سر مسلم و جون و

وهب و عابس و ضرغامه و يحيا و زهير و دگر انصار كه هر

سر به سر نيزه همان وجه خدا بود، چو پروانه در اطراف امام

شهدا بود به لب داشت همي ذكر خدا را.

در اطراف، سر خون خدا، خيل رسل يكسره در ولوله بودند زن

و مرد، همه گرم كف و هلهله بودند نواميس خدا يكسره در

سلسله بودند، فقط مرد همه آينۀ حسن خداي ازلي بود،

غبارش به رخ و چهرۀ او مشعل انوار جلي بود، علي ابن

حسين ابن علي بود به گردن عوض شاخۀ گل حلقۀ غل داشت

بپا داشت يكي چكمۀ گلگون نه، مگو چكمۀ گلگون و بگو

پرده اي از خون، ز

جراحات غل جامعه و بر سرش از سنگ

نشان بود، لبش ذكر خدا داشت و چشمش به رخ يوسف

زهرا نگران بود كه مي ديد در آن سر، گل رخسار رسول دو

سرا را.

در آن هجمۀ جمعيّت و آن مرحله، گرديد روان سهل،

به سويش به ادب داد سلامش كه در آن سلسله مي ديد

بلنداي مقامش، الفِ قامت او، دال شده نزد امامش، پس

از آن عرض نمود اي گهرِ دُرج ولايت، مه افلاك هدايت،

همه عالم به فدايت، منم آن سهل كه از زُمرۀ انصار رسولم،

كه پر از دوستي عترت زهراي بتولم، چه شود گر كني

از لطف قبولم كه دل مادرتان، فاطمه، را شاد كنم بر پسر

فاطمه امداد كنم، گفت به پاسخ شه ابرار، كه اي آمده

بر آل علي يار، اگر هست تو را درهم و دينار، بده زود

به اين كافر غدّار، كه بر نيزۀ او هست سر يوسف زهرا

شود از دور و بر دخت علي دور، كه اين قوم ستمكار،

تماشا نكنند عمۀ ما را.

كوچه ها بود پر از هجمۀ جمعيّت و وجد و شعف و

عشرت و نه بين زنان عفت و مردان شده دور از شرف و

غيرت و بر لب همه تبريك، بسي جامۀ نو در بر و

لبخندزنان با سر ريحانۀ پيغمبر اسلام رسيدند، به يك

كوچه كه اين كوچه همه قوم يهودند، همه دشمن

پيغمبر آل علي و فاطمه بودند در آن لحظه ندا داد،

منادي كه ايا قوم يهود!

آمده هنگامۀ شادي، سر

فرزند علي بر سر ني، سنگ ستم دست شما، هر

چه توانيد، بگوييد، بخنديد و برقصيد، بريزيد به

فرق سر زينب، همه خاكستر و آريد كنون ياد خود

از خيبر و گيريد همه داد خود از حيدر و فرمان ز يزيد

آمده مأمور به آزار بني فاطمه كرده است شما را.

يهودان ستم پيشه چو اين حكم شنيدند، گروهي به لب

بام نشستند و گروهي به سوي كوچه دويدند همه عربده

مستانه كشيدند، سر يوسف زهرا به سر نيزه چو ديدند،

ره جنگ گرفتند و به اولاد نبي كار بسي تنگ گرفتند، به

دل، ننگ گرفتند، به كف چنگ گرفتند، زنان از لب بام

آتش و خاكستر و خاشاك فشاندند به دشنام همه آتش

بغض جگر خويش نشاندند، «ترانه» عوض «مرثيه» خواندند

خدا را بگذاريد، بگويم، كه يهوديه اي از بام نگاهش به سر نور

دل فاطمه افتاد كه لب هاش به هم مي خورَد و ذكر خدا

گويد و بگْرفت يكي سنگ چنان بر لب فرزند رسول

دو سرا زد كه سر از نيزه بيفتاد زمين، ريخت به هم

ارض و سما را.

چه بگويم چه شده اين همه من سنگدل و نوكر بي شرم

و حيايم چه كنم؟ شعلۀ جان است به نايم عجبا آه كه

انگار همان پشت در قصر يزيدم، نگهم مانده به ده

تن كه به يك سلسله بستند و همه حرمتشان را بشكستند

و بوَد يك سرِ آن سلسله بر بازوي زينب، سر ديگر،

گرهش بسته به دست پسر

خون خدا، حضرت سجاد،

همه چشم گشودند، مگر كودكي از پاي بيفتد به سرش

از ره بيداد، بريزند و به كعب ني و سيلي بزنندش،

نكند كس ز ره مهر بلندش.... چه بگويم؟ چه كنم؟ دست

خودم نيست، خدا عفو كند «ميثم» افتاده ز پا را.

----------

بر تخت غرور اگر نشستي

بر تخت غرور اگر نشستي

بالله قسم! اي يزيد پستي

چوبي كه به دست توست گويد

دندان حسين را شكستي؟

زهرا نگهش بود به دستت

دستت شكند بدار دستي

چوب تو و بوسه گاه احمد

بايد بزني بزن! كه مستي

هم نخل اميد ما بريدي

هم رشتۀ جان ما گسستي

با اين همه شعر كفرآميز

معلوم شده كه مي پرستي

تو قاتل كل انبيايي

بشنو كه بگويمت كه هستي

اي سر، نگهت به زينب افتاد

چون شد كه دو چشم خويش بستي؟

هرچند سرت ميان تشت است

در تشت نه! در دلم نشستي

با سوز درون بسوز «ميثم!»

مرثيه سراي اين سر استي

ويرانه ام گلستان است

حريم قدس مرا جبرييل، دربان است

مزار كوچك من قبلۀ بزرگان است

اگرچه ابر سياهي ست بر مه رويم

ز اشك ديده مزارم ستاره باران است

ز تازيانه تنم آيه آيه گرديده

چنان كه پيكر پاكم شبيه قرآن است

از آن شبي كه پدر بهر ديدنم آمد

هنوز دامن ويرانه ام گلستان است

من آن صحيفۀ خواناي ليلةالقدرم

كه همچو فاطمه قدرم هميشه پنهان است

مگر ظهور كند منتقم وگرنه هنوز

رخم كبود بود، گيسويم پريشان است

الا! هماره بگرييد بهر غربت من

كه چشم حضرت مهدي هنوز گريان است

به اشك من جگر تازيانه خون مي شد

يكي نگفت كه اين دخترك مسلمان است

چهارده صده بگذشته و هنوز مرا

سر بريدۀ بابا به روي دامان است

شرارۀ دل «ميثم» ز شعلۀ دل ماست

كه نظم او همه چون آتش فروزان است

----------

بر تخت غرور اگر نشستي

بر تخت غرور اگر نشستي

بالله قسم! اي يزيد پستي

چوبي كه به دست توست گويد

دندان حسين را شكستي؟

زهرا نگهش بود به دستت

دستت شكند بدار دستي

چوب تو و بوسه گاه احمد

بايد بزني بزن! كه مستي

هم نخل اميد ما بريدي

هم رشتۀ جان ما گسستي

با اين همه شعر كفرآميز

معلوم شده كه مي پرستي

تو قاتل كل انبيايي

بشنو كه بگويمت كه هستي

اي سر، نگهت به زينب افتاد

چون شد كه دو چشم خويش بستي؟

هرچند سرت ميان تشت است

در تشت نه! در دلم نشستي

با سوز درون بسوز «ميثم!»

مرثيه سراي اين سر استي

ويرانه ام گلستان است

پيشاني و سنگ لب بام است اينجا

پيشاني و سنگ لب بام است اينجا

رقص و كف و تبريك و دشنام است اينجا

شهر اسارت، شهر سرهاي بريده

روزش چو شب بادا سيه؛ شام است اينجا

يك سو دف و چنگ و ني و ساز و رباب است

يك سو به نوك نيزه هجده آفتاب است

****

خيزد ز نوك نيزه ها آواي قرآن

اي واي من! خاكستر و سيماي قرآن

اي كاش چشمم كور گردد تا نبينم

بالاي ني خون ريزد از سيماي قرآن

لب ها خورد بر هم بسان چوبۀ خشك

از زلف خونينش نسيم آرد بوي مشك

****

اين سر چراغ و چشم خيرالمرسلين است

آيينۀ روي اميرالمؤمنين است

بر جاي جايش جاي لب هاي محمّد

در حرف حرفش ذكر رب العالمين است

مهر جهان افروز عاشوراست اين سر

ق_رآنِ روي دامن زهراست اين سر

****

ماهي كه خورشيد آورد بر او توسل

بر مِهر رويش گرد ره، بر گردنش غل

خون مي چكد از گردن و از ساق پايش

سنگ آيدش از بام، جاي لاله و گل

مشكل گشا بود و هزاران مشكلش بود

زخم زبان ه_ا مره_م زخ_م دل_ش بود

****

خورشيد، روي ناقۀ عريان نشسته

دشمن به دورش پاي كوب، او دست بسته

كس بر سر بازار شام از او نپرسيد

اي يوسف زهرا چرا فرقت شكسته؟

انگار مي بينم سر فرزند زهرا

بر نوك ني مي گريد و مي بيند او را

****

شام است يا صحراي عاشوراست اينجا؟

يا صبح روز محشر كبراست اينجا؟

اي شاميان تا چند شادي پاي اين سر؟

شرم و حيا كو؟! مادرش زهراست اينجا

ب_ر برگ ه__اي سوخت_ه آذر نريزيد

اين سورۀ نور است؛ خاكستر نريزيد

****

كي گفته شهر خويش را آيين ببنديد؟

جور و ستم بر آل پيغمبر پسنديد

اي خون به جاي اشكتان جاري ز ديده

كمتر به اشك زينب كبري بخنديد

پيغمب_ر اسلام را خ_ون در دوعي__ن است

تبريك از چه؟! آخر اين رأس حسين است

****

كاش از تمام آسمان ها خون ببارد

جاي نفس از دل، زمين آتش برآرد

اي وارثان كينه و بغض سقيفه

طفل سه ساله طاقت سيلي ندارد

زخم زبان ه_ا ب_ر جگرها نيشتر شد

بيداد شام از كربلا هم بيشتر شد

----------

چوب ستم و سر بريده

چوب ستم

و سر بريده

والله قسم ن_ديده دي_ده

اين لعل لبي كه مي زني چوب

پيغمب__ر اك_رمش مكيده

هر كس سر ني زده است سنگش

قرآن ز دهان وي شنيده

آهسته بزن كه پاي اين طشت

رنگ از رخ فاطمه پريده

آهسته بزن كه دور اين سر

سروِ قد مصطفي خميده

آهسته بزن كه ايستادند

يك مشت اسير داغديده

آهسته بزن كه سينه اش را

از ضرب سنان «سنان» دريده

هم دشمنش از جفا زده سنگ

هم ق_اتلش از قف_ا بريده

والله قسم گ_ريسته خ_ون

تيغي كه بر اين گلو رسيده

هم لب ز عطش دو چوبه خشك

هم خون دل از ديده چكيده

كي ديده كنار مجلس مي

قرآنِ به خاك و خون كشيده

از زخم، سرش گرفته بوسه

بادي كه به صورتش وزيده

«ميثم» شررِ غمِ حسين است

روحي كه به پيكرت دميده

----------

چوب ستم و سر بريده

چوب ستم و سر بريده

والله قسم ن_ديده دي_ده

اين لعل لبي كه مي زني چوب

پيغمب__ر اك_رمش مكيده

هر كس سر ني زده است سنگش

قرآن ز دهان وي شنيده

آهسته بزن كه پاي اين طشت

رنگ از رخ فاطمه پريده

آهسته بزن كه دور اين سر

سروِ قد مصطفي خميده

آهسته بزن كه ايستادند

يك مشت اسير داغديده

آهسته بزن كه سينه اش را

از ضرب سنان «سنان» دريده

هم دشمنش از جفا زده سنگ

هم ق_اتلش از قف_ا بريده

والله قسم گ_ريسته خ_ون

تيغي كه بر اين گلو رسيده

هم لب ز عطش دو چوبه خشك

هم خون دل از ديده چكيده

كي ديده كنار مجلس مي

قرآنِ به خاك و خون كشيده

از زخم، سرش گرفته بوسه

بادي كه به صورتش وزيده

«ميثم» شررِ غمِ حسين است

روحي كه به پيكرت دميده

----------

حورا و طناب؟ واي بر من

حورا و طناب؟ واي بر من

قرآن و شراب؟ واي بر من

ناموس پيمبر و كنيزي

در شام خراب؟ واي بر من

در پيش نگاه چند دختر

چوب و لب باب؟ واي بر من

پيشاني ماه و ضربت سنگ

خورشيد و خضاب؟ واي بر من

----------

حورا و طناب؟ واي بر من

حورا و طناب؟ واي بر من

قرآن و شراب؟ واي بر من

ناموس پيمبر و كنيزي

در شام خراب؟ واي بر من

در پيش نگاه چند دختر

چوب و لب باب؟ واي بر من

پيشاني ماه و ضربت سنگ

خورشيد و خضاب؟ واي بر من

در بزم شراب، كس نديده

ريزند گلاب، واي بر من

ده طاير پرشكسته، با هم

بسته به طناب، واي بر من

گيسوي به خونْكشيده بر رخ

گرديده حجاب، واي بر من

كي ديده كسي دهد به قرآن

با چوب جواب، واي بر من

در بزم شراب قلب زينب

گرديده كباب، واي بر من

پوشيده سكينه از كف دست

بر چهره نقاب، واي بر من

شد ظلم به اهل بيت ميثم

بي حدّ و حساب، واي بر من

----------

داستان سه_ل ساعدي

داستان سه_ل ساعدي

بازگشتم آتش از پا تا به سر

تا دهم از شام غم شرحي دگر

به كه در اين قصّه آرم شاهدي

شاهدي مانند سهل ساعدي

سهل چون افتاد در شامش عبور

ديد آن جا خلق را غرق سرور

شاميان از كوچه ها تا بام و در

شهر بستند آئين سر به سر

كودك و پير و جوان مرد و زن

شاد و خندان رخت نو كرده به تن

باده و مستي و آهنگ بود

رقص بود و تار بود و چنگ بود

چهره ها خندان و دل ها

شاد بود

بر لب مردم مبارك باد بود

پيش خود گفتا چه باشد اين نويد

از چه اهل شام بگرفتند عيد

ديد دور از خلق چندين پيرمرد

گوشه اي بنشسته با اندوه و درد

يك جهان غم در دل آگاهشان

در درون سينه زندان آهشان

گفت اي در، نار غم افروخته

جانتان در آتش غم سوخته

اين سرور و شادي و مستي زچيست

گوئيا در شام عيد تازه ايست

در جواب، آن، چند پير خونجگر

اشگشان گرديد جاري از بصر

كاي زحيرت بي قرار و ناشكيب

فاش برگو آشنائي يا غريب؟

گفت نامم آشنا باشد يقين

بودم از اصحاب ختم المرسلين

سينه ام لبريز حب احمديست

نام من سهل است سهل ساعديست

پاسخش دادند اي سهل از چه رو

چرخ گردون بر زمين نايد فرو

اين سرور و جشن و شادي و طرب

هست در قتل حسين تشنه لب

شاميان كردند امروز ازدحام

تا سر پاك حسين آيد به شام

خلق را آهنگ شادي بر لب است

اين هياهو از براي زينب است

شاميان چنگ و ني و دف مي زنند

دور زين العابدين كف مي زنند

سهل را سوز از دل، آه از سرگذشت

وارد دروازه ساعات گشت

هر چه آن سرگشته آمد پيش تر

ازدحام خلق مي شد بيشتر

تا در دروازه سرها را شكافت

ديد نا گه هيجده خورشيد تافت

هيجده سوره زقرآن مجيد

هيجده

تصوير حق هجده شهيد

پشت آن سرهاي بر ني منجلي

رأس انصار حسين بن علي

پيش آن سرها به نوك ني سري

سر مگو، خورشيد حُسن داوري

شام را غرق حلاوت مي كند

آيۀ قرآن تلاوت مي كند

ناله كرد و خون فشاند از هر دو عين

گفت اي واي اين بود رأس حسين

بر سر ني درفشان از لبشده

سايبان محمل زينب شده

ديد در آن شادي و آن هلهله

مصطفائي در ميان سلسله

گفت با خود اين جوان پيغمبر است

نه، گمان دارم حسين ديگر است

واي من اين خلق را چارم وليست

اين علي بن حسين بن عليست

ماه رويش باغبار آميخته

خون زساق هر دو پايش ريخته

با مشقّت رفت تا نزد امام

گفت اي فرزند پيغمبر سلام

منّتي اي سرو باغ احمدي

حاجتت را گو به سهل ساعدي

گفت مولا گر كه داري سيم و زر

بذل كن بر نيزه دار خيره سر

تا سر باب مرا اين نيزه دار

آورد از بين محمل ها كنار

بلكه چشم شاميان دل سياه

كم كند آل محمّد (صلي الله عليه و آله) را نگاه

----------

رخسار ياس و سيلي دست خزان كجا

رخسار ياس و سيلي دست خزان كجا

قدّ كمان و قامت سرو روان كجا

آل رسول و شام غم و مجلس يزيد

بزم شراب و رأس امام زمان كجا

اي كاش مي شكست قلم تا نمي نوشت

قرآن كجا و طشت

زر و خيزران كجا

خيزيد اي ذُراري زهرا ندا دهيد

زينب كجا و مجلس نامحرمان كجا

در مجلس يزيد نپرسيد يكنفر

هفتاد داغ و اينهمه زخم زبان كجا

گيرم نبود سبط رسول خدا حسين

چوب جفا كجا و لب ميهمان كجا

حورا كجا و دوزخيان آه واي من

بازوي ده فرشته و يك ريسمان كجا

از زخم هاي سيّد سجّاد بشنويد

زنجير خصم و پيكر جان جهان كجا

اي اهلبيت گر نگشاييد باب لطف

ما رو بريم از در اين آستان كجا

فيض از شماست و رنه بدان كثرت گناه

«ميثم» كجا و اينهمه سوز بيان كجا

----------

رخسار ياس و سيلي دست خزان كجا

رخسار ياس و سيلي دست خزان كجا

قدّ كمان و قامت سرو روان كجا

آل رسول و شام غم و مجلس يزيد

بزم شراب و رأس امام زمان كجا

اي كاش مي شكست قلم تا نمي نوشت

قرآن كجا و طشت زر و خيزران كجا

خيزيد اي ذُراري زهرا ندا دهيد

زينب كجا و مجلس نامحرمان كجا

در مجلس يزيد نپرسيد يكنفر

هفتاد داغ و اينهمه زخم زبان كجا

گيرم نبود سبط رسول خدا حسين

چوب جفا كجا و لب ميهمان كجا

حورا كجا و دوزخيان آه واي من

بازوي ده فرشته و يك ريسمان كجا

از زخم هاي سيّد سجّاد بشنويد

زنجير خصم و پيكر جان جهان كجا

اي اهلبيت گر نگشاييد باب لطف

ما رو بريم از در اين آستان كجا

فيض از شماست و رنه بدان كثرت گناه

«ميثم» كجا و اينهمه سوز بيان كجا

----------

روز ما در شامتان جز شام ظلماني نبود

روز ما در شامتان جز شام ظلماني نبود

اي زنان شهر شام اين رسم مهماني نبود

سنگ باران مسلمان آنهم از بالاي بام

اين ستم بالله روا در حق نصراني نبود

پايكوبي در كنار رأس فرزند رسول

با نواي ساز آيين مسلماني نبود

ما كه رفتيم اي زنان شام نفرين بر شما

ناسزا گفتن سزاي صوت قرآني نبود

مردهاتان بر من آوردند هفده دسته گل

دستة گل غير آن سرهاي نوراني نبود

اي زنان شام، آتش بر سر ما ريختيد

در شما يك ذرّه خُلق و خوي انساني نبود

اي زنان شام، در اطراف مشتي داغدار

جاي خوشحاليّ و رقص و دست افشاني نبود

اي زنان شام، گيرم خارجي بوديم ما

خارجي هم گوشة ويرانه زنداني نبود

طفل ما در گوشه ويران، دل شب دفن شد

هيچكس آگاه از آن سرّ پنهاني نبود

اي سرشك شيعه شاهد باشد بر آل رسول

كار «ميثم» غير مدح و مرثيت خواني نبود

----------

ش_ام ب_لا تيره ت_ر از ش_ام بود

ش_ام ب_لا تيره ت_ر از ش_ام بود

آل رس__ول و م_لاءِ ع_ام بود

خنده و رقص و كف و دشنام بود

ف_رق س_ر و سن_گ لب بام بود

سلسل_ه و عت_رت شيرخدا

صوت حجاز و سر از تن جدا

****

تار و ني و بربط و مضمار و چنگ

سين_ة آيين_ه دلان چن_گ چن_گ

روي خ_داوند ز خ_ون گشته رنگ

زخم زبان، زخم جگر،

زخم سنگ

حمله به هر طايرِ سرگشته بود

زينب مظلوم_ه سپر گشته بود

كوچه به كوچه است محيط بلا

آل محمّ_د هم__ه در ابت__لا

ش_ام ش_ده سخت ت_ر از كربلا

مي رسد از چار طرف اين صلا

روسيهي سنگ دلي جارچي است

جار زند اين سر يك خارجي است

****

اه_ل ع_زا ش_ام چراغان شده

مشع_ل آن رأسِ شهيدان شده

شه_ر پ_ر از جلوة قرآن شده

سن_گ نث_ار سرِ مهم_ان شده

سكينه و فاطمه را مي زنند

فاش بگويم، همه را مي زنند

****

زلزله در عرش برين اوفتاد

شعله ب_ه آيات مبين اوفتاد

چون تن پاكش كه ز زين اوفتاد

س_ر ز س_ر ن_ي ب_ه زمين اوفتاد

آنكه به حبلش دو جهان چنگ زد

پي_رزني ب_ر س_رِ او سنگ زد

****

حمل_ه ب_ه آل اشرف الناس بود

نه شرف و رحم نه احساس بود

سن_گ ب_لا ج_اي گل ياس بود

ب_ر س_ر ني_زه س_رِ عب_اس بود

زخم پياپي ب_ه جگ_ر مي زدند

سنگ بر آن قرص قمر مي زدند

****

ز آتش غم سوخت سراپاي من

نال_ه زن_د شعل_ه ز اعضاي من

واي م_ن و واي من و واي من

س_از و ن_ي و گرية مولاي من!

چنگ و دف

و ديدة گريان كجا؟

ب_زم م_ي و آي_ة قرآن كجا؟

رفته فرو در جگرم خارها

ك_اش شود پاره دلم بارها

عت_رت پيغمب_ر و بازارها

ب_ر س_رشان آمده آزارها

لاله كجا آتش صحرا كجا؟

شام كجا يوسف زهرا كجا؟

****

اين غم جانسوز كه فوق غم است

شعلة ن__اري ب_ه دل عالم است

سوخته از آن جگر «ميثم» است

هر چ_ه بگريند برايش كم است

اي_ن سخن سيد اهل ولاست

شام بلا سخت تر از كربلاست

----------

شاميان خنده به زخم جگر ما نزنيد

شاميان خنده به زخم جگر ما نزنيد

ساز با نالۀ ذرّيۀ زهرا نزنيد

سر مردان خدا را به سر نيزه زديد

مرد باشيد دگر سنگ به زنها نزنيد

به زنان بر سر بازار اگر سنگ زديد

دختران را به كنار سر بابا نزنيد

علي و فاطمه در جمع شما اِستادند

پيش چشم علي و فاطمه ما را نزنيد

به اسيري كه بود در غل و زنجير زديد

به يتيمي كه دويده است به صحرا نزنيد

رقص شادي جلو محمل زينب نكنيد

پاي سر بريده به زمين پا نزنيد

بگذاريد براي شهدا گريه كنيم

خنده بر داغ دل سوختۀ ما نزنيد

كشتن فاطمه بين در وديوار بس است

تازيانه به تن زينب كبري نزنيد

به تماشاي سر پاك حسين آمده ايد

اينقدر دست به هنگام تماشا نزنيد

سخن «ميثم» دل سوخته را

گوش كنيد

دوستان غير در خانۀ مولا نزنيد

----------

شاميان! من داغدارم، هلهله كمتر كنيد

شاميان! من داغدارم، هلهله كمتر كنيد

خارجي نه! زاده ي پيغمبرم باور كنيد

كف زدن پايِ سر فرزند زهرا خوب نيست

نامسلمانان! حيا از دخت پيغمبر كنيد

با چه جرمي عمه ام را پيش چشمم مي زنيد؟

نه حيا از فاطمه، نه شرم از حيدر كنيد

گشته جاي شير جاري اشك از چشم رباب

جاي خنده، گريه با آن مهربان مادر كنيد

ميهمانم، زاده ي پيغمبرم، آيا رواست

جاي عطر گل، نثارم خاك و خاكستر كنيد؟

اين سر ريحانه ي زهراست بر بالاي ني

از چه رو با خنده استقبال از اين سر كنيد

كوچه كوچه سنگ بگرفتيد جاي گل به دست

تا نثار فرق مجروح علي اكبر كنيد

زخم زنجير مرا ديديد و خنديديد باز

شادماني پاي اشك عمه ام كمتر كنيد

فاطمه با ماست اي نامردﹾ مردم! كِي رواست

رقص پاي گريه ي صديقه ي اطهر كنيد؟

شيعيان با شعر ميثم در غم ما اهل بيت

ديده را لبريز از خون، سينه پر آذر كنيد

----------

شگفتا! صوت قرآنت بپا كرده است غوغايي

شگفتا! صوت قرآنت بپا كرده است غوغايي

زهي لب هاي جان بخشت، چه دندان هاي زيبايي

چرا لب هات مانند دو چوب خشك، خشكيده

تو كه جاري ست از چشمت ميان تشت، دريايي؟

تلاوت مي كني در زير چوب خيزران قرآن

ميان تشت زر مي بينمت؛ انگار يحيايي

كه ديده صورتي خاكستري اين قدر نوراني؟

تو

با رخسار خونينت چراغ و چشم دل هايي

مگر آن سنگ ها كم بود بر آيينۀ رويت

كه زير چوب هم سرگرم شكر حق تعالايي

شكست از چوب، دندان تو را پور ابوسفيان

به جرم اين كه نجل حيدر و فرزند زهرايي

نيازي نيست زير چوب، قرآن خواندنت ديگر

تو خود ياسيني و فرقاني و نوري و طاهايي

چه از دير و چه از مطبخ چه نوك ني چه تشت زر

تو از هرجا بتابي آفتاب عالم آرايي

تو در بالاي ني هم آفتاب آسمان استي

تو زير خيزران هم بر دو عالم حكم فرمايي

به بام آسمان ها سرفرازي مي كند «ميثم»

اگر بر ديده اش هنگام جان دادن نهي پايي

----------

شگفتا! صوت قرآنت بپا كرده است غوغايي

شگفتا! صوت قرآنت بپا كرده است غوغايي

زهي لب هاي جان بخشت، چه دندان هاي زيبايي

چرا لب هات مانند دو چوب خشك، خشكيده

تو كه جاري ست از چشمت ميان تشت، دريايي؟

تلاوت مي كني در زير چوب خيزران قرآن

ميان تشت زر مي بينمت؛ انگار يحيايي

كه ديده صورتي خاكستري اين قدر نوراني؟

تو با رخسار خونينت چراغ و چشم دل هايي

مگر آن سنگ ها كم بود بر آيينۀ رويت

كه زير چوب هم سرگرم شكر حق تعالايي

شكست از چوب، دندان تو را پور ابوسفيان

به جرم اين كه نجل حيدر و فرزند زهرايي

نيازي نيست زير چوب، قرآن خواندنت ديگر

تو خود ياسيني و فرقاني و نوري و طاهايي

چه از دير و چه از مطبخ چه نوك ني چه تشت زر

تو از

هرجا بتابي آفتاب عالم آرايي

تو در بالاي ني هم آفتاب آسمان استي

تو زير خيزران هم بر دو عالم حكم فرمايي

به بام آسمان ها سرفرازي مي كند «ميثم»

اگر بر ديده اش هنگام جان دادن نهي پايي

----------

ضربت چوب و گل چيده كجا

ضربت چوب و گل چيده كجا

بزم عيش و سر ببريده كجا

طعنه و زينب غمديده كجا

خيزران و لب خشكيده كجا

گل بي خار كجا خار كجا

زينب و مجلس اغيار كجا

اهل بيت نبي و شام خراب!

دختر فاطمه و بزم شراب!

جگر شيعه كباب است كباب

اي فلك شرم كن از روز حساب

غم به دندان جگر خويش گزيد

بوسه گاه نبي و چوب يزيد

سعي من طيّ ره از كرببلا

مروه: گودال، صفا: طشت طلا

مي زنم با سر ببريده صلا

كه الا اي همة اهل ولا

در ره ذات خداوند جليل

هر چه ديديم جميل است جميل

زينب اي خواهر غم پرور من

خجل از اشك تو چشم تر من

زخم قلب تو عيان بر سر من

طاقت از دست مده خواهر من

گوش بر زمزمة قرآنم

صبر كن تا شكند دندانم

تو كه فرق علي اكبر ديدي

تو كه حلق علي اصغر ديدي

به جگر داغ مكرر ديدي

تن صد چاك برادر ديدي

چه شد اين لحظه كه بي تاب شدي

شمع سان سوختي و آب شدي

پاسخ زينب :

اي شريك غم تو خواهر تو

پاسدار سر تو مادر تو

برده صبر از كف من دختر تو

چه كنم بزم شراب و سر تو

كاش مي خورد به جاي لب تو

چوب دشمن به لب زينب تو

طشت و چوب و سر تو از يك سو

نگه مادر تو از يك سو

گرية دختر تو از يك سو

خجلت خواهر تو از يك سو

بايد اين جا غم دل چاره كنم

پيرهن نه، دل خود پاره كنم

تن ما را همه جا لرزاندند

دلم از زخم زبان سوزاندند

خاك ها بر سر ما افشاندند

دخترت را به كنيزي خواندند

گريه بايست كه چون ابر كنم

پسر فاطمه چون صبر كنم

من كه در ملك خدا بانويم

من كه ناديده ملك هم مويم

آستين گشته نقاب رويم

گشته هم رنگ سرت گيسويم

صورتم همچو لبت گشته كبود

اين همان معني يك رنگي بود

تا ابد در دل عالم غم توست

لحظه ها سوختة ماتم توست

به خدا هر چه بگريم كم توست

سوز ما در سخن "ميثم" توست

همگان ذاكر ما خوانندش

كي گذارم كه بسوزانندش

----------

ضربت چوب و گل چيده كجا

ضربت چوب و گل چيده كجا

بزم عيش و سر ببريده كجا

طعنه و زينب غمديده كجا

خيزران و لب خشكيده كجا

گل بي خار كجا خار كجا

زينب و مجلس اغيار كجا

اهل بيت نبي و شام خراب!

دختر فاطمه و بزم شراب!

جگر شيعه كباب است كباب

اي فلك شرم كن از روز حساب

غم به دندان جگر خويش گزيد

بوسه گاه نبي و چوب يزيد

سعي من طيّ ره از كرببلا

مروه: گودال، صفا: طشت طلا

مي زنم با سر ببريده صلا

كه الا اي همة اهل ولا

در ره ذات خداوند جليل

هر چه ديديم جميل است جميل

زينب اي خواهر غم پرور من

خجل از اشك تو چشم تر من

زخم قلب تو عيان بر سر من

طاقت از دست مده خواهر من

گوش بر زمزمة قرآنم

صبر كن تا شكند دندانم

تو كه فرق علي اكبر ديدي

تو كه حلق علي اصغر ديدي

به جگر داغ مكرر ديدي

تن صد چاك برادر ديدي

چه شد اين لحظه كه بي تاب شدي

شمع سان سوختي و آب شدي

پاسخ زينب :

اي شريك غم تو خواهر تو

پاسدار

سر تو مادر تو

برده صبر از كف من دختر تو

چه كنم بزم شراب و سر تو

كاش مي خورد به جاي لب تو

چوب دشمن به لب زينب تو

طشت و چوب و سر تو از يك سو

نگه مادر تو از يك سو

گرية دختر تو از يك سو

خجلت خواهر تو از يك سو

بايد اين جا غم دل چاره كنم

پيرهن نه، دل خود پاره كنم

تن ما را همه جا لرزاندند

دلم از زخم زبان سوزاندند

خاك ها بر سر ما افشاندند

دخترت را به كنيزي خواندند

گريه بايست كه چون ابر كنم

پسر فاطمه چون صبر كنم

من كه در ملك خدا بانويم

من كه ناديده ملك هم مويم

آستين گشته نقاب رويم

گشته هم رنگ سرت گيسويم

صورتم همچو لبت گشته كبود

اين همان معني يك رنگي بود

تا ابد در دل عالم غم توست

لحظه ها سوختة ماتم توست

به خدا هر چه بگريم كم توست

سوز ما در سخن "ميثم" توست

همگان ذاكر ما خوانندش

كي گذارم كه بسوزانندش

----------

ضربت چوب و گل چيده كجا

ضربت چوب و گل چيده كجا

بزم عيش و سر ببريده كجا

طعنه و زينب غمديده كجا

خيزران و لب

خشكيده كجا

گل بي خار كجا خار كجا

زينب و مجلس اغيار كجا

اهل بيت نبي و شام خراب!

دختر فاطمه و بزم شراب!

جگر شيعه كباب است كباب

اي فلك شرم كن از روز حساب

غم به دندان جگر خويش گزيد

بوسه گاه نبي و چوب يزيد

سعي من طيّ ره از كرببلا

مروه: گودال، صفا: طشت طلا

مي زنم با سر ببريده صلا

كه الا اي همة اهل ولا

در ره ذات خداوند جليل

هر چه ديديم جميل است جميل

زينب اي خواهر غم پرور من

خجل از اشك تو چشم تر من

زخم قلب تو عيان بر سر من

طاقت از دست مده خواهر من

گوش بر زمزمة قرآنم

صبر كن تا شكند دندانم

تو كه فرق علي اكبر ديدي

تو كه حلق علي اصغر ديدي

به جگر داغ مكرر ديدي

تن صد چاك برادر ديدي

چه شد اين لحظه كه بي تاب شدي

شمع سان سوختي و آب شدي

پاسخ زينب :

اي شريك غم تو خواهر تو

پاسدار سر تو مادر تو

برده صبر از كف من دختر تو

چه كنم بزم شراب و سر تو

كاش مي خورد به جاي لب تو

چوب

دشمن به لب زينب تو

طشت و چوب و سر تو از يك سو

نگه مادر تو از يك سو

گرية دختر تو از يك سو

خجلت خواهر تو از يك سو

بايد اين جا غم دل چاره كنم

پيرهن نه، دل خود پاره كنم

تن ما را همه جا لرزاندند

دلم از زخم زبان سوزاندند

خاك ها بر سر ما افشاندند

دخترت را به كنيزي خواندند

گريه بايست كه چون ابر كنم

پسر فاطمه چون صبر كنم

من كه در ملك خدا بانويم

من كه ناديده ملك هم مويم

آستين گشته نقاب رويم

گشته هم رنگ سرت گيسويم

صورتم همچو لبت گشته كبود

اين همان معني يك رنگي بود

تا ابد در دل عالم غم توست

لحظه ها سوختة ماتم توست

به خدا هر چه بگريم كم توست

سوز ما در سخن "ميثم" توست

همگان ذاكر ما خوانندش

كي گذارم كه بسوزانندش

----------

طشت، حيرت زده ي نغمه ي قرآن من است

طشت، حيرت زده ي نغمه ي قرآن من است

خيزران اشگ فشان بر لب و دندان من است

ديده ي فاطمه بر چوب تو و طشت طلا

نگه دختر من بر لب عطشان من است

چوب اگر مي زني اينقدر مزن زخم زبان

پاي اين طشت طلا فاطمه مهمان من است

زينبم گر نكند

پاره گريبان چه كند

نگهش بر من و بر گريه ي طفلان من است

هر كه قرآن به زبان داشت لبش را بوسند

چوب و جام مي تو، پاسخ قرآن من است

هفده زخم كه بر صورت من مي بيني

شاهد زنده اي از زخم فراوان من است

خيزران بر لب من مي زني و مي خندي

خنده ات بر من و بر ديده ي گريان من است

مي نزن پاي سر من كه پيمبر اينجا

موي خود كرده پريشان و پريشان من است

مجلس عيش تو گرديد حسينيّه ي من

بزم شاديت پر از ناله و افغان من است

اينكه «ميثم» نفسش شعله به دل ها زده است

هر كلامش شرري از دل سوزان من است

----------

فاطمه! مادر سادات! چه آمد به سرت؟

فاطمه! مادر سادات! چه آمد به سرت؟

شاميان عيد گرفتند به قتل پسرت

سنگ و خاكستر و دشنام و كف و زخم زبان

كوچه كوچه شده مزد زحمات پدرت

بوسه از دور به پيشاني بشكسته بزن

اگر افتد به سر پاك حسينت نظرت

شانه بر گيسوي زينب بزن و اشك بريز

گر به دروازۀ ساعات بيفتد گذرت

ديگر از چوب و لب خشك نگويم سخني

بيش از اين نيست روا تا كه بسوزد جگرت

زينب و گيسوي خونين؛ به خدا حق داري

عوض اشك اگر خون رود از چشم ترت

چون مه نيمه درخشد به كنارخورشيد

سر عباس كه خود هست حسين دگرت

مادر زينب! از زينب مظلومه

بپرس

دخترم! در ملاءعام چه آمد به سرت؟

يا محمّد بنگر حق ذوي القربي را

كشت اولاد تو را امت بيدادگرت

«ميثم!»از بس سخن از سوز جگر مي گويي

شعر تو در نفس سوخته گشته شررت

----------

فتنه و بيداد و بلا بود شام

فتنه و بيداد و بلا بود شام

سخت تر از كرب و بلا بود شام

شام بلا تيره تر از شام بود

عصمت حق در ملأ عام بود

ساز و ني و نغمه و آهنگ بود

دسته گل سنگدلان سنگ بود

خلق به دور اسرا صف زدند

كوچه به كوچه همگي كف زدند

فاطمه هاي حرم فاطمه

زخم زبان مرهم زخم همه

هركه به آن خسته دلان رو نهاد

زخم زباني زد و دشنام داد

خنده به رأس شهدا مي زدند

سنگ به ناموس خدا مي زدند

قافله تا وارد دروازه شد

داغ جگر سوختگان تازه شد

پاي سر رهبر آزادگان

عيد گرفتند زنازادگان

آل ابوسفيان در هلهله

آل رسول الله در سلسله

واي ندانم كه چه تقدير بود

دست خدا در غل و زنجير بود

ماه سر نيزه پديدار بود

يا سر عباس علمدار بود

چهره چو خورشيد بر افروخته

از عطشِ تشنه لبان سوخته

دوخته چشم از سر ني بر حسين

محو شده، غرق شده در

حسين

ديده ي اطفال به سيماي او

چشم سكينه شده سقاي او

مانده سر نيزه به حال سجود

مهر جبينش شده محو از عمود

ديده ي اكبر سر ني نيم باز

مانده به لب هاش اذان نماز

هركه به خورشيد رخش چشم بست

گفت كه اين سر، سر پيغمبر است

رأس امام شهدا نوك ني

كرده چهل مرحله معراج، طي

زلفِ غباريش پر از بوي مُشك

لعل لبش خشك تر از چوب خشك

ماه خجل از رخ نورانيش

سنگ زده بوسه به پيشانيش

هيچ شنيديد كه از گَرد راه

پرده كشد باد به رخسار ماه

هيچ شنيديد كه در موج خون

صورت خورشيد شود لاله گون

رخ زگل زخم، بهاران شده

وجه خدا ستاره باران شده

اشك همه سيل شد از سرگذشت

خون، دل ميثم شد از اين سرگذشت

----------

قاتلان زادۀ خيرالبشر

قاتلان زادۀ خيرالبشر

نيمه شب كردند در بزمي مقر

چند تن از آن گروه نابكار

گرم شرب خمر و مستي و قمار

آن جنايت پيشگان، سرمست مي

رأس نجل فاطمه بالاي ني

ناگهان دستي عيان شد با قلم

بر روي ديوار بيتي زد رقم

با گناه كشتن نجل بتول

چون شفاعت خواهد اُمّت از رسول

خواستند آن دست را گيرند، دست

شد نهان از ديدۀ آن قوم پست

بار ديگر دست پنهان از نظر

شد عيان و زد رقم بيتي دگر

نيست آنان را به فرداي حساب

جز شرار قهر و فرمان عذاب

جست دشمن تا مگر بار دگر

دست را گيرد، نهان شد از نظر

باز بر آن قوم محروم از بهشت

شد عيان و بيت سوم را نوشت

قتل نجل احمد ختمي مآب

عليه حكم حق است و كتاب

آن ستمكاران همه از ترس و بيم

گشت بزم عيششان قعر جحيم

تلخ شد از اين جنايت كامشان

لرزه ها افتاد بر اندامشان

آن شب آن سرهاي از پيكر جدا

بود بر لب هايشان ذكر خدا

نور مي تابيد از رخسارشان

شد بيابان غرق در انوارشان

----------

كاروان آهنگ رفتن ساز كن

كاروان آهنگ رفتن ساز كن

سير معراجي دگر آغاز كرد

كرد از كوفه به شام غم خروج

بود تا شامش چهل منزل عروج

نه چهل منزل گردون جلال

نه چهل گردون چهل اوج كمال

هر زني با يك جهان اندوه و درد

بود پيغام آور هفتاد مرد

اشك سرخ و جامه جون رخ نيلگون

چشم هر يك را هزاران چشمه خون

هر اسيري بود پيغام آوري

بر لبش فرياد خونين حنجري

هر يتيمي در ميان قافله

بسته دست و بازويش در سلسله

سلسله بال و پر پرواز بود

قادسيه منزل آغاز بود

گشت در اين شهر سرها زيب ني

نيزه ها در پيش و محمل ها زپي

هر كه لب بر واحسينا مي گشود

پاسخش دشنام و كعب نيزه بود

خصم، بر عترت زبس آزار كرد

ماجراي كوفه را تكرار كرد

ناقه ها از اشك، پا در گل شدند

ره سپر در راه، تا موصل شدند

در ورود شهر، شمر بد سرشت

نامه اي بر حاكم موصل نوشت

كز هم اكنون شهر را در باز كن

شور و عيش و سرخوشي آغاز كن

در موصل چه گذشت

شهر موصل گشت سر تا پا خروش

خون ياران علي آمد به جوش

مي زدند از خشم بر رخسار چنگ

با سپاه كفرشان اعلان جنگ

دشمن از اين قصه شد چون با خبر

گشت در اطراف موصل مستقر

از فراز نيزه شمر بد نهاد

رأس شه را بر سر سنگي نهاد

اين شنيدم زآن گلوي چاك چاك

قطره خوني ريخت بر آن سنگ پاك

سنگ كز خون خدا اين نقطه يافت

ناله اعماق وجودش را شكافت

سالها زآن قطعه سنگ لاله گون

ظهر هر عاشورا مي جوشيد خون

تا به دست آل مروان پليد

گشت آن سنگ گرامي ناپديد

سنگ بر خون خدا خون گريه كرد

من ندانم فاطمه چون گريه كرد

در تكريت چه گذشت

فتح آل الله چون تثبيت شد

بعد موصل وارد تكريت شد

قاصدي از جانب آل زياد

نامه اي بر حاكم تكريت داد

تا به چنگ و بربط و مضمار و دف

پيشباز آيند

مردم صف به صف

كاروان نزديك بر دروازه شد

باز، داغ داغداران تازه شد

مردم تكريت هر جا صف زدند

پاي سرهاي بريده كف زدند

بسته بر آل پيمبر راه را

خارجي خواندند ثارالله را

ناگهان مردي نصاري با خروش

گفت اي نابخردان دين فروش

از چه مي گوئيد اين سر خارجي است

اين سر پاك حسين بن علي است

من به كوفه بر سنانش ديده ام

صوت قرآن از لبش بشنيده ام

زين خبر تكريتيان گفتند آه

روزمان با رويمان بادا، سياه

ما به قتل نجل طاها دف زديم

ما به پيش اشك زينب كف زديم

ريخت در هم سر به سر اوضاع شهر

زآن بلد راندند دشمن را به قهر

لحظه ها با گريه و زاري گذشت

دشمن از تكريت با خاري گذشت

در دير عروه چه گذشت

از طريق دير عروه ره گشود

آمد اندر وادي نخله فرود

شب چو در آن سرزمين اطراق كرد

طاقت آل نبي را طاق كرد

گِرد سرهاي بريده تا سحر

جنيان بودند آن شب نوحه گر

همچو شمع روشني افروختند

تا سحر در اشك ماتم سوختند

در مرز لبا چه گذشت

صبح، رأس خامس آل عبا

جلوه گر گرديد در مرز لبا

چون كاروان آمد فرود

مرد و زن خواندند بر سرها درود

لعن ها گفتند بر آل زياد

كاي گروه زشت خوي بدنهاد

قاتلان از شهر ما بيرون

شويد

در دل دوزخ همه مدفون شويد

كوفيان بر آن جماعت تاختند

خانه هاشان جمله ويران ساختند

در دفاع از حضرت خيرالانام

مرد و زن گشتند آن جا قتل عام

لشكر از آن سرزمين هم پا كشيد

رفت تا نزديكي موصل رسيد

حاكم موصل چنين دستور داد

تا به شادي دل ابن زياد

اهل ظلم و جور بر پا خواستند

شهر موصل را همه آراستند

كذب گفته، فتنه ها كردند ساز

جان دين را خارجي خواندند باز

ناگهان در شهر كشف راز شد

باز مشت آل مروان باز شد

شيعيان را ريخت خون از هر دو عين

با خبر گشتند از قتل حسين

خاندان اوس و خزرج چارهزار

جمله گرديدند بر مركب سوار

همدل و همرزم و هم پيمان همه

بر دفاع از دختران فاطمه

متفق گشتند با سوز و گداز

رأس شه را از عدو گيرند باز

دفن سازند آن سر ببريده را

سر مگو ماه به خون پوشيده را

ليك شد آگاه خصم نابكار

مخفيانه كرد از موصل فرار

در نصيبين چه گذشت

با اسيران راهي صحرا شدند

تا كه در ارض نصيبين آمدند

ناگهان افتاد در آن شور و شين

چشم زينب بر سر پاك حسين

از جگر زد ناله باتاب و تبش

واحسينا واحسينا بر لبش

شام خود را پاي آن سر صبح كرد

آنشبي را با برادر صبح كرد

در وادي دعوات چه

گذشت

صبح، از آن سرزمين لشكر گذشت

رهسپار وادي دعوات گشت

شد به استقبال آن سرها روان

مرد و زن پير و جوان خُرد و كلان

حاكم دعوات كرد از بغض و قهر

رأس شه را نصب در ميدان شهر

پيش چشم اهلا بيت مصطفي

خارجي خواندند او را از جفا

مردم دعوات بي صبر و قرار

دسته اي خندان و قومي اشكبار

گرد آن سرهاي خونين صف زدند

آن قدر در پاي سرها كف زدند

كاندر آن وادي علي بن الحسين

ريخت جاي اشك خون از هر دو عين

نيمروزي رأس آن ذبح عظيم

بر بلندي شد در آن ميدان مقيم

چون برون از شهر، آل الله شد

ديگر آن ميدان زيارتگاه شد

الغرض لشكر شد از دعوات دور

تا به قنسرينش افتادي عبور

مردم آن شهر با سوز و گدار

قاتلان را لعن ها گفتند باز

لاجرم بر آن سپاه تيره بخت

راه هاي شهر را بستند سخت

راهي آن وادي سوزان شدند

تا به شهر معرة النعمان شدند

در شيرز چه گذشت

شب همه با ننگ و ذلت ساختند

صبح سوي شهر شيرز تاختند

اهل شيرز شهر را بستند نيز

چاره بر دشمن نبودي جز گريز

از عطش يكباره بي تاب آمدند

پس سوي حصن كفر تاب آمدند

كرد خولي آب از مردم طلب

روز شد در ديۀ مردم چو شب

ناله سر دادند كاي قوم

لئام

اي به جاي آبتان آتش به كام

اي شكسته با خدا پيمان خويش

كرده منع آب از مهمان خويش

ميهمان را سر بريده تشنه لب

با چه رو كرديد آب از ما طلب

گيرم او فرزند پيغمبر نبود

مادرش صديقۀ اطهر نبود

او مسلمان بود نصراني نبود

واي اين رسم مسلماني نبود

در سيبور چه گذشت

عاقبت لشگر ز شيرز دور شد

وارد دروازۀ سيبور شد

مردم سيبور با سوز و خروش

خونشان از اين خبر آمد به جوش

راه بر آن قوم بگرفتند تنگ

خشمگين با نيزه و شمشير و سنگ

تا فرستادند در قعر سقر

زآن جنايت پيشگان ششصد نفر

اي بسا كشتند زآن قوم پليد

گر چه خود دادند تعدادي شهيد

ام كلثوم از ره مهر و وفا

كرد در حق همه آنان دعا

آخر از سيبور با حال تباه

راه پيمودند تا شهر حماه

مردم آن شهر با لعن و شتم

شهر را بستند بر اهل ستم

در حمص چه گذشت

بعد از آن لعن و شتم قوم عدو

راه پيمود و به حمص آورد رو

حمص هم بر آن سپاه تيره بخت

حمله ور شد بر در دروازه سخت

بر دفاع از عترت خيرالبشر

كشت از آن قوم بيست و شش نفر

در بعلبك چه گذشت

حمص چون كردند عترت را كمك

خصم از آن جا شد روان در بعلبك

بعلبك از

راه بيداد و جفا

كرد خون بر قلب آل مصطفي

خنده بر لب، قلب هاشان شاد بود

تسليت هاشان مبارك باد بود

پاي سرها خنده ها بر لب زدند

كف به گرد محمل زينب زدند

در دير راهب چه گذشت

بعد شهر بعلبك آل زياد

راهشان در دير راهب اوفتاد

كهنه ديري در درونش داهبي

شعله هاي طور دل را طالبي

دير نه، يك جهان درياي نور

او چو موسي بر فراز كوه طور

ترك دنيا گفته اي در كنج دير

همچو عيسي آسمان را كرده سير

لحظه لحظه سالها در انتظار

تا شود ديرش زيارتگاه يار

بي خبر خود رازها در پرده داشت

در تمام عمر يك گم كرده داشت

پير ديري در نوا چون بلبلي

چشم جانش در ره خونين گلي

با گل ناديده اش مي كرد حال

تا شبي بگرفت دامان وصال

ديد در پائين دير خود شبي

هر طرف تابيده ماه و كوكبي

گفت الله كس نديده اين چنين

هيجده خورشيد، يك شب بر زمين

اين زنان مو پريشان كيستند

گوئيا از جنس انسان نيستند

لالۀ حمرا كجا و آبله

بازوي حورا كجا و سلسله

چيستند اين عقدهاي گوهري

ياس هاي كوچك نيلوفري

آمده از طور، موساي دگر

در غل و زنجير، عيساي دگر

سر به نوك نيزه مي گويد سخن

يا سر يحيي است پيش روي من

گشته نيلي ماه روي كودكي

بسته دست نونهال كوچكي

طفل ديگر بسته با معبود عهد

يا سر عيسي جدا گشته به مهد

راهب سر را مي بيند

كرد نصراني نزول از بام دير

گرد سرها روح او سرگرم سير

ديده بر شمع ولايت دوخته

چون پر پروانه جانش سوخته

راهب پيرو سر خونين شاه

رازها گفتند با هم با نگاه

شد فراق عاشق و معشوق طي

اين به پاي نيزه او بالاي ني

ناگهان زد بانگ بر فوج سپاه

كاي جنايت پيشگان روسياه

كيست اين سر، كاين چنين خواند فصيح

واي من، داوود باشد يا مسيح

يا شده ايجاد صفين دگر

گشته قرآن بر سر ني جلوه گر

پاسخش گفتند مقصود تو چيست

اين سر خونين، سر يك خار چيست

كرده سرپيچي زفرمان امير

خود شهيد و عترتش گشته اسير

بود هفتاد و دو داغش بر جگر

تشنه لب از او جدا كرديم سر

لرزه بر هفت آسمان انداختيم

اسب ها را بر تن او تاختيم

شعله ها از هر طرف افروختيم

خيمه هايش را سراسر سوختيم

هر يتيمش از درون خيمه گاه

برد زير بوتۀ خاري پناه

ريخت نصراني به دامن خون دل

گشت سر تا پا وجودش مشتعل

بر كشيد از سينه چون دريا خروش

گفت اي دون فطرتان دين فروش

ثروت من هست چندين بدره زر

در جواني ارث بردم از پدر

دربهاي اين همه سيم و زرم

امشب اين

سر را امانت مي برم

مي كنم تا صبح با او گفتگو

كز دهانش بشنوم سرّي مگو

شمر را چون ديده بر زر اوفتاد

عشق سيمش باز در سر اوفتاد

راهب سر را به دير مي برد

داد، سر راو ز راهب زر گرفت

راهب آن سر را چو جان در بر گرفت

برد سوي دير سر را با شتاب

كرد ناگه هاتفي او را خطاب

راهب از اسرار، آگه نيستي

هيچ داني ميزبان كيستي

ميهمانت ميزبان عالم است

هر چه گيري احترامش را كم است

اين كه لب هايش به هم خشكيده است

بحر رحمت از دمش جوشيده است

اينكه زخمش را شمردن مشكل است

زخم هفتاد و دو داغش بر دل است

گوش شو كاواي جانان بشنوي

از دهانش صوت قرآن بشنوي

گرد ره با اشك، از اين سر بشوي

با گلاب و مشك، خاكستر بشوي

برد راهب عاقبت سر را به دير

تا خدا در دير خود مي كرد سير

شد چراغ دير آن سر تا سحر

ديگر اين جا دير راهب بود و سر

خشت خشت دير را بود اين سلام

كاي چراغ دير و مطبخ السّلام

راهب ناله واحسينا مي شنود

ناگهان آمد صداي يا حسين

واحسينا واحسينا واحسين

آن يكي مي گفت حوا آمده

ديگري مي گفت سارا آمده

هاجر از يك سو پريشان كرده مو

مريم از يك سو زند سيلي به رو

آسيه رخت سيه كرده به بر

گه به صورت مي زند گاهي به سر

ناگهان راهب شنيد اين زمزمه

ادخلي يا فاطمه يا فاطمه

آه راهب ديده بر بند از نگاه

مادر سادات مي آيد زراه

راهب ناله فاطمه مي شنود

بست راهب ديده اما با دو گوش

ناله اي بشنيد با سوز و خروش

كاي قتيل نيزه و خنجر حسين

اي فروغ ديدۀ ما در حسين

اي سر آغشته با خون و تراب

كي تو را شسته است با خون و گلاب؟

بر فراز ني كنم گرد تو سير

يا به مطبخ يا به مقتل يا به دير؟

امشب اي سر چون گل از هم واشدي

بيشتر از پيشتر زيبا شدي

اي نصاري مرحبا بر ياري ات

فاطمه ممنون مهمان داري ات

هر كجا اين سر دم از محبوب زد

دشمنش يا سنگ زد يا چوب زد

تو نبودي، گِرد اين سر صف زدند

پيش چشم دخترانش كف زدند

پيش از آن كافتد در اين ديرش عبور

من زيارت كردم او را در تنور

راهب اول پاي تا سرگوش شد

ناله اي از دل زد و بي هوش شد

چون به هوش آمد به سوي سر شتافت

سينۀ تنگش زتير غم شكافت

گفت اي سر، تو محمّد (صلي الله عليه و آله) نيستي؟

گر محمّد (صلي الله عليه و آله) نيستي پس كيستي؟

سر با راهب سخن مي گويد

ناگهان سر، غنچۀ

لب باز كرد

با نصاري درد دل ابراز كرد

گفت كاي داده زكف صبرو شكيب

من غريبم من غريبم من غريب

گفت مي دانم غريب و بي كسي

گشته ثابت غربتت بر من بسي

تو غريبي كه به همراه سرت

همره آيد دست بسته خواهرت

باز اعجازي كن اي شيرين سخن

لب گشا و نام خود را گو به من

آن اميرالمؤمنين را نور عين

گفت راهب من حسينم من حسين

من كه با تو همسخن گشته سرم

نجل زهرا زادۀ پيغمبرم

ديده اين سر از عدو آزارها

خوانده قرآن بر سر بازارها

اشك راهب گشت جاري از بصر

گفت اي ريحانۀ خيرالبشر

از تو خواهم اي عزيز مرتضي

شافع راهب شوي روز جزا

گفت آئين نصاري واگذار

مذهب اسلام را كن اختيار

راهب مسلمان مي شود

راهب از جام ولايت كام يافت

تا تشرف در خط اسلام يافت

يوسف زهرا بدو داد اين برات

گفت اي راهب شدي اهل نجات

عاشق و معشوق بود و بزم شب

صبحدم كردند از او سر را طلب

راهب آن سر را چون جان در بر گرفت

باز با سر گفتگو از سر گرفت

گفت چون بر اين مصيبت تن دهم

ميهمان خويش بر دشمن دهم

چشم از آن رخ دل از آن سر بر نداشت

ليك اين جا چاره اي ديگر نداشت

داد سر را گفت اي غارتگران

اي جنايت پيشگان

اي كافران

اين سر ريحانۀ پيغمبر است

مادرش زهرا و بابش حيدر است

ظلم و بيداد و جنايت تا به كي

واي اگر ديگر زنيد آن را به ني

----------

كاروان، عزم خروج از شام كرد

كاروان، عزم خروج از شام كرد

شام را در چشم دشمن شام كرد

سر به سر گشتند بر محمل سوار

با دلي خونين و چشمي اشكبار

گنجشان در گوشه ويرانه بود

چشمشان بر قبر آن دردانه بود

شعله از سوز جگر افروختند

چون چراغي بر مزارش سوختند

يك طرف شيون كنان زن هاي شام

گرد محمل ها نمودند ازدحام

لكه هاي ننگ بر دامانشان

خون به جاي اشك در چشمانشان

بعد از آن آواز و رقص و ساز و كف

گرد زينب اشك ريزان بسته صف

كاي گل دامان زهراي بتول

عذر ما را از كرم نيما قبول

عفو كن ما را كه ما تا زنده ايم

از تو و از فاطمه شرمنده ايم

قافله نزديك بر دروازه شد

زين سخن ها داغزينب تازه شد

از دو چشم خويش مي باريد خون

كرد سر از پردۀ محمل برون

ناله از دل بر كشيد و گفت اين

آفرين زنهاي شامي آفرين

گيرم اي جا صحبتي از دين نبود

شيوۀ مهمان نوازي اين نبود

اي به ننگ آميخته نام شما

ميهمان بوديم در شام شما

گرد ما با ساز گرديديد باز

اشك ما ديديد و خنديديد باز

آن سري كز

خون رخش گلرنگ بود

اجر قرآن خواندن او سنگ بود؟

بود جاي احترام و پاس من

كف زدنتان پاي سر عباس من

آب در اين سرگذشت از سر گذشت

هر چه شد بر آل پيغمبر گذشت

من نمي گويم به ما احسان كنيد

خواستيد ار ظلم خود جبران كنيد

مانده در ويرانه از ما بلبلي

كرده جان تقديم بر خونين گلي

او سفير ماست در شام شما

بلبل زهراست در شام شما

گاهگاهي در كنار تربتش

ياد آريد از غروب غربتش

-----------

كنار طشت طلاست فاطمه مهمان من

كنار طشت طلاست فاطمه مهمان من

چوب مزن اي يزيد! بر لب و دندان من

با چه دلي مي زني برلب من خيزران

كز همه دل مي برد نغمه ي قرآن من

گر چه تحمل كنم ضربه ي چوب تو را

تاب مرا مي برد گريه ي طفلان من

تاكه نگاه افكنم بر رخ اطفال خود

دور زند دم به دم، ديده ي گريان من

تا نرود از اسف، صبر و قرارش زكف

زينب من مي شود دست به دامان من

ناله ي من بر ملاست، مقتل من كربلاست

شام بلا آمده شام غريبان من

با چه گنه مي كني لعل لبم را كبود؟

بر سر و صورت بس است زخم فراوان من

سرم به شام بلا، زينت طشت طلا

زير سم اسب ها پيكر عريان من

طشت زسوز درون

سوخت و فرياد زد

چوب تو هم گريه كرد بر لب عطشان من

سوز دل اهل دل در نفس ميثم است

در شرر شعر اوست ناله و افغان من

----------

كي ديده كنار هم جام مي و قرآن را

كي ديده كنار هم جام مي و قرآن را

جام مي و قرآن و چوب و لب عطشان را

اي ف_اطمه اط_هر اي دخت_ر پيغمب_ر

در طشت طلا بنگر وجه اللهِ سبحان را

فرياد كه سوزاندند آخر دل زينب را

افسوس كه بشكستند آن گوهر دندان را

زينب كه ز صبر او صبر آمده در حيرت

يك باره در آن مجلس زد چاك، گريبان را

چوب و لب و دندان بود، زينب كه پريشان بود

مي كرد پريشان تر گيسوي پريشان را

يارب جگرم شد خون ديدم كه يزيد دون

با چوب زند بوسه لعل لب مهمان را

قلب نبي آزردند در مجلسِ ميْ بردند

هم آيه تطهير و، هم سوره فرقان را

فرياد از آن چوب و، افسوس بر آن دندان

كز سوره جدا كردند، يك آيه قرآن را

دردا كه در آن محفل آن شامي سنگين دل

از بهر كنيزي خواست دختِ شهِ خوبان را

فرياد كه از اين غم خون شد جگر عالم

آتش زدي اي «ميثم» اين عالم امكان را

----------

كي ديده كنار هم جام مي و قرآن را

كي ديده كنار هم جام مي و قرآن را

جام مي و قرآن و چوب و لب عطشان را

اي ف_اطمه اط_هر اي دخت_ر پيغمب_ر

در طشت طلا بنگر وجه اللهِ سبحان را

فرياد كه سوزاندند آخر دل زينب را

افسوس كه بشكستند آن گوهر دندان را

زينب كه ز صبر او صبر آمده در حيرت

يك باره در آن مجلس زد چاك، گريبان را

چوب و لب و دندان بود، زينب كه پريشان بود

مي كرد پريشان تر گيسوي پريشان را

يارب جگرم شد خون ديدم كه يزيد دون

با چوب زند بوسه لعل لب مهمان را

قلب نبي آزردند در مجلسِ ميْ بردند

هم آيه تطهير و، هم سوره فرقان را

فرياد از آن چوب و، افسوس بر آن دندان

كز سوره جدا كردند، يك آيه قرآن را

دردا كه در آن محفل آن شامي سنگين دل

از بهر كنيزي خواست دختِ شهِ خوبان را

فرياد كه از اين غم خون شد جگر عالم

آتش زدي اي «ميثم» اين عالم امكان را

----------

گشته سرتاسر چراغاني تمام شهر شام

گشته سرتاسر چراغاني تمام شهر شام

من ندانم عيد قربان است يا عيد صيام

مرد و زن، پير و جوان، در وجد و شادي و طرب

عترتي را اشك غم در چشم و خون دل به كام

اهل بيت مصطفي را جامه ي ماتم به بر

دختران شام را برتن لباس نو تمام

هركه را بينم گرفته قطعه ي سنگي به دست

تا كه از مهمان خود با سنگ گيرد احترام

يوسف زهراست روي ناقه ي عريان سوار

جاي گل ريزد به فرقش آتش از بالاي بام

نيزه ي عباس خم گرديده در حال ركوع

نيزه ي فرزند زهرا مانده در حال قيام

زينب كبرا به محمل، فاطمه در دامنش

راس عباسش به پيش رو، كنارش دو امام

يك امامش در غل و زنجير، بسته پا و دست

يك امامش بر فراز نيزه ها دارد مقام

آتش و خاكستر و سنگ است در دست يهود

تا به ياد روز خيبر باز گيرند انتقام

بود كي باور كه روزي با سر پاك حسين

دختر زهرا اسير آيد به سوي شهر شام

از فراز بام هر سنگي كه مي آيد فرود

بر سر فرزند زهرا آوَرَد عرض سلام

گريه ي ميثم نثار راس عباس و حسين

شعله ي فرياد او تقديم قلب خاص و عام

----------

نه روز عيد صيام و نه عيد قربان است

نه روز عيد صيام و نه عيد قربان است

چه روي داده كه شام اين همه چراغان است

زنان شام همه مي زنند و مي رقصند

به هر كه مي نگرم سخت شاد و خندان است

چه روي داده كه در دست شاميان سنگ است

مگر سه ساله ي زهرا به شام مهمان است

ميان هلهله ها هيجده سر است به ني

به هر سري نگرم مثل ماهِ تابان است

سري به نوك سنان مي خورد لبش بر هم

عيان زحنجر خشكش صداي قرآن است

نقاب بانويي از گرد و خاك و خون سر است

حجاب دختركي گيسوي پريشان است

سوار ناقه جواني است

در غل و زنجير

كه چشم سلسله بر ساق پاش گريان است

دلا در آتش غم همچو آفتاب بسوز

كه سايبان اسيران سر شهيدان است

تن ضعيف و غل و داغ و گردن مجروح

خداي رحم كند آفتاب، سوزان است

هنوز بر لبش آثار تشنه گي پيداست

هنوز آب به او، او به آب عطشان است

سر حسين به بالاي نيزه قرآن خواند

يكي نگفت كه اين سر سرمسلمان است

حراميان ستم پيشه كعب ني نزنيد

به كودكي كه تنش مثل بيد لرزان است

زدست دختر زهرا طناب باز كنيد

كه او بر اين اسرا ياور و نگهبان است

زسيل اشك جهان را خراب كن «ميثم»

كه جاي گنج الهي به شام ويران است

----------

هر جا سخن از زينب و دروازه شام است

هر جا سخن از زينب و دروازه شام است

ساكت ب_ه تماش_ا ننشينيد، ح_رام اس_ت

دستي كه به سر مي زني از اين غم عظمي

يادآور فرق سر و سنگ لب بام است

يك سر به سر نيزه عيان است ببينيد

مانند هلال است ولي ماه تمام است

هجده قمر از نوك سنان تابد و مردم

پرسند ز هم: پس سر عباس كدام است؟

مردم نزنيد از همه سو سنگ بر اين سر

والله امام است ام_ام است ام_ام است

زوّار ب_رادر ش_ده ب_ر ن_ي سرِ عباس

هم اشك به رخ، هم به لبش عرض سلام است

هر كوچه

پر از هلهله و خنده و شادي است

از ش_ام بپ_رسيد مگ_ر عيد صيام است؟

ب_ا ي_اد سر و چوب و لب و ناله زينب

انگار جهان در نظرم مجلس شام است

باي_د هم_ه از م_رد و زن ش_ام بپرسيد

ناموس الهي ز چه در محضر عام است؟

هرخانه كه در سوگ حسين است سيه پوش

«ميثم» در آن خانه غلام است غلام است

----------

يا مزن چوب جفا را بر لب و دندان من

يا مزن چوب جفا را بر لب و دندان من

يا بگو بيرون روند از مجلست طفلان من

يا نزن شرمي نما از روي زهرا مادرم

يا بزن مخفي ز چشم خواهر گريان من

من پي ترويج قرآن آمدم اين جا كه گشت

چوب خزران تو مزد خواندن قرآن من

اي ستمگر هر چه مي خواهي بزن اما بدان

بوسه گاه مصطفي باشد لب عطشان من

در احد جد تو دندان پيمبر را شكست

بايد از چوب تو اكنون بشكند دندان من

بارها و بارها پيوسته ديد آزارها

هم سر خونين من، هم پيكر عريان من

سخت تر از چوب تو بر من نگاه زينب است

چوب تو نه، اشك او آتش زند بر جان من

خواندن آيات قرآن زير چوب خيزران

با خدا اين بوده از روز ازل پيمان من

من شدم در زير چوب خيزران مهمان تو

مادرم در

پاي طشت زر بود مهمان من

دست "ميثم" را از آن گيرم كه پيش از بودنش

همچنان دست توسل داشت بر دامان من

----------

يا مزن چوب جفا را بر لب و دندان من

يا مزن چوب جفا را بر لب و دندان من

يا بگو بيرون روند از مجلست طفلان من

يا نزن شرمي نما از روي زهرا مادرم

يا بزن مخفي ز چشم خواهر گريان من

من پي ترويج قرآن آمدم اين جا كه گشت

چوب خزران تو مزد خواندن قرآن من

اي ستمگر هر چه مي خواهي بزن اما بدان

بوسه گاه مصطفي باشد لب عطشان من

در احد جد تو دندان پيمبر را شكست

بايد از چوب تو اكنون بشكند دندان من

بارها و بارها پيوسته ديد آزارها

هم سر خونين من، هم پيكر عريان من

سخت تر از چوب تو بر من نگاه زينب است

چوب تو نه، اشك او آتش زند بر جان من

خواندن آيات قرآن زير چوب خيزران

با خدا اين بوده از روز ازل پيمان من

من شدم در زير چوب خيزران مهمان تو

مادرم در پاي طشت زر بود مهمان من

دست "ميثم" را از آن گيرم كه پيش از بودنش

همچنان دست توسل داشت بر دامان من

----------

اربعين سيدالشهدا

بي تو دلم، بسمل بي بال بود

بي تو دلم، بسمل بي بال بود

داغ چهل روزه، چهل سال بود

طاير جان، دور سرت مي پريد

مرغ دلم، گوشه گودال بود

سلسله، گرديده النگوي دست

خار، به پاي همه خلخال بود

سينه ما، داغ روي داغ

داشت

خال لب ما، همه تبخال بود

هم_ره ما، تار و ني و چنگ بود

دسته گل محفل ما، سنگ بود

اگر چه، خون جگر آورده ام

پرچم فتح و ظفر آورده ام

اي به فداي تن پاكت، سرم

بر تن پاك تو، سر آورده ام

بر لب خشك تو ز شام بلا

اشكْ فشان، چشم تر آورده ام

گرچه تو خود از همه داري خبر

من ز سه ساله، خبر آورده ام

داغ بزرگي است غم كودكت

فاطم_ۀ س_ه سال_ۀ كوچكت

خيز، زجا، اي پسر مادرم

من نه مگر اين كه تو را خواهرم

معجر نو، بر سر خود كرده ام

بس كه به سر، ريخته خاكسترم

تو در مدينه، وسط آفتاب

عبا كشيدي به روي پيكرم

در پي اين قصه، گمانم نبود

از سر ني، سايه كني بر سرم

من ن_ه فقط ه_مسفرت گشته ام

س_وخته ام و دور س_رت گشته ام

كرب و بلا، باغ گل ما كجاست؟

مصحف صدپارۀ زهرا كجاست؟

اي بدنت پاره تر از برگ ياس!

باغ گل و لالۀ ليلا كجاست؟

رباب با شاخۀ گل آمده

غنچۀ پرپر شدۀ ما كجاست؟

رقيّه را، اگر نياورده ام

سكينه ات آمده، سقّا كجاست؟

آن همه گل در چمنت كو حسين

لال_ۀ ب__اغ حسَنَ_ت ك__و حسين

شام و

كف و خنده و دشنام بود

عترت تو، در ملاء عام بود

دسته گل سلسله دار همه

سلسله و سنگ لب بام بود

طفل تو، از بيم جنايت گران

اشك به رخ ريخت و آرام بود

شب همه، با گريۀ ما صبح شد

شام هم از غربت ما شام بود

رأس تو تا، زينتِ دروازه شد

داغ دل م_ا همگي تازه شد

پيش بلا، سينه سپر گشته ام

راهي طوفان خطر، گشته ام

چهره برافروز، عزيز دلم

من پي ديدار تو برگشته ام

گرچه رسيدم ز سفر، سرفراز

با غم تو، خميده تر گشته ام

از اينكه تو رفتي و من مانده ام

خجل ز مادر و پدر گشته ام

داغ تو زخم جگرم شد حسين

قاتل تو ه_م سفرم شد حسين

كوه غمت به شانه آورده ام

قامت خم نشانه آورده ام

ناز مرا مكش كه از بهر تو

قصۀ نازْدانه آورده ام

كبوتران بال و پرْبسته را

باز به آشيانه آورده ام

خيز و ببين شبيه زهرا شدم

نشان تازيانه آورده ام

همّت من، ف_اتح دين_م شده

مدال من، زخم جبينم شده

----------

اختر من! هلال من! ماه من

اختر من! هلال من! ماه من

همسفر و همدم و همراه من

بي تو دلم طاير بي بال بود

داغ چهل روزه چهل سال بود

شعله نثار جگرم كرده اند

با سر تو همسفرم

كرده اند

پيش روي محمل من صف زدند

رقص كنان، خنده زنان كف زدند

محمل ما در ملاءعام بود

همدم ما سنگ لب بام بود

ديده به خورشيد رخت دوختم

آب شدم ساختم و سوختم

رأس تو مي داد به زينب سلام

چشم تو مي گشت به من هم كلام

چشم تو از چارطرف سوي من

نغمۀ قرآن تو نيروي من

حال، پي عرض سلام آمدم

فاتح و پيروز ز شام آمدم

اي به جمالت نگه فاطمه

اي سر ني هم سخن ما همه

باز هم از وحي محمّد بگو

از گلوي پاره خوش آمد بگو

آمده ام شانه به مويت زنم

بوسه به رگ هاي گلويت زنم

دست، برون از جگر خاك كن

اشك غم از ديدۀ من پاك كن

اي به لبت زمزمۀ آب آب

آب بده آب بده بر رباب

جان اخا غنچۀ پرپر كجاست

آب كه آزاد شد اصغر كجاست

آمدم از شام سوي اين حرم

تا به مزار تو طواف آورم

مروه مزار تو، صفا علقمه

سعي كنم پشت سر فاطمه

آمده ام اي همه جا همرهم

تا سفر خويش گزارش دهم

نام تو زنده ز قيام من است

فتح تو در خطبۀ شام من است

وحي خدا داشت بيانم حسين

تيغ علي بود زبانم حسين

سوختم و سوختم و ساخت

لرزه به كاخ ستم انداخت

طفل تو گرديد پيام آورت

شام شد آرامگه دخترت

گرچه به پاي سرت آرام شد

سفير دائم تو در

شام شد

زنده شد از دفن شب دخترت

خاطرۀ دفن شب مادرت

----------

اگر چه با اسارت، كوچ از اين دشت بلا كردم

اگر چه با اسارت، كوچ از اين دشت بلا كردم

نه تنها شهر كوفه شام را هم كربلا كردم

صفايم كربلا و مروه شام، اسم تو لبّيكم

شروع سعي از گودال تا طشت طلا كردم

چهل منزل زيارت كرده ام ماه جمالت را

چهل منزل در نماز شب تو را هر شب دعا كردم

به اجراي وصيّت هاي تو تنها كمر بستم

جفا بعد از جفا ديدم به عهد خود وفا كردم

جدا شد بند بندم در كنار قتلگاه از هم

دمي كه دخترت را از روي نعشت جدا كردم

دلم در قتلگه بودو دم دروازه ي كوفه

جمالت را زيارت بر فراز نيزه ها كردم

تو از بالاي ني با چشم خود با من سخن گفتي

من از محمل تو را با فرق خونينم صدا كردم

تو با آواي قرآن معجز ختم رسل كردي

من از يك خطبه اعجاز عليِ مرتضي كردم

امام من تو بودي تا سر بشكسته ات ديدم

به محمل سر شكستم بر امامم اقتدا كردم

نمي دانم چگونه بي تو رفتم بي تو برگشتم

نمي پرسي چه ها ديدم چه گفتم چه ها كردم؟

نماز شب نشسته خواندم امّا روز، استادم

به شمشير بيانم نهضتي ديگر به پا كردم

به دست بسته در بزم يزيد بي حيا رفتم

ولي از دست زين العابدين زنجير وا كردم

غريبيِّ عليّ

و فاطمه بر من مجسّم شد

شبي كه دخترت را دفن در ويران سرا كردم

كنارطشت زر ديدم كه زهرا بر تو مي گريد

گريبان چاك دادم با صاحب عزا كردم

اگر چه قامتم خم شد قيامت كرد هر گامم

به جان مادرم حقّ قيامت را ادا كردم

مرا در مجلس نامحرمان ديدي زطشت زر

نگاهم كردي و از گريه ي چشمت حيا كردم

سفير كوچكت در شام ماند و از براي او

سفارت خانه اي با وسعت عالم بنا كردم

شرار ناله ام از نخل «ميثم» سر زند آري

به نظم او شرار شعله هاي دل رها كردم

----------

اميد دل! دل سوزان برايت آوردم

اميد دل! دل سوزان برايت آوردم

خبر زتلخي هجران برايت آوردم

بر آر سر زلحد اي گل خزان شده ام

كه يك بهار، گلستان برايت آوردم

به داغ هاي دلم اي شهيد، كن نظري

كه لاله هاي فراوان برايت آوردم

مزن دم از عطش اي تشنه لب كه آب روان

زاشك ديدۀ گريان برايت آوردم

به جاي مُشك كه بر خاك تربتت ريزم

به چهره، گرد بيابان برايت آوردم

عنايتي كن و سوغاتي مرا بپذير

زشام، موي پريشان برايت آوردم

سخن رخاطرۀ بزم شام و طشت طلا

خبر از آن لب و دندان برايت آوردم

به اشك خجلت و چشمان بسته ام بنگر

خبر زگوشۀ ويران برايت آوردم

به زير پيرهن خويش از كبودي تن

هزار قصّۀ پنهان برايت آوردم

سخن زخاطرۀ بزم

شام و طشت طلا

خبر از آن لب و دندان لب و دندان برايت آوردم

بيار دست و سرشك سكينه را كن پاك

و راز گوشۀ زندان برايت آوردم

شكست سرو قدم زير كوه غصۀ ولي

لواي فتح نمايان برايت آوردم

اگر چه نامه سياهي به نزد ما (ميثم)

نويد رحمت و غفران برايت آوردم

اي به ابي انت و امّي فداك

اي به ابي انت و امّي فداك

جانِ اخا! دست، برون كن ز خاك

سر، كه نداري، ز لبت بشنوم

حرف بزن، از گلوي چاكْچاك

واي اگر رود، ربابت ز دست

آه اگر سكينه، گردد هلاك

قلب رباب را بده تسليت

اشك سكينه را كن از چهره پاك

نظر، ب_ه زين العابدينت، فكن

زخم غ_ل جامعه را بوسه زن

قسم! به خون دل و زخم سرم

قسم! به كام خشك و چشم ترم

قسم! به جان خاتم الانبيا

قسم! به جانِ پدر و مادرم

قسم! به دست هاي عبّاس تو

قسم! به آن دو كودك بي سرم

هزار بار اگر، به شامم برند

باز تو را، باز تو را، ياورم

سايۀ من فرش بيابان توست

لالۀ من، خ_ار مغيلان توست

ميثم اگر در غم ما، سوخته

از دل سوزان من آموخته

ظرف گناهش، پر و دستش تهي

از همه سو، چشم به ما دوخته

هر نفسش شعله اي

از آه ماست

با نفس ما شرر افروخته

نالۀ ما، گريۀ ما، سوز ماست

هر چه كه آورده و اندوخته

اوست كه يك عمر، ثناگوي ماست

خاك قدم ه_اي سگ كوي ماست

----------

اي ساربان! اي ساربان! محمل نگهدار

اي ساربان! اي ساربان! محمل نگهدار

آمد به منزل كاروان، منزل نگهدار

محمل مران، محمل مران، شهر دل اينجاست

اين كاروان خسته دل را منزل اينجاست

اينجا بهار بي خزانِ من خزان شد

از برگﹾ برگ لاله هايم خون روان شد

اينجا همه دار و ندارم را گرفتند

باغ و گل و عشق و بهارم را گرفتند

اينجا به خاك افتاده بود و هست عباس

هم مشك خالي، هم علم، هم دست عباس

اينجا ز هم پيشاني اكبر جدا شد

بابا تماشا كرد و فرزندش فدا شد

اينجا ز آل الله منع آب كردند

با تير طفل شير را سيراب كردند

اينجا صداي العطش بيداد مي كرد

بر تشنه كامان آب هم فرياد مي كرد

اينجا همه از آل پيغمبر بريدند

ريحانه ي خير البشر را سر بريدند

اينجا ستم بر عترت و بر آل گرديد

قرآن به زير دست و پا پامال گرديد

اينجا به خون غلطيد يك گردون ستاره

اينجا كشيد از گوش، دشمنﹾ گوشواره

اينجا زدند آل علي را ظالمانه

شد ياس ها نيلوفري از تازيانه

اينجا چو از خانه به دوشان خانه مي سوخت

دامان

طفلان چون پر پروانه مي سوخت

اينجا به گردون رفت دود آه زينب

حَلقِ بريده شد زيارتگاه زينب

اينجا عدو بر زخم پيغمبر نمك زد

هر برگ گل را مُهري از غصب فدك زد

اينجا زگريه ناقه ها در گِل نشستند

دُردانه هاي وحي در محمل نشستند

اي كربلا! گل هاي سرخ ياس من كو؟

اي وادي خون! اكبر و عباس من كو؟

با غنچه ي نشكفته ي پرپر چه كردي؟

با حنجر خشك علي اصغر چه كردي؟

خون جگر از ديده ام بر چهره جاريست

پيراهن آوردم به همره، يوسفم نيست

تصوير درد و داغ در آيينه دارم

چون آفتابﹾ آتش درون سينه دارم

خاموش و در دل گفتگو با يار دارم

در سينه داغ هيجده دلدار دارم

بعد از حسين از عمر خود آزرده بودم

اي كاش من با آن سه ساله مرده بودم

اشكم به رخ آهم به دل سوزم به سينه

بي تو چگونه من روم سوي مدينه

اي كاش چون تو پيكرم صدچاك مي شد

اي كاش جسمم در كنارت خاك مي شد

گيرم كه زنده راه يثرب را بپويم

زهرا اگر پرسد حسينم كو چه گويم؟

بگذار تا سوز دلم مخفي بماند

اين صفحه با سوز خود ميثم بخواند

----------

ايّام اربعين تو يا صبح محشر است

ايّام اربعين تو يا صبح محشر است

يا روز جانگداز وفات پيمبر است

بيش از هزار سال گذشته است و اربعين

از اربعين اوّل تو غم

فزاتر است

دوران هر حماسه دو روز است و دور تو

از ابتداي خلقت تا صبح محشر است

هر جا عزاي تو است همانجا حريم تو است

هر پير دلشكسته در آن بزم جابر است

احرام ما لباس سيه، كعبه كربلا

اشگ مصيبت تو فرات است و كوثر است

جابر بپوش جامۀ احرام و غسل كن

كاين سرزمين مزار بدن هاي بي سر است

اينجا نه كعبه، كعبه در اينجا كند طواف

اينجا نه خانه، خون خداوند اكبر است

جابر در اين زمين مقدّس وقوف كن

كاينجا نكوتر از عرفات است و مشعر است

اينجاست گلبني كه به دامان سرخ آن

از حملۀ خزان صد و ده لاله پرپر است

بالاي سر ميا كه سري نيست در بدن

پايين پا بيا كه تن پاك اكبر است

بر حنجر بريدۀ او نام زينب است

در سينۀ دريده ي او قبر اصغر است

جابر به دور قبر بگرد و نظاره كن

دور از تمامي شهدا قبر ديگر است

بوي حبيب مي وزد از خاك آن مزار

آري حبيب نور دو چشم مظاهر است

جابر بيا به جانب گودال قتلگاه

كانجا به گوش نالۀ زهراي اطهر است

اين سنگ ها كه در دل گودال ريخته

يادآور جنايت خصم ستمگر است

جابر ز قتلگاه بيا سوي علقمه

كانجا حسين را سر و سر دار و لشگر است

از جان مزار حضرت عبّاس را ببوس

چون با سرشك فاطمه خاكش

مخمّر است

عبّاس كيست آنكه به رزم و به حلم و صبر

گاهي حسين گاه حسن گاه حيدر است

عبّاس كيست سرو روان دو فاطمه

عبّاس كيست چشم و چراغ دو مادر است

«ميثم» سلام باد به جابر كه بر لبش

در روضۀ حسين سلام مكرّر است

----------

باز آواي جرس بر جگرم آتش زد

باز آواي جرس بر جگرم آتش زد

اشك آتش شد و بر چشم ترم آتش زد

ناله آتش شد و بر برگ و برم آتش زد

سوز دل بيش تر از پيش ترم آتش زد

پاره هاي دلم از چشم تر آيد بيرون

وز نيستان وجودم شرر آيد بيرون

دوستان با من و دل ناله و فرياد كنيد

آه را با نفس از حبس دل آزاد كنيد

اربعين آمده تا از شهدا ياد كنيد

گريه بر زخم تن حضرت سجاد كنيد

مرغ دل زد به سوي شهر شهيدان پر و بال

پيش تا از حرم الله كنيم استقبال

جابر اين جا حرم محترم خون خداست

هر طرف سير كني جلوة مصباح هداست

غسل از خون جگر كن كه مزار شهداست

سر و دست است كه از پيكر صد پاره جداست

پيرهن پاره كن و جامة احرام بپوش

اشك ريزان به طواف حرم الله بكوش

جابرا هم چو ملك پر بگشا بال بزن

ناله با سوز درون علي و آل بزن

بر سر و سينة خود در همه احوال بزن

خم شو و سجده كن و بوسه به گودال بزن

چهره بگذار به خاكي كه دهد بوي حسين

ريخته بر روي آن خون ز سر و روي حسين

جابرا اشك فشان ناله بزن زمزمه كن

گريه با فاطمه از داغ بني فاطمه كن

در حريم پسر فاطمه ياد از همه كن

روي از گوشة گودال سوي علقمه كن

اشك جاري به رخ از ديدة دريايي كن

دست سقا ز تن افتاده، تو سقايي كن

گوش كن بانگ جرس از دل صحرا آيد

ناله اي سخت جگر سوز و غم افزا آيد

پيشباز اسرا دختر زهرا آيد

به گمانم ز سفر زينب كبرا آيد

حرمي روي به بين الحرمين آوردند

از سفر نالة اي واي حسين آوردند

بلبلان آمده گل ها همه پرپر گشتند

حرم الله دوباره به حرم برگشتند

زائر پيكر صد پارة بي سر گشتند

همگي دور مزار علي اكبر گشتند

گودي قتلگه و علقمه را مي ديدند

هر طرف اشك فشان فاطمه را مي ديدند

آب بر سينة خود ديد چو تصوير رباب

عرق شرم شد و سوخت از شرم شد آب

جگر بحر ز سوز جگرش گشت كباب

شير در سينه مادر، علي اصغر در خواب

ياد شش ماهه

و گهوارة او مي افتاد

به دو دستش حركت هاي خيالي مي داد

نفس دخت علي شعلة ماتم مي شد

قامت خم شده اش بار دگر خم مي شد

تاب مي داد ز كف طاقت او كم مي شد

پيش چشمش تن صد پاره مجسم مي شد

حنجر غرقه به خون در نظرش مي آمد

يادش از بوسة جد و پدرش مي آمد

باز هم داغ روي داغ مكرر مي ديد

باغ آتش زده و لالة پرپر مي ديد

لحظه لحظه تن صد چاك برادر مي ديد

فرق بشكستة عباس دلاور مي ديد

رژه مي رفت مصائب همه پيش نظرش

داغ ها بود كه شد تازه درون جگرش

گريه آزاد شده بغض گلو را بسته

كرده فرياد درون حنجره ها را خسته

داغداران همه فرياد زنند آهسته

ذكرشان يا ابتا يا ابتا پيوسته

اشك اطفال دل فاطمه را آتش زد

گرية زينب كبري همه را آتش زد

گفت اي همدمم از لحظة ميلاد حسين

اي سلامم به جراحات تنت باد حسين

از همان روز كه چشمم به تو افتاد حسين

آتش عشق تو زد بر جگرم باد حسين

من و تو در بغل فاطمه با هم بوديم

همدم و يار به هر شادي و هر غم بوديم

حال بر گو چه شد از

خويش جدايم كردي

در بيابان بلا برده رهايم كردي

گاه در گوشة گودال دعايم كردي

گاه بر نوك سنان گريه برايم كردي

چشمم افتاد سر نيزه به اشك بصرت

جگرم پاره شد از خواندن قرآن سرت

كثرت داغ سراپا تب و تابم كرده

خون دل سرزده از ديده خضابم كرده

سخني گوي كه هجران تو آبم كرده

چهره بنماي كه داغ تو كبابم كرده

بر سر خاك تو از اشك گلاب آوردم

گرچه خود آب شدم بهر تو آب آوردم

روزها هر چه زمان مي گذرد روز تواند

ظالمان تا ابد الدهر سيه روز تواند

اهل بيت تو همه لشكر پيروز تواند

كه پيام آور فرياد ستم سوز تواند

سركشان يكسره گشتند حقير تو حسين

شام شد پايگه طفل صغير تو حسين

دشمنان از سر كويت به شتابم بردند

بعد كوفه به سوي شام خرابم بردند

به اسارت نه كه با رنج و عذابم بردند

با سر پاك تو در بزم شرابم بردند

شام را سخت تر از كرببلا مي ديدم

سر خونين تو در طشت طلا مي ديدم

شاميان روز ورودم همگي خنديدند

سر هر كوچه به دور سر تو رقصيدند

عيد بگرفته همه جامة نو پوشيدند

ليك با زلزلة خطبة من لرزيدند

گرچه باران بلا ريخت به

جانم در شام

كار شمشير علي كرد زبانم در شام

گرچه اين بار به دوش همگان سنگين بود

آنچه گفتيم و شنيديم براي دين بود

و آنچه پنداشت عدو تلخ به ما شيرين بود

ارث ما بود شهادت، شرف ما اين بود

"ميثم" ابيات تو چون شعلة ظالم سوزند

تا خدايي خدا حزب خدا پيروزند

----------

باز بهشت كربلا عرصۀ محشر آمده

باز بهشت كربلا عرصۀ محشر آمده

از دل نينواييان نالۀ دلبر آمده

اي دل زار عاشقان رو بديار عاشقان

بين به مزار عاشقان عاشق ديگر آمده

بلبل مست زار را راهي كوي يار را

جابر بي قرار را ناله ز دل بر آمده

آه كشيده دمبدم ناله زده قدم قدم

تا به كنار تربت سبط پيمبر آمده

سر زده صبح اربعين در غم لاله هاي دين

گلبن سرخ كربلا صحنۀ محشر آمده

ساقي آل فاطمه بگو به تشنه گان همه

كه در كنار علقمه ساقي كوثر آمده

حسين در يم بلا زند به عاشقان صلا

كه در كنار قتلگه دوباره مادر آمده

رسيده زينب از سفر به شانه پرچم ظفر

چنانكه مرتضي علي ز فتح خيبر آمده

گر چه از او در اين سفر سنگ عدو شكسته سر

از همه سر فرازتر سوي برادر آمده

سفيد گشته موي او قسم به آبروي او

كه روز بر عدوي او ز شب سيه تر آمده

اوست عقيلة العرب روز يزيد كرده شب

الا حسين تشنه لب خيز كه خواهر آمده

دلا بنال همچو ني بسوز مثل شمع هي

كه از كنار بزم ني، عصمت داور آمده

اشگ روانه از بصر داغ دوباره بر جگر

بهر گزارش سفر دختر حيدر آمده

خون ز دو ديده اش روان مثل چراغ كاروان

سوخته تا كنار آن قبر مطهّر آمده

به قامتش نشانه ها ز نقش تازيانه ها

كبود تن، سفيد مو، سياه معجر آمده

سكينه گريه در گلو لطمه زند به ماه رو

مگر عيان به چشم او شمر ستمگر آمده

رباب با سكينه اش دسته گل مدينه اش

خون جگر به سينه اش سراغ اصغر آمده

رها شويد ناله ها گريه كنيد لاله ها

كه باغبان به ديدن غنچۀ پرپر آمده

صبا به لاله هاي دين بگو كه روز اربعين

سكينه بر زيارت عليّ اكبر آمده

امام و پير ساجدين باسر شهريار دين

اشك فشان به ديدن پيكر بي سر آمده

سلام تو سلام من بر آن شهيد بي كفن

كه پيكرش چو پيرهن ز تير و خنجر آمده

سلامي از عدد فزون بر آن شهيد غرقه خون

كه هم كلام خواهر از بريده حنجر آمده

سلام گرم «ميثمش» به قطره قطرۀ دمش

كه مكتب محرّمش شهيد پرور آمده

----------

باز سراپا چو شمع سوخته ي محفلم

باز سراپا چو شمع سوخته ي محفلم

اشك، شده خون دل آب شده حاصلم

آتش سوز درون كرده زخود غافلم

زيارت اربعين گشته دعاي دلم

هر نفسم در

درون گشته صداي جرس

هر سخنم بر زبان نام حسين است و بس

بغض گلو گير من آه مرا سلسله است

هر نفسم در درون ناله و صد سلسله است

قصه ي سوز درون فزون تر از حوصله است

طاير جان مرغ دل همره يك قافله است

قافله اي قد كمان قافله اي سرفراز

قافله اي سخت كوش قافله اي پاك باز

بعد چهل شب فراق صبح وصال آمده

هلال گم كرده اي مثل هلال آمده

فاطمه ي دوّم احمد و آل آمده

شير زن كربلا با چه جلال آمده

عصمت صغري ست اين دختر زهراست اين

خطابه خوان حسين زينب كبري ست اين

جابر دل سوخته جگر نوش كن

يار در آغوش توست خويش فراموش كن

آتش فرياد را به اشگ خاموش كن

از گلوي چاك چاك مي شنوم گوش كن

يوسف زهرا دهد از دل خاك اين پيام

اي همه ي فاطمه زينب كبري سلام

ياس كبود حسين خوش آمدي زينبم

بود و نبود حسين خوش آمدي زينبم

گفت و شنود حسين خوش آمدي زينبم

بر تو درود حسين خوش آمدي زينبم

چه ها كشيدي بگو هر آنچه ديدي بگو

سرو قد فاطمه چرا خميدي بگو

تويي كه خون مرا پيام آور شدي

تويي كه بعد از حسين، حسين ديگر شدي

چرا كبود اين چنين زپاي تا سر شدي

چقدر اي خواهرم شبيه مادر شدي

تو روز حفظ امام فاطمه ي ديگري

تو يك زن استي ولي حسين را لشكري

تو در كمال و جلال فاطمه ي كاملي

تو با سر پاك من چراغ هر محفلي

تو بين هفتاد سر خطيب چل منزلي

كوكب اقبال من ستاره ي محملي

به موج موج بلا زيارتت كرده ام

ميان طشت طلا زيارتت كرده ام

هنوز از خطبه ات به گوش من زمزمه است

هنوز فرياد تو شرار قلب همه است

هنوز گفتار تو چو آيت محكمه است

هنوز در نطق تو معجزه ي فاطمه است

زين اخ و زين امّ زين ابي خواهرم

تا كه من استم حسين تو زينبي خواهرم

تو در صف كربلا سلاله اي داشتي

تو هر نفس آيت جلاله اي داشتي

تو شمع و پروانه اي، تو لاله اي داشتي

تو همره قافله سه ساله اي داشتي

تو كوه اندوه را زجاي برداشتي

چرا سفير مرا به شام بگذاشتي

تو كاخ بيداد را به خطبه لرزانده اي

تو بر تن و جان خصم شراره افشانده اي

تو محور عشق را به صبر گردانده اي

تو كنج ويرانه ها نماز شب خوانده اي

جهاد مرهون توست شهيد مديون توست

خدا به تو مفتخر حسين ممنون توست

بقاي نورالهدي به زينب است و حسين

بقاي دين خدا به زينب است و حسين

توسل انبيا به زينب است و حسين

تكامل كربلا به زينب است و حسين

زينب و صبر و رضا حسين و خون و قيام

به

هر دو بادا درود به هر دو بادا سلام

----------

بر پاي گل از خار ستم آبله پيداست

بر پاي گل از خار ستم آبله پيداست

سر سلسله اي را اثر سلسله پيداست

از فرش الي عرش خدا ولوله پيداست

در وادي خونين بلا قافله پيداست

دارند همه از شرر داغ چراغي

خيزيد كز اين قافله گيريم سراغي

اين قافله رو كرده به بيت الحرم عشق

كوبيده بميدان اسارت علم عشق

گفته است بلي ها به بلاهاي غم عشق

از بهر طواف حرم محترم عشق

احرام همه جامة خونين اسارت

كردند به خوناب جگر غسل زيارت

جابر به سر تربت دلدار رسيده

بر ياور بي ياور دين يار، رسيده

گوئي كه بر آن كشته عزادار رسيده

با سينه سوزان و دل زار رسيده

محرم شده و اشك فشان خوانده خدا را

با خون جگر شسته قبور شهدا را

آورده غريبي غم دل بهر غريبي

افتاده حبيبي بروي قبر حبيبي

بيمار فراقي شده مهمان طبيبي

نه تاب و تواني نه قراري نه شكيبي

مي گفت: حبيبي كه غمت كرده كبابم

من دوستم آخر بده اي دوست جوابم

اي نام تو روشنگر دل و جان كلامم

اي يافته سبقت ز سلامم به سلامم

اي دادرس و رهبر و مولا و امامم

هم عاشق و هم دوست و هم پير غلامم

با ياد تو در اين سفر از شهر مدينه

تا كرب و بلا كوفته ام بر سر و سينه

گردون ز غمت در همه جا ولوله انداخت

تا شام ز سر تا بدنت فاصله انداخت

بر گردن تنها پسرت سلسله انداخت

بر پاي يتيم تو گلِ آبله انداخت

دور از تو ولي مرغ دلم همسفرت بود

گه پيش بدن گاه بدنبال سرت بود

اي نور دل فاطمه آخر تو نبودي؟

كز دوش پيمبر بر خم ديده گشودي

هم خنده زدي هم دلم از دست ربودي

بر گردن من بازوي خود حلقه نمودي

ياد آر از آن خاطره اي نور دو ديده

با من سخني گوي ز رگهاي بريده

اي ديده گريان مرا نور، عطيّه

صحراست پر از زمزمه و شور، عطيّه

آواي جرس مي رسد از دور، عطيّه

دردا كه بود ديده من كور، عطيّه

اين ناله پيوسته و اين ولوله از كيست؟

برخيز و خبر آر كه اين قافله از كيست؟

از شيون اين قافله پُر، دامن صحراست

آواي جرس را خبر از ناله زهراست

بر گوش دلم زمزمه زينب كبري است

فرياد شهيدا و غريبا و حسيناست

از گريه گلوي من رنجور گرفته

اين كيست كه با يا ابتا شور گرفته؟

بر قلب عطيّه سخن او اثري كرد

از خويش در آن وادي محنت سفري كرد

بر ديدن آن قافله هر سو نظري كرد

هر لحظه به رخ جاري خون جگري كرد

از سينه برآمد بفلك ناله و آهش

افتاد چو بر سيّد سجّاد، نگاهش

تا كرد بر آن قافله از دور نظاره

چون شمع ز سر تا به قدم ريخت

شراره

در مقدم آن ماه رخان ريخت ستاره

برگشت بسوي حرم عشق دوباره

زد ناله كه عاشور دگر آمده، جابر

بر خيز كه زينب ز سفر آمده،جابر

بلبل گل خود را به سراغ آمده، جابر

آلاله دگر باره به باغ آمده، جابر

بر تربت عشاق چراغ آمده، جابر

برخيز كه يك قافله داغ آمده، جابر

برخيز و بده آب به گلهاي مدينه

سقّاست خجل از لب عطشان سكينه

-برخيز سرودي ز غم تازه بخوانيم

برخيز شرار غم دل را بنشانيم

برخيز كه خود را به اسيران برسانيم

برخيز كه گل در ره سجّاد فشانيم

بالاي سرش آيه تطهير بگيريم

گل بوسه ز زخم غل و زنجير بگيريم

آن محرم محرم شده در آن حرم هو

آن عاشق دلسوخته آن پير خداجو

آغشته به خاك شهدا كرده سر و رو

با چشم دل خويش نظر كرد به هر سو

مي خواست كه صد بار به هر گام بميرد

تا يك خبر از سيّد سجّاد بگيرد

پُر بود ز اشك جگر سوخته، جامش

مي ريخت شرار دل سوزان ز كلامش

زد رايحة عطر حسيني به مشامش

بشنيد سلام از لب جانبخش امامش

گفت اي ز سلام تو خجل پير غلامت

يادآور اخلاق پدر بود سلامت

آن زائر دلسوخته آن پير سرافراز

شد طاير روحش ز تن خسته به پرواز

زد ناله و كرد از دل و جان دست ز هم باز

بگرفت در آغوش حسين دگري باز

افكند به گردون شرر تاب و تبش را

بر زخم غل جامعه بگذاشت لبش را

مولا چو نظر كرد حبيب پدرش را

قد خم و سوز دل و اشك بصرش را

سوزاند دوباره شرر جگرش را

بگذاشت روي شانة آن پير سرش را

كاي گلشن وحي از نفست بوده معطر

افسوس كه يك باغ گل از ما شده پرپر

جابر نتوان گفت چه آمد بسر ما

كز چور خزان ريخت همه برگ و بر ما

غلطيد بخون پيكر پاك پدر ما

شد قاتل او با سر او همسفر ما

ما زخم زبان در ملأ عام شنيديم

بي جرم و گنه از همه دشنام شنيديم

دشمن همه جا خنده به زخم جگرم زد

در شام بلا سنگ به فرق پدرم زد

با كعب سنان گاه به تن گه بسرم زد

سيلي به رخ خواهر نيكو سيرم زد

ديدم اثر سيلي، بر روي سكينه

ياد آمدم از فاطمه و شهر مدينه

بگذشته چهل شب كه خموش است چراغم

هر لحظه غمي آمده از ره بسراغم

من لاله خونين دل هفتاد و دو داغم

يك لاله نه، يك غنچه نمانده است به باغم

اين قافله در وادي غم راه سپارند

غير از من مظلوم دگر مرد ندارند

ناگاه به اركان فلك زلزله افتاد

در عرش ز فرياد ملك غلغله افتاد

ارواحرسل يكسره در ولوله افتاد

بر قبر شهيدان نگه قافله افتاد

چون برگ خزان از شجر خشك فتادند

-بر خاك شهيدان گل رخسار نهادند

طفلان عوض جامه دل خويش دريدند

سيلي زده بر صورت و فرياد كشيدند

با گريه از اين قبر به آن قبر دويدند

برگرد قبوري كه چهل روز نديدند

بر طرّه آغشته به خون مشك فشاندند

خود را بروي خاك كشاندند، كشاندند

مي خواست كه جان از تن اطفال برآيد

ميرفت كه عمر همه با هم بسر آيد

دلها همگي خون شده از ديده برآيد

عاشور دگر گردد و شور دگر درآيد

سر تا به قدم آتشِ افروخته بودند

گر اشك نمي كرد مدد، سوخته بودند

زينب كه بهار غم از آن باغ خزان داشت

در پيكر آن وادي هفتاد و دو جان داشت

تير اَلَمش بر جگر و قدّ كمان داشت

بهر لب خشك شهدا اشك روان داشت

بر تربت دلدار دُر از خون جگر ريخت

پيوسته گهر ريخت، گهر ريخت، گهر ريخت

گفت اي همه جا مهر رخت در نظر من

اي با سر خود بر سر ني همسفر من

اي بوده به ويرانه چراغ سحر من

در راه بود آنچه كه آمد به سر من

دارم سند زنده كه همگام تو بودم

اين روي به خون شسته و اين جسم كبودم

بر ني سر تو دسته گل محفل ما بود

آوازة قرآن تو در محفل ما بود

لبخند عدو مرحم زخم دل ما بود

در گوشه ويرانه سرا منزل ما بود

هر جا كه عزا بهر تو در شام

گرفتيم

پاداش خود از سنگ لب بام گرفتيم

از كرب و بلا در نظرم خاطره ها، ماند

گلهاي تو را آبله از خار به پا، ماند

رفتم به سوي شام و دلم پيش تو جا، ماند

هفتاد و دو داغم به جگر از شهدا، ماند

افسوس كه يك باغ گل از ما شده پرپر

تو رفتي و من ماندم و اين چند كبوتر

كي بود گمانم كه كند دشمن جاني

بر مصحف صد پارة من اسب دواني

ممنوع شود ديده ام از اشك فشاني

مهلت ندهندم كه كنم مرثيه خواني

شب تا به سحر دست بر تو گرفتم

در حبس غريبانه عزا بر تو گرفتم

از زمزمه و گريه آهسته بگويم

از دست به زنجير ستم بسته بگويم

از كعب سنان و بدن خسته بگويم

از بارش سنگ و سر بشكسته بگويم

اين ها همه از دخت علي خم نكند پشت

اي لالة پرپر شده داغ تو مرا كشت

ما بر كف پا نقش گل از آبله ديديم

رأس شهدا را جلوي قافله ديديم

كعب ني و شاديّ و كف و هلهله ديديم

يك سلسله را بسته به يك سلسله ديديم

دادند به ما، جا، به ره ظلم ستيزي

خواندند عزيز دلمان را به كنيزي

تنها نه در امواج بلا يار تو بودم

از لحظة ميلاد گرفتار تو بودم

شبها به بر فاطمه بيدار تو بودم

با هر نگهم طالب ديدار تو بودم

دردا كه دگر اُنس

به داغ تو گرفتم

برگشتم و از خاك سراغ تو گرفتم

اي كاش جدا مي شد، پيش از تو سر من

مي رفت فرو تير غمت بر جگر من

ميريخت چو نخل قد تو برگ و بر من

مي شد ز ازل كور دو چشمان تر من

من روي زمين پيكر صد چاك تو ديدم

آويزه به دروازه سر پاك تو ديدم

اي پاي سرت خصم زده ناي و دف و چنگ

اي بر سر ني گشته جبينت هدف سنگ

اي طلعت زيباي تو گرديده ز خون رنگ

برخيز برادر كه دلم تنگ شده، تنگ

بردار سر از خاك كه روي تو ببوسم

برخيز كه رگهاي گلوي تو ببوسم

من كوه بلا را بسر دوش كشيدم

يك گاه نلرزيدم و يكدم نبريدم

در طشت طلا تا گل رخسار تو ديدم

فرياد زدم پيرهن صبر دريدم

چون چوب به لبهاي تو مي خورد به شدّت

من بر سر خود مي زدم، اطفال به صورت

در شام بلا بود، بلا بود، بلا بود

بالله قسم سخت تر از كرب و بلا بود

ظلم و ستم و كفر و ظلالت به ملا بود

خورشيد رخت جلوه گر از طشت طلا بود

آئينه صفت چشم تو در دور زدن بود

ديدم نگهت در همه احوال به من بود

باز آمده ام تا زمن از شام بپرسي

از بودم ما در ملأ عام بپرسي

از خنده و از طعنه و دشنام بپرسي

از خون سر و سنگ لب

بام بپرسي

امّا دگر از قصّه ويرانه نپرسي

اي گوهر يكدانه ز دُردانه نپرسي

اين دختر باز آمده از شام خرابت

اين فاطمه و نجمه و كلثوم و ربابت

برگشته ز ره، قافله پر تب و تابت

گلها همه بر خاك فشانند گلابت

جامانده يكي دّر يتيم از صدف تو

در شام بلا گشته سفير از طرف تو

آن گل كه به تن بود ز هر خار نشانش

كردم همه جا در برخورد حفظ چو جانش

دردا كه نشستم به تماشاي خزانش

كردم بدل خاك غريبانه نهانش

افسوس كه آن طوطي آتش زده لانه

چون مادر ما فاطمه، شد دفن شبانه

اي در يم تاريكي، مصباح و سفينه

جان با نفسم شعله كشد بي تو ز سينه

تو كرب و بلا باشي و زينب به مدينه

من ماندم و هجران تو و اشك سكينه

صد پاره نهادن به بيابان بدنت را

سوغات برم سوي وطن پيرهنت را

گر شام اگر كوفه اگر كرب و بلا بود

هر جا كه بلا بود ولا بود، ولا بود

هر كس كه جفا كرد، وفا بود وفا بود

هر گام خدا بود، خدا بود، خدا بود

«ميثم» سخن از سوز دل ما چه نكو گفت

ما هر چه در اين واقعه گفتيم بگو: گفت

----------

خون دل، اشك ديده آوردم

خون دل، اشك ديده آوردم (مدح)

جان بر لب رسيده آوردم

اين گلابي كه ريزد از چشمم

بهر گلهاي چيده آوردم

بر بدنهاي چاك چاك، خبر

از سران بريده آوردم

خيز اي باغبان باستقبال

لالة داغديده آوردم

دسته گلهاي گلستانت را

جامه بر تن دريده آوردم

نازنين نازدانه هايت را

رنگ از رخ پريده آوردم

بار هجرت بدوش خود بردم

سرو قدّ خميده آوردم

دست خالي نيامدم ز سفر

داغ طفل شهيده آوردم

اين سيه جامه را كه مي بيني

ز آن به خاك آرميده آوردم

«ميثم» رو سياه را بدَرَت

اشك بر رخ چكيده آوردم

----------

رباعي

سفر كردم به دنبال سر تو

سپر بودم براي دختر تو

چهل منزل كتك خوردم برادر

به جرم اين كه بودم خواهر تو

******

حسينم واحسين گفت و شنودم

زيارت نامه ام جسم كبودم

چه در زندان، چه در ويرانة شام

دعا مي خواندم و ياد تو بودم

******

براي هر بلا آماده بودم

چو كوهي روي پا استاده بودم

اگر قرآن نمي خواندي برايم

كنار نيزه ات جان داده بودم

----------

مظهر صبر خداي حي داور زينبم!

يادگار حيدر و زهراي اطهر زينبم!

فتح كردي شام را سنگر به سنگر زينبم!

آمدي همچون علي از فتح خيبر زينبم!

گرچه آهي نيست از آه تو ظالم سوزتر

بازگشتي از همه سردارها پيروزتر

****

باغبان از بهر گل هايت گلاب آورده ام

بحر بحر

از چشم گريان بر تو آب آورده ام

روي نيلي گيسوي از خون خضاب آورده ام

پرچم پيروزي از ش_ام خ_راب آورده ام

آه دل را آتش فري_اد ك_ردم ي_ا حسين

شام ويران را حسين آباد كردم يا حسين

****

خواهرم در اين سفر فرياد عاشورا شدي

ياس ب_اغ وحي من نيلوفر صحرا شدي

با كبودي رخت مهرِ جهان آرا شدي

هر چه مي بينم شبيهِ مادرم زهرا شدي

بارها جان دادي اما زنده تر گشتي بيا

دست بسته رفتي و پيروز برگشتي بيا

****

من خدا را آيت فتح و ظفر بودم حسين

با سرت تا شام ويران هم سفر بودم حسين

بر دل دشمن ز خنجر تيزتر بودم حسين

دختران ب_ي پناهت را سپ_ر بودم حسين

بس كه آمد كعب ني از چار جانب بر تنم

گشت سر تا پا تنم نيلي تر از پيراهنم

****

زينب_م، پي_روز مي_دان ب_لا ديدم تو را

ف_اتح روز نب_ردِ ابت_لا دي_دم ت_و را

لحظه لحظه قهرمان كربلا دي__دم تو را

خوانده ام قرآن و در طشت طلا ديدم تو را

تو نگه كردي و دشمن چوب مي زد بر لبم

ب_ر نگاهِ درد خيزت گري_ه ك_ردم زينبم

****

در كنار طشت چندين طاير افسرده بود

هم لب تو، هم دل مجروح من آزرده بود

كاش چوب آن ستمگر بر لب من خورده بود

كاش پاي

صوت قرآن تو زينب مرده بود

من كه صبرم غمت برجان خريدم يا حسين

در كن_ار طشت پي_راهن دريدم يا حسين

****

خواهرم آن شب كه در ويرانه مهمانت شدم

ب_ا س_ر ببْري_ده ام شم_ع شبست_انت ش_دم

شستشو از گرد ره با اشك چشمانت شدم

چشم خود بستم، خجل از چشم گريانت شدم

دخترم پرپر زد و جان داد ديدم خواهرم

زد نفس تا از نفس افتاد ديدم خواهرم

يا اخا آن شب تو كردي با سر خود ياري ام

ورنه مي شد سيل خون در ديده اشك جاري ام

م_اند چون بغض گل_و در سينه آه و زاري ام

كاش مي مردم من آن شب زين امانت داري ام

دختر مظلومه ات با دست زينب دفن شد

حيف او هم مثل زهرا مادرت شب دفن شد

****

جان خواهر من سر ني سايه بانت مي شدم

نيم_ه هاي شب چ_راغ ك_اروانت مي شدم

ب_ا اش_ارت هاي چشمم، ساربانت مي شدم

گه جلو، گه پشت سر، گه هم عنانت مي شدم

ياد داري سنگ زد از بام، خصمم بر جبين

از ف_راز ن_ي س_رم افت_اد بر روي زمين

****

«يا اخا» خون ريخت از فرق تو و چشم ترم

تا سرت افتاد از ني، سوخت جان و پيكرم

من زدم بر سينه، سيلي زد به صورت، مادرم

كاش پيش سنگ آن ظالم سپر مي شد سرم

قصة سنگ

و جبين، بار دگر تكرار شد

راس تو افتاد از ني، چشم زينب تار شد

****

جان خواهر اين مصائب در رضاي دوست بود

گ_ر س_رم افت_اد از ن_ي، پيش پاي دوست بود

ب_ر ف_راز ن_ي م_را ح_ال و هواي دوست بود

اي_ن اس_ارت، اين شهادت، از براي دوست بود

تا در اطراف سر من طاير دل پر زند

شعله فرياد تو از نظم «ميثم» سر زند

----------

اي شهيدان شمع روشن، عود در مجمر كنيد

عم_ه س_ادات از شام آمده، باور كنيد

ب_ا گلاب اشك خود آييد بهر پيشباز

شستشو از چهره او گرد و خاكستر كنيد

ك_وثر زه_را ز صح_راي اس_ارت آمده

جاي گل با هم نثارش سوره كوثر كنيد

تا گل سرخِ «مبارك باد» بر ليلا بريد

خلعت نو بر تن پاك علي اكبر كنيد

سينه اي پر شير از خون دل آورده رباب

گريه بر لبخندِ خونين علي اصغر كنيد

لال_ه هاي پ_رپ_ر ام البنين، زهرا رسيد

در پيِ عب_اس، استقبال از مادر كنيد

ام كلثوم از سف_ر آورده رو در علقمه

لحظه اي دلجويي از آن مهربان خواهر كنيد

همره زينب به سوي قتلگاه آريد رو

گريه بر آن خواهر و آن پيكرِ بي سر كنيد

تا سكينه چشم نگشايد به سوي قتلگاه

خويش را سدّ ره آن نازنين دختر كنيد

طاي_ران خست_ه اينج_ا نيست

ديگر كعب ني

ناله و فرياد بر خاك شهيدان سر كنيد

اين شما، اين كربلا، اين علقمه، اين قتلگاه

سرزمين نين_وا را صحن_ه محشر كنيد

با وضوي اشك رو آريد سوي قتلگاه

سجده بر زخمِ تنِ آن غرقه خون پيكر كنيد

اي ملايك تا قيامت رود رود و بحر بحر

اش_ك «ميثم» را نث_ار آل پيغمبر كنيد

----------

سلام اي نازنين آلاله هاي سرخ زهرايي

سلام اي نازنين آلاله هاي سرخ زهرايي

كه بشكفتيد روي نيزه ها در اوج زيبايي

سلام اي يوسف بي پيرهن! اي بحر لب تشنه!

سلام اي آفتاب منخسف! اي ماه صحرايي!

زجا بر خيز، اي اشكم نثار حنجر خشكت!

كه از بهر تو آب آورده ام با چشم دريايي

اگر چه قامتم خم گشت از كوه فراق تو

خدا داند شكستم پشت دشمن را به تنهايي

سر تو قطعنامه خواند و من تكبير مي گفتم

كه بر بيدادگر طشت طلا شد طشت رسوايي

اگر از شام مي پرسي زننگ شاميان اين بس

كه با سنگ جفا كردند از مهمان پذيرايي

چنان داغ تو آبم كرده و از پا درافكنده

كه ممكن نيست جز با چشم تو زينب را تماشايي

به لطف و رأفتت نازم كه در ويران سرا يك شب

سر پاك تو شد بر ما چراغ گردهم آيي

خدا دادِ دل ما را ز اهل شام بستاند

كه بهر كف زدن كردند دور ما صف آرايي

گرفتم

پيكرت را چون به روي دست در مقتل

گريبان چاك زد ازاين شكيبايي، شكيبايي

قبول حضرتت افتد كه هم چون ابر باران زا

به ياد حلق خشكت چشم ميثم گشته دريايي

----------

عذار نيلي و قدّ خم و چشم تر آوردم

عذار نيلي و قدّ خم و چشم تر آوردم

گلاب اشك بهر لاله هاي پرپر آوردم

زجا برخيز اي صد پاره تر از گل! تماشا كن

كه از جسم شهيدانت، دلي زخمي تر آوردم

تمام ياس هايت را به شام از كربلا بردم

چو برگشتم برايت يك چمن نيلوفر آوردم

مسافر از براي يار سوغات آورد اما

من از شام بلا داغ سه ساله دختر آوردم

اگر چه سر نداري يك نگه بر سيل اشكم كن

كه با چشمان خود آب از براي اصغر آوردم

تو بر من از تن بي سر خبر ده اي عزيز دل!

كه من برتو خبرهاي فراوان از سر آوردم

چهل منزل سفر كردم به شهر شام و برگشتم

خبر ازچوب و از لعل لب و طشت زر آوردم

زاشك چشم و سوز سينه ي مجروح وخون دل

همانا مرهمت بر زخم هاي پيكر آوردم

قد خم، موي آشفته، تن خسته، رخ نيلي

به رسم هديه ميراثي بود كز مادر آوردم

زسيل اشك دريا كرده ام چشم محبان را

به آهم شعله ها از سينه ي ميثم برآوردم

----------

عزيز فاطمه برخيز بهر استقبال

عزيز فاطمه برخيز بهر استقبال

كه زينب آمده با يك جهان شكوه و جلال

اگر چه سرو قدش را شكسته كوه غمت

به بام چرخ نهاده لواي استقلال

به سربلندي خورشيد آمده زسفر

اگر چه خود الف قامتش خميده چو دال

پيام خون گلوي تو

را رسانده به عرش

اگر چه گشته در اين راه حرمتش پامال

كنار ماه رخت سوخت سوخت چون خورشيد

هلال روي تو ديد و خميد همچو هلال

قسم به خون گلويت كه چارده قرن است

محرّم و صفرت زنده تر شود هر سال

قسم به خاطره ي اربعين و عاشورا

بقاي خون تو بي صبر زينب است محال

خروش زينب كبري به شام ثابت كرد

كه فتح خصم ستم پيشه خواب بود و خيال

هر آنچه ديد در اين راه دختر زهرا

جميل بود جميل و جمال بود جمال

جفاي كوفه و بازار شام و بزم يزيد

به داغديده بود سخت تر ززخم قتال

در اين فراق چهل روزه منزل بوده هر روزم

هزار ماه مصيبت هزار سال ملال

گذارش سفر از من بپرس كاوردم

قد كمان، سر بشكسته در جواب سؤال

زقهرماني خود بر تو شاهد آوردم

ببين به جسم كبودم مدال روي مدال

هلال من سر ني بود و مردم كوفه

نگاه دوخته بودند بهر استهلال

به تازيانه و دشنام و سنگ و زخم زبان

به شهر شام شد از عترت تو استقبال

دو چشم باز تو مي گفت شاميان نزنيد

كنار نيزه ي من تازيانه بر اطفال

رقيّه ي تو كتك خورد و التماس نكرد

به استقامت طفل يتيم خويش ببال

در اين فراق چهل روزه در چهل كمنزل

نگاه من به جمال تو بود در همه حال

زدوري تن و نزديك

با سرت بودن

گهي فراق تو امّ كشته است و گاه وصال

دو چشم زينبت از خون دل شده دريا

لب سكينه ات از تشنگي زده تبخال

يزيد چوب به لب هات مي زد و مي زد

به سوي طشت طلا روح دخترت پر و بال

سفير كوچك تو ماند در خرابه ي شام

رساند مكتب ايثار را به اوج كمال

رواست اشگ شود خون به ديده ي «ميثم»

كه كشتن تو به ماه حرام گشت حلال

----------

فاتح شامم و بازآمدم از شام، حسين

فاتح شامم و بازآمدم از شام، حسين

كرده ام فتح تو را بر همه اعلام، حسين

ذوالفقار سخنم معجزۀ حيدر داشت

فتح شد با نفس حيدري ام شام، حسين

نالۀ كودك تو كاخ ستم را لرزاند

گرچه در گوشۀ ويرانه شد آرام، حسين

به طواف حرم محترمت گرديده

جامۀ ماتم ما حلّۀ احرام، حسين

در طواف سر خونين تو خوانديم نماز

مُهر ما بود فقط سنگ لب بام، حسين

باورت بود كه در حال اسيري ببرند

دختر فاطمه را در ملاءعام، حسين

لعنةالله علي آل زيادٍ و زياد

كه ز خون تو گرفتند همه كام، حسين

هديه بردند سر پاك تو را بهر يزيد

تا بگيرند پي قتل تو انعام، حسين

باورت بود كه در شام بلا دختركت

بر روي خاك گذارد سر بي شام، حسين

آتشي بر جگر سوختۀ «ميثم» زن

كه بسوزد ز غمت در همه ايام، حسين

----------

كربلا بر تن تو جان آمد

كربلا بر تن تو جان آمد

باز بهر تو ميهمان آمد

آمده بر طواف كعبه ي عشق

ميهمان مدينه اي زدمشق

در صداي جرس بود خبري

خبر از درد و داغ تازه تري

نغمه ي آب آب مي آيد

خون زچشم رباب مي آيد

دشت، لبريز بانگ واويلاست

بر جگر داغ لاله ي ليلاست

زينب از اشك آب آورده

بر شهيدان گلاب آورده

كاروان، دختران فاطمه اند

زائر قتلگاه و علقمه اند

بوي عطر مدينه مي آيد

يابن زهرا! سكينه

مي آيد

دخترت با دو چشم دريايي

جاي عبّاس كرده سقّايي

خون دل جاي لاله آورده

داغ طفل سه ساله آورده

جابرا! روح شو بزن پر و بال

تا كني از امامت استقبال

عين حقّ را فروغ عين آمد

علي دوّم حسين آمد

جابرا! نكته اي است سر بسته

دست او را ببوس آهسته

اينكه باشد وجود، پابستش

اثر سلسله است بر دستش

باز كن ديده بر ملاقاتش

سر از تن جداست سوغاتش

قصّه ي درد شام آورده

خبر از سنگ بام آورده

عوض مُشك و لاله و عنبر

بر سرش ريختند خاكستر

زائران مزار شش گوشه

اشگشان زاد و آهشان توشه

جسم صد چاك سيّد الشّهدا

مي دهد از درون خاك ندا

كاي پيام ولايتت بر لب

اي زبان حسين يا زينب!

اي صداي خدا ترانه ي تو

پرچم فتح من به شانه ي تو

اي بتول محمّدي زينب

دخت زهرا خوش آمدي زينب

اي زبان ائمّه در كامت

فتح قرآن به خطبه ي شامت

اي مرا همسفر چهل منزل

من فراز ني و تو در محمل

من كه تا حشر، عالم افروزم

خطبه هاي تو كرده پيروزم

كوفه شد با خروش تو خاموش

من سر ني شدم سرا پا گوش

ذوالفقار زبان تو ديدم

از تو فرياد خويش بشنيدم

من كه خود آفتاب توحيدم

سايبان سر تو گرديدم

با سرم شمع محفلت

گشتم

همه جا دور محملت گشتم

چون به شام غمت عبور افتاد

نگهم بر رخت زدور افتاد

از سر نيزه مي زدم پر و بال

تا كنم با سر از تو استقبال

سر عبّاس در ورود به شام

از سر نيزه بر تو كرد سلام

شهدا شمع محفل گشتند

همه گي به دور محملت گشتند

اي زبان تو ذوالفقار علي

افتخار من افتخار علي

هر دو كرديم ياري اسلام

من به تيغ و تو با خطابه به شام

چون به طشت طلا تو را ديدم

از تو خواهر به خوش باليدم

گفت با چوب خيزران لب من

مرحبا مرحبا به زينب من

اي حسين از تو سرفراز بيا

وي مرا جان رفته باز بيا

آفرين بر تو و خطابه ي تو

بر نماز شب خرابه ي تو

اي به نطق تو زنده نام علي

همه ي فاطمه تمام علي

غربت كوفه ات كبابم كرد

خون پيشاني تو آبم كرد

من كه اسلام گشته مرهونم

به تو و همّت تو مديونم

گر چه مادرم كتك خوردي

پرچم فتح با خود آوردي

راستي خواهرم! رقيّه كجاست؟

دخترم دخترم رقيّه كجاست؟

ياد آن شب كه خواند دختر من

در كنار تو روضه ي سر من

سر من بود روي دامن او

روح، پرواز كرد از تن او

بال زد پيش چشم خون بارت

گفت عمّه خدانگهدارت

از ديار اسارت آمده

اي

خوش به قصد زيارت آمده اي

كوثر كوثر اي بتول بتول!

زائر من زيارت تو قبول

تا جهان محفل عزاداري است

اشگ «ميثم» به غربتت جاري است

----------

مرگ من بود دمي كز تو جدايم كردند

مرگ من بود دمي كز تو جدايم كردند

در همان گوشۀ گودال فدايم كردند

دوستانم كه نبودند بگريند به من

دشمنانم همگي گريه برايم كردند

من كه خود راهنماي همه عالم بودم

سرخونين تو را راهنمايم كردند

هر كجا خواستم از پاي درافتم ديدم

كودكان دست گشودند و دعايم كردند

خجلم از تو كه گم گشته امانت هايت

بر سر خار دويدند و صدايم كردند

گريه ها داشتم از دوري روي تو ولي

خنده ها بود كه بر اشك عزايم كردند

همرهانم كه گرفتند غبار از محمل

همه در خاك فتادند و رهايم كردند

تا دم مرگ طرفدار تو بودم اي دوست

دشمنان يكسره تحسين به وفايم كردند

اين اسارت همه جا عزّت من بود حسين (عليه السلام)

كه پيام آور خون شهدايم كردند

(ميثمم) كوس شهي بر همه عالم زده ام

سرفرازم كه در اين كوي گدايم كردند

----------

من جابر پير توام، اي دوست نگاهي

من جابر پير توام، اي دوست نگاهي

جز تربت پاك تو، مرا نيست پناهي

آرند همه بر شهدا، لاله و من هم

باشد، گلم از سوز جگر، شعلۀ آهي

گوش كه شنيده است، كه با نيزه و خنجر

بر يك تن مجروح كند، حمله سپاهي

لبْتشنه، سر از پيكر پاك تو، بريدند

آخر به چه جرمي چه خطايي چه گناهي؟

دريا به لبت سوخت و اين قوم ستمكار

بر حنجر خشك تو نكردند نگاهي

با داغ تو، لبخند، حرام است به شيعه

بي گريه به پايان نرسد، سالي و ماهي

آن كس كه زد آتش به حريم تو بسوزد

در آتش دوزخ، ابدالدهر، الهي

خون ريخته از گوش زني بر روي شانه

جان داده ز كف، دختركي بر سر راهي

والله نسوزند خلايق به جهنم

سوزند اگر در غم تو گاه به گاهي

«ميثم» همه جا، گفته من از آن شمايم

بسته است خودش را به شما نامه سياهي

----------

يا اخا دستي برون از خاك كن

يا اخا دستي برون از خاك كن

اشك چشم زينبت را پاك كن

اي به زينب در يم خون همسخن

از گلوي چاك چاك خويشتن

اي تكلّم كرده پنهاني سرت

زير چوب خيزران با خواهرت

اين تو و اين ديدۀ دريائي ات

بر مزار تشنگان سقائي ام

گر چه ديدم محنت ايام را

فتح كردم كوفه را و شام را

خصم، پاي گريۀ ما خنده كرد

صوت قرآن تو ما را زنده كرد

خطبۀ من كار صد شمشير كرد

سورۀ كهف تو را تفسير كرد

تا سرت بر نوك ني قاري نشد

خون زپيشاني من جاري نشد

آنچه گفتي زينبت با خون نوشت

بر همه آزادگان قانون نوشت

من نوشتم اين شعار خون ماست

رخ به خون آراستن، قانون ماست

من نوشتم، عشق يعني سوختن

مثل آتش بي صدا افروختن

آن قدر دور تو گشتم يا حسين

تا به خون خود نوشتم، يا حسين

قامت خم ، شرح ماتم نامه ام

پيكر مجروح من غمنامه ام

هيچ داني داغ تو با من چه كرد

هيچ پرسي با دلم دشمن چه كرد؟

آن قدر دشمن به ماغ دشنام داد

سِيرمان در كوچه هاي شام داد

آن به فرقت بر سر ني سنگ زد

ديگري پيش ربابت چنگ زد

جاي گل مي ريخت در آن سرزمين

سنگ بر ما از يسار و از يمين

آن كه جسمت را به خون آغشته بود

كاش اول زينبت را كشته بود

كاش تيري كزكمان خصم جست

جاي تو بر قلب زينب مي نشست

كاش من جاي تو اي خورشيد نور

مي نهادم چهره بر خاك تنور

كاش آن كو چوب مي زد بر لبت

شرم مي كرد از نگاه زينبت

كاش مي مردم نمي رفتم وطن

تا زشش يوسف برم يك پيرهن

كاش مي شد بوسه اي از قعر خاك

مي زدم بر آن گلوي چاك چاك

كاش اين جا چشم نامحرم نبود

مي گشودم بر تو رخسار كبود

آن كه داغت مي كند آبش منم

شاهدم اين اشك دامن دامنم

گر چه از من دور آني، غم نگشت

قامتم خم گشت پايم، خم نگشت

من كه برگرد امامم سوختم

پشت در از مادرم آموختم

ما دو همرزميم و دو همسنگريم

هم تو هم من هر دو از يك مادريم

شد مشخص تا

قيامت راه ما

دامن زهراست دانشگاه ما

----------

بازگشت به مدينه

اه_ل م_دينه! دگ_ر م_دينه نم_انيد

اه_ل م_دينه! دگ_ر م_دينه نم_انيد

جاي گلاب از دو ديده خون بفشانيد

نال_ه دل را ب_ه آسم_ان ب_رسانيد

ب_ا ج_گر پاره پاره روضه بخوانيد

خون عوض اشك از دو چشم من آيد

دخت علي بي حسين در وطن آيد

****

اه_ل م_دينه! دگ_ر حسين نداريد

ن_وحه سرايي كني_د و اشك بباريد

از ج_گر س_وخته ش_راره ب_رآريد

نيست عجب گر ز غصه جان بسپاريد

دشت بلا لاله گون ز خون خدا شد

با لب عطشان سر حسين جدا شد

****

اه_ل م_دينه! كه ديده و كه شنيده

كشته سخن گويد از گلوي بريده؟

پهلوي از تيغ و تير و نيزه دريده

سين_ه به زي_ر س_م ست_ور كه ديده

در غمِ آن زخم روي زخم نشسته

نال_ه ب_رآيد ز نيزه هاي شكسته

****

اهل مدينه! خبر دهيد به زهرا

قافل_ه داغ م_ي رسند ز صحرا

پيشكش آورده بر تو زينب كبري

پي_رهن پ_اره پ_اره پسرت را

من خبر آورده ام ز باغ گل ياس

اهل مدينه! كجاست مادر عباس؟

****

اهل مدينه! زنيد بر سر و سينه

كيست كه گويد به دختران مدينه

پشت در شه_ر ايست_اده سكينه

او ك_ه ن_دارد ب_ه روزگار قرينه

رخت عزا گريه مي كند به

تن او

پيكر او گشته رن_گِ پيرهن او

****

اهل مدينه! سر شما ب_ه سلامت

نقش زمين گشت آسمان امامت

ب_ر س_ر ن_ي بود آفتاب قيامت

سر به سنان، تن به خاك داشت اقامت

قصه گودال قتلگاه شنيديد

زير لگد سينه شكسته نديديد

****

اه_ل م_دينه! دع_ا كنيد ب_ه ليلا

كز دم شمشير و تير و نيزه اعدا

جسم جوانش شده است «اربا اربا»

پيك_ر او گشته مث_ل حنجر بابا

گشته جدا عضو عضوِ آن قد و قامت

مادر اكب_ر س_ر ت_و ب_اد سلامت

****

اه_ل م_دينه! رباب از سفر آيد

با پسرش رفته بود و بي پسر آيد

گل كه ندارد، گلابش از بصر آيد

شير نه، خون دلش ز سينه برآيد

لحظه دي_دار او ب_ه ه_م بسپاريد

همره خود طفل شيرخواره نياريد

****

اه_ل مدينه! بشير ت_اب ن_دارد

جز يم اشك و دل كباب ندارد

قصه پر غصه اش حساب ندارد

هر چه بپرسيد از او جواب ندارد

آنچ_ه از اي_ن كاروان داغ ندانيد

در شرر آه «ميثم» است، بخوانيد

----------

اي مدينه! سوز ديگر ساز كن

اي مدينه! سوز ديگر ساز كن

در به روي داغداران باز كن

اي زمينت جنت الاعلاي من

دامنت كنعان يوسف هاي من

تا بشيرت روي، بر دروازه كرد

داغ هجده يوسفت را تازه كرد

اين صداي نالۀ پيوسته چيست

اين سيه پوش غريب خسته كيست؟

پاي خود را كرده خالي از ركاب

پاي تا سر اضطراب است اضطراب

اي مدينه سوي خود راهش مده

سينه پيش شعلۀ آهش مده

اين به لب دارد پيامي دردناك

مي كند قلب نبي را چاك چاك

قاصد گل هاي خونين حجاز

گريد و گويد به صوتي جان گداز

اهل يثرب خون فشانيد از دو عين

من خبر آوردم از قتل حسين

پيكرش غلطان به خون در قتلگاه

سر به نوك نيزه همچون قرص ماه

اين خبر چون شعله از دل سركشيد

آتشي شد در بر كشيد

از زمين برخواست شيون بر فلك

آسمان پر شد زفرياد ملك

مردها همچون زنان شيون زدند

بر شرار سينه ها دامن زدند

هاشميات از حرم بيرون شدند

غرق در درياي اشك و خون شدند

با خروش واحسينا واحسين

خون به جاي اشك باريد از دو عين

ديده بر قبر پيمبر دوختند

سوختند و سوختند و سوختند

يا محمّد (صلي الله عليه و آله)! باز داغت تازه شد

اهل بيتت وارد دروازه شد

باغبانا باغبانا! ناله كن

گريه بر غنچه، فغان بر لاله كن

جان عبدالله جعفر بر لب است

ديده اش در جستجوي زينب است

يك طرف ام البنين بي بنين

با دو طفل ماه روي نازنين

كرد سيري در ميان كاروان

شد به سوي

محمل زينب روان

پاي تا سر ناله و افسوس و آه

كرد با حيرت به هر جانب نگاه

بانوان و دختران با احترام

داده بر ام البنين يك يك سلام

مادر عباس با قلب كباب

داد يك يك آل عصمت را جواب

گفت اي ياران سؤالم از شماست

دختر مظلومه ام زينب كجاست

ديد ناگه بانوئي با قد خم

گفت مادر،! دخترت زينب منم

جان مادر داغ، پيرم كرده است

درد و غم از عمر، سيرم كرده است

بيشتر بر من نگاه انداختي

زينبت را ديده و نشناختي

اين كه بيني سوزم از پا تا به سر

داغ روي داغ بر جگر

من سيه پوش گل ياس توام

داغدار از بهر عباس توام

گريه كن مادر براي من كه من

بي حسينم بازگشتم در وطن

يك گلستان لاله پرپر ديده ام

داغ قاسم، داغ اكبر ديده ام

----------

باز آمدم از سفر مدينه

باز آمدم از سفر مدينه

راهم ندهي دگر مدينه

هفتاد و دو داغ روي داغم

آتش زده، بر جگر مدينه

راهم ندهي به خود كه دارم

از كرب و بلا خبر مدينه

با داغ حسين، چون كنم رو

بر قبر پيامبر مدينه؟

يك جامه، ز هيجده عزيزم

آورده ام از سفر مدينه

با هر قدمم به پيش رو بود

پشت سر هم خطر مدينه

بودند مواظبم به هر گام

هفتاد بريده سر مدينه

والله

به چشم خويش ديدم

چوب و لب و طشت زر مدينه

هفتاد و دو داغ اگر چه مي زد

دائم به دلم شرر مدينه،

والله كه داغ آن سه ساله

خم كرد مرا كمر، مدينه

شمشير حسين، بودم امّا

بر سنگ شدم سپر مدينه

گه در دل حبس، گه خرابه

كردم شب خود سحر مدينه

كشتند سكينه را به گودال

روي بدن پدر، مدينه

خورسندم از اينكه در، ره دوست

دادم، دو نكوپسرمدينه

با آن همه غم،مصيبت شام

بود از همه سخت تر مدينه

در شام بلا به چشم تحقير

كردند به ما نظر مدينه

اي كاش شوند همچو «ميثم»

بر ما همه، نوحه گر مدينه

----------

خزان شد لاله زارم اي مدينه!

خزان شد لاله زارم اي مدينه!

دريغا از بهارم اي مدينه!

منم آن بلبل شوريده حالي

كه ديگر گل ندارم اي مدينه!

دلي صد پاره تر از لاله دارم

بسان جسم يارم اي مدينه

خميده قد، شكسته دل، به سويت

دوباره رهسپارم اي مدينه!

نمي دانم به سوي هاشميّات

چگونه رو بيارم اي مدينه!

از آن ترسم كه عبدالله جعفر

بود چشم انتظارم اي مدينه!

گر از حال دو فرزندش بپرسد

زپاسخ شرمسارم اي مدينه!

الهي خون بريزد از دو عينم

كه باشد بر جگر داغ حسينم

مدينه! ريزد از چشمم ستاره

به ياد مهر

و ماه و ماهپاره

مدينه! گريه كن بر غربت من

كه خنديدند بر اشكم هماره

چنان بر من بنال اي شهر زهرا

كه خون جوشد زقلب سنگ خاره

مدينه گوش ما را پاره كردند

براي غارت دو گوشواره

مدينه! واي بر من! واي بر من!

كه سويت زنده برگشتم دوباره

مدينه! كاش مي ديدي چگونه

نفس در سينه ام مي شد شراره

مدينه! مرحبا! آغوش بگشا

به زوار گلوي پاره پاره

الهي خون بريزد از دو عينم

كه باشد بر جگر داغ حسينم

خودم ديدم كه قرآن زير پا بود

همه آيات آن از هم جدا بود

خودم ديدم كه لب هاي حسينم

به زير تيغ مشغول دعا بود

خودم ديدم كه آن رخسار خونين

به روي خاكِ گرمِ كربلا بود

خودم ديدم كه ذكرش در يمِ خون

خدا بود و خدا بود و خدا بود

خودم ديدم به چشم پر ستاره

كه ماهم آفتاب نيزه ها بود

خودم ديدم كه از بالاي نيزه

زهر جانب نگاهش سوي ما بود

خودم ديدم سر فرزند زهرا

به زير چوب، در طشت طلا بود

الهي خون بريزد از دو عينم

كه باشد بر جگر داغ حسينم

مدينه! قلب قرآن را دريدند

امامت را به خاك و خون كشيدند

مدينه!

تشنه لب بين دو دريا

سر فرزند زهرا را بريدند

مدينه! نيزه داران مثل شاهين

به دنبال كبوترها دويدند

مدينه! طايران گلبن وحي

به زير بوته ي خار آرميدند

مدينه! كاش مي ديدي كه طفلان

چگونه اشك خود را مي مكيدند

به زير بوته هاي خار خفتند

نخورده آب، خواب آب ديدند

دريغا! كس نگفت اين كودكان را

ميازاريد فرزندِ شهيدند

الهي خون بريزد از دو عينم

كه باشد بر جگر داغ حسينم

----------

ز جا برخيز مادر! شور محشر را بپرس از من

ز جا برخيز مادر! شور محشر را بپرس از من

نه، عاشوراي از محشر سيه تر را بپرس از من

زصحراي بلا با داغ هجده لاله مي آيم

به خون غلطيدن گل هاي پرپر را بپرس از من

به اين پيراهن صد پارۀ خونين نگاهي كن

شمار زخم هاي جسم بي سر را بپرس از من

اگر ليلا نبوده كربلا من بوده ام مادر

به خون آغشتن رخسار اكبر را بپرس از من

رباب از شدّت غم گريه بگرفته گلويش را

لب خشك و تلظّي هاي اصغر را بپرس از من

همان ناگفته بهتر، قصّۀ پيشاني و محمل

سر ني صوت قرآن برادر را بپرس از من

پس از مرگ شهيدان در ميان آن همه دشمن

وداع آخر بابا و دختر را بپرس از من

اگر لاله هاي بوستان خود نمي پرسي

غم گل هاي عبدالله جعفر را بپرس از من

تن پاك حسينت زخم روي زخم يد امّا

به حلق تشنۀ او آب خنجر را بپرس از من

اگر چه كُشت بانگ العطش پيوسته زينب را

خجالت هاي عبّاس دلاور را بپرس از من

زسوز خويش (ميثم) تا كه عالم را بسوزاني

مصيبت نامۀ آل پيمبر را بپرس از من

عمر سفر آمد به سر مدينه

عمر سفر آمد به سر مدينه

داغ دلم شد تازه تر مدينه

فرياد زن اعلام كن خبر ده

برگشته زينب از سفر مدينه

از كربلا و شام و كوفه سوغات

آورده ام خون جگر مدينه

هم داده ام از دست شش برادر

هم ديده ام داغ پسر مدينه

از كاروان بي حسين و عباس

ام البنين را كن خبر مدينه

گرديده جسم يوسف پيمبر

از قلب زينب پاره تر مدينه

پيراهن او را بگير از من

بر مادرم زهرا ببر مدينه

بر يوسف زهرا ز سوز سينه

قرآن بخوان، قرآن بخوان مدينه

جان مرا لب تشنه سر بريدند

هجده عزيزم را به خون كشيدند

هم پيكرش را پاره پاره كردند

هم سينه اش را از سنان دريدند

گه دور خيمه گه به دور مقتل

با كعب ني دنبال ما دويدند

با كام خشك از هيجده عزيزم

بين دو نهر آب سر بريدند

از كربلا تا شام لحظه لحظه

رأس حسينم را به نيزه ديدند

اعضاي او گرديده سوره سوره

آيات قرآن از لبش شنيدند

حالا كه آمد اين سفر به پايان

اكنون كه از ره كاروان رسيدند

بر يوسف زهرا ز سوز سينه

قرآن بخوان، قرآن بخوان مدينه

دادم ز كف گل هاي پرپرم را

عبدالله و عباس و اكبرم را

راهم مده راهم مده كه با خود

نآورده ام گل هاي پرپرم را

ديدم به روي شانة ذبيحم

با كام عطشان ذبح اصغرم را

تا سر بريدند از تن حسينم

ديدم لب گودال مادرم را

وقتي سكينه تازيانه مي خورد

كردم صدا جد مطهرم را

دردا كه با پيشاني شكسته

ديدم به ني رأس برادرم را

تا بر حسين خود كنم تأسي

بر چوبة محمل زدم سرم را

يك روزه يك باغ گلم خزان شد

از دست دادم يار و ياورم را

بر يوسف زهرا ز سوز سينه

قرآن بخوان، قرآن بخوان مدينه

عريانِ تن در خون شناورش بود

پيراهنش گيسوي دخترش بود

آبي كه زخمش را به قتلگه شست

در آن يم خون اشك مادرش بود

وقتي كه جسمش را به بر گرفتم

لب هاي من بر زخم حنجرش بود

يك سوي او نعش علي اكبر

يك

سوي او دست برادرش بود

من زائر جسمش كنار گودال

زهرا به كوفه زائر سرش بود

پيشاني اش را جاي سنگ دشمن

نقش سم اسبان به پيكرش بود

با من بنال از داغ آن شهيدي

كز نوك ني چشمش به خواهرش بود

از نيزه و شمشير و تير و خنجر

بر زخم ديگر زخم ديگرش بود

بر يوسف زهرا ز سوز سينه

قرآن بخوان، قرآن بخوان مدينه

----------

كاروان، طوفانِ اشك و آه شد

كاروان، طوفانِ اشك و آه شد

وارد شهر رسول الله شد

عمر زينب بارها بر سر رسيد

تا كنار قبر پيغمبر رسيد

ناله اش چون آتش افروخته

سينه اش چون خيمه هاي سوخته

در دلش نقش خزان باغ بود

داغ روي داغ، روي دغ بود

پاي تا سر اشك بود و سوز بود

در چنين حالت به زحمت لب گشود

ناله كرد و گفت با صوتي حزين

السلام اي رحمةٌ العالمين

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) جانم آمد بر لبم

زينبم من زينبم من زينبم

داغدار باغ پرپر گشته ام

بي حسين از كربلا ببرگشته ام

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) زين سفر سوغات من

شد زهجده يوسفت يك پيرهن

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) در كنار قتلگاه

گشته اندامم زكعب ني سياه پاس آمدم

از كنار نعش عباس آمدم

يا محمّد (صلي الله عليه و آله)

خوب حقت شد ادا

هيجده گل شد زگلزارت جدا

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) داغ، آبم كرده است

آتش هجران، كبابم كرده است

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) از رخت شرمنده ام

كه پس از داغ حسينت زنده ام

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) من چهل منزل تمام

رفته ام با هيجده سر سوي شام

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) من ميان آفتاب

ديده ام ماه تو را در خون خضاب

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) آه از زخم زبان

خارجي خواندند ما را شاميان

پاسخ فرياد ما دشنام بود

تسليت، رقص زنان شام بود

سنگ بر فرق حسينت ريختند

بر در دروازه اش آويختند

گر چه ديدم ظلم خاص و عام را

كوفتم بر فرق دشمن شام را

گر چه با آواي جان سوز آمدم

زين نبرد سخت، پيروز آمدم

خطبه ام از رعد، ظالم سوزتر

نيست مظلومي زمن پيروز تر

هر حديثم يك جهان درد و، غم است

ميوه اي خونين به نخل «ميثم» است

----------

مدينه! من خبر از لاله هاي پرپر آوردم

مدينه! من خبر از لاله هاي پرپر آوردم

برايت داغ هفتاد و دو جسمِ بي سر آوردم

ز نخلستان وحي و نخل هاي بي سرش با خود

خبره_ا در كن_ار روضه پيغمبر آوردم

مدينه! يوسف زهرا به خون غلطيد و من از او

فقط پيراهن خونين براي مادر آوردم

الهي ك_س ني_ارد بهر

استقب_ال، ليلا را

ك_ه م_ن از كربلا داغ علي اكبر آوردم

خبر كن مادران شهر را اي شهر پيغمبر

كه ب_ا خود قصه ذبحِ عليِّ اصغر آوردم

الا اي خ_اتم پيغمبران سوغاتي ام را بين

سرِ بشْكسته و قدِّ خم و چشم تر آوردم

نشان از جسم صدچاك حسين خود اگر خواهي

دلي صدپاره تر ز آن پاره پاره پيكر آوردم

ب_راي م_ادر مظل_ومه ام پي_راهن خ_ونين

ب_راي ت_و س_لام از آن بريده حنجر آوردم

حجابم چادر خاكي است اما در حضور تو

ز گ_رد راه و گيسوي پريشان، معجر آوردم

ش_رار نال_ه ام سوزان_د قل_ب آف_رينش را

نه تنها اشك «ميثم» اشك عالم را در آوردم

----------

هجرت از مدينه

اي اشك ه_ا بباريد از چشم ه_ا چ_و باران

اي اشك ه_ا بباريد از چشم ه_ا چ_و باران

ك_ز ب_اغ وح_ي، ب_ا ه_م رفتند گلع_ذاران

خون از دو ديده جاري ست هنگام سوگواري ست

چشم مدين_ه گريد چون چشم سوگواران

ديشب عزيز زهرا بگذاشت سر به صحرا

خورشيد وحي گرديد پنهان به كوهساران

خال__ي ش_ده مدين_ه از لاله هاي توحي_د

پُ_رگشت_ه ك_وه و صح_را از نال_ۀ هزاران

اي دوستان برآري_د آه_ي ز س_وز سين_ه

اين بيت را بخواني_د هم_راه آن س_واران

بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران

كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران

****

ديشب تو خواب بودي وقت سحر، مدينه!

يك عم_ر ش_د نصيبت خون جگر، مدينه!

ديدي چگونه از ت_و هجده ستاره گم شد؟

ديدي كه قرص

ماهت رفت از نظر، مدينه؟

روزت سي_اه باش_د چشم_ت ب_ه راه باشد

ت__ا از مساف__رانت آي__د خب_ر، مدين__ه!

دستي سوي سماء كن عب_اس را دعا كن

ترسم شود در اين ره بي دست و سر، مدينه!

آه از جگ__ر ب__رآرم خ__ون از بصر بب_ارم

اي_ن بي_ت را بخ_وانم ب_ار دگ_ر، مدين__ه!

بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران

كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران

****

بگ__ذار هم_ره ي__ار اشك_م ب__ود روان_ه

بگ__ذار از درون__م آت_ش كش__د زبان__ه

امشب سرشك سرخ است جاري زچشم زينب

ف_ردا تنش كب_ود اس_ت از ض_رب تازيانه

امشب نگاه عباس بر صورت حسين است

فردا شود دوچشمش ب_ر تير كي_ن نشانه

امشب نهاده بلبل صورت ب_ه دامن گل

ف_ردا زنن_د او را آت__ش ب__ر آشي__انه

سوزم درون سينه آهم به ب_ام گردون

خون دلم به ديده اشك غمم به شانه

بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران

كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران

****

آه_ت ز سين_ه خي_زد ب_ر آسمان، مدينه!

پشت س_ر مساف_ر ق_رآن بخ_وان مدينه!

آب__ي بري_ز از اش_ك پش_ت س_ر مسافر

دنب_ال اي_ن س_واران برگ_و اذان م_دينه!

سوغات دخت زهرا از كوه و دشت و صحرا

يك پيرهن ب_ود از هج_ده جوان، مدينه!

بعد از حسن گ_رفتي بر چهره گرد غربت

بعد از حسين، ديگ_ر تنه_ا بمان م_دينه!

با سوز دل سحر كن فرياد و ناله سركن

با من بنال تا صبح با من بخوان

مدينه!

بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران

كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران

****

خورشيد روي احمد در كاروان عيان است

يا قرص ماه لي_لا در بين ك_اروان است؟

اي چشم ه_ا بگريي_د اي اشك ها بباريد

از چشم ناقه ها هم سيلاب خون روان است

اي كودك_ان مب__ادا از دشمن_ان بترسيد

در اين سفر شما را عباس، پاسبان است

هرجا كه تشن_ه گشتيد عباس را بخوانيد

عب_اس از ولادت سق_اي تشن_گان است

ش_رح وداع خوان_دم خون جگ_ر فشاندم

گويي مرا هماره اين بيت ب_ر زبان است

بگذار تا بگريم چون ابر در بهاران

كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران

اي ساربان آهسته ران كز ديده دريا مي رود

اي ساربان آهسته ران كز ديده دريا مي رود

از شهر زهرا نيمه شب فرزند زهرا مي رود

منزل به منزل كاروان گرديده در صحرا روان

با ناله و آه فغان تنهاي تنها مي رود

ريحانه ي خيرالبشر كرده سوي جانان سفر

يا آنكه موسايي دگر در طور سينا مي رود

قلب سكينه مشتعل، اشكش به رخ، خونش به دل

با ديده ي دريائي اش دنبال سقّا مي رود

اصغر زدامان رباب پر مي زند بر دوش باب

با شوق پيكان بلا همراه بابا مي رود

ليلا جوانت را به بين با رفتن آن نازنين

گويي محمّد (صلي الله عليه و آله) بر زمين از عرش اعلا مي رود

ريحانه ي باغ حسن پوشيده بر قامت كفن

تا شويد از خون پيرهن با شور و غوغا

مي رود

آيد زصحرا زمزمه خون ريزد از چشم همه

سقّاي آل فاطمه عطشان به دريا مي رود

اي آسمان اختر فشان بنگر براي بذل جان

ماه بني هاشم روان با ماه ليلا مي رود

زينب شده محمل نشين با ناله هاي آتشين

منزل به منزل كو به كو صحرا به صحرا مي رود

مرغ دل «ميثم» روان گرديده با اين كاروان

داده زكف تاب و توان همراه مولا مي رود

----------

چو ني با هزاران نوا مي روي

چو ني با هزاران نوا مي روي

به سرعت سوي نينوا مي روي

عزيز دل حضرت فاطمه

خدا را! دل شب كجا مي روي؟

مدينه صدا مي زند سيّدي

چرا اينقدر بي صدا مي روي

بلا دم به دم آيدت پيشباز

مگر جانب كربلا مي روي

به گهواره خواب است شش ماهه ات

اگر مي روي، شب چرا مي روي؟

شگفتا كه با هيجده دسته گل

به بزم وصال خدا مي روي

دلت رفته در گودي قتلگاه

سراپا به شوق لقا مي روي

خداحافظ كاروانت حسين

شهادت گواراي جانت حسين

مدينه! بزن ناله ي آتشين

كه دخت علي گشته محمل نشين

مدينه! در اين تيره گي هاي شب

كجا مي رود ماه امّ البنين

مدينه چه كردي مگر با حسين

كه با گريه شد دور از اين سرزمين

مدينه به اهل مدينه بگو

بگرديد دورش حسين است اين

كجا مي روي يوسف فاطمه

گرفتند گرگان به قتلت

كمين

مطاف تو در گودي قتلگاه

طواف تو افتادن از صدر زين

نماز تو در زير شمشيرها

وضوي تو از خون زخم جبين

خداحافظ كاروانت حسين

شهادت گواراي جانت حسين

بيابان پر از اشك زهرا شده

صداي جرس واحسينا شده

بناليد با زينب اي اختران

كه آواره در كوه و صحرا شده

بخوان ساربان با نواي هدي

كه محمل نشين دخت زهرا شده

به سقّا بگو يده دريا نكن

كه از گريه هر ديده دريا شده

بگوييد با خيل سربازها

كه سربازي اصغر امضا شده

زهي كارواني كز آغاز راه

براي شهادت مهيا شده

نه تنها تو خون خدايي حسين

خدا خونبهاي تو تنها شده

خداحافظ كاروانت حسين

شهادت گواراي جانت حسين

----------

شب است و حسين است و شهر حجاز

شب است و حسين است و شهر حجاز

دعا و مناجات و سوز و گداز

همه خواب و فرزند خير البشر

دل شب چرا كرده عزم سفر؟

سرشك است در چشم دُردانه ها

به محمل نشستند ريحانه ها

جرس راست آهسته اين زمزمه

كجا مي رود يوسف فاطمه؟

عرق روي برگ گل ياس چيست

به وقت سفر اشگ عبّاس چيست

خدايا ندانم در اين شام تار

كجا مي رود ماه ليلاي زار

كجا مي روند اين چنين با شتاب

سپهر و مه و انجم و آفتاب

چرا در دل شب مه انجمن

غريبانه بيرون رود از وطن

شب است و عزيز

دل فاطمه

خداحافظي مي كند با همه

خداحافظ اي شهر آل رسول

خداحافظ اي خاندان بتول

خداحافظ اي روضه ي مصطفي

خداحافظ اي شهر صدق و صفا

خداحافظ اي محفل پنج تن

خداحافظ اي جدّ والاي من

خداحافظ اي خاتم الانبيا

به ديدار من روز غربت بيا

خداحافظ اي تربت فاطمه

گواه شب غربت فاطمه

خداحافظ اي مادر قد كمان

حلالم كن اي مادر مهربان

خداحافظ اي مام آل علي

مه مصطفي و هلال علي

خداحافظ اي پشت در بي پناه

ملاقات ما هر دو در قتلگاه

دل شب زخون ديده را تر كنم

خداحافظي با برادرم كنم

خداحافظ اي نجل زهرا حسن

غريب مدينه غريب وطن

خداحافظ اي با صفر همسفر

خداحافظ اي پاره پاره جگر

دل شب همه نينوايي شديم

من و قاسمت كربلايي شديم

برآييد از سينه اي آه ها

بسوزيد از آهم اي چاه ها

بناليد اي نخل هاي حجاز

كه ما زين سفر بر نگرديم باز

بريزيد اي اشگها از دو عين

مدينه دگر مي شود بي حسين

جوانان بناليد بر اكبرم

كه جان مي دهد تشنه لب در برم

بناليد بر شاخه ي ياس من

به اشگ من و دست عبّاس من

بگرييد زنهاي يثرب همه

سفر مي كند دختر فاطمه

بسوزيد با سوز و تاب و تبم

خداحافظي مي كند زينبم

به پا در غمم بزم ماتم كنيد

به من گريه با شعر «ميثم» كنيد

----------

شب سخت وداع است و دلم تنگ

شب سخت وداع است و دلم تنگ

صداي ناله خيزد از دل سنگ

ز هر سو مي زند غم بر دلم چنگ

نفس آتش شده از سوز سينه

خداحافظ خداحافظ مدينه

امان از جور و بيداد زمانه

حرم شد از حرم بيرون شبانه

بسان بلبل بي آشيانه

رباب و فاطمه، زينب، سكينه

خداحافظ خداحافظ مدينه

مدينه داد و بيداد از جدايي

بزن ناله به شور نينوايي

كه شد اين قافله كرب و بلايي

فلك را نيست با ما غير كينه

خداحافظ خداحافظ مدينه

دعايم بود بر لب گريه كردم

نگه كردم به زينب گريه كردم

خدا داند كه هر شب گريه كردم

كنار قبر زهراي حزينه

خداحافظ خداحافظ مدينه

مدينه گِل كن از اشكت زمين را

كه من بردم گل ام البنين را

يگانه ساقي گل هاي دين را

كه نبود در وفا او را قرينه

خداحافظ خداحافظ مدينه

مدينه گاه گاهي ياد ما كن

ز چشمانت روان اشك عزا كن

دل شب دخترانم را دعا كن

كه اينانند زهرا را رهينه

خداحافظ خداحافظ مدينه

شب انا اليه راجعون است

چه گويم روز عاشورا كه چون است

زمين كربلا درياي خون است

منم در بين اين دريا

سفينه

خداحافظ خداحافظ مدينه

----------

ش_ب و گري_ه و چش_م بي_دار من

ش_ب و گري_ه و چش_م بي_دار من

به جز غم كسي نيست غمخوار من

غريبان_ه ت_رك وطن م_ي كنم

كسي نيست جز بي كسي يار من

زمين، آسمان، ماه و سيارگان

بنالي_د ب_ر اي_ن ش_ب تار من

عجب نيست،گر نخل ها خون دل

بنوشند از چشم خ_ونبار من

مدين_ه ميسّ_ر نگ__ردد دگ_ر

از امشب به خاك تو ديدار من

مدين__ه ز داغ جوان_ان شود

ن_فس شعله در سينۀ زار من

مدين_ه ببر دست سوي سما

دع_ا ك_ن ب__راي علمدار من

م_ن از به_ر محبوب سر مي برم

نه يك سر، كه هجده قمر مي برم

مدين_ه! رود ج_ان ب_رون از تن_م

چه سخت است از ت_و جداگشتنم

مدين_ه! امام_ي ك_ه از بهر دوست

گرفته است بر دست خود سر، منم

چنان سينه سازم سپر پيش تيغ

كه خ_ون دلم جوشد از جوشنم

مدينه! به هر س_و كه من روكنم

س_رم را ج__دا م_ي كنند از تنم

پس از دادن س_ر ب_ه غ_ارت رود

ن_ه تنه__ا زره، بلك__ه پي__راهنم

مدينه! به جاي گل از ضرب سنگ

شود پر ز خ_ون جبين، دام_نم

روم تا ده_م ت_ن به شمشيره_ا

ك_ه پيم_ان يار است بر گردنم

م_دينه! م_ن و وصلِ معبود من

به جز

كربلا نيست، مقصود من

مدين_ه! خداحافظ اي شه_ر نور!

غريبان_ه امش_ب ش_دم از تو دور

خدايا ب_رون گشتم از شهر وحي

چو موسي كه بيرون شد از كوه طور

خوشا آن نسيمي كه هر شب كند

ز خ_اك ت_و و قب_ر زه_را عب_ور

ز ج_ا خي_ز م_ادر! بي__ا همرهم

كه رفتم ز خاك تو با سوز و شور

اگ_ر ع_زم دي_دار م_ن داشت_ي

س_رِ ني_زه، گ_ودال، كن_ج تنور

ز اشك_ت بش_و زخم ه_اي مرا

چ_و افت_اد در قتلگاهت عب_ور

سرم را نگ_ه ك_ن به بالاي ني

تنم را ببي_ن زي_ر س_مِّ ست_ور

سلامت كند از سر ني سرم

خداحافظ اي مهربان مادرم!

----------

ش_ب و گري_ه و چش_م بي_دار من

ش_ب و گري_ه و چش_م بي_دار من

به جز غم كسي نيست غمخوار من

غريبان_ه ت_رك وطن م_ي كنم

كسي نيست جز بي كسي يار من

زمين، آسمان، ماه و سيارگان

بنالي_د ب_ر اي_ن ش_ب تار من

عجب نيست،گر نخل ها خون دل

بنوشند از چشم خ_ونبار من

مدين_ه ميسّ_ر نگ__ردد دگ_ر

از امشب به خاك تو ديدار من

مدين__ه ز داغ جوان_ان شود

ن_فس شعله در سينۀ زار من

مدين_ه ببر دست سوي سما

دع_ا ك_ن ب__راي علمدار من

م_ن از به_ر محبوب سر مي برم

نه يك سر، كه هجده قمر مي برم

مدين_ه! رود ج_ان ب_رون از تن_م

چه سخت است از ت_و جداگشتنم

مدين_ه! امام_ي ك_ه از بهر دوست

گرفته است بر دست خود سر، منم

چنان سينه سازم سپر پيش تيغ

كه خ_ون دلم جوشد از جوشنم

مدينه! به هر س_و كه من روكنم

س_رم را ج__دا م_ي كنند از تنم

پس از دادن س_ر ب_ه غ_ارت رود

ن_ه تنه__ا زره، بلك__ه پي__راهنم

مدينه! به جاي گل از ضرب سنگ

شود پر ز خ_ون جبين، دام_نم

روم تا ده_م ت_ن به شمشيره_ا

ك_ه پيم_ان يار است بر گردنم

م_دينه! م_ن و وصلِ معبود من

به جز كربلا نيست، مقصود من

مدين_ه! خداحافظ اي شه_ر نور!

غريبان_ه امش_ب ش_دم از تو دور

خدايا ب_رون گشتم از شهر وحي

چو موسي كه بيرون شد از كوه طور

خوشا آن نسيمي كه هر شب كند

ز خ_اك ت_و و قب_ر زه_را عب_ور

ز ج_ا خي_ز م_ادر! بي__ا همرهم

كه رفتم ز خاك تو با سوز و شور

اگ_ر ع_زم دي_دار م_ن داشت_ي

س_رِ ني_زه، گ_ودال، كن_ج تنور

ز اشك_ت بش_و زخم ه_اي مرا

چ_و افت_اد در قتلگاهت عب_ور

سرم را نگ_ه ك_ن به بالاي ني

تنم را ببي_ن زي_ر س_مِّ ست_ور

سلامت كند از سر ني سرم

خداحافظ اي مهربان

مادرم

----------

مدينه امامت كجا مي رود

مدينه امامت كجا مي رود

سفر كرده سوي خدا مي رود

دلِ شب، غريبانه تنها حسين

نهان از همه چشم ها مي رود

مدينه! چ_ه آرامي و ساك_تي

ام_ام غريبت كجا مي رود؟

مدينه! زعباس و ا كبر بپرس

اگر مي رود شب، چرا مي رود؟

مدي_نه! تماشا كن اي_ن قاف_له

چه عاشق سوي كربلا مي رود

اگر جان ب_ه بزم ب_لا مي برد

علي اصغرش را كجا مي برد؟

فضا محو تاب و تب زينب است

گمانم كه وقت نم_از شب است

همه ه_اشميات، مشغ_ول ذكر

بيابان پر از نغمۀ «يا رب» است

«طرِمّاح»! محمل به سرعت مران

كه بانوي اين كاروان زينب است

همه كودك_ان را هم امشب م_دام

غريبان_ه ذكر خدا ب_ر لب است

حسين است چون ماه و اطراف او

فروزن_ده هفت_اد و دو كوكب است

بياب_ان! ب_زن ن_اله اي دل_نشين

كه دخت علي گشته محمل نشين

عجب كارواني، خ_دا ي_ارشان

اجل آي_د از ره ب_ه ديدارشان

مت_اعِ همه گشته خونِ گل_و

خداون_د عالم خري_دارشان

شود حجّشان با شهادت شروع

اسارت ب_ود آخرِ ك_ارشان

گواهي دهم در كن_ار فرات

بوَد آبشان خون رخسارشان

چو اينان عزي_زان پيغمبرند

مبادا كني اي فلك خوارشان

قضا را چه امري مقدر شده؟

ك_ه

سقّا پ_ريشانِ اصغر شده

در اين كاروان كودكي شيرخوار

ب_ه دام_ان مادر كشد انت_ظار

كه روزي در آغوش گرم پدر

كند تشنه لب، جان خود را نثار

بپاشد پدر خون او را به عرش

كند هدي_ه ب_ر ذات پروردگار

در آغوش خون خدا پر زند

ب_ه دامان زهرا بگيرد قرار

به بابا بگويد كه با دست خويش

سپر كن به تير و به خاكش سپار

ب_ه سقا بگوييد آبش ده_د

ز خون دو بازو، گلابش دهد

به زينب بگوييد: با سوز و آه

بوَد كعبه ات گودي قت_لگاه

ب_ه اكبر ب_گوييد: ب_ابا كن_د

چگونه به زخم جبينت نگاه؟

ب_ه زهرا بگوييد: از كعب ني

شود پيكر دختران_ت سي_اه

به قاسم بگوييد: خون سرت

خضابِ رُخَت مي شود بي گناه

به طفلان بگوييد: در زير خاك

بياري_د از ت_رس دشمن پناه

به "ميثم" بگوييد اشك روان

فرستد ب_ه دنبال اين كاروان

*****

----------

مدينه حسينت كجا مي رود؟

مدينه حسينت كجا مي رود؟

اگر مي رود شب چرا مي رود؟

غريب وطن نيمه شب از وطن

غريبانه پيش خدا مي رود

دلِ شب خدا را صدا مي زند

چرا ساكت و بي صدا مي رود؟

اجل پيش رو، مادرش فاطمه

به دنبال او از قفا مي رود

به تعجيل رو در كجا مي برد؟

مگ_ر س_ر ب_راي خدا مي برد؟

صداي جرس آه جان بر لب است

جگرسوز چون ناله زينب است

«طرماح» يك لحظه محمل مران!

خدا را كه وقت نماز شب است

نفس ها همه نالۀ يا حسين

دعاها همه سوز و تاب و تب است

به هر منزلي مرگ چشم انتظار

به هر محملي نغمۀ «يارب» است

شما هم چو مرغ شب اي ناقه ها

بن_الي_د ب_ا زين_ب اي ناق_ه ها

شب است و بيابان پر از ولوله

مدينه دعا كن به اين قافله

همانا به شوق وصال خدا

گرفتند از ديگران فاصله

خدا رحم آرد به حال رباب

كه بر كف گرفته كمان حرمله

پدر را ببرّند لب تشنه سر

پسر را ببندند در سلسله

شرار جگر شمع محمل شده

ن_واي ج_رس آتش دل شده

مدينه دعا كن براي حسين

كه خالي بوَد در تو جاي حسين

مدينه مدينه دگر نشنوي

دل شب صداي دعاي حسين

مدينه به اهل مدينه بگو

كه فرداست روز عزاي حسين

خدايت دهد صبر ام البنين

كه عباس گردد فداي حسين

دلش ياد رخسار پيغمبر است

نگاهش به روي علي اكبر است

مدينه دعا كن كه اين انجمن

بيايند بار دگر در وطن

از آن بيم دارم كه دخت علي

ز شش يوسف آرد يكي پيرهن

از آن بيم دارم كه رأس حسين

لب تشنه گردد جدا از بدن

از آن بيم دارم كه پرپر شود

چو گل پيكر قاسم بن حسن

اله__ي

ب__ه دنب__ال اي__ن كاروان

بوَد روز و شب اشك «ميثم» روان

----------

مدينه حسينت كجا مي رود؟

مدينه حسينت كجا مي رود؟

اگر مي رود شب چرا مي رود؟

غريب وطن نيمه شب از وطن

غريبانه پيش خدا مي رود

دلِ شب خدا را صدا مي زند

چرا ساكت و بي صدا مي رود؟

اجل پيش رو، مادرش فاطمه

به دنبال او از قفا مي رود

به تعجيل رو در كجا مي برد؟

مگ_ر س_ر ب_راي خدا مي برد؟

صداي جرس آه جان بر لب است

جگرسوز چون ناله زينب است

«طرماح» يك لحظه محمل مران!

خدا را كه وقت نماز شب است

نفس ها همه نالۀ يا حسين

دعاها همه سوز و تاب و تب است

به هر منزلي مرگ چشم انتظار

به هر محملي نغمۀ «يارب» است

شما هم چو مرغ شب اي ناقه ها

بن_الي_د ب_ا زين_ب اي ناق_ه ها

شب است و بيابان پر از ولوله

مدينه دعا كن به اين قافله

همانا به شوق وصال خدا

گرفتند از ديگران فاصله

خدا رحم آرد به حال رباب

كه بر كف گرفته كمان حرمله

پدر را ببرّند لب تشنه سر

پسر را ببندند در سلسله

شرار جگر شمع محمل شده

ن_واي ج_رس آتش دل شده

مدينه دعا كن براي حسين

كه خالي بوَد در تو جاي حسين

مدينه مدينه دگر نشنوي

دل شب صداي دعاي حسين

مدينه به اهل مدينه بگو

كه فرداست روز عزاي حسين

خدايت دهد صبر ام البنين

كه عباس گردد فداي حسين

دلش ياد رخسار پيغمبر است

نگاهش به روي علي اكبر است

مدينه دعا كن كه اين انجمن

بيايند بار دگر در وطن

از آن بيم دارم كه دخت علي

ز شش يوسف آرد يكي پيرهن

از آن بيم دارم كه رأس حسين

لب تشنه گردد جدا از بدن

از آن بيم دارم كه پرپر شود

چو گل پيكر قاسم بن حسن

اله__ي ب__ه دنب__ال اي__ن كاروان

بوَد روز و شب اشك «ميثم» روان

----------

مدينه! امامت كجا مي رود؟

مدينه! امامت كجا مي رود؟

سفر كرده سوي خدا مي رود

دلِ شب، غريبانه تنها حسين

نهان از همه چشم ها مي رود

مدينه! چ_ه آرامي و ساك_تي

ام_ام غريبت كجا مي رود؟

مدينه! زعباس و ا كبر بپرس

اگر مي رود شب، چرا مي رود؟

مدي_نه! تماشا كن اي_ن قاف_له

چه عاشق سوي كربلا مي رود

اگر جان ب_ه بزم ب_لا مي برد

علي اصغرش را كجا مي برد؟

فضا محو تاب و تب زينب است

گمانم كه وقت نم_از شب است

همه ه_اشميات، مشغ_ول ذكر

بيابان پر از نغمۀ «يا رب» است

«طرِمّاح»! محمل به سرعت مران

كه بانوي اين كاروان زينب است

همه كودك_ان را هم امشب م_دام

غريبان_ه ذكر خدا ب_ر لب است

حسين است چون ماه و اطراف او

فروزن_ده هفت_اد و دو كوكب است

بياب_ان! ب_زن ن_اله اي دل_نشين

كه دخت علي گشته محمل نشين

عجب كارواني، خ_دا ي_ارشان

اجل آي_د از ره ب_ه ديدارشان

مت_اعِ همه گشته خونِ گل_و

خداون_د عالم خري_دارشان

شود حجّشان با شهادت شروع

اسارت ب_ود آخرِ ك_ارشان

گواهي دهم در كن_ار فرات

بوَد آبشان خون رخسارشان

چو اينان عزي_زان پيغمبرند

مبادا كني اي فلك خوارشان

قضا را چه امري مقدر شده؟

ك_ه سقّا پ_ريشانِ اصغر شده

در اين كاروان كودكي شيرخوار

ب_ه دام_ان مادر كشد انت_ظار

كه روزي در آغوش گرم پدر

كند تشنه لب، جان خود را نثار

بپاشد پدر خون او را به عرش

كند هدي_ه ب_ر ذات پروردگار

در آغوش خون خدا پر زند

ب_ه دامان زهرا بگيرد قرار

به بابا بگويد كه با دست خويش

سپر كن به تير و به خاكش سپار

ب_ه سقا بگوييد آبش ده_د

ز خون دو بازو، گلابش دهد

به زينب بگوييد: با سوز و آه

بوَد كعبه ات گودي قت_لگاه

ب_ه اكبر ب_گوييد: ب_ابا كن_د

چگونه به زخم جبينت نگاه؟

ب_ه زهرا بگوييد: از كعب ني

شود پيكر دختران_ت سي_اه

به قاسم بگوييد: خون سرت

خضابِ رُخَت مي شود بي گناه

به طفلان بگوييد: در زير خاك

بياري_د از ت_رس دشمن پناه

به "ميثم" بگوييد اشك روان

فرستد ب_ه دنبال اين كاروان

----------

مدينه! امامت كجا مي رود؟

مدينه! امامت كجا مي رود؟

سفر كرده سوي خدا مي رود

دلِ شب، غريبانه تنها حسين

نهان از همه چشم ها مي رود

مدينه! چ_ه آرامي و ساك_تي

ام_ام غريبت كجا مي رود؟

مدينه! زعباس و ا كبر بپرس

اگر مي رود شب، چرا مي رود؟

مدي_نه! تماشا كن اي_ن قاف_له

چه عاشق سوي كربلا مي رود

اگر جان ب_ه بزم ب_لا مي برد

علي اصغرش را كجا مي برد؟

فضا محو تاب و تب زينب است

گمانم كه وقت نم_از شب است

همه ه_اشميات، مشغ_ول ذكر

بيابان پر از نغمۀ «يا رب» است

«طرِمّاح»! محمل به سرعت مران

كه بانوي اين كاروان زينب است

همه كودك_ان را هم امشب م_دام

غريبان_ه ذكر خدا ب_ر لب است

حسين است چون ماه و اطراف او

فروزن_ده هفت_اد و دو كوكب است

بياب_ان! ب_زن ن_اله اي دل_نشين

كه دخت علي گشته محمل نشين

عجب كارواني، خ_دا ي_ارشان

اجل آي_د از ره ب_ه ديدارشان

مت_اعِ همه گشته خونِ گل_و

خداون_د عالم خري_دارشان

شود حجّشان با شهادت شروع

اسارت ب_ود آخرِ ك_ارشان

گواهي دهم در كن_ار فرات

بوَد آبشان خون رخسارشان

چو اينان

عزي_زان پيغمبرند

مبادا كني اي فلك خوارشان

قضا را چه امري مقدر شده؟

ك_ه سقّا پ_ريشانِ اصغر شده

در اين كاروان كودكي شيرخوار

ب_ه دام_ان مادر كشد انت_ظار

كه روزي در آغوش گرم پدر

كند تشنه لب، جان خود را نثار

بپاشد پدر خون او را به عرش

كند هدي_ه ب_ر ذات پروردگار

در آغوش خون خدا پر زند

ب_ه دامان زهرا بگيرد قرار

به بابا بگويد كه با دست خويش

سپر كن به تير و به خاكش سپار

ب_ه سقا بگوييد آبش ده_د

ز خون دو بازو، گلابش دهد

به زينب بگوييد: با سوز و آه

بوَد كعبه ات گودي قت_لگاه

ب_ه اكبر ب_گوييد: ب_ابا كن_د

چگونه به زخم جبينت نگاه؟

ب_ه زهرا بگوييد: از كعب ني

شود پيكر دختران_ت سي_اه

به قاسم بگوييد: خون سرت

خضابِ رُخَت مي شود بي گناه

به طفلان بگوييد: در زير خاك

بياري_د از ت_رس دشمن پناه

به "ميثم" بگوييد اشك روان

فرستد ب_ه دنبال اين كاروان

----------

شام غريبان

الا سفر به سوي كربلا كنيد امشب

الا سفر به سوي كربلا كنيد امشب

همه زيارت خون خدا كنيد امشب

اگر به جانب مقتل عبورتان افتاد

براي حضرت زهرا دعا كنيد امشب

براي آنكه رود در كنار نعش پدر

رقيه را به بيابان رها كنيد امشب

نماز وتر به جا آوريد بنشسته

به دخت شيرخدا اقتدا كنيد امشب

علم به دست بگرديد دور آل الله

گره ز كار علمدار واكنيد امشب

اگر به مطبخ خولي عبورتان افتاد

زيارت سر از تن جدا كنيد امشب

ستمگران! به پيمبر قسم عزادارند

به آل فاطمه كمتر جفا كنيد امشب

الا تمام ملايك! به قتلگاه آييد

ز گريه شور قيامت به پا كنيد امشب

به سوز سينۀ «ميثم» چنان بريزيد اشك

كه حق خون خدا را ادا كنيد امشب

----------

امشب به زمين پيكر عريان حسين است

امشب به زمين پيكر عريان حسين است

شام است ولي شام غريبان حسين است

با نالة اي واي حسين واي حسينا

در كرببلا فاطمه مهمان حسين است

پرپر شده از باد خزان لالة ليلا

اين دسته گل سرخ گلستان حسين است

هر لاله خورد آب ز خون جگر سنگ

هر نخل خمي سر به گريبان حسين است

تا روز قيامت جگر آب كباب است

پيوسته به ياد لب عطشان حسين است

زخمي كه بود بر گلوي نازك اصغر

يك آية ناخوانده ز قرآن حسين است

اين ساقي بي آب كه جان داده لب آب

سقاي جگر تشنة طفلان حسين است

يك خيمة آتش زده يك جمع پريشان

اين جمع همان جمع پريشان حسين است

دوزخ شود از يك نگهش روضة رضوان

آن ديده كه گريانَد و گريان

حسين است

خوني كه از آن نخل ولايت شده سرسبز

والله قسم خون جوانان حسين است

"ميثم" كه بود دامنش آلوده ز عصيان

در روز جزا دست به دامان حسين است

----------

اي كويرِ خشكِ از خون لاله گون

اي كويرِ خشكِ از خون لاله گون

اي شب تاريك، اي صحراي خون

كوه ها و دره ها و سنگ ها

شاهد پيكار نام و ننگ ها

اين گلان سرخِ پرپر كيستند؟

اين بدن هاي مطهر كيستند؟

صحنه صحنه گل به صحرا ريخته

روي هر گل اشك زهرا ريخته

ناله ها چون آتش افروخته

خيمه ها چون سينه هاي سوخته

تشنگان را اشك ها آتش شده

آب ها در مشك ها آتش شده

سوخته در زخِم دل ها، تيرها

شرمگين از فاطمه، شمشيرها

ريخته باران اشكِ فاطمه

در مسير قتلگاه و علقمه

بلبلان خوابيده زير خارها

داده جان از ترس دشمن بارها

گوش ها چون قلب ثارالله چاك

اشك ها از چهره ها خون كرده پاك

عابدين در آتش تب سوخته

در كنارش جان زينب سوخته

خفته در خون، آفتاب علقمه

زائر او هم علي، هم فاطمه

پيكر بي دست سقا، چاك چاك

مشك و دست و پرچم، افتاده به خاك

قاتلان در خيمه آب آورده اند

شعله بر قلب رباب آورده اند

شير در

پستان مادر سوخته

آب بر لب هاي اصغر سوخته

تيرها از حنجرش خون خورده اند

مهد نازش را به غارت برده اند

دخترانِ داغدار فاطمه

داغ روي داغ برقلب همه

خوابگاه غنچه ي پرپر كجاست؟

پشت خيمه تربت اصغر كجاست؟

عقده را از قلب مادر واكنيد

قبر اصغر را بر او پيدا كنيد

دم به دم از صخره ها خيزد خروش

لحظه اي اين خون نمي افتد به جوش

روز و شب جاري است از چشم همه

خون ثارالله و اشك فاطمه

مرغ شب! آرام، يك دم گوش شو

با نواي فاطمه خاموش شو

بشنو آن مظلومه گويد با حسين

واحسينا واحسينا واحسين

مصحفِ در خاك و خون آميخته

سوره سوره آيه هايت ريخته

اي دلت لبريزِ داغ لاله ها

اي به قطره قَطره خونت، ناله ها

طايرِ در موج خون پرپر زده

زخم هايت خنده بر مادر زده

كي زده نيزه به قلبت از جفا؟

كي جدا كرده سرت را از قفا؟

اي چراغ مهر و مه در مشت تو

گو چه شد انگشتر و انگشت تو؟

شاخه ي ياست كجا افتاده است؟

دست عبّاست كجا افتاده است؟

غم مخور صاحبﹾ لواي تو منم

پاسدار خيمه هاي تو منم

يوسف از چنگ گرگان، چنگ چنگ

لاله باران گشته از شمشير و سنگ

آفتابي كه دو

جا بخشيده نور

هم به مقتل، هم به دامانِ تنور

سوز تو در بيت بيتِ ميثم است

عالم ار سوزد به پاي آن كم است

----------

خورشيد پنهان شد به قلب كوهساران

خورشيد پنهان شد به قلب كوهساران

جسم شهيدان شد ز انجم لاله باران

شد آسمان از جامه ظلمت سيه پوش

شامي پديد آمد پر از فرياد خاموش

شامي كه از صبح قيامت تيره تر بود

هر سنگ را در سينه خوناب جگر بود

شام غم انگيزي كه صحرا گريه مي كرد

بر هر شهيدي چشم زهرا گريه مي كرد

ش_امي ك_ه م_انند قلم تنه_ا قل_م بود

از هم جدا دست و سر و مشك وعلم بود

شامي همه سوز و همه درد و همه آه

تابي_ده ب_ر جس_م شهيدان پرتو ماه

گل ها لب درياي خون پژمرده بودند

در دامن صحرا دو بلبل مرده بودند

شامي كه بر گل هاي عطشان مدينه

در خيمه سقايي كن_د چشم سكينه

شامي كه از آن صبح محشر گشته احساس

زه_را ش_ده در علقم_ه مهم_ان عب_اس

شامي كه حتي سنگ هم فرياد مي زد

آتش ب_ه س_وز قلب زينب باد مي زد

صحراي س_رخ خون شده دارالولايه

ق_رآن لي_لا پ_اي ت_ا س_ر آي_ه آي_ه

مه خفته در خون، قامت زينب هلالي

مادر ز شيرش سينه پر، گهواره خالي

هر طايري چون جوجه گم كرده لانه

ن_ه ب_ال پ_روازش

ب_وَد ن_ه آشي_انه

چشم سكينه تا سحر در خيمه باز است

او مانده بيدار و عمو در خواب ناز است

زه_را كن_د ب_ر گ_رد مقتل سوگواري

زينب كن_د اط_راف خيم_ه پ_اسداري

خواند نماز و قبله اش روي حسين است

دستش به پيش رو دعاگوي حسين است

ب_ا اش_ك چشم و نال_ه دل كرده تكرار

«ه_ذا مق_ام الع_ائذ ب_ك م_ن الن__ار»

چشم، آسمان و رويِ نيلي، ابرِ زين

الله اكب_ر ب_از ه_م از صب__رِ زينب

جز او كه با يك كربلا غم مي تواند

مثل حسين خود نماز شب بخواند

بالله، ب_ه خ_ون پاك ثارالله «ميثم»

با صبر دخت مرتضي صبر آورد كم

شام عاشوراست، يا شام غريبان حسين

شام عاشوراست، يا شام غريبان حسين

عالم هستي شده سر در گريبان حسين

آفرينش از صداي واحسينا پر شده

گوئيا در قتلگه، زهراست، مهمان حسين

ماه! خاكسترنشين شو، آسمان، با من بسوز

كز تنورآيد به گوشم صوت قرآن حسين

شعله آتش بر آيد از دل آب فرات

خونْجگر درياست، بر لب هاي عطشان حسين

مهر، از درياي خون بگذشته و كرده غروب

ماه، تابد از فلك بر جسم عريان حسين

نيزه ها شمشيرها كردند جسمش چاك چاك

اسب ها ديگر چه مي خواهند از جان حسين

نيست آثاري دگر از بوسۀ خون خدا

جاي سيلي مانده بر رخسار طفلان حسين

همسر خولي نگه كن بر روي خاك تنور

اشك غربت

مي چكد از چشم گريان حسين

باغبان وحي، كو؟ تا بنگرد يك نيمْروز

گشته پرپر، اين همه گل از گلستان حسين

آتش از روز ولادت در درونش ريختند

«ميثم» دلسوخته شد مرثيه خوان حسين

----------

شب است و سكوت است و اشك است و آه

شب است و سكوت است و اشك است و آه

بيابان سيه تر ز شام سياه

مه افتاده در دامن علقمه

درخشيده خورشيد از قتلگاه

ز هفتاد و دو اختر تابناك

به هر سو بود پيكري چاك چاك

مه از آسمان چشم خود دوخته

دل شب به يك خيمة سوخته

ز داغ و عطش مادري مثل شمع

در اطراف گهواره افروخته

نه در خيمه آب و نه در سينه شير

نگاه خياليش بر زخم تير

عطش مانده و اشك و آه و الم

علمدار گرديده دستش قلم

خدايا ندانم به صحراي خون

كجا گم شده دست و مشك و علم

شود تشنگان را دل از غم كباب

اگر چشمشان افتد امشب به آب

بگرييد اي داغداران همه

به سقاي بي آب در علقمه

دل بحر آتش دل آب خون

فرات است شرمنده از فاطمه

حسين و لب خشك و قلب كباب

به خون گلويش نوشتند آب

ز شمشير بيداد خصم جسور

دو قسمت شده سورة سرخ نور

به گودال افتاده يك نيمه اش

دگر نيمه اش در ميان تنور

به هر آيه اش مانده زخمي عيان

جدا كرده يك آيه را ساربان

حسين است و جد و اب و مادرش

حسن مي زند بوسه بر حنجرش

دريغا كه با هم سفر مي كنند

سر و قاتل و دختر و خواهرش

كند سنگ خون گريه بر حالشان

گمانم كه زهراست دنبالشان

----------

كي ديده در يم خون، آيات بي شماره؟

كي ديده در يم خون، آيات بي شماره؟

قرآنِ سوره سوره، اوراقِ پاره پاره؟

افتاده بر روي خاك يك ماه خون گرفته

خوابيده در كنارش هفتاد و دو ستاره

پاشيده اشك زهرا بر حنجر بريده

گه مي كند زيارت، گه مي كند نظاره

سر آفتاب مطبخ، تن لاله زاري از خون

كز زخم سينه دارد گل هاي بي شماره

از گوشِ گوشواري دو گوشواره بردند

دارد به گوش خونين خون جاي گوشواره

يك كودك سه ساله خفته كنار گودال

ترسم كه شمر آيد، در قتلگه دوباره

درخيمه آب بردند، بهر رباب بردند

سينه شده پر از شير، كو طفل شير خواره

مادرعجب دلي داشت، ذكر علي علي داشت

آب فرات مي زد بر حنجرش شراره

چون سينه ها نسوزند؟! چون اشك ها نريزند؟!

جايي كه ناله خيزد از قلبِ سنگ خاره

ياس سفيد و نيلي، طفل يتيم و سيلي

ميثم در اين مصيبت، خون گريه

كن هماره

----------

طفلان مسلم

اين دو كودك كه جدا گشته ز پيكر سرشان

اين دو كودك كه جدا گشته ز پيكر سرشان

مي برد دل ز همه حسن خدا منظرشان

سرشان گشته جدا از تن و پيداست هنوز

جاي گلبوسۀ مسلم به رخ انورشان

داغ بابا به جگر، گوشۀ زندان، يكسال

خون دل ريخته پيوسته ز چشم ترشان

باور شمع هم اين قصّۀ جانسوز نبود

كاين دو پروانه غريبانه بسوزد پرشان

غصّه هايي كه پس از كشتن مسلم خوردند

چشمۀ خون شد و فوّاره زد از حنجرشان

بوده بر صورتشان گرد و غبار زندان

شسته گرديده ز خوناب جگر پيكرشان

خبر كشتنشان را به مدينه نبريد

به خدا منتظر هر دو بود مادرشان

با سجودي كه به هنگام شهادت كردند

زنده گرديد نماز از دم جان پرورشان

زلف پيچيده و چشم ترشان مي گويد

كه غريبانه جدا گشته ز پيكر سرشان

گنه اين دو چه بوده است كه هر شب چون شمع

آب گرديده به زندان بدن لاغرشان

چون نگريد ز غم اين دو برادر «ميثم»

كه عدو يكسره خون ريخته در ساغرشان

----------

اينجا كجاست باغ دو ريحان مسلم است

اينجا كجاست باغ دو ريحان مسلم است

اينجا كجاست قبر دو طفلان مسلم است

اينجا دو سروناز به خون آرميده اند

اينجا سر از دو كودك مسلم بريده اند

اينجا دو طفل گمشده در خاك خفته اند

در موج خون به حنجر صد چاك خفته اند

اينجا يتيم كوچكي از ديده دُر فشاند

چتنها به زير خنجر قاتل نماز خواند

اينجا

يكي يتيم ز غم جامه پاره كرد

جان دادن برادر خود را نظاره كرد

اينجا روان ز ديده دُر ناب مي شود

هر زائري ز شدّت غم آب مي شود

يا رب به اين دو قبر كه دو كعبۀ دلند

يا رب به اين دو گل كه نهان در دل گلند

يا رب به لاله گوني روي نكويشان

يارب به اشك غربت و خون گلويشان

ما را به اين دو لالۀ باغ ولا ببخش

بر اين دو كودك و به شه كربلا ببخش

----------

پس از شهادت مسلم گل رياض عقيل

پس از شهادت مسلم گل رياض عقيل

دو ماهپاره شد از او به شهر كوفه قتيل

دو آفتاب فضيلت دو آسمان جلال

دو سرو باغ رسالت دو شمع بزم كمال

دو باغ لالۀ قرآن دو نخل سبز ولا

دو باز ماندۀ عترت دو نسل كرب وبلا

دو نو نهال ولايت دو مرغ بي پر و بال

درون حبس شب و روز و ماه تا يك سال

ز بس گرسنه شب و روز را به سر بردند

به جاي آب و غذا اشك و خون دل خوردند

نهاده بر روي ديوار در غريبي سر

نه مادر و نه پدر نه برادر و خواهر

خداي را به دعا ونياز مي خواندند

به روز، روزه و شبها نماز مي خواندند

شبي محمّد (صلي الله عليه و آله) گفتا چنين به ابراهيم

كه اي به گوشۀ زندان چو من غريب و يتيم

من و تو كز غم

داغ پدر كباب شديم

ببين چگونه به زندان چو شمع آب شديم

روا بود كه خود امشب براي زندانيان

دهيم شرح نسب نام خود كنيم عيان

چو شب رسيد ز راه و دوباره زندانيان

براي ديدنشان گشت وارد زندان

سرشك بي كسي از ديدگان خود سفتند

كشيده آه و به او شرح حال خود گفتند

كه ما دو شاخۀ ريحان ز باغ قرآنيم

اسير دست تو يك سال كنج زندانيم

ز نسل پاك خليليم ما دو اسماعيل

دو بيگناه دو فرزند مسلم ابن عقيل

از اين كلام كشيد آه از جگر مشكور

كه اي دو مصحف توحيد اي دو آيه نور

هزار بار شود جان من فداي شما

درون كاسۀ چشم من است جاي شما

به خون پاك حسين و به گريۀ زينب

كه من ز حبس، شما را رها كنم امشب

ز كار خويش سر افكنده ام به نزد بتول

مرا حلال كنيد اي دو نونهال رسول

شبانه آن دو يتيم صغير با دل زار

روان شدند به سوي حجاز در شب تار

نبود راهنمايي شبانه جز مهشان

دوباره گشت به صحراي كوفه گم،رهشان

به سرنوشت دچار آن دو نازنين گشتند

كه ميهمان زن حارث لعين گشتند

درون خانه از او مهر مادري ديدند

كنار حجره غريبانه هر دو خوابيدند

ز خواب ناز در آن شامگاه غربتشان

پدر نمود به باغ بهشت دعوتشان

كه اي دو پارۀ تن اي كه همچو جان منيد

به شامگاه دگر هر دو ميهمان منيد

خدا گواست كه آن شب چگونه سر كردند

هماره گريه بر احوال يكديگر كردند

شنيد حارث بيدادگر در آن شب تار

صداي گريه از آن دو يتيم و شد بيدار

به سوي حجره دويد و سؤال كرد كه هان

شما كه ايد؟ بگوييد اي دو سرو روان

صدا زدند كه ما دو يتيم محروميم

دو كودكيم ز مسلم غريب و مظلوميم

شناخت حارث ملعون چو آن دو كودك را

به زير ضربت سيلي گرفت يك يك را

دو طفل بي كس و تنها در آن سياهي شب

صداي نالۀ وا مسلمايشان بر لب

نيامدي دل سنگين آن شرير به درد

دو دست بسته به سوي فراتشان آورد

نهاد خنجر بيداد را به حنجرشان

به قصد آنكه كند از بدن جدا سرشان

از اين ستم بدن آن پليد مي لرزيد

وجود آن دو برادر چو بيد مي لرزيد

زدند ناله كه حرمت بگير زهرا را

قسم به جان رسول خدا مكش ما را

بيا و ما را همچون غلام حلقه به گوش

ببر به جانب بازار و هر دو را بفروش

هزار حيف كه او شرم از رسول نكرد

شنيد خواهش آنان ولي قبول نكرد

به هر كلام كشيدند از جگر شرري

نكرد در دل آن دشمن خدا اثري

به قبله هر دو، دو دست نياز بگرفتند

اجازه بهر دو ركعت نماز بگرفتند

پس از نماز خداوندگار را خواندند

سرشك بيكسي از هر دو ديده افشاندند

كه اي بزرگ خداوندگار عادل ما

تو شاهدي بستان داد ما ز قاتل ما

از اين دعا به غضب آمد آن پليد شرير

تو گويي آنكه به قلبش ز غيب آمد تير

كشيد تيغ كه از تن جدا كند سرشان

سرشگ هر دو روان شد ز ديدۀ ترشان

كلام هر دو همين بود كاي ستمگستر

بگير خنجر و اوّل ز من جدا كن سر

گرفته تيغ ستم را به كف به خشم تمام

فتاد سخت به حيرت كه سر بُرّد ز كدام

به گريه گفت محمّد(صلي الله عليه و آله) كه اي ستمگر دون

چو خواستيم بياييم از مدينه برون

نمود بدرقه ما را به گريه مادرمان

كشيد دست نوازش به صورت و سرمان

به گريه گفت چنين با من غريب و يتيم

كه اي محمّد (صلي الله عليه و آله)، جان تو جان ابراهيم

به جان مسلم كز غصّه خون شده است دلم

خدا گواست كه از روي مادرم خجلم

اگر چه هر دوي ما را به سر رسيده اجل

براي خاطر مامم مرا بكش اوّل

سرشك حارث برادر به جسم بي سر او

خضاب كرد رخ خود ز خون حنجر او

هنوز بود روان اشك از دو چشم ترش

كه روي نعش برادر بريده گشت سرش

روا بود كه بميرد جهاني از اين غم

چگونه زنده اي و شرح مي دهي «ميثم»

----------

ما دو ماهيم كه خورشيد بود اختر ما

ما دو ماهيم كه

خورشيد بود اختر ما

آسمان چهرۀ خود سوده به خاك در ما

باده روز ازل از جام شهادت زده ايم

بوده در بزم بلا خون جگر ساغر ما

دو فروزنده سپهريم كه در دامن خاك

آفتاب آمده خون، اشك شده اختر ما

حرم ماست دو كعبه كه مطاف ملك است

اي بسا دل كه كند طوف به دور و بر ما

نقش گلبوسۀ ثارالله اكبر دارد

گلوي نازك و رخسار ز گل بهتر ما

بودهيك كربلا غصّه و درد و غم و داغ

در دل سوخته و سينۀ غمپرور ما

دل ما بود پر از آتش و يك سال تمام

آب گرديده به زندان بدن لاغر ما

در صف حشر به چشم همه باشد پيدا

اثر سيلي قاتل به رخ انور ما

شعيان كاش همه بوده نظر مي كرديد

چه غريبانه جدا گشت ز پيكر سر ما

زير شمشير عدو بيكس و تنها و غريب

اشك ها بود كه مي ربخت ز چشم تر ما

در دم مرگ به بالاي سر ما دو يتيم

حضرت فاطمه آمد عوض مادر ما

بدن بيسر ما را به فرات افكندند

آب هم سوخت به آغشته به خون پيكر ما

گلوي نازك ما كز دم شمشير شكافت

خون دل بود كه فوّاره زد از حنجر ما

در غم غربت ما اشك بيفشان «ميثم»

كه نشد هيچكس از راه وفا ياور ما

روز عاشورا

آب آتش، اشك خون، دم شعله، دل دشت بلاست

آب آتش، اشك خون، دم شعله، دل دشت بلاست

ناله فرياد درون، فرياد بر اوج سماست

مشك خشك و كام تفتيده نفس ها سوخته

جام خالي چشم ها از اشك پر در خيمه هاست

غرقه در درياي خون فُلك نجات اهل بيت

برفراز نيزه چون خورشيد، مصباح الهداست

آفتابي آمده از چنگ گرگان چنگ چنگ

ماه كنعان است اين يا خامس آل عباست

ماه ليلا بر زمين و آفتابش سايه بان

اكبر است الله اكبر يا كه ختم الانبياست

تن كتاب الله و زخمش آيه هاي ريخته

آيه هاي ريخته نقش زمين كربلاست

در يم خون از دم شمشير نوشيده عسل

سيزده ساله كه نُقلش سنگِ كين، خونش حناست

قامت او لاله گون گرديده از خون گلو

صورت او شسته با اشك امام مجتباست

دو ستاره خفته در خون بين هفتاد و دو ماه

چهرة خورشيد را از رويشان نور و ضياست

اين دو طفل سر جدا از تن، دو طفل زينبند

يا دو اسماعيل قرباني به صحراي مناست

غنچة نورسته اي از تشنگي پرپر شده

در كمال تشنگي سيراب از آب بقاست

چشم هاي نيم بازش چشمة فيض خدا

دست هاي بسته اش از عالمي مشكل گشاست

بر لب خشكيده اش جاي لب خشك حسين

بر گلوي نازكش گلبوسة تير جفاست

مي زند فواره خون از حنجر خشك حسين

زخم

او زخم محمد خون او خون خداست

سورة نوراني نور آمده نقش زمين

اين عجب باشد كه بسم الله روي نيزه هاست

خيمه ها آتش گرفته مثل بيت فاطمه

يا اميرالمومنين فرياد، عباست كجاست

از براي گوشواره گوش ها را مي درند

گوش پاره،كعب ني پاداش و اجر مصطفاست

اي حسينيون حسين از موج خون مبعوث شد

گويي او پيغمبر است و قتلگه غار حراست

مصحفي را كه علي خوانده، نبي بوسيده است

از سم اسبش دگر پامال كردن نارواست

كوفيان را در كنار جسم صد چاك حسين

تازيانه، كعب ني، دلجويي از صاحب عزاست

با همين سوزي كه "ميثم" خيزد از اشعار تو

دستگيرت فاطمه در عرصة روز جزاست

----------

آفرينش را نمي دانم چه شوري در سراست

آفرينش را نمي دانم چه شوري در سراست

روز عاشوراست يا غوغاي روز محشر است

آفتاب از بس سيه گشته نمي داند كسي

قرص خورشيد است اين يا تلّي از خاكستر است

آسمان گرديده همچون خيمۀ آتش زده

يا زمين درياي خون مانند چشم حيدر است

وحشي و گرگ بيابان آب نوشند از فرات

آل عصمت را عطش در دل شرار آذر است

حاجران را ديده زمزم سينه كانون عطش

با چنين احوال سقّا از همه تشنه تر است

در دل فرزند زهرا داغ بر بالاي داغ

داغهاي قاسم و عبّاس و عون و جعفر است

سورۀ نور است كافتاده

است زير دست و پا

يا گل ليلا به دامان بيابان پرپر است

ماه را از آسمان در علقمه انداختند

يا به موج خون تن عبّاس مير لشگر است

اينكه سهم آب خود را مي دهد بر تشنه گان

دختر شير خدا ساقيّ حوض كوثر است

آب مهر حضرت زهرا حسينش تشنه لب

زير تيغ شمر دون در ذكر مادر مادر است

سر به نوك نيزه ها قرآن تلاوت مي كند

تن ز حلقوم بريده هم سخن با خواهر است

ذوالجناح از قتلگاه آيد به سوي خيمه گاه

حنجرش خشكيده يال و كاكلش از خون تر است

ماه زهرا نوك ني قرآن تلاوت مي كند

يا قيامت آمده خورشيد بالاي سر است

خيمه ها آتش گرفت و شد خموش امّا هنوز

شعلۀ آتش بلند از دامن يك دختر است

بلبلي بي آشيان خوابيده زير خارها

يا گل گمگشته اي را خار صحرا بستر است

اي جنايتكار دون اي شمر، زينب را نزن

آخر اين دختر ناموس حيّ داور است

دختران وحي از بس تازيانه خورده اند

صورت و اندامشان نيلي بسان معجر است

من نمي دانم چه كرده ساربان در قتلگاه

در كفي خنجر به دست ديگرش انگشتر است

انبيا از اين مصيبت خاك بر سر ريختند

شاهدم روي غبار آلودۀ پيغمبر است

كس نمي داند كه عالم را بود پايان عمر

يا كه سالار شهيدان را وداع آخر است

گريه كن «ميثم» به آل الله آري

گريه كن

ديدۀ بي اشك هم چون نخل خشك بي بر است

----------

الا اي قوم من جان محمّد (صلي الله عليه و آله) روح قرآنم

الا اي قوم من جان محمّد (صلي الله عليه و آله) روح قرآنم

ولي الله اعظم شهريار ملك امكانم

زعيم و رهنما و ناخدا و فلك توحيدم

امام و پيشوا و مقتداي اهل ايمانم

نمازم، روزه ام، حجّم، قيامم، سجده ام، ركنم

صفايم، مروه ام، سعيم، صراط و حشر و ميزانم

پيمبر جدّ و بابم حيدر است و مادرم زهرا

برادر مجتبي خود مير و سالار شهيدانم

قدر عبدي است پا بستم قضا تيغي است در دستم

فلك آوارۀ كويم ملك گهواره جنبانم

حديد و صافّات و مؤمن و والفجر و الرّحمان

دخان و زخرف و ياسين و فتح و آل عمرانم

حسين ابن علي باب النجّاة عالم خلقت

نبي را جان شيرين شير حق را شيرۀ جانم

گر از توحيد ميگوئيد من خود روح توحيدم

گر از قرآن گواه آريد من خود جان قرآنم

ذبيح الله و ثارالله و عين الله و وجه الله

چراغ دين و كشتيّ نجات و بحر احسانم

من از شوق شهادت سينه پيش تيغ بگشودم

و گر نه نيست كس در كلّ خلقت مرد ميدانم

اگر يك حمله آرم همچو باران بر زمين ريزد

سر و دست و تن و پا از دم شمشير برّانم

گهي رعدم گهي برقم گهي خشمم گهر قهرم

گهي دريا گهر طوفان گهي سيل خروشانم

اگر دريائي از لشگر شود اين دشت،

موسايم

و اگر اين سرزمين از ديو پر گردد سليمانم

من از روز ازل با خالق خود بسته ام عهدي

كه ماند بيكفن در اين بيابان جسم عريانم

خداي كعبه و پيغمبر او نيز مي داند

كه عاشورا روز حجَّ خون و عيد قربانم

گر از سمّ ستوران بشكند هم سينه هم پشتم

بحقّ دوست هرگز نشكنم با دوست پيمانم

اگر چشمي بگردانم سري بر تن نمي ماند

همان شمشيرها در دستتان باشد به فرمانم

به تير و نيزه ها و تيغ ها و سنگ ها گفتم

كه من در راه جانان عاشق زخم فراوانم

اگر شمشميرهاتان كُند گشته نيزه بشكسته

بيائيد و كنيد از چار جانب سنگبارانم

زنيد آنقدر زخم از تير و تيغ و نيزه و سنگم

كه در گودال نشناسند اطفال پريشانم

نمي گويم دهيد آبم ولي آنقدر مي گويم

كه ديگر شعله گرديده نفس در كام عطشانم

گرفتم آب مهر مادرم زهرا نمي باشد

گرفتم نيستم فرزند پيغمبر، مسلمانم

بود مهمان گرامي هر كه باشد اي ستمكاران

اگر اينك مسلمانم نمي دانيد مهمانم

برايم نامه بنوشتيد تا مهمانتان گشتم

زمين را لاله گون كرديد از خون جوانانم

كنار نعش فرزندم همه ديديد اشكم را

به جاي گريه خنديديد بر چشمان گريانم

ز چشم شيعيان اشك ريزد تا صف محشر

به ياد لحظه اي كز خون دل شد شسته دامانم

نگيرم دل، نبندم لب، نپوشم چشم از جانان

اگر صد بار گردد سر

جدا در اين بيابانم

سرم با خواندن قرآن به نوك نيزه ها گويد

كه حتّي با سر ببريده قرآن را نگهبانم

لبم بر مرگ مي خندد ولي چشمم اگر گريد

به ياد زينب و فرداي زينب اشك افشانم

به اجر اين قصيده روز محشر شافع «ميثم»

به ميزان عمل در دادگاه حيّ سبحانم

----------

اي اهل شام و كوفه من نجلِ رسولم

اي اهل شام و كوفه من نجلِ رسولم

پ_روردة دام_ان زه_راي بت_ولم

مرآت ذات خالقِ اكبر منم م_ن

قرآنِ روي قلب پيغمبر منم م_ن

فرم_وده در اوص_اف، فخ_ر ع_الميْنم:

مردم!حسين است از من و من ازحسينم

من سي_ّدِ جم_ع ج_وانان بهشتم

روح كتاب الله و ريح_ان بهشتم

من كلِّ احمد را ز احمد ارث بردم

من از سرانگشت محمّد شير خوردم

گهواره جنب_انم هم_ان روح الامين است

بغضم همه كفراست و مهرم اصل دين است

م_ن رك_ن ايمانم، اگر ايمان بدانيد

م_ن روح قرآنم اگر ق_رآن بخوانيد

م_ن ب_ر تم_ام ع_الم خلقت، ام_امم

من حمد و تكبير و تشهّد، من قيامم

تطهير و قدر و هل اتي و كوثرم من

مي_زان اعمال شما در محش_رم من

بوسيده احم_د عضو عضو پيك_رم را

صورت،گلو، لب،بلكه ازپا تا سرم را

فُلك نجات خلقم و خود ناخدايم

خوانده رسول الله مصباح الهدايم

روحم روان رحمة للعالمين است

تيغم همان تيغ اميرالمؤمنين است

لب هاي ختم

الانبيا روي لبم بود

بالله قسم دوش محمّد م_ركبم بود

اي قوم بي شرم و حيا پستيد پستيد

ب_ر قت_ل ف_رزند پيمبر عه_د بستيد

كرديد از من دعوت و عهدم شكستيد

حت_ي ب_ه روي اه_ل بيتم آب بستي_د

با چشم خود ديدم كه كشتيد اكبرم را

ب_ا تي_ر بگْرفتي_د از شي_ر، اصغرم را

ب_اغ گ_ل ي_اس م_را از م_ن گرفتيد

لب تشن_ه عب_اس م_را از من گرفتيد

در لال_ه زار سين_ه ج_ز داغ_م نمان_ده

يك لاله نه، يك غنچه در باغم نمانده

ماه حرام و عزمت_ان ب_ا م_ن قت_ال است

خود با كدامين جرم،خون من حلال است؟

ب_ا دي_ن و ق_رآن و شرف كرديد بازي

اي_ن است آي_ا شي_وه مهم_ان ن_وازي؟

اي_ن ب_ود رسم حرمت از پيغمبر و آل؟

اطف_ال معصومش زنند از تشنگي بال

والله ج_ز م_ن زادة پيغ_مبري ني_ست

از خاندان او حسين ديگ_ري ني_ست

وقتي شرار خشم حق در حشر خيزد

از چنگتان خ_ونِ م_ن مظلوم ري_زد

منش_ور پ_ر ش_ور مرا با هم بخوانيد

اتمام حج_ت ب_ا شم_ا كردم، بدانيد!

******

خيل ملايك لشكرش بودند آن روز

شمشيرها فرمانبرش بودند آن روز

با يك اشارت حكم او را مي شنيدند

ق_لب تم_ام شمره_ا را مي دريدن_د

او جان به كف تسليم ذات كبريا بود

سر ت_ا ق_دم قرباني وصل

خدا بود

تن را ز ه_ر جانب نشان تيرها كرد

رفع عطش زآبِ دمِ شمشيرها كرد

شيرخ_دا را روبه_ان تسليم ديدند

از چ_ار جانب بهر قت_ل او دويدند

بغض درون و زخم دل را چاره كردند

ق_رآن خت_م الانبي_ا را پ_اره ك_ردند

اعضاي او از هم جدا مي شد به شمشير

زخ_م تنش را بخي_ه مي ك_ردند با تير

ت_ا بنگ_رد بي پ_رده بر رخسار جان_ان

هر زخم او چشمي شد و هر تير،مژگان

گ_رچه ع_دو ب_ا تي_ر، او را ب_ارها كشت

تيري كه زد بر قلب او، بيرون شد از پشت

با آن كه رحمت از سرانگشتش روان بود

دو چشمة خ_ون از دو س_وي او روان بود

ب_ر غربت او دشت و ه_امون گريه كردند

شمشيره_ا و سنگ ه_ا خ_ون گريه كردند

باروي خونين كام عطشان جسم صدچاك

يك لحظ_ه ع_رش كبري_ا افتاد بر خاك

******

با آنكه هر عضوش ز هر عضوي جدا بود

مقت_ل ب_ر او آغ_وش پ_ر مهر خ_دا بود

تصوي__ر وج_ه الله در آيين_ه اش ب_ود

هر زخم او يك باغ گل بر سينه اش بود

هستيش ب_ر دست و خري_دار ب_لا بود

عط_ر ب_هشتش ه_م غب_ار كرب_لا بود

مهمان خود را كوفي_ان حرمت گرفتند

ب_ر قت_ل او از يك دگر سبقت گرفتند

بر روي هر زخمش كه چون زخم جگر بود

زخمي

دگر زخمي دگ_ر زخمي دگر بود

از بس كه زخم آمد ز شمشير ع_دويش

ان_دام او ش_د مث_ل رگ ه_اي گلويش

صياد مي خواهد ز زخمش خون برآرد

صيدي كه گشته قطعه قطعه خون ندارد

دري_اي خون و گوهر غلطان كه ديده

زان_وي شم_ر و سينة ق_رآن كه ديده

اي عون اي عباس اي جعفر كجاييد؟

عب_دالله و ق_اسم ع_لي اكبر كج_اييد؟

اي پاك بازان! يوسف زهرا غريب است

هر زخم او يك آية «امَّن يُجيب» است

اي خفته در درياي خون! از جاي خيزيد

آخِ_ر شم_ا م_ردانِ مي_دانِ ستيزيد

اين پيكر صدچاك را در بر بگيريد

از دست شمر سنگدل خنجر بگيريد

اي آسمان بشنو صداي «يا رب»اش را

در خيمه بر گردان ز مقتل زينبش را

روي خدا از خون پيشاني شده رنگ

قاتل گرفته موي او را سخت در چنگ

واويلت__ا قل_ب محمّ_د را دريدن_د

ريحانة او را به خاك و خون كشيدند

ف_رزند زه_را ب_ا لب عطشان فدا شد

آخر به ده ضربت سرش از تن جدا شد

تنه_ا ن_ه وج_ه كبري_ا را سربريدند

اينج_ا تم_ام انبي_ا را س_ر بريدن__د

******

ب_ر وسعت صح_را نگاهم خي_ره گشته

خورشيد هم ديگر به چشمم تيره گشته

چي_زي نم_ي بينم در ام_واج تب_اهي

غير از سياهي در سياهي در سياهي

گويي

چراغ عمرِ هستي گشته خاموش

خورشيد درخون گم شده،گردون سيه پوش

در قعر تاريكي چو مرغ بي پر و بال

يك اسب بي راكب برون آمد ز گودال

ب_ر پيك_رش از تي_ر دشمن ب_ال رُسته

پيش_اني از خ_ون رس__ول الله شُسته

اسبي ك_ه از م_رغ امي_دش پ_ر بريدند

در پيش چشمش صاحبش را سر بريدند

اسبي ص_داي شيهه اش ب_ر اوج افلاك

اسبي طواف آورده بر يك جسمِ صدچاك

اسبي ك_ه از دري_اي آتش تشنه تر بود

در تشنگي سيراب از خ_ون جگر بود

اسبي كه گردون را ز دود دل سيه كرد

از ص_احب او سر ب_ريدند و نگه كرد

اسبي كه همچون كوه آتش مشتعل بود

سوي حرم مي رفت و از زينب خجل بود

وقت_ي ص_داي شيهة او را شني_دند

چشم انتظاران از حرم بيرون دويدند

ديدن_د ب_ر پهل_وش زي_نِ واژگون را

ديدن_د ب_ر پيش_اني او، رنگ خون را

ديدند اشك خجلتش از ديده جاري است

ديدن_د دور خيمه گ_رمِ س_وگواري است

اهل حرم يكسر به دورش صف كشيدند

ج_اي گريب_ان سينة خ_ود را دريدند

بر گردنش انداخت دست دل سكينه

كاي همسفر با راكب خود از مدينه

اي رفرف معراجِ خون، پيغمبرت كو؟

اي آمده از فتح خيبر، حيدرت كو؟

با من بگو قرآن احمد را چه كردي

با من بگو جان محمّد را چه كردي

ما هر دو همچون طاير بشكسته باليم

اي اسب بي صاحب بيا با هم بناليم

خوب از امام خويش استقبال كردند

ق_رآن پ_اره پ_اره را پ_امال ك_ردند

وقتي كه بوسيدم لبش را جانم افروخت

از شدت هُرم لب خشكش لبم سوخت

آي_ا ت_ن بي ت_اب او را ت_اب دادند؟

آيا به آن لب تشنه آخر آب دادند؟

باب م_را آب از دمِ شمشير دادند

او آب گفت و پاسخش با تير دادند

******

دل ها سراسر آب شد، حتي دل سنگ

بس كن دگر خاموش شو اي آتش جنگ!

از آل عصمت پ_ردة ح_رمت دريدي

ريحان_ة خت_م رس_ل را س_ر بريدي

ديگر چه مي خواهي ز جان اهل بيتش

آت_ش م_زن ب__ر آشي_ان اه_ل بيتش

ظلم سقيف_ه! كشتن م_ولا كمت بود؟

آتش زدن بر خانه م_ولا كمت بود؟

ق_رآن كج_ا و لان_ة آتش گ_رفته

عت_رت كج_ا و خان_ة آتش گرفته

اين شعله ها از لاله هاي گلشن كيست؟

دودي كه بر گردون رود،از دامن كيست؟

الله اكب_ر تي_غ دشم_ن تي_زتر ش_د

ج_ام ب_لا در كرب_لا لبريزت_ر ش_د

دشمن به گلزار ولايت آتش افروخت

دودش به چشم عرش رفت وآسمان سوخت

اطف_ال را فك_ر ف_رار از آشي_انه

دشمن ب_ه استقب_الشان با تازيانه

در بين دشمن بر فلك فريادشان رفت

با

سوز آتش حرفِ آب از يادشان رفت

چون طاير بي بال و پر از جا پريدند

افتان و خيزان از حرم بيرون دويدند

با آنكه دشمن گريه بر احوالشان كرد

از هر طرف با كعب ني دنبالشان كرد

اين_ان پي_اده، آن جفا جويان سواره

دنب_الشان ك_ردند به__ر گ_وشواره

دو خسته طاير سر به زير خار بردند

از بيم دشمن در بيابان جان سپردند

آث_ار كع_ب ني_زه ها ب_ر روي ش_انه

گشتند نيل_ي ي_اس ها از ت__ازيانه

دو كودك از وحشت به صحرا روي بردند

لب تشنه زي_ر بوته ه_اي خ_ار مردند

طفلي به زير كعب ني از حال مي رفت

طفلي سرآسيمه سوي گودال مي رفت

تا كعب ني در دست خصم خيره سر بود

بر حفظ جان كودكان، زينب سپر بود

زينب سپر شد تا كه دين پاينده مانَد

خ_ط شه_ادت ت_ا قيامت زنده ماند

******

خورشيد پنهان شد به قلب كوهساران

جسم شهيدان شد ز انجم لاله باران

شد آسمان از جامه ظلمت سيه پوش

شامي پديد آمد پر از فرياد خاموش

شامي كه از صبح قيامت تيره تر بود

هر سنگ را در سينه خوناب جگر بود

شام غم انگيزي كه صحرا گريه مي كرد

بر هر شهيدي چشم زهرا گريه مي كرد

ش_امي ك_ه م_انند قلم تنه_ا قل_م بود

از هم جدا دست و سر و مشك وعلم بود

شامي همه سوز و همه درد و همه آه

تابي_ده ب_ر جس_م شهيدان پرتو ماه

گل ها لب درياي خون پژمرده بودند

در دامن صحرا دو بلبل مرده بودند

شامي كه بر گل هاي عطشان مدينه

در خيمه سقايي كن_د چشم سكينه

شامي كه از آن صبح محشر گشته احساس

زه_را ش_ده در علقم_ه مهم_ان عب_اس

شامي كه حتي سنگ هم فرياد مي زد

آتش ب_ه س_وز قلب زينب باد مي زد

صحراي س_رخ خون شده دارالولايه

ق_رآن لي_لا پ_اي ت_ا س_ر آي_ه آي_ه

مه خفته در خون، قامت زينب هلالي

مادر ز شيرش سينه پر، گهواره خالي

هر طايري چون جوجه گم كرده لانه

ن_ه ب_ال پ_روازش ب_وَد ن_ه آشي_انه

چشم سكينه تا سحر در خيمه باز است

او مانده بيدار و عمو در خواب ناز است

زه_را كن_د ب_ر گ_رد مقتل سوگواري

زينب كن_د اط_راف خيم_ه پ_اسداري

خواند نماز و قبله اش روي حسين است

دستش به پيش رو دعاگوي حسين است

ب_ا اش_ك چشم و نال_ه دل كرده تكرار

«ه_ذا مق_ام الع_ائذ ب_ك م_ن الن__ار»

چشم، آسمان و رويِ نيلي، ابرِ زين

الله اكب_ر ب_از ه_م از صب__رِ زينب

جز او كه با يك كربلا غم مي تواند

مثل حسين خود نماز شب بخواند

بالله، ب_ه خ_ون پاك ثارالله «ميثم»

با صبر دخت مرتضي صبر آورد كم

----------

اي عرشيان خاكِ عزا بر سر بريزيد

اي عرشيان خاكِ عزا بر سر بريزيد

اي ساكنان آسمان ها پر بريزيد

اي كاش اهلت را فرو مي بردي اي خاك

خون گريه مي كردي و خون مي خوردي اي خاك

روز بزرگ محشر كبر است امروز

يا روز عالم سوز عاشوراست امروز

جنگ ميان حق و باطل گشته آغاز

قومي به چاه نيستي، قومي به پرواز

اين جنگ تا صبح قيامت پايدار است

بر خلق عالم حق و باطل آشكار است

اين نكته در فرياد خون هر شهيدي است

اي اهل عالم كي حسيني، كي يزيدي است؟

گردون بدان وسعت ز گردش مانده امروز

خورشيد خون از چشم خود افشانده امروز

امروز جسم ميهمان نيزه داران

هم سنگ باران مي شود هم تيرباران

امروز دل از شعله مالامال گردد

قرآن به زير دست و پا پامال گردد

امروز حق آل پيغمبر ادا شد

رأس حسين او به ده ضربت جدا شد

انگار مي بينم كه در آغوش گودال

صياد خوشحال است و صيدش رفته از حال

انگار مي بينم قمر در خون نشسته

گودال پر گرديده از نيزه شكسته

انگار مي بينم كه ماه انجمن ها

افتاده در درياي خون تنهاي تنها

انگار مي بينم به پيش چشم بلبل

نيش هزاران خار را در قلب يك گل

انگار مي بينم همه عالم سياه است

انگار مي بينم خدا در قتلگاه است

انگار مي بينم كه يك گردون ستاره

مي تابد از اندام جسمي پاره پاره

انگار مي بينم زمين درياي خون شد

خورشيد بر كف قاتل از مقتل برون شد

انگار مي بينم جراحات تنش را

زهرا تماشا مي كند جان دادنش را

انگار مي بينم چو مرغ بي پر و بال

يك اسب بي صاحب برون آيد ز گودال

انگار مي بينم كه زمينش واژگون است

انگار مي بينم كه يالش غرق خون است

انگار مي بينم سري بالاي نيزه است

انگار مي بينم كه زهرا پاي نيزه است

انگار مي بينم كه طفلي داغديده

از ترس زير بوته ي خار آرميده

انگار مي بينم براي گوشواره

چون قلب زهرا گوش ها گرديده پاره

انگار مي بينم حرم آتش گرفته

دامان طفلي محترم آتش گرفته

انگار مي بينم فضا لبريز دود است

پنهان به زير خارها ياس كبود است

انگار مي بينم كه زير تازيانه

بر دسته گل هاي خدا مانده نشانه

انگار مي بينم كه در اطراف گودال

از ضرب كعب ني زمين خوردند اطفال

انگار مي بينم كه پشت خيمه مادر

انداخته خود را به روي قبر اصغر

انگار مي بينم كه با افغان و ناله

در قلب صحرا گم شده طفلي سه ساله

انگار مي بينم كه همچون شاخه ي ياس

افتاده زير پا چو قرآن، دست عباس

انگار مي بينم تني در ون نشسته

اعضاش پاره استخوان هايش شكسته

انگار مي بينم ز پيغمبر بريدند

هجده جوان هاشمي را سربريدند

انگار مي بينم به خون خفتند ياران

كردند دشت كربلا را لاله باران

انگار مي بينم غل و زنجير كين را

بر ناقه زخم پاي زين العابدين را

انگار مي بينم در آن صحرا يكي نيست

پرسد گناه اين زنان و دختران چيست

در چنگ شاهين مانده مرغي بي پر و بال

نامردها! كشتيد زينب را به گودال

اي از سقيفه كرده بيرون دست كينه

اي از مدينه بغض زهرايت به سينه

سيلي بزن بر صورت طفل سه ساله

آخر مگر او از فدك دارد قباله

پيوسته ميثم! شعله ات از دل برآيد

تا منتقم از پرده ي غيبت در آيد

----------

بحر طويل از حرم تا گودال

بند اول

كيست اين پاي كشيده ز همه هست و گرفته سر و جان

را به سر دست و به جانان شده پا بست و ز صهباي وصال

آمده سرمست و گذشته ز تن و جان و سر و افسر دخت

و پسر و همسر و هفتاد و دو يار و نفسش سوخته از سوز

عطش حنجره اش خشك و دلش آتش و چشمش شده

دريا و نگه دوخته بر نيزه و شمشير سراپا شده از چار

طرف پيكر پاكش سپر تير و پيامش همه تهليل و كلامش

همه تكبير به مرآت جمالش شده تفسير كتاب الله اكبر

به گمانم كه خداوند بود پيش رو و پشت سرش خيل

رسولان مكرم سپهش يوسف و يعقوب و مسيحا و كليم

است و ذبيح است و خليل الله و آدم به سرش ساية

پيغمبر اسلام و يمينش ملك آب و يسارش ملك خاك و

مطيعش ملك نار و مريدش ملك باد زنند از جگر سوخته

فرياد كه اي بر تو سلام از طرف خلق و خدا باد بده اذن

كه يك لحظه بگيريم و ببنديم بكوبيم و بسوزيم سر و

جان و تن اين قوم دغا را.

بند دوم

پاسخ از آن دو لب خشك و از آن حنجرة سوخته آمد كه

الا اي همة عالم هستي ملك و جن و بشر اي همه پيغامبران

بر سر تسليم بمانيد به ذات احد خالق دادار به پيغمبر مختار

به پيشاني خونين علي حيدر كرار به قرآن و به قدر و شرف

عترت اطهار به خون دل انصار به ايمان علي اكبر و لبخند

علي اصغر و چشم و سر و دست و جگر تشنة عباس علمدار

مبادا كه كسي پرده شود بين من و يار كه از صبح ازل بوده

چنين عهد من و حضرت دادار كه سازم سر و جان را سپر تيغ

شرر بار و به هر عضو تنم زخم روي زخم رسد از لبة تيغ و سر

نيزة اين قوم ستمكار و تنم چون ورق پارة قرآن ز سم اسب

شود پاره دگر بار و سرم بر سر ني راه سپارد سوي دلدار برد

خصم ستمگر سر و سامان مرا بر سر بازار در آن حال كنم بر

سر ني شكر خدا را.

بند سوم

پس از آن گفت و شنود آن شه ابرار ندا داد در آن عرصة

پيكار به آن لشكر خونخوار كه از قوم ستمكار منم حجت

دادار منم آن كه به هر عضو تنم بوسه زده احمد مختار اگر اهل

نمازيد بدانيد كه ما روح نمازيم اگر اهل دعاييد بدانيد كه ما

جان دعاييم اگر عبد خداييد بدانيد كه ما وجه خداييم خدا را به

چه تقصير ستاديد و كشيديد به قتلم زره كينه و تزوير همه نيزه

و شمشير نموديد رخم را هدف سنگ و دلم را هدف تير چه رو

داده كه با ختم رسل يكسره پيوند گسستيد و چنين عهد

شكستيد همين آب كه بر وحش و طيور و به همه خلق مباح

است به روي پسر فاطمه بستيد در اين ماه كه ممنوع قتال

است چه رو داده كه خون من مظلوم حلال است چرا خيل

جوانان مرا يكسره كشتيد و به شش ماهة من رحم نكرديد زديد از

ره بيداد به حلقوم علي اصغر من تير جفا را.

بند چهارم

صد افسوس كه در پاسخ ريحانة پيغمبر اسلام زبان را ز ره كينه

گشودند به دشنام كه يكباره همان مظهر خشم ازلي وارث شمشير

علي نعره كشيد از جگر و تيغ كشيد از كمر و كرد سر و جان

سپر و ريخت به هم بحر و بر و كرد چنان حمله بر آن قوم كه

در خاطره ها گشت عيان خندق و بدر و احد و خيبر و احزاب كه

ديده است كه يك فرد لب تشنه كه هفتاد و دو داغش به جگر

مانده كند حمله به يك لشكر و لشكر بگريزند به صحرا و بيابان

و در و دره و كوه و كمر از تندر خشمش ملك الموت گرفته به

كف انگشت تحير كه حسين است و يا كرده خدا حمله بر اين

قوم ستمكار زهي تيغ و زهي دست و زهي عزم و زهي غيرت

و ايثار كه يك فوج سپه در كف يك فرد شده سخت گرفتار بياييد

و ببيند حسين است كه مي رزمد و مي تازد و از خشم جهانگير و

شرار دم شمشير و ز فرياد خروشندة تكبير به هم ريخته اوضاع

زمين را و سما را.

بند پنجم

اگر پيرو ميثاق خداوند نمي بود به يك حملة آن حجت دادار

نمي ماند به جا يك تن از آن لشكر خونخوار به تسليم خدا بازوي

او ماند ز پيكار كه آن قوم ستمكار به او حمله نمودند به شمشير

شرر بار يكي زد به جبين سنگ و يكي بر جگرش نيزه يكي بر

دهنش تير و يكي فرق ورا كرد جدا از دم شمشير فلك آتش

توفنده شد و سخت برافروخت ملك بال و پرش سوخت قدر

ريخت

به سر خاك و گريبان قضا چون جگر خواجة لولاك شد از پنجة غم

چاك و رسولان همه فرياد كشيدند و به تن جامه دريدند و به دندان

جگر از خشم گزيدند و ندا از طرف خالق دادار شنيدند كه اي

عالم ايجاد همه هست خدا نقش زمين شد سر پيغمبر و زهرا

و علي باد سلامت كه شد از عرشة زين نقش زمين شمس امامت

به خدا وجه خدا در يم خون كرد اقامت همه صحراست پر از گرگ

و زنند از همه سو بر بدنش چنگ يكي نيزه فرو كرده به قلب و

دگري دامن خود كرده پر از سنگ سنان رفته فرو در گلو و راه

نفس بسته بر او تنگ الا خيل ملايك نگذاريد كه زهرا برود جانب

گودال و ببيند كه حسينش زده چون بسمل بي بال پر و بال و به پرواز

در آورده ز لب هاي به خون شستة خود روح دعا را.

بند ششم

هوا تيره و تار است زمين قلة نار است فلك صاعقه بار است و

شده چشمة خورشيد پر از دود و در آن وادي خون گم شده

يك مركب بي صاحب و فرياد زند زينب و بالاي بلندي نگهش

جانب ميدان و در آن سوز و در آن حال به تعجيل رود شمر

ستمگر سوي گودال زده دامن خود بر كمر و در كف او خنجر و

رو در روي او بر سر و

بر سينه زنان فاطمة اطهر و جبريل امين

و حسن و حيدر كرار بياييد و بسوزيد و بناليد و ببينيد كه با

چكمه زند شمر ستمگر زره كينه بر آن سينه كه انداخته گل از

اثر بوسة پيغمبر اسلام الا خيل ملك فوج رسل خويش به مقتل

برسانيد كه خنجر ز كف شمر ستمگر بستانيد خدايا چه شده دم

به دم از جانب گودال رسد نالة اي واي حسين واي حسينا به

خدا خون زده فواره از آن حنجر صد پاره و قاتل به سر دست

گرفته است سري را كه شبيه است به پيغمبر و خونش چكد از

حنجر رويش به روي مادر و چشمش به سوي خواهر و گرديده

عيان واقعة محشر و ديدند سر نيزه همه شمس و ضحا را.

----------

پاره شود پيكرت اي آسمان

پاره شود پيكرت اي آسمان

خاك زمين، بر سرت اي آسمان

يكسره نابود شوي آفتاب

دود شوي، دود شوي، آفتاب

ماه، فلك، ستارگان! خون شويد

ملايك از بهشت بيرون شويد

فرشتگاه آسمان فرشتگان، آه آه

شمر، روان گشته سوي قتلگاه

فاطمه سر تا به قدم، سوخته

چشم به قتلگهِ او دوخته

فاطمه بر حسين خود، دعا كن

اشك فشان خدا خدا خدا كن

دست گشا و به خدا دل ببند

آه بكش راه به قاتل ببند

خنجر قاتل، تو چه بي حيايي

تشنۀ

خونِ حجّت خدايي

سنگ كجا؟ آينۀ جان كجا

چكمه كجا؟ سينۀ قرآن كجا

خنجر قاتل و دل سنگ اوست

محاسن حسين، در چنگ اوست

خاتم انبيا بگويم، چه شد

سيّد اوصيا بگويم، چه شد

حضرت صدّيقه، خدا خدا كرد

شمر سر حسين، را جدا كرد

گشته عيان، نشانۀ قيامت

اهل حرم، سر شما سلامت

صداي «يا حسين» را بشنويد

همه، مهياي اسيري شويد

حنجر تشنه نهري از خون شده

شمر ز قتلگاه بيرون شده

فاطمه، ماهت قمر نيزه هاست

سر حسينت، به سر نيزه هاست

سر به سر نيزه به تاب و تب است

نگاه او به خيمۀ زينب است

يك نگهش به مادرش فاطمه است

يك نگهش به جانب علقمه است

صورتش از خون جبين، خضاب است

بر لب او صداي آب آب است

بر سر ني، ذكر خدا بر لبش

قتلگه است و اسب بي صاحبش

مردم كوفه! چه لئيم و پستيد

همه حقيقت كُش و زر پرستيد

پردۀ حرمت نبي، دريديد

سر از تن حسين او بريديد

چرا به روي اسب ها نشستيد

سينۀ او را ز جفا شكستيد

چقدر پست و بي حيا و بديد

چرا به خيمه هايش آتش زديد

اگر شما حسين را دشمنيد

چرا سكينه را

كتك مي زنيد

در وسط خيمۀ افروخته

به قول آن شاعر دلْسوخته

طفل سه ساله كه كتك ندارد

او كه قبالۀ فدك ندارد

فاطمه را به خويش، واگذاريد

به گوشواره اش چه كار داريد

واي خدايا! نفسم، شراره است

هدف اگر غارت گوشواره است

چه شد كه گوشواره را كشيديد

گوش ورا، چو قلب او دريديد

«ميثم» از اين شعله كه افروختي

جان بني فاطمه را سوختي

----------

جانم شرار آه و دلم دشت كربلاست

جانم شرار آه و دلم دشت كربلاست

گوشم هر آنچه مي شنود شور نينواست

ايمان نشان خنجر و شمشير و تير و سنگ

قرآن به نيزه، دين خدا زير دست و پاست

چشم همه فرات و نفس هاست يا حسين

دل ها زموج خون همه گودال قتلگاست

فواره مي زند زگلوي حسين خون

خوني كه خونبهاش همان ذات كبرياست

نيزه به سينه، تير به دل، داغ بر جگر

در حنجرش شرار عطش، بر لبش دعاست

خوني كه ريخت از گلوي تشنه ي حسين

خون خداي عزوجل، خون انبياست

هفتاد و دو ذبيح كه ديده به يك منا؟

اندام، قطعه قطعه و سرهايشان جداست

اين دود خيمه هاي حسين است بر فلك

يا آسمان، سيه شده يا دودِ آه ماست

آتش گرفته دامن يك دختر يتيم

فرياد مي زند كه عموجان من كجاست؟

از ترس تازيانه و از بيم كعب ني

اشكش روان به ديده ولي، گريه بي صداست

بر سينه اي كه نيزه فرو رفته بارها

باللَّه قسم فشار سُم اسب، نارواست

خورشيد خون گرفته ي صحراي كربلا

گه روي دست شمر و گهي روي نيزه هاست

رگ هاي پاره پاره نشان مي دهد درست

رو بوده روي خاك زمين، ذبح از قفاست

ميثم! قسم به اشك شفق، سرخي شفق

از خون سرخِ قافله سالارِ كربلاست

----------

جبين خويش سپر كرد سنگ عدو

جبين خويش سپر كرد سنگ عدو

نمود نيّت و آنگه زخون گرفت وضو

به پيش تير به قصد نماز، قامت بست

دو لب گشود به تكبير و شد سراپا هو

قيام، طي شد و بالا گرفت پيراهن

در آن ميانه عيان شد سفيدي دل او

بناگه از طرف خصم، تيغ آلود

رسيد بر دل و سر بر كشيد از آن سو

زهي ركوع كه خم شد برون كشيد از پشت

سه شعبه را كه زدل سر نموده بود فرو

شد از دو سوي بدن خون پاك او جاري

چنانكه آب روان سر بر آورد از جو

رسيد نوبت سجده دگر زپا افتاد

نهادبا رخ خونين به خاك مقتل رو

هنوز بود سلام نماز بر دو لبش

كه شد جدا سر نوراني اش زتيغ عدو

نماز، زنده بود از حسين تا صف حشر

كه بود سرخي سجاده اش زخون گلو

دم

از حسين و مرامش اگر زني (ميثم)

برو طريق و را از ره نماز بپو

خيمه ها سوخته اطفال همه در بدرند

خيمه ها سوخته اطفال همه در بدرند

با خبر از غم خود بي خبر از يكدگرند

صيدهاي حرم افتاده به دام صيّاد

گويي از مرغ گرفتار گرفتارترند

دو كبوتر بچه در زير يكي بوتۀ خار

دست بر گردن هم اشك فشان بر پدرند

شهدا خفته به دامان بيابان خاموش

اسرا با شرر ناله چراغ سحرند

آه آه از جگر تشنۀ سقّاي حرم

كه به ياد لب او تشنه لبان خون جگرند

آب آزاد شده تشنه لبان را گوييد

بلكه يك جرعه براي علي اصغر ببرند

يوسف فاطمه را تن به زمين سر به سنان

آه از مردم كوفه كه چه بيدادگرند

مصطفي و علي و حضرت زهرا و حسن

گاه بر گرد بدن گاه در اطراف سرند

اسرا جمله عزادار حسينند امشب

صبح فردا همه با قاتل او همسفرند

لب فرو بند كه تا حشر ز سوزت «ميثم»

سينه ها آتش سوزنده نفسها شررند

----------

دوستان اينجا گل و گلخانه را آتش زدند

دوستان اينجا گل و گلخانه را آتش زدند

باغ وحي و دامن ريحانه را آتش زدند

آتشي در بوستان اهلبيت افروختند

بلبل و شمع و گل و پروانه را آتش زدند

شعله ها افروختند و خيمه ها را سوختند

از چه ديگر دامن دُردانه را آتش زدند

گر از اين غم سوخت قلب آشنا نبود عجب

اين ستمكاران دل بيگانه را آتش زدند

عندلبيان در ميان شعله سر گردان شدند

لاله هاي وحي زير خارها پنهان شدند

نور خورشيد از حرارت چون شرار نار بود

سايه بان دسته گلها بوته هاي خار بود

دود آتش، حملۀ دشمن، خروش اهلبيت

خاطرات فاطمه بين در و ديوار بود

كعب ني، زخم زبان، دشنام و سيليّ عدو

در ميان شعله تنها داروي بيمار بود

كودكي جان داد تنها زير سمّ اسب ها

طفلكي را در بيابان ناله هاي زار بود

گوشواره تا عيان بر دشمن خونخواره شد

فاش گويم دخت ثارالله گوشش پاره شد

واي بر آنان كه آل مصطفي را مي زدند

در ميان شعله ها ريحانه ها را مي زدند

در ميان دختران و خيل زنها بيشتر

عمّۀ سادات ناموس خدا را مي زدند

هم ميان خيمه گَه هم در كگنار قتلگه

دسته گلهاي بهشت مرتضي را مي زدند

گه به ضرب تازيانه گه به ضرب كعب ني

داغداران زمين كربلا را مي زدند

نيلي از سيلي رخ گلهاي خير النّاس بود

چشمشان در علقمه بر ياري عبّاس بود

----------

روبه صفتان! من پسر شيرخدايم

روبه صفتان! من پسر شيرخدايم

ريحانۀ دامان رسول دو سرايم

هم، در يم طوفان زده، كشتيّ نجاتم

هم، در دل ظلمتكده، مصباح هدايم

هم سيّد و آقاي جوانان بهشتم

هم رهبر و مولا و امام شهدايم

با شيرۀ جان، پرورشم داده محمّد

بوده ز سر انگشت نبي، آب و غذايم

گر اهل نمازيد شما، جان نمازم

ور اهل دعاييد، همان روح دعايم

هم حجرم و هم زمزم و هم ركن و مقامم

هم كعبه و هم مروه و هم سعي و صفايم

دانندۀ اسرار سماوات و زمينم

فرمانده جيش قدر و ملك قضايم

هم ذبح عظيم آمده در وصف مقامم

هم معني والفجرم و هم شمس ضحايم

اسلام شود، يكسره سيراب ز خونم

هر چند كه خود، تشنه لبِ كرب وبلايم

در ماه حرام از چه حلال آمده خونم

من خون خدا و پسر خون خدايم

صدبار مرا، داغ روي داغ نهاديد

يكبار نگفتيد كه مهمان شمايم

والله! كه يك لحظه، به ذلّت ندهم تن

صد بار ببرّند اگر، سر ز قفايم

والله! كه هرگز ندهم دست به ظالم

حتّي به سوي تير، اگر سينه گشايم

دانشگه من، دامن زهراست بدانيد

عزّت، زده از روز ازل بوسه به پايم

سر دادن و بر اهل ستم دست ندادن

تا حشر همين است، همين است، ندايم

هر چند كه در كرب وبلا يار ندارم

باشد همۀ ملك خدا، كرب وبلايم

فرياد خدا هست، به رگ هاي گلويم

تا حشر رسد، از سر ببْريده ندايم

امروز نه، ديروز نه، از روز ولادت

جان بر كف و سينه سپر تير بلايم

خواندم ز پي ياري دين، خلق خدا را

تا خود، كه دهد گوش، به فريادِ رسايم

غسل بدنم: خون، كفنم: خاك

بيابان

با خاكِ رهِ خويش، به هر درد دوايم

من خود شجر نورم و بارم همه توحيد

اي مردم كوفه نبوَد سنگ، سزايم

بر زخم دلم، هر چه توانيد بخنديد

شيعه است كه تا حشر كند گريه برايم

از چار طرف راه به سويم ز چه بستيد

والله قسم من به شما راهنمايم

حاشا كه نگيرد كرمم دست ز ميثم

كو مرثيه خوانم بوَد و مدح سرايم

----------

روز عاشوراست يا آغاز روز محشر است

روز عاشوراست يا آغاز روز محشر است

آسمان دود و زمين، مانند كوه آذر است

جسم هفتاد و دو ثارالله، بر روي زمين

برفراز نيزه، چون خورشيد تابان يك سر است

ماه زهرا، مي درخشد بر فراز نيزه ها

يا كه خورشيد است و يك ني از زمين بالاتر است

غرق خون، پيراهن يك سيزده ساله پسر

شعلۀ آتش، بلند از دامن يك دختر است

يك جوان، گرديده جسمش، چاك چاك و ريزريز

واي بر من، واي بر من، اين جوان، پيغمبر است

نه خدايا اين محمّد نيست، من نشناختم

اين اميد يوسف زهرا، عليّ اكبر است

غنچه اي بينم به روي شانۀ خون خدا

غنچۀ نشكفته اي، كز باغ گل، زيباتر است

از گل لبخند و از خون گلويش يافتم

مهر طومار حسين است اين علي اصغر است

از كنار علقمه آيد صداي فاطمه

در غم عباس خود،

گريان به جاي مادر است

شاخۀ ياسي، در اين صحرا شده نقش زمين

دست عباس است اين يا دست هاي حيدر است

يكطرف، بينم دو دختر، خفته زير خارها

آن شبيه زينب، اين زهراي از پا تا سر است

اي جوانان بهشتي، رو در اين صحرا كنيد

جان به كف ياري كنيد، آقايتان بي ياور است

حر،علي، عباس، عبدالله، وهب، قاسم، حبيب

حنجر مولايتان لب تشنه، زير خنجر است

لاله ها در خاك برگرديد يا پرپر شويد

لاله هاي فاطمه، هم غرقه خون، هم پرپر است

در كنار قتلگه با هم زني را مي زنند

اين همان دخت علي، ناموس حيّ داور است

نيزه اي در دست خولي، خنجري در دست شمر

يك بدن افتاده، دورش يك بيابان لشكر است

خون زند فوّاره از زخم بريده حنجري

روي هر زخمش، نشان بوسه يك خواهر است

ميثم انصافت كجا رفته است بس كن، لال شو

هر كلامت بر دل زهرا، شراري ديگر است

----------

سياه، چهرۀ خورشيد و تيره ملك خداست

سياه، چهرۀ خورشيد و تيره ملك خداست

چه روي داده مگر روز محشر كبراست؟

چه روي داده كه قرآن فتاده در يم خون؟

چه روي داده كه خورشيد نوك ني پيداست؟

چه روي داده كه خلق و خدا عزا دارند؟

چه روي داده كه ملك وجود، غرق عزاست؟

چه روي داده كه بينم ز خونِ خون خدا

خضاب، موي رسول است و گيسوي زهراست؟

چه روي داده كه يك نيم روز از دم تيغ

به يك منا سر هفتاد و دو ذبيح، جداست؟

نگه كنيد خدا را كه روي هر سنگي

نوشته با خط خون: روز، روز عاشوراست

نگه كنيد كه خون خدا بود جاري

ز حنجري كه پر از بوسۀ رسول خداست

نگه كنيد به قرآن سينۀ احمد

كه آيه آيه ز شمشير و تيغ و تير جفاست

ميان قلزم خون سينه اي شده پامال

كه نقطه نقطه بر آن جاي نيزۀ اعداست

سري كه از سر ني چشم دوخته به حرم

سر مقدس خونين سيدالشهداست

كنار علقمه با خون، به دست و مشك و علم

نوشته: اين بدن پاره پارۀ سقاست

به زير كعب ني و تازيانه دختركي

به ديده اشك و به لب هاش بانگ يا ابتاست

گلوگرفته، نفس خسته، زير لب گويد

عمو كجاست؟ برادركجاست؟ عمه كجاست؟

به ياد خون گلوي حسين تا صف حشر

نه كربلا كه جهان وجود، كرب وبلاست

روان به خيمه شده ذوالجناح بي صاحب

صداي شيهۀ او واحسين و واويلاست

نه تا قيام قيامت، پس از قيامت هم

هميشه پرچم خونين كربلا برپاست

چهارده صده، «ميثم!» گذشته است و هنوز

شرار دامن طفل حسين در دل ماست

----------

كوفيان! من پسر فاطمه؛ مصباح هدايم

كوفيان! من پسر فاطمه؛ مصباح هدايم

پسر خون خدا، خون خدا، خون خدايم

گهر بحر نبوت، ثمر نخل ولايت

سومين حجت و پنجم نفر از آل كسايم

روح ريحان نبي، نجل علي يوسف زهرا

پاي تاسر همه قرآن

رسول دوسرايم

شرر قهر خدا سرزند از آتش خشمم

رحمت واسعۀ حق، نفس روح فزايم

خلق ناگشته جهان، دور سرم گشته شهادت

خوانده اند از شب ميلاد، امام شهدايم

صاحب سِر هوالحق و هوالحي و هوالهو

عبدم و آينۀ غيب خداوند نمايم

كعبه و حجر و حطيم و حرم و ذكر و طوافم

نيت و ركن و مقام و حجر و سعي و صفايم

بوده هر روز، نبي زائر اعضاي وجودم

بر سراپاي، زده بوسه به هر صبح و مسايم

چه سراسر بگذاريد به خاك قدمم رو

چه بِبُرّيد در اين دشت بلا سر ز قفايم

به لب آب، لب تشنه بِبُرّيد سرم را

كه به خون، زنگ ز آيينۀ قرآن بزدايم

من به خود نامدم اي قوم، در اين وادي سوزان

نه مگر اينكه شما نامه نوشتيد بيايم؟

عجبا! ماه حرام است و حلال آمده خونم

به چه تقصير خدا را چه بود جرم و خطايم؟

به سويم راه نگيريد كه من رهبر دينم

به رويم آب نبنديد كه مهمان شمايم

عهد و پيمان من و دوست همين بود از اول

كه به شمشير شما سينۀ خود را بگشايم

گشته هر زخم تنم يك گل لبخند به پيكر

بشتابيد كه من عاشق شمشير بلايم

اگر از چرخ بريزد به سرم شعلۀ آتش

يا ببارد به تن از چارطرف تير جفايم

اگر از سمّ ستوران شكند سينه و پشتم

وگر از تير، بدن بال درآرد چو همايم

اگر از

نيزه شكافيد دلم را، گلويم را

آن چناني كه زند خون گلو موج ز نايم

اگر از حنجر ببريده به دروازۀ كوفه

بشنود از سر ني زينب مظلومه صدايم

ندهم دست به دشمن ندهم دست به دشمن

گر دوصد بار كنيد از دم شمشير، فدايم

پرورش يافتۀ دامن زهراي بتولم

مرگ، خوش تر بود از بيعت فرزند زنايم

من و ذلت، من و خفت، من و خاري، من و خذلان؟

شرفم گفته كه رخ جز به در دوست نسايم

به خدا خم نشوم خم نشوم پيش ستمگر

به خدا غير خدا غير خدا را نستايم

بگذاريد كه لب تشنه شوم فاني في الله

بگذاريد شود خون گلو آب بقايم

بگذاريد كه زينب بدنم را نشناسد

بگذاريد بگريند عزيزان به عزايم

بگذاريد زند زخم تنم خنده به شمشير

بگذاريد كه تا حشر بگريند برايم

گرچه فرياد كشيدم، نرسيديد به دادم

همه دانيد كه من دادرس روز جزايم

جگر سوخته و اشك روان دادمش آري

تا كه «ميثم» برساند به همه خلق، ندايم

----------

كيست اين پاي كشيده...

بند اول

كيست اين پاي كشيده ز همه هست و گرفته سر و جان را به سر دست و به جانان شده پا بست و ز صهباي وصال آمده سرمست و گذشته ز تن و جان و سر و افسر دخت و پسر و همسر و هفتاد و دو يار و نفسش سوخته از سوز عطش حنجره اش خشك و دلش آتش و چشمش شده دريا و نگه دوخته بر نيزه

و شمشير سراپا شده از چار طرف پيكر پاكش سپر تير و پيامش همه تهليل و كلامش همه تكبير به مرآت جمالش شده تفسير كتاب الله اكبر به گمانم كه خداوند بود پيش رو و پشت سرش خيل رسولان مكرم سپهش يوسف و يعقوب و مسيحا و كليم است و ذبيح است و خليل الله و آدم به سرش ساية پيغمبر اسلام و يمينش ملك آب و يسارش ملك خاك و مطيعش ملك نار و مريدش ملك باد زنند از جگر سوخته فرياد كه اي بر تو سلام از طرف خلق و خدا باد بده اذن كه يك لحظه بگيريم و ببنديم بكوبيم و بسوزيم سر و جان و تن اين قوم دغا را.

بند دوم

پاسخ از آن دو لب خشك و از آن حنجرة سوخته آمد كه الا اي همة عالم هستي ملك و جن و بشر اي همه پيغامبران بر سر تسليم بمانيد به ذات احد خالق دادار به پيغمبر مختار به پيشاني خونين علي حيدر كرار به قرآن و به قدر و شرف عترت اطهار به خون دل انصار به ايمان علي اكبر و لبخند علي اصغر و چشم و سر و دست و جگر تشنة عباس علمدار مبادا كه كسي پرده شود بين من و يار كه از صبح ازل بوده چنين عهد من و حضرت دادار كه سازم سر و جان را سپر تيغ شرر بار و به هر عضو تنم زخم روي زخم رسد از لبة تيغ و سر نيزة اين قوم ستمكار و تنم چون ورق پارة قرآن ز سم اسب

شود پاره دگر بار و سرم بر سر ني راه سپارد سوي دلدار برد خصم ستمگر سر و سامان مرا بر سر بازار در آن حال كنم بر سر ني شكر خدا را.

بند سوم

پس از آن گفت و شنود آن شه ابرار ندا داد در آن عرصة پيكار به آن لشكر خونخوار كه از قوم ستمكار منم حجت دادار منم آن كه به هر عضو تنم بوسه زده احمد مختار اگر اهل نمازيد بدانيد كه ما روح نمازيم اگر اهل دعاييد بدانيد كه ما جان دعاييم اگر عبد خداييد بدانيد كه ما وجه خداييم خدا را به چه تقصير ستاديد و كشيديد به قتلم زره كينه و تزوير همه نيزه و شمشير نموديد رخم را هدف سنگ و دلم را هدف تير چه رو داده كه با ختم رسل يكسره پيوند گسستيد و چنين عهد شكستيد همين آب كه بر وحش و طيور و به همه خلق مباح است به روي پسر فاطمه بستيد در اين ماه كه ممنوع قتال است چه رو داده كه خون من مظلوم حلال است چرا خيل جوانان مرا يكسره كشتيد و به شش ماهة من رحم نكرديد زديد از ره بيداد به حلقوم علي اصغر من تير جفا را.

بند چهارم

صد افسوس كه در پاسخ ريحانة پيغمبر اسلام زبان را ز ره كينه گشودند به دشنام كه يكباره همان مظهر خشم ازلي وارث شمشير علي نعره كشيد از جگر و تيغ كشيد از كمر و كرد سر و جان سپر و ريخت به هم

بحر و بر و كرد چنان حمله بر آن قوم كه در خاطره ها گشت عيان خندق و بدر و احد و خيبر و احزاب كه ديده است كه يك فرد لب تشنه كه هفتاد و دو داغش به جگر مانده كند حمله به يك لشكر و لشكر بگريزند به صحرا و بيابان و در و دره و كوه و كمر از تندر خشمش ملك الموت گرفته به كف انگشت تحير كه حسين است و يا كرده خدا حمله بر اين قوم ستمكار زهي تيغ و زهي دست و زهي عزم و زهي غيرت و ايثار كه يك فوج سپه در كف يك فرد شده سخت گرفتار بياييد و ببيند حسين است كه مي رزمد و مي تازد و از خشم جهانگير و شرار دم شمشير و ز فرياد خروشندة تكبير به هم ريخته اوضاع زمين را و سما را.

بند پنجم

اگر پيرو ميثاق خداوند نمي بود به يك حملة آن حجت دادار نمي ماند به جا يك تن از آن لشكر خونخوار به تسليم خدا بازوي او ماند ز پيكار كه آن قوم ستمكار به او حمله نمودند به شمشير شرر بار يكي زد به جبين سنگ و يكي بر جگرش نيزه يكي بر دهنش تير و يكي فرق ورا كرد جدا از دم شمشير فلك آتش توفنده شد و سخت برافروخت ملك بال و پرش سوخت قدر ريخت به سر خاك و گريبان قضا چون جگر خواجة لولاك شد از پنجة غم چاك و رسولان همه فرياد كشيدند و به تن جامه دريدند و به دندان

جگر از خشم گزيدند و ندا از طرف خالق دادار شنيدند كه اي عالم ايجاد همه هست خدا نقش زمين شد سر پيغمبر و زهرا و علي باد سلامت كه شد از عرشة زين نقش زمين شمس امامت به خدا وجه خدا در يم خون كرد اقامت همه صحراست پر از گرگ و زنند از همه سو بر بدنش چنگ يكي نيزه فرو كرده به قلب و دگري دامن خود كرده پر از سنگ سنان رفته فرو در گلو و راه نفس بسته بر او تنگ الا خيل ملايك نگذاريد كه زهرا برود جانب گودال و ببيند كه حسينش زده چون بسمل بي بال پر و بال و به پرواز در آورده ز لب هاي به خون شستة خود روح دعا را.

بند ششم

هوا تيره و تار است زمين قلة نار است فلك صاعقه بار است و شده چشمة خورشيد پر از دود و در آن وادي خون گم شده يك مركب بي صاحب و فرياد زند زينب و بالاي بلندي نگهش جانب ميدان و در آن سوز و در آن حال به تعجيل رود شمر ستمگر سوي گودال زده دامن خود بر كمر و در كف او خنجر و رو در روي او بر سر و بر سينه زنان فاطمة اطهر و جبريل امين و حسن و حيدر كرار بياييد و بسوزيد و بناليد و ببينيد كه با چكمه زند شمر ستمگر زره كينه بر آن سينه كه انداخته گل از اثر بوسة پيغمبر اسلام الا خيل ملك فوج رسل خويش به مقتل برسانيد كه خنجر ز

كف شمر ستمگر بستانيد خدايا چه شده دم به دم از جانب گودال رسد نالة اي واي حسين واي حسينا به خدا خون زده فواره از آن حنجر صد پاره و قاتل به سر دست گرفته است سري را كه شبيه است به پيغمبر و خونش چكد از حنجر رويش به روي مادر و چشمش به سوي خواهر و گرديده عيان واقعة محشر و ديدند سر نيزه همه شمس و ضحا را.

----------

حضرت رقيه

امشب به دامن من خورشيد آرميده

امشب به دامن من خورشيد آرميده

يا ماه آسمان ها در كلبه ام دميده

دختر هميشه جايش آغوش گرم باباست

كس روي دست دختر رأس پدر نديده

از دل، چراغ گيرم از اشك، گل فشان

از زلف، مشك ريزم بابا زره رسيده

از بس كه چون بزرگان بار فراق بردم

در سن خُردسالي سرو قدم خميده

بابا چه شد كه امشب با سر به ما زدي سر

جسمت كدام نقطه در خاك و خون طپيده؟

هم كتف من سياه است، هم روي من كبود است

هم فرق من شكسته، هم گوش من دريده

داغم به دل نشسته آهم زسر گذشته

چشمم براه مانده اشكم به رخ چكيده

از بس پياده رفتم پايم زراه مانده

از بس گرسنه خفتم رنگ زرخ پريده

تو رفع تشنگي كن از اشك ديدۀ من

من بوسه مي ستانم از حنجر بريده

انگشت هاي عمّه بگرفته نقش گُلزخم

از بس نشسته و خار، از پاي من كشيده

جسمم رود شبانه در

خاك مخفيانه

ياد آورد ززهرا (سلام الله عليه) دفن من شهيده

خفتم خموش و دادم بر بيت بيت (ميثم)

صد محنت نگفته صد راز ناشنيده

----------

امشب كه با تو انس به ويران گرفته ام

امشب كه با تو انس به ويران گرفته ام

ويرانه را به جاي گلستان گرفته ام

امشب شب مبارك قدر است و من تو را

بر روي دست خويش چو قرآن گرفته ام

پاداش تشنه كامي و اجر گرسنگي

گل بوسه ايست كز لب عطشان گرفته ام

از بس كه پابرهنه به صحرا دويده ام

يك باغ گل زخار مغيلان گرفته ام

از ميزباني ام خجلم سفره ام تهي ست

نان نيست جان زمقدم مهمان گرفته ام

زهرا به چادرش زعلي (عليه السلام) مي گرفت رو

من از تو رو به موي پريشان گرفته ام

من بلبل حسينم و افتادم از نوا

چون جغد، آشيانه به ويران گرفته ام

بر داغديده شاخۀ گل هديه مي برند

من جاي گل، سرِ تو به دامان گرفته ام

(ميثم) مدار خوف زموج بلا كه من

دست تو را به دامن طوفان گرفته ام

----------

اي چراغ شب شهادت من

اي چراغ شب شهادت من

اي تماشاي تو عبادت من

جان من! باز بر لب آمده اي

آفتابا! چرا شب آمده اي

اي اميد دل شكسته ي من

اي دواي درون خسته ي من

گلوي پاره پاره آوردي

عوض گوشواره آوردي

نفسم هُرم آتش تب توست

جاي چوب كه بر روي لب توست؟

نگهت قطره قطره آبم كرد

لب خشكيده ات كبابم كرد

كه به قلب رقيّه چنگ زده؟

كه به پيشاني تو سنگ زده؟

سيلي از قاتلت اگر

خوردم

ارث مادر به كودكي بردم

تنم از تازيانه آزردند

چادر خاكي مرا بردند

آفتاب رخم عيان گرديد

در دو پوشش رويم نهان گرديد

ابر سيلي به رخ حجابم شد

خون فرق سرم نقابم شد

شاميان بي مروّت و پستند

ده نفر را به ريسمان بستند

همه را با شتاب مي بردند

سوي بزم شراب مي بردند

من كه كوچكتر از همه بودم

راه با دست بسته پيمودم

نفسم در شماره مي افتاد

در وجودم شراره مي افتاد

بارها بين ره زمين خوردم

عمّه ام گر نبود مي مردم

تا به من خصم حمله ور مي شد

عمّه مي آمد و سپر مي شد

بس كه عمّه مدافع همه شد

پاي تا سر شبيه فاطمه شد

----------

اي دُرّ يگانه ي ولايت

اي دُرّ يگانه ي ولايت

محبوبه ي خانه ي ولايت

اي گنج حسين در خرابه

پيوسته به گريه و انابه

اي فاطمه را سرور سينه

زهراي سه ساله در مدينه

خورشيد به سايه ي نگاهت

آغوش حسين جايگاهت

در سنّ صِغر بزرگ بانو

عصمت زده پيش پات زانو

تو سوره ي كوثر حسينين

آيينه ي مادر حسيني

بين اُسرا امير اسلام

از سوي پدر سفير اسلام

يادآور فاطمه قنوتت

فرياد حسين در سكوتت

فرياد خدا خدا خدايت

جوشيده زاشك بي صدايت

دل ها به محبّت تو پابست

قرآن حسين بر سر دست

نازك بدنت

پر از نشانه

از بوسه ي گرم تازيانه

از خون سرت زضربت سنگ

گيسوي مقدّت شده رنگ

تو عطر بهشت كربلايي

در شامي و كعبه ي ولايي

تو بود و نبود اهل بيتي

تو ياس كبود اهل بيتي

روي تو حسين را صحيفه

آزرده زسيلي سقيفه

بر فرق تو ريخت اي گل پاك

خاكستر و سنگ و خار و خاشاك

اي رأس عمو چراغ راهت

كرده زفراز ني نگاهت

اي ماه به خاك آرميده

برخيز ستاره ات دميده

چشمي بگشا كه دلبر آمد

برخيز كه يار، با سر آمد

اي چشم حسين، روي حق بين

خورشيد به دامن طبق بين

بر ديدن روي يار امشب

رو پوش بزن كنار امشب

دوران غمت به سر رسيده

گم گشته ات از سفر رسيده

تو لالهو باغبانت اين است

تو ماهي و آسمانت اين است

اين است كه ظهر روز عاشورا

با گريه شد از تو كم كمك دور

اين است كه بر تو تاب مي داد

از اشگ دو ديده آب مي داد

اين است كه با دلي پر از درد

بر عمّه سفارش تو را كرد

اين است كه زير چوب ديدي

قرآن زدهان او شنيدي

اين هستي توست در برش گير

گل بوسه زروي انورش گير

بگشوده دو چشم خود به سويت

با گريه نگه كند به سويت

من داغ گل مدينه دارم

آتش به درون

سينه دارم

جان را شرري زناله كردم

دل را حرم سه ساله كردم

در ماتم او سياه پوشم

پيچيده صداي او به گوشم

آن طفل يتيم داغ ديده

گويد به سر زتن بريده

كاي مهر سحر طلوع كرده!

مه پيش رخت خضوع كرده

قربان دو چشم نيم بازت

خاموشي و اشگ جان گدازت

اين اشك دو ديده ات مرا كشت

رگ هاي بريده ات مرا كشت

شب از سفر آمدي پدر جان

وقت سحر آمدي پدر جان

گرديده به جاي گوشواره

سوغات تو حلق پاره پاره

كي جسم تو را به خون كشيده؟

رگ هاي گلوت را بريده

گيرم كه لبت زچوب خستند

دندان تو را چرا شكستند

چشم تر و كام خشك داري

از خاك تنور مُشك داري

قرآن و خدنگ، واي بر من

پيشاني و سنگ واي بر من

خجلت زده از تو و عمويم

از آب، دگر سخن نگويم

القصّه در آن سياهي شب

سر بود و رقيّه بود زينب

بر عمّه وفاي خود نشان داد

لب بر لب شه نهاد و جان داد

خاموش چراغ انجمن شد

پيراهن كهنه اش كفن شد

----------

اين جا محيط سوز و اشك و آه و ناله است

اين جا محيط سوز و اشك و آه و ناله است

اين جا زيارتگاه زهراي سه ساله است

اين جا دمشقي ها گلي پژمرده دارند

در زير گل مهمان سيلي خورده دارند

اين جا دل شب كودكي هجران كشيده

گلبوسه بگرفته زرگ هاي بريده

اين جا بهشت دسته گل هاي مدينه است

اين جا عبادتگاه كلثوم و سكينه است

اين جا زيارتگاه جبريل امين است

اين جا عبادتگاه زين العابدين (عليه السلام) است

اين جا زچشم خود گلاب افشانده زينب

اين جا نماز شب نشسته خوانده زينب

اين جا به خاكش هر وجب دردي نهفته

اين جا سه ساله دختري بي شام خفته

اي جا نخفته بيدار رقيّه

اين جا حسين (عليه السلام) آمد به ديدار رقيه

اي جا قضا بر دفتر هجران ورق زد

اين جا رقيّه پرده يك سو از طبق زد

اين جا دو عاشق بر وصال هم رسيدند

لب هاي خشك يكدگر را مي مكيدند

اين جا هماي فاطمه پر باز كرده

اين جا كبوتر از قفس پرواز كرده

اين جا شرار از دامن افلاك مي ريخت

زينب بر اندام رقيّه خاك مي ريخت

اي دوستان، زهراي كوچك خفته اين جا

يك زينب كبراي كوچك خفته اين جا

در گوشۀ ويرانه باغ گل كه ديده

در خوابگاه جغدها بلبل كه ديده

اي آل عصمت روي نيلي را ببوئيد

با اشك زينب جاي سيلي را بشوئيد

خون جگر بر غربت بلبل بريزيد

از پارۀ دل بر مزارش گل بريزيد

اي مانده بر دل هايتان بغض ترانه

كي ديده بلبل را به زير تازيانه؟

فرياد و درد و اشك تنهائي است اين جا

وصل دو دلداده، تماشائي است اين جا

بلبل بخاك افتاده و گل در كنارش

يار اينچنين بايد رسد بر وصل يارش

تا حشر، از اين غم دل (ميثم) بسوزد

تنها نه ميثم عالم و آدم بسوزد

----------

اينجا محيط سوز و اشگ و آه و ناله است

اينجا محيط سوز و اشگ و آه و ناله است

اينجا زيارتگاه زهراي سه ساله است

اينجا دمشقي ها گلي پژمرده دارند

در زير گِل مهمان سيلي خورده دارند

اينجا دل شب كودكي هجران كشيده

گلبوسه بگرفته ز رگهاي بريده

اينجا بهشت دسته گلهاي مدينه است

اينجا عبادتگاه كلثوم و سكينه است

اينجا زيارتگاه جبريل امين است

اينجا عبادتگاه زين العابدين است

اينجا ز چشم خود گلاب افشانده زينب

اينجا نماز شب نشسته خوانده زينب

اينجا به خاكش هر وجب دردي نهفته

اينجا سه ساله دختري بي شام خفته

اينجا قضا بر دفتر هجران ورق زد

اينجا رقيّه پرده يكسو از طبق زد

اينجا دو عاشق بر وصال هم رسيدند

لبهاي خشك يكديگر را مي مكيدند

اينجا هماي فاطمه پر باز كرده

اينجا كبوتر از قفس پرواز كرده

اينجا شرار از دامن افلاك مي ريخت

زينب بر اندام رقيّه خاك مي ريخت

اي دوستان زهراي كوچك خفته اينجا

يك زينب كبراي كوچك خفته اينجا

در گوشه ويرانه باغ گل كه ديده

در خوابگاه جغدها بلبل كه ديده

اي آل عصمت روي نيلي را بشوئيد

با اشگ زينب جاي سيلي را بشوئيد

خون جگر بر غربت بلبل بريزيد

از پارۀ دل

بر مزارش گل بريزيد

اي مانده بر دلهايتان بغض ترانه

كي ديده بلبل را به زير تازيانه

فرياد و درد و اشگ تنهائي است اينجا

وصل دو دلداده تماشائي است اينجا

بلبل بخاك افتاده و گل در كنارش

يار اينچنين بايد رسد بر وصل يارش

تا حشر از اين غم دل «ميثم» بسوزد

تنها نه ميثم عالم و آدم بسوزد

----------

اينجا مزار فاطمه كوچك خداست

اينجا مزار فاطمه كوچك خداست

ريحانه اي ز گلشن سرسبز ابتداست

ي_ك كعب_ه م_لائكه الله در زمي_ن

يك سوره مباركه نور در سماست

باب الحوائجي است كه همچون عموي خويش

پيوسته خلق را به درش روي التجاست

در سن كودكي است علمدار شهر شام

همچون عموي خود كه علمدار كربلاست

گنجي است در خرابه و ماهي است در زمين

نوري است بين ظلمت و طوري به قلب ماست

مجم_وعه فض_ائل زه_را ب_ه كودكي

منظومه اس_ارت و محبوبه خداست

خاك خرابه اش كه بوَد تربت حسين

چون خاك كربلا به همه دردها دواست

قرآن كوچكي به روي دست اهل بيت

آيات وحي اش از اثرِ كعبِ نيزه هاست

ذكر خدا تمام نفس هاي خسته اش

سر تا قدم شراره فرياد بي صداست

تنها نه جان و تن پدر و مادرم فداش

اين نازدانه دختر نام_وس كبرياست

هم سنگ_ر شهي_ده زه_را و زينبيْن

آيينه حسين و حسن، قلب مرتضاست

م_انند

تح_ت قب_ه م_ولايمان حسين

حاجات جن و انس در اين آستان رواست

ه_ر ن_ازدانه را به سر دست لاله ايست

او را به روي دست، سرِ از بدن جداست

داني چرا چو فاطمه شب زير خاك رفت

ميراث اين سه ساله غمِ دختِ مصطفاست

اين م_اه پاره، پارۀ ماهي است از حسين

اين سوره مباركِ «و الشمس والضحي»ست

حاجت از او بخواه كه باب الحوائج است

مشكل بر او بيار كه دستش گره گشاست

ي_اس كب_ود آل نب_ي، پ_اي ت_ا ب_ه سر

آيين_ه دار ف_اطمه از ف_رق تا به پاست

او يك فرشته و به رخش جاي دست ديو

يا يك ملك كه گوشه ويرانه اش سراست

مي كرد زير لب، دل شب از خود اين سؤال:

بابا چه شد؟ برادر من كو؟ عمو كجاست؟

اط_راف قب_ر ك_وچك اين دختر حسين

سوز درون، اشك ب_صر بهترين دعاست

ب_ا آنك_ه در خرابه غ_ريبانه داد ج_ان

ملك خدا به ياد غمش محفلِ عزاست

با اشك، روي سنگ مزارش نوشته اند

بر برگ ياس سوخته سيلي زدن خطاست

----------

اينجا مزار كوثر دخت پيمبر است

اينجا مزار كوثر دخت پيمبر است

يا تربت مقدس زهراي ديگر است؟

طوف حريم كوچك اوكن كه زائرش

با زائر حسين، شريك و برابر است

اين چارساله بهر چهل ساله ها مراد

اين آن يتيمه ايست كه بر خلق، مادر است

اين داغ ديده بر جگرش داغ روي داغ

اين نازدانه

وارث گل هاي پرپر است

قرآن روي دست حسين است و زينبين

جايش به روي سينۀ عباس و اكبر است

با دست بسته از همه عالم گره گشا

با پاي خسته اش به همه خلق، رهبر است

روي كبود، بوسه گه هرشب حسين

لب هاي خشك، آب حيات برادر است

با اشك ديده حامل پيغام هر شهيد

با سن كم شفيعۀ فرداي محشر است

در زير تازيانۀ دشمن يكي نگفت

اين نازدانه پارۀ قلب پيمبر است

پيراهن سياه اسيريش بر بدن

آيينه دار چادر زهراي اطهر است

يك دختر سه ساله و يك كربلا بلا

غم هاي بي شمارۀ او فوق باور است

اين نازدانه باب حسين است در دمشق

«ميثم»هميشه چشم اميدش بر اين در است

----------

باز جغد غم به قلبم خانه كرد

باز جغد غم به قلبم خانه كرد

مرغ جانم ياد از ويرانه كرد

داد بر گل هاي گلزار بهشت

جاي در ويرانه دست سرنوشت

بود در جمع اسيران دختري

آسمان معرفت را اختري

از قدوم آل عصمت آن زمين

شد زيارتگاه جبريل امين

بود در جمع اسيران دختري

كوثر ختم رسل را گوهري

غنچه اي مانند گل پرپر شده

شاخۀ ياسي كه نيلوفر شده

روي گردآوده، ماهي دلگشا

دست هاي بسته اش مشگل گشا

كودكي نه باب حاجات همه

دختري نه يك مدينه فاطمه

گيسوي او آسمان را تار و پود

صورت او زرد و گلگون و كبود

دامنش توحيد را تفسير بود

پاك، مثل آيۀ تطهير بود

از خم گيسوي در هم ريخته

گرد غم بر فرق عالم ريخته

در مدينه صورتي چون ياس داشت

جا به روي شانۀ عباس داشت

رخ گل زهرا نماي اهل بيت

غرق بوسه در گلبوسه هاي اهلبيت

شكر از لب هاي شيرينش خجل

شانه از گيسوي خونينش خجل

ديدگانش داده در شام خراب

لاله هاي وحي را با اشك، آب

در فراق باب هر شب سوخته

الله الله مثل زينب سوخته

شاميان سنگدل سنگش زدند

بر دل از زخم زبان چنگش زدند

شب كه او بيدار و عالم خواب بود

جان به كف در انتظار باب بود

خفت يك شب گوشۀ شام خراب

بلكه ماه خويش را بيند به خواب

آسمان انگشت حيرت بر دهن

كز چه رفته خواب اين شيرين سخن

كار عاشق جز فغان و آه نيست

خواب را در چشم عاشق راه نيست

غافل از آن كاوزده خود را به خواب

تا مگر در خواب بيند روي باب

پاي تا سر طالب ديدار بود

ديده اش خواب و دلش بيدار بود

ديد خوابش بخت بيدار آمده

گوشه ويرانه دلدار آمده

بر روي خونين بابا رو گذاشت

لب به لب هاي كبود او گذاشت

ريخت دُر از ديده، گوهر از دهن

با پدر گرديد سر گرم سخن

كاي پدر امشب به ويران سر زدي

جان بابا بر يتيمان سر زدي

واي واي از لحظه هاي انتظار

سخت تر

بود انتظار از احتضار

آنچه را در خواب شيرين خواست، ديد

درد دل ها گفت و پاسخ ها شنيد

اي پدر داني چه آمد بر سرم؟

من سر ني با تو بودم دخترم

تو زحنجر خويش آبم كرده اي

تو زاشك خود كبابم كرده اي!

تو زني بر من نگاه انداختي!

تو مرا ديدي ولي نشناختي!

تو كجا بودي كه بي ما بوده اي!

تو چرا اينگونه خاك آلوده اي!

تو چرا بي اكبرت برگشته اي؟

تو چرا چون لاله پرپر گشته اي؟

بي تو دنيا بهر من غمخانه بود؟

وعدۀ ديدار ما ويرانه بود؟

هيچ مي پرسي كه با ما چون شده؟

هيچ مي داني كه قلبم خون شده

تو برايم از علي اصغر بگو

تو به من از عمۀ و خواهر بگو

من تو را گم كردم اندر كربلا

من تو را مي ديدم از طشت طلا

من تو را چون روح گيرم در برم

من تو را امشب به همرت مي برم

كاش طفل خورد سالت مرده بود

كاش بابايت به همره برده بود

من چهل منزل صدايت كرده ام

من به نوك ني دعايت كرده ام

ناگهان در بين آن گفت و شنود

چشم از آن روياي شيرين برگشود

ديد شام است و شب و ويرانه اش

گشت گم، شمع و گل و پروانه اش

روح او در هر نفس پرواز كرد

باغبان را در قفس آواز كرد

گشت با سوزش چراغ اهلبيت

تازه شديكباره داغ اهلبيت

شور عاشورا به پا كردند بار

شام را كرب و بلا كردند باز

لطمه بر رخسار نيلي مي زدند

جاي سيلي باز سيلي مي زدند

شام شد دريائي از جوش و خروش

تا يزيد پست مست، آمد به هوش

واقف از رؤياي آن دردانه شد

مست بود و بيشتر ديوانه شد

تا زند بر مصحف عمرش ورق

گفت بگذاريد سر را در طبق

بلبل اين جا تا گلش را بنگرد

همره گل روحش از تن مي پرد

----------

بحرطويل حضرت روقيه

بند اوّل

كيستم من دُر درياي كرامت، ثمر نخل امامت، گل گلزار

حسينم، دل و دلدار حسينم، همه شب تا به سحر عاشق بيدار

حسينم، سر و جان بر كف و پيوسته خريدار حسينم، سپهم

اشك و علم ناله و در شام علمدار حسينم، سند اصل اسارت

كه درخشيده به طومار حسينم، منم آن كودك رزمنده كه

بين اسرا يار حسينم، منم آن گنج كه در دامن ويرانه يگانه

دُر شهوار حسينم، به خدا عمة ساداتم و در شام بلا مثل

عمو قبله حاجاتم و سر تا به قدم آينه ام وجه امام شهدا را.

بند دوّم

روز عاشور كه در خيمه پدر از من مظلومه جدا شد، به

رخم بوسه زد و اشك فشان رو به سوي معركة كرب و بلا

شد، سر و جان و تن پاكش همه تقديم خدا شد، به ره

دوست

فدا شد، حرم الله پر از لشكر دشمن شد و چون

طاير بي بال پريدم، گلويم تشنه و با پاي پياده به روي

خار دويدم، شرر از پيرهنم شعله كشيد و ز جگر آه كشيدم

كه سواري به سويم تاخت و با كعب سنان بر كمرم زد، به

زمين خوردم و خواندم ز دل خسته خدا را.

بند سوّم

شب شد و عمه مرا برد، سوي خيمه و فردا به سوي كوفه سفر

كردم و از كوفه سوي شام بلا آمدم و در وسط ره چه بلاها

به سرم آمد و يك شب ز روي ناقه زمين خوردم و زهرا بغلم

كرد و سرم بود روي دامن آن بانوي عصمت به دلم شعله آهي

كه عيان گشت سياهي و ندانم به چه جرم و چه گناهي به

جراحات جگر زخم زبانش نمكم زد، دل شب در بغل حضرت

زهرا كتكم زد، پس از آن دست مرا بست و پياده به سوي قافله

آورد، چه بهتر كه نگويم غم دروازه شام و كف و خاكستر و سنگ

لب بام و ستم اهل جفا را.

بند چهارم

همه شب خون به دل و موج بلا ساحل ما شد كه همين گوشة

ويرانه سرا منزل ما شد، چه بگويم كه چه ديدم، چه كشيدم،

همه شب دم به دم از خواب پريدم، پس از آن زخم زبان ها كه

شنيدم، چه شبي بود كه در خواب جمال پسر فاطمه ديدم،

چو يكي طاير روح از قفس جسم پريدم،

به لبش بوسه زدم دور

سرش گشتم و از شوق به تن جامه دريدم، دو لبم روي لبش

بود كه ناگاه در آن نيمه شب از خواب پريدم، زدم آتش

ز شرار جگرم قلب تمام اُسرا را.

بند پنجم

اشك در ديده و خون در جگر و آه به دل، سوز به جان،

ناله به لب، سينه پر از شعله فرياد، زدم داد كه عمه پدرم

كو؟ بگو آن كس كه روي دامن او بود، سرم كو؟ چه شد

آن ماه كه تابيد در اين كلبه احزان و كشيد از ره احسان به

سرم دست نوازش همه از ناله من آه كشيدند و به تن جامه

دريدند كه ناگه طبقي را كه در آن صورت خورشيد عيان

بود نهادند به پيشم كه در آن رأس منير پدرم بود، همان

گمشده قرص قمرم بود، سرشكش به بصر بود و به لب

داشت همي ذكر خدا را.

بند ششم

چه فروزان قمري بود، چه فرخنده سري بود رخ از خون

جبين رنگ، به پيشاني او جاي يكي سنگ، لب خشك و

ترك خوردة او بود كبود از اثر چوب به اشك و به پريشاني

مويش كه نگه كردم و ديدم اثر نيزه و شمشير به رويش

بغلش كردم و با گريه زدم بوسه به رگ هاي گلويش نگهش

كردم و ديدم دو لبش در حركت بود به من گفت عزيز دلم

اينقدر به رخ اشك ميفشان و مزن شعله ز اشك بصرت بر

جگرم، آمده ام تا كه تو را هم ببرم، از پدر اين راز شنيدم ز

دل سوخته يك «يا ابتا» گفتم و پروازكنان سوي جنان رفتم

و ديدم عمو عباس و علي اكبرِ فرخنده لقا را.

بند هفتم

حال در شام بوَد تربتِ من كعبه حاجات، همه خلق به

گرد حرمم گرم مناجات بياييد كه اينجاست، پس از تربت

زينب حرم عمه سادات، همانا به كنار حرم كوچك من اشك

فشانيد، به ياد رخ نيلي شده ام، روضه بخوانيد به جان پدرم

دور مزار من مظلومه بگرديد و بدانيد كه با سن كمم مادر

غمخوار شمايم، نه در اين عالم دنيا كه به فرداي قيامت

به حضور پدرم يار شمايم، همه جا روشني چشم گهربار شمايم،

همه ريزيد چو «ميثم» ز غمم اشك كه گيرم همه جا دست شما

----------

به كودكي شده سرو قدم نهال خميده

به كودكي شده سرو قدم نهال خميده

ز گيسويم زده در شهر شام صبح سفيده

شده است دامن من رحل و رأس پاك تو قرآن

و يا كه بر سر دستم شكفته لالة چيده

به كودكي سر پاك پدر به دامن دختر

مصيبتي است كه من ديدم و كسي نشنيده

روا بود كه به هم دسته گل كنيم تعارف

تو راست خون جبين و مراست اشك دو ديده

سلام بر تو كه زخم سرت دوا نپذيرد

درود بر تو كه خون دلت ز ديده چكيده

درود بر لب خشكيدة ز

چوب كبودت

سلام بر تو و اين حنجر بريده بريده

بگو بگو چه كنم تا شوم شبيه تو بابا

تو راست چهرة گلگون مراست رنگ پريده

فشار نيزه كجا و دهان تو كه مكرر

زبان ختم رسل را به گاهواره مكيده

به جرم آن كه شنيده شبيه فاطمه هستم

عدو مرا زده سيلي و عمه آه كشيده

فراز دوش پدر لاله اي چو من نشكفته

به روي خار ستم كودكي چو من ندويده

كدام سينه كه از اين شرر نسوخته "ميثم"

كدام ناله كز اين غم به آسمان نرسيده

----------

بيت الاحزان مرا امشب صفا دادي، پدر

بيت الاحزان مرا امشب صفا دادي، پدر

با وصال خويش قلبم را شفا دادي، پدر

ز آتش هجران تو يكشب نه هر سوختم

خوش به من در كودكي درس وفا دادي، پدر

خواستم تا در مدينه وصل ما حاصل شود

حاجتم را گوشة ويران سرا، دادي، پدر

در مناي عشق رفتي يا بقربانگاه خون

جان خود را در ره جانان كجا دادي، پدر؟

بر عزاداران خود امشب به ويران سر زدي

اجر نيكوئي به اين صاحب عزادادي، پدر

من در آغوش تو هر شب داشتم جا مرحبا

خويش را امشب بدامانم تو جا دادي، پدر

همره خود بر مرا، تا اهل عالم بنگرند

دخترت را نيز در راه خدا دادي، پدر

نظم «ميثم» بُرد دل از دوستان و شيعيان

كز كرم او را تو

طبع دلربا دادي، پدر

----------

تا كي زتن درد فراقم جان بگيرد

تا كي زتن درد فراقم جان بگيرد

امشب دعا كن عمر من پايان بگيرد

گيرم وضو از اشك و رويت را ببوسم

آنسان كه زهرا بوسه از قرآن بگيرد

با من بگو كي ديده يك طفل سه ساله

رأس پدر را بر روي دامان بگيرد

با من بگو كي ديده يك مرغ بهشتي

چون جغد جا در گوشه ي ويران بگيرد

با من بگو كي ديده طفلي در خرابه

اشك پدر را با لب عطشان بگيرد

با من بگو كي ديده اشك ميزباني

خاكستر و خون از رخ مهمان بگيرد

با من بگو اي جان بابا، با چه جرمي

دشمن هزاران بار از من جان بگيرد

با من بگو كي ديده با رسم تصدق

ريحانه ي زهرا ز مردم نان بگيرد

با من بگو اي جان بابا با چه جرمي

دشمن هزاران بار از من جان بگيرد

دست ار نداري با دوچشم خود دعا كن

زخم دل من از اجل درمان بگيرد

ميثم! سزد در ماتمم آنسان بگريي

كز سيل اشكت چرخ را طوفان بگيرد

----------

جبين بر زخم و رخسارت به خون بخشيده زيبايي

جبين بر زخم و رخسارت به خون بخشيده زيبايي

غب_ار از ع_ارضت شستم، ولي با اشك تنهايي

لبت از تشنگي چون شيشة قلبم ترك خورده

عجب دارم كه چشمت باز هم مانده است دريايي

لواي صبر بر دوش و سرشك سرخ در چشمم

كنم ج_اي

عم_و ب_ر ت_و علم_داري و سقايي

چراغم دل، غذايم گريه، زلفم فرش و سر مهمان

تع_الي الله از اين مهماني و از اي_ن پ_ذيرايي

نمي گويم چه شد بر دخترت آنقدر مي گويم

كه جسمم زينبي گرديده، رويم گشته زهرايي

ببر اي باغبان امشب گل خود را به همراهت

ك_ه پ_امال خزان گرديده در فصل شكوفايي

به خود گفتم طواف آرم به دورت، ليك معذورم

نه چشمم راست بينايي، نه پايم را توانايي

توان_اييِّ پاي_م ب_ا دوي_دن رفت از دستم

نوازش هاي شمر از ديده ام بگرفته بينايي

زهجرانت نخوابيدم ولي ممنونم از زينب

كه بالاي سرم ب_ا نام تو مي گفت لالايي

به روز حشر چون بخشد خدا او را به مولايش

گناه «ميثم» و عفو خدا باشد تماشايي

----------

جسمم، ضعيف و روحم، سرگرمِ بالُ بال است

جسمم، ضعيف و روحم، سرگرمِ بالُ بال است

دور فراق، طي شد، امشب، شبِ وصال است

تا يافتم طبق را، ديدم جمال حق را

بايد به سجده افتم، اين وجه ذوالجلال است

هنگام شب، كه ديده، خورشيد در خرابه؟

اين قرص آفتاب است يا ماه، يا هلال است؟

اكنون كه يارم آمد، از ره نگارم آمد

هم ماندنم، حرام است، هم رفتنم، حلال است

افتادم از صدا و سر، مانده روي قلبم

جانم، ز دست رفت و چشمم، بر اين جمال است

سر روي سينۀ من، مانند سورۀ

نور

تن، از سم ستوران، قرآنِ پايمال است

عمر سه سالۀ من، كوتاه بود، چون گل

دوران انتظارم، هر دم هزارسال است

هر شب، به خواب ديدم، جان دادنِ خودم را

امشب، شهادت من، نه خواب، نه خيال است

در سنّ خردسالي، مردِ جهاد بودم

اين صورت كبود است، زيباترين مدالم

ميثم به جان زهرا، بنويس از لب من

من كشته حسينم، اين است وصف حالم

----------

حريم قدس مرا جبرييل، دربان است

حريم قدس مرا جبرييل، دربان است

مزار كوچك من قبلۀ بزرگان است

اگرچه ابر سياهي ست بر مه رويم

ز اشك ديده مزارم ستاره باران است

ز تازيانه تنم آيه آيه گرديده

چنان كه پيكر پاكم شبيه قرآن است

از آن شبي كه پدر بهر ديدنم آمد

هنوز دامن ويرانه ام گلستان است

من آن صحيفۀ خواناي ليلةالقدرم

كه همچو فاطمه قدرم هميشه پنهان است

مگر ظهور كند منتقم وگرنه هنوز

رخم كبود بود، گيسويم پريشان است

الا! هماره بگرييد بهر غربت من

كه چشم حضرت مهدي هنوز گريان است

به اشك من جگر تازيانه خون مي شد

يكي نگفت كه اين دخترك مسلمان است

چهارده صده بگذشته و هنوز مرا

سر بريدۀ بابا به روي دامان است

شرارۀ دل «ميثم» ز شعلۀ دل ماست

كه نظم او همه چون آتش فروزان است

----------

دخترم! بر تو مگر غير از خرابه جا نبود؟

دخترم! بر تو مگر غير از خرابه جا نبود؟

گوشۀ ويرانه جاي بلبل زهرا نبود

جان بابا! خوب شد بر ما يتيمان سر زدي

هيچ كس در گوشۀ ويران به ياد ما نبود

دخترم! روزي كه من در خيمه بوسيدم تو را

ابر سيلي روي خورشيد رخت پيدا نبود

جان بابا! هر كجا نام تو را بردم به لب

پاسخم جز كعب ني، جز سيلي اعدا نبود

دخترم! وقتي كه دشمن زد تو را زينب چه گفت؟

عمّه آيا در كنارت بود بابا يا نبود

جان بابا! هم مرا، هم عمّه ام را

مي زدند

ذرّه اي رحم و مروّت در دل آن ها نبود

دخترم! وقتي عدو مي زد تو را بر گو مگو

سيّد سجّاد زين العابدين (عليه السلام) آن جا نبود؟

جان بابا! بود امّا دست هايش بسته بود

كس به جز زنجير خونين يار آن مولا نبود

دخترم! آن شب كه تنها اوفتادي از نفس

مادرم زهرا (سلام الله عليه) مگر با تو در آن صحرا نبود؟

جان بابا! من دويدم زجر هم مي زد مرا

آن ستمگر شرمش از پيغمبر و زهرا (سلام الله عليه) نبود

دخترم! من از فراز ني نگاهم بر تو بود

تو چرا چشمت به نوك نيزۀ اعدا نبود؟

جان بابا! ابر سيلي ديده ام را بسته بود

ورنه يك لحظه دل من غافل از بابا نبود

دخترم! ماشورها بر شعر (ميثم) داده ايم

ورنه در آواي او فرياد عاشورا نبود

جان بابا! دست آن افتاده را خواهم گرفت

زآن كه او جز مادح و مرثيه خوان ما نبود

در خرابه شام چه گذشت

در خرابه شام چه گذشت

باز جغد غم به قلبم خانه كرد

مرغ جانم ياد از ويرانه كرد

داد بر گل هاي گلزار بهشت

جاي در ويرانه دست سرنوشت

بود در جمع اسيران دختري

آسمان معرفت را اختري

از قدوم آل عصمت آن زمين

شد زيارتگاه جبريل امين

بود در جمع اسيران دختري

كوثر ختم رسل را گوهري

غنچه اي مانند گل پرپر شده

شاخۀ ياسي كه نيلوفر شده

روي گردآوده، ماهي دلگشا

دست هاي بسته اش مشگل گشا

كودكي نه باب حاجات همه

دختري نه يك مدينه فاطمه

گيسوي او آسمان را تار و پود

صورت او زرد و گلگون و كبود

دامنش توحيد را تفسير بود

پاك، مثل آيۀ تطهير بود

از خم گيسوي در هم ريخته

گرد غم بر فرق عالم ريخته

در مدينه صورتي چون ياس داشت

جا به روي شانۀ عباس داشت

رخ گل زهرا نماي اهل بيت

غرق بوسه در گلبوسه هاي اهلبيت

شكر از لب هاي شيرينش خجل

شانه از گيسوي خونينش خجل

ديدگانش داده در شام خراب

لاله هاي وحي را با اشك، آب

در فراق باب هر شب سوخته

الله الله مثل زينب سوخته

شاميان سنگدل سنگش زدند

بر دل از زخم زبان چنگش زدند

شب كه او بيدار و عالم خواب بود

جان به كف در انتظار باب بود

خفت يك شب گوشۀ شام خراب

بلكه ماه خويش را بيند به خواب

آسمان انگشت حيرت بر دهن

كز چه رفته خواب اين شيرين سخن

كار عاشق جز فغان و آه نيست

خواب را در چشم عاشق راه نيست

غافل از آن كاوزده خود را به خواب

تا مگر در خواب بيند روي باب

پاي تا سر طالب ديدار بود

ديده اش خواب و دلش بيدار بود

ديد خوابش بخت بيدار آمده

گوشه ويرانه دلدار آمده

بر روي خونين

بابا رو گذاشت

لب به لب هاي كبود او گذاشت

ريخت دُر از ديده، گوهر از دهن

با پدر گرديد سر گرم سخن

كاي پدر امشب به ويران سر زدي

جان بابا بر يتيمان سر زدي

واي واي از لحظه هاي انتظار

سخت تر بود انتظار از احتضار

آنچه را در خواب شيرين خواست، ديد

درد دل ها گفت و پاسخ ها شنيد

اي پدر داني چه آمد بر سرم؟

من سر ني با تو بودم دخترم

تو زحنجر خويش آبم كرده اي

تو زاشك خود كبابم كرده اي!

تو زني بر من نگاه انداختي!

تو مرا ديدي ولي نشناختي!

تو كجا بودي كه بي ما بوده اي!

تو چرا اينگونه خاك آلوده اي!

تو چرا بي اكبرت برگشته اي؟

تو چرا چون لاله پرپر گشته اي؟

بي تو دنيا بهر من غمخانه بود؟

وعدۀ ديدار ما ويرانه بود؟

هيچ مي پرسي كه با ما چون شده؟

هيچ مي داني كه قلبم خون شده

تو برايم از علي اصغر بگو

تو به من از عمۀ و خواهر بگو

من تو را گم كردم اندر كربلا

من تو را مي ديدم از طشت طلا

من تو را چون روح گيرم در برم

من تو را امشب به همرت مي برم

كاش طفل خورد سالت مرده بود

كاش بابايت به همره برده بود

من چهل منزل صدايت كرده ام

من به نوك ني دعايت

كرده ام

ناگهان در بين آن گفت و شنود

چشم از آن روياي شيرين برگشود

ديد شام است و شب و ويرانه اش

گشت گم، شمع و گل و پروانه اش

روح او در هر نفس پرواز كرد

باغبان را در قفس آواز كرد

گشت با سوزش چراغ اهلبيت

تازه شديكباره داغ اهلبيت

شور عاشورا به پا كردند بار

شام را كرب و بلا كردند باز

لطمه بر رخسار نيلي مي زدند

جاي سيلي باز سيلي مي زدند

شام شد دريائي از جوش و خروش

تا يزيد پست مست، آمد به هوش

واقف از رؤياي آن دردانه شد

مست بود و بيشتر ديوانه شد

تا زند بر مصحف عمرش ورق

گفت بگذاريد سر را در طبق

بلبل اين جا تا گلش را بنگرد

همره گل روحش از تن مي پرد

----------

درياي بي انتهائي است پيمانه ي كوچك من

درياي بي انتهائي است پيمانه ي كوچك من

كوهي است با يك فلك صبر بر شانه ي كوچك من

از زلف خود گسترم فرش و زاشگ شويم زمين را

چون ميهمان بزرگي است در خانه ي كوچك من

بايد كه در اين دل شب بر ماه گردون كنم ناز

كامشب شده بزم خورشيد كاشانه ي كوچك من

ديشب به رؤيا شنيدم مي گفت باب شهيدم

فردا تويي ميهانم ريحانه ي كوچك من

من روي ني شمع بودم يك مشت پروانه ي دورم

ديدم كه بال و پرش سوخت پروانه ي كوچك من

آخر زجور زمانه مانند زهرا شبانه

در خاك ويرانه شد دفن دُردانه ي كوچك من

من خردسالي غريب ام بر درد جان ها طبيب ام

صد كاروان دل شده گم در لانه ي كوچك من

با شعر جانسوز «ميثم» گريد به من چشم عالم

سرميت كرده جهان را پيمانه ي كوچك من

----------

دنيا چرا جلال تو را در نظر نداشت

دنيا چرا جلال تو را در نظر نداشت

افسوس كز مقام بلندت خبر نداشت

اي مصحفي كه چشم خدا بر فراز ني

يكدم زآيه هاي رخت چشم، بر نداشت

تاريخ غربت علوي در حديث شام

چون صفحه ي رخت سندي معتبر نداشت

تا شام را مدينه كند قبر كوچكت

از تو حسين، فاطمه اي خوب تر نداشت

غير از شبي كه بود چراغت سر پدر

يك شب خرابه ي تو چراغ سحر نداشت

عمر كم تو در سفر شام شاهد است

مثل تو سيّد الشّهدا هم سفر نداشت

با آنكه ناله ات جگر سنگ را شكافت

آهت به قلب خصم ستمگر اثر نداشت

هر تير غم كه خواست برد حمله بر دلت

جز سينه ي مقدُس زينب سپر نداشت

غير از تو اي سه ساله بزرگ شام

دنيا چنين سفير به سنّ صِغر نداشت

بي اشگ تو خرابه فراموش گشته بود

بي آه تو چراغ اسارت شرر نداشت

زينب به شام با همه ي درد و داغ ها

داغي چو داغ ماتم تو بر جگر نداشت

بر قبر بي چراغ تو

تا صبح اشگ ريخت

صورت زروي خاك مزار تو بر نداشت

دُرّ يتيم فاطمه اش رفت زير خاك

جز اشگ ديده بهر عزايش گهر نداشت

دنيا بدان! كه جاي كفن آن عزيز جان

جز جامه ي سياهِ اسارت به بر نداشت

زيبد كند به امّت اسلام مادري

آن كودك خرابه نشين كو پدر نداشت

چون آفتاب سوخت در آغوش آفتاب

چتري به غير زلف پريشان به سر نداشت

جان داد در خرابه كنار سر پدر

چون طايري كه بال زد و بال و پر نداشت

كي ديده يك سه ساله شود فاتح دمشق

دنيا به ياد همه فتح و ظفر نداشت

روي كبود و هجر رخ يار و دفن شب

گويي جز ارث فاطمه ارثي دگر نداشت

از كربلا گرفته الي شام دم به دم

با مرگ رو به رو شد و بيم از خطر نداشت

«ميثم» چو اين قصيده ي جانسوز مي سرود

جز اشگ و آه و سوز دل و چشم تر نداشت

----------

رسيد يار من از راه، راه باز كنيد

رسيد يار من از راه، راه باز كنيد

ستاره ها همه بر ماه من نماز كنيد

حوائج همه در منظر دو ديده ي اوست

به سوي او همه دست دعا دراز كنيد

كشيد ناز قدم هاي ميهمان مرا

به آفتاب و به ماه و ستاره ناز كنيد

خرابه را همه با زلف خويش فرش كنيد

مرا كه چهره به خاك است سرفراز كنيد

بر آن سرم كه گُلم را

به سينه چسبانم

زدست هاي من امشب طناب باز كنيد

شب زيارتي است و خرابه گشته حرم

سلام بر حرم خسرو حجاز كنيد

گل خزانم شده همراه باغبانش رفت

زسوز سينه به يادش ترانه ساز كنيد

الا تمامي اطفال بي پدر امشب

زدور با حرم اين سه ساله راز كنيد

زسوز سينه بخوانيد «نخل ميثم» را

هماره ناله به آهنگ جانگداز كنيد

----------

سلام بر من و ميلاد روح پرور من

سلام بر من و ميلاد روح پرور من

درود بر من و بر لحظه هاي آخر من

من آن سه ساله اسيرم كه بوده در همه عمر

به روي دامن فرزند فاطمه سر من

اگر چه زينت آغوش اُمّ اسحاقم

قسم به ذات خدا فاطمه است مادر من

سفير خون خدايم سفارتم در شام

امير لشگر اشگم خرابه سنگر من

شبيه فاطمه و زينب و سكينهشدم

گواه، منظر حسن و تن مطهّر من

چهار ساله ام و با غمي چهل ساله

زمانه ريخته خون جگر به ساغر

به هر مشاهده مي ديد چشم ثارالله

جمال فاطمه در عارض منوّر من

به جنگ پور معاويّه آمدم در شام

خدنگ ناله، كمان آه اشگ، لشگر من

شهامت و ادب و عشق و استقامت و صبر

كنند يكسره تعظيم در برابر من

گريستم همه شب تا به مرگ خنده زدم

چنان كه خنده دم مرگ زد برادر من

شجاعت است برادر، شهامت است پدر

حجاب، مادر من بوده، صبر دختر من

چو آفتاب، فروغم به چهره بود حجاب

نشان سيلي دشمن حجاب ديگر من

به احتضار فتادم زانتظار پدر

نيافت خواب شبي ره به ديده ي تر من

به موج حادثه ها مي گرفت دستم را

نبسته بود اگر دست هاي خواهر من

نبود وعده ي وصلم اگر خرابه ي شام

كنار نعش پدر مانده بود پيكر من

سلام بر من و حجّ حسينم تا حشر

كه بود حجّ عظيم و طواف اكبر من

سلام بر من و حجّم كه شد خرابه ي شام

مطاف من عرفات و مقام و مشعر من

به دور رأس پدر هفت بار گرديدم

طواف كعبه كجا و طواف دلبر من

در اين خرابه زيارت كنيد زهرا را

كه روح فاطمه ي طاهره است در بر من

نشانه ايست زميراث مادرم زهرا

اگر كبود شده عارض منوّر من

سرشك غربت زينب خرابه را مي شست

چو خاك ريخت دل شب به جسم لاغر من

نه اين خرابه كه در هر دلي مراست مزار

نه شهر شام كه عالم بود مسخّر من

مزار و بقعه ي من طعنه مي زند به بهشت

كجاست تا كه شود كور خصم كافر من

به شام رايحه ي خاك كربلا شنويد

كنار تربت پاكيزه و مطهّر من

گرفته ماه زخم، زينت پدر گرديده

اگر چه رفت به غارت تمام زيور من

وضو زاشگ گرفتم پي نماز وصال

وصال بود جواب سلام آخر من

كبودي رخ خود

تا نهان كنم زپدر

هزار حيف كه بر سر نبود معجر من

حسين بود، طپش سينه ي تنگم

حسين بود نفس هاي روح پرور من

رواق كوچك من از جهان بزرگ تر است

وجود، گم شده در كلبه ي محقّر من

شرار ناله ام از سوز «ميثم» است بلند

كه بيت بيت بود ناله ي مكرّر من

----------

شب و خورشيد و آشيانه ي من

شب و خورشيد و آشيانه ي من

نورباران شده است خانه ي من

طَبَقِ نور شد در اين دل شب

پاسخ گريه ي شبانه ي من

بوي بابا رسد مرا به مشام

ابتا مرحبا! سلام، سلام

****

مصحفِ روي دست من سر تو است

هيفده آيه نقش منظر تو است

زخم هاي سر بريده ي تو

شاهد زخم هاي پيكر تو است

دررگ حنجر تو ديده شده

كه سرت از قفا بريده شده

****

تو نبودي فراق آبم كرد

عمه بيدار ماند و خوابم كرد

صوت قرآن تو دلم را برد

لب خشكيده ات كبابم كرد

اي علي بر لب تو بوسه زده!

چوبِ كي برلب تو بوسه زده؟

****

تا به رويت فتاد چشم ترم

پاره شد مثل حنجرت جگرم

خواستم پا نهي به ديده ي من

پس چرا با سر آمدي به برم

دامن دخت داغديده ي تو

گشت جاي سر بريده ي تو

****

طفل

قامت خميده ديده كسي؟!

مثل من داغديده، ديده كسي؟!

بر روي دست دختر كوچك

سر از تن بريده ديده كسي؟!

من نگويم به من تبسّم كن

با نگاهت كمي تكلّم كن

****

ماهِ در خاك و خون كشيده ي من!

گل سرخ زتيغﹾ، چيده ي من!

كاش جاي سَر بريده ي تو

بود اينجا سَر بُريده ي من

نيزه بر صورتِ تو چنگ زده

كي به پيشاني تو سنگ زده؟

****

هر كجا از تو نام مي بردم

از عدو تازيانه مي خوردم

وعده ي ما خرابه بود ولي

كاش در قتلگاه مي مردم

به خدا شاميان بدند، بدند

تو نبودي مرا زدند، زدند

****

كودك وحي كي حقير شود؟

طفل آزاده چون اسير شود؟

از تو مي پرسم اي پدر! ديدي

دختر چارساله پير شود؟

قامت خم گواه صبر من است

گوشه ي اين خرابه قبر من است

****

حيف از اين لب و دهن باشد

كه بر او چوبﹾ بوسه زن باشد

دوست دارم كه وقت جان دادن

صورتت روي قلب من باشد

اشك تو جاري از دو عين من است

بوسه ي من شهادتين من است

****

شاميان گريه ي مرا ديدند

همگي كف زدند و خنديدند

من گل نوشكفته اي بودم

همه با تازيانه ام چيدند

تازيانه گريست بر بدنم

بدنم گشت رنگ پيرهنم

****

همه عالم گريستند به من

همچو ميثم گريستند به من

دل تنگ عدو نسوخت ولي

سنگ ها هم گريستند به من

گريه بايد براي غربت من

كه شود اين خرابه تربت من

----------

شعله ي آه، دسته گل، اشگ شده گلاب من

شعله ي آه، دسته گل، اشگ شده گلاب من

تا به خرابه سر زند ماه به خون خضاب من

ستاره هاي سوخته نگه به ماه دوخته

صبح، زره نيامد سر زده آفتاب من

الا نگار نازنين مگر تو گفتي آمّين!

كه زود مستجاب شد دعاي مستجاب من

سحر به خواب مي زدم دو چشم باز خويش را

فداي لحظه اي شوم كه آمدي به خواب من

مرا ببخش اي پدر كه وقت رفتن سفر

شراره زد به قلب تو صداي آب آب من

سؤال كردم از همه كجاست ماه فاطمه

نداد هيچكس مگر به كعب ني جواب من

گرد و غبار كربلا گشته به رخ نقاب تو

گيسوي خون گرفته شد مقنعه ي حجاب من

من به گلوي خشك تو اشگ فشانم از بصر

يا كه تو گريه مي كني بر جگر كباب من

جسم نحيف من در اين خرابه دفن مي شود

جان شده عازم سفر همره رأس باب من

«ميثم» خسته دل بخوان گشته زنظم تو عيان

ناله و سوز و گريه ي بي حساب من

----------

طاير گلزار وحي! كجاست بال و پرت؟

طاير گلزار وحي! كجاست بال و پرت؟

كه با سرت سر زدي به نازنين دخترت

ز تندباد خزان شكفته تر مي شوي

مي شنوم هم چنان بوي گل از حنجرت

به گوشه ي دامنم اگر چه خاكي بُوَد

اذن بده تا غبار بگيرم از منظرت

تو كعبه من زائرت، خرابه ام حائرت

حيف

كه نتوان كنم طواف دور سرت

ببين اسيرم، پدر! زعمر سيرم، پدر!

مرا به همره ببر به عصمت مادرت

فتح قيامت منم، سفير شامت منم

تويي حسين شهيد، منم پيام آورت

منم كه بايد كنم گريه براي پدر

تو از چه گشته روان، اشك زچشم تَرَت

خرابه شأن تو نيست، نگويم اينجا بمان

بيا مرا هم ببر مثل علي اصغرت

پيكر رنجور من گرفته بود التيام

اگر بغل مي گرفت مرا علي اكبرت

اين همه زخمت كه هست بر سر و روي و جبين

نيزه و شمشير و تير چه كرده با پيكرت

اگر چه ميثم نبود به دشت كرب و بلا

به نظم جان سوز خود گشته پيام آورت

----------

غم دل با كه بگويم كه بود محرم رازم؟

غم دل با كه بگويم كه بود محرم رازم؟

بنشينم به فراق رخ دلدار، بسازم

من همان بلبل وحيم كه به ويرانه نشستم

تا گُلم آيد و او را به نوائي بنوازم

شاميان، خار مبينيد مرا گوشۀ زندان

به خدا من گُل گُلزار خدا بوي حجازم

بگذاريد بگريم كه شبيه است به زهرا(سلام الله عليه)

عمر كوتاه من و گريۀ شب هاي درازم

اشك، نگذاشت كه در آتش فرياد بسوزم

گريه نگذاشت كه در سوز دل خود بگدازم

خم ابروي تو محراب نمازم شده امشب

جان گرفتم به كف از بهر قبولي نمازم

همه خوابند و من غمزده بيدار تو هستم

شاهدم اين گلوي بسته و اين ديدۀ

بازم

چه شد آن كودك شامي كه مرا زخم زبان زد

تا كه در پيش نگاهش به وصال تو بنازم

رنگم از دوري روي تو پريده است و گرنه

من نه آنم كه به طوفان بلا رنگ ببازم

حاجت خويش بخواه از من دلسوخته (ميثم)

كه به ويرانه نشيني همه را قبلۀ رازم

----------

مرا كه دانه اشك است، دانه لازم نيست

مرا كه دانه اشك است، دانه لازم نيست

به ناله انس گرفتم، ترانه لازم نيست

ز اشك ديده به خاك خرابه بنوشتم

به طفل خانه بدوش آشيانه لازم نيست

نشان آبله و سنگ و كعب ني كافيست

دگر به لالة رويم نشانه لازم نيست

به سنگ قبر من بي گناه بنويسيد

اسير سلسله را تازيانه لازم نيست

عدو بهانه گرفت و زد به او گفتم:

بزن مرا كه يتيمم، بهانه لازم نيست

مرا ز ملك جهان گوشه خرابه بس است

به بلبلي كه اسير است لانه لازم نيست

محبتت خجلم كرده، عمه دست بدار

براي زلف بخون شسته، شنه لازم نيست

به كودكي كه چراغ شبش سر پدر است

دگر چراغ به بزم شبانه لازم نيست

وجود سوزد از اين شعله تا ابد «ميثم»

سرودن غم آن نازدانه لازم نيست

----------

مشعل فروز ولايت، آيينه ي كوثرم من

مشعل فروز ولايت، آيينه ي كوثرم من

زهراي زهرا خصايل، ريحانة الحيدرم من

هر چند هستم به ظاهر، طفل يتيمي سه ساله

حتي چهل سالگان را در كودكي مادرم من

طفلم وليكن چه طفلي، طفل حسين شهيدم

يك فاطمه صبر و ايثار، يك زينب ديگرم من

طفل صغير حسينم، ني ني، سفير حسينم

فرياد سرخ ولايت، خون را پيام آورم من

ناموس بيت الولايم، شام است كرب و بلايم

با يك مدينه كرامت، يك كربلا لشگرم من

وجه خدا شمعِ بزمم، ويرانه ميدان رزمم

شام

است تسليم عزمم، از كوه محكم ترم من

پيروز ميدان عشقم، شمشير فتح دمشقم

با عمه ي قهرمانم، هم گام و هم سنگرم من

با قامت كوچك خود، يك اسوه ي استقامت

با صورت نيلي خود، خورشيد روشنگرم من

ياقوت از ديده سفتم، با مردم شام گفتم

آخر چرا مي زنيدم فرزند پيغمبرم من

شد مصحف پيكرم پر از آيه با تازيانه

يك سوره ي كوچكم، نه! قرآن ز پا تا سرم من

من طاير قدس بودم، مي خواندم و مي سرودم

اكنون كنار خرابه، صيد شكسته پرم من

پيوسته باب المرادم، تا حشر باب الحسينم

شهر شهادت حسين است، بر اين مدينه درم من

شام بلا رزمگاهم، شمشير من تير آهم

هر قطره اشكم سپاهم، كي گفته بي ياورم من

دشمن مرا هم كتك زد، بر چهره، مهر فدك زد

فهميد از روز اول، بر فاطمه دخترم من

عمرم به پايان رسيده، خون از دوچشمم چكيده

امشب ز رنگ پريده، گل بر پدر مي برم من

ميثم! به دامان من زن پيوسته دست توسّل

زيرا كه باب الحوائج تا دامن محشرم من

----------

من آن شمعم كه آتش بسكه آبم كرده، خاموشم

من آن شمعم كه آتش بسكه آبم كرده، خاموشم

همه كردند غير از چند پروانه، فراموشم

اگر بيمار شد كس گل برايش مي برند و من

بجاي دسته گل باشد سر بابا در آغوشم

پس از قتل تو از لب تشنه آب آزاد شد

بر ما

شرار آتش است اين آب بر كامم نمي نوشم

تو را در بوريا پوشند و جسم من كفن گردد

بجان مادرت، هرگز كفن بر تن نمي پوشم

دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد

كه مثل مادرم زهرا ز سيلي پاره شد گوشم

اگر گاهي رها مي شد ز حبس سينه فريادم

به ضرب تازيانه قاتلت مي كرد خاموشم

فراق يار و سنگ اهل شام و خندة دشمن

من آخر كودكم اين كوه سنگين است بر دوشم

نگاه نافذت با هستي ام امشب كند بازي

گه از تن مي ستاند جان گه از سر مي برد هوشم

بود دور از كرامت گر نگيرم دست «ميثم» را

غلام خويش را گرچه گنه كار است، نفروشم

----------

من آن مجاهد نستوه خردسال اسيرم

من آن مجاهد نستوه خردسال اسيرم

كه شمع محفل آزادگي ات روي منيرم

پيام خون خدا خيزد از زبان خموشم

كه سيّدالشهدا را به شهر شام سفيرم

رخم كبود زسيلي به چشم دوست چراغم

قدم كمان زفراق و به قلب خصم چو تيرم

پناه هفت سپهرم، كه گفته دخت يتيم؟

شفيعۀ دو سرايم، كه خوانده طفل صغيرم؟

عزيز فاطمه هستم زعزّتم نشود كم

اگر چه در دل شب گوشۀ خرابه بميرم

چه باك اگر كه به سنگم زنند، نخل كمالم

چه زغم زسلسله روبهان، كه دختر شيرم

مرا به شام نبينيد در لباس اسارت

كه تا خداست خدا، بر تمام خلق اميرم

پيام آور خون شهيد تا صف حشرم

زسيّدالشهدا باشد اين مقام

خطيرم

عدو به چشم حقارت نظاره كرد به حالم

خبر نداشت كه حتي فرشته نيست نظيرم

يزيد داد مرا جا به روي خاك خرابه

به زعم آن كه شمارد ميان خلق، حقيرم

كجاست تا نگرد در همين خرابه زعزّت

پناه طفل صغير و مطاف شيخ كبيرم؟

به سنّ كوچك من منگريد كامدم اين جا

نه دست زائر خود، بلكه دست خلق بگيرم

اگر چه آمده مشهور نام من به رقيّه

به سان فاطمه در عزّت و جلال، شهيرم

قسم به دامن پاك حسين (عليه السلام) پرور زهرا (سلام الله عليه)

كه من عزيزم و ذلّت زهيچ كس نپذيرم

خدا گواست كتك خوردم التماس نكردم

مگر نه دختر ناموس كردگار قديرم

زسوز سينۀ من گُل كند كلام تو (ميثم)

سروده هاي توباشد ترانه هاي ضميرم

----------

من پاك سلالۀ حسينم

من پاك سلالۀ حسينم

زهراي سه سالۀ حسينم

گنجي به دل خرابۀ شام

در شام شدم سفير اسلام

من زينب ديگر حسينم

من سورۀ كوثر حسينم

روح و شرف و قيام دارم

يك كرب و بلا پيام دارم

نور شهداست هالۀ من

شمشير خداست نالۀ من

احياگر عشق و شور و حالم

قرآن حسين خطّ و خالم

عشق آمده سر فراز از من

عبّاس كشيده ناز از من

گردونۀ صبر پاي بستم

گلبوسۀ حور روي دستم

از وادي كربلا خروجم

تا شام بلا چهل عروجم

ماه رخ من كه بي قرينه است

خورشيد گرفتۀ مدينه است

هر چند كه دختر حسينم

آيينۀ مادر حسينم

بگذاشته بر تنم نشانه

كعب ني و سنگ و تازيانه

صد كوه بلا به دوش بردم

خم گشتم و سر فراز مردم

عالم همه كربلاي من بود

زينب سپر بلاي من بود

من ياس كبود باغ نورم

در خاك خرابه نخل طورم

نفرين هماره باد بر شام

و الله مرا زدند در شام

كردند ز غم كباب ما را

بستند به يك طناب ما را

با آنكه عزيز بو ترابم

بردند به مجلس شرابم

آنشب كه پدر به خوابم آمد

خورشيد سحر به خوابم آمد

لب تشنه به خواب، آب ديدم

گمگشتۀ خود به خواب ديدم

جان كرده چه كس نثار حق؟ من

خورشيد كه ديده در طبق؟ من

من حنجر پاره پاره ديدم

در دامن خود ستاره ديدم

از ديده بسي گهر گرفتم

چون روح ورا به بر گرفتم

با گريه عقيق سرخ سفتم

حرف دل خود به دوست گفتم

كي حسن تو آيت خدايي

كار تو هميشه دلربائي

بگذار سرت به بر بگيرم

يك بوسه بگيرم و بميرم

يك بوسه گرفت و داد هستش

افتاد سر پدر ز دستش

بر چرخ، بلند اين ندا شد

بلبل به كنار گل فدا شد

يك بوسه گرفت و گفت بدرود

اين رمز كمال و عاشقي بود

----------

من دسته گل پرپر گلزار حسينم

من دسته گل پرپر گلزار حسينم

من شمع فروزان شب تار حسينم

من كنج قفس مرغ گرفتار حسينم

من عاشق دل باخته و يار حسينم

من كعبۀ دل قبله جان همه هستم

سر تا به قدم آينۀ فاطمه (سلام الله عليه) هستم

هر چند ستم ديده و مظلوم و صغيرم

در گوشۀ ويرانه گرفتار و اسيرم

اي مردم عالم مشماريد حقيرم

كز جانب سر سلسلۀ عشق، سفيرم

با گريۀ پيوسته و غم هاي نهانم

حاكم به دل و جان همه خلق جهانم

در بحر شرف گوهر يكدانه منم من

بر شمع ولا سوخته پروانه منم من

بر اهل عزا ماه عزاخانه منم من

اميّد دل عاقل و ديوانه منم من

من فاطمۀ كوچك و ناموس خدايم

پيغامبر خون تمام شهدايم

اي خلق گرفتار بيائيد بيائيد

در خانه من دست گدائي بگشائيد

بر دامن ويرانۀ من چهره بسائيد

و زخاك درم رنگ غم از دل بزدائيد

من كودكم اما به خدا كودك وحيم

در آل علي فاطمۀ كوچك وحيم

اسلام، شفا يافت زخون جگر من

توحيد، چراغي است زآه سحر من

بگذار بخندند به اشك بصر من

وز چار طرف سنگ ببارد به سر من

جان دو جهان در بغلم باز كشيده

با دست خدائيش زمن ناز كشيده

امروز اگر گوشۀ ويرانه غريبم

رفته است زكف سلسلۀ صبر و شكيبم

بيمارم و بر درد همه خلق طبيبم

جان بر كف و خود منتظر وصل حبيبم

زود است كه

لب بر لب بابا بگذارم

تا سر به سر شانۀ زهرا (سلام الله عليه) بگذارم

امشب شب وصل است دلم داده گواهي

نوري به سويم پر كشد از قلب سياهي

خورشيد به ويرانه سرايم شده راهي

ويرانۀ من پُر شده از نور الهي

آواي منادي به من زار رسيده

جان پيشكش آريد كه دلدار رسيده

يار آمده با طلعت همچون قمرش باز

گردد زطبق باز به من چشم ترش باز

روشن شده اين خسته، چراغ سحرش باز

اي دست، كمك كن كه بگيرم به برش باز

تا روي ورا بر روي قلبم بگذارد

افسوس كه دستم به بدن تاب ندارد

اي سر چه شد امشب به من زار زدي سر

از لطف، بر اين مرغ گرفتار زدي سر

صد بار مرا كشتي و يك بار زدي سر

چون بود كه در خانۀ اغياز زدي سر

در گوشۀ ويران، قمر من شدي امشب

از لطف، چراغ سحر من شدي امشب

مهمان مني سفرۀ رنگين مرابين

دست تهي و سينۀ سنگين مرا بين

رخسار كبود و سرخونين مرا بين

در تلخي غم لحظۀ شيرين مرا بين

گر دست دهد پاي دويدن زتو گيرم

آن قدر به دور تو بگردم كه بميرم

بين عاشق صد بار زغم مردۀ خود را

بر شانۀ جان، كوه ستم بردۀ خود را

برگير به بر طوطي افسردۀ خود را

در گوشۀ ويران، گل پژمردۀ خود را

صد كوه غم از كودك تو

خم نكند پشت

اي مونس جان درد فراق تو مرا كشت

بگذار رها گردد، جان از بدن من

بگذار بود نام تو آخر سخن من

بگذار شود پيرهن من كفن من

بگذار به ويرانه شود دفن، تن من

دردا كه عدو دوخت زخواندن دهنم را

(ميثم) برسان بر همه عالم سخنم را

----------

من سفير پسر فاطمه ناموس خدايم

من سفير پسر فاطمه ناموس خدايم

در دل شام چراغ دل مصباح هدايم

گر چه بين اسرا از پدر و عمّه جدايم

تا صف حشر پيام آور خون شهدايم

غنچه كوچك و نورسته اي از گلبن عشقم

زينب ديگري از كرب و بلا تا به دمشقم

شام شام آمده از آه دل سوختۀ من

مهد توحيد بود دامن افروختۀ من

عشق و ايثار و وفا تربيت آموختۀ من

جود و احسان و عنايت بود اندوختۀ من

گر چه در گوشه ويرانه غريبانه نشستم

گره خلق خداوند شود باز به دستم

گاه گرديده پدر شيفتۀ گفت و شنودم

گاه با گردش چشمم دل عبّاس ربودم

گاه با مهر رخم ماه بني فاطمه بودم

گاه زينب زده گلبوسه به رخسار كبودم

جامه ام پاره و خود دخت كريم ابن كريمم

خوش تر از فرش سليمان بود اين كهنه گليمم

من زبان علي ئ معجزۀ فاطمه دارم

كنج ويرانه ام و جاي به قلب همه دارم

با خدا گرم مناجات و به لب زمزمه دارم

دخت شيرم نه ز رو به صفتان واهمه دارم

شير دخت پسر شير خدا دختر شيرم

مشماريد در اين گوشۀ ويرانه حقيرم

عرش توحيد ز سرو قد من قائمه دارد

دور بيدادگر از داد دلم خاتمه دارد

اشگ مظلومي من موج به چشم همه دارد

چادر خاكي من بوي خوش فاطمه دارد

من و قد خم و گيسوي سفيد و رخ نيلي

صورتم صورت زهرا شده از ضربت سيلي

عمّۀ كوچك سادات جهان زينب ثاني

غنچۀ نورس زهرا گل رعناي خزائي

اي لبت كوثر قرآن و رخت سبع مثاني

اي گداي در ويرانۀ تو عالي و داني

حيف باشد كه تو در گوشه ويرانه بميري

دل شب اشگ بريزي و غريبانه بميري

حيف حيف از تو كه غسّاله بشويد بدنت را

يا در آرند دل شب ز بدن پيرهنت را

يا كه در گِل بگذارند گُل ياسمنت را

دفن كردند نهاني شب تاريك تنت را

توز سوز تا به قدم آينۀ فاطمه هستي

دل شب دفن شدي تا كه ندانند كه هستي

تو به ويرانه اي امّا گل گلزار حسيني

نه گرفتار عدو بلكه گرفتار حسيني

ديده بستي ز همه عاشق ديدار حسيني

ما عزدار توايم و تو عزادار حسيني

چشم «ميثم» به تو و لطف و عطا و كرم توست

هر كجا هست، دل سوخته اش در حرم توست

----------

من كيستم سلاله ي دامان كوثرم

من كيستم سلاله ي دامان كوثرم

من زينب سه ساله ي زهراي اطهرم

آيينه ي تمام نمايي زفاطمه

نيلوفري به گلبن

ياس پيمبرم

باب الحسين فاطمه باب الحوائجم

بر سه امام، عمّه و فرزند و خواهرم

از جانب امام زمام سفير شام

تنها نه يك سفير كه پيغام آورم

از كودكي مجاهد راه خدا شدم

گويي براي كرب و بلا زاد مادرم

قد،م كمان و آه بود تير و ناله تيغ

فرمانه ي حسينم و اشگ است لشگرم

دشمن هماره داشته وحشت زاشگ من

شاهد رخ كبود و سياهيّ پيكرم

روز است جاي، در بغل زين العابدين

شب ها به روي دامن زينب بود سرم

قرآن كوچكي به روي دست اهل بيت

آيات، نقش بوسه ي بابا به منظرم

تا بنگريد فاتح پيروز شام كيست

يك لحظه رو كنيد به قبر مطهّرم

هم سنگر سه ساله ي زينب پس از حسين

كرب و بلا و كوفه و شام است سنگرم

گر رو به سوي حشر نياريد اهل بيت

من يك تنه شفيعه ي فرداي محشرم

جاي كفن يه پيكر رنجور وقت رفن

پيراهن اسيري من بود در برم

گرديده شاه شام، ذليل جلالتم

لرزيده كاخ عزّت او در برابرم

سنّم كم است و كوچكم امّا به اقتدار

آيينه دار قاسم و عبّاس و اكبرم

افتاد عكس فاطمه در ماه عارضم

سيلي زدند بس كه به روي منورم

پاي سر پدر، زدن دختر يتيم

من از بين اميّه همين بود باورم

رخسار زرد، سرخ زخون سرم شده

لب هاي خشك، تر شده از ديده ي

ترم

سنگي نخورده بر سرم از بام هاي شام

آمد به فرق، بار دگر سنگ ديگرم

آن شب به ياد فاطمه تا صبح گريه كرد

زينب چو خاك ريخت بر اندام لاغرم

«ميثم» بخوان هماره كه تأثير نظم توست

از سوز سينه و نفس روح پرورم

----------

من گل پرپر ثاراللهم

من گل پرپر ثاراللهم

سورۀ كوثر ثاراللهم

پارۀ پيكر ثاراللهم

نازنين دختر ثاراللهم

من پيام آور عاشورايم

دخت_ر فاطمۀ زهرايم

****

من سفير شهدا در شامم

پاره اي از جگر اسلامم

خون دل موج زند در جامم

زينب و فاطمه را هم گامم

گرچه خاموش شده زمزمه ام

روز و شب باب م_راد همه ام

****

نهضتي تازه به پا كردم من

شام را كرب وبلا كردم من

ياري خون خدا كردم من

جان در اين راه فدا كردم من

بس كه خون خورده ام و لب بستم

صب_ر آم_د ب_ه ام_ان از دستم

****

شاميان بر جگرم چنگ زدند

دور من ناي و دف و چنگ زدند

با من از كينه دم از جنگ زدند

از لب بام مرا سنگ زدند

شهدا جمله دعايم كردند

نگ ها گريه برايم كردند

****

كودكم؛ ليك ز جان سير شدم

اول كودكي ام پير شدم

كنج ويرانه زمين گير شدم

پيش چشم همه تحقير شدم

شاميان اشك مرا مي ديدند

به من و عمۀ من خنديدند

****

فاطمي عصمت و زينب خويم

بسته در بند ستم بازويم

ابر سيلي ست به ماه رويم

روي من گشته سيه چون مويم

ه_ركج_ا ن_ام پ_در م_ي بردم

به همين جرم، كتك مي خوردم

****

دل شب خواب پدر را ديدم

گل ز گلزار جمالش چيدم

كنج ويرانه به خود باليدم

شهد از خون جگر نوشيدم

سرِّ پوشيدن رويم اين بود

كه نبيند پ_درم روي كبود

****

به! چه خوابي! چقدر شيرين بود

باغبان بود و گل ياس كبود

داشتم با پدرم گفت و شنود

نگه افكند به رويم؛ فرمود

دخترم! از چه سبب پير شدي؟

كن_ج ويران_ه زمي_ن گير شدي

اي مه روي تو خاك آلوده

به روي خاك سيه آسوده

لحظه لحظه جگرت خون بوده

ازچه اين قدر شدي فرسوده؟

گفتمش هجر تو بي تابم كرد

عطش دي_دن ت_و آب_م كرد

****

شب و ويرانه و من بودم و باب

حيف! يك باره پريدم از خواب

ناله سردادم و رفتم از تاب

چرخ گردون به سرم گشت خراب

گشت تعبير، همان دم خوابم

چشمم افت_اد ب_ه رأس بابم

****

سر خونين پدر را ديدم

لاله از باغ جمالش چيدم

روي خونين ورا بوسيدم

عوض گريه به او خنديدم

قصه كوتاه؛ ز دنيا رفتم

دل شب همره بابا رفتم

----------

من نخل شكستۀ حسينم

من نخل شكستۀ حسينم

در سوگْ نشستۀ حسينم

هم اختر آسمان عصمت

هم ماه خجستۀ حسينم

دريا شده تشنه كامِ اشكم

پيغمب_رخون، امام اشكم

من سورۀ كوثر حسينم

هم سنگر مادر حسينم

مانند عمو، گره گشايم

والله! قسم در حسينم

آزاده يتيم__ه اي صغي__رم

صد قافله دل، بوَد اسيرم

قرآنِ فتاده زير پايم

هر چند، غريبم، آشنايم

هم لالۀ سرخ باغ خونم

هم ياس بهشت كربلايم

با مصحفِ روي لاله گونم

پيغمب__رِ قتل_گاه خ_ونم

آيينۀ روي سيّدالناس

سرتا به قدم، صفا و احساس

بوده است هميشه جايگاهم

دامان حسين و دوش عباس

هم ب_وده حسي_ن، سرفرازم

هم دخت علي، كشيده نازم

ويرانه، اگر چه جاي من بود

عالم، همه كربلاي من بود

چشم ملك از پي تبرّك

بر آبله هاي پاي من بود

مي بود به جنگ اهل بيداد

در ه_ر نفس_م، ه_زار فرياد

خال لب من، شده است، تبخال

از سوز عطش، زدم پر و بال

نيش سر خارها، به پايم

انداخته اند عكس خلخال

بر من دف و چنگ، گريه مي كرد

كعب ن_ي و سنگ، گريه مي كرد

بودم به حسين، سرسپرده

كوه غم او، به دوش برده

هر چند كه دختري صغيرم

يك مرد، چو من، كتك نخورده

رخس_ار من_وّرم، كب_ود است

سر تا سر پيكرم، كبود است

من بودم و قلب داغديده

من بودم و قامت خميده

آن

شب كه اجل، گرفت جانم

من بودم و يك سر بريده

سر را روي سينه ام، فشردم

در گ_وشۀ اين خرابه، مردم

----------

منم آن گنج الهي كه به ويرانه نهانم

منم آن گنج الهي كه به ويرانه نهانم

گر چه طفلم به خدا بانوي ملك دو جهانم

يم رحمت شده هر قطره اي از اشك روانم

عظمت، فتح، ظفر سايه اي از قد كمانم

ابر سيلي است نقاب رخ همچون قمر من

چادر عصمت زهراست همانا به سر من

زده از پنجة دل دخت علي شانه به مويم

جاي گلبوسة زهرا و حسين است به رويم

مهر را مُهر نماز آمده خاك سر كويم

گه در آغوش پدر، گاه سر دوش عمويم

پاي تا سر همه آيينة زهراست وجودم

شاهدم اين قد خم گشته و اين روي كبودم

اشك من خون شده و در رگ دين گشته روانه

گل داغم زده در باغ دل عمه جوانه

همه جا گشته عزا خانة من خانه به خانه

شده از اجر رسالت بدنم غرق نشانه

خارها بود كه مي رفت فرو بر جگر من

پدرم از سر ني ديد چه آمد به سر من

دم به دم بر جگرم زخم روي زخم نشسته

دلم از داغ كباب و سرم از سنگ شكسته

رخ نيلي، لب عطشان، دل خونين، تن خسته

گره از خلق گشايم به

همين بازوي بسته

به رخم اشك فراق و به لبم بوده خطابه

نغمه ام يا ابتا و قفسم گشته خرابه

طوطي وحي ام و پر سوختة شام خرابم

لحظه لحظه غم هجران پدر كرده كبابم

پدر آمد دل شب گوشة ويرانه به خوابم

ريخت از ديده بسي بر ورق چهره گلابم

گفت رويت ز چه نيلي شده زهراي سه ساله

مگر از باغ فدك بوده به دست تو قباله

هر چه آمد به سرت من سر ني بودم و ديدم

آن چه را زخم زبان با جگرت كرد شنيدم

تو كتك خوردي و من بر سر ني آه كشيدم

اين بلايي است كه روز ازل از دوست خريدم

قاتل سنگدلم چون به تو بي واهمه مي زد

ديدم انگار كه سيلي به رخ فاطمه مي زد

حيف از آن خواب كه تبديل به بيداري من شد

گرم از شعلة دل بزم عزاداري من شد

عمه ام باز گرفتار گرفتاري من شد

نه خرابه كه همه شام پر از زاري من شد

لحظه اي رفت كه دلدار به دلداري ام آمد

يار رويايي ام اين بار به بيداري ام آمد

شب تار و طبق نور و من و رأس بريده

من چو يك بلبل پر سوخته او چون گل چيده

گفتم اي يار سفر كردة از راه رسيده

من يتيمم ز چه رو اشك تو جاريست ز ديده

آرزويم همه اين بود كه روي تو ببوسم

حال بگذار كه رگ هاي گلوي تو ببوسم

عمه جان باغ ولايت ثمر آورده برايم

عوض ميوة ناياب سر آورده برايم

سر باباست كه خون جگر آورده برايم

صورت غرقه به خون از سفر آورده برايم

اي نبي از دل و جان لعل لبان تو مكيده

چه كسي تيغ به رگ هاي گلوي تو كشيده

از همان دست كه رگ هاي گلوي تو بريده

مانده بر ياس رخ نيلي من جاي كشيده

بعد از آن ضربه جهان گشته مرا تار به ديده

يادم افتاد از آن كوچه و زهراي شهيده

زير لب يا ابتا داشتم و زمزمه كردم

گريه بر مادر مظلومة خود فاطمه كردم

طاير وحي ام و در كنج قفس ريخت پر من

شسته شد دامن ويرانه ز اشك بصر من

كس ندانست و نداند كه چه آمد به سر من

سوز "ميثم" نبود جز شرري از جگر من

گريه ها عقده شده يكسره در ناي گلويم

غم دل را به تو و عمه نگويم به كه گويم؟

----------

نفس در سينه از آهمم شرر شد

نفس در سينه از آهمم شرر شد

تمام قوت من، خون جگر شد

چه ايامي كه از شب، تيره تر بود

چه شب هايي، كه با هجرت سحر شد

چه سود از گريه، هر چه گريه كردم

شرار دل، ز اشكم بيشتر شد

تن صد پاره ات در كربلا ماند

سرت بر نيزه با من، هم سفر شد

خميدم، در سنين خردسالي

به طفلي، قسمتم، داغ پدر شد

لب من از عطش، خشكيده بابا

چرا چشمان تو از گريه تر شد؟

زبان عمه، شمشير علي بود

ولي او بر دفاع من، سپر شد

نگه كردم به رگ هاي گلويت

از اين ديدار، داغم تازه تر شد

اجل، جام وصال آورده بر من

خدا را شكر، هجرانت به سر شد

سرشك دوستانم، دانه دانه

تمام نخل «ميثم» را ثمر شد

----------

ويران سرايم امشب شد ميهمان سرايم

ويران سرايم امشب شد ميهمان سرايم

اين جا كه خيزران نيست قرآن بخوان برايم

هر شب صدات كردم امشب دعات كردم

يا در برم بماني يا همرهت بيايم

زهرا عذار نيلي نگشود بهر حيدر

من هم به محضر تو صورت نمي گشايم

گر افكني جدايي در بين جسم و جانم

ديگر به جان زهرا از خود مكن جدايم

من دختر حسينم هم سنگر حسينم

ماه صفر محرم، شام است كربلايم

خواهم در اين خرابه دور سرت بگردم

ديوار گشته حائل، زانو شده عصايم

ديشب به شوق وصلت تا صبح گريه كردم

امشب بگو اسيران گريند در

عزايم

كي گفته در خرابه شب ها گرسنه خفتم

بعد از تو بوده هر شب خون جگر غذايم

داني چرا عدويم تا حد مرگ مي زد

فهميده بود از اول من دخت مرتضايم

تا دور او بگردم تا دست او ببوسم

اي كاش همرهت بود عموي با وفايم

هر چند روسياهم آلودة گناهم

مولا بگير دستم من "ميثم" شمايم

----------

حضرت عبدالله

اي عمو تا نالۀ هَل مِن مُعينت را شنيدم

اي عمو تا نالۀ هَل مِن مُعينت را شنيدم

از حرم تا قتلگه با شور جانبازي دويدم

آنچنان دل بُرد از من بانك هَل مِن ناصِر تو

كآستينم را زدست عمّه ام زينب كشيدم

فرصتي نيكو زهل من ناصرت آمد بدستم

تو كرم كردي كه من در قلزم خون آرميدم

جاي تكبير اذان ظهر در آغوش گرمت

بانك مادر مادرِ زهرا در اين صحرا شنيدم

گرچه طفلي كوچكم امّا قبولم كن عمو جان

بر سر دست تو من قرباني شش ماه ديدم

كس نداند جز خدا كز غصّۀ مظلومي تو

با چه حالي از كنار خيمه در مقتل رسيدم

دست من افتاد از تن گو سرم بر پايت اُفتد

سر چه باشد تير عشقت را بجان خود خريدم

تا بُرون از خيمه گه رفتي دل من با تو آمد

تو برفتن رو نهادي من زماندن دل بُريدم

جاي بابايم امام مجتبي خالي است اينجا

تا ببيند من به قربانگاه تو آخر شهيدم

ناله اي از سوز دل

كردم به زير تيغ قاتل

شعله ها در نظم عالم سوز «ميثم» آفريدم

----------

اي عمو نرم شد از سمّ ستوران بدن من

اي عمو نرم شد از سمّ ستوران بدن من

كاش چون يوسف كنعان، پدرم بود كه قاصد

ببرد در بر او شسته بخون پيرهن من

شستشو گشته زخون قامت سروم به شهادت

دوست دارم كه شود خاك بيابان كفن من

برشد كاش پيامم بجوانان مدينه

تا بدانند شده خاك بيابان وطن من

نيزه و خنجر و شمشير و سنان نقل عروسي

بر كف دست حنا آمده خون بدن من

چه توان كرد كه نتوان سخني پيش تو گفتن

بسكه خون ريخته بر دامن خاك از دهن من

تو بيا جان عمو با من دلخسته سخن گو

زآنكه خاموش شده بر لب خونين سخن من

دل ببندد بغم و رنج و ملال و محن آري

هر كه واقف شود از رنج و ملال و محن من

بگو اي باد صبا مادر دلسوخته ام را

كه بخون رنگ شده زلف شكن درشكن من

«ميثم» از شرح غمم شعله زدي بر دل هستي

شوري از شعر تو افتاده به هر انجمن من

----------

رباعي ها در مدح حضرت عبدالله (عليه السلام)

براي ترك سر، آماده بودم

از اوّل دل به مهرت، داده بودم

عموجان بر سرم، منّت نهادي

من از قاسم، عقب افتاده بودم

*******

ز خون، گلرنگ شد آيينۀ تو

فروشد نيزه، بر گنجينۀ تو

الهي كور گردم تا نبينم

زند قاتل، لگد بر سينۀ تو

----------

شمع ها از پاي تا سر سوخته

شمع ها از پاي تا سر سوخته

م_انده يك پروانه پر سوخته

ن_ام آن پ_روانه عب_دالله ب_ود

اختري ت_ابنده تر از م_اه بود

كرده از اندام لاهوتي خروج

يافته ت_ا ب_امِ «أوْ أدني» عروج

خون پاكش زاد و جانش راحله

ت_ار م_ويش عالمي را سلسله

ص_ورتش م_انند بابا دلگش__ا

دست هاي كوچكش مشكل گشا

رخ چو قرآن چشم و ابرو آيه اش

آفت__اب آيين__ه دار ساي__ه اش

مجتب_ايي ب__ا حسين آمي_خته

بر دو كتفش زلف قاسم ريخته

از درون خيمه همچون برق آه

ش_د روان با ناله سوي قتلگاه

پيش رو عم_و خريدارش شده

پشت سر عم_ه گرفتارش شده

ب_ر گرفته آستينش را ب_ه چنگ

كاي كمر بهر شهادت بسته تنگ!

اي دو صد دامت به پيشِ رو مرو

اي_ن هم_ه صياد و يك آهو مرو

كودك ده سال_ه و مي_دان جنگ

يك نهال نازك و باران سنگ

دشمن اينجا گر ببيند طفلِ شير

شير اگ_ر

خواهد زند او را به تير

تو گل و، صحرا پر از خار و خس است

بهر م_ا داغ ع_لي اصغر ب_س است

با شهامت گفت آن ده ساله مرد

طف_ل م_ا ه_رگز نترسد از نبرد

بي عمو ماندن همه شرمندگي است

ب_ا عمو م_ردن كمال زندگي است

تشنگي با او لب دريا خوش است

آب اگر او تشن_ه باشد، آتش است

ب__وده از آغ__از عم_رم انتظار

ت_ا كنم ج_ان در ره جانان نثار

ج_ان عمه بود و هستم را مگير

وقت جانبازي است دستم را مگير

عمه جان در تاب و تب افت_اده ام

آخ__ر از ق_اسم عقب افت__اده ام

ناله اي با سوز و تاب و تب كشيد

آستي_ن از پنجه زي__نب ك__شيد

تير گشت و قلب لشكر را شكافت

پ_ركشيد و ج__انب مقت__ل شتافت

دي__د ق__اتل در كن_ار قتلگ__اه

تيغ ب_گْرفته ب_ه قصدِ قتلِ ش__اه

ت__ا نياي_د دست داور را گ_زند

كرد دست كوچك خود را ب_لند

در ه__واي ي_اري دستِ خ_دا

دس_ت عب_دالله ش_د از تن جدا

گفت نه تنها سر و دستم فدات

نيستم ك_ن اي هم_ه هستم فدات!

آمدم تا در رهت ف_اني شوم

در من_اي عشق قرب_اني شوم

كاش مي بودم هزاران دست و سر

ت_ا ب_راي ي_اري ات مي شد سپر

قطره گر خون

گشت، دريا شاد باد

ذره گ_ر ش_د محو، مهرآباد ب_اد

تو سلامت، گرچه ما را سر شكست

دست ساقي باز اگر ساغر شكست

اي هم_ه ج_ان ها ب_ه قربان تنت

دس__ت عب__دالله وق_ف دامن_ت

چون به پاس دست حق از تن جداست

دست ما هم بعد از اين دستِ خداست

هر كه در ما گشت، فاني ما شود

قطره دريايي چو شد، دريا شود

تا دهم بر لشكر دشمن شكست

دست خود را چون عَلم گيرم به دست

ب__ا همين دستم تو را ياري كنم

مث__ل عبّ__است عل_مداري كنم

ب__ود در آغوش عمّش ولوله

كز كم_ان بشتافت تي_رِ حرمله

تير زهرآلود با سرعت شتافت

چون گريبان حنجر او را شكافت

گوشة چشمي ب__ه عمّو باز كرد

مرغ روحش از قفس پرواز كرد

ب__ا گلوي پاره در دشت قتال

شه تماشا كرد و او زد بال بال

همچو جان بگْرفت مولا در برش

ت__ازه ش__د داغِ عليِّ اص_غرش

گري_ه م__ا مره_مِ زخ_مِ تنش

اشك «ميثم» باد وقفِ دامنش

----------

عمو فداي جراحات پيكرت گردم

عمو فداي جراحات پيكرت گردم

شهيد مكتب عباس و اكبرت گردم

نماز عشق بجا آور و عنايت كن

كه من مكبّر در خون شناورت گردم

زخيمه بال زدم تا كنار مقتل خون

به اين اميد كه سرباز آخرت گردم

مگر نه بر سر دست تو ذبح شد اصغر

بده اجازه كه من ذبح ديگرت گردم

به جان مادر پلو شكسته ات بگذار

كه رهنورد دو فرزند خواهرت گردم

مگر نه نالۀ هل من معين زدي از دل

من آمدم كه در اين عرصه ياورت گردم

بدست كوچك من كن نگاه رخصت ده

كه جانشين علمدار لشكرت گردم

تو در سپهر ولا مهري و شهيدان ماه

عنايتي كه به خون خفته اخترت گردم

زشور شعر تو شد محشري بپا (ميثم)

بگو كه شافع فرداي محشرت گردم

امام سجاد (عليه السلام)

ولادت

امشب اي ماه به لبخند دهن وا كردي

امشب اي ماه به لبخند دهن وا كردي (ولادت)

جلوه با مهر رخ يار دل آرا كردي

بزم شور و شعف و هلهله بر پا كردي

نُقل از اختر تابنده مهيّا كردي

گوهر بحر قدم در يم نورت پيداست

خبري تازه به لبخند سرورت پيداست

اي ملايك همه امشب به زمين سر بزنيد

هم تبسّم زده هم جام ز كوثر بزنيد

بر در و بام مدينه همگان پر بزنيد

بوسه بر مقدم فرزند پيمبر بزنيد

دست حق سفرۀ رحمت به زمين گسترده

شهربانو پسر از بهر حسين آورده

اختري از مه ايراني و خورشيد عرب

جلوه بخشيد به چشم و دل عالم امشب

نام ناميش علي باشد و سجّاد لقب

سر و قّد، ماه جبين، مهر لقا، ذكر به لب

علي دوّم و سوّم پسر پيغمبر

گوهر پنج يم نور و يم هشت گُهر

شهربانو كه به زن هاي

جهان سر گشتي

نو عروس حرم آل پيمبر گشتي

صدف گوهر ثارالله اكبر گشتي

مادر هشت ولي الله داور گشتي

پرتو حسن خداوند جلي آوردي

كه علي بهر حسين ابن علي آوردي

اي كه بر شمس ولا ماه ولايت زادي

ماه آورده، نه خورشيد هدايت زادي

بحر فضل و كرم و جود و عنايت زادي

همه اعجاز و كرامت همه آيت زادي

اين پسر جان جهان است و جهان جان است

خال و خط آيه و رويش سُوَر قرآن است

اين كه ريحانۀ ريحانۀ خير البشر است

پسر يوسف زهرا و به عالم پدر است

اين پسر از همه خوبان جهان خوب تر است

عليش نام نهادند و حسيني دگر است

خوي زهرا، رخ احمد، دل حيدر دارد

آنچه خوبان همه دارند فزونتر دارد

كيست اين زينت دين زيب دعا زين العباد

باب جود و كرم و باي عطا باب مراد

ركن دين، محور توحيد، امام سجّاد

داده در سلسله بر سلسله ها درس جهاد

فتح قرآن و ولايت ز قياس پيداست

كربلاي دگر از خطبۀ شامش پيداست

اين اسيري است كه دارد دم ظالم سوزي

داده در سلسله بر سلسله ها پيروزي

اين چراغيست كه كرده است جهان افروزي

مكتبش مدرسه علم و عمل آموزي

آن چنان در دل شب ذكر خدا بر لب اوست

كه غل جامعه مبهوت نماز شب اوست

عارفان نور ز انوار كلامش دارند

زاهدان زمزمه از ذكر مدامش

دارند

سالكان پيروي از مشي و مرامش دارند

عاشقان چشم به يك جرعۀ جامش دارند

پاكبازان ولايت كه به او دل بستند

سر خوشانند كه از جام ولايش مستند

اوست آن كعبه كه بيت الحرمش در دل ماست

مهر او در دل ما بلكه در آب و گل ماست

صحبت زمزمه اش زمزمۀ محفل ماست

در يم حادثه لطف و كرمش ساحل ماست

اهل دل در رهش از پارۀ دل گل آريد

به غل جامعه اش دست توسّل آريد

اين اسيري است كه خاك قدمش آزادي است

در غل جامعه جوشان ز دمش آزادي است

آبرومند ز خاك قدمش آزادي است

طاير قدسي بام حرمش آزادي است

نخل آمال حق از خطبۀ نابش بر داد

زير زنجير گران بانگ رهايي سر داد

اي بقيع دل عشّاق حرمخانهۀ تو

روي تو شمع و وجود آمده پروانۀ تو

دل چو مرغي كه حياتش بود از دانۀ تو

خرد «ميثم» خاك ره ديوانۀ تو

چه شود ساكن ايوان رفيعت گردم

همچو پروانه در اطراف بقيعت گردم

----------

امشب خدا بر يوسف زهرا پسر داد

امشب خدا بر يوسف زهرا پسر داد(ولادت)

امشب خدا شمس ولايت را قمر داد

قرص قمر نه بلكه خورشيدي دگر داد

از ماه و از خورشيد گردون خوب تر داد

بر زاده ي خير البشر خير البشر داد

جان ها فدايش باد كو جان حسين است

اين بهترين نجل اميرالمؤمنين است

اين افتخار بانوي ايران زمين است

اين

جان قرآن روح ايمان ركن دين است

اين طا و ها و حا و ميم و يا و سين است

اين سيّد سجّاد زين العابدين است

اين بر فراز دست، قرآن حسين است

آيينه ي حسن رسول اكرم است اين

مولاي كلّ عالم است و آدم است اين

احياگر جان دو صد عيسي دم است اين

دُرِّ سه دريا هشت گوهر را يم است اين

اي شهربانو شهريار عالم است اين

ماه تو و خورشيد تابان حسين است

تكبير مي بوسد دهان وقت نمازش

چشم دعا در ره به هنگام نيازش

آيد زشش سو استجابت پيشبازش

قرآن بود دلداده ي صوت حجازش

توحيد جوشد از صداي دلنوازش

در عضو عضوش روح ايمان حسين است

بايد دوباره در جهان پيغمبر آيد

از بيت حقّ بنت اسد با حيدر آيد

وز بهر حيدر همچو زهرا همسر آيد

همچون حسين از دامن آن مادر آيد

شايد كه زين العابدين ديگر آيد

كاين پنج تن را روح و ريحان حسين است

از سجده هاي او عبادت يافت زينت

وز خاك درگاهش سعادت يافت زينت

وز او بزرگيّ و سيادت يافت زينت

با صبح ميلادش ولادت يافت زينت

وز خطبه ي گرمش شهادت يافت زينت

اين خطبه فريادِ خروشان حسين است

وجه خدا ماه جمال نازنينش

نقش گُل روي محمّد (صلي الله عليه و آله) در جبينش

دست اميرالمؤمنين در آستنيش

خورشيد پيشاني گذارد بر زمينش

علم تمام

انبيا نقش نگينش

در سينه اش درياي عرفان حسين است

اين است كز سوي خداوند مبينش

آمد نداي انت زين العابدينش

گويد به صورت آفرين نقش آفرينش

خوانند ره پويان حقّ حقّ اليقينش

از آستين ريزد دو صد روح الامينش

سر تا قدم جان است و جانان حسين است

زنجيرها وقت دعا هم صحبت او

شمشيرها روز غزا در خدمت او

بعد شهيدان شد اسارت نهضت او

دشمن چهل منزل ذليل عزّت او

يادآور احزاب و خيبر قدرت او

حتّي حقّ مشتاق يارب يارب تو

اي قدسيان محو مناجات شب تو

اي عرشيان را بال، فرش مكتب تو

اي انبيا را شعله ي تاب و تب تو

اي ذكرها لب تشنه ي لعل لب تو

هر ذكر تو يك دُرّ غلطان حسين است

تو كيستي پرورده ي خون خدايي

سر تا قدم خورشيد حسن ابتدايي

الحق كه ارباب دعا را مقتدايي

با احمد و زهرا و حيدر هم صدايي

تو مطلع الانوار مصباح الهدايي

روي تو خورشيد درخشان حسين است

صدها كليم الله هزاران پور مريم

بايد وضو گيرند زآب چاه زمزم

تا از تو گويند اي ولي الله اعظم

اين كار نايد از هزاران همچو «ميثم»

گر مي زنم يك عمر از مدح شما دم

فيض شما و لطف و احسان حسين است

----------

امشب ز آهنگ شعف در هر سري شور آمده

امشب ز آهنگ شعف در هر سري شور آمده (ولادت)

جان مشعل بزم صفا دل مهبط

نور آمده

يثرب ز انوار خدا روشنتر از طور آمده

ويرانة دل خوب تر از بيت معمور آمده

قلب محبّان جلوه گر چشم عدو كور آمده

سر حلقة عشاق را نيكوترين پور آمده

هان چشم شو، سر تا به پا، كان مقتدا را بنگري

در خانة سبط نبي حسن خدا را بنگري

بگشاي چشم معرفت مرآت سبحاني ببين

آئينه شو آئينه شئ آن روي نوراني ببين

در حسنِ ما فاطمه آثار ربّاني ببين

آثار ربّاني نگر آيات قرآني ببين

بي پرده وجه الله را در پرتو افشاني ببين

ماه عرب را در بر بانوي ايراني ببين

از برج عصمت نيمه شب شمس الضحي پيدا شده

خورشيد برج فاطمه روشنگر دلها، شده

اي ماه ايراني نسب خورشيد تابان زاده اي

جان جهان بادت فدا خود يك جهان جان زاده اي

چارم ولي الله را در پنج شعبان زاده اي

تو كيستي اي پاك جان كاين طرفه جانان زاده

من هرچه وصفش آورم تو برتر از آن، زاده اي

الحق كه جان تازه اي بر جسم ايمان زاده اي

در خانه سوّم ولي چارم امام آورده اي

بالله كه در آغاز مه ماه تمام آورده اي

وجه الله يكتاست اين، روشنگر دلهاست اين

روشنگر دلهاست اين، آئينه طاهاست اين

آئينه طاهاست اين، ريحانة زهراست اين

ريحانة زهراست اين، توحيد سرتاپاست اين

توحيد سرتا پاست اي، از وهم ها بالاست اين

از وهم ها بالاست اين بر عارفان مولاست اين

اين است آن كو پرورد در جان كمال بندگي

وز،

اَنتَ زين العابدين دارد مدال بندگي

اين است مصباح الهدي اين است انواراليقين

اين است مسجود سماء اين است ساجد در زمين

اين است ماه بي مثل، اين است مهر بي قرين

اين است هستي را امان اين است ايمان را امين

اين است ميزان را عمل، اين است قرآن مبين

اين است قطب عارفان اين است زين العابدين

اين است كز انوار دل اوراق ظلمت سوخته

اين است كو بر نسل ها درس جهاد آموخته

بگذاشت در هستي قدم آزاده اي نيكو خلف

مخلوق پيش از ما سوا فرزند قبل از ما سلف

پس لقب طاها نسب حيدر هدف زهرا شرف

چرخ هدايت را قمر دُرّ ولايت را صدف

بگرفت آن دردانه را ريحانة زهرا بكف

زد بوسه بر لعل لبش با شادي و شوق و شعف

چون ديد در ماه رخش روي خدا را منجلي

ياد گرامي جدّ خود بگذاشت نامش را علي

اين است كو بعد از پدر اسلام را ياري كند

زير غل و زنجيرها از دين نگهداري كند

با منطقش از نسل ها دفع ستمكاري كند

صبح سفيد خشم را همچون شب تاري كند

وز چشم خون آشام ها خون جگر جاري كند

از هر جنايت پيشه اي اعلان بيزاري كند

خيزد ز عمق سينه اش بر آسمان فريادها

تا نسل ها را وارهد از سلطه بيدادها

اين است كو با خطبه اش بخشيد جان اسلام را

كوبيد بر فرق ستم هم كوفه و هم شام را

مشت حقارت بر دهن زد خصم خون آشام

را

داد آگهي يا منطقش يكباره خاص و عام را

بر سركشان و طاغيان پر كرد ز آتش جام را

بخشيد جان توحيد را كوبيد سر اصنام را

لرزيد جان اهرمن با منطق شيواي او

شام بلا شد كربلا با خطبه غرّاي او

----------

امشب شب شاديّ شادي آفرين است

امشب شب شاديّ شادي آفرين است (ولادت)

امشب جهان را جلوۀ حقّ اليقين است

امشب بهشت آسماني ها زمين است

امشب شب ميلاد زين العابدين است

مولود پاكي كه همه هست حسين است

قرآن ديگر بر سر دست حسين است

امشب عروس فاطمه قرص قمر زاد

طوباي ثارالله بشكفت و ثمر داد

در شهر شعبان شهربانو يك پسر زاد

نه يك پسر بر عالم خلقت پدر زاد

اين كيست مولانا امام السّاجدين است

زيب عبادت بلكه زين العابدين است

ذكر خدا را عشقبازي با لب او

روح دعا را نوش از شهد لب او

ايثار و صبر و علم و عرفان مكتب او

مرغ سحر دلداده اي تاب و تب او

اي شهربانو شهر بانوي وجودي

تو مادر حمد و ركوعيّ و سجودي

لب در ثناي او حلاوت آفريده

رخ ناز خاك مقدم او را كشيده

هان بشنويد اي اهل دل در اين قصيده

امشب به بيت وحي خورشيدي دميده

كافتاده مه در استان خانه ي او

يك اسمان انجم شده پروانه ي او

اين جان شيرين جان شيرين حسين است

اين يوسف طاها و ياسين حسين است

اين سرو بستان رياحين حسين است

اين حامل فرياد خونين حسين است

صورت نهاده صبر در صّف نعالش

ايّوب و يعقوبند مشتاق وصالش

كوه و در و دشتند مشتاق نيازش

موسيقي روح ملايك سوز و سازش

هر شب خداوند است مشتاق نمازش

دل برده از داود آواي حجازش

چون در نماز از خوف حق افتد به زاري

نهري ز اشكش مي شود در سجده جاري

تفسير كلّ وحي در صورت دعايش

دل برده از قرآن صداي دلربايش

يك نينوا صدق و صفا در هر نوايش

روئيده نخلستان به آهنگ صدايش

ذكر مناجاتش به اوراق صحيفه

اعجاز كرده همچو آيات شريفه

حسن و خط و خال آيه ي اللهُ واحد

وجه خدا را گشته چون آيينه شاهد

يعقوب را ايّوب را در صبر قائد

ذكر مناجاتش بود قرآن صاعد

با كام عطشان كام قرآن راست ساقي

نسل حسين ابن علي از اوست باقي

يوسف خريدار جمال و جان، كلافش

بيت الحرام دل مقام اعتكافش

در ديده ي ظاهر حرم آمد مطافش

در چشم باطن كعبه سرگرم طوافش

با ديدنش آيد ندا از چاه زمزم

اهلاً و سهلاً مرحبا اي ماه زمزم

اي زلف حورالعين به زنجير تو بسته

پيش از ولادت مهر تو بر دل نشسته

جنّ و ملك زوّار كويت دسته دسته

ايّوب بر سنگ صبورت سرشكسته

تو كيستي، مشعر، مني، مروه، صفايي

حيدر، حسن، زهرا، حسيني مصطفايي

اي جلوه

ات از جلوه ي معبود مشتق

اي عبد حق در بندگي اي حقّ مطلق

عالم اگر گردد فرزدق در فرزدق

مدح تو نتواند كسي جز حضرت حق

بگذار گويم كيستي اي بي قرينه

هم مكّه اي، هم كربلايي، هم مدينه

توكلّ قرآن، كلّ ايمان، كلّ دين

ممدوح حقّ با انت زين العابديني

عين الله و عين الحيات عين اليقيني

مشهورتر در آسمان ها از زميني

اي آسماني نور ذات حيّ بيچون

جاي تو در عرش است در فرش آمدي چون

گردون چو تو قرص قمر دارد ندارد

دريا بدين پاكي گهر دارد ندارد

سينا بدين قامت شجر دارد ندارد

طوبي بدين خوبي ثمر دارد ندارد

تو خوب تر از خوب ترهاي جهاني

تو از زمين مشهورتر در آسماني

خاصان عالم در هواي فيض عامت

روح القدس همچون كبوتر گردبامت

باريده باران با مناجات غلامت

زنجيرها هم صحبت بازار شامت

مرغ سحر تا صبح نجوا كرده با تو

ويرانه قدر كعبه پيدا كرده با تو

تو شام را در چشم دشمن شام كردي

در موج دشمن ياري اسلام كردي

تو فتح ثارالله را اعلام كردي

تو انقلاب كربلا در شام كردي

دين در اسيري از تو حرّيت گرفته

اشعار «ميثم» از دمت زينت گرفته

----------

اي اهل دعا! روح دعا باد مبارك

اي اهل دعا! روح دعا باد مبارك(ولادت)

در دي_ده تجلاي خدا باد مبارك

اين عيد مبارك، به شما باد مبارك

لبخند ام_ام شهدا

ب_اد مب_ارك

جان در بدن عالم ايجاد مبارك

آمد به جهان حضرت سجاد، مبارك

اي بانوي ايران پسر آورده اي امشب

اي طوبي عصمت ثمر آورده اي امشب

در بيت ولايت قمر آورده اي امشب

الحق كه حسين دگر آورده اي امشب

بي پ_رده ببينيد جم_ال ازل_ي را

تبريك بگوئيد «حسين ابن علي» را

حجروحجر وحلّ ومقام وحرم است اين

درياي خروشندۀ جود و كرم است اين

در مجمع خوبان دو عالم، علم است اين

دردانۀ شهبانوي ملك عجم است اين

گردي_د عي_ان كوكب اقب_الِ محمّد

چشم و دلت_ان روشن، اي آل محمّد

اين ماه تمام است، تمام است، تمام است

فرزند قيام است، قيام است، قيام است

ذكر است و سلام است و سلام است، سلام است

بر خلق، امام است، امام است، امام است

اين گوهر رخشنده دامان سه درياست

چارم وصي ختم رُسُل، يوسف زهراست

اي_ن ماه، چراغ م_ه شعبان حسين است

اين بضعۀ ثارالله و اين جان حسين است

اين لال_ۀ خن_دان گلستان حسين است

اين آيه ب_ه آي_ه همه قرآن حسين است

اين جان حسين است ب_دانيد ب_دانيد!

قرآن حسين است بخواني_د بخواني_د!

خيزيد كه از اشك و شعف آينه شوئيم

چون لالۀ خندان سر هر شاخه بروئيم

پرواز كنان ت_ا حرم الله بپ_وئ_يم

مانند فرزدق بخروشيم و بگوئ_يم

ريزد ب_ه ثنايش دُر ن_اب از دهن ما

تا شام شود روز «هشام» از سخن ما

اين است كه توحيد از او يافت ولادت

دارد ب_ه وجودش ح_رم الله ارادت

داده ب_ه مقامش ز ازل كعبه شهادت

كردند به مهرش همه حجاج، عبادت

اين سي_د و مولا و امام حرمين است

اين سبط نبي، پور علي، نجلِ حسين است

اين سورۀ قدر و زُمر و يوسف و طاهاست

اين سي_د بطحا پسر سي_د بطحاست

اين ن_ور دل فاطم_ۀ ام ابي_هاست

اين نوح و خليل است و كليم است، مسيحاست

رخشنده چراغ دل هر انجمن است اين

سر ت_ا ب_ه قدم آينۀ پنج تن است اين

اي ي_وسف زهرا شده مب_هوت كمالت!

اي عرش خدا گوشه اي از قصر جلالت!

ي_ادآور خُلق نب_وي، خلق و خصالت

ب_ا آنكه ب_ود حلق_ۀ زن_جير مدالت

با آنكه ب_ه گردن اث_ر سلسله داري

آقائي و اشراف ب_ه هر سلسله داري

غير از تو كه در شام بلا خطبه بخواند

در حلقۀ زن_جير، ع_دو را ب_كشان_د

در كاخ ستم يكسره آتش بفشاند

ب_ر خاك مذلت همگان را بنشاند

تو صاحبِ فري_ادِ ت_مامِ شهدايي

بر جان ستمگر، شرر خشم خدايي

غير از تو كه در سلسلۀ سخت اسارت،

ب_ر فرق ستمكار زن_د مشت

حقارت؟

وي_ران_ه كند كاخ ستم را ب_ه اشارت؟

ت_ازد ب_ه سپاه ستم و ظلم و شرارت؟

در خطبۀ ت_و خشم خداي ازلي ب_ود

فرياد خروشان خدا صوت علي ب_ود

اي سرزده از سينۀ ه_ر نسل ن_دايت

اي زمزمۀ وحي خداون_د، صداي_ت

اسلام، رهي_نِ ن_فسِ روح فزاي_ت

در سلسله پيوسته به لب ذكر خدايت

روزي كه نبودي خبري از گل"ميثم"

شد بسته ب_ه زنجير ولايت دل"ميثم"

----------

اي بحر شرف، گهر مبارك

اي بحر شرف، گهر مبارك(ولادت)

اي شمس ضحي، قمر مبارك

اي بانوي شهر، شهر بانو

ديدار رخ پسر مبارك

اي مادر نه امام تبريك

اي نخل ولا ثمر مبارك

اين دسته گل حسين بر تو

از خالق دادگر مبارك

اين آيت محكم حسين است

قرآن مجسم حسين است

خورشيد سپهر پرور است اين

يا عبد خداي منظر است اين

دوم علي حسين زهرا

سر تا به قدم پيمبر است اين

لبخند بزن به ماه رويش

زيرا كه حسين ديگر است اين

دردانة چار بحر توحيد

منظومة هشت اختر است اين

اين سيد كل ساجدين است

مولاي همه مجاهدين است

شعبان به ولادتش معظّم

قرآن به ولايتش منظّم

در هر ورق صحيفة او

قرآن نخوانده اي مجسّم

خوانند فرشتگان

ثنايش

مانند دعاي نور با هم

بخشد به دعا تلاوتش روح

همچون نفس مسيح مريم

رويش كه بهشت عالمين است

گلخانة بوسة حسين است

گل آينه دار خلق و خويش

دل تشنة كوثر سبويش

در طور دعا، هزار موسي

مدهوش به شوق گفتگويش

دست همه اوليا به دامن

چشم همه انبيا به سويش

لبخند زند عزيز زهرا

هر صبح به بوستان رويش

جان مست نواي دلنوازش

آغوش حسين مهد نازش

اي آينة جمال سرمد

سر تا به قدم تمام احمد

فرزند حسين، نجل زهرا

سجاد، علي، ابا محمد

تو دست خدا و گردش چرخ

پيداست كه با يَد تو بايد

از خالق ذوالجلال و از خلق

بر جان و تنت سلام بي حد

مشتاق نياز بي نيازت

سجادة عشق جانمازت

قرآن خط حسن نازنينت

گلبوسة سجده بر جبينت

تنها نه ملائكه، خدا هم

مشتاق دعاي دلنشينت

هم روي ملك در آستانت

هم دست خدا در آستينت

هنگام دعا صداي آمين

خيزد ز يسار تا يمينت

تكبير و قيام سر فرازت

جبريل مكبِّر نمازت

اي در دهنت زبان قرآن

وي هر سخنت بيان قرآن

هم صورت تو صحيفة نور

هم در

تن تو است جان قرآن

هم ميوه و هم درخت توحيد

هم روحي و هم روان قرآن

اركان تو كعبة ولايت

رخسار تو بوستان قرآن

آمين خداست در دعايت

وحي است تمام خطبه هايت

فرماندة ملك لامكاني

سلطان زمين و آسماني

در پيكر شرع روح روحي

در جسم نماز جان جاني

معصوم ششم وليِّ چارم

مولا و امام انس و جاني

در تنگي حلقه هاي زنجير

بخشنده به وسعت جهاني

تو كل وجود را امامي

در سلسله هم امير شامي

اي قلة عرش جايگاهت

جنّ و بشر و ملك سپاهت

در دايرة خرابة شام

بر وسعت آسمان نگاهت

چون سير كني به سوي معبود

بال ملك است فرش راهت

با رفتن گوشة خرابه

كي كم شود از جلال و جاهت؟

تو مظهر حيّ داور استي

از وهم بشر فراتر استي

اي سجدة عرشيان به خاكت

اي روح خدا به جسم پاكت

تو سلسله دار عالم استي

از سلسلة عدو چه باكت

صد مصر وجود خاك راهت

صد يوسف مصر سينه چاكت

تا هست لواي عدل بر پا

هستند ستمگران هلاكت

اوصاف تو بر زبان ميثم

باشد به بدن روان ميثم

----------

اي شمس ولايت! قمرت باد مبارك

اي شمس

ولايت! قمرت باد مبارك(ولادت)

اي بهر كرامت! گهرت باد مبارك

اي پنجم شعبان! سحرت باد مبارك

اي مادر ايران! پسرت باد مبارك

آيين_ۀ حسن ازل__ي زاده اي امشب

در كعبۀ توحيد، علي زاده اي امشب

****

بنگر به سرِ دست، جمال ازلي را

چارم وصي احمد و نجل سه ولي را

خورشيد فروزندۀ انوار جلي را

رخسار علي بن حسين بن علي را

ديدار حسين دگرت باد مبارك

ميلاد گرامي پسرت باد مبارك

اين فرش نشيني است كه خود عرش مقام است

اين حمد و ركوع است و سجود است و قيام است

اين قائمۀ دائمۀ هفت نظام است

اين نجل سه مولا پدر هشت امام است

ما را نه همين در حرمش روي نياز است

بر دامن او دست ه_مه خل_ق، دراز است

****

قرآن حسين بن علي مصحف رويش

جان دو جهان بسته به يك تار ز مويش

خورشيد برد سجده به خاك سركويش

حق است اگر خضر چكد ز آب وضويش

ان_وار خ_دا م_وج زن_د در جلواتش

از خالق و از خلق درود و صلواتش

****

اين يوسف زهرا پسر يوسف زهراست

در چرخ ولايت قمر يوسف زهراست

در بحر امامت گهر يوسف زهراست

در سلسله پيغامبر يوسف زهراست

در قافل_ه م_ولاست هم_ه قافل_ه ها را

در سلسله يار است همه سلسله ها را

****

در هر طپش قلب بوَد ذكر خدايش

پيوسته دعا منتظر حال دعايش

دل هاي حسيني همگان صحن و سرايش

گل

بوسۀ جبريل به خاكِ كفِ پايش

والله اگ__ر حك_م ز داور بستاند

داند كه در از قلعۀ خيبر بستاند

****

فرزند شهادت، پدر صبر و شكيب است

مولاي وجود است، نگوييد غريب است

بيمار نخوانيد، طبيب است، طبيب است

مانند علي نيز خطيب است، خطيب است

گفتار رسايش چو شنيدند صحابه

گفتند علي خوانَد در كوفه خطابه

اي بوسه زده خون خدا بر دهن تو

اي مثل نبي وحي الهي سخن تو

تو شمع و همه خلق جهان انجمن تو

يوسف شده دلباختۀ پيرهن تو

درياست جگر تشنۀ اشك بصر تو

گرديده اجابت همه جا دور سر تو

****

ياس نبوي، لالۀ حمرا به تو نازد

نخل رطب و سينۀ صحرا به تو نازد

بر نيزه سر يوسف زهرا به تو نازد

هم فاطمه، هم زينب كبرا به تو نازد

در عي_ن اس_ارت ب_ه همه خلق اميري

خصم است اسير تو كه گفته تو اسيري

****

اوصاف تو بيرون بوَد از حد و شماره

هر لحظۀ تو در نظر ماست هزاره

از ماست اطاعت، ز تو يك لحظه اشاره

عالم همه بر جود تو دارند نظاره

زنجير به فرمان تو پيچيد به دستت

بالله قس_م ن_ام اسي_ر است شكستت

****

بي اذن تو بر تو نرسد سنگ لب بام

گر حكم كني شام شود تيره تر از شام

در سلسله صدسلسله با يك نگهت رام

معراج چهل روزۀ تو برتر از

اوهام

پيغامب__ر خ___ون ام__ام شه__دايي

هر سو كه كني روي در آغوش خدايي

****

اي ملك خداوند تعالي حرم تو

اي عالم هستي همه ظرف كرم تو

جان يافته عيساي مسيحا ز دم تو

خوبان دو عالم همه خاك قدم تو

«ميثم» كه بوَد دست گداييش به سويت

آيين__ۀ دل شست_ه ب_ه خ_اك سر كويت

----------

باز در بح_ر ولاي_ت گه_ري پي_دا شد

باز در بح_ر ولاي_ت گه_ري پي_دا شد(ولادت)

ابر، يك سو شد و قرص قمري پيدا شد

گلشن عش_ق و امي_دِ پس_ر فاطمه را

الله الله! چ__ه مب_ارك ثم_ري پيدا شد

يك صدا خنده زنان اهل سماوات و زمين

هم_ه گفتن_د حسين دگ_ري پي_دا شد

ياحسين اي پسر فاطمه چشمت روشن

ذكر و تسبيح و دعا را پدري پي_دا شد

يم توحيد به جوش آمد و در دامن آن

صدفي گشت عيان و گهري پي_دا شد

همه خوبان جهان يكسره كردند اقرار

كه ز خوبان جهان خوب تري پيدا شد

روي حق روي نبي روي امامان يكسر

هم_ه در صورت زيب_اپسري پيدا شد

مژده اي اه_ل ت_ولا ش_ب ميلاد آمد

جان بگريد به كف حضرت سجاد آمد

سورۀ ن_ور حسين ب_ن عل_ي سيم_ايش

دو جه_ان شيفتۀ حسن جه_ان آرايش

چشم مادر به تماشاي جمالش روشن

ج_اي گل بوسۀ بابا ب_ه همۀ اعضايش

نقش فرقان محمد خط و خال و حسنش

ج_اي پيشان_ي جبريل به خاك پايش

شج_ر ن_ور ب__ود آيت__ي از جل_وۀ رخ

ملك العرش ب_ود بن_ده و او مولايش

اين همان سورۀ

طور است و كتاب مستور

كه ب_ود ق_لب حسين بن علي سينايش

پاي داوود پيمب_ر ب_ه زمين مي چسبد

گ_ر ب_ه هنگ_ام تض_رع شنود آوايش

نور بر عرش كند سر ز مناجات شبش

روح بخش_د بر وي با دم روح افزايش

پاي تا سر ق_د و ب_الاي علي را بيند

چشم بابا ب_ه تم_اشاي قد و بالايش

معني پنج كتاب است نهان در نفسش

چ_ارده س_ورۀ ن_ور است رخ زيبايش

به ج_لال و ش_رف و قدر ندارد همتا

در همه عالم چون خالق بي همتايش

نه عجب عالم اگر گردد فرمانبر او

ابر ب_ارد ب_ه من_اجات غ_لام در او

****

روي او مصحف قدر و شرفش پيغمبر

گوه_ر چ_ار ي_م ن_ور و ي_م هفت گه_ر

است_لام حج_رش ك_ور كند چشم هشام

كعب_ه دور س_ر او گ_ردد ب_ا حجر و حجر

مي ت_وان در غل و زنجي_ر بگيرد چو علي

ب__ا دو ان_گشت ي_داللّه__ي در از خيب__ر

ك_رم و ج__ود ب_ود سائ__ل پش_ت در او

ش_رف و ق_در به خ_اك ق_دمش آرد سر

حلقۀ سلسل_ه در حلق_ۀ فرمان وي است

سن_گ ب_ر ل_ب بامن__د از او فرم__ان بر

اين خليلي است كه با هر سخنش بت شكند

احتياجش نه ب_ه دست است نه بازو نه تبر

اوست آن بنده كه چون پاي نهد در محراب

در نم_از شبش از ه_وش رود م_رغ سحر

اين توانمند خطيبي ست كه در مسجد شام

بر س_ر تخت ست_م بشكن_د از خصم، كمر

اين رسولي ست كه

بوده است چهل معراجش

س_وي معب_ود ب__ه دنب_ال س_ر پ_اك پدر

چه روي ناقۀ عري_ان چه به ويرانۀ شام

اين امام است امام است امام است امام

****

اين امامي ست كه همگام امام شهداست

پدر حلم و رضا و پس_ر خ_ون خداست

موج در موج ب_ود لنگ_ر كشت_ي نجات

گام در گام همه شعلۀ مصباح هداست

در عنايت كم_ي از كفۀ ج_ودش عالم

در حقيقت نمي از قطرۀ علمش درياست

طاعت خلق سماوات و زمين بي مهرش

به خ_دا روز قي_امت سن_د بي امضاست

اين خدا نيست خدا نيست خدا مي داند

طلعت غي_ب در آين_ۀ رويش پي_داست

ب__ي جهت س_دِّ رهِ زائ__ر او گرديدن_د

ح_رم حض_رت سجاد، بقي_ع دل ماست

اين علي بن حسين است كه با فريادش

همه جا كرب و بلا و همه دم عاشوراست

ت_ا خدايي خداون_د، ام_ام است به خلق

ب_ه خداي_ي خدايي كه جهان را آراست

«ميثما!» از سخن مدح، فراتر خوانش

اين كتابي ست كه هرگز نبود پايانش

----------

باز ياران عيد ديدار جمال يار شد

باز ياران عيد ديدار جمال يار شد(ولادت)

باز فصل رؤيت مهر رخ دلدار شد

باز مُلك كبريا شد غرق در درياي نور

باز ميلاد حسين بن علي تكرار شد

جان به كف گيريد جانان مي رسد از كوه نور

ديده بگشاييد اينك لحظۀ ديدار شد

چشم ثارالله روشن شد به رخسار علي

دامن شعبان، بهار از اين گل رخسار شد

بر گل رخسار، لبخندت مبارك ياحسين

ليلۀ مي_لاد فرزن_دت مب__ارك ياحسين

مرحبا اي ماه شعبان آفتاب

آورده اي

آفتاب روي حق را بي نقاب آورده اي

شهربانو اين كه در آغوش بگرفتي علي است؟

يا دوباره احمد ختمي مآب آورده اي

بوي عطر احمدي بر آسمان سر مي كشد

بلكه بر گل هاي زهرايي گلاب آورده اي

بر حسين بن علي زادي علي بن الحسين

يا مگر از كعبه امشب بوتراب آورده اي

م_ادر اي_رانِ اه_ل البيت، م__ام نُه امام

اي عروس فاطمه از فاطمه بادت سلام

اين پسر سر تا قدم جان حسين بن علي است

اين پسر نور است و فرقان حسين بن علي است

اين پسر يك باغ لاله از بهشت فاطمه است

اين پسر روح است و ريحان حسين بن علي است

اين به روي شانۀ باباست قرص آفتاب

اين به روي دست، قرآن حسين بن علي است

اين پسر ياسين و طاها، اين پسر والشمس و طور

اين پسر نور است و فرقان حسين بن علي است

ن_ور ه_م گردي_ده مبه_وت رخ نورانيش

جاي لب هاي علي پيداست بر پيشانيش

مرغ شب هر شب بوَد محو مناجات شبش

ذات رب العالمين مشتاقِ يارب ياربش

هر نفس دارد هزاران ذكر در عمق وجود

بلكه آني نام معبودش نيفتد از لبش

شب كه در محراب مشغول مناجات و دعاست

آسمان پيچد به خود در شعلۀ تاب و تبش

جان من جان همه ذريه و ام و ابم

خاك درگاه وي و ذريه و ام و ابش

با مناجاتش دل شب، ديده را دريا كنيد

در مض_امين دعايش وحي را پيدا كنيد

اوج پروازش سماوات و نمازش بر زمين

روح در

آغوش حق بر دامن خاكش جبين

بس كه زينت داد در حال نمازش بر نماز

از خدا آمد ندايش «انت زين العابدين»

شب كه از خوف خدا تا صبح چشمش مي گريست

زنده مي شد ياد شب هاي اميرالمؤمنين

خط او مشي من است و مهر او دين من است

دين همين است و همين است و همين است و همين

ب__ا ولاي او سرشت__ه از ازل آب و گِلم

واي اگر يك لحظه مهر او نباشد در دلم

اي به زنجير اسارت ملك هستي را امير

حلقۀ زنجيرها در حلقۀ عشقت اسير

اي خدا را شير اي فرزند شير كبريا

شيري و در حلقۀ زنجير هم شير است شير

پاي تو بر ناقۀ عريان به چشم آسمان

دست تو در حلقۀ زنجير ما را دستگير

من نمي گويم خدايي، بنده اي چون بنده اي؟

هم كريمي هم عظيمي هم سميعي هم بصير

عبد ذات كبريايي كبريايي مي كني

در مقام بندگي كار خدايي مي كني

گوش جان ها پُر بوَد پيوسته از آواي تو

شام مي لرزد هنوز از خطبۀ غراي تو

از سرشگ چشم گريانت وضو گيرد نماز

اي وضوي بندگي از خون ساق پاي تو

خطبۀ ناب تو را نازم كه در طشت طلا

گفت بابا آفرين بر منطق گوياي تو

از زمين كربلا تا شام از بالاي ني

چشم ثارالله بودي بر قد و بالاي تو

ت__و س__وار ناق_ۀ عري_ان حسين ديگري

هم حسيني هم حسن هم احمدي هم حيدري

اي بيابان بقيعت

وسعت دل هاي ما

پيش تر از آفرينش رهبر و مولاي ما

هم فروغ ماه رويت خوب تر از آفتاب

هم خيال باغ حسنت جنةالاعلاي ما

ذكر تو توحيد ما تهليل ما تكبير ما

حبّ تو ايمان ما دنياي ما عقباي ما

نيست در صحراي محشر وحشتي از تيرگي

تا درخشد پرتو مهر تو از سيماي ما

وصف تو ذكر خوش ليل و نهار «ميثم» است

مه_ر ت_و روز ج_زا دار و ن__دار «ميثم» است

----------

بحر موّاج ولا را گهري پيدا شد

بحر موّاج ولا را گهري پيدا شد (ولادت)

آسمانهاي شرف را قمري پيدا شد

پدر پير خرد را پسري پيدا شد

همه گفتند حسين دگري پيدا شد

مژده اي اهل ولا، باز ولي آمده است

كه علّي بن حسين بن علي آمده است

ماه امشب عرق شرم ز پيشاني ريخت

مهر انوار خود از بهر گل افشاني ريخت

آسمان از سر و رو، اختر نوراني ريخت

نقل در مقدم آن بانوي ايراني ريخت

اختر كشور ايران به جهان ماه آورد

-قرص خورشيد به هنگام سحرگاه آورد

دخت ايران كه به خلق دو جهان مام آمد

اختر عزّو جلالش به لب بام آمد

ذره اي بود كه بهتر ز مه تام آمد

شهربانو كه جهان بانوي اسلام آمد

پسري زاده كه عيساست ز جان پا بستش

مي سزد مريم اگر بوسه زند بر دستش

پسري زاده علي نام و محمّد مرآت

چه پسر خاك رهش آبروي آب حيات

چه پسر عبد خدا و

بخدا جلوة ذات

به كمال و به جلال و به جمالش صلوات

يوسف فاطمه را نور دو عين آورده

يا حسين دگري بهر حسين آورده

اين پسر دسته گلِ دسته گلِ ياسين است

اين پسر طوطي گلخانة عليّين است

اين پسر جان حسين است و روان دين است

فاطمي روي علي خوي و نبي آئين است

اين پسر كعبه و چشم همگام زمزم اوست

زندگي بخش همه عالم و آدم، دم اوست

اين كريمي است كه دشمن همه شرمندة اوست

اين اسيري است كه آزادي، يك بندة اوست

اين خطيبي است كه خون شهدا زندة اوست

اين خدا نيست ولي خلق جهان بندة اوست

اين تجلّاي جمال ازلي مي باشد

اين علي بن حسين بن علي مي باشد

در سپهر عظمت ماه تمامش گويند

شجر و كوه و در و دشت سلامش گويند

جن و انس و ملك و حور امامش گويند

گرچه دشنام بدروازه شامش گويند

حبل ايمان همه از رشته قنداقه اوست

سرمه چشم ملك خاك ره ناقة اوست

مخزن سرّ الهيست دل آگاهش

حوريان فيض گرفتند ز خاك راهش

رخ گل انداخته از بوسة ثارالهش

زينب فاطمه مبهوت جلال و جاهش

اين همان است كه هستش چو به تاراج رود

دست در سلسله با ناله بمعراج رود

اين كه خورشيد غبار كف پايش گردد

-اين كه گردون سپر تير بلايش گردد

اين كه جان ملك الحاج فدايش گردد

قتلگه مروه و ويرانه صفايش

گردد

آفرينش همه بر دامن او چنگ زنند

غم ندارد ز سر بامش اگر سنگ زنند

عشق و آزادي و ايثار و وفا مكتب او

بين طوفان بلا ذكر خدا بر لب او

ميدهد جان به مَلَك زمزمة يا رب او

غل و زنجير شده محو نماز شب او

در غل جامعه از جامعه مي بود جدا

پاي تا فرق خدا بود خدا بود خدا

اينكه هر سلسله را بار غمش بر دوش است

گرچه نيش از همگان ديده كلامش نوش است

خطبه اش اهل ولا را همه جا در گوش است

مسجد شام هنوز از سخنش مدهوش است

تا ابد از دم او در نظر خصم اله

مسجد شام سياه است سياه است سياه

اي كه افراشته خود را به نماز تو، نماز

وي بدرگاه تو آورده دعا روي نياز

به سر كوي تو ارواح رسل در پرواز

-زلف حورا كشد از حلقة زنجير تو ناز

خرّم از آب و گل عشق تو آب و گل هاست

جان مائي و گلستان بقيعت دل ماست

گلشن سبز محبت گلي از دامن تو

-روزيِ عالمين خوشه اي از خرمن تو

جان خلق دو جهان باد فداي تن تو

دست هر سلسله بر سلسلة گردن تو

باغ عشق از گهر اشك تو آبادي يافت

وز اسيريّ تو آزادگي آزادي يافت

من كي ام؟ ذاكر و مدّاح و ثناگوي تواَم

فارغ از خود شده مشغول هياهوي تواَم

پرورش يافتة خاك سر كوي تواَم

سايه پرورده اي از سر و لب جوي تواَم

اي به يك نيم نگه برده دل عالم را

دستگيري كن در روز جزا «ميثم» را

----------

پنجم ماه، مه چاردهي جلوه گر است

پنجم ماه، مه چاردهي جلوه گر است(ولادت)

كه زخورشيد فروزنده، فروزنده تر است

شهربانو كه جهان محو جلالش گشته

پسري زاده كه بر خلق دو عالم پدر است

چه پسر ثاني حيدر چجه پسر جان حسين

چه پسر آينۀ طلعت خيرالبشر است

پسري رشك ملك يا ملكي فوق بشر

هم از اين پاك تر است و هم از آن خوبتر است

اين پسر كيست علي بن حسين بن عليست

كه حسين بن علي نيز از او مفتخر است

خبر از ليلۀ ميلاد امامي دادند

كه زاسرار همه خلق جهان با خبر است

اين چراغي است كه در دست حسين بن علي

همه دم نورفشان و همه جا جلوه گر است

اين خوشان يم فيضي است كه هر قطرۀ آن

ارزشش بيشتر از عقد هزاران گهر است

اين سپهري است كه هر اختر تابندۀ آن

مشعل ديدۀ نوراني شمس و قمر است

اين خليلي است كه در صفحۀ بتخانۀ شام

بازويش بت شكن و خطبۀ نابش تبر است

اين همان عبد خدا شوكت احمد سيماست

كه عبادات وي از طاعت كونين، سر است

اين اسيري است كه آزادي، افتاده به پاش

اين شهيدي است، كه نخل شهدا را ثمر است

به حسين بي علي سيّد احرار قسم

اين علي بن حسين

است و حسيني دگر است

اين بود زمزم و مسعي و صفا و مروه

اين منا و عرفات است و مقام و حجر است

همه گل هاي نبي گشت خزان و پس از آن

هر چه دادند به شيعه همه از اين شجر است

يا او باش كه عالم همه يار تو شوند

مهر او جوي كه بر آتش دوزخ سپر است

اوست معصوم ششم حجّت چارم، سجّاد

كه به خاك قدمش سجدۀ اهل نظر است

ار چه در سلسله بينيش خدا مي داند

بسته در سلسله اش پاي قضا و قدر است

چشم دوزد به نماز شب او شب، هر شب

گوش در پاي دعاي سحر او سحر است

به دعاي شب و اشك سحر او سوگند

كه نماز از نفسش معتبر و مفتخر است

نرگس ديده و سرو قد و مرآت جمال

همه تصوير خداي احد دادگر است

به خدا طاعت كونين و نماز ثقلين

بي ولايش همه در حشر هبا و هدر است

گر به صد مهر دهي ذرّه اي از مهر ورا

به خداوند قسم بيع و شرائت ضرر است

ذكر و تسبيح و مناجات و نماز و روزه

بي ولايش همگي هيزم پيش شر يا تبر است

جدّ او ختم رسل مام گرامي زهرا

سه وصي را پسر و هفت ولي را پدر است

او كه باران به تمنّاي غلامش بارد

او كه بر ابر به فرمان خدا راهبر است

او كه با

تيغ زبان معجز حيدر دارد

او كه سر تا قدم آئينۀ پيغامبر است

او كه چون فاطمه در عزّت و در قدر و شرف

او كه در شور، شبير و به شجاعت شبر است

عاجز از يافتن رتبۀ والاش ملك

لال از گفتن اوصاف كمالش بشر است

من كجا منقبت حضرت سجّاد كجا

ذرّه از وسعت خورشيد كجا باخبر است؟

جنّت از روضۀ جود و كرمش دسته گلي

دوزخ از آتش خشم و غضبش يك شرر است

بوسه بر سلسلۀ گردن او بايد زد

كه به هر حلقه دو صد آيت فتح و ظفر است

شام، بويرانۀ شام و چه در آغوش حسين (عليه السلام)

اين امامي است كه روح القدسش خاك در است

نخل (ميثم) كه همه سبز به فيض دم اوست

به ولاي علي (عليه السلام) و آل علي (عليه السلام) بارور است

در كتاب نور، آيت محكم شد امشب

در كتاب نور، آيت محكم شد امشب(ولادت)

يا عيان مهر رخ پيغمبر اكرم شد امشب

يا دعاهم صحبت يار مسيحا دم شد امشب

يا كه عيد سيّد ذرّيه ي آدم شد امشب

شهربانوي ولايت بانوي عالم شد امشب

يا عيان در دامن پاكش گُل مريم شد امشب

طلعت خورششيد عالمتاب دين بادا مبارك

ليله ي ميلاد زين العابدين بادا مبارك

چشم دل بي پرده امشب روي حيِّ دادگر بين

بحر رحمت را تمشا كن در آغوشش گهر بين

بر فراز شانه ي شمس ولا قرص قمر بين

چارده معصوم را پيدا ودر آن

نور بصر بين

در بهشت وحي رو كن نخل قرآن را ثمر بين

گر نمي بيني خدا نور خدا را جلوه گر بين

در فروغ روي وجه الله اعظم منجلي شو

محو رخسار عليّ بن حسين بن علي شو

بانوي بيت الولا! ميلادت فرزندت مبارك

بر رخ آن نازنين فرزند، لبخندت مبارك

يا حسين! آيينه ي بي مثل و مانندت مبارك

اندر آن آيينه ديدار خداوندت مبارك

چشم روشن، لعل خندان، قلب خرسندت مبارك

ديدن ماه رخ فرزند، دلبندت مبارك

روح عترت جان قرآن را به بر بگرفتي امشب

پاي تا سر كلّ قرآن را به بر بگرفتي امشب

اين همان مولود مسعود است كاندر مهد نازش

شور مي بخشد به هستي با خدا راز و نيازش

سر كشد از عمق جان ها نغمه ي سوز و گدازش

عابدان ساجدان تا صبح محشر سرفرازش

انت زين العابدين آيد ندا وقت نمازش

روح حقّ بي پرده بيند با دو چشم نيم بازش

بنده ي معبود خلق و خلق عالم بنده ي او

وسعت دريا شود گم در كف بخشنده ي او

مي تراود خُلق و خوي مصطفي در خنده ي او

زهد و تقوا و مناجات و عبادت زنده ي او

دشمن از جود و عطا و خُلق خوش شرمنده ي او

شهرياران بنده گان سر به زير افكنده ي او

گر زند لبخند مي خوانند ختم المرسلينش

ور بخواند خطبه مي گويم اميرالمؤمنينش

ركن اسود مس زند پر

در هواي استلامش

كعبه قامت بسته پيشاپيش بر عرض سلامش

هر كه بي مهرش كند حجّ چشمه ي زمزم حرامش

خانه جاي خود كه صاحب خانه گيرد احترامش

ني عجب گر آسمان بارد به فرمان غلامش

نيست حاجت تا كند تعريف و بشناسد هشامش

ريگ مشعر، كوه مكّه سنگ كعبه، آب زمزم

اي زبان! همچون فرزدق فتح كن ملك سخن را

اي قلم! لبريز كن از جوهر عرفان دهن را

اي مضامين! همزبان گرديد مرغ طبع من را

با نواي من به وجد آريد اينك انجمن را

تا بگويم مدح آن چارم وليِّ ذوالمنن را

ميوه ي قلب حسين و نور چشم بوالحسن را

كيست او سجّاد اهل البيت و ثارالله ثاني

قد، قيامت كف، كرامت رخ، كتاب آسماني

اي شفاي ديده ي بيمار دل از خاك كويت

آيه هاي نور نقش مصحف زيباي رويت

دوست و دشمن خجل از خصلت وخوي نكويت

قبله ي حُجّاجي و چشم حرم باشد به سويت

جان خوبان دو عالم بسته بر يك تار مويت

خضر مي رويد به جاي لاله از اطراف جويت

اي همه عالم فدايت كلّ خلقت خاك پايت

خسروان گيرند عنوان گدايي از گدايت

استقامت گشته در تاريخ صبرت راست قامت

بردباري كرده بر خاك سر كويت اقامت

شام با نطق تو شد لبريز از شور قيامت

يافته دين خدا از زخم زنجيرت سلامت

تا ابد بالد به صبر حلم و ايثارت امامت

سائل كوي تو بخشيده

كرامت را كرامت

با اسارت سير كلّ عالم لاهوت كرده

زخم هاي پيكرت زنجير را ميهوت كرده

لحظه اي از عمر تو نگذشته بي ذكر و عبادت

بر لبت پيوسته آيات الهي كرده عادت

حلقه ي زنجير را با پيكرت عرض ارادت

ظلم شد بر تو فزون و كم نشد از تو سيادت

داد دشمن بر جلال و عزّت و قدرت شهادت

با شهامت با شجاعت با فصاحت با رشادت

بر تمام شاميان منشور خود اعلام كردي

شام را بر چشم شاه شام همچون شام كردي

گر چه دستت بسته بود از عمق جان فرياد كردي

تا نفس ها را زحبس سينه ها آزاد كردي

كربلاي ديگري در شام غم بنياد كردي

در غل و زنجير جنگي سخت با بيداد كردي

قلب زهرا و اميرالمؤمنين را شاد كردي

شام را نه ملك هستي را حسين آباد كردي

خصم را مغلوب با فرياد ظالم سوز كردي

بلكه با يك خطبه ثارالله را پيروز كردي

اي به صحرا نخل ها سرشبز از اشگ شب تو

اي خدا باليده بر آهنگ يارب يارب تو

اي تمام سينه ها كانوني از تاب و تب تو

ذكر حقّ در اوج غم يك دم نيفتاد از لب تو

گر همه عالم شود فاني نميرد مكتب تو

مي درخشد بهتر از درخشيد خورشيد گردون كوكب تو

دست حقّ ، بازوي حيدر، خُلق احمد، را تو داري

بر فراز ناقه معراج محمّد (صلي الله عليه و آله)

را تو داري

اي بيقع بي چراغت كربلاي ديگر ما

اشگ تو تا صبح محشر جاري از چشم تر ما

مهر تو خوش زجان پاك ما در پيكر ما

داغ عشق تو مدال سينه ي غم پرور ما

سيّد ما، سرور ما، اسوه ي ما، رهبر ما

طوف ديدار بقيع توست حجّ اكبر ما

كم نگردد از مقام و عزّت و جاه رفيعت

گر شود هر سال «ميثم» خاك زوّار بقيعت

----------

سحر گه ماه، بهر خاك بوسي بر زمين آمد

سحر گه ماه، بهر خاك بوسي بر زمين آمد(ولادت)

زمين خرّم تر و زيباتر از خلد برين آمد

جهان بر خود بناز لمشب كه يار نازنين آمد

عبادت چشم تو روشن كه زين العابدين آمد

ملك خندان، فضا روشن، دل اهل ولا روشن

همه ارض و سما روشن همه ملك خدا روشن

كه امشب شهربانو شهريار عالم آورده

خداي ذوالمنن شمس ولايت را قمر داده

درخت طور سيناي امامت را ثمر داده

يم صبر و رضا و زهد و عصمت را گهر داده

سخن بي پرده گويم حقّ به ثار الله پسر داده

قيامت قدّ و بالايش، دعا مشتاق لب هايش

جمال الله، سيمايش پدر محو تماشايش

تو گويي آمنه امشب رسول اكرم آورده

علي، زهرا، محمّد (صلي الله عليه و آله) را فروغ هر دو عين است اين

پناه انس و جان فرمانرواي عالمين است اين

عبادت را اطاعت را دعا را زيب و زين است اين

فروغ ديده ي زهرا عليّ بن الحسين

است اين

خرد شاگرد تعليمش كرم مشتاق تكريمش

قَدَر مسئول تصميمش قضا خيزد به تعظيمش

سخاوت، جود، پيش بذل دست او كم آورده

الا اي بانوي ايران زمين خير البشر زادي

اميرالمؤمنين است اين و يا پيغامبر زادي

يمِ عصمت! تو بر فلك نجات امشب گهر زادي

پسر زادي نه، بلكه آفرينش را پدر زادي

تعالي الله، از خُويش سلام الله بر رويش

لسان الله ثناگويش شود دل زنده در كويش

به حقّ دامان تو بهتر زپور مريم آورده

نظام آفرينش بين و نظم و قادر منّان

پي هم آفتاب و ماه و اختر گشت نور افشان

پدرسوّم، عمو چارم، پسر در پنجم شعبان

عجب نبود گر از بابا بگيرد دل ببخشد جان

رخش جنّت، لبش كوثر، كفش دريا، قدش محشر

ز سر تا پا زپا تا سر محمّد (صلي الله عليه و آله)، مجتبي، حيدر

زهر دم بر هزاران عيسي مريم دم آورده

كند كار مسيحا با دعا لب هاي شيرينش

گرفته آسمان دست دعا در پاي آمينش

ثبات و صبر و ايمان و عبادت روح آيينش

نديده است و نبيند جز خدا چشم خدابينش

رُخش ريحانة الزّهرا دلش صحراي عاشورا

قيامش محشر كبري كلامش خطبه ي غرّا

دل موسي، دم عيسي جلال آدم آورده

صيحفيه بحرِ درّ از لعل لب هاي گهر زايش

مناجات و دعا و ذكر حقّ مشتاق آوايش

امير شام گرديده حقير نطق زيبايش

غل و زنجيرها گرم دعا با كلّ اعضايش

لبش را نطق موسايي دمش را فيض عيسايي

دلش چون نوح، دريايي رخش يوسف به زيبايي

هر آنچه انبيا دارند همره با هم آورده

نيايد مدحش از صدها فرزدق ها و دعبل ها

گشايد بنده اش با يك دعا از خلق، مشكل ها

مقرّ دولت عشقش نه در گِل بلكه در دل ها

چهل منزل عروجش با خدا در طَيِّ منزل ها

چه ها آن مقتدا ديده به هر منزل خدا ديده

فروغ ابتدا ديده سر از تن جدا ديده

لواي فتح آل الله از شام غم آورده

هزاران زاده ي عبد الملك خوار و حقير او

حجر، زمزم، صفا، مروه، حرم، يكسر اسير او

همه حجّاج بيت الله گداي او، فقير او

زكعبه مي رود بر عرش بانگ يا مُجير او

كليد كعبه لبخندش، مقام و حجر پابندش

خدا و خلق خرسندش، به لب ذكر خداوندش

زاشگ ديده زمزمها براي زمزم آورده

نه تنها از نماز، از صبر عاشوراي او بشنو

دعاي دلنشين، پند بشر آراي او بشنو

نواي آتشين و خطبه ي غرّاي او بشنو

قيام شام شوم و محشر كبراي او بشنو

ولايش دين و ايمانم، حديثش خوشتر از جانم

صراطش حشر و ميزانم دعايش روح و ريحانم

به وصفش ميوه ي ناياب نخل «ميثم» آورده

----------

صبحدم برج شرف را آفتابي ديگر آمد

صبحدم برج شرف را آفتابي ديگر آمد (ولادت)

آفتابي كآفتاب صبح را روشنگر آمد

بحر دين را بحر دين را گوهر آمد گوهر آمد

كشتي

توحيد را در موج طوفان لنگر آمد

چارمين فرمانرواي ملك حيّ داور آمد

چرخ گردون شرف را محور آمد محور آمد

جلوۀ حسن خداوند مبين بادا مبارك

لالۀ لبخند جبريل امين بادا مبارك

آسمان وحي بر اهل زمين بادا مبارك

در نگاه اهل حقّ حقّ اليقين بادا مبارك

ليلۀ ميلاد زين العابدين بادا مبارك

سالكان راه حق را رهبر آمد رهبر آمد

آمد آن ماهي كه صد خورشيد شد مات جمالش

قامت گردون خم از سنگيني كوه جلالش

آنچه مي خواني دعا دُرّيست از بحر كمالش

حال بخشد بر نماز و بر دعا از شور و حالش

انت زين العابدين از خالق هستي مدالش

ساجدين را ساجدين را سرور آمد سرور آمد

خلق عالم گوش با ياد لبش بهر پيامي

چرخ را سر بر قدومش تا كند كسب مقامي

ماه را رو بر بقيعش در پي عرض سلامي

اسمعي را بر درش فخر غلامي بر غلامي

خوش به حال آنكه دارد همچو آن مولا امامي

طالعش از مهر گردون برتر آمد برتر آمد

بوسه گاه يوسف زهرا لب و دست و دهانش

از ولادت تا شهادت ذكر حق ورد زبانش

زينب كبري گرفته در بغل مانند جانش

دمبدم سير الي الله از مكان تا لا مكانش

عرش رحمان قلب مؤمن دوش بابا آشيانش

همچو جان جان جهان را در برآمد در بر آمد

عابدان خوانند زين العابدين مولاي دينش

عارفان خوانند در عالم امام العارفينش

عرشيان

خوانند عرش كبريا روي زمينش

خوب برويان جهان محو جمال نازنينش

بذل حق در آستانش دست حق در آستينش

بيكسان را بيكسان را ياور آمد ياور آمد

دل ز عشق يار شد بيت الحرام الله اكبر

ريخت از شادي بهم نظم نظام الله اكبر

يك پسر اين قدر، اين جاه، اين مقام، الله اكبر

اين جلال، اين مرتبت، اين احترام، الله اكبر

پنج شعبان جلوه گر ماه تمام الله اكبر

حسن غيب كبريا را منظر آمد منظر آمد

كيستم من سائل كوي عليّ ابن الحسينم

سائل كو عاشق روي عليّ ابن الحسينم

عاشق دلبستۀ موي عليّ ابن الحسينم

بسته ي مو تشنه ي جوي عليّ ابن الحسينم

تشنه ي جو منقبت گوي عليّ ابن الحسينم

در ثنايش از بيانم گوهر آمد گوهر آمد

بي طنين خطبه اش نخل شهادت بر ندارد

بي قيامش پيكر آزاد مردي سر ندارد

بي تولاّيش هُماي قاف ايمان پر ندارد

بي دعاي او عبادت روح در پيكر ندارد

بي فروغش كس چراغي در وصف محشرل ندارد

صاحب انوار حسن داور آمد داور آمد

در اسارت سير معراج اللّهي آغاز كرده

در ميان سلسله بي سلسله پرواز كرده

با دو دست بسته بند از پاي قرآن باز كرده

و ز كلام دلنشين همچون علي اعجاز كرده

گوشه ي ويرانه بر ملك دو گيتي ناز كرده

با قيامش شام صبح محشر آمد محشر آمد

----------

محيط ن_ور را ن_ور آفريدند

محيط ن_ور را ن_ور آفريدند(ولادت)

سپاه شور را شور آفريدن_د

به خورشيد ولايت ماه دادند

بگو نورِعلي ن_ور آفريدن_د

سپهر امشب زند بر خاك، زانو

مَلَك خوان_د ثن_اي شهربان_و

خدا امشب وليّش را ولي داد

جمالي منجلي نوري جلي داد

حسين بن علي چشم تو روشن

كه امشب بر تو ذات حق علي داد

شب وجد ام_ام عال_مين است

كه ميلاد علي ابن الحسين است

جمالِ بي مثالِ داور است اي_ن

به خَلق و خُلق و خو پيغمبر است اين

حسن زادي، حسين آورده اي، يا

اميرالمؤمنين ديگر است اي_ن

ب_ه چشم ن_ور از او ن_ور بارد

جم_ال چ_ارده معص_وم دارد

به مولا جلوۀ مولا مبارك

جمال ربي الاعلي مبارك

امام چارم آوردي ب_ه دنيا

عروس حضرت زهرا مبارك

عبادت هاي حيدر ي_اد آمد

كه عيد حضرت سجاد آم_د

به چشمم نور مطلق آفريدند

ب_ه نامم ذكر ي_احق آفريدند

يقين ب_اشد مرا امشب دوباره

ب_ه سر شور فرزدق آفري_دند

سرشك شوق ريزد از دو عينم

كه مداح ع_لي اب_ن الحسينم

به صورت حُسنِ صورت آفرينش

ز صورت آفري_نش، آفري_نش

فلك خواند به لب عين الحياتش

ملك گويد به رخ حقّ اليقينش

كلام وحي ري_زد از ده_انش

دعا گل بوسه گيرد از لبانش

خدا مشتاق

يارب يارب اوست

سحر دل_دادۀ ذكر شب اوست

كل_يم الله م_دهوش تك_لّم

مسيحا زندۀ لعل لب اوست

عبادت بوسه گيرد از جبينش

خدا فرموده زين العاب_دينش

ولايت تشنۀ ج_ام ولاي_ش

همه دل هاست، دشت كربلايش

چهل پرواز از گودال تا شام

چهل معراج تا طشتِ طلايش

سفر از كبري_ا ت_ا كبريا داشت

عروجي همچو ختم الانبيا داشت

ب_ه خلقت در اسارت مقتدايي

كند در بن_دگي كار خدائ_ي

كند روز اسارت دست بسته

ز كار عالمي مشكل گشائي

فراز ن_اق_ۀ اوج اقت_دارش

زبان هنگام خطبه ذوالفقارش

كلامش همچو آيات شريفه

حماسه، روشني، حكمت، لطيفه

ب_ه دري_اي دلِ اهلِ ت_ولّا

گهر جاري است از متن صحيفه

دعاي اوست وحي آسمان_ي

معاني در معاني در معان_ي

الا سير عروجت تا سحرگاه

من الله و الي الله و م_ع الله

نهان از چشم ها اسرار خود را

علي با چاه مي گفت و تو با ماه

ت_و قرآني ت_و ايماني ت_و ديني

ت_و سر ت_ا پ_ا اميرالمؤمنيني

مزارت بيت قرب داور ماست

بقيعت كرب_لاي دي_گر ماست

به معراج عروج از خويش تا دوست

ت_ولاي شما ب_ال و پ_ر ماست

به "ميثم" از ازل شد اين عنايت

كه ب_ا مهر شما گردد ه_دايت

----------

نسي_م آورَد ب_وي عط__ر به__اران

نسي_م آورَد ب_وي عط__ر به__اران(ولادت)

فض_ا گشت_ه خ_رّم چو روي نگاران

سم__ا س__رخ تر از رخ لال__ه رويان

زمي_ن سبزت__ر از خ__ط گلع_ذاران

مل_ك مش_ك افشان_د از عطر گيسو

فلك بر زمين بارد اخت_ر چ_و ب_اران

ندا م_ي دهد م_رغ ش_ب لحظه لحظه

كه روشن شده چشمِ شب زنده داران

جم_ال خ__دا را ب__ه بي_ت ولايت

بيايي__د ي__اران ببيني__د ي__اران!

عروس محمّد علي زاد امشب

وليِ خ_دا را ول_ي زاد امشب

الا اي هم_ه خلق عالم خدا را

خدا خوانده امشب شما را شما را

برآيي__د از پ__ردۀ تيرگ__ي ها

ببيني_د ب_ي پرده روي خ_دا را

در آغوش فُلك نجات دو عالم

ببيني_د روش_ن چ_راغ هدا را

ببيني_د در ليل__ۀ پنجِ شعبان

رخِ چارمي_ن حجّتِ كبري__ا را

بگردي_د دور حري_م جم__الش

ببينيد هم مروه را هم صفا را

امام شهيدان كه جان است جان را

گرفت_ه در آغ_وش، جان جهان را

****

دل عالم_ي بست__ه ب__ر ت_ار مويش

ز شمس الضحي برده دل ماهِ رويش

حيات است مرهون عي_ن الحياتش

بقا قطره اي كوچك از آب ج_ويش

تو گوي_ي ك_ه از صب_ح روز ولادت

دمد وحي صاع_د ز ن_اي گل__ويش

ننوشي__ده م__ي، ساقي_ان بهشتي

فتادن_د مستان__ه پ__اي سب_ويش

نب_رده است تنه_ا دل دوست_ان را

كه دشمن بوَد كشتۀ

خلق و خويَش

خصالش محمّد كمالش محمّد

جلالش محمّد جمالش محمّد

****

س_لامُ عل_ي آلِ طاه__ا و ياسي__ن

به اين خلق و اين خوي و اين عزّ و تمكين

رخش مصحف فاطمه، حُسن، قرآن

پُر از «قدر»و«والليل»و«والشمس»و«والتين»

درود اله__ي ب__ر آن خُل_ق نيكو

سلام محمّد بر آن خوي شيرين

نماز از خضوعش ب_ه پ_رواز آيد

دعا از نفس هاي او بست_ه آذين

به سج_اده اش آسمان آورد سر

به ذكر دعايش خدا گويد آمين

سلام خدا بر خضوع و خشوعش

قيام و قعود و ركوع و سجودش

****

درود خداون__د ح__ي جليل__ش

به قدر و كم_ال و جمال جميلش

عجب نيست در مسلخ عشق و ايثار

اگ_ر بوس_ه ب_ر دست آرد خليلش

عج_ب نيست كز عرشۀ عرش اعلا

ط_واف آرد از چ__ارسو جبرئيلش

سلاطين غلامش، خواتين كنيزش

طواي_ف مري_دش، قبايل دخيلش

حج_ر شاه_د ع_زت و اقت__دارش

هش_ام اب_ن عبدالملك ها ذليلش

بسا تخت شاهي فرو رفت در گل

كجا حاكم گِل شود حاكم دل؟

ذل_ت هش__ام و ع__زت امام

«هش_ام» است_لام حج_ر ت_ا نمايد

در آن ازدح__ام خ__لايق نشاي__د

نه قدري كه از وي ش_ود قدردان_ي

نه كس بود تا كس بر او ره گشاي_د

ب_ه ناگ__اه ديدن__د آم__د جوان__ي

ك_ه پيوست_ه او را حَجر م_ي ستايد

گشودن__د حُجّ__اج از چ_ار سو، ره

ك_ه آن شاه_د حس_ن يكت_ا بي_ايد

يكي خواست تا سر به پايش گذارد

يك_ي رف_ت ت_ا ج_ان نثارش نمايد

يكي گفت نامش چه باشد هشاما

حسد را نگر- گفت: نشناسم او را

****

به ناگه «فرزدق» خروشيد در دم

كه: اي_ن است نجل رسول مكرم!

تو چون مي كني در مقامش تجاهل؟

من او را ب_ه از خويشتن مي شناسم

نم_از اس_ت ب_ي او گن_اه كبيره

ثواب است بي او خط_اي مسلّم

تع_اليم اس_لام از اوست ج_اري

قوانين توحي_د از اوست محكم

چراغ_ي است ب_ر قل_ۀ آفرينش

امام است ب_ر جملۀ خل_ق عالم

سلام و ركوع و سجود است از او

قنوت و قي_ام و قعود است از او

****

امام_ي اس_ت ك_و را ام_م مي شناسد

كريم_ي اس_ت ك_و را كرم مي شناسد

صفا، مروه، مسعي، حجر، حجر، زمزم

ط_واف و مط_اف و ح_رم م_ي شناسد

بياب_ان مك_ه، من_ا، خي_ف، مشعر

سم_اوات و لوح و قلم م_ي شناسد

زمين مي شناسد، زمان مي شناسد

عرب مي شناسد، عجم مي شناسد

يم و قطره و ماه و خورشيد، او را

ب_ه ذات اله__ي قس_م مي شناسد

سلام خدا بر اب و جد و مامش

مسلمان بود هر كه داند امامش

----------

مدح

اي شام، كربلاي تو يا زين العابدين

اي شام، كربلاي تو يا زين العابدين(مدح)

دل

بزم ابتلاي تو يا زين العابدين

يك عمر در فراق جوانان هاشمي

شد خونِ دل غذايِ تو يا زين العابدين

در بين خنده و كف و شادي گريستند

زنجيرها براي تو يا زين العابدين

چشم حسين و چشم شهيدان كربلا

گريند در عزاي تو يا زين العابدين

اي كاش پر شود عوض اشك چشم ما

از خون ساق پاي تو يا زين العابدين

در حيرتم كه از چه به زنجير بسته شد

دست گره گشاي تو يا زين العابدين

اي كنز مخفي ازلي يك نفر نگفت

ويرانه نيست جاي تو يا زين العابدين

آرد صداي گرية ما سر بر آسمان

از اشك بي صداي تو يا زين العابدين

تا حشر انقلاب حسين است سربلند

در پاي خطبه هاي تو يا زين العابدين

در كوچه هاي شام فقط سنگ هاي بام

بودند آشناي تو يا زين العابدين

خاشاك و سنگ و خنده و دشنام و هلهله

گرديد رونماي تو يا زين العابدين

"ميثم" سلام مي دهد از دور صبح و شام

بر صحن با صفاي تو يا زين العابدين

----------

با غل جامعه در هم بفشاريد تنم را

با غل جامعه در هم بفشاريد تنم را (مدح)

هدف سنگ نمائيد ز هر سو بدنم را

مي توان پوست بريد از تن رنجور من امّا

نتوان دوخت ز گفتار حقايق دهنم را

لالة گلبن مولاي

جوانان بهشتم

خاك ويرانه سرا كرده خزان ياسمنم را

نيزه و كعب ني و سنگ جفا بود جوابم

سر بازار شنيدند چو مردم سخنم را

راز مظلوميم آن روز شود بر همه ظاهر

كه پس از مرگ برآرند ز تن پيرهنم را

هدفم نشر پيام پدرم بود در اين ره

كه عدو كرد هدف دست و سر و پا و تنم را

به همه خلق بگوئيد كه با پيكر عريان

بوريائي كفن آمد پدر بي، كفنم را

نظم «ميثم» همه جوئيد و به هر بيت بخوانيد

قصّة غصّه و اندوه و ملال و محنم را

----------

به لب آه و به دل خون و به لب اشك بصر دارم

به لب آه و به دل خون و به لب اشك بصر دارم(مدح)

شدم چون شمع سوزان آب و آتش بر جگر دارم

دلم خون شد، نخنديد اي زنان شام بر اشكم

كه هم داغ برادر ديده، هم داغ پدر دارم

كند اختر فشاني آسمان ديده ام دائم

كه بر بالاي نيزه هيجده قرص قمردارم

عدو دست مرا بست و اسيرم برد در كوفه

نشد تا نعش بابم را ز روي خاك بردارم

تمام عمر هر جا آب بينم اشك مي ريزم

من از لب هاي خشك يوسف زهرا خبر دارم

از آن روزي كه ثار الله را كشتند لب تشنه

به ياد كام خشكش لحظه لحظه چشم تر دارم

مسافر كس چو من نَبوَد كه همراهِ سرِ بابا

چهل منزل به روي ناقه ي عريان سفردارم

از

آن روزي كه بالا رفت دود از آشيان ما

دلي از خيمه هاي سوخته سوزنده تر دارم

همه از آب رفع تشنگي كردند غير از من

كه هرجا آب نوشم بيشتر در دل شرر دارم

اگر چشمت به آب افتاد ميثم گريه كن بر من

كه آتش در دل و جان بر لب و خون در بصر دارم

دريا به ديده ي تر من گريه مي كند

دريا به ديده ي تر من گريه مي كند (مدح)

آتش ز سوز حنجر من گريه مي كند

سنگي كه ميزنند به فرقم ز روي بام

بر زخم تازۀ سر من گريه مي كند

از حلقه هاي سلسله خون مي چكد چو اشك

زنجير هم به پيكر من گريه مي كند

ريزد سرشك ديده ي اكبر به نوك ني

اينجا به من برادر من گريه مي كند

وقتي زدند خنده به اشكم زنان شام

ديدم سه ساله خواهر من گريه مي كند

رأس حسين بر همه سر مي زند ولي

چون مي رسد برابر من گريه مي كند

اي اهل شام پاي نكوبيد بر زمين

كاينجا ستاده مادر من گريه مي كند

تا روز حشر هر كه به گُل مي كند نگاه

بر لاله هاي پرپر من گريه مي كند

زنهاي شام هلهله و خنده مي كنند

جايي كه جدّ اطهر من گريه مي كند

بگذار ظالمانه بخندند شاميان

«ميثم» كه هست ذاكر من گريه مي كند

----------

سر، خاك كف پاي تو يا حضرت سجاد

سر، خاك كف پاي تو يا حضرت سجاد(مدح)

جان، مست تولّاي تو يا حضرت سجاد

دل غرق تجلّاي تو يا حضرت سجاد

دست من و اعطاي تو يا حضرت سجاد

پرواز دهد ذكر تو تا عرش دعا را

جنت، شنود از نفست بوي خدا را

تو وجه خدا، دست خدا، چشم خدايي

تو روح دعا، بال دعا، قلب دعايي

تو كعبه و تو زمزم و تو سعي و صفايي

تو مشعر و خيف و عرفاتي و منايي

تا دور تو اي كعبه مقصود نگردند

حج_اج، ط_واف ح_رم الله نك_ردند

اي آب بقا، قطره اي از آب وضويت

وي خضر نبي، نخله سبزي، لب جويت

گلبوسۀ جان دو جهان بر گل رويت

ارباب دعا چشم گشودند به سويت

خورشيد دو گيتي مه هر انجمني تو

آئين_ه زه_را و حسي_ن و حسن_ي تو

مهر تو همه خيل رسل راست وظيفه

گفتار تو در لوح الهي است لطيفه

بر لعل لبت، بوسۀ آيات شريفه

مصحف، بود از فاطمه و از تو، صحيفه

اول عل_ي از سلسل_ۀ خيرالانامي

چارم ولي حق پدر هشت امامي

تو نور فروزندۀ مصباح هدايي

سر سلسلۀ نسل امام شهدايي

والله تو، پيغامبرِ خون خدايي

همسنگر سرهاي ز تن گشته جدايي

هر چند كه بر گردن خود، سلسله داري

ج_ا در دل بشكست_ۀ ه_ر سلسله داري

پرواز كند طاير وحي از چمن تو

شمشير خدا خطبۀ دشمن شكن تو

افسوس كه شد سنگ جواب سخن تو

زنجير كند گريه به زخم بدن تو

بس گل، كه به سر ريخت ز سنگ لب بامت

افس_وس ك__ه بردن_د ب__ه ويران_ۀ ش__امت

غير تو كه اي يوسف زهراي شهيده

گرديده پيام آور سرهاي

بريده

جاي صلوات از همه دشنام شنيده

خون دلش از حلقۀ زنجير چكيده؟

گيرم كه عدو برد سوي شام خرابت

اي كاش نم_ي برد سوي بزم شرابت

اي طاير رحمت، ز چه رو بال و پرت سوخت

هر لحظه دل از شعلۀ داغ دگرت سوخت

افسوس كه در ماه محرّم، جگرت سوخت

از زهر جفا يكسره پا تا به سرت سوخت

يك كرب و بلا سوز، دلت بود به سينه

تا كرب و ب_لا شد ز غمت شهر مدينه

عمري به دل سوخته ات، سوز نهان بود

خون جگرت، دم به دم از ديده، روان بود

چشمت به عزاي شهدا، اشكْفشان بود

از كعب ني اَت، بر بدن خسته نشان بود

در غسل تو ياران ز جگر آه كشيدند

ب_ر پيك__ر پاك_ت اثر سلسله ديدند

هر شب دل زارم شده، زوّار بقيعت

اي كاش نهم چهره به ديوار بقيعت

چون شمع بسوزم به شب تار بقيعت

خون گريه كنم، لحظۀ ديدار بقيعت

گيرم ب_ه دل شب ز دل خاك سراغت

گريم به تو و تربت بي شمع و چراغت

من ميثم دلسوختۀ زار شمايم

خاك قدم ميثم تمّار شمايم

شرمنده كه با هيچ، خريدار شمايم

هر چند بدم، عبد گنهكار شمايم

نامم ز ره لطف به خاطر بسپاريد

در مصحف صدّيقۀ كبري بنگاريد

----------

شب هاي غربت تو گذشت و سحر نداشت

شب هاي غربت تو گذشت و سحر نداشت(مدح)

حتي سحر غم از دل تو دست برنداشت

در حي_رتم ك_ه سلسله آهنين مگ_ر

جايي ز زخم گردن تو خوب تر نداشت

زخم تن تو را همه ديدند و هيچكس

غير از خدا ز زخم درونت خبر نداشت

دنيا چه كرد با تو كه هجده عزيز تو

تن هايشان به روي زمين بود، سر نداشت

سنگت زدند ب_ر سر بازارهاي شام

با آنكه جز تو يوسف زهرا پسر نداشت

هج_ده س_ر بري_ده برايت گريستند

آهت هنوز در دل دشمن اثر نداشت

سوزم بر آن عزيز كه در آفتاب سوخت

يك سايبان به جز سرِ پاكِ پدر داشت

ح_ال ت_و ب_ود در دل گ_ودال قتلگاه

چون بسملي كه بال زد و بال و پر نداشت

مهم_ان ش_ام ب_ودي و بهر تو ميزبان

جز گوشة خرابه مكاني دگر نداشت

سوز شما به سينه«ميثم» اگر نبود

اينقدر نخل سوخته او ثمر نداشت

----------

شد تازه داغ، باز به دل هاي اهل بيت

شد تازه داغ، باز به دل هاي اهل بيت(مدح)

تكرار شد مصيبت عظماي اهل بيت

با قلب چاك چاك در آغوش خاك خفت

چارم امام و رهبر و مولاي اهل بيت

دردا كه شد خموش پس از سال ها فراق

آواي روح بخش مسيحاي اهل بيت

بعد شهادتش به همه خلق شد عيان

كورا چه ها رسيده زاعداي اهل بيت

آثار

زخم سلسله ها هم هنوز بود

بر عضو عضو آن گل رعناي اهل بيت

اين است آن اسير كه هجده ستاره ديد

بر نيزه گرد ماه دل آراي اهل بيت

اين است آن امام كه با دست بسته ديد

چون داغ خويش آبله بر پاي اهل بيت

اين است آن عزيز كه آثار سنگ ديد

بر ماه روي زينب كبراي اهل بيت

اين غيرت اللّهي است كه مي ديد آمدند

زنهاي شام بهر تماشاي اهل بيت

با تازيانه گشت جسارت به عمّه اش

روزي كه سوخت خانه ي زهراي اهل بيت

«ميثم» قسم به فاطمه باور نكردني است

اين غم، كه در خرابه شود جاي اهل بيت

----------

طاير وحي ام و گرديده جدا بال و پرم

طاير وحي ام و گرديده جدا بال و پرم(مدح)

زخم ها مانده ز هر زخم زبان بر جگرم

منم آن يار سفر كرده كه تا شام بود

سر پاك شهدا بر سر ني هم سفرم

مردم شام نخنديد كه بر نوك سنان

مي كند گريه برايم سر پاك پدرم

سنگ هايي كه به فرقم ز ره كينه زديد

گريه كردند به حال من و بر زخم سرم

پدرم كشته شد اينك بگذاريد از شام

عمه و خواهر خود را به مدينه ببرم

خار و خاشاك و كف و كعب ني و سنگ بس است

نزنيد اين همه لبخند به زخم جگرم

سر بابا به سر نيزه و من

گام به گام

با سر و قاتل و با عمة خود رهسپرم

دل شب نافله مي خوانم و در حال نماز

سر نوراني باباست چراغ سحرم

با وجودي كه عدو بر سر من آتش ريخت

شسته شد حلقة زنجير ز اشك بصرم

همه جا در شرر نالة "ميثم" پيداست

شعلة ناله و سوز جگر و چشم ترم

----------

گلان وحي، را پرپر كه ديده؟

گلان وحي، را پرپر كه ديده؟(مدح)

به گلشن، طاير بي سر، كه ديده؟

تب و داغ و غل و زنجير و دشنام

گلوي خشك و چشم تر كه ديده؟

سوار ناقه با، بازوي بسته

زمين افتادن خواهر، كه ديده؟

ميان آفتاب شام و كوفه

رخ خورشيد و خاكستر كه ديده؟

به روي ياس ها جاي سفيدي

ز سيلي رنگ نيلوفر كه ديده؟

به رخسار هلالِ اوّلِ ماه

خدايا هيفده اختر كه ديده؟

نشان سنگ در بالاي نيزه

سر پاك علي اكبر كه ديده؟

سرود و رقص و جشن و پايكوبي

به دور آل پيغمبر، كه ديده؟

چهل منزل به همراه سكينه

سر عباسِ آب آور كه ديده؟

لبِ خشكيده و آواي قرآن

شراب و چوب و طشت زر كه ديده؟

بگو «ميثم» امام دستْبسته

اسير آنهمه كافر كه ديده؟

----------

من آن گلم كه خفته به خون باغبان من

من آن گلم كه خفته به خون باغبان من (مدح)

نه گل، نه غنچه مانده، به باغ خزان من

مرغ بهشت وحي ام و از جور روزگار

ويرانه هاي شام شده آشيان من

هفتاد داغ دارم و در سوز آفتاب

هجده سر بريده بود سايبان من

زنهاي شام خنده به ناموس من زدند

اين بود احترام من و خاندان من

زنجيرها به زخم تن من گريستند

دشمن نكرد رحم به اشك روان من

گرديد

نقش خاك ز سنگ يهوديان

از نوك ني سر پدر مهربان من

شام بلا و طشت طلا و سر حسين

گرديد قاتل پدرم، ميزبان من

من اشك ريختم ز بصر، او شراب ريخت

با آن كه بود آية كوثر به شأن من

من ناله مي زدم ز دل، او چوب خيزران

من تن به مرگ دادم و او سوخت جان من

«ميثم» خدا جزات دهد در عزاي ما

كز نظم تو عيان شده سوز نهان من

----------

مصيبت

اي تم_ام آف_رينش تشن_ة اشك شبت

اي تم_ام آف_رينش تشن_ة اشك شبت(مصيبت)

وي خدا و خلق او مشتاق يارب ياربت

اي مسيحاي دعا در ه_ر نفس، لعل لبت

سينه هاي سوخته يك شعله از تاب و تبت

باب حاجت باب رحمت باب ايمان باب دين

ق_طب عرفان، سيّ_دسجّ_اد، زين العابدين

****

اي مزار بي چراغت نور چشم و چشم نور

اي من_اجات شب_ت آل محمّ_د را زب_ور

سجده گاهت در عبادت طور نور و نور طور

چشم ظلمت از تو و روي منيرت دور دور

ح_اجت خل_ق جه_ان در آستانت ريخته

وحي ساعد در سماوات از دهانت ريخته

آفتاب_ا م_اهتاب از ج_لوه روي_ت خجل

طوبي از قد، جنت از رخ، لاله از بويت خجل

پادشاه_ان از گداي_انِ س_رِ كويت خجل

حلقه هاي سلسله از دست و بازويت خجل

نيست تنها دوستان را دست ب_ر دام_ان تو

دشمنان را هم طمع بر لطف و

بر احسان تو

****

تو به خلق و خوي اعجاز پيمبر مي كني

گر بخواهي در اسارت كار حيدر مي كني

با دو دست بستة خود فتح خيبر مي كني

شام را در چشم دشمن، صبح محشر مي كني

دست تق_دير ت_و دست اقتدار حيدر است

بلكه هر انگشت تو يك ذوالفقار حيدر است

كرب_لا و كوف_ه و ش_ام ب_لا رام تو بود

دشمن بيدادگر را وحشت از نام تو بود

تو ميان سلسله نه، خصم در دام تو بود

فتح آل مصطفي از خطب_ه ش_ام تو بود

چارده قرن است مسجد مي كشد از دل خروش

مي رسد بانگ انا ابن مكه ات دائم ب_ه گوش

****

سرگذشتت شعله اي در دل شد و از سرگذشت

شام شوم از كربلا بهر تو سنگين تر گذشت

كس نمي داند چه ها بر آل پيغمبر گذشت

ناقة عريانت از هر كوچه و معبر گذشت

شاميان از كينه و طغيان ش_رار انگيختند

از ف_راز ب_ام ها آتش ب_ه فرقت ريختند

اي ز چشم شيعه جاري خون ساق پاي تو

آفت_اب ف_اطمه خ_اكستر و سيم_اي تو

تو چراغ عرشي و وي_رانه شد مأواي تو

خ_اك ويران_ه كجا و صورت زيباي تو؟!

بود در ويرانه ب_ر رأس پدر، چشم ترت

همچو بسمل بال زد در پيش چشمت خواهرت

****

تو هماي وحي بودي و پ_رت

را سوختند

لحظه لحظه سين_ة پ_ر آذرت را سوختند

نخل ايمان بودي و برگ و برت را سوختند

آخر از زهر ستم پ_ا تا سرت را سوختند

گر چه ديدي صدْمه و آزار و محنت آن همه

ق_اتلت داغ پ_در ب_ود اي ع_زيز ف__اطمه

سال ها بگذشت و بودي هيجده داغت به دل

سوختي يك عمر همچون شمع سوزان متصل

سينه ات چ_ون خيمه هاي سوخته شد مشتعل

اي به وقت سجده خاك از اشك چشمان تو گل

بر ت_و مي گريم كه بر گل هاي پرپر سوختي

هر كجا ديدي جوان از داغ اكبر سوختي

****

ب_اغباني گر به باغ لاله اش مي داد آب

تو ب_ه ياد كام عطشان پدر رفتي ز تاب

گريه مي كردي به ياد طفل معصوم رباب

بر لب خشك علي اكبر دلت مي شد كباب

مي بري_دي گوسفندي را اگر قصاب سر

ياد مي كردي ز تيغ شم_ر و حلقوم پدر

كاش مي شد قبر پاكت را بگيرم در بغل

همچو نور ماه، خاكت را بگيرم در بغل

س_اق پ_اي دردناكت را بگيرم در بغل

زخم قلب چاك چاكت را بگيرم در بغل

كاش مي شد شيعه برگرد مزارت مي گريست

روز و شب پيوسته «ميثم» در كنارت مي گريست

----------

سلام اي سلام خ_دا ب_ر س_لامت! (مصيبت)

درود اي ك_لام اله__ي، ك__لامت!

تو هم سجده؛ هم سيدالساجديني

كه

قلب حسين است بيت الحرامت

مسلم_ان نباشم نب_اشم نب_اشم

ندان_م اگ_ر ب_ر خ_لايق ام_امت

سلام خدا ب_ر سج_ود و ركوعت

درود خ_دا ب_ر قع__ود و قي_امت

حجر بر در خانه ات قطعه سنگي

مق_ام آورد س_ر ب_ه پاي مقامت

تو حَجّي صلاتي زكاتي جهادي

تو ممدوح ب_ا نامِ زين العبادي

****

تو در تيرگ__ي ها س_راج المنيري

تو همچون پيمبر، بشر را بشيري

سم_اوات و عرشند در اختي_ارت

ت_و آزادۀ عالم_ي، ك_ي اسي_ري؟

تو در كن_ج ويرانه ها ه_م بهشتي

تو در زي__ر زنجيره_ا ه_م اميري

به پاي تو سر كرد خم «سربلندي»

تو تنها به نزدِ خدا سر به زيري

يمِ هشت بحري و درِّ س_ه دريا

ول_ي خداون__د ح__يّ قدي_ري

تو «قدر» و «تبارك» تو «فرقان» و «نوري»

تو عيس_ي ت_و گردون تو موسي تو طوري

****

تو با خطبه ات شام را ش_ام كردي

تو همچون علي فتح اس_لام كردي

تو از ش_ام، پيغ_ام خ_ون خ_دا را

به هر عصر و هر نسل، اعلام كردي

تو ب_ر روي دشم_ن نم_ودي تبسّم

تو حتي به «مروان» هم اكرام كردي

تو دل پيش زخ_م زبان ه_ا گشودي

تو دع_وت ز سن_گِ لبِ ب_ام كردي

تو در كوفه يك لحظه دخت علي را

ب_ه اوج خروشي__دن آرام ك__ردي

تو با صبر و

با حلم و با استقامت

ب_ه ق_رآن بق_ا داده اي تا قيامت

تو زمزم، تو مروه، تو سع_ي و صفايي

تو فرزن_د كعب_ه، ت_و خي_ف و منايي

تو قرآن، تو احمد، تو حيدر، تو زهرا

ت_و در حُس_ن، آيين_ۀ مجتب__ايي

امام_ي و، پيغمب__ري از ت_و زيبد

ك__ه تنه__ا پي__ام آورِ ك__ربلايي

كلامت بوَد وحيِ صاعد چه گويم

ت__و از پ__اي ت_ا سر كلامِ خدايي

دع_ا ب__ر ده_ان و لبت بوسه آرد

همان__ا همان__ا ت__و روح دع_ايي

چه بهتر كه «ميثم» ثناي تو گويد

ب_راي ت_و خوان_د، ب_راي تو گويد

----------

اي جان گرفته با نفست پيكر دعا

اي جان گرفته با نفست پيكر دعا (مصيبت)

وي آسمان چشم تو را اختر دعا

ذكر مقدّس سحرت آيه هاي عشق

درّ سرشك نيمه شبت گوهر دعا

قلّاده محبّت تو، طوق بندگي

سجّادة عبادت تو، سنگر دعا

در يك شبت شكفته هزار آسمان نياز

و ز يك دمت گشوده هزاران درِ دعا

اي دوّمين علّي و چهارم امام دين

بغضت تمام كفر و ولايت تمام دين

اي رشتة ولاي تو حبل المتين عشق

تسبيح شامگاه تو صبح آفرين عشق

گفتار جانفزاي تو عين الحيوةجان

لبهاي روحبخش تو روح الامين عشق

سر سبز كرده نخل بلند وصال را

خون حسين و اشك تو در سرزمين عشق

عشق شماست دين من و خواهم از خدا

روزي هزار بار بميرم بدين عشق

بي مهر تو نبود

و نباشد سعادتي

از هيچكس خدا نپذيرد عبادتي

بي مهر تو رياض نيايش ثمر ندارد

نخل بلند طاعت جزء شعله، بر نداشت

با ناله هاي گرم تو گر هم نفس نبود

بوي خدا، نسيم لطيف سحر نداشت

بر پيكر شريف تو پيچيد خويش را

زنجير عشق، جائي از اين خوبتر نداشت

هفده ستاره شمس ولايت به نيزه داشت

مثل تو پاي نيزه خود يك قمر نداشت

ديدند، در تو اي به نبي نور هر دو عين

روح علي، روان حسن، غيرت حسين

اي در بلا سكوت تو بر لب پيام صبر

ايّوب را ز روز نخستين امام صبر

جز مصطفي كه صبر تو ميراث شخص اوست

از انبيا بلندتري در مقام صبر

هم سينه مقدس تو كعبة رضا

-هم قلب داغدار تو بيت الحرام صبر

بر پاي تو ز صبح ازل سجدة رضا

در دست تو است تا ابدّيت زمام صبر

صبر تو گر نبود ز قرآن اثر نبود

طوباي آرزوي نبي را ثمر نبود

گردون اسير زمزمة عاشقانه ات

مرغ سحر خموش به شوق ترانه ات

زينت گرفت از تو عبادت كه در نماز

زين العباد خوانده خداي يگانه ات

سرتاسر صحيفه كه قرآن ديگر است

شيرين عبارتي است ز ذكر شبانه ات

عنقاي قاف قربي و در خاك بندگي

آغوش كبرياست بلند آشيانه ات

خلق زمين چگونه شناسد مقام تو؟

باريده آسمان به دعاي غلام تو

معراج، شام و ناقة عريان براق تو

زنجير حلقه حلقه پر

از اشتياق تو

تفسير فتح بود كه بر خاك مينوشت

خوني كه مي چكيد ز كتف و زساق تو

شبهاي شام با همة درد و رنج ها

صبح وصال بود نه شام فراق تو

ايثار و استقامت و حلم و رضا و صبر

آرند سجده بر حرم بي رواق تو

مولاي ساجدين و امام المجاهدين

جان جهان فداي تو يا زين العابدين

-آنجا كه زخم بر دل فولاد مي زدند

بر جان داد آتش بيداد مي زدند

آهت درون سينه نهان بود و دمبدم

-زنجيرها به زخم تو فرياد مي زدند

آن سنگ ها كه بر سرت از بام ريختند

از سوز دل به بي كسي ات، داد مي زدند

از شعله هاي نالة طفلان داغدار

بر آتش درون دلت باد مي زدند

بهر تو اولياي خدا خون گريستند

بر نيزه ها سر شهدا خون گريستند

امّت چه خوب شخص تو را احترام كرد

خاكسترت نثار زبالاي بام كرد

اين غم كجا برم كه گويم كه در زمين

عرش خدا به گوشة ويران مقام كرد

در كربلا و كوفه و شام بلا فقط

منهال بر تو پشت خرابه سلام كرد

ممكن نبود ظلم از اين بيش و خصم را

امّت، به اهل بيت ستم را تمام كرد

بودند پيش چشم تو بر ناقه ها سوار

آل رسول مثل اسيران زنگبار

با آنكه زنده آمدي از آن ديارها

داند خدا كه خصم تو را كشت بارها

در كوچه هاي كوفه و بازارهاي شام

-سنگت زدند از همه سو رهگذارها

مشعل بدست آمده بودند پيشباز

سوي تو با سر شهدا نيزه دارها

در محفل عزاي شما بود نيلگون

چون جامه سياه رخ گلعذار ها

گيرم سيه كند همه دم صفحه در غمت

وصف غمت نگنجد، در نظرم «ميثمت»

----------

اي خدا را اسم اعظم يا عليّ بي الحسين

اي خدا را اسم اعظم يا عليّ بي الحسين(مصيبت)

وي تنت روح مجسّم يا عليّ بي الحسين

اي دميده از دمت روح خدايي از ازل

بر تن حوّا و آدم يا عليّ بي الحسين

اي مناحات شبت در آسمان بخشيده روح

بر تن عيسي بن مريم يا عليّ بي الحسين

صفحه صفحه سير كردم در كلامت يافتم

مصحفي زآيات محكم يا عليّ بي الحسين

مصحف نورانيت تنها زبور اهل بيت

خود زصد داود اعلم يا عليّ بي الحسين

ميتواند با دل مرده كند كار مسيح

هر كه از مدحت زند دم يا عليّ بي الحسين

آسمان هشت مهري و مه سه آسمان

دُرّ سه، بي انتهايم يا عليّ بي الحسين

آدم و جنّ و ملك، حور و پري هر صبح و شام

مدحتت خوانند با هم يا عليّ بي الحسين

نجل مكّه، پور طاها، زاده ي سعي و صفا

جان كعبه قلب زمزم يا عليّ بي الحسين

گر دو عالم را به يك سائل ببخشي از كرم

پيش احسانت بود كم يا عليّ بي الحسين

من نمي گويم خدايي گويم اي وجه خدا

بودي از خلقت مقدّم يا عليّ بي الحسين

آفرينش از همان آغاز سيرِ خويش

را

كرده با ذكرت منظّم يا عليّ بي الحسين

جنّت رويت پر از گل بوسه ي خون خدا

باغ حسنت سبز و خرّم يا عليّ بي الحسين

بعد تسبيح الهي ذكر خلقت مدح توست

از زمين تا عرش اعظم يا عليّ بي الحسين

روح، خود را تا نسازد مُحرم ميقات نور

نيست در كوي تو مُحرم يا عليّ بي الحسين

از ملك بگرفته تا جنّ و بشر تا وحش و طير

سائل كوي تو، من هم يا عليّ بي الحسين

هشت فرزندت چو شخص حضرتت والامقام

خود چو آبائت مكرّم يا عليّ بي الحسين

در وفات و قبر و مرگ و برزخ و حشر و صراط

نيست با مهر توام يا عليّ بي الحسين

دوست دارم تا زمين بوس غلامانت شوم

قد كنم چون آسمان خم يا عليّ بي الحسين

دوست دارم تا قيامت عمر گيرم از خدا

هر دم از مدحت زنم دم يا عليّ بي الحسين

دوست دارم تا ناقه ت در كوچه هاي شهر شام

پا گذارد روي چشمم يا عليّ بي الحسين

دوست دارم سيل سيل و بحر بحر و موج موج

بر تو ريزم اشگ ماتم يا عليّ بي الحسين

دوست دارم با سرشك ديده در بازار شام

خون زساق پات شويم يا عليّ بي الحسين

هيچكس نشنيده گردد بر جراحات بدن

حلقه ي زنجير مرهم يا عليّ بي الحسين

هيچكس نشنيده شاديّ و دف و چنگ و رباب

دور توحيد مجسّم يا

عليّ بي الحسين

هيچكس نشنيده جاي لاله بر مهمان كنند

خار و خاكستر فراهم يا عليّ بي الحسين

با كه گويم شاميان آتش به فرقت ريختند

جاي عرض خير مقدم يا عليّ بي الحسين

با عزاي تو مدينه گشت يكسر كربلا

تازه شد داغ محرّم يا عليّ بي الحسين

داغ هجده يوسفت بر لاله ي دل بس نبود

سوختي از آتش سم يا عليّ بي الحسين

آنچه با تو در مسير شام شد غير از خدا

كس نمي داند مسلّم يا عليّ بي الحسين

آن شررهايي كه عمري در وجودت حبس بود

سر كشيد از نخل «ميثم» يا عليّ بي الحسين

----------

اي دع_ا گشت_ه دع_ا ب_ا نف_س روح فزايت

اي دع_ا گشت_ه دع_ا ب_ا نف_س روح فزايت(مصيبت)

وي اج_ابت زده هنگ_ام دع_ا بوسه به پايت

چشم ارب_اب ك_رم از همه سو باز به دستت

دست ارب_اب دع_ا بست_ه ب_ه دام_ان ولايت

عاشق خُلق نكويت همه جا دوست و دشمن

دشمن و دوست كند از دل و جان مدح و ثنايت

كث_رت خل_ق اله_ي هم_ه از يم_ن وجودت

وسعت م_لك خداون_د بود صحن و سرايت

مصحف تو كه زب_ور و صحف آل رسول است

وح_ي مُنزَل بُ_وَد اي روح مناج_ات، دعايت

ت_و گ_ل سرسب_د گلش_ن كشت_ي نج__اتي

رخ گ_ل انداخت__ه از بوس_ۀ مصباح هدايت

گ__ره از ك_ار ف_روبست__ۀ عالم ت_و گشايي

گرچه بسته است به زنجير، يد عقده گشايت

ملك و جن و بشر، ارض و سما گوش، سراپا

تا دل شب شنوند از لب جان بخش،

صدايت

حلق_ۀ سلسله ها يكس__ره در حلقۀ ذكرت

به فلك م_ي رسد از حلق_ۀ زنجي_ر، ثنايت

گل لبخند تو بر سنگ لب بام، عجيب است

با وجودي كه كند سنگ عدو گريه برايت

تو پي_ام آور خ__ون گل_وي خ_ون خ_دايي

ب_وده در كرب و بلا مقتل خون غار حرايت

هيجده داغ ب_ه دل داشت_ي و باز شكفتي

اي زده صبر و رضا خنده به لبخن_د رضايت

جاي تو همچو خداوند ب_ود در دل مؤمن

ظاهراً ديد ع_دو گوشۀ ويران شده جايت

مي دم_د از نفس روح ف_زا ب__وي حسينت

مي زند م_وج ز فري_اد درون خون خدايت

نسل ه_ا يكسره چشم اند به دي_دار جمالت

نسل ه_ا يكسره گوش اند ب_ه آواي رسايت

سعي ت_و ب__وده ره ق_رب ال__ي الله تعالي

كربلا م_روه ش_ده، ش_ام بلا ب_ود صفايت

به پدر حكم شهادت به تو فرمان اسارت

ب_ا حسين بن عل_ي ب_ود يك_ي جام بلايت

با وجودي كه دو بازوي تو در سلسله بسته

ب_ود از چ_ار ط_رف ديدۀ سائل به عطايت

بست_ه درهاي جهان بر تو و پشتِ درِ بسته

ملك و جن و بش_ر، يكسره هستند گدايت

اين عجب نيست كه چون پاي به محراب گذاري

ذات معب_ود ده__د سي__د عب__اد، ن_دايت

نه عجب گر ملك العرش كند سرمۀ چشمش

آن غب_اري ك_ه ز صح_را بنشيند به ردايت

«ميثم» و سايۀ لطف ت_و و ف_رداي قيامت

اي پن_اه هم_ه در روز ج__زا ظ_ل همايت

----------

اي مهين بانوي ايران! شاه عالم زاده اي

اي مهين بانوي ايران! شاه عالم زاده اي(مصيبت)

مادر توحيد! توحيد مجسّم

زاده اي

نيستي مريم ولي بهتر زمرين زاده اي

افتخار نسل آدم تا به خاتم زاده اي

آيت عظمي، ولي الله اعظم زاده اي

بلكه وجه الله را در نقش آدم زاده اي

قلب قرآن، ركن ايمان، جان دين است اين پسر

سيّدسجّاد، زين العابدين است اين پسر

حبّذا، مرآت حُسن دادگر آورده اي

يا كه همچون آمنه، پيغامبر آورده اي

يا زجوف كعبه مولودي دگر آورده اي

يا كه زهرائي و شبّير و شبر آورده اي

بر حسين بن علي زيبا پسر آورده اي

يا براي عالم خلقت پدر آورده اي

اين ششم معصوم اين دوم علي چارم ولي است

اين فروغ چشم گريان حسين بن علي است

سالكان ره، چراغ راه دينش خوانده اند

قاريان، طاها و قدر و ياو سينش خوانده اند

آسماني ها همه ماه زمينش خوانده اند

شاهدان، وجه خداوند مبينش خوانده اند

پيروان دين، امام چارمين خوانده اند

عابدان، پيوسته زين العابدينش خوانده اند

چون به خاك آرد جبين، خاك درش گردد نماز

وقت معراج دعا دور سرش گردد نماز

اين نه يك طفل است اين بر خلق عالم مقتداست

اين نه يك نوزاد اين يك عبد سرتاپا خداست

اين همان شمس الضّحي نورالهدي بدرالدّجاست

هم فدائي خدا هم خلق در كويش فداست

اين فروغ انتها و اين چراغابتداست

اين زبان زندۀ سرهاي از پيكر جداست

زيب بخش آسمان ها گرد راه ناقه اش

بسته جان عالمي بر رشتۀ

قنداقه اش

از دم گرمش عبادت راست بر تن جان هنوز

آب مي نوشد زاشكش خاك نخلستان هنوز

مي درخشد مدح او در آيۀ قرآن هنوز

مي زند گلبوسه بر خاك درش ايمان هنوز

مي دمد از خاك راهش لاله و ريحان هنوز

بارد از فيض غلامش زآسمان باران هنوز

وصف مدحش از دم روحالامين آيد به گوش

نغمه هاي انت زين العابدين آيد به گوش

اين شنيدي زادۀ عبدالملك يعني هشام

خواست در بيت خدا آرد حجر را استلام

ليك ره بهر و رويش بسته بود از ازدهام

ناگهان خورشيد كعبه تافت در بيت الحرام

برد دل از بيت و از حجاج و از ركن و مقم

راه بگشودند بر او با درود و با سلام

با نگاهش كعبه گوئي مرده بود و زنده شد

يا حجر از شوق استقبال از جا كنده شد

حاجيان مبهوت و خدّام حرم حيران او

بيت، در طوف رخ همچون مه تابان او

داشت زمزم، زمزمه گرديد مدحت خوان او

آسمان كعبه شد مشتاق و سرگردان او

خواست اسماعيل كان جا جان كند قربان او

خواست مردي از هشام از نام و قدر و شان او

آن ستمگر با تجاهل گفت نشناسم كه كيست

گر چه ميدانست فرزند حسين بن عليست

ناگهان خون فرزدق از غضب آمد به جوش

شد سراپا بحر طوفان و كشيد از دل خروش

گفت تا كي مي توان بست از تجاهل چشم و گوش؟

كم

رخ خورشيد عالم از تاب را در پرده پوش

از چه در توصيف آن آرام جان ماندي خموش

عالمند از كوثر فيض مدامش جرعه نوش

عرش و فرش و چرخ گردون مي شناسندش همه

كوه و سنگ و دشت و هامون مي شناسندش همه

اين جوان را مي شناسد مكّه و حلّ و حرم

شهر بطحا گام گام از او همي بوسد قدم

اوست فرزند نبي كهف الوري خيرالامم

از خدا نقش سلامش بسته در لوح و قلم

سازد از فيض كف دستش حجر را محترم

هر عرب عارف بود بر قدر و جاهش هم عجم

اين كه نشناسيش باشد جان جان عالمين

نجل احمد، زاده زهرا علي بن الحسين

اين همان خيرالعباد اين پيشواي اتقياست

اين وليّ كبريا و اين عزيز مصطفي است

اين گرامي نجل شير حق عليِّ مرتضي است

اين به عالم مقتدا و اين به آدم رهنماست

اين خداوند حرم اين عبد سرتا پا خداست

اين علي بن حسين بن علي مولاي ماست

دشمني با اوست كفر و دوستي با اوست دين

در پناه اوست خلق اوّلينو آخرين

اي وجود اقدست جان حسين بن علي

وي گل روي تو ريحان حسين بن علي

اي به روي دست، قرآن حسين بن علي

اي چراغ و چشم گريان حسين بن علي

وي رخت خورشيد تابان حسين بن علي

وي كلامت خون جوشان حسين بن علي

خطبه هاي گرمت از زير غل و زنجيرها

مي زند

بر قلب دشمن تا قيامت تيرها

كيست تا همچون تو معراج سپهر لا كند

دامن ويران سرا را جنة الاعلا كند

شام را كرببلا از همّت والا كند

بر فراز ناقه سِير عالم بالا كند

طيِّ راه عشق را با چشم خون پالا كند

خاك را از اشك، غرق لؤلؤلالا كند

قصّه هايت غصّه ها بر قلب (ميثم) مي دهد

روز ميلاد تو هم بوي محرّم ميدهد

----------

اي ولايت هستي ما يا عليّ ابن الحسين

اي ولايت هستي ما يا عليّ ابن الحسين (مصيبت)

اي جمال حق سراپا يا عليّ ابن الحسين

روح قرآن جان تقوا يا عليّ ابن الحسين

نسل ياسين اصل طاها يا عليّ ابن الحسين

پور حيدر نجل زهرا يا عليّ ابن الحسين

يابن ثارالله مولا يا عليّ ابن الحسين

اي دعاي صبحدم محو مناجات شبت

سوخته مرغ سحر در آتش تاب وتبت

ذكر حق آتي نيفتاده است از لعل لبت

ماهها خورشيدها پروانه گرد كوكبت

با تو دارد چرخ نجوا يا عليّ ابن الحسين

يابن ثارالله مولا يا عليّ ابن الحسين

عزّت و مجد و سعادت از تو زينت يافته

طاعت و زهد و عبادت از تو زينت يافته

عشق و ايثار و شهادت از تو زينت يافته

سيّي روح سيادت از تو زينت يافته

اي خدا را روي زيبا يا عليّ ابن الحسين

يابن ثارالله مولا يا عليّ ابن الحسين

اي سلام الله بر آباء و بر اولاد تو

بوستان سبز عرفان تا ابد آباد تو

دل بود جاي خدا هر جا كه باشد ياد تو

ماه شعبان يافت زينت از شب ميلاد تو

زينت آغوش بابا يا عليّ ابن الخسين

يابن ثارالله مولا يا عليّ ابن الحسين

اي مضامين دعاهاي تو قرآني دگر

اي دعا را از دم جابخش تو جاني دگر

عيد ميلادت ظهور نور فرقاني دگر

هر دم از خاك تو جوشد بحر احساني دگر

چيست با بذل تو دريا، يا عليّ ابن الحسين

يابن ثارالله مولا يا عليّ ابن الحسين

اي ششم معصوم و چارم حجّت و دوّم علي

اي محمّد (صلي الله عليه و آله) را وصي اي حيّ سرمدرا ولي

اي بياد طلعتت آيينه ي دل منجلي

رو سياهم پاي تا سر غرق عصيانم ولي

با تو نارم چه پروا يا عليّ ابن الحسين

يابن ثارالله مولا يا عليّ ابن الحسين

تو خدا را بنده و خلق دو عالم بنده ات

هفت چرخ و هشت جنّت خرّم از يك خنده ات

جود حيران، عفو مبهوت و كرم شرمنده ات

عشق ايثار و جهاد و بردباري زنده ات

اي مسيح صد مسيحا يا عليّ ابن الحسين

يابن ثارالله مولا يا عليّ ابن الحسين

مهر تو در پيكر ما خوبتر از جان ماست

دين ما دنياي ما توحيد ما ايمان ماست

نامه ي ما محشر ما حشر ما ميزان ماست

جنّت ما حور ما فردوس ما رضوان ماست

جان به قربان تو بادا يا عليّ ابن الحسين

يابن ثارالله مولا

يا عليّ ابن الحسين

كيستي تو زادۀ خيف و منا و مشعري

زمزمي، ركني، مقامي، بلكه بيت داوري

مروه اي، سعيي، صفائي، بلكه حجّ اكبري

پاي تا سر حيدري سر تا بپا پيغمبري

اي محمّد (صلي الله عليه و آله) در تو پيدا يا عليّ ابن الحسين

يابن ثارالله مولا يا عليّ ابن الحسين

خطبه ي تو كربلاي ديگري آغاز كرد

دستهاي بسته ات مشت عدو را باز كرد

هر كلامت در اسارت صد مسيح اعجاز كرد

سوزها در سينۀ اهل محبّت ساز كرد

سرّ ظالم گشت افشا يا عليّ ابن الحسين

يابن ثارالله مولا يا عليّ ابن الحسين

اي چهل منزل جهادت در غل و زنجيرها

از دمت خون نامۀ عشّاق را تفسيرها

هر سري كرده به ني از صبر تو تقديرها

از زمين مي رفت بر اوج فلك تكبيرها

تا تو كردي خطبه انشا يا عليّ ابن الحسين

يابن ثارالله مولا يا عليّ ابن الحسين

تو حسين و شام ويران كربلاي ديگرت

عمّه ها و خواهران داغدارت لشگرت

هيجده خورشيد گرديدند بر گرد سرت

كنج ويران هم عبادتگاه شد هم سنگرت

نيمه شب تنهاي تنها يا عليّ ابن الحسين

يابن ثارالله مولا يا عليّ ابن الحسين

----------

جهانيان همه با پاي جان به شام رويد

جهانيان همه با پاي جان به شام رويد(مصيبت)

به مسجد اموي نغمه ي خدا شنويد

نهاد مسجديان سخت آمده به خروش

صداي حضرت سجّاد مي رسد بر گوش

درون سينه ي پاكش خروش خون خداست

تمام، گوش! كه فرياد سيّد الشّهداست

به اهل شام، شده شام، تيره تر از شام

فتاده طشت يزيد و يزيديان از بام

پس از ثناي خداوند و نعت پيغمبر

به خلق داد ندا آن امام جنّ و بشر

كه اي تمام خلايق بزرگ و كوچك شام

خداي داده به ما شش جلال و هفت مقام

هر آنچه داده به ما ذات قادر متعال

كمال و علم و فصاحت، شجاعت است و جمال

هماره سينه ي پاكان به نور ما رخشيده

خدا محبّت ما را به مؤمنين بخشيد

محمّد (صلي الله عليه و آله) عربي ختم الانبيا از ماست

علي وليّ خدا شاه اوليا از ماست

زماست جعفر طيّار و حمزه شير خدا

كه گشته بود ملقّب به سيّد الشّهدا

حسن، حسين دو سبط پيامبر از ماست

اميد عترت مهديِّ منتظَر از ماست

مرا اگر نشناسيد با شما گويم

كه كيست جدّ و پدر، چيست نام نيكويم

عزيز مكّه و دُردانه ي منايم من

سلاله ي حرم و زمزم و صفايم من

منم سلاله ي آن سروري كز امر خدا

بلند كرد حجر را زجا به دست و ردا

منم عزيز گرامي ترين طواف كنان

كه گفت تلبيه حجّ كرد بهتر از همگان

منم سلاله ي آن رهبر بلند وقار

كه شد زامر خداوند بر براق سوار

به سوي اقصي زمكّه يافت خروج

وزآن مقام به اوج فلك گرفت عروج

منم سلاله ي آنكس كه برد

جبراييل

به اوج سدره اش از امر ذات ربّ جليل

منم سلاله ي آن پيشواي اهل نياز

كه با ملائكه ي آسمان گذارد نماز

منم سلاله ي آن شهريار كشور دل

كه وحي گشته زسوي خدا بر او نازل

مرا سلاله ي پاك محمّدي خوانند

مرا عزيز دل مرتضي علي خوانند

منم سلاله ي آنكس كه بين هر دو سپاه

رساند بيني اشرار را به خاك سياه

همان كسي كه به اثبات خالق دادار

گرفت با دم تيغش زكافران اقرار

منم سلاله ي آن شير قادر متعال

كه با دو نيزه دو شمشير كرده است قتال

منم سلاله ي آنكو دوبار هجرت كرد

دوبار هجرت كرد و دوبار بيعت كرد

منم عزيز كسي كو به تيغ شعله فروز

به جنگ بدر و به جنگ حُنين شد پيروز

همان وليِّ خداوند قادر دادار

نگشت يك مژه بر هم زدن به شرك دچار

منم كه وارث پيغمبران بود جدّم

منم كه راهبر مؤمنان بود جدّم

به تيغ، ريشه كن خيل مشركين گرديد

امير كشور اسلام و مسلمين گرديد

چراغ ديده ي اهل جهاد بود علي

هماره زينت كلِّ عباد بود علي

منم عزيز دل افتخار بَكّايين

زصابرين جهان بود بردبار ترين

به پيشگاه خداوندگار عزّوجل

زاهل بيت نبي بود در نماز افضل

منم سلاله ي پاك مؤّيد جبريل

كه بود ياور او در نبرد ميكاييل

منم عزيز دل حامي مسلمانان

كه بود در همه

احوال ياور آنان

به تيغ عدلش با خيل مارقين جنگيد

به ناكثين زد و با خيل قاسطين جنگيد

منم سلاله ي نيكوترين امام قريش

كه بود برتر و بالاتر از تمام قريش

منم سلاله ي اوّل كسي كه مؤمن بود

ره خدا به كنار پيامبر پيمود

زمسلمين همه سبقت گرفت در ايمان

ستم گران را برداشت تيغ او زميان

منم سلاله ي مردي كه تير داور بود

هميشه حامل علم خداي اكبر بود

سخي، بزرگ، جوانمرد، ابطحي، زيبا

صبور و سيّد و صّوام بود و پاك و رضا

دريد ريشه ي اصلاب كفر را از هم

گسيخت يك سره شيرازه هاي ظلم و ستم

به سان شير ژيان با اراده اي محكم

در آن ميانه كه مي خورد نيزه ها بر هم

به دشمنان خداوند حمله ور گرديد

چو دانه در وسط آسيابشان كوبيد

به رزمگاه عراق و حجاز شير نبي

كه مكّي و مدني بود خيفي و عقبي

نمود ماه جمالش هماره جلوه گري

مهاجري احدي بود و بدري و شجري

به دودمان عرب مقتدا و رهبر بود

كه از جلال و شرف وارث دو مشعر بود

يگانه شير الهي به فتح بدر و حنين

ابوالائمّه وليِّ خدا ابوالحسنين

كسي كه اين همه دارد جلال و فضل، علي است

امام خلق و وليِّ خداي لم يزلي است

منم سلاله ي زهرا شفيعه ي دو سرا

امينه فاطمه امّ الائمّة النّجبا

زگريه كرب و

بلاي دوباره بر پا شد

دوباره مشت يزيد و يزيديان واشد

كه ناگه از دل پُر درد ناله زد مولا

منم سلاله ي پاك شهيد كرب و بلا

منم سلاله ي آنكس كه شد به ني سر او

گلوي تشنه بريدند سر زپيكر او

منم سلاله ي آنكس كه با دلي پر درد

وداع با زن و فرزند و خاندانش كرد

منم سلاله ي آنكس كه شد برهنه تنش

زدند زخم، بسي روي زخم، بر بدنش

منم سلاله ي آنكو به خونش آغشتند

به قتل صبر نه يكبار بارها كشتند

منم سلاله ي آنكس كه قلبش آزردند

سر بريده ي او را به شهرها بردند

منم سلاله ي آنكو اسير شد حرمش

ستم شد از همه بر اهل بيت محترمش

اسير كوفه و شام بلا شديم همه

به ابتلاي نكو مبتلا شديم همه

الا حقيقت اسلام زنده از سخنت

سر پدر زده از دور بوسه بر دهنت

پيام آور فريادهاي خون خدا

خطابه ات سند فتح سيّد الشّهدا

تو از تمام شهيدان پيام آوري

قيام كرب و بلا را به شام آوردي

هزار «ميثم» از عهده بر نمي آيد

كه لب به وصف تو و خطبه ي تو بگشايد

----------

خشك سالي بود سالي بس عجيب

خشك سالي بود سالي بس عجيب(مصيبت)

تشنگي ميبرد از دلها شكيب

نخل ها پژمرده بود باغها

لاله هاشان را به دل داغها

اصعمي گويد كه ديدم يك غلام

در سياهي بهتر از ماه تمام

پاي تا سريك گل نيلوفري

كرده خورشيدش بخدمت اختري

آمد و بالاي كوه ايستاد

بر زمين بندگي صورت نهاد

ذكر يارب يارش جاري بلب

كرد از معبود خود باران طلب

شد دعاي او درآندم مستجاب

ناگهان ابري برآمد باشتاب

همچو چشم اشكبار آن غلام

ريخت باران بر كوير تشنه كام

من چو ديدم شوق و شور و حال او

اشك ريزان رفتم از دنبال او

آن گل نيلوفر گلزار دين

شد روان در بيت زين العابدين

اين چراغ از پرتو آن ماه بود

يادگار بيت آل الله بود

من سراپا محو روي آن غلام

رفتم و كردم تمنا از امام

خواستم كان عبد را بخشد بمن

تا رسد از فيض او جانم به تن

زنده از روح كلام او شوم

او چو مولا من غلام او شوم

اشك آن آزاده شد جاري بِرو

روي بر من كرد كاي پاكيزه خو

گرز جسمم جان شود هر دم جدا

به كه از مولاي خود گردم جدا

بر در اين خانه بر من بندگي

به كه درناز و تنعّم زندگي

اصعمي گويد بسي محزون شدم

نااميد از آن حرم بيرون شدم

اشكريزان ره سپردم اندكي

از قفا ديدم مرا خواند يكي

كي شده نوميد از وصل غلام

اصعمي برگرد در بيت امام

بازگشتم سوي زين العابدين

ديدم افتاده غلامش بر زمين

بود جاري از غم آن نور عين

اشك از چشم علي

ابن الحسين

آري آري آن غلام نازنين

گفت با ذات خداون_د مبين

بارالها فاش شد اسرار من

واي بر حال دل افكار من

فاش شد از من چو راز بندگي

بعد از اين ديگر نخواهم زندگي

اين بگفت و اوفتاد و جان سپرد

جان بكوي حضرت جانان سپرد

باز ياد آمد مرا اي اهل دين

از غلام ترك زين العابدين

او كه شمع محفل اهل ولاست

هر دل پاكي بيادش كربلاست

جان بكف بگرفته و دل باخته

شور عبّاسي بسر انداخته

عاشق اما عاشق زخم قتال

تشنه اما تشنة آب وصال

ديده اش در انتظار تير عشق

سينه اش سجادة شمشير عشق

هست خود بر پاي جانان ريخته

عشق با خونش بهم آميخته

اشك شوقش بود جاري از دو عين

اذن ميدان خواست از مولا حسين

شاه گفتا: كي سرا پا شور و حال

رو، ز مولايت ستان اذن قتال

چون گرفت آن عبد سر تا پا يقين

رخصت ميدان ز زين العابدين

شد بميدان ماهِ رويش جلوه گر

گشت بر درياي لشگر حمله ور

هر كه ديد او را بدان جاه و جلال

گفت الله، قنبر است اين يا بلال

غيرت عمّار در نيروي اوست

قدرت عبّاس در بازوي اوست

بسكه از شمشير قهرش ريخت خون

شد كوير تشنه دشتي لاله گون

حمله مي كرد از يمين و از يسار

كار دشمن زار شد در كارزار

سّيد سجّاد ميكردي نگاه

جنگ او را از

درون خيمه گاه

كَشت از آن كافران هفتاد تن

باز شود سوي امام خويشتن

تا بگيرد در وداع آخرين

توشه اي از رو زين العابدين

بوسه زد بر دست فرزند رسول

گفت: اي مولا قبولم كن قبول

من سياهم، آبرويم از شماست

هر چه هستم خُلق خويم از شماست

بار ديگر يافت رخصت از امام

زد بقلب خصم با قهر تمام

آنقدر باريد بر او تيغ كين

تا كه چون گلبرگ شد نقش زمين

با هزاران غم دلي خشنود داشت

خنده بر لبهاي خون آلود داشت

پيش از آنكه جان برآيد از تنش

ديد دستي حلقه شد بر گردنش

كرد حس كاين دست، دستي آشناست

ديد دست زادة دست خداست

شاه بگرفت از محبّت در برش

رخ برخ بنهاد مثل اكبرش

كرد پرخون ديده از ديدار او

اشك خود را ريخت بر رخسار او

روي خود بنهاد آن ماه تمام

بر روي فرزند و بر روي غلام

يعني اينجا عبد با مولا يكيست

هر كه در ما نيست شد، با ما يكيست

عبد من عبد خداوند من است

در محبّت مثل فرزن_د من اس_ت

نوكري آموز «ميثم» اين چنين

از غ_لام ترك زي_ن ال_عابدي_ن

----------

خلق چون پروانه ها بر گِرد شمع

خلق چون پروانه ها بر گِرد شمع(مصيبت)

گِرد زين العابدين گشتند جمع

آن يگانه ميوۀ قلب حسين

سيل اشكش گشته جاري از دو عين

عقده گشته كربلا در سينه اش

شسته از خون جگر آئينه

اش

اهل يثرب دسته دسته زار زار

اشكشان جاري به رخ بي اختيار

آن ولي الله اعظم لب گشود

خواند حق را حمدو، احمد را درود

گفت ما از لطف حيّ مهربان

در بلائي سخت داديم امتحان

داغ ها ديديم روي داغ و باز

زامتحان گشتيم بيرون سرافراز

لاله هاي باغ ختم المرسلين

گشت چون برگ خزان نقش زمين

آل عصمت از زمين كربلا

با اسيري رفت در شام بلا

خصم بهر عترت ختم رُسُل

پيشباز آورد هيجده دسته گُل

زين مصيبت آسمان خون گريه كرد

دشت و صحرا، بحر، هامون گريه كرد

ظلم شد بر آل پيغمبر بسي

چون بخندد بعد از اين ديگر كسي؟

خصم، ما را از وطن آواره كرد

مثل قرآن قلب ما را پاره كرد

فرق ما از بام شد آماج سنگ

گوئيا بوديم از روم و فرهنگ

آل عصمت بر سر بازارها

ديده اند از دشمنان آزارها

گر نبي مي گفت بر ما خاندان

ظلم بايد كرد تا حد توان

بيش از اين دشمن توانائي نداشت

هر چه مي دانست بذر كينه كاشت

اين شدايد اين مصائب اين بلا

در رضاي دوست آسان شد به ما

----------

شباهنگام سر زد جامة مهر جهان آرا

شباهنگام سر زد جامة مهر جهان آرا(مصيبت)

كه روشن بر رخش گرديد چشم يوسف زهرا

زهي بر دامن پاكيزة آن مام ايراني

كز آن با رنگ و بوي يا و سين سر زد گل طاها

شب پنجم ز شعبان بود كز آن اختر عصمت

تجلّي كرد ماه چهارده بر عرصة دنيا

تو گوئي آمنه آورده احمد باز در يثرب

و يا بنت اسد زاده علّي عالي اعلا

ولي الله اعظل قطب عرفان كعبة ايمان

كه زين العابدينش خواند ذات خالق يكتا

حسين ابن علي را ذات يزدان داد فرزندي

رسول الله پا تا سر، ولي الله سر تا پا

علّي دوم و مولاي چارم آيت پنجم

سه روح و پنج حسّ در شش جهت عبدند و او مولا

زبان در مدح او الكن قلم در وصف او عاجز

كلام از نعت او كوته كمال از حدّ او اعمي

هم او اوّل هم او آخر هم او ظاهر هم او باطن

هم او ممكن هم او واجب هم او پنهان هم او پيدا

كفي ار كفة لطفش فزون از دامن خشكي

نمي از چشمة جودش برون از وسعت دريا

زهي معراج عرفاني كه كرد آن احمد ثاني

سوار ناقه با سير فسبحان الذي اسري

فلك در ظلّ ديوارش، ملك شيداي ديدارش

دو صد يوسف ببازارش، به نقد جان همي پويا

شنيدي زادة عبدالملك را مي نشد ممكن

حجر را استلام آرد معطل ماند ساعت ها

به ناگه آفتاب فاطمه تابيد در كعبه

مطاف حاجيان گرديد ماه روي آن مولا

مقام آمد سرافرازش حجر هر سو به پروازش

كه اي دست خدا دست نوازش بر سرم بگشا

همه حجّاج حيرانش، همه خدّام مبهوتش

يكي گفتا هشاما كيست اين

عبد خدا سيما؟

به پاسخ آن سيه دل خويشتن را زد بناداني

اگر چه بود بيش از ديگران قدر و را دانا

تجاهل زاده عبدالملك چون كرد، در آن دم

فرزدق شاعر آزاده جست از جا سپند آسا

سراپا رعد گشت و از درون فرياد زد: هي هي

همه عالم شناسندش تو چون نشناختي او را؟

تو چون نشناختي او را بحش حق شناسدش

مقام و زمزم و بيت و صفا و مروه و مسعي

زجاه او بود واقف، بقدر او بود عارف

بيابانهاي يثرب، قلّه هاي وادي بطحا

سراسر ريگ هاي وادي مشعر ستايندش

كه اين است اين فروغ ديدة پيغمبر و زهرا

مطاف و ناودان و حجر و ركن و حرم يك يك

بقدر او همه هستند عارف بيشتر از ما

امام عالمين است اين، نبّي را نور عين است اين

علي بن الحسين است اين، زهي ابناء زهي آباد

رسول و مرتضي جدّش، امام مجتبي عمّش

بتول اطهرش مادر، حسين ابن علي بابا

ولي الله دانندش، جمال الله خوانندش

ملك بر قلّه گردون، سمك در دامن دريا

نگردد بي ولاي او قبول كبرياي او

نماز و روزه و حج و جهاد و طاعت و تقوا

فرزدق پيش دشمن گفت مدح دوست را «ميثم»

محبّت امتحان خواهد نه تنها دعوي بيجا

----------

شيعه اي داشت اشتياق زياد

شيعه اي داشت اشتياق زياد (مصيبت)

در مدينه به حضرت سجّاد

با يكي هديه سال ها از دور

مي رسيدي امام را به حضور

گفت با او عيال او يكسال

كي محبّ علي و احمد و آل

دوستي از دو سر بود بهتر

خاصه در خاندان پيغمبر

تو بري هديه بر شه ابرار

ندهد هديه بر تو او يكبار

گفت شوهر چه هديه اي بهتر

از ملاقات نجل پيغمبر

اين سخن در اطاق در بسته

هر دو گفتند با هم آهسته

مرد بر ديدن امامش باز

بعد يك سال رفت سوي حجاز

مثل هر سال با صفاي تمام

هديه آورده بود بهر امام

خواست از او امام هر دو جهان

كه شود بر امام خود مهمان

چون ز صرف طعام فارغ گشت

بود حاضر كنار او يك طشت

خواست مولا از او كه ريزد آب

تا بشويد دو دست بهر ثواب

آب از فيض دست آن سرور

گشت دُرّ و جواهر و گوهر

گفت اين درّ و گوهر بسيار

هديه باشد به همسرت، بردار

با عيالت بگو ز صدق و صفا

اين بود هديه ي وليّ خدا

تا دگر شكوه اي ز ما نكند

گله از حجّت خدا نكند

مرد شد از امام خويش خجل

بار شرمندگيش بر روي دل

باز شد از حجاز سوي وطن

ريخت گوهر بدامن آن زن

گفت واي از تو كان وليّ الله

بود از گفته ات همه آگاه

زن از اين لطف و اين همه اعجاز

گشت سر تا به پاي سوز و گداز

گفت من

سيم و زر نمي خواهم

مال دنيا دگر نمي خواهم

نيست با سيم و زر دگر كارم

شوق روي امام را دارد

سال بعد آن دو، راه بسپردند

رو بسوي مدينه آوردند

بسكه ره دور بود و ناهموار

گشت آن زن ز رنج ره بيمار

شوهر او را به جاي امني برد

ليك زن پيش ديدگانش مرد

چشم او بست و با شتاب تمام

رفت در محضر شريف امام

كرد مولا ز لطف روي به او

گفت خوش آمدي عيالت كو؟

داد پاسخ كه آن نكو بنياد

در يكي كاروانسرا جان داد

كس نبود از طريق غمخواري

بهر دفنش كند مرا ياري

گفت مولا برو كه دلدارت

هست در انتظار ديدارت

يارت از لطف كبريا زنده است

سالم و شاد كام و پاينده است

باز گرديد و ديد يارش باز

زنده گرديده از ره اعجاز

گفت اي يار، حال تو چون بود

كه دلم از ملال پر خون بود

گفت چون از تنم روان مي رفت

مرغ روحم به اسمان مي رفت

شهرياري رسيد و گفت اين زن

بوده مشتاق بر زيارت من

از كرم زير لب دعايي خواند

روح من را به جسم بر گرداند

زن بسوي مدينه رو آورد

تا نگه بر جمال مولا كرد

گفت اي قبله گاه دل حرمت

تو مرا زنده كردي از كرمت

اي همه نُه سپهر خاكت باد

جان به قربان

جسم پاكت باد

تا كه باشم در اين جهان زنده

جانم از لطف تو است شرمنده

حيف از اين جسم پاك كز بيداد

خصم آزارها به او ميداد

او كه خود آفتاب قافله بود

دست و پايش ميان سلسله بود

عرق از روي لاله گون مي ريخت

دائم از ساق پاش خون مي ريخت

ذكر حق را به تاب و تب مي خواند

در خرابه نماز شب مي خواند

دست قرآن كجا طناب كجا؟

او كجا مجلس شراب كجا؟

بر سر آن امام جنّ و بشر

شاميان ريختند خاكستر

اشگ چشم امام را ديدند

همگي كف زدند و خنديدند

سوخت زين شعله هستي عالم

لب فرو بند از سخن «ميثم»

----------

طوطي طبع من! بخوان با من

طوطي طبع من! بخوان با من(مصيبت)

طاير خوش سخن! بخوان با من

من گشايم زبان و تو منقار

تا بخوانيم هر دو با دمِ يار

نغمه سر كن كه گل شكفته شود

آنچه ناگفته مانده گفته شود

نغمه سر كن كه روح، مست شود

روح نه، مست هر كه هست شود

نغمه سر كن كه نخل ها خوانند

با تو در باغ، گل برافشانند

نغمه سر كن بخوان بخوان با من

كه ندانند اين تويي يا من

با دم عبدي و كميت بخوان

مدح سجّاده اهل بيت بخوان

نغمه سر كن كه پنج شعبان است

شش جهت غرق روح و ريحان است

نغمه سر كن كه جان

دين آمد

حضرت زين العابدين آمد

عين حقّ ار فروغ عين است اين

علي دوّم حسين است اين

اين پسر يادگار پنجِ تن است

شمع محفل فروز انجمن است

اين پسر جان سيّد الشّهداست

روح و ريحان سيّد الشّهداست

دل نورانيش يم رحمت

هر دو چشمش دو زمزم رحمت

بوسه هاي دعا به لعل لبش

گشته بر دور سر نماز شبش

لطف، عادت، كرم، وظيفه ي او

كلّ توحيد در صحيفه ي او

سخنانش همه اخ القرآن

سر به سر نور و سر به سر برهان

وحيِ مُنزَل نهفته در نگهش

وحي صاعد دعاي شامگهش

اين گل سرخ دامن زهراست

بعد بابا امام عاشوراست

كعبه ي عابدين، سلام سلام

سيّد السّاجدين، سلام سلام

قطب عرفان و قبله ي ايمان

جان دين و حقيقت قرآ«

يوسف يوسف رسول خدا

جان شيرين سيّد الشّهدا

خون خون خدا به رگ هايت

شاهدم! خطبه هاي غرّايت

از دهان تو بانگ يا سُبّوح

مي دهد بر تن عبادت روح

اي مسيح دعا دعاي مسيح

اي نفس هات خوشتر از تسبيح

تو به عرش جلال، قائمه اي

تو حسين حسين فاطمه اي

پنج ميقات و چار ركن و حرم

حجر و مروه و صفا، زمزم

به مقام تو عارفند همه

از جلال تو واقف اند همه

هر گياهي به مدح اهل البيت

دعبل است و فرزدق است و كميت

حجّ كعبه

طواف خانه ي توست

ركن، خشتي زآشيانه ي توست

حجر الاسودت سلام كند

بر كف دستت استلام كند

وارد مسجد الحرام شدي

بهتر از كعبه احترام شدي

كعبه و خيل حاجيان به مطاف

همه دور سرت به حال طواف

پور عبد الملك از اين تجليل

ايستاده به سان عبد ذليل

نه رهي تا كه استلام كند

نه كسي از وي احترام كند

مانده بر جاي خويشتن چو جسد

بر دلش سخت خورده تير حسد

عربي از هشام كرد سؤال

اين كه باشد بدين مقام و جلال؟

با تجاهل به سوي او نگريست

گفت نشناسمش ندانم كيست

شد فرزدق خروش، سر تا پا

جست از جاي خود سپند آسا

خواند در شأن يوسف زهرا

با فصاحت قصيده اي غرّآ

گفت هي هي! تجاهلت از چيست

گوش كن تا بگويمت اين كيست

حجر و ركن و زمزم و ميقات

مروه، سعي و صفا مني، عرفات

كوه هاي حجاز سر تا سر

ريگ هاي مقدُي مشعر

مستجار و مقام و حجر و حطيم

مكّه تا هز كجا كه هست حريم

ناودان و مطاف و شاذروان

كلّ حجّاج بيت، پير و جوان

جبل الرّحمه خيف غار حرا

مي شناسد يك به يك او را

همه دل بر ولايتش بستند

در مسير هدايتش هستند

اين فروغ حقيقت ازلي است

اين جگر گوشه ي نبيّ و علي است

دل مؤمن پُر از محبّت

اوست

نصّ حكم خدا موّدت اوست

با تولاّي او گرفته حيات

حجّ و صوم و صلات، خمس و زكات

اين گل سرخ گلبن زهراست

ميوه ي قلب سيّد الشّهداست

كرم از بذل او كرم گشته

حرم از فيض او حرم گشته

از دم او دعا كند پرواز

بي ولايتش قبول نيست نماز

حجّت حيّ سرمدش خوانند

گل باغ محمّدش خوانند

اين خداوند را ولي است ولي

نام نيكوي وي علي است علي

حق فرستاده در همه اوقات

به اب و جدّ و مادرش صلوات

تا جهان بوده است و خواهد بود

به فرزدق درود باد درود

چوبه ي دار خود به شانه گرفت

سينه ي خصم را نشانه گرفت

بين دشمن سرود، مدح امام

«ميثمش» مي دهد هماره سلام

----------

فضل تو هر جمله از صد عقد گوهر بهتر است

فضل تو هر جمله از صد عقد گوهر بهتر است(مصيبت)

بذل تو هر ذرّه از خورشيد خاور بهتر است

چهره ات از آفتاب و ماه گردون خوب تر

قامتت از قامت سرو و صنوبر بهتر است

نار قهرت زآتش قهر سقر سوزندهتر

سايۀ لطف تو از دامان مادر بهتر است

حلقۀ زنجيرت از زلف نگاران خوب تر

خاك پاي ناقه ات از مشك و عنبر بهتر است

نام شيرينت علي و كنيه ات زين العباد

مهرت از جاني كه بازآيد به پيكر بهتر است

گوشۀ ويرانه از فيض مناجات شبت

از مني و سينۀ سينا و مشعر بهتر است

گر خورد پيوند با اشك مناجات شبت

قطره هاي اشكم از دريا و گوهر بهتر است

دشمنم گر با تو ريزد طرح مهر و دوستي

دوستش دارم به چشمم از برادر بهتر است

گر تو آتش بر سرم ريزي عدو آبم دهد

كافرم گر آب از او بستانم آذر بهتر است

رفتنم بي تو به گلزار جنان باشد خطا

ماندنم پيش تو در صحراي محشر بهتر است

من چه گويم در ثنايت اي علي بن الحسين

گفتن مدح تو با نطق پيمبر بهتر است

دشمنان گويند با من دوستي با تو كفر

من پاسخ گويم از خصم تو كافِر بهتر است

فاش گفتم گويم كز همه طاعات حق

دشمني با دشمن اولاد حيدر بهتر است

گرد بادي كز زمينت مي وزد بر آسمان

از دم صبح و نسيم روح پرور بهتر است

جنّتم باب البقيع تواست يا باب المراد

كز بهشت و هر چه در آن است اين در بهتر است

خشم تو زقوم و مهرت كوثر از جام عليست

بر عدو زقّوم و بر ما جام كوثر بهتر است

در تولاّي شما فاني شدن عين بقاست

ترك جان اين جا زجان ترك سر از سر بهتر است

تو هماي عرشي و ما طاير بي بال و پر

دل نوازي هما از مرغ بي پر بهتر است

گر چه يكسان است با خاك مدينه تربتت

پيش من از كعبه آن قبر مطهّر بهتر است

تا كه از تكرار مدحت

كام جان شيرين شود

در دهان وصف تو چون قند مكرّر بهتر است

يوسف يعقوب اگر سوي بازار شام

فاش گويد يوسف زهراي اطهر بهتر است

روبه روي خاك پاي ناقه ات بگذاشتن

از مقام سروري بر هفت كشور بهتر است

بر مزار بي چراغت يك سلام از راه دور

گر قبولت اوفتد از حَجّ اكبر بهتر است

با وجود زخم زنجير و جراحات فزون

جسم مجروح تو از روح مطهّر بهتر است

گر چه بستي بر جمال خود نقاب از گرد راه

ماه رخسارت زصد مهر منوّر بهتر است

اشك چشمانت زمرواريد غلطان پاك تر

خون ساق پات از ياقوت احمر بهتر است

رنج راه و طعن خصم و كام خشك و چشم تر

در رضاي حق، بلا، هر چه فزون تر بهتر است

گر بود دار بلا (ميثم) سزاي حرف حق

چوب خشك دار ما از نخلۀ تر بهتر است

مرغ جان در سينه، حق حق ميكند

مرغ جان در سينه، حق حق ميكند(مصيبت)

نطقم اعجاز فرزدق ميكند

رقص، كرده در تنم روح كميت

وز دمم جوشيده مدح اهل بيت

داشتم انس از ازل با درد عشق

بوده ام از شيرخواري مرد عشق

سجده آوردم به خاك حميري

كرده ام از اهل معني دلبري

اي وليِّ حق علي بن الحسين

اي حسين بن علي را نور عين

بلبلم كن تا نوا خوانت شوم

دعبلم كن تا ثنا خوانت شوم

السلام اي قاصد صحراي خون

حامل منشور عاشوراي خون

اي چراغ و چشم مصباح الهدي

تا ابد بر كشتي دل ناخدا

قطب عالم مقتداي ساجدين

سيّد العباد، زين العابدين

زلف حورا رشتۀ قنداقه ات

چشم رضوان خاك پاي ناقه ات

اي سلام ما شب ميلاد تو

تا قيامت بر تو و اولاد تو

روي تو چون روي قرآن دلگشاست

دست هاي بسته ات مشكل گشاست

ماه گردون نقشي از تصوير تو

گردن خورشيد در زنجير تو

خشم تو خشم نبي خشم خدا

چشم تو دل برده از چشم خدا

وحي منزل كُلّ قرآن در كفت

وحي صاعد، آيه هاي مصحفت

اي نياز آورده برخاكت نياز

اي دم جان پرورت روح نماز

مرغ شب، محو مناجات شبت

داده دل بر ذكر يارب ياربت

پاسخ راز و نياز من توئي

بال و پرواز نماز من توئي

شمع جان ها طلعت نوراني ات

داغ دل ها پينۀ پيشاني ات

عيد ميلاد تو ميلاد دعاست

ياد تو ياد خدا ياد دعاست

همره ميلاد بابا آمدي

به عجب روزي به دنيا آمدي

كعبه اي و كربلا آئينه ات

يك جهان كرب و بلا در سينه ات

هم به چرخ آفرينش محوري

هم زثارالله پيغام آوري

اي سپهر هشت خورشيد كمال

اي تمام اخترانت بي زوال

مدح تو تسبيح حيّ داور است

ذكر ناب سنگ هاي مشعر است

حوض كوثر تشنه كام كام تو

چاه زمزم سينه چاك جام تو

جود، هنگام

دعا شرمنده ات

ابر، بارد با دعاي بنده ات

حجّ كعبه، ديدن رخسار توست

كعبه خود در سايۀ ديوار توست

سنگ هاي بيت گويندت سلام

تا كند دستت حجر را استلام

چار ركن كعبه را دل سوي تو

حاجيان گردند گرد روي تو

با تماشاي تو در بيت الحرام

روز، آمد شام، در چشم هشام

پايۀ تخت ستمگر در گِل است

دولت آل محمّد (صلي الله عليه و آله) در دل است

آن كه بر دل ها امامت مي كند

هر قيامتش يك قيامت مي كند

صبح، صبح از طلعت زيباي توست

شام، شام از خطبۀ غرّاي توست

اي و براقت ناقه از گام نخست

سير معراجت چهل منزل درست

در پي طي چهل منزل خطر

قاب قوسين تو آمد طشت زر

معجز عيسي به شأن تو كم است

اي كه از تو زنده جان عالم است

مردۀ دل، از تو احيا مي شود

هي كلامت صد مسيحا مي شود

اي ششم معصوم اي دوّم علي

اي امام چارم اي حق را ولي

واي بر من تو كجا و مدح من

ذرّه از خورشيد چون گويد سخن؟

وصف تو با خالق منّان توست

اَنت زين العابدين در شأن توست

مي سزد در صبح ميلادت پدر

بوسدت سر تا به پا، پا تا به سر

بوسۀ او را بود تفسيرها

از نشان حلقۀ زنجيرها

حلقه زنجيرهايت همكلام

سنگ ها دادند از

بامت سلام

گر چه در زنجير، دستت بسته بود

بذل دستت همچنان پيوسته بود

كيستم من سر به خاك سوده اي

مجرمي، بيچاره اي آلوده اي

وه چه گفتم جملۀ بيچاره چيست

آن كه دارد مهر تو بيچاره نيست

مهر تو سوز دل سردهاست

مهر تو درمكان كلّ دردهاست

هر كه هستم خواه زيبا، خواه زشت

فاش گويم مهر تو يعني بهشت

جنّت (ميثم) تولاّي شماست

غرق در نور تجلاّي شماست

----------

امام محمد باقر (عليه السلام)

ولادت

الا كه غرق در انوار ذوالجلال شويم

الا كه غرق در انوار ذوالجلال شويم(ولادت)

هلال ماه رجب سرزده، هلال شويم

كمال يافتۀ قلۀ كمال شويم

هماره خاك قدوم علي و آل شويم

م_ه تجل_ي حسن و جمال لم يزلي است

خجسته باد كه ماه محمّد است و علي است

مهِ نماز و قيام و دعا و ذكر و سجود

مه وصال خداوندگار حيّ ودود

مه چهار ولادت ز چار ركن وجود

مه مبارك لبخند مهدي موعود

مه ن_زول كرام_ات خال_ق ازل_ي است

ولادت دو محمّد، ولادت دو علي است

طلوع اين مه فرخنده مي دهد خبري

كه سرزد از افق عزت و شرف قمري

و يا ز دامن درياي معرفت گهري

خدا به حضرت سجاد داد گل پسري

كه گل، زبان ملك ريختند در قدمش

اگر غل_ط نكن_م مدح انبياست كمش

زهي كه فاطمه- بنت حسن- حسن زاده

بر آفتاب خدا، ماه انجمن زاده

بگو كه وجه خداوند ذوالمنن زاده

و

يا كه نخلۀ توحيد، ياسمن زاده

بهش_ت حض_رت سج_اد، لال_ۀ رويش

حسين بوسه زند بر جمال دلجويش

درود اهل ولا بر شب ولادت او

سلام داده رسول خدا به حضرت او

سپاه علم كشيدند صف به خدمت او

عنايت و كرم و لطف و جود، عادت او

سحابِ يكسره بارن_دۀ علوم است اين

محيطِ نور و شكافندۀ علوم است اين

تمام علم ز درياي فضل اوست نَمي

تمام جود ز يك بذل دست او كرمي

تمام ملك خداوند بهر او حرمي

تمام دهر ز عمر عزيز اوست دمي

به نقش صورت او صورت آفرين نازد

به زهد و طاعت او زين العابدين نازد

به ماه عارض و حسن و جمال او صلوات

به حسن خلق و به حسن خصال او صلوات

به مام و باب و به آباء و آل او صلوات

به علم و دانش و فضل و كمال او صلوات

چنان به پاس_خ دشنام، خُلق او نيكوست

كه خصم مي شود از فيض يك نگاهش دوست

امير عالم و بيل رعيتيش به دوش

به شوق زمزمه اش عرشيان سراپا گوش

زند ز منطق او بحر علم و دانش جوش

صداي «يارب» او از ملك ستاند هوش

درود شخص پيمب_ر نثار باد بر او

س_لام حضرت پروردگار باد بر او

بيا و روي ارادت ببر در اين درگاه

حوائجت همه از باقر العلوم بخواه

سلالۀ دو علي، نور چشم ثارالله

دهد به ديدۀ «جابر» شفا به نيم نگاه

چو چشم اوست همان چشم خالق دادار

به ي_ك نظ_اره ب_رآرد گ_ل از ش_رارۀ نار

ولايتش سند و ثبت دين كامل ماست

گل محبتش آدم كنندۀ گل ماست

به روز حشر ولايش تمام حاصل ماست

مزار او نه به خاك بقيع، در دل ماست

زه_ي ك_رامت آن شهري__ار عال__م را

كه برگزيده به مدح و ثناش «ميثم» را

----------

اوّل ماه رجب شد جلوه گر ماهي تمام

اوّل ماه رجب شد جلوه گر ماهي تمام(ولادت)

كامد از هفت آسمان و مهر گردونش سلام

اختر چار آسمان و آسمان هفت مهر

يوسف دو فاطمه نور دل خير الانام

نسل در نسلش همه خير الورا خير البشر

خود امام ابن امام ابن امام ابن امام

مشعل بزم معارف باقر كلّ علوم

كعبه ي دل، قبله ي جان، رهنماي خاص و عام

عالم هستي كه چون لب بر تكلّم وا كند

از دمش جوشد كليم و از لبش خيزد كلام

شهريار ملك امكان كز تمام ممكنات

ذكر او خيزد هماره فيض او جوشد مدام

در وجود حضرتش كلّ محمّد (صلي الله عليه و آله) جلوه گر

پيشتر از خلقت نورش محمّد (صلي الله عليه و آله) داشت نام

گه به نخلستان ورا بيل كشاورزي به دوش

گه به بام آسمان خورشيد را گيرد زمام

بي ولاي او همه رفتار عالم نادرست

بي وجود او همه طاعات خلقت ناتمام

اين عجب نبود كه مولانا عليّ بن الحسين

گيرد از او

همچو پيغمبر ززهرا احترام

با ثواب خلق اگر زاهد ندارد مهر او

دوزخش بادا حلال و جنّتش بادا حرام

علم، پاي كرسي تدريس او دارد جلوس

معرفت در پيش پاي جابرش كرده قيام

تا بود روشن چراغ علم او در سينه اش

روز دشمن شام گردد چون به نطق آيد هشام

مكتب من باقريّ و مذهب من جعفريست

نيست جز آنم طريق و نيست جز اينم مرام

مهر فرزندانم او مانند جان در سينه ها

نطق شاگردان او چون تيغ برّان در نيام

اي سلاطين را به سوي آستانت التجا

وي خلايق را به ديوار بقيعت ازدحام

باقر آل محمّد نجل زين العابدين

جدّ و باب و مادر و آباء و اجدادت كرام

رهروان فرش را مهر تو در دل روز و شب

ساكنان عرش را مدح تو بر لب صبح و شام

جابر جعفي كه بحر دانشش در سينه بود

بود از درياي علمت قطره اي او را به جام

سائل كوي تو تا صبح قيامت مرد و زن

تابع حكم تو تا پايان هستي خاص و عام

گر چه قبر بي چراغت مي درخشد در بقيع

چون خدا در قلب مردان خدا داري مقام

اين عجب نبود كه در بازار علم و حكمتت

راه پيمايي كند يوسف به عنوان غلام

مي فروشد ناز، مؤمن بر گلستان بهشت

آيدش بويي گر از خاك بقيعت بر مشام

ني عجب اي كعبه ي دل در همه دوران سال

گر طواف آرد به گرد كعبه ات بيت الحرام

شخص پيغمبر تو را از سوي حقّ گويد درود

جابر از ختم رسل بر حضرتت آرد سلام

چار سالت بود با تيغ بيان و تير علم

شام را كردي به چشم پور بوسفيان چو شام

با بيان زنده ات در قصر بيداد يزيد

يافت زخم سينه ي آل محمّد التيام

تا بگويي نيست جايز در بر ظالم سكوت

بر تمام نسل ها از كودكي دادي پيام

از تو گشته آفتاب علم و ايمان جلوه گر

وز تو باشد مكتب قرآن و عترت را قوام

در كتاب نخل «ميثم» سطر سطر و بند بند

وصف تو حسن شروع و مدح تو حسن ختام

----------

اي داده در ماه جمادي فيض از دست

اي داده در ماه جمادي فيض از دست (ولادت)

برخيز كز جام رجب گرديم سر مست

ماه دعا ماه نيايش ماه توحيد

هر شام آن شام دعا هر صبح آن عيد

برخيز كز نهر رجب آبي بنوشيم

از دست ساقي بادۀ نابي بنوشيم

برخيز تا عمري بود باقي، كجايي

جام طهورا مي دهد ساقي كجايي

برخيز بر زلف عبادت شانه اي زن

پَر در شار عشق چون پروانه اي زن

دل بزم توحيد آمده برخيز برخيز

عيد آمده عيد آمده برخيز برخيز

آغاز ماه است و زمين درياي انجم

تابيده از برج ولا خورشيد پنجم

ميلاد فرزند امام السّاجدين است

در جلوه روي ماه زين العابدين است

بنت الحسن اي عالمي را

كرده گلشن

امشب محمّد (صلي الله عليه و آله) زاده اي چشم تو روشن

اين چار خورشيد ولا را نور عين است

نجل علي مِهر حسن ماه حسين است

نسل امامان همام از باب و مام است

آري امام ابن امام ابن امام است

اين يوسف دو فاطمه در انتصاب است

اين يادگار احمد ختمي مآب است

اين مي فروزد نور را در محفل جان

اين مي شكافد علم را با تيغ برهان

اين است خورشيد فروزان هدايت

اين ميوه ها مي چيند از نخل ولايت

ذكر خدا باشد همانا ذكر خيرش

وصف از عزيز او كنم يا از عُزيرش

اين ماه را نبود به زيبايي قرينه

دور سر او گشته خورشيد مدينه

امشب خدا مرآت احمد آفريده

بار دگر بر ما محمّد (صلي الله عليه و آله) آفريده

در اوّل ماه رجب مهري درخشيد

بر چشم عالم تا قيامت نور بخشيد

اين نازنين فرزند دلبند حسين است

محو خدا و مات لبخند حسين است

تا ماه رويش را حسين ابن علي ديد

چون مصحف ختم رسل بوسيد بوسيد

اين است فرزندي كه از جدّ كرامش

آورده جابر با ادب عرض سلامش

رخسار او گلزار هستي را صفا داد

انگشت او چشمان جابر را شفا داد

هفت آسمان خشتي ز ايوان رفيعش

گلبوسۀ جبريل بر باب البقيعش

بيماري دل را طبيب حاذق است اين

قرآن صامت را زبان ناطق است اين

اي سر

به خطّ آل پيغمبر نهاده

قرآن فرا گيريد از اين خانواده

اينان همانا مخزن سرّ خدايند

اينان چو پيغمبر به قرآن آشنايند

خواهيد از قرآن كلام بكر پرسيد

بالله قسم بايد ز اهل ذكر پرسيد

بالله قسم قرآن بي آل رسالت

خواننده ي خود را كشاند در ضلالت

بي نور عترت علم و دانش نار و دود است

هيزم شكن اين نار و دود آل سعود است

اينان كه از اسلام و قرآن سر شكستند

اجدادشان دندان پيغمبر شكستند

اينان كه از اجداد شيطان را مطيعند

ويرانگر قبر امامان بقيعند

در مذهب شيعه نه تنها خار باشند

ز اينان تمام مسلمين بيزار باشند

پيوسته با اولاد پيغمبر به جنگ اند

قرآن سر ني كرده با حيدر بجنگند

بن بازشان يك عمر عاص حيله گر بود

چشم دلش از چشم كورش كورتر بود

ما شيعه يعني پيرو آل رسوليم

شاداب عطر ناب گلهاي بتوليم

دامان ما دامان عزّت بوده ز آغاز

ميزان ما قرآن و عترت بوده ز آغاز

ما از سقيفه نه كه از نسل غديريم

بر سينۀ خصم علي پيوسته تيريم

ما شير حق را تا ابد از رهروانيم

نه اهل صفّين نه جمل نه نهروانيم

ما بعد موسي راه هارون برگزيديم

از سامري ها تا قيامت سر بريديم

هرگز نيفتد نغمۀ توحيد از جوش

گوساله هاي سامري خاموش خاموش

در خشم ما برق ستم غدير است

ميلاد ما امروز نه

روز غدير است

ماييم و آل الله و آيات شريفه

نه شافعي نه حنبلي نه بو حنيفه

دنياي دين آباد قال الباقر ماست

عالم پر از فرياد قال الباقر ماست

با حضرت او الفتي ديرينه داريم

هر شب بقيعي در درون سينه داريم

ما اهل درد و اهل سوز و اهل داغيم

هر يك چراغ چار قبر بي چراغيم

ديديم يك درياي نور اين قبرها را

بوسيده ايم از راه دور اين قبرها را

زين چار، گيرد فيض ها بسيار كعبه

تو چار قبرش خواني و من چار كعبه

«ميثم» كه دارد نور عترت را به سينه

گويد سلام از دور بر شهر مدينه

----------

برخيز نگارا كه بهار طرب آمد

برخيز نگارا كه بهار طرب آمد(ولادت)

عيد عجم و جشن نشاط عرب آمد

از كثرت انوار يكي روز و شب آمد

پايان جمادي شد و ماه رجب آمد

ماهي كه شود ملك جهان خلد مخلّد

از يمن قدوم دو علي و دو محمّد

بر اهل ولا عيد مؤيّد شده امروز

در جلوه رخ داور سرمد شده امروز

لبخند، عيان بر لب احمد شده امروز

ميلاد همايون محمّد شده امروز

در دامن خورشيد، عيان قرص قمر شد

فخر دو جهان سيّد سجّاد پدر شد

امشب صدف بحر ولايت گهري زاد

يا دخت حسن فاطمه، زيبا پسري زاد

در خانۀ خورشيد ولايت قمري زاد

يا بار دگر آمنه پيغامبري زاد

اين است كه دو فاطمه را نور دو عين

است

پور دو علي باشد و نجل حسنين است

اين گوهر يكدانۀ درياي عقول است

در مكتب دين دوستيش اصل اصول است

ماه دو علي مهر دل آراي رسول است

فرزند حسين است و عزيز دو بتول است

مولاي همه عبد خدواند مقام است

تا حشر امام است امام است امام است

اين محور دين اختر تابندۀ علم است

در قلب زمان، نور فزاينده علم است

آرندۀ علم است و نمايندۀ علم است

گويند علم است و شكافندۀ علم است

در كنيه ابوجعفر و باقر شده نامش

پيغمبر اسلام فرستاده سلامش

دشمن به عداوت خجل از كثرت خيرش

فرقي نكند گاه كرامت خود و غيرش

جبريل امين گم شده در وادي سيرش

شيريني جان قصه شيرين عُزيريش

علم همه يك قطره زدرياي كمالش

ديوانه شود عقل به توصيف جلالش

اي گوهر شش بحر و يم هفت دُرناب

اي سائل انوار رخت مهر جهانتاب

بي مهر تو طاعات، چو نقش آمده بر آب

خاك قدم طفل دبستان تو اقطاب

فرزند پيمبر پدر هفت امامي

هم فرش مكان هستي و هم عرش مقامي

انوار دل از روي نكوتر زمه تو

جن و بشر و خيل ملائك سپه تو

جان همه خوبان جهان خاك ره تو

شد باعث بينائي جابر نگه تو

ما را زگنه نيست به جز روي سياهي

اي چشم خداوند، كرم كن به نگاهي

از شوق تو چون مهر تو چون داغ به

سينه

چشمم به بقيع است و دلم سوي مدينه

اي شمع دل پنج امين و دو امينه

ما غرق به درياي گناه و تو سفينه

غرقيم ولي چشم به احسان تو داريم

با دست تهي دست به دامان تو داريم

مهر تو ثمر گشته بسي حاصل ما را

حبّ تو صفا داده بقيع دل ما را

وصف تو همي شور دهد محفل ما را

اينگونه سرشتند از اول گل ما را

تا حشر گُل مهر تو رويد زگِل ما

آواي تو پيوسته برآيد زدل ما

تو كعبه اي و كعبه گرفتار بقيعت

پيوسته ملك سائل زوّار بقيعت

جان و دل ما شمع شب تار بقيعت

تا چهره گذاريم به ديوار بقيعت

اين درد فراقي كه به جان است دوا كن

بر ما ز ره لطف گذرنامه عطا كن

اي بوسه گه يوسف زهرا دهن تو

نقل دهن ما همه نَقل سخن تو

جان همه قربان تو و جان و تن تو

صد شكر كه (ميثم) شده مرغ چمن تو

غير از گل مهر تو به گلزار نبويد

جز مدح تو و عترت اطهار نگويد

ش_روع اول م_اه و طل_وع م_اه تم_ام

ش_روع اول م_اه و طل_وع م_اه تم_ام(ولادت)

به اين شروع درودو به اين طلوع سلام

خدا ب_ه حض_رت سج_اد داد فرزندي

كز او بن_اي فضيلت گرفت استحكام

محمّدبن عل_ي، باقرالعل_وم ك_ه هست

ز م__ادر پ__در خ_ود سلال_ۀ دو ام_ام

كه هست چار امامش پدر دوفاطمه مام

عم_و ام_ام حسن، ج_د او

امام حسين

دو جد ديگ_ر او حيدر و رس_ول ان_ام

محمّدي كه محمّ_د س_لام داده بر او

به روي دست پدرچون علي گرفت مقام

ول_ي ح_ق و شكافن_دۀ تم_ام عل__وم

كه هفت شهر فضيلت از او گرفت نظام

گرف_ت دي_دۀ خ_ود را ز دست او جابر

سلام باد ب_ر آن دست و اين چنين اكرام

روي چ_و ج_انب بيت الح_رام ت_ربت او

ب_ه ت_ن بپ_وش ز ب_ال فرشتگان احرام

دُر چه_ار ي_م و بحر هفت گوهر پ_اك

بر آن چهار يم و هف_ت دُر سلام م_دام

ام_ام پنج_م و پنج_م وص_ي ختم رسل

كه مي شون_د رس_ل ب_ر زيارتش اعظام

ش_روع علم ب_ه او، خت_م عل_م نيز به او

زهي به حسن شروع وزهي به حسن ختام

گ__رفت روز ازل باق___رالعل__وم لق_ب

چنان ك_ه يافت_ه دانش ب_ه ن_ام او اتمام

اگرچ_ه بيل كشاورزي اش ب_ود به زمين

ب_ه يك اش_ارۀ او نُ_هسپه_ر گ_ردد رام

ب_ه پ_اي كرس_ي درسش هزاره_ا جابر

ذلي_ل مج_د و جلالش ب_ود هزار هشام

محمّد است ز سر تا قدم به خُلق و خصال

از آن نه__اد ورا ذات ح_ق محمّ_د، ن_ام

تمام شخص محمّ_د در او خلاص_ه شده

زمجدوعزت وخُلق وخصال وخوي ومرام

اگر ب_ه چشم بصي_رت به تربتش نگري

دم از بهشت زدن در ح_ريم اوست حرام

دگر ب_ه ع_رش بري_ن هيچ اعتن_ا نكنند

اگر شوند ب_ه كويش م_لايك استخدام

ام_ام پنج_م ك_ل وج_ود، تنه_ا اوس_ت

چه در مدين_ه بود ي_ا رود اسير

ب_ه شام

قسم به ذات الهي ك_ه علم، بي نفسش

چو آفتاب دم مغ_رب است ب_ر لب ب_ام

فقي_ر درگ_ه احس__ان او فقي_ر و غن_ي

مطيع حكم خداوندي اش خواص و عوام

مسي_ح ب_ا ن_فس روح بخش او زده دم

كلي_م يافت_ه از منطق وي عل_م كلام

كمال يافته ب_ا مه_ر او ركوع و سجود

قبول حق شده با حب او صلات و صيام

هماره تا كه زمين است و آسمان برپ_ا

هميشه تا كه زمان است و گردش ايام

به روح پ_اكش از ذات ح_ق درود درود

به جسم وجانش ازانس وجان سلام سلام

م_واليان وي از بي_م دشمن_ان «ميثم!»

ز دور بر حرمش بوس_ه مي زنن_د مدام

----------

گلشن توحيد، آباد امام باقر است

گلشن توحيد، آباد امام باقر است(ولادت)

مرغ دل در هر نفس ياد امام باقر است

در تجلّي نور ارشاد امام باقر است

شادي اجداد و اولاد امام باقر است

مژده ياران عيد ميلاد امام باقر است

كعبه ي دل روح قرآن جان زين العابدين

سر زده در اوّل ماه رجب ماهي تمام

كافتابش آورد هر صبح دم عرض سلام

كنيه بوجعفر لقب ياقر محّد شد به نام

قطره اي از چشمه ي علمش علوم خاص و عام

نجل پيغمبر امام ابن امام ابن امام

رهنماي راستان و پيشواي راستين

كيست اين مولود انجم را چراغ انجمن

عارف بودو نبود و واقف سرّ و علن

بحر بي پايان علم ذات حيِّ ذوالمنن

جابر آورده سلامش از رسول مؤتمن

باب او ابن الحسين و مام او بنت الحسن

جدّه اش زهرا و جدّش رحمةٌ للعالمين

روي او رذوي خدا خوي محمّد (صلي الله عليه و آله) خوي او

سجده آرند آسماني ها به خاك كوي او

از حسين و از حسن دارد ملاحت روي او

لاله هاي باغ جنّت مست عطر بوي او

نخل طوبي سرو رعناي كنار جوي او

طوطي آن نخل، ميكاييل و جبريل امين

اختر برج حسن! خورشيد سرمد زاده اي

بر عليّ بن الحسين امشب محمّد زاده اي

خود سپهر عصمت و ماه مؤيّد زاده اي

جان، نثار دامنت روح مجرّد زاده اي

احمدي ديگر براي آل احمد زاده اي

آسمان امشب نهاده پاي بر چشم زمين

از خداجويان عالم بنده ي درگاه تو

اي صراط مستقيم كلّ خلقت، راه تو

وي فراتر از ثناي خلق قدر و جاه تو

آفتاب وحي روي خوب تر از ماه تو

مخزن اسرار غيب حقّ دل آگاه تو

منطقت علم الكتاب و مكتبت علم اليقين

سنگ اگر خاك تو گردد طوتيايش مي كني

مس چو اكسير از تو خواهد كيميايش مي كني

دست گمراهي چو گيري رهنمايش مي كني

هر كجا بيگانه بيني آشنايش مي كني

دشمن ار دشنام گويد تو دعايش مي كني

با كلامي جانفزا و با بياني دلنشين

گاه از صوت مناجاتت ملايك در خروش

گاه اهل آسمان ها را كلامت دُرّ گوش

گه زاشگ ديده آري بحر رحمت را به

جوش

گه جواب نيش دشمن را دهي پاسخ به نوش

گاه مانند كشاورزان بود بيلت به دوش

ريزدت پيوسته مرواريد غلطان از جبين

اي گرفته وام خورشيد جهان آرا زتو

اي عيان خُلق رسول و عصمت زهرا زتو

اي مزين كوه و دشت و دامن صحرا زتو

اي هدايت تا قيام محشر كبري زتو

اي زيارتنامه ي جانسوز عاشورا زتو

شور عاشورات پيدا در كلام آتشين

محفل قدّوسيان را از تو باشد ذكر خير

با تو دائم اُنس دارد جنّ و اِنس و وحش و طير

كرده اي از دامن سجّاده تا معبود سير

مست فيضت آشنا و محو گفتار تو غير

از تو زيبا قصّه ي ناب عزيز است و عُزير

سينه ات درياي علم اوّلين و آخرين

تا تو را پيوسته در آغوش جان دارد بقيع

از تن پاك تو روح جاودان دارد بقيع

گر چه از خورشيد گردون سايبان دارد بقيع

ناز هر شب بر چراغ آسمان دارد بقيع

سايه ي رحمت به فرق انس و جان دارد بقيع

خلق رو آرند سويش از يسار و از يمين

من كي ام مدحت سراي خاندان عصمتم

هر كه هستم خاك پاي خاندان عصمتم

سر خوش از جام ولاي خاندان عصمتم

بلكه مرهون عطاي خاندان عصمتم

«ميثم» دار بلاي خاندان عصمتم

بارالها هستيم را كن فداشان آمّين

----------

ماه پ_رفيض رجب، ماه نب_ي، ماه خداست

ماه پ_رفيض رجب، ماه نب_ي، ماه خداست(ولادت)

ماه توبه، مه رحمت، مه ذكر است و

دعاست

ماه از خ__ويش بري_دن ب_ه خ_دا پي_وستن

ماه آنكس كه به حق واصل واز خويش جداست

م_اه مي_لاد ش_ريف دو محمّ__د دو عل_ي

كه پر از جلوۀ م_اه رخشان ارض و سماست

جمع__ۀ اول اي__ن م__اه، جم__ال ازل__ي

در تم_اش_اي رخ حض_رت باق_ر پي_داست

دوم م_اه رج_ب عي_د ب_زرگي دگ_ر است

عيد مي_لاد عل_ي ب_ن ج_واد بن رضاست

سوم ماه رج_ب آن دهمي_ن حجب ح_ق

جگرش لختۀ خون از شرر زه_ر جفاست

دهم ماه رجب ب_ا گل رخسار ج_واد

موج زن رايحۀ عط_ر ولايت ب_ه فضاست

ب_ارك الله ك__ه در سي__زده م__اه رج_ب

عيد مي_لاد عل_ي، مظهر رب الاع_لاست

كعب_ه آغ_وش گش_وده چ_و گريب_ان از هم

ك__ه ز ق_لب ح_رم الله، عل_ي عق_ده گشاست

ص_احب خان_ه ن__دا داد ك__ه اي بن_ت اس_د

خان_ه از م_است وليك_ن متعل_ق به شماست

ق_در و ج__اه ت__و ب_ود ف_وق مق__ام م_ريم

پس_ر ت_و عل_ي اس_ت و پس_ر او عيس_است

نجل پ_اك ت_و ام_ام است ب_ه نج_ل مريم

گرچ_ه او مري_م و عيس_اش پي_ام آور ماست

اين پسر ركن و مقام است و حطيم و زمزم

اين پسر حجر و حجر، مروه و مسعا و صفاست

نيم_ۀ م__اه رج_ب روز وف__ات زين_ب

او كه دخت علي و مادر صبر است و رضاست

زينب، آن فات_ح مي_دان اس__ارت ك_ه هنوز

زن_ده از خطب_ۀ او واقع__ۀ ك__رب و ب_لاست

شي_ردخ_ت عل_ي و فاطم_ه و اخ_ت حسن

كه حسين دگ_ر است و نفسش عاشوراست

بيست و پنج رجب از

به_ر محبان علي

روز اندوه و غم و ناله و اشك است و عزاست

روز آزادي زندان__ي زه__راي بت_ول

روز قتل خلف حض_رت ص_ادق، موساست

گويي_ا در دل ت_اري_ك سي__ه چ_ال، هن_وز

بان_گ العف_و بلن_د از دو لب آن م_ولاست

آن ك_ه درب_ارۀ وي آم_ده س_اق مرضوض

چشم ها گر ز غمش خ_ون بفشانند رواست

روز بيس_ت و شش_م م_اه رج_ب داغ پ_در

ب_ر دل و ب_ر جگ_ر سوخت_ۀ شي_ر خداست

ب_ر دل خت_م رس__ل داغ اب_وطال_ب مان_د

آن ك_ه ايم_انش ف_وق هم_ۀ ايمان هاست

بيست و هفت رجب است عيد بزرگي ديگر

عيد مزم_ل و مدث__ر و ن__ور و طاه_است

عيد بعث_ت ك_ه نب_ي رخ_ت رسالت پوشيد

به! چه عيديكه به از عيد صيام و اضحاست

عيد پ__رواز بش__ر، عي__د ن__زول ق__رآن

عيد ناب__ودي ب_ت، عي_د تجلاي خداست

بيست و هشت رجب آغاز فراقي ست بزرگ

كه حسين بن علي عازم دشت و صحراست

ك_اروان پس_ر ف_اطم__ه هنگ_ام سح__ر

سر به كف دارد و عازم به سوي كرب و بلاست

ع__زم ح__ج دارد و در اول ره م_ي بين__د

قتلگاه است بر او مروه، صفا تشت طلاست

هم ق_دم زين_ب و عب_اس و علي اكبر

پيش رويش علي و پشت سر او زهراست

گاه ب_ر ف_رق عل_ي اكب_ر خ_ود مي نگ__رد

گاه مي گريد و چشمش به دو دست سقاست

گاه در سين_ه كن_د نوك سنان را احساس

گاه بيند كه بري_ده س_ر پ_اكش ز قفاست

سر به كف داشتن و تي_ر گرفت_ن به جگر

سپ_ر سنگ

ش_دن ح_ج ام_ام شه_داست

«ميثم!»آن تربت شش گوشه بود در بر تو

واي من! از چه نديدي حرم يار كجاست؟

----------

ماه رجب سلام! كه ماه محمّ_دي

ماه رجب سلام! كه ماه محمّ_دي (ولادت)

ي_ادآورِ شك_وه گلست_ان احم_دي

آيين_ه دارِ ن__ور خداون_د سرم_دي

از ش_رقِ رحمتِ ازل_ي باز سرزدي

ماه ت_و ن_ور ب_ر دل اهل نظر دهد

ميلاد چار حجت حق را خبر دهد

****

آغ_از م_اه ت_و ك_ه به نام پيمبر است

مي_لاد پنجمي_ن ول_ي اللهِ اكب_ر است

كز چار بح_رِ نور، فروزنده گوهر است

نجلِ دو فاطمه، خَلفِ پاك حيدر است

بعد از عل_ي، محمّد اوّل وجود اوست

ذكر ملك همه صلوات و درود اوست

اي_ن باق_رالعلومِ خداون_د سرم_د است

اين آفتاب حُسن خدا، وجه احمد است

است$مولاي من محمّ_دِ آل محمّ_د

گيتي ز مقدمش همه خلد مخلّد است

ب_ر خل_ق ساي_ۀ كرمش مستدام باد

از شخص احمدش صلوات و سلام باد

****

جدش بوَد حسين و، حسن جد ديگرش

سج_اد ب_اب و بن_ت حس_ن نيز مادرش

دانش__وران ده__ر، هم_ه بن__دۀ درش

جاري ز لع_ل لب همه جا درّ و گوهرش

بگذاشت پا به عالم هستي، سرم فداش

تنها نه جان و سر، پدر و مادرم فداش

در قدر و در مقام، حسين است اين پسر

سر ت_ا قدم تمام، حسين است اين پسر

در علم و در قيام، حسين است اين پسر

آيين___ۀ ام___ام حسين است اي_ن پسر

بست_ان حكم_ت ازلي در ضمير اوست

دانش به هر كجا كه نهد پا، سفير اوست

****

گاهي به عرش زمزمۀ حكمتش به گوش

گاهي به باغ، بيل كشاورزي اش به دوش

گه ب_ا كلام داده ب_ه اه_ل كم_ال، نوش

اهل كلام يكس_ره در محض_رش خموش

دريا ز چشم_ۀ دهنش موج مي زند

آيات وحي در سخنش موج مي زند

اي اص_ل دي_ن ولاي ت_و يا باقرالعلوم

وي ذك_ر ح_ق ثن_اي ت_و يا باقرالعلوم

وي عرش، خ_اك پاي ت_و يا باقرالعلوم

ج_ان جه_ان ف__داي ت_و يا باقرالعلوم

مهر تو جان جان صلات و صيام من

پيوسته وقف تو، صلوات و سلام من

****

اي شيع__ه را به مهر شما اقت_دارها

م_اه رج__ب گرفت_ه ز ت__و اعتبارها

خورشيد بر درت يكي از ج_ان نثارها

گردن__د دور ك_وي ت_و لي_ل و نهارها

هر لحظه در بقيع تو صد كاروان دل است

ه_ر جا، روم مزار توأم شمع محفل است

من كيستم كه خاك سراي شما شوم؟

لب واكن_م، قصي_ده س_راي شما شوم

ي_ا مفتخ_ر ب_ه مدح و ثناي شما شوم

باش_د ك_ه ت_ا گ_داي گداي شما شوم

لال است در ثناي تو م_ولا زبان من

تو وصف خود بگوي ولي با زبان من

****

وقت_ي ع_دو ب_ه حض_رت تو گفت ناسزا

ب_ا حس_ن خل_ق و با گل

لبخند از ابتدا

كردي به پاسخ از دل و از جان بر او دعا

اي_ن اس_ت ق_در و من_زلت و ع_زت شما

تنها نه اينكه نام تو از من ربوده دل

خلق محمّديت ز دشمن رب_وده دل

اي بر تو از خدا و رسولش س_لام ها

اه__ل ك__لام را ز ك_لامت ك_لام ها

بيچ_اره و ذلي_ل مق_امت «هشام»ها

در پنج__ۀ ت_و از همه دل ها زمام ها

توحيد زنده از نفس صبح و شام تو

اسلام فخر كرده به نطق «هشام» تو

****

تو خل__ق را مطاع_ي و خلقت مطيع تو

برت__ر ز اوج وه__م، مق__ام رفي__ع ت_و

پي_ران عق_ل يكس_ره طف_لِ رضي_ع ت_و

ف_ردوس گشت_ه خ_اك نشينِ بقي_ع ت_و

«ميثم» اگ_ر قصي_ده سراي شما شده

مشمول بذل و لطف و عطاي شما شده

----------

هلال ماه رجب! ن_از كن ب_ه ماه تمام

هلال ماه رجب! ن_از كن ب_ه ماه تمام(ولادت)

ز يازده م_ه ديگر تو را سلام سلام

سلام بر تو كه در دامن ت_و مي ت_ابد

فروغ حسن خدا از جمال چار امام

ولادت دو مح_مد، ولادت دو ع_لي

كدام ماه، چنينش سعادت است و مقام؟

چه ماه روح فزايي كه درنخستين شب

ام_ام پن_جم م_ا ش_د ولادتش اع_لام

خ_دا به فاطمه بن_ت حسن گلي بخش_يد

كه عطر باغِ حسيني از او رسد به مشام

ام_ام باق_ر يع_ني مح_مد دوم

امام باقر پنجم وصي خيرالانام

ام_ام باق_ر يع_ني حقيقت ق_رآن

امام باق_ر ي_عني ت_مامي اسلام

امام باقر يعني بهشت هشت بهشت

امام باقر يعني نظ_امِ هف_ت نظ_ام

امام باقر يعني امام علم و عم_ل

امام باقر يعني رسول خون و قيام

مگ_ر امام چ_هارم م_دد ك_ند، ورن_ه

كه راست زهره كه در مدح او كند اقدام؟

زجان ودل ملك و جن و انس و حور اينجا

نفس ب_ه دوس_تيِ او ب_رآورن_د م_دام

اگر از او نستانند جام در صف حشر

مي حلال بهشتي ب_ه انبياست حرام

به زائران حريمش در آفتاب بقيع

پ_ر ملائكه گ_ردي_ده حلّۀ اح_رام

زتشنگي جگرم شعله مي كشد ساقي

بيا شراب محبّت مرا بري_ز به ك_ام

به غير بغض عدويش ره نجاتي نيست

به ج_ز به دوستي اش دل نمي شود آرام

عجيب نيست اگر در تم_ام حادثه ها

شود به امرغلامش سمند گردون، رام

به يك اشارۀ او عالمي «زراره» شوند

به يك نظارۀ او خلق، مي شوند «هشام»

ستانده روح، زگفتار روح بخشش، روح

گرفته علم، زلب هاي جانفزايش ك_ام

مگو درِحرمش بسته روز و شب،كه زعرش

پي زي_ارت قب_رش م_لك ش_وند اع_زام

نگو چ_راغ ندارد ببين كه هر شب، ماه

چگونه از حرمش ن_ور مي ستاند وام

كمال اوست ب_ه چرخ كمال، اوج كمال

كلام اوست ب_ه كلّ علوم، جان

ك_لام

پن_اه برده ب_ه درگاه او صغير و كب_ير

شفا گرفته زخاك درش خواص و عوام

هنوز پ_اي ب_ه ملك وج_ود ننهاده

سلام داده محمد ب_ه آن ام_ام همام

چهارساله خروشيد آن چنان ب_ه يزيد

كه شد به ديده او «شام»، تيره تر از شام

ب_ه شاهي دو جهان ناز مي كند "ميثم"

اگ_ر غلامِ درش خوان_دش غلام غلام

----------

مدح

اي به سينه ات پنهان گنج هاي قرآني

اي به سينه ات پنهان گنج هاي قرآني (مدح)

علم را شكافنده با كلام نوراني

مظهر جمال حق در لباس انساني

صد چو بو علي پيشت كودك دبستاني

هم سپهر را محور هم وجود را باني

كنيه ات ابا جعفر خود محمّد (صلي الله عليه و آله) ثاني

آسمان دانش را آفتاب تابنده

مشعل حقايق را منطقت

خصم را پذيرفته با لب پر از خنده

دوست خرّم و خندان دشمن از تو شرمنده

خلق را خداوندي اي خداي را بنده

نيست بنده اي چون تو با جلال ربّاني

اي هزار كوه طور غرق در يم نورت

صد چو موسي عمران نقش وادي طورت

هم ملك به فرمانت هم فلك به دستورت

خازن است مسكينت مالك است مأمورت

اي دعاي عاشورا از كلام پر شورت

داده نور بر دلها زين دعاي نوراني

قدسيان به قصد قرب مي برند نامت را

عرشيان به شوق و شور سر كشند جامت را

خسروان غلامانند سيّدي غلامت را

وصف كرده در

قرآن كبريا مقامت را

جابر از سوي احمد آورد سلامت را

چشم او شده روشن از عنايتت آني

تو سپهر انوراي تو يم تجلاّيي

برد و فاطمه فرزند با جمال يكتايي

روح پاك سه روحي دُرّ چار دريايي

پنجمين ولي الله باب هفت مولايي

بلكه شش جهت را نيز ماه عالم آرايي

هشت خلد را صاحب نُه سپهر را باني

اي مدينه ي دلها تا ابد بقيع تو

ابر كلّ رحمت ها بخشش سريع تو

چرخ پير با عمرش كودك رضيع تو

آسمان مطيعش باد هر كه شد مطيع تو

عرش كبريا ز آغاز خانۀ رفيع تو

بلكه عرشيان را بر خاك تو است پيشاني

ذكر من سلام من كيست حضرت باقر

حجّ من قيام من كيست حضرت باقر

اسوۀ تمام من كيست حضرت باقر

زمزم و مقام من كيست حضرت باقر

پنجمين امام من كيست حضرت باقر

مي كند ز آيينم مهر او نگهباني

اي به بندگي يكتا ذات حق تعالي را

تو يگانه فرزندي دو عليّ اعلا را

باقر العلوم استي ذات پاك يكتا را

ني عجب اگر بخشد سائلت دو دنيا را

جان مادرت زهرا از درت مران ما را

بي تو در جنان عاشق بنده ايست زنداني

تو ز كودكي دائم محنت و بلا ديدي

با دو چشم معصومت ظلم بر ملا ديدي

راه شام طي كردي دشت كربلا ديدي

اهلبيت عصمت را زار و مبتلا ديدي

رأس جدّ خود

را در طشتي از طلا ديدي

زير چوب بر لب داشت نغمه هاي قرآني

خيمه ها كز آتش سوخت سيّدي كجا بودي

زير خارها خفتي بين عمّه ها بودي

شايد اي عزيز جان زير دست و پا بودي

روي شانه ي مادر يا از او جدا بودي

يا به زير كعب ني در خدا خدا بودي

چار سال سنّت بود با چنان پريشاني

اي غريب شهر خويش مثل جدّ مظلومت

شد ز كودكي دائم خون به قلب مغمومت

از حقوق خود كردند ظالمانه محروميت

روي زين زهرآلود خصم كرد مسمومت

سوختند از داغت اهلبيت معصومت

روزشان ز غم گرديد همچو شام ظلماني

نخل مهر تو كرده ريشه در دل شيعه

جاي تو نه در خاك است بلكه در دل شيعه

ميوه ي تولاّيت بوده حاصل شيعه

ديده روز شب آزار در مقابل شيعه

سوز «ميثمت» گشته شمع محفل شيعه

گه به نظم و گه با اشك مي كند دُر افشاني

----------

اي انس و جان محصّل دانش سراي تو

اي انس و جان محصّل دانش سراي تو (مدح)

وي نه سپهر گوشۀ دارالولاي تو

پنجم وصي ختم رسل باقرالعلوم

كلّ علوم در نفس جان فزاي تو

جابر شفا گرفت ز دست خدايي ات

جبريل فيض مي برد از خاك پاي تو

پيش از شب ولادت تو ختم الانبيا

از جان و دل سلام فرستد براي تو

مي جوشد از كلام خوشت معجز مسيح

نبْوَد عجب به مرده دهد جان دعاي

تو

نام تو، خلق و خوي تو،يكسر محمّد است

وجهِ خداست روي محمّد نماي تو

ما را چه زهره تا كه ز مدح تو دم زنيم؟

گويد خدا براي رسولش ثناي تو

اهل سخن هنوز ز دلدادگان حق

دل مي برند با سخنِ دل رباي تو

با آنكه مي برد دل ما را مدينه ات

پيوسته در بقيع دل ماست جاي تو

باشد كجا به نزد تو قابل، درود ما؟

اي بر تو لحظه لحظه سلام خداي تو

قبرت خراب و قدر تو باشد بسي بلند

اي عرش كبريا حرم با صفاي تو

ويرانۀ بقيع تو باشد بهشت ما

اي خازن بهشت گداي گداي تو

قبر تو در مدينه غريب است و روز و شب

باشد مدينۀ دل ما كربلاي تو

دشنام خصم را كه دهد با دعا جواب

غير از تو، اي حلاوت جان در صداي تو

حاشا كه حق يك سخنت را ادا كنم

گر صدهزار بار كنم جان فداي تو

چون نور آفتاب كه تابيده بر زمين

پيچيده در سپهر معارف، نداي تو

ما ظرف كوچكيم و عنايات تو، بزرگ

اي وسعت جهان همه ظرف عطاي تو!

تو در چار بحري و درياي هفت نور

نورند نور جمله تبار و نياي تو

طاق است طاق، مؤمن طاق تو در جهان

بوحمزه و هشام كه آرد سواي تو؟

ياد آورم ز خاطرۀ چارسالگيت

از كربلا و كوفه و شامِ بلاي تو

عالم سياه در نظرت گشت همچو شب

وقتي كبود شد بدن عمه هاي تو

بزم يزيد ريخت به هم، رنگ او پريد

وقتي بلند گشت صداي رساي تو

گفتي كه حاجيان همه ده سال در منا

گيرند دور هم همه با هم عزاي تو

اي پنجمين معلم عالم بگو، بگو

زهر هشام با چه گنه شد جزاي تو؟

تقديم توست سوز دل صبح و شام ما

در قلب ما بوَد غم بي انتهاي تو

نفرين بر آن گروه كه در روضة البقيع

نگذاشتند گريه كنم از براي تو

تا هست روح در تن و سوزش درون جان

«ميثم» بوَد هماره قصيده سراي تو

----------

اي به تو از خالق داور سلام

اي به تو از خالق داور سلام (مدح)

از لب جانبخش پيمبر سلام

اي پدر عالم هستي همه

نجل علي يوسف دو فاطمه

شمس و قمر را به نسب اختري

نسل امام از پدر و مادري

اختر تابنده دانش تويي

بلكه شكافنده دانش توئي

عالم علم احد قادري

باقري و باقري باقري

دانش كل نكته اي از مكتبت

علم لدنّي سخني بر لبت

مدح تو از قول خدا از ني است

خلق تو آينه خلق نبي است

مام تو ريحانة نجل بتول

جابرت آورده سلام

از رسول

اختر تابنده ماه رجب

مهر فروزنده ماه رجب

شهر رجب را تو بهين كوكبي

ماه فروزان نخستين شبي

جابر جعفي كه ز دانش يمي است

بر لبش از چشمه علمت نمي است

علم، نهالي ز گلستان تو

پير خرد طفل دبستان تو

هر نفست باغ گلي از كمال

هر سخنت پاسخ صدها سؤال

مهر رخت اي بعلي نور عين

بوسه گه يوسف زهرا حسين

گاه، كشاورزي و بيلت بدوش

گاه، ملك را سخنت دُرّ گوش

مام تو را گفت عدو ناسزا

از چه تو گفتيش ز رأفت دعا

با همه فضل و شرف و علم تو

دشمن تو شد خجل از حلم تو

عالم نصراني با آن كمال

ديد تو را و ز سخن گشت لال

تو لب خود بسته، نشسته خموش

او شده سر تا بقدم چشم و گوش

هست هنوز از سخنت مشگ بيز

قصّه زيباي عُزَيز و عزيز

روز اسيريت به بزم يزيد

آنكه بر او باد عذاب شديد

بود چو اولاد پيمبر اسير

بي كس و بي ياور بي دستگير

خواست يزيد از همه ياران جواب

تا چه كند با حرم بوتراب

يكسره گفتند: كه با تيغ تيز

خون شريف همگان را بريز

سن تو مي بود دو سال و دو ماه

بانگ زدي سخت بر آن رو سياه

كاي ز خداوند و پيمبر جدا

موسي و هارون، دو سفير خدا

جانب فرعون چو بشتافتند،

بر

سر تخت سمتش يافتند،

هر دو گشودند به توحيد لب

روز بر آن تيره درون گشت شب

گفت به حضّار كه بر اين دو تن

رأي شما چيست در اين انجمن؟

يكسره گفتند بدو حاضران

دعوت كن از همة ساحران

اين دو اگر بار رسالت برند

معجزه بر سِحر دليل آورند

لشگر فرعون چنين رأي داد

قوم بر كشتن ما لب گشاد

لشگر او با همه كفر و ضلال

طينتشان بود همه از حلال

قوم تو چون خشم رسول خداست

در طلب ريختن خون ماست

رأي به خونريزي ما داده اند

شبهه ندارد كه، زنازاده اند

كودك و اينگونه كلام آتشين

اي كلماتت همه جا دلنشين

اي به فدايت پدر و مادرم

مدح تو در دُرج دهان گوهرم

«ميثمم» و عبد مطيع تواَم

عاشق ديدار بقيع تواَم

----------

اي ثناي تو بر زبان همه

اي ثناي تو بر زبان همه(مدح)

وي كلام تو حرز جان همه

نور فضل تو در تمام وجود

دُرّ نعت تو بر زبان همه

طلعتت آفتاب ملك جهان

قامتت سرو بوستان همه

هم توئي پيشواي مذهب ما

هم توئي كشتي امان همه

نور علم تو مي دهد شب و روز

بر روان من و روان همه

صادقي كز زبان توست مدام

سخن صدق، بر بيان همه

با تماشاي طلعت تو خدا

ميدهد خويش را نشان همه

مدح تو همچو آيۀ قرآن

دُرِ گوش و در دهان همه

كوي

تو سجده گاه جن و ملك

روي تو ماه آسمان همه

ناتوانم مرا تواني بخش

اي توان من و توان همه

نجل زهرا و نوح آل رسول

پدر پير و مهربان همه

آفتاب جمال لم يزلي

جعفر بن محمّد (صلي الله عليه و آله) بن علي

بند دوّم

اي دمت روح پيكر دانش

عيسي روح پرور دانش

پيش تر زآفتاب صبح ازل

سايه ات بوده بر سر دانش

تو امام و هشام و حمرانت

دو گرامي پيمبر دانش

كلماتت دُرِ كمالو ادب

سخنان تو گوهر دانش

از تو جاويد مانده كرسي علم

وز تو بر پاست منبر دانش

پايگاه تو مركز ايمان

جايگاه تو سنگر دانش

از درخانۀ مقدس تو

به همه باز شد در دانش

مومن طاق تو به ايمان طاق

جابرت كيمياگر دانش

روي تو تا خدا خداست بود

آفتاب منوّر دانش

روايان حديث تو تا حشر

پيشتازان سنگر دانش

در كف توست رشتۀ توحيد

بر سر توست افسر دانش

در تو نقش است اي تو باب الله

آنچه حق گفته در كتاب الله

بند سوّم

اي چو خورشيد، پاي تا سر نور

چشم بد باد از جمال تو دور

اي كه در بين چارده صدّيق

شد به صادق وجود تو مشهور

گر كسي را بود هزاران چشم

بي چراغ تو كور باشد كور

تو سليمان و علم ران ملخ

خلق

عالم در آستانت مور

با ولاي تو در حيات، حيات

بي وجود تو آفرينش گور

عالمي را دهد بصيرت دل

بو بصيرت اگر شود مأمور

از زبان مقدّس تو شنيد

آنچه موسي شنيده بود به طور

هم توئي هفت بحر را گوهر

هم تو خورشيد شش فروزان نور

وحي، پيش از ولادت جبريل

بوده در سينۀ شما مستور

لايق مدحت تو نيست اگر

پر شود عالم از دُر منثور

گر اشارت كني چو مور ضعيف

پايمال تو مي شود منصور

چهره ات را صلابت نبوي است

بازويت را شجاعت علوي است

بند چهارم

دشمني با تو خشم نيران است

دوستي با توروح ايمان است

دانش خلق پيش دانش تو

قطره اي در كنار عمان است

به اروپا دگر نيازش نيست

هر كه شاگرد اين دبستان است

يكي از پيروان مكتب تو

پير ما جابربن حيّان است

پدر شيمي اش همه خوانند

سيزده قرن اينش عنوان است

علم را گفته اند از آغاز

علم اديان و علم ابدان است

به خدا اين دو علم را زازل

ريشه در خاندان قرآن است

پير آن خاندان توئي كه وجود

از كلام تو نور باران است

بار بردار غول جهل شود

هر كه زين خاندان گريزان است

سخن تو همه چراغ دل است

دم تو عيسي تن و جان است

من أتاكم نجي به شأن شماست

انّما نيز شاهد آن

است

هر كه رو جانب شما آرد

چارده مشعل هدي دارد

بند پنجم

اي فلك بندۀ اشارۀ تو

وي ملك زندۀ نظارۀ تو

عشق، يك ذرّه زآفتاب جمال

عقل يك جلوه از ستارۀ تو

زكريّا محصّلي كوچك

بوعلي طفل گاهوارۀ تو

مي سزد روز و شب زند دانش

بوسه بر مقدم زرارۀ تو

در سماوات و در زمين همه جا

هر شب و روز يادوارۀ تو

بر سر جنّ و انس مي بارد

بارش رحمت همارۀ تو

جعفربن محمّد(صلي الله عليه و آله) صادق

صدق، عطريست از عصارۀ تو

گر چه شمع و چراغ و زوّاري

نيست در بقعة الزيارۀ تو

مهر و مه با همه فروغ و ضياء

دو چراغند بر منارۀ تو

مخزن درد و غصّه و غم بود

دل از زهر پاره پارۀ تو

چو چراغ مدينه، هر شب سوخت

سينۀ پاك و پر شرارۀ تو

من كه چون شمع غربتت سوزم

چه شود گرد تربتت سوزم

بند ششم

اي كلامت مطاع و خلق، مطيع

چون خدا رحمتت هماره وسيع

درد ناديده را بصير بصير

راز ناگفته را سميع سميع

آستانت پناگاه وجود

همچو مادر براي طفل رضيع

جبرئيل امين به اوج سپهر

يافت از خدمت شما ترفيع

هم به دست ولايتت تكوين

هم بظلّ حمايتت تشريع

گر به شيطان نگاه لطف كني

مي شود وارد بهشت، سريع

همه صادق شوند

اگر گردد

صدق تو بر جهانيان توزيع

به خدا روز حشر عالم را

جز شما خانواده نيست شفيع

با كه گويم به پاي خويش تو را

برد در قتلگاه، ابن ربيع

زير تيغت نشاند دشمن دون

با چنان عزّت و مقام رفيع

شاهد غربت تو مي باشد

تربت بي چراغ تو به بقيع

مه چراغ مزار خاموشت

شيعه كي مي كند فراموشت

بند هفتم

اي تمامِّي دين ولايت تو

وي كتاب خدا حكايت تو

طاعت جنّ و انس و حور و ملك

همه هيچ است بي ولايت تو

نيست راضي خداي عزّوجل

هرگز از بنده بي رضايت تو

علم، جهل است بي چراغ شما

عقل، كور است بي هدايت تو

ميدرخشد به صفحۀ تاريخ

همچو مه بر فلك روايت تو

دانش اهل مشرق و مغرب

نمي از بحر بي نهايت تو

ابن حيان و بو بصير و هشام

سه درخشان چراغ آيت تو

جان شيرين به لب نماز نماز

اين بود آخرين وصايت تو

ظلم ديدي و بر نخواست كسي

به دفاع تو و حمايت تو

تيغ و دشنام و دست بستن بود

پاسخ آن همه عنايت تو

برد پاي پياده خصم و نكرد

با چنان ضعف تن رعايت تو

در همه عمر بوده اي مظلوم

تا به زهر جفا شدي مسموم

بند هشتم

روي منصور، بُد زخشم سياه

نعره مي زد ميان فوج سپاه

كه من امروز امام صادق را

مي كشم مي كشم خداست گواه

داد جلاّد را چنين دستور

كه چو برداشتم زفرق كلاه

بايد از تيغ تو شود خاموش

در همان لحظه نور پاك اله

بود در اين سخن كه آوردند

مظهر الله را به قربانگاه

با ورود ولّي حق، منصور

جست از جايگاه خود ناگاه

بوسه بر مقدم امام نهاد

جاي دادش به تخت عزّت و جاه

گفت يا سيّدي فدات شوم

سر منصور خاك اين درگاه

بزم گرديد خلوت و منصور

كرد ياران خويش را آگاه

گفت ديدم يك اژدهاي عظيم

كرد بر من به خشم و كينه نگاه

خواست قصر مرا فرو ببرد

كه چه مي خواهي از ولي الله

من به خود بيد لرزيدم

دست و پاي امام بوسيدم

بند نهم

كرد در شام تيره اي ديگر

قصد قتل امام آن كافِر

تاخت ابن ربيع در دل شب

به حريم امام جنّ و بشر

سر و پاي برهنه مولا را

برد با خويش آن ستم گستر

با همه ضعف تن كهولت سن

بود پاي پياده آن سرور

گشت وارد به قصر و منصورش

داد دشنام و كرد خون به جگر

تا سه ساعت ستاده بود به پا

تاب استادنش نبود دگر

ايستاد و كسي نگفت به او

بنشين اي سلالۀ حيدر

تيغ بر قتل او كشيد سه بار

لرزه اي اوفتاد بر پيكر

تنش از بيم آنچنان لرزيد

كه زبيم اوفتاد در بستر

سرّ آن خواستند و گفت سه بار

حمله بردم به حجّت داور

هر سه نوبت به چشم خود ديدم

خشم بر من گرفته پيغمبر

گفت با من، كه اي جنايت كار

دست از پارۀ تنم بردار

بند دهم

آن امام به حق ولي خدا

پدر و مادرم ورا به فدا

بدنش آب شد زآتش زهر

جگرش پاره پاره شد زجفا

غم يك عمر در دلش پنهان

عرق مرگ بر رخش پيدا

پسرانش سرشك سرخ به رو

دخترانش به ذكر يا ابتا

ناگهان لعل لب گشود زهم

گفت آن آفتاب برج هدي

كه هم اينك به گرد بستر من

جمع سازيد اقرباي مرا

جمع گشتند همچو پروانه

گرد شمع جمال آن مولا

پس بفرمود كاي عشيرۀ من

هست روي كلام من به شما

روز محشر زكس نمي پرسند

نسبتت چيست بوده اي زكجا؟

خويشي من به كس نبخشد سود

روز، روز عمل بود فردا

اين بود آخرين وصيت من

به خدا مي خورم قسم خدا را

نرسد بر كسي شفاعت ما

كه سبك بشمرد نمازش را

بند يازدهم

اي نبي را بهين سلالۀ پاك

وي به راهت فتاده صدق، به خاك

خار از چشمه ولاي تو گل

لاله بي آب رحمتت خاشاك

حيف شد پاره پاره يا مولا

قلبت از زهر دشمن سفاك

جرگت آب شد

زآتش زهر

اي جگر پارۀ شه لولاك

دانش و علم و حكت و تقوي

بي وجود تو گشته بود هلاك

بود چندين هزار عالم را

روز دفن تنت گريبان چاك

شعلۀ ناله از دل همگان

سر بر آورده بود بر افلاك

ناله سر داد شاعر عربي

گفت جان شماست اين تن پاك

واي بر من چكونه دفن كنيد

آسمان كمال را در خاك

در هواي زيارتت دارم

چشم گريان و سينه اي غمناك

عاشقم عاشق بقيع توام

بأبي أنت اي جعلت فداك

پاسخ سوز و اشك و آهم ده

به بقيعت زلطف راهم ده

بند دوازدهم

گر چه در خاك رفت، پيكر تو

ديگر از تن جدا نشد سر تو

دود آتش زخانه ات برخاست

پشت در جان نداد همسر تو

ظلم بر عترتت رسيد ولي

به اسيري نرفت دختر تو

بدنت آب شد ززهر، ولي

تازيانه نخورد خواهر تو

قامتت گشت خم ولي نشكست

پشت تو در غم برادر تو

ظلم ديدي وليك كشته نشد

كودك شيرخواره در بر تو

سوخت قلبت ولي نشد صد چاك

تن فرزند در برابر تو

زهر دادند بر تو ليك نخورد

چوب كين بر لب مطهّر تو

سوخت پا تا سرت ززهر ولي

پاره پاره نگشت پيكر تو

مي سزد در غم تو گريه كند

چشم شيعه به جدّ اطهر تو

بوده يك عمر در عزاي حسين

اشك،

جاري زديدۀ تر تو

نه از اين غم سرشك (ميثم) ريخت

اشك خونين زچشم عالم ريخت

اي چراغ علم روشن از دمت

اي چراغ علم روشن از دمت (مدح)

اي رهينِ فضل و دانش عالمت

با گذشت آفرينش همچنان

كاروان علم دنبالت روان

علم ها مشتي ز خروار تواند

سينه چاك تيغ گفتار تواند

باقر كلّ علوم عالمي

خود به تنهايي كتاب محكمي

هر چه دانش پا گذارد پيشتر

سر فرود آرد به خاكت بيشتر

اي امام ابن امام ابن امام

جابرت آورده از احمد سلام

دانش از ره مانده در پرواز تو

چشم جابر روشن از اعجاز تو

اي چراغ نور، پيش از نورها

جلوه كرده در تمام طورها

ملك نا محدود از نور تو پَر

دُرّ شش دريا و بحر هفت دُرّ

خانه ي دل تا ابد ميعاد تو است

زينت ماه رجب ميلاد تو است

اي چراغ عقل و دين روشن بتو

چشم زين العابدين روشن بتو

علم و حلمت همچو شير و شكّر است

هر يكي از ديگري شيرين تر است

علم تو سرچشمۀ علم خداست

حلم تو آيينۀ حلم خداست

پنجه ي علم و خرد بر دامنت

عاشق خُلق تو حتّي دشمنت

صد چو جابر دانش آموز تو اند

شعله هاي عالم افروز تو اند

مشرق و مغرب پر از گفتار تو است

همچو قرآن جاودان آثار تو است

عارفان سر مست از اين ساغرند

جرعه نوش جام قال الباقرند

با شمايم اي قلم در دست ها

اي ز جام معرفت سر مست ها

تا از اين مكتب نگرديديد دور

از قلم هاتان دمد پيوسته نور

علم عالم نوري از اين مكتب است

تيره گي ها دوري از اين مكتب است

علم اگر نبود به عترت منتسب

نيست جز دود چراغ بو لهب

هر كه دور از آل پيغمبر بود

جهل از دانائيش بهتر بود

اين قلم شمشير حقّ و باطل است

گاه جانبخش است و گاهي قاتل است

گاه فردي عاقلش گيرد به دست

گاه باشد در كف زنگي مست

چون كند نور حقيقت را علم

ذات حق سوگند خورده بر قلم

اي قلم را كرده شمشير ستم

اي زبانت لال، اي دستت قلم

كشور قرآن و هتّاكي چرا

خاك اهللبيت و ناپاكي چرا

اي همه نشريّه ات رسوائيت

واي واي از اين قلم فرسائيت

اي گناه گمرهان بر گردنت

اي زمام دل به دست دشمنت

جهل و رسوايي هم آغوشت شده

يا غدير خُم فراموشت شده

با قلم ظلم و جنايت مي كني

حمله بر فقه و ولايت مي كني

گه تمسخر مي كني توحيد را

گاه منكر مي شوي تقليد را

بي خبر، تقليد ما تعليم ماست

در حضور حقّ همان تسليم ماست

ما طريق بندگي پيموده ايم

هم مقلّد هم محقّق بوده ايم

راه ما تعليم بوده از نخست

آنچه محكوم است آن تقليد تو

است

تو كه چون طوطي كني تكرار حرف

نه به نحوت بوده آگاهي نه صرف

ما چراغ معرفت افروختيم

درس خود از اهلبيت آموختيم

پيرو خطّ امام بافريم

تا ابد سر مست از اين ساغريم

ما گرفتيم از چنين مكتب كمال

يافتيم از آل عصمت اين جلال

چارده حصن حصين داريم ما

چارده حبل المتين داريم ما

چارده منظومه از يك آسمان

چارده معصوم از يك دودمان

چارده تصوير از يك كوه طور

چارده گوهر ز يك درياي نور

چارده بي مثل از يك بي مثال

چارده تصوير حق از يك جمال

چارده استاد كل با يك كتاب

چارده فرياد رس با يك خطاب

چارده مشعل فروز بزم دل

چارده مصباح دائم مشتعل

سر خوش از صهباي تو فيقيم ما

زنده از تقليد و تحقيقيم ما

«ميثم» اين تقليد بي تحقيق نيست

هر كه را جز اين بود توفيق نيست

----------

اي دانش و كمال و فضيلت سه بنده ات

اي دانش و كمال و فضيلت سه بنده ات(مدح)

دشمن گشاده رو، زگلستان خنده ات

آرند كمال و شكافنده ي علوم

پاينده عمر هر دو زگفتار زنده ات

اي متّكي هماره كلام خدا به تو

يا باقرالعلوم! سلام خدا به تو

مولاي كلّ خلقت و خلاّق را ولي

انوار انبيا زجبين تو منجلي

درياي هفت دُرّ و دُرِ چار بحر نور

نجل دو فاطمه خلفِ پاكِ دو علي

تفسير حسن لم يزلي نقش صورتت

گل بوسه

هاي يوسف زهرا به طلعتت

تو كيستي محمّد آل محمّدي

خورشيد آسمان كمال محمّدي

قرآن نور در بغل زين العابدين

آيات سوره هاي جمال محمّدي

دانش نيازمند دم روحپرورت

جابر سلام گفته زقول پيمبرت

تو شهريار علم و علومند لشكرت

زانو زدند صدر نشيان به محضرت

حكمت لطيفه اي زكتاب فضيلت

دانش كنايه اي زالفباي دفترت

در وقت درس بر سخنت خلقتند گوش

هنگام كار بيل كشاورزيت به دوش

در حُسن تو جمال خداوند ديده ات

در يك كلام تو دو جهان پند ديده اند

نابخردان كه زخم زبانت به دل زدند

جاي غضب زتو گُل لبخند ديده اند

از بس بزرگواري و از بس گشوده اي

هم قلب دوست، هم دل دشمن ربوده اي

آيينه ي جمال خداوند اكبري

نامت محمّد است و سراپا پيمبري

دُردانه ي حسيني و ريحانه ي حسن

نسل امام، هم زپدر هم زمادري

شيرين هماره كام دل از ذكر خير توست

وز قصّه ي لطيف عزيز و عُزير توست

آب حيات جرعه اي ار آب جوي تو

روح مسيح مي دمد از گفتگوي تو

پايان گرفت شهر جمادي در انتظار

تابيد در هلال رجب ماه روي تو

اين ماه را به فيض تو رحمت فزوده شد

دست عطا و باب اجابت گشوده شد

علم تو گر نبود شهادت اثر نداشت

نخل اميد سيّد سجّاد بَر نداشت

مولاي ساجدين و امام المجاهدين

مثل تو اي محمّد

ثاني پسر نداشت

زهد پدر، كرامت مادر مبارك ات

در كودكي شهامت حيدر مبارك ات

در مجلس يزيد كه بودت چهار سال

گفتي سخن چنانكه خداوند ذوالجلال

خواندي حرامزاده سپاه يزيد را

با منطقي كه پور معاويّه گشت لال

يك طفل چار ساله و اين نطق آتشين

تو لب گشودي و پدرت گفت آفرين

حُبّ تو نخل پر بر شيرين باغ دل

مِهر تو همچون مُهر جبين است داغ دل

از وادي بقيع تو در سينه بقعه ها

وز قبر بي چراغ تو روشن چراغ دل

اي ماوراء وهم، مقام رفيع تو

تا حشر در مدينه ي دل ها بقيع تو

اي مكتب تو روح تمام پيام ها

در هر پيام روح فزايت قيام ها

تا گردش مداوم ليلو نهار هست

از خلقت و خدات دمادم سلام ها

پيوسته ريخت گوهر توحيد از لبت

كار قيام كرب و بلا كرد مكتبت

تو پنجمين ستاره ي برج ولايتي

مهر جهان فروز سپهر هدايتي

ملك خداست سبز زباران رحمتت

يا باقرالعلوم به ما هم عنايتي

«ميثم» هماره ميوه ي نخلش ثناي توست

مضمون گرفته از تو و مدحت سراي توست

----------

اي دوّمين محمّد و اين پنجمين امام

اي دوّمين محمّد و اين پنجمين امام(مدح)

از خلق و از خداي تعالي تو را سلام

چشم و چراغ فاطمه، خورشيد هفت نور

روح روان احمد و فرزند چار امام

آن هفت نور روشني چشم هفت آب

آن چار مام خود پدر

اين چهار امام

وصف تو را نگفته خدا ج_ز ب_ه اف_تخار

نام تو را نبرده نبي جز به احترام

هم ساكنان عرض به پايت نهاده رخ

هم طايران سدره به دستت هميشه رام

حكم خدا به همّت تو گشته پايدار

دين نبي به دانش تو مانده مستدام

با آنهمه جلال و مقامي كه داشتي

ديدي ستم ز خصم ستمگر علي الدوام

گه ديد چشم پاك تو بيداد از يزيد

گاهي شنيد گوش تو دشنام از هشام

گريند در عزاي تو پيوسته مرد و زن

سوزند از براي تو هر روز خاص و عام

گاهي به دشت كرب و بلا بوده اي اسير

گاهي به كوفه بر تو شده ظلم، گه به شام

خواندند سوي بزم يزيدت، بدان جلال

بردند در خرابة شامت بدان مقام

گر كف زدند اهل ستم پيش رويتان

گر سنگ ريختند به سرهايتان ز بام

راحت شدي ز جور و جفاي هشام دون

آندم كه گشت عمر تو گوييم يك سلام

داريم حاجتي كه ز لطف و عنايتي

بر قبر بي چراغ تو گوييم يك سلام

«ميثم» هماره وصف شما خاندان كند

اي مدحتان بر اهل سخن خوشترين كلام

----------

اي ذكر جان ثناي تو يا باقرالعلوم

اي ذكر جان ثناي تو يا باقرالعلوم (مدح)

وي حرف دل دعاي تو يا باقرالعلوم

اي مصطفي سلام فرستاده سوي تو

از جانب خداي تو يا باقرالعلوم

دشنام داد دشمن و گرديد عاقبت

شرمنده از عطاي تو يا باقرالعلوم

هر

دم هزار قافلة دل كند صفا

در صحن با صفاي تو يا باقرالعلوم

جرم من و شفاعت تو اي شفيع خلق

درد من و دواي تو يا باقرالعلوم

علم و كمال و حكمتو توحيد جان گرفت

از نطق جانفزاي تو يا باقرالعلوم

فردا به خلد ناز فروشم، اگر شوم

محشور با ولاي تو يا باقرالعلوم

يك لحظه وا كند گره از كار عالمي

دست گره گشاي تو يا باقرالعلوم

دردا كه صبح و شام هشام از ره ستم

كوشيد بر جفاي تو يا باقرالعلوم

با اينهمه عنايت و لطف و عطا نبود

ز هر ستم سزاي تو يا باقرالعلوم

در گوشه بقيع مزار غريب تو است

تاريخ رنجهاي تو يا باقرالعلوم

طفلي دو ساله بودي در شهر شام شد

كُنج خرابه جاي تو يا باقرالعلوم

بالله قسم رواست كه چشم تمام خلق

خون گريد از براي تو يا باقرالعلوم

گفتي كه شيعيان تو در سال در منا

گريند در عزاي تو يا باقرالعلوم

مظلوم زيست كردي و مسموم كين شدي

اين بود ماجراي تو يا باقرالعلوم

دردا كه شد نهان به دل خاك در بقيع

روي خدا نماي تو يا باقرالعلوم

شهر مدينه شهر نبي لاله زار وحي

گرديد كربلاي تو يا باقرالعلوم

هرجا سفر كنم دل من در بقيع تو است

دارم بسر هواي تو يا باقرالعلوم

اين فخر «ميثم» است كه هم مادح شماست

هم مرثيت سراي تو يا باقرالعلوم

----------

اي رخت چراغ هُدي يا محمد ابن علي

اي رخت چراغ هُدي يا محمد ابن علي (مدح)

پنجمين وليّ خدا، يا محمد ابن علي

نجل سيدالشهدا، يا محمد ابن علي

جان عالمت به فدا، يا محمد ابن علي

يا محمد ابن علي، يا محمد ابن علي

اي بهار دل سخنت، اي حيات جان ز دمت

جنّ و انس و حور و ملك، جمله سائل كرمت

در مدينة دل ماست، هم بقيع و هم حرمت

يك صدا دهيم ندا، يا محمد ابن علي

يا محمد ابن علي، يا محمد ابن علي

شمع جمع اهل ولا، كعبة دل همه اي

پارة تن نبي و نور چشم فاطمه اي

در دلم فروغ خدا، بر لبم تو زمزمه اي

دل نگردد از تو جدا، يا محمد ابن علي

يا محمد ابن علي، يا محمد ابن علي

جز دعاي تو نبود، بر لبم دعاي دگر

جز ولاي تو نبود، در دلم ولاي دگر

گر براني از در خود، تا روم به جاي دگر

من نمي روم ابدا، يا محمد ابن علي

يا محمد ابن علي، يا محمد ابن علي

مهر تو عبادت من، عشق من ارادت من

با شما ولادت من، با شما شهادت من

هم عطاست عادت تو، هم دعاست عادت من

كن عنايتي به گدا، يا محمد ابن علي

يا محمد ابن علي، يا محمد ابن علي

----------

اي فروغ دانشت تا صبح محشر مستدام

اي فروغ دانشت تا صبح محشر مستدام (مدح)

وي تو را پيش از ولادت داده پيغمبر سلام

منشأ كل كمال و باقر كل علوم

هفتمين نور و ششم مولايي و پنجم امام

انس و جان آرند حاجت در حريمت روز و شب

آسمان گرديده بر دور مزارت صبح و شام

اين عجب نبود كه بخشي چشم جابر را شفا

زخم دل را مي دهي با يك نگاهت التيام

ساكنان آسمان را لحظه لحظه، دم به دم

از بقيعت بوي عطر جنت آيد بر مشام

در كمال و در جلال و علم و حلم و خلق و خو

پاي تا سر، سر به سر آيينة خير الانام

با تو حق گيرد تداوم از تو حق گيرد كمال

بي تو ايمان نادرست و بي تو قرآن ناتمام

كودكي بودي كه از تيغ بيانت ناگهان

روز در چشم يزيد بي حيا آمد چو شام

لال شد از پاسخ و زد بر دهن مهر سكوت

طشت رسوايي او افتاد از بالاي بام

تو سر بالاي ني ديدي به سن كودكي

گه به دشت كربلا گه كوفه گاهي شهر شام

خيمه هاي آل عصمت را كه آتش مي زدند

مي دويدي در بيابان اشك ريز و تشنه كام

كوفيان بردند در حبس عبيدالله تان

شاميان سنگدل سنگت زدند از روي بام

ماجراي كربلا و شام و كوفه بس نبود

از چه ديگر اين همه آزار ديدي از هشام

بارها آوردت از شهر مدينه تا دمشق

از وجودت هتك حرمت كرد جاي احترام

گاه آوردت به زندان گاه پاي تخت خويش

گاه زد زخم زبان و گاه مي زد اتهام

حيف كز زهر جفا گرديد قلبت چاك چاك

مرغ روحت پر زد از تن جانب دارالسلام

بس كه بر جان عزيزت روز و شب آمد ستم

دادي از سوز جگر بر شيعيانت اين پيام

تا به صحراي منا گريند بهر غربتت

حاجيان هنگام حج، پير و جوان و خاص و عام

دوست دارم بر تو گريم در بيابان بقيع

كرده اند اين گريه را بر من حرامي ها حرام

دركنار قبر بي شمع و چراغت روز و شب

هم بشر سوزد چو شمع و هم ملك گريد مدام

از چه شد صد چاك قلبت با چنان قدر و جلال

وز چه ويران مانده قبرت با چنان جاه و مقام

بر تو مي گريم كه عمري ساقي بزم بلا

روز و شب ساعت به ساعت ريخت خون دل به جام

بر تو اي تنها چو عمّت مجتبي

بر تو مي گريم كه مظلومي چو جد و باب و مام

بر تو مي گريم كه بردي كوه غم از كودكي

بر

تو مي گريم كه شد با خون دل عمرت تمام

اي خدا را باب رحمت، باب رحمت باز كن

تا كه "ميثم" زائر قبرت شود في كل عام

----------

اي ول__يّ الله داور، الس_لام

اي ول__يّ الله داور، الس_لام(مدح)

اي سلامت از پيامبر، السلام

حجّت خلاق اكب_ر، السلام

زادۀ زه_راي اطهر، السلام

السلام اي باق_ر آل رس_ول

چارمين فرزند زهراي بتول

****

اي نبي ب_ر تو فرستاده سلام

وي به زين العابدين، ماه تمام

هفتمين معصومي و پنجم امام

مكتبت تا صبح محشر، مستدام

تيغ نطقت مي شكاف_د، علم را

روح مي بخشد مرامت، حلم را

****

اي س_لام ذات ح_يّ داورت

بر تو و نط_ق فضيلت پرورت

علم آرد سجده بر خاك درت

حلم گرديده است بر دور سرت

نسل نوري هم ز باب و هم ز مام

خ_ود امام و م_ادرت بن_ت الامام

****

كيست_ي اي آيت س_رّ و علن؟

تو هم از نسل حسيني، هم حسن

تو ام_امت را روان_ي در ب_دن

اي ولاي_ت را چ_راغ انجم_ن

علم تو، عل_م خداون_د جليل

وحي باشد بر لبت بي جبرييل

****

از درخ_ت علم، بَ_ر داريم ما

وز تو صد دريا گهر داريم ما

بس ح_ديث معتب_ر داريم ما

از شما كي دست برداريم ما؟

يابن زهرا سر برآور باز هم

«جابر جُعفي» بپرور باز هم

****

يابن زهرا گر چه با بغض تمام،

حرمتت گرديد پامال «هشام»،

بر تنت آزار آمد

صبح و شام،

تو امام_ي، تو امامي، تو امام

نور از هر سو كه خيزد، ديدني است

چهرۀ خورشي_د كي پوشيدني است؟

****

تو خ_زانِ ب_اغ زه_را ديده اي

تو تن بي سر به صحرا ديده اي

گ_ردن مج_روح بابا ديده اي

بر فراز ني_زه سره_ا ديده اي

كاش مي ديدم چه آمد بر سرت

يا چه كرده كعب ني با پيكرت؟

****

تو چهل من_زل اسارت ديده اي

از ستمكاران جس_ارت ديده اي

خود عزيزي و حقارت ديده اي

تشنگي و قتل و غارت ديده اي

چارساله، ك_وه ماتم برده اي

مثل عمه، تازيانه خورده اي

****

ش_ام ب_ود و مج_لس شوم يزيد

چشم تو چوب و لب خشكيده ديد

گ_ه سكينه ناله از دل مي كشيد

گاه زينب جام_ه ب_ر پيك_ر دريد

چشم بر رگهاي خونين دوختي

س_وختي و س_وختي و سوختي

****

اي دل شيع_ه چ_راغ ت__ربتت

ديده ه_ا دري_اي اشك غ_ربتت

ساله_ا ب_ر دوش ك_وه محنتت

روز و شب پامال مي شد حرمتت

ظلم دي_دي در عي_ان و در خفا

ت_ا ش_دي مسم_وم از زهر جفا

****

اي به جانت از عدو رنج و عذاب

هم به طفلي، هم به پيري، هم شباب

قلبت از زه_ر ست_م گردي__د آب

قب__ر ب_ي زوّار ت__و، در آفت__اب

وسعت صحن تو مُلك عالم است

لالۀ قب_ر تو اشك «ميثم» است

----------

جمال منّان سليل احمد

جمال منّان سليل احمد(مدح)

شفيع محشر امام باقر

كتاب محكم خطاب مُبرم

كلام داور امام باقر

خداي مظهر، بتول عصمت

رسول منظر امام باقر

سلام خالق سلام خلقت

سلام ما بر امام باقر

يم عنايت مه ولايت

دُر هدايت چراغ انجم

جمال سرمد سمّي احمد

فروغ هفتم امام پنجم

سروده خالق ثناي او را

ستوده قرآن مقام او را

رسانده جابر زسوي احمد

درود او را سلام او را

مسيح خواند دعاي او را

كليم گويد كلام او را

نماز، عاشق ركوع او را

سجود او را قيام اورا

محبّت از ما عنايت از او

ارادت از ما كرامت از او

توسّل از ما عنايت از او

اطاعت از ما امامت از او

تمامِ نظمم تمامِ نثرم

تمام نشرم حكايت او

تمام عزمم تمام فكرم

تمام ذكرم رضايت او

تمامِ خطّم تمام سيرم

تمام راهم هدايت او

تمام بودم تمام هستم

تمام دينم ولايت او

تمام عالم محيط فضلش

تمام هستي كتاب علمش

تمام ايمان فروغ مهرش

تمام جنّت رياض حلمش

نسيم كويش بهشت رويش

خصال و خويش بهار قرآن

مدار ايمان خديو امكان

كمال عرفان قرار قرآن

سلام قرآن نثار او باد

سلام او باد نثار قرآ«

حكايت او ولايت او

روايت او شعار قرآن

زهي جلالش زهي مقامش

زبان قرآن دم هشامش

مسيح خيزد زهر پيامش

كليم ريزد زهر كلامش

سلام احمد سلام قرآن

به جسم و جان مطهّر او

چراغ خورشيد

در آسمانها

فروغ روي منوّر او

به كام جان ها هماره ريزد

شراب رحمت زساغر او

به دل فروغ مجدّد او

به لب ثناي مكرّر او

جمال مطلق حقيقت حق

به حق كه حق را مؤيّد است اين

خدا خصايل نبي شمايل

علي فضايل محمّد (صلي الله عليه و آله) است اين

الا وجود مقدّس تو

به چار اركان هماره مولا

به پنج دريا خجسته گوهر

به هفت گوهر يگانه دريا

جلال كعبه جمال قبله

صفاي زمزم دعاي مسعا

محيط دانش چراغ بينش

امام باقر عزيز زهرا

كلامُكم نور و فِعلكُم خير

شما اماميد شما ولا غير

هماره نوريد هميشه حقّيد

كه حقّ به سوي شما كند سير

مه جمالت همان جمال

خداي جلّ جلاله ي تو

تمام ايمان محبّت تو

تمام قرآن رساله ي تو

پيام خالق كلام خلقت

دعاي امّت مقاله ي تو

امام ساجد بزرگ والد

امام صادق سلاله ي تو

تو نور اخيار تو سرّ اسرار

تو بدر انوار تو شمع ديده

به وصف مدحت به قدر و شأنت

و مَن اَتاكُم نَجا رسيده

بهشت اخلاص بهشت دانش

بهشت ايمان مدينه ي تو

علوم غيب و رموز پنهان

نوشته بر لوح سينه ي تو

كمال ايمان محبّت تو

نجات خلقت سفينه ي تو

به جز محمّد (صلي الله عليه و آله) به جز ائمّه

نبود و نبود قرينه ي تو

حقيقت از تو شريعت از تو

كرامت از تو هدايت از تو

فضيلت از تو شرافت از تو

امامت از تو ولايت از تو

مراست بار گناه بر دوش

توراست احسان هميشه عادت

اگر چه پَستم بگير دستم

كه از تو هستم زهي سعادت

تويي زعيمم تويي امامم

چه در ولادت چه در شهادت

اگر بميرم اگر بمانم

همه وجودم دهد شهادت

محبّت تو عبادت من

ولايت تو اطاعت من

به خاك پايت ارادت من

به بذل دستت شفاعت من

منم كه «ميثم» بود تخلّص

منم كه مهرت بود مرامم

اگر كشاند به اوج دارم

و گر برآيد زبان زكامم

تويي حياتم، تويي مماتم

تويي نجاتم، تويي امامم

تويي ركوعم، تويي سجودم

تويي قعودم، تويي قيامم

مرا به خاك درت گدايي

تو را به امر خدا خدايي

چه در ببندي چه در گشايي

نشايد از تو مرا جدايي

----------

سلام اي شمع جمع آفرينش

سلام اي شمع جمع آفرينش (مدح)

سلام اي نور چشم اهل بينش

سلام اي نقطۀ پرگار دانش

سلام اي ابر گوهر بار دانش

سلام اي پنجمين مرآت احمد

سلام اي باقر آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

تو خورشيدي و كلّ علم نورت

تمام آفرينش در حضورت

خردمندان عالم پاي بندت

دل اهل طريقت در كمندت

تمام معرفت از مكتب تواست

تمام علم جاري از لب تواست

جمال اقدس جان آفريني

چراغ چشم زين العابديني

سعادت آيتي از خنده ي تو

ولايت تا قيامت بنده ي تو

جنان كوي فقير مستمندت

جهان آفرينش پاي بندت

بهشت و حور بي يادت فراموش

چراغ علم بي نور تو خاموش

بهار روح بي فيض تو پاييز

هواي خلد بي مهرت غم انگيز

سلام روح بر روح پيامت

درود نور بر نور كلامت

تو بر شور آفرينان شور دادي

تو بر چشمان جابر نور دادي

تو باب اللّهي و حقّ اليقيني

تو نور نور و جان جان ديني

عبادت سجده بر خاك تو برده

ولايت آب از جوي تو خورده

تو كلّ خاك ايوان رفيعت

توسّل نقش ديوار بقيعت

ز حسن خلقت اي درياي غيرت

نه تنها دوست، دشمن هم به حيرت

امام پنجم و معصوم هفتم

محمّد (صلي الله عليه و آله) را تو فرزند از اب و امّ

مه دو فاطمه از پنج اختر

دُر شش بحر و بحر هفت گوهر

ادب يك شاخه گل از بوستانت

رجب نهر بهشت دوستانت

به خلق و خلق و خو كلّ صفايي

همان خُلق عظيم مصطفايي

تو را مرآت احمد آفريدند

محمّد (صلي الله عليه و آله) را محمّد (صلي الله عليه و آله) آفريدند

گهي جّن و ملايك پاي بستت

گهي بيل كشاورزي به دستت

عرق مي ريخت از لوح جبينت

چو گوهر بر جمال نازنينت

هماي روح بي تو پر ندارد

رياض زهد

بي تو بر ندارد

تو خورشيد همه افلاكياني

كه از رحمت چراغ خاكياني

دل لاهوتيت را درد و داغ است

مزارت بي رواق و بي چراغ است

شما را از ولادت تا شهادت

عطا و جود و احسان بوده عادت

شما كرديد با دشمن مروّت

شما داديد فرمان اخوّت

شما بوديد و درياي كرامت

شما كرديد بر دلها امامت

شما راه هدايت را نموديد

شما باب ولايت را گشوديد

شما روشتگر راهيد آري

من الله و الي اللّهيد آري

عبادت بي شما امضا ندارد

اطاعت بي شما معنا ندارد

شما ايات را تعبير كرديد

اطيعوالله را تفسير كرديد

تأسّي بر شما يعني هدايت

اطاعت از شما يعني ولايت

شما دانيد «ميثم» هر چه بوده

سر تسليم بر اين خاك سوده

----------

لبم شهد و دهانم چشمه و فيض و كلامم جان

لبم شهد و دهانم چشمه و فيض و كلامم جان(مدح)

سزد با جان خود ريزم به خاك پاي جانانش

امام پنجم و معصوم هفتم حضرت باقر

كه تا شام ابد بادا سلام از حي منانش

لقب باقر، محمّد نام او، كنيه ابا جعفر

تعالي الله از اين كنيه و اين نام و عنوانش

رجال علم از صبح ازل، مرهون گفتارش

جهان فضل تا شام ابد، مديون احسانش

سجود آورده خلقت از پي تعظيم بر خاكش

سلام آورده جابر از رسول حسن سبحانش

عجب نبود اگر در باغ رضوان پاي

بگذارد

اگر در حشر، شيطان دست خود آرد به دامانش

عجب ني گر شفا بخشد نگاهش چشم جابر را

كه هر كس درد دارد خاك كوي اوست درمانش

چراغ روشن دل هاست قبر بي چراغ او

چه غم گر نيست شمع و آستان و سقف و ايوانش

نسيمي از بقيعش روح بخشد صد مسيحا را

سزد بر كسب فيض از طور آيد پور عمرانش

ضريحش كعبۀ دل بود و ايوانش بهشت جان

الهي بشكند دستي كه آخر كرد ويرانش

شنيدي لال شد يك لحظه دانشمند نصراني

ميان جمع در پيش بيان و نطق و برهانش

كي ام من تا ثناي حضرتش را خوانم و گويم

خدا باشد ثناگويش، نبي بايد ثناخوانش

فروغ دانشش بگرفت چون خورشيد، عالم را

كه هم انوار ايمان بود و هم اسرار قرآنش

گهي دادند در اوج جلالت نسبت كفرش

گهي بستند بهتان و گهي بردند زندانش

ولي عصر در شب هاي تاريك است، زوارش

تمام خلق عالم پشت ديوارند مهمانش

كنار قبر او جرات ندارد زائري هرگز

كه ريزد قطرۀ اشكي بر او از چشم گريانش

مگو در روضه اش شمع و چراغي نيست، مي بينم

كه باشد هر دلي تا بامدادان شمع سوزانش

به عهد كودكي از خورد سالي ديد جدش را

كه مانده روي زخم سينه، جاي سم اسبانش

اگر در

روز محشر هم ببيني ماه رويش را

نشان تشنگي پيداست بر لب هاي عطشانش

دويد از بس كه با پاي برهنه در دل صحرا

كف پا شد چو دل مجروح، از خار مغيلانش

دريغا آخر از زهر جفا كردند مسمومش

نهان با پيكرش در خاك شد غم هاي پنهانش

بوَد در شعلۀ جانسوز، نظم «ميثمش» پيدا

غم ن_اگفت_ه و س_وز دل و رنج ف_راوانش

ماه رجب سلام! كه ماه محمّ_دي

ي_ادآورِ شك_وه گلست_ان احم_دي

آيين_ه دارِ ن__ور خداون_د سرم_دي

از ش_رقِ رحمتِ ازل_ي باز سرزدي

ماه ت_و ن_ور ب_ر دل اهل نظر دهد

ميلاد چار حجت حق را خبر دهد

****

آغ_از م_اه ت_و ك_ه به نام پيمبر است

مي_لاد پنجمي_ن ول_ي اللهِ اكب_ر است

كز چار بح_رِ نور، فروزنده گوهر است

نجلِ دو فاطمه، خَلفِ پاك حيدر است

بعد از عل_ي، محمّد اوّل وجود اوست

ذكر ملك همه صلوات و درود اوست

اي_ن باق_رالعلومِ خداون_د سرم_د است

اين آفتاب حُسن خدا، وجه احمد است

مولاي من محمّ_دِ آل محمّ_د است

گيتي ز مقدمش همه خلد مخلّد است

ب_ر خل_ق ساي_ۀ كرمش مستدام باد

از شخص احمدش صلوات و سلام باد

****

جدش بوَد حسين و، حسن جد ديگرش

سج_اد ب_اب و بن_ت حس_ن نيز مادرش

دانش__وران ده__ر، هم_ه بن__دۀ درش

جاري ز لع_ل لب همه جا درّ و گوهرش

بگذاشت پا به عالم هستي، سرم فداش

تنها نه جان و سر، پدر و مادرم فداش

در قدر و در مقام، حسين است اين پسر

سر ت_ا قدم تمام، حسين است اين پسر

در علم و در قيام، حسين است اين پسر

آيين___ۀ ام___ام حسين است اي_ن پسر

بست_ان حكم_ت ازلي در ضمير اوست

دانش به هر كجا كه نهد پا، سفير اوست

****

گاهي به عرش زمزمۀ حكمتش به گوش

گاهي به باغ، بيل كشاورزي اش به دوش

گه ب_ا كلام داده ب_ه اه_ل كم_ال، نوش

اهل كلام يكس_ره در محض_رش خموش

دريا ز چشم_ۀ دهنش موج مي زند

آيات وحي در سخنش موج مي زند

اي اص_ل دي_ن ولاي ت_و يا باقرالعلوم

وي ذك_ر ح_ق ثن_اي ت_و يا باقرالعلوم

وي عرش، خ_اك پاي ت_و يا باقرالعلوم

ج_ان جه_ان ف__داي ت_و يا باقرالعلوم

مهر تو جان جان صلات و صيام من

پيوسته وقف تو، صلوات و سلام من

****

اي شيع__ه را به مهر شما اقت_دارها

م_اه رج__ب گرفت_ه ز ت__و اعتبارها

خورشيد بر درت يكي از ج_ان نثارها

گردن__د دور ك_وي ت_و لي_ل و نهارها

هر لحظه در بقيع تو صد كاروان دل است

ه_ر جا، روم مزار توأم شمع محفل است

من كيستم كه خاك سراي شما شوم؟

لب واكن_م، قصي_ده س_راي شما شوم

ي_ا مفتخ_ر

ب_ه مدح و ثناي شما شوم

باش_د ك_ه ت_ا گ_داي گداي شما شوم

لال است در ثناي تو م_ولا زبان من

تو وصف خود بگوي ولي با زبان من

****

وقت_ي ع_دو ب_ه حض_رت تو گفت ناسزا

ب_ا حس_ن خل_ق و با گل لبخند از ابتدا

كردي به پاسخ از دل و از جان بر او دعا

اي_ن اس_ت ق_در و من_زلت و ع_زت شما

تنها نه اينكه نام تو از من ربوده دل

خلق محمّديت ز دشمن رب_وده دل

اي بر تو از خدا و رسولش س_لام ها

اه__ل ك__لام را ز ك_لامت ك_لام ها

بيچ_اره و ذلي_ل مق_امت «هشام»ها

در پنج__ۀ ت_و از همه دل ها زمام ها

توحيد زنده از نفس صبح و شام تو

اسلام فخر كرده به نطق «هشام» تو

****

تو خل__ق را مطاع_ي و خلقت مطيع تو

برت__ر ز اوج وه__م، مق__ام رفي__ع ت_و

پي_ران عق_ل يكس_ره طف_لِ رضي_ع ت_و

ف_ردوس گشت_ه خ_اك نشينِ بقي_ع ت_و

«ميثم» اگ_ر قصي_ده سراي شما شده

مشمول بذل و لطف و عطاي شما شده

----------

اي جان جهان امام باقر(مدح)

وي قبلۀ جان امام باقر

وي كهف امان امام باقر

وي فوق بيان امام باقر

وي نور عيان امام باقر

مولاي زمان امام باقر

****

تو باقر علم كبريايي

تو آينۀ خدانمايي

تو قبلۀ جان انبيايي

حق است كه

حجت خدايي

ما يكسره درد و تو دوايي

ما جسم و تو جان امام باقر

****

تو مظهر رب العالميني

تو هستي زين العابديني

عيساي مسيح آفريني

سر تا قدم آيت مبيني

سلطان جهان، امام ديني

در كون و مكان امام باقر

****

اي دوستي تو اعتبارم

من آرزوي مدينه دارم

تا روي به درگه تو آرم

تا چهره به تربتت گذارم

شايد به بقيع، جان سپارم

با اشك روان امام باقر

اي قلۀ عرش، خاك پايت

اي جان جهانيان فدايت

گل واژۀ وحي در صدايت

تو پادشهي و ما گدايت

چشم همه بر در سرايت

از پير و جوان امام باقر

****

افسوس كه حرمتت دريدند بعد از نبي از شما بريدند

در شام، غريبي تو ديدند ننگ ابدي به خود خريدند

بر قتل تو نقشه ها كشيدند پنهان و عيان امام باقر

****

بودي ز حقوق خويش محروم

تا شد جگرت به زهر، مسموم

با ياد تو اي امام مظلوم

گرديد قلوب شيعه مغموم

از قبر غريب توست معلوم

صد رنج نهان امام باقر

****

گريه به عزاي تو ثواب است

دل ها ز مصيبتت كباب است

قبر تو ميان آفتاب است

از كينۀ دشمنان خراب است

اين حرمت آل بوتراب است؟!

كي بود گمان امام باقر

تو جور و جفاي شام ديدي

خاكستر و سنگ و بام ديدي

بر نيزه سر امام ديدي

خوشحالي

خاص و عام ديدي

بيداد و ستم مدام ديدي

از خرد و كلان امام باقر

****

اي وصف تو بار نخل «ميثم»

وي خاك رهت به زخم، مرهم

وي ريزه خور عطات، آدم

وي لطف و كرامتت مسلم

در حشر ز آتش جهنم

ما را برهان امام باقر

----------

مه رجب، مه تسبيح، ماه صدق و صفاست

مه رجب، مه تسبيح، ماه صدق و صفاست(مدح)

مه نماز، مه روزه، ماه ذكر و دعاست

مه عبادت پروردگار حيّ ودود

مه محمد و ماه علي، مه زهراست

نسيم صبحگهش خوب تر ز بوي بهشت

فضاي شامگهش بهتر از نسيم صباست

طلوع اين مه نوراني از شب اول

ولادت وصي پنجم رسول خداست

امام پنجم شيعه، محمد دوم

كه خاك درگهش اين چار امّ و هفت آباست

تمام دانش در لوح سينه اش محفوظ

تمام قرآن در مصحف رخش پيداست

اگر به ذره نظر افكند شود خورشيد

وگر به قطره نگاهي كند همان درياست

محمدي كه محمد سلام داده بر او

كه خود سلام محمد سلام ارض و سماست

سلام را چو جواب سلام بايد گفت

شفاي ديدة جابر جواب آن مولاست

قيام علمي او چون قيام سرخ حسين

پيام زندة او انقلاب كرب و بلاست

كلام اوست شكافندة تمام علوم

علوم را نفسش خوشتر از دم عيساست

دُري ز مخزن

علمش به دست شيعه بود

كه نام آن دُر مكنون دعاي عاشوراست

به كور چشمي ناباوران تيره درون

مزار و بارگهش در مدينة دل هاست

به بزم شام كه بيش از چهار سال نداشت

عليه پور معاويه ناگهان برخاست

بسان رعد خروشيد آن چنان كه هنوز

بني اميّه به هر دور و هر زمان رسواست

گشود لب كه يزيدا به قوم خويش مبال

كه نسل شان زحرام است و اصل شان زخطاست

دهد به كشتن آل رسول رأي كسي

كه او ز پشت پدر نبود و ز نسل زناست

گهي بسان رعيت گرفته بيل به دوش

گهي به نور هدايت به خلق راهنماست

روا بود كه به افلاك سر بلند كنيم

ندا دهيم محمد امام پنجم ماست

هنوز دشمنش از عفو مانده شرمنده

هنوز خُلق خوشش روح بخش اهل ولاست

هنوز كرسي درسش بود به شانة عرش

هنوز شعشعة دانشش به اوج سماست

هنوز علم به دنبال او روانه بود

هنوز سائل درس و تعلّمش دنياست

هنوز زمزمة قصة عزيز و عُزيز

از آن وليّ الهي شنيدنش زيباست

خدا گواست جدا از خدا و قرآن است

هر آن كسي كه مسيرش ز اهل بيت جداست

مدينة دل شيعه بقيع ديگر اوست

از آن جهت دل مؤمن، هميشه عرش خداست

اي

رخت چراغ هُدي يا محمد ابن علي

پنجمين وليّ خدا، يا محمد ابن علي

نجل سيدالشهدا، يا محمد ابن علي

جان عالمت به فدا، يا محمد ابن علي

يا محمد ابن علي، يا محمد ابن علي

اي بهار دل سخنت، اي حيات جان ز دمت

جنّ و انس و حور و ملك، جمله سائل كرمت

در مدينة دل ماست، هم بقيع و هم حرمت

يك صدا دهيم ندا، يا محمد ابن علي

يا محمد ابن علي، يا محمد ابن علي

شمع جمع اهل ولا، كعبة دل همه اي

پارة تن نبي و نور چشم فاطمه اي

در دلم فروغ خدا، بر لبم تو زمزمه اي

دل نگردد از تو جدا، يا محمد ابن علي

يا محمد ابن علي، يا محمد ابن علي

جز دعاي تو نبود، بر لبم دعاي دگر

جز ولاي تو نبود، در دلم ولاي دگر

گر براني از در خود، تا روم به جاي دگر

من نمي روم ابدا، يا محمد ابن علي

يا محمد ابن علي، يا محمد ابن علي

مهر تو عبادت من، عشق من ارادت من

با شما ولادت من، با شما شهادت من

هم عطاست عادت تو، هم دعاست عادت من

كن عنايتي به گدا، يا محمد ابن علي

يا محمد ابن علي، يا محمد ابن علي

----------

مصيبت

ز هر طرف به كمان تير غم زمانه گرفت

ز هر طرف به كمان تير غم زمانه گرفت (مصيبت)

دل مرا كه بسي بود خون، نشانه گرفت

چو جدّ خويش علي سالها بخانه نشاند

ز ديده ام همه شب اشك دانه دانه گرفت

هنوز خانة زهرا نرفته بود زياد

كه آتش از درو ديوار من زبانه گرفت

سپاه كفر به كاشانه ام هجوم آورد

مرا بزمزمه و نالة شبانه گرفت

ز باغ فاطمه صيّاد، مرغ سوخته را

دل شب آمد و در كنج آشيانه گرفت

سر برهنه و پاي پياده برد مرا

پي اذيّت من بارها بهانه گرفت

هنوز خستگي راه بود در بدنم

كه خصم تيغ به قتلم در آن ميانه گرفت

هزار شكر كه زهر جفا نجاتم داد

مرا بموج غم از مردم زمانه گرفت

چه خوب اجر رسالت گرفت آل رسول

كه گه بزهر جفا گه به تازيانه گرفت

گرفت تا سمت نوكري ز ما «ميثم»

مقام و سروري و قدر جاودانه گرفت

----------

كسي كه بود شكافندۀ تمام علوم

كسي كه بود شكافندۀ تمام علوم(مصيبت)

هزار حيف كه از زهر كينه شد مسموم

سر تو باد سلامت ايا رسول الله

وصِّي پنجم تو كشته شد ولي مظلوم

گهي به زخم زبان قلب حضرتش خستند

گهي به خانه اش از كينه خصم برد هجوم

بسان مادر و آباء رنج ديدۀ خويش

هميشه بود زحقّ و حقوق خود محروم

به غربت علي و خاندان اوسوگند

امام ما زجهان رفت با دلي مغموم

هماره قصّۀ مظلومي اش بخاك

بقيع

بود زغربت قبرش براي ما معلوم

زدردهاي نهاني كه بود در دل او

كسي نداشت خبر غير خالق قيّوم

حيات او همه با درد و رنج و غصّه گذشت

كه بود ظلم به اولاد مصطفي مرسوم

نه طاقت است زبان را به وصف غم هايش

نه قدرت است قلم را مه تا كند مرقوم

بگو به امّت اسلام، اين سخن (ميثم)

به مرگ حضرت باقر يتيم گشت علوم

امام جعفر صادق (عليه السلام)

ولادت

اي روح صداقت از دم تو

اي روح صداقت از دم تو(ولادت)

اي گوهر علم از يم تو

زيبنده ي تو است نام صادق

الحق كه تويي امام صادق

بر هر سخنت ارادت علم

در هر نفست ولادت علم

ميلاد تو اي ولي سرمد

شد روز ولادت محمد

در هفدهم ربيع الاول

شد نور تو بر زمين محول

از صبح ازل امام علمي

تا شام ابد تمام علمي

دانش زدم تو راست قامت

استاد علوم تا قيامت

قرآن به دم تو خو گرفته

ايمان ز تو آبرو گرفته

با نطق تو زنده تا قيامت

توحيد و نبوت و امامت

اي در دهنت زبان قرآن

قرآن همه جان تو جان قرآن

رويد چو به بوستان شقايق

از لعل لبت در حقايق

وصف تو هماره بر لب ماست

راه و روش تو مكتب ماست

با تو

همه جا مدينه ي ماست

اين گفت تو نقش سينه ي ماست

هركه شمرد سبك صلاتش

فردا نبود ره نجاتش

دور است ز خط طاعت ما

بر او نرسد شفاعت ما

تو مخزن علم كبريايي

تو وارث ختم الا نبيايي

حق را نفس تو نوشخند است

قرآن به دمت نيازمند است

قرآن كه در كلام سفته

با نطق تو حرف خويش گفته

هر آيه كه جبرئيل آرد

بي نطق شما زبان ندارد

او راه و شما چراغ راهيد

ناگفته و گفته را گواهيد

تو بر تن پاك علم جاني

استاد مفضل و اباني

دانشگه نور حق پيامت

صدها چو زراره و هشامت

دارند جهانيان بصيرت

از مؤمن طاق و بو بصيرت

اي زندگيم هدايت تو

دين و دل من ولايت تو

مهر تو همه عقيده ي من

مشي تو مرام و ايده ي من

روزي كه گل مرا سرشتند

بر لوح دلم خطي نوشتند

اين خط نوشته را بخوانيد

من جعفريم همه بدانيد

دلباخته اي ز اهل بيتم

خاك ره عبدي و كميتم

فرياد دوازده امامم

نور است به هر دلي كلامم

با اين دو سلاح جنگ كردم

باشد كه به خاك پاي ميثم

ميثم بشود فداي ميثم

----------

اين ماه ربيع است كه دل برده به يغما

اين ماه ربيع است كه دل برده به يغما (ولادت)

يا مهر وصال است و بجان داده تجلا

روزش همه رخشنده تر از چهرة يوسف

شبهاش معطّر تر از زلف زليخا

پيچيده در امواج فضا نغمة مريم

جوشيده ز انفاس جهان معجز عيسي

هر جا نگرم با رقه ها در شجر طور

هر سو شنوم زمزمه ها از لب موسي

با ناز نسيم آيد از دامن گلشن

يا بوي بهشت است كه پيچيده بدنيا

گيتي همه دم خرّم، گوئي دل احمد

عالم همه جا روشن چون ديدة زهرا

در محفل يكرنگي، هر ابيض و اسود

با رايت يكتائي، هرا صفر و حمرا

گرديده سموات بِگردكرة خاك

يا خاك زند پهلو بر گنبد خضرا

خورشيد نماز آرد بر خاك مدينه

زيرا كه در آن جلوه گر آمد مه طاها

بگذاشته از صلب شكافندة دانش

استاد اساتيد دو گيتي به جهان پا

توحيد مجّسم ولي الله معظم

سرماية عترت خلف سيد بطحا

مصداق جمال ازلي حضرت صادق

ميزان ترازوي عمل حجت يكتا

پا تا به سر آئينه رخسار محمد

سر تا به قدم مظهر الله تعالي

هستي همه در دستش چون موم كف دست

عالم همه بر پايش چون خاك كف پا

ناري كه بر ابراهيم گرديد گلستان

بر شيعه وي آمد برداً و سلاما

آيت ز رخش تافته مشعل مشعل

دانش ز لبش ريخته دريا دريا

در خط

تولايش يك ره همه عالم

در موج تجلّايش يك پارچه عقبي

افتد به تن مدعيان لرزه هماره

يك لحظه هشام از بگشايد لب خود را

عيسي كه كند زنده تني را عجي نيست

بس كه مردة جان كز نفس او شده احياء

با ليلة ميلاد محمد شده توأم

ميلاد همايون امام ششم ما

او منجي انسانها از جهل مركّب

اين زنده كن جانها با نطق دل آرا

افراشته او در همه جا رايت توحيد

افروخته اين بر همگان مشعل تقوا

او مظهر الله تعالي و تقدّس

اين مُظهِر الله تقدّس و تعالي

از مكتب او فيض الهي شده جاري

با منطق اين امر رسالت شده اجرا

او منجي عالم شد و اين هادي آدم

او خلق عظيم آمد و اين آيت عظمي

او با لب گويا كلماتش همه مصحف

اين آمده سر تا بقدم مصحف گويا

از طلعت او كشور جان گشته منوّر

در پرتو اين، خانة دل گشته مصفي

----------

جشن خدا ب_ه وسعت دنيا مب_ارك است

جشن خدا ب_ه وسعت دنيا مب_ارك است(ولادت)

تكرار عي_د ديگ_ر «طاه_ا» مب_ارك است

در ليل___ۀ ولادت پيغمب____ر عظي____م،

مي_لاد عل_م و دانش و تقوا مبارك است

ب_ر «باق_رالعل_وم» ك_ه آيين_ۀ خ_داست؛

دي__دار روي ح_يِّ تعال_ي مب_ارك است

عي__دِ ولادتِ ششمي_ن حجّ__ت خ__دا،

بر احمد و به حيدر و زهرا مبارك است

آيي_ن م_است جعف_ري از لط_ف كب_ريا

اين عيد عيد ماست كه بر ما مبارك است

ما در پناه عترت

و قرآن و احمديم

زي_ر ل_واي ص__ادق آل محمّ_ديم

****

يا باق_رالعل_وم! اله__ي ام__ام عل_م

تابيد روي دست تو امشب تمام علم

بر اين پسر كه صادق آل محمّد است

ت_ا بام_داد روز قي_امت، س_لامِ علم

وقت_ي زبان او به سخن باز مي شود؛

پر مي كشد به اوج سماوات، نام علم

ب_ر سين_، مق_دس ن__ورانيَش درود؛

آن سينه اي كه آمده بيت الحرامِ علم

مي جوشد از عقيق لبش گوهر كمال

در مي شود به درج دهانش كلام علم

****

توحي__د زن__ده از سخ__ن دلرب_اي او

ق__رآن، ني_ازمند ل__ب ج__ان ف_زاي او

گوي_ي رسول سر دهد آواي «تفلحوا»

وقتي رسد ب_ه گوش ز منبر، صداي او

هر كس به پاي كرسي درسش كند جلوس،

بر ب_ال جبرييل امي_ن اس_ت، جاي او

جبريل ن_ه، ملائكه نه، جن و انس نه؛

باي__د كنن__د آل محمّ__د ثن__اي او

گر شاعري به شأن خدا بوَد گفتمي

باي__د خ__دا قصي_ده بگويد براي او

مدحش ب_ه ل_وح، ب_ا قلم وحيِ كبرياست

فرقان و نور و كوثر و تطهير و «هل اتي»ست

****

اي جبريي_ل، تشن_ۀ دري__اي ن__ور ت_و

زان__و زدن_د خي_ل م_لك در حض_ور تو

صده_ا مسي_ح سايه نشينت در آفت_اب،

صده_ا كليم، پ_اي برهن_ه ب_ه ط_ور تو

هر جا سخن ز دانش و تقوا و حكمت است،

احس_اس مي ش_ود همگ_ان را ظهور تو

دان_ش هميشه سي_ر كن_د در مسير تو

عرف_ان هم_اره ش_ور ن_وازد ب_ه شور تو

عيسي مسيح، موسيِ عمران، خليل،

نوح

خ_ورده ش_راب ن_ور ز ج_ام طه_ور تو

هر چند قدر و مرتبه ات را نديده ايم

بيش از ائمه، از تو روايت شنيده ايم

فضل و كم_ال را سن__دِ معتب__ر تويي

نخ_ل قي_ام ك_رب و ب_لا را ثم_ر تويي

درياي شش دُري و سپهرِ شش آفتاب

يا پنج بحرِ فضل و شرف را گه_ر تويي

صدي_قِ اكب_رن__د ام_ام_ان م__ا هم_ه؛

اما ب_ه ص_دق، از همه مشهورت_ر تويي

ميزان: تو و حساب: تو، حشر و صراط: تو

قاض_ي تويي، شفيع تويي، دادگر تويي

مهر ت_و، روح در ت_نِ پاكِ عبادت است

شب زن_ده داره_اي خ_دا را سح_ر تويي

حجّت در اين مقام، تمام است بر همه

بي مه_ر ت_و نم_از، ح_رام است بر همه

****

ت__و وارث تم__ام عل___وم پيمب__ري

ق__رآنِ ناطق__ي، ول__ي اللهِ اكب___ري

جز حق كه گفته وصف تو را با زبان وحي،

از هر چه گفته ان_د و نگفتن_د برت_ري

ب_ر روي دستِ حجّت حق، باقرالعلوم

قرآنِ ناط_ق استي و فرق_ان ديگ_ري

گر جانم_از ب_از كني، زين العابدين

ور سوي ذوالفقار بري دست، حيدري

تو ي_ك ام_ام نه، ت_و تم_امِ ائمه اي

تو چارده جمال خداون_د منظ_ري

شكر خ_دا ك_ه در كنفِ چ_ارده ولي

نه مالكي نه شافعي استم، نه حنبلي

****

اي در كمن_د ع_زم ت_و ليل و نه_ارها

دادي ب_ه چ_ار فص_ل ولاي_ت، بهارها

قرآن زده است بوسه به لب هات، بارها

دادي ب_ه عل_م ب__ا نفست، اعتب_ارها

ن_ام خ_وشت، ق__رار دل ب_ي ق_راره_ا

هر

جا كه نيست پرتو علم تو تيرگي است؛

روشن ز ت_وست چشمِ همه روزگارها

آن گل كه رنگ و بوي تواَش نيست در بساط

صد حيف از اينكه آب خورد دورِ خارها

«ميثم» كه خار توست، به گل ناز مي كند

تنه_ا زب_ان ب_ه م_دح شم_ا باز مي كند

----------

خيزيد دو آيينۀ توحيد ببينيد

خيزيد دو آيينۀ توحيد ببينيد(ولادت)

در مشرق يك صبح، دو خورشيد ببينيد

دو مطلع الانوار درخشيد، ببينيد

در عيد نبي بار دگر عيد ببينيد

عي_د دگ_ري ب_از دل از خل__ق رب__وده

چون حضرت صادق به جهان چشم گشوده

امروز گشودند ز رحمت در ديگر

گرديد عيان حُسنِ خدامنظر ديگر

از جوفِ حرم گشت برون حيدر ديگر

يا آمده ميلاد پيام آور ديگر؟

اين عيد جهان گستر شيعه است ببينيد

ميلاد شش_م رهبر شيعه است ببينيد

انوار خدا تافته بر بام مدينه

پيراهن نور است بر اندام مدينه

دل مي برد از اهل ولا نام مدينه

پيچيده به گوش همه پيغام مدينه

كامروز دميده است به تن روح امامت

تبريك كه آمد به جهان نوح امامت

اين آينۀ روي خداوند جليل است

اين گمشدگان را به خط نور، دليل است

اين بر علي و فاطمه پاكيزه سليل است

اين راهبر آدم و موسا و خليل است

اي_ن ت_ا اب_د است_اد اساتيد جهان است

با آنكه عيان است، نهان است، نهان است

دانش ببرَد سجده به خاك قدم او

تكميل شده فيض مسيحا ز دم او

درياي

كرم بوده نمي از كرم او

پيوسته بوَد علم به ظل علم او

بر بام سپهرِ شرفِ اوست ستاره

تا عمر جهان جابر حيان و زراره

انفاس مسيحاست مسيحاي نسيمش

موسي «ارني» گو شده در طور حريمش

دل مخزن اسرار خداوند حكيمش

تا حشر رسد بر همگان فيض عظيمش

دي_وار تج_لاي اله_ي اس_ت رواقش

طاق است ميان همگان مؤمن طاقش

بي منطق او علم بريده است زبانش

روييده گل «علّم الانسان» ز بيانش

دائم گهر علم بوَد ريگ روانش

علم است و ابوحمزه و حمران و ابانش

ت_ا حش_ر امي_ران سخ_ن بندۀ اويند

تنها نه همين است بنده او زنده اويند

اين است كه قرآن شده روشن زكلامش

اين است كه برتر ز مقام است مقامش

اين است كه دانش شده مرهون قيامش

اين است كه داده است خداوند سلامش

س_ر ت_ا ق_دم آيين_ۀ خي_رالبشر است اين

دردانه شش بحر و يمِ شش گهر است اين

اي ملك خداوند گلستان بقيعت

دل ها همه زوّار بيابان بقيعت

ارواح رسل، ساكن ايوان بقيعت

جنت همه يك گوشه ز دامان بقيعت

هر زائر دلداده كه بشناخت شما را

از پنجره هاي حرمت ديد خدا را

مهر تو چو روح آمده در پيكر جبريل

فرش ره زوار حريمت پر جبريل

هر شب حرم خلوت تو مشعر جبريل

از روز ازل سايۀ تو بر سر جبريل

اوص_اف ت__و را غي_ر خ_داون_د ن_دان__د

ميثم چه سرايد؟ چه بگويد؟ چه بخواند؟

زيك مشرق نمايان شد دو خورشيد جهان آرا

زيك مشرق نمايان شد دو خورشيد جهان آرا(ولادت)

كه رخت نور پوشاندند بر تن آسمان ها را

دو مرآت جمال حق دو درياي كمال حق

دو نور لايزال حق دو شمع جمع محفل ها

دو وجه الله رباني دو سر الله سبحاني

دو رخسار سماواتي دو انسان خدا سيما

دو عيسي دم دو موسي يد دو حسن خالق سرمد

يكي صادق يكي احمد يكي عالي يكي اعلا

يكي بنيانگر مكتب يكي آرنده ي مذهبي

يكي انوار را مشعل يكي اسرار را گويا

يكي از مكه انوار رخش تابيد در عالم

يكي شد در مدينه آفتاب طلعتش پيدا

يكي نور نبوت را به دل ها تافت تا محشر

يكي نور ولايت را ز نو كرد از دمش احيا

رسد آواي قال الصادق و قال رسول الله

به گوش اهل عالم تا كه اين عالم بود بر پا

يكي جان گرامي در دو جسم پاك و پاكيزه

دو تن اما چو ذات يك تا هر دو بي همتا

محمد كيست جان جان جان عالم خلقت

كه گر نازي كند در هم فرو ريزد همه دنيا

محمد كيست روح پاك كل انبيا در تن

كه حتي در عدم بودند بي او انبيا يك جا

محمد كيست مولايي كه مولانا علي گويد

منم عبد و رسول الله بر من رهبر و مولا

محمد از زمان ها پيشتر مي زيست با خالق

محمد از مكان پيموده ره تا اوج او داني

محمد محور عالم محمد رهبر آدم

محمد منجي هستي محمد سيد بطحا

محمدكيست آنكو بوده قرآن دفتر مدحش

كه وصفش را نداند كس به غير از قادر دانا

محمد را كسي نشناخت جز حق و علي هرگز

چنان كه جز خدا و او كسي نشناخت حيدر را

وضو گيرم ز آب كوثر و شويم لب از زمزم

كنم آنگه به مدح حضرت صادق سخن انشا

ششم مولا ششم هادي ششم رهبر ششم سرور

كه هم درياي شش گوهر بود هم در شش دريا

صداقت از لبش خيزد فصاحت از دمش خيزد

فلك قدر و ملك عبد و قضا مهر و قدر امضا

بسي زهاد و عبادند بي مهرش همه كافر

بسي عالم بسي عارف همه بي نور او اعمي

دو خورشيد منير او هشام و بو بصير او

دو كوه حكمت و ايمان دو بحر دانش و تقوي

مرا دين نبي مهر علي و مذهب جعفر

سه مشعل بوده و باشد چه در دنيا چه در عقبي

در ديگر زنم غير از در آل علي هرگز

ره ديگر روم غير از ره اين خاندان حاشا

بهشت من بود مهر علي و مهر اولادش

نه از محشر بود بيمم نه از

نارم بود پروا

سراپا عضو عضوم را جدا سازند از پيكر

اگر گردم جدا يك لحظه از ذريه ي زهرا

از آن بر خويش كردم انتخاب نام ميثم را

كه باشم همچو او در عشق ثارالله پا بر جا

----------

شب عيد دانش، شب جشن بينش، به ملك مبارك، به بشر مبارك

شب عيد دانش، شب جشن بينش، به ملك مبارك، به بشر مبارك(ولادت)

شب آشنايي، شب روشنايي، به ستاره تبريك، به قمر مبارك

شب وصل جانان، شب رؤيت جان، به طلوع فجر و به سحر مبارك

شب مدح خواني، شب دُرفشاني، به صدف مبارك، ب_ه گهر مبارك

شب عيد صادق، پدر حقايق، به پدر مبارك، به پسر مبارك

همه لاله بركف، همه شور در سر، همه خنده برلب، همه شاد و خرم

******

صلوات داور، صلوات احمد، صلوات حيدر، به امام صادق

صلوات طاها، صلوات ياسين، صلوات كوثر به ام_ام صادق

صلوات رضوان، صلوات ميزان، صلوات محشر به امام صادق

صلوات مهر و صلوات ماه و صلوات اختر به ام_ام صادق

صلوات مك_ه، صل_وات كعبه، صلوات مشع_ر به امام صادق

همه دم سلامش، همه جا درودش ز خداي منان ز رسول اكرم

*******

شده مات گردون به جلال وحسنش زده بوسه قرآن به لب و دهانش

گل وحي رويد ز رياض علمش، دُر فضل ريزد ز لب و دهانش

هم_ه راز خلقت به درون سينه همه علم هستي ب_ه سر زبانش

زده علم بوسه به لب هشامش، شده روح ج_اري ز دم ابانش

زُعماي گيتي همه خاك

راهش، علماي عالم گ_ل بوستانش

همه آفرينش هم_ه اه_ل بينش زده اند هر دم ز ثناي او دم

****

به خداي منان، به رسول اكرم، به مقام عترت، به جلال قرآن

به حجر، به كعبه، به صفا، به مروه، به مقام و زمزم به منيٰ، به قربان

به حساب ومحشر، به بهشت وكوثر، به جزاي مؤمن، به صراط و ميزان

كه به جز در او، كه به جز ره او همه جاست ظلمت همه جاست نيران

هم از او حمايت، هم از او ولايت هم از او عنايت هم از اوست احسان

همه جا پيامش، همه جا كلامش، چو خطاب مبرم، چو كتاب محكم

*****

تويي آن معلم كه علوم نازد ب_ه مفضل تو، به زرارۀ ت__و

همه آسمان را مه و كهكشان را نگه توسل ب_ه ست_ارۀت_و

نه عجب كه شعله به تنور آتش گل و لاله گردد به نظارۀتو

نه عجب كه كافر چو شود مسلمان برسد به سلمان به اشارۀ تو

هم__ه لحظه هايم شده يادواره، همه روزهايم چو هزارۀتو

به تو راز گويم، ز تو چاره جويم كه تو رهنمايي به هزار عالم

****

تو تمام علمي، تو تمام حلمي، تو تمام فضلي، تو تمام نوري

تو به حق رواني، تو مسيح جاني، تو كليم وحيي، تو كلام نوري

تو ولي سبحان، تو چراغ ايمان، تو زبان فرقان، تو پيام نوري

تو تجلي رب، ت_و رئيس مذهب، تو زعيم مكتب، تو امام نوري

تو ولي مطلق، تو حقيقت حق، تو

نگاه بينش، تو نظام نوري

تو كتاب ناطق تو امام صادق تو ول_ي آدم تو وصي خ_اتم

*****

تو اگر نبودي ب_ه سپهر دانش، به فضاي بينش قمري نبودي

ت_و اگ_ر نبودي ب_ه رياض قرآن، ز بهار ايمان اثري نبودي

تو اگ_ر نب_ودي يم مع_رفت را صدفي نب_ودي، گهري نبودي

تو اگر نبودي، شب اهرمن را شب تيرگي را سحري نبودي

تو اگر نبودي ز كتاب و عترت ز قيام و نهضت خبري نبودي

تو ز جهل بودي همه دم مبريٰ تو ز علم بودي هم_ه جا مقدم

****

قم_ر ه_دايت، گه__ر ولايت، متجلي آمد ز رخ مني_رت

زعم_ا گ_دايت، عرفا فقيرت، صلحا مطيعت، علما اسيرت

همه سرسپرده به هشام و حمران به ابان و جابر به ابوبصيرت

چه بسا سلاطين شده خاكبوست، چه بسا بزرگان كه همه حقيرت

ف_لك م_دور ش_ده ره نوردت مل_ك قرب ب_ه فلك اجيرت

تو همه حقايق، تو به از خلايق، به رهت چه لايق در مدح ميثم

----------

مه ربيع نخستين مه سرور خداست

مه ربيع نخستين مه سرور خداست(ولادت)

مه تبرّي و ماه نشاط اهل ولاست

مه مبارك ميلاد خواجه ي لولاك

مه ولادت پنجم سلاله ي زهراست

شكفته در ارم باقر العلوم گلي

كه عالم از نفسش رشك جنّة الاعلاست

به امّ فَروه بگوييد اختري زادي

كه در تجلاّي و آفتاب، ناپيداست

دميد هفده ماه ربيع، خورشيدي

كه چون ولادت احمد وجود را، آراست

هزار يوسف صدّيق را به صدق امام

هزار ديده ي

يعقوب را فروغ و ضياست

هزار موسي عمران به طور او مدهوش

هزار عيسي مريم به فيض او احياست

علوم مشرق و مغرب به پيش دانش او

چو قطره ايست كه پنهان به وسعت درياست

به پاي كرسي درسش هزارها عالم

كه همچنان علمند و مقامشان والاست

علوم كلۀ زلب جان فزايشان جاري

يكي به لحن حديث و يكي به ذكر دعاست

يكي چو جابر جُعفي يكي ابوحمزه

يكي زُراره كه كوه كمال سرتا پاست

هنوز مؤمن طاقش به هفت طاق يكي است

هنوز جابر حيّان زعلم چهره گشاست

هنوز مانده اروپا به علم او محتاج

هنوز شيفته اش آسيا و افريقاست

به وصف او گهر نظم و نثر قابل نيست

كه نارساست به مدحش كلام هر چه رساست

رخش چراغ جمال و جمال آيت حق

دمش حيات كلام و كلام آب بقاست

حديث صدق و صفا و كمال دانش اوست

هر آنچه در نفس روح بخش باد صباست

براي يافتن يك حديث او همه خلق

اگر كه سير، تمام جهان كنند رواست

پيام سينه فروزش چراغ محفلِ دل

كلام روح فزايش به درد روح دواست

مه سپهر كمال، آفتاب غيب و شهود

امام جنّ و بشر شهريار ارض و سماست

به كلّ علم قسم بي چراغ دانش او

مسير خلق چو راه ابو حنيفه خطاست

شروع مكتب او همچو بعثت نبوي

قيام علمي او خون سيّد الشّهداست

وجود، تشنه ي علم است و

علم تا علم است

هماره تشنه ي نطق امام صادق ماست

خلاصه اي زمُتون كتاب تدريسش

تواضع و ادب و علم و حكمت و تقواست

از اين كه مذهب من جعفري است مي بالم

فضيلت و شرف و اقتدار ما اينجاست

كلاس شيعه هميشه معلّمي دارد

كه نور علم زكرسيِّ درس او برخاست

به هر كجا كه زتوحيد مي رود سخني

تو گويي آنكه هشام و مفضّلش گوياست

هر آنكه گشت جدا از امام صادق ما

خدا گواست زقرآن و اهل بيت جداست

به يك مباحثه ي او هزار باب كمال

به يك مكاتبه ي او دو صد چراغ هدي ست

هزار مرتبه گفتيم و باز مي گوييم

كه خطّ شيعه زخطّ ابوحنيفه جداست

زبان «ميثم» و اوصاف حضرت صادق

عنايتي است كه فوق همه عنايت هاست

----------

مدح

اي روي تو قبلۀ خلايق

اي روي تو قبلۀ خلايق(مدح)

يا حضرت كاشف الحقايق

اركان علوم، پاي بستت

سررشتۀ نه فلك به دستت

درياي معارف و معاني

استاد كتاب آسماني

دين زنده زلعل نوشخندت

قرآن همه جا، نيازمندت

نطق تو به علم ارتقاء داد

بر نهضت كربلا بقا داد

مفتاح نجات، مذهب تو

اسلام، رهين مكتب تو

عرفان و طريقت و بصيرت

دلباختۀ ابو بصيرت

حاكم به زمان اشارۀ تو

استاد جهان زرارۀ تو

آواي ملك نداي درست

ارواح رسل به پاي درست

جر خواجۀ كائنات احمد

بوالقاسم و مصطفي محمّد (صلي الله

عليه و آله)

از هر نبيي مقدّمي تو

حتّي زرسل مقدّمي تو

هارون تو در تنور آتش

گل سبز كند زنور آتش

جان بخش وجود، مردۀ تو

منصور، شكست خوردۀ تو

هم زمرۀ اولياء مطيعت

هم كعبۀ انبياء بقيعت

در محفل بحث مؤمن طاق

شد طاقت هر منافقي طاق

اين مؤمن طاق آيۀ تواست

شاگرد بلند پايۀ تواست

بايد چو توئي امام ديگر

كآيد به جهان هشام ديگر

آن كاو كه به سن نوجواني

شد پير معاني و مباني

از مكتب تو بود نمايان

استاد چو جابربن حيّان

او مبتكر كتاب شيمي ست

در مرگ و حيات باب شيمي ست

محصول مقدس بيانت

حمران و مفضّل و ابانت

سه جام جهان نماي دانش

سه عبد خدا، خداي دانش

من نور زمكتب تو دارم

با مذهب اين و آن چه كارم

من مرغ و ترانه ام توئي تو

آبو گل و دانه ام توئي تو

بگذار به دفترم بخوانند

من جعفريم همه بدانند

افسوس كه حرمتت شكستند

پيوسته دلت زكينه خستند

از خانه برون به حال خسته

بردند ترا دو دست بسته

دشنام زخصم خود شنيدي

شب در پي مركبش دويدي

با پا و سر برهنه آن شب

جانت زالم رسيد بر لب

بردند تو را به قصر حمرا

لرزيد به خلد، قلب زهرا

منصور تو را نمود تحقير

بر كشتن تو كشيد شمشير

چون ديد نبي كند نگاهش

لرزيد تن و دل سياهش

دردا كه تو را به قهر كشتند

آخر به شرار زهر كشتند

سوگند به قبر بي چراغت

پيوسته به قلب ماست، داغت

بزم غم تو مدينۀ ماست

قبر تو هميشه سينۀ ماست

اي دوستي تو هست (ميثم)

فردا تو بگير دست (ميثم)

----------

اي به صدقت تا صف محشر سلام از صادقان

اي به صدقت تا صف محشر سلام از صادقان(مدح)

وي درخشي_ده ك_لامت در ك_لام صادقان

ن_ام زيب_ايت عي_ان در ص_در ن_ام صادقان

هم ام_ام ص_ادق است_ي ه_م امام صادقان

مكتب علم ت_و ب_ا طي زمان پرنورتر

در صداقت از تمام صادقان مشهورتر

****

بوسه هاي عل_م، گل كردن_د بر لعل لبت

آسمان پيچد به خود در لحظۀ تاب و تبت

مي ب_رد دل از دع__ا آواي ي_ارب ي_اربت

بحر نامحدود رحمت حاصل اشك شبت

كرسي درس تو را جبريل، درباني كند

حضرت باق_ر تو را باي_د ثناخواني كند

****

آسم_ان ب_ا وسعتش زير پ_ر و بال شماست

ذوالجلاليد و جهان مبهوت اجلال شماست

روزه_ا روز شم_ا و سال ه_ا سال شماست

علم، هرچه پيشرو گردد به دنبال شماست

طلعت زيبايت_ان م_رآت حس_ن ابت__داست

هر كلام از حرفشان يك جلوه از نور خداست

****

اي مسيحا جاري از لعل لب خندان تو

عالم_ان دهر، خ_اك راه شاگردان تو

آفتاب فضل و دانش چهرۀ حمران تو

عل_م شيم_ي يادگ_ار جاب_ر حي_ان تو

مؤمن طاقت به عالم حسن سيرت مي دهد

بوبصي_رت خل_ق را ن_ور بصي_رت مي دهد

****

دان_ش از روز ازل پ_اي ك_لامت رام شد

تيرگي ب_ا ن_ور عل_م و دانشت اعدام شد

وحي ساعد از دمت بر آسمان اعلام شد

صبح اهل ظلمت از نطق هشامت شام شد

بر رخ بوحمزه ات گرديد روشن چشم نور

بهر ه_ارون تو آتش باغ گل شد در تنور

****

نام تو جعفر، تو خود سر تا قدم پيغمبري

يادگار فاطم_ه چش_م و چ_راغ حيدري

نهضت علميت را نازم، حسين ديگري

هم «مفضل»آوري و هم «زراره»پروري

«مجلسي»، استاد كل فردي ز شاگردان توست

«شيخ ح_ر عامل_ي» يك لاله از بستان توست

****

آفت_اب معرفت در ساي_ۀ تن_ديس توست

وسعت كل جهان دانشگه تدريس توست

بر زبان آفرينش روز و شب تقديس توست

مكتب توحيد، بنياد تو و ت_أسيس توست

سركشان مكتب اضلال، سركوب تواَند

تا ابد منصوره_ا مقه_ور و مغلوب تواَند

****

اي دو عالم در كنار صحن بي زوّار تو

آف_رينش در پن__اه ساي_ۀ دي_وار تو

اي پي_ام خ_ون ث_ارالله در آث_ار تو

شب پرستان هرچه كوشيدند در آزار تو

هرچ_ه در حق شما كردند طغيان بيشتر

عزت و قدر و جلالت يافت عنوان بيشتر

****

اي تو خود شمع و دل عالم همه پروانه ات

سال ه_ا ك_وه غ_م عالم ب_ه روي شانه ات

روز روشن ريخت دشمن در ميان خانه ات

مث_ل م_ادر دود ب_الا رف_ت از كاش_انه ات

با چه جرمت دست بسته در دل شام سياه

خصم با پاي پي_اده ب_رد س_وي قتلگاه؟

****

سن پيري، ضعف تن، پ_اي پي_اده از جفا

قصر حمرا، سربرهنه، ضعف تن، حال دعا

با چنين حالت سه ساعت ايستادي روي پا

نه حيا از ت_و، نه از ختم رسل، ن_ه از خدا

گرچه جانت ديگ_ر از اين زندگاني سير بود

كي سزاوار تو اي جان جهان! شمشير بود؟

****

با چه جرمي ظلم ب_ر آل پيمب__ر ب_اب شد؟

با چه جرمي پيك_رت از زه_ر قاتل آب شد؟

با چه جرمي ماه رويت زرد چون مهتاب شد؟

با چه جرمي از تنت بيرون توان و تاب شد؟

با چه جرمي كرد دشمن بارگاهت را خراب؟

با چه جرمي مان_ده قب_رت در ميان آفتاب؟

****

كاش روزي مي شدم زوّار صحراي بقيع

سجده مي كردم به خاك روح افزاي بقيع

تا بگي_رم انس ب_ا ش_ام غ_م افزاي بقيع

كاش يك شب باز مي گرديد درهاي بقيع

ت_ا ش_ود همس_ايه ب_ا قب__ر امام_ان بقيع

كاش «ميثم» دفن مي شد در بيابان بقيع

----------

اي پير خرد طفل دبستان كمالت

اي پير خرد طفل دبستان كمالت(مدح)

ارباب بصير همه مبهوت جلالت

ديدار الهي به تماشاي جمالت

خلق دو جهان تشنۀ درياي زلالت

وجه اللهي و نيست نه پايان نه زوالت

وصف تو فزون است ز توصيف و ز گفتار

****

اي گشته صداقت همه جا دور سر تو

روييده گل معرفت از خاك در تو

شب منتظر زمزمه هاي سحر تو

وحي است سراسر سخن چون گهر تو

عالم

چو كف دست به پيش نظر تو

اي چش_م خ_داي اح_د ق__ادر دادار

تو ماه و تلاميذ تو دور تو ستاره

گفتار حكيمانه ات افزون ز شماره

هر روز... نه! هر لحظه بود بر تو هزاره

علم تو روان بخش كمال است هماره

دو مطلع الانوار تو حمران و زراره

يك جابر حيان تو و آن همه آثار

****

چون مهر كه پيوسته كند جود خود انفاق

چون نور كه سر بركشد از سينۀ آفاق

علم تو عيان است در اوراد و در اوراق

عقل و خرد و علم و فضليت به تو مشتاق

در علم و ادب مؤمن طاقت همه جا طاق

هارون تو گل داد برون از شرر نار

****

در كوي تو بر جنت اعلا چه نياز است؟

با نور تو بر مهر دل آرا چه نياز است؟

با قطرۀ جود تو به دريا چه نياز است؟

با خاك تو بر وسعت دنيا چه نياز است؟

با درس تو بر علم اروپا چه نياز است؟

اي عبد تو بر لشكر دانش سر و سردار

****

اي كرسي درس تو تجلاي قيامت

آويزۀ گوش همه تا حشر، كلامت

نوشيده همه كوثر توحيد ز جامت

در ملك خدا وحي خداوند، پيامت

بر قلب عدو تير بلا نطق هشامت

گويي سخن اوست همه تيغ شرربار

****

جز راه شما راه دگر سوي خدا نيست

در ملك خدا نور به جز نور شما نيست

جز خط شما

مشي شما مذهب ما نيست

اين است و جز اين نيست درست است و خطا نيست

درس تو كم از نهضت شاه شهدا نيست

آن نهضت پاينده از اين درس دهد بار

خلقت، نه فقط خالق منان به تو نازد

مؤمن نه، خدا داند ايمان به تو نازد

فضل و ادب و دانش و عرفان به تو نازد

زهرا و علي، احمد و قرآن به تو نازد

والله قسم شاه شهيدان به تو نازد

كز هر سخنت نهضت ديگر شده تكرار

****

تنها نه فقط زهر شرربار، تو را كشت

هر لحظه غمي آمد و صدبار تو را كشت

بيداد عدو نيمه شب تار تو را كشت

گه ياد فشار در و ديوار تو را كشت

بيش از همه منصور ستمكار تو را كشت

هر روز از او شد به تن و جان تو آزار

****

گه برد سوي قتلگهت پاي پياده

گه لب به جسارت به حضور تو گشاده

گه كرد ز بيداد، به قتل تو اراده

با هر سخنش بر جگرت زخم نهاده

او بر روي تخت و تو سر پاي ستاده

حرمت نگرفت از تو و از احمد مختار

****

اي ماه فلك شمع شب تار بقيعت

صد قافله دل آمده زوار بقيعت

مرغ دل من گشته گرفتار بقيعت

هرچند كه ويران شده آثار بقيعت

باشد كه شبي در پي ديدار بقيعت

«ميثم» ز ره دور نهد چهره به ديوار

----------

اي ثناي تو بر زبان همه

اي ثناي تو بر زبان همه(مدح)

وي كلام تو حرز جان همه

نور فضل تو در تمام وجود

دُرّ نعت تو بر زبان همه

طلعتت آفتاب ملك جهان

قامتت سرو بوستان همه

هم توئي پيشواي مذهب ما

هم توئي كشتي امان همه

نور علم تو مي دهد شب و روز

بر روان من و روان همه

صادقي كز زبان توست مدام

سخن صدق، بر بيان همه

با تماشاي طلعت تو خدا

ميدهد خويش را نشان همه

مدح تو همچو آيۀ قرآن

دُرِ گوش و در دهان همه

كوي تو سجده گاه جن و ملك

روي تو ماه آسمان همه

ناتوانم مرا تواني بخش

اي توان من و توان همه

نجل زهرا و نوح آل رسول

پدر پير و مهربان همه

آفتاب جمال لم يزلي

جعفر بن محمّد (صلي الله عليه و آله) بن علي

بند دوّم

اي دمت روح پيكر دانش

عيسي روح پرور دانشپيش تر زآفتاب صبح ازل

سايه ات بوده بر سر دانش

تو امام و هشام و حمرانت

دو گرامي پيمبر دانش

كلماتت دُرِ كمالو ادب

سخنان تو گوهر دانش

از تو جاويد مانده كرسي علم

وز تو بر پاست منبر دانش

پايگاه تو مركز ايمان

جايگاه تو سنگر دانش

از درخانۀ مقدس تو

به همه باز شد در دانش

مومن طاق تو به ايمان طاق

جابرت كيمياگر دانش

روي

تو تا خدا خداست بود

آفتاب منوّر دانش

روايان حديث تو تا حشر

پيشتازان سنگر دانش

در كف توست رشتۀ توحيد

بر سر توست افسر دانش

در تو نقش است اي تو باب الله

آنچه حق گفته در كتاب الله

بند سوّم

اي چو خورشيد، پاي تا سر نور

چشم بد باد از جمال تو دور

اي كه در بين چارده صدّيق

شد به صادق وجود تو مشهور

گر كسي را بود هزاران چشم

بي چراغ تو كور باشد كور

تو سليمان و علم ران ملخ

خلق عالم در آستانت مور

با ولاي تو در حيات، حيات

بي وجود تو آفرينش گور

عالمي را دهد بصيرت دل

بو بصيرت اگر شود مأمور

از زبان مقدّس تو شنيد

آنچه موسي شنيده بود به طور

هم توئي هفت بحر را گوهر

هم تو خورشيد شش فروزان نور

وحي، پيش از ولادت جبريل

بوده در سينۀ شما مستور

لايق مدحت تو نيست اگر

پر شود عالم از دُر منثور

گر اشارت كني چو مور ضعيف

پايمال تو مي شود منصور

چهره ات را صلابت نبوي است

بازويت را شجاعت علوي است

بند چهارم

دشمني با تو خشم نيران است

دوستي با توروح ايمان است

دانش خلق پيش دانش تو

قطره اي در كنار عمان است

به اروپا دگر نيازش نيست

هر كه شاگرد اين دبستان است

يكي از

پيروان مكتب تو

پير ما جابربن حيّان است

پدر شيمي اش همه خوانند

سيزده قرن اينش عنوان است

علم را گفته اند از آغاز

علم اديان و علم ابدان است

به خدا اين دو علم را زازل

ريشه در خاندان قرآن است

پير آن خاندان توئي كه وجود

از كلام تو نور باران است

بار بردار غول جهل شود

هر كه زين خاندان گريزان است

سخن تو همه چراغ دل است

دم تو عيسي تن و جان است

من أتاكم نجي به شأن شماست

انّما نيز شاهد آن است

هر كه رو جانب شما آرد

چارده مشعل هدي دارد

بند پنجم

اي فلك بندۀ اشارۀ تو

وي ملك زندۀ نظارۀ تو

عشق، يك ذرّه زآفتاب جمال

عقل يك جلوه از ستارۀ تو

زكريّا محصّلي كوچك

بوعلي طفل گاهوارۀ تو

مي سزد روز و شب زند دانش

بوسه بر مقدم زرارۀ تو

در سماوات و در زمين همه جا

هر شب و روز يادوارۀ تو

بر سر جنّ و انس مي بارد

بارش رحمت همارۀ تو

جعفربن محمّد(صلي الله عليه و آله) صادق

صدق، عطريست از عصارۀ تو

گر چه شمع و چراغ و زوّاري

نيست در بقعة الزيارۀ تو

مهر و مه با همه فروغ و ضياء

دو چراغند بر منارۀ تو

مخزن درد و غصّه و غم بود

دل از زهر پاره پارۀ تو

چو

چراغ مدينه، هر شب سوخت

سينۀ پاك و پر شرارۀ تو

من كه چون شمع غربتت سوزم

چه شود گرد تربتت سوزم

بند ششم

اي كلامت مطاع و خلق، مطيع

چون خدا رحمتت هماره وسيع

درد ناديده را بصير بصير

راز ناگفته را سميع سميع

آستانت پناگاه وجود

همچو مادر براي طفل رضيع

جبرئيل امين به اوج سپهر

يافت از خدمت شما ترفيع

هم به دست ولايتت تكوين

هم بظلّ حمايتت تشريع

گر به شيطان نگاه لطف كني

مي شود وارد بهشت، سريع

همه صادق شوند اگر گردد

صدق تو بر جهانيان توزيع

به خدا روز حشر عالم را

جز شما خانواده نيست شفيع

با كه گويم به پاي خويش تو را

برد در قتلگاه، ابن ربيع

زير تيغت نشاند دشمن دون

با چنان عزّت و مقام رفيع

شاهد غربت تو مي باشد

تربت بي چراغ تو به بقيع

مه چراغ مزار خاموشت

شيعه كي مي كند فراموشت

بند هفتم

اي تمامِّي دين ولايت تو

وي كتاب خدا حكايت تو

طاعت جنّ و انس و حور و ملك

همه هيچ است بي ولايت تو

نيست راضي خداي عزّوجل

هرگز از بنده بي رضايت تو

علم، جهل است بي چراغ شما

عقل، كور است بي هدايت تو

ميدرخشد به صفحۀ تاريخ

همچو مه بر فلك روايت تو

دانش اهل مشرق و مغرب

نمي از بحر

بي نهايت تو

ابن حيان و بو بصير و هشام

سه درخشان چراغ آيت تو

جان شيرين به لب نماز نماز

اين بود آخرين وصايت تو

ظلم ديدي و بر نخواست كسي

به دفاع تو و حمايت تو

تيغ و دشنام و دست بستن بود

پاسخ آن همه عنايت تو

برد پاي پياده خصم و نكرد

با چنان ضعف تن رعايت تو

در همه عمر بوده اي مظلوم

تا به زهر جفا شدي مسموم

بند هشتم

روي منصور، بُد زخشم سياه

نعره مي زد ميان فوج سپاه

كه من امروز امام صادق را

مي كشم مي كشم خداست گواه

داد جلاّد را چنين دستور

كه چو برداشتم زفرق كلاه

بايد از تيغ تو شود خاموش

در همان لحظه نور پاك اله

بود در اين سخن كه آوردند

مظهر الله را به قربانگاه

با ورود ولّي حق، منصور

جست از جايگاه خود ناگاه

بوسه بر مقدم امام نهاد

جاي دادش به تخت عزّت و جاه

گفت يا سيّدي فدات شوم

سر منصور خاك اين درگاه

بزم گرديد خلوت و منصور

كرد ياران خويش را آگاه

گفت ديدم يك اژدهاي عظيم

كرد بر من به خشم و كينه نگاه

خواست قصر مرا فرو ببرد

كه چه مي خواهي از ولي الله

من به خود بيد لرزيدم

دست و پاي امام بوسيدم

بند نهم

كرد در شام تيره اي

ديگر

قصد قتل امام آن كافِر

تاخت ابن ربيع در دل شب

به حريم امام جنّ و بشر

سر و پاي برهنه مولا را

برد با خويش آن ستم گستر

با همه ضعف تن كهولت سن

بود پاي پياده آن سرور

گشت وارد به قصر و منصورش

داد دشنام و كرد خون به جگر

تا سه ساعت ستاده بود به پا

تاب استادنش نبود دگر

ايستاد و كسي نگفت به او

بنشين اي سلالۀ حيدر

تيغ بر قتل او كشيد سه بار

لرزه اي اوفتاد بر پيكر

تنش از بيم آنچنان لرزيد

كه زبيم اوفتاد در بستر

سرّ آن خواستند و گفت سه بار

حمله بردم به حجّت داور

هر سه نوبت به چشم خود ديدم

خشم بر من گرفته پيغمبر

گفت با من، كه اي جنايت كار

دست از پارۀ تنم بردار

بند دهم

آن امام به حق ولي خدا

پدر و مادرم ورا به فدا

بدنش آب شد زآتش زهر

جگرش پاره پاره شد زجفا

غم يك عمر در دلش پنهان

عرق مرگ بر رخش پيدا

پسرانش سرشك سرخ به رو

دخترانش به ذكر يا ابتا

ناگهان لعل لب گشود زهم

گفت آن آفتاب برج هدي

كه هم اينك به گرد بستر من

جمع سازيد اقرباي مرا

جمع گشتند همچو پروانه

گرد شمع جمال آن مولا

پس بفرمود كاي عشيرۀ من

هست روي

كلام من به شما

روز محشر زكس نمي پرسند

نسبتت چيست بوده اي زكجا؟

خويشي من به كس نبخشد سود

روز، روز عمل بود فردا

اين بود آخرين وصيت من

به خدا مي خورم قسم خدا را

نرسد بر كسي شفاعت ما

كه سبك بشمرد نمازش را

بند يازدهم

اي نبي را بهين سلالۀ پاك

وي به راهت فتاده صدق، به خاك

خار از چشمه ولاي تو گل

لاله بي آب رحمتت خاشاك

حيف شد پاره پاره يا مولا

قلبت از زهر دشمن سفاك

جرگت آب شد زآتش زهر

اي جگر پارۀ شه لولاك

دانش و علم و حكت و تقوي

بي وجود تو گشته بود هلاك

بود چندين هزار عالم را

روز دفن تنت گريبان چاك

شعلۀ ناله از دل همگان

سر بر آورده بود بر افلاك

ناله سر داد شاعر عربي

گفت جان شماست اين تن پاك

واي بر من چكونه دفن كنيد

آسمان كمال را در خاك

در هواي زيارتت دارم

چشم گريان و سينه اي غمناك

عاشقم عاشق بقيع توام

بأبي أنت اي جعلت فداك

پاسخ سوز و اشك و آهم ده

به بقيعت زلطف راهم ده

بند دوازدهم

گر چه در خاك رفت، پيكر تو

ديگر از تن جدا نشد سر تو

دود آتش زخانه ات برخاست

پشت در جان نداد همسر تو

ظلم بر عترتت رسيد ولي

به اسيري

نرفت دختر تو

بدنت آب شد ززهر، ولي

تازيانه نخورد خواهر تو

قامتت گشت خم ولي نشكست

پشت تو در غم برادر تو

ظلم ديدي وليك كشته نشد

كودك شيرخواره در بر تو

سوخت قلبت ولي نشد صد چاك

تن فرزند در برابر تو

زهر دادند بر تو ليك نخورد

چوب كين بر لب مطهّر تو

سوخت پا تا سرت ززهر ولي

پاره پاره نگشت پيكر تو

مي سزد در غم تو گريه كند

چشم شيعه به جدّ اطهر تو

بوده يك عمر در عزاي حسين

اشك، جاري زديدۀ تر تو

نه از اين غم سرشك (ميثم) ريخت

اشك خونين زچشم عالم ريخت

----------

اي جمال كبريا آيينه ات

اي جمال كبريا آيينه ات(مدح)

علم كل انبيا در سينه ات

دانش آرد سجده بر خاك رهت

ملك نامحدود حق دانشگهت

با نگاهت قطره دريا مي شود

ذره مهر عالم آرا مي شود

علم آرد بر درت روي نياز

وحي كرده بر شما آغوش، باز

نام تو نام آوران را شور داد

هفت شهر معرفت را نور داد

هم سرانگشت الهي خامه ات

هم كتاب الله، دانشنامه ات

حيدر و زهرا و احمد كيست؟ تو

صادق آل محمد كيست؟ تو

بوبصيرت بر بصيرت جان و سر

جابر تو علم شيمي را پدر

كرسي درست مفضل پرور است

هر كلامت هفت دريا گوهر است

گرچه تا عمق زمان ها تاخته

علم هم قدر تو را نشناخته

نور شد نور از چراغ مكتبت

بوسۀ آيات قرآن بر لبت

هرچه دانش گشت عمرش بيشتر

باز از او ديدم تو بودي پيش تر

اي نداي كبريا در گوش تو

علم پيش از شير مادر نوش تو

اي جهاد علمي ات از ابتدا

حاصل خون دل خون خدا

هر كلامت صفحۀ دل را جلاست

ميوه اي از نخل سبز كربلاست

تا كه هارونت نهد پا در تنور

با نگاهش گل كند از نار، نور

پيش تر از خلقت اين روزگار

شيعه كرده مكتبت را اختيار

ما كه خود در عالم زر بوده ايم

پيرو آل پيمبر بوده ايم

مهر آل فاطمه در خون ماست

از نخست خلقت اين قانون ماست

شيعه از آغاز خلقت حيدري ست

شيعه تا صبح قيامت جعفري ست

شيعه باراني سفيد از ابر توست

شيعه هرجا هست دور قبر توست

شيعه همچون مشعل افروخته

پشت ديوار بقيعت سوخته

شيعه يك شعله است از طور شما

شيعه يك جلوه است از نور شما

شيعه را چون حي سرمد آفريد

از گِل آل محمد آفريد

اهل دوزخ شعله ها افروختند

مثل زهرا خانه ات را سوختند

گرچه از كاشانه ات برخاست دود

همسرت آن لحظه پشت در نبود

چشم بر درياي آتش دوختي

ذكر يازهرا گرفتي؛ سوختي

گرچه شد بر تو جسارت ها بسي

كودكانت را نزد سيلي كسي

تو به دست بسته كردي راه، طي

رفت كي رأس منيرت نوك ني؟

اي بقيعت بقعۀ دل هاي ما

وي مزارت شمع محفل هاي ما

تا نياز آفرينش سوي توست

اشك «ميثم» وقف خاك كوي توست

----------

اي چراغ دانشت گيتي فروز

اي چراغ دانشت گيتي فروز (مدح)

تا قيامت پيشتاز علم روز

آفرينش را كتاب ناطقي

اهل بينش را امام صادقي

صدق از باغ بيابانت گلي

مرغ وحي از بوستانت بلبلي

نور دانش، از چراغ علم تو

لاله مي رويد ز باغ حلم تو

روشني بخشيده بر اهل زمان

همچو قرص آفتاب از آسمان

اهل دانش، سائل كوي تواند

تشنه كامان لب جوي تواند

خضر در اين آستان هوئي شنيد

بوعلي زين بوستان بوئي شنيد

نيست تنها شيعه مرهون دمت

اي گداي علم و عرفان عالمت

جفر درّي دريم عرفان تو

كيميا از جابر حيان تو

قلب هستي شد منير از اين چراغ

بو بصير آمد بصير از اين چراغ

مكتب فضلت مفضّل ساخته

شورها در اهل فضل انداخته

شعله در دست غلامت رام شد

صبح باطل از هشامت شام شد

روح، روح از درس قرآنت گرفت

لالة حمرا ز حمرانت گرفت

آسمان معرفت خاك درت

سائل درس زُراره پرورت

آفتاب از ظل استقلال تو است

علم همچون سايه در دنبال تو است

اي وجود عالمي پا بست تو

اي چراغ عقل ها در دست تو

اي فروغت تافته در سينه ها

روشن از تصوير تو آئينه ها

تا تو هستي پيشواي مذهبم

ذكر حق آني نيفتد از لبم

ذرّه اي از نور خورشيد تواَم

هر چه ام در معرض ديد تواَم

مذهبم را بر مذاهب برتري است

ايده و مشي و مرامم جعفري است

كيستم مه شافعي نه حنبلي

نيستم جز پيرو آل علي

اي علومت را به عالم چيرگي

نور دانش بي فروغت تيرگي

شرح فضلت را چه حاجت بر كتاب؟

آفتاب آمد دليل آفتاب

با احاديث تو نور علم تافت

دين حيات خويشتن را بازيافت

اي فداي لعل گوهر بار تو

هر چه گردد كهنه، جز آثار تو

از تو دل درياي نور داور است

چون بحار مجلسي پرگوهر است

شيعه را از تو زلالي صافي است

كافي شيخ كليني كافي است

شيعه باشد تا قيامت رو سفيد

كز تواش پيريست چون شيخ مفيد

مشعل تقوا و دينداري ز تو است

شيخ طوسي، شيخ انصاري ز تو است

گوهر بحرالعلوم از بحر تو است

اين شهر آشوب ها از شهر تو است

مكتبت شيخ بها مي پرورد

سيد طاووس ها مي پرورد

در رياض فضل تو شاخه گليست

كيست آن گل شيخ حر عامليست

با دمت روح خدا مي پروري

چون خميني مقتدا مي پروري

ما از اين مكتب كتاب آموختيم

ما از اين مشعل چراغ افروختيم

اين شعار ما به هر بام و دريست

اهل عالم مذهب ما جعفريست

تيرگي ها را به دور انداختيم

خويش را در بحر نور انداختيم

علم گر چه گوهري پر قيمت است

بي چراغ مذهب او ظلمت است

اي

همه منصورها مغلوب تو

اي تمام علم ها مكتوب تو

اي كشيده از عدو آزارها

رو سوي مقتل نهاده بارها

پاي بنهاده بدان جاه رفيع

دست بسته همره ابن ربيع

همچنان نخلي كزو ريزند برگ

داد آزارت عدو تا پاي مرگ

سخت باشد سخت، پيري چون ترا

ايستادن پيش دشمن روي پا

سينه ات از سنگ غم بشكسته بود

قامتت رنجور و پايت خسته بود

پيش چشم مصطفي خصم پليد

تا سه نوبت تيغ بر رويت كشيد

اي به سينه درد و داغت را درود

اي مزار بي چراغت را درود

كاش مانند غبار غربتت

مي نشستم در كنار تربتت

كاش بر قبر تو همچون آفتاب

روي خود را مي نهادم بر تراب

كاش مانند چراغي تا سحر

در بقيعت داشتم سوز جگر

صبر مات و بي قرار صبر تو است

اشك «ميثم» لاله اي بر قبر تو است

----------

اي چشم علم خاك قدوم زُراره ات

اي چشم علم خاك قدوم زُراره ات (مدح)

جان وجود در گرو يك اشاره ات

سبّوحيان فريفتۀ ذكر دائمت

قدّوسيان مديحه سراي هماره ات

هر كشف تازه جلوه اي از نور دانشت

هر لحظه از گذشت زمان يك هزاره ات

دانش هر آنچه پيش رود در قفاي تو است

دانشسراي دهر بود يادواره ات

اين چار مام و هفت اب و هشت جنّتند

مشتاق حسن و شيفتۀ يك نظاره ات

شيخ الائِمّه صادق آل محمّدي

قرآني و بود سُوَر بي شماره ات

تو آن سپهر معرفت استي كه تا ابد

انوار علم مي دمد از هر ستاره ات

تنها نه در كهولت سن يا كه در شباب

نور كمال موج زد از گاهواره ات

باب حوائج همه باب البقيع توست

دلهاي عارفان همه دارالزيّاره ات

منصور داد زهر، تو را اي اميد دل

رحمي نكرد بر جگر پاره پاره ات

يك بار كشت ابن ربيعت ميان راه

منصور گشت باعث قتل دوباره ات

بودي تو چاره ساز همه عالم و نبود

جز صبر در برابر منصور چاره ات

تنها نسوخت بيت تو كافتاد بر جگر

از شعله هاي خانه ي زهرا شراره ات

جانت به لب رسيد چه مي شد اگر عدو

ميبرد اي سلالة زهرا سواره ات

«ميثم» اگر ز سوز تو افروخت ني عجب

اي سوخته ز سوز جگر سنگ خاره ات

----------

اي خوشه اي ز خرمن فيضت تمام علم

اي خوشه اي ز خرمن فيضت تمام علم(مدح)

با منطق تو اوج گرفته مقام علم

پرواز كرده دور سرت مرغ بام علم

برپا به پاي كرسي دَرست قيام علم

با صد زبان به علم كلامت سلام علم

هر جا كه علم بود تو بودي امام علم

تو وارث كمال و جلال محمدي

مصداق صدق و صادق آل محمدي

ميلاد دانش از نفس مشك بوي توست

آيينة تمام كمالات روي توست

يادآور رسول خدا خلق و خوي توست

دارالشفاي هر دل

بيمار كوي توست

پيوسته علم تشنه لب آب جوي توست

گلواژه هاي وحي پر از رنگ و بوي توست

علم و كمال بر سخنت بوسه مي زند

آيات وحي بر دهنت بوسه مي زند

دانشوران چو مرغ اسيرند رام تو

آب حيات خورده فضيلت ز جام تو

بگرفته هوش از سر دشمن هشام تو

دل نيست آن دلي كه نيفتد به دام تو

علم و كمال و فضل و ادب فيض عام تو

جوشد هماره علم كلام از كلام تو

ملك وجود محفلي از يادواره ات

هر لحظه از گذشت زمان يك هزاره ات

بي منطق رساي تو قرآن زبان نداشت

بي معجز كلام تو، توحيد جان نداشت

بي طاعت تو پيكر تقوي روان نداشت

بي مكتب تو طاير وحي آشيان نداشت

بي همت تو دين، شرف جاودان نداشت

بي سينة وسيع تو دانش مكان نداشت

گفتار علمي تو فزون از شماره بود

درس تو انقلاب حسيني دوباره بود

ملك خداست معركة اقتدار تو

خوبان دهر جد تواند و تبار تو

توحيد معتبر شده از اعتبار تو

گلخانة وسيع امامت بهار تو

بحرالعلوم قطره اي از جويبار تو

شيخ مفيد لاله اي از لاله زار تو

طوسي و مجلسي و صدوقت سه آيتند

با نور دانش تو چراغ ولايتند

آنانكه راه عترت و قرآن گرفته اند

تو نيستي و از نفست جان گرفته اند

فضل و كمال و دانش و عرفان گرفته اند

قدر و جلال و عزت و ايمان گرفته اند

نور از زُراره فيض ز حمران گرفته ايد

بينش ز بوبصير فراوان گرفته اند

اي وارث علوم امامان راستين

داري هزار جابر حيان در آستين

بي نطق تو رياض نيايش ثمر نداشت

درياي موج خيز ولايت گهر نداشت

در سينه آسمان امامت قمر نداشت

آيات روحبخش الهي اثر نداشت

قرآن زبان و دين سند معتبر نداشت

نخل اميد خون خداوند بر نداشت

اي در تو هيبت حسن و غيرت حسين

فرقي نداشت نطق تو و نهضت حسين

با آنكه خاك پاك مدينه ديار توست

ويرانة بقيع دل ما مزار توست

تا روز حشر سينة ما دغدار توست

هر شيعة شكسته دلي اشكبار توست

قلبش ز دور مشعل شب هاي تار توست

هر شب امام منتظران بي قرار توست

صورت نهاده يوسف زهرا به خاك تو

گريد هماره بر جگر چاك چاك تو

اي آفتاب زائر صحن و سراي تو

عمري مدينة دل ما كربلاي تو

گردون پر از ستارة اشك عزاي تو

خاموش شد چگونه صداي دعاي تو

چون شمع آب گشت ز سر تا

به پاي تو

چشمي بده كه گريه كنم از براي تو

جرمت چه بود اي پسر فاطمه ، چرا

منصور كشت از ره كين بارها تو را

شرح غم تو خون به دل سنگ خاره كرد

منصور دون به تو ستم بي شماره كرد

مانند شمع، آب تنت را هماره كرد

قلب تو را ز زهر جفا پاره پاره كرد

با كشتن تو بغض دل خويش چاره كرد

در ناي سوخته نفست را شراره كرد

تنها نه در غم تو روان اشك "ميثم" است

گريان به ياد غربت تو چشم عالم است

----------

اي دو صد يوسف صدّيق به صدق تو گواه

اي دو صد يوسف صدّيق به صدق تو گواه (مدح)

اي علوم همه با كوه كمالت پر كاه

دو جهان زنده ي چشم تو به يك نيم نگاه

تا زمان هست تو از گردش چرخي آگاه

شهرياران سر كوي تو گداي سر راه

شيخ والاي ائمّه ولي امر الّه

صدق تابنده چراغي بود از مكتب تو

علم تا علم شود بوسه زند بر لب تو

عرشيان دسته اي از خاك نشينان تواند

فرشيان از همه سو دست به دامان تواند

علم ها گوهري از لعل دُر افشان تواند

حلم ها ذكر خوشي بر لب خندان تواند

بحرها تشنه ي يك قطره ي باران تواند

سرو قدّان جهان سر به گريبان تواند

علم از روز ازل سائل ديرينه ي تو است

آنچه در

سينه خلق است در آيينه ي تو است

لاله اي نيست كه از دامن بستان تو نيست

طايري نيست كه در باغ ثنا خوان تو نيست

آيه اي نيست كه محتاج به برهان تو نيست

گوهري نيست كه از بحر خروشان تو نيست

ذرّه اي نيست كه از مهر درخشان تو نيست

پدر شيمي جز جابر حيّان تو نيست

علم تو مشعل و خلق و دو جهان انجمني

آية الكرسي از كرسي درست سخني

سرّ سروّ علن از تو است امام صادق

فيض هر انجمني از تو است امام صادق

حسن خلق حسن از تو است امام صادق

سبزي اين چمن از تو است امام صادق

سير چرخ كهن از تو است امام صادق

همگان را سخن از تو است امام صادق

تا كه اين چار ام و هفت اب و نه طاق است

مؤمن طاق تو در عالم هستي طاق است

دهر دانشگه و استاد سخن دانش تو

كلّ قرآن سخن داور و برهانش تو

حق به دور تو كند گردش و ميزانش تو

مؤمن پاك بود پايه ي ايمانش تو

درد جان نيز طبيبش تو درمانش تو

علم نور است ولي مشعل تابانش تو

تا زمان است و به هر مرحله مي تازد علم

از تو مي گويد و دائم بتو مي نازد علم

پشرو تر بسي از دور زمان مكتب تو است

ثمر خون حسين ابن علي بر لب تو است

راه حق مذهب تو

مذهب تو مذهب تو است

آسمان شيفته ي زمزمه هاي شب تو است

نفس سوختگان شعله ي تاب و تب تو است

نور قرآن ز درخشنده گي كوكب تو است

اهل توحيد كه اين قدر مجلّل دارند

هر چه دارند ز توحيد مفضّل دارند

باغباني و بود ملك جهان گلزارت

گرم تا دامنه ي حشر بود بازارت

گوهر وحي فرو ريخته از گفتارت

بوسه ي علم بود بر لب گوهر بارت

ديدن روي خداوند بود ديدارت

اي طبيبانِ همه خلقِ جهان بيمارت

اي خوش آن يار كه تو يار و طبيبش باشي

خوشتر آن درد كه تنها تو طبيبش باشي

اي كه خوانده است خداوند به قرآن نورت

نوري و سينه خوبان دو عالم طورت

ملك جان خانه ي دلها همگان معمورت

انس و جنّ و ملك و حور و پري مأمورت

چه جفاها كه رسيد از ستم منصورت

كرد از خانه و از شهر پيمبر دورت

بود آگاه عدو از محن جانكاهت

برد با فرق برهنه سوي قربانگاهت

كثرت سنّ تو و اين همه آزار اي واي

آفتاب حق و بيداد شب تار اي واي

برق شمشير و رخ حجّت دادار اي واي

دوست در سلسه ي دشمن غدّار اي واي

خانه ي حجّت حقّ و شرر نار اي واي

صدمۀ خار ستم بر گل بي خار اي واي

پاسخ آنهمه خوبي شرر آذر بود

بيت آتش زده ارثيّه اي از مادر بود

آخر

از زهر جفا رفت وجودت در تاب

جگر خونجگر پاره ي زهرا شد آب

ريخت از ديده ي ياران به عزاي تو گلاب

جگر موسي جعفر شد از اين داغ كباب

بعد از آن غريب و مظلوميت و رنج و عذاب

بوتراب دگري باز نهان شد به تراب

در عزاي تو جهان صحنه ي محشر گرديد

تازه در ماتم تو داغ پيمبر گرديد

اي سلام همه بر تربت بي زوّارت

غم بسيار محبّان ز غم بسيارت

به چه تقصير عدو اين همه داد آزارت

وامصيبت كه چه كردند به قلب زارت

برد سر بر فلك از خانه شرار نارت

ريخت اعجاز خليل از لب گوهر بارت

شد خموش آتش و بهر تو دل عالم سوخت

بيشتر از همه زين غم جگر «ميثم» سوخت

----------

اي روي تو قبلۀ خلايق

اي روي تو قبلۀ خلايق(مدح)

يا حضرت كاشف الحقايق

اركان علوم، پاي بستت

سررشتۀ نه فلك به دستت

درياي معارف و معاني

استاد كتاب آسماني

دين زنده زلعل نوشخندت

قرآن همه جا، نيازمندت

نطق تو به علم ارتقاء داد

بر نهضت كربلا بقا داد

مفتاح نجات، مذهب تو

اسلام، رهين مكتب تو

عرفان و طريقت و بصيرت

دلباختۀ ابو بصيرت

حاكم به زمان اشارۀ تو

استاد جهان زرارۀ تو

آواي ملك نداي درست

ارواح رسل به پاي درست

جر خواجۀ كائنات احمد

بوالقاسم و مصطفي محمّد (صلي الله عليه و آله)

از هر

نبيي مقدّمي تو

حتّي زرسل مقدّمي تو

هارون تو در تنور آتش

گل سبز كند زنور آتش

جان بخش وجود، مردۀ تو

منصور، شكست خوردۀ تو

هم زمرۀ اولياء مطيعت

هم كعبۀ انبياء بقيعت

در محفل بحث مؤمن طاق

شد طاقت هر منافقي طاق

اين مؤمن طاق آيۀ تواست

شاگرد بلند پايۀ تواست

بايد چو توئي امام ديگر

كآيد به جهان هشام ديگر

آن كاو كه به سن نوجواني

شد پير معاني و مباني

از مكتب تو بود نمايان

استاد چو جابربن حيّان

او مبتكر كتاب شيمي ست

در مرگ و حيات باب شيمي ست

محصول مقدس بيانت

حمران و مفضّل و ابانت

سه جام جهان نماي دانش

سه عبد خدا، خداي دانش

من نور زمكتب تو دارم

با مذهب اين و آن چه كارم

من مرغ و ترانه ام توئي تو

آبو گل و دانه ام توئي تو

بگذار به دفترم بخوانند

من جعفريم همه بدانند

افسوس كه حرمتت شكستند

پيوسته دلت زكينه خستند

از خانه برون به حال خسته

بردند ترا دو دست بسته

دشنام زخصم خود شنيدي

شب در پي مركبش دويدي

با پا و سر برهنه آن شب

جانت زالم رسيد بر لب

بردند تو را به قصر حمرا

لرزيد به خلد، قلب زهرا

منصور تو را نمود تحقير

بر كشتن تو كشيد شمشير

چون ديد نبي كند نگاهش

لرزيد تن و دل سياهش

دردا كه تو را به قهر كشتند

آخر به شرار زهر كشتند

سوگند به قبر بي چراغت

پيوسته به قلب ماست، داغت

بزم غم تو مدينۀ ماست

قبر تو هميشه سينۀ ماست

اي دوستي تو هست (ميثم)

فردا تو بگير دست (ميثم)

----------

اي صداقت تا قيامت بنده اي از بندگانت

اي صداقت تا قيامت بنده اي از بندگانت(مدح)

اي كرامت سائلي از سائلان آستانت

اي علوم انبيا و اوليا زير زبانت

اي اساتيد جهان پيوسته مرهون بيانت

اي سلام حقّ به آباء تو و بر خاندانت

جان جان عالمي فداي جسم و جانت

كيستي تو كيستي تو، وجه ربُّ العاميني

نور داور، روي قرآن، روح ايمان، ركن ديني

چشم حقّ در كلّ عالم دست حقّ در آستيني

صادق آل نبي فرزند ختم المرسليني

هم زعيم راستاني هم امام راستيني

راستي خيزد فروغ راستي از داستانت

علم و دانش با بيان جان فزايت جان گرفته

صدق از نام امام صادقت عنوان گرفته

جنّ و انست دذر تّوسل دست بر دامان گرفته

هر كه گيرد دامنت را دامن قرآن گرفته

پيش تر از بودن تو حقّ زما پيمان گرفته

تا بگيريم از تو فرمان، اي به فرمان انس و جانت!

اي كمال دين كه دين كامل شده در مكتب تو

با خدا هر روز تو، هر لحظه ي، تو هر شب تو

مهر، زانوي ادب بنهاده نزد كوكب تو

عيسي مريم زند گل بوسه بر لعل لب

تو

موسي عمران اسير ذكر يارب يارب تو

انبيا و اوليا دل داده اي نطق و بيانت

داشتي در سايه ي كرسيِّ دَرست بي شماره

هم مفضّل، هم ابان، هم ابن نعمان، هم زُواره

نام تو پاينده تر گرديده بعد از يك هزاره

كلّ دانش از چراغ تابناكت يك شراره

آسملاني ها مطيع حضرتت با يك اشاره

چون زميني ها گداي صبح و شام آستانت

كيستي تو اي هزاران حاتم طايي فقيرت

روي هر شيخ كبيري جانب طفل صغيرت

مرغِ روحِ رهروان علم تا محشر اسيرت

سربلندان خاكسار و سرفرازان سر به زيرت

اهل دل را مي دهد چشم بصيرت، بو بصيرت

ابن حيّان ها مفضّل ها گلي از بوستانت

آسماني ها زمين بوسان ايوان جلالت

لاله اي چون شيخ طوسي غنچه كرده از نهالت

مجلسي ها پاي بند مجلس قال و مقالت

ابن شهر آشوب ها گُم گشته ي شهر كمالت

سركشان با ادّعاي علم و دانش پايمالت

عالمان دهر محكوم كلاس امتحانت

نخل سر سبز كهنسال امامت كيست جز تو

خالق بخشنده را دست كرامت كيست جز تو

پيش سيل فتنه كوه راست قامت كيست جز تو

اسوه ي ايمان و صبر و استقامت كيست جز تو

صادق آل محمّد تا قيامت كيست جز تو

اي صداقت پاي بند و دست بوس خاندانت

اي نهان در سينه ي نورانيت درياي غمها

زخم ها بر سينه ي مجروحت از تير الم

ديده از منصور دون

در كثرت پيري ستم ها

عاجزند از وصف غم هايت زبان ها و قلم ها

با وجود آنكه ديدند از تو اعجاز و كرم ها

شعله افكندند از زهر ستم بر جسم و جانت

اي عزيز جان كه شد پامال عمري عزّت تو

نسل آدم تا ابد مرهون علم و حكمت تو

اشك مهدي ريخته هر شب به روي تربت تو

اي بقيع بي چراغ تو كتاب غربت تو

اي عيان تا صبح محشر درد و رنج و محنت تو

هم زقبر بي چراغت هم زقدر بي نشانت

كاش بودم خاك زير پاي زوّار بقيعت

كاش بودم زائري در پشت ديوار بقيعت

كاش سوزم چون چراغي در شب تار بقيعت

كاش مي گشتم چو مرغي دور گلزار بقيعت

كاش مي شد قسمتم هر سال ديدار بقيعت

كاش قلبم بود چاه درد و غم هاي نهانت

سال ها در سينه بودي حبس، درد و سوز و آهت

سال ها مي ريخت چون باران خون اشگ از نگاهت

بارها بردند جسم خسته سوي قتلگاهت

گرد ره بنشست بر رخسار زيباتر زماهت

نيمه شب آزارها آمد به جان، در بين راهت

رفت از كف بارها و بارها تاب و توانت

بس كه ديدي ظلم و بيداد و ستم از خصم غافل

لحظه لحظه آب گشتي سوختي چون شمع محفل

نيمه هاي شب تو را بردند سوي قصر قاتل

سر برهنه، دست بسته، پاي خسته، راه مشكل

بس كه با ياد غمت درياي

آتش داشت در دل

شعر «ميثم» شعله شد سر زد زقلب شيعيانت

----------

اي صداقت سجده آورده به خاك پاي تو

اي صداقت سجده آورده به خاك پاي تو(مدح)

صدق در گفتار و در كردار و در سيماي تو

فضل و دانش ذره اي در پيش خورشيد كمال

عقل و ايمان سايه اي از قامت رعناي تو

هر چه گيرد اوج فضل و دانش و علم و كمال

كرسي تدريس باشد تا قيامت جاي تو

كوه طاعت بي ولايت كمتر است از پّرِ كاه

نامۀ اعمال مردود است، بي امضاي تو

فضل و توحيد و كمال و منطق و علم و اصول

زنده تر هر روز از گفتار روح افزاي تو

هست چون ذات خداوند تعالي بي مثل

در كمال بندگي شخصيت والاي تو

كعبۀ جان هستي و پيراهن انوار حق

چون لباس كعبه زيبد بر قد و بالاي تو

بو بصير و جابر و حمران و هارون و هشام

قطره هاي كوچكي هستند در درياي تو

با وجود آن كه چون خورشيد مي تابي به دل

همچنان مجهول مانده قدر ناپيداي تو

آيد از هارون مكّيِ تو اعجاز خليل

اي خليل الله از آغاز، رهپيماي تو

تا قيامت هر چه گل مي رويد از بستان وحي

بر روي هر برگ آن نقشي است از سيماي تو

چشمۀ عرفان تويي، عرفان ز فيضت چشمه اي

معني ايمان تويي، ايمان بوَد معناي تو

مهر هر پروندۀ طاعت همان مُهر شماست

حق پرستي بت پرستي مي شود منهاي تو

آفرينش تشنۀ علم است و مي بينم مدام

كوثر دانش سرازير است از صهباي تو

نخل سبز نهضت سرخ حسيني ميوه داد

از زلال دانش و از منطق گوياي تو

در عبادت، در تضرع، در مناجات و دعا

لحظه ها بودند هر شب ليلۀ الاحياي تو

با چه جرأت دوزخي ها در سرايت ريختند

اي دل اهل تولا جنۀ الماواي تو

دست بسته، سر برهنه، جسم خسته، لب خموش

ريخت بين ره عرق از طلعت زيباي تو

با وجود آنكه عمري سوختي و ساختي

آب شد از آتش زهر ستم اعضاي تو

مرغ شب مي نالد و مي گويد از سوز جگر:

حيف مولا عاقبت خاموش شد آواي تو

كاش يك شب در دل تاريك شب هاي بقيع

مي نهادم رو به روي تربت تنهاي تو

ماه شوال المكرم را محرم كرده اي

اي مدينه كربلا در ماتم عظماي تو!

آسمان هنگام دفن پيكرت با گريه گفت

اي چراغ عرشيان در خاك نَبوَد جاي تو

سوز تو از نظم «ميثم» سركشد بر آسمان

قبر ت_و ي_ادآور غم هاي جانفرساي ت_و

----------

اي علم تا علم است دنبالت روانه

اي علم تا علم است دنبالت روانه (مدح)

وي حلم تا حلم است از حلمت نشانه

وي هر زمان پيرِ اساتيد زمانه

وي در جلالت چون خداوند

يگانه

در خَلق و خُلق و خوي تمثال محمّد (صلي الله عليه و آله)

شيخ الائمّه صادق آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

دانش چراغ روشني از مكتب تو

بينش فروغي جاودان از كوكب تو

توحيد مشتاق صداي يا رب تو

مرغ سحر محو مناجات شب تو

آيات قرآن گوهر دُرج دهانت

در هر نفس يك بحر اسرار نهانت

آثار تو در كلّ اديان مي درخشد

اوصاف تو در متن قرآن مي درخشد

ايمان تو در قلب انسان مي درخشد

در هر كلامت يكجهان جان مي درخشد

هر جا حديث از لعل لبهايت درخشيد

چون آيه ي قرآن بدلها نور بخشيد

مهر تو در سينه رجاء واثق ماست

حكم تو حكم ذات پاك خالق ماست

شخصيّتي چون تو امام ناطق ماست

عالم پر از انوار قال الصّادق ماست

دانشوران دهر مرهون و اسيرت

نور بصيرت يافتند از بو بصيرت

علم است نور و مطلعش تنها شماييد

اين گوهر رخشنده را دريا شماييد

قرآن شما، عترت شما، مولا شماييد

بالله زبان خالق يكتا شماييد

اين است و نبود غير از اين قرآن گواه است

طاعت بدون مهرتان كوه گناه است

قرآن كه ميزان است ميزانش شماييد

تأويل و متن و نور و برهانش شماييد

گلهاي سرسبزش گلستان شماييد

در سينه فرياد خروشانش شماييد

احمد كه عالم را فروغ وحي داده

قرآن و عترت را كنار هم نهاده

ما گنج عرفان آنچه داريم

از تو داريم

ما نور ايمان آنچه داريم از تو داريم

در كلّ قرآن آنچه داريم از تو داريم

پيدا و پنهان آنچه داريم از تو داريم

تنظيم با گفتار تو روز و شب ماست

اين خطّ ما، اين دين ما، اين مذهب ماست

هر كس ندارد مهر تو ايمان ندارد

اعمال او چون جسم بي جان جان ندارد

ور حافظ قرآن بود قرآن ندارد

جز مكتب تو جابر حيّان ندارد

بگذشته از دور تو بيش از يك هزار

دنيا نديده چون مفضّل، چون زُراره

اي علم و دانش بر نفس هاي تو مشتاق

اي از هشامت طاقت اهل ستم طاق

اي مؤمن طاق تو بين مؤمنين طاق

اي كوثر و تطهير را ممدوح و مصداق

بو حمزه برگ لاله اي از گلشن ن است

فضل مفضّل خوشه اي از خرمن تو است

هارون مكّي رفت با حكم تو در نار

افكند خود را در تنور، از شوق دلدار

گرديد بر آن سالك پيوسته بيدار

دامان آتش خوبتر از دامن يار

آتش كجا جسم عزيزي را بسوزد

كز جان او نور ولايت بر فروزد

اي چشم بد از عارض نورانيت دور

چون شد كه ديدي ظلم ها از جور منصور

ابن ربيعت همره خود برد با زور

آزار داد و گفت المأمورُ معذور

در قصر منصورِ ستمگر رو نهادي

او بر سر تخت و تو بر پا ايستادي

اي انبيا را ميوه ي عرفان ز

باغت

ماييم و اشك و سوز و آه و درد و داغت

از دور زوّار مزار بي چراغت

گيريم از تاريكي شبها سراغت

«ميثم» به سوز دل چراغ تربت تو است

منظومه اش شرح كتاب غربت تو است

----------

اي عل_م خ_دا در ن_فس روح ف_زايت

اي عل_م خ_دا در ن_فس روح ف_زايت(مدح)

اي بوسه زده صدق به خاك كف پايت

آغ_وش خ_دا ب_از ب_ه هنگام دع_ايت

لبري_ز ش_ده ظ_رف زمان ه_ا ز ثنايت

عالم همه لب تشنه تو، درياي علومي

است_اد كلي_م الله و عيس_اي عل_ومي

****

تو نخل علوم است_ي و دان_ش رط_ب تو

آي__ات خ__دا شيفت__ۀ لع__ل ل__ب تو

خ_ورشيد چراغ_ي است به بزم ادب تو

تا هست شب و روز بوَد روز و شب تو

علم است يكي لاله ز بستان وسيعت

تا حشر، اساتي_د جهانن_د م_طيعت

درياي كمالات، يكي جرعه ز جامت

توحيد زده بوسه به لب هاي هشامت

آي_ات خ_دا دان__ۀ م_رغ ل_ب بامت

جبريل امين مست ز صهباي كلامت

تو شعلۀ روشنگ_ر مصب_اح هدايي

تو نخل شكوفا شدۀ خ_ون خدايي

****

عترت به تو مي بالد و قرآن به تو نازد

نازند به ايمان هم_ه، ايم_ان به تو نازد

علم و ادب و حكمت و عرفان به تو نازد

والله قس_م، داور من_ان ب_ه ت__و نازد

تو علمي و انصار تو دور تو رواقت

در هر دو جهان طاق بوَد مؤمنِ طاقت

بي مه_ر ت_و ب_ر نخل ولايت ثمري نيست

بي نطق

ت_و از خون شهيدان اثري نيست

بي ن_ور تو ب_ر گمشدگان راهبري نيست

غير از سر كوي تو به عالم خبري نيست

از شدت ايمان به تو بودش چو توسل

شد آتش سوزنده به هارون درت گل

****

رخسار تو خورشيد دل اهل يقين است

وصف ت_و به پيشان_ي قرآن مبين است

اخبار و روايات تو سرماي_ۀ دين است

گلخانۀ فقه تو سماوات و زمي_ن است

استاد چو حمران ت_و ديدند، نديدند

چون جاب_ر حيان تو ديدند، نديدند

پ_رواز دع_ا بست_ه ب_ه آيي_ن تو باشد

شيرين_ي ج_ان از لب شيرين تو باشد

جبري_ل امي_ن بن_دۀ تمكي_ن تو باشد

آيي__ن م__ن آيين__ۀ آيي_ن ت_و باشد

جز مذهب حق تو، به قرآن، به پيمبر

لا مذهب_يِ محض ب_وَد مذهب ديگر

****

ق_رآن هم_ه رازي ك_ه ب_وَد زير زبانت

آي__ات خ__دا ريخت_ه از دُرج دهانت

سوگند به قرآن همه وحي است بيانت

مهمان ب_ه سر سفرۀ علم است جهانت

نه شافعي و مالكي و حنبلي ام من

والله قس_م پي_رو آل عل_ي ام من

حكمت شده لطف و كرم حضرت صادق

دانشگ__ه ق__رآن، ح_رم حضرت صادق

جاري است مسيحا ز دَمِ حضرت صادق

عل_م است ب_ه ظلِّ عل_م حضرت صادق

علمش همه نور است به طور دلِ آگاه

نوري است كه فرموده خدا يقذفه الله

****

اولاد پيمب__ر هم_ه نورن_د ك__ه نورن_د

يك سلسله زين طايفه دورند كه دورند

اين_ان ب_ه دو دنيا همه كورند كه

كورند

پامال صف حش_ر چو مورند كه مورند

هفت_اد و دو فرقه كه هلاكند، هلاكند

يك فرقه فقط اهل نجاتند كه پاكند

تا چند به اين سوي و به آن سو نگرانيد

ق_رآن بگشايي__د و بخواني_د، بخواني_د

خ_ود را هم_ه ب_ر آل محم_د برسانيد

آن فرق_ه ك_ه از اه_ل نجاتن_د، بدانيد

والله قس_م ذريّ_ۀ پ_اك رسولن_د

نسل علي و حضرت زهراي بتولند

****

والله ب_وَد راه خدا، عترت و قرآن

پيغمبر ما داده ندا عترت و قرآن

بنوشت_ه ب_ه خ_ون شه_دا عت_رت و قرآن

يك لحظه ز هم نيست جدا عترت و قرآن

ميثم درِ اين خانه نجات است نجات است

خ_اك درشان خوب تر از آب حي_ات است

----------

اي ك_ل عل_م از دم پ__اكت روايت_ي

بند اول

اي ك_ل عل_م از دم پ__اكت روايت_ي(مدح)

هر نكت_ه از كت_اب كم_ال ت_و آيت_ي

ب_ا آن كه بي حد است عنايات كب_ريا

مث_ل ولاي__ت ت__و نب__اشد عن_ايتي

علمت به عل_م ذات الهي ست متصل

دري__اي دان_ش ت__و ن__دارد نه_ايتي

در آفت_اب فض_ل ت_و عالم تمام غرق

در ساي_ۀ ولاي_ت ت__و ه__ر ولايت_ي

هر جمله از كلام تو شمعي است دلفروز

هر نكت_ه از ل_ب ت_و چ_راغ ه_دايتي

جبريل، فرش گسترد از بال خويشتن

گوين_د در ثن_اي ت_و ه_رج_ا روايتي

صدها فرشته بر دهنش بوسه مي زند

شيرين لب_ي ك_ه از تو بگويد حكايتي

تو كيستي؟ وص_ي نب_ي، آي_ت ششم

هشتم فروغ حسن خدا، حجت ششم

بند دوم

ق_رآن نيازمن__د بي__ان رس_اي

توست

وحي خداي عزوجل در صداي توست

تفسير سوره هاش به م_ا مي دهد نشان

داري ب__ه آي_ه آي_ۀ ق_رآن ت__و داوري

شي_خ الائم__ه اي و امام__ان م_ا هم_ه

دارن_د در ثن__ات، دم م__دح گست__ري

گر ذوالفق_ار، ج_اي قل_م در كفت نهند

دستت كن_د ب_ه بازوي حي_در براب_ري

بر حضرتت ز س_وي خدا دم به دم درود

بر خلق و خُلق و خوت س_لام پيمبري

در ساي_ۀ ت_و اي ششمي_ن حجّت خدا

شكر خدا كه مذهب من هست جعفري

از جن و انس و حور و ملك، روز ابتدا

ما را ب_ه دوست_ي ت__و دادن_د برت_ري

نه مالكي، نه شافعي استم نه حنبل_ي

من با هدايت تو شدم شيعۀ علي

بند سوم

قرآن جدا ز خ_ط ت_و ق_رآن نم_ي شود

ايم_ان ب_دون مه_ر تو ايمان نمي شود

طاعات جن و انس و ملك بي ولاي تو

هرگ__ز قب_ول ق_ادر من_ان نم_ي شود

تا ديده اش به سوي بهشت جمال توست

مؤم_ن اسي_ر روض_ۀ رضوان نمي شود

گي_رم كه خل_ق طاعت سلمان بياورند

كس بي ه_دايت ت_و مسلمان نمي شود

اكمال دين تلاقي قرآن و عترت است

ايمان بدون عت_رت و ق_رآن نمي شود

بي ت_و چ_راغ عل_م شود دود حاصلش

دود سي_اه، شم_ع ف_روزان نم_ي شود

دل بي تو همچو مردۀ صد ساله اي بوَد

جان هم بدون مهر شما جان نمي شود

اسلام ب_ي ولاي ت_و كفر مسلم است

سرتا قدم وجود تو دين مجسم است

بند چهارم

من غربت حري_م تو را ديده ام ز دور

يك عمر دور قبر تو گرديده ام

ز دور

نگذاشتن_د دست_ه گ_ل آرم ب_راي تو

از اشك بر مزار تو گل چيده ام ز دور

بوسي_دن م_زار ت_و ممن_وع بود و من

قبر ت_و را ست_ادم و بوسي_ده ام ز دور

مي خواستم مزار تو را شست وشو كنم

كردم نثار، خ_ون دل از ديده ام ز دور

س_ازد خموش روز قي_امت جحيم را

اشكي كه بر مزار تو پاشي_ده ام ز دور

ت_ا كسب آب_رو كن_م از روض_ه البقيع

صورت ز خاك قبر تو پوشيده ام ز دور

هر روز بهر غربت ت_و گري_ه كرده ام

هر شب به ماه روي تو خنديده ام ز دور

ب_ر پ_اره پ_ارۀ جگ_رم م_ان_ده داغ تو

باش_د بهشت م_ن ح_رم بي چراغ تو

بند پنجم

افتاده ب_ود ب_ر دل و بر جان شراره ات

از م_ا س_لام ب__ر جگ_ر پ_اره پ_اره ات

اي م_اه آسم_ان ولاي_ت چ_را م_دام

مي ريخت از دو ديده به دامن ستاره ات؟

هر كس نگاه خويش به روي تو مي گشود

مي دي_د درد و داغ ت_و را در نظاره ات

پاي جنازه ات به س_ر و سينه مي زدند

حم_ران، ابوبصي_ر، مفض_ل، زراره ات

بيش از هزار سال ز داغت گذشت و باز

ه_ر روز ب_وده روز ب_زرگ ه_زاره ات

بر شان_ۀ مقدس تو كوه درد م_است

در سين__ۀ شكست_ه م__ا ي_ادواره ات

بر قبر بي چ_راغ تو هركس نظر كند

ي_اد آورد ز درد و غ_م بي شم_اره ات

با آنكه دور از تو و صحن رفيع توست

«ميثم» هميشه زائر باب البقيع توست

----------

اي ك_ل عل_م از دم پ__اكت روايت_ي

بند اول

اي ك_ل عل_م از دم

پ__اكت روايت_ي(مدح)

هر نكت_ه از كت_اب كم_ال ت_و آيت_ي

ب_ا آن كه بي حد است عنايات كب_ريا

مث_ل ولاي__ت ت__و نب__اشد عن_ايتي

علمت به عل_م ذات الهي ست متصل

دري__اي دان_ش ت__و ن__دارد نه_ايتي

در آفت_اب فض_ل ت_و عالم تمام غرق

در ساي_ۀ ولاي_ت ت__و ه__ر ولايت_ي

هر جمله از كلام تو شمعي است دلفروز

هر نكت_ه از ل_ب ت_و چ_راغ ه_دايتي

جبريل، فرش گسترد از بال خويشتن

گوين_د در ثن_اي ت_و ه_رج_ا روايتي

صدها فرشته بر دهنش بوسه مي زند

شيرين لب_ي ك_ه از تو بگويد حكايتي

تو كيستي؟ وص_ي نب_ي، آي_ت ششم

هشتم فروغ حسن خدا، حجت ششم

بند دوم

ق_رآن نيازمن__د بي__ان رس_اي توست

وحي خداي عزوجل در صداي توست

تفسير سوره هاش به م_ا مي دهد نشان

داري ب__ه آي_ه آي_ۀ ق_رآن ت__و داوري

شي_خ الائم__ه اي و امام__ان م_ا هم_ه

دارن_د در ثن__ات، دم م__دح گست__ري

گر ذوالفق_ار، ج_اي قل_م در كفت نهند

دستت كن_د ب_ه بازوي حي_در براب_ري

بر حضرتت ز س_وي خدا دم به دم درود

بر خلق و خُلق و خوت س_لام پيمبري

در ساي_ۀ ت_و اي ششمي_ن حجّت خدا

شكر خدا كه مذهب من هست جعفري

از جن و انس و حور و ملك، روز ابتدا

ما را ب_ه دوست_ي ت__و دادن_د برت_ري

نه مالكي، نه شافعي استم نه حنبل_ي

من با هدايت تو شدم شيعۀ علي

بند سوم

قرآن جدا ز خ_ط ت_و ق_رآن نم_ي شود

ايم_ان ب_دون مه_ر تو ايمان نمي شود

طاعات جن و انس و ملك بي ولاي تو

هرگ__ز قب_ول ق_ادر من_ان نم_ي شود

تا ديده اش به سوي بهشت جمال توست

مؤم_ن اسي_ر روض_ۀ رضوان نمي شود

گي_رم كه خل_ق طاعت سلمان بياورند

كس بي ه_دايت ت_و مسلمان نمي شود

اكمال دين تلاقي قرآن و عترت است

ايمان بدون عت_رت و ق_رآن نمي شود

بي ت_و چ_راغ عل_م شود دود حاصلش

دود سي_اه، شم_ع ف_روزان نم_ي شود

دل بي تو همچو مردۀ صد ساله اي بوَد

جان هم بدون مهر شما جان نمي شود

اسلام ب_ي ولاي ت_و كفر مسلم است

سرتا قدم وجود تو دين مجسم است

بند چهارم

من غربت حري_م تو را ديده ام ز دور

يك عمر دور قبر تو گرديده ام ز دور

نگذاشتن_د دست_ه گ_ل آرم ب_راي تو

از اشك بر مزار تو گل چيده ام ز دور

بوسي_دن م_زار ت_و ممن_وع بود و من

قبر ت_و را ست_ادم و بوسي_ده ام ز دور

مي خواستم مزار تو را شست وشو كنم

كردم نثار، خ_ون دل از ديده ام ز دور

س_ازد خموش روز قي_امت جحيم را

اشكي كه بر مزار تو پاشي_ده ام ز دور

ت_ا كسب آب_رو كن_م از روض_ه البقيع

صورت ز خاك قبر تو پوشيده ام ز دور

هر روز بهر غربت ت_و گري_ه كرده ام

هر شب به ماه روي تو خنديده ام ز دور

ب_ر پ_اره پ_ارۀ جگ_رم م_ان_ده داغ تو

باش_د بهشت م_ن ح_رم بي چراغ تو

بند پنجم

افتاده ب_ود ب_ر دل و بر جان شراره ات

از م_ا س_لام ب__ر جگ_ر پ_اره پ_اره ات

اي

م_اه آسم_ان ولاي_ت چ_را م_دام

مي ريخت از دو ديده به دامن ستاره ات؟

هر كس نگاه خويش به روي تو مي گشود

مي دي_د درد و داغ ت_و را در نظاره ات

پاي جنازه ات به س_ر و سينه مي زدند

حم_ران، ابوبصي_ر، مفض_ل، زراره ات

بيش از هزار سال ز داغت گذشت و باز

ه_ر روز ب_وده روز ب_زرگ ه_زاره ات

بر شان_ۀ مقدس تو كوه درد م_است

در سين__ۀ شكست_ه م__ا ي_ادواره ات

بر قبر بي چ_راغ تو هركس نظر كند

ي_اد آورد ز درد و غ_م بي شم_اره ات

با آنكه دور از تو و صحن رفيع توست

«ميثم» هميشه زائر باب البقيع توست

اي مشعل دانش از تو روشن

اي مشعل دانش از تو روشن(مدح)

اي باغ صداقت از تو گلشن

قرآن هميشه ناطق ما

تا حشر امام صاديق ما

خطّ تو تمام مكتب ما

شخص تو رئيس مذهب ما

پيران طريق، طفل راهت

تا بلكه فتد دمي نگاهت

روي تو چراغ اهل بينش

قلب تو كتاب آفرينش

با هر سخنت كليم خيزد

از هر نفست مسيح ريزد

از دشمنت و دوست دل ربوده

حتّي دشمن، تو را ستوده

درياي كمال سينه ي توست

خورشيد در آبگينه ي توست

رخسار تو مشعل ولايت

گفتار تو ميوه ي ولايت

اي در نفس تو جان قرآن

اي در دهنت زبان قرآن

علم تو فروغ بي نهايت

از جود تو بحر يك روايت

دانشگه تو تماك عالم

از روز ازل امام عالم

ايمان، كشتي تو

لنگر او

قرآن دريا، تو گوهر او

هر دو، امانت رسوليد

مانند محمّد و بتول ايد

آيينه ي سرمديد هر دو

گويي دو محمّديد هر دو

هر كس پي علم مي زند بال

علم است تو را همي به دنبال

ايمان زتو شور مي ستاند

دانش زتو نور مي ستاند

توحيد، تمامي مسيرت

يك مشعل آن ابوبصيرت

استاد بزرگ چون تو بايد

حمران تو يك كتاب توحيد

تابنده چو آفتاب توحيد

غير تو كه پرورد به دوران

شاگرد چو جابربن حيّان

هارون تو در تنور آتش

گل سبز كند زنور آتش

چرخ ادبت ستاره بارد

در دامن خود زُراره دارد

ماراست زتو چراغ ايمان

مانند محمّد بن عثمان

بوحمزه، اَبان به نام داري

شمشيري چون هشام داري

پرورده ي تو دو صد معلّم

مانند محمّد بن مسلم

دارند زمكتب تو عرفان

عمران و فضيل و فيض و صفوان

در مكتب توست مؤمن طاق

عبدالله و بُريد و اسحاق

بودند به مكتب تو مأنوس

طوسيّ و مفيد و ابن طاووس

باغ ادب توراست بلبل

بر شاخه چو شيخ حرّ عامل

دو لاله به گلبن ولايت

سيّد رضي است و مرتضايت

يك شعله زمشعل ات كُليني است

يك جلوه زمكتبت خميني است

تو پرده ي جهل را دريدي

علاّمه ي حلّي آفريدي

كي آورد اي وليّ دادار؟

چون مجلسي ات بحار الانوار

بگذشته هزار

و چند صد سال

تو پيشي و دانشت به دنبال

خورشيد كمال در حجازي

در كلّ علوم پيشتازي

با آن همه اقتدار و علمت

حيرت زده شد عدو زحلمت

علم تو علوم سرمدي بود

خُلق تو همه محمّدي بود

ما را چه نياز بر سقيفه

بر مالك و بر ابو حنيفه

ما را ره و رسم حنبلي نيست

جز راه محمّد و علي نيست

تو وارث علم مصطفايي

فرزند عليِّ مرتضايي

صادق تويي اي امام صادق

ناطق تويي اي كتاب ناطق

ايمان، تويي اي قوام ايمان

قرآن تويي اي تمام قرآن

فرياد كه حرمتت شكستند

با شخص تو طرح كينه بستند

بر خانه ي تو زدند آتش

اين بود جواب نشر دانش

بردند به سوي قتلگاهت

دادند شكنجه بين راهت

صدبار ميان ره در آن شب

جانت زالم رسيد بر لب

منصور تو را نمود تحقير

بر كُشتن تو كشيد شمشير

دردا كه در آن شب اسارت

كردند به حضرتت جسارت

بردند تو را به قهر اي واي

كشتند تو را به زهر ايواي

بگسست تمام تار و پودت

شد آب سراسر وجودت

سوگند به اشك و درد و داغت

سوگند به قبر بي چراغت

سوگند به عزّت رفيعت

سوگند به غربت بقيعت

سوگند به چشم نيم بازت

سوگند به آخرين نمازت

ماييم و چراغ مكتب تو

زنده است هميشه مذهب تو

«ميثم»

كه حياتش از دم توست

تا لحظه اي مرگ ميثم توست

----------

تو وليّ اللّهي و آئينه ي پيغمبري

تو وليّ اللّهي و آئينه ي پيغمبري(مدح)

در شجاعت در فصاحت در بلاغت حيدري

فاطمه يا مجتبايي يا حسين ديگري

نور چشم سيّد سجّاد و نجل باقري

هم ابو عبداللّهي هم صادقي هم جعفري

صدق، شاهيني بود بر كفّۀ ميزان تو

اي به روز بيكسي يار همه بي يارها

ديده از منصور دون بيدادها آزارها

حمله ور بر خانه ات خصم ستمگر بارها

شعله ور از خانه ات چون بيت زهرا نارها

اشك افشاندند بهر غربتت ديوارها

بلكه آتش بود در بيت الولا گريان تو

برد با پاي پياده دشمن كين گسترت

نه ردا بر دوش بود و نه عمامه بر سرت

ضعف بر تن، ذكر بر لب، اشك در چشم ترت

بارها مي خواست جان گردد جدا از پيكرت

بود خالي آن دلِ شب جاي زهرا مادرت

تا ببيند بر تو چون بگذشت از عدوان تو

تا كند با قتل تو منصور روز خلق شام

بارها شمشير خود آورد بيرون از نيام

كرد بهر كشتنت با خشم و قهر از جا قيام

ديد ناگه پيش رويش حضرت خير الانام

زد نهيبش كي ستمگر دست بردار از امام

ورنه گيرم جان و سوزم مسند و ايوان تو

عاقبت شد از شرار زهر اعضاي تو آب

ريخت در قلب تو آتش رفت از جسم تو تاب

گشت با مرگت مدينه صحنۀ يوم الحساب

آسمان فضل بودي سر نهادي بر تراب

عالمي در سايه امّا تربتت در آفتاب

چشم «ميثم» نه جهان گرديده اشك افشان تو

----------

ز ماه روي تو چشم سياه بينان دور

ز ماه روي تو چشم سياه بينان دور(مدح)

چنانكه شب پره از آفتاب گردد كور

چگونه شهره نگردد در انجمن سخنم

كه گشته ام بمدحيت سرائيت مشهور

گناه كار و سرافكنده و ملولم ليك

به سينه مهر تواَم سخت آفريده غرور

به تيرگي ننهم روي و، راه گم نكنم

كه از چراغ تو در مذهب تو دارم نور

مرا كه جامة عزت به تن ز مذهب تو است

مذاهب دگران است وصلة ناجور

سرور هر دو جهان بي غم تو عين غم است

غم تو در دل عشاق تو فكنده سرور

هزار شكر كه در راه و رسم جعفريم

خدا ز خلقت من داشته همين منظور

قسم به روت كه بر باغ خلد پشت كنم

اگر به بزم تو بر من دهند فيض حضور

ششم امامي از شش جهت فروغ رخت

چو نور ذات خداوندگار كرده ظهور

زمينيان و سماواتيان باوج كمال

كتاب فضل تو را روز و شب كنند مرور

كسي كه گرد رخت گشت، حَجُّهُ مقبول

كسي كه فيض رهت يافت سَعيُهُ مشكور

شود حجيم بهشت از اشاره ت چه عجب

نسوخت گر تن هارون مكيّت به تنور

پي شناخت فضل مفضّلت، لنگ است

كميت نيز پي عقل و علم و درك و شعور

كجاست جابرحيان كجاست حَمرانت؟

كه بارد از

لبشان خلق را دُرّ منثور

به پاي نطق هشام تو خصم را گرديد

زمين بدان همه گستردگي به تنگي گور

به شرق و غرب زكوي تو هر كه روآورد

پناه برده به فرعونيان زوادي طور

شد از زبان تو جاري بكرّسي دانش

هر آنچه از لب دانشوران شود مذكور

چه داشتند كه در مذهبت نداشت رواج

چه گفته اند كه در مكتبت نَبُد مشهور

به دار عشق شما بسته ام دل و زين در

نه در هواي بهشتم نه فكر ديدن حور

كجا به دانه دهد دل خيال لانه كند

اگر بظلّ سليمان مقام گيرد مور

لواي نصر خدا از قيام تو است بيا

اگر چه خون به دلت كرد روز و شب منصور

سر برهنه و پاي پياده در دل شب

براي بردنت اِبن ربيع شد مأمور

كجا رواست به آل رسول اين احضار؟

كه بهر قتل، عزيز ورا برند به زور

نگاهداشت تو را روي پاي ساعتها

نكرد رحم به آن نازنين تن رنجور

نگفت، خسته شدي روي پاي خود بنشين

نخواست فاطمه را لحظه اي كند مسرور

كشيد تيغ به قتلت ولي به خود لرزيد

كه ديد جدّ تو او را كند نگاه از دور

سه بار خواست كه خون مقدّست ريزد

ز بيم ختم رسل شد به حُرمَتَت مجبور

نكرد عاقبت جدّ و مادرت شرمي

كه داد زهر جفايت به خوشة انگور

جمال تو كه جمال خداش مي خواندند

هزار حيف كه در خاك تيره

شد مستور

چگونه اهل زمين قلبشان رضايت داد

كه جا دهند سپهر كمال را در گور

ز سوز سينه به قبرت چراغ افروزم

اگر شبي فتدم گوشة بقيع عبور

در بقيع تو بسته است و از پس ديوار

تو را زنند صدا زائرين به شيون و شور

نه مشعل و نه رواقي نه قبّه اي نه دري

نهان به سينة ظلمت شده است آيت نور

اگر كه بوسه نزد بر حريم تو «ميثم»

نداده راه عدو زين سبب بود معذور

----------

سلام خلق و خداوندگار بي همتا

سلام خلق و خداوندگار بي همتا (مدح)

به پيشگاه تو اي پيشواي مذهب ما

توئي كه از نفست گشته دين حق احيا

بناي علم تو چون كوه مانده پا بر جا

به تيغ نطق تو اسلام داد ديگر داد

درخت نهضت خونين كربلا برداد

اگر قيام حسيني قيام اكبر بود

قيام علمي تو خود قيام ديگر بود

كه از دمت به تن و جان خصم آذر بود

روان كفر و ضلالت روان ز پيكر بود

بدوستي تو مردودها بسي مطلوب

ز دشمني تو منصورها بسي مغلوب

زهي به مكتب درست كه درس ايمان داد

بزرگ مردي چون جابربن حيّان داد

زُراره داد و ابو حمزه داد و حمران داد

هشام داد و ابان داد و ابن نعمان داد

رجال علم همه بندة حقير تواَند

فقير علم و كمال ابوبصير تواَند

رجال علم كه بودند در طريق ضلال

به دشمني كتاب و خدا و احمد

و آل

به تيغ نطق هشامت زبانشان شد لال

زبان بريد از آنان به تيغ استدلال

شراره زد سُخنش بر روان اهل غرور

ز برق نطق تو چون بود سينه اش پر نور

اَلا گشوده بخلق از دمت در دانش

اَلا گداي درت مير كشور دانش

اَلا به عالَم توحيد محور دانش

اَلا غبار رهت زيب افسر دانش

هزار سال پس از تو بشر به دانش زيست

هنوز جابر حيّان تو ابوالشيمي است

تو عبد خالق و بر كلّ خلق آگاهي

به سلك بنده سراپاي مظهراللهي

ستارگان درخشان علم را ماهي

تو ملك معرفت و علم و فضل را شاهي

امام صادقي و صدق دست پرور توست

هزار يوسف صدّيق بندة درِ توست

مدينه بود و شب تيره بود و شهر خموش

تو در نماز و مناجات و سوز و شور و خروش

بديده اشك و به لب ناله و به نغمه سروش

صداي يا ربت آهسته مي رسيد به گوش

كه ريخت خصم حق از بام خانه ات به سرت

نكرد شرم زجدّ و زمادر و پدرت

چو رَه زبام در آن بيت كبريا بردند

سر برهنه در آن نيمه شب ترا بردند

چه بود جرم تو آخر ترا چرا بردند؟

دو دست بسته به همراه خود كجا بردند

به جرم آنكه سخن در مسير حق گفتي

به پاي خود به سوي قتلگاه خود رفتي

خميده بود دگر سر و قدّ دلجويت

نظاره كرد چو منصور سنگدل،

سويت

نكرد شرم و حيا از سفيدي مويت

سه بار تيغ كشيد از عناد بر رويت

چو ديد جدّ تو استاده در برابر او

فتاد لرزه ز بيم نبي به پيكر او

اَلا به خلق خدا از ازل مطاع و مطيع

اَلا به درد گنه تا ابد شفا و شفيع

الا مقام تو ارفع بسي زوهم رفيع

من از تو دور و تو بي زائري كنار بقيع

بجاي آنكه نهم روبروي تربت تو

ز دور اشك فشانم بياد غربت تو

نشسته بر سر تخت ستم گري منصور

كه بود مست مي و مست جاه و مست غرور

ترا كه بود تن از ضعف و خستگي رنجور

نگاه داشت سه ساعت بر وي پا به حضور

نخواست قلب تو را لحظه اي دهد تسكين

نگفت خسته شد روي پاي خود بنشين

سلام بر تو و بر آن دل شكستة تو

سلام بر تن از درد و رنج خستة تو

درود ما به مزار به گل نشستة تو

سلام بر حرم با صفاي بستة تو

به هر دلي نگرم پر ز سوز سينة توست

نه قلب «ميثم» قلب جهان مدينة توست

----------

سلام ذات خداي منّان سلام احمد سلام قرآن

سلام ذات خداي منّان سلام احمد سلام قرآن(مدح)

سلام جنّت سلام رضوان سلام حوري سلام غلمان

سلام توحيد سلام ايمان سلام دانش سلام عرفان

سلام خلقت سلام خالق به جان پاك امام صادق

امام آدم، وصيّ خاتم، كتاب محكم، خطاب مبرم

رئيس مذهب، وليِّ عالم، به قدر،

اعلا به علم، اعلم

هزار عيسي هزار مريم به او مؤيّد به او مكرّم

ششم وليِّ خداي سرمد، شريك قرآن وصي احمد

نسيم جنّت وزان زكويش شراب كوثر روان زجويش

نگاه خورشيد به ماه رويش درود احمد به خُلق و خويش

نياز دانش به گفتگويش وجود، بسته به تار مويش

سپهر فيضش پر از ستاره پر از مضّل پر از زُراره

كتاب عرفان رخ منيرش هزار برهان به يك ضميرش

بزرگواران همه حقيرش زمامداران همه اسيرش

رجال دانش همه فقيرش فقيرِ علم ابو بصيرش

جلال، خاك ره غلامش حيات عرفان، دم هشامش

حيات دين از قيام علم اش رموز قرآن پيام علمش

زوهم برتر مقام علمش كليم محو كلام علمش

عطاي كوثر زجام علم اش هماره جاويد نظام علمش

دو جابر او دو آفتابند كه همچو خورشيد هماره تابند

امام صادق كه تا قيامت به كلّ خلقت كند امامت

به ملك دل ها وزا زعامت به كشور جان كند اقامت

وجود دين را از او سلامت زما توسّل از او كرامت

فلك مطيع اشارت او ملك مريد زيارت او

دُرِ سخن را دلش خزانه سپاه دانش پيش روانه

چه در تكامل چه در زمانه علوم بي او همه فسانه

به هر كتابت ازو نشانه به هر قرائت از او ترانه

به پور حيّان دري گشوده كه دانشش را بشر ستوده

خرد، تفكّر دو پايبندش نماز، قرآن، نيازمندش

كتاب و حكمت دو مستمندش مسيح را جان زنوشخندش

كليم را دل اسير

پندش رسيد دائم به جان گزندش

گهي به منزل، گهي به محفل، گهي زدشمن، گهي زقاتل

هماره كوه غمش به شانه نبود راحت در آشيانه

كه تاخت دشمن بر او شبانه كشيد او را برون زخانه

سر برهنه در آن ميانه به قصر منصور شدي روانه

به سينه دردش به لب دعايش نسوخت آنجا دلي برايش

درون سينه غم جهانش بسوز اي دل به داستانش

ستم به جان شد زدشمنانش جفا فزون شد به خاندانش

زدند آتش بر آستانش زخانه شد دود بر آسمانش

شرر زبيتش گرفت بالا گريست چشمش به ياد زهرا

فكند زهرش شراره بر جان وجود او سوخت چو شمع سوزان

گرفت عمرش به غصّه پايان نشست داغش به قلب ياران

هزار عالِم چو ابن حيّان به ماتم او شدند گريان

زسوز داغش به ياد صبرش سرشك «ميثم» نثار قبرش

----------

سيدي مدح تو گويم كه تو ممدوح خدائي

سيدي مدح تو گويم كه تو ممدوح خدائي(مدح)

ششمين حجت حق نجل رسول دو سرائي

صادق الوعدي و مصداق صداقت همه جائي

مخزن علم خدا مشعل انوار هدائي

گوه_ر پنج ي_م نور و يم شش دُرِ نابي

همدم پنج رس_ل همسخن چاركتابي

علم چون سايه به هر عصر به دنبال تو آيد

حلم پيش گل لبخند تو آغوش گشايد

روي ناديده ات از چشم همه دل بربايد

كه تواند كه تو را غير خدا مدح نمايد؟

مگر از چشمۀ عرفان دهن خويش بشويم

ت_ا توان_م سخ_ن از

جاب_ر حيان تو گويم

دانش خلق بوَد قطره اي از بحر كمالت

حسن غيب ازلي جلوه گر از مهر جمالت

عرشيان يكسره زانو زده در پيش جلالت

ملك و جن و بشر را عطش جام وصالت

هم_ه گوشن_د ك_ه گيرن_د تج_لاّ ز ك_لامت

همه مشتاق سخن از لب جانبخش هشامت

مؤمن طاق تو بر طاق سپهر است ستاره

بوبصير تو بصيرت به بشر داده هماره

چشم هارون درت لاله برآرد ز شراره

دو درخشان دُرِ ناب تو هشام است و زراره

مكتب دهر دگر مثل تو استاد ندارد

ت_ا كه شاگرد همانند ابوحمزه بيارد

توئي استاد و اساتيد جهان آينه دارت

بوده شاگرد در ايراد سخن چار هزارت

تا لب خويش گشائي همه بي صبر و قرارت

باغباني و نكويان همه گل هاي بهارت

جلوه گ_ر در فلك، علم س_ه خورشيد منيرت

«شيخ طوسيِ»تو و«مجلسي»و«خواجه نصير»ت

«شيخ انصاري»يك شاخه گل از باغ كمالت

زهي از «شيخ مفيد» تو و آن بحر زلالت

«كافيِ» «شيخ كليني» است فروغي ز جلالت

«مرتضي» و «رضي» استاد اصولند و رجالت

«ابن طاوس» تو در مكتب توحيد درخشد

ت_ا قي_امت ب_ه دل و دي_دۀ ما نور ببخشد

نهضت كرب و بلا داد بر از علم كلامت

بلكه اعجاز حسين بن علي كرد قيامت

جوشش خون امام شهدا داشت پيامت

تا صف حشر ز خون شهدا باد سلامت

تا ابد

مشعل توحيد تو خاموش نگردد

انق_لاب ت_و و ج_د ت_و فرام_وش نگردد

چه ستم ها كه ز منصور ستم كار كشيدي

جگرت سوخت از آن زخم زبان ها كه شنيدي

سوختي، دم نزدي، داغ بني فاطمه ديدي

دل شب، پاي پياده ز پيِ خصم دويدي

ريخت در خانه تو خصم ستمگر به چه جرمي؟

شعل_ۀ آت_ش و بي_ت اللهِ اكب_ر ب_ه چه جرمي؟

گريه ها عقده شد اي يوسف زهرا به گلويت

دشمنان شرم نكردند نكردند ز رويت

همه ديدند غبار غم و اندوه به مويت

قاتلت تيغ كشيد از ره بيداد به سويت

عاقبت دست عدو زهر جفا ريخت به كامت

بضع_ۀ پ_اك نب__ي ب_ر جگ_ر پ_اره سلامت!

دوست دارم كه نهم چهره به خاك حرم تو

سوزم و شمع صفت اشك فشانم ز غم تو

چه شود اي به فداي تو و لطف و كرم تو

كه دم مرگ بوَد بر سر چشمم قدم تو

چه شود اي به دل «ميثم» دلسوخته داغت

ك_ه بس_وزم به سر تربت بي شمع و چراغت؟

----------

گهر فشان شده طبعم بپاي حضرت صادق

گهر فشان شده طبعم بپاي حضرت صادق (مدح)

عبادتم شده مدح و ثناي حضرت صادق

گناه كارم و هرگز ره نجات ندارم

مگر به رحمت بي منتهاي حضرت صادق

چگونه خلق كند وصف او كه گفته به قرآن

ثناي حضرت صادق، خداي حضرت صادق

لب بني به بيان نُبي مديحه سرايش

دل علي شده دارالولاي حضرت

صادق

خدا كند كه نصيبم شود به شهر مدينه

زيارت حرم با صفاي حضرت صادق

دمد حيات هزاران هزار عيسي مريم

به هر دم از نفس جانفزاي حضرت صادق

جلال و جاه گدائيّ خويش را نفروشد

به پادشاهي عالم، گداي حضرت صادق

عجب نه كز عربي معجز خليل برآيد

رود چو در دل آتش براي حضرت صادق

حيات مي دهد از هر نفس به جان مسيحا

لبي كه هست مديحت سراي حضرت صادق

سزد ز وادي ايمن سفر كند به مدينه

كليم بوسه زند بر عصاي حضرت صادق

خلايق اند همه در قفاي علم روانه

روانه علم بود در قفاي حضرت صادق

چراغ محفل دانش هماره بوده و باشد

مه جمال محمّد نماي حضرت صادق

بود بدست خدا پايه اش بلند از آنرو

خلل پذير نگردد بناي حضرت صادق

به عالمي نتوان يافت جفت مؤمن طاقش

كه فيض برده ز دانش سراي حضرت صادق

قسم به حق كه بود زنده ان به پيكر دانش

ز معجز سخن دلرباي حضرت صادق

بيا چو جابر و حمران و بو بصير و مفضّل

بريم فيض ز دانشسراي حضرت صادق

هلاك تا كه ز بيماري دلت نشود، جان

شفا بگير به دارالشّفاي حضرت صادق

طبيب عشق مسيحا دم تو نيست به جز او

بيار درد به شوق دواي حضرت صادق

به شرق و غرب كجا مي روي بيا و طلا كن

مس وجود خود از كيمياي حضرت صادق

زمام سلطنتت

گر رسد به دست، رها كن

بگير دامن لطف و عطاي حضرت صادق

مجوي زير گل آن جان پاك را به مدينه

كه در بقيع دل ماست، جاي حضرت صادق

نماز نافله اش ناتمام بود كه دشمن

هجوم برد به بيت الولاي حضرت صادق

نگاه داشت سه ساعت بروي پاي عدويش

چه بود آخر جرم و خطاي حضرت صادق

خلاص گشت ز دنيا دمي كه زهر جفا زد

شراره بر آخر جرم و خطاي حضرت صادق

بقيع بسته كتابي بود به مكتب شيعه

ز غربت حرم با صفاي حضرت صادق

بيا بسوز و توسّل بجو، به اشك عزايش

كه هست فاطمه صاحب عزاي حضرت صادق

چو شمع سوخت شد قطره قطره آب وجودش

بسوز و آب شو اي دل براي حضرت صادق

بود به نزد خدا بهترين عبادت «ميثم»

ثناي حضرت صادق، رثاي حضرت صادق

----------

من ولي الله اعظم مقتداي راستينم

من ولي الله اعظم مقتداي راستينم(مدح)

چشمۀ عين الحياتم صاحب علم اليقينم

رهنماي اهل ايمان مقتداي اهل دينم

آفتاب علم و دانش در سما و در زمينم

گوهر شش بحر نورِ ذاتِ رب العالمينم

من ششم مولاي خلق اولين و آخرينم

****

علم در عالم تجلي مي كند از منبر من

نور دانش بود از اول هاله اي دور سر من

اهل عرفان چهره بنهادند بر خاك در من

تا ابد جوشد شراب معرفت از كوثر من

وارث علم و كمال و

حلم ختم المرسلينم

من ششم مولاي خلق اولين و آخرينم

****

در حيات علم مي جوشد مسيحا از لب من

بس اساتيد جهاني كآمدند از مكتب من

روزها باشد همه روز من و شبها شب من

سالكان را رستگاري نيست جز در مذهب من

كلك دانش در كف و دست خدا در آستينم

من ششم مولاي خلق اولين و آخرينم

****

جابر حيان من تا صبح محشر مي درخشد

مؤمن طاقم چو خورشيد منور مي درخشد

از لب بوحمزه ام پيوسته گوهر مي درخشد

در دم گرم هشامم نطق حيدر مي درخشد

دوست دارم منطق كوبندۀ او را ببينم

من ششم مولاي خلق اولين و آخرينم

****

من سپهر معرفت، اصحاب و انصارم ستاره

دانش آموزان درسم تا قيامت بي شماره

تا زمان باقي است باشد لحظه هايم يادواره

مكتب گيتي فروزم راست حمران و زراره

ابن نعمان ها زند موج از يسار و يمينم

من ششم مولاي خلق اولين و آخرينم

****

انقلاب علمي من بود عاشوراي ديگر

باز شد از آن به اهل معرفت دنياي ديگر

دهر شد از نور علمم جنۀ الاعلاي ديگر

علم پيدا كرد از قدر و جلالت جاي ديگر

عالمي شد در بهشت علم و دانش خوشه چينم

من ششم مولاي خلق اولين و آخرينم

****

من

ز بحر نور باغ كربلا را آب دادم

من در دانش به روي عالم و آدم گشادم

من بناي مذهب جعفر در اين عالم نهادم

سال ها سينه سپر كردم، مقاوم ايستادم

مي نشد يك لحظه در نشر كمال از پا نشينم

من ششم مولاي خلق اولين و آخرينم

****

من همان صندوق اسرار علوم ذوالجلالم

نيست در ملك خداي لايزال خود زوالم

سركشان علم گرديدند يكسر پايمالم

لال گرديدند پيش منطق علم و كمالم

پنج حجت را به فرمان الهي جانشينم

من ششم مولاي خلق اولين و آخرينم

****

داغ ها ديدم ز اولاد پيمبر صبر كردم

ظلم ها ديدم ز منصور ستمگر صبر كردم

خصم در كاشانه ام افروخت آذر صبر كردم

مثل بابايم علي مانند مادر صبر كردم

حبس شد در سينۀ سوزان شرار آتشينم

من ششم مولاي خلق اولين و آخرينم

****

برد با پاي پياده خصم سوي قتلگاهم

دست بسته، سر برهنه، در همان شام سياهم

لب فروبستم، وليكن بر فلك مي رفت آهم

بود فرزندي زهرا و علي تنها گناهم

زخم ها از طعنه ها آمد به قلب نازنينم

من ششم مولاي خلق اولين و آخرينم

****

حق من اين بود كز حقم همه محروم باشم

همچو جد خود اميرالمؤمنين مظلوم باشم

با همه قدر و جلالم

تا ابد مغموم باشم

با هزاران غصه از زهر جفا مسموم باشم

هم بسوزم هم شود خاموش آواي حزينم

من ششم مولاي خلق اولين و آخرينم

****

من كه برتر باشد از اوج گمان، جاه رفيعم

من كه خلقت را مطاعم، من كه خالق را مطيعم

من كه در روز قيامت اهل محشر را شفيعم

حق ندارد كس نهد صورت به ديوار بقيعم

نظم «ميثم» گشته فرياد دل اندوهگينم

من ششم مولاي خلق اولين و آخرينم

----------

مصيبت

آسوده شده ام خصم ستم كار مرا كشت

آسوده شده ام خصم ستم كار مرا كشت(مصيبت)

يك بار مگوئيد كه صد بار مرا كشت

گه روز مرا برد پياده سوي مقتل

گه تيغ كشيد و به شب تار مرا كشت

بردند به مقتل به برم آل علي را

داغ غم صد لالۀ بي خار مرا كشت

هر روز به يك شعله زد آتش جگرم را

هر لحظه به يك محنت و آزار مرا كشت

من نجل علي بودم و دشمن به همين جرم

با دشمني حيدر كرار مرا كشت

آن روز كه زد خصم به كاشانه ام آتش

فرياد ميان در و ديوار مرا كشت

آن شب كه عدو از ره كين دست مرا بست

ززنجير و تن عابد بيمار مرا كشت

(ميثم) زسرشك غم و خون جگر خود

بنويس كه منصور جفا كار مرا كشت

----------

آسوده شده ام خصم ستم كار مرا كشت

آسوده شده ام خصم ستم كار مرا كشت(مصيبت)

يك بار مگوئيد كه صد بار مرا كشت

گه روز مرا برد پياده سوي مقتل

گه تيغ كشيد و به شب تار مرا كشت

بردند به مقتل به برم آل علي را

داغ غم صد لالۀ بي خار مرا كشت

هر روز به يك شعله زد آتش جگرم را

هر لحظه به يك محنت و آزار مرا كشت

من نجل علي بودم و دشمن به همين جرم

با دشمني حيدر كرار مرا كشت

آن روز كه زد خصم به كاشانه ام آتش

فرياد ميان در و ديوار مرا

كشت

آن شب كه عدو از ره كين دست مرا بست

ززنجير و تن عابد بيمار مرا كشت

(ميثم) زسرشك غم و خون جگر خود

بنويس كه منصور جفا كار مرا كشت

----------

آن طاير بهشتي تنها در آشيانه

آن طاير بهشتي تنها در آشيانه (مصيبت)

چون شمع در دل شب مي سوخت عاشقانه

سوزش شرار سينه، ذكرش ترانه ي دل

آهش به اوج افلاك اشكش برخ روانه

كي ديده زاهدي را وقت عبادت شب

با دست بسته دشمن بيرون برد ز خانه

او با كهولت سن با قامت خميده

اين با قساوت قلب در دست تازيانه

كاهيده بُد تن او كز بهر كشتن او

منصور لحظه لحظه بگرفت از او بهانه

آن زادۀ پيمبر ارثيّه اش ز حيدر

اين بود كز سرايش آتش كشد زبانه

هر چند سوخت از دود و شعله افروخت

ديگر نخورد يارش سيلي در آستانه

آوخ كه كشت منصور او را به زهر و انگور

دردا كه گشت خاموش آن گريۀ شبانه

هفتاد سال عمرش هفتاد سال غم بود

هر لحظه ديد بيداد از فتنۀ زمانه

آن عزّت رفيعش آن غربت بقيعش

جز تلّ خاك نبود از قبر او نشانه

«ميثم» اگر چه در خاك مدفون شد آن تن پاك

تا روز حشر باشد اين نور جاودانه

----------

افتاده خزان در چمن حضرت صادق

افتاده خزان در چمن حضرت صادق(مصيبت)

يثرب شده بيت الحزن حضرت صادق

افسوس كه از آتش زهر ستم خصم

شد آب تمام بدن حضرت صادق

بالله قسم اهل مدينه نشنيدند

جز حرف خدا از دهن حضرت صادق

افسوس كه ديگر عرق مرگ نشسته

بر برگ گل ياسمن حضرت صادق

سر تا به قدم گوش شده شهر مدينه

در آرزوي يك سخن حضرت صادق

جا دارد اگر در غم آن پيكر رنجور

خون گريه كند پيرهن حضرت صادق

مسموم شد از زهر، ولي زير سم اسب

پامال نگرديد تن حضرت صادق

گرديد در غصه به روي همگان باز

شد بسته چوبند كفن حضرت صادق

قبر و حرم و زائر او هر سه غريبند

در شهر و ديار و وطن حضرت صادق

(ميثم) همه گريان حسينند اگر چه

گريند به ياد محن حضرت صادق

----------

افتاده خزان در چمن حضرت صادق

افتاده خزان در چمن حضرت صادق(مصيبت)

يثرب شده بيت الحزن حضرت صادق

افسوس كه از آتش زهر ستم خصم

شد آب تمام بدن حضرت صادق

بالله قسم اهل مدينه نشنيدند

جز حرف خدا از دهن حضرت صادق

افسوس كه ديگر عرق مرگ نشسته

بر برگ گل ياسمن حضرت صادق

سر تا به قدم گوش شده شهر مدينه

در آرزوي يك سخن حضرت صادق

جا دارد اگر در غم آن پيكر رنجور

خون گريه كند پيرهن حضرت صادق

مسموم شد از زهر، ولي زير سم اسب

پامال نگرديد تن حضرت صادق

گرديد در غصه به روي همگان باز

شد بسته چوبند كفن حضرت صادق

قبر و حرم و زائر او هر سه غريبند

در شهر و ديار و وطن حضرت صادق

(ميثم) همه گريان حسينند اگر چه

گريند به ياد محن حضرت صادق

----------

اي اشك چشم ما همه وقف عزاي تو

اي اشك چشم ما همه وقف عزاي تو(مصيبت)

دل هاي دوستان همه صحن و سراي تو

چشمم سوي مدينه دلم جانب بقيع

گرم زيارت حرم با صفاي تو

از لحظه اي كه خاك لحد بر تو چيده شد

خاك بقيع نه! دل ما گشت جاي تو

آيا در بقيع شبي باز مي شود

تا در كنار قبر تو گريم براي تو؟

بردند دست بسته تو را سوي قتلگاه

با آنكه بود عرش خدا جاي پاي تو

اي صد مسيح زندۀ ذكر شبانه ات

خاموش شد چگونه صداي دعاي تو

آخر ز زهر

كين جگرت پاره پاره شد

اي پاره هاي دل، گُل بزم عزاي تو

تشييع شد چو پيكر پاك تو تا بقيع

مي كرد گريه ختم رسل در قفاي تو

چون شمع، آب شد بدنت از شرار زهر

اي جان عالمي همه بادا فداي تو

تنها نه «ميثم» ... از غم و اندوه و غربتت

آگه كسي نگشت به غير از خداي تو

بر جان آفرينش منصور زد شرار

بر جان آفرينش منصور زد شرار(مصيبت)

قلب امام را كرد با زهر پاره پاره

شوّال شد محرّم بالله قسم از اين غم

بايد كه ناله خيزد از قلب سنگ خاره

بر آن عزيز حيدر اين بود ارث مادر

كز خانه اش به گردون بالا رود شراره

در بين راه آن شب جانش رسيد بر لب

از بس كه ديد آزار از خصم دون هماره

او روي زين نشسته اين با دو دست بسته

اين پشت سر پياده او پيش رو سواره

يا مصطفي! نگاهي از دل بر آر آهي

بر پاره ي تن خود يك لحظه كن نظاره

با قتل صادق تو قرآن ناطق تو

داغ تو در مدينه تكرار شد دوباره

دشمن شراره اش ريخت در سينه لحظه لحظه

منصور بارها كرد بر قتل او اشاره

هر چند دخترانش ديدند داغ بابا

ديگر نبردشان خصم از گوش گوشواره

گرديد ماه رويش در ابر خاك، پنهان

ديگر نداشت بر تن از زخم ها ستاره

«ميثم» امام صادق مظلوم از اين جهان رفت

با رنج بي حساب

و با درد بي شماره

----------

تنها نشد ززهر ستم آب، پيكرت

تنها نشد ززهر ستم آب، پيكرت(مصيبت)

يك عمر ريخت آتش اندوه بر سرت

هر روز بود روز تو از دود آه شب

هر لحظه ريخت خون دل از ديدۀ ترت

چشمت زدور بود به ذريّۀ رسول

بردند سوي مقتلشان از برابرت

آن شب كه شعله گشت زكاشانه ات بلند

ياد آمد از شكستن پهلوي مادرت

بردند دست بسته تو را چون علي، ولي

سيلي نخورد پشت در خانه همسرت

خصمت نگاه داشت سه ساعت به روي پا

ديگر نبود بسته دو بازوي خواهرت

تيغ ستم سه بار به قتلت كشيده شد

ديگر نخورد چوب به لب هاي اطهرت

بودند اهل بيت تو بعد از تو بس عزيز

ديگر اسير خسم نگرديد دخترت

اين غم مرا كشد كه به شهر مدينه نيست

جز بوسۀ نسيم به قبر مطهّرت

غربت نگر كه پشت در بستۀ بقيع

صورت نهد به دامن ديوار، زائرت

در حيرتم چگونه كفن شد جنازه ات

چيزي نمانده بود زاندام لاغرت

(ميثم) گداي تواست مرانش زكوي خويش

اي مهر و مه دو خاك نشين سائل درت

----------

تنها نشد ززهر ستم آب، پيكرت

تنها نشد ززهر ستم آب، پيكرت(مصيبت)

يك عمر ريخت آتش اندوه بر سرت

هر روز بود روز تو از دود آه شب

هر لحظه ريخت خون دل از ديدۀ ترت

چشمت زدور بود به ذريّۀ رسول

بردند سوي مقتلشان از برابرت

آن شب كه شعله گشت زكاشانه ات بلند

ياد آمد از شكستن

پهلوي مادرت

بردند دست بسته تو را چون علي، ولي

سيلي نخورد پشت در خانه همسرت

خصمت نگاه داشت سه ساعت به روي پا

ديگر نبود بسته دو بازوي خواهرت

تيغ ستم سه بار به قتلت كشيده شد

ديگر نخورد چوب به لب هاي اطهرت

بودند اهل بيت تو بعد از تو بس عزيز

ديگر اسير خسم نگرديد دخترت

اين غم مرا كشد كه به شهر مدينه نيست

جز بوسۀ نسيم به قبر مطهّرت

غربت نگر كه پشت در بستۀ بقيع

صورت نهد به دامن ديوار، زائرت

در حيرتم چگونه كفن شد جنازه ات

چيزي نمانده بود زاندام لاغرت

(ميثم) گداي تواست مرانش زكوي خويش

اي مهر و مه دو خاك نشين سائل درت

----------

چه ظلم ها كه به اولاد مصطفي كردند

چه ظلم ها كه به اولاد مصطفي كردند(مصيبت)

خدا گواست به آل علي جفا كردند

گلوي تشنه بريدند از حسينش سر

سر مقدس او را به نيزه ها كردند

امام چارم ما را به شام آوردند

ميان خلق ورا خارجي صدا كردند

امام پنجم ما را به زهر كين كشتند

بسا ستم كه به آن حجت خدا كردند

به بيت حضرت صادق هجوم آوردند

قيامتي دگر از اين ستم به پا كردند

سر برهنه دل شب ز خانه اش بردند

چه ظلم ها كه به آن نجل مصطفا كردند

در آن سياهي شب، اهل بيت آن مظلوم

گريستند و

براي پدر دعا كردند

همه سواره و او را پياده مي بردند

نه رحم كرده، نه از حضرتش حيا كردند

سه بار تيغ كشيدند بهر كشتن او

عجب به عهد رسول خدا وفا كردند!

امام صادق ما را به زهر كين كشتند

مدينه را زغمش دشت كربلا كردند

هزار مرتبه نفرين حق بر آن قومي

كه خط خويش ز آل علي، جدا كردند

براي غصب خلافت زدند زهرا را

چه شد كه كودك ششماهه را فدا كردند

به جاي شاخۀ گل بار هيزم آوردند

حقوق فاطمه را پشتِ در ادا كردند

بسوز و شعله برافروز از جگر «ميثم»

كه حمله ب_ر حرم وحي كبريا كردند

----------

حضرت صادق مگر فرزند پيغمبر نبود

حضرت صادق مگر فرزند پيغمبر نبود(مصيبت)

يا مگر ريحانه ي صدّيقه ي اطهر نبود

با چه تقصير و گنه بر خانه اش آتش زدند

اجر نشر دانش او شعله ي آذر نبود

اجر و پاداش رسول و عترت مظلوم او

در دل شب حمله بر باب الله اكبر نبود

نيمه شب كز خانه مي بردند صاحب خانه را

بر روي دوشش عبا عمامه اش بر سر نبود

از براي بردن مولا كس از ابن ربيع

سنگدل تر، بي حياتر، بلكه ظالم تر نبود

او پياده مي دويد و اين به اسب خود سوار

گوئيا در سينه ي تنگش نفس ديگر نبود

ديدن بابا در آن حالت پسر

را مي كشد

خوب شد همراه بابا موسي جعفر نبود

از شرار زهر مثل شمع سوزان آب شد

غير تصويري به جا زآن نازنين پيكر نبود

پاره پاره قلبش از انگور زهر آلوده شد

از بني العبّاس جز اين شيعه را باور نبود

بعد عمري سوختن بر قلب او آتش زدن

اين ستم بالله روا بر آل پيغمبر نبود

«ميثم» آن روزي كه شد پيكر پاكيزه دفن

محشر شهر مدينه كمتر از محشر نبود

----------

ز هر طرف به كمان تير غم زمانه گرفت

ز هر طرف به كمان تير غم زمانه گرفت (مصيبت)

دل مرا كه بسي بود خون، نشانه گرفت

چو جدّ خويش علي سالها بخانه نشاند

ز ديده ام همه شب اشك دانه دانه گرفت

هنوز خانة زهرا نرفته بود زياد

كه آتش از درو ديوار من زبانه گرفت

سپاه كفر به كاشانه ام هجوم آورد

مرا بزمزمه و نالة شبانه گرفت

ز باغ فاطمه صيّاد، مرغ سوخته را

دل شب آمد و در كنج آشيانه گرفت

سر برهنه و پاي پياده برد مرا

پي اذيّت من بارها بهانه گرفت

هنوز خستگي راه بود در بدنم

كه خصم تيغ به قتلم در آن ميانه گرفت

هزار شكر كه زهر جفا نجاتم داد

مرا بموج غم از مردم زمانه گرفت

چه خوب اجر رسالت گرفت آل رسول

كه گه بزهر جفا گه به تازيانه گرفت

گرفت تا سمت نوكري ز ما «ميثم»

مقام و سروري و قدر جاودانه گرفت

----------

سال ها آب شدم سوخت ز پا تا به سرم

سال ها آب شدم سوخت ز پا تا به سرم(مصيبت)

آخر اي زهر جفا شعله زدي بر جگرم

كشت منصور ستم پيشه ز بيداد مرا

كاش مي كرد دمي شرم ز جد و پدرم

دلِ شب بود كه دشمن به سرايم آمد

برد از خانه برون وقت نماز سحرم

سال ها داغ بني فاطمه را مي ديدم

كس ندانست كه يك عمر چه آمد به سرم

من جگرپارۀ زهرايم و بايد به چه جرم

عوض گل جگر پاره برايش ببرم

بارها تيغ كشيدند پي كشتن من

بارها سيل بلا برد به موج خطرم

دشمن آن لحظه كه بر خانۀ من آتش زد

ياد آمد ز غم مادر نيكو سيرَم

دل شب خصم مرا برد به قصر منصور

ياد از بزم يزيد آمد و از طشت زرم

«ميثم» از تربت بي شمع و چراغم پيداست

كه چو جد و پدرم از همه مظلوم ترم

----------

سينه لبريز شد آخر زشرار جگرم

سينه لبريز شد آخر زشرار جگرم(مصيبت)

مي زنم آب بر اين شعله زاشگ بصرم

شب و تنهايي و سجّاده و اشگ و من و يار

به چه تقصير شكستند نماز سحرم

وقتي از خانه كشيدند برونم دل شب

نه عبا بود به دوش و نه عمّامه به سرم

كوه هاي غم عالم به سر دوش من است

با وجودي كه خميده است زپيري كمرم

من پياده به روي اسب و سوار ابن ربيع

ضعف بر پا و عرق بر رخ همچون قمرم

تا نهم جاي عصا دست روي شانه ي او

كاش مي بود به همراه در آن شب پسرم

شكر لِلّه كه دادي تو نجاتم اي زهر

مي برم شِكوه زمنصور به جدّ و پدرم

آب گرديد تنم چون جگر پاك حسن

پاره شد چون بدن جدّ غريبم جگرم

در ميان غل و زنجير بني اعمامم

برد در مقتلشان خصم زپيش نظرم

قبر بي شمع و چراغم به

همه مي گويند

من در اين دورو زمان از همه مظلومترم

«ميثم» از سوز دل و نظم جگر سوز بگو

كه چه آمد به سر از فرقه ي بيدادگرم

----------

عالم ز آه تيره تر از صبح محشر است

عالم ز آه تيره تر از صبح محشر است (مصيبت)

خون جگر به ديده ي آل پيمبر است

شهر مدينه گشت عزا خانۀ وجود

رخت سياه بر تن زهرا و حيدر است

گفتم چه روي داده كه از خاطرم گذشت

امشب شب يتيمي موسي ابن جعفر است

گريند بر امام ششم هفت آسمان

در نُه فلك قيامت عظماي ديگر است

جسمي كه آب شد ز جفا زير خاك رفت

در قلب آب و خاك از اين داغ آذر است

خواهي اگر كه بوسه زني بر مزار او

قبرش كنار تربت زهراي اطهر است

آتش زدند خانه او را حراميان

اين اجر خوبي پدر و ارث مادر است

جز تلّ خاك نيست نشاني از آن مزار

الحق كه ننگ آل سعود ستمگر است

قامت خميده تن شده مانند شمع آب

اين شاهد جنايت منصور كافر است

بر او بريز اشك كه اين گريه نزد حق

با گريه بر حسين ثوابش برابر است

با آنكه بسته است به رويش در بقيع

«ميثم» هماره چشم اميدش بر اين در است

----------

امام موسي كاظم (عليه السلام)

مدح

اي باب حوائجِ الي الله

اي باب حوائجِ الي الله (مدح)

در ملك خدا امام آگاه

سلطان اُمم امام قرآن

سر تا به قدم تمام قرآن

دي ديده ي دل چراغ نوري

موساي هزار كوه طوري

قبر تو چراغ اهل بيتش

صحن تو بهشت آفرينش

كعبه است هماره زير دِينت

تعظيم كند به كاظمينت

در حبس، به

نه سپهر ناظم

مشهورتر از همه به كاظم

زندان تو رشك طور ايمن

موسات به كف گرفته دامن

عيسي به فراز چرخ چارم

بر روي تو مي زند تبسّم

زنجير نو رشته ي وصالت

زندان شده شاهد جلالت

حبس تو نهان زچشم ياران

از اشگ شبت ستاره باران

با آن كه نبد ره خروجت

مي بود هزارها عروجت

خصم ار چه به گردنت غل انداخت

سجّاده زگريه ات گُل انداخت

زندان تو محفل دعا بود

ميعادگه تو و خدا بود

معراج تو در دل سيه چال

مي كرد نماز با دمت حال

لب هاي تو بوسه گاه تكبير

زندان به دعات گشت تطهير

زنجير تو كائنات را دِين

حبس تو مقام قاب قوسين

در حبس تو را يكي روز و شب

اندام كبود و ساق مرضوض

اي روح لطيف رنجه ديده

هر صبح و مسا شكنجه ديده

اي پاسخ مهربانيت قهر

اي قلب تو پاره پاره از ره

بي جرم و گنه عدو تو را كشت

اي يوسف فاطمه چرا كشت

چون جدّ غريب خود به گودال

پرپر زده در دل سيه چال

آثار شكنجه در تنت بود

زنجير ستم به گردنت بود

آگاه زغربت تو كس نيست

جز مشت پريت در قفس نيست

اي شسته به اشگ، تربت تو

تشييع تو شرح غربت تو

تشييع تو بود مثل مادر

تابوت تو گشت تخته ي در

هر چند زگوشه ي سيه چال

تشييع تو شد به چار حمّال

آخر بدنت به اوج عزّت

تشييع شد اي غريب عترت

بردند تنت چو آيت نور

با غسل و كفن به جانب گور

كردند زپيكر تو تجليل

مي رفت به عرش بانگ تهليل

بس نوحه كه در غمت سرودند

زنجير زگردنت گشودند

با آن همه زخم حلقه ي غُل

گرديد نثار پيكرت گُل

ديگر نزدند بر تنت سنگ

از خون جبين نشد رخت رنگ

ديگر به سرت نخورد شمشير

ديگر به دلت نزد كسي تير

ديگر نبريد كس سرت را

در خون نكشيد پيكرت را

ديگر سر تو نرفت بر ني

در طشت طلا و مجلس مي

بردند به دوش پيكرت را

ديگر نزدند دخترت را

دارم به دل آه سينه سوزي

چون روز حسين نيست روزي

تا شعله ي دل زسينه خيزد

«ميثم» به حسين اشگ ريزد

----------

اي به زندان كرده خلوت با خدا موسي ابن جعفر

اي به زندان كرده خلوت با خدا موسي ابن جعفر(مدح)

اي همه آزادگان را مقتدا موسي ابن جعفر

اي كه در حبس بلا بودي به فرمان الهي

هم قدر را هم قضا را رهنما موسي ابن جعفر

با نگاه نافذت اي موسي آل محمد

شد عصا در دست موسي اژدها موسي ابن جعفر

در دل مطموره ها داري به فرمان الهي

حكمراني بر سماوات العلي موسي ابن جعفر

كاظمينت از براي

شيعيان و دوستانت

هم مدينه، هم نجف، هم كربلا موسي ابن جعفر

شب كه تاريك است و تنهايي چراغ تو است با تو

حلقه زنجير مي خواند دعا موسي ابن جعفر

اين عجب نبود كه كوه و دشت و صحرا و بيابان

با تو گردد هم نوا و هم صدا موسي ابن جعفر

تا بود جانم به تن دست از ولايت بر ندارم

كز ولادت با تو بودم آشنا موسي ابن جعفر

ناز بر فيض مسيحا مي كنم جايي كه باشد

خاك درگاه تو بر دردم شفا موسي ابن جعفر

عضو عضوم گر ز هم گردد جدا صد بار بهتر

كز تو يك لحظه دلم گردد جدا موسي ابن جعفر

تربت و صحن و سراي تو است در شهر دل من

هر دلي بر تو است يك صحن و سرا موسي ابن جعفر

شُهرت باب الحوائج در امامان را تو داري

انس و جان آرند در كويت رجا موسي ابن جعفر

كل خلقت را دهي حاجت اگر آرند خلقت

بر درت پيوسته روي التجا موسي ابن جعفر

تو همان چشم خداي ذوالجلالي كز نگاهي

خلق عالم را كني حاجت روا موسي ابن جعفر

دوست دارم كز دو چشم خويش در پاي ضريحت

اشك ريزم بر تو هر صبح و مسا موسي ابن جعفر

دوست دارم گردنم در حلقة زنجير باشد

تا كنم ياد از

تن پاك تو يا موسي ابن جعفر

دوست دارم چون درختي بين آب و گل بمانم

تا بدانم با تو چون شد سالها موسي ابن جعفر

كُند بر پا، دست در زنجير، اشكت در دو ديده

در دلت خون، بر لبت ذكر خدا موسي ابن جعفر

در دل تاريك زندان زير ضرب تازيانه

بود خالي جاي فرزندت رضا موسي ابن جعفر

كس نبود از هيفده دختر به بالاي سر تو

تا بگريد بر تو و گيرد عزا موسي ابن جعفر

تو هماي قله نوري و زندانت قفس شد

در قفس ماند از تو مشتي پر به جا موسي ابن جعفر

با كدامين جرم بعد از سالها حبس و شكنجه

سوخت قلب پاكت از زهر جفا موسي ابن جعفر

چون نگريد بر تو ميثم اي هماي وحي كآخر

گوشة زندان بدادي جان و گرديدي رها موسي ابن جعفر

----------

اي حيات روح مطهّ__ر

اي حيات روح مطهّ__ر(مدح)

وي بق_اي عال_م اكب__ر

هشتمين ستارۀ عصمت

هفتمي_ن وص_يّ پيمبر

ي_ا ول_يّ خال__ق منّ_ان

ي_ا امام موسي جعفر

درِّ هف_ت بح_رِ ف_ضيلت

بحرِ شش فروزانْگ_وهر

هم ز وصف خل_ق، مبرّا

ه_م ز ح_د م_دح، فراتر

هم قضا تو راست به فرمان

هم ق_دَر ت_و راست مق_دّر

ب_ال ده ب_ه م_رغ عروجم

ت_ا ب_ه كاظميْ_ن زن_م پر

كاظمي_ن: قبل_ۀ جان ه_ا

كاظمي_ن: خان__ۀ دلب__ر

كاظمين: خاك دو مولا

كاظمين: شهر دو سرور

تا دهم به بارگهت جان

تا نهم به خاك درت سر

ك_رده ام مش__ام دل_م را

از ولاي__ت ت__و معطّ__ر

خاك و باد و آتش و آبند

در ارادۀ ت__و مسخّ__ر

ج_ز درت پن_اه ندارم

سيّدي مرانم از اين در!

گر از اين درم برهاني

ب_از آي_م از درِ ديگ__ر

شير با ولاي تو خ_وردم

پيشت_ر ز خلق_ت م__ادر

من كي ام كه مدح تو گويم

اي هم_ه خدات ثناگر

م__اه آفت_اب، شم_ايل

آفتابِ فاطم_ه منظ_ر

چ_ون رضات، نور دوديده

همچو فاطمه به تو دختر

او ام__ام ك_لّ خ__لايق

اي__ن حبيب___ةاللهِ داور

دور ب_ا اشارۀ چشمت

مي زن__د سپه__ر م_دوّر

آن چنان كه با يدِ موسي

چوب خشك مي شود اژدر

مهر تو چو خلق م_را هم

هم چو ذرّه داشته در بر

خ_ار ب_وده ام، شده ام گل

خاك ب_وده ام، شده ام زر

كظم غيظ تو همه احمد

دست و تيغ تو همه حيدر

جاي ج_اي عال_م هستي

از ذراري ت___و من__وّر

بس امام زاده كه ديدم

بود نجلِ موسي جعفر

اين بوَد تجلّيِ زهرا

اي__ن ب_وَد نتيج_ۀ كوثر

اي ام__ام ن__ور! چگون_ه

حبس تيره شد به تو بستر؟

تيرگي تو را شده مونس

سلسله تو را شده ياور

آفتاب و سلسله؟ هرگز

اي__ن م_را نياي_د باور

ت_ا ول__ي عص_ر ني_ايد

آن امي_د اوّل و آخ_ر

داغ توست بر جگر ما

زخم تو هماره به پيكر

كاش دور حبس تو مي شد

پ_ر زن__م بس__ان كب__وتر

نخل «ميثم» است كه دائم

مي ده_د ز اشك غمت ب_ر

----------

اي خاك كاظمين تو عطر بهشت من

اي خاك كاظمين تو عطر بهشت من (مدح)

اي مهر تو ز روز ازل در سرشت من

عنوان و فخر نوكريت سرنوشت من

بذر ولايت تو در آغاز كشت من

با مدح تو است زنده دل و جان ما همه

اي موسي مسيح دم آل فاطمه

ما سائل و تو دست عنايات داوري

ما بندۀ حقير و تو مولا و سروري

در سلسله به سلسله ها يار و ياوري

باب الحوائج استي و موسي ابن جعفري

باب النّجات قبلۀ حاجات ما تويي

جان دعا و روح مناجات ما تويي

تو شمع جمع محفل اولاد آدمي

تو هفتمين امام به خلق دو عالمي

روح مصوّر استي و جان مجسّمي

هم بحر هفت دُرّي و هم دُرّ شش يمي

آنجا كه هست مهر تو آب حيات ما

تبديل بر گناه شود سيّآت ما

اي دل به دوستّي تو بيت الولاي ما

اي كاظمين

تو نجف و كربلاي ما

بر غرفۀ ضريح تو دست دعاي ما

صحن تو مروه و حرم تو صفاي ما

ما را بود هواي طواف حريم تو

اي جود اهلبيت به دست كريم تو

تو موسي ولايتي و حبس، طور تو

تابد به دل ز قعر سيه چال، نور تو

خيل ملك ستاده به خدمت، حضور تو

خلوتسراي حبس پر از شوق و شور تو

ظاهر اگر چه سلسله بر دست و پاي تو است

زنجير نه سپهر به دست ولاي تو است

يوسف به جسم و پيرهنت بوسه مي زند

يعقوب بر لب و دهنت بوسه مي زند

گل بر لطافت سخنت بوسه مي زند

زنجير هم به زخم تنت بوسه مي زند

در ذكر شامگاه تو پوشيد راز شب

اي عاشق طنين دعايت نماز شب

افلاكيان غلام كمر بستۀ تواند

مردان جود سائل پيوستۀ تواند

اهل كمال بندۀ وارستۀ تواند

مبهوت ذكر و نالۀ آهستۀ تواند

وقتي كه لب براي دعا باز مي كني

در حلقه هاي سلسه پرواز مي كني

در اقتدار، مظهر خلاّق داوري

در كظم غيظ، وارث شخص پيمبري

در حلم مجتبايي و در صبر حيدري

حقّا كه نجل فاطمه موسي ابن جعفري

دين من و تجلّي ايمان من تويي

توحيد و ذكر و محشر و ميزان من تويي

اي ميوه هاي نخل دعا اشك جاريت

هر شب نماز، عاشق شب زنده داريت

رويت به خاك و چرخ پي

خاكساريت

مبهوت گشته سلسله از بردباريت

باران اشك بر رخ چون لالۀ تو بود

هنگام گريه سلسله همنالۀ تو بود

دردا كه گشت خاك سيه چال بسترت

دشمن به حبس تيره چه آورد بر سرت

مانند شمع سوخته شد آب پيكرت

اي كاش بود حضرت معصومه در برت

در غربت تو سلسه ها داد مي زدند

بر زخم گردنت همه فرياد مي زدند

پيوسته بود نام خداوند بر لبت

مي برد دل ز سلسله ها ذكر يا ربت

مي سوخت قلب مرغ شب از ناله ي شبت

آخر غروب كرد غريبانه كوكبت

با زهر كينه زخم درون تو چاره شد

در ماتم تو قلب رضا پاره پاره شد

از داغ تو به سينه ياران شراره بود

دلهاي شيعيان ز غمت پاره پاره شد

تشيع جسم پاك تو داغ دوباره بود

تابوتت اي ولّي خدا تخته پاره بود

تنها نه در عزاي تو «ميثم» گريسته

بر غربت تو ديدۀ عالم گريسته

----------

اي ز حري_م ت_و ح_رم، گوشه اي!

اي ز حري_م ت_و ح_رم، گوشه اي! (مدح)

وي ز عطاي تو جنان خوشه اي

موس_ي ط_ور ازليّت سلام

مشع_ل ن_ور ازليّ_ت سلام

روح مناجاتي و خيرالعباد

قبلۀ حاجاتي و باب المراد

هفت فلك گوشه اي از درگهت

هشت بهشت آمده فرش رهت

بح_ر ولاي_ت گه_ر فاطمه

موسي جعفر، پس_ر فاطمه

پل__ۀ تخت__ت قل__لِ ع__المين

جاي گرفتي ز چه در كاظمين؟

اي همه شب دور سرت گشته عرش

پ_اي نه_ادي ز چ_ه در چشم فرش؟

برت_ر از آن__ي ك__ه ثن__ايت ك_نم

جان چه ب_ود تا كه ف__دايت كنم؟

بي_ن امام__ان بن__ي فاطم__ه

حلم تو مشهورتر است از همه

ه_م به قضا هم به قدر ناظمي

كاظم__ي و كاظمي و كاظمي

سلسل_ه پيم_ان تو از ابتداست

سير عروج تو ز خود تا خداست

رشت__ۀ تسلي_م ت_و زنجيرها

مشعل شب هاي ت_و تكبيرها

محبس تو سينۀ سين_اي نور

قعر سيه چال ب_ه از كوه طور

زمزمه ه__اي ت_و صداي خدا

ه_ر نفس_ت ب_ود ب__راي خدا

در دل ت_اريك سي__ه چال ها

همسخن دوست شدي، سال ها

يوسف فاطم_ه ت_و و قع_ر چ_اه؟

همدم شام و سحرت اشك و آه؟

مح_بس در بست_ۀ ت_و چاه بود

ه_ر نفس_ت سي__ر ال_ي الله بود

خصم ستمكار حقير تو بود

سلسله پيوسته اسير تو بود

ن_ور ز ن__ار ت_و ب__رافروخته

زهر ز سوز جگ_رت سوخته

بسته همه روزنه ه_اي قفس

تنگ شده در دل تنگت نفس

كس نشنيده شج_ر طور دل

غرق شود در وسط آب و گل

چاه كسي ديده شود حبس ماه؟

م_اه شنيديد ك_ه افت_د به چاه؟

كشت_ۀ صي__اد ستمگ_ر شدي

مشت پري گشتي و پرپر شدي

گرچ_ه

ز ج_اه تو خبر داشتند

چ_ار نف_ر جس_م تو برداشتند

حيف كه شد با همه خون دلت

مشيّ__ع جن__ازه ات ق__اتلت

ب__ر همگان داد ندا آن لعين

كه رهب_ر رافضيان است اين

حيف كه خون جگرت قوت شد

تخت__ۀ در، به_ر ت__و تابوت شد

اي عل__ي و فاطمه را ن__ورعين

وي دل بشكسته تو را كاظمين

م_اه رج__ب ب_ر تو محرّم شده

وقف غمت گري_ۀ «ميثم» شده

----------

اي شمع جمع آل پيمبر

اي شمع جمع آل پيمبر(مدح)

باب المراد موسي جعفر

نور نهم ز وجه الهي

هفتم امام موسي جعفر

بر كائنات رهبر و مولا

بر جن و انس سيد و سرور

دردانۀ علي ولي الله

ريحانۀ بتول مطهر

نجل امام جعفر صادق

آيينه دار حسن پيمبر

هم نجل تو علي ولي الله

هم صلب توست فاطمه پرور

قرآن به مدح توست مزين

ايمان به مهر توست معطر

دل بر مزار تو متوسل

جان در حريم توست كبوتر

بر پنج مهر نور تو مشرق

در شش يم كمال تو گوهر

در سينۀ تو صبر محمّد

در بازويت شجاعت حيدر

خواهي اگر به بازوي بسته

در مي كني ز قلعه خيبر

جودت فزون ز ظرف دو گيتي

وصفت ز مدح خلق فراتر

آيينۀ تو حسن رضايت

معصومۀ تو زينب ديگر

جبريل بر طواف مزارت

بر گرد كاظمين زند پر

هر لحظه از خداي

تعالي

بر حضرتت درود مكرر

در حبس تيره هر شب و هر روز

عالم به نور توست منور

خلوت سراي حبس گرفته

از اشك صبحگاه تو زيور

تا چند اي سلالۀ زهرا

گيرم ز دور، قبر تو در بر

آيا شود شبي به تضرع

بر خاك تربت تو نهم سر؟

از سوز سينه بر تو بسوزم

وز اشك ديده چهره كنم تر

باور نمي كنند بگويم

با تو چه كرد خصم ستمگر

باور نمي كنند كه داري

آثار تازيانه به پيكر

دردا كه پيكرت ز درون شد

با پيكر حسين، برابر

با هر نفس به زير شكنجه

عمر تو مي رسيد به آخر

با ياد آه نيمه شب تو

دارم به دل شرارۀ آذر

در زير تازيانه به گوشت

آمد صداي گريۀ مادر

معصومه كو كه بر تو بگريد

اي نازنين سلالۀ كوثر

بر تو كه يار سلسله هايي

تابوت تو كه جان جهاني

دردا كه گشت تخته اي از در

تنها به خاك چهره نهادي

با آنكه بود آن همه دختر

جا دارد ار به ياد تو «ميثم»

گردد ب_ه اشك دي_ده شناور

----------

اي وجودت مطلع الانوار يا موسي ابن جعفر

اي وجودت مطلع الانوار يا موسي ابن جعفر(مدح)

اي جلالت برتر از گفتار يا موسي ابن جعفر

اي رواقت كعبۀ دل وي حريمت طور سينا

اي هزاران موسيت زوّار يا موسي ابن جعفر

اي خوش آن بيمار كز

فيض تو مي جوشد شفايش

اي هزاران عيسيت بيمار يا موسي ابن جعفر

از تو مي گيرد تجلّي سينه ام چون طور سينا

وز تو باشد چشم دل بيدار يا موسي ابن جعفر

دردمندم مستمندم بي پناهم رو سياهم

هر كه هستم با تو دارم كار يا موسي ابن جعفر

كظم غيظ و حسن خلقت دل برد حتّي ز دشمن

همچو جدّت احمد مختار يا موسي ابن جعفر

مي تواني در ز خيبر سر ز جسم عمروگيري

در غزا چون حيدر كرّار يا موسي ابن جعفر

در دهانم مي شود دُرّ سخن قند مكرّر

چون كنم مدح تو را تكرار يا موسي ابن جعفر

پيش عفو و پاي جود و نزد احسانت بودكم

هر چه باشد حاجتم بسيار يا موسي ابن جعفر

هر كه بودم با تو بودم هر كه هستم با تو هستم

در گلستان شمايم خار يا موسي ابن جعفر

اي كه دشمن داد دشنام و نوازش كردي از او

دوستم دستي به سويم آر يا موسي ابن جعفر

دل بسوي تربتت دست دعا بر آسمانم

بلكه يابم در حريمت بار يا موسي ابن جعفر

نيست آن قدرم كه گر دم زائر صحن و سرايت

خاك زوّارت مرا بشمار يا موسي ابن جعفر

هديه هر كس از براي يار آرد گوهري را

اين من و اين چشم گوهر بار يا موسي ابن جعفر

من به عالم گفته ام خاك در اين آستانم

لطف كن پا بر سرم بگذار

يا موسي ابن جعفر

كي شود دور ضريحت گردم و گريم برايت

با دلي سوزان و حال زار يا موسي ابن جعفر

تو همه آزادگان را ياري از لطف و كرامت

از چه در زندان نداري يار يا موسي ابن جعفر

تيغ آتشبار بر كف گيرم و خونش بريزم

جز تو دل خواهد اگر دلدار يا موسي ابن جعفر

تو سيه چال بلا را رشگ كوه طور كردي

روز و شب با ذكر و استغفار يا موسي ابن جعفر

از چه در زندان به جز زنجير غمخواري نداري

اي به خلق عالمي غمخوار يا موسي ابن جعفر

با كدامين جرم شد ساييده ساق پات مولا

از چه ديدي روز و شب آزار يا موسي ابن جعفر

بر تو مي گريم كه زندان تو حتّي روز روشن

بوده تيره تر ز شام تار يا موسي ابن جعفر

بر تو مي گريم كه از زنجير و كُند و تازيانه

بر تن پاكت بود آثار يا موسي ابن جعفر

بر تو مي گريم كه در خاك وطن ذُرّيه ات را

گرد غربت مانده بر رخسار يا موسي ابن جعفر

بر تو مي گريم كه بودي روزه و هنگام مغرب

كردي از خون جگر افطار يا موسي ابن جعفر

بر تو مي گريم كه از خرماي زهر آلود دشمن

بود در قلبت شرار نار يا موسي ابن جعفر

بر تو مي گريم كه تابوت تو بود از تختۀ در

در يمان كوچه و بازار يا

موسي ابن جعفر

كُند بر پا، غل به گردن، اشك بر رخ، زهر در دل

شد نصيب حضرتت هر چار يا موسي ابن جعفر

من نمي دانم در آن زندان چه ديدي ليك دانم

مرگ خود را ديده اي صد بار يا موسي ابن جعفر

راه مشكل، بار سنگين، قامت «ميثم» خميده

كوه غم از دوش او برادر يا موسي ابن جعفر

----------

اي ه__زاران م_وسيَت از ط_ور آورده سلام

اي ه__زاران م_وسيَت از ط_ور آورده سلام(مدح)

وي مسيحا برده بر حبل المتينت اعتصام

موس_ي جعف_ر، ام_ام الع_ارفين، ن_ورالهدي

روي قرآن، پشت دين، كهف التقي، خيرالانام

گوهر شش بحر ن_ور استي و بح_ر پنج دُر

خ__ود ام_ام اب_ن ام_ام اب_ن ام_ام ابن امام

صحن زيبايت هم_ان صحن اميرالمؤمنين

ك_اظمينت ك_ربلا و م_رقدت بي_ت الحرام

جان به خاك آستانت فرش چون بال ملك

دل در اطراف حريمت چون كبوتر گِردِ بام

هر دري از صحن زيبايت دو صد باب المراد

ه_ر ق_دم از خ_اك زوّار ت_و يك دارالسلام

با همه ايمان ك_ه دارم كف_ر نعمت كرده ام

گر به صحنينت برم از جنّت و فردوس، نام

با ت_ولاّي ت__و از اوّل حي__اتم ش_د شروع

از تو گفتم، از تو گويم، تا شود عمرم تمام

كظم غيظت برده از دشمن هزاران بار دل

مهرباني ه_ات داده زخ__م دل را التي__ام

نه به دوزخ كار دارم، نه به محشر، نه بهشت

دوست دارم تا كه در اين

آستان باشم غلام

چ_ارده معص_وم را ب__الله زيارت كرده است

هر كه بر اين آستان از دور گويد يك سلام

ت_ا ز راه دور قب_رت را زي__ارت مي كنم

ب_وي جنت آيدم از چار ج_انب بر مشام

اي مق_ام «قاب قوسينِ» ت_و در مطموره ها

وي ميان سلسله با حيّ سبحان همكلام

خصم در زندان اسيرت كرده، كو تا بنگرد

طاي_ر آزادگ_ي ب_ر روي دس_ت توست رام

دست در زنجير و پا در كند و پيشاني به خاك

ذكر بر لب، روز و شب، اشكت به ديده صبح و شام

پاي تاب_وت ت_و هم حتي اهانت شد به تو

خوب بگرفتن__د از فرزن__د زه__را احترام

روز و شب با دوست در زير غل و زنجيرها

حال مي كردي هماره، ذكر مي گفتي مدام

گاه در ذكر سجود و گاه در ذكر ركوع

گاه در ح_ال قعود و گاه در حال قيام

«سندي شاهك» رسانْدَت بر بدن، آزارها

آن يهودي خواست كز اسلام گيرد انتقام

روزها را روزه، شب ها در مناجات و نماز

دوره سالت به زندان بود چون ماه صيام

يوسف زهرا! شنيدم بر رخت سيلي زدند

با كدامين ج_رم مولا؟ ب_ا كدامين اتهام؟

پيكرت بر تخته اي با آن چنان جاه و جلال

تخت_ۀ در ب_ود روي شان_ۀ چندين غلام

بود جسمت بر زمين، چون پيكر جدت سه روز

گريه بر مظلومي ات مي كرد چشم خاص و عام

نه تنت بر خاك عريان، نه سرت بر نوك ني

نه حريمت را كسي آت_ش زد اي عالي مقام!

نه تص_دّق داد ك_س در كوف_ه بر معصومه ات

نه عزي_زان ت__و را بردن__د س_وي شه_ر شام

تا جهان باقي است بايد بهر جدت گريه كرد

آنكه بي او گريه بر ه_ر دي_ده اي باشد حرام

اش_ك او از دي__دۀ ه__ر شيعه ري_زد متصل

داغ او در سينه ه__ا پيوست_ه باش_د مستدام

چشم «ميثم» اشك مي ريزد به ياد كشته اي

كز غمش پيوسته گريد هفت باب و چارمام

----------

اينجاست كاظمين كه از كعبه برتر است

اينجاست كاظمين كه از كعبه برتر است (مدح)

اينجا نسيم همنفس روح پرور است

اينجاست كاظمين كه بگرفته در بغل

دو جسم پاك را كه دو روح مطهّر است

اينجا حريم حضرت ابن الرّضا جواد

اينجا مزار و تربت موسي ابن جعفر است

اين است آن امام غريبي كه همچنان

آثار زخم سلسله هايش به پيكر است

گويي هنوز از دل مطموره ها بگوش

آواي آن سلالۀ پاك پيمبر است

جسمي كه بوده در غل و زنجير سالها

تابوت او چرا دگر از تختۀ در است

گر بنگري هنوز به جسم شريف او

آثار تازيانه ي خصم ستمگر است

اي ديده خون ببار به ياد جواد او

آن كو غريبِ خانه و مقتوا همسر است

سوزد دلم به ياد امامي كه بر تنش

بالاي

بام سايه ز بال كبوتر است

در بين حجره با لب عطشان و چشم تر

گويي سرش به دامن زهراي اطهر است

گويي هنوز از لب او بانگ آب آب

بر گوش شيعه بلكه الي صبح محشر است

شمشير و تازيانه و دشنام و زهر كين

اجر رسول بوده و پاداش حيدر است

«ميثم» به ملك هر دو جهان ناز مي كند

زيرا گداي آل رسول است و حيدر است

----------

به خاطر دارم از فرهاد ميرزا

به خاطر دارم از فرهاد ميرزا(مدح)

يكي قصّه، جگر سوز و غم افزا

وصيّت كرد آن شه زاده پاك

كه چون رفتم من ازين عالم خاك

تنم را با تجمع بر نداريد

مبادا گل سر نعشم بياريد

سزد چون طاير روحم زند پر

بود تابوت من يك تخته در

به جاي آنكه بر خاكم سپاريد

كنار جسر بغدادم گذاريد

نيآيد پيكرم را كس به دنبال

پي تشييع غير از چار حمّال

همه ريزيد اشك از ديدة تر

به ياد غربت موسي ابن جعفر

شود هنگام دفن اين جنازه

دوباره داغ آن مظلوم تازه

چو آن شه زاده از دار جهان رفت

هماي روح پاكش ز آشيان رفت

وصيّت نامه را از هم گشادند

كنار جسر بغدادش نهادند

كه ناگه خادم موسي بن جعفر

رسيد از دور و زد بر سينه و سر

كه

اي ياران به گفتارم همه گوش

امامم گفت در رؤيا مرا دوش

مبادا اين بدن را با چنين حال

كند تشييع تنها چار حمّال

براي شيعيان معلوم باشد

كه اين خاصِ من مظلوم باشد

تن من بايد از كنج سيه چال

به قبرستان رود با چار حمّال

بود اين غربت موسي ابن جعفر

كه تابوتش بود از تخته در

امامم گفت بايد اين تن پاك

به حرمت دفن گردد در دل خاك

بريز اي اشك خونين چون ستاره

بسوز اي دل بسوز اي دل هماره

زنيد اي شيعيان بر سينه و سر

به ياد غربت موسي ابن جعفر

كه تاريكي چراغ محفلش بود

غذا و قوت او خون دلش بود

اگر چه از عزيزانش جدا بود

انيس و مونسش ذكر خدا بود

دعا با اشك چشمش حال مي كرد

شرار از آهش استقبال مي كرد

به جانش زجرها با قهر دادند

دريغا آخر او را زهر دادند

دلش از زهر كين شد پر شراره

چو جسم جدّ پاكش پاره پاره

شهيدش از ره بيداد كردند

سپس او را ز حبس آزاد كردند

به دست و پا غل و زنجير بودش

دل شب نالة شبگير بودش

تن موسي بن جعفر از سيه چال

اگر تشييع شد

با چار حمّال

تن جدّش كه بودي روح توحيد

چرا با ده نفر تشييع گرديد

دريغا اسبها با نعل تازه

گرفتند احترام از آن جنازه

خدا داند به آن پيكر چه كردند

مگو ميثم، مگو ديگر چه كردند

----------

روايت است كه هارون به دجله كاخي ساخت

روايت است كه هارون به دجله كاخي ساخت(مدح)

به وجد و عشرت و شادي خويشتن پرداخت

مغنّيان خوش آواز و مطربان، در آن

به گرد مسند او پاي كوب و دست افشان

كنيزكان خوش آواز جام مي در دست

خليفه خود شده چون چشم مطربان سرمست

در آن سرور و شعف خواست شاعري خوش ذوق

كه آورد همگان را زشوق بر سر ذوق

بگفت تا كه بيايد ابوالعطا به حضور

به شعر ناب فزايد بر آن نشاط و سرور

ابوالعطاء كه بر شعر و شاعريش درود

زبي وفائي دنيا زبان به نظم گشود

زمرگ و قبر و قيامت سرود اشعاري

كه اشك ديدۀ هارون زچهره شد جاري

چنان به محفل مستان به هوشياري خواند

كه شعر او تن هارون مست را لرزاند

زبان گشود به تحسين، كه اي بلند مقام

كلام نغز تو شعر و شعور بود و پيام

خليفه را سخنان تو داد آگاهي

زما بگو صلۀ شعر خود چه مي خواهي

بگفت گنج و درم بر تو باد ارزاني

مرا به حبس بود يك امام زنداني

مراست يار عزيزي چهارده سال است

گهي به حبس و

گهي گوشۀ سيه چال است

ضعيف گشته به زير شكنجه ها تن او

بود جراحت زنجيرها به گردن او

من از تو هيچ نخواهم مقام و مكنت و زر

به غير حكم رهائي موسي جعفر

چو يافت خواهش آن شاعر توانا را

نوشت حكم رهائي نجل زهرا را

نوشته را به همان شاعر گرامي داد

بگفت صبح، امام تو مي شود آزاد

ابوالعطاء زشادي نخفت آن شب را

گشوده بود به شكرانه تا سحر لب را

بدين اميد كز او قلب فاطمه شاد شد

به وقت صبح، عزيزش زحبس آزاد است

علي الصباح روان شد به جانب زندان

لبش به خنده و چشمش زشوق اشك افشان

اشاره كرد به سندي كه طبق اين فرمان

عزيز ختم رسل را رها كن از زندان

به خندۀ سندي شاهك جواب او را داد

كه غم مدار امامت شود زحبس آزاد

ابوالعطاء نگاهش به جانب در بود

در انتظار عزيز دل پيمبر بود

كه گشوده شد و شد برون برون چهار نفر

به دوششان بدني بود روي تختۀ در

هزار جان گرامي فداي آن پيكر

كه بود پيكر مجروح موسي جعفر

گشوده بود ستم پيشه اي به طعنه زبان

كه هست اين بدن آن امام رافضيان

امام، موسي جعفر كه جان فداي تنش

اگر چهار نفر شد مشيّع بدنش

مشيّعين تن پاك يوسف زهرا

شدند ده تن، هنگام ظهر عاشورا

به اسب ها زره كينه نعل تازه زدند

چه زخم ها كه دوباره بر آن جنازه زدند

چنان زكينه عدو اسب بر تن او تاخت

كه در ميانۀ مقتل سكينه اش نشناخت

هماره كاز زمان بهر او عزا داريست

سرشك ديدۀ (ميثم) به غربتش جاريست

س_لام خ_دا و س_لام پيمبر

س_لام خ_دا و س_لام پيمبر(مدح)

سلام امامان به موسي بن جعفر

شهنش_اه م_لك وسي__ع اله__ي

كه امرش ب_ود حكم خلاق داور

ول_ي خ_دا، هفتمين حجت ح_ق

دُر ن_اب شش يم، ي_م پنج گوهر

ب_ه جن و بشر تربتش كعب_ۀ دل

به ارض و سما طلعتش نورگستر

ف_روغ رخ_ش ت__ا اب__د عالم آرا

كلام خوشش همچنان روح پرور

خداوند خل_ق و خداون_د خصلت

خداون_د خ_وي و خداون_د منظر

به پايش فشاندند لاهوتيان جان

به خاكش نه_ادند قدوسيان سر

ملايك گشودن_د از چ_ار جانب

ب_ه خ_اك قدم ه_اي زوار او پر

ببر عرض حاجت سوي كاظمينش

بگي__ر از در او م__راد مك__رر

اگ_ر ام__ر مي ك_رد ذات اله_ي

چو جدش علي در گرفتي ز خيبر

و يا آن كه مي كرد مه را دو قسمت

به انگشت سبابه همچون پيمبر

كه اعج_از او ب_ود اعج_از احمد

كه بازوي او ب_ود ب_ازوي حيدر

عناي_ات او بر ملك ب_ود هادي

اش_ارات او ب_ر فلك ب_ود رهبر

خداوند را گشته زائر هر آن كو

ش__ود زائ__ر آن بت_ول مطه_ر

كلامش بش_ر را چ_راغ هدايت

مقامش ملك را بود ف_وق باور

تو او را ب_ه تاريك_ي حبس دي_دي

دمي ب_از ك_ن چشم دل را

و بنگر

كه م_اه است پروان_ۀ شم_ع رويش

كه مهر است در بحر نورش شناور

به حبس عدو پيك_رش آب گ_رديد

امامي كه جان بود مهرش به پيكر

سرشكش به هجران معصومه جاري

خي_ال رض_ا را گرفت_ه اس_ت در بر

به غي_ر از خ_دا كس ندي_د و نداند

كه بر او چه آم_د ز خص_م ستمگر

كب__ودي ان__دام_ش از ت_ازيان__ه

ب__ود ارث عم__ه ب__ود ارث م_ادر

امام_ي ك_ه ي_ار هم_ه خلق بودي

غريبان_ه ج_ان داد بي ي_ار و ي_اور

خدايا! كه دي_ده است زير شكنجه

هم_اي ولاي_ت زن_د در قفس پر؟

بن_الي__د ي__اران! ب__راي ام__ام_ي

كه تاب__وت او ب_ود ي_ك تختۀ در

بن_الي__د ب___ر آن ام__ام غريب__ي

ك_ه زه_ر جف_ا در دلش ريخت آذر

در آن حبس تاريك دربسته هر شب

ملاقاتي اش ب_ود زهراي اطهر

سزد از ش_رار غمش خلق، «ميثم!»

بسوزن_د چ_ون شمع؛ از پاي تا سر

----------

گشته ام زنداني و بر كف گرفتم نقد جان را

گشته ام زنداني و بر كف گرفتم نقد جان را (مدح)

تا حيات جاودان بخشم همه آزادگان را

مرغ حق را خوشتر از زندان نباشد آشياني

عاشق اين آشيان هرگز نخواهد آشيان را

گشته ام آن سان كه من مشتاق اين در بسته زندان

بلبل شيدا نمي خواهد صفاي گلستان را

خواستم خلوت كنم با ذات پاك لامكانم

خرّم از آنم كه بر من كرد اعطا اين مكان را

كاش بهتر داشتم از جان و مي كردم نثارش

چون در اين خلوت سرا قدر و بهائي نيست

جان را

لذّت راز نهان را كس نمي داند به خلوت

تا نريزد در بر محبوب خود اشك نهان را

دوست را در حبس دشمن ديده ام پيوسته با خود

گرچه بردم سالها رنج فراق دوستان را

محفل اُنس من و محبوب گشته خانة من

گرچه چندي دادم از كف خانه را و خانمان را

مي رسد بر جان توانم از رضاي دوست آري

گرچه در هجر رضا دادم ز كف تاب و توان را

گردن تسليم خود در رشتة توحيد خواهم

دوست دارم صدمة اين كند و زنجير گران را

رخ نسايم جز بخاك دوست حتي كنج زندان

گو بكوبد دشمن دين بر سرم هفت آسمان را

بوستان دين خزاني بود و من با اشك خونين

نو بهار ديگري بخشيده ام اين بوستان را

اشك گرم و آه سرد و نالة مظلومي من

مي كند رسوا بسي، طاغوت هر عصر و زمان را

دستهايم بسته شد در حلقة زنجير دشمن

من كه عمري جز براي دوست نگشودم زبان را

دود آه مخفي من در شب تاريك زندان

تيره كرده روزگار اين ستمگر دورمان را

هر دم از هر دانة اشكي بهاري آفريدم

گرچه افكندند در گلزار آمالم، خزان را

جدّ من در قتلگه، من در سيه چال شهادت

سجده آورديم سر بر كف خداي مهربان را

او ز خون پيكر خود نخل دين را آب داده

من با شك ديدة خود آبرو اين گلستان را

يا كه سر بالاي ني يا تن

ميان حبس دشمن

مي نبايد داد بر بيدادگر خطّ امان را

تن نبايد داد بر ذلّت اگر چه گردد آن تن

پايمال اسبها يا چارتن، بردارد آن را

واي بر امّت اگر گمراه گرد پيشوائي

آه بر گلّه اگر يك ره بود گرگ و شبان را

من به زندان خو گرفتم، صبر كردم، جان فشاندم

تا كه هر آزاده بشناسد ره آزادگان را

كاروان آدميّت در سقوط جهل، راهي

من به جانبازي تكامل مي دهم اين كاروان را

«ميثم» از آزادگي خواهي ز غيرتش آستين شو

بوسه زن از جان و دل خاك در اين آستان را

----------

من و توسّل به صحن و سراي موسي ابن جعفر

من و توسّل به صحن و سراي موسي ابن جعفر (مدح)

سر ارادت نهادم به پاي موسي ابن جعفر

جهان هستي و جانش فداي نطق و بيانش

كه لب گشايد به مدح و ثناي موسي ابن جعفر

قسم به جان رضايش بكوش بهر رضايش

رضاي حق را بجو در رضاي موسي ابن جعفر

به ذات حق كن توكّل به سوي او بر توّسل

كه كلّ رحمت بود در عطاي موسي ابن جعفر

هزار خاقان و قيصر كم از غلام غلامش

هزار حاتم گداي گداي موسي ابن جعفر

كليم مدهوش طورش عصا به كف در حضورش

مسيح بيمار دارالشّفاي موسي ابن جعفر

نه مي دهم دل به طور و نه مي كنم رو به سينا

كه سينه ام گشته دارالولاي موسي ابن جعفر

عدوست مرهون فيضش به حيرت از كظم غيظش

كه فيض گيرد به غيظ از دعاي موسي ابن جعفر

كجا نيازم به درمان و يا به ناز طبيبان

كه درد خواهم به شوق دواي موسي ابن جعفر

ز عالمي پا كشيدم به كوي جانان رسيدم

ز ما سوا دل بريدم سواي موسي ابن جعفر

نه عاشق خندۀ گل نه مستم از صوت بلبل

كه خيزد از بند بندم نواي موسي ابن جعفر

خوشم كه صورت گذارم شبي به ديوار زندان

كه بشنوم نغمۀ دلرباي موسي ابن جعفر

ز ديدگان اشك ريزد نواي العفو خيزد

دل سحر از طنين صداي موسي ابن جعفر

به سجده آن جان جانان چنان شده نقش زندان

كه گشته تن در نظر چون عباي موسي ابن جعفر

ز خاندانش جدا شد به ياري دين فدا شد

الا كه جان دو عالم فداي موسي ابن جعفر

نگشت با آن غم دل ز دوست يك لحظه غافل

نبود زنجير قاتل سزاي موسي ابن جعفر

خدا گواهي ز دردم چه مي شود دفن گردم

به دامن تربت با صفاي موسي ابن جعفر

ز گريه بسته گلويم كجا روم با كه گويم

كه خون روان شد به زندان ز پاي موسي ابن جعفر

سياه چاتل آشيانه به كتف و گردن نشانه

غروب ها تازيانه غذاي موسي ابن جعفر

چو باغبان در غم گل ز هجر و سنگين غل

خميده گرديده قدّ رساي موسي ابن جعفر

جنازه بر تختۀ در مشيّعش گشته مادر

فتاده زاري كنان در قفاي

موسي ابن جعفر

سرشگ غم آب و دانه شرارۀ دل ترانه

خموش شد مخفيانه صداي موسي ابن جعفر

رضا كند آه و زاري به موج غم گشته جاري

ز چشم معصومه اشگ عزاي موسي ابن جعفر

به سينه تا هست آهش به ناله تا هست سوزش

هماره «ميثم» بگريد براي موسي ابن جعفر

----------

وجود آمده رشك بهشت، سرتاسر

وجود آمده رشك بهشت، سرتاسر (مدح)

به يمن مولد مسعود موسي جعفر

امام كلّ اعاظم، ولي حقّ كاظم

كه كظم غيضش يادآورد ز پيغمبر

به جعفر بن محمّد عطا شده پسري

كه بوده است به پير خرد هماره پدر

هزار موسي عمران فداي آن موسي

كه بود گوشة حبسش ز طور نيكوتر

امام هفتم، كز هشت خلد و نُه افلاك

رسد نداشكه ده عقل را تويي رهبر

خديو هستي كز يك اشاره اش آيد

قدر به جاي قضا و قضا به جاي قدر

چراغ دودة احمد كه ديدة دل را

فروغ اوست به هر صبح و شام روشنگر

به عزم طوف حريم مقدّسش دارند

هماره قافلة دل، به كاظمين سفر

چگونه وصف امامي كنم كه در قرآن

خداي عزّ و جلّ آمدش ثنا گستر

شرف بس است همين خاك پاك ايران را

كه زير ساية فرزند اوست اين كشور

گرفته شهر قم از دخت او شرف آنسان

كه خاك پاك مدينه ز دخت پيغمبر

بود بهشت خراسان، ز مقدم پسرش

چنانكه خاك نجف راست فيض از حيدر

اگر ولاش

نباشد، عبادت ثقلين

به صاحبش ندهد سود در صف محشر

گداي درگه اويند اسفل و اعلي

رهين منّت اويند ز اصغر و اكبر

هم اوست باب حوائج هم اوست باب مراد

مراد و حاجت خود را بگير از اين در

خوش آن غبار كه بر خاك او رسيد و نشست

خوش آن نسيم كه از كوي او نمود گذر

خوشا دلي كه بگردد به گرد تربت او

خوشا كسي كه بگيرد مزار او در بر

زمام سلطنتم گر دهند، نستانم

مرا خوش است گدايي به كوي آن سرور

اگر به جبهة خورشيد پاي بگذارم

گمان مبر كه از اين آستان بگيرم سر

ز اهلبيت نگردد جدا دلم آني

جدا كنند اگر جان هماره از پيكر

چراغ بزم عزاي حسينيان «ميثم»!

مه جمال منيرش بود به ماه صفر

----------

مصيب

اگر برآيد چو مرغي زپيكر خسته ام پر

اگر برآيد چو مرغي زپيكر خسته ام پر(مصيبت)

پرم سوي بارگاهي كه باشد از عرش برتر

به بارگاهي كه در آن، هزار موسي ابن عمران

براي خدمت كند رو، به عرض حاجت زند در

ببار گاهي كه يوسف گرفته دست توسل

بر آستاني كه آن را گرفته يعقوب در بر

خليل را كعبۀ جان، ذبيح را قبلۀ دل

مسيح را بيت اقصي، كليم را طور ديگر

هزار داود آنجا زبور بگرفته بر كف

هزار عيسي بن مريم نهاده انجيل بر سر

بريز هست خود از كف برآر نعلين از پا

بيا چو موسي بن عمران به

طور موسي بن جعفر

امام ملك ولايت، چراغ راه هدايت

محيط جود و عنايت، چراغ و چشم پيمبر

امام كل اعاظم كه كنيه اوست كاظم

نظام را گشته ناظم، سپهر را بوده محور

حديث خلق و خصالش، حكايت خلق احمد

كلامي از كظم غيظش، روايت عفوِ داور

مقام والاي او بين، نياو ابناي او بين

هم اوست شش بحر را دُر، هم اويم هفت گوهر

ثناي او روح قرآن، ولاي اوكّل ايمان

نداي او حكم احمد، عطاي او جود حيدر

عجب نه گرابن يقطين، به پاي جمّالش افتد

جمال، جمّال او را زجان ببوسد مكرّر

پيامي از اوست كافي كه روح صد بُشر حافي

زچنگ ديو هوس ها زند به سوي خدا پر

درود بر خاندانش، سلام بر دودمانش

تمامي دوستانش هماره تا صبح محشر

به حبس در بسته طورش، به اوج افلاك نورش

چه غم اگر خصم كورش، ندارد اين نور باور

نياز آرد نيازش، نماز آرد نمازش

شرار سوز و گدازش، گذشته از چرخ اخضر

صبا بياور غباري زدامن كاظمينش

مگو كنم از شميمش مشام جان را معطر

دلم بود زائر و، نشسته بر حائر او

مزار او را گرفته، چون جان پاكيزه در بر

رحبس در بسته بخشد به خلق عالم رهايي

به قعر زندان نهد پا زاوج گردون فراتر

تمام خلقت هميشه كنار خوان عطايش

وجود هستي هماره به بحر وجودش شناور

چگونه گردون رضا شد كه او جدا از رضايش

گل وجودش به زندان، شود به يكباره پرپر

به زهر كين كُشت هارون امام معصوم ما را

نكرد شرم و حيا از رضا و معصومه آخر

دلا به زندان گذر كن، به ساق پايش نظر كن

كه زخم زنجير باشد ززخم شمشير بدتر

به جز سياهي زندان نداشت شمع و چراغي

به غير زنجير قاتل نه يار بودش نه ياور

كه ديده پاي عزيزي اسير زنجير دشمن؟

كه ديده جسم امامي برند با تخته در؟

لب از مناجات خاموش، بدن غريبانه بر دوش

كنار جسمش سيه پوش، ستاده زهراي اطهر

هنوز از صدمۀ غُل، جراحتش مانده بر پا

هنوز از تازيانه نشانه دارد به پيكر

چو ديد آن جسم رنجور، رود به غربت سوي گور

به حيرت آمد سليمان، زجور خصم ستمگر

كفن بپوشانيد بر وي، نوا برآورد چون ني

كه هان بيائيد از پي، زنيد بر سينه و سر

كه مي كند آه و زاري، كه مي كند اشك، جاري؟

كه مي كند سوگواري، براي موسي بن جعفر؟

بر آن تن خسته از غل، نثار شد آن قدر گل

كه خاك سوق الريا حين، بهشت گل شد سراسر

سزد كه جان ها بسوزد به جسم جدّ غريبش

كه جاي گل ريخت بر آن زچار سو تير و خنجر

شهيد را كس شنيده كه از گلوي بريده

سلام آرد به مادر درود گويد به خواهر

كه مي زند تازيانه به خواهر داغديده

كجا سر نعش بابا زنند سيلي به

دختر

بسوز (ميثم) هماره كه از دل سنگ خاره

مدام خيزد شراره به ياد آل پيمبر

----------

امام هفتم ما پاره پاره شد جگرش

امام هفتم ما پاره پاره شد جگرش(مصيبت)

نشسته گرد يتيمي به چهره ي پسرش

بدن كبود، جگر پاره، ساقِ پا مجروح

مگر چه آمده زير شكنجه ها به سرش

هزار حيف كه از جمع نوزده دختر

يكي نبود كنار جنازه ي پدرش

انيس و مونس او بود در سياهي شب

صداي حلقه ي زنجير و ناله ي سحرش

سياه چال كجا طاير بهشت كجا

هزار حيف كه يكباره ريخت بال و پرش

نياز نيست به بندند چشم هايش را

كه نيست تاب نگاهي دگر به چشم ترش

به هر كجا كه روي قبري از زُراره ي اوست

نشان غربت فرزندهاي دربدرش

شراره ي دل او گشت اجر روزه ي او

درست موقع افطار پاره شد جگرش

سياه چال و نماز شب و غل و زنجير

فراق روي رضا بود غصّه ي دگرش

بسوز اي دل «ميثم» در آتش دل او

كه سوز شعر تو دارد حكايت از شررش

----------

اي ب_اب م_راد خلق عالم

اي ب_اب م_راد خلق عالم(مصيبت)

سر تا به قدم رسول اكرم

هفتم ول_ي خداي من_ان

مهر تو روان دين و ايمان

قرص قمرِ امام صادق

نور بصرِ امام صادق

گفت_ار تو چون كلام قرآن

در ه_ر نفست پيام قرآن

صح_ن تو تم_ام آسمان ها

دوران ام_امتت زم_ان ه_ا

چشم هم_ه ب_ر عن_ايت تو

سرماي_ۀ م_ا ولاي_ت ت_و

تو ب_اب م_راد عال_م استي

ت_و كعب_ۀ روح آدم استي

تو دس_ت عن_ايت خ_دايي

از خلق جهان گره گشايي

اي روح، كبوت_ر ح__ريمت

عالم همه بر در ح_ريمت

موسايي و عالم است طورت

گرديده كليم، غرق نورت

دل هاي شكسته كاظمينت

خواندن_د ام_ام، عالمينت

از دس_ت ت_و كار حيدر آيد

ز انگشت تو فتح خيبر آيد

در حبسي و خلق، پاي بستت

سررشتۀ آسمان به دستت

مع_راج ت_و بود قعر زندان

خلوتگ_ه ذات حي منان

پيشاني خود نهاده بر خاك

بگذاشته پا به فرق افلاك

گردي_ده نم_از، سرفرازت

آورده ن_ماز ب___ر نم_ازت

زندان شده محفل وصالت

آغوش خ_داي ذوالجلالت

زنجي_ر، سلام بر تو مي داد

از دوست پيام بر تو مي داد

اي گل ز تو آب_رو گ_رفته

محبوبِ به حبس خو گرفته!

زندان تو لطف كامل ماست

اشك تو چراغ محفل ماست

اينجا كه فراق نيست در بين

بر توست مقام قاب قوسين

اينجا كه تجلي خدايي ست

تاريكي حبس، روشنايي ست

افسوس كه حرمتت شكستن

بازوي تو را به حبس بستند

در شأن تو شاخه هاي گل بود

كي شأن تو حلقه هاي غل بود؟

زجرت به ه_زار قه_ر دادند

در زير شكنجه زهر دادند

زندان__ي عت__رت پيمب__ر

افسوس كه لحظه هاي آخر

دل شيفت_ۀ مدين_ه ات ب_ود

زنجير به روي سينه ات بود

پيوست_ه س_لام بي ني_ازت

بر لحظۀ آخ_رين نم_ازت

با آن همه دخت_ر و پسرها

رفتي ز جهان غريب و تنها

معصومه كجاست تا كه آيد

زنجي_ر ز گ_ردنت گشايد؟

با آن

كه به حبس مي زدي پر

تابوت تو گشته تخت_ۀ در

مردم كه جنازۀ ت_و ديدند

فرياد ز س_وز دل كشيدند

تابوت تو را به شهر غربت

بردن_د ول_ي به اوج عزت

بعد از ضرباتِ حلق_ۀ غل

تابوت تو گشت غرق در گل

ديگ_ر نزدن_د تي__ر كينت

كي سنگ زدند بر جبينت؟

ديگر نبريد كس سرت را

ديگ_ر نزدن__د دخت_رت را

تا از جگرش شراره خيزد

«ميثم» به غم تو اشك ريزد

----------

اي به فرمان خدا هفت فلك را باني

اي به فرمان خدا هفت فلك را باني(مصيبت)

هفتمين حجّت و هفتم ولي سبحاني

موسي آل محمّد (صلي الله عليه و آله) كه هزاران موسي

كرده اند از حجر طور تو نورافشاني

روي تو مصحف و ابروي خمت بسم الله

خال و خط آيه و حسنت صُور قرآني

گر نهي روي به صحراي مني نيست عجب

كه خليل آيد و فرزند كند قرباني

نُه فلك سفره ي جود و كرم و احسانت

انس و جان، حور و ملك را شرف مهماني

بر سر كوي تو رضوان زده زانوي ادب

بر در حبس تو فردوس كند درباني

مرغ توحيد به گرد حرمت در پرواز

طوطي وحي، حضور تو به مدحت خواني

مهر تو فلك نجات است، نجات است، نجات

گر شود عالم ايجاد يم طوفاني

باب حاجات، تو ما را همه عرض حاجت

چه بگوييم كه حال همه را خود داني

چون كف خاك به يك باره فرو خواهد ريخت

گر كند چرخ زفرمان تو نافرماني

دامن حبس تو بيت الشّرف آزادي

غل زنجير تو را زمزمه ي پنهاني

كاظم الغيظي و خُلق تو بود خُلق عظيم

دشمن افتاده زاحسان تو در حيراني

در سيه چال عدو بود تو را آن اعجاز

كهكني با سر انگشت فلك گرداني

نه تو زنداني هارون ستمگر بودي

روح هارون شده در محبس تو زنداني

كند، حنّانه و زنجير ستم حلقه ي وصل

حبس شد غار حرا و تو رسول ثاني

از نماز سحر و اشگ شب و گريه ي روز

حبس تاريك تو شد روز و شبش نوراني

شجر نور كجا آب و گل حبس كجا

غل و زنجير كجا و بدني روحاني

محبس تنگ تو مطموره ي تاريكي بود

كه در آن بود يكي، روز و شب ظلماني

به خدا سخت بود سخت كه گويم هارون

مي كُشد حجّت حقّ را به چنين آساني

به كه گويم كه شد اي يوسف زهرا از زهر

جگرت پاره تر از برگ گُل بستاني

با كه گويم كه شده تخته ي در تابوتت

اي نبي قامت و اي آينه ي سبحاني

تازيانه به تنت خصم نمي زد هرگز

بهره اي داشت اگر از شرف انساني

سزد از داغ تو آن گونه بگريم كه شود

چشم از خون جگر همچو يمِ طوفاني

ارث از مادر خود فاطمه بردي كه به حبس

بر گل روي تو سيلي زده خصم جاني

جگر «ميثم»

از آن سوخت كه از زهر جفا

دشمنت كشت به بغض علي عمراني

----------

اي دو صد موسي به طورت ملتَجي!

اي دو صد موسي به طورت ملتَجي! (مصيبت)

آفتاب و م_ه ب_ه ن_ورت ملتَجي!

ن_الۀ پنهان ت_و، شمشير ت_و

حلقۀ وصل خدا، زنجير تو

شمعِ خلوتگاهِ ب_زم كبري_ا!

كعبۀ روح ب_لند انبي_ا!

گوهر رخشانِ شش درياي نور!

نخل سبز نور بخش هشت طور!

آسمانِ پ_نج خورشي_د كمال!

هفتمين وجهِ خداي ذوالجلال!

عرش اجلال و شرف را قائمه!

حاصل عمرت رضا و فاطمه!

انس ب_ا معب_ود، روح نيّتت

حبس دشمن شاهد حريّتت

روح عرفان در مناجات شبت!

آسمان لبريز يا رب يا ربت!

ذكر، مشتاق و دعا دلداده ات

اشك تنهايي گل سجاده ات

نام حق گل كرده از لب هاي تو

گريه، شمع محفل شب هاي تو

آيه هاي نور، مشتاق صدات

جانِ شب بيدارها بادا فدات

قبلۀ دل باب حاجات همه

ناله ات صوت مناجات همه

حبس تو خلوتگه دلدار بود

سلسله خوشتر ز زلف يار بود

اي دل مطموره ها زندان تو

حلقۀ زنجيرها گري_ان ت_و

حبس تو از قلب شب تاريك تر

با خدا از هر زمان نزديك تر

اي همايِ اوفت_اده از ن_فس!

ت_و كجا و دامن تنگ ق_فس؟

تيره ت_ر از گوشۀ زن_دان ت_و

سينۀ

ت_اريك زن_دانبان ت_و

ب_ارها و ب_ارها و ب_ارها

ديده در حبس عدو آزارها

حيف، مولا لحظۀ جان دادنت

ب_ود زنجير ع_دو ب_ر گردنت

لحظه لحظه مي شكست آيينه ات

وقت رفتن بود سنگين سينه ات

همچو جدت از همه محروم تر

نيست زنداني ز تو مظلوم ت_ر

زهر،آتش شد،تو را بيتاب كرد

آب كرد و آب كرد و آب كرد

پيكرت را چار تن برداشتند

روي تخته پاره اي بگذاشتند

گرچه بايد در عزايت خون گريست

گرچه زنداني چو تو مظلوم نيست

اشك ما جاريست عمري از دو عين

بر تو و بر جدِّ مظلومت حسين

جسم پاك تو به دوش چار تن

جسم جدت ماند بي غسل و كفن

پيكر تو در غل و زنجيرها

پي_كر او طعم_ۀ شمشيرها

جسم تو از زهر دشمن شد كبود

جسم او را زخم روي زخم بود

زخم ما زخمِ تنِ صد چاك اوست

اشك"ميثم"وقف خون پاك اوست

----------

اي هفتمين وليِّ خدا چارمين امام

اي هفتمين وليِّ خدا چارمين امام(مصيبت)

بر كاظمين و صحن و سرايت زما سلام

موساي اهل بيتي و سينات كاظمين

تو با خدا و خلق جهان با تو هم كلام

تو كيستي وصيّ نبي حجّت خدا

داري به كلّ خلق وجود اختيار تام

هم دُرّ هفت بحري و هم بحر شش گُهر

هم آفتاب جاني و

هم ظلّ مستدام

صحن تو بهر شيعه ي تو مسجد النّبي

قبر تو كعبه و حَرَمت مسجد الحرام

دشمن زكظم غيظ تو ممنون و شرمسار

هارون به پيش عزم تو از كف دهد زمام

باب تو جعفر بن محمّد (صلي الله عليه و آله)، پسر علي

دخت تو كيست فاطمه ي فاطمه مقام

با بغض تو عبادت جنّ و ملك هدر

بي مهر تو بهشت به پيغمبران حرام

حاجات خلق در حرم قدس تو روا

باب الحوائجت زخداوند گشته نام

ما سائل رهيم و تو دست عطاي حَق

تو خضر رحمتيّ و همه خلق تشنه كام

موساي اهل بيتي و فرعونيان دون

كردند ظلم ها به وجودت علي الدّوام

از سجده و قيام و قعود و نماز تو

سوگند مي خورم كه عبادت گرفت كام

حور و مَلك، فقير و غنّي انس و جان همه

كردند بر زيارت قبر تو ازدحام

اين غم كجا برم به كه گويم كه بهر تو

در حبس تيره فرق نمي كرد صبح و شام

زنجيرها به پيكر پاكت گريستند

در زير كند و سلسله عمر تو شد تمام

جسمت به تخته پاره و بر دوش چار تن

خوب از جنازه ي تو گرفتند احترام

در ماتم تو شيعه فشاند زديده اشك

تا مهديت ظهور كند بهر انتقام

عالم به زخم سلسله ات گريه مي كند

اي در ميان سلسله بر عالمي امام

«ميثم» چگونه اشگ نريزد براي تو

اي

كرده بر عزاي تو خلق جهان قيام

----------

بريدم از همه تا خلوت وصال گرفتم

بريدم از همه تا خلوت وصال گرفتم(مصيبت)

كه با تو در دل زندان بسته، حال گرفتم

خميد سرو قدم، آب گشت شمع وجودم

مه تمام بُدم، صورت هلال گرفتم

به جاي آن كه بخوانم زكس برات رهائي

سراغ روي تو در روز و ماه و سال گرفتم

به دست و پا و بدن حلقه هاي سلسله ام بين

تو لطف كردي و من اين همه مدال گرفتم

اگر چه رفته ام از ياد خلق، خرّم از آنم

كه جا به ياد تو در اين سياه چال گرفتم

چنان به ياد عزيزان، دلم گرفته در امشب

كه از جمال رضا بوسه با خيال گرفتم

به افتخار بگو (ميثم) اين سخن به دو عالم

كه خط سرخ ولاي علي و آل گرفتم

----------

به سياه چال زندان چه خوش است شور و حالم

به سياه چال زندان چه خوش است شور و حالم (مصيبت)

كه گذشته با تو يا رب شب و روز و ماه و سالم

چه غم ار فراق ياران كُشدم به روزگاران

كه محيط حبس دشمن شده محفل وصالم

من و گريه ي شبانه به تنم بود نشانه

كه عدو به تازيانه زده در سياه چالم

ز سما گذشته آهم به زمين چكيده اشكم

ز نفس فتاده قلبم به قفس شكسته بالم

گل باغ آشنايي پسرم رضا كجايي

ز چه در برم نيايي شده وقت ارتحالم

زده ام در اين قفس پر كه يكي به من زند سر

همه غافلند از من تو بيا بپرس حالم

سرو جان به كف نهادم به عدو شكست دادم

شد از آن بدست و گردن غل آهنين مدالم

وطنم بود مدينه غم غربتم به سينه

ز كدام غصّه گويم به كدام غم بنالم

به سرشك چشم زهرا به شرار قلب حيدر

به رسول و اهلبيتش به خداي ذوالجلالم

كه اگر هراز نوبت بِكُشند و زنده گردم

چو به راه دوست باشد نرسد به دل ملالم

هله اي امام هفتم نگهي به اشك «ميثم»

كه به موج غم توسّل به محمّد (صلي الله عليه و آله) است و آلم

----------

حبيب با حبيب خود، به خلوتي صفا كند

حبيب با حبيب خود، به خلوتي صفا كند (مصيبت)

ندانم از چه بي گنه، عدو به او جفا كنم

سرشك غربتش روان نوازند ز ناي جان

نهان ز چشم دشمنان، بدوستان دعا كند

به پيكرش نشانه ها به سيه اش ترانه ها

كه زير تازيانه ها، رضا رضا رضا كند

به دست ها سلاسلش، ز غصه سوخت حاصلش

چه مي شود كه قاتلش، ز فاطمه حيا كند

فتاده در ملالها، به عشق شور و حالها

در آن سياه چالها، خدا خدا خدا مي كند

فتاده ديگر از نوا، برو بديدنش صبا

بپرس مرغ كشته را، كي از قفس رها كند؟

بخاك بي كسي سرش، كسي نبود در برش

كجاست تا كه دخترش، اقامة عزا كند

اثر نمانده از تنش، دلا رو به ديدنش

بگو عدو ز گردنش، غلي كه بسته، وا كند

به هر دليست ماتمش، شكسته كوه را غمش

عجب مدار «ميثمش» قيامت ار بپا

كند

----------

در دل تاريك زندان مثل شمع روشنم

در دل تاريك زندان مثل شمع روشنم(مصيبت)

لحظه لحظه، قطره قطره، آب گرديده تنم

بس كه لاغر گشته ام چون مي گذارم سر به خاك

خصم پندارد كه اين من نيستم پيراهنم

در سيه چال بلا با دوست خلوت كرده ام

اين نماز، اين حال خوش، اين اشگ دامن دامنم

هر كه زنداني شود بايد ملاقاتش روند

اين كه ممنوع الملاقات است در زندان، منم

قاتل دل سنگ مي خندد به اشگ ديده ام

حلقه ي زنجير مي گريد به زخم گردنم

بس كه جسمم آب گشته مثل شمع سوخته

محو گشته جاي نقش تازيانه بر تنم

روزه دارم، وقت افطار است و گويي قاتلم

كرده با خرماي زهر آلوده قصد كُشتنم

گاه گاه از ساق پاي من خون مي چكد

بس كه پا ساييده گشته بين كند و آهنم

دوستان! از گريه ي من حبس هم آمد به تنگ

با وجود آنكه خنديدم به روي دشمنم

ياد از جسم من و از تخته در مي كند

هر كه گردد زائر و آيد كنار مدفنم

يابن زهرا «ميثم» استم با تولاّي شما

گر به دوزخ هم روم از هُرم آتش ايمنم

----------

در دل حبسم و حبس است به دل فريادم

در دل حبسم و حبس است به دل فريادم(مصيبت)

فرصتي نيست كه از سينه برآيد دادم

سال ه_ا مي گذرد رفت_ه ام از ي_اد همه

كاش مي كرد اج_ل گوشۀ زندان، يادم

طاير عرش كج_ا، قع_ر سي_ه چال كجا؟

من كجا بودم و

ي_ا رب به كجا افتادم

همه شب خُرم از آنم كه در اين گوشۀ حبس

«هر دم آيد غمي از نو به مبارك بادم»

زه_ر يكب__ار م_را ك_شت، خدا مي داند

باره__ا س_وختم و ساختم و جان دادم

به اميدي كه رضا لحظ_ه اي آيد به برم

سال ها حلقه صفت چشم به در بنْهادم

بال پرواز، شكسته است و پرم ريخته است

چ__ه ني_از اس_ت ك_ه صياد كند آزادم

دل صي_اد ب_وَد سن_گ و ن_دارد اثري

گي_رم از سين_ه برآي_د به فلك فريادم

من_م آن لال_ۀ پرپ__ر ش_دۀ دور از باغ

كه چو گلبرگ خزان داد فلك بر بادم

مره_م زخ_م تن خستۀ م_ن گريه بوَد

چشم «ميثم» مگر از اشك كند دلشادم

----------

دوست دارم تا به خاك دوست گذارم سرم را

دوست دارم تا به خاك دوست گذارم سرم را (مصيبت)

جان بكف گيريم نبينم غير روي دلبرم را

دوست دارم در سيه چال بلا تنهاي تنها

آنچنان گريم كه از خون پر كنم پشم ترم را

دوست دارم قائل آيد ديدنم با تازيانه

تا ببيند دوست نيلي جسم از جان بهترم را

دوست دارم آنقدر صيّاد آزارم رساند

تا برون آرند تنها از قفس مشت پرم را

دوست دارم من كه گرد خود عزاداري ندارم

اين دم آخر ببينم اشك چشم دخترم را

دوست دارم تا رضا را همچو جان بگيرم

افكنم بر ماه روي او نگاه آخرم را

دوست دارم تا

كه زندانبان زند سيلي برويم

در نظر آرم رخ نيليّ زهرا مادرم را

دوست دارم تا كه ياد پيكر عريان جدّم

بر ندارد تا سه روز از خاك، شيعه، پيكرم را

دوست دارم تا ز جدّ خود برم ميراث غربت

وقت جا دادن به روي خاك بگذارم سرم را

دوست دارم«ميثم» از دل گويد و از جان بسوزد

تا بگيرم دست اين از پا فتاده، نوكرم را

----------

ديگر دلم به سير چمن وا نمي شود

ديگر دلم به سير چمن وا نمي شود(مصيبت)

ديگر نشاط، هم نفس ما نمي شود

حتي اگر مسيح، طبيب دلم شود

دارد جراحتي كه مداوا نمي شود

موسي اگر كند گذري سوي كاظمين

ديگر روان به وادي سينا نمي شود

از زخم هاي سلسله چون ياد آورم

زنجير شعله از جگرم وا نمي شود

يك تن نگفت سلسله در آن سياه چال

درمان زخم گردن مولا نمي شود

حبس و شكنجه، قعر سيه چال و سلسله

اين احترام ي_وسف زهرا نمي شود

گويي كه آن ستمگر حق ناشناس را

جز با شكنجه عقده دل وا نمي شود

معصومه تسليت كه نصيب تو بعد از اين

دي_گر زي_ارت رخ ب_ابا نمي ش_ود

مولاي من كسي است كه در حبس سال ها

غ_افل دمي ز حي تع_الي نمي شود

"ميثم"هر آنچه بر سر عبد خدا رود

عبد خداست، بن_دۀ دني_ا نمي شود

----------

سلام و درود خداوند اكبر

سلام و درود خداوند اكبر(مصيبت)

سلام امامان، سلام پيمبر

به هفتم امام و نهم نور سرمد

به باب الحوائج به موسي ابن جعفر

دُرِ شش صدف گوهر هشت دريا

سپهر فروزنده ي پنج اختر

چراغ دل و چشم آزاد مردان

امام امامانِ عالم سراسر

در آيينه ي طلعت اوست پيدا

جلال و جمال خداوند اكبر

دعائي به كويش به يك ختم قرآن

سلامي به قبرش به صد حجّ برابر

درود خداوند بر جسم

و جانش

زآغاز خلقت الي صبح محشر

جلال خدا در وجودش مجسّم

جمال نبي در جمالش مصوّر

نسيمي كه بر خيزد از كاظمينش

ز مُشك است بهتر زعطر است خوشتر

دل از مهر آن جان عالم نگيرم

بگيرند صد بار اگر از تنم سر

به هر سو كنم رو به هر جا نهم پا

دلم دور گلدسته هايش زند پر

به موسي بن جعفر ببر عرض حاجت

كه موسي بن عمران به كويش زند در

كلامش به گفتار، گفتار قرآن

عروجش به زندان، عروج پيمبر

زمين و زمان از جمالش مزيّن

جهان و جنان را دمش روح پرور

به باب الولايش ملك را توسّل

به حبل المتينش دو گيتي مسخّر

چنان گشته با دوست گرم مناجات

كه محو دعايش شده خصم كافر

دريغا چه بگذشت زير شكنجه

بر آن نجل زهرا زخصم ستمگر

جراحات زنجير و دلبند زهرا

سيه چال زندان و فرزند حيدر

چنان زير زنجير محو خدا بود

كه زنجير مي گفت الله اكبر

دريغا كه بر هيجده دختر او

ملاقات يك تن نيامد ميسّر

بناليد اي دوستان بر غريبي

كه تابوت او بود از تخته ي در

الا فاطمه گريه كن بهر بابا

كه روحش غريبانه زد از بدن پر

نه مونس نه همدل نه همره نه همدم

نه ياور نه همسر نه دختر نه خواهر

زبانش به ذكر خدا بود مشغول

روانش به زهر جفا سوخت

يكسر

غريبي و هجران و حبس و شكنجه

نبود اين همه ظلم و بيداد باور

بسوز اي دل آن گونه در ماتم او

كه از نخل «ميثم» زند شعاه ات سر

----------

شب كه، در پرده هاي سياهي

شب كه، در پرده هاي سياهي (مصيبت)

گشته پيچيده اندام هستي

شب كه، مي گسترد حلة نور

ماه تابنده بر بام هستي

شب كه، خوابان به بستر خموشند

شب كه، بيدارها در خروشند

شب كه، آغوش باز سماوات

محفل گرم سيّارگان است

شب كه، خاك غم افزاي گيتي

بستر سرد بيچارگان است

مي رسد گوش جان را نوائي

به عجب نغمة، دلربائي

نغمة گرم آزاده مردي

در سيه چال زندان فتاده

زير زنجيرها جان سپرده

لحظه اي تن به ذلّت نداده

حجت خالق داور است اين

شيعه را هفتمين رهبر است اين

از دل تيرگي هاي زندان

تا قيامت ندايش بگوش است

خون آزادگي از ندايش

در رگ اهل قرآن بجوش است

زنده از نطق وي اين شعار است

مرگ در راه دين افتخار است

من كه در دامن خاك زندان

در قيام و قعود و قنوتم

جرمم اين بوده كاندر ره حق

باطل امضاء نشد با سكوتم

با شرف پا بزندان نهادم

لحظه اي تن به ذلّت ندادم

در سيه چال زندان دشمن

با خدا گرم راز و نيازم

هر چه از دوست خوش آيد

سر به كف دارم و سرفرازم

جان به ترويج قرآن سپردن

به كه در بستر ناز مردن

كاخ هارون كه از خون مظلوم

نقش هاي قساوت گرفته

حلق دژخيم هاي درش را

پنجه هاي شقاوت گرفته

بايد از آه ما شعله گيرد

حق شود زنده باطل بميرد

خود گرفتم كه مخفي ز مردم

خاك زندان بود بستر من

خود گرفتم كه در زير زنجير

رنجه گردد همي پيكر من

خود گرفتم كه در تيره گي ها

همچو شمعي بسوزم سراپا

خود گرفتم كه در راه مقصود

پايم از كُند آزرده گردد

خود گرفتم كه نخل وجودم

چون گل چيده پژمرده گردد

در سيه چالها جان سپارم

ليك دست از هدف بر ندارم

اي زده رنگ اسلام بر خود

وي سراپا همه كفر، هارون

اي به شمشير بيداد و ظلمت

جسم عدل و شرف غرقه در خون

دولتت تا ابد مستقر نيست

آه زندانيان بي اثر نيست

گرچه آن راد مرد الهي

كنج زندان غريبانه جا ندارد

شيوة مردن و زيستن را

بر همه راد مردان نشان داد

تا بهار و خزان بر قرار است

شيعيان را بر او افتخار است

----------

طاير عرشم و عمريست اسير قفسم

طاير عرشم و عمريست اسير قفسم(مصيبت)

خود به زندانم و در دل شده زندان نفسم

شجر طور تجلاّيم و در آب و گلم

لاله ي دامن زهرايم و در خار و خسم

مرگ صد بار ملاقات كند هر روزم

جز اجل در دل شب سر نزند هيچكسم

تا كه از باد صبا

بوي رضا را شنوم

كاش مي بود خدا، روزنه اي در قفسم

در دل حبس به دل حبس شده فريادم

من كه در هر دو جهان بر همه فرياد رسم

تازيانه مزن اي سندي شاهك به تنم

غم معصومه و هجران رضا هست بسم

من كه بودم بري از آز و مبرّا زهوي

زير زنجير ستم كُشته ي اهل هوسم

«ميثم» آزاديم امضا شده خود مي شنوم

كآيد از قافله ي مرگ صداي جرسم

----------

گر چه سوز همه از آتش هجران تو بود

گر چه سوز همه از آتش هجران تو بود(مصيبت)

رمز آزادي توحيد به زندان تو بود

دوستان اشك فشانند به ياد تو ولي

خنده زن خصم گر از ديده گريان تو بود

آه پنهان تو از محبس در بسته گذشت

كه جهان را سخن از ناله و افغان تو بود

دامن خاك كجا روي نكوي تو كجا؟

اي كه هر عرش نشين دست به دامان تو بود

تا گريبان افق با نفس صبح شكافت

مرغ شب آه كشان سر بگريبان تو بود

داد فرمان ز چه بر قتل تو هارون در حبس؟

اي كه آزادي، سر در خط فرمان تو بود

از چه در برق مناجات تو افلاك نسوخت؟

-اي كه سوز همه از سينة سوزان تو بود

شب تاريك كه هر خانه چراغي دارد

شعلة آتش دل شمع شبستان تو بود

تو كه بر پيكر بيجان جهان جان بودي

از چه بر تختة در پيكر بيجان تو بود

«ميثم» دلشده

را از در خود دور مكن

كه گهي مرثيه خوان گاه ثنا خوان تو بود

----------

من كيستم ولي خداوند اكبرم

من كيستم ولي خداوند اكبرم(مصيبت)

آيينۀ تمام نماي پيمبرم

آرام جان فاطمه و نجل حيدرم

باب الحوائج همه موسي بن جعفرم

مولاي كائنات و امام سما و ارض

بر جن و انس هادي و مولا و رهبرم

امروز باب حاجت خلقم به كاظمين

فردا پناه خلق به صحراي محشرم

هر سال و ماه و هفته و هر روز و شب رسد

هر دم به جن و انس و ملك فيض ديگرم

درياي نور شش دُرِ ناب محمّدي

بر شش سپهر نور فروزنده اخترم

قرآن روي دست ششم حجت خدا

بر روي سينه همچو رضا هست كوثرم

هنگام كظم غيظ به خلق محمدي

ريزد فرو به خنده ز لب در و گوهرم

من نخل باغ وحيم و سنگم اگر زنند

ريزد هماره ميوۀ توحيد از برم

گنجينۀ علوم خدا سينۀ من است

تا حشر بر كتاب خداوند داورم

تنها خداست مادح ما خاندان و بس

من از ثناي خلق دو عالم فراترم

من مشعل هدايتم و با فروغ خود

در تيرگي به قلب شما نورگسترم

تنها نه باب حاجت خلقم در اين جهان

در روز حشر هم به شما يار و ياورم

من پيشتاز و رهبر آزادمردي ام

زنجير گشته اسلحه و حبس سنگرم

در مكتب منور و مشعل فروز وحي

در پيكر ولايت روح

مطهرم

در حلقه هاي سلسله بين سياه چال

نام خدا به لب شده ذكر مكررم

سجاده: خاك و آب وضو: اشكِ نيمه شب

اين سجده هاي دائم و اين ديدۀ ترم

مانند يك جنين كه در آغوش مادر است

شب تا به صبح بر سر زانو بوَد سرم

پايم ميان سلسله چشمم بوَد به در

گويي نشسته است رضا در برابرم

با هر نفس كه مي كشم انگار مي كنم

باشد درون حبس نفس هاي آخرم

وقتي كه تازيانه زند خصم بر تنم

گريم به ياد پيكر مجروح مادرم

زندان من چراغ ندارد خدا گواست

چون شمع آب گشته در اين حبس پيكرم

ممكن نبود و نيست در اين تيرگي دمي

بر زخم هاي سلسلۀ خويش بنگرم

با تازيانه خصم مرا مي زد و نگفت

چيزي بجا نمانده ز اندام لاغرم

آزادي ام چه فايده دارد از اين قفس

وقتي شكسته بال من و ريخته پرم

سوز درون «ميثم» خونين جگر شود

ه_ر دم كه ب_اد مي دهد از سينۀ آذرم

----------

من كيست_م؟ ف_رشتۀ عرش آشيانه ام

من كيست_م؟ ف_رشتۀ عرش آشيانه ام(مصيبت)

دردا كه گشت_ه قعر سي_ه چال، لانه ام

از حلق_ه هاي سلسل_ه ب_اشد نشانه ها

بر دست و پا و گردن و بر پشت و شانه ام

مخفي است زخم ها به درون دلم، ولي

پي__داست ب__ر ب__دن، اث__رِ تازيانه ام

م_ن در كن_ار قب_ر نب_ي خانه داشتم

كردن_د بي گن__اه ب__ه زن_دان روانه ام

گر

شيعه اي به شهر مدينه كند عبور

جرأت نمي كند كه زند س_ر به خانه ام

هر شب بوَد چهار ملاقاتي ام به حبس

زنجير و كند و قات_ل و اشك شبانه ام

از بس كه تيرگي نگهم را گرفته است

روز و شب_م يك_ي ش_ده در آشيانه ام

ديدم بسي شكنجه و خواهند اگر شهود

اين زخ_م هاي سلسل_ه باش_د نشانه ام

نشنيده مان_د نال_ۀ شب ه_اي ت_ار من

خام_وش در مي_ان قفس ش_د ترانه ام

«ميثم» ز سوز سينه سرودي براي ما

س_وز دل__ت قب_ولِ خ__داي يگانه ام

----------

ناله و فرياد من سودي به حال من ندارد

ناله و فرياد من سودي به حال من ندارد(مصيبت)

از كه آزادي بخواهم اين قفس روزن ندارد

زخم گردن، جسم نيلي، پاي خون آلوده گويد

آسمان زندانيي مظلومتر از من ندارد

آنچنان افتاده ام از پا در اين زندان كه ديگر

دست من تابي كه غُل بردارد از گردن ندارد

كس نگويد آخر اي بيدادگر صياد، بس كن

مرغ بال و پرشكسته در قفس كشتن ندارد

طور، زندان، آه، آتش، اشك مونس، ناله همدم

موسي اين حال و هوا در وادي ايمن ندارد

دوستان ياد آوريد از گريۀ ويران نشيني

كو تسلأّئي به غير از خندۀ دشمن ندارد

نيست يكسان حبس تاريك من و زندان يوسف

او چو من آثار زنجير ستم بر تن ندارد

او دگر نشكسته درهم استخوان ساق پايش

او دگر در گوشه مطموره ها مسكن ندارد

امام رضا (عليه السلام)

ولادت

ليلة ميلاد مسعود وليّ حق رضاست

ليلة ميلاد مسعود وليّ حق رضاست (ولادت)

پارة جسم نبي چشم و چراغ مرتضاست

عالم آل رسول و زادة پاك بتول

رهبر ملك قدر فرماندة جيش قضاست

قبلة هفتم كه پيش بارگاه رفعتش

آسمان با وسعت بي انتها، تحت الشعاست

نجمه زاده آفتابي را به هنگام سحر

كافتاب بامدادان ذرّه او را گداست

قرص خورشيد است اين خورشيد روي سرمدي

ماه تابان است اين، ماه كه ماه مصطفي است

شمس پيش شمس حسنش گاه مغرب گوشه گير

ماه از شرم رخش، هر صبحدم در انزواست

موسي عمران بگردان روي از طور و ببين

كانچه ناديدي عيان

در خانة موساي ماست

گر خدا خوانم و را در مرتبت كفر است كفر

ور جدا گويم خطا گفتم خطا گفتم خطاست

عقل مدحش را كند، يا وهم وصفش آورد

كان حقيري ناتوان و اين فقيري بينواست

كنت نورالله شنيدي؟ اين فروغ سرمدي است

نحن وجه الله خواندي؟ اين جمال كبرياست

از كجا جوئي دوا؟ خاكش بود داروي درد

وز كه مي خواهي شفا؟ درگاه او دار الشّفاست

گِرد كويش بر مشامم خوشتر از بوي بهشت

آب جويش در مذاقم بهتر از آب بقاست

جز خدا هر كس بگويد وصف او را نادرست

جز نبي هركس بخواند مدح او را، نابجاست

من ز خجلت آستين در كوي او دارم به رخ

كآستان او زيرتگاه خيل انبياست

مرقد او كعبة جان و طوافش كار دل

صحن پاكش مروه و ايوان زرّينش صفاست

با وجود آنكه كس قدر ورا نشناخته

هم گدا با او هم او با هر گدايش آشناست

دل به رويش داده يوسف بسكه رويش دلفروز

جان ز بويش جسته عيسي بسكه رويش جانفراست

بوي عطر خلد، ارزاني براي اهل خلد

من مشامم را صفا از خاك زوّار رضاست

ناز دارد شهر نيشابور بر باغ بهشت

ز آنكه خاكش جاي پاي ناقة آن مقتداست

عقد گوهر ريخته، جاري نمودي از دولب

آن حديثي را كه بين شيعه زنجير طلاست

كي بود خوفش ز مأمون چون بود باكش ز خصم

آنكه نقش شيرهاي پرده را فرمانرواست

منجي خلق دو

عالم در دو عالم اوست او

ضامن آهو، گرش تنها بخواني، نارواست

درد اگر داري برو از خاك او درمان بگير

مشكل ار داري بيا آري رضا مشكل گشاست

دست شرق و غرب از اين سرزمين پيوسته دور

ز آنكه ايران را بدين فرزند زهرا اتّكاست

سرزمين اهلبيت است اين زمين و اهل آن

تا رضا دارد، به تهديد عدو بي اعتناست

هر اَبَر قدرت، در اينجا پاي مال آيد چو مور

هر ستم گستر، بسان دانه زير آسياست

قدسيان رو بند خاك هر كه اينجا زائر است

عرشيان گويند آمين هر كه را اينجا دعاست

طوف قبرش كن كه در محشر مقام زائرش

فوق زوّار حسين ابن علي در كربلاست

سر بخاكش مه كه در ميزان و در حشر و صراط

زائر خود را رهائي بخش از خوف جزاست

بشنو از موساي كاظم اين روايت را كه گفت

زائر قبر رضا در عرش زوّار خداست

ناز تا صبح جزا بر سفرة مريم كند

هر كه را در كاسه از مهمانسراي او غذاست

بر فراز قبّه اش دارد لوائي سبز رنگ

شيعه تا صبح قيامت زنده زير اين لواست

گربه عالم بنگري هر كشوري را مركزي است

مركز ايران اسلامي، خراسان رضاست

اي كه موسايت ثناخوان گشته در مصر وجود

وي كه عيسايت بچرخ چارمين مدحت سراست

اي كه ذكر آشنايت، نااميدان را اميد

وي كه نام دلربايت، بي نوايان را نواست

كيستم من؟ تا كه در كوي

تو گردم ملتجي

اولياءالله را سوي تو روي التجاست

من نمي گويم خدائي ليك گويم چون خدا

نعمتت بي ابتدا و رحمتت بي انتهاست

بر فقير اعطا نمودي پيشتر از آنچه خواست

بر گدا انفاق كردي بيشتر از آنچه خواست

من نه مدحت را از آن گفتم كه دانستم كه اي

بل از آن گفتم كه جز مدح تو را گفتن خطاست

تشنه اي بودم كه از آب بقا گفتم سخن

چون تو خضر رحمتي در بيت بيتم رهنماست

آنكه سائل را نراند از سر كويش توئي

و اينكه گرديده گدايت «ميثم» بي دست و پاست

فخر بر رضوان كند زيرا در اين كو، ملتجي است

ناز بر شاهان فروشد ز آنكه بر اين در، گداست

----------

يم توحيد! گوهر آوردي

يم توحيد! گوهر آوردي (ولادت)

شجر نور! نوبر آوردي

مه ذيقعده! چشم ما روشن

كه ز خورشيد بهتر آوردي

!نجمه اي مادر امام رضا

تو علي يا پيمبر آوردي

پسري بهتر از همه پدران

بهر موسي بن جعفر آوردي

حرم الله را چو بنت اسد

حجةالله اكبر آوردي

نام فرزند خود علي بگذار

تا ببينند حيدر آوردي

چارده روح پاك را امشب

در يكي پاك پيكر آوردي

اين پسر مثل مادرش زهراست

پ__ارۀ پيك_ر رس_ول خ_داست

بند دوم

آفرينش تن است و او جانش

پدر و مادرم به قربانش

چشم حور و ملك

به ماه رخش

دست جن و بشر به دامانش

مي زند بوسه موسيِ جعفر

بر سراپاي همچو قرآنش

گوهر هفت بحر نور است اين

كه بوَد چار درّ غلطانش

پورموسي كه بحر عرض ادب

آيد از طور، پور عمرانش

ملك هستي بوَد مدينۀ او

قلب امكان بوَد خراسانش

پي عرض سلام از دل كوه

سنگ آيد به سوي ايوانش

مي گريزد شت_ر ز قربانگاه

تا كه آرد بر اين مزار پناه

بند سوم

بوي ريحان عطر و عود آيد

روح توحيد در وجود آمد

گوش جان را به لحن جبراييل

برهمه خلق اين سرود آمد

كه جمال خدا تجسّم يافت

غيب دركسوت شهود آمد

!با طلوع مه جمال رضا

هرچه پيدا نبود و بود آمد

"ماه احمد به دامن نجمه

با جمال خدا فرود آمد

ذات خالق به خويش تحسين كرد

خلقت آن لحظه درسجود آمد

عيد ميلاد ضامن آهوست

كه به وي از خدا درود آمد

مرحبا نجمه احمد آوردي

هم علي هم محمّد آوردي

بند چهارم

به چنين ماه و منظرش صلوات

به جمال منورش صلوات

نجمه آورده جان پاكي را

كه به جسم مطهرش صلوات

هم ز خالق سلام بر پدرش

هم زخلقت به

مادرش صلوات

هم به ريحانه اش جواد درود

هم به معصومه خواهرش صلوات

هم ز پيغمبران سلامش باد

هم ز آل پيمبرش صلوات

هم به آن هفت يم كه دُرّش اوست

هم به آن چارگوهرش صلوات

هم حسين و حسن ثناگويش

هم ز زهرا و حيدرش صلوات

عقل در شرح و وصف او مانده

مصطف_ي پ_اره تنش خوان_ده

بند پنجم

جلوۀ ابتدا امام رضاست

حسن غيب خدا امام رضاست

گشته دينش به نزد حق كامل

هر كه را مقتدا امام رضاست

هم خداوندي اش به ملك خدا

هم رفيق گدا امام رضاست

آنكه روز جزا سه بار زند

زائرش را صدا امام رضاست

آنكه آني ز مهرباني خويش

نيست از ما جدا امام رضاست

آنكه با زائرين خود پيمان

بسته از ابتدا امام رضاست

بعد موسي سفينۀ دين را

به خدا ناخدا امام رضاست

هر كه باشد عقيده جز اينش

كفر محض است تا ابد دينش

بند ششم

اي ملايك كبوتر حرمت

چشم آدم به گندم كرمت

نه خراسان فقط،كه ملك خداست

عالمي زير سايۀ علمت

تو مسيحاي آل فاطمه اي

كه مسيحا دمد ز فيض دمت

حرم قدس كبريا گرديد

به خراسان رسيد تا قدمت

قاتلت را

نمي كني نوميد

به جوادت اگر دهد قسمت

همۀ زندگاني ام اين است

كه دهم جان به گوشۀ حرمت

هم ملك زائر تو، هم انسان

هم عرب سائلند، هم عجمت

هر كه يك بار بر تو آرد رو

تو سه نوبت كني زيارت او

بند هفتم

تو ولي خداي مناني

تو به كل وجود سلطاني

تو كلام خدا به نطق كليم

تو به درد مسيح درماني

بس كه آقا و مهربان استي

ضامن آهوي بياباني

ما همه قطره ايم و تو دريا

ما همه تشنه و تو باراني

به خدا اي چراغ و چشم نبي

كه تو چشم و چراغ ايراني

هر دلي برتو يك خراسان است

گرچه خود در دل خراساني

كس نداند غريب طوس تو را

كه تو خود ضامن غريباني

من به كويت پناه آوردم

ع_وض گ_ل، گناه آوردم

بند هشتم

سيدي هر چه بودم و هستم

به ضريح تو دست دل بستم

تو رئوفي و من زمين خورده

تو بلندي و من همه پستم

بس كه بگرفته ايد تحويلم

فكر كردم كه از شما هستم

عهد بستم دگر گنه نكنم

باز هم عهد خويش بشكستم

عوض آنكه دست رد بزني

باز بگرفتي از كرم دستم

روز اول اجازه ام

داديد

بر شما خانواده پيوستم

آتش ار سوزدم نمي فهمم

بس كه از كوثر تو سرمستم

نگ_ذاري برن_د در ن_ارم

به همه گفته ام رضا دارم

بند نهم

اي سرم خاك پاي زائر تو

وي به جانم بلاي زائر تو

دل همسايگان مشهدي ات

گشته زائرسراي زائر تو

التماس دعاي خسته دلان

در هواي دعاي زائر تو

كاش بودي هزارها حاجت

تا بريزم به پاي زائر تو

بنشينم كنار جادۀ طوس

بلكه گردم گداي زائر تو

از ثناي تو عاجزم، لطفي

كه بگويم ثناي زائر تو

بيشتر از هزار حج باشد

روز محشر، جزاي زائر تو

!زائر توست اي تمام حسين

!برت_ر از زائ_ر ام_ام حسين

بند دهم

طوس سينا و صحن تو همه طور

كعبه آرد طوافت از ره دور

زائرين تو «حجّهُم مقبول»

رهروان تو «سعيهم مشكور»

گشته درموج يك جهان طوفان

حرم قدس تو سفينۀ نور

من آلوده و رفاقت تو

اين رفاقت چگونه آيد جور؟

همه در حيرتم چگونه مرا

طلبيدي ز رأفتت به حضور؟

من گنهكار و تو امام رئوف

تو سليمان و من سراپا مور

اين گناه فزون و آن رأفت

كاش مي گشتم از جمالت كور

چه كنم رأفتت به من

رو داد

پ_در و م_ادرم ف_دايت ب_اد

بند يازدهم

گر عذابم هزار بار دهند

به كه دور از توأم قرار دهند

چه شود خادمان دربارت

گر مرا هم ز لطف بار دهند؟

چه شود بر لبان تشنۀ من

فيض يك بوسه زين مزار دهند؟

دوست دارم كه دور مرقد تو

زائرينت مرا فشار دهند

گوش جانم شنيد خيل ملك

در حريم تو اين شعار دهند

كه در اينجا برات آزادي

هديه بر هر گناهكار دهند

صورتت را بر اين حرم بگذار

تا نجاتت ز قعر نار دهند

حرف جنّت بود گناه اينجا

از رضا جز رضا مخواه اينجا

بند دوازدهم

بي پناهم، پناه آوردم

ناله و اشك و آه آوردم

با وجود سفيديِ مويم

بر تو روي سياه آوردم

پر كاهي نداشتم با خود

حال، كوه گناه آوردم

به كسي چه كه من گنهكارم

به امامم پناه آوردم

بار عصيان به پشت خود دارم

رو بر اين بارگاه آوردم

خجلم از تو يا امام رضا

تيرگي بهر ماه آوردم

نگهي كن به صورتم مولا

گرد عصيان ز راه آوردم

خ_ار و آل_وده و ته__ي دستم

هر كه ام «ميثم» شما هستم

----------

آسمان بر آن شده تا با زمين ساغر زند

آسمان بر آن شده تا با زمين

ساغر زند (ولادت)

مهر خندد بر مه و مه خنده بر اختر زند

عرشيان را مرغ دل سوي مدينه پر زند

حضرت روح الامين بيت الولا را در زند

بوسه بر خاك سراي موسي جعفر زند

دم ز وصف بضعۀ زهرا و پيغمبر زند

در كنار نجمه ماه مرتضي پيدا شده

يا به طور موسي كاظم رضا پيدا شده

آفرينش را به تن روح مجرّد آمده

مژده در ذيقعده از عيدي موءّيد آمده

عالم خلقت به از خلد مخلّد آمده

جلوه گر حسن خداي حيّ سرمد آمده

شير حق در كعبه يا در مكّه احمد آمده

اهل عالَم عالِم آل محمّد (صلي الله عليه و آله) آمده

كيست اين استاد دانشگاه كل حق را ولي است

قبلۀ هفتم امام هشتم و سوّم علي است

اين پسر مرآت حسن بي مثال داور است

اين پسر هم مصطفي هم فاطمه هم حيدر است

اين پسر قرآن بابا روي دست مادر است

اين پسر در هفت درياي ولايت گوهر است

اين رئوف اهلبيت اين بضعۀ پيغمبر است

نجمه الحق يك جهان جان در جهان آورده اي

خلق عالم را امام مهربان آورده اي

ماه آمد در زمين شد آسمان پروانه اي

اختران دلداده خورشيد فلك ديوانه اش

مرغ دلم در بند دام و در هواي دانه اش

ملك دين از مقدمش آباد و دل ويرانه اي

خضر در بزم ولايت تشنۀ پيمانه اش

بحر رحمت جرعه اي از جام سقّاخانه

اش

غير از اين مولا كه عالم ملتجي بر او شود

كس نديده شهرياري ضامن آهو شود

آتش از بهر مُحبّ او گلستان مي شود

دوزخ از فيض نگاهش باغ رضوان مي شود

اشك با ياد غمش درياي غفران مي شود

درد با خاك رهش بي نسخه درمان مي شود

سنگ در صحنين او لعل بدخشان مي شود

ريگ در دست گدايش دُرّ و مرجان مي شود

گر بخواهد از دل آتش عبير آيد برون

ور دهد فرمان ز نقش پرده شير آيد برون

مهر گيرد وام از مهر رخ تابان او

مه كم از خشت طلا در گوشه ي ايوان او

آسمانها قطعه اي از سفره ي احسان او

آسماني ها، زميني ها، همه مهمان او

بوالحسن كنيه، علي نام و رضا عنوان او

شهرياران جهان خاك در دربان او

دوست در كويش نه تها سرفرازي مي كند

دشمن ار آيد از او مهمان نوازي مي كند

اي جمال حضرتت آيينه ربّ جليل

اي زبانت با خدا در گفتگو بي جبرئيل

زائر قبرت هزاران نوح و موسي و خليل

ماه رويت مشعل انّا هديناه السّبيل

مصطفي را بضعه و موسي ابن جعفر را سليل

خاك كويت عطر جنّت آب جويت سلسبيل

اي تو را در آستين دست عطوفت اهلبيت

هم رضاي اهلبيتي هم رئوف اهلبيت

من اگر خوارم به گلزار ولا خار توام

گر چه سربار شمايم عبد دربار توام

مستمندي دردمندي سر بديوار توام

هم گرفتار دل استم هم گرفتار توام

يا بده جاني دگر يا جان من از تن بگير

من تو را ميخواهم از تو، تو مرا از من بگير

كيستم من سائلي اميّدوارم يا رضا

تو گُل گلهائي و من خار خارم يا رضا

اين اميدم اين گناه بي شمارم يا رضا

اين دل خون اين دو چشم اشكبارم يا رضا

جز گنه بر درگهت چيزي ندارم يا رضا

شرمسارم شرمسارم شرمسارم يا رضا

هر چه بودم هر كه هستم تو پناهم داده اي

كي جوابم مي كني اكنون كه راهم داده اي

من ز دور كودكي دور شما گرديده ام

با شما از خردسالي آشنا گرديده ام

بر سر كوي تو اي مولا گدا گرديده ام

سائلي بودم كه گرد اين سرا گرديده ام

گر چه خم از بار سنگين خطا گرديده ام

شرمگين از اينهمه لطف و عطا گرديده ام

با شما بگذشته از آغاز شاديّ و غمم

هر كه هستم خاك زوّار حريمت «ميثمم»

----------

امشب فرشتگان خدا راست اين پيام

امشب فرشتگان خدا راست اين پيام(ولادت)

كاي نجمه اي عروس رسول خدا سلام

اي آفتاب و ماه، به خاك درت غلام

اي حجرۀ تو را شرف مسجدالحرام

اي هشتمين وليّ خدا را خجسته مام

هم همسر امامي و هم مادر امام

هم بحر نور هم صدف پنج گوهري

امُ الرّضا و همسر موسي بن جعفري

اي عرشيان! تجلّي توحيد ، بنگريد

اي آسمانيان! به زمين عيد, بنگريد

قدر و جلال و عزّت و تمجيد، بنگريد

در دامن ستاره به خورشيد، بنگريد

حُسني كه در خيال نديديد، بنگريد

خورشيد آل فاطمه تابيد، بنگريد

ميلاد هشتمين ولي الله اعظم است

روشن به ماه عارض او چشم عالم است

اين سوّمين علي دهمين نور داور است

اين پاره اي زپيكر پاك پيمبر است

اين ثامن الحجج خلف پاك حيدر است

اين بهترين سلالۀ زهراي اطهر است

اين آفتاب نجمه و موسي بن جعفر است

اين دُرّ هفت بحر و يم چار گوهر است

اين است آن وليِّ خداوند ذوالمنن

نجل علي سلالۀ زهرا بوالحسن

پيدايش جلال محمّد (صلي الله عليه و آله) مبارك است

آئينۀ جمال محمّد (صلي الله عليه و آله) مبارك است

خورشيد بي زوال محمّد (صلي الله عليه و آله) مبارك است

مرآت بي مثال محمّد (صلي الله عليه و آله) مبارك است

بر اهل دل وصال محمّد (صلي الله عليه و آله) مبارك است

عيد رئوف آل محمّد (صلي الله عليه و آله) مبارك است

پا تا به سر علي و سراپا چو احمد است

آئينۀ تمام نماي محمّد (صلي الله عليه و آله) است

قرآن حكايتي زكتاب ولايتش

خورشيد، شعله اي زچراغ هدايتش

عالم رهين منّت جود و عنايتش

راضي خدا زكس نشود بي رضايتش

خلقت قوام يافته در ظلّ رايتش

خلقند سائل كرم بي نهايتش

با آن كه چرخ منّت آن مقتدا كشد

اين است آن كريم كه ناز

گدا كشد

ايران چو حلقه اي كه نگينش مزار او

گردون هماره دور زند بر مدار او

طوبي نهال كوچكي از لاله زار او

باغ بهشت شاخه گلي از بهار او

خورشيد و مه دوسائل ليل و نهار او

احسان سجيّت و كرم و لطف، كار او

اكرام خويش بر همه كامل كند رضا

پيش از سئوال، جود به سائل كند رضا

اي آستانم قدس تو بيت الحرام دل

پيچيده گِرد پنجره هايت زمام دل

از كوثر ولاي تو لبريز جام دل

دارد شرف زمهر تو دارالسّلام دل

وصف تو تا قيام قيامت كلام دل

اي شهريار عالم جان، اي امام دل

ما دل به غرفه هاي تو بستيم يا رضا

هر جا رويم ياد تو هستيم يا رضا

اي كلّ گنج هاي خدا در خزانه ات

باريده متّصل كرم جاودانه ات

مرغ بهشت، شيفتۀ دام و دانه ات

عنقاي جان، كبوتر نقِّاره خانه ات

حاجات خلق، ريخته در آستانه ات

بار غم تمام امامان به شانه ات

هرگز كريم اينهمه نيكو نمي شود

سلطان به جز تو ضامن آهو نمي شود

دل مرده بود و بار دگر زندۀ تو شد

جان كشته لطافت يك خندۀ تو شد

دشمن هم از عطاي تو شرمندۀ تو شد

خورشيد، محو روي فروزندۀ تو شد

تابنده شده به كوي تو، تا بندۀ تو شد

من قربان اُشتري كه پناهندۀ تو شد

جز باب تو كه هست در

رحمت اله

اشتر كجا به درگه سلطان برد پناه

اي شير پرده، پرده در خصم غافلت

مامون به عجز آمده اندر مقابلت

گلدسته هاي عرش خدا شمع محفلت

باغ اميدها همه گُل كرده كرده از گِلت

از كثرت معاصي ما خون بود دلت

كن عفو، بر مدارس آيات دعبلت

وقتي كه چون گدا به درت راز مي كنم

بر پادشاهي دو جهان ناز مي كنم

ما را بود كمال ولايت ولاي تو

روي نياز برده به صحن و سراي تو

كرديم سعي در حرم با صفاي تو

اي مرغ دل كبوتر گلسته هاي تو

پيش از وجود مه همه دل بوده جاي تو

تو آشناي مائي و ما آشناي تو

اي واي اگر مرا ز سر خويش وا كني

دستم به دست توست مبادا رها كني

حُسن تو جلوۀ ابد و نور ابتداست

عبد در تو بر همه مولا و مقتداست

هر كس كه گشت زائر تو زائر خداست

از خشت خشت صحن تو بر خلق، اين نداست

كاين جا بهشت اهل دل و كعبۀ هُداست

صد خازن بهشت، در اين آستان گداست

(ميثم) به هوش باش همانا سخن يكيست

دين، جز ولاي آل علي نيست، نيست، نيست

امشب مه ذيقعده خورشيد ببر دارد

امشب مه ذيقعده خورشيد ببر دارد (ولادت)

امشب حرم قرآن آذين دگر دارد

امشب شجر عصمت از نور ثمر دارد

امشب به بغل نجمه تابنده قمر دارد

امشب صدف عترت پاكيزه گهر دارد

امشب خبري تازه

با خويش سحر دارد

سينا شجر آورده طوبا ثمر آورده

نجمه پسر آورده قرص قمر آورده

اي مرغ سحر اعجاز با حق حق و هو هو كن

از هر دو جهان بگذر در بيت ولا رو كن

صورت متبرّك از خاك سر آن كوكن

گلزار وجودت را خرّم كن و خوشبو كن

با نغمۀ خوش توصيف از ضامن آهو كن

آيينه ي جان روشن با مهر رخ او كن

انوار جلي را بين حسن ازلي را بين

با آل محمّد (صلي الله عليه و آله) باش رخسار علي را بين

اي نجمه مبارك باد قرص قمر آوردي

خورشيد ولايت را وقت سحر آوردي

يا موسي جعفر را نور بصر آوردي

از دامن ذيقعده ماهي دگر آوردي

انوار الهي را با اين پسر آوردي

من هر چه كنم وصفش تو خوب تر آوردي

مرآت جمال حق توحيد تمام است اين

تا دهر خدا دارد بر خلق امام است اين

مدحش سخن قرآن مدّاح خداي او

جنّ و ملك و آدم مرهون عطاي او

خورشيد جهان آرا خاك پاي او

رضوان به درش سائل فردوس گداي او

تسبيح شود تكميل از فيض دعاي او

تهليل شود مقبول از يمن ولاي او

خلق نبوي دارد خوي علوي دارد

هستي ز جمال او نور رضوي دارد

اي سرمۀ حورالعين گرد سُم آهويت

اي ملك دو گيتي پر از بانك هياهويت

اي درد همه درمان از خاك سر كويت

سي

جزو كتاب الله بسم الله ابرويت

جان دو جهان بسته يكسر به سر مويت

تصوير خدا پيدا در آينۀ رويت

تو زادۀ موسايي تو يوسف زهرايي

والنّجمي والشّمسي، ياسيني و طاهايي

كي جز تو جا سه آيد بر ديدن زوّارش

كي جز تو بگيرد دست از عبد گرفتارش

كي جز تو گدا جو شد پيوسته به دربارش

كي جز تو بود دائم احسان و كرم كارش

كي جز تو كرم كرده بر دشمن خونخوارش

كي جز تو نهد صورت جبريل بديوارش

اين ناله و آه ما اين بار گناه ما

اين روي سياه ما الغوث پناه ما

توحيد، ولايت، دين، ايمان، به تو مي نازد

تورات، زبور، انجيل، قرآن، بتو مي نازد

جود و كرم و عفو و غفران بتو مي نازد

فضل و شرف و علم و عرفان بتو مي نازد

جنّ و ملك و حور و انسان بتو مي نازد

بيش از همه اي مولا ايران بتو مي نازد

هم آينه ي هويي هو مصطفوي رويي

هم مرتضوي خويي هم ضامن آهويي

خورشيد كند تعظيم بر گنبد زّرينت

ايمان خدا جويان تكميل به آئينت

توحيد شود توحيد از منطق شيرينت

هم دوست به تعظيمت هم خصم به تحسينت

اي گردن نقش شير در حلقۀ تمكينت

ما را مفكن مولا از چشم خدا بينت

ما و كرمت مولا خاك قدمت مولا

ظلّ علمت مولا طوف حرمت مولا

اي روح اجابتها نقش در و ديوارت

بال و پر حورالعين فرش ره زوّارت

صد يوسف كنعاني آواره به بازارت

با رشتۀ جان و دل گرديده خريدارت

تو مظهر عفو حق من عبد گنهكارت

مرگ است به من شيرين با لحظۀ ديدارت

گر خارم و گر پستم دل بر كرمت بستم

مسكين درت هستم كوتاه مكن دستم

هر كس به كسي نازد ما نيز رضا داريم

اين فيض ولايت را از لطف خدا داريم

هم دامن آلوده هم اشك رجا داريم

هم پاي به گِل مانده هم دست دعا داريم

هر چند گنهكاريم در كوي تو جا داريم

دوزخ چه كند با ما جايي كه تو داريم

«ميثم» به ثناي تو مرهون عطاي تو

اي جان بفداي تو ماييم ولاي تو

----------

اي تو را از ق_ادر من_ان س_لام الله نجم_ه!

اي تو را از ق_ادر من_ان س_لام الله نجم_ه!(ولادت)

از تم_ام ع_الم ام_كان س_لام الله نجم_ه!

از تمام آسمان ه_ا از مه و خورشيد و انجم

از ملك از ح_ور، از انسان سلام الله نجمه!

از مسيح و مريم و انجيل و از تورات و موسي

از رسول الله و از ق_رآن س_لام الله نجم_ه!

آفت_اب كبري_ا را ب_ر فراز دست داري

جان ختم الانبيا را بر فراز دست داري

****

اي عروس فاطمه مادر شدي عيدت مبارك!

بر فراز شانۀ جان، جان توحيدت مبارك!

ماه عصمت، ماهتاب محفل آل محمّد

آفتاب طور موسي، قرص خورشيدت مبارك!

گوه_ر رخشن_دۀ دام_ان دري_اي ولايت!

م_ادر بيت ولايت! نخل امي_دت مبارك!

نور حق در چشم طوسي مادر شمس الشموسي

حم_د خ_وان، تكبيرگو تا ماه رويش را ببوسي

ب_ارك الله نجم_ه، آوردي جم_ال ابت_دا را

در جمال طف_ل دلبندت تماشا كن خدا را

طور موسي: كعبه تو: بنت اسد اين طفل: حيدر

يا ش_دي زهرا و زادي باز مصباح الهدا را؟

چارده معصوم را در يك جمال آوردي امشب

دي_ده بگش_ا در رخش بنگ_ر تمام انبيا را

مشرق الانوار خورشيد همه خورشيد هايي

ام دي_ن ام الش__رف ام ال_ولا ام الرض__ايي

****

جان عالم رونمايش باد، روي داور است اين

مثل زهرا پاره اي از پيكر پيغمبر است اين

قبل_ۀ هفت_م عل_ي س_وم، م_ولاي هشتم

زادۀموسي كليم الله موسي پرور است اين

ض_امن آه_و نه! بلكه ضامن كل خلايق

لحظه لحظه پاي ميزان و صراط و محشر است اين

عرش اعلا خاك پايش، هستي خلقت ولايش

عال_م و آدم ف_دايش، خ_ازن جنت گ_دايش

****

اي مزارت در زمين، بيت الحرام آسمان ها

وي به ماه عارضت روشن همه چشم زمان ها

اي گدا را گوشه اي از سايۀ ديوار صحنت

خوب ت_ر از سلطنت ب_ر قل_ۀ بام جهان ها

حج محرومان نه! بلكه حج آدم، حج عالم

قبلۀ دل ه_ا نه! بلكه كعبۀ امي_د جان ه_ا

چشم اهل آسمان خاك قدوم دوستانت

حاجت خلق دو ع_الم ريخته در آستانت

****

آسماني ها گرفتن_د آب_رو از خ__اك ك_ويت

هر نهالي گشته خضري در كنار آب جويت

باغ جنت را نخواهم در به_اي خاك راهت

آفرينش را نگي_رم در پ_ي يك ت__ار مويت

چند از بهر گ_دا آغ_وش خود را مي گشايي؟

اي فداي عادت

و احسان و خلق و خُلق و خويت

آشن_ا و غي_ر را با دست رأفت دستگيري

دشمنت را هم ميان دوستانت مي پذيري

****

من كي ام؟ آلوده اي در بين پاك_ان شمايم

زائرت گ_ر نيستم ردم مكن م_ولا! گدايم

هركه هستم سائلي پشت در ب_اب الجوادم

هرچه باشم دوست_ي در گوش_ۀ دارالولايم

هرچه در محشر ز من پرسند باشد يك جوابم

من گدايي از گدايان علي موسي الرضايم

گرچه از خود نااميدم عفو تو باشد اميدم

روسياهم روسياهم ليك اينجا روسفيدم

****

دور يا نزديك، دست توست بر روي سر من

هركجا گيرم وطن قب_ر تو باشد در بر من

مه_رت اي آقاي من اي مهربان مهربانان

ب_وده از روز ولادت شه_د شي_ر م_ادر من

با ام_ام مهرباني چ_ون تو در دوزخ برندم؟

كافر استم گر بگنجد اين سخن در باور من

روز محش_ر پ_ا اگ_ر در آتش دوزخ گذارم

باز مي گويم خدايا! من رضا را دوست دارم

****

اي همه خورشيدها در سايۀ گلدسته هايت

اي غريب_ي ك_ه بود خلق دو عالم آشنايت

گرچ_ه قابل نيستم بگذار ي_ام_ولا بگويم:

سي_دي! جان_م فدا جان_م فدا جانم فدايت

كاش وقتي صورت خود را گذارم بر ضريحت

هم ببوسم مرق_دت را هم بميرم از برايت

مي نهادم روي پاي زائر قبرت سرم را

مي گشودم ب_ر ضريح تو نگاه آخرم را

****

آم_دم قب_ر ت__و را بوسي_دم و ب__اشد امي_دم

آن سه جايي را ك_ه خود گفتي بيايي بازديدم

من

ني ام لاي_ق كه ب_از آيي به ديدارم وليكن

اين روايت را كه مي آيي به گوش جان شنيدم

تا تو وقت م_رگ بر چشمم ز رأفت پا گذاري

لحظه لحظه در هواي مرگ، دل از جان بريدم

آن كه ب_ا ديدار م_اه ع_ارضت خواهد بميرد

دوست دارد لحظه لحظه مرگ، جانش را بگيرد

****

گرچ_ه در پرون_ده جرم متصل داريم مولا!

كوه عصيان، چشم گريان، زخم دل داريم مولا!

قلب__ي از ن_ور ت_ولاي شم__ا لبري_ز، ام_ا

نامه اي از برق عصيان مشتعل داريم مولا

با هم_ه جرم و خط_ا و ب_ا همه آلودگي ها

در خراسان تو ح_ق آب و گل داريم مولا!

مهربان مهربانان! بر س_رم منت نه_ادي

«ميثم» آلوده را هم در حريمت راه دادي

----------

اي عرشيان به شهر خراسان سفر كنيد

اي عرشيان به شهر خراسان سفر كنيد (ولادت)

شب را در اين بهشت الهي سحر كنيد

با زائرين اين حرم الله سر كنيد

مدح رضا چو آية قرآن ز بر كنيد

عيد بزرگ شيعة آل پيمبر است

ميلاد هشتمين حجج الله اكبر است

اي دل بگير جان و به جانان نظاره كن

بر چهرة حقيقت ايمان نظاره كن

يك لحظه بر تمامي قرآن نظاره كن

در دست نجمه نجم فروزان نظاره كن

ميلاد پارة تن زهرا و احمد است

شمس الشموس عالم آل محمد است

اين مظهر جمال خداوند اكبر است

آيينة تمام نماي پيمبر است

خورشيد نجمه

يا مه افلاك پرور است

قرآن روي سينة موسي ابن جعفر است

بر خلق آسمان و زمين مقتداست اين

جان رو نما دهيد كه روي خداست اين

روشن هزار سينة سينا به نور او

چشم هزار موسي عمران به طور او

صف بسته اند خيل رسل در حضور او

دل بحر بي كرانه اي از شوق و شور او

ريزد برات عفو خدا از نظاره اش

دوزخ بهشت مي شود از يك اشاره اش

هر قامتي كه سرو لب جو نمي شود

هر صورتي كه وجه هوالهو نمي شود

هر پادشه كه ضامن آهو نمي شود

هر كس كه نام اوست رضا، او نمي شود

در طوس پارة تن احمد بود يكي

آري رئوف آل محمد بود يكي

اي خلق خاك پاي تو يا ثامن الحجج

جان جهان فداي تو يا ثامن الحجج

قرآن پر از ثناي تو يا ثامن الحجج

ايمان بود ولاي تو يا ثامن الحجج

دين را به جز ولاي تو اصل و اصول نيست

تهليل بي ولاي تو هرگز قبول نيست

گردون هماره دور زند در طريق تو

خورشيد خشت گوشة صحن عتيق تو

با آن همه كرامت و لطف دقيق تو

خود را شمرده اند گدايان رفيق تو

دستي كه دست لطف خدا مي شود تويي

شاهي

كه خود رفيق گدا مي شود تويي

يكسان بود به وقت عطاي تو خاص و عام

فرقي نمي كند به درت شاه يا غلام

سلطان نديده ام ز گدا گيرد احترام

پيش از سلام زائر خود را كند سلام

پيوسته دست بر سر زوار مي كشي

تو كيستي كه ناز گنه كار مي كشي

پاييز بوستان دل ما بهار توست

در شهر طوسي و همه عالم ديار توست

گل بوسة امام زمان بر مزار توست

شيعه به هر كجا كه رود در كنار توست

چشم و چراغ و محفلم اينجاست يا رضا

هر جا سفر كنم دلم اينجاست يا رضا

شرمنده ام از اين كه بپرسند كيستم

از ذره كمترم نتوان گفت چيستم

در پرتو كرامت خورشيد زيستم

روزي كه نيستم به كنار تو نيستم

با يك دم تو صبحدم عيد مي شوم

در آفتاب صحن تو، توحيد مي شوم

گل از نسيم صبح بهشت تو بو گرفت

خورشيد پيش روي تو از شرم رو گرفت

ماه از فروغ خشت طلايت وضو گرفت

بي آبرو ز خاك درت آبرو گرفت

من دور گندم كرم تو كبوترم

ردّم نكن كه از همه بي آبروترم

اي نقش ديده و دل ما جاي پاي تو

روح الامين كبوتر صحن و سراي تو

مضمون بده كه

از تو بگويم براي تو

"ميثم" كجا و گفتن مدح و ثناي تو

راهم بده كه ذاكر ناقابل توام

انگار اينكه خاك ره دعبل توام

----------

اي عرشيان به شهر خراسان سفر كنيد

اي عرشيان به شهر خراسان سفر كنيد(ولادت)

شب را در اين بهشت الهي سحر كنيد

با زائرين اين حرم الله سر كنيد

مدح رضا چو آية قرآن ز بر كنيد

عيد بزرگ شيعة آل پيمبر است

ميلاد هشتمين حجج الله اكبر است

اي دل بگير جان و به جانان نظاره كن

بر چهرة حقيقت ايمان نظاره كن

يك لحظه بر تمامي قرآن نظاره كن

در دست نجمه نجم فروزان نظاره كن

ميلاد پارة تن زهرا و احمد است

شمس الشموس عالم آل محمد است

اين مظهر جمال خداوند اكبر است

آيينة تمام نماي پيمبر است

خورشيد نجمه يا مه افلاك پرور است

قرآن روي سينة موسي ابن جعفر است

بر خلق آسمان و زمين مقتداست اين

جان رو نما دهيد كه روي خداست اين

روشن هزار سينة سينا به نور او

چشم هزار موسي عمران به طور او

صف بسته اند خيل رسل در حضور او

دل بحر بي كرانه اي از شوق و شور او

ريزد برات عفو خدا از نظاره اش

دوزخ بهشت مي شود از يك اشاره اش

هر

قامتي كه سرو لب جو نمي شود

هر صورتي كه وجه هوالهو نمي شود

هر پادشه كه ضامن آهو نمي شود

هر كس كه نام اوست رضا، او نمي شود

در طوس پارة تن احمد بود يكي

آري رئوف آل محمد بود يكي

اي خلق خاك پاي تو يا ثامن الحجج

جان جهان فداي تو يا ثامن الحجج

قرآن پر از ثناي تو يا ثامن الحجج

ايمان بود ولاي تو يا ثامن الحجج

دين را به جز ولاي تو اصل و اصول نيست

تهليل بي ولاي تو هرگز قبول نيست

گردون هماره دور زند در طريق تو

خورشيد خشت گوشة صحن عتيق تو

با آن همه كرامت و لطف دقيق تو

خود را شمرده اند گدايان رفيق تو

دستي كه دست لطف خدا مي شود تويي

شاهي كه خود رفيق گدا مي شود تويي

يكسان بود به وقت عطاي تو خاص و عام

فرقي نمي كند به درت شاه يا غلام

سلطان نديده ام ز گدا گيرد احترام

پيش از سلام زائر خود را كند سلام

پيوسته دست بر سر زوار مي كشي

تو كيستي كه ناز گنه كار مي كشي

پاييز بوستان دل ما بهار توست

در شهر طوسي و همه عالم ديار توست

گل بوسة امام زمان بر مزار توست

شيعه به هر كجا كه رود در كنار توست

چشم و چراغ و محفلم اينجاست يا رضا

هر جا سفر كنم دلم اينجاست يا رضا

شرمنده ام از اين كه بپرسند كيستم

از ذره كمترم نتوان گفت چيستم

در پرتو كرامت خورشيد زيستم

روزي كه نيستم به كنار تو نيستم

با يك دم تو صبحدم عيد مي شوم

در آفتاب صحن تو، توحيد مي شوم

گل از نسيم صبح بهشت تو بو گرفت

خورشيد پيش روي تو از شرم رو گرفت

ماه از فروغ خشت طلايت وضو گرفت

بي آبرو ز خاك درت آبرو گرفت

من دور گندم كرم تو كبوترم

ردّم نكن كه از همه بي آبروترم

اي نقش ديده و دل ما جاي پاي تو

روح الامين كبوتر صحن و سراي تو

مضمون بده كه از تو بگويم براي تو

"ميثم" كجا و گفتن مدح و ثناي تو

راهم بده كه ذاكر ناقابل توام

انگار اينكه خاك ره دعبل توام

----------

اي مه ذيقعده امشب آفتاب آورده اي

اي مه ذيقعده امشب آفتاب آورده اي(ولادت)

يا جمال احمد ختمي مآب آورده اي

يا زجوف كعبه با خود بوتراب آورده اي

شادي و شور نشاط بي حساب آورده اي

در كوير تشنۀ توحيد، آب آورده اي

با نسيم صبحدم بوي گلاب آورده اي

نور بخش ديده و روشنگر دل را ببين

پيش

تر از نيمۀ مه، ماه كامل را ببين

دوستان عيد آمده عيد آمده عيد آمده

عيد دين، عيد ولايت، عيد توحيد آمده

قبلۀ جان، كعبۀ دل، نور امّيد آمده

جان به وجد و دل به شوق و لب به تمجيد آمده

بر همه خورشيدها، تابنده خورشيد آمده

فيض دائم عقل كامل علم جاويد آمده

شمع محفل آفتاب و نقل مجلس انجم است

ليلۀ ميلاد مسعود امام هشتم است

نجمه اي خورشيد و ماه و اختران پروانه ات

نجمه اي از بحر مواج ولا دُردانه ات

بوي گل نه بوي جنّت آيد از ريحانه ات

مي زند يك بحركوثر موج در پيمانه ات

مي وزد بر آسمان، نور خدا از خانه ات

يوسف زهرا نهاده سر به روي شانه ات

جان قرآن، پارۀ تن بر رسول است اين پسر

نازنين فرزند زهراي بتول است اين پسر

اين نه يك طفل است، اين فرمانۀ ملك قضاست

رهبر ملك قضا و شافع روز جزاست

خرّم از فيضش زمين و روشن از نورش فضاست

هم پيامش دل فروز و هم كلامش جان فزاست

روح قرآن جان احمد نور چشم مرتضااست

اين پناه بي پناهان قبلۀ عالم رضاست

اين وليّ حق وصيّ هشتم پيغمبر است

هفت درياي ولايت را يگانه گوهر است

اين پسر در بندگي كار خدائي مي كند

اين پسر بر اهل عالم كبريائي مي كند

اين پسر از انس و جان مشكل گشائي مي كند

اين پسر از آفرينش

دلربائي مي كند

اين پسر پير خرد را راهنمائي مي كند

اين پسر بر كلّ خلقت پيشوائي مي كند

در گل رخسار او تصوير احمد را ببين

چشم بگشا عالم آل محمّد (صلي الله عليه و آله) را ببين

اي مزارت خاتم و ملك جهان انگشتري

اي گداي درگهت را بر سلاطين سروري

مي كند خورشيد گردون را جمالت رهبري

مشتري گرديده در بازار حُسنت مشتري

در لباس بندگي داري جلال داوري

گنبد زرّين تو كرده زعالم دلبري

رهنماي آدم و روح و روان عالمي

اي نثار خاك زوّار تو جان عالمي

مهر تو گنج خدا و قلب ما ويرانه ات

روي تو شمع وجود و جان ما پروانه ات

خلق عالم تشنه كام جام سقّا خانه ات

طايران سد ره را توفيق آب و دانه ات

مي كند خلقت گدائي بر در كاشانه ات

شرمگين از مرحمت، هم خويش هم بيگانه ات

زادۀ موسي امام هشتمين شمس الشّموس

جان مائي گر چه باشد مرقدت در شهر طوس

اختران آسمان شمع شب تار تواند

خوبررويان زمين گل هاي گلزار تواند

صد چو يوسف با كلاف جان خريدار تواند

شهري ياران دو عالم عبد دربار تواند

حوريان باغ رضوان خاك زوّار تواند

بي پناهان جهان در ظلّ ديوار تواند

انبيا گيرند قبرت را چو جان خود به بر

گاه در پائين پا و گاه در بالاي سر

لطف تو لطف خدا و بيت تو بيت خداست

هر فقير اين جاست سائل هر غني اين جا گداست

هر چراغي در حريمت مشعل نورالهدي است

خادم درگاه تو بر شهر ياران مقتداست

روز و شب جبريل را گرد رواقت اين نداست

واي بر آن كس كه از اين خاندان راهش جداست

بوده حقّ را مقّتّي و زاهد و عابد بسي

بي ولاي تو خدا راضي نگردد از كسي

گر چه من سر تا بپا، پا تا به سر آلوده ام

لحظه لحظه بر گناه خويشتن اَفزوده ام

چهره بر خاك قدوم زائرانت سوده ام

تا ببوسم تربتت را راه ها پيموده ام

دوستدار آل عصمت بوده ام تا بوده ام

در تمام عمر، جز مدح شما نسروده ام

عادت تو لطف و احسان، كار من جرم و گناه

اي همه احسان نگاهم كن نگاهم كن نگاه

اي همه وقف ثنايت طبع روح افزاي من

دين من آئين من دنياي من عقباي من

نغمۀ من نالۀ من شور من آواي من

رهبر من هادي من سيد و مولاي من

كعبه و ركن و صفا و مروه و مسعاي من

آستانت در دو دنيا جنّة الاعلاي من

(ميثم) سر تا به پا غرق گناهم يا رضا

مهر تو فرداست تنها تكيه گاهم يا رضا

----------

اي نجمه، جمال داور آوردي

اي نجمه، جمال داور آوردي (ولادت)

مرآت رخ پيغمبر آوردي

از پاكترين سلالة آدم

پاكيزه گلي معطّر آوردي

با حسن محمّدي علي زادي

وز شاخه سرمدي برآوردي

در ملك

وجود شهريار دين

بر حسن خداي مظهر آوردي

جاني كه بود مجّسم آوردي

روحي كه بود مصّور آوردي

در بحر كمال گوهر افكندي

وز بحر جمال، جوهر آوردي

چشم همة ستارگان روشن

زيرا كه مه منّور آوردي

با علم و كمال جعفر صادق

فرزند ز پور جعفر آوردي

طفلي كه به شير پرده مي گيرد

جان از عدوي ستمگر، آوردي

از پاكترين سلالة كوثر

در كثرت خير كوثر آوردي

بر فلك كمال ناخدا زادي

بر چرخ جلال محور آوردي

هشتم ولي است و هفتمين قبله

ماهي كه تو ماه منظر آوردي

بر قامت وي نگر قيامت بين

پيش از محشر، تو محشر آوردي

بر خلق خدا براي هر عصري

شاهنشه دادگستر آوردي

بر فرق كمال و دانش تقوي

اي پاك مليكه افسر آوردي

بنيانگر عدل و داد و آزادي

بنيانكن فتنه و شر آوردي

ممدوح تمام عالم خلقت

محبوب خداي اكبر آوردي

من هر چه بوصف او سخن گويم

از آن بهتر، تو مادر آوردي

مصداق دگر بر آية تطهير

از نسل بتول اطهر آوردي

گر ختم رسل نبود پيغمبر

من مي گفتم پيمبر آوردي

در كسوت جسم يكجهان جهان را

كز جان باشد نكوتر، آوردي

ايمان زادي نه بلكه ايمان را

بر پيكر نازنين سر آوردي

در سينة جهل آذر افكندي

بر كشتي علم لنگر آوردي

يعني پسر امام موسي را

بر ما تو امام

و رهبر آوردي

زيبد صله گيري از خدا «ميثم»

چون مدح رضا به دفتر آوردي

----------

بارك الله نجمه امشب آفتاب آورده اي

بارك الله نجمه امشب آفتاب آورده اي (ولادت)

وجه ناپيداي حق را بي نقاب آورده اي

در تراب امشب جمال بوتراب آورده اي

يا به دامن احمد ختمي مآب آورده اي

از دل درياي رحمت درِّ ناب آورده اي

گل به دست خود گرفتي يا گلاب آورده اي؟

با جلال آمنه مرآت احمد زاده اي

در حقيقت عالم آل محمّد زاده اي

****

اين پسر حسن خدا را مظهر است و منظر است

اين پسر سر تا به پا، پا تا به سر پيغمبر است

اين پسر هم مصطفي هم فاطمه يا حيدر است

تو چو مريم، اين پسر عيساي عيسي پرور است

اين پسر در هفت درياي ولايت، گوهر است

اين پسر قرآن بابا روي دست مادر است

اي_ن ش_ه ملك ق_در فرمانده جيش قضاست

اين همان جان جهان مولا علي موسي الرضاست

****

بضعۀ ختم رسالت، روح قرآن است اين

بلكه هم جان جهان، هم يك جهان جان است اين

قدر قدر و نور نور و فرق فرقان است اين

من به قرآن مي خورم سوگند، قرآن است اين

جان دين، اصل ولايت، روح ايمان است اين

شمع جمع انبيا در بزم امكان است اين

لاله هاي وحي از فيض به_ارش كرده گل

بوسۀ موسي ابن جعفر بر

عذارش كرده گل

****

ظرف نامحدود درياهاي رحمت ساغرش

آسمان گرديده چون پروانه بر دور سرش

ضامن آمرزش خلقي است آهوي درش

حافظ ايران اسلامي است در قم خواهرش

جد اميرالمؤمنين، ام ابيها مادرش

عالم هستي گرفته همچو كعبه در برش

موسي عمران بيا فرزند موسي را ببين

آدم و نوح و خليل الله و عيسي را ببين

****

چار صحن او پناه چار ركن عالم است

گندم مرغان صحنش عكس خال آدم است

گنبد زرين او خورشيد ماه مريم است

پيش احسانش به سائل گر جهان بخشد، كم است

در زمين قصر بلندش، عرش عرش اعظم است

شهر مشهد چون مدينه، او رسول اكرم است

خسروان در كويش احساس حقارت مي كنند

انبي_اء و اولي_ا او را زي_ارت مي ك_نند

****

سايۀ گلدسته هايش سجده گاه آفتاب

آسمان بر خاك راه زائرش ريزد گلاب

جبرئيل از جام سقا خانه اش نوشيده آب

از حساب آسوده باشد زائرش روز حساب

پاي ديوار حريم قدس او يك لحظه خواب

باشد از بيداري قدرش فزون اجر و ثواب

بهترين عبد خدا اينجا خدايي مي كند

از تم_ام آفرينش دلرب_اي_ي مي كند

****

از هزاران كعبه زير سايۀ ديوار تو

بار خيل انبيا افتاده در دربار تو

من كيم تا باشم اي وجه

خدا، زوار تو؟

خارم و روييده ام در دامن گلذار تو

مي كشي ناز مرا هر چند هستم عار تو

گرچه بودم با گناهم باعث آزار تو

هر چه مي بيني بدي از من نمي راني مرا

من خجالت مي كشم اما تو مي خواني مرا

****

رأفتت نازم چرا از من حمايت مي كني؟

از جهنم در بهشت خود هدايت مي كني

زنده ام از فيض سرشار ولايت مي كني

همچنان از كوثر نورم سقايت مي كني

نه مرا مي راني از خود، نه شكايت مي كني

قاتلت گر بر درت آيد، عنايت مي كني

اين كه دشمن هم بوَد چون دوست مرهون شما

عفو و ج_ود و بذل و احسان است در خون شما

****

كيستي تو؟ ظرف احسان خداوندي، رضا

در كرم مثل خدا بي مثل و مانندي رضا

من همه بي آبرو، تو آبرومندي رضا

تيرگي بودم به بحر نورم افكندي رضا

بس كه آقايي، به رويم در نمي بندي رضا

هر چه گرياندم دلت را، باز مي خندي رضا

تو رؤف اهل بيتي، لطف و احسان بايدت

ميزب_اني و پ_ذيرايي ز مهم_ان بايدت

****

من به زنجير غمت عمري اسيرم يا رضا

بسته شد از خاك زوارت خميرم يا رضا

با تولاي شما دادند شيرم يا رضا

وز گنه در آستانت سر به زيرم يا رضا

بار ده تا قبر تو

در بر بگيرم يا رضا

لطف كن تا گوشۀ صحنت بميرم يا رضا

هر چه بودم هر چه هستم«ميثم»كوي توام

از خجالت ك_ورم ام_ا عاشق روي ت_وام

----------

بر تن هستي نسيم عيد امشب روح آرد

بر تن هستي نسيم عيد امشب روح آرد(ولادت)

آسمان از هر طرف انجم به جاي نقل بارد

مهر را گو، تا كه بر خاك زمين صورت گذارد

ماه را گو، تا به خط نور بر گردون نگارد

كامشب از نور الهي پر شود مه تا به ماهي

رخت بربندد سياهي مي دهد هستي گواهي

عيد ميلاد رضا چشم و چراغ مرتضي را

نجمه! با شمس ولايت طرفه پيوندت مبارك

بر جمال ماه آل الله لبخندت مبارك

اين همه قدر و شرافت از خداوند مبارك

عيد ميلاد رضا فرزند دلبندت مبارك

مصطفي را نو عروسي، مرتضي را دست بوسي

مشرق شمس الشّموسي، مادر سلطان طوسي

در بغل بگرفته اي مرآت حُسن كبريا را

آمد آن ماهي كه مهر آسمان آرد سجودش

پرتو حسن الهي تابد از شمع وجودش

انبيا و اوليا سيراب از درياي جودش

مصطفي خواند ثنا و وكبريا، گويد درودش

عشق ها افسانۀ او، عقل ها ديوانه او

شمع ها پروانۀ او، قلب ها كاشانۀ او

شورها بخشيده اين شيرين دهن اهل ولا را

چيست اين مولود، نخل باغ آمال محمّد

كيست اين فرزند، ماه برج اقبال محمّد

شور او شور محمّد، حال او حال محمّد

واقف اسرار هستي، عالِم آل محمّد

علم، خاك مقدم او عقلّ مرهون دم او

دهر گم در عالم او، بخر يك بذل كم او

مي سزد خوانم خداي خلق، اين عبد خدا را

نجمه! بر خورشيد آل فاطمه چشم تو روشن

هست و بود اهل بيت است اين كه بگرفتي به دامن

جان جان آفرينش، خوانده او را پارۀ تن

چون كتاب آسماني حرمتش كن بوسه اش زن

آفتاب داور است اين، بضعۀ پيغمبر است اين

مصطفي پا تا سر است اين، مرتضاي ديگر است اين

برده دل از فاطمه هم مرتضي هم مصطفي را

نازم آن آهوكه ضامن شد امام هشتمينش

مي سزد گر حور گردد با تفاخر همنشينش

بوي عطر جان وزد از گرد سّمِ نازنينش

جاي دارد صبحدم خورشيد تابد از جبينش

ضامن آهو نخوانش، منجي خلقت بدانش

اين تو و اين آستانش باش يكدم ميهمانش

مي پذيرد از كرم هم غير را هم آشنا را

درد بي درمان عالم را شفا در بارگاهش

آهو و گرگ بيابان لابه گيرد در پناهش

سجده آرد روز و شب بر آستان، خورشيد و ماهش

سنگ سلماني، طلاي ناب گردد از نگاهش

اصل دين تفسير از او، جاودان تكبير از او

گردش تقدير از او، نقش پرده، شير از او

دارد او در پنجه، اعجاز تمام انبيا را

اي خراسان! بر زمين نه، بر فلك هم رهبري كن

با غبار خويش بر چشم ملك روشنگري كن

ناز بر فردوس آرو پيش رضوان دلبري كن

خضر را از آب صاف جويبارت ساغري كن

محفل خاص خدائي، كعبۀ اهل ولائي

هم حريم مصطفائي هم نجف هم كربلائي

در تو مي بينم بقيع و كاظمين و سامرا را

اي خراسان! اي كه بي شك كعبۀ اهل يقيني

اي خراسان! مهبط فيض خداوند مبيني

اي خراسان مدفن فرزند ختم المرسليني

اي خراسان برتر از عرشي اگر چه در زميني

چشمه چشمه شور داري، صحنه صحنه طور داري

لمعه لمعه نور داري، دسته دسته حور داري

جان مائي زان مكه داري در بغل جسم رضا را

اي به دور زائرت پروانه، جان آفرين

اي به مدحت روز و شب گويا زبان آفرينش

از تو آب زندگي نوشد روان آفرينش

خوشه اي از خرمن فيضت جهان آفرينش

سعي عالم را صفائي، درد جان ها را دوائي

زخم دل ها را شفائي، با غريبان آشنائي

مي نوازي همچو مهمان عزيز خود گدا را

آفتاب صحن تو از سايۀ طوباست خوش تر

گوشۀ ايوان تو از جنّة الاعلاست خوش تر

قطرۀ باران تو از وسعت درياست خوش تر

پاي ديوار تو خواب از ليلة الاسراست خوش تر

اي به دامان تو دستم اي ولايت بود و هستم

گر چه بي مقدار و پستم هر چه ام بر تو بستم

دردم امّا حق نشانم داده اين دار الشّفا را

اي خدايت داده پيش از بندگي حكم خدايي

اي زشاهي خوب تر برگرد صحنينت گدايي

زندگي يعني به خاك مقدمت گشتن فدايي

واي اگر افتد ميان ما و تو روزي جدايي

ما گناه و تو ثوابي ما كوير و تو سحابي

شافع يوم الحسابي آفتابي آفتابي

دستگيري كن به محشر (ميثم) بي دست و پا را

----------

خدا را تجلاّي ديگر مبارك

خدا را تجلاّي ديگر مبارك (ولادت)

نبي را تماشاي منظر مبارك

به گردون بگوييد محور مبارك

به فرقان بگوييد داور مبارك

به زهرا به احمد به حيدر مبارك

به نجمه به موسي ابن جعفر مبارك

كه ماه محمّد (صلي الله عليه و آله) نما زاد نجمه

عليّ اين موسي الرّضا زاد نجمه

گل كوثر است اين و كوثر گلابش

فضائل مناقب برون از حسابش

يك آيينه و چارده آفتابش

همه علم ها بحر و اين دُرّ نابش

محمّد (صلي الله عليه و آله) كند پارۀ تن خطابش

سلام خدا بر وي مام و بابش

وجودش كمال كمال ولايت

از او شيعه دارد مدال ولايت

الا ماه ذيقعده ماهت مبارك

تجلاّي حسن الاهت مبارك

به ماه محمّد (صلي الله عليه و آله) نگاهت مبارك

نسيم خوش صبحگاهت مبارك

تجلاّي وجه الاهت مبارك

چنين عزّت و قدر و جاهت مبارك

تو خورشيد تابندۀ ماههائي

تو ماه عليّ ابن موسي الرّضايي

امام رؤف و رؤف امامان

درش باب حاجت كفش بحر احسان

دمش روح رحمت دلش عرش رحمان

قدش نخل طوبي رخش كلّ قرآن

امام دو عالم خديو خراسان

هم او كعبۀ دل هم او قبلۀ جان

دُر هفت بحر و يم چار گوهر

مسيحي در آغوش موسي ابن جعفر

كرم بين كه با آن جلال و شرف او

ضمانت كند در بيابان ز آهو

شرف يافت آهو از آن مظهر هو

سزد مهر گردون نهد بر سُمش رو

به خاك قدم هاي نازش ز هر سو

شود درد درمان كشد حور گيسو

به صيدي نظر كرد از راه ياري

ز صيّاد هم صيد دل كردي آري

الا آفرينش همه در پناهت

الا سرمه ي چشم جان خاك راهت

الا جنّ و انس و ملايك سپاهت

الا صورت شير شير از نگاهت

نماز آورد كعبه بر بارگاهت

صفات خدايت جمال الهت

تو دل را ز طوفان به ساحل كشيدي

تو از مرحمت ناز سائل كشيدي

تو حجّ فقيران ناآشنايي

تو ركن و مقامي تو سعي و صفايي

تو روح نمازي تو جان دعايي

تو باب المرادي تو مشكل گشايي

تو با حكم حق حكمران قضايي

تو مولا عليّ ابن موسي الرّضايي

منم سائل و عبد ديرينه ي تو

دلم گشته ايوان آيينه ي تو

كه مثل تو از خلق حاجت برآرد؟

كه همچون تو با زائرش انس دارد؟

كه جاي تو بر چشم ما پا گذارد؟

كه جز حق تواند ثنايت شمارد؟

كلام تو را شيعه بر دل نگارد

نماز تو بايد كه باران ببارد

دعا بسته خود را به يك يارب تو

اجابت نهد بوسه ها بر

لب تو

تو بر كلّ خلق خدا ميزباني

تو ايرانيان را بهين ميهماني

تو در خاك، مولاي افلاكيان

تو خورشيد در چارده آسماني

تو در خاك، مولاي افلاكياني

تو خورشيد در چارده آسماني

تو در طوس سلطان ملك جهاني

تو سلطان ولي با گدا مهرباني

كرامت گل از بوستان تو چيده

گدا خويش را در كنار تو ديده

چو خوش گفت جامي در اين شعر شيرين

«سلامُ علي آل طاها و ياسين»

«سلامّ علي آل خير النّبيين»

«عليّ ابن موسي مه برج تمكين»

«امامُ يباهي به الملك و الدّين»

«فروغ ازل آفتاب نخستين»

مرا آب از چشمه ي نور خود، ده

يكي شعله از نخله ي طور خود، ده

خوشا حال آن كو، ز فيض عظيمت

خدا را زيارت كند در حريمت

به جود جوادت به دست كريمت

به اجداد پاكت به ربّ رحيمت

به فيض مسيحا كه دارد نسيمت

به احسان امروز و لطف قديمت

كه چون نور در كلبه ي تارم آيي

سه جايي كه گفتي به ديدارم آيي

اگر رو سفيدم اگر رو سياهم

تو هستي اميدم تو دادي پناهم

تو در اين حرم دادي از لطف راهم

سراپا خطايم سراپا گناهم

همه هستي من بود اشك و آهم

كيم «ميثمم» سائل يك نگاهم

يكي خوار در بوستان شايم

بَدَم ليك از دوستان شمايم

----------

دوباره مادر احمد پيامبر زاده

دوباره مادر احمد پيامبر زاده(ولادت)

و يا كه بنت

اسد حيدري دگر زاده

و يا كه فاطمه شبّير يا شبر زاده

يم وسيع ولايت مگر گهر زاده

ستاره ي فلك موسوي قمر زاده

كه نجمه بر پسر فاطمه پسر زاده

نگاهدار زهر چشم بد، خدايش باد

رضاست اين! پدر و مادرم فدايش باد

دوباره زلف عروس سخن شكن شكن است

شب ولادت روح خرد به ملك تن است

وجود، غرق يم نور وجه نور وجه ذوالمن است

مه مبارك نجمه چراغ انجمن است

دهان چو درج وثناي رضا دُرِ سخن است

رضا كه نام، علي كنيه اش ابوالحسن است

زهي جمال خدا لااله الاّ هو

سلام بر گُل رخسار ضامن آهو

سلام باد به نجمه درود بر قمرش

درود باد بر اين مادر و بر اين پسرش

فداي اين پسر و جدّ و مادرش و پدرش

ستاره اي كه بود آفتاب، خاك درش

زهي به عارض از آفتاب خوب ترش

گرفته همچو كتاب خدا پدر به برش

زبان گشوده و اوصاف او شماره كند

وضو گرفته كه بر عارضش نظاره كند

الا كه آينه ي كبرياست اين مولود

بريد سجده كه روي خداست اين مولود

تمام آينه ي مصطفاست اين مولود

حقيقت علي مرتضاست اين مولود

امام سلسله ي انبياست ايم مولود

گل بهشت محمّد (صلي الله عليه و آله)، رضاست اين مولود

به نجمه و به گل سرخ دامنش صلوات

به سيّد رسل و پاره ي تنش صلوات

وجود بسته به يك

گوشه ي نظاره ي او

فراتر از عدد، اوصاف بي شماره ي او

وجود، غرق يم رحمت هماره ي او

كشند شمس و قمر و منّت از ستاره ي او

صعود نور بر افلاك از مناره ي او

هزار معجزه پيدا به يك اشاره ي او

كسي به كشور بي مرز دل امير شود

كه با اشاره او شيرِ پرده شير شود

موّحد است و كسي نيست مثل و مانندش

خدا يگان همگان دست بوس و پابندش

به چهره عارض ناديده ي خداوندش

هماره نور خدا مي دمد زلبخندش

جواد و جود، كنار همند فرزندش

گدا و شاه به هنگام جود خرسندش

پناه شيعه سه جا در صف معاد است اين

رؤف آل محمّد (صلي الله عليه و آله) ابوالجواد است اين

سپهر مجد و كرامت! قمر مبارك باد

كليم طور ولايت! شجر مبارك باد

شب اميد! نسيم سحر مبارك باد

بهشت آل محمّد (صلي الله عليه و آله)! ثمر مبارك باد

عروس فاطمه نور بصر مبارك باد

امام موسي كاظم پسر مبارك باد

ميان سينه و دست تو يك جهان جان است

ببوس صورت او را كه كلّ قرآن است

الا كه قلب خراسان ما امام رضاست

بهار و باغ و گلستان ما امام رضاست

كمال مكتب ايمان ما امام رضاست

چراغ چشم و دل و جان ما امام رضاست

رؤف كل امامان ما امام رضاست

پناه كشور ايران ما امام رضاست

به زائر

حرمش وعده داده و بايد

سه جا به ديدنش از لطف و مرحمت آيد

مزار بضعه ي پاك پيمبر است اينجا

فروغ ديده ي زهراي اطهر است اينجا

بهشت قرب خداوند اكبر است اينجا

چه ازدهام عجيبي است محشر است اينجا

قسم به كعبه كه از كعبه بهتر است اينجا

حريم زاده ي موسي ابن جعفر است اينجا

به چشم زائر خود تا كه محترم گردد

روا بود كه حرم دور اين حرم گردد

نواي دل، غزل ناب عاشقانه ي او

فرشته مرغ گرفتار دام و دانه ي او

دعاي محفل قدّوسيان ترانه ي او

ستاده موسي عمران در آستانه ي او

مسيح محو صداي نقاره خوانه ي او

كرم ترشحي از بحر بي كرانه ي او

اگر چه شهر خراسان ديار غربت اوست

شفاي چشم وطن از غبار تربت اوست

الا رإف تر از ما به ما امام رضا

غريب با همه كس آشنا امام رضا

ابوالحسن خلف مرتضا امام رضا

گدا و شاه زجودت رضا امام رضا

رفيق زائر بي دست و پا امام رضا

نگاه ماست به دست تو يا امام رضا

تو كيستي به چنين عزّت و جلال بگو

كه همنشين گداييّ و ضامن آهو

كبوتر تو به مرغ بهشت ناز كند

به چار صحن تو هفت آسمان نماز كند

بهشت با حرمت روز و شب نياز كند

به شوق زائرت آغوش خويش باز كند

كرم به دامن تو دست خود

دراز كند

مرا گدايي كوي تو سرفراز كند

مگر به لطف تو اي شهريار تا هستم

رسد به پاي سگ آستانه ات دستم

اگر چه در حرمت دست خالي آمده ام

ولي به درگه مولي الموالي آمده ام

ستاره ريخته قامت هلالي آمده ام

به كوي وصل تو از خردسالي آمده ام

در آستان تو با خسته حالي آمده ام

ولي به بارگاه ذوالجلالي آمده ام

تو كه پناه به كويت دهي دو عالم را

قبول كن به غلامي خويش «ميثم» را

----------

رسد نداي تفاخر زخاك بر افلاك

رسد نداي تفاخر زخاك بر افلاك(ولادت)

چنان كه ماه زحسرت كند گريبان چاك

ستاره گان همه امشب بريد سجده به خاك

به احترام عزيز دل شه لولاك

جهان تمام بهشت است، از جحيم چه باك

شد از صحيفه ي اعمال نام دوزخ پاك

ولادت خلف پاك مرتضي آمد

امام ملك سريع الرّضا رضا آمد

شراب كوثرم امشب به جام، آب وضوست

ستاره گان همه جامند و نه سپهر سبوست

زمين به عرش ببالد اگر نكوست نكوست

هزار نغمه هَزارانِ عرش را به گلوست

مه مبارك ذيقعده غرق جلوه ي هوست

دهيد مژده كه ميلاد ضامن آهوست

يم شرف زصدف دُرِّ ناب آورده

كه نجمه در دل شب آفتاب آورده

دل جمال خداوندگار سر مد بين

رخ سلاله ي پاك رسول امجد بين

به ملك لا يتناهي فروغ بي حد بين

زحسن لم يزلي جلوه ي مجدّد بين

شكوه

و جاه و جلال و كمال احمد بين

در آفتاب جمال علي محمّد (صلي الله عليه و آله) بين

شب سرور و شب شادي و شب فرج است

ادب كنيد كه ميلاد ثامن الحجج است

به طور موسي زهرا عيان شده شجري

كه روشن است از آن چشم هر پيامبري

سلامي از دم گرم مسيح پاك تري

طلوع كرد به ذيقعده شمس و قمري

دو نجم نجمه دو خورشيد آسمان قضا

يكي كريمه ي عترت يكي امام رضا

رضا كه شامل ما لطف بي نهايت اوست

رضا كه ارض و سما بنده ي هدايت اوست

رضا كه عين رضاي خدا رضايت اوست

رضا كه كشور ما در كف حمايت اوست

رضا كه تالي وحي خدا روايت اوست

رضا كه كلّ ولايت همان ولايت اوست

رضا كه از كرمش شيعه آبرومند است

رضا كه زائر او زائر خداوند است

بگو كه سنگ حوادث از آسمان بارد

بگو كه سيل بلا رو به اين ديار آرد

بگو به فتنه گري خصم، لحظه بشمارد

به حقِّ حق كه به جز خويش را نيازارد

شكست خورده ي بيدادگر چه پندارد

بگو كه كشور ما ثامن الحجج دارد

بگو كه پادشه كشور قضا اينجاست

بگو كه مملكت حضرت رضا اينجاست

خوش آن جواني كه در اين آستانه پير شود

خوش آن عزيز كه در كوي او حقير شود

خوش آن دلي كه به زنجير او اسير شود

خوش آن كريم كه

درصحن او فقير شود

به يك نظاره ي او مورِ راه، مير شود

به يك اشاره ي او شيرِ پرده شير شود

بهشت، عاشق زوّار و دوستدارانش

سپهر ناز كشد از نماز بارانش

الا كرامت و احساس دو سائل كرمت

فزون تر از همه هست جهان، عطاي كمت

هزار عيسي مريم گرفته جان زدمت

هزار موسي عمران عزيز و محترمت

هزار جان گرامي فداي هر قدمت

سه بار زائر يك بارِ زائر حرمت

به ميزباني و لطف و عطوفتت نازم

رئوف آل محمّد (صلي الله عليه و آله)! به رأفتت نازم

تو آفتاب جمال خداي ذوالمنني

تو در تمام محافل چراغ انجمني

تو پاره ي تن پاك رسول مؤتمني

تو باغبان وجودي تو سرور هر چمني

تو ثامن حجج الله و تو ابوالحسني

بدان جلال شدي ميهمان پير زني

گداي كوي تو را اقتدار سلطاني است

نشان رأفت تو نقش سنگ سلماني است

خدا ثناگر و ختم رسل ثناگويت

مقرّبان خدا محو ذكر ياهويت

تمام ملك الهي پر از هياهويت

رواق چشم ملك جاي پاي آهويت

تو كيستي كه بَرَد ناقه التجا سويت

كند فرار زكشتارگاه، در كويت

به چند لحظه كه وارد بر اين حرم گرديد

ميان خلق همان ناقه محترم گرديد

چه مي شود نگهي بر من از ثواب كني

مرهم از كرمت ناقه اي حساب كني

اگر چه خار رهم گل كني گلاب كني

و گر چه كمترم از ذرّه

آفتاب كني

كرم كني و سگ كوي خود خطاب كني

به پاسداري زوّارت انتخاب كني

خدا گواست كه بر روز محشرم نگران

بيا و «ميثم» آلوده را زخويش مران

----------

صبحدم برخواست بر عرش از زمين بانگ خروس

صبحدم برخواست بر عرش از زمين بانگ خروس(ولادت)

گفت: تابيد اي ملايك جلوۀ شمس الشموس

آسمان! بر خاك سيناي ولايت خاك شو

ماه! از گردون فرود آ ماه موسي را ببوس

الله الله اين همان آيينۀ حسن خداست

يا خداي لامكان كرده است در امكان جلوس؟

نجمه! امشب رحمةللعالمين آورده اي

يا كه از كعبه اميرالمؤمنين آورده اي؟

اي مه ذيقعده اين خورشيد گردون پرور است

بلكه نُه درياي عصمت را يگانه گوهر است

چارده خورشيد در ماه جمالش جلوه گر

يا سپهر چار اختر روي دست مادر است

هم قلم آمد به زانو هم ز كار افتاد دست

ديدم اين مولود از توصيف ما بالاتر است

اين علي سوم اين چشم و چراغ مرتضاست

اين امام هشتم اين مولا علي موسي الرضاست

آسمان! آيينه شو آيينۀ جان را ببين

روح شو از پاي تا سر روح ايمان را ببين

ذكر قدقامت بگو تعظيم كن قامت ببند

سينه را سي پاره كن سي جزو قرآن را ببين

خانۀ موسي بن جعفر را چو جان در بر بگير

طلعت زيباي سلطان خراسان را ببين

طور موساي محمد را شجر پيدا شده

اختري زيباتر از قرص قمر پيدا شده

اين رئوف اهل بيت اين شمع جمع عالم است

اين مسيحا نه! مسيحاي مسيح مريم است

اين تمام علم را نزد خدا آموخته

اين همانا عالم آل رسول خاتم است

لطف او هنگام جود از بذل هستي بيشتر

عمر گيتي هرچه باشد در ثناي او كم است

گرچه در تحت لوايش وسعت ملك خداست

هم گدا با او هم او با هر گدايي آشناست

آفرينش پيكر پاكي بود جانش رضاست

شيعه توحيد و خطاب و دين و قرآنش رضاست

بي ولاي او بود ايمان چو جسم مرده اي

روح ايمان را كسي دارد كه ايمانش رضاست

دشمن اينجا مي شود پامال، چون مور ضعيف

اهرمن را گو كه اين كشور سليمانش رضاست

ما ولاي مرتضا داريم از دشمن چه باك؟

تا در اين كشور رضا داريم از دشمن چه باك؟

ما از اول با پر پروانه اش افروختيم

گرد شمع عارضش پيش از ولادت سوختيم

پيش تر از بود خود بوديم دور اين حرم

شير ناخورده تولاي رضا آموختيم

قطره اي هستيم و در درياي احسانش گميم

هر كجا باشيم زوار امام هشتميم

اي حريم قدس تو بيت الحرام جان ما

مهر تو پيش از ولادت عهد ما پيمان ما

هم به دنيا هم به عقبي هم به ميزان هم صراط

با همه گفتيم لطف توست پشتيبان ما

گنبد تو در زمين خورشيد اهل آسمان

سايۀ گلدسته هايت حافظ ايران ما

ما گدايي را در اين دولت سرا آموختيم

از ولادت ديده بر باب الجوادت دوختيم

اي گداي چار صحنت انس و جان از چارسو

وي ملك از آسمان بر درگهت

آورده رو

بس كه آقا و كريمي مثل يار آشنا

هر فقير بي زباني با تو دارد گفت وگو

آن چنان با زائر خود مهرباني مي كني

كه گمان دارد دگر زائر نداري غير از او

زائر از هر در كه آيد احترامش مي كني

بر تو ناگفته سلام اول سلامش مي كني

يابن زهرا! ضامن آهو گرت خوانم خطاست

يك نگاهت روز محشر ضامن خلق خداست

مرقد تو كعبه، صحنت سامرا و كاظمين

مشهد تو هم مدينه هم نجف هم كربلاست

اين سخن را از امام بت شكن دارم به ياد

پايتخت كشور ايران خراسان رضاست

گرچه در مشهد حريمي محترم داري رضا

در دل هر فرد ايران يك حرم داري رضا

كيستم من؟ تشنه كام جام سقاخانه ات

خالي ام يك لحظه لبريزم كن از پيمانه ات

يا به دار الذكر خود يك لحظه آبم كن چو شمع

يا برافروز و بسوزان با پر پروانه ات

لقمۀ احسان و بذل و جود تو در كام من

كوه سنگين گناه ماست روي شانه ات

هرچه هستم«ميثم»كوي شمايم يا رضا

آشنايم آشنايم آشنايم يا رضا

----------

فيض عيسي اثر آورده

فيض عيسي اثر آورده(ولادت)

طور موسي شجر آورده

بحر عصمت گهر آورده

نخل توحيد بر آورده

برج ايمان قمر آورده

نخل قرآن ثمر آورده

نجمه نجمه پسر آورده

بر خلق جهان پدر آورده

آئينۀ حسن رضا را بين

بي پرده جمال خدا را بين

دل سوي مدينه نظر دارد

مه بر كف جان اختر دارد

خورشيد دگر در

بر دارد

يا آمنه پيغمبر دارد

يا بنت اسد حيدر دارد

يا ختم رسل كوثر دارد

زهرا فرزند دگر دارد

يا نجمه خجسته پسر دارد

بالله كه امام رئوف است اين

مولود كريم و عطوف است اين

آدم خاكي زكف پايش

عالم يك قطره زدريايش

غِلمان را جان زتولايش

حورا را برق تجلايش

مادر سرگرم تماشايش

بابا محو قد و بالايش

اين خندد بر رخ زيبايش

آن بوسد روي دل آرايش

روشنگر اهل يقين است اين

احمد طاها ياسين است اين

درد همگان را درمان او

جان دو جهان را جانان او

ما قطره و بحر خروشان او

دل وادي تشنه و باران او

ممدوح تمامي قرآن او

مسجود ملايك و انسان او

شاهين ترازوي ايمان او

ميزان و صراط و رضوان او

گلبوسه مهر به ايوانش

مه سجده برد به خراسانش

از گرد حريم، شفا بخشد

بر درد گناه، دوا بخشد

پيوسته خطا زعطا بخشد

بر خلق هر آنچه خدا بخشد

از يمن ولاي رضا بخشد

بر اهل زمين و سما بخشد

پنهان بخشد پيدا بخشد

دنيا بخشد عقبي بخشد

او بحر عنايت و ما عطشان

ما سائل و عادت او احسان

اي جان جهان به فداي تو

عالم همه زير لواي تو

كامل شده دين به ولاي تو

جان عاشق تير بلاي تو

دل زائر صحن و سراي تو

تحصيل

رضا به رضاي تو

تسليم، قدر به قضاي تو

شاهي، پامال گداي تو

هم شافع محشر كبرائي

هم ضامن آهوي صحرائي

درد همگان را درمان تو

جان دو جهان را جانان تو

دريا در پيش عطايت نم

هستي از بذل فزونت كم

از حضرت آدم تا خاتم

پيوسته زنند زمدحت دم

گر دست و زبان بدهد (ميثم)

از دست، تو را ندهد يكدم

آن كس كه ولاي رضا دارد

كي خوف ز روز جزا دارد

----------

ماه ذيقعده! مبارك باد قرص آفتابت

ماه ذيقعده! مبارك باد قرص آفتابت(ولادت)

همچو باران از سحاب نور مي بارد گلابت

بي حساب از آسمان ريزد به دامانت ستاره

بي حجاب آيد برون خورشيد زهرا از حجابت

جلوه كن تا از فروغت طور دل را نور بخشي

خنده زن تا از سرشك شوق ريزم دُرِّ نابت

دوست داري تا زنخل طور موساي ولايت

ميوه ي مدح رضا ريزد به دامن بي حسابت

دوست داري دُور روي يوسف زهرا بگردي

يا كه چون پروانه سوزان، كند چون شمع آبت

در طلوع صبح صادق جلوه اي ديگر گرفتي

آفتاب دل فروز نجمه را در بر گرفتي

نجمه اي درياي عصمت را صدف گوهر مبارك

نخل سر سبز گلستان پيمبر، بر مبارك

ديدن روي رضا بر ديده ي پاكت گوارا

مقدم نوزاد تو بر موسي جعفر مبارك

جلوه ي ماه جمال عالِم آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

بر امام هفتم و بر آل

پيغمبر مبارك

بهترين مادر به دامن برترين فرزند دارد

برترين فرزند بر آن بهترين مادر مبارك

پيروان خطّ اهل البيت را در كلّ هستي

عيد ميلاد رضا تا دامن محشر مبارك

آسماني ها زمين بوسند در نزد جلالش

چارده معصوم را ديدند در ماه جمالش

كيست اين مولود، از طفلي امام آفرينش

مدحش از صبح ازل ذكر تمام آفرينش

ضامن آهو نه بلكه ضامن كلّ خلايق

در كف عزمش به امر حقّ زمام آفرينش

همچنان پاينده در ظّل لوايش تا قيامت

هم قوام آفرينش هم نظام آفرينش

بر جمال و بر جلال و بر كمال و بر خصالش

هم درود آفرينش هم سلام آفرينش

حاجت كونين مي جوشد زخاك آستانش

پرچم حكمش بود بر اوج بام آفرينش

مظهر كلّ صفات ذات پاك حيّ سرمد

مخزن علم الهي عالِم آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

ملك ايران حلقه ي انگشتر است و او نگينش

پا به چشم آسمانش دست بر فرق زمينش

حاجت كونين مي جوشد زخاك آستانش

دست حقّ پيوسته مي آيد برون از آستينش

نقش گلبوس ملك پيدا به دست خاندانش

بال حور العين بود فرش قدوم زائرينش

كشور ايران اسلامي بود دارالامانش

حاجت آورده در اين دارالامان روح الامينش

هر كه بنشيند دمي در سايه ي گلدسته هايش

ني عجب گر آفتاب كعبه گردد همنشينش

اجر زوّارش فزون از زائر ثارالله آمد

بلكه در شأنش زسوي حقّ كمن زارالله آمد

اي

خدا را دست قدرت اي خرد را چشم روشن

اي علي را ميوه ي دل اي نبي را پاره ي تن

من كجا و مدحت تو اي خدايت مدح گستر

تو كجا و صحبت من اي وليّ حيّ ذوالمن

كيستي تو كيستي تو كيستي تو كيستي تو

چيستم من چيستم من چيستم من چيستم من

آب جويت رشك زمزم خاك كويت مهر كعبه

ماه رويت وجهَ ربّك، باب صحنت طور ايمن

دست تو دست الهي چشم ما چشم تضرّع

فيض تو ساري به هستي اشگ ما جاري به دامن

من سراپا تيره گي تو كيستي شمس امامت

من كوير تشنه مانده تو همه ابر كرامت

گنبد زرّين تو از مهر گردون دل ربايد

خادم درگاه تو پابر جبين عرش سايد

مالك دوزخ ره دوزخ به خدّامت ببندد

خازن جنّت درِ جنّت به زوّارت گشايد

كعبه ي كعبه مزار توست در قلب خراسان

مي سزد با چار ركنش در طواف كويت آيد

شمع مهمانخانه ات بر قلب مهمان نور بخشد

آب سقّا خانه ات زنگ گناه از دل زدايد

چارده معصوم را بايد يكي از جمع خيزد

تا مقامت را بگويد تا جلالت را نمايد

ني عجب زنگي اگر در حوض صحنت رخ بشويد

ماه كنعان آيد و بر حسن او تحسين بگويد

قبر تو در پيكر ايران ما جان است مولا

كعبه ي عشّاق اهل البيت ايران است مولا

يابن زهرا! زائر تو نيست تنها زائر تو

زائر

پيغمبر و كلّ امامان است مولا

ني عجب گر ميزبان گردد همه خلق خدا را

هر كه يك شب در خراسان تو مهمان است مولا

با چنين صحن و رواق و قبّه و ايوان زرّين

قدر تو مانند شام قدر پنهان است مولا

باغ رضوان و قصور و حور ارزانيِّ زاهد

با وجود تو بهشت من خراسان است مولا

من كه لايق نيستم تا جزو زوّار تو باشم

لطف كن تا سائلي در پشت ديوار تو باشم

من ندانم كيستم دانم شما را دوست دارم

هر كه هستم خاندان مصطفي را دوست دارم

مرغ روحم چون كبوتر پر زند سوي مدينه

هم خراسان هم نجف هم كربلا را دوست دارم

كمتر از آنم كه باشم بنده ي شاه ولايت

گر چه خود آلوده ام اهل ولا را دوست دارم

دوستي از دوستان دوستان اهلبيتم

هر كه هستم، شيعيان مرتضي را دوست دارم

گر نكير و منكرم پرسند آوردي چه با خود

در جواب هر دو گويم رضا را دوست دارم

كيستم من تا كه باشم «ميثم» چون تو عزيزي

دعوتيي كردم مبادا آبرويم را بريزي

----------

مژده اي اهل رضا، روي رضا پيدا شد

مژده اي اهل رضا، روي رضا پيدا شد(ولادت)

جلوۀ حسن الهي به فضا پيدا شد

ضعفا! روي به گلزار ولايت آريد

كه گل روي معين الضّعفا پيدا شد

غنچۀ نجمه به دامان سحر گاه شكفت

بوي گل در نفس باد صبا پيدا شد

علوي طلعت او آينۀ حسن خداست

بر همه آينۀ حسن خدا پيدا شد

موسي آن طلعت ناديده كه در طور نديد

صبحدم در حرم موسي ما پيدا شد

جلوۀ باطن اسرار نهان را نگريد

به خدا آينۀ غيب نما پيدا شد

جان فشانيد كه جانان دو عالم آمد

درد آريد كه ناگفته دوا پيدا شد

نجمه را نجمه نخوانيد خدا مي داند

اين سپهري است كز او شمس ضحي پيدا شد

به دعا دست بر آريد چرا خاموشيد

قبلۀ حاجت ارباب دعا پيدا شد

چنگ بر چنگ زن آهنگ غريبي بنواز

چه نشستي كه غريب الغربا پيدا شد

كعبۀ جان به حرم خانۀ موسي آمد

يا كه در مروۀ دل، نور صفا پيدا شد

سورۀ فتح بخوانيد علي مي آيد

آيت صبر بياريد رضا پيدا شد

با قضا گوي كه مولاي قدر مي آيد

با قدر گوي، كه سلطان قضا پيدا شد

اهل ايران همه جان از پي ايثار آريد

كه ولي نعمت و مولاي شما پيدا شد

كيميائي نظري آمده كز يك نگهش

از درون سيه سنگ، طلا پيدا شد

اختر برج ولايت چه مبارك سر زد

ماه افلاك ولايت چه بجا پيدا شد

گر چه گفتند كه در خوف و رجا بايد بود

خوف از خويش برانيد رجا پيدا شد

آمد از راه كريمي كه به باب كرمش

تاج شاهي به قدم هاي گدا پيدا شد

اي زغم خسته برو غصّه به دريا افكن

اي گره بسته بيا عقده

گشا پيدا شد

برق رحمت زد و اوراق غضب را سوزاند

قلم عفو پي محو خطا پيدا شد

نقش شير از نگهش شير ژياني گرديد

بي عصا معجز موسي و عصا پيدا شد

نه به محشر نه به برزخ نه به ميزان نه صراط

اين چراغيست كه نورش همه جا پيدا شد

لالۀ آرزوي آل محمّد (صلي الله عليه و آله) روييد

گوهر گمشدۀ اهل ولا پيدا شدپيدا شد

تا چو (ميثم) به درش دست گدائي نگرفت

كس ندانست در اين خانه چه ها پيدا شد

----------

مه ذيقعده چراغ سحرت باد مبارك

مه ذيقعده چراغ سحرت باد مبارك (ولادت)

جلوة شمس به صبح ظفرت باد مبارك

خندة نجمه به قرص قمرت باد مبارك

نجمه ديدار فروغ بصرت باد مبارك

صدف بحر ولايت گهرت باد مبارك

عيد ميلاد يگانه پسرت باد مبارك

پدر و مادر و فرزند و تبارم بفدايت

به خدا آئينة روي خدا داده خدايت

اين پسر بر همه مولاست علي نام نكويش

دل صد سلسله افتاده به هر حلقة مويش

فيض ديدار خداوند بود در گل رويش

داروي درد مسيحاست غبار سر كويش

سدره يك شاخه ز نخلي است كه رويد لب جويش

نجمه با چشم خدا بين بگشا ديده بسويش

تو ز ختم رسل و شير خدا آينه داري

شرف بنت اسد آبروي آمنه داري

صدف بحر ولا را گهر است اين، گهر است اين

طوبي جنّت دل را ثمر است اين، ثمر است اين

قلم

صنع خدا را اثر است اين، اثر است اين

افق دانش و دين را قمر است اين، قمر است اين

پدر پير خرد را پسر است اين، پسر است اين

بلكه بر آدم و حوّا پدر است اين، پدر است اين

همه ممنون عنايت، همه مرهون عطايش

همه دانند امامش، همه خوانند رضايش

عالم آل نبي علم گل باغ كمالش

ملك و جن و بشر يكسره مبهوت جلالش

نبوي قدر و جلالش، علوي خلق و خصالش

چون خداوند تعالي نه نظير و نه مثالش

پدرش موسي جعفر شده مبهوت جمالش

مه ذيقعده زده دست بدامان وصالش

در ناب سخن اهل ولا گشته حديثش

بلكه معروف بزنجير طلا گشته حديثش

بي تولّاش دل اهل دل آرام نگيرد

مهر كور است گر از مهر رخش وام نگيرد

مرغ جان خانه به جز بر در اين بام نگيرد

خضر تشنه است اگر از كف او جام نگيرد

هر كه از جام تولّاي رضا كام نگيرد

شرف از بندگي و بهره ز اسلام نگيرد

اوست آنكش كه ولايت بولايش شد كامل

به همه خلق خدا لطف و عطايش شده كامل

ز سر انگشت رضا معجز شق القمر آيد

شجر خشك ز فيض نگهش بارور آيد

گر اشارت كند از شعله دو صد لاله برآيد

ريگ دُر، سنگ طلا، خاك سيه مشك تر آيد

غنچه با خنده برون از دل سخت حجر آيد

نخل ايمان را از فيض وجودش ثمر آيد

مرده

را زنده كند فيض غبار حرم او

من آلوده دل و دامن لطف و كرم او

اي دل عيسي مريم به تولّاي تو زنده

اي دو صد موسي عمران شده در طور تو بنده

اي كه يوسف زده با ياد گل روي تو خنده

اي كه ابر كرمت بر سرما سايه فكنده

ريشة كفر شد از تيشه توحيد تو كنده

نقش شير از نگه نافذ تو شير درنده

آهويي را كه تو ضامن شوي از لطف و كرامت

نه عجب گر كه شود، ضامن خلقي به قيامت

دل شود لاله و از سنگ قدمگاه تو رويد

موسي از دامن سينا به خراسان تو پويد

عيسي از چرخ چهارم گل بستان تو بويد

خضر از آب بقا دل به لب جوي تو شويد

عضو عضوم همه گرديده زبان مدح تو گويد

چشم گريان و دل گمشده ام روي تو جويد

تو غريب الغربائي، تو چراغ دل مايي

تو معين الضعفايي، تو رضايي تو رضايي

طوطي وحي به گلزار جنان مدح تو خواند

آسمان دست به دامان ولاي تو رساند

نفس باد صبا در حرمت مشك فشاند

هيچكس غير خدا وصف تو گفتن نتواند

ساعتي را چو گدا هر كه سر كوي تو ماند

هرگز از دست كسي افسر شاهي نستاند

من كه خوارم چه شود با گل گلزار تو باشم

سگ دربار تو با خادم زوّار تو باشم

تو كه جان زنده شود با نفست روح فزايت

تو كه از بال

ملك پر شده ايوان طلايت

تو كه رشك حرم كعبه شده صحن و سرايت

تو كه گشتند شهان، سائل و محتاج گدايت

تو كه آهوي بيابان شده مرهون عطايت

تو كه هم دشمن و هم دوست كند مدح و ثنايت

چه شود گر قدمي از كرمي رنجه نمايي

آن سه موعود كه گفتي بملاقات من آيي

آتش عشق تو در سينه ما مشتعل آيد

مهر تو روز جزا كفّة خيرالعمل آيد

نه عجب گر به تضرّع به حريمت جَمَل آيد

سنگ تا خاك تو را بوسه زند از جبل آيد

گر همان دم كه زنم بوسه به قبرت، اجل آيد

مرگ شيرين تر و محبوبترم از عسل آيد

كرمي، تا كه يكي بوسه ز قبر تو بگيرم

آنچنان بوسه بگيرم كه همان لحظه بميرم

اي كز آغاز تو را پارة تن خوانده پيمبر

اي ولاي تو اجّلِ نِعَم حضرت داور

اي به بحر كرمت عالم ايجاد شناور

پدران و پسرانت ز همه بهتر و برتر

شودش فيض طواف حرمت تا كه ميسّر

روح عيسي به فلك بال زند همچو كبوتر

روز آغاز به مهر تو سرشته گِل «ميثم»

وصف تو بر لب و جاي تو بود در دل «ميثم»

----------

مه ذيقعده! چو خورشيد مقام آوردي

مه ذيقعده! چو خورشيد مقام آوردي(ولادت)

كه شب يازدهم، ماه تمام آوردي

«چه مبارك سحري بود و چه فرخنده شبي»

كه درخشيدي و با خويش، امام آوردي

مرحبا! رحمت حق باد به تو اي مه نور

كه براي همگان رحمت عام آوردي

مظه_ر حس_ن خ_داي ازلي آوردي

جان عالم به فدايت كه علي آوردي

****

ديده بگشاي كه امشب شب ديدار رضاست

وسعت ملك خدا غرق در انوار رضاست

صحنه در صحنه جهان گشته خيابان بهشت

صفحه در صفحه زمين يكسره بازار رضاست

سينۀ اهل تولا شده صحن رضوي

دل بسي قافله در قافله زوار رضاست

طور موساي محمد شجر آورد امشب

نجم_ه بر آل محمد قمر آورد امشب

****

اين پسر كيست كه بر كل خلايق پدر است

پاي تا سر همه آيينۀ خيرالبشر است

اين پسر شمس شموس است خدا مي داند

اين پسر از همه خوبان جهان خوب تر است

گوهر نُه يم نور است و يم چار گهر

هشتمين حجت ذات احد دادگر است

به قد و قامت و حسن و خط و خالش صلوات

ب_ه جلال و به كمال و به جمالش صلوات

****

جلوۀ ذات الهي به جلالش پيداست

هرچه حسن است به مرآت جمالش پيداست

عالم آل نبي مخزن اسرار خدا

كه كمال ازليت به كمالش پيداست

هرچه پيغمبر و زهرا و امامان دارند

همه در آينۀ خلق و خصالش پيداست

لحظه لحظه ز كفش معجز موسي خيزد

ن_ه عج_ب ك_ز دم او روح مسيح_ا ريزد

****

ماه و خورشيد به دور حرم او گردد

اي خوش آن روز كه دست كرمش رو گردد

با وجودي كه زمام دو جهان در كف اوست

اين

عجب نيست اگر ضامن آهو گردد

تا ابد منقبتش را نتوان گفت و نوشت

گو فلك صفحه، ملك نيز ثناگو گردد

شهرياري كه شفيق است شفيق است شفيق

ب_ا گداي_ان در خ_ويش، رفي_ق است رفيق

****

كشور ماست پناهنده به ظل حرمش

آفرينش همه سيراب ز بحر كرمش

بي وضو راه نبايد به خراسان پيمود

كه نشسته است بر اين خاك، غبار قدمش

حاجت ار داري بر باب جوادش روكن

به جوادش بده بر باب جوادش قسمش

رحمت واسعه اش بر همه گردد نائل

دست خالي ز درش بازنگردد سائل

****

بي تولاي رضا، دين همه تكفير شود

كرم اوست كه هرلحظه جهانگير شود

دوست مرهون كراماتش اگر شد نه عجب

دشمن از سفرۀ لطف و كرمش سير شود

نفسش لاله برآرد ز شرار دوزخ

نقش شير از نگه نافذ او شير شود

هرك_ه آي_د به سوي پنجرۀ فولادش

ملك از عرش شتابد به مبارك بادش

اي طواف حرم الله به دور حرمت

چشم ارباب كرم باز به دست كرمت

بس كه داري كرم و جود- خدا مي داند

خلق گردند اگر بر تو گدا، هست كمت

اين عجب نيست كه يك آن دو جهانش بخشي

دهد اي جان جهان هركه به زهرا قسمت

ب__دم ام__ا ز ت__و دوري نت__وانم مولا

به جوادت قسم از خويش مرانم مولا

****

عرشيان خادم روز و شب ايوان تواند

خاكيان قبضه اي از خاك خراسان تواند

سربلندان همه جاروب كش صحن عتيق

دستگيران جهان دست به دامان تواند

آسمان است و زمين سفرۀ احسان شما

دور و نزديك ندارد همه مهمان تواند

ملك العرش رهين كرم توست رضا

وسعت ملك اله_ي حرم توست رضا

من اگر خارم از آب و گل اين گلزارم

هرچه هستم حق همسايگي گل دارم

نفسم بوي گلستان شما را دارد

از شما نيستم اما ز شما سرشارم

گو دوصد بار بگيرند سرم را از تن

كافرم دست اگر از دامنتان بردارم

مان_ده ب_ار گنه_م ب_ر سر دستم مولا

«ميثم» كوي شما بوده و هستم مولا

----------

يم توحيد! گوهر آوردي

بند اول

يم توحيد! گوهر آوردي (ولادت)

شجر نور! نوبر آوردي

مه ذيقعده! چشم ما روشن

كه ز خورشيد بهتر آوردي

نجمه اي مادر امام رضا

تو علي يا پيمبر آوردي

پسري بهتر از همه پدران

بهر موسي بن جعفر آوردي

حرم الله را چو بنت اسد

حجةالله اكبر آوردي

نام فرزند خود علي بگذار

تا ببينند حيدر آوردي

چارده روح پاك را امشب

در يكي پاك پيكر آوردي

اين پسر مثل مادرش زهراست

پ__ارۀ پيك_ر رس_ول خ_داست

بند دوم

آفرينش تن است و او جانش

پدر و مادرم به قربانش

چشم حور و ملك به ماه رخش

دست جن و بشر به دامانش

مي زند بوسه موسيِ جعفر

بر سراپاي همچو قرآنش

گوهر هفت بحر نور است اين

كه بوَد چار درّ غلطانش

پورموسي كه بحر عرض ادب

آيد از طور، پور عمرانش

ملك هستي بوَد مدينۀ او

قلب امكان بوَد خراسانش

پي عرض سلام از دل كوه

سنگ آيد به سوي ايوانش

مي گريزد شت_ر ز قربانگاه

تا كه آرد بر اين مزار پناه

بند سوم

بوي ريحان عطر و عود آيد

روح توحيد در وجود آمد

گوش جان را به لحن جبراييل

برهمه خلق اين سرود آمد

كه جمال خدا تجسّم يافت

غيب دركسوت شهود آمد

با طلوع مه جمال رضا

هرچه پيدا نبود و بود آمد

ماه احمد به دامن نجمه

با جمال خدا فرود آمد

ذات خالق به خويش تحسين كرد

خلقت آن لحظه درسجود آمد

عيد ميلاد ضامن آهوست

كه به وي از خدا درود آمد

مرحبا نجمه احمد آوردي

هم علي هم محمّد آوردي

بند چهارم

به چنين ماه و منظرش صلوات

به جمال منورش صلوات

نجمه آورده جان پاكي را

كه به جسم مطهرش صلوات

هم ز خالق سلام بر پدرش

هم زخلقت به مادرش صلوات

هم به ريحانه اش جواد درود

هم به معصومه خواهرش صلوات

هم ز پيغمبران سلامش باد

هم ز آل پيمبرش صلوات

هم به آن هفت يم كه دُرّش اوست

هم به آن چارگوهرش صلوات

هم حسين و حسن ثناگويش

هم ز زهرا و حيدرش صلوات

عقل در شرح و وصف او مانده

مصطف_ي پ_اره تنش خوان_ده

بند پنجم

جلوۀ ابتدا امام رضاست

حسن غيب خدا امام رضاست

گشته دينش به نزد حق كامل

هر كه را مقتدا امام رضاست

هم خداوندي اش به ملك خدا

هم رفيق گدا امام رضاست

آنكه روز جزا سه بار زند

زائرش را صدا امام رضاست

آنكه آني ز مهرباني خويش

نيست از ما جدا امام رضاست

آنكه با زائرين خود پيمان

بسته از ابتدا امام رضاست

بعد موسي سفينۀ دين را

به خدا ناخدا امام رضاست

هر كه باشد عقيده جز اينش

كفر محض است تا ابد دينش

بند ششم

اي ملايك كبوتر حرمت

چشم آدم به گندم كرمت

نه خراسان فقط،كه ملك خداست

عالمي زير سايۀ علمت

تو مسيحاي آل فاطمه اي

كه مسيحا دمد ز فيض دمت

حرم قدس كبريا گرديد

به خراسان رسيد تا قدمت

قاتلت را نمي كني نوميد

به جوادت اگر دهد قسمت

همۀ زندگاني ام اين است

كه دهم جان به گوشۀ حرمت

هم ملك زائر تو، هم انسان

هم عرب سائلند، هم عجمت

هر كه يك بار بر تو آرد رو

تو سه نوبت كني زيارت او

بند هفتم

تو ولي خداي مناني

تو به كل وجود سلطاني

تو كلام خدا به نطق كليم

تو به درد مسيح درماني

بس كه آقا و مهربان استي

ضامن آهوي بياباني

ما همه قطره ايم و تو دريا

ما همه تشنه و تو باراني

به خدا اي چراغ و چشم نبي

كه تو چشم و چراغ ايراني

هر دلي برتو يك خراسان است

گرچه خود در دل خراساني

كس نداند غريب طوس تو را

كه تو خود ضامن غريباني

من به كويت پناه آوردم

ع_وض گ_ل، گناه آوردم

بند هشتم

سيدي هر چه بودم و هستم

به ضريح تو دست دل بستم

تو رئوفي و من زمين خورده

تو بلندي و من همه پستم

بس كه بگرفته ايد تحويلم

فكر كردم كه از شما هستم

عهد بستم دگر گنه نكنم

باز هم عهد خويش بشكستم

عوض آنكه دست رد بزني

باز بگرفتي از كرم دستم

روز اول اجازه ام داديد

بر شما خانواده پيوستم

آتش ار سوزدم نمي فهمم

بس كه از كوثر تو سرمستم

نگ_ذاري

برن_د در ن_ارم

به همه گفته ام رضا دارم

بند نهم

اي سرم خاك پاي زائر تو

وي به جانم بلاي زائر تو

دل همسايگان مشهدي ات

گشته زائرسراي زائر تو

التماس دعاي خسته دلان

در هواي دعاي زائر تو

كاش بودي هزارها حاجت

تا بريزم به پاي زائر تو

بنشينم كنار جادۀ طوس

بلكه گردم گداي زائر تو

از ثناي تو عاجزم، لطفي

كه بگويم ثناي زائر تو

بيشتر از هزار حج باشد

روز محشر، جزاي زائر تو

زائر توست اي تمام حسين

برت_ر از زائ_ر ام_ام حسين

بند دهم

طوس سينا و صحن تو همه طور

كعبه آرد طوافت از ره دور

زائرين تو «حجّهُم مقبول»

رهروان تو «سعيهم مشكور»

گشته درموج يك جهان طوفان

حرم قدس تو سفينۀ نور

من آلوده و رفاقت تو

اين رفاقت چگونه آيد جور؟

همه در حيرتم چگونه مرا

طلبيدي ز رأفتت به حضور؟

من گنهكار و تو امام رئوف

تو سليمان و من سراپا مور

اين گناه فزون و آن رأفت

كاش مي گشتم از جمالت كور

چه كنم رأفتت به من رو داد

پ_در و م_ادرم ف_دايت ب_اد

بند يازدهم

گر عذابم هزار بار دهند

به كه دور از

توأم قرار دهند

چه شود خادمان دربارت

گر مرا هم ز لطف بار دهند؟

چه شود بر لبان تشنۀ من

فيض يك بوسه زين مزار دهند؟

دوست دارم كه دور مرقد تو

زائرينت مرا فشار دهند

گوش جانم شنيد خيل ملك

در حريم تو اين شعار دهند

كه در اينجا برات آزادي

هديه بر هر گناهكار دهند

صورتت را بر اين حرم بگذار

تا نجاتت ز قعر نار دهند

حرف جنّت بود گناه اينجا

از رضا جز رضا مخواه اينجا

بند دوازدهم

بي پناهم، پناه آوردم

ناله و اشك و آه آوردم

با وجود سفيديِ مويم

بر تو روي سياه آوردم

پر كاهي نداشتم با خود

حال، كوه گناه آوردم

به كسي چه كه من گنهكارم

به امامم پناه آوردم

بار عصيان به پشت خود دارم

رو بر اين بارگاه آوردم

خجلم از تو يا امام رضا

تيرگي بهر ماه آوردم

نگهي كن به صورتم مولا

گرد عصيان ز راه آوردم

خ_ار و آل_وده و ته__ي دستم

هر كه ام «ميثم» شما هستم

----------

مدح

خاك زوار تو از عطر جنان خوب تر است

خاك زوار تو از عطر جنان خوب تر است (مدح)

گرد جاروب كشت سرمه اهل نظر است

سنگ از سلسله كوه و شت_ر از مسل_خ

ملك از

عرش به سوي حرمت رهسپر است

كفش_دار ت_و كن_د ن_از ب_ه دربان بهشت

خادمت از ملك و صحن تو از عرش، سر است

يك طواف حرمت به ز هزاران حج است

اين حديثي است كه متن و سندش معتبر است

آفتاب حرمت ظل عناي_ات خداست

زائ_رت زائ_ر ذات اح_د دادگر است

روز محشر كه سياهي همه جا را گيرد

روي زوار تو از مه_ر، فروزنده تر است

ظرف لطف و كرمت، وسعت ملك و ملكوت

عبد فرمانبرِ كوي تو قضا و قدر است

فخ_ر ب_ر كعبه ب_رد، ن_از ب_ه حجاج كند

هر كه را شغل گدايي درت پشت در است

همه جا گشتم و ديدم خبري نيست كه نيست

سر كوي تو به هر گام، هزارن خبر است

فاش گويم ز خدا تا به خدا كرده عروج

هر كه با قافله كوي شما هم سفر است

بر روي گنبد زرين تو هر صبح و غروب

نقطه نقطه اثر بوسه شمس و قمر است

به خراسان تو سوگند خراسان تو خود

كاظمين و نج_ف و كرب و بلاي دگ_ر است

ملك ايران صدف و گوهر آن تربت توست

قل_ب شيع_ه ح_رمِ بضعه پيغامبر است

چشم آهوي تو را چشمه حيوان گفتند

سنگ صحراي تو دُر، ريگ روانش گهر است

همچو خورشيد كه بر اهل زمين بخشد نور

صحن تو در نظر اهل سما جلوه گر است

دور خ_دام ت_و گردن_د ه_زاران فردوس

صد چو رضوان به گدايي درت مفتخر است

جنت از مهر محبان تو يك شاخه گل

دوزخ از بغض غلامان درت يك شرر است

همه ديدند كه يك گردش چشمت از خصم

نقش شيري كه به پرده است عيان، پرده در است

ب_ا ولاي ت_وام از آتش دوزخ چه هراس؟

كه تولاي تو بر آتش دوزخ سپر است

قامت كوه، گر از غصه شود خم چه عجب؟

زير بار غم تو، چرخ، شكسته كم_ر است

خن_ده ب_ر لع_ل لب_ت ب_ود و نمي دانستند

نوش تو اشك بصر، قوت تو خون جگر است

دوزخ از يك نگهش روضه رضوان گردد

چشم هر شيعه كه با ياد تو از گريه تر است

ن_ه فقط گشت ج_واد ت_و ز داغ تو يتيم

شيعه را در غم تو خاك يتيمي به سر است

در عزاي تو به هر صبح و مسا مهدي را

شرر ناله و خون دل و اشك بصر است

سلام گرم مرا چون ز راه دور شنيدي

ك_رم نم_ودي و به_ر زيارتت طلبيدي

براي آنكه گل از اشك ديده بر تو بيارم

دل م_را ت_و شكستي، غم مرا تو خريدي

ب_ه ن_امه سيه ام لحظه اي نگاه نك_ردي

م_را ص_دا زدي و پ_رده م_را ندري_دي

چگونه راه به من دادي اي رئوف رئوفان

مگ_ر سي_اهي پ_رونده م_را تو نديدي

در آستان تو من روي آورم به چه رويي

كه من چو خار سيه رويم و تو ياس سفيدي

نياز ب_ر ك_ه بيارم؟- تو حاجتي تو نيازي

اميد ب_ر ك_ه ببندم- تو آرزو ت_و اميدي

چ_ه رازهاي نهاني كه بود در دل تنگم

نگفت_ه ب_ودم و ديدم تمام را تو شنيدي

به حيرتم كه نكرد اين همه گنه ز تو دورم

من از تو هر چه بريدم، تو از كرم نبريدي

چه مي شود گره از كار «ميثمت» بگشايي

مگ_ر ن_ه قف_ل مهم_ات را فقط تو كليدي

----------

اگر چه نيست مرا شأن زائر حرمت

اگر چه نيست مرا شأن زائر حرمت(مدح)

كبوتري است دلم دور گندم كرمت

اگر تو پاي به چشمم نمي نهي بگذار

كه لحظه اي بكشم چشم خويش بر قدمت

تو آن امام رئوفي كه دشمنانت نيز

طمع برند به لطف و عنايت و كرمت

عجب نه، گر دو جهان را نهي كف دستش

اگر به جان جوادت، كسي دهد قسمت

خجسته باد خراسان و زنده باد ايران

كه مستدام بود زير سايه علمت

هزار موسي عمران به طور تو مدهوش

هزار عيسي مريم گرفته جان ز دمت

نماز برده به صحن مطهر تو نماز

حرم طواف كند در حريم محترمت

تو آن امام رضايي كه اختيار قضاست

به اقتضاي خداوند جاري از قلمت

هنوز وارد صحن مطهرت نشده

سلام مي شنود از تو زائر حرمت

عنايتت همگان را گرفت و "ميثم" هم

چو قطره اي است كه افتاده در كنار يمت

----------

اي امام مهربانم يا رضا

اي امام مهربانم يا رضا (مدح)

نام تو ورد زبانم يا رضا

حاجت خود را نخواهم از كسي

تا تو هستي ميزبانم يا رضا

دست، خالي بار سنگين، رو سياه

ميهمانم ميهمانم يا رضا

پاي خدّامت به روي ديده ام

درد زوّارت به جانم يا رضا

تو كريم ابن كريم ابن كريم

من گداي آستانم يا رضا

در كنار آستانت بي نياز

از بهشت جاودانم يا رضا

راز خود ناگفته، مي دانم تويي

واقف از درد نهانم يا رضا

گر چه از هر خار راهم خوارتر

زائر اين بوستانم يا رضا

تو بهار باغ دل هاييّ و من

كمتر از برگ خزانم يا رضا

چون گدايان سمج از دست تو

حاجنم را مي ستانم يا رضا

دست خالي رفتن از دربار تو

نيست هرگز اين گمانم يا رضا

جان زهرا گر چه قابل نيستم

لطف خود را ده نشانم يا رضا

----------

اي حرم، گوشه اي از ايوانت

اي حرم، گوشه اي از ايوانت(مدح)

اي ب_هشت خ_دا خراس_انت

اي تمام وجود، سفرۀ ج_ود

ملك و جن و انس، مهمانت

دين و ايمان ما ولايت توست

هرچ_ه داريم از عنايت توست

****

درد جان را طبيب كيست؟ تويي

فق__را را حبي_ب ك_يست؟ تويي

پ__در و م__ادرم ب__ه قرب__انت

آشن_اي غ_ريب ك_يست؟ تويي

كه به زوّار خود سلام كند؟

پيش پ_اي گ_دا قيام كند؟

****

اي ولايت كم_ال ايمانم!

كل توحيد و

كل و قرآنم!

«اكرمو الضيف» را شما گفتيد

در ب_ه روي_م نبن_د، مهمانم

ت_و رئ_وف هم_ه رئوف_اني

هيچ كس را ز در نمي راني

****

به ح_ريم مطه_رت س_وگن_د!

به قم و صحن خواهرت سوگند!

به حسين و به عمه ات سوگند!

به ج_واد و ب_ه مادرت سوگند!

دست حاجت به دامن تو زدم

ت_و ب_ه رويم نياوري كه بدم

****

مظه_ر رح_مت خداون_دي

آرزوي ه__ر آرزومن___دي

دشمنت هم اگ_ر ز در آيد

به خدا در بر او نمي بندي

همه را زائرت خطاب كني

كي گن_هكار را جواب كني

كاهم و كوه معصيت بارم

روسي_اهم ب_دم گنهكارم

آب_روي م_را مب_ر م_ولا!

به همه گفته ام رضا دارم

گرچه بي قيمتم اگر چه بدم

هيچكس جز شما نمي خردم

****

اي دو ع_الم حري_م محترمت

من و لطف و عنايت و كرمت

بس ك_ه آق__ا و مهربان استي

دل آل__وده ام ش__ده ح_رمت

جز تو الفت به كس نمي گيرم

دل خ_ود از تو پس نمي گيرم

****

خوش ترين ذكر من حكايت توست

مدح ت_و، وصف ت_و، روايت توست

كس نگوي_د كه م_ن فقي_ر استم

هم_ه داراي_ي ام ولاي_ت ت__وست

اگ_ر آل__وده ام اگ_ر پستم

به شما خانواده دل بستم

****

تو به چشمان بسته ام نوري

تو به انس فقير، مس_روري

در مي__ان ائم_ه اطهار

ب_ه ام_ام رئوف، مشهوري

تو به افتاده بال مي بخشي

تو نكرده سؤال، مي بخشي

****

دل ما

ه_رچ_ه هست خانۀ توست

كوه غم ه_اي م_ا ب_ه شانۀ توست

چشم «ميثم» به دست لطف شما

نف_س او پ__ر از تران__ۀ ت__وست

گرچ_ه ب_ار گن__اه آوردم

ب_ه ح_ريمت پناه آوردم

----------

اي رأفت تو رأفت ذات خدا رضا

اي رأفت تو رأفت ذات خدا رضا(مدح)

از پاي تا به سر علي مرتضي رضا

نامت از آن رضاست كه در عرصۀ حساب

حق نيست بي رضاي تو از كس رضا، رضا

هر كس كه بيشتر كرمش مي رسد به خلق

او بيشتر برد به درت التجا رضا

عيسي صفاي روح گرفته در اين حرم

موسي ستاده بر در تو با عصا رضا

از روضۀ مقدس تو مي وزد نسيم

تا باغ خلد، با نفس انبيا رضا

جوشد زبس اجابت از اين آستان قدس

گم مي شود كنار ضريحت دعا، رضا

آغوش خود گشوده براي خوش آمدش

از هر دري كه سوي تو آيد گدا، رضا

خود پيشتر ز خواندن اذن دخول من

بر من نگاه كردي و گفتي بيا رضا

در كوي تو ز بس كه رؤفي تو، زائرت

داند ثواب، اگر چه بيارد خطا، رضا

من شرم مي كنم كه بيايم در اين حرم

تو مي زني مرا ز كرامت صدا، رضا

آيد به گوش دل ز طپش هاي سينه ام

دائم صداي زمزمۀ يا رضا رضا

در آستان قدس تو انگار مي كنم

گرديده قسمتم سفر كربلا

رضا

نشناختم، امام زمان زائر تو بود

كردم سلام و داد جواب مرا رضا

با آنكه شهريار همه عالمي، كسي

مثل تو نيست با فقرا آشنا رضا

يك بار اگر كند به خراسان زيارتت

بر بازديد زائرت آيي سه جا رضا

اول به خُلد فاطمه گويد جواب او

هر كس صدا زند ز ره صدق «يا رضا»

مولاي من به جان جواد الائمه ات

دست مرا بگير، براي خدا رضا

دست مرا گرفتي و سوگند مي خورم

آقاتري از اينكه نمايي رها رضا

زوار چون به سوي حريمت سفر كنند

بايد كه جان دهند به گنبد نما رضا

هر كس به عمر خود شده مأنوس با كسي

«ميثم» گرفت_ه انس ب_ه مه_ر شما، رضا

----------

اي سلام آورده از سيّارگانت آفتاب

اي سلام آورده از سيّارگانت آفتاب (مدح)

آسمانت بر زمين و مهر و ماهت بر تراب

عالم هستي گدايت فوج فوج و خيل خيل

دفتر گيتي ثنايت فصل فصل و باب باب

آسمانت آستان و آستانت آسمان

هشت بابت آشيان و آشيانت هست باب

چار مامت چار كودك پنج حست پنج عبد

شش جهت شش بحر لطف و نه رواقت نه حباب

گنبد زرين تو در جنةالاعلاي طوس

كعبة سيارگان بيت الحرام آفتاب

خاك كويت عطر خلد و عطر خلدت خاك كوي

دُرّ نابت ريگ جوي و ريگ جويت دُرّ ناب

ز اشتياق جام سقّا خانه ات

خضر نبي

شسته از ظلمات، دل بگرفته ذكر آب آب

چبرئيل از شهپرش در اين حرم جاروب كش

انبيا شويند ايوان طلا را با گلاب

تا زند گلبوسه بر پاي كنيز مطبخت

مي سزد كز مصر بشتابد زليخا، بي حجاب

با گناه انس و جان هر كس قبولت اوفتد

انس و جان را مي توان بردن به جنّت بي حساب

درد خود ناورده بيمار از تو بستاند شفا

حرف خود ناگفته سائل از تو مي گيرد جواب

گر نشيند لحظه اي با خادمت اهل دلي

مي كند از جنت و از حور و غلمان اجتناب

نقش پاي زائرت تا بر تراب افتاد گفت

مهر بر اوج فلك ياليتني كنت تراب

گر به تابوتش وزد از تربت پاكت نسيم

كار رضوان مي كند با مرده مأمور عذاب

آهويي را كه تو ضامن گشته آزادش كني

ني عجب گر خلق را ضامن شبي روز حساب

بي تو دور كعبه گرديدن گناه اندر گناه

با تو راه دير پيمودن ثواب اندر ثواب

هر كه بنشيند دمي در آفتاب صحن تو

مي كند بر اهل محشر سايه اش كار سحاب

هر كه را دست دعا بالا رود پايين پات

مي شود در حق يك امت دعايش مستجاب

رشته دل را زند هر كس گره بر مقدمت

ني عجب گر عقده بگشايد ز كار شيخ و شاب

موسي عمران بر اين در ايستاده با عصا

عيسي مريم در اين ايوان نشسته با كتاب

خوش بود اينجا خليل آيد پي ذبح پسر

مي سزد

اينجا ذبيح از خون كند صورت خضاب

بوده و باشد حريمت قبلة ايمان من

هم به طفلي هم به پيري هم در ايام شباب

درس مهرت را بمن امروز نه كآموختند

پيش از آن روزم كه روح آيد به جسم مام و باب

يك زيارت از من و از تو سه نوبت بازديد

اي كرم از تو خجل اي لطف از شرم تو آب

زائر قبر تو را از خلد تا دامان حشر

خازن جنت باستقبال آيد با شتاب

روز محشر بين خلق اولين و آخرين

مي درخشد روز زوّار تو همچون آفتاب

مي سزد تا ناز بفروشد بطاوس بهشت

گر زند بال و پري در طوف صحنينت، غراب

اين كبوترها كه مي گردند دور اين حرم

از فلك گيرند اوج و از ملك گيرند تاب

من چسان مدح تو گويم اي كه همچون فاطمه

بضعةمنّيت گفته احمد ختمي مآب

كافري را گر غبار زائرت بر رخ نشست

گر بدوزخ هم رود زآتش ندارد اضطراب

جان عالم زنده گردد از كلامت، ني عجب

سنگ سلماني شود از يك نگاهت زرّ ناب

در جوار مدقدت هر كس كند ميل بهشت

مي سزد تا هفت دوزخ بر سرش گردد خراب

آستين آرزو از هشت جنت شسته ام

كرده ام خاك در اين آستان را انتخاب

بي نقاب افتند مهر و مه در آغوش كسي

كز غبار زائرت بر چهره پوشاند نقاب

هست بر من خوشتر از بيداري شبهاي قدر

پاي ديوار حريم قدس تو يك لحظه

خواب

غير راهت هر طريقي را كه رفتم، نادرست

غير مدحت هر كلامي را كه خواندم، ناصواب

پيروي از مكتب آبا و ابناي تو بود

آنچه از حق گشت نازل، آنچه بر ما شد خطاب

از ولاي خويش، اي از تو ولايت را كمال

لحظه لحظه در دل «ميثم» بپا كن انقلاب

----------

اي سند نجات من ولايت تو يا رضا

اي سند نجات من ولايت تو يا رضا (مدح)

صحن نو و عتيق تو كعبه و كربلا رضا

دلم بود به ياد تو مدينة الرضا رضا

زيارتت به دين من زيارت خدا رضا

تو و كرامتت مرا ز خود مكن جدا، رضا

رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا

شهي كه خاك طوس از او آمده محترم توئي

مهي كه نور مي دهد بر عرب و عجم توئي

رؤف اهلبيتي و ولّي ذوالكرم توئي

به مسجد الحرام دل قبله توئي حرم توئي

صفا و مروه مي كند با حرمت صفا، رضا

رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا

منم كه بين طوطيان گرم ترانة تواَم

كبوتري شكسته پر در آشيانة تواَم

نيازمند گندمي در آستانة تواَم

بال زنان دورو برِ نقاره خانة تواَم

اگر پرم ز كوي تو بگو پرم كجا، رضا

رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا

الا الا ثناي تو، ذكر علي الدّوام من

رؤف من، عطوف من، اميد من، امام من

لحظه به لحظه دمبدم، بر حرمت سلام من

به غرفه هاي مرقدت، خورده گره زمام من

در

حرمت گرفته ام ذكر رضا رضا رضا

رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا

حيات جان پراكند بوي خوش نسيم تو

مادر خلقت آمده سائلة قديم تو

صراط اولياي حق صراط مستقيم تو

دل ز فرشته مي برد كبوتر حريم تو

ملك بسوي اين حرم آورد التجاء رضا

رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا

ناز كنم به سلطنت اگر تو را گدا شوم

نه لايقم گدا شوم گدات را فدا شوم

چه مي شود قبول تو بخاطر خدا شوم

نه تو ز من جدا شوي نه من ز تو جدا شوم

نه من تو را رها كنم نه تو مرا رها، رضا

رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا

توئي كه درد روح را ز فيض تن دوا كني

عقده ز كار عالمي به يك كرشمه وا كني

كليم را عصا دهي مسيح را دعا كني

چه مي شود كه يك نظر به قلب سنگ ما كني

اي كه بيك اشارهات سنگ شود طلا، رضا

رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا

ولايت تو دين من نه دين من كه دِين، هم

محبتت فروغ دل چراغ هر دو عين، هم

عنايت تو بيشتر ز ظرف عالمين، هم

مقام زائرت فزون ز زائر حسين، هم

رشك برد بزائرت زائر كربلا، رضا

رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا

خزان شدم كه بخشم ز اشك و خون بهارها

به هر دقيقه عمر خود كشيدم انتظارها

كه در طواف

مرقدت مرا رسد فشارها

كنم دراز دست خود به عجز و ناله بارها

كه پنجه ام گره خورد به غرفة تو يا، رضا

رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا

گلي كه شد خزان تو بهار لاله چيد از او

دلي كه شد از آن تو، فروغ حق دميد از او

كسي كه زائر تو شد عطا ز تو اميد از او

ز لطف و مرحمت كني سه بار بازديد از او

تو را سزد تو را سزد تو را چنين عطا، رضا

رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا

مرا به مهر خود ببر كه با ولات زيستم

به تربتت شتافتم به غربتت گريستم

در آفتاب صحن تو اگر دمي بايستم

بساية بهشت هم نيازمند نيستم

جهنّم است بهر من بهشت بي رضا، رضا

رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا

مرا تقرب خداست ولاي تو سبب شده

مدح تو و ثناي تو دعاي روز و شب شده

هر نفسي كه مي زنم سلسلةالذهب شده

كبوتر تو از ازل بذكر تو ادب شده

زبان من كه باز شد تو را، زدم صدا، رضا

رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا رضا

توئي توئي كه چون خدا نظر به بنده مي كني

توئي كه جان مرده را دوباره زنده مي كني

تو شام تيره را سحر ز فيض خنده مي كني

تو نقش شير پرده را شير درنده مي كني

تو مور خسته را رهي بال و پرهما، رضا

رضا رضا رضا

رضا رضا رضا رضا رضا

----------

اي مرغ جان، كبوتر صحن و سراي تو!

اي مرغ جان، كبوتر صحن و سراي تو! (مدح)

موسي به طور طوس، مديحت سراي تو

بحر عطاي حقّي و چون رحمت خدا

بي انتهاست، رحمت بي منتهاي تو

آنسان كه بر رضاي الهي، تويي رضا

باشد رضاي حضرت حقّ، در رضاي تو

كلّ ائمّه راست، مقام رضا ولي

نام رضا نداشت، امامي سواي تو

از بس كه رأفتت ز گدا ناز مي كشد

شايد كه بر تو ناز فروشد، گداي تو

كار مسيح با نگه خويش مي كنم

ماند اگر به ديدة من، جاي پاي تو

در آفتاب حشر كه از آن گريز نيست

ما را بس است، ساية گلدسته هاي تو

درياي گوهر است كه تقديم مي كنند

زوّار از دو ديده، به گنبد نماي تو

درهاي عالم ار به رويم بسته شد، چه غم؟

باز است بر رويم، حرم با صفاي تو

تا روح در تن است و زبان در دهان اوست

"ميثم" كند به شيوة ميثم، ثناي تو

----------

اي مزار من چراغ قلب ايران شما

اي مزار من چراغ قلب ايران شما(مدح)

آسماني ها زمين بوس خراسان شما

سايه ي گلدسته هايم سجده گاه آفتاب

گنبد زرّين من خورشيد تابان شما

من حجازي ميربان كلّ خلق عالمم

گشتم اينك در بهشت طوس مهمان شما

آمدم در محفل پروانه هاي اهل بيت

از كرامت گشته ام شمع فروزان شما

صبحدم چون بگذرد از طرف ايوانم نسيم

چارده معصوم گُل رويد به دامان شما

قبله ي هفتم وصيِّ هشتم ختم رسل

ضامن آهوي صحرا و بيابان شما

آب سقّا خانه ي من لذةٌ للشّاربين

گرد صحنين ام بود داروي درمان شما

مي فروزد پرتو مهرم به دل ها روز و شب

مي دمد عطرم زخاك مُشك افشان شما

قلبتان از نور من پيوسته مي گيرد صفا

پر بود از شور من دائم نمكدان شما

اي مرا همسايه، ياران خراسانيِّ من!

با شمايم جان زوّار من و جان شما

وادي ايمن بود ايران، خراسان است طور

زاده ي موسي بود موسي بن عمران شما

گر شما باشيد با ما در خط فرمان ما

آورم فرمانروايان را به فرمان شما

شعله هاي فتنه سر برداشتند از چار سو

در پي سوزاندن بنياد و بنيان شما

مهر من برداً سلاما بوده در اين سرزمين

با ولاي من شده آتش گلستان شما

مهر مقبوليّ تهليل شما مهر من است

دوستيِّ ما بود امضاي ايمان شما

تا رضا داريد در ميدان ايثار و شرف

هيچ نامردي نگردد مرد ميدان شما

اين كبوترها همه هستند دور اين حرم

در كنار من هوادار و نگهبان شما

هر كجا رفتيد برگرديد سوي اين حرم

جز سر كوي رضا دنياست زندان شما

پرچم سبزي كه باشد بر فراز قبّه ام

تا قيامت آبرو بخشد به ايران شما

مهر ما بوده است پيش از بودتان

در آب و گل

مدح ما شد ثبت از اوّل مهر ديوان شما

جانتان بي ما نگردد از بدن هاتان جدا

مي شود آغاز با ما روز پايان شما

گر ولاي ما در ايران شما حاكم نبود

در گل ولاي عدم گُم بود تهران شما

نيست بيم از فتنه ي اهريمنان كور دل

تا امام هشتم است اينجا سليمان شما

من خراسان را براي خويش كردم انتخاب

خواهرم معصومه در قم گشت مهمان شما

نيستم تنها در اين دنيا شما را همجوار

با شماين در صراط و حشر و ميزان شما

پرچم توحيدتان با مهر من در احتزاز

زنده و جاويد باد اسلام و قرآن شما

در كنار آفتاب صحن من نبود عجب

گر بتابد قرص خورشيد از گريبان شما

بشكفد بر لب گل لبخندتان هنگام مرگ

گر به روي من بيفتد چشم گريان شما

تشنه ي آب حياتيد و نمي دانيد هست

آب سقّا خانه ي من آب حيوان شما

هر كه شد زوّار من در عرش زوّار خداست

اين روايت بوده از آغاز درشان شما

امتحان كردم، اگر صد بار در هم بشكنيد

نشكند يك بار با ما عهد و پيمان شما

با وضو باشيد اي اهل خراسان تا كه هست

جاي پاي زائر من در خيابان شما

بضعه ي پاك نبي در شهرتان مدفون شده

عطر زهرا مي دمد از باغ و بستان شما

مي شود درياي رحمت در كنار صحن من

قطره

ي اشكي كه مي افتد زمژگان شما

بيم تان از خشم طوفان ها نباشد تا رضاست

ناخدا و كشتي و دريا و سكان شما

در پي يك عمر حقّ هم جواري روز و شب

از ره رأفت كمر بستم به احسان شما

خون ما مي جوشد اينجا از تن پير و جوان

مهر ما آموخته طفل دبستان شما

بر همه آزادگان در سايه ي ما نور داد

نهضت اسلامي پير جماران شما

چشم صد يعقوب در اين آستان بينا شود

يوسف زهراست اينجا ماه كنعان شما

با خدا هم صحبتيد و با رضا همسايه ايد

اهل مشهد! جان «ميثم» باد قربان شما

----------

اي همه دل ها، حرمت يا رضا

اي همه دل ها، حرمت يا رضا (مدح)

خلق خدا و كرمت يا رضا

جنّ و بشر، حور و ملك مي برند

سجده به خاك حرمت يا رضا

بر سر اين مملكت از بام طوس

سايه فكنده، عَلَمَت، يا رضا

نيست عجب گر كه طواف آورد

كعبه به دور حرمت يا رضا

زادۀ موسايي و عيسا كند

زندگي از فيض دمت، يا رضا

بس كه بوَد، لطف و عطايت زياد

ظرف وجود است كَمَت، يا رضا

گر تو قبولم نكني، مي دهم

به جان زهرا قسمت يا رضا

ض__امن آه__و ب__ه ف_دايت شوم

جود و كرم كن، كه گدايت شوم

تو هشت بحر نور را، گوهري

تو

مطلع الفجر چهار اختري

تو شمع جمعي، به شبستان طوس

تو بر تن عالم خلقت، سري

نام علي بُوَد برازنده ات

بلكه تو يك محمّد ديگري

ضامن آهويي و پيش خدا

ضامن خلقي به صف محشري

هم پدر چهار ابن الرضا

هم پسر موسي ابن جعفري

ابوالجواد استي و باب المراد

ابوالحسن بضعۀ پيغمبري

اي به فدايت پدر و مادرم

كه خوبْ تر از پدر و مادري

دست كرم بر سر ما مي كشي

پادشه_ي ن_از گ_دا م_ي كشي

سائل درگاه تو، سلطان ماست

خاك درت، دارو و درمان ماست

روي تو! آفتاب عرش خدا

سايۀ تو بر سر ايران ماست

جان همه عالمي و از كرم

جاي تو در قلب خراسان ماست

زهي كرم، كه ضامن كلّ خلق

ضامن آهوي بيابان ماست

عنايتت آمده، كل نعَم

ولايتت، تمام ايمان ماست

بهشت، نه كه با ولاي شما

جحيم هم روضۀ رضوان ماست

مهر تو اي با همگان، مهربان

در تن ما خوبْ تر از جان ماست

سلسلة الذهب، تجلّاي توست

كم_ال توحيد، تولاّي توست

مرغ دلم، خدا خدا مي كند

رضا رضا، رضا رضا مي كند

قبلۀ من كعبه، ولي قلب من

روي به ايوان طلا مي كند

حضرت معصومه عليها سلام

به زائران

تو دعا مي كند

نگاه تو، چشم تو، دست تو، نه

نام تو هم دردْ، دوا مي كند

جز تو كه رأفتت خدايي بوَد

حاجت ما را كه روا مي كند

دلت نيايد كه جوابش كني

زائر تو، هر چه خطا مي كند

اگر چه آلوده و شرمنده ام

باز رضا نگه به ما مي كند

ت_و از كرم دست بگيري مرا

ص_دا نك_رده مي پذيري مرا

تو از گدا گرفته اي، احترام

تو مي كني زائر خود را سلام

بر در اين خانه، اميد آورند

يأس به درگاه تو باشد حرام

عادت تو، كرامت و عفو و جود

عادت من عجز و گدايي مدام

با چه گنه، اي پسر فاطمه

زهر ستم ريخت عدويت به كام

با كه بگويم كه به يك نيمْروز

آب شد اعضاي وجودت تمام

از چه غريبانه زدي، دست و پا

اي به همه عالم خلقت، امام

داغ تو زائل نشود از جگر

تا كه بگيرد پسرت انتقام

تو مهدي فاطمه را صدا كن

تو از ب_راي ف_رجش دعا كن

سوخت در آن حجره ز پا تا سرت

خون جگر ريخت ز چشم ترت

بر دل زارت، جگر زهر سوخت

آب شد اي جان جهان، پيكرت

مرد و زن و پير و جوان، سوختند

در پي

تشييع تن اطهرت

بر سر و بر سينۀ خود، مي زدند

زنان نوغان همه چون خواهرت

پشت سر جنازه، انبوه خلق

پيش روي جنازه ات، مادرت

جسم شريف تو، اگر آب شد

دگر نشد بريده از تن، سرت

غريب بودي دم رفتن ولي

بود يگانه پسرت در برت

سنگ نزد كسي به پيشانيت

خون سرت نريخت بر منظرت

ك_اش چك_د خ_ون دل_م، از دو عين

صبح و مسا، در غم جدّت حسين

تو هشتمين حجّت كبريايي

غريبي و با همه، آشنايي

مسيح نه، طبيب صد مسيحي

كليم نه، كلام كبريايي

كنار حجره، لحظۀ شهادت

اشكْفشان به ياد كربلايي

كشت تو را به زهر كينه مأمون

نگفت تو عزيز مصطفايي

چگونه شد، زهر ستم دوايت؟

تو كه به درد عالمي، دوايي

چشم و چراغ شيعه اي در ايران

گر چه ز جدّ و پدرت جدايي

دست خدا، هميشه بر سر ماست

تا تو، امام مهربان مايي

گر چه بوَد بنده روسياهي

ميثم دلباخته را نگاهي

----------

به خطّ نور نوشتند بر صحيفه ي دل

به خطّ نور نوشتند بر صحيفه ي دل(مدح)

يكي قصيده ي ناب از سروده ي دعبل

سلام باد بر آن شاعر و به ايده ي او

درود باد به شعر وي و قصيده ي او

قصيده اي كه به دل ها

فروغ بخشيده

قصيده اي كه به ملك ادب درخشيده

قصيده اي كه فلك بر جبين خويش نوشت

بيوت آن همگي بيت بيت زيب بهشت

سزد به زمزم و كوثر دهان خود شويم

بر اين قصيده ي غرّا قصيده اي گويم

روا بود كه زدُرج دهان دُر افشانم

فرازهايي از اين قصيده را خوانم

هنوز گويي در محضر امام رضا

صداي دعبل خيزد زموج موج فضا

اگر چه مستمع نظم او امام رضاست

در اين قصيده خطابش به حضرت زهراست

كه اي حبيبه حقّ دخت خواجه ي لولاك

فتاده جسم حسينت به كربلا در خاك

اگر زگونه ي گلگون او نمايي باد

زني به صورت خود سيلي و كشي فرياد

شود به صورتت از اشگ، نهرها جاري

كني بر آن بدن غرفه خون عزاداري

الا سلاله ي پيغمبر و سپهر هدي

ستاره هاي تو از يكدگر شدند جدا

زجاي خيز و ببين پاره هاي پيكرشان

بريز اشگ به پاي سر مطهّرشان

به مكّه و به مدينه به فخ به كوفه سلام

چه قبرها كه در آن كعبه ي دل اند مدام

مزار نفس زكيّه كه هست در بغداد

به روح او زخداوندگار رحمت باد

امام، اشگ روان بود از دو ديده ي او

دو بيت گفت به دنباله ي قصيده ي او

بود مزار شريفي به خاك خطّه ي طوس

كه با دل همه خسته گان بود مأنوس

همان مزار كه پيوسته زائرش دل هاست

به شهر طوس چراغ تمام محفل هاست

سؤال كرد زسلطان دين رضا، دعبل

كه اي وليِّ خدا و امير كشور دل

زآل فاطمه و خاندان پيغمبر

نديده ام مزاري به طوس اي سرور

امام گفت كه قبر من شهيد است اين

به چشم اهل ولا كعبه ي اميد است اين

پس از گذشت زمان كمي من مظلوم

به زهر كينه در اين سرزمين شوم مسموم

زمين غربت و انوده و آه من اينجاست

مزار و تربت و آرامگاه من اينجاست

حريم من حرم حيِّ ذوالكرم گردد

هزار قافله دل دور اين حرم گردد

سلام ما به مزاري كه قبله ي دل ماست

فروغ پنجره هايش چراغ محفل ماست

سلام ما به مزاري كه كعبه ي جان است

سلام ما به رواقي كه در خراسان است

سلام ما به امامي كه پاره شد جگرش

بهار عمر، خزان شد در آخر صفرش

سلام ما به رسول و به پاره ي تن او

كه هست در دو جهان دست ما به دامن او

سلام ما به امام رؤف ما در طوس

كه او انيس دل و دل به او بود مأنوس

سلام ما به غريبي كه بود ياور جمع

سلام ما به شهيدي كه آب شد چون شمع

سلام ما به امامي كه همدم فقراست

سلام ما به عزيزي كه يوسف زهراست

سلام ما به شهيدي كه مرگ خود طلبيد

چو شخص مار گزيده به خويش مي پيچيد

سلام

ما به رضا و به گريه ي پسرش

كه قاتلش شده فرزند قاتل پدرش

ميان حجره ي در بسته دست و پا مي زد

جواد و حضرت معصومه را صدا مي زد

كجا روم به كه گويم كه سوخت سوره ي نور

گرفت شعله دلش با سه دانه ي انگور

تمام عمر، غم دوستان كبابش كرد

شرار زهر به يك نصفه روز آبش كرد

به نازنين بدنش پيرهن سرشك افشاند

از آن وجود به جز استخوان و پوست نماند

زضعف، ديده گهي باز كرد و گاهي بست

گهي به پاي ستاد و گهي به جاي نشست

جواد، اشگ به رخ ناله در نهادش بود

رضا سرش به روي دامن جوادش بود

پدر نظاره به ماه رخ پسر مي كرد

پسر زسوز جگر گريه بر پسر مي كرد

پدر زسينه ي سوزان پسر پسر مي گفت

پسر زديده ي گريان پدر پدر مي گفت

پدر زاشگ بصر ماه عارضش تر شد

پسر زآه پدر شعله پاي تا سر شد

پدر نگه به پسر كرد و چشم خود را بست

پسر كشيد زدل آهي و به سوگ نشست

الا تمام محبّان زديده خون باريد

از اين وداع وداعي دگر به ياد آريد

همان وداع كه تنها عزيز پيغمبر

نهاد صورت بر صورت علي اكبر

پسر نگاه به اشگ غم پدر مي كرد

پدر نظاره به خون سر پسر مي كرد

پدر زداغ پسر باغ لاله در دل داشت

پسر نشانه ززخم هزار قاتل داشت

پدر زخون پسر صورتش خضاب شده

پسر زسوز عطش قطره قطره آب شده

پدر به چهره ي فرزند خويش چهره نهاد

پسر كنار پدر ناله اي زد و جان داد

از اين وداع دل و جان خلق عالم سوخت

شراره اي زد و روح و روان «ميثم» سوخت

----------

تا خاك توست دست به گوهر نمي زنم

تا خاك توست دست به گوهر نمي زنم(مدح)

تا كوي توست سوي جنان پر نمي زنم

درهاي آستان تو يك لحظه بسته نيست

جايي كه گشوده بود در نمي زنم

من باد نيستم كه زنم سر به هر دري

جز بر در سراي شما سر نمي زنم

حتّي اگر تو در نگشايي به روي من

جايي نمي روم، در ديگر نمي زنم

مادر مرا به مهر و ولاي تو شير داد

من پشت پا به فطرت مادر نمي زنم

تا از گلاب ذكر، نشويم دهان خويش

بوسه بر اين مزار مطهّر نمي زنم

جاري بود زهر نفسم معجز مسيح

بيهوده دم زآل پيمبر نمي زنم

حتّي اگر به ميكده ي جنّتم برند

جز كوثر ولاي تو ساغر نمي زنم

گر باز شد به روي تو «ميثم» هزار در

بر گو دري به جز در حيدر نمي زنم

----------

تاريكم و به كوي تو تابنده مي شوم

تاريكم و به كوي تو تابنده مي شوم(مدح)

با يك نگاه تو مه تابنده مي شوم

تو راه مي دهي و رهايم نمي كني

من دم به دم ز لطف تو شرمنده مي شوم

گرديده از گنه دلم از مرده مرده تر

تنها به يك نگاه شما زنده مي شوم

گريانده ام تو را ز گناه فزون و باز

با يك تبسم تو پر از خنده مي شوم

وقتي جحيم از گنهم شعله مي كشد

در اين حريم قدس، پناهنده مي شوم

وقتي نسيمي از حرمت مي خورد به من

بخشيده از گذشته و آينده مي شوم

تا نيت

زيارت قبر تو مي كنم

مرهون عفو خالق بخشنده مي شوم

بي مهر تو بهشت به نامم اگر شود

در آتش جحيم، سرافكنده مي شوم

«ميثم» به شاهي دو جهان ناز مي كند

تنها در آستان رضا بنده مي شوم

----------

تو كيستي شريك غم اهل عالمي

تو كيستي شريك غم اهل عالمي (مدح)

در خاك طوس كعبۀ اولاد آدمي

هر كس كه بيكس است توئي يا رو همدمش

هر كس غريب شد تو بر او يار و همدمي

با آنكه چار صحن تو از ميهمان پُر است

مهمان نوازتر ز كريمان عالمي

نوميد از درت نروم يا رضا كه تو

در عين نااميدي اميد مجسّمي

آن رازها كه از همه پوشيده داشتم

تنها در اين حرم به تو گفتم تو محرمي

تو حجّ دائم فقرائي، تو كعبه اي

تو مروه، تو صفا، تو مقامي، تو زمزمي

من كيستم ز معصيت از خار، خارتر

تو كيستي عزيز رسول مكرّمي

بازم بخوان به پيش كه من ذرّه ام تو مهر

وصلم نما به خويش كه من قطره تو يمي

گيرم به هيچ هم نخرد هيچكس ورا

تنها توئي توئي كه خريدار «ميثمي»

----------

چه غم گر گنه كار و نامه سياهم

چه غم گر گنه كار و نامه سياهم(مدح)

علي بن موسي ارضا داد راهم

امام رئوفي كه عالم فدايش

كرم كرد و داد از عنايت پناهم

زفعلم نپرسيد، كاهل خطائي

برويم نياورد من رو سياهم

سراپا شدم غرق درياي رحمت

نگوييد ديگر كه غرق گناهم

همه روي گردانده بودند از من

رضا كرد با چشم رحمت نگاهم

كنم ناز ديگر به طوبي و سدره

كه در بوستان ولايت گياهم

به جز دامن آل عصمت نگيرم

به غير از رضاي رضا را نخواهم

چو مي خواست

راهم دهد از كرامت

عطا كرد، سوز دل و اشك و آهم

اگر خوار بودم، اگر پست بودم

رضا داد قدرم، رضا داد جاهم

اگر كوه عصيان بود روي دوشم

اگر گشته كاهيده تن مثل كاهم

شدم خاك پاي امام رئوفي

كه بر شهر ياران كند پادشاهي

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند دوّم

در امواج بحر ولايت حبابم

صدف سينه، مدح رضا رضا درّ نابم

به خاك كريمي رخ خود نهادم

كه او بحر بي انتها من سرابم

نگرداند روي كرم زين سيه رو

نكرد از در لطف و رحمت جوابم

بهشتم گرفته در آغوش آري

چرا از جهنم بود اضطرابم

به دريا شدم متّصل گر چه دائم

در اين بحر موّاج كم از حبابم

به بيداري ام داد جا در حريمش

نبودي گمان اين سعادت بخوابم

اگر چه خطاكار و نامه سياهم

اگر چه همان مستحق عذابم

رضا كرد بر من نگاهي كز آن شد

گناهان مبدّل همه بر ثوابم

حساب گنه رفته از دست امّا

رضا دست گيرد به روز حسابم

مرا نوكري باشد آن دم گوارا

كه مولا كند از كرم انتخابم

اگر سائلم سائل كوي اويم

اگر ذرّه اي محو در آفتابم

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند سوّم

امامي كه خورشيد در آستانش

زند بوسه بر مقدم دوستانش

تمام بهشت و همه لاله

هايش

نيازد زد به يك لاله از بوستانش

بود باز پيوسته بر بي پناهيان

دَرِ آستان ملك پاسبانش

جهنّم شود رشك رضوان چو بروي

غباري برد باد از آستانش

به قربان آن پارۀ جسم احمد

كه بگرفته در بر خراسان چو جانش

زهي بر علو مقام و تواضع

خدا همكلامش، گدا همزبانش

چكونه مرا رد كند آن امامي

كه در باز باشد به خلق جهانش

ورود بهشت و خروج از جهنّم

بود كمترين لطف بر ميهمانش

كجا در ببندد به من آن امامي

كه باشد عنايت به خلق جهانش

گنه كار چون روي آرد بر اين در

اميد است زيباترين ارمغانش

اگر سائلم سائل آن امامم

كه جبريل شد سائل آستانش

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند چهارم

اگر چه گنه كار و آلوده هستم

زصهباي لاتقنطوا مست مستم

سزد پا به بال ملائك گذارم

كه بر غرفۀ اين ضريح است دستم

هم از جان بر اين آستان رخ نهادم

هم از دل بر اين پنجره رشته بستم

امام غريبان ولي نعمتم شد

كه عمري سر سفرۀ او نشستم

رضا اي فروغ تو صبح نخستم

رضا اي ولاي تو عهد الستم

به حبّ تو دادار را مي ستايم

به مهر تو معبود را مي پرستم

زتو لطف و احسان زمن جرم و عصيان

تو آني كه بودي، من اينم كه هستم

به پيمانه اي

هستي ام را بسوزان

به رويم مياور كه پيمان شكستم

گر آلوده بودم از اين كوي بودم

و گر خار بودم در اين باغ رستم

به من در ز رأفت گشودي و گر نه

تو بالاي بالا و من پست پستم

شهي كو گدا مي پذيرد تو هستي

گدائي كه شاهش نوازد من استم

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند پنجم

خوشا آن غريبي كه يارش تو باشي

قرار دل بيقرارش تو باشي

خوشا آن كه تنها تو را دوست دارد

چه خوش تر اگر دوستدارش تو باشي

زبيداد پائيز هم غم ندارد

هر آن دل كه باغ و بهارش تو باشي

بر آن محتضر مي برم رشك هر شب

كه شمع شب احتضارش تو باشي

خراسان، حريم حرم هاست آري

حريمي كه پروردگارش تو باشي

خوش آن خانه بر دوش دور از دياري

كه هم خانه و هم ديارش تو باشي

خوشا آن گدائي كه تنهاي تنها

كناري نشنيد، كنارش تو باشي

خوشا آن تهي دست بي برگ و باري

كه در اين چمن برگ و بارش تو باشي

خوشا آن كه يك عمر پروانه ات شد

كه يك لحظه شمع مزارش تو باشي

بود ناز بر لاله زار خليلش

كسي را كه بر دل شرارش تو باشي

شعاري به پيشاني خود نوشتم

خوشا آنكه تنها شعارش تو باشي

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن

موسي الرّضايم

بند ششم

به كوي تو تا چشم دل باز كردم

زخورشيد غمزه به مه ناز كردم

اگر درد آوردم اين جا طبيبا

فقط در حضور تو ابراز كردم

شبي پاي ديوار صحن تو خفتم

زخود تا خداوند پرواز كردم

شفا بخش دل گشت، آوايم اين جا

سخن از تو گفتم كه اعجاز كردم

تو بر راز من از من آگه تر استي

من از لطف تو كشف اين راز كردم

ز ناي تو تنها نوا داده ام سر

به سوز تو تنها سخن ساز كردم

به مهر تو در اين جهان پا نهادم

به شوق تو در مهد آواز كردم

به عشق تو آخر شود كارم آخر

به فيض تو زآغاز، آغاز كردم

به كوي تو معبود را سجده بردم

به خاك تو خود را سرافراز كردم

براني بخواني تو را دارم و بس

تو را يافتم ترك هر آز كردم

چو گشتم گدا بر در بارگاهت

به اين بيت ترجيع، لب باز كردم

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند هفتم

تو گنجي و دل هاست ويرانۀ تو

تو شمعي و جان هاست پروانۀ تو

الهي در اين صحن، گردم كبوتر

كه فيضم به بخشند از دانۀ تو

برم رشك بر آن تهي دست زائر

كه خوابيده پشت در خانۀ تو

مرا از كرم عقل پاكي عطا كن

كه باشم همه عمر ديوانۀ تو

به زوّار خود آن قدر مهرباني

كه بار غم اوست بر شانۀ تو

شود هفت دوزخ گل هشت جنّت

به يك قطرۀ اشك غريبانۀ تو

مرا تشنه مگذار آن كه دائم

زند موج، كوثر به پيمانۀ تو

به جان جواد و به موسي بن جعفر

به معصومۀ تو، به ريحانۀ تو

سزد گيرم و افكنم در جحيمش

اگر دل شود جاي بيگانۀ تو

زديوانگي بخت فرزانه ام ده

كه ديوانۀ تواست فرزانۀ تو

چه نيكوتر از اين كه من هر چه دارم

بود از عنايات و ماهانۀ تو؟

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند هشتم

تو آئينۀ طلعت كبريائي

جگر پارۀ خاتم الانبيائي

تو قرآن، تو توحيد، تو دين، تو ايمان

تو زهراي مرضيه، تو مرتضائي

تو بدرالولايه، تو شمس الائمه

تو مولا علي بن موسي الرّضائي

تو ياسين، تو طاها، تو كوثر، تو قدري

تو كعبه، تو مروه، تو سعي و صفائي

مزار تو در خاك طوس است امّا

تو در جان مائي تو در قلب مائي

تو يار غريباني و خود غريبي

تو تنهائي و با همه آشنائي

كجا رو كنم از پي عرض حاجت

تو باب المرادي، تو مشكل گشائي

زهي جاه و رفعت، زهي لطف و رأفت

كه نه از خدا و نه از ما جدائي

چو برخيزم از خاك، در حشر گويم

علي بن موسي، كجائي، كجائي

به جان جوادت پي

بازديدم

سه جائي كه خود وعده دادي بيائي

مرا بر در خانۀ تواست بهتر

زملك سلاطين، مقام گدائي

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند نهم

دريغا دريغا كه از جور مأمون

دل مهربان تو شد روز و شب خون

عجب از تو گرديد مهمان نوازي

كه در خانۀ خود تو را كشت مأمون

تو با هر غريب آشنا بودي امّا

غريبانه جان از تنت رفت بيرون

جگر خون، دل از رهر كين پاره پاره

خراسان! زمهمان نوازيت ممنون

الهي به مظلومي ات خون بگريم

الهي غمت در دلم گردد افزون

الهي نبيند دمي روي شادي

هر آن دل كه بر غربتت نيست محزون

دريغا شگفتا كه فرزند موسي

شود كشته از كينۀ نجل هارون

چو بردند نعش تو بر دوش ياران

چو گرديد جسم تو در طوس مدفون

زنان خراسان خراشيده صورت

زسيلي نمودند رخساره گلگون

زپا اوفتادي و بر بذل دستت

فلك بود مرهون و من نيز مديون

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند دهم

نبي را به خاك حجاز است و ايران

دو كس پارۀ تن، دو تن بهتر از جان

مطاف ملك، فاطمه در مدينه

علي بن موسي الرّضا در خراسان

يكي شهر طوسش زند بوسه بر پا

يكي بهر گريه رود در بيابان

يكي مدفنش بوسه گاه خلايق

يكي خانه اش سوخت از نار سوزان

رواق يكي سر بر افلاك برده

مزار يكي مانده با خاك يكسان

يكي در فراق پسر دل پر از خون

يكي در عزاي پدر ديده گريان

يكي را جوادش گرفته است در بر

يكي محسنش پشت در گشت قربان

يكي روز شد دفن در شهر غربت

يكي شب غريبانه تر از غريبان

چه مي شد اگر جاي شب روز روشن

تن فاطمه دفن مي شد به ايران

الا فاطمه قبر فرزند خود بين

كه در طوس تابد چو ماه فروزان

اگر بود قبر تو در كشور ما

كجا بود تنها، كجا بود پنهان

زنم بوسه بر قبر فرزندت اين جا

كه عطر توام بر مشام آيد از آن

الهي زبان مرا وقت مردن

به اين بيت ترجيع، گويا بگردان

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند يازدهم

غريبي كه سوزانده هجرت وطن را!

بآتش كشيده دل مرد و زن را

تو تنهاي تنها ولي در غم خود

عزا خانه كردي دو صد انجمن را

چرا درد خود را به مردم نگفتي

چرا در دلت حبس كردي سخن را

به كوچه عبا بر سر خود كشيدي

چرا وا نكردي به شكوه دهن را

زمين خراسان كجا داشت باور

كه گيرد در آغوش خود آن بدن را

زنان خراسان به پاس عزايت

ببخشند مهريۀ خويشتن را

تو آن باغباني كه داغت زد آتش

دل لاله و بلبلان چمن را

به هنگام تشييع جسمت ملك گفت

نسيم خراسان مبر ياسمن را

كجا رو كنم با كه گويم خدايا

كه مأمون دون مي كشد بوالحسن را

الا يا جوادالائمّه بر كن

زداغ غريب خراسان وطن را

در اين آستان تا گداي تو هستم

ندارد كسي عزّت و قدر من را

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند دوازدهم

سزد در غمت آسمان خون بگريد

زمين، چشم گردد چو جيحون بگريد

به ياد تو پيوسته چشمم رضا جان

چو ابري كه بارد به هامون بگريد

شود تازه داغ جوادت چو بيند

به دنبال تابوت، مأمون بگريد

تو در پيش چشم جوادت دهي جان

جوادت تماشا كند خون بگريد

دلم گشته درياي آتش خدا را

بگو ديده ام در غمت چون بگريد

كجا بود معصومه تا از برايت

در آن حجره با قلب محزون بگريد

الهي روم سر گذارم به صحرا

دو چشمم به يادت چو مجنون بگريد

تو از بس رئوفي عجب نيست اي دوست

كه در ماتمت دشمن دون بگريد

علي بن موسي دو چشمي كه بر تو

نگريد زبيداد گردون بگريد

زسوز دلت بر دلم آتشي زن

كه هر چشمم از بحر افزون بگريد

گداي در خانه تواست (ميثم)

مبادا زكوي تو بيرون بگريد

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

----------

چه غم گر گنه كار و نامه سياهم

بند اول

چه غم گر گنه كار و نامه سياهم(مدح)

علي بن موسي ارضا داد راهم

امام رئوفي كه عالم فدايش

كرم كرد و داد از عنايت پناهم

زفعلم نپرسيد، كاهل خطائي

برويم نياورد من رو سياهم

سراپا شدم غرق درياي رحمت

نگوييد ديگر كه غرق گناهم

همه روي گردانده بودند از من

رضا كرد با چشم رحمت نگاهم

كنم ناز ديگر به طوبي و سدره

كه در بوستان ولايت گياهم

به جز دامن آل عصمت نگيرم

به غير از رضاي رضا را نخواهم

چو مي خواست راهم دهد از كرامت

عطا كرد، سوز دل و اشك و آهم

اگر خوار بودم، اگر پست بودم

رضا داد قدرم، رضا داد جاهم

اگر كوه عصيان بود روي دوشم

اگر گشته كاهيده تن مثل كاهم

شدم خاك پاي امام رئوفي

كه بر شهر ياران كند پادشاهي

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند دوّم

در امواج بحر ولايت حبابم

صدف سينه، مدح رضا رضا درّ نابم

به خاك كريمي رخ خود نهادم

كه او بحر بي انتها من سرابم

نگرداند روي كرم زين سيه رو

نكرد از در لطف و رحمت جوابم

بهشتم گرفته در آغوش آري

چرا از جهنم بود اضطرابم

به دريا شدم متّصل گر چه دائم

در اين بحر موّاج كم از حبابم

به بيداري ام داد جا در حريمش

نبودي گمان اين سعادت بخوابم

اگر چه خطاكار و نامه سياهم

اگر چه

همان مستحق عذابم

رضا كرد بر من نگاهي كز آن شد

گناهان مبدّل همه بر ثوابم

حساب گنه رفته از دست امّا

رضا دست گيرد به روز حسابم

مرا نوكري باشد آن دم گوارا

كه مولا كند از كرم انتخابم

اگر سائلم سائل كوي اويم

اگر ذرّه اي محو در آفتابم

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند سوّم

امامي كه خورشيد در آستانش

زند بوسه بر مقدم دوستانش

تمام بهشت و همه لاله هايش

نيازد زد به يك لاله از بوستانش

بود باز پيوسته بر بي پناهيان

دَرِ آستان ملك پاسبانش

جهنّم شود رشك رضوان چو بروي

غباري برد باد از آستانش

به قربان آن پارۀ جسم احمد

كه بگرفته در بر خراسان چو جانش

زهي بر علو مقام و تواضع

خدا همكلامش، گدا همزبانش

چكونه مرا رد كند آن امامي

كه در باز باشد به خلق جهانش

ورود بهشت و خروج از جهنّم

بود كمترين لطف بر ميهمانش

كجا در ببندد به من آن امامي

كه باشد عنايت به خلق جهانش

گنه كار چون روي آرد بر اين در

اميد است زيباترين ارمغانش

اگر سائلم سائل آن امامم

كه جبريل شد سائل آستانش

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند چهارم

اگر چه گنه كار و آلوده هستم

زصهباي لاتقنطوا مست مستم

سزد پا به بال ملائك گذارم

كه بر غرفۀ اين ضريح است دستم

هم از جان بر اين آستان رخ نهادم

هم از دل بر اين پنجره رشته بستم

امام غريبان ولي نعمتم شد

كه عمري سر سفرۀ او نشستم

رضا اي فروغ تو صبح نخستم

رضا اي ولاي تو عهد الستم

به حبّ تو دادار را مي ستايم

به مهر تو معبود را مي پرستم

زتو لطف و احسان زمن جرم و عصيان

تو آني كه بودي، من اينم كه هستم

به پيمانه اي هستي ام را بسوزان

به رويم مياور كه پيمان شكستم

گر آلوده بودم از اين كوي بودم

و گر خار بودم در اين باغ رستم

به من در ز رأفت گشودي و گر نه

تو بالاي بالا و من پست پستم

شهي كو گدا مي پذيرد تو هستي

گدائي كه شاهش نوازد من استم

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند پنجم

خوشا آن غريبي كه يارش تو باشي

قرار دل بيقرارش تو باشي

خوشا آن كه تنها تو را دوست دارد

چه خوش تر اگر دوستدارش تو باشي

زبيداد پائيز هم غم ندارد

هر آن دل كه باغ و بهارش تو باشي

بر آن محتضر مي برم رشك هر شب

كه شمع شب احتضارش تو باشي

خراسان، حريم حرم هاست آري

حريمي كه پروردگارش تو باشي

خوش آن خانه بر دوش دور از دياري

كه هم خانه و

هم ديارش تو باشي

خوشا آن گدائي كه تنهاي تنها

كناري نشنيد، كنارش تو باشي

خوشا آن تهي دست بي برگ و باري

كه در اين چمن برگ و بارش تو باشي

خوشا آن كه يك عمر پروانه ات شد

كه يك لحظه شمع مزارش تو باشي

بود ناز بر لاله زار خليلش

كسي را كه بر دل شرارش تو باشي

شعاري به پيشاني خود نوشتم

خوشا آنكه تنها شعارش تو باشي

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند ششم

به كوي تو تا چشم دل باز كردم

زخورشيد غمزه به مه ناز كردم

اگر درد آوردم اين جا طبيبا

فقط در حضور تو ابراز كردم

شبي پاي ديوار صحن تو خفتم

زخود تا خداوند پرواز كردم

شفا بخش دل گشت، آوايم اين جا

سخن از تو گفتم كه اعجاز كردم

تو بر راز من از من آگه تر استي

من از لطف تو كشف اين راز كردم

ز ناي تو تنها نوا داده ام سر

به سوز تو تنها سخن ساز كردم

به مهر تو در اين جهان پا نهادم

به شوق تو در مهد آواز كردم

به عشق تو آخر شود كارم آخر

به فيض تو زآغاز، آغاز كردم

به كوي تو معبود را سجده بردم

به خاك تو خود را سرافراز كردم

براني بخواني تو را دارم و بس

تو را يافتم ترك هر آز كردم

چو گشتم گدا بر در بارگاهت

به اين بيت ترجيع، لب باز كردم

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند هفتم

تو گنجي و دل هاست ويرانۀ تو

تو شمعي و جان هاست پروانۀ تو

الهي در اين صحن، گردم كبوتر

كه فيضم به بخشند از دانۀ تو

برم رشك بر آن تهي دست زائر

كه خوابيده پشت در خانۀ تو

مرا از كرم عقل پاكي عطا كن

كه باشم همه عمر ديوانۀ تو

به زوّار خود آن قدر مهرباني

كه بار غم اوست بر شانۀ تو

شود هفت دوزخ گل هشت جنّت

به يك قطرۀ اشك غريبانۀ تو

مرا تشنه مگذار آن كه دائم

زند موج، كوثر به پيمانۀ تو

به جان جواد و به موسي بن جعفر

به معصومۀ تو، به ريحانۀ تو

سزد گيرم و افكنم در جحيمش

اگر دل شود جاي بيگانۀ تو

زديوانگي بخت فرزانه ام ده

كه ديوانۀ تواست فرزانۀ تو

چه نيكوتر از اين كه من هر چه دارم

بود از عنايات و ماهانۀ تو؟

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند هشتم

تو آئينۀ طلعت كبريائي

جگر پارۀ خاتم الانبيائي

تو قرآن، تو توحيد، تو دين، تو ايمان

تو زهراي مرضيه، تو مرتضائي

تو بدرالولايه، تو شمس الائمه

تو مولا علي بن موسي الرّضائي

تو ياسين، تو طاها، تو كوثر، تو قدري

تو

كعبه، تو مروه، تو سعي و صفائي

مزار تو در خاك طوس است امّا

تو در جان مائي تو در قلب مائي

تو يار غريباني و خود غريبي

تو تنهائي و با همه آشنائي

كجا رو كنم از پي عرض حاجت

تو باب المرادي، تو مشكل گشائي

زهي جاه و رفعت، زهي لطف و رأفت

كه نه از خدا و نه از ما جدائي

چو برخيزم از خاك، در حشر گويم

علي بن موسي، كجائي، كجائي

به جان جوادت پي بازديدم

سه جائي كه خود وعده دادي بيائي

مرا بر در خانۀ تواست بهتر

زملك سلاطين، مقام گدائي

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند نهم

دريغا دريغا كه از جور مأمون

دل مهربان تو شد روز و شب خون

عجب از تو گرديد مهمان نوازي

كه در خانۀ خود تو را كشت مأمون

تو با هر غريب آشنا بودي امّا

غريبانه جان از تنت رفت بيرون

جگر خون، دل از رهر كين پاره پاره

خراسان! زمهمان نوازيت ممنون

الهي به مظلومي ات خون بگريم

الهي غمت در دلم گردد افزون

الهي نبيند دمي روي شادي

هر آن دل كه بر غربتت نيست محزون

دريغا شگفتا كه فرزند موسي

شود كشته از كينۀ نجل هارون

چو بردند نعش تو بر دوش ياران

چو گرديد جسم تو در طوس مدفون

زنان خراسان خراشيده صورت

زسيلي نمودند رخساره گلگون

زپا اوفتادي و بر بذل دستت

فلك بود مرهون و من نيز مديون

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند دهم

نبي را به خاك حجاز است و ايران

دو كس پارۀ تن، دو تن بهتر از جان

مطاف ملك، فاطمه در مدينه

علي بن موسي الرّضا در خراسان

يكي شهر طوسش زند بوسه بر پا

يكي بهر گريه رود در بيابان

يكي مدفنش بوسه گاه خلايق

يكي خانه اش سوخت از نار سوزان

رواق يكي سر بر افلاك برده

مزار يكي مانده با خاك يكسان

يكي در فراق پسر دل پر از خون

يكي در عزاي پدر ديده گريان

يكي را جوادش گرفته است در بر

يكي محسنش پشت در گشت قربان

يكي روز شد دفن در شهر غربت

يكي شب غريبانه تر از غريبان

چه مي شد اگر جاي شب روز روشن

تن فاطمه دفن مي شد به ايران

الا فاطمه قبر فرزند خود بين

كه در طوس تابد چو ماه فروزان

اگر بود قبر تو در كشور ما

كجا بود تنها، كجا بود پنهان

زنم بوسه بر قبر فرزندت اين جا

كه عطر توام بر مشام آيد از آن

الهي زبان مرا وقت مردن

به اين بيت ترجيع، گويا بگردان

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند يازدهم

غريبي كه سوزانده هجرت وطن را!

بآتش كشيده دل مرد و زن

را

تو تنهاي تنها ولي در غم خود

عزا خانه كردي دو صد انجمن را

چرا درد خود را به مردم نگفتي

چرا در دلت حبس كردي سخن را

به كوچه عبا بر سر خود كشيدي

چرا وا نكردي به شكوه دهن را

زمين خراسان كجا داشت باور

كه گيرد در آغوش خود آن بدن را

زنان خراسان به پاس عزايت

ببخشند مهريۀ خويشتن را

تو آن باغباني كه داغت زد آتش

دل لاله و بلبلان چمن را

به هنگام تشييع جسمت ملك گفت

نسيم خراسان مبر ياسمن را

كجا رو كنم با كه گويم خدايا

كه مأمون دون مي كشد بوالحسن را

الا يا جوادالائمّه بر كن

زداغ غريب خراسان وطن را

در اين آستان تا گداي تو هستم

ندارد كسي عزّت و قدر من را

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

بند دوازدهم

سزد در غمت آسمان خون بگريد

زمين، چشم گردد چو جيحون بگريد

به ياد تو پيوسته چشمم رضا جان

چو ابري كه بارد به هامون بگريد

شود تازه داغ جوادت چو بيند

به دنبال تابوت، مأمون بگريد

تو در پيش چشم جوادت دهي جان

جوادت تماشا كند خون بگريد

دلم گشته درياي آتش خدا را

بگو ديده ام در غمت چون بگريد

كجا بود معصومه تا از برايت

در آن حجره با قلب محزون بگريد

الهي روم سر گذارم به صحرا

دو چشمم به يادت چو مجنون بگريد

تو از بس رئوفي عجب نيست اي دوست

كه در ماتمت دشمن دون بگريد

علي بن موسي دو چشمي كه بر تو

نگريد زبيداد گردون بگريد

زسوز دلت بر دلم آتشي زن

كه هر چشمم از بحر افزون بگريد

گداي در خانه تواست (ميثم)

مبادا زكوي تو بيرون بگريد

گدايم گدايم گدايم گدايم

گداي علي بن موسي الرّضايم

----------

اين حريم قدس مولاي من است(مدح)

يا مقام حق تعالاي من است

بارگاه آسمان جاه رضا

ملجأ دنيا و عقباي من است

گر چه از پا تا به سر تاريكي ام

غرق نور اين جا سراپاي من است

از گلستان جنانم بي نياز

آستان قدس او جاي من است

بر در اين آستان، خواب سحر

خوش تر از شب هاي احياي من است

هر كه هستم مؤمنم يا عاصي ام

صاحب اين قبر، آقاي من است

از علوم هر دو كونم بي نياز

درس عشق او الفباي من است

حاجت خود را از اين در خواستن

عادت آبا و ابناي من است

خاك بوسيِّ دَرِ اين آستان

حاجت امروز و فرداي من است

بي ولايش دل نمي گيرد قرار

كاين تولا در سويداي من است

هر كه شد بيمار اين دارالشّفا

در شفاي دل مسيحاي من است

ناز بر موسي بن عمرانم سزد

طور عشق يار، مأواي من است

پاي بگذارم چو

در بازار حشر

دوستي اش طرفه كالاي من است

كيستم تا عبد اين مولا شوم

هر كه عبد اوست مولاي من است

(ميثم) تا هست در كامم زبان

شور عشق او در آواي من است

----------

حرم تو كعبة دل، كرمت همه خدايي

حرم تو كعبة دل، كرمت همه خدايي(مدح)

كني از كرامت خود به خدا خدا نمايي

در باز توست افزون من بي نواي محزون

ز كدام در درآيم به بهانة گدايي

كرم تو مي دهد رو به گداي تو وگرنه

ندهند پادشاهان به فقير آشنايي

من اگر گناه كارم تو رئوف و مهرباني

كرمت نمي گذارد كه كني ز من جدايي

تويي آن كه هر كه آيد به زيارت تو يك بار

تو سه بار از عنايت به زيارتش بيايي

به خدا گناه كارم دگر آبرو ندارم

چه شود دهي ز نارم به محبتت رهايي

بكشم هماره نازت مگرم دهي اجازت

كه به يك زيارت تو سر و جان كنم فدايي

همه را تو دست گيري همه را تو مي پذيري

چه امير شهر باشد چه فقير روستايي

به حريم توست بارم به حرم چه كار دارم

كند از هزار كعبه حرم تو دلربايي

كرمت به كل عالم حرمت پناه "ميثم"

به شما از او توسل ز شما گره گشايي

قصد زيارت حرمت حجّ اكبر است

حجي كه مثل عمره و

حج پيمبر است

هر كس كه گشت زائر تو زائر خداست

اين گفته ام روايت موسي بن جعفراست

قدر و جلال و زائر قبر تو روز حشر

از زائرين كل امامان فراتر است

زوّار تو كه شيعة كامل عيار توست

زوّار چارده حجج الله اكبر است

نام دو پارة تن احمد اگر برم

نام مقدس تو و زهراي اطهراست

حسرت برند خيل عظيم فرشتگان

بر آن فرشته اي كه به صحنت كبوتر است

روح هزار عيسي مريم در اين مزار

چشم هزار موسي عمران بر اين دراست

روحم شفا گرفت ز يك جرعه آب آن

اين حوض صحن توست و يا حوض كوثراست

بوي بهشت مي وزد از چار صحن تو

از بس نسيم بارگهت روح پرور است

"ميثم" كه جرم او ز حساب آمده فزون

شاد است ازاين كه عفو تو ازجرم او سراست

----------

خاطرم را قصه اي بس جان فزاست

خاطرم را قصه اي بس جان فزاست(مدح)

داستاني از كرامات رضاست

داستاني خوش تر از دُرِّ عَدَن

خوب تر از جان شيرين در بدن

داستان دو برادر در سفر

او سراپا خير و اين يك بود شر

آن يكي داراي تقوا و عفاف

اين يكي سر تا قدم غرق خلاف

هر دو بودند از محبّان رضا

هر دو زوّار خراسان رضا

آن يكي در بين ره محو خدا

اين

يكي مست گناه از ابتدا

از قضا دست قدر در كار شد

آنكه بود اهل گنه بيمار شد

لحظه لحظه گشت حال او خراب

قطره قطره همچو شمعي گشت آب

نخل عمرش بي برو بي برگ شد

روحش از پيكر برون با مرگ شد

با كتابي خالي از حسن عمل

عاقبت افتاد در كام اجل

زائرين با محنت و رنج و فسوس

رحم آوردند و بردنش به طوس

در حريم خسرو گردون مطاف

با دو صد امّيد دادنش طواف

در خراسان گشت مدفون پيكرش

كس ندانستي چه آمد بر سرش

با چنان جرم و گناه بي شمار

بود بر حالش برادر غصّه دار

كاي برادر با چنين جرم عظيم

چون كند با تو خداوند كريم؟

از قضا در خواب ديد او را شبي

صورتش همچون درخشان كوكبي

عفو حقّ گرديده او را سرنوشت

قبر او گرديده باغي از بهشت

گفت اي جان برادر اين جلال

با چنان اعمال مي بودمت محال

آن عمل، اين باغ زيبا، قصّه چيست؟

فاش برگو اين كرامت لطف كيست

گفت اين لطف امام هشتم است

آنكه جرم خلق در عفوش گم است

فاش مي گويم كه با مقراض مرگ

شد چو اعضاي وجودم برگ برگ

زآتش خشم اجل افروختم

پاي تا سر شعله گشتم سوختم

آب غسل و دست غسّالم به تن

گشت آتش واي بر احوال من

مي زدندم تازيانه دو ملك

آتش

از تابوت مي شد بر فلك

چون مرا بردند در صحن رضا

غرق رحمت گشتم اندرز آن فضا

شعله هاي خشم بر من گل شدند

رعدها آوازه ي بلبل شدند

تا بگردانند جسمم را همه

دور قبر آن عزيز فاطمه

ديدم آن مولا ستاده در حرم

سوي زوّارش بود چشم كرم

هاتفي گفت اي گرفتار و اسير

دامن فرزند زهرا را بگير

ور نه چون بيرون روي از اين مزار

باز گردي بر عذاب حقّ دچار

چشم بگشودم سوي آن مقتدا

اشك ريزان مي زدم او را صدا

كاي به سويت خلاق آورده پناه!

روسياهم روسياهم روسياه

رحم بر حال تباهم يا رضا

بي پناهم بي پناهم يا رضا

هر چه آوردم برون آه از نهاد

يوسف زهرا جوابم را نداد

هاتفم گفت اي سراپا اضطراب

گر كه مي خواهي تو از مولا جواب

نام زهرا را ببر در محضرش

ده قسم او را به حقّ مادرش

لاجرم آهي كشيدم از جگر

گفتم اي ريحانه ي خير البشر!

تا نرفتم از درت دستم بگير

جان زهرا مادرت دستم بگير

نام زهرا را چو بردم بر زبان

اشگ مولا گشت بر صورت روان

برد سوي آسمان دست دعا

گفت اي عفو تو فوق هر خطا

بارالها بنده ات در اين حرم

بر زبان آورد نام مادرم

بگذر از جرم و كناه او همه

عفو كن او را به جان فاطمه

نام زهرا عاقبت اعجاز كرد

حق در رحمت به رويم باز كرد

يا رضا عبد گنه كار توام

مجرمي در بين زوّار توام

من هم سر تا قدم جود و كرم

در حضورت نام زهرا مي برم

اي همه چشم اميدم بر درت

يك نگاهم كن به جان مادرت

حيف، زهر قاتلت، بي تاب كرد

پيكرت را قطره قطره آب كرد

چشم در راه جوادت دوختي

سوختيّ و سوختيّ و سوختيّ

بر فلك مي رفت آهت يا رضا

حجره ات شد قتلگاهت يا رضا

در درون حجره ي در بسته ات

حبس مي شد ناله ي آهسته ات

كاش بالاي سرت معصومه بود

نُقل بزمت اشگ آن مظلومه بود

ديده ها لبريز اشگ غربتت

گريه ي «ميثم» نثار تربتت

----------

خاك زوار تو از عطر جنان خوب تر است

خاك زوار تو از عطر جنان خوب تر است(مدح)

گرد جاروب كشت سرمه اهل نظر است

سنگ از سلسله كوه و شت_ر از مسل_خ

ملك از عرش به سوي حرمت رهسپر است

كفش_دار ت_و كن_د ن_از ب_ه دربان بهشت

خادمت از ملك و صحن تو از عرش، سر است

يك طواف حرمت به ز هزاران حج است

اين حديثي است كه متن و سندش معتبر است

آفتاب حرمت ظل عناي_ات خداست

زائ_رت زائ_ر ذات اح_د دادگر است

روز محشر كه سياهي همه جا را گيرد

روي زوار تو از مه_ر، فروزنده تر

است

ظرف لطف و كرمت، وسعت ملك و ملكوت

عبد فرمانبرِ كوي تو قضا و قدر است

فخ_ر ب_ر كعبه ب_رد، ن_از ب_ه حجاج كند

هر كه را شغل گدايي درت پشت در است

همه جا گشتم و ديدم خبري نيست كه نيست

سر كوي تو به هر گام، هزارن خبر است

فاش گويم ز خدا تا به خدا كرده عروج

هر كه با قافله كوي شما هم سفر است

بر روي گنبد زرين تو هر صبح و غروب

نقطه نقطه اثر بوسه شمس و قمر است

به خراسان تو سوگند خراسان تو خود

كاظمين و نج_ف و كرب و بلاي دگ_ر است

ملك ايران صدف و گوهر آن تربت توست

قل_ب شيع_ه ح_رمِ بضعه پيغامبر است

چشم آهوي تو را چشمه حيوان گفتند

سنگ صحراي تو دُر، ريگ روانش گهر است

همچو خورشيد كه بر اهل زمين بخشد نور

صحن تو در نظر اهل سما جلوه گر است

دور خ_دام ت_و گردن_د ه_زاران فردوس

صد چو رضوان به گدايي درت مفتخر است

جنت از مهر محبان تو يك شاخه گل

دوزخ از بغض غلامان درت يك شرر است

همه ديدند كه يك گردش چشمت از خصم

نقش شيري كه به پرده است عيان، پرده در است

ب_ا ولاي ت_وام از آتش دوزخ چه هراس؟

كه تولاي تو بر آتش دوزخ سپر است

قامت كوه، گر از غصه شود خم چه عجب؟

زير بار غم تو، چرخ، شكسته كم_ر است

خن_ده ب_ر لع_ل لب_ت ب_ود و نمي دانستند

نوش تو اشك بصر، قوت تو خون جگر است

دوزخ از يك نگهش روضه رضوان گردد

چشم هر شيعه كه با ياد تو از گريه تر است

ن_ه فقط گشت ج_واد ت_و ز داغ تو يتيم

شيعه را در غم تو خاك يتيمي به سر است

در عزاي تو به هر صبح و مسا مهدي را

شرر ناله و خون دل و اشك بصر است

----------

دل كه شد از آن من صاعقه اش مي كنم

دل كه شد از آن من صاعقه اش مي كنم (مدح)

شعلة جان سوز بي سابقه اش مي كنم

هر كه شود زائرم وقت خداحافظي

تا در باغ بهشت بدرقه اش مي كنم

----------

رأفت در آستان تو تفسير مي شود

رأفت در آستان تو تفسير مي شود(مدح)

دل با خيال حسن تو تسخير مي شود

صدها هزار نامه ي آلوده از گناه

با يك نگاه عفو تو تطهير مي شود

پيش از اجل به خانه ي چشمم قدم گذار

تعجيل كن فدات شوم دير مي شود

حتيّ سكوت در حرم تو عبادت است

اينجا نفس به ياد تو تكبير مي شود

اينجا اگر كبوتر دل آيد از بهشت

اطراف گندم تو زمين گير مي شود

در ميهمانسراي تو مهمان چو پا نهد

از ميوه هاي باغ جنان سير مي شود

ديوانه مي شود دل عاقل در اين حرم

ديوانه اي كه عاشق زنجير مي شود

صيّاد را به نيم نگه صيد مي كني

آهو به يك ضمانت تو شير مي شود

بيداري اش به عرش خدا با ملايك است

خوابي كه در حريم تو تعبير مي شود

«ميثم» بگو به كوري دشمن، ثناي دوست

كاين جا قلم به دست تو شمشير مي شود

----------

زائرين تو فقط شيعة اثني عشرند

زائرين تو فقط شيعة اثني عشرند(مدح)

همه دلباختة عترت خيرالبشرند

همه گشتند به درياي نگاهت تطهير

به گل روي تو سوگند ز گل پاك ترند

زائريني كه به اين كعبة دل، دل بستند

تا ابد از حَرمت دل نبرند و نبرند

گر به سوي حَرمت روي كنند اهل جحيم

تا ابد از طمع روضة رضوان گذرند

سائلان كرمت يكسره ارباب كرم

زائران حرمت از همة خلق سرند

پا گذارند به بال ملك و طرة حور

رهرواني كه به سوي حرمت ره سپرند

عالمي رو به روي پنجرة فولادت

به اميد كرمت همچو گدا پشت درند

انبيا ناز فروشند به گلزار بهشت

اگر از دور به ايوان طلايت نگرند

مهر تو لاله و ريحان بهشت دل ماست

حاش لله كه ما را به جهنم ببرند

"ميثم" بي سر و پايم نظري كن مولا

كه مرا جزو سگان سر كويت شمرند

----------

زهي به رأفت و لطف و عنايت و كرمت

زهي به رأفت و لطف و عنايت و كرمت (مدح)

كه بر روي همه باز است روز و شب حرمت

كرم به بين كه غم ما به روي شانه ي توست

به جاي آنكه بسوزيم ما به ياد غمت

تو آن رئوفي كه مي كشد خجلت

نه دوست، دشمن تو از زيادي كرمت

بر آستان تو صورت نهم به امّيدي

كه وقت مرگ بود روي ديده ام قدمت

به جاي آنكه برونم كني قبولم كن

دهم به مادر پهلو شكسته ات قسمت

مصائب تو فزون تر بود زگريه ي ما

قسم به خون دلت اشگ عالم است كمت

تو پاره ي تن پيغمبر خدا بودي

روا نبود به جان آيد اين همه ستمت

هزار حيف كه مأمون چو شمع آبت كرد

به جاي آنكه شمارد عزيز و محترمت

تو همچو فاطمه مرگ از خدا طلب كردي

فداي سوز دل و اشگ و آه دم به دمت

هماره شيعه بگريد به ياد غربت تو

در انتظار ظهور عزيز منتقمت

بگير از كرم و لطف دست «ميثم» را

قسم به جان جواد الائمّه مي دهمت

----------

سلام گرم مرا چون ز راه دور شنيدي

سلام گرم مرا چون ز راه دور شنيدي (مدح)

ك_رم نم_ودي و به_ر زيارتت طلبيدي

براي آنكه گل از اشك ديده بر تو بيارم

دل م_را ت_و شكستي، غم مرا تو خريدي

ب_ه ن_امه سيه ام لحظه اي نگاه نك_ردي

م_را ص_دا زدي و پ_رده م_را ندري_دي

چگونه راه به من دادي اي رئوف رئوفان

مگ_ر سي_اهي پ_رونده م_را تو نديدي

در آستان تو من روي آورم به چه رويي

كه من چو خار سيه رويم و تو ياس سفيدي

نياز ب_ر ك_ه بيارم؟- تو حاجتي تو نيازي

اميد ب_ر ك_ه ببندم- تو آرزو ت_و اميدي

چ_ه رازهاي نهاني كه بود در دل تنگم

نگفت_ه ب_ودم و ديدم تمام را تو شنيدي

به حيرتم كه نكرد اين همه گنه ز تو دورم

من از تو هر چه بريدم، تو از كرم نبريدي

چه مي شود گره از كار «ميثمت» بگشايي

مگ_ر ن_ه قف_ل مهم_ات را فقط تو كليدي

----------

سنگ، زير پاي تو لعل بدخشان مي شود

سنگ، زير پاي تو لعل بدخشان مي شود(مدح)

خار، با فيض نگاهت سر و بستان مي شود

گر نسيمي از سر كويت وزد سوي جهيم

دود آن عود و شرارش برگ ريحان مي شود

زخم بي داروي جان و درد بي درمان دل

هر دو با خاك سر كوي تو درمان مي شود

غم ندارم گر مرا در آتش دوزخ برند

چون برم نام تو

را آتش گلستان مي شود

مردگان روح را احياگر جان مي كند

هر كه جسمش دفن در خاك خراسان مي شود

گواجل جان مرا گيرد زكافر سخت تر

چون نگاهم بر تو افتد مرگ، آسان مي شود

در مقام رأفتت اين بس كه نام چون توئي

روز و شب ذكر من آلوده دامان مي شود

در بياباني كه لطفت ضامن آهو شود

گر گذار گرگ افتد گرگ چوپان مي شود

گردش چشم تو را نازم كه با ايمان آن

نقش شير پرده ناگه شير غرّان مي شود

ناز بر فردوس آرد فخر بر رضوان كند

هركه يك شب در خراسان تو مهمان مي شود

هر كه چشمش اوفتد بر گنبد زرّين تو

گاه مجنون، گاه خندان، گاه گريان مي شود

گر به قعر نار، شيطان بر تو گرد ملتجي

وادي دوزخ به چشمش باغ رضوان مي شود

غرفه هايت همچو روي حور گل انداخته

بس كه روز و شب ضريحت بوسه باران مي شود

هر كه با اخلاص گويد در حريمت يك سلام

اجر آن بالاتر از يك ختم قرآن مي شود

مور اگر يك دانه با لطف تو گيرد در دهن

بي نياز از خرمن فيض سليمان مي شود

در كنار حوض صحن تو كه رشك كوثر است

زنگي ار صورت بشويد ماه كنعان مي شود

پور موسائي و در طور تو هر كس لب گشود

همكلام ذات حق، چون پور عمران مي شود

سائل كوي تو

گر خواهد به دست قدرتش

خاك، مشك و سنگ، لعل و ريگ، مرجان مي شود

در هواي جرعه اي از جام سقّا خانه ات

خضر اگر در كوثر افتد باز عطشان مي شود

خاك اگر شد خاك كويت مرهم زخم دل است

آب اگر شد آب جويت آب حيوان مي شود

هر كه شد زوّار تو در طوس اي روي خدا

زائر ذات خداي حيّ سبحان مي شود

آستان قدس تو دار الشّفاي عالم است

درد اين جا بي دوا و نسخه درمان مي شود؟

هر كه از مهمان سرايت لقمه اي گيرد بدست

مهر در دستش كم از يك قرصۀ نان مي شود

وانكه خوابش ميبرد در پشت ديوارت شبي

ماه در بزمش كم از شمع فروزان مي شود

هر كه را تابيد بر سر آفتاب صحن تو

گر رود در سايۀ طوبي پشيمان مي شود

بي تو صبح عيد سال نو اگر آيد مرا

صبح عيد و سال نو شام غريبان مي شود

با تو گر شام عزاي دوستان باشد مرا

خوب تر از ظهر روز عيد قربان مي شود

هر گه از انگور مسموم و دلت ياد آورم

دانۀ انگور پيشم نار سوزان مي شود

در صف محشر پريشاني نبيند لحظه اي

هر كه با ياد غمت اين جا پريشان مي شود

چون گلستان دلت از زهر كين آتش گرفت

اي كه از فيض دمت آتش گلستان مي شود؟

هر زمان آيد به يادم غربتت از

دود آه

روزگارم تيره تر از شام هجران مي شود

تا ابد زين ميهمان داري مكه مامون از تو كرد

شرمگين از مادرت زهرا خراسان مي شود

با تمام زشتي و آلودگي در سوگ تو

قطره هاي اشك (ميثم) بحر غفران مي شود

----------

شهريارا خاك راه سائل اين خانه ام كن

شهريارا خاك راه سائل اين خانه ام كن(مدح)

آشنا با خود كن و از خويشتن بيگانه ام كن

تشنه ام گردان چو طعم تشنگي بر من چشاندي

ساقي ام باش و شراب نور در پيمانه ام كن

يا بده از گَرد راه خود آبرويم

يا به گَرد شمع روي زائرت پروانه ام كن

هستي ام برگير و از جام ولايت مستي اَم ده

گر چه قابل نيستم، با يك نگه ديوانه ام كن

نيست آن قدرم كه گرد اين حرم گردم كبوتر

كبوترهاي صحن با صفايت دانه ام كن

گر چه از دست من اي مولا گدائي بر نيايد

هم گدائي ياد ده، هم سائل اين خانه ام كن

راه، مشكل پاي در گل، بار سنگين قد خميده

كوه سنگين معاصي را بلند از شانه ام كن

تو رئوف اهل بيتي، من سراپا احتياجم

گر چه خارم در گلستان ولا، ريحانه ام كن

گنج را در دامن ويرانه مي جويند آري

اين تو، اين ويرانۀ دل، جاي در ويرانه ام كن

(ميثم) آلوده را در بر بگير اي بحر رحمت

سنگ بي قدر و بهايم، گوهر يكدانه ام كن

صد بحر كرم از تو و يك چشم تر از من

صد بحر كرم از تو و يك چشم تر از من(مدح)

لطفي كن و اين خون جگر را بخر از من

خاموشي آتش بود از مرحمت ابر

باران كرم از تو و كوه شرر از من

در كوي تو زوّار گنه كار زيادند

امّا نبود هيچ كس آلوده تر از

من

من عبد گنه كار و تو مولاي رئوفي

رأفت زتو زيبنده بود چشم تر از من

من از نظر افتاده و تو چشم خدايي

اي چشم خداوند مپوشان نظر از من

تن خسته و كوه گنهم بر سر دوش است

اين كوه گنه سخت شكسته كمر از من

آقايي و زوّار نوازي همه از تو

بار گنه و خجلت و اشگ بصر از من

اي يوسف زهرا نظري كن كه نمانده

جز نامه ي آلوده زعصيان اثر از من

درياب مرا اي پسر موسي جعفر

آن روز كه در حشر گريزد پدر از من

من غير عطا از تو دگر هيچ نديدم

تو غير خطا هيچ نديدي دگر از من

من «ميثم» دار توام اي دوست دعا كن

جز ميوه ي نخل تو نماند ثمر از من

----------

قبلۀ جان من امام رضاست

قبلۀ جان من امام رضاست(مدح)

دين و ايمان من امام رضاست

بي ولايش ز مرده مرده ترم

جان و جانان من امام رضاست

هرچه كردم تلاوت قرآن

روح قرآن من امام رضاست

چارصحنش بهشت هشت بهشت

خلد و رضوان من امام رضاست

نسخه و دارو و طبيبم اوست

درد و درمان من امام رضاست

خجلم از عن_ايت و كرمش

كه مرا راه داده در حرمش

****

او سيه رويي مرا ديده

به سياهيم پرده پوشيده

به كسي چه كه من گنهكارم

هرچه هستم رضا پسنديده

بوده اشك خجالتم بر رخ

او به اشكم ز لطف خنديده

دست

او بر روي سرم بوده

مهر او در دلم درخشيده

گرچ_ه باش_د گناهِ بسيارم

هر كه ام ثامن الحجج دارم

****

هركه زين آستانه در بزند

نيست جايز در دگر بزند

اي خوش آن دل كه بر زيارت او

سوي باب الجواد پر بزند

خوش تر آن مادحي كه در حرمش

دم ز آل پيامبر بزند

زنگي ار رخ به خاك او شويد

ني عجب طعنه بر قمر بزند

كيست جز او كه زائر خود را

از كرامت سه بار سر بزند؟

بي حساب است لطف و احسانش

پ__در و م__ادرم ب__ه قرب__انش

****

زائريني كه دور اين حرم اند

بين زوّار كربلا علم اند

دردمندان كز او شفا گيرند

آسماني دل و مسيح دم اند

همه عالم اگر شوند گدا

پيش لطف و عطاش باز كم اند

ميهمانان اين امام رئوف

غرق درياي رحمت و كرم اند

دوستانش ستارگان زمين

زائرينش چو كعبه محترم اند

كعبه با آن جلال، سنگ و گِل است

اين ح_رم مسج_دالحرامِ دل است

****

يك جهان دل مقيم خاك درش

لحظه لحظه كرامت دگرش

اين جگرپارۀ رسول خداست

به چه تقصير پاره شد جگرش

هيچ كس جز خدا نمي داند

كه چه آمد امام ما به سرش

بر گل روي او به جاي گلاب

ريخت اشك دو ديدۀ پسرش

دل بسوزد براي آن پسري

كه نگه كرد و داد جان پدرش

ناله از پ_ردۀ جگ_ر مي كرد

گريه بر غربت پدر مي كرد

****

پدر از سوز زهر پرمي زد

ناله اش بر جگر شرر مي زد

هم پدر آه مي كشيد از دل

هم پسر ناله از جگر مي زد

هم پدر چشم خويش را مي بست

هم پسر دست غم به سر مي زد

ديدني بود لحظه اي كه پدر

بوسه بر عارض پسر مي زد

ديده گريان و حجره دربسته

سينه س_وزان و نال_ه آهسته

****

در غم آن وليّ سبحاني

ريخت خون، چشم هر خراساني

پاي تابوت او به سينه زدند

خواهرانه؛ زنان نوغاني

همه با اشك ديده مي كردند

جاي معصومه اش گل افشاني

حيف! با دست دوستان در خاك

شد نهان آن جهان نوراني

عاقبت داد جان و راحت شد

ميهمان غريب زنداني

هر دلي قطعه اي ز تربت اوست

اشك «ميثم» نثار غربت اوست

----------

قصد زيارت حرمت حجّ اكبر است

قصد زيارت حرمت حجّ اكبر است (مدح)

حجي كه مثل عمره و حج پيمبر است

هر كس كه گشت زائر تو زائر خداست

اين گفته ام روايت موسي بن جعفراست

قدر و جلال و زائر قبر تو روز حشر

از زائرين كل امامان فراتر است

زوّار تو كه شيعة كامل عيار توست

زوّار چارده حجج الله اكبر است

نام دو پارة تن احمد اگر برم

نام مقدس تو و زهراي اطهراست

حسرت برند خيل عظيم فرشتگان

بر آن فرشته اي كه به صحنت كبوتر است

روح هزار عيسي مريم در اين مزار

چشم هزار موسي عمران بر اين دراست

روحم شفا گرفت ز يك جرعه آب آن

اين حوض صحن توست و يا حوض كوثراست

بوي بهشت مي وزد از چار صحن تو

از بس نسيم بارگهت روح پرور است

"ميثم" كه جرم او ز حساب آمده فزون

شاد است ازاين كه عفو تو ازجرم او سراست

----------

كتبيه هاي حريم تو مصحف نورند

كتبيه هاي حريم تو مصحف نورند(مدح)

كبوتران تو در چشم اهل دل حورند

نوشته بر در صحنت حديث زيبايي

كه زائرين تو در حشر با تو محشورند

نجات، دور سر دوستانتان گردد

هلاكت است بر آنان كه از شما دورند

به زائرين تو نازم كه با غم دو جهان

به يك نگه كه به قبرت كنند مسرورند

به راهيان حريم تو مي برم حسرت

كه گرم عمره ي مقبول و سعي مشكورند

فرشته گان الهي براي كسب شرف

به خاك بوسي اين آستانه مأمورند

هزار عيسي مريم در اين حرم زائر

هزار موسي عمران مقيم اين طورند

سياه روزي وهّابيان ببين كه زتو

هزار معجزه ديدند و باز هم كورند

گدايي سر كوي تو فوق سلطنت است

خوش آن گروه كه در اين مقام مشهورند

ندا دهند در اين بقعه روز و شب «ميثم»

كه نارها همه از فيض اين حرم نورند

----------

كوثر اشك من از ساغر و پيمانه، توست

كوثر اشك من از ساغر و پيمانه، توست(مدح)

دل آتش زده ام، شمع عزاخانه ت_وست

جگر سوخته، خاكستر پروانه ت_وست

شعله هاي دلم از آه غريب_انه ت_وست

اي ت_راب ق_دم زائ_ر كويت گُل من

وي خراسان تو تا صبح قيامت دل من

****

درد جان را تو طبيبي تو طبيبي تو طبيب

بزم دل را تو حبيبي تو حبيبي تو حبيب

بي تولّاي تو دل را نه قرار و نه شكيب

تو غريب

الغربايي و همه خلق، غريب

نه خراسان كه سماوات و زمين حائر توست

دور و نزديك ندارد، دل ما زائر توست

****

اي قب_ول غ_م ت_و گري_ه ناق_ابل ما

آتش عشق تو در روز جزا حاصل ما

ماي_ه از خاك خراسان تو دارد گل ما

ما نبوديم كه مي سوخت به يادت دل ما

سال ها آتش غم شمع صفت آبت ك_رد

زهر در سينه شراري شد و بي تابت كرد

****

تو به خلقت پدري و تو به زهرا پسري

مث_ل جد و پدرت از همه مظلوم تري

ت_و جگ_ر پاره پيغمبر و پاره جگري

بلكه بي تاب تر از بسمل بي بال و پري

ميزبان تو شد اي جان جهان قاتل تو

كس ندانست ندانست چه شد با دل تو

****

ت_و ك_ه س_ر ت_ا ب_ه قدم آينه توحيدي

به چه تقصير چو بسمل به زمين غلطيدي

مرگ را دور سرت لحظه به لحظه ديدي

همچن_ان م_ار گزيده به خودت پيچيدي

كه گمان داشت كه با آن غم پيوسته تو

قتلگاه تو ش_ود حج_ره در بست_ه تو؟

****

«بابي انت و امي» كه چ_ه آمد به سرت

داغ معصومه مظلومه به جان زد شررت

تو زدي بال و پر و ك_رد تماشا پسرت

بس كه بر شمس رُخت ريخت ستاره قمرت

ش_رر آه ب_ر

آم_د ز نه_ادت م__ولا

صورتت شسته شد از اشك جوادت مولا

****

طاير روح غريبانه پريد از بدنت

قاتلت اشك فشان بود به تشييع تنت

خبر از غربت تن داشت فقط پيرهنت

كرد با خون جگر دست جوادت كفنت

چوب تابوت تو بر شانه جان همه بود

جاي معصومه تو اشك فشان فاطمه بود

****

بان_وان چشم ز مهري_ه خود پوشيدند

دور تابوت تو پ_روانه صفت گرديدند

اشك ها بود كه ب_ر غربت تو باريدند

لاله از خون جگر بر سر راهت چيدند

مردها مثل زنان شيونشان برپا بود

دور تابوت تو ذكر همه يا زهرا بود

****

اي خدا سوختم از گريه، دل از كف دادم

كاش مي سوخت فلك از شرر فريادم

كاش م_ي داد غ_م ش_ام ب_لا ب_ر بادم

ياد خاكستر و سنگ لب ب_ام افت_ادم

پاي تابوت رضا چنگ و ني و دف نزدند

همه سيلي زده بر صورت خود، كف نزدند

****

دور تابوت تو بر چهره اگر چنگ زدند

ليك پاي سر جد تو همه چنگ زدند

دور تابوت تو ناله ز دل تنگ زدند

دور زينب همه از چار طرف سنگ زدند

تا شرار از جگر و ناله ز دل برخيزد

اشك «ميثم» به تو و جد غريبت ريزد

----------

كيستم من شمع جمع آل خير المرسلينم

كيستم من

شمع جمع آل خير المرسلينم (مدح)

كيستم من قبلۀ دل كعبۀ اهل يقينم

كيستم من يوسف زهرا امام هشتمينم

كيستم من كوثر و طاها و نور و يا و سينم

كيستم من ملجي خلق سماوات و زمينم

من رئوف آل پيغمبر رضا سلطان دينم

كيستم من بضعه ي پيغمبر اكرم رضايم

كيستم من نجل زهرا و عليّ مرتضايم

كيستم من چارده معصوم را شمس الضّحايم

كيستم من حجّت حق ضامن خلق خدايم

كيستم من نور چشم رحمةٌ للعالمينم

من رئوف آل پيغمبر رضا سلطان دينم

من در آغوش خراسان كعبۀ بيت الحرامم

من پناه مرد و زن من دستگير خاص و عامم

من ركوعم من سجودم من قيامم من سلامم

من چراغ و چشم نُه معصوم و باب سه امامم

من امام كلّ خلق اوّلين و آخرينم

من رئوف آل پيغمبر رضا سلطان دينم

خضر باشد تشنه كام جام سقّا خانۀ من

مرغ روح قدسيان مشتاق دام و دانۀ من

آسمان و آفتاب و ماه او پروانۀ من

كوثر علم و كمال و فضل از پيمانۀ من

عارفان را جام نور از چشمه ي علم اليقينم

من رئوف ال پيغمبر رضا سلطان دينم

علم و فقه و حكمت و عرفان زبان از من گرفته

ملك هستي تا ابد مهد امان از من گرفته

آنچه در دامن گرفته آسمان از من گرفته

آفرينش ز امر حق خطّ امان از من گرفته

چرخ گردون را امانم ملك هستي را

امينم

من رئوف آل پيغمبر رضا سلطان دينم

من مه ذيقعده را از مهر رويم نور دادم

من به خيل دوستان خويش شوق و شور دادم

من شفا از خاك قبرم بر دل رنجور دادم

من سلام زائرينم را جواب از دور دادم

من به گلزار جنان با زائر خود همنشينم

من رئوف آل پيغمبر رضا سلطان دينم

گه به دوش نجمه چون ماه درخشان مي درخشم

گه به دست موسي جعفر چو قرآن مي درخشم

گه به قلب اهل ايمان همچو ايمان مي درخشم

گاه بر جان وجود از قلب ايران مي درخشم

گه فقيران گاه محرومان عالم را معينم

من رئوف آل پيغمبر رضا سلطان دينم

اي گنهكاران من از رحمت شما را مي پذيرم

از عطاي خويشتن اهل خطا را مي پذيرم

هر كه هستي باش من شاه و گدا مي پذيرم

دوست و دشمن غريب و اشنا را مي پذيرم

در نمي بندم به روي هيچكس آري من اينم

من رئوف آل پيغمبر رضا سلطان دينم

اهل ايران من به شهر طوس مهمان شمايم

در دل اين خاك خورشيد خراسان شمايم

هم نگهبان شما هم كعبۀ جان شمايم

مهر تابان شما و مُهر ايمان شمايم

هان طواف آريد اينك دور قبر نازنينم

من رئوف آل پيغمبر رضا سلطان دينم

من صفا و شوق و شور اهل ايران را چو ديدم

از كنار تربت جدّم محمّد (صلي الله عليه و آله) پا كشيدم

آمدم

صحرا به صحرا تا در اين وادي رسيدم

همچو جان در سينۀ خاك خراسان آرميدم

گشته ايران حلقۀ انگشتر و من چون نگينم

من رئوف آل پيغمبر رضا سلطان دينم

زائرين قبر من من در دو دنيا با شمايم

عهد كردم تا سه نوبت ديدن هر يك بيايم

دستگير عالمي از رحمت بي منتهايم

«ميثم» آلوده را هم از كرم ياري نمايم

دمبدم در نظم او مضمون نو مي آفرينم

من رئوف ال پيغمبر رضا سلطان دينم

----------

مر از رحمت و لطف و عطا پذيرفتي

مر از رحمت و لطف و عطا پذيرفتي(مدح)

چه شد كه با همه جرم و خطا پذيرفتي

به جاي آنكه رهايم كني رهم دادي

كرم نمودي و گفتي بيا پذيرفتي

تو شهريار وجودي به رأفتت نازم

كه دسته دسته به كويت گدا پذيرفتي

در اين چمن گل بي عيب مي خرند ولي

مرا تو با همۀ عيب ها پذيرفتي

كرامت تو به من مهلت سوال نداد

كه خود صدا زدي و بي صدا پذيرفتي

جحيم از گنه من به تنگ آمده بود

تو در بهشت حريمت مرا پذيرفتي

به رأفت تو بنازم كه با تمام بدي

مرا در اين حرم باصفا پذيرفتي

تو زاده علي مرتضائي و همه را

به شيوه علي مرتضي پذيرفتي

به جان فاطمه راضي مشو به اخراجم

كنون كه از كرمت يا رضا پذيرفتي

منم كسي كه امام رئوف راهم داد

تويي كه «ميثم» بيچاره را پذيرفتي

----------

مرده از فيض تو احياگر جان مي گردد

مرده از فيض تو احياگر جان مي گردد(مدح)

عالم پير از اين نشئه جوان مي گردد

سر تسليم به پاي تو فرود آوردم

كه به انگشت ولاي تو جهان مي گردد

تا نهد چهره به خاك قدم زوّارت

سنگ از دامنۀ كوه، روان مي گردد

با تولاّي تو چون سينۀ دريا به كليم

وادي خوف و خطر مهد امان مي گردد

هر كجا نام خراسان تو آيد به زبان

اشك شوق است كه از ديده، روان مي گردد

سجده بر

گنبد زرّين تو آرد خورشيد

كه به امواج فضا نورافشان مي گردد

آهوئي را كه تو ضامن شوي اي ضامن خلق

خاك او سرمۀ صاحب نظران مي گردد

همه اعضاي وجودم نه سر هر مويم

به ثناي تو سراپاي زبان مي گردد

نقش شير از نگه نافذ تو شير شود

گرگ در خطّۀ طوس تو شبان مي گردد

همچو بلبل كه كند دور و بر گل پرواز

گرد گلدستۀ صحنينتو جان مي گردد

ديده از هستي خود بلكه زخود مي پوشم

تا كه چشمم به رواقت نگران مي گردد

با تو از آتش دزوخ گل جنّت رويد

بي تو گلخانۀ فردوس، خزان مي گردد

زائر كوي تو آرد به خداوند طواف

دل من گِرد مزار تو از آن مي گردد

آسمان ها به طواف حرمت مشغولند

تا كه بر گرد زمين چرخ زمان مي گردد

تيغ با معجز ابروت كند كار سپر

تير از گردش چشم تو كمان مي گردد

ناز بر جان كند و فخر فروشد به بهشت

تن هر كس كه به خاك تو نهان مي گردد

كافر ارنام رضا را ببرد در دوزخ

دوزخ از فيض دمش رشك جنان مي گردد

روز پرواز كتب پاي صراط و ميزان

كرم و لطف تو بر خلق عيان مي گردد

لاله از خشت طلاي تو برون آرد سر

سنگ با معجز تو درّ كران مي گردد

موسي از طور تو بانگ ارني مي شنود

عيسي از

شوق تو بي تاب و توان مي گردد

گر چه حجّ فقرائي به طواف حرمت

تا ابد دايرۀ كون و مكان مي گردد

گر به بازار جهان خلق جهان سود آرند

همه بي مهر ولاي تو زيان مي گردد

مي دهد روي خدا را به همه خلق نشان

هر كه در كوي تو بي نام و نشان مي گردد

هر كه بر پنجره هاي حرمت گيرد دست

پنجه اش عقده گشاي همگان مي گردد

روح بخش دل و جان است و روان قرآن

هر كجا وصف ثناي تو بيان مي گردد

تا كند نغمه سرايي به ثنايت (ميثم)

گرد او روح ملك، رقص كنان مي گردد

----------

مرغ دلم پر زند بر سر كوي رضا

مرغ دلم پر زند بر سر كوي رضا (مدح)

دست نيازم بود باز به سوي رضا

آرزويم اين بود تا دم مردن شود

چشم گنه كار من باز به سوي رضا

خلق جهان زائرند از همه سو كعبه را

كعبه بود در حجاز زائر كوي رضا

با نفس عيسويش، با دم جانبخش خويش

جان مسيحا بود زنده ز بوي رضا

بر بدنش مي شود آتش دوزخ حرام

هر كه خورد قطره اي آب ز جوي رضا

كشور ايران فقط نيست به او متكي

زندگي كائنات بسته به موي رضا

نيست عجب خضر اگر تشنه لب جام اوست

ساقي رضوان بود مست سبوي رضا

جرم و گناه

و خطاست عادت ديرين من

عفو كرامت بود خصلت و خوي رضا

چند به شوق بهشت زائر اين در شوي

جنت جنت بود روي نكوي رضا

"ميثم" اگر از نماز آبروي مؤمن است

آب دهد بر نماز آب وضوي رضا

----------

مزار توست بهشت وصال داور من

مزار توست بهشت وصال داور من(مدح)

هميشه در همه جا، قبر توست در بر من

ز راه دور همان نيّت زيارت تو

بود به نزد خداوند، حجّ اكبر من

به خاك زائر كويت قسم! نگاهم كن

كه خاك مقدم زوّار تو شود، سر من

به گوش همچو اذانم، رضا رضا مي گفت

از آن زمان كه به من شير داد، مادر من

من و زيارت قبر تو، اي امام رئوف!

بدون رأفت تو، اين نبود باور من

رسد چو مرگ ز ره، اوّل حيات من است

اگر به روي تو افتد، نگاه آخر من

شبي كه خواب تو ديدم، سحرگهان مي رفت

به بوستان جنان، بوي گل ز بستر من

شنيده ام كه سه جا، روز محشري با ما

خدا كند كه بود لحظه لحظه، محشر من

ز بوي عطر نفس هاي زائر حرمت

هماره روح ولايت، دمد به پيكر من

ز شعر "ميثم" اگر جان مرده، زنده شود

رواست، كز تو بود نظم روح پرور من

----------

مگو كه بي خردم هيچكس نمي خردم

مگو كه بي خردم هيچكس نمي خردم(مدح)

كرامت تو به بالاي دست مي بردم

اگر جدا كني از خود مرا، كم از صفرم

و گر كنار تو باشم فزون تر از عددم

گدايي درت از خلق، بي نيازم كرد

كه در سؤال كسي جز تو را صدا نزدم

هزار

بار شدم غافل از تو ديدم باز

فزوني كرمت سوي اين حرم كشدم

زكثرت كرمت اي رئوف اهل البيت

خجالتي كه كشيدم هماره مي كُشدم

زهي كرامت و لطفت كه دعوتم كردي

بجاي آنكه گذاري به سينه دست ردم

مرا ميان سگان درت پناه بده

و گر نه گرگ گنه حمله كرده مي دردم

بهاي يك ثمن بخس هم ندارم ليك

به لطف خويش امام رئوف مي خردم

مرا به گلبن عشقش پناه داد رضا

اگر چه نيست به جز مشت خار در سبدم

نهاده ام به روي خويش نام «ميثم» را

بهانه ايست قبولم كند، اگر چه بدم

----------

من كيستم گداي گدايان اين درم

من كيستم گداي گدايان اين درم (مدح)

گر پا نهم به جاي دگر خاك بر سرم

روزي اگر بناست از اين در جدا شوم

از هم جدا شوند سر و جان و پيكرم

محتاج دام و شيفته ي دانه ي توام

هر چند در حريم تو كم از كبوترم

زوار عارفند به حقّ تو يا رضا

اي واي من كه از همه بي معرفت ترم

بر پادشاهي دو جهان ناز مي كنم

از آن خوشم كه بر در اين خانه نوكرم

مهر تو گشت شيره ي جان و روان روح

از لحظه اي كه شير به من داد مادرم

فيض زيارت تو و آلوده اي چو من

گر لطف تو نبود نمي گشت باورم

هر كس كه دشمن است تو را دشمنش منم

حتّي

اگر بود پدرم يا برادرم

از صدق و پاكي پدر و مادرم بود

گر عاشق پيمبر و آل پيمبرم

يك عمر از تو گفتم و خواهم كه وقت مرگ

خيزد رضا رضا ز نفس هاي آخرم

پاي مرا ببند كه پابند خود كني

دست مرا بگير كه مسكين اين درم

من «ميثمم» كه با همه بيدست و پائيم

جز دار عشق تو نبود دار ديگرم

----------

مه برج ايمان، علي ابن موسي

مه برج ايمان، علي ابن موسي(مدح)

در دُرج امكان، علي ابن موسي

سپهر امامت، محيط كرامت

يم جود و احسان، علي ابن موسي

به آدم دهي دَم، به موسي دهي يَد

به عيسي دهي جان، علي ابن موسي

ولاي تو باشد كمال ولايت

ميان امامان، علي ابن موسي

تويي قدر و كوثر، تويي نور و فرقان

تويي آل عمران، علي ابن موسي

وجود تو اي جانِ جان، جانِ جان است

در آغوش ايران علي ابن موسي

به چشم تو نازم كز آن شيرِ پرده

شود شيرِ غرّان، علي ابن موسي

عجب نيست ناز ار كند مور راهت

به تخت سليمان، علي ابن موسي

سُم آهويي را كه ضامن شدي تو

زند بوسه رضوان، علي ابن موسي

بُوَد شيعه را در كمالِ تشيع

ولاي تو ميزان علي ابن موسي

سزد جن و انس و ملك بر تو گريد

چو دعبل ثنا خوان،

علي ابن موسي

عجب نيست كز رأفت و رحمت تو

بَرَد بهره شيطان، علي ابن موسي

دل مرده گردد به خاك تو زنده

چو باغ از بهاران، علي ابن موسي

غباري كه روي ضريحت نشيند

شفا خيزد از آن، علي ابن موسي

شود با نسيم بهشتِ حريمت

جهنم گلستان، علي ابن موسي

سزد انبيا در طواف مزارت

بخوانند قرآن، علي ابن موسي

دهد قبّه ات نور بر چشم گردون

چو مهر درخشان، علي ابن موسي

بَرَد در حريم تو دست توسّل

دوصد پور عمران، علي ابن موسي

تو نوحيّ و ايران چو كشتي، چه بيمش

ز امواج طوفان، علي ابن موسي

كند جن و انس و ملك درد خود را

به خاك تو درمان، علي ابن موسي

همه آفرينش بود سفره ي تو

همه خلق مهمان، علي ابن موسي

تو شاه جهاني خوانند خَلقت

غريب خراسان، علي ابن موسي

تو در قصر مأمون شب و روز بودي

چو يوسف به زندان، علي ابن موسي

لبت بود خندان، دلت بود گريان

غمت بود پنهان، علي ابن موسي

به غم هاي ناگفته ات باد جاري

سرشكم به دامان، علي ابن موسي

تورا بارها، بارها كشت مامون

به رنج فراوان، علي ابن موسي

نبايد كه با هيفده خواهر آخر

تو تنها دهي جان، علي ابن موسي

تو مسموم گشتي، دگر جسم پاكت

نشد

سنگ باران، علي ابن موسي

تو ديگر جوادت نشد اِرباً اِربا

ز شمشيرِ بُرّان ، علي ابن موسي

تو دستِ جدا گشته از تن نديدي

به خاك بيابان، علي ابن موسي

تو شش ماهه طفلت در آغوش گرمت

نشد تشنه قربان، علي ابن موسي

دريغا، دريغا كه با آل عصمت

شكستند پيمان، علي ابن موسي

به ميثم نگاهي، كه با خود ندارد

به جز كوه عصيان، علي ابن موسي

----------

مه برج ايمان، علي ابن موسي

مه برج ايمان، علي ابن موسي(مدح)

در دُرج امكان، علي ابن موسي

سپهر امامت، محيط كرامت

يم جود و احسان، علي ابن موسي

به آدم دهي دَم، به موسي دهي يَد

به عيسي دهي جان، علي ابن موسي

ولاي تو باشد كمال ولايت

ميان امامان، علي ابن موسي

تويي قدر و كوثر، تويي نور و فرقان

تويي آل عمران، علي ابن موسي

وجود تو اي جانِ جان، جانِ جان است

در آغوش ايران علي ابن موسي

به چشم تو نازم كز آن شيرِ پرده

شود شيرِ غرّان، علي ابن موسي

عجب نيست ناز ار كند مور راهت

به تخت سليمان، علي ابن موسي

سُم آهويي را كه ضامن شدي تو

زند بوسه رضوان، علي ابن موسي

بُوَد شيعه را در كمالِ تشيع

ولاي تو ميزان علي ابن موسي

سزد جن و انس

و ملك بر تو گريد

چو دعبل ثنا خوان، علي ابن موسي

عجب نيست كز رأفت و رحمت تو

بَرَد بهره شيطان، علي ابن موسي

دل مرده گردد به خاك تو زنده

چو باغ از بهاران، علي ابن موسي

غباري كه روي ضريحت نشيند

شفا خيزد از آن، علي ابن موسي

شود با نسيم بهشتِ حريمت

جهنم گلستان، علي ابن موسي

سزد انبيا در طواف مزارت

بخوانند قرآن، علي ابن موسي

دهد قبّه ات نور بر چشم گردون

چو مهر درخشان، علي ابن موسي

بَرَد در حريم تو دست توسّل

دوصد پور عمران، علي ابن موسي

تو نوحيّ و ايران چو كشتي، چه بيمش

ز امواج طوفان، علي ابن موسي

كند جن و انس و ملك درد خود را

به خاك تو درمان، علي ابن موسي

همه آفرينش بود سفره ي تو

همه خلق مهمان، علي ابن موسي

تو شاه جهاني خوانند خَلقت

غريب خراسان، علي ابن موسي

تو در قصر مأمون شب و روز بودي

چو يوسف به زندان، علي ابن موسي

لبت بود خندان، دلت بود گريان

غمت بود پنهان، علي ابن موسي

به غم هاي ناگفته ات باد جاري

سرشكم به دامان، علي ابن موسي

تورا بارها، بارها كشت مامون

به رنج فراوان، علي ابن موسي

نبايد كه با هيفده خواهر آخر

تو تنها دهي جان، علي ابن

موسي

تو مسموم گشتي، دگر جسم پاكت

نشد سنگ باران، علي ابن موسي

تو ديگر جوادت نشد اِرباً اِربا

ز شمشيرِ بُرّان ، علي ابن موسي

تو دستِ جدا گشته از تن نديدي

به خاك بيابان، علي ابن موسي

تو شش ماهه طفلت در آغوش گرمت

نشد تشنه قربان، علي ابن موسي

دريغا، دريغا كه با آل عصمت

شكستند پيمان، علي ابن موسي

به ميثم نگاهي، كه با خود ندارد

به جز كوه عصيان، علي ابن موسي

----------

نسيم در بدرم، گرد راه آوردم

نسيم در بدرم، گرد راه آوردم(مدح)

زشب سياه ترم رو به ماه آوردم

نبود دسته گلم تا به دست، برگيرم

در اين حرم عوض گل گناه آوردم

به دل شكستگي ام گر شهود مي طلبي

دو چشمه اشگ برايت گواه آوردم

گناه كارم و رو كرده ام به دار الزّهد

سفيد مويم و روي سياه آوردم

زآتش گنهم آب ديده خشكيده

زفقر اشگ در اين خانه آه آوردم

هزار در به رويم باز بود و كردم ناز

نياز خويش در اين بارگاه آوردم

به نامه ي سيهم خطّ قرمزي بكشيد

كه بر رئوف رئوفان پناه آوردم

خدا كند كه مرا هم سگي حساب كند

كه رو به كوي رضا گاه گاه آوردم

سرشك خجلت و طومار جرم عمرم را

حضور مظهر عفو اله آوردم

رواست تا بنويسي به نخل خود «ميثم»

كه از بهشت ولايت گياه آوردم

----------

وقتي به طوس جا به كنار تو مي كنم

وقتي به طوس جا به كنار تو مي كنم (مدح)

احساس وصل حق به جوار تو مي كنم

در بين خلق از همه با آبروترم

چون كسب آبرو ز غبار تو مي كنم

يك حج به نامۀ عملم ثبت مي شود

با هر قدم كه رو بديار تو مي كنم

با اشك خجلت آمده ام در حريم تو

اين است گوهري كه نثار تو مي كنم

بر يازده امام چو دلتنگ مي شوم

مي آيم و طواف مزار تو مي كنم

احساس مي كنم كه ميان ملائكم

آن لحظه اي كه جا به كنار تو مي كنم

تا بوي گل بگيرم و عطري پراكنم

خارم ولي هواي بهار تو مي كنم

در ديده ام حقيقت حق جلوه مي كند

چون با خيال، سير عذار تو مي كنم

من «ميثمم» كه در همه جا يا اباالحسن

مدح تو و نيا و تبار تو مي كنم

----------

يكي عجوزه اعمي به شهر نيشابور

يكي عجوزه اعمي به شهر نيشابور(مدح)

كه چشم بسته همي كرده سير عالم نور

به چشم سر جلو پاي خويش ناديده

بچشم دل همه جا جلوة خدا ديده

گرفته روح خدايي و از خودي رسته

گشوده چشم بمحبوب و از جهان بسته

مدام داشت بدل آرزو بصبح و مساء

كه در مدينه رود خدمت امام رضاa

نه خرج راه كه سوي مدينه رو آرد

نه پاي آن كه طريق حجاز بسپارد

گذشت تا كه يكي روز ديد آن دلخون

تمام مرد و زن از شهر مي روند برون

صداي نعرة تكبير رفته بر افلاك

يكي به عرش پريده، يكي فتاده بخاك

سؤال كرد مگر صبح محشر آمده است

و يا به صحنة محشر پيمبر آمده است

چه روي داده؟ كه مردم شدند غرق سرور

چرا فتاده تلاطم به شهر نيشابور؟

يكي به پاسخ او گفت، پيرزن تبريك

امام هشتمت آيد سوي وطن تبريك

فروغ ديدة زهرا و مرتضي آيد

گل رياض نبي حضرت رضا آيد

بگريه گفت كه من دردمند و اعمايم

چسان بديدن آن حجّت خدا آيم

غرض، تمامي مردم به جانب صحرا

شدند در پي ديدار يوسف زهراd

كه گَرد موكب آن مقتدا نمايان شد

نقاب بسته جمال خدا نمايان شد

هنوز طلعت او در نقاب بد مستور

كه خواست نغمة لا حول ز اهل نيشابور

يكي، به نعرة تكبير لعل لب بگشاد

يكي، ز شدّت اشك روان به دريا زد

همه سرشك محبّت به خاك افشاندند

همه به حال تضرع امام را خواندند

كه اي امام خدا وجهة پيمبر خو

عنايتي كن، بر دوستان حديث بگو

امام از دو لب جانفزا گهر افشاند

بدان صفت كه شنيدي حديث سلسله خواند

حديث سلسله چون خواند آن ولّي ودود

بشرطها و انامِن شُروُطِها فرمود

پس از نوشتن متن حديث بآن شور

نهاد پاي عنايت بخاك نيشابور

به التماس همه در حضور آن مولا

كه اي ولّي خدا نِه قَدم به خانه

ما

امام گفت همين ناقه ام كه ره پيماست

به هر كجا كه نشنيد، مكان من آنجاست

گذشت ناقه ز هر جاي، چه بلند چه پست

كنار خانة آن پيرزن رسيد و نشست

زدند حلقه بدر، كاي عجوزه در بگشا

در از ادب بسوي دولت سحر بگشا

فروغ بخت دميده به آشيانة تو

عزيز فاطمه شد ميهمان خانة تو

چو آن سعيده در خانه را زهم بگشاد

بخاك مقدم آن حجّت خدا افتاد

كه اي امام به يمن تو غرق در نورم

هزار حيف كه از فيض ديدنت كورم

بمن نگاه بده تا كنم تماشايت

فداي مقدم والا و قد و بالايت

امام چشم و را از كرم شفا بخشيد

سپس به كلبه ويرانه اش صفا بخشيد

سه روز، خانه او قبله گاه مردم بود

كه ميهمان عزيزش امام هشتم بود

چو خواست كوچ كند ز آن مكان امام همام

بخاك كرد نهان چند دانة بادام

كه دانه ها به همان لحظه، سبز و رعنا شد

ز فيض دست ولايت، درخت زيبا شد

امام عزم سفر چون از آن ديار نمود

بر آن درخت، دل آن عجوزه خوش مي بود

دلش چو تنگ ز هجر رخ رضا مي شد

تسلي دلش آن نخل با صفا مي شد

لبش به ديدن هر شاخه، پر تبسّم بود

كه طرفه معجزه اي از امام هشتم بود

طلوع صبحگهي تازه بود كو ناگاه

بر آن درخت بياد امام كرد نگاه

كه شاخه هاش همه خشك و

برگها شده زرد

كشيد نالة جانسوز از دل پردرد

كز اين درخت چرا برگ زرد مي بارد

خدا امام مرا از بلا نگهدارد

چه روي داده؟ كه اين نخل سبز خشكيده

مگر امام عزيزم مصيبتي ديده؟

نشسته بود به حسرت كه ناگه از همه جا

شنيد نالة جانسوز يا امام رضا

ز جاي جست سراسيمه سوي كوچه دويد

ز آه و ناله و فرياد محشري را ديد

چه ديد؟ ديد همه خاك غم بسر ريزند

رضا رضا بلب و اشك از بصر ريزند

يكي سرود: كه ديدي امام را كشتند؟

عزيز حضرت خيرالانام را كشتند

يكي به ناله صدا زد كه بود خون جگرش

يكي به گريه يگفتا: يتيم شد پسرش

از اين خبر نه دل پيرزن، كه عالم سوخت

شراره اي زد و هستي چو قلب «ميثم» سوخت

----------

مصيبت

اگر مي خواست ذات حقّ برد در نار سوزانم

اگر مي خواست ذات حقّ برد در نار سوزانم(مصيبت)

نمي آورد پا بوس رضا سوي خراسانم

حرام است آتش دوزخ به من زيرا كه از رأفت

امام مهربانم چند روزي كرده مهمانم

رضا سعيم، رضا حجّم، رضا بودم، رضا هستم

رضا دين و رضا ايمان رضا جان است و جانانم

اگر چه قطره ام، آورده سيلم در دل دريا

و گر چه ذره ام در دامن مهر فروزانم

نسيم رحمتي بر من وزيد از بارگاه او

كه يكئم ريخت چون برگ خزان كلّ گناهانم

خدا را شكر بوسيدم درِ دارالشّفايي را

كه درد خويش را ناگفته

بخشيدند درمانم

رئوف آل پيغمبر مرا چشمي كرم فرما

كه شويم خاك زوّار تو را با سيل مژگانم

اگر لايق نيم تا روي آرم در حريم تو

به اين شادم كه بشماري سگي در كوي سلطانم

اگر خاكم تو فرشم كن به زير پاي زوّارت

و گر خارم تو آوردي در آغوش گلستانم

مپرس از من كه هستي هر كه هستم فاش مي گويم

سيه رويم گنه كارم بدم آلوده دامانم

گنه كاري چو «ميثم» را به كوي خويش ره دادي

به باران بهار رحمتت شستي زعصيانم

----------

اي ب_وسه گاه خي_ل م_لك آستانه ات

اي ب_وسه گاه خي_ل م_لك آستانه ات(مصيبت)

وي داده كعبه تكيه به ديوار خانه ات

مژگان توست تير محبت ك_ه هر دلي

از ابت_داي خ_لقت دل ش_د نشانه ات

نازم به لطف و مرحمت و رأفتت كه هست

حتي به حشر، بار غم ما به شانه ات

ماييم سائل و ت_و خدا را خزانه دار

همچون خدا حدود ندارد خزانه ات

آدم به گندم حرمت خلد را فروخت

جبري_ل ب_ود شيفت_ه دام و دانه ات

م_رغ دل مسي_ح هم از بام آسمان

پر مي زن_د ب_ه جانب نقاره خانه ات

از بس كه عاشقم به تو از راه دور هم

ص_ورت نه_اده ام ب_ه در آستانه ات

نه غم ز نار دوزخ و نه شادم از بهشت

داغي م_را ب_ه دل نب_وَد ج__ز بهانه ات

بر غربت تو حجره در بسته مي گريست

پ_رپ_ر

زدي چ_و در بغ_لِ ن_ازدانه ات

«ميثم» به هر كجا كه رود، آشيان توست

اي وسعت زمي_ن و زم_ان آشي_انه ات

----------

اي رضا را سجده بر خاك درت

اي رضا را سجده بر خاك درت(مصيبت)

بضعه ي احمد چو زهرا مادرت

زاده ي موسي كه موساي كليم

با عصا گرديده در طورت مقيم

آسمانِ خفته در دامان طوس

ماه بزم اختران شمس الشّموس

ما حقير و تو عطوف اهل بيت

ما فقير و تو رؤف اهل بيت

آفتاب حي سرمد كيست؟ تو

عالم آل محمّد كيست؟ تو

حكمراني بر قضايت يا رضا

صبر، تسليم رضايت يا رضا

آستان قدس تو دارالسّلام

مُحرم كويت بود بيت الحرام

ضامن آهوي صحرا از كرم

آهوي صحرات آهوي حرم

مهر تو در سينه هاي پاك تو

طور ايمن از قدومت خاك ما

آب سقّا خانه ي تو سلسبيل

سائل مهمان سرايت جبرئيل

آفتابت خوشتر از ظلِّ بهشت

بردن نام بهشت اينجاست زشت

ديدن روي تو ديدار خداست

زائرت در طوس زوّار خداست

چار صحنت چار ركن عالم است

هشت جنّت بهر زوّارت كم است

خادمت بر شهرياران شهريار

زائرت را بازديد آبي سه بار

خضر كوثر خورده از پيمانه ات

تشنه كام جام سقّا خانه ات

مهر تو ما را كمال بندگي است

خاك تو خوشتر زآب زندگي است

طوف قبرت كار روح انبيا

اي تولاّي تو نوح انبيا

رحمتت چون رحمت حقّ متّصل

در

زيارتگاه تو دل روي دل

سايه ي گلدسته هايت بر سپهر

دورشان گرديده دائم ماه و مهر

اين كبوترها كه در كوي تواند

هو كشان گرم هياهوي تواند

من ندانم كيستم يا چيستم

هر كه هستم با ولايت زيستم

گر چه لايق نيستم در اين حرم

خاك آهوي حريمت بشمردم

من نمي گويم كه آهوي توام

بلكه مي گويم سگ كوي توام

خسروان چون سير راهي مي كنند

بر سگ خود هم نگاهي مي كنند

من كه يك عمر ثناگوي شما

پارس كردم بر سر كوي شما

بر سرم دست عنايت مي نهي

كي به اخراجم رضايت مي دهي

دوست دارم در كنار تربتت

اشگ افشانم به ياد غربتت

آسمان خون ريخت در جام دلت

ميزبانت گشت آخر قاتلت

زهر يك لحظه تو را بي تاب كرد

نيم روزي پيكرت را آب كرد

قاتل از انگور و از آب انار

ريخت با تهديد بر قلبت شرار

با كه گويم در عزايت يا رضا

شد جواد كوچكت صاحب عزا

تا قيامت ناله ي پيوسته ات

مي رسد از حنجره ي در بسته ات

اي خراسان! ميهمانت را ببين

ظلم و جور ميزبانت را ببين

شيوه ي مهمام نوازي اين نبود

از غريبان دلنوازي اين نبود

ميهمانت ناله ها پيوسته زد

دست و پا در حجره ي در بسته زد

چشم بگشوده كه يك بار دگر

همچو جان گيرد جوادش را

به بر

اي اجل دستي نچهدار آه آه

لحظه اي ديگر جواد آيد زراه

اي زنان شهر هم ياري كنيد

جاي معصومهع عزاداري كنيد

اين تن ريحانه ي پيغمبر است

اين رضا اين نور چشم حيدر است

مرهمي بر زخم پيغمبر زنيد

پاي تابوت رضا بر سر زنيد

فاطمه! اي دختر خير البشر

گريه كن در پاي تابوت پسر

سوخت از زهر جفا پا تا سرش

بود بر لب ذكر مادر مادرش

تا به لب جان داشت آن نور دو عين

اشگ چشمش بود جاري بر حسين

تا بود روشن چراغ ماتمش

اشگ «ميثم» باد جاري در غمش

----------

اي همه دل ها، حرمت يا رضا

اي همه دل ها، حرمت يا رضا(مصيبت)

خلق خدا و كرمت يا رضا

جنّ و بشر، حور و ملك مي برند

سجده به خاك حرمت يا رضا

بر سر اين مملكت از بام طوس

سايه فكنده، عَلَمَت، يا رضا

نيست عجب گر كه طواف آورد

كعبه به دور حرمت يا رضا

زادۀ موسايي و عيسا كند

زندگي از فيض دمت، يا رضا

بس كه بوَد، لطف و عطايت زياد

ظرف وجود است كَمَت، يا رضا

گر تو قبولم نكني، مي دهم

به جان زهرا قسمت يا رضا

ض__امن آه__و ب__ه ف_دايت شوم

جود و كرم كن، كه گدايت شوم

تو هشت بحر نور را، گوهري

تو مطلع

الفجر چهار اختري

تو شمع جمعي، به شبستان طوس

تو بر تن عالم خلقت، سري

نام علي بُوَد برازنده ات

بلكه تو يك محمّد ديگري

ضامن آهويي و پيش خدا

ضامن خلقي به صف محشري

هم پدر چهار ابن الرضا

هم پسر موسي ابن جعفري

ابوالجواد استي و باب المراد

ابوالحسن بضعۀ پيغمبري

اي به فدايت پدر و مادرم

كه خوبْ تر از پدر و مادري

دست كرم بر سر ما مي كشي

پادشه_ي ن_از گ_دا م_ي كشي

سائل درگاه تو، سلطان ماست

خاك درت، دارو و درمان ماست

روي تو! آفتاب عرش خدا

سايۀ تو بر سر ايران ماست

جان همه عالمي و از كرم

جاي تو در قلب خراسان ماست

زهي كرم، كه ضامن كلّ خلق

ضامن آهوي بيابان ماست

عنايتت آمده، كل نعَم

ولايتت، تمام ايمان ماست

بهشت، نه كه با ولاي شما

جحيم هم روضۀ رضوان ماست

مهر تو اي با همگان، مهربان

در تن ما خوبْ تر از جان ماست

سلسلة الذهب، تجلّاي توست

كم_ال توحيد، تولاّي توست

مرغ دلم، خدا خدا مي كند

رضا رضا، رضا رضا مي كند

قبلۀ من كعبه، ولي قلب من

روي به ايوان طلا مي كند

حضرت معصومه عليها سلام

به زائران تو

دعا مي كند

نگاه تو، چشم تو، دست تو، نه

نام تو هم دردْ، دوا مي كند

جز تو كه رأفتت خدايي بوَد

حاجت ما را كه روا مي كند

دلت نيايد كه جوابش كني

زائر تو، هر چه خطا مي كند

اگر چه آلوده و شرمنده ام

باز رضا نگه به ما مي كند

ت_و از كرم دست بگيري مرا

ص_دا نك_رده مي پذيري مرا

تو از گدا گرفته اي، احترام

تو مي كني زائر خود را سلام

بر در اين خانه، اميد آورند

يأس به درگاه تو باشد حرام

عادت تو، كرامت و عفو و جود

عادت من عجز و گدايي مدام

با چه گنه، اي پسر فاطمه

زهر ستم ريخت عدويت به كام

با كه بگويم كه به يك نيمْروز

آب شد اعضاي وجودت تمام

از چه غريبانه زدي، دست و پا

اي به همه عالم خلقت، امام

داغ تو زائل نشود از جگر

تا كه بگيرد پسرت انتقام

تو مهدي فاطمه را صدا كن

تو از ب_راي ف_رجش دعا كن

سوخت در آن حجره ز پا تا سرت

خون جگر ريخت ز چشم ترت

بر دل زارت، جگر زهر سوخت

آب شد اي جان جهان، پيكرت

مرد و زن و پير و جوان، سوختند

در پي تشييع

تن اطهرت

بر سر و بر سينۀ خود، مي زدند

زنان نوغان همه چون خواهرت

پشت سر جنازه، انبوه خلق

پيش روي جنازه ات، مادرت

جسم شريف تو، اگر آب شد

دگر نشد بريده از تن، سرت

غريب بودي دم رفتن ولي

بود يگانه پسرت در برت

سنگ نزد كسي به پيشانيت

خون سرت نريخت بر منظرت

ك_اش چك_د خ_ون دل_م، از دو عين

صبح و مسا، در غم جدّت حسين

تو هشتمين حجّت كبريايي

غريبي و با همه، آشنايي

مسيح نه، طبيب صد مسيحي

كليم نه، كلام كبريايي

كنار حجره، لحظۀ شهادت

اشكْفشان به ياد كربلايي

كشت تو را به زهر كينه مأمون

نگفت تو عزيز مصطفايي

چگونه شد، زهر ستم دوايت؟

تو كه به درد عالمي، دوايي

چشم و چراغ شيعه اي در ايران

گر چه ز جدّ و پدرت جدايي

دست خدا، هميشه بر سر ماست

تا تو، امام مهربان مايي

گر چه بوَد بنده روسياهي

ميثم دلباخته را نگاهي

----------

خراسان مي دهد بوي مدينه

خراسان مي دهد بوي مدينه(مصيبت)

خراسان كوه غم دارد به سينه

خراسان را سراسر غم گرفته

در و ديوار آن ماتم گرفته

خراسان! كو امام مهربانت؟

چه كردي با گرامي ميهمانت؟

خراسان راز دل ها با رضا

داشت

چه شب هايي كه ذكر يا رضا داشت

خراسان كربلاي ديگر ماست

مزار زاده ي پيغمبر ماست

خراسان! مي دهد خاكت گواهي

ز مظلومي، شهيدي، بي گناهي

به دل داغ امامت را نهادند

امامت را به غربت زهر دادند

دريغا! ميهمان در خانه كشتند

چه تنها و چه مظلومانه كشتند

امامِ اِنس و جان را زهر دادند

به تهديد و به ظلم و قهر دادند

ز نارِ زهرِ دشمن، نور مي سوخت

سراپا همچو نخل طور مي سوخت

ز جا برخاست با رنگ پريده

غريبانه، عبا بر سر كشيده

گهي بي تاب و گه در تاب مي شد

همه چون شمع روشن آب مي شد

ميان حجره ي در بسته مي سوخت

نمي زد دم ولي پيوسته مي سوخت

ز هفده خواهر والا تبارش

دريغا كس نبودي در كنارش

به خود پيچيد و تنها دست و پا زد

جوادش را، جوادش را صدا زد

دلش درياي خون، چشمش به در بود

اميدش ديدن روي پسر بود

پدر مي گشت قلبش پاره پاره

پسر مي كرد بر حالش نظاره

پدر چون شمع سوزان آب مي شد

پسر هم مثل او بي تاب مي شد

پدر آهسته چشم خويش مي بست

پسر مي ديد و جان مي داد از دست

پسر از پرده ي دل

ناله سر داد

پدر هم جان در آغوش پسر داد

كعبه ي اهل ولاست صحن و سراي رضا

شهر خراسان بُوَد كرب و بلاي رضا

در صف محشر خدا مشتري اشك اوست

هر كه در اينجا كند گريه براي رضا

كيست پناه همه جز پسر فاطمه؟

چيست رضاي خدا غير رضاي رضا؟

بر سر دستش برند هديه براي خدا

ريزد اگر دُرّ اشك، ديده به پاي رضا

زهر جفا ريخت ريخت، شعله به كانون دل

خونِ جگر بود بود، قوت و غذاي رضا

نغمه ي قدّوسيان بود به آمين بلند

حيف كه خاموش شد صوت دعاي رضا

ياد كند گر دَمي ز آن جگرِ چاك چاك

خون جگر جوشد از خشت طلاي رضا

از در باب الجواد مي شنوم دم به دم

يا ابتاي پسر، وا ولداي رضا

بوسه به قبرش زدم، تازه زطوس آمدم

باز دلم در وطن كرده هواي رضا

گر برود در جنان يا برود در جحيم

بر لبِ ميثم بُوَد مدح و ثناي رضا

----------

دامن آلوده و بار گناه آورده ام

دامن آلوده و بار گناه آورده ام(مصيبت)

گر چه آهي در بساطم نيست آه آورده ام

هر كه بودم هر كه هستم با كسي مربوط نيست

بر امام مهربان خود پناه آورده ام

هر كه آرد تحفه اي در محضر مولاي خود

من دو دست خالي و كوه گناه آورده ام

در كرم شه را گدا

بايد گدا را نيز شاه

من گدا دست گدايي سوي شاه آورده ام

بر كبوترهاي صحنت هديه ي ناقابلي است

گندم اشكي كه در اين بارگاه آورده ام

ناله ام در سينه، اشگم در بصر، سوزم به دل

نامه اي چون دود آه خود سياه آورده ام

ني عجل با كوه عصيان عفو، نازم را كشد

رو به سوي مظهر عفو اله آورده ام

ذرّه بودم زائر شمس الشّموسم كرده اند

قطره اي بودم به اين دريا پناه آورده ام

گر چه هستم قطره اي ناچيز، يك درياي اشك

هديه بر مولاي خود روحي فداه آورده ام

هر فقيري هست دست خاليش سرمايه اش

من فقيرم دست خالي را گواه آورده ام

«ميثما» مولا اگر پُرسد چه آوردي بگو

سر به خاك زائرت از گرد راه آورده ام

----------

دوست دارم تا كه بر خاكت، جبين سايي كنم

دوست دارم تا كه بر خاكت، جبين سايي كنم (مصيبت)

خاك پاي زائرت را كحل بينايي كنم

دوست دارم خضر باشم تا كه با آب بقا

تا قيامت بهر زّوار تو سقّايي كنم

دوست دارم ضامنم باشي كه بر خيل ملك

سرفرازي همچو آن آهوي صحرايي كنم

دوست دارم بر گدايي درت از شهر خويش

تا در باب الجوادت، راه پيمايي كنم

دوست دارم زير پاي زائرت، دفنم كنند

تا گشايم دست و اعجاز مسيحايي كنم

دوست دارم وقت مردن با تماشاي رخت

مرگ را از شوق

ديدارت، تماشايي كنم

دوست دارم در ميان آن همه زوّار تو

بر درت، ابراز راز دل، به تنهايي كنم

دوست دارم در خراسان تو چون گل بشكفم

صبح دم توصيف از گل هاي زهرايي كنم

دوست دارم هر كجا باشد به نامت مجلسي

شمع باشم، آب گردم، مجلس آرايي كنم

دوست دارم تا شماري "ميثمت" را سائلي

تا گدايت باشم و در حشر آقايي كنم

----------

سزد جاري شود از ديده ام خون

سزد جاري شود از ديده ام خون(مصيبت)

كه در خون غرق گردد قصر مأمون

چه رخ داده كه مأمون ستمكار

شرار فتنه اش ريزد ز رخسار

در افكار پليدش نقشه اي شوم

به دستش خوشة انگور مسموم

نشانده در محيط غم فضا را

كشيده نقشة قتل رضا را

رضا مانند شمع انجمن ها

سراپا سوخته تنهاي تنها

نه ياران را ز حال او خبر بود

نه خواهر، نه برادر، نه پسر بود

تعارف كرد مأمون ستمگر

از آن انگور بر نجل پيمبر

امام هشتم آن مولاي مظلوم

نگه بودش بر آن انگور مسموم

نفس ها آه مي شد در نهادش

نه خواهر بود بر سر نه جوادش

سرشك غربتش زد حلقه در چشم

كه مأمون گشت از سر تا به پا خشم

پي تهديد مولا آن ستمكار

به

يك سو پرده زد با خشم بسيار

غلامان پشت پرده تيغ در دست

ستاده مست تر از زنگي مست

همه آمادة جنگ و ستيزند

كه خون نجل زهرا را بريزند

عزيز فاطمه گرديد ناچار

گرفت انگور را از آن ستمكار

ز دل مي خواند حي داورش را

صدا زد جد و باب مادرش را

تناول كرد از آن خوشه سه دانه

كه از جانش كشيد آتش زبانه

ز جا برخاست با رنگ پريده

در آن حالت عبا بر سر كشيده

غريب و بي كس و تنها روانه

نهان از چشم مردم شد به خانه

چو شمع سوخته پيوسته مي سوخت

كنار حجرة در بسته مي سوخت

چراغ نور بخش انجمن ها

به خود چون شعله مي پيچيد تنها

نفس در سينه اش گشته شراره

جوادش را صدا مي زد هماره

كه اي فرزند دلبندم كجايي

فروغ ديده ام داد از جدايي

بيا تا توشه از رويت بگيرم

تو را گيرم در آغوش و بميرم

دلم تنگ تو و معصومه باشد

به قلبم داغ آن مظلومه باشد

هنوزش بود مرغ جان به سينه

جوادش آمد از شهر مدينه

به لب لبيك و در دل بود آهش

به ماه عارض بابا نگاهش

پريده رنگ، خونين

دل سيه پوش

چو جان بگرفت بابا را در آغوش

سرشكش ريخت بر سيماي بابا

دو لب بگذاشت بر لب هاي بابا

پدر يك لحظه چشم خويش بگشاد

جوادش را تماشا كرد و جان داد

اي ب_وسه گاه خي_ل م_لك آستانه ات

وي داده كعبه تكيه به ديوار خانه ات

مژگان توست تير محبت ك_ه هر دلي

از ابت_داي خ_لقت دل ش_د نشانه ات

نازم به لطف و مرحمت و رأفتت كه هست

حتي به حشر، بار غم ما به شانه ات

ماييم سائل و ت_و خدا را خزانه دار

همچون خدا حدود ندارد خزانه ات

آدم به گندم حرمت خلد را فروخت

جبري_ل ب_ود شيفت_ه دام و دانه ات

م_رغ دل مسي_ح هم از بام آسمان

پر مي زن_د ب_ه جانب نقاره خانه ات

از بس كه عاشقم به تو از راه دور هم

ص_ورت نه_اده ام ب_ه در آستانه ات

نه غم ز نار دوزخ و نه شادم از بهشت

داغي م_را ب_ه دل نب_وَد ج__ز بهانه ات

بر غربت تو حجره در بسته مي گريست

پ_رپ_ر زدي چ_و در بغ_لِ ن_ازدانه ات

«ميثم» به هر كجا كه رود، آشيان توست

اي وسعت زمي_ن و زم_ان آشي_انه ات

----------

كار تو، همه مهر و وفا بود، رضا جان

كار تو، همه مهر و وفا بود، رضا جان(مصيبت)

پاداش تو، كي زهر جفا بود، رضا جان

آن لحظه كه پرپر زدي و آه

كشيدي

معصومۀ مظلومه، كجا بود رضا جان

بر ديدنت آمد چو جوادت ز مدينه

سوز جگرش، يا ابتا بود رضا جان

تنها نه جگر، شمع صفت شد بدنت آب

كي قتل تو اينگونه روا بود، رضا جان

تو ناله زدي، در وسط حجره و زهرا

بالاي سرت نوحه سرا بود رضا جان

يك چشم تو در راه، به ديدار جوادت

چشم دگرت كرب و بلا بود، رضا جان

جان دادي و راحت شدي از زخم زبان ها

اين زهر، براي تو شفا بود رضا جان

از آتش اين زهر، تن و جان تو مي سوخت

اما به لبت، ذكر خدا بود رضا جان

روزي كه نبوديم در اين عالم خاكي

در سينۀ ما، سوز شما بود رضا جان

از خويش مران «ميثم» افتاده ز پا را

عمري درِ اين خانه گدا بود رضا جان

----------

كار تو، همه مهر و وفا بود، رضا جان

كار تو، همه مهر و وفا بود، رضا جان (مصيبت)

پاداش تو، كي زهر جفا بود، رضا جان

آن لحظه كه پرپر زدي و آه كشيدي

معصومۀ مظلومه، كجا بود رضا جان

بر ديدنت آمد چو جوادت ز مدينه

سوز جگرش، يا ابتا بود رضا جان

تنها نه جگر، شمع صفت شد بدنت آب

كي قتل تو اينگونه روا بود، رضا جان

تو ناله زدي، در وسط حجره و زهرا

بالاي سرت نوحه سرا

بود رضا جان

يك چشم تو در راه، به ديدار جوادت

چشم دگرت كرب و بلا بود، رضا جان

جان دادي و راحت شدي از زخم زبان ها

اين زهر، براي تو شفا بود رضا جان

از آتش اين زهر، تن و جان تو مي سوخت

اما به لبت، ذكر خدا بود رضا جان

روزي كه نبوديم در اين عالم خاكي

در سينۀ ما، سوز شما بود رضا جان

از خويش مران «ميثم» افتاده ز پا را

عمري درِ اين خانه گدا بود رضا جان

----------

كعبه ي اهل ولاست صحن و سراي رضا

كعبه ي اهل ولاست صحن و سراي رضا(مصيبت)

شهر خراسان بُوَد كرب و بلاي رضا

در صف محشر خدا مشتري اشك اوست

هر كه در اينجا كند گريه براي رضا

كيست پناه همه جز پسر فاطمه؟

چيست رضاي خدا غير رضاي رضا؟

بر سر دستش برند هديه براي خدا

ريزد اگر دُرّ اشك، ديده به پاي رضا

زهر جفا ريخت ريخت، شعله به كانون دل

خونِ جگر بود بود، قوت و غذاي رضا

نغمه ي قدّوسيان بود به آمين بلند

حيف كه خاموش شد صوت دعاي رضا

ياد كند گر دَمي ز آن جگرِ چاك چاك

خون جگر جوشد از خشت طلاي رضا

از در باب الجواد مي شنوم دم به دم

يا ابتاي پسر، وا ولداي رضا

بوسه به قبرش زدم، تازه زطوس آمدم

باز دلم در وطن كرده هواي رضا

گر برود در جنان يا برود در جحيم

بر لبِ ميثم بُوَد مدح و ثناي رضا

----------

كوثر اشك من از ساغر و پيمانه، توست

كوثر اشك من از ساغر و پيمانه، توست(مصيبت)

دل آتش زده ام، شمع عزاخانه ت_وست

جگر سوخته، خاكستر پروانه ت_وست

شعله هاي دلم از آه غريب_انه ت_وست

اي ت_راب ق_دم زائ_ر كويت گُل من

وي خراسان تو تا صبح قيامت دل من

****

درد جان را تو طبيبي تو طبيبي تو طبيب

بزم دل را تو حبيبي تو حبيبي تو حبيب

بي تولّاي تو دل را نه قرار و نه شكيب

تو غريب الغربايي و همه خلق، غريب

نه خراسان كه سماوات و زمين حائر توست

دور و نزديك ندارد، دل ما زائر توست

****

اي قب_ول غ_م ت_و گري_ه ناق_ابل ما

آتش عشق تو در روز جزا حاصل ما

ماي_ه از خاك خراسان تو دارد گل ما

ما نبوديم كه مي سوخت به يادت دل ما

سال ها آتش غم شمع صفت آبت ك_رد

زهر در سينه شراري شد و بي تابت كرد

****

تو به خلقت پدري و تو به زهرا پسري

مث_ل جد و پدرت از همه مظلوم تري

ت_و جگ_ر پاره پيغمبر و پاره جگري

بلكه بي تاب تر از بسمل بي بال و پري

ميزبان تو شد اي جان

جهان قاتل تو

كس ندانست ندانست چه شد با دل تو

****

ت_و ك_ه س_ر ت_ا ب_ه قدم آينه توحيدي

به چه تقصير چو بسمل به زمين غلطيدي

مرگ را دور سرت لحظه به لحظه ديدي

همچن_ان م_ار گزيده به خودت پيچيدي

كه گمان داشت كه با آن غم پيوسته تو

قتلگاه تو ش_ود حج_ره در بست_ه تو؟

****

«بابي انت و امي» كه چ_ه آمد به سرت

داغ معصومه مظلومه به جان زد شررت

تو زدي بال و پر و ك_رد تماشا پسرت

بس كه بر شمس رُخت ريخت ستاره قمرت

ش_رر آه ب_ر آم_د ز نه_ادت م__ولا

صورتت شسته شد از اشك جوادت مولا

****

طاير روح غريبانه پريد از بدنت

قاتلت اشك فشان بود به تشييع تنت

خبر از غربت تن داشت فقط پيرهنت

كرد با خون جگر دست جوادت كفنت

چوب تابوت تو بر شانه جان همه بود

جاي معصومه تو اشك فشان فاطمه بود

****

بان_وان چشم ز مهري_ه خود پوشيدند

دور تابوت تو پ_روانه صفت گرديدند

اشك ها بود كه ب_ر غربت تو باريدند

لاله از خون جگر بر سر راهت چيدند

مردها مثل زنان شيونشان برپا بود

دور تابوت تو ذكر همه يا زهرا بود

****

اي خدا سوختم از گريه،

دل از كف دادم

كاش مي سوخت فلك از شرر فريادم

كاش م_ي داد غ_م ش_ام ب_لا ب_ر بادم

ياد خاكستر و سنگ لب ب_ام افت_ادم

پاي تابوت رضا چنگ و ني و دف نزدند

همه سيلي زده بر صورت خود، كف نزدند

****

دور تابوت تو بر چهره اگر چنگ زدند

ليك پاي سر جد تو همه چنگ زدند

دور تابوت تو ناله ز دل تنگ زدند

دور زينب همه از چار طرف سنگ زدند

تا شرار از جگر و ناله ز دل برخيزد

اشك «ميثم» به تو و جد غريبت ريزد

----------

گلزارخراسان شده صحراي قيامت

گلزارخراسان شده صحراي قيامت(مصيبت)

يا كرده به دل قافلۀ داغ، اقامت

از خون جگر ديدۀ معصومه چو دريا

وز بالم فاطمه را خم شده قامت

از داغ جگر بر دل افلاك شراره

وز غصّه به پيشاني هستيست علامت

پيغام به معصومۀ مظلومه رسانيد

كاي شمسۀ دين، اي قمر برج كرامت

يا حضرت معصومه سرت باد سلامت

شد كشته رضا آن گل گلزار امامت

ريزد به سما خون دل از چشم ستاره

خيزد به فلك از جگر سنگ، شراره

گريم به جگر پارۀ پيغمبر اكرم

كز كينۀ مأمون، جگر او شده پاره

بر لعل لبش زمزمۀ، وا ولدا بود

در حجرۀ در بسته به او داشت نظاره

معصومه عزادار رضا گشت به جنّت

افسوس كه شد داغ دلش تازه دوباره

يا حضرت معصومه سرت باد سلامت

شد كشته رضا آن گل گلزار امامت

افتاده جهان همچو خراسان به تلاطم

شد كشته غريب الغربا حجّت هشتم

زن هاي خراسان همه گويند به تلاطم

خوناب جگر ريخته از ديدۀ مردم

هستي همه از ناله شده شعلۀ فرياد

لب بسته كتاب الله ناطق زتكلّم

افسوس كه كشتند رضا را به خراسان

وز گريۀ معصومه قيامت شده در قم

يا حضرت معصومه سرت باد سلامت

شد كشته رضا آن گل گلزار امامت

در طوس رسد نالۀ زهراي حزينه

مادر به سراغ پسر آمد به مدينه

بنشسته به رخسار تقي گرد يتيمي

دردا كه رضا كشته شده از ره كينه

اين داغ جگر را به جگر نيست نظيري

اين محشر غم را به جهان نيست قرينه

يا فاطمه اخت رضا دختر موسي

برخيز و بزن دست الم بر سر و سينه

يا حضرت معصومه سرت باد سلامت

شد كشته رضا آن گل گلزار امامت

كشتند غريبانه غريب الغربا را

محبوب خدا بضعۀ پيغمبر ما را

بردند به خوناب جگر اهل خراسان

بر شانۀ خود چوبۀ تابوت رضا را

اي اهل ولا خون دل از ديده بباريد

كز زهر جفا كشت عدو شمس ولا را

با خواهر او حضرت معصومه بگوئيد

از سوز درون تسليت اين روز عزا را

يا حضرت معصومه سرت باد سلامت

شد كشته رضا آن گل گلزار امامت

----------

مسافري كه اجل گشته بود همسفرش

مسافري كه اجل

گشته بود همسفرش(مصيبت)

سفر رسيد به پايان در آخر صفرش

چه خوب اجر رسالت به مصطفي دادند

كه پارۀ جگرش، پاره پاره شد جگرش

كسي كه بود سَرِ عالمي به دامن او

به وقت مرگ به دامان خاك بود سرش

هماي گلشن فردوس آنچنان مي سوخت

كه تاب بال زدن هم نداشت بال و پرش

اگر چه كار گذشته، اجل شتاب مكن

جواد آمده از ره به ديدن پدرش

خدا كند كه رضا باز، ديده باز كند

و گر نه مي دهد اول جواد، جان به برش

دگر به ديدۀ او طاقت نگاه نبود

كه بنگرد به رخ نور ديدگان ترش

زبوسه هاي جواد الائمه پيدا بود

كه شسته دست، دگر از حيات محتضرش

پسر به صورت بابا نهاد صورت خويش

پدر گفت به زحمت سرشك از بصرش

خوشا كسي كه چو (ميثم) بود براي رضا

به ديده اشك و به لب ناله به دل شررش

مسيح مي دمد از تربت مطهر من

مسيح مي دمد از تربت مطهر من (مصيبت)

فضاي طوس نه، عالم بود معطر من

فرشتگان همه زوار زائرين منند

بهشت گشته بهشت از بهشت منظر من

منم عزيز دل فاطمه امام رضا

كه خلق كرده خدا خلق را به خاطر من

عجيب نيست اگر زائري كه قبر مرا

به بر گرفته بگيرد قرار در بر من

هزار موسي عمران به سجده افتادند

در اين حريم به خاك مسيح پرور من

دلي كه زائر من مي شود مزار من است

خوشا دلي كه شد اين جا مزار ديگر من

شكسته اي كه صدا مي زند مرا از دور

جواب مي شنود بارها ز داور من

ز هر دري كه شود زائرم به من وارد

درست چهره به چهره بود برابر من

من آفتاب خدايم جهان در آغوشم

شما حضور من و عالم است محضر من

كتاب منقبتم را تمام نتوان كرد

اگر شوند همه انس و جان ثناگر من

كسي كه زائر من گشت دوستش دارم

روا بود كه خطابش كنم برادر من

الا تمام خراسانيان پاك سرشت

خجسته باد شما را طواف مقبر من

فرشتگان چو كبوتر به دورتان گردد

به شرط آن كه بگرديد دور زائر من

به زائرين من اينك نصيحتي است مرا

كه احترام بگيريد از مجاور من

اگر به مرقد من نيز دستتان نرسيد

زنيد بوسه به قم بر مزار خواهر من

هزار حيف كه قدر مرا ندانستند

كه بود هر نفس من غم مكرر من

هزار بار عدو مخفيانه كشت مرا

خداي نگذرد از قاتل ستمگر من

شرار زهر مرا در دل آتشي افروخت

كه آب گشت همه عضو عضو پيكر من

چو شخص مار گزيده به خويش پيچيدم

خدا گواست چه آورد زهر به

سر من

ميان حجره زدم دست و پا غريبانه

جواد بود و من و لحظه هاي آخر من

دو دست خويش گشود و گرفت اشك مرا

فتاد تا كه نگاهش به ديدة تر من

زنان شهر خراسان گريستند همه

زدند بر سر و سينه جاي مادر من

به روز حشر نسوزد جحيم "ميثم" را

كه بوده با سخن و سوز خويش ياور من

----------

امام جواد (عليه السلام)

ولادت

امشب ب_ه جهان آم_ده پيغمبر ديگر؟

امشب ب_ه جهان آم_ده پيغمبر ديگر؟ (ولادت)

يا كعبه گرفته است به بر حيدر ديگر؟

يا از حسنين است عي_ان منظر ديگر؟

دارد به س_رِ دست، رض_ا كوث_ر ديگر

بُشري كه دلِ آل محمّد همه شاد است

اين مژده بگويي_د ك_ه ميلاد جواد است

اي بح_ر تجل_ي گه_رت باد مبارك

اي شاخۀ طوب_ا ثم_رت ب_اد مبارك

اي شمس ولايت قمرت باد مبارك

مي_لاد گرام_ي پس_رت ب_اد مبارك

اين قبلۀ ارب_ات م_راد اس_ت، م_راد است

الحق كه جواد است جواد است جواد است

ب__ا م__اه بگويي_د چ_راغ سح_ر اس_ت اي_ن

ب_ا مه_ر بگوييد ك_ه از مه_ر، س_ر است اين

طف_لش نت_وان گفت كه خيرالبشر است اين

جانم به فدايش پسر است اين پسر است اين

ما را به پسر بودن او فخر از آن است

كو بعد پدر، رهبر خلق دوجهان است

اين است كز آغ_از خداون__د ست_ودش

اين است كه بگشود

نبي لب به درودش

اين است كه افتاد «كرامت» به سجودش

اين است كه جود آمده مرهون وجودش

جوشد ز كفش لطف و عنايات خدايي

آرن_د به سويش همگان دست گدايي

سرتا ب_ه قدم حسن خداوند جليلش

م_رآت جم_ال نب_وي روي جميلش

زوّار ح_رم آدم و نوح است و خليلش

مأمون شده در اوج شهي عبد ذليلش

اين است كه در محضر او زادۀ «اكثم»

آورد چو يك كودك ناخوانده الف، كم

اين است هم_ان مخزن اسرار الهي

وابست_ه ب__ه عل_م ازل نامتناه__ي

بي پرتو او علم سياهي است سياهي

دارد خبر از ابر و ه_وا و يم و ماهي

كز معجزه اش هوش پريد از سر مأمون

گويي كه جدا روح شد از پيكر مأمون

'اي از ازل_ت ن__ام دل آراي محمّد

'وي آين__ۀ طلع_ت زيب_اي محمّد

'سرتا به قدوم ت_و سراپ_اي محمّد

'بوسيده پدر روي تو را جاي محمّد

از جود ت_و يا فضل تو يا علم تو گويم؟

وز خلق تو يا خوي تو يا حلم تو گويم؟

با اين همه اوصاف خدايي ز خدايت

در حيرتم آخر چه بگويم ب_ه ثنايت

گوهر چه بوَد تا كه بريزند ب_ه پايت؟

فرم_ود پ_در: اي پ__درم ب_اد فدايت!

تو مصح_ف زهرايي و قرآن رضايي

تو روح رضا، قلب رضا، جان رضايي

فردوس بَرد سجده به خ_اك قدم تو

رضوان شده پيوسته گ_داي ك_رم تو

هنگام عطا ظرف وجود است كم تو

ح_جِّ ح__رم الله، ط_واف ح__رم ت_و

از ما هم_ه دريوزگي و عجز و گدايي

از تو همه لطف و كرم و عقده گشايي

بگ_ذار ك_ه سرگ_رم هياه_وي تو باشم

تا جان به لبم هست، ثناگوي تو باشم

باشد كه فقط تشنه لبِ جوي تو باشم

مولا كرمي كن كه سگ كوي تو باشم

آن روز كه خلقت همه دامان تو گيرند

زنجير مرا دست غلام_ان ت_و گيرند

ت_و دس_ت عط_ا و كرم و لطف خدايي

تو در دو جهان از همگان عقده گشايي

تو حج و تو ميقات، تو مروه، تو صفايي

م_ا جمل_ه گدا و ت_و جواد ابن رضايي

جود و كرم از توست، تضرع صفت ماست

والله گ_داي_ي درت سلط_نت م__است

من ميثم آلودۀ بي دست و زبانم

در باغ بهار تو كم از برگ خزانم

مگ_ذار برِ ب_اد ب_ه ك_وي دگرانم

بگذار در اطراف گلت خار بمانم

من با همه گفتم كه جواد است امامم

باشد كه بخواني ز ره لطف، غ_لامم

----------

امشب به شبستان ولايت قمر آمد

امشب به شبستان ولايت قمر آمد(ولادت)

خورشيد جمالات خدا جلوه گر آمد

طوب_اي تمن_اي رض_ا را ثم_ر آمد

در بيت رضا ب_از رضاي دگ_ر آمد

مي_لاد ج_واد ب_ن ج_وادب_ن ج_واد است

اين باب مراد است مراد است مراد است

****

خيزيد كه

امشب شب شادي و سرور است

خيزي_د ك_ه مي__لاد تجليگ__ه ن__ور است

هر لحظه هزاران شب شوق و شب شور است

از پ_ا ننشيني_د ش_ب صب_ح ظه__ور است

رخس_ار خداون_د، عيان آمده امشب

يا باز، محمّد به جهان آمده امشب؟

اين موهبت و لطف خداداد، مبارك

بر آل محمّ_د ش_ب مي_لاد، مبارك

اين عيد بود بر همه اعياد، مبارك

مي_لاد ج_وادب_ن رضا ب_اد، مبارك

جود و كرم و لطف حق آغاز شد امشب

قرآن به روي دست رضا باز شد امشب

****

س_ر ت_ا ب_ه قدم آين_ۀ حسن خدايي

كارش ز همه خلق جهان عقده گشايي

جان همگ_ان در ق_دمش باد فدايي

جود آم_ده ب_ر درگ_ه او به_ر گدايي

در وسع_ت مل_ك ازل_ي ن_ور ببينيد

اي چشم بد از ماه رخش دور! ببينيد

****

اي ماه رجب بوسه بزن بر سر و رويش

اي مهر بب_ر سجده به خاك سر كويش

اي ليلۀ ق_در اين ت_و و اين طرۀ مويش

اي خل_ق خ_دا روي بي_اريد ب_ه سويش

اين باب كرم، باب دعا، باب مراد است

والله جواد است جواد است جواد است

****

اي چشم رضا مح_و تماشاي جمالت

جبريل، پرش سوخته در سير كمالت

خورشيد ب_رد سجده به ايوان جلالت

ميراث محمّد شرف و خُلق و خصالت

باليده رضا لحظه به لحظه به وجودت

مشهورتر از ك_ل امامان شده جودت

****

داده است خداوند به فضل تو گواهي

در كودكي ات سين_ه پ_ر از

عل_م الهي

دادي خب_ر از اب_ر و هوا و يم و ماهي

مأمون كه نبودش به درون غير سياهي

گويي كه شراري شد و يكباره برافروخت

در آتش بغض و حسد و كينۀ خود سوخت

****

در سن طفوليتت اي عالِم عالَم

علم ازل و عل_م ابد بود مجسم

زانو زده در محضر تو زادۀ اكثم

نه زادۀ اكثم كه تمام علما هم

ت_ا زنگ ز آين_ۀ دل ه_ا همه شويد

قرآن به زبان تو سخن گفته و گويد

****

من سائل لطف و كرمت بودم و هستم

هرجا كه روم در حرمت بودم و هستم

يك قطرۀ كوچك ز يمت بوده و هستم

موري س_ر خاك قدمت بودم و هستم

با آن كه گناهم را دانستي و داني

آني ز دل خويش نراندي و نراني

هرچن_د ك_ه دائم خجلم از گل رويت

سوگند ب_ه رويت ن_روم از س_ر كويت

ام_روز دگ_ر گشت_م ري_گ ت_ه جويت

اي لطف و كرم عادت و احسان همه خويت

تنها نه ز رأفت به روي دوست بخندي

بر دشمن خ_ود هم در اين خانه نبندي

****

من شاخۀ خ_اري به گلستان شمايم

هرجا بنشينم ب_ه س_ر خوان شمايم

يك عمر نمك گي_ر نمكدان شمايم

از لطف شم_ا ني_ز ثن_اخوان شمايم

اي چشم ت_و چشم ك_رم و لطف الهي

باشد كه به «ميثم» كني از لطف نگاهي

----------

امشب دهيد مژده صدف را به گوهرش

امشب دهيد مژده صدف را به گوهرش(ولادت)

آن گوهري

كه رنگ الهي است زيورش

امشب فلك گشوده به ماه مدينه چشم

ريزد به خاك مقدم آن ماه اخترش

امشب به خنده شمس ولايت گشوده لب

در كف بود ستاره خورشيد پرورش

امشب خدا به خلق، جواد الائمّه داد

آن كس كه گشته جود و كرم سائل درش

امشب عَليِ سوّم و چارم امام ماست

ريحانه اي زدامن ريحانه در برش

نور نُهم امام نُهم حجّت نهم

وجه خدا كه گشته رضا مات منظرش

آيينه ي رضا كه سلام و درود خلق

بر آفتاب حسن و جمال منوّرش

تا نام حقّ بود، صلوات و سلام حق

بر حضرت جواد و به ريحانه مادرش

اين است آن امام جوادي كه دستِ جود

باشد به دست پر كرم جود پرورش

اين است آن جواد امامان كه آمدند

شرمنده اهل جود زجود مكرّرش

گردون اگر نه دور سرش باد، سرنگون

خورشيد اگر نه خاك درش خاك بر سرش

بحر سه گوهر است و يم هشت دُرِّ ناب

آن هشت بحر و اين سه گهر مدح گسترش

در كودكي معلّم پيرانِ پارسا

صد پور اكثم اند زشاگرد، كمترش

يحيي چو طفل كوچك مكتب نديده اي

مأمون به سان عبد ذليلي برابرش

زيبد كه كعبه با حجر و مروه و صفا

گردد هماره دور رواق مطهّرش

نام محمّد است مبارك بر او كه هست

حسن و جمال و خُلق و خصال پيمبرش

نامش محمّد است و بود پاي تا

به سر

زهد عليّ و عصمت و زهراي اطهرش

روشن شد از ولادت او ديده ي رضا

كوريِّ چشم خصم كه مي خواند ابترش

بگشود چشم و راند به لب تا شهادتين

چون جان خود گرفت رضا سخت در برش

از جوّ و ابر و ماهي و يم تا گشود لب

تعظيم كرد زاده ي هارون به محضرش

نُه ساله نَه، امام بشر بود پيش از آن

كآدم دمد روان خدايي به پيكرش

آدم نهاده بوسه به درهاي آستان

حورا گرفته آبرو از خاك مقبرش

دارد به دست خويش كليد بهشت را

آنكس كه روز حشر جواد است ياورش

جان جهان فداي امامي كه كرده حق

از كودكي به عالم ايجاد رهبرش

اين است آن حديقه كه جود است ميوه اش

اين است آن سفينه كه نور است لنگرش

من كيستم گداي جواد الائمّه ام

آنكس كه جود اوست همان جود داورش

هنگام جود، ابر كرم از كفش خجل

وقت دعا سپاه اجابت مسخّرش

در كار زار، تيغ چو گيرد به دست خويش

يادآور علي بود و فتح خيبرش

دارد به سينه علم رُسل را زكودكي

باشد به چهره نور امامان ديگرش

در فُلك نور، گر نگري اوست ناخدا

بر چرخ علم، گر گذري اوست محورش

هر گه نسيم مي وزد از شهر كاظمين

عطر بهشت مي دمد از خاك معبرش

يا حضرت جواد هر آن كو گداي توست

هرگز نياز نيست به تخت

و به افسرش

هر كس كه گشت تشنه ي جام ولاي تو

از جوي كاظمين ببخشند كوثرش

شكر خدا كه پيش تر از صبح آمدن

«ميثم» زجام عشق تو پر بود ساغرش

----------

امشب شب عيد است همه گل بفشانيد

امشب شب عيد است همه گل بفشانيد(ولادت)

خود را به در بيت ولايت برسانيد

از دست رضا عيدي خود را بستانيد

اين بيت بخوانيد بخوانيد بخوانيد

ان_وار الهي ب_ه فضا باد مبارك

ميلاد جواد بن رضا باد مبارك

خورشيد در آغوش سحر باد مبارك

در دست رضا قرص قمر باد مبارك

ديدار پسر بهر پدر باد مبارك

اي بحر شرف بر تو گهر باد مبارك

الحق كه خداوند محمّد به علي داد

بر خلق، ولي داد، ولي داد، ولي داد

عيد است و گشودند ز رحمت در ديگر

بر آل علي داده خدا گوهر ديگر

بر پا شده از شوق و شعف محشر ديگر

ميلاد پيمبر شده يا حيدر ديگر؟

اين عبد خدا سيد و مولاي عباد است

والله جواد است جواد است جواد است

در بزمِ وجود آمده جود از كرم او

عيسي شده عيساي مسيحا ز دم او

دل هاي خدايي همه بيت الحرم او

اوصاف همه خلق جهان است كم او

اي جان همه عالم و آدم به فدايش

زيبد كه ببينيم و بخوانيم رضايش

حرزي كه بد از مادر او چون دُر مكنون

بخشيد ز لطف و كرم خويش به مأمون

مأمون شد از اين جود و

جوانمردي ممنون

اوصاف كمالش ز حساب آمده بيرون

پيداست چو خورشيد صفت هاي خدايش

م_ا را نرس__د ت_ا ك_ه بگ_وييم ثن_ايش

والله قسم فوق مقام است مقامش

پيغامبران يكسره خوانند امامش

آرام دل و جان كليم است كلامش

از هشت پسر، وز سه پسر باد سلامش

اين ضامن خلق اين پسر ضامن آهوست

اين مظهر حق ص_درنشين حرم هوست

اي اهل كرم را عطش چشمۀ جودت

سرتا به قدم آيۀ تطهير وجودت

باليد به خود سجده به هنگام سجودت

از ما صلوات و ز خداوند درودت

ما سائ_ل و آقاي_ي و لطف و كرم از توست

دل را نگشوديم به غير، اين حرم از توست

اي علم تو چون علم خدا نامتناهي

در موسم طفليت به توفيق الهي

دادي خبر از جو و هوا و يم و ماهي

دشمن به كمالات تو داده است گواهي

وقت سخنت آم_ده دان_ش به تلاطم

دريا شده در قطره اي از علم شما گم

در ملك خدا مطلع الانوار شماييد

دست كرم خالق دادار شماييد

روشنگر چشم و دل بيدار شماييد

ما دايره و نقطۀ پرگار شماييد

والله قس_م مه_ر شم_ا آب حي_ات است

هر كس به شما دست دهد اهل نجات است

بي مهر شما نخل عمل را ثمري نيست

بي سوز شما سينۀ ما را شرري نيست

جز كوي شما در همه عالم خبري نيست

جز باب عنايات شما هيچ دري نيست

ما

مه_ر شم_ا را ب_ه دو عال__م نفروشيم

يك چشم زدن هم ز شما چشم نپوشيم

پيداست در آيينۀ تو روي محمّد

ريحانۀ ريحانه و بوي تو محمّد

خلق تو و خلق و تو خوي تو محمّد

پيداست در آيينۀ روي تو محمّد

در چشم رضا روي تو آيينۀ احمد

لبخند زد و نام تو بگذاشت محمّد

من قطره كه افتاده به دامان يم توست

هر سو كه نهم روي دلم در حرم توست

در حشر همه دار و ندارم كرم توست

هر بيت مرا نفخه اي از فيض دم توست

بي مهر تو «ميثم» دهنش باز نگردد

هرگ_ز ب_ه زبانش سخن آغاز نگردد

----------

اي پناه تمامِ خَلق، جواد

اي پناه تمامِ خَلق، جواد(ولادت)

از ولادت امامِ خلق، جواد

نجل موسي و نخل طور تويي

گوهر هشت بحر نور تويي

صدف چار گوهر پاكي

در زمين هم چراغ افلاكي

همه ي هستي امام رضا

از تو بگرفته احترام رضا

كيستي تو عزيز زهرايي

تو جواد الائمّه ي مايي

فضل، يك جلوه از فضائل تو

جود مهري به دست سائل تو

هم خدا از عبادتت خورشند

هم رضا از ولادتت خورسند

سه علي را تو آيت نوري

در امامان به جود مشهوري

اي خيال تو شمع محفل من

كاظمين تو قبله ي دل من

قبر تو كعبه ي مكرّر ماست

حرمت كربلاي ديگر ماست

مظهر جود ذات لم يزلي

سيّدي يا محمّد بن علي

سفره

ي جود توست كلّ وجود

از وجودت وجود يافته جود

همه ي علم، حرفي از دهنت

فقه، در گاهواره هم سخنت

كلّ قرآن دليل منطق توست

پور اكثم ذليلِ منطق توست

پشت مأمون به عزّت تو شكست

ماهي كوچكت گرفت به دست

گفت اي باخبر زسرّ قضا

گل نو رسته ي امام رضا

دور يك راز بسته انگشتم

تو عيان كن كه چيست در مُشتم

در جوابش دُر از دهن سفتي

خنده بر لب زدي چنين گفتي

كه به امر خداي حيِّ قدير

آب دريا چو مي شود تبخير

ابر با خويش از دل دريا

ماهي كوچكي بَرَد به هوا

شه به اوج فضا فرستد باز

باز، در ابر مي كند پرواز

از براي شكار آن ماهي

در دل ابرها شود راهي

چون كند صيد و آورد همره

مي گذارد درست در كف شاه

پادشاه از پي حقيقت حق

مي كند امتحان زحجّت حق

ما زكلّ امور آگاهيم

در حقيقت خليفه اللّهيم

عالمي را به پيش مي بينيم

چون كف دست خويش مي بينيم

وارث كلّ انبيا ماييم

حافظ سرّ كبريا ماييم

علم غيب خدا به سينه ي ماست

ور تضاكم لغيبه گوياست

ركن توحيد زابتدا ماييم

مخزن حكمت خدا ماييم

نور، يك جلوه از رسالت ماست

كلّ تطهير در جلالت ماست

فضل، يك خوشه از كرامت ماست

علم يك جلوه از ولايت ماست

ما

زآغاز حجة اللّهيم

تا قيامت بقية اللّهيم

اي به خاك تو كرده جود سجود

بنده ي جود تو تمام وجود

من كي ام خاك خاك پاي توام

سائلم سائل گداي توام

پا از اين آستان برون ننهم

اين سمت را به سلطنت ندهم

دوستيِّ تو دين و دِين من است

همه جا صحن كاظمين من است

به دل پاره پاره ات سوگند

به غم بي شماره ات سوگند

به سنين جواني ات سوگند

به بهار خزاني ات سوگند

به حريم و رواق تربت تو

به دعا و به اشگ غربت تو

گر چه سر تا به پا همه گهنم

يابن زهرا گداي يك نگهم

هر چه ام همدم شما هستم

هر كه ام «ميثم» شما هستم

بنده ام بنده ي گنه كارم

از دو عالم فقط تو را دارم

رفته عمرم به باد ادركني

يا امام جواد ادركني

----------

اي قمر شمس ولايت جواد

اي قمر شمس ولايت جواد (ولادت)

اي گهر بحر عنايت جواد

حجّت حق باب مراد همه

نجل علي دسته گل فاطمه

بر همه خوبان جهان سروري

محمّد (صلي الله عليه و آله) استّي و علي پروري

چشم رضا از همه سو سوي تو

ماه رجب شيفتۀ روي تو

روي دل آراي تو بدر رجب

ليلۀ ميلاد تو قدر رجب

جود به خاك درت آرد سجود

بسته به جود تو تمام وجود

صورت تو باغ و بهار

رضا

تويي همه دار و ندار رضا

حسن تو مرآت خداوند تو

بهشت بابا گل لبخند تو

يب خردان طعنۀ ديگر زدند

بر پدرت تهمت ابتر زدند

ولادت تو كوثري دگر بود

روشني چشم و دل پدر بود

نور شد و نور شد و نور شد

چشم همه تيره دلان كور شد

سمند علم و معرفت رام تو

گره گشاي عالمي نام تو

عطر رياحين جنان خاك تو

روح رضا در بدن پاك تو

باب تولاّي تو باب خدا

مصحف روي تو كتاب خدا

عقل نهالي ز دبستان تو

علم گلي رسته ز بستان تو

بين امامان ز عطاي زياد

تويي ملقّب به امام جواد

جز تو كه حرز مادر خويش را

به قاتل پدر نمايد عطا

شبي كه مأمون ستمكار مست

برد به قتل تو به شمشير دست

در دل تاريك شب اي جان پاك

كرد تن پاك تو را چاك چاك

صبح كه آن بي خرد آمد به هوش

گشت سراپا همه سوز و خروش

گفت مرا قتل رضا بس نبود

كشتن نجل مرتضي بس نبود

چگونه من در نظر خاص و عام

شهره شوم به قاتل دو امام

قاصد مأمون به تحيّر شتافت

در بدن پاك تو زخمي نيافت

كرد سراپا به وجودت نظر

ديد ز گل خوب تري خوبتر

از رخ مأمون عرق شرم ريخت

زمام اقتدارش از هم گسيخت

از پي ديدار

تو بشتافت باز

گفت كه اي مهر سپهر حجاز

جسم تو شد به تيغ من چاك چاك

از چه كنون سالمي اي جان پاك

گفتي از دعاي زهراست اين

معجر حرز مادر ماست اين

مرا خداي داورم حفظ كرد

به يمن حرز مادرم حفظ كرد

شد خجل از كار خود آن رو سياه

گشت به پيش كرمت عذر خواه

عفو از آن جرم و خطا كرديش

خواست دعا را تو عطا كرديش

جود خداييت چه ها مي كند

پيش خطا لطف و عطا مي كند

اي به فداي تو و جودت جواد

جود وجودش ز وجودت جواد

تو دست جود خالق اكبري

جواد اهلبيت پيغمبري

بحر نمي از كرمت يا جواد

جود گداي حرمت يا جواد

روي تو شمس الشّرف اهلبيت

اي دُر ناب صدف اهلبيت

كودك نه ساله بدي كز كمال

دادي پاسخ به هزاران سؤال

زاده اكثم ز دُر افشانيت

گشت يكي طفل دبستانيت

مانده زهر قيل و زهر قال بود

گويي از آغاز كر و لال بود

لكنت نطقش به لب افتاده بود

گويي طفلي عقب افتاده بود

از كف مأمون چو رها گشت باز

ماهيكي گرفت و برگشت باز

تا ببرد ره به كمال تو بيش

ماهي را فشرد در دست خويش

گفت كه اي نور دل بوالحسن

فاش بگو چيست كف دست من

پاسخ تو دوباره اعجاز كرد

پرده ز اسرار دگر باز

كرد

قصّۀ تبخير و هوا و شكار

گشت ز دُرج سخنت آشكار

حلم ز رفتار شما حلم شد

علم ز گفتار شما علم شد

معادن حكمت حق شماييد

مساكن رحمت حق شماييد

شما همان ائمۀ الدّعاييد

مشاعل انوار الهداييد

جلالت خدا نشان شماست

آيه ي تطهير به شان شماست

كلامتان نور است و رحمت است

معجزه و موعظه و حكمت است

ارث نبّوت رسول از شماست

مجد و كرامت بتول از شماست

طاعت مقبولۀ حق شماييد

رحمت موصولۀ حق شماييد

شما امامان همگي جواديد

باب نجات و قبله ي مراديد

قرآن يكدم از شما جدا نيست

هر آنكه بي شماست با خدا نيست

«ميثم» را بر درتان التجاست

اميد او به مَن اتاكُم نَجاست

----------

باز خدا پرده زرخ بر گرفت

باز خدا پرده زرخ بر گرفت(ولادت)

عالم جان، جلوۀ ديگر گرفت

ملك جهان زندگي از سر گرفت

مرغ دل اين ذكر، مكرّر گرفت

قبلۀ ارباب دعا آمده

عيد جواد ابن رضا آمده

ديده گشا و رخ جانانه بين

شادي شمع و گل و پروانه بين

وجد و نشاط دل ديوانه بين

خندۀ ريحانۀ ريحانه بين

نقش تبسّم به لب مرتضاست

جلوه كنان طلعت ابن رضاست

باز به جوشش يم جود آمده

غرق در آن ملك وجد آمده

مظهر الطاف ودود آمده

مهر، به خاكش به سجود آمده

كشور جان عالم دل منجلي است

ولادت محمّد بن علي است

پرده زحسن ازلي وا شده

روي الهي متجلاّ شده

ملك جهان سينۀ سينا شده

ولادت زادۀ موسي شده

ماه بيا خاك زمين را ببوس

سرزده امشب مه شمس الشّموس

شافع ميزان و معاد است اين

كعبۀ دل، باب مراد است اين

راهبر كلّ عباد است اين

صاحب هر جود، جواد است اين

آينۀ دادگر است اين پسر

بر همه عالم پدر است اين پسر

دل به سوي بيت ولا پر زند

روح، پي عرض دعا در زند

ماه، گر امشب به زمين سر زند

پرده به رخ تا صف محشر زند

مي نهد از شرم مه روي او

رو به روي خاك سر كوي او

گلشن هستي همه خرّم شده

رشك جنان دامن عالم شده

فخر كنان دودۀ آدم شده

شاد، دل آدم و خاتم شده

بحر ولايت گهر آورده است

عروس زهرا پسر آورده است

غنچۀ ريحانه به گلشن شكفت

بلبل از او صورت اناالحق شنفت

لاله به لبخند ثنايش بگفت

مرغ شب از شوق وصالش نخفت

آمده تبريك زمعبود او

بهر رضا در شب مولود او

ديده بگشا جلوۀ سرمد ببين

آينۀ روي محمّد ببين

سلالۀ رسول امجد ببين

محمّد دوم احمد ببين

آمدي اي بر همه باب المراد

جان به فداي قدمت يا جواد

اي ثمر باغ دل بوتراب

وي زازل شيفته ات شيخ و شاب

جود تو چون لطف خدا بي حساب

سايۀ مهرت به سر آفتاب

مهر تو شد روز ازل دين من

نيست به جز حبّ تو آئين من

اي تو و من لازم و ملزوم هم

من به گدائي، تو به جود و كرم

رو به كجا از سرت كويت برم

سائلم و سائلم و سائلم

سائل افتاده زپاي توام

جود و كرم كن كه گداي توام

سائلم از خويش مراني مرا

چون شود از لطف بخواني مرا

بر سر خاكت بنشاني مرا

بر در عشقت بكشاني مرا

گو كه برآرند زتن پوستم

دوستم و دوستم و دوستم

سائلم از تو دو جهان خواستم

سوز درون، درد نهان خواستم

خون جگر اشك روان خواستم

آن چه پسندي تو همان خواستم

عاشق دار غم تو (ميثم)

فارق از اين عالم و آن عالمم

----------

خيز اي دوست كه امشب رخ جانانه ببيني

خيز اي دوست كه امشب رخ جانانه ببيني (ولادت)

گرد هم آيي شمع و گل پروانه ببيني

خنده و وجد و نشاط دل ديوانه ببيني

ديده بگشاي كه ريحانه ي ريحانه ببيني

خبر آمد خبر آمد خبر آمد خبر آمد

كه رضا حجّت حق را پسر آمد پسر آمد

دهم ماه رجب ماه تمامي شده پيدا

در زمين پادشه عرش مقامي شده پيدا

هر طرف مي نگرم رحمت عامي شده پيدا

خلق را رهبر و مولا و امامي شده پيدا

بوي عطر گل زهرا به فضا باد مبارك

عيد ميلاد جواد ابن رضا باد مبارك

آمد آن ماه كه خورشيد كند قبله جانش

اختران يكسره فرش قدم عرش نشانش

سائل باب عنايت همۀ خلق جهانش

قرص خورشيد گه جود كم از قُرصۀ نانش

چشم خلقت شده مات شرف و قدر و جلالش

صلوات همه تا صبح قيامت به جمالش

بوي گل از دم جانبخش نسيم آمده امشب

جلوه گر آينه ي حسن قديم آمده امشب

آل ياسين را قرآن حكيم آمده امشب

شب ميلاد كريم ابن كريم آمده امشب

گوش جان نغمۀ وحي از نفس صبح شنفته

جان فشانيد كه ريحانۀ ريحانه شكفته

عيد ميلاد جواد است چنين عيد كه ديده

ماه را وقت سحر در كف خورشيد كه ديده

صورت آينه و سيرت توحيد كه ديده

آنچه در روي پسر رضا ديده كه ديده

ديده در آينۀ طلعت او طلعت احمد

ز آن سبب خنده ز دو نام ورا خواند محمّد (صلي الله عليه و آله)

نهمين حجّت و يك بذل بود هر دو جهانشض

پور اكثم شده دلباختۀ علم و بيانش

قلب مأمون ستمگر هدف تيغ زبانش

جود محتاج و كرم ريزه خوري بر سر خوانش

علم نوري است كه تابيده به دل از دهن او

ميكند معجزه چون آيۀ قرآن سخن او

قبلۀ منظر چشم همه خوبان حرم او

كيست حاتم كه شود سائل باب كرم او

شهرياران همه در هم به هواي دِرَم او

كعبه را شوق طواف حرم محترم او

نهمين شاهد حسن نبوي ماه عذارش

دل خوبان دو عالم همگي شمع مزارش

اي ملك راز ازل آبرو از خاك درِ تو

اي به اهل نظر از لطف و كرامت نظر تو

مرغ شب شيفتۀ ذكر دعاي سحر تو

جان عالم بفداي تو و جدّ و پدر تو

تو همان جلوۀ خاصي تو همان رحمت عامي

تو امام ابن امام ابن امام ابن امامي

من كيم آنكه سرشتند به مهر تو گِلم را

صيد كرده ز ازل تير غمت مرغ دلم را

من به جود و به عطاي تو ولاي تو خريدم

روز اوّل به تو پيوستم و از خويش بريدم

گر چه با مروه صفا كردم و در كعبه دويدم

كاظمين تو بود كعبه كعبه آمال و اميدم

چه شود اي همه درمان من واي همه دردم

كه شبي آيم و بر گرد رواق تو بگردم

اي حريم تو مناي دل و جانهاش فدايي

اي عنايات تو مشهور چو الطاف خدايي

تو به لطف و كرمي شهره و من هم به گدايي

گر چه افتاده ميان من و كوي تو جدايي

هر كجا پاي گذارم به سر كوي تو هستم

«ميثم» دار ولاي تو ثنا كوي تو هستم

----------

در ولادت حضرت جواد الائمه

در ولادت حضرت جواد الائمه(ولادت)

امشب ب_ه جهان آم_ده پيغمبر ديگر؟

يا كعبه گرفته است به بر حيدر ديگر؟

يا از حسنين است عي_ان منظر ديگر؟

دارد به س_رِ دست، رض_ا كوث_ر ديگر

بُشري كه دلِ آل محمّد همه شاد است

اين

مژده بگويي_د ك_ه ميلاد جواد است

اي بح_ر تجل_ي گه_رت باد مبارك

اي شاخۀ طوب_ا ثم_رت ب_اد مبارك

اي شمس ولايت قمرت باد مبارك

مي_لاد گرام_ي پس_رت ب_اد مبارك

اين قبلۀ ارب_ات م_راد اس_ت، م_راد است

الحق كه جواد است جواد است جواد است

ب__ا م__اه بگويي_د چ_راغ سح_ر اس_ت اي_ن

ب_ا مه_ر بگوييد ك_ه از مه_ر، س_ر است اين

طف_لش نت_وان گفت كه خيرالبشر است اين

جانم به فدايش پسر است اين پسر است اين

ما را به پسر بودن او فخر از آن است

كو بعد پدر، رهبر خلق دوجهان است

اين است كز آغ_از خداون__د ست_ودش

اين است كه بگشود نبي لب به درودش

اين است كه افتاد «كرامت» به سجودش

اين است كه جود آمده مرهون وجودش

جوشد ز كفش لطف و عنايات خدايي

آرن_د به سويش همگان دست گدايي

سرتا ب_ه قدم حسن خداوند جليلش

م_رآت جم_ال نب_وي روي جميلش

زوّار ح_رم آدم و نوح است و خليلش

مأمون شده در اوج شهي عبد ذليلش

اين است كه در محضر او زادۀ «اكثم»

آورد چو يك كودك ناخوانده الف، كم

اين است هم_ان مخزن اسرار الهي

وابست_ه ب__ه عل_م ازل نامتناه__ي

بي پرتو او علم سياهي است سياهي

دارد خبر از ابر و ه_وا و يم و ماهي

كز معجزه اش هوش پريد از سر مأمون

گويي كه جدا روح شد از پيكر مأمون

اي از ازل_ت ن__ام دل آراي محمّد

وي آين__ۀ طلع_ت زيب_اي محمّد

سرتا به قدوم ت_و سراپ_اي محمّد

بوسيده پدر روي تو را جاي محمّد

از جود ت_و يا فضل تو يا علم تو گويم؟

وز خلق تو يا خوي تو يا حلم تو گويم؟

با اين همه اوصاف خدايي ز خدايت

در حيرتم آخر چه بگويم ب_ه ثنايت

گوهر چه بوَد تا كه بريزند ب_ه پايت؟

فرم_ود پ_در: اي پ__درم ب_اد فدايت!

تو مصح_ف زهرايي و قرآن رضايي

تو روح رضا، قلب رضا، جان رضايي

فردوس بَرد سجده به خ_اك قدم تو

رضوان شده پيوسته گ_داي ك_رم تو

هنگام عطا ظرف وجود است كم تو

ح_جِّ ح__رم الله، ط_واف ح__رم ت_و

از ما هم_ه دريوزگي و عجز و گدايي

از تو همه لطف و كرم و عقده گشايي

بگ_ذار ك_ه سرگ_رم هياه_وي تو باشم

تا جان به لبم هست، ثناگوي تو باشم

باشد كه فقط تشنه لبِ جوي تو باشم

مولا كرمي كن كه سگ كوي تو باشم

آن روز كه خلقت همه دامان تو گيرند

زنجير مرا دست غلام_ان ت_و گيرند

ت_و دس_ت عط_ا و كرم و لطف خدايي

تو در دو جهان از همگان عقده گشايي

تو حج و تو ميقات، تو مروه، تو صفايي

م_ا جمل_ه گدا و ت_و جواد ابن رضايي

جود و كرم از توست، تضرع صفت ماست

والله گ_داي_ي درت سلط_نت م__است

من ميثم آلودۀ بي دست و زبانم

در باغ بهار تو كم از برگ خزانم

مگ_ذار برِ ب_اد ب_ه ك_وي دگرانم

بگذار در اطراف گلت خار بمانم

من با همه گفتم كه جواد است امامم

باشد كه بخواني ز ره لطف، غ_لامم

دهم ماه رجب، عيدِ جواد، ابن رضاست

دهم ماه رجب، عيدِ جواد، ابن رضاست (ولادت)

عطر ريحانه ز ريحانه در امواج فضاست

ب_ه رضا دسته گلي كرده خداون_د عطا

كه گلستان وجود از نفسش روح فزاست

اين جواد است، جواد است، جواد است، جواد

كه همان بحر وسيع كرم و جود خداست

خط و خالش همه آيات خداوند مجيد

طاق ابروش، همان قبلۀ ارباب دعاست

ن_ه فقط ن_ام محمد كه ز سر ت_ا قدمش

خلق وخوي وشرف وقدر محمد پيداست

روي ناديده ب_ه رويش همه لبخند زنيد

رونمايش گل لبخند عروس زهراست

ذره اي بوده ز خورشيد جمالش خورشيد

قطره اي خُرد ز درياي عطايش درياست

كرم از روز ازل سائل ك_وي كرمش

جود تا شام ابد بر در اين خانه گداست

جان مرده شود از فيض نگاهش زنده

خاك زوّار درش بر دل بيمار، شفاست

كوثر حجت هشتم كه ده م_اه رجب

آفتاب رخ او قلب رضا را آراست

نام نيكوش محمد، لقب اوست جواد

ت_قي متقي و روح ب_لند ت_قواست

هشت درياي ولايت ب_ود اينش گوهر

گوهري كه سه دُرّ درج شرف را درياست

همچو قرآن محمد به سردست علي است

جان

عالم ب_ه فدايش كه شبيه باباست

رخ رضا، حُسن رضا، خلق رضا، خوي رضا

پاي تا سر همه مرآت كمالات رضاست

كاظمينش حرم امن الهي شب و روز

حرمش كعبۀ دل، قبلۀ ارباب دعاست

وسعت ملك خدا دايرۀ رحمت اوست

همه جا ملك خدا، جايي اگر نيست كجاست؟

پور اكثم چو به پيش سخنش گشت ذليل

مرگ خود را ز خدا زادۀ هارون مي خواست

در پي مسئله اي داد هزاران پ_اسخ

كه علومش همه ميراث رسول دو سراست

طفل ن_ه ساله ب_ه كل علما ف_ائق شد

اين قبا جز ب_ه قد آل علي ناي_د راست

وسعت هفت سپهر است ب_ه ظلِ علمش

سايۀ او به سر مهر و مه و ارض و سماست

داد يك دم خبر از سِرّ ضمير مأم_ون

شاهدم قصه آن ماهي و ابر است و هواست

آن_كه فرمود رضا من ب_ه ف_دايت گردم

چه بگويم به ثنايش به خدا فوق ثناست

قصۀ آمدن و رفت_ن او در عال_م

گر ب_ه تاريخ ببينيد شبيه زهراست

اي شما شيعه اثني عشري فخر كنيد

همه گوييد جواد ، ابن رضا رهبر ماست

زان سبب در دو جهان اشرف مخلوقاتيد

كه تولاي علي مكتب و آيين شماست

اين ولايت كه خدا كرده عطايت"ميثم"

گر به فردوس كني روز جزا ناز رواست

----------

شادي كل عباد است عباد است عباد

شادي كل عباد است عباد است عباد (ولادت)

فتح ابواب مراد است مراد است مراد

شادي و شور، جهاد است جهاد است جهاد

عيد ميلاد جواد است جواد است جواد

مظهر عفو رحيم است رحيم است رحيم

كه كريم ابن كريم است كريم است كريم

حبّذا شمس ولايت قمرت بخشيدند

بصر نوري و نور بصرت بخشيدند

قرص خورشيد به وقت سحرت بخشيدند

خود جوادي و جواد دگرت بخشيدند

گشته از فيض گلت بيت ولايت گلشن

ديده ات باد به ديدار محمد روشن

اين پسر مظهر حسن احد دادگر است

اين پسر خلق زمين را و زمان را پدر است

اين پسر همچو پدر بضعة خيرالبشر است

اين پسر از همه خوبان جهان خوب تر است

اين پسر هستِ رضا هستِ رضا هستِ رضاست

همچو قرآنِ محمد به سر دستِ رضاست

اين جواد است كه جود آمده جود از كرمش

خواهد ار جود كند ظرف وجود است كمش

جود آرد همه شب سجده به خاك قدمش

ماه و خورشيد بود گرم طواف حرمش

هر طرف روي كند باز مه محفل ماست

حرمش كعبه جانها به حجاز دل ماست

حامد خالق و دردانة محمود است اين

به جمال ازلي شاهد و مشهود است اين

كنز مخفي ابد را در مقصود است اين

گوهر هشت سپهر

كرم و جود است اين

صاحبان كرم و جود جوادش گويند

كعبة اهل دل و باب مرادش گويند

اي به هر لحظه دو صد جان و سرم قربانت

نيست چيزيم كه گويم، هنرم قربانت

جان چه قابل كه ز جان خوب ترم قربانت

پدرت گفت كه جان پدرم قربانت

تو به تن روح و به سر شور و به دل آرامي

رضوي روي، علي خوي و محمد نامي

كل هستي چو كف دست به پيش نظرت

دو مطيعند و غلامند، قضا و قدرت

هر كجا پاي نهي علم بود پشت سرت

پور اكثم زده زانوي تلمّذ به برت

به خدايي كه تو را داده چنين جاه و مقام

تو ولي نعمت مايي و امام ابن امام

پور هارون ستمگر چو مقام تو شناخت

رنگ از چهره، قرار از دل و هوش از سر باخت

آتشي بود كه در شعلة نور تو گداخت

گوئيا قلب ورا نطق تو از كار انداخت

خبري تازه ز اسرار الهي گفتي

از هوا و مه و ابر و يم و ماهي گفتي

اي وجود تو همه شاهد يكتايي تو

قلم صنع كند فخر به زيبايي تو

ماه حيرت زدة حسن تماشايي تو

زنده هر مرده دل از فيض مسيحايي تو

رضوي ماه رضا جلوة تو در دل ماست

دست

ما خالي و جود تو همه حاصل ماست

كيست تا چون تو به يك قطره دو دريا بدهد

به گدا بيشتر از ثروت دنيا بدهد

با كلامش همه را شهد مصفا بدهد

حرز مادر را بر قاتل بابا بدهد

اي هماره كرم و جود و عطا زندة تو

جود كن جود كه جود است برازندة تو

من كيم خاك گدايان سر كوي توام

خالي ام از همه و پر ز هياهوي توام

تشنه ام تشنه ولي تشنه لب جوي توام

ميثم بي سر و پايم كه ثنا گوي توام

گر چه قابل نبود دم زدنم وقف شماست

قلم و طبع و زبان و سخنم وقف شماست

----------

عيد ميلاد است ميلاد جواد ابن الرضاست

عيد ميلاد است ميلاد جواد ابن الرضاست(ولادت)

خرّم از رويش زمين و روشن از نورش فضاست

داد ذات كبريا ريحانه را ريحانه اي

كز شميم روح بخش او دو عالم را صفاست

آمد آن ماهي كه صد خورشيد شد پروانه اش

تافت آن مشعل كه نورش نور حُسن ابتداست

بحر مواج سه دُر، درّ گران هشت بحر

چارامّ و پنچ حسّ و شش جهت را مقتداست

نام نيكويش جواد، آبا و ابنايش جواد

سر بلند از بذل دست لطف او، جود و سخاست

اوست آن ريحانۀ ريحانه كز بوي خوشش

مشك افشان تا قيامت دامن باد صباست

گر چه در برج ولايت گشته خورشيد نهم

در حقيقت اولين نور

جمال كبرياست

جود را نازم كه حتي خازن باغ بهشت

دست از جنّت كشيده بر سر كويش گداست

او جواد اهل بيت و ما گداي اهل بيت

كار ما عجز و گدايي، كار او لطف، عطاست

بر فقير انفاق كردي پيش تر از آن كه گفت

بر گدا اعطا نمودي بيشتر از آن چه خواست

هر كه در كويش گدا شد، ما گداي كوي او

هر كه از راهش جدا شد، راه ما از او جداست

تربتش بيت الله و بيت الرّسول است و بقيع

كاظمينش هم نجف هم سامره هم كربلاست

حاجت ار داري بگو با او كه نجل فاطمه است

درد اگر داري بيار اين جا كه اين ابن الرّضاست

داشت مأمون، ماهي كوچك نهان در دست خويش

گفت با چشم خدا اين چيست كاندر دست ماست

داد چون پاسخ ورا از ماهي و از ابر، ويم

ديد او در سن طفلي عالم از ارض سماست

سر نهم بر پاي او سر را چه قدر و قيمتي

جان فشانم در رهش جان را كجا اجر و بهاست؟

نام زيبايش محمّد چهره، مرآت الرّسول

كنيه اش آمد تقي خود خلق را كهف التقاست

گرد راه كاظمين خوش تر از مشك و عبير

خاك زوّار حريمش بهتر از آب بقاست

ني عجب گر در طفوليت امام خلق شد

او امام خلق عالم پيش تر از پيش هاست

عرش و فرش و دوزخ و حنّت به حكمش پايبند

آدم و

حور و پري، جن و ملك را پيشواست

آن كه فرمودش امام هشتمين روحي فداك

هر چه مدح من رسا باشد به وصفش نارساست

من نمي گويم خدا باشد ولي گويم كه او

جلوه اش بي ابتدا و رحمتش بي انتهاست

فيض بخشد از دمش بر آدم و جن و ملك

هر كه را بر آستان قدس او دست دعاست

خلق عالم را چراغ رهنما خواهيم بود

تا كه فرزند رضا ما را امام و رهنماست

صد چو عيسي آستان بوس حريمش با ادب

صد چو موسي خادم بيت الولايش با عصاست

هر كه رو گرداند از او كلّ طاعاتش هدر

وآن كه سر پيچد زحكمش جمله اعمالش هباست

بحر لطفش همچو بحر رحمت حق موج زن

دست جودش همچنان دست علي مشكل گشاست

اي كه دست سائلت باشد به فرق نه فلك

وي كه خاك زائرت درد و دو عالم را دواست

دست من خاليست اما كفّۀ جود تو پر

كار من باشد گدايي كار تو جود و سخاست

من گدايم من گدايم تو جوادي تو جواد

جود از آن جوادست و گدايي از گداست

من نه جنّت خواستم نه حور خواهم نه قصور

جنّت و حور و قصور من فقط مهر شماست

گر ندارد مهر تو زاهد زفاسق بدتر است

طاعت هر كس كه دشمن با تو شد مثل زناست

گر شود در كعبه، خصمت كشتۀ راه خدا

باز بر پيشاني اش بنوشته، اين خصم خداست

پاي شوم تيرگي، بر ساحت ما چون رسد

چارده مهر جهان افروز، پيش روي ماست

چارده ماه فروزان چارده خورشيد نور

چارده اختر كه هر يك را دو صد شمس الضّحاست

چارده مرآت داور، چاردع تصوير حق

چارده كعبه كه در دامانشان كوه صفاست

هر كه را از دامن اينان شود كوتاه دست

آتشش گِرد سراست و دوزخش در زير پاست

بار معبود! تو مي داني كه مرغ روح من

معتكف در كاظمينِ آن شه ارض و سماست

گر چه دورم از حريمش، هست قبرش در دلم

سينه ام را از فروغش يك جهان نور و ضياست

تا مرا در سينه باشد مهر فرزند رضا

هم تو خوشنودي و وهم پيغمبرت از من رضاست

تا كه (ميثم) را زبان در كام و جان در پيكراست

با زبان شعر بر اين خاندان مدحت سراست

----------

مژده اي ياران نگار آمد نگار آمد نگار

مژده اي ياران نگار آمد نگار آمد نگار(ولادت)

بر تن هستي قرار آمد قرار آمد قرار

غنچه ي زهرا به بار آمد، به بار آمد، به بار

عالم از يك گل بهار آمد، بهار آمد، بهار

جان به شوق او نثار آمد، نثار آمد، نثار

ليل رفت اينك نهار آمد، نهار آمد، نهار

دامن ريحانه ات گرديده گلشن يا رضا

خانه ي تو، قلب تو، چشم تو، روشن يا رضا

اي رضائيّون رخ ابن الرّضا را بنگريد

ركن ايمان، حصن دين، كهف تقي، را بنگريد

چارده مرآت حُسن كبريا را بنگريد

هيبت

و قدر و جلال مرتضي را بنگريد

بر سر دست رضا حُسن خدا را بنگريد

طلعت قرآن جمال مصطفي را بنگريد

قبله ي اهل ولا باب المراد است اين پسر

جود با لبخند مي گويد جواد است اين پسر

اي عروس فاطمه! خير الانام آورده اي

عاشر ماه رجب ماه تمام آورده اي

عرشيان را آفتابي مستدام آورده اي

فرشيان را رهبري گردون مقام آورده اي

نوريان را در همه عالم امام آورده اي

ناريان را آيت برداً سلام آورده اي

جان جان عالم است اين بر سر دوشش بگير

اي عروس موسي جعفر! در آغوشش بگير

آسمان گويد كه اين خورشيد تابان من است

عرش مي بالد كه اين ماه فروزان من است

عدل مي نازد كه اين مولود، ميزان من است

وحي مي خندد كه اين پاكيزه تن جان من است

مادرش ريحانه مي گويد كه ريحان من است

در بغل او را رضا گيرد كه قرآن من است

بشنويد از حضرت جبريل با صوت جلي

كوثر دوّم مبارك باد بر آل علي

اي وجود جود از جود وجودت يا جواد

دوستان و دشمنان مرهون جودت يا جواد

حضرت معبود مشتاق سجودت يا جواد

لوح دل آيينه ي غيب و شهودت يا جواد

مدح تو گفته خداوند ودودت يا جواد

اي زوهم خلق، بالاتر حدودت يا جواد

تا ابد ظرف وجود از جود و احسان تو پُر

هم تو دُرِّ دريايي و هم بحر سه

دُرِّ

نوح دل يوسف لقا موسي كلام عيسي دمي

بحر ايمان را گهر دُرهاي رحمت را يمي

هم كتاب الله ناطق هم خطاب محكمي

در محيط علم سكّاندار كلّ عالمي

در سنين خردسالي پير پور اكثمي

از تمام انبيا غير محمّد اعلمي

در جواب يك سؤال آري هزاران مسئله

افكني برگردن صد پور اكثم سلسله

آبرو بخشان عالم آبرومند تواند

در سنين كودكي افلاك پا بند تواند

جود و احسان، علم و تقوا چار فرزند تواند

صد چو لقمان مستمند حكمت و پند تواند

باد و باران، ابر و دريا بي قرارت مي شود

در شكار ماهيي مؤمون شكارت مي شود

اي بلنداي زمان مرهون عمر كوته ات

اختران پروانه ي روي نكوتر از مه ات

تن، نه بلكه جان ارباب كرم خاك رهت

عرش و فرش و آسمان ها و زمين دانشگهت

علم ما كان و يكون سطري به قلب آگهت

در كتاب آسماني خوانده حقّ وجه اللّهت

مي درخشد تا قيامت كوكب اقبال تو

شوكت عبّاسيان چون مور شد پامال تو

دست تو وقت كرم كار خدايي مي كند

چشم تو از عالمي مشكل گشايي مي كند

خلق تو حتّي زدشمن دل ربايي مي كند

مهر تو در ملك دل فرمانروايي مي كند

ذات حقّ در طلعت تو خودنمايي مي كند

عالم خلقت سر كويت گدايي مي كند

با تو دارم عرض حاجت از تو مي خواهم مراد

يا جواد ابن جواد ابن

جواد ابن جواد

اي تو شمع و عالَمت پروانه يا ابن الرّضا

اي رضا را نازنين دُردانه يا ابن الرّضا

دامن ريحانه را ريحانه يا ابن الرّضا

جود، پيش جود تو افسانه يا ابن الرّضا

من گدايم بر در اين خانه يا ابن الرّضا

آشنايم، نيستم بيگانه يا ابن الرّضا

تو مرا سرمست از جام ولايت مي كني

تو به مأمون حرز مادر را عنايت مي كني

كيستم من سائل كوي تو يا ابن الرّضا

روز و شب گرم هياهوي تو يا ابن الرّضا

مدح خوان تو، ثناگوي تو، يا ابن الرّضا

تشنه كامي بر لب جوي تو يا ابن الرّضا

من گدا، جود و كرم خوي تو يا ابن الرّضا

دست دل آورده ام سوي تو يا ابن الرّضا

اي هماره لطف و احسان و كرامت كارتان

كيست «ميثم» خاك راه ميثم تمّارتان

----------

مدح

الا ولايت تو اصل دين، امام جواد

الا ولايت تو اصل دين، امام جواد(مدح)

الا ثنات خطاب مبين، امام جواد

محمد بن علي بن موسي جعفر

نهم وصي رسول امين، امام جواد

نهم امام و نهم حجّت و نهم مولا

نهم ولي، نهمين شمس دين، امام جواد

زشرم لطف و عطا و عنايت و كرمت

گرفته جود به رخ آستين، امام جواد

خدا كند كه ره كاظمين باز شود

نَهم به خاك تو يك شب جبين، امام جواد

به گرد خرمن لطف و عنايتت بودند

هماره خلق خدا خوشه چين، امام جواد

مقربان الهي به كوي

تو شب و روز

نهند چهره به خاك زمين، امام جواد

هماره دست توسل به درگهت آرند

فرشتگان زسپهر برين، امام جواد

به ريسمان ولايت هميشه چنگ زدم

كه هست رشتۀ حبل المتيتن، امام جواد

بر آستان تو روي نياز آوردم

توئي تو قبلۀ اهل يقين، امام جواد

محبّت تو به قلبم زجان عزيزتر است

قسم به خالق جان آفرين، امام جواد

نظير نيست تو را در عطا و جود و كرم

چنان كه نيست خدا را قرين، امام جواد

محبّت تو به عفو خدا نويدم داد

كه نيست توشۀ راهم جز اين، امام جواد

به خاك بوسي كوي تو افتخار كنند

هزار عيسي گردون نشين، امام جواد

هزار حيف كه شد همسر تو قاتل تو

سزاي مهر تو شد زهر كين، امام جواد

درون حجرۀ در بسته تشنه جان دادي

غريب و خسته دل و بي معين، امام جواد

تو دست و پا زدي او كرد دست افشاني

نشد زاشك غمت شرمگين، امام جواد

تن شهيد كه ديده به روي بام نهند

چرا به جسم تو شد اين چنين، امام جواد

در آفتاب، به جسم تو سايه افكندند

كبوتران زيسار و يمين، امام جواد

شنيده ام كه زبالاي بام بر روي خاك

فتاد آن بدن نازنين، امام جواد

تن مطهّر تو همچون پيكر جدت

سه روز ماند به روي زمين، امام جواد

به ياد سوز دل تو به سينۀ (ميثم)

نفس شده شرر

آتشين، امام جواد

----------

امام الهدي يا جواد الائمه

امام الهدي يا جواد الائمه(مدح)

ولي خدا، يا جواد الائمه

سپهر كرم، ابر رحمت، يم جود

محيط سخا، يا جواد الائمه

چگويم به وصفت كه فرموده آن را

بقرآن خدا، يا جواد الائمه

به كشتيّ ايمان در امواج طوفان

توئي ناخدا، يا جواد الائمه

چه در هفت گردون چه در هشت جنّت

توئي مقتدا، يا جواد الائمه

سماواتيان راست مدح تو، بر لب

به صبح و مسا، يا جواد الائمه

بود نقش خاك ره كاظمينت

رخ اولياء يا جواد الائمه

ز شاهيست عارم كه در آستانت

گدايم گدا، يا جواد الائمه

بود بي ولاي تو طاعات عالم

سراسر هبا، يا جواد الائمه

اگر بود واقف ز علمي كه داده،

تو را كبريا يا جواد الائمه

نه بگشودي اندر برت پور اكثم

لب خويش را، يا جواد الائمه

گرم سر جدا گردد از تن، نگردد

دل از تو جدا، يا جواد الائمه

بغير از خدا هر كه گويد ثنايت

بود نارسا، يا جواد الائمه

خدا داد پاسخ به هر بينوا كو

تو را زد صدا، يا جواد الائمه

ببازار محشر ولاي تو آرم

بروز جزا، يا جواد الائمه

ثناي تو گويم عطا از تو جويم

به هر دو سرا، يا جواد الائمه

رهايي به مهر تو خواهم كه گشتم

اسير هوا، يا جواد الائمه

خوش آن ملتجي را كه در آستانت

كند التجاء، يا

جواد الائمه

جوادي، جوادي، گدايم، گدايم

عطا كن، عطا، يا جواد الائمه

بخوان جانب كاظمينم وز آنجا

ببر كربلا، يا جواد الائمه

بمانم، بميرم سپس زنده گردم

به مهر شما، يا جواد الائمه

به جان پيمبر به زهراي اطهر

به بابت رضا، يا جواد الائمه

مرا تا ابد از صف دوستانت

مگردان جدا، يا جواد الائمه

گرفتم كه رانديّ و راهم ندادي

روم در كجا، جواد الائمه

تهي دستم و هستيم هست، تنها

گناه ورجا، جواد الائمه

قدم گشته خم، پا فرو مانده در گل

ز بار خطا، جواد الائمه

به ياد تو اشك از بصر مي فشانم

به صبح و مسا، جواد الائمه

دريغا كه از يار نامهربانت

كشيدي چه ها، جواد الائمه

تو را كشت، آخر به فصل جواني

ز زهر جفا، جواد الائمه

به هنگام مرگ تو مي زد به هم كف

بجاي عزا، جواد الائمه

تو را كشت، اما لب تشنه آخر

ندانم چرا؟ جواد الائمه

ز بس ناله كردي در آن حجره تنها

فتادي از پا، جواد الائمه

تنت بيكفن ماند بر خاك از چه

در آن كوچه ها، جواد الائمه

ولي ديگر از جسم پاكت نشد سر

جدا از قفا، جواد الائمه

به قربان جسمي كه گرديد او را

كفن بوريا، جواد الائمه

به قربان آن سر كه مي خواند قرآن

به طشت طلا، جواد الائمه

به قربان آن رخ كه شد شسته با خون

به

دشت بلا، جواد الائمه

ببين نخل «ميثم» كه بر داده عموي

بوصف شما، جواد الائمه

----------

اي باب حاجت همه اي قبلة مراد

اي باب حاجت همه اي قبلة مراد (مدح)

نورالهدي ولي خدا سيدالعباد

خيرالامم محيط كرم آسمان جود

ابن الرضا امام نهم حضرت جواد

باب عطا و مظهر جود خدا تويي

مولا تويي، امام تويي، مقتدا تويي

قرآن بود ز مدح و ثناي تو شمّه اي

جز مهر تو به گردن ما نيست ذمّه اي

بحر سه گوهري گهر هشت بحر نور

كل ائمه را تو جوادالائمه اي

روح رضا، روان رضا در وجود توست

تا روز حشر جواد اگر هست جود توست

دشمن خجل ز لطف و عطا و كرامتت

از كودكي به عالم خلقت امامتت

از ماه عارضت شده شرمنده آفتاب

دل برده از امام رضا سرو قامتت

آيينة جلال و جمال محمدي

مجموعة تمام كمال محمدي

نامت ز كار خلق گره باز مي كند

علمت به سن كودكي اعجاز مي كند

مأمون چو پي به قدر و جلال تو مي برد

روحش ز تن برون شده پرواز مي كند

برگرد شمع روي تو پروانه مي شود

در حيرت كمال تو ديوانه مي شود

علم تو را احاطه به ملك دو عالم است

ظرف وجود پيش عنايات تو كم است

با آن

همه جواب مسائل كه مي دهي

لال از جواب مسئله ات پور اكثم است

در كودكي به سينه علوم پيمبرت

زانو زدند كل فقيهان به محضرت

وقتي كه دست جود تو بخشندگي كند

بايد كرم به خاك درت بندگي كند

مظلوم چون تو كيست كز آغاز زندگي

با دخت قاتل پدرش زندگي كند

يك عمر بود تلخ ترين زندگاني ات

تا آنكه كشت يار به فصل جواني ات

هر گه تو را به چهرة مأمون نظاره شد

بر غربت پدر جگرت پاره پاره شد

روزي كه عقد بست به تو دخت خويش را

سر تا به پات شعله ز داغ دوباره شد

پيوسته حبس بود به دل سوز و آه تو

دردا كه گشت خانة تو قتلگاه تو

پيوسته بود سوز درون شمع محفلت

با تو چه مي گذشت خدا داند و دلت

دندان نهاده روي جگر سال ها بسي

تا دخت قاتل پدرت گشت قاتلت

هر تير غم كه داشت قضا بر دل تو دوخت

از بس كه سوختي جگر زهر بر تو سوخت

يار تو مار گشت و به جانت امان نداد

يك لحظه روي خوش به تو مولا نشان نداد

بعد از حسين هيچ امامي به وقت مرگ

مثل تو اي ولي خدا تشنه جان نداد

از شعله هاي سوز

درون سوخت حاصلت

بگريست بر غريبي تو چشم قاتلت

عمر تو در بهار جواني تمام شد

تشييع پيكر تو به بالاي بام شد

افتاد بين كوچه تنت از فراز بام

اين گونه از جنازة تو احترام شد

تا هست آسمان و زمين داغدار تو

پيوسته اشك ديدة "ميثم" نثار تو

----------

اي خداي جود اي جود خدا

اي خداي جود اي جود خدا (مدح)

مقصد مخلوق و مقصود خدا

خاك كويت مهر ارباب كرم

ريگ جويت دُرّ ناياب كرم

كاظمينت كعبۀ بيت الحرام

آسمان ها را مطاف صبح و شام

ما همه عبديم و تو خير العباد

ما گدا و تو جواد ابن جواد

اي ترابت طينت ماه رجب

اي جمالت زينت ماه رجب

ماه گردون سائلت را دستبوس

آفتاب ديدۀ شمس الشّموس

خلق عالم آشناي جود تو

جود محتاج گداي جود تو

چهره ات چون روز شب را نور داد

عاشر ماه رجب را نور داد

تو رضا را گوهر يكدانه اي

نازنين ريحانۀ ريحانه اي

پيش جود تو كرامت زنده شد

با وجود تو امامت زنده شد

اي درخشيده ميان دو علي

اي وليّ حقّ و باب سه ولي

كيست مانند تو در دور زمان

بر پدر كشته دهد حرز امان

عفو از عفوت به غيرت آمده

جود از جودت به حيرت آمده

عفو جزوي از وجود چون تويي

جود مي نازد به جود چون

تويي

نور علمت دل ز عالم مي برد

هوش از يحيي ابن اكثم مي برد

اين تويي با آنهمه قدر و جلال

در سنين كودكي پير كمال

سر كشان علم سر كوبت شدند

عالمان دهر مغلوبت شدند

تا تو در محفل كني طرح سؤال

پور اكثم كودكي گنگ است و لال

ايكه پيش از دل تو در دل زيستي

وصف تو گفتم ندانم كيستي

شمس هشتم را سرو سينه اي

چارده معصوم را آيينه اي

پيشتر از خلقت بودي امام

بر تو و بر خلقتت بادا سلام

----------

اي دُر ن_ورانيِ ده بحر ن_ور

اي دُر ن_ورانيِ ده بحر ن_ور(مدح)

وي نهمين حجتِ ربّ غفور

آين_ۀ قب_لۀ هفتم: ج_واد

نور دل حجت هشتم: جواد

كنيۀ زيباي ت_و ابن الرضا

محمدي ي_ا علي مرتضي؟

كعبۀ اركان حرم كيست؟ تو

قبلۀ ارب_اب كرم كيست؟ تو

ماه رخت، مصحف آيات حق

واسط_ۀ كل عن_اي_ات حق

دست ت_و دست كرم كبريا

صحن و رواقت حرم كبريا

ارض و سماوات به تو متكي

ب_وده ام_ام همه از كودكي

علم، بوَد نقش گل روي ت_و

جود،گدايي ب_ه سر كوي ت_و

با سخن ت_و شده احياي علم

هر نفس توست مسيحاي علم

طور، تجلي گ_ه ان_وار ت_و

ن_ور، متاع سر ب_ازار ت_و

روي خدا، روي دل آراي تو

چشم

رضا، محو تماشاي تو

چون تو كسي عابد و معبود نيست

ب_ا بركت ت_ر ز تو مولود نيست

تو پسر فاطمه اي يا جواد!

قبلۀ جان همه اي ي_ا جواد!

زادۀ اكشم ز ت_و خجلت زده

سينۀ مأمون ز ت_و آتشكده

داده اي اي حجت پروردگار

پاسخ يك مسئله را سي هزار

مخزن ع_لم ازل_ي سينه ات

عالَ_م اسرار، در آي_ينه ات

ظرف وجود تو پر از علم غيب

ن_ور خداي_ي و مبرا ز عيب

طلعت ت_و آينۀ روي ح_ق

عالم غيبي، ولي از سوي حق

برت_ري از اين_كه ميان رهي

يك خبر از ماهي و مأمون دهي

عالم دانش همه پا بست توست

دايره اي بين كف دست توست

خلق جهان را به درت التجاست

شأن شما «وَ مَن اَتا كُم نَجاست»

خيل مَلَك، عاشق تهليل توست

وحي خدا زنده به تأويل توست

اي ملك و جن و بشر زائرت

وسعت م_لك ازلي، حائ_رت

مظهر الطاف خداي مجيد

از كرم و جود ت_و نبوَد بعيد

تا چو مني عقده ز دل وا كنم

در حرم قدس ت_و نجوا كنم

خار اگر خار ب_ود با گل است

زنده به آب و نفس بلبل است

"ميثم" دلخسته از آن شماست

گر چه كم از برگ خزان شماست

----------

اي سائل سائلت، كرامت

اي سائل سائلت، كرامت(مدح)

مرهون تو جود تا قيامت

اي ثبت به خط و خال و حُسنت

توحيد و نبوّت و امامت

خلق دو جهان پي گدائي

دارند به درگهت اقامت

هم كوچك كوچكت بزرگي

هم بندة بنده ات زعامت

مانند نهال در برت خم

خوبان هميشه راست قامت

تا هست خداي را خدائي

تو جود كنّي و ما گدائي

تا ماه جمال خود نمودي

از شمس شموس دل ربودي

از غير خداي چشم بستي

بر ذكر خداي لب گشودي

قرآن ز رخ تو بوسه برداشت

تو آيه به زير لب سرودي

عالم همگان تو را ستودند

چون تو كه خداي را ستودي

تا شام ابد كريم هستي

از صبح ازل جواد بودي

از نور تو اي چراغ بينش

روشن شده چشم آفرينش

ريحانه، محمّدي دگر زاد

يا آمنه اي پيامبر زاد

يا بنت اسد علّي ديگر

يا فاطمه نازنين پسر زاد

درياي عفاف گوهر آورد

يا شمسة برج دين قمر زاد

من هرچه بوصف او بگويم

آن مادر خوب خوب تر زاد

از بهر رضا رضاي ديگر

فرزند نگو، بگو پدر زاد

آئينه حسن سرمدي تو

سر تا به قدم محمدي تو

وصف تو كجا ز من برآيد

اين كار كي از سخن برآيد؟

قابل نبود بپات ريزم

گيرم دُرم از دهن برآيد

با ياد تو دل قرار گيرد

از شوق تو جان ز

تن برآيد

لبخند زند به باغ حسنت

هر لاله كه از چمن برآيد

تو خنده بزن كه اشك شادي

از چشم ابوالحسن برآيد

اي پاي به فرق عالمينت

شهر دل ماست كاظمينت

آباي تو مقتداي عالم

ابناي تو رهنماي آدم

با ماهي كوچكي كه مأمون،

در دست فشرده بود محكم

مي خواست تو را بيازمايد

اي آئينه دار راز عالم

تنها نه ضمير او كه گفتي

از ابرو هوا و ماهي ويم

از جاه تو مات، نجل هارون

بر علم تو محو، پور اكثم

كس مثل تو حل نكرده كامل

يك مسأله سي هزار مشكل

عشق آيتي از ولايت تو

دل شيفتة حكايت تو

منسوخ شود علوم عالم

با يك سخن از روايت تو

در چاه عدم فتد ظلالت

با پرتوي از هدايت تو

در وادي شرم گم شود جود

از بخشش بي نهايت تو

هر كس به تو ظلم كرد آخر

شرمنده شد از عنايت تو

از بسكه كريمي و جوادي

بر دشمن خويش، حرز دادي

اي جودو عنايتت خدائي

كار تو همه گره گشائي

از سلطنت دو عالمم به

در كوي گداي تو گدائي

صد بارم اگر جدا شود سر

به كز تو فتد مرا جدائي

بي مهر تو هيچكس نباشد

از آتش دوزخش رهائي

جز تو كه دهد ز لطف و رحمت

پاسخ به نواي بي نوائي

لطفي، كرمي، كه بينوايم

هر

چند بدم، من از شمايم

اي هستي اوليا ولايت

دل عاشق و روح مبتلايت

شمس نهم و امام هشتم

گفتا پدرم شود فدايت

از صبح ازل جواد بودي

تا شام ابد همه گدايت

دلهاي همه خداپرستان

زوّار حريم با صفايت

در چشم رضا خداست پيدا

از آئينه خدا نمايت

هم چشم و چراغ مرتضائي

هم پارة پيكر رضائي

از ماه گرفته تا به ماهي

بي مهر رخت همه سياهي

با مهر تو مرگ زندگاني

بي مهر تو زندگي تباهي

دادار و ائمه و نبيّين

دادند بعصمتت گواهي

با مهر تو ر گناهكاران

بخشند مدال بي گناهي

دست من و دامن ولايت

اي حجّت بر حق الهي

مدح تو كند زبان «ميثم»

بادا بفدات جان «ميثم»

----------

اي عرش، خاك پاي تو يا حضرت جواد

اي عرش، خاك پاي تو يا حضرت جواد(مدح)

جود و كرم گداي تو يا حضرت جواد

دل مهبط ولاي تو يا حضرت جواد

قرآن پر از ثناي تو يا حضرت جواد

مدّاح تو خداي تو يا حضرت جواد

جان جهان فداي تو يا حضرت جواد

در حُسن تو فروغ خدا موج مي زند

آيات جود و لطف و عطا موج مي زند

در خُلق با صفات، صفا موج مي زند

در طلعت جمال رضا موج مي زند

راز و نيار و ذكر و دعا موج مي زند

در صحن با صفاي تو يا حضرت جواد

تو كيستي؟ فروغ خداوند سرمدي

فرزند فاطمه ثمر قلب احمدي

جان مجسّم استي و روح مجرّدي

دين را مؤيّدي و خدا را مؤيّدي

ابن الرّضاي اوّل و سوّم محمّدي

ايمان بود رضاي تو يا حضرت جواد

جود و كرم دو سائل باب كرامتت

بر نه فلك حكومت و در دل اقامتت

در روز حشر چشم قيامت به قامتت

از كودكي به دست، لواي امامتت

بر ملك بي حدود الهي زعامتت

خود چيست اقتضاي تو يا حضرت جواد

علم تو فوق علم تماميِّ عالم است

در شرح علم و دانش تو وصف ما كم است

عاجز به پيش نطق تو صد پور اكثم است

گفتار تو تمام چو آيات محكم است

هر جمله ات حيات دو صد پور مريم است

اي حرز جان، دعاي تو يا حضرت جواد

پايت به فرش و زينت عرش معظّمي

در كودكيت پير اساتيد عالمي

احياگر هزار مسيحا به هر دمي

آري نهم وصيِّ رسول مكرّمي

ابن الرّضاي اشرف اولاد آدمي

خلقت بود براي تو يا حضرت جواد

مأمون ذليل عزّت و جاه و جلال تو

قدر و جلال و منزلتش پايمال تو

قرآن گواه دانش و علم و كمال تو

پيدا بود جمال خدا در جمال تو

جنّت شكوفه اي بود از يك نهال تو

هستي بود عطاي تو يا حضرت جواد

با آن جلال و عزّت و قدر و جلال و جاه

گرديد بر تو خانه ي در بسته قتلگاه

شد همسر

تو قاتلت اي حجّت اله

در موسم جواني، بي جرم و بي گناه

شد قسمت تو زهر جفا آه آه آه

از يار بي وفاي تو يا حضرت جواد

در بين حجره سوختي و دست و پا زدي

وز سوز دل رسول خدا را صدا زدي

هنگام مرگ ناله به ياد رضا زدي

از اشگ ديده زخم درون را دوا زدي

در بيت خويش ناله ي واغربتا زدي

كي بود اين سزاي تو يا حضرت جواد

دنيا نديد بعد پدر شادماني ات

پيوسته بود غصّه و درد نهاني ات

تا شد خموش زمزمه ي آسماني ات

قاتل گريست بر تو و بر نوجواني ات

در قلب «ميثم» است غم جاوداني ات

چون مجلس عزاي تو يا حضرت جواد

----------

اي كرامت سائل صحن و سرايت يا جواد

اي كرامت سائل صحن و سرايت يا جواد (مدح)

اي سلامت جود بر جود و عطايت يا جواد

اي كه بارد جود از دست گدايت يا جواد

اي صفاي دل حريم با صفايت يا جواد

اي دواي دردمندان خاك پايت يا جواد

دوست و دشمن كند مدح و ثنايت يا جواد

اي كرم داران، درم داران، گداي كوي تو

حسن كلّ انبيا در طلعت دلجوي تو

خوي احمد، خوي حيدر، خوي زهرا، خوي تو

نخل طوبي سايه اي قامت دلجوي تو

چشم خلقت، دست خلقت، روي خلقت، سوي تو

كعبه ي جان همه دار الولايت يا جواد

در جمال بي مثالت اي عزيز مرتضي

مي

توان روي خدا را ديد با چشم رضا

نيست خالي آني از نور تو دامان فضا

حكمراني مي كني هم بر قدر هم بر قضا

سجده آورده است بر خاك درت صبر و رضا

اي رضاي حضرت حق در رضايت يا جواد

آفتاب چشم خورشيد ولايت كيست تو؟

آسمان جود و درياي عنايت كيست تو؟

مشعل پيوسته تابان هدايت كيست تو؟

صورت حق را فروغ بينهايت كيست تو؟

كلك صنع كبريا را طرفه آيت كيست تو؟

جز خدا نتوان كسي گويد ثنايت يا جواد

كودكي بودي كه نور از دانشت عالم گرفت

علم از فيض تو فيض عيسي مريم گرفت

دست حيرت بر لب خود زاده ي اكثم گرفت

ديد در ظاهر تو طفلي رتبه ات را كم گرفت

پنجه ي نطق تو حلقوم ورا محكم گرفت

گشت مبهوت كلام دلربايت يا جواد

پور اكثم لب چو بگشايي اسيرت مي شود

قدرت مأمون عّباسي حقيرت مي شود

علم مديون كلام دلپذيرت مي شود

نور هم پروانه ي روي منيرت مي شود

هر نفس يك وحي از حيّ قديرت مي شود

وحي بارد از كلام جانفزايت يا جواد

اهل دانش مخزن علم خدايت خوانده اند

اهل بينش وجه ذات كبريايت خوانده اند

اهل دل اهل ولا روح دعايت خوانده اند

اهل جود اهل كرم بحر عطايت خوانده اند

دوست داران رضا ابن الرّضايت خوانده اند

سيّدي ابن الرّضا جانم فدايت يا جواد

هست و بود بضعه ي

پاك پيمبر كيست تو

دُرّ دريا و درياي سه گوهر كيست تو

آسمان جود را پيوسته محور كيست تو

آل عمران، نور و فرقان، حمد و كوثر، كيست تو

دست داور، روي احمد، نجل حيدر، كيست تو

بسته دل بر پنجه ي مشكل گشايت يا جواد

اي غبار كاظمينت آبرو را آبرو

اي محمّد (صلي الله عليه و آله) هم به نام و هم به خلق و هم به خو

اي نهاده مهر گردون بر در صحن تو رو

من به خلوتخانه ي دل با تو دارم گفتگو

در كناري مرغ روحم پر زند از چار سو

تا كه گردد طاير صحن و سرايت يا جواد

اي كه بي حرز تو مأمون از بلا ايمن نبود

اي كه بي مهر تو حتّي خوار در گلشن نبود

اي كه بي مهرت فلك را آه در دامن نبود

پاسخ مهر تو زهر كينه ي دشمن نبود

اجر تو در حجره ي در بسته جان دادن نبود

كشت از بيگانه بدتر آشنايت يا جواد

ناله كردي تا پريد از لانه مرغ جان تو

درد بودي پاي تا سر درد شد درمان تو

اي فداي چشم گريان و دل سوزان تو

عالمي شوزند با ياد لب عطشان تو

چشم قاتل هم به وقت مرگ شد گريان تو

چون نگرديد چشم ياران در عزايت يا جواد

ريخت جاي آب يارت عاقبت آتش به كام

گشت عمر حضرتت با ماه ذيقعده تمام

بر تو و

بر غربت و بر كام عطشانت سلام

اين شنيدم جسم پاكت اوفتاد از روي بام

ماند جسمت بر زمين اي زادۀ خير الانام

ريخت سيل اشك «ميثم» از برايت يا جواد

«ميثم» را بر درتان التجاست

اميد او به من اتاكم نجاست

----------

اي كعبۀ اميد دل اي قبلۀ مراد!

اي كعبۀ اميد دل اي قبلۀ مراد! (مدح)

ريحانۀ امام رضا، حضرت جواد

باب الكرم، امام نهم، سيدالعباد

جن و بشر به مهر تو دارند اتحاد

اي كوثر امام رضا نجل فاطمه

جود جواديِ تو شده شامل همه

اي خاك كاظمين تو عطر بهشت من

مهر شما ز روز ازل سرنوشت من

بوي گل محبت تو در سرشت من

خطي بكش به نامۀ اعمال زشت من

بر قلب من ولاي علي را نوشته اند

ن_ام محمّداب_ن عل_ي را نوشته اند

من كيستم گداي تو يا حضرت جواد

خاك در سراي تو يا حضرت جواد

يك عمر آشناي تو يا حضرت جواد

دارم به لب ثناي تو يا حضرت جواد

تا صبح حشر گردن من زير دين توست

هر جا سفر كنم دل من كاظمين توست

احسان و بذل و جود و كرامت مرام تو

در چارده جواد، جواد است نام تو

گيرد پدر به اوج جلال احترام تو

دل ها كبوتر حرم و مرغ بام تو

بر پاي قطره ات سر خجلت، يم آورد

هستي به پيش كثرت جودت كم آورد

اي كاظمين تو نجف و كربلاي من

نام تو استجابت و ذكر و دعاي من

صحن تو و رواق تو سعي و صفاي من

پيش از من و ولادت من، آشناي من

جايي كه با تو گفت رضا، جان فداي تو

درِّ سخن چگون_ه بري_زم ب_ه پاي تو؟

مأمون چو ديد عزت و قدر و جلال تو

چندين هزار مسئله در يك سؤال تو

خود را حقير يافت به پيش كمال تو

گرديد با تمام حشم پايمال تو

در پيش عزت و شرف مرتضايي ات

پي برد ب_ر حقيقت ابن الرضايي ات

در سينۀ تو علم خداوند عالم است

اين است و نيست، نيست به جز اين، مسلم است

گفتار تو تمام چو آيات محكم است

مبهوت و لال نزد تو يحيي ابن اكثم است

او را نم_ان_ده زهره كه آرد دم_ي دگر

گويي كه رخت بسته سوي عالمي دگر

گفتار علمي تو جهان را فراگرفت

آثار تو زمين و زمان را فراگرفت

احسان تو عيان و نهان را فراگرفت

تنها زمان نه، كون و مكان را فراگرفت

تقوا و علم و جود و كرامت از آن توست

اقرار مي ك_نم كه ام_امت از آن توست

تو كيستي كه جود نهد چهره بر درت

تعظيم برده خصم، مكرر

به محضرت

بخشي به قاتل پدرت، حرز مادرت

دردا كه ام فضل چه آورد به سرت

آن روسي_اه روي پدر را سفيد كرد

آخر تو را به فصل جواني شهيد كرد

در بين حجره سوختي و دست و پا زدي

گه جد و گاه مادر خود را صدا زدي

وز سوز سينه ناله به ياد رضا زدي

وز ناله شعله بر دل اهل ولا زدي

چندين كنيز چشم سوي حجره دوختند

ب_ر غربت ت_و پشت در بست_ه سوختند

هر روز ب_ود لشكر غم در مق_ابلت

مانند شمع آب شد و سوخت حاصلت

بگريست در مصيبت تو چشم قاتلت

بر تو چه مي گذشت خدا داند و دلت

هر لحظه از حيات تو يك عمر ماتم است

فرياد سينه سوز تو در نظم «ميثم» است

----------

اي كه هنگام ك_رم مظه_ر الطاف خدايي

اي كه هنگام ك_رم مظه_ر الطاف خدايي (مدح)

باب حاجات و يم جود، جواد ابن رضايي

غير ت_و كس گ_ره از كار خ_لايق نگشايد

كه تو از عقده گشايان جهان، عقده گشايي

ز چه كس جود بخواهم؟ تو كريمي تو جوادي

ب_ه كج_ا درد بي_ارم؟ ت_و طبيب_ي تو دوايي

ز كه حاجت طلبم غير ت_و اي ب_اب حوائج

ب_ه ك_ه امي_د ببن_دم ت_و امي_د دل م_ايي

تو كه همچون پدر خويش كريمي و رئوفي

ش_ود آي_ا ك_ه دم م_رگ ب_ه

بالين من آيي

اي هم_ه آين__ۀ آي__ۀ تطهي__ر، خ__دا را

چ_ه ش_ود گ_ر دل آل_ودۀ م_ا را برباي_ي؟

آم_دم دست توس_ل به حريمت بگشايم

چه دعايي به حضور تو بخوانم؟ تو دعايي

نيست امكان گذشتن ز گذرگ_اه صراطم

تو مگ_ر اينك_ه گذرنامه ام امض_ا بنمايي

ت_و مگ_ر از م_ن افت_اده ز پ_ا دست بگيري

ت__و مگ_ر زن_گ ز آيين__ۀ قلب__م بزداي__ي

ما همانا ز تو دوريم و تو نزديك تر از ج_ان

عجب__ا در دل ماي__ي و نداني__م كج__ايي

بس كه دنبال گدا دست عطاي ت_و دراز است

مشتبه گشته به قومي كه تو محتاج گدايي

تو كه بر چشم هم_ه پاي نهي در دم مردن

خود در آن حج_رۀ دربسته دمِ مرگ، چرايي؟

اش_ك ب_ر غ_ربت و مظلومي تو از چه نريزم؟

ك_ه غري_ب است_ي و فرزن_د غ_ريب الغربايي

گر ببرند ز هم روز و شب اعضاي تو «ميثم»

ب_ه ك_ه يك لحظه فتد بين تو و يار، جدايي

----------

اي گداي درگه احسان تو جود و كرم

اي گداي درگه احسان تو جود و كرم(مدح)

زآسمان بذل تو باريده اختر چون درم

عاشق روي تو را در دل هزاران مهر نور

سائل كوي تو را صد آسمان جاه و حشم

اصل دين خيرالوري كهف التقي بدرالدجي

جان حق نور الهدي ابن الرّضا خيرالامم

مهر و ماهت وام بگرفته است از نور جمال

اخترانت سجده آوردند بر خاك قدم

هم

سما مرهون لطف بي زوالت هم زمين

هم عرب مديون جود بي مثالت هم عجم

هم جوادبن جوادبن جوادي وقت جود

هم كريم بن كريم بن كريمي در كرم

نكته اي پرسيد مأمون در جوابش رازها

گفتي از ابرو و هوا و ماهي و امواج و يم

پور، اكثم پيش لطفت از خجالت گشت لال

خواست خود را افكند از شرم در چاه عدم

در سنين كودكي از سوي حق بودي امام

همچنان عيسي كه در گهواره زد از وحي، دم

دامن ريحانه از مهر رخت درياي نور

عاشر ماه رجب از احترامت محرتم

دم به دم بايد زاشك شوق خود گيرم وضو

تا زخون دل زنم بيتي در اوصافت رقم

اي چراغ و چشم ده معصوم اي نور نهم

زادۀ هشتم امام و هفت گردونت خدم

اي زششسو پنج حس و چار اركان و سه روح

در دو گيتي زامر يكتا با نظافت منتظم

گر چه سر تا پاي جرمم، تا مرا ياري چه باك

گر چه پا تا سر گناهم، تا تو را دارم چه غم

كيست مثل تو كه در طفلي زسرداران علم

علم او گيرد فزوني نام او گردد عَلَم

با هزاران حلَ مشكل در سنين كودكي

ريختي يكباره وضع قصر مأمون را به هم

مور اگر حكم از تو گيرد سليمان وجود

تاج بستاند زمأمون، سلطنت از معتصم

مهر و مه دوآيتند از مصحف رخسار تو

زان، خدا بر اين دو آيت خورده

در قرآن قسم

سرزمين مكه را بر كاظمينت التجا

چار اركان حرم را چار ديوارت حرم

آن كه در راه تو از جان و تن خود نگذرد

هم به جان كرده جفا و هم به تن كرده ستم

جود تو جود خدا و لطف تو لطف خدا

يا جواد الاوليا اي مظهر الله اتم

هر كه هستم هر چه هستم هستيم مهر شماست

با همين روي سياه و دست خالي پشت خم

تو همان جان وجودي ما همان جسم ضعيف

ما همان تاريكي محض و تو خورشيد قدم

اي همه خورشيد عالم تاب بر ما هم بتاب

وارهان از تيرگي ونور كن سر تا قدم

مهر رخسار تو نور محض و چشم ما ضعيف

جود و احسان تو بيش از بحر و ظرف ماست كم

هم به تو محتاج از صبح ازل فضل و كمال

هم زتو پاينده تا شام ابد علم و حكم

هر كه شد ظرف وجودش خالي از مهر شما

پر شود از آتش خشم خداوندش شكم

نار با تو مي شود رشك گلستان خليل

خلد بي تو خانۀ درد و غم و رنج و الم

با وجود آن كه از اعمال، دستم خالي است

از ازل دانسته ام مهر شما را مغتنم

دين من عشق شما، آئين من مهر شماست

گو كه سازد دشمن كافر به كفرم متّهم

با تولاّي توام ديگر به اين و آن چه كار

آن كه را باشد صمد كاري نباشد

با صنم

مي فروشم تا صف محشر به آب خضر ناز

گر رسد بر كام جانم از يم جود تو نم

جود تو بر جود و احسان و كرم داد آبرو

مهر تو وحدت دهد بر گرگ و چوپان و غنم

نقش پاي زائرت در ديدۀ (ميثم) بود

بهتر از ملك عجم تابنده تر از جام جم

----------

اي مرغ جان كبوتر صحن و سراي تو

اي مرغ جان كبوتر صحن و سراي تو (مدح)

هفت آسمان صحيفۀ مدح و ثناي تو

چشم رضا به ماه رخ دلرباي تو

چشم فرشتگان خدا جاي پاي تو

دل ه_اي عارف_ان ح_رم ب_ا صفاي تو

تو خود جوادي و همه عالم گداي تو

دست گدائي همه عالم به سوي تو

دل برده از امام رضا ماه روي تو

پيشاني ملائكه بر خاك كوي تو

جام بهشتيان همه پر از سبوي تو

ذكر خوش امام رضا گفتگوي تو

زيبد كه او هماره بگويد ثناي تو

بسم اللهِ صحيفۀ دل هاست نام تو

خيل ملَك ستاده به عرض سلام تو

عالم رهين كثرتِ جود مدام تو

بالاتر از ثناي خلايق مقام تو

نور است همچو آيۀ قرآن كلام تو

روي_د مسي_ح از نفس جانفزاي تو

وابسته بر وجود تو اين عالم وجود

آرند جن و انس به خاك درت سجود

مشهور در ميان امامان شدي به جود

بر جود و بر قيام و سجوت همه درود

آي_ات

غيب را رخ ن_وراني ات شهود

وجه خداست روي محمّدنماي تو

تو بضعۀ امام رضا نجل حيدري

سر تا قدم پيمبر و زهرا و حيدري

چشم و چراغ زادۀ موسي بن جعفري

ابن الرضاي اوّلِ آل پيمبري

از ه_ر چ_ه گفته ان_د و نگفتن_د برت_ري

گوهر چه قابل است كه ريزم به پاي تو

جز تو كه خصم گشته ز جود تو بهره بر

كي داده حرز فاطمه بر قاتل پدر

جايي كه مي كني تو به دشمن چنين نظر

باور نمي كنم كه براني مرا ز در

از من اگر چه نيست كسي روسياه تر

دارم امي_د ب_ر تو و لطف و عطاي تو

مأمون به پيش علم و كمال تو شد حقير

افتاد در حقارت و افكند سر به زير

«يحيي ابن اكثم» آمده در محضرت اسير

با آنكه در مدارج تعليم گشته پير

در محضر تو كم بوَد از كودك و صغير

ش_د مح_و عل_م و دانش بي انته_اي تو

ما مورِ كوچك و تو سليمان عالمي

جان امام هشتم و جانان عالمي

مدفون به كاظميني و سلطان عالمي

ماه رضا و مهر فروزان عالمي

در ه_ر ق_دم نث_ار ره_ت جان عالمي

جان چيست تا كنند خلايق فداي تو

يك عمر بوده آتش غم شمع محفلت

مأمون هزار مرتبه خون ريخت در دلت

دردا كه يار جاني تو گشت قاتلت

حل شد به زهر، عاقبت

كار، مشكلت

بودي جوان و قتلگهت گشت منزلت

خام_وش گشت زمزمه ه_اي دعاي تو

در بين حجره سوختي و دست و پا زدي

وز سوز سينه نالۀ واغربتا زدي

با كام تشنه مادر خود را صدا زدي

وز سوز ناله شعله به ارض و سما زدي

فرياد بهر تشنه لبِ كربلا زدي

ب_ر عرش رفت نالۀ واويلتاي تو

هر چند هيچ كس ز غمت با خبر نبود

ديگر سرت به نوك ني و طشت زر نبود

در قلب داغدار تو داغ پسر نبود

لب هايت از حسين دگر تشنه تر نبود

ديگر به سنگ ماه جمالت سپر نبود

جاري نگشت خون به رخ دلرباي تو

تا دور چرخ فصل خزان دارد و بهار

روزي چو روز جد تو نبْوَد به روزگار

«روزي كه شد به نيزه سر آن بزرگوار

خورشيد سر برهنه درآمد ز كوهسار»

«ميثم» بي_ار در غ_م او چش_م اشكب__ار

كن گريه تا كه سيل شود اشك هاي تو

----------

اي وجودت حيات بخش وجود

اي وجودت حيات بخش وجود (مدح)

سائل درگهت كرامت و جود

مظهر كامل امام رضا

آفتاب دل امام رضا

قبلة حاجت همه، حرمت

دشمن و دوست سائل كرمت

ماه، آيينه دار طلعت تو

رخ شمس الشموس صورت تو

آية هشت سورة نوري

به جوادالائمه مشهوري

خلف پاك مرتضايي تو

كوثر حضرت رضايي تو

ملك و جن و انس مهمانت

دو جهاني نشسته بر خوانت

كاظمينت درون سينة ما است

نجف و مكّه و مدينة ما است

تو جوادي و ما گداي توئيم

هر چه هستيم خاك پاي توئيم

لطف تو، عجز ما، بود معلوم

هر دو هستيم لازم و ملزوم

كرم و جود تا ادا گردد

هر جوادي پي گدا گردد

من اگر در گدائيم كاهل

تو به جود و كرامتي كامل

تو محمد ، علي است ابن و ابت

كنيه ابن الرضا ، تقي لقبت

تو گلي و وجود گلخانه

اي به ريحانه روح و ريحانه

رنگ رخسار مرتضي داري

نقش گلبوسة رضا داري

پدرت گفت نازنين پسرم

اي فداي تو مادر و پدرم

پدران تو برترين پدران

پسران تو بهترين پسران

يم جود و فتوّت ايد همه

اهلبيت نبوّت ايد همه

دلتان بحر بي كرانة علم

كيست غير از شما خزانة علم؟

معدن خير و مظهر خيريد

اول خير و آخر خيريد

ابر باريده با ولاي شما

خلق خلقت بود براي شما

همگي باب هاي ايمانيد

امناي خداي رحمانيد

تا صف حشر اصل هر كرميد

ركن اركان و قادَةُ الاُمَم ايد

علم ها قطره و تو دريايي

عالمي

بنده و تو مولايي

دو جهان ذرّه و تو خورشيدي

كه به قلب همه درخشيدي

پيش علم تو علم عالم چيست؟

در حضور تو پور اكثم كيست؟

تو به بزم سخن تكلم كن

تو به روي رضا تبسم كن

نفس حلم زنده از سخنت

بوسة علم بر لب و دهنت

يك كلام تو صد سپهر كمال

يك سؤال تو سي هزار سؤال

تو دهي، اي كرم گداي درت

حِرز مادر، به قاتل پدرت

اي خجل گشته دشمن از كرمت

اي مسيحا نيازمند دمت

تو كه در هر دلي حرم داري

تو كه با دشمنت كرم داري

تو كه بر خشم خصم مي خندي

به روي دوست در نمي بندي

اَنت بابُ المراد ادركني

يا امام جواد ادركني

سيّدي ميثم ام قبولم كن

خاك ذريّة رسولم كن

----------

بنده ام بندۀ ولاي توام

بنده ام بندۀ ولاي توام(مدح)

عاشق صحن با صفاي توام

تو جوادي و من گداي توام

يا جواد الائمه ادركني

قامتم خم شده زبار بلا

حاجتم باشد از تو يا مولا

نجف و كاظمين و كرب و بلا

يا جواد الائمه ادركني

اي كه از زهر، خون شده جگرت

به تو و جدّ و مادر و پدرت

من بيچاره را مران ز درت

يا جواد الائمه ادركني

سائلم سائلم جوابم بده

تشنۀ جام وصلم آبم بده

چشم گريان، دل كبابم ده

يا جواد الائمه ادركني

به علّي و به مادرت زهرا

به امامان، به حرمت شهدا

دست خالي نمي روم ابدا

يا جواد الائمه ادركني

اي تو را يار بي وفا كشته

با لب تشنه از جفا كشته

با چنان پاكي و صفا كشته

يا جواد الائمه ادركني

بسته با دست فتنه راه تو شد

همه جا پر زسوز و آه تو شد

حجرۀ بسته قتلگاه تو شد

يا جواد الائمه ادركني

ماند بر بام جسم بي كفنت

مرغ ها ناله زن به گرد تنت

سايه كردند بر روي بدنت

يا جواد الائمه ادركني

لرزه بر جان اهل دين افتاد

شعله بر قلب مسلمين افتاد

تنت از بام بر زمين افتاد

يا جواد الائمه ادركني

حجت كبريا امام جواد

حجت كبريا امام جواد(مدح)

كعب_ۀ انبي_ا امام جواد

قبل_ۀ اولي_ا امام جواد

باب_ي ان_ت ي_ا امام جواد

بابي انت يا امام جواد

****

ت_و اباله__ادي و اباالك__رمي

ت_و كلي_م الله مسي__ح دم_ي

تو مقام و تو حجر، تو حرمي

ت_و مراد هم_ه، ت_و باب مراد

بابي انت يا امام جواد

****

تشن__ۀ كوث__ر ولاي ت_وام

سرفرازم كه خاك پاي توام

سائل_م؛ سائ_ل گداي ت_وام

دامنت را ز كف نخواهم داد

بابي انت يا امام جواد

****

نال_ه و اشك و آه آوردم

گرد عصيان ز راه آوردم

به

ح_ريمت پن_اه آوردم

ك_رمت را نمي ب__رم از ي__اد

بابي انت يا امام جواد

****

تو ز عال_م گره گشايي تو

تو امامي، تو رهنمايي تو

تو عزي_ز دل رض_ايي تو

كه رض_ا بر لب تو بوسه نهاد

بابي انت يا امام جواد

****

اي به دست تو باز، مشكل من

ي_اد روي_ت چ_راغ محفل من

كاظمي_ن ت__و قبل__ۀ دل من

كعبۀ دل ز ج_ان سلامت باد

بابي انت يا امام جواد

****

تو جوادي و سائلت ع_الم

كمترين سائل درت حاتم

اي فداي كرامتت گ_ردم

قدر من كم، عنايت ت_و زياد

بابي انت يا امام جواد

****

تو ج_واد و پ_در ام__ام رئ_وف

جود كرده به خاك پات وقوف

لطفت افزون تر از حروف و الوف

بلك_ه وصفت فرات_ر از اعداد

بابي انت يا امام جواد

****

حيف كز حق خود شدي محروم

مث_ل اج_داد طاه_رت مظل_وم

كرد يارت ز زهر كين مسموم

ش_رر زه_ر در دل__ت افت__اد

بابي انت يا امام جواد

****

تو كه سرو رياض دين بودي

تو كه خود باغبان دين بودي

در امامان جوان ت_رين بودي

از چه شد يار مار و زهرت داد؟

بابي انت يا امام جواد

****

تو كه بر جسم دين روان بودي

تو كه توحي__د را نش_ان ب_ودي

به چه تقصير تشنه جان دادي؟

رفت آه_ت ب_ر آسمان ز نهاد

بابي انت يا امام

جواد

****

دل «ميثم» هماره سوزد از اين

ك_ه نهادن_د اي س__لالۀ دي_ن

ب_دنت را س_ه روز روي زمي_ن

مث_ل ج_دت حسي_ن از بي_داد

بابي انت يا امام جواد

----------

در توسل به حضرت جواد الائمه

در توسل به حضرت جواد الائمه(مدح)

اي كه هنگام ك_رم مظه_ر الطاف خدايي

باب حاجات و يم جود، جواد ابن رضايي

غير ت_و كس گ_ره از كار خ_لايق نگشايد

كه تو از عقده گشايان جهان، عقده گشايي

ز چه كس جود بخواهم؟ تو كريمي تو جوادي

ب_ه كج_ا درد بي_ارم؟ ت_و طبيب_ي تو دوايي

ز كه حاجت طلبم غير ت_و اي ب_اب حوائج

ب_ه ك_ه امي_د ببن_دم ت_و امي_د دل م_ايي

تو كه همچون پدر خويش كريمي و رئوفي

ش_ود آي_ا ك_ه دم م_رگ ب_ه بالين من آيي

اي هم_ه آين__ۀ آي__ۀ تطهي__ر، خ__دا را

چ_ه ش_ود گ_ر دل آل_ودۀ م_ا را برباي_ي؟

آم_دم دست توس_ل به حريمت بگشايم

چه دعايي به حضور تو بخوانم؟ تو دعايي

نيست امكان گذشتن ز گذرگ_اه صراطم

تو مگ_ر اينك_ه گذرنامه ام امض_ا بنمايي

ت_و مگ_ر از م_ن افت_اده ز پ_ا دست بگيري

ت__و مگ_ر زن_گ ز آيين__ۀ قلب__م بزداي__ي

ما همانا ز تو دوريم و تو نزديك تر از ج_ان

عجب__ا در دل ماي__ي و نداني__م كج__ايي

بس كه دنبال گدا دست عطاي ت_و دراز است

مشتبه گشته به قومي كه

تو محتاج گدايي

تو كه بر چشم هم_ه پاي نهي در دم مردن

خود در آن حج_رۀ دربسته دمِ مرگ، چرايي؟

اش_ك ب_ر غ_ربت و مظلومي تو از چه نريزم؟

ك_ه غري_ب است_ي و فرزن_د غ_ريب الغربايي

گر ببرند ز هم روز و شب اعضاي تو «ميثم»

ب_ه ك_ه يك لحظه فتد بين تو و يار، جدايي

----------

دردا كه گشت با من، بيگانه يار جاني

دردا كه گشت با من، بيگانه يار جاني(مدح)

با دست خود مرا كشت، لب تشنه در جواني

من از نفس فتادم، بر خاك رخ نهادم

او مي زند به مرگم، لبخند شادماني

اي بلبلان بناليد اي لاله ها بريزيد

شد باغبان دل را گلزار جان خزائي

غم ها بدل نهفتم، در دم بكس نگفتم

بردم بگور با خود صد غصة نهاني

لب تشنه ام ثوابي، اي امّ فضل آبي

بالله اين نباشد، پاداش مهرباني

بر ديده ام ستاره، در سينه ام شراره

با قلب پاره پاره، رفتم ز دار فاني

عمرم چو عمر يك آه، كوتاه بود كوتاه

شد اول حياتم پايان زندگاني

دردا كه رفتم از حال از بس زدم پر و بال

در لانه اوفتادم از فرط ناتواني

گوئيد تشنه جان داد، خاموش شد ز فرياد

از اين غريب تنها، پرسند اگر نشاني

جانم به لب رسيده «ميثم» بگو كه ديده؟

مرغي به لانه اين سان افتد ز نغمه خواني

----------

كيستم من هفت چرخ نور را شمس الضحّايم

كيستم من هفت چرخ نور را شمس الضحّايم(مدح)

مظهر جود خدا شمع وجود مصطفايم

سرو باغ آرزوهاي عليِّ مرتضايم

قلب قرآن، ركن دين، روح خرد، جان دعايم

بحر علم و كوه حلم و دست جود كبريايم

من كريم ابن كريمم من جواد ابن الرّضايم

من به ملك جان و ملك دين و ملك دا رعيمم

من كتاب الله را طاها و نور و حا و ميمم

من به چشم اهل معني وجه رحمان الرّحيمم

من

به خيل سالكان حقّ صراط مستقيمم

من چراغ و چشم سلطان سرير ارتضايم

من كريم ابن كريم ام من جواد ابن رضايم

بوي عطر جنّت آيد از غبار كاظمينم

از سنين كودكي فرمانرواي عالمينم

هفت خورشيد سپهر معرفت را نور عينم

پاي تا سر مجتبي سر تا به پا جدّم حسينم

باب هادي نازنين فرزند مصباح الهدايم

من كريم ابن كريمم من جواد ابن رضايم

من به زنجير محبّت قلب عالم را گرفتم

در كرامت ارث آباي مكرّم را گرفتم

در بيان از اهل منطق فرصت دم را گرفتم

جان مأمون، قدرت يحيي بن اكثم را گرفتم

گه به استدلال محكم، گاه با نطق رسايم

من كريم ابن كريمم من جواد ابن رضايم

در فضا مأمون يكي بازِ شكاري كرد راهي

ماهيي را صيد كرد از دامن ابر و سياهي

بود قصدش امتحان از مخزن سرّ الهي

گفتمش از ابر و تبخير و هوا و صيد ماهي

داد هوش از دست پيش دانش بي انتهايم

من كريم ابن كريمم من جواد ابن رضايم

من امام كلّ خلقت بوده ام پيش از ولادت

من زعيمم كشتي توحيد را بعد از شهادت

ابر و موج و بحر و ماهي داده بر فضلم شهادت

عادتم جود و كرامت بوده در اوج سيادت

هم كرامت و هم جود مي باشد گدايم

من كريم ابن كريمم من جواد ابن رضايم

صحبتم زنگ غم از آيينه ي دل مي زدايد

صورتم در چشم

اهل دل خدا را مي نمايد

خنده ام باب جنان را بر خلايق مي گشايد

چشمم از ريحانه، حسنم از رضا دل مي ربايد

جان شيعه زنده مي گردد به صحن با صفايم

من كريم ابن كريمم من جواد ابن رضايم

من به خلق آسمان، اهل زمين باب المرادم

من فروغ ديده ي خيرالنّسا خير العبادم

من به خيل دوستان و شيعيان زاد المعادم

من كريمم من عطوفم من رئوفم من جوادم

من به وقت جود با بيگانگان هم آشنايم

من كريم ابن كريمم من جواد ابن رضايم

سالها سوز درون خسته شمع محفلم شد

از جفا و فتنه ي عبّاسيان خون بر دلم شد

عاقبت در خانه ي دربسته يارم قاتلم شد

در جواني با شرار زهر حلّ مشكلم شد

من كه از خلق زمين و آسمان مشكل گشايم

من كريم ابن كريمم من جواد ابن رضايم

گشت از زهر ستم يك باره قلبم پاره پاره

سوختم تا شد نفس در سينه ي تنگم شراره

ظلم مأمون شد به دست دخترش اجرا دوباره

رنج ها بردم دمادم فتنه ها ديدم هماره

در سرا، جان دادم و شد عالمي ماتم سرايم

من كريم ابن كريمم من جواد ابن رضايم

سالها پيوسته كوه غم به روي شانه بردم

شد دلم درياي خون از خونِ دل هايي كه خوردم

همچو گل كز شاخه مي گردد جدا كم كم فسرده

مثل بابايم رضا در شهر غربت جان سپردم

قاتل نامهربان هم

گشت گريان از برايم

من كريم ابن كريمم من جواد ابن رضايم

گل در ايّام بهاران مثل من پرپر نگردد

همسري مسموم زهر كينه همسر نگردد

مثل من در خانه ياري بي كس و ياور نگردد

واي بر چشمي كه بر مظلومي من تر نگردد

سوز و شور و اشگ «ميثم» شد همه وقف عزايم

من كريم ابن كريمم من جواد ابن رضايم

----------

من مريدم مراد مي خواهم

من مريدم مراد مي خواهم(مدح)

وصل خيرالعباد مي خواهم

كمم اما زياد مي خواهم

از امام جواد مي خواهم

يا جوادالائمه ادركني

خاك ابن الرضاست در گِل من

مهر او روز حشر، حاصل من

همه جا اوست شمع محفل من

نقش بسته به مصحف دل من

يا جوادالائمه ادركني

روسياهم سفيد شد مويم

گرد عصيان نشسته بر رويم

هر چه هستم گداي اين كويم

با تمام وجود مي گويم

يا جوادالائمه ادركني

گر چه يا سيدي گنهكارم

تو مرا يار و من تو را عارم

تو سراپا گلي و من خارم

به همه گفته ام تو را دارم

يا جوادالائمه ادركني

اي ولايت تمام ايمانم

كاظمين تو قبلۀ جانم

من همه دردم و تو درمانم

كي گذاري ز درد درمانم

يا جوادالائمه ادركني

تو جوادي و من گداي توام

مور افتاده زير پاي توام

بي نوائي به ني نواي توام

همه جا بر

در سراي توام

يا جوادالائمه ادركني

تو كه بر ثامن الحُجج پسري

نورچشمي و پارۀ جگري

سيدي! از پدر غريب تري

خواهم از آتش غمت شرري

يا جوادالائمه ادركني

يار زد همچو مار بر جانت

كشت اما غريب و عطشانت

داد پاسخ به لطف و احسانت

پدر و مادرم به قربانت

يا جوادالائمه ادركني

مادرت پشت آن درِ بسته

ديده گريان و سينه بشكسته

سوخت از نالۀ تو پيوسته

اي ز بيداد يار دلخسته

يا جوادالائمه ادركني

با همه لطف و مهرباني تو

قاتلت گشت يار جاني تو

رحم ننْمود بر جواني تو

اي فداي غم نهاني تو

يا جوادالائمه ادركني

اي به دامان مهر تو دستم

من كه از كوثر شما مستم

بدم و خويش بر شما بستم

هر كه ام «ميثم» شما هستم

يا جوادالائمه ادركني

----------

مصيبت

الا كرم ز تو مشهور يا امام جواد

الا كرم ز تو مشهور يا امام جواد(مصيبت)

لام توست همه نور يا امام جواد

ائمه اند جواد و توئي جواد همه

كه گشته جود تو مشهور يا امام جواد

سزد ز لعل لب حضرت رضا ريزد

به مدح تو دُر منثور يا امام جواد

اگر چه نزد شما آبروي نيست، مرا

مكن ز درگه خود دور يا امام جواد

گدايي ام به درت جز بهانه اي نبوَد

مراست وصل

تو منظور يا امام جواد

به روي زائر تو بوسه مي زند جبريل

به ذكر «سيعك مشكور» يا امام جواد

به كاظمينِ تو روي نياز برده كليم

سلام مي دهد از طور يا امام جواد

جحيم اگر تو نگاهش كني حديقۀ گل

بهشت بي تو كم از گور يا امام جواد

اگر چه ران ملخ هم ندارم اي مولا

مرا بخوان به درت مور يا امام جواد

قضا به حكم تو محكوم، اي وليِ خدا

قدر به امر تو مأمور يا امام جواد

لباس نور مرا بر تن از ولادت توست

گناه، وصلۀ ناجور يا امام جواد

خدا ثناي تو را گفته و چگونه مرا

بوَد ثناي تو مقدور يا امام جواد

لب تو داشت تبسّم، ولي دلت را بود

هزارها غم مستور يا امام جواد

نديد دختر مأمون جلال و قدر تو را

چو بود چشم دلش كور يا امام جواد

هزار مرتبه نفرين به دختر مأمون

كه شد به قتل تو مسرور يا امام جواد

فراز بام به گرد تن تو بگرفتند

پرندگان هوا شور يا امام جواد

شهادت تو در آن حجره با لب تشنه

بوَد تجسّم عاشور يا امام جواد

عنايتي كه شود روز حشر «ميثم» هم

به دوستي تو محشور يا امام جواد

در مدح و مصيبت حضرت جواد

اي مرغ جان كبوتر صحن و سراي تو

هفت آسمان صحيفۀ مدح و ثناي تو

چشم رضا به ماه رخ دلرباي تو

چشم فرشتگان خدا جاي پاي تو

دل ه_اي عارف_ان ح_رم ب_ا صفاي تو

تو خود جوادي و همه عالم گداي تو

دست گدائي همه عالم به سوي تو

دل برده از امام رضا ماه روي تو

پيشاني ملائكه بر خاك كوي تو

جام بهشتيان همه پر از سبوي تو

ذكر خوش امام رضا گفتگوي تو

زيبد كه او هماره بگويد ثناي تو

بسم اللهِ صحيفۀ دل هاست نام تو

خيل ملَك ستاده به عرض سلام تو

عالم رهين كثرتِ جود مدام تو

بالاتر از ثناي خلايق مقام تو

نور است همچو آيۀ قرآن كلام تو

روي_د مسي_ح از نفس جانفزاي تو

وابسته بر وجود تو اين عالم وجود

آرند جن و انس به خاك درت سجود

مشهور در ميان امامان شدي به جود

بر جود و بر قيام و سجوت همه درود

آي_ات غيب را رخ ن_وراني ات شهود

وجه خداست روي محمّدنماي تو

تو بضعۀ امام رضا نجل حيدري

سر تا قدم پيمبر و زهرا و حيدري

چشم و چراغ زادۀ موسي بن جعفري

ابن الرضاي اوّلِ آل پيمبري

از ه_ر چ_ه گفته ان_د و نگفتن_د برت_ري

گوهر چه قابل است كه ريزم به پاي تو

جز تو كه

خصم گشته ز جود تو بهره بر

كي داده حرز فاطمه بر قاتل پدر

جايي كه مي كني تو به دشمن چنين نظر

باور نمي كنم كه براني مرا ز در

از من اگر چه نيست كسي روسياه تر

دارم امي_د ب_ر تو و لطف و عطاي تو

مأمون به پيش علم و كمال تو شد حقير

افتاد در حقارت و افكند سر به زير

«يحيي ابن اكثم» آمده در محضرت اسير

با آنكه در مدارج تعليم گشته پير

در محضر تو كم بوَد از كودك و صغير

ش_د مح_و عل_م و دانش بي انته_اي تو

ما مورِ كوچك و تو سليمان عالمي

جان امام هشتم و جانان عالمي

مدفون به كاظميني و سلطان عالمي

ماه رضا و مهر فروزان عالمي

در ه_ر ق_دم نث_ار ره_ت جان عالمي

جان چيست تا كنند خلايق فداي تو

يك عمر بوده آتش غم شمع محفلت

مأمون هزار مرتبه خون ريخت در دلت

دردا كه يار جاني تو گشت قاتلت

حل شد به زهر، عاقبت كار، مشكلت

بودي جوان و قتلگهت گشت منزلت

خام_وش گشت زمزمه ه_اي دعاي تو

در بين حجره سوختي و دست و پا زدي

وز سوز سينه نالۀ واغربتا زدي

با كام تشنه مادر خود را صدا زدي

وز سوز ناله شعله به ارض و سما زدي

فرياد بهر تشنه لبِ كربلا زدي

ب_ر عرش رفت

نالۀ واويلتاي تو

هر چند هيچ كس ز غمت با خبر نبود

ديگر سرت به نوك ني و طشت زر نبود

در قلب داغدار تو داغ پسر نبود

لب هايت از حسين دگر تشنه تر نبود

ديگر به سنگ ماه جمالت سپر نبود

جاري نگشت خون به رخ دلرباي تو

تا دور چرخ فصل خزان دارد و بهار

روزي چو روز جد تو نبْوَد به روزگار

«روزي كه شد به نيزه سر آن بزرگوار

خورشيد سر برهنه درآمد ز كوهسار»

«ميثم» بي_ار در غ_م او چش_م اشكب__ار

كن گريه تا كه سيل شود اشك هاي تو

----------

امام ارض و سما يا محمّد بن علي(عليه السلام)

امام ارض و سما يا محمّد بن علي(عليه السلام)(مصيبت)

محيط جود و سخا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

چراغ هشت سپهر و يم سه گوهر پاك

سرور قلب رضا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

گره گشايي و از چار سو گرفتاران

تو را زنند صدا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

به كاظمين و به صحن و رواق و تربت تو

سلام خلق و خدا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

تو آن امام جوادي كه بر در حرمت

شهنشه است گدا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

تو برتري كه شود حقّ مدح و منقبت

به نظم و نثر ادا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

هزار بارم اگر سر زتن بُرند، دلم

نگردد از تو جدا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

تو و كرامت و جود و

عتايت و احسان

من و عطاي شما يا محمّد بن علي(عليه السلام)

سزد كه مدح تو را ثامن الحجج گويد

زلعل روح فزا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

تو كيستي كه پدر گفت مادر و پدرم

تو را شوند فدا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

تمام خلق هلاك اند بي هدايت تو

تويي چراغ هدي يا محمّد بن علي(عليه السلام)

به پيش نطق تو شد لال زاده ي اكثم

چو يافت قدر تو را يا محمّد بن علي(عليه السلام)

به يك سؤآل كني سي هزار مسئله طرح

تو لعل لب بگشا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

عجب نه، گر كه شود درد صد هزار مسيح

به تربت تو دوا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

خوش آن زمان كه بگيرم به كاظمين زتو

برات كرب و بلا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

خدا گواست كه در پرتو محبّت تو

دلم گرفت جلا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

گره گشايي تو در ائمّه مشهور است

هميشه در همه جا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

به دست همسر خود بي گناه كشته شدي

چنين نبود روا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

چو شمع سوختي و قطره قطره آب شدي

زسوز زهر جفا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

تو را به زهر ستم يار كشت و آب نداد

يكي نگفت چرا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

شنيده ام كه براي تو قاتل تو گريست

اگر چه كُشت تو را يا محمّد بن

علي(عليه السلام)

شنيده ام كه به دور تنت كبوترها

شدند نوحه سرا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

شنيده ام بدنت را به كوچه افكندند

زروي بام سرا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

هزار حيف تنت دفن شد غريبانه

بدون جرم و خطا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

اگر چه با لب عطشان شدي شهيد دگر

سرت نگشت جدا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

اگر چه لعل لبت تشنه بود چوب نخورد

ميان طشت طلا يا محمّد بن علي(عليه السلام)

سزد كه گريه كند «ميثم» از مصيبت تو

هماره صبح و مسي يا محمّد بن علي(عليه السلام)

----------

اي انس و جان گداي تو يا حضرت جواد

اي انس و جان گداي تو يا حضرت جواد(مصيبت)

شرمندۀ عطاي تو يا حضرت جواد

دائم ز كار خلق گره باز مي كند

دست گره گشاي تو يا حضرت جواد

زيباترين دعاي سماواتيان بود

مدح تو و ثناي تو يا حضرت جواد

پيش از شب ولادتم اي آشناي دل

دل بود آشناي تو يا حضرت جواد

چون آيه هاي نور، پدر بوسه مي زند

بر روي دلرباي تو يا حضرت جواد

زوار پا نهند به بال ملايكه

در صحن باصفاي تو يا حضرت جواد

پر مي زند كبوتر دل ها ز هر طرف

پيوسته در هواي تو يا حضرت جواد

جود از تو جود گشت و كرامت نهاده است

رخ بر در سراي تو يا حضرت جواد

تو كيستي؟ هميشه جواد الائمه اي

من كيستم؟ گداي تو يا حضرت جواد

بايد هزار

زادۀ اكثم به وقت بحث

صورت نهد به پاي تو يا حضرت جواد

مامون در آتش حسدش آب مي شود

چون بشنود صداي تو يا حضرت جواد

بخشي به قاتل پدرت حرز مادرت

اي جان ما فداي تو يا حضرت جواد

بگشاي لب كه لحظه به لحظه اجابت است

دلدادۀ دعاي تو يا حضرت جواد

هركس زده است دست توسل به دامني

ما را بود ولاي تو يا حضرت جواد

قبر مطهر تو در آغوش كاظمين

دل هاي ماست جاي تو يا حضرت جواد

بالله قسم هر آنچه بگوييم نارسات

بر قامت رساي تو يا حضرت جواد

هرگز رضا ز كس نشود حضرت رضا

يك لحظه بي رضاي تو يا حضرت جواد

اين غم كجا برم كه بسي بر تو شد ستم

از يار بي وفاي تو يا حضرت جواد

با تو هر آنچه شد ستم و ظلم بي حساب

داند فقط خداي تو يا حضرت جواد

تو در ميان حجره زدي ناله و گريست

قاتل هم از براي تو يا حضرت جواد

آتش گرفت حجرۀ دربسته چون دلت

از اشك بي صداي تو يا حضرت جواد

قلب تو پاره پاره شد و شهر كاظمين

گرديد كربلاي تو يا حضرت جواد

بالله قسم رواست كه مرغان آسمان

گريند در عزاي تو يا حضرت جواد

با آن همه وفا و محبت كه داشتي

شد زهر كين سزاي تو يا حضرت جواد

«ميثم» به ناله هاي دلت بود آشنا

شد مرثيه سراي تو يا حضرت

جواد

----------

اي مرگ مدد كن كه من زار بميرم

اي مرگ مدد كن كه من زار بميرم(مصيبت)

اي زهر، خلاصم كن و بگذار بميرم

بگذار در اين خانه كه غمخانۀ من بود

تنها و غريب از ستم يار بميرم

بگذار كه با سوز درون و لب عشان بميرم

يكبار زنم ناله و صد بار بميرم

بگذار كه چون فاطمه هنگام جواني

در خانۀ در بستۀ خود زار بميرم

بگذار كه بي شيون و آرام شوم آب

چون شمع كه سوزد به شب تار بميرم

بگذار در اين خانۀ در بستۀ خاموش

از يار كشم محنت و آزار بميرم

بگذار چو مرغي كه قفس قتلگهش بود

بيگانه و تنها و گرفتار بميرم

سوز دل من سعله كشد از دل (ميثم)

بگذار به هر ناله دو صد بار بميرم

اي مزارت چراغ دل ما

اي مزارت چراغ دل ما(مصيبت)

ياد تو گرمي محفل ما

مهر تو روح آب و گل ما

نام تو حل هر مشكل ما

سيدي يا جواد الائمه

كاظمين تو دار الولايم

قبر تو كعبه و كربلايم

تو جواد استي و من گدايم

با عنايات تو آشنايم

سيدي يا جوادالائمه

باب صحن تو باب المردام

چهره بر آستانت نهادم

دل به مهر و ولاي تو دادم

هر كه هستم گداي جوادم

سيدي يا جوادالائمه

رشتة دل جز از تو گسستم

از ازل دل به مهر تو بستم

زير

كوه معاصي شكستم

كس نگيرد به غير از تو دستم

سيدي يا جوادالائمه

يابن زهرا ببين روسياهم

هستيم گشته بار گناهم

خاري افتاده در خاك راهم

جان زهرا بكن يك نگاهم

سيدي يا جوادالائمه

قدّم از بار عصيان خميده

رنگم از شرمساري پريده

كس چو من روسياهي نديده

قاصد مرگم از ره رسيده

سيدي يا جوادالائمه

خون دل ريزد از هر دو عينم

گريه از بهرتان گشته دينم

عاشقم عاشق كاظمينم

هر نفس شد به دل يا حسينم

سيدي يا جوادالائمه

اي نگاه تو اذن دخولم

از گنه شرمسار و ملولم

ميثم اهلبيت رسولم

جان زهرا قسم كن قبولم

سيدي يا جوادالائمه

----------

به ديوار قفس بشكسته ام بال و پر خود را

به ديوار قفس بشكسته ام بال و پر خود را(مصيبت)

زدم تنهاي تنها ناله هاي آخر خود را

درون شعله همچون شمع سوزان آتشي دارم

كه آبم كرده و آتش زدم پا تا سر خود را

قفس را در گشوده، صيد را آزاد بگذاريد

كه در كنج قفس نگذاشت جز مشتي پر خود را

كنيزان لحظه اي آرام، شايد بشنوم يكدم

صداي نالۀ جانسوز زهرا مادر خود را

لبم خشكيده يارم گشته قاتل حجره در بسته

مگر با قطره اشكي تر نمايم حنجر خود را

بزن كف، پايكوبي كن، بيفشان دست، امّ الفضل

كه

كشتي در جواني شوهر بي ياور خود را

بيا و اين دم آخر به من ده قطرۀ آبي

كه خوردم سال ها خون دل غم پرور خود را

چه گوئي اي ستمگر در جواب مادرم زهرا

اگر پرسد چرا لب تشنه كشتي شوهر خود را

اجل بالاي سر، من در پي ديدار فرزندم

گهي بگشوده ام گه بسته ام چشم تر خود را

به يا شعلههاي نالۀ ابن الرّضا (ميثم)

سزد آتش زني هم نخل، هم برگ و بر خود را

----------

تا آه سينه سوزي، از قلب من برآيد

تا آه سينه سوزي، از قلب من برآيد(مصيبت)

هر دم هزار نوبت، جانم زتن برآيد

بس كوه غصه بردم، بس خون دل كه خوردم

پيوسته از لبم جان جاي سخن برآيد

از بس كه يار جاني آتش زده به جانم

ترسم كه جاي آهم دود از دهن برآيد

از بيوفائي يار، اين بود قسمت من

من گريه گن بميرم، او خنده زن برآيد

ديگر نمانده هيچم تا كي به خود بپيچم

اي مرگ همتي كن تا جان زتن برآيد

امروز بين حجره، فردا كنار كوچه

فرياد غربت من از اين بدن برآيد

نيكوست زهر دشمن در راه دوست كز من

هم ساختن به آتش هم سوختن برآيد

از بس كه رفتم از تاب بس كه گشته ام آب

فرياد آه آهم از پيرهن برآيد

جا دارد از غم من هنگام دفن اين تن

خون در لحد بجوشد اشك از كفن برآيد

شور و ناله

كز درون بيت الحزن برآيد

----------

زهر به جان زد شررم اي پدر

زهر به جان زد شررم اي پدر(مصيبت)

سوخت ز پا تا به سرم اي پدر

جواد مظلوم تو از دست رفت

نمانده ديگر اثرم اي پدر

من كه غريبانه زدم دست و پا

مگر تو گيري به برم اي پدر

شمع شدم آب شدم سوختم

لختۀ خون شد جگرم اي پدر

حجرۀ دربسته مرا شد قفس

ريخت همه بال و پرم اي پدر

كاش كه مي بود به بالاي سر

اين دم آخر پسرم اي پدر

يار مرا كشت به فصل شباب

زد به جگر نيشترم اي پدر

تشنه ام و به ياد جدم حسين

اشك فشان از بصرم اي پدر

با نفس «ميثم» دلسوخته

ريخت به دل ها شررم اي پدر

----------

شرار زهر قاتل سر زند از جسم و از جانم

شرار زهر قاتل سر زند از جسم و از جانم(مصيبت)

كسي بر من نمي گريد به غير از چشم گريانم

من از دوران طفلي تا جواني خون دل خوردم

كه از هر ناله مي جوشد هزاران درد پنهانم

ميان حجرۀ دذر بسته مثل شمع، مي گريم

مگر با قطرۀ اشكي شود تر چشم گريانم

تمام عمر با تنهائي و غربت گرفتم خو

ولي وقت شهادت مادرم زهراست مهمانم

كه ديده صيد، دست و پا زند، صياد كف بر كف

اَلا صياد من صيد توام ديگر مسوزانم

اَلا اي آه، از زندان تنگ سينه بيرون شو

كه من با ناله داد خويش از صياد بستانم

گهي نام محمّد بر لبم گه يا رضا گويم

كهي رو به مدينه گه بود سوي خراسانم

شريك زندگي گرديده قاتل، خانه ام مقتل

انيسم اشك چشم و حجرۀ در بسته زندانم

مرا كشتي دگر شادي مكن اي دختر مأمون

گرفتم نيستم فرزند پيغمبر، مسلمانم

زسوز خود سرودن سوز دل دادم تو را (ميثم)

كه خورده نظم تو پيوند با اشك محبّانم

----------

امام هادي (عليه السلام)

ولادت

الا ز خالق و خلقت سلام حضرت هادي

الا ز خالق و خلقت سلام حضرت هادي(ولادت)

الا ولاي تو فيض مدام حضرت هادي

الا كلام تو خيرالكلام حضرت هادي

الا به دست تو دين را زمام حضرت هادي

تويي به ملك الهي امام حضرت هادي

وصي حضرت خيرالانام حضرت هادي

حساب فضل تو بيرون بود ز حد و شماره

ولادتت به جهان داد آبروي دوباره

سزد كه چرخ فشاند به پات ماه و ستاره

كند به خاك درت سجده آفتاب هماره

اگر به ياد تو گيرند لحظه لحظه هزاره

فضائل تو نگردد تمام حضرت هادي

تو جد مهدي و باب حسن ، عزيز جوادي

ولي كل خلايق امام كل عبادي

نماز و روزه و خمس و زكات و حج و جهادي

پناه خلقت و نور الفؤاد و باب مرادي

تو هادي ملك و جن و انس و ركن بلادي

به يمن توست فلك را نظام حضرت هادي

تو در نه يم نور يم دو گوهر نابي

علي چارمي و حافظ چهار

كتابي

به باغ دين پدرانت همه گل و تو گلابي

حيات خلق بود آب و تو حيات به آبي

به ملك نور تو ماهي به شهر علم تو بابي

چو جد خويش عليه السلام حضرت هادي

گرفته ملك جهان را عطاي واسعة تو

كتاب حشر بود صفحه اي ز واقعة تو

پر از صداي خدا لحظه لحظه سامعة تو

بهشت جاذبة تو جحيم دافعة تو

شناسنامة كل ائمه جامعة تو

تو راست معجزه در هر كلام حضرت هادي

هزار ماه شب چارده اسير هلالت

هزار مهر درخشنده ذره اي ز جمالت

هزار عرش كمالند نردبان كمالت

هزار سال فزون آسمان نيافت مثالت

هزارها متوكل اسير قدر و جلالت

زهي جلال و كمال و مقام حضرت هادي

تو كيستي كه خداوند دادگر به تو نازد

حسن، حسين، علي با پيامبر به تو نازد

سلام بر تو كه هم جد و هم پدر به تو نازد

بزرگ مصلح دين منجي بشر به تو نازد

امام عسگري آن نازنين پسر به تو نازد

تويي به خلق دو عالم امام حضرت هادي

اگر چه گشت عدو حمله ور به صحن و سرايت

اگر چه نقش زمين گشت خشت هاي طلايت

مزار توست دل ما و جان ما به فدايت

هماره ريخته "ميثم" دُر قصيده به پايت

پر است مدح وي از ميوه هاي مدح و ثنايت

بريز شهد ولايش به كام حضرت هادي

----------

الا م__اه رج__ب تابن__ده م_اه ديگرت آمد

الا م__اه رج__ب تابن__ده م_اه ديگرت آمد(ولادت)

چ_راغ دلف__روز ت__ا اب__د روشنگ_رت آمد

در آغوش سحر خورشيد گردون پرورت آمد

مه و مهر و فلك را كن نثارش، اخترت آمد

فروغ حسن غيب است اين كه امشب در فضاداري

تو در دامن عل_ي ب_ن ج_واد بن رضا داري

****

زهي اين گل كه آغوش خداوند است گلزارش

س_لام الله دائ__م ب_ر ق_د و ب_الا و رخسارش

كلاف جان به كف، صد يوسف مصري به بازارش

جواد ابن رضا چشم و دلت روشن به ديدارش

به م_رآت جم__ال ب_ي مثالش ده ولي را بين

در اين آيينه امشب هم محمّد هم علي را بين

****

جم_الش از جمال كبري_ا دارد حكايت ها

كم_الش از كم__ال انبي__ا دارد روايت ها

عيان در مصحف روي منيرش كل آيت ها

هدايت گشته در خط تولايش هدايت ها

حكايت از ح_سن دارد جمال نازنين او

همانا نور مهدي مي درخشد از جبين او

****

تعالي الله تعالي الله از اين حسن خدادادي

كه برهردل دهد با ياد رويش يك جهان شادي

حقيقت يافته در خط نورش خط آزادي

ميان چارده هادي شده مشهور بر هادي

جهان غرق تجلايش زمان مهد تولايش

علي نام دل آرايش، محمّد محو سيمايش

****

سلام الله في الدارين بر

ق_در و جلال او

دل از آل محمّ_د م_ي برد م_اه جمال او

جلال غيب پي_دا در جم_ال ب_ي مثال او

دع_اي جامع_ه درّي ز دري_اي كم_ال او

عبارت هاي آن ن_ور هدايت را كند كامل

محبت، معرفت، ايمان، ولايت را كند كامل

ملائك بست_ه صف برگرد «سرَّ من رَا»ي او

طواف از دور آرد كعبه بر صحن و سراي او

گرفتند آسمان ه_ا ن_ور از گل__دسته هاي او

ست__اده با عصا موسي در اي__وانِ طلاي او

عجب نبْود كه آيد وحي، موسي را ز دربارش

و ي_ا گيرد شفا قلب مسيح از چشم بيمارش

****

س__لام الله اي ن__ام ه__دايت زنده از نامت

فلك: زوّار اي_وان و م_لك: م__رغ لب بامت

همه سيراب از درياي فيض و رحمت عامت

ملك در آسمان، حيوان وحشي در قفس رامت

حريم قدس تو در سامره ك_وي حسين ما

نجف، كرب و بلا، مشهد، مدينه، كاظمين ما

****

نه تنه__ا دول__ت عب_اسيان آم_د حقير تو

همانا سركشان گشتند يكسر سر به زير تو

تو در زندان دشمن بودي و دشمن اسير تو

چ__و مه_ر از اب_ر مي تابيد رخسار منير تو

چه غم گر تاخت بر قبر تو خصم روسياه تو

ب_وَد دل ه_اي م_ا هم قبر تو، هم بارگاه تو

****

كي ام من خاك خدّام درت يا حضرت هادي

كه مي گردد دلم دور سرت يا حضرت

هادي

ز پا افتاده اي در محض_رت يا حضرت هادي

قبولم ك_ن به جان مادرت يا حضرت هادي

نمي دانم كه بودم يا چه ب_ودم يا كجا هستم

همين دانم كه خاري در گلستان شما هستم

****

شم_ا دادي__د در عي__ن سي_اهي آبرو بر من

شما شستيد جرمم را به آب رحمت از دامن

شم_ا داديد ج_ان ت_ازه ام از مهر خود بر تن

شم_ا از گلخ_ن آوردي_د م_ا را جانب گلشن

شما خوانديد از به_ر عنايت خلق عالم را

مبادا دور سازيد از درِ اين خانه «ميثم» را

----------

امشب بشي_ر از جانب حي تعالي آمده

امشب بشي_ر از جانب حي تعالي آمده(ولادت)

گويد كه ياسيني دگر از صلب طاها آمده

ي__ا كوث__ري از دام__ن ام ابيه__ا آمده

چ_ارم عل_ي در مجمع اولاد زهرا آمده

از نسل مصباح الهدي هادي به دنيا آمده

نور هدايت تافته هم در عرب هم در عجم

****

كهف التقي، ب_درالشرف، نورالهدا، ابن الرضا

رخ رحمه للعالمين هيبت علي مرتضي

قرآن از پ_ا ت_ا ب_ه سر توحيد از سر تا به پا

هر ديده بر او يك حرم هر دل بر او يك سامرا

هم وج_ه ذات كبري_ا ه_م نجل ختم الانبيا

آيينۀ حسن ق_دم بگ_ذاشت در عال_م قدم

****

از آي_ۀ «اللهُ نور» افكنده گل سيماي او

نام دل آرايش علي، قلب محمّد جاي او

در چشم عرش كبري_ا پيداست جاي پاي او

دل، حج بج_ا آرد ول_ي در طوف سامراي او

جود و كرم، بذل و عطا، يك قطره از درياي او

عالم اگر سائل شود در پيش بذل اوست كم

****

چشم عطا بر درگه و چشم كرم بر دامنش

يعقوب ه_ا بين_ا شوند از نفخ_ۀ پيراهنش

نور اله_ي در دلش روح محمّ_د در تنش

قرآن، كت_اب منقبت مداح ذات ذوالمنش

شيرين دعاي جامعه از منطق شور افكنش

بي_ن زي_ارات دگ_ر اين جامع_ه گشته علم

****

باغ بهشت من بود صحن و سراي سامره

مرغ دل_م دائ_م زن_د پ_ر در ه_واي سامره

تا چهره بگذارم شبي ب_ر جاي جاي سامره

سعي و صفا و م_روه ام باشد صفاي سامره

اي كاش يارب ميشدم عمري گداي سامرا

هرچند دائم خويش را بينم كنار آن حرم

اي آفتاب شهر دل روي جه_ان آراي تو

اي گشته زيبايي خجل از طلعت زيباي تو

روي خدا را اهل دل ديدند در سيماي تو

نور خ_دا مي تاب_د از سرداب سامراي تو

دُر كرامت ريخت_ه از لعل گوه_رزاي تو

در زير ب_ارِ منتت پشت فلك گردي_ده خم

****

تو وج_ه ح_ي داوري يا بن الجواد ابن الرضا

تو احمدي تو حيدري يا بن الجواد ابن الرضا

تو جسم ايمان را سري يابن الجواد ابن الرضا

تو روح را بال و پ_ري يا بن الجواد ابن الرضا

از هرچه گويم برتري يابن الجواد ابن الرضا

چون مي نگارم وصف تو در دست مي لرزد قلم

****

من عب_د بي پا و س_رم اما سر و سرور تويي

ساحل تويي دريا تويي كشتي تويي لنگر تويي

گم گشتگان را تا ابد

هادي تويي رهبر تويي

علم و كمال و فضل را گردون تويي محور تويي

لب تشنگان ن_ور را ساقي تويي ساغر تويي

باشد كه از لطف و عطا جامي كني بر ما كرم

****

تو هادي و ب_ا نور خود ما را هدايت مي كني

تو دوست_ان خويش را مست ولايت مي كني

در گيرودار حش_ر، هم از م_ا حمايت مي كني

بر خصم خود هم بس كه آقايي عنايت ميكند

برما عنايت ن_ه! كه لطف بي نهايت مي كني

اي وصف تو خيرالكلام اي لطف تو خيرالنعم

****

اي داده ذات حق تو را بر خلق عالم برتر

ج_د ام_ام منتظ_ر! ب_اب ام_ام عسكري!

جوشد ز تيغ مهدي ات نور عدالت گستري

از ما سراسر تيرگي از تو همه روشنگري

«ميثم» كند با مدح تو پيوسته گوهر پروري

باشد كه جوشد مدح تو از خامۀ او دم به دم

اهل ولا مرحبا فصل سرور آمده

اهل ولا مرحبا فصل سرور آمده (ولادت)

سينه سيناي دل مركز طور آمده

ساقي توحيد با جام طهور آمده

جلوه گر از برج غيب آيت نور آمده

محو شده باطل و حق به ظهور آمده

كه گشته روشن به او چشم و دل خاص و عام

بيا به بستان وحي فيض دگر را ببين

به دست شمس الضحي رشك قمر را ببين

روي ملك را نگر، جن و بشر را ببين

با پدري چون جواد بهين پسر را ببين

علي بخوانش ولي پيامبر را ببين

امام هادي است اين هدايتش مستدام

دهُم ولي خدا امام اين

نه وراق

به علم او پايبند هشت جهان هفت طاق

شش جهت و پنج حس بدو بَرَد اشتياق

فتد در اين چار ام بدون مهرش فراق

اگر دو عالم كند به مهر او اتفاق

به ذات يكتا شود جحيم، دارالسلام

محبّت او بود عنايت واسعه

به امر و نهيش مدام جاذبه و دافعه

ز فيض او شد قوي باصره و سامعه

عنايتي از كفش عناصر اربعه

حكايتي از دمش زيارت جامعه

كز آن هزار آفتاب درخشد از هر كلام

بيا به بيت الولا جمال داور ببين

جمال داور نگر روي پيمبر ببين

كمال خيرالنسا جلال حيدر ببين

كنار ابن الرّضا رضاي ديگر ببين

جواد را با گلي بهشت پرور ببين

بهشت از اين گل گرفت آبرو و احترام

ابوالحسن كنيه و علي بود نام او

ز حور دل مي برد كبوتر بام او

پرندگان هوا شيفتة دام او

درندگان زمين اشك فشان رام او

چشمة آب حيات جرعه اي از جام او

الا الا تشنگان از او ستانيد جام

پناه من كوي او نگاه من سوي اوست

كعبة من سامره قبلة من روي اوست

رشته توحيد من سلسلة موي اوست

بهشت در ساية قامت دلجوي اوست

جهان هستي همه پر از هياهوي اوست

عالم خلقت كند در حرمش ازدحام

به هر كجا ساكنم مرا وطن سامره است

تكلمم روز و شب به هر سخن سامره است

نقل سخن سامره نُقل دهن سامره است

مرا

به حجن چه كار؟ بهشت من سامره است

كه خاك آن مظهر حيّ زمن سامره است

به صبحگاهش درود به شامگاهش سلام

بر اين زمين آسمان دوخته چشم نگاه

بر اين زمين آورد ملك ز گردون پناه

از اين زمين مي وزد نور به عرض اله

از اين زمين يافت دل به سوي معبود راه

در اين زمين خفته اند دو آفتاب و دو ماه

نرجس نيكو سرشت حكيمه با دو امام

بگوش عالم رسد نداي اين خاندان

دوده آدم شود فداي اين خاندان

ناز به شاهان كند گداي اين خاندان

خلقت هستي بود براي اين خاندان

زبان «ميثم» كند ثناي اين خاندان

هماره در روز و شب هميشه در صبح و شام

----------

به جاي باران بارد ز آسمان انجم

به جاي باران بارد ز آسمان انجم(ولادت)

به مقدم پسر فاطمه امام دهم

چه خفته اي مه من روز عيد آمد قُم

به بحر شادي گرديده ملك هستي گُم

شد از ولايت ابن الرّضا جهان روشن

قلوب شيعه دل صاحب الزمان روشن

عروس فاطمه بر فاطمه پسر زاده

براي شمس ولايت بهين قمر، زاده

و يا كه آمنه پيغمبري دگر زاده

و يا كه بنت اسد شير دادگر، زاده

بحق كه آينه حسن خالق ازلي است

كه بوسه زن به جمالش محمّد ابن علّي است

بر از كبر و ريا تا كه كبريا بيني

خودي گذار به يك سوي تا خدا بيني

شكوه آينة روي مصطفي بيني

مه جمال دل آراي مرتضي

بيني

جمال لَيس كَمِثله هويدا شد

مه اميد جواد الائمه پيدا شد

در آسمان ولا ماه بي قرين آمد

به صورت بشري صورت آفرين آمد

كز آفتاب بر ن ماه آفرين آمد

ولّي حق دهمين پيشواي دين آمد

امين وحي ز سوي خدا در اين ميلاد

پيام تبريك آورده بر امام جواد

بر از خويشتن و گوش جان خود كن باز

كز آن ولّي خدا گويمت يكي اعجاز

كه مرغ روحت از حبس تن كند پرواز

به آسمان حقيقت رسي ز كوي مجاز

ز شرح آن بشناسي امام را، بهتر

وصي حضرت خيرالانام را، بهتر

بگفت با متوكّل زني از نسل عرب

كه يا امير منم دختر علي، زينب

حسن برادر و زهراست مادرم به نسب

ز آسمان ولايت منم همان كوكب

خلايق از سخن او به حيرت افتادند

كه قصّه را به امام دهم خبر دادند

امام آمد و اول نصيحتش فرمود

ولي نداشت نصيحت براي آن زن سود

ولّي حق كه بجان و تنش سلام و درود

گشود غنچة لب را بدو چنين فرمود:

كه گوشت بدن پاك اهلبيت كرام

بود به حجم خدا بهر هر درنده حرام

براستي اگرت دعوي است در گفتار

بجانب قفس شيرها قدم بگذار

سخن بگوي بآنان نشانشان به كنار

بگفت اي به بزرگيت كرده حق اقرار

اگر به صدق بود گفته ات ز من بشنو

بجانب قفس شيرها تو اوّل رو

از اين سخن متوكل شد

بسي دلشاد

ولي امام كه جان جهان فدايش باد

بجانب قفس شيرها قدم بنهاد

چو چشم شيران بر روي حضرتش افتاد

بخاك مقدمش از عجز و لابه افتادند

سرشك ريخته صورت به پاش بنهادند

كنار خويش چو روي امام را ديدند

گل وصال ز گلزار حسن او چيدند

سرشك شوق چو باران ز ديده باريدند

بگرد يوسف زهرا هماره گرديدند

يكي از آنان با حضرتش سخن مي گفت

ز رنج پيري و احوال ضعف تن مي گفت

كه اي ولي الهي اگر چه من شيرم

ولي ز كثرت سن اوفتاده و پيرم

ز رنج پيري در اين قفس زمين گيرم

ز بس گرسنه به سر مي برم ز جان سيرم

ز شيرهاي جوانتر بخواه اي سرور

كه وقت خوردن طعمه بمن كنند نظر

امام گفت: بود تا گرسنه اين حيوان

به سوي طعمه نيايند شيرهاي جوان

قدم نهاد برون از قفس لب خندان

فتاد زن به قدم هاي حضرتش گريان

كه اي ولّي خدا شرمگين و منفعلم

نه زينبم منما پيش ديگران خجلم

شنيده ام متوكّل كه سخت گشت حقير

تو گوئي از حسد آمد به سينة وي تير

بگفت آن زن بيچاره را كنند اسير

برند جانب شيران به جرم اين تزوير

همه ستاده به حالش نظاره مي كردند

كه شيرها تن او را پاره پاره مي كردند

اگر كه گوشت آل پيغمبر اسلام

به قول حجت حق هست بر درنده حرام

به كربلا ز چه رو گرگهاي كوفه

و شام

حسين را كه بود نور چشم خيرالانام

به ظهر جمعه لب تشنه اش فدا كردند

سر مقدّس او را ز تن جدا كردند

شراره زد به دلم ياد وقعة عاشور

تني كه بود سراپاش جمله آيت نور

به موج نيزه و شمشير و سنگ شد مستور

شكسته شد همه اعضاي آن ز سُمّ ستور

برهنه ماند به روي زمين سه روز و سه شب

ندانم آنكه چه بگذشت بر دل زينب

دمي كه دختر زهرا به قتلگه رو كرد

نگاه بر بدن پاره پارة او كرد

كشيد ناله پريشان ز غصّه گيسو كرد

سرشك ريخت ز چشم و نگه به هر سو كرد

چه ديد، ديد به گردش به غير دشمن نيست

چنان گريست كه دشمن بر او بلند گريست

به گفت اي بفداي تو مادر و پدرم

چگونه جسم تو صد چاك بر زمين نگرم

ز جاي خيز ببين سوي شام رهسپرم

تو خفته اي و شده قاتل تو هم سفرم

عزيز فاطمه ما را سوار محمل كن

نگه به اشك من و خنده هاي قاتل كن

………

خيزيد و ببينيد تجلاي خدا را

خيزيد و ببينيد تجلاي خدا را(ولادت)

در بيت ولا مشعل انوار هدا را

آن عبد خدا وجهۀ معبودنما را

رخسار علي ابن جواد ابن رضا را

در نيم_ه ذيحج_ه ن_دا داد من_ادي

تبريك كه آمد به جهان حضرت هادي

****

پيچيده در امواج فضا بوي محمد

گويند

خلايق سخن از خوي محمد

بينيد عيان طلعت دلجوي محمد

در آينۀ روي علي روي محمد

الحق كه جواد ابن رضا را پسر آمد

ب_ر اب_ن رضا، ابن رضاي دگر آمد

****

دل خانه و چشم همه فرش قدم او

لبريز شده ظرف وجود از كرم او

آورده حرم سجده به خاك حرم او

صد حاتم طايي است گداي درم او

از پارۀ دل در قدمش گل بفشانيد

عيدي ز رضا و ز جوادش بستانيد

****

اي طلعت زيباي تو خورشيد هدايت

اي گوهر رخشندۀ نه بحر ولايت

ذات ازلي را ازل دست عنايت

فضل و كرم و جود تو را نيست نهايت

ب_ودن_د امامان هم_ه هادي ره ن_ور

بين همه نام تو به هادي شده مشهور

****

هنگام سخن بوسۀ عيسي به لب تو

با ياد خدا سال و مه و روز و شب تو

دل هاي محبان خدا در طلب تو

نام تو علي آمد و هادي لقب تو

چارم علي از آل رسول دو سرايي

قرآن روي دست جواد ابن رضايي

****

اي روح دعا از نفس گرم تو زنده

بر اشك دعاي تو اجابت زده خنده

تو عبد خداوندي و خلقي به تو بنده

صورت به روي پات نهد شير درنده

جنت گل رويي_ده اي از فيض ن_گاهت

رضوان چو يكي سائل بنشسته به راهت

****

ما نور ولايت ز كلام تو گرفتيم

ما وحي خدا را ز پيام تو گرفتيم

ما كوثر توحيد ز جام تو گرفتيم

ما خط خود از مشي و مرام تو گرفتيم

تا صبح جزا رو به روي خاك تو داريم

ما جامعه را از نفس پ_اك ت_و داريم

****

تو گوهر نه بحري و درياي دو گوهر

سرتا به قدم حيدر و زهرا و پيمبر

بوسيده جوادت چو كتاب الله اكبر

هم يوسف زهرايي و هم بضعۀ حيدر

هم طاهري و هم نسب از طاهره داري

هم در دل هر دلشده يك سامره داري

****

عيسي دمي و فيض دمت باد مبارك

در ديدۀ هستي قدمت باد مبارك

هر لحظه به خلقت كرمت باد مبارك

تجديد بناي حرمت باد مبارك

كردم چ_و ب_ه دي_دار رواق حرمت سير

ديدم كه در اين خانه عدو شد سبب خير

****

زيبد كه به پاي تو سر خويش ببازيم

بر صحن تو و قبر و رواق تو بنازيم

در نار حسد خصم حسودت بگدازيم

اين كعبۀ دل را همه چون كعبه بسازيم

تا كور شود دشمن و تا دوست شود شاد

گردي_د دوب_اره ح_رم پ_اك ت_و

آب_اد

****

اي سامره ات كرب و بلاي دگر ما

بر خاك درت تا ابدالدهر سر ما

وصف تو دعاي شب و ذكر سحر ما

مهر ت_و ب_ه ب_ازار قيامت ث_مر ما

عالم ب_ه ولاي تو ننازد به چه نازد؟

«ميثم» به ثناي تو ننازد به چه نازد؟

----------

دلا در خانۀ ابن الرّضا ابن الرّضا را بين

دلا در خانۀ ابن الرّضا ابن الرّضا را بين (ولادت)

چراغ و چشم زهراغ و عليّ مرتضي را بين

ز انوار رخ ابن الرّضا روشن فضا را بين

فروغي دلنشين و دلربا و جانفزا را بين

عروس حضرت زهرا بهار شادي آورده

براي شيعيان امشب امام هادي آورده

دو چشم دل ز هم بگشا كه حسن دادگر بيني

در ابناء بشر آيينۀ خير البشر بيني

در آغوش جواد ابن الرّضا قرص قمر بيني

بيا تا نخل سر سبز ولايت را ثمر بيني

دوباره شيعه را از نور حق دل منجلي آمد

كه از سوّم محمّد (صلي الله عليه و آله) در جهان چارم ولي بيني

فروغ حسن غيب ذات سبحانه پيدا شد

يگانه لالۀ ريحانه را ريحانه پيدا شد

همه گيريد جان بر كف رخ جانانه پيدا شد

به گرد شمع رويش يك جهان پروانه پيدا شد

زمين، در سينه خورشيد خداوندت مبارك باد

جواد ابن الرّضا ميلاد فرزندت مبارك باد

موحّد گشته دل با ياد بسم الله ابرويش

زبور، انجيل، قرآن را بخوان در مُصحف رويش

جواد ابن الرّضا

چون شاخۀ گل مي كند بويش

دل پيغمبران يكسر اسير طُرّۀ مويش

چه خوانم مهر يا مه يا چراغ انجمش خوانم

همان بهتر كه خود ابن الرّضاي دوّمش خوانم

به سيرت مظهر واجب به صورت صورت امكان

به رخ و الشّمش و مو و اللّيل و دل عرش استوي الرّحمان

فيوضاتش رسد هم بر ملك پيوسته هم انسان

عبارات و كلام روح افزايش اخ القرآن

به بازار ولايت پوسف زهراست اين مولود

يم دو گوهر است و دُرّ نُه درياست اين مولود

علي نام و محمّد (صلي الله عليه و آله) صورت است و بوالحسن كنيت

بيانش دُرّ، دلش دريا، كفش باران، دمش رحمت

كلامش نور و مهرش دين و حبّش معني طاعت

وليّ خالق منّان امام عالم خلقت

امامت جاودان از او قيامت را امان از او

حقيقت را زبان از او طريقت را نشان از او

به كويش بندگي كن خواهي ار عبد خدا گردي

بخوان اوصاف او تا با پيمبر هم صدا گردي

مبادا لحظه اي در عمر خود از او جدا گردي

بكوش انسان كه در خطَّ تولاّيش فدا گردي

بقا خواهي فنا در مكتب سرخ ولايت شو

جمال هادي آل محمّد (صلي الله عليه و آله) بين هدايت شو

خرد را آبرو با آبرويش بستگي دارد

وجود عالم هستي به مويش بستگي دارد

حيات جاودان بر آب جويش بستگي دارد

شفاي دردها بر خاك كويش بستگي دارد

وجود ما به مهر آن امامي مفتخر

گردد

كه شير وحشي از آهو به گردش رام تر گردد

زهي بحري كه همچون عسكري در دل گهر دارد

زهي ماهي كه از خورشيد رويي خوب تر دارد

به پيشاني فروغ حجّت ثاني عشر دارد

به صلب خويش مولانا امام منتظر دارد

سلام ما به ابناء و به آباء گرام او

خوشا آن كس كه شد آن هادي عترت امام او

خوشا آنكو كنار تربتش اشك رجا دارد

شرار ناله، سوز سينه، حال التجا دارد

امامي گز نگاهش درد انس و جان دوا گردد

عجب نبود كه «ميثم» هم از او حاجت روا گردد

بدل حال مناجات و به لب ذكر دعا دارد

خداوندا دلم پيوسته شوق سامرا دارد

----------

مدح

ازذات ذوالجلال وخلايق به صبح وشام

ازذات ذوالجلال وخلايق به صبح وشام (مدح)

اي ت_ا اب_د چ_راغ هدايت تو را س_لام

ابن الرض__اي دوم زه_را! ده_م ام_ام!

ح_ق را تم_ام مظه_ري و مظهر تمام

فرزن_د ن_ُه ولي، پدر پاك دو ولي

در چارده جمال ازل چارمين علي

****

اي گنج بي حدود خ_دا در خزانه ات

ب_اغ بهشت، ع_كس در آست_انه ات

بار غ_م تمام_ي ام_ت ب_ه شانه ات

صحن تو سامرا و دل خلق، خانه ات

بيت الحرام اهل سجود است كوي تو

روشنگر تم_ام وج_ود است روي تو

****

روح مسي_ح مي دم_د از سام_راي تو

كعبه سلام داده به صحن و سراي تو

موسي به رود نيل زده با عصاي تو

وحي خداست در نفس جان فزاي تو

كهف تُقي، حقيقت تقوا،

گ_ل تقي

جان جهان فداي تو يا هادي النقي

****

تعريف ما و وصف شما هست نابجا

توصيف ما كجا و مق_ام شما كجا؟!

از تو همه عنايت و از م_ا هم_ه رجا

حت_ي درن_دگان ب_ه ت_و آرن_د التجا

آنچه به وصف قدروجلالت شنيده ايم

در داست_ان زين_ب كذاب_ه ديده اي_م

****

حق از تو، در تو، با تو بود در تمام حال

نوري_د ن_ورِ ن_ور خداون_د ذوالج__لال

هركس كه در محبت تان يافت اتصال

دوزخ بر او حرام و بهشتش بود حلال

در گوش ما ز جامعه تا حشر اين نداست

آن كو جدا شود ز شما از خدا جداست

دشمن به حضرتت ستم بي حساب كرد

در ظلم خود به آل پيمبر شتاب كرد

يك روز، قبرهاي شما را خراب كرد

روزي تو را تع_ارف ج_ام شراب كرد

يك روز ريخت خون دلت را به ساغرت

ي_ك روز كن_د قب_ر ت_و را در براب_رت

****

در مجلس ش_راب به دل بود آذرت

ديگر نخورد چوب به لب هاي اطهرت

ديگر س_ر بري_ده نمي ديد خواهرت

ديگر نبود بسته دو بازوي خواهرت

ديگر به غصه عترت تو مبتلا نبود

ديگر س_رت ميانۀ تشت طلا نبود

****

هرچن_د زه_ر داد ب_ه عم_ر ت_و خاتمه

دي_دي جف_ا و غص_ه و بي_داد از همه

اين غم تورابس است كه بي رعب وواهمه

آن بي حي_ا نم_ود جس_ارت ب_ه فاطمه

دشنام او ز نيزه و خنجر شديدتر

او ب_ود از يزي_د

ستمگ_ر يزيدتر

****

من كيستم؟ گ_داي گداي گداي تو

خاك ق_دوم زائر صحن و سراي تو

دارم امي_د تذك__رۀ س_ام__راي ت_و

سوزي بده كه اشك بريزم براي تو

بر خاك آستان شما سر نهاده ام

دست مرا بگير كه از پا فتاده ام

----------

الا ولايت ت_و خلق را تمام هدايت

الا ولايت ت_و خلق را تمام هدايت(مدح)

ب_ه جمله جملۀ گفتار تو پيام هدايت

ائمه اند هدايتگر و ت_و در همه هادي

از آن بلند زنام ت_و گشته نام هدايت

تو چارمين علي استي و زاده سه محمّد

تويي تو هادي و بر حضرتت سلام هدايت

كلام تو همه نور است، همچو آيۀ قرآن

دعاي جامعه ات ت_ا اب_د نظام هدايت

محمد ابن علي در تو ديد روي علي را

كه خورده است به نورت گره، زمام هدايت

هدايت است همه شيوۀ خدا و تو هادي

تو را رواست ز سوي خدا مقام هدايت

سلام بر تو و بر نام و كنيه و نسب تو

ابا الحسن، اب و اُمَّم فداي اُمّ و اب تو

تو يازده صدف بحر نور را گهر استي

در آسمان هدايت الي الابد قمر استي

دهم وصي محمّد نهم سلاله زه_را

نهم ولي خدا را نكوت_رين پسر استي

تو را ملائك هفت آسمان درود فرستند

ز شش جهت كه تو مهرِ جمال دادگر استي

به پنج حس وچهار عنصر وسه

روح و دو گيتي

ب_ه امر خالق سرمد امام و راهبر استي

ام_ام ي_ازدهم حجت دوازدهم را

به اقتدار جلال محمدي پسر استي

ز هر چه گويم و گويند قدر تواست فراتر

ز هر چه گفتم و گفتند باز خوب تر استي

سلام بر تو كه آيينه جمال خداي_ي

سلام بر تو كه در تيرگي چراغ هُدايي

شب ولادت تو باز، ن_ور يافت ولادت

سرور شيعه بوَد در ولادت تو عبادت

خدا گواست كه مهر تو اي امام هدايت

سعادت است سعادت، سعادت است سعادت

مرا چه زهره كه در وصف تو زبان بگشايم

پيمبران خدا راست ب_ر تو عرض ارادت

تو هادي همه اي، خلق را به سوي خداوند

ب_ه روز حشر همه هاديان دهند شهادت

قسم به «سامره» و آستان و صحن و سرايت

ت_و را كرامت و ما را سؤال آمده عادت

اگر به راه تو فيض شهادتم ب_ه كف آيد

خدا گواست كه خوشتر بوَد ز روز ولادت

حريم توست همانا مطاف صبح و مسايم

تبلور نجف و كاظمين و كرب و ب_لايم

هماره شيعه به دامن سرشك شوق ببارد

كه از زبان تو با خود دعاي جامعه دارد

زيارتي است كه باشد شناسنامۀ عترت

فضائلي است كه نتوانَدَش كسي بشمارد

زيارتي است كه بايد هماره شيعه بخواند

فقط

نه آنكه بخواند، به لوح دل بنگارد

ب_ه شرح جامعه ب_ايد كتاب ها بنويسند

بشر بخواند و بر گوش جان خود بسپارد

زيارتي است كه چون آيه هاي وحي، نبايد

كسي به يك خط آن دست بي وضو بگذارد

زيارتي است كه فرهنگ اهل بيت در آن است

زي_ارتي كه عب_ارات آن ن_ظير ن_دارد

زيارتي است كه در آن بود تمام ولايت

بود تمام عبارات آن چراغ ه_دايت

سلام ب_ر ت_و كه آيينۀ جمال خدايي

سلام بر تو كه در تيرگي چراغ هدايي

سلام بر ت_و كه دردان_ۀ امام جوادي

سلام بر ت_و كه نور دل امام رضايي

سلام بر ت_و كه جد امام منتظر استي

سلام بر ت_و كه فرزند سيدالشهدايي

سلام بر تو كه كعبه، سلام بر تو كه حجي

سلام بر تو كه مسعا و مروه اي و صفايي

سلام بر تو كه از «سامرا» ز لطف و عنايت

به دردهاي دوا ناپذير خلق، دوايي

سلام بر تو كه چارم علي ز نسل رسولي

سلام بر تو كه عين الحيوة خضر بقايي

سلام "ميثم" بي دست و پا به لطف و عطايت

كه گشته چون منِ ناقابلي مديحه سرايت

----------

اي به همه هاديان تو هادي و رهبر

اي به همه هاديان تو هادي و رهبر(مدح)

حج_ت حقّ و ده_م وصي پيمبر

ه_م عل_ي چ__ارم از محمّد سوم

هم دُرِ نُه بحر نور

و بحرِ دوگ_وهر

اب_ن رض__ا ه_ادي النق_ي ولي الله

نج_ل عل__ي، زادۀ بت_ول مطه__ر

عمر كمت بيشتر ز عمر زمان ه_ا

فيض دمت روح صدمسيح به پيكر

ماه جمال تو گشته غرق ست_اره

از اث__ر بوس__ۀ ج__واد مك__رر

سام__ره ات قبل_ۀ قل_وب ملايك

صحن تو از مسجدالح_رام، فراتر

مثل نبي ماه را كني به دو نيمه

مثل علي مي كَني ز جا درِ خيبر

مثل حسن صبر مي كني به مصائب

مث_ل حسينت ت_وانِ نهضت ديگ_ر

كفش غلام تو به كه صد «متوكل»

به_ر تواض_ع نهن_د بر كف آن سر

جامع_ه دارد «دعاي جامعه» از تو

اي ب_ه ف_داي تو جمع اول و آخر

جامع_ه يعن_ي شناس نامۀ عترت

جامع_ه يعن_ي كلام حضرت داور

جامعه يعني هزار گردونْ خورشيد

جامع_ه يعن_ي ه__زار دري_ا گوهر

جامعه يعني هم_ان عص_ارۀ قرآن

جامعه يعن_ي هم_ان تبل_ورِ كوثر

جامع_ه يعن_ي تم_ام ن_ور نب_وّت

جامعه يعني مقام احمد و حي_در

جامعه يعني حيات شيعه به دنيا

جامعه يعني نجات خلق به محشر

طاعت خلقت بدون مهر تو فردا

ب_ا گن__ه ك__لّ خلقت است برابر

مؤم_ن، ب_ي مهرتان ندارد ايمان

حت_ي سلم_ان و هم جناب ابوذر

گرچه ز تو دورم اي به من همه نزديك!

گوي_ي بگْرفت__ه ام م_زار ت_و در بر

طاي_ر جان_م ش_ده مقي_م حريمت

م_رغ دل_م م_ي زند به سامره ات پر

واي به عباسيان كه با تو چه كردند

از ره بي__داد، آن گ__روه ستمگ__ر

از مت_وكل كشي_دي آنچه كشيدي

بيشت__ر از اي__ن ورا نب__ود ميس_ر

ب_ا چ_ه گن_ه ب_رد سوي بزم شرابت

اي ب__دنت پاكت__ر ز روح مطه__ر

از مي رجس و پليد خ_ويش تعارف

كرد ب_ه ت_و اي عزي__ز فاطمه، ساغر

كاش كه مي ريخت آسمان به زمين خون

كاش ك_ه م_ي شد زمين شرارۀ آذر

اي ت_و جگ_ر پ__ارۀ ج__واد الائم_ه

وي جگرت پاره پاره چون گلِ پرپر

ب__اور شيع_ه نب_ود ك__ز اث_رِ زهر

از جگرت با نفس شراره كشد سر

گرچه به جانت رسيد زخم مداوم

پيكر پاكت به خون نگشت شناور

رأس منيرت دگر چو جد غريبت

با لب عطش_ان جدا نگشت ز پيكر

گرچ_ه كشاندند سوي بزم شرابت

گشت به تو دم به دم جسارت ديگر

چ_وب ن_زد ب_ر لبت دگر متوكل

در ملاء عام ن_زد دخت_ر و خواهر

سوز بده تا هم_اره اش_ك بريزد

دي_دۀ «ميثم» ب_راي آل پيمب_ر

----------

اي دائم از خدا و نبيّين تو را، سلام

اي دائم از خدا و نبيّين تو را، سلام(مدح)

وي روي عالمي به حريم تو صبح و شام

ابن الرّضاي دومي و چارمين علي

جدّ امام منتظري و دهم امام

مهر جهانفروز

سپهر هدايتي

هادي است كينه ات، بتو و كينه ات سلام

تا با كبوتران حريم تو خوش بود

پر مي زند به سامره مرغ دلم مدام

صحن تو در جلال و شرف، مسجد الرسول

كوي تو قبلۀ حرم مسجد الحرام

داري زمام عرش به انگشت و ني عجيب

گر شد بزير دست تو، شير درنده رام

وصف تو مي كنند نبيّين به افتخار

نام تو مي برند امامان به احترام

هستي زوال گيرد و بذل تو بي زوال

عالم تمام گردد و مدح تو ناتمام

در آسمان قيامت كبري بپا شود

چون از زمين به عزم عبادت كني قيام

هرگز نخواستيم مي از ساغر بهشت

كز كوثر ولاي تو ما را پُر است جام

اي حجّت دهم كه به نه چرخ و هشت خلد

هر كس زده به رشتة مهر تو اعتصام

اي باب عسگري پسر حضرت جواد

اي نور چشم فاطمه و سيّد انام

ما آرزوي سامره داريم رحمتي

تا خاك زائر تو ببوسيم گام گام

بردار بار درد و غم از دوش مرد و زن

بگشاي راه سامره ات را به خاصّ و عام

دارم درون سينه مجروح خويشتن

زخمي كه جز وصال توأش نيست التيام

ما با محبت تو، نموديم افتخار

ما از ولايت تو، گرفتيم انسجام

هر كس كه غير مدح شما خاندان كند

پيوسته گنگ در سخن و لال در كلام

هر ثروتي سواي عطاي شماست فقر

هر پخته اي بدون ولاي شماست خام

هركس

نداشت رشتة مهر تو را بدست

شيطان به پاي مانده زراهش نهاده دام

دردا كه چرخ بر تو جفا كرد روز و شب

آوخ كه خصم خون به دلت كرد صبح و شام

دشمن تو را به زور به بزم شراب برد

كرد از تو و رسول خدا هتك احترام

آنجا بتو تعارف جام شراب كرد

ريزد خدا حميم جهنّم و را بكام

بزم مي و ولّي خدا آه آه آه

اي كاش مي گسست فلك را زهم نظام

خاموش شد صداي دعايت، ولي به زهر

اي آنكه يافت دين خدا از دمت قوام

داغ تو شعله بر جگر شيعيان زند

تا مهديت بيايد و بستاند انتقام

از غربتت و يا چگر پاره پاره ات

يا زخم بي شمار دلت، گويم از كدام؟

گريم به ياد جدّ غريبت كه رأس او

گه ماه كوفه بود و گهي آفتاب شام

گه دوخت نيزه سينه و پشت و را به هم

گه ريخت سنگ بر سر او از فراز بام

بر روح پاك تو به تن چاك چاك او

«ميثم» هماره مي كند از جام و دل سلام

----------

اي دائم از خدا و نبييّن تو را، سلام

اي دائم از خدا و نبييّن تو را، سلام(مدح)

وي روي عالمي به حريم تو صبح و شام

ابن الرّضاي دومي و چارمين علي

جدّ امام منتظرّي و دهم امام

مهر جهانفروز سپهر هدايتي

هادي است كنيه ات، بتو و كنيه ات سلام

صحن تو در جلال و شرف، مسجدالرسول

كوي تو قبلۀ

حرم مسجدالحرام

داري زمام عرش به انگشت و ني عجيب

گر شد بزير دست تو، شير درنده رام

وصف تو مي كنند نبييّن به افتخار

نام تو مي برند امامان به احترام

هستي زوال گيرد و بذل تو بي زوال

عالم تمام گردد و مدح تو ناتمام

در آسمان قيامت كبري بپا شود

چون از زمين به عزم عبادت كني قيام

هرگز نخواستيم مي از ساغر بهشت

كز كوثر ولاي تو ما را پُر است جام

اي باب عسكري پسر حضرت جواد

اي نور چشم فاطمه و سيّد انام

ما آروزي سامره داريم رحمتي

تا خاك زائر تو ببوسيم گام گام

ما با محبت تو، نموديم افتخار

ما از ولايت تو، گرفتيم انسجام

هر كس كه غير مدح شما خاندان كند

پيوسته گنگ در سخن و لال در كلام

هر ثروتي سواي عطاي شماست فقر

هر پخته اي بدون ولاي شماست خام

هر كس نداشت رشتۀ مهر تو را بدست

شيطان به پاي مانده ز راهش نهاده دام

دردا كه چرخ بر تو جفا كرد روز و شب

آوخ كه خصم خون به دلت كرد صبح و شام

دشمن تو را به زور به بزم شراب برد

كرد از تو و رسول خدا هتك احترام

آنجا بتو تعارف جام شراب كرد

ريزد خدا حميم جهنّم و را بكام

بزم مي و ولّي خدا آه آه آه

اي كاش مي گسست فلك را زهم نظام

خاموش شد صداي دعايت، ولي

به زهر

اي آنكه يافت دين خدا از دمت قوام

داغ تو شعله بر جگر شيعيان زند

تا مهديت بيايد و بستاند انتقام

از غربتت و يا جگر پاره پاره ات

يا زخم بي شمار دلت، گويد از كدام؟

گريم به ياد جدّ غريبت كه رأس او

گه ماه كوفه بود و گهي آفتاب شام

گه دوخت نيزه سينه و پشت ورا به هم

گه ريخت سنگ بر سر او از فراز بام

ب_ر روي پ_اك تو به تن چاك چاك او

«ميثم» هماره مي كند از جان و دل سلام

----------

اي دهم حجّت خداي ودود

اي دهم حجّت خداي ودود (مدح)

هادي ملك خالق معبود

آفرينش يم عنايت تو

هاديان بندۀ هدايت تو

اي فدايّي تو اب و اُم ما

اي تو ابن الرّضاي دوّم ما

همه عالم يم عنايت تو

اوليا تشنۀ ولايت تو

اي تو باب المراد اهل البيت

نور چشم جواد اهل البيت

آفتاب رخ هو القيّوم

همه ي حسن چارده معصوم

معرفت سايه اي ز قامت تو

نور، يك جلوه از كرامت تو

روي تو آيت هوالموجود

به وجود تو بسته كلّ وجود

حلم ها لاله اي ز گلشن تو

علم ها خوشه اي ز خرمن تو

روح، قرباني تن پاكت

تن، غباري به دامن خاكت

بال جبريل فرش مجلس تو

گل نرگس نثار نرگس تو

ابر بارنده فيضي از جامت

شير درّنده در قفس رامت

چشم دشمن به لطف و

رحمت تو

متوكّل حقير عزّت تو

نور الانوار كلّ اجدادي

سيّدي يا عليّنا الهادي

جامعه سطري از عبارت تو

انبيا عاشق زيارت تو

در خراسان، مدينه، سامرّا

نجف و كاظمين و كرب و بلا

زائرين هر كجا كه مهمانند

جامعه با دم تو مي خوانند

كيست ابن الرّضاي دوّم، تو

در امامان عليّ چارم، تو

به مزار مطهّر تو سلام

به عروس و به خواهر تو سلام

بوي احمد دمد ز ياسمنت

از رواق مقدّس حسنت

زده بر سر هواي سامره ام

خاك پاي گداي سامره ام

سامره آفتاب سينه ي من

كربلاي من و مدينۀ من

سامره شهر نور، شهر شرف

سامره باغي از بهشت نجف

سامره در زمين بهشت اله

آسمان دو آفتاب و دو ماه

تو وليّ خداي دادگري

تو جوادالائمّه را پسري

تو ز هر وصف خوب، خوب تري

تو به يك چهره چارده قمري

تو عليّ عليّ و فاطمه اي

تو چراغ هدايت همه اي

به دعاي تو سنگ گل آرد

به ولاي تو ابر مي بارد

هم تو گفتيّ و هم خداست گواه

من اطاكم فقد اطاع الله

تو زعيمي تو رهبري تو امام

حق بود از تو با تو در تو مدام

ذكر حق چيست ذكر خير شما

كيست ميزان حق به غير شما

بي دمت آدمي نمي ماند

به خدا عالمي نمي ماند

طاير وحي از تو

دانه گرفت

در رياض تو آشيانه گرفت

من اتاكم نجي سرود سرود

به شما خاندان درود درود

شمع بزم اخوّتيد شما

اهلبيت نبوّتيد شما

در زمين در سپهر در افلاك

هر كه شد بي شما هلاك هلاك

چشم دل بي چراغتان كور است

شاهد من كلامُكم نور است

به خداوندي خدا سوگند

به محمّد (صلي الله عليه و آله) به انبيا سوگند

به كتاب و به مكّه و به حرم

به صفا و به مروه و زمزم

به مدينه به خاك قبر رسول

به مزاري كه گم شده ز بتول

به شهيدان بدر تا امروز

به شهادت به مرگ ظالم سوز

اين كلام خداي دادار است

مهرتان خلد و بغضتان نار است

روح قرآن بود بيان شما

جان «ميثم» فداي جان شما

----------

اي دهمين اختر برج هدا

اي دهمين اختر برج هدا (مدح)

از تو هدايت شده خلق خدا

نام تو نام علي مرتضي

كنيۀ زيباي تو ابن الرّضا

دسته گل فاطمۀ اطهري

گوهر نُه يَم، يم دو گوهري

بحر به موج كرمت يك حباب

ذرّه اي از مهر رخت آفتاب

سامره با تربت پاكت بهشت

جنّت و زيبايي آن بي تو زشت

چرخ كهن پيش تو جِرمي صغير

صد متوكّل به حضورت حقير

جود تو چون لطف خدا متّصل

خاك درت آبروي اهل دل

وادي ايمن دل آرام تو

شير درنه به قفس رام تو

آينۀ احمدي و

داوري

نجل جواد و پدر عسكري

مروه صفا يافته از روي تو

كعبه نشاني بود از كوي تو

از تو بود بگوش جان سامعه

از تو بود زيارت جامعه

سزد سر از عرش بر آريم ما

كز تو چنين جامعه داريم ما

جامعه نه بلكه روايات نور

صفحه به صفحه همه آيات نور

جامعه يعني آيت محكمه

دائره المعارف ائمّه

جامعه انوار هدايت بود

جامعه خورشيد ولايت بود

گفت چنين راوي نيكو سير

حكايتي ز آن شه والا گهر

كه ديدم از فتنه اين روزگار

گشت به مركب متوكّل سوار

گفت كه خلق از پي اجلال او

پياده آيند به دنبال او

بود در آن عرصه ميان همه

پاي پياده پسر فاطمه

هم قطرات عرقش بر جبين

هم به لبش ذكر خداي مبين

سوخته از آتش غيرت چو شمع

حرمت او شكسته در بين جمع

ديده چو ماه رخش دوختم

اشگ فشان ز آتش غم سوختم

گفتمش اي آيت حقّ اليقين

از متوكّل چه توّقع جز اين

زين عمل زشت خود اين زشت خو

بوده جسارت به تو مقصود او

گفت به پاسخ پسر فاطمه

نيست مرا از اين ستم واهمه

من به مقام و رتبه و جاه، كم

از بچۀ ناقۀ صالح نيم

ناخن من به محضر ذات هو

نيست كم از ناقه و فرزند او

يعني عمر ظلم پاينده نيست

بيشتر از سه روز

او زنده نيست

بعد سه شب از دم شمشير تيز

شد متوكّل بدنش ريز ريز

از پس او معتمد نابكار

گشت چو بر گُردۀ امّت سوار

داد جفا و ستم و قهر داد

تا پسر فاطمه را زهر داد

آن همه سر تا به قدم جان پاك

لاله صفت شد جگرش چاك چاك

سوخت از اين غم دل اهل ولا

سامره شد در غم او كربلا

«ميثم» اگر وصف غمش مي كند

اشك نثار حرمش مي كند

----------

اي كعبه ي دل كوي تو يا حضرت هادي

اي كعبه ي دل كوي تو يا حضرت هادي (مدح)

وي قبله ي جان روي تو يا حضرت هادي

اي چشم همه سوي تو يا حضرت هادي

اي خلق ثناگوي تو يا حضرت هادي

آيينه اجلال نبي كيست تويي تو

چارم علي از آل نبي كيست تويي تو

تو اختر برج نبوي شمس هدايي

ماه علوي آينه ي حسن خدايي

فرمانده ي ملك قدر و جيش قضايي

آري تو عليّ ابن جواد ابن رضايي

خوبان جهان نور هدايت ز تو دارند

ارواح رسل روح ولايت ز تو دارند

تو جاني و در كالبد كلّ وجودي

تو وجه خدا آينه ي غيب و شهودي

تو نيّت و تكبير و قياميّ و قعودي

تو رابطه ي خلق و خداوند و دودي

از فيض تو منّت به سر خلق نهادند

با مهر تو دادند به ما آنچه كه دادند

اي گوهر توحيد به درج دهن تو

روييده به هر سو گل وحي از چمن تو

انوار خدا در تو و حسن حسن تو

ما جامعه داريم ز فيض سخن تو

زين جامعه دل سوي تولاي تو راهي است

هر جمله آن جلوه اي از وحي الهي است

از سامره خيزد به فلك نور حقايق

دل ها به طواف حرم قدس تو شايق

مرهون تو روز و شب و ساعات و دقايق

روزي خود خوان كرمت جمله خلايق

مدح تو نداي حق و جبريل منادي

نام تو علي كنيه زيباي تو هادي

من آبرو از خاك در سامره دارم

من خاطره ها از سفر سامره دارم

من جلوۀ طور از شجر سامره دارم

من عشق دو قرص قمر سامره دارم

هر جا كه روم مرغ دلم در حرم توست

چشمم به تو و لطف و عطا و كرم توست

تو حجّت حق خلق به تأييد تو بنده

توحيد و نبوّت به تولاّي تو زنده

جبريل به بام تو يكي مرغ پرنده

در بين قفس رام تو شيران درنده

كردند چو بر ماه جمال تو نظاره

پروانه صفت دور تو گشتند هماره

نور تو كه از صبح ازل تافته در دل

خاموش نگردد به هزاران متوكّل

هرگز نشو محو، حق از فتنه باطل

آري نرسد بار كج خصم به منزل

قرآن همه را با سخن وحي دهد پند

هر چيز بود فاني جز وجه خداوند

اي جود تو همچون يم و افلاك حبابت

آوخ كه رسيد از ستم خصم عذابت

گريم به تو و غصّه بيحدّ و حسابت

افسوس كه بردند سوي بزم شرابت

برخيرگي خصم و به بي شرمي او اف

خاكم به دهن جام ميت كرد تعارف

تو آيه تطهيري و رجس از تو به دور است

دل جاي خدا و دهنت چشمه نور است

واي از متوكّل كه چه بي شرم و جسور است

مست مي و مست ستم و مست غرور است

با آن شرف و عزّت و اجلال معاني

مي خواست كه در محفل او شعر بخواني

خواندي دو سه بيتي كه بهم ريخت سرورش

بر خاك فكندي زير تخت غرورش

گفتي سخن از آدمي و تنگي گورش

افتاد به تن لرزه بدان قدرت و زورش

لرزيد ولي در پي اظهار ندامت

مي زد همه دم تيشه به طوباي امامت

فرياد كه زد زهر ستم شعله به جانت

افسوس كه مسموم شدي چون پدرانت

آوخ كه ز تن رفت برون تاب و توانت

سوزد جگرم بر تو و غمهاي نهانت

«ميثم» كه به دل سوز و به سر شور تو دارد

باشد كه به خاك حرمت چهره گذارد

----------

اي هدايت راه خود را يافته در كوي

اي هدايت راه خود را يافته در كوي(مدح)

وي چراغ عقل روشن از فروغ روي تو

هاديان خلق را خطّ طريقت سوي تو

جنّت اهل ولا هم خُلق تو هم خوي تو

اي محمّد (صلي الله عليه و آله) را وصي اي ربّ اعلا را

ولي

هادي امّت دهم مولاي ما چارم علي

پيكر توحيد را روح مطهّر كيست؟ تو

شمع جمع محفل آل پيمبر كيست؟ تو

راهيان نور را هادي و رهبر كيست؟ تو

دُرّ نه دريا و درياي دو گوهر كيست؟ تو

آفتاب سامره چشم و چراغ مرتضي

جدّ پاك مهدي و نجل جواد ابن الرّضا

نام نيكويت علي خُلقت علي خُويت علي

صدق و اخلاصت علي آيينه ي رويت علي

وجه نيكو، چشم و ابرو، دست و بازويت علي

اي ثنا خوانت محمّد اي ثناگويت علي

سوّمين ابن الرّضا باب امام عسكري

كرده در چشم هدايت طلعتت روشنگري

شهرياران جهان خاك سرِ كوي تواند

خوب رويان دو عالم عاشق روي تواند

اختران آسماني قطره ي جوي تواند

عرشيان و فرشيان با هم ثناگوي تواند

آيه هاي وحي در خال و خط رخسار توست

حرف حرف «جامعه» از لعل گوهر بار توست

جامعه موجي ست از درياي عرفان شما

جامعه نوري ست از لب هاي خندان شما

جامعه بحري ست از انوار قرآن شما

جامعه برقي ست از خورشيد تابان شما

جامعه ما را سوي عترت هدايت مي كند

روح را مست مي ناب ولايت مي كند

تو عليِّ چارم و ابن الرّضاي دوّمي

تو چراغ انجمن هايي و ماه انجمي

تو جمال حيِّ سبحاني به چشم مردمي

تو جواد ابن رضا نجل امام هشتمي

نجل وجه الله را در خط و خالت يافتم

چارده خورشيد در

ماه جمالت يافتم

دادها ماندند و چون دود از ميان بيداد رفت

هر چه در عالم جز آثار شما از ياد رفت

شوكت عبّاسيان با نامشان بر باد رفت

هر چه در عالم جز آثار شما از ياد رفت

ايّها الهادي النّقي راه هدايت راه توست

آنچه باقي مانده قول نَحنُ وجه الله توست

گر چه قلب پاكت از زخم زبان آزرده اند

گر چه روز و شب بلاها بر سرت آورده اند

گر چه در حقّ تو اي مولا ستم كرده اند

گر چه با اجبار در بزم شرابت برده اند

شعر نابت خصم را در اضطراب انداخته

نقش دشمن را در آن محفل به آب انداخته

شعر نابي را كه خواندي سر بسر هشدار بود

بر سر آن بي خبر فرياد آتش بار بود

هر كلامت يك نهيب از داور قهّار بود

شعر نه، بر جان آن جاني، شرارِ نار بود

آن ستمگر را رگفتار تو حالي داد دست

كرد اظهار ندامت جام را در هم شكست

ايّها الهادي النّقي يابن النُّجوم الزّهره

اختر برج شرف يابن البدورِ الباهره

جدِّ پاك مهدي و نجل بتول طاهره

پر زند مرغ دلم هر شب به سوي سامره

هر كه بودم هر كه هستم هست و بودم خاك توست

سينه ي من سامره، قلبم حريم پاك توست

اي تمام آفرينش يكدم از عمر كمت

زنده جان پيكر توحيد از فيض دمت

شمع جمع عالمي، پروانه جان عالمت

آبروي

صورت خورشيد خاك مقدست

اي وليِّ حقّ! تو سرمست ولايت كن مرا

هادي عالم به سوي خود هدايت كن مرا

كيستم من خاك زوّار امام هاديم

هر كه هستم عبد دربار امام هاديم

بوته ي خاريس به گلزار امام هاديم

سائلي بر گرد ديوار امام هاديم

روز اوّل ساكن اين بوستانم كرده اند

از كرامت «ميثم» اين خاندانم كرده اند

----------

جان، مرغ خوش الحان عليّ بن محمّد

جان، مرغ خوش الحان عليّ بن محمّد(مدح)

دل طاير ايوان عليّ بن محمّد

هستي يم احسان عليّ بن محمّد

جان همه قربان عليّ بن محمّد

لب گشته ثنا خوان عليّ بن محمّد

دست من و دامان عليّ بن محمّد

چارم علي، از سه علي باد سلامش

روح سخن چار محمّد به پيامش

جاه حسنين است نمايان زمقامش

جدّ موسي جعفر بود و فاطمه مامش

خيزد همه دم عطر نبوّت زكلامش

دانش گُل بستان عليّ بن محمّد

بحري كه عطايش گهر ناب ولايت

مهري كه فروغش همه انوار هدايت

ابري كه در اوج زند عنايت

نوري كه چو انوار حقش نيست نهايت

هادي به كتاب و به حديث و به روايت

حقّ محور و ميزان عليّ بن محمّد

تا مهر بر افروزد و تا ابر ببارد

تا مه دل شب، گردد و اختر بشمارد

تا نخل شود سبز و گل سرخ بر آرد

تا دست قضا امر قدر را بنگارد

در منطق قرآن و نبي فرق ندارد

حكم حقّ و فرمان

عليّ بن محمّد

نطقش همه توحيد و بيانش همه تنزيل

ايمان به تولاّي وجودش شده تكميل

نامش همه بردند به تعظيم و به تجليل

محصول كمال از كلماتش شده تحصيل

آيات خداوند تعالي شده تأويل

از نطق دُر افشان عليّ بن محمّد

تا خاك دهد سبزه و تا گُل دمد از گِل

اوراست ولايت به حريم حَرم دل

با آنكه بود درك غمش بر همه مشكل

نوراست به هر وادي و هر منزل و محفل

كو شوكت مأموني چون شد متوكّل

خلق اند ثنا خوان عليّ بن محمّد

او ماه فروزنده و سادات ستاره

از سامره دارد به همه خلق نظاره

وصفش نتوان كرد به اعداد شماره

ماراست سر طاعت و اوراست اشاره

از اوست اگر «جامعه» خوانيم هماره

اي جامعه قربان عليّ بن محمّد

افسوس كه دادند زبيداد عذابش

چون شمع، فلك كرد به هر حادثه آبش

بردند زبيداد سوي بزم شرابش

از ديده روان شد به گل چهره گلابش

فرياد كه كُشتند در ايّام شبابش

پر زد به جنان جان عليّ بن محمّد

او را كه وجود آمده تسليم اراده

دشمن به دل خسته بسي زخم نهاده

بردند به دنبال عدو پاي پياده

پيش متوكّل به روي پاي ستاده

اين ذكر حقش بر لب و آن مست زباده

واي از دل سوزان عليّ بن محمّد

داد متوكّل كه چه ها كرد چه ها كرد

پيوسته جفا كرد، جفا كرد، جفا كرد

سر از تن سادات جدا كرد، جدا كرد

نه شرم زاحمد نه، زدادار حيا كرد

بر حضرت صدّيقه جسارت كرد

در پيش دو چشمان عليّ بن محمّد

افتاد خزان در چمن حضرت هادي

خون شد جگر و سوخت تن حضرت هادي

شد بي كس و تنها حسنِ حضرت هادي

در سامره شد دفن حضرت هادي

خاموش به لب شد سخن حضرت هادي

«ميثم» شده گريان عليّ بن محمّد

----------

كيستم من مظهر كلِّ صفات كبريايم

كيستم من مظهر كلِّ صفات كبريايم(مدح)

هادي اهل زمينم رهبر خلق سمايم

آفتاب مُلك جان در شهر سُرِّ مَنَ رَآيَم

جدّ مهدي، زاده ي پاك علّيِ مرتضايم

هادي آل محمّد شمع جمع اوليايم

من وليِّ حقّ عليّ بن جواد ابن رضايم

من عليِّ چارم از نسل اميرالمؤمنينم

هلي اتي يم، كوثرم، طاها و قدر و يا و سينم

گر چه بي يار و معينم خلق را يار و معين ام

آسماني اختر برج ولايت در زمين ام

شهريار ملك دينم، انس و جان را مقتدايم

من وليِّ حقّ عليّ بن جواد ابن رضايم

دوّمين ابن الرّضا از آل پيغمبر منم من

شيعه ي اثني عشر را هادي و رهبر منم من

نام نيكويم علي باب حسن پرور منم من

منجي خلق جهان و شافع محشر منم من

ذات ربّ العالمين را رحمت بي انتهايم

من وليِّ حقّ عليّ بن جواد ابن رضايم

كيستم من گوهر ده بحرم و بحر دو گوهر

رهبر دين حجّت

حقّ هادي آل پيمبر

مصلح كلّ مهدي موعود را جدّ مطهّر

از نهم مولا نهم ريحانه ي زهرا اطهر

باب حاجت قبله ي اهل ولا روح دعايم

من وليِّ حقّ عليّ بن جواد ابن رضايم

ميوه ي قلب رسول الله شمع جمع آلم

كبريا وجه و محمّد طينت و احمد خصالم

شوكت عبّاسيان گرديد پامال جلالم

هر كلام جامعه دُرّي است از بحر كمالم

يادگار مجتبي و نجل شاه كربلايم

من وليِّ حقّ عليّ بن جواد ابن رضايم

نام من در عين غريب شمع محفل هاست آري

كار من از اهل عالم حلِّ مشكل هاست آري

مهر من در سينه چون مه به منزل هاست آري

قبر ويران گشته ي من كعبه ي دلهاست آري

يك جهان دل بوده هر شب زائر صحن و سرايم

من وليِّ حقّ عليّ بن جواد ابن رضايم

آسماني ها زميني ها همه محو مقامم

با وحوش و با طيور و دشت و صحرا هم كلامم

بر بني آدم نه تنها، بر همه عالم امامم

ني عجب گر شير وحشي در قفس گرديد رامم

يا ببوسد يا گذارد صورت خود را به پايم

من وليِّ حقّ عليّ بن جواد ابن رضايم

گاه آمد از بني العّباس در زندان عذابم

گاه بردند از ره بيداد در بزم شرابم

ياد مي افتاد از بزم مي و شام خرابم

من كه در سنّ جواني ظلم ها شد بي حسابم

اولياء سيراب اند از جام ولايم

من وليِّ حقّ عليّ بن جواد ابن رضايم

آن ستم گر سال ها لرزاند جان و پيكرم را

از شقاوت كرد ويران قبر جدّ اطهرم را

بي حيايي بين جسارت كرد زهرا مادرم را

با جسارت هاش آتش زد دل غم پرورم را

دوست دارم دوستانم اشگ ريزند از برايم

من وليِّ حقّ عليّ بن جواد ابن رضايم

محنت و اندوه من بسيار بود و عمر من كم

چشم بستم دست شستم از جهان با يك جهان غم

گر چه هر دم ظلم و طغيان ديدم و بستم فرو، دم

سركشد سوز دلم از شعله هاي نخل «ميثم»

خوش بُود با نظم او جاري شود اشگ عزايم

من وليِّ حقّ عليّ بن جواد ابن رضايم

----------

گرفته جان نفسم در ثناي حضرت هادي

گرفته جان نفسم در ثناي حضرت هادي(مدح)

دُر سخن بفشانم به پاي حضرت هادي

نداشت طوطي جانم هنوز لانه به جسمم

كه بود مرغ دلم آشناي حضرت هادي

صفا و مروه كجا و حريم يوسف زهرا

صفاست در حرم با صفاي حضرت هادي

مقرّبان الهي فرشتگان بهشتي

كشند منّت و عطاي حضرت هادي

زدست رفته شكيبم خدا كند كه نصيبم

شود زيارت صحن و سراي حضرت هادي

درندگان زمين التجا برند به سويش

پرندگان هوا در هواي حضرت هادي

اگر به سامره ام اوفتد گذر سر و جان را

كنم نثار به گنبد نماي حضرت هادي

دلم كه درد گناهش به اختصار كشانده

پناه برده به دار الشّفاي حضرت

هادي

مرا چه قدر كه گردم گداي خاك نشينش

كه هست خازن جنّت گداي حضرت هادي

دهد به روح لطيف ملك، صفا و طراوات

ملاحت سخن دلرباي حضرت هادي

به خاك، عطر بهشتي پراكند اگر آيد

نسيمي از طرف سامراي حضرت هادي

به عمر، دهر مرا گر دهند عمر، نيرزد

به لحظه اي كه كنم جان فداي حضرت هادي

به تيرگي نبري روي و راه خود نكني گم

هدايت است به ظلّ لواي حضرت هادي

بخوان زيارت پر فيض جامعه كه بري پي

به ارزش سخن دلرباي حضرت هادي

مرا رضايت ابن الرّضا خوش است كه دانم

بود رضاي خدا در رضاي حضرت هادي

هزار بار به هر لحظه لعن بر متوكّل

كه بود در پي جور و جفاي حضرت هادي

به زور خواند به بزم شراب حجّت حق را

نكرد شرم و حيا از خداي حضرت هادي

گهي به بزم شراب و گهي به مجلس دشمن

چگونه اشك نريزم براي حضرت هادي

چو شمع، از شرر زهر، آب گشت وجودش

گرفت شعله زسر تا به پاي حضرت هادي

نبود اين همه بيداد و ظلم و جور پياپي

جزاي آن همه مهر و وفاي حضرت هادي

چگونه اشك نريزند دوستان به عزايش

كه گشته فاطمه صاحب عزاي حضرت هادي

غريب و بي كس و تنها شهيد گشت چو جدّش

زمين سامره شد كربلاي حضرت هادي

سياه پوش كن اي آسمان ملائك خود را

كه شد

خموش صداي دعاي حضرت هادي

شراره سر كشد از بيت بيت تو (ميثم)

توئي زبان غم و دردهاي حضرت هادي

مصيبت

ازذات ذوالجلال وخلايق به صبح وشام

ازذات ذوالجلال وخلايق به صبح وشام(مصيبت)

اي ت_ا اب_د چ_راغ هدايت تو را س_لام

ابن الرض__اي دوم زه_را! ده_م ام_ام!

ح_ق را تم_ام مظه_ري و مظهر تمام

فرزن_د ن_ُه ولي، پدر پاك دو ولي

در چارده جمال ازل چارمين علي

****

اي گنج بي حدود خ_دا در خزانه ات

ب_اغ بهشت، ع_كس در آست_انه ات

بار غ_م تمام_ي ام_ت ب_ه شانه ات

صحن تو سامرا و دل خلق، خانه ات

بيت الحرام اهل سجود است كوي تو

روشنگر تم_ام وج_ود است روي تو

****

روح مسي_ح مي دم_د از سام_راي تو

كعبه سلام داده به صحن و سراي تو

موسي به رود نيل زده با عصاي تو

وحي خداست در نفس جان فزاي تو

كهف تُقي، حقيقت تقوا، گ_ل تقي

جان جهان فداي تو يا هادي النقي

****

تعريف ما و وصف شما هست نابجا

توصيف ما كجا و مق_ام شما كجا؟!

از تو همه عنايت و از م_ا هم_ه رجا

حت_ي درن_دگان ب_ه ت_و آرن_د التجا

آنچه به وصف قدروجلالت شنيده ايم

در داست_ان زين_ب كذاب_ه ديده اي_م

****

حق از تو، در تو، با تو بود در تمام حال

نوري_د ن_ورِ ن_ور خداون_د ذوالج__لال

هركس كه در محبت تان يافت اتصال

دوزخ بر او حرام و بهشتش بود حلال

در گوش ما ز جامعه تا حشر اين نداست

آن

كو جدا شود ز شما از خدا جداست

دشمن به حضرتت ستم بي حساب كرد

در ظلم خود به آل پيمبر شتاب كرد

يك روز، قبرهاي شما را خراب كرد

روزي تو را تع_ارف ج_ام شراب كرد

يك روز ريخت خون دلت را به ساغرت

ي_ك روز كن_د قب_ر ت_و را در براب_رت

****

در مجلس ش_راب به دل بود آذرت

ديگر نخورد چوب به لب هاي اطهرت

ديگر س_ر بري_ده نمي ديد خواهرت

ديگر نبود بسته دو بازوي خواهرت

ديگر به غصه عترت تو مبتلا نبود

ديگر س_رت ميانۀ تشت طلا نبود

****

هرچن_د زه_ر داد ب_ه عم_ر ت_و خاتمه

دي_دي جف_ا و غص_ه و بي_داد از همه

اينغمتورابس استكهبي رعبوواهمه

آن بي حي_ا نم_ود جس_ارت ب_ه فاطمه

دشنام او ز نيزه و خنجر شديدتر

او ب_ود از يزي_د ستمگ_ر يزيدتر

****

من كيستم؟ گ_داي گداي گداي تو

خاك ق_دوم زائر صحن و سراي تو

دارم امي_د تذك__رۀ س_ام__راي ت_و

سوزي بده كه اشك بريزم براي تو

بر خاك آستان شما سر نهاده ام

دست مرا بگير كه از پا فتاده ام

----------

اي از غم تو بر جگر سنگ شراره

اي از غم تو بر جگر سنگ شراره (مصيبت)

وي در همه ي عمر ستم ديده هماره

سنگيني اندوه تو از كوه فزون تر

غم هاي فراوان تو بيرون ز شماره

كي مثل تو در حبس ستم بازوي بسته

بر قبر خود از جور عدو كرده نظاره

تو آيه تطهيري و دشمن

به چه جرأت

با جام مي خود به سويت كرده اشاره

از هجر تو بايد كمر كوه شود خم

جايي كه گريبان ولايت شده پاره

تا ماه جمالت به دل خاك نهان شد

بر چهره ز چشم حسنت ريخت ستاره

سوزد جگرم بر تو كه با پاي پياده

همراه عدو رفتي و او بود سواره

از تيغ زبان زخم فراوان به دلت بود

كز زهر ز پا تا به سرت سوخت دوباره

فوجي پي آزار دلت دست گشودند

قومي ز دفاع تو گرفتند كناره

«ميثم» دگر از اين غم جانسوز نگويي

كز نوك قلم جاي سخن ريخت شراره

----------

اي دهمين رهبر والا مقام

اي دهمين رهبر والا مقام (مصيبت)

نجل محمد خلف نه امام

روح دعا، روح سجود و قيام

ساية لطفت به سر خاص و عام

مهر تو امضاي صلات و صيام

سيّدنا حضرت هادي سلام

آينة احمدي و مرتضي

واقف آينده اي و ما مضي

هادي راه قدري و قضا

نجل جواد استي و ابن الرضا

جدّ و پدر هر دو امام همام

سيّدنا حضرت هادي سلام

خازن جنت به سرايت فقير

پيش جلالت متوكل حقير

ملك دل اهل ولا را امير

دل كه نباشد به ولايت اسير

نور الهي است بر آن دل حرام

سيّدنا حضرت هادي سلام

اي ز كرامت شده غمخوار من

اشك تو در چشم گهربار من

نام تو و ذكر تو گفتار من

سامرة توست دل زار من

اي حرم دل ز تو بيت الحرام

سيّدنا حضرت هادي سلام

اي غمت از جور عدو بي حساب

اي جگر شيعه برايت كباب

ديده مدام از متوكل عذاب

از چه تو را برد به بزم شراب

خوب گرفتند ز تو احترام

سيّدنا حضرت هادي سلام

خون عوض اشك فشانم همه

نيست به سوز جگرم خاتمه

ناله شده بر لب من زمزمه

بزم شراب و پسر فاطمه

سوزد از اين غم جگرم صبح و شام

سيّدنا حضرت هادي سلام

حيف كه اي بضعة پاك جواد

خصم ستم پيشه تو را زهر داد

داغ تو را بر دل عالم نهاد

دور تو كم بود و مصائب زياد

عمر تو با خون جگر شد تمام

سيّدنا حضرت هادي سلام

سينه ز سوز مِحَن ات سوخت سوخت

شمع صفت جان و تنت سوخت سوخت

شيعه به هر انجمنت سوخت سوخت

آه كه قلب حسنت سوخت سوخت

اشك فشاند ز فراقت مدام

سيّدنا حضرت هادي سلام

حيف كه شد صحن و سرايت خراب

زائر قبر تو شده آفتاب

غربت تو كرده دلم را كباب

خون چكد از

ديده به جاي گلاب

سوخت از اين غم جگر خاص و عام

سيّدنا حضرت هادي سلام

----------

اي نجل جواد، ابن رضا، حضرت هادي

اي نجل جواد، ابن رضا، حضرت هادي(مصيبت)

بگرفته حسن بر تو عزا حضرت هادي

يك عمر ستم دي_ده ز جور «متوكل»

در آينۀ صبح و مسا حضرت ه_ادي

دل سوخته از طعنه و از زخم زبان ها

خونين جگر از زهر جفا حضرت هادي

بردند همان شب كه سوي ب_زم شرابت

چون از تو نكردند حيا؟ حضرت هادي

افسوس كه كشتند ت_و را از ره بي_داد

بي جرم و گنه، قوم دغا حضرت هادي

افسوس، به جور از حرم مادر و جدت

گشتي تو غريبانه جدا حضرت هادي

كس از غم ناگفته ات اي يوسف زهرا

آگاه نشد غير خ_دا حضرت ه_ادي

كشتند تو را در دل غربت، به چه جرمي؟

اي جان جهانت ب_ه فدا! حضرت هادي

بزم مي و خون دل و حبسِ ستم و زهر

حق تو عجب گشت ادا حضرت هادي

در مات_م ت_و اي خلف پ_اك پيمب_ر

شد سامره چون كرب و بلا حضرت هادي

"ميثم" به تو و غربت تو اشك فشاند

اي كشتۀ بي جرم و خطا حضرت هادي

----------

مدينه، مكه، نجف، كاظمين، كرب و بلايي

مدينه، مكه، نجف، كاظمين، كرب و بلايي(مصيبت)

عزيز مصر ولايت! ولي عصر! كجايي؟

صفا و مروه و حجر و حطيم و كعبه و زمزم

تمام، ديده به ره دوختند تا تو بيايي

گهي به سامره گاهي كنار مسجد كوفه

گهي براي زيارت

كنار قبر رضايي

بيا كه پرچم خون خداست چشم به راهت

بيا كه منتقم خون سيدالشهدايي

خدا كند به حرم با دو چشم خويش ببينم

كه بين حجر و حجر رخ به حاجيان بنمايي

رسد نداي انا المهدي ات ز كعبه به عالم

از اين ندا همه را جان دهي و دل بربايي

سپاه بدر و سپاه تو هم عدد بود آري

تو در مقام و جلال و شرف، رسول خدايي

ز چشم خود گله دارم نه از تو اي گل نرگس

كه با مني همه جا و نبينمت به كجايي

پيمبر است به شهر مدينه چشم به راهت

كه اشك ريزي و بر انتقام فاطمه آيي

دعاي شيعه همين ذكر «ميثم» است كه

گويد عزيز فاطمه! مولا! بيا تو صاحب مايي

----------

من كيست_م؟ دهُ_م ول__ي اللهِ اكب_رم

من كيست_م؟ دهُ_م ول__ي اللهِ اكب_رم(مصيبت)

چ_ارم عل_ي سلال__ۀ پ_اك پيمب_رم

ق_رآن روي دس_ت ج__واد الائم__ه ام

ابن الرض__اي دوم زه__راي اطه_رم

دور ازمدينه مانده ودر اوج درد و غم

تنهاي_م و غريب_م و بي ي_ار و ي_اورم

زندان نبودبس كه درآن حبس غم ف_زا

كردن_د حف_ر، قب_ر م__را در ب_رابرم

آتش برآي_د از دهنش در دل جحيم

آن بي حيا كه كرد جسارت به مادرم

زوار قب_ر ج__د م_را كشت ب_ي گناه

از آن ح_رام زاده همي_ن ب_ود ب_اورم

وقتي مرا به جانب بزم ش_راب ب_رد

آم_د س_ر بري_دۀ ج_دم ب_ه خ_اطرم

ظلمي كه ديدم ازمتوكل به عمرخويش

من دان_م و خ_دا كه چه آورد بر سرم

هر روز و شب رسيد به

قلبم شراره اي

هرصبح وشام، لشكرغم ريخت برسرم

«ميثم!» ز س_وز سينۀ ما گفته اي بگو!

من از ك_رم شفي_ع تو فرداي محشرم

----------

يا رب از زهر جفا سوخت زپا تا به سرم

يا رب از زهر جفا سوخت زپا تا به سرم(مصيبت)

شعله با ناله برآيد همه دم از جگرم

جز تو اي خالق دادار كسي نيست گواه

كه چه آورده جفاي متوكّل به سرم

مي دوانيد پياده به پي خويش مرا

گرد ره ريخت بسي بر رخ همچون قمرم

آن شبي را كه مرا خواند سوي بزم شراب

گشت از شدّت غم، مرگ عيان در نظرم

خواست تا بر من مظلوم دهد جام شراب

شرم ننمود در آن لحظه زجدّ و پدرم

زهر نوشيدم و راحت شدم از عمر ولي

ريخته خاك يتيمي به عذار پسرم

با كه اين ظلم بگويم كه به زندان بلا

قبر من كند عدو پيش دو چشمان ترم

هر زمان هست در اين دار فنا مظلومي

حق گواه است كه من از همه مظلوم ترم

فخر (ميثم) همه اين است به فردا كامروز

هم ثنا گستر من آمده هم نوحه گرم

امام حسن عسگري (عليه السلام)

ولادت

الا كه موسم شادي و همدلي آمد

الا كه موسم شادي و همدلي آمد (ولادت)

زمان ناد علياً سينجلي آمد

زمين سامره را سينه منجلي آمد

دهم ولي خداوند را ولي آمد

كه دومين حسن از چهارمين علي آمد

بر آن علي به گل روي اين حسن صلوات

ولّي ذات خدا شاه انس و جان است اين

جهان جان نه، كه حان همه جهان است اين

چراغ اهل زمين ماه آسمان است اين

به جسم شرع و تن اهل دين روان است اين

امام ما پدر صاحب الزمان

است اين

بر آن امام و بر اين صاحب زمن صلوات

چراغ ديده رخ دلرباي اين پسر است

تمام عالم خلقت براي اين پسر است

چو ذات حق به دل خلق جاي اين پسر است

دل شكسته دلان آشناي اين پسر است

سخن اگر به مديح و ثناي اين پسر است

به صفحه و قلم و منطق و سخن صلوات

وزيده بوي گل مهر او ز هر چمني

نيافريده خداوند همچو او حسني

خوشا زبان و خوشا منطق و لب دهني

كه در ثناي وجودش برآورد سخني

به ياد رويش هر جا كه هست انجمني

سزد كه خلق فرستد بر انجمن صلوات

سلام خلق و درود خدا به جان و تنش

فداي ليلة ميلاد و صبح آمدنش

جمال آينة ذات حيّ ذوالمننش

به باغ وحي دمد بوي گل ز پيرهنش

وجود مهدي موعود سرو نسترنش

به باغبان و بر اين سرو نسترن صلوات

ز پرده چهره چو بي پرده همچو ماه نمود

دل امام دهم را به يك كرشمه ربود

شهادتين ز لبهاي جانفزاش سرود

به فاطمه به علي بر ائمه گفت درود

سپس بخواندن قرآن دهان چو غنچه گشود

به آيه آيه قرآن بر آن دهن صلوات

خدا ستوده به قرآن خود عيان او را

رسول خوانده امام جهانيان او را

ستوده حجّت حق صاحب الزّمان او را

پدر گرفته در آغوش خود چو جان او را

نهاده بوسه به حسن و لب و دهان

او را

بر آن لبي كه ورا گشته بوسه زن صلوات

الا كه حجّت ذات خداي دادگري

ز سروران جهان تا جهان بپاست، سري

سران خلق سراسر ستاره تو قمري

به فاطمه پسري و به مهديش پدري

ز وصف خوبتران زمانه خوبتري

به حضرت تو ز دادار ذوالمنن صلوات

سلام باد به جان و درود بر بدنت

روان عيسي مريم ز فيض پيرهنت

هزار موسي عمران به طور هم سخنت

نشان بوسه داود بر لب و دهنت

گرفته يوسف صديق جان ز فيض تنت

تو را ز جمله نبيّين به جان و تن صلوات

به وصف توچه توان گفت كس كه خود حسني

به شهر سامره و باغبان هر چمني

قسم به حق خدا ز وصف مني

نكوتر از گل توصيف و برتر از سخني

تو خود به گلشن توحيد باغ ياسمني

به لاله رخت از باغ ياسمن صلوات

ز آب جوي تو خضر وجود رخ شويد

به شوق كوي تو پير طريق ره پويد

زمان به گردش خود گردد و تو را جويد

بهشت لالة خود از دم تو مي بويد

ز زلف پز شكنت عطر تازه مي رويد

به عطر تازه آن زلف پر شكن صلوات

خوشا دلي كه بود باغ جنّت غم تو

خوشا گلي كه گرفته است فيض از دم تو

دل هزار سليمان اسير خاتم تو

سلام بر تو و بر مهدي مكرّم تو

ثناي تو است نه تنها به نظم «ميثم»

تو

تو را ز پير و جوان و ز مرد و زن صلوات

----------

امشب همه جا موج زند نور ولايت

امشب همه جا موج زند نور ولايت (ولادت)

افتاده به سرها همه دم شور ولايت

گرديده سماوات و زمين طور ولايت

از پرده در آمد مه مستور ولايت

گرديده ملك گرم ثناگستري امشب

گويند ثناي حسن عسگري امشب

برخيز و بزن خنده كه گل خنده زن آمد

با خنده ي گل بر لب بلبل سخن آمد

خورشيد فروزنده مه انجمن آمد

فرزند رضا را حسن آمد حسن آمد

عالم همه غرق شعف و عشرت و شادي است

ميلاد گرامي خلف حضرت هادي است

نخل نبوي را ثمر است اين ثمر است اين

چرخ علوي را قمر است اين قمر است اين

فخر دو جهان را پسر است اين پسر است اين

بر مصلح عالم پدر است اين پدر است اين

اين شيعه و اين مشعل انوار هدايش

اي جان همه عالم و آدم بفدايش

روئيد گل تازۀ آمال محمّد (صلي الله عليه و آله)

يا مهر فروزنده ي اقبال محمّد (صلي الله عليه و آله)

يا صفحه ي رخسار و خط و خال محمّد (صلي الله عليه و آله)

يا آمده دوم حسن از آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

از سامره تابيده به عالم جلواتش

پيوسته فرستيد درود و صلواتش

اين گوهر ده بحر خروشنده ي دين است

اين كعبه ي اميّد دل اهل يقين است

اين عرش خداوند

تعالي به زمين است

اين نجل دهم حجّت خلاّق مبين است

در سجده ملايك به يسار و به يمينش

تابنده بود جلوه ي مهدي ز جبينش

آينه ي حسن ازلي ماه جمالش

آيات لب حضرت هادي خط و خالش

يادآور جاه نبوي قدر و جلالش

جبريل فرو ماند در اوج كمالش

عالم همه مرهون وي و موهبت اوست

از سامره تا عرش خدا مملكت اوست

اين اختر برج نقوي ماه تمام است

اين فرش نشيني است كه خود عرش مقام است

اين حجّ و زكوة است و صلات است و صيام است

بر خلق امام است امام است امام است

قدر و شرف و عزّت و جاه بشر از اوست

اي منتظران حجّت ثاني عشر از اوست

اي ارض و سماوات همه سامره ي تو

اي چرخ برين نقطه اي از دايره ي تو

اي مهر فلك ذرّه اي از نائره ي تو

اي زنده دل اهل دل از خاطره ي تو

از جود تو بس خاطره داريم حسن جان

ما آرزوي سامره داريم حسن جان

تو يازدهم اختر منظومه ي نوري

تو واسطۀ عفو خداوند غفوري

تو نور خدا در شجر وادي طوري

تو سرّ انا الحق به غياب و به حضوري

من سائل لطف و كرم و جود تو هستم

با آن همه آلودگيم دل به تو بستم

اي فوج ملك را به درت عرض ارادت

سادات جهان از تو گرفته است سيادت

مِهر تو بود مُهر قبوليّ عبادت

قرآن به تو و پاكي تو داده شهادت

تو دست خداوند به تقدير قضايي

فرزند عليّ ابن جواد ابن رضايي

قرآن به تو نازد كه در او جلوه گر استي

ايمان بتو بالد كه ورا راهبر استي

انسان بتو بالد كه امام البشر استي

مهدي بتو در فخر كه او را پدر استي

لطفي كه مگر سائل هر روز تو باشم

خاك قدم عسگر پيروز تو باشم

اي عادت تو جود و مرام تو عنايت

اي مهر رخت مشعل انوار هدايت

اي يازدهم اختر تابان ولايت

قرآن سخن فضل تو را كرده حكايت

من «ميثم» آلوده دل بي سر و پايم

از خويش مرانيد كه مدّاح شمايم

----------

باز شده بي پرده پيدا حسن حي ذوالمنن

باز شده بي پرده پيدا حسن حي ذوالمنن(ولادت)

شد عيان در خانۀ چارم علي، دوّم حسن

از كوير خاك مي رويند ياس و ارغوان

در رياض قدس مي رقصند سرو و نسترن

حبّذا مولود مسعودي كه چون قرآن ورا

حضرت هادي شده از پاي تا سر بوسه زن

سرو قد، طوبي، دهان گنجينۀ سرّ خدا

دل، بهشت قرب حق، رخسار، باغ ياسمن

وصف مدح او نشايد گر چه چون ريگ روان

ريزد از لعل لب روح القدس درّ عدن

هم ابوالمهديش مي خوانند هم ابن الرّضا

هم ولي الله هم نجل امام ممتحن

كنيۀ او عسكري و عسكرش جن و ملك

حكمران آسمان، مير زمين، پير زمن

صلب پاك

او به درّ سيزده دريا صدف

قامت او چارده معصوم را سرو چمن

مي كند سيراب از شهد لبش خورشيد را

طفل نوزادي كه نوشد با ولاي او لبن

مي شود با تيغ غيب مهدي اش از تن جدا

هر كجا بيرون شود از آستين دست فتن

بغض او سوزان تر است از آتش سوزان دل

مهر او شيرين تر است از جان شيرين در بدن

خود امام بن امام بن امام و نجل او

مصلح كل جهان مهدي، امام بت شكن

گر بپرسي كيست خاك راه سامرّاي او

بر فراز آسمان خورشيد مي خندد كه من

ني عجب در صحن او، كز طور سينا برتر است

گردو صد موسي فتد مدهوش از آواي لن

خود حسن، بابش علي، جدّش جواد ابن رضا

بلكه اجدادش امامان، تا رسول ممتحن

خيل آبائش زآدم تا گرامي شخص وي

اتقياي روزگار، اولياي ذوالمنن

گر برد در مصر بوي تربت او را نسيم

مي درد از شوق او با خنده يوسف پيرهن

عيسي گردون نشين با مهدي اش آرد نماز

موسي آرد التجا بر او در امواج محن

چشم بد دور، الله الله زين همه حسن و جمال

هم جمال اندر جمال و هم حُسن اندر حَسن

مدح او گويم كه در وصفش به هر صبح و مسا

مي دمد مضمون نو از دامن چرخ كهن

بنگرد بي پرده حسني را كه در پثرب نديد

گر اويس آيد به سامرا زصحراي قرن

من نمي خوانم خدايش، ليك گويم در جلال

خالق و مخلوق را چون او نديدم مقترن

گر به دوزخ پا گذارد مي شود دارالسّرور

ور زجنت دست شويد بيت الحزن

اي وجودت آخرين درّ الهي را صدف

وي به خاكت برترين پاكان عالم را وطن

نيست قابل در مديحت نيست لايق در ثنات

گر زلب ياقوت، يا گوهر فشانم از دهن

تو امام عسكري من عبد سر تا پا گناه

من سياهي در سياهي تو چراغ انجمن

بس كه شيرين وصف و مدح تو در كام جان

مي سزد گردند عالم كوه كن در كوهكن

من نه وصفت را از آن گفتم كه مي دانم كه اي

بلكه مدح توست همچون جان شيرينم به تن

هر كه هستم (ميثم) دار غم عشق توام

گر چه نايد از من بي دست و پا ميثم شدن

دور گل آمده يا فصل گلاب افشاني است

دور گل آمده يا فصل گلاب افشاني است(ولادت)

بلبلان را به چمن زمزمۀ روحاني است

نقش بر هر ورق گل سور قرآني است

آسمان خنده بزن ماه ربيع الثاني است

آفتابا به گل و باغ و چمن خنده بزن

نه به هر گل، به گل روي حسن خنده بزن

اختر برج ولايت مه تام آورده

مهر، با زمزمۀ نور سلام آورده

آسمان سجده بر آن ماه تمام آورده

بانوي عالم اسلام امام آورده

دُر توحيد ز دُرج شرف آمد بيرون

گهر يازدهم از صدف آمد بيرون

يم فضل و شرف وجود به

دنيا آمد

خلق را قبلۀ مقصود به دنيا آمد

حجّت خالق معبود به دنيا آمد

پدر مهدي موعود به دنيا آمد

دم به دم آيۀ قرآن شكفد از سخنش

نقش گلبوسۀ باباست عيان بر دهنش

دگران ديگر و فوق دگران اين پسر است

دُرِ رخشندۀ والا گهران اين پسر است

خلف صالح نيكو پدران اين پسر است

پدر منتَظَر منتظِران اين پسر است

طلعتش آينۀ طلعت احمد باشد

نجل پاك سه علي و سه محمّد باشد

آسمان شرف و فضل، قمر آورده

قرص خورشيد در آغوش سحر آورده

اين حُدَيت است كه پاكيزه پسر آورده

پسر آورده نه، بر خلق، پدر آورده

خرّم آن نخل كه يك باغ گل آمد ثمرش

صلوات همه بر ماه جمال پسرش

اين گل باغ بهشت است و دو عالم چمن است

اين همان جان جهان است و جهانش چو تن است

كنيه اش عسكري و نام نكويش حسن است

پاي تا فرق حسن بلكه حسن در حسن است

تا ابد باغ دل و گلشن جان خرّم از اوست

به جهان خرّم از آنم كه جهان خرّم از اوست

اين چراغي است كه انوار فلك، هالۀ اوست

اين بهشت است كه حورا و ملك، ژالۀ اوست

هر كجا هست بهار از نفس لالۀ اوست

جان ما شيفتۀ او دل ما والۀ اوست

اين گل سرخ جواد بن علي بن رضاست

كه شميمش به زمين و به زمان روح فزاست

وحي،

از درج دهان ريزد هم چون گهرش

نور از مهر جبين خيزد همچون قمرش

علم از نخل سخن رويد هم چون ثمرش

پرچم عدل جهاني است به دست پسرش

روي خورشيد پي سجده به خاك در اوست

حسن عسكري و خلق جهان عسكر اوست

مهر رخ آينۀ داوريش مي دانم

صاحب منزلت و سروريش مي دانم

بر همه خلق جهان برتري اش مي دانم

حسن بن علي عسكري اش مي دانم

تا ابد عالم خلقت همه فرمانبر اوست

وحش و طير و بشر و جن و ملك عسكر اوست

اي كه بر سامره ات آمده از كعبه درود

سر تعظيم به خاكت ملك آورده فرود

كوه و صحرا و گلستان و يم و چشمه و رود

همه دارند به اوصاف تو پيوسته سرود

من و مدح تو و فرزند تو و آبايت

بلكه يك لحظه شوم زائر سامرّايت

من نه مدّاح بلكه سگ كوي توام

با همه روسيهي شيفتۀ روي توام

در هياهوي جهان گرم هياهوي توام

خار افتاده كنار گل خوشبوي توام

سائلم سائل لطف و كرم وجود شما

خاك زير قدم مهدي موعود شما

من همه عمر دم از عترت طاها زده ام

هر چه جز خطّ شما بوده بر آن پا زده ام

آتشي بودم و يكباره به دريا زده ام

دست بر دامن ذرّيۀ زهرا زده ام

چه شود اي دو جهان عاشق درد و غمتان

دستگيري كند از (ميثمتان) ميثمتان

----------------

عرض حاجت با تو دارم يا امام عسگري

عرض حاجت با تو دارم يا امام عسگري(ولادت)

اي خدايت داده بر خلق دو عالم برتري

اي گدايت را به خيل شهرياران سروري

خاك پايت زُهره و خورشيد و ماه و مشتري

ناز دارد خادمت بر رتبه ي پيغمبري

ماه رويت احمدّي و تيغ نطقت حيدري

عيد ميلادت مبارك يا امام عسكري

اي چراغ تابناك حُسن حيّ ذوالجلال

يافته خورشيد گردون از تجلاّيت كمال

تا ابد ماه ربيع الثّانيت محو جمال

ماه حُسنت بي قرين و مهر رويت بي زوال

آفتاب طلعتت را تا ابد روشنگري

عيد ميلادت مبارك يا امام عسكري

تو خدايي عبد معبود و امام مردمي

تو به بزم آسماني ها چراغ انجمي

خود حسن فرزند دلبند عليّ چارمي

نجل پاك ده ولي ابن الرّضاي دوّمي

هر چه در وصفت بگويم باز داري برتري

عيد ميلادت مبارك يا امام عسكري

نطق تو در پيكر توحيد جان مي پرورد

نام تو اجسام را روح و روان مي پرورد

فيض تو در قعر آتش بوستان مي پرورد

صلب پاكت مصلح كلّ جهان مي پرورد

ما همه ذرّه تو را آيين ذرّه پروري

عيد ميلادت مبارك يا امام عسكري

دل اگر سينه بود طور تجلاّيش تويي

موسي ار آواي حق بشنيد آوايش تويي

كيستم من آن عبدي كه مولايش تويي

آخرين دُرّ خدا مهدي است دريايش توئي

آنكه بر عيسي كند روز ظهورش سروري

عيد ميلادت مبارك يا امام عسكري

خطّ حسن،

خالت حسن، خُلقت حسن، خويت حسن

پاي تا سر حسن در حسن و گل رويت حسن

كُنيه ات ابن الرّضا و نام نيكويت حسن

موي و روي و قدّ و خدّ و چشم و ابرويت حسن

حسن ها گشتند در بازار حسنت مشتري

عيد ميلادت مبارك يا امام عسكري

هم تويي آيينه ي حسن خداي ذوالمنن

هم تويي در چارده وجه خدا دوّم حسن

هم دهم مولاي عالم بر جمالت بوسه زن

هم به جسم سامره جان مي دهي از فيض تن

هم به عالم مي كند فيض تو سايه گستري

عيد ميلادت مبارك يا امام عسكري

بنده اي و حضرت معبود مي نازد به تو

جدّ پاكت احمد و محمود مي نازد به تو

مصلح كلّ مهدي موعود مي نازد به تو

عفو و غفران و عطا و جود مي نازد به تو

نجل زهرايّي و دستت راست فيض كوثري

عيد ميلادت مبارك يا امام عسكري

اي امام انس و جان اي مقتداي سامره

تا تو مدفوني در آن جانم فداي سامره

مي زنم با ياد تو هر شب صداي سامره

دوست دارم تا شوم روزي گداي سامره

يا كنم بر نوكرام آستانت نوكري

عيد ميلادت مبارك يا امام عسكري

سامره روشنگر دل كعبۀ جان من است

سامره عطر نسيمش روح و ريحان من است

سامره ريگ روانش دُرّ غلطان من است

سامره دامان سبزش باغ رضوان من است

سامره صحن و سرايش كرده از من

دلبري

عيد ميلادت مبارك يا امام عسكري

سامره دارد در آغوشش دو مه دو آفتاب

دو امام از صلب پاك احمد ختمي مآب

دو مهين بانو نه، دو خورشيد عصمت در حجاب

اين عروس فاطمه آن دخت پاك بوتراب

دو ستاره دو فروغ حسن حيّ داوري

عيد ميلادت مبارك يا امام عسكري

ذرّه بودم محو خورشيد جهان آرا شدم

قطره بودم وصل بر دريا شدم دريا شدم

كز سعادت ذاكر ذرّيۀ زهرا شدم

عاشق قبر تو و سرداب سامرّا شدم

خوش بود آنجا كنم در وصف مهدي شاعري

عيد ميلادت مبارك يا امام عسكري

----------

لشكر شادي گرفت ملك جهان را

لشكر شادي گرفت ملك جهان را (ولادت)

كرد مسخّر همه كون و مكان را

برد به يك حمله دل پير و جوان را

داد به جسم وجود روح و روان را

خيز و بپايش فدا كن سرو جان را

داري اگر كن نثار خوب تر از جان

وجد و سرور و شعف گشته عبادت

مهر فلك داده با خنده شهادت

آمده بر شيعيان دور سيادت

دور سيادت مگو صبح سعادت

صبح سعادت مگو روز ولادت

ولادت حجّت قادر منان

يازدهم اختر برج ولايت

ماه محمد جمال شمس هدايت

ابر كرم فلك جود بحر عنايت

قصّة فضل ورا نيست نهايت

كار نمي آيد از شعر و حكايت

لال در اينجا بود منطق انسان

عروس زهرا حُديث قرص قمر زاد

هشتم ماه ربيع پاك پسر زاد

بهر امام

دهم نور بصر زاد

از شجر احمدي طرفه ثمر زاد

بلكه براي همه خلق پدر زاد

خلق به خاك درش در خط فرمان

او كه به صلبش بود مصلح عالم

او كه به خاكش بود چهرة آدم

او كه ثنايش كنند آدم و خاتم

او كه مديحش بود ذكر دمادم

جنّت بي جلوه اش خانة ماتم

دوزخ در سايه اش روضة رضوان

اهل ولا سرخوش از ساغر اويند

خلق خدا جمله در محضر اويند

جن و ملك سر به سر عسگر اويند

پير و جوان چون گدا بر در اويند

خيل نبيّين ثنا گستر اويند

بلكه خدا وصف او گفته بقرآن

از افق حسن غيب ماه برآمد

مهر جمالات حق جلوه گر آمد

يا رخ پيغمبر از پرده درآمد

يا كه علي را مبارك پسر آمد

يا پدر حجت منتظر آمد

حسن حسن در حسن گشته نمايان

او كه سراپا بود روح مجرّد

او كه به مهرش كم است خلد مخلّد

او كه ز قهرش دمي است نار مؤبّد

او كه سلامش دهد خالق سرمد

او كه ثنايش سرود شخص محمد

من بچه مضمون كنم مدحش عنوان

اين حَسني حُسن حّي متعال است

اين گل نورسته احمد و آل است

يازدهم قبلة اهل كمال است

هم بخدا مظهر حُسن و جمال است

هم به نبي وارث قدر و جلال است

جلوة خوبان زوي گشته فروزان

اي پدر و مادرم هر دو فدايت

اي به لب اهل ذكر مدح و ثنايت

قبلة دلهاي پاك صحن و سرايت

باغ جنان عاشق روي گدايت

مستي اهل دل از جام ولايت

تا كه شود بر سر كوي تو قربان

گرچه تنت كرده در سامره منزل

ليك بود چون خداي جاي تو در دل

عصيان با غفو تو است طاعت كامل

طاعت بي مهر تو است كوشش باطل

گردد بر مور اگر لطف تو شامل

گيرد از اقتدار جاه سليمان

هم تو به جسم وجود روح رواني

هم پسر رهبر كشور جاني

هم پدر مصلح كلۀ جهاني

هم به جمال خدا نور عياني

هم به دل اهل دل راز نهاني

هم شده بر درد جان نام تو درمان

روي تو ز آغاز بود شمع مرادم

دوستي ات از نخست مانده بيادم

گر بپذيري مرا دل بتو دادم

هست همين هستي روز معادم

شعلة عشقت كشد سر ز نهادم

جان و تنم را در اين شعله بسوزان

گرچه بود طلعتت از همه مستور

ديدة دل را دهد ياد رخت نور

واي بر آن ديده اي كز تو بود كور

آه به حال دلي كز تو شود دور

بارگهت را بود بارقة طور

نقش زمينش هزار موسي عمران

جز به سر كوي تو راه نپويم

جز به لب جوي تو نامه نشويم

ديده به هر سو نهم روي تو جويم

دست به هر گل برم عطر تو بويم

«ميثمم» و غير مدح از

تو نگويم

تا بسر دار عشق بگذرم از جان

----------

مي وزد طرفه نسيمي كه دم روحانيست

مي وزد طرفه نسيمي كه دم روحانيست (ولادت)

همه جا جلوه يار و همه جا نورانيست

شب و جد و شب شادي شب مدحت خوانيست

هشتمين روز همايون ربيع الثّانيست

از محيط عظمت گوهر زهرا آمد

البشاره حسن ديگر زهرا آمد

آمد از برج ولايت قمر يازدهم

يا ز درياي امامت گهر يازدهم

يا ز سيناي نبوّت شجر يازدهم

حجّت يازدهم دادگر يازدهم

خرّم اين گلشن توحيد و گل ياسمنش

مي برد دل ز همه حسن حسن در حسنش

كبريا وجه و نبي صورت و حيدر سيرت

حسني حسن و حسيني دم و زهرا عصمت

يازده ماه به يك آينه در يك صورت

عجبا يك پسر و اينهمه مجد و عظمت

خاكيان مژده كه امروز درخشيد به خاك

گوهر ده يم نور و يم يك گوهر پاك

اين پسر كيست كه پير خردش خاك در است

به خدا از همه خوبان جهان خوب تر است

اين پسر آينه ي طلعت خير البشر است

بشنويد اين پدر حجّت ثاني عشر است

صلوات همه بر ماه جمال پدرش

پدر و مادر من باد فداي پسرش

عسكر او ملك و حوري و جنّ و بشرند

پرتوي از رخ او اختر و شمس و قمرند

خلق عالم به گدايّي درش مفتخرند

همه خوبان جهان منتِظر منتَظرند

منتظر كيست همان حجّت ثاني عشر است

يوسف فاطمه مهدي

خلف اين پسر است

اين پسر والي شهر قدر و ملك قضاست

اين پسر عيسي جان با نفس روح فزاست

اين پسر شافع و فرياد رس روز جزاست

اين گل باغ عليّ بن جواد بن رضاست

روي حق حسن نبي بازوي حيدر دارد

آنچه خوبان همه دارند فزونتر دارد

اهل معني ولي ذوالمننش مي خوانند

اختران جمله مه انجمنش مي خوانند

عارفان واقف سّر و علنش مي خوانند

پاي تا سر همه حسن و حسنش مي خوانند

سر و قد، ماه جبين، گلرخ و شيرين دهن است

حسن است اين حسن است اين حسن است اين حسن است

ديده را فيض ملاقات حق از ديدارش

مهر افتاده به خاك قدم زوّارش

همه دم ذكر خدا بر لب گوهر بارش

همه جا سامره با ياد گل رخسارش

ملك پهناور هستي به قدومش گلشن

ديدۀ حضرت هادي به جمالش روشن

اي دل اهل ولا زائر سامرّايت

كعبۀ خلق جهان روي جهان آرايت

حسن و حسن ز پا تا سر و سر تا پايت

فرش از بال ملايك حرم زيبايت

اي همه خلق جهان سائل لطف و كرمت

شود آيا كه برم سجده به خاك حرمت

شود آيا كه برم سجده به خاك حرمت

كيستي تو پسر فاطمۀ زهرايي

نبوي خلق و علي خوي و حسن سيمايي

جلوه ي سيزدهم يازدهم مولايي

حسن عسكري و گوهر ده دريايي

مكتبت بندگي و دوستي و هم عهديست

پدرت هادي

و فرزند عزيزت مهديست

من كيم بنده ي آلودۀ دربار توام

گنهم كرده گرفتار و گرفتار توام

با دو دست تهي خويش خريدار توام

چه كنم تو گل من هستي و من خار توام

دوست دارم كه به جز دوست خطابم نكني

بپذيريّ و بخوانيّ و جوابم نكني

نگهي بر من و بر ديده ي گريانم كن

نظري بر دل و بر حال پريشانم كن

غرق عصيانم، غرق يم غفرانم كن

بلكه با خاك درت پاك ز عصيانم كن

هر كه ام هر چه بدم «ميثم» اين درگاهم

ذاكرم ذاكر اولاد رسول اللّهم

----------

مدح

امام عسگري آن آفتاب كشور جان

امام عسگري آن آفتاب كشور جان(مدح)

سپرد چند ورق نامه بر ابوالاديان

كه اي ز كار تو راضي خدا و پيغمبر

برو مدائن و اين نامه ها بهمره بر

نگاه دار حساب سفر خود از امروز

كه مدت سفرت هست پانزده شب و روز

به شهر سامره چون باز آمدي به اميد

مرا به عالم دنيا دگر نخواهي ديد

تو چون به سامره آيي من از جهان رفتم

به سوي فاطمه در گلشن جنان رفتم

سوال كرد كه اي حجت خداي ودود

پس از تو رهبر خلق جهان چه خواهد بود؟

بگفت رهبري شيعه را كسي دارد،

كه بر جنازه ي من او نماز بگزارد

سؤال كرد كه برگو علامتي ديگر

كه بيشتر بشناسم امامم اي سرور

جواب داد كه باشد ولي حّي ز من

كسي كه از تو بخواهد جواب

نامة من

دوباره گفت كه ديگر علامتي فرما

كه مشتبه نشود امر كبريا، برما

امام گفت: پس از من بود امام زمان

نديده هر كه بگويد كه چيست در هميان؟

غرض به امر ولّي خدا، ابو الاديان

گرفت راه مدائن به ديدة گريان

به روز پانزدهم باز شد به سامرا

چه ديد، ديد كه شور قيامت است بپا

شنيد ناله و فرياد و اماما را

كه كشت معتمد دون عزيز زهرا را

امام يازدهم كشته شد ولي مظلوم

بروزگار جواني شد از جفا مسموم

به بوستان جنان رفته در بر پدرش

نشسته گرد يتيمي بر چهرة پسرش

بنا گه از طرف معتمد رسيد خطاب

كند نماز بر آن كشته جعفر كذّاب

پريد رنگ ز بيم از رخ ابوالاديان

بگفت واي مرا، پس چه شد امام زمان؟

چو خواست جعفر كذّاب لب بنطق آرد

بر آن وجود مقدس نماز بگذارد

كه ماه از دل ابر اُميد پيدا شد

ز گرد ره پسر آن شهيد پيدا شد

مهي كه بود جمالش ز حدّ وصف برون

به گيسوان مجعّد بروي، گندم گون

مهي كه مهر جهانتاب خاكسارش بود

نشسته گرد غم و غصه بر عذارش بود

مهي سرشك روان از دو چشم خونبارش

كه خال هاشميش بود، زيب رخسارش

مهي كه طلعت او جلوة دگر مي كرد

زبند بند وجودش پدر پدر مي كرد

سلام گفت بسي آن تن مطهّر را

كشيد سخت به يكسو لباس جعفر را

گشود غنچة لب گفت: من سزاوارم

كه بر جنازة بابم نماز، بگزارم

نماز خواند به جسم پدر در آن هنگام

كه روز جعفر و روز خليفه آمد شام

پس از نماز ندا داد يا ابالاديان

جواب نامه بده گرچه واقفم از آن

جواب نامه به مولاش داد و گفت نهان

هزار شكر خدا را كه شد عيان دو نشان

فتاده بود به فكر نشانة سوم

كه آمدند گروهي به سامرّه از قم

به دست فردي از آن قوم بود يك هميان

هزار اشرفي اندر درون آن پنهان

چو خواست جعفر از آن مالها به دست آرد

قدم به اوج مقام امام بگذارد

امام گفت پس از من امام خلق كسيست

كه ناگشوده بگويد درون هميان چيست؟

چو ديد جعفر آنان ز راز آگاهند

به خشم گفت: ز من علم غيب مي خواهند

شدند مردم قم سخت مات و سرگردان

كه شد به جانبشان خادم امام زمان

بگفت: بين شما نامه ايست با هميان

كه هست نامه و هميان خود از فلان و فلان

هزار اشرفي زر به كيسه جا دارد

ده اشرفي است كز آن روكش طلا دارد

چو صدق گفته خادم بدبد ابوالاديان

بگفت شكر خداوندگار، اين سه نشان

خداگو است كه مهد امان ما، مهدي است

به حق حق كه امام زمان ما مهدي است

كسي كه كور از آن مشعل فروزان مرد

به جاهليّت پيش از نزول قرآن مرد

بلي امام زمان گرچه بود

خون جگرش

نماز خواند به جسم مطهّر پدرش

ز سينه ام به فلك آه آتشين افتاد

دلم به ياد دل زين العابدين افتاد

چو ديد پيكر بابش فتاده بر روي خاك

برهنه در وسط آفتاب آن تن پاك

نداد خصم امانش نماز بگزارد

و يا كه پيكر او را به خاك بسپارد

نگاه بر تن صد پارة پدر مي كرد

تو گوئي آنكه ز تن روح او سفر مي كرد

بگفت زينبش اي شمع بزم خودسازي

چه روي داده كه با جان خود كني بازي؟

مگر نه حجّت حقّي تو از چه بيتابي؟

اراده كرده به سوي بهشت بشتابي؟

بگفت: عمّه چه سان طاقتم بجا باشد

مگر نه اين بدن حجت خدا باشد

مگر كه باب من از خاندان قرآن نيست؟

مگر حسين در اين سرزمين مسلمان نيست؟

به خاك گشت نهان جسم كشتگان پليد

در آفتاب بود پيكر امام شهيد

ز دود آه شده روز خلق، شب «ميثم»

قسم به جان پيمبر ببند لب «ميثم»

-----------------

اي به حق مقتدا ايها العسكري

اي به حق مقتدا ايها العسكري(مدح)

اي ولي خدا ايها العسكري

شمع جمع همه يوسف فاطمه

زاده ي مرتضي ايها العسكري

ماه رويت حسن خلق و خويت حسن

حسن سر تا به پا ايها العسكري

هم تو خير العباد هم تو باب المراد

هم تو ابن الرضا ايها العسكري

هم سپاهت ملك هم مطيعت فلك

هم به حكمت سما ايه العسكري

يا بن خير الوري سامرايت مرا

كعبه و كربلا ايها العسكري

تو به ارض و سما تو به اهل ولا

تو به خلق خدا هادي و رهبري

چشم بد از تو دور نورالانوار طور

دُر دَه بحر نور بحر يك گوهري

تو به زهرا ثمر تو به هادي پسر

تو به مهدي پدر تو به حق محوري

يوسف فاطمه عرش را قائمه

تو ز وصف همه بهتر و برتري

هم رضا طينتي هم علي صولتي

هم نبي خصلتي هم خدا منظري

روز ميلاد تو پر زند ياد تو

دل سوي سامرا ايها العسكري

مظهر حلم حق مخزن علم حق

معدن حكمتي سيدي يا حسن

جلوه ي كبريا وارث انبيا

حاصل عترتي سيدي يا حسين

به جلالت درود به جمالت درود

كه خدا طلعتي سيدي يا حسين

آيت محكمه تو پناه همه

عالم خلقتي سيدي يا حسن

هم امام امم هم سپهر كرم

هم يم رحمتي سيدي يا حسن

در زمين و زمان مي برند انس وجان

بر درت التجا ايها العسكري

حسن حي صمد وصف تو بي عدد

مهديت تا ابد منجي عالم است

اي ولي خدا اي چراغ هدي

وصف مدح تو را هرچه گويم كم است

دل محيط حيط غمت ديده ها مقدمت

زنده از يك دمت صد مسيحا دم است

مهر تو يا حسن جان جانم به تن

سينه ي پاك من سندي محكم است

روح تقديم تو قلب تسليم تو

بهر تعظيم

تو چرخ گردون خم است

به تو نازد رسول به تو بالد بتول

به تو بخشد خدا ايها العسكري

تو صراط اللهم تو چراغ رهم

رو به هر سو نهم قبله ام روي تو است

اشرف الانبيا خاتم الاوصيا

آن ثنا خوان تو اين ثناگوي تو است

بر درت سائلم كي شود شاملم

كز بهشت دلم بشنوم بوي تو

گفتگويم تويي آرزويم تويي

آبرويم تويي اي دلم سوي تو

يا اباالمنتظر مرغ دل تا سحر

مي زند بال و پر بر همه كوي تو

سيدي ميثم مهر تو همدمم

از تو گويم ثنا ايها العسكري

اي قبله حرم، حرمِ سامراي تو

بيت¬الولاي دل حرم با صفاي تو

قرآن يگانه دفتر مدح و ثناي تو

روح ملك كبوترصحن و سراي تو

آيينة جمال خداوند سرمدي

فرزند پاك چار علي ، سه¬محمدي

رضوان بدان جلال و شرف سائل درت

خورشيد سجده برده به صحن مطهرت

روح رضاست در نفس روح پرورت

نامت حسن نه بلكه حسن پاي تا سرت

ميراث زهد و نور هدايت ز هاديت

علم امام هشتم و جود جواديت

معصوم سيزده ولي¬الله ذوالمنن

ابن ¬الرضاي سومي و دومين حسن

گل ريزد از بهشت به خاكت چمن چمن

شرمنده در ثناي تو از كوچكي سخن

دُر كلام و لعل لب گوهري كجا

وصف ابا محمدنِ العسگري كجا

انوار ده امام درخشد ز روي تو

يادآور رسول خدا خُلق و خوي تو

زيباترين دعاي ملك گفتگوي تو

مسجود جنّ و انس بود خاك كوي تو

بحري كه در صدف، دُر جان پرورد تويي

در دامنش امام زمان پرورد تويي

ويرانة مزار تو مسجود آسمان

قبر تو كعبة دل و صحنت مطاف جان

زوّار هر شب حرمت صاحب¬الزمان

كوري چشم دشمنت اي قبلة جهان

تنها نه سامره، همه عالم ديار توست

هر جا رويم در بغل ما مزار توست

قبر مطهر تو اگر چه خراب شد

يا بر حريم تو ستم بي¬حساب شد

و آن دلربا ضريح نهان در تراب شد

هرچند قلب شيعه از اين غم كباب شد

هر روز قبة تو فروزنده¬تر شود

جاه و جلال و مرتبه¬ات زنده¬تر شود

اي نُه سپهر فرش رفيع عبادتت

اي لطف و جود و مرحمت و بذل، عادتت

اقرار كرده دشمن تو بر سيادتت

ياد آمدم به فصل جواني شهادتت

اي زخم دل هماره فزون از ستاره¬ات

از ما سلام بر جگر پاره پاره¬ات

با آن كه در محاصره بودي تو سال¬ها

ديدي ز دشمنان، غم و رنج و ملال¬ها

كردند با تو از ره طغيان جدال¬ها

دادي به شيعه عزت و قدر و جلال¬ها

نور ولايتت ز دل حبس اي شگفت

چون آفتاب يك¬ سره آفاق را گرفت

داغت به قلب شيعه شراري عظيم شد

خون بر دلت ز كينة اهل جحيم شد

روح تو در بهشت الهي مقيم شد

با رفتن تو حضرت مهدي يتيم

شد

يا بن الحسنu از اين همه بيداد، الامان

عجّل علي ظهورك يا صاحب¬الزمان

اي عدل تو زوال ستم ¬گستري بيا

ناديده كرده بر همه روشنگري بيا

اي آخرين دُر صدف كوثري بيا

اي نور ديدة حسن عسگري بيا

تا كي فراق روي تو آتش به جان زند

تا كي به شيعه خصم تو زخم زبان زند

اي خوانده جنّ و انس و ملك پير و مقتدات

تو جان جان عالمي و جان ما فدات

خُلق علي و خلق نبي جلوة خدات

ميثم به اين دو مصرع نيكو دهد ندات

يا صاحب¬الزمان به ظهورت شتاب كن

عالم ز دست رفت تو پا در ركاب كن

اي متجل_ي از رخت جل_وۀ حسن داوري

غي_ر نب_ي ب_ه انبي_ا داده خ_دات برت_ري

هم به زمين امامت و هم به سمات، سروري

خلقت و طينتت همه فاطمي است و حيدري

حسن نك_ويت از هم_ه ك_رده ندي_ده دلبري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

----------

اي به فلك كرده ملك پروري

اي به فلك كرده ملك پروري(مدح)

زهره و شمس و قمرت مشتري

يازدهم اختر برج هدي

يوسف زهرا حسن العسكري

هم به سر دست، زمام فلك

هم به كف پات سر سروري

خوانده رسولت حسن اهل بيت

داده خدايت به همه برتري

عسكر تو در همه ارض و سما

جنّ و ملك آدم و حور و پري

هم به رضا حجّت هشتم، پسر

هم پدر حجّت ثاني عشر

كعبه ي

اهل نظري يا حسن

آينه ي دادگري يا حسن

نخل اميد رضوي را ثمر

يا كه جواد دگري يا حسن

يك حسني و سه محمّد جمال

چار علي را پسري يا حسن

با همه كس مونسي و همدمي

از همه گان خوب تري يا حسن

هم ثمرِ ده شجر طيّيه

هم صدف يك گهري يا حسن

نام حسن گشته برازنده ات

شاهدم اين حسن فروزنده ات

ذكر تو تسبيح و مناجات ما

سامره ات قبله ي حاجات ما

چشم خدا! گر تو اشارت كني

باز شود قفل مهمّاتِ ما

مِهر تو در سينه ي افروخته

مُهر تو در نامه ي طاعات ما

كوري دشمن به دو دنيا بود

دوستي ات فخر و مباهات ما

بي تو بهشت است جحيم همه

با تو قبول است عبادات ما

آينه ي دل زتو شد منجلي

ابا محمّد حسن بن علي

اي دو جهان جان و تنت را فدا

نطق و بيان و سخن ات را فدا

ريخته از لعل لبت دُرّ وحي

گوهر درج دهنت را فدا

آينه در آينه در آينه

روي حسن در حسنت را فدا

معجز گفتار و نفوذ كلام

منطق دشمن شكن ات را فدا

حسن تو چون باغ گُل ياسمن

باغ گل ياسمن ات را فدا

يوسف تبعيدي تحت نظر

ماه جمالت همه جا جلوه گر

مدح تو جان بخش ترين زمزمه

مهر تو روشنگر قلب

همه

يا حسن ابن علي ابن الجواد

جان رضا نور دل فاطمه

رفتارت رفتار انبياء

گفتارت آيات محكمه

اجدات اركان نُه سپهر

فرزندت گردون تو را قائمه

طوبي عمه ي تو را پاي بوس

حورا نرجس تو را خادمه

در حرم قدس تو افلاكيان

گشته ثنا خوان تو با خاكيان

اي دل هر شيعه محيط غمت

دست عنايت به سر عالمت

شاهد غمهاي فراوان تو

قبر غريب تو و عمر كمت

زخم زبان همه عباسيان

بر جگر سوخته مرهمت

از چه جوانمرگ شدي اي كه بود

زنده دو صد جان مسيح از دمت

مهدي موعود تو در كودكي

اشك عزا ريخته در ماتمت

كوه و در و دشت عزاخانه اش

مانده به رخ اشك غريبانه اش

مهدي تو داشت بسي آرزو

تا كه تو گلبوسه بگيري از او

اشك غريبش روان از دو چشم

بغض يتيمش نهان در گلو

ناله كشيد از جگر سوخته

ريخت به رخسار تو آب وضو

اشك فشان گريه كنان نا اميد

داد گل روي تو را شستشو

بعد تو اي حجّت پروردگار

مهدي تو با كه كند گفتگو

روح تو از تن چو به پرواز شد

غربت مهدي تو آغاز شد

اي شرر داغ تو بس جانگداز

چشم خدا بين بنما باز، باز

عمر تو كوتاه چو يك برگ گل

غصه ي غم هاي فزونت دراز

كودك شش ساله ي تو

آمده

تا به تن پاك تو خواند نماز

خيز و بكش ناز از آن نازنين

كز غم تو خم شده آن سروناز

يوسف دور از وطن فاطمه

لاله ي تبعيدي باغ حجاز

لرزه بر اندام تو افتاده بود

خصم چه زهريت مگر داده بود

اي شده روزت زغم و غصه شام

ريخته اشك از غم بابا مدام

حجّت معبود سلامٌ عليك

مهدي موعود عليك السلام

سوخت شرار غمت آخر جگر

ريخت فلك زهر فراغت به جام

گاه كني به جدت حسين

گه زغم مادر والا مقام

اشك فشان تو بود فاطمه

چشم به راه تو بود هر امام

منتظران تو همه عالمند

سوخته با زمزمه ي «ميثمند»

----------

اي زحسنت عيان جلوه ي داوري

اي زحسنت عيان جلوه ي داوري(مدح)

طلعت احمدي صولتت حيدري

بر تنت نارسا خلعت سروري

ديو و حور و ملك جنّ و انس و پري

جمله در محضرت گرم فرمان بري

سيّدي يا حسن ايّها العسكري

اي زرخ داده نور بر مه و آفتاب

نجل ختم رسل زاده ي بوتراب

پيش تر از سؤال داده ما را جواب

دُرّ ده بحري و بحر يك دُرّ ناب

كه بر آن دَه كند دُرّ تو گوهري

سيّدي يا حسن ايّها العسكري

سينه ات مخزن سرّ سَروِ علن

والد حضرت حجّة بن الحسن

من كجا مدح تو تو كجا مدح من

مهر هر آسمان ماه هر انجمن

در تمام وجود كرده روشنگري

سيّدي يا حسن ايّها العسكري

خال و خطّت حسن خُلق و خويت حسن

خُلق و خويت حسن ماه رويت حسن

ماه رويت حسن عطر و بويت حسن

عطر و بويت حسن گفتگويت حسن

داده از هر حَسن خالقت برتري

سيّدي يا حسن ايّها العسكري

چارده آينه روي زيباي تو

عطر مهدي دمد از نفس هاي تو

در دل ما بود چون خدا جاي تو

سوره ي قدر و نور نقش سيماي تو

نور حسن تو را مشتري مشتري

سيّدي يا حسن ايّها العسكري

خلق، در سايه و حقّ ثنا گسترت

هم ملك عسكرت هم بشر لشكرت

بر گرفته چو جان سامره در برت

صورت و سيرت احمد و حيدرت

اي دُرِ احمدي اي گل حيدري

سيّدي يا حسن ايّها العسكري

فيضت از سامره شامل عالم است

گفته هايت مدام آيت محكم است

سايه ات بر سر عالم و آدم است

گوهر مدح خلق در ثنايت كم است

وصف تو بايد از منطق داوري

سيّدي يا حسن ايّها العسكري

قدسيان خادم آستان تواند

عرشيان طاير بوستان تواند

عارفان بنده ي دوستان تواند

زاهدان لاله ي گلستان تواند

مهر و مه را بود بر درت اختري

سيّدي يا حسن ايّها العسكري

ماه رويت برد جلوه از ده امام

بر تو و مادر و جدّ و بابت سلام

بي تو طاعت هدر بي تو جنّت حرام

با تو قرآن درست بي تو دين

ناتمام

مكتبت مكتب معرفت پروري

سيّدي يا حسن ايّها العسكري

مهدي فاطمه از تو يك ياسمن

هادي اهل بيت بر لبت بوسه زن

نورت از سامره هادي مرد و زن

در جهان و جنان در زمين و زمن

كثرت خير تو مي كند كوثري

سيّدي يا حسن ايّها العسكري

گر چه عمرت همه حبس و تبعيد بود

كار تو دم به دم نشر توحيد بود

نور علمت مدام با اساتيد بود

منطقت علم را مُهر تأييد بود

لشگر دانشت در جهان گستري

سيّدي يا حسن ايّها العسكري

اي تولاّي تو دين و آيين من

مهر تو خوشتر از جان شيرين من

روح پاك دعا ذكر آمين من

كلّ ايمان من همه ي دين من

«ميثم» از وصف تو مي كند دلبري

سيّدي يا حسن ايّها العسكري

----------

اي سام_ره ات قبل_ۀ دل كعبۀ جان ها

اي سام_ره ات قبل_ۀ دل كعبۀ جان ها(مدح)

اي سفرۀ احسان تو پيوسته جهان ها

اي عبد خداوند و خداون_دِ زمان ها

اي پايۀ قدر و شرفت فوق مكان ها

آگاه ز اس_رار عيان ه_ا و نهان ه_ا

كوتاه به مدح تو و وصف تو زبان ها

****

اي روي تو در بزم ازل شاهد و مشهود

وي آمده ساجد به خدا بر همه مسجود

ه_م قبل_ۀ حاجات_ي و هم حجت معبود

هم حمدي و هم احمد و هم حامد و محمود

غير از تو ك_ه باشد پدرِ مهدي موعود

مهدي كه به_ار آرد در فصلِ خزان ها

اي جان جهان

اي همه جان ها به فدايت

اي ن_ام نكويت حسن اي حسنِ خدايت

خورشي__د پن__اه آرد در ظ_لِّ ل__وايت

امض__اي عب__ادات هم_ه مه_ر ولاي_ت

بالات__ر از آن__ي ك__ه بگوين__د ثنايت

بر اوج جلالت نرس_د وه_م و گم_ان ها

****

در وص_ف ت__و اشي_اء زبانند زبانند

جز مدح تو را خلق نخوانند نخوانند

گل هاي جنان بي ت_و خزانند خزانند

ب__ا آنك__ه مق_ام ت_و ن_دانند ندانند

پيوست__ه روانن_د روانن__د روانن__د

ت_ا دور م_زار ت_و بگردن_د روان ها

ب_وي خ_وش جن_ت ز غب_ار قدم توست

عيساي مسيح آنچه كه دارد ز دم توست

حاتم كه كري_م اس_ت، گداي درم توست

تو دست خدا هستي و هستي كرم توست

تنه_ا ن_ه فق_ط سام_رۀ دل ح_رم توست

ه_ر ج_ا نگرم از تو عيان است نشان ها

****

ت__و درِّ گ__رانماي__ۀ دَه بح_ر كمالي

ت_و مه_ر ف__روزانِ سم__اواتِ ج_لالي

ت_و عب_د، ول_ي عب_د خداون_د جم_الي

احمد رخ و حيدر يد و صديقه خصالي

دوم حس_ن از حس_ن خ_داي متع_الي

اي شاهد حسن ازلت چشم زمان ه_ا

اي خلق سماوات و زمين خاك در تو

اي چ__ار عل__ي آم_ده جد و پدر تو

اي منتق___م آل محمّ__د پس__ر ت__و

پيوست__ه س__لام از ط_رف دادگ_ر تو

ب_ر مه_دي و ب_ر نرجس نيكو سير تو

مهدي كه بوَد در كف او خط امان ه_ا

اي در جگ_ر شيعه شررهاي غم تو

اي ارث ت_و از مادر تو عمر كم تو

با آنكه ب_وَد ع_رش به ظلِّ علم

تو

خ_م ش_د كم_ر چ_رخ ز بار الم تو

دارند به يادت همه در سينه فغان ها

****

با آنكه وجودت همه جا تحت نظ_ر ب_ود

از ن_ور ت_و لبري_ز دل ج_ن و ب_شر ب_ود

وز علم ت_و دشمن را احس_اس خطر بود

هر جا كه خب_ر ب_ود، فقط از تو خبر بود

پيوسته تو را قوت و غذا خون جگ_ر بود

پر بود دل_ت روز و شب از درد نه_ان ها

افسوس كه شد گلشن عم_ر ت_و خزاني

آه اي جگرت س_وخته از س_وز نهاني

دادن_د ت__و را زه_ر در اي_ام ج_واني

جان ش_د به لبت از ستم دشمن جاني

شد كار محب_ان ز غمت مرثيه خ_واني

جوشيد شرار از نفس مرثيه خوان ه_ا

****

بگذار كه ب_ا س_وز جگ_ر ي_ار ت_و باشم

بگ_ذار ك_ه پيوست__ه گرفت_ار ت_و باشم

هر چند كه خوارم چه شود خار تو باشم

افت__اده ب__ه خ_اك ره زوّار ت_و باشم

ب__ا مه__دي موع_ود ع_زادار تو باشم

ه_ر چن_د بوَد شرح غمت فوق بيان ها

م_ن «ميثم_م» و شيفت_ۀ دار شم__ايم

م_داح شم_ا ن_ه س_گ درب_ار شمايم

ي_ك عم_ر گ_داي سر ب_ازار شمايم

خود هيچم و ب_ا هيچ، خريدار شمايم

گفت_م ك_ه ش_وم يار شما، عار شمايم

دارم ب_ه س_ر شانه بسي كوه زيان ها

كيستم من؟ گوهر ده بحر نور كبريايم

آفتاب سامره، روشنگر ملك خدايم

آسمان معرفت را در زمين شمس الضحايم

كعبه ام، ركنم، مقامم، مروه ام، سعيم، صفايم

منظ_ر حس_ن خ_دا مصباح انوارالهدايم

من ابوالمهدي امام عسكري ابن الرضايم

****

من همان درياي نور استم كه نور از آن دميده

دين و دانش را خدا در موج موجم پروريده

در درونم گوهر نابي چو مهدي آفريده

انتهايم را به جز چشم خدا چشمي نديده

بشنويد اي آسماني ه_ا زميني ها صدايم

من ابوالمهدي امام عسكري ابن الرضايم

چارده معصوم گل پيداست از باغ جمالم

نيست آگه از جلالم، غير ذات ذوالجلالم

تشنگان چشمۀ توحيد را آب زلالم

بنده ام اما چو حي بي مثالم، بي مثالم

فيض بخش عالمي از شهر «سرّ من رآ»يم

من ابوالمهدي امام عسكري ابن الرضايم

****

من علي بن جواد بن رضا را نور عينم

پيشتر از عالم خلقت هدايت بوده دينم

گر چه در سنّ شبابم پير خلق عالمينم

هم محمّد، هم علي، هم مجتبايم، هم حسينم

هم بوَد زهد و كمال و عصمت خيرالنسايم

من ابوالمهدي امام عسكري ابن الرضايم

****

پيشتر از خلقتم بر چشم عالم نور دادم

بر همه شورآفرينان تا قيامت شور دادم

پاسخ موسي بن عمران را به كوه طوردادم

حاجت ارباب حاجت را ز راه دور دادم

همچو اجدادم ز خلق عالمي مشكل گشايم

من ابوالمه_دي امام عسكري ابن الرضايم

****

من به شهر سامره خود كعبۀ اهل يقينم

پر زند همچون كبوتر در حرم روح الامينم

حاجت كونين مي بارد چو باران زآستينم

حضرت مهدي پذيرايي كند از زائرينم

مهر و مه گيرند نور از گنبد و گلدسته هايم

من ابوالمهدي امام عسكري ابن الرضايم

****

حضرت هادي از اوّل ديد چون حُسن تمامم

خنده زد بر روي زيبا و «حسن» بگذاشت نامم

همچو قرآن بود روي سينۀ بابا مقامم

خود امام ابن امام ابن امام ابن امامم

دخت_ر پ_اكِ يش_وعا، همس_ر پاكي_زه رايم

من ابوالمهدي امام عسكري ابن الرضايم

****

جلوۀ معلوم و نامعلوم را ديدند در من

سرِّ هر مفهوم و نامفهوم را ديدند در من

انتقام خون هر مظلوم را ديدند در من

فاش گويم چارده معصوم را ديدند در من

چارده معصوم نورم، بلكه خود وجه خدايم

من ابوالمهدي امام عسكري ابن الرضايم

****

گرچه ويران كرد دست شوم دشمن تربتم را

لطف حق افزود بين خلق عالم عزّتم را

تا قيامت او نگهدار است عصر دولتم را

بار ديگر ديد دشمن قدر و جاه و رفعتم را

خشت خشت قبر ويران گشته ام گويد ثنايم

من ابوالمه_دي امام عسكري ابن الرضايم

مهر ما در قلب ابناء بشر پايان ندارد

هر كه مهر ما ندارد، در حقيقت جان ندارد

وآنكه شد بيگانه با آل علي ايمان ندارد

درد بغض ما به جز خشم خدا درمان ندارد

اي خوشا آن كس كه گويد مدح، چون ميثم برايم

من ابوالمه_دي ام_ام عسكري اب_ن الرضايم

----------

زهي آن عبد خدايي كه خدايي ست جلالش(مدح)

صلوات از طرف خالق سرمد به جمالش

حسن بن علي اين نجل جواد بن رضا را

كه درود از علي و فاطمه و احمد و آلش

هر كه بگرفته

به رخ آبرو از خاك در او

اشك شوق آمده در چشمۀ چشم آب زلالش

هر كه شد دور از او، گلشن فردوس، حرامش

هر كه شد زائر او، وصل خداوند، حلالش

هر كه بي مهرِ وي آرد به جزا طاعتِ سلمان

كلِّ طاعت به سر دوش شود كوهِ وبالش

او بوَد عسكري و عسكر او خيل ملايك

گو بيايند همه ديو صفت ها به قتالش

گرچه در تحت نظر بود، ولي فاتح دل شد

كه روي سينه بوَد مهدي موعود، مدالش

خصمش از پا فتد و سر به در آرد ز جهنم

گر چه يك چند دهد حضرت دادار، مجالش

سجده بر تربتش آرند چه حور و چه ملايك

سائل سامره باشد چه نساء و چه رجالش

هر كه رو بر حرمش كرد، جحيم است حرامش

هر كه بر سامره اش پشت كند، واي به حالش

رَف رَفِ عقل كجا و پر پرواز عروجش؟

بيم دارم كه به يك لحظه بسوزد پر و بالش

ز بهشت حرم سامره اش هر كه گريزد

به خدا ديدن گلزار بهشت است محالش

وجه ناديدۀ ذات ازلي، مصحف رويش

شاهكار قلم صنع الهي، خط و خالش

عوض خشم از او لالۀ لبخند ستاند

هر كه با قهر كند روي به ميدان جدالش

اين عجب نيست كه در عرش زند بانگ تفاخر

كه به دور حرم سامره گردد مه و سالش

صلوات علي و فاطمه و خيل امامان

به كمال و به جلال و به جمال

و به خصالش

گو بگردند ملايك همه جا ملك خدا را

نه توان ديد نظيرش، نه توان يافت مثالش

از خدا تا ابدالدهر جدا مانده و مانَد

هر كه از راه محبت نبرد ره به وصالش

خسروان تاج گذارند و دل از تخت بشويند

راه يابند اگر يكسره در صفِّ نعالش

مدح او گر زِ خلايق نبوَد مي سزد آري

پسرش مهدي موعود زند دم ز مقالش

اگر از روي خداييش زند پرده به يك سو

مهر با جلوۀ خود ذره شود ماه هلالش

عالم دل شود آباد به ياد حرم او

گرچه كردند خراب از ره كين اهل ضلالش

اوست آن بنده كه دارد به همه خلايق خدايي

او خدا نيست ولي وهم بوَد مات جلالش

قعر دريا و پر كاه خدايا چه بگويم

نظم من چون ببرد راه به درياي كمالش؟

به جز از مادر و جد و پدر و خيل امامان

اين محال است، محال است كه يابند همالش

اوست آن باغ بهاري كه خزان دور ز دوْرش

اوست آن مهر فروزان كه به حق نيست زوالش

ناز بر جنّت و فردوس كند در صف محشر

گر بوَد در كفن شيعه گياهي ز نهالش

جان نهم در كف ساقي اگر از لطف و عنايت

دهدم جام و در آن جام بوَد عكس خيالش

خشك گرديده در اين جامه قلم در كف «ميثم»

چه بيارد؟ چه بگويد به چنين منطق لالش؟

----------

اي سراپا حسن حيّ ذوالمن

اي سراپا حسن

حيّ ذوالمن(مدح)

سوّمين ابن الرّضا دوّم حسن

اي هزاران آفتاب مشتري

يا اباالمهدي امام عسكري

اسوه ي تقوي خدايي بنده اي

همچو جان در جسم ايمان زنده اي

دُرّ ده دريا و بحر يك گهر

آن گهر خود حجّت ثاني عشر

با همه درد و غم و عمر كمت

تا ابد مرهون احسان عالمت

از نماز و از دعاي متصل

بردي از دشمن كنار حبس دل

با خدا پيوسته در راز و نياز

روزها را روزه، شب ها در نماز

رنج هايت در ره توحيد بود

سال ها يا حبس يا تبعيد بود

روزگارت شعله ها بر جان فكند

دشمن ات در بركه ي شيران فكند

ايستادي بين شيران در نماز

شيرها را جانبت روي نماز

الله الله گرد تو درّندگان

سر فرو بردند همچون بنده گان

نور علمت از درون حبس ها

كرد از ظلمت جهاني را رها

اي دمت جان داده بر روح الامين

آسمان خفته در خاك زمين

رهنماي آفرينش كيست تو

شهريار ملك بينش كيست تو

چشم بد از ماه رخسار تو دور

يك جمال و چارده خورشيد نور

گشت دشمن در جواني قاتلت

كشت در ماه ربيع الاوّلت

كفر خود را عاقبت معلوم كرد

همچو اجدات تو را مسموم كرد

سامره شد صحنه ي روز جزا

گشت تنها مهديت صاحب عزا

اي به قربان تو و عمر كمت

قلب مهدي داغدار ماتمت

بي تو مهدي بي كس و ياور شده

طفل تنهاي تو تنهاتر شده

آه از آن ساعت كه سوز و گداز

خواند مهدي بر تن پاكت نماز

كرد تا جسم ضعيفت را نظر

بر كشيد آهي جهان سوز از جگر

آسمان ديده اش انجم گريست

بين مردم مخفي از مردم گريست

گر چه بودي اشگ دامن دامنت

بود كي زنجير و غل بر گردنت

جسم تو زخم از دم خنجر نداشت

پيكر جدّ غريبت سر نداشت

آه از آن ساعت كه زين العابدين

پيشواي عابدين و ساجدين

ديد در گودال خون بر روي خاك

پيكر پاك پدر را چاك چاك

يوسف زهرا و زخم تير و سنگ

گرگها كردند جسمش چنگ چنگ

گشت از چشمش روان درياي خون

خواست جانش از بدن آيد برون

همدم او جز شرار تب نبود

جان زكف مي داد اگر زينب نبود

«ميثم» از اين قصّه كن صرف نظر

چشم ها چشمه ي خون جگر

----------

اي شرفت فوق ثنا گستري

اي شرفت فوق ثنا گستري(مدح)

داد خدايت به جهان برتري

شمس و قمر دور رخت مشتري

كرده زخلق دو جهان دلبري

خاك كف پات سر سروري

قدر، بود رشته اي از موي تو

بدر بود آيتي از روي تو

خُلق عظيم نبوي خوي تو

مهدي موعود ثناگوي تو

مهر تو بر چرخ كند محوري

سيّدنا يا حسن العسكري

نخل وجودت ثمر فاطمه

بحر عنايت گهر فاطمه

شمس ولايت قمر فاطمه

صد چو مسيح اي پسر فاطمه

از تو گرفته دم جان پروري

سيّدنا يا حسن العسكري

يازدهم آينه ي سرمدي

نام، حسن خود بري از هر بدي

پير خرد درس تو را مبتدي

نطق تو را موعظه اي احمدي

تيغ تو را معجزه ي حيدري

سيّدنا يا حسن العسكري

بر سه محمّد ثمري يا حسن

چار علي را پسري يا حسن

مصلح كلّ را پدري يا حسن

فوق ثناي بشري يا حسن

كرده خدا بر تو ثنا گستري

سيّدنا يا حسن العسكري

جود زتو لطف و عنايت زتوست

حكمت و توحيد و ولايت زتوست

آنچه شنيديم روايت زتوست

رهبري و علم و هدايت زتوست

بر تو برازنده بود رهبري

سيّدنا يا حسن العسكري

نور هدي يا حسن بن علي

بحر عطا يا حسن بن علي

روي خدا يا حسن بن علي

هست روا يا حسن بن علي

حُسن تو را لاف خدا منظري

سيّدنا يا حسن العسكري

اي همه جا وصف تو نُقل دهن

مهر تو خوشتر بود از جان به تن

واي به من مدح تو و طبع من

كار نياييد زبيان و سخن

گر چه كند لعل لبم گوهري

سيّدنا يا حسن العسكري

راه خدا، راه نبي، راه توست

سرّ ازل در دل آگاه توست

عرش برين پايه اي از جام توست

بنده ي شرمنده ي درگاه توست

حور بود،

يا كه ملك، يا پري

سيّدنا يا حسن العسكري

محنت دوران به تو همراه بود

هر نفست يك شرر آه بود

همدم تنهاي شبت ماه بود

عمر تو هر چند كه كوتاه بود

تا ابد الدّهر كني سروري

سيّدنا يا حسن العسكري

حيف كه قدر تو فراموش شد

نيش بلا بر جگرت نوش شد

نغمه ي توحيدِ تو خاموش شد

مهدي موعود، سيه پوش شد

كرد نفس در دل او آذري

سيّدنا يا حسن العسكري

اي جگر غم زغمت چاك چاك

اي بدنت پاك تر از جان پاك

واي من از اين الم دردناك

با چه گنه شد حرمت تَلِّ خاك

اي حرمت بار گه داوري

سيّدنا يا حسن العسكري

تو گُلي و من همه خار توام

در وطنم دُور ديار توام

اشگ فشان گِرد مزار توام

«ميثم» دلخسته ي دار توام

بر تو كنم بر تو ستايشگري

سيّدنا يا حسن العسكري

---------------------

اي قبله حرم، حرمِ سامراي تو

اي قبله حرم، حرمِ سامراي تو(مدح)

بيت¬الولاي دل حرم با صفاي تو

قرآن يگانه دفتر مدح و ثناي تو

روح ملك كبوترصحن و سراي تو

آيينة جمال خداوند سرمدي

فرزند پاك چار علي ، سه¬محمدي

رضوان بدان جلال و شرف سائل درت

خورشيد سجده برده به صحن مطهرت

روح رضاست در نفس روح پرورت

نامت حسن نه بلكه حسن پاي تا سرت

ميراث زهد و نور هدايت ز هاديت

علم امام هشتم و جود

جواديت

معصوم سيزده ولي¬الله ذوالمنن

ابن ¬الرضاي سومي و دومين حسن

گل ريزد از بهشت به خاكت چمن چمن

شرمنده در ثناي تو از كوچكي سخن

دُر كلام و لعل لب گوهري كجا

وصف ابا محمدنِ العسگري كجا

انوار ده امام درخشد ز روي تو

يادآور رسول خدا خُلق و خوي تو

زيباترين دعاي ملك گفتگوي تو

مسجود جنّ و انس بود خاك كوي تو

بحري كه در صدف، دُر جان پرورد تويي

در دامنش امام زمان پرورد تويي

ويرانة مزار تو مسجود آسمان

قبر تو كعبة دل و صحنت مطاف جان

زوّار هر شب حرمت صاحب¬الزمان

كوري چشم دشمنت اي قبلة جهان

تنها نه سامره، همه عالم ديار توست

هر جا رويم در بغل ما مزار توست

قبر مطهر تو اگر چه خراب شد

يا بر حريم تو ستم بي¬حساب شد

و آن دلربا ضريح نهان در تراب شد

هرچند قلب شيعه از اين غم كباب شد

هر روز قبة تو فروزنده¬تر شود

جاه و جلال و مرتبه¬ات زنده¬تر شود

اي نُه سپهر فرش رفيع عبادتت

اي لطف و جود و مرحمت و بذل، عادتت

اقرار كرده دشمن تو بر سيادتت

ياد آمدم به فصل جواني شهادتت

اي زخم دل هماره فزون از ستاره¬ات

از ما سلام بر جگر پاره پاره¬ات

با آن كه در محاصره بودي تو سال¬ها

ديدي ز دشمنان، غم و رنج و ملال¬ها

كردند با تو از

ره طغيان جدال¬ها

دادي به شيعه عزت و قدر و جلال¬ها

نور ولايتت ز دل حبس اي شگفت

چون آفتاب يك¬ سره آفاق را گرفت

داغت به قلب شيعه شراري عظيم شد

خون بر دلت ز كينة اهل جحيم شد

روح تو در بهشت الهي مقيم شد

با رفتن تو حضرت مهديu يتيم شد

يا بن الحسنu از اين همه بيداد، الامان

عجّل علي ظهورك يا صاحب¬الزمانu

اي عدل تو زوال ستم ¬گستري بيا

ناديده كرده بر همه روشنگري بيا

اي آخرين دُر صدف كوثري بيا

اي نور ديدة حسن عسگري بيا

تا كي فراق روي تو آتش به جان زند

تا كي به شيعه خصم تو زخم زبان زند

اي خوانده جنّ و انس و ملك پير و مقتدات

تو جان جان عالمي و جان ما فدات

خُلق عليu و خلق نبي جلوة خدات

ميثم به اين دو مصرع نيكو دهد ندات

يا صاحب¬الزمان به ظهورت شتاب كن

عالم ز دست رفت تو پا در ركاب كن

-------- ----------

اي گرد كاروان تو را حُسن مشتري

اي گرد كاروان تو را حُسن مشتري(مدح)

بر خسروان گداي تو را نيز برتري

كنيه: «ابامحمّد» نام خوشت: «حسن»

«ابن الرضا»، وليِّ خدا، شهره: «عسكري»

خاك حريم قدس تو را فيض عيسوي

عبد در تو را روشِ بنده پروري

يك آسمان ستاره زمين بوس آستان

صدها هزار مشتري ات گشته مشتري

پايت در آسمان، حرمت «سرّ من را»

از «سرّ من رآ»ت

بر افلاك رهبري

با اقتدار و قدر و جلال الهي ات

خلق خوش محمّد و بازوي حيدري

نام آوران برند به تجليل از تو نام

پيغمبران كنند به مهرت پيمبري

از بام چرخ نقش زمين گردد آفتاب

خواهد اگر زند به تو لاف برابري

گر با تو دشمنم كند اعلان دوستي

من مي كنم بر او ز دل و جان برادري

بالله قسم به چون تو پدر فخر مي كند

بر خاك نرجس ار نبرد سجده مادري

با يك نسيم سامره ات مي توان گرفت

فيض مسيح از دم بيمار بستري

بي مهر تو اگر پدر و مادرم برند

سوگند مي خورم كه من از هر دو اَم بري

حاشا كه هر حسن «حسن عسكري» شود

تو ديگر استي و دگرانند ديگري

بايد پدر تو باشي و مهدي بوَد پسر

بر اين گهر به جز تو كسي نيست گوهري

دردا كه كشت معتمدِ سنگدل تو را

در هشتم ربيع نخست از ستمگري

آزر گرفت تا جگرت از شرار زهر

باريد اشك شيعه چنان ابر آذري

جا دارد ار براي تو گريند روز و شب

جنّ و ملك زمين و زمان حوري و پري

مهدي غريب و نرجس مظلومه شد غريب

آن بانويي كه داشت به تو فخر همسري

دردا كه در بهار جواني خزان شدي

از بس كه كرد ساقي غم بر تو ساغري

پيوسته باد

گريۀ «ميثم» نثار تو

كاو را بوَد به خاك شما خط نوكري

----------

اي متجل_ي از رخت جل_وۀ حسن داوري

اي متجل_ي از رخت جل_وۀ حسن داوري(مدح)

غي_ر نب_ي ب_ه انبي_ا داده خ_دات برت_ري

هم به زمين امامت و هم به سمات، سروري

خلقت و طينتت همه فاطمي است و حيدري

حسن نك_ويت از هم_ه ك_رده ندي_ده دلبري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

****

محيط علم و معرفت يگانه گوهرش تويي

سپه_ر ن_ور اگ_ر ده_د م_ه منورش تويي

ملك اگر ملك شده، امام و رهبرش تويي

سلام ما به سامره كه سايه گسترش تويي

م_زار ت_و در آن زمين، نم_وده نورگستري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

در آسمان معرفت شمس تويي، قمر تويي

تم_ام نخل علم را ريشه توي_ي، ثمر تويي

بحار نور را همه صدف توي_ي، گهر تويي

شب سياه هجر را صبح تويي، سحر تويي

به ده امام و يك ولي پدر تويي، پسر تويي

ز وصف ما، ز مدح ما، تو بهتري، تو برتري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

****

تو چشم_ۀ عل_وم ح_ق ز دَه ي_مِ ولايتي

تو حسن كردگ_ار را جم_ال ب_ي نهايتي

تو برتر از حديثي و تو فرق هر روايت_ي

تو مظه_ر حقيقت_ي، ت_و مشع_ل ه_دايتي

تو آن ستوده حضرتي تو آن بزرگ آيتي

كه م_ي كند جم_ال ت_و ز خالق تو دلبري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

اگر چه در زمين دمد فروغ جاوداني ات

كنند سجده قدسيان به حسن

آسماني ات

هزار حيف، ش_د بدن چو لالۀ خزاني ات

نوشته شد به خون دل، كتاب زندگاني ات

بسان شمع سوخت_ه نماند از تو پيكري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

****

س_لام روح و اولي__ا ب__ه پيك__ر مطهرت

چه شد كه زهر دشمنان شراره زد به پيكرت

نش_ان م_رگ ش_د عي_ان به عارض منورت

به وقت مرگ مهدي ات چو جان گرفت در برت

دگ_ر ن_گشت تشن_ه ل_ب بريده از قفا، سرت

دگر به نيزه بر سرت، نشد جف_ا ز ه_ر سري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

نم_از خوان_د مهدي ات ب_ه پيكرِ مطهرت

به احترام شد نهان، به خاك، جسم اطهرت

دگ_ر مي_ان شهره_ا نش_د اسي_ر، خواهرت

نخورد چوب بر لب و نرفت نوك ني سرت

ن_گشت توتي_ا دگ_ر ز س_م اسب، پيك_رت

نشد تن تو غرقِ خون ز تير و تيغ و خنجري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

****

هم_اره پ_ر زند دلم ب_ه محفل عزاي تو

شراره بر دلم فكن كه سوزم از براي تو

چه مي شود سف_ر كنم به شهر سامراي تو

سلام من، درود من، به صحنِ با صفاي تو

وجود و بذلِ دست تو،«ميثم» و خاك پاي تو

نمي زن_م نمي زن_م ج_ز درِ اي_ن حرم، دري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

-------------------

اي مسجد الحرام حرم سامراي تو

اي مسجد الحرام حرم سامراي تو(مدح)

بيت الولاي دل حرم با صفاي تو

قرآن يگانه دفتر مدح و ثناي تو

روح ملك كبوتر

صحن و سراي تو

آيينه ي جمال خداوند سرمدي

فرزند پاك چار علي سه محمدي

رضوان بدان جلال و شرف سائل درت

خورشيد سجده برده به به صحن مطهرت

روح رضاست در نفس روح پرورت

نامت حسن نه بلكه حسن پاي تا سرت

ميراث زهد و نور هدايت ز هاديت

علم امام هشتم وجود جواديت

معصوم سيزده ولي الله ذوالمنن

ابن الرضاي سومي و دومين حسن

گل ريزد از بهشت به خاكت چمن چمن

شرمنده در ثناي تو از كوچكي سخن

در كلام و لعل لب گوهري كجا

وصف ابا محمدن العسگري كجا

انوار ده امام درخشد ز روي تو

يادآور رسول خدا خلق و خوي

زيباترين دعاي ملك گفتگوي تو

مسجود جن و انس بود خاك كوي تو

بحري كه در صدف در جان پرورد تويي

در دامنش امام زمان پرورد تويي

ويرانه ي مزار تو مسجود آسمان

قبر تو كعبه¬ي دل و صحنت مطاف جان

زوار هر شب حرمت صاحب الزمان

كوري چشم دشمنت اي قبله ي جهان

تنها نه سامره همه عالم ديار تو است

هر جا رويم در بغل ما مزار تو است

قبر مطهر تو اگر چه خراب شد

يا بر حريم تو ستم بي حساب شد

و آن دلربا ضريح نهان در تراب شد

هرچند قلب شيعه از اين غم كباب شد

هر روز قبه ي تو فروزنده تر شود

جاه و جلال و مرتبه ات زنده تر شود

اي نه سپهر فرش رفيع عبادتت

اي لطف و جود و مرحمت و بذل عادتت

اقرار كرده دشمن تو بر سيادتت

ياد آمدم به فصل جواني شهادتت

اي زخم دل هماره فزون از ستاره ات

از ما سلام بر جگر پاره پاره ات

با آن كه در محاصره بودي تو سال ها

ديدي ز دشمنان غم و رنج و ملال ها

كردند با تو از ره طغيان جدال ها

دادي به شيعه عزت و قدر و جلال ها

نور ولايتت ز دل حبس اي شگفت

چون آفتاب يك سره آفاق را گرفت

داغت به قلب شيعه شراري عظيم شد

خون بر دلت ز كينه ي اهل حجيم شد

روح تو در بهشت الهي مقيم شد

با رفتن تو حضرت مهدي يتيم شد

يا بن الحسن از اين همه بيداد الامان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

اي عدل تو زوال ستم گستري بيا

ناديده كرده بر همه روشنگري بيا

اي آخرين در صدف كوثري بيا

اي نور ديده ي حسن عسگري بيا

تا كي فراق روي تو آتش به جان زند

تا كي به شيعه خصم تو زخم زبان زند

اي خوانده جن و انس و ملك پير و مقتدات

تو جان جان عالمي و جان ما فدات

خلق علي و خلق نبي جلوه ي خدات

ميثم به اين دو مصرع نيكو دهد ندات

يا صاحب الزمان به ظهورت شتاب كن

عالم ز دست رفت تو پا در ركاب كن

----------

اي مهر جهان پرور، از مات سلام الله

اي مهر جهان پرور، از مات سلام الله(مدح)

اي آين__ۀ داور، از م___ات سلام الله

واي از همگان برتر، از مات سلام الله

اي زادۀ پيغمب_ر، از م_ات سلام الله

فرماندۀ عالم ها، با رايت هم عهدي

فرزند رسول الله، مولاي اباالمهدي

****

در عرش، امامي ت_و، بر چرخ، مداري تو

هم بر همه مولايي، هم بر همه ياري تو

روشنگر ملك جان، در ليل و نهاري تو

در سينۀ هر شيعه، يك سامره داري تو

توحي_دي و قرآن_ي، اسلامي و ايماني

خورشيدِ جمالِ غيب، در عالمِ امكاني

****

جان همه خوبان را، در قالب تن داري

اعج_از مسيحاي_ي هنگام سخ_ن داري

هر نكته هزاران دُر، در دُرج دهن داري

فرم_ان خداون_دي، ب_ر سروِ علن داري

هم نام حسن داري، هم روي حسن داري

هم خُلق حسن داري، هم خوي حسن داري

****

اي عبدِ خدا سيما، اي حُسنِ خدا منظر

نج__ل عل__ي چ_ارم، ريح__انۀ پيغمب_ر

صلبت صدف طاهر، مهدي است تو را گوهر

از وص_ف هم_ه اولا، از م_دح هم_ه برتر

هم يازدهم خورشيد، هم يازدهم اختر

ه_م يازده_م م_ولا، ه_م يازدهم

اختر

****

از م_است هم_ه غفلت، از ت_و همه آگاهي

از م_ا همه گمراه_ي، از ت_و همه همراهي

صد قافله دل هر دم، در«سامره»ات راهي

اي داده خداوندت، بر هر دو جهان شاهي

حسن صوري مولا، رشك قمري مولا

نوري بصري مولا، از وهم، سري مولا

هر چند تهي دستم، از مهر تو سرشارم

دل بر كرمت بستم، رو در ح_رمت آرم

مه_ر تو ب_وَد هستم، م_دح تو بوَد كارم

در خلد تو را جويم، در حشر تو را دارم

ماييم و ولاي ت_و، خ_اك كف پاي تو

مشمول عطاي تو، جان ها به فداي تو

****

دردا كه گل عمرت، يك لحظه خزاني شد

آخ_ر جگ_رت مسموم، در سنّ جواني شد

هر لحظه ستم ب_ر تو، از دشمنِ جاني شد

با پيك_ر ت_و مدف_ون غم ه__اي نهاني شد

تا لحظۀ آخر هم، غم بود طبيب تو

پيوست_ه سلام م_ا بر قبر غريب تو

****

پيوسته ستم دي_دي، با عمر كمت، مولا

تا صبح جزا دلهاست درياي غمت، مولا

آمد ز بني العب_اس، ظلم و ستمت، مولا

گرديد چ_را وي_ران ديگ_ر حرمت؟ مولا

پيوسته ت_و در غربت، مانند پدر بودي

از جور ستمكاران، در تحتِ نظر بودي

****

باشد كه شبي روزي در سامره روي آرم

با ديدۀ گريان، رو ب_ر خاك ت_و بگ_ذارم

بر قبر تو ج_اي گل، خونابِ جگ_ر دارم

من ميثمم و نَب_وَد، ب_ا غي_ر شما، كارم

هر چند بدم مولا، از

لطف، قبولم كن

در روز جزا محشور، با آلِ رسولم كن

اين شهر سامره است و يا عرش كبرياست

اين شهر سامره است و يا عرش كبرياست (مدح)

يا كعبۀ مقدس دلهاي انبياست

شهري كه مطلع دو مه است و دو آفتاب

كز نورشان به چشم دل اهل دل ضياست

اينجا مزار حضرت هاديّ و عسگري است

اينجا حريم پاك دو محبوب كبرياست

اينجاست قبر حضرت هادي وليّ حق

ابن الرّضا علي خلف پاك مرتضاست

حاجت از او بخواه كه باب الحوائج است

درمان از او بگير كه خاك درش شفاست

قبر امام عسكري از جان و دل ببوس

زيرا كه قبله گاه دل و كعبۀ ولاست

مولاي خلق والد مهديّ منتظر

شمس الولا، امام آُمم، حجّت خداست

اينجا مزار عمّۀ صاحب زمان بود

آن اختري كه دختر والشّمسُ و الضّحاست

آن بانويي كه محرم سرّ ولايت است

نامش حكيمه فخر زنان شمسۀ حياست

اينجا مزار نرجس پاكيزه دامن است

آن بانويي كه مادر مولاي عصر ماست

از ما سلام باد به مهديّ و مادرش

تا اهلبيت را شرف و عزّت و بقاست

اينجا امام عصر به عالم قدم نهاد

مانند مرتضي كه بر او كعبه زادگاست

اينجا مكان غيبت آن نجل فاطمه است

اينجا محلّ زمزمه و گريه و دعاست

«ميثم» بخوان دعاي فرج را در اين حرم

حاجات خود بخواه كه از لطف حق رواست

----------

پيوسته خيزد از نفسم روح پروري

پيوسته خيزد از نفسم روح پروري(مدح)

ريزد هماره از دهنم فيض كوثري

در كام من زبان حركت مي كند ولي

ديگر كسم

كند به درون مدح گستري

گويي مسيح در نفسم روح مي دمد

يا با امين وحي شدم گرم شاعري

ريزد هماره از دهنم گوهرِ سخن

چون رحمت بهار در اوصاف عسكري

ابن الرّضا امير قضا نجل مرتضي

آيينه ي جمال خداوند اكبري

خورشيد آسمان امامت كه مهر و ماه

گردند دور سامره اش همچو مشتري

نور دو چشم چار علي نجل ده امام

فرزند سه محمّد و مرآت جعفري

قرآن نيازمند به حُسن كلام اوئ

توحيد كرده با نفسش روح پروري

نامش حسن وجود حسن خُلق و خُو حسن

سر تا به پاش آينه ي حسن داوري

پرسند اگر بهاي ولاي ورا بگو

دارد به كلّ طاعت كونين برتري

با طاعت ملايكه و جنّ و انس نيست

غير از جحيم خصم ورا راه ديگري

شيطان كه جنّ و انس بر او لعن مي كنند

در عرصه ي جزا بود از خصم او بري

عبّاسيان حقير جلال و مقام او

در اوج اقتدار و جفا و ستم گري

در نزد بارگاه جلالش كم آورد

گر مسجد الحرام نمايد برابري

ما را بود به سامره اش روي بندگي

او را بود به عالم ايجاد برتري

آباي او هماره امامان روزگار

فرزند او كند به همه خلق رهبري

آيينه ي جمال جميلش محمّدي

شمشير و دست و قدرت و بازويش حيدري

در مكتب و عقيده ي ما اين شگفت نيست

آيد گر از گداي درش كيمياگري

در جنّ و انس لشگر اوراست اقتدار

بر كاينات عسكر اوراست محوري

موسي در آستان جلالش عصا به دست

عيسي كند به يمن ولايش پيمبري

او هم كلام حقّ بود و هم كليم حق

دور از محيط سامره اش كيد سامري

بهر نياز بر حرمش آورند رو

جنّ و بشر ملايكه و حوري و پري

مرهون عمر كوته او عمر روزگار

ممنون فيض دائم او چرخ اخضري

اي نور چشم هادي و ريحانه ي جواد

اي وصف تو وراي حدود سخن وري

ايمان بدون مِهر و ولاي تو كفرِ محض

طاعت سواي دوستي ات شرك و كافري

آغوش مهر توست به از دامن پدر

دامان لطف توست به از لطف مادري

با بغض تو اطاعت و عصيان بود يكي

بي مهر تو عبادت كونين خود سري

پر مي زند دلم به سوي صحن سامره

دارم هماره در حرمت شوق زائري

«ميثم» توانِ گفتن مدح تو را نداشت

لطف و عنايت تو مرا كرد ياوري

----------

گلشن توحيد آباد امام عسكري است

گلشن توحيد آباد امام عسكري است(مدح)

دل بهشت نور با ياد امام عسكري است

جنّت موعود ميعاد امام عسكري است

مژده ياران عيد ميلاد امام عسكري است

كيست اين مولود فرزند عليّ مرتضاست

قرّة العين علي بن جواد بن الرّضاست

دُرّ ده دريا و بحر يك دُر ناب خدا

نجل هادي آفتاب حسن مصباح الهدي

رهروان را رهنما و رهبران را مقتدا

سرّ بعد از انتها

و نور قبل از ابتدا

هم زكي هم عسكري هم نام نيكويش حسن

رُخ حسن خُلقش حسن خَلقش حسن

ماه ده برج شرف خورشيد حسن پنج تن

عسكري جنّ و ملايك خود وليِّ ذوالمنن

مهر او شيرين است از جان شيرين در بدن

نام نيكويش حسن چشم و چراغ بوالحسن

صد بهشت لاله ي توحيد در لبخند اوست

عالمي در انتظار مقدم فرزند اوست

گر چه عمري در ميان دشمنان تبعيد يود

دوستان را رهنما در عالم توحيد بود

در درون ابرهاي تيره گي خورشيد بود

شيعه را در موج ظلمت پرتو امّيد بود

با وجود آن بهين نجل بتول طاهره

كعبه ي امّيد خلق عالمي شد سامره

نقش وجه الله اعظم حُسن بي مانند او

مي درخشد يك محمّد نور در لبخند او

گردن تسليم خلقت تا ابد در بند او

حجة بن العسكري گويد منم فرزند او

با وجود آن همه تبعيد و دوران كمش

ريزه خوار سفره ي فضل و شرف شد عالمش

اي فرزند ماه عالم در حجاب سامره

گشته بر مزارت آفتاب سامره

بوتراب بوترابي در تراب سامره

ابر رحمت گشته از فيضت سحاب سامره

اختران آسمان در ظل ديوار تواند

آسماني ها زمين بوسان زوّار تواند

سامره يك آسمان توحيد دارد در بغل

سامره يك كعبۀ امّيد دارد در بغل

سامره دو ماه و دو خورشيد دارد در بغل

سامره ماهي كه نتوان ديد دارد در بغل

روز

و شب دائم سلام سلام خلق وحيِّ داورت

بر تو و باب تو و بر عمّه و بر همسرت

باب تو همچون تو وجه الله ذوالمنن پرورد

عمّه ات در وادي جان طور ايمن پرورد

مكتب مهر و وفا در قلب دشمن پرورد

نرگست ريحانه چون مهدي به دامن پرورد

فرشيان در عرش مي گردند گِرد حائرت

روح مي گيرند از فيض دعاي زائرت

اي قرار دل كه دل شد بي قرارت يا حسن

جان خوبان جهان يكسر نثارت يا حسن

ماه نرگس بوسه گيرد از مزارت يا حسن

روح، مرغ كوچكي در شاخسارت يا حسن

ده ولي الله اعظم را سرور سينه اي

يك جمال و چارده خورشيد را آيينه اي

تا گشوده اي لب بهار معرفت آغاز شد

مرغ جان بر شاخسار علم در پرواز شد

رهروان علم را پيوسته كشف راز شد

سرّ كفر افشا شد و مشت نصارا باز شد

اي فداي دانش و فضل و كمال و علم تو

مي طراود خلق و خوي مصطفي از حام تو

خاك راه زائرت از مشك و عنبر بهتر است

ريگ صحرايت زلعل و دُرّ و گوهر بهتر است

مهر تو از كلّ نعمت هاي داور بهتر است

مدح تو از جان شيرينم به پيكر بهتر است

هر كه بودم هر كه هستم يا امام عسكري

خويشتن را بر تو بستم يا امام عسكري

گر چه خارم سر بر آوردم ز بستان شما

با عنايات شما

گشتم ثنا خوان شما

رنگ و بو بگرفتم از باغ و گلستان شما

اين من و دست تهي اين لطف و احسان شما

تا ثنا خوان شمايم سر فراز عالمم

دست بوسِ ميثم دار ولايت، «ميثمم»

----------

محيط علم و معرفت يگانه گوهرش تويي

محيط علم و معرفت يگانه گوهرش تويي(مدح)

سپه_ر ن_ور اگ_ر ده_د م_ه منورش تويي

ملك اگر ملك شده، امام و رهبرش تويي

سلام ما به سامره كه سايه گسترش تويي

م_زار ت_و در آن زمين، نم_وده نورگستري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

در آسمان معرفت شمس تويي، قمر تويي

تم_ام نخل علم را ريشه توي_ي، ثمر تويي

بحار نور را همه صدف توي_ي، گهر تويي

شب سياه هجر را صبح تويي، سحر تويي

به ده امام و يك ولي پدر تويي، پسر تويي

ز وصف ما، ز مدح ما، تو بهتري، تو برتري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

****

تو چشم_ۀ عل_وم ح_ق ز دَه ي_مِ ولايتي

تو حسن كردگ_ار را جم_ال ب_ي نهايتي

تو برتر از حديثي و تو فرق هر روايت_ي

تو مظه_ر حقيقت_ي، ت_و مشع_ل ه_دايتي

تو آن ستوده حضرتي تو آن بزرگ آيتي

كه م_ي كند جم_ال ت_و ز خالق تو دلبري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

اگر چه در زمين دمد فروغ جاوداني ات

كنند سجده قدسيان به حسن آسماني ات

هزار حيف، ش_د بدن چو لالۀ خزاني ات

نوشته شد به خون دل، كتاب زندگاني ات

بسان شمع سوخت_ه نماند از تو پيكري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

****

س_لام روح و اولي__ا ب__ه پيك__ر مطهرت

چه شد كه زهر دشمنان شراره زد به پيكرت

نش_ان م_رگ ش_د عي_ان به عارض منورت

به وقت مرگ مهدي ات چو جان گرفت در برت

دگ_ر ن_گشت تشن_ه ل_ب بريده از قفا، سرت

دگر به نيزه بر سرت، نشد جف_ا ز ه_ر سري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

نم_از خوان_د مهدي ات ب_ه پيكرِ مطهرت

به احترام شد نهان، به خاك، جسم اطهرت

دگ_ر مي_ان شهره_ا نش_د اسي_ر، خواهرت

نخورد چوب بر لب و نرفت نوك ني سرت

ن_گشت توتي_ا دگ_ر ز س_م اسب، پيك_رت

نشد تن تو غرقِ خون ز تير و تيغ و خنجري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

****

هم_اره پ_ر زند دلم ب_ه محفل عزاي تو

شراره بر دلم فكن كه سوزم از براي تو

چه مي شود سف_ر كنم به شهر سامراي تو

سلام من، درود من، به صحنِ با صفاي تو

وجود و بذلِ دست تو،«ميثم» و خاك پاي تو

نمي زن_م نمي زن_م ج_ز درِ اي_ن حرم، دري

تويي امام عسكري تويي امام عسكري

----------

مصيبت

اي ز چشم همگان ريخته اشك بصرت

اي ز چشم همگان ريخته اشك بصرت(مصيبت)

حسني و چو حسن خون شده عمري جگرت

همچو اجداد غريبت همۀ عمر غريب

به جواني شده مسموم چو جد و پدرت

در پي ماه صفر معتمد از زهر جفا

كرد با عم گراميت حسن همسفرت

بس كه

در جامعه مظلوم و غريب و تنهاست

نيست ممكن كه عزا بر تو بگيرد پسرت

چشم بگشا به سوي خانۀ در بسته خويش

كه عزادار شده همسر نيكو سيرَت

سال ها تحت نظر بودي و بودي در حبس

كس ندانست و نداند كه چه آمد به سرت

چشم حق بين تو شد بسته و مي بيني باز

همه جا غربت مهدي است به پيش ِ نظرت

سال ها شمع صفت سوختي و آب شدي

نه فقط زهر جفا زد به دل و جان شررت

سال ها بود كه با ياد لب خشك حسين

خون دل بود روان روز و شب از چشم ترت

«ميثم» از خواجگي هر دو جهان دست كشد

بشماريش اگر جزء گدايان درت

----------

بر دشمنان عترت و قرآن هماره

بر دشمنان عترت و قرآن هماره(مصيبت)

در هر نفس نفرين و لعن بي شماره

اينان كه بدتر از نصارا و يهودند

فرزند شيطان، خصم دين، آل سعودند

بر مكتب اسلام و ايمان حمله كردند

با آيه ي قرآن به قرآن حمله كردند

اينان نه يك مذهب كه يك حزب پليدند

نسل ابوسفيان و مروان و يزيدند

دل هايشان از تيره گي پر، خالي از نور

چشمانشان در اين جهان و آن جهان كور

بر آل ياسين ظلم، از حد بيش كردند

تفسير قرآن را به رأي خويش كردند

خصم خدا، خصم نبي، خصم كتابند

از كفرشان سنّي و شيعه در عذابند

گويند مشرك زائر ختم رسل را

خوانند مرده از جهالت عقل

كل را

در چاه جهل و تيره گي ماندند، ماندند

گويي به عمر خويشتن قرآن نخواندند

يعقوب كز بوي پسر قلبش صفا يافت

چشم وي از پيراهن يوسف شفا يافت

آن تكه ي چوبي كه موسي را عصا شد

هم بحر را بشكافت و هم اژدها شد

روزي كه عيسي مرده گان را زنده مي كرد

بر جهل اين اشتر چران ها خنده مي كرد

رو تيره، ديده كور، دل، آلوده و چرك

از پاي تا سر كفر و از پا تا به سر شرك

بوزينه هايي بر فراز منبر وحي

يار شياطين دشمن پيغمبر وحي

بر تربت پاك امامان حمله كردند

خواندند قرآن و به قرآن حمله كردند

در بغض اولاد علي بيداد كردند

اسلاف خود را در شقاوت ياد كردند

با دست آن پرورده هاي دست شيطان

شد تربت پاك حسن با خاك يكسان

كُشتند با دعويّ دين ياران دين را

كردند ويران قبر زين العابدين را

پنجم امام ما كه جان ما نثارش

گرديد با سطح زمين يكسان مزارش

آمد جسارت بر كتاب ناطق ما

ويرانه شد قبر امام صادق ما

دادند پاداش اميرالمؤمنين را

كردند ويران مرقد امّ البنين را

قبر شهيدان اُحد ويرانه گرديد

شهر مدينه سر به سر غم خانه گرديد

ويران شد از بيداد آن قوم ستم گر

قبر اُمّ و ابن و اب و عمّ پيمبر

اي كافران، اجر رسول الله اين بود

يا احترام

آن زيارتگاه اين بود؟

لعن ابد را تا ابد بر خود خريديد

الحق كه يكسر آل مروان و يزيديد

صد شكر كان جا قبر زهرا بي نشان بود

از ديده ي ناپاك ناپاكان نهان بود

ورنه از اين بيدادگران حرامي

مي شد به ناموس خدا بي احترامي

اسلاف اين نامردها با تازيانه

كُشتند ناموس ولايت را به خانه

آتش زدند از راه كين بيت الولا را

بيت الولا نه خيمه هاي كربلا را

اجداد اينان در سقيفه عهد بستند

پيشاني فرزند زهرا را شكستند

اسلاف اين ناپاك خنجر كشيدند

سر از تن فرزند پيغمبر بريدند

اينان همه مغضوب زهراي بتول اند

ملعون قرآن و خداوند و رسول اند

دائم به قرآن حمله ور با نام قرآن

چون غُدّه روييدند بر اندام قرآن

يارب به پيشانيّ مجروح پيمبر

يارب به قرآن و به زهرا وحيدر

يارب به خون اوّلين يار ولايت

تنهاترين قرباني دار ولايت

يارب به رازي كه علي با چاه گفته

يارب به غم هايي كه او در دل نهفته

يارب به باغ حيدر و ياس كبودش

يارب به آن بيتي كه بالا رفت دودش

تا آتش قلب محبّان را نشايد

تا انتقام آل عصمت را ستاند

رخت فرج بر قامت مهدي بپوشان

بر تشنه گان، جام وصالش را بنوشان

----------

بيا و س_ر ب_ه روي سين_ه ام بگذار، مهدي جان

بيا و س_ر ب_ه روي سين_ه ام بگذار، مهدي جان (مصيبت)

شرر زد ب_ر درون_م زه_ر آتشب_ار، مه_دي جان

بي_ا ت_ا

سي_ر بين_م وق_ت رفتن، ماه رويت را

كه مي باشد مرا اين آخرين ديدار، مهدي جان

در اي_ام جوان_ي سي_ر گردي_دم ز ج_ان خود

ز بس بر من رسي_د از دشمنان آزار، مهدي جان

از آن ترسم كه بعد از من، تو در تنهايي و غربت

به موج غم گذاري چهره بر ديوار، مهدي جان

ت_و در اي_ام طفل_ي بي پ_در گشت_ي، عزيزِ دل

مرا ش_د در جوان_ي پ_اره قلب زار، مهدي جان

از آن مي سوزم اي نور دو چشم خود، كه مي بينم

تو بهر گريه كردن ه_م نداري يار، مهدي جان

غ_م ت_و بيشت_ر باش_د ز غم ه__اي پ_در، آري

اگر چه دي_ده ام من محنت بسيار، مهدي جان

ت_و باي_د قرن ها در پ_ردۀ غيبت كن_ي گريه

بود ه_ر روز روزت مثل شامِ ت_ار، مهدي جان

تو بايد قرن ها چون جد مظلومت علي باشي

به حلقت استخوان باشد، به چشمت خار، مهدي جان

بگير از مرحمت، فرداي محشر، دست«ميثم» را

كه بر ج_رم و گناه خود كند اقرار، مهدي جان

------------------

تسليت اي حجّت ثاني عشر ياين الحسن

تسليت اي حجّت ثاني عشر ياين الحسن(مصيبت)

زود بود از بهر تو داغ پدر يابن الحسن

قلب بابت از شرار زهر دشمن آب شد

سوخت جسم و جانش از پا تا به سر يابن الحسن

كودك شش ساله بودي بر پدر خواندي نماز

ريختي از چشم خود خون جگر يابن الحسن

زود گرد بي كسي بر ماه رخسارت نشست

زود كردي جامۀ ماتم به بر يابن الحسن

قرن ها چشم تو گريان است بر جدّت حسين

لحظه لحظه ريختي اشك

بصر يابن الحسن

طفل بودي پيش چشمت چشم بابا بسته شد

تو نگه كردي و او زد بال و پر يابن الحسن

مخفي از چشم همه، چشم تو بر بابا گريست

سوختي چون شمع سوزان تا سحر يابن الحسن

قرن ها فرياد زهرا مادرت آيد به گوش

از مدينه بين آن ديوار و در يابن الحسن

يوسف زهرا بيا با ما بگو آخر چرا

تربت زهراست مخفي از نظر يابن الحسن

اي سرشك چارده معصوم از چشمت روان

اي زده هجر تو بر دل ها شرر يابن الحسن

روز (ميثم) تيره تر مي باشد از شام فراق

تا شود خورشيد رويت جلوه گر يابن الحسن

دوستان بر من و سوز جگرم گريه كنيد

دوستان بر من و سوز جگرم گريه كنيد(مصيبت)

به شرار دل و اشك بصرم گريه كنيد

من جوان بودم و در سن شبابم كشتند

بر دل سوخته و چشم ترم گريه كنيد

حسنم، پاره جگر مثل عمويم حسنم

بر من و بر هموي خون جگرم گريه كنيد

من و جد و پدرم را به جواني كشتند

در عزاي من و جد و پدرم گريه كنيد

من شهيدم ولي از خصم نخوردم سيلي

همه بر مادر نيكو سيرم گريه كنيد

سال ها بود كه در تحت نظر بودم حبس

همه بر قصه ي تحت نظرم گريه كنيد

قبر ويران شده ام گشت بقيع دگري

داغداران به بقيع دگرم گريه كنيد

بعد

من مهدي من بي كس و تنها ماند

به غريبي يگانه پسرم گريه كنيد

گريه ي منتظران مرحم زخم دل اوست

بر ظهور خلف منتظرم گريه كنيد

به محبان من اعلام كن اينك ميثم

همه بر حجت ثاني عشرم گريه كنيد

----------

سوخت از زهر ز پا تا به سرم

سوخت از زهر ز پا تا به سرم (مصيبت)

آب گرديده خدايا، جگرم

پسرم مهدي موعود كجاست؟

تا ببيند كه چه آمد بسرم

دشمنانم همه شادند ولي

گرد غم ريخت به روي پسرم

پسرم گريد و گويد همه دم

پدرم اي پدرم اي پدرم

ياد تنهايي مهدي هر دم

مي رود خون ز دو چشمان ترم

طوطي با جنانم امّا

ريخت يا رب بجهان بال و پرم

از پس ماه صفر زهر جفا

كرد با ختم رسل همسفرم

پيكرم شمع صفت آب شده

قاصد مرگ نشسته ببرم

آب آريد برايم ياران

كه بدل سخت فتاده شررم

اي خدا، ياد لب خشك حسين

سوزد از زهر جفا بيشترم

آن حسيني كه سرش هست هنوز

به سر نيزه، عيان در نظرم

آن حسيني كه به قاتل مي گفت

آب ده آب كه سوزد جگرم

من به ايّام جواني «ميثم»

به گلستان جنان رهسپرم

----------

فرياد، يا للمسلمين فرياد فرياد

فرياد، يا للمسلمين فرياد فرياد(مصيبت)

ياران غيرتمند دين فرياد فرياد

آنان كه با اسلام و قرآن در نبردند

آنان كه توهين بر رسول الله كردند

بار دگر اجداد خود را ياد كردند

در شهر «سُرّ من رآ» بيداد كردند

ويرانه شد با دستشان قبر دو معصوم

قبر دو معصوم هميشه بوده مظلوم

ويرانه شد قبر دو وجه الله ذوالمن

در انفجار بمب از بيداد دشمن

يابن الحسن بنگر مزار مادرت را

قبر حكيمه مادر غم

پرورت را

هم قبّه و هم قبرشان در هم فرو ريخت

گويي به فرق مسلمين عالم فرو ريخت

اين زشت خويان وارثان قوم فيل اند

بيچاره و پست و زبونند و ذليل اند

اينان سراسر نسل شر النّاس هستند

اينان همان قوم بني العّباس هستند

در سفره ي اشغالگرها كاسه ليس اند

مزدور امريكا و عبد انگليس اند

اين تيره ها دل ها دشمن الله، نورند

كورند امام خود نمي دانند كورند

اينان نه دين دارند، نه فرهنگ دارند

سنّي و شيعه زين جماعت ننگ دارند

اينان همه زاييده ي امّ الفسادند

پيش از ولادت با شياطين دست دادند

خصم نبيّ و خصم حيدر آل اند

باور نشايد كرد كز نسل حلال اند

اين قبرها را مسلمين با سرفرازي

سازند هم چون كعبه از نو باز سازي

كعبه اگر ويرانه شد آباد شد باز

از آن قلوب اهل ايمان شاد شد باز

عبّاسيان قلب پيمبر را شكستند

از كينه بر قبر حسينش آب بستند

بيرون اگر يك چند سر از تخم كردند

حتيّ زمين آن حرم را شخم كردند

گرديد ويران بارها زآن قوم نسناس

قبر حسين و هم شهيدان، قبر عبّاس

آنان به ذلّت جايشان شد حفره ي خاك

اينان كشد گلدسته هاشان سر به افلاك

ويران اگر گرديد قبر عسكريّين

هرگز نرفته نورشان يك لحظه از بين

انوار وجه الله در آيينه ي ماست

آل محمّد قبرشان در سينه ي ماست

روشن بود تا حشر شمع محفل ما

پيوسته باشد قبر نرجس در دل ما

اين قبرها در چشم ما نورند، نورند

خفّاش هاي تيره دل كورند، كورند

يا قائم آل محمّد سيّدي قُمّ

بنگر به قبر عمّه و جدّ و اب و اُم

گم گشته ي شيعه گُل باغ امامت

اي يوسف زهرا سرت باد! سلامت

جا دارد ار ريزد سرشك از هر دو عينت

ويرانه شد قبر شريف والدينت

بر خاك پاك اين حرم با خون نوشته

هرگز نگردد ديو، غالب بر فرشته

ما با همه گفتيم تو مولاي مايي

اي صاحب ما يابن زهرا كي ميايي

تا چند فُلك آرزو در گِل نشيند

تا چند شيعه اشگ ريزد، داغ بيند

تا چند فرياد از سر ببريده خيزد

تا چند خون از محمل زينب بريزد

تا چند اشگ اهل بيت آيد زديده

تا چند خون جوشد زرگ هاي بريده

تا چند ياران تو را صبر و متانت

تا چند بر پيغمبر اكرم اهانت

تا چند از مظلومي حيدر حكايت

تا چند آتش خيزد از بيت ولايت

تا چند آه فاطمه زندان به سينه

تا چند قبر فاطمه گم در مدينه

تا چند «ميثم» شعر در هجان سرايد

تو خود دعا كن تا كه اين هجران سرآيد

----------

امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)

ولادت

آسمان امشب جمال حق تعالي را ببين

بند اول

آسمان امشب جمال حق تعالي را ببين (ولادت)

نيمۀ ماه محمد، ماه زه_را را ببي_ن

ب_رفراز دست مولان_ا امام

عسگري

ماه ن_رگس، آفتاب عالم آرا را ببي_ن

پاي تا سر، سر به سر، آئينه شو آئينه شو

چون شدي آئينه آن رخسار زيبا را ببين

با همه سيّارگان دور زمين آور طواف

آفتابِ ب_امدادِ ع_رشِ اع_لا را ببي_ن

روح شو، ب_ر ب_ام شهر سامره پرواز كن

چشم شو، خورشيد غايب از نظرها را ببين

ب_ر ف_راز مه_د مهدي پ_رواز كن

لحظه لحظه شمع جمع آل طاها را ببين

همچو نرگس با گل لبخند از هم باز شو

در رياض نور، حسن حق تعالي را ببين

اي چراغ ماه، از خورشيد زيباتر شدي

غرق در انوار حسن حق ز پا تا سر شدي

بند دوم

اي بهشت سامره! امشب جهان آرا شدي

ب_ا گلِ لبخندِ ماهِ ن_رگس از هم وا شدي

ني عجب، گر عالمي گرديد از بوي تو مست

زآنكه امشب مستِ بويِ نرگسِ زهرا شدي

آسماني لالۀ ن_رگس شكفتي در زمي_ن

ماه بزم عرشيان، خورشيد سامرا شدي

ب_ا طلوع صبح از مشرق برآي_د آفتاب

آفت_اب فاطمه وقت سحر پي_دا شدي

گاه در دامان نرگس گاه در دست حسن

نور خود را بذل كردي ماه محفل ها شدي

آسماني ها زمين بوس ت_و ب_ودند از ازل

از چه اي جان جهان ها همنشين با ما شدي

در محافل حاضري، در دي_ده پيدا نيستي

از نظرها غ_ايبي و ان_جمن آرا شدي

اي وجود از مقدمت آباد! يا مهدي بيا

عيد ميلادت مبارك باد! ي_ا مهدي بيا

بند سوم

در شب ميلاد پيدا ش_د تجلّاي ظهور

سرزند از غرب، مهر عالم آراي ظهور

آمد آن مولود مسعودي كه در سيماي او

از ازل پيغمبران دي_دند سيماي ظه_ور

نقشِ «جاءالحق» دهد بر روي بازويش خبر

از قي_ام مهدي و از صب_ح زيب_اي ظهور

اي خوش آن روزي كه كلّ خلق عالم بشنوند

در كنار ك_عبه پ_اي ركن، آواي ظه_ور

اي همه چشم انتظاران! بشنويد و بنگريد

ب_ر دو بازوي وليِّ عصر، امضاي ظهور

شيعه در ايام غيبت همچو كوهي سربلند

در حوادث پايدار استاده ت_ا پ_اي ظهور

اي شما آل محمد جان ما قرب_انتان!

از شما ما را نباشد جز تمنّاي ظهور

مي درخشد پرچم توحيد بر بام فرج

منتظر باشيد، نزديك است اي_ام فرج

بند چهارم

غم مخور گر شد زمين ماتم سراي انتظار

مي رسد روزي ب_ه پاي_ان روزهاي انتظار

اشك و آه و گريۀ چشم انتظاران شاهد است

سخت ت_ر از احتضار آمد ب_لاي انتظار

يوسف زهرا! تو شاهد باش، عمر ما گذشت

پي_ر گردي_ديم در حال و ه_واي انتظار

جمعه ها ذكرم شده «اَين الحسن، اَين الحسين»

لحظه هايم گشته ي_كسر لحظه هاي انتظار

بس كه سردادم نداي «أينَ ابناء الحسين»

كرده ام صحراي دل را كرب_لاي انت_ظار

از طنين ذك_ر «اللهم عجّل للظُّهور»

بند بندم گشته يكسر ني نواي انتظار

يابن زهرا! ما دعا كرديم تو آمين بگو

ت_ا بهار وصل آي_د در قف_اي انتظار

ت_و ت_مام آرزوي آل زه_رايي بي_ا

اي اميد شيعه مي دانم كه مي آيي بيا

بند پنجم

تو دل از من برده اي بسيار يابن العسكري

من تو را نشناختم يك بار يابن العسكري

گه نجف گه كربلا گه سامره گه كاظمين

داشتم با حضرتت ديدار ي_ابن العسكري

ديده اي كز دي_دن روي ت_و ن_ابينا ب_ود

كمتر است از نقش بر ديوار يابن العسكري

گرچه لايق نيستم، اي خوبتر از جان بي_ا

پا به چشمم از كرم بگذار، يابن العسكري

دشمنانت كارشان جز دشمني با شيعه نيست

شيعه غير از ت_و ندارد يار، ي_ابن العسكري

بي ت_و شادي جا ن_دارد بين ما، مولا بيا

كوه غم از دوش ما بردار يابن العسكري

برگ برگ لاله ها در باغ و بستان شاهدند

بي تو گل هم شد به چشمم خار، يابن العسكري

گرچه گم كردند چشمان گهربارم تو را

باز مي بينم فقط تنها تو را دارم تو را

بند ششم

من تو را نشناختم، اما مكرر ديدمت

صبحدم در روضۀ پاك پيمبر ديدمت

در كنارت ايستادم پشت دي_وار بقيع

گه كنار خويشتن، گه در برابر ديدمت

گرچه مي گفتند پنهان است قبر فاطمه

من كن_ار ت_ربت پنهان مادر دي_دمت

ب_وي عطرت را شنيدم از بيابان نجف

در كنار مرق_د ساقي كوث_ر دي_دمت

گاه دي_دم ايست_ادي در كنار قت_لگاه

گه كنار قبر آن تن هاي بي سر ديدمت

گاه در بالاي سر ديدم ضريحت در بغل

گاه در پ_ائين پ_ا، ب_ا قبر اكبر دي_دمت

گر چه اي گمگشتۀ زهرا ندانستم تويي

در كن_ار قب_ر عباس دلاور دي_دمت

ماه رويت را تماشا كردم و دل باختم

با تو بودم در همه عمر و تو را نشناختم

بند هفتم

غايبي و روز و شب در جمع مائي، سيدي

ب_ا مني ام_ا نمي دانم كج_ايي؟ سي_دي

اي بسا حج كرده ام، حجّم فقط ديدار توست

تو حرم تو كعبه تو سعي و صفايي، سيدي

كاش جان عالمت ب_ر رون_ما گردد فدا

تا دمي ب_ر خلق عالم رو نمايي، سي_دي

اي دعاي فاطمه پشت سرت هر صبح و شام

كي مي آيي؟ كي مي آيي؟ كي مي آيي؟ سيدي

مشكل اسلام تن_ها غيبت كبراي ت_وست

با ظهور خود تو خود مشكل گشايي، سيدي

پرچم سرخ حسيني فاش مي گويد كه تو

وارث خون شهي_د كربلايي، سي_دي

در طواف كعبه اي؟يا در مدينه؟يا نجف؟

سامره؟ قم؟ يا

كه مهمان رضايي؟ سيدي

اي تم_ام چارده معصوم! ي_ا مهدي! بيا

اي جواب ن_الۀ مظلوم! ي_ا مهدي! بي_ا

بند هشتم

اي قرار قلبهاي بي ق_رار اهل ب_يت

وي طلوع صبح، در شبهاي تار اهل بيت

مي دمد صبحي كه باشد صبح آغاز ظهور

مي رسد روزي ب_ه پايان انتظار اهل بيت

قرنه_ا فري_اد «اللهم عجّل لظهّور»

بوده در اين غيبت كبري شعار اهل بيت

اي به دستت ذوالفقار عدل! تا كي مي كني

اشك چشم ن_ازنينت را نث_ار اهل بيت؟

سيدي! دست يداللهي ب_ر آر از آستين

ت_ا ب_ه دست آيد دوباره اقتدار اهل بيت

سيزده معصوم را كشتند از راه جف_ا

يوسف زهرا تويي دار و ندار اهل بيت

ت_ا قيامت لشگر پ_اييز را ن_ابود كن

با ظهورت مي شود عالم بهار اهل بيت

قرن_ها در سينۀ ما شعلۀ فرياد ت_وست

عالمي در انتظار تيغ عدل و داد توست

بند نهم

وارث خون خدا! خون خدا گوي_د بيا

بر سر ني، رأس مصباح الهدي گويد بيا

اشك زمزم، چار ركن كعبه و فرياد حجر

سنگ هاي مروه و ك_وه صفا گوي_د بيا

فرق خونين علي هر شب صدايت مي زند

خون جاري از دهان مجتبي گوي_د بيا

مادر مظلومه ات با اشك چشم و سوز دل

بر ظهورت مي كند هر شب دعا گويد بيا

نخل هاي دشت سرخ نينوا آب

ف_رات

پ_رچم سرخ شهيد كرب_لا گوي_د بيا

زخم هاي كشتگان فرياد «يا مهدي» زند

رأس جدت ب_ر فراز نينوا گوي_د بيا

قامت غلتيده در خون علمدار حسين

مشك خالي، دست از پيكر جدا گويد بيا

عالمي چشم انتظار عدل عالم گير توست

پاسخ لبخند اصغر در لب شمشير توست

بند دهم

جلوه كن تا زنگ غم از سينه ها زائل شود

با ظهورت معني اكمال دين كامل شود

جلوه كن تا باز بتهاي حرم را بشكني

جلوه كن تا مسلك وهابيان باطل شود

جلوه كن تا عيسي مريم براي ياريت

با ظهورت همزمان از آسمان نازل شود

جلوه كن تا داد محسن را بگيري از عدو

چهره بگشا تا مراد فاطمه حاصل شود

جلوه كن تا آفتاب از طلعتت گردد خجل

جلوه كن تا ماه رويت شمع هر محفل شود

جلوه كن تا ابر باطل رخت بندد از فضا

جلوه كن تا امت قرآن به حق واصل شود

گرچه نبوَد دي_دۀ ما قابل دي_دار ت_و

تو نگه كن كز نگاهت چشم ما قابل شود

آفتاب فاطمه بر خلق عالم جلوه كن

از كرامت بر دل تاريك "ميثم" جلوه كن

----------

آفرينش از گل نرگس گلستان است امشب

آفرينش از گل نرگس گلستان است امشب(ولادت)

آسمان دريا ولي درياي غفران است امشب

سامره سرسبزتر از باغ رضوان است امشب

گام گامش بوسه

گاه خور و غلمان است امشب

گوش جانم اين شنفته جبرئيل وحي گفته

قوموا اي دلهاي خفته لاله نرگس شكفته

قبله كن بيت الحسن را تا ببيني ذوالمنن را

گوش شو تا بشنوي مدّاحي روح الامين را

چشم شو تا بنگري آئينه حق اليقين را

سرو بستان تمام لاله هاي باغ دين را

طفل دلبند عروس رحمة للعالمين را

پاي تا سر داور است اين يا مگر پيغمبرست اين

حيدر است اين، حيدر است اين، يا حسين ديگر است اين

يا كه نرگس در بغل بگرفته چون زهرا حسن را

هستي از نور خدا شد نائره با ياد مهدي

لحظه ها دارند صدها خاطره با ياد مهدي

لاله افشانده بتول طاهره با ياد مهدي

كعبه مي گردد بدور سامره با ياد مهدي

شاهد مقصود آمد، جودبخش جود آمد

حجت معبود آمد، مهدي موعود آمد

انجمن انجم شده جوئيد ماه انجمن را

بوي گل در بوستان مي آيد از پيغام نرگس

زنده گرديدند خونين لاله ها از نام نرگس

حُلّه هاي نور پوشاندند بر اندام نرگس

نور مهدي مي رود بر آسمان از بام نرگس

آسمان ها چون ستاره، گرد آن دارالزّياره

زائر آن ماه پاره، تا مگر با يك اشاره

غرق در موج نگاه خود كند چرخ كهن را

تا گل روي حسن را داد با حُسنش طراوت

لب گشود و كرد چون جدّش علي قرآن تلاوت

محو او شد مست او شد هم ملاحت هم حلاوت

لاله را گفت قضاوت كن قضاوت كن

قضاوت

سرو ديدي گل فشاند؟ گل سخن بر لب براند؟

نسترن هستي ستاند؟ ياسمن قرآن بخواند

من به چشم خويش ديدم گرم قرآن ياسمن را

آمد آن شيريان كه عالم را ببر گرفته شورش

عيسي از گردون سلام آورده و موسي ز طورش

يافته داود عكس خال او را در زبورش

انبيا آماده ايثار جان روز ظهورش

داغداران بيقرارش بي قراران داغدارش

رهسپاران خاكسارش، خاكساران رهسپارش

مي كند دارالسرور خلق اين بيت الحزن را

اي هزاران آفرين بر حُسن از حُسن آفرينت

اي زده گلبوسه وجه الله اعظم بر جبينت

اي به گرد شمع رخ پروانه جبرئيل امينت

كعبه عمري چشم در راه صداي دل نشينت

پر گشا و دلبري كن، رخ نما روشنگري كن

سر بر آر و سروري كن، داوري كن داوري كن

داوري كن تا بر آري ريشه نخل فتن را

رخ نما اي يوسف گم گشتة كنعان كعبه

جلوه كن اي آفتاب حُسن از دامان كعبه

بازآ تا بازگرداني به پيكر جان كعبه

سر برآور تا به سرآيد غم هجران كعبه

اي خدا پيدا ز ذاتت اي ملك محو صفاتت

اي همه حجّاج ماتت كعبه مشتاق صلاتت

بر سر پانه كه تقديم تو سازم جان و تن را

آفتاب عالم آرايي نمي دانم كجايي

دور از مائي و با مائي نمي دانم كجايي

در دل جمعي و تنهايي نمي دانم كجايي

پيش من با من هم آوايي نمي دانم كجايي

تو امام عالميني، جان جاني عين عيني

سامره يا كاظمين، زائر قبر حسيني

كعبه را گردم به شوقت يا مزار بوالحسن را

اي خزان دين بهار از فيض چشم اشكبارت

اي بسان لاله ها دل هاي خونين داغدارت

اي معطّر آفرينش ياد گلهائي بهارت

مصلح عالم بيا اي عالمي چشم انتظارت

وارث ملك نبوّت سرو بستان مروّت

مشعل بزم اخّوت گوهر بحر فتوّت

كي شود عدل تو گيرد هم زمين را هم زمن را

تا بكي از لاله هاي باغ خون عطر تو بويم؟

تا بكي با اشك هجران گرد غم از رخ بشويم؟

تا بكي در اشك خود گم گردم و روي تو جويم؟

تا بكي ناديده وصف روي زيباي تو گويم؟

اي بخاك جان فدايي، از تو زيبد مقتدايي

تا بكي اشك جدايي؟ بت زند لاف خدايي

كن برون از آستين يكباره دست بت شكن ر

چشم شيعه پر بود از اشك گوهر بار تا كي؟

آه زهرا آيد از بين در و ديوار تا كي؟

صوت جدت بر سر ني از لب خونبار تا كي؟

شيعه بر مظلومي اسلام گريد زار تا كي؟

سينه ها را آه تا كي؟ پشت پرده ماه تا كي؟

هجر وجه الله تا كي؟ يوسف اندر چاه تا كي؟

پاك كن از ديدگان «ميثمت» اشك مَحَن را

----------

از قلب دريا كاروان نور پيداست

از قلب دريا كاروان نور پيداست(ولادت)

چون مهر تابان كشتيي از دور پيداست

كشتي ولي بر عرشة آن قرص خورشيد

هرجا درخشيد و درخشيد و درخشيد

از سينة دريا

گريبان چاك مي كرد

در آب طي ره به سوي خاك مي كرد

كشتي وليكن دامنش دريائي از نور

نزديك ساحل مي رسيد از دور از دور

كشتي ولي دريا به پايش گوهر انداخت

پهلو گرفت و نزد ساحل لنگر انداخت

چشم انتظار استاده بشر بن سليمان

گم گشته اش بين كنيزان بود پنهان

مي گشت تا گم گشتة خود را بجويد

وز فيض او آئينة دل را بشويد

مي كرد فيض فاطمي در خويشتن حس

افتاد نا گه چشم حق جويش به نرجس

از شور و شادي در لبش هنگامه اي بود

وز جانب ابن الرضايش نامه اي بود

مي داد آن پيغامبر را دل گواهي

كان نامه سّري بود ز اسرار الهي

نركس گرفت آن نامه را بر چشم ماليد

هي خط آن را خواند و هي بوسيد بوسيد

با رنگ گه افروخته گاهي پريده

بگذاشت گه بر روي قلبش گه به ديده

هوش از سر بُشر سليمان كرد پرواز

گفتش چه اسراري در آن ديدي بگو باز؟

ناديده صاحب نامه را بوسيدنت چيست؟

چون برگ برگ لاله ها بوييدنت چيست؟

نا گه عيان شد بر لبش نقش تبسّم

كاي پير پاك با صفاي خوش تكلّم

من صاحب اين نامه را پيش از تو ديدم

وز گلشن حسنش هزاران لاله چيدم

خورشيد باشد ذرّه اي از اختر من

صديقه كبري است مادر شوهر من

رنگ خدا دارد رخ نوراني من

گل بوسه زهراست بر پيشاني من

بين كنيزان گرچه مي ديدي نهانم

من دختر نيك اختر شاه جهانم

روزي مرا بر ابن عمّم عقد بستند

در پاي تختم جمله قسيّسين نشستند

در هر طرف انجيل ها از هم گشودند

پس خطبة عقد مرا با هم سرودند

ناگه زمين لرزيد و داماد نگون بخت

يكباره در كام اجل افتاد از تخت

من غافل از بخت سعيد خويش بودم

زين ماجرا هر لحظه در تشويش بودم

شب آمد و در بستر خواب آرميدم

روي محمّد را به خواب ناز ديدم

لبخند زن بودش به عيسي اين بشارت

كاي نور چشم مريم عذرا بشارت

من عقد مي بندم دو يار آشنا را

فرزند خود را دخت شمعون الصفا را

عيسي به شمعون گفت كاي پير خردمند

اينك مبارك بر تو باد اين طرفه پيوند

من يافتم مرآت حسن داوري را

در خواب خورشيد جمال عسگري را

آن نازنين نا گه ربود از كف دلم را

سوزاند با برق نگاهي حاصلم را

بيدار چون گشتم سراپا سوز بودم

مشتاق آن ماه جهان افروز بودم

هر روز سر تا پا وجودم درد مي شد

روزم سياه و رنگ سرخم زرد مي شد

دل را به عشق دوست دائم رنجه كردم

با مرگ در سنّ جواني پنجه كردم

شد هر طبيبي عاجز از درمان و دردم

پيوسته مي شد زردتر رخسار زردم

مي خواست بيتابي ز جسمم جان بگيرد

مي رفت تا عمرم دگر پايان بگيرد

يك شب نهادم چون به هم چشم ترم را

ديدم به خواب

ناز مام شوهرم را

از جاي جستم با ادب بر پا سِتادم

با گريه بر روي قرمهايش فتادم

ياقوت سرخ از چشم گوهربار سفتم

راز دل خونين به زهرا باز گفتم

كاي مادر از كف داده ام جان و دلم را

سوزانده فرزندت ز هجران حاصلم را

زهرا مرا در وادي غم رهبري كرد

اميدوارم بر وصال عسگري كرد

فرمود گر عزم وصال يار داري

بايد شهادت گويي و اسلام آري

من از مرام خويش استغفار كردم

بر لب شهادت راندم و اقرار كردم

زهرا ز لطف و مهرباني دست افشاند

چون دخترش زينب مرا بر سينه چسباند

بخشيد تسكين سينة نورانيم را

بوسيد بين ابرو و پيشانيم را

با خنده گفتا كار عروس مهربانم

از امشب آيد در برت آرام جانم

ز آن شب دگر من بودم و دلدار با من

من يار او او از عنايت يار با من

تا يك شب آن آرام جان با من صفا كرد

خوش وعدة وصلم به بيداري عطا كرد

فرمود اوصاف اسيري رفتنم را

در بين كشتي با اسيران خفتنم را

اين نامه سر خط وصال يار باشد

پيمان پيوند من و دلدار باشد

بُشر سليمان شد چو آگاه از مقامش

آورد سوي سامره با احترامش

گل بود و شد جا در رياض مرتضايش

تا بست كابين بر پسر، ابن الرّضايش

چون شد غروب چارده از ماه شعبان

بيت ولايت را حكيمه بود مهمان

مي خواست گردد سوي بيت خويشتن باز

دادش امام عسگري اين طرفه آواز:

كاي عمّه امشب را بمان در خانة ما

كامشب ز نرگس بشكفد ريحانة ما

نرگس به سان مادر موسي ابن عمران

حملش به فرمان خداوند است پنهان

مي خواست كم كم عمر شب پايان بگيرد

گيتي ز فيض بامدادان جان بگيرد

بگشود نرگس نرگس چشم خود از خواب

بعد از نماز شب به ناگه رفت از تاب

از درد زادن چهره اش افروخت چون بدر

مي خواند با دُردانه اش خود سورة قدر

بگرفت دورش را در آن دارالولا نور

نور علي نور علي نور علي نور

بشتافت با حيرت سوي مولا حكيمه

كاي گفت حق وصفت به آيات كريمه

امّيد دل با آن نشاط و شور گم شد

نرجس ميان پرده هاي نور گم شد

فرمود عمّه از چه محزون و غميني

برگرد تا رخسار مهدي را ببيني

فرزند زهرا آمده بر گرد عمّه

مهدي به دنيا آمده برگرد عمّه

بوي خوشي را كرد ناگه حس حكيمه

برگشت سوي حجرة نرجس حكيمه

بگشود چشم آن عصمت دادار سرمد

بر ماه روي قائم آل محمّد

آن رهنماي آسمان در دامن خاك

دستيش بر روي زمين دستي به افلاك

لبهاي او اقرار بر توحيد مي كرد

حكم نبوّت را ز جان تأييد مي كرد

يا ربّ به امّيد دل اميدواران

يا رب به اشك ديده شب زنده داران

جام وصال يار را بر ما مپوشان

رخت فَرَج بر

قامت مهدي بپوشان

----------

الا الا هزارها، روان به لاله زارها

الا الا هزارها، روان به لاله زارها(ولادت)

كه لاله خنده ميزند، بشيوه نگارها

هماره بر مشام جان شميم خلد ميدمد

قباي چاك چاك گل، بفرق شاخسارها

غزل بخوان نگار من كه باغ با تو خنده زن

ز رشته رشتة چمن، بكف گرفته تارها

بگو بگو بدوستان، همه همه به بوستان

كنيد شستشوي جان، بآب جويبارها

نشاط ريزد از سما، سرور خيزد از زمين

شميم روح آيد از غبار رهگذارها

دميده صبحدم گلي كه هر، شكفته بلبلي

برون ز سينه ريخته، نفس نفس بهارها

مهي ز طور عسگري، دميد و كرد دلبري

كليم را مسيح را بخنده خنده بارها

نويد نصر آمده، امام عصر آمده

تو را تو را سرودها، مرا مرا شعارها

به چشم معرفت، نگر جمال بهترين پسر

بدست بهترين پدر، ز بهترين تبارها

امام و يار و دادرس كه داده و گرفته بس

باولياء اميدها، ز انبياء قرارها

اميد آل فاطمه، بنرگس است و نرگسش

كه پر ز عطر او شود، مشام روزگارها

خدا خدا خدا خدا، بدين خجسته مقتدا

دهد بما جدا جدا، مقام و اقتدارها

زهي زهي تلاوتش تلاوت و حلاوتش

كه بوسه از دهان او پدر گرفته بارها

بيار گل براي من طبق طبق چمن چمن

كه من بكوي او كنم نثار جان نثارها

بمدح صاحب الزمان سرود گل بصد زبان

رسد باوج آسمان ز سنگ و كوهسارها

هجوم مي برد ملك بسامره فلك

فلك

كه سرمه بهر چشم خود برند از غبارها

الا مناديان دل چو من شويد مشتعل

كه ميدهند متّصل ز جام نور نارها

بپاي اوست از قضا چبين عزّ و اقتضا

بدست اوست از قدر زمام اختيارها

ببام زادگاه او ستاره ريخت جاي گل

بِگرد گاهواره اش فرشته چون هزارها

حديث دل روايتش صفاي دل حكايتش

كه داده با ولايتش به شيعه اعتبارها

به عرش عرشيان از او بفرش فرشيان از او

بدهر انس و جان از او كنند افتخارها

درخت دل برآورد هماي جان پر آورد

كه تيغ او برآورد ز دشمنان دمارها

سلاله پيمبران امام عدل گستران

ز سينة ستمگران برآورد شرارها

گل آورد ز خارها صفا دهد بنارها

به چنگ اوست تارها بدست اوست كارها

بدست او كليدها بپاي او اميدها

بروي او نويدها بكوي او نگارها

الا غمت قرار من بيا بيا بهار من

كه ريخت برگ و بار من بفصل انتظارها

ولاي تو است حاصلم فراق تو است قاتلم

بيا كه بي تو شد دلم چو مرده در مزارها

منادي الست ما بسوي تو است دست ما

بدون تو است هست ما چو نقش بر جدارها

فلك مدار عشق تو جهان ديار عشق تو

بود بدار عشق تو نگاه سر بدارها

گذشت غم زحدّ خود قيام كن بقدّ خود

بگير رأس جد خود ز دست نيزه دارها

وجود را قرار ده كوير را بهار ده

به نخل خشك بارده برآر گل

ز خارها

سرور بخش و غم ستان ز سينه ام الم ستان

تو دلستان دلم ستان ز چنگ جمله يارها

نوا، زنم زدل چو ني فراق ماند و عمر طي

عزيز مصر تابكي بدشت و كوهسارها

به خلد باب باز كن ز رخ نقاب باز كن

بيا طناب باز كن ز دست داغدارها

هنوز تيغ خصم دون خورد بجاي آب خون

هنوز هست نيلگون عذار گل عذارها

منم كه «ميثم» تواَم منادي غم تواَم

-مؤيّد دم تواَم كه داده ام شعارها

----------

امشب دل بيدارم دارد سحري ديگر

امشب دل بيدارم دارد سحري ديگر(ولادت)

وز زمزمه ام بر دل ماند اثري ديگر

در سامره مي بينم قرص قمري ديگر

وز بيت ولا بر لب دارم خبري ديگر

از نسل علي آمد خير البشري

يا آمنه آورده پيغامبري ديگر

طوبا ثمر آورده سينا شجر آورده

چشم همگان روشن نرجس پسر آورده

من رحمت بيحد را در سامره مي بينم

من خلد مخلّد را در سامره مي بينم

من جلوه ي سرمد را در سامره مي بينم

من عبد مؤيّد را در سامره مي بينم

من طلعت احمد را در سامره مي بينم

من حسن محمّد (صلي الله عليه و آله) را در سامره مي بينم

اي منتظران خيزيد با خصم در آويزيد

در مقدم مهدي گل از پارۀ دل ريزيد

اي گمشده پيدا شو پيدايش حق را بين

آيينه شو و آنگه آئينه ي يكتا بين

رخسار دو صد يوسف در آن رخ

زيبا بين

بالاي دو صد آدم در آن قد و بالا بين

هم نوح پيمبر را در دامن دريا بين

هم موسي عمران را در وادي سينا بين

در يك رخ زيبا بين خوبان دو عالم را

خوبان دو عالم نه پيغمبر خاتم را

امشب من و دل گشتيم در كوي گل نرگس

برگرد گل روي دلجوي گل نرگس

خُلق نبوي ديديم در خوي گل نرگس

خورديم شراب نورر از جوي گل نرگس

تا روي خدا ديديم در روي گل نرگس

دل گشته بهشت گل از بوي گل نرگس

اي دسته گل نرگس از مات سلام الله

اي زينت هر مجلس از مات سلام الله

پيوسته درود از ما بر نرجس و مولودش

بر نرجس و مولودش بر مهدي موعودش

بر مهدي موعودش بر حجّت معبودش

بر حجّت معبودش بر مقصد و مقصودش

بر مقصد و مقصودش بر سيرت محمودش

بر سيرت محمودش لطف و كرم و جودش

لطف و كرم و جودش حكم و سخن و عزمش

حكم و سخن و عزمش تيغ و عَلَم و رزمش

مهر رخ دلجويش هنگام سحر تابيد

روشنتر و زيباتر از قرص قمر تابيد

از قلب ملك سر زد در چشم بشر تابيد

گفتي يم هستي را پاكيزه گهر تابيد

چون شعله به كوه طور از شاخ شجر تابيد

هنگام طلوع فجر بر دست پدر تابيد

در طلعت او ديدند آئينه ي احمد را

مانند علي مي خواند قرآن

محمّد (صلي الله عليه و آله) را

اوّل سخن توحيد از خالق اكبر گفت

هم حمد الهي كرد هم وصف پيمبر گفت

هم آيه ي قرآن خواند هم مدحت حيدر گفت

هم نام امامان را تا خويش سراسر گفت

از ظاهر و باطن گفت از اوّل و آخر گفت

آنگه به زبان دل آن حجّت داور گفت

من شاهد و مشهودم من حجّت معبودم

من مقصد و مقصودم من مهدي موعودم

من طوطي گوياي گلزار شهيدانم

من روشني چشم بيدار شهيدانم

من آينه سرخ رخسار شهيدانم

من محيي ايثار و آثار شهيدانم

من وارث مظلوم انصار شهيدانم

من منتقم خون سالار شهيدانم

گلواژه ي جاء الحق بر دست جهانگيرم

نقش زهق الباطل بر تيغه شمشيرم

حق وعده به من داده تا ملك جهان گيرم

بر دوست امان بخشم از خصم امان گيرم

مهر آرم و خشم آرم جان بخشم و جان گيرم

يار همگان باشم داد همگان گيرم

در سلك شبان آيم در كعبه مكان گيرم

حلقوم ستمگر را در پنجه چنان گيرم

تا نقش زمين گردد اهريمن خود كامي

وز ظلم و ستم هرگز باقي نبود نامي

اي روي تو ناديده دل برده زدلداران

اي كار تو پنهاني ياري ز همه ياران

بشكفته دل از نامت چون لاله كه در باران

از جام تولاّيت سر مستي هوشياران

بازآ كه براندازي بنياد ستمكاران

با تيغ تو ريزد خون از سينۀ خونخواران

خورشيد رخت در

ابر پوشيده چرا مهدي

اي كعبۀ دل رويت از كعبه درآ مهدي

اي با همگان مونس اي در همه جا تنها

اي بي تو ز خون دل دريا شده دامن ها

تا چند زمام دين در سلطه ي رهزنها

تا چند جهان لبريز از گريه و شيون ها

تا چند خزان حاكم در دامن گلشن ها

تا چند بود قرآن بر نيزه ي دشمن ها

اي نالۀ مظلومان در گوش تو يا مهدي

اي پرچم ثارالله بر دوش تو يا مهدي

بازآي كه بنمائي بر ما رخ زيبا را

بازآ كه كني از عدل پُر عرصه ي دنيا را

بازآ كه همه بينند آن روي دل آرا را

بازآ كه كني پيدا دو گمشدۀ ما را

هم تربت محسن را هم تربت زهرا را

حيف است نبيند عبد رخسار تو مولا را

من «ميثم» اين كويم اوصاف تو را گويم

اوصاف تو را گويم تا وصل تو را جويم

----------

امشب رسد از سامره بوي گل نرگس

امشب رسد از سامره بوي گل نرگس(ولادت)

گل ها همه چشم اند به سوي نرگس

بگرفته همه خوي به خوي گل نرگس

نرگس زده لبخند به روي گل نرگس

گم گشته در انوار الهي كره ي خاك

صوت صلوات است كه سر برده به افلاك

تا دوست زند خنده و تا خصم شود كور

گرديده زمين بر سر گردون طبق نور

هم سامره سينا شده هم بيت ولا طور

ريزد عوض گل به زمين بال و

پر حور

خورشيد رخ مهدي سر زد شب نيمه

بر چهره گل انداخته لبخند حكيمه

رويد گل توحيد زكوه و چمن امشب

يوسف شده از مصر، مقيم وطن امشب

يعقوب شنيده است بوي پيرهن امشب

مهدي زده لبهند به روي حسن امشب

خيزيد و به بينيد گلستان حسن را

در دست حسن لاله ي بستان حسن را

خيزيد كه از پاره ي دل گل بفشانيد

وز كوثر نور آتش دل را بنشانيد

بر منتظران اين خبر خوش برسانيد

كامشب شب قدر است همه قدر بدانيد

با نور نوشتند به پيشاني خورشيد

ماهي كه جهان منتظرش بود درخشيد

اين صورت توحيد و يا آيت نور است

اين قامت طوباست و يا نخله ي طور است

داود نبي را به لب آيات زبور است

يا بر لب مهدي سخن از روز ظهور است

گوش همه بر زمزمه ي يارب مهديست

اي منتظران مژده كه امشب شب مهديست

اي منتظران يافته غم خاتمه امشب

تبريك كه روشن شده چشم همه امشب

بشكفت به شوق و شعف و زمزمه امشب

گل از گل لبخند بني فاطمه اشمب

مرغان بهشتي شده آواره ي مهدي

گردند به دور و برِ گهواره ي مهدي

مهدي است كه احياگر قانون حسين است

مهدي است كه شمشيرش مديون حسين است

او وارث پيراهن گلگون حسين است

والله قسم منتقم خون حسين است

بر پرچمش اين نقش عيان با خط نور است

اي

منتظران مژده كه هنگام ظهور است

اين يوسف زهراست كه سوي وطن آيد

اين ماه دل آراست كه در انجمن آيد

اين جان جهان است كه اينك به تن آيد

بر منتظران پاسخ يابن الحسن آيد

خيزيد حضور پسر فاطمه امشب

لبّيك بگوييد به مهدي همه امشب

بوي نفس حجّت ثاني عشر آيد

اي شب حركت كن كه به زودي سحر آيد

اي صبح بيا تا شب هجران به سر آيد

خورشيد بني فاطمه از كعبه بر آيد

عيسي زفلك بازآ، ما صبر نداريم

تا پشت سر يار نمازي بگذاريم

اي احمد ثاني زحرا جلوه گري كن

اي وارث پيغمبر، پيغامبري كن

تنها پسر زهرا ما را پدري كن

اين قافله گم شده را راهبري كن

در هجر شبان، اشگ فشان اين رمه تا كي

دوران فراق پسر فاطمه تا كي

اي غصّه ي اسلام هم آغوش تو، مهدي

اي ناله ي خاموشان در گوش تو، مهدي

اي پرچم ثارالله بر دوش تو، مهدي

اي خون دل و اشگ بصر نوش تو، مهدي

اي موسي عمران چه شود تا به مصافي

چون سينه ي دريا دل فرعون شكافي

اي نام تو ذكر خوش شام و سحر ما

اي خاك رهت مادر ما و پدر ما

اي باغ تو را لاله زخون جگر ما

ما منتظر استيم و تويي منتظَر ما

بازآ كه چراغ همه رخسار تو باشد

«ميثم» صله ي شعرش ديدار تو باشد

----------

اي آخري_ن اميد رس_الت خوش آمدي

اي آخري_ن اميد رس_الت خوش آمدي(ولادت)

خورشيد آسم_ان ع_دالت! خوش آمدي

سر تا به پات قدر و جلالت! خوش آمدي

بنيان كن اساس ضلالت! خوش آمدي

با مقدم تو گشت زمين رشك آسمان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

****

اسلام ب_ا ولادت ت_و ب_از ج_ان گرفت

روي ندي_دۀ ت_و دل از آسم_ان گرفت

دي_ن ب_ا ولايتت شرف جاودان گرفت

«حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت»

جاء الحقت رسيد ب_ه گوش جهانيان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

****

اي از خدا سلام به جسم و به جان تو

آواي وح_ي مي شن__وم از زب__ان تو

دل ب_رده از پ_در ز م_لاحت بيان تو

قرآن بخوان كه بوسه زند بر دهان تو

اي عمر وحي از نفست گشته جاودان

عجل عل_ي ظهورك يا صاحب الزمان

****

مي_لاد تو ولادت خوبان عالم است

عيد هزار موسي و عيسي بن مريم است

مي_لاد اه_ل بيت رسول مكرم است

مي_لاد ديگ_ر شه_داي مكرم است

مي_لاد سيدالشه__دا را ده_د نش_ان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

****

بازآ كه اولياي خ_دا چشم ش_ان به توست

ي_اران سيدالشه__دا چشم ش_ان به توست

سرهاي تشنه گشته جدا، چشم شان به توست

مكه، مدينه، كرب و بلا چشم شان به توست

كعبه گشوده چشم به راه تو همچنان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

ما از تو دور و جاي تو پيوسته بين ماست

روي ندي_ده ات هم_ه جا نور عين ماست

چشم انتظار ماندن ما دين و دِين ماست

جمع_ه گ__واه نال_ۀ اي_ن الحسين ماست

يك جمعه اين سوال نيفتاده از زبان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

****

تو خود شبان و اين رمه در انتظار توست

چشم جهاني_ان هم_ه در انتظار توست

مولا! بي_ا ك_ه فاطم_ه در انتظار توست

خورشيد نه_ر علقم_ه در انتظار توست

بر بازوي عموي خود اين جمله را بخوان

عج_ل علي ظه_ورك يا صاحب الزمان

****

تو غايبي و خلق جهان در حضور توست

ملك خ_داي عزوج_ل غ_رق ن_ور توست

جاي تو خالي است و جهان پر ز نور توست

آق_اي عيده__ا هم_ه روز ظه__ور توست

از چشم ما نهاني و در عالمي عيان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

بي ت_و ش_ب سي__اه ش_ده روزگار ما

بي تو شده است خنده گل نيش خار ما

رن_گ خ_زان گرفت_ه سراسر به_ار ما

ب__ازآي اي ق__رار دل ب_ي ق__رار ما

بازآ كه ذك_ر م_ا شده الغوث الامان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

****

كي مي شود كه پاي به چشم بشر نهي؟

عمام__ۀ رس_ول خ_دا را به سر نهي

بر قلب دشمن_ان ولايت ش_رر نهي

تا يك نظر به ج_انب اهل نظر نهي

رخ بر تم_ام منتظ_رانت ده_ي نشان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

****

اي زخ__م پيك_ر شه__دا بي قرار تو

چشم علي به دست تو و ذوالفقار تو

فري_اد انتق_ام شهي_دان شع_ار تو

لبخند مي زند عموي شيرخوار تو

كاي دست انتق_ام خداون_د لامكان!

عجل علي ظهورك يا

صاحب الزمان

دست حقّي و كاتب لوح و قلم تويي

به_ر ظه_ور، بي_ن امامان علم تويي

بگشاي رخ كه هادي كل امم تويي

م_ولا! بي_ا! بي_ا! ك_ه امام حرم تويي

گوي_د ب_لال ب_ر ت_و به بام حرم اذان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

****

اي دست اولي__اي اله_ي به دامنت

جوشن كبير در صف پيكار جوشنت

پي___راهن حسي__ن، ب_رازندۀ تن_ت

«ميثم» تمام چشم شده بهر ديدنت

چشمش بود به راه تو، اشكش به رخ روان

عج_ل عل_ي ظهورك يا صاحب الزمان

----------

اي بسته ز خال و خطّ و زلف و چين

اي بسته ز خال و خطّ و زلف و چين(ولادت)

در آينة دلم دو صد آئين

از يك نفس مباركت گيتي

آورده دو صد بهار و فروردين

پاي تو لطيف و بر تو مي ترسم

مگذار قدم به لاله و نسرين

گر خار رود بنازنين پايت

من بر گل و گلستان كنم نفرين

با تير غمت نوازشي فرما

از سينة زار عاشق مسكين

باشد كه بدين كرامتت يابد

اين سينه پاره پاره ام تسكين

يك عمر همه كشيده ام تلخي

كز وصل تو كام من شود شيرين

از طرّه كشيده اي زره بر تن

وز زلف گرفته اي به كف زوبين

با دل شدگان خويشتن محكم

بستي كمر ستيز و جنگ و كين

چشم تو كتاب فتنه و جادو

ابروي خم تو خنجري خونين

گه سحر نموده خلق را با آن

گه كشته فكنده روي هم با اين

آشوب مكن كه چرخ

ميگردد

در محور عدل شهريار دين

سلطان زمان شهنشه امكان

كش چرخ بود هميشه در تمكين

ريحانة روح پيكر طاها

مرجانة جان عترت ياسين

آنكو ز ولاي خويشتن بسته

ويرانه روزگار را آزين

در رزم سپاه ابكمش انجم

در بزم چراغ كوچكش پروين

تير است بقلب تيره انديشان

نور است بديدگان روشن بين

بي آئينة جمال زيبايش

جنّت نار است و گلستان سجّين

جغدي كه خورد غمش بويرانها

بس ناز كند بباغ عليّين

برخاست براي خدمتش براي هستي

از غيب نداي آمدش، بنشين

اين جامه بود گران بر اندامت

اين بار بود بگرده ات سنگين

روزي كه ز چهره پرده بردارد

آن آينة محمّدي آيين

آن روز تمام تلخ كامي ها

در كام جهانيان شود شيرين

گيتي ز جمال يوسف زهرا

روشن گردد چو چشم بنيامين

خورشيد صفت قرار برگيرد

بر ياري دين به پشت ابر زين

فرش قدم خجسته يارانش

بال ملك است و زلف حورالعين

دشمن افتد به پنجة قهرش

چون گنجشكي به چنگل شاهين

از تندر خشم او فرو ريزد

بر سينة خصم آذر بر زين

اي از تو بخلق دمبدم احسان

وي بر تو مدام از خدا تحسين

باز آي كه در فراق روي تو

پيشاني روزگار شد پرچين

تا كي بره تو چشم ما گريان

تا كي ز غم تو قلب ما خونين

باز آي و بجاي خصم خود بنشان

باز

آي و به چشم دوستان بنشين

هم رايت عدل بر فلك برزن

هم ريشة ظلم از زمين برچين

«ميثم» شده بر محّب و خصم تو

گاهي بدعا و گاه در نفرين

يا رب به مقام احمد و آلش

ما را برسان بوصل او، آمين

----------

اي زمين سامره طور تجلّا خوانمت

اي زمين سامره طور تجلّا خوانمت (ولادت)

يا بهشت حضرت باري تعالا خوانمت

سرزمين مكّه يا گلزار بطحا خوانمت

جبهه هفت آسمان با عرش اعلا خوانمت

كعبة پيغمبران يا طور سينا خوانمت

قبلة اميد فرزندان زهرا خوانمت

هر چه هستي طور دل سيناي جان مي دانمت

زادگاه مهدي صاحب زمان مي دانمت

نو عروس فاطمه امشب محمّد زاده اي

دختر شاهنشه رومي و احمد زاده اي

اختر برج ولايي، ماه امجد زاده اي

هيكل توحيد يا روح مجرّد زاده اي

عابدي معبود و يا عبدي مؤيد زاده اي

پاي تا سر مظهر دادار سرمد زاده اي

انبيا را اوليا را، جان جان است اين پسر

مصلح كل مهدي صاحب الزمان است اين پسر

كودكي نورس مپندارش كه پير آدم است

رهنماي آدم است و مقتداي عالم است

انبيا را اوّل است و اوليا را خاتم است

هم خطاب مبرم است و هم كتاب محكم است

هم بدرد جان دوا هم زخم دل را مرحم است

نوح دل، يوسف لقا، موسي بيان، عيسي دم است

شيعه تنها مصلح كلّ بشر مي داندش

عالم خلقت امام منتظر مي داندش

نرگس امشب تا سحر با مرغ شب بيدار باش

صبحدم چشم انتظار وعدة ديدار باش

ديده بگشا در تمشاي رخ دلدار باش

در رخ دلدار محو جلوة دادار باش

شاهد لبخند گل در دامن گلزار باش

در نشاط و شور و شادي باغبان را يار باش

شب دعايت روح را غرق حلاوت مي كند

صبح مهدي در برت قرآن تلاوت مي كند

اي عروس فاطمه ام العلوم الكامله

اي جهان قربان حملت اي بمهدي حامله

اي تو را سادات زنهاي بهشتي قابله

خيز از جا و بجا آور نماز نافله

نور شد بين تو و چشم حكيمه فاصله

كاروان دل به پا آمد اميد قافله

حبذّا يار آمده يار آمده يار آمده

يوسف گم گشتة زهرا به بازار آمده

نرگس امشب موسِئي با نور طور آورده اي

يا مگر داور ديگر باز بور آورده اي

آدم است اين يا ملك يا آنكه حور آورده اي

يا بدامن مظهر الله نور آورده اي

آفرينش را به شوق و وجد و شور آورده اي

سيد الاشهاد را بدر البدور آورده اي

از زمين يك آسمان توحيد داري در بغل

ماه دورت گردد و خورشيد داري در بغل

قلب امكان، ركن ايمان، جان جان ماست اين

ناخداي كشتي دين مصلح دنياست اين

لنگر و طوفان و موج و ساحل و درياست اين

آدم و نوح و خليل و موسي و عيساست اين

نور و طور و فجر و قدر و كوثر و طاهاست اين

اي دو صد يوسف فدايش يوسف زهراست اين

نامش از اهل زمين

و آسمان دل مي برد

چهره اش ناديده از خلق جهان دل مي برد

والد خلق خدا در نقش مولود آمده

در جمال عبد پيدا، حُسن معبود آمده

آفتاب ظلّ جان يا ظلّ ممدود آمده

بحرهاي آرزو را دُرّ مقصود آمده

با لواي حمد بشتابيد محمود آمده

آي مظلومان بپا مهدي موعود آمده

روز عشق و وحدت و ايثار و هم عهدي رسيد

از كنار كعبه فرياد انا المهدي رسيد

اي وجودت بر تن بي جان عالم جان بيا

اي ظهورت دردها را خوشترين درمان بيا

اي جواب نالة مظلومي قرآن بيا

اي همه جانها بخاك مقدمت قربان بيا

اي اميد بي كسان اي يار مظلومان بيا

اي نجات هستي اي گمگشته انسان بيا

زينب كبرا سر بازار مي خواند تو را

فاطمه بين در و ديوار مي خواند تو را

آفتابا طلعتت در پرده پنهان تا بكي؟

ماهتابا جلوه اي شبهاي هجران تا بكي؟

باغبانا بي تو خون آب گلستان تا بكي؟

يوسفا از ديدنت محروم كنعان تا بكي؟

احمدا تنها ميان جمع قرآن تا بكي؟

مهديا بر نيزه سرهاي شهيدان تا بكي؟

از جگرها آه مي جوشد كه يا مهدي بيا

خون ثارالله مي جوشد كه يا مهدي بيا

گاه دور كعبه با اشك روان مي جويمت

گه چو بلبل نغمه زن در بوستان مي جويمت

گه كنار خانه برگرد جهان مي جويمت

در مني من در زمين و آسمان مي جويمت

كه به بزم دوستان با دوستان مي جويمت

گه درون خويشتن مانند جان

مي جويمت

هرچه مي گردم در اين گلشن نمي بينم تو را

تو مرا مي بيني امّا من نمي بينم تو را

ديده ها اختر شمار صبح ديدار تؤاند

اختران آئينه دار ماه رخسار تؤاند

گلعذاران بي قرار سير گلزار توأند

شهرياران خاكسار پاي زوّار توأند

سربداران پايدار دار ايثار توأند

دوستان چشم انتظار صبح پيكار توأند

يا بن مولانا العلي يا بن النبي المصطفي

از تو عالم مي شود چون نظم «ميثم» با صفا

----------

اي طلوع صبحدم نور دگر آورده اي

اي طلوع صبحدم نور دگر آورده اي (ولادت)

آفتابي بهتر از شمس و قمر آورده اي

شاهدي از جان و دل محبوبتر آورده اي

يا كه وجه الله بر اهل نظر آورده اي

مصلح كل حجّت ثاني عشر آورده اي

مهدي موعود كز خلق خدا او را سلام

آسمان امشب چه سيماي تو روحاني شده

دامنت چون قلب نرگس پاك و نوراني شده

سينه ات لبريز از انوار ربّاني شده

صحنه هايت روضۀ سر سبز رضواني شده

ماه با لبخند، گرم نور افشاني شده

تا طلوع صبح دور سامره گردد مدام

اي زمين آغوش جان بگشا كه جانان است اين

سامره تطهير كن خود را كه قرآن است اين

آسمان در بر بگيرش يك جهان جان است اين

سيزده معصوم را روح است و ريحان است اين

قلب قرآن، هستي دين، ركن ايمان است اين

خود امام و يازده آباء معصومش امام

اي ز آواي تو قرآن مفتخر قرآن بخوان

اي دمت از فيض عيسي

خوبتر قرآن بخوان

اي شده پروانه ات مرغ سحر قرآن بخوان

اي يگانه مصلح كلّ بشر قرآن بخوان

اي نوايت خوشتر از جان، بر پدر قرآن بخوان

تا ببوسد لعل لبهاي تو را با احترام

سامره جان شد كه اين نوزاد جانان من است

نرجس پاكيزه دامان گفت ريحان من است

عسكري بوسيد لب هايش كه قرآن من است

عيسي مريم به وجد آمد كه اين جان من است

شب ندا در داد اين ماه فروزان من است

صبح گفتا از زمين تابيد خورشيدم به بام

پاك جسم و پاك جان و پاك باب و پاك مام

سر و قد گل چهره شورانگيز لب شيرين كلام

كبريايي جاه و احمد طينت و حيدر مقام

فاطمي خو مجتبايي حلم ثارالله قيام

مو كمند و ابرويش شمشير و مژگانش سهام

تا كه اش گردد شكار و تا كه اش افتد به دام

كعبه مي خندد كه آغاز ظهورش در من است

مكّه مي بالد كه آثار عبورش در من است

كوفه مي نازد كه تشريف حضورش در من است

كربلا گويد كه اشك و سوز و شورش در من است

دل ندا در داد كاين خورشيد نورش در من است

جان به طوف مهدا و چون زائر بيت الحرام

دُرّ دندان پيمبر انتظارش مي كشد

صورت خونين حيدر انتظارش مي كشد

سينۀ مجروح مادر انتظارش مي شكد

مجتبي با سوز ديگر انتظارش مي كشد

زخم ثارالله به پيكر انتظارش مي

كشد

تا نيايد او نيابد زخم قرآن التيام

اي ز پشت ابر غيبت خلق را خورشيد و نور

اي فروغت كرده پيش از خلقت عالم ظهور

اي وجودت غايب و خلق جهانت در حضور

يابن كوثر يابن طاها يابن ياسين يابن طور

تو به ما نزديكتر از مايي و ما از تو دور

ما ز تو اعمي و تو پيداتر از ماه تمام

باغبانا بار ديگر در گلستان باز گرد

يوسفا از چاه كنعان سوي كنعان باز گرد

موسيا بر كشتن فرعون و هامان باز گرد

عيسييا تا جان دهي بر جسم بي جان باز گرد

احمدا بر ياري اسلام و قرآن باز گرد

حيدرا در دست تو زيباست تيغ انتقام

كعبه ي كعبه صفا بخش صفا ركن حرم

آسمان جود، باران عطا، ابر كرم

باز آي اي از گل عدلت جهان رشك ارم

دين شده بي احترام و كفر گشته محترم

قبلۀ قومي نساء و دين افرادي درم

هر حرامي بين حلال و هر حلالي را حرام

اي وصالت آرزوي دوستان، هجران بس است

اي بباغ آفرينش باغبان، هجران بس است

ماه كنعان، آفتاب مصر، جان هجران بس است

سيّدي الغوث الغوث الامان، هجران بس است

مصلح كل مهدي صاحب زمان، هجران بس است

تا به كي «»ميثم بريزد بي تو خون دل به جام

----------

اين عطر بهشت است كه خيزد زكلامم

اين عطر بهشت است كه خيزد زكلامم(ولادت)

اين فيض مسيح است كه ريزد زپيامم

در هر نفسي اجر

صلات است و صيامم

با قدمي ذكر سجود است و قيامم

شد آتش دل آيه، برداً و سلامم

زد بوي خوش لالۀ نرگس به مشامم

بر گوش خلايق سخن نصر مبارك

انوار جمال ولي عصر (عليه السلام) مبارك

امشب به دلم شعلۀ تاب و تب مهدي (عليه السلام) است

روشن شب تنهائيم از كوكب مهدي (عليه السلام) است

من مي شنوم ذكر خدا بر لب مهدي (عليه السلام) است

افلاك پر از زمزمۀ يا رب مهدي (عليه السلام) است

از فرش الي عرش خدا مكتب مهدي (عليه السلام) است

لبخند برآريد كه امشب شب مهدي (عليه السلام) است

چون صوت هَزاران كه زطرف چمن آيد

از ارض و سما نغمۀ يابن الحسن آيد

انوار خدا مي دمد از خانۀ نرجس

زن هاي بهشتي شده پروانۀ نرجس

خورشيد درخشد به سرشانۀ نرجس

يا ماه دميده است به كاشانۀ نرجس

لبريز زكوثر شده پيمانۀ نرجس

فردوس كشد ناز زريحانۀ نرجس

خيزيد زجا عطر و گل وعود بياريد

جان در قدم مهدي (عليه السلام) موعود بياريد

موسي به زمين شيفتۀ آتش طورش

عيسي به فلك منتظر روز ظهورش

يعقوب نگه يافته از پرتو نورش

يوسف شده دلباختۀ فيض حضورش

داود كند مدح سرائي به زبورش

با خنده سليمان شده هم صحبت مورش

خوانند همه منتقم خون خدايش

جان من و جان همه عالم به فدايش

اين راهبر و دادرس و دادگر ماست

اين مظهر حق، حجّت ثاني

عشر ماست

اين ختم رسل را پسر است و پدر ماست

اين ماه شب قدر و چراغ سحر ماست

اين همقدم خون دل و اشك بصر ماست

اين صاحب ما مهدي ما منتَظر ماست

لبخند به لب قلزم اشكش به دو عين است

ناخورده لبن در طلب خون حسين است

دستي به زمين دست دگر سوي سمايش

چشمش به پدر باز و توسّل به خدايش

آواي خدا در نفس روح فزايش

آيات نبي بر لب توحيد سرايش

افكند طنين از همه سو ذكر دعايش

پاسخ به تمام شهدا بود صدايش

اين طرفه صدا قصّه عهد ازلي بود

يادآور فرياد حسين بن علي بود

آن روز كه از كعبه رخش جلوه گر آيد

وز بيت خداوند چو خورشيد برآيد

وز پرده رخ يوسف زهرا به در آيد

در سلك شبان حجت ثاني عشر آيد

چون ختم رسل بهر نجات بشر آيد

بينند همه منتظِران منتَظَر آيد

خوانند همه قصّۀ هم عهدي او را

عالم شنود بانگ انا المهدي (عليه السلام) او را

عالم چو كف دست، به پيش نظر او

گردون به دم تيغ حوادث سپر او

ارواح رسل زير لواي ظفر او

افواج ملك بنده صفت خاك در او

عمّامۀ پيغمبر اكرم به سر او

پيراهن سالار شهيدان به بر او

از هر نفس اوست براي همه مفهوم

هفتاد و دو فرياد زهفتاد و دو مظلوم

آن روز كه آن روي، خدا نور فشاند

از تيرگي جهل، بشر را برهاند

بيدادگران را به هلاكت برساند

داد دل مظلوم زظالم بستاند

با تيغ خدا سينۀ شيطان بدراند

در مسجد كوفه چو علي خطبه بخواند

بس آيت ناگفته كهنقل دهن اوست

فرياد خروشان خموشان سخن اوست

در دولت او ثبت شود دولت عترت

با تيغ كجش راست شود قامت عترت

بينند همه عالميان رجعت عترت

معلوم شود بر همگان عزّت عترت

آرند فرو سر همه بر طاعت عترت

بر بام جهان سايه زند رايت عترت

آن روز محمّد (صلي الله عليه و آله) بود و مكتب نابش

منشور قوانين جهان است كتابش

اي يوسف گم گشتۀ كنعان محمّد (صلي الله عليه و آله)

اي ارزوي عترت و قرآن محمّد (صلي الله عليه و آله)

اي جان همه عالم و اي جان محمّد (صلي الله عليه و آله)

اي لالۀ اميد گلستان محمّد (صلي الله عليه و آله)

تا چند خزان حاكم بستان محمّد (صلي الله عليه و آله)

تا چند به زير پا، فرمان محمّد (صلي الله عليه و آله)

كي مي شود اي لالۀ گم گشته به صحرا

خيزد زلبت پاسخ يا مهدي زهرا (سلام الله عليه)

بازآي كه گيتي بزند سكّه به نامت

بازآ كه به حق جان دهي از فيض كلامت

بازآي كه باطل فتد از پا به قيامت

بازآ كه شهيدان همه گويند سلامت

بازآ كه خلايق بشناسند مقامت

بازآ كه جهان نظم بگيرد زنظامت

بازآي كه

باز از همگان دل بربائي

زنگ غم از آئينۀ (ميثم) بزدائي

----------

به فلك مي رسد از خاك زمين بوي بهشت

به فلك مي رسد از خاك زمين بوي بهشت(ولادت)

گشته عالم همه جا گلشن مينوي بهشت

پيش يارم كه بود روشني روي بهشت

عرق شرم چكد از رخ دلجوي بهشت

خلق عالم همه با دوستي و هم عهدي

گشته ورد لبشان زمزمة يا مهدي

دانه مرغ دل از خاك در سامره بين

سينه اش را ز تجلّاي خدا نائره بين

نور آن نائره در دامن هر دايره بين

وجد آن پاك زن پاكدل و طاهره بين

نغمه و زمزمة مرغ سحر مي شنود

بانگ تسبيح ز لبهاي پسر مي شنود

در دل اهل ولا خانه گرفتي نرگس

خانة محفل جانانه گرفتي نرگس

دل زهر عاقل و ديوانه گرفتي نرگس

كزيم فاطمه دُردانه گرفتي نرگس

ديده روشن برخ مهدي اثني عشرت

جان بقربان تو و ماه جمال پسرت

اين پسر آئينة روي خدا مي باشد

اين پسر مشعل انوار هدي ميباشد

اين پسر سيّد جمع سعدا مي باشد

اين پسر طالب خون شهدا ميباشد

اين همان است كه دلها همه ديوانه اوست

اين همان است كه جانها همه پروانه اوست

افق نسل علي را قمري پيدا شد

خلق را رهبر صاحب نظري پيدا شد

پدر پير خرد را پسري پيدا شد

بلكه بر ملّت قرآن پدري پيدا شد

هر كه خواهد رخ تابنده احمد بيند

چهره منتمم آل محمد بيند

اي صفابخش و شفابخش دل و

جان همه

اي طبيب اي داوري درمان همه

همه پروانه و تو شمع فروزان همه

همه جان باختة عشق تو جانان همه

چه شود عقده ز دلها بگشائي اي دوست

از پس پرده غيبت بدر آئي اي دوست

طعنه از دشمنت اي دوست شنيدن تا كي

به بدن پيرهن صبر دريدن تا كي

پيش رو بودن و روي تو نديدن تا كي

بار هجران تو بر دوش كشيدن تا كي

ما كه ناديده تو را طالب ديدار شديم

بكمند سر زلف تو گرفتار شديم

گوش ياران تو را طعنه اغيار بس است

عاشق زار تو را اينهمه آزار بس است

قفس تنگ بر اين مرغ گرفتار بس است

پيش رو بودن و ناديدن رخسار بس است

گلي از گلشن حسن تو نچينم چرا؟

ما بميريم و جمال تو نبينم چرا؟

ما كه پروانه صفت گرد غمت سوخته ايم

آتش عشق تو در سينه بر افروخته ايم

قصه عشق را از ازل آموخته ايم

كز ولادت برخت ديدة دل دوخته ايم

پرتو حسن تو تا شام ابد در دل ماست

هر طرف روي كني جاي تو در محفل ماست

----------

تشنگان را سحاب پيدا شد

بند اول

تشنگان را سحاب پيدا شد (ولادت)

رحمت بي حساب پيدا شد

در دل اين كوير تفيده

بهر جوشيد و آب پيدا شد

چشم ِچشم انتظارها روشن

روي حق بي نقاب پيدا شد

در جمال منورِ يك ماه

چارده آفتاب پيدا شد

بامدادان ز نكهت يك گل

يك گلستان گلاب پيدا شد

انقلاب جهانيِ دين را

رهبر انقلاب پيدا شد

همه عالم تراب مقدم او

هيبت بوتراب پيدا شد

چشمتان روشن اي مسلمانان

روح اسلام ناب پيدا شد

سامره شهر مكه گشت و در آن

احمدي با كتاب پيدا شد

طلعت غيب را كه مي گفتند

صبحدم بي نقاب پيدا شد

بر فراز سر ستمكاران

آيه هاي عذاب پيدا شد

اهل ايمان امانتان آمد

كه امام زمانتان آمد

بند دوم

اين همان وجه ذات ذوالمنن است

عالمي را چراغ انجمن است

اين همان كعبه وصال خداست

كه وجودش مطاف مرد و زن است

در زبانش كلام وحي خدا

بر لبش جاي بوسۀ حسن است

نه به بتخانه چون خليل خدا

اين به هر جا بت است، بت شكن است

اين همان آرزوي خون خداست

بلكه خون خداش در بدن است

اين همان ذوالفقار دست خدا

بلكه دست خداي ذوالمنن است

اين همان قلب سيدالشهداست

اين همان جان عاشقان به تن است

هم نگاه علي بوَد در چشم

هم كلام خداش در دهن است

بر لبش دم به دم كلام خداست

با خدا لحظه لظحه هم سخن است

گر چه ما دورش از وطن ديديم

ماه مصر است و يوسف وطن است

هم به دستش زمام ملك وجود

هم امام تو، هم امام من است

آفرينش بود به فرمانش

پدر و مادرم به قربانش

بند

سوم

آرد اين نغمۀ مبارك، باد:

شهدا عيدتان مبارك باد

اي همه انبيا بپا خيزيد

كه خداتان امام مهدي داد

عيدها داشتيم در عالم

اين چنين عيد كس ندارد ياد

همۀ عيدهاست در اين عيد

اين بوَد عيد چارده ميلاد

آفتاب جمال حق تابيد

سايه اش بر سر وجود افتاد

با ظهور امام مهدي ما

پر شود عالم از عدالت و داد

پاي مستكبرين فتاد به دام

دست مستضعفين ز بند آزاد

آسمان گفت يا امام حسن

نرجس امشب حسين ديگر زاد

آرزوي محمّد و آلش

پاي در عالم وجود نهاد

چشم زهرا به مهديش روشن

باغ نرجس به نرگسش آباد

پرچم سرخ كربلا امشب

تا سحرگاه مي زند فرياد

كاين پسر دست انتقام خداست

طالب خون سيدالشهداست

بند چهارم

چشم عالم به ماه منظر او

به هواي ظهور ديگر او

ذوالفقار علي بوَد در دست

ز ره مصطفي به پيكر او

پيش رويش نبي به استقبال

هم سر دست چادر زهرا

هم لباس حسين در بر او

همره او دعاي مادر او

سيصد و سيزده خدايي مرد

بسته صف جان به كف برابر او

ذكر پيوستۀ «حسين حسين»

در نفس هاي روح پرور او

گوئيا با دو چشم مي بينم

گشته عباس ميرِ لشكر او

پايگاه حكومتش كوفه

همه عالم بوَد به محضر او

آفتاب اميدِ فاطمه اوست

سايۀ كبرياست بر سر او

پيشتر

از قيامت كبرا

همه گردند مست كوثر او

نه حجاز و عراق، نه ايران

همه عالم شود مسخّر او

شب وجد و سرور تبريك است

ف_رج اه_لبيت ن_زديك است

بند پنجم

اي خزان را بهار- ادركني

ابر رحمت ببار- ادركني

اسداللهِ بيشۀ هستي

دستِ پروردگار- ادركني

تا به كي سيل اشك ها جاري؟

تا به كي انتظار؟ ادركني

شيعه را بي تو انتظار بوَد

بدتر از احتضار، ادركني

پسر مرتضي علي- الغوث

وارث ذوالفقار- ادركني

آخرين تير تركش توحيد!

از كمان سر برآر- ادركني

چارده قرن مادرت زهراست

به تو اميدوار- ادركني

آفتابا ببين كه بي تو شده

روز ما شام تار، ادركني

ذوالجناح حسين بار دگر

چون تو خواهد سوار، ادركني

تو خداوندگار را دستي

دست از ما مدار- ادركني

تو كه خورشيد عالم جاني

تا به كي پشت ابر پنهاني

بند ششم

نه زمين باد نه زمان بي تو(ولادت)

وه چه زشت است آسمان بي تو

آخرين سهم من مرام الله

قامت عدل شد كمان بي تو

چشم ياران تو چو زخم شهيد

گشته پيوسته خون فشان بي تو

ذكر ما در هجوم ظلم و ستم

گشته «الغوث الامان» بي تو

شعلۀ «الفراق» جاي نفس

خيزد از سينه جهان بي تو

گفتم آيي كه جان فدات كنم

در وجودم نمانده جان بي تو

نه به گل هست چشمِ ديدارم

نه به دل شوقِ بوستان بي تو

دور هم صبح

جمعه ها تا كي

جمع گردند دوستان بي تو؟

نه دگر پير طاقت صبرش

نه نشاط است در جوان بي تو؟

گرچه باشد چراغ بسيارش

مانده تاريك، جمكران بي تو

قبر پنهان مادرت زهرا

همچنان مانده بي نشان بي تو

اي شفابخش زخم سينه بيا

پ_اسخ نال__ۀ مدين__ه بيا

بند هفتم

روزي آيد كه جانِ جان آيد

جان نو در تن جهان آيد

روزي آيد كه اين جهان بر ما

خوشتر از گلشن جنان آيد

تيرگي ها همه كنار روند

شاهد نور در ميان آيد

همه احرام نور مي بندند

كه حرم در حرم عيان آيد

روزي آيد كه بهر ياري او

پور مريم از آسمان آيد

روزي آيد كه عالم هستي

بر همه كعبۀ امان آيد

روزي آيد كه منجي عالم

بر نجات جهانيان آيد

روزي آيد كز آتش نمرود

لاله بيرون چو بوستان آيد

گرگ هاي درنده را گوييد

آخر اين گله را شبان آيد

همه گل ها به خنده مي گويند

باز در باغ، باغبان آيد

به خدا شيعه صاحبي دارد

به خدا صاحب الزمان آيد

جان به كف اي تمام منتظران

ك_ز ره آي_د ام_ام منتظران

نه فقط چشم ماست منتظرت

ملك بي انتهاست منتظرت

از همان شب كه وحي نازل شد

خاتم الانبياست منتظرت

چار اركان كعبه، حجر و مقام

مروه، زمزم، صفاست منتظرت

از شب رحلت رسول الله

عليِ مرتضاست منتظرت

كوچه هاي مدينه مي گويند

حسن مجتباست منتظرت

از زماني كه گوشواره شكست

چشم خيرالنساست منتظرت

به خداوند مي خورم سوگند

خون خون خداست منتظرت

بر سر قبۀ مزار حسين

پرچم كربلاست منتظرت

علم و مشك و دست چشم به راه

ساقي نينواست منتظرت

نوك ني پاي خطبۀ زينب

سر از تن جداست منتظرت

صوت قرآن سيدالشهدا

سرِ از تن جداست منتظرت

اگ_ر آتش از آسم_ان بارد

شيعه تنها تو را تو را دارد

بند نهم

اي به پيغمبران اميد بيا

اي خداوند را نويد بيا

طالب خون سيدالشهدا

مرهم زخم هر شهيد بيا

قامت راست قامتان بي تو

چون قد فاطمه خميد بيا

يوسفا همچو ديدۀ يعقوب

موي اسلام شد سفيد بيا

صبر اسلام شد تمام ببين

جان شيعه به لب رسيد بيا

تو به هر جمعه اشك ما ديدي

ديدۀ ما تو را نديد بيا

به همان ناله اي كه در پس در

فاطمه از جگر كشيد بيا

همه در انتظار روز ظهور

همه در هالۀ اميد بيا

به خدا كه خدا تو را ز آغاز

بر چنين روز آفريد بيا

به سرشكي كه در عزاي حسين

دائم از ديده ات چكيد بيا

به سري كز قفا بريده شده

به دلي كز سنان دريد بيا

همه چشمند ت_ا ت_و ب_از آيي

همچو خورشيد ديده بگشايي

بند دهم

تو يگانه امام منتظري

تو نويدِ نجاتِ هر بشري

بين جمعي و جمع ها ز تو

دور

آشكار هميشه پنهاني

آفتاب هميشه جلوه گري

dتو فروغ دو ديدۀ زهرا

تو اميد دل پيامبري

تو به اسلام و دين يگانه پدر

تو تمام ائمه را پسري

aثاني احمد و نظير علي

فاتح بدر و خيبر دگري

تو فروغ چهارده خورشيد

تو تجلاي چارده قمري

تو دُرِ ناب يازده دريا

تو حسن را ستارۀ سحري

تو به سيناي آرزو موسي

تو به طور اميدها شجري

كربلا سامره نجف مشهد،

يا به سوي مدينه ره سپري؟

ما ز تو غافليم و بي خبريم

تو ز ما لحظه لحظه باخبري

آن كه مولاي عالم است تويي

آن كه در جمع ما كم است تويي

بند يازدهم

اي دو عالم ز مقدمت گلزار

قدمي هم به چشم ما بگذار

ما همه تيرگي و تو خورشيد

ما همه تشنه و تو ابر بهار

چند «عجل علي ظهور» به لب

چند چشم انتظار دولت يار

وعدۀ ما و تو كنار حرم

روز اوّل گذاشتيم قرار

به محمّد قسم تو مي آيي

مي گشايي نقاب از رخسار

مي رسد نغمۀ انا المهديت

به همه خلق از يمين و يسار

تو بيا روضۀ حسين بخوان

تو بيا از دو ديده اشك ببار

تو بيا قاتلين فاطمه را

پسر فاطمه ز قبر در آر

داد زهرا از آن گروه بگير

بار غم از دل علي بردار

همه گويند بهر روز ظهور

صبر بايد

«و نِعم عقبي الدار»

چه كنم داده ام ز دست شكيب

چه كنم در دلم نمانده قرار

ترسم آن دم كه چهره بگشايي

در كن__ار جن__ازه ام آي__ي

بند دوازدهم

نقل هر بزم صحبت مهدي است

دولت عدل دولت مهدي است

ما همه در حضور او هستيم

گرچه دوران غيبت مهدي است

وسعت بي حدود ملك خدا

پايگاه حكومت مهدي است

گو همه شرق و غرب حمله كنند

شيعه در ظلّ رايت مهدي است

شوكت و قدرت ستمكاران

همه پامال قدرت مهدي است

خال و خط محمّدي پيدا

در تماشاي صورت مهدي است

هيچكس نيست مصلح عالم

اين قبا وقف قامت مهدي است

به تمام مواليان گوييد

كه ولايت، ولايت مهدي است

آسمان و زمين و ليل و نهار

در پناه حكومت مهدي است

بگذاريد كافران بكشند

جرم شيعه، محبت مهدي است

عدل و آزادي و حقوق بشر

در نظام عدالت مهدي است

دست «ميثم» بوَد به دامانش

پ_در و م__ادرم ب_ه قربانش

----------

چه خوش مي تابي اي ماه تمام نيمه ي شعبان

چه خوش مي تابي اي ماه تمام نيمه ي شعبان(ولادت)

بتاب اي لحظه هايت را همه عمر جهان قربان

بتاب امشب كه داري در بغل خورشيد نور افشان

بتاب امشب بخوان با اختران تا صبحدم قرآن

بخوان با من كه يار آمد به باغ دل بهار آمد

به ملك جان قرار آمدگل نرگس به بار آمد

گل نرگس كه از عطرش جهان شد جنّة الاعلي

گل نرگس كه خلقت تا ابد مستند از بويش

گل نرگس كه جان ها رو نماي ديدن رويش

گل نرگس كه رضوان آورد دست دعا سويش

گل نرگس كه باغ و باغبان آمد ثناگويش

ملايك مست لبخندش جلالت عبد پابندش

عدالت آرزومندش به لب ذكر خداوندش

رخش جنّت، قدش طوبي، لبش كوثر، دلش دريا

فرودآ از زمين اي مه ببين خلد مخلّد را

در اين خلد نخلد جلوه ي دادار سرمد را

درون جلوه ي دادار سرمد روي احمد را

حسين و مجتبي و حيدر و زهرا، محمّد را

جهانِ مرده شد زنده شب و مهر درخشنده

بتاب اي ماه تابنده بزن بر سامره خنده

كه تابيد آفتاب فاطمه امشب زسامرّا

مسيح از چرخ چارم خنده زد بر ماه رخسارش

كليم از طورِ سينا ديده بگشوده به ديدارش

سزد گرد با كلاف جان شود يوسف خريدارش

تمام آرزوي عترت است اين، حقّ نگهدارش

سلامت بيقرار او سحر شب زنده دار او

جهان در انتظار او زمان در اختيار او

بگردد با سرانگشت او مهر جهان آرا

به مهد ناز گرداند چراغ آسمان ها را

به چشم بسته مي بيند عيان ها را نهان ها را

به امر حقّ بگرداند مكان ها را زمان ها را

اگر خواهد به زير آرد زگردون كهكشان ها را

دو عالم را نظام است اين كمال هر قيام است اين

عدالت را قوام است اين

به هر عصري امام است اين

امام

عصر يعني عصر زير سايه اش پويا

زمين در پشت ابر غيبت او غرق نور او

زمان ديده كليم الله ها مدهوش طور را

تمام آفرينش سر كند خم در حضور او

حرم چشم انتظار لحظه ي روز ظهور او

جهان در سايه ي دادش بهشت عدل آبادش

فلك گردد به امدادش اناالمهدي است فريادش

رسد آواي جان بخشش به گوش كلّ انسانها

خروش از دل برآرد مردم عالم! انالمهدي

الا اي سر به سر ذريّه ي آدم! انالمهدي

ستم كاران در دژهاي مستحكم! انالمهدي

تمام امّت پيغمبر خاتم! انالمهدي

ابر مرد قيامم من خلايق را امامم من

عدالت را قوام من خدنگ انتقامم من

به پا خيزيد! مظلومان كه آمد مصلح دنيا

به پا خيزيد! نجل فاتح بدر و حنين آمد

به پا خيزيد! زهرا و علي را نور عين آمد

به پا خيزيد! كز كعبه امام عالمين آمد

به پا خيزيد! روز يالثارات الحسين آمد

منم سيف خدا مهدي منم نورالهدي مهدي

به پا خيزيد با مهدي خروش آريد يا مهدي

به پا خيزيد بهر انتقام مادرم زهرا

ظهور من برآرد ريشه كفر و ضلالت را

ظهور من بگيرد از بشر قيد جهالت را

ظهور من بر افرازد برافروزد عدالت را

ظهور من كند تكميل قانون رسالت را

هر آن كو خواست در عالم به بيند هيبت آدم

به بيند عيسي مريم به بيند حضرت خاتم

مرا بيند كه در من هست حسن انبيا پيدا

الا اي جان ما جانان ما از ما جدا تا كي

گلوي شيعه پر باشد زبغض بي صدا تا كي

فراز ني سر خونين مصباح الهدي تا كي

بر آرد ناله ي يابن الحسن خون خدا تا كي

بيا از نو قيامت كن به انس و جان زعامت كن

بر انسان ها امامت كن كرامت كن كرامت كن

اغثنا يابن زهرا العجل الغوث ادركنا

بيا اي صد هزاران پور عمران محو و مدهوشت

بيا اي درد مظلومان به هر دروان هم آغوشت

بيا اي بانگ عاشوراييان پيوسته در گوشت

بيا اي پرچم سرخ حسيني بر سر دوشت

وليّ قادر منّان اميد عترت و قرآن

فروغ ديده ي انسان به تيغ حيدري بستان

زبوسفيانيان داد سلحشوران عاشورا

شرف، ايمان، حقيقت، دين، ولايت بر تو مي نازد

جوان مردي، محبّت، دين، امامت بر تو مي نازد

ملايك، حور، انسان، بلكه خلقت بر تو مي نازد

علي، زهرا، محمّد، كلّ عترت بر تو مي نازد

كتاب الله مستحكم امين الله در عالم

امام عيسي مريم نگاهي جانب «ميثم»

كه طبعش دم به دم گردد به اوصاف شما احيا

----------

دل باغ و بهار گل نرگس

دل باغ و بهار گل نرگس(ولادت)

جان مرغ هزار گل نرگس

لبخند گل و نفس بلبل

پيوسته نثار گل نرگس

صد قافله دل به بهشت جان

روئيد كنار گل نرگس

امشب دل فاطمة زهرا

گرديده مزار گل نرگس

جبريل

امين شده از شادي

بي صبر و قرار گل نرگس

جاي گل بوسة نرگس بين

بر باغ عذار گل نرگس

با مرغ بهشت بگرد اي دل

در شهر و ديار گل نرگس

نرگس به دعاي تو دل بستم

تا بوي گل تو كند مستم

مهدي مه جلوه گر ياسين

مهدي نجم سحر ياسين

پاكيزه در صدف طاها

رخشنده ترين گهر ياسين

مهدي يعني ثمر كوثر

مهدي يعني پسر ياسين

شمشير خدا و رسول الله

رمز فرج و ظفر ياسين

خُلقش خُلق خوش پيغمبر

رويش قرص قمر ياسين

هم قطعه اي از بدن طاها

هم پاره اي از جگر ياسين

حكمش حكم همة قرآن

نامش نام دگر ياسين

قرآن به امامت او نازد

هستي به كرامت او نازد

نرگس گل در چمن آوردي

احسن احسن حسن آوردي

قرآن و محمد و عترت را

از نو جان در بدن آوردي

از يوسف گمشدة زهرا

امشب بوي پيرهن آوردي

هم ختم رسل به روي دامن

هم حيدر بت شكن آوردي

دامن دامن گهر مضمون

بر دفتر شعر من آوردي

هم مشعل محفل دل زادي

هم شاهد انجمن آوردي

كنعان را شور دگر دادي

يوسف

را در وطن آوردي

بنوشته به بازوي او كامل

جاء الحق و زهق الباطل

نرگس گل ياس به بر دارد

يا بر سر دست، قمر دارد

در عيد امام زمان شيعه

عيد الزهراي دگر دارد

در سامره فاطمة زهرا

ديدار جمال پسر دارد

مهدي است كه در رحم مادر

آواي دعاي سحر دارد

مهدي است كه روز ظهور خود

شمشير علي به كمر دارد

مهدي است كه پيرهن گلگون

از خون حسين به بر دارد

مهدي است كه با همه تنهايي

از غربت شيعه خبر دارد

شيعه شيعه مكتب دارد

والله قسم صاحب دارد

مائيم و دعاي تو هر جمعه

مشتاق لقاي تو هر جمعه

گويي همه جا زِ نوايِ ما

پيچيده نداي تو هر جمعه

بگذار كه گوهر اشك خود

ريزيم به پاي تو هر جمعه

درد غم و غربت و هجران را

گفتيم براي تو هر جمعه

خوانديم دعاي فرج عمري

در زير لواي تو هر جمعه

صد شكر كه مي گذرد بر ما

با حال و هواي تو هر جمعه

سوزم ز فراق تو هر لحظه

آيم ز قفاي تو هر جمعه

باشد كه شوم به نگاه تو

خاك كف پاي سپاه تو

اي بام فلك حرمت مولا

بر دوش ملك علمت مولا

بازآ كه شود دل ما زنده

يك لحظه ز فيض دمت مولا

شادم كه به لطف خدا بودم

يك عمر اسير غمت مولا

آخر چه شود كه نهي پايي

بر ديده ام از كرمت مولا

تا چند صدا زنم ادركني

تا كي بدهم قسمت مولا

امشب ز كجا گذري كآيم

افتم به روي قدمت مولا

آخر چه شود به من عطشان

بخشند نمي ز يمت مولا

تو رو به روي من و من كورم

نزديك تو از تو بسي دورم

اسم تو دواست بنفسي انت

ذكر تو شفاست بنفسي انت

وصل تو بود همه جا رحمت

هجر تو بلاست بنفسي انت

گفتم كه دعات كنم ديدم

ياد تو دعاست بنفسي انت

عيدي كه به ما گذرد بي تو

بدتر ز عزاست بنفسي انت

اين خنده كه بر لب ما بيني

زخم دل ماست بنفسي انت

خصم تو به طعنه ز من پرسد

آقات كجاست بنفسي انت

اشكي كه زديدة ما ريزد

خون شهداست بنفسي انت

ماييم چو ماهي دور از آب

اي صاحب ما، ما را درياب

بي شوق تو شور نمي خواهم

بي روي تو نور نمي

خواهم

بي مهر تو گر بدهندم گل

از نخلة طور نمي خواهم

از هفته و سال و مه عمرم

جز روز ظهور نمي خواهم

چشمي كه نديده تو را بستان

من ديدة كور نمي خواهم

من دل به بهشت نمي بندم

من حور و قصور نمي خواهم

از يوسف فاطمة زهرا

جز فيض حضور نمي خواهم

عمري به غم تو گرفتم خو

من بي تو سرور نمي خواهم

غمگين و گرفته و مهجورم

تنها به وصال تو مسرورم

دل داده ز دست شكيبايي

من ماندم و ديدة دريايي

ما بي تو بدان همه جمعيت

خو كرده به غربت و تنهايي

اي كرده هماره ز جمع ما

با روي نديده دل آرايي

جز روي تو نيست در اين عالم

رخسار نديده تماشايي

بي خندة تو نبود هرگز

در باغ وجود شكوفايي

بي روي محمديت گشتم

لبريز ز گرية زهرايي

كوتاه بود سخن ميثم

در وصف تو با همه گيرايي

من مدح تو را به زبان دارم

قلبم شده دفتر اشعارم

----------

سامره امشب ز شب هاي دگر زيباتري

سامره امشب ز شب هاي دگر زيباتري (ولادت)

در جلال و در شرف امّ القراي ديگري

سر به سر لبريز از عطر گل پيغمبري

جنّة الفردوس يا باغ محمّد

(صلي الله عليه و آله) پروري

كعبۀ دل قبلۀ جان يا كه شهر حيدري

مهدي از تو تو دل از خلق دو عالم مي بري

هست و بود كبريا را در بغل بگرفته اي

جان ختم الانبيا را در بغل بگرفته اي

سامره امشب چو باغ لاله از هم واشدي

كعبه را در بر گرفتي قبلۀ دلها شدي

با صفاتر از حرم خرّم تر از سينا شدي

روحبخش روح عيسي طور صد موسي شدي

نور بخش چشم خورشيد جهان آرا شدي

الله الله زادگاه يوسف زهرا شدي

خويش را محو جمال شاهد اقبال كن

خنده زن با لاله خندان نرگس حال كن

آخرين مرد قيام اهلبيت است اين پسر

وارث خون تمام اهلبيت است اين پسر

گفتگوي صبح و شام اهلبيت است اين پسر

صاحب كلّ مقام اهلبيت است اين پسر

تيغ بيرون از نيام اهلبيت است اين پسر

بلكه دست انتقام اهلبيت است اين پسر

انتقام خون مظلومان به دين اوست دين

از شب ميلاد گويد يالثارات الحسين

عاشقان با بذل جان گلبانگ جانان بشنويد

بانگ تبريك از خداي حيّ منّان بشنويد

ذكر جاء الحق ز نخل و باغ و بستان بشنويد

نام مهدي از زبان هر مسلمان بشنويد

وصف آن گل راز مرغان خوش الحان بشنويد

اهل قرآن از زبانش صوت قرآن بشنويد

سورۀ قدر از دهان او طنين انداخته

شورها در آسمان و در زمين انداخته

اين چراغ آرزوي دودمان آدم است

اين نه يك آيت كه در معني كتاب محكم است

انبيا را اوّل است و اوليا را خاتم است

اين نه يك طفل زميني پير عرش اعظم است

اين مسيحاي عزيز يازده عيسي دم است

اي حكيمه احترامش كن كه جان عالم است

اين همه بود و هم هست امام عسكري است

همچو قرآن بر سر دست امام عسكري است

اي عروس بيت آل فاطمه مادر شدي

مادر تنها انيد آل پيغمبر شدي

عطر زهرايي گرفتي كوثر كوثر شدي

الله الله در پسر زادن ز مريم سر شدي

بحر موّاج شرف را از شرف گوهر شدي

اسمان احمدي ماهي خدا منظر شدي

حبّذا مرآت ذات ذوالجلال آورده اي

چارده معصوم را در يك جمال آورده اي

اي كوير دل بهار از ابر رحمت بار تو

اي چراغ آفرينش روشن از رخسار تو

اي صفاي انتظار از دامن گلزار تو

آفتاب آورده سر بر سايه ديوار تو

شهريارا شهرياران بَرده ي بازار تو

عيد ما يك لحظه، آهن لحظۀ ديدار تو

تيره گي ها عاقبت مغلوب نورث مي شود

شام صبح از نور خورشيد ظهورت مي شود

باغبانا تشنه گلهاي بهارت تا به كي

حملۀ باد خزان بر لاله زارت تا به كي

زاغ هاي زشت گرد شاخسارت تا به كي

آفتاب كعبه، كعبه بي قرارت تا به كي

چشم مظلومان عالم اشكبارت تا به كي

پرچم ثاراللّهي چشم انتظارت تا به كي

كي شود عدل تو

در كلّ زمين كامل شود

با ظهورت آيه ي اكمال دين كامل شود

اي خدا را دست و بازو دست بر شمشير كن

آيۀ فتحاً مبين را بر همه تفسير كن

آفرينش را پر از گلواژۀ تكبير كن

سركشان را دست وپا در حلقۀ زنجير كن

كلّ عالم را به تيغ عدل خود تسخير كن

نار عاشورائيان را نور عالمگير كن

اي خدا را دست قدرت اي علي را نور عين

تا به كي فرياد ما اين الحسن اين الحسين

يابن طاها داد دندان پيمبر را بگير

داد عترت داد قرآن داد حيدر را بگير

داد احمد داد محسن داد مادر را بگير

داد زينب داد ثارالله اكبر را بگير

همچو قرآن در بغل آن جسم بي سر را بگير

انتقام اكبر و عبّاس و اصغر را بگير

زير و رو كن كاخ استبداد و حكم داد كن

از اسارت عمّه هاي خويش را آزاد كن

سيّدي انسيّةُ الحورا صدايت مي زند

بين آن ديوار و در زهرا صدايت مي زند

صحنه ي خونين عاشورا صدايت مي زند

دور مقتل زينب كبرا صدايت مي زند

كودكي در دامن صحرا صدايت مي زند

تشنه اي گم كرده سقّا را صدايت مي زند

اي ظهورت بر همه ميلاد هم عهدي بيا

نخل «ميثم» مي زند فرياد يا مهدي بيا

----------

سحر زبيت ولايت دميد نور خدا

سحر زبيت ولايت دميد نور خدا(ولادت)

گرفت پرده زرخ آفتاب برج هدي

به شهر سامره ماهي گرفت

پرده زرخ

كه آفتاب، به لبخند گفت صلِّ علي

دميد لالۀ زهرا به دامن نرگس

شكفت غنچۀ نرگس به گلبن زهرا

خداي عزّوجل آفريد يكتائي

كه قامت ابديت به پيش اوست دو تا

ترانۀ زَهَق الباطل است و جاءالحق

كه سر كشيده زعمق زمين به اوج فضا

بگو به موسي عمران به طور سامره رو

ببين رخي كه نديدي به سينۀ سينا

عزيز كصر وجود است كامده به وجد

هزار يوسف مصرش به يك اشاره فدا

خدا به صورت مهدي جمال خويش نمود

براي بحث چه دارند منكران خدا

اگر خداش بخوانم به حق خطا گفتم

و گر جداش بدانم به او جفاست جفا

هنوز شير ننوشيده بود از مادر

هنوز چشم نيفكنده بود بر دنيا

گشود لب به كلام خدا و گفت سخن

نهاد سر به سوي آسمان و خواند دعا

زمين گرفت شرافت زوي نه بيت حسن

سپهر يافت تجلّي از اونه سامرّا

به دست باب، به لب راند چون علي قرآن

به مهد ناز، سفر كرد چون نبي به سما

به عرشيان همه جا از جلالش معلوم

به فرشيان همه سو از تجلّيش پيدا

كمال اقدس جلّ جلاله ربّي

جمال حضرت سبحان ربي الاعلي

نهاد پاي، نماز مجسّمي به جهان

كه در نماز به وي اقتدا كند عيسي

سكوت محض كند حكم بر وجودآن روز

كه او زكعبه دهد بر نجات خلق ندا

از آن ندا همه مستضعفين بپا خيزيد

وز آن صدا همه مستكبران فتند زپا

به خاك مرگ درافتند سركشان آن روز

چنان كه در شب ميلاد مصطفي بت ها

زخشم، بر همه قابيليان زنند نهيب

زمهر بر همه هابيليان زنند صلا

به خاك دفن شود ظلم و جور و كفر و ستم

چنان كه لشكر سفيان به عرصۀ بيدا

چنانچه موم شد آهن به پنجۀ داود

چنانچه چوب شد اژدر به معجز موسي

سپاه هاي مجهّز به حكم آن سرور

سلاح هاي مخرّب به امر آن مولا

چنانچه پاك زآئينه مي شود زنگار

چنانچه سبز به باران شود رخ صحرا

جهان تهي شود از ظلم و جور و كفر و ستم

وجود،5 پر شود از عدل و داد و صلح و صفا

اگر زني ره مغرب بگيرد از مشرق

پياده با طبقي زر به طلعتي زيبا

نه كس طمع به جمالش كند نه بر مالش

نه او هراسد از آن ره كه مي رود تنها

نه گرگ در طمع گوسفند، موقع جوع

نه گوسفند هراسش زگرگ، گاه چرا

اَلا نهاده به راهت زمانه چشم اميد

اَلا گرفته به سويت وجود، دست دعا

اََلا به باغ خزان زمين نسيم بهار

اَلا به شام سياه زمان طلوع صبا

اَلا به ياد تو زهرا به ذكر يا ولدي

اَلا زهجر تو دين در نواي يا ابتا

اَلا جهان همه در ظلمت و تو برق اميد

اَلا بشر همه لب تشنه و تو آب بقا

سحاب

رحمت! حق در كوير تشنه به بار

بشير شادي ما در محيط غصّه بيا

بيا كه بي تو دوا بدتر است از هر درد

بيا كه با تو بود درد خوب تر زدوا

بيا كه عالميانند مرده و تو مسيح

بيا كه آدميانند برّه تو موسي

بيا كه روح شده تشنه و تو خضر حيات

بيا كه عمر، بود فاني و تو آب بقا

بيا كه دهر پر از فتنه و توئي مصلح

بيا كه خلق شده گمره و تو راهنما

بيا كه از همۀ ما به پاي توست جبين

بيا كه از طرف حق به دست توست لوا

محيط فتنه و آشوب و درد و محنت و غم

زمان آتش و خون است و ظلم و جور و جفا

هر آن كه دم زند از حقّ كشند نا حقش

هر آن كه دست در آرد درافكنند زپا

چو گشته نقش به خاك زمين شده است شرف

چو مرده، دفن به گور سياه گشته حيا

زغرب گويم، گرگ درنده را ماند

كه چنگ برده به قصد هلاك ملت ها

زشرق گويم مار خزنده را ماند

كه بهر نيش زدن سر برآرد از همه جا

صداي نالۀ مظلوم در گلو خاموش

زبان زور ستمكار در جهان گويا

به جاهليّت پيش از رسول برگشته

زجهل و مستي و خود كامي و ستم، دنيا

فغان و ناله و فرياد مي كند محشر

جفا و فتنه و بيداد مي كند غوغا

ضعيف، حق توحّش دهد زجور قوي

وحوش لاف تمدّن زنند در همه جا

به كشتگان حسيني قسم، كه چهره مپوش

به انقلاب خميني قسم! زپرده درآ

هماره كشور ايران زخون گلستان است

به جرم اين كه به بيگانه داده پاسخ لا

به خطّ سرخ شما كشته گر شويم چه غم

ولايت است همين در طريق اهل ولا

شما هماره به ميدان جنگ سر داديد

چگونه ما سر ذلّت بريم بر اَعدا

شما كه پيش ستمگر چ. كوه استاديد

چگونه ما قد خود بر ستم كنيم دو تا

شما زكرب و بلا خطّ خون به ما داديد

چگونه ما خود از ايثار خون كنيم ابا

شما كه لحظه اي از ذات حق جدا نشديد

چگونه ما زشما لحظه اي شويم جدا

جدا زراه شما خاندان شدن هرگز

به خط غير شما پا گذاشتن اَبدا

اگر به غير شما دوست انتخاب كنيم

محبّتي نبود در ميان ما و شما

زخطّ سرخ شما هر كه شد جدا امروز

اسير ذلت بيگانگان شود فردا

به عصر غيبت و روز ظهور تو سوگند

به دست و تيغ تواي آخرين وليّ خدا

كه باز بهر فريب مبارزان علي

معاويه سر ني برده است قرآن را

طريق ميثم تمّار را گزين (ميثم)

به زير ظلم مرو از فراز دار برآ

----------

صفحات نه فلك شده پر ز خاطره

صفحات نه فلك شده پر ز خاطره (ولادت)

مه من نظاره كن به نجوم زاهره

دل هستي آمده يم

نور باهره

آسمان گل بفشان به زمين سامره

كه امين وحي حق به جهان صلا زده

گل نرگس آمده گل نرگس آمده

گل و باغ و باغبان شده گرم زمزمه

بلبلان غزل سرا به كنار گل همه

به غم فراق گل همه داده خاتمه

شده گرم تهنيت به عروس فاطمه

كه عيان به سامره شده قرص قمرش

صلوات انبيا به جمال پسرش

مه نرگس آمده به جمالش صلوات

ز خداي ذوالجلال به جلالش صلوات

ز محمّد (صلي الله عليه و آله) و علي به خصالش صلوات

به خصالش صلوات به كمالش صلوات

دل موسوي دلش دم عيسوي دمش

سر خيل سروران همه خاك مقدمش

شب قدر عاشقان به همه مبارك است

رخ حق شده عيان به همه مبارك است

جشن مصلح جهان به همه مبارك است

عيد صاحب الزّمان به همه مبارك است

سورۀ قدر بخوان اي عروس فاطمه

قدر اين پسر بدان اي عروس فاطمه

اين چراغ ديده و دل هر انجمن است

اوّلين مطلع حسن آخرين بت شكن است

قمر چارده و ثمر پنج تن است

طالب خون خدا حجة ابن الحسن است

شمع جمع شهدا نورالانوار خداست

خال بالاي لبش نقطۀ نام خداست

طالبان ره حق همگان در طلبش

همه مرهون عطا ز عجم تا عربش

جنّ و انس و ملك اند سائل روز و شبش

گل خنده به دهان صوت قرآن به لبش

نُه فلك پر شده از نغمۀ

يا رب او

عسكري بوسه زند به دهان و لب او

اي سماوات و زمين قطره هاي كرمت

دل ديوانۀ ما همه درياي غمت

سر سودايي ما نقش خاك قدمت

كعبه با آن عظمت گوشه اي از حرمت

تو اميد بشري ولي دادگري

ماه اهل نظري مهدي منتظري

همه خوبان جهان عاشق روي تواند

عاشق روي تو و سائل كوي تواند

سائل كوي تو و بستۀ موي تواند

بستۀ موي تو و تشنۀ جوي تواند

غصّه از سينۀ من بيتو مشكل برود

تو اگر خنده كني غمم از دل برود

گل نرگس بشكف كه بهار همه اي

تو مه انجمن شب تار همه اي

ما ز تو دور ولي تو كنار همه اي

بي قرار تو همه تو قرار همه اي

اي كه بي روي تو دل خانۀ درد و غم است

جان عالم همه بر رو نماي تو كم است

غم تو از غم ما غم ما از غم تو

رخ تو كعبۀ ما چشم ما زمزم تو

حور و انسان و ملك قطره هاي يم تو

كُشتۀ يك نگه و زندۀ يك دم تو

ابر بارنده ببار ماه تابنده برآ

آخر اي پرده نشين از پس پرده درآ

ما گرفتار توايم يابن زهرا مددي

عاشق زار توايم يابن زهرا مددي

خار گلزار توايم يابن زهرا مددي

گر چه سرباز توايم يابن زهرا مددي

خانه بر دوش غمت دل آوازۀ ماست

سند زنده

ما جگر پارۀ ماست

ما همه منتظر و تو همان منتظري

نگهي كن كه دل از همه عالم ببري

آخر اي چشم خدا نظري كن نظري

چه شود باد صبا ز تو آرد خبري

تا بگويد ز كرم حرم يار كجاست

جام «ميثم» گرو خبر باد صباست

----------

عي_د است ول_ي عي_د قي_ام بشريت

عي_د است ول_ي عي_د قي_ام بشريت(ولادت)

در پرت__و مي__لاد ام___ام بش__ريت

ب_ا دست ك__رم ذات خداون_د تع_الي

زد سك__ۀ اقب__ال ب__ه ن_ام بشريت

از خم طهورا كه خدا ساقي آن است

ب_ا دست خ_دا پ_ر شده جام بشريت

امشب ببر اي باد صبا پيشتر از صبح

ب_ر سام_ره پي_وسته س_لام بش_ريت

عالم هم_ه ج_ا وادي ط__ور است ببينيد!

در دست حسن مصحف نور است ببينيد

****

خيزي_د هم_ه س_ورۀ والشمس بخ_وانيد

گل در ق_دم مه__دي موع__ود فش_انيد

از ج_ام شراب_ي كه خ_دا ساقي آن است

پيوست__ه بنوشي_د و ب_ه ي_اران بچشانيد

تنها نه فقط شب، شبِ مهدي ست، بگوييد

مي__لاد ائم__ه اس_ت بداني__د بداني___د

خيزي_د و ببندي__د هم_ه بار سفر را

محمل به سوي كعبۀ مقصود برانيد

امشب خبري خوش به بني فاطمه آمد

ب_وي گ_ل ن_رگس ب_ه مشام همه آمد

****

عي_د ملك و ج_ن و بشر باد مبارك

ب_ر ش_انۀ خورشي_د قم_ر باد مبارك

طوب_اي امي_د همه خوبان جه_ان را

در نيم_ۀ اي__ن م_اه ثم_ر باد مبارك

آواي خدا مي شنوم از لب مهدي

اين زمزم_ه بر مرغ سحر باد مبارك

پيغ_ام

خ_دا را برساني__د ب_ه نرگس

كاي م_ادر فرخنده! پسر ب_اد مبارك

اي خيل ملك پيش روي مادر مهدي

آيي__د و بگردي_د ب_ه دور س_ر مهدي

****

ديديد همه كعبۀ روح شهدا را

ديديد همه آين_ۀ غيب نم_ا را

ديديد همه بر سر دست حسن امشب

هنگام سحر صورت مصباح ه_دي را

امشب همه ب_ار سف_ر سام_ره بستيم

داريم ب_ه دل شوق تماش_اي خ_دا را

از مرغ سح_ر ب_ا گل لبخن_د بپرسيد

كي ديده در آغوش سحر شمس ضحي را

ياران! شب عي_د آمده بيدار بمانيد

بايد همه از فاطمه عيدي بستانيد

****

اين جان جهان، جان جهان، جان جهان است

اين روح روان، روح روان، روح روان است

اين چارده آيينه جمال است به يك حسن

آنجا كه عيان است چه حاجت به بيان است

اي_ن خت_م ائم__ه اس_ت بداني_د بداني__د

چون_ان ك__ه نبي خات_م پيغامبران است

گ__ر كف__ر نب__اشد بگ_ذاريد بگ___ويم

چشمان خ_دا ب_ر م_ه رويش نگران است

هر لحظه پدر شيفتۀ تاب و تب اوست

ناخ_ورده لبن آي_ۀ قرآن به لب اوست

اين است كه دادن_د امام_ان خبرش را

داده است خدا مژدۀ فت_ح و ظفرش را

تا آي_ۀ ق_رآن ب_ه ل_بش بود، م_لايك

ديدن_د به ل_ب خن_دۀ ش_وق پدرش را

اي كاش نبي بود كه بوسد چو حسينش

تنها نه دهان بلكه ز پا تا به سرش را

جاءالح_ق ب_ازوش ك_ه ديدي_د ببينيد

نقش زه_ق الب_اطل دست دگ_رش را

اين

نور دل فاطمه فرزند حسين است

بر لعل لبانش گل لبخند حسين است

اي خل_ق جه_ان منتظر روز ظهورت!

پيوست_ه زم_ان منتظ_ر روز ظه_ورت

هم در غم هجران تو پيران همه مردند

هم نس_ل ج_وان منتظر روز ظهورت

بلبل سر هر شاخ_ه غزلخ_وان فراقت

گل ه_اي خ_زان منتظ_ر روز ظهورت

تو يوسف گم گشتۀ اسلام چو يعقوب

ب_ا ق_د كم_ان منتظ_ر روز ظه_ورت

يعقوب به ما مژده دهد آمدنت را

از مصر شنيديم بوي پيرهنت را

****

اي دست خدا! دست خدا يار ت_و باشد

بازآ كه ح_رم ع_اشق دي_دار ت_و باشد

بازآ كه حسين بن علي چشم به راه است

بازآي ك__ه عب_اس علم_دار ت_و باشد

تو يوسف زهرايي و صد يوسف مصري

سردرگم و جان بر كف بازار ت_و باشد

بازآي كه هفتاد و دو سرب_از حسيني

دلباخت__ۀ مكت_ب ايث__ار ت_و ب__اشد

تو پاسخ فري_اد ام_ام شهدايي

تو منتقم خ_ون امام شهدايي

****

بازآي كه آيي_ن پيمب_ر ب_ه ت_و نازد

بازآ كه عل_ي، فاتح خيب_ر به تو نازد

روزي كه بگيري به كفت تيغ علي را

آن روز ببينن_د كه حي_در به تو نازد

روزي كه ز قبر، آن دو نفر را تو درآري

حق است كه صديقۀ اطهر به تو نازد

آن روز ببينن_د هم__ه ب_ا گ_ل لبخند

بر شان_ۀ بابا عل_ي اصغ_ر ب_ه ت_و نازد

اي وسعت ملك ازلي محفل نورت

ما عي_د نداري_م مگ_ر روز ظهورت

****

از لال__ۀ زخ_م

شه__دا خن_ده برآيد

كاي منتظران! منتظران! منتَظَر آيد

از چار طرف چشم گشايي_د به كعبه

ت_ا سوي حرم حجت ثان_ي عشر آيد

اين يكه سواري كه نهد روي به كعبه

مهدي ست كه از بهر نجات بشر آيد

چشم همه روشن كه به فرمان الهي

از پي__رهن ي__وسف زه_را خب_ر آيد

«ميثم» چه نكو گفت تو را دوست كه شايد

اي_ن يار سف_ر ك_رده همي_ن جمله بيايد

----------

لاله هاي نرگس، امشب باغ را زينت كنيد

لاله هاي نرگس، امشب باغ را زينت كنيد(ولادت)

امشب باغ را زينت كنيد از باغبان دعوت كنيد

با گل دامان نرجس لحظه اي خلوت كنيد

تا سحر با آن نگار نازنين صحبت كنيد

صورت حقّ جستجو در آن نكو سيرت كنيد

با امام عصر يك بار دگر صحبت كنيد

اهل مجلس باز وصف ماه مجلس بشنويد

بوي ياس از نرگس دامان نرگس بشنويد

نرجسا! ماه هزاران انجمن آورده اي

آفتاب حسن حيِّ ذوالمنن آورده اي

لاله ي سرخ حسيني بر حسن آورده اي

باز در عالم خليل بت شكن آورده اي

يوسف كنعان ما را در وطن آورده اي

يا كه بر يعقوب بوي پيرهن آورده اي

بر تو و فرزندت اي پاكيزه مادر آفرين

از خدا و احمد و زهرا و حيدر آفرين

اين مسيح آفرينش پيش تر از آدم است

اين چراغ طور بينش اين فروغ عالم است

اين كلام الله اعظم اين كتاب محكم است

اين مسيحاي مسيحا اين امام مريم است

اين صفا، اين

مروه، اين حجر، اين حرم، اين زمزم است

اين اميد انبيا از ابوالبشر تا خاتم است

اين تمام چارده معصوم در يك صورت است

اين نه يك نوزاد اين پير تمام خلقت است

نرجس! امشب خلق را در وجد و شور آورده اي

سِرّ فرمان موسي را زطور آورده اي

مصحف و انجيل و تورات و زبور آورده اي

مصطفي را از حرا يا غار ثُور آورده اي

بر تمام انبيا وجد و سرور آورده اي

جان عالم باد قربانت كه مهدي زاده اي

اي سلام از حيِّ سبحانت كه مهدي زاده اي

يا محمّد! نقش جاء الحق به بازويش به بين

ذوالفقار حيدري در تيغ ابرويش به بين

يك جهان توحيد در چشم خدا جويش به بين

روي خود خدا در مصحف رويش به بين

صوت قرآن بشنو و لعل سخن گويش به بين

خلق خود در خلق و خوي خويش، در خويش به بين

اوست نوزادي كه ببر عالم امامت مي كند

قائم است و با قيام خود قيامت مي كند

آي اسرائيليان! موسي ست اين، موسي ست اين

اي مسيحيون! همانا حضرت عيسي ست اين

اي مسلمانان عالم! بر همه مولاست اين

اي تمام اهل دينا! مصلح دنيا ست اين

اي همه ايرانيان! از دوده كسري ست اين

اي همه سادات عالم! يوسف زهراست اين

اي شب هجران! سپاه صبح مي آيد زدور

شيعيان آماده نزديك است ايام ظهور

مهدي آمد تا لواي عدل را

برپا كند

مهدي آمد تا جهان را جنّت اعلي كند

مهدي آمد تا گره از خار عالم وا كند

مهدي آمد تا دوباره معجز موسي كند

او زمين را از عدالت سينه سينا كند

او همه فرعونيان غرق در دريا مكند

يوسف گمگشته، بوي پيرهن آيد از او

بي تبر، كار خليل بت شكن آيد از او

يا امام منتقم اي يوسف زهرا بيا

اي شب تاريك را صبح جهان آرا بيا

اي يگانه وارث خون هاي عاشورا بيا

اي صداي انتقام زينب كبري بيا

آفتاب فاطمه از آن سوي صحرا بيا

اي شبان ما به بين حال دل ما را بيا

گرگ آدم خوار دم از حقّ آأم مي زند

چنگ بر دل هاي مظلومان عالم مي زند

يوسف زهرا به بين آنان كه زهرا را زدند

جاي عرض تسليت امّ ابيها را زدند

تا قيامت پيروان خطّ مولا را زدند

علم و دين و دانش و ايمان و تقوا را زدند

نور و قدر و كوثر و ياسين و طاها را زدند

فاش گويم كلّ مظلومان دنيا را زدند

شيعه مي سوزد هماره ، شيعه مي گريد مدام

تا زفرياد تو برخيزد خروش انتقام

صبر كن يا فاطمه فرياد پشت در، نزن

طاير جان اميرالمؤمنين پرپر نزن

يا علي از ناله، چاه كوفه را آذر مزن

يا حسين از نوك ني آتش به خشك و تر نزن

زينب كبري دگر بر چوب محمل سر، نزن

چاك بر پيراهن خود پاي طشت زر، نزن

مي رسد روزي كه عترت را شود روشن دو عين

خيزد از مهدي صداي يا لثارات الحسين

اي گريبان چاك صبح جمعه بر ديار تو

اي همه يوسف رخان گمگشته بازار تو

اي گناه ما هماره باعث آزار تو

اي مسيح آسماني فردي از انصار تو

اي شرار خشم حقّ در تيغ آتش بار تو

اي سرشك چشم زهرا بر گل رخسار تو

قلب شيعه بي قرار توست يا بن العسكري

فاطمه چشم انتظار توست يا بن العسكري

يوسف گمگشته تو، كنعان همه عالم، بيا

اي يگانه منجي ذرّيه آدم بيا

ناخدا! بحر خدا بر اين محيط غم بيا

اي گرامي زاده ي بي قنبر خاتم بيا

بي تو گشته آفرينش خيمه ماتم بيا

اي نثار مقدمت خون دل «ميثم» بيا

تا تو در ما غايبي بر پاست در هر انجمن

ناله ي يا بن الحسن، يا بن الحسن، يا بن الحسن

----------

مرغ جانم در قفس پرواز كرد

مرغ جانم در قفس پرواز كرد(ولادت)

از خوديّت تا خدا پرواز كرد

خنده، زن، تقديس كن، تكبير گو

آشيان بگرفت در آغوش هو

در تجلّي از شرار طور شد

خويش را بر نار زد تا نور شد

تا شود هم صحبت دلدار خويش

نورها پاشيد از منقار خويش

كرد بازي با دل و با جان من

دّر مضمون ريخت در دامان من

سلسله از بال فكرم باز كرد

تا دلم در

سامره پرواز كرد

گفت كم كن هاي و هو، هوئي بكش

ياس نرگس باز شد، بوئي بكش

خود رها از قيد قيل و قال كن

در كنار مهد مهدي حال كن

خويش را در خويش گم كن هو بجو

حسن هو را در جمال او بجو

امشب از بيت الحسن خورشيد تافت

تير نورش قلب ظلمت را شكافت

اين كه تابد در دل شب بي نقاب

آفتاب است آفتاب است آفتاب

دوستان هنگام بينائي شده

طلعت مهدي تماشايي شده

اين اميد هر نبي و هر ولي است

پاي تا سر هم محمّد هم عليست

اين به فلك آفرينش ناخداست

اين خدا را عبد و عالم را خداست

اين پسر چشم و چراغ فاطمه است

اين گل امّيد باغ فاطمه است

شمع جمع عالمين است اين پسر

طالب خون حسين است اين پسر

اين چراغ بزم، در قلب شب است

اين نويد انتقام زينب است

اين امام عصر كلّ عصرهاست

صاحب نصر تمام نصرهاست

بردگان موسي به عالم آمده

مردگان! عيساي مريم آمده

شعله ها گل گشت و بت رفت از ميان

آمد براهيم ابراهيميان

كعبه! امشب، دور سامرا بگرد

گرد مهد مهدي زهرا بگرد

جام چشم يار، مستم مي كند

يا جنون، مهدي پرستم مي كند

خيزد از ناي درون يا مهديم

هر كجا رو آورم با مهديم

دم به دم اعجاز نرگس مي كنم

بوي گل از شعر

خود حس مي كنم

حبّذا روح القدس، پر باز كن

در بهشت ذوق من پرواز كن

وصف آن شيرين شور افكن بگو

هر چه مي داني بگو، با من بگو

گفتن از تو بازگو كردن زمن

اي به قربان لبت بگشا دهن

لب گشا تا من گل افشاني كنم

تو بِدَم تا من ثنا خواني كنم

كيست مهدي؟ يار مظلومان دهر

كيست مهدي؟ نور مهر و نار قهر

كيست مهدي؟ كعبۀ جان همه

كيست مهدي؟ آرزوي فاطمه (سلام الله عليه)

كيست مهدي؟ زخم دل را التيام

كيست مهدي؟ آخرين مرد قيام

كيست مهدي؟ همدمي نشناخته

خلق ناديده به او دل باخته

كيست مهدي؟ نور انوار خدا

كيست مهدي؟ انبيا را مقتدا

كيست مهدي؟ آنكه ذات لم يزل

خوانده ختم الاوصيايش از ازل

كيست مهدي؟ ياور مظلوم ها

كيست مهدي؟ حامي محروم ها

كيست مهدي؟ پور عمران بنده اش

جان صد عيسي بن مريم زنده اش

كيست مهدي؟ حجّت ثاني عشر

كيست مهدي؟ منجي كلّ بشر

سينۀ ظالم نشان تير او

تكيه مظلوم بر شمشير او

عدل ها خاك سمند پيك او

پاسخ فريادها لبّيك او

پيش برق ذوالفقارش روز حرب

كار نايد از سلاح شرق و غرب

نور عزّت خيزد از تكبير وي

نار ذلّت ريزد از شمشير وي

گور هر فرعون، نيل خشم او

جان صد موسي اسير چشم او

روح ها مشتاق و سرگردان او

نوح ها غرق يم احسان او

قبلۀ آدم خدائي منظرش

عرض حاجت برده حواّ بر دوش

بتگران در عزّ توحيدش ذليل

بي تبر آيد از او كار خليل

با نگه كار مسيحا مي كند

بي عصا لعجاز موسي مي كند

پير كنعان عاشق ديدار او

ماه كنعان بَرده در بازار او

از همه محبوب ها محبوب تر

و زهمه خوبان عالم خوب تر

هر چه دارند انبيا و اوليا

در وجودش آفريده كبريا

اي خوش آن روزي كه آن خورشيد نور

از كنار كعبه فرمايد ظهور

قلب ها را مهر هم عهدي زند

وز حرم بانگ اناالمهدي؟زند

تا همه عالم صدايش بشنوند

هر صدائي ددر جهان گردد خموش

هيچ آوائي نمي آيد به گوش

ياورانش گِرد رخ گَردند جمع

همچنان پروانه ها بر گرد شمع

ذوالفقار حيدري در مشت او

خاتم توحيد در انگشت او

پرچم ثاراللَّهي گيرد به دوش

يالثارت الحسينش دُرِّ گوش

مكه مست عطر و مست بوي او

كعبه مي گردد به دور كوي او

چاه زمزم را بود اين زمزمه

مرحبا لبيك يابن الفاطمه

با قدوم آن عزيز مصطفي

هم صفا هم مروه مي گيرد صفا

گر چه در مكه اقامت مي كند

بر همه عالم امامت مي كند

خاك ذلّت، گور ظالم مي شود

قسط و عدل و داد حاكم مي شود

اي تمام آرزوي اهل بيت

وي ظهورت گفتگوي اهل بيت

اي امام عدل و داد و انتقام

آخرين شمشير قرآن در نيام

اي ضمير خلق در آئينه ات

وي همه فريادها در سينه ات

اي تو را بر كل خلقت رهبري

مهدي موعود يابن العسكري

چند ما را در فراقت سوختن

وز شرار دل چراغ افروختن

بي تو خون دل فشاندن تا به كي

صبح جمعه ندبه خواندن تا به كي

چند ذكر اوليا و انبيا

نالۀ مهدي بيا مهدي بيا

اي مسيح آدميّت خنده كن

آدميّت را دوباره زنده كن

نسل آدم خويش را از ياد برد

پردۀ حجب و حيا را باد برد

آفتاب اي آفتاب اي آفتاب

تيرگي ها كشت امّت را، بتاب

شيعه را در بيكسي چون تو كس است

اي اميد! شيعه خون دل بس است

شيعه با تو داده از آغاز دست

مي كشد بار بلا را هر چه هست

شيعه از روزي كه حيدر شد امير

با تو بيعت كرد در خمّ غدير

شيعه نوري از تجلاّي شماست

شيعه برقي از تولاّي شماست

شيعه راهش بوده راه فاطمه (سلام الله عليه)

هرگز از سيلي ندارد واهمه

شيعه پيمان بسته زاوّل با علي (عليه السلام)

نيست حرفي بر لبش جز يا علي

شيعه مثل شمع در تاب و تب است

شيعه فرياد حسين و زينب است

شيعه بين خارها ياس است و بس

شيعه راهش راه عباس است و بس

شيعه آتش را گلستان مي

كند

خار غم را سرو بستان مي كند

مهدي و شيعه چو جان و پيكرند

جان و پيكر هر دو با يكديگر

شيعه كي گردد جدا از آن مقتدا

تن بميرد چون شود از جان جدا

هر كه عهد خويش با مهدي شكست

چارده معصوم را داده زدست

وآن كه نشناسد امامش را درست

پايۀ ايمان او سست است سست

سر به قعر چاه دوزخ برده است

با مرام جاهليّت مرده است

تا حيات عالم است و آدم است

راه اهل البيت راه (ميثم) است

نسيم امشب پيام آسماني با خود آورده

نسيم امشب پيام آسماني با خود آورده(ولادت)

فضا امشب فروغ جاوداني با خود آورده

فلك با آن همه پيري جواني با خود آورده

عروس شب لباس شادماني با خود آورده

به شادي خضر، آب زندگاني با خود آورده

نويدي خوش تر از جان، يار جاني با خود آورده

كه امشب از زمين سامره خورشيد مي تابد

مهي كه نور حق در آن تواني ديد مي تابد

به لوح آفرينش نقش بست امضاي پيروزي

طنين افكنده در گوش جهان آواي پيروزي

زمين و آسمان پر گشته از غوغاي پيروزي

ملايك را بود سرمستي از ميناي پيروزي

به پرواز است در اوج فضا عَنقاي پيروزي

كه زنجير اسارت باز شد از پاي پيروزي

بر آن دستي كه بايد گلشن دين را دهد رونق

برون از غيب، دستي آمد و بنوشت جاء الحق

خدا در هر سري شيرين ترين شور آفريد امشب

بر اندام جهان پيراهن نور آفريد امشب

بهپاس نصرت اسلام منصور آفريد امشب

ابرمرد دو گيتي را بهين پور آفريد امشب

به چشم اهل دل نورٌ علي نور آفريد امشب

جنايت پيشگان را، آتشين گور آفريد امشب

كه هستي داد داور، عدل و داد جاوداني را

بسوزانيد آن آتش فروزان جهاني را

زهي نرجس كه از آغوش شب خورشيد آوردي

خطا گفتم خطا، آئينۀ توحيد آوردي

سحر پيش از طلوع فجر، صبح عيد آوردي

تو فرزندي كه دادارش كند تمجيد آوردي

تو ممدوحي كه معبودش كند تأييد آوردي

تو مرآت خدا، شبهه و ترديد آوردي

همه گويند نرجس، نازنين دُردانه آورده

عروس فاطمه بر فاطمه ريحانه آورده

به هستي نام باطل از قلم افتاد، جاء الحق

كه هستي از درون دل زند فرياد، جاء الحق

شده آزادي از حبس ابد آزاد، جاء الحق

فنا شد ظلم و باقي ماند عدل و دا، جاء الحق

خدا با وحي منزل اين بشارت داد، جاء الحق

اَلا اي پيروان حق مبارك باد، جاء الحق

به چشم مردم آزاده روح انقلاب آمد

گريزان گشت تاريكي به جايش آفتاب آمد

چو روشن كرد با نور جمالش ملك امكان را

فراري داد با برقي شب بيداد و طغيان را

در آغوش پدر نيكو تلاوت كرد قرآن را

پدر لبخند زد بوسيد آن لب هاي خندان را

به مهد ناز جا دادند آن خورشيد تابان را

به ناگه گِرد وي ديدند در پرواز، مرغان

را

به شور و نغمه و پرواز، هوش از ديگران بردند

زمهد ناز، مهدي را به سوي آسمان بردند

مسيحائي كه جان بخشد به افكار بشر آمد

دل آرائي كه دل را مي دهد نوري دگر آمد

اهورائي كه بر اهريمنان با رد شرر آمد

جهانگيري كه جِيش او قضا هست و قدر آمد

درخت آرزوي آدميّت را ثمر آمد

امام عصر ما، با رايت فتح و ظفر آمد

فروغ از پرتو رخ داد جان آدميّت را

تكامل داد جان كاروان آدميّت را

خدا را دست قدرت، نك برون از آستين آمد

رسول الله را احياگر قرآن و دين آمد

فروغ چشم زهرا و اميرالمؤمنين آمد

حسن حُسني كه بخشد نور بر اهل يقين آمد

حسيني نهضتي با صبر زين العابدين آمد

به علم باقر و صادق امام راستين آمد

جلال موسوي حلم رضا جود جوادي بين

نقي و عسكري را در سرور و وجد و شادي بين

----------

والطور دل به طور ولايش اقامت است

والطور دل به طور ولايش اقامت است(ولادت)

والليل ليلۀ شرف است و كرامت است

والعصر عصر منزلت است و زعامت است

والشمس روز جلوۀ شمس امامت است

عيد خداي عزّوجلّ عيد احمد است

عي_د غدي_ر دوم آل محمّ_د است

عيد صعود آدم و ميلاد خاتم است

عيد نزول حضرت عيسي ابن مريم است

عيد ظهور منجي اولاد آدم است

يك عيد نه، تجلي اعياد عالم است

شب رخت بسته صبحدم نصر آمده

عي_د ام__امتِ

ول__يِ عص__ر آمده

عيد اميد سلسلۀ انبياست اين

عيد نزول مصحف نصر خداست اين

اي اهل آسمان و زمين عيد ماست اين

مستضعفان به پيش! كه عيد شماست اين

عالم به ظلِّ رايت توحيد مهدي اند

اعي_اد م_ا مقدم_ۀ عيد مهدي اند

مهدي كه سكۀ ابديت به نام اوست

مهدي كه حكم آدم و خاتم پيام اوست

مهدي كه آرزوي خلايق قيام اوست

مهدي كه منجي بشريت نظام اوست

پيراه_ن بلن_د امام_ت ب_ه پيك_رش

شمشير شير حق به كف عدلْگسترش

بر اوج كائنات لواي گشاده اش

آزادگان به سلسله گردن نهاده اش

سرهاي سركشان به زمين اوفتاده اش

گويي كه بسته كار فلك با اراده اش

ه_ر چند شه_ر كوف_ه بوَد پايگاه او

يك لحظه هست بر همه عالم نگاه او

او شهريار عالم و عالم حضور اوست

خورشيد را بشارت صبح ظهور اوست

سروِ قد كليم خدا، خم به طور اوست

نعش ستمگران همه فرش عبور اوست

بوجهل ها به چرخ كشد سر، خروششان

«تبت يدا اب_ي لهب» آيد به گوششان

گيريد از جمال محمّد نشاني اش

بر تن چو انبياست لباس شباني اش

چشم زمين به شعشعۀ آسماني اش

بر چهره بنگرند به سن جواني اش

خوبان گرفته جان پي قرباني اش همه

پيران ده_ر طفل دبست_اني اش همه

اوّل به كعبه عالميان را صدا كند

خود را معرفي چو رسول خدا كند

با يك ندا قيامت كبري به پا كند

ملك حجاز را نفسش كربلا كند

باشد هم_اره پشت سر

او دعاي ما

او پاي كعبه روضه بخواند براي ما

آن روز روز عزّت و اقبال مي شود

مفتوح، باب كعبۀ آمال مي شود

با نطق او خطيب حرم لال مي شود

روز ولايتِ علي و آل مي شود

س_ازد ب_راي فت_ح فراه_م زمينه را

تسخير مي كند به سپاهش مدينه را

بر تشنگان سقايت جام ولا كند

بعد از مدينه رو به سوي كربلا كند

ننگ بني اميه همي بر ملا كند

نابودشان به تيغۀ شمشيرِ «لا» كند

دريا كند ز اشك مصيبت دو عين را

گيرد به دوش پرچم سرخ حسين را

اي آه سينه سوز علي ذوالفقار تو

اي آل فاطمه همه اميدوار تو

با يك نفس تمام خزان ها بهار تو

شمشير انتقام تو چشم انتظار تو

«ياصاحب الزمان به ظهورت شتاب كن»

«عالم ز دست رفت، تو پا در ركاب كن»

باز آ كه فتح با دم تيغت خدا كند

باز آ كه شيعه در قدمت جان فدا كند

باز آي تا مسيح به تو اقتدا كند

تا كي تو را امام شهيدان صدا كند؟

بازآ كه سين_ۀ شه_دا بي قرار توست

بازآ كه چشم فاطمه در انتظار توست

تو غايب استي و دل عالم اسير توست

بالله قسم سلالۀ آدم اسير توست

بيش از هزار سال محرّم اسير توست

يك عمر طبع خستۀ «ميثم» اسير توست

تنها امي_د آل پيمب_ر تويي تويي

منجي خلق اوّل و آخر تويي تويي

----------

مدح

اي بر فراز چرخ، رسيده خروشتان

اي بر فراز چرخ، رسيده خروشتان(مدح)

بر طوفان نوح كرده به پا، جنب و جوشتان

پيوسته بود بار ولايت به دوشتان

من مهدي ام كه ناله ام آيد به گوشتان

بيش از هزار سال گذشته زغربتم

جانم به لب رسيده از اين طول غيبتم

يك خلق با منند و ندانند كيستم

قومي شدند منكر و گويند نيستم

بيش از هزار سال غريبانه زيستم

چون مادرم به كوه و بيابان گريستم

من وارث غريب غريب مدينه ام

فرياد بي صداست نفس ها به سينه ام

نسل جوان كه ديده ي مهدي است سويتان

اي كوثر ولايت ما در سبويتان

با ماست در عيان و نهان گفتگويتان

در هر نفس ظهور من است آرزويتان

دست دعا بلند به سوي خدا كنيد

ريزيد اشك و بر فرج من دعا كنيد

دشمن حقير عزّت و مجد و غرورتان

فرياد ماست زمزمه ي سوز و شورتان

فتح و ظفر تجلّي فيض حضورتان

تابيده در سراسر اسلام نورتان

قرآن غريب و در طلب ياري شماست

مهدي در انتظار وفاداري شماست

من كشتي نجاتم و در گل نشسته ام

من يوسف و زدوري يعقوب خسته ام

من داغدار مادر پهلو شكسته ام

در طول غيبتم به شما چشم بسته ام

عمري به سينه حبس شده دادهاي من

داد شماست پاسخ فريادهاي من

روزي كه چشم آل محمّد به خون نشست

روزي كه دست جدّ مرا دست فتنه بست

روزي كه

دست مادر مظلومه ام شكست

روزي كه رفت محسن شش ماهه اش زدست

در اوج گريه گرم دعا بود مادرم

بالله قسم به ياد شما بود مادرم

آماده تا كه روز ظهورم فرا رسد

فرياد من زكعبه به خلق خدا رسد

پيغامم از مدينه به اهل ولا رسد

در سامرا و در نجف و كربلا رسد

آنجا نويد وصل به خلق جهان دهم

بر شيعه قبر مادر خود را نشان دهم

آماده، اي تمام جوانان پاك جان

آماده، اي همه سپه صاحب الزّمان

آماده، اي سرشك من از چشم تان روان

آماده، اي به مكتب ما داده امتحان

ترك گناه و پيروزي از ما عبادت است

اين بهترين مسير جهاد و شهادت است

اي در وجود، غيرت خون خدايتان

بر نيزه مي زند سر جدّم صدايتان

گويي هنوز از سر ني با دو صد خروش

هل من معين آل محمّد رسد به گوش

لبّيك اي به سينه ي ياران خروش تو

لبّيك اي تمام نداها به گوش تو

لبّيك اي حيات بشر جرعه نوش تو

لبّيك اي لواي حسيني به دوش تو

اي قطره قطره خون دل ما جواب تو

ايثار ماست منتظر انقلاب تو

تو دادخواه خون خدايي بيا بيا

تو آخرين چراغ هدايي بيا بيا

تو زنگ غم زسينه زدايي بيا بيا

تو نجل سيّد الشّهدايي بيا بيا

عالم دهد ندات كه الغوث و الامان

عجّل علي ظهورك يا صاحب الزّمان

----------

اي قبله ي نمازگذاران آسمان

اي قبله ي نمازگذاران آسمان(مدح)

اي خلق عالمت به سر سفره مهمان

هجر تو كرده قامت اسلام را كمان

الغوث يا بن فاطمه الغوث الامان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

اي روح دين حقيقت ايمان بيا بيا

اي جان جان و مصلح كل جهان بيا

تنها دميد عترت و قرآن بيا بيا

خورشيد تا به كي به پس ابرها نهان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

اي غائب از نگاه و چراغ دل همه

داغ فراغ تو شده داغ دل همه

گل كرده اين شراره به باغ دل همه

آه از جگر بر آمده آتش گرفته جان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

اي پر ز اشك چشم تو صحرا بيابيا

اي سينه سوز ناله زهراي بيا بيا

اي آرزوي زينب كبرا بيا بيا

تا چند سرو قامت دخت علي كمان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

مولا كنار چاه صدا مي زند تو را

زهرا به سوز و آه صدا مي زند تو را

زينب به قتلگاه صدا مي زند تو را

زخم عزيز فاطمه گويد به مرزبان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

از قلب داغديده ندا مي رسد بيا

از ناله ي كشيده ندا مي رسد بيا

از حنجر بريده ندا مي رسد بيا

اي داغدار لعل لب و چوب خيزران

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

تا كي ز ديده اشك نشانيم سيدي

تا كي در انتظار بمانيم سيدي

تا كي دعاي ندبه بخوانيم سيدي

تا كي سر بريده ي جد تو بر سنان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

ياران دعا كنيد كه دلدار مي رسد

خورشيد از درون شب تار مي رسد

صبح ظهور و وصل رخ يار مي رسد

ميثم بريز اشك و دعاي فرجي بخوان

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

----------

تا به رخ بنشست گَرد مقدم آن نازنينم

تا به رخ بنشست گَرد مقدم آن نازنينم(مدح)

آسمان برخاست كز همّت كند مهر جبينم

شمع سوزاني كه روشن كرده ام در بزم جانان

آب گشته، سوخته، با نغمه هاي آتشينم

روز و شب اين آرزو دارم كه در دشت محبّت

دانۀ عشقي بكارم، خوشۀ وصلي بچينم

چشم دل بگشودم و ديدم كه عالم را سراسر

تيره تر از شب، بسان صبح روز واپسينم

جنگ ها، انسان كشي ها، قتل و غارت ها، ستم ها

كرده دل را قلزم خون همچو دامان زمينم

آه مادرها كه فرزندانشان از دست رفته

گاه آيد از يسار و گاه آيد از يمينم

غرّش تانك و مسلسل ها و توپ و بمب و موشك

مي رسد بر گوش، هر دم با صداي سهمگينم

با دلي خون داشت هر كس انتظار مصلحي را

همچو من كز

اشك خونين شسته دائم آستينم

آن يكي مي گفت موسي مصلح دنياست، آري

ديگري مي گفت كو، آن عيسي گردون نشينم؟

و آن دگر مي خواند بودا را به سوز و شور ديگر

ديگري مي گفت كو آن رهبر صلح آفرينم؟

من نه عيسي و نه موسي و نه بودا بود فكرم

خواستم تا رهبري بالاتر از آن برگزينم

راه با پاي ولايت بردم از گداب حيرت

در كنار ساحل قرب خداوند مبينم

چشم دل بگشودم و ديدم مبارك خيمه اي را

ناي وصل انداخت از هر تار و پود اوطنينم

نورها زآن خيمه مي تابيد و من با خويش گفتم

يار در پيش من و من با غم هجران عجينم

دامن آن خيمه را بالا زدم با دست حيرت

چشم سر بستم، مگر با چشم دل او را ببينم

ناگهان ديدم جمالي را كه تا صبح قيامت

هم زوصفش عاجز و هم از نگاهش شرمگينم

غرق حيرت گشتم و گفتم خدايا صورت است اين

يا كه صورت آفرين دل برده از كف اين چنينم؟

گرد ماه عارضش گرديدم و گفتم كه هستي؟

اي اسير تار زلفت گشته هوش و عقل و دينم

گفت من فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

نور چشم عسكري نجل اميرالمؤمنينم

من زمادر، افتخار نسل شمعون الصفايم

و زپدر باشد نسب از شخص ختم المرسلينم

يوسف مصر وجودم، زيب بخش هست و بودم

گفته در قرآن درودم، ذات ربّ العالمينم

جسم ها را جان

فزايد، روح ها را روح بخشد

مي خورد بر هم چو لب هاي مسيحا آفرينم

حجّتم باب المرادم، مهديم خيرالعبادم

عقل را عين الحياتم، عشق را حقّ اليقينم

گوهر مكنون حق از سيزده درياي وحيم

بلكه خود درياي فيض سيزده دُرّ ثمينم

رهنماي موسي عمران به نيل و طور سينا

مقتداي عيسي مريم به چرخ چارمينم

صولت شير خدا پيداست در ماه جمالم

نور ختم الانبيا مي تابد از مهر جبينم

انتقام خون مظلومان به تيغ ذوالفقارم

اقتدار قادر منّان به عزم راستينم

اشك زهرا از سپهر ديده ام ريزد چو باران

داغ محسن مانده چون آتش به قلب نازنينم

گه مدينه گه نجف گه كربلا گه كاظمينم

گه خراسان گه به قم گريان به آل طاهرينم

گه براي عمّه ام زينب برآرم ناله از دل

گه به ياد گردن مجروح زين العابدينم

شب كه تاريك است و قبر فاطمه زائر ندئارد

من كنار تربت گم گشتۀ او مي نشينم

اي خوش آن روزي كه بهر دوستانم رخ نمايم

من كه چون يوسف به چاه، غيبت كبري مكينم

قرن ها بگذشته، باشد اشك تنهائي به چشمم

من كه عالم چون سليمان است در تحت نگينم

چون براي انتقام خون زهرا تيغ گيرم

دوست دارم روي سيلي خوردۀ او را ببينم

دوست دارم خون نحس قاتلان جدّ خود را

آن قدر ريزم كه دريا بگذرد از صدر زينم

دوست دارم آن كه سيلي زد به رخسار سكينه

بازويش از تن جدا گردد به تيغ آهنينم

دوست دارم تا روم از شاميان دون بپرسم

كز چه رو بستند دست عمّۀ زار و حزينم

دوست دارم گرد قبر مخفي اصغر بگردم

اشك ريزم در عزاي آن عموي نازنينم

دوست دارم تا كه در پائين پاي قبر جدّم

خم شوم گلبوسه از قبر علي اكبر بچينم

تا شود نزديك (ميثم) روز موعود ظهورم

كن دعا با شيعيان بر درگه حيّ مبينم

----------

جمال غيب و شهود است اين كه مي آيد

جمال غيب و شهود است اين كه مي آيد(مدح)

تم_ام رحمت و جود است اين كه مي آيد

شعيب و صالح و هود است اين كه مي آيد

عزي_ز مص_ر وج_ود است اي_ن كه مي آيد

زه_ي ب_ه مرتب_ه و ع_زت پيامب_رش

سپاه بدر و احد ايستاده پشت سرش

****

تم_ام عال_م ايج_اد م_ي شود ح_رمش

حرم گذاشته از دور دي_ده ب_ر ق_دمش

مسيح زنده كند باز، جان ز فيض دمش

به روي دوش علم_دار ك_ربلا، علمش

خ_روش لشكر او انتقام خون خداست

ن_داي حنجر خ_ونين سي_دالشهداست

نقاب غيبت خود را ز چهره باز كند

رخ ني_از ب_ه درگ_اه ب__ي ني_از كند

مسيح پشت سر حضرتش نماز كند

براي بيعت او دست خ_ود دراز كند

نگه كنيد شهيدان چه گونه سرمستند

براي ياري او زنده گشته، صف بستند

****

بيا كه حجر ز هجر تو اشك مي بارد

بيا كه كعبه ب_ه دور سرت طواف آرد

بيا كه ب_ر ق_دمت

ركن، ديده بگذارد

بيا كه فاطم_ه تنه_ا ت_و را تو را دارد

بيا كه تا تو نيايي، زمان محرمِ توست

بيا كه پيره__ن پ_اره تو پرچم توست

بيا كه قلب جهان بي قرار توست، بيا

بيا كه چشم همه اشكبار توست، بيا

بيا كه تي_غ خدا ذوالفقار توست، بيا

بيا كه فاطمه چشم انتظار توست، بيا

بيا كه «ميثم» دلسوخته به محضر تو

گلاب اشك فشاند به خاك مادر تو

----------

خيز به قلّة جهان مهر صفت لوا بزن

خيز به قلّة جهان مهر صفت لوا بزن(مدح)

خنده نور بر رخ گرفتة فضا بزن

ز آفتاب وصل خود روشني دگر بده

سايه رحمتي سوا بر سر، ما سوا بزن

راه ببزم ما بپو روي به روي ما گشا

دست به فرق ما بده پاي بچشم ما بزن

تير و كمان عشق را بگير و شصت خود بكش

كوري چشم اجنبي بقلب آشنا بزن

اي كه مسيح عالمي روح ببخش با، دمي

تبسّمي تبسّمي خنده به چهره ها بزن

اي كه كليم داوري خاتمه ده بساحري

دست ز جيب خود بكش نهيب بر عصا بزن

وليّ ذوالمن بيا امام بت شكن با

بت ها را نگون كن و رايتي از خدا بزن

احكام از خدا بگو ترويج از نبي نما

فرمان بر زمين بده پرچم بر سما بزن

بهر زمانه نكتة، اَنا بُن مصطفي بگو

بهر زمينه نعرة، اَنا بنَ مرتضي بزن

شمّه اي از جلال خود در بر اتقيا بگو

جلوه اي از

جمال خود بچشم اوليا بزن

پاي ز بند جان گشا كام بدست دل بده

نكته جانفزا بگو نغمه ي دلربا بزن

پاسخ قلب دوست را ز مرحمت نعم بگو

بر سر دشمنان دين ز تيغ نقش لا، بزن

ديو سياه ظلم را بدوزخ فنا بران

خيمة سبز عدل را بجنّت بقا بزن

برات مهر خويش را بخيل دوستان بده

شرار مهر خويش را بجان اشقيا بزن

نقشه كفر و ظلم را نقش بموج آب كن

سكّه بنام نامي قادر كبريا بزن

منافقين خلق را هلاك در نفاق كن

معاندين عدل را بدار ابتلا بزن

شرك گرفته شهر را كفر گرفته دهر را

بيا و تيغ قهر را بفرق هر دو تا بزن

بر سر اهل معرفت شوري از ولا بده

در دل خيل عاشقان برقي از صفا بزن

رفته بخواب بس گران چشم و دل ستمگران

اي غمخوار ديگران فريادي رسا بزن

بيا بيا بيادمي به آتش درون نمي

بزخم سينه مرهمي تو اي طبيب ما بزن

آنچه نديدني بود بر همگان نشان بده

پرده كنار يكدم از روي خدا نما بزن

مصلح كل بيا بيا جان رسل بيا بيا

بيا و آب رحمتي بر آتش بلا بزن

بپاي دولتت سرم بياري ملل بيا

فداي مقدمت قدم برون ز انزوا بزن

اي مه انجمن بيا به انجمن نظاره كن

اي كس بي كسان بيا به بيكسان صلا بزن

پرده ز چهره بر گشا رخ بنما و

دل ربا

عالم را ندا بده ياران را صدا بزن

غنچه لب گشا، دمي دست دراز كن دمي

آيتي از خدا بگو رايتي از خدا بزن

جابكنار كعبه كن تا كه كنند قبله ات

روي به دوستان كن و نغمة آشنا بزن

آنگه از حريم او سوي مدينه آر رو

بوسه ز جان به تربت جدّت مصطفي بزن

خون جگر ز چشم خود بغربت علي فشان

ناله براي مادرت سيدةالنّسا بزن

تربت مخفي و را بدوستان نشان بده

پرده كنار از آنهمه دشمني و جفا بزن

ناله اهل بيت شو از دل عاشقان برآ

آتش انتقام شو بخصم بي حيا بزن

ز مسجد الرّسول پا بروضةالبقيع نه

چراغي از شرار جان بقبر مجتبي بزن

اشك ز ديدگان فشان بدشت كربلا بيا

نوا ز ناي جان بكن قدم به نينوا بزن

خطبه براي شيعيان به خطّه نجف بخوان

نقش ز خون بعثيان بخاك كربلا بزن

پرچم انتقام را بر سر دوش حمل كن

رأيت انقلاب را بقلّة فضا بزن

محبّ اهلبيت را بچشم و جان و دل درآر

دشمن تيره روز را بر سر و دست و پا بزن

به مؤمنين اعلان تعّزمن تشاء نما

بمشركين فرياد تذّل من تشاء بزن

فروغ ديدة علي بنفسي انت يا ولّي

قدم به چشم اهل دل ز ارض ذي طوي بزن

غرق گناه «ميثمم» نگر بقامت خمم

راهم از عطا بده خطم بر خطا بزن

----------

دل و دين و دانش و عقلم به يكي غمزه شده غارت

دل

و دين و دانش و عقلم به يكي غمزه شده غارت(مدح)

كشدم هر سو دل مجنون، بردم دلبر به اسارت

بدهد كامم به نگاهي، ببرد جانم به اشارت

غم اگر آيد به سرغم كشمش دربند حقارت

سحرم دل برده به خنده، قمرم آورده بشارت

كه زعطر لالۀ نرگس، شده عالم جنّت اعلا

زده ام خود را به خموشي، شده ام لبريز هياهو

دهنم گرديده پر از دُر، دو لبم گرديده ثناگو

من و مدح لالۀ نرگس من و وصف آن گل خوشبو

شعفم از موهبت وي، شرفم از منقبت او

به خيال نيمه نگاهي، به جمال آن صمدي رو

همه اعضايم شده چشم و همه چشمانم شده دريا

صدف درياي ولا را، گُهر يكدانه مبارك

زخُم سرشار ولايت، همه را پيمانه مبارك

به طواف شمع ولايت، دو جهان پروانه مبارك

شرر آن شمع دل آرا، به دل ديوانه مبارك

به عروس حضرت زهرا (سلام الله عليه) قدم ريحانه مبارك

قدم ريحانه مبارك به عروس حضرت زهرا (سلام الله عليه)

شده خرّم بيت ولايت، زگل لبخند حكيمه

نگرم در عالم هستي، همه جا آثار عظيمه

شنوم از لالۀ نرگس، همه دم آيات كريمه

مه روي مهر ولايت، شده ظاهر در شب نيمه

نه عجب گر خالق هستي، بدهد هستي به وليمه

كه زنور يوسف زهرا، شده عالم غرق تجلاّ

به صفاي صورت مهدي، به بهشت طلعت مهدي (عليه السلام)

به مقام و رفعت مهدي، به جلال و شوكت مهدي (عليه السلام)

به قيام و نهضت مهدي، به طلوع دولت مهدي (عليه السلام)

به پيام وحدت مهدي، به دو دست قدرت مهدي (عليه السلام)

كه جهان از غم شود آزاد، به ظهور حضرت مهدي

گسلد زنجير اسارت، شرف و آزادگي از پا

دو جهان قائم به قوامش، همگان ناظم به نظامش

همه هستي وادي طورش، همه عالم محو كلامش

زخدا هر لحظه درودش، زملك پيوسته سلامش

به همه آباي گرامي، به همه اجداد كرامش

كه شفاي زخم دل ما، بود از شمشير قيامش

برسد روزي كه دوائي، بنهد بر زخم دل ما

چه خوش است آن دم كه به عالم برسد از كعبه صدايش

بدهد پيغام، رهائي بشريّت را ز ندايش

به درون فرياد شهيدان، به زبان آيات خدايش

ملك و جنّ و بشر آيند، همگان در تحت لوايش

همه سر در خطّ اطاعت، همگان خاك كف پايش

دو جهان در قبضۀ مشتش، چو عصا اندر كف موسي

به تماشاي گل نرگس، زسما آيد گل مريم

كه نمارد به نمازش، كه زند از منقبتش دم

به وقار نوح پيغمبر، به جلال و عزّت آدم

به نواي دلكش داود، به نداي حضرت خاتم

به حيات عترت و قرآن، به نجات مردم عالم

بنمايد چهره چو يوسف، بگشايد لب چو مسيحا

چه خوش است آندم كه چو خورشيد، زكنار كعبه برآيد

زكنار كعبه برآيد، زجمالش پرده گشايد

زجالش پرده گشايد، به خلايق رخ بنمايد

به خلايق رخ بنمايد، زدو عالم دل بربايد

زدو عالم بربايد، به صفاي جان بفزايد

به صفاي جان بفزايد، زطلوع طلعت زيبا

چه شود اي مهر دل آرا، كه برافروزي و برآئي

چه شود زنگ غم و محنت، ردل عالم بزدائي

به خلايق روي خدا را، زجمال بنمائي

تو ولي ربّ ودودي، تو امام ارض و سمائي

تو صفا بخش همه هستي، تو شفا بخش دل مائي

تو بپا خيز و تو بر آشوب، تو برافروز و تو بيا را

تو اميد منتظراني، تو امام منتظَر استي

تو فروغ ديدۀ حيدر، تو محمّد را پسر استي

تو عزيز مصر وجودي، تو اميد هر بشر استي

تو يگانه منجي، توشه ثاني عشر استي

تو طلوع صبح سعادت، تو شب غم را استي

تو توان بخشي تو توان بخش، تو توانائي تو توانا

بشتاب اي منجي عالم، بشتاب اي روح عدالت

بشتاب اي نور الهي به جهان كفر و ضلالت

بشتاب اي از تو بزرگي بشتاب اي نو از تو جلالت

بشتاب اي از تو ولايت، بشتاب اي از تو جلالت

نگهي بر (ميثم) خود كن، كه تو را خواند به چه حالت

نظري بر شيعۀ خود كن كه به موج غم شده تنها

----------

من كيم قلب وجودم من كيم جان جهانم

من كيم قلب وجودم من كيم جان جهانم (مدح)

من كيم نور عيانم من كيم سرّ نهانم

من كيم كهف حصينم من كيم مهد امانم

من كيم مولاي خلقت در زمين و آسمانم

من كيم فرمانرواي ملك حيّ لا مكانم

من كيم

فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

من كيم من آسماني مصلح خلق زمينم

من كيم من دست تقدير خدا در آستينم

من كيم من وارث پيغمبر و قرآن و دينم

من كيم سر تا قدم مولا اميرالمؤمنينم

من كيم من آخرين تير الهي در كمانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

من كيم من آفتاب يازده خورشيد نورم

من كيم من مصحفم، توراتم، انجيلم، زبورم

من كيم من مظهر عفو خداوند غفورم

من كيم من آن كليم استم كه عالم گشته طورم

من يگانه مصلح عالم امام انس و جانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

ماه شعبان خنده زن بر آفتاب منظر من

بوسه گاه جدّه ام زهرا جبين مادر من

سيزده معصوم را روح و روان در پيكر من

جان به قرآن مي دهد لعل لب جان پرور من

نقش جاء الحقّ به بازويم شهادت بر زبانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

پيشتر از آنكه كامم تر شود از شير مادر

داشتم بر آسمان معراج چون جدّم پيمبر

بر لبم گرديد جاري آيه ي قرآن چو حيدر

بر همه مستضعفين دادم نويد فتح را سر

با گل لبخند، بابا بوسه مي زد بر دهانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

من به چشم شيعيانم جلوه ي الله و نورم

من ميان دوستانم، گر چه پندارند دورم

ملك هستي بحر موّاجي بود از شوق و شورم

دوستان آماده نزديك است ايّام ظهورم

مي رسد ديگر به پايان انتظار شيعيانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

گر چه چون يوسف به چاه غيبت كبري اسيرم

هر كجا باشم به كلّ عالم خلقت اميرم

غيبتم را هست سرّي نزد دادار قديرم

تا در اقطاع زمين با دوستانم انس گيرم

گه به سهله گه به كوفه گه به قم گه جمكرانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

من همان خون خدا هستم كه در جوش و خروشم

بانگ هل من ناصر جدّم بود دائم به گوشم

پرچم سرخ حسين ابن علي باشد به دوشم

پر شود از عدل اين عالم به عزم سخت كوشم

چون پيمبر گلّۀ صحراي هستي را شبانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

جامه ي ختم رسل پوشيده بر قدّ رسايم

ذوالفقار مرتضي در پنجه ي مشكل گشايم

چارده خورشيد پيدا در جمال دلربايم

مي رسد از كعبه بر گوش همه عالم صدايم

جمع مي گردند در يك لحظه گردم دوستانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

مي رسد روزي كه با عدلم اروپا را بگيرم

وز پي احياي قرآن كلّ دنيا را بگيرم

پنجه ي قهر افكنم حلقوم اعدا را بگيرم

داد حيدر، داد محسن، داد زهرا را بگيرم

داد ثاراللّهيان را از يزيدي ها ستانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

منتظر باشيد مهديّون به اميّد وصالم

مي رسد روزي كه گيرم پرده از ماه جمالم

من اميد مصطفي من

آرزوي قلب آلم

من شما را آبرويم، عزّتم، قدرم، جلالم

من به «ميثم» شهد وصل خويشتن را مي چشانم

من كيم فرزند زهرا مهدي صاحب زمانم

----------

من مهديم، در دست تيغ انتقامم

من مهديم، در دست تيغ انتقامم(مدح)

مادر به قبر مخفيت بادا سلامم

اي قلب مجروحم كباب از غربت تو

باريده اشكم قرن ها بر تربت تو

شب تا سحرها سوختم از سوز داغت

بودم چراغ قبر بي شمع و چراغت

عمري برايت گريه همچون ابر كردم

هم سوختم هم ساختم هم صبر كردم

ديروز رو گرداند امّت يكسر از تو

امروز باشد مهدي ات تنهاتر از تو

مادر دلم خون است از بندم رها كن

دستي برآور بر ظهور من دعا كن

يا با ظهورم انتقامت را بگيرم

يا در كنار قبر پنهانت بميرم

مادر شنيدم بارها قاتل تو را كشت

اي يار تنهاي علي آخر چر اكشت

مادر شنيدم بارها از پا فتادي

ديدي علي تنها بود باز ايستادي

قنفذ در آن ساعت به ثاني اقتدا كرد

دست تو را از دامن مولا جدا كرد

مادر مپنداري من از تو دور بودم

آن روز در صلب حسينت نور بودم

آواي مهدي مهديت آمد به گوشم

برخاست در صلب حسين از دل خروشم

نفرين بر آن قوم خدانشناس كردم

درد تو را در قلب خود احساس كردم

اي كاش بودم تا علي را يار بودم

جاي تو من بين در و ديوار بودم

آنان كه پاي خطبه ات ساكت نشستند

اي كاش دست قاتلت را مي شكستند

كي مي شود بردارم از جانت محن را

از خاك بيرون آورم باز آن دو تن را

در حلقۀ زنجيرشان محكم ببندم

فرياد يا اُمّا رسد از بند بندم

دريا كنم از خون دل چشم ترم را

پرسم چرا كشتيد آخر مادرم را؟

گيرم اميرالمؤمنين را دست بستيد

بازوي زهرا را چرا آخر شكستيد؟

اجر ذوي القرباي پيغمبر كتك بود؟

يا پاسخ حق نمك غصب فدك بود؟

مادر به اشك چشم هاي دوستانم

داد تو زين بيدادگرها مي ستانم

من بهترين يار وفادار تو هستم

روز ظهورم هم عزادار تو هستم

شمشير خونريزم بود مديون محسن

نقش است بر آن انتقام خون محسن

اي قبر پنهانت زيارتگاه مهدي

حورشيد قرآن، اختر دين، ماه مهدي

تو عالمي را اشك و سوز و شور دادي

با وي سيلي خوردۀ خود نور دادي

آغاز امامت

باد مبارك به همه شيعيان

باد مبارك به همه شيعيان(آغاز امامت)

نسيم سامره دهد اين پيام

كه آمده عيد بزرگ قيام

خيز و بگو به آل احمد سلام

سرود ناب فتح و شادي بخوان

عيد امامت امام زمان

باد مبارك به همه شيعيان

نسيم سامره دهد اين پيام

كه آمده عيد بزرگ قيام

خيز و بگو به آل احمد سلام

سرود ناب فتح و شادي بخوان

عيد امامت امام زمان

باد مبارك به همه شيعيان

جشن بزرگ آل طاهاست اين

روز سرور و عيد زهراست اين

روز غدير دوّم ماست اين

پر شده از نور ولايت جهان

عيد امامت امام زمان

باد مبارك به همه شيعيان

در نهم ماه ربيع نخست

شيعه گل گمشده ي خويش جست

يافت ره حقّ و حقيقت درست

گشت بر او نور ولايت عيان

عيد امامت امام زمان

باد مبارك به همه شيعيان

خيز كه اعلان مودّت كنيم

سينه پر از مهر و محبّت كنيم

با پسر فاطمه بيعت كنيم

با همه ي هستي و ايثار جان

عيد امامت امام زمان

باد مبارك به همه شيعيان

غدير دوّم آمده گوش كن

باده ي اكملت لكم نوش كن

هر چه به جز يار، فراموش كن

كز او شده جهان دل گلستان

عيد امامت امام زمان

باد مبارك به همه شيعيان

منتظران عيد ولايت شده

دل به سوي دوست هدايت شده

ملك جهان بحر عنايت شده

نسيم رحمت وزد از آسمان

عيد امامت امام زمان

باد مبارك به همه شيعيان

امامت از جانب حقّ است و بس

نيست به رأس و گفته ي هيچكس

گل نبود منتخب خار و خس

تا كه بود حكومت باغبان

عيد امامت امام زمان

باد مبارك به همه شيعيان

----------

جهان چو باغ دل شيعه، خرم است امشب

جهان چو باغ دل شيعه، خرم است امشب(آغاز امامت)

محيط ن_ور خدا ملك، عالم است امشب

سرور آل رس__ولِ مك__رّم اس_ت امشب

ام__ام_ت ول__ي الله اعظ__م است امشب

پيمبران خدا! عيدتان مبارك باد

تمامي شهدا! عيدتان مبارك باد

****

موالي_ان ولاي_ت، ز ج__ا قي_ام كنيد

غدي_ر دوم شيعه است، احترام كنيد

نظ_اره ب__ر ثم__ر ي__ازده امام كنيد

حضور حضرت مهدي همه سلام كنيد؛

تمام ملك خدا شد ز نور، پوشيده

امام عص_ر، لب_اس ظه_ور پوشيده

دوباره بعثت نو در جهان شده تكرار

به_ار ت_ا به اب_د، جاودان شده تكرار

كمال دين به زمين و زمان شده تكرار

ولادتِ هم_ه پيغمب_ران ش_ده تكرار

پر از فروغ ولايت شده تمامِ زمان

امام گشته به امر خدا، امامِ زمان

****

گرفته عيد به ارض و سما، خدا، امشب

به خلق مي دهد عيدي جدا جدا، امشب

الا تم__ام ام_ام__ان و انبي__ا، امشب-

نظر كنيد به س_رداب سامرا امشب؛

ب_ه روي منتقم آيت خ_دا نگريد

ف_راز شان_ۀ او راي_ت خ_دا نگريد

****

شبِ ظه_ور ب_وَد، ي_ا قيامتِ كبراست؟

كه عيد منتقم خ_ون سيدالشهداست

به اولي_اي خ_دا، عيد اولياي خداست

كسي كه از همه خوشنودتر بوَد، زهراست

گشوده شير خ_دا ب_از، رايتِ ظفرش

مبارك است به زهرا و يازده پسرش

****

الا ظه_ور ت_و عي_د تم_ام منتظران!

يگان_ه مصل_ح ع__الم، امام منتظران

به لحظه هاي ظهورت، امامِ منتظران

به پيش روي تو بر پا، قيام منتظران

بي_ا كه عت_رت و قرآن در انتظار تواَند

شتاب كن كه شهيدان در انتظار تواَند

****

خوش آن زمان كه بوَد روي چشم ما قدَمت

مسيح از ف_لك آي_د به شوق فيض دمت

ب__ود ب__ه دوش علم_دار كرب_لا، ع_لَمت

تم__ام وسع_ت م_لك خ_دا شود حرَمت

بيا بيا كه بر آري تو حاجتِ همه را

بر آر دست و بگي_ر انتقامِ فاطمه را

****

تو چون رسول خداوند منجي بشري

ت_و تي__ر آخ__رِ ذري__ۀ پي_امب_ري

تو دست عدل خداوندگار دادگري

تويي كه منتظران را امام منتظري

قسم ب_ه ذات خداون_د حق تع_الايت

حسين، چشم گشوده به قد و بالايت

****

ام_ام عص_ري و اعصار در زعامتِ توست

به حقِّ حق كه امامت فقط امامتِ توست

كرم، گداي س_رِ سف_رۀ ك__رامت توست

«سلامت هم_ه آفاق در سلامت توست»

هماره تو كه بشر سر به سجده بگذارد

خ_دا وج_ود ت_و را از ب_لا نگ__ه دارد

****

زمان نوي_د ده_د وصل يار، نزديك است

ره_ا ش_دن ز ش_ب انتظار، نزديك است

گذشته فصل زمستان، بهار، نزديك است

طليع_ۀ ف_رَجِ هشت و چ_ار نزديك است

به صبحِ روزِ ظه_ورِ ام_ام عص_ر، قس_م

برآر دست و دعاي فرج بخوان «ميثم»

----------

جهان چو باغ دل شيعه، خرم است امشب

جهان چو باغ دل شيعه، خرم است امشب(آغاز امامت)

محيط ن_ور خدا ملك، عالم است امشب

سرور آل رس__ولِ مك__رّم اس_ت امشب

ام__ام_ت ول__ي الله اعظ__م است امشب

پيمبران خدا! عيدتان مبارك باد

تمامي شهدا! عيدتان مبارك باد

****

موالي_ان ولاي_ت، ز ج__ا قي_ام كنيد

غدي_ر دوم شيعه است، احترام كنيد

نظ_اره ب__ر ثم__ر ي__ازده امام كنيد

حضور حضرت

مهدي همه سلام كنيد؛

تمام ملك خدا شد ز نور، پوشيده

امام عص_ر، لب_اس ظه_ور پوشيده

دوباره بعثت نو در جهان شده تكرار

به_ار ت_ا به اب_د، جاودان شده تكرار

كمال دين به زمين و زمان شده تكرار

ولادتِ هم_ه پيغمب_ران ش_ده تكرار

پر از فروغ ولايت شده تمامِ زمان

امام گشته به امر خدا، امامِ زمان

****

گرفته عيد به ارض و سما، خدا، امشب

به خلق مي دهد عيدي جدا جدا، امشب

الا تم__ام ام_ام__ان و انبي__ا، امشب-

نظر كنيد به س_رداب سامرا امشب؛

ب_ه روي منتقم آيت خ_دا نگريد

ف_راز شان_ۀ او راي_ت خ_دا نگريد

****

شبِ ظه_ور ب_وَد، ي_ا قيامتِ كبراست؟

كه عيد منتقم خ_ون سيدالشهداست

به اولي_اي خ_دا، عيد اولياي خداست

كسي كه از همه خوشنودتر بوَد، زهراست

گشوده شير خ_دا ب_از، رايتِ ظفرش

مبارك است به زهرا و يازده پسرش

****

الا ظه_ور ت_و عي_د تم_ام منتظران!

يگان_ه مصل_ح ع__الم، امام منتظران

به لحظه هاي ظهورت، امامِ منتظران

به پيش روي تو بر پا، قيام منتظران

بي_ا كه عت_رت و قرآن در انتظار تواَند

شتاب كن كه شهيدان در انتظار تواَند

****

خوش آن زمان كه بوَد روي چشم ما قدَمت

مسيح از ف_لك آي_د به شوق فيض دمت

ب__ود ب__ه دوش علم_دار كرب_لا، ع_لَمت

تم__ام وسع_ت م_لك خ_دا شود حرَمت

بيا بيا كه بر آري تو حاجتِ همه را

بر آر دست و بگي_ر

انتقامِ فاطمه را

****

تو چون رسول خداوند منجي بشري

ت_و تي__ر آخ__رِ ذري__ۀ پي_امب_ري

تو دست عدل خداوندگار دادگري

تويي كه منتظران را امام منتظري

قسم ب_ه ذات خداون_د حق تع_الايت

حسين، چشم گشوده به قد و بالايت

****

ام_ام عص_ري و اعصار در زعامتِ توست

به حقِّ حق كه امامت فقط امامتِ توست

كرم، گداي س_رِ سف_رۀ ك__رامت توست

«سلامت هم_ه آفاق در سلامت توست»

هماره تو كه بشر سر به سجده بگذارد

خ_دا وج_ود ت_و را از ب_لا نگ__ه دارد

****

زمان نوي_د ده_د وصل يار، نزديك است

ره_ا ش_دن ز ش_ب انتظار، نزديك است

گذشته فصل زمستان، بهار، نزديك است

طليع_ۀ ف_رَجِ هشت و چ_ار نزديك است

به صبحِ روزِ ظه_ورِ ام_ام عص_ر، قس_م

برآر دست و دعاي فرج بخوان «ميثم»

----------

جهان محيط وسيع عنايت است امروز

جهان محيط وسيع عنايت است امروز (آغاز امامت)

وجود، مركز نور هدايت است امروز

عطا و جود و كرم بي نهايت است امروز

دهيد مژده كه عيد ولايت است امروز

خجسته باد به مستضعفين زعامت شان

كه ثبت شد به كتاب خدا امامت شان

الا كه قائم امر قيام شد مهدي

زمامدار به كل نظام شد مهدي

به خلق رهبر والا مقام شد مهدي

امام بود و دوباره امام شد مهدي

كرامت و شرف و نصر ما مبارك باد

امامت ولي عصر ما مبارك باد

محيط سفره ي گسترده ي كرامت اوست

پناه عالم هستي به ظل قامت اوست

امامت همه مستضعفين امامت اوست

«سلامت همه آفاق در سلامت اوست»

كرامتي كه ز كف رفته باز باز آرد

لواي حمد علي را به احتزاز آرد

سلام گرم همه اوليا به جان و تن اش

كه اوست شمع و دل انبياست انجمن اش

شفاي روح هزاران مسيح در سخن اش

شكوه احمدي و ذوالفقار بوالحسن اش

صلاي عدل الهي به تازيانه ي اوست

لواي دولت مستضعفين به شانه ي اوست

نه ربيع نخستين، نكوترين عيد است

غدير دوم پويندگان توحيد است

بزرگ عيد امامت بدون ترديد است

نداي نصر من الله مهر تاييد است

ترانه ي جرس از كاروان نور آيد

ز جبرئيل امين مژده ي ظهور آيد

الا قيام قيامت به قامتت مهدي

حيات عدل محيط زعامتت مهدي

گرفته ملك جهان را كرامتت مهدي

خجسته باد مقام امامتت مهدي

الا نديده، دل و ديده محو ديدارت

هزار يوسف مصري اسير بازارت

امامت تو نويد نخست قرآن است

امامت تو كليد نجات انسان است

امامت تو اميد همه امامان است

امامت تو كمال كمال ايمان است

امامت تو اميد مواليان خداست

هماره آرزوي قلب سيدالشهداست

هزار موسي عمران مقيم

طور تو اند

مقيم طور تو پروانه هاي نور تو اند

تمام خلق خداوند در حضور تو اند

هماره منتظر لحظه ي ظهور تو اند

به جمع منتظران چون علي امامت كن

قيام تو است قيامت بيا قيامت كن

تو آفتاب خدايي خدا نگهدارت

هميشه در دل مايي خدا نگهدارت

مدينه كرب و بلايي؟ خدا نگهدارت

كنار قبر رضايي؟ خدانگهدارت

«تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد»

«وجود نازكت آزرده از گزند مباد»

به تيغ عدل تو كاخ ستم خراب شود

تمام عالم، يك باره انقلاب شود

عدو در آتش بيداد خويش آب شود

دعاي فاطمه يك روز مستجاب شود

چه مي شود كه شود از دعاي مادر تو

دو چشم ميثم تو جاي پاي لشگر تو

----------

جهان محيط وسيع عنايت است امروز

جهان محيط وسيع عنايت است امروز(آغاز امامت)

وجود، مركز نور هدايت است امروز

عطا و جود و كرم بي¬نهايت است امروز

دهيد مژده كه عيد ولايت است امروز

خجسته باد به مستضعفين زعامتشان

كه ثبت شد به كتاب خدا امامتشان

الا كه قائم امر قيام شد مهدي

زمامدار به كل نظام شد مهدي

به خلق، رهبر والا مقام شد مهدي

امام بود و دوباره امام شد مهدي

كرامت و شرف و نصر ما مبارك باد

امامت ولي¬عصر ما مبارك باد

محيط سفرة گستردة كرامت اوست

پناه عالم هستي

به ظلّ قامت اوست

امامت همه مستضعفين امامت اوست

«سلامت همه آفاق در سلامت اوست»

كرامتي كه ز كف رفته باز، باز آرد

لواي حمد علي را به اهتزاز آرد

سلام گرم همه اوليا به جان و تن¬اش

كه اوست شمع و دل انبياست انجمن¬اش

شفاي روح هزاران مسيح در سخن¬اش

شكوه احمدي و ذوالفقار بوالحسن¬اش

صلاي عدل الهي به تازيانة اوست

لواي دولت مستضعفين به شانة اوست

نُه ربيع نخستين، نكوترين عيد است

غدير دوم پويندگان توحيد است

بزرگ عيد امامت بدون ترديد است

نداي نصر من الله مهر تاييد است

ترانة جرس از كاروان نور آيد

ز جبرئيل امين مژدة ظهور آيد

الا قيام قيامت به قامتت مهدي

حياتِ عدل، محيط زعامتت مهدي

گرفته ملك جهان را كرامتت مهدي

خجسته باد مقام امامتت مهدي

الا نديده، دل و ديده محو ديدارت

هزار يوسف مصري اسير بازارت

امامت تو نويد نخست قرآن است

امامت تو كليد نجات انسان است

امامت تو اميد همه امامان است

امامت تو كمال كمال ايمان است

امامت تو اميد مواليان خداست

هماره آرزوي قلب سيدالشهداست

هزار موسي عمران مقيم طور تو اند

مقيم طور تو پروانه¬هاي نور تو اند

تمام خلق خداوند در حضور تو اند

هماره منتظر لحظة ظهور تو اند

به جمع منتظران چون علي امامت كن

قيام توست قيامت، بيا قيامت كن

تو آفتاب خدايي خدا نگهدارت

هميشه در دل

مايي خدا نگهدارت

مدينه؟ كرب و بلايي؟ خدا نگهدارت

كنار قبر رضايي؟ خدانگهدارت

«تنت به ناز طبيبان نيازمند مباد»

«وجود نازكت آزردة گزند مباد»

به تيغ عدل تو كاخ ستم خراب شود

تمام عالم، يك¬باره انقلاب شود

عدو در آتش بيداد خويش آب شود

دعاي فاطمه سلام¬الله¬عليها يك روز مستجاب شود

چه مي¬شود كه شود از دعاي مادر تو

دو چشم "ميثم" تو جاي پاي لشگر تو

----------

سامره امشب تماشايي شده

سامره امشب تماشايي شده(آغاز امامت)

جنت گل ه_اي زهرايي شده

لحظه لحظه، دسته دسته از فلك

همچو باران از سم_ا بارد ملك

مي زنند از شوق دائم بال و پر

در حض_ور حجت ثان_ي عشر

ملك هستي در يم شادي گم است

بعثت است اين، يا غدير دوم است

يوسف زهرا ب_ه دست داورش

مي نهد تاج ام_امت ب_ر سرش

عيد «جاء الح_ق» مبارك بر همه

خاص_ه ب_ر س_ادات آل فاطمه

عيد آدم عي_د خاتم آمده

عيد مظلوم_ان عالم آمده

عيد قسط و عيد عدل و دادهاست

لحظه ه_ايش را مب_ارك بادهاست

عي_د قرآن، عيد عترت، عيد دين

عي__د زه_را و امي__رالمؤمنين

عي__د ي__اران فداكار علي است

عيد محسن، اولين يار علي است

عي__د فت_حِ «ميث_م تمار»هاست

عيد عمرو مالك و عمارهاست

عيد مشتاقان سرمست حسين

عيد ذبح كوچك دست حسين

عيد باغ ياسمن هاي كبود

عيد شاديِ بدن هاي كبود

عيد سردار رشي_د علقمه

عيد سق_اي

شهي_د علقمه

عيد ث_ارالله و هفت_اد و دو تن

عيد سربازان بي غسل و كفن

عيد هج__ده آفت_اب ن_وك ني

كرده نوك ني چهل معراج طي

عيد طاه_ا عيد فرقان عيد نور

عيد قرص م_اه در خاك تنور

عيد عزت عي_د مجد و افتخار

عيد مردان ب___زرگ انتظ_ار

آي مهدي دوست_ان! عيد شم_است

اين شعاع حسن خورشيد شماست

آنك_ه باش_د ع_دل و داد حيدرش

ح_ق نه_د ت_اج ام_امت بر سرش

وعده فيض حضور آيد به گوش

م_ژده روز ظه_ور آي_د به گوش

تا كن_د محك_م اس_اس كعبه را

كعب_ه پوشي_ده لب_اس كعب__ه را

مي كشد چون شير حق از دل خروش

مي رس__د از كعب__ه آوايش ب_ه گوش

مي برد از دل شكيب كعبه را

مي كشد اول خطيب كعبه را

روي او آيينه روي خ__داست

پشت او محكم به نيروي خداست

پيش رو خوبان عالم، لشكرش

پشت سر دست دعاي مادرش

ب_ر س_رش عم_امه پيغمبر است

ذوالفقارش ذوالفقار حيدر است

پرچمش پيراه_ن خ_ون خداست

نقش آن رخسار گلگون خداست

رشته هايش از رگ دل پاك تر

از گل پرپر شده ص_دچاك تر

حنج_ر او نين_واي زينبين

نعرۀ او «يا لثارات الحسين»

اشك چشمش خون هفتاد و دو تن

چهره: تصوي_ر حسين است و حسن

خيم_ه اش آغ_وش حي دادگر

مقدمش چشمِ قضا، دوش قدر

عدل از ن_ور جم_الش منجلي

پ__ايتختش كوف_ه م_انند علي

آسم_ان پروان_ه

اي دور سرش

خلق پندارند خود را در برش

آسمان چ_ون حلقه در انگشت او

ملك امكان قبضه اي در مشت او

ف_رش راه لشك_رش ب__ال ملك

ج__اي سم م_ركبش دوش فلك

مك_ه را بستان_د از ن_ا اهل ه__ا

بشكند پيشان_ي از بوجهل ه__ا

شيعه گردد حكمران در آب و گل

ك__وري اين بازه_اي ك__ور دل

عي__د موسا و عصا و اژدهاست

عيد مرگ فرقۀ باب و بهاست

اي ام_ام عص_ر عاشورائي_ان

اي امي__د آخ_ر زهرائي__ان

اي به عهد مهدويت مه_د م_ا

اي نفس هايت دعاي عهد ما

عمر ما بي تو ب_ه س_ر آم_د بسي

اي پن_اه شيع_ه ت_ا كي بيكسي

ت_و ب_ه ما بينايي و ما از تو كور

تو به ما نزديكي و ما از تو دور

اي ز چش_م م_ا به ما نزديك تر

ت_ا دل دشم_ن ش_ود تاريك تر

چند ميثم با تو نزديك از تو دور؟

سي_دي م_ولايي عج_ل لظه_ور!

----------

قيامت_ي است گمانم قيامت مهدي است

قيامت_ي است گمانم قيامت مهدي است(آغاز امامت)

جه_ان محيط وسيع كرامت مهدي است

زمان زمان شروع زعامت مهدي است

غدي_ر دوم شيع_ه، ام_امت مهدي است

همه كني_د قي_ام و هم_ه دهيد سلام

ام_ام ك_ل زمان ها دوباره گشت امام

****

بش_ارت آم_ده به_ر بش_ر مبارك باد

شب فراق سحر شد، سحر مبارك باد

بهشت وصل خ_دا را ثمر مبارك باد

ب_راي منتظ_ران اين خبر مبارك باد

خطاب ن_ور همه آيه هاي نصر شده

ول_يِّ عص_ر، دوباره وليِّ عصر شده

خطاب حضرت معبود را بخوان با من

پيام قاص_د و مقصود را بخوان ب_ا من

بي__ا تران_ۀ داوود را بخ_وان ت_ا م_ن

سرود مه_دي موعود را بخوان با من

دوب_اره آي_ه جاء الحق آشكار شده

به يمن وصل، همه فصل ها بهار شده

****

ز تيرگ_ي چ_ه زيان كوه نور نزديك است

رهي كه بود به چشم تو دور، نزديك است

ف_راق رفت_ه و فيض حضور نزديك است

الا تمام__ي ي__اران! ظه_ور نزديك است

ف_رار اب_ر و رخ آفت__اب را نگ__ريد

سراب ه_ا هم_ه رفتن_د، آب را نگريد

****

بشارت اي همه ياران كه يار مي آيد

نوي__د رحم_ت پ__روردگار مي آيد

محم_د از ط__رف كوهس_ار مي آيد

علي گرفته ب_ه كف ذوالفقار مي آيد

دع_اي عهد و فرج را هم_ه مرور كنيد

سلام تازه بر آن تك سوار نور مي آيد

****

ز مك_ه سر زده صبح قيام ابراهيم

رسد ب_ه عال_م هستي پيام ابراهيم

ام_ام عصر كه بر او س_لام ابراهيم

قي_ام ك__رده، كن_ار مق_ام ابراهيم

ح_رم رسانه آوازه «ان_ا المهدي» است

چهان پر از سخنِ تازه «انا المهدي» است

جهانيان! هم_ه جا در كنار يار كنيد

دل خ_زان زده خويش را بهار كنيد

يهودي_ان همه جا در شرارِ نار كنيد

الا تمام__ي وهابي__ان ف__رار كنيد

رها كني_د حرم را، حرم، ديار علي است

به دست مهدي موعود، ذوالفقار علي است

مهدي كه عالمند رهين كرامتش

مهدي كه عالمند رهين كرامتش (آغاز امامت)

سر زد طلوع صبح نخست امامتش

همچون لباس كعبه كه بر كعبه زينت است

زيبا بود لباس امامت به قامتش

امروز شد امام ولي بوده است و هست

تا صبح روز حشر به عالم ز عامتش

برخيز از سرور، جهان را به هم بزن

از انّما وليّكم الله دم بزن

آتش به باغ دل همه برداً سلام شد

صبح ستمگران همه از يأس شام شد

وجد و سرور و شادي و عيش و خوشي حلال

اندوه و درد و رنج و مصيبت حرام شد

پيغام بر تمام ستمديدگان بريد

مهدي امام بود و دوباره امام شد

خورشيد عدل و داد جهان گستر آمده

گويي دوباره بعثت پيغمبر آمده

در چشم خلق نور هدايت مبارك است

بر خاك خشك بحر عنايت مبارك است

آيات نصر بر ورق لاله ها ببين

در باغ عصر اينهمه آيت مبارك است

آيد ندا ز سامره بر عالم وجود

با اين بيان كه عيد ولايت مبارك است

همّت كنيد در فرج آل فاطمه

بيعت كنيد با پسر عسكري همه

خيزيد تا به گمشده گان رهبري كنيم

بر خلق آسمان و زمين سروري كنيم

اوّل صلا به خيل ستمديده گان زده

آنگه ز اهلبيت پيام آوري كنيم

آريم رو به سامره آنگه ز جان و دل

تجديد عهد با پسر عسكري كنيم

فرمان عدل و داد به خلق جهان دهيم

تا دست خود به دست امام زمان دهيم

پاينده تا قيام

قيامت قيام ما

گردون زده است سكۀ عزّت به نام ما

چون نور آفتاب كه تابد بر آنچه هست

پيداست مجد و سروري و احترام ما

ما را خدا ائمّه ي گيتي قرار داد

گرديد تا كه يوسف زهرا امام ما

«ميثم» وجود، غرق به درياي نور اوست

هر چند غايب است جهان در حضور اوست

----------

همه جا پر از اين خجسته نداست

همه جا پر از اين خجسته نداست (آغاز امامت)

نه ماه ربيع عيد خداست

عيد كل زراري زهرا

عيد لبخند سيدالشهداست

عيد لطف و كرامت مهدي است

كه طلوع امامت مهدي است

عيد بر روي حق تبسم ماست

ذكر يا بن الحسن تكلم ماست

عيد اكمال دين شده تكرار

بلكه عيد غدير دوم ماست

فتح قرآن و دين مبارك باد

عيد مستضعفين مبارك باد

اي به دستت نظام يا مهدي

دولتت مستدام يا مهدي

به ائمه به انبياء تبريك

كه تو گشتي امام يا مهدي

از تو قانون عدل پاينده است

به تو اين موهبت برازنده است

از دو عالم يم كرامت تو

فتح پيغمبران امامت تو

دست حق خلعت امامت را

دوخته از ازل به قامت تو

به قيامت قسم قيامت كن

پسر فاطمه امامت كن

ديده ها روشن از تجلايت

سينه ها جنت تولايت

لب

ختم رسل دعاگويت

چشم زهرا به قد و بالايت

كه جهان را محيط نور كني

كعبه را روشن از ظهور كني

غايبي و زعامتت پيداست

پشت ابري كرامتت پيداست

معني انسجام اسلامي

در طلوع امامتت پيداست

مانده چشم مسيح منتظرت

تا بخواند نماز پشت سرت

خيرمقدم كه ديده خانه ي تو است

هر چه دل هست آشيانه ي تو است

ذوالفقار علي به قبضه ي مشت

پرچم كربلا به شانه ي تو است

بر تنت جامه ي رسول خداست

در رگت خون سيدالشهداست

قلب ياسين و زاريات تويي

روح طاها و محكمات تويي

پدر آدم و بني آدم

پسر طور و عاديات تويي

ناشر رايه الهدايي تو

به خدا حجت خداي تو

به دو عالم نظام كيست تويي

به عدالت قوام كيست تويي

به جهان ها ولي قائم امر

به زمان ها امام كيست تويي

تو، همانا، تو حجة اللهي

تا قيامت بقية اللهي

روح بخش مسيح ها دم تو است

هر كجا عالمي است عالم تو است

يوسفا همچو ديده ي يعقوب

كعبه چشم انتظار مقدم تو است

چه شود ميثمت در افشاند

در حضورت قصيده اي خواند

----------

همه جا پر از اين خجسته نداست

همه جا پر از اين خجسته

نداست(آغاز امامت)

نُه ماه ربيع عيد خداست

عيد كل ذراري زهرا سلام¬الله¬عليها

عيد لبخند سيدالشهداست

عيد لطف و كرامت مهدي است

كه طلوع امامت مهدي است

عيد بر روي حق تبسم ماست

ذكر يا بن الحسن تكلم ماست

عيد اكمال دين شده تكرار

بلكه عيد غدير دوم ماست

فتح قرآن و دين مبارك باد

عيد مستضعفين مبارك باد

اي به دستت نظام يا مهدي

دولتت مستدام يا مهدي

به ائمه به انبياء تبريك

كه تو گشتي امام يا مهدي

از تو قانون عدل پاينده است

به تو اين موهبت برازنده است

اي دو عالم يم كرامت تو

فتح پيغمبران امامت تو

دست حق خلعت امامت را

دوخته از ازل به قامت تو

به قيامت قسم قيامت كن

پسر فاطمه سلام¬الله¬عليها امامت كن

ديده¬ها روشن از تجلّايت

سينه¬ها جنت تولايت

لب ختم رسل دعاگويت

چشم زهرا سلام¬الله¬عليها به قد و بالايت

كه جهان را محيط نور كني

كعبه را روشن از ظهور كني

غايبي و زعامتت پيداست

پشت ابري كرامتت پيداست

معني انسجام اسلامي،

در طلوع امامتت پيداست

مانده چشم مسيح منتظرت

تا بخواند نماز پشت سرت

خيرمقدم كه ديده خانة توست

هر چه دل هست آشيانة توست

ذوالفقار علي به قبضة مشت

پرچم كربلا به شانة توست

بر تنت جامة رسول خداست

در رگت خون سيدالشهداست

قلب ياسين و زاريات تويي

روح

طاها و محكمات تويي

پدر آدم و بني آدم

پسر طور و عاديات تويي

ناشررايةالهدايي تو

به خدا حجت خدايي تو

به دو عالم نظام كيست تويي

به عدالت قوام كيست تويي

به جهان¬ها ولي قائم امر

به زمان¬ها امام كيست تويي

تو، به هر عصر، تو حجة¬ اللهي

تا قيامت بقية اللهي

روح بخش مسيح¬ها دم توست

هر كجا عالمي است عالم توست

يوسفا همچو ديدة يعقوب

كعبه چشم انتظار مقدم توست

چه شود ميثمت دُر افشاند

در حضورت قصيده¬اي خواند

اي قبلة نمازگزاران آسمان

اي خلق عالمت به سر سفره ميهمان

هجر تو كرده قامت اسلام را كمان

الغوث يابن فاطمه سلام¬الله¬عليها، الغوث، الامان

عجّل علي ظهوركَ يا صاحبَ¬الزّمان

اي روح دين، حقيقت ايمان، بيا بيا

اي جان جان و مصلح كل جهان بيا

تنها اميد عترت و قرآن، بيا بيا

خورشيد تا به كي به پس ابرها نهان؟

عجّل علي ظهوركَ يا صاحبَ¬الزّمان

اي غائب از نگاه و چراغ دل همه

داغ فراغ تو شده داغِ دل همه

گل كرده اين شراره به باغ دل همه

آه از جگر بر آمده، آتش گرفته جان

عجّل علي ظهوركَ يا صاحبَ¬الزّمان

اي پر ز اشكِ چشم تو صحرا، بيابيا

اي سينه سوز ناله زهراسلام¬الله¬عليها بيا بيا

اي آرزوي زينبكبراسلام¬الله¬عليها بيا بيا

تا چند سرو قامت دخت عليu كمان

عجّل علي ظهوركَ يا صاحبَ¬الزّمان

مولا كنار چاه صدا

مي¬زند تو را

زهراسلام¬الله¬عليها به سوز و آه صدا مي¬زند تو را

زينبسلام¬الله¬عليها به قتلگاه صدا مي¬زند تو را

زخم عزيز فاطمه سلام¬الله¬عليها گويد به صدزبان

عجّل علي ظهوركَ يا صاحبَ¬الزّمان

از قلب داغديده ندا مي¬رسد بيا

از نالة كشيده ندا مي¬رسد بيا

از حنجر بريده ندا مي¬رسد بيا

اي داغدار لعل لب و چوب خيزران

عجّل علي ظهوركَ يا صاحبَ¬الزّمان

تا كي ز ديده اشك نشانيم سيّدي

تا كي در انتظار بمانيم سيّدي

تا كي دعاي ندبه بخوانيم سيّدي

تا كي سر بريدة جدّ تو بر سنان

عجّل علي ظهوركَ يا صاحبَ¬الزّمان

ياران دعا كنيد كه دلدار مي¬رسد

خورشيد از درون شب تار مي¬رسد

صبح ظهور و وصل رخ يار مي¬رسد

"ميثم" بريز اشك و دعاي فرج بخوان

عجّل علي ظهوركَ يا صاحبَ¬الزّمان

----------

غزل

آتش به وجودم زن هر صبحي و هر شامي

آتش به وجودم زن هر صبحي و هر شامي (غزل)

آنگونه كه يا سوزد يا پخته شود خامي

از خون جگر كردم هر روز چراغانش

باشد كه نهي يك شب بر چشم ترم گامي

تو برتر از آن استي كز من ببري جاني

من كمتر از آن استم كز تو ببرم نامي

دوش از غم هجر يار هر لحظه زدم صد بار

از سوز درون هويي از خون جگر جامي

يارم ز سفر آيد اين هجر به سر آيد

هر شادي و هر غم راست آغازي و انجامي

در خاك رهش چون گرد بر باد دهم جان را

گر باد صبا آرد از كوي تو پيغامي

آرام دل زهرا باز آز ز دل صحرا

بازآ كه ندارد دل بي روي تو آرامي

سر تا به قدم آهم، باشد كه شبي ماهم

يا جلوه كند از در، يا سر زند از بامي

اي ماه دل افروزم بي تو است چو شب روزم

نه خرّمم از صبحي نه خوشدلم از شامي

من ميثم اين كويم ديوانه ي آن رويم

هر شب ز خيال تو برده است دلم كامي

از «ميثم» اگر دوري در ديده ي او نوري

هر شب ز خيال تو بگرفته دلم كامي

----------

آفتابا بسكه پيدائي نمي دانم كجائي

آفتابا بسكه پيدائي نمي دانم كجائي (غزل)

دور از مائي و با مائي نمي دانم كجائي

هر طرف رو آوروم روي دل آراي تو بينم

جلوه گر از بس بهر جائي نمي دانم كجائي

جمع ها سوزند گِرد شمع رخسار تو و، تو

در ميان جمع تنهائي نمي دانم كجائي

گاه چون يونس به بحري گه چو عيسي در سپهري

گاه چون موسي به سينائي نمي دانم كجائي

گاه دلها را بكوي خويش از هر سو كشاني

گاه خود پنهان به دلهائي نمي دانم كجائي

در جهان جويم رخت يا از جنان گيرم سراغت

در دو عالم عالم آرائي نمي دانم كجائي

هر كجا مي خوانمت بر گوش جان آيد جوابم

پيش من با من هم آوائي نمي دانم كجائي

شهر را گردم به شوقت كو به كو منزل به منزل

يا به دشت و كوه و

صحرايي نمي دانم كجائي

كعبه اي يا كربلا يا در نجف يا كاظميني

يا كنار قبر زهرائي نمي دانم كجائي

عبد را هجران مولا تلخ تر از زهر باشد

من تو را عبدم تو مولائي نمي دانم كجائي

زخم قرآن را شفابخشي به تيغ انتقامت

درد عترت را مداوائي نمي دانم كجائي

مانده بر لب هاي اصغر همچنان نقش تبسم

تا براي انتقام آئي نمي دانم كجائي

«ميثم» از خون جگر دائم بيادت ديده شويد

تا بر او هم چهره بگشائي نمي دانم كجائي

----------

آه كشيدم دم بدم سير كنم كو به كو

آه كشيدم دم بدم سير كنم كو به كو (غزل)

تا به سر كوي تو با تو شوم رو برو

خشته شدم از بهار با گل و با غم چه كار

جز گُل روي توام نيست به باغ آرزو

خال سياه لبت نقطه ي نام خداست

واي اگر كس بر آن بوسه زند بي وضو

تا صف محشر دمد بوي گل از بسترم

گر كه به رؤيا شبي با تو كنم گفتگو

حال به حال توام مست خيال توام

لب نگذارم به جام دل ندهم بر سبو

اي دهنت سرّ هو وصف تو ما را نكو

هر چه به جز وصف توست نيست به جز، هاي و هوي

اي پسر فاطمه اي به فلك قائمه

بي تو حيات همه بسته به يك تار مو

چند كشم از درون ناله ي يابن الحسن

چند ز خون جگر چهره كنم شستشو

يا سبب سيلي از قاتل زهرا بپرس

يا

سخن از تربت محسن و مادر بگو

«ميثم» آلوده ام خاك درت بوده ام

رو برهت سوده ام يافته ام آبرو

----------

از آن به كوي تو كردم تمام عمر اقامت

از آن به كوي تو كردم تمام عمر اقامت (غزل)

كه دوري از تو زيان است و حسرت است و ندامت

مراست عجز و گدائي و التماس و تضرّع

تو راست عفو و بزرگيّ و اقتدار و كرامت

اگر تمام جهان را هم دهم به يك سر مويت

قسم به حلقه اي زلفت غرامت است غرامت

مرا به خاك در تو هميشه حقّ غلامي

تو را به ملك دل من هماره حكم زعامت

به دامن تو خلايق زنند دست توسّل

ز قامت تو به پا مي شود قيام قيامت

در آفتاب قيامت به سايه ي تو خلايق

ندا دهند قيامت كجا و اين قد و قامت

سزد به آتش دوزخ چو چوب خشك بسوزد

كسيكه بيتو كند در بهشت قصد اقامت

بيا به سنگ محبّت نشانه گير سرم را

اگر شكست سر من سر تو باد سلامت

به شوق لحظۀ وصلت نمي شود كمرم خم

هزار سال كشم گر به دوش كوه ملامت

اگر به تير غمت سينه ام ز هم نشكافي

ز دوستي چه نشانه ز عاشقي چه علامت

بيا كه عيسي مريم نماز با تو بخواند

قيام كن كه كني بر تمام خلق امامت

----------

از تو فنا مي طلبم وز تو بقا مي طلبم

از تو فنا مي طلبم وز تو بقا مي طلبم (غزل)

عشق سوا هجر سوا وصل سوا مي طلبم

عاشق روي تو شدم رخ بنما رخ بنما

سائل كوي تو شدم وزتو تو را مي طلبم

درد دهي يا

كه دوا هر دو بود از تو روا

گاه بدرد تو خوشم گاه دوا مي طلبم

يا برهان از قفسم يا شرري بر نفسم

لفظ دعا گشته بسم حال دعا مي طلبم

تيغ فكن تير بزن سر ببر و سينه شكن

تا بولاي تو رسم از تو بلا مي طلبم

حكم بود از تو به جا وزتو به هر حال و هوا

هم بقدر هم به قضا صبر و رضا مي طلبم

يافته ام كوي تو را قامت دل جوي تو را

روي تو را روي تو را در همه جا مي طلبم

گر به جفا لطف كني از تو جفا خواهم و بس

ور به وفا ناز كشي از تو وفا مي طلبم

حنجره ام ناي علي بر لبم آواي علي

من به تولاي علي وصل خدا مي طلبم

خاك امير عربم نغمه عترت بلبم

آنچه طلب مي كنم از ال عبا مي طلبم

مرغ گرفتار شدم «ميثم» اين دار شدم

دم بدم از دار بلا نور ولا مي طلبم

----------

از لحظه اي كه روح دميدند در گلم

از لحظه اي كه روح دميدند در گلم (غزل)

روي تو نقش بست در آيينه ي دلم

با سيل اشگ رخت به دريا كشيده ام

يارب مباد موج رساند به ساحلم

تنها براي ديدن روي تو زنده ام

هجران اگر نكُشت شود وصل قاتلم

خورشيد را زخانه ي خود دور مي كنم

قربان آن شبي كه تويي ماه محفلم

وقتي كه چون نسيم شوم كو

به كوي تو

بال فرشتگان الهي است محملم

در سايه ي ولاي تو ار بام آُمان

هر روز آفتاب زند سر به منزلم

من لايق زيارت روي تو نيستم

از لطف توست گر بشمارند قابلم

بر كلّ مشكلات جهان فائق آمدم

تنها بود نديدن روي تو مشكلم

خشكيده نخل طاعتماز گرمي گناه

جز ميوه ي محبّت تو نيست حاصلم

چون برّه اي كه نيست به چوپان توجّهش

تو با منيّ و من همه جا از تو غافلم

من «ميثم» از زيادي آب و گل توام

دردا كه از گناه بود پاي در گِلم

----------

از مرغ شب به لانه غم سرفرو ترم

از مرغ شب به لانه غم سرفرو ترم (غزل)

تيري بزن كه صيد كني چون كبوترم

جز در هواي وصل تو اي باغ آرزو

از لاله هاي سوخته بي آرزو ترم

با آنكه مثل باغ گلم جلوه داده اي

از خارم به پيش تو بي رنگ و بوترم

در گير و دار حادثه لب بسته ام چنان

كز راز ناشناخته بي هاي و هوترم

اين آبرو كه يافتم از خاك كوي تواست

ور نه زخاك پيش تو بيآبرو ترم

با پاي خسته و پر و بال شكسته ام

از باد صبح در طلبت راه پوترم

چشمم شده پياله پر خون زاشگ و باز

از جام مي به محفل تو خنده رو ترم

هر چند كم زساغر از باده خاليم

با فيض چشمت از همگان پر صبوترم

پروانه ام به

محفل عشقت گواه باش

كز شمع هم در انجمنت راستگوترم

در هفت شهر عشق تو مويم سفيد شد

اما زطفل گمشده اي كو بكوترم

من يا علي اگر چه بدم «ميثم» توام

خارم ولي بفيض تو از گل نكو ترم

----------

از نفس صبح عيد، مي شنوم بوي تو

از نفس صبح عيد، مي شنوم بوي تو (غزل)

در گل لبخند گل، مي نگرم روي تو

پاي به هر جا نهي روي به هر سو كني

ديده كنم خاك پا روي نهم سوي تو

چشم سرم را دواست عكس خيال رخت

زخم دلم را شفاست خاك سر كوي تو

گر چه نهان در دلي گرمي هر محفلي

ملك وسيع خداست پر ز هياهوي تو

خاك توام سجده گاه روي توام قبله گاه

گشته دو محراب من طاق دو ابروي تو

روح مسيح خداست هر نفست را به لب

ليلة قدري سَواست در سر هر موي تو

برده دل از دست خلق طلعت ناديده ات

كرده قيامت به پا قامت دلجوي تو

تا صف محشر كند ناز به آب حيات

خضر بنوشد اگر قطره اي از جوي تو

دوزخ كافر شود بغض تو و خشم تو

جنت مؤمن بود خلق تو و خوي تو

گر چه بود محترم بر همه عالم حرم

كعبة ميثم بود طلعت نيكوي تو

----------

از نفس صبح عيد، مي شنوم بوي تو

از نفس صبح عيد، مي شنوم بوي تو (غزل)

در گل لبخند گل، مي نگرم روي تو

پاي به هر جا نهي روي به هر سو كني

ديده كنم خاك پا روي نهم سوي تو

چشم سرم را دواست عكس خيال رخت

زخم دلم را شفاست

خاك سر كوي تو

گر چه نهان در دلي گرمي هر محفلي

ملك وسيع خداست پر ز هياهوي تو

خاك توام سجده گاه روي توام قبله گاه

گشته دو محراب من طاق دو ابروي تو

روح مسيح خداست هر نفست را به لب

ليلة قدري سَواست در سر هر موي تو

برده دل از دست خلق طلعت ناديده ات

كرده قيامت به پا قامت دلجوي تو

تا صف محشر كند ناز به آب حيات

خضر بنوشد اگر قطره اي از جوي تو

دوزخ كافر شود بغض تو و خشم تو

جنت مؤمن بود خلق تو و خوي تو

گر چه بود محترم بر همه عالم حرم

كعبة ميثم بود طلعت نيكوي تو

----------

اشكي بده كه شسته به خون جگر شوم

اشكي بده كه شسته به خون جگر شوم (غزل)

برقي بزن به جان كه سرا پا شرر شوم

تا چند با خبر زخود و بي خبر زخويش

از خود خبر بده كه زخود بي خبرم شوم

مهري بود به خشم تو كز كوي خود مرا

چون دور ميكني به تو نزديك تر شوم

عشقت به سينه ام چو دعا جلوه ميكند

بيدار چون براي نماز سحر شوم

تا لحظه اي به كوي تو افتد عبور من

بگذار چون نسيم سحر در بدر شوم

از سنگ كمترم كه به پايم زني كنار

چشمي گشا كه پيش نگاهت گهر شوم

ناديده

قامتت سر و پا كرده ام سپر

شايد به تيغ مهر تو بي پا و سر شوم

يك شب بياو و بر دل تنهاي من بتاب

تا شمع جمع مردم صاحب نظر شوم

چشمي بده به وسعت ديدار طلعتت

جاني بده كه پيش بلايت سپر شوم

من «ميثم» توام نگهي تا چو نخل خويش

از ميوه ولايت تو بارور شوم

----------

اشگم بود نشانه ي عرض ارادتم

اشگم بود نشانه ي عرض ارادتم (غزل)

چون كودكان هميشه بود گريه عادتم

هر شب دعا به مادر خود مي كنم كه او

با اشگ ديده شست به صبح ولادتم

خشكيده نخل طادعت ام از گرمي گناه

اي اشگ همّتي كه نسوزد عبادتم

از لحظه ي ولادت خود اشگ ريختم

باشد كه اين چنين گذرد تا شهادتم

اشگم بود سعادت دنيا و آخرت

يارب مباد سلب شود اين سعادتم

اي اشگ ديده قطع مشو تا مگر دمي

آيد عزيز فاطمه بهر عيادتم

مولا مرا به سابقه ام عفو كن كه من

پيش از ولادتم به تو بوده ارادتم

بين دوستان عددي نيستم ولي

دادند از محبّت زهرا سيادتم

من «ميثم» محمّد و آل محمّدم

دادند آنچه خواستم از آن زيادتم

----------

اگر تو چهره گشايي چه منّت است ز حورم

اگر تو چهره گشايي چه منّت است ز حورم (غزل)

و گر تو خنده نمايي چه حاجت است به نورم

دلم به ياد تو طور است و سينه وادي سينا

نه دل به وادي سينا بود نه چشم به طورم

به چشم پادشهان ناز مي كند كف پايم

اگر فتد به سر كوي سائل تو عبورم

ميان عاشقو معشوق نيست بُعد مكاني

تو در كنار من استي كه گفته من ز تو دورم

نوشته اند به پيشانيم ز صبح ولادت

كه من به خاك سليمان عشق بنده ي مورم

اگر به كوي تو ميرم ولادت است مماتم

و گر به مهر تو

نازم عبادت است غرورم

مرا چه كار به بزم بهشت و ساغر و ساقي

رخ تو باغ جنان چشم تو است جام طهورم

بهشت من بود آنجا كه جاي پاي تو باشد

تفاوتي نكند اوج عرش و حفره ي گورم

خدا گواست كه طول حيات نوح نيرزد

به لحظه اي كه به كويت دهند فيض حضورم

از آن سبب شده ام «ميثم» شما كه به عالم

بود ثناي شما اهلبيت شعر و شعورم

----------

اگر چون گرد، روز و شب بگرداني به هر سويم

اگر چون گرد، روز و شب بگرداني به هر سويم (غزل)

سرم بر خاك ذلت باد اگر ترك تو را گويم

خدا داند كه از مهرت سر مويي نگردد كم

بگو تا شعله خيزد بر فلك از تار هر مويم

اگر سر از تنم گردد جدا از پاي ننشينم

و گر چشمم برون افتد نيفتد خم به ابرويم

به خاك كوي تو يك عمر حقّ آب گل دارم

اگر چه سنگ بي قدرم ولي ريگ ته جويم

من از تو دورم امّا تو به من آنقدر نزديكي

كه لب نگشوده و حرف دلم را با تو مي گويم

نهال مهر تو در سينه ام آن گونه گل كرده

كه مأمور سؤال قبر همچون گُل كند بويم

هر آن كس سر نهد بر خاك تو من خاك پاي او

هر آن كو بنده ات را بند شد من بنده ي اويم

گِلم بوي گل باغ محبّت مي دهد آري

اگر آبم اگر خاكم زآب و خاك

اين كويم

زبان «ميثمي» بر ميثم كويت كرامت كن

كه عمري هر چه گفتم از تو گفتم با تو ميگويم

----------

اگر صد بار ترك جان كنم جانانه را هرگز

اگر صد بار ترك جان كنم جانانه را هرگز (غزل)

زدلبر پس نمي گيرم دل ديوانه را هرگز

اگر كوبند چون كوهي بفرقم آفرينش را

نكوبد دستهايم جز در اين خانه را هرگز

زخونين دانه هاي اشك هر شب دولتي دارم

نخواهم داد بر باغ بهشت اين دانه را هرگز

سراپا هر چه سوزم برگرد تو ميگردم

جدايي نيست شمع روشن و پروانه را هرگز

در دل را گشودم بر تو و بستم به غير تو

نشايد راه دادن در حرم بيگانه را هرگز

مزين كردم از گنج غمت ويرانه را هرگز

به گلزار جنان نفروشم اين ويرانه دل را

به جز وصف تو هر چه بشنوم افسانه پندارم

به گوش خويش نگشايم ره افسانه را هرگز

به ياد تار زلف پنجه كردم شانه دل را

جدايي نيست از آن تار زلف اين شانه را هرگز

فراز دار اگر صد بار گويي ترك جان «ميثم»

نگويي ترك وصف دلبر جانانه را هرگز

----------

الا به باغ وجودم گل بهار بيا

الا به باغ وجودم گل بهار بيا (غزل)

به احتضار فتادم زانتظار بيا

نويد فتح و ظفر در فروغ طلعت تواست

چو آفتاب از آنسوي كوهسار بيا

قرار نيست به جاني كه نيست جانانش

به بي قراري جانهاي بي قرار بيا

به دست هاي زتن اوفتاده در ره عشق

به پايداري عشاق پاي دار بيا

اميد خلق به دلهاي بي اميد، اميد

نويد صبح به هنگام شام تار بيا

به قطعه

قطعه بدنهاي سر بريده قسم

به لاله لاله دلهاي داغدارت بيا

چراغ كلبه دل بي تو دل گرفت بتاب

فروغ ديده در اين چشم اشكبار بيا

به اشك عاشق تنها به شمع جمع قسم

به مجعي كه ندارد جز تو يار بيا

در انتظار تو عمرم چو عر شمع گذشت

كنون كه آمده هنگام احتضار بيا

كرامتي كن و اين كلبه را مزين كن

بيا به ديده «ميثم» قدم گذار بيا

----------

الا ظهور تو عيد تمام منتظران

الا ظهور تو عيد تمام منتظران (غزل)

بيا كه بي تو بود تلخ كام منتظران

به نغمه هاي هزاران نياز نيست كه هست

نشاط بي گل رويت حرام منتظران

بيا ز ساغر چشمت شراب وصل ببخش

كه پر زخون جگر گشته جام منتظران

نسيم صبح به پاداش جان من بستان

ببر به حضرت جانان سلام منتظران

ز اشك شوق كنم كوچه را چراغاني

از آن مسير كه آيد امام منتظران

تو تيغ نور بكش قلب تيرگي بشكاف

تو از فراق بگير انتقام منتظران

تو بامداد وصالي پس از سياهي شب

تو آفتاب اميدي به بام منتظران

گل وصال تو بر شاخه ها جوانه زده

رسيده بوي خوشي بر مشام منتظران

تفاوتي نتوان يافت بين مرحم و تيغ

رضايت تو بود اهتمام منتظران

عنايتي، كرمي كن كه نام «ميثم» هم

شود به مصحف تو جز و نام منتظران

----------

الا ظهور تو عيد تمام منتظران

الا ظهور تو عيد تمام منتظران (غزل)

بيا كه بي تو بود تلخ كام منتظران

به نغمه هاي هزاران نياز نيست كه هست

نشاط بي گل رويت حرام منتظران

بيا ز ساغر چشمت شراب وصل ببخش

كه پر زخون جگر گشته جام منتظران

نسيم صبح به پاداش جان من بستان

ببر به حضرت جانان سلام منتظران

ز اشك شوق كنم كوچه را چراغاني

از آن مسير كه آيد امام منتظران

تو تيغ نور بكش قلب تيرگي بشكاف

تو از فراق بگير انتقام منتظران

تو بامداد وصالي پس از سياهي شب

تو آفتاب اميدي به بام منتظران

گل وصال تو بر شاخه ها جوانه زده

رسيده بوي خوشي بر مشام منتظران

تفاوتي نتوان يافت بين مرحم و تيغ

رضايت تو بود اهتمام منتظران

عنايتي، كرمي كن كه نام «ميثم» هم

شود به مصحف تو جز و نام منتظران

----------

اميد دل چرا در جيب غم بردي سر خود را

اميد دل چرا در جيب غم بردي سر خود را (غزل)

بيا بنما به عالم روي از گل بهتر خود را

چه شبهايي كه همچون شمع سوزان تا سحر كردي

نثار قبر زهرا اشك چشمان تر خود را

بيا اي يوسف گمگشتۀ مصر ولا مهدي

نشان شيعيان ده قبر زهرا مادر خود را

بيا با هم بگرييم از براي غربت جدّت

كه شب بنهاد زير گل گُل نيلوفر خود را

بيا و در كنار جسم خونين برادر بين

به زير تازيانه عمّۀ غم پرور خود را

بيا از جدّ خود بستان عموي شير خوارت را

كه مي نوشد به جاي شير خون حنجر خود را

بيا مگذار تا جدّت به پيش خنده ي دشمن

بگيرد در بغل با گريه نعش اكبر خود را

بيا مگذار جدّت از فراز نيزه ي دشمن

ببيند زير كعب و نيزه اشك دختر خود را

بيا بنگر چگونه عمّۀ مظلومه ات زينب

نهاده در بيابان لاله هاي پرپر خود را

بيا بنگر چگونه جدّ مظلوم تو در مقتل

به قاتل مي دهد انگشت با انگشتر

خود را

بيا چشم تر و لب هاي خشك تشنگان را بين

كه گم كردند در دشت بلا آب آور خود را

بيا لطفي به «ميثم» كن كه تا جانش بود در تن

به پاي جدّ مظلوم تو ريزد گوهر خود را

----------

اي آفتاب زهرا عَجّل علي ظهورك

اي آفتاب زهرا عَجّل علي ظهورك (غزل)

تنهاي شهر و صحرا، عجّل علي ظهورك

گم گشته وجودي، هم غيب و هم شهودي

در ديده و دل ما، عجّل علي ظهورك

بي تو غريب، قرآن، بي تو اسير، عترت

بي تو علي است، تنها، عجّل علي ظهورك

نه طاقتي نه صبري، تا چند پشت ابري؟

اي مهر عالم آرا عجّل علي ظهورك

دنيا در انتظار است، خون قلب روزگار است

پا در ركاب بنما، عجّل علي ظهورك

كند دعايت، زهرا زند صدايتuحيدر

الغوث يابن زهرا ! عجّل علي ظهورك

زخمِ به خون نشسته، پيشانيِ شكسته

دارند با تو نجوا، عجّل علي ظهورك

خون دو ديده گويد، دست بريده گويد

بر انتقام بازآ، عجّل علي ظهورك

هم عمّه ها پريشان، هم جدّ توست عطشان

هم چشم ماست دريا، عجّل علي ظهورك

بر "ميثمت" نگاهي، از لطف گاه گاهي

اي چشم حق تعالي! عجّل علي ظهورك

----------

اي آفتاب زهرا عَجّل علي ظهورك

اي آفتاب زهرا عَجّل علي ظهورك (غزل)

تنهاي شهر و صحرا، عجّل علي ظهورك

گم گشته وجودي، هم غيب و هم شهودي

در ديده و دل ما، عجّل علي ظهورك

بي تو غريب، قرآن، بي تو اسير، عترت

بي تو علي است، تنها، عجّل علي ظهورك

نه طاقتي نه صبري، تا چند پشت ابري؟

اي مهر عالم

آرا عجّل علي ظهورك

دنيا در انتظار است، خون قلب روزگار است

پا در ركاب بنما، عجّل علي ظهورك

كند دعايت، زهرا زند صدايتحيدر

الغوث يابن زهرا ! عجّل علي ظهورك

زخمِ به خون نشسته، پيشانيِ شكسته

دارند با تو نجوا، عجّل علي ظهورك

خون دو ديده گويد، دست بريده گويد

بر انتقام بازآ، عجّل علي ظهورك

هم عمّه ها پريشان، هم جدّ توست عطشان

هم چشم ماست دريا، عجّل علي ظهورك

بر "ميثمت" نگاهي، از لطف گاه گاهي

اي چشم حق تعالي! عجّل علي ظهورك

----------

اي از شرار ناله ام آگاه، سيّدي!

اي از شرار ناله ام آگاه، سيّدي! (غزل)

بي تو نفس به سينه شده آه، سيّدي!

بازآ كه خسروان همه اقرار مي كنند

تنها تويي به مُلك خدا شاه، سيّدي!

تا فتح خيبر دگري چون علي كني

اينك تويي، تويي اسدالله، سيّدي!

با طول غيبت تو چه مي شد اگر نبود

عمرم در انتظار تو كوتاه، سيّدي!

شايد چو جدّ خويش علي نيمه هاي شب

سر برده اي فرو به دل چاه، سيّدي!

شايد كنار تربت زهرا نشسته اي

با اشك چشم و سوز سحرگاه، سيّدي!

تا چند آفتاب رخت پشت كوهسار؟

تا كي در ابر تيره نهان ماه؟ سيّدي!

تا كي سر حسين به بالاي نيزه ها

تا چند چشم فاطمه

در راه، سيّدي!

تا چند عمّه هاي تو در كربلا اسير

با آن جلالت و شرف و جاه؟ سيّدي!

با آتش فراق تو "ميثم" گرفته خو

از سوز سينه اش تويي آگاه، سيّدي!

----------

اي اميد ملت اسلام، يا مهدي بيا

اي اميد ملت اسلام، يا مهدي بيا (غزل)

خون شد از هجرت دل ايام، يا مهدي بيا

اي شب تاريك هجران را تو صبح آرزو

روز در اين آرزو شد شام، يا مهدي بيا

التيام زخم قرآن، در دم شمشير توست

از تو يابد درد دين آرام، يا مهدي بيا

تا كه بر دور سرت لبيك گو آرد طواف

كعبه بسته همچنان احرام، يا مهدي بيا

در دل شهر مدينه از مزاري گم شده

مادرت زهرا دهد پيغام، يا مهدي بيا

تا به كي از ظلم و جور دوستان و دشمنان؟

مجتبي را خون دل در كام، يا مهدي بيا

مي زند فواره خون از حنجر خشك حسين

مي كند از قتلگه اعلام، يا مهدي بيا

ابن ملجم ها كمين كردند بر قتل علي

ازعدالت نيست غير از نام، يا مهدي بيا

تا به كي بر فرق آل الله با دست يهود؟

سنگ بارد از لب هر بام، يا مهدي بيا

چشم "ميثم" گل فشاند در رهت با اشك شوق

باغبان گلبن اسلام، يا مهدي بيا

----------

اي باغ جنّت از گل روي تو آيتي

اي باغ جنّت از گل روي تو آيتي (غزل)

بگشاي رخ كه نيست به از اين عنايتي

گر آسمان صحيفه شود نخل ها قلم

نبود كتاب منقبتت را نهايتي

از من اگر حكگايت دل مي كني سؤال

دل هم به جز غم

تو ندارد حكايتي

نيكويي از لطافت خُلق تو قصّه اي

زيبايي از صحيفه ي حسن تو آيتي

زيباترين روايت عمر عزيز من

اين است كز تو با تو بگويم روايتي

آتش زنم به بام و درش با شرار خشم

گر بي ولايت تو به بينم ولايتي

اي آفتاب كشور جان جلوه اي كه نيست

جز ماه عارض تو چراغ هدايتي

دست خدا، وليّ خدا حجّت خدا

غير از تو كيست تا كند از ما حمايتي

سر مي كشد به سوختن دوستان تو

هر جا بود شراره ي ظلم و جنايتي

تو پيش ديده ي من و من كورم از نگاه

از چشم خويش، از تو ندارم شكايتي

«ميثم» مگر به دار بلا دم زني زيار

حاصل كني به مدح و ثنايش رضايتي

----------

اي بي قرارِ يار! دعاي فرج بخوان

اي بي قرارِ يار! دعاي فرج بخوان (غزل)

با چشم اشكبار، دعاي فرج بخوان

عجّل علي ظهورك يابن الحسن بگو

پنهان و آشكار دعاي فرج بخوان

از احتضار كم نبود درد انتظار

با درد انتظار دعاي فرج بخوان

تا پاي جان مكش دمي از انتظار، دست

حتّي در احتضار دعاي فرج بخوان

خون جگر بنوش زهجران روي يار

اشگ از بصر ببار دعاي فرج بخوان

با دوست عهد بستي و خواندي دعاي عهد

تا جان كني نثار دعاي فرج بخوان

غافل مباش لحظه اي از آن عزيز جان

در ليل و در نهار دعاي فرج بخوان

بي روي يار

هيچ بهاري بهار نيست

تا دل شود بهار دعاي فرج بخوان

اي داغ سيّد الشّهدا بر دلت مدام

با قلب داغدار دعاي فرج بخوان

بشكن جبين صبر و بزن ناله از جگر

پيوسته بي قرار دعاي فرج بخوان

يابن الحسن زيارت مادر كه مي روي

بر گرد آن مزار دعاي فرج بخوان

آمين نشسته چشم براه دعاي تو

دست دعا برآر دعاي فرج بخوان

«ميثم» اگر به دار كشندت به جرم عشق

حتيّ فراز دار دعاي فرج بخوان

----------

اي جان ما فداي تو يا فارس الحجاز

اي جان ما فداي تو يا فارس الحجاز (غزل)

اي ديده جاي پاي تو يا فارس الحجاز

در كام مرگ ناز به آب بقا كنم

ميرم اگر براي تو يا فارس الحجاز

دنيا در انتظار و جهان گوش سر به سر

تا بشنود نداي تو يا فارس الحجاز

تو فارس الحجاز و حجاز تو چشم ماست

گردون بوَد سراي تو يا فارس الحجاز

كي مي شود كه از حرم آيد به گوش خلق

آواي دلرباي تو يا فارس الحجاز؟

باز آ كه بشنويم سرود وصال را

با لحن جانفزاي تو يا فارس الحجاز

پا در ركاب كن كه كند شيعه رهبري

در سايۀ لواي تو يا فارس الحجاز

بازآ كه باز چاك شود قلب رود نيل

با معجز عصاي تو با فارس الحجاز

جاي تو خالي است و همه عالم است پر

از كثرت عطاي تو يا فارس الحجاز

«ميثم» دعا براي ظهور

تو مي كند

در سايۀ دعاي تو يا فارس الحجاز

----------

اي جان ما فداي تو يا فارس الحجاز

اي جان ما فداي تو يا فارس الحجاز (غزل)

اي ديده جاي پاي تو يا فارس الحجاز

در كام مرگ ناز به آب بقا كنم

ميرم اگر براي تو يا فارس الحجاز

دنيا در انتظار و جهان گوش سر به سر

تا بشنود نداي تو يا فارس الحجاز

تو فارس الحجاز و حجاز تو چشم ماست

گردون بوَد سراي تو يا فارس الحجاز

كي مي شود كه از حرم آيد به گوش خلق

آواي دلرباي تو يا فارس الحجاز؟

باز آ كه بشنويم سرود وصال را

با لحن جانفزاي تو يا فارس الحجاز

پا در ركاب كن كه كند شيعه رهبري

در سايۀ لواي تو يا فارس الحجاز

بازآ كه باز چاك شود قلب رود نيل

با معجز عصاي تو با فارس الحجاز

جاي تو خالي است و همه عالم است پر

از كثرت عطاي تو يا فارس الحجاز

«ميثم» دعا براي ظهور تو مي كند

در سايۀ دعاي تو يا فارس الحجاز

----------

اي چراغ حرم يار كجاي حرمي

اي چراغ حرم يار كجاي حرمي (غزل)

اي شفاي دل بيمار كجاي حرمي

همه جاي حرم از پرتو حسن تو پُر است

اي به هر صحنه پديدار كجاي حرمي

تا كه بي پرده به بينند رخت را حجّاج

پرده بردار زرخسار كجاي حرمي

پاي تا سر شده ام چشم تماشا كه مگر

چشمم افتد به تو يك باركجاي حرمي

حجر و حجر زهجران تو خون مي گيرند

زمزمت تشنه

ديدار كجاي حرمي

همه اينجا به محبان علي مي نازند

پسر حيدر كرّار كجاي حرمي

حرمت عترت و قرآن شود اينجا پامال

وارث احمد مختار كجاي حرمي

دور تا دور حرم قاتل زهرا نامش

نقش گرديده به ديوار كجاي حرمي

شيعه مظلوم، تو مظلوم، حرم هم مظلوم

اي حرم را تو نگهدار كجاي حرمي

روزط «ميثم» شده در اين حرم امن خدا

بي تو مانند شب تار كجاي حرمي

----------

اي دادخواه عترت و قرآن بيا بيا

اي دادخواه عترت و قرآن بيا بيا (غزل)

وي زخم دين به تيغ تو درمان بيا بيا

از زخم هر شهيد ندا مي شود بلند

كاي التيام زخم شهيدان! بيا بيا

تا چند شيعه نالۀ «يابن الحسن» زند؟

اي شيعه را پناه و نگهبان بيا بيا

تا كي سر حسين به دروازه هاي شام

بر ني كند تلاوت قرآن؟ بيا بيا

تا كي گُلان سوختۀ وحي، پاي شان

خونين بوَد ز خار مغيلان؟ بيا بيا

تا كي ميان مقتل خون دست و پا زند

جدّت، حسين با لب عطشان، بيا بيا

تا كي مهار ناقۀ زينب به دست شمر

با اشك چشم و موي پريشان؟ بيا بيا

تا كي ز سوز سوختن خيمه هايتان

در قلب شيعه آتش سوزان؟ بيا بيا

تا كي به خاك دامن گودال قتلگاه

جسم حسين، زخمي و عريان؟ بيا بيا

درمان درد عترت و قرآن ظهور توست

داروي زخم هاي فراوان! بيا بيا

«ميثم»كه هست مرثيه خوان در غم حسين

خواند تو را

به ديدۀ گريان: بيا! بيا!

----------

اي سرو خوش رفتار من اي از تواضع يار من

اي سرو خوش رفتار من اي از تواضع يار من (غزل)

هم بر لبي گفتار من هم در دلي دلدار من

تو گوهر ناب مني بي تابي و تاب مني

شيرين تر از خواب مني در ديده ي بيدار من

دل عاشق بيدار تو جان كشته ي ديدار تو

پيش گل رخسار تو گلهاي عالم خار من

با لاله گشتم روبرو ديدم ندارد رنگ و بو

روي تو كردم آرزو ديدم توئي گلزار من

عمري به سويت مي دوم چون از سر كويت روم

باور نمي كردم شوم من عار تو تو يار من

بگذار كز احسان تو خود را كنم قربان تو

اين لطف بي پايان تو اين جان بي مقدار من

حبل المتينم موي تو حقّ اليقينم روي تو

بي طلعت دلجوي تو صبح است شام تار من

اي جان رفته از بدن اي يوسف دور از وطن

بازآ و لبخندي بزن بر ديده ي خونبار من

من خار گلزار توام من «ميثم» دار تو ام

اين قلب من اين تيغ تو اين عشق تو اين دار من

----------

اي شمع بزم جانها با چهره ي خدايي

اي شمع بزم جانها با چهره ي خدايي (غزل)

پيش از ولادت دل كار تو دلربايي

روزي كز آشنايان حتّي نبود نامي

من يافتم به كويت توفيق آشنايي

از دور سجده آرم بر خاك آستاني

كآنجا شهان ستادند با كاسه ي گدايي

مهر تو و دل من از هم جدا نگردد

گر بين بند بندم تيغ

افكند جدايي

از هيچكس نيايد رو يخدا نمودن

جز تو كه بر سر ني كردي خدا نمايي

تنها نه نينوا را ميدان عشق كردي

اي نينواي عشقت دلهاي نينوايي

پيش از همه گِل ما از خاك كربلا بود

روزي كه ما نبوديم بوديم كربلايي

سر مست جام خونيم در حلقه ي جنونيم

هرگز مباد ما را زين سلسله رهايي

تا چشم خود گشوديم ديديم با تو بوديم

باشد كه آخر كار چشمي به ما گشايي

تا تيره گي بشويي از لوح جان «ميثم»

بر او بتاب يكدم با جلوه ي خدايي

----------

اي غائب از نظرها كي ميشود بيائي

اي غائب از نظرها كي ميشود بيائي (غزل)

برقع زرخ بگيري صورت به ما گشايي

هم دست تو ببوسيم هم دور تو بگريدم

هم رو نما ستاني هم رو به ما نمايي

آيا به كوه رضوي آيا به طور سينا

آيا به بيت الاقصي آيا به ذي طوايي

در مكه يا مدينه يا در نجف مقيمي

در شهر كاظميني يا سر من رآيي

در كعبه در طوافي يا زائر بقيعي

در مشهد مقدس يا دشت كربلايي

جانم شود فدايت تا بشنوم ندايت

دايم زنم صدايت يابن الحسن كجايي

تنها مسيح عالم تنها نجات آدم

تنها وصي خاتم تنها اميد مايي

اي انس و جان سپاهت محتاج يك نگاهت

چشم همه به راهت شايد زدر درآيي

هم پرچم حسيني بر دوش خود بگيري

هم قبر مادرت را بر شيعيان نمايي

در

قلب ما حبيبي بر زخم ما طبيبي

بر جان ما قراري بر درد ما دوايي

باشد شعار «ميثم» اي شهريار عالم

كي ميشود بيايي كي ميشود بيايي

----------

اي قامت گردون خم در پيش جلال تو

اي قامت گردون خم در پيش جلال تو (غزل)

خورشيد فلك ذرّه مه گشته هلال تو

با آن همه زيبايي با آن همه نيكويي

ظلم است نگاه من بر ماه جمال تو

بيچاره و رنجورم از خويش مكن دورم

بگذار كنم سيري در باغ خيال تو

من تشنه ي ديدارم بشمار يكي خارم

شايد كه خورم آبي در پاي نهال تو

دست از دل و جان شستم چشم از همگان بستم

شايد نگهم افتد بر نقطه ي خال تو

در شام فراقت سوخت چون شمع سراپايم

ترسم نرسد عمرم بر صبح وصال تو

تو نوري و من كورم تو ميري و من مورم

فكرم نرسد هرگز بر اوج كمال تو

درمانده ام و پستم دل بر كرمت بستم

باشد كه كنم پرواز يك لحظه به بال تو

«ميثم» ز نواي زار آزار مده بر يار

چشم تو و آن رخسار اي واي به حال تو

----------

اي وارث پيمبر و قرآن و دين، بيا

اي وارث پيمبر و قرآن و دين، بيا (غزل)

تنها تويي اميد همه نااميدها

اي در ائمه از همه تنهاترين بيا

اي در ميان جامعه تنهاتر از همه

در ديده اشك غربت ما را ببين، بيا

خانه به دوش فاطمه در شهر و كوه و دشت

باشد هنوز جد تو خانه نشين بيا

تا چند تير عايشه در پيكر حسن؟

تا چند خون در آن گلوي نازنين؟- بيا

تا كي سر

حسين به بالاي نيزه ها؟

تا چند جسم بي سر او بر زمين؟- بيا

تا چند تيغ خشم خداوند در غلاف؟

تا چند دست عدل تو در آستين؟- بيا

تا چند عمه هاي تو در شهرها اسير؟

نامحرمانشان ز يسار و يمين، بيا

عجل علي ظهورك يا صاحب الزمان

«ميثم» دعا كند، تو بگو آمّين، بيا

----------

اي يادگ__ار عت__رت و ق_رآن بيا بيا

اي يادگ__ار عت__رت و ق_رآن بيا بيا (غزل)

جان ها به لب رسيده ز هجران بيا بيا

گرديده سخت گلۀ بي صاحبت اسير

در چن_گ گرگ ه_اي بياب__ان بيا بيا

بشن_و ص_داي نال_ۀ م_ولا درونِ چ_اه

تا چن_د چشم فاطم_ه گري_ان بيا بيا

تا كي س_ر حسين ب_ه ب_الاي نيزه ها؟

تا كي به خ_اك آن ت_ن عريان بيا بيا

تا كي كب_ود قامت زينب ز كع_ب ني؟

تا ك_ي غ_ريب عت_رت و ق_رآن بيا بيا

تا چند دست هاي عمويت به روي خاك

تا چن__د عمه ه__ات پريش__ان بيا بيا

سق_اي س_ر بري_دۀ صح__راي ك__ربلا

گوي_د هم_اره ب_ا ل_ب عطشان بيا بيا

گر بي تو صبح عيد برآيد به چشم ماست

دلگير ت_و ز شام غريب__ان بيا بيا

روز فراق ب_اغ و گلستان ب_راي ما

باشد سيه تر از شب زن_دان بيا بيا

اشعار «ميثم»ات شده فرياد انتظار

ت_ا عم_ر او نيافت__ه پاي_ان بيا بيا

----------

اين چشم ها كه محروم از يك نگه به يارند

اين چشم ها كه محروم از يك نگه به يارند (غزل)

بهتر كه كور گردند بگذار خون ببارند

آنكو قرار دارد كي داغ يار دارد؟

دعوي عشق كم كن عشّاق بي قرارند

آنانكه ياد اويند دائم به جستجويند

حتّي خزان ز هجران در موسم بهارند

قومي كنار يارند امّا زيار دورند

قومي زيار دورند امّا كنار يارند

پروانه سوخت بالش بشنو زبان حالش

يارب مباد

عشّاق از شمع كم بيارند

چشم انتظار ماندن از انتظار دور است

آنان كه جان سپردند مردان انتظارند

آنانكه بي تو سوزند سوزند عالمي را

اي واي اگر بدين سوز آهي ز دل بر آرند

دُردي بده به دردي دردي ببر به دُردي

دُردي كشان بزمت دُردي جز اين ندارند

اي خانۀ غمت دل اي فرش مقدمت گل

بر چشمها بنه پا انگار كن كه خارند

اشجار سبز با تو كمتر ز نخل خشكند

گل هاي سرخ بيتو چون شعله هاي نارند

با پاي جان سفر كن در كوي عشق «ميثم»

چون ساكنان آن كوي عشّاق سر بدارند

----------

اين چشم ها كه محروم از يك نگه به يارند

اين چشم ها كه محروم از يك نگه به يارند (غزل)

بهتر كه كور گردند بگذار خون ببارند

آنكو قرار دارد كي داغ يار دارد؟

دعوي عشق كم كن عشّاق بي قرارند

آنانكه ياد اويند دائم به جستجويند

حتّي خزان ز هجران در موسم بهارند

قومي كنار يارند امّا زيار دورند

قومي زيار دورند امّا كنار يارند

پروانه سوخت بالش بشنو زبان حالش

يارب مباد عشّاق از شمع كم بيارند

چشم انتظار ماندن از انتظار دور است

آنان كه جان سپردند مردان انتظارند

آنانكه بي تو سوزند سوزند عالمي را

اي واي اگر بدين سوز آهي ز دل بر آرند

دُردي بده به دردي دردي ببر به دُردي

دُردي كشان بزمت دُردي جز اين ندارند

اي خانۀ غمت دل اي فرش مقدمت گل

بر

چشمها بنه پا انگار كن كه خارند

اشجار سبز با تو كمتر ز نخل خشكند

گل هاي سرخ بيتو چون شعله هاي نارند

با پاي جان سفر كن در كوي عشق «ميثم»

چون ساكنان آن كوي عشّاق سر بدارند

----------

با آتش فراقت، دود از سخن برآيد

با آتش فراقت، دود از سخن برآيد (غزل)

هم دل رود ز دستم، هم جان ز تن برآيد

اي شمع انجمن ها! در بين جمع تنها

بي آتش تو فرياد از انجمن برآيد

بوي تو گر برد باد، در مصر ز اشتياقش

جان هزار يوسف از پيرهن برآيد

در ملك حق پرستي، هر كس بتي پرستد

بازآ كه بت شكستن، از بت شكن برآيد

تا چند جاي باران، اشك از دو ديده ريزد؟

تا كي به جاي لاله، خون از چمن برآيد؟

ترسم ز اشتياقت، آهي كشم ز سينه

آنسان كه بعد مرگم، دود از كفن برآيد

گر با هزار شمشير، قلب مرا شكافند

از هر هزار زخمم، يابن الحسن برآيد

گويي بسوز، سوزم، گويي بساز، سازم

هم سوختن ز عاشق، هم ساختن برآيد

هر گه كه گويم از تو، هر جا كه خوانم از تو

ياقوتم از دو ديده دُرّ از دهن برآيد

تا "ميثم" شمايم، تا از شما سرايم

كار هزار شمشير، از نطق من برآيد

----------

با آنكه كس به هيچ حسابم نميكند

با آنكه كس به هيچ حسابم نميكند (غزل)

مولا به لطف خويش جوابم نميكند

من لايق غلامي او نيستم ولي

او جز غلام خويش حسايم نميكند

آباد او شدم چه نيازي به باده ام

حتي مي بهشت خرابم نميكند

من در خور عذاب خدايم ولي چه غم

تا

خواجه عليست عذابم نميكند

از آتش جحيم چه بيمم كه آتشي

جز آتش محبتش آبم نميكند

بر جانم آتشيست كه طوفان نوح هم

كاري به آتش تب و تابم نميكند

خوارم ولي به پاي گل خويش باغبان

هرگز جدا زفيض گلابم نميكند

عاشق از آن شدم بجز دست پاك عشق

بر پاي بوتراب ترابم نميكند

«ميثم» به دون مهر علي اهل دوزخم

فرقي زهم گناه و ثوابم نميكند

----------

با آنكه ماه روي تو يك دم نديده ام

با آنكه ماه روي تو يك دم نديده ام (غزل)

غير از تو در تمامي عالم نديده ام

روزي كه جلوه مي كني و مي شناسمت

ثابت شود كه روي تو را كم نديده ام

روي تو را چنانكه تو را آفريده اند

خلق جهان نديده و من هم نديده ام

با آنكه مويم از غم ايّام شد سفيد

چون با غم تو ساخته ام غم نديده ام

جز محفلي كه بوده در آن وصف روي تو

جايي بساط عيش فراهم نديده ام

زيباتر از فرشته و نيكوتر از بشر

مثل تو در تمامي عالم نديده ام

يك لحظه در وجود تو تعطيل جود نيست

هرگز دريغ آب من از يم نديده ام

اضداد را مطالعه كردم جدا جدا

جز غيبت و حضور تو با هم نديده ام

اين غم كجا برم كه به هر انجمن تو را

يك باره با هزار نگاهم نديده ام

منّت خداي را كه به جز وصف روي تو

باري به نخل تازه ي «ميثم» نديده ام

----------

با صد اميد بر در اين خانه آمدم

با صد اميد بر در اين خانه آمدم (غزل)

اقرار مي كنم كه تو خوبيّ و من بدم

مردودتر ز من نبود بنده اي ولي

باور نمي كنم كه تو مولا كني ردم

ايمان من محبّت و دينم ولايت است

بگذار دشمنان تو خوانند مرتدم

از بيت بيت من همه پيدا بود كه هست

روح القدس به وقت سرودن مؤيدم

قابل نبوده ام كه كند دعوتم كسي

مولا كريم بود كه بي دعوت آمدم

هر كس گرفت دست توسّل به دامني

من دست خود به دامن آل عبا زده ام

با آنهمه صفات نمك ناشناسيم

عمري كنار سفرۀ آل محمّدم

اينان مرا كه جز تني آلوده نيستم

تبديل مي كنند به روح مجرّدم

دريا حيف نيست كه پاكم كند مگر

مولا به خاك كوي خود از لطف شويدم

من كيستم كه «ميثم» اين خاندان شوم

اين موهبت بود ز خداوند سرمدم

----------

با صد هزار ديده در بحر نور باشم

با صد هزار ديده در بحر نور باشم (غزل)

روي تو گر نبينم بهتر كه كور باشم

عمري اگر بماند سر بر فراز دارم

خوشتر بود كه از تو يك لحظه دور باشم

چشمي بده كه هر سو روي تو را ببينم

حالي بده كه هر دم در سوز و شور باشم

چشمم چو چشمۀ خون دل پاره اي ز آتش

تا چند اشك ريزم تا كي صبور باشم

دردا كه كورم از تو پيش تو دورم از تو

هم در

فراق گريم هم در حضور باشم

آيا شود پسندي از لطف خود كه چندي

در خدمت سليمان كمتر ز مور باشم

چشم تو كرده مستم در عشق كافر استم

گر دل دهم به غلمان يا مست حور باشم

الغوث يابن طاها عجّل علي ظهورك

تا كي در انتظار روز ظهور باشم

اي مهر عالم افروز تا چند بيتو هر روز

در پرده هاي ظلمت جوياي نور باشم

من «ميثم» شمايم پيش شماست جايم

بر اوج تخت شاهي يا قعر گور باشم

----------

با هر نگهم از باغ، گل بويم و گل چينم

با هر نگهم از باغ، گل بويم و گل چينم (غزل)

هم عطر تو را بويم هم روي تو را بينم

بر سينه چو قرآنت، برخيزم و برگيرم

بر ديده چو جانانت بنشانم و بنشينم

عمرم به هوايت رفت زفراقت سوخت

ترسم كه اجل آيد پيش از تو به بالينم

اشگم زبصر ريزد آهم زجگر خيزد

آن اشگ بود عشقم اين آه بود دينم

حُسن از تو نگاه از من، عفو از تو گناه از من

جز اين چه توانم گفت تو آني و من اينم

هجر تو بود تلخ و وصل تو بود شيرين

ترسم نشود قسمت آن لحظه ي شيرينم

جا دارد اگر عمري خون نوشم و خون گريم

تا از گل رخسارت گل بويم و گل چينم

تو يوسف زهرايي من گريه ي يعقوبم

تو سيّد و مولايي من عاشق مسكينم

اوّل به تو پيوستم آخر به تو دل بستم

اين دست پر از خالي اين نامه ي سنگينم

من «ميثم» اين كويم ناديده رُخت گويم

هم حسن تو آيينه همه مهر تو آئينم

----------

بارها روي تو را ديدم ولي نشناختم

بارها روي تو را ديدم ولي نشناختم (غزل)

لاله از باغ رخت چيدم ولي نشناختم

همچو گل كز ديدن خورشيد مي خندد به صبح

بر گل روي تو خنديدم ولي نشناختم

كعبه كردم بهانه تا بگردم دور تو

آمدم دور تو گرديدم ولي نشناختم

در كنار مسجد كوفه تو را گفتم سلام

پاسخ از لب هات بشنيدم ولي نشناختم

در حريم ساقي كوثر نگاهم بر تو بود

كوثر از جام تو نوشيدم ولي نشناختم

در كنار مرقد شش گوشه ي جدّت حسين

خم شدم دست تو بوسيدم ولي نشناختم

اي دل غافل كه همچون سايه نزد آفتاب

پاي ديوار تو خوابيدم ولي نشناختم

در مني پيش تو بنشستم ندانستم تويي

با تو از هجر تو ناليدم ولي نشناختم

در مسير جمكران عطر دل انگيز بهشت

از نفس هاي تو بوييدم ولي نشناختم

سجده بر پاي تو آوردم نگفتي كيستم

چهره از خاك تو پوشيدم ولي نشناختم

غفلت «ميثم» ببين يك عمر رخسار تو را

در همه آيينه ها ديدم ولي نشناختم

----------

باريم به دنبال سرت اشك بصر را

باريم به دنبال سرت اشك بصر را (غزل)

چون كودك آواره كه گم كرده پدر را

يك عمر بگو از تن ما جان بستانند

يك لحظه نگيرند ولي خون جگر را

هر شب ز فراق تو فشانديم ستاره

شستيم ز خون جگر خويش، سحر را

جان در خبر صبح ظهورت به كف ماست

قربان كسي كآورَد اين طرفه خبر را

رخسار تو مانندِ

مه نيمه و ما كور

دردا كه شبِ نيمه نديديم قمر را

چشم تو مگر از دل ما عقده گشايد

دست تو مگر بازكند پاي بشر را

سوگند به صبح ظفرت تا تو نيايي

خورشيد نيارد ز افق صبح ظفر را

فرزند علي، بت شكن آل محمّدi

عالم شده بت خانه، تو بردار تبر را

كي مي رسد اي منتقم فاطمه روزي

كز قبر در آري بدن آن دو نفر را؟

افسوس كه با ضرب لگد پشت در وحي

افتاد ز پا مادر و كشتند پسر را

چشم تو بوَد بحر و سرشكت همه گوهر

«ميثم» نبرند از كفت اين بحرِ گهر را

----------

باريم به دنبال سرت اشك بصر را

باريم به دنبال سرت اشك بصر را (غزل)

چون كودك آواره كه گم كرده پدر را

يك عمر بگو از تن ما جان بستانند

يك لحظه نگيرند ولي خون جگر را

هر شب ز فراق تو فشانديم ستاره

شستيم ز خون جگر خويش، سحر را

جان در خبر صبح ظهورت به كف ماست

قربان كسي كآورَد اين طرفه خبر را

رخسار تو مانندِ مه نيمه و ما كور

دردا كه شبِ نيمه نديديم قمر را

چشم تو مگر از دل ما عقده گشايد

دست تو مگر بازكند پاي بشر را

سوگند به صبح ظفرت تا تو نيايي

خورشيد نيارد ز افق صبح ظفر را

فرزند علي، بت شكن آل محمّدi

عالم شده بت خانه، تو بردار تبر را

كي مي رسد اي منتقم فاطمه روزي

كز قبر در

آري بدن آن دو نفر را؟

افسوس كه با ضرب لگد پشت در وحي

افتاد ز پا مادر و كشتند پسر را

چشم تو بوَد بحر و سرشكت همه گوهر

«ميثم» نبرند از كفت اين بحرِ گهر را

----------

باز شد فصل بهار و آن گل رعنا نيامد

باز شد فصل بهار و آن گل رعنا نيامد (غزل)

باز صبح جمعه آمد يوسف زهرا نيامد

عاشقان گويند با هم شمع جمع عاشقان كو

دوستان پرسند از هم مهدي آمد يا نيامد

اين نداي هر گرفتار است در هر بامدادي

اي خدا امروز هم صبح آمدو مولا نيامد

ديده ها دريا شد و كشتي دلها در طلاطم

غرق گرديديم و كشتي بان اين دريا نيامد

رو به صحراي عدم برديم از بي رهنمايي

راه خود گم كرده ايم و رهنماي ما نيامد

چشم ما درياي خون شد قلب ما درياي آتش

موكب مولاي ما از دامن صحرا نيامد

شيعيان گمگشته اي دارند در شهر مدينه

تا كه آن گمگشته را مهدي كند پيدا نيامد

اين ندا از پرچم سرخ حسين آيد هماره

كز چه تنها وارث خونهاي عاشورا نيامد

نوجوانان پير گرديدند و پيران دسته دسته

آرزو در زير گل بردند و آن مولا نيامد

شام را با اشك حجران صبح كرديم از فراقش

روز ما شب گشت و آن مهر جهان آرا نيامد

چشم «ميثم» زمزم اشك است بر آن ماه كعبه

آفتاب كعبه دل قبله دلها نيامد

----------

باز هم اي صبح جمعه آمدي مولا نيامد

باز هم اي صبح جمعه آمدي مولا نيامد (غزل)

صبح آمد ظهر شد مغرب رسيد آقا نيامد

شب شد و خورشيد كنعان ولايت را نديدم

كور شد از گريه چشمم، يوسف زهرا نيامد

دشمنان با خنده مي پرسند پس آقايتان كو؟

دوستان با گريه مي گويند آمد يا نيامد؟

ما بدون او غريب و او ميان ماست تنها

آن امام قرن ها مثل علي تنها نيامد

عمر ما با نالة يابن الحسن طي شد دريغا

منجي ما صاحب ما رهنماي ما نيامد

شير حق خانه نشين، فرزند او در كوه و صحرا

قامت زهرا دو تا شد حجت يكتا نيامد

شايد او هم مثل جدّش سر ميان چاه برده

پس چرا از چاه هم آواي آن مولا نيامد؟

ديده ام از اشك لبريز و دلم دريايي از خون

رفتم از دست و ز مولايم صداي پا نيامد

فتنة فرعون عالم گير شد اي اهل عالم

كو عصا چون شد يد بيضا چرا موسا نيامد؟

سال ها و ماه ها و هفته ها بگذشت ميثم

جمعه ها رفتند و آن مهر جهان آرا نيامد

----------

بازآ قرار دل كه به دل ها قرار نيست

بازآ قرار دل كه به دل ها قرار نيست (غزل)

داغي به سينه سخت تر از انتظار نيست

هر گله اي به صاحب خود دارد اعتبار

ما را بدون صاحب خود اعتبار نيست

در روزگارِ غيبت تو، صبح ما به چشم

غير از غروب غربت و جز شام تار نيست

هر چند در فراق تو يك چند زنده ايم

دوران انتظار به جز احتضار نيست

گيرم ولايت دو جهان را به ما دهند

ما را به جز ولاي شما افتخار نيست

بي اقتدار دولت حقِّ تو شيعه را

با اقتدار ارض و سما اقتدار نيست

بر عاشقي كه مي كشدش درد انتظار

خوشتر ز اشك و سوز دل و حال زار نيست

از بس كه بي تو تيره شده روزگار ما

فرقي ميان مغرب و ليل و نهار نيست

بر بوستان وحي حكومت كند خزان

زاغان شدند مرغ هزار و هزار نيست

گيرم كه لحظه ها همه گردند صبح عيد

دنيا براي منتظران جز مزار نيست

«ميثم» براي عاشق مهدي در اين زمان

بي لحظۀ ظهور، بهْ از اوج دار نيست

----------

بازآ قرار دل كه به دل ها قرار نيست

بازآ قرار دل كه به دل ها قرار نيست (غزل)

داغي به سينه سخت تر از انتظار نيست

هر گله اي به صاحب خود دارد اعتبار

ما را بدون صاحب خود اعتبار نيست

در روزگارِ غيبت تو، صبح ما به چشم

غير از غروب غربت و جز شام تار نيست

هر چند در فراق تو يك چند زنده ايم

دوران انتظار به جز احتضار نيست

گيرم ولايت دو جهان را به ما دهند

ما را به جز ولاي شما افتخار نيست

بي اقتدار دولت حقِّ تو شيعه را

با اقتدار ارض و سما اقتدار نيست

بر عاشقي كه مي كشدش درد انتظار

خوشتر ز اشك و سوز دل و حال زار نيست

از بس كه بي تو تيره شده روزگار ما

فرقي ميان مغرب و ليل و نهار نيست

بر بوستان وحي حكومت كند خزان

زاغان شدند مرغ

هزار و هزار نيست

گيرم كه لحظه ها همه گردند صبح عيد

دنيا براي منتظران جز مزار نيست

«ميثم» براي عاشق مهدي در اين زمان

بي لحظۀ ظهور، بهْ از اوج دار نيست

----------

باغ فردوس چو دامان بيابان تو نيست

باغ فردوس چو دامان بيابان تو نيست (غزل)

لاله را خرمي خار مغيلان تو نيست

مي سزد تا چو گريبان به جگر چاك زند

هر كه دلباخته و سر به گريبان تو نيست

جان به اميد وصال تو نگه داشته ام

ور نه يك لحظه مرا طاقت هجران تو نيست

پاي اقبال به گل دست ملالش بدل است

هر كه اي كعبه جان دست به دامان تو نيست

دوست مرهون عطاي تو اگر شد نه عجب

دشمني نيست كه شرمنده احسان تو نيست

روزگارش رشب هجر تو تاريك تر است

هر كه را روشني از شمع فروزان تو نيست

خارم اما نگهي كن كه گلم گرداني

تا نگويند مرا جا به گلستان تو نيست

بخدايي خدايي كه منم بنده او

بنده آنست كه جز بنده فرمان تو نيست

مرگ با ديدن تو لحظه ميلاد من است

كه حيات ابدم جز لب خندان تو نيست

يا علي رخ بنما دل بر با جان بستان

گر چه جان دو جهان قابل قربان تو نيست

نظم «ميثم» درنا بيست ولي در دهنش

گوهري نيست كه از بحر خروشان تو نيست

----------

بخوان دعاي فرج را كه يار مي آيد

بخوان دعاي فرج را كه يار مي آيد (غزل)

نسيم رحمت پروردگار مي آيد

بخوان دعاي فرج را كه ماه منتظران

چو مهر از افق انتظار مي آيد

بخوان دعاي فرج را كه مي دهند نويد

به شهر دل شده گان شهريار مي آيد

بخوان دعاي

فرج را كه با سپيده ي صبح

اميد مردم امّيدوار مي آيد

بخوان دعاي فرج را كه يادگار علي

گرفته بر كف خود ذوالفقار مي آيد

بخوان دعاي فرج را كه در خزان فراق

نسيم روح فزاي بهار مي آيد

بخوان دعاي فرج را كه آفتاب حرم

طلوع كرده و از كوهسار مي آيد

بخوان دعاي فرج را كه صبح دولت وصل

زده سپيده و گويد كه يار مي آيد

بخوان دعاي فرج را كه آرزوي حسين

زكعبه با جگر داغدار مي آيد

بخوان دعاي فرج را كه بخوان بخوان «ميثم»

كه آن قرار دل بي قرار مي آيد

----------

برده نديده دل ز ما صورت دلرباي تو

برده نديده دل ز ما صورت دلرباي تو (غزل)

جلوه گر از نقاب، هم روي خدانماي تو

مصلح كل عالمي منجي نسل آدمي

دست خداست سيدي! دست گره گشاي تو

پيش تر از ولادتم مهر تو بوده عادتم

تو بودي آشناي من، من شدم آشناي تو

همدم سينه خستگان! ياوردل شكستگان!

اي همه جا كنار من بگو كجاست جاي تو

تو كعبه اي تو زمزمي ذكر بگو مگر دمي

رسد به گوش عالمي زمزمۀ دعاي تو

چه مي شود كه دل برد ديدۀ تو ز دست ما

چه مي شود كه گل كند بوسۀ ما به پاي تو

خوش آن دمي كه بنگرد شهيد دشت كربلا

پرچم سرخ خويش را بر سر شانه هاي تو

رو به سوي مطاف كن طواف كن طواف كن

تا ببرد دل از حرم چهرۀ دلرباي تو

صدايت از حرم رسد به گوش عالمي،ولي

خوشا كسي كه در حرم مي شنود صداي تو

سلطنت بهشت را خنده زنان رها كند

«ميثم» اگر شبي شود پشت دري گداي تو

----------

به جز از باغ حسنت گل نچيدم گل نمي چينم

به جز از باغ حسنت گل نچيدم گل نمي چينم (غزل)

رخت را بس كه مي بينم گمان كردم نمي¬بينم

سزد در هر نفس گردم هزاران بار قربانت

به اميدي كه يكبار از كرم آيي به بالينم

به خاك پات سوگند از كدامين كوچه مي آيي

كه گردم گرد و بر خاك ره آن كوچه بنشينم

اگر جانم رود از تن نشايد مهر تو از دل

كه رسم عاشقي پيش از ولادت بوده آيينم

تمام لحظه هاي عمر شد جان كندنم بي تو

تو بازآ تا به پيكر باز آيد جان شيرينم

نمي دانم كه بودم كيستم آنقدر مي دانم

تويي بودم تويي هستم تويي عشقم تويي دينم

دعاي عهد خواندم عهد بستم با تو يا مولا

كه بازآيي و گل ريزم به پات از روي خونينم

بيا، تا كي صداي مادرت آيد ز پشت در

بگو تا كي سر جد تو را بالاي ني بينم

دعا كردم به تعجيل ظهورت ديدم اي مولا

كه نام تو دعايم بود و يادت بود آمينم

به چشم ميثم دل خسته اشك انتظاري ده

اگر چه اشك هم ديگر نخواهد داد تسكينم

به درد هجر بسازيد چاره جز اين نيست

به درد هجر بسازيد چاره جز اين نيست (غزل)

اگر فراق نباشد وصال شيرين نيست

قسم به شور جوان اين كلام پير من است

كه هر كه را نبود عشق و عاشقي دين نيست

بيا كه بي گل رويت بهار پاييز است

بيا كه بي تو به بستان و باغ آزين نيست

كدام سينه زشمع محبت تو نسوخت

كدام ديده زاشك فراق خونين نيست

به جز خيال تو و اشك چشم و سوز درون

مرا به بستر غم هم دمي به بالين نيست

هزار بار بگو تهمتم زنند به كفر

مرا به غير محبت مرام و آيين نيست

غني ترم زهمه با همه تهي دستي

هر آنكه دولت عشق تو داشت مسكين نيست

بهشت عشق بدانيد نخل «ميثم» را

كه ميوه اش به جز از مدح آل ياسين نيست

----------

به عشقت گر نمي شد مبتلا دل

به عشقت گر نمي شد مبتلا دل (غزل)

نمي ديد اين همه رنج و بلا دل

اگر گردد جدا از جسم من جان

نشايد از غمت گردد جدا دل

برآرم خنجر و خونش بريزم

اگر خواهد زتو غير از تو را دل

زيانش با خدا بيگانگي بود

اگر با تو نمي شد آشنا دل

محبت در فضايش فرش گسترد

كه آمد برتر از عرش خدا دل

به درياي غمت آواره گشته

بسان كشتي بي ناخدا دل

زتار طراه ات بايد بپرسم

كه آخر مي كشد ما را كجا دل

سفر كردم به

سوي كعبه عشق

حرم دل مروه دل سعي و صفا دل

بيا بر چشم ما بگذار پايي

و گر نه ميرود از دست ما دل

گرفته در هوايت دامن درد

گذشته از طبيب و از دوا دل

زمين و آسمان را نينوا كرد

نوا دادي چو بر اين بي نوا دل

به اميد ولايت با بلا ساخت

از آن رو آمده بيت الولا دل

به قربان خيال صبح وصلت

كه برد از «ميثم» بي دست و پا دل

----------

به كعبه روي نهادم طواف روي تو كردم

به كعبه روي نهادم طواف روي تو كردم (غزل)

كنار بيت خدا آرزوي كوي تو كردم

در استلام حجر باد جاي دست تو بودم

زپرده حرم احساس عطر بوي تو كردم

چو با خداي تو گفتم سخن سخن زتو گفتم

به بزم خلوت معبود گفتگوي تو كردم

بيا و لحظه اي از ماه رخ تقاب برافكن

كه عمر خود همه را صرف جستجوي تو كردم

اگر چه قبله من كعبه بود وقت عبادت

نگه به كعبه ولي روي دل به سوي تو كردم

به ساقي و مي و پيمانه بهشت چه حاجت

كه جام خالي خود را پر از صبوي تو كردم

به غير جان كه نگه داشتم براي وصالت

تمام هستي خود وقف تار موي تو كردم

گشوده گشت به رويم در تمام حقايق

چو نگاه خيالي به ماه روي تو كردم

تويي كه «ميثم» آلوده را جواب نكردي

منم كه غسل ولايت به

آب جوي تو كردم

----------

ب_ه كعب_ه روي نه_ادم ك_ه دور ي_ار بگردم

ب_ه كعب_ه روي نه_ادم ك_ه دور ي_ار بگردم (غزل)

كج_اي خان_ه ب_ه دنب_ال آن نگ_ار بگ_ردم

ميان اين همه حاجي كجاست حاجي زهرا

ك_ه ه_ر ن_فس ب_ه فدايش هزار بار بگردم

مقام و زمزم و ركن و حطيم را همه گشتم

كن_ار حج_ر روم، ي_ا ب_ه مستج_ار بگردم؟

مي_ان خل_ق دوي_دم كه در كنار تو باشم

بگ_و چق_در ب_ه هر گوشه و كنار بگردم

دلم گرفته بگ_و اي عزي_ز فاطم_ه تا كي

تو را نبينم و بر گرد اي_ن ج_دار بگردم؟

به شوق اين كه فقط زير سايه تو بميرم

چو آفتاب به هر كوه و كوهسار بگردم

اگر چ_ه گ_رد رهم با نسيم در به درم كن

كه در هوات به هر شهر و هر ديار بگردم

خدا گ_واست كه ن_وميد نيستم ز وصالت

اگر چ_ه دور تو ت_ا دور روزگار بگردم

ب_ه انتظار قس_م ب_ا خ_ود اين قرار نهادم

كه در ه_واي ت_و ت_ا وقت انتظار بگردم

عن_ايتي ك_ه هم_ه عم_ر «ميثم» تو بمانم

بس_ان ميث_م ت_و دور چ_وب دار بگردم

----------

به نوكري تو خط سيادتم دادند

به نوكري تو خط سيادتم دادند (غزل)

زكودكي به ولاي تو عادتم دادند

در آستان تو اول مرا پذيرفتند

سپس اجازه عرض ارادتم دادند

مرا چه زهره كه گويم غلام كوي توام

زلطف توست اگر اين سعادتم دادند

محبت تو كه گنج خداست در دل من

سعادتيست كه پيش از ولادتم دادند

خداي را به ولاي تو بندگي كردم

به يمن عشق تو حال عبادتم دادند

گداي خاك نشين در تو گرديدم

كه در تمامي عالم سيادتم دادند

شدم به عشق تو آواره تا بهر قدمي

هزار بار ثواب شهادتم دادند

چه از تو خواسته «ميثم» كه از تو نگرفته

كه هر چه خواستم از آن زيادتم دادند

----------

به هر كجا نگرم جاي پاي يار من است

به هر كجا نگرم جاي پاي يار من است (غزل)

برو فراق، كناري كه او كنار من است

كنار يار اگر داده ام زدست قرار

قسم به يار كه با يار اين قرار من است

شكار سلسله ي زلف اوست مرغ دلم

كه با كمند غزل هر دلي شكار من است

گدايي من و مسكين نوازي از چو مني

اگر چه در خور او نيست افتخار من است

به هر يك دامن ياري گرفته مي گويم

رها كنيد، اگر يار هست يار من است

تو با منيّ و فراقت هماره مي كُشدم

كه پيش يارم و كوه فراق بار من است

خدا كند زلحد روز حشر سر نكشم

كه خاك رهگذار كوي او مزار من است

گداي اين درم و دولتم تهي دستي است

تمام ثروت من چشم اشكبار من است

زبان «ميثم» را اگر بُرند چه باك

كه در ثناي علي شعر من شعار من است

----------

بهار بي تو ندارد بهار يا مهدي

بهار بي تو ندارد بهار يا مهدي (غزل)

قرار بي تو نگيرد قرار يا مهدي

به انتظار قسم اي امام منتظران!

ز مرگ سخت تر است انتظار يا مهدي

مسيح آل محمد! بيا كه بي تو شده

تمام زندگي ام احتضار يا مهدي

بيا كه خاك رهت را به خون دل شستند

هزار عاشق شب زنده دار يا مهدي

بيا و پاك كن اي دست حق به جاي علي

سرشك فاطمه

را از عذار يا مهدي

بيا كه منتظر فتح خيبري دگر است

به دست حيدري ات ذوالفقار يا مهدي

هزار سال فزون چشمت از براي حسين

بوَد به صبح و مسا اشكبار يا مهدي

قسم به عزت شيعه بيا بيا مگذار

كه شيعيان تو گردند خار، يا مهدي

هنوز پرچم سرخ حسين مي گويد:

كجاست حجت پروردگار؟ يا مهدي

تو دست شيعه در اين پرتگاه فتنه بگير

ت_و پ_ا ب_ه ديده «ميثم» گذار، يا مهدي

----------

بهار ب_ي ت_و نگردد بهار، يا مهدي

بهار ب_ي ت_و نگردد بهار، يا مهدي (غزل)

قرار ب_ي ت_و نگيرد قرار، يا مهدي

ب__ه انتظ__ار قس__م اي ام_ام منتظران

ز مرگ سخت تر است انتظار يا مهدي

مسي_ح آل محم_د! بي_ا كه بي تو شده

تم_ام زندگي ام احتضار، ي_ا مهدي

بيا كه بي تو روان است خون دل هر شب

ز چشم عاشق شب زنده دار يا مهدي

بيا و پاك كن اي دست حق، به جاي علي

سرشك فاطمه را از ع_ذار يا مهدي

ص_داي ناله م_ولا ز چ_اه م_ي آيد

بكش به ياري او ذوالفقار يا مهدي

هزار سال فزون است كز براي حسين

تويي به صبح و مشا اشكبار يا مهدي

چه مي شود به كنار تو باتو گريه كنم

براي عمه تو زار زار يا مهدي

هنوز پرچم س_رخ حسين م_ي گويد

كجاست حجت پروردگار يا مهدي

تو دست شيعه در اين پرتگاه

كفر، بگير

تو پا به ديدۀ «ميثم» گذار يا مهدي

----------

بهار و باغ و گل و بوستان و بلبل مست

بهار و باغ و گل و بوستان و بلبل مست(غزل)

به دون فيض تو هيچ است هيچ هر چه كه هست

خوش آن گروه كه ديوانه وار در همه عمر

شكسته اند به پاي محبتت سرودست

چو آفتاب زآغوش كبريا تابيد

جبين هر كه به سنگ بلاي دوست شكست

در آن زمان كه خدا خلق كرد عالم را

زمام هستي خود را به تار زلف تو بست

چه جاي حيرت اگر من زپا درافتادم

كه زير كوه غمت آسمان زپاي نشست

هنوز جام بلايت به دست ساقي بود

كه ما شديم به يك جرعه خيالي مست

مي محبت تو در بهشت تا جوشيد

فرشتگان الهي شدند باده پردست

هنوز صحبت پروانه حرف شمع نبود

كه من به گرد تو مي سوختم به بزم الست

فتاد «ميثم» بي دست و پا به دامن تو

چو قطره اي كه به درياي بي كران پيوست

----------

بي تو ببين به چشم ما خون جگر چه مي كند

بي تو ببين به چشم ما خون جگر چه مي كند (غزل)

ناله ي شامگاهي و اشك سحر چه مي كند

وقت طلوع حسن تو مهر چگونه سر زند

پيش مه جمال تو قرص قمر چه مي كند

گر تو به خنده وا شوي غنچۀ بسته گل شود

ور تو تكلّمي كني دُرّ و گهر چه مي كند

سوختۀ محبّتم نيست ز شعله وحشتم

با جگري كه سوخته كوه شرر چه مي كند

مهر رخت شرار جان خال لبت سپند دل

با

خط و خال و حسن تو چشم و نظر چه مي كند

حاصل گريه هاي من شد همه سيل، واي من

بيا ببين به دامنم اشك بصر چه مي كند

حجّت حيّ دادگر تويي امام منتظر

بيا ببين كه با بشر فتنه و شر چه مي كند

خانۀ وحي سوخته سوي تو ديده دوخته

با گل ياس مصطفي شعلۀ در چه مي كند

----------

بي تو غروب جمعه چه دلگير مي شود

بي تو غروب جمعه چه دلگير مي شود (غزل)

سيلاب غم ز كوه سرازير مي شود

ماه فلك ستاره فشاند ز چشم خويش

خورشيد پشت كوه، زمينگير مي شود

دل مرده گشته مدّعي معجز مسيح

روباه در نبودن تو، شير مي شود

بس پير در فراق تو مُرد و بسي جوان

در انتظار آمدنت، پير مي شود

تا ما نمرده ايم، تو پا در ركاب كن

تعجيل كن عزيز دلم! دير مي شود

بي تو تسلّي دل ما، اي عزيز جان!

فرياد و اشك و سينه و زنجير مي شود

تنها به خواب، روي تو ديديم، سيّدي!

اين خواب كي به وصل تو تعبير مي شود؟

بازآ كه با تو ناله تنهايي علي

از چاه كوفه سرزده، تكبير مي شود

بگشاي رخ كه در ورق مصحف رخت

آيات فتح فاطمه تفسير مي شود

وقتي تو ذوالفقار بگيري به دست خويش

فرياد ما به قلب عدو،

تير مي شود

بر فرق دشمنان تو با نطق دوستان

اشعار "ميثم" است كه شمشير مي شود

----------

بي تو فقط زنداني غم خانه بودم

بي تو فقط زنداني غم خانه بودم (غزل)

در سوختن هم شمع و هم پروانه بودم

ديوانه زنجيري زلف تو گشتم

اي كاش از روز ازل ديوانه بودم

هستم بگير و درحقيقت نيستم كن

تا خلق پندارند من افسانه بودم

يك لحظه در بگشا به رويم شهريارا

من از گدايان در اين خانه بودم

پرونده اعمال يك عمرم همين است

سنگيني كوه غمت را شانه بودم

كي گفته دريا در سبو هرگز نگنجد

من خود هزاران بحر را پيمانه بودم

لايق نبودم تا كه گردم مرغ بامت

اي كاش بر مرغان بامت دانه بودم

وقتي شكستم سر به سنگ عشق،ديدم

ديوانه ام خواندند و من فرزانه بودم

تا با تو گردم آشنا از روز اول

با خلق نه، با خويش هم بيگانه بودم

روز نبودم "ميثمت" بودم نه امروز

بودم تو بودي، من در اين دنيا نبودم

----------

بي روي تو اي گل نبود خارتر از من

بي روي تو اي گل نبود خارتر از من (غزل)

دردام غمت نيست گرفتار تر از من

گفتند تو بر عبد خطاكار دهي راه

امروز كسي نيست خطاكار تر از من

با كوه گناهم اگر امروز پسندي

فردا نتوان يافت سبك بار تر از من

سنگم بزن و باز دعا كن كه نباشد

در بين سگان تو وفادارتر از من

جانم به لب آمد بگشا ديده كه نبود

بي نرگس بيمار تو بيمار تر از من

جز اين دل آتش زده و ديده خونين

كس نيست پريشان تر و بيدارتر از من

برخيز و برافروز و بسوزان كه نباشد

در سوختن امروز سزاوراتر از من

در هجر تو داني كه من و دل بچه حاليم

من زارترم از دل و دل زارتر از من

گيرم كه همه خلق جهان يار شوندم

بي تو نبود بي كس و بي يار تر از من

من«ميثم» بي يارم و تو، تو يار من استي

من خار و تو بر من شده غمخوار تر از من

----------

بي روي تو هر كس گذرد ليل و نهارش

بي روي تو هر كس گذرد ليل و نهارش (غزل)

دلگيرتر از فصل خزان است بهارش

هر كس به تو دل داد دل از هر دو جهان شست

نه فكر جنان است نه بيم است ز نارش

بهتر كه همه عمر ز هم باز نگردد

چشمي كه نشد باز دمي بر رخ يارش

افسوس كه يك عمر همه بي خبر استيم

ز آن يار سفر كرده كه دلهاست ديارش

چشمي كه به صورت گل لبخند تو بيند

با خنده ي گلهاي بهشتي است چه كارش

جا دارد اگر زنده كند خلق جهان را

با خنده ي گلهاي بهشتي است چه كارش

جا دارد اگر زنده كند خلق جهان را

گر مرده دمد بوي تو از خاك مزارش

گر دست دهد بر سر عالم ننهد پا

آنرا كه خم زلف تو كرده است

مهارش

با سلسلۀ عشق تو دل انس گرفته

ديگر چه نيازي به سر زلف نگارش

دل بيتو در اين وسعت پهناور دنياست

چون بنده ي عاصي كه دهد قبر فشارش

مرسوم چنين است كه هر كس بتو دل داد

گردد جگر سوخته شمع شب تارش

اي يوسف گمگشته ي بازار ولايت

بازآ كه ولايت نبود بيتو قرارش

از خويش مرانيش كه در دار غم عشق

«ميثم» به سر دوش بود چوبۀ دارش

----------

بي سوز تو بر آتش آهم شرري نيست

بي سوز تو بر آتش آهم شرري نيست (غزل)

غير از سر كوي تو به عالم خبري نيست

با نام تو گر زهر بنوشم همه نوش است

بي ذكر تو در تير دعايم اثري نيست

بگذار كه همچون شجر خشك بسوزد

آن را كه دل سوخته و چشم تري نيست

در هر شب هجران تو ما سوخته گان را

غير از شرر ناله چراغ سحري نيست

بر حُلّه ي احرام خود از خون بنويسيد

غير از حرم يار حريم دگري نيست

هر سو نگري منظر حُسني است زدل دار

يارب چه توان كرد كه صاحب نظري نيست

گشتم همه جا تا سر كوي تو رسيدم

ديدم كه به غير از درِ اين خانه دري نيست

هرگز نپسندي نپسندي كه براني

هر چند كه داني زمن آلوده تري نيست

از روز ازل بر كفن خويش نوشتيم

جز مهر تو بر آتش دوزخ سپري نيست

گر بذر به گلخانه ي فردوس بكارم

بي مهر تو جز شعله ي نارم ثمري نيست

«ميثم» ندهد خاك درت را به دو عالم

بالله قسم سخت تر از اين ضرري نيست

----------

بي قدر و بها هستم درمانده ام و پستم

بي قدر و بها هستم درمانده ام و پستم (غزل)

كوتاه مكن دستم آخر بتو دل بستم

با زشتي بسيارم در باغ گلت خارم

از فيض تو سرشارم در پيش تو بنشستم

نيش تو به از نوشم آواي تو در گوشم

در بزم تو مدهوشم از جام تو سرمستم

از قيد خود آزادم زيرا به تو دل دادم

دربند تو افتادم كز دام جهان رستم

از حسن تو گل چيدم بر روي تو خنديدم

پا بند تو گرديدم دست از همگان شستم

گردد دل ديوانه صد پاره تر از شانه

بر زلف تو جانانه گر شانه شود دستم

در فكر تو آسودم با ذكر تو خوشنودم

تا بودي و تا بودم تا هستي و تا هستم

يك بار صدايم كن صد بار فدايم كن

از خويش جدايم كن آخر به تو پيوستم

من «ميثم» اين كويم زنجيري آن مويم

تا دام تو را جويم از بام فلك رستم

----------

بي قيمتم و جز تو خريدار ندارم

بي قيمتم و جز تو خريدار ندارم (غزل)

گيرم بخرندم بكسي كار ندارم

گيرم دو جهانم نپسندد تو پسندي

من جز تو كسي در دو جهان يار ندارم

من دست تهي دارم و تو دست نوازش

تو باغ گلي من كه به جز خار ندارم

در باغ جنان هم به هواي تو كنم رو

محتاج گلم كار به گلزار ندارم

من مشتري يوسف و در دست كلافي

جز رشته دل بر سر بازار ندارم

اي

آنكه غمت ناز فروشد بدو عالم

درياب كه من غير تو غمخوار ندارم

بگذار بخندند و بگيرند و ببندند

ديوانه ام و بيم زآزار ندارم

آرند همه هديه براي تو و من نيز

جز ديده گريان و دل آزار ندارم

اي قامت خم گشته و اين بار معاصي

پيش كرمت خوشتر از اين بار ندارم

من «ميثم» و در پيروي از ميثم تمار

جز دار غم عشق شما دار ندارم

----------

بيا بي تو جهان تنهاست، مي دانم كه مي آيي

بيا بي تو جهان تنهاست، مي دانم كه مي آيي (غزل)

وجودت مُصلح دنياست، مي دانم كه مي آيي

بيا اي حجّت حق! با قيام خود، قيامت كن

ظهورت محشر كبراست، مي دانم كه مي آيي

هنوز اي منتقم! از آستان وحي بر گوشت

صداي نالة زهراست، مي دانم كه مي آيي

بسا منكر شده معروف و معروف آمده منكر

ز آثار جهان پيداست، مي دانم كه مي آيي

به چشم اشكبارت، صحنه كرببلا دائم

به قلبت، زخم عاشوراست، مي دانم كه مي آيي

بهايي و نصارا، بابي و صهيون و وهّابي

سراسر جنگشان با ماست، مي دانم كه مي آيي

علم بر دوش عبّاس است تا گردد علمدارت

دلش خون، ديده اش درياست، مي دانم كه مي آيي

به قرآن و علي سوگند! مي بينم به چشم خود

كه قرآن و علي تنهاست، مي دانم كه مي آيي

خميده قامت

اسلام و دانم بي قيام تو

نگردد قامت آن راست، مي دانم كه مي آيي

ز اشك لاله گون، همچون بهاران ديدة "ميثم"

مسيرت را به گل آراست، مي دانم كه مي آيي

----------

بيا پا بر سرم بگذار تا خاك درت گردم

بيا پا بر سرم بگذار تا خاك درت گردم (غزل)

غبارم كن، به بادم ده، بگو دور سرت گردم

اگر چه كم تر از سنگم، بيا آيينه ام گردان

كه يك شب رو به رو با روي ازگل بهترت گردم

به جاي آنكه باشم كوه آتش، هيزم خشكم

سرا پا آتشم كن تا مگر خاكسترت گردم

نگاهم مرده،اي چشم خدا، اينك نگاهم كن

كه هر دم زنده از فيض نگاه ديگرت گردم

نه من آن قدر دارم تا شوم خاك سپاه تو

مگر خاكم كني تا پايمال لشكرت گردم

غبارم كن كه از جا خيزم و بر پات بنشينم

نسيمم كن كه دور قبر زهرا مادرت گردم

اگر ازصحنه گيتي كني محوم، چه غم دارم؟

نيايد لحظه اي بر من كه محو از خاطرت گردم

خوش آن روزي كه آيد از كنار كعبه، آوايت

سراپا محو فرياد عدالت گسترت گردم

خدا را آتشي تا "ميثمت" را آب گرداني

الهي اشك باشم، دور چشمان ترت گردم

----------

بيا تا كي نهادي سر به صحرا يا ابا صالح

بيا تا كي نهادي سر به صحرا يا ابا صالح (غزل)

بتاب اي آفتاب عالم آرا يا ابا صالح

صداي غربت مولا ز چاه كوفه مي آيد

علي تنهاست اي تنهاي تنها يا ابا صالح

بيا اي وارث حيدر كه زخم سينۀ زهرا

به شمشير تو مي گردد مداوا يا ابا صالح

در و ديوار بيت

وحي گويد با تو پيوسته

كه اينجا مادرت افتاد از پا يا ابا صالح

بيا از قنفذ كافر غلاف تيغ را بستان

كه جايش مانده بر بازوي زهرا يا ابا صالح

دو قبر از شيعه گم گشته يكي زهرا يكي محسن

شود روز ظهورت هر دو پيدا يا ابا صالح

ميان دشمنان نقش زمين شد مادرت زهرا

بگو آندم چه حالي داشت مولا يا ابا صالح

چرا مخفيست قبر فاطمه در شهر پيغمبر

بيا و پرده از اين راز بگشا يا ابا صالح

سر خونين جدّت در تنور و طشت و نوك ني

تو را خواند ز سوز سينۀ ما يا ابا صالح

هزاران درد از عترت بود در سينه ي «ميثم»

قلم را بر نوشتن نيست يارا يا ابا صالح

----------

بيا كه ديده حرام است بي تو ديدارش

بيا كه ديده حرام است بي تو ديدارش (غزل)

بيا كه دل شده خون در فراق دلدارش

بيا كه دين چو علي مانده استخوان به گلوئ

بيا كه رفته حقيقت به ديده گان، خارش

علي كه زادگهش بوده دامن كعبه

هنوز مي رسد از اين جماعت، آزارش

به غربت حرم و خانه ي خدا بنگر

كه نام قاتل زهراست نقش ديوارش

حرم غريب و تو مظلوم، شيعه ات تنها

سرشك تو است كه ريزد زچشم خونبارش

هنوز كعبه سيه پوش مادرت زهراست

هنوز اشگ حرم مي چكد به رخسارش

بيا و داد علي را از آن خطيب بگير

كه بغض آل علي مي دمد

زگفتارش

حرم گريست در آن شب كه جدّ مظلومت

زمكّه رفت برون با تمامِ انصارش

بيا كه بيت به دور سرت طواف آرد

بيا كه كعبه شود با تو، تازه ديدارش

زمهر آل علي دل نمي برد «ميثم»

اگر بُرند زبان و كشند بردارش

----------

بيمار چشم يار طبيب دو عالم است

بيمار چشم يار طبيب دو عالم است (غزل)

در هر دمش كرامت عيسي بن مريم است

آن كو گداي گوشه نشين شد به كوي دوست

بالله قسم كه سلطنت عالمش كم است

پيغمبر خدا ندهد دل به گندمي

خال لب تو رهزن حوا و آدم است

ما پيش هر كسي در دل وا نمي كنيم

در اين حريم محرم كوي تو محرم است

در كوي تو غم دو جهان شادي دل است

بي تو تمام شادي خلق جهان غم است

نازم به دست بازو و تيغت بزن، بكش

هر زخم تيغ تو به جگر عين مرحم است

پيوسته همچو كاه به بادم دهي و باز

ايمان من به عشق تو چون كوه محكم است

ما باغبان گلشن سبز محبتيم

از اشك سرخ ماست كه اين باغ خرّم است

دست قضا نهاده از اول به دوش ما

باري كه زير آن كمر آسمان خم است

«ميثم» گرفتم اين كه گذارد به عرش پا

خاك تو گر نشد به سرش خاك عالم است

----------

پروانه وار سوزم و پروا نمي كنم

پروانه وار سوزم و پروا نمي كنم (غزل)

جز دور شمع روي تو پر، وا نمي كنم

باشد تمام هستيم اين چند قطره اشك

با اين گهر نگاه به دريا نمي كنم

گم گشته ي سراسر عمرم، بيا بيا

بنماي رخ كه مثل تو پيدا نمي كنم

صد آسمان ستاره اگر آيدم به چشم

جز ماه عارض تو تماشا نمي كنم

آني

اگر كنم قد و بالات را نگاه

عمري نگه به عالم بالا نمي كنم

گر صد هزار دست تمنّا برآورم

غير از تو را من از تو تمنّا نمي كنم

جان رشته ي كلاف و دلم گشته مشتري

من ترك عشق يوسف زهرا نمي كنم

حتّي بهشت را به سر دستم ار نهند

با يك نگه به روي تو سودا نمي كنم

اي بهترين قصيده ي عشقت دعاي عهد

من ترك اين قصيده ي غرّا نمي كنم

«ميثم» نياز نيست كه از تو كند سؤال

من، زآفتاب، نور تقاضا نمي كنم

----------

تا دلم در حرم قرب تو يابد راهي

تا دلم در حرم قرب تو يابد راهي (غزل)

آتشي زن كه برآيد زوجودم آهي

سفر از خويش نكردم كه رهم دور افتاد

ور نه تا كعبه وصل تو نباشد راهي

تو بيك كاه دو صد كوه گنه مي بخشي

من بيچاره چه سازم كه ندارم كاهي

گر شود عمر شبي، با توام آن شب گذرد

صبح، فرياد بر آرم چه شب كوتاهي

چه شود نيمه شب از خواب كني بيدارم

كه برآيد زلبم ناله يا اللهي

پشت بشكسته و پا خسته و چشمم بسته

راه پر پيچ و خم و گام به گامم چاهي

دل هر جايي و آلوده و بيمار مرا

نيست جز خاك شهيدان تو درمانگاهي

اي شب و روز و مه و سال به يادم چه شود

من غافل زتو هم ياد تو باشم گاهي

به جز از تو،

كه كشد ناز گنه كاران را

نشنيدم كه كشد ناز گدايي شاهي

هر طرف روي نهد روي تو بيند «ميثم»

آسمان دل او جز تو ندارد ماهي

----------

تا شوم خاري و با آن گل رعنا بنشينم

تا شوم خاري و با آن گل رعنا بنشينم (غزل)

نه به فردوس نه در سايه ي طوبي بنشينم

گر چه عمري به سر دوش بار فراقم

بشكند پايم اگر لحظه اي از پا بنشينم

از كجا اوفتد اي يوسف گمگشته عبورت

كه بيايم سر راه و به تماشا بنشينم

به چه كس چهره نمودي كه زنم بوسه به چشمش

به كجا پاي نهادي كه همانجا بنشينم

تو يكي باشي و يك خلق گدايند به دورت

من چه سازم كه شبي پيش تو تنها بنشينم

تا ابد خاك در خاك نشينان تو هستم

گر چه بر چشم ملك يا به ثريّا بنشينم

بدلم طاقت هجران رخت نيست و گر نه

زشت باشد چو مني پيش تو زيبا بنشينم

تو كنار مني و من به كنار تو هماره

چه كنم سير گلستان چه به صحرا بنشينم

نخورم آب به جز از دم شمشير بلايت

گر چه لب تشنه روم بر لب دريا بنشينم

دست شستم ز دو عالم زده ام لاف گدايي

كه سر كوي تو اي يوسف زهرا بنشينم

«ميثمم» خاك در ميثم تمّار شمايم

خرّم آن روز كه در سايۀ مولا بنشينم

----------

تا كسي را به سر كوي تو راهش ندهند

تا كسي را به سر كوي تو راهش ندهند (غزل)

گريه و سوز دل و ناله و آهش ندهند

روشني نيست به چشم و دل بي چشمي و دلي

از شب زلف تو تا روز سياهش ندهند

كوه طاعت اگر آرد به

قيامت زاهد

بي تولّاي تو حتّي پر كاهش ندهند

به غباري كه زكويت به رُخم مانده قسم

هر كه خاك تو نشد عزّت و جاهش ندهند

ديده صد بار اگر كور شود بهتر از آن

كه بديدار تو يك فيض نگاهش ندهند

كافر و مؤمن و غير و خودي و دشمن و دوست

هيچكس نيست كه در كوي تو راهش ندهند

تو نوازش كني، آن را كه نگاهش نكنند

تو دهي راه، كسي را كه پناهش ندهند

تلخي عشق حلاوت ندهد «ميثم» را

تا كه سوز سحر و اشك پگاهش ندهند

----------

تا مرا هست خزاني و بهاري ديگر

تا مرا هست خزاني و بهاري ديگر(غزل)

جز توام نيست حبيبي و نگاري ديگر

بوده كارم زازل خوردن خون دل خود

نزنم تا به ابد دست به كاري ديگر

آسمان كوه غمي گردد و پشتم شكند

گر كنم روي به غير از تو به ياري ديگر

كعبه من همه جا دور تو ميگردم و بس

گر چه پيوسته كشندم دياري ديگر

سالها سوختم و ساختم و آب شدم

كه زني شعله دلم را به شراري ديگر

همه شب ليل و نهارم به فراق تو گذشت

باز گفتم كه من و ليل و نهاري ديگر

چه شود هر نفسي از كرمت يابم باز

جگر سوخه و ديده زاري ديگر

نيست غير از گل روي تو بهارم هرگز

گر چه هر سال رسد فصل بهاري ديگر

بي فروغ رخت اي يوسف زهرا مهدي

بوده

هر روز به چشمم شب تاري ديگر

«ميثم» ار سر بسر دار نهد گويد باز

نيست جز دار غم عشق تو داري ديگر

----------

تو از سر تا قدم حُسن خدايي، دوستت دارم

تو از سر تا قدم حُسن خدايي، دوستت دارم (غزل)

تو تنها آرزوي مصطفايي، دوستت دارم

تو با سوز درون خود، چراغ قبر زهرايي

تو از قلب علي مشكل گشايي، دوستت دارم

تو پاسخ گوي فرياد علي در دامن چاهي

تو زهرا، توعلي، تومجتبايي، دوستت دارم

تو مشعر، تو منا، تو قبله، تو كعبه، تو لبّيكي

تو ركن مروه اي، سعي صفايي، دوستت دارم

تو فرياد رساي «يالثاراتَ الحُسين» استي

تو تنها طالب خون خدايي، دوستت دارم

تو آن تنهاي تنهايي كه تنها ياور مايي

تو با مايي تو كي از ما جدايي؟ دوستت دارم

تو حتّي در ميان آشنايان هم غريب استي

تو با بيگانگان هم آشنايي، دوستت دارم

تو شمشير خدا، دست پيمبر، هست قرآني

تو فرزند حسين و كربلايي، دوستت دارم

تو در كرب و بلايي يا نجف يا كاظمين استي؟

تو اي هر لحظه هرجا، هر كجايي دوستت دارم

تو هر بي دست و پايي را به عالم دستگيراستي

تو يار "ميثم" بي دست و پايي، دوستت دارم

----------

تو از سوز دل و از غربت حيدر خبر داري؟

تو از سوز دل و از غربت حيدر خبر داري؟ (غزل)

ت_و از تنهاي__ي اولاد پيغمب__ر خب_ر داري؟

تو همچون نور در صلب حسين ابن علي بودي

ت_و از س_وز دل صديقه اطه_ر خب_ر داري؟

اگر چه كرد پنهان راز خود را از علي، زهرا

ت_و

تنه_ا از م_دال سينه م_ادر خبر داري

عموي كوچك تو قاتل خ_ود را ندي_د اما

تو خود ازآنچه پيش آمد به پشت در، خبرداري

تو مي داني علي با چاه كوفه شب چه ها مي گفت

ت_و از ناگفت_ه غم ه_اي دلِ حي_در خب_ر داري

تو اشك خجلت عباس را در علقم_ه ديدي

تو از آن كشته بي چشم و دست و سر خبر داري

تو ب_ا جد غريب خ_ود ب_ه دشت كرب_لا ب_ودي

تو از قلب وي و داغ علي اكب_ر خب_ر داري

تو روي شانه خورشيد ديدي ماه كوچك را

تو از پيكان و ذبح حنجر اصغ_ر خب_ر داري

ت_و دي_دي عم_ه ات زينب، كن_ار قتلگاه آمد

تو از بوسيدن آن نازنين حنجر خب_ر داري

تو مي داني كه «ميثم» از فراقت سوزد و سازد

تو از اين بندۀ بي دست و پا بهتر خبر داري

----------

تو بدينهمه لطافت كه زحور دل ربودي

تو بدينهمه لطافت كه زحور دل ربودي(غزل)

زچه بر من سيه رو در دوستي گشودي

زازل مرا ارادت به تو بود از سعادت

چو سرشته شد گل من تو دل مرا ربودي

به كسي اسير بودم كه ورا نديده بودم

چو دو چشم خود گشودم به خدا قسم تو بودي

كه به روزگار بودم نه حقير و خوار بودم

تو مرا عزيز كردي تو به عزتم فزودي

چه غم ار تمام نكنند اعتنايم

به همين دلم بود خوش كه تو رو به من نُمودي

چه در انجمن بگويم كه

توام نگفته باشي

لب من به هم چو مي خورد تو ترانه مي سرودي

به تو سرفراز گشتم زتو آبرو گرفتم

كه سر مرا از اول به قدوم خويش سودي

چه زيان كه داد «ميثم» نرسد به گوش عالم

كه تو ناله هاي او را زدرون دل شنودي

----------

تو جان جهاني فدايت شوم

تو جان جهاني فدايت شوم (غزل)

تو بهتر ز جاني فدايت شوم

نه ماهي نه مهري به رويت قسم

به از اين و آني فدايت شوم

دلم را كه چون سايه دنبال توست

كجا ميكشاني فدايت شوم

چه كردم گناهم چه بوده چرا

ز چشمم نهاني فدايت شوم

قلم را شكستم دهان دوختم

تو فوق بياني فدايت شوم

قد سرو و سرو قد تو كجا

تو سرو رواني فدايت شوم

چه كم گردد از تو مرا هم اگر

كنارت نشاني فدايت شوم

الا اي تمام جهان از تو پر

كجاي جهاني فدايت شوم

خيال تو دل را صفا مي دهد

ز بس مهرباني فدايت شوم

عجب نيست از شهد وصلت اگر

مرا هم چشاني فدايت شوم

از آن رو نهاني كه مي بينمت

به هر جا عياني فدايت شوم

چه پيدا چه پنهان به هر جا روي

امام زماني فدايت شوم

نه تها به «ميثم» به خلق جهاني

تو كهف اماني فدايت شوم

----------

تو غايبيّ و بود خلق عالمت به حضور

تو غايبيّ و بود خلق عالمت به حضور (غزل)

به هر مقامي كه هستي دهي به هستي نور

چگونه غايبي از ديده ام كه مي بينم

زكوچه هاي دلم مي كني هماره عبور

فداي گردش چشم خدائي ات گردم

چه مي شود به نگاهي كني مرا مسرور

به آفتاب، نشايد نگاه از نزديك

چه مي شود كه به بينم رخ تو را از دور

چه جمعه ها كه گذشت و هنوز منتظرم

بدين اميد كه اين جمعه هست روز ظهور

پي هلاكت فرعونيان به مصر وجود

برآ چو موسي عمران و جلوه كن از طور

به پيش، اي سپه فاتح امام زمان!

كه مارها همه پامالتان شوند چو مور

خوش آن زمان كه زدامان مسجد كوفه

به پنج قارّه از شش جهت دهي دستور

دعاي عهد بخوانيد اي هواداران

كه مي رسد سپه نصر و رايت منصور

سپاه مهدي و ياران بدر همك عدد اند

خداي راست مگر بدر ديگري منظور

به زخم سينه ي مادر پسر نهد مرهم

دمي كه آن دو نفر را در آورد از گور

به ياد فاطمه آهي برآورد از دل

كه افكند به دل دشمنان شرار نشور

بخوان دعاي فرج «ميثم» از خدا بطلب

كه در ظهور امامت، دهند فيض حضور

شرم دارم كه كنم پيش تو رازي ابراز

چه بگويم كه تو خود باخبري از هر راز

ما گداييم و تو را بنده نوازي عادت

چون خداوند كه پيوسته بود بنده نواز

دامن تو در دست گرفتم، نه مگر!

چشم يعقوب به پيراهن يوسف شد باز

سگ كوي توام و بيم زسنگم نبود

گر براني نروم ور بروم آيم باز

پدر و مادرم از پاك سرشت تان بودند

كه به مهر تو شد آغاز حياتم زآغاز

چه كنم تا به سر كوي تو پر باز كنم

صيد بسمل شده را نيست توان پرواز

آنچه گفتم سر مويي زسر موي تو نيست

عمر ما كوته و اين قصّه دراز است دراز

خاك كوي تو به اشگ شب تارم گِل شد

به نمازم قسم اين است مرا مُهر نماز

لحظه اي گر بپذيري كه گداي تو شوم

تا صف حشر به شاهان جهان آرم ناز

گفتن مدح تو مهلت ندهد «ميثم» را

تا كند راز دل خويش حضورت ابراز

----------

تو كعبه ي جانيّ و من با چشم جان ديدم تو را

تو كعبه ي جانيّ و من با چشم جان ديدم تو را (غزل)

پيش از خمير طينتم گُل كرده اي در فطرتم

در آب و گل بودم ولي با خود عيان ديدم تو را

حيف از تو با اهل زمين اين گونه باشي هم نشين

تو قرص خورشيديّ و من در آسمان ديدم تو را

تو ماه صدها سلسله مير هزاران قافله

من در هزاران كاروان با كاروان ديدم تو را

بودم تويي، هستم تويي، آن را كه دل بستم تويي

گر چه ندانستم تويي در هر مكان ديدم تو را

در شهر زهرا نيمه شب كردم وصالت را طلب

بر خاك قبري گم شده اختر فشان ديدم تو را

روزي كه از گلزار دين شد شعله بر عرش برين

من درز كنار شعله ها با باغبان ديدم تو را

از دشت سرخ كربلا تا كوفه و شام بلا

گه در كنار محمل و گه بر سنان ديدم تو را

گه بر عمو در علقمه گرم عزا با فاطمه

گه در كنار قتلگه

با كشته گان ديدم تو را

من «ميثم» دار توأم مبهوت ديدار توأم

گريه كنان خواندم ولي خنده كنان ديدم تو را

----------

جز ذكر توأم نيست ثنايي و دعايي

جز ذكر توأم نيست ثنايي و دعايي (غزل)

بي حال و هواي تو چه حالي؟ چه هوايي؟

بي زخم تو محروم بود سينه ز مرهم

گر درد نبخشي، چه طبيبي؟ چه دوايي؟

بگذار كه چون گرد به خاكت بنشينم

تا بر سر پايم بگذاري، كف پايي

از مرتبه و قدر و جلالش نشود كم

گر پادشهي چشم گشايد، به گدايي

عمري گذرانديم و دريغا كه نديديم

روزي كه ز ما سر نزند، جرم و خطايي

از گوشِ كرِ خود، گله داريم وگرنه

هر لحظه به ما از تو رسيده است، صلايي

مرغان هوا، خلق زمين، ماهي دريا

هر يك به زباني ز تو گويند ثنايي

ايمن شده از روز مكافات و نگفتيم

هر لحظة اين عمر بود روز جزايي

افسوس كه در كوي تو بوديم و نبوديم

از پرتو حسنت، نگرفتيم ضيايي

از زلف تو تحصيل نكرديم عبيري

وز رنگ تو بر دل نگرفتيم جلايي

"ميثم"، نتوان چيد گل از باغ ولايت

تا دست نياري به سوي خار بلايي

----------

جمعه ها روز انس با مهدي است

جمعه ها روز انس با مهدي است (غزل)

بهترين ذكر جمعه يا مهدي است

حاجت از حجت خدا خواهيد

به خدا حجت خدا مهدي است

هر كه را در جهان امامي هست

اهل عالم! امام ما مهدي است

با

دو بال غدير و عاشورا

اوج پرواز شيعه تا مهدي است

چارده وجه چارده معصوم

ز ابتدا تا به انتها مهدي است

حجرالاسود و حطيم و مقام

زمزم و مروه و صفا مهدي است

زخمي زخم سينه زهرا

وارث خون كربلا مهدي است

چارده قرن هم سخن شب و روز

با سر نوك نيزه ها مهدي است

ما دعا بر ظهور او كرديم

روح آمين اين دعا مهدي است

چشم دل باز كن ببين "ميثم"

شيعه هرجا كه هست بامهدي است

----------

چراغ قلب حرم! آفتاب كعبه كجائي؟

چراغ قلب حرم! آفتاب كعبه كجائي؟ (غزل)

نگاه كعبه به در مانده تا به كعبه درآيي

گهي كنار حجر گه به مستجار بگريم

مگر به زمزم اشگم دو چشم خود بگشايي

تو حَجّي و تو طوافي، تو ركني و تو مقامي

تو مستجار، تو زمزم، تو مروه اي، تو صفايي

قسم به خالق يكتا كم است جان دو عالم

به روي نماي جمال ات اگر كه رو بنمايي

سلاح كفر گرفته سينه ي دين را

بيا، تو ياور ديني بيا تو منجي مايي

خوشا به حال حاجي اي كه دور تو گردد

كه كعبه بيت خدا باشد و تو روي خدايي

خوشا به حال دل مُحرمي كه شد به تو مَحرم

تو روح حج، تو روان حرم، تو قلب دعايي

به مشعر و عرفات و به مكّه يوسف زهرا

تو مشعر و عرفاتي، تو مكّه و تو مني اي

خلايق اند كنار تو و تو بين خلايق

كه آفتاب جمال خدايي و همه جايي

به هر كجا كه روي چشم ماست فرش قدومت

اگر چه دور حرم يا به دشت كرب و بلايي

گرفته جا به صف عاشقان روي تو «ميثم»

مگر زلطف تو اين بينوا رسد به نوايي

----------

چشم خيال چون به رخت باز مي كنم

چشم خيال چون به رخت باز مي كنم (غزل)

مي گريم و به خنده ي گل ناز مي كنم

نايد اگر چه معجزه ي انبياء ز من

با شعر خود به وصف تو اعجاز مي كنم

گر صد هزار بال برويد ز پيكرم

تنها به گرد كوي تو پرواز مي كنم

جان مي تراود از قلم و طبع و دفترم

وقتي سخن به وصف تو آغاز مي كنم

نا محرمند گوش و زبان، درد خويش را

با اشك ديده پيش تو ابراز مي كنم

يكعمر جلوه كردي و يكدم نديدمت

از چشم خود به شكوه زبان باز مي كنم

آهي كه مي كشم شرر شعله ي دل است

با اين زبان ترانه ي دل ساز مي كنم

خورشيد صبح شمع سحر مي شود مرا

وقتي كه با تو در دل شب راز مي كنم

بگذار تا خميده شود قدّم از فراق

سر را از اين طريق سر افراز مي كنم

بيچاره «ميثمم» كه دم از عشق مي زنم

خود را اسير سلسله ي آز مي كنم

----------

چشم يعقوب به ديدار تو حيران ماند

چشم يعقوب به ديدار تو حيران ماند (غزل)

يوسف از حسن تو انگشت به دندان ماند

پرده بردار كه از شرم تماشاي رخت

تا صف حشر قمر سر به گريبان ماند

برتر و بهتر و زيباتر و پاكيزه تري

كه بگويم گل روي تو به رضوان ماند

كوثر از لعل لبت آب بقا مي نوشد

به دهان تو كجا چشمه ي حيوان ماند

هر كه بر سلسله ي عشق تو تسليم نشد

گردنش بسته به قلاّده ي شيطان ماند

اين عجب نيست كه تا حشر به ياد لب تو

خضر در آب بقا باشد و عطشان ماند

گر چه ديده ي ما تاب تماشاي تو نيست

مهر در ابر روانيست كه پنهان ماند

همه شب بر سر آنم كه زراه آيي و من

جان نثار قدمت سازم اگر جان ماند

يوسف مصر ولا بيشتر از اين مگذار

چشم يعقوب به دروازۀ كنعان ماند

چند بايد ز فراق تو به حبس دل ما

ناله بيكسي عترت و قرآن ماند

به پريشاني «ميثم» نگهي كن مگذار

پيش از اين ملّت اسلام پريشان ماند

----------

چون گرد كند دست قضا نقش زمينم

چون گرد كند دست قضا نقش زمينم (غزل)

باشد كه به خاك سر راهت بنشينم

عمرم سپري گشت به امّيد نگاهي

حيف است كه يك لحظه جمال تو نبينم

اديان ملل را همه جا خواندم و ديدم

دين نيست به جز مهر تو اي مهر تو دينم

برگ و بر من دوستي

تو است و گر نه

بذري نفشاندم كه از آن خوشه بچينم

آغوش لحد خوب تر از دامن يار است

گر لطف تو گردد ز كرم يار و معينم

مهر تو نجات است نجات است نجات است

شك نيست همين است همين است يقينم

تو شهره شدي در كرم و من به گدايي

جز اين چه توان كرد تو آنيّ و من اينم

باز آي كه جان از نفس سينه بر آيد

با ناله ي يابن الحسن از قلب حزينم

ديوانه ي ديدار تو ام اي گل نرگس

گو سنگ ببارد زيسار و زيمينم

از سينه رسد ناله به امواج سمايم

وز ديده چكد اشك به دامان زمينم

من «ميثم» كوي تو ام اي يوسف زهرا

حاشا كه به جز دار غم عشق گزينم

----------

چون مهر به نور خود پيدايي و پنهاني

چون مهر به نور خود پيدايي و پنهاني (غزل)

با آن كه ز من دوري نزديك تر از جاني

اوصاف كمالت را آيات جمالت را

مي خوانم و مي بوسم انگار كه قرآني

از صوت تو مبهوتم در حسن تو حيرانم

تو حضرت داوودي يا يوسف كنعاني

من با تو و تو با من، انصاف كجا رفته؟

من كمترم از مور و تو فوق سليماني

من زخم و تويي مرهم، من درد و تويي درمان

من خشكي و تو دريا، من تشنه تو باراني

من شام غريبانم تو صبحدم عيدي

من خار مغيلانم تو سرو گلستاني

من بر سر

راه تو چون گوي به چوگانم

تو در دل زار من، چون نوح به طوفاني

با گل كنمت تشبيه يا با نفس عيسي

هم خوب تر از ايني، هم پاك تر از آني

قرآن به تو مي نازد عترت به تو مي بالد

تو منتقم خون سالار شهيداني

سوز جگر "ميثم" آتش زده بر عالم

باشد كه دمي با او بنشيني و بنشاني

----------

چه به خونم بكشاني چه به خاكم بنشاني

چه به خونم بكشاني چه به خاكم بنشاني(غزل)

نه من آنم برنجم نه تو آني كه براني

پيش از آني كه خدا خلق كند جان و تنم را

عهد بستي كه بيايي و دلم را بستاني

من كه از كوي تو بيرون نرود پاي خيالم

نكند فرق به حالم چه بخواني چه براني

هرگز آن قدر ندارم كه شوم خاك قدرومت

مگرم خاك غلامان در خويش بخواني

به هواي تو هوائي نشود گرد وجودم

مگر آن روز كه از چنگ هوايم برهاني

همه جا صحبت آتش به لبم هست و خموشم

كرمي كن كه شراري به وجودم بفشاني

چند در محفل عشقت ببرم رشگ به مستان

شود آيا كه از اين باده مرا هم بچشاني

اي نسيم سحري جان منت بدرقۀ ره

كه به آرامگه يار سلامم برساني

«ميثم» از خصم توان زهر ستانيدن و خوردن

دوري از دوست نشايد نتواني نتواني

----------

چه به خونم بكشاني چه به خاكم بنشاني

چه به خونم بكشاني چه به خاكم بنشاني (غزل)

نه من آنم برنجم نه تو آني كه براني

پيش از آني كه خدا خلق كند جان و تنم را

عهد بستي كه بيايي و دلم را بستاني

من كه از كوي تو بيرون نرود پاي خيالم

نكند فرق به حالم چه بخواني چه براني

هرگز آن قدر ندارم كه شوم خاك قدرومت

مگرم خاك غلامان در خويش بخواني

به هواي تو هوائي نشود گرد وجودم

مگر آن روز كه از چنگ هوايم

برهاني

همه جا صحبت آتش به لبم هست و خموشم

كرمي كن كه شراري به وجودم بفشاني

چند در محفل عشقت ببرم رشگ به مستان

شود آيا كه از اين باده مرا هم بچشاني

اي نسيم سحري جان منت بدرقۀ ره

كه به آرامگه يار سلامم برساني

«ميثم» از خصم توان زهر ستانيدن و خوردن

دوري از دوست نشايد نتواني نتواني

----------

چه خوش است اگر ببينم عرفات و كربلا را

چه خوش است اگر ببينم عرفات و كربلا را (غزل)

حرم عزيز زهرا، شب مشعر و مني را

چه نكوتر ار به بينم رخ يار را در آنجا

كه توان به روي او ديد جلوات كبريا را

چه خوش است اگر بپوشم به بدن لباس لحرام

به حرم روم بخوانم بخ زبان دل خدا را

به خداي كعبه سوگند همه حجّ من حسين است

به دو صد مني نه بخشم عرفات كربلا را

عرفات باشد آنجا كه خداي حقتعالي

به حسين خود ببخشند همه جرم ماسوا را

عرفات باشد آنجا كه حسين شست با خون

به جلال كبريايي رخ كبريا نما را

عرفات كوي مهدي ست عرفات روي مهديست

چه شود به يك تماشا بدهد مراد ما را

گل فاطمه كجايي تو تمام حجّ مايي

چه شود دمي نمايي تو جمال دل ربا را

تو مقام را مقامي تو به چار ركن ركني

تو حرم كني حرم را تو صفا دهي صفا را

به تبسّمت سلامم حَرَم خدا حرامم

كه بگردم و نبينم

مه طلعتت نگارا

همه حجّ ما بود اين كه به يك نگاه شيرين

به روي خدا نمايت نگرم آشكارا

نگهي به چشم «ميثم» كه كند دمي نگاهت

كه نگاه پاك بايد به رخ تو شهريارا

----------

چه شود داد دلم را زفراقت بستاني

چه شود داد دلم را زفراقت بستاني (غزل)

بنشينيّ و مرا هم به كنارت بنشاني

به خدا گندمي از خرمي فيضت نشود كم

گر همه خلق جهان را به نوايي برساني

دام هاي گنهم سخت كشانند به هر سو

نروم تا تو مرا بر سر كويت بكشاني

از كجا مي گذري تا سر راهت بنشينم

كه غبار قدمي بر سر و رويم بنشاني

عطش كوثر وصل تو مرا كُشت خدا را

چه شود جرعه اي از لطف به من هم بچشاني

روز اوّل دلم افتاد به دام خم زلفت

آخر كار مبادا كه زدامنش برهاني

نستانم زغمت دل چه بميرم چه بمانم

نروم از سر كويت چه بخواني چه براني

برتر از آدم و حور و ملكي، كي به تو ماند

خوب تر از مه و مهر و فلكي، تو به كه ماني

اي خوش آن روز كه باز آيي و از اهل سقيفه

دادِ زهرا و حسين و حسن اش را بستاني

ناله در سينه ي «ميثم» شده محبوس چه سازد

يابن زهرا تو بگو حكم تو زيباست تو داني

----------

ح__رام ب__اد م__را في_ض دي_دن روي_ت

ح__رام ب__اد م__را في_ض دي_دن روي_ت (غزل)

اگر دهم دو جهان را به يك س_ر م_ويت

به ه_ر كج_ا ك_ه روم زائ_ر جم_ال ت_وام

به هر طرف كه نهم رو دلم ب_ود س_ويت

قب_ول ني_ست نم__ازم ب_ه پيشگ_اه خ_دا

مگ_ر ك_ه سج_ده بي_ارم به طاق ابرويت

تو غايبي و من احساس مي كنم هر شب

كه در كن_ار ت_و بنشست__ه ام ب_ه پهلويت

تو را ظهور خوش است و مرا حضور خوش است

ظه_ور ك_ن ك_ه رسان_م حضور در كويت

اگرچه جاي تو خالي ست اي تمام ظهور

پ_ر اس_ت م_لك خداون__د ز هياه__ويت

تم__ام عالمي_ان را مق__ام خض_ر دهند

ب_ه ش_رط آن كه بن_وشند آبي از جويت

رخ_ت نديده و خندي_ده ب_ر گ_ل رويت

فق_ط ن_ه شه_ر سم_رقند ي_ا بخ__ارا را

نمي دهم دو جهان را به خ_ال هندويت

نشسته «ميثم» دل خسته بر سر راهت

كه سايه اي ب_ه وي افتد ز قد دلجويت

----------

حيف از تو كه گل باشي و من خار تو باشم

حيف از تو كه گل باشي و من خار تو باشم (غزل)

بگذار كه از دور گرفتار تو باشم

من مايه ندارم كه خريدار تو گردم

باشد كه گداي سر بازار تو باشم

گر راه ندارم به حريمت نظري كن

تا معتكف ساية ديوار تو باشم

با آنكه تو را عاشقم از خود نپسندم

تو يار به من باشي و من عار تو باشم

دستي، كه به جز دامن لطف تو نگيرم

چشمي، كه فقط طالب ديدار تو باشم

زخمم به جگر زن كه دوايي نپذيرد

دردي به دلم بخش كه بيمار تو باشم

از همچو تويي پاك تر از گل همه حيف است

تا همچو مني عبد خطاكار تو باشم

سوزم به درون ريز كه پيوسته بسوزم

خوابم ببر از ديده كه بيدار

تو باشم

آن رتبه ندارم كه نهي پاي به چشمم

بگذار كه خاك ره زوار تو باشم

من ميثمم و چوبة دارم به سر دوش

بگذار كه دلباخته ي دار تو باشم

----------

خار توام اي گل زچه رو خار بميرم

خار توام اي گل زچه رو خار بميرم (غزل)

بگذار كنار تو به گلزار بميرم

ديدار تو خوب است ولي خوب تر از آن

اين است كه در لحظه ديدار بميرم

يك عمر نگه داشته ام جان به هوايت

يك لحظه نگاهم كن و بگذار بميرم

آزادگيم از قفس تنگ هوابخش

مگذار كه چون مرغ گرفتار بميرم

چشمي بگشا تا كه به يك چشم گشودن

يكبار تو را بينم وصد بار بميرم

هر چند چو من عبد خطاكار نداري

مگذار كه چون عبد خطاكار بميرم

ديوانه شدم تا كه خردمند بمانم

مستانه كنم زيست كه هشيار بميرم

سرمايه عمرم همه اين است كه ۀخر

با دوستي حيدر كرار بميرم

من «ميثم» دار توام اي دوست نگاهي

باشد كه چو ميثم بسردار بميرم

----------

خار يا خَس هر چه ام از بوستانم، سيّدي!

خار يا خَس هر چه ام از بوستانم، سيّدي! (غزل)

دشمني كردم ولي از دوستانم، سيّدي!

من نگاه معرفت را بسته بودم ورنه تو

لحظه لحظه چهره مي دادي نشانم، سيّدي!

من نمي¬دانم كجايي ليك دانم روز و شب

پر زند دور حريمت مرغ جانم، سيّدي!

در شبستان فراقت مشعلي افروختم

شعله اش خيزد ز مغز استخوانم، سيّدي!

جمعه ها و هفته ها و سال ها و ماه ها

نام زيبايت بود ورد زبانم، سيّدي!

تو به چشمم يك نگه كن تا مگر بينم تو را

بي نگاهت از نگاهت

ناتوانم، سيّدي!

اي به دنبال سرت مرغ دلم خانه بدوش

كي؟ كجا آن را لب بامت نشانم؟ سيّدي!

كاروان اشك را كردم به دنبالت روان

با روانم مي رود اشك روانم، سيّدي!

يا كه در پاي ركابت خون خود جاري كنم

يا كه داد مادرت را مي ستانم، سيّدي!

گر چه پايم مانده از ره، در بيابان غمت

عاقبت خود را به كويت مي رسانم، سيّدي!

گرچه باشد "نخل ميثم" سبز، چون باغ بهار

بي بهار گلشن رويت خزانم، سيّدي!

----------

خاك سر كوي تو، خوب تر از عالم است

خاك سر كوي تو، خوب تر از عالم است (غزل)

گل به گل روي تو هر چه بخندد كم است

خرّمي عالم از غنچه ي لبخند توست

يكدم اگر بشكفي هر دو جهان خرّم است

هر نفست يك شجر هر سخنت يك كليم

هر گل لبخند تو يك پسر گل مريم است

گر چه به رخ آدمي! خوب تر از عالمي

گرد قدم هاي تو خاك گل آدم است

اي همه جا جلوه گر حاضر دور از نظر

بس كه عياني رخت گم شده ي عالم است

مصلح عالم بيا منجي آدم بيا

بي تو جهان وجود خيمه اي از ماتم است

دامن وصل تو هجر، خال سياهت حجر

چشم همه حاجيان در طلبت زمزم است

طالب خون حسين فاطمه را نور عين

هنوز چون تيغ تو قامت زينب خم است

خاتم و خاتم تويي

وارث اين دم تويي

پرچم سرخ حسين يك سند محكم است

سوز درون شماست در نفس اهل دل

اشگ فراق شما خون دل «ميثم» است

----------

خاك سركوي تو مرا مهر نماز است

خاك سركوي تو مرا مهر نماز است (غزل)

از خلق بريدم دل و چشمم به تو باز است

من سائل هر روزه كوي توام اي دوست

در كوي توديگر به بهشتم چه نياز است

بر سلسله وصل خداوند زند چنگ

دستي كه به دامان ولاي تو دراز است

دل سينه سينا و در آن طور غم تو است

چون كعبه كه در سينه صحراي حجاز است

آن باغ دلي را كه تو آتش زده باشي

مطلوب ترين ميوه آن سوز و گداز است

در كعبه و آتشكده و دير و كليسا

هر جا كه روم روي توام قبله راز است

از بسكه كريمي زگدا ناز كشيدي

با آنكه وجودت همه آيينه ناز است

گر نور تو تابيد به «ميثم» عجبي نيست

خورشيد بزرگ است ولي ذره نواز است

----------

خدا كند كه سحر بعد شام تار بيايد

خدا كند كه سحر بعد شام تار بيايد (غزل)

دعا كنيد كه روز ظهور يار بيايد

چو نخل خشك بگيريد دست خويش به بالا

دعا كنيد كه نخل دعا به بار بيايد

جهان ز روي محمد بهار بود، خدا را

دعا كنيد كه بار دگر بهار بيايد

دعا كنيد كه بر انتقام خون شهيدان

عزيز فاطمه با چشم اشكبار بيايد

دعا كنيد كه با پرچم امام شهيدان

يگانه منتقم خون كردگار بيايد

دعا كنيد كه اين صبح جمعه از سوي مكه

قرار آخر دل هاي بي قرار بيايد

دعا كنيد علمدار داد و قسط و عدالت

ز مكه با علم نصر و ذوالفقار بيايد

دعا كنيد در اين قحط سال نور، خدا را

كه آفتاب از آن سوي كوهسار بيايد

دعا كنيد به خون گلوي لاله عذاران

كه باغبان ولايت به لاله زار بيايد

دعا كنيد ز سوز درون خويش چو «ميثم»

كه صبح دولت جاويد هشت و چار بيايد

----------

خوش بود گوشه نشينان بدهندم جايي

خوش بود گوشه نشينان بدهندم جايي(غزل)

كه بهر چشم زدن سير كنم دنيايي

اگر اين ديده بديد ار تو روشن نشود

پيش من كم بود از ديده نابينايي

با وجودي كه رخ از اهل جهان پوشيدي

نيست در هر دو جهان چون تو جهان آرايي

آنچنان زار بگريم به بيابان غمت

كه به يك قطره اشكم نرسد دريايي

پا به گل مانده ولي در طلب ديدن تو

دل بجائي رود و ديده بديگر جايي

چشم خود را همه شب شسته ام از خون جگر

كه تو يك لحظه در اين خانه گذاري پايي

تا ابد نام زميخانه رضوان نبرم

اگر از جام وصال تو زنم صهبايي

ديده ام جز به گل روي تو در نگشايد

گر چه از لاله شود ملك جهان صحرايي

گر تو داري دو جهان بنده شرمنده چو من

من ندارم چو تو در هر دو جهان مولايي

آنكه با آتش هجران تو سازد عمري

هرگز از آتش دوزخ نكند پروايي

غزليات تو «ميثم» همه فرياد دل است

كه از اين خانه بدلدار رسد آوايي

----------

خوش بود گوشه نشينان بدهندم جايي

خوش بود گوشه نشينان بدهندم جايي (غزل)

كه بهر چشم زدن سير كنم دنيايي

اگر اين ديده بديد ار تو روشن نشود

پيش من كم بود از ديده نابينايي

با وجودي كه رخ از اهل جهان پوشيدي

نيست در هر دو جهان چون تو جهان آرايي

آنچنان زار بگريم به بيابان غمت

كه به

يك قطره اشكم نرسد دريايي

پا به گل مانده ولي در طلب ديدن تو

دل بجائي رود و ديده بديگر جايي

چشم خود را همه شب شسته ام از خون جگر

كه تو يك لحظه در اين خانه گذاري پايي

تا ابد نام زميخانه رضوان نبرم

اگر از جام وصال تو زنم صهبايي

ديده ام جز به گل روي تو در نگشايد

گر چه از لاله شود ملك جهان صحرايي

گر تو داري دو جهان بنده شرمنده چو من

من ندارم چو تو در هر دو جهان مولايي

آنكه با آتش حجران تو سازد عمري

هرگز از آتش دوزخ نكند پروايي

غزليات تو «ميثم» همه فرياد دل است

كه از اين خانه بدلدار رسد آوايي

----------

خوشا آن دل كه امشب در بر جانانه برگردد

خوشا آن دل كه امشب در بر جانانه برگردد (غزل)

به كوي آشنا از دامن بيگانه برگردد

دل هر جائيم امشب مقيم كوي دلبر شد

مبادا دست خالي از در اين خانه برگردد

به كوي دوست از هر سو هجوم آورده اند اما

خوشا آنكس كه عاقل آيد و ديوانه برگردد

دلم در تيرگي گم گشته اي ياران چراغي كو

كه در كوي حقيقت از ره افسانه برگردد

قفس را بشكن و آنگه پر و بالم بده يا رب

كه اين مرغ اسير امشب به سوي لانه برگردد

كمند ناله، دلبر را به سويت مي كشد اي دل

به آهي احمد از منبر سوي حنّانه برگردد

به نار عشق يار

امشب بسوزانيد «ميثم» را

مبادا شمع روشن ماند و پروانه برگردد

----------

خون پاك شهدا منتظر توست بيا

خون پاك شهدا منتظر توست بيا (غزل)

سرِ مصباحِ هدا منتظر توست بيا

وارث خون خدا و پسر خون خدا

به خدا خون خدا منتظر توست بيا

صبح هم منتظر صبح ظهور تو بوَد

روز ما و شب ما منتظر توست بيا

بر سر گنبد زرين «حسين بن علي

پرچم كرب و بلا منتظر تو است بيا

علم و مشك و لب خشك جگرسوختگان

دستِ افتاده جدا منتظر توست بيا

فرق بشكستۀ زينب، سر خونين حسين

كه جدا شد ز قفا منتظر توست بيا

بر سر ني سر جدّت به عقب برگشته

طفل افتاده ز پا منتظر توست بيا

آفتابي كه چهل جا به سر ني تابيد

در دل طشت طلا منتظر توست بيا

آن يتيمي كه سر پاك پدر را بوسيد

ناله زد «يا ابتا» منتظر توست بيا

بر ظهور تو دعا بر لب «ميثم» تا كي؟

تو دعا كن كه دعا منتظر توست بيا

----------

خون پاك شهدا منتظر توست بيا

خون پاك شهدا منتظر توست بيا (غزل)

سرِ مصباحِ هدا منتظر توست بيا

وارث خون خدا و پسر خون خدا

به خدا خون خدا منتظر توست بيا

صبح هم منتظر صبح ظهور تو بوَد

روز ما و شب ما منتظر توست بيا

بر سر گنبد زرين «حسين بن علي

پرچم كرب و بلا منتظر تو است بيا

علم و مشك و لب خشك جگرسوختگان

دستِ افتاده جدا منتظر توست بيا

فرق

بشكستۀ زينب، سر خونين حسين

كه جدا شد ز قفا منتظر توست بيا

بر سر ني سر جدّت به عقب برگشته

طفل افتاده ز پا منتظر توست بيا

آفتابي كه چهل جا به سر ني تابيد

در دل طشت طلا منتظر توست بيا

آن يتيمي كه سر پاك پدر را بوسيد

ناله زد «يا ابتا» منتظر توست بيا

بر ظهور تو دعا بر لب «ميثم» تا كي؟

تو دعا كن كه دعا منتظر توست بيا

----------

خيال سير جمالت، طواف حُسن خداست

خيال سير جمالت، طواف حُسن خداست (غزل)

نديده هم، مه رويت، چراغ ديدة ماست

قسم به صبح ظهور و به لحظة فرجت

كه طول غيبتت از شوق ما نخواهد كاست

تو غايبي و همه خلق در حضور تواَند

كنار يار صدا مي زنند يار كجاست

به ديده اي كه نبيند به غير روي تو را

چراغ عارضت از صد نقاب هم پيداست

بيا كه لشكر فتح آيدت به استقبال

بيا كه فاطمه را در قفات، دست دعاست

بيا كه كعبه به دور سرت طواف كند

بيا كه ديدة زمزم ز خون دل درياست

بيا كه تا تو نيايي، علي است، خانه نشين

بيا كه فاطمه در طول غيبتت تنهاست

به گريه اي كه ز هجر تو مي كنيم قسم

كه اشك ما همه از خون سيدالشهداست

هزار سال فزون صبح جمعه، هر هفته

صداي

ناله "اَينَ الحسين" ما به سماست

بيا بيا كه ببينيم باز هم علمت

به روي دست علمدار دشت كرببلاست

دعاي ندبه و عهد و فرج بسي خوانديم

هنوز نالة اَمّن يُجيبمان برپاست

بيا كه بي تو همه عيدها عزا گشتند

بيا كه بي تو زمان لحظه لحظه عاشوراست

به لحظه فرجت مي خورد قسم، "ميثم"

كه صبح روز ظهور تو، صبح عيد خداست

----------

در حرم شُستم زاشگ ديده ام ديوار را

در حرم شُستم زاشگ ديده ام ديوار را (غزل)

گم شدم در سيل اشگم تا بجويم يار را

گشته ام دور حرم تا يار را پيدا كنم

حجّ نكردم گر نه بينم آن گُل رخسار را

من گل گم گشته اي دارم به صحراي حجاز

مي كشم بر ديدنش ناز جفاي خار را

يوسفا يعقوب ها مُردند از درد فراق

ماه كنعان چند مي پويي ره بازار را

چند نامِ قاتل زهرا به ديوار حرم

پاك كن زين ننگ اي دست خدا ديوار را

دور تا دور حرم چون نام او را بنگرم

ياد آرم ماجراي سينه و مسمار را

سيّدي نزديك شو بر آستان بيت وحي

دور كن از دُور مادر شعله هاي نار را

فاطمه گيسو پريشان كرده و گويد بيا

باز كن مادر تو دست حيدر كرّار را

وارث حيدر بيا با ذوالفقار حيدري

دور كن از خانه ي جدّت علي اشرار را

«ميثم» آن ظالم نه تنها كُشت زهرا را

كه كُشت

هم علي هم فاطمه هم احمد مختار را

----------

در دل پر غصه ما لشگر غم گم شده

در دل پر غصه ما لشگر غم گم شده(غزل)

لشگر غم نه خدا داند كه دل هم گمشده

تا زغفلت كعبه روي تو را كرديم گم

پيش سيل اشك ما صد چاه زمزم گم شده

تا بجويد آفتاب طلعتت را در زمين

برفراز آسمانها ماه مريم گم شده

ماه من بالله تو از خورشيد هم پيدا تري

آنكه رويت را نجسته خود مسلّم گم شده

يوسف گم گشته زهرا به اقرار همه

تو در عالم گم نگشتي در تو عالم گم شده

مثل يك قطره كه در دامان دريا گم شود

در ميان كفه احسان تو يم گم شده

داده دل از دست و بيرون گشته از باغ بهشت

در هواي گندم خال تو آدم گم شده

با همه شهرت كه در جود و سخاوت داشته

اي عجب بين گدايان تو حاتم گم شده

گشته پيداتر به چشم اهل دل از آفتاب

تا به گلزار تماشاي تو «ميثم» گم شده

----------

در دل پر غصه ما لشگر غم گم شده

در دل پر غصه ما لشگر غم گم شده (غزل)

لشگر غم نه خدا داند كه دل هم گمشده

تا زغفلت كعبه روي تو را كرديم گم

پيش سيل اشك ما صد چاه زمزم گم شده

تا بجويد آفتاب طلعتت را در زمين

برفراز آسمانها ماه مريم گم شده

ماه من بالله تو از خورشيد هم پيدا تري

آنكه رويت را نجسته خود مسلّم گم شده

يوسف گم گشته زهرا به اقرار همه

تو

در عالم گم نگشتي در تو عالم گم شده

مثل يك قطره كه در دامان دريا گم شود

در ميان كفه احسان تو يم گم شده

داده دل از دست و بيرون گشته از باغ بهشت

در هواي گندم خال تو آدم گم شده

با همه شهرت كه در جود و سخاوت داشته

اي عجب بين گدايان تو حاتم گم شده

گشته پيداتر به چشم اهل دل از آفتاب

تا به گلزار تماشاي تو «ميثم» گم شده

----------

در كوي تو به ملك جهانم نياز نيست

در كوي تو به ملك جهانم نياز نيست (غزل)

با روي تو به باغ جنانم نياز نيست

دل با تو و تو با دل من حرف مي زني

با اين دو گفتگو به زبانم نياز نيست

وقتي خيال سايه ات آيد به ديده ام

ديگر به آفتاب جهانم نياز نيست

با اين قيامتي كه بپا كرده قامتت

دل باختن به سرو روانم نياز نيست

دلدار من تويي كه زدل، دل بريده ام

جانان من توييّ و به جانم نياز نيست

تنها نشان عاشق تو بي نشاني است

من عاشقم به نام و نشانم نياز نيست

دل شسته، چشم بسته ام از هر چه هست و نيست

جز ديدن امام زمانم نياز نيست

هر عضوم از فراق رخش ناله اي زند

ديگر به اشگ و آه و فغانم نياز نيست

هر جمله وصف يار، دو صد عِقد گوهر است

«ميثم» دگر به دُرّ گرانم نياز نيست

----------

در ه__ر دم__م ه__زاران فري_اد انتظار است

در ه__ر دم__م ه__زاران فري_اد انتظار است (غزل)

يك لحظه بي تو بودن، يك عمر احتضار است

وقت__ي ت__و را ن__دارم، بهتر كه جان سپارم

اين زندگي تباهي، اي_ن عم_ر انتح_ار است

آنك__و ق__رار دارد، ك_ي عشق يار دارد؟

عاشق بسان طوفان، پيوست_ه بي قرار است

اي ياس باغ نرگس! باز آ كه مي كنم حس

ب_ي روي ت_و زمان_ه پاييز بي به_ار است

بي جل_وۀ ت_و عالم تاريكتر ز گور است

وين مهر عال_م افروز شمع سر مزار است

عيسي ك_ه از نب_وت ب_ر خويشت_ن نبالد

آرد نم_از ب_ا تو، اين اوج افتخ_ار است

ما دور كعبه گشتيم با اشك خود نوشتيم

اي زائري_ن كعب_ه! كعب_ه جمال يار است

از هج_ر ي__ار گفتي_م، از انتظ_ار گفتي_م

كو مرد انتظاري «يابن الحسن» شعار است

گيرم ت_و غمگساري در بي_ن م_ا ن_داري

اي نور ديده! ما را كي جز تو غمگسار است؟

ميثم به دعوي عشق، مگشاي لب كه عاشق

ي_ا زي_ر تي_غ قات_ل، ي__ا بر ف_راز دار است

----------

درد، بي داروي وصل تو به درمان نرسد

درد، بي داروي وصل تو به درمان نرسد (غزل)

گريه بي خنده ي مهر تو به پايان نرسد

نيست انصاف كه در موج غمت عاشق را

ناله بر عرش رسد دست به دامان نرسد

گل زهم وانشود با نفس صبح بهار

گر نسيم از سر كويت به گلستان نرسد

قدر توفيق وصال تو نداند عاشق

تا شرارش به دل از آتش هجران نرسد

چشم يعقوب زهم وانشود تا زپسر

بوي پيراهنش از مصر به كنعان نرسد

نشود غرق به درياي هلاكت فرعون

تا به فرياد بشر موسي عمران نرسد

بي چراغ رخ تو روز عبور از ظلمات

تا ابد خضر به سرچشمه ي حيوان نرسد

صبح در پي نبود اين شب هجران زده را

تا كه خورشيد از آن سوي بيابان نرسد

جز تو اي دادرس خلق، خدا مي داند!

كس به داد دل اين جمع پريشان نرسد

به تحقّق نرسد وعده ي قرآن «ميثم»

تا كه منتقم خون شهيدان نرسد

----------

دست ببر بر آسمان تا مگر از دعاي تو

دست ببر بر آسمان تا مگر از دعاي تو (غزل)

يا نگرم به ماه رخ يا شنوم صداي تو

روي به هر طرف كني نور دو ديده ي مني

پاي به هر كجا نهي قلب من است جاي تو

من كه رخت نديده ام دل رود از دو ديده ام

واي بر آنكه بنگرد بر رخ دلرباي تو

يا به دو ديده ام بنه پاي ز لطف و مرحمت

يا بگذار لحظه اي ديده نهم به پاي تو

سلسه ي فراق را باز نمي كند كسي

از دل زار من مگر دست گره گشاي تو

ناز غم تو مي كشم هر چه كني بدان خوشم

صاحب من توييّ و من خلق شدم براي تو

اشك به ديده كو به كو بلكه شوند روبرو

گريه ي هاي هاي من خنده ي بيرياي تو

گردن من به بند تو تا چه بود پسند تو

خرّمم از ولاي تو سرخوشم از بلاي تو

زخم بزن كه مرحمت كار مسيح مي كند

درد بده كه گشته ام شيفته ي دواي تو

اين معزّ اوليا يوسف فاطمه بيا

تا ببرد دل از همه روي خدانماي تو

اي به وجود قائمه چشم و چراغ فاطمه

بيا كه سايه افكند بر سر ما لواي تو

«ميثم» كوي تو منم كه پيشتر ز بودنم

تو بودي آشناي من من شدم آشناي تو

----------

دعا كنيد كه اين شام غم سحر گردد

دعا كنيد كه اين شام غم سحر گردد (غزل)

دعا كنيد كه

خورشيد جلوه گر گردد

دعا كنيد كه اين روزگار سرگردان

زكوي گم شده ي خويش با خبر گردد

دعا كنيد كه آيد خليل اهل البيت

براي ياري او مشت ها تبر گردد

دعا كنيد كه تا صبر و استقامت هست

شراره هاي جگر رايت ظفر گردد

دعا كنيد كه بر چار قلّه ي عالم

سپاه مهدي موعود مستقر گردد

دعا كنيد كه فلك نجات مظلومان

به سوي ساحل مقصود رهسپر گردد

دعا كنيد كه زخم مدينه بار دگر

دوا به تيغ عزيز پيامبر گردد

دعا كنيد كه اين جمعه يوسف زهرا

به دامن پدر پير خويش بر گردد

دعا كنيد كه «ميثم» اگر چه قابل نيست

فداي مقدم آن مصلح بشر گردد

----------

دل اگر نيست تمناي وصال يارش

دل اگر نيست تمناي وصال يارش(غزل)

دل مخوانيد كه خوانند كم از مر دارش

يارب آن يوسف حسني كه زمن دل ميبرد

كرمي كرده و باز آر سوي بازارش

تن اگر مرد شود زنده به اعجاز مسيح

دل اگر خفت كه خواهد كه كند بيدارش

هر كه آسان گذرد در ره جانان از خويش

ديدن آن رخ زيبا نبوده دشوارش

عشق آن نقطه غيبي است كه از روز ازل

آسمان بود يكي دايره از پرگارش

دل كه عمري به طبيبان جهان ناز فروخت

چشم بيمار كه كرده است چنين بيمارش

يارب آن لاله كه نوش همه از خنده اوست

تو در اين ياغ مصون دار زنيش خوارش

بلبل آن

روز كه هم صحبت گل گشن به باغ

ريخت فيض دم روح القدس از منقارش

----------

دل بسته ام مرا زسر خويش وا مكن

دل بسته ام مرا زسر خويش وا مكن (غزل)

از من مرا جدا كن و از خود جدا مكن

هرگز نگويمت كه بيا دست من بگير

گويم گرفته اي زعنايت رها مكن

من با تو پيش از آمدنم آشنا شدم

اي آشنا مفارقت از آشنا مكن

تنها بود به دست تو طومار جرم من

اين مشت بسته را به بر خلق وا مكن

درمان درد من نبود غير درد عشق

اين درد را زلطف بيفزا دوا مكن

در من اگر سعادت ترك خطا نبود

در تو كرامت است تو ترك عطا مكن

خواهي اگر زلطف بمن اعتنا كني

ديگر به كثرت گنهم اعتنا مكن

نزد كريم فرق ندارند خوب و بد

يكجا قبول كن همگان را سوا مكن

عمري بزخم تير بلا سينه ام بسوز

آني به هجر خويش مرا مبتلا مكن

«ميثم» اگر ترك تن و ترك جان كني

ترك محبت علي مرتضي مكن

----------

دل مرده ام زخاك درت زنده مي شوم

دل مرده ام زخاك درت زنده مي شوم(غزل)

با مهر تو چو مهر، فرو زنده مي شوم

چون در حريم خويش مرا راه مي دهي

از جرم خويش و لطف تو شرمنده مي شوم

در موج گريه گر تو به اشگم نگه كني

سر تا قدم چو باغ گل از خنده مي شوم

از كثرت عطاي تو سر مي كشم زعرش

وز خجلت گناه سرافكنده مي شوم

خاك توام اگر چه برآرم سر از سپهر

بالله قسم

بپاي تو پاينده مي شوم

سر تا بپا گناهم و با دوستي تو

مرهون لطف خالق بخشنده مي شوم

با آنكه غرق ظلمتم از كثرت گناه

تا بنده مي شوم بتو، تابنده مي شوم

هيچم ولي وصال توام ميدهد وجود

آن قطره ام كه بحر خروشنده مي شوم

كام هلاكت است بهر سو كه رو كنم

تنها بدرگه تو پناهنده مي شوم

من «ميثمم» كه مرگ و حياتم بدست تواست

در قبر هم به دوستيت زنده مي شوم

----------

دلم از انتظار آب مكن

دلم از انتظار آب مكن (غزل)

با فراقت مرا عذاب مكن

پيش سيل سرشگ خود زاميد

خانه اي ساختم خراب مكن

گر جوابم نميدهي ديگر

از در خانه ات جواب مكن

گر چه لايق نيم تواي مولا

جز غلامت مرا خطاب مكن

گنه بي حساب آوردم

تو كرامت كن و حساب مكن

گر چه من خود حجاب وصل توام

تو دگر چهره در حجاب مكن

پرده از ماه رخ كنار بزن

بي نصيبم زآفتاب مكن

بر دلم آتش فرقا زدي

جگرم را دگر كباب مكن

پيش چشم من اي جمال خدا

رخ نهان در پس نقاب مكن

گل چشم مرا به ياد غمت

لحظه اي خالي از گلاب مكن

«ميثما» با كتاب و عترت باش

دوري از عترت و كتاب مكن

به جز از دوستان آل علي

بهر خود دوست انتخاب مكن

----------

دلم كاري به آب و گل ندارد

دلم كاري به آب و گل ندارد(غزل)

تو را دارد دگر مشكل ندارد

به درياي غمت دل بستم از آن

كه اين درياي غم ساحل ندارد

وجودم بي تو باشد چون درختي

كه هيزم دارد و حاصل ندارد

قبول درگه خود كن كسي را

كه غير از اشك ناقابل ندارد

بدم اما گرفتار تو هستم

مگر هر كس كه بد شد دل ندارد

دلي دارم كه در اين هفت اقليم

به جز خاك درت منزل ندارد

برم حسرت به زخم آن شهيدي

كه جز تير غمت قاتل ندارد

به جز تو اي كرم بخش كريمان

كريمي اينهمه سائل ندارد

دل «ميثم» هماره محفل تواست

دو عالم اينچنين محفل ندارد

----------

دلم گرفته خدايا در انتظار فرج

دلم گرفته خدايا در انتظار فرج (غزل)

دو ديده ام شده دريا در انتظار فرج

هنوز مي رسد از كوچه هاي شهر حجاز

صداي گريه زهرا در انتظار فرج

هنوز در همه عالم ميان دشمن و دوست

علي است بي كس و تنها در انتظار فرج

هنوز مي رسد از چاه هاي كوفه به گوش

صداي ناله مولا در انتظار فرج

هنوز ناله كشد از جگر امام حسن

گشوده دست دعا را در انتظار فرج

هنوز پرچم سرخ حسين منتظر است

گشوده چشم به صحرا در انتظار فرج

هنوز مي رسد آواي دلرباي حسين

ز نوك نيزه اعدا در انتظار فرج

هنوز تشنه لبان اشكشان بود جاري

كنار كشته سقا در انتظار فرج

هنوز خون شهيدان كربلا جاري است

ز چشم زينب كبرا در انتظار فرج

هنوز ناله "ميثم" رسد به گوش كه هست

چو چشم فاطمه ، دنيا در انتظار فرج

----------

دم تو گر نبود آدمي نمي ماند

دم تو گر نبود آدمي نمي ماند (غزل)

نه آدمي كه ملك هم دمي نمي ماند

نيازمند دو عالم به يك اشاره تواست

اگر تو ناز عالمي نمي ماند

به گريه شب هجران كشيدگان سوگند

كه هر كجا تو بخندي غمي نمي ماند

هزار بار شهادت دهد قبيله طي

اگر تو جود كني حاتمي نمي ماند

اگر تو ديده خشك مرا بگرياني

به پيش سيل سرشگم يمي نمي ماند

بياد روي تو گر چشم حاجيان گريد

براي كعبه دگر زمزمي نمي ماند

تو گر به تخت سليمانت گذاري پا

براي اهرمنان خاتمي نمي ماند

مگر تو چشم عنايت بيفكني ورنه

بدار عشق و وفا «ميثمي» نمي ماند

----------

دولت اين است كه يك لحظه گداي تو شوم

دولت اين است كه يك لحظه گداي تو شوم (غزل)

كي دهد دست كه خاك كف پاي تو شوم

شرف بنده گي توست زياد از سر من

بار ده بلكه سگ درب سراي تو شوم

كم از آنم كه كنم از سر كوي تو عبور

باز دادي رهم اي من به فداي تو شوم

با همه زشتي و آلوده گي و رو سيهي

باورم بود كه مشمول عطاي تو شوم

سينه چاك دم تيغ تو سمن رويان اند

من كي ام تا سپر تيغ بلاي تو شوم

اي مسيح دل و جان همه عالم چه شود

زنده با يك نفس روح فزاي تو شوم

اي خوش آن دولت بيدار كه در نيمه شبي

ديده بر هم نهم و خواب نماي تو شوم

اي كرامت به تو زنده كرمي كن بگذار

تو براي من و من نيز براي تو شوم

دوست دارم كه غبار سر كويت گردم

به اميدي كه هوايي به هواي تو شوم

به عزا خانه ات از لطف و كرم خاكم كن

بلكه مشت گلي از اشگ عزاي تو شوم

«ميثم» بي سر و پا را زكرم دست

بگير

كه نهم جان به كف و بي سر و پاي تو شوم

----------

ديدن روي تو چشم دگري مي خواهد

ديدن روي تو چشم دگري مي خواهد (غزل)

منظر حسن تو صاحب نظري مي خواهد

بايد از هر دو جهان بي خبرش گردانند

هر كه از كوي وصالت خبري مي خواهد

تا مگر تير دعايم به اجابت برسد

ناله ام سوز و نوايم اثري مي خواهد

تا كه خاكستر خود وقف قدوم توكنم

دلم از آتش عشقت شرري مي خواهد

چو به دار بلا را به سر دوش كشد

هر كه از نخل ولاي تو بري مي خواهد

روز آغاز نوشتند به بازوي خليل

كه بت نفس شكستن تبري مي خواهد

شمع تا شعله ببال و پر پروانه زند

سوز دل، خون جگر، چشم تري مي خواهد

لب خندان تو را ديدن و لبخند زدن

چشم گريان زگل پاكتري مي خواهد

يوسف فاطمه بازآ كه در اين مصر وجود

بشريت چو تو خيرالبشري مي خواهد

تا زند با نفسي شعله به دلها «ميثم»

از دم گرم تو سوز سحري مي خواهد

----------

ديده اي ده كه به ديدار رخت باز كنم

ديده اي ده كه به ديدار رخت باز كنم(غزل)

ناله اي ده كه به وصف تو نوا ساز كنم

قفس تنگ تنم را زعنايت بشكن

بشكن تا به سر كوي تو پرواز كنم

تو اگر زخم زني منت مرحم نكشم

تو اگر درد ببخشي بدوا ناز كنم

هنر شعر و قوافي نكند كار اينجا

تو گشا گوشه چشمي كه من اعجاز كنم

نه تواني كه زتعريف تو لب بربندم

نه زباني

كه به آن وصف تو آغاز كنم

چيستم تا كه مرا خواني و اكرام كني

كيستم تا كه تو را جويم و آواز كنم

در حضور تو كه خود خواني و اكرام كني

معرفت نيست كه من راز دل ابراز كنم

پرپرواز گرفتم زمدد كاري عشق

فيضم اين شد كه فرار از قفس آز كنم

بروم بر سر خاك شهدايت شايد

بنگرم روي تو و عقده دل باز كنم

«ميثمم» گو ببرندم به سردار بلا

بلكه خود را به ولاي تو سرافرازم كنم

----------

ديده اي ده كه مگر قامت رعنات ببينم

ديده اي ده كه مگر قامت رعنات ببينم (غزل)

هر طرف روي نهم روي دل آرات ببينم

چه بمشرق چه بمغرب چه بگردون چه بهامون

چه بكوه و چه بدشت و چه به صحرات ببينم

يا كه يكدم بنشين تا بكنارت بنشينم

يا زپيشم بگذر تا قد و بالات ببينم

نگهي كن كه كني چشم مرا چشم خدابين

چهره بگشا كه خدا را بتماشات ببينم

من كه آن ديده ندارم كه تو در ديده ام آيي

تو مگر ديده دهي تا رخ زيبايت ببينم

همه شب مرغ دلم بال زند سوي مدينه

كه شبي در حرم مخفي زهرات ببينم

ديشب افتاد عبورت زكجا تا كه بيايم

عكس صد قافله در خاك كف پات ببينم

نيست انصاف كه هر سال سوي كعبه بيابم

نه زمزم نه به مروه نه به مسعات ببينم

آفتابا تو كه پيوسته به هر جاي بتابي

بمن آن

چشم بده تا كه بهر جات ببينم

رخ برافروز كه «ميثم» نگرد بر گل رويت

قد برافراز مگر قامت رعنايت ببينم

----------

ديده را شسته ام از اشك چو گل هاي بهاري

ديده را شسته ام از اشك چو گل هاي بهاري (غزل)

به اميدي ك_ه تو يك لحظه بر آن پا بگذاري

آتش فتنه ز يك سو عطش عدل ز يك سو

مگ_ر اي اب_ر كرامت تو بر اين دشت بباري

شيعه در م_وج ست_م دادرسي جز تو ندارد

تو هم اي يار همه ي_ار به جز شيعه نداري

خصم شمشير ز رو بسته كه بر شيعه بتازد

ت_و مگر پا به ركاب آوري و تيغ برآري

س_ر و ج_ان ب_اد فداي نفس روح فزايت

اگ_ر اي ب_اد صب_ا ي_ك خب_ر از يار بياري

اگر اي دوست تو را قاصدي از دوست بيايد

نيستي دوست اگر در ق_دمش جان نسپاري

سيدي اين همه عاشق كه تو داري، شود آيا

بي_ن آن__ان ز ك_رم اس_م م_را هم بنگاري؟

سال ها چشم به ره بوده ام و اشك فشاندم

ك_ه م_را ه_م يك_ي از منتظرانت بشماري

شهري_ار دو جهان_ي و ز جاهت نشود كم

كه به دست كرمت دست مرا هم بفشاري

«ميثما» در طلب ي_ار اگ_ر چشم ب_ه راهي

بايد از خون جگر در قدمش لاله بكاري

----------

ديده را شسته ام از اشك چو گل هاي بهاري

ديده را شسته ام از اشك چو گل هاي بهاري (غزل)

به اميدي كه تو يك لحظه بر آن پا بگذاري

سر و جان باد فداي نفس روح فزايت

اگر اي باد صبا يك خبر از يار بياري

اگر اي دوست تو را قاصدي از دوست بيايد

نيستي دوست

اگر در قدمش جان نسپاري

سيدي! اين همه عاشق كه تو داري شود آيا

بين آنان ز كرم اسم مرا هم بنگاري؟

شيعه در موج ستم دادرسي جز تو ندارد

تو هم اي يارِ همه! يار به جز شيعه نداري

آتش فتنه گرفته است زمين را و زمان را

مگر اي ابر كرامت! تو بيايي و بباري

خصم شمشير ز رو بسته كه بر شيعه بتازد

تو مگر اي علي عصر و زمان! تيغ برآري

سال ها چشم به ره دوختم و اشك فشاندم

كه مرا هم يكي از منتظرانت بشماري

«ميثما» در طلب يار اگر چشم به راهي

بايد از خون جگر در قدمش لاله بكاري

----------

دين و دل و عقيده و ايمان من تويي

دين و دل و عقيده و ايمان من تويي (غزل)

حشر و صراط و محشر و ميزان من تويي

عبد و غلام و عاشق و مجنون تو منم

حور و قصور و جنّت و رضوان من تويي

اشكم فتد به پات كه خوش ميخري ز چشم

جانم شود فدات كه جانان من تويي

هر بامداد ناز به خورشيد مي كنم

در محفلي كه ماه فروزان من تويي

خواندم هزار مرتبه قرآن خدا گواست

اين يك حقيقت است كه قرآن من تويي

هرگز نيم به ناز طبيبان نيازمند

درد و طبيب و دارو و درمان من تويي

تا خنده مي زنم به تو لبخند مي زنم

تا گريه مي

كنم گل خندان من تويي

با آنكه مي زني همه شب شعله بر دلم

آرام بخش سينه ي سوزان من تويي

هم بر سر زباني و هم در دل مني

ذكر عيان و ناله ي پنهان من تويي

ايمان بود محبّت و سوگند مي خورم

بالله قسم تمامي ايمان من تويي

من «ميثم» توام تو همه هستي مني

جان مني نه، خوب تر از جان من تويي

----------

روز ظهور مي رسد آيا؟ خدا كند

روز ظهور مي رسد آيا؟ خدا كند (غزل)

بايد امام منتظران يك دعا كند

آيد ز كعبه بانگ اناالمهدي اش به گوش

از شرق و غرب، لشكر خود را صدا كند

خواند كنار بيت خدا روضه حسين

يك باره كعبه را حرم كربلا كند

جدش علي بتان حرم را به خاك ريخت

او كعبه را ز دام اجانب رها كند

با تيغ خود مطالبه خون خويش را

از دشمنان آل محمد خدا كند

باشد كه دست شيعه هزاران هزار بار

سر از تن يزيد و سپاهش جدا كند

قامت پس از اقامه ببندد پي نماز

قد قامتش، قيامت ديگر به پا كند

عيسي زآسمان چهارم كند نزول

تا در زمين به مهدي ما اقتدا كند

تا رو به سوي كرببلا آرد از حجاز

آهش نسيم را نفس نينوا كند

"ميثم"! بريز اشك و دعاي فرج بخوان

تا حق ز

كار منتظران، عقده وا كند

----------

روزي كه شد سرشته به دست خدا گلم

روزي كه شد سرشته به دست خدا گلم (غزل)

عشق تو آتشي شد و زد شعله بر دلم

چون ذره اي كه بوده در آغوش آفتاب

يك عمر با تو بودم باز از تو غافلم

دستم تهي است گر چه بود كوه طاعتم

تنها محبت از همه عمر است حاصلم

غرقم به بحر تيرگي و چشم دوختم

شايد به نور خويش رساني به ساحلم

هر جا كه جاي پاي گدايان كوي تواست

خاك رهم، اگر بشمارند قابلم

چه كعبه و چه دير و كليسا چه بتكده

هر سو كه رو كنم به جمال تو مايلم

گرديده انتظار مبدل به احتضار

هر لحظه زنده بودن بي تواست قاتلم

بگذار يك نگاه به ماه رخت كنم

اي آشكار تر زهمه در مقابلم

زلفي به رشته هاي وجودم گره بزن

كز اين گره گره بگشائي زمشكلم

از آن تخلصم شده «ميثم» كه از كرم

فيضي شود زچوبه دار تو شاملم

----------

روي به هر سو كنم چشم دلم سوي تواست

روي به هر سو كنم چشم دلم سوي تواست (غزل)

جنّت اعلاي من خاك سر كوي تواست

خلق قيامت كنند گر تو قيامي كني

محشر كبري همان قامت دلجوري تواست

هر كه خدا را شناخت دور تو گرديد و گفت

روي تو روي خدا روي خدا روي تواست

جان نه، تمام جهان خاك كف پاي تو

دل نه، زمام وجود بسته به يك موي تواست

خضر، حيات ابد يافت ز آب بقا

آب بقا تا

بقاست تشنه لب جوي تواست

سلسله در سلسله گرد تواند اهل دل

بسكه دل گمشده در خم گيسوي تواست

تا چند كند وصل تو با همه روز ظهور

غايبي و عالمي پر ز هياهوي تواست

يوسف زهرا بيا لالۀ طاها بيا

باغ گل دوستان طلعت نيكوي تو است

گر چه ز تيغت جهان پر شود از عدل و داد

تيغ عدالت همان طاق دو ابروي تواست

----------

روي تو را به هر طرف ديده ام و نديده ام

روي تو را به هر طرف ديده ام و نديده ام (غزل)

لاله ز باغ عارضت چيده ام و نچيده ام

دست زنان بريده از ديدن ماه مصر شد

من رخ تو نديده و سينۀ خود دريده ام

تا به تو دل سپرده ام خون ز دو ديده خورده ام

بار فراق برده ام زخم زبان شنيده ام

هر كه گريزد از بلا واي به من كه بر ملا

در طلب ولاي تو ناز بلا كشيده ام

تير محبّت ارزني بر دل من بزن كه من

زخم تو را به قيمت پارۀ دل خريده ام

گر تو عنايتي كني طاير عرشي توام

ور تو اشارتي كني صيد به خون طپيده ام

خنده نما به گريه ام تير بزن به سينه ام

دست بشو به خون دل پاي بنه به ديده ام

كاش سرم جدا شود در قدمت فدا شود

بلكه ز مرحمت نهي پا به سر بريده ام

وارث كلّ انبيا يوسف فاطمه بيا

بيا كه از فراق تو همچو

كمان خميده ام

ديده ام اشكبار تو دل شده بيقرار تو

بلكه شود نثار تو جان به لب رسيده ام

اي ز تو شادي و غمم خاك در تو «ميثمم»

عشق تو گشته عادتم مهر تو مشي و ايده ام

----------

روي نديده ي تو است خورشيد ديده ي ما

روي نديده ي تو است خورشيد ديده ي ما (غزل)

حتّي شب فراقي ماه دميدي ما

ماه هزار خورشيد، خورشيد طلعت تو است

دُرّ هزار درياست اشك چكيده ي ما

كوه غم تو ما را در هم شكسته زين رو

خوشتر ز نخل طوباست قدّ خميده ي ما

زخم فراق داريم هرگز به لب نياريم

زيرا دهد گواهي رنگ پريده ي ما

با ما اگر نبودي بي ما دگر نبودي

پيوسته همرهت بود آه كشيده ي ما

اي آفتاب زهرا هجران بس است ديگر

بي تو سياه مانده صبح و سپيده ي ما

با خون هر شهيدي بر لوح دل نوشتيم

تقديم مقدمت باد گل هاي چيده ي ما

دنيا در انتظار است اسلام بي قرار است

دين گشته همچو جان بر لب رسيده ي ما

دل را ز غير رستن بر زلف يار بستن

اين است مكتب ما اين است ايده ي ما

«ميثم» غزل سرايد تا روز وصل شايد

بر پاي يار افتد رأس بريده ي ما

----------

رها كنيد دگر صحبت مد اوا را

رها كنيد دگر صحبت مد اوا را (غزل)

فراق اگر نكُشد وصل مي كشد ما را

تمام عمر تو ما را، نظاره كردي و ما

نديده ايم هنوز آن جمال زيبا را

شراره هاي دلم اشك شد زديده چكيد

ببين چگونه به آتش كشيد دريا را

قسم به دوست كه يك موي يار را ندهم

اگر دهند به دستم تمام دنيا را

به شوق

آن كه زكوي توام نشان آرد

به چشم خويش كشيدم غبار صحرا را

جنون كشانده به جائي مرا كه نشناسم

طريق كعبه و بتخانه و كليسا را

نسيم صبح زراهي كه آمدي برگرد

ببر سلام زمن آن عزيز زهرا را

تمام عمر به خورشيد و ماه ناز كنم

اگر به خانه تاريك من نهي پا را

به راه عشق سر و دست و پا بده «ميثم»

ولي زدست مده دوستي مولا را

----------

ز بس هر سو به دنبالت روانم

ز بس هر سو به دنبالت روانم (غزل)

ندانم در زمين يا آسمانم

نيايد از دلم مهر تو بيرون

بده يك لحظه برون از سينه جانم

خدا را تا بود از من نشاني

بده يك لحظه رويت را نشانم

دعا كن آخر حرفم تو باشي

كز اوّل بوده نامت بر زبانم

گنهكارم ولي دل بر تو بستم

خطا كارم ولي از دوستانم

اگر خواني به كويت باز گردم

و گر نه راني سگ اين آستانم

اگر آيد برون با اشك، چشمم

و گر سوزد دلم چون آشيانم

نه چشم از منظر حسنت بپوشم

نه دل را از كمندت مي رهانم

اگر جان مرا از من ستانند

تو را هرگز، بيا كن امتحانم

خدا داند كه پيش از بودنم بود

به دست اختيار تو عنانم

تو افكندي به جانم شعله ي عشق

تو مي بردي ز دل تاب و توانم

تمام هستيم يك قطره اشك است

كه آن

را هم به پايت مي فشانم

ندانم كيستم فخرم همين بس

كه عمري «ميثم» اين خاندانم

----------

زاهد مرا به جنت بيهوده رهنمون است

زاهد مرا به جنت بيهوده رهنمون است(غزل)

باغ جنان عشاق در وادي جنون است

وصف مي بهشتي تنها ملال جانهاست

آنجا كه مستي ما از جام اشك و خون است

با اهل دل چه نسبت سوداگر جنان را

كان راهي برون و اين محرم درون است

اسرار اهل دل را بايد زدل بپرسد

كار از سخن نيايد كاينجا زبان زبون است

برگير دل زدنيا تقديم كن به مولا

مولا هميشه والا دنيا هميشه دون است

عمري بدرد خفتم حرف از دوا نگفتم

تا لحظه اي بپرسي حال مرا كه چون است

اين عارض است در زلف يا ماه خفته در شب

يا مهر آتش افروز در چرخ نيلگون است

هر شب به ياد رويت چشم سپهر گريد

هر اخترش كه بيني يك اشك واژگون است

ما هر دو را زآغاز بهر هم آفريدند

هم وصل تو اسن دشوار هم صبر من فزون است

«ميثم» به بزم عشاق سوز درون بياور

هر كس ندارد اين سوز از انجمن برون است

----------

زخم دل هجران زد گان را تو شفايي

زخم دل هجران زد گان را تو شفايي (غزل)

درد غم بي نسخة ما را تو دوايي

عالم همه جا پر شده از تيرگي محض

ما گمشد گانيم و تو مصباح هدايي

مگذار كه با ما همه عالم بستيزند

ما با همه گفتيم كه تو صاحب مايي

سوگند به تنهايي تنهاي مدينه!

تنها تو فقط منتقم خون خدايي

تو وارث بازوي علمدار حسيني

تو پاسخ فرياد تمام شهدايي

با خون دل و اشك روان هر شب جمعه

با مادر خود فاطمه، در كرببلايي

اي كاش كه يك لحظه به چشم همه عالم

زآن گوشة شش گوشه، به ما رخ بنمايي

ما پيش تو بوديم ولي حيف نبوديم

تو در دل مايي و ندانيم كجايي

گفتم كه دعايي كنم از بهر ظهورت

ديدم تو دعايي، تو دعايي، تو دعايي

"ميثم" همه گوش است كه از خويش بگويي

كعبه همه چشم است كه در كعبه درآيي

----------

سالها سوخته ام تا شررم گرداني

سالها سوخته ام تا شررم گرداني(غزل)

جگرم خون شده تا خونجگرم گرداني

تو كه از حال دل سوخته ام باخبري

كرمي كن كه زخود بي خبرم گرداني

توسن نفس مرا برده به صحراي عدم

چه شود در حرم خويش برم گرداني

زنده ام كرده اي از يك نگهت باز بكُش

به خدا گر بكشُي زنده ترم گرداني

از خودي تا بهخدا دست به دستم ببرند

گر به شمشير بلايت سپرم گرداني

عمر من بود شب تاري و بگذشت به خواب

بلكه بيدار به وقت سحرم گرداني

هر چه ام سنگ سر راه تو هستم چه شود

كه به يك نيم نگاهت گهرم گرداني

جز در خانه تو هيچ دري را نزنم

گر چه چون باد صبا در به درم گرداني

هرگز آن قدر ندارم كه شوم

زائر تو

بلكه با زائر خود همسفرم گرداني

گر چه چون دانه اشك از نظرت افتادم

باورم نيست كه دور از نظرم گرداني

گر كني خار گلستان غمت «ميثم» را

به، كه در وادي سينا شجرم گرداني

----------

سايه ي تيغ تو آرامگه رندان است

سايه ي تيغ تو آرامگه رندان است (غزل)

جز سر كوي تو هر جا كه روم زندان است

بين مهجوري و مشتاقي و امّيد وصال

ديده گريان و دلم خون و لبم خندان است

داروي درد فراقم شده خونابه ي دل

مرهم زخم عميق جگرم دندان است

روزگاري است كه ناليدم و معلومم شد

آه من مشت و دل سخت فلك سندان است

آسمان با همه سنگيني خود مي گريد

بار سنگين غم هجر، دو صد چندان است

بس كه حيرت زده ي روي تو و خوي تواند

قلم عجز در انگشت هنرمندان است

«ميثم» از آتش دل آب شو و شعله مكش

با تو از روز ازل آنچه كه گفتند آن است

----------

سجده به هر كجا برم به خاك كوي تو

سجده به هر كجا برم به خاك كوي تو (غزل)

روي به هر طرف كنم مينگرم به روي تو

خلوت و جلوتم همه با تو گذشت و بگذرد

خامشي و تكلمم رفته به گفتگوي تو

نامه سياه و چهره ام سرخ زپرده پوشيت

دست تهي و سينه پر از تو و هاي و هوي تو

تو همه در بر مني مونس و ياور مني

من به زمين و آسمان گشته به جستجوي تو

صورت آفتاب ها ذره اي از جمال تو

هستي جمله بحرها قطره اي از صبوي تو

تيرگي از گلم ببر رنگ غم از دلم بشو

اي همه جرم عاصيان شسته به آب جوي تو

جرم و خطا و معصيت

عادت صبح و شام ما

رحمت و عفو و مغفرت شيوه و خلق و خوي تو

كي تو زدر برانيم توبه نكرده خوانيم

ره به كجا برم اگر رو نكنم به سوي تو

«ميثم» و اينهمه گنه نامه سياه و رو سيه

واي اگر زهم درد پرده آبروي تو

----------

سحر نويد دهد صبح نور نزديك است

سحر نويد دهد صبح نور نزديك است (غزل)

زمان غم به سر آمد سرور نزديك است

شفق زده است زمشرق فروغ صبح اميد

دهيد مژده كه روز ظهور نزديك است

گذشته موسي عمران از آن سوي دريا

بگو به لشكر فرعون گور نزديك است

حجاب ها زميان رخت بسته اند همه

الا كه لحظه ي فيض حضور نزديك است

قسم به فاطمه ياران! عزيز فاطمه را

زكوچه هاي مدينه عبور نزديك است

رسد زسينه ي سينا ندا به اوج فلك

كه پاي موسي عمران به طور نزديك است

چگونه از حرم يار دور افتاديد

براي اهل دل اين راه دور نزديك است

به كوهسار عدم تيره گي گريزان است

طلوع تازه ي خورشيد نور نزديك است

طلايه دار عدالت زراه مي آيد

زوال سلطنت ظلم و زور نزديك است

ظهور يوسف زهرا قيامت كبري ست

يقين كنيد كه روز نشور نزديك است

بهشت عدل شود دامن زمين «ميثم»

كه ديو ميرد و ديدار حور نزديك است

----------

سر بخاك تو سودنم نيكوست

سر بخاك تو سودنم نيكوست (غزل)

با تو گفت و شنودنم نيكوست

همه جا با تو بوده ام اما

لذت با تو بودنم نيكوست

روي ناديده اي كه من ديدم

بدو عالم نمودنم نيكوست

بستايشگري خوشم كه تو را

ميستايم، ستودنم نيكوست

رنگ رخسار چه سيه چه سفيد

زنگ از دل زدودنم نيكوست

گر چه سر تا بپا شدم آتش

آتش دل

فزودنم نيكوست

دل ربائي مرا خوشست ولي

دل بوصفت ربودنم نيكوست

قفس تن مرا بتنگ آورد

زين قفس پر گشودنم نيكوست

دل نگيرد زدار تو ميثم

زين سخن آزمودنم نيكوست

----------

سر چه باشد كه بپاي تو گذارم آن را

سر چه باشد كه بپاي تو گذارم آن را (غزل)

جان چه قابل كه تو از من بپذيري جان را

عشق و عقل و دل و دينم همه فرمان دادند

كه به ايماي تو از كف بدهم ايمان را

ديده آن روز شود قابل ديدار رخت

كه زخوناب جگر سرخ كند دامان را

عمر بگذشت و قدم گشت خم و شانه شكست

چند بايد بكشم بار غمر هجران را

كو بكوتر شدم از باد به صحراي غمت

چه شود دست بگيري من سرگردان را

با گل روي تو كس رو نكند سوي بهشت

بگشا رخ كه ببندند در رضوان را

آن چنان بي تو زنم ناله در اين فصل بهار

كه به آتش بكشم باغ و گل و بستان را

يوسف مصر ولايت چه شود بار دگر

بوي پيرهن تو زنده كند كنعان را

اي مسيحاي حيات بشتاب

كه ببخشي بوجود بشريت جانرا

تو زگمگشته سادات خبر داري و بس

چه شود آئي و بر ما بنمايي آن را

«ميثم» از سلسله فتنه و هابيت

يوسف فاطمه آزاد كند قرآن را

----------

سوختم ز آتش هجران تو اي يار بيا

سوختم ز آتش هجران تو اي يار بيا (غزل)

تا نكشته است مرا طعنة اغيار بيا

من همه عمر تو را جستم و نايافته ام

تو عنايت كن و يك لحظه بديدار بيا

منكه از كوي طبيبم نگرفتم خبري

تو كه داني چه گذشته است به بيمار بيا

جان بتنگ آمده بس در

قفس كهنه بتن

بهر آزادي اين مرع گرفتار بيا

همه جا گشتم دستم بوصالت نرسيد

تو بنه پاي بچشم من و يك بار بيا

يوسف فاطمه عالم همه مشتاق تواند

رخ بر افروز دمي بر سر بازار بيا

با وجودي كه همه مست تماشاي توأند

لحظه اي را بتماشاي من زار بيا

چه شود جلوه دهي خانة تاريك مرا

روز من شب شده اينك بشب تار بيا

خواب را راه ندادم بحرمخانه چشم

ز انتظارم مكش اي دولت بيدار بيا

در فراقت نه همين سوختم از اوّل عمر

تا دم مرگ همين است مرا كار بيا

سخن آخر «ميثم» سخن اول اوست

سوختم ز آتش هجران تو اي يار بيا

----------

سيدي بازآ كه پيغمبر صدايت مي زند

سيدي بازآ كه پيغمبر صدايت مي زند (غزل)

مادرت صديقۀ اطهر صدايت مي زند

بازوي مجروح زهرا چشم گريان حسن

دست هاي بستۀ حيدر صدايت مي زند

چارده قرن است كز قلب مزاري گم شده

پهلوي بشكستۀ مادر صدايت مي زند

زخم ياسين، قلب طاها، سينۀ مجروح نور

آيه هاي سورۀ كوثر صدايت مي زند

جد مظلومت علي سر برده در آغوش چاه

با دل خونين و چشم تر صدايت مي زند

تيرباران پيكر مجروح عمّويت حسن

از كنار قبر پيغمبر صدايت مي زند

قامت خم گشتۀ جدت كنار علقمه

بازوي عباس نام آور صدايت مي زند

قبر ثارالله را بنگر كه از پايين پا

جسم صدچاك علي اكبر صدايت مي زند

بر فراز دست خونينِ «حسين بن علي

حلق خونين علي اصغر صدايت

مي زند

با صداي زخمي خود «ميثم» دلسوخته

تا كه دارد روح در پيكر صدايت مي زند

----------

سيري كنم در شهر دل تا بنگرم جاي تو را

سيري كنم در شهر دل تا بنگرم جاي تو را (غزل)

سر بر كشم از آسمان بوسم كف پاي تو را

اشكي به چشمم كن عطا تا شويمش از هر خطا

شايد ببينم لحظه اي رخسار زيباي تو را

عمري به صحراي جنون از دل خورد پيوسته خون

عاقل اگر بيند دمي روي دل آراي تو را

از كاسه بيرونش كشم يكباره در خونش كشم

چشمي كه مي خواهد ز من غير از تماشاي تو را

اين در خيال وصل حور آن در تمنّاي جنان

من از تو اي آرام جان دارم تمنّاي تو را

قلب خرد را مي درم هوش از دو صد ليلي برم

يك شب اگر مجنون شوم مجنون صحراي تو را

دل را به دستش مي دهم جان را فدايش مي كنم

بادار به گوشم آورد يك لحظه آواي تو را

روزي كه درس عاشقي در مكتبت آموختم

ديدم نديدم در الف جز قدّ و بالاي تو را

گر ديده ام مايل به تو ناديده دادم دل به تو

زيرا كه پيش از ديدنم ديدم تجلاّي تو را

«ميثم» گرفتار تو شد ناقابلي يار تو شد

چون قطره كردم انتخاب آغوش درياي تو را

----------

شجر خشكم و آتش زده طور توام

شجر خشكم و آتش زده طور توام (غزل)

نار سوزانم و دلباخته نور توام

ساغر خاليدم و خلق پرم پندارند

آري آري تهي از خويش و پر از شور توام

تا تو دلدار مني با دل ديوانه من

غم عالم چه توان كرد كه مسرور توام

با همه زشتي و پستي به تو بستم خود را

تو همه حُسني و من وصله ناجور توام

گاه دور از تو به تو از همه نزديك ترم

گاه نزديك ترم از همه و دور توام

چه شود كلبه ام از روي تو روشن گردد

من كه مشتاق تو گرديدم و مهجور توام

گرد و صد بار به عشق تو برندم سردار

باز بردار زنم خنده كه منصور توام

هر كسي شهره به كاري شد و من شهره به اين

كه به كوي تو همانا سگ مشهور توام

گفتم و گويم و تا عمر بود خواهم گفت

تو سليمان جهان استي و من مور توام

«ميثم» از وادي سيناي تو هرگز نرود

سالها در طلب شعله اي از طور توام

----------

شرار عشق تو خوشتر زآب حيوان است

شرار عشق تو خوشتر زآب حيوان است (غزل)

چنان كه آب بقا بي تو آتش جان است

به ياد روي تو اي آبروي باغ بهشت

اگر به آتش دوزخ روم گلستان است

كسي كه كوي تو را بر بهشت بفروشد

سزاي اوست جهنم، نه، بدتر از آن است

عنايتي كه به خاك رهت شوم خاري

كه خار راه تو خوشتر زسرو بستان است

اگر تو درد دهي ناز مي كنم به دوا

كه دردمند تو را درد به زدرمان است

هنوز باد به آواي وحي مي گويد

كسي كه خاك نشين تو شد سليمان است

مرا زلطف

و كرامت اسير خود كردي

و گر نه دل به خم زلف تو فراوان است

لبي كه از تو نگويد هماره خاموش است

دلي كه با تو نخندد هميشه گريان است

صداي گريه مجنون خموش گشت و هنوز

زاشك ديده او خون دل بيابان است

كسي كه گوهر اشك آورد به كف «ميثم»

لبش هميشه چو زخم شهيد خندان است

----------

شعله بر آرم ز جگر گريه كنم زار زنم

شعله بر آرم ز جگر گريه كنم زار زنم (غزل)

ناله و فرياد كنم بر در و ديوار زنم

جامه به تن چاك كنم بر سر خود خاك كنم

چنگ زنم بر جگر از زخمۀ دل تار زنم

ديده چو دريا كنم و خيمه به صحرا فكنم

بلكه شبي بوسه به بيت الحرم يار زنم

چهره بر آن خاك نهم سرشكنم جان بدهم

ناله و فرياد ز دل در غم دلدار زنم

رو سوي آن خانه كنم همّت مردانه كنم

همچو زنان در حرمش شيون بسيار زنم

نالۀ ايواي حسين از دل ديوانه كشم

سر به رواقش شكنم لطمه به برخسار زنم

مرقد او شمع من و من همه پروانۀ او

سوزم و پرواز كنان ناله دگر بار زنم

كاش فراتم به نظر آتش سوزنده شود

تا عرض آب روان بر شرر نار زنم

سينه پر از خون جگر اشك فشان از بصرم

داد غم يار به هر كوچه و بازار زنم

عاشق دلدار شدم «ميثم» اين دار شدم

دم همه دم با نفس ميثم

تمّار زنم

----------

طالب خون خدا متي ترانا و نراك

طالب خون خدا متي ترانا و نراك (غزل)

يابن مصباح الهدي متي ترانا و نراك

چه شود با تو كنم گريه سر قبر حسين

در مزار شهدا، متي ترانا و نراك

صبح جمعه ناله ام أين معزُّ الاولياست

مي زنم تو را صدا، متي ترانا و نراك

نيمه هاي دل شب كنار ديوار بقيع

دهم آهسته ندا، متي ترانا و نراك

ميزند تو را صدا از سر نيزه ها هنوز

سر از بدن جدا، متي ترانا و نراك

چه شود ببينمت كنار بين الحرمين

سر و جان كنم فدا، متي ترانا و نراك

زخم قلب پسر فاطمه را مرهم نيست

بي ظهورت اَبدا، متي ترانا و نراك

چه شود از گل رويت بدهي يك صدقه

سر راهي به گدا، متي ترانا و نراك

چهره بگشا و ز آينۀ خونين دلم

زنگ محنت بزدا، متي ترانا و نراك

"ميثم" از خون خدا با تو سخن گفت بيا

پسر خون خدا، متي ترانا و نراك

----------

ط_واف خان_ه پ_روردگار ب_ا تو خوش است

ط_واف خان_ه پ_روردگار ب_ا تو خوش است (غزل)

دعاي عاشق شب زنده دار با تو خوش است

مي_ان جم_ع نشستم، ول_ي ب_ه خ_ود گفت_م

ب_ه ه_ر كنار كه آيم، كنار با تو خوش است

ب_ه ع_زت حج_ر و رك_ن و مستج_ار قسم

زي_ارت حج_ر و مستجار با تو خوش است

چه سوي كعبه، چه كرب و بلا، چ_ه

راه نجف

به هر طرف كه شوم رهسپار با تو خوش است

تم_ام عم_ر ب__دون ت_و احتض__ار ب__وَد

چو جان رسد به لبم، احتضار با تو خوش است

س_لام نافل_ه را ه_ر ك_ه داد ب_ا خ_ود گفت:

دعا به خلوت شب هاي تار با تو خوش است

مدين_ه و نج_ف و كاظمي_ن و ك_رب و ب_لا

به هر چهار قسم، هر چهار با تو خوش است

هم_اره خن_ده ب_دون ت_و گري_ۀ دل ماست

بيا كه گريه چو ابر بهار با ت_و خوش است

ب__ه پاي__داري ميثم قس_م ك_ه «ميثم» را

اگر برند به بالاي دار، ب_ا ت_و خوش است

----------

طوف دل كن كه حرمخانه دلدار اينجاست

طوف دل كن كه حرمخانه دلدار اينجاست(غزل)

به كجا ميروي آرامگه يار اينجاست

گوهر خويش مكن عرضه به هر كس اي دوست

بازآر از سر بازار خريدار اينجاست

رشته دل به همان نرگس بيمار ببند

تا ببيني كه شفاي دل بيمار اينجاست

چند با سرزنش خار مغيلان سازي

راه خود دور مكن آن گل بي خار اينجاست

شمع محفل نشدي درس زپروانه بگير

تا بسوزد همه هستيت بيا نار اينجاست

نه سوي دير برو نه ره بتخانه بگير

زائر كعبه دل باش كه دلدار اينجاست

روز و شب بر سر بازار جهان گرديديم

يوسفي را كه نديديم به بازار اينجاست

سجده بايد به خم ابروي دلدار آورد

تا ابد قبله دل هاي گرفتار اينجاست

فيض از نخل پر از ميوه ميثم گيريد

كه تجليگه

صد ميثم تمار اينجاست

----------

عاشق آنست كه يا ديده به گل وا نكند

عاشق آنست كه يا ديده به گل وا نكند (غزل)

يا به غير از گل روي تو تماشا نكند

به گداي تو اگر هر دو جهان را بخشند

رد كند، غير تو را از تو تمنا نكند

شرر عشق تن و جان كسي را سوزد

كه چو پروانه به آتش زده پروا نكند

شمع، فيضش همه شعله است به پروانه بگو

يا كه پروا نكند يا پر خود وا نكند

چشم بيمار تو بيمار كند هر كس را

جان دهد آرزوي فيض مسيحا نكند

ديدن روي تو با دادن جان شيرين است

رو نما تا كه كسي روي به دنيا نكند

گر به بازار دو عالم گذرم ديده من

جز تماشاي تو اي يوسف زهرا نكند

پاي تا سر همه سوزم به خدا سوز مرا

به جز از آتش عشق تو مداوا نكند

هر چه پيرايه زمضمون به غزل ميبندم

غزلم را به جز از نام تو زيبا نكند

گر بر آرند دو صد بار زبان از كامش

لب «ميثم» به جز از مدح تو مولا نكند

----------

عرشيان بر سر كويت همه خاك قدم اند

عرشيان بر سر كويت همه خاك قدم اند (غزل)

بي وجود تو همه عالم و آأم عدم اند

دل چه قابل، كه به دام تو گرفتار شود

جان خوبان دو عالم به كمند تو كم اند

تو كريم دو جهان و دو جهانند گدا

اين دو از روز ازل لازم و ملزوم هم اند

سرو قدّان كه چو

خورشيد بود عارضشان

چون هلال مه نو پيش غلام تو خم اند

خاكبوسان سر كوي تو جنّ و ملك اند

ريزه خواران تو خيل عرب اند و عجم اند

به مزار تو فرستند سلام و صلوات

حاجياني كه همه گرم طواف حرم اند

تا صف حشر به دامان تو باشند دراز

دست هايي كه نوازش گر و صاحب كرم اند

جنّ و انس ملك و آدمي و حور و پري

تا بگريند به مظلومي تو هم قسم اند

اشگ ريزان تو از خون جگر سرخ ترند

زائران حرمت چون حرمت محترم اند

كشته گان تو به هر عصر مسيحا نفس اند

چه شود يكدم اگر در دم «ميثم» بدم اند

----------

عمرم ش_ده جان كندن در اوج پريش_اني

عمرم ش_ده جان كندن در اوج پريش_اني (غزل)

زين كوتهي عمر و زي_ن غيبت طولاني

عم_ري ب_ه تمن_ايت ب_ا ي_اد ق_دم هايت

از پ_ارۀ دل ك_ردم پي_وسته گ_ل افشاني

گردي_ده سي_ه روزم مي سازم و مي سوزم

دارم ب_ه جگ_ر پنه_ان ص_د شعلۀ پنهاني

با روي تو در پاييز گيتي ست چو فروردين

بي ت_و هم_ه جا زن_دان مردم همه زنداني

يا آن كه نهان استي خورشيد جهان استي

دل مي ب__ري از عال_م ب__ا چه_رۀ نوراني

ب_ا چش_م خي_ال خ_ود تا ياد رخت كردم

عالم همه جا شد روز حت_ي شب ظلماني

تنها نه همين بلبل در وصف تو مي خواند

گل ها هم_ه گرديدند مشغول غزلخواني

اي جانِ جهان پرور اي عبد خدا منظ_ر

بازآي و خدايي كن در كسوت انس_اني

بازآ و م__داوا ك__ن پيشان__ي جدت را

خون پاك كن اي مولا زآن صورت و پيشاني

«ميثم!» همه شب بايد كوشي به دعا، شايد

گي__رد ب__ه دع_ا پاي__ان اي_ام پريشاني

----------

عمري به گريه خواندم از سوز دل خدا را

عمري به گريه خواندم از سوز دل خدا را (غزل)

شايد دمي ببينم آن روي دلربا را

از اصل خوبش دوري بيگانه اي و كوري

اي ديده گر نبيني دلدار آشنا را

دوران زندگاني تا مرگ انتها يافت

دردا دمي نديدم آن حسن ابتدا را

ماهي كه بر جمالش تاب نگاه ما نيست

آيا شود نوازد با يك نگاه ما را

رفتار ما گدايي قانون او كرامت

آري كرامت او سلطان كند گدا را

بالله يار آيد چون ماه رخ گشايد

اي طالبان دلدار ديدارتان گوارا

كعبه، مقام، زمزم، گردند دور رويش

غرق صفا نمايد هم مروه هم صفا را

اي بي تو اوفتاده در كار ما گره ها

از آستين برون آر دست گره گشا را

تا كي لواي سرخت بر گنبد حسيني

جز تو كسي نگيرد بر دوش اين لوا را

تا چند رأس جدّت بر نوك ني درخشند

از دست نيزه داران بر گير نيزه ها را

بازآ كه دوستانت از اشك ديده عمري

پيوسته آب دادند گل هاي كربلا را

از ناي نينوائي در عين بينوائي

دادي به ناي «ميثم» آواي نينوا را

----------

فراق روي تو از احتضار سخت تر است

فراق روي تو از احتضار سخت تر است (غزل)

زصبح حشر شب انتظار سخت تر است

نديدن گل روي تو اي بهشت اميد

تحملش به دو چشمم زخار سخت تر است

به صبح روز ظهور تو مي خورم سوگند

كه صبح بي تو زهر شام

تار سخت تر است

حيات بي تو به معناي مرگ تدريجي است

بهشت اگر تو نباشي زنار سخت تر است

چه غم هماره گرم روزگار آزارد

غم تو از ستم روزگار سخت تر است

بيا كه كوه فراقت به شانه دل من

زحمل چوبه سنگين دار سخت تر است

عزيز فاطمه يابن الحسين بيا و ببين

كه نوش بي توام، از نيش مار سخت تر است

سكوت، داغ جگر، زخم تيغ، طعن زبان

نديدن توام از اين چهار سخت تر است

به خون طپيدن ياران اگر چه سخت بود

فراق منتقم خون يار سخت تر است

نوشته اند به ديوار شهر دل «ميثم»

چو يار نيست زغربت ديار سخت تر است

----------

فصل خزان، جمالت، لطف بهار دارد

فصل خزان، جمالت، لطف بهار دارد (غزل)

ياد رخت صفاي صد لاله زار دارد

روزي كه من نبودم مهر تو كرد بودم

روزي كه من نباشم دل با تو كار دارد

اي يار عيسوي دم! بي يار نيست يكدم

هر كس كه در دو عالم مثل تو يار دارد

بگذاراز تو گويم بگذار با تو باشم

گل با همه لطافت، الفت به خار دارد

چون ماه بر فروزد كي آتشش بسوزد؟

آن كاو ز خاك كويت بر رخ غبار دارد

نه با شب است كارش نه روز مي شناسد

آن كاو ز موي و رويت، ليل و نهار دارد

شش گوشه مزارت در

وسعت دل ماست

بالله قسم مزارت در دل مزار دارد

از آب ديدگانش دوزخ شودگلستان

هر كس كز آتش تو در دل شرار دارد

با كرده هاي زشتم سر تا قدم بهشتم

زوار كربلا كي وحشت ز نار دارد؟

"ميثم"! ز ميثم آموز آيين دوستي را

كاو وصف دوست بر لب بالاي دار دارد

----------

قرار دل ز فراقت دگر قرار ندارم

قرار دل ز فراقت دگر قرار ندارم (غزل)

به انتظار قسم تاب انتظار ندارم

به احتظار مبدل شد انتظار ظهورت

اجل رسيده دگر تاب احتظار ندارم

ز بس گريستم و ديده ام نديد رخت را

گمان برند گروهي به من كه يار ندارم

اگر بهار شود دچار فصل سال برايم

خدا گواست كه بي روي تو بهار ندارم

به سلطنت ندهم رتبه ي گدايي خود را

كه در زمين و زمان جز تو شهريار ندارم

نه مانده تاب فراق و نه هست طاقت جرم

چگونه صبر كنم ديگر اختيار ندارم

ديار من نبود غير خاك مقدم يارم

چو دور غيبت يارم بود ديار ندارم

به اشك ديده بيارم مگر به دست دلت را

عزيز دل چه كنم چشم اشكبار ندارم

اگر تو سوزدهي جز به آتشت نگدازم

دگر تو اشك دهي غير گريه كار ندارم

به دار عشق تو ميثم مگر قرار بگيرد

وگرنه تا به

بسم جان بود و قرار ندارم

----------

قرارِ دل! ز فراقت دگر قرار ندارم

قرارِ دل! ز فراقت دگر قرار ندارم (غزل)

به انتظار قسم، تاب انتظار ندارم

به احتضار مبدل شد انتظار ظهورت

اجل رسيده، دگر تاب احتضار ندارم

ز بس گريستم و ديده¬ام نديد رخت را

گمان برند گروهي به من كه يار ندارم

اگر بهار شود چار فصل سال برايم

خدا گواست كه بي¬روي تو بهار ندارم

به سلطنت ندهم رتبة گدايي خود را

كه در زمين و زمان جز تو شهريار ندارم

نه مانده تاب فراق و نه هست طاقت صبرم

چگونه صبر كنم ديگر اختيار ندارم

ديار من نبود غير خاك مقدم يارم

چو دُور غيبت يارم بود ديار ندارم

به اشك ديده بيارم مگر به دست، دلت را

عزيز دل، چه كنم چشم اشكبار ندارم

اگر تو سوز دهي جز به آتشت نگدازم

اگر تو اشك ¬دهي غير گريه كار ندارم

به دار عشق تو "ميثم" مگر قرار بگيرد

وگرنه تا به تنم جان بود، قرار ندارم

----------

قسم به سينۀ مجروح مادرت زهرا

قسم به سينۀ مجروح مادرت زهرا (غزل)

تو بر ظه_ور دع_اي ف_رج بخ_وان مولا

تو بر ظهور دعاي فرج بخوان كه هنوز

ش__رار دود ز بي__ت عل__ي رود ب__الا

تو بر ظهور دعاي فرج بخوان كه علي

ب__ود هن__وز ع_ذادار م_ادرت زهرا

تو بر ظهور دعاي فرج بخ_وان كه هنوز

علي است مثل تو مظلوم و بيكس و تنها

تو بر ظهور دع_اي فرج بخ_وان كه كند

هميشه م__ادر پهل_و شكسته ب_ر تو دعا

تو بر ظهور دعاي فرج بخوان كه حسن

ب_ه زي_ر ض_رب لگ_د دي_د م_ادر خ_ود را

تو بر ظهور دعاي فرج بخوان كه حسين

فت__اد پش_ت در خان__ه، م_ادرش از پ_ا

تو بر ظهور دعاي فرج بخوان كه هنوز

صداي نالۀ محسن رسد به عرش خدا

تو بر ظهور دعاي فرج بخوان كه به ني

بوَد هن_وز س_ر پ_اك سيدالشهدا

تو بر ظهور دعاي فرج بخوان كه بود

ش_رارۀ دل «ميثم» هميشه وقف شما

----------

قسم به ليله قدر و قسم به صبح بهار

قسم به ليله قدر و قسم به صبح بهار (غزل)

نه شب زهجر تو صبرم بود نه روز قرار

اگر چه پاي تو باشد هماره بر سررگل

بيا بيا قدمي هم به چشم كا بگذار

اگر ثناي تو نبود چه حاجنم به زبان

و گر رخ تو نبينم مرا به ديده چكار

بيا به كلبه تاريك من نگاهي كن

كه مي شود به نگاه تو مطلع الانوار

به جان تو نفروشم به صد حديقه گل

زبوستان توام گر دهند يك سر خار

زجمع منتظرانت مرا مكن بيرون

كه هم چو شمع در اين جمع سوختم بسيار

تمام عمر نديدم طلوع صبحي را

هميشه بي تو مرا صبح بوده چون شب تار

خدا گواست كه دور سر تو ميگردد

اگر كه خاك وجودم شود به چرخ غبار

ديار من بود آنجا كه يار

من باشد

چو يار نيست مرا خاك غربت است ديار

تمام عمر به يابن الحسن گشودم لب

چه مي شود كه جواب مرا دهي يك بار

بيا به خانه زهرا سري بزن كه هنوز

صداي ناله او آيد از در و ديوار

لواي سرخ حسيني فراز گنبد او

زند صدات كه فرياد انتقام برآر

لب از ثناي شما خاندان نخواهد بست

هزار مرتبه «ميثم» اگر رود سر دار

----------

قلبم هزار پاره شده در هواي تو

قلبم هزار پاره شده در هواي تو (غزل)

هر پاره صفحه ايست زمدح و ثناي تو

گيرم كه لب ببندم و دم برنيارم

خيزد زبند بند وجودم نواي تو

روزي هزار بار اگر جان دهم كم است

در شكر لحظه اي كه بميرم براي تو

يكبار هم مرا بره خويش كن فداي

اي صد هزار عالم و آدم فداي تو

زخمي بزن كه از تو رسد باز مرحمش

دردي بده كه چاره شود با دواي تو

كوي تو را بملك دو عالم نمي دهم

آري گداي تو است همانا گداي تو

آن سرفرازها كه زخلق جهان سرند

زيبد كه سر نهند سراسر بپاي تو

سر بر سرير عرش گذارم اگر رود

گرد وجود من به هوا در هواي تو

تو برتري از اينكه شوي آشناي من

من كمترم از آنكه شوم آشناي تو

با اين همه زكوي تو جائي نميروم

باشد سرم هميشه بخاك سراي تو

«ميثم» بهشت را چه كند اي بهشت او

فيض زيارت حرم با صفاي تو

----------

كجا مي گردي اي جان جهان جانم به قربانت

كجا مي گردي اي جان جهان جانم به قربانت (غزل)

كه جان شد از فراقت نيمه جان جانم به قربانت

جمالت را زبس مي بينم و از بس نمي بينم

نمي دانم نهاني يا عيان جانم به قربانت

كجا دورت بگردم اي چراغ عالم خلقت

بگردم در زمين يا آسمان جانم به قربانت

نمي دانم رواني در كدامين سو ولي دانم

روانم گشته دنبالت روان جانم به قربانت

امير كاروان دل اگر چه نيستم قابل

مرا همره ببر با كاروان جانم به قربانت

از آن كوچك ترم تا بر سر راه تو بنشينم

سر راه گدايانم نشان جانم به قربانت

مگر نه آه صاحب درد را باشد اثر مولا

تو بر ما روضه از جدّت بخوان جانم به قربانت

بيا خاموش كن اين شعله هاي نخل «ميثم» را

كه آتش زد به جان دوستان جانم به قربانت

----------

كسي كه دل به تو داد اعتنا به جانش نيست

كسي كه دل به تو داد اعتنا به جانش نيست (غزل)

نه اعتنايش به جان كار با جهانش نيست

به دين زنده ما مرده بايدش گفتن

كسي كه صحبت عشق تو بر زبانش نيست

زبوستان جنان دست مي كشد آدم

گلش توئي و نيازي به بوستانش نيست

چگونه بي تو نسوزد هماره مرغ دلم

كه غير شعله آتش در آشيانش نيست

بيا چو موسي عمران ببين چه مي گذرد

به گله اي كه شبان دارد و شبانش نيست

چگونه آب نگردد زغصه آن كه مدام

به ديده

اشك روان دارد و روانش نيست

بيا كه ناي زمان بي تو يا امام زمان

به غير ناله يا صاحب الزمانش نيست

بيا به گلشن دين آبيار باش كه آب

به غير خون شهيدان باغبانش نيست

بيا بپرس چرا مادر جوان مرگت

نشان زتربت پنهان بي نشانش نيست

بيا به غربت زهرا تو گريه كن دل شب

كه زائري به سرت تربت نهانش نيست

مدينه باغ بهار بهشت وحي خداست

چرا خبر زگل و غنچه خزانش نيست

بيا كه «ميثم» بي دست و پا به دار فراق

به غير ناله الغوث و الامانش نيست

----------

كعبه زيباست به شرطي كه تو در كعبه در آيي

كعبه زيباست به شرطي كه تو در كعبه در آيي (غزل)

به حرم تكيه دهي روي به عالم بنمايي

ديده بر گل ننهم تا گل روي تو ببينم

دل به جنّت ندهم تا تو زمن دل بربايي

حاجي آن است كه مُحرم شود و دُور تو گردد

زائر آن است كه يك دم تو بر او رخ بنمايي

حجر الاسود و هجر و حرم و مروه و مسعي

همه چشم اند نگارا كه تو از راه بيايي

كعبه كعبه است اگر دور جمال تو بگردد

مروه مروه است، به چشمش تو اگر پاي بسايي

به حرم كار ندارم كه دلم دور تو گردد

به صفا نيست صفا بي قدم تو، تو صفايي

خواستم تا كه دعايي كنم از بهر ظهورت

چه دعايي كنم اي يوسف زهرا تو دعايي

به خدا كعبه

بدون تو غريب است به كعبه

تو مگر از دل او زنگ غريبي بزدايي

به همين بيت قسم صاحب اين بيت تو هستي

اي دلت عرش الهي تو همان بيت خدايي

«ميثم» از درد فراق تو همي نالد و گويد

تو به هر زخم طبيبي تو به هر درد دوايي

----------

كوير تشنه شده قلبم، اي سحاب، بيا

كوير تشنه شده قلبم، اي سحاب، بيا (غزل)

تمام زندگيم بي تو شد سراب، بيا

هزار جمعه گذشت و نقاب نگشودي

به جان فاطمه اين جمعه بي نقاب بيا

مباد آنكه بيايي و مرده باشم من

شتاب كن كه اجل مي كند شتاب بيا

گذشت عمر و نديدم تو را به بيداري

كرامتي كن و امشب مرا به خواب بيا

به كوچه كوچة شهرم ز خون دل همه شب

براي آمدنت ريختم گلاب بيا

گناه من ره ديدار بسته بر رويت

تو بهر ديدن من از ره ثواب بيا

غروب جمعه شده بي تو روزهاي دلم

به صبح جمعة من همچو آفتاب بيا

به دردهاي به حيدر نگفتة زهرا

به ناله هاي سحرگاه بوتراب بيا

به سينه اي كه شكست از سُم ستور، قسم

به صورتي كه شد از خون سر خضاب بيا

سرشك ديدة ميثم به سيل شد تبديل

هنوز نالة او مانده بي جواب بيا

----------

كي ام كه با تو كن_م گفتگو، عزيز دلم!

كي ام كه با تو كن_م گفتگو، عزيز دلم! (غزل)

عنايت تو ب_ه من داده رو، عزيز دلم

سي_اه رو تر و بي آبروتر از من نيست

مگ_ر ده_ي ت_و ب_ه م_ن آبرو عزيز دلم

بسوز و آب كن و شعله زن كه بر تو كنم

چو شمع، گريه بي هاي هو عزيز دلم

اگر عزيز دل خود نگويمت، چه

كنم؟

كجا روم؟ به كه گويم؟ بگو، عزيز دلم

اگر كه با تو نگويم سخن، ببخش مرا

كه گريه عقده شده در گلو، عزيز دلم

كنار قبر علي، يا كنار قبر حسين

بگ_و كجات كنم جستجو عزيز دلم؟

ز خجلت ت_و و ش_رم گن_اه، آب ش_وم

اگر كه با تو شوم رو ب_ه رو عزي_ز دلم

هن_وز ي_اد ل_ب تشنگ_ان ك_رب و ب_لا

نگاه ت_وست ب_ه دست عم_و عزي_ز دلم

به ياد حنجر خشكي كه نهر خون گرديد

دو دي_ده ام ش_ده از اشك، جو عزيز دلم

به جستجوي تو «ميثم» روا بود كه چو باد

تم_ام عم_ر رود ك_و ب_ه ك_و عزي_ز دلم

----------

كيستم تا عاشق روي آراي تو باشم

كيستم تا عاشق روي آراي تو باشم (غزل)

نيست آن قدرم كه محو روي زيبا تو باشم

در خود اين عزت نمي بينم كه گردم خار راهت

با چه جرأت پاي سر و قد رعناي تو باشم

ذرهّ ام كن تا كه محو مهر رخسار تو گردم

قطره اي كن تا غرق موج درياي تو باشم

خود گرفتم پيش چشمم پرده از رخ برگرفتي

با كدامين ديده سرگرم تماشاي تو باشم

تو كجا تا من رسانم دست بردامان لطفت

من كجا تا از شرف خاك كف پاي تو باشم

يوسف زهرا چه دارم تا خريدار تو گردم

خوش بود از دور محو قد و بالاي تو باشم

يا بده چشمي كه غير از ماه رويت را نبينم

يا بده پائي كه

عمري راهپيماي تو باشم

سالها آواره ات گشتم به اميدي كه روزي

نقش خاك كوي تو يا گرد صحراي تو باشم

هر كه هستم هر چه هستم «ميثمم» دل بر تو بستم

منتي تا كشتۀ دار تولاي تو باشم

----------

كيستي گرد حرم جاني تو يا جانانه اي

كيستي گرد حرم جاني تو يا جانانه اي (غزل)

خانه را دركوفتم ديدم تو صاحب خانه اي

چون كبوتر پر زند گرد سرت مرغ دلم

يا به دام زلفش افكن يا زخاكت دانه اي

من به جائي آمدم كز من نميباشد خبر

تا سرا پا او شوم اي من برو بيگانه اي

اين پر و بال اين وجود اين هستي اين جان و تنم

هر چه ميخواهي بسوزان شمع اين پروانه اي

گه چراغي در دلم گه آتشي در سينه ام

گه چو قرآن در بغل گه چون ملك بر شانه اي

همچو گل ميخندم و شادم كه در باغ دلم

هم گلي هم باغبان هم نخل هم زيحانه اي

هر چه آبادم كني ابر بهارانم تويي

هر چه ويرانم كني خود گنج اين ويرانه اي

«ميثم» از جام جنون بر اوج عرفانت برند

از چه گرد عقل ميگردي مگر ديوانه اي

----------

كيم كه با تو كنم گفتگو عزيز دلم

كيم كه با تو كنم گفتگو عزيز دلم (غزل)

عنايت تو به من داده رو عزيز دلم

سياه روتر و بي آبروتر از من نيست

مگر دهي تو به من آبرو عزيز دلم

بسوز و آب كن و آتشم بزن كه كنم

چو شمع، گريۀ بي هاي و هو عزيز دلم

اگر عزيز دل خود تو را صدا نزنم

چه خوانمت؟ چه بگويم؟ بگو، عزيز دلم!

توان گفتن يا بن الحسن نمانده دگر

كه گريه عقده شده

در گلو، عزيز دلم

كنار قبر علي، يا كنار قبر حسين

بگو كجات كنم جستجو عزيز دلم؟

گرفتم آنكه بيايي بدين سيه رويي

چگونه با تو شوم رو به رو عزيز دلم؟

بيا كه فاطمه بعد از هزار سال هنوز

كند ظهور تو را آرزو، عزيز دلم

هنوز ياد لب تشنگان كرب و بلا

نگاه توست به دست عمو، عزيز دلم

به ياد حنجر خشكي كه نهر خون گرديد

رود ز ديده سرشكم چو جو، عزيز دلم

به جستجوي تو «ميثم»روا بود كه چو باد

تم_ام عم_ر رود ك_و ب_ه ك_و عزيز دلم

----------

گر بگذري از اغيار جز يار نمي بيني

گر بگذري از اغيار جز يار نمي بيني (غزل)

با ديده ي ظاهر بين اسرار نمي بيني

در سلسله ي جاني زآن دور زجاناني

در دام دل افتادي دلدار نمي بيني

تا ديده ي جان بستي تا بنده ي دل هستي

در خنده ي سبز گل جز خار نمي بيني

ديدي اگر آزاري بيهوده مكن زاري

تا خلق نيازاري آزار نمي بيني

كهسار همه طورند اشجار همه نورند

تو بس كه گنهكاري جز نار نمي بيني

تا ديده ي دل بستي مي بيتي و كور استي

هر نقش كه مي بيني انگار نمي بيني

صد نقش زحسن يار پيداست به هر ديوار

افسوس كه تو غير از ديوار نمي بيني

هر لحظه كند صد بار رخ بر تو عيان دلدار

اين چشم كه تو داري يك بار نمي بيني

سر تا به قدم جان شو آيينه ي جانان شو

اينجاست كه غير از ديار در يار نمي بيني

بر دار بلا ميثم فرياد زند «ميثم»

اين دار محبّت را بي دار نمي بيني

----------

گر بي تو بگذرد عمر بگذار تا بميرم

گر بي تو بگذرد عمر بگذار تا بميرم (غزل)

ور با تو بايدم زيست آخر چرا بميرم

يا بنگرم به حسنت يا چشم خود درآرم

يا دامنت بگيرم در دست، يا بميرم

يك عمر با شمايم باشد همين دعايم

هم با شما بمانم هم با شما بميرم

گر عضو عضوم از هم گردد جدا هماره

خوشتر بود كه يكدم از تو جدا بميرم

يك عمر زهد و طاعت بي مهر توست نارم

حتّي اگر به مروه يا در صفا بميرم

اي شمع جان برافروز تا در هوات هر روز

هم دم به دم بسوزم هم بارها بميرم

با عشق، زنده هستم خاك درِ تو هستم

گر بر زمين دهم جان يا در سما بميرم

در شعله مي توان سوخت لب تشنه مي توان مرد

يارب مباد روزي بي كربلا بميرم

خيزد زبند بندم آواي نينوايي

از بس كه دوست دارم در نينوا بميرم

من «ميثم» تو هستم دل بر غم تو بستم

باشد كه همچو ميثم بي دست و پا بميرم

----------

گرديدن دور حرمم گشته بهانه

گرديدن دور حرمم گشته بهانه (غزل)

شايد كه شوم با تو دمي شانه به شانه

با آن نشان از گُل روي تو نديدم

جايي نبود كاز تو نجويند نشانه

تو در همه جا پيش مني من زتو دورم

بيهوده تو را مي طلبم خانه به خانه

تو با من و من با تو و افسوس كه عمري

بي تو شده خونِ دلم از

ديده روانه

سوزي به دلم زآتش هجر تو رسيده

كز سينه كشد جاي نفس شعله زبانه

دوشم سخن از صبح ظهورت به ميان رفت

در باغ گلم زد گل امّيد جوانه

چون بلبل گم كرده گلي شاخه به شاخه

مي خوانم و يابن الحسنم گشته ترانه

روشن مگر از پيرهن يوسف زهرا

چون ديده ي يعقوب شود چشم زمانه

اي دانه ي مرغ دل، من خال لب تو

باز آي كه از هجر تو اشگم شده دانه

«ميثم» اگر از دست و زبان دست بشويد

در وصف تو خاموش نشيند؟ به خدا، نه

----------

گريه ي عاشقان بي اثر نيست

گريه ي عاشقان بي اثر نيست (غزل)

مهدي از حال ما بي خبر نيست

بي تجلاّي خورشيد رويش

روشني در نگاه بشر نيست

او به جز شيعه ياري ندارد

شيعه را غير خون جگر نيست

اي بسا شب كه رفت و سحر شد

شام هجران ما را سحر نيست

بي چراغ است و دلگير و تاريك

آسماني كه در آن قمر نيست

شيعه باشد جدا از امامش

مثل طفلي كه او را پدر نيست

كشتي ار ناخدايش نباشد

ايمن از موج خوف و خطر نيست

در دل تنگ چشم انتظاران

جز غم مهدي منتظر نيست

يابن زهرا كجايي كه بي تو

روزي از روز ما تيره تر نيست

تربت مادرت را نشان ده

قبر مادر نهان از پسر نيست

نخل «ميثم» كه سبز است دائم

جز به مدح شما بار ور نيست

----------

گفتم اين جمعه يار مي آيد

گفتم اين جمعه يار مي آيد (غزل)

باغ دل را بهار مي آيد

گفتم اين جمعه جمعه ي فرج است

مصلح روزگار مي آيد

گفتم اين جمعه منتظر باشم

كه به سر انتظار مي آيد

گفتم اين جمعه آفتاب اميد

از دل كوهسار مي آيد

گفتم اين جمعه ذوالفقار به دست

شير پروردگار مي آيد

گفتم اين جمعه يوسف زهرا

سوي شهر و ديار مي آيد

صبح روز ظهور نزديك است

چه نشستيد يار مي آيد

پرچم سرخ كربلا بر دوش

وارث ذوالفقار مي آيد

باغبان با هزار خون جگر

سوي اين لاله زار مي آيد

گلبن وحي مي شود خُرّم

نخل «ميثم» به بار مي آيد

----------

گفتمت رخ بنماي و دلم را بربايي

گفتمت رخ بنماي و دلم را بربايي (غزل)

چه توان كرد كه دل برده اي و رخ ننمايي

به همه ماه رخت جلوه نمايد چه تفاوت

كه بپوشي روي خود يا به خلايق بنمايي

همه جا پيش من استي چه بخواهي چه نخواهي

همه دم روي تو بينم چه بيايي چه نيايي

چه شود پا بگذاري به گلستان خيالم

به خيال شب وصلت غمم از دل بزدايي

همه گوشند كه باد از تو بپيامي برساند

همه چشم اند كه از پرده غيبت به درآيي

شكوه از چشم كنم يا گله از بخت كه عمري

در كنار توام و باز ندانم به كجايي

رؤيت عيد به ياران تو روزيست مبارك

كه چون

گل خنده براري و چو بلبل بسرايي

از كجا مي گذري تا سر راهت بنشينم

كه به چشمم كف پايي زره لطف بسايي

لحظه مهر تو بيرون نرود از دل «ميثم»

چه غم ار دل ببري يا به غم دل بفزايي

----------

گل با صفاست امّا بي تو صفا ندارد

گل با صفاست امّا بي تو صفا ندارد (غزل)

گر بر رخت نخندد در باغ جا ندارد

پيش تو ماه بايد رخ بر زمين بسايد

بي پرده گر برآيد شرم و حيا ندارد

اي وصل تو شكيبم اي چشم تو طبيبم

بازآ كه درد هجران بي تو دوا ندارد

فرياد بي صدايم در سينه حبس گشته

از بسكه ناله كردم آهم صدا ندارد

جان جهان چه قابل بر رو نماي رويت

بي رو نما نما رو، گل رو نما ندارد

بار فراق بردم خون از دو ديده خوردم

بازآي تا نمردم دنيا وفا ندارد

گفتم كه در كنارت جان را كنم نثارت

ديدم كه جان هم اينجا قدر و بها ندارد

هرگز كسي نگويد بالاي چشمت ابرو

تيغ از تو گردن از من چون و چرا ندارد

كعبه تويي نه كعبه زمزم تويي نه زمزم

سعي و صفا و مروه بي تو صفا ندارد

هر كس تو را ندارد جز بيكسي چه دارد

جز بيكسي چه دارد هر كس تو را ندارد

«ميثم» غزل به وصفت گويد چرا نگويد

در دل اميد وصلت دارد چرا ندارد

----------

لال است آن زبان كه نگويد ثناي تو

لال است آن زبان كه نگويد ثناي تو (غزل)

كور است ديده¬اي كه ببيند سواي تو

رحمت به روح "صائب" شيرين سخن كه گفت:

«عالم پر است از تو و خالي است جاي تو»

از آن سري، كه پاي گذاري به چشم ما

اي

چشم جبرئيل امين! جاي پاي تو

هر شب، دلم مسافر سرداب سامره ست

همچون كبوتري كه پرد در هواي تو

شب هاي جمعه ناحيه خوانند انبيا

در صحن سيّدالشّهدا با صداي تو

اي كاش در كنار حرم، صبح جمعه اي

تو بر حسين گريه كني، ما براي تو

هر نيمه شب كه بهر ظهورت، دعا كني

آمين فاطمه است، جواب دعاي تو

دارند التماس دعا از تو دوستان

هر لحظه در زيارت كرببلاي تو

بگذار ما به جاي تو گوييم بر حسين

تبديل تا به خون نشود، اشك هاي تو

"ميثم" اگر به كعبه بود، لحظة ظهور

زيبد كند هزار سر و جان فداي تو

----------

ما روي تو ديديم، نديديم كه ديديم

ما روي تو ديديم، نديديم كه ديديم (غزل)

بر گِرد تو گشتيم و به گَردت نرسيديم

گفتيم مدام از تو و انگار نگفتيم

گويي نشنيديم كه وصف تو شنيديم

تو بحر كرم، عالم هستي ز تو سيراب

افسوس كه ما بهر درم، جامه دريديم

چون گرد به خاكي كه نشستند، نشستيم

چون باد به هر سو كه دويدند، دويديم

از چار طرف بر سر ما، پاي نهادند

روزي كه ز دامان شما، دست كشيديم

يا دام هوس بود به هر جا كه نشستيم

يا تير هوا بود به هر سو كه پريديم

از كاه سبك، كفّة

طاعات سبك تر

وز كوه گنه، سخت شكستيم و خميديم

از تيغ هوس، رگ رگ ما، گشت بريده

با اين همه از مهر شما، دل نبريديم

زان به خطا انس گرفتيم كه يك بار

شيريني دوري ز گنه را نچشيديم

"ميثم" همه از نور به ظلمت بگريزند

ماييم كه بر آل محمّد گرويديم

----------

ماهِ در سينه آرميده ي من

ماهِ در سينه آرميده ي من (غزل)

چه شود پا نهي به ديده ي من

تو دعا كن كه مستجاب شود

اَرِنا الطّلعة الرّشيده ي من

من كه خواندم دعاي عهد كجاست؟

روي والغرَّة الحميده ي من

از ظهور تو مرهمي جويد

دل زخم زبان شنيده ي من

مي پرد صبح و شام دور سرت

مرغ جان به لب رسيده ي من

چلچراغ شب فراق تو شد

اشگ از ديده گان چكيده ي من

بانگ يا صاحب الزّمان دارد

ناله ي از جگر كشيده ي من

ناله و اشگ و آه و سوز درون

گشته اشعار برگزيده ي من

در فراق تو پاره هاي دل اند

غزل و قطعه و قصيده ي من

چند كوه فراق را بكشم

رحم كن بر قد خميده ي من

«ميثمم» خاك راه ميثم تان

مهرتان دين و خط و ايده ي من

----------

ماه زمزم، قبله ي كعبه، كجا دورت بگردم

ماه زمزم، قبله ي كعبه، كجا دورت بگردم (غزل)

در حرم يا مروه يا كوه صفا دورت بگردم

سر به قربانگه برم تا جان كنم قرباني تو

روي در مشعر كنم يا در مني دورت بگردم

در كنار حِجر زير ناودان گريم زهجرت

يا كه آيم در مقام و با دعا دورت بگردم

از حَجَر گيرم سراغت يا كه از ركن يماني

يا كنار زادگاه مرتضي دورت بگردم

لب بشويم از گلاب و سوره ي اقرأ بخوانم

در جوار مكّه يا غار

حرا دورت بگردم

روي آرم در مدينه بر سر قبر پيمبر

يا كه بر گِرد مزار مجتبي دورت بگردم

سوي شهر كاظمين آيم و يا پويم نجف را

يا كنم چون ني نوا در نينوا دورت بگردم

همچو جابر پيرهن را جامه ي احرام سازم

دور قبر خامس آل عبا دورت بگردم

سالها دور تو گشتم ماه رويت را نديدم

تا ببينم ماه رويت را كجا دورت بگردم

سينه دارالزّهد و قلبم را كنم دار الولايه

در حريم قدس مولايم رضا دورت بگردم

اي خوش آن روزي كه رو آرم به صحن عسكريّين

تا كه در سراب سُرّ مَن را دورت بگردم

«ميثم» از خون جگر بر صفحه ي صورت نوشته

عمر طي شد يوسف زهرا بيا دورت بگردم

----------------

ماه من از من مپرسي كي خريدار تو بودم

ماه من از من مپرسي كي خريدار تو بودم (غزل)

پيشتر از آنكه باشم محو ديدار تو بودم

گر به دور كعبه گشتم دور رخسار تو گشتم

ور كنار بيت بودم پاي ديوار تو بودم

كاش روزي همچو يوسف بر سر بازار بودي

تا كه منهم با كلاف جان خريدار تو بودم

گريه ي شرمم از آن باشد كه در باغ محبّت

تو گل خندان من بوديّ و من خار تو بودم

خرمّ از آنم كه مي بينم من آلوده را هم

از سر خود وا نكردي گر چه سربار تو بودم

خرمّ از آنم كه با چشم خيال خويش هر شب

محو خال هاشمي مبهوت رخسار تو

بودم

گر چه بودم عار تو، تو آن چنان دادي نشانم

كه همه پنداشتند اي يار من يار تو بودم

بارها پيمان شكستم رشته ي الفت گسستم

باز مرهون عطا و لطف بسيار تو بودم

خنده گر كردم به امّيد وصالت خنده كردم

زاري ار كردم همانا عاشق زار تو بودم

«ميثم» آلوده دامانم گنهكارم و ليكن

هر چه هستم خاك راه ميثم دار تو بودم

----------

ماه من از من مپرسي كي خريدار تو بودم

ماه من از من مپرسي كي خريدار تو بودم (غزل)

پيشتر از آنكه باشم محو ديدار تو بودم

گر به دور كعبه گشتم دور رخسار تو گشتم

ور كنار بيت بودم پاي ديوار تو بودم

كاش روزي همچو يوسف بر سر بازار بودي

تا كه منهم با كلاف جان خريدار تو بودم

گريه ي شرمم از آن باشد كه در باغ محبّت

تو گل خندان من بوديّ و من خار تو بودم

خرمّ از آنم كه مي بينم من آلوده را هم

از سر خود وا نكردي گر چه سربار تو بودم

خرمّ از آنم كه با چشم خيال خويش هر شب

محو خال هاشمي مبهوت رخسار تو بودم

گر چه بودم عار تو، تو آن چنان دادي نشانم

كه همه پنداشتند اي يار من يار تو بودم

بارها پيمان شكستم رشته ي الفت گسستم

باز مرهون عطا و لطف بسيار تو بودم

خنده گر كردم به امّيد وصالت خنده كردم

زاري ار كردم همانا عاشق زار تو بودم

«ميثم» آلوده دامانم گنهكارم و ليكن

هر چه هستم خاك راه ميثم دار تو بودم

----------

مدينه، مكه، نجف، كاظمين، كرب و بلايي

مدينه، مكه، نجف، كاظمين، كرب و بلايي (غزل)

عزيز مصر ولايت! ولي عصر! كجايي؟

صفا و مروه و حجر و حطيم و كعبه و زمزم

تمام، ديده به ره دوختند تا تو بيايي

گهي به سامره گاهي كنار مسجد كوفه

گهي براي زيارت كنار قبر رضايي

بيا كه پرچم خون خداست چشم به راهت

بيا كه منتقم خون سيدالشهدايي

خدا كند به حرم با دو چشم خويش ببينم

كه بين حجر و حجر رخ به حاجيان بنمايي

رسد نداي انا المهدي ات ز كعبه به عالم

از اين ندا همه را جان دهي و دل بربايي

سپاه بدر و سپاه تو هم عدد بود آري

تو در مقام و جلال و شرف، رسول خدايي

ز چشم خود گله دارم نه از تو اي گل نرگس

كه با مني همه جا و نبينمت به كجايي

پيمبر است به شهر مدينه چشم به راهت

كه اشك ريزي و بر انتقام فاطمه آيي

دعاي شيعه همين ذكر «ميثم» است كه

گويد عزيز فاطمه! مولا! بيا تو صاحب مايي

----------

مرا خار رهت كن تا كه چون گل محترم گردم

مرا خار رهت كن تا كه چون گل محترم گردم (غزل)

حرامم باد اگر بي مهر تو دور حرم گردم

به هنگام طواف كعبه از روي سرم بگذر

كهخ بين حاجيان تا دامن محشر علم گردم

به دوش خود كشيدم سال ها بار فراقت را

بيا مگذار با اين كوه غم چون كوه، خم گردم

نه چشمي تا رخت بينم نه مويي تا رويم بيني

مگر

با چشم تو مشمول اين لطف و كرم گردم

دل هر جاني ام را پس نده با خود نگهدارش

نگهدارش دعا كن بعد از اين ثابت قدم گردم

تمام عمر دل، دور من و من دور دل گشتم

خداوندا دلي ده تا به دور دلبرم گردم

خدا داند ندارم ارزش ديدار رويت را

اگر عمري فداي رونمايت دم به دم گردم

كي ام من قطره اي هستم كه از دريا جدا مانده

كرم كن باز وصلم كن به دريا تا كه يم گردم

به عمر دهر سوزم در درون آتش دوزخ

اگر يك لحظه بي تو وارد باغ ارم گردم

عنايت كن كرم كن «ميثم» آلوده دامان را

تو را دارم مبادا بنده ي گنج و درم گردم

----------

مصحف روي ت_و و چش_م گنهكار من

مصحف روي ت_و و چش_م گنهكار من (غزل)

از چه منم عار تو؟ از چه تويي يار من؟

گر بپسندي م_را ن__از ب_ه عال_م كن_م

ور بف_روشي م__را كيست خري_دار من؟

نخل__ۀ خشكي__ده ام ب__ار ن__دارم ولي

شكر، خ_دا را كه شد كوه غمت بار من

گرچه نكردي ظهور من به حضور توام

طلعت پنهان توست شمع شب تار من

هرچه تو گويي ب_دم، باز نك_ردي ردم

گرچ_ه ف_راق رخت ب_وده س_زاوار من

بس كه گن_ه ك_رده ام نامه سيه كرده ام

وصل تو هم مي ش__ود ب_اعث آزار من

مهلت وصلم كه نيست طاقت هجرم كه نيست

پس تو بي_ا و گره ب_از ك_ن از كار من

ت_ا ك_ه قب_ولت فت_د

گري__ۀ ناق__ابلم

گرچه سياهم بزن خنده به رخسار من

شمع دل عالم_ي ب__ا همگان همدمي

دور ت_و پ_ر مي زن_د م_رغ دل زار م_ن

«ميثم» دار ت__وام ي_ار ن__ه ع_ار توام

غي_ر ثن_اي شم_ا نيست در آث_ار م_ن

----------

مگر نه فصل بهار آمده، بهار كجاست

مگر نه فصل بهار آمده، بهار كجاست (غزل)

بهار ماست گل روي يار، يار كجاست

دل پياده ام از پا فتاد و رفت ز دست

نديدم عاقبت، آن يار تك سوار كجاست

زمانه در دل شب هاي تيره حبس شده

مهي كه مي دمد از قلب شام تار كجاست

نوشته افضل اعمال انتظار فرج

زهي حديث، ولي مرد انتظار كجاست

به بي قراري دل هاي بي قرار قسم

قرار اين همه دل هاي بي قرار كجاست

يگانه ساقي لب تشنگان جام وصال

شفاي زخم جگرهاي داغدار كجاست

به برگ برگ شقايق نوشته اين مصراع

كه باغبان گلستان روزگار كجاست

مگر كه چهره گذارم به پاي زائر او

خداي من حرم ابن مهزيار كجاست

اميد گمشدة اهل بيت، رخ بگشا

بگو كه مادر سادات را مزار كجاست

خزان گرفته تمام وجود ميثم را

گلي كه عالمي از او شود بهار كجاست

----------

ملك وجود گم شده در جستجوي تو

ملك وجود گم شده در جستجوي تو (غزل)

خالي مباد محفلي الز گفتگوي تو

گر رو نما دهم دو جهان را چه قابل است

در پيش يك نگاه خيالي به روي تو

من كيستم كه سجده بر اين آستان برم

اي مهر جبرئيل امين خاك كوي تو

بي تو نظام عالم هستي خورد به هم

كلّ وجود بسته به يك تار موي تو

چشمي نيافتم

كه نبيند رخ تو را

رويي نديده ام كه نباشد به سوي تو

بيمار گشت روح مسيحا در آسمان

از بس كه مُرد و زنده شد از آرزوي تو

با آنكه خضر آب حياتش به لب رسيد

باشد هميشه تشنه لب آب جوي تو

تو با هزار جلوه نمودي جمال خويش

من با كدام ديده كنم جستجوي تو

گودال قتلگاه زچشمت فرات اشك

صحراي كربلاست پر از عطر و بوي تو

در انتظار يك گل لبخند، سال ها

«ميثم» شراب اشگ خورد از سبوي تو

----------

من از نگاه تو دورم ولي تو چشم خدايي

من از نگاه تو دورم ولي تو چشم خدايي (غزل)

چه مي شود كه دمي ديده اي به من بگشايي

تمام عمر كنار تو بودم اي دل غافل

نيافتم كه تو بودي نديدمت كه كجايي

چنان كه جدّ تو مي رفت در سراي فقيران

چه مي شود به سراي من فقير بيايي

دعا هم از نفست خشته شد نديدمت آخر

بيا بگو چه دعايي كنم كه رخ بنمايي

دلم به دست و لبم در دعا و ديده به راهت

مگر به فيض نگاهي دلم زكف بربايي

دل مريض مرا اي مسيحِ آل محمّد

تو مرهمي تو طبيبي تو نسخه اي تو دوايي

بيا كه خاك قدم هات را به ديده گذارم

بيا كه زنگ زآيينه ي دلم بزدايي

به دور كعبه گشتم به ياد روي تو گشتم

تو كعبه اي تو مقامي تو زمزمي تو صفايي

تو سجده اي

تو ركويي تو نيّتي تو قيامي

تو حمدي و تو قنوتي تو ذكري و تو دعايي

بقية الله خيرٌ لكم كه هست به قرآن

به شأن توست تو تنها بقية الله مايي

ستاره مي شمرد در شب فراق تو «ميثم»

كه صبح گردد و چون قرص آفتاب برآيي

----------

من دل به دو چشم يار دارم

من دل به دو چشم يار دارم (غزل)

با ساغر و مي چه كار دارم

هم بار فراق را كشيدم

هم ديده ي اشكبار دارم

كارم به فراق بي قراريست

با يار چنين قرار دارم

هر فصل خزان كه آيد از راه

با ياد رخش بهار دارم

بگذار كه زار زار گريم

من گريۀ انتظار دارم

گر پاي نهم به چشم خورشيد

بي روي تو شام تار دارم

اي واي به درد بي دوايم

من درد فراق يار دارم

هر غصّه و درد را حسابي است

من غصّۀ بي شمار دارم

از حسن ثواب دست خالي

وز كوه گناه بار دارم

هر كس زده چنگ خود به تاري

من دامن هشت و چار دارم

از تيغ حوادث چه باك است

من صاحب ذوالفقار دارم

از آتش عشق او هماره

در سينۀ خود شرار دارم

خاك كف پاي اهلبيتم

اينجاست كه اعتبار دارم

من «ميثم» خاندان وحيم

تا حشر همين شعار دارم

----------

من كيم تا تو بيايي به سر بالينم

من كيم تا تو بيايي به سر بالينم (غزل)

چه كنم راه نجاتي نبود جز اينم

بر من آنقدر توان بخش كه در بستر مرگ

خيزم از جا و به پيش قدرمت بنشينم

نيست انصاف كز اين مهلكه بيرون بروم

من كه يك عمر تولّاي تو باشد دينم

كاش صد بار به هر لحظه بميرم هر روز

تا گل روي تو را در دم مردن بينم

هر چه تو جود كني باز به تو محتاجم

عادتم گشته گدايي چه كنم من اينم

روي ناديده ات از بس كه به چشمم زيباست

زشت آيد به نظر جنّت و حورالعينم

زخم رن تا كه كنم گرد رهت را مرهم

درد ده تا چو طبيب آيي بر بالينم

هرگز آن قدر ندارم كه شوم مسكينت

اين شرف بس كه به مسكين درت مسكينم

نخل «ميثم» ز ثناي تو بود بارآور

ورنه اينقدر نباشد سخن شيرينم

------------

من گداي توام عزيز دلم

من گداي توام عزيز دلم (غزل)

آشناي توام عزيز دلم

قدمت را به ديده ام بگذار

خاك پاي توام عزيز دلم

همه جا گشتم و ندانستم

در سراي توام عزيز دلم

پاي تا سر پر از نوايم ليك

بينواي توام عزيز دلم

از هوا دست شسته ام ز آغاز

در هواي توام عزيز دلم

چشم بستم ز عالم و عاشق

بر لقاي توام عزيز دلم

هر بلايي كه بر سرم آري

مبتلاي توام عزيز دلم

بي نيازم ز عالم و محتاج

به عطاي توام عزيز دلم

التماس دعا كه هست نياز

به دعاي توام عزيز دلم

تو براي مني قسم به خدا

من براي توام عزيز دلم

«ميثمم» نيست بر دل و به زبان

جز ثناي توام عزيز دلم

----------

من نگويم از شمايم ليك عمري با شمايم

من نگويم از شمايم ليك عمري با شمايم (غزل)

سائلي بودم شما داديد جا در اين سرايم

در ميان آشنايان بوده ام نا آشنايي

كرده احسان شما با آشنايان آشنايم

بر در اين خانه از لطف شما دارم سمت ها

كاسه ليسم، خاكبوسم، سائلم، عبدم، گدايم

روز اوّل عاشقم كرديد و دل برديد از من

با عنايات شما تا روز آخر با شمايم

بند بندش را جدا سازم ز هم با تيغ آهم

هر كه خواهد از تولاّي شما سازد جدايم

كرده عمري گردنم عادت به زنجير محبّت

واي اگر فردا كنيد اي آل پيغمبر رهايم

دل به

دنبال شما و من به دنبال دل استم

خانه بر دوش شما گشتم نمي دانم كجايم

در مقام گوشه گيري كرده ام سير جهان را

گه مدينه گه نجف گه سامره گه كربلايم

گاه گرد كعبه مي گردم گهي در كاظمينم

گاه در خاك خراسان آستان بوس رضايم

گاه بر دور سر مهدي زند پر مرغ روحم

گاه مجنون خيال آن جمال دلربايم

«ميثم» آلوده دامانم كه از لطف و كرامت

مهر آل الله را كردند از اوّل عطايم

----------

مه مبارك در ابر آرميده بيا

مه مبارك در ابر آرميده بيا (غزل)

اميد آخر دلهاي داغديده بيا

قسم به مهر رخت كشته تيرگي ما را

بيا تو اي شب اندوه را سپيده بيا

به طول غيبت و اشك مدام و سوز دلت

كه جان شيعه ز هجران به لب رسيده بيا

ز پشت در بشنو ناله هاي فاطمه را

به سوز سينه ي آن مادر شهيده بيا

عزيز فاطمه جدّت حسين در يم خون

تو را صدا زند از حنجر بريده بيا

به مادري كه لبش از عطش زده تبخال

به شيرخواره ي انگشت خود مكيده بيا

به آن لبي كه بر آن چوب ميزدند به طشت

به خواهري كه گريبان خود دريده بيا

كند تلاوت قرآن سر حسين به ني

ببين چه گونه ز لبهايش خون چكيده بيا

به آن سري كه به ديدار دخترش آمد

به كودكي كه به ويرانه آرميده بيا

به لاله هاي به خاك اوفتاده

از دم تيغ

به غنچه اي كه شد از ضرب تير چيده بيا

به بانگ يا ابتاي علي به قلزم خون

به ناله اي كه حسين از جگر كشيده بيا

بود به سينه ي «ميثم» هزار درد نهان

گواه آنهمه غم هاي ناشنيده بيا

----------

مي اشگ و، ديده جام و، دل سبويم

مي اشگ و، ديده جام و، دل سبويم (غزل)

بده ساقي از اين مي شستشويم

نگويم با تو غير از تو كلامي

اگر بخشي مجال گفتگويم

به رويم هيچ ناوردي كه خارم

رهم دادي كه پاي گُل برويم

اگر مي خواستي از خود براني

كجا در باز مي كردي به رويم؟

زخاكت ساختم با اشگ خود گِل

كه بر رو باشد اين گِل آبرويم

چه غم گر كو به كويم مي برد باد

كه هر سو رو كنم زين خاك كويم

به بوي عطر جنّت مي كنم ناز

اگر خاك حريمت را ببويم

سرشك از ديده ام جاري است امّا

صداي گريه مانده در گلويم

نمي دانم كه فرداي قيامت

كجا گم كرده ي خود را بجويم

مگر آن روز اي چشم الهي

تو چشم از لطف بگشايي به سويم

به جام خالي ام يك قطره افشان

كه صد دريا بجوشد از سبويم

كرم كن «ميثم» دار تو باشم

همين است و همين است آرزويم

----------

نار او جو كه دل آرايي نور اين همه نيست

نار او جو كه دل آرايي نور اين همه نيست (غزل)

روي او بين كه صفاي رخ حور اين همه نيست

ار ني گوي بديدار رخش همچو كليم

فيض از او گير كه فيّاضي طور اين همه نيست

وصل او داد اگر دست بگش پاي ز جان

نيست شو مرتبت فيض حضور اين همه نيست

در دل را به رخ شادي عالم مگشا

با غمش

باش كه اوصاف سرور اين همه نيست

مگر از طرف سليمان بر سد فيض دمي

ورنه تشريف سخن گفتن مور اين همه نيست

تو به ظلمات تن افتادي از او دور بسي

ورنه آن روشني جان تو دور اين همه نيست

در بهشتند به يك گردش چشمش همه مست

مستي باده و ميناي طهور اين همه نيست

ناي «ميثم» زدم گرم تو بگرفت نوا

ورنه در ناله او نغمه و شور اين همه نيست

----------

ناله از پشت در بسته زدل ساز كنيد

ناله از پشت در بسته زدل ساز كنيد (غزل)

همتي تا به دل دوست رهي باز كنيد

دامن دوست گرفته همه را بگذاريد

ناز دلدار خريده به همه ناز كنيد

اگر آتش جان خشك شد اين قلزم اشك

گريه با ريختن خون دل آغاز كنيد

يار اگر بر لبتان مهر خموشي زده است

با زبان دل بشكسته به او راز كنيد

همدم دوست شويد و دم عيسي گيريد

عجز آريد در اين محفل و اعجاز كنيد

قاف و يا و الف و ميم قيامت نگريد

الف قامت او را چو برانداز كنيد

همچو وحي از لب خود نغمه دلبر شنويد

اگر از سوز دل خسته نوا ساز كنيد

لحظه اي خاك نشين بر در اين خانه شويد

به كه بر بام فلك يكسره پرواز كنيد

اشك اگر پده دري كرد چو «ميثم» باشيد

لب ببنديد و زدل راز خود ابراز كنيد

----------

ناله نيستي از هر جرسي مي آيد

ناله نيستي از هر جرسي مي آيد (غزل)

سخن از دوست بگو تا نفسي مي آيد

پر پروانه از او گير كه گر لطف كند

كار سيمرغ زدست مگسي مي آيد

چار ديوار دل از رنگ تعلق شده پاك

گويي امروز در اين خانه كسي مي آيد

از هم آغوشي گل نكهت گل بايد يافت

ورنه اين كار زهر خوار و خسي مي آيد

شكوه از هجر مكن چشم بصيرت بگشا

كان پري چهره به چشم تو بسي مي آيد

مي كشد

نفس به خلوت به گناهت زنهار

كه زهر موي تو بانگ جرسي مي آيد

تير فرياد به آن نقطه كه ميخواست رسيد

دل گواه است كه فرياد رسي مي آيد

«ميثم» از مطلع حافظ خبر وصل بده

مژده اي دل كه مسيحا نفسي مي آيد

----------

نديديد كه او هست نگوييد چرا نيست

نديديد كه او هست نگوييد چرا نيست (غزل)

نپرسيد كجا هست بپرسيد كجا نيست

چو جان است به پيكر چو نور است به ديده

هم از جسم برون نيست هم از ديده جدا نيست

به هر فرد بود يار و به هر جمع بود شمع

كه گفته است كه آن گمشده در جمع شما نيست

تجلّيگه خود ساخت دل و ديده ي ما را

بينييد كه بيرون ز دل و ديده ي ما نيست

به ميقات و به كعبه به مسعا و به مروه

كه حتّي به صفا بي قدم يار صفا نيست

مرا بار فراقيست مرا درد درو نيست

كه جز خاك ره يار بر اين درد دوا نيست

بتاب اي مه كعبه در اين شام جدايي

كه هجران تو بر دل از اين بيش روا نيست

به شمشير تو با دست خداوند نوشته

كه غير از تو كسي منتقم خون خدا نيست

نه ليل و نه نهاريست نه صبح و نه مسايي

كه چشمان تو گريان به ياد شهدا نيست

اميد دل «ميثم» همه عمر به عالم

به جز وصل تو و تذكره ي كرب و بلا نيست

----------

نشاط عيد هم از دوريت غم انگيز است

نشاط عيد هم از دوريت غم انگيز است (غزل)

بيا اگر تو نباشي بهار پائيز است

چگونه خنده كند آنكه در فراق رخت

هميشه كاسه چشمش زاشك لبريز است

به رو نماي جمالت چه آورم با خود

كه جان هر دو جهان در بهاش ناچيز است

سحرگهان كه تو را مي زنم صدا مهدي

زنكهت نفسم صبح عطرآميز است

لبي كه وصف تو گويد چو صبح خندانست

دلي كه ياد تو باشد چو گل سحر خيز است

چگونه كوه گناهم زپا در اندازد

مرا كه رشته مهر تو دست آويز است

خط امان من از فيض دست بوسي تو است

چه بيم دارم اگر تيغ آسمان تيز است

جحيم با تو بهشت گل است «ميثم» را

بهشت اگر تو نباشي ملال انگيز است

----------

نشسته ام سر ره تا كه يار بازآيد

نشسته ام سر ره تا كه يار بازآيد (غزل)

خزان شدم كه دوباره بهار باز آيد

ستاره هاي شب تيرگي نويد آرند

كه ماه مردم چشم انتظار باز آيد

بلاله هاي ز خون شسته ميخورم سوگند

كه باغبان سوي اين لاله زار باز آيد

كوير تشنه شد اين بوستان و منتظر است

كه ابر رحمت پروردگار باز آيد

چو نخل خشك گرفتم هزار دست دعا

كز آن بهار مرا برگ و بار باز آيد

به اشك مخفي شب زنده دارها سوگند

كه صبح خيزد و آن روزگار باز آيد

بسان سايه شدم گوشه گير و منتظرم

كه آفتاب من از كوهسار باز

آيد

ز خون دل همه شب ديده را نگار كنم

مگر بخانة خود آن نگار باز آيد

قرار داده ام از دست و ميدهم جان هم

اگر قرار دل بي قرار، باز آيد

از آن نباخته ام جان ز دوريش كه مباد

بزحمت افتد و سوي زار باز آيد

ز اشك چشمة چشمم از آن سبب خشكيد

كه خون بدامن اين جويبار باز آيد

به سوي كلبه يعقوب مژده بر «ميثم»

كه روشنائي آن چشم تار باز آيد

نفس ها ناله هاي زار شد، آيا نمي آيي؟

نفس ها ناله هاي زار شد، آيا نمي آيي؟ (غزل)

جگرها شعله هاي نار شد، آيا نمي آيي؟

پناه مؤمنين! از مؤمنين حالي نمي پرسي؟

امام شيعه! شيعه خوار شد، آيا نمي آيي؟

علي از چاه هاي كوفه هم گرديده تنها تر

هزاران غصّه با او يار شد، آيا نمي آيي؟

جهان گرديده پر از عمرو عاص و از معاويّه

علي بي مالك و عمّار شد، آيا نمي آيي؟

به جرم شيعه بودن، اي بسا بي پا و دست و سر

هزاران ميثم تمّار شد، آيا نمي آيي؟

جهانّ كفر از بابي و از صهيون و وهّابي

فقط با شيعه در پيكار شد، آيا نمي آيي؟

چه سرها كه يزيدي ها بريدند از حسيني ها

دوباره كربلا تكرار شد، آيا نمي آيي؟

به شيعه چارده قرن آنچه شد تا دامن محشر

ميان آن در و ديوار شد، آيا نمي

آيي؟

فزون از برگ هاي نخل ها و ريگ صحراها

ستم با حيدر كرّار شد، آيا نمي آيي؟

تو مي داني چرا در روز روشن بين آن كوچه

جهان در چشم زهرا تار شد، آيا نمي آيي؟

پس از قتل شه آزاد مردان، عمّه ات زينب

اسير كوچه و بازار شد، آيا نمي آيي؟

به دشواري غم هاي علي از فتنة امّت

به شيعه زندگي دشوار شد، آيا نمي آيي؟

به قرآن چارده قرن است از آل ابوسفيان

به آل فاطمه آزار شد، آيا نمي آيي؟

شُريحاني دگر، فتواي قتل شيعه را دادند

قلم ها، چوبه هاي دار شد، آيا نمي آيي؟

شرار آه "ميثم" از دل ابيات جانسوزش

به پا تا گنبد دوّار شد، آيا نمي آيي؟

----------

نگاه رحمتت بر ماست؛ مي دانم كه مي آيي

نگاه رحمتت بر ماست؛ مي دانم كه مي آيي (غزل)

ز اشك دوستان پيداست؛ مي دانم كه مي آيي

گذشته چارده قرن و هنوز اي يوسف زهرا

تو تنها و علي تنهاست مي دانم كه مي آيي

به گوش شيعه از پشتِ در آتش زده گويي

صداي نالۀ زهراست مي دانم كه مي آيي

به ياد كربلا، كرب و بلا شد عالم امكان

زمان، هر روز عاشوراست، مي دانم كه مي آيي

هنوز آيات قرآن از لب جدّت به نوك ني

به گوش زينب كبراست، مي دانم كه مي آيي

به ياد آب آب تشنگان، چشم محبانت

ز اشك و خون دل درياست، مي دانم كه مي آيي

هنوز آن زخم پيكاني كه بر چشم عمويت خورد

به چشم خون فشان ماست مي دانم كه مي آيي

تماشاي خياليِّ سر اصغر به نوك ني

شرار آتش دل هاست مي دانم كه مي آيي

به خون پاك مظلومانِ عالم مي خورم سوگند

كه مهدي مصلح دنياست مي دانم كه مي آيي

اگرچه غايبي «ميثم» به چشم خويش مي بيند

لواي دولتت برپاست مي دانم كه مي آيي

----------

نمي دانم كه ميباشم كجا بودم كجا هستم

نمي دانم كه ميباشم كجا بودم كجا هستم (غزل)

اگر عاقل اگر ديوانه خود را بر شما بستم

برانيدم بخوانيدم به عالم گفتم و گويم

كه از جوي شما سيراب و از جام شما مستم

شما را دارم و باكي ندارم زآتش دوزخ

چه غم گر بار سنگين و گر خالي بود دستم

تولاي شما نور هدايت بود در قلبم

شما را تا ابد دارم شما را ازل جستم

چگونه بوي عطر گل نرويد از نفسهايم

كه خاري بودم و در گلبن مهر شما رستم

اگر زنجير خود را پاره كردم باز مي گويم

الا آل محمّد من سگ كوي شما هستم

نه در روز غدير خم گرفتم دامن حيدر

من از آغاز بعثت بر علي و آل پيوستم

عطا ديدم خطا كردم از اين در رو نگرداندم

نمك خوردم نمكدان را شكستم عهد نشكستم

عجب نبود اگر در خردسالي يا علي گفتم

كه پيش از خلقت خود دست از غير علي شستم

روا باشد كه باشد نخل «ميثم» نام ديوانم

كه قلب خصم را پيوسته با تيغ

زبان خستم

----------

نمي گيرم دل از دامت ببندي يا كه بگشايي

نمي گيرم دل از دامت ببندي يا كه بگشايي (غزل)

نپوشم ديده از حسنت بپوشي يا كه بنمايي

بميرم از فراقت يا بمانم زنده بر وصل ات

برآرم يا خاموش بنشينم چه فرمايي؟

نكوتر مي شود حالم فزون تر مي شود صبرم

چه خونم بر زمين ريزي چه اشگم را بيفزايي

شوم خاك سر كويت به كويت گر فتد راهم

كنم فرش رهت جان را اگر در كلبه ام آبي

بود چشم انتظار آفتاب طلعتت عالم

كه با يك جلوه ي حسن خود عالم را بيارايي

زهستم دل بريدم تا همه هستم غمت باشد

به اشگم ديده را شستم كه پا بر ديده ام سايي

بگرياني برنجاني بسوزاني بميراني

همه سهل است اگر يكدم به سويم ديده بگشايي

اگر در گلشن جنّت روم يك دم نياسايم

مگر آن دم كه تو در خانه ي قلبم بياسايي

صراط مستقيمت نيست «ميثم» در صف محشر

مگر راه رسول و اهلبيتش را بپيمايي

----------

نه صبر به دل مانده نه در سينه قرارم

نه صبر به دل مانده نه در سينه قرارم (غزل)

بگذار چو آتش زجگر شعله برآرم

گر زحمتت افتد كه نهي پاي به چشمم

بگذار كه من چشم به پايت بگذارم

يك لحظه بزن بر رخ من خنده كه يك عمر

با ياد لبت خنده كنان اشك ببارم

خجلت كشم از ديده و از گريه عمرم

گر پيشتر از آمدنت جان بسپارم

بگذاشته ام بر روي خاك حرمت رو

شايد گنه از چهره بشوئي

به غبارم

حيف از تو عزيزي كه منت يار بخوانم

ليكن چه كنم جز تو كسي يار ندارم

شامم شده تاريك تر از صبح قيامت

روزم شده بي روي تو همچون شب تارم

اي منتظر منتظرانيوسف زهرا

پائيزه شده بي گل روي تو بهارم

دادند مرا ديده كه روي تو ببينم

بي ديدن رخسار تو با ديده چه كارم

مهرت نتوان كرد برون از دل «ميثم»

گر خصم دو صد بار كشد بر سر دارم

----------

واي بر حال اسيري كه گرفتار تو نيست

واي بر حال اسيري كه گرفتار تو نيست (غزل)

نخرد هيچكسش هر كه خريدار تو نيست

به نگاهي كه گرفتند ز يعقوب قسم

يوسفي نيست كه آشفته به بازار تو نيست

قدر خاكستر پروانه نداند هرگز

هر كه پر سوختة شمع شب تار تو نيست

بيشتر مي شكفم هر چه بسوزانندم

لاله باغ دلم جز تو و جز نار تو نيست

استلام حجر آن روز كه كردم گفتم

قبله ام جز حجرالاسود ديوار تو نيست

رحمي اي دوست بحال دل بيماري آر

كه دوائيش بجز ديدة بيمار تو نيست

هر كه كارش به تو افتاد بدنياش چه كار

اين قفس لايق اين مرغ گرفتار تو نيست

«ميثم» از دار جهان دل به هواي تو گرفت

كه سرافرازي او جز به سردار تو نيست

----------

واي بر حال اسيري كه گرفتار تو نيست

واي بر حال اسيري كه گرفتار تو نيست (غزل)

نخرد هيچكسش هر كه خريدار تو نيست

به نگاهي كه گرفتند ز يعقوب قسم

يوسفي نيست كه آشفته به بازار تو نيست

قدر خاكستر پروانه نداند هرگز

هر كه پر سوختة شمع شب تار تو نيست

بيشتر مي شكفم هر چه بسوزانندم

لاله باغ دلم جز تو و جز نار تو نيست

استلام حجر آن روز كه كردم گفتم

قبله ام جز حجرالاسود ديوار تو نيست

رحمي اي دوست بحال دل بيماري آر

كه دوائيش بجز ديدة بيمار تو نيست

هر كه كارش به تو افتاد بدنياش چه كار

اين قفس لايق اين مرغ

گرفتار تو نيست

«ميثم» از دار جهان دل به هواي تو گرفت

كه سرافرازي او جز به سردار تو نيست

----------

وسعت هر دو جهان بي تو سراي گور است

وسعت هر دو جهان بي تو سراي گور است (غزل)

ديده گر ماه جمال تو نبيند كور است

غربت آن نيست كه دور از وطنم گرداند

آن غريب است كه در شهر، ز يارش دور است

عيب از ديده ي ظلمت زده ي ماست همه

ورنه خورشيد فروزنده سراپا نور است

تا شود وقف قدم هاي سليمان وجود

جان، چو ران ملخي بر سر دست مور است

چرخ، ميدان نبردي است كه در صحنه ي آن

هر كه مغلوب نگاه تو شود منصور است

آن كه در چشم خيالش تو مجسّم گردي

نه در انديشه جنّت نه به فكر حور است

مرهمي غير وصال تو ندار هرگز

آنكه از هجر تو زخم جگرش ناسور است

بي تو با وسعت سيناي دل اي موسي عصر

اشگ پيوسته ي ما ميوه ي نخل طور است

از شما گفتن و با غير شما بنشستن

وصله اي هست كه بر جامه ي ما ناجور است

اشگ، بر ديده و خون، بر دل و جان بر سر دست

بذل جان لحظه ي ديدار توام منظور است

آن كه دلباخته ي يار نباشد «ميثم»

گر چه در سايه ي يار است از او مهجور است

----------

وصف تو شنيدم دريغا نشنيديم

وصف تو شنيدم دريغا نشنيديم (غزل)

رخسار تو ديديم ولي حيف نديديم

خال لب تو دانه ما بود و صد افسوس

كاندر طلب دانه بهر دام پريديم

صد بار شده غافل و عهد تو شكستيم

يك مرتبه انگشت به دندان نگزيديم

روي تو گل انداخت زشرم گنه ما

ما از گل روي تو خجالت نكشيديم

رفتيم و دويديم همه عمر و نگفتيم

دنبال كه رفتيم به سوي كه دويديم

تو سينه صد چاك زما خواستي و ما

حتي زفراق تو گريبان ندريديم

تو هم چو شبان در پي ما روي نهادي

ما چون رمه از دامن لطف تو رميديم

بوديم مقيم سر كوي تو و صد حيف

يك عمر دويديم و به كويت نرسيديم

چشم تو نديديم ولي چشم نبستم

دل از تو شكستيم ولي دل نبريديم

عالم همه جا بود محيط كرم تو

افسوس كه ما قطره اي از آن نچشيديم

بوديم سرافراز به مهر تو هماره

هر چند زبار گنه خويش خميديم

«ميثم» همه جا شاخه طوبي ببر ماست

ما بي خردان ميوه از اين شاخه نچيديم

----------

وقتي به دنيا آمدم از ابتدا ديدم تو را

وقتي به دنيا آمدم از ابتدا ديدم تو را (غزل)

تنها تو را، تنها تو را، تنها تو را، ديدم تو را

تا چشمم از هم باز شد دل با تو در پرواز شد

هم با تو ديدم خويش را هم با خدا ديدم تو را

در اوّلين طوف حرم ديدم تو بودي در برم

هم با تو سعيم گشت طي هم در صفا ديدم تو را

پيداي پنهان از نظر دل برده از هجر و حجر

گه يافتم دور حرم گه در مني ديدم تو را

اي كلّ خوبان را

خلف اي برده صبرم را زكف

در شهر كوفه يا نجف يا كربلا ديدم تو را

گه با اسيران در شبي گاهي هلال زينبي

گه در ميان قافله با عمّه ها ديدم تو را

گه با اميرالمؤمنين با چاه كوفه هم نشين

گه با سر سالار دين گرم دعا ديدم تو را

گاهي نهان گاهي عيان گه سهله گاهي جمكران

گه در كنار مرقد پاك رضا ديدم تو را

هم صحبت پيغمبري زوّار قبر مادري

يا در اُحد يا در بيقع يا سامرا ديدم تو را

من «ميثم» دار توأم مبهوت ديدار توأم

تا انتها دارم تو را كز ابتدا ديدم تو را

----------

هر كجا پاي نهاديم سر كوي تو بود

هر كجا پاي نهاديم سر كوي تو بود (غزل)

آنچه ديديم و نديديم گل روي تو بود

سجده بر سنگ بلا برد وضو ساخت زخون

هر كه محراب نمازش خم ابروي تو بود

چون معلم بخرد درس جنون مي آموخت

دل كه ديوانه زنجيري گيسوي تو بود

پاي هر قافله از خار رهت آبلهداشت

دست هر سلسله بر سلسله موي تو بود

هر چه گفتيم و نگفتيم حكايت زتو داشت

آنچه خوانديم و نخوانديم هياهوي تو داشت

آسمان گشت به هر سوي و زمين بوس تو شد

مهر پروانه شمع رخ دلجوي تو بود

از بيابان عدم تا به گلستان وجود

همه جا باغ گل از نرگس جاودي تو بود

غزل «ميثم» بي دست و زبان را بپذير

گه زآغاز غزل خوان

و ثنا گوي تو بود

----------

هر كه اي مونس جان مثل تو همدم دارد

هر كه اي مونس جان مثل تو همدم دارد (غزل)

ناز بر همدمي عيسي مريم دارد

گل مهر تو كه دل ميبرد از باغ بهشت

ريشه با دست خدا در گل آدم دارد

درد تو هر كه نگيرد نرسد جز دردش

غم تو هر كه ندارد غم عالم دارد

زلف دلدار بود سلسله وحدت ما

نازم آن سلسله كين رشته محكم دارد

چشم عاشق نشود باز به جز بر رُخ دوست

درهم دوست كجا چشم بدرهم دارد

خرم آن سينه كه از زخم تواندازد گل

خنك آن زخم كه از تيغ تو مرهم دارد

تا به كوي تو نماز آورم اي كعبه عشق

چشمم از خون جگر چشمه زمزم دارد

نه عجب سوزد اگر ملك وجود از سخنم

كه دل سوخته ام داغ محرم دارد

زير كوه غمت اي قبله عشاق حسين

شيعه تا صبح قيامت كمر خم دارد

بحر هستي همه خون است به ياد غم تو

اشك سرخ همگان چشمه از اين يم دارد

تا به ياد تو برآرد زسخن آتش دل

سوز ياران شرر از سينه «ميثم» دارد

----------

هزار مرتبه جان از تنم ز شوق بر آيد

هزار مرتبه جان از تنم ز شوق بر آيد (غزل)

كز آن اميد سفر كرده باز يك خبر آيد

چو شمع سوخته ام در فراق او كه هماره

شرار آه ز دل سيل اشكم از بصر آيد

موّحدين نهراسيد از بتان كه به كعبه

خليل بت شكن اهلبيت با تبر آيد

الا

ذُراري زهرا به گوش كز دل كعبه

خروش منتقم خون اهلبيت بر آيد

به احتضار فتادم ز انتظار مبادا

كه وقت آمدن يار عمر من به سر آيد

ستاره ريخته هر شب ز آسمان دو چشمم

كه آفتاب ولايت ز كعبه جلوه گر آيد

طلوع مي كند از كوه انتظار به مكّه

چنانكه از دل غار حرا پيامبر آيد

به صبر كوش دلا در فراق دوست كه خواجه

نوشته در اثر صبر نوبت ظفر آيد

عزيز فاطمه تا كي به گوش منتظرانت

صداي ناله ي زهرا ز آستان درآيد

مه جمال تو را كرده ام هماره مجسّم

مگر به چشم خيالم رخ تو جلوه گر آيد

بجان يوسف زهرا تمام غصّه ام اين است

كه از بشير توام پيك مرگ زودتر آيد

مبارك است سحرگاه انتظار به «ميثم»

كه صبح گردد و باز آفتاب جلوه گر آيد

----------

هزار مرتبه جانم بگير و جانم ده

هزار مرتبه جانم بگير و جانم ده (غزل)

سپس كرم كن و يك لحظه رو نشانم ده

به زير خاك قدم هايِ خويش خاكم كن

غباري از سر كويت به ارمغانم ده

زخشك سالي اشگم نمانده برگ و بري

كرامتي كن و اشكي به ديده گانم ده

زكوي خويش جوابم مكن، بيا و مرا

سگي حساب كن و مشت استخوانم ده

به زير كوه فراق تو تا علم گردم

ميان سرو قدان قامت كمانم ده

بسوز، حنجره ام را به آتش جگرم

خروش ناله ي يا

صاحب الزّمانم ده

به چشمه ي ظلماتم نياز نيست بيا

شهيد خويش كن و عمر جاودانم ده

سرور و غم چه تفاوت كند حكيم تويي

همان كه هست قبول درت همانم ده

شرار ناله ي دل بغض شد به حنجره ام

بيا و گوش، به الغوث، الامانم ده

مرا تخلّص «ميثم» به نظم كافي نيست

زبان «ميثميم» آرزوست آنم ده

----------

هزاران جمعه رفت و نيست ديگر باورم بي تو

هزاران جمعه رفت و نيست ديگر باورم بي تو (غزل)

نگ_ردد ب_از صبح جمع_ه اي، چشم ترم بي تو

دوايش را نمي خواهم شفايش را نمي خوانم

اگر عيسي ابن مريم پا گذارد بر سرم بي تو

ز هنگام ولاي_ت پيشت_ر ه_م ب_ود معلومم

كه باشد تلخ تر از زه_ر، شير م_ادرم بي تو

ز هر ركن حرم، سنگ ملامت بر سرم بارد

اگ_ر يكب_ار ب_ر دي_وار كعب_ه بنگرم بي تو

ب_ه اميد ظهورت زن_ده بودم، زندگي كردم

اله_ي ج_ان نيايد لحظه اي در پيكرم بي تو

سزد تا همچو شيطان رانَد ابراهيم با سنگم

اگ_ر در حج_ر اسماعيل هم رو آورم بي تو

ب_ه صبح جمع_ه سوگند اي اميد روزهاي من

غروب جمعه گ_ردد ش_ام غ_ربت باورم بي تو

به روح مادرت زهرا به دست خود كنم دورش

اگر روح الامين چ_ون روح آيد در برم بي تو

بيا يابن الحسن صبحي بدم ب_ر ش_ام هجرانم

ك_ه شب ه_ا از چراغ انجمن، تنها ت_رم بي تو

نگاهي كن ب_ه «ميثم» ت_ا كه همچون ميثمِ مولا

ف_راز دار ه_م از ج_ان شيرين نگذرم بي تو

----------

هزاران در به وصفت در دهن هيچ

هزاران در به وصفت در دهن هيچ (غزل)

قلم هيچ و زبان هيچ و سخن هيچ

چه در گردون چه در هامون چه دريا

به جز رويت نبيند چشم من هيچ

اگر چه غايبي در انجم ها

بود بي گفتگويت انجمن هيچ

چنانم آب كن در آتش دل

كه گردم در درون پيرهن هيچ

نگويم با تو غير تو كلامي

ندانم رسم و آداب سنن هيچ

اگر چه تلخي هجران كشيدم

ندارم جز لب شكر شكن هيچ

هزاران حرف دارم با تو اما

نمي گردد زبانم در دهن هيچ

چنان كن تا نخيزد از وجودم

به غير از ناله ي يا بن الحسن هيچ

ندارم بي تو غير از نيمه جاني

بيا كاين نيمه جان شد هم به تن هيچ

نشايد يافتن در نخل «ميثم»

به جز مدح وليّ ذوالمنن هيچ

----------

هنوز آب و گلم را خدا نساخته بود

هنوز آب و گلم را خدا نساخته بود(غزل)

كه آتش تو وجود مرا گداخته بود

كسي كه ملك جهان را گرفت بازنده است

برنده اوست كه هستي به عشق باخته بود

برآ زگرد ره اي تك سوار نور بتاب

كه بي تو لشگر ظلمت به شهر تاخته بود

هنوز شمع سرا پرده عدم بوديم

كه عشق در دل ما راز ناشناخته بود

در آن زمان كه زماني نبود دست خدا

درون سينه ما بر تو خانه ساخته بود

به شادي دو جهان نياز نيست كه نيست

دلم زروز ازل

با غم تو ساخته بود

به ساز عشق تو «ميثم» سرود هر چه سرود

اگر چه چرخ بر او سازها نواخته بود

----------

هوشم ببر، عقلم ربا، ديوانه كن ديوانه كن

هوشم ببر، عقلم ربا، ديوانه كن ديوانه كن(غزل)

آتش بزن، سر تا به پا پروانه كن پروانه كن

تا با تو گردم آشنا از خود رهايم كن رها

با من مرا با من مرا بيگانه كن بيگانه كن

تا كي دلم پا بست خود، كن فانيم در هست خود

اين خانه را با دست خود، ويرانه كن ويرانه كن

جام جنون نوشان مرا در سيل خون جوشان مرا

با خانه بر دوشان مرا هم خانه كن هم خانه كن

تا بو كنم زلف تو را هر استخوانم را سوا

با شانه دست صبا دندانه كن دندانه كن

خم خانه هويم سرم جام ميم چشم ترم

ظرف دلم را از كرم پيمانه كن پيمانه كن

گر تو بسوزي حاصلم بوي گل آيد از گلم

يك جلوه بر چشم دلم مستانه كن مستانه كن

دستي بگير از (ميثمت) كارد سر از دار غمت

او را زلطف و مرحمت افسانه كن افسانه كن

----------

يارم زمحفلا مي رود منزل به منزل مي رود

يارم زمحفلا مي رود منزل به منزل مي رود (غزل)

يك محمل و دنبال او صد كاروان دل مي رود

جان مانده بي جانان و دل در نار حسرت مشتعل

دل مانده بي دلدار و جان دنبال محمل مي رود

او كعبه چشمم زمزمش او ماه و گردون عالم اش

آسان شد و تير غم اش از سينه مشكل مي رود

آنكو زخلق عالمي غافل نمي گردد دمي

يارب چرا از حال من گرديده غافل مي رود

بار فراقش را به دل منزل به منزل مي برم

درياي اشگ از ديده ام ساحل به ساحل مي رود

از كلبه ي تاريك من با ناله خيزد اين سخن

محفل ندارد روشني تا شمع محفل مي رود

اشگم به دنبالش روان چون سيل پيش از كاروان

يا ساربان ماند زره يا ناقه در گِل مي رود

داغ محبّت قاتلم واي از دلم واي از دلم

كاين عاشق بي دست و پا دنبال قاتل مي رود

گه مي بُرد سر از كرم گه پا گذارد بر سرم

قربان صيّادي كه خود همراه بسمل مي رود

درمانده و دل خسته ام ديگر زپا بنشسته ام

من چشم خود را بسته ام يار از مقابل مي رود

«ميثم» زخود بيگانه شو ديوانه شو ديوانه شو

مجنون به صحراي جنون خوشتر زعاقل مي رود

----------

يك عمر انتظار كشيدم نيامدي

يك عمر انتظار كشيدم نيامدي (غزل)

دل از حيات خويش بريدم نيامدي

پشتم شكست و پاي ز ره ماند و قد خميد

كوه فراق ب_ردم و دي_دم نيام_دي

مانند يك نهال كه در باد خم شود

از درد انتظار خمي_دم نيام_دي

از صبر و بردباري و از طاقت و توان

چيزي نمان_ده غير اميدم ني_امدي

در چنگ احتضار فت_ادم ز انتظار

زخم زبان ز هر كه شنيدم ني_امدي

طاقت ز دست دادم و صبرم، تمام شد

دل را ب_ه جاي جامه دريدم نيامدي

گفتي

ب_سوز، سوختم از آتش ف_راق

گفتي بن_ال، ن_اله كشيدم نيام_دي

ديگر ميان خانه به دوشان علم شدم

از بس كه در قفات دويدم نيامدي

دندان نهاده بر جگر و صبر كرده ام

پيوسته پشت دست گزيدم نيامدي

من "ميثمم" كه مانده ز درد فراق تو

روز سياه و موي سفيدم نيامدي

----------

يك لحظه با تو بودن، از عمر جاودان به

يك لحظه با تو بودن، از عمر جاودان به (غزل)

يك زخم از تو بر تن، از صد هزار جان به

خاك درِ تو بر رو از آبروست خوش تر

خار ره تو در باغ از سرو بوستان به

هر سو تو روي آري از كعبه مي بري دل

هر جا تو پاگذاري از چشم آسمان به

اشكي كه بر تو ريزد گردد شراب كوثر

قلبي كه بر تو سوزد از گلشن جنان به

وقتي نخوانم از تو وقتي نگويم از تو

خاموشي ام ز گفتن، لاليم از زبان به

يك گوشه در حريمت از وسعت دو عالم

يك قطره از فراتت از بحر بي كران به

زخم تو مرهم دل، درد تو داروي جان

نام تو بر زبان ها از ذكر قدسيان به

دامان كربلايت از قلب عرش خوش تر

گودال قتلگاهت از ملك لامكان به

تا مي سرايد از تو تا مي نويسد از تو

يك لحظه عمر "ميثم" از عمر جاودان به

----------

يگانه حامي خون خدا، بنفسي انت!

يگانه حامي خون خدا، بنفسي انت! (غزل)

سلالۀ سرِ از تن جدا، بنفسي انت!

بيا كه مي گذرد قرن ها هنوز دهند

تو را هماره شهيدان ندا، بنفسي انت!

بيا كه حضرت صديقه چارده قرن است

كند براي ظهورت دعا، بنفسي انت!

بيا كه از جگر چاه، اشك مي جوشد

ز بس گريست علي بي صدا، بنفسي انت!

بيا كه طشت بود مثل باغ لاله هنوز

ز پاره هاي دل مجتبي، بنفسي انت!

بيا كه چشم به راه ظهور توست هنوز

سر بريدۀ خون خدا، بنفسي انت!

بيا كه نالۀ «عجل علي ظهورِ» حسين

رسد به عرش، ز طشت طلا، بنفسي انت!

بيا دعاي فرج بشن_و از لب زينب

به شهر كوفه و شام بلا، بنفسي انت!

بيا كه ديده "ميثم" به عارضت نگرد

كنار تربت پاك رضا، بنفسي انت!

----------

مناجات

از گنهِ دم به دمم آتش طوفنده شدم

از گنهِ دم به دمم آتش طوفنده شدم (رباعي)

هم شدم از توبه خجل، هم زتو شرمنده شدم

صاحب من! خالق من! داور من! ياور من!

حيف تو را داشتم و غير تو را بنده شدم

شعله اي از نار بُدم شاخه اي از خار بُدم

با نظر رحمت تو باغ گل از خنده شدم

قطره بُدم بحر شدم ذره بُدم مهر شدم

بلكه درخشنده تر از مِهر درخشنده شدم

وصل تو شد عزت من هجر تو شد ذلت من

با تو سرافراز ولي بي تو سرافكنده شدم

واي بر اين بندگي ام مرگ بر اين زندگي ام

مردة يك عمرم و در خاك لحد زنده شدم

بار خدايا كرمي از يم اخلاص نمي

كز شرر عُجب و ريا آتش سوزنده شدم

سيل گنه برد مرا بحر بلا خورد مرا

واي كه من غرق در اين بحر خروشنده شدم

خاك قدوم ولي ام "ميثم" دار علي ام

با نفس شير خدا زنده و پاينده شدم

افسوس كه اشتباه كردم

افسوس كه اشتباه كردم(رباعي)

پروندۀ خود سياه كردم

در ملك تو روزي تو خوردم

در محضر تو گناه كردم

اين عمر عزيز خويشتن را

در صرف گنه تباه كردم

تو از گنهم نگاه بستي

من بر كرمت نگاه كردم

پشتم ز گنه خميد اما

رو سوي تو گاه گاه كردم

با سوز درون خود نفس را

در سينه شرار آه كردم

يارب به كرامتت ببخشا!

بد كردم و اشتباه كردم

«ميثم»! همه جا محيط نور است

من سر به درون چاه كردم

اگر به سوي جحيمم بري وگر به بهشت

اگر به سوي جحيمم بري وگر به بهشت (رباعي)

به پيشگاه توام اعتراض باشد زشت

جهان براي همه كشتزار آخرت است

به حشر مي درَوم هر چه را كه كردم كشت

هر آنچه بر سرم آري، من و سر تسليم

كه دست مصلحتت هر چه را نوشت، نوشت

نكوتر از مَلَكم ساختي، چه بهتر از اين

مگر نه اينكه ز آغاز خاك بودم و خشت؟

مرا كه رو به سوي كعبه بود وقت نماز

دگر چه كار به بتخانه و به دير و كنشت

برون ز دايرۀ رحمتت نخواهد شد

هزار بار اگر آدم برون رود ز بهشت

به چند دانۀ گندم بهشت نفروشند

براي وصل تو بود آدم ار بهشت، بهشت

تو گفتي اينكه مَلك سجده آورد بر من

تو روح خويش دميدي از اولم به سرشت

چگونه شكر گذارم كه با ولاي علي

گِل وجود مرا دست قدرت تو سرشت

م_گر عن_ايت ت_و شاملم ش_ود، ورن_ه

حرير چون شود اين پنبه اي كه«ميثم»رشت؟

اگر عدل ت_و باش_د اه_ل ن_ارم

اگر عدل ت_و باش_د اه_ل ن_ارم(رباعي)

وگ_ر فضل ت_و باش_د شرمسارم

سپه اشك و سلاحم هست گريه

مگر بخشي ب_ه چشم اشكب_ارم

من از خود هم دگر مأيوسم امّا

به فض_ل و رحمت_ت امي_دوارم

م_را امي__د عف__و ت_وست ام_ا

تو ح_ق داري بسوزان_ي به نارم

اگر پرسي چه داري؟ فاش گويم

نباش_د ج_ز گن_ه در كوله ب_ارم

اگرچه من نك_ردم ش_رم از تو

ت_و پوشان__دي گن_اه آشك_ارم

من از كوي تو مي ب_ودم فراري

ت_و ب_از آوردي اي پ_روردگارم

ز بس پروندۀ جرمم سياه است

سي_ه گردي_ده روز و روزگ_ارم

حض_ور ت_و ب_ه نافرماني از تو

گذشت_ه ساله__ا لي_ل و نهارم

اگ_ر در

آت_ش قه_رم بس_وزي

وگ_ر ج_اي نفس خيزد شرارم

زن_م فري__اد در دري_اي آت_ش

خدايا! من علي را دوست دارم

از آن بر خود نهادم نام «ميثم»

كه گردد «ميث_م تمار»، ي_ارم

الهي الهي الهي الهي!

الهي الهي الهي الهي! (رباعي)

نگاهي نگاهي نگاهي نگاهي!

تو هستي پناه همه اهل عالم

مرا غير عفو تو نبود پناهي

گناه و خطاي همه اهل عالم

به درياي عفو تو نبود گناهي

ندارم به غير تو رب كريمي

نداري چو من بندۀ روسياهي

نه رويي كه بر درگهت آورم رو

نه كاهي كه كوهي ببخشي به كاهي

نه تابي كه در نار قهرت بسوزم

نه اشكي كه جاري كنم گاه گاهي

گناهان بسيار از چار جانب

به من حمله آرند هم چون سپاهي

به تنگ آمد از درد بي دردي ام دل

نه دردي نه اشكي نه سوزي نه آهي

همه هست من هست بار گناهم

همه زندگانيم عمر تباهي

همه راه ها بسته بر روي «ميثم»

ندارد به جز باب عفو تو راهي

الهي يا الهي يا الهي

الهي يا الهي يا الهي (رباعي)

نگاهم كن نگاهم كن نگاهي

تويي رب جليل و من ذليلم

ندارم در بساطم غير آهي

بوَد پروندۀ عمرم سراسر

سياهي در سياهي در سياهي

چو كاه رفته بربادم كه باشد

به روي شانه ام كوه گناهي

مرا عجز و نياز است و گدايي

تو را قدر و جلال و پادشاهي

گناه از چارسو شد سدِّ راهم

به جز عفوت ندارم هيچ راهي

پر كاهي ندارم تا ببخشي

ز راه لطف كوهي را به كاهي

تو را دارم ببخشي يا نبخشي

تو را خواهم بخواهي يا نخواهي

من از خشمت به عفوت مي گريزم

پناهم ده پناهم ده پناهي

اگر چه از گنه روزم شده شب

تو را خواندم سحر يا صبحگاهي

صدايت مي زند پيوسته «ميثم»

جوابم ده جوابم ده الهي

امشب من و تو خلوت، كرديم به تنهايي

امشب من و تو خلوت، كرديم به تنهايي (رباعي)

تو با من و من با تو اي بندۀ هرجايي

من خالق بخشنده، تو بندۀ شرمنده

من با يَمِ احسان، تو، با ديدۀ دريايي

يك عمر گنه كردي، پرونده سيه كردي

من آبرويَت دادم، با آن همه رسوايي

تو همدم بيگانه، من با تو به هر خانه

پيوسته تو را خواندم، تا باز برم آيي

گم گشتۀ كوي من، باز آي به سوي من

ما را ز چه گم كردي با آن همه زيبايي؟

از تو همه ناليدن، از من همه بخشيدن

اشك تو و عفو من، گشتند تماشايي

من يار شفيق استم، من با تو رفيق استم

من از تو ربودم دل، در عين دل آرايي

تا هم سخنم باشي، من بر تو زبان دادم

تا روي مرا بيني، دادم به تو

بينايي

من با همگان گفتم، آرند به تو سجده

من بين ملايك هم، دادم به تو آقايي

يك عمر گنه كردي، يك لحظه كنم عفوت

برخيز و بر آر از دل، يك نالۀ زهرايي

«ميثم» به كجا رفتي؟ از درگه ما رفتي؟!

هر چند خطا رفتي، ب_رگرد، ت_و از مايي

اي خالق زمان و مكان اي خداي من

اي خالق زمان و مكان اي خداي من (رباعي)

وي خلق كرده هستي خود را براي من

گفتي كه من براي تو باشم هزار حيف

شيطان گرفت از تو مرا با خطاي من

پروردگار و خالق و مولاي من تويي

من عبدِ ديگران شدم افسوس، واي من

بيگانه كرد با تو مرا كثرتِ گناه

اي پيشتر ز بودن من آشناي من

من دردمند غفلت و بيمار معصيت

تو هم طبيب درد مني، هم دواي من

ناز مرا كشي كه بري جانب بهشت

با آنكه هست آتش دوزخ سزاي من

از بس كه توبه كرده و بشكسته ام دگر

در محضر تو رنگ ندارد حناي من

باشد گواه عفو تو با اين همه گناه

اشك خجالت من و حال دعاي من

يك لحظه بندۀ تو نبودم به راستي

با آنكه بوده اي تو هميشه خداي من

من«ميثمم» اگر چه تهي دستم و فقير

مهر علي است ثروت بي انتهاي من

اين موي سفيد من اين روي سياه من

اين موي سفيد من اين روي سياه من(رباعي)

اين نالۀ العفو و اين كوه گناه من

با آنكه همه عمرم هرلحظه گنه كردم

بر عفو تو مي باشد پيوسته نگاه من

عمري ست كه مي بينم دارند به هم الفت

لطف تو و عفو تو اشك من و آه من

هم تيره شده روزم هم بسته شده چشمم

هم خم شده پشت من هم گم شده راه من

سرتابه قدم تشويش مرگ از پي و گور از پيش

اي خالق من رحمي بر حال تباه من

باشد كه تو بگشايي راهي به سويم يارب

فرياد كه از هرسو بسته شده راه من

من عبد گنهكارم من مستحق نارم

من سخت گرفتارم العفو! اله من!

از

آتش خشم تو باكم نبود هرگز

وقتي كه بود يارب! عفو تو پناه من

با خاك درت شويم زنگ گنه از صورت

تا مهر بگيرد نور از روي سياه من

«ميثم»! چه از اين بهتر با دوستي حيدر

بگذشت شب و روز و سال من و ماه من

با آنكه حدّ جرمم بالاتر از عذاب است

با آنكه حدّ جرمم بالاتر از عذاب است (رباعي)

جرم مرا حساب و عفو تو بي حساب است

با لطف بي كرانت در پيشگاه عفوت

العفو يك گنه كار بالاترين ثواب است

عفو تو كوه خجلت بر شانه ام نهاده

بر روي دوشم اين كوه سنگين ترين عذاب است

دستم به بند عصيان پايم به دام شيطان

قلبم هماره بيمار چشمم هميشه خواب است

چون لالة خزاني رفت از كفم جواني

شرمنده پيري من از دوره شباب است

با اين گناه بسيار گويي گنه نكردم

برهر گناهم از تو صد پردة حجاب است

مگذار تا بريزد بر خاك آبرويم

بي آب رحمت تو اين آبرو سراب است

اشك خجالت از من لطف و عنايت از تو

جرم من است ظلمت عفو تو آفتاب است

هر ناله شعلة دل هر شعله شاخة گل

هر قطره اشك خجلت دريايي از گلاب است

باران اشك "ميثم" از ابر رحمت توست

اين ابر آسمانش از چشم بوتراب است

با كثرت معاصي از سر گذشته آبم

با كثرت معاصي از سر گذشته آبم (رباعي)

نه تاب دوري از تو، نه طاقت عذابم

لبريز تر ز دريا سوزان تر از كويرم

آواره تر ز امواج، خالي تر از حبابم

گر قطره ام بخواني با بحر همنشينم

گر ذره ام بخواني در چشم آفتابم

من از تو مي گريزم تو مي كشي به سويت

از بس كه مهرباني عبدت كني خطابم

من با تو قهر كردم تو مي كني رفاقت

ياللعجب ندانم بيدار يا كه خوابم

اُدْعوني استجب را هم خوانده هم شنيدم

نه من جواب دادم نه تو كني جوابم

من بندة بد تو، تو آن خداي

خوبي

كز لطف بي حسابت آسان كني حسابم

پيري زپا فكند و از دست رفت عمرم

شرمنده تا قيامت از دورة شبابم

اشكم روان زديده آهم درون سينه

اين اشك و آه كرده مانند شمع آبم

گفتم به اشك توبه شويم گناه خود را

ديدم كه از گناهم بدتر بود صوابم

"ميثم" به عذر خواهي دارد دو هديه با خود

آه است شاخة گل، اشكم بود گلابم

باز روگرداندم از تو، باز رو دادي به من

باز روگرداندم از تو، باز رو دادي به من (رباعي)

با همه بي آبرويي آبرو دادي به من

شرم مي كردم دگر در محضرت لب واكنم

باز مي بينم مجال گفتگو دادي به من

قطره اي بودم به بحرم متصل كردي ز لطف

جرعه اي مي خواستم، ديدم سبو دادي به من

خاك بودم، آدمم كردي به دست رحمتت

خار بودم، بهتر از گل رنگ و بو دادي به من

چشم خشكم بود خالي، رويم از عصيان سياه

اشك بخشيدي و آب شستشو دادي به من

از ولادت آرزوي سوز و شوري داشتم

بيشتر از آنچه كردم آرزو، دادي به من

گر نشد قسمت كه در خون گلو غسلي كنم

از سرشك ديدگان، آب وضو دادي به من

همچو شمعم قطره قطره آب كردي، سوختي

در دل شب گريۀ بي هاي و هو دادي به من

با غبار راه زوار علي شستي مرا

در حقيقت آبرو از خاك او دادي به من

تا كني سيراب «ميثم» را ز جام رحمتت

آب شيرين از سبوي «تفلحو »دادي به من

بدم، مرا ب_ه پيمب_ر ببخش ي_ا الله

بدم، مرا ب_ه پيمب_ر ببخش ي_ا الله(رباعي)

به اشك دي_دۀ حيدر ببخش يا الله

تمام دار و ن_دارم محبت زهراست

مرا ب_ه س_ورۀ كوث_ر ببخش يا الله

به اشك چشم حسين و حسن قبولم كن

مرا ب_ه اين دو ب_رادر ببخش يا الله

ب_ه درگ_ه ت__و گن_اه مك_رر آوردم

مرا به عف_و مك_رر ببخش ي__ا الله

ببر به كرب وب_لا زائر حسين_م كن

به آن ضريح مطهر ببخش ي_ا الله

به دست هاي علمدار كربلا سوگند

به حرمت عل_ي اكبر ببخش ي_ا الله

به بانگ العطش نازدانه هاي حسين

به خون حنجر اصغر ببخش يا الله

به سيدالشه_دا و به خ_ون حنجر او

كه شد بريده ز خنجر ببخش يا الله

به لحظه اي كه سر نيزه گشت با زينب

س_ر حسين، ب_راب_ر، بب_خش يا الله

به خون ميثم تمّار، جرم «ميثم» را

به روي او ت_و نياور؛ بب_خش يا الله

بسته به زنجير گنه پاي من

بسته به زنجير گنه پاي من(رباعي)

واي من و واي من و واي من!

واي! به محشر اگر افشا كنند

جرم مرا يكسره اعضاي من

آه ز بگذشته و آينده ام

واي به دنيا و به عقباي من

روي به سوي تو كنم با چه رو؟

غرق گناه است سراپاي من

پشت من از بار گنه شد دوتا

عفو كن اي خالق يكتاي من

خالق من! گر تو نبخشي مرا

نيست به جز قعر سقر جاي من

واي به روزي كه عيان مي شود

جرم من از ديدن سيماي من

هرچه كني دور مكن از درت

از تو همين است تمناي من

هستي من هست ولاي علي

جرم مرا بخش به مولاي من

«ميثم» بي برگ و نوايم كه هست

مهر علي حاصل فرداي من

به راه توست شهادت به از ولادت من

به راه توست شهادت به از ولادت من (رباعي)

عنايتي كه شود مرگ من شهادت من

گداي سابقه دارم مرا مران كه بود

كرم سجية تو، التماس عادت من

هزار مرتبه ام گر براني از در خويش

هماره بر تو فزون تر شود ارادت من

هزار مرتبه بيماري از سلامت به

تو گر كني قدمي رنجه بر عيادت من

سرم فداي قدم هاي دلبري گردد

كه برده دل زِ من از لحظة ولادت من

سعادت دو جهان بهر من سعادت نيست

تو گر مرا بپذيري بود سعادت من

به بندگي درت مي خورم قسم مولا

كه بردر تو بود بندگي سيادت من

زبان "ميثمي " ام وقف گفتگوي تو باد

كه ذكر توست دعاي من و عبادت من

ب_ه غفل_ت رف_ت عم_ر ن_ازنينم

ب_ه غفل_ت رف_ت عم_ر ن_ازنينم(رباعي)

ه_واي نفس، گشت_ه ه_م نشينم

به جاي آنكهپ_ا برعرشكوبم

گن__ه كوبي__د ب_ر خ_اك زمينم

گناه_انم ش__ده س___د نگاه_م

ك_ه حت_ي پ_يش پاي_م را نبينم

همه از جرم خود شرمنده گشتند

م_ن از عف_و اله__ي ش_رمگينم

گن__ه روي گن__ه در آست__انت

خط_ا پش_ت خط__ا در آستينم

دو دست آلوده، دو چشمِ گنهكار

دو كات_ب در يس_ار و در يمينم

هم_اره ت_و م_را هش_دار دادي

هميشه ب_ود شيطان در كمينم

ببخش_ي يا نبخش_ي، شرمس_ارم

بس_وزي يا نس_وزي، م_ن همينم

از آن ت_رسم ك_ه ف_رداي قي_امت

گناه__انم ش__ود ن__قش جبين_م

به ميثم بخش يارب «ميثمت» را

ك_ه م__داح امي__رالمؤمنينم

تو رب بنده پرور من عبد شرمسارم

تو رب بنده پرور من عبد شرمسارم (رباعي)

اين نامۀ سياهم اين چشم اشكبارم

اشكي بده كه آبي بر آتشت بريزم

سوزي بده كه گاهي آهي ز دل برآرم

لطف و كرامت از تو اشك خجالت از من

بگذار تا بگريم چيزي جز اين ندارم

من بندۀ گنهكار تو كردگار غفّار

تو مستحق عفوي من مستحق نارم

پيشاني ارادت بر درگهت گذارم

تو در كتاب وحيَت از عفو خويش گفتي

من نيز كردم اقرار گفتم گناهكارم

آبم گذشته از كار، امّا اميدوارم

من پشت كرده بودم بر درگهت ز غفلت

تو باز روي دادي تا بر تو روبيارم

عفو است اگر ز احسان، جرم مرا ببخشي

عدل است اگر در آتش، سوزي هزار بارم

«ميثم»گر از تو پرسند آورده اي چه با خود

بگو تهيست دستم، امّا علي است يارم

جاري ست چو باران عرق شرم به رويم

جاري ست چو باران عرق شرم به رويم(رباعي)

از عف_و تو ي_ا از گن_ه خويش بگويم؟

ت_رسم نگذارن_د ب_ه ف__رداي قي_امت

يك برگ گل از باغ وصال تو بب_ويم

كوري به از آن كز كرمت چشم بپوشم

لالي ب_ه از آن_م ك_ه ثن_اي تو نگويم

تو زود رضا مي شوي از بنده ولي من

ديرآمده ام ت_ا كه رضاي ت_و بج_ويم

من رو به در غي_ر تو بردم، تو ز رحمت

آغوش گشودي ك_ه بي_ا باز به سويم

خواهم كه حضور تو كنم سفرۀ دل، باز

ترس_م ك_ه گناه_ان بفشارن_د گلويم

صد سال_م اگ_ر در ش_رر ن_ار بسوزي

از دوستي ات كم نشود يك سرِ مويم

بر خاك درت ريخته ام اشك خجالت

اين اشك نكوت_ر بود از آب وض_ويم

پرون_دۀ ت_اريك م__را اشك نشوي_د

بگذار كه در چشمۀ عفو

ت_و بشوي_م

صد بار خطا ديده اي از «ميثم» و يك بار

نگذاشت_ي از لط_ف بي_ارند ب_ه رويم

چه بهتر است ببخشم به لطف و احسانم

چه بهتر است ببخشم به لطف و احسانم(رباعي)

چگون_ه جس_م ضعي_ف تو را بس_وزانم؟

اگ_ر ت_و خال_ق خ_ود را خ_دا نم_ي داني

منم خ_دا و ت_و را عب_د خويش مي دانم

ش_رار قه_ر مرا آب بح_ر، ك_افي نيست

مگ_ر ز اشك ت_و آبي ب_ر آن بيفش_انم

تو غافل_ي و م_را لحظ_ه اي نمي خواني

بيا منم كه تو را سوي خويش مي خوانم

ه_زارب_ار ش_دم از ت_و خشمگي_ن امّ_ا

ت_و كيست_ي ك_ه ز ت_و انتق_ام بستانم؟

به عزتم قسم ار س_وي م_ن بي_ايي باز

تو را ز لطف در آغ_وش خويش بنشانم

ز بس كه اشك تو را دوست دارم، از رحمت

بلا دهم ك_ه ت_و را لحظ_ه اي بگريانم

ه_زارب_ار گن_ه ك_رده اي بي_ا يك بار

بگ_و: ال_ه م_ن العف_و م_ن پشيمانم

ز سال ها گنهت بگذرم به يك العفو

ببخشم و به تو ثابت كنم كه رحمانم

اگ_رچ_ه از همه آلوده تر بوَد «ميثم»

به ذات اق_دسم او را ز در نم_ي رانم

در آغوش توام باز از تو دورم

در آغوش توام باز از تو دورم (رباعي)

دريغا چشم دارم ليك كورم

اگر از هم نگردد ديده ام باز

چه سود از وسعت درياي نورم

خدايا تو مرا مي بيني و من

تو را مي بينم امّا باز كورم

گنه در نزد تو در محضر تو

عجب دارم چه بي باك و جسورم

مرا اقرار بر جرم و خطاها

تو هم اقرار كردي من غفورم

چه سازم گر شود پرونده ام باز

چو بگذارند در دامان گورم

سراپا نارم و نورم تمنّاست

اسير ديوم و مشتاق حورم

برونم همچو رخسار فرشته

درون گرديده پر از مار و مورم

اسير لشكر فرعون نفسم

ندانستم كه خود موساي طورم

خداوندا دري بگشا به «ميثم»

كه بخشي

از كرم فيض حضورم

درد ناگفته را، تو دوا مي كني

درد ناگفته را، تو دوا مي كني (رباعي)

حاجت بنده را، تو روا مي كني

من شدم از تو دور، تو كنار مني

من گريزم ز تو، تو صدا مي كني

من كنم قهر و تو، مي كني آشتي

من گنه مي كنم، تو حيا مي كني

من كنم دشمني، تو كني دوستي

من چها مي كنم، تو چها مي كني

من به بيگانه ها، آشنا مي شوم

تو مرا با خودت آشنا مي كني

من پناهنده ام بر درِ رحمتت

تو مرا از درت، كي رها مي كني؟

هم گشايي در و هم كني دعوتم

هم صدا مي زني، هم عطا مي كني

گه به من نالۀ ني نوا مي دهي

گه مرا زائر كربلا مي كني

گه دلم را بري در بهشت نجف

گه روان در حريم «رضا» مي كني

«ميثم» از هر دمت بوي گل مي دمد

ت_ا ت_و راز و نياز ب_ا خ_دا مي كني

راه، دور و بار، سنگين و گناهم بي شمار

راه، دور و بار، سنگين و گناهم بي شمار(رباعي)

من كه مي دانم بدم ديگر تو بر رويم نيار

تا نيفتم تا نسوزم در شرار خشم تو

ابر رحمت بر سر اين بندۀ عاصي ببار

باورم هرگز نمي آيد به ذات اقدست

مهرباني چون تو عبدش را بسوزاند به نار

كي به رويش در ببندي كي رهايش مي كني

بنده اي را كه ندارد جز درت راه فرار؟

هم ز لطفت هم ز عفوت هم ز جرمم هم ز خويش

شرمسارم شرمسارم شرمسارم شرمسار

باورم هرگز نمي آيد كه مأيوسش كني

بنده اي را كه بود بر رحمتت اميدوار

از تو در عمرم نكردم لحظه اي قطع اميد

گرچه دارم جرم در پروندۀ خود بي شمار

گرچه مي دانم مرا مي بخشي از لطف و كرم

مي سزد تا باز، گريم از خجالت زارزار

پرده پوشي كردي از جرمم

به دست رحمتت

گرچه مي كردم گناه خويشتن را آشكار

چشم «ميثم» هم چنان باشد به عفو رحمتت

گر بري سوي بهشتش يا بسوزاني به نار

رب خطاپ_وش توي_ي عب_د خطاك_ار، منم

رب خطاپ_وش توي_ي عب_د خطاك_ار، منم(رباعي)

مستحق عف_و توي_ي مستح_ق ن_ار، من_م

لطف و كرم بين كه دمد بوي گل از پيرهنم

گرچه تو خود باخبري خارت_ر از خار، منم

گرچه سيه گشته رويم عفو تو داد آبرويم

آن كه گناهش ش_ده با عفو تو تكرار، منم

آن كه مرا دست تهي ديد و پذيرفت تويي

آن كه ز لط_ف و كرمت آمده سرشار منم

آن كه رها سازدم از دام خطا كيست؟ تويي

آن كه به زنجي_ر خطا گشت_ه گرفت_ار، منم

آن كه كند جرم مرا از ك_رمش عفو، تويي

آن كه فقط خوان_ده ت__و را داور غفار، منم

گر به جحيمم فكني ي_ا ب_ه بهشتم ببري

بن_دۀ عش_ق عل_ي و عت_رت اطه_ار منم

«ميثمم» و مهر علي حك شده بر لوح دلم

خ_اك، ول__ي خ_اك در حي_در كرار منم

رخ، زرد و مو سفيد و همه نامه ام سياه

رخ، زرد و مو سفيد و همه نامه ام سياه(رباعي)

ره، دور و قد خميده ز سنگيني گناه

اشكي نيامد از بصرم واي! واي! واي!

سوزي نمانده در جگرم آه! آه! آه!

بي اختيار، راه سپارم سوي جحيم

گر افكنم به نامۀ اعمال خود نگاه

يك مصرع است روز جزا كل نامه ام

يك لحظه توبه كردم و يك عمر اشتباه

از بس گناه، پرده به چشمم كشيده است

تشخيص راه را ندهد ديده ام ز چاه

عمري گناه كرده ام و توبه مي كنم

با اين زبان كه ذكر تو را گفته گاه گاه

هرچند نيست در خور بخشش گناه من

مولاي من! به عفو تو آورده ام پناه

فرياد از آن زمان كه گناهان من روند

در پيش ديده ام رژه مانند يك سپاه

فردا كه مادر از پسر خود كند فرار

«ميثم» به خاندان پيمبر برد

پناه

روزه داران! مه خدايم من

روزه داران! مه خدايم من(رباعي)

با شما يار آشنايم من

ماه تسبيح و ذكر و صوم و صلات

ماه توبه، مه دعايم من

ماه وصل خداي منانم

ماه وحي و نزول قرآنم

ماه پيدايش جمالم من

ماه ديدار ذوالجلالم من

ماه هر لحظه با خدا بودن

ماه فضل و مه كمالم من

من كه فيض حضور آوردم

ن_ور در شه_ر ن__ور آوردم

روزه داران! همه قيام كنيد

تا به ماه خدا سلام كنيد

ماه شب زنده داري آمده است

از مه روزه احترام كنيد

عاشقاني كه قدر من دانند

هم_ه م_اه مب_اركم خوانند

ماه نور است كسب نور كنيد

نفس خود از گناه دور كنيد

با خدنگ اطاعت و تقوا

چشم شيطانِ نفس، كور كنيد

روح تقوا به تن مبارك تان

ليلةالق_در م_ن مبارك تان

من سراپا بهشت يارانم

بر شما خوشتر از بهارانم

نور چشم همه خداجويان

مژدۀ وصل روزه دارانم

همچو گل ريخته ز دامن من

سح_ر و افتتاح و جوشن من

من تجلاي ذوالمنن دارم

از كتاب خدا سخن دارم

صلوات خدا نثارم باد

كه به دامان خود حسن دارم

م_ن ك_ه پ_ا تا سرم تمام حسن

هستي ام هست از امام حسن

سرخوش آنان كه اهل ايمان اند

دوست را لحظه لحظه مي خوانند

روزها روزه اند و شب همگان

قدر شب هاي قدر مي دانند

دل ش_ب دام_ن سح_ر گيرند

همه قرآن به روي سر گيرند

من كه پيوسته در تب و تابم

من كه درياي گوهر نابم

صبحگاهان به كوفه مي جوشد

خون پاك علي ز محرابم

من كه چون كوه نور مشتعلم

ت_ا ص_ف حشر از علي خجلم

روزه داران! چو تشنه گرديديد

در دل از تشنگي شرر ديديد

طفل معصوم تان چو روزه

گرفت

در غروبش گرسنه گر، ديديد

خون دل جاري از دو عين كنيد

گريه ب_ر ك_ودك حسي_ن كنيد

اشك خونين روان ز ديده كنيد

ياد از آن دختر شهيده كنيد

در غم كودك خرابه نشين

گريه بر آن سر بريده كنيد

گري_ه في_ض بهارت_ان بادا

اشك «ميثم» نثارتان بادا

سال ها از تو بي خبر گشتم

سال ها از تو بي خبر گشتم(رباعي)

گام گام از تو دورتر گشتم

مي دويدم به جانب دوزخ

تو صدايم زدي كه برگشتم

غرق در رحمت تو بودم باز

پيش تير بلا سپر گشتم

بس كه در آتش گنه ماندم

پاي تا سر همه شرر گشتم

برگ و بارم تمام ريخته بود

به عطاي تو بارور گشتم

سفر از خويشتن نكرده هنوز

با سگ نفس، هم سفر گشتم

واي من! كعبه را رها كردم

دور شيطان خيره سر گشتم

دامن يار را رها كردم

كه به هر سوي، دربه در گشتم تا ببخشي

دوباره «ميثم» را دور آل پيامبر گشتم

شبي پروندۀ خود را گشودم

شبي پروندۀ خود را گشودم(رباعي)

برآمد ناله از هر تار و پودم

سراپا آب گشتم از خجالت

كه آخر دست خود را رو نمودم

الهي! سيدي! العفو! العفو!

بدم؛ صد بار خود را آزمودم

تو بر لطف و عناياتت فزودي

من از غفلت گناهم را فزودم

دريغا اي دريغا اي دريغا

تو با من بودي و من بي تو بودم

خطاكارم وليكن گاه گاهي

به خاك آستانت چهره سودم

نه از پرونده جرمي پاك كردم

نه از آيينه ام زنگي زدودم

چنان در آتش خجلت شدم آب

كه خيزد با نفس از سينه دودم

تمام راه ها را بستم اما

زبان معذرت خواهي گشودم

الهي! «ميثمم» العفو! العفو!

اگرچه لايق عفوت نبودم

عبد فراري ام به درت باز آمدم

عبد فراري ام به درت باز آمدم(رباعي)

اقرار مي كنم كه گنهكارم و بدم

اعلان صلح و آشتي از جانب تو بود

باور نمي كنم كه بخواني كني ردم

سنگيني گناه ز پايم فكنده است

جز تو كه دست گيرد و جز تو كه بخشدم

اي واي من كه چون به درت توبه مي كنم

سرمي زند دوباره گناه مجددم

با آنكه عهد خويش شكستم هزار بار

اين دفعۀ هزار و يكم باز آمدم

خواهي ببر به دوزخ و خواهي ببر بهشت

من عاشق محمد و آل محمدم

معبود من! چگونه بسوزي در آتشش

دستي كه من به دامن آل علي زدم؟

ره دور و لرزه بر قدم و قبر پيش رو

در زير كوه هاي گنه خم شده قدم

سرمايۀ گداست همان دست خالي اش

من آمدم گدايي و خالي بود يدم

«ميثم» كه نيست در خور بخشش گناه او

بخشي مگر به حيدر و زهرا و احمدم

عبد گناهكار من چرا ز من جدا شدي

عبد گناهكار من چرا ز من جدا شدي (رباعي)

بر در غير رفتي و دور ز آشنا شدي

قرار ما نبود اين، مرا رها كني چنين

ديده ز هم گشا ببين خود به كجا رها شدي

بندۀ بي وفاي من عبد گريزپاي من

چرا گريختي ز من چه شد كه بي وفا شدي

هر چه گناه كرده اي عفو نمودم از كرم

هر چه صدا زدم تو را باز ز من جدا شدي

حاصل خويش سوختي وصل مرا فروختي

اسير نفس گشتي و هوايي هوا شد

من همه هست خويش را بهر تو خلق كرده ام

تو همه را نديدي و غرق يم خطا شدي

خداست يار و ياورت چگونه نيست باورت

دمي به خود بيا

ببين كه غافل از خدا شدي

رشتۀ وصل ما و تو پاره نمي شود بيا

خداي تو منم چرا بندۀ غير ما شدي؟

مرا بس است آه تو گذشتم از گناه تو

دست بده به دست من از چه گريز پا شدي؟

خداست با تو «ميثما» تو نيز باش با خدا

به سوي دوست كن سفر در به درِ كجا شدي؟

عب_د گن_اهكار م_ن! بي__ا ت_و بن_دۀ مني

عب_د گن_اهكار م_ن! بي__ا ت_و بن_دۀ مني(رباعي)

من كه صدات مي زنم كجا فرار مي كني؟

ه_زار ب_ار عف_و م_ن ه_زار ب_ار ج_رم تو

قرار ما نبود اين كه عهد دوست بشكن_ي

من_م هم_ان خداي تو منتظ_ر دعاي ت_و

مراست با تو گفت وگو، تو با كه حرف مي زني؟

اشك تو را به قيمت رحمت خويش مي خرم

منتظرم كه قطره اي ز چشم خود بيفكني

به سوي خود كشاندمت، ببين كجا رساندمت

كن_ار گ_ل نش_اندمت هن_وز خ_ار گلشني

ه_زارب_ار خوان__دمت، بي_ا چ_را ني_امدي؟

ه_زارب_ار گفتمت، م__رو ت__و بن_دۀ من_ي

به سوي من بيار رو، هر آنچه خواستي بگو

در آست_ان م_ا بشو ز اشك دي_ده، دامني

تو از گناه خست_ه اي دگ_ر ز پ_ا نشست_ه اي

چرا ز دوست رسته اي؟ چرا به خويش دشمني؟

ن_ه ب_ا خ_دات الفت_ي ن_ه از گن_اه، وحشتي

چو عنكبوت، روز و شب به تار خويش مي تني

بترس «ميثم!» از خط_ا س_لاح تو بُوَد بُكا

بي_ا ز عف_و كبري_ا ب_ه تن بپ_وش جوشني

عطا كردي خطا كردم، خطا كردم عطا كردي

عطا كردي خطا كردم، خطا كردم عطا كردي(رباعي)

وفا كردي جفا كردم، جفا ك_ردم وفا كردي

تو بي شرمي ز من ديدي و بر رويم نياوردي

ز عبد بي حياي خود حيا ك_ردي حيا كردي

مرا هر لحظه زنجي_ر گناه_ي بود بر گردن

تو خواندي و م_را از آتش دوزخ رها كردي

من از تو قه_ر كردم ت_و پي_ام آشتي دادي

كرم كردي دوباره اين فراري را صدا كردي

من بيچاره از غفلت دوي_دم ج_انب شيطان

تو از رحمت م_را ب_ا دوست_انت آشنا كردي

تو بخشيدي گناهم را؛ خريدي اشك و آهم را

تو زخمم را شفا دادي تو دردم را دوا كردي

من از

فرم_ان ت_و كردم تمّ_رد، ب_ارمعبودا!

تو حاجات م_را ب_ر لب نياورده روا ك_ردي

من از خود آب_رو بردم تو بر من آبرو دادي

من از غفلت چه ها كردم تو از رحمت چه ها كردي

اگر مي خواست_ي در آت_ش قهرت بسوزاني

چرا اين روسيه را زاير ك_رب و ب_لا كردي

گرفتي در بغ_ل ت_ا قبر ث_ارالله را «ميثم!»

به سوي حق فرار از آتش قهر خدا كردي

عمرم همه را تباه كردم چه كنم

عمرم همه را تباه كردم چه كنم(رباعي)

پرونده ي خود سياه كردم چه كنم

تو عفو كني از كرمت، امّا من

از اينكه تو را گناه كردم چه كنم

*********

با من همه جا رفيقِ راهي يارب

از درد نگفته ام گواهي يارب

من عبد ذليل و تو خداوند جليل

از من آهي زتو نگاهي يارب

********

بگذشته گناهم از شماره يارب

جز عفو تو نيست راه چاره يارب

من عبد فراري توام يا الله

در باز كن آمدم دوباره يارب

*********

در كوي تو رنجِ ره نيايد به حساب

جرم من روسيه نيايد به حساب

سوگند به عفوت كه گناهِ ثقلين

پيش كرمت گنه نيايد به حساب

*********

عمري به گناه پافشردم

بارِ دل خود به دوش بردم يارب

تو ناز مرا كشيدي و من غافل

سيلي زهواي نفس خوردم يارب

غفّاري و حكيمي و ربّي و داوري

غفّاري و حكيمي و ربّي و داوري (رباعي)

فوق عروج وهم و فراتر ز باوري

از هر چه ديده اند و نديدند خوب تر

وز هر چه گفته اند و نگفتند برتري

خاليست از ثواب و پر است از خطا وجرم

پروندۀ سياه مرا هر چه بنگري

من كمترم از اينكه بسوزاني ام به نار

تو برتري از اينكه به رويم بياوري

خواهي ببخش و خواه بسوزان در آتشم

من عبد كوچكم تو خداوند اكبري

پرسي اگر تو كيستي و من كه، گويمت:

من بندۀ فراري و تو بنده پروري

در پيش وسعت كرمت نيز كوچك است

حتي گر از گناه همه خلق بگذري

من داخل بهشت ولاي علي شدم

باور نمي كنم كه تو در دوزخم بري

ما را هماره بار معاصي به روي دوش

تو دمبدم

حوائج ما را برآوري

«ميثم» گناهكار و تو بخشنده و كريم

كز لطف خويش ناز گنهكار مي خري

كار تو لطف و رأفت و عفو و محبّت است

كار تو لطف و رأفت و عفو و محبّت است (رباعي)

حتي اگر عذاب كني باز رحمت است

تو آن همه عنايت و من اين همه گناه

اقرار مي كنم كه خلاف مروّت است

با آنكه وهم ها به جلالت نمي رسند

كارت هميشه با من مسكين رفاقت است

با آنكه هست نامۀ اعمال من سياه

بر درگه تو آبرويَم اشك خجلت است

از بس كه ناز عبد گنهكار مي كشي

انگار مي كند كه نيازت به طاعت است

يك عمر با تو بودم و نشناختم تو را

اين عمر نيست غفلت و اندوه و حسرت است

با اين همه گناه عزيزم نموده اي

بر خاك بندگيت مرا روي ذلت است

شكر خدا كه با همه آلوده دامني

دست و دلم به دامن قرآن و عترت است

ثبت است در جريدۀ اعمالم اين حديث

يك «ياعلي» فشردۀ صدسال طاعت است

«ميثم» ز دوستي علي دست برمدار

زيرا تمام دين الهي محبت است

كوه عصيان به سر دوش كشيدم افسوس

كوه عصيان به سر دوش كشيدم افسوس (رباعي)

لذت ترك گنه را نچشيدم افسوس

كرم و لطف تو چون سايه به دنبالم بود

من به دنبال دل خويش دويدم افسوس

تو مرا فاش به هنگام گنه مي ديدي

من تو را ديدم، انگار نديدم افسوس

تو ز لطف و كرم خود نبريدي از من

من در امواج گنه از تو بريدم افسوس

تو مرا عفو نمودي كه به نارم نبري

من ز عفو تو خجالت نكشيدم افسوس

تو گناهان مرا از همگان پوشاندي

من ز فعل بد خود پرده دريدم افسوس

خرمن عمر پراكنده شد و رفت به باد

من غفلت زده يك خوشه نچيدم افسوس

چشم دادي و نديدم كه نديدم

هيهات

گوش دادي نشنيدم نشنيدم افسوس

آشنا بودي و نشناختمت در همه عمر

كه ز تو غير تو را مي طلبيدم افسوس

«ميثم» از تير گنه گشته وجودم چو كمان

سرو بودم ولي افسوس خميدم افسوس

گر عذابم كني، تو مي داني

گر عذابم كني، تو مي داني (رباعي)

ور عقابم كني، تو مي داني

گر جوابم دهي، كرم كردي

ور جوابم كني، تو مي داني

همه جا سايه ات بوَد به سرم

آفتابم كني، تو مي داني

اگر آتش زني تو و كرمت

وگر آبم كني، تو مي داني

آب آلوده ام، خداوندا

گر گلابم كني، تو مي داني

ريگ افتاده در ته جويم

دُرِّ نابم كني، تو مي داني

نااميدم كني، اميد مني

كاميابم كني، تو مي داني

بپسندي كرامتت نازم

انتخابم كني، تو مي داني

به سپهرم بري، تراب توام

يا ترابم كني، تو مي داني

«ميثمم» گر بسوزي ام، سوزم

ور كب_ابم كن_ي، ت_و مي دان_ي

گناه روي گناهم بوَد، چه چاره كنم؟

گناه روي گناهم بوَد، چه چاره كنم؟ (رباعي)

سزد ز غصه گريبان خويش پاره كنم

روا بود كه روم با شتاب سوي جحيم

اگر ب_ه ن_امۀ اعمال خ_ود نظاره كنم

ز بس كه توبه شكستم، شدم ز توبه خجل

خداي من به چه رو توبۀ دوباره كنم؟

ت_وان شمرد گن_اهان بي شم_ار م_را

چگونه عفو تو را مي توان شماره كنم؟

شراره هاي گناهم كشيده سر به سپهر

مگر پناه به عفو تو زين شراره كنم

فزون_يِ گنهم ب_از هم ف_زون آي_د

اگر مق_ايسه ب_ا كثرت ست_اره كنم

اگر تو در نگشايي به من، كجا بروم؟

وگر ز لطف نبخشي مرا، چه چاره كنم؟

به عزتت قسم از خجلت گناه كم است

گر از دو ديده روان، خون دل هماره كنم

خداي من تو به «ميثم» كرامتي فرما

مگر ك_ه ب_ا مددت از گنه كناره كنم

نروم از سر كويت چه براني چه بخواني

نروم از سر كويت چه براني چه بخواني (رباعي)

به خداييت قسم برتر از آني كه براني

به تو مأنوسم و يكدم زتو مأيوس نگردم

چه به عرشم بكشاني چه به خاكم بنشاني

بنوازي بگدازي تو حكيمي تو بصيري

بكشي زنده كني مصلحت از توست تو داني

من بيچاره به غفلت ز تو هر سو بگريزم

تو كرامت كني و باز به سويت بكشاني

كه مرا مي دهد از لطف پناهي؟ تو پناهي

كه تواند گره از من بگشايد؟ تو تواني

چه عذابم كني از خشم و چه از مهر ببخشي

اين محال است كه از مملكت خود تو براني

هرچه خواهي به سرم آر ولي روي مگردان

هرچه دادي بستان ليك خودت را نستاني

واي از سختي جان كندن و

از لحظة مرگم

تو مگر پيشتر از مرگ، علي را برساني

"ميثم" از كوي تو جايي نرود گفتم و گويم

نروم از سر كويت چه براني چه بخواني

نه آهي مانده تا از دل برآرم

نه آهي مانده تا از دل برآرم (رباعي)

نه اشكي تا كه از خجلت ببارم

همه سرمايه ام اين دست خالي است

فقيرم غير از اين چيزي ندارم

دگر از خويشتن مأيوسم اما

به فضل و رحمتت اميدوارم

گناهم را به يك «العفو» گفتن

تو مي بخشي، ولي من شرمسارم

جحيمت را كنم درياي رحمت

به اشك مخفيِ شب هاي تارم

به چشمم بي تو بدتر از جحيم است

جنان را گر نهي در اختيارم

اگر خوبم اگر بد، هر كه هستم

اميرالمؤمنين را دوست دارم

گنه كارم، ولي خون حسين است

كه مي جوشد ز چشم اشكبارم

حسين ابن علي كي مي گذارد

كه پا در آتش دوزخ گذارم؟

سپر از مهر مولا ساخت «ميثم»

چه باك از شعله هاي خشم نارم؟

نه اشك ت_ا ك_ه بريزم نه آه تا كه ب_رآرم

نه اشك ت_ا ك_ه بريزم نه آه تا كه ب_رآرم(رباعي)

ب_ه حيرت_م ك_ه در خان_ۀ خ_دا چ_ه بيارم؟

سي_اه روي و سيه ن_امه و سي_ه ش_ده روزم

به غير اشك خجالت به درگه تو چه دارم؟

تم__ام روز قي__امت گ__رم نگ__اه ب_داري

هن__وز ه_م نت__وانم گن_اه خ_ود بشم_ارم

همه مصيبتم اين است در لحد كه بگويي

به گوش_ۀ كفن_م ج_رم خ_ويش را بنگارم

به محضر تو گنه كرده باز رزق تو خوردم

قسم به ذات ت_و ب_ا تو چنين نب_ود قرارم

اگر ك_ه زي_ر سرم دست رحمت تو نباشد

چگونه صورت خود را به خاك قبر گذارم؟

گمان نبود كه عمري حضور چون تو خدايي

به معصيت گذرد صبح و شام و ليل و نهارم

چگون_ه تاب بيارند عضوعضو وج_ودم

اگر كه قبر دهد با چنين گن_اه فشارم؟

به اولي_ات قس_م از ارادت_م نش_ود كم

ه_زار ب_ار بسوزي اگر

ز خشم به نارم

ببخش «ميثم» آل_وده را به ميثم مولا

مسلّم است كه من طاقت عذاب ندارم

هزار مرتبه كردم فرار و ديدم باز

هزار مرتبه كردم فرار و ديدم باز (رباعي)

تو از كرم به من آغوش خويش كردي باز

به لطف و رحمت و عفو و كرامتت نازم

كه مي كشي تو ز عبد فراري خود ناز

جسور كس چو من و مهربان كسي چو تو نيست

كه با همه بدي ام باز با تو گفتم زار

چه حكمتي است كه در لحظۀ شروع گناه

تو مي كني كرم و عفو خويش را آغاز

هنوز باز نگشته، تو مي گشايي در

هنوز توبه نكرده، مرا دهي آواز

اگر سؤال كني من كي ام، تو كي؟ گويم

منم ذليل گنه، تو عزيز بنده نواز

تو دست لطف گشودي و آشتي كردي

من از چه دست نكردم به جانب تو دراز

نخوانده ام به همه عمر، يك نماز درست

هم از خدا خجلم، هم ز خويش، هم ز نماز

به جاي آنكه بسوزاني ام به نار جحيم

مرا به آتش مهر و محبتت بگداز

به طاير دل «ميثم»پري عنايت كن

كه ب_ا كبوتر صحن علي كند پرواز

الهي اين من اين جرم و خطايم

رهم دادي، مكن ديگر رهايم

بگير از من مرا، اما نه از خود

بسوز اما مساز از خود جدايم

تو را گم كردم و خود گشته ام گم

صدايم كن صدايم كن صدايم

به من گفتند از اول عبد «هو» باش

چه بايد كرد من عبد هوايم

تو آن ربي كه با عبدت رفيقي

من آن خارم كه با گل آشنايم

گنه كردم، نكردم شرم از تو

نمي دانم كجا رفته حيايم؟

خجالت مي كشيدم بازگردم

تو

گفتي باز هم سويت بيايم

نبودم عبد تا عبدم بخواني

نگويم بنده ام، گويم گدايم

سيه رويم مگر از لطف و رحمت

بش_ويي ب_ا غب_ار كرب_لاي_م

از آن بر خود نهادم نام «ميثم»

كه بخشي ب_ر علي مرتضاي_م

دريغا كز گنه پروا نكردم

پرم دادي ولي پر، وا نكردم

تو از بي شرمي من شرم كردي

من از شرم تو هم پروا نكردم

چنان غافل شدم از تو كه يك عمر

تو را گم كردم و پيدا نكردم

قدم از كثرت پيري دو تا شد

به يكتاييت قامت تا نكردم

كي ام من؟ قطره اي ناچيز، افسوس

كه خود را وصل بر دريا نكردم

دريغا روزها بگذشت و شب رفت

كه من انديشه از فردا نكردم

به من نزديك تر بودي تو از من

چرا من دوري از دنيا نكردم؟

به مولا، آنچه شد با من، از آن بود

كه خود را بندۀ مولا نكردم

مسيحا در كنارم بود و افسوس

دلم را با دمش احيا نكردم

منم «ميثم» ولي افسوس، داري

براي خويش دست و پا نكردم

هزاران بار استغفار كردم

هزاران بار استغفار كردم(رباعي)

دوباره جرم خود تكرار كردم

من آن كاهم كه روي شانۀ خويش

هزاران كوه عصيان بار كردم

زبانم گفت من عبد تو هستم

ولي با فعل خود انكار كردم

تمام عمر گويي خواب بودم

هواي نفس را بيدار كردم

در جنت به روي خويش بستم

ره دوزخ به خود هموار كردم

مرا در اوج عزت آفريدي

ولي افسوس! خود را خوار كردم

به جاي دوست با دشمن نشستم

براي غير، ترك يار كردم

كجا كردم فرار از چنگ شيطان؟

كجا با نفس دون پيكار كردم؟

خدايا!

عفو كن اكنون كه من خود

به جرم خويشتن اقرار كردم

منم «ميثم» كه بستم با تو پيمان

شكستم، باز استغفار كردم

هزاران بار استغفار كردم

هزاران بار استغفار كردم (رباعي)

دوباره جرم خود تكرار كردم

تو گفتي من غفورم ، من هم اينك

به جرم خويشتن اقرار كردم

برو اي آتش دوزخ كناري

كه من رو بر در غفار كردم

دوباره عفو كن يا رب اگر چه

من از اين توبه ها بسيار كردم

به ذكر خود شفايم ده كه عمري

دلم را از گنه بيمار كردم

از آن گشتم دچار خواب غفلت

كه ديو نفس را بيدار كردم

تو از اول عزيزم آفريدي

ولي من، حيف! خود را خوار كردم

تنم كاهيده همچون كاه بر دوش

بسي كوه گنه را بار كردم

تو بودي يار من افسوس! افسوس!

كه من رو جانب اغيار كردم

تو با "ميثم" نبودت غير خوبي

ولي من با تو بد رفتار كردم

هزاران بار اگر سوزي به نارم

هزاران بار اگر سوزي به نارم(رباعي)

به عفوت همچنان اميدوارم

وجودم گشته همچون نخل بي بار

مگر بخشي به چشم اشكبارم

تو و غفران و عفو بي حسابت

من و جرم و گناه بي شمارم

تو ستارالعيوب استي ولي من

چه سازم با گناه آشكارم

ز بس العفو گفتم عفو كردي

ز العفو و ز عفوت شرمسارم

چي ام من تا تو بر من سخت گيري؟

كي ام من تا بسوزاني به نارم؟

اگرچه خود ز كاه استم سبك تر

ولي سنگين تر از كوه است بارم

تمام عمر بودم از تو غافل

گذشته با گنه ليل و نهارم

خداي مهربان! كي مي گذاري

كه پا در آتش دوزخ گذارم؟

منم «ميثم» اگر خوبم اگر بد

اميرالمؤمنين را دوست دارم

يا رب گناهكارم و آلوده دامنم

يا رب گناهكارم و آلوده دامنم (رباعي)

تو چاره ساز و از همه بيچاره تر منم

مأيوس از عنايت و لطف تو نيستم

با اين همه گناه كه باشد به گردنم

صدبار توبه كرده و توبه شكسته ام

اين بار توبه كردم از اين توبه كردنم

شيطان هماره دشمن من، تو هميشه دوست

من دوست را نهاده به دنبال دشمنم

بگذشت عمر و برزخ من مي شود شروع

از لحظه اي كه روح جدا گردد از تنم

اي مرگ مهلتي كه در اين تنگناي وقت

دست دعا به دامن آل عبا زنم

خواهي اگر گناه مرا بر رُخم كشي

بهتر كه خويش را به جهنّم بيفكنم

كردم گناه و توبه شكستم هزار بار

يكدم نشد كه سر عوض توبه بشكنم

دريا حريف نيست كه پاكم كند دگر

بايد شود به خون جگر پاك، دامنم

«ميثم» هميشه بوده به عفوت اميدوار

كي با چنين اميد شود نار مسكنم؟

مناسبت ها

آيت الله العظمي بهجت

در سوگ مرجع عاليقدر آيت الله العظمي بهجت

در سوگ مرجع عاليقدر آيت الله العظمي بهجت

باز دل ها خون و چشم دوستان شد اشكبار

حمله پاييز را ديدم به گلزار بهار

پيك ماتم در دو گوشم گشته آواي نسيم

خاك غم شد بر سرم از گردش ليل و نهار

از صداي گريه و فرياد و واويلا شده

روز غم روز عزا روز مصيبت آشكار

ديدي آخر در عزاي حضرت زهرا گرفت

آيت العظماي بهجت را ز امت روزگار

حوزه علميه قم نه كه كل مسلمين

گريه ها دارند در اين سوگ عظمي زار زار

بهجت از دل رفت

تا بهجت از اين عالم برفت

سينه ها لبريز از خون چشم ها شد اشكبار

آه ياران اسوه تقوي به زير خاك رفت

عالم اسلام شد در ماتم او داغدار

يار مهدي رفت و مهدي در غمش ماتم گرفت

آه مولا بر قلوب اهل ايمان زد شرار

حوزه علميه شد در ماتمش بيت الحزن

شهر قم در سوگ او يكباره داد از كف قرار

تسليت بر مهدي و بر امت و بر مسلمين

در غم آن عبد پاك و صالح پروردگار

آيت العظماي بهجت مرجع تقليد ما

از ديار جسم گشتي سوي جانان رهسپار

سر بر آر از خاك و در هجران زهرا گريه كن

آنكه پنهان از خلايق دفن شد در شام تار

خيز از جا خون دل بر غربت حيدر فشان

ديده بگشا اشك غم در ماتم زهرا ببار

خيز مولا را ببين در خانه بي فاطمه

روز بين خانه شب رو بر روي خاك مزار

نيمه شب با دست خود بر جسم زهرا خاك ريخت

ريخت اشك و طاقت از كف داد با آن اقتدار

مي سزد دنبال تابوت تو و تشيع تو

چشم ميثم در غم زهرا بگريد زار زار

ام البنين

السّلام اي فاطمه امّ البنين

السّلام اي فاطمه امّ البنين (مدح)

السّلام اي بانوي دنيا و دين

السّلام اي همسر شير خدا

مادر عبّاس شمشير خدا

السّلام اي بانوي

بيت الولا

دامنت دانشسراي كربلا

السّلام اي روح احساس و ادب

آسمان چار خورشيد عرب

همدم و يار امام اهلبيت

مورد مِهر تمام اهلبيت

دامنت مهد شهيد علقمه

مادر فرزندهاي فاطمه

روح پاكت بوده تسليم حسين

چار ماهت گشته تقديم حسين

مادر شيران شير حق تويي

بلكه ناموس امير حق تويي

اي به تو از زينب كبرا سلام

از حسين آن يوسف زهرا سلام

اي ادب را ارث داده بر پسر

سه ستاره زاده يك قرص قمر

چون تو را اي پاك بانوي جليل

خواستگاري كرد بر مولا عقيل

تا كه گوشت اين بشارت را شنفت

چهره ات مانند گل از هم شكفت

ديده بودي نيمه شب در خواب ناز

بر تو خنديد آسمان با روي باز

بر سپهرت بود در رؤيا نگاه

ناگهان سه اختر و يك قرص ماه

يك به يك كردند سير گلشنت

اوفتادند از فلك در دامنت

مصحف رؤياي تو تفسير شد

خواب شيرينت عجب تعبير شد

آسماني را كه ديدي در زمين

بود مولايت اميرالمؤمنين

آن سه اختر بود سه فرزند تو

سه فروغ ديده سه دلبند تو

ماه فرزند تو خير النّاس بود

شير شيران عرب عبّاس بود

اي به قدر و رتبه برتر از همه

اي به حيدر جانشين فاطمه

اي بهار دامن زهراييت

لاله هاي سرخ عاشوراييت

اي سلام ما به خير النّاس تو

باب حاجات همه عبّاس

تو

در عزاي تو مدينه گريه كرد

امّ كلثوم و سكينه گريه كرد

بر تو اي بانوي خلق عالمين

ريخت اشك فاطمه بنت الحسين

غم فزون در سينه از اندازه شد

داغ عبّاس دوباره تازه شد

روز تشيع تو اي بانوي دين

ريخت اشك چشم زين العابدين

صبر تو سرچشمه اي از صبر اوست

قبر پاكت هم كنار قبر اوست

شب به ياد غربتت دلها كباب

روزها زوّار قبرت آفتاب

سينه ياد تربتت افروخته

دل شده مانند شمع سوخته

روز مرگ مادر اي نيكو سير

مي برد تابوت مادر را پسر

حيف آنجا لالۀ ياست نبود

روز تشييع تو عبّاست نبود

در عزاي چار فرزند شهيد

عاقبت چون فاطمه قدّت خميد

دادي از كف طاقت و آرام و صبر

مي كشيدي چار صورت مثل قبر

مي نشستي در كنار قبرها

گريه مي كردي بسان ابرها

داشتي در خلوت و در انجمن

ناله ي عبّاس من عبّاس من

كي چراغ روشن و چشم ترم

نازنين فرزند بي دست و سرم

اين شنيدم از كمينگه تاختند

دست عبّاس مرا انداختند

خصم چون ديد از تنت افتاد دست

با عمود آهنين فرقت شكست

بود امّيدت همه بر مشك آب

مشك شد بي آب شد بي آب و تو رفتي ز تاب

چشم گريان تو همچون چشم مشك

ريخت اشك و ريخت اشك و ريخت اشك

فاطمه يا فاطمه يا فاطمه

كاش بودي در كنار علقمه

مي زدي گلبوسه باغ ياس را

روي خون آلوده ي عبّاس را

تو نبودي در كنار علقمه

جاي تو صاحب عزا شد فاطمه

لاله ي خونين نثار ياس كرد

گريه بر بيدستي عبّاس كرد

اشگ «ميثم» وقف باغ ياس تو

لاله اي بر تربت عبّاس تو

----------

اي اميرالمؤنين را يار يا امّ البنين

اي اميرالمؤنين را يار يا امّ البنين (مدح)

اي سرا پا پاكي و ايثار يا امّ البنين

مكتب تو مهرباني اسوه ي تو فاطمه

داري از او همچنان آثار يا امّ البنين

دامنت عبّاس پرور، همسرت مولا علي

مرتضي خو فاطمه رفتار يا امّ البنين

بهر فرزندان زهرا بعد زهرا مادري

از تو آيد اي علي را يار يا امّ البنين

از تو برد عبّاس ميراث وفا و عشق را

تا كه شد سقّا و پرچمدار يا امّ البنين

زن پدر نه مادر ريحانه هاي فاطمه

از محبّت از وفا سرشار يا امّ البنين

بوده اي چون حضرت زهرا غريب شهر خويش

غربت قبرت كند اقرار يا امّ البنين

چار فرزند تو در صحراي سرخ كربلا

چار شير بيشۀ پيكار يا امّ البنين

جعفر و عثمان و عونت اختر و عبّاس ماه

بين آل احمد مختار يا امّ البنين

خويش را پيوسته مي خواندي كنيز فاطمه

در حضور عترت اطهار يا امّ البنين

چار فرزند شهيدت گشت تقديم حسين

در زمين كربلا هر چار يا امّ البنين

چار داغت بود

بر دل باز بود اشكت روان

بر حسين آن رهبر احرار يا امّ البنين

بود نامت فاطمه دردا كه همچون فاطمه

گريه كردي روز و شب بسيار يا امّ البنين

فاطمه از داغ پيغمبر تو از داغ حسين

سينه پر از ناله هاي زار يا امّ البنين

مي كشيدي با سر انگشت نقش چار قبر

مي زدي آتش به دل صد بار يا امّ البنين

گريه كن يا فاطمه در ماتم آن فاطمه

كز عدو پيوسته ديد آزار يا امّ البنين

تو نخوردي سيلي از دشمن ميان خانه ات

تو نديدي صدمه از مسمار يا امّ البنين

دست تو سالم و ليكن بازوي زهرا شكست

پيش چشم حيدر كرّار يا امّ البنين

گريه كن اي مادر عبّاس بهر فاطمه

اي روان اشك تو بر رخسار يا امّ البنين

چشم «ميثم» در غم تو در عزاي فاطمه

گشته از خون جگر سرشار يا امّ البنين

----------

اي شده محرم به ولاي ولي

اي شده محرم به ولاي ولي (مدح)

فاطمۀ دوّم بيت علي

اختر تابندۀ برج ادب

شير زن خيل زنان عرب

امّ بنين امّ ادب امّ نور

چشم بد از قدر و جلال تو دور

اختر تابندۀ برج شرف

همسر ارزندۀ شاه نجف

يار علي مادر صدق و صفا

مرّوج مكتب عشق و وفا

باغ گل ياس، سلامٌ عليك

مادر عبّاس، سلامٌ عليك

فخر تمام شهدا كيست تو

شير زن شير خدا كيست تو

معرفتت زبانزد عالم

است

هر چه بگويند به وصفت كم است

مقاوم و صابر و آزاده اي

چار پسر بهر علي زاده اي

چار پسر نه، چار قرص قمر

چار ستاره چار نور بصر

اي به علي پس از وفات بتول

همچو خديجه در سراي رسول

درود بر سه سرو بستان تو

بر گل عبّاسي دامان تو

تو گفته اي، اي گل باغ عفاف

با پسر فاطمه شام زفاف

كي همه جا چشم و چراغ همه

منم كنيز مادرت فاطمه

همدم نور احدي فاطمه

عروس بنت اسدي فاطمه

تو بانوي بيت ولي گشته اي

دور حسين ابن علي گشته اي

تا كه در آن بيت مقرّب شدي

از دل و جان عاشق زينب شدي

به پاس اخلاق ز گل بهترت

خواند بهين دخت علي، مادرت

حق بتو يك بهشت احساس داد

دسته گلي بنام عبّاس داد

ديد چو بر عشق ادب قائمت

داد خدا ماه بني هاشمت

حق به تو در بيت ولا راه داد

تا بتو سه ستاره يك ماه داد

ماه تو از ماه فلك خوبتر

پيش علي از همه محبوب تر

ستارگانت همه خورشيد نور

چشم بد از جمالشان باد دور

سزد كه ناموس خدا خوانمت

مادر كلّ شهدا خوانمت

در بغلت بود گل ياس تو

يعني قندانۀ عبّاس تو

بود چو خورشيد رخش منجلي

خواستي دهي به دست علي

مشام تو شنيد بوي حسين

چشم

تو افتاده به روي حسين

فدايي خون خدا خوانديش

دور سر حسين گردانديش

اي ادب از تو ادب آموخته

به پاي مصباح هدي سوخته

دلم گرفته ذكر امّن يجيب

زيارت مدينه ام كن نصيب

كه گريم از براي تو در بقيع

به ياد گريه هاي تو در بقيع

بقيع از اشك تو آيد به جوش

صداي گريۀ تو آيد بگوش

كرده به داغ چار فرزند صبر

كشيده اي چهار تصوير قبر

اشك مصيبت ز بصر ريختي

به يادشان خون جگر ريختي

چشم تو از بسكه فراوان گريست

به گريۀ تو چشم مروان گريست

تو نالۀ وا ولدا مي زدي

اهل مدينه را صدا مي زدي

بدين سخن فكند آهت طنين

كه كس نگويد به من امّ البنين

منكه دگر امّ بنين نيستم

مادر چار نازنين نيستم

چار گلم ز تيغ پرپر شدند

چار مهم به خون شناور شدند

امّ بنين باغ گل ياس داشت

دسته گلي سرخ چو عبّاس داشت

اي ثمر دل گل احساس من

ساقي اهلبيت عبّاس من

شنيده ام دست تو از تن زدند

به فرق تو عمود آهن زدند

شنيده ام تا كه تو رفتي ز دست

پشت حسين ابن علي هم شكست

شنيده ام كه جاي من فاطمه

به ديدنت آمده در علقمه

شنيده ام شعله به خشمت زدند

شنيده ام تير به خشمت زدند

شنيده ام سكينه بي تاب بود

جام

به كف منتظر آب بود

شنيده ام كه دشمنان صف زدند

كنار جسم بي سرت كف زدند

شنيده ام كه شد ز شمشير تيز

پيكر تو چو برگ گل ريز ريز

گريه كنم روز و شب اي نور عين

بهر تو نه بلكه براي حسين

تو در مدينه مادري داشتي

مادر خونين جگري داشتي

اگر كه پاره پاره شد پيكرت

بود به دامان برادر سرت

حسين فاطمه برادر نداشت

كشته شد و مثل تو مادر نداشت

تو را فراق اشجع النّاس كشت

داغ حسين و داغ عبّاس كشت

جز غم و اندوه و فغانت نبود

حيف كه آن چار جوانت نبود

تا كه بگريند برايت همه

فاطمه يا فاطمه يا فاطمه

سلام بر اشك تو يا فاطمه

جزاي تو اجر تو با فاطمه

گريه تو به جز عبادت نبود

وفات تو كم از شهادت نبود

داغ تو يك شرارۀ نار بود

براي اهلبيت دشوار بود

مدينه در وفات امّ البنين

ناله اش افكند به گردون طنين

ز ناله و سوز پر آوازه شد

دوباره داغ فاطمه تازه شد

سلام «ميثم» به گل ياس تو

به دست و چشم و سر عبّاس تو

----------

عشق و ايثار و ادب ريزد برون از آستينم

عشق و ايثار و ادب ريزد برون از آستينم(مدح)

نورِ م_اه آل هاشم، جلوه كرده از جبينم

آفت__اب خان__ۀ م__ولا امي__رالم_ؤمنينم

بع_دِ زه_را، ب_ا ول_ي اللهِ اعظ_م هم نشينم

عاشق زينب، كني_زِ سبطِ خيرالمرسلينم

كيستم من؟-

همسرِ شيرخدا، ام البنينم

****

آسمان دامنم دارد س_ه م_اه و يك ستاره

ك_رده ام ب_ا ياد زه_را ب_ر رخ زينب، نظاره

پيكر هر چ_ار شد در ياري دين، پاره پاره

خاصه عباسم كه بر تن بود زخمش بي شماره

راست_ي گشتن_د قرب__ان ام__ام راستينم

كيستم من؟- همسرِ شيرخدا، ام البنينم

يوسف زهرا كه جان صد چو من بادا فدايش

كاش خونم ب_ود جاري در زمينِ كربلايش

چار «ثارالله» پروردم ب_ه دام_ن از ب_رايش

صد پسر گر داشتم، تقديم مي كردم به پايش

دوست دارم داغشان را همچو عباسم ببينم

كيستم من؟- همسرِ شيرخدا، ام البنينم

****

من كنيز زينب و كلثوم و زه_راي بتولم

من مري_د و عاش_ق ذري__ۀ پ_اكِ رسولم

فخرم اين باشد كه كرده حضرت زهرا قبولم

داده در اين آستان، لطف خدا، اذنِ دخولم

چ_ار دسته گل عطا ش_د از امامِ راستينم

كيستم من؟- همسرِ شيرخدا، ام البنينم

****

در حيات خويشتن بر چار «ث_ارالله» مامم

در ممات خود- چه زين بهتر- كنار چار امامم

دختِ زهرا، مادرم خوانده، زهي قدر و مقامم

در كنار شير حق، «ام البنين» گرديد نامم

مي درخشد اختر اقبال و عزت، از جبينم

كيستم من؟- همسرِ شيرخدا، ام البنينم

****

سوختم از داغ عباسم چ_و شم_عِ انجمن ها

پ_ارۀ آتش ش_ده در سين_ۀ تنگم، سخن ها

كاش واجب بود چون مردان، جهاد از بهرِ زن ها

تا چ_و عباسم ف_دايي مي شدم تنهاي تنها

تا نب_اشم زن_ده و در س_وگ مولاي_م نشينم

كيستم من؟- همسرِ شيرخدا، ام البنينم

****

گر چه در دل مانده داغ چار نجلِ باوفايم

تا صف محش_ر، عزادار ش_ه كرب و بلايم

بعد زهرا، بر حسين بن علي صاحب عزايم

همچو ني، ن_الان به يادِ آن شهيد نينوايم

در ف_راق او ن_فس گردي__ده آهِ آتشين_م

كيستم من؟- همسرِ شيرخدا، ام البنينم

****

كاش صدها بار مي شد زنده عباسم، دوباره

پيك_رش مي گشت در راه حسينم، پاره پاره

بر تنِ صدچاك او هر لحظه مي كردم نظاره

ذك_ر لالاي_ي م_ن اي_ن ب_ود دور گاهواره:

«اي فداي_يِ حسي_نِ فاطمه، اي نازنينم!»

كيستم من؟- همسرِ شيرخدا، ام البنينم

****

چند مي گوييد با من: دست عباست جدا شد

زين چه بهتر كو به پاي يوسف زهرا فدا شد

فخ_رم اين ب_اشد كه او قربانيِ خون خدا شد

وقف «مصباح الهدي» گرديد و «مصباح الهدي»شد

گري_ه «ميثم» نث_ار چ_ار نج_لِ بي قرينم

كيستم من؟- همسرِ شيرخدا، ام البنينم

----------

به فاطمه، به حسين و حسن، به شوهر من

به فاطمه، به حسين و حسن، به شوهر من

منم كه همسري شير حق نصيبم گشت

منم كه سرور عالم علي است همسر من

منم كه چار پسر زاده ام براي علي

منم كه امّ بنين گشته نام ديگر من

كنيز حضرت زهرا شدم به بيت علي

مقام فضّه به من داد حيِّ داور من

منم كه دخت علي مادرم خطاب نمود

منم كه عمّۀ سادات گشته دختر من

زهي به بخت بلندم كه از نخست مرا

براي شير خدا پروريد مادر من

چه افتخار از اين به كه هديه شد به

حسين

چهار دسته گلِ غرقه خون و پرپر من

سلام باد به عباس و عون و عثمانم

درود بر تن غلطان به خون «جعفر» من

مرا كه فاطمه شد نام از ازل سرّي است

كه رنگ فاطمه گيرد ز پاي تا سر من

از آن به فاطمه ناميده گشته ام ز آغاز

كه وقف فاطمه گردند چار كوثر من

طلوع كرد سه تابنده اختر و يك ماه

ز سبز دامنِ پاكِ شهيدپرور من

خدا مرا پسري داد از ره ياري

كه كرد بر پسر فاطمه علمداري

نسيم علقمه پيوسته مي دهد خبرم

كه پاره پاره چو گل گشت پيكر پسرم

به خون طپيد لب تشنه ماه علقمه ام

نشد كه قطرۀ آبي براي او ببرم

به وقت مرگ غريبانه سر به خاك نهم

كه از چهار پسر نيست يك پسر به برم

هزار بار الهي شود فداي حسين

نه جسم چار پسر، جان مادر و پدرم

خدا گواست كه باشد فقط براي حسين

هر آن چه خون جگر مي چكد ز چشم ترم

چو شمع سوزم و در سوز خويش آب شوم

چنان كه محو شود در شرار دل، اثرم

خدا گواست كه اشك خجالت عباس

ز خون ديدۀ او بيشتر زند شررم

الهي آنكه كنار دو دست عباسم

فتد به خاك قدم هاي اهل بيت سرم

براي شير خدا چار شير آوردم

هزار حيف كه امروز خم شده كمرم

ز ديدن سر مجروح دخترم زينب

بسان پيكر عباس پاره شد

جگرم

به دشت كرب و بلا جاي شاخۀ ياسم

به خاك پاي وي افتاد دست عباسم

اگر نشد كه نهم رو به كربلاي حسين

بقيع را كنم از گريه كربلاي حسين

نگه به چهرۀ عباس كرده، مي گفتم

هزار مرتبه عباس من فداي حسين

به دشت كرب و بلا تا كنند پرپرشان

چهار دسته گل آورده ام براي حسين

شب عروسي خود نيز با علي گفتم

چو من هزار عروسند خاك پاي حسين

ز كودكي به عزيزان خويش مي گفتم

كه سر به دست بگيريد در هواي حسين

هميشه بود به هر جا نگاه عبّاسم

به ماه عارض و بر قامت رساي حسين

نگاه من هم از آن بود بر رخ عباس

كه داشت جلوه ز روي خدانماي حسين

نسيم علقمه پيوسته مي دهد خبرم

كه پاره پاره چو گل گشت پيكر پسرم

به خون طپيد لب تشنه ماه علقمه ام

نشد كه قطرۀ آبي براي او ببرم

به وقت مرگ غريبانه سر به خاك نهم

كه از چهار پسر نيست يك پسر به برم

هزار بار الهي شود فداي حسين

نه جسم چار پسر، جان مادر و پدرم

خدا گواست كه باشد فقط براي حسين

هر آن چه خون جگر مي چكد ز چشم ترم

چو شمع سوزم و در سوز خويش آب شوم

چنان كه محو شود در شرار دل، اثرم

خدا گواست كه اشك خجالت عباس

ز خون ديدۀ او بيشتر زند شررم

الهي آنكه كنار دو دست عباسم

فتد به خاك قدم هاي اهل بيت سرم

براي شير خدا چار شير آوردم

هزار حيف كه امروز خم شده كمرم

ز ديدن سر مجروح دخترم زينب

بسان پيكر عباس پاره شد جگرم

به دشت كرب و بلا جاي شاخۀ ياسم

به خاك پاي وي افتاد دست عباسم

اگر نشد كه نهم رو به كربلاي حسين

بقيع را كنم از گريه كربلاي حسين

نگه به چهرۀ عباس كرده، مي گفتم

هزار مرتبه عباس من فداي حسين

به دشت كرب و بلا تا كنند پرپرشان

چهار دسته گل آورده ام براي حسين

شب عروسي خود نيز با علي گفتم

چو من هزار عروسند خاك پاي حسين

ز كودكي به عزيزان خويش مي گفتم

كه سر به دست بگيريد در هواي حسين

هميشه بود به هر جا نگاه عبّاسم

به ماه عارض و بر قامت رساي حسين

نگاه من هم از آن بود بر رخ عباس

كه داشت جلوه ز روي خدانماي حسين

به چار نجل شهيدم درود باد درود

كه بود پشت سر هر يكي دعاي حسين

حضور فاطمه آرم به حشر چار ذبيح

كه جانشان شده تقديم در مناي حسين

هميشه بود روان روح چار فرزندم

چو اختران ز پي ماه در قفاي حسين

خدا گواست ز عباس بيشتر مي برد

دل مرا همه جا نام دلرباي حسين

چنان كه خون چكد از«نخل ميثم» زينب

ز ديده خون جگر ريزم از غم زينب

----------

سلام ما به تو اي هاجر چهار ذبيح

سلام ما به تو

اي هاجر چهار ذبيح

درود ما به تو اي مريم چهار مسيح

سپهر نورفروز س_ه اختر و يك ماه

عجب نه خوانم اگر مادرت به ثارالله

سلام ب_ر تو و ابناء و شوهرت مادر

ب_ه عطر دام_ن عب_اس پرورت مادر

ادب ب_ه ق_امت زه_رايي ات قيام كند

وفا ب_ه غي_رت عباس تو سلام كند

سلام زينب كب_را و حضرت سجّاد

به خون پاك بنين تو پاك مادر باد

اگر چه با همه گفتي كنيز زهرايي

به چشم آل محمّ_د عزيز زهرايي

تو بعد فاطمه در بيت وحي فاطمه اي

ت_و آسم_ان ادب را هميش_ه قائمه اي

به نفس پاك محمّد تو همدم_ي مادر

مسيح عشق و ادب را تو مريمي مادر

بهشت شيفت__ه چ__ار لاله ي__است

كليد باب حوائج به دست عبّ_است

م__زار ت__وست كن_ار مزار چار ام_ام

كه چار ماهِ تمامت به خون نشست تمام

س_ر ارادت اي_ن هفت اب به خاكت باد

چه__ار ام ب__ه ف__داي بنين پاك_ت باد

مگر به گوش پيام خ_دا ز غيب شنف_ت

كه مادر اسم تو را از نخست فاطمه گفت

ه_زار قافل_ه دل پ_اي بس_ت ف_رزندت

نش_ان بوس_ه م_ولا ب_ه دست فرزندت

تو ج_ان پاك_ي و عبّ_اس، پاره تن تو

ست_اره ريخت_ه زه_را به م_اه دامن تو

حسين را كه بسي داشت در كنار شهيد

به جز تو نيست كسي مادر چهار شهيد

به چار ماه خود اشكي نريختي ز دو عين

گريستي به حسين و

گريستي به حسين

اگ_ر ت_و ن_ام نب_ردي ز شاخ_ه ياست

گريست ديدۀ زه_را ب_راي عبّ_است

الا تمام وجودت پر از نواي حسين

به گري_ه نايبه الزينبي ب_راي حسين

رواي_تِ عطشِ كربلاست در اشكت

سلامِ گري_ه كنان حسين، ب_ر اشكت

سرود زخم گلوي حسين، ورد لبت

خلوص زينب و عبّاس در نماز شبت

شبي كه چشم حسين اوفتاد بر پسرت

فشاند نور ز خورشيدِ چهره بر قمرت

نگ_اه ناف_ذش اظه_ار ك_رد بي پرده

كه به_ر شيرخ_دا شيرِ شي_ر آورده

هر آنكه روي ورا ديد، اين ندا سر داد

دوباره حضرت زهرا حسين ديگر زاد

تو م_ادر شه_دا، هم_سر عل_ي هستي

هزار حيف، غريبانه چشم خود بستي

خزان رسيد چو بر برگ لاله ياست

نبود، جعفر و عثمان و عون و عبّاست

سپهر و مهر و مه و كوكبت كجا بودند

علي، حسين، حسن، زينبت كجا بودند

هماره ريخت به رخ از دو ديده، ياقوتت

اگ_ر ب_ه دوش غريبان__ه رف_ت تابوتت

دگر به پيكرت آثار تازيانه نبود

دگر مراسم تشييع تو شبانه نبود

تو داغدار شهيد كنار علقم_ه اي

هميشه فاطمه بودي هميشه فاطمه اي

نگه به خاطر ذريّه بتولم كن

مرا كه «ميثم» آلوده ام، قبولم كن

----------

اي فلك يك مه و سپهر سه اختر

اي فلك يك مه و سپهر سه اختر

شير خدا را خجسته همدم و همسر

فاطمه ي دوم بهشت ولايت

يار علي پسر و بتول مطهر

يوسف زهرا توجهش

به تو بانو

زينب كبري تو را صدا زد مادر

ام البنين مام شير خداوند

ام ادب آفتاب خانه حيدر

خوانده كنيز عزيز فاطمه خود را

اي به ادب از همه زنان جهان سر

برده به ميراث از تو عشق و ادب را

حضرت عباس در حضور برادر

كرده نثار قدوم يوسف زهرا

چار گل سرخ و چار لاله ي پرپر

اي پسر تو حسين دوم زهرا

اي به بنينت سلام ال پيمبر

از همگان برترند خيل شهيدان

رتبه ي عباس تو است ز آن همه برتر

نيست عجب گر كه با زيارت زهرا

گردد اجر زيارت تو برابر

رويت مانند آفتاب درخشان

بختت بالاتر از سپهر مدور

عبطه به عباس تو برند شهيدان

با همه قدر و جلال در صف محشر

زائر باب البقيع تو دست دل ما

از نفس جان به تربت تو معطر

روي ارادت نهاده ايم بر تن خاك

حاجت دائم گرفته ايم از آن در

روز وفات تو گشت شهر مدينه

محفل اندوه و اشك و ناله سراسر

كاش كه بودند چار دسته گل تو

تا كه زنند از غمت به سينه و بر سر

حيف نه عباس داشتي و نه عثمان

آه نه عون تو با تو بود نه جعفر

آب شدي در فراق يوسف زهرا

گرچه تو را چار داغ مكرر

دوست نه تنها گريست بر تو كه مي زد

بر دل دشمن شرار آه تو آذر

در كف عباس قداست حاجت ؟؟

گرچه جدا شد ورا دو دست ز پيكر

دست جدا گشت و ديده شد هدف تير

نيزه به سينه عمود آهن بر سر

بر تو و عباس تو سلام هماره

اي پدر و مادرم فداي تو مادر

گر بگذارند دشمنان تو (ميثم)

گيرد چون جان خود مزار تو در بر

امام خميني

در رثاي امام خميني (ره)

در رثاي امام خميني (ره)

حريم تو دل آگاه اولياي خداست

اگر چه مهر رخت از نگاه ديده جداست

تو آفتاب جهانتاب آسمان دلي

كه فيضت از پس ابر فراق هم پيداست

شهيد مشعل تاريخ و ماه عارض تو

به غرفه هاي جنان شمع محفل شهداست

كتاب مدح تو ماه مبارك رخ تو است

كه آفتاب به تاييد آفتاب گواست

كنار مرقد تو بي وضو نبايد رفت

كه هم چو كعبه مقدس براي اهل ولاست

خدا گواست كه بي روي تو غم تاريخ

چو جغد خسته كنار خرابه دل ماست

تو باب حاجتي و اين بود عقيده من

كه حاجتم همه در اين حريم قدس رواست

بهشت فاطمه را غرق بوسه بايد كرد

مگر نه تربت پاك سلالۀ زهراست

طواف مرقد پاك تو را بجا آرد

كه كعبه دل

گم گشتگان اهل ولاست

تو يادگار رسول خدايي و حرمت

به چشم ما نجف و كاظمين و كرب و بلاست

زخاك قبر تو كار مسيح مي آيد

غباري از حرمت بهر درد خلق دواست

حريم پاك تو تربت شهيدانت

صفا و مروه اهل دل است و اهل صفاست

به پاي جان حرمت را طواف بايد كرد

هزار قافله دل زير دست و پا آنجاست

هميشه بهر تو از خون دل همه قلزم

هماره ياد تو از اشك چشم ما درياست

گرفتم آنكه از اين سوگ سال ها گذرد

هميشه چو به تابوت تو، به شانه ماست

نه داغ مرگ عزيزان فراق تواست امام

نه ماتم پدر است اين كه ماتم عظماست

به گريه زخم دلم التيام چون گيرد

كه دل برم به دل خاك خفته دل تنهاست

هزار مرتبه ديدم جنازه ات را باز

به خويش گفتم مرگ امام يك رؤياست

چگونه خاك بگيرد تن كسي در بر

كه دست خلق براي سلامتش به دعاست

به موج گريه ندايم رسيد روح الله

تنش به خاك زمين روح او به جسم شماست

فنا پذير نگردد به ذات حق سوگند

كسي كه هر سخنش گوهري زبحر بقاست

كجاست عيسي مريم كه بيندازدم تو

بشر زگور اسارت به اسمان برخواست

نود نرگس بيمار يار بيمارت

از آن غبار مزارت به هر مريض شفاست

دلت كه خال لب دوست را گرفتار است

زهر چه رنگ تعلق به خود گرفت

رهاست

كدام رندمي آلوده شد مدد كارت

كه عالم از نفست بزم خويش را آراست

به عمر دهر چراغ عدالتت روشن

به اوج چرخ لواي حكومت برپاست

زنهضت تو به هر گام كربلاي وطن

بلند زمزمه كل يوم عاشوراست

حسينيان همه جان ها گرفته اند به كف

به پاس نهضت تو چشمشان به تير بلاست

قسم به ذات خداوند فرد بي مانند

كه چون توامت تو بي نظير و بي همتاست

به موج لشگر اندوه حصن مستحكم

به پيش سيل بلا نيز كوه پا برجاست

هر آنچه گفت براي بقاي ايمان گفت

هر آنچه خواست به پاس حيات قرآن خواست

به صبح و شام بلا ديد و باز باز نگشت

زشرق و غرب ستم ديد و از اراده نكاست

تو آن حسين عزيزي كه خون انصارت

روان خط شهيدان سيدالشهداست

به پاي حكم تو سر باختن درست درست

زخط سرخ تو بيرون شدن خطاست، خطاست

هميشه تا كه به بستان وزد شميم بهار

هماره تا كه به گل بوسه زن نسيم صباست

كلام نغز تو بر خلق ها فروغ حيات

دعاي خير تو بر انقلاب آب بقاست

هزار بار رود پاي دار اگر «ميثم»

به پايداري منصور پايدار شماست

----------

دوازده بند در سوگ امام خميني (ره)

دوازده بند در سوگ امام خميني (ره)

بند اوّل

هر لحظه كز فراق رخت عمر ما گذشت

يك عمر درد و محنت و رنج و بلا گذشت

جان كندن مدام بود بي

تو زندگي

اين احتضار بود كه از عمر ما گذشت

اي پير نسل هاي جوان اي امام ما

باز آيين كه بي تو به امت چها گذشت

روز تو در هدايت و ارشاد و رهبري

شب هاي تو به گريه و اشك و دعا گذشت

اين خط مشي تواست كه آموختي به ما

بايد زجان هميشه براي خدا گذشت

بعد از ولي عصر نذير تو كس نيافت

دوران عمر چرخ كهنسال تا گذشت

عالم شناخت اسوه صبر و شهامتت

روزي كه در نجف پسرت مصطفي گذشت

داد تو در جهان اروپا نفوذ كرد

فرياد انقلاب تو از آسيا گذشت

خورشيد اين قيام فروزنده تر شود

نام تو با گذشت زمان زنده تر شود

بند دوّم

خاموشي و گرفته جهان را صداي تو

«عالم پر است از تو و خالي است جاي تو»

از داغ تو كه بر جگر عالمي نشست

بيگانه سوخت تا چه رسد آشناي تو

دستي كه بر شفات گرفتيم سوي حق

يكباره كوفتيم به سر در هواي تو

اي بهشت فاطمه خفته زجاي خيز

گريد هنوز چشم جماران براي تو

بعد از زيارت نبي و خاندان او

واجب بود زيارت صحن و سراي تو

دادم زدست عمر عزيز و زهرا حيف

خوني نداشتم كه بريزم به پاي تو

«زين پس خدا كند كه شود صرف عمر من»

«هر لحظه در ثناي تو و در رثاي تو»

اي زنده از نماز شبت

جان عالمي

خاموش شد چگونه صداي دعاي تو

آن امشب كه در مقام دعا يافتيم تو را

آماده بر وصال خدا يافتيم تو را

بند سوّم

رفتي به غرفه هاي جنان پا گذاشتي

ياران خويش را به جهان جا گذاشتي

اي ناخدا به حق خدا با كدام جرم

ما را به موج حادثه تنها گذاشتي

سوزنده تر زداغ شهيدان جنگ بود

داغ دلي كه بر جگر ما گذاشتي

هر كس كه رفت سوخت زداغش قبيله اي

تو داغ خويش بر دل دنيا گذاشتي

دنيا به ديده همه تاريك شد چو شب

روزي كه سر به دامن صحرا گذاشتي

خاك زمين و روي تو باور نمي كنيم

آن روز سر به دامن زهرا گذاشتي

بالله كه انقلاب تو فاني نمي شود

هر چند خود به ملك بقا پا گذاشتي

چون مصطفي كه خواند علي را وصي خويش

تو جاي خويش خامنه اي گذاشتي

خورشيد اگر چه گشت نهان آفتاب ماند

در سايه زعامت او انقلاب ماند

بند چهارم

تنها نه در عزاي تو چشم زمان گريست

آه از زمين شراره زد، و اسمان گريست

تا آفتاب روي تو در ابر خاك رفت

پوشيد روزگار سياه و جهان گريست

در آسمان ملائكه و در بهشت حور

در گام گام خاك زمين انس و جان گريست

پر شد بهشت فاطمه از اشگ فاطمه

گويي كه بر تو فاطمه در آن مكان گريست

سوگند مي خورم به

امام زمان قسم

در ماتم تو چشم امام زمان گريست

امت طواف كرد به گرد جنازه ات

گاه طواف با همه تاب و توان گريست

آن مادري كه گريه به فرزند خود نكرد

از دست داد طاقت و تا پاي جان گريست

توحيد در فراق تو آه از جگر كشيد

اسلام در مصيبت تو هم چنان گريست

ما قطره ها به ياد تو دريا گريستيم

از آن گريستيم كه بعد از تو زيستسم

بند پنجم

آزاده اي كه بود گرفتار خال دوست

آزاد گشت و رفت به كوي وصال دوست

بيمار شد چو ديده بيمار دوست ديد

شد پاي تا به سر همه محو جمال دوست

دردا كه از سپهر ولايت غروب كرد

ماهي كه گشته بود سراپا هلال دوست

عنقاي قاف عشق قفس را شكست و رفت

پر زد به قبله ابديت به بال دوست

يك لحظه بيم راه زدشمن به دل نداد

يكدم تهي نگشت دلش از خيال دوست

هم چون علي زپنجه دنيا و اهل آن

دامن كشيد و گفت كه ما بيم و خال دوست

اي سرو راست قامت تاريخ اي امام

اي قامت بلند تو را اعتدلال دوست

امروز قدر و عزت و مجد و جلال ماست

مرهون تو قسم به مقام و جلال دوست

تو عشقي و زآب و گل ما نمي روي

اي رفته از نظر زدل ما نمي روي

بند ششم

از داغ تو كه آب دل

سنگ خاره شد

گوئي نفس به سينه ياران شراره شد

آثار مرگ در رخت آنروز شد عيان

كز زهر قطعنامه دلت پاره پاره شد

هر همسر شهيد به فرزند خود گريست

گفتا يتيم طفل يتيم دوباره شد

بر آسمان ديده بتاب اي مه اميد

كز اشك ما زمين همه غرق ستاره شد

بردي زجد خويش علي ارث درد و رنج

غمهاي تو به سينه برون از شماره شد

بي چاره كرد داغ تو ما را خدا گواست

اي آن كه از نگاه تو هر درد چاره شد

از داغ تو چگونه نسوزد وجود ما

جائيكه پاره پاره دل سنگ خاره شد

بستند راه كرب و بلا را به سوي ما

اينك به ما مزار تو دار الزياره شد

برگرد تربتت همه با هم دعا كنيم

اين راه بسته را به دعا بلكه واكنيم

بند هفتم

بت را شكست با تبر داد بت شكن

با داد زد به هستي بيداد بت شكن

افتاد در همگان سوز تير ماه

تا داد جان به نيمه خرداد بت شكن

بت را شكست و بتكده را كعبه كرد و رفت

بالله قسم نميرود از ياد بت شكن

گوئي هنوز بر سر طاغوت شرق و غرب

ريزد هماره آتش فرياد بت شكن

اي آسمان بگرد و بزن بوسه روز و شب

بر خاك مادري كه چنين زاد بت شكن

عمرش دراز باد كو كه تا صبح روز حشر

بر نسل ها

پيام فرستاد بت شكن

برخيز اي خليل بگو آفرين كه كرد

توحيد راز بتكده آزاد بت شكن

بت ها دوباره لرزه براند امشان فتاد

زيرا تبر به خامنه اي داد بت شكن

او رهنماي خلق خلق به جاي امام ماست

آئينه تمام نماي امام ماست

بند هشتم

گردون چو ديد پيرو راه پيمبرت

پيوسته ريخت آتش اندوه بر سرت

تو باغبان عشقي و از ما سلام باد

بر لاله هاي پرپر در خون شناورت

سرچشمه كربلاي وطن گشت و تو حسين

هفتاد و دوشهيد به خون خفت در برت

اين عاشقان خفته به خوند هر طرف

حر و حبيب و قاسم و عباس و اكبرت

بر پاره هاي دل نكند آتش آنچه كرد

داغ مطهري به روان مطهرت

ياد آرم از فراق رجائي و باهنر

دو زنده ياد كشته در خون شناورت

گريد به چاره كشته محراب ديده ام

يا در غم بهشتي پيوسته ياورت

چون شد كه مرگ خويش طلب كردي از خدا

اي زنده عالم از نفس روح پرورت

تو رنج اهلبيت به ميراث برده اي

اين است سرّ خون جگرها كه خورده اي

بند نهم

هرگز نمرده است و نميرد امام ما

وجه خداست آن مه گردون مقام ما

فرياد او زحنجره نسلها بلند

شمشير او گرفته كمين در نيام ما

او غرق در خدا شد و ما غرق در غمش

بر حضرتش درود خدا و سلام ما

هرگز

نميرد آنكه بود زنده از دمش

توحيد ما و مكتب ما و پيام ما

گفتار و خط و ايده و مشي و مرام اوست

گفتار و خط و ايده و مشي و مرام ما

باشد هماره در صف قد قامتش به پا

تا روزگار دولت قائم قيام ما

بيتي است بس بلند تو گوئي كه گفته اند

در وصف ما و عمر بلند امام ما

هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جريده عالم دوام ما

پايان انقلاب به سير زمانه نيست

اين بحر رحمتي است كه آنرا كرانه نيست

بند دهم

اي آنكه انقلاب تو آفاق را گرفت

ابر فراق ماه رخت را چرا گرفت

هندو، نه، بت پرست نه، آتش پرست نه

در ارتحال تو بشريت عزا گرفت

تنها بهشت فاطمه از تو صفا نيافت

ايران زنهضتت شرف كربلا گرفت

روزي كه خاك سينه غمگين خود گشود

جسم تو رانه، هستي ما را زما گرفت

آنشب كه كرد روح تو بر آسمان عروج

آنشب كه در دل همه داغ تو جا گرفت

احمد كنار پيكر پاكت به گريه گفت

«بيمار بستري من امشب شفا گرفت»

دست اجل كه جسم تو را قبض روح كرد

روح تو را نه هستي ما را زما گرفت

اي خضر راه عشق كه در وادي فنا

آزادگي زدست تو آب بقا گرفت

بر تشنگان چشمه وصلت نظاره اي

ما را نمانده جز جگر پاره

پاره اي

بند يازدهم

بازآ كه دوباره در ره عشق تو جان دهيم

اي پير ما بيا كه بپاست جوان دهيم

باز آ دوباره با خم ابرو اشاره كن

تا هست خويش را برهت رايگان دهيم

تنها نه پا برون نگذاريم از رهت

راه تو را به مردم عالم نشان دهيم

بازآ دوباره بر شب هجران ما بتاب

تا از زمين فروغ به هفت آسمان دهيم

عالم به ما زداغ تو دادند تسليت

ما نيز تسليت به امام زمان دهيم

زيبد كه در عزات بگرييم آن قدر

تا نقد عمر خويش به آب روان دهيم

گر در تمام عمر ببارد بلا بما

حاشا كه لحظه اي به عدويت امان دهيم

از مكتبت رفوزه نخواهيم بازگشت

صدبار اگر در آتش و خون امتحان دهيم

فرياد انقلاب تو تكبير آفتاب

در دست ماست تيغ جهانگير آفتاب

بند دوازدهم

آرام دل كه با دل آرام ديده بست

آرام ما ربود و دل عالمي شكست

آن سرو قامتي كه قيامش قيامتي است

از پاي اوفتاد و جهان در غمش نشست

با دست ما بر آن بدن پاك خاك ريخت

دنيا هميشه دون بودو روزگار پست

باور كنم كه نيست دگر بين ما امام

باور كنم كه رفتم اميد دلم زدست

اي شب شكن بتاب از آن سوي آسمان

آتش فكن به جان سياهان شب پرست

مادر نزاد چون تو كه با دست اقتدار

تيغ آورد برون زكف

زنگيان مست

آرام زي به باغ جنان با ضمير شاد

تا صبح حشر دست خدا يار نهضت است

از رشته رشته كفنت خيزد اين پيام

گر بين خلق نيست خميني خداي هست

«ميثم» دوباره خواب به دشمن حرام شد

همسنگر امام وصي امام شد

----------

در سوگ حضرت امام خميني (ره)

در سوگ حضرت امام خميني (ره)

تقديم غمت خونجگر لاله ما بود

بي مهر رخت سايه غم هاله بود

هجران تو در دل شرر ناله ما بود

هر لحظه فراغت غم صد ساله ما بود

اي ماه كه دادي همه را مهر خدائي

چون شد كه دميدي به شبستان جدائي

اي ياد جمال تو چراغ سحر ما

اي داغ تو تا شام ابد بر جگر ما

اي روي نهان از نظرت در نظر ما

حيف است كه باشيم و نباشي به بر ما

هر صبح فراق تو به ما شام بلا بود

ايام غمت بر همه ايام بلا بود

اي ماه جماران كه زهجرت چو هلاليم

يكبار برافروز و ببين ما به چه حاليم

سر تا بقدم محنت و اندوه و ملاليم

بايد كه بسوزيم و بگرييم و بناليم

عمر است پس از مرگ تو شرمندگي ما

بي تو شده جان كندن ما زندگي ما

اي همدم ياران خدا جوي جماران

اي كعبه دل بيت تو در كوي جماران

اي گرد عزايت به سرو روي جماران

با ياد تو چشم همگان سوي جماران

بازآ كه خزان بي تو

بهاران دل ماست

بيت الحزن از غصه جماران دل ماست

اي رفته به ديدار خدا با دل آرام

آرام دل آرام كه گيتي است تو رارام

از نهضت تو مانده به جا نهضت اسلام

با صبح قيامت شب كفر است به اتمام

ديگر به وطن ديو ستم باز نيايد

از طبل ابر قدرتي آواز نيايد

آرام كز اعداي تو آرام ربودند

ياران همه از دور پيام تو شنودند

از مركز الحاد بدين راه گشودند

در دامن كفر آيت توحيد سرودند

خورشيد قيام تو گرفته همه جا را

بخشنده پيامت به جهان نور خدا را

آرام كه پيمان تو هرگز نشكستيم

آرام كه پيوند وفا را نگسستيم

با غير تو ما عهد نبستيم نبستيم

آنيم كه بوديم و همينيم كه هستيم

كوبيم بت اهرمن اهرمني را

داريم زتو چون تبر بت شكني را

آرام كه همواره پيامت سخن ماست

آرام كه اين جامه به پيكر كفن ماست

آرام كه در خط تو هر مرد و زن ماست

آرام كه بر بال ملايك وطن ماست

آرم كه ايمن زبلا كشور ما شد

همسنگر تو خامنه اي رهبر ما شد

در جنگ شرر بر سر ما ريخت چو باران

گرديد وطن آتش و خون هشت بهاران

غلطيد بخون از همه سو پيكر ياران

سوگند به سوز دلت اي پير جماران

داغ تو كه چون شعله آتش به درون بود

بر ما شررش از شرر جنگ فزون بود

----------

بهشت زهرا و حرم امام

بهشت زهرا و حرم امام

چراغ لاله دلهاي داغدار اينجاست

پي بهار كجا مي روي بهار اينجاست

مگر نه اينكه نگار است در بهار زمين

بيا كز اشك محبت زمين نگار اينجاست

بهار ما به كنار مزار يار بود

قسم به يار همانا مزار يار اينجاست

عزيز فاطمه، پيرو مراد و مرجع ما

تجلي شرف و عز و اقتدار اينجاست

پر ملائكه اينجا به جاي گل رويد

نه آدمي كه ملك نيز بي شمار اينجاست

مشام جان مرا عطر ديگري آيد

مگر امام زمان گرد اين مزار اينجاست

نهان به خاك در اين سرزمين هزاران گل

كه كرده پر پرشان دست روزگار اينجاست

هنوز خون بهشتي از اين زمين جوشد

مگر نه تربت آن لاله گون عذار اينجاست

مزار پاك رجائي و يار باهنرش

كه سوختند در آتش به عشق يار اينجاست

نسيم بوي خوش طالقاني آورده

هم او كه داشت به اين رهبر افتخار اينجاست

زگام گام زمين بوي كربلا خيزد

حسين فاطمه را طرفه يادگار اينجاست

وضو بگير سپس بوسه زن به قبر امام

كه كعبه شرف و قدر و اعتبار اينجاست

دگر به كشور ما نيست صحبت پائيز

تمام سال زگلهاي ما بهار اينجاست

زبان «ميثم» مدح امام ميگويد

به فضل داور منان اميدوار اينجاست

پدر و مادر

گل محبّتت از دل زند جوانه پدر

گل محبّتت از دل زند جوانه پدر(پدر)

چراغ دوستيت گرم و جاودانه پدر

قسم به عشق كه هرگز نميروي از ياد

هزار سال اگر

بگذرد زمانه پدر

هنوز از اثر بوسه هاي گرم لبت

بود بصورت و پيشانيم نشانه پدر

براي يافتنم كوچه كوچه مي گشتي

چو مي شدم قدمي دور ز آشيانه پدر

ز چهره با لب خندان خويش كردي پاك

دمي كه بود مرا اشك دانه دانه پدر

مرا بدست محبّتت تو مي نشاندي تو

گهي به زانو و گاهي بر روي شانه پدر

هماره قدم نمودم تو آشتي كردي

ببوسه هاي دل انگيز عاشقانه پدر

بچهره مي زَديم بوسه يا به بستر خواب

مي آمدي دل شب خسته چون بخانه پدر

نگه مكن كه نشستم به گوشه اي خاموش

كه داشتم ز دعاي تو پشتوانه پدر

از آن بخاك نيفكنده چرخ پشت مرا

كه داشتم ز دعاي تو پشتوانه پدر

چنانكه «ميثم» درمطلع كلامش گفت

گل محبّتت از دل زند جوانه پدر

----------

شنيدم جواني پليد و شرور

شنيدم جواني پليد و شرور(مادر)

به مادر همي تاختي از غرور

زسيلي بيازرد رخسار او

زدي صدمه برجسم بيمار او

بدان سان كه با حال اندوهگين

بيفتاد مادر به روي زمين

جوان پاره سنگي گرفتي به دست

سرمادر بي نوا را شكست

پس آنگاه بگرفت جسمش به دوش

به صحرا كشيدش به جوش و خروش

تنش را كه تاب و تواني نداشت

به بالاي كوه بلندي گذاشت

كه تا طعمه گرگ صحرا شود

مگر عيش و نوشش مهنا شود

چه مي خواست برگردد آن تيره بخت

در آن حال مادر بناليد سخت

كه اي

كردگار حكيم بزرگ

جوانم نگرد گرفتار گرگ

خدايا زفرزند من دست گير

كه سالم از اين كوه آيد به زير

مناجات او را چو موسي شنيد

بسوي خدا ناله از دل كشيد

كه يارب مرا شورها در سراست

زمهري كه در سينه مادر است

پسر در نهايت جفا ميكند

ولي مادر او را، دعا ميكند

ببين مهر مادر بود تا كجا

كه مزد جفا را دهد با وفا

در آن لحظه آمد ندا ابر كليم

به وحي از خداي غفور رحيم

كه موسي از اين مادر دل پريش

منم مهربان تر به مخلوق خويش

از اين مادر و مهر او با پسر

بود لطف من با بشر بيشتر

ولي حيف كو خو ستايي كند

ندانسته از من جدايي كند

به اين زشت كاريش از آن خوشم

كه با تو به اي ناز او ميكشم

----------

پدر

هان اي پدر اي چراغ راهم

اي در همه عمر تكيه گاهم

اي از تو تمام بود و هستم

از روز ازل گرفته دستم

تو باغ بهار و من نهالم

از توست طراوت و كمالم

روزي كه گرفتي ام سر دست

تصوير تو نقش در دلم بست

بر هر نفست مرا نياز است

گوشم به نصيحت تو باز است

از كثرت سن اگر شكستي

آيينه ي پيري من استي

هر چند جوانم و رشيدم

من پيري خويش در تو ديدم

با

عشق تو گشته ام هم آغوش

هرگز نكنم تو را فراموش

هر موي سفيد تو كتابي ست

بر من زنصيحتت خطابي ست

در چين جبين تو نوشته

صد دوره كتاب از گذشته

گويد به من اين قد كماني

يك چشم زدن بود، «جواني»

آن روز كه چشم خود گشودم

بيناي جواني تو بودم

افسوس كه گشته اي زمين گير

من گشته جوان تو گشته اي پير

دردا كه زكودكي هماره

دادم به تو رنج بي شماره

ناداني من دل تو خون كرد

پيوسته غم تو را فزون كرد

بر غفلت من گريستي تو

نشناختمت كه كيستي تو

دادي زكرم تو حمد، يادم

تا من به نماز ايستادم

اين اشگ كه ريزد از دو عينم

بردي تو به مجلس حسينم

دارم زتو قلب منجلي را

آموختم از تو يا علي را

روح تو دميد در سرشتم

تا سينه زن حسين گشتم

گه برده به سوي كربلايم

گه جانب مشهد الرّضايم

اي بار محبّت به دوشم

آواي اذان تو به گوشم

آورده برون مرا زغربت

برداشته كام من به تربت

دردا كه دمي كه نيستي تو

معلوم شود كه كيستي تو

روزي كه رود زكف توانم

لبخند زند به من جوانم

آن روز شناسمت كه دير است

پيش تو جوانيم حقير است

اي سرو به هم شكسته ي من

اي پير زپا نشسته ي من

گفتي همه

عمر تا بميرم

يك لحظه رفيق من نگيرم

حكم تو مرا هماره دِين است

والله رفيق من حسين است

من نور هدايت از تو دارم

قرآن و ولايت از تو دارم

اي ناز كشيده در نيازم

ممنون توام به هر نمازم

مديون محبّت تو هستم

افسوس كه مي روي زدستم

پنديات

گفت جانانم چه داري پيشكش گفتم كه جان

گفت جانانم چه داري پيشكش گفتم كه جان

گفت جانت را چه قدري پيش ما گفتم جهان

گفت از تيغم چه ميخواهي به دل، گفتم كه زخم

گفت از تير غمم چون گشته اي گفتم كمان

گفت با هجرم چه خيزد از دلت گفتم كه آه

گفت بي رويم چه باشد در بر لبت، گفتم فغان

گفت بي من گر بهار آيد چساني، گفتمش

باغ بي گل نخل بي بر شاخ غم، برگ خزان

گفت آيا غير من كس با تو باشد، گفتمش

درد دل خون جگر سوز درون اشك روان

گفت تا جويي مرا گشتي كجا را، گفتمش

گاه دريا گاه صحرا گه زمين گه آسمان

گفت رويم را چه باعث شد نديدي، گفتمش

دود آه و كوري چشم و سرشك خون فشان

گفت كي ميسوختي در آتش ما گفتمش

دم به دم ساعت به ساعت لحظه لحظه آن به آن

گفت اگر عاشق شدي دست از چه شستي، گفتمش

چشم و گوش و عقل و هوش و دست و پا و جسم و جان

گفت خامش خويش را رسوا نگردان، گفتمش

بند بندم عضو

عضوم گشته سر تا پا زيان

گفت «ميثم» گو چه ميخواهي از اين در گفتمش

خون دل، دار بلا، تيغ ستم، زخم زبان

----------

به تيغ عدو قلب خود را دريدن

به تيغ عدو قلب خود را دريدن

بود به كه از دوستان دل بريدن

مروت همين است در مذهب ما

بشادي غم ديگران را خريدن

بود درس توحيد يك مصرع و بس

خدا ديدن و خويشتن را نديدن

در آغوش خود جوي گم كرده ات را

چه حاجت به اين سوي و آن سو پريدن

به خود گريه كن روز مرگ عزيزان

كه سودي ندارد گريبان دريدن

دريغا دريغا كه يك عمر كارم

همين بود گل ديدن و گل نچيدن

به يكدوش بار غم خويش بردن

به يك دوش تابوت ياران كشيدن

بخود آكه يك لحظه لذت نيرزد

به يك عمر لب را به دندان گزيدن

اگر گوش جان واكني، از لب خود

تواني صداي خدا را شنيدن

نماز است بالي كه يك لحظه با آن

زخود تا خدا مي تواني پريدن

اگر شور نبود بشعر تو «ميثم»

چه سود از مضامين نو آفريدن

----------

با دوست باش با دوست اي دوست تا كه هستي

با دوست باش با دوست اي دوست تا كه هستي

هر جا روي همه اوست اميد بركه بستي

پيمانه گشت لبريز با نفس فتنه انگيز

بهر نبرد برخيز آخر چرا نشستي

صدبار حق شنفتي يكبار حق نگفتي

تا زير گل نخفتي از دل برآر دستي

در كودكي كه پستي دور شباب مستي

پيري ضعيف سستي پس كي خداپرستي

حكم ثواب در گوش بار گناه بر دوش

نه عقل مانده نه هوش مرگت رسيده مستي

با

غير آرميدي از آشنا بريدي

اي واي بر تو ديدي پيمان خود شكستي

تا دزد مالت آمد جنگ و جدالت آمد

چون دزد حالت آمد آيا زخواب جستي؟

سرمست جام دنيا در بند دام دنيا

غافل به كام دنيا از باده الستي

اين است پند «ميثم» گيرم توئي و عالم

مرگ آيدت مسلّم هر جاو و هر كه هستي

----------

چه عارفان كه به ظاهر محقرند بسي

چه عارفان كه به ظاهر محقرند بسي

چه اوفتاده كه بر سروران سرند بسي

به مال دار مكن بهر سيم و زر تعظيم

كه اغنيا زفقيران گداترند بسي

زانبيا همه گفتن زخلق نشنيدن

عجب مدار كه هم كور و هم كرند بسي

نه ياد مرگ نه انديشه اي زعالم قبر

نه بيمناك زفرداي محشرند بسي

اجل بگرد سرو مرگ زير پا افسوس

كه غرق آذر و دل بسته زرند بسي

هزار پرده كشيده خدا به زشتيان

هنوز از دگران پرده ميدرند بسي

كنار ختم رسل خوي بولهب دارند

درون كعبه چو بت هاي آزرند بسي

به بامداد مسلمان برون زخانه روند

به شامگاه چو آيند كافرند بسي

اگر به آب رسد دستشان خدا داند

ميان بركه دنيا شناگرند بسي

زديگران به بدي كم سخن بگو «ميثم»

به عيب خويش نگر كز تو بهترند بسي

----------

به فيض خنده گلهاي ارغوان نرسي

به فيض خنده گلهاي ارغوان نرسي

اگر به درد دل خون باغبان نرسي

به اوفتادن مرغ شكسته بال مخند

كه پر بريزي و چون او به آسمان نرسي

زآفتاب بياموز خاكساري را

كه با زمين زدن كس به آسمان نرسي

حباب وار به يك تيغ موج دريا شو

كه تا كفي به دل بحر بي كران نرسي

نه تندران كه به گرد توديگران نرسند

نه بازمان كه تو برگرد ديگران نرسي

مجوي در سفر اين محيط غم شادي

كه هر چه ره سپري عاقبت به آن

نرسي

تو عندليبي و با جغدها گرفتي خو

بهار طي شده و ترسم به گلستان نرسي

زدست غير بكش آستين كه مي ترسم

امير كشور دل را به آستان نرسي

تو تا به خانه تن خو گرفته اي «ميثم»

به فيض گيري از آن فيض بخش جان نرسي

----------

اگر اهل دلي دل را فراموش

اگر اهل دلي دل را فراموش

كه دلدارت چو جان گيرد در آغوش

بسوز و دم مزن از آتش عشق

بسان شمع روشن باش و خاموش

گر از آن طره ات يك تار دادند

به صد ملك جهان مفروش مفروش

كر و لالند و كورند ار چه دارند

گروهي هم زبان هم چشم هم گوش

الهي عمر طي گرديد و دارم

هزاران كوه عصيان بر سر دوش

نريزي آبرويم را اگر چه

زهر مويم گناهي مي زند جوش

خطاكارم خطاكارم خطاكار

خطاپوشي خطاپوشي خطاپوش

چنان مي بودم از ياد تو غافل

كه مي بردم زنيش معصيت نوش

گناهانم چو ياد آيد برآيد

زدل آه و زتن جان و زسر هوش

نشد «ميثم» دمي يار از تو غافل

تو چون شد يار را كردي فراموش

----------

چو گل هميشه مطيع هواي گلشن باش

چو گل هميشه مطيع هواي گلشن باش

بسوز و دم نزن و مثل شمع روشن باش

تو نسل دامن پاكان روزگار راستي

مرو بدامن ناپاك، پاك دامان باش

زتيغ مرگ بسي تيغ نفس تيز تر است

بپوش جامه تقوا و غرق جوشن باش

قسم بدوست كه شيطان و نفس دشمن تواست

باين دو دشمن ظاهر فريب دشمن باش

بمال و حشمت و زيبائي قبيله مناز

تو كز مني شده اي خلق خالي از من باش

شكستن دل مردم هنر نمي باشد

به جاي دل شكني فكر خود شكستن باش

تو را به كعبه بود روز

پنج نوبت روي

نه عبد بتكده نه پيرو برهمن باش

چو در بلندي و پستي مخيرت كردند

به جاي آنكه شوي خار راه سوسن باش

اسير شانه و آئينه گشته اي تا چند

بيا به جمع شهيدان، زخون مزين باش

زآه سرد زبون زمان مشو «ميثم»

بزير پتك حوادث چو كوه آهن باش

----------

با خدا خواهي شوي نزديك از خود دور باش

با خدا خواهي شوي نزديك از خود دور باش

قهر كن با تيرگي آنگه رفيق نور باش

هر كجا رو آوري طور است موسايي بجو

بي خبر موسي تو خود هستي مقيم طور باش

حور زيبايي ندارد پيش زيبايي دوست

محو روي دوست شود كمتر به فكر حور باش

گر چه در خود از خدا مامورها داري به كوش

خود براي خود به دفع هر خطر مأمور باش

مار آزارد زنيش و مور ماند زير پا

خوي آدم خوش بود نه مار شونه مور باش

اين سخن را از اميرالمؤمنين دارم به ياد

هر مصيبت تا لب گور است فكر گور باش

گاه ديدار خدا از پاي تا سر چشم شو

و زنگاه غير او تا چشم داري كور باش

هر كجا ديدي كه خواهند از خدا دورت كنند

تا قدم داري از آن دور از خدايان دور باش

بر طناب دار خود «ميثم» چو ميثم بوسه زن

نه به زر پابند نه تسليم حرف زور باش

----------

بگذر زجسم و حرمت جان را نگاه دار

بگذر زجسم و حرمت جان را نگاه دار

دست از جهان بشوي و جهان را نگاه دار

يك حرف كفر خرمن دين را دهد به باد

كمتر سخن بگوي و زبان را نگاه دار

اي تاخته به جانب دوزخ تمام عمر

يك دم به خود بياو و عنان را نگاه دار

دين را اساس و پايه به جز حب و بغض نيست

در سينه اين دو گنج نهان را

نگاه دار

گنجي به پاي گنج قناعت نمي رسد

تا بي نياز سازدت آن را نگاه دار

تا پي بري به قدر گل و باغ و باغبان

فصل بهار ياد خزان را نگاه دار

تو از تبار ديو نه اي از فرشته اي

از اصل خويش نام و نشان را نگاه دار

خواهي كه از تو پير و جوان گيرد احترام

خود احترام پير و جوان را نگاه دار

وقت گنه امام زمان بر تو ناظر است

پس حرمت امام زمان را نگاه دار

«ميثم» به ياد سودو زيان حساب حشر

اينجا حساب سود و زيان را نگاه

----------

دميد فيض مسيحاي صبحدم برخيز

دميد فيض مسيحاي صبحدم برخيز

وجود شو تو هم از بستر عدم برخيز

مباش بر سر جا پاي بند هم چو دوات

بدست ياري استاد چون قلم برخيز

به پيش اهل ستم خم شدن ستم كاريست

عدالت ار طلبي پيش هر ستم برخيز

شكست يافتن از غم غمي بزرگتر است

به پيش لشگر اندوه چون علم برخيز

جهان زنعره بيدار باش ها برخواست

بخواب مرگ مگر رفته اي تو هم برخيز

چو غنچه دامن فيض سحر بگير به دست

شكفته تا شودت روح صبحدم برخيز

حبيب را به تمناي نفس خود مفروش

صمد پرست شو و از در صنم برخيز

زبان بد دهنان را اگر نداني بست

از آن ميانه به حق خدا قسم برخيز

به گوش «ميثم» آواي صائب است كه گفت

سبك

زسينه ما اي غبار غم برخيز

----------

دل هر ذره دعايي و ثنايي دارد

دل هر ذره دعايي و ثنايي دارد

تا بينيم كه گوش شنوايي دارد

هر گزاز ظلم ستمكار قوي پنجه مترس

بيم از آن كن كه ضعيف است و خدائي دارد

سالها در طلب كو چه دل گرديدي

كوي دلدار نديدي چه صفايي دارد

بيم از لشگر فرعون نشايد هرگز

تا كه موسي به كف خويش عصايي دارد

حيف اگر روز زبان را به گناه آلايد

آنكه در خلوت شب ذكر و دعايي دارد

پيروي كرده زشيطان و بود بنده او

هر كه در خدا چون و چرايي دارد

ما عجب گوش دل ناشنوايي داريم

جرس مرگ چه فرياد رسايي دارد

اين تو اين كفه ميزان عدالت زنهار

هر ثواب و گنهي اجر و جزايي دارد

چه نيازي بگلستان جنانش ميثم

هر كه در كوي علي حال و هوايي دارد

----------

ديدار حق زغير خدا دل بريدن است

ديدار حق زغير خدا دل بريدن است

پاي هوس زبوالهوسي ها كشيدن است

از هر چه هست غير خدا چشم خود ببند

اين معني جمال خداوند ديدن است

داني چقدر فاصله حق و باطل است

فرقي كه بين ديدن و بين شنيدن است

از اهل ظلم معني مهر و وفا مپرس

شاهين به فكر قلب كبوتر دريدن است

پاداش ظلم خودكشي ظالم است و بس

زالو هلاك گشتنش از خون مكيدن است

بي چشم تر وصال رخ يار خواستن

از نخل خشك آرزوي ميوه چيدن است

چون آسيا گرسنه به سر مي

برد مدام

هر كس به فكر رزق خلايق جويدن است

از بد زبان مخواه به جز حرف نيش دار

عقرب هميشه عادت نحسش گزيدن است

معناي يار را به اجانب فروختن

عفريت را به حور بهشتي گزيدن است

«ميثم» جواب صابر شيرين سخن كه گفت

يار رقيب ديده سزايش نديدن است

----------

با پا نتوان رفتن صحراي محبت را

با پا نتوان رفتن صحراي محبت را

بي خون نتوان خوردن ميناي محبت را

ديوانه عاشق را ديوانه نبايد خواند

رسوا نتوان گفتن رسواي محبت را

صد حاكم آب و گل دستش نرسد بر دل

تسخير نشايد كرد صحراي محبت را

ما در خور قهر او او از ره مهر خود

بگشوده بر وي ما درهاي محبت را

در عالم زر بردند ما را به كلاس عشق

آنجا زالف خوانديم تا پاي محبت را

با آن همه زيبائي بر خلد فرو شد ناز

هر كس كه كند سير صحراي محبت را

صحراي قيامت را گلزار جنان بيني

گر باز كني برخود درهاي محبت را

در عالم آب و گل خواهي كه نميرد دل

با اشك سحر بايد احياي محبت را

خواهي كه خدا بيني داني كه كجا بيني

هر جا كه به پا بيني آواي محبت را

بردار بلا «ميثم» اعلان ولا بايد

با يار اگر خواهي سوداي محبت را

----------

سال ها گفتيم و خنديديم و از خود غافليم

سال ها گفتيم و خنديديم و از خود غافليم

دل به دنبال هوس ها ما به دنبال دليم

روز و شب ديوانه ي نفسيم و مست حُبّ مال

بدتر از اين، اين كه پنداريم عقل كامليم

دل به قصر سنگ، خوش كرده نمي دانيم خود

عاقبت يك قبضه ي خاكيم يا مُشتي گليم

بارها كُشتيم خود را با دم تيغ هوي

نفس دون را پرورش داديم و خود را قاتليم

نوح، ما را

خواند و طوفان كلّ عالم را گرفت

كشتي از ما دور شد ما نيز دور از ساحليم

عيب خود ناديده، دائم عيب مردم گفته ايم

خلق را در بيت خواب غفلت خوانده، از خود غافليم

گه به دور كعبه مي گرديم و گاهي دور بت

گه مريد حقّ شده گاهي اسير باطليم

آب و خاك و آفتاب و ابر بود و ما، كه ما

دانه اي بر خود نكشتيم و به فكر حاصليم

بارها منزل عوض كرديم تا پيري رسيد

همچنان در فكر تجديد بناي منزليم

بس كه «ميثم» شانه ي ما خسته از بار خطاست

در اطاعت ناتوان و در عبادت كاهليم

----------

لب تشنه ي محبّت دريا نمي پسندد

لب تشنه ي محبّت دريا نمي پسندد

مجنون حُسن دلدار ليلا نمي پسندد

بر كفش وصله دار مولا علي نوشته

اين ملكِ بي بها را مولا نمي پسندد

گر پير و غديري بگريز از سقيفه

هر كس كه اين پسنديد آن را نمي پسندد

در بين اهل دنيا مؤمن هميشه تنهاست

مردان آخرت را دنيا نمي پسندد

بي شبهه خود پسندي از خود كشيست بدتر

نادان اگر پسنديد دانا نمي پسندد

بانگ اذان شنيدن بر بي نماز سخت است

بي بند و بار هرگز تقوي نمي پسندد

دل بردن علي سپردن بار گناه بردن

اين شيوه را خداوند از ما نمي پسندد

اي بانوي مسلمان اندام خود بپوشان

گر بد حجاب باشي زهرا نمي پسندد

محو جمال مولا با حوركي نشيند

مست سبوي كوثر صهبا نمي پسندد

گر صد هزار بارش دست و زبان ببرّند

«ميثم» به غير مولا مولا نمي پسندد

----------

آن خدايي كه تو را روز ازل جان بخشيد

آن خدايي كه تو را روز ازل جان بخشيد

ريشه و آب و گلت را گل ايمان بخشيد

مي توانست كند خوك و سگت خلق ولي

بر تو با دست كرم صورت انسان بخشيد

صدق و اخلاص و كمال و ادب و فضل و هنر

عشق و ايثار و جوانمردي وايمان بخشيد

خاك بودي صدف بحر كمالاتت كرد

همچو دريات گهرهاي فراوان بخشيد

تو همان قبضه خاكي كه خداوند به تو

چشم گريان دل سوزان لب خندان بخشيد

داد فرمان به ملك تا كه تو را سجده كنند

رتبه ات بر همه عالم امكان بخشيد

بر تو پيراهن زيباي خلافت پوشاند

به تو مجد و شرف و عزت و عنوان بخشيد

تا به عقل و خرد و روشنيت افزايد

دوستي علي و دولت قرآن بخشيد

برحذر باش كه يكباره ندزدد شيطان

گنجهاييكه به تو خالق منان بخشيد

تا كه ره گم نكني ذات خداوند به تو

چارده مشعل پيوسته فروزان بخشيد

از خدا شرم كن و ترك گنه كن ميثم

گيرم او جرم تو را از ره غفران بخشيد

پيروزي انقلاب

ما سر بكف بكام بلا پا گذاشتيم

ما سر بكف بكام بلا پا گذاشتيم

جز يار هر چه بود بخود واگذاشتيم

برديم با خودازيم خون گوهر وصال

هستي خويش را بجهان جا گذاشتيم

دنيا كه بود جيفه آلوده اي و بس

آن را براي مردم دنيا گذاشتيم

تن در هجوم تير بلا سر به نوك ني

جان را بموج حادثه تنها گذاشتيم

دريا بكام تشنه ما تشنه بودو ما

داغ عطش بسينه دريا گذاشتيم

حسرت بسر فرازي ما برد آسمان

تا سر بپاي يوسف زهرا گذاشتيم

تنهاي ما بقلزم خون غرق شد ولي

با نيزه سر بدامن صحرا گذاشتيم

از خون وضو گرفته و در قتلگاه خويش

بر روي خاك روي دل آرا گذاشتيم

تا صبح حشر بدانند عاشقان

قانون عشق را بجهان ما گذاشتيم

اول زديم جام ولايت به بزم خون

آنگاه سر به دامن مولا گذاشتيم

«ميثم» زمام هستي عالم بدست ماست

زيرا كه ما به هستي خود پا گذاشتيم

----------

خوشتر از باغ بهشت است به ما سنگر سرخ

خوشتر از باغ بهشت است به ما سنگر سرخ

كه هم آغوش نگاريم در اين بستر سرخ

هر كجا صحبتي از خنده زخم دل ماست

لاله خجلت زده از خاك برآرد سر سرخ

خنده لاله كتابيست كه با هر ورقش

مي توان ساخت زشرح دل ما دفتر سرخ

به نشاط دو جهان خنده مستانه زديم

ما كه داريم زخوناب جگر ساغر سرخ

آسمان هستي خود را به زمين خواهد ريخت

بينداز اين همه در دامن ما اختر سرخ

دست چون موسي عمران سوي آتش بريم

جان خود را نگذاريم سر گوهر سرخ

نفروشيم سخن را به زر سرخ كه هست

آذر سرخ دو صد بار به از اين زر سرخ

به هر آزاده بود غسل شهادت واجب

كه زخون داشت حسين ابن علي پيكر سرخ

منّت قطره آبي زاجانب نكشيم

گر

چه در سينه ما سبز شود آزر سرخ

«ميثم» از جام شهادت نبري دست طلب

كه نميرد به خدا كشته اين سنگر سرخ

----------

عيد بهار سرخ فجر انقلاب است

عيد بهار سرخ فجر انقلاب است

گلهاي پرپر گشته را فصل گلاب است

خورشيد پيغام آورد با خنده نور

چشم همه روشن كه عيد آفتاب است

عيد رهايي عيد عزت عيد ايمان

عيد حيا عيد شرف عيد حجاب است

عيد همه مستضعفان عيد تو و من

عيد امام و عيد امت عيد بهمن

بهمن كه در سردي بسي گرمي به ما داد

بهمن كه چون نور روز گيتي را صفا داد

بهمن كه داغ سينه سوز باغبان را

با عطر انفاس مسيحايي شفا داد

بهمن كه با بگسستن بند اسارت

سر خط آزادي به دست ما خدا داد

بهمن بهار لاله گون خنده و اشگ

بهمن كه فروردين به دامانش برد رشك

دست خدا با خون به خاك ما نوشته

بگريخت ديو، اينك بهشت، اينك فرشته

اهريمن طاغوت با ضعف و زبوني

چون عنكبوت افتاده در تاري كه رشته

از كربلاي كشور ايران بچيند

محصول بذري را كه ثارالله كشته

اينك خدا امام را به عالم برتري داد

بر كودك ما هم مقام رهبري داد

ديگر از آن شب هاي ظلماني خبر نيست

ديگر بجز خورشيد اينجا جلوه گر نيستم

هان اي شهيدان به خون آغشته خيزيد

كه امروز در ما از شما كس زنده تر نيست

در

باغ سر سبزي كه از خون آب داديد

نخلي به غير از نخل قرآن بارور نيست

چون لاله بر هر دل هزاران داغ ديديم

تا ميوه آزادي از اين باغ چيديم

اينك شده بهمن بهاران در بهاران

گرديده دامان زمستان لاله باران

در پرتو خورشيد قرآن گشت روشن

فكر جوانان چون دل پير جماران

با اشگ شادي از سر مژگان فرو ريخت

آن خارهاي سالها در چشم ياران

در هر قدم چندين چراغ راه داريم

قرآن و ثارالله و روح الله داريم

دشمن به نابودي ما بگرفت تصميم

با حربه هاي كهنه تهديد و تحريم

آن حربه ها افتاد از كار و نيفتاد

يك لحظه پاي عزم مادر دام تسليم

سر دادن بر حكم ظالم تن ندادن

ما را محمّد (صلي الله عليه و آله) داده از آغاز تعليم

لا گفته و بر هر بلا گردن نهاديم

در شعب بوطالب مقاوم ايستاديم

بايد شمردن عيد بهمن را گرامي

بايد گرفتن جشن آن با شادكامي

بايد به موساي زمان تبريك گفتن

كاري وادي ايمن تهي شد از حرامي

بايد بر اين ارض مقدس سجده بردن

هرگز مباد اين خاك را بي احترامي

زين سرزمين بر چشم عالم نور داديم

شور آفرينان جهان را شور داديم

نتوان گرفتن ره صدور نور ما را

خواندند مظلومان همه منشور ما را

آن روزگار تلخ تر از زهر بگذشت

شيرين گرفته ملك عالم شور ما را

زنداني گور

سياه خويش گرديد

خصمي كه كند از روز اول گو رما را

در لاله زار خون ياران تا قيامت

ماييم سرو جاودانه راست قامت

ما از مي قالو بلا مستيم مستيم

عهدي كز اول با خدا بستيم بستيم

در خط جندالله تا بوديم بوديم

سرباز روح الله تا بوديم هستيم

الله را الله را خوانديم خوانديم

ابليس را ابليس را رانديم رانديم

----------

خوشتر از باغ بهشت است به ما سنگر سرخ

خوشتر از باغ بهشت است به ما سنگر سرخ

كه هم آغوش نگاريم در اين بستر سرخ

هر كجا صحبتي از خنده زخم دل ماست

لاله خجلت زده از خاك برآرد سر سرخ

خنده لاله كتابيست كه با هر ورقش

مي توان ساخت زشرح دل ما دفتر سرخ

به نشاط دو جهان خنده مستانه زديم

ما كه داريم زخوناب جگر ساغر سرخ

آسمان هستي خود را به زمين خواهد ريخت

بينداز اين همه در دامن ما اختر سرخ

دست چون موسي عمران سوي آتش بريم

جان خود را نگذاريم سر گوهر سرخ

نفروشيم سخن را به زر سرخ كه هست

آذر سرخ دو صد بار به از اين زر سرخ

به هر آزاده بود غسل شهادت واجب

كه زخون داشت حسين ابن علي پيكر سرخ

منّت قطره آبي زاجانب نكشيم

گر چه در سينه ما سبز شود آزر سرخ

«ميثم» از جام شهادت نبري دست طلب

كه نميرد به خدا كشته اين سنگر سرخ

----------

حماسه جانبازان زآتش جان خيزد

حماسه جانبازان زآتش جان خيزد

كه شعله خشم خون عليه طوفان خيزد

نفس شده زنداني به سينه اهريمن

سروش آزادي از لب سليمان خيزد

خروش خون و مظلوم عليه ظالم جوشد

سپاه فتح داور عليه شيطان خيزد

شكاف دريا غُرّد كه مرگ فرعون آيد

شراره از طور آيد كه پور عمران خيزد

نگفته بودم اول نديده بودي آخر

كه ظلمت شب ميرد چو بامدادان خيزد

به حق

اگر دل بستي به نوح اگر پيوستي

به كشتي ار بنشستي چه غم كه طوفان خيزد

بدان خدائي رو كن كه ذكر تسبيح وي

زكوه و دشت و صحرا عيان و پنهان خيزد

بدان خدائي رو كن كه در پي امراو

زسنگ ريحان رويد زچوب ثعبان خيزد

از آن خدا فرمانبر كه گر بري فرمانش

جهان هستي يكسر تو را به فرمان خيزد

بنازم آن مكتب را كه مبتدي شاگردش

به خفتن حق كوشد به دادن جان خيزد

بنازم آن نهضت را كه از درون پاكش

به جاي نان و مسكن شعار قرآن خيزد

بنازم آن رهبر را كه قطره قطره خونها

زمنطق گرمش چون يم خروشان خيزد

بنازم آن ملت را كه بين خون و آتش

پي ستيز دشمن به چنگ و دندان خيزد

بنازم آن مادر را كه در غم فرزندش

به جاي اشك افشاني زجاي خندان خيزد

به پاسداري نازم كه در كف سنگرها

زقطره قطره خونش خروش ايمان خيزد

به جان نثاري نازم كه سهم آب خود را

ببخشد و در آتش به كام عطشان خيزد

اگر به جاي باران زابر آتش بارد

و گر به جاي لاله زخاك طوفان خيزد

اگر زمشرق دشمن چو كوه آتش جوشد

و گر زمغرب شيطان به بمب باران خيزد

اگر به مرگ ياران خروش خشم ايران

گه از خراسان آيد كه از سپاهان خيزد

اگر همي جوشد خون ز ژاله و سرچشمه

و گر بهارستان

را زخون بهاران خيزد

اگر مام ايران زماتم فرزندان

به قلب سوزان سوزد به چشم گريان خيزد

قسم به ذات داور قسم به جان رهبر

كه بايد از اين كشور نداي قرآن خيزد

بگو كه آمريكا را سوي طبس باز آيد

بگو كه بعث كافر عليه ايران خيزد

----------

تجلاي قيام آمد امام آمد امام آمد

تجلاي قيام آمد امام آمد امام آمد

به مشتاقان پيام آمد امام آمد امام آمد

بشير اين مژده آورده كه يوسف در وطن آمد

به ابراهيميان برگو خليل بت شكن آمد

بگيرم زندگي از سر كه جانم در بدن آمد

شبم چون روز روشن شد كه خورشيدم به بام آمد

امام آمد امام آمد امام آمد امام آمد

به گلزار شهيدان چون هواپيماي او ديدم

نديده روي زيبايش گل وصل از رخش چيدم

سرود فتح قرآن را زهر آزاده بشنيدم

صدا از مرد و زن برخواست ندا از خاص و عام آمد

امام آمد امام آمد امام آمد امام آمد

ميان لاله هاي خون رخ جانانه پيدا شد

چراغ عالم آراي دل ديوانه پيدا شد

تو گويي چهره مهدي در آن غم خانه پيدا شد

خرد گفتا كه دوران ستم شاهي تمام آمد

امام آمد امام آمد امام آمد امام آمد

سليمان خاتم خود را گرفت از دست اهريمن

نهال دوستي بنشان كه خون شد در دل دشمن

چه بيم از كيد بيگانه منم با تو تويي با من

پيام آرنده وحدت به عز و احترام آمد

امام آمد امام آمد امام آمد امام آمد

زگلزار وطن ياران برون شد ديو خو كامي

فرشته آمده از ره چه دوراني چه ايامي

لب لعلش نويد آرد زجمهوري اسلامي

كه شمشير خدا بيرون براي انتقام آمد

امام آمد امام آمد امام آمد امام آمد

پي نابودي دشمني عصا در دست موسي بين

لب شيرين او نگيردم جان بخش عيسي بين

محمّد را تماشا كن علي را در تجلي بين

زخونين لاله ها او را درود آمد سلام آمد

امام آمد امام آمد امام آمد امام آمد

چراغ و چشم دين است اين خداوندا نگهدارش

مه مستضعفين است اين خداوندا نگهدارش

به مهدي جانشين است اين خداوندا نگهدارش

كتاب عشق و ايمان را زنظم او نظام آمد

امام آمد امام آمد امام آمد امام آمد

----------

حماسه جانبازان زآتش جان خيزد

حماسه جانبازان زآتش جان خيزد

كه شعله خشم خون عليه طوفان خيزد

نفس شده زنداني به سينه اهريمن

سروش آزادي از لب سليمان خيزد

خروش خون و مظلوم عليه ظالم جوشد

سپاه فتح داور عليه شيطان خيزد

شكاف دريا غُرّد كه مرگ فرعون آيد

شراره از طور آيد كه پور عمران خيزد

نگفته بودم اول نديده بودي آخر

كه ظلمت شب ميرد چو بامدادان خيزد

به حق اگر دل بستي به نوح اگر پيوستي

به كشتي ار بنشستي چه غم كه طوفان خيزد

بدان خدائي رو كن كه ذكر تسبيح وي

زكوه و دشت و صحرا عيان

و پنهان خيزد

بدان خدائي رو كن كه در پي امراو

زسنگ ريحان رويد زچوب ثعبان خيزد

از آن خدا فرمانبر كه گر بري فرمانش

جهان هستي يكسر تو را به فرمان خيزد

بنازم آن مكتب را كه مبتدي شاگردش

به خفتن حق كوشد به دادن جان خيزد

بنازم آن نهضت را كه از درون پاكش

به جاي نان و مسكن شعار قرآن خيزد

بنازم آن رهبر را كه قطره قطره خونها

زمنطق گرمش چون يم خروشان خيزد

بنازم آن ملت را كه بين خون و آتش

پي ستيز دشمن به چنگ و دندان خيزد

بنازم آن مادر را كه در غم فرزندش

به جاي اشك افشاني زجاي خندان خيزد

به پاسداري نازم كه در كف سنگرها

زقطره قطره خونش خروش ايمان خيزد

به جان نثاري نازم كه سهم آب خود را

ببخشد و در آتش به كام عطشان خيزد

اگر به جاي باران زابر آتش بارد

و گر به جاي لاله زخاك طوفان خيزد

اگر زمشرق دشمن چو كوه آتش جوشد

و گر زمغرب شيطان به بمب باران خيزد

اگر به مرگ ياران خروش خشم ايران

گه از خراسان آيد كه از سپاهان خيزد

اگر همي جوشد خون ز ژاله و سرچشمه

و گر بهارستان را زخون بهاران خيزد

اگر مام ايران زماتم فرزندان

به قلب سوزان سوزد به چشم گريان خيزد

قسم به ذات داور قسم به جان رهبر

كه بايد از اين

كشور نداي قرآن خيزد

بگو كه آمريكا را سوي طبس باز آيد

بگو كه بعث كافر عليه ايران خيزد

----------

بيشه اسلام را شير خورشاني بسيجي

بيشه اسلام را شير خورشاني بسيجي

محفل توحيد را شمع فروزاني بسيجي

كفر را كوبنده با نيروي ايماني بسيجي

سر و خونين قامت اين سرخ بستاني بسيجي

نار چشم و نور چشم هر مسلماني بسيجي

دست نيرومند حق بازوي قرآني بسيجي

با خدا پيوسته و يك لحظه در خود نيستي تو

گه به سنگر گه در آتش گاه در خون زيستي تو

تندري، طوفان خشمي، نار قهري چيستي تو

عابسي حري حبيبي قاسمي هان كيستي تو

گاه قنبر گاه بوذر گاه سلماني بسيجي

دست نيرومند حق بازوي قرآني بسيجي

اي اميد انقلاب و ملت ئ رهبر كه هستي

اي بكف بگرفته دريا ري قرآن سر كه هستي

اي زده از خون به بزم عاشقان ساغر كه هستي

اي گرفته راه بر خصم ستمگستر كه هستي

هر چه در وصف تو گويم برتر از آني بسيجي

دست نيرومند حق بازوي قرآني بسيجي

اي كه با خون خاك ايران را زدشمن پس گرفتي

حق شيراز پنجه آلوده كركس گرفتي

در كنار چشمه خون زه به خار و خس گرفتي

با كسان پيوستي و جان از تن ناكس گرفتي

نصرت از آن تو كز انصار يزداني بسيجي

دست نيرومند حق بازوي قرآني بسيجي

تو فروغ عشق از خورشيد عاشورا گرفتي

شيوه سر باختن از زاده زهرا گرفتي

انس با مهدي به خونين دامن صحرا گرفتي

از يم خون راه سبحان الذي اسري گرفتي

در مقام قرب حق پيوسته مهماني بسيجي

دست نيرومند حق بازوي قرآني بسيجي

در سپهر خون رخي تابنده تر تز ماه داري

مست جام وصل جاناني دلي آگاه داري

راه ثارالله رفتي عشق روح الله داري

پاي در هر جا گذاري دست حق همراه داري

بحر توحيدي و كوه سخت بنياني بسيجي

دست نيرومند حق بازوي قرآني بسيجي

اي سراپا عشق، اي خون جبين آب وضويت

وي شهادت در بهار زندگاني آرزويت

وي زده از دور رهبر بوسه بر دست نكويت

هر طرف هر لحظه وجه الله بيني روبرويت

غرق نور و مست عشق و محو جاناني بسيجي

دست نيرومند حق بازوي قرآني بسيجي

جان بكف داري و نهضت هر نفس جان از تو گيرد

رنج ما عمر عدو يكباره پايان از تو گيرد

انقلاب سرخ ما فتح نمايان از تو گيرد

ني عجب گر سرنوشت جنگ فرمان از تو گيرد

زآنكه روح الله را در تحت فرماني بسيجي

دست نيرومند حق بازوي قرآني بسيجي

گاه پران در سپري گاه غرّان در زميني

گاه اشك دردمندي گاه آه آتشيني

گاه رعد خشمناكي گاه بحر خشمگيني

مرز را فتح الفتوحي قدس را فتح المبيني

يك جهان توحيد و در يك جسم پنهاني بسيجي

دست نيرومند حق بازوي قرآني بسيجي

اي چو موسي از خدا بشنيده بانگ لا تخف را

اي به

موج خون و آتش زنده كرده يوم طف را

هان بزن بر سينه اهريمنان تير هدف را

تا بگيري كربلا و كعبه و قدس و نجف را

فاتح جنگ فلسطيني و افغاني بسيجي

دست نيرومند حق بازوي قرآني بسيجي

تو شب تاريك را همچون طلوع صبحگاهي

در سپهري آرزوي مسلمين تابنده ماهي

جان امت همدم ارتش برادر با سپاهي

با سپاه و ارتش از بيدادگرها دادخواهي

جان شعر «ميثمي» شيرين تر از جاني بسيجي

دست نيرومند حق بازوي قرآني بسيجي

----------

طلوع پيروزي در بيست دو بهمن

طلوع پيروزي در بيست دو بهمن

نسيم سرخ خدا بوي بهمنم صدبار

لطيف تر بود از باد صبحگاه بهار

شكفته تا گل لبخند باغبان ديدم

به اشك شوق فرو شسته شد زچشمم خار

زمين به موج نگاه فرشتگان شده غرق

سپهر گشته زرحمت سحاب گوهر بار

زسرخ رويي ما آسمان شكفت كه ما

به خون زآينه خويش شسته ايم غبار

سزد كه ناز فروشد به گلشن فردوس

فرشته اي كه بگردد به گرد اين گلزار

خيال سير رياض به خون نشسته ما

حيات مرده دلان گر شود عجب مشمار

دو چشم خود نكند باز برفلك هرگز

اگر مسيح بر اين خاك پاك يابد بار

دراز عمري اين باغ گشته معلومم

كه سبزتر شده هر سال دامنش از پار

چراغ آه دل ما چو پرتو خورشيد

شراره اي شد و سوزاند هستي شب تار

به خنده داد ندا منهر بامداد ظفر

كه

برنيايد ديگر شب از دل كهسار

الا الا كه ديار فرشتگان است اين

مباد ديو در آيد در اين خجسته ديار

اگر چه ديو برفت و فرشته و بازآمد

مباش خواب كه ديواست همچنان بيدار

مگر شود تن ما جمع جمع نقش زمين

مگر رود سرما فرد فرد بر سردار

كه سر برآرد از شهر نور تاريكي

كه باز گردد آن روزگار ديگر بار

به صبح دولت بيدار بخت ما سوگند

كه بود تيره تر آن روزگار از شب تار

هنوز دولت بيدار بخت ما سوگند

كه بود تيره تر آن روزگار از شب تار

هنوز هست به خاطر در اين بلند بهشت

كه دست ديو زخون فرشته بود نگار

به ياد داري روزي همين مدينه عشق

به جاهليت پيش از رسول بود دچار

به ياد داري تقوا و علم و فضل و هنر

شراب خواري و رقص و فساد بود و قمار

به ياد داري هر كس كه دم زحق مي زد

سزاش بودي حبس و شكنجه و آزار

حجاب و عفت و تقوي در آن امارتننگ

صفا و پاكي و ايمان در آن حكومت عار

هرآنچه منكر بودي به چشمشان معروف

چنانچه مي شد معروف بينشان انكار

چو آتشي كه به دستش نگاه بايد داشت

نگاهداري دين بود همچنان دشوار

نه خنده داشت لبي نه سرور داشت ولي

نه روز روشن آرامشي نه در شب تار

خدا گواست كه ميدان ژاله را ديديم

كه ناله مي زد بر ژاله اش هزار هزار

بسا مساجد كز خون عاشقان شد رنگ

زمين و منبر و محراب تا در و ديوار

به ياد داري صحن امام هشتم را

كه شسته گشت زخون مطهر زوار

به تربتي كه بر آن بوسه ميزدي جبريل

گلوله بود كه ميريخت از در و ديوار

رياض فيضيه و لاله هاي پرپر را

هماره خاطره اش را به خاطرت بسپار

فرشتگان به خون خفته بهشت قمند

گواه آن همه ظلم و جنايت و كشتار

اگر زخاطرت آن روزگارها رفته

جنايت شب شيراز را به ياد بيار

اگر نبود سليمان خداي داند و بس

كه اهرمن به كجا ميرساند آخر كار

اگر نبود مسيحا و معجز سخنش

چو مرده بود همين نام ما به سنگ مزار

اگر نبود خليل الله و گلستانش

هنوز آتش نمرود مي كشيد شرار

به زنده بودن آن كشته مي برم حسرت

كه كرد هستي خود را در اين طريق نثار

به تيغ نور برآمد زغرب خورشيدي

كه ريخت نورش بر تيرگي شراره نار

زآسمان وطن تك سوار نور آمد

زمين تيره ما گشت مطلع الانوار

چو مهر بر لب ما نقش بست خنده نور

كه كرد اهرمن شوم شب فرار فرار

به فتح خيبرگويي كه ذوالفقار به دست

رسيد شير خداوند حيدر كرار

دميد صبح بلند ظفر به همت صبر

امام آمد و اسلام يافت استقرار

در انتظار بمانيد تا به يُمن

ظفر

شود حكومت او وصل بر حكومت يار

دعاي «ميثم» در فجر انقلاب اين است

كه در ركاب امام زمان كند پيكار

----------

تجلاي قيام آمد امام آمد امام آمد

تجلاي قيام آمد امام آمد امام آمد

به مشتاقان پيام آمد امام آمد امام آمد

بشير اين مژده آورده كه يوسف در وطن آمد

به ابراهيميان برگو خليل بت شكن آمد

بگيرم زندگي از سر كه جانم در بدن آمد

شبم چون روز روشن شد كه خورشيدم به بام آمد

امام آمد امام آمد امام آمد امام آمد

به گلزار شهيدان چون هواپيماي او ديدم

نديده روي زيبايش گل وصل از رخش چيدم

سرود فتح قرآن را زهر آزاده بشنيدم

صدا از مرد و زن برخواست ندا از خاص و عام آمد

امام آمد امام آمد امام آمد امام آمد

ميان لاله هاي خون رخ جانانه پيدا شد

چراغ عالم آراي دل ديوانه پيدا شد

تو گويي چهره مهدي در آن غم خانه پيدا شد

خرد گفتا كه دوران ستم شاهي تمام آمد

امام آمد امام آمد امام آمد امام آمد

سليمان خاتم خود را گرفت از دست اهريمن

نهال دوستي بنشان كه خون شد در دل دشمن

چه بيم از كيد بيگانه منم با تو تويي با من

پيام آرنده وحدت به عز و احترام آمد

امام آمد امام آمد امام آمد امام آمد

زگلزار وطن ياران برون شد ديو خو كامي

فرشته آمده از ره چه دوراني چه ايامي

لب

لعلش نويد آرد زجمهوري اسلامي

كه شمشير خدا بيرون براي انتقام آمد

امام آمد امام آمد امام آمد امام آمد

پي نابودي دشمني عصا در دست موسي بين

لب شيرين او نگيردم جان بخش عيسي بين

محمّد را تماشا كن علي را در تجلي بين

زخونين لاله ها او را درود آمد سلام آمد

امام آمد امام آمد امام آمد امام آمد

چراغ و چشم دين است اين خداوندا نگهدارش

مه مستضعفين است اين خداوندا نگهدارش

به مهدي جانشين است اين خداوندا نگهدارش

كتاب عشق و ايمان را زنظم او نظام آمد

امام آمد امام آمد امام آمد امام آمد

----------

عيد بهار سرخ فجر انقلاب است

عيد بهار سرخ فجر انقلاب است

گلهاي پرپر گشته را فصل گلاب است

خورشيد پيغام آورد با خنده نور

چشم همه روشن كه عيد آفتاب است

عيد رهايي عيد عزت عيد ايمان

عيد حيا عيد شرف عيد حجاب است

عيد همه مستضعفان عيد تو و من

عيد امام و عيد امت عيد بهمن

بهمن كه در سردي بسي گرمي به ما داد

بهمن كه چون نور روز گيتي را صفا داد

بهمن كه داغ سينه سوز باغبان را

با عطر انفاس مسيحايي شفا داد

بهمن كه با بگسستن بند اسارت

سر خط آزادي به دست ما خدا داد

بهمن بهار لاله گون خنده و اشگ

بهمن كه فروردين به دامانش برد رشك

دست خدا با خون به خاك ما نوشته

بگريخت ديو،

اينك بهشت، اينك فرشته

اهريمن طاغوت با ضعف و زبوني

چون عنكبوت افتاده در تاري كه رشته

از كربلاي كشور ايران بچيند

محصول بذري را كه ثارالله كشته

اينك خدا امام را به عالم برتري داد

بر كودك ما هم مقام رهبري داد

ديگر از آن شب هاي ظلماني خبر نيست

ديگر بجز خورشيد اينجا جلوه گر نيستم

هان اي شهيدان به خون آغشته خيزيد

كه امروز در ما از شما كس زنده تر نيست

در باغ سر سبزي كه از خون آب داديد

نخلي به غير از نخل قرآن بارور نيست

چون لاله بر هر دل هزاران داغ ديديم

تا ميوه آزادي از اين باغ چيديم

اينك شده بهمن بهاران در بهاران

گرديده دامان زمستان لاله باران

در پرتو خورشيد قرآن گشت روشن

فكر جوانان چون دل پير جماران

با اشگ شادي از سر مژگان فرو ريخت

آن خارهاي سالها در چشم ياران

در هر قدم چندين چراغ راه داريم

قرآن و ثارالله و روح الله داريم

دشمن به نابودي ما بگرفت تصميم

با حربه هاي كهنه تهديد و تحريم

آن حربه ها افتاد از كار و نيفتاد

يك لحظه پاي عزم مادر دام تسليم

سر دادن بر حكم ظالم تن ندادن

ما را محمّد (صلي الله عليه و آله) داده از آغاز تعليم

لا گفته و بر هر بلا گردن نهاديم

در شعب بوطالب مقاوم ايستاديم

بايد شمردن عيد بهمن را گرامي

بايد گرفتن جشن آن با شادكامي

بايد به موساي زمان تبريك گفتن

كاري وادي ايمن تهي شد از حرامي

بايد بر اين ارض مقدس سجده بردن

هرگز مباد اين خاك را بي احترامي

زين سرزمين بر چشم عالم نور داديم

شور آفرينان جهان را شور داديم

نتوان گرفتن ره صدور نور ما را

خواندند مظلومان همه منشور ما را

آن روزگار تلخ تر از زهر بگذشت

شيرين گرفته ملك عالم شور ما را

زنداني گور سياه خويش گرديد

خصمي كه كند از روز اول گو رما را

در لاله زار خون ياران تا قيامت

ماييم سرو جاودانه راست قامت

ما از مي قالو بلا مستيم مستيم

عهدي كز اول با خدا بستيم بستيم

در خط جندالله تا بوديم بوديم

سرباز روح الله تا بوديم هستيم

الله را الله را خوانديم خوانديم

ابليس را ابليس را رانديم رانديم

----------

حماسه جانبازان زآتش جان خيزد

حماسه جانبازان زآتش جان خيزد

كه شعله خشم خون عليه طوفان خيزد

نفس شده زنداني به سينه اهريمن

سروش آزادي از لب سليمان خيزد

خروش خون و مظلوم عليه ظالم جوشد

سپاه فتح داور عليه شيطان خيزد

شكاف دريا غُرّد كه مرگ فرعون آيد

شراره از طور آيد كه پور عمران خيزد

نگفته بودم اول نديده بودي آخر

كه ظلمت شب ميرد چو بامدادان خيزد

به حق اگر دل بستي به نوح اگر پيوستي

به كشتي ار بنشستي چه غم كه طوفان

خيزد

بدان خدائي رو كن كه ذكر تسبيح وي

زكوه و دشت و صحرا عيان و پنهان خيزد

بدان خدائي رو كن كه در پي امراو

زسنگ ريحان رويد زچوب ثعبان خيزد

از آن خدا فرمانبر كه گر بري فرمانش

جهان هستي يكسر تو را به فرمان خيزد

بنازم آن مكتب را كه مبتدي شاگردش

به خفتن حق كوشد به دادن جان خيزد

بنازم آن نهضت را كه از درون پاكش

به جاي نان و مسكن شعار قرآن خيزد

بنازم آن رهبر را كه قطره قطره خونها

زمنطق گرمش چون يم خروشان خيزد

بنازم آن ملت را كه بين خون و آتش

پي ستيز دشمن به چنگ و دندان خيزد

بنازم آن مادر را كه در غم فرزندش

به جاي اشك افشاني زجاي خندان خيزد

به پاسداري نازم كه در كف سنگرها

زقطره قطره خونش خروش ايمان خيزد

به جان نثاري نازم كه سهم آب خود را

ببخشد و در آتش به كام عطشان خيزد

اگر به جاي باران زابر آتش بارد

و گر به جاي لاله زخاك طوفان خيزد

اگر زمشرق دشمن چو كوه آتش جوشد

و گر زمغرب شيطان به بمب باران خيزد

اگر به مرگ ياران خروش خشم ايران

گه از خراسان آيد كه از سپاهان خيزد

اگر همي جوشد خون ز ژاله و سرچشمه

و گر بهارستان را زخون بهاران خيزد

اگر مام ايران زماتم فرزندان

به قلب سوزان سوزد به

چشم گريان خيزد

قسم به ذات داور قسم به جان رهبر

كه بايد از اين كشور نداي قرآن خيزد

بگو كه آمريكا را سوي طبس باز آيد

بگو كه بعث كافر عليه ايران خيزد

حدث كساء

به نام حقّ و رسول و ائمّه ي اطهار

به نام حقّ و رسول و ائمّه ي اطهار

به نظم تازه حديث كسا كنم تكرار

حكايتي متواتر، روايتي محكم

نموده فاطمه بر جابر اين چنين اظهار

كه شد رسول خدا ميهمان من روزي

سلام كرد به من آن شهنشه اَبرار

بگفت فاطمه جان ضعف در بدن دارم

برو كساي يماني براي من باز آر

زمن گرفت كساي يامني آن سرور

كشيد در بَر و تابيد نورش از رخسار

در آن ميانه حسن آمد و سلامم كرد

جواب گفتم و گفت اي حبيبه ي دادار

رسد شميم خوشي بر مشامم اي مادر

مگر رسول خدا پا نهاده در اين دار

مشام حجّت حق بوي مصطفي شِنود

چنان كه بلبل، بوي گل از سوي گلزار

مگر نه حضرت يعقوب بوي يوسف يافت

مشام يار ببايد كه بشنود بوي يار

جواب گفتم اي نور ديده ام آري

نشسته زير كسا آن سپهر مجد و وقار

پس از سلام و جواب سلام و اذن دخول

نشست خواجه ي لولاك را حسن به كنار

پس از رسول خدا و حسن، حسين آمد

سلام كرد و گرفت اذن و يافت استقرار

پس از دو سبط عزيزش گرفت اذن دخول

علي وليّ خداوند، حيدر كرّار

پس

از علي زپدر من گرفتم اذن دخول

شدم به زير كسا شمع محفل آن چار

پس از تجمّع ما پنج تن به زير كسا

گشود لب به دعا عقل كلّ كه يا غفّار

گواه باش كه اين جمع اهل بيت منند

مرا چو روح به جسمند و نور در ديدار

زخون و گوشت من هست خون و گوشتشان

مرا شريك سرور و غمند در هر كار

به صلح و جنگ من آورده روي، با اينان

هر آن كسي كه كند صلح يا كند پيكار

چنان كه دوستشان دوست آمده با من

مراست دشمن اين جمع، دشمن غدّار

منم از اينان، اينان هم از منند همه

پليدي از تن و از جانشان تو دور بدار

پس از دعاي رسول خدا به خيل ملك

خطاب آمد از حيّ قادر دادار

كه اي ملائكه من خلق را نكردم خلق

نه هشت خلد و نه اين هفت گنبد دوّار

نه بَرّ و بحر، نه خورشيد و مه، نه لوح و قلم

نه عرش و فرش، نه صبح و مسا، نه ليل و نهار

مگر به خاطر اين پنج تن كه زير كسا

جمال انورشان گشته مطلع الانوار

سؤال شد زخداوند كيستند اين پنج تن

بدين مقام و جلال و كمال و عزّ و وقار

ندا رسيد كه زهرا و باب و شوهر او

حسين او حسن او دو لؤلؤ شهوار

بگفت حضرت جبريل بار معبودا

كنون زلطف و كرم منّتي به من

بگذار

كه در زمين روم اين پنج را ششم باشم

كز اين جلال كنم فخر بر ملك بسيار

گرفت اذن و بياورد آيه ي تطهير

حضور فخر بشر يعني احمد مختار

سلام كرد و گرفت اذن از رسول خدا

ششم نفر شد و زير كسا گرفت قرار

سؤال كرد زختم رسل در آن هنگام

علي كه بود و باشد قسيم جنّت و نار

كه چيست منزلت ما به نزد حيِّ و ودود

تو اي رسول خداوندگار كن اظهار

بگفت ختم رسل يا علي قسم به خدا

كه جان من به يَدِ حكم اوست در هر كار

به محفلي كه شود ذكر اين حديث شريف

شوند خيل ملك جمع در يمين و يسار

دعا كنند ملائك به اهل آن مجلس

كنند بر همگان لحظه لحظه استغفار

علي به ختم رسل داد پاسخي شيرين

كه جام دل شود از شهد معرفت سرشار

قسم به خالق كعبه كه رستگار شديم

چه ما چه شيعه ي ما تا ظهور روز شمار

زهي حديث صحيحي كه راويش زهراست

دردود باد بر آن بانو و بر اين گفتار

از اين حديث دمد روح در تن مؤمن

به اين حديث نمودند خاص و عام اقرار

چه ظلم ها كه بر اين پنج تن رسيد مدام

گهي به زخم زبان گه به تيغ آتش بار

بدون اذن گشودند بيت زهرا را

يكي به ضرب لگد ديگري به شعله ي نار

شكست فرق علي، سوخت

سينه ي زهرا

يكي زتيغ و يكي از جراحت مسمار

شكافت قلب حسن، شد سر حسين به ني

هزار لعن بر آن فرقه ي جنايتكار

بدان، حديث كسا مستند بود «ميثم»

مباد آنكه كني اين حديث را انكار

حضرت ابوطالب

باز غم راه نفس بر قلب پيغمبر گرفت

باز غم راه نفس بر قلب پيغمبر گرفت(وفات)

باز از درياي ايمان آسمان گوهر گرفت

در ميان هاله هاي غم چهره ي حيدر گرفت

بهترين يار محمّد را اجل در بر گرفت

باز از سنگ حوادث قلب پيغمبر شكست

بر دل شير خدا دادغ ابوطالب نشست

آه ياران، يار ختم المرسلين از دست رفت

يار قرآن، يار احمد، يار دين، از دست رفت

حافظ اسلام و دين راستين از دست رفت

والد مولا اميرالمؤمنين از دست رفت

اي سپهر نور، درياي كرامّت يا علي

در غم بابا سرت بادا سلامت يا علي

او مسلماني مجاهد رهبري آگاه بود

كوه پيش كفّه ي ايمان او چون كاه بود

با محمّد همدم و همسنگر و همراه بود

مثل فرزندش علي يار رسول الله بود

فاش گفتم فاش گويم گر ابوطالب نبود

اين چنين ختم رسل بر مشركين غالب نبود

او چو دريا بود و حيدر گوهر رخشان او

با محمّد از ازل خورده گره پيمان او

شير حق از كودكي پرورده ي دامان او

بود سنگين تر زخلقت كفّه ي ايمان او

اين سخن بس در جلال و اعتبار و رفعتش

بر محمّد گشت عام الحزن سال رحلتش

نور

ايمان بر فلك مي رفت از رخسار او

شاد مي شد خواجه ي لولاك از ديدار او

با ملك پرواز كرده جعفر طيّار او

فاتح احزاب و خيبر حيدر كرار او

پافشرد و غافل از پيغمبر اكرم نبود

بر پيمبر داغش از داغ خديجه كم نبود

صُلب او بايد به دُرّي چون علي گردد صدف

كس ندارد غير از او در كلّ خلقت اين شرف

آري آري اين خلف بايد زصلب اين سلف

يار احمد آن سلف جان محمّد اين خلف

بود در موج شدائد چشم پيغمبر به او

مي سزد تا او به حيدر نازد و حيدر به او

تا كه از باغ و گلستان آيد در وجود

تا صيام است و قيام است و ركوع است و سجود

هم زكلّ خلق هم از خالق حيّ ودود

بر اميرالمؤمنين و بر ابوطالب درود

نقش لبخند محمّد در لب خندان او

نخل «ميثم» بارور از مدح فرزندان او

----------

اي همه جا يار رسول خدا

اي همه جا يار رسول خدا(مدح)

مح_رم اس_رار رسول خدا

عاشق و دل_دادۀ خت_م رس_ل!

پارۀ دل در ق_دمت شاخ_ه گل

كف_ر ز اس_لام ت_و ان_در ستوه

كفۀ ايمان تو سنگين چو كوه

وصل نب_ي را هم_ه ج_ا طالبي

حام__ي اس__لام اب__وطال_بي

ق_در ت_و برت_ر ز تم_ام قريش

نج_ل ت_و آق_ا و ام_ام ق_ريش

حامي جان ب_ر كف پيغمب_ري

جان به فدايت كه اباالحيدري

قلب محب_ان عل_ي مشه_دت

پشت نبي گرم شد از اشهدت

حضرت

صادق، شه دنيا و دين

حج_ت ح_ق، كعب_ۀ اه_ل يقين

گفت ز ه_ر مؤم_ن يكت_اپرست

كفۀ ايم_ان ت_و سنگين تر است

صل_ب ت_و باي_د كه علي پرورد

حج__ت ح__ي ازل__ي پ__رورد

صلب تو دريا و علي گوه_رش

خواج_ۀ ل_ولاك، ثن_اگست__رش

ي_ار و طرف__دار محمّ__د تويي

ش_اخص انص_ار محمّ__د تويي

رفت_ن ت_و غ_ربت اس_لام ش_د

روز محمّ_د ز غم_ت ش_ام ش_د

داشت پيمبر ز غمت حال حزن

سال وفات تو شدي سال حزن

روح خداي_ي ب_ه ت_ن پ_اك تو

لاله ايم_ان دم_د از خ_اك ت_و

صدق و خلوص تو قبول خداست

زائ_ر قب_ر ت_و رس_ول خ_داست

قلب نبي سوخت ب_ه ي_اد غمت

اشك عل_ي ريخت__ه در ماتمت

س__لام مخص_وص خ_داوند تو

بر تو و ب_ر همس_ر و فرزن_د تو

جز ت_و كه ب_ر خ_دا ولي پرورد؟

جعف_ر طي__ار و عل_ي پ__رورد؟

نسل عقيلت شهداي حسين

مسلمت اولين فداي حسين

تا كه سحر صبح شود روز شام

بر ت_و و ابن_اء ت_و ب_ادا س_لام

----------

بايد كه با دعاي ابوطالب

بايد كه با دعاي ابوطالب(مدح)

آرم به لب ثناي ابوطالب

باب ائمه همدم پيغمبر

جان جهان فداي ابوطالب

بايد ملك ستاره بيفشاند

چون گل به خاك پاي ابوطالب

باشد به مكه گر چه مزار او

در قلب ماست جاي ابوطالب

اوص_اف م_ا كم آورد از شانش

پيغمبر و علي است ثناخوانش

اسلام بر ولايت او نازد

پيغمبر از حمايت او نازد

جود

است سائل كرم و جودش

دريا هم از عنايت او نازد

هم شهر مكه دور سرش گردد

هم كعبه بر سقايت او نازد

توحيد فخر كرده به توحيدش

تاريخ بر حكايت او نازد

در روي او فروغ ولي پيدا

آيين_ۀ جم_ال عل_ي پيدا

اسلام بود، بود و نبود او

گويند اهل بيت درود او

انوار حيدر است به روي وي

پشت محمّد است وجود او

گفتار اوست نعت رسول الله

آيات سرمدي است سرود او

بر چهره مي شكفت چو باغ گل

لبخند مصطفي به ورود او

با مسلمين كنند چو ميزانش

سنگين ت_ر است كفۀ ايمانش

الحق كه اوست حامي پيغمبر

الحق كه شخص اوست ابوالحيدر

هر كس كه شك نمود به ايمانش

حتماً بوَد به دين نبي كافر

باور كنيد بين همه اصلاب

صلب شريف اوست علي پرور

جز از صدف به دست نيايد در

هرگز خزف برون ندهد گوهر

از اين پدر علي به وجود آيد

تا ن_زد او ملك به سجود آيد

تا بود دوست دار محمّد بود

تنها نه دوست، يار محمّد بود

تنها نه يار بود خدا داند

حامي و جان نثار محمّد بود

مثل علي كه دور نبي مي گشت

پيوسته در كنار محمّد بود

حتي به وقت مرگ وجود او

هر لحظه بي قرار محمّد بود

«ميثم» كه بوده مدح سراي او

چندي_ن قصيده گفته براي او

----------

مداف_عِ ح_رمِ كبري__ا، اب_وطالب

مداف_عِ ح_رمِ كبري__ا، اب_وطالب

ابوالائم__ه، ابوالاولي_ا، اب__وطالب

سلام ختم رسل بر تو و به ايمانت

كه همچو كوه بوَد پا به جا ابوطالب

عجب نه گر كه كند روز غربتِ اسلام

نب_ي ب_ه حض_رت ت_و اتكا ابوطالب

چنانكه بين علي و نبي جدايي نيست

نب_ود راه ت_و از دي_ن ج__دا ابوطالب

ز قول حضرت صادق به شأن حضرت تو

روايتي است بس_ي جانف_زا ابوطالب

كه گفت كفّۀ ايمان توست سنگين تر

ز كف__ۀ هم__ۀ ماس__وا اب__وطالب

خدا گواست كه اسلام ناب، خط تو بود

به پيشگاه رس__ول خ_دا ابوطالب

چو دشمنان علي بود بابشان كافر

زدند بر تو به كف_ر، افت_را، ابوطالب

قسم به پايۀ ايمان تو، به حضرت تو

روا نب_ود چني_ن ن_اروا اب_وطالب

تويي تويي پدر نفْسِ مصطفي - حيدر-

س_لام ب_ر ت_و و بر مصطفا ابوطالب

تمام عمر رس_ول خ_دا نديد از تو

به جز محبت و مهر و وفا ابوطالب

به دشمني علي دشمنان دين كردند

هماره بر تو و حيدر جفا ابوطالب

مزار توست دل و زائرت كبوترِ جان

ح_ريم ت__و ح_رمِ كبري_ا اب_وطالب

به حق سزاست كه شيخ الصحابه ات خوانند

كه بر صحابه تويي مقتدا ابوطالب

از ابت_داي نب_وّت تو با نبي بودي

ج_دا نگشت_ي، ت_ا انته_ا ابوطالب

به

روز حشر به يمن ولايت پسرت

بوَد به دامن تو دست ما ابوطالب

تو دور ختم رسل گشتي و شدي سپرش

به پيش فتنۀ بوجهل ها ابوطالب

خداپرستي تو همچو آفتاب عيان

به چشم خلق بوَد ز ابتدا ابوطالب

عجب نه گر كه علي دوستان كنار علي

تو را زنند به محشر صدا ابوطالب

چهارده صده بگذشته و هنوز هنوز

جلال و قدر تو مخفي است يا ابوطالب

تو و خديجۀ كبري دو يار قرآنيد

خداست از تو و از او رضا، ابوطالب

تو گويي آنكه رسول خدا به باغ بهشت

كند هنوز به روحت دعا ابوطالب

تو را به جان عزيز دلت- علي- از ما

مپوش چشم به روز جزا ابوطالب

وفات تو به رسول خداست عام الحزن

گرفت بر تو پيمبر عزا ابوطالب

قسم به دين نبي، مؤمنِ قريش تويي

به ماتم تو نگريم چرا ابوطالب

سلام «ميثم» بر تربت مطهّرِ تو

مراست از تو اميد دعا ابوطالب

اي سراپ_ا صفا اب_وطالب!

ي_اور مصطفا اب_وطالب!

پاي تا سر حقيقت ايمان

حامي دين مروّج ق_رآن

بوي عطر بهشت در نفست

صلوات خدا به هر نفست

مصطفي متكي به ايمانت

جان خلق جهان به قربانت

اي تو آرامش دل احمد!

همه جا شمع محفل احمد!

چون پ_در در كنار پيغمبر

عم ختم رسل، اب_و الحيدر

پدري پاك چون تو مي بايد

تا كه از صلب او علي آي_د

در ثناي تو اي به حق ناطق

اين چنين گفت حضرت صادق:

«گر ب_ه خلقت كنند مي_زانت

باز سنگين ت_ر است ايمانت»

ب_ه خلوصت پيامبر ن_ازد

شير حق بر چنين پدر نازد

خط و مشيت مرام و ايدۀ ما

خاك پايت شفاي دي_دۀ ما

ت_و ب_ه چشم رسول محترمي

پ_اك مانن_د پ_ردۀ ح_رمي

عقل اول محمّ_د و محم_ود

از ت_و و از شهادتين ت_و بود

مصطفي ي_ار و ياورت خواند

كافر است، آنكه كافرت خواند

چار نجل تو چار نور جلي است

جعفر و طالب و عقيل و علي است

جعفرت را زاقت_دار و ج_لال

ذات حق در بهشت داده دو بال

ت_ا ب_ه امر خداي بنده ن_واز

در جنان با ملك كند پ_رواز

طالبت طالب محم_د ب_ود

غرق در نور پاك احمد بود

از عقيل تو عقل مفتخر است

ي_اور عترت پيامبر است

پسران عقيل ت_و همه پاك

«بابي انت روحنا لفداك»

تو نبي را ب_ه هر بلا سپري

ت_و تمام ائم_ه را پ_دري

افتخارت به كل خلق خداست

كه عروس تو حضرت زهراست

پسران ت_و بحرهاي علوم

دختران ت_و زينب و كلثوم

روزها روز ي_ادوارۀ ت_وست

سال ها سربه سر هزارۀ توست

شيخ اصحاب خواجۀ لولاك

باز هم گويمت «لروحي فداك»

داغ تو سوخت قلب احمد را

خيز و بي_ن گريۀ محمّد را

سال حزن رسول شد آن سال

كز بدن زد هماي روحت بال

اي سلام همه به جان و تنت

كرد شير خدا ع_لي كف_نت

پيكرت را علي نهاد به خاك

اي تنت همچو روح مؤمن، پاك

بر پيمبر غم تو مشكل شد

خاكت از گريه علي گل شد

رحمت حق به روح پاكت باد

اشك "ميثم" نثار خاكت باد

----------

يگانه حامي قرآن و پيغمبر ابوطالب

يگانه حامي قرآن و پيغمبر ابوطالب(مدح)

به ايمانت سلام از خالق داور ابوطالب

سلام الله بر اخلاص و صدق و دين و توحيدت

كه ايمانت بود از كوه سنگين تر ابوطالب

تو آن درياي نور استي كه پروردي به دامانت

همانند اميرالمؤمنين گوهر ابوطالب

سزد خاك رهت را توتياي ديده گردانم

كه عمّ المصطفايي و ابوالحيدر ابوطالب

عجب نبود شفاعت گر كشد ناز تو را فردا

چو آيي با علي در عرصه محشر ابوطالب

تو در امواج سختي يار گرديدي محمد را

تو بودي مصطفي را بهترين ياور ابوطالب

رسول الله خُرسندت، ولي الله فرزندت

عروست حضرت

صديقه اطهر ابوطالب

كيم من تا كنم وصف تو را اي حامي احمد

تو را بايد خدا گردد ثنا گستر ابوطالب

وفات تو است عام الحزنِ شخص اول خلقت

ز بس بودي گرامي نزد پيغمبر ابوطالب

به غير از تو كه چون جان پرورش دادي محمد را

نگردد كس در اين عالم علي پرور ابوطالب

سرم خاك كف پايت كه در ياري پيغمبر

ز ياران بودي اي پاكيزه طينت سر ابوطالب

تو از قرآن و از اسلام و از پيغمبر اكرم

حمايت كرده اي تا لحظه آخر ابوطالب

نه تنها خود، كه شد يار محمد چار فرزندت

عقيل و طالب و مولا علي، جعفر، ابوطالب

سزد كافرترم خوانند از هر كافري فردا

نخوانم دشمنانت را اگر كافر ابوطالب

رسول الله دشمن شاد شد با رفتنت آري

غمت زد بر دل ختم رسل آذر ابوطالب

تو تا رفتي علي گرد يتيمي ماند بر رويش

ز جا خيز و بگير او را چو جان در بر ابوطالب

تو گويي جان برون شد از تن اصحاب پيغمبر

كه بودي جمله را چون روح در پيكر ابوطالب

اگر چه نيست قبرت را رواق و قبّه و صحني

مزارت شهر دل ها راست روشنگر ابوطالب

عجب ني گر محمد در كنار تربت پاكت

فشاند اشك ماتم از دو چشم تر ابوطالب

سزد در

سوز هجرانت بسوزد آن چنان ميثم

كه سوزد در عزايت صفحه و دفتر ابوطالب

----------

اي دامن دين از تو، گلزار، ابوطالب

اي دامن دين از تو، گلزار، ابوطالب(مدح)

وي در ره قرآنت ايثار، ابوطالب

پيران مجاهد را سردار، ابوطالب

پيغمبر (صلي الله عليه و آله) اكرم را غمخوار، ابوطالب

با ختم رسل زآغازهمراهي و همگامي

هم محور توحيدي هم ياور اسلامي

از چشم خدا بينان چشم تو خدابين تر

وز روح روان در تن اوصاف تو شيرين تر

و زكفّۀ ايمان ها ايمان تو سنگين تر

در مذهب ما نبود از خصم تو بي دين تر

اي بر همگان مولا اي بر همگان سرور

در كُنيه ابوطالب در اصل ابوالحيدر

دامان حجاز آمد از صلب تو گلباران

ابناء تو در هستي چون لاله به گلزاران

هم جان همه جانان هم يار همه ياران

غم نيست اگر گويند ذم تو ستمكاران

ياقوت به خاك پست فرسوده نميگردد

دريا به دهان سگ آلوده نميگردد

گيرم مدد از حيدر تا راه تو را پويم

شويم دهن از كوثر تا مدح تو را گويم

دل را كنم آئينه تا روي تو را جويم

تا عطر گلاب و گل از خاك نجف بويم

بهتر كه نشانت را از كوي علي (عليه السلام) گيرم

اوصاف تو را گويم تا بوي علي (عليه السلام) گيرم

در ياري اسلام و در ياري پيغمبر (صلي الله عليه و آله)

از كوه، بسي بودي ايمان تو محكمتر

كفر است به

دور از تو چون رجس كه از حيدر

ياري زنبي كردي تا آن نفس آخر

احمد كه همه خلقت بر مكتب او نازد

با آن شرف و عزّت بر چون تو عمو نازد

پيشانيت از آغاز تابنده چو گوهر بود

پيدا به مه رويت مهر رخ حيدر بود

با نور علي (عليه السلام) زآغاز روي تو منوّر بود

در جمع عرب زآنرو قدر تو فزون تر بود

يك نور دو قسمت شد تابيد چو مهر و ماه

يك نيمه زصلب تو يك نيمه زعبدالله

پيوسته سلام از ما و زخالق دادارت

بر پايۀ ايمانت بر كفّۀ ايثارت

بر حيدر كرارت بر جعفر طيارت

اي چشم نبي روشن پيوسته به ديدارت

حسن ازلي داري انوار جلي داري

آئين رسول الله (صلي الله عليه و آله) توحيد علي (عليه السلام) داري

از همسر خود احمد چون گشت چهل شب دور

شد در طلب كوثر بر طاعت حق مأمور

تا همچو كليم الله او باشد و كوه طور

در بيت تو ساكن شد اي بيت تو بيت النّور

چون كوه بود محكم ديوارۀ توحيدت

بهتر چه دليل از اين دربارۀ توحيدت

تو همدم پيغمبر (صلي الله عليه و آله) تو حامي قرآني

تو دست رسول الله (صلي الله عليه و آله) تو محور ايماني

در ديده ما نوري در پيكر ما جاني

درياي گهر بخشي خورشيد فروزاني

از كوثر و از زمزم (ميثم) لب خود شويد

تا وصف تو را خواند

تا مدح تو را گويد

حضرت حمزه

اي گرامي عمو اي يار پيمبر پدرم

اي گرامي عمو اي يار پيمبر پدرم

نگهي بر من و خون دل و اشك بصرم

چون پدر رفت عمو جاي پدر را گيرد

تو بجاي پدرم بين كه چه آمد بسرم

تو كمان بر سر بوجهل ستمكار زدي

تو به كف تيغ گرفتي بدفاع پدرم

تو اگر زنده بدي خصم كجا جرأت داشت

كه ز سيلي كند آزرده رخ چون قمرم

از مدينه به احد اينهمه راه آمده ام

تا ببيني كه شده خم بجواني كمرم

آمدم با تو بگويم كه علي مظلوم است

بين شده خانه نشين شوهر خونين جگرم

آمدم با تو بگويم كه مرا سخت زدند

گشت اي جان عمو مرگ عيان در نظرم

آمدم با تو بگويم بدنم گشته كبود

آمدم با تو بگويم كه چه شد با پسرم

ننهادند نشان بر روي بازو تنها

هست بر سينة مجروح نشاني دگرم

روز و شب با دل شكسته خدا را خواندم

كه كند با پدر و با پسرم، همسفرم

هركس از بهر پدر هديه برد من بايد

قامت خم شده و صورت نيلي ببرم

«ميثمم» فاطمه، نظمم همه جا را سوزد

اگر از لطف زني بر دل خونين شررم

----------

تا به وصف حمزه بگشايم زبان

تا به وصف حمزه بگشايم زبان(شهادت)

مي سزد گردد سراپايم زبان

حمزه يعني شير شيران اُحد

خشم فرياد دليران اُحد

حمزه يعني يك جهان صدق و صفا

حمزه يعني جان نثار مصطفي

اين شنيدم هند از خشم و غضب

كرد وحشي را به نزد خود طلب

گفت در اين جنگ باشد كام من

تشنۀ خون يكي از اين سه تن

يا محمّد (صلي الله عليه و آله) را به تيغ خشم زن

يا علي يا حمزه را از پا فكن

ديد آن ناپاك در حين قتال

قتل احمد يا علي باشد محال

تاخت هر سو در صف ميدان جنگ

كرد قصد جان حمزه بي درنگ

حمله كرد از راه نامردي ز پشت

شير شيران را به ضرب نيزه كشت

آن خروشان شير ختم المرسلين

پيكرش چون كوه شد نقش زمين

هند با خشم و غضب سويش شتافت

پهلويش را از دم خنجر شكافت

بيني و انگشت هايش را بريد

از تهيگاهش جگر بيرون كشيد

بسكه ز آن مظلوم در دل كينه داشت

آن جگر را در دهان خود گذاشت

خواست تا دندان فشارد بي درنگ

آن جگر در كام او گرديد سنگ

نور مهر و نار سفّا كان كجا

خون پاك و كام ناپاكان كجا

همچو خون پاك حمزه بر زمين

ريخت اشك از چشمِ ختم المرسلين

من ندانم داغ آن آزاد مرد

با دل پيغمبر اكرم چه كرد

مي سزد تا خون فشانم از بصر

داغ دو سردار دارم بر جگر

آتش سوز درونم بر ملاست

گه نگاهم بر اُحد گه كربلاست

ديده ام پرپر دو باغ ياس را

جسم حمزه، پيكر عبّاس را

داشت در دل داغشان را

فاطمه

گه به صحراي اُحد، گه علقمه

سنگ و كوه و دشت و صحرا گريه كرد

بر مزار هر دو، زهرا گريه كرد

داغ او بر قلب پيغمبر نشست

مرگ اين پشت برادر را شكست

او شدي مُثله رخ نورانيش

اين يكي شد فرق تا پيشانيش

او ز پهلويش روان شد خونِ دل

اين فرات از كام عطشانش خجل

او عبا پوشيد بر رويش رسول

اين كنارش مادري كرده بتول

حمزه، بوي كربلا احساس كن

گريه بر مظلومي عبّاس كن

او كه تنها با عدو پيكار كرد

دست و چشم و سر، نثار يار كرد

او كه از ضرب عمود آهنين

گشت سرو قامتش نقش زمين

اين شنيدم حضرت ختمي مآب

بر شهيدان يك به يك مي داد آب

تا رهد عبّاس از رنج و تعب

جام آبي داد بر آن تشنه لب

آن سرا پا مظهر صدق و صفا

تشنه لب جان داد نزد مصطفي

لب نزد بر آب و كامش تشنه بود

بر لب دريا امامش تشنه بود

بحر را چون شعله اي در كام ديد

عكس اصغر را ميان جام ديد

تا كه باران ز آسمان آيد فرود

بر لب عبّاس از «ميثم» درود

----------

اي شير خدا و شير احمد

اي شير خدا و شير احمد(مدح)

اي يار و فدايي محمّد

اي عمِّ رسول و عمِّ حيدر

برختم رسل علّيِ ديگر

سر تا به قدم همه فتوّت

شمشير تو حامي

نبوّت

ايثار زتو، شجاعت از تو

حكم از نبي و اطاعت از تو

روي تو به بدر نور بخشد

شمشير تو در اُحد درخشيد

تو قلب رسول را اميدي

سردار مبارز و شهيدي

تاريخ كند هماره اعلام

كز بَدوِ طلوع دينِ اسلام

حمزه همه جا محمّدي بود

احياگر دين احمدي بود

اي شير خدا، سلام بر تو

شمشير خدا، سلام بر تو

روزي كه زجور خصمِ نا اهل

وز بغض و عداوت ابوجهل

بردند هجوم بر محمّد (صلي الله عليه و آله)

زد لطمه عدو به جان احمد

از همسر خويش تا شنيدي

با خشم به هر طرف دويدي

فرياد زدي كجاست بوجهل

آن سنگدل زاصل نا اهل

از خشم رهش به كوچه بستي

پيشاپيش از كمان شكستي

فرياد زدي كه اي ستمگر

اين مزد جفايت با پيمبر

زين واقعه تلخ بود كامّت

دل برد به مسجد الحرامّت

ديدي كه رسول حيّ دادار

بنشسته غريب و بي كس و يار

از سوز درون زدي صدايش

گلبوسه زدي به دست و پايش

كاي سيّد و سرورم محمّد (صلي الله عليه و آله)

فرزند برادرم محمّد (صلي الله عليه و آله)

بر خصم تو ره زخشم بستم

پيشاپيش از كمان شكستم

من حمزه ام، اي سرم فدايت

پيوسته كنم زتو حمايت

فرمود رسول حيّ داور

كاي عمّ گرامي پيمبر

من عفو و كرم بود مرامم

هرگز نه

به فكر انتقامم

تا نور دهي به هر دو عينم

خوشنود كن از شهادتينم

دُر از لب همچو لعل سفتي

از قلب، شهادتين گفتي

برد از سخنت رسول حق نوش

لبخند زنان گشود آغوش

كاي عمّ گرامي نكويم

اين بود هميشه آرزويم

با قصّه ي حمزه و پيمبر

ياد آمدم از عموي ديگر

عبّاس علي گل مدينه

آب آور بلبل مدينه

سقّاي نخورده آب در بحر

گشته جگرش كباب در بحر

دل را زشراره تاب داده

از اشگ به آب آب داده

يك باغِ مدينه ديده در آب

تصويرِ سكينه ديده در آب

درياش روان زهر دو عين است

خجلت زده از لب حسين است

با يك يمِ اشگ و يك يم خون

لب تشنه شد از فرات بيرون

بار غم تشنگان به دوشش

در سينه شرر، به دل خروشش

ياد لب خشك شير خواره

ميزد به وجود او شراره

جان كرده سپر به تير دشمن

گرديده جدا دو دستش اغز تن

تيري زكمان رسيد بر مشك

از ديده ي مشك شد روان اشك

عبّاس نگه به آب مي دوخت

آب از غم او چو شعله ميسوخت

اي حمزه ي كربلا اباالفضل

سينه سپر بلا ابالفضل

سوزي كه هماره سوزِ «ميثم»

آتش فكند به قلب عالم

----------

درود اي كنار علي مير بدر

درود اي كنار علي مير بدر

سلام اي شهيد احد شيربدر

به خيل شهيدان حق

مقتدا

گرامي عموي رسول خدا

شهادت زآغاز، پابست تو

شجاعت زده بوسه بر دست تو

وجود تو از بحر لبريزتر

خدنگت ز تيغ اجل تيزتر

به بدر و احد همچو حيدر يكي

به بازوت ختم رسل متكي

شنيدم كه چون آمدي از شكار

غبارت به رخسار بود آشكار

سرشكي كه برسينه زد آذرت

روان بود از ديدۀ همسرت

كنار تو بنشست و بگريست زار

كه اي شير باز آمده از شكار

شكار و بيابان و صحرا بس است

محمّد تو چون نيستي، بي كس است

نبودي كه از چارسو آمدند

محمّد عزيز دلت را زدند

بر او ضربه ها خصم نااهل زد

فزون تر ز هركس ابوجهل زد

توچون رعد از دل كشيدي خروش

زخشم وغضب خونت آمد به جوش

گرفتي ره خصم نااهل را

شكستي سر نحس بوجهل را

زدي ضربه اش از يسار و يمين

كه گرديده چون مرده نقش زمين

پس از اين نبُد زهره كس را دگر

كه گردد به ختم رسل حمله ور

تو خود پاي تا سر همه جان شدي

به دست محمّد مسلمان شدي

تو شيراحد بودي و شير بدر

به دست تو گرديد شمشير بدر

دريغا دريغا كه دشمن شتافت

دل و پهلو و سينه ات را

شكافت

چو آمد به خاك زمين پشت تو

بريدند بيني و انگشت تو

تو را چون جگرپاره در جنگ شد

به كام عدو آن جگر، سنگ شد

به زخم تنت دشت و صحرا گريست

احد نيز با چشم زهرا گريست

كجا بودي؟ اي بر نبي تيغ و دست

در آن دم كه پهلوي زهرا شكست

كجا بودي آندم كه با ضرب در

پسر از براي پدر شد سپر

نبودي كه حقِّ علي غصب شد

صمد گشت تنها، صنم نصب شد

كجا بودي آندم كه در علقمه

نداد داد عباس يا فاطمه

اگر كربلا بودي اي نورعين

چو عباس بودي براي حسين

نبودي ببيني كه در قتلگاه

شد از كعب ني جسم زينب سياه

سكينه، رباب، عاتكه، فاطمه

غريبانه در دشت و صحرا همه

چو ني ناله در ني نوا مي زدند

تو را در بيابان صدا مي زدند

امي_د دل سيّ_دالن_اس ت_و

تو عباس بودي و عباس تو

ز «ميثم» زخلق و خداي ودود

به عباس و تو، تا قيامت درود

حضرت خديجه

اي داده بعصمت شرف و نام خديجه(مدح)

اي داده بعصمت شرف و نام خديجه

اي بسته بطوفت فلك احرام خديجه

اي همسر پيغمبر اسلام خديجه

اي عصمت حق فاطمه را مام خديجه

اي ختم رسل را ز شرف نور دو ديده

پيش از شب بعثت به

محمّد گرويده

اي بر تو سلام آمده از داور هستي

بگذشته در آئين نبي از سر هستي

دل داده و دل برده ز پيغمبر هستي

زيبد كه بخوانند ترا مادر هستي

الحق كه خدا، هستي خود را به تو داده

ام الّنجبا، فاطمه زهرا بتو داده

اسلام ز اموال تو سرمايه گرفته

دين در كنف عزّت تو سايه گرفته

توحيد ز اخلاص تو پيرايه گرفته

اخلاص ز حسن عملت پايه گرفته

همّت سر تسليم به ديوار تو سوده

پيش از تو زني لب به شهادت نگشوده

تو در دل سختي به پيمبر گرويدي

هر بار بلا را به سر دوش كشيدي

بر ياري اسلام بهر سوي دويدي

بس زخم زبانها كه ز كفّار شنيدي

اي قامت مردان جهان خم به سجودت

اي تكيه گه ختم رسل نخل وجودت

اي مكّه ز خاك قدمت خلد مخلّد

اي عصمت معبود و اميد دل احمد

اسلام بپا خواست و گرديد مؤيد

از ثروت تو، تيغ علي، خُلق محمّد

تا حشر خلايق كه خدا را بپرستند

مرهون فداكاري و ايثار تو هستند

آن روز كه پيغمبر اسلام شبان بود

در سينه او سرّ خداوند نهان بود

پيش از همه پيغمبرش بر تو عيان بود

ايمان تو پروانة آن شمع جهان بود

حق بر همه زنهاي جهان سروريّت داد

با خواجة عالم شرف همسريت داد

زين واقعه زنهاي قريش از تو بريدند

يكباره ز بيت الشرف پاي كشيدند

با چشم حقارت به مقامت نگريدند

قدر و شرف و عزّت و جاه تو نديدند

چشم و دلشان بود به سوي زر و سيمي

گفتند خديجه شده مشتاق يتيمي

تنها نشدي همسر و دلدار محمّد

در سخت ترين روز شدي يار محمّد

در شدت غم گشتي غمخوار محمّد

پيوسته دلت بود گرفتار محمّد

در پيش رويش گشت وجودت سپر سنگ

باشد كه كني در ره او چهره ز خون رنگ

آنروز كه بر دخت نبي حامله بودي

همصحبت زهرات به هر قائله بودي

از غربتو از درد درونت گله بودي

بي همدم و بي ياور و بي قابله بودي

از درد ببالش گل رخسار بهشتي

گشتند ترا قابله زنهاي بهشتي

برخواست فروغ ازلي از در و بامت

از چار طرف بوي خوش آمد به مشامت

زنهاي بهشتي همه دادند سلامت

پروانه بدارالشرف عرش مقامت

گفتند مخور غم كه چو ما خادمه داري

كي گفته تو تنهائي، تو فاطمه داري

اين است كه شيريني جان در بدن تست

اين جان جهان است و هماغوش تن تست

اين يار بهر خلوت و هر انجمن توست

اين است كه در حاملگي همسخن تست

كي مثل تو از هستي خود چشم بپوشد؟

تا فاطمه از سينه او شير بنوشد

آنروز كه افتاد خزان در چمن تو

پر زد به جنان طوطي روح از بدن تو

تا بوي گل احمدي آيد ز تن تو

شد جامة پيغمبر اكرم

كفن تو

با مرگ تو آغاز شد اي عصمت سرمد

بيمادري فاطمه، تنهائي احمد

بردار سر از خاك و ببين همسر خود را

بنگر هدف سنگ سر شوهر خود را

بازآ و ببين اشك فشان دختر خود را

برگير به بر دختر بي مادر خود را

بي روي تو گردون به نظر تيره چو دود است

برخيز كه بي مادري فاطمه زود است

برخيز كه بر ختم رسل فخر زمانه

خانه شده غمخانه اي بانوي خانه

بر گيسوي زهرا كه زند بعد تو شانه؟

بي تو شده از هر مژه اش سيل روانه

پيغمبر اكرم ز غمت زار بگريد

خون است دل فاطمه مگذار بگريد

اي جامة احمد كفنت بر بدن پاك

كن بهر حسينت به جنان جامه ز غم پاك

تو بر سر دست نبي و او به سر خاك

سر تا به قدم چون گل پرپر شده صد چاك

«ميثم» ز غم نور دو عين تو بگويد

تا صبح قيامت به حسين تو بگويد

----------

اي خو گرفته با نفست عطر احمدي

اي خو گرفته با نفست عطر احمدي(مدح)

اي پيشتر زبعثت احمد محمّدي

اي بارها سلام تو را بر رسول خود

ابلاغ كرده ذات خداوند سرمدي

چون شمع با فروغ نبوّت گداختي

پيش از نزول وحي نبي را شناختي

اي بر تو لحظه لحظه سلام پيمبران

خاك در تو سجده گه خيل سروران

پيش از پيمبري پيمبر به روي او

چشم تو ديد آنچه نديدند ديگران

در قلب تو كتاب كمالش نوشته بود

سر خط مادريت به آلش نوشته بود

بي دامن تو خنم رسل كوثري نداشت

نخل بلند آرزوي او بري نداشت

حتي علي كه جان عزيز محمّد است

در ملك بي حدود خدا همسري نداشت

اي همدم رسول خدا در نزول وحي

اي دامن تو مركز نور بتول وحي

تو وصل بر رسول و زهستي جدا شدي

تو آفتاب بيت سراج الهدي شدي

نيزار وحي مثل علي شير مرد داشت

اي شير زن تو تالي شير خدا شدي

دارائي تو هديه به پروردگار شد

در جنگ اقتصاد نبي ذوالفقار شد

تو ديگر و زنان جهان جمله ديگرند

سادات عالمت پسرانند و دخترند

دارائي تو تيغ علي، خلق مصطفي

در پيشبرد فتح نبّوت برابرند

دامان پاك تو ثمرش يازده ولي است

اين رتبه ات بس است يازده ولي است

اين رتبه ات بس است كه داماد تو علي است

در دور بت پرستي و تاريكي حجاز

بودت رخ نياز به درگاه بي نياز

پيش از نزول وحي الهي تو و علي

خوانديد با رسول خدا در حرم نماز

چون تو كه با رسول خدا همسري كند؟

دُرّ يتيم آمنه را مادري كند

اي تكيه گاه خواجه لولاك شانه ات

اي لحظه لحظه ذكر محمِّد ترانه ات

بر يازده ستاره توحيد آسمان

روي منير فاطمه خورشيد خانه ات

در بيت آفتاب مه تام كيست، تو

اوّل زن مجاهد اسلام

كيست، تو

پيغمبر خدا به تو عرض ارادتش

زهراست هم كلام تو پيش از ولادتش

گوئي كه با تو گرم سخن بود فاطمه

حتي به لحظه هاي غروب شهادتش

با آنكه سالها زجهان چشم بسته اي

انگار دور بستر زهرا نشسته اي

اي ام پاك نبي، ام مؤمنين

اي مادر بزرگ امامان راستين

روزي كه يار هر دو جهان ياوري نداشت

روزي كه آن معين بشر بود بي معين

مردانه ايستادي و كردي حمايتش

تا ماند جاودانه چراغ هدايتش

اي قامتت به قائم توحيد قائمه

دشمن شدند با تو دغل دوستان همه

از هست خويش دست كشيدي و ذات حق

بخشيد گوهري به تو مانند فاطمه

الحق توئي توئي تو كه كفو پيمبري

شايسته اي كه بهر نبي كوثر آوري

آزرد اي فرشته حق اهرمن تو را

زخم زبان زدند به هر انجمن تو را

از بس كه ريخت عطر قداست پيكرت

پيراهن رسول خدا شد كفن تو را

از بس بلند بود مقام و جلال تو

گرديد سال حزن نبي ارتحال تو

روح مقدّست چو به پرواز مي شود

درهاي غم به قلب نبي باز مي شود

در فصل خردسالي و آغاز زندگي

بي مادريِّ فاطمه آغاز مي شود

اشك نبي براي تو اي جان پاك، ريخت

با دست خويش بر تن پاك تو خاك، ريخت

با رفتن تو يار محمّد زدست رفت

خورشيد روزگار محمّد زدست رفت

شد حمله ور

به گلبن دين لشكر خزان

تو رفتي و بهار محمّد زدست رفت

زيبد كه با هزار زبان در ثناي تو

«ميثم» دُرِ قصيده بريزد به پاي تو

----------

«در وصف حضرت خديجه»

س_لام عال_م خل_قت! س_لام داور م_ن!

به روح پاك بن_ات و بنين و شوه_ر من

من_م صحيف_ۀ تاري_خ عم_ر خت_م رسل

كه غرق بوس_ۀ پيغمبر است كوث_ر م_ن

وج_ود م_ن ز ازل تشن_ۀ محمّ_د ب__ود

كه شد شراب وصالش نصيب ساغر من

امي__ن وح___ي اله__ي س__لام آورده

به س_وي م_ن ز خداوندگ_ار اكب_ر من

سلام من به محمّد سلام من به علي

سلام هر دو به ج_ان و ت_ن مطه_ر من

به وصف منزلتم ن_زد مصطفي اين بس

كه روح بين دو پهلوي اوست دختر من

زهي به بخت بلندم كه عقل كل فرمود

خديجه مونس من بود و يار و ياور من

درس_ت «امّ ابيه__ا» اگ_ر ش_ود تفسي_ر

يقين كنيد كه اين دختر است مادر من

ب_راي ي_اري منج_ي خل_ق عال_م ب_ود

هماره كوچه و صحرا و دشت، سنگر من

ز چ_ارسو سپ_ر ج_ان مصطف_ي گشتم

چه غم اگر شكند سنگ دشمنان سر من

به گ_رد روي محمّد چ_و گرد گردي_دم

كه شد غبار ره او ب_ه چه_ره زي_ور من

همي_ن ن_ه جام_ۀ پيغمبرم كفن گرديد

به دست رحمت او دفن گشت پيكر من

از اين مقام چه برتر؟ علي است دامادم

علي كه هست زعيم و امام و رهبر من

اگ_ر چ_ه آم_ده

پام_ال، ح_رمت حرمم

فرشته بوسه گذارد به خ_اك مقب_ر من

زمي_ن مك_ه ب__ود ش_رح پاي_داري ه_ا

حج_از پ_ر ز نفس ه_اي روح پ_رور من

من آن نكو صدف پاك عصمتم كه بود

تم_ام هست_ي پروردگ_ار، گوه__ر م_ن

در آسم_ان نب_وّت كن__ار خت_م رس_ل

فراتر است ز خورشيد و م_اه، اختر من

شبي كه روي نهادم به سوي خانۀ بخت

پ_ر از ملائك_ه گردي_د فرش معبر من

ز آفت_اب دم__د ب_وي لال_ه و ريح_ان

اگر به حشر فتد سايه اي ز معج_ر من

عجيب نيست كه با اين جلال، جبرائيل

ه_زار مرتب_ه زان_و زن__د ب_راب_ر م__ن

به بيت ختم رسل م_ادر بت_ول ش_دن

شرافتي است كه هرگ_ز نبود باور من

نشان بوسۀ من روي صورت زهرا

نشان بوسۀ زه_را ب_ود ب_ه منظ_ر من

فروغ فاطم_ه از پ_اي ت_ا س_رم تابي_د

شبي كه عطر محمّد گرفت بستر من

دهن_د دست به دست خ_داي ع_زّوجلّ

اگ_ر ملائك_ه كوبن_د حلق_ه ب_ر در من

ادب كنند و دو زانو، هم_ه جلوس كنند

زن_ان ديگ_ر ختم رس_ل به محضر من

سرشك چشم رسول خدا چو باران ريخت

ب_ه ج_اي لال_ه س_ر ت_ربت معط_ر من

فرات_ر است ز ع_رش وسيع تر ز سپه_ر

به چشم اه_ل نظ_ر، خان_ۀ محق_ر من

هزار حيف كه با ارتحال من به بهشت

غريب گشت محمّد، يگان_ه همسر من

بهشت من نه بهشت است بلكه آنجا بود

كه مي نشست محمّد ز مه_ر در بر من

ز قول ناف_ذ ختم رسل بگ_و «ميثم»!

خديج_ه آم__ده صديق__ۀ مك_رر م_ن

----------

سلام ما به تو اي مادر بهشت رسول

سلام ما به تو اي مادر بهشت رسول(مدح)

كه پرورش به روي دامن تو يافت بتول

ملائك اند به مدحت در آسمان مشغول

امين وحي حقت كرده بر سلام نزول

س_لام ذات خ_داوند و چارده معصوم

به تو كه بوده مقامت هميشه نامعلوم

****

درود باد به روح و سلام بر تن تو

حجاب نور و دعاي رسول، جوشن تو

بهشت وحي خداوندگار، گلشن تو

محيط پرورش فاطمه است دامن تو

به جز تو در غم و اندوه، يار احمد كيست؟

به غي_ر ت_و ص_دف گوه_ر محمّد كيست؟

****

خداي را به خدا لايق درودي تو

به ياري نبي آغوش خود گشودي تو

دل از رسول خدا همچنان ربودي تو

تمام لشكر ختم رسل تو بودي تو

تو سينه را سپر سنگ دشمنان كردي

به حفظ ج_ان محمّد نثار جان كردي

****

تو بهترين زن روي زميني اي مادر

تو در جلال، جلال آفريني اي مادر

تو مام همسر حبل المتيني اي مادر

تو مادر همۀ مؤمنيني اي مادر

گل رسول خدايي و گل كجا تو كجا؟

زن_ان ديگ_ر ختم رسل كجا تو كجا؟

****

تو آسمان فروزان يازده قمري

تو از زنان همه انبيا به رتبه سري

هرآنچه وصف تو خوبان كنند خوب تري

زنان ختم رسل ديگرند و تو دگري

مگ_ر نگفت نب_ي بي_ن همس_رانش بس_ي

كه بهر من چو خديجه نبود و نيست

كسي

سلام بر تو و روح بلند ايمانت

درود بر تو و ايثار و عهد و پيمانت

بهار سبز گل عصمت است دامانت

سلاله و پدر ومادرم به قربانت

به جز خدا و نبي مدح تو نشايد گفت

ت_و را چ_و فاطم_ه ام الائمه بايد گفت

****

تو مادر همه سادات عالمي بانو!

تو نور چشم رسول مكرمي بانو!

تو به ز هاجر و سارا و مريمي بانو!

دوازده گهر نور را يمي بانو!

خداي را به دعا و نياز مي خواندي

نزول وحي نبود و نماز مي خواندي

****

سلام بر تو و اشك و دعا و زمزمه ات

سلام بر تو و روح بلند فاطمه ات

فروغ وحي عيان بود از مكالمه ات

هزار عايشه كم از كنيز خادمه ات

هميشه شيفتۀ خصلت و صفاتت بود

كه سال حزن رسول خدا وفاتت بود

****

هنوز بوي خدا مي دمد ز پيرهنت

دمي كه روح تو پرواز كرد از بدنت

زهي جلال سلام خدا به جان و تنت

كه از بهشت فرستاد ذات حق، كفنت

گرفت_م آنك_ه ز كوث_ر ده_ان خود شويم

مرا چه زهره كه اوصاف چون تو را گويم

****

وفات تو نبود كم ز صبح ميلادت

سلام بر تو و آباء پاك و اولادت

به شأن تو كه بود رتبۀ خدادادت

همين بس است كه مولا علي ست دامادت

امين وحي، سلامت به احمد آورده

كه جز تو فاطمه را بر محمد آورده؟

كه جز

تو آورد از بهر مصطفي زهرا؟

كه جز تو دختر او هست زينب كبري؟

كه جز تو قابله اش بوده مريم عذرا؟

كه جز تو شد سپر جان خواجۀ دوسرا؟

تويي كه در رحمت فاطمه سخن مي گفت

سخ_ن ز س_ر خداون_د ذوالمن_ن مي گفت

****

به آن خدا كه جهان وجود را آراست

به آن علي كه پس از مصطفي به ما مولاست

به فاطمه كه به غير از خدا نديد و نخواست

كه زائر تو همان زائر رسول خداست

چو در ثناي تو گيرد به دست خويش، قلم

ز خ_ود گذشت_ه و پ_رواز مي كند «ميثم»

----------

من كيستم يگانه اميد محمّدم

من كيستم يگانه اميد محمّدم(مدح)

ناموس وحي و همسر والاي احمدم

ام الائمه مادر ام الائمه ام

يعني خديجه دختر پاك خويلدم

روح بزرگ خواجه اسراست در تنم

گلخان_ۀ بهشت رسول است دامنم

من بين دشمنان زره مصطفي شدم

بر بانوان معلم درس وفا شدم

گشتم چو پيش روي رسول خدا سپر

از چارسو نشانۀ سنگ جفا شدم

ب_ر پيك_رم ب_ه شوق دفاع پيامبر

سنگ جفا ز شاخۀ گل بود خوب تر

من پاسدار اشرف خلق دو عالمم

اسلام متكي شده بر عزم محكمم

همچون علي كنار محمّد ستاده ام

در سايۀ رسول خدا فوق مريمم

مريم حض_ور مريم من مي كند قيام

عيسي به يازده پسرم مي دهد سلام

شخص رسول برده به تجليل نام من

گيرد ز اعتبار و

شرف احترام من

خلقت اگر سلام دهندم عجيب نيست

حتي خدا رسانده به احمد سلام من

سرتا قدم اگر چه وجودم مقدس است

بر من مقام مادر زهرا شدن بس است

پيش از نزول وحي خدا خوانده ام نماز

بردم رخ نياز به درگاه بي نياز

قرآن فرود نامده گفتم شهادتين

اسلام شد ز من، من از اسلام سرفراز

روز ازل ك_ه ي_ار رس_ول خ_دا شدم

سر تا قدم خدايي و از خود جدا شدم

پيغمبر است شاهد پاكي و عصمتم

بر سر نهاده خواجۀ كل تاج عزّتم

روزي كه خاك حضرت آدم نبود گل

شد همسري خواجۀ لولاك، قسمتم

تنها نه از نساء رسول خدا سرم

جز دخترم ز كلّ زنان نيز برترم

زن هاي مكه يكسره از من بريده اند

ديگر ز خانه ام ز حسد پا كشيده اند

بر قلب من ز نيش زبان ها زدند نيش

هرگز مقام و منزلتم را نديده اند

هر جا به غير خانه من پا گذاشتند

حتي به وضع حملم تنها گذاشتند

تنها به حجره مانده و مأيوس از همه

دائم لبم به ذكر خدا داشت زمزمه

ديدم يكي ز مهر مرا مي زند صدا

مادر منم كه هم سخنم با تو، فاطمه!

مادر چرا غريبي من ياور توام

ريحانۀ رسول خدا دختر توام

مادر ز بي وفايي زن ها مكن گله

قابل نييَند تا به

تو گردند قابله

با نصِّ «لايمسه الا المطهرون»

بين زنان مكه و ما هست فاصله

لبخند زن كه دست خداوند، يار توست

مريم صفيّه آسي_ه هاج_ر كن_ار توست

اين بود قدر و منزلت و اقتدار من

تا مادريِ فاطمه شد افتخار من

ممنونم از رسول خدا و خداي او

بر فاطمه سلام خداوندگار من

«ميثم» قصيدۀ تو قبول رسول باد

زيبا سروده اي صله ات با بتول باد

كيستم من بانوي اسلام، ام المؤمنينم

مادر كوثر، اميد رحمۀ للعالمينم

آسمان معرفت، بر روي دامان زمينم

بانوي باغ جنان، محبوبۀ جان آفرينم

مثل زهرا دخترم آئينۀ حق اليقينم

ب_ارها از حق سلام آورده جبري_ل امينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

****

پيشتر از روز بعثت مصطفا را همسرم من

از نزول وحي، تنها حامي پيغمبرم من

همسرش نه، همدمش نه، بهترين همسنگرم من

مؤمنين را، بلكه ايمان را گرامي مادرم من

بحر ايثار و وفا و معرفت را گوهرم من

در جلالت ه_اجر و ح_وا و مريم را قرينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

****

پيشتر از بودنم دل برد از دستم محمد

در حقيقت روشني بخش وجودم بود احمد

گشته بودم همچنان مشتاق آن روح مجرد

بي خبر بودم كه از لطف خداي حي سرمد

روزي آن يار تمام

خلق با من يار گردد

مي كندحق با نخستين شخص خلقت همنشينم

من خ_ديجه همسر و همگ_ام ختم المرسلينم

****

دختري دارم كه خورشيد ومه وگردون هلالش

شوهري دارم كه قرآن گشته نازل دركمالش

دختري دارم كه مي آيد سلام از ذوالجلالش

حيدري گرديده دامادم كه نبوَد كس مثالش

حجره اي دارم كه جبريل امين روبد به بالش

ني عجب گرچرخ گردون سجده آرد بر زمينم

من خ_ديجه همسر و همگ_ام ختم المرسلينم

****

گرچه هستم زن ولي مردانه حق را ياورم من

مصطفي را در شهامت بعد حيدر، حيدرم من

در دل يك شهر دشمن حامي پيغمبرم من

زن، ولي مردانه با ختم رسل همسنگرم من

اولين بانوي خلقت را يگانه مادرم من

بلك_ه م_ام ي_ازده عيس_اي عيس_ا آفرينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

****

گرچه در ثروت كليد گنج ها بودي به دستم

گشت تقديم محمد روز اول بود و هستم

جز محمد از خلايق رشتۀ الفت گسستم

جان به كف بگرفتم و دل بر رسول الله بستم

هم به عالم هم به جانم پشت دشمن را شكستم

آري آري دس_ت پيغمب_ر ب_وَد در آستينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

****

من تمام هست خود دادم به راه حي ذوالمن

تاخدا هم ازكرامت هست خود بخشيدبرمن

ريخت دامن دامنم

گل، دست لطف حق به دامن

بُضع_ۀ ختم رُسل، زهرا مرا شد پارۀ ت_ن

با جمال روي آن گل جان من گردي_د گلشن

بود حتي در رحم همصحبت و يار و معينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

****

مي دهد تاريخ درهرعصر در عالم شهادت

من خدا را كرده ام پيش از شب بعثت، عبادت

داشتم بر خواجۀ «لولاك» از اول، ارادت

با وصال عقل اول يافتم از نو ولادت

در همه زن هاي عالم شد نصيبم اين سعادت

ت_ا س_ر دستم گ_ل رخسار زهرا را ببينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

****

من خروشان بحرعصمت مادر فُلك نجاتم

در كنار خضر رحمت روح را عين الحياتم

فاطمي خو مرتضا توحيدم و احمد صفاتم

دين حق شد متكي بر همت و صبرو ثباتم

سال عام الحزن شد بر مصطفي سال وفاتم

ريخت ب_ر خ_اك لحد اشك اميرالمؤمنينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

****

الغرض تا زنده بودم، مصطفي را يار بودم

بهر حفظ جان او شب تا سحر بيدار بودم

جانِ جانِ آفرينش را زجان غمخوار بودم

لحظه لحظه بين مردم مورد آزار بودم

با جنايت پيشگان پيوسته در پيكار بودم

نظم «ميثم» شاه_دي باشد ز عزم آهنينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

----------

اي سلام آورده جبريل از خداوندت، سلام

اي سلام آورده جبريل از خداوندت، سلام(مدح)

وي محمّد برده نامت را به لب با احترام

همسر و همسنگر و همگام با خيرالانام

سايه ات تا صبح محشر بر سر دين مستدام

اي شده وقف خداوند تعالي هست تو

وي تمام هستي خالق به روي دست تو

****

پاك تر از پردۀ بيت الهي دامنت

خلعت زيباي اُم المؤمنيني بر تنت

بوي عطر عصمت مريم دهد پيراهنت

نقش لبخند نبي در «يا محمّد» گفتنت

كيست تا مثل تو بانو كُفو طاهايش كنند؟

كف_و طاه_ا، م_ادر ام ابيه_اش كنند؟

****

اين بوَد شأنت كه حق روح مطهر خوانَدت

مي سزد پيغمبر اسلام، همسر خواندت

ني عجب گر حيدر كرار، مادر خواندت

يا كه جبريل امين زهراي ديگر خواندت

بين امت با وجود آن همه نعت و سپاس

ناشناسي ناشناسي ناشناسي ناشناس

****

ذات حق، دانندۀ اسرار داند كيستي

هر كه هستي احمد مختار داند كيستي

بعد احمد، حيدر كرار داند كيستي

فاطمه، آن عصمت دادار داند كيستي

اي درود آفرينش بر تو و بر شوهرت

وي سلام الله بر دامان زهرا پرورت

****

در مقام زن ولي مردانگي قانون توست

تا قيامت هر كجا مؤمن بوَد، ممنون توست

بردباري، صبر، دينداري همه مرهون توست

هر كه از اسلام

دارد بهره اي، مديون توست

مصطفي ز آغاز، ياري جز تو و حيدر نداشت

در مقام و منزلت مانند تو همسر نداشت

****

اين سه اصل آمد از اول باعث ترويج دين

هست تو، خُلق نبي، تيغ اميرالمؤمنين

از تمام هست خود يكسر فشاندي آستين

راستي اين است در اسلام، دين راستين

با علي همگام در احياي قرآن بوده اي

پيشتر از بعثت احمد مسلمان بوده اي

****

مؤمنين از چون تو مادر تا قيامت سرفراز

مسلمين آرند بر خاك درت روي نياز

بر تو مي بالد محمّد، بر تو مي نازد حجاز

با محمّد خوانده اي پيش از شب بعثت، نماز

م_ادر زهرا سلام الله بر جان و تنت

يازده خورشيد سر زد از سپهر دامنت

****

كرد در ماه خدا روح تو پرواز از بدن

گشت مهمان در جوار قرب حي ذوالمنن

بود سال رحلتت سال غم و رنج و محن

جامۀ ختم رسالت شد بر اندامت كفن

گشت عام الحزن بر ختم رسل، سال غمت

شد روان از ديده اش بر چهره اشك ماتمت

****

اي در امواج بلاها با محمّد رهسپر

در هجوم سنگ ها جان محمّد را سپر

بر محمّد از همه زن هاي عالم خوب تر

مصطفي را سوز داغت ماند عمري بر جگر

بارها زين غصه چشم سيد بطحا گريست

بلكه در ش_ام زفاف حيدر و زهرا گريست

****

ما به تو گريان، تو را لب در جنان پر خنده باد

همچو جان در قلب ياران خاطراتت زنده باد

شوكت و جاه و جلال و عزتت پاينده باد

منطقت تا حشر بر بوجهل ها كوبنده باد

جان شيرين محمّد در لب خندان توست

ميوه هاي نخل «ميثم» مدح فرزندان توست

----------

اي ز صد هاجرت درود و سلام

اي ز صد هاجرت درود و سلام(مدح)

كرده مريم به محضر تو قيام

همسر مصطفي درود، درود

مادر فاطمه سلام، سلام

همتت وقف مكتب توحيد

ثروتت پشتوانة اسلام

هم سلام تو را رسانده خدا

هم به تو فخر كرده خير الانام

پانهادي فراتر از مريم

در جلال و كمال و قدر و مقام

از سر عالمي كشيدي دست

با رسول خدا شدي همگام

دخترت كوثر رسول خدا

پسرانت به جن و انس امام

با ادب بايد از تو گفتن مدح

با وضو بايد از تو بردن نام

چشم دين بر جمال تو روشن

دل احمد به وصل تو آرام

مؤمنين را يگانه مامي تو

مادر يازده امامي تو

تو به اسلام مادري كردي

تو به توحيد ياوري كردي

عصمت از دامنت چنان جوشيد

كه به مريم برابري كردي

با محمد ، محمدي

گشتي

بر پيمبر، پيمبري كردي

بين طوفان و موج حادثه ها

فلك دين را تو لنگري كردي

تويي آن شير زن كه مردانه

ايستادي و حيدري كردي

تا كني دلبري زپيغمبر

اول از خلق دل، بري كردي

با محمد ز هست و بود جهان

دست شستي و همسري كردي

دخت طاها ام ابيها را

اين تو بودي كه مادري كردي

مشرق يازده ستاره شدي

بلكه خورشيد پروري كردي

صلوات خدا به اولادت

جان عالم فداي دامادت

تو صدف، فاطمه است گوهر تو

گوهر تو نه بلكه كوثر تو

بود بر ياري رسول خدا

كوه و صحرا و خانه سنگر تو

هستي ات را به مصطفي دادي

هست خود بر تو داد داور تو

خالق لم يزل سلام تو را

مي فرستاد بهر شوهر تو

پيشتر از شب ولادت خود

هم كلام تو بود دختر تو

يار احمد شدي چه بهتر از اين

كه خدا گشت يار و ياور تو

به محمد زدند سنگ ولي

بود دردش درون پيكر تو

گشت دُر يتيم عبدالله

از دو عالم يگانه گوهر تو

تك و تنها شدي، زنان قريش

ايستادند در برابر تو

غم مخور گر زنان مكه دگر

ننهادند رو به محضر تو

«اين دغل دوستان كه مي بيني

مگسانند دور شيريني»

سخنانم اگر چه گوهر بود

وصف تو از سخن فراتر بود

برتو در ياري رسول خدا

نه غم جان نه بيم از سربود

بر محمد وجود همچو تويي

مثل زهرا براي حيدر بود

در هجوم تمام حادثه ها

دست هايت رسول پرور بود

بود يك ركن مصطفي حيدر

همسري تو ركن ديگر بود

حَرَمت قلب دخترت زهرا

كفنت جامة پيمبر بود

كفن ديگرت زجبراييل

خلعت ذات حي داور بود

پدر و مادرم فدايت باد

كه جهادت جهاد اكبر بود

افتخار ائمه بر زهرا

فخر زهرا به چون تو مادر بود

خوانده اي با محمد از آغاز

پيشتر از نزول وحي نماز

تو گل از باغ معرفت چيدي

در رسول خدا، خدا ديدي

آنچه ناديده بود چشم كسي

ديدي و گل شدي و خنديدي

شهد اقرء زدست پيغمبر

وحي نازل نگشته نوشيدي

با محمد نماز مي خواندي

در كنار علي درخشيدي

سجدة آفتاب بر خاكت

ماه احمد شدي و تابيدي

در بهشت نبوت و توحيد

مام ام الائمه گرديدي

نخل طوباي آرزوي نبي

باغ سبز هميشه جاويدي

هر كجا بر

نبي جسارت شد

مثل شير خدا خروشيدي

سال شد بر رسول عام الحزن

تا تو صورت به خاك پوشيدي

شهر مكه است شهر غربت تو

اشك "ميثم" نثار تربت تو

حضرت سكينه

اي داده بعصمت شرف و نام خديجه

اي داده بعصمت شرف و نام خديجه(مدح)

اي بسته بطوفت فلك احرام خديجه

اي همسر پيغمبر اسلام خديجه

اي عصمت حق فاطمه را مام خديجه

اي ختم رسل را ز شرف نور دو ديده

پيش از شب بعثت به محمّد گرويده

اي بر تو سلام آمده از داور هستي

بگذشته در آئين نبي از سر هستي

دل داده و دل برده ز پيغمبر هستي

زيبد كه بخوانند ترا مادر هستي

الحق كه خدا، هستي خود را به تو داده

ام الّنجبا، فاطمه زهرا بتو داده

اسلام ز اموال تو سرمايه گرفته

دين در كنف عزّت تو سايه گرفته

توحيد ز اخلاص تو پيرايه گرفته

اخلاص ز حسن عملت پايه گرفته

همّت سر تسليم به ديوار تو سوده

پيش از تو زني لب به شهادت نگشوده

تو در دل سختي به پيمبر گرويدي

هر بار بلا را به سر دوش كشيدي

بر ياري اسلام بهر سوي دويدي

بس زخم زبانها كه ز كفّار شنيدي

اي قامت مردان جهان خم به سجودت

اي تكيه گه ختم رسل نخل وجودت

اي مكّه ز خاك قدمت خلد مخلّد

اي عصمت معبود و اميد دل احمد

اسلام بپا خواست و گرديد مؤيد

از ثروت تو، تيغ علي، خُلق محمّد

تا حشر خلايق كه خدا را بپرستند

مرهون فداكاري و ايثار تو هستند

آن روز كه پيغمبر اسلام شبان بود

در سينه او سرّ خداوند نهان بود

پيش از همه پيغمبرش بر تو عيان بود

ايمان تو پروانة آن شمع جهان بود

حق بر همه زنهاي جهان سروريّت داد

با خواجة عالم شرف همسريت داد

زين واقعه زنهاي قريش از تو بريدند

يكباره ز بيت الشرف پاي كشيدند

با چشم حقارت به مقامت نگريدند

قدر و شرف و عزّت و جاه تو نديدند

چشم و دلشان بود به سوي زر و سيمي

گفتند خديجه شده مشتاق يتيمي

تنها نشدي همسر و دلدار محمّد

در سخت ترين روز شدي يار محمّد

در شدت غم گشتي غمخوار محمّد

پيوسته دلت بود گرفتار محمّد

در پيش رويش گشت وجودت سپر سنگ

باشد كه كني در ره او چهره ز خون رنگ

آنروز كه بر دخت نبي حامله بودي

همصحبت زهرات به هر قائله بودي

از غربتو از درد درونت گله بودي

بي همدم و بي ياور و بي قابله بودي

از درد ببالش گل رخسار بهشتي

گشتند ترا قابله زنهاي بهشتي

برخواست فروغ ازلي از در و بامت

از چار طرف بوي خوش آمد به مشامت

زنهاي بهشتي همه دادند سلامت

پروانه بدارالشرف عرش مقامت

گفتند مخور غم كه چو ما خادمه داري

كي گفته تو تنهائي، تو فاطمه

داري

اين است كه شيريني جان در بدن تست

اين جان جهان است و هماغوش تن تست

اين يار بهر خلوت و هر انجمن توست

اين است كه در حاملگي همسخن تست

كي مثل تو از هستي خود چشم بپوشد؟

تا فاطمه از سينه او شير بنوشد

آنروز كه افتاد خزان در چمن تو

پر زد به جنان طوطي روح از بدن تو

تا بوي گل احمدي آيد ز تن تو

شد جامة پيغمبر اكرم كفن تو

با مرگ تو آغاز شد اي عصمت سرمد

بيمادري فاطمه، تنهائي احمد

بردار سر از خاك و ببين همسر خود را

بنگر هدف سنگ سر شوهر خود را

بازآ و ببين اشك فشان دختر خود را

برگير به بر دختر بي مادر خود را

بي روي تو گردون به نظر تيره چو دود است

برخيز كه بي مادري فاطمه زود است

برخيز كه بر ختم رسل فخر زمانه

خانه شده غمخانه اي بانوي خانه

بر گيسوي زهرا كه زند بعد تو شانه؟

بي تو شده از هر مژه اش سيل روانه

پيغمبر اكرم ز غمت زار بگريد

خون است دل فاطمه مگذار بگريد

اي جامة احمد كفنت بر بدن پاك

كن بهر حسينت به جنان جامه ز غم پاك

تو بر سر دست نبي و او به سر خاك

سر تا به قدم چون گل پرپر شده صد چاك

«ميثم» ز غم نور دو عين تو بگويد

تا

صبح قيامت به حسين تو بگويد

----------

اي خو گرفته با نفست عطر احمدي

اي خو گرفته با نفست عطر احمدي(مدح)

اي پيشتر زبعثت احمد محمّدي

اي بارها سلام تو را بر رسول خود

ابلاغ كرده ذات خداوند سرمدي

چون شمع با فروغ نبوّت گداختي

پيش از نزول وحي نبي را شناختي

اي بر تو لحظه لحظه سلام پيمبران

خاك در تو سجده گه خيل سروران

پيش از پيمبري پيمبر به روي او

چشم تو ديد آنچه نديدند ديگران

در قلب تو كتاب كمالش نوشته بود

سر خط مادريت به آلش نوشته بود

بي دامن تو خنم رسل كوثري نداشت

نخل بلند آرزوي او بري نداشت

حتي علي كه جان عزيز محمّد است

در ملك بي حدود خدا همسري نداشت

اي همدم رسول خدا در نزول وحي

اي دامن تو مركز نور بتول وحي

تو وصل بر رسول و زهستي جدا شدي

تو آفتاب بيت سراج الهدي شدي

نيزار وحي مثل علي شير مرد داشت

اي شير زن تو تالي شير خدا شدي

دارائي تو هديه به پروردگار شد

در جنگ اقتصاد نبي ذوالفقار شد

تو ديگر و زنان جهان جمله ديگرند

سادات عالمت پسرانند و دخترند

دارائي تو تيغ علي، خلق مصطفي

در پيشبرد فتح نبّوت برابرند

دامان پاك تو ثمرش يازده ولي است

اين رتبه ات بس است يازده ولي است

اين رتبه ات بس است كه داماد تو علي است

در دور بت پرستي و

تاريكي حجاز

بودت رخ نياز به درگاه بي نياز

پيش از نزول وحي الهي تو و علي

خوانديد با رسول خدا در حرم نماز

چون تو كه با رسول خدا همسري كند؟

دُرّ يتيم آمنه را مادري كند

اي تكيه گاه خواجه لولاك شانه ات

اي لحظه لحظه ذكر محمِّد ترانه ات

بر يازده ستاره توحيد آسمان

روي منير فاطمه خورشيد خانه ات

در بيت آفتاب مه تام كيست، تو

اوّل زن مجاهد اسلام كيست، تو

پيغمبر خدا به تو عرض ارادتش

زهراست هم كلام تو پيش از ولادتش

گوئي كه با تو گرم سخن بود فاطمه

حتي به لحظه هاي غروب شهادتش

با آنكه سالها زجهان چشم بسته اي

انگار دور بستر زهرا نشسته اي

اي ام پاك نبي، ام مؤمنين

اي مادر بزرگ امامان راستين

روزي كه يار هر دو جهان ياوري نداشت

روزي كه آن معين بشر بود بي معين

مردانه ايستادي و كردي حمايتش

تا ماند جاودانه چراغ هدايتش

اي قامتت به قائم توحيد قائمه

دشمن شدند با تو دغل دوستان همه

از هست خويش دست كشيدي و ذات حق

بخشيد گوهري به تو مانند فاطمه

الحق توئي توئي تو كه كفو پيمبري

شايسته اي كه بهر نبي كوثر آوري

آزرد اي فرشته حق اهرمن تو را

زخم زبان زدند به هر انجمن تو را

از بس كه ريخت عطر قداست پيكرت

پيراهن رسول خدا شد كفن تو

را

از بس بلند بود مقام و جلال تو

گرديد سال حزن نبي ارتحال تو

روح مقدّست چو به پرواز مي شود

درهاي غم به قلب نبي باز مي شود

در فصل خردسالي و آغاز زندگي

بي مادريِّ فاطمه آغاز مي شود

اشك نبي براي تو اي جان پاك، ريخت

با دست خويش بر تن پاك تو خاك، ريخت

با رفتن تو يار محمّد زدست رفت

خورشيد روزگار محمّد زدست رفت

شد حمله ور به گلبن دين لشكر خزان

تو رفتي و بهار محمّد زدست رفت

زيبد كه با هزار زبان در ثناي تو

«ميثم» دُرِ قصيده بريزد به پاي تو

----------

«در وصف حضرت خديجه»

«در وصف حضرت خديجه»

س_لام عال_م خل_قت! س_لام داور م_ن!

به روح پاك بن_ات و بنين و شوه_ر من

من_م صحيف_ۀ تاري_خ عم_ر خت_م رسل

كه غرق بوس_ۀ پيغمبر است كوث_ر م_ن

وج_ود م_ن ز ازل تشن_ۀ محمّ_د ب__ود

كه شد شراب وصالش نصيب ساغر من

امي__ن وح___ي اله__ي س__لام آورده

به س_وي م_ن ز خداوندگ_ار اكب_ر من

سلام من به محمّد سلام من به علي

سلام هر دو به ج_ان و ت_ن مطه_ر من

به وصف منزلتم ن_زد مصطفي اين بس

كه روح بين دو پهلوي اوست دختر من

زهي به بخت بلندم كه عقل كل فرمود

خديجه مونس من بود و يار و ياور من

درس_ت «امّ ابيه__ا» اگ_ر ش_ود تفسي_ر

يقين كنيد كه اين دختر است مادر من

ب_راي ي_اري منج_ي خل_ق عال_م ب_ود

هماره كوچه و صحرا و دشت، سنگر من

ز چ_ارسو سپ_ر ج_ان مصطف_ي گشتم

چه غم اگر شكند سنگ دشمنان سر من

به گ_رد روي محمّد چ_و گرد گردي_دم

كه شد غبار ره او ب_ه چه_ره زي_ور من

همي_ن ن_ه جام_ۀ پيغمبرم كفن گرديد

به دست رحمت او دفن گشت پيكر من

از اين مقام چه برتر؟ علي است دامادم

علي كه هست زعيم و امام و رهبر من

اگ_ر چ_ه آم_ده پام_ال، ح_رمت حرمم

فرشته بوسه گذارد به خ_اك مقب_ر من

زمي_ن مك_ه ب__ود ش_رح پاي_داري ه_ا

حج_از پ_ر ز نفس ه_اي روح پ_رور من

من آن نكو صدف پاك عصمتم كه بود

تم_ام هست_ي پروردگ_ار، گوه__ر م_ن

در آسم_ان نب_وّت كن__ار خت_م رس_ل

فراتر است ز خورشيد و م_اه، اختر من

شبي كه روي نهادم به سوي خانۀ بخت

پ_ر از ملائك_ه گردي_د فرش معبر من

ز آفت_اب دم__د ب_وي لال_ه و ريح_ان

اگر به حشر فتد سايه اي ز معج_ر من

عجيب نيست كه با اين جلال، جبرائيل

ه_زار مرتب_ه زان_و زن__د ب_راب_ر م__ن

به بيت ختم رسل م_ادر بت_ول ش_دن

شرافتي است كه هرگ_ز نبود باور من

نشان بوسۀ من روي صورت زهرا

نشان بوسۀ زه_را ب_ود ب_ه منظ_ر من

فروغ فاطم_ه از پ_اي ت_ا س_رم تابي_د

شبي كه عطر محمّد گرفت بستر من

دهن_د دست به دست خ_داي ع_زّوجلّ

اگ_ر ملائك_ه كوبن_د حلق_ه ب_ر در من

ادب

كنند و دو زانو، هم_ه جلوس كنند

زن_ان ديگ_ر ختم رس_ل به محضر من

سرشك چشم رسول خدا چو باران ريخت

ب_ه ج_اي لال_ه س_ر ت_ربت معط_ر من

فرات_ر است ز ع_رش وسيع تر ز سپه_ر

به چشم اه_ل نظ_ر، خان_ۀ محق_ر من

هزار حيف كه با ارتحال من به بهشت

غريب گشت محمّد، يگان_ه همسر من

بهشت من نه بهشت است بلكه آنجا بود

كه مي نشست محمّد ز مه_ر در بر من

ز قول ناف_ذ ختم رسل بگ_و «ميثم»!

خديج_ه آم__ده صديق__ۀ مك_رر م_ن

----------

سلام ما به تو اي مادر بهشت رسول

سلام ما به تو اي مادر بهشت رسول(مدح)

كه پرورش به روي دامن تو يافت بتول

ملائك اند به مدحت در آسمان مشغول

امين وحي حقت كرده بر سلام نزول

س_لام ذات خ_داوند و چارده معصوم

به تو كه بوده مقامت هميشه نامعلوم

****

درود باد به روح و سلام بر تن تو

حجاب نور و دعاي رسول، جوشن تو

بهشت وحي خداوندگار، گلشن تو

محيط پرورش فاطمه است دامن تو

به جز تو در غم و اندوه، يار احمد كيست؟

به غي_ر ت_و ص_دف گوه_ر محمّد كيست؟

****

خداي را به خدا لايق درودي تو

به ياري نبي آغوش خود گشودي تو

دل از رسول خدا همچنان ربودي تو

تمام لشكر ختم رسل تو بودي تو

تو سينه را سپر سنگ دشمنان كردي

به حفظ ج_ان محمّد نثار جان كردي

****

تو بهترين زن روي

زميني اي مادر

تو در جلال، جلال آفريني اي مادر

تو مام همسر حبل المتيني اي مادر

تو مادر همۀ مؤمنيني اي مادر

گل رسول خدايي و گل كجا تو كجا؟

زن_ان ديگ_ر ختم رسل كجا تو كجا؟

****

تو آسمان فروزان يازده قمري

تو از زنان همه انبيا به رتبه سري

هرآنچه وصف تو خوبان كنند خوب تري

زنان ختم رسل ديگرند و تو دگري

مگ_ر نگفت نب_ي بي_ن همس_رانش بس_ي

كه بهر من چو خديجه نبود و نيست كسي

سلام بر تو و روح بلند ايمانت

درود بر تو و ايثار و عهد و پيمانت

بهار سبز گل عصمت است دامانت

سلاله و پدر ومادرم به قربانت

به جز خدا و نبي مدح تو نشايد گفت

ت_و را چ_و فاطم_ه ام الائمه بايد گفت

****

تو مادر همه سادات عالمي بانو!

تو نور چشم رسول مكرمي بانو!

تو به ز هاجر و سارا و مريمي بانو!

دوازده گهر نور را يمي بانو!

خداي را به دعا و نياز مي خواندي

نزول وحي نبود و نماز مي خواندي

****

سلام بر تو و اشك و دعا و زمزمه ات

سلام بر تو و روح بلند فاطمه ات

فروغ وحي عيان بود از مكالمه ات

هزار عايشه كم از كنيز خادمه ات

هميشه شيفتۀ خصلت و صفاتت بود

كه سال حزن رسول خدا وفاتت بود

****

هنوز بوي خدا مي دمد ز پيرهنت

دمي كه روح تو پرواز كرد از بدنت

زهي جلال سلام خدا به جان و تنت

كه از بهشت فرستاد ذات حق، كفنت

گرفت_م آنك_ه ز كوث_ر ده_ان خود شويم

مرا چه زهره كه اوصاف چون تو را گويم

****

وفات تو نبود كم ز صبح ميلادت

سلام بر تو و آباء پاك و اولادت

به شأن تو كه بود رتبۀ خدادادت

همين بس است كه مولا علي ست دامادت

امين وحي، سلامت به احمد آورده

كه جز تو فاطمه را بر محمد آورده؟

كه جز تو آورد از بهر مصطفي زهرا؟

كه جز تو دختر او هست زينب كبري؟

كه جز تو قابله اش بوده مريم عذرا؟

كه جز تو شد سپر جان خواجۀ دوسرا؟

تويي كه در رحمت فاطمه سخن مي گفت

سخ_ن ز س_ر خداون_د ذوالمن_ن مي گفت

****

به آن خدا كه جهان وجود را آراست

به آن علي كه پس از مصطفي به ما مولاست

به فاطمه كه به غير از خدا نديد و نخواست

كه زائر تو همان زائر رسول خداست

چو در ثناي تو گيرد به دست خويش، قلم

ز خ_ود گذشت_ه و پ_رواز مي كند «ميثم»

----------

من كيستم يگانه اميد محمّدم

من كيستم يگانه اميد محمّدم(مدح)

ناموس وحي و همسر والاي احمدم

ام الائمه مادر ام الائمه ام

يعني خديجه دختر پاك خويلدم

روح بزرگ خواجه اسراست در تنم

گلخان_ۀ بهشت رسول است دامنم

من بين دشمنان زره مصطفي شدم

بر بانوان معلم درس وفا شدم

گشتم

چو پيش روي رسول خدا سپر

از چارسو نشانۀ سنگ جفا شدم

ب_ر پيك_رم ب_ه شوق دفاع پيامبر

سنگ جفا ز شاخۀ گل بود خوب تر

من پاسدار اشرف خلق دو عالمم

اسلام متكي شده بر عزم محكمم

همچون علي كنار محمّد ستاده ام

در سايۀ رسول خدا فوق مريمم

مريم حض_ور مريم من مي كند قيام

عيسي به يازده پسرم مي دهد سلام

شخص رسول برده به تجليل نام من

گيرد ز اعتبار و شرف احترام من

خلقت اگر سلام دهندم عجيب نيست

حتي خدا رسانده به احمد سلام من

سرتا قدم اگر چه وجودم مقدس است

بر من مقام مادر زهرا شدن بس است

پيش از نزول وحي خدا خوانده ام نماز

بردم رخ نياز به درگاه بي نياز

قرآن فرود نامده گفتم شهادتين

اسلام شد ز من، من از اسلام سرفراز

روز ازل ك_ه ي_ار رس_ول خ_دا شدم

سر تا قدم خدايي و از خود جدا شدم

پيغمبر است شاهد پاكي و عصمتم

بر سر نهاده خواجۀ كل تاج عزّتم

روزي كه خاك حضرت آدم نبود گل

شد همسري خواجۀ لولاك، قسمتم

تنها نه از نساء رسول خدا سرم

جز دخترم ز كلّ زنان نيز برترم

زن هاي مكه يكسره از من بريده اند

ديگر ز خانه ام ز حسد پا كشيده اند

بر قلب من ز نيش زبان ها زدند نيش

هرگز مقام و منزلتم را نديده اند

هر جا به غير خانه من پا گذاشتند

حتي به وضع حملم تنها گذاشتند

تنها به حجره مانده و مأيوس از همه

دائم لبم به ذكر خدا داشت زمزمه

ديدم يكي ز مهر مرا مي زند صدا

مادر منم كه هم سخنم با تو، فاطمه!

مادر چرا غريبي من ياور توام

ريحانۀ رسول خدا دختر توام

مادر ز بي وفايي زن ها مكن گله

قابل نييَند تا به تو گردند قابله

با نصِّ «لايمسه الا المطهرون»

بين زنان مكه و ما هست فاصله

لبخند زن كه دست خداوند، يار توست

مريم صفيّه آسي_ه هاج_ر كن_ار توست

اين بود قدر و منزلت و اقتدار من

تا مادريِ فاطمه شد افتخار من

ممنونم از رسول خدا و خداي او

بر فاطمه سلام خداوندگار من

«ميثم» قصيدۀ تو قبول رسول باد

زيبا سروده اي صله ات با بتول باد

كيستم من بانوي اسلام، ام المؤمنينم

مادر كوثر، اميد رحمۀ للعالمينم

آسمان معرفت، بر روي دامان زمينم

بانوي باغ جنان، محبوبۀ جان آفرينم

مثل زهرا دخترم آئينۀ حق اليقينم

ب_ارها از حق سلام آورده جبري_ل امينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

****

پيشتر از روز بعثت مصطفا را همسرم من

از نزول وحي، تنها حامي پيغمبرم من

همسرش نه، همدمش نه، بهترين

همسنگرم من

مؤمنين را، بلكه ايمان را گرامي مادرم من

بحر ايثار و وفا و معرفت را گوهرم من

در جلالت ه_اجر و ح_وا و مريم را قرينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

****

پيشتر از بودنم دل برد از دستم محمد

در حقيقت روشني بخش وجودم بود احمد

گشته بودم همچنان مشتاق آن روح مجرد

بي خبر بودم كه از لطف خداي حي سرمد

روزي آن يار تمام خلق با من يار گردد

مي كندحق با نخستين شخص خلقت همنشينم

من خ_ديجه همسر و همگ_ام ختم المرسلينم

****

دختري دارم كه خورشيد ومه وگردون هلالش

شوهري دارم كه قرآن گشته نازل دركمالش

دختري دارم كه مي آيد سلام از ذوالجلالش

حيدري گرديده دامادم كه نبوَد كس مثالش

حجره اي دارم كه جبريل امين روبد به بالش

ني عجب گرچرخ گردون سجده آرد بر زمينم

من خ_ديجه همسر و همگ_ام ختم المرسلينم

****

گرچه هستم زن ولي مردانه حق را ياورم من

مصطفي را در شهامت بعد حيدر، حيدرم من

در دل يك شهر دشمن حامي پيغمبرم من

زن، ولي مردانه با ختم رسل همسنگرم من

اولين بانوي خلقت را يگانه مادرم من

بلك_ه م_ام ي_ازده عيس_اي عيس_ا آفرينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

****

گرچه در ثروت كليد گنج ها بودي

به دستم

گشت تقديم محمد روز اول بود و هستم

جز محمد از خلايق رشتۀ الفت گسستم

جان به كف بگرفتم و دل بر رسول الله بستم

هم به عالم هم به جانم پشت دشمن را شكستم

آري آري دس_ت پيغمب_ر ب_وَد در آستينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

****

من تمام هست خود دادم به راه حي ذوالمن

تاخدا هم ازكرامت هست خود بخشيدبرمن

ريخت دامن دامنم گل، دست لطف حق به دامن

بُضع_ۀ ختم رُسل، زهرا مرا شد پارۀ ت_ن

با جمال روي آن گل جان من گردي_د گلشن

بود حتي در رحم همصحبت و يار و معينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

****

مي دهد تاريخ درهرعصر در عالم شهادت

من خدا را كرده ام پيش از شب بعثت، عبادت

داشتم بر خواجۀ «لولاك» از اول، ارادت

با وصال عقل اول يافتم از نو ولادت

در همه زن هاي عالم شد نصيبم اين سعادت

ت_ا س_ر دستم گ_ل رخسار زهرا را ببينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

****

من خروشان بحرعصمت مادر فُلك نجاتم

در كنار خضر رحمت روح را عين الحياتم

فاطمي خو مرتضا توحيدم و احمد صفاتم

دين حق شد متكي بر همت و صبرو ثباتم

سال عام الحزن شد بر مصطفي سال وفاتم

ريخت ب_ر خ_اك لحد اشك اميرالمؤمنينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

****

الغرض تا زنده بودم، مصطفي را يار بودم

بهر حفظ جان او شب تا سحر بيدار بودم

جانِ جانِ آفرينش را زجان غمخوار بودم

لحظه لحظه بين مردم مورد آزار بودم

با جنايت پيشگان پيوسته در پيكار بودم

نظم «ميثم» شاه_دي باشد ز عزم آهنينم

من خديجه همسر و همگام ختم المرسلينم

----------

اي سلام آورده جبريل از خداوندت، سلام

اي سلام آورده جبريل از خداوندت، سلام(مدح)

وي محمّد برده نامت را به لب با احترام

همسر و همسنگر و همگام با خيرالانام

سايه ات تا صبح محشر بر سر دين مستدام

اي شده وقف خداوند تعالي هست تو

وي تمام هستي خالق به روي دست تو

****

پاك تر از پردۀ بيت الهي دامنت

خلعت زيباي اُم المؤمنيني بر تنت

بوي عطر عصمت مريم دهد پيراهنت

نقش لبخند نبي در «يا محمّد» گفتنت

كيست تا مثل تو بانو كُفو طاهايش كنند؟

كف_و طاه_ا، م_ادر ام ابيه_اش كنند؟

****

اين بوَد شأنت كه حق روح مطهر خوانَدت

مي سزد پيغمبر اسلام، همسر خواندت

ني عجب گر حيدر كرار، مادر خواندت

يا كه جبريل امين زهراي ديگر خواندت

بين امت با وجود آن همه نعت و سپاس

ناشناسي ناشناسي ناشناسي ناشناس

****

ذات حق، دانندۀ اسرار داند كيستي

هر كه هستي احمد مختار داند كيستي

بعد احمد، حيدر كرار داند كيستي

فاطمه، آن عصمت دادار داند كيستي

اي درود آفرينش بر تو و بر شوهرت

وي سلام الله بر دامان زهرا پرورت

****

در مقام زن ولي مردانگي قانون توست

تا قيامت هر كجا مؤمن بوَد، ممنون توست

بردباري، صبر، دينداري همه مرهون توست

هر كه از اسلام دارد بهره اي، مديون توست

مصطفي ز آغاز، ياري جز تو و حيدر نداشت

در مقام و منزلت مانند تو همسر نداشت

****

اين سه اصل آمد از اول باعث ترويج دين

هست تو، خُلق نبي، تيغ اميرالمؤمنين

از تمام هست خود يكسر فشاندي آستين

راستي اين است در اسلام، دين راستين

با علي همگام در احياي قرآن بوده اي

پيشتر از بعثت احمد مسلمان بوده اي

****

مؤمنين از چون تو مادر تا قيامت سرفراز

مسلمين آرند بر خاك درت روي نياز

بر تو مي بالد محمّد، بر تو مي نازد حجاز

با محمّد خوانده اي پيش از شب بعثت، نماز

م_ادر زهرا سلام الله بر جان و تنت

يازده خورشيد سر زد از سپهر دامنت

****

كرد در ماه خدا روح تو پرواز از بدن

گشت مهمان در جوار قرب حي ذوالمنن

بود سال رحلتت سال غم و رنج و محن

جامۀ ختم رسالت شد بر اندامت كفن

گشت عام الحزن بر ختم رسل، سال غمت

شد روان از ديده اش بر چهره اشك ماتمت

****

اي در امواج بلاها با محمّد رهسپر

در هجوم سنگ ها جان محمّد را سپر

بر محمّد از همه زن هاي عالم خوب تر

مصطفي را سوز داغت ماند عمري بر جگر

بارها زين غصه چشم سيد بطحا گريست

بلكه در ش_ام زفاف حيدر و زهرا گريست

****

ما به تو گريان، تو را لب در جنان پر خنده باد

همچو جان در قلب ياران خاطراتت زنده باد

شوكت و جاه و جلال و عزتت پاينده باد

منطقت تا حشر بر بوجهل ها كوبنده باد

جان شيرين محمّد در لب خندان توست

ميوه هاي نخل «ميثم» مدح فرزندان توست

----------

اي ز صد هاجرت درود و سلام

اي ز صد هاجرت درود و سلام(مدح)

كرده مريم به محضر تو قيام

همسر مصطفي درود، درود

مادر فاطمه سلام، سلام

همتت وقف مكتب توحيد

ثروتت پشتوانة اسلام

هم سلام تو را رسانده خدا

هم به تو فخر كرده خير الانام

پانهادي فراتر از مريم

در جلال و كمال و قدر و مقام

از سر عالمي كشيدي دست

با رسول خدا شدي همگام

دخترت كوثر رسول خدا

پسرانت به جن و انس امام

با ادب بايد از تو گفتن مدح

با وضو بايد از تو بردن نام

چشم دين بر جمال تو روشن

دل احمد به وصل تو آرام

مؤمنين را يگانه مامي تو

مادر يازده امامي تو

تو به اسلام مادري كردي

تو به توحيد ياوري كردي

عصمت از دامنت چنان جوشيد

كه به مريم برابري كردي

با محمد ، محمدي گشتي

بر پيمبر، پيمبري كردي

بين طوفان و موج حادثه ها

فلك دين را تو لنگري كردي

تويي آن شير زن كه مردانه

ايستادي و حيدري كردي

تا كني دلبري زپيغمبر

اول از خلق دل، بري كردي

با محمد ز هست و بود جهان

دست شستي و همسري كردي

دخت طاها ام ابيها را

اين تو بودي كه مادري كردي

مشرق يازده ستاره شدي

بلكه خورشيد پروري كردي

صلوات خدا به اولادت

جان عالم فداي دامادت

تو صدف، فاطمه است گوهر تو

گوهر تو نه بلكه كوثر تو

بود بر ياري رسول خدا

كوه و صحرا و خانه سنگر تو

هستي ات را به مصطفي دادي

هست خود بر تو داد داور تو

خالق لم يزل سلام تو را

مي

فرستاد بهر شوهر تو

پيشتر از شب ولادت خود

هم كلام تو بود دختر تو

يار احمد شدي چه بهتر از اين

كه خدا گشت يار و ياور تو

به محمد زدند سنگ ولي

بود دردش درون پيكر تو

گشت دُر يتيم عبدالله

از دو عالم يگانه گوهر تو

تك و تنها شدي، زنان قريش

ايستادند در برابر تو

غم مخور گر زنان مكه دگر

ننهادند رو به محضر تو

«اين دغل دوستان كه مي بيني

مگسانند دور شيريني»

سخنانم اگر چه گوهر بود

وصف تو از سخن فراتر بود

برتو در ياري رسول خدا

نه غم جان نه بيم از سربود

بر محمد وجود همچو تويي

مثل زهرا براي حيدر بود

در هجوم تمام حادثه ها

دست هايت رسول پرور بود

بود يك ركن مصطفي حيدر

همسري تو ركن ديگر بود

حَرَمت قلب دخترت زهرا

كفنت جامة پيمبر بود

كفن ديگرت زجبراييل

خلعت ذات حي داور بود

پدر و مادرم فدايت باد

كه جهادت جهاد اكبر بود

افتخار ائمه بر زهرا

فخر زهرا به چون تو مادر بود

خوانده اي با محمد از آغاز

پيشتر از نزول وحي نماز

تو گل از باغ معرفت چيدي

در رسول خدا، خدا ديدي

آنچه ناديده بود چشم كسي

ديدي و گل شدي و خنديدي

شهد اقرء زدست پيغمبر

وحي نازل نگشته نوشيدي

با محمد نماز مي خواندي

در كنار علي درخشيدي

سجدة آفتاب بر خاكت

ماه احمد شدي و تابيدي

در بهشت نبوت و توحيد

مام ام الائمه گرديدي

نخل طوباي آرزوي نبي

باغ سبز هميشه جاويدي

هر كجا بر نبي جسارت شد

مثل شير خدا خروشيدي

سال شد بر رسول عام الحزن

تا تو صورت به خاك پوشيدي

شهر مكه است شهر غربت تو

اشك "ميثم" نثار تربت تو

حضرت عبدالعظيم

اين مقدّس وادي ري يا زمين كربلاست

اين مقدّس وادي ري يا زمين كربلاست (مدح)

يا بقيع است و مزار چار نجل مصطفي است

كاظمين است و دو خورشيد امامت در برش

يا نجف يا سامره يا تربت پاك رضاست

صحن پاكش خوشتر از سينا مزارش رشك طور

قبّه ي آن قبّة الخضراي ختم الانبياست

اين زمين باشد صدف در او يگانه گوهر است

كآفرينش با بهايش سنگ بي قدر و بهاست

نام نيكويش ابوالقاسم لقب عبدالعظيم

نجل احمدزاده اي زهرا عزيز مجتبي است

حلقه هاي مرقدش حبل المتين اهل دل

آستان با صفايش قبله ي اهل دعاست

گرد راه زائرش خوشتر ز عطر باغ خلد

خاك پاي خادمش چشم ملك را توتياست

چرخ از آن بالد كه

مي گردد به دور قبر او

ري از اين نازد كه در آن تربت اين مقتداست

ري چه قدري داشت قبر وي اگر در آن نبود

آري آري كي صدف را بي گهر قدر و بهاست

هر كه هستي با وضو بگذار پا در اين حرم

كاين حرم بيت الحرام ديگر اهل ولاست

خلد با هستي خود مشتاق اين رشك ارم

حور با زلفين خود فرّاش اين صحن و سراست

انقراض آل عبّاس و دوام اهلبيت

شاهدش اين بارگاه و اين همه عزّ و علاست

هر كه شد زوّار اين نجل حسن در ملك ري

زائر قبر حسين ابن علي در كربلاست

زائرين اين مجتباي ديگر از صلب علي است

اهل ري اين زاده ي زهراست مهمان شماست

گر چه ايران لاله زار لاله هاي فاطمه است

لالۀ بستان ري را عطر و بوي نينواست

گر چه روح او به عربت از بدن پرواز كرد

هر غريبي با غريب مردم ري آشناست

چار گوشه مرقدش را تا گرفتم در بغل

گفتم اين شش گوشه قبر خامس آل عباست

اي بسا عبّاسيان كشتند از آل علي

باز از انوارشان هستي پر از نور و ضياست

خشت خشت اين حرم گويند دائم اين سخن

آنچه در دار فنا باقيست وجه كبرياست

چند روزي ملك جولانگاه باطل مي شود

دور اين جولان تمام و حق هماره پا به جاست

اي كريم ابن كريم ابن كريم ابن كريم

اي كه تا محشر

كرامت بر سر كويت گداست

هم به تحت قبّه ات گردد دعاها مستجاب

هم به درد دردمندان تربت پاكت شفاست

هر كه دارد درد در اين آستان گيرد دوا

هر كه دارد حاجتي در اين حرم حاجت رواست

قبر تو در شهر ري چون كعبه در قلب حجاز

قبّه ي تو در زمين چون مهر در اوج فزاست

آسمان دور مزارت گردد و گويد مدام

قدرت عبّاسيان كو، شوكت مأمون كجاست

پايه ي تخت ستمكاران بود چندي به گل

دولت آل علي را تا صف محشر بقاست

دين خود را عرضه كردي بر امام خويشتن

با همه علم و مال و فضل وايمان كه تو راست

من كيم تا مدح تو گويم امامت مدح گفت

قول او قول نبي قول نبي قول خداست

گر چه فرزندان ديگر داشته جدت حسن

حسن تو آيينه ي حسن امام مجتبي ست

در جوار مرقد پاك و شريفت جلوه گر

قبر حمزه قبر طاهر دو مه برج هداست

گشته مدفون در كنار قبر پاكت بوالفتوح

آنكه با تفسير قرآنش بشر را رهنماست

شاه آبادي كه بودي پيرو استاد امام

تربت نورانيش در اين حريم با صفاست

دفن اينجا پيكر كاشاني است و فلسفي

آن يگانه رادمرد و اين، خطيبي پارساست

طيب آزاده را خاك تو دارد در بغل

آنكه قبرش يك كتاب عشق و ايثار و وفاست

كاش «ميثم» دفن مي شد در كنار قبر تو

اي كه خاك پاك صحنينت

بهشت اولياست

----------

اي فروزان كوكب دُرّي چرا در ري مقيمي

اي فروزان كوكب دُرّي چرا در ري مقيمي (مدح)

كيستي تو آيت عظماي حق عبدالعظيمي

اهل ري نه كه كلّ خلق عالم را زعيمي

تو كريم ابن كريم ابن كريم ابن كريمي

از تبار آفتاب استي و خود ماه تمامي

بلكه در نزد امامان صاحب قدر و مقامي

آسماني ها زمين بوسند در صحن و سرايت

شهرياران را گدايي بر سر كوي گدايت

سربداران دستبوس سرفرازان خاك پايت

شهر ري ايمن بود در سايه ي گلدسته هايت

از فراز قبّه ات خيزد فروغ استجابت

سر فرود آورده بر خاك سر كويت اجابت

شهر ري در خود گرامي دار اين وجه خدا را

نازنين آيينه ي حسن امام مجتبا را

يافتي از فيض او حال و هواي كربلا را

مي بري دل مي دهي جان دمبدم اهل ولا را

خوشتر از جان در بغل بگرفته اي جان حسن را

لالۀ باغ ولايت سر و بستان حسن را

كعبه ي مقصود دل معراج جان ماست اينجا

باب حاجات همه دارالامان ماست اينجا

بوستان معرفت باغ جنان ماست اينجا

جان جان اهل دل روح و روان ماست اينجا

مهر او شيرين تر است از جان ما در پيكر ما

آستان قدس او باشد بقيع ديگر ما

كشور ايران گرامي باد اين فيض عظيمت

سه فروغ جاودان از حسن دادار قديمت

سه پناه خلق عالم سه جواد و سه كريمت

هم رضا هم حضرت معصومه هم

عبدالعظيمت

شهر ري لبريز از عطر دل انگيز حسيني

هم نجف هم كربلا هم سامره هم كاظميني

ياد دارم داستان غم فزاي كربلا را

ريخت دشمن در هواي ملك ري خون خدا را

بي گنه بر دامنش ري داشت ننگ اين خطا را

تا تو بر دامان آن بگذاشتي از لطف پا را

دامن آن پاكتر از سينۀ اهل ولا شد

ملك ري از رتبه و قدر و شرافت كربلا شد

اي طواف آورده دور مرقدت مرد و زن ري

اي گل بستان سرخ فاطمه در گلشن ري

اي بهشت اهل معني با قدومت دامن ري

اي تنت نيكوتر از جان دو عالم در تن ري

اين دو منصب هر دو باشد از عنايات خدايي

از شما احسان و لطف و مرحمت از ما گدايي

كيستم من عبد عبد عبد دربار شمايم

سائلي نه سايه اي در پاي ديوار شمايم

كمتر از خاكم و ليكن خاك زوّار شمايم

خويشتن را بر شما بستم نه سربار شمايم

اي سر و جان و تنم پيوسته خاك دوستانت

گر چه خوارم آب خوردم در كنار بوستانت

من به خاك پاك ري باغ گل احساس ديدم

در گلستان ولايت صد بهشت ياس ديدم

باب هر صحن تو را باب المراد ناس ديدم

افتخار عترت و ننگ بني العبّاس ديدم

هر كبوتر گرد صحنين تو با اين نكته خواند

باطل از پا افتد و حق تا ابد پاينده ماند

اي كمال دين حق

در متن آيين تو پيدا

علم اهل البيت در گفتار شيرين تو پيدا

استجابت در دعا و ذكر آمين تو پيدا

يك جهان تاريخ در هر خشت زرّين تو پيدا

هادي ما در صراط المستقيم اهلبيتي

هم كريم استيّ و هم نجل كريم اهلبيتي

صاحب علم حديثي حامل اسلام نابي

معني حسن الصّوابي وارث علم الكتابي

ملجأ خلق دو عالم شافع يوم الحسابي

در تراب ري مقيمي و عزيز بوترابي

گر چه اين خاك مقدّس شد محيط غربت تو

تن نه، بلكه روح مي گيرد شفا از تربت تو

اي تولاّي تو و آباي تو كُلّ سرنوشتم

اي غبار آستانت خوشتر از عطر بهشتم

من كجا و مدح تو با اين همه افعال زشتم

هر چه در مدح تو گفتم تو سرودي من نوشتم

شاعر دربار تو نه، بنده ي اين آستانم

«ميثمم» نه، خاك پاي اين خاندانم

----------

اي اهل نظر كعبه ي اهل نظر اينجاست

اي اهل نظر كعبه ي اهل نظر اينجاست (مدح)

زيرا حرم زاده ي خيرالبشر اينجاست

خورشيد ولايت گهر بحر هدايت

طوباي بهشت علوي را ثمر اينجاست

آييد به شهر ري و خوانيد خدا را

زيرا كه به حاجات همه خلق در اينجاست

اينجا حرم عبد عظيم است عظيم است

بحر عظمت را به حقيقت گهر اينجاست

اين تربت فرزند كريم دو جهان است

ارباب كرم را به سر خاك سر اينجاست

با چشم دل خويش در اين بقعه ببينيد

كافواج ملك تا به فلك جلوه

گر اينجاست

از ري همه بر ديده ي دل نور بگيريد

زيرا كه سپهر نبوي را قمر اينجاست

آيد به مشام همه بوي حسن از خاك

هان پا به ادب نه كه حسن را پسر اينجاست

زوّار حريمش همه زوّار حسينند

بر اهل ولا كرب و بلاي دگر اينجاست

اينجا حرم عبد عظيم است عظيم است

اين قبر كريم ابن كريم ابن كريم است

----------

اي جود و كرم قطره اي از بحر عطايت

اي جود و كرم قطره اي از بحر عطايت (مدح)

اي دست كريمان همه بالا به دعايت

درويش صفت خيل كريمان همه آرند

كشكول گدائي به سر كوي گدايت

ري كرب و بلاي فقرا و تو حسينش

ايران چو يكي حلقه، نگين صحن و سرايت

گرديده دعاي همه مقرون به اجابت

در حائر پاك حرم روح فزايت

صد بار بشويم دهن از چشمه ي زمزم

يك بار مگر لب بگشايم به ثنايت

اي نجل نبي اي پسر يوسف زهرا

اي صورت خوبان همه خاك كف پايت

پامال كند سلطنت هر دو جهان را

هر كس كه زند دست به دامان ولايت

لبريز بود جام دل ما ز فروغت

پرواز كند جان ز تن ما به هوايت

از خاك حريم تو دمد فيض مسيحا

يا معجزه ي موسي آيد ز عصايت

زوّار حسين است به لطف و كرم تو

هر كس كه نهد چهره به خاك حرم تو

----------

تا خطّه ي ري بوي تو آمد به مشامش

تا خطّه ي ري بوي تو آمد به مشامش (مدح)

سر زد به سما بوي خدا از درو بامش

هر كس كه سلامي دهد از دور به قبرت

آرند ملايك همگان عرض سلامش

در قدر و شرف بنده همانند تو بايد

تا مذهب خود عرضه كند نزد امامش

باطاعت كونين اگر بنده در آيد

بي مهر شما بوي بهشت است حرامش

گر بر سر ري خون حسين ابن علي ريخت

زين فاجعه بودي به حسين

ننگ مدامش

تا پيكر پاك تو نهان گشت به خاكش

بردند زمين ها همه حسرت به مقامش

ايران ز تجلاّي تو شد كعبه ي اجلال

ري گشت سپهر و تو شدي ماه تمامش

من رشگ به آن تشنه برم اي يم توحيد

كز كوثر عرفان تو شيرين شده كامش

«ميثم» نه ثناخوان شما بوده از آغاز

لطفي كه شماريد در اين كوي غلامش

گر قبر حسن جدّ تو دور از نظر ماست

ري يثرب و قبر تو بقيع دگر ماست

----------

اي دامن مدينه ي ري كربلاي تو

اي دامن مدينه ي ري كربلاي تو(مدح)

اي اهل فيض تشنه ي جام ولاي تو

ريحانه ي امام حسن سيّد الكريم

من كيستم كه مدح بگويم براي تو

نجل كريم آل محمّد (صلي الله عليه و آله) تويي تويي

تنها نه اهل ري همه عالم گداي تو

ماه حسن كه نور گرفتند اهلبيت

از آفتاب روي محمّد (صلي الله عليه و آله) نماي تو

جسم مطهّر تو و آغوش خاك ري

بردار سر كه در دل ما هست جاي تو

آيات وحي در نفس روح پرورت

علم حديث در سخن دلرباي تو

بر اهل ري نه بر همه ي عالم وجود

واجب بود زيارت صحن و سراي تو

بر زائري درود كه گردد به دور تو

بر شاعري سلام كه گويد ثناي تو

بر اهل ري سلام كه همسايۀ تواند

بر شهر ري درود كه شد نينواي تو

در موج فتنه هاي اجانب

خدا گواست

ايران نيازمند بود بر دعاي تو

نبود عجب كه هر شب و روز اولياي حق

آرند سجده بر حرم با صفاي تو

بيمار نا اميد ز درمان به صد اميد

رو آورد به جانب دار الشّفاي تو

بوي بقيع مي وزد از خاك تربتت

اي نجل مجتبي كه دو عالم فداي تو

پرواز مي كند دل اهل ولا مدام

چون مرغ جان به جانب دار الولاي تو

همچون كبوتران حريمت فرشتگان

گردند دور گنبد و گلدسته هاي تو

با مكتب ائمّة اطهار آشناست

هر كس به هر طريق شود آشناي تو

تو سيّد الكريمي و مات سائل درت

بسته به هم حوائج ما و عطاي تو

دردا كه از جنايت عبّاسيان دون

هر صبح و شام خون جگر شد غذاي تو

ترك مدينه گفتي و وارد به ري شدي

ري هم گريست بر تو و بر انزواي تو

گرد عزا نشست به رخسار اهل ري

در خاك تيره رفت چو قدّر ساي تو

شوّال محرّم و ري گشت كربلا

در روز رحلت تو و بزم عزاي تو

پرواز كرد روح شريفت ز تن ولي

ديگر نشد بريده گلو از قفاي تو

تشييع گشت پيكر پاكت به احترام

خورشيد ني نگشت رخ دلرباي تو

پيچيده شد درون كفن جسم اطهرات

ديگر نشد حصير كفن از براي تو

بر خاك سر نهادي و ديگر كسي نزد

چوب جفا به اعل لب جانفزاي تو

تا چشم ابر باران ريزد به پاي گل

«ميثم» هماره اشگ فشاند به پاي تو

----------

باز از بحر ولايت گهري پيدا شد

باز از بحر ولايت گهري پيدا شد (ولادت)

افق فضل و شرف را قمري پيدا شد

نخل سر سبز ولا را ثمري پيدا شد

يا كه در طور ولايت شجري پيدا شد

در سماوات و زمين جشن عظيم است امشب

عيد ميلاد كريم ابن كريم است امشب

بهترين زاده ابناء زمان اين پسر است

در رياض علوي سر و روان اين پسر است

فخر دين قبله دل كعبۀ جان اين پسر است

نجل مولاي كريمان جهان اين پسر است

اوست سر وي كه بود دامن هستي چمنش

صلوات همه بر حسن حسن در حسنش

صاحبان كرم و جود كريمش خوانند

اهل فضل و شرف و علم زعيمش خوانند

آيت رحمت رحمان و رحيمش خوانند

خيل عبّاد همه عبد عظيمش خوانند

اوست ماهي كه بر ابناء زمان مي تابد

نورش از ري به همه خلق جهان مي تابد

حرمش كعبه ي آمال دل آگاه است

قامتش سرو و لبش كوثر و رويش ماه است

حسني حسنش بر خلق چراغ راه است

زائر مرقد او زائر ثارالله است

خاص و عامند زهر سوي رهين كرمش

دل صد قافله سرگرم طواف حرمش

اهل ري قدر بدانيد چنين نعمت را

نعمت سايۀ اين دسته گل عترت را

فيض همسايگي تربت آن حضرت را

بر شما داده خدا اين شرف و رفعت را

بال جبرئيل زده سايه ببام و درتان

اين شما اين حرم زادۀ پيغمبرتان

ري سپهر و حرم اوست مه تابانش

يا حجاز است و بود كعبه ي جاويدانش

برتر از عرش بود بارگه و ايوانش

جان من جان همه خلق جهان قربانش

دوست دارم كه شب و روز ز لطف و كرمش

پر زند مرغ دلم يكسره سوي حرمش

زائر او به خدا فيض قرابت دارد

آيه وحي در اين خانه كتابت دارد

در وديوار حرم نقش نجابت دارد

زير اين قبّه دعا كن كه اجابت دارد

ماه صد انجمن اينجاست خدا مي داند

آفتاب حسن اينجاست خدا مي داند

اي گل باغ حسن عطر تو بر روح، صفاست

خاك درگاه تو بر درد دل خسته شفاست

كرم وجود تو بر ما عيان و به خفاست

سر به خاك حرمت گر نگذاريم جفاست

«ما به اين در نه پي حشمت و جاه آمده ايم»

«از بد حادثه اينجا به پناه آمده ايم»

تو به باغ دل ما سرو روان حسني

حسن پيداي حسن سرّ نهان حسني

نخل طاها و گل عطر فشان حسني

بلكه جانان همه خلقيّ و تو جان حسني

ما به خاك حرمت روي نياز آورديم

حاجت خويش به درگاه تو باز آورديم

تو عطا و كرم آل پيمبر داري

عصمت فاطمه و عزّت حيدر داري

ز حسين و ز حسن جلوه ي ديگر داري

تو مقام از سخن مدح فراتر داري

جان به قربان تو اي سيّد پاكيزه سرشت

شهر ري از تو بهشت است بهشت است بهشت

به جلال و به كمال و به مقامت سوگند

به تو و عزّت آباء گرامت سوگند

به صلوة و به قعودت به قيامت سوگند

به خدا و به رسول و به امامت سوگند

تو كه سايه به سر خلق دو عالم فكني

چه شود گر نگهي جانب «ميثم» فكني

----------

اي خيل عرشيان بر درگهت مقيم

اي خيل عرشيان بر درگهت مقيم (مدح)

از فيض تربتت ري جنّة النّعيم

هم مهر تو بهشت هم بغض تو جحيم

بر در جان دوا بر سرّ دل عليم

عبديّ و در صفت رحماني و رحيم

يا سيّد الكريم يا سيّد الكريم

با طوق طاعتت عالم مطيع ما

سر خطّ بندگيت جاه رفيع ما

باب حريم تو باب البقيع ما

هم تو پناه ما هم تو شفيع ما

با دوستيّ تو از دو زخم چه بيم

يا سيّد الكريم يا سيّد الكريم

ما راست حرز جان مدح و ثناي تو

گر چه به خاك ري گرديده جاي تو

بر فرق عالم است ظّل لواي تو

كرب و بلاي ماست صحن و سراي تو

دلهاي عالمند در اين حرم مقيم

يا سيّد الكريم يا سيّد الكريم

طوس است مفتخر از تربت رضا

قم از شرافت معصومه با صفا

در بين اين دو نور اي نجل مجتبي

شهر ري از تو يافت تشريف كربلا

آري تو گشته اي

در شهر ري مقيم

يا سيّد الكريم يا سيّد الكريم

با اشتياق توست در سينه داغ ري

خوشتر ز باغ خلد گرديده باغ ري

گيرنده اهل دل از هم سراغ ري

گلدسته هاي تو چشم و چراغ ري

گردون جب ين نهد بر خاك اين حريم

يا سيّد الكريم يا سيّد الكريم

روي تو روي حق خوي تو مصطفي است

مام تو فاطمه جّد تو مرتضي است

ميلاد تو همان ميلاد مجتبي است

زوّار قبر تو زوّار كربلاست

الحق كه حقّ توست اين رتبۀ عظيم

يا سيّد الكريم يا سيّد الكريم

تو سيّد الكريم ما سائل درت

تو آفتاب و ما چون ذرّه در برت

بيت الحرام دل قبر مطهّرت

چشم و چراغ جان روي منوّرت

نورت به جان و دل تابيده مستقيم

يا سيّد الكريم يا سيّد الكريم

طوبي برد سجود بر سرو قامتت

خوي نبوّت و خُلق امامتت

در ري اقامتت بر دل ز عامتت

خلق و عنايتت ما و كرامتت

شايد و زد به ما زين كعبه يك نسيم

يا سيّد الكريم يا سيّد الكريم

خوبان به ياد تو ياد خدا كنند

گرد ضريح تو حق را صدا كنند

گيرم كه اهل ري جان را فدا كنند

بالله نمي توان حقّت ادا كنند

اي خلد و نار را مهر شما قسيم

يا سيّد الكريم يا سيّد الكريم

فيض تو عطر خلد بر اين چمن دهد

قبر مطهّرت بوي حسن

دهد

نام خوشت صفا بر جان و تن دهد

نور رخت ضياء بر انجمن دهد

«ميثم» به طور تو است خاك ره كليم

يا سيّد الكريم يا سيّد الكريم

----------

اي مزارت مطاف اهل كمال

اي مزارت مطاف اهل كمال (مدح)

اي چراغ دل محمّد (صلي الله عليه و آله) و آل

هم خدا را به رتبه عبد عظيم

هم نبي را به چهره نقش و جمال

آفتاب مدينه ماه حسن

كرده در شهر ري نزول جلال

در جوار حريم حضرت تو

شهر ري گشته كعبۀ آمال

دفن تا پيكر مطهّر تو

گشت در خاك نيمه ي شوّال

از دل خاك اين ندا بر خواست

كي ز جسم تو روح را پر و بال

دامن خاك و گوهر قرآن؟

مرحبا مرحبا بدين اقبال

گر چه در خاك ري مقيم استي

تا ابد سيّد الكريم استي

تو و آباء تو تمام كريم

مظهر جود كردگار قديم

نسل در نسل سيّد السّادات

ابن در ابن واحب التّعظيم

دوستي با شما بهشت بهشت

دشمني با شما جحيم جحيم

مي سزد بر زيارت حرمت

گر بيايد عصا به دست، كليم

چهره ات از جلال مصحف نور

سينه ات از علوم بحر عظيم

جنّت و نار را به روز جزا

حبّ و بغض تو مي كند تقسيم

در حريم توام به خلد چكار

در جوار توام زنار چه بيم

مهر تو همچو جان به پيكر ماست

حرمت

كربلاي ديگر ماست

در حريم تو رخ نهد به زمين

ملك و حور از يسار و يمين

نه عجب گر به طوف مرقد تو

آيد از عرش جبرئيل امين

گر چه بن سعد بر حكومت ري

ريخت خون حسين را به زمين

شهر ري زين مصيبت عظما

عرق شرم داشتي به جبين

تا تو در خاك آن مكان كردي

برد از فخر سر به عرش برين

گفت آغوش من مزيّن شد

به وجود سلالۀ ياسين

پس از اين دامن مطهّر من

كعبۀ جان بود بر اهل يقين

دُرّ پاك حسن ببر دارم

شرف و عزّتي دگر دارم

----------

امروز ميلاد كريم ابن كريم است

امروز ميلاد كريم ابن كريم است(ولادت)

امروز ري را فيض جنّات النّعيم است

امروز شادي در دل ياران مقيم است

امروز عيد حضرت عبدالعظيم است

زيبد همه خوانيم آيات تبارك

ميلاد مسعود ابوالقاسم مبارك

ريزيد در ري لاله دامن دامن امشب

زيرا دميده جان تازه در تن امشب

چون شهر ري گرديده عالم گلشن امشب

چشم امام مجتبي شد روشن امشب

بوي بهشت آيد بسي از گلشن ري

اي آسمان اختر فشان در دامن ري

اين برترين نجل حسن فرزند زهراست

اين شمع جمع آل ياسين نسل طاهاست

اين شهر ري را آفتاب عالم آراست

اين كعبه ي دل قلبه ي اهل تولاّست

ري حلقه ي انگشتر است و اين نگينش

حسن حسن دارد جمال نازنينش

اي شهر ري از

مقدمت شهر كرامت

از شهر ري در هر دلي كرده اقامت

همچون امامان شافع روز قيامت

بعد از ائمّه بر همه خلقت امامت

بدر الشّرف باب الكرم عبدالعظيمي

يعني كريم ابن كريم ابن كريمي

ري با وجود تو بقيع ديگر ماست

خود آفتاب و سايه ات روي سر ماست

اينجا مزار زاده ي پيغمبر ماست

اينجا حريم ذات پاك داور ماست

نور خدا زين خاك بر افلاك خيزد

بوي حسن از اين مزار پاك خيزد

گلدسته هاي تو چراغ آسمانند

خدّام تو زوّار را آرام جانند

زوّار تو خوبان خوبان جهانند

دل ها به كويت كاروان در كاروانند

تا گنبد زرّين تو در ري درخشيد

بر خشت خشتشش خنده زدهر صبح خورشيد

بر حفظ دين پيوسته جانت در خطر بود

اندوه و درد و رنج با تو هم سفر بود

خون بر دلت از دشمن بيدادگر بود

وز تو هماره خاندانت بي خبر بود

با اين همه نورت به چشم دل عيان بود

در ارض ري رويت چراغ آسمان بود

اي ثبت گشته علم آل الله به نامت

جوشد علوم آل عصمت از كلامت

تاييد كرده خط و مشيت را امامت

هم از خدا هم از امامانت سلامت

ري آسمان، خورشيد تابانش تويي تو

ايران اسلامي تن و جانش تويي تو

معصوم در اوصاف تو گوهر فشاند

مرد و زن از كوي تو حاجت مي ستاند

وصف تو را غير از امام تو

كه خواند

از بس كه در خلق تو آثار حسين است

فرمود زوّار تو زوّار حسين است

چون دل به ياد كربلا گيرد بهانه

در بارگاه قدس تو گردم روانه

مي گيرم از قبر حسين اينجا نشانه

اي مرغ دل را در حريمت آشيانه

من سائل تو، تو كريم بن كريمي

من كوچك و تو حضرت عبدالعظيمي

عبّاسيان چون نامشان گشتند فاني

جز ننگ و ذلّت نيست از آنان نشاني

نام شما تا صبح محشر جاوداني

مانند آيات كتابِ آسماني

قرآن و عترت تا قيامت جاودانند

تابنده چون شمس و قمر در آسمانند

قرآن و عترت چون دو خورشيد ولايت

دو مشعل پيوسته در خط هدايت

دو نور تا صبح قيامت بي نهايت

اين دو امانت شد زحق بر ما عنايت

تا مهر و ماه و اختران تابند با هم

باشد كتاب الله و عترت دين «ميثم»

----------

اي جان حسن به پيكر ري

اي جان حسن به پيكر ري (مدح)

اي ظلّ همات بر سر ري

در دامن خاك آيه ي نور

در سينه ي پاك گوهر ري

ماه فلك شرافت و قدر

خورشيد بلند اختر ري

با فيض تن تو مي دهد روح

نام خوش روح پرور ري

تو خير كثير مجتبايي

اي خير كثير و كوثر ري

هم عبد عظيم و هم عظيمي

هم نجل كريم و هم كريمي

جود و كرم تو بي نهايت

از لطف خدا كند حكايت

گلدسته

ي آستان قدست

در ري شده مشعل هدايت

در يك كرمت هزار دريا

در هر سخن ات هزار آيت

در سينه ي تو يم احاديث

دَر لعل لبت دُرِ روايت

در موج بلا و سيل طوفان

مهر تو كند زما حمايت

اي گنج خدا به سينه ي ري

پيغامبر مدينه ي ري

تو چشم و چراغ مجتبايي

فرزند عليّ مرتضايي

مولايي و سيّد الكريمي

آقايي و نجل مجتبايي

هر چند غريب شهر خويشي

در كلّ وجود آشنايي

هم قبله ي جانِ مردم ري

هم كعبه ي آرزوي مايي

مانند عموي خويش عبّاس

از خلق جهان گره گشايي

ما دست تهي رسيده از راه

تو باب حوائج الي الله

دل گم شده و تو رهنمايش

جان عبد تو و تو مقتدايش

ايران چو حجاز و تو چو كعبه

ري طوس تو حضرت رضايش

در كوي تو مستجاب گردد

هر كس كه كند دعا دعايش

هر كس به زيارت تو آيد

بخشند ثواب كربلايش

بر خاك تو هر كه گذارد

گل بوسه ي آسمان به پايش

صد قافله دل به بار گاهت

تنها به اميد يك نگاهت

تو ماهي و زائرين چو هاله

ما خار ره و تو باغ لاله

اوصاف تو در سخن نگنجد

حتّي به هزارها مقاله

جان ها زكرامت تو حيران

دل ها به محبّت تو واله

سيماي تو كلّ سوره ي نور

گفتار تو آيت جلاله

در باغ ادب نكوترين گل

از نسل حسن بهين سلاله

رخسار تو را قمر ندارد

مثل تو حسن پسر ندارد

تو جان گرامي جهاني

تو در تن ري جهان جاني

رخشنده تر از هزار ماهي

هر چند به خاك ري نهاني

تابنده ستاره ي ولايت

خورشيد هزار آسماني

در متن كتاب حقّ درخشان

در جمع ائمّه جاوداني

چون نور به چشم مردم ري

چون روح به جسم ما رواني

ايمان زتو اعتبار دارد

ايران به تو افتخار دارد

مدح تو فزون تر از شماره

كار تو كرامت هماره

صحن تو به شهر ري درخشد

بر اهل سپهر چون ستاره

هر صبح بود ولادت تو

هر روز بود تو را هزاره

از شوق تو دامن دل ما

چون لاله شده هزار پاره

از ما به سوي تو عرض حاجت

از تو به كرامتي اشاره

تو در قلب ما مقيمي

بالله كه سيّد الريمي

من زائر سيّد الكريمم

دادند جلالتي عظيمم

آيد به مشامم ام بوي جنّت

از چار طرف در اين حريمم

در چشم بهشت نقش پايم

از خشم جحيم نيست بيمم

از خاك درش غبار جنت

بر چهره پرا كند، نسيمم

چون بوسه زنم به تربت او

با زائر كربلا سهيمم

اين خاك، دم حسين دارد

عطر حرم حسين دارد

اي مردم ري زهي سعادت

اينجاست وقوف تان عبادت

همسايه ي سيّد الكريميد

داريد به حضرتش ارادت

ريحانه ي مجتبي كه او را

احسان و كرامت است عادت

از بنده گي درش شما را

بر خيل ملك بود سيادت

بام و در ري دهند فردا

بر عزّت و مجدتان شهادت

در سايه ي خجل مجتباييد

انگار مقيم كربلاييد

اينجاست تجلّي هدايت

اينجاست ستاره ي ولايت

اينجاست مقام قرب معبود

اينجاست بهشت بي نهايت

اينجاست مقام آن كه حُسنش

از حُسن حَسن كند حكايت

خوانيد به هر كتيبه ي آن

هم علم حديث، هم روايت

ماراست به كوي او گدايي

اوراست به سوي ما عنايت

«ميثم» به كنار حائر او

افتاده به پاي زائر او

----------

اي آفتاب فاطمه در شهر ري مقيم

اي آفتاب فاطمه در شهر ري مقيم(مدح)

در شهر ري مقيم و به خلق جهان زعيم

صحنت مطاف جان، حرمت جنّة النّعيم

عبد عظيم خالق بخشنده ي عظيم

فرزند طاو ها گل بستان و حا و ميم

اي مسجد الحرام دل ما تو را حريم

صلّ علي جلالك يا سيّد الكريم

اي طلعت تو طلعت جانانه ي حسن

سرو رياض فاطمه ريحانه ي حسن

بحر علوم و گوهر يكدانه ي حسن

فرزند برگزيده ي فرزانه ي حسن

مهر جهان فروز حرم خانه ي حسن

ري طور اهل دل، تو در آن موسي كليم

صلّ علي جلالك يا سيّد الكريم

اي مهرت آفتاب درخشان هر دلي

فرزند فاطمه خلف مرتضي

علي

مرآت جان به نور جمال تو منجلي

بين زراري حَسن از جماه افضلي

تو كيستي كه گفته ولي اللّهت ولي

اي رتبه ات به نزد وليّ خدا عظيم

صلّ علي جلالك يا سيّد الكريم

اي زمين ري جلواتت بر آسمان

نام تو چون ائمّه ي اطهار جاودان

ري يافته زتربت پاكت خط امان

آورده سر فرود به خاك تو آسمان

هر بامداد و شامگهان بر مشام جان

بوي بهشت آورد از تربتت نسيم

صلّ علي جلالك يا سيّد الكريم

تو سيّد الكريم و كرامت تبار تو

اهل كرم به هر دو سرا ريزه خوار تو

دامان سبز ري شده باغ و بهار تو

بار علوم ريخته از شاخسار تو

باشد بهشت قرب الهي مزار تو

با مهر تو زآتش دوزخ مرا چه بيم

صلّ علي جلالك يا سيّد الكريم

بويس حسين مي دمد از خاك اين مزار

يا كربلا به دامن ري گشته آشكار

خيل ملك ستاده بر اين در اميدوار

قبر تو كعبه ي دل خوبانِ روزگار

جدّ مطهّر تو قسيم بهشت و نار

مهر تو نيز جنّت و قهرت بود جحيم

صلّ علي جلالك يا سيّد الكريم

اي عين نور اي به حَسن نورِ هر دو عين

مهر تو دين و دين تو بر كلّ خلق دين

مظلوم آل عصمت و محبوب عالمين

علم حديث را زبيان تو زيب و زين

زهدت عليّ و حلم حسن غيرتت حسين

خطّ تو

خطّ نور و صراط تو مستقيم

صلّ علي جلالك يا سيّد الكريم

صحن مطهّرت به زمين عرش ديگر است

قبر تو كعبه ي دل آل پيمبر است

همسايه ي تو زاده ي موسي بن جعفر است

جاري زچشمه هاي علوم تو كوثر است

تا قبّه ي طلات به ري سايه گستر است

بر ري سزد كه رشك برد جنّةُ النّعيم

صلّ علي جلالك يا سيّد الكريم

تو سيّد الكريمي و ما سائل درت

روي نياز برده به قبر مطهرت

محتاج لطف و جود و عطاي مكرّرت

فرزند كوثر! اي همه سيراب كوثرت

ما را ببخش با نفس روح پرورت

عقل سليم و قول سليم و دل سليم

صلّ علي جلالك يا سيّد الكريم

اينجا را به يُمن شما خاندان بنا

در شهر ري غريبي و با خلق آشنا

از ما همه تضّرع و عجز، از تو اعتنا

زيبد امام عصر تو گويد تو را ثنا

با جمله ي مبارك انت ولُّنا

«ميثم» چگونه وصف تو گويد؟! هو العليم

صلّ علي جلالك يا سيّد الكريم

----------

اي حريمت رشك جنّات النّعيم

اي حريمت رشك جنّات النّعيم(مدح)

اي دل اهل تولاّيت حريم

نسل طاها زاده ي و المرسلات

نجل بسم الله رحمان الرّحيم

مشعل اِنّا هديناه السّبيل

طلعت مرآت اللهُ الحكيم

زائر كوي تو عيساي مسيح

آستانت طورِ موساي كليم

زينت عرش خداوند ودود

از چه در شهر ري گشتي مقيم

با تجلاّي تو از ظلمت چه

باك

در تولاّي تو از آتش چه بيم

ياد تو ياد خداوند و رسول

خطّ تو خطّ صراط المستقيم

دور صحنين تو با صوت مليح

اين ندا پيوسته خيزد از نسيم

يا كريم ابن كريم ابن كريم

يا ابالقاسم و يا عبدالعظيم

شهر ري كه از تو گرفته احترام

قبر تو كعبه، حرم بيت الحرام

بر رواق قبر و خدّامت درود

بر مزار و صحن و زوّارت سلام

فيض جوشد از حريمت روز و شب

نور خيزد از مزارت صبح و شام

كاروان دل شده لبّيك گو

دور صحنين تو مي گردد مدام

تا قيامت بر تمام اهل ري

سايه ي گلدسته هايت مستدام

هر كه آيد در كنار تربتت

مي رسد بوي بقيعش بر مشام

هر چه خواندم در ثنايت نارسا

هر چه گفتم در مديحت نا تمام

يا كريم ابن كريم ابن كريم

يا ابالقاسم و يا عبدالعظيم

تا مكان در قلب ايران كرده اي

شهر ري را كعبه ي جان كرده اي

خاك پاك شهر ري را سر به سر

با قدوم خود گلستان كرده اي

گنبد و گلدسته هاي خويش را

شمع جمع اهل ايمان كرده اي

سالها از فتنه ي عبّاسيان

رو به صحرا و بيابان كرده اي

روز و شب بر غربت اجداد خويش

خون دل جاري به دامان كرده اي

نام خود را اي غريب شهر ري

سال ها از خلق پنهان كرده

اي

با وجود فتنه ي اهل جحيم

شهر ري را باغ رضوان كرده اي

زخم دل ها را تو مرهم بوده اي

درد جان ها را تو درمان كرده اي

يا كريم ابن كريم ابن كريم

يا ابالقاسم و يا عبدالعظيم

اي تماشايت تماشاي حسن

در تو پيدا روري زيباي حسن

قامتت سرو دل آراي حسين

طلعتت مرآت سيماي حسن

باغ حسنت جنّت اهل بهشت

سرو قدّت قدّ و بالاي حسن

هم تولاّيت تولاّي علي

هم تجلاّيت تجلاّي حسن

ميوه اي از بوستان مصطفي

پاره اي از كلّ اعضاي حسن

بهتريني در جمال و در كمال

برتريني بين ابناي حسن

اختري تابنده از برج ولا

گوهر نابي زدرياي حسن

خوش بود تا خوانم اين ترجيع را

بين زوّارت به آواي حسن

يا كريم ابن كريم ابن كريم

يا ابالقاسم و يا عبدالعظيم

اي چراغ آسمان ها در زمين

روشني بخش دل اهل يقين

لاله ي گلزار ختم الانبيا

سرو بستان اميرالمؤمنين

زائرت روز و شب فوج ملك

پرده دارت حضرت روح الامين

انس و جان آرد به تو روي نياز

دسته دسته از يسار و از يمين

سوره هاي مصحف رخسار تو

طا و ها و حا و ميم و ياو سين

پاي خدّام تو بر چشم ملك

فرش زوّار تو بال حور عين

روز و شب بر زائرت آيد ندا

فادخلوها بسلامٍ آمنين

اي سپهر

معرفت در قلب خاك

اي تو را دست حسن در آستين

يا كريم ابن كريم ابن كريم

يا ابالقاسم و يا عبدالعظيم

تو سپهر منزلت را اختري

تو به درياي فضيلت گوهري

شهريار ملك ري در شهر ري

سيّد اولاد سبط اكبري

گر ولي الله فرمودت وليّ

در مقام خود ولايت پروري

گنبد زرّين تو گويد كه تو

خلق را از خاك ري روشنگري

در كمال و زهد و تقوي و شرف

شاهد شخصيّت پيغمبري

هم وليِّ اولياي كبريا

هم شفيع دوستان در محشري

هر چه مي گويم به وصفت نارساست

هر چه مي خوانم از آن بالاتري

بوستان سرخ عصمت را گلي

نخل سرسبز ولايت را بري

مادر گيتي نيارد مثل تو

جز كه آرد مجتباي ديگري

يا كريم ابن كريم ابن كريم

يا ابالقاسم و يا عبدالعظيم

ديدن ختم رسل ديدار توست

شاهد حُسن حَسن رخسار توست

خوبرويان گلستان بهشت

نرگس بيمارشان بيمار توست

جان كلافي روي دست مشتري

دل اسير برده ي بازار توست

منطق و فقه و روايات و حديث

در حقيقت زنده از گفتار توست

آفتاب رحمت پروردگار

جلوه گر در سايه ديوار توست

باغ جنّت با همه زيبائيش

روز محشر عاشق زوّار توست

دست تو درياي امواج كرم

جام اهل معرفت سرشار توست

باشد از دنيا و عقبي خوب تر

اينكه «ميثم» شاعر دربار توست

يا كريم ابن كريم

ابن كريم

يا ابالقاسم و يا عبدالعظيم

----------

اي ماه مدينه آفتاب ري

اي ماه مدينه آفتاب ري(مدح)

تابنده ستاره در حجاب ري

فرزند ابوتراب و از رفعت

گرديده به ري ابوتراب ري

چون كعبه درون سينه ي ايران

يا سوره ي نور در كتاب ري

گل بوسه زده به تربت پاكت

در هر شب و روز شيخ و شاب ري

ايران تن و جسم پاك تو جانش

ري بحر كرم تو دُرّ ناب ري

بيت الله كبرست صحن تو

باب الله رحمت ست باب ري

آيينه ي حسن احمدي مولا

فرزند ابا محمّدي مولا

اي قامت تو قيامتي ديگر

هر لحظه تو را كرامتي ديگر

در بين امام زاده گان داري

بر خلق خدا امامتي ديگر

از جانب چارده زعيم دين

در ملك دلت زعامتي ديگر

در گلشن سبز مجتبي نبود

مانند تو سرو قامتي ديگر

اي كاش كه بود هر شب و هر روز

در كوي توام اقامتي ديگر

از احمد و حيدر و حسن باشد

هر عضو تو را علامتي ديگر

عيد تو به فاطمه مبارك باد

ميلاد تو بر همه مبارك باد

تو وجه خداي ذوالمنن داري

تو قدر و جلالت حسن داري

تو بضعه ي دوّمين امام استي

تو خون حسين در بدن داري

تو اختر آسمان توحيدي

هر چند به خاك ري وطن داري

هم دُرِّ كمال از لبت ريزد

هم گوهر علم در دهن

داري

در شهر ري اي مسافر تنها

هر گوشه هزار انجمن داري

چارم خلفي زحجّت دوّم

در چهره جمال پنج تن داري

فرزند امام يا اباالقاسم

از مات سلام يا اباالقاسم

اي جان خرد به منطقت زنده

وي پير كمال بر درت بنده

هم چشم و چراغ چارمين معصوم

هم چار امام را نماينده

در بين ستاره گان برج دين

تابنده تر از مه فروزنده

جا دارد اگر كه بر گل رويت

در باغ جنان حسن زند خنده

هم دوست زفضل و رحمتت خوشنود

هم خصم زرأفت تو شرمنده

در صحن تو آسمانيان دربان

بر خاك تو سروران سرافكند

خورشيد نهاده رو به دربارت

تا بوسه زند به پاي زوّارت

در كوي تو حور با سلام آيد

جبريل امين به احترام آيد

از خاك تو اي سلاله ي زهرا

بوي حسنين بر مشام آيد

هر كس به طواف مرقدت پويد

گويي سوي مسجدالحرام آيد

نبود عجب ار به سوي شهر ري

از بهر زيارتت امام آيد

در كوي تو اي شفاي جان، خاك ات

بر زخم دل من التيام آيد

سائل زجهار جانب عالَم

سوي حرم تو صبح و شام آيد

كوي تو به از بهشت جان باشد

زوّار تو صاحب الزّمان باشد

تو راوي چار حجّت اللّهي

در علم حديث پيرِ آگاهي

در بحر كمال گوهرِ نابي

در برج فضيلت و شرف ماهي

هم عبد

عظيم هم ابوالقاسم

هم نور دل دو حجّت اللّهي

در مُصحف نور تا ابد نوري

در كشور علم هم چنان شاهي

از سوي امام، حضرت هادي

بر خلق هماره هادي راهي

هم محور چرخ حكمت و فضلي

هم صاحب قدر و عزّت و جاهي

زيبد كه تو را به نينواي ري

خوانند حسين كربلاي ري

آنان كه ستيز با شما كردند

تا حدّ توان خود جفا كردند

گه حبس گهي شكنجه گه تبعيد

گه دست و سر از بدن جدا كردند

لهن ابدي نصيبشان گرديد

پيداست كه جنگ با خدا كردند

با ذّلت و ننگ و خفّت و خواري

بگذشته و عمر خود فنا كردند

آنان رفتند و عالمي دل را

تقديم به آل مصطفي كردند

نفرين هماره بر بني العبّاس

كاين طايفه با شما چه ها كردند

اي پرچم عزّت تو بر گردون

كو شوكت معتصم چه شد مأمون

----------

الا كرامت و احسان دو سائل كرمت

الا كرامت و احسان دو سائل كرمت(مدح)

هماره اهل سماوات زائر حرمت

بهشت قرب خدا خطّه ي ري از قدمت

هزار قافله دل در حريم محترمت

گل رياض محمّد سليل پاك بتول

يگانه نجل كريمِ كريمِ آل رسول

تو هم عظيمي و هم بنده ي خداي عظيم

كه در جلال ملقّب شدي به عبدالعظيم

برند خيل بزرگان به حضرتت تعظيم

هزار جان جهانت به خاك ره تقديم

وجود توستا زسر تا به پا تما، حسن

سلام بر

تو و بر جدّ تو امام حسن

الا به ياري دين دار تو به شانه ي تو

نه خاك ري دل اهل ري آشيانه ي تو

درود بر تو بر خاندان و خانه ي تو

سلام بر تو و خدّام آستانه ي تو

ثناي تو همه گفتند و ماند ناگفته

وليِّ حقّ به تو اَنت وليُّنا گفته

تو كز جمال به خلقت فروغ بخشيدي

چه روي داد كه در شهر ري درخشيدي

چه شد كه چشم زشهر مدينه پوشيدي

چو خون به پيكر علم و كمال جوشيدي

زهي سعادت اهل ري و عنايت تو

تو عرشي استي و اين فرش شد ولايت تو

تو هماره زعبّاسيان رسيد آزار

كه بود بار غمت همچو كوه بر دل زار

به كوه و دشت شدي مخفيانه راه سپار

مصائب تو فزون و مناقبت بسيار

گذشت روز و شب و هفته و مه و سالت

كه در حديقه ي ري شد نزول اجلالت

كجاست دولت عبّاسيان و قدرتشان

چه زود رفت زكف اقتدار و شوكتشان

قصورشان همه گرديد گور ذلّتشان

نماند هيچ به جز لعن و طعن و نفرتشان

در آتش غضب حيِّ سرمدند همه

ذليل عزّت آل محمّدند همه

دلا بيا شرف و عزّت عظيم به بين

حدود فاصله ي جنّت و جحيم به بين

به شهر ري حرم سيّد الكريم به بين

جلال و مجد شرف را در اين حريم به بين

فرشتگان خدا روز و شب كنند

اعلام

به قبّه و حرم سيّد الكريم سلام

سلام بر تو و علم حديث و گفتارن

سلام بر سخن و بر لب گهر بارت

سلام بر حرم و آستان و زوّارت

سلام بر نفس روح بخش و آثارت

به خاك كوي تو اي فخر عالمين سلام

به زائرت كه بود زائر حسين سلام

تو در تمام محافل چراغ انجمني

تو در رياض ادب سروناز هر چمني

تو نجل بوالحسن و نور ديده ي حسني

تو كيستي ولي اولياي ذوالمنني

به درگه تو ملايك برند روي رجا

عزيز فاطمه! دامان ري كجا تو كجا؟

تو باب رحمت حقّ را به خلق بگشادي

تو سايه بر سر اين مرز و بوم بنهادي

تو نور بودي و در ديده ي ري افتادي

تو از صفاي قدم آبرو به ري دادي

از آن زمان كه شد اين خاك پاك مدفن تو

دمد به پيكر ري جان تازه از تن تو

سلام بر فقهايي كه در جوار تواند

به خاك خفته و در سايه ي مزار تواند

هزار قافله دل راهي ديار تواند

خوش آن گروه كه پيوسته در كنار تواند

به دوستي شما ازدحام ما اينجاست

صفا و مروه و ركن و مقام ما اينجاست

خدا زمهر تو ما را جدا نگرداند

به كوي غير تو ما را رها نگرداند

مرا به هجر شما مبتلا نگرداند

اسير سلسله ي اين بلا نگرداند

دعا كنيد اسير غم شما باشم

به هر كجا كه روم «ميثم» شما باشم

----------

اي به شهر ري مزارت رشك جنات النعيم

اي به شهر ري مزارت رشك جنات النعيم(مدح)

آيت عظماي حق نجل الحسن عبدالعظيم

آفتاب فاطمه چشم و چراغ اهل بيت

منشأ فضل و كرامت صاحب لطف عميم

هم شريف ابن شريف ابن شريف ابن شريف

هم كريم ابن كريم ابن كريم ابن كريم

قبله دل كعبه اهل ولايي ني عجب

گر زند بيت الحرامت بوسه بر خاك حريم

در پي احياي دل كار مسيحا مي كند

بامدادي گر وزد از تربت پاكت نسيم

زائر قبر تو يعني زائر قبر حسين

خادم كوي تو يعني خادم حجر و حطيم

شهر ري تا متكي بر آستان قدس تواست

تا قيامت نيستش از فتنه بيگانه بيم

ني عجب گر سائل درگاهت از احسان كند

دامن طفل يتيمي را پر از در يتيم

چارمين نجل كريم اهلبيتي ميتوان

هشت جنت را ببخشايي به شيطان رجيم

لاله سر آورد از شعله سبزش برون

باد اگر خاك حريمت را برد سوي جحيم

طلعت نورانيت مرآت الله الصمد

طاق ابروي تو بسم اللهرحمان الرحيم

مظهر توحيدي و در بيت دل داري مقام

آفتاب عرشي و در شهر ري گشتي مقيم

شاهراه زائرت اناهديناه السبيل

چل چراغ تربتت شمع صراط المستقيم

كشور ايران سپهري كش تو عيساي مسيح

شهر ري چون طور سينا و تو موساي كليم

بر مشام جان دهد در هر نفس عطر حسين

هر كجا آرد نسيم از

تربت پاكت شميم

اينكه من امروز مي گردم به دور تربتت

مرغ جانم زائر كوي تو بوده از قديم

دست من گر كوته است از مرقد پاك حسين

يافتم از تربتت اينجا همان فوز عظيم

هر كه در اين سرزمين بر خاك تو صورت نهاد

در ثواب زائران كربلا گردد سهيم

خورده از اول «ميثم» گره بر مرقدت

وصل اجداد تو خواهد از خداوند كريم

حضرت معصومه

اي دختر و خواهرت ولايت

اي دختر و خواهرت ولايت

آيينة مادر ولايت

بر ارض و سما مليكه در قم

آرام در امام هفتم

معصومه به كينه و به عصمت

افتاده به خاك پات عفّت

در كوي تو زنده، جان مرده

بر خاك تو عرش سجده برده

گفتند و شنيده اند ز آغاز

كز قدم به جنان دري شود باز

حاجت نبود مرا بر آن در

قم باشدم از بهشت بهتر

قم قبلة خازن بهشت است

اينجا سخن از بهشت، زشت است

قم شهر مقدّس قيام است

قم خانة يازده امام است

قم شهر مدينه تو بتولش

صحنين تو مسجد الرسولش

قم تربت پاك پيكر توست

اينجا حرم مطهّر توست

گر فاطمه دفن شد شبانه

نبود ز حريم او نشانه

كي گفته نهان ز ماست آن قبر

من يافته ام كجاست آن قبر

آن قبر كه در مدينه شد گم

پيدا شده در مدينة قم

مريم به برت اگر نشنيد

اين منظره را مسيح بيند

سازد به سلام سرو و

قد خم

اوّل به تو بعد از آن به مريم

روزي كه به قم قدم نهادي

قم را شرف مدينه دادي

آن روز قرار از ملك رفت

ذكر صلوات بر فلك رفت

تابيد چو موكبت ز صحرا

شهر از تو شنيد بوي زهراd

در خاك رهت ز عجز و ناله

مي ريخت سرشك همچو لاله

با گرية شوق و شاخة گل

برد اند به ناقه ات توسّل

دل بود كه بود محفل تو

غم گشت به دور محمل تو

آن پير كه سيّد زمان بود

رويش همه را چراغ جان بود

گرديد به گرد كاروانت

شد، پاي برهنه ساربانت

بردند ترا به گريه هودج

تا خانة موسي ابن خزرج

از شوق تو اي بتول دوّم

قم داد ندا به مردم قم

كاي مردم قم به پاي خيزيد

از هر در و بام گل بريزيد

آذين به بهشت قم ببنديد

ناموس خدا مرا پسنديد

قم شام نبود تا كه در آن

دشنام دهد كسي به ميهمان

قم شام نبود تا كه از سنگ

گردد رخ ميهمان ز خون رنگ

قم كوفه نبود تا كه خواهر

بيند سر ني سر برادر

حاشا كه قم اين جفا پذيرد

مهمان به خرابه جاي گيرد

بستند به گرد ميهمان صف

قم با صلوات و شام با كف

قم مهمان را عزيز خواند

كي دخت ورا كنيز خواند؟

«ميثم» همه عمر آنچه را گفت

در مدح و مصيبت شما گفت

----------

اي دختر و خواهرت ولايت

اي دختر و خواهرت ولايت(مدح)

آيينة مادر ولايت

بر ارض و سما مليكه در قم

آرام در امام هفتم

معصومه به كينه و به عصمت

افتاده به خاك پات عفّت

در كوي تو زنده، جان مرده

بر خاك تو عرش سجده برده

گفتند و شنيده اند ز آغاز

كز قدم به جنان دري شود باز

حاجت نبود مرا بر آن در

قم باشدم از بهشت بهتر

قم قبلة خازن بهشت است

اينجا سخن از بهشت، زشت است

قم شهر مقدّس قيام است

قم خانة يازده امام است

قم شهر مدينه تو بتولش

صحنين تو مسجد الرسولش

قم تربت پاك پيكر توست

اينجا حرم مطهّر توست

گر فاطمه دفن شد شبانه

نبود ز حريم او نشانه

كي گفته نهان ز ماست آن قبر

من يافته ام كجاست آن قبر

آن قبر كه در مدينه شد گم

پيدا شده در مدينة قم

مريم به برت اگر نشنيد

اين منظره را مسيح بيند

سازد به سلام سرو و قد خم

اوّل به تو بعد از آن به مريم

روزي كه به قم قدم نهادي

قم را شرف مدينه دادي

آن روز قرار از ملك رفت

ذكر صلوات بر فلك رفت

تابيد چو موكبت ز صحرا

شهر از تو شنيد بوي زهرا

در خاك رهت ز عجز و ناله

مي ريخت سرشك همچو لاله

با گرية شوق و شاخة گل

برد اند به ناقه ات توسّل

دل بود كه بود محفل تو

غم گشت به دور محمل تو

آن پير كه سيّد زمان بود

رويش همه را چراغ جان بود

گرديد به گرد كاروانت

شد، پاي برهنه ساربانت

بردند ترا به گريه هودج

تا خانة موسي ابن خزرج

از شوق تو اي بتول دوّم

قم داد ندا به مردم قم

كاي مردم قم به پاي خيزيد

از هر در و بام گل بريزيد

آذين به بهشت قم ببنديد

ناموس خدا مرا پسنديد

قم شام نبود تا كه در آن

دشنام دهد كسي به ميهمان

قم شام نبود تا كه از سنگ

گردد رخ ميهمان ز خون رنگ

قم كوفه نبود تا كه خواهر

بيند سر ني سر برادر

حاشا كه قم اين جفا پذيرد

مهمان به خرابه جاي گيرد

بستند به گرد ميهمان صف

قم با صلوات و شام با كف

قم مهمان را عزيز خواند

كي دخت ورا كنيز خواند؟

«ميثم» همه عمر آنچه را گفت

در مدح و مصيبت شما گفت

----------

شجر نور، نوبر آورده

شجر نور، نوبر آورده (مدح)

بحر توحيد، گوهر آورده

آسمان ولايت و عصمت

بهر خورشيد اختر آورده

لاله اي سرزده كه از فيضش

صد بهار معطر آورده

دختر آورده بانوي اسلام

يا كه بر خلق مادر آورده

نجمه، خورشيد عالم افروزي

بهر موسي بن جعفر آورده

يا مگر دختر رسول الله

زينب از بهر حيدر آورده

پدر و مادرم فدايش باد

كه چو معصومه دختر آورده

حبّذا حبّذا كه بر سه امام

عمّه و دخت و خواهر آورده

اوّل صبح ماه ذيقعده

آفتابي منّور آورده

آفتابي كه ماه و خورشيدش

بوسه از آستان برآورده

جبرئيل از خدا بر اين دختر

صلوات مكرر آورده

صدق و اخلاص و صبر زينب را

با جلال برادر آورده

فاطمه عصمت خداي غفور

كه به معصومه آمده مشهور

عصمت داور است اين دختر

گل پيغمبر است اين دختر

بعد زهرا و عمه اش زينب

بهترين دختر است اين دختر

ز آنچه گفتند در فضايل او

بهتر و برتر است اين دختر

گرنه، همچون خداي بي همتاست؟

از چه بي همسر است اين دختر

در جلال و كمال و قدر و شرف

تالي مادر است اين دختر

ليلةالقدر موسي جعفر

سورة كوثر است اين دختر

پاي تا سر رضا و سر تا پا

موسي جعفر است اين دختر

دستگير همه گنهكاران

در صف محشر است اين دختر

نخل سرسبز گلبن قرآن

شهر دين را در است اين دختر

آفتاب دل امام جواد

بر رضا خواهر است اين دختر

مادرش پارة تن احمد

بضعة حيدر است اين دختر

در دو عالم چو مادرش زهرا

بر زنان سرور است اين دختر

ماه رخسار آن بتول مقام

نقش گلبوسه دارد از

سه امام

عصمت كبرياست معصومه

قبلة اولياست معصومه

بضعة پاك موسي جعفر

جسم و جان رضاست معصومه

پاي تا سر چو عمه اش زينب

دخت زهرانماست معصومه

همه خلقند زير ساية او

آفتاب خداست معصومه

درّ تقوي و گوهر عصمت

يم حلم و حياست معصومه

زخم دل را ز مرحمت مرهم

درد جان را دواست معصومه

بوي عطر بهشت در نفسش

همچو خير النساست معصومه

اين ندا سر دهند، قمّيون

روز محشر، كجاست معصومه

اهل قم خلق را پناه دهيد

كه پناه شماست معصومه

روضه اش جان فزاتر از كعبه

قبلة جان ماست معصومه

بين صحن طلا و آينه اش

جاي سعي و صفاست معصومه

پايتخت حكومتش در قم

به جهان مقتداست معصومه

اين جهان و او بود جانش

پدر و مادرم به قربانش

دخت موسي كه طور دل حرمش

جان كند زندگي ز فيض دمش

چشم ما و غبار زائر او

دست ما و عنايت و كرمش

از صفّائيه اش، صفا خيزد

ارم ماست شارع ارمش

در خيابان آستانة او

لرزه افتد فرشته بر قدمش

جنب صحنين او بود رودي

كه به هر قطره هست فيض يمش

سالها، روز و شب به فيضيّه

نور دانش دميده از حرمش

من و مدح كريمة عترت؟

به خدا مدح عالم است كمش

هر كه در قم زيارتش نكند

بوده بر جان خويشتن ستمش

همه چون اهل قم گداي وي اند

از عرب بر گرفته تا عجمش

هر كه خاك او نكرد سجود

هست يكسان وجود با عدمش

نه عجب گر فرشتگان آيند

در پي خاكبوسي خدمش

تا بگيري مراد خويش ز وي

به جواد و رضا بده قسمش

فيض عالم از اين درت بخشند

آنچه خواهي فزونترت بخشند

عرض حاجت به دخت موسي كن

هر چه خواهي از او تمنّا كن

دست خود زن گره به غرفة او

گره از كار عالمي وا كن

از نسيم درش ببر فيضي

بعد از آن معجز مسيحا كن

خيز برگِرد اين مزار بگرد

كعبة روح را تماشا كن

تربت بي نشان فاطمه را

در دل اين مزار زهرا كن

چون نگاهت به قبر او افتاد

گفتگو با مزار زهرا كن

با چراغ كريمة عترت

خويش را غرق در تجلّي كن

به مزارش بگير دست دعا

در حريمش نماز برپا كن

عقدة دل به مهر او بگشا

ديده از اشك شوق دريا كن

حجّت بن الحسن در اين حرم است

سير ماه جمال مولا كن

ذرّه شو پيش آفتاب رخش

ناز بر مهر عالم آرا كن

ديدة دل در اين حرم بگشا

سير ديدار حقتعالي كن

بضعة پاك مرتضي اينجاست

خواهر حضرت رضا اينجاست

اي قم از مقدمت بهشت برين

حرمت رشك باغ عليّين

دختر دين و خواهر قرآن

جان طاها، سلالة ياسين

قهر تو نار و مهر تو جنت

بغض تو تلخ و حبّ تو شيرين

بندة آسمان تو غلمان

خادم درگه تو حورالعين

خاكبوس تو فوج فوج ملك

پرده دار تو جبرئيل امين

دانه چين تو طايران سما

سائلان تو ساكنان زمين

خلعت عصمتت برازنده

نام معصومه حق توست يقين

با ولايت سبك روم ز صراط

گرچه بارم بسي بود سنگين

تو و زهرا و عمه ات زينب

آفتاب و مه و ستارة دين

نه عجب گر به احترام، پدر

بوسدت همچنان كتاب مبين

گاه رفتم سزد جواد و رضات

آن بود در يسار و اين به يمين

حبّ من، بغض من، براي شماست

دين همين است نيست نيست جز اين

دين من حبّ دوستان شماست

مذهبم بغض دشمنان شماست

اي تو در دل، مزار تو در قم

وي حريم تو قبلة مردم

قرص ناني ز مطبخت خورشيد

دانه هاي كبوترت انجم

باغ خلقت ز عطر تو خرم

ملك هستي به بحر جودت گم

تا تو از نسل او ظهور كني

ميل حوّا كشيد بر گندم

هم تو آباء سبعه را بانو

هم تو بر امّهات اربعه، امّ

ما گدا، تو كريمة عترت

اي كرم قطره جود تو قلزم

گريه و عجز و ناله، عادتنا

عفو و جود كرم، سجّيتكم

از حريم تو مي رسد شب و روز

نور بر هشت خلد و نه طارم

نه عجب گر كند به مدح تو صدق

هل اتي، قدر، يذهب

عنكم

ميوة قلب موسي جعفر

مونس جان حجت هشتم

اين مه رخت از مدينه بربستي

اينكه از ساوه آمدي در قم،

بود آيينة دلت را نقش

از كلام خوش امام ششم

كه تجلّي گه قيام، قم است

حرم يازده امام، قم است

اي تجلّي گه خدا دل تو

گل توحيد رُسته از گل تو

نخل طوباي موسي جعفر

علم و فضل و كمال حاصل تو

همه اسرار اين جهان وجود

مثل آيينه در مقابل تو

نه همين اهل قم گداي تواَند

كه همه عالمند سائل تو

بوده از كودكي عيان به همه

علم تو، فقه تو، مسائل تو

وحي منزل نزول يافت به قم

شد چو آن خاك پاك منزل تو

علماي بزرگ فقه و اصول

همه زانو زده به محفل تو

اهل قم سر بر آسمان بردند

به عنايات و لطف كامل تو

شهر قم كوچه كوچه از در و بام

غرق گل شد به خاطر دل تو

گل چه باشد قسم به حق خدا

جان ما هم نبود قابل تو

سر و پاي برهنه، جان بر كف

اشعريّون به گرد محمل تو

دوستان را چراغ دل روشن

كور شد چشم خصم غافل تو

با ورود تو در مدينة قم

تافت نور خدا به سينة قم

رفت از قم به بانگ قم شيطان

تا تو باشي چراغ محفل آن

قم مدينه شد و تو فاطمه اش

خانه ات

بيت قادر منّان

خاك قم گشته بود كحل بصر

سنگ آن درّ و گوهر و مرجان

بيت موسي بن خزرج از تو گرفت

آبرو همچو روضة رضوان

مادرت آنچه در مدينه كشيد

همه را كرد شهر قم جبران

گر عدو سوخت بيت زهرا را

شد درِ خانة تو گلباران

هفده روز بيشتر نگذشت

مرغ جانت پريد سوي جنان

داغ زهرا دوباره شد تازه

تا تو جان دادي اي فدايت جان

دل ز غم گشت خون و خون شد اشك

ريخت زينب دو ديده ات گريان

همه عمر شريف تو بگذشت

با غم و درد و گريه و هجران

سالها مي گريستي كه به ظلم،

پدرت بود گوشة زندان

سالها در غم برادر بود

همچو زينب دو ديده ات گريان

داشتي درد و رنج و غم، دائم

ديدي از كودكي ستم، دائم

اهل قم سوخت پاي تا سرشان

در غم بضعة پيمبرشان

خون دل در وجودشان جوشيد

اشك، جاري ز ديدة ترشان

اشعريّون به گرد تابوتت

دست غم مي زدند بر سرشان

گويي از ماتم تو جان همه

شد به سختي جدا ز پيكرشان

ارتحال تو در بهار شباب

مردم قم نبود باورشان

صبح روز عزاي تو گرديد

تيره تر از غروب محشرشان

خاك گل شد ز اشك مردم قم

بر، گل در بهار پرپرشان

گويي از دست رفته بود همه

پدر و مادر و برادرشان

چشم مردان ز اشك خونين سرخ

همه زنها سياه معجرشان

همه ياقوت اشك باريدند

شد نهان تا به خاك گوهرشان

روز دفن جنازه ات، سادات

گريه كردند بهر مادرشان

داغ بابت نرفته بود از ياد

ماند بر سينه داغ ديگرشان

گر چه جانت ز غم رسيد به لب

بدنت، روز دفن گشت، نه شب

بي تو طوطيّ جان ترانه نداشت

دانه جز اشك دانه دانه نداشت

دل نوراني تو در همه عمر

جز غم و غصّة زمانه نداشت

پدرت در خزانه بعد رضا

چون تو دردانه اي يگانه نداشت

داشت غير از تو دختران دگر

مثل تو دختري به خانه نداشت

غم هجران تو را به هر سو برد

همچو مرغي كه آشيانه نداشت

مثل تو، اي كشيده كوه فراق

هيچكس بار غم به شانه نداشت

جغد غم، اي بهشت خوبيها

به جز از سينة تو لانه نداشت

واي در روز حشر بر چشمي

كز غمت خون دل روانه نداشت

گر چه در موج غصّه جان دادي

بدنت جاي تازيانه نداشت

حرم تو نشان شهر قم است

حرم مادرت نشانه نداشت

آتش خانه اش بدان وسعت

چون شرار دلش زبانه نداشت

آنكه سيلي به روي زهرا زد

غير بغض علي بهانه نداشت

مي سزد خون چكد ز ديدة تو

در غم مادر شهيدة تو

اهل قم، سرفراز و مفتخرند

پيرو عترت پيامبرند

اهل قم، گر ز جان خود گذرند

از شما خاندان نمي گذرند

اهل قم،

در كلاس مكتب عشق

از همه خلق سرفرازترند

اهل قم، در حمايت از عترت

همه همدست و يار يكدگرند

اهل قم، در رياض مهر علي

همگان برگهاي يك شجرند

اهل قم، روز ميهمانداري

ميهمان را چو جان خود شمرند

اهل قم، كي چو اهل شام به ظلم

ميهمان را سوي خرابه برند

اهل قم، كي چو كوفه مهمان را

با لب تشنه سر ز تن ببرند

اهل قم، گر يتيم را بينند

تا ابد اشك ريز و نوحه گرند

اهل قم، فخر عالمند همه

شعلة شعر «ميثمند» همه

----------

دخت موسي كه بود سينۀ قم سينايش

دخت موسي كه بود سينۀ قم سينايش (مدح)

شهر قم طور دل از تربت روح افزايش

بعد صدّيقۀ كبري كه بر او باد سلام

نه عجب خوانم اگر فاطمۀ زهرايش

قبر زهرا كه نهان از نظر خلق بود

من به قم كرده ام اي مردم قم پيدايش

چار زائر شده در چار سوي مرقد پاك

مريم و ساره دگر آسيه و حوّايش

به دو صحن و به رواق و به دو ايوان طلا

دسته گل ريخته از چار طرف حورايش

يازده حجّت حق را حرم پاك اينجاست

زهي از اين حرم و مرتبه ي والايش

خلق گردند شب و روز به دور كعبه

كعبه را طوف به گرد حرم زيبايش

گشت روشن مه شوّال و مه ذيقعده

به فروغ رخ چون مهر جهان آرايش

كيست اين دختر توحيد بدين جاه و جلال

كه به او فخر نمايد همه جا بابايش

پاي گلدسته او گر بنشيند رضوان

اعتنايي نبود بر شجر طوبايش

ياد از مادر خود فاطمه مي كرد رضا

در مدينه به تماشاي قد و بالايش

صلواتي كه فرستد ملايك به رسول

به چنين فاطمه و بر علوي سيمايش

كودكي بود كه در مجمع ارباب كمال

گفت پاسخ به مسائل دو لب گويايش

همچو خورشيد كه نورش به جهان مي تابد

فيض دائم رسد از قم به همه دنيايش

به يكي قطره ز بحر كرمش خوشدل باش

حيف باشد كه فروتني به دو صد دريايش

فرشيان چشم گشودند به بذل دستش

عرشيان روي نهادند به خاك پايش

اين شنيدي دري از قم به جنان باز شود

چه نيازي به جنان آنكه به قم شد جايش

قم بهشت است بهشت است بهشت است بهشت

چار گلدستۀ او چار گل رعنايش

فيض يك لحظه زيارت به طواف حرمش

خوشتر از دورۀ سال است و شب احيايش

اين بهشتي است كه هر كس بشود داخل آن

روز محشر ز جهنّم نبود پروايش

آفتاب آيد و گلبوسه زند بر قدمش

هر كه در سايه ي معصومه بود مأوايش

هر كه شد زائر او باغ بهشتش واجب

هر كه شد خادم او بنده دو صد مولايش

اهل قم چهره گذاريد به خاكي كه مسيح

ديده از چرخ گشايد پي استشفايش

قبلگاه ملك الحاج بود صحنينش

بوسه گاه ملك العرش بود درهايش

من و خاك حرم فاطمه ي معصومه

قم و اين جنّت و اين مرتبه ي والايش

من كجا و سخن از حضرت معصومه كجا

كه رضا گفته ثنا با لب گوهر زايش

حرم حضرت معصومه كجا چرخ كجا

گو بيايد به زيارت ز فلك عيسايش

عمّه و خواهر و دخت سه امام است اينجا

زهي از خاك قم و اين شرف كبرايش

حدّ «ميثم» نبود مدح چنين بانويي

با همه طبع لطيف و سخن شيوايش

----------

اي چراغ چشم قم با فروغ ربّاني

اي چراغ چشم قم با فروغ ربّاني(مدح)

هم بهشت را بانو هم وجود را باني

هم سلاله ي احمد هم كريمه ي عترت

هم تو كوثر دوّم هم تو زينب ثاني

روح منطق قرآن با لسان توحيدي

شمع محفل عترت با جمال نوراني

خاك پات خوشبوتر از شميم عطر خلد

آب جوت شيرين تر از شراب روحاني

جبرئيل و اسرافيل در كنار صحنينت

آن كند نگهباني اين كند ثنا خواني

حاجر مكرّم را از تو منقبت گفتن

مريم مقدّس را با تو راز پنهاني

هم به دست احسانت چشم اسفل و اعلا

هم به خاك درگاهت روي عالي و داني

دخت حجّت هفتم فيض دائمت از قم

بر تمامي مردم مي رسد به آساني

بر سه حجّت داور دخت و عمّه و خواهر

اين كرامت و عزّت بر تو باد ارزاني

سائل سر كويت مي كند پذيرايي

جنّ و انس اگر آيند سوي قم به مهماني

بندۀ عطاي تو صد چو حاتم طايي

عاجز از ثناي تو عنصريّ و خاقاني

ز انتظار نبود دور اي سلاله ي زهرا

گر دهي به يك سائل خاتم سليماني

قم ز مقدمت گرديد قبله ي دل مردم

اي به خاك درگاهت عرش سوده پيشاني

اي مليكه ي سوّم از مزار تو در قم

قبر مادرت زهرا كرده نورافشاني

مي توان به وصفت گفت انّما يريدُ الله

ريشه ي وجود توست ز آيه هاي قرآني

اهل قم تو را دارند مي سزد اگر آرند

از بهشت در كويت حور بهر قرباني

عطر تربت پاكت چون دم مسيحايي

دست رحمت و جودت همچو ابر نيساني

قلب خادم كويت بزم ليلة الاحيا

چشم زائر قبرت بامداد باراني

نقش پاي خدّامت باغ جنّة المأوي

فرش راه زوّارت لاله هاي رضواني

كيستي تو معصومه با جلال زهرايي

چيستي تو حوريّه در لباس انساني

سينۀ پدر دارد از تو فيض قدّوسي

ديدۀ رضا ديده در تو نور ربّاني

پيش دشمنت لاله كوهساري از شعله

دور دوستت آتش ميكند گلستاني

با تو انس بگرفته شهر با صفاي قم

از تو ريشه بگرفته نخل فيض ايراني

بعد مادرت زهرا بعد عمّه ات زينب

نيست دختري چون تو با جلال سبحاني

در كلاس عرفانت در بيان و برهانت

صد چو بوعلي اقرار مي كند به ناداني

ذرّه اي ز فيض تو فيض بخش فيضيّه

قطره اي ز جود تو چشمه هاي حيواني

با تو مغرب پاييز بامداد نوروزي

بيتو صبح نوروزي شامگاه ظلماني

در ولاي اجدادت مشتعل دل آدم

ز اشتياق آبايت قلب نوح طوفاني

در ثناي او «ميثم» جان به دل دهي هر دم

خوش چكامه ميگويي خوش قصيده ميخواني

----------

اي دختر هفت حجّت داور

اي دختر هفت حجّت داور(مدح)

اي بضعۀ پاك موسي جعفر

معصومه ي پاك هفتمين معصوم

آيينه ي حسن هشتمين مظهر

در قدر و جلال، حضرت زهرا

در فهم و كمال، زينب ديگر

هم شخص تو نه سپهر را بانو

هم نور تو كاينات را رهبر

صحنين تو چون صفا صفاي جان

قبر تو چو كعبه خلق را در بر

تنهايي و عرش، فرش را بانو

در خاكي و هفت چرخ را محور

در محضر باب تو حضور تو

چون فاطمه در كنار پيغمبر

در سير جلال تو از آن ترسم

جبريلِ كمال را بسوزد پر

قم از تو مدينةُ الرّسولِ دل

صحنين تو بيت خالق اكبر

برچشم ملك سزد گذارد پا

هر كس كه نهد بر آستانت سر

توحيد گرفته از دعايت جان

قرآن به ثنايت يافته زيور

ما را نرسد ثناي تو گفتن

اي شخص تو را خدا ثنا گستر

بايد كه ائمّهُ هدي ريزند

از دُرج دهن به مدحتت گوهر

عيسي به رواق تو زند بوسه

مريم به حريم توست رو آور

بعد از زهرا و عمّه ات زينب

مادر ناورده اينچنين دختر

معصومه ي

هفت كبريا عصمت

آيينه ي چارده خدا منظر

هم زائر تو است زائر زهرا

هم تربت تو ست تربت مادر

باللهِ قسم عبادت كونين

بي مهر تو آتش است و خاكستر

اي شمسه ي هفت آسمان عصمت

وي شمس شموس را بهين خواهر

اي فاطمه اي مليكۀ سوّم

اي بانوي خلق اوّل و آخر

در خلق تو خوي زينب و زهرا

در خوي تو خلُق احمد و حيدر

ما سائل و تو كريمه ي عترت

ما عاصي و تو شفيعه ي محشر

لب تشنه مباد آن كه روز حشر

از كوثر فيض تو زند ساغر

گيرم ز گناه كردم آماده

بر خويش دو صد جحيم از آذر

با مهر توام برند در دوزخ؟

بالله قسم نمي كنم باور

اي كوثر كوثر رسول الله

وي تشنه ي كام دوستت كوثر

مردان وجود را تويي خاتون

زن هاي بهشت را تويي سرور

با نور تواند مؤمنان مؤمن

و از بغض تواند كافران كافر

ما را مكن از شفاعتت محروم

اي در صف حشر خلق را ياور

مهر تو درون سينه ي «ميثم»

پيوسته چو جان پاك در پيكر

از فيض شماست باغ او را گل

و ز مدح شماست نخل او را بر

----------

چنين گفت پيري زآل پيمبر

چنين گفت پيري زآل پيمبر(مدح)

كه بر جان پاكش سلام مكرّر

شبي يافتم در بهشت مدينه

تشرّف زلطف خداوند اكبر

مزار پيمبر قبور ائمّه

به چشمم عيان شد چو مهر منور

تمام قبور بزرگان دين را

در آن شهر كردم زيارت سراسر

بسي جستجو كردم آخر نديدم

مزاري در آن جا ززهراي اطهر

يكي گفت باشد مكان در بقيعش

يكي گفت در بين محراب و منبر

زدم در همان حال دست توسّل

به دامان ختم رسل كي پيمبر

مرا آگه از قبر زهراي خود كن

كجا خفته در خاك آن سرّ داور

نگويم به كس گر تو با من بگويي

به جان عزيز تو و جان حيدر

پيمبر مرا گفت آن شب به رؤيا

كه اين راز بايد بماند مستّر

اگر خواهي او را زيارت نمايي

زشهر مدينه به قم روي آور

بزن بوسه بر قبر معصومه ي من

كه از نسل زهراست زهراي ديگر

دُرِ دُرج طاها مه برج ياسين

كه مصباح نور است ومصداق كوثر

امامان معصوم را دخت و عمّه

عليّ بن موسي الرضا راست خواهر

سلام خدا و درود محمّد (صلي الله عليه و آله)

به اين خواهر و آن گرامي برادر

ديارش دل رهروان ولايت

مزارش در آغوش موسي بن جعفر

سپهر جلالات را اوست خورشيد

محيط كمالات را اوست گو.هر

در آغاز ذيقعده ماه جمالش

چو مهر جهان تاب شد نور گستر

ثنايش نيايد زغير از ائمّه

مديحش نباشد به خلقت ميسّر

نبي خُلق و حيدر خِصال و حَسن تو

حسيني تجلاّ و صدّيقه منظر

سزد مادر علم

و فضلش بخوانم

اگر چه به عمرش نكرده است شوهر

وضو گر چه زيباست با آب زمزم

تيمّم به خاك در اوست خوشتر

به خاك اوفتد آفتاب قيامت

اگر افكند سايه بر اهل محشر

زخاكش درخشيده خورشيد فيضي

كه فيضيّه آن را گرفته است در بر

مزار شريفش ملك راست قبله

حريم رفيعش فلك راست محور

خوا گلبن دين كه اينش بود گل

زهي باغ قرآن كه اين اش بود بر

وجود وي از دوره ي خردسالي

جلال مجسّم كمال مصوّر

كند جان ميكال در كوي او سير

زند روح جبريل بر بام او پر

سلام خدا باد بر زائر او

كه باشد به زوّار زهرا برابر

عجب نيست هر شب اگر شخص مهدي

زند بوسه بر اين مزار مطهّر

به چشم رضا مي توان ديد در او

كمالات عمّه جلالات مادر

بود قم در امواج درياي فيضش

چو ماهي كه در موج دريا شناور

توان يافت عطر بهشت از مزارش

كه از بوي زهراست خاكش معطّر

سلام هزاران مسيحا و مريم

به روح امامان و اين پاك دختر

سزد جاي باران به دامان صحنش

سماوات دائم بارند اختر

قدم هاي زوّار او مُشك افزا

نفس هاي خُدّام او روح پرور

به زوّار قبرش بهشت است واجب

كه گيرد بهشت از قدمهاش زيور

به زن هاي كلّ جهان تا قيامت

پس از عمّه و مادرش اوست سرور

بياييد در

عُشّ آل محمّد (صلي الله عليه و آله)

بگيريد حاجات خود را از اين در

خلايق از اين در گرفتند حاجت

حوايج در اين خانه دارند سنگر

حريم امامان معصوم ما قم

بتولش بود دخت موسي بن جعفر

مصون است قم تا ابد از حوادث

كه پيوسته معصومه او راست ياور

الا اي ثنا گسترانت ائمّه

گهي جدّ، گهي باب، گاهي برادر

به اجداد وآباي پاك تو سوگند

كه مهر تو به باشد از جان به پيكر

عجين گشت مهرت به آب و گِل ما

چنين بود از صبح خلقت مقدّر

نگردد ادا حقّ اين نعمت آري

اگرز شكر گوييم تا صبح محشر

در مدح تو ريزد از طبع «ميثم»

كرم كردي اي بانو، از اين چه بهتر

----------

تو كيستي؟ سلاله ي زهراي اطهري

تو كيستي؟ سلاله ي زهراي اطهري(مدح)

معصومه اي، كريمه ي آل پيمبري

ممدوحه ي ائمّه و محبوبه ي خدا

احمد خصايل استي و صدّيقه منظري

باب الكرم سلاله ي باب الحوائجي

امّ العفاف دختر موسي بن جعفري

امروز قلبه ي دل خوبان روزگار

فردا همان شفيعه ي فرداي محشري

تو سوّمين مليكه ي اسلام فاطمه

آيينه دار زينب و زهراي اطهري

يك مام تو خديجه دگر مام فاطمه

پاكيزه تر زمريم و حوّا و هاجري

مريم پي زيارتت آيد اگر به قم

اقرار مي كند كه همانا تو برتري

بر نُه سپهرِ عصمت و تقوي ستاره اي

در هفت بحر نور

فروزنده ي گوهري

هم چار نجل پاك رضا را تو گوهري

هم هشتمين وليّ خدا را تو خواهري

مصباح علم و دانش و توحيد و معرفت

مصداق هل اتي ثمر نور و كوثري

عمر كم تو خاطره ي عمر فاطمه است

يادآور مقاومت و صبر مادري

گويند باز مي شود از قم در بهشت

تو خود بهشت قرب خداوند اكبري

مادر نگشته، بانوي خلق دو عالمي

شوهر نكرده، مادر آغاز و آخري

بانو ولي چه بانو، بانوي نه سپهر

دختر ولي چه دختر، اسلام پروري

بر هشت آفتاب ولايت ستاره اي

در نه سپهر نور مه نور گستري

پيراهن تو عصمت، تقوي ست چادرت

زهد مجسمّي و عفاف مصوّري

در بحر بي كرانه ي ايمان دُرِ كمال

در آسمان زهد فروزنده اختري

باب المراد دختر باب الحوايجي

اخت الوقار دخت بتول مطهري

زهرا بهشتِ روح لطيفِ محمّد (صلي الله عليه و آله) است

اولاد او همه شجر نور و تو بري

گويند سايه ي حرمت بر سر قم است

قم را نه، بلكه مُلك جهان را تو محوري

زانو زنند خيل فقيهان به محضرت

آري تو شهر فقه و احاديث را دري

روزي اگر به خطبه گشايي زبان خويش

باور كنند خلق كه در نطق حيدري

اسلام را به منطق گرمت مروّجي

توحيد را به نيروي علمت بيانگري

عطر تو بر مشام محمّد (صلي الله عليه و آله) اگر رسد

با خنده بوسدت

كه بهشت مكرّري

از نخل هاي سبز فدك مي رسد ندا

اين باغ از آن توست كه زهراي ديگري

«ميثم» اگر ثناي تو گويد محال نيست

زيرا تو در قصيده سراييش رهبري

----------

اي كوثرِ كوثر محمّد (صلي الله عليه و آله)

اي كوثرِ كوثر محمّد (صلي الله عليه و آله)(مدح)

اي دخترِ دختر محمّد (صلي الله عليه و آله)

معصومه ي دودمان عصمت

روح ادب و روان عصمت

سر تا قدمت همه معاني

مانند كتاب آسماني

پاكي زتو اعتبار دارد

عصمت به تو افتخار دارد

قم مكّه تو مسجدالحرامش

خورشيد، ستاره اي به بامش

مهر تو به حشر دست آويز

فيضيه، زفيض توست لبريز

اي مصحف دامن ائمّه

اي پاره اي از تن ائمّه

يك نخله زهفت قلّه ي طور

يك فاطمه از دو فاطمه نور

صحن تو پناه خلق عالم

ايوان طلات قلب مريم

مهر تو به سينه داغ خورشيد

شمع حرمت چراغ خورشيد

روي تو گُل بهارِ زهراست

قبر تو همان مزار زهراست

مهر تو چو جان درون سينه است

زوّار تو زائر مدينه ست

جود و كرم ائمّه داري

جا در حرم ائمّه داري

اي زينب دوّم ولايت

ثاراللّهيان همه فدايت

اي آل رسول را كريمه

معصومه، محدثه، عليمه

ايران حرم مطهّر توست

مرهون تو و برادر توست

چون باب تو بود طفل نوزاد

صادق زولادتت خبر داد

پيش از شب دل فروز ميلاد

از آمدنت به قم

خبر داد

بر زائرت اي فرشته حاجب

در حشر بود بهشت واجب

ذكر تو چراغ محفل ماست

قبر تو مدينه ي دل ماست

يك كعبه بود به ديده ي ما

قبر تو و زينبين و زهرا

قم شد حرم محمّد و آل

كردي تو در آن نزول اجلال

بر دوش خود آن فقيه كامل

مي برد تو را زمام محمل

در نزد تو اي بزرگ بانو

پيران خرد زدند زانو

بستند همه لب از تكلّم

كردند به محضرت تعلّم

افسوس كه بعد هيفده شب

جانت زالم رسيد بر لب

تو فاطمه، شهر قم مدينه

داغت شرري درون سينه

در سوگ تو چشم مردم قم

بر دامن خاك ريخت انجم

هر گام هزار بار مردند

تابوت تو را به دوش بردند

هر چند كه شد مكان به خاكت

شب دفن نگشت جسم پاكت

شد بسته دو چشم اشكبارت

سيلي نزدند بر عذارت

پوشيده زخاك شد روي تو

ديگر نشكست پهلوي تو

بگذار كنم به چشم خون بار

اين بيت از آن قصيده تكرار

آن قبر كه در مدينه شد گم

پيدا شده در مدينه ي قم

----------

اي دُر يمِ عصمت يا حضرت معصومه

اي دُر يمِ عصمت يا حضرت معصومه (مدح)

اي فاطمه ي عترت يا حضرت معصومه

اي خاك رهت جنّت يا حضرت معصومه

اي سايه ي تو عفّت يا حضرت معصومه

قم از تو يم رحمت يا حضرت معصومه

محتاج

دمت حكمت يا حضرت معصومه

تو در حرم موسي انسيّه ي حورايي

انسيّه ي حورايي محبوبه ي يكتايي

محبوبه ي يكتايي ممدوحه ي طاهايي

ممدوحه ي طاهايي ريحانه ي بابايي

ريحانه ي بابايي آيينه ي زهرايي

در صورت و در سيرت يا حضرت معصومه

تنها نه محيط قم، ايران به تو مي نازد

عصمت به تو مي نازد، ايمان به تو مي نازد

عترت به تو مي نازد، قرآن به تو مي نازد

تفسير و اصول و دين، عرفان به تو مي نازد

جنّ و ملك و حور و انسان به تو مي نازد

بانوي همه خلقت يا حضرت معصومه

شمس و قمر و انجم، جنّ و ملك و انسان

جنّ و ملك و رضوان، حور و پري و غلمان

هم حوري و هم غلمان هم مالك و هم رضوان

هم عالم و هم حاكم هم بنده و هم سلطان

دارند به تو چشم لطف و كرم و احسان

گيرند زتو حاجت يا حضرت معصومه

نبود عجب اي بانو شاهي به گدا بخشي

وز گرد حريم خود بر روح شفا بخشي

بر روح، شفا بخشي بر سينه صفا بخشي

حاجات خلايق را از لطف و عطا بخشي

بر خلق زمين بخشي بر اهل سما بخشي

داري زحق اين قدرت يا حضرت معصومه

اي كعبه ي اهل دل ايوان طلاي تو

اي سرمه ي حور العين خاك كف پاي تو

قم نه همه ي عالم مرهون عطاي تو

فيضيّه بود دائم در ظلّ هماي تو

گردد درِ جنّت باز از صحن و سراي تو

يك بذل تو صد جنّت يا حضرت معصومه

اي بانوي نُه افلاك اي مادر اهل قم

اي خاك حريم تو تاج سر اهل قم

اي كوثر فيض تو در ساغر اهل قم

آيد زنسيمت جان در پيكر اهل قم

گلدسته ي صحنينت روشن گر اهل قم

اي قم حرم امنت يا حضرتننن معصومه

آنانكه به شهر قم بر عرض ادب آيند

آنانكه به پاي جان رو سوي تو بنمايند

در صحن تو روگردان از جنّت اعلايند

هر گام كه اي بانو در صحن تو پيمايند

هر زائر قبر تو هم زائر زهرايند

نازند بدين رتبت يا حضرت معصومه

اي دسته گل زهرا زيحانه ي اهل البيت

ريحانه ي اهل البيت دُردانه ي اهل البيت

زوّار حريم تو پروانه ي اهل البيت

قبر تو بود كعبه در خانه ي اهل البيت

قم گشته زفيض تو كاشانه ي اهل البيت

نازند به تو عترت يا حضرت معصومه

اي چشم رضا ديده در حُسن تو زهرا را

هم صورت زهرا را هم زينب كبري را

خاك حرمت دارد اعجاز مسيحا را

دل مي بري از رفعت صد مريم عذرا را

معصومه اي اي بانو ذرّيه ي طاها را

اي فاطمه در فطرت يا حضرت معصومه

تو جان سجود استي تو روح قيام استي

موساي محمّد را تورات تمام استي

دخت صلوات ستي فرزند

سلام استي

فخريّه ي اجداد و آباء عظام استي

الحق كه يكي مريم از هفت امام استي

اي فاطمه را زينت يا حضرت معصومه

تو پاكي و معصومه من عبد گنه كارم

تو بحر كرم داري من دست تهي دارم

سرمايه ي من تنها اشكي است كه مي بارم

گر اهل بهشت استم گر مستحق نارم

هم بنده ي اين كويم هم «ميثم» اين دارم

ممنونم از اين منّت يا حضرت معصومه

----------

قم بيت اهل بيت بود دل كبوترش

قم بيت اهل بيت بود دل كبوترش(مدح)

از روضه ي بهشت بخوانيد برترش

اين سرزمين، مدينه ي اهل ولايت است

معصومه ي مكرّمه زهراي اطهرش

ممدوحه ي ائمّه ي اطهار فاطمه

محبوبه ي خداي تعالي چو مادرش

بانوي آسمان و زمين است جبرزيل

تعظيم آورد به رواق منوّرش

بالله عجيب نيست اگر بشنود پدر

بوي بهشت از نفس روحپرورش

زوّار قبر مخفي زهراي اطهر است

هر كس كه گشت زائر قبر مطهّرش

دخت امام بانوي دنيا و آخرت

اخت الرّضا سلام خدا بر برادرش

چون ناقه اش به عرصه ي محشر قدم نهد

خوانند، خلق زينب و زهراي ديگرش

زهرا زند تبسّم و زينب گويد زهي

خوانم اگر شفيعه ي فرداي محشرش

ديدند در جمال خدايي زكودكي

گل بوسه هاي حضرت موسي ابن جعفرش

فخريّه اي كه داشت محمّد (صلي الله عليه و آله) به فاطمه

دارد امام موسي جعفر به دخترش

پيوسته افتخار كند حضرت رضا

با آن شرف حضرت معصومه خواهرش

عيسي كند به چرخ چهارم زيارتش

موسي به احترام زند بوسه بر درش

آئينه ي صفات و كمالات فاطمه است

قدر و جلال و مرتبه و حسن و منظرش

هر صبح دم مراجع شيعه به افتخار

تعظيم مي كنند چو عبدي برابرش

فردوس، عطر خلد ستاند زتربتش

رضوان نهاده رخ به قدم هاي زائرش

هر كس كه گشت زائر او در بهشت قم

واجب بود بهشت زخلاّق داورش

معصومه كيست كوثر دامان كوثر است

خوانيد بعد فاطمه مصداق كوثرش

جبريل بي محبّت او بال اگر زند

آتش كشد شراره به گردون زشهيرش

بر خاك آستانه ي اين بانوي بهشت

حورا اگر سر ننهد خاك بر سرش

بانوي شهر خون و قيام است و روز و شب

استاده جنّ و انس و ملايك به محضرش

صدها فرشته بر سر گلدسته هاي او

هر يك بود ترانه ي الله اكبرش

پيوسته از زنان بهشتي سلام باد

بر تربت مقدّس و بر جان و پيكرش

بوي بهشت مي وزد از گرد چادرش

نور خدا دميده زهر تار معجرش

پيوسته از خداي سلام دمادمش

همواره از رسول درود مكررش

من كيستم كه مدحت معصومه آورم

زيرا ائمّه اند همه مدح گسترش

روز ورود از در و ديوار شهر قم

مي شد نثار، عطر و گل و مشك و عنبرش

او شمسه ي منبر سپهر فضيلت است

كز دور ديده اند خلايق

چو اخترش

در حشر، كار فاطمه آيد زدست او

سوگند مي خورم به خدا و پيمبرش

شهر قم آمده حرم يازده امام

صحن و سراي حضرت معصومه زيورش

«ميثم» كه سُكر و سِحر حلال است نظم او

حق ريخته شراب طهورا به ساغرش

داستان نجاشي

چون كه از عالم نجاشي رخت بست

چون كه از عالم نجاشي رخت بست

بر فراز تخت، فرزندش نشست

او جواني بود بر عكس پدر

صورتش تابنده چون قرص قمر

كرد چندي با عدالت سلطنت

تا گروهي از طريق شيطنت

حمله ور گرديده بر او تاختند

سرنگون كرده اسيرش ساختند

يك عرب او را به عنوان غلام

برد سوي مكّه با زجر تمام

گر چه آن شهرزاده همچون شير بود

بسته دستش در غل و زنجير بود

بعد چندي زنده شد اقبال او

شير حقّ آگاه شد از حال او

از كرامات نجاشي ياد كرد

آن جوان را از كرم امداد كرد

سوي مكّه كرد مأموري روان

بهر آزادي آن نيكو جوان

آن جوان پاك طينت را خريد

در دلش نور اميدي آفريد

در مدينه با هزاران احترام

آمد و آورد در نزد امام

تا كند حقّ نجاشي را ادا

كرد آزادش علي شير خدا

آن نكو شهزاده ي شوريده حال

از اميرالمؤمنين كرد اين سؤال

كي جوان مردي به پايت كرده زيست

با منت اين لطف و احسان بهر چيست

گفت ما ياد از نجاشي كرده ايم

حقّ احسانش به جا آورده

ايم

داد، او در اقتدار و عزّ و جاه

جعفر و ياران جعفر را پناه

تا به پاس حرمتش شادت كنم

من خريدم تا كه آزادت كنم

گفت بايد باز احسانمك كني

در حضورت خود مسلمانم كني

چون مسلمان گشتم از خويشم مران

يا ولي الله از پيشم مران

نيست صبرم در فراق روي تو

باش تا باشم گداي كوي تو

مهر تو شيرين تر از جان من است

ملك هستي بي تو زندان من است

بعد چندي دشمنان تيره بخت

دستشان كوتاه شد از تاج و تخت

مردم از هر سو بر آنان تاختند

از فراز تخت شان انداختند

در پي شهرزاده بس بشتافتند

تا كه او را نزد مولا يافتند

در كنار نخل ها آن شهريار

بود با شير خدا مشغول كار

در حضورش آمده با احترام

عرض كردند اي هزارانت سلام

دشمنانت را زپا انداختيم

ملك را بر تو مسخّر ساختيم

تاج و تخت و سلطنت از آن توست

افسران را گوش بر فرمان توست

گفت باشد خاك حيدر تخت من

تا خدا رفته هُماي بخت تو

گر شود ملك جهان از آن من

بي علي عالم بود زندان من

حاجتي نبود به تخت و افسرم

فاش گويم من غلام حيدرم

تا علي مي بود او بود و علي

بعد مولا گشت يار دو ولي

گاه بودي با حسن گه با حسين

گاه گفتي يا حسن

گه يا حسين

تا قيام كربلا آغاز شد

مرغ روحش سخت در پرواز شد

كرد جان خود سپر بر هر بلا

رفت همراه شهيد كربلا

پاي تا سر شور بود و شور بود

آخرين پرواز او عاشورا بود

هستي خود را فداي يار كرد

خون خود را بر حسين ايثار كرد

گر چه او هم شاه و هم شهزاده بود

در حقيقت عاشقي دلداده بود

عشق مي رويد زخون پاك او

اشگ «ميثم» لاله اي بر خاك او

زيارت مكه و مدينه

اي خداي كريم من لبّيك

اي خداي كريم من لبّيك(مدح)

اي عزيز و حكيم من لبّيك

منم و خاك مسجد شجره

دامن پاك مسجد شجره

مسجدي كه پيمبر اسلام

شد ملبّس به جامه ي احرام

اي خدا اي يگانه محبوبم

دوست خوب تر زهر خوبم

به تو با عجز شكر، مرهونم

از تو و رحمت تو ممنونم

من فراري، تو دعوتم كردي

غرق در بحرِ رحمتم كردي

مُحرمم كن كه مَحرمت گردم

آب در آتش غمت گردم

اي كه دادي به خانه ات راهم

از تو جام وصال مي خواهم

عبد آلوده دامن تو منم

رخت دنيا برون كن از بدنم

تو ببر صبر و تاب و آرامم

تو بپوشان لباس احرامم

ذرّه ام ذرّه آفتابم كن

خاك زوّار خود حسابم كن

تشنه ي وصل را تو آب بده

تو به لبّيك من جواب بده

گر بگويي تو را نمي خواهم

گويمت از چه داده

اي راهم

سيّدي الامان، ببخش مرا

به امام زمان ببخش مرا

من كنم از گناهم استغفار

تو به عفوت نموده اي اقرار

گر چه آلوده و گنهكارم

تو گواهي كه دوستت دارم

حرف دل با تو مي زنم با تو

آمدم آشتي كنم با تو

ما گداييم و تو كريم استي

كي تو در بر روي گدا بستي

تو كريمي و من گنه كارم

از دو عالم فقط تو را دارم

----------

اي مسجد النبي گل نيلوفرت چه شد؟

اي مسجد النبي گل نيلوفرت چه شد؟(مدح)

ياس كبود سوخته ي پرپرت چه شد؟

ماه غروب كرده ي پيش از غروب عمر

خورشيد اوفتاده به پشت درت چه شد؟

اي آستان وحي كه آتش زده تو را؟

اي باب جبرئيل امين كوثرت چه شد؟

اي مادر حسين و حسن تربتت كجاست

اي بحر عصمت نبوي گوهرت چه شد؟

اي مير بدر و صف شكن خيبر و اُحد

با من بگو شهيده ي بي سنگرت چه شد؟

اي همسر رسول خدا از علي بپرس

داماد داغديده ي من، همسرت چه شد؟

با من بگو مدينه در آن كوچه هاي تنگ

با حسن آفتاب خدا منظرت چه شد؟

ماهي كه خاك ريخت علي روي آن كجاست

خورشيد روي سينه ي پيغمبرت چه شد؟

«ميثم» به سان شمع بسوز و سپس بپرس

پروانه ي هميشه ي مولا، پرت چه شد؟

----------

بيا كه ديده حرام است بي تو ديدارش

بيا كه ديده حرام است بي تو ديدارش(مدح)

بيا كه دل شده خون در فراق دلدارش

بيا كه دين چو علي مانده استخوان به گلوئ

بيا كه رفته حقيقت به ديده گان، خارش

علي كه زادگهش بوده دامن كعبه

هنوز مي رسد از اين جماعت، آزارش

به غربت حرم و خانه ي خدا بنگر

كه نام قاتل زهراست نقش ديوارش

حرم غريب و تو مظلوم، شيعه ات تنها

سرشك تو است كه ريزد زچشم خونبارش

هنوز كعبه سيه پوش مادرت زهراست

هنوز اشگ حرم مي

چكد به رخسارش

بيا و داد علي را از آن خطيب بگير

كه بغض آل علي مي دمد زگفتارش

حرم گريست در آن شب كه جدّ مظلومت

زمكّه رفت برون با تمامِ انصارش

بيا كه بيت به دور سرت طواف آرد

بيا كه كعبه شود با تو، تازه ديدارش

زمهر آل علي دل نمي برد «ميثم»

اگر بُرند زبان و كشند بردارش

----------

منم و بوي عطر گلزارت

منم و بوي عطر گلزارت(مصيبت)

اي مدينه خدا نگهدارت

روزگار عاقبت ملولم كرد

دور از مسجد الرّسولم كرد

دل بشكسته ام كه مي شد آب

ماند در بين منبر و محراب

با چه حال اي خداي ربّ جليل

دور گردم زباب جبراييل

دلم افروخته گجا بروم؟

زين در سوخته كجا بروم؟

اي بهشت همه خداحافظ

خانه ي فاطمه خداحافظ

من كه كوتاه شد دگر دستم

داغدار غم علي هستم

نخل هاي مدينه گريه كنيد

ياد آن زخم سينه گريه كنيد

دخت خير البشر خداحافظ

زخم گل ميخ در خداحافظ

لاله هاي بهشت پاك بقيع

دسته گل هاي زير خاك بقيع

چار قبر غريب چار امام

بر شما تا ابد سلام سلام

حجج الله قادر ذوالمن

باقر و صادق و عليّ و حسن

همسر با وفاي خير النّاس

مادر داغديده ي عبّاس

ابن و زوج و بناتِ پيغمبر

مادرِ كعبه مادر حيدر

با شما اُنس داشتم اينجا

دِل خود را گذاشتم اينجا

با شمايم همه خداحافظ

محسن فاطمه خداحافظ

حجة ابن الحسن گُل زهرا

ما كه رفتيم التماس دعا

با خبر از نهاد ما هم باش

در مدينه به ياد ما هم باش

----------

اي خدا چند قيل و قال كنم

اي خدا چند قيل و قال كنم(مصيبت)

حالتي ده كه با تو حال كنم

آتشي زن به قلب خاموشم

كز شرارش رود زسر هوشم

اي كه يك عمر در كنار مني

حيف نشناختم كه يار مني

حال با سوز سينه آمده ام

به ديار مدينه آمده ام

گر چه كوه گناه آوردم

به رسولت پناه آوردم

گر چه من رو سيه تر از همه ام

هر كه ام ميهمان فاطمه ام

سيّد كاينات، راهم داد

دخترش فاطمه، پناهم داد

روسياهم، بدم، گنه كارم

ميهمان خداي غفّارم

تو مرا غرق رحمتت كردي

تو مرا در بقيع آوردي

تا بشويم گناه از دامن

اين من، اين قبرِ بي چراغ حسن

حسنت در بقيع راهم داد

سيّد السّاجدين پناهم داد

اي مرا پنجمين امام همام

سيّدي باقرالعلوم، سلام

اي وصيِّ نبي، وصيِّ ولي

جعفر ابن محمّد ابن علي

پشت ديوار اگر چه محبوسم

قبرتان را زدور مي بوسم

به محمّد (صلي الله عليه و آله) قسم به مادرتان

نروم نا اميد از درتان

گر چه خالي است از عمل دستم

هر كه ام زائر شما هستم

اي غريب وطن بقيع بقيع

قبله ي مرد و

زن بقيع بقيع

جانِ جان همه كجاست بقيع

تربت فاطمه كجاست بقيع

نقش تاريخ درد و داغت كو

اي چراغ همه، چراغت كو

محفل اشگ چشمِ يار كجاست

آن چهل صورت مزار كجاست

از كجا ناله ي علي خيزد

در كجا اشگ مهديش ريزد

اي مدينه، به من جواب بده

به شرار درونم آب بده

از چه كشتند مادر ما را

به چه جرمي زدند زهرا را

پاسخ زحمت رسول اين بود

راستي حرمت بتول اين بود

گر چه قبرش زديده پنهان است

مثل خورشيد نور افشان است

همه جاي تو تربت زهراست

شاهد اشگ غربت زهراست

گُم نگشته مزار مادر ما

همه جا قبر اوست در برِ ما

فاطمه كيست؟ رهبر شيعه

تا صف حشر، مادر شيعه

شوهر او امام و سرور است

محسن او شفيع محشر ماست

مهر اولاد او سفينه ي ماست

تا ابد داغ او به سينه ي ماست

آن بودي كه بر رخ زهراست

در گُل روي مهديش پيداغست

----------

به حيرتم كه از اين سرزمين كجا بروم

به حيرتم كه از اين سرزمين كجا بروم(مدح)

نه وقت مانده بمانم نه پاي، تا بروم

خداي من! تو مرا خوانده اي كه آمده ام

كنون كه اُنس گرفتم به تو كجا بروم

هزار مرتبه كردم به جرم خود اقرار

رضا مباش كه با كوهي از خطا بروم

كريم هديه به مهمان دهد، خداي كريم

به من جواز بده تا به كربلا

بروم

عنايتي كن و بر سينه ام صفايي ده

كه با صفايِ دل از مروه و صفا بروم

كنون كه چاره ندارم كرامتي فرما

كه با خداي خود از خانه ي خدا بروم

اگر چه مي روم از خانه ات نصيبم كن

كه زود زود سوي مشهد الرّضا بروم

چو دور زادگه مرتضي علي گشتم

دلم خوش است كه با مهر مرتضي بروم

وداع با حرم ذات كبريا سخت است

چگونه از حرم ذات كبريا بروم

به ميثم علي از جرم «ميثمت» بگذر

روا مدار گنهكار از اين سرا بروم

----------

اي مزار غريب چار امام

اي مزار غريب چار امام

اي بهشت بقيع بر تو سلام

عطر گل هاي احمدي داري

لاله هاي محمّدي داري

داغ دل هاي ما نشانه ي توست

اي بسا دُر كه در خزانه ي توست

چار خورشيد را هم آغوشي

غرق نوريّ و باز خاموشي

خاك تو تربت ائمّه ي ماست

سند غربت ائمّه ي ماست

همه شب شمع انجمن داري

تو در آغوش خود حسن داري

شهر تو شهر سيّد الشّهداست

سرمه ي چشم اولياي خداست

قبله ي جان ساجدين داري

در بغل زين العابدين داري

آن امامي كه وقت راز و نياز

گريه اش داد آبرو به نماز

دُرّ احمد به سينه گوهر توست

باقر اهل بيت در بر توست

اين حريم امام ناطق ماست

اين مزار امام صاديق ماست

اي بقيعِ غريب راست بگو

تربت فاطمه كجاست بگو

ناله زن از جگر، بگو همه را

كه كجا مي زدند فاطمه را

تو بگو در كنار قبر رسول

چه كسي تازيانه زد به بتول

پُر كن از ناله دشت و صحرا را

جان زهرا! كه كُشت زهرا را؟

تو بگو روي فاطمه نيلي است

تو بگو جاي ضربت سيلي ست

گل نشكفته ي اميد كجاست

تربت محسن شهيد كجاست

در كجا شد زجور اهل فِتن

تير باران تن امام حسن

در كجا بر چهار نخله ي ياس

گريه مي كرد مادر عبّاس؟

در كجا مي كشيد با دلِ چاك

صورت چار قبر بر روي خاك؟

گر چه ويرانه اي، دل آرايي

تو معطُر به اشك زهرايي

چون هم آغوش اين بدن هايي

مثل زهرا هميشه تنهايي

اين امامان حقيقتي دگرند

مرده نه، مه ز زنده، زنده ترند

مرده دل ها كه سخت كور و كرند

از حياتِ شهيد بي خبرند

شُهدا عمر جاودان دارند

كه در آغوش حقّ مكان دارند

جسم شان گر چه در ديارِ گل است

روحشان هم كلام اهل دل است

بعد از آني كه شد جدا از تن

سر يحيي مگر نگفت سخن

يوسف آن پيرهن كه مي پوشيد

چشم يعقوب را شفا بخشيد

روح پاك عزيز پيغمبر

نيست از جامه ي نبي كمتر

كعبه سنگ است، ليك محترم است

چون خداوندگار را حرم است

حرم اوليا حريم

خداست

خانه ي گِل نه كعبه ي دل ماست

ما اگر سنگ و خاك مي بوسيم

ياد جان هاي پاك مي بوسيم

نصّ قرآن بود مودّت ما

اين بود معني محبّت ما

حبّ ما حبّ اولياي خداست

از محبّت حساب شرك جداست

«ميثم» از دوستيّ آل رسول

مي شود طاعتت به حشر قبول

سلطان علي محمد

اينجا گلي زگلشن طاها بخون طپيد

اينجا گلي زگلشن طاها بخون طپيد

اينجا زچشم فاطمه بر خاك خون چكيد

اينجاست قتلگاه شهيدي كه خون او

هر قطره لاله اي شد و از ناله اي دميد

اينجاست قتلگاه عزيزي كه باقرش

چون جان خويش در همه عمر پروريد

اينجا زپيكر پسر باقرالعلوم

دست عدو به خنجر بيداد سر بريد

سلطان علي كه جان دو عالم فداي او

مظلوم زيست كرد و غريبانه شد شهيد

سلطان علي شهيد غريبي كه در غمش

هر كس كه شيعه بود گريبان خود دريد

از حنجر بريدۀ اين نجل فاطمه

خون حسين در رگ آزادگان دميد

بالله آنكه حق علي را نمود غصب

تيغ ستم به حنجر سلطان علي كشيد

لعنت بر آن كسي كه بناي ستم نهاد

نفرين به ظالمي كه بناي فساد چيد

از دامن سقيفه معاويه زاده شد

وز آن حرام زاده پديدار شد يزيد

سلطان علي اگر چه در اين نقطه كشته شد

تيغ سقيفه بود كه بر حلق او رسيد

يارب به روح حضرت سلطان علي قسم

كز خون خود حماسه عاشورا آفريد

ما را

زخط آل محمّد مكن جدا

از رحمت و عطاي تو داريم اين اميد

«ميثم» به هوش باش كه در حشر هيچ كس

جز با ولاي آل علي نيست رو سفيد

----------

اي عزيز حجت دادار يا سلطان علي

اي عزيز حجت دادار يا سلطان علي

وي چراغ ديده احرار يا سلطان علي

وي سليل احمد مختار يا سلطان علي

وي بدين حق معين و يار يا سلطان علي

عالم از فيضت شده گلزار يا سلطان علي

اي وجودت مظهر حسن خدا جل جلال

وي رسول الله ثاني در كمال و در جمال

مرتضي رو فاطمي خومجتبي خلق و خصال

نيست تنها از قدومت رشك جنت اردحال

عالم از فيضت شده گلزار يا سلطان علي

تو زخون درس ولايت را به آموختي

شمع سان در راه نشر دين قرآن سوختي

مشعل توحيد در ملك وجود افروختي

چون حسين بن علي جدت بما آموختي

خط عشق از مكتب ايثار يا سلطان علي

شيعه را در صحن تو حال و هواي ديگر است

بارگاه و تربتت، بيت الولاي ديگر است

آستان حضرتت دارالشفاي ديگر است

اردحال از فيض خونت كربلاي ديگر است

دارم اينجا چشم گوهر بار يا سلطان علي

اي شهادت نامه ات تاريخ آثار حسين

در حريمت ميكند دل ياد ايثار حسين

خط و مشيت بوده خط و مشي و رفتار حسين

زائر قبر تو را گفتند زوار حسين

اي همه دلها تو را زوار يا سلطان حسين

حضرت باقر تو را

چون جان شيرين پروريد

روز اوّل از براي ياري دين پروريد

بر دفاع مكتب طاها و ياسين پروريد

حضرتت را باقر علم نبين پروريد

تا دهي سر در ره دادار يا سلطان علي

بارگاهت چون بهشت جاوداني با صفاست

خاك كويت دردمندان دو عالم را دواست

آستانت تا قيامت خلق را دار الشفاست

خوش به حال آنكه در اين آستان حاجت رواست

بر تو دارم حاجت بسيار يا سلطان علي

آه ووايلا كه از سفّاكي قوم لعين

چون حسين ابن علي شد قامتت نقش زمين

زخم ها آنمد به جسمت از يسار و از يمين

از تن پاكت جدا گرديد رأس نازنين

شد جفاي كربلا تكرار يا سلطان علي

خصم دين در اين بيابان با تو از كين جنگ كرد

عرصه را بهر تو و ياران پاكت تنگ كرد

پيكرت را غرقه خون با تيغ و تير و سنگ كرد

مركبت با خون پاكت يال و كاكل رنگ كرد

ريخت اشك از ديده خون بار يا سلطان علي

كاش در اين دشت خونين يك برادر داشتي

چون حسين ابن علي غم ديده خواهر داشتي

قاسم و عباس و اكبر عون جعفر داشتي

چون سكينه در كنار خويش دختر داشتي

تا بگريد از غمت بسيار يا سلطان علي

سيد بحرالعلوم

اين داستان را سيد بحرالعلوم از

اين داستان را سيد بحرالعلوم از

قول امام زمان (عليه السلام) نقل ميكند

شهي رفت صحرا به عزم شكار

كه گم گشت در دامن كوهسار

نه پائي كه روبر

رجال آورد

نه قوتي كه وي را به حا آورد

در آندم يكي خيمه از دور يافت

عنان برگرفت و بدان سو شتافت

جواني زخيمه برون تاختي

رخ شاه ديدي و نشناختي

جوان جوانمرد بس مستمند

همه هستيش بود يك گوسفند

فدا كرد از بهر مهمان خويش

كه مهمان بر او بود چون جان شيرين

چو شه را زقوت و غذا سير كرد

شه از آن همه لطف تقدير كرد

چو دريافت شه لشگر خويش را

به دو داد انگشتر خويش را

بگفتش كه من شاه اين كشورم

نگهدار در دست انگشترم

زصحرا به شهرت گر افتد عبور

بده كاخ ما را صفا با حضور

چو چندي از اين ميهماني گذشت

زصحرا جوان راهي شهر گشت

برآمد به قصر شه آن نيك خو

بپا خواست سلطان به تعظيم او

گرفتش به بر همچنان جان خويش

فشردش به سينه نشاندش به پيش

اميران از اين كار حيرت زده

كه شه عاشق روستائي شده

زاطرافيان كرد شه اين سئوال

كه اي سر به سر اهل فضل و كمال

همين روستا زادۀ مستمند

همه هستيش بود يك گوسفند

مرا ديد و نشناخت با دست خويش

فدا كرد بر من همه هست خويش

بدان لطف و احسان و اكرام او

چه حداست ميزان انعام او

يكي گفت شاها هزاران درم

يكي گفت زين بيش بايد كرم

برآمد زهر سو سخن ها بسي

نيفتاد مقبول حرف كسي

بفرمود سلطان كه اين راد مرد

همه هست خود بر من ايثار كرد

سزد اينكه من نيز با دست خويش

به پايش بريزم همه هست خويش

همه هست من هست اين تاج و تخت

سزد تا ببخشم بر اين نيكبخت

حسين آنكه جان جهانش فدا

همه هست خود داد بهر خدا

سزد گر خدايش خدائي دهد

بر او خلعت كبريائي دهد

خدا را خدا را بهين دوست اوست

كه هستي خود داد در راه دوست

پس از مرگ ياران در آن كارزار

همه هستيش بود يك شيرخوار

همه هست او بود آن طفل شير

كه بازيچه در پنجه اش چرخ پير

نفس هاي آهسته اش هوي عشق

نه بوي لبن در لبش بوي عشق

چه طفلي كه پير خرد را پدر

به سر حلقه عشقبازان پسر

به طفلي دل از عشق حق مال مال

شهادت زخونش گرفته كمال

چنان رسته از خود شده محو دوست

كه وجه الله از خون او سرخ روست

عطش آتش و خامُشي داد او

تلظّي به لب بانگ فرياد او

زناخن نوشته به دامان مام

من و زخم پيكان و دوش امام

مرا نيست در شان دامان مهد

خدا راغ بريدم به ميدان عهد

زدامان مادر جدايم كنيد

در آغوش بابا فدايم كنيد

پدر برگرفتش چو قرآن به دست

كه يارب مرا غير از اين نيست هست

همه هست من هست

اين طفل شير

تو خود آخرين هديه ام را بگير

دعا رفت بالا و تيري شتافت

دل باب و حلق پسر را شكافت

چو آن تير بر حلق اصغر نشست

تبسّم به لبهاي او نقش بست

كه اي بر همه عاشقان مقتدا

پذيرفت قربانيت را خدا

زهي كودك شير و سربازيش

شهيدان گواه سرافرازيش

به دوش پدر چاك شد حنجرش

به دست پدر دفن شد پيكرش

سزد تا كه گردد همه عالمش

چو «ميثم» ثنا خوان به دار غمش

شيعه نامه

شكر مخصوص خداوند است و بس

شكر مخصوص خداوند است و بس (شيعه نامه)

ليك نبود در توان هيچكس

انبيا با آن همه اعجازشان

عجز خود را داده اند اينجا نشان

هيچكس را شكر او نايد ز دست

چون بهر شكرش شكري واجب است

هر نفس كز سينه مي آيد برون

شكر آن ز اعداد ميبايد فزون

چرخ گردون سيرها دارد بسي

تا برآرد يك نفس از دل كسي

دست لطفش لاله روياند ز سنگ

غنچه غنچه شاخه شاخه رنگ رنگ

در بيابان عدم خاك آفريد

از همان خاك آدم پاك آفريد

رام شد از امر آن رب جليل

آب بهر نوح و آتش بر خليل

بحر را تسخير موسي مي كند

روح را تسليم عيسي مي كند

دست حكمش از ازل تقسيم كرد

بر سليمان ملك و بر ايّوب درد

كلك صنع او محمّد آفريد

چارده روح مجرّد آفريد

پرده هاي غيب را انداخته

چارده تصوير از خود ساخته

چارده آئينه حق اليقين

چارده معصوم معصوم آفرين

چارده تن چارده جان حيات

چارده يم چارده خضر حيات

چارده فرياد بر پا خواسته

چارده دست جهان آراسته

چارده مهر وجود افروخته

چارده شمع سراپا سوخته

چارده نوح بحق بشناخته

چارده فلك بآب انداخته

چارده روشنگر گيتي فروز

چارده قرآن ناخوانده هنوز

آنچه موسي در دل سينا نديد

بوده در اين چارده صورت پديد

شكر او گويم كه تحقيرم نكرد

روز خلقت كلب و خنزيرم نكرد

مشت خاكي بودم و آدم شدم

اشرف المخلوق بر عالم شدم

يافتم قدري كه افواج ملك

سجده آوردند بر من يك بيك

شكر ديگر اينكه مؤمن زيستم

بت پرست و گبر كافر نيستم

از همان آغاز صبح سرنوشت

آب و خاكم را به نور خود سرشت

در گِلم اول گُل توحيد كاشت

بعد از آن نام مرا آدم گذاشت

گر چه از يك قبضه خاكم آفريد

روح خود را در تن پاكم دميد

گر كسي پرسد ز من آن روح چيست؟

فاش گويم مهر مولايم عليست

مِهر حيدر در تن و جان من است

مِهر حيدر دين و ايمان من است

مِهر حيدر كار صر موسي كند

مِهر حيدر مرده را عيسي كند

مِهر حيدر روح را كامل كند

مِهر حيدر بحر را ساحل كند

مِهر حيدر گوهري بس قيمتي است

درّ «اَتمَمنُ عَلَيكُم نِعمِتي» است

مِهر حيدر لاله بخشد خار

را

مِهر حيدر نور سازد نار را

مِهر حيدر ريسماني محكم است

مِهر حيدر دستگير عالم است

مهر حيدر غير را منّا كند

مهر حيدر سينه را سينا كند

مهر حيدر شمع بزم ابتداست

مهر حيدر بهترين لطف خداست

مِهر حيدر مرگ را شيرين كند

گور را گلزار علّيّين كند

مِهر حيدر مهر داور مي شود

مِهر حيدر شيعه پرور مي شود

شيعه در گفتار شمشير علي است

شيعه در آئينه تصوير علي است

شيعه نوري از چراغ ابتداست

شيعه يك فرياد از خود تا خداست

شيعه يك موساست در درياي نيل

شيعه يك كعبه است پيش قوم فيل

شيعه يعني نوش خنجر زخم تير

شيعه يعني لاله در خاك كوير

شيعه در درياي آتش چون خليل

بي نيازي ميكند از جبرئيل

شيعه چون در نار مأوا مي كند

نار را برداً سلاما مي كند

شيعه هر جا پا گذارد با عليست

اول و آخر كلامش يا عليست

شيعه يعني گنج پنهان از همه

مثل قبر بي نشان فاطمه

شيعه عابس وار در ميدان جنگ

تن كند عريان باستقبال سنگ

شيعه تنها از خدا پُر مي شود

شيعه روز امتحان حُر مي شود

ادعاي شيخ و خواب او

بود شيخي با مريدانش سخن

در مقام و قرب هفتاد و دو تن

وصف آن هفتاد و دو خورشيد نور

گفت تا آنجا كه بگرفتش غرور

گفت مي بايد حمايت از امام

نيست فرقي در قعود

و در قيام

ما هم ار بوديم با آن شهريار

جانمان مي شد بپاي او نثار

ما هم ار بوديم هنگام نماز

سينه مي كرديم پيش تير باز

نوشمان مي بود نيش تيرها

حال مي كرديم با شمشيرها

جان شيرين را سپر مي ساختيم

در ره او جان و سر مي باختيم

شب بخواب ناز ديد آن خوش خيال

كربلا را دشت خونين قتال

ديد ظهر روز عاشورا شده

دامن صحرا ز خون دريا شده

پيش پيش تيرها با روي باز

جان عالم بسته قامت بر نماز

گوشه چشمي بدان سو باز كرد

شيخ را از مرحمت آواز كرد

گفت هان هنگام ياري كردن است

روز روز جان نثاري كردن است

پيش تير دشمنان كن سينه باز

تا به بندم قامت از بهر نماز

شيخ از جا جست و جان بر كف نهاد

پيش روي حجّت حق ايستاد

ناگهان تيري بسوي وي شتافت

او بدان سو جست و قلب شه شكافت

تير دوم از كمان خصم جست

او پريد و بر دل مولا نشست

تير سوم بر گلوي شه رسيد

تير چارم سينة او را دريد

آنچه تير از جانب دشمن شتافت

او پريد آنسو دل مولا شكافت

ناگهان ز آن خواب وحشتزا پريد

ناله سر كرد و گريبان بردريد

گفت اي جانها فداي جانتان

هست هستي آفرين قربانتان

آنچه گفتم ادعا بود ادعا

شيعه ناب علي يعني شما

راست گفت آن جان هفتاد

و دو تن

نيست انصاري به از انصار من

امتحان داديد نيكو يك بيك

حبذا يا ليتنا كنا معك

شيعه يعني سوره ي تنزيل عشق

شيعه يعني فارغ التحصيل عشق

شيعه يعني كوه در بيداد و سيل

شيعه يعني يار مولا با كميل

شيعه در صفين ها عمارهاست

شيعه «ميثم» بر فراز دارهاست

شيعه يعني البلاء للولاء

شيعه يعني يك بيابان كربلا

************

كربلا بود و شب عاشور بود

صحبت از ايثار و عشق و شور بود

ليلة از خويش گرديدن جدا

ليلة پرواز كردن با خدا

جان عالم بين هفتاد و دو تن

ريخت از ياقوت لب درّ سخن

كاي شما پيش از ولادت يار من

لاله هاي گلبن ايثار من

اي يم خونين لا، منهاجتان

زخمتان بال و پر معراجتان

قلبتان آماده شمشيرها

چشمتان چشم انتظار تيرها

راهيان وادي قالوا بلا

ماهيان تشنة درياي لا

اين جماعت تشنه خود منند

با شما نه، جمله با من دشمنند

هر كه يار يوسف زهرا شود

طعمه گرگان اين صحرا شود

من بكام مرگ پا بگذاشتم

بيعتم را از شما برداشتم

عهد من با دوست عهد ديگر است

ترك هستي ترك جان ترك سر است

گر دو صد بار از تنم گيرند پوست

دوست دارم هر چه دارد دوست دوست

دوست جسمم را پسندد روي خاك

دوست خواهد پيكرم را چاك چاك

دوست خواهد تا در او فاني شوم

با هزاران زخم قرباني شوم

دوست از من ذبح اصغر خواسته

پيكر صد جاك اكبر خواسته

دوست خواهد سنگبارانم كنند

شمع جم نيزه دارانم كنند

دوست از من خواسته تا قفا

سر دهم در زير شمشير جفا

دوست خواهد تا سر بازارها

اهل بيتم را رسد آزارها

اين شب تاريك اين راه دراز

اين طريق كوفه اين خطّ حجاز

اين شما و اين ره دلخواهتان

دوستان دست خدا همراهتان

آن سالكان عاشق و عاشقان

مبارك سرانجام در پاسخ

امام اينگونه سخن مي گويند

از سخن تا گشت آن مولا خموش

خون انصار خدا آمد بجوش

حبذاّ هفتاد و دو دلباخته

جان خود را وقف جانان ساخته

هر يك از آن جمع هفتاد و دو مرد

پيش هفتاد و دو ملت بود فرد

حضرت عباس شير شير حق

دست حق بازوي حق شمشير حق

جعفر و عثمان و عون بي بديل

دسته گلهاي گلستان عقيل

مسلم بن عوسجه نافع برير

عابس و ضرغامه يحيا و زهير

شعله در كانون دل شد دادشان

ماند در بغض گلو فريادشان

بود تا و پودشان را اين ندا:

كاي به خاكت عالم و آدم فدا

بي تو ماندن تا ابد شرمندگيست

با تو جان دادن تمام زندگيست

بي تو شادي كوه ماتم مي شود

با تو زخم تيغ مرهم مي شود

دامن وصل تو آغوش خداست

هر كه شد بي تو فراموش خداست

تشنگي با

تو به از آب بقاست

آب بي تو آتش خشم خداست

ما تو را در بحر خون تنها نهيم؟

ما تو را در موج دشمن وانهيم؟

جسم ما سالم تن تو چاك چاك

راس ما بر تن سر تو روي خاك؟

ما كنار بحر و تو در موج خون

ما سلامت زخم تو از حد فزون؟

ما به بستر تو در آغوش تراب؟

ما بسايه تو ميان آفتاب؟

ياد دارم اين سخن را از زهير

آنكه در تاريخ خون يادش بخير

گفت اي جانها بلا گردان تو

هست هستي آفرين قربان تو

گر هزاران بار از شمشير تيز

گردد اعضاي زهيرت ريز ريز

پاره هاي پيكرم سوزد بنار

باد خاكم را برد در كوهسار

باز باد آرد بهم خاكسترم

جمع گردد عضو عضو پيكرم

بار ديگر روح آيد در تنم

با تو هرگز عهد خود را نشكنم

عضو عضوم باز گويد يا حسين

يا حسينم يا حسينم يا حسين

شيعه از قيد خوديّت ها رهاست

با خدا از ابتدا تا انتهاست

شيعه يعني نخل سبز ميوه دار

ميوه مي بخشد چو گردد سنگبار

شيعه يعني شمع بزم اهل درد

شيعه يعني خندة زخم نَبرد

شيعه يعني سايه در دنبال مرگ

شيعه مي خندد باستقبال مرگ

آيينه اي كه از نورِ سالار

شهيدان تجلّي گرفته بود،

اين شنيدي در مسير كربلا

خط سير البلاء للولاء

سروردين قبلة اهل نياز

رفت چشمش لحظه اي

در خواب ناز

ديدة حق بين خود بست و گشود

مي ندانم خواب يا بيدار بود

خواند آن واقف ز اسرار درون

آية «انا اِليه راجعون»

شبه پيغمبر علي فرزند او

گفت كي آئينه اسرار هو

گر چه ما را جز طريق دوست نيست

سرّ استرجاع در اين حال چيست

گفت كاي سر تا قدم محو خدا

داد در رؤيا مرا پيكي ندا

كاي دل صد كاروان دنبالتان

مرگ مي آيد باستقبالتان

آن ز نسل فاطمه اول ذبيح

با لبي خندان و با لحني فصيح

گفت ما تيغ از پي حق مي زنيم

با تو هرگز عهد خود را نشكنيم

ما كه خود حقّيم از باطل چه باك؟

طالب مرگيم از قاتل چه باك؟

خوش بُوَد روي بخون آراسته

مي پسنديم آنچه را او خواسته

اي به پيامبر از همه در خَلق و

خُلق و منطق شبيه تر اگر وصف

تو نگويم چه بگويم؟

اي خدا آئينه اي احمد جمال

اي علي توحيد اي زهرا خصال

اي به موج خون نجات عالمين

اي دهانت چشمه عشق حسين

اي حديث روح در مضمون من

وي غمت آميخته با خون من

تو محمّد يا حسن يا حيدري

يا كه زهرا را حسين ديگري

ترسم از خود گر دهي آگاهيم

فاش گويم من علي اللّهيم

وصف تو كوه و تن من تار مو است

فيض تو دريا و ظرف من سبو است

اي چراغ آسمان اشك

شبت

اي دل خورشيد را داغ از لبت

اي فروزان ماه در ابر نقاب

اي زبانت در دهان آفتاب

كم بزن بر تيغ قاتل بال بال

وه چه با سرعت روي سوي قتال

آسمان مبهوت شور و حال تو است

صبر كن آخر دلي دنبال تو است

اي نهان در پيكرت روح پدر

رحم كن بر قلب مجروح پدر

تو محمّد را حسين ديگري

بلكه در چشم پدر پيغمبري

قلب بابا خون شده خون تر مكن

تازه بر او داغ پيغمبر مكن

آب زن اين آتش تشويش را

ورنه هم او را كشي هم خويش را

ميدان قتال، با ديدن آن جمال

محمّد مثال، نوري ديگر

و شوري ديگر گرفت

كربلا شور قيامت را ببين

الله الله قد و قامت را ببين

در صف عاشور شوري ديگر است

يا محمّد اين توئي يا حيدر است

جنگ صفين است و خشم بوالحسن

يا محمّد كرده هجرت از وطن؟!

يك جوان و اين اينهمه قدر و جلال

جلوه كرده پنج تن در يك جمال

آه، لشگر اين علي اكبر است

جنگ با او جنگ با پيغمبر است

چهره بر خاك سر كويش كشيد

واي اگر شمشير بر رويش كشيد

اي تو قرآن خال و خطت آيه ات

اي فروغ آفتاب از سايه ات

اي محمّد در جمالت مُنجلي

اي علي بن حسين بن علي

الحذر از فتنه نا اهل ها

بر تو ميترسم از

اين بوجهل ها

تو تني تنها و گرگان بي شمار

يوسفا يعقوب مُرد از انتظار

تا كه دريايي بوصلت باب را

بازگرد و كن بهانه آب را

او تشنة وصل بود نه تشنة آب

آن سراپا هم پيمبر هم امام

آمد از درياي خون سوي خيام

از عطش چون شعله پيچ و تاب داشت

شكوه با بابا ز قحط آب داشت

او كه مي دانست قحط آب بود

اشك هم از تشنگي ناياب بود

آب اگر مي خواست از قلب سپاه

بود تا دريا بر او يك گام راه

اين سؤال آب معنايش چه بود؟

اكبر از باب اين تمنايش چه بود؟

آب اينجا يك بهانه بيش نيست

آنكه گردد آگه از اين راز كيست؟

كوثر او در دهان باب بود

آب اگر مي خواست عالم آب بود

با گلوي تشنه رو در خيمه بُرد

از لب عطشان بابا آب خورد

چون لب خشك پدر را مي مكيد

از دهان تشنه اش خون مي چكيد

شه فشردش در بغل كاي نور عين؟

اي حسين از آن تو تو از حسين

يوسف كنعان من خوب آمدي

پاره پاره پيش يعقوب آمدي

ماه كنعان دامنش شد لاله گون

ماه من برگشته از درياي خون

كام عطشان تو را دريا منم

اين تو و اين اشك دامن دامنم

من تو را تقديم جانان كرده ام

آنچه جانان خواسته آن كرده ام

گر چه چون جان مني در پيكرم

نيست جايز تا نشيني در

برم

تيغ ها لحظه شماري مي كنند

نيزه داران بي قراري مي كنند

دوست دارم تا شوي از تيغ تيز

پيش چشم اشك ريزم ريز ريز

اين تو، اين تيغ عدو، اين وصل دوست

بعد از اين جاي در آغوش اوست

بشكني از سنگ بدر آيينه را

هر چه تيغ آيد سپر كن سينه را

دوست خود از تو پذيرائي كند

خواجه لولاك سقائي كند

هر چه آيد بر سرت در اين نبرد

خوش بود، ديگر ز ميدان بر نگرد

نيست گر ليلا كنار پيكرت

مادرم زهرا بگيرد در برت

شيعه يعني سر جدا و سر بلند

شيعه يعني پايدار و پايبند

شيعه يعني جان آزاد از بدن

سير عالم كرده از زندان تن

شيعه يعني تيغ گردون را سپر

شيعه يعني صيد خونين بال و پر

شيعه يعني عاشقي خود ساخته

از عبادت تا شهادت تاخته

شيعه در خطّ علي اكبر است

طالب ترك تن و ترك سر است

آن تشنه از جام ولا سيراب، محو

جمال ربّ الارباب دوباره با

سرافرازي بميدان جانبازي شتافت

آن خدا آئينه احمد جمال

تاخت چون حيدر به ميدان قتال

كربلا بدر و احد او احمدش

اوج معراج شهادت مقصدش

جان سپر بر تير دشمن ساخته

وز كفش تيغ و سپر انداخته

تيغ ها شمع و دلش پروانه بود

زخم ها گُل سينه اش گلخانه بود

تيرها در هم تنش را دوختند

سنگ ها بر زخمهايش سوختند

در هجوم خارها از شوق مرگ

پيكرش گرديد چون گل برگ برگ

بر تنش هر زخم جيحون مي گريست

چشم قاتل هم دگر خون مي گريست

هر چه طعم زخم خنجر مي كشيد

انتظار زخم ديگر مي كشيد

گفت ما را زخم قاتل مرهم است

هر چه بارد تيغ بر فرقم كم است

نيزه داران سينه ام را بشكنيد

سنگ ها آئينه ام را بشكنيد

جام مرگ از چشم مست يار به

زخم تيغ از بوسة دلدار به

شعله هاي تشنگي تا بم دهيد

اي دم شمشيرها آبم دهيد

عاقبت گرديد آن گل نقش خاك

پيش چشم باغبان شد چاك چاك

ريخت خون از برگ برگ لاله اش

كشت بابا را صداي ناله اش

آمد و چون جان در آغوشش گرفت

بوسه از لبهاي خاموشش گرفت

ناله زد كاي جان رفته از تنم

اي فراقت اشك دامن دامنم

اي فداي پاره پاره پيكرت

اي پدر را كشته با زخم سرت

اي غمت پيش از شهادت قاتلم

تازه شد داغ پيمبر در دلم

با كه گويم كثرت زخم تنت

گشته بيش از حلقه هاي جوشنت

خصم خندد ليك هر زخمت به تن

لب گشوده تسليت گويد به من

گل كجا و صدمه آهن كجا

من كجا و خندة دشمن كجا

ديده بستي يا زمن دل كنده اي

دست و پا زن تا ببينم زنده اي

گر چه ببينم مرگ هم آغوش تو است

باز گوشم بر لب خاموش تو است

خوش بود

اي گوهر غلطان به خاك

خون كنم از لعل لبهاي تو پاك

بلكه حرفي از زبانت بشنوم

باز، بابا از دهانت بشنوم

اي اذان صبح تو در گوش من

وي نمازت برده از سر، هوش من

رو بحق باروي گلگون كرده اي

سجده بر سجّاده خون كرده اي

از وضوي عشق رويت لاله گون

چشمه چشمه از تنت جوشيده خون

تو محمّد خون غار حرا

از حرا اي احمد ثاني برآ

تا لبت چون مصطفي اعجاز كرد

دشمن از فرق تو قرآن باز كرد

جان بابا عمّه آمد از حرم

زخم فرقت را بپوشان اكبرم

آري آري آن گل سرخ بهشت

گشت نقش خاك و با خونش نوشت

شيعه با خون عشق بازي مي كند

بي سر است و سرفرازي مي كند

شيعه در آزادگي حُر مي شود

خالي از خود و ز خدا پُر مي شود

شيعه يعني يار يار و غير غير

شيعه يعني يك سعيد بن جبير

شيعه باشد در طريق اهلبيت

گاه دعبل گَه فرزدق گَه كميت

شيعه يعني خون هفتاد و دو تن

در محيط آفرينش موج زن

شيعه تا گردد سپر بر هر بلا

روز عاشورا رود در كربلا

آري آري روز بايد آمدن

تا بخون خويش دست و پا زدن

روز عاشورا بيا تا سرفراز

پيش باران بلا آري نماز

روز داري مهلت جان باختنش

شب چه چاره جز سپر انداختن

روز برق نيزه ها افروخته

شب

توي و خيمه هاي سوخته

روز بر ياري سقا نامدي

شب كه گشته آب آزاد آمدي

روز از محبوب ياري بايدت

شب بغير از گريه كاري نايدت

روز دست و پا كني از خون خضاب

شب بود از غصه جانت در عذاب

روز پيراهن ز خون پوشي به تن

شب چه آيد از تو جز بر سر زدن؟

جانبازي عاشق سيزده ساله

**************

(قاسم بن الحسن)

بين هفتاد و دو ماه انجمن

آفتابي بود از برج حسن

سرو قدي از رياض دو امام

نوجواني سيزده سالش تمام

مجتبائي با حسين آميخته

بر دو كتفش زلف اكبر ريخته

نه فلك نه ناز دانه كودكش

بازوي عباس دست كوچكش

اشك صد يعقوب نقل دامنش

جان يوسف زنده از پيراهنش

گردن هستي بزير دين او

دل اسير رشته نعلين او

يك مدينه عشق صد عاشور شور

در كوير تيرگي درياي نور

در رضاي عشق زير تيغ دوست

آنكه آمد فوق اسماعيل اوست

تازه دامادي نه داماد زفاف

حجله گاهش دشت خونين مصاف

آسمان گرديده نيلي پوش او

نو عروس مرگ در آغوش او

خون حناي دست اين داماد بود

بانگ واويلا مبارك باد بود

زخم ها بر تن لباس شاديش

سنگ نُقل مجلس داماديش

سر و قد آراسته با تيرها

زلف هايش شانه از شمشيرها

لعل لبهايش بخون آميخته

بر سرش از تيغ ها گل ريخته

غافل از خود

گشته و حيران هو

در شب عاشور فرمودش عمو

كاي عزيز دل، عمو قربان تو

مرگ چون باشد بكام جان تو

تا عمو با او سخن او مرگ گفت

غنچه لبهايش همچون گل شكفت

كاي عمو از مرگ و خون گفتي سخن

به كه جان تازه ببخشيدي به من

آرزوي من همه ترك سراست

مرگ خونين از عسل شيرين تر است

با تو خون در كام شهد جان شود

سنگ دشمن لؤلؤ مرجان شود

كثرت زخمم لباس شادي است

روز جانبازي شب دامادي است

تيغ با تو شاخة گل مي شود

رعد از صوت تو بلبل مي شود

كام مرگم خوشتر از آغوش يار

سم اسبم بهتر از دست نگار

تيغ اگر آيد به سر مي گيرمش

مرگ اگر خيزد ببر مي گيرمش

تا سرم افتد بخاك پاي يار

سيزده سالست بردم انتظار

روز عاشور آن مه خوشيد رو

ريخت انجم، گشت برگرد عمو

كاي عمو شد نوبت آزاديم

دوش سر خط رهائي داديم

تيغ قاتل گشته اينك تيز تر

جام صبر من شده لبريز تر

جان زمن بستان و جانانم بده

تا نكشتي اذان ميدانم بده

تو خليل الله و اسماعيل من

چند مانم در دل زندان تن

زودتر جان مرا از من ستان

ترسم آيد گوسفند از آسمان

دست بُرد و پاي جان را باز كرد

گرد رخسار عمو پرواز كرد

جان پي ايثار از جانان گرفت

پا

فشرد و رخصت ميدان گرفت

ديده دريا اشك دامن دامنش

گيسوان خود و زره پيراهنش

قرص ماهي پشت ابر تيرها

بر سرش باراني از شمشيرها

نيزه ها از قد دلجويش خجل

تيغ ها از طاق ابرويش خجل

آب ها شرمنده از لغل لبش

نارها در شعلة تاب و تبش

پشت سر جان عمو دنبال او

پيش رو زهرا باستقبال او

همرهش از خيمه تا دست قتال

روح عبدالله ميزد بال بال

كاي برادر از رخت شرمنده ام

گر چه بي تو ساعتي من زنده ام

رو كه من هم در قفايت راهيم

هر چه باشد چون تو ثاراللهيم

هر دو از خون لاله گون سازيم رو

تو به مقتل من در آغوش عمو

گفت دشمن آيت نو راست اين

فوق انسان برتر از حوراست اين

باز پيغمبر بميدان آمده

يا علي اكبر بميدان آمده

آن سراپا مهر نار قهر شد

كام خصمش تلخ تر از زهر شد

زد چنان با تيغ بر قلب سپاه

كز سپه برخاست بانگ بانگ آه آه

عزم او جز ترك جان و سر نبود

ورنه يك تن زنده ز آن لشكر نبود

گفت ما را شور رفتن بر سراست

مرگ اينجا از عسل شيرين تر است

بسته ام با يار عهدي از ازل

كزدم شمشيرها نوشم عسل

به چه شيرين است زخم تيغ دوست

تيغ دور گردنم يا دست اوست

در اين حال عاشق به مراد خويش

كه وصل معشوق

است رسيد

چون عمو فرياد قاسم را شنيد

همچو شهبازي بسوي او پريد

ديد گرگي را در آن صحراي جنگ

بهر صيد يوسفش بگشوده چنگ

خشمگين چون شير يزدان تاختي

دست او را بدن انداختي

ناگه از هر سو سپاه خيره سر

گشت بر فرزند زهرا حمله ور

شد ز يكسو لشكر از سوئي دگر

سخت گرديدند بر هم حمله ور

دشت خون از خار مالامال شد

لاله پرپر شده پامال شد

با شرار سينه سوز آه خويش

آفتاب آمد كنار ماه خويش

با شرار سينه سوز آه خويش

آفتاب آمد كنار ماه خويش

از سپهر ديدگان اختر گرفت

لالة خونين خود در برگرفت

باغباني گرد پرپر لاله اي

داشت هر عضوش صداي ناله اي

كاي به خاك افتاده در صحراي خون

وي شهيد بزم عاشوراي خون

ماه من با سوز من دمساز شو

آفتاب از مغرب خون باز شو

اي چراغ شعله بر گردون زده

اي غزال دست و پا در خون زده

بر سر دست من اي صد پاره تن

دست و پا نه لب گشا حرفي بزن

بر عمو سخت است اي جان عمو

لب ببندي پيش وي از گفتگو

گفتگوي تو توانم مي دهد

نك عمو جان تو جانم ميدهد

تو بكام مرگي و من زنده ام

از امام مجتبي شرمنده ام

هر كجا ياد تو و اكبر كنم

گريه بايد بر تو اول سر كنم

اي برادر زاده اي نور بصر

اي عمو را هم برادر هم پسر

اي بخون آغشته قرآن حسين

قرةالعين حسن جان حسين

اي به باغ خون گل پرپرشده

اي به نار عشق خاكستر شده

لالة من از زمين بردارمت

يا ميان خارها بگذارمت

خوش بود در خيمه چون شمس و قمر

دو پسر عمو كنار يكدگر

هر دو بر سر شوق رفتن داشتيد

هر دو رفتيد و مرا بگذاشتيد

دست حق در باغ جنت يارتان

مادرم زهراست مهماندارتان

شيعه پيمان بسته با اين خاندان

از ازل بنشسته با اين خاندان

شيعه يك لاله ز خاك كربلاست

عشق باز سينه چاك كربلاست

شيعه در خط حسين بن علي است

هر كه از اين خط جدا شد شيعه نيست

عباس در سر منزل شهادت، بي

دستي را انتخاب مي كند و دست رد

به سينة دنيا مي زند

شب، شب ايثار و عشق و شور بود

جنگ سخت تيرگي با نور بود

حق و باطل از دو سو بستند صف

آنطرف تيغ اينطرف سرها بكف

آنطرف آغاز راه نار بود

اينطرف پايان هجر يار بود

آنطرف صحبت ز سر انداختن

اينطرف حرف از سپر انداختن

آنطرف راهي كه آغازش فناست

اينطرف خطي كه پايانش بقاست

آنطرف فرمانده شرّالناس بود

اينطرف صاحب علم عباس بود

ديد آن درياي غيرت چشم نور

آن سوي خيمه سياهي را ز دور

آن سياهي بود شمر زشت خو

شمر نه دنياي پست فتنه

جو

اين دني دنيا كه با تدبير خام

روزي از بهر علي گسترد دام

بارها مي خواست طنّازي كند

با اميرالمؤمنين بازي كند

شير حق زنجيري دامش نشد

هم طلاقش داد و هم رامش نشد

بار ديگر خويش را آراسته

از پي عباس او برخاسته

زهر خندش بر لب و دامش بدست

آنشب آمد راه بر عباس بست

گفت كاي شيران شكار دام تو

اي شجاعت را هراس از نام تو

چند اينجا عبد دربارت كنند

پاي آنسونه كه سردارت كنند

آنطرف در دست ساقي ها شراب

اينطرف لبها كبود از قحط آب

آنطرف بر خلق آقائي كني

اينطرف لب تشنه سقائي كني

آنطرف تا ملك ري پر مي كشي

اينطرف خجلت ز اصغر مي كشي

آنطرف در مقدمت سر اوفتد

اينطرف دستت ز پيكر اوفتد

آنطرف خط شهي آري بدست

اينطرف مشگ تُهي داري بدست

خون شير شير حق آمد بجوش

گفت هان اي روبهك لختي خموش

بهر صيد شير دام انداختي

بي خبر عباس را نشناختي

كربلا درياي خون، من ماهي ام

هر چه آيد پيش ثاراللّهي ام

عشق برده صبر و تاب و هوش من

سرگران باري بود بر دوش من

آنطرف دلها همه از حق جداست

اينطرف آغوش پر مهر خداست

آنطرف خشم خداي اكبر است

اينطرف ريحانة پيغمبر است

آنطرف شيطان صدايم مي كند

اينطرف زينب دعايم مي كند

آنطرف بر گردنم دِين است دِين

اينطرف دست مرا

بوسد حسين

شيعه با خار بلا خو مي كند

شيعه چون گل مرگ را بو مي كند

شيعه يعني تيغ بيرون از نيام

شيعه يعني پيرو خط امام

شيعه در خط بقا فاني شده است

شيعه اسماعيل قرباني شده است

شيعه قرآن از حسين آموخته

در شرار خيمة او سوخته

آن عاشق شوريده حال، به امّيد

بامداد وصال، شب را در نماز

عشق به پايان رساند

رفت آب شب در سجود و در ركوع

كرد خورشيد جهان آرا طلوع

خون آن قربانيان حجّ خون

كرد خاك نيلگون را لاله گون

حاجيان از حج خون پرداختند

جاي موي سر همه سرباختند

لحظة ايثار خير الناس شد

نوبت جانبازي عباس شد

از كمان خيمه چون تيري شتافت

سينة درياي دشمن را شكافت

سدّ پولادين دشمن را شكست

تا به قلب آن دريا يافت دست

آب بر آن شد كه طنازي كند

خواست تا با هستيش بازي كند

موج دريا گِرد آن لب تشنه گشت

وز فراز گردن مركب گذشت

بوسه زد پيوسته او را بر ركاب

كي لبت عطشان منم من آب آب

من كه مهر دختر پيغمبرم

از گلوي تو به تو تشنه ترم

اي لبت كوثر ز دريا رخ مپوش

تا به من آبي دهي آبي بنوش

بسكه موج بحر پايش را فشرد

خم شد و دستي به زير آب برد

ناله از دل بركشيد اي آب سرد

اينقدر بيهوده گرد

من نگرد

هستي دريا بود در مشت ما

بحر جوشيد از سر انگشت ما

گرچه از بي آبيم سوزد نفس

آب من لگذشتن از آب است و بس

آب سرد من بود در جام دوست

آنچه را من تشنه ام در دست اوست

عشق گويد تا شوي زين جام مست

آب كم جو تشنگي آور به دست

چند گويي جرعه اي از من بنوش

رو بپرس اصغر چرا رفته ز هوش

بسكه عطشانند آل فاطمه

اشك هم خشكيده در چشم همه

آب آب تشنگان زد آتشم

خجلت از سقايي خود مي كشم

كاش از اول نام من سقا نبود

يا در اين صحراي خون دريا نبود

كام خشك و، سينه آتش، دل كباب

تشنه بيرون آمد از درياي آب

كام دل بگرفت از جام عطش

بست پيش آب احرام عطش

خويش فاني در هُو الموجود كرد

رو به سوي كعبة مقصود كرد

چون كمر بهر طواف عشق بست

در طواف اولش افتاد دست

طوف دوم در مطاف داورش

شد فداي دوست دست ديگرش

دور سوم خون به جاي اشك خورد

تير دشمن آمد و بر مشك خورد

دور چارم داشت عزم ترك سر

كرد پيش تير، چشمش را سپر

دور پنجم با عمود آهنين

گشت سرو قامتش نقش زمين

گشت در دور ششم از تيغ تيز

عضو عضوش قطعه قطعه ريز ريز

دور هفتم داده بود از كف قرار

خويشتن را ديد

در آغوش يار

شد سراپا چشم زخم پيكرش

ديد زهرا را به بالاي سرش

با زبان حال مي گفتش بتول

آفرين عباس من حَجّت قبول

بهر آن لب تشنه دريا خون گريست

ديدة صحرا دل هامون گريست

چشم ثارا... همچون چشم مشك

ريخت اشك و ريخت اشك و ريخت اشك

كي به خون آغشته چشمي باز كن

يك برادر گوي و خواب ناز كن

جمع كردم از زمين هست تو را

هم عَلَم هم مشك و هم دست تورا

اي سراپا گشته چون گل چاك چاك

اي سپهر غرق خون بر روي خاك

بي تو اي سرو روان در خيمه گاه

آب آب تشنگان شد آه آه

نيست ممكن كز زمين بردارمت

يا ميان دشمنان بگذارمت

كاش مي بردم تنت را در حرم

جاي دست گل براي دخترم

ساقي لب تشنة بي دست و سر

خجلت از بي آبي طفلان مبر

تا تو را درياي خون مأوا شده

دخترم با اشك خود سقّا شده

من كه خود با شعلة هفتاد داغ

چهره ام تابنده تر شد از چراغ

تا تو را از تيغ كين افتاد دست

ماند پايم از ره و پشتم شكست

گرچه در فرياد خود ماندم خموش

حبس گشته در دل تنگم خروش

عضو عضوم راست در هر انجمن

نالة عباس من عباس من

شيعه يعني تشنه در درياي آب

شيعه يعني زخمهاي بي حساب

شيعه يگ گلخانه از زخم بلاست

شيعه يك صحراي سرخ كربلاست

شيعه يعني سربلند و سرجدا

شيعه يعني دست از پيكر جدا

شيعه همچون شمع سوزد بي صدا

تا براي انجمن گردد فدا

شيعه نور از ابتدا تا انتهاست

نور تا روشن بود از خود رهاست

شيعه همچون چشمة واصل به بحر

آب بخشد تشنگان را نهر نهر

شيعه يعني لاله صبح بهار

عطر او پيچيده در ليل و نهار

شيعه چون خضر نبي در هر لباس

گمرهان را رهنماي ناشناس

شيعه همچون ابر رحمت هست خويش

ريخته بر عالمي با دست خويش

شيعه تنها پيرو آل عليست

شيعه مثل سايه دنبال عليست

شيعه يك پيغمبر معراج لاست

شهروند كلّ ارض كربلاست

شيعه يعني از ولادت با حسين

شيعه يعني تا شهادت با حسين

دسته گلي كه حسين خود براي

دوست برد و تقديم دوست كرد

طفل صغيريست كه پيران كامل

دست توسل بسويش دراز كردند

طفل شيعه بي خطر آرام نيست

جز بشير مرگ شيرين كام نيست

كيست كز من دلنوازي مي كند

طفل طبعم عشق بازي مي كند

شمع گشتم با شراري ساختم

دل به طفل شير خواري باختم

خضر راه خويش را دريافتم

شيرخواري پير پرور يافتم

كودك شش ماهه ا يكز شش طرف

هفت باب و چار مامش جان به كف

چاره جويان جهان بيچاره اش

انبيا را دست بر گهواره اش

خار گل از غنچه خندان او

بحر مشتاق لب عطشان او

از سرشك ديده اش دريا خجل

وز گلوي تشنه اش سقا خجل

لاله گون از خون او روي خدا

با لب خامُش سخنگوي خدا

گرد غربت مانده بر آئينه اش

يك بيابان كربلا در سينه اش

از ولادت تا شهادت با حسين

لحظه لحظه كرده عادت با حسين

سينه اش سيناي سرّالله بود

تا خدا او را فقط يك آه بود

انتظار تير قاتل برده بود

ورنه شب از تشنه كامي مرده بود

شب به كانون عطش احيا گرفت

روز تير آمد ز شيرش وا گرفت

طفل در گهواره هستي باخته

با پدر از خيمه بيرون تاخته

الله الله كس نديده بهر ماه

شانه خورشيد گردد قتلگاه

تا گلوي نازكش از هم گسيخت

خون او بر صورت خورشيد ريخت

بس كه اين خون بر فضا پاشيده بود

آسمان هم لاله گون گرديده بود

هر كه را سر قاتل از خنجر بريد

حرمله با تير از او سر بريد

شعلة آتش ستم سوزي نمود

خنده اش اعلان پيروزي نمود

خنده بر لب داشت آن خونين دهن

با پدر گرديد سرگرم سخن

كاي پدر لبخند من از وصل اوست

پيش تير دوست خنديدن نكوست

شيرخوارت شير از داور گرفت

جاي در آغوش پيغمبر گرفت

شير نوشيدم ز تير و از برت

پر زدم بر روي دست مادرت

صيد خونين تو ممنون خداست

خون من هم بعد از اين خون خداست

تا پيامت را برم در نزد او

«هر چه مي خواهد دل تنگت بگو»

غسل جانبازي ز خون دل كنم

تا نماز عشق را كامل كنم

با همين خون اي ز خونم سرخ رو

من كنم غسل و تو مي گيري وضو

نينوا تا حشر مرهون من است

مُهر طومار تو از خون من است

باز روي شانه ات پَر مي كشم

انتظار تير ديگر مي كشم

زخم من بر زخم قرآن مرهم است

بر گلو يك چوبة تيرم كم است

زخم من فرياد بر پا خواسته است

ناله هاي از درون ناخواسته است

زخم من باغ گل صحراي لاست

زخم من يك داستان كربلاست

زخم من بر عاشقان پيك خداست

زخم من آواي لبّيك خداست

بس كه جانم از عطر افروخته

تير قاتل در گلويم سوخته

تير را بيرون بكش از حنجرم

بلكه با دستت جدا گردد سرم

اصغر تو حجت كبراي تو است

تا ابد فرياد عاشوراي تو است

اينك حبيب هستي در راه

محبوب باخته، خود بسوي

ميدان وصال يار تاخته، و شور

ديگري در عالم ايجاد انداخته

كرده ام از خويشتن عزم رحيل

پر كشيدم تا خدا بي جبرئيل

از خوديّت ها رهائي يافتم

سر خط بي انتهايي يافتم

رفته ام آنجا كه من نامحرم است

لب فرو بستم سخن نا محرم است

اين منم يار و ندانم كيستم

من سخن گويم ولي من نيستم

دوش جان كردم تهي از بار دل

جان و دل دادم به ميدان

دار دل

گرچه در ميدان هستي زيستم

خود نمي دانم كه بوده كيستم

پيشتر از آنكه آيم در وجود

بود بر سجاده عشقم سجود

پيشتر از آنكه آيم در وجود

بود بر سجاده عشقم سجود

ساكن ميدان لايم ساختند

شهروند كربلايم ساختند

قبله ام بود از ازل روي حسين

سر نهادم بر سر كوي حسين

شعله اي اي آتش فرياد جان

تا به نظمي سينه سوز و دلستان

شرح ميدان وصالش سر كنم

خلق را زير شعله خاكستر كنم

آن به هستي بخش، هستي باخته

لرزه بر جان وجود انداخته

گشت بر رفرف چو پيغمبر سوار

شد به معراج شهادت رهسپار

الله الله كز همان اول قدم

در وجود افتاد فرياد عدم

انبيا يكباره بر پا خاستند

اذن جانبازي ز مولا خواستند

يكصدا دادند با هم اين ندا

كاي همه هست خداوندت فدا

چند زاغ زشت در باغ ارم

چند قوم فيل بر گِرد حرم

انبيا را حكم سربازي بده

سر بگير آنگه سرافرازي بده

ما به پايت طالب ترك سريم

قاسم و عباس و عون و جعفريم

بوالبشر آهي كشيد از پا نشست

نوح را از گريه طوفان داد دست

روح ميشد از تن عيسي رها

غم به موسي تاخت همچون اژدها

شد خليل الله سر تا پا خروش

خون اسماعيل سخت آمد به جوش

روز بر يعقوب شد شام سياه

خواست يوسف افكند خود را به چاه

بود ارواح رُسُل در اضطراب

كز امام عاشقان آمد خطاب:

كاي رسولان از چه خود را باختيد

خويش را سد ره من ساختيد؟

من سراپا اويم از خود رسته ام

با خدا عهدي كه بستم بسته ام

تير دشمن بال معراج من است

خط خون تا دوست منهاج من است

سدّ راه من نگردد هيچكس

دوست را با دوست بگذاريد و بس

دوست دارم تا به پاي دلبرم

بارها از تن جدا گردد سرم

دوست دارم تا ز تير قاتلم

چشمه چشمه چون زره گردد دلم

دوست دارم كز هجوم زخم تن

دخترم گويد كه هذا نَعشُ من

بي رضاي دوست هر شادي غم است

زخم تيغي كو پسندد مرهم است

خواست تا در هم فرو ريزد سپهر

رفت تا افتد ز گردون ماه و مهر

آسمان پر شد ز لبيك ملك

اختران كردند گم ره در فلك

از فرشته از ملك تا وحش و طير

روحشان گِرد سر شه كرد سير

او كه با حق عقد پيمان بسته بود

ديگر از جان و جهان دل شسته بود

چشم حسرت دوخته بر تيرها

زير لب مي گفت با شمشيرها

تيرها شمشيرها اينك منم

همّتي تا بگذريد از جوشنم

گرچه باشد آب مهر مادرم

من به آب تيغ ها تشنه ترم

من اگر از مكّه بيرون آمدم

بر طواف كعبة خون آمدم

حج من خون گلو افشاني است

جامة احرام من عرياني است

حج من

ديدار حق در كربلاست

مروه گودال و صفا طشت طلاست

تا نگردد سدّ راهش هيچ كس

از حرم ميراند با سرعت فرس

خلقتي را از سر ره زد كنار

شد به ميدان شهادت رهسپار

ناگهان در او آن جوش و خروش

بانگ مهلاً مهلني آمد به گوش

او كه بر پيغمبران هم ناز داشت

اين صدا و را ز رفتن بازداشت

كربلا در موج دود آه ماند

برق آهي زد براق از راه ماند

هيچ كس نشنيده كوه آهني

در تلاطم افتد از آه زني

كيست اين زن اي همه مردان فداش

كه شد آن محو خدا، مات صداش

زن مگو، مردي از او نيرو گرفت

عصمت از شرم عفافش رو گرفت

زن مگو عرش خدا را قائمه

يك محمّد يك علي يك فاطمه

عالم هستي توان نداشت كه

راهش را ببندد جز زينب،

كه او حسين بود و حسين او

شه ز شوق دوست در تاب و تب است

اين كه راهش را گرفته زينب است

در دو دست آن بتول عالمين

بند اسب و رشته قلب حسين

بر كشيد آهي جهانسوز از جگر

كاي ملك خاك رهت، آهسته تر

اي شتابت بيشتر از آفتاب

روز زينب شام شد كم كن شتاب

اي برادر تند ميراني فرس

صبر كن افتاد زينب از نفس

من نگويم باز شو سوي حرم

ليك گويم صبر كن من خواهرم

بسكه سوز از پرده

دل ساز كرد

چشم حق چشمي بسويش باز كرد

كاي بتول دوم اي بنت الامام

وي امامت را نگهبان گام گام

وي حيات صبر مرهون دمت

وي خجل كوه مصائب از غمت

اي فراتم اشك دامن دامنت

وي مرا سوزانده مهلاً مهلنت

يار چون شمعم به محفل مي برد

تو زمن جان او زمن دل مي برد

اي خدا را دست و بازو زينبم

دست بردار از زمام مركبم

من دگر در عالم تن نيستم

او مرا با خود بَرَد من نيستم

مادر اين ره همدليم و همدميم

هر دو با هم بوده ايم و با هميم

با من و با دوست در يك سنگري

دوست پيش روي و تو پشت سري

غم مخور خواهر بجان مادرم

محملت را با سر خود مي برم

آنكه از من جان نثاري خواسته

از تو صبر و بردباري خواسته

جز ز ذات لامكان تمكين مكن

هر چه ديدي صبر كن نفرين مكن

جز به صبر اين ره نگيرد خاتمه

صبر كن اي پاي تا سر فاطمه

صبر كن تا سنگ بارانم كنند

آفتاب نيزه دارانم كنند

صبر كن گر خورد سيلي دخترم

اين بود ميراث زهرا مادرم

دم فرو بند اي بتول دومين

تا سرم از نيزه افتد بر زمين

چون كند سيل حوادث رو به تو

صوت قرآنم دهد نيرو به تو

اي پناه دين و مشتي بي پناه

وعده ديدار ما در قتلگاه

چون عنان

از دست زينب بركشيد

سوي ميدان شهادت پر كشيد

عرشيان خندان به استقبال او

فرشيان را جال و دل دنبال او

خشك و تر از كام خشكش سوخته

نيل و جيحون و فرات افروخته

تيرها از دور گريبانش همه

نيزه ها در خط فرمانش همه

تيغ ها در غلاف خود وقوف

تا ندا آيد خذيني يا سيوف

چون خذيني راند بر لب در مصاف

تيغ ها جستند بيرون در غلاف

همزمان با نيزه ها و تيرها

خاست فرياد از دم شمشيرها

كاي حسين اينك بفرمان توايم

ما به دست خصم از آن توايم

حكم كن تا قلب اهريمن دريم

سر فرو در سينه دشمن بريم

رشته ها زين قوم كافر ميبريم

از تمام شمرها سر مي بريم

شه اشارت كرد كاي شمشيرها

نيزه ها و سنگ ها و تير ها

دوستان با خصم همراهي كنيد

واي اگر امروز كوتاهي كنيد

عهد من با دوست عهدي محكم است

هر چه زخم آيد بر اندامم كم است

پيشتر از خلقت اين روزگار

بوده ام امروز را چشم انتظار

تا مرا در كار خود ياري كنيد

موج خون از رگ رگم جاري كنيد

آنچنان ريزيد باهم بر سرم

تا كه نشناسد تنم را دخترم

روز روز سنگباران من است

عيد حج خون ياران من است

حج من زخم هجوم تيرهاست

جامة احرام من شمشيرهاست

حج بود سرتا قدم فاني شدن

در مناي دوست قرباني شدن

زمزم من حلق مذبوح

من است

عيد حج خون ياران من است

يار را ديدند چون تسليم يار

تيغ ها دادند از كف اختيار

دشمنان از چار جانب تاختند

لرزه بر هفت آسمان انداختند

آن يم طوفاني خشم خدا

ناگهان جنبيد چون كوهي زجا

كام تشنه، غم فزون، دل داغدار

گشت فردي حمله ور بر سي هزار

اي شگفت از اينكه گفتند الحذر

سي هزار از بيم تيغ يك نفر

نوك تير از چشمه تنگ زره

زخم هايش را به هم مي زد گره

زخم تن چون ريك صحرا بي شمار

باز خصم از زخم تيغش در فرار

هفت نوبت رشته دشمن گسيخت

سرفكند و دست و پا بر خاك ريخت

چرخ را برخواست فرياد از درون

آسمان شد غرق در درياي خون

ناگهان آورد ياد از عهد دوست

گفت تيغ انداختن اينجا نكوست

تيغ را افكند و سر بر كف گرفت

جان شيرين چون سپر بر كف گرفت

روبهان در معركه گشتند شير

باز گرديدند با شمشير و تير

بسكه گل زخمش رسيد از تيغ مرگ

عضو عضوش گشت چون گل برگ برگ

آتش از شمشير و اين با نيزه كُشت

تير بر دل رفت و بيرون شد ز پشت

مهر ذره ذره از شمشير شد

گل بسان خارپشت از تير شد

بُغض كوفي بين و حدّ كينه را

سنگ باران مي كند آئينه را

دل مگر سنگي بسوز از اين شرار

ديده چون شد غيرتت

اشكي ببار

اي ملائك ناله و افغان كنيد

آسمان را بر زمين ويران كنيد

آه ياران آسمان شد چاك چاك

آفتاب فاطمه شد نقش خاك

چرخ را بر سر هواي خيرگي است

نور را كشتند عالم تيرگي است

گشته در امواج ظلمت آشكار

ذوالجناحي بي لگام و بي سوار

ذوالجناحي شيهه هايش دردناك

كاكلش خونين و قلبش چاك چاك

ذوالجناحي نه براقي بي رسول

شسته خون از چهره با اشك بتول

شيهه اش از قتلگه تا خيمه گاه

الظليمه الظليمه آه آه

ذوالجناحا از چه خود را باختي

جان زينب را كجا انداختي؟

كاكل از خون خضاب آورده اي

در حرم خون جاي آب آورده اي

ديده گريان و دل مجنون كيست

اي براق بي رسول اين خون كيست؟

ذوالجناحا لحظه اي كز خيمه گاه

ره سپر گشتي بسوي قتلگاه

كودكي با گريه در راهت نشست

خم شد و بگرفت پايت را بدست

گريه بر آن گوشوار عرش كرد

گيسويش زير سُمت را فرش كرد

مي فشاند از زلف گردآلود مشك

بود لبهايش بسان چوب خشك

تاب از بهر دل بي تاب خواست

از پدر هنگام رفتن آب خواست

آن صغير تشنه كام بي گناه

آب آبش گشته بر لب آه آه

روبه خيمه با رخ گلگون مبر

آب مي خواهد برايش خون مبر

يا محمّد نور عينت را ببين

ذوالجناح بي حسينت را ببين

رفرفي برگشته از معراج خون

يا مهي تابيده از

امواج خون

يكطرف خيل ملك دنبال او

يكطرف زهرا به استقبال او

اينك عالم هستي محو

حسين انند و حسين محو

خداست و هر زخمش گل لبخند

وصال حضرت ذوالجلال است

باز شو از راه خود اي آفتاب

يا بسوزان آسمان را يا مهتاب

كاش همچون اشك خونين از سپهر

اختران ريزند با ذرات مهر

واي واي اي چرخ بازيگر مگود

آه آه اي آسمان ديگر مگود

آفرينش راست فرياد جنون

ديدة گردون شده درياي خون

ناله ها از سينه ام بيرون شويد

چشم ها از اشك بحر خون شويد

وقت آن آمد كه با فرياد خويش

ز آسمان دون بگيرم داد خويش

افكنم بر چرخ گردون زلزله

آفرينش را كشم در سلسله

مهر را از سينه گردون كشم

ماه را با اشك خود در خون كشم

روز را پيچم درون دود آه

تا نيايد شمر دون در قتلگاه

سينه تنگم شده صحراي خون

گشته گم در ديده ام درياي خون

يك جهان آتش به قلبم تافته

كربلا پيشم تجسّم يافته

پيكر قرآن نشانه تيرهاست

آيه آيه طعمه شمشيرهاست

جسم پاك يوسفي در خون و خاك

مثل قلب پير كنعان چاك چاك

يك بيابان گرگ دورش تنگ تنگ

كرده آن نازك بدن را چنگ چنگ

يك گلستان زخم در باغ تنش

مهر خون هر رشته پيراهنش

باغباني لاله هايش برگ برگ

آب خورده غنچه اش در تيغ مرگ

يك گل خونين

و هفتاد و دو داغ

تشنه كام افتاده در دامان باغ

برگهاي خشكش از خون تر شده

غنچه روي سينه اش پر پر شده

در يم خون راز كرده با خدا

از خدا پرواز كرده تا خدا

بر تنش بگشوده هر زخمي دهن

با خدا گرديده سرگرم سخن

كاي پيامم بي صدا در گوش تو

اين منم من دست در آغوش تو

اي به معراج طلب مطلوب من

جان من جانان من محبوب من

زخم تيغت خوبتر از مرهم است

بيشتر زخمم بزن بر تن كم است

پيك وصل تو است تيغ قاتلم

تيرها شمعند در بزم دلم

سنگ دشمن درّ ناياب من است

تشنگي شيرين ترين آب من است

كاش تا بازت فدائي آورم

بود هفتاد و دو يار ديگرم

كاش صدها عون و جعفر داشتم

قاسم و عباس و اكبر داشتم

كاش ميدادي مرا صد طفل شير

تا سپر ميشد گلوشان پيش تير

گر ببارد سنگ دامن دامنم

با تو خلوت كرده هر زخم تنم

اين من و اين شعله تاب و تبم

اين بيابان گرد كويت زينبم

عهد بستم با تو تا پاي سرم

رخ كند تقديم سيلي دخترم

گو سرم از سنگ قاتل بشكند

يا كه زينب سر به محمل بشكند

حكم كن فرمان تو نور است نور

تا گذارم چهره بر خاك تنور

دوست دارم پيش چشم زينبم

چوب دشمن بوسه گيرد از لبم

گر

دو صد بار از تنم گيرند پوست

عضو عضو راست ذكر دوست دوست

گفتني ها را همه با دوست گفت

بي دم جبرييل پاسخ ها شنفت

كاي ز هستي در ره ما شسته دست

اين تو و اين هستي ما هر چه هست

خويش را در ما فدائي كن حسين

بندگي كردي خدائي كن حسين

هر كه عبد من بود پا بست تو است

اختيار خلقتم در دست تو است

با همه خلقتم تو را يارم حسين

دوستِ من، دوستت دارم حسين

ديگر حسين نه از خود بود و نه

در خود وجودش وقف معبود و

بذل جانش مقصود بود و بس

آه كز سر تا قدم افروختم

در ميان آب و آتش سوختم

ديگر از جان و جهان دل كنده ام

مي ندانم مرده ام يا زنده ام

آفتاب از آتش دل دود شو

اي سپهر نيلگون نابود شو

اي زمين از سينه آتش بر فروز

هم بسوزان آسمان را هم بسوز

محشر آمد صور اسرافيل كو

صيحه و فرياد جبرائيل كو

اي ملايك رو در اين هامون كنيد

شمر را از قتلگه بيرون كنيد

اي عزيز فاطمه دادي بزن

آخر اي مظلوم فريادي بزن

چاره خصم بد آئين كن حسين

لب گشا يك لحظه نفرين كن حسين

اي يم رحمت نمي از ابر تو

اي دو صد ايوب مات صبر تو

چشم هستي بر تو خون بارد حسين

صبر هم

اندازه اي دارد حسين

گرد باغ لاله ات خار و خس است

عترتت در بين دشمن بي كس است

قلب دريا سوخته چون حنجرت

از صداي آب آب دخترت

پيكرت آغشته با خون دل است

طره ات در پنجه هاي قاتل است

يا ز دست قاتلت خنجر بگير

يا ره گودال بر مادر بگير

كربلا اين رسم مهمانداري است

از گلوي ميهمان خون جاري است

اي جفا جوي ستمگر آسمان

كار خود را كردي آخر آسمان

با تو گفتم چرخ بازيگر نَگَرد

با تو گفتم آسمان ديگر نگرد

ديدي آخر فتنه ها انگيختند

بر زمين خون خدا را ريختند

تيغ قاتل زين جنايت خون گريست

من نمي دانم كه زهرا چون گريست

مانده در ناي گلو آواي من

واي من اي واي من اي واي من

كربلا دريائي از خون آمده

شمر از گودال بيرون آمده

قرص خورشيد است در پيراهنش

مي چكد خون خدا از دامنش

آن سر ببريده گوئي دمبدم

ميخورد لبهاي عطشانش به هم

ريزد از چشمان خونينش گلاب

زير لب آهسته گويد آب آب

خطاب به شهيداني كه گفتند اگر

هزار بار كشته و باز زنده شويم

دست از تو بر نمي داريم

اي قيامت قامتان نقش خاك

اي بدن هاي شريف چاك چاك

عرشيان بر فرش هامون خفته ايد

اختران در قلزم خون خفته ايد

محشر آمد خواب شيرين تا به چند

آفتاب است از زمين يك ني بلند

ديده بگشائيد اي ياران ز خواب

خون بشوئيد از جمال آفتاب

در حريم وحي دشمن تاخته

دخت زهرا رنگ خود را باخته

ديو و دد اينگونه ظالم نيستند

واي بر من اين جماعت كيستند؟

لطمه بر روي غزالان ميزنند

كعب ني بر نونهالان مي زنند

شعله ها از چارسو افروختند

يا محمّد خيمه ها را سوختند

خيمه ها تا از ستم آتش گرفت

دامن اطفال هم آتش گرفت

خيزد از هر خيمه برگردون شرار

اي غزالان حسيني الفرار

لاله ها سر بر بيابان مي نهند

تشنه زير خارها جان مي دهند

واي من اي واي من اي واي من

كاش ميمردم نمي گفتم سخن

اهلبيت وحي با فرياد و آه

برده بر دامان يكديگر پناه

زير كعب ني بلب ذكر همه

يا محمّد يا علي يا فاطمه

دشمن از صيّاد هم دل سنگ تر

كار ميشد بر غزالان تنگتر

دسته دسته نونهالان را زدند

در دل آتش غزالان را زدند

اشك چشم كودكي معصوم ريخت

خون ز گوش دختري مظلوم ريخت

طوطيان گلشن دين بارها

تشنه جان دادند زير خارها

گرچه بودي العطش فريادشان

رفت ديگر حرف آب از يادشان

غروب قيامت يا مغرب خونين

شامگاه محشر كبري رسيد

مغرب خونين عاشورا رسيد

مغربي چون خيمه غارت زده

مغربي چون سينه ها آتشكده

مغربي چون قلّه آتش فروز

مغربي سوزنده تر از نيمروز

شد نهان از چشم ياران آفتاب

رفت پشت كوهساران آفتاب

آسمان لبريز از فرياد شد

آب بر لب تشنگان آزاد شد

مشك هاي آب بر دوش عدو

بر حريم آل عصمت كرده رو

آب ني ني آتشي افروخته

شد نثار سينه هاي سوخته

رفت بر گردون شرار از خيمه گاه

آب آب تشنگان شد آه آه

تازه شد بار دگر داغ رباب

آب هم از خجلت او گشت آب

سينه اش لبريز از فرياد شد

اصغرا برخيز آب آزاد شد

بي تو تا بر آب چشمي دوختم

شمع گشتم آب گشتم سوختم

كام عطشان تو شد آئينه ام

واي جُو شد شير اگر از سينه ام

چشم هر كودك كه بر آب اوفتاد

ناله اي سر داد و از تاب اوفتاد

بسكه از دلها شرار افروختند

بحر را چون سينه خود سوختند

ريخت خون از ديده بر هر مشكشان

آب هم آتش گرفت از اشكشان

شب يازدهم نه شام غريبان

كه ميلاد شهيدان بود

آفتاب محشر كبري گذشت

روز عالم سوز عاشورا گذشت

مرغ شب بر آسمان پرواز كرد

بال نيلي فام خود را باز كرد

شامگاهي شد عيان بي صبحدم

شام ماتم شام غربت شام غم

شام خون شام سيه شام عزا

دردخيز و سينه سوز و غم فزا

پيكر قربانيان حجّ خون

كرده خاك نيلگون را لاله گون

پيرمردي عضو عضوش چاك چاك

شيرخواري خفته در دامان خاك

سيزده ساله نهالي از حسن

بر بدن پوشيده از خون پيرهن

صورتش قرآن تنش

آيات نور

پيكرش پامال از سمّ ستور

از شراب مرگ شيرين كام او

خوش بتاب اي ماه بر اندام او

در كنار نعش آن قرص قمر

غرقه در خون خفته خورشيدي دگر

قرص خورشيدي كه چون گل پرپر است

ابن عمّ او علي اكبر است

بر زمين خفتند چون شمس و قمر

دو پسر عمّو كنار يكديگر

جسمشان در سينه صحراستي

رأسشان در دامن زهراستي

سرو قدّاني كه شمع عالمند

جمله چون پروانه ها گرد همند

دو بدن تنهاي تنها مانده اند

دور از آن خونين بدنها مانده اند

اين دو مظلومند عباس و حسين

مصطفي و مرتضا را نور عين

در كنار قتلگاه و علقمه

هر دو را گر ديده زائر فاطمه

داده زينت باغ سرخ ياس را

شسته اشك پيكر عباس را

سر دهد برگرد آن خونين بدن

نالة عباس من، عباس من

آه ياران محشر كبري رسيد

در كنار قتلگه زهرا رسيد

كربلا مي سوزد از تاب و تبش

وا حسينا واحسينا بر لبش

گاه مي گردد بدور قتلگاه

گاه گويد واشهيدا آه آه

آفتابا جلوه از گودال كن

يا حسين از مادر استقبال كن

اي زده گرگان تنت را چنگها

اي مه پنهان بزير سنگها

آنچه خواهي با تن بي سربگو

از رگ ببريده يك مادر بگو

مادر و جدّ و پدر مهمان تو است

شمع مهماني تن عريان تو است

اي ملك سر در گريبان غمت

اي جهان شام غريبان غمت

يكدم از جا خيز اي صد پاره تن

روضه قاسم بخوان بهر حسن

باغبان از غنچه پرپر بگو

از گلوي نازك اصغر بگو

قرص ماهت دور از انجم شده

طفل معصومت به صحرا گم شده

عترتت با دامن افروخته

در ميان خيمه هاي سوخته

زينب امشب پاسداري مي كند

در زمين اختر شماري مي كند

اخترانش خفته زير خارها

گشته صحراي بلا را بارها

اي سحر چشم تماشا باز كن

همره دخت علي پرواز كن

اي نماز شب بر آن بانو بناز

كامشب او بنشسته مي خواند نماز

شيعه يعني گوهر درياي راز

شيعه يعني يك جهان سوز و گداز

شيعه استقبال از زينب كند

عشقبازي با نماز شب كند

شيعه را تا جان شيرين بر لب است

پيروخط حسين و زينب است

شيعه يعني در بلاها با حسين

در تمام كربلاها با حسين

روي هر برگ گل افروخته

از زبان «ميثم» دلسوخته

نقش بسته با خط خواناي خون

شيعه يعني گوهر درياي خون

----------

طبع شعر كميت مي خواهم (حيات شيعه)

مدد از اهل بيت مي خواهم

طبع خواهم به وسعت دو جهان

كه گشايم به وصف شيعه دهان

كيست شيعه حقيقتي مظلوم

يك تجسّم زچارده معصوم

شيعه يعني كتاب اهل البيت

شيعه يعني شرار شعر كميت

شيعه يعني روايتي كامل

شيعه يعني قصيده ي دعبل

شيعه يعني هميشه يار امام

چون

فرزدق به پيش روي هشام

شيعه يعني پيمبر و عترت

پاي تا فرق، مظهر عترت

شيعه يعني تب ولاي علي

راه پيماي پا به پاي علي

شيعه يعني حقيقت ايمان

شيعه يعني ابوذر و سلمان

شيعه يعني مؤذّني چو بلال

در نماز علي و احمد و آل

جان شيعه هميشه بر لب اوست

خون شيعه بقاي مكتب اوست

پدر شيعه كيست شير خداست

مادر شيعه حضرت زهراست

شيعه هر زخم كز عدو خورده

ارث از مادر و پدر برده

شيعه پشت سر علي بوده

شيعه راه غدير پيموده

شيعه را از ازل علي مولاست

شيعه تا حشر شيعه ي زهراست

شيعه از تازيانه باكش نيست

نقش تسليم در ملاكش نيست

شيعه از لحظه ي در و ديوار

جان به راه علي نموده نثار

شيعه دائم كفن به گردن اوست

قتل محسن شروع كشتن اوست

اين حقيقت هميشه معلوم است

شيعه ظالم كُش است و مظلوم است

در سقيفه چو فتنه شد آغاز

دست ها شد به شيعه كشتن باز

شيعه عادت به هر بلا دارد

ريشه در خاك كربلا دارد

بر معاويّه لعن باد مدام

كه از او روز شيعه بودي شام

بوده او را هماره عيش و خوشي

شُرب خمر و قمار و شيعه كشي

شسته از خون شيعه دامن اوست

خونِ عمّارها به گردن اوست

در زمان يزيد و ابن زياد

رفت ظلم معاويه از

ياد

آلِ عبّاس تا توانستند

راه بر شيعه ي علي بستند

نسل ها از پيامبر كشتند

از معاويّه بيشتر كشتند

آنچه بر شيعه زين گروه رسيد

گشت روي بني اميّه سفيد

شصت فرزند از پيمبرشان

گشت يك شب جدا زتن سرشان

آب بستند بر مزار حسين

شخم گرديد لاله زار حسين

حمله بردند از يمين و يسار

سر بريدند از تن زوّار

اي بسا شيعيانِ زنداني

دسته دسته شدند قرباني

در سيه چال ها به سر بردند

همه زير شكنجه ها مردند

دفن شد زنده زنده پيكرشان

گشت زندان خراب بر سرشان

شيعه ارث از ائمّه اش برده

شيعه زخم سقيفه را خورده

سلفيّون كه خصم مولايند

خلف قاتلان زهرايند

رويشان از شرار خشمِ اله

همچو پرونده ي سقيفه سياه

پدر اين گروه، بي پدر است

قاتل دختر پيامبر است

اين خلف ها كه سخت نا خلفند

همه از دودمان اين سلفند

نه فقط وارثان اين پدرند

از پدر هم حرام زاده ترند

راه اجداد خويش پيمودند

پنجه در خون شيعه آلودند

شكر، هر لحظه قادر هورا

كه نبودند روز عاشورا

اگر اينان در آن زمان بودند

بدتر از خولي و سنان بودند

به خداوندي خدا سوگند

به شهيدان كربلا سوگند

به كتاب خداي لم يزلي

به محمّد (صلي الله عليه و آله) به فاطمه به علي

به همه انبيا به چار كتاب

به همه لحظه هاي روز حساب

به حسن نور چشم پيغمبر

به حسين و به نُه امام دگر

به حديد و به مؤمنون و به نور

به دُخان و به نازعات و به طور

به صفا و به مروه و زمزم

به مقام و حطيم و حجر و حرم

به شهيدان شيعه تا محشر

به حسين و به اكبر و اصغر

به دل داغديده ي زينب

به سرشك دو ديده زينب

به لبي كه رسول بوسيده

ضربه از چوب خيزران ديده

جان شيعه هميشه بر لب اوست

خون شيعه حيات مكتب اوست

هر چه دشمن درنده تر گردد

شيعه با مرگ زنده تر گردد

آي نسل پليدِ زهرا كُش

تا صف حشر آل طاها كش

چشمتان كور، شيعه پاينده است

تا ابد مكتب علي زنده است

شيعه از خون حيات مي گيرد

كشته گردد ولي نمي ميرد

شعر «ميثم» كه سخت كوبنده است

شعله هايي هميشه طوفنده است

عرفات و عيد قربان

لبيك كه در دل عرفات است و منايم

لبيك كه در دل عرفات است و منايم

لبيك كه از خويش نمودند جدايم

لبيك كه سر تا به قدم محو خدايم

لبيك كه امروز ندانم به كجايم

پرواز كنان زين قفس جسم ضعيفم

گه در جبل الرحمه و گه مسجد خيفم

آن وادي سوزنده كه دل راهسپارش

پيداست دو صد باغ گل از هر سرخارش

دارند همه رنگ خدائي زعبارش

هر كس به زباني شده همصحبت يارش

قومي به مناجات و

گروهي به دعايند

از خويش سفر كرده در آغوش خدايند

اين جا عرفات است و يا روح من آن جاست

هم شده آتشكده هم ديده دو درياست

پاي جبل الرّحمه يكي زمزمه بر پاست

اين زمزمه فرياد دل يوسف زهراست

اين سوز حسين است كه خود بحر نجات است

مي سوزد و مشغول دعاي عرفات است

ديشب چه شبي و چه مبارك سحري بود

ما غافل و در وادي مشعر خبري بود

در محفل حجاج صفاي دگري بود

اشك شب و حال خوش و سوز جگري بود

هر سوخته دل تا به سحر تاب و تبي داشت

اما نتوان گفت كه مهدي چه شبي داشت

اي مشعريان دوش به مشعر كه رسيديد

آيا اثر از گمشدهۀ شيعه نديديد؟

آياد دل شب نالۀ مهدي نشنيديد

آيا زگلستان رخش لاله نچيديد؟

آن گمشده مه تا به سحر شمع شما بود

ديشب پسر فاطمه در جمع شما بود

امروز به هر خيمه بگرديد و بجوئيد

گرد گنه از آينۀ ديده بشوئيد

در داخل هر خيمه بگرديد و بجوئيد

يابن الحسن از سوز دل خسته بگوئيد

شايد به مني چهرۀ دلدار ببينيد

از يار بخواهيد رخ يار ببينيد

امروز كه حجاج به صحراي منايند

از خويش جدايند و در آغوش خدايند

لب بسته سراپا همه سرگرم دعايند

در ذكر خدا با نفس روح فزايند

كردند پر از زمزمه و ناله مني را

يك قافله بگرفته ره كرب و

بلا را

اين قافله از عشق به جان سلسله دارند

اين قافله با قافله ها فاصله دارند

اين قافله جا در دل هر قافله دارند

اين قافله تا مسلخ خون هر وله دارند

اين قافله تا كعبۀ جان خانه بدوشند

از خون گلو جامۀ احرام بپوشند

هفتادو دو حاجي همه با رنگ خدائي

از مكه برون گشته شده كربلائي

از پير و جوان در ره معشوق فدايي

جسم و سرشان كرده زهم ميل جدائي

اصغر كه پدر بوسه زند بر سرو رويش

پيداست شهادت زسفيدي گلويش

خيزيد جوانان كه علي اكبرتان رفت

ريحانۀ ريحانۀ پيغمبرتان رفت

از مكه سوي كرب و بلا رهبرتان رفت

گوئيد به اطفال علي اصغرتان رفت

اي اهل منا شمع دل ناس كجا رفت

از كعبه بپرسيد كه عبّاس كجا رفت

اي اهل مني كعبه پر از نور و صفا بود

ديروز حسين بن علي بين شما بود

سيلاب سرشكش به رخ و گرم دعا بود

از روز ازل كعبۀ او كرببلا بود

امروز به هجرش همه گريان بنشينيد

فردا سر او را به سر نيزه ببينيد

در مكّه بپرسيد ز زنهاي مدينه

زينب به كجا رفت كجا رفت سكينه

كلثوم چرا ناله برآورده ز سينه

كو دختر مظلومۀ زهراي حزينه

اي دختركان يكسره با شيون و ناله

خيزيد و بپرسيد كجا رفته سه ساله

زين قافله روزي به مدينه خبر آيد

كرببلا و بلا زينب خونين جگر آيد

با آتش هفتادو دو داغ از سفر آيد

از منبر و محراب نبي ناله برآيد

تا حشر از اين شعله بلرزد دل (ميثم)

تنها نه دل (ميثم) جان همه عالم

----------

طلوع عيد بزرگ و مبارك اضحي

طلوع عيد بزرگ و مبارك اضحي

فروغ وحدت و توحيد داده بر دلها

ز خاك پاك مني سركشد بدامن عرش

نواي زمزمۀ گرم عاشقان خدا

در آن زمين مقدّس زدند حلقۀ عشق

به اشك و ناله و افغان و شور و شوق و دعا

رسد باوج سماوات نغمۀ لبيك

زكوه وسنگ وشن و خاك و ريگ آن صحرا

زدند خيمه در آن سرزمين كه هر گامش

ز اشك ديده پيغمبري گرفته صفا

محمد و علّي و فاطمه حسين و حسن

نهاده اند رخ بندگي بخاك آنجا

صداي گرم مناجات حضرت مهدي

طنين فكنده در آن سرزمين بموج فضا

خوشا بحال دل محرمي كه در آن جمع

جمال گمشدۀ خويش را كند پيدا

خوشا بحال دل آنكه بشنود پاسخ

از آن دهان مقدس چو گفت يا مولا

خوشا به ناله و فرياد و سينه سوخته اي

كه با دعاي امام زمان رود بالا

روند جانب مسلخ كنند قرباني

نه گوسفند بگو گرگ نفس و ديو هوي

دوباره زنده شود خاطرات آن پدري

كه زير تيغ، پسر را نشانده بهر فدا

كشيده كارد بحلق پسر كه در ره دوست

كند سر از بدن نوجوان خويش جدا

كشيده تيغ ولي آن گلو بريده نشد

كه بُد نهفته در آن سرّ قادر دانا

به خشم آمد و گفتا به كارد كز چه سبب؟

نمي بُري گلوي نازك ذبيح مرا

به سنگ خورد لب تيغ تيز و سنگ شكافت

كه ناگه از لبۀ تيغ شد بلند ندا

كه اي خليل تو گوئي بِبُر چسان ببُرم

كه نهي ميكندم ذات قادر يكتا

دراين مكالمه ناگاه گوسفند به دوش

رسيد پيك خدا نزد حضرتش ز سما

كه اي خليل خدا حبذا، قبول، قبول

زهي زهي به چنين دوستي و صدق و صفا

بجاي ذبح پس، گوسفند كند قربان

كه هديۀ تو پذيرفته شد به درگه ما

بُريد سر زتن گوسفند و گفت دريغ

نريخت خون ذبيحم بخاك دوست چرا؟

ندا رسيد خليلا به پيش رو، بنگر

كه راز مخفي ما بر تو مي شود افشا

به پيش روي نظر كرد و ديد غرفه بخون

ذبيح فاطمه را در مناي كرب و بلا

گشوده چنگ بسي گرگهاي كوفه و شام

بقصد ريختن خون يوسف زهرا

زتشنگي زده آتش بدامن گردون

صداي ناله اطفال سيدالشهداء

رباب اشك فشان در كنار گهواره

گلوي نازك اصغر نشان تير جفا

سكينه بر لبش از سوز تشنگي تبخال

دو دست گشته بريده از پيكر سقّا

شكافته است جبين جوانش از دم تيغ

چنانكه فرق علي در نماز گشته دو تا

بريز خار نهان لاله هاي گلشن وحي

به جستجو شده كلثوم و زينب كبري

چو ديد صحنۀ آن

محشر عظيم خليل

دو دست غم بسر خويش زد، فتاد زپا

ندا رسيد خليلا ثواب گريۀ تو

فزون تر است ز ذبح پسر به درگۀ ما

كدام صحنه بود همچو كربلاي حسين؟

كدام روز بود همچو روز عاشورا؟

مصائب همۀ انبياست حق حسين

كه او به بزم ازل سر كشيده جام بلا

به وصف دوست نبندد لب از سخن «ميثم»

اگر زبان بِبُرندش، دلش بود گويا

----------

گل، فزون است، ولي آن گل، بي خار كجاست؟

گل، فزون است، ولي آن گل، بي خار كجاست؟

خيمه بسيار بوَد، خيمۀ دلدار كجاست؟

دل آوارۀ من، خانه به دوشِ يار است

اي حرم با من دلخسته بگو، يار كجاست؟

عرفات و جبل الرّحمه، بگوييد به من

كعبۀ روح مرا وعدۀ ديدار كجاست؟

شب، شب مشعر و چشم همگان بيدار است

جگرم خون شده، يارب! دل بيدار كجاست؟

يوسف فاطمه! بازار تو، گرم است ولي

آنكه ما را ببرَد بر سر بازار كجاست؟

تا بياييم سر راه تو با گوهر اشك

سينۀ سوخته كو؟ چشم گهربار كجاست؟

حاجيان در عرفاتند و ز هم مي پرسند

حاجي فاطمه كو؟ رهبر احرار، كجاست؟

اي جوانان مدينه! ز شما مي پرسم

كه علي اكبر و عباس علمدار كجاست؟

نه رباب و نه ز گهوارۀ اصغر، خبر است

طفلِ شيرِ حرم حيدر كرار كجاست؟

«ميثم» از كثرت عصيان چه هراست، بشنو

عفو، فرياد برآرد كه گنهكار كجاست؟

----------

مناي عشق را حال و هواي ديگر است امشب

مناي عشق را حال و هواي ديگر است امشب

شب عاشورا يا غوغاي روز محشر است امشب

كنار يكدگر جمعند هفتادو دو قرباني

سخن از بذل جان و صحبت از ترك سر است امشب

برادر را مباد از خواب بيدارش كني زينب

كه او را سر به روي دامن پيغمبر است امشب

زجا خيز و سپند دل به مجمر دود كن ليلا

كه بر پا صوت قرآن عليِّ اكبر است امشب

زنان هاشمي آن سو رويد از دور گهواره

شب شب

زنده دارّي علّي اصغر است امشب

گمانم بوي عطر فاطمه پيچيده در صحرا

كه زينب تا سحر در ذكر مادر مادر است امشب

غزالان حريم آل طاها، العطش كمتر

خدا داند كه سقّا از شما تشنه تر است امشب

اذان گوئيد بر گلدسته هاي عشق اي ياران

كه قاسم را سحرگاه نماز آخر است امشب

حرم چون لالۀ آتش زده از سوز بي آبي

سكينه از عطش چون مرغ بي بال و پر است امشب

بيا ام البنين حال بنينت را تماشا كن

كه هر يك را به سر شور و هواي ديگر است امشب

عبادالله را دعوت به آه و ناله كن (ميثم)

كه عبدالله را شور شهادت بر سر است امشب

----------

اي مني اي سرزمين اهل دل

اي مني اي سرزمين اهل دل

اي زاشك زائرت دريا خجل

اي مني اي كعبۀ عشق و وفا

اي مني اي مكتب صدق و صفا

اي مني اي مركز وصل الله

اي به خيل عاشقان ميعاد گاه

اي مني اي وادي افروخته

اي زآه خسته دل ها سوخته

اي مني اي آفتاب نور عشق

اي مني اي گام گامت طور عشق

اي مني اي محفل قرب خدا

اي زمن كرده منيّت را جدا

ساكنانت ساكن كوي حقند

عاشقانت عاشق روي حقند

در كجاي دامنت اي خاك پاك

مصطفي صورت نهاده روي خاك

ميرسد بر گوش، از اين سرزمين

بانگ لبّيك اميرالمؤمنين

خاك اهل دل، تو صحرا بوده اي

شاهد العفو زهرا بوده اي

در كدامين خيمه، اي صحراي راز

با خدا كرده حسين راز و نياز؟

اي كشيده در تو با امر جليل

كارد بر حلق پسر دست خليل

دامن خشكت به از باغ گليست

خرم از اشك حسين ابن عليست

در كجاي دامنت از هر دو عين

بوده جاري در دعا اشك حسين؟

كعبۀ جان قبلۀ دل ها كجاست

خيمه گاه يوسف زهرا كجاست

خاك تو با عطر جان آميخته

بس كه در آن اشك زهرا ريخته

دوست دارم رو در آن صحرا كنم

جستجوي يوسف زهرا كنم

ياد رويش رو به مسلخ آورم

تا چو قرباني جدا گردد سرم

او نهد پا بر سر ببريده ام

بر تن در خاك و خون غلطيده ام

حاجيان جمعند دور هم همه

پس كجا رفته حسين فاطمه (سلام الله عليه)

اوست صحراي بلا قربانگهش

بلكه هفتادودو قربان همرهش

او به جاي موي سر، سر مي دهد

قاسم و عباس و اكبر مي دهد

حج او داغ جوانان ديدن است

دور نعش اكبرش گرديدن است

مسلخ او خاك گرم كربلاست

موقف او زير سمّ اسب هاست

سعي حج او صفا با خنجر است

مروه اش قبر علي اصغر است

كعبه اش خون، زمزمش اشك شب است

در فقايش ناله هاي زينب است

او رود حجّي كه قربانش كنند

در يم خون سنگ بارانش كنند

سجده اش از صدر زين

افتادن است

بوسه از حنجر به خنجر دادن است

تا كند در موج خون با حق صفا

سر دهد بر دوست اما از قفا

تا قيامت حج از او بر پاستي

چشم (ميثم) در غمش درياستي

----------

خوشا آن كس كه امشب در كنار كعبه جا دارد

خوشا آن كس كه امشب در كنار كعبه جا دارد

به سر شور و به دل نور و به لب ذكر خدا دارد

همه در مكّه جمع و كارواني خارج از مكّه

ره صحرا گرفته كيست اين عزم كجا دارد

امير كاروان فرزند زهرا با جوانانش

براي حّج خون عزم ديار كربلا دارد

حرم را از حرم كردند با اهل حرم بيرون

اگر بيرون شود جان از تن حجّاج جا دارد

مني ارزاني حجآج زيرا يوسف زهرا

منايي خوب تر از دامن سرخ منا دارد

حسين ابن علي حجّي رود ياران كه در اين حّج

چهل منزل به نوك نيزه ها سعي و صفا دارد

ذبيح اكبر اين كاروان باشد علي اصغر

كه حلقي تشنه اما تشنۀ تير بلا دارد

بگيرد تا ابد حج آبرو از خون آن حاجي

كه چون ذات خدا در كعبۀ خون خونبها دارد

تنش در موج خون افتاده با خواهر سخن گويد

سرش ذكر خدا از نيزه تا طشت طلا دارد

همه حجّاج موي سر دهند و حّج او را بين

كه موي شسته از خون و سر از تن جدا دارد

چو حاجي مي شود محرم بپوشد حلّه اي بر تن

عزيز فاطمه

بر تن لباس از بوريا دارد

سيه پوشيده بيت الله مي داني چرا «ميثم»؟

خدا در كعبه بر اين كاروان بزم عزا دارد

----------

عيد قربان است اي ياران گل افشاني كنيد

عيد قربان است اي ياران گل افشاني كنيد

در مناي دل وقوف از حج روحاني كنيد

تا نيفتاده است جان در پنجة گرگ هوا

گوسفند نفس را گيريد و قرباني كنيد

سنگ ها از مشعر وصل الهي كرده جمع

جنگ با شيطان و ترك فعل شيطاني كنيد

بانگ لبيك از درون آريد بيرون تا به تن

حلة احرام از انوار رباني كنيد

در مسير وجه ربّك پاي جان بگذاشته

گام اول در هوالهو خويش را فاني كنيد

پاي تا سر ذكر حق گرديده در عين سكوت

گفتگو با ذات پاك حي سبحاني كنيد

از سر من، موي بتراشيد و محو هو شويد

تا همه لبريز از نور جمال او شويد

شستشو كن روح را در چشمه عين اليقين

حلة احرام پوش از شهپر روح الامين

پاك كن آيينه را از زنگ تزوير و ريا

تا شوي سر تا قدم آيينة حق اليقين

گردن تسليم اسماعيل را در زير تيغ

تيغ ابراهيم را بر حلق اسماعيل بين

تيغ از الماس در دست پدر برنده تر

اي عجب نازك تر از گل آن گلوي نازنين

نه گلو بشكافت نه آن كارد حنجر را بريد

هم پسر گرديد محزون هم پدر شد خشمگين

پاي تا سر شعله شد فرياد زد كاي تيغ تيز

از چه كندي مي كني در امر رب العالمين

تيغ گفتا كاي سراپا گشته از محبوب پر

تو به من گويي ببر اما خدا گويد نبر

ناگهان آمد ندا از جانب رب جليل

مرحبا اي عزم تو اخلاص و صدقت را دليل

تا بماند نور ختم المرسلين در صلب تو

فديه آورده است بر فرزند پاكت جبرييل

ما پذيرفتيم از تو ذبح فرزند تو را

تو خليلي تو خليلي تو خليلي تو خليل

ما تو را در بوته اخلاص كرديم امتحان

ما تو را داديم تا صبح جزا اجر جزيل

هم تو بيرون آمدي از آزمايش رو سفيد

هم جلال و عزت تو كرد شيطان را ذليل

كشتن فرزند با دست پدر سخت است سخت

چون جمال دوست ديدي اين بلا آمد جميل

تا ز چشم ابر آيد بارش رحمت فرود

بر تو و بر هاجر و فرزند دلبندت درود

اي خليل الله اسماعيل تو از آن ماست

تا قيامت زنده اين سنت به صحراي مناست

غم مخور گر زنده برگرديد اسماعيل تو

مقتل ذبح عظيم ما مناي كربلاست

فرق ها دارند با هم اين ذبيح و آن ذبيح

اين سرش بر سينه تو، او سرش بر

نيزه هاست

حلق اسماعيل تو دارد خراش از خنجري

حنجر او پاره پاره از دم تيغ جفاست

جسم اسماعيل تو چون روح در آغوش تو

پيكر مجروح او از سم اسبان توتياست

ذبح تو سيراب بود و مثل گل شاداب بود

ذبح زهرا با لب عطشان سرش از تن جداست

اي خليل ما بود تا سيل اشكت در دوعين

آب شو چون شمع سوزان گريه كن بهر حسين

كيستي تو مروه و سعي و صفايي يا حسين

بيت و ركن و مشعر و خيف و منايي يا حسين

تو طوافي تو مطافي تو نمازي تو دعا

تو ذبيحي تو ذبيحاً بالقفايي يا حسين

آب زمزم تشنه لعل لب خشكيده ات

تو هزاران خضر را آب بقايي يا حسين

خون تو جاري است در رگ هاي احكام خدا

بلكه خود خون خدا، خون خدايي يا حسين

تو حسيني تو حسين كل خلق عالمي

تو شهيدي تو شهيد كربلايي يا حسين

تو تمام مصحفي، آيات زخم پيكرت

تو كتاب انبيا و اوليايي يا حسين

آفتابا بر سر خلق دو عالم سايه اي

نخل "ميثم" از كتاب زخم هايت آيه اي

----------

دل سفر كن در منا و عيد قربان را ببين

دل سفر كن در منا و عيد قربان را ببين

چشمه هاي نور و شور آن بيابان را ببين

گوسفند نفس را با تيغ تقوي سر

ببر

پاي تا سر جان شو و رخسار جانان را ببين

سفرۀ مهماني خاص خدا گرديده باز

لالۀ لبخند و اشك شوق مهمان را ببين

ديو نفس از پا درافكن، سنگ بر شيطان بزن

هم شكست نفس را، هم مرگ شيطان را ببين

تيغ در دست خليل و بند در دست ذبيح

حنجر تسليم بنگر، تيغ بران را ببين

كارد تيز و دست محكم، حلق نازك تر ز گل

پاي تا سر چشم شو، اخلاص و ايمان را ببين

خاك گل انداخته از اشك چشم حاجيان

در دل تفتيدۀ صحرا، گلستان را ببين

گريه و اشك و دعا و توبه و تهليل را

رحمت و لطف و عطا و عفو و غفران را ببين

آتش گرما گلستان گشته چون باغ خليل

در دل صحرا صفاي باغ رضوان را ببين

روي حق هرگز نگنجد در نگاه چشم سر

چشم دل بگشا جمال حي سبحان را ببين

خيمۀ حجاج را با پاي جان يك يك بگرد

آتش دل، سوز سينه، چشم گريان را ببين

دل تهي از غير كن تا بنگري دلدار را

سر بزن در خيمه ها شايد ببيني يار را

****

سينه مشعر، دل حرم، ميدان ديد ما مناست

گر ببندي لب ز حرف غير، هر حرفت دعاست

غم مخور گر گم شدي يا خيمه را گم

كرده اي

سير كن تا بنگري گم گشتۀ زهرا كجاست

لحظه اي آرام منشين هر كه را ديدي بپرس

يار سوي مكه رفته، يا به صحراي مناست؟

حيف ياران در مني رفتم نديدم روي او

عيب از آن رخسار زيبا نيست، عيب از چشم ماست

حاجيان جمعند دور هم به صحراي منا

حاجي ما در بيابان در مسير كربلاست

حاجيان كردند دل را خوش به ذبح گوسفند

حاجي ما ذبح طفلش پيش پيكان بلاست

حاجيان سر مي تراشند از پي تقصيرشان

حاجي ما هم چهل منزل سرش برنيزه هاست

حاجيان دست دعاشان بر سما گردد بلند

حاجي ما از بدن دست علمدارش جداست

حاجيان را هست يك قرباني آن هم گوسفند

حاجي ما هم ذبيحش جمله تقديم خداست

حاجيان را از هجوم زائرين بر تن فشار

حاجي ما سينه اش از سم اسبان توتياست

خوش بود «ميثم» هميشه سوگواري بر حسين

حاجي آن باشد كه اشكش هست جاري برحسين

----------

ز سرشك ديده خاكِ عرفات را بشويم

ز سرشك ديده خاكِ عرفات را بشويم

به منا و يا به مشعر به كجا تو را بجويم؟

تو اگر به من كني پشت، چه كسي به من كند رو؟

من اگر به تو نگويم به كه درد خود بگويم؟

اگرم ز در براني دگر آبرو ندارم

به خدا نمي گذاري كه بريزد آبرويم

به گناه بي شمارم، ز تو سخت

شرمسارم

خجلم از اين كه حتي نمي آوري به رويم

من اگر تو را نديدم تو به من گشاي چشمي

چه شود به يك نگاهت بدهند شستشويم؟

تو كنار من نشستي و من از تو دور ماندم

قدمت به روي چشمم قدمي بيا به سويم

من اگر سياه رويم تو تمام چشم لطفي

به سياهي ام نبيني كه سفيد گشته مويم

ز هوا پرم درونم چو درون طبل خالي است

تو بيا و اكتفا كن ز كرم به هاي و هويم

تو به من تبسمي كن تو ز من بپرس حالي

كه تمام عرض حالم شده عقده در گلويم

نگهي به «ميثمت» كن كه بوَد چو جام خالي

چه شود اگر بريزي تو شراب در سبويم

----------

هشتم ذيحجه بدرقۀ راه شهداي كربلا

هشتم ذيحجه بدرقۀ راه شهداي كربلا

حاجيان حج خون، دست الهي يارتان

حيف! آخر مكه شد محروم از ديدارتان

سعي تان از مكه تا صحراي خونين بلا

طوف تان در خون تپيدن حجتان ايثارتان

حج تان مقبول بادا سعي تان مشكور باد

وعدۀ ديدارتان با خالق دادارتان

حلۀ احرامتان خ_ون گلوت__ان مي شود

خونتان تا صبح محشر آبروتان مي شود

****

در مسير حج خون چون ياد پيغمبر كنيد

اشك ريزيد و تماشاي علي اكبر كنيد

آبرو داريد اما باز كسب آبرو

در حضور يار از خون علي اصغر كنيد

حاجيان خود در منا سر مي تراشند و شما

موي خود رنگين زخون سازيد و

ترك سر كنيد

پاي بفشاريد اي اصحاب و انصار حسين

بوس_ه برداري_د از دست علمدار حسين

****

اي هماي بخت، حسرت برده بر اقبال تان

خوش برون رفتيد از مكه خوشا بر حال تان

زخم شمشير است فردا مرحم زخم شما

مقتل خون است تنها كعبۀ آمال تان

اشك ختم الانبيا سازد شماره بدرقه

فاطمه در كربلا آيد به استقبال تان

خ_اك گ_ردد خلعت ان_دام عريان شما

بحر نوشد آب از لب هاي عطشان شما

****

از حسين امشب سفر كرديد با هم تا حسين

هر نفس در قلب تان گرديده ذكر ياحسين

تا به خون خويشتن گيريد در اين حج وضو

راه بسپاريد اي چابك سواران با حسين

در مسير كعبۀ خون ذكرتان باشد همين

واحسينا واحسينا واحسينا واحسين

روز را از دود آه خويش همچون شب كنيد

لحظه لحظه گري_ه ب_ر تنهايي زينب كنيد

****

اي زمين كربلا! بر آل عصمت يار باش

ميهمان، رو از حجاز آورده مهمان دار باش

بر عزيز فاطمه آغوش جان را باز كن

مهربان با خاندان احمد مختار باش

خارهايت را ز پاي لاله ها بيرون بكش

عصر عاشورا بر آن آوارگان غمخوار باش

ب_ر ت_ن بي ت__اب اولاد پيمب__ر ت__اب ده

با سرشك چشم «ميثم» تشنگان را آب ده

----------

گل، فزون است، ولي آن گل، بي خار كجاست؟

گل، فزون است، ولي آن گل، بي خار كجاست؟

خيمه بسيار بوَد، خيمۀ دلدار كجاست؟

دل آوارۀ من، خانه به دوشِ يار است

اي حرم با من دلخسته بگو، يار كجاست؟

عرفات

و جبل الرّحمه، بگوييد به من

كعبۀ روح مرا وعدۀ ديدار كجاست؟

شب، شب مشعر و چشم همگان بيدار است

جگرم خون شده، يارب! دل بيدار كجاست؟

يوسف فاطمه! بازار تو، گرم است ولي

آنكه ما را ببرَد بر سر بازار كجاست؟

تا بياييم سر راه تو با گوهر اشك

سينۀ سوخته كو؟ چشم گهربار كجاست؟

حاجيان در عرفاتند و ز هم مي پرسند

حاجي فاطمه كو؟ رهبر احرار، كجاست؟

اي جوانان مدينه! ز شما مي پرسم

كه علي اكبر و عباس علمدار كجاست؟

نه رباب و نه ز گهوارۀ اصغر، خبر است

طفلِ شيرِ حرم حيدر كرار كجاست؟

«ميثم» از كثرت عصيان چه هراست، بشنو

عفو، فرياد برآرد كه گنهكار كجاست؟

----------

عيد قربان است ي_ا عي_د عناي_ات خداست؟

عيد قربان است ي_ا عي_د عناي_ات خداست؟

عيد عشق و عي_د ايثار و مناجات و دعاست

ذات حق با ميهم_انانش گرفت_ه جشن عي_د

مرك_ز اي_ن جش_ن نوران_ي بياب_ان من_است

هر كجا رو آوريم و ه_ر طرف چشم افكنيم

خيم_ۀ حج_اج بي_ت الله پيش چش_م ماست

ن_ور از هر خيم_ه مي تاب_د ب_ه ب_ام آسم_ان

خيمه ها بيت الله و اشك و مناجات و دعاست

حاجي_ان دارن_د ب_ر س_ر ش_وق ذبح گوسفند

قصد هر يك كشتن ديو هوس، گرگ هواست

اي خوش آن حاجي كه در آن سرزمين كرده وقوف

خوش تر آن حاجي كه جاي او در آغوش خداست

جان من قربان آن حاجي ك_ه زي_ر خيمه ها

چشم او گريان به ي_اد خيمه هاي كربلاست

پيش تر از ديد

چشمم خيمه مي آيد به چشم

اي منا پاسخ بده، پس خيمۀ مهدي كجاست؟

حاجيان در هر نفس دارند از هم اين سؤال

پس كدامين خيمه گاه مهدي موعود ماست

اين صداي گريۀ مهدي است مي آيد به گوش؛

يا ص_داي نالۀ «العف_و» ختم الانبي_است؟

نال_ۀ جانس_وز «ي__االلهِ» خت_م الم_رسلين؛

يا ص_داي گري_ۀ شوق علي مرتض_است؟

يا ام_ام مجتبا ص_ورت نه_اده ب_ر زمين؛

ي_ا ن_واي آسم_ان س_وز قتيل نين_واست؟

يكطرف آم_اده اب_راهيم، ب_ر ذب_ح پس_ر

يكطرف تسليم، اسماعيل از به_ر فداست

جان من قرب_ان آن حاجي كه قربانگاه او

گاه نه_ر علقم_ه، گ_ه در كن_ار قتلگاست

جان من قربان آن حاجي كه ذبح حجّ او

طفل شي_ر و نوجوان و پيرمرد پارساست

حاجيان سر مي تراشند و ع_زيز ف_اطمه

در مناي دوست مي بينم سرش از تن جداست

جان من قربان آن حاجي كه در صحراي خون

ه_م قتي_ل الاشقي_ا و ه_م ذبي_حٌ بالقف_است

جان من قربان آن حاجي كه بعد از بذل جان

سر به نوك ن_ي، تنش پام_ال سمّ اسبهاست

جان من قربان آن حاجي كه در اين حجّ خون

م_روۀ او قتلگ_اه او، صف_ا ط_شت ط_لاست

گريه كن «ميثم» بر آن حاجي كه اجر حجّ او

گاه سنگ و گه سنان، گه تيغ، گه تيرِ جفاست

----------

يكي روانه به دنبال يوسف زهراست

يكي روانه به دنبال يوسف زهراست

يكي بهشت خدا را به چشم خود ديده

يكي به ياد جهنم ز تابش گرماست

يكي به خيمه نداي الهي العفوش

يكي دو ديده اش از

اشك شوق چون درياست

يكي به امر خداوند سر تراشيده

يكي دو دست دعايش به سوي حق بالاست

سلام باد بر آن مُحرم خداجويي

كه روح بندگي از اشك ديده اش پيداست

سلام باد بر آن كاروان صحراگرد

كه لحظه لحظه به دنبال سيدالشهداست

سلام باد به عباس و اكبر و قاسم

كه حج واجبشان در زمين كرب و بلاست

سلام باد به اخلاص و صدق ابراهيم

كه بهر ذبح پسر همچو كوه، پابرجاست

سلام باد به ايثار و عشق اسماعيل

كه سر به دست پدر داد و خويش را آراست

وجود او همه تسليم محض پا تا سر

كه دست شست ز جان و سر و خدا را خواست

كشيد تيغ ولي آن گلو بريده نشد

فتاده بود به حيرت كه عيب كار كجاست

به تيغ گفت ببر! تيغ گفت ابراهيم!

خدات گفته نبر! گر برم خطاست خطاست

خليل! يا مرني و الجليل ينهاني

هوالعزيز، همانا كه حكم، حكم خداست

چه امتحان عظيمي چه صدق و اخلاصي

تو از خدا و خداوند از تو نيز رضاست

به جاي ذبح پسر سر ز گوسفند ببر!

كه اين پسر پدر بهترين پيمبر ماست

مباد تيغ كشي بر گلوي اسماعيل

به هوش باش كه در صلب اين پسر زهراست

درست اگر نگري در وجود اين فرزند

جمال نفس رسول خدا علي پيداست

گذار خنجر و دست ذبيح خود بگشا

كه ذبح اعظم ما ظهر روز عاشوراست

ذبيح ماست حسيني كه

پيكر پاكش

هزار پاره ز شمشير و تيغ و تير جفاست

بدان خليل كه تنها ذبيح ماست حسين

كه پيكرش به زمين، سر به نيزۀ اعداست

ذبيح ماست حسيني كه جلوه گاه رخش

تنور و نيزه و دير و درخت و تشت طلاست

ذبيح ماست شهيدي كه تا صف محشر

تمام وسعت ملك خداش بزم عزاست

سلام خالق و خلقت به خون پاك حسين

كه زخم نيزه و خنجر به پيكرش زيباست

هزار مرتبه شد كشته روز عاشورا

ز بس كه زخم به زخمش رسيد از چپ و راست

گلوي تشنه، سرش را ز تن جدا كردند

كه بهر داغ لبش چشم عالمي درياست

به جز ز اشك غمش دل كجا شود آرام

به غير تربت پاكش كدام خاك، شفاست؟

به ياد دست علمدارش آه ماست علم

براي آن لب خشكيده چشم ما سقاست

به غير وجه خدا كل من عليها فان

يقين كنيد همانا حسين، وجه خداست

به ياد خون گلوي حسين تا صف حشر

سرشك «ميثم» اگر خون شود هميشه رواست

----------

اي مناي معرفت دل هايتان

اي مناي معرفت دل هايتان(عيدقربان)

روي جانان شمع محفل هايتان

در هوالهو خويش را فاني كنيد

عيد قربان است قرباني كنيد

مشعر و خيف و مني را بنگريد

با نگاه دل خدا را بنگريد

سينه نوراني، نفس ها مشك خيز

چشم ها چون ابر رحمت اشگ ريز

خاك با مشك و عبير آميخته

اشگ مهدي در بيابان ريخته

اي

مني آهنگ ديگر ساز كن

دفتر اسرار خود را باز كن

وصف آن پير خدا جو را بگو

قصّه ي قرباني او را بگو

عشق اينجا خودنمايي مي كند

مرگ دائم دل ربائي مي كند

كارد لرزد در كف دست پدر

روح رقصد در تن پاك پسر

بوسه هاي تيغ روي حنجر است

يا نوازش هاي دست هاجر است

عشق مي جوشد به رگ هاي خليل

تيغ مي گويد كه يَنهاني جليل

دوست بهر دوست خود را ساخته

تيغ اينجا رنگ خود را باخته

الله الله همّتي كن جبرئيل

تا بگيري تيغ از دست خليل

اين كه كرده جان خود تسليم دوست

لحظه اي، آني نمي گنجد به پوست

در جبينش نور احمد را به بين

ديده بگشا و محمّد را به بين

اي قضا زامر خدا تعجيل كن

خلق را قربان اسماعيل كن

اي فلك دست دعا از دل برآر

اي ملك از عرش قرباني بيار

آي حُجّاج اين ندا را بشنويد

بشنويد اينك خدا را بشنويد

در مني از سوي ربّ العالمين

گوسفند آورده جبريل امين

كاي خليل از تو پذيرفتيم ما

امتحان بود آنچه را گفتيم ما

كردي اجرا آنچه را ما خواستيم

بر خليليّت تو را آراستيم

هر چه هست و نيست در فرمان ماست

تيغ در دست تو، حكم از آنِ ماست

بنده گي كردي خليل ما شدي

همدم بي جبرئيل ما شدي

اين

ذبيح ماست رويش را ببوس

تيغ بگذار و گلويش را ببوس

گر چه طفلت تيغ ما را مشتري است

آنكه بايد ذبح گردد ديگري است

او سرا پايش نشان هر بلاست

قتلگاهش در مناي كربلاست

پيش از آن كآيد وجودت در وجود

بوده بر سجّاده ي خونش سجود

پيش تر از خلقت اين روزگار

كرده اسماعيل ها بر ما نثار

تو خليل مايي امّا او ولي است

نام زيبايش حسين بن علي است

عشق تا شام ابد مرهون اوست

اشگ «ميثم» ها نثار خون اوست

قبرستان بقيع

مدينه در كجا گم كرده ماهت اختر خود را

مدينه در كجا گم كرده ماهت اختر خود را(سخن با مدينه)

چرا از اشك، شستي دامن غم پرور خود را

مدينه، رهنمائي كن به سادات بَني الّزهرا

كه در خاك تو گم كردند قبر مادر خود را

مدينه تو به جا ماندي و زهرا اوفتاداز پا

عجب ياري نمودي دختر پيغمبر خود را

مدينه، بيم آن دارم كه زينب بي پدر گردد

كمك كن تا علي از خاك بردارد سر خود را

مدينه، گريه كردي بر علي آن شب كه پيغمبر

گرفت از دست او آزرده جسم همسر خود را

مدينه، هيچ بانوئي كنار خانه اش تنها

نبيند بين دشمن دست بسته شوهر خود را

مدينه، ياد آر از آن غروب درد آلودت

كه بيمار علي زد ناله هاي آخر خود را

مدينه، كاش در اشك علي گم مي شدي آن شب

كه پنهان كرد زير گل گُل نيلوفر خود را

مدينه، روز محشر پيش پيغمبر گواهي ده

علي شب در كفن پيچيد جسم همسر خود را

مدينه، اشك (ميثم) خون شده اينك قبولش كن

كه در دامان تو از ديده ريزد گوهر خود را

----------

مدينه، صفا بخش جان و دلم

مدينه، صفا بخش جان و دلم(مدح)

فراق تو مشكل ترين مشكلم

دريغا كه همچون نسيم سحر

مرا زود بگذشت عمر سفر

خداحافظ اي يك جهان باغ گل

خداحافظ اي شهر ختم رسل

خداحافظ اي غرق انجم شده

خداحافظ اي تربت گمشده

خداحافظ اي قبله گاه همه

خداحافظ اي خانه فاطمه (سلام الله عليه)

خداحافظ اي شهر خير البشر

خداحافظ اي زخم گل ميخ در

خداحافظ اي نالۀ بي جواب

خداحافظ اي چار قبر خراب

خداحافظ اي شهر سوز و محن

خداحافظ اي زادگاه حسن

خداحافظ اي مسجد قبلتين

خداحافظ اي جاي پاي حسين

خداحافظ اي بهترين سرزمين

خداحافظ اي قبر ام البنين

خداحافظ اي بيت رب جليل

خداحافظ اي مهبط جبرئيل

خداحافظ اي نالۀ آه آه

خداحافظ اي محسن بي گناه

خداحافظ اي درّ نايافته

كه نورت به هر سينه اي تافته

خداحافظ اي اشك ها بر تو خون

خداحافظ اي كوثر نيلگون

الا اي خدا شاهد پاكي ات

خداحافظِ چادر خاكي ات

سلام خدا بر تن و روح تو

به دست و به بازوي مجروح تو

به قبر تو بس چشم انداختم

در آغوش من بود و نشناختم

محمّد (صلي الله عليه و آله)، به لب هاي خندان تو

به زخم سرو خون دندان تو

زكوي تو من با چه حالي روم

مبادا كه با دست خالي روم

به خون حسين و به اشك حسن

دم مرگ بازآ به ديدار من

چو عطشان باران ابر توام

به هر جا روم گرد قبر توام

----------

در آفتاب تو انوار كبرياست مدينه

در آفتاب تو انوار كبرياست مدينه(مدح)

به سويت از همه سو چشم انبياست مدينه

اگر چه غريبي نشسته بر در و بامت

هماره با دل ما نامت آشناست مدينه

تو همچو حلقۀ انگشتر و نگين شريفت

تن مقدس پيغمبر خداست مدينه

به بيت فاطمه و باب جبرئيل تو سوگند

تو قبلۀ دل مائي خدا گواست مدينه

به هر طرف كه نهم روي خويش روي دل من

به مسجد الّنبي و مسجد قباست مدينه

هنوز چشم تو محو است بر نماز محمّد (صلي الله عليه و آله)

هنوز بانگ بلالت به گوش ماست مدينه

هنوز از جگر نخل سبزهاي تو بر پا

صداي نالۀ العفو مرتضاست مدينه

هنوز از نفس جبرئيل، گوش دلت را

نواي روح برانگيز هل اتاست مدينه

نيازمند به ناز طبيب نيست وجودم

كه در نسيم مسيحائي ات شفاست مدينه

كجا به خاك بقيعت نشسته يوسف زهرا

كه گرم زمزمه و ناله دعاست مدينه

به اشك ديدۀ مهدي به خون سينۀ زهرا

مزار فاطمه و محسنش كجاست مدينه؟

صداي ناله اي از كوچه مي رسد

به گمانم

صداي نالۀ جانسوز مجتباست مدينه

چرا خراب نگشتي در آن غروب غم افزا

كه فاطمه زخدا مرگ خويش خواست مدينه

به آفتاب تو نقش است جاي ضربت سيلي

كه روز تو چو شب تيره غم فزاست مدينه

سئوال ميكنم از تو بگو به حق پيمبر (صلي الله عليه و آله)

به روي فاطمه سيلي زدن رواست مدينه؟

سرشك ديدۀ مولا گذشت از سر هستي

اگر چه گريۀ او در تو بي صداست مدينه

----------

صحنه اي بس جان فزا و دل نشين دارد بقيع

صحنه اي بس جان فزا و دل نشين دارد بقيع

رنگ و بو از لاله هاي باغ دين دارد بقيع

گشته دامانش زيارتگاه قرص آفتاب

سايه از بال و پر روح الامين دارد بقيع

زآسمان وحي دارد در بغل خورشيدها

گر چه جا در دامن خاك زمين دارد بقيع

تا چراغش قبر بي شمع و چراغ مجتبي است

روشني در ديده اهل يقين دارد بقيع

خرمني از مشك جنّت بر سر هر تل خاك

از غبار زين العابدين دارد بقيع

تا توسل بر مزار حضرت باقر برند

يك جهان دل در يسار و در يمين دارد بقيع

صادق آل محمّد (صلي الله عليه و آله) خفته در آن خاك پاك

راستي فيض از امام راستين دارد بقيع

لالۀِ عباّسي از دامان پاكش سرزند

خُرّمي از تربت امّ البنين دارد بقيع

قبر ابراهيم را بگرفته در آغوش جان

فيض ها از پيكر آن نازنين دارد بقيع

خاك آن صحرا صدف،

دُرّ فاطمه بنت اسد

گوهري چون مادر حبل المتين دارد بقيع

پيكري گم گشته در اشك اميرالمومنين

لاله اي از رحمة للعالمين دارد بقيع

بر مشام (ميثم) آيد بوي قبر فاطمه

سينه اي خوش بو تر از خلد برين دارد بقيع

----------

زائرين قبر من، دست خدا همراهتان

زائرين قبر من، دست خدا همراهتان

مي رويد امّا در اين جا مانده سوز و آهتان

از مزار بي چراغ و تربت پنهان من

كرده حق روشن چراغي در دل آگاهتان

در جزاي اشك هائي كز برايم ريختيد

مي فرستم در كنار قبر ثارالله تان

هر كجا آريد رو در سايه مهر منيد

در كنار قبر من باشد اقامتگاهتان

دوست دارم تا شما باشيد باشد روز و شب

اشك مظلوميّت من رزق سال و ماهتان

كاش آن روزي كه بر رخسار من سيلي زدند

مي فتاد از كوچه هاي شهر يثرب راهتان

مدت ديدارتان چون عمر من مي بود كم

زود از كف شد رها اين رشتۀ كوتاهتان

شب كه مي سوزيد بر من پشت ديوار بقيع

مي زند آتش به قلبم نالۀ جانكاهتان

با زبان شعر (ميثم) با شما گفتم سخن

دست من دست نبي دست خدا همراهتان

ماه رمضان

روزه داران! مه خدايم من

روزه داران! مه خدايم من

با شما يار آشنايم من

ماه تسبيح و ذكر و صوم و صلات

ماه توبه، مه دعايم من

ماه وصل خداي منانم

ماه وحي و نزول قرآنم

ماه پيدايش جمالم من

ماه ديدار ذوالجلالم من

ماه هر لحظه با خدا بودن

ماه فضل و مه كمالم من

من كه فيض حضور آوردم

ن_ور در شه_ر ن__ور آوردم

روزه داران! همه قيام كنيد

تا به ماه خدا سلام كنيد

ماه شب زنده داري آمده است

از مه روزه احترام كنيد

عاشقاني

كه قدر من دانند

هم_ه م_اه مب_اركم خوانند

ماه نور است كسب نور كنيد

نفس خود از گناه دور كنيد

با خدنگ اطاعت و تقوا

چشم شيطانِ نفس، كور كنيد

روح تقوا به تن مبارك تان

ليلةالق_در م_ن مبارك تان

من سراپا بهشت يارانم

بر شما خوشتر از بهارانم

نور چشم همه خداجويان

مژدۀ وصل روزه دارانم

همچو گل ريخته ز دامن من

سح_ر و افتتاح و جوشن من

من تجلاي ذوالمنن دارم

از كتاب خدا سخن دارم

صلوات خدا نثارم باد

كه به دامان خود حسن دارم

م_ن ك_ه پ_ا تا سرم تمام حسن

هستي ام هست از امام حسن

سرخوش آنان كه اهل ايمان اند

دوست را لحظه لحظه مي خوانند

روزها روزه اند و شب همگان

قدر شب هاي قدر مي دانند

دل ش_ب دام_ن سح_ر گيرند

همه قرآن به روي سر گيرند

من كه پيوسته در تب و تابم

من كه درياي گوهر نابم

صبحگاهان به كوفه مي جوشد

خون پاك علي ز محرابم

من كه چون كوه نور مشتعلم

ت_ا ص_ف حشر از علي خجلم

روزه داران! چو تشنه گرديديد

در دل از تشنگي شرر ديديد

طفل معصوم تان چو روزه گرفت

در غروبش گرسنه گر، ديديد

خون دل جاري از دو عين كنيد

گريه ب_ر ك_ودك حسي_ن كنيد

اشك خونين روان ز ديده كنيد

ياد از آن دختر شهيده كنيد

در غم كودك خرابه نشين

گريه بر آن سر بريده كنيد

گري_ه

في_ض بهارت_ان بادا

اشك «ميثم» نثارتان بادا

----------

ب_ر گ_وش دل از پيك خداون_د، پيام است

ب_ر گ_وش دل از پيك خداون_د، پيام است

هن_گام قي_ام است قي_ام است قي_ام است

غافل شدن از دوست حرام است حرام است

شعبان اگ_ر از دست شده، ماه صيام است

ظلمت ز ميان رفته؛ مه رحمت و نور است

عالم همه جا بر همگان وادي طور است

****

خيزي_د ك_ه اين ماه خداوند تعالي ست

خيزي_د ك_ه ان_وار اله__ي متج_لاست

عالم همه جا بزم وصال است وصال است

در دست خ_دا س_اغ_ر لبري_ز ت_ولّاست

پيوست_ه ن_دا ب_ر هم_ۀ خل_ق رساند

تا جرعه اي از آن به خلايق بچشاند

****

هرچند كه خواب است در اين ماه، عبادت

بي__دار بماني_د پ_ي كسبِ سع__ادت

ت_ا زن_ده ش_ود در دلتان باز، ارادت

اين م_اه الهي ست؛ نبي داده شهادت

از خواب، گري_زان ش_ده بيدار بمانيد

در محضر محبوب، «ابوحمزه» بخوانيد

****

آي_د ز خ_داون_د تع__الي خب_ر اين ماه

كز چار طرف نور بوَد جلوه گر، اين ماه

غفلت ز خداوند، حرام است در اين ماه

گرديده به ما هديه، دعاي سحر اين ماه

نوشيد شراب از خم جوشان محبت

تا انس بگيري_د به قرآن و به عترت

****

دارن_د محبّ_ان خ_دا انجم_ن اين ماه

با هر نفسش روح ببخشد به تن اين ماه

تبريك بگوييد به هر مرد و زن اين ماه

پروانه ش_ده دور جمال حسن اين ماه

خوانيد همه سورۀ فرقان و تبارك

گوييد كه

ميلاد حسن باد مبارك

از گلشن توحيد، گل تازه بچينيد

آيات خدا را ب_ه شب قدر ببينيد

مانند علي بر سر سجادۀ طاعت

بي_دار بماني_د ك_ه بيدار نشينيد

ذك_ر علي و آل، ه_م آهن_گ بگيريد

از خون سر و روي علي رنگ بگيريد

****

رو سوي خدا ك_رده ز شيط_ان بگريزيد

با نفس به هر خلوت و جلوت بستيزي_د

هرگاه كه گردد ز عطش حنجرتان خشك

ب_ا ي_اد حسين ب_ن عل_ي اش_ك بريزي_د

آن كشته كه خون گلويش خون خدا شد

س_ر از ب_دنش ب_ا دو ل_ب تشنه جدا شد

****

وقت_ي ك_ه نشينيد س_ر سف_رۀ افط_ار

سوزي_د هم_ه در غم آن طفل ع_زادار

آن طفل كه جان داد به ويرانه گرسنه

آن طفل كه در سلسله گردي_د گرفتار

آن طفل كه قوتش همه شب خون جگر بود

ب_ر روي دو دستش س_ر خ_ونين پ_در ب_ود

****

وقتي به دهان دان_ۀ خرم_ا بگذاريد

ب_ر آل پيمبر همگ_ي اشك بب_اريد

آري_د هم_ه روي ب_ه دروازۀ كوف_ه

از كوفي و ظلم و ستمش ياد بياريد

كوفي كه ز سر تا به قدم بود تملق

خرما ب_ه عزيزان خ_دا داد تص_دق

****

فرياد! كه در كوفه و در شام چه كردند

با عترت پيغمب_ر اس_لام چ_ه كردند

ب_ا عت_رت ق_رآن و ن_واميس اله_ي

يا فاطم_ه! در گردش ايام چه كردند

بايد ك_ه بسوزي_م و بس_وزد هم_ه ع_الم

ريزد همه شب خون دل از ديدۀ «ميثم»

----------

گذشت ماه صيام و رسيد عيد صيام

گذشت ماه صيام و رسيد عيد صيام

كني_د يكس_ره به_ر نم_از عيد، قيام

اگرچ_ه رفت م_ه روزه و م_ه تسبيح

مبارك است به اهل صيام، عيد قيام

شراب كوث_ر و باغ بهشت و جلوۀ يار

به روزه دار حلال و به روزه خوار حرام

ب_رات عف_و بگيري_د از خ_داي كريم

كه گشته عفو عمومي به دوستان اعلام

هزار حيف! دريغا! چه زود پايان يافت

مهي كه دست الهي به ما خوراند طعام

سلام ب_اد ب_ه ماهي كه بود ماه درود

درود باد به ماه_ي كه بود ماه سلام

سلام ب_اد ب_ه ماه_ي كه ب_ود ليلۀ قدر

سلام ب_اد ب_ه ماه_ي كه ب_ود ماه تمام

سلام باد به ماهي كه از نسيم خوشش

رسيد بوي خداوند، دم ب_ه دم ب_ه مشام

ب_ه وسعت هم_ه عال_م براي مهمانان

گش_وده ب_ود خداون_د، سف__رۀ اطع_ام

ثواب روزه خودش بود؛ بهتر از اين چيست؟

ز ه_ر كرامت و لطف و عنايت و اكرام

اگرچه م_اه خ_دا ب_ود اي_ن مه پر فيض

بدان جلالت و قدر از علي گرفت طعام

سلام باد به ماهي كه هر شبش دل ما

به «افتتاح» و «ابوحمزه» مي گرفت آرام

مه_ي ك_ه بود لياليش بهترين شب ه_ا

مه_ي ك_ه ب_ود در اي_ام، بهترين اي_ام

مهي كه هر شب و هر روز در بهشت وصال

خداي، ريخت شراب طهورتان در جام

مه ولايت سبط نبي، امام حسن

مه شه_ادت م_ولا علي، ام_ام همام

علي كه ذات خ_داوند ب_ود م_داحش

علي ك_ه بع_د پيمب_ر ام_ام ب_ود امام

علي حقيقت قرآن، علي حقيقت دين

علي ول_ي خ_دا و وص_ي خي_رالانام

علي معل_م آدم، عل_ي سفين_ۀ ن_وح

علي روان مسيح و عل_ي كليم كلام

علي كه مدح و ثنايش حقيقت توحيد

علي كه مهر و ولايش تمامي اسلام

علي ف_روغ ب_ه ج_ان بشر دهد دائم

علي كه رحمت موصولۀ خداست مدام

علي كه ماه، س_لامش كند ز اوج سپهر

علي كه مهر، به انگشت او سپرده زمام

نماز و روزه و ح_ج و زكات ب_ي او هيچ

كت_اب و دين و نب_وت از او گرفت قوام

نهاده بوسه شجاعت به دست و بازويش

عب__ادت هم__ۀ اولي__اش در ه_ر گ_ام

چه حاجتي چه نيازش بر اين خلافت بود

كسي كه بود به كويش امين وحي، غلام

فقط نه اين كه به دام جه_ان اسير نشد

ببين ب_ه گ_ردن دني_ا نه_اد، م_ولا دام

چق_در دور ح_رم راه مي روي «ميثم!»

به طوف خان_ۀ م_ولا عل_ي ببند احرام

----------

رمضان آمده از ره كه من انشاءالله

رمضان آمده از ره كه من انشاءالله

با خداوند شوم هم سخن انشاءالله

رمضان آمده از راه كه شب تا به سحر

شويم از ذكر الهي دهن انشاءالله

رمضان آمده تا روزه بگيريم همه

پاك سازيم دل و جان و تن انشاءالله

رمضان آمده تا شمع صفت آب شويم

نور بخشيم به هر انجمن انشاءالله

رمضان آمده تا بال و پري باز كنيم

پا

ب_رآري_م ز دام دل و پرواز كنيم

رمضان آمده تا سوي خدا پر بزنيم

وقت آن است كه با دست دعا در بزنيم

رمضان آمده تا در پي آمرزش خويش

دست بر دامن اولاد پيمبر بزنيم

رمضان آمده تا بهر تقرب به خدا

اشك ريزيم و در خانۀ حيدر بزنيم

رمضان آمده كز خواندن قرآن مجيد

خود به آيينۀ دل صيقل ديگر بزنيم

رمضان آمده ت_ا اشك فشانيم همه

جمع گرديم و ابوحمزه بخوانيم همه

رمضان ماه خداي احد ذوالمنن است

رمضان ماه سراپاي خدايي شدن است

رمضان سفرۀ مهماني مخصوص خداست

سر اين سفره ببين جاي تو و جاي من است

رمضان ماه مناجات و دعا و قرآن

ماه زهرا و علي، ماه حسين و حسن است

ماه اشك و مه شوق و مه سوز و مه شور

ماه توبه مه آمرزش هر مرد و زن است

رمضان آمده تا جمع كند ياران را

مي خرد لطف خدا ناز گنه كاران را

به سر دوش اگر كوه خطا را داريم

ناله و اشك و مناجات و دعا را داريم

دست خالي به سوي دوست نياريم نياز

فرق بشكافتۀ شير خدا را داريم

عوض اشك به رخ،خون دل ما جاري است

به جگر زخم امام شهدا را داريم

چادر خاكي زهراست شفيع همگان

فاطمه شافعۀ روز جزا

را داريم

ذات معبود بر آن است كه بخشد همه را

تا كن_د ش_اد از اي_ن ك_ار دل فاطمه را

روز آغاز كه پروندۀ ما را ديدند

شك نداريم كه ما را به علي بخشيدند

خوش به احوال كساني كه در اين ماه عزيز

با دعا بهر تقرب به خدا كوشيدند

خوش به احوال كساني كه به هنگام عطش

بادۀ معرفت از دست خدا نوشيدند

چشم از غير خداوند تعالي بستند

هر چه ديدند، نديدند خدا را ديدند

«ميثم» از غير خدا ديده اگر بربندي

هر كجا باشي بر روي خدا مي خندي

روزه داران مؤمنين آماده! من ماه خدايم

ماه روزه، ماه قرآن، ماه تسبيح و دعايم

ماه حق، ماه نبي، ماه علي مرتضايم

ماه خيل انبياء و اتقيا و اوصيايم

تا رساند بر همه عالم پيامم را محمد

خوانده از آغاز شهر الله نامم را محمد

من گرامي ماه عفو و رحمت پروردگارم

روزه داران الهي را همه باغ و بهارم

باشد از شعبان اميرالمؤمنين چشم انتظارم

در دل شب انس ها با حضرت صديقه دارم

تا سحر گه بي قرار چشم گريان حسينم

هر شب و هر روز محو صوت قرآن حسينم

دامن سجاده گردد بزم اُنس يار با من

چشم مشتاقان بوَد تا صبحدم بيدار با من

نور بخشد شمع جمع محفل دادار با من

انس مي گيرند مردان خدا بسيار با من

از نسيم آيد سرود نغمۀ روح الامينم

همدم اشك و مناجات اميرالمؤمنينم

لحظه ها تسبيح و، خوابِ روزه دارانم عبادت

روزهايم روزهاي صدق و اخلاص و ارادت

يوسف زهرا حسن در نيمه ام يابد ولادت

وز قدوم مادر زهرا مرا باشد سعادت

روزه داران را ده_م از س_اغر ق_رآن حلاوت

اي خوشا آنكس كه در من مي كند قرآن تلاوت

اي خوشا آنكس كه قدر ليلةالقدرم بداند

اي خوشا آنكس كه اشك و معرفت در من فشاند

اي خوشا آنكس كه شب ها تا سحر بيدار ماند

در دل شب افتتاح و جوشن و بوحمزه خواند

من همان ظرف عنايات خداوند كريمم

روح مي بخشد دعاي يا عليُّ يا عظيمم

واي بر آنكس كه در من حق نيامرزد گناهش

يا نگردد شسته از اشك شبي روي سياهش

آنچنان باشد كه حق محروم سازد از نگاهش

در مه رحمت بوَد آغوش شيطان، جايگاهش

توشه اي با خود نيارد تا خدا از او پذيرد

مي سزد از غصه در عيد صيام من بميرد

خوش به حال آنكه در من دامن دلبر بگيرد

در عروج خويشتن از زهد و تقوا پر بگيرد

در دل شب هاي قدرم نيز قرآن سر بگيرد

روي در محراب كوفه، دامن حيدر بگيرد

اي خوش آنكو پركند از اشك چشم نازنين را

ت_ا بشوي_د فرق خ_ونين امي_رالم_ؤمنين را

اي خوش آنكو در معاصي، احترام از من بگيرد

با دهان روزه اش هر روز، كام از من بگيرد

دامن وصل خدا را در صيام از من بگيرد

در عبادت رفعت و شأن و مقام از من بگيرد

من همانا سفرۀ مهماني ذات خدايم

با تمام انبياء از صبح خلقت آشنايم

«ميثم» از هر لحظۀ من فيض ها گردد نصيبت

روزه، دارو، ذكر، درمان، ذات حق گردد طبيبت

هست دامان تو هر شب دامن وصل حبيبت

هر نفس باشد دعاي ي_ا حبيب ي_ا مجيبت

دوستت دارد خدا، گر تو خدا را دوست داري

صرف كن اوقات خود در روزه و شب زنده داري

----------

عيد فطر «ليلۀ قدرش به خير»

عيد فطر «ليلۀ قدرش به خير»

حيف كه از دست ما ماه خدا مي رود

ماه مناجات و نور، ماه دعا مي رود

ماه سحرخيزي اهل صفا مي رود

ماه وصال علي، ماه ولا مي رود

ماه خدا رفت رفت، جلوۀ بدرش به خير

زمزم_ه هاي شب و ليلۀ قدرش به خير

****

بود به روي خدا، چشم تماشاي ما

خواندن جوشن كبير، صوت دل آراي ما

هر شب و هر روز بود، بزم خدا جاي ما

زم_زمۀ افتتاح، س_رزد از آواي م_ا

حيف كه مانند برق، اين مه معبود رفت

دي_ر ز راه آمد و، خنده زد و زود رفت

****

ماه خداوند رفت، ماند به دل آه ما

دست خداوندگار بود به همراه ما

نور به افلاك داد، ذكر هوالله ما

ذكر هوالله ما، اشك سحرگاه ما

ن_الۀ العفو م_ا از رمضان دل ربود

گاه دعاي سحر، گاه ابوحمزه بود

****

زآينۀ دل گرفت ماه خداوند، زنگ

سلسلۀ زلف وصل، بود سحرها به چنگ

عبد خدا بود و صلح، ديو هوا بود و جنگ

يافت زخون علي صورت اين ماه، رنگ

محفل قرب خدا كوي علي بود و بس

روي جميل خدا روي علي بود و بس

****

كيست علي؟ كيست؟ كيست؟ سر مگوي خدا

آنك_ه هي_اهوي اوست، معني ه_وي خ_دا

دست و زبان گوش و چشم روي نكوي خدا

داشته شصت و سه سال، ديده به سوي خدا

نور به او متكي، خلق به او زنده بود

عالم و آدم نبود، او به خدا بنده بود

****

ارض و سماوات را در همگان يك علي است

هم به مكان يك علي، هم به زمان يك علي است

هم به جهان يك علي، هم به جنان يك علي است

بلكه خداوند را در دو جهان يك علي است

قادر منان يكي است، خالق داور يكي است

بع_د خداون_دگار، احمد و حي_در يكي است

****

حاصل لوح

و قلم، نام علي بود و بود

نقش وجود و عدم، نام علي بود و بود

بعد خدا دم به دم، نام علي بود و بود

ذكر خداوند هم نام علي بود و بود

مدح علي هم همان مدح محمّد بوَد

احم_د حي_در ب_ود حي_در احمد بوَد

****

علي به نص صريح، نفس پيمبر بود

علي كن_ار نبي، ساقي كوثر بود

علي تمام نماز، نه بلكه برتر بود

نم_از بي مهر او، گن_اه اكب_ر بود

عبد مؤيد علي است، جمال سرمد علي است

نه، جان پيغمبر است، تمام احمد علي است

****

اين دو ز صبح ازل، كنار هم زيستند

جدا ز هم تا ابد، نبوده و نيستند

خداي داند فقط كه بوده و كيستند

كه بوده و كيستند؟ چه بوده و چيستند؟

دو ن_اشناس وج_ود دو ن_ور غيب و شهود

به هر دو از حق سلام به هر دو از ما درود

****

علي است آقاي من، علي است مولاي من

علي است دنياي من علي است عقباي من

جحيم با مهر اوست، جنت اعلاي من

اگر روم در بهشت، سواي او، واي من

مرده بُدم با دمي زنده شدم از دمش

«ميثمم» و مي دهم جان به ره ميثمش

----------

رسيد مژده كه سر زد هلال ماه صيام

رسيد مژده كه سر زد هلال ماه صيام

مه دعا و نيايش مه درود و سلام

دهيد مژده تمام گناه كاران را

كه حكم عفو شده از سوي خدا اعلام

مه نماز و مه روزه ماه استغفار

مهي كه پر بود از لطف خاص و رحمت عام

مباد ماه خدا برتو بگذرد اي دوست

كه بهر خود ندهي كار مثبتي انجام

شقي ست آنكه خداوندگار حيّ غفور

ورا نبخشد وگردد مه صيام تمام

چه صبح ها كه نفس ها در آن بود تسبيح

چه لحظه ها كه بود خواب آن ركوع و قيام

به هوش باش كه تقوي نكوترين عمل است

كلام ختم رسل باشد اين خجسته پيام

خوشا كسي كه ز افتادگان بگيرد دست

خوشا كسي كه به كار خدا كند اقدام

حلال باد وصال خدا بر آن بنده

كه بگذرد زخطا و حذر كند ز حرام

بكوش بهر نماز و دعا چه روز و چه شب

بخوان كتاب خداوند را چه صبح و چه شام

از آن شراب كه ساقي آن خداوند است

بگير در عطش روزه و بريز به كام

به ياد تشنگي روز حشر اشك بريز

براي تشنه لب كربلا بسوز مدام

به ياد حنجر خشكيدة امام حسين

بنوش آب و بگو با سرشك ديده سلام

اگر گرسنه شدي ياد كن ز طفل حسين

كه بي

غذا دل شب خفت در خرابة شام

اگر كه دختر نه سالة تو روزه گرفت

دم غروب كه از دست مي دهد آرام

بسوز و اشك برآن كودك گرسنه بريز

كه جاي نان به سرش سنگ ريخت از لب بام

اگر تلاوت قرآن دلت ربود از دست

به قدر و كوثر و ياسين و زخرف و انعام

بريز اشك بر آن لب كه شد زچوب كبود

بيار ياد ز بزم شراب و رأس امام

سلام باد برآن سر كه شد به نيزه بلند

گهي به نخل و گهي در تنور كرد مقام

براي يوسف زهرا بلند گريه كنيد

كه از گلوي بريده به شيعه داده پيام

چو آب سرد بنوشيد ياد من باشيد

كه تشنه كام مرا كشت خصم خون آشام

بزن ز سوز جگر ناله آنچنان "ميثم"

كه سوز و شور محرم دهي به ماه صيام

----------

حذر كنيد زشيطان كه ماه ماه خداست

حذر كنيد زشيطان كه ماه ماه خداست

مه مبارك تسبيح و ماه ذكر و دعاست

مه مقدّس مهمان نوازي و اطعام

مه خجسته ي شب زنده داري است و صفاست

مه قرائت قرآن مه قرابت دوست

مه كرامت معبود ماه لطف و عطاست

براي بنده در اين ماه نزد حضرت حق

نكوترين عمل از قول مصطفي تقواست

مه مبارك عفو است و رحمت و بركت

ندا دهند ملايك گناهكار كجاست؟

دمد تجلّي

حق در تمام ملك وجود

تو گويي آنكه زهر سو جمال حق پيداست

بگير دامن لطف خداي در اين ماه

كه روز روز خدا و شبش شب احياست

سلام باد بر آن روزه دار پاك دلي

كه از عطش دهنش خشك و ديده اش درياست

سلام باد بر اين ماه ميهماني حق

كه ميزبان، احدِ ذوالجلال بي همتاست

مباش لحظه اي از لطف كبريا غافل

كه ماه مغفرت و ماه عفوِ جرم و خطاست

سفر به كوفه كن و سير كن به نخلستان

كه نخل ها همه خرّم ز گريه ي مولاست

علي كنار درختان به ذكر يا مولا

چنانكه يا علي از نخل ها همه برپاست

صلاي عفو خدا در نواي مرغ سحر

سروش رحمت حق در نسيم باد صباست

پعجب نه با دل اگر معجز مسيح كند

ز بس نسيم سحر روحبخش و روح فزاست

بخوان دعاي ابو حمزه و بفشان اشك

كه دُرّ اشك تو را مشتري خداست خداست

خوشا به حال كساني كه نقل محفلشان

دعاي جوشن و ذكر سحر نماز قضاست

خوشا به حال دل صائم خدا ترسي

كه در گرسنگي خود به ياد روز جزاست

سلام باد بر آن روزه دار تشنه لبي

كه گريه اش به لب خشك سيّد الشّهداست

سلام باد بر آن صائمي كه وقت غروب

به ياد شام غريبان روز عاشوراست

چگونه مي كند افطار شيعه اي كه مدام

عيان به چشم دلش صحنه هاي كرب

وبلاست

چگونه جام بگيرم به دست خود گويي

ز اهلبيت به گوشم صداي وا عطشاست

چو در غروب كند طفل كوچكم افطار

دلم به ياد يتيم سه ساله زهراست

كنار سفرۀ ما ظرف كوچك خرما

كنار سفرۀ آن خونجگر سر باباست

عزيز من به كنارم نشسته و افسوس

عزيز يوسف زهرا به دامن صحراست

روا بود كه فشانم هماره خون جگر

به كودكي كه بر او اشك ديده آب و غذاست

به ياد تشنگي آل فاطمه «ميثم»

اگر كه خون شودت اشك در دو ديده رواست

----------

بيا تا بناليم مانند، ني

بيا تا بناليم مانند، ني

دريغا كه ماه خدا گشت طي

دريغا كه طي شد مه عشق و شور

مه روزه ماه دعا ماه نور

الا اي مه عفو ربّ و دود

چه دير آمديّ و چه رفتي تو زود

خداحافظ اي محفل وصل يار

خداحافظ اي ماه پروردگار

خداحافظ اي ماه راز و نياز

خداحافظ اي هر دمت دل نواز

خداحافظ اي سربسر شور و حال

خداحافظ اي لحظه هاي وصال

خداحافظ اي ماه كامل شده

كتاب خدا در تو نازل شده

خداحافظ اي فيض احياي قدر

خداحافظ اي اشك شبهاي قدر

خداحافظ اي از تو دل منجلي

خداحافظ اي گريه هاي علي

خداحافظ اي ماه بيدارها

خداحافظ اي شوق ديدارها

خداحافظ اي محفل قرب يار

مه ميهمانيّ پروردگار

خداحافظ اي ماه مولا علي

كه بگذشته هر لحظه ات

با علي

خداحافظ اي وصل حق يافته

خداحافظ اي فرق بشكافته

خداحافظ اي چهره ي لاله گون

خداحافظ اي صورت غرقه خون

خداحافظ اي در دلت آه ها

خداحافظ اي نخل ها چاهها

خداحافظ اي داغدار علي

خداحافظ اي بيقرار علي

خداحافظ اي مرد عشق و سجود

خداحافظ اي ناشناس سجود

خداحافظ اي ناله ات دردناك

شبانه تنت رفته در زير خاك

خداحافظ اي شمع غم خانه ها

خداحافظ اي ماه ويرانه ها

خداحافظ اي بيكسان را حبيب

خداحافظ اي بين مردم غريب

الهي به سوز درون علي

به ماه صيام و به خون علي

گناهان ما را سراسر ببخش

به احمد به زهرا به حيدر ببخش

----------

عاشقان ماه خدا باز آمد

عاشقان ماه خدا باز آمد

باب رحمت همه سو بار آمد

ماه توبه مه ئغفران مه نور

مه شوق و مه عشق و مه شور

ماه از خويش جدا گرديدن

ماه و اصل به خدا گرديدن

ماه قدري كه بود قدرش گم

ماه ميلاد امام دوم

ماه مهماني حي ازلي

ماه سرمستي عشاق علي

ماه تسبيح سرودن بر لب

ماه بيدار دلان در دل شب

ماه از اشك درون را شستن

خويش گم كرده خدا را جستن

ماه سر تا به قدم ذكر شدن

روشن از روشني فكر شدن

به چه خوش گفت رسول منّان

جمعه آخر ماه شعبان

كه مه حق به شما رو آورد

رحمت و فيض زهر سو آورد

به چه ماهي كه براي امت

رحمت و مغفرت است و بركت

كرد با منطق شيرين تشريح

كه نفس هاست در اين مه تسبيح

صومتان هست سعادت اين ماه

نومتان نيز عبادت اين ماه

تشنه و گرسنه گشتيد اگر

ياد آريد ز روز محشر

اي پيمغبر كه به وصفت لولاك

آمده از طرف ايزد پاك

امتت گاه عطش كل يوم

خواصه در گرمي روز مه صوم

اشك بر چهره فشاند ز دوعين

ليك ياد لب عطشان حسين

از كه هنگام ملاقات خدا

با لب تشنه سرش گشت جدا

او كه جبرئيل سرشگ افشانده

داستان عطشش را خوانده

او كه در خواهش يك جرعه آب

خصم با سنگ ورا داد جواب

او كه طفلش زعطش پر ميزد

چنگ بر دامن مادر ميزد

چون بريدند سر از پيكر او

گشت از خيمه برون دختر او

دور گرديد زخيل زنها

گشت گم در دل صحرا تنها

ظالمي يافت و را سرگردان

گفت هستي زچه در آه و فغان

گفت اي شيخ تو خود ساز بيان

خوانده اي هيچ به عمرت قرآن

گفت خواندم چه بسا قرآن را

بارها ختم نمودم آن را

گفت اين آيه تو را خورده به چشم

با يتيمان نستيزيد به خشم

من يتيمم كه در اين صحرايم

دختر فاطمه زهرايم

اشكم از خون جگر آغشتيد

پدرم را لب عطشان

كشتند

گفت از من چه تمنا داري

كين چنين شيون و غوغا داري

گفت روزم شده مانند شبم

كز عطش آمده جانم به لبم

داد آن سنك دل آخر به شتاب

آن جگر سوخته را جامي آب

آب بگرفت ولي با آن حال

رفت با گريه به سوي گودال

ريخت از ديده بسي خون جگر

گفت با ديده گريان به پدر

كاي پدر بهر تو آب آوردم

بلكه از ديده گلاب آوردم

تو كه صد چاك به خاك افتادي

با لب تشنه چرا جان دادي

نبود تاب شنفتن «ميثم»

لب فرو بند زگفتن «ميثم»

----------

ديدي چو خورشيد از نظر ماه خدا رفت

ديدي چو خورشيد از نظر ماه خدا رفت

ماه صلوة و صوم و تسبيح و دعا رفت

ماه اميد و عشق و ايثار و وفا رفت

ماه مبارك ماه اخلاص و صفا رفت

ماه سرا پا نور و پا تا سر سعادت

بيداريش ديدار حق خوابش عبادت

ماهي كه بر خاكش همه پاكان فتادند

ماهي كز آن صد آسمان خورشيد زادند

ماهي كه نامش را مه رحمت نهادند

ماهي كه بگرفتند خواب و اشك دادند

ماه نخفتن تا سحر از شوق دلدار

ماه خدا را يافتن با چشم بيدار

ماهي كه احمد خوانده شهر الله نامش

ماهي كه افتد اوليا را دل به دامش

ماهي كه جان را جلوه بخشيده صيامش

ماهي كه از خورشيد مي آمد سلامش

ماه وصال حضرت جانان مه اجر

ماه سلام هي حتي مطلع الفجر

تنها نه ماه روزه و ماه خدا بود

ماه كتاب الله و ماه مصطفي بود

ماه مناجات شب خيرالنسا بود

ماه حسن ماه علي مرتضي بود

ماهي كه آن را ماه استغفار خواندند

ماهي كه آن را سيدالاشهار خواندند

ماه نيايش ماه غفران بود اين ماه

ماه تجلا دادن جان بود اين ماه

ماه وصال روي جانان بود اين ماه

ماه نزول كل قرآن بود اين ماه

شامش زهر صبح جهان افروز بهتر

روزش زشب بهتر شبش از روز بهتر

همچون نسيم افشان بهاران

ماه مبارك رفت و اينك ماند ياران

ذلت تباهي تيرگي بر روزه خوران

عزت سعادت آبرو بر روزه داران

آنان به چاه نيستي با سرفتادند

اينان به پيشاني هستي پا نهادند

آنان به گور ذلت از آغاز مردند

اينان حيات جاودان با خويش بردند

آنان به خواري و زبوني روزه خوردند

اينان به شوق وصل جانان پافشردند

آنان در رحمت به روي خويش بستند

اينان طلسم تن به اوج جان شكستند

خيز اي مبارك ماه من وقت قيام است

جامي بده جاني ستان عيد صيام است

مي ده نه از آن كه رجس است و حرام است

مي ده ولي زآن مي كه جانش نقش جام است

زآن مي كه وصفش لذةللشاربين است

سر مستيش عشق اميرالمؤمنين است

روي خدا پشت نبي جان محمّد

روح كتاب الله ريحان محّمد

از شيرخواري زيب

دامان محمّد

معبود دل ممدوح قرآن محمّد

ماهي كه افلاك قدم را نور داده

شيري كه صحراي عدم را شور داده

آنكو فصاحت آبرومند دم اوست

آنكو شجاعت گرد خاك مقدم اوست

آنكو ثناي عالم و آدم كم اوست

شادي به نقد خريدار غم اوست

آنكو زوصف انبيا هم هست اولا

هر جا خدا دارد خدائي اوست مولا

نامي رساتر از اميرالمؤمنين نيست

آن هم رساتر قامت آن نازنين نيست

كوتاه گفتم وصف وجه الله اين نيست

مداح او جز خالق جان آفرين نيست

گويند كفر است ار خداوندش بدانم

در حيرتم كان فوق خلقت را چه خوانم

اسرار ناپيداي عالم در طلسمش

مخلوق سرمست تولا قسم قسمش

گر نيك بيني اسم هست هست اسمش

در تربت هستيست جان پاك جسمش

از بس كه بين خلق ديدم با خداپيش

در حيرتم انسان بخوانم يا خدايش

من قطره ام چون وصف دريا را بگويم

خود كيستم تا مدح مولا را بگويم

مدح ولي حقتعالي را بگويم

اوصاف وجه رب اعلا را بگويم

در وصف حيدر كه خدا هست و خدا نيست

جاي كلام «ميثم» بي دست و پا نيست

----------

واحسرتا كه طي شد ماه صيام ياران

واحسرتا كه طي شد ماه صيام ياران

ماهي كه اشك مي داد به چشم روزه داران

ماهي كه بود خوشتر از عمر روزگاران

ماهي كه ذكر ما بود هر صبح و شامگاهي

يارب يا الهي يا رب يا الهي (2)

ماهي

كه داد در آن نخل دعا ثمرها

ماهي كه داده بودند بر گريه اش اثرها

ماهي كه چشم من بود بيدار تا سحرها

اميدوار بودم بر من كني نگاهي

يارب يا الهي يا رب يا الهي (2)

ماهي كه باز كردي بر ما تو باب توبه

شد بر گناهكاران نازل خطاب توبه

پرونده هاي ما را شستي به آب توبه

باشد كه تا نماند آثاري از گناهي

يارب يا الهي يا رب يا الهي (2)

ماهي كه محفل ما سرگرم يا علي بود

در هر نفس علي بود در هر ندا علي بود

ذكر تمام ياران پيوسته يا علي بود

بالله قسم از اين ماه خوشتر نبود ماهي

يارب يا الهي يا رب يا الهي (2)

بر درگهت الهي غير از گنه ندارم

اين نامه سياهم اين چشم اشكبارم

ماه صيام طي شد امام اميدوارم

بخشيده اي گناهم اشكم دهد گواهي

يارب يا الهي يا رب يا الهي (2)

امشب به اين اميدم كز من گناه بخشي

از دوزخم رهائي با يك نگاه بخشي

اي آنكه هر دم از لطف كوهي به كاه بخشي

طاعات من در اين ماه كمتر بود زكاهي

يارب يا الهي يا رب يا الهي (2)

ماه صيام

روزه داران! مه خدايم من

روزه داران! مه خدايم من

با شما يار آشنايم من

ماه تسبيح و ذكر و صوم و صلات

ماه توبه، مه دعايم من

ماه وصل خداي منانم

ماه وحي و نزول قرآنم

ماه پيدايش جمالم

من

ماه ديدار ذوالجلالم من

ماه هر لحظه با خدا بودن

ماه فضل و مه كمالم من

من كه فيض حضور آوردم

ن_ور در شه_ر ن__ور آوردم

روزه داران! همه قيام كنيد

تا به ماه خدا سلام كنيد

ماه شب زنده داري آمده است

از مه روزه احترام كنيد

عاشقاني كه قدر من دانند

هم_ه م_اه مب_اركم خوانند

ماه نور است كسب نور كنيد

نفس خود از گناه دور كنيد

با خدنگ اطاعت و تقوا

چشم شيطانِ نفس، كور كنيد

روح تقوا به تن مبارك تان

ليلةالق_در م_ن مبارك تان

من سراپا بهشت يارانم

بر شما خوشتر از بهارانم

نور چشم همه خداجويان

مژدۀ وصل روزه دارانم

همچو گل ريخته ز دامن من

سح_ر و افتتاح و جوشن من

من تجلاي ذوالمنن دارم

از كتاب خدا سخن دارم

صلوات خدا نثارم باد

كه به دامان خود حسن دارم

م_ن ك_ه پ_ا تا سرم تمام حسن

هستي ام هست از امام حسن

سرخوش آنان كه اهل ايمان اند

دوست را لحظه لحظه مي خوانند

روزها روزه اند و شب همگان

قدر شب هاي قدر مي دانند

دل ش_ب دام_ن سح_ر گيرند

همه قرآن به روي سر گيرند

من كه پيوسته در تب و تابم

من كه درياي گوهر نابم

صبحگاهان به كوفه مي جوشد

خون پاك علي ز محرابم

من كه چون كوه نور مشتعلم

ت_ا ص_ف حشر از علي خجلم

روزه داران! چو تشنه گرديديد

در دل از

تشنگي شرر ديديد

طفل معصوم تان چو روزه گرفت

در غروبش گرسنه گر، ديديد

خون دل جاري از دو عين كنيد

گريه ب_ر ك_ودك حسي_ن كنيد

اشك خونين روان ز ديده كنيد

ياد از آن دختر شهيده كنيد

در غم كودك خرابه نشين

گريه بر آن سر بريده كنيد

گري_ه في_ض بهارت_ان بادا

اشك «ميثم» نثارتان بادا

----------

روزه داران مؤمنين آماده! من ماه خدايم

روزه داران مؤمنين آماده! من ماه خدايم

ماه روزه، ماه قرآن، ماه تسبيح و دعايم

ماه حق، ماه نبي، ماه علي مرتضايم

ماه خيل انبياء و اتقيا و اوصيايم

تا رساند بر همه عالم پيامم را محمد

خوانده از آغاز شهر الله نامم را محمد

من گرامي ماه عفو و رحمت پروردگارم

روزه داران الهي را همه باغ و بهارم

باشد از شعبان اميرالمؤمنين چشم انتظارم

در دل شب انس ها با حضرت صديقه دارم

تا سحر گه بي قرار چشم گريان حسينم

هر شب و هر روز محو صوت قرآن حسينم

دامن سجاده گردد بزم اُنس يار با من

چشم مشتاقان بوَد تا صبحدم بيدار با من

نور بخشد شمع جمع محفل دادار با من

انس مي گيرند مردان خدا بسيار با من

از نسيم آيد سرود نغمۀ روح الامينم

همدم اشك و مناجات اميرالمؤمنينم

لحظه ها تسبيح و، خوابِ روزه دارانم عبادت

روزهايم روزهاي صدق و اخلاص و ارادت

يوسف

زهرا حسن در نيمه ام يابد ولادت

وز قدوم مادر زهرا مرا باشد سعادت

روزه داران را ده_م از س_اغر ق_رآن حلاوت

اي خوشا آنكس كه در من مي كند قرآن تلاوت

اي خوشا آنكس كه قدر ليلةالقدرم بداند

اي خوشا آنكس كه اشك و معرفت در من فشاند

اي خوشا آنكس كه شب ها تا سحر بيدار ماند

در دل شب افتتاح و جوشن و بوحمزه خواند

من همان ظرف عنايات خداوند كريمم

روح مي بخشد دعاي يا عليُّ يا عظيمم

واي بر آنكس كه در من حق نيامرزد گناهش

يا نگردد شسته از اشك شبي روي سياهش

آنچنان باشد كه حق محروم سازد از نگاهش

در مه رحمت بوَد آغوش شيطان، جايگاهش

توشه اي با خود نيارد تا خدا از او پذيرد

مي سزد از غصه در عيد صيام من بميرد

خوش به حال آنكه در من دامن دلبر بگيرد

در عروج خويشتن از زهد و تقوا پر بگيرد

در دل شب هاي قدرم نيز قرآن سر بگيرد

روي در محراب كوفه، دامن حيدر بگيرد

اي خوش آنكو پركند از اشك چشم نازنين را

ت_ا بشوي_د فرق خ_ونين امي_رالم_ؤمنين را

اي خوش آنكو در معاصي، احترام از من بگيرد

با دهان روزه اش هر روز، كام از من بگيرد

دامن وصل خدا را در صيام از من بگيرد

در عبادت رفعت و

شأن و مقام از من بگيرد

من همانا سفرۀ مهماني ذات خدايم

با تمام انبياء از صبح خلقت آشنايم

«ميثم» از هر لحظۀ من فيض ها گردد نصيبت

روزه، دارو، ذكر، درمان، ذات حق گردد طبيبت

هست دامان تو هر شب دامن وصل حبيبت

هر نفس باشد دعاي ي_ا حبيب ي_ا مجيبت

دوستت دارد خدا، گر تو خدا را دوست داري

صرف كن اوقات خود در روزه و شب زنده داري

----------

حذر كنيد زشيطان كه ماه ماه خداست

حذر كنيد زشيطان كه ماه ماه خداست

مه مبارك تسبيح و ماه ذكر و دعاست

مه مقدّس مهمان نوازي و اطعام

مه خجسته ي شب زنده داري است و صفاست

مه قرائت قرآن مه قرابت دوست

مه كرامت معبود ماه لطف و عطاست

براي بنده در اين ماه نزد حضرت حق

نكوترين عمل از قول مصطفي تقواست

مه مبارك عفو است و رحمت و بركت

ندا دهند ملايك گناهكار كجاست؟

دمد تجلّي حق در تمام ملك وجود

تو گويي آنكه زهر سو جمال حق پيداست

بگير دامن لطف خداي در اين ماه

كه روز روز خدا و شبش شب احياست

سلام باد بر آن روزه دار پاك دلي

كه از عطش دهنش خشك و ديده اش درياست

سلام باد بر اين ماه ميهماني حق

كه ميزبان، احدِ ذوالجلال بي همتاست

مباش لحظه اي از لطف كبريا غافل

كه ماه مغفرت و ماه عفوِ جرم و خطاست

سفر

به كوفه كن و سير كن به نخلستان

كه نخل ها همه خرّم ز گريه ي مولاست

علي كنار درختان به ذكر يا مولا

چنانكه يا علي از نخل ها همه برپاست

صلاي عفو خدا در نواي مرغ سحر

سروش رحمت حق در نسيم باد صباست

پعجب نه با دل اگر معجز مسيح كند

ز بس نسيم سحر روحبخش و روح فزاست

بخوان دعاي ابو حمزه و بفشان اشك

كه دُرّ اشك تو را مشتري خداست خداست

خوشا به حال كساني كه نقل محفلشان

دعاي جوشن و ذكر سحر نماز قضاست

خوشا به حال دل صائم خدا ترسي

كه در گرسنگي خود به ياد روز جزاست

سلام باد بر آن روزه دار تشنه لبي

كه گريه اش به لب خشك سيّد الشّهداست

سلام باد بر آن صائمي كه وقت غروب

به ياد شام غريبان روز عاشوراست

چگونه مي كند افطار شيعه اي كه مدام

عيان به چشم دلش صحنه هاي كرب وبلاست

چگونه جام بگيرم به دست خود گويي

ز اهلبيت به گوشم صداي وا عطشاست

چو در غروب كند طفل كوچكم افطار

دلم به ياد يتيم سه ساله زهراست

كنار سفرۀ ما ظرف كوچك خرما

كنار سفرۀ آن خونجگر سر باباست

عزيز من به كنارم نشسته و افسوس

عزيز يوسف زهرا به دامن صحراست

روا بود كه فشانم هماره خون جگر

به كودكي كه بر او اشك ديده آب و غذاست

به ياد تشنگي

آل فاطمه «ميثم»

اگر كه خون شودت اشك در دو ديده رواست

----------

بيا تا بناليم مانند، ني

بيا تا بناليم مانند، ني

دريغا كه ماه خدا گشت طي

دريغا كه طي شد مه عشق و شور

مه روزه ماه دعا ماه نور

الا اي مه عفو ربّ و دود

چه دير آمديّ و چه رفتي تو زود

خداحافظ اي محفل وصل يار

خداحافظ اي ماه پروردگار

خداحافظ اي ماه راز و نياز

خداحافظ اي هر دمت دل نواز

خداحافظ اي سربسر شور و حال

خداحافظ اي لحظه هاي وصال

خداحافظ اي ماه كامل شده

كتاب خدا در تو نازل شده

خداحافظ اي فيض احياي قدر

خداحافظ اي اشك شبهاي قدر

خداحافظ اي از تو دل منجلي

خداحافظ اي گريه هاي علي

خداحافظ اي ماه بيدارها

خداحافظ اي شوق ديدارها

خداحافظ اي محفل قرب يار

مه ميهمانيّ پروردگار

خداحافظ اي ماه مولا علي

كه بگذشته هر لحظه ات با علي

خداحافظ اي وصل حق يافته

خداحافظ اي فرق بشكافته

خداحافظ اي چهره ي لاله گون

خداحافظ اي صورت غرقه خون

خداحافظ اي در دلت آه ها

خداحافظ اي نخل ها چاهها

خداحافظ اي داغدار علي

خداحافظ اي بيقرار علي

خداحافظ اي مرد عشق و سجود

خداحافظ اي ناشناس سجود

خداحافظ اي ناله ات دردناك

شبانه تنت رفته در زير خاك

خداحافظ اي شمع غم خانه ها

خداحافظ اي ماه

ويرانه ها

خداحافظ اي بيكسان را حبيب

خداحافظ اي بين مردم غريب

الهي به سوز درون علي

به ماه صيام و به خون علي

گناهان ما را سراسر ببخش

به احمد به زهرا به حيدر ببخش

----------

عاشقان ماه خدا باز آمد

عاشقان ماه خدا باز آمد

باب رحمت همه سو بار آمد

ماه توبه مه ئغفران مه نور

مه شوق و مه عشق و مه شور

ماه از خويش جدا گرديدن

ماه و اصل به خدا گرديدن

ماه قدري كه بود قدرش گم

ماه ميلاد امام دوم

ماه مهماني حي ازلي

ماه سرمستي عشاق علي

ماه تسبيح سرودن بر لب

ماه بيدار دلان در دل شب

ماه از اشك درون را شستن

خويش گم كرده خدا را جستن

ماه سر تا به قدم ذكر شدن

روشن از روشني فكر شدن

به چه خوش گفت رسول منّان

جمعه آخر ماه شعبان

كه مه حق به شما رو آورد

رحمت و فيض زهر سو آورد

به چه ماهي كه براي امت

رحمت و مغفرت است و بركت

كرد با منطق شيرين تشريح

كه نفس هاست در اين مه تسبيح

صومتان هست سعادت اين ماه

نومتان نيز عبادت اين ماه

تشنه و گرسنه گشتيد اگر

ياد آريد ز روز محشر

اي پيمغبر كه به وصفت لولاك

آمده از طرف ايزد پاك

امتت گاه عطش كل يوم

خواصه در گرمي روز مه صوم

اشك بر چهره فشاند ز دوعين

ليك ياد لب عطشان حسين

از كه هنگام ملاقات خدا

با لب تشنه سرش گشت جدا

او كه جبرئيل سرشگ افشانده

داستان عطشش را خوانده

او كه در خواهش يك جرعه آب

خصم با سنگ ورا داد جواب

او كه طفلش زعطش پر ميزد

چنگ بر دامن مادر ميزد

چون بريدند سر از پيكر او

گشت از خيمه برون دختر او

دور گرديد زخيل زنها

گشت گم در دل صحرا تنها

ظالمي يافت و را سرگردان

گفت هستي زچه در آه و فغان

گفت اي شيخ تو خود ساز بيان

خوانده اي هيچ به عمرت قرآن

گفت خواندم چه بسا قرآن را

بارها ختم نمودم آن را

گفت اين آيه تو را خورده به چشم

با يتيمان نستيزيد به خشم

من يتيمم كه در اين صحرايم

دختر فاطمه زهرايم

اشكم از خون جگر آغشتيد

پدرم را لب عطشان كشتند

گفت از من چه تمنا داري

كين چنين شيون و غوغا داري

گفت روزم شده مانند شبم

كز عطش آمده جانم به لبم

داد آن سنك دل آخر به شتاب

آن جگر سوخته را جامي آب

آب بگرفت ولي با آن حال

رفت با گريه به سوي گودال

ريخت از ديده بسي خون جگر

گفت با ديده گريان به پدر

كاي پدر بهر تو آب آوردم

بلكه از ديده گلاب آوردم

تو كه صد چاك به خاك افتادي

با لب تشنه چرا جان دادي

نبود تاب شنفتن «ميثم»

لب فرو بند زگفتن «ميثم»

----------

ديدي چو خورشيد از نظر ماه خدا رفت

ديدي چو خورشيد از نظر ماه خدا رفت(وداع با ماه رمضان)

ماه صلوة و صوم و تسبيح و دعا رفت

ماه اميد و عشق و ايثار و وفا رفت

ماه مبارك ماه اخلاص و صفا رفت

ماه سرا پا نور و پا تا سر سعادت

بيداريش ديدار حق خوابش عبادت

ماهي كه بر خاكش همه پاكان فتادند

ماهي كز آن صد آسمان خورشيد زادند

ماهي كه نامش را مه رحمت نهادند

ماهي كه بگرفتند خواب و اشك دادند

ماه نخفتن تا سحر از شوق دلدار

ماه خدا را يافتن با چشم بيدار

ماهي كه احمد خوانده شهر الله نامش

ماهي كه افتد اوليا را دل به دامش

ماهي كه جان را جلوه بخشيده صيامش

ماهي كه از خورشيد مي آمد سلامش

ماه وصال حضرت جانان مه اجر

ماه سلام هي حتي مطلع الفجر

تنها نه ماه روزه و ماه خدا بود

ماه كتاب الله و ماه مصطفي بود

ماه مناجات شب خيرالنسا بود

ماه حسن ماه علي مرتضي بود

ماهي كه آن را ماه استغفار خواندند

ماهي كه آن را سيدالاشهار خواندند

ماه نيايش ماه غفران بود اين ماه

ماه تجلا دادن جان بود اين ماه

ماه وصال روي جانان بود اين ماه

ماه نزول كل قرآن بود اين

ماه

شامش زهر صبح جهان افروز بهتر

روزش زشب بهتر شبش از روز بهتر

همچون نسيم افشان بهاران

ماه مبارك رفت و اينك ماند ياران

ذلت تباهي تيرگي بر روزه خوران

عزت سعادت آبرو بر روزه داران

آنان به چاه نيستي با سرفتادند

اينان به پيشاني هستي پا نهادند

آنان به گور ذلت از آغاز مردند

اينان حيات جاودان با خويش بردند

آنان به خواري و زبوني روزه خوردند

اينان به شوق وصل جانان پافشردند

آنان در رحمت به روي خويش بستند

اينان طلسم تن به اوج جان شكستند

خيز اي مبارك ماه من وقت قيام است

جامي بده جاني ستان عيد صيام است

مي ده نه از آن كه رجس است و حرام است

مي ده ولي زآن مي كه جانش نقش جام است

زآن مي كه وصفش لذةللشاربين است

سر مستيش عشق اميرالمؤمنين است

روي خدا پشت نبي جان محمّد

روح كتاب الله ريحان محّمد

از شيرخواري زيب دامان محمّد

معبود دل ممدوح قرآن محمّد

ماهي كه افلاك قدم را نور داده

شيري كه صحراي عدم را شور داده

آنكو فصاحت آبرومند دم اوست

آنكو شجاعت گرد خاك مقدم اوست

آنكو ثناي عالم و آدم كم اوست

شادي به نقد خريدار غم اوست

آنكو زوصف انبيا هم هست اولا

هر جا خدا دارد خدائي اوست مولا

نامي رساتر از اميرالمؤمنين نيست

آن هم رساتر قامت آن نازنين نيست

كوتاه گفتم وصف وجه الله اين نيست

مداح او جز خالق جان آفرين نيست

گويند كفر است ار خداوندش بدانم

در حيرتم كان فوق خلقت را چه خوانم

اسرار ناپيداي عالم در طلسمش

مخلوق سرمست تولا قسم قسمش

گر نيك بيني اسم هست هست اسمش

در تربت هستيست جان پاك جسمش

از بس كه بين خلق ديدم با خداپيش

در حيرتم انسان بخوانم يا خدايش

من قطره ام چون وصف دريا را بگويم

خود كيستم تا مدح مولا را بگويم

مدح ولي حقتعالي را بگويم

اوصاف وجه رب اعلا را بگويم

در وصف حيدر كه خدا هست و خدا نيست

جاي كلام «ميثم» بي دست و پا نيست

----------

واحسرتا كه طي شد ماه صيام ياران

واحسرتا كه طي شد ماه صيام ياران

ماهي كه اشك مي داد به چشم روزه داران

ماهي كه بود خوشتر از عمر روزگاران

ماهي كه ذكر ما بود هر صبح و شامگاهي

يارب يا الهي يا رب يا الهي (2)

ماهي كه داد در آن نخل دعا ثمرها

ماهي كه داده بودند بر گريه اش اثرها

ماهي كه چشم من بود بيدار تا سحرها

اميدوار بودم بر من كني نگاهي

يارب يا الهي يا رب يا الهي (2)

ماهي كه باز كردي بر ما تو باب توبه

شد بر گناهكاران نازل خطاب توبه

پرونده هاي ما را شستي به آب توبه

باشد كه تا نماند آثاري از گناهي

يارب يا الهي يا رب يا

الهي (2)

ماهي كه محفل ما سرگرم يا علي بود

در هر نفس علي بود در هر ندا علي بود

ذكر تمام ياران پيوسته يا علي بود

بالله قسم از اين ماه خوشتر نبود ماهي

يارب يا الهي يا رب يا الهي (2)

بر درگهت الهي غير از گنه ندارم

اين نامه سياهم اين چشم اشكبارم

ماه صيام طي شد امام اميدوارم

بخشيده اي گناهم اشكم دهد گواهي

يارب يا الهي يا رب يا الهي (2)

امشب به اين اميدم كز من گناه بخشي

از دوزخم رهائي با يك نگاه بخشي

اي آنكه هر دم از لطف كوهي به كاه بخشي

طاعات من در اين ماه كمتر بود زكاهي

يارب يا الهي يا رب يا الهي (2)

----------

مساجد خانه پروردگارند

مساجد خانه پروردگارند

بهشت مؤمنين رستگارند

مساجد محفل قرب الهند

خدا و خلق را ميعادگاهند

مساجد خانه راز و نيازند

مساجد كعبه اهل نمازند

الا ياران به مسجد ره بپوئيد

غبار غربت از خاكش بشوئيد

خدا بر اهل ايمان با خط نور

به تعمير مساجد داده دستور

منافق هم به مسجد همچو مرغي است

كه در بين قفس آرامشش نيست

الا قدر مساجد را بدانيد

نماز خويش در مسجد بخوانيد

اگر هستيد جوياي شفاعت

نماز آن هم به مسجد با جماعت

اگر يكسر قلم گردند اشجار

و يا گردد مركب بحر بسيار

زمين و آسمان گردند مصحف

قلم گيرند جن

و انس بر كف

شود كار همه آنان نوشتن

ثواب ركعتي نتوان نوشتن

زمسجد خانه اي محبوب تر نيست

بهشتي از مساجد خوبتر نيست

الا اي جانتان پروانه حق

مبادا پا كشيد از خانه حق

نماز خويش را در خانه خوانيد

دريغا قدر مسجد را ندانيد

زقيد و بند دنيائي جدا باش

به مسجد آي و مهمان خدا باش

تو زينت ده به مسجد با نمازت

كه ذات حق شود مهمان نوازت

تو عبد خالق او را عزيزي

چرا آخر زمسجد مي گريزي

خدا كرده زمسجد برتو در باز

چرا بر خالق خود مي كني ناز

تو را باشد به دل حب خدائي

مكن از بيت محبوب جدائي

زمسجد مي كني رو سوي ديگر

مگر تو با خدا قهري برادر

بيا در بيت حق بر بند قامت

و گر نه بيم دارم در قيامت

نباشد در دلت نور هدايت

كند فردا زتو مسجد شكايت

برادر بيت حق سرمايه توست

كه مسجد بهترين همسايه توست

چرا همسايه را تنها نهادي

غريب شهر خود را وانهادي

به اشك شوق خود «ميثم» وضو گير

برو از خاك مسجد آبرو گير

نماز

(سخن با محبوبم نماز)

(سخن با محبوبم نماز)

اي نغمۀ عاشقانۀ من

محبوب ترين ترانۀ من

اي محرم خلوت من و دوست

اي زمزمۀ شبانۀ من

هم بال عروج من به معراج

هم مونس آشيانۀ من

در محفل با خدا نشستن

مطلوب ترين

بهانۀ من

الله كه چه خوب و دل نوازي

محبوب دل مني، نمازي

اي در شب و روز يار با من

پنهاني و آشكار با من

من با تو هميشه كار دارم

آنسان كه تو راست كار با من

در خانه و شهر و دشت و صحرا

در غربت و در ديار با من

در محفل جمع شمع محفل

در خلوت انس يار با من

من دل زنخست بر تو بستم

قامت به اقامۀ تو بستم

زآن روز كه با تو خو گرفتم

گل گشتم و رنگ و بو گرفتم

تا چهرۀ جان نهم به پايت

برخواستم و وضو گرفتم

هم تو سيهي ز من زدودي

هم من زتو آبرو گرفتم

تو دست مرا گرفتي و من

دامان جلال هو گرفتم

تو هديۀ ذات كبريائي

معراج تمام انبيائي

تا بانگ اذان شنيد گوشم

از شوق زسر پريد هوشم

بسم الله و حمد و بانگ تكبير

شد شهد به كام و داد نوشم

از نام رحيم و نام رحمان

در سينه فتاد جنب و جوشم

يك لحظه به رشته رشتۀ جان

شد مالك يوم دين سروشم

تا باز دلم بگيرد آرام

از كوثر نستعين زدم جام

حق داد سعادتي عظيم

از ذكر صراط مستقيم

انعمت عليهم تو بر لب

خود بود كرامت كريمم

مغضوب خدا نگشتم و نيست

با رحمت او زنار بيمم

از دسته ضالّين نگردم

تا جاي بود در اين حريمم

معبود در اين حرم رهم داد

فيض از دم قل هو الّلهم داد

پيوسته زحق مدد گرفتم

تا رابطه با احد گرفتم

هم گوهر جان زنام الله

هم دُرّ دل از صمد گرفتم

لم يولد و لم يلد سروده

نور ازل و ابد گرفتم

دستم به قنوت رفت بالا

بس فيض كه بي عدد گرفتم

كردم به قنوت حال تنها

من بودم و ذوالجلال تنها

خم شد به ركوع تا وجودم

باريد به فرق ابر جودم

در بزم دلم چراغ تكبير

تسبيح به نام حق سرودم

با ذكر سجود خم شدم باز

پيشاني خود به خاك سودم

آئينۀ من جمال هو بود

من بودم و سجده بود و او بود

دادند مرا به اين عبادت

از دولت بندگي سعادت

از سجده عروج تا تشهد

گرديد نصيبم از سعادت

اعضاء و جوارحم به توحيد

دادند به هر نفس شهادت

كردم به نبوّت پيمبر

اقرار به صدق و هم ارادت

در محضر ذات حيّ سرمد

گفتم صلوات بر محمّد (صلي الله عليه و آله)

بعد از صلوات احمد و آل

زد مرغ دلم به سوي او بال

دادم به نبي سلام نيكو

با وجد و نشاط و عزّ و اقبال

در ذكر سلام صالحينم

گرديد نصيب خوشترين حال

اي بود عروج من سوي دوست

روز و شب و هفته و مه و

سال

الحق كه عروج دلنواز است

آري به خدا قسم نماز است

من دامن بي نياز دارم

با او به نماز راز دارم

تنها به نماز مي توانم

خود را زگناه باز دارم

در بندگي خدا از اين ره

بر ملك وجود ناز دارم

در هر شب و روز پنج نوبت

اين نغمۀ دلنواز دارم

بر خلق نماز نور عين است

زيرا كه بقايش از حسين است

كس مثل حسين چون تواند

در قلزم خون نماز خواند

تكبير بموج خون بگويد

سجّاده زاشك گستراند

گردد به نماز تير باران

تا داد نماز را ستاند

زآن كشته ندا رسد هماره

بايد كه نماز زنده ماند

بر پاست نماز از نمازش

اسلام هميشه سرفرازش

تجديد وضو به موج خون كرد

رخ در ره دوست لاله گون كرد

در حال فيام تيري آمد

جا در دل او زخصم دون كرد

آن تير سه شعبه رفت در دل

داني به تن حسين چون كرد

در قلب حسين رفت اما

از پشت حسين سر برون كرد

خم شد به ركوع نجل زهرا

وز پشت برون كشيد آن را

دل بيت خجستۀ علي بود

جان عاشق خستۀ علي بود

انوار نماز در دل شب

در صورت بستۀ علي بود

محراب به خون طپيده تا صبح

بيدار نشستۀ علي بود

بالله قسم نماز جايش

در فرق شكستۀ علي بود

(ميثم) به

شرار عشق افروز

آنگه زعلي نماز آموز

----------

من بهين معشوق خلوتخانة اهل نيازم

من بهين معشوق خلوتخانة اهل نيازم(نماز)

نور چشم انبيا محبوب پيغمبر نمازم

رشتة وصل خدايم مشعل راه هدايم

هم زبان اهل دردم هم ضمير اهل رازم

چشمة آب حياتم معني صبر و ثباتم

آتش عشق درونم شعلة سوز و گدازم

بوده از اول ستون دين احمد قامت من

اوليا بستند صف بر گفتن قد قامت من

پيشتر از آفرينش يار احمد بوده ام من

درّ ذكر لعل لبهاب محمد بوده ام من

اوليا را انبيا را اتقيا را اصفيا را

هدية ذات خداي حي سرمد بوده ام من

متقين و مؤمنين را بهترين ذكر الهي

صالحين را خوشترين خلد مخلّد بوده ام من

نور چشم حيدر و زهراء و پيغمبر منم من

آية تنهي عن الفحشاء و المنكر منم من

گاه آدم را چراغ و چشم گوهر بار بودم

گاه بر نوح نبي در موج طوفان يار بودم

گاه با خيل ملك در آسمان پرواز كردم

گاه ابراهيم را گُل در شرار نار بودم

گاه با عيسي بن مريم بر فراز چرخ بودم

گاه با موسي بن عمران تا سحر بيدار بودم

من نمازم بال پرواز بلند اهل دينم

كز ازل معراج مؤمن خوانده ختم المرسلينم

ارتباط بين عبد و خالق منّان منم من

مشعل روشنگر دين پرتو ايمان منم من

شمع بزمليلةالاسري گل محراب حيدر

لالة توحيد و خار ديده شيطان منم من

يار يوسف سالها در قعر

چاه و كنج زندان

مونس يعقوب در تنهائيو هجران منم من

ناله و فرياد و سوز و شور و درد اهل رازم

من نمازم من نمازم من نمازم من نمازم

در دل غار حرا هر شب پيمبر بود با من

در كنار نخل ها تا صبح حيدر بود با من

نيمه هاي شب كه هر چشمي بخواب ناز بودي

بين محراب دعا زهراي اطهر بود با من

از شب عاشور تا هنگام صبح درد خيزش

عون و جعفر قاسم و عباس و اكبر بود با من

سجده ام جا بر جبين يوسف زهرا گرفته

انس با من در دل شب زينب كبري گرفته

من كه از تكبيرةالاحرام تا ذكر سلامم

روز و شب نقل زبان هر رسول و هر امامم

سيد سجّاد در خلوتگه شب حال كرده

با سلام و با سجود و با قنوت و يا قيامم

هر كه گيرد احترامم را كند دائم دعايش

سخت مي گيرم به آنكس كو نگيرد احترامم

با وجود آنكه خود بيمار درد هر طبيبم

در ميان دوستان خويش تنها و غريبم

من كه بر گلزار جانها ميدهم عطر خدائي

از چه رو قومي ز غفلت ميكنند از من جدائي

تحفة معبود و محبوب القلوب عابدانم

ليك بودم مورد بي مهري و بي اعتنائي

آن شكسته پنج ركنم اين نهاده زير پايم

آن شده بيگانه با من در كمال آشنائي

آن يكي خواب و خور خود را مقدّم داند از من

روي گرداند خدا

از هر كه روگرداند از من

من نمازم بهترين مهر قبولي هاي طاعت

روز محشر ميكنم از دوستان خود شفاعت

اي خوشا آنانكه ميخوانند در آغاز وقتم

خوبتر آنكو مرا بر پاي دارد با جماعت

هر كه آبادم كند گويم دعايش لحظه لحظه

هر كه ويرانم كند نفرين بر او ساعت به ساعت

هركه با من نيست مهرش، هر كه از من نيست نورش

مي كند فردا خدا از چهارده معصوم دورش

من گرامي مهر پيشاني گلگون حسينم

من كنار قتلگه آغشته با خون حسينم

اولياي حق همه مرهون من بودند اما

من خدا داند خدا داند كه مرهوم حسينم

با صلوةو با قيام و با قعود و با قنوتم

تا قيامت هر چه دارم عمر، مديون حسينم

خون ثاراللهيان از من كند امروز ياري

در مسير شام زينب كرده از من پاسداري

نيّتم ز آئينه دل رنگ عصيان مي زدايد

حمد و تكبيرم ز اهل معرفت دل مير بايد

با ركوعم هر بزرگي قد كند پيش خدا خم

با سجودم هر عزيزي سر بخاك دوست سايد

پيش عارف با قيامم شمع جان را مي فروزد

عبد سالك با قنوتم دست دل را مي گشايد

اي جوان، من با تواَم من با تو، تو با من باش با من

دوستدارم باش زيرا دوست مي دارم تو را من

مرتضي با چشم از خون بسته اش ميكرد يادم

فاطمه با پهلوي بشكسته اش مي كرد يادم

مجتبي مشتاق من مي بود منهم عاشق او

روز و شب

با گريه پيوسته اش ميكرد يادم

قلب ثارالله پيش تير دشمن ها سپر شد

با تن مجروح از خون شسته اش ميكرد يادم

«ميثم» ار خواهي خدا ياد تو باشد ياد من كن

خرّم از گلبانگ تكبيرم درون خويشتن كن

----------

اگر بوصل خدا راغبي، نماز آور

اگر بوصل خدا راغبي، نماز آور(نماز عشق)

رخ نياز بدرگاه بي نياز آور

نماز پاية دين است و ركن ايمان است

نماز شستشوي روح دل، ز عصيان است

نماز مشعل تابنده شب راز است

نماز در ره معراج بال پرواز است

نماز نغمة عشق پيمبران خداست

نماز در دل تيرگي چراغ هداست

نماز جود به خلق از خداي ذيجود است

نماز رابطة بين عبد و معبود است

نماز محور توحيد خلق عالم بود

نماز روز ازل آبروي آدم بود

نماز باز به آدم جلال و عزّت داد

نماز در دل طوفان به نوح جرأت داد

نماز در شرر نار گشت يار خليل

نماز داد جلال و شرف به اسماعيل

نماز جنگ به آئين بت پرستان كرد

نماز آتش نمرود را گلستان كرد

نماز داد فضيلت به طور موسي را

نماز برد به اوج سپهر عيسي را

نماز داد به يوسف اميد در دل چاه

نماز بود كه او را زچاه برد به ماه

نماز بود كه با دانيال مونس بود

نماز در دل ماهي انيس يونس بود

نماز بود كه با اهل راز همدم بود

نماز چشم و چراغ رسول اكرم بود

نماز روز

غم و درد، يار احمد بود

نماز در شب معراج با محمّد بود

نماز واسطة فيض خالق از ليست

نماز در شب تاريك نور چشم عليست

نماز جان عبادت عصارة قرآن

نماز بود رفيق علي به نخلستان

نماز بر لب اهل كمال زمزمه بود

نماز همدم دير آشناي فاطمه بود

روايتي است مرا خوشتر از در و گوهر

چو خواست فاطمه را حق دهد به پيغمبر

ندا رسيد كه اي دوست از ازل ما را

فروغ داده ز انوار خويش دنيا را

اراده كرده كه كوثر عطا كنيم تو را

بنام فاطمه دختر عطا كنيم تو را

بيا به محفل ما چل شبانه روز بمان

دهيم تا كه تو را فاطمه نماز بخوان

نماز بود و وصال خداي لم يزلي

نماز بود و محمّد نماز بود و علي

نماز عزّت هر قوم و هر قبيله بود

نماز پيش خدا بهترين وسيله بود

نمار مهر قبولي طاعت تو و من

نماز بود و شب و زينب و حسين و حسن

حسين آنكه از او لحظه ها چون عاشوراست

حسين آنكه از او صحنه ها چو كرب و بلاست

شنيده اي كه به هنگام ظهر عاشورا

به پيش تير ستاد و نماز داشت به پا

نماز روشني سنگر شهيدان است

نماز زندگي ديگر شهيدان است

نماز از طرف حي ذوالجلال آمد

نماز پرورش بنده در كمال آمد

نماز آبروي اهل راز در شب بود

نماز در شب غربت چراغ

زينب بود

شبي كه زينب از ناله شمع محفل داشت

شبي كه زينب هفتاد داغ بر دل داشت

شبي كه زينب هستي خود فروخته بود

شبي كه خانه او خيمه هاي سوخته بود

نگه نداشت زبان لحظه اي ز راز و نياز

فتاده بود زپا و نشسته خواند نماز

شنيده اي كه دو فرزند مسلم بن عقيل

كه هر دو در ره دين خدا شدند قتيل

دمي كه خواست ز پيكر جدا شود سرشان

اجازه خواسته از قاتل ستمگرشان

كه روي عجز بدرگاه بي نياز كنند

كنار قتلگه خويش نماز كنند

سرود عشق بسوز و گداز مي خواندند

بزير تيغ شهادت نماز مي خواندند

نماز جان عبادت نماز روح دعاست

نماز يار و هم آغوش سيد الشهداست

نماز همقدم استعانت و صبر است

نماز مشعل تابان بظلمت قبر است

نماز مهر قبولي كل اعمال است

نماز ميوه عشق محمد و آل است

نماز دلبر و معشوق ساجدين بوده

نماز هم نفس زين العابدين بوده

نماز هر كه ندارد خدا ندارد و بس

به مجمع علي و آل جا ندارد و بس

برو نماز بخوان قهر با خدا سخت

به ذات اقدس حق بي نماز بدبخت است

به عاشقي كه به محراب خود سرافشاند

براي بندگي حق نماز بايد خواند

----------

مدح اهلبيت پيامبر

مدح اهلبيت پيامبر

صفاي دل بجز مهر شما نيست

كه بي مهر شما دل را صفا نيست

خوشا حال دل بيمار هجران

كه جز وصل

شما او را دوا نيست

تمام راهها راه خطايند

ره عشق شما هرگز خطا نيست

شما پوشيده در ذات خدائيد

خدا هم از شما هرگز جدا نيست

همه زير لواي رحمت حق

كسي غير از شما صاحب لوا نيست

سحاب بذلتان پيوسته بارد

كتاب فضلتان را انتها نيست

بنازم قدر عشّاق شما را

كه كمتر از مقام انبياء نيست

همه طاعات عالم را پشيزي

بدون مهرتان قدر و بها نيست

بجز مهر شما امضاي طاعات

بجز ذكر شما روح دعا نيست

فلك بي عشقتان هرگز نگردد

خدا بي مهرتان از كس رضا نيست

ولاتان بابلا آمد گوارا

كه هر جا اين بلا نبود ولا نيست

نگردد گوي چوگان ولايت

سري كافتاده در خاك بلا نيست

كسي غير از شما آل محمد

بدنيا و به عقبي مقتدا نيست

بريدن از شما امكان ندارد

نشستن بي شما هرگز روا نيست

فروشم بر طبيب و بر دوا ناز

كه جز خاك شما دارالشفا نيست

چو با مهر شما آيم به محشر

هراسم در دل از خوف جزا نيست

دل و مهر شما و خشم نيران

جهنّم را مگر شرم و حيا نيست

در اين كويم گدا با دست خالي

جر اين سرمايه چيزي با گدا نيست

بهر لوحي توان رنگ ريا زد

ولي لوح محبت را ريا، نيست

خدايا دين خود را عرضه كردم

مرا جز مهر آل مصطفي نيست

صراط

مستقيم تا قيامت

بجز راه علّي مرتضي نيست

من و مهر علي و خاندانش

دلم با غير آنان آشنا نيست

سر دار بلا جز وصف مولا

شعار «ميثم» بي دست و پا نيست

----------

ترجمۀ قصيده حميري

ترجمۀ قصيده حميري

زهي كه شد مرا در اين روزگار

معلّم ولايت آموزگار

كه چامه اي ز سيّد حِميَري

به نظم فارسي دهم انتشار

آنچه مضامين كه مرا آمده

هست از آن سيد ذوالاقتدار

گشت خزان گلشني از ام عمر

ماند بياباني از آن مرغزار

مرغ از آن باغ خزان در هراس

شير از آن باديه شد در فرار

گشت چو ويرانه سرائي كه نيست

دامن آن را بجز از مور و مار

مار ولي مرگ از آن بيمناك

زهر به دندانش ولي مرگبار

ديده از آن منظره ها اشك ريز

منظره جاي شتر راهوار

ياد مرا آمدي از آن حبيب

كان دل شب گشت دلم بيقرار

گوئي در اتشم از بس كه زد

از جگرم ز عشق (اَروي) شرار

در عجب كه مسلمين خواستند

توضيح از رسول و الاتبار

گفتند بعد از تو تو را جانشين

كيست در اين برهه از اين روزگار

بعد تو بسيار بود آزمند

تا ببرد ملك تو را آشكار

بعد تو هستند بسي در كمين

تا به مقام تو بگيرند پار

گفت نبي گر كه نمايم عيان

عهد خدا را شكنيد آشكار

چونان گوساله پرستان شويد

در بر هارون

همه ناپايدار

با عقلا روي سخن بود و بس

تا كه تعقّل كند و اختيار

گرم سخن بود كه با صوت وحي

حكم شد از خالق ليل و نهار

كآنچه تو را وحي شد ابلاغ كن

ورنه به پايان نرساندي تو كار

خواست بپا ختم رسل آنكه بود

در ره فرمان خدا استوار

خواند همان خطبه كه مأمور بود

دست علي در دستش نوربار

دست علي كرد بدستش بلند

داشت چه دستي به چه دستي قرار

بود خداوند و ملائك شهود

كه گفت آن رسول والاتبار

هر كه منم مولاش مولا علي است

راضي و قانع نشدنش زكار

گوئي در شدّت خشم و غضب

بيني شان بريده شد زين شعار

بسته به وي تهمت و در كجروي

شدند بر خلاف آن هر دو يار

تا كه پس از وفات و دفن رسول

كردند آن كفر نهان آشكار

با همه سفارشات نبّي

زيان نمودندبه سود اختيار

بريده از آل شدند و شدند

از اين برش بقهر يزدان دچار

بر علي از مكر و حيَل تاختند

تا بود آن حيله و آن كارزار

وصالشان نه با نبّي نزد حوض

شفيعشان نه مصطفي پيش نار

حوضي است او را كه ز صنعا و شام

بيش بود مصافش در شمار

به سوي آن خوش علم افراشته

شوند ياران علي رهسپار

آب مگو رحمت حق موج زن

صافتر از نقره بسي خوشگوار

ريگش چون

لؤلؤ مرجان ناب

كه برنچيده مانده در جويبار

ماسه آن بسان مشك خُتَن

كرانه اش سبزترين مرغزار

ميوة ناچيده و خوش رنگ آن

روشنتر از گوهر شاهوار

پراكند عطر و رياحين بسي

چو بگذرد نسيم ز آن سبزه زار

نسيم پيوسته ز باغ بهشت

وزد بر آن حوض و بر آن چشمه ساز

ابريقها فزون آن مه جبين

زند همي دشمن خود را كنار

دور كند دشمن خود را علي

چون شتران غير از آبشار

آب ننوشيده نداشان دهد

دور شويد اي كه تباهيد و خوار

كنيد بهر دفع جوع و عطش

آب و غذايي دگري اختيار

كوثر و فيضش بود از امتي

كه بوده اهلبيت را دوستدار

شارب آن حوض كند رو به خلد

تشنه بي فيض رود سوي نار

پنج علم بود به محشر عيان

يكي سرافراز و نگون است دو چار

يكي از آن چار بود سامري

كه هست بوبكر در آن روزگار

يكي ديگر غاصب دوّم عمر

كه بوده جهلش همه جا آشكار

يكي از آن چار همان نفثل است

خدا كند قبر او پر شرار

يكي معاويه روبه صفت

كه بدعت آورده بدين بي شمار

پرچم بن عم نبّي پيش پيش

هست چو خورشيد فلك نوبار

امير مؤمنان كه نوشد به حشر

محبّ او ز آن آب خوشگوار

آيد در نزد رسول خدا

پرچمش افراشته و استوار

بهشت سر در خط فرمان او

دوزخ از پيش گهش در فرار

بدين سخن كس نشود ناشكيب

كه هست وحي از طرف كردگار

مدح شما هميشه با (حميري) است

اگر چه جان كند در اين ره نثار

درود بر پيمبر و مرتضي

سلام بر عترت ذوالاقتدار

باشد تا از نفس (حميري)

«ميثم» در حشر شود رستگار

----------

«فدك- غدير- سقيفه»

«فدك- غدير- سقيفه»

شهر مدينه با همه زيبائي و صفا

جولانگه ستم شده آبستن جفا

دشمن گرفته سخت كمين در لباس دوست

طرح هزار فتنه كشيده است در خفا

مردم چون نقشها كه بديوار در سكوت

عترت غريب مانده و قرآن بزير پا

نفس نبي وليّ خدا برده سر به جيب

پور ابوقحافه به منبر گرفته جا

زاغ سياه و خرمن گل وامصيبتا

بيگانه جانشين نبي وا محمّدا

دندان براي غصب فدك كرده سخت تيز

قول دروغ بسته به پيغمبر خدا

اخراج از فدك شده عُمّال فاطمه

بي اطلاع فاطمه بي اذن مرتضا

گر اذن ميگرفت خليفه، گناه بود

يا آنكه بود حضرت دادار نارضا

اوّل فدك گرفت سپس خواست بيّنه

اين بي عدالتي كه شنيده است در قضا

غضب فدك نبوده روا از كسي كه خود

پيراهن زفاف به سائل كند عطا

كفر است كفر خواستن شاهد از كسي

كو را خدا ستوده به تطهير و هل اتا

هرگز روا نبود كه شاهد طلب كنند

آن هم ز روح بين دو پهلوي مصطفا

آن كو پيمبر از غضبش

مي كند غضب

و انكو شود به شادي او شاد كبريا

ظلم و ستم به حضرت او بود ناپسند

غصب حقوق حَقّه او بود ناروا

بردند حق فاطمه را و بكذب محض

گفتند ارث مي نگذارند انبيا

قول دروغ محض و خلاف كتاب حق

دادند فاش نسبت آن را به مصفا

اوّل كسي كه غصب فدك كرد از بتول

اول كسي كه او به نبي بست افترا

داوود ارث بهر سليمان گذاشته

بوده است قصّة زكريّا، گواه ما

دشمن دروغ گفت، شهادت دهد رسول

زهرا درست گفت، گواهي دهد خدا

آيا رسول و فاطمه اش از دو ملّتند

يا بود آيه اي كه نبي بود از آن جدا؟

يا آنكه بود دانش آنان بحكم حق

بالاتر از رسول و فراتر ز مرتضا

گر قول لانوّرث مي بود از رسول

آن را نگفت با علي و فاطمه چرا

باور كنم كه حضرت صديقه و دروغ

باور كنم ز عصمت حق گفتة خطا

زهرا دروغ گفت كه روح صداقت است،

يا آنكه كرد غضب فدك را ز ابتدا؟

پور ابوقحافه برد ارث از پدر

حقّ يگانه دُخت پيمبر به زير پا

از اين گذشته، بود فدك ملك فاطمه

فرموده بود شخص پيمبر بدو عطا

ارثي نبود تا بستانند از بتول

گيرم كه بود اين سخن ناروا، روا

آنكس كه بست كذب به پيمبر از ستم

وانكو كه كرد غصب فدك از ره جفا

نگذاشت دخترش ز چه با ادعاي ارث

در خانة رسول شود دفن مجتبا

او غاصب فدك شد و انكار ارث كرد

اين كرد روز دفن حسن ارث ادعا

تا حال كس نگفته كه يك دين و دو مرام

هرگز كسي نديده كه يك بام و دو هوا

بيت نبي به فاطمه اش ارث مي رسد

زهرا چو رفت از حَسنين است آن سرا

گرديد بي اجازة اولاد فاطمه

در بيت وحي دفنِ تن آن دو تن چرا

وز ارث نيست حق تمامي مردم است

بايد برون نمود از آن خانه آن دو را

گيرم كه بر خليفه خلاف كتاب حق

غصب فدك ز فاطمه مي كرد اقتضا

طبق كدام آية قرآن حلال بود

بي حرمتي به خانة ناموس كبريا

اين قول من نه بلكه فريفتن گفته اند

زهرا هماره زين دو نفر بود نارضا

خشم خدا و فاطمه و مصطفي يكي است

اين نكته را رسول خدا گفته بارها

آن كو امام خود نشناسد يقين كنيد

ميرد به جاهليّت، فرمود مصطفا

امام اوست كه زهرا امام خواند

او كيست جز ولي خدا شخص مرتضا

خوشبخت آنكه چنگ به حبل المتيم زند

بيچاره آن كسي كه علي را كند رها

زهرا بدوستيّ علي تازيانه خورد

شيعه در اين طريق به او كرده اقتدا

اين ما و دوستي عليّ و طريق او

اين خصم تازينه و دشنام و ناسزا

ما از علي جدا نشديم و نمي شويم

صد بار اگر شود سرمان از بدن جدا

گفتا نبي حقيقت

كلّ سيدّ رسل

گر ما سوا شوند همه از علي سوا

حق جانب علي بود و خلق باطلند

حجت تمام گشته از اين قول بهر ما

دين از علي است همچو نبوّت كه از نبي است

حق با علي است ز آنكه جدا نيست با خدا

بيگانه با خدا است به پيغمبرش قسم

هر كس كه با غدير و علي نيست آشنا

قومي غذيرند و گروهي سقيفه اي

هشدار با كه مي روي و مي روي كجا

هرگز غدير را به سقيفه نمي دهم

كآن جنّت ولا بود اين دوزخ بلا

آنجا بناي دين به ولايت نهاده شد

اينجا لواي فتنه در اسلام شد بپا

روز غدير گشت علي مير مؤمنين

روز سقيفه پست ترين گشت پيشوا

بالله شكسته از لگد آن سقيفه شد

پهلوي دخت قافله سالار انبيا

شمشيري از سقيفه برون آمد و از آن

فرق علي به دامن محراب شد دو تا

روز سقيفه دست علي بسته شد به ظلم

روز سقيفه فاطمه شد پشت در فدا

روز سقيفه محسن زهرا شهيد شد

تير ستم به حنجر اصغر گرفت جا

روز سقيفه آتش صفّين بر فروخت

روز سقيفه جنگ جمل گشت ابتدا

روز سقيفه كرد معاويه سر بلند

روز سقيفه پاره شد قلب مجتبا

روز سقيفه مالك اشتر شهيد شد

پشت علي ز ماتم عمار شد دو تا

روز سقيفه خصم به شمشير ظلم كشت

عمر و سعيد و ميثم و حجر و رشيد را

روز سقيفه با قلم فتنه ثبت شد

تاريخ سرنوشت شهيدان كربلا

روز سقيفه از حرم عترت رسول

دودي بلند گشت كه بگذشت از سما

روز سقيفه با لب خشك از حسين سر

بين دو نهر آب، جدا گشت از قفا

روز سقيفه بود كه زير سم ستور

جسم عزيز فاطمه گرديد توتيا

روز سقيفه زينب كبري اسير شد

هفتاد داغ ديد به صحراي نينوا

پيچيده بين سلسلة آن سقيفه شد

جسمي كه جسم و جان همه عالمش فدا

با دست آن سقيفه بدامان خاك ريخت

خوني كه در بهاش خدا بود خونبها

چوب همان سقيفه لبي را كبود كرد

كآن را حضور فاطمه بوسيد مصطفا

تيغ همان سقيفه سري را ز تن بريد

كز او رسيد ديدة خورشيد را ضياء

با سنگ آن سقيفه جبيني شكسته شد

كآئينه بود، آئينه حسن كبريا

آري به رب كعبه قسم هر جنايتي

سر منشأش سقيفه بود تا صف جزا

بيگانه گر به جاي پيمبر نمي نشست

هرگز سر حسين نمي شد ز تن جدا

محصول آن سقيفه همانا يزيد بود

محصول آن يزيد جنايات كربلا

«ميثم» سقيفه راه علي نيست كج مرو

راه غدير گير و به زهرا كن اقتدا

----------

كيم من قطره اي افتاده در دامان دريايم

كيم من قطره اي افتاده در دامان دريايم (غزل)

و يا چون ذرّه در دامان مهر عالم آرايم

به خاك چارده معصوم رخ سودم عجب نبود

كه گردد سرمه ي چشم ملك خاك كف پايم

نه نام از مي نه حرف از خم نه اسمي بود از صهبا

كه دست غيب از خُمّ ولايت داد صهبايم

اگر آواره ام آواره ي آل رسول استم

اگر ديوانه ام ديوانه ي اولاد زهرايم

بگو تا عضو عضوم را جدا سازند از پيكر

نخيزد جز صداي يا علي از كلّ اعضايم

بود از صد هزاران سال طاعات و عباداتم

تولاّي علي بهتر وز آن بهتر تبرّايم

اگر بي مهر او قرآن بخوانم خصم قرآنم

و گر بي حبّ او ايمان بيارم كفر تنهايم

به بينايي قسم صد بار نابينائيم بهتر

كه افتد لحظه اي بر خصم كوُرَش چشم بينايم

بگو گردد چو قرآن آيه آيه پاي تا فرقم

به قرآن جز اميرالمؤمنين كس نيست مولايم

نه با جنّت نه با حورا، نه با غلمان بود كارم

كه از مولاي خود نبود به جز مولا تمنّايم

الا ساقي ز جام چشم خود مست و خرابم كن

كه آباد است از فيض ولايت دين و دنيايم

بود شور ولايت در نواي روح انگيزم

تو گويي مي دمد روح القدس پيوسته در نايم

به روز حشر دور چارده معصوم مي گردم

نه با جنّت بود كارم نه از نار است پروايم

غلام ميثم مولا اميرالمؤمنين گشتم

كه شد با نام «ميثم» ختم شعر روح افزايم

----------

تبارك الله، قلم! اعجاز كن

تبارك الله، قلم! اعجاز كن(زيارت جامعه)

آنچه به تو وحي شد ابراز كن

معجزه كن وحي مجدّد بگو

باز هم

از آل محمّد (صلي الله عليه و آله) بگو

سكوت بشكن كه منادي شوي

منادي امام هادي شوي

كلام خويش را جهانگير كن

زيارت جامعه تفسير كن

جامعه باغ گل دامان ماست

شناسنامۀ امامان ماست

جامعه يا سوره ي نور همه

دائرة المعارف أئمّه

چراغ نور مكتب أئمّه

مدح أئمّه از لب أئمّه

وحي مكرّر بنويس اي قلم

به نام داور بنويس اي قلم

بسم الله الرّحمان الرّحيم

خداي بخشنده، خداي كريم

اي به شما سلام آل احمد

مواضع رسالت محمّد (صلي الله عليه و آله)

مركز رفت و آمد ملائك

مهبط وحي كبريا يكايك

معدن رحمت و خزائن علم

خزانه ي علم و نهايت حلم

اصل كرم امام كلّ اُمم

رهبر خلق و اولياي نعم

حقيقت خوبان كلّ عالم

ركن نكويان جهان مسلّم

به بندگان ذات پروردگار

امام و رهبر و سياست مدار

اركان البِلاد ذات منّان

باب ايمان، امناي رحمان

سلاله هاي پاك انبياييد

منتخب رسل زابتداييد

عترتِ برگزيده ي محمّد (صلي الله عليه و آله)

منتخب ذات خداي سرمد

اي به شما از سوي ذات خدا

رحمت و خير و بركات خدا

سلام بر ائمّه ي هدايت

چراغ هاي نور بي نهايت

لواي نور بخش راه مردم

مشاغل عقل و پناه مردم

وارث انبيا به اوج كمال

نمونه هاي بارز ذوالجلال

دعوت حسني حجج كبريا

به اهل دنيا و به

اهل عقبي

اي به شما از سوي ذات خدا

رحمت و خير و بركات خدا

بر همگان باد سلام و درود

از طرف خلق و خداي ودود

پايگه معرفت خدايي

مساكن رحمت كبريايي

معادن حكمت لايزالي

حافظ سرّ ذات ذوالجلالي

حامل مصحف خداوندگار

وصيّ انبياي حيّ دادار

ذرّيه ي پاك رسول خدا

رحمت حق سلام ما بر شما

سلام بر مبلّغين آگاه

راهنماي رهروان آگاه

هميشه پايدار حكم الله

والتّاميّن في محبّة الله

مخلص، در پرستش الهي

كه مظهريد و آمِريد و ناهي

عبد مكرّم كه به قول و گفتار

سبقت نگرفته زپروردگار

بر همگان از سوي حيّ معبود

رحمت حق با بركات و درود

سلام ما سلام بي نهايت

به داعيان مكتب هدايت

به صاحبان مكتب ولايت

كه كرده از دين خدا حمايت

هماره اهل ذكرِ ذات معبود

صاحب امر از سوي حيّ ودود

باقي و برگزيده كردگار

صندوق علم خداوندگار

حجّت حق صراط حق نور حق

برهانِ آشكار منشور حق

بر همگالن از سوي ذات خدا

رحمت و خير و بركات خدا

نيست خدا به جز خداي مبين

چنان كه خود دهد گواهي چنين

ملك،، اولوالعلم، بود خود گواه

كه او عزيز است و حكيم و اله

محمّدش رسول و برگزيده

خدا پسنديده اش آفريده

اوست علي رغم همه مشركين

هادي پيروز و نگهبان دين

شهادتم به لب بود از

درون

اِنَّكُمُ الائمّةُ الرّشدون

مهدي و معصوم و گرامي به او

مقرّب و متّقي و راستگو

مكرّم و مطيع و برگزيده

قائم امر او به مشي و ايده

عامل حكم الله در امامت

فائز و رستگار از اين كرامت

خدا به علم خويشان برگزيد

براي علم غيب خود پسنديد

زهي شما را كه خداوندگار

كرده براي سرّ خود اختيار

منتخب حمايت او شديد

عزيز، با هدايت او شديد

عزيزتان خواند خدا پيش پيش

مخصوصتان كرد به برهان خويش

چراغ نور سرمديد آري

به روح او مؤيّديد آري

خدايتان كه از ازل آفريد

براي جانشينيش پسنديد

حجّت حق ياور دين، شماييد

نگاهبان راز كبرياييد

خزاين علم خداي هستي

وديعه داران خداپرستي

مترجم وحي خدا شماييد

اركان توحيدي كبرياييد

شما امام و پيشواي خلقثيد

شما گواه حق براي خلقيد

دلايل معبود بر عباديد

مراكز نور به هر بلايد

دليل هاي روشن خداييد

بَريس زهر لغزش و هر خطاييد

به لطف حق زفتنه ها ايمنيد

پاك زآلودگيِ دامنيد

طهارت و نور نشان شماست

آيه ي تطهير به شان شماست

عظيم دانسته جلال حق را

كرامت و شأن و كمال حق را

به ذكر او گذشته لحظه ها تان

ميثاق و حكم و طاعت و دعاتان

بوده هماره مخفيب و آشكار

دعوتتان به سوي پروردگار

كار شما نصيحت و دعوت است

موعظه ي زيبا و حكمت

است

جان به ره رضاي حق داده ايد

به امر او مقاوم استاده ايد

اَقَمتُم الصَّلوة شان شماست

آتيتم الزّكوة از آنِ شماست

شماست نموديد به امر اله

امر به هر ثواب و نهي از نگاه

نيافت ره در تنتان خستگي

جهاد كرديد به شايستگي

دعوت ما به دين شعارتان بود

بيان واجبات كارتان بود

اقامه ي حدود حق نموديد

به نشرِ احكام زبان گشوديد

نشر قوانين خدا داشتيد

سنّت حكم او به پا داشتيد

مقامتان گشت مقام رضا

شديد تسليم خدا در قضا

زبان به تصديق رسل گشوديد

اقرار بر مقامتان نموديد

گريز از شما گريز از خداست

هر كه شود يار شما با شماست

ملازمين خط تان را بقا

مقصّرين حقتان را فنا

حق كه هماره گفتگوي شماست

هم از شما و هم به سويث شماست

حقيقت حقيقتيد آري

وارث بر نبوّتيد آري

رجعت پاكان جهان با شماست

روز جزا حسابشان با شماست

فصل خطاب ذات پررودگار

نزد شما هست و بود آشكار

نشانه هاي حق از آنِ شماست

آياتش ورد زبان شماست

عزم خداست در شما مستقر

نورش در نزدذ شما جلوه گر

امر الهي است به سوي شما

برهانش به گفتگوي شما

دوستتان دوست حيّ ودود

دشمنتان دشمن ذات معبود

هر آنكسي كه با شما گشت دوست

به حق كه با ذات خدا گشت دوست

هر آنكسي كه با شما

دشمن است

نه با شما كه با خدا دشمن است

هر كه به دامان شما چنگ زد

به دامن وصل خدا چنگ زد

صراط مستقيم حق شماييد

گواه اعمال و كلام ماييد

شما شهيديد به دار فنا

شما شفيعيد به دارِ بقا

رحمت پيوسته ي حق شماييد

آيت مخزونه ي كبرياييد

امانت محفوظ خداييد

هميشه باب امتحانِ ماييد

شأن شما «وَ مَن اَتاكُم نَجاست»

هلاك شد كسي كه دور از شماست

دعوتتان بود به سوي خدا

در ره حقّيد همه رهنما

در همه احوال به او مؤنيد

تسليم امر خالق ذوالمنيد

عمل به امر او نموديد و بس

راه به سوي او گشوديد و بس

ارشادتان چراغ راه هدا

گفتارتان تمام، حكم خدا

دوستتان سعيد گرديد و پاك

دشمنتان هر آنكه شد، شد هلاك

كسيكه شد منكرتان خار شد

هر آنكه شد دور زيان كار شد

هر كه تمسّك به شما جُست جَست

هر كه پناه آورد از نار رَست

تصديقان سلامت دين ماست

طريقتان چراغ آيين ماست

پيروي از شماست خلد نعيم

جدايي از شماست نار جحيم

هر كه به گفتار شما منكر است

كلام اوست كفر و خود كافر است

هر آنكه رو نهد به جنگ شما

كافر و مشرك است نزد خدا

ردّ مقامتان كند هر كسي

مانَد در قعر جهنّم بسي

بدين مقامتان دهم گواهي

كه بوده حكم ازل الهي

تا

ابد الدّهر شما را مدام

جاري و جاودان بود اين مقام

روح و سرشت و نورتان واحدند

هم زهمند و هم به هم شاهدند

وجودتان به عرش حق نور بود

عرش در اين فروغ مستور بود

تا كه خدا خود به وجود شما

كرد كرم، نهاد منّت به ما

به اذن او زقلب افلاكيان

زديد پا به چشم ما خاكيان

پاي نهاديد در آن خانه ها

كه گشته مرتفع به امر خدا

نام خدا بر لبتان بود، بود

وقف شما شد صلوات و درود

وجود ما به نورتان پاك شد

زشتي افعال همه خاك شد

ما زازل بوديم تسليم تان

فيض گرفتيم به تعليم تان

شديم معروف به تصديق تان

اوج گرفتيم به توفيق تان

داد خدا مقام اعلايتان

منزلت و رتبه ي والايتان

شديد از مقرّبين فراتر

زانبيا و مرسلين فراتر

كس نرسد به اوج اجلالتان

پيش نيفتند زدنبالتان

به قربتان طمع نجويد كسي

فراتريد از همه خوبان بسي

نبيّ و صدّيق و شهيد و ملك

عالمِ و جاهل و دني يك به يك

نه مؤمن صالحِ با آبرو

نه فاجر بد عملِ زشت خو

نه ياغيان، نه سركشان نه شيطان

نه شهداي خلق در هر زمان

نيست مگر عارف اجلالتان

با خبر از عزّت و اقبالتان

ديد شعاع نورتان را تمام

صدق مقاعد و ثبات مقام

شرافت و منزلت شما را

نزد خدا مرتبت

شما را

نزد خدا قرب و مقامتان را

مقام خاص و احترامتان را

اي به فداتان پدر و مادرم

طايفه و تبار و سيم و زرم

گواه باشيد به نزد خدا

كه مؤمنم من به مقام شما

به دشمن كافرتان كافرم

به شأنتان بينا و مستبصرم

ضلالت از مخالفان شماست

دوستيم به دوستان شماست

به خيل دشمنانتان دشمنم

دشمنشان تا صف محشر منم

توافقم به سالمين شماست

جنگم، با محاربين شماست

آنچه كه حق دانيد حق بخوانم

باطل را باطلتان بدانم

هميشه من به حقّتان ع8ارفم

به فضلتان مُقرّم و واقفم

به دانش و علم شما عاملم

به پرده ي دين شما واصلم

معترف استم به تمام شما

مؤمنِ رجعت به مقام شما

تصديق دارم رجعت شما را

منتظرم حكومت شما را

در انتظار دولت شمايم

گيرنده ي روايت شمايم

عمل به گفتار شما كرده ام

به سويتان پناه آورده ام

زيارت شما گواه من است

قبورتان پناهگاه من است

اگر شفاعت زخدا خواستم

من به وسيله ي شما خواستم

تقرّب من به خداي شماست

ليك به توفيق ولاي شماست

حوائجي كه از خدا خواستم

واسطه ايد و از شما خواستم

در همه حال ارادتم پا به جاست

در همه كار، كار من با شماست

معتقدم به سرّ و اعلانتان

به ظاهر شما و پنهانتان

دست به دامان شما مي زنم

به اوّل

و آخرتان مؤمنم

در همه ي امور، خويشتن را

نهاده ام در اختيار شما

دلم بود به تحت فرمانتان

رأيم تابع شما خاندان

نصرت من بود براي شما

جانم بادا به فداي شما

تا رسد ايّام ورود شما

زنده شود دين به وجود شما

عدالت از شما بگيرد فراز

در اين زمين قرار گيريد باز

منم هماره با شما با شما

غير شما هرگز، تنها شما

هماره مؤمنم به دين شما

به اوّلين و آخرين شما

دست و دل از غير شما شسته ام

برائت از غير شما جسته ام

گشته ام از عنايت داوري

زجبت و طاغوت و شياطين بَري

به حقّتان بَري زظالمينم

دشمن مارقين و جاحدينم

دگر زغاصبين ميراثتان

به شك كننده ي شما خاندان

زهر كه از شما گرفت انحراف

زهر كه با شما بود در خلاف

زهر گروه و دسته غير شما

زرهبرانِ به سقر رهنما

خداي پا به جاي دارد مرا

تا دم رفتن به ولاي شما

موفقم كند به تمكين تان

به دوستي و دين و آئين تان

شفاعت شما شود رزق من

به دوستيّتان شوم مؤتمن

دعوتتان شامل حالم شود

آثارتان خطّ كمالم شود

پيرو آيين ولايت شوم

به مكتب شما هدايت شوم

هماره محشور شوم با شما

تا لحظه اي رجعت تان به دنيا

به دولت شما مكلّف شوم

به ياري شما مشرّف شوم

به

دورتان جهان مزيّن شود

چشم بشر دوباره روشن شود

اي به فداتان پدر و مادرم

طايفه و وجود و سيم و زرم

اراده ي خدا و عزم خدا

روز ازل شد به شما ابتدا

توجّه موحّدين خدا

روز ازل بوده به سوي شما

ثنايتان را نتوان گفت كس

نيست به كُنهِ مدحتان دسترس

اي حُجج ذات خداي جبّار

هادي ابرار و فروغ اخيار

هم به شما كرد خدا ابتدا

هم به شما ختم نمايد خدا

نزول باران به ولاي شماست

قوام آسمان براي شماست

به يُمنتان ذات خداي ودود

زنگ غم و غصّه زدل ها زدود

آنچه كه نازل شده بر انبيا

هست سراسر همه نزد شما

خيل ملك كند دمادم نزول

به امر حق نزد شما و رسول

آنچه كه داده ذات حق بر شما

به هيچكس نداده از ابتدا

اهل شرف نزد شما سر به زبر

هر متكبّرشود اينجا حقير

تمام سركشان كه دشمن شدند

پيش جلالتان فروتن شدند

ذليل گشتند حضور شما

روشن شد زمين به نور شما

مواليان همه رستگار

همرهتان سوي جنان رهسپار

شوند جمله هم نشين شما

خشم خدا به منكرين شما

اي به فداتان پدر و مادرم

طايفه و وجود و سيم و زرم

اي همه جا فراتر از فكرها

ذكر شما در همه ي ذكرها

درون اجساد بود جسم تان

ميان اسماء بود اسم تان

جان شما

در جانها دمادم

نفوستان بين نفوس عالم

آثارتان آثار را داده نور

قبورتان بود ميان قبور

به كه چه شيرين است نام شما

كرامت نفس و مقام شما

شأن شما عظيم و پيمان درست

كلامتان نور بود از نخست

امر شما رشد تولاّي من

وصيّت شماست تقواي من

فعل شما خير فراوان بود

عادت تان هميشه احسان بود

شأن شما كرامت و صداقت

راستي و درستي و رفاقت

نكته به نكته قولتان حُكم و حَتم

رأي شما علم است و حلم است و حزم

اين همه توصيف به شان شماست

«اِنَّ ذَكَرَ الخَير» نشان شماست

خير، همه بنيانش از شماست

آغاز و پايانش از شماست

اي به فداتان من و اُمّ و اَبم

چگونه وصفتان بود بر لبم

چگونه توصيف ثناتان كنم

حساب حسن ابتلاتان كنم

به خاطر شماست كز ابتدا

رهانده از ذلّت، ما را خدا

به خاطر شما، خداي ودود

غبار غصّه از دل ما زدود

به خاطر شما خداي كريم

رهانده ما را زهلاك و جحيم

اي به فداتان من و اُمّ و اَبم

مهر شما دين من و مكتبم

كمال يافت دين از شما

اصلاح شد فسادها از شما

ولايت شما تمام و رسول

تمام با مهر شما شد قبول

طاعتتان به گردن ماست دِين

مودّت شما بود فرض عين

ذات خداوند عليم و سميع

داده شما را درجات رفيع

مقام

محمود از آن شماست

به نزد لامكان، مكان شماست

جاه، عظيم و شأننتان بس كبير

خوانده خدا به خلقتان دستگير

پناه ما روز جزا شماييد

شفاعت مقبوله ي خداييد

يارب به آنچه يافت از تو نزول

معتقديم ما به امر رسول

عنايتي تا به سرانجام ما

ثبت شود در شهدا نام ما

مباد يارب پس از اين اعتراف

قلوب ما اف5تد در انحراف

به ما زنزد خويش رحمت ببار

كه بخششت فزون بود از شمار

منزّه است خالقي كز نخست

هماره بوده وعده ي او درست

اي ولي ذات خداوندگار

بِين من و اوست گنه بي شمار

پاك نگردد گنهم بي گمان

جز به رضايت شما خاندان

به حقّ آن خالق جان آفرين

كه خود شماييد به رازش امين

كه از شما خواست به كار بشر

به امر او كنيد دائنم نظر

نگاهتان به كلّ خلقتِ اوست

طاعتتان قرين طاعتِ اوست

بدان جلال و عزّت و آبرو

عفوِ گناه من بخواهيد از او

منم اوامر شما را مطيع

مطيعتان هست خدا را مطيع

هر كه سر از حكم شما تافته

به حق سر از حكم خدا تافته

حبّ خدا همان ولاي شماست

بغض شما بغض خداي شماست

يارب اگر زآل پيغامبر

بود شفيعي به تو نزديك تر

شفيع مي خواندمشان بر درت

نيست از آنان به جهان بهترت

قسم به حقّشان كه از پيش پيش

شمرده

اي واجب از بهر خويش

مرا تو اي خالق پروردگار

زعارفان حقّشان ده قرار

كه در صف حشر عنايت كنند

مرا هم از كرم شفاعت كنند

تو مهربان ترين مهربانان

مرا دمي جدا مكن از آنان

دم به دم از خالق حيّ ودود

به مصطفا و آلِ پاكش درود

سلامشان فزون زربّ جليل

وَحَسبنا الله و نِعمَ الوكيل

بار خدا به اهل بيت رسول

ز«ميثم» اين عرض ادب كن قبول

مگر به نورشان هدايت شوم

«ميثمِ» ميثمِ ولايت شوم

----------

من كي ام خاري به دامان گلستان شما

من كي ام خاري به دامان گلستان شما

آب شيرين خورده با گلهاي خندان شما

همچو گرد رفته بر بادي به هر سو گشته ام

تا نشستم بر سر خاك بيابان شما

آن حباب خاليم كافتاده در دامان موج

متصل گشتم به درياي خروشان شما

جلوه حسني كه موسي در دل سينا نديد

پيش من بي برده سر زد از گريبان شما

ملك هستي را به زير پاي استغنا نهم

تا بود دست من مسكين به دامان شما

درد و درمان، شادي و غم، عزت و ذلت خوش است

چيست حكم و چيست راي و چيست فرمان شما

در جنان رو آورم يا در جحيم افكنند

هر كجا باشم نباشم جز ثناخوان شما

باكي از دوزخ ندارم گر چه هستم دوزخي

خويش را افكنده ام در بهر غفران شما

من كي ام تا جان ناقابل كنم قربانتان

هر چه جان جان

آفرين دارد به قربان شما

تا كه آرد دست سوي سفره احسانتان

آفرينش را خدا خوانده است مهمان شما

مي كند با گردش چشمي جهنم را بهشت

گر نگاهي افكند از دور سلمان شما

«ميثم» بي دست پا گويد چه در اوصافتان

باشد اوصاف شما آيات قرآن شما

----------

آتشي بر دل ردم از نخله طور شما

آتشي بر دل ردم از نخله طور شما

تيرگي هاي درون را شستم از نور شما

شد مجسم در خيالم قامت رعنايتان

صد قيامت در دلم جوشيد از شور شما

با وجود آن كه عالم گشته گم در نورتان

مانده پنهان از خلايق روي مستور شما

بندگي كرديد تا نور خدائي يافتيد

ني عجب گردون اگر گردد به دستور شما

از كرم يك چند با ما خاكيان بنشسته ايد

ور نه بر عالم سليماني كند مور شما

زخم اگر ديديد در راه رضاي دوست بود

ورنه در دست عدو تيغ است مأمور شما

بر تمام سربداران خواندم اين مصراع را

بوسه بايد زد به چوب دار منصور شما

سوختيد و نور بخشيديد بر ما همچو شمع

اي نجات ديگران مقصود و منظور شما

نقش ها چون نقش برآبند در عالم ولي

تا ابد بر لوح دل نقش است منشور شما

كيست «ميثم» تا در اين سينا بسوزد سينه اش

اي تمام انبيا مدهوش در طور شما

----------

نور باشد سائلي در ظل ديوار شما

نور باشد سائلي در ظل ديوار شما

كور بينا مي شود با ياد ديدار شما

با كلاف جان به بازار محبت بسته صف

گشته صدها يوسف مصري خريدار شما

مي فروشد ناز دوزخ بر گلستان بهشت

گر نسيمي آيدش از طرف گلزار شما

از چه بنشتيد با ما فرشيان تيره روز

اي چراغ عرشيان خورشيد رخسار شما

چند روزي داشت هر كس نوبت جولان، ولي

تا

خدائي خدا، گرم است بازار شما

سر خط آزادي خلق است در دست كسي

كز دو عالم پا كشيد و شد گرفتار شما

ني عجب گر با همه خواري عزيزم كرده ايد

بوده از آغاز بنده پروري كار شما

آسمان بر كف گرفته كاسه از خورشيد و ماه

گشته سرگردان گداي پشت ديوار شما

بر شما آل محمّد (صلي الله عليه و آله) تا صف محشر درود

از همه خلق جهان و زحي دادار شما

اين كرامت بس كه شسته دست از دار جهان

گشته «ميثم» خاك پاي ميثم دار شما

----------

كيستم من سائلي در پاي ديوار شما

كيستم من سائلي در پاي ديوار شما

با همه فقر و تهيدستي خريدار شما

ديده ام را شسته ام يك عمر از خون جگر

در هواي لحظه اي از فيض ديدار شما

چون درخت خشك دارم بر فلك دست نياز

بلكه يا بم حاصلي از نخل پر بار شما

سر برون آورده ام چون رشته از شمع خموش

تا مگر نوري نصيبم گرد از نار شما

پيشتر از آنكه بگذارند نامي روي من

بوده نامم با خط خوانا به طومار شما

پاي تا سردردم و باشد دوايم يك نگاه

اي شفاي عالمي در چشم بيمار شما

فخر بر بلبل فروشم ناز بر گل آورم

گر چو خاري سر برون آرم زگلزار شما

كس مرا نشناخته خود خوب دانم كيستم

سائلي در مسلك تجار بازار شما

پاي در زنجير نفس و دست بر دامان يار

يا گرفتار دل استم يا گرفتار شما

چون شود روزي از اين زنجير آزادم كنيد؟

اي نجات خلق از روز ازل كار شما

دست «ميثم» را بگيريد از ره لطف و كرم

تا كه آرد سر به خاك پاي عمار شما

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109