مبانی شناخت

مشخصات كتاب

سرشناسه : محمدی ری شهری، محمد، 1325 -

عنوان و نام پديدآور : مبانی شناخت/ محمد محمدی ری شهری.

مشخصات نشر : قم: موسسه علمی فرهنگی دارالحدیث، سازمان چاپ و نشر، 1388.

مشخصات ظاهری : 484 ص.

فروست : پژوهشکده علوم و معارف حدیث؛ 190.

شابک : 60000 ریال 978-964-5985-15-6 :

يادداشت : این کتاب در سالهای مختلف توسط ناشران متفاوت به چاپ رسیده است.

يادداشت : چاپ دوم.

یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس.

موضوع : اسلام -- عقاید

موضوع : اسلام -- بررسی و شناخت

شناسه افزوده : دار الحدیث. مرکز چاپ و نشر

شناسه افزوده : موسسه علمی - فرهنگی دارالحدیث. پژوهشکده علوم و معارف حدیث

رده بندی کنگره : BP200/66/م 3م 2 1388

رده بندی دیویی : 297/408

شماره کتابشناسی ملی : 2457615

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

ص: 6

ص: 7

پيش گفتار

پيش گفتارنگارنده ، براى نخستين بار ، در سال تحصيلى 1353 _ 1354 ش ، تدريس اصول عقايد اسلامى را ، بر اساس روشى نو ، بر مبناى يافته هاى خود از قرآن و حديث ، در حوزه علميه قم آغاز كرد . اين مباحث ، تا سال 1357 ، براى گروه هاى مختلفى از طلّاب جوان ، بارها توسّط مؤلّف ، تدريس شد . پس از پيروزى انقلاب اسلامى ، مباحث : معرفت شناسى ، خداشناسى ، عدل ، نبوّت عامّه و نبوّت خاصّه را براى گروهى از فرماندهان ارتش جمهورى اسلامى ايران ، در جلساتى كه هفته اى يك بار تشكيل مى شد ، تدريس كردم . نو بودن سبك مباحث و نيز مطالعاتى كه در زمينه تدريس دوره هاى جديد داشتم ، موجب گرديد كه مباحث هر دوره ، كامل تر از دوره قبل باشد ، تا سرانجام ، آخرين دوره ، در سال 1362 ، تحت عنوان «درس هايى از اصول عقايد اسلامى» ، براى كلاس هاى غير حضورى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى ، آغاز شد . اين درس ها _ كه متن كتاب حاضر ، برگرفته از آنهاست _ ، سال ها ، با همين عنوان ، به صورت برنامه هفتگى ، از سيماى جمهورى اسلامى ايران ، پخش و هم زمان ، در مجله مكتب انقلاب (نشريه واحد آموزش عقيدتى _ سياسى سپاه) نيز چاپ و منتشر شدند . آنچه در اين مجموعه ملاحظه خواهيد كرد ، متن منقّح و كامل شده دروس «معرفت شناسى» است كه در واقع ، مبناى شناخت شناسى از منظر قرآن و حديث

.

ص: 8

محسوب مى شود و پيش از اين ، در مجله مكتب انقلاب ، منتشر شده است . گفتنى است كه در بعضى از فصول ، مباحثى مطرح شده است كه پيش از اين كتاب ، مورد بحث قرار نگرفته اند . همچنين در ويرايش جديد ، اصلاحاتى در متن كتاب و فصل بندى ها و پانوشت ها صورت گرفته است . محمّدى رى شهرى 18 / 4 / 1387

.

ص: 9

بخش يكم : درآمدى بر عقيده شناسى

اشاره

بخش يكم : درآمدى بر عقيده شناسىفصل يكم : جايگاه عقيدهفصل دوم : تقليد در عقيدهفصل سوم : تحقيق در عقيدهفصل چهارم : پالايش عقيدهفصل پنجم : علايم صحت عقيدهفصل ششم : آزادى عقيدهفصل هفتم : آموزش عقيده

.

ص: 10

. .

ص: 11

فصل يكم : جايگاه عقيده

واژه شناسى «عقيده»

نقش «عقيده» در زندگى

فصل يكم :جايگاه عقيدهواژه شناسى «عقيده»واژه عقيده ، از مصدر «عَقْد» گرفته شده كه به معناى استوار كردن و بستن (پيوند) است. پيوند چيزى با چيز ديگر ، ممكن است حقيقى و مادّى باشد (مانند: پيوند زدن جوانه يا شاخه درختى به شاخه درخت ديگر) و ممكن است مجازى و معنوى باشد (مانند: ازدواج زن و مرد كه به واسطه عقد ازدواج ، يكى به ديگرى پيوند مى خورد). بر اين پايه ، عقيده عبارت است از : چيزى كه به ذهن ، روح و فكر انسان گره مى خورد. آن گاه كه ذهن آدمى مى پذيرد كه زمين به دور خورشيد مى چرخد و يا خورشيد به دور زمين مى چرخد ، و يا هنگامى كه مى پذيرد كه خون در بدن گردش مى كند يا نمى كند ، و يا مى پذيرد كه هستى خالقى دارد و يا نمى پذيرد ، يا مى پذيرد كه انسان پس از مرگْ زنده مى شود و يا نمى پذيرد ، پذيرش هر نظريّه اى ، خواه درست يا نادرست ، به معناى بستن و گره زدن آن نظريّه به ذهن و استوار كردن اين پيوند است. اين پيوند ، «عقد» و آن نظريّه ، «عقيده» ناميده مى شود .

نقش «عقيده» در زندگىعقايد انسان ، پايه تمام جهت گيرى هاى او در زندگى است و بر اين اساس ، عقيده نقش بزرگى در زندگى فردى و اجتماعى دارد ، چنان كه خداوند سبحان مى فرمايد :

.

ص: 12

«كُلٌّ يَعْمَلُ عَلَى شَاكِلَتِهِ . (1) هر كس بر حسب ساختار [عقيدتى] خود ، عمل مى كند» . از اين رو ، عقايد ، شخصيت درونى و حقيقت وجودى انسان را مى سازند و همين باورها او را به سمت عمل وا مى دارند و جهت را بدو مى نمايند. حال ، اگر عقيده درست و سازگار با واقعيت باشد ، راه زندگى انسان ، درست است ، و اگر عقيده نادرست و باطل باشد ، راه زندگى ، جز به تباهى نمى انجامد. بدين جهت، اسلام، پيش از هر چيز به تصحيح باورها اهتمام دارد و حقيقتا نمى توان از مكتبى سراغ گرفت كه بيش از اسلام بر نقش و ارزش عقيده تأكيد ورزد . در اسلام ، «عقيده» معيار سنجش تمام رفتارها حتى رفتارهاى شايسته است ؛ زيرا رفتارهاى شايسته نيز اگر از عقيده درست و به حق بر نخيزند ، ارزشمند نيستند. امام باقر عليه السلام مى فرمايد : لا يَنفَعُ مَعَ الشَّكِّ وَ الجُحودِ عَمَلٌ. (2) با ترديد و انكار ، هيچ رفتارى سودمند نيست. معناى اين سخن ، آن است كه درستى عمل و فايده و نقش آن در تكامل و رشد انسانى ، به درستىِ عقيده انجام دهنده آن وابسته است . از اين رو ، اگر در انسانْ عقيده درست شكل نگيرد و منكِر حقيقت شود ، يا در حقيقتْ شك بورزد ، ممكن نيست رفتارى كه از چنين عقيده اى بر مى آيد ، سالم باشد و يا فايده برساند ؛ زيرا عقيده ، انگيزه عمل را مى سازد و عمل را جهتدار مى كند و اين انگيزه و جهتگيرى است كه مفهوم عمل و شايستگى و عدم شايستگى آن را تعيين مى كند . از همين روست كه بر حسب اعتقادات اسلامى ، پس از مرگ و به هنگام ورود به جهان ديگر ، نخستين پرسش ها از انسان كه در پرونده اعمالش ثبت مى گردد، از باورهاست ، و پرسش اوّل ، آن است كه : به كدام خدا ايمان آوردى؟ به چه دينى عقيده داشتى؟ امامى كه از او پيروى كردى ، كه بود؟ (3)

.


1- .اسرا : آيه 84 .
2- .الكافى : ج 2 ص 400 ح 7 ، فقه الرضا عليه السلام : ص 388 ، بحار الأنوار : ج 72 ص 124 ح 1 .
3- .ر . ك : ميزان الحكمة : باب 3211 (آنچه در قبر ، از آن سؤال مى شود) .

ص: 13

داستانى آموزنده

در ميان مكتب هاى جهان ، نمى توان به مكتبى دست يافت كه براى باورهاى انسان ها، چنين احترام و ارزشى قائل باشد. از همين رو، در منظر اسلام، پژوهش هاى عقيدتى ، در صدر تمامى پژوهش ها قرار دارد. پس ، سزاوار است كه مراكز علمى ، دينى و دانشگاهى در تمام كشورهاى اسلامى ، پيش و بيش از هر چيز به اجراى پژوهش ها ، سخنرانى هاى علمى و ديگر امور مربوط به عقايد ، اهتمام ورزند . در بخش هاى آينده ، به تفصيل از اهتمام اسلام به مباحث شناخت (معرفت شناسى) سخن خواهد رفت. در اين جا به صورت گذرا به داستانى تربيتى و بسيار آموزنده در اين زمينه اشاره مى كنيم .

داستانى آموزندهشيخ صدوق (م 381 ق) از محدّثان بزرگ شيعه ، در كتاب هاى معروف خود (معانى الأخبار ، الخصال و التوحيد) از شخصى به نام قدام بن شريح بن هانى ، از پدرش ، روايت مى كند كه : در روز نبرد جَمَل ، مردى باديه نشين نزد امير مؤمنان عليه السلام آمد و گفت : اى امير مؤمنان! آيا تو مى گويى كه خدا يكى است؟ اين پرسش از نظر جنگجويان _ كه غرق در نبرد بودند و هيچ كارى جز برنامه ريزى عمليات و طراحى نقشه هاى جنگى نداشتند _ هيچ مناسبتى با شرايط آن روز نداشت و اگر كسى سؤالى مى كرد ، مى بايد سؤالش به جنگ مربوط مى بود. بدين جهت وقتى ديدند كه پرسش باديه نشين از مسئله اى اعتقادى است و به نبرد مربوط نيست و او مى توانست آن را در فرصتى ديگر بپرسد ، از موقعيت ناشناسى او خشمگين شدند و صدايشان از هر سو به اعتراض بلند شد . امام على عليه السلام چون باديه نشين را در ميان حمله و اعتراض جنگجويان ديد ، با سخنى تاريخى و پندى بزرگ و آموزنده ، آن را جبران كرد و به دقّت از اهمّيت مباحث اعتقادى پرده برداشت . او چنين فرمود : دَعوهُ ، فَإِنَّ الَّذى يُريدُهُ الأَعرابِيُّ هُوَ الَّذي نُريدُهُ مِنَ القَومِ! او را رها كنيد. به راستى آنچه باديه نشين مى طلبد ، همان است كه ما از اين گروه (جَمَليان) مى خواهيم.

.

ص: 14

سخن امام در اين شرايط ، بسيار بااهمّيت است و بايد به درستى در آن ، درنگ شود. اگر شرايط حساس و سرنوشت ساز آن روزِ امام عليه السلام را در نظر بگيريم ، چنين گمان مى رود كه آن هنگام ، فرصتى مناسب براى پاسخگويى به چنين پرسشى نبوده و امام عليه السلام مى توانست پاسخ را به شخص ديگر يا فرصتى ديگر وا گذارد ؛ ليكن امام عليه السلام چنين نكرد و به جهت نبود فرصت ، از وى عذر نخواست ؛ بلكه فرصت را مناسب ديد تا به مسلمانان درسى بياموزد و به آنان «فلسفه» جهاد را تعليم دهد و اهمّيت مباحث اعتقادى و بحث و گفتگو درباره عقايد را روشن سازد. امام عليه السلام در آن لحظه هاى حساس ، سرنوشت ساز و بحرانى ، به پاسخگويى باديه نشين پرداخت و فلسفه جهاد را بيان كرد و فرمود : او را رها كنيد تا سؤالش را بپرسد ؛ چرا كه از نبرد با اين گروه ، هدفى جز اين نداريم. جنگيدن ما براى سلطه بر ديگران و زير نفوذ گرفتن آنان نيست ؛ بلكه مقصود ما معرفت (شناخت) ، ادراك و آگاه شدن است. نبرد ما ، تنها براى خراب كردن سدها و برداشتن موانعِ روشن شدن حقيقت است. فلسفه جهاد ، آزاد ساختن انسان از بند عقايد خرافى و فراهم ساختن فضاى مناسب براى عقايد درست و شكوفايى باورهاى علمى و حقيقى است (1) و بر اين پايه ، پرسش باديه نشين ، نه تنها با مسئله اصلى ، يعنى نبرد ، بى ارتباط نبود ، بلكه عميق ترين و گسترده ترين رابطه را با آن داشت ؛ زيرا به فلسفه نبرد مربوط بود و قوى ترين رابطه ، در پيوند هر چيز با فلسفه خويش است . از اين رو ، امام على عليه السلام صورت به سمت باديه نشين بر گرداند و پرسش او را با كمال آرامش و دقّت ، چنين پاسخ گفت : يا أَعرابِىُّ ! إِنَّ القَولَ فى أَنَّ اللّهَ واحِدٌ عَلى أربَعَةِ أَقسامٍ : فَوَجهانِ مِنها لا يَجوزانِ عَلَى اللّهِ عز و جل ، و وَجهانِ يَثبُتانِ فيهِ .

.


1- .پس از اين ، به تفصيل ، به اين موضوع ، مى پردازيم (ر . ك : بخش يكم / فصل ششم : آزادى عقيده) .

ص: 15

فَأَمَّا اللَّذانِ لا يَجوزانِ عَلَيهِ فَقَولُ القائِلِ : «واحِدٌ» يَقصُدُ بِهِ بابَ الأَعدادِ ، فَهذا ما لا يَجوزُ ؛ لِأَنَّ ما لا ثانِيَ لَهُ لا يَدخُلُ في بابِ الأَعدادِ ، أَما تَرى أَنَّهُ كَفَرَ مَن قالَ: إِنَّهُ ثالِثُ ثَلاثةٍ. وقَولُ القائِلِ «هُوَ واحِدٌ مِنَ النّاسِ» يُريدُ بِهِ النَّوعَ مِنَ الجِنسِ ، فَهذا ما لا يَجوزُ ؛ لِأَنَّهُ تَشبيهٌ ، وجَلَّ رَبُّنا وتَعالى عَن ذلِكَ . وأَمَّا الوَجهانِ اللَّذانِ يَثبُتانِ فيهِ فَقَولُ القائِلِ: «هُوَ واحِدٌ لَيسَ لَهُ فِي الأَشياءِ شِبهٌ» كَذلِكَ رَبُّنا ، وقَولُ القائِلِ: «إِنَّهُ عز و جل أَحَدِيُّ المَعنى» يَعني بِهِ أَنَّهُ لا يَنقَسِمُ في وُجودٍ ولا عَقلٍ ولا وَهمٍ ، كَذلِكَ رَبُّنا عز و جل . (1) اى باديه نشين! سخن در اين كه خداوند ، يكى است ، چهار صورت دارد : دو صورت آن ، براى خدا روا نيست و دو صورت ديگرش براى خداوند ، ثابت است. آن دو وجهى كه بر خداوند روا نيست ، اين سخنِ گوينده است : واحد (يكى) است و مقصودش يكِ عددى باشد. اين [بر خدا] روا نيست؛ زيرا آن كه ثانى (دوم) ندارد ، در باب اعداد داخل نمى شود. آيا نمى بينى هر كه گفت : او (خداوند) ، سومين شخص [از اشخاص سه گانه] است، كافر گشت؟ و [ وجه دوم ، ] اين سخنِ گوينده است : او يكى از مردم است و مرادش ، نوع از جنس باشد. اين بر خداوند روا نيست؛ زيرا اين سخن ، تشبيه است و پروردگار ما از آن ، برتر و بالاتر است. و امّا دو وجهى كه براى خداوندْ ثابت است، اين سخنِ گوينده است : او يگانه اى است كه در اشيا مانند ندارد . پروردگار ما اين گونه است . و نيز اين سخنِ گوينده كه : خداوند عز و جل يگانه ذات است ، به اين معنا كه در وجود [ خارجى ] و ذهن و خيال ، تجزيه پذير نيست . خداوندگارِ عزّتمند شكوهمند ما ، اين گونه است .

.


1- .الخصال : ص 2 ح 1 ، معانى الأخبار : ص 5 ح 2 ، التوحيد : ص 83 ح 3 .

ص: 16

خلاصه

خلاصهعقيده از ريشه «عقد» و عقد به معناى بستن و پيوند زدن و گره خوردن است. عقيده، چيزى است كه به صورت اعتبارى، به ذهن انسان پيوند مى خورد. عقايد انسان، شاكله و هيئت باطنى و واقعى او را مى سازند و به انسان انگيزه عمل و به زندگى جهت مى دهند. بر اين اساس، اگر عقايد انسان درست باشد ، زندگى او در مسير صحيح هدايت قرار مى گيرد و اگر نادرست باشد زندگى اش در مسير غلط مى افتد. اسلام به دليل اين كه عقايد انسان ، جهت اعمال او را مشخص مى كند ، به تصحيح عقايد ، بيش از هر چيز ديگر اهميّت مى دهد. هيچ مكتبى به اندازه اسلام براى عقايد انسان ارزش قائل نيست. اسلام اعمال انسان را با معيار عقايد او ارزيابى مى كند. از نظر اسلام نخستين چيزى كه در بازجويى هاى پس از مرگ از انسان سؤال مى شود ، عقايد اوست. امام على عليه السلام در بحبوحه جنگ جمل به مسئله عقيدتى يك عرب باديه نشين پاسخ مى دهد و در پاسخ اعتراض كنندگانِ به عرب كه مى گويند حالا وقت اين سؤال ها نيست، مى فرمايد: اين عرب ، چيزى از ما مى خواهد كه ما از كسانى كه با آنها مى جنگيم ، مى خواهيم ؛ يعنى فلسفه جهاد، رهاسازى مردم از بند باورهاى موهوم و زمينه سازى براى تصحيح عقايد و رشد باورهاى صحيح است.

.

ص: 17

فصل دوم : تقليد در عقيده

تقليد چيست؟

فصل دوم :تقليد در عقيدهلازم است در آغاز ، عقل را داور قرار دهيم و ببينيم آگاهى هاى عقيدتى را از كجا بايد به دست آورد؟ و آيا عقل روا مى دارد در هستى شناسى و اصول عقايد ، از پدر و مادر ، رهبران حزب و سازمان ، دانشمندان ، افراد مورد اعتماد و مانند آنها تقليد كرد؟ به سخن ديگر ، آيا عقل به آدمى اجازه مى دهد در عقايدش مقلِّد باشد ، يا اين كه تحقيق را بر او واجب مى داند؟ پس از به دست آوردن پاسخ عقل ، بايد پاسخ را از اسلام بخواهيم و ببينيم كه : آيا اين دو پاسخ با يكديگر سازگارند ، يا اسلام پاسخى ديگر مى دهد؟ بحث را از پاسخ به سؤال نخست آغاز مى كنيم . اينك ماييم و عقل در برابر دادگاه وجدان . از عقل مى پرسيم : وظيفه ما درباره اصول عقايد چيست : تحقيق يا تقليد؟ پيش از شنيدن پاسخ عقل ، لازم است كه معناى تقليد و مراد از آن را روشن سازيم .

تقليد چيست؟تقليد ، پذيرفتن رأى ديگران بدون درخواست برهان است . حال ، پرسشى مطرح مى شود كه : آيا عقل اين كار را روا مى دارد و به انسان اجازه مى دهد كه رأى ديگران را در مسائل عقيدتى ، بدون برهان بپذيرد؟ يا اجازه نمى دهد و بلكه انسان را ملزم مى كند كه عقايدش را از راه تحقيق به دست

.

ص: 18

حكم عقل درباره تقليد در اعتقادات

مقلّد ، داناى خيالى

آورد و رأى ديگران را فقط وقتى شايسته پذيرش مى داند كه با برهان عقلى به اثبات برسد و تأييد گردد؟

حكم عقل درباره تقليد در اعتقاداتبر پايه تعريف پيش گفته از تقليد ، عقل به هيچ روى ، تقليد در اصول و مبانى عقيدتى را جايز نمى شمرد ؛ زيرا اصول اعتقادى مى بايد يقينى باشند و تقليد ، علم آور نيست . اين كه اصول عقايد مى بايد يقينى باشند ، ترديدپذير نيست ؛ چراكه عقيده ، مبنا و پايه رفتار است و عقل به هيچ روى ، اجازه نمى دهد كه انسان فعاليت هاى فردى و اجتماعى اش را بر عقايدى بنيان نهد كه خود ، درستى و واقعيتش را نمى داند . اما اين كه تقليد ، علم آور نيست ، امرى روشن است ؛ چرا كه اگر تقليد ، علم آور بود ، مى بايد تمام مكتب ها و اديان گوناگون در جهان _ آنچه وجود دارد و آنچه از ميان رفته است _ علمى ، درست و مطابق با واقعيت باشند .

مقلّد ، داناى خيالىآرى ، تقليد ، علم آور نيست و نهايت ، آن كه : مقلّد ، خيال مى كند آگاه است . از اين رو ، او در دنياى خيال ، آگاه است ، نه در دنياى واقعيت . به سخن ديگر ، مقلّد ، داناى خيالى است ، نه داناى واقعى . تمامى پيروان اديان مختلف ، عقيده خود را درست و خالى از خطا مى انگارند و چنين برايشان به وهم در مى آيد كه تنها ، عقايد آنان درست و همراه با واقعيت است و اين تخيّل را آگاهىِ يقينى به شمار مى آورند . (1)

.


1- .ر . ك : بخش يكم / فصل چهارم : پالايش عقيده .

ص: 19

تقليد در عقايد از منظر اسلام

اگر پيروان اديان در عقايد خود مى انديشيدند و موانع معرفت (1) را از چشمان و عقل خود دور مى ساختند و تحقيق را جايگزين تقليد مى كردند ، هر گونه اختلافى ، از ميان مكتب هاى اعتقادى در جامعه بشر برچيده مى شد و همگان به نظرى مشترك و دينى يگانه ، دست مى يافتند . از اين رو ، اختلاف ، تنها در جايى است كه دانش خيالى ، جايگزين علم شود و با وجود دانش حقيقى ، زمينه اى براى اختلاف نخواهد بود .

تقليد در عقايد از منظر اسلامتا اين جا ديدگاه عقل درباره تقليد در مسائل اعتقادى روشن شد و بر ماست كه نظر اسلام را در اين باره جويا شويم كه : آيا اسلام نيز مانند عقل ، تقليد در عقايد را تحريم مى كند ، يا نه؟ نخست بايد يادآورى كنيم كه مسائل اسلامى به دو بخش ، دسته بندى مى شوند : اصول دين و فروع دين . اصول دين ، عبارت است از : مبادى و پايه هاى عقيدتى ، كه بنيان مسائل فقهى ، سياسى ، اخلاقى ، اجتماعى ، اقتصادى ، فرهنگى و ديگر موضوعات را در اسلام مى سازند ، مانند اعتقاد به : يگانگى خداوند ، عدل ، نبوّت ، امامت و معاد . فروع دين ، عبارت است از : قوانينى كه اسلام براى تنظيم رابطه انسان با خدا از يك سو و انسان با ديگران از سوى ديگر تشريع كرده است ، مانند : نماز ، روزه ، خمس ، زكات ، حج و . . . . اسلام ، تقليد در فروع دين را ، نه تنها جايز مى داند ، بلكه آن را واجب ساخته است . مرجع تقليد در فروع دين ، به طور مشخّص ، «پيامبر صلى الله عليه و آله يا امام عليه السلام » و در

.


1- .ر . ك : بخش سوم : موانع شناخت .

ص: 20

عصر غيبت ، براى آنان كه در استنباط احكام اسلامى از كتاب و سنّت ، تخصصى ندارند ، «مجتهد جامع شرايط تقليد» است . اما موضوع بحث و پژوهش ما در اين جا ، تقليد در اصول دين از ديدگاه اسلام است و اين كه : آيا اسلام مانند عقل ، تقليد در اصول اعتقادى را مطلقا حرام مى داند؟ يا آن را تجويز مى كند؟ به سخن ديگر ، ديدگاه اسلام درباره وظيفه مردم در اصول اعتقادى چيست : تحقيق يا تقليد؟ هر كس با قرآن و احاديث اسلامى آشنا باشد ، مى داند كه اسلام ، تقليد در اصول عقايد را به صراحت ، تحريم كرده است و با اصرار و تأكيد ، مردم را به تحقيق در مسائل اعتقادى وا داشته و از آنان خواسته با هيچ عقيده اى ، مگر پس از دقّت و وجود برهان عقلى ، دمساز نشوند . خداوند عز و جل هرگز از مردم نخواسته است كه در برابر كلام او (به عنوان مثال ، در اثبات وجود خدا يا نبوّت پيامبران) ، به طور تعبّدى و تقليدى و بدون برهان عقلى تسليم شوند ؛ بلكه بر وجود خود و نبوّت پيامبران خويش و . . . ، با ادلّه عقلى استدلال مى كند و مردم را به داورى عقل فرا مى خواند . نيز هيچ پيامبرى ، مردم را به تقليد در اصول عقايد و پذيرش سخن او بدون پرس و جو دعوت نكرده است . همه پيامبران براى اثبات پيامبرى خويش به برهان هاى عقلى استناد نموده اند و مردم را به داورى عقل دعوت كرده اند ، چنان كه از مخالفان خود خواسته اند كه براى اثبات ادّعاهاى خود ، برهان اقامه كرده ، دليل بياورند : «قُلْ هَاتُواْ بُرْهَ_نَكُمْ إِن كُنتُمْ صَ_دِقِينَ . (1) بگو : اگر راست مى گوييد ، دليل خود را بياوريد» . همچنين مشاهده مى كنيم كه مجتهدان و متخصّصان مسائل اسلامى ، تقليد در

.


1- .بقره : آيه 111 ، نمل : آيه 64 . نيز ، ر . ك : انبيا : آيه 24 .

ص: 21

تقليد در عقايد از منظر قرآن

اصول عقايد را نادرست مى دانند و مردم را به پژوهش در عقايد ، توصيه مى كنند . (1) اينك ، براى آن كه ديدگاه اسلام درباره «تقليد در اصول عقايد» به خوبى روشن شود ، آيات و احاديث مربوط به آن را در اين جا مى آوريم .

تقليد در عقايد از منظر قرآنقرآن كريم ، در آيات متعدّدى كه به اصول عقايد مربوط اند ، تقليد را زشت شمرده ، آن را تحريم مى كند و از آن باز مى دارد و به صراحت بيان مى دارد كه : آدمى ، تا برايش معرفت كامل و يقين قطعى نسبت به يك نظريّه يا عقيده حاصل نشده ، نبايد از آن پيروى كند و زندگى فردى و اجتماعى اش را بر آن بنيان نهد . «وَ لَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ . (2) و چيزى را كه بدان علم ندارى ، دنبال مكن» . اين آيه انسان را به همان حكم روشن عقل ، توصيه مى كند كه : اى انسان! در مسائل عقيدتى ، از نداى وجدان و حكم روشن عقل ، پيروى كن و از تقليد كوركورانه بپرهيز و تا آن زمان كه درستى يك نظريّه را درك نكرده اى ، آن را ملاك رفتارت قرار مده و از آن پيروى منما . آيه اى ديگر : «إنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِندَ اللَّهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لَا يَعْقِلُونَ . (3) به راستى كه بدترين جنبندگان نزد خدا، كران ولالانى هستندكه نمى انديشند» .

.


1- .ر . ك : عدّة الاُصول ، شيخ طوسى : ج 2 ص 729 ، زبدة البيان ، محقق اردبيلى : ص 344 ، كتاب الاجتهاد والتقليد ، آية اللّه سيّد ابو القاسم خويى : ص 411 ، الفتاوى الميسرة ، آية اللّه سيّد على سيستانى : ص 37 ، صراط النجاة ، آية اللّه جواد تبريزى : ج 3 ص 439 .
2- .اسرا : آيه 36 .
3- .انفال : آيه 22 .

ص: 22

منظور از كران و لالان در آيه كسانى نيستند كه شنوايى يا گويايى خود را از دست داده اند ؛ بلكه كسانى هستند كه به تعبير آيه نمى انديشند و اهل تفكّر و تعقّل در مسائل عقيدتى نيستند . اينان كسانى هستند كه در آيه اى ديگر ، چنين توصيف شده اند : «لَهُ_مْ قُلُوبٌ لَايَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أعْيُنٌ لَايُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ ءَاذَانٌ لَايَسْمَعُونَ بِهَا . (1) دل هايى دارند كه با آن ، [حقايق را] دريافت نمى كنند و چشمانى دارند كه با آنها نمى بينند و گوش هايى دارند كه با آنها نمى شنوند» . يعنى آنان دل هايى دارند كه به ادراك و معرفت نمى رسد ، چشمانى دارند كه حقيقت را نمى بيند و گوش هايى دارند كه سخن حق را درك نمى كند . پس ، مقصود اين آيه ، كسانى هستند كه چشم و گوش و زبان بسته ، به دنبال ديگران راه مى افتند و به جاى آن كه از عقل و انديشه خويش تبعيت كنند ، از عقايد ديگران ، بدون برهان ، پيروى مى نمايند . اينچنين ، قرآن كريم دست و پاى انسان را از غل و زنجير پيروى كوركورانه ، آزاد مى كند و آدمى را از بردگىِ فكرى ديگران رها مى سازد و به هر يك از افراد جامعه ، استقلال فكرى و حقّ اظهار نظر مى بخشد و مردم را با رها ساختن از بند تقليد عقيدتى ، به تأمّل و تحقيق فرا مى خواند . اينك به نكته اى دقيق و حساس مى رسيم كه : قرآن كريم تلاش مى كند انديشه آدميان را از توهّم و تخيّلِ «علم و آگاهى» پاك كند و آنان را آگاهانى حقيقى بار آورد . قرآن كريم تلاش مى كند تا پيروان تمامى مكاتب و معتقدان به هر عقيده را از سيماى معرفت خيالى _ كه از تقليد كوركورانه نشأت مى گيرد _ نجات دهد و آنان را به معرفت حقيقى و دانش واقعى برساند . (2) از اين رو ، بر آنان كه تقليد را

.


1- .اعراف : آيه 179 .
2- .ر . ك : : بخش يكم / فصل چهارم : پالايش عقيده .

ص: 23

بر تحقيق ، و تن دادن به سنّت هاى تقليدى را بر تن دادن به حقيقت ، ترجيح مى دهند ، به شدّت مى تازد . در اين زمينه آيه هاى فراوانى در قرآن كريم وجود دارد كه دو مورد را به عنوان نمونه مى آوريم . خداوند فرموده است : «وَإذَا قِيلَ لَهُمْ تَعَالَوْاْ إلَى مَآ أنزَلَ اللَّهُ وَإلَى الرَّسُولِ قَالُواْ حَسْبُنَا مَا وَجَدْنَا عَلَيْهِ ءَابَآءَنَ_آ . (1) و چون به آنان گفته شود : «به سوى آنچه خدا نازل كرده و به سوى پيامبر[ش ]بياييد» ، مى گويند : آنچه پدران خود را بر آن يافته ايم ، ما را بس است» . يعنى چون به محافظه كاران و جمودگرايان بر سنّت هاى تقليدى و موروثى و پيروان عادت ها و باورهاى به ارث رسيده از پدران و مادران ، گروه ها ، قبيله ها و جامعه ها گفته شود كه : «بياييد و بنگريد كه خدا و پيامبر او چه مى گويند ؛ شما كه سخن همه را شنيديد ، سخن ما را نيز بشنويد . سپس درباره اش انديشه كنيد و به عقل خويش باز گرديد تا ببينيد كدام يك از اين سخنان ، درست تر است . آن گاه اگر درستىِ گفته هاى خدا و پيامبرش بر شما آشكار شد ، سخنشان را بپذيريد و بدان عمل كنيد ، و اگر سخن پدران و مادران ، يا سنّت هاى قومى و قبيله اى و يا برنامه هاى حزبى و سازمانى را درست تشخيص داديد ، از آن پيروى كنيد» ، به اين سخن منطقى چنين پاسخ مى دهند : ما نيازمند سخن خدا و پيامبر او نيستيم و براى ما عقايد تقليدى و سنّت هاى موروثى از پدرانمان كافى است . قرآن هم در پايان آيه ، با اشاره به عقل و حكم روشنش ، به آنان چنين پاسخ مى دهد : «أوَ لَوْ كَانَ ءَابَاؤُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ شَيْئا وَ لَا يَهْتَدُونَ . (2) آيا هر چند پدرانشان چيزى نمى دانسته و هدايت نيافته بودند؟!» .

.


1- .مائده : آيه 104 .
2- .همان .

ص: 24

تقليد در عقايد از منظر احاديث

پيرو چشم و گوشْ بسته نباش

يعنى آيا ادّعاى شما منطقى است؟ و آيا عقل چنين پاسخى را مى پذيرد؟ و آيا وظيفه آنان ، اين است كه از پدران خود ، پيروى كوركورانه كنند ، گرچه پدرانشان بدون تعقّل ، از چيزى پيروى نموده و عقيده اى را بدون درك ، برگزيده باشند؟ آيا شايسته است كوركورانه پا جا پاى آنها نهند؟

تقليد در عقايد از منظر احاديثواژه «إِمَّعة» در احاديث ، بر كسى اطلاق مى گردد كه از خود رأيى ندارد و بدون تحقيق ، بلكه كوركورانه ، از آراى ديگران پيروى مى كند .

پيرو چشم و گوشْ بسته نباشانسان از ديدگاه اسلام ، مى بايد يا حقيقت را شناخته باشد و يا در مسير كشف آن باشد ، تا كارى را بدون آگاهى انجام ندهد كه تباه گردد . از پيامبر صلى الله عليه و آله چنين روايت شده است : ما مِن أَحدٍ إلّا عَلى بابِهِ مَلَكانِ ، فَإِذا خَرَجَ قالا: أُغدُ عالِمًا أَو مُتَعَلِّمًا ولا تَكُنِ الثّالِثَ. (1) هيچ كس نيست ، جز آن كه بر در خانه اش دو فرشته ايستاده اند و هر گاه از منزل بيرون مى رود ، به وى مى گويند : يا عالِم (دانا) باش و يا جوينده دانش و نفر سوم مباش. گاه در احاديث ، از كسى كه آگاه نيست و در راه كسب علم گام بر نمى دارد ، به «هَمَجٌ رَعاعٌ (پشه هاى سرگردان)» تعبير مى شود ، چنان كه در حديث پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است : النّاسُ اثنانِ عالِمٌ ومُتَعَلِّمٌ وما عَدا ذلِكَ هَمَجٌ رَعاعٌ. (2)

.


1- .ر . ك : دانش نامه عقايد اسلامى : ج 3 ص 18 ح 2089.
2- .ر . ك : دانش نامه عقايد اسلامى : ج 3 ص 20 ح 2094.

ص: 25

مردم ، دو دسته اند : عالِم (دانا) و جوينده دانش ، و جز آن دو ، پشه هاى سرگردان اند. و گاه به «غُثاء (كف روى آب)» تعبير مى شود ، چنان كه از امام صادق عليه السلام روايت شده است : النّاسُ ثَلاثَةٌ: عالِمٌ ومُتَعَلِّمٌ وغُثاءٌ. (1) مردم سه دسته اند : عالِم (دانا) ، جوينده دانش و كف روى آب. و گاه به «إِمَّعة» تعبير مى شود ، چنان كه در كتاب النهاية فى غريب الحديث آمده است : فيه : «أُغدُ عالِمًا أو مُتَعَلِّمًا ولا تَكُن إِمَّعَةً». الإمَّعَة بكسر الهمزة وتشديد الميم _ الذى لا رأى له ، فهو يتابع كلّ أحد على رأيه . والهاء فيه للمبالغة. ويقال فيه «إمَّعَ» أيضًا. (2) عالم يا دانشجو باش و «اِمَّعه» مباش. اِمَّعه ، يعنى كسى كه از خود ، رأيى ندارد و از رأى هر كس پيروى مى كند و «ة» در اين واژه ، براى مبالغه است و امَّع نيز گفته مى شود. به سخن ديگر ، واژه «إِمَّعة» در زبان عربى به كسى گفته مى شود كه از خود ، استقلال فكرى ندارد و براى خود ، حقّ رأى و فكر قائل نيست ؛ بلكه چشم و گوشش ، در گرو قلم و زبان ديگران و نوشته ها و گفته هاى آنان است . چنين كسى هميشه در انتظار دريافت مطالبى است كه صاحب نظران حزب ، يا رئيس سازمان ، ديكته مى كنند و يا در انديشه و رفتار ، از اكثريت مردم پيروى مى نمايد . پس «إِمَّعة» ، كسى است كه خود را در برابر نوشته ها و گفته هاى ديگران به تفكّر و تحقيق وا نمى دارد .

.


1- .ر . ك : الكافى : ج 1 ص 34 ح 2.
2- .النهاية : ج 1 ص 67 .

ص: 26

اين روايت ها سفارشى است به مردم كه درباره عقايد خود ، عالِم و يا جوينده باشند و مقلِّد نباشند و اين ، بدان معناست كه انسان بايد يا از درستى عقايد خود مطمئن باشد و يا در حال تحقيق و جستجو براى علم و معرفت باشد و سزاوار نيست از ديگران تبعيت كند و در باورها ، بدون تحقيق به تقليد بپردازد . از امام على عليه السلام در ضمن روايتى ، اَشعارى گزارش شده كه بخشى از آن را مى آوريم : إذا المشكلاتُ تصدَّينَ لىكشفتُ حقائقَها بالنظَرْ و لستُ بإمَّعةٍ فى الرجاليُسائِلُ هذا وذا ، ما الخبَرْ و لكنّنى مذرب الأصغريناُبيِّن (1) مَعْ ما مضَى ما غَبَر . (2) هر گاه مشكلات به من روى آورندبا تفكّر و نظر ، پرده از حقايق آنها بر مى دارم. و مانند مردانِ اِمَّعه نيستم كهاز اين و آن بپرسم : «چه خبر؟». من بر زبانم لجام مى زنمو در پرتوِ گذشته ، حقايق را آشكار مى سازم. بر اين اساس ، پيروان راستين پيامبر صلى الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام ، كسانى هستند كه در مسائل نظرى و اعتقادى ، صاحب نظر و داراى رأى اند و هرگز از اين و آن ، تقليد نمى كنند و از اين كه به جدايى از جامعه متّهم شوند ، هراسى ندارند . آنان هيچ عقيده و رأيى را نمى پذيرند ، مگر اين كه با تحقيق ثابت شود كه حق است ، گرچه همه مردم بر خلاف آن اجماع كنند ، و نيز راهى را نمى پيمايند ، مگر به يقين برسند كه راهِ راست است ، و بر كارى اقدام نمى كنند ، مگر اين كه با تأمّل و تحقيق ، روشن شود كه رفتارى منطقى ، مفيد و عقل پذير است . در حديثى ديگر از پيامبر صلى الله عليه و آله چنين آمده است :

.


1- .در برخى نسخه ها به جاى كلمه «اُبيِّن» ، «أَقيسُ» به معناى «مى سنجم» آمده است .
2- .جامع بيان العلم و فضله : ج 2 ص 113 ؛ الأمالى ، طوسى : ص 514 ح 1125 .

ص: 27

لا تَكونوا إِمَّعَةً ؛ تَقولونَ : إِنْ أحسَنَ النّاسُ أَحسَنّا ، و إِنْ ظَلَموا ظَلَمنا ! ولكِن وَطِّنوا أَنفُسَكُم ، إِنْ أَحسَنَ النّاسُ أَن تُحسِنوا ، و إِنْ أَساؤوا فَلا تَظلِموا . (1) شماها «إِمَّعة» مباشيد كه بگوييد : اگر مردم به ما نيكى كردند ، ما هم نيكى مى كنيم و اگر ستم كردند ، ستم مى كنيم ؛ بلكه خود را چنان بسازيد كه اگر مردمْ خوبى كردند ، شما خوبى كنيد و اگر بدى كردند ، شما ستم مكنيد. امام صادق عليه السلام نيز در سفارش به يكى از شاگردانش مى فرمايد : لا تَكونَنَّ إِمَّعَةً ... . هرگز «إِمَّعة» مباش ... . و در توضيح اين سخن مى فرمايد : ... تَقولُ : أنَا مَعَ النّاسِ و أنَا كَواحِدٍ مِنَ النّاسِ. (2) ... كه بگويى : من همراه مردم و يكى از آنان هستم. يعنى از ديگران در مسائل نظرى و علمى ، تقليد منما و در گفتار و رفتار آنان بينديش تا گفتار درست از نادرست و رفتار سالم از غير سالم ، آشكار گردد و چنين بر زبان مران كه من همراه مردم و يكى از آنان هستم و آنچه آنان مى گويند ، من نيز مى گويم و آنچه آنان انجام مى دهند ، من نيز انجام مى دهم . در روايتى ديگر ، امام كاظم عليه السلام به يكى از ياران خود به نام فضل بن يونس فرموده است : أبلِغ خَيراً و قُل خَيراً وَ لاَ تكن إِمَّعَةً . خير برسان و خير بر زبان جارى كن و «إِمَّعة» مباش. فضل بن يونس مى پرسد : «إِمَّعة» چيست؟ امام عليه السلام مى فرمايد :

.


1- .سنن الترمذى : ج 4 ص 364 ح 2007 .
2- .معانى الأخبار : ص 266 ح 1 .

ص: 28

لا تَقُل أنَا مَعَ النّاس و أنَا كَواحِدٍ مِنَ النّاسِ . مگو : من همراه مردم و يكى از آنان هستم. آن گاه امام عليه السلام در ضمن توضيح ، سخن پيامبر خدا را گزارش مى نمايد كه فرمود : يا أيُّهَا النَّاسُ ، إِنَّما هُما نَجدانِ : نَجدُ خَيرٍ ، ونَجدُ شَرٍّ؛ فَلاَ يَكُن نَجدُ الشَّرِّ أحَبَّ إِلَيكُم مِنْ نَجدِ الخَيرِ. (1) اى مردم! تنها دو راه وجود دارد : راه خير و راه شر. مبادا راه شر در نزد شما از راه خير محبوب تر باشد! سخن پيامبر صلى الله عليه و آله كه «تنها دو راه وجود دارد» ، اشاره به اين آيه قرآن است : «وَ هَدَيْنَ_هُ النَّجْدَيْنِ . (2) هر دو راه] خير و شر] را بدو نموديم» . يعنى انسان به گونه اى آفريده شده كه خوبى و بدى را مى شناسد و به درستى مى داند كه پاكى چيست و پليدى ، كدام است . سخن پيامبر صلى الله عليه و آله در اشاره به آيه قرآن ، پرسشى سرزنش آميز به همراه دارد كه : اگر پيش روى انسان ، دو راه بيشتر نيست ، چرا از راهى كه عقل درستى اش را تأييد كرده ، به راهى كه عقل از آن باز مى دارد ، كشيده مى شود؟ از سوى ديگر ، استناد امام كاظم عليه السلام براى بيان واژه «إِمَّعة» به سخن پيامبر صلى الله عليه و آله ، دو مطلب را مى آموزد : اوّل . از ديدگاه جامعه شناختى ، آنچه آدمى را به گزينش بدى وا مى دارد ، «تقليد كوركورانه از ديگران در رفتار و گفتار» است و اگر روزى ، آدمى از بند اين تقليد رها شود ، بسيارى از مشكلات اجتماعى بر طرف مى گردد .

.


1- .تحف العقول : ص 413 ، الأمالى ، مفيد : ص 210 ح 47 .
2- .بلد : آيه 10 .

ص: 29

پيروى از شخصيت ها در عقايد

دوم . آدمى به گونه اى آفريده شده كه اگر از تقليد بپرهيزد ، مى تواند اهل نظر شود و راه خير را بر گزيند ؛ چون عقل ، عهده دار تشخيص خير و شر است و اسلام نيز مردم را جز به خير و عدل و پرهيز از بدى و ستم فرا نمى خواند . (1)

پيروى از شخصيت ها در عقايدنكته پر اهمّيت و قابل توجّه در احاديث مربوط به تقليد در عقايد ، تقبيح تقليد از شخصيت هاى مذهبى در اعتقادات دينى و پرهيز دادن از آن است ، گرچه اين اعتقادات حق باشد . امام صادق عليه السلام فرموده است : مَن دَخَلَ فى هذَا الدّينِ بِالرِّجالِ أَخرَجَهُ مِنهُ الرِّجالُ كَما أَدخَلوهُ فيهِ ، و مَن دَخَلَ فيه بالكتابِ و السنَّةِ زالَتِ الجبالُ قبلَ أَن يَزولَ. (2) هر كس به وسيله رجال (شخصيت ها) به دين روى آورد ، به واسطه آنان نيز از دين بيرون مى رود و هر كس به وسيله كتاب و سنّت به دين روى آورد ، كوه ها از پاى در مى آيند ، ولى او ثابت مى ماند. و نيز فرموده است : مَن عَرَفَ دينَهُ مِن كِتابِ اللّهِ عز و جل زالَتِ الجِبالُ قَبلَ أنْ يَزولَ ،ت و مَن دَخَلَ فى أَمرٍ بِجَهلٍ خَرَجَ مِنهُ بِجَهلٍ. (3) هر كس دينش را از كتاب خدا فرا بگيرد ، كوه ها از پاى در مى آيند ، ولى او ثابت مى ماند ، و هر كس بر پايه جهالت [ ، به دين] وارد گردد ، همان گونه نيز از دين بيرون مى رود. در اين دو حديث ، چند نكته ارزشمند وجود دارد : اوّل. پيروى از شخصيت هاى مذهبى در عقايد ، مذموم و باطل است و بر انسان خردمند است كه عقايدش را از راه تحقيق و نه تقليد ، به دست آورد .

.


1- .خداوند متعال فرموده است: خداوند به دادگرى و احسان فرمان مى دهد (نحل : 90) .
2- .الغيبة ، نعمانى : ص 22 .
3- .بشارة المصطفى : ص 129 .

ص: 30

دوم. آنان كه شخصيت ها را راه ورود به اسلام قرار مى دهند و به وسيله آنان مسلمان مى شوند ، به سرعت از همان مسير از اسلام بر مى گردند ؛ زيرا آن گاه كه آن شخصيت ها از اسلام بر مى گردند ، اينان نيز به خاطر پيروى از آنان عقايد خود را تغيير مى دهند ؛ چرا كه اينان مسلمان تقليدى هستند و اعتقاداتشان ، پايه علمى ندارد . بنا بر اين ، عقايد تقليدى ، در معرض دگرگونى و زوال است و هر آن كس كه به اين دين به وسيله شخصيت ها روى آورد ، به وسيله آنان نيز بيرون مى رود . سوم. آنان كه عقايد دينى را از قرآن و احاديث فرا مى گيرند ، اين عقايد در آنها بيشتر از استوارى كوه ها در دل زمين ، ريشه دار و استوار مى شود و ممكن نيست اين عقايد از دل چنين مؤمنانى زايل شود ، گرچه ممكن است كوه ها از دل زمين ، كنده شوند . چهارم. قرآن و احاديث ، تأكيد مى كنند كه آدمى بايد عقايدش را بر معيارهاى عقلى و علمى مستند سازد ؛ چرا كه اگر عقايد خود را بر پايه هاى غير عقلى و علمى ، استوار كند ، به سرعت ، همان عقايد را بر اساس همان پايه هاى غير علمى و عقلى ، انكار مى نمايد . به عبارت ديگر ، اگر انسان با جهالت (نادانى) به دين روى آورد ، با همان جهالت از آن بيرون مى رود . نكته هايى را كه امام صادق عليه السلام بدانها اشاره فرمود ، تاريخ و تجربه نيز به اثبات رسانده است . چه بسيار مردمانى كه در تاريخ هزار و چهارصد ساله اسلام ، بر پايه تقليد از شخصيت ها به دين روى آوردند و سپس به خاطر همين تقليد ، از اسلام برگشتند! تاريخ اديان آسمانى نشان مى دهد كه پيروى از شخصيت هاى سياسى و دينى در امور اعتقادى و به تعبير ديگر ، بيمارى تقليد كوركورانه از شخصيت ها و به دنبال آنان راه افتادن ، بيشترين ضربه را بر اديان آسمانى وارد كرده است . مطالعه

.

ص: 31

پديده «تقليد كور» در صدر اسلام

تاريخ اديان از اين جهت ، شيرين و پر جاذبه است ، چنان كه فراگيرى اش ضرورى است ؛ ليكن اين فصل _ كه مقدّمه اى براى مسائل اعتقادى است _ گنجايش آن را ندارد . از اين رو به ذكر نمونه هايى از شخصيت زدگى در صدر اسلام ، بسنده مى كنيم .

پديده «تقليد كور» در صدر اسلامبه هنگام حكومت امير مؤمنان ، امام على بن ابى طالب عليه السلام ، جمع زيادى از مسلمانان معاصر ايشان ، با شخصيت هاى سياسى _ مذهبى آن زمان ، همراهى و همگامى داشتند ؛ كسانى كه بعدها به «ناكثين» ، «قاسطين» و «مارقين» مشهور شدند . بازتاب بيمارى شخصيت زدگى اين افراد ، رها كردن اسلام ناب بود . آنان به اين نيز اكتفا نكرده ، به رو در رويى با آن برخاستند ، كه هنوز تلخى اش بر جامعه اسلامى اثر مى گذارد . براى امام عليه السلام بسيار دردناك بود كه مى ديد تلاش هاى پيامبر صلى الله عليه و آله و دوستداران مخلص اسلام در راه تشكيل جامعه و حكومت اسلامى ، گرفتار سستى شده و اين ، نتيجه رفتار و منش مردمانى است كه روزى در كنار او و در يك صف براى اسلام ، جهاد مى كردند . آنچه امام عليه السلام را بيشتر مى آزرد ، اين بود كه مردم مسلمان به خود اجازه فكر كردن نمى دادند و نمى انديشيدند تا دريابند كه : آيا گفتار اين شخصيت ها و رهبران ، درست است يا نادرست؟ و آيا راهى را كه برگزيده اند ، حق است يا باطل؟ و آيا آنان كه سنگ اسلام را به سينه مى زنند ، به حقيقتْ خواهان اسلام اند ، يا آن را پلى براى رسيدن به خواسته هاى شخصى مى دانند؟ بى ترديد ، پيروان كور و كر اين شخصيت هاى منحرف ، بيشتر از خود اين شخصيت ها ، امام عليه السلام را مى آزردند ؛ زيرا اگر اين پيروان نبودند ، خودِ شخصيت ها نيز قدرتى نداشتند و كارى از آنان ساخته نبود .

.

ص: 32

در نهج البلاغة ، تحليل سياسى _ اجتماعى كوتاه ، امّا ژرفى از جامعه عصر امام عليه السلام گزارش شده است كه مى تواند الگو و روشى براى جامعه امروز ما باشد . اين تحليل ، دو ويژگى قابل تأمّل دارد : اوّل ، اين كه : امام عليه السلام دست كميل را كه يكى از ياران نزديكش بود ، مى گيرد و او را به بيابان مى برد و در آن جا با درد و رنج ، مطالبى را به وى تعليم مى دهد كه اندوه امام را آشكار مى كند . (1) دوم ، اين كه : امام عليه السلام ، پيش از پرداختن به تحليل جامعه خود ، كلامش را با بيان تفاوت دل ها در درك و فهم ، آغاز مى كند و شرح مى دهد كه برخى از مردم ، چنين استعدادى دارند و برخى فاقد آن اند و فضيلت آدميان به ميزان اين استعداد است . از اين رفتار ، روشن مى شود كه امام عليه السلام بيان اين سخن دردآور را براى همه مناسب نمى ديده و شنيدن آن را نيازمند استعدادى مى دانسته كه در همگان يافت نمى شده است . چگونه امام عليه السلام از تعدادى از مسلمانان راستين ياد كند كه اسلام را به حقيقت شناخته و بر آن وفادار مانده اند؟! يا چگونه بگويد افرادى با سابقه درخشان ، وقتى منافع شخصى خود را در خطر ديدند ، با اسلام خداحافظى كردند؟! و يا چگونه بگويد بسيارى از مردم معاصر او كه به نام اسلام ، جذب تشكيلات مربوط به چهره هاى برجسته جامعه شده اند ، مسلمان نيستند ، اسلام را نفهميده اند و دينشان در گرو شخصيت هايى است كه به آنان اعتقاد دارند و ميزان حق و باطل از نظر آنان ، شخصيت هايى هستند كه از آنان پيروى مى كنند؟! به هر رو ، تحليلِ همراه با درد و رنج امام على عليه السلام از جامعه خويش _ كه كميل را شايسته درك و فهم شِكوه هاى خود از آن مى داند _ چنين آغاز مى شود : النّاسُ ثَلاثَةٌ : فَعالِمٌ رَبّانِيٌّ ، و مُتَعَلِّمٌ عَلى سَبيلِ نَجاةٍ ، و هَمَجٌ رَعاعٌ أتباعُ كُلِّ ناعِقٍ ،

.


1- .كميل بن زياد نخعى گفت: امير المؤمنين على بن ابى طالب، دست مرا گرفت و به جبّان برد، و هنگامى كه به بيابان رسيد، نفس عميقى كشيد و فرمود : ... .

ص: 33

يَمِيلونَ مَعَ كُلِّ ريحٍ ، لَم يَستَضيئوا بِنورِ عِلمٍ ، و لَم يَلجَأُوا إِلى رُكنٍ وَثيقٍ. (1) مردم ، سه دسته اند : عالِم ربّانى ، دانشجو بر راه رستگارى ، و پشه هاى سرگردان كه پيرو هر صدايند و با هر بادى جهت مى گيرند و از فروغ دانش ، پرتو نگرفته اند و به استوانه اى محكم ، پناه نبرده اند. امام عليه السلام در اين سخن ، مردمان جامعه خويش ، بلكه همه مردم را به سه گروه تقسيم مى كند : دسته نخست ، كسانى اند كه حقيقت را شناخته اند و عقيده و رفتار و جهتگيرى هاى فردى و اجتماعى آنان بر معيارهاى درست ، استوار است ، و امام عليه السلام از اينان به «عالِم ربّانى» ياد مى كند . دسته دوم ، كسانى اند كه هنوز به حقيقت دست نيافته اند ؛ ليكن اهل تحقيق و تفكّر ، و جوياى طريق حقيقت اند كه هر گاه بدان دست يابند ، رستگارى برايشان محقّق مى گردد . اينان ، كسانى هستند كه امام عليه السلام از آنان به «دانشجو بر راه رستگارى» ياد مى كند . دسته سوم ، كسانى اند كه نه حقيقت را شناخته اند تا عالم ربّانى باشند و نه اهل تحقيق و تفكّر و جوياى حقيقت اند تا دانشجويى بر راه رستگارى نام گيرند ؛ بلكه انسان هايى هستند كه براى خود ، فرصت تحقيق و تفكّر فراهم نمى آورند و يا به خود ، چنين اجازه اى نمى دهند . امام عليه السلام از اين دسته به «پشه هاى سرگردان» ياد كرده است . ابن اثير ، واژه «همج» را كه در اين حديث به كار رفته است ، پشه هاى كوچكى معنا كرده كه به صورت گوسفندان و خران مى نشينند ، و برخى آن را مگس معنا كرده اند . (2) واژه «رعاع» را نيز فيروزآبادى به موجودى كه عقل و دل ندارد ،معنا

.


1- .نهج البلاغة : حكمت 147 .
2- .النهاية : ج 5 ص 273 .

ص: 34

كرده است . (1) امام عليه السلام دسته سوم را كه به خود فرصت تفكّر و تحقيق نمى دهند ، به «پشه هاى سرگردان» تشبيه كرده كه به دنبال نادانى بزرگ تر از خويش اند تا از او تغذيه كنند ؛ پشه هايى كه با هر صدايى مى پرند ، بدون آن كه صاحب صدا را بشناسند و بدانند حق است يا باطل . اين گروه ، مانند پشه هايند كه باد ، آنها را به حركت در مى آورد و به هر سو كه بوزد ، با آن حركت مى كنند . امام عليه السلام ريشه سقوط اين مردم را در اين مرتبه از خوارى ، پرتو نگرفتن از فروغ دانش و مبتنى نبودن عقايد و انديشه هاى آنان بر پايه هاى استوار و محكم ، مى داند . اين دسته بندى افراد جامعه ، از پيامبر صلى الله عليه و آله نيز گزارش شده است ، با اين تفاوت كه سخن پيامبر صلى الله عليه و آله در قالب امر است و سخن امام على عليه السلام در قالب خبر ؛ يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان دستور مى دهد كه يا عالِم (دانا) باشند و يا جوينده دانش و اجازه نمى دهد «اِمَّعه (مقلّدِ كور)» باشند و امام على عليه السلام خبر مى دهد كه مسلمانان در زمان او سه گروه اند : عالِم ربّانى ، دانشجو بر راه رستگارى ، و پشه هاى سرگردان . مقصود امام على عليه السلام از «هَمَجٌ رَعاع (پشه هاى سرگردان)» ، همان «اِمَّعة» در سخن پيامبر است ؛ كسانى كه انديشه و عقيده اى مستقل از ديگران ندارند و به همين جهت است كه اينان خطرناك ترين دشمنان حكومت حق و عدالت اند . (2) آنچه امام على عليه السلام را مى آزرْد ، اين بود كه بيشتر مردمان زمانه اش ، از گروه سوم بودند ، يعنى از گروه «إِمَّعة» و «هَمَجٌ رَعاع» كه از استقلال فكرى و عقيدتى ، تهى هستند و با هر بادى به سمتى مى روند .

.


1- .القاموس المحيط : ج 3 ص 30 .
2- .ر . ك : ص 17 (تقليد در عقايد از منظر اسلام) .

ص: 35

و اما دانشجويان بر راه رستگارى ، بنا بر توصيف امام على عليه السلام در سخنش با كميل بن زياد نخعى ، اندك اند ، آنان كسانى هستند كه از دانش ، سوء استفاده نمى كنند ، ابزار دينى را براى دستيابى به دنيا به كار نمى گيرند ، با نخستين برخورد با شبهه ، در دلشان ترديد راه نمى يابد ، حريص لذت ها نيستند ، رهبرى خود را به شهوت ها واگذار نكرده اند و شيفته ثروت اندوزى و گنج طلبى نيستند . . . . به خدا سوگند ، شمار اينان ، اندك است . اينچنين ، مشاهده مى كنيم كه امام عليه السلام با مردمانى سر و كار داشته كه اهل تميز و تحقيق نبوده اند ؛ يعنى نه عالِم ربّانى بوده اند و نه جوينده دانش . بلكه مردمانى پيرو و مقلّد شخصيت ها بوده اند ، كه با آنان بر پايه عقل و انديشه و معرفت ، ارتباط بر قرار نكرده بودند ؛ مردمانى با رابطه اى استوار بر پايه پيروى كه به هر جا كه آنان مى كشيدند ، مى رفتند . امام على عليه السلام با مردمانى زندگى مى كرد كه نمى خواستند و يا نمى توانستند بفهمند كه شخصيت هايى كه اينان پيروى شان مى كنند ، در خطا و لغزش قرار دارند ، و عقلشان يارى نمى كرد تا بفهمند كه ممكن است طلحه و زبير ، اشتباه كنند و يا اين كه مقدّسان نهروان ، معصوم از لغزش نيستند . در آن روزگار ، شرايط اجتماعى آنچنان پيچيده و بغرنج بود كه برخى گمان نمى كردند معاويه بر اشتباه است . در نبرد جَمَل ، حارث بن حوط ، پرسشى را در برابر امام عليه السلام مطرح مى كند كه بر سطح فكرى مسلمانان آن روز ، دلالت دارد . او وقتى عايشه (اُمّ المؤمنين) را فرمانده سپاه مقابل يافت و چهره هاى پيشتاز در مسلمانى چون :طلحه و زبير (1) را ديد كه در ركاب عايشه شمشير مى زنند ، نتوانست تصوّر كند كه اين چهره هاى شاخص در اسلام ، در نبرد با على عليه السلام به خطا رفته اند . از اين رو نزد امام عليه السلام آمد و گفت :

.


1- .زبير ، به جهت گذشته اش ، بر طلحه برترى داشت و در حادثه سقيفه ، از متحصّنان در خانه امام على عليه السلام و از ياران ايشان بود.

ص: 36

يا أمير المؤمنين ! ما أرى طلحة و الزبير و عائشةَ اجتمعوا إلّا على حقّ! (1) اى امير مؤمنان! نمى توانم بفهمم كه طلحه ، زبير و عايشه جز بر راه حق ، اتّفاق كنند! و در گزارش ديگرى چنين آمده است : أترانى أظُنُّ أصحاب الجمل كانوا على ضلالة؟! (2) آيا مى پندارى كه من اصحاب جَمَل را بر گم راهى مى بينم؟! كافى است در نظر بگيريم كه اگر در ميان اصحاب امام عليه السلام _ كه با او همراه و غرق در فيض نورانيت ، دانش ، معرفت و روح معنوى او بوده اند _ كسانى بودند كه نتوانستند تصديق كنند كه چهره هايى با سابقه درخشان (چون : طلحه و زبير) در نبرد با امام على عليه السلام بر گم راهى رفته اند ، چگونه مى توان از افرادى كه در آن عصر بوده اند و امام را نديده اند ، توقع داشت؟ به هر حال ، امام عليه السلام پرسش حارث را به گونه اى پاسخ داد كه طه حسين ، آن را به حق ، چنين وصف مى كند : در آن شرايط ، سخنى استوارتر و بلندمرتبه تر از اين وجود نداشت . . . و سخنى به اين بزرگى ، پس از سكوت وحى و انقطاع نداى آسمان ، [هرگز از كسى ]شنيده نشد. پاسخ امام عليه السلام چنين است : لا يُعرَفُ الحَقُّ بِالرِّجالِ ، اِعرِفِ الحَقَّ تَعرِفْ أهلَه. (3) حقيقت ، به واسطه مردمان شناخته نمى شود. نخست ، بايد حقيقت را بشناسى تا [بتوانى] پيروان حقيقت را بشناسى.

.


1- .الأمالى ، طوسى : ص 134 ح 216 .
2- .نهج البلاغة : حكمت 262 .
3- .الطرائف : ص 136 ح 215 .

ص: 37

تقليد در فروع دين

يعنى اشتباه تو و مانند تو ، اين است كه به جاى آن كه حق و باطل را معيار سنجش شخصيت ها قرار دهيد ، شخصيت ها را معيار حق و باطل گرفته ايد . آيا مى خواهيد حقيقت را در سنجش با افراد بشناسيد؟ اگر به خود اجازه دهيد كه بينديشيد ، خواهيد دانست كه حقيقت به گونه اى ديگر است . چهره ها و شخصيت ها به هر پايه از تشخّص و وثاقت كه برسند ، نمى توانند معيار سنجش حق و باطل قرار بگيرند ؛ بلكه حق و باطل ، معيار سنجش شخصيت هاست . آدمى ، آن گاه كه حق را بشناسد ، پيروان آن را نيز خواهد شناخت ، گرچه داراى سابقه اى روشن و آوازه اى بلند نباشند ، و آن گاه كه باطل را بشناسد ، پيروانش نيز معلوم مى گردند ، گرچه نزد مردمان سابقه اى نيك و قابل احترام داشته باشند .

تقليد در فروع دينتا اين جا ، به اثبات رسيد كه تقليد در اصول دين ، از نظر عقل و قرآن و حديث ، ناپسند و نكوهيده است . سؤالى كه اينك به ذهنْ مى رسد ، اين است كه : تقليد در فروع دين ، چه حكمى دارد؟ آيا مانند تقليد در اصول دين ، نارواست ، يا اين كه با آن تفاوت دارد؟ پاسخ ، اين است كه : تقليد در فروع دين ، نه تنها رواست ، بلكه براى كسانى كه خود در «علم فقه» ، صاحب نظر نيستند و نمى توانند بدون مراجعه به متخصّصان فقهى ، رفتار خود را به اقتضاى عقايد دينى به جا آورند ، لازم است . پرسش ديگر ، اين كه : چرا از نظر شرع و عقل ، تقليد در اصول دين ، روا نيست ؛ ولى تقليد در فروع دين ، لازم است؟ به سخن ديگر ، اگر دستور عقل و قرآن و حديث ، به صراحت ، انسان را وا مى دارد كه رأى ديگران را بدون معرفت و علم و آگاهى نپذيرد و اگر دليل ناروايىِ تقليد در اصول دين ، آن است كه علم آور نيست ، پس چگونه تقليد در فروع دين روا ، بلكه واجب است ، در

.

ص: 38

تقليد در فروع دين ، دستورى عقلانى

حالى كه اگر تقليد ، علم آور نيست ، در اصول و فروع ، يكسان است؟

تقليد در فروع دين ، دستورى عقلانىتقليد در فروع دين ، در حقيقت ، دستورى عقلانى است . شرح اين اجمال ، همراه با مثال ، چنين است : اگر خود يا كسى از بستگان شما بيمار شود و بخواهيد به پزشك مراجعه كنيد ، عقل چه حكم مى كند و شما چه خواهيد كرد؟ عقل درباره تخصص پزشك مى گويد : با افراد مورد اعتماد و خبره مشورت كن و به متخصّص ترين و مورد اعتمادترين پزشك ، مراجعه نما . و وقتى پس از تحقيق ، به چنين پزشكى دست يافتيد و او بيمارى را تشخيص داد و نسخه نوشت ، عقل اجازه نمى دهد كه از پزشك بپرسيد : «بر چه اساس و به چه دليل ، اين نسخه را نوشتى و اين دارو را تجويز كردى؟» ؛ بلكه عقل مى گويد : «تو تخصصى ندارى . نسخه پزشك را بگير و بدان عمل كن» . اين عمل در حقيقت ، تقليد از پزشك است . بر اين اساس ، عقلى كه فرمان مى دهد در مرحله شناخت پزشك ، بايد تحقيق كنى ، خود ، درباره عمل به نسخه مى گويد : تقليد از پزشك ، لازم است . تحقيق درباره مسائل اعتقادى ، مانند تحقيق درباره شناخت پزشك است كه عقل بدان فرمان مى دهد و اجازه نمى دهد كه رأى ديگران ، بدون تحقيق و بررسى و فهم كامل ، پذيرفته و بدان عمل شود . تقليد در فروع دين نيز مانند عمل به نسخه پزشك ، پس از آگاهى از تخصص او و اطمينان به وى است .همچنان كه تقليد از پزشك و عمل كردن بر طبق نسخه او مخالف دستور عقل نيست و بلكه اجراى دقيق فرمان عقل است ، تقليد در فروع دين و عمل به رأى متخصّص مسائل دينى (مجتهد جامع شرايط) ، در حقيقت ، رجوع به فرمان عقل و اجراى دستور آن است .

.

ص: 39

خلاصه

خلاصهتقليد عبارت است از پذيرفتن نظريه ديگرى و يا ديگران بدون مطالبه دليل و برهان . از نظر عقل ، تقليد در مبانى عقيدتى جايز نيست ؛ زيرا در اصول عقايد علم لازم است و تقليد علم آور نيست . دليل ضرورت علم در اصول عقايد اين است كه مبانى عقيدتى ، اساس همه اعمال است . و اگر تقليد ، علم آور باشد ، بايد همه مكاتبِ متناقض ، صحيح و علمى باشند . مقلد ، داناى خيالى است و پيروان هر آيين ، در عالم خيال ، عقايد خود را صحيح مى دانند و لذا به خود اجازه تحقيق نمى دهند . و اگر تحقيق جايگزين تقليد شود و موانع شناخت مرتفع گردد ، همه مردم در مبانى عقيدتى به يك نقطه مشترك مى رسند . قرآن كريم ، در آيات متعددى تقليد در عقيده را تقبيح كرده است و كسانى را كه تقليد را بر تحقيق و سنت گرايى را بر حقيقت گرايى ترجيح مى دهند ، سخت مورد نكوهش قرار داده است . در احاديث اسلامى به كسانى كه خود ، اهل نظر نيستند و در آرا و عقايد از ديگران تقليد مى كنند ، «اِمَّعه» و «هَمَج رَعاع» گفته مى شود . در احاديث اسلامى مردم به سه دسته تقسيم شده اند : دانشمند ، دانشجو و «امّعه» يا «همج» و توصيه شده است كه مسلمان بايد يا دانشمند و يا دانشجو باشد و نبايد «امّعه» يا «همج» باشد . تاريخ اديان آسمانى نشان مى دهد كه تقليد عقيدتى از شخصيت هاى سياسى و مذهبى ، بيشترين ضربه را به اديان الهى وارد ساخته است .

.

ص: 40

علت اصلى انحراف هواداران ساده گروه هاى ضد انقلاب از اسلام و انقلاب اسلامى در ايران ، بيمارى شخصيت گرايى است . براى رهايى از بند تقليد در عقايد و درمان بيمارى شخصيت گرايى ، بايد حق و باطل را معيار شناخت شخصيت ها قرار داد ، نه شخصيت ها را معيار حق و باطل . همان طور كه تقليد از طبيب ، يعنى عمل كردن به نظريه او كه كارى برخلاف فرمان عقل نيست ؛ بلكه اجراى دستور عقل است ، تقليد در فروع دين نيز به معناى عمل كردن به نظريه مجتهد جامع الشرايط است كه متخصص مسائل دينى است و اين ، دقيقا رجوع به عقل و اجراى فرمان آن است .

.

ص: 41

فصل سوم : تحقيق در عقيده

يك . پژوهش در عقايد از ديدگاه اسلام

فصل سوم :تحقيق در عقيدهدر مباحث پيشين بر ضرورت تحقيق در اصول عقايد ، استدلال آورديم ، ضمن آن كه با استناد به عقل و دين ، بر حرمت تقليد در اصول اعتقادى تأكيد شد . در اين فصل ، به : ارزش «تحقيق در عقايد» از منظر اسلام ، فراخوانى اسلام به تحقيق در عقايد ، و اين كه اسلام ، پژوهشگر در اين زمينه را كافر نمى داند ، خواهيم پرداخت . اين فصل شامل سه مبحث است : مبحث اول : پژوهش در عقايد از ديدگاه اسلام ، مبحث دوم : رابطه علم و ايمان ، مبحث سوم : رابطه جهل و كفر .

يك . پژوهش در عقايد از ديدگاه اسلامبراى روشن شدن ارزش تحقيق در مسائل اعتقادى از نظر اسلام ، لازم است اصطلاحاتِ : عقل ، علم ، معرفت ، فكر ، فقه ، حكمت ، تدبّر ، تذكّر ، تبيّن ، نظر ، و رؤيت ، از منظر قرآن و احاديث اسلامى ، مورد بررسى قرار گيرند . بى ترديد ، ديدن اين اصطلاحات در متون اسلامى ، ثابت مى كند كه هيچ مكتبى مانند اسلام ، به پژوهش در مسائل اعتقادى ، بها نمى دهد و هيچ مكتبى مانند اسلام ، به برداشتن موانع تحقيق و معرفت و فراهم آوردن شرايط دست يافتن بدان ، اقدام نكرده است . (1) اسلام با اصرارى شگفت آور ، مردم را به تحقيق ، تفكّر ، تفقّه و تعقّل در عقايد

.


1- .ر . ك : بخش دوم : ابزارهاى شناخت و بخش سوم : موانع شناخت .

ص: 42

و مبانى آن ، فرا مى خواند .اسلام ، دانش را قله فضيلت ها ، مانع آفت ها و آسيب ها ، سودمندترين گنج ، پايه هر نيكى ، و ستون دين مى داند . اسلام ، همچنين آدميان را بر پايه دانش و معلوماتشان مى سنجد ، دانش طلبى را در همه شرايط بر همه مسلمانان واجب مى داند ، و جويندگان دانش را از نزديك ترينِ مردم به مرتبه پيامبرى قلمداد مى كند . نيز اسلام ، براى دانش ، توصيفاتى اين گونه دارد : فرشتگان ، بال هاى خود را براى جوينده علم ، فرش كرده تا بر آن پا نهد ، همه چيز براى جوينده دانش استغفار مى كند ، آن كه در جستجوى دانش باشد ، بهشت در جستجوى اوست ، عالِمان وارثان پيامبران اند ، مداد عالمان ، از خون شهيدانْ برتر است ، و نگاه به چهره عالِم ، عبادت است . (1) اين همه و ده ها فضيلت ديگر كه اسلام براى علم ، عالِم و جوينده علم ، بيان نموده ، براى ترغيب و وا داشتن مردم به تحقيق و رهايى از بندهاى تقليد و نيز وا داشتن آنان به سنجش رفتار با معيارهاى عقلى و علمى است . اسلام ، معتقد است كه ساده ترين حركت هاى ارادى انسان ، مى بايد از سوى عقل روا و مجاز باشد . در سفارش امير مؤمنان عليه السلام به كميل آمده است : يا كُمَيلُ ! ما مِن حَرَكَةٍ إِلّا و أنتَ مُحتاجٌ فيها إِلى مَعرِفَةٍ . (2) اى كميل! هيچ حركتى نيست ، جز آن كه تو در آن ، نيازمند معرفت هستى. اين ، بدان معناست كه اسلام اجازه نمى دهد آدمى به كارى ، بدون تحقيق و آگاهى از درستى اش اقدام ورزد . رفتار بدون تحقيق ، نه تنها مصون از لغزش نيست ، بلكه خود ، لغزشى بزرگ است . اسلام در ترغيب مردم به تحقيق تلاش مى كند و آنان را پيش از هر چيز به دانش طلبى و دستيابى به معرفت حقيقى ، تشويق مى نمايد و برترين مسلمان را

.


1- .ر . ك : دانش نامه عقايد اسلامى : ج 2 (بخش چهارم : دانش) .
2- .تحف العقول : ص 171 .

ص: 43

مسلمانى مى داند كه معرفت بيشتر دارد ، نه عبادت بيشتر . اين ، همان گفته پيامبر صلى الله عليه و آله است كه : أفضَلُكُم إِيمانًا أَفضَلُكُم مَعرِفَةً. (1) برترينِ شما از جهت ايمان ، برترينِ شما از جهت معرفت است. چنان كه از معصومان عليهم السلام درباره برترين مسلمان ، چنين روايت شده است : بَعضُكُم أَكثَرُ صَلاةً مِن بَعضٍ ، و بَعضُكُم أَكثَرُ حَجّاً مِن بَعضٍ ، و بَعضُكُم أَكثَرُ صَدَقَةً مِن بَعضٍ ، و بَعضُكُم أَكثَرُ صِياماً مِن بَعضٍ ، و أَفضَلُكُم أَفضَلُكُم مَعرِفَةً . (2) برخى از شما نمازش بيش از ديگران است و برخى حجّش بيشتر است و برخى صدقه اش بيشتر است و برخى روزه اش بيشتر است ؛ و[لى] برترينِ شما ، كسى است كه معرفتش بيشتر باشد. امام باقر عليه السلام به امام صادق عليه السلام چنين سفارش مى كند : يا بُنَيَّ ! اِعرِف مَنازِلَ الشّيعَةِ عَلى قَدرِ رِوايَتِهِم و مَعرِفَتِهِم ، فَإِنَّ المَعرِفَةَ هِيَ الدِّرايَةُ لِلرِّوايَةِ . (3) فرزندم! رتبه شيعيان را از مقدار روايت و معرفت آنان بشناس ؛ چراكه معرفت ، درايت (درك) روايت است. روايت ، يعنى سخن نقل شده از پيامبر صلى الله عليه و آله و امام عليه السلام ، و درايت ، يعنى بررسى و تحقيق و تلاش براى معرفت و درك مفهوم حقيقى روايت كه مقصود اصلى پيامبر صلى الله عليه و آله يا امام عليه السلام بوده است . به سخن ديگر ، روايت ، حفظ و نشر حديث است و درايت ، فهم و دريافت حديث . راوى ، نقل كننده حديث است و فقيه ، پژوهشگر و عالِم به حديث .

.


1- .جامع الأخبار : ص 36 ح 18 .
2- .صفات الشيعة : ص 93 ح 28 .
3- .معانى الأخبار : ص 1 ح 2 .

ص: 44

در عبارت مذكور ، امام باقر عليه السلام فرزند خويش را به شناخت رتبه شيعيان به اندازه روايت و درايتشان سفارش مى كند و سپس توضيح مى دهد كه منظور از معرفت ، فهم روايت هاست و سپس مى فرمايد : و بِالدِّراياتِ لِلرِّواياتِ يَعلُو المُؤمِنُ إِلى أَقصى دَرَجاتِ الإِيمانِ . (1) با فهم روايت ها ، مؤمن به بالاترين درجه ايمان ، صعود مى كند. يعنى مهم ، پژوهش و فهم حديث است ؛ زيرا اگر روايت با درايت همراه نشود ، كم ترين ارزشى ندارد . آن گاه امام عليه السلام روايت امير مؤمنان عليه السلام را نقل مى كند كه مى فرمايد : إِنّ قيمَةَ كُلِّ امرِئٍ و قَدرَهُ مَعرِفَتُهُ . 2 يك حديث را كه بفهمى ، بهتر است از هزار حديث كه روايت كنى. روايت (نقل) حديث ، مى تواند براى ديگران كه حديث براى آنان نقل مى شود ، مفيدتر و ارزنده تر از خودِ راوى باشد (2) . و در مورد راوى ، آن گاه سودمند است كه با درايت (فهم) ، قرين شود ، وگرنه روايت كردن حديث ، بدون درايت (فهم) آن _ چنان كه در سخن امام عليه السلام بود _ سودى براى راوى ندارد ؛ بلكه چه بسا براى او و ديگران زيان داشته باشد ؛ زيرا اگر راوى به حديث آشنا نباشد ،

.


1- .2 . معانى الأخبار : ص 1 ح 2 .
2- .اشاره است به حديثى از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : «و رُبّ حامل فقه إلى من هو أفقه منه ؛ چه بسيار كسانى كه دانشى را به داناتر از خود منتقل مى سازند!» (الكافى : ج 1 ص 403 ح 1) .

ص: 45

دو . رابطه علم و ايمان

ممكن است سبب تحريف آن گردد . بدين جهت امير مؤمنان ، امام على عليه السلام ، فرمود : عَلَيكُم بِالدِّراياتِ لا بِالرِّواياتِ . (1) بر شما باد درايت و نه روايت كردن . در سخنى ديگر از ايشان ، چنين نقل شده است : هِمَّةُ السُّفَهاءِ الرِّوايَةُ ، و هِمَّةُ العُلَماءِ الدِّرايَةُ . (2) اهتمام كم خِردان ، به روايت است و اهتمام عالِمان ، به درايت . از اين گونه احاديث ، دو نكته مهم به دست مى آيد : اوّل . اسلام در مسائل نظرى ، بر پژوهش و معرفت واقعى تأكيد مى ورزد و از تقليد ، به شدّت پرهيز مى دهد . در نگاه اين دين استوار ، مهم ، دانستن دين است ، نه روايت كردن بدون فهم و درك آن . به سخن ديگر ، ايمان ، تنها از طريق معرفت و علم حاصل مى گردد ، نه از طريق تعبّد كور . دوم . پيشوايان و هدايتگران اين دين ، به سازگارى اين دين با معيارهاى علمى و عقلى ، اطمينان قاطع دارند ، بدين سان كه اگر پژوهشگران ، منصفانه به پژوهش بپردازند ، به حقّانيت اسلام دست خواهند يافت . در غير اين صورت ، اين همه تأكيد و وادارى به پژوهش از سوى آنان ، بى معنا بود .

دو . رابطه علم و ايمانرابطه علم و ايمان از نظر اسلام ، نزد پژوهشگران ، اهمّيتى فوق العاده دارد . اين ، از آن روست كه شبه روشنفكران _ كه به هيچ دينى اعتقاد ندارند و منكِر باورهاى دينى اند _ ادّعا مى كنند كه هيچ گونه رابطه اى ميان علم و ايمان نيست و باورهاى مذهبى ، ناسازگارى اى اصولى با علم دارند و علم ، ضدّ ايمان و باورهاى دينى

.


1- .كنز الفوائد : ج 2 ص 31 .
2- .همان .

ص: 46

است و بر اين پايه ، هر جا علمْ حضور دارد ، دينى حضور ندارد و به عكس ، هر جا دين حضور دارد ، مجالى براى ظهور و شكوفايى علم نيست . حال ببينيم اسلام در اين باره چه مى گويد . رابطه علم و ايمان ، از نظر اسلام ، ناگسستنى است . ايمان ، ميوه علم است و عالِم ، مؤمن است ، و بى ايمانى ، نتيجه نادانى است . قرآن كريم اين واقعيت را در نهايت بلاغت و دقّت در اين دو آيه ، بيان مى كند : «وَ يَرَى الَّذِينَ اُوتُواْ الْعِلْمَ الَّذِى اُنزِلَ إلَيْكَ مِن رَّبِّكَ هُوَ الْحَقَّ ... . (1) و كسانى كه از دانش بهره يافته اند ، مى دانند كه آنچه از جانب پروردگارت به سوى تو نازل شده ، حق است» . «وَ لِيَعْلَمَ الَّذِينَ اُوتُواْ الْعِلْمَ أنَّهُ الْحَقُّ مِن رَّبِّكَ فَيُؤْمِنُواْ بِهِ . (2) ... تا آنان كه دانش يافته اند ، بدانند كه اين [قرآن] ، حق است [و] از جانب پروردگار توست و بِدان ايمان آورند» . اين آيات به صراحت دلالت دارند كه رابطه علم و ايمان ، هيچ گونه گسستى را بر نمى تابد و عالمان و انديشمندان ، حقّانيت اسلام را درك مى كنند . از اين رو ، هر گاه ريشه هاى نادانى از جامعه بشرى برچيده شود ، اسلام بر تمامى جهان حكم فرما مى گردد ؛ چراكه اسلام ، دينى است علمى ، منطقى و مبتنى بر معيارهاى عقلانى . به سخن ديگر ، بر پايه اين آيات ، ممكن نيست كسى حقيقتا عالِم گردد و به معرفت و دانش دست يابد ، ولى به اسلام ، ايمان (اعتقاد) نداشته باشد . آرى ، ممكن است كسى گمان ورزد كه عالِم است و به حقيقت ، دست يافته است و مؤمن هم نباشد ؛ ولى در حقيقت ، او ميان تخيّل علم و بى ايمانى ، جمع كرده

.


1- .سبأ : آيه 6 .
2- .حج : آيه 54 .

ص: 47

است . علم ذاتا با ايمان همراه است ؛ زيرا چنان كه در آيات بيان شد ، اين دو از يكديگر جدايى ناپذيرند . پس ، از منظر اسلام ، علم و ايمان همزادند؛ با هم زاده مى شوند و با هم مى ميرند . امام على عليه السلام چه زيبا از قرآن الهام گرفته است ، آن جا كه مى فرمايد : الإِيمانُ وَ العِلمُ أَخَوانِ تَوأَمانِ و رَفيقانِ لا يَفتَرِقانِ . (1) ايمان و علم ، دو برادر همزادند و دو رفيق اند كه از هم جدا نمى شوند. اين ، بدان معناست كه اگر يكى از دو همزادِ متصل به هم را ديدى و يا با رفيق ملازم با رفيق ديگر ديدار كردى ، حتما ديگرى را نيز ديده و ملاقات كرده اى و همين وضعيت ، ميان علم و ايمان ، جارى است ؛ يعنى اگر انسان به علم برسد ، به ايمان رسيده است و اگر به ايمان دست يابد ، به علم و معرفت حقيقى دست يافته است . در اين زمينه از پيامبر صلى الله عليه و آله سخنى روايت شده كه دقّت نظر مى طلبد و رابطه علم و ايمان را از زاويه اى ديگر بيان مى دارد . پيامبر صلى الله عليه و آله مى فرمايد : العِلمُ حَياةُ الإِسلامِ و عِمادُ الإِيمانِ . (2) علم ، زندگى اسلام و ستون ايمان است. در اين سخن ، رابطه علم و ايمان ، به دو چيز تشبيه شده است : يكى ، رابطه جسم و جان ، و ديگرى رابطه ستون و سقف . اگر جسم ، بى روح شود ، از حركت و رشد باز مى ماند ، و سقف ، يك لحظه هم بدون ستون ، استوار نمى ماند . همين پيوند ميان علم و ايمان ، بر قرار است . از اين رو ، هر جا علم يافت شود ، اسلام هستى مى يابد ، چنان كه در هر زمان و مكان ، در عرصه هاى علمى است كه اسلام شكوفا مى گردد .

.


1- .غرر الحكم : ح 1785 .
2- .دانش نامه عقايد اسلامى : ج 2 ص 306 ح 1420 .

ص: 48

سه . رابطه جهل و كفر

الف _ معناى كفر و كافر

اينك به سومين مبحث اين فصل (يعنى رابطه نادانى و كفر) مى رسيم . آيا اين رابطه به سان رابطه علم و ايمان است ، يعنى آيا رابطه كفر و نادانى ، ناگسستنى است و هر نادانى كافر است و هر كافرى نادان ، يا ميان آنها رابطه اى ديگر بر قرار است؟

سه . رابطه جهل و كفرحقيقت ، آن است كه رابطه نادانى و كفر ، مانند رابطه علم و ايمان نيست . نادانى و كفر ، دو همزاد نيستند كه از هم جدا نشوند و فاصله نگيرند ؛ چراكه ممكن است آدمى نادان باشد ، ولى كافر نباشد ، چنان كه ممكن است كافر باشد و نادان نباشد . براى روشن شدن اين ادّعا ، مى بايد دو مقدّمه را روشن ساخت : يكى توضيح معناى كفر و كافر ، و ديگرى تبيين مواضع مختلفى كه انسان مى تواند در برخورد با حقايق معلوم و مجهول ، اتّخاذ كند .

الف _ معناى كفر و كافركفر ، در لغت به معناى پنهانكارى و پوشاندن است . بدين جهت درباره كسى كه چيزى را پنهان مى كند ، گويند : «كَفَرَه (يعنى آن را پوشاند)» و به اين فرد ، كافر گفته شود . پنهان كردن ، دو گونه است : خارجى (مانند پنهان كردن بذر در زير خاك) و اعتبارى (مانند پوشاندن حقيقت به وسيله باطل و يا پوشاندن باطل به وسيله حقيقت) . بنا بر اين ، اگر انسان حقيقتى را بر خلاف علم و آگاهى خود ، اظهار كند ، رفتارش كفر محسوب مى شود و به وى كافر مى گويند . و آن كه ، حقيقتى را مى داند و مى گويد : نمى دانم و آن كه نمى داند و مى گويد : مى دانم ، هر دو كافرند ؛ زيرا اوّلى دانش خود را و دومى ، نادانى خود را پنهان كرده است ؛ امّا آن كه

.

ص: 49

ب _ مواضع انسان در برخورد با حقايق

كافرى كه نادان نيست

حقيقتى را نمى شناسد و به صراحت مى گويد : نمى دانم ، كافر نيست ؛ بلكه نادان است .

ب _ مواضع انسان در برخورد با حقايقانسان ، ممكن است در برخورد با حقايق معلوم يا مجهول ، يكى از اين چهار موضع را اتّخاذ كند : 1 . حقيقت را بداند و بگويد : مى دانم . 2 . حقيقت را بداند و بگويد : نمى دانم . 3 . حقيقت را نداند و بگويد : مى دانم . 4 . حقيقت را نداند و بگويد : نمى دانم ، يا ساكت بماند . آن كه مى داند و مى گويد : مى دانم ، او عالِم است و مؤمن . و آن كه مى داند و مى گويد : نمى دانم ، او عالِم است و كافر ؛ زيرا دانش خود را كتمان مى كند . آن كه نمى داند و مى گويد : مى دانم ، او نادان است و كافر ؛ زيرا نادانى خود را پنهان مى كند . و آن كه نمى داند و تظاهر به دانش نمى كند ، نادان است ؛ ولى كافر نيست . بر اساس اين دسته بندى ، انسان در برابر حقايق وجودى ، يا عالِم مؤمن است ، يا عالِم كافر ، يا نادان كافر و يا نادان بدون كفر . از اين سخن ، روشن مى شود كه رابطه نادانى و كفر ، مانند رابطه علم و ايمان نيست و به تعبير دانشمندان علم منطق ، نسبت و رابطه ميان آنها ، عموم و خصوص مِن وجه است ؛ يعنى ممكن است انسان ، كافر باشد و نادان نباشد ، يا نادان باشد و كافر نباشد و يا در يك زمان ، نادان و كافر باشد .

كافرى كه نادان نيستكسى كه حقيقتى را با اين كه حقانيت آن را مى داند ، منكر مى شود ، كافر است ،

.

ص: 50

ولى نادان نيست ؛ زيرا او اين حقيقت را مى داند . مانند كسى كه با دلايل قوى ، وجود خداوند برايش به اثبات رسيده ، ولى بر اثر انگيزه هايى خاص ، انكار خداوند متعال را بر زبان مى راند . او به سان كسى است كه امام على عليه السلام در توصيفش مى فرمايد : تَشهَدُ لَهُ أعلامُ الوُجودِ عَلى إِقرارِ قَلبِ ذِى الجُحودِ . (1) نشانه هاى هستى خداوند ، بر اقرار قلب منكِر خداوند ، گواهى مى دهد. براى نمونه ، فرعون و پيروانش ، بر اساس گزارش قرآن ، حقيقت را شناختند و به برهان هاى آشكارى كه پيامبر خدا (موسى عليه السلام ) بر وجود خداوند و پيامبرىِ خويش اقامه كرد ، يقين داشتند ؛ ولى به جهت خودبرتربينى ، تكبّر ، طغيان و گنهكارى ، از اعتراف بدان ، سر باز زدند و موسى عليه السلام را تكذيب كردند و وجود خداوند را منكر شدند . قرآن درباره آنان مى گويد : «وَجَحَدُواْ بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَا أنفُسُهُمْ ظُ_لْمًا وَ عُلُوًّا . (2) و با آن كه دل هايشان بدان يقين داشت ، آن را از روى ظلم و تكبّر ، انكار كردند» . فرعون و پيروانش با شنيدن استدلال هاى روشن و منطق نيرومند موسى عليه السلام و ديدن معجزاتش مى دانستند و يقين داشتند كه موسى عليه السلام راست مى گويد و خدايى كه وى از او سخن مى گويد و مدّعى پيام آورى از جانب اوست و مردم را به پرستش او فرا مى خواند ، آفريدگار جهان و جهانيان است ؛ ليكن بر خلاف اين يقين و اطمينان قلبى ، آيات خدا را انكار كردند و پيامبرش را تكذيب نمودند و آن را افسانه انگاشتند . آيا مُجاز نيستيم كه بپرسيم : چرا چنين شد؟

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 49 .
2- .نمل : آيه 14 .

ص: 51

نادانى كه كافر نيست

قرآن كريم ، به اين پرسش پاسخ مى گويد كه : سبب و انگيزه اين انكار ، ستمگرى و برترى جويى بود . آنان مى دانستند كه اگر به راستىِ موسى عليه السلام و حقانيت او و پروردگارى كه او را فرستاده ، اعتراف كنند ، مى بايد از ستمگرى و گنهكارى و برترى جويى و رياست طلبى ، دست بكشند و چنين رفتارى از آنان به دور بود . از اين رو ، دانش خود را پنهان كردند و حقيقت را با پرده هاى كفر پوشاندند و نشانه هاى خداوند عز و جل را انكار نمودند . تا اين جا در صدد ترسيم كافر غير نادان بوديم و اينك ، ترسيم صورت دوم .

نادانى كه كافر نيستآن كه حقيقت را نمى شناسد و ادّعا نمى كند كه آن را مى شناسد ، نادان است ؛ ولى كافر نيست . به سخن ديگر ، آن كه درباره چيزى كه نمى شناسد ، رأيى ابراز نمى كند و يا به نادانى خويش اعتراف مى كند ، نادان است ، ولى كافر نيست ؛ زيرا چيزى را پنهان نكرده است و كفر ، پنهان كردن است . امام صادق عليه السلام در اين باره مى فرمايد : لَو أنَّ العِبادَ إِذا جَهِلوا وَقَفُوا و لَم يَجحَدوا لَم يَكفُروا. (1) بندگان اگر وقتى نادان اند ، توقّف كنند و انكار نورزند ، كافر نيستند. يعنى كفر ، در نتيجه انكار حقيقتى ناشناخته محقّق مى گردد و انسان هر گاه از اظهار نظر كردن در مسئله اى كه نمى شناسد ، امتناع ورزد و از انكار آن چشم بپوشد ، نسبت به اين حقيقت ، كافر نيست ؛ چرا كه وى چه به نادانى خويش اعتراف كند و چه از اظهار نظر ، چشم بپوشد ، چيزى را پنهان نكرده است . از اين رو ، چنين نادانى كافر نيست ، گرچه مؤمن هم نيست . يكى از ياران امام صادق عليه السلام (محمّد بن مسلم) روايت مى كند كه : سمت چپ

.


1- .الكافى : ج 2 ص 388 ح 19 .

ص: 52

امام صادق عليه السلام نشسته بودم وزراره در سمت راست ايشان نشسته بود كه ابو بصير وارد شد و گفت : اى ابو عبد اللّه ! درباره كسى كه در خداوند شك مى كند ، چه مى فرمايى؟ فرمود : «اى ابو محمّد! او كافر است» . ابو بصير گفت : اگر در پيامبر خدا شك كند ، چه طور؟ فرمود : «كافر است» . آن گاه امام عليه السلام رو به زراره كرد و فرمود : إِنَّما يَكفُرُ إِذا جَحَدَ. (1) همانا او ، تنها آن گاه كه انكار ورزد ، كافر است . يعنى اگر كسى در وجود خداوند ترديد دارد ، ولى وجود او را انكار نكند ، كافر نيست . كافر ، كسى است كه وجود خداوند متعال را پس از پيدايش شك در درونش و ناتوانى از استدلال نمودن بر عدم وجود او ، انكار كند . در تفسير العيّاشى به نقل از امام صادق عليه السلام يا امام باقر عليه السلام درباره اين آيه كه مربوط به ابراهيم عليه السلام است : «آن گاه كه شب او را فرا گرفت و ستاره اى ديد ، گفت : اين ، پروردگار من است» ، چنين آمده است : إنَّما كانَ طالِبًا لِرَبِّهِ و لَم يَبلُغ كُفراً ، و إنَّهُ مَن فَكَّرَ مِنَ النّاسِ فى مِثلِ ذلِكَ فَإِنَّهُ بِمَنزِلَتِهِ. (2) وى همانا در جستجوى پروردگار بود و به كفر نرسيد ، و به راستى ، هر يك از مردم كه در اين مسئله چنين فكر كند ، مانند ابراهيم است. يعنى كسى كه جستجو مى كند تا به معرفت خداوند متعال دست يابد ، كافر

.


1- .همان : ج 2 ص 399 ح 3 .
2- .تفسير العيّاشى : ج 1 ص 364 ح 38 . از عقايد شيعه اين است كه «پيامبران و امامان و پدران آنان ، تا آدم عليه السلام هيچ گاه در زندگى ، كافر نبوده اند» .

ص: 53

نادانِ كافر

نيست ؛ بلكه مانند ابراهيمِ پيامبر است . از امام على عليه السلام درباره نادانى كه مدّعى علم نيست ، روايتى نقل شده كه به جهت بودن نكته اى لطيف در مضمونش ، دقّت نظر مى طلبد . روايت ، چنين است : لَو أنَّ العِبادَ حينَ جَهِلوا وَقَفُوا لَم يَكفُروا و لَم يَضِلّوا. (1) بندگان اگر آن گاه كه نادان اند ، توقّف كنند ، كافر و گم راه نمى گردند. نكته قابل اهتمام در اين حديث ، اين است كه خوددارى جاهلان از اظهار نظر درباره حقايق ناشناخته ، نه تنها باعث مى شود كه از بيمارى «كفر» در امان باشند ، بلكه مانع گم راهى آنان نيز خواهد شد ؛ يعنى نادان ، با توقّف (خوددارى از اظهار نظر) ، به تدريج ، به سوى تحقيق و پژوهش جذب مى شود و اگر بر اين تحقيق ، ثابت بماند و هدفش دستيابى به حقيقت باشد ، به راستى در عرصه اصول عقايد از گم راهى رهايى مى يابد و با دست هاى غيبى و الهى به حقيقت مى رسد . به سخن ديگر ، گويا امام عليه السلام مى خواهد بفرمايد : ريشه گم راهى در عقايد ، آراى جاهلان غير متخصّص است و اگر اين جاهلان ، از اظهار نظرْ خوددارى ورزند ، ريشه هاى كفر و گم راهى ، از جامعه بشرى ريشه كن مى شود . (2)

نادانِ كافركافر اگر حقيقت را مى شناسد ، ديگر نادان نيست ، و نادان اگر جهل خود را پنهان نكند ، هرگز كافر نيست . پس اگر نادان نادانى اش را پنهان كند ، در او نادانى و كفر ، جمع شده است . از اين رو ، جاهلِ كافر ، كسى است كه درباره آنچه نمى شناسد ، اظهار نظر مى كند .

.


1- .غرر الحكم : ح 7582 .
2- .ر . ك : دانش نامه عقايد اسلامى : ج 2 (بخش هفتم : موانع شناخت / فصل يكم : حجاب هاى دانش و حكمت) .

ص: 54

فاصله ميان ايمان و كفر

لازم به ذكر است كه وقتى به مسئله معرفت خداوند رسيديم ، روشن خواهيم ساخت كه منكِران وجود خداوند عز و جل _ به فرض كه دلايلى درست اقامه كنند _ در نهايت بر يك چيز دليل مى آورند و آن ، اين است كه انسان ، راهى براى معرفت ماوراى طبيعت ندارد ؛ يعنى در توان انسان نيست كه بداند ماوراى طبيعتِ محسوس ، چيزى وجود دارد يا خير . (1) اينان ، اگر تنها به اين نادانى اعتراف كنند ، كافر نيستند ؛ ليكن آنان تنها به نادانى خويش اعتراف نمى كنند ، بلكه فراتر رفته ، از نادانى خود _ كه به نظر آنان ، علم و دانايى است _ ميوه چينى مى كنند . به ديگر سخن ، آنان از اين نادانى ، براى ديدگاه خود درباره مسائل متافيزيكى (ماوراى طبيعى) پايه و مبنا مى سازند . در نتيجه چنين رأى مى دهند كه چيزى جز طبيعتِ محسوس ، وجود ندارد . اينچنين است كه نادانى و كفر ، همراه مى شوند و انسان ، نادانى اش را با دانش خيالى ، پنهان مى سازد .

فاصله ميان ايمان و كفردر اين جا بايد به اين پرسش ، پاسخ داد كه : بر پايه آنچه در تبيين رابطه جهل و كفر گذشت ، ميان كفر و ايمان ، فاصله وجود دارد و كسى كه دچار ترديد و شك در اصول اعتقادى اسلام است ، اما آنها را انكار نمى كند ، نه مسلمان است و نه كافر ، در صورتى كه از نظر فقهى ، فاصله اى ميان كفر و ايمان نيست و هر كس مؤمن نباشد ، كافر است . چرا ؟ پاسخ اين سؤال ، اين است كه : آنچه در اين جا مورد بررسى است ، رابطه جهل و كفر از نظر معرفت شناسى است ، نه از نظر فقهى . درست است كه از نظر فقهى و بر اساس متون دينى فراوانى كه در اين زمينه وجود دارد ، (2) فاصله اى ميان

.


1- .ر . ك : همان : ج 4 (بخش يكم / فصل سوم / عقل) .
2- .. مانند آيه 67 از سوره نمل . نيز ، ر . ك : الكافى : ج 2 ص 386 ح 10 و 11 .

ص: 55

ايمان و كفر نيست ؛ اما از نظر معرفت شناسى ، قطعا ميان اين دو فاصله است . اما از نظر معرفت شناسى ، شك كننده ، تنها در صورتى كافر است كه منكر اصول اعتقادى اسلام باشد ؛ ولى در صورتى كه آنها را انكار نكند ، بويژه در صورتى كه درصدد تحقيق و يافتن حقيقت باشد ، كافر نيست ؛ بلكه جاهل و مستضعف اعتقادى محسوب مى گردد . بنا بر اين ، از نظر فقهى ، ميان كفر و ايمانْ فاصله نيست و هر كس حقيقتا يا حُكما مؤمن نباشد ، كافر محسوب مى شود ؛ ولى از نظر معرفت شناسى ، ميان كفر و ايمانْ فاصله است . به سخن ديگر ، از نظر معرفت شناسى ، فرق است ميان جاهلى كه جهل خود را انكار نمى كند و جاهلى كه جهل خود را انكار مى كند ، و كافر ، در واقع ، جاهلى است كه جهل خود را انكار مى كند و مدّعى علم است . اينك در پايان اين فصل ، به دو پرسش مهمّ باقى مانده مى پردازيم : 1 . آيا تحقيق در هر زمينه ، حتما به دستيابى به حقيقت و شناخت واقعيت ، منتهى مى گردد؟ به سخن ديگر ، آيا تحقيق ، در هر زمينه كه باشد ، پژوهشگر را به هدفش از تحقيق مى رساند ، يا ممكن است پژوهشگر به تحقيق بنشيند و به نتيجه اى نرسد و يا گمان كند به معرفت حقيقى دست يافته ، با آن كه در واقع ، نرسيده است؟ 2 . آيا براى ارزيابى درستىِ يك نظريّه يا عقيده ، معيارى وجود دارد يا خير؟ پاسخ پرسش اوّل ، اين است كه : براى شناخت ، شرايط و موانعى است كه اگر پژوهشگر ، موانعش را بر طرف سازد و شرايطش را محقَّق كند ، ضرورتا به نتيجه مطلوب مى رسد كه در آينده به تفصيل ، به شرح آن خواهيم پرداخت . پاسخ پرسش دوم نيز به خواست خداوند ، در فصل آينده خواهد آمد .

.

ص: 56

خلاصه

خلاصهاسلام مى كوشد مردم را وا دارد بيش از هر چيز در صدد تحقيق و تحصيل معرفت و شناخت حقيقت باشند و بهترين مسلمان را كسى مى داند كه شناخت او بيش از ديگران باشد ، نه عبادت او . از نظر اسلام ، علم و ايمان ، پيوندى ناگسستنى دارند ايمان ، ميوه تحقيقات علمى است بى ايمانى ، نتيجه جهل . انسان در مواجهه با حقايق هستى ، عالم مؤمن است يا عالم كافر و جاهل كافر است يا جاهل غير كافر . آن كه به آنچه اعتقاد دارد ، عملاً اعتراف مى كند ، مؤمن است و آن كه علم و يا جهل خود را كتمان مى كند ، كافر است ، ولى آن كه جهل خود را پنهان نمى كند كافر نيست . بنا بر اين ، كسى كه در راه تحقيق و شناخت حقيقت است ، كافر نيست .

.

ص: 57

فصل چهارم : پالايش عقيده

خوددانابينى ، بيمارى روانى رايج

فصل چهارم :پالايش عقيدهاز مهم ترين مسائلى كه پيش از بررسى بحث هاى اعتقادى بايد بدان پرداخت ، مسئله خطا سنجى و تصحيح عقايد است و در اين مسئله ، پرسش اصلى ، آن است كه : آيا راهى وجود دارد كه با تمسك بدان بتوان عقايد درست را از عقايد نادرست باز شناخت ؟ و در صورت وجود داشتن ، آن راه كدام است؟ پاسخ سؤال ، مثبت است ؛ زيرا در روايات اسلامى سفارش هاى دقيقى در اين باره وجود دارد كه دقّت نظر مى طلبد ، هر چند به نظر مى رسد تاكنون ، مورد بحث و بررسى قرار نگرفته است . اين سفارش ها براى كسى كه مى خواهد در مسائل اعتقادى ، با ديدى واقع بين و نگاهى آينده نگر ، به بحث بپردازد ، از بارزترين و مهم ترين امور است و در اين باره ، مرام و مذهب و مسلكِ پژوهشگر ، هر چه باشد ، تفاوتى ندارد ؛ زيرا اين سفارش ها وى را به مقصود رسانده ، برايش اعتماد به نتيجه را فراهم مى سازد . پيش از سخن گفتن از سفارش هاى اسلامى درباره تصحيح عقيده ، سزاوار است به مهم ترين بيمارى در مباحث اعتقادى ، يعنى بيمارى خوددانابينى بپردازيم .

خوددانابينى ، بيمارى روانى رايجيكى از بيمارى هاى روانى كه تشخيص پيامدهايش بسيار دشوار است و بسيارى بِدان مبتلايند ، بيمارى «خوددانابينى» يا بيمارى «علم خيالى» است . اين بيمارى كه به آن «جهل مركّب» ، نيز گفته مى شود ، اگر مزمن شود ، مداوايش محال است .

.

ص: 58

براى توضيح اين پديده ، مى گوييم كه انسان با حقايق هستى با چهار حالت ، رو به رو مى شود : 1 . اين كه حقيقتِ چيزى را بداند و بداند كه مى داند . وى در اين صورت ، حقيقتا «عالِم» است . 2 . اين كه حقيقتِ چيزى را بداند ؛ ولى خود نداند كه مى داند . وى در اين صورت ، گرفتار غفلت و نسيان است و «غافل» ناميده مى شود . 3 . اين كه حقيقتِ چيزى را نداند ؛ ولى بداند كه نمى داند (يعنى به نادانى خود ، عالِم است) . وى در اين حالت ، «جاهل (نادان)» است . 4 . اين كه حقيقتِ چيزى را نداند و نداند كه نمى داند (يعنى به نادانى خود ، جاهل است) ؛ بلكه تصوّر مى كند كه مى داند . وى در اين صورت ، «جاهل مركّب» ناميده شود . (1) براى روشن شدن تفاوت ميان جهل بسيط و جهل مركّب مى گوييم : جهل بسيط ، آن نادانى اى است كه با نادانى ديگر تركيب نشده است (مانند اين كه انسان فلان راه ، يا فلان شخص و يا فلان مسئله علمى را نمى داند) ؛ ولى جهل مركّب يا جهل فراگير ، عبارت است از دو نادانى كه با هم تركيب شده اند : جهل اوّل ، نادانى انسان به يك چيز است _ كه همان جهل بسيط است _ و جهل دوم ، اين است كه انسان ، نادانى اش را «علم» تصوّر كند و اين خود ، جهلى ديگر است كه با جهل نخست ، تركيب مى شود و از تركيب آنها ، جهل مركّبْ حاصل مى گردد . (2)

.


1- .در لغت نامه دهخدا ، جاهل مركّب ، چنين معنا شده است : «جاهل مركّب : آن كه علم وى با واقع مطابق نباشد ، آن كه گمان برد چيزى را مى داند و به واقعْ آن را نمى داند ، قسيم جاهل بسيط كه جهل وى مطلق است و اصلاً جاهل به چيزى است» .
2- .در لغت نامه دهخدا ، جهل مركّب ، چنين معنا شده است : «جهل مركّب : اعتقاد داشتن بر ماهيّت چيزى ، به طورى كه اين اعتقاد خلاف ماهيّت آن باشد؛ اعتقاد جازم غير مطابق با واقع ، خواه مستند به شبهه باشد و خواه مستند به تقليد ، پس ثبات را در جهل مركّب ، اعتبارى نيست . و سبب آن كه آن را مركّب ناميده اند ، اين است كه آدمى چيزى را بر خلاف آنچه حقيقت اوست ، اعتقاد كند ... ، كه اين خود يك جهل است ، و سپس اعتقاد كند كه اعتقاد او عين صواب است ، و اين خود يك جهل ديگر است ، كه با هم تشكيل و تركيب يافته و به نام جهل مركّب معروف گرديده است» .

ص: 59

احتمال اشتباه در باورهاى دينى

با افسوس فراوان بايد اعتراف كرد كه بسيارى از مردم به اين بيمارى روانى مبتلايند ؛ چراكه پيامدهايش در عرصه هاى بسيارى (چون : امور عقيدتى و نظرى) ظاهر است ، بويژه در سه موردى كه امام صادق عليه السلام معيّن فرموده است : اعتقادات دينى ، سياست ، و امور ادارى . از ايشان روايت شده است كه فرمود : ثَلاثُ خِلالٍ يَقولُ كُلُّ إِنسانٍ إنَّهُ عَلى صَوابٍ مِنها : دينُهُ الَّذى يَعتَقِدُهُ ، و هَواهُ الَّذى يَستَعلى عَلَيهِ ، و تَدبيرُهُ فى اُمورِهِ. (1) سه عرصه است كه هر انسانى مى گويد من در آن بر حقّم : دينى كه بِدان اعتقاد مى ورزد ، خواسته هايى كه بر او مستولى است ، و مديريت او در كارها. در اين سه عرصه همه گمان مى كنند كه آنچه مى گويند ، با واقع مطابق است و هيچ كس احتمال نمى دهد كه ادّعايش خطا باشد .

احتمال اشتباه در باورهاى دينىهر كه از دين يا مذهبى پيروى مى كند ، عادتا در اعتقادات دينى خود ، ترديد راه نمى دهد . هيچ كس احتمال نمى دهد كه عقايدش نادرست باشد و اگر از درستى يا نادرستى عقايد كسى بپرسى ، به صورت قطع پاسخ مى دهد كه تنها ، عقايد او صحيح است و با واقع مطابقت دارد . نيز قطع دارد كه هر كسى خلاف آن را بر زبان براند ، يا بر خلاف آن معتقد شود ، عقايدش نادرست و غير واقعى است و سخنش از علم ، به دور است .

.


1- .تحف العقول : ص 321 .

ص: 60

احتمال اشتباه در باورهاى سياسى

از همين روست كه يك كمونيست به همه مى گويد : همه شما بر خطاييد و تنها ، مكتب و عقيده من ، علمى است . و از آن جا كه در عقايدش احتمال خطا نمى دهد ، به خود اجازه تحقيق نيز نمى دهد . به همين جهت هم هست كه امام صادق عليه السلام در حديث پيش گفته ، اين گونه جزم گرايى را بيمارى رايج اعتقادى معرفى مى نمايد . بنا بر اين ، تا وقتى انسان به اين بيمارى مبتلاست ، برايش در پالايش عقيده و انتخاب دين درست ، اميدى نيست .

احتمال اشتباه در باورهاى سياسىباورهاى سياسى ، پس از اعتقادات دينى قرار مى گيرند ، نه فقط از جهت احتمال بروز اشتباه ، بلكه از جهت جزم گرايى و حق را به جانب خود دانستن . دولت ها ، حكومت ها ، سازمان ها ، گروه ها و همچنين افرادى كه براى دستيابى به حكومت و قدرت تلاش مى كنند ، همه مدّعى اند كه حق از آنِ آنهاست و ديگران مى بايد اصول و باورهاى سياسى خود را طبق آنچه آنان درست مى دانند ، تنظيم كنند و آنان از همه به حكومت كردن سزاوارترند . براى نمونه ، مسئولان امريكايى ، باورهاى سياسى خود را حق مى دانند و به ساير حكومت ها نيز همين باور را پيشنهاد و اجبار مى كنند . در همه كشورها ، هر حزب و گروهى ، خود را بر حق و رقيبش را بر باطل مى داند و همين حالت در اعضاى سازمان و حزب رقيب نيز وجود دارد ؛ زيرا هر كسى كه تلاش مى كند سلطه خود را حاكم سازد ، باورهاى سياسى خود را حق مى داند و باورهاى ديگران را باطل مى شمرد . اگر اندكى در رفتار كسانى كه براى به دست آوردن پُست ها و دستيابى به قدرت تلاش مى كنند ، بنگريم و در كارهايشان به دقّت تأمّل كنيم ، خواهيم دانست كه تمام آنان هدفى جز استعمار ندارند و تمام ادّعاهاى سياسى شان ، جز

.

ص: 61

احتمال اشتباه در مديريت

زيان هاى بيمارى خوددانابينى

ابزار و پلى براى رسيدن به قدرت نيست . از همين رو ، امام صادق عليه السلام از عقايد و برنامه هاى سياسىِ حريصانِ قدرت به «خواسته هايى كه بر آنان مستولى است» ، تعبير مى نمايد .

احتمال اشتباه در مديريتسومين عرصه اى كه همه خود را در آن بدون خطا مى شمرند ، چگونگى تدبير كارهاست . كسى نيست كه خود را در مديريت كارهايى كه به او واگذار شده ، خطاكار ببيند ؛ بلكه جازم است كه خود ، بهترين مدير و مديريتش ، بهترين مديريت است . همگان ، از رئيس حكومت گرفته تا رئيس خانواده ، در بحث مديريت نيكو ، حق را به جانب خود مى دانند و از اين رو ، به كسى اجازه انتقاد نمى دهند . خلاصه سخن ، اين كه : جزم گرايى در عقايد دينى ، سياسى و مديريت ، بيمارى فكرى و عقيدتىِ رايج است كه تمام جامعه بشرى را تهديد مى كند . (1)

زيان هاى بيمارى خوددانابينىاز زيانبارترين بيمارى هايى كه انسان را تهديد مى كند ، اين است كه خود را عالِم بپندارد . اين بيمارى ، آن گاه كه بر انسان عارض شود و مزمن گردد ، مداوايش نه تنها مشكل ، بلكه چه بسا محال است . تجربه به اثبات رسانده كه جز اندكى ، از اين بيمارى ، رهايى نمى يابند ؛ زيرا آن كه نمى داند كه نمى داند ، به ذهنش نمى رسد كه براى معالجه بيمارى نادانىِ خود بينديشد تا بخواهد درباره دارويش فكر كند؟ از اين رو ، هميشه در نادانى ، باقى مى ماند . آن كس كه بداند و بداند كه بدانداسب طرب خويش به افلاك رساند

.


1- .قرآن كريم ، در موارد بسيار ، از اين بيمارى بر حذر مى دارد. ر.ك : المعجم المفهرس لألفاظ القرآن الكريم : واژه «أكثر».

ص: 62

درمان بيمارى خوددانابينى

موانع پالايش عقيده

آن كس كه نداند و بداند كه نداندآن هم خرك لنگ به منزل برساند آن كس كه نداند و نداند كه ندانددر جهل مركّب ، اَبد الدهر بماند . (1)

درمان بيمارى خوددانابينىاينك پس از اين مقدّمه مختصر ، سزاوار است بدانيم كه اسلام براى پالايش عقيده و درمانِ بيمارى خوددانابينى ، چه سفارش هايى دارد . براى جلوگيرى از اين بيمارى و درمان آن تا دستيابى به عقايد درست ، دو ركن اصلى وجود دارد : يكى بر طرف ساختن موانع بينش عقل و معرفت ، و ديگرى فراهم ساختن شرايط معرفت . اسلام بجز اين دو ، سفارشى ندارد و از آن رو كه در آينده ، به شرح كافى از زمينه ها و موانع معرفت خواهيم پرداخت ، بحث را بدان جا ارجاع مى دهيم و آنچه در اين فصل ، عرضه مى داريم ، سفارش هاى روشنى است كه در نصوص اسلامى ، به طور خاص ، درباره موانع پالايش عقيده و شرايط پالايش عقيده وارد شده است ، گرچه اين مطلب نيز به همان بحث موانع و شروط شناخت ، بازگشت دارد .

موانع پالايش عقيدهموانع پالايش عقيده ، امورى هستند كه انديشه را به انحراف و خطا مى كشانند و هر گاه كه در برابر پژوهشگر قرار بگيرند ، موجب مى شوند كه وى نتواند اطمينان يابد كه عقيده اش ، با واقع ، يكى است . تاريخ ، گواهى مى دهد كه ارسطو ، بنيان گذار علم منطق (384 _ 447 ق .م) ، نخستين كسى است كه براى جلوگيرى از خطاى فكر ، انديشيد . مايه و بنياد كار ارسطو در كشف طريق تحصيل علم ، همان تحقيقات سقراط و افلاطون بود ؛ ليكن طبع موشكاف او به مباحث سقراطى قانع نشد و بيان

.


1- .لغت نامه دهخدا : مادّه «جهل بسيط» و «جهل مركّب» .

ص: 63

افلاطون را نيز در باب منشأ علم و سلوك در طريق معرفت ، كاملاً مطابق با واقع ندانست . او در مقابل مغالطه و مناقشه سوفسطاييان و جَدَليان ، بنا را بر كشف قواعد صحيح استدلال و استخراج حقيقت گذاشت و به رهبرى افلاطون و سقراط ، اصول منطق و قواعد قياس را به دست آورد و آن را بر پايه اى محكم استوار ساخت ، چنان كه هنوز كسى بر آن ، چيزى نيفزوده است . در تعريف «منطق» گفته اند : دانشى ابزارى (يا ابزارى قانونى) است كه رعايت آن ، ذهن را از لغزش در انديشيدن ، مصون مى دارد . از زمان فرنسيس بيكن (1560 _ 1626 م) و رِنِه دكارت (1596 _ 1650 م) تحوّلى فكرى در اروپا شكل گرفت و بدين عقيده منتهى گشت كه منطق ارسطويى براى نگهدارى ذهن از خطا كفايت نمى كند . دكارت معتقد بود : قواعد منطق با همه درستى و استوارى ، مجهولى را معلوم نمى كند و فايده حقيقى آن ، همانا دانستن اصطلاحات و دارا شدن قوه تفهيم و بيان است ؛ زيرا برهان ، استخراج نتيجه از مقدّمات است . پس هر گاه مقدّماتْ معلوم نباشند ، نتيجه اى نخواهد بود و تنها با قواعد منطقى ، نمى توان معلومى را به دست آورد ؛ و اگر مقدّمات درست در دست باشند ، نتيجه خود ، حاصل است و عقل سليم انسان با فطرت خود ، قواعد منطقى را به كار مى برد و ديگر به اين همه بحث و جدال منطقيان نيازى ندارد ؛ و اگر مقدّماتى كه در دست است ، غلط باشند ، نتيجه هم البته غلط خواهد بود و به جاى معرفت ، ضلالت حاصل خواهد شد و از اين روست كه جويندگان علم ، با آن كه قواعد منطق را به خوبى مى دانسته اند ، خطا بسيار كرده اند . دكارت در بحث درباره روش خود ، همچنين فرنسيس بيكن در ارغنون جديد ، مدّعايشان اين است كه منطق تازه اى وضع كرده اند ؛ ليكن بيكن ، دانشمند انگليسى و دكارت ، حكيم فرانسوى كوشيده اند تا پديدار سازند كه منطق

.

ص: 64

ارسطو ، وسيله كشف مجهولات نيست ، و اهمّيتى را كه اهل اسكولاستيك به آن مى داده اند ، ندارد و نشايد كه قسمت بزرگ تر اوقات خود را در راه معرفت ، صرف آن سازند . بدين صورت ، بيكن و دكارت ، توجّه داده اند كه خطا ممكن است از دو راه در استدلال ، نفوذ كند : يكى ، از ناحيه مقدّماتى كه ذهن ، معلوم فرض مى كند و آنها را پايه استدلال قرار مى دهد ، كه اين مقدّمات به منزله مواد و مصالح استدلال محسوب مى شوند ، و ديگرى ، از ناحيه شكل ، صورت و يا ترتيبى كه ذهن ، مواد را در آن قرار مى دهد . خطاسنجى در منطق ارسطو ، مربوط به «صورت» استدلال است و بدين جهت ، منطق ارسطو ، منطق صورى يا منطق صورت ، نام گرفته است و اين منطق ، خطاسنجى براى مواد و لوازم آن را منظور نكرده است ، با اين كه براى مصونيت فكر از خطا و پالايش عقيده ، بايد خطاسنجى براى مقدّمات و موادّ اوّليه استدلال ، منظور گردد ؛ چرا كه عقل سليم ، قواعد منطقى را فطرتا به كار مى برد ، گرچه از اصطلاحات منطقى برخوردار نباشد . از سوى ديگر ، منطق نوينى كه بيكن براى خطاسنجى موادّ استدلال و لوازم آن به كار گرفت ، در «پرهيز از موانع كشف حقيقت» تبلور مى يابد . او اين موانع را با عناوين : بت هاى طايفه اى ، بت هاى شخصى ، بت هاى بازارى و بت هاى نمايشى ، تعبير مى كند : براى انسان در تحصيل علم ، مشكلات و موانعى در پيش است كه بايد از آنها بپرهيزد و مهم ترينِ آنها خطاهايى هستند كه ذهن به آنها مبتلا مى شود . از آن جا كه اين خطاها مايه گم راهى انسان هستند ، بيكن آنها را «بت» مى خواند و به چهار قسم ، تقسيم مى كند : قسم نخست ، بت هاى طايفه اى هستند ، يعنى خطاهايى كه از خصايص طبع

.

ص: 65

بشرند ؛ زيرا همچنان كه در آيينه ناهموار ، اشعه نور ، كج و منحرف مى شود و تصاوير در آن ، زشت و ناهنجار مى گردند ، در ذهن انسان هم محسوسات و معقولات ، تحريف و تضييع مى شوند . مثلاً ، آدمى ذهنش مايل است همه امور را منظّم و كامل بداند و ميان آنها مشابهت هاى بيجا قائل شود ، چنان كه چون دايره و كره را مى پسندد ، حكم به كروى بودن جهان و دايره بودن حركات اجزاى آن مى نمايد ، و نيز در هر چيز ، قياس به نفْس مى كند و براى همه امور ، علّت غايى مى پندارد ، و نيز در هر امر ، بدون تحقيق و تأمّل ، عقيده اى اختيار مى كند و براى درستى آن ، همواره مؤيّداتى مى جويد و به مضعِّفات ، توجّه نمى نمايد (براى نمونه ، يك بار كه خواب به واقعيت مى پيوندد ، آن را مأخذ مى گيرد ؛ امّا صد بار را كه به واقعيت نمى پيوندد ، به ياد نمى آورد) و به عقايدى كه اختيار كرده ، پايبند و متعصّب مى گردد و غالبا انصاف را از دست مى دهد و از روى عواطف و نفسانيت حكم مى كند و غرور و نخوت و ترس و خشم و شهوت ، در آراى آن ، دخالت تام دارند . حواسّ انسان هم كه منشأ علم اويند ، قاصرند و به خطا مى روند و آدمى حاضر نمى شود كه با تأمّل و تعمّق ، خطاى آنها را اصلاح كند ؛ نيز ظاهربين اند و به عمق مطالب نمى روند و به جاى اين كه امور طبيعت را تشريح كنند ، همواره به تجريدات ذهنى مى پردازند و امور تجريدى (انتزاعى) ذهن خود را حقيقت مى پندارند . قسم دوم ، بت هاى شخصى هستند ، يعنى خطاهايى كه اشخاص به مقتضاى طبيعت اختصاصى خود به آن دچار مى شوند ، مانند اين كه هر كس به امرى دل بستگى پيدا مى كند و آن را محور عقايد خود قرار مى دهد ، چنان كه ارسطو شيفته منطق شد و فلسفه خود را بر آن مبتنى ساخت ، يا بعضى كسان ، متوجّه مشابهت ها و جمع امورند و بعضى ديگر همواره به اختلافات و تفريق ، توجّه دارند ، و نيز بعضى در هر باب ، حكم جزمى مى كنند و برخى ، ترديد و تأمّل

.

ص: 66

دارند ، تا آن جا كه شكّاك مى شوند ، و نيز جماعتى عاشق قدما هستند و گروهى پيشينيان را ناچيز مى شمرند و به متأخّران مى گرايند ، غافل از اين كه زمان نبايد مورد نظر باشد و حقيقت را از هر كس كه گفته ، بايد قبول كرد ، خواه قديمى باشد و خواه جديد ، و نيز بعضى همواره دنبال جزئيات اند و برخى ديگر در پى كلّيات ، حال آن كه هر دو را بايد در نظر گرفت و . . . . قسم سوم ، بت هاى بازارى هستند ، يعنى خطاهايى كه براى مردم از نشست و برخاست با يكديگر پديد مى آيند ، به واسطه نقصى كه در الفاظ و عبارات وجود دارد ؛ زيرا عامّه مردم ، آنها را وضع كرده اند و از روى تحقيق نبوده است . بسيارى از الفاظ هستند كه معانى آنها در خارج موجود نيست (مانند : بخت ، اتّفاق و افلاك) و يا معانى آنها مجمل و مشوّش است و روشن و صريح نيست (مانند : جوهر و عَرَض ، وجود و ماهيت ، كون و فساد ، عنصر و مادّه و صورت) . به اين واسطه مطالب ، درست مفهوم نمى شوند وبراى مردم تصوّرات غلط پديد مى آيد . قسم چهارم ، بت هاى نمايشى هستند ، يعنى خطاهايى كه از تعليمات و استدلال هاى غلط حكما ، حاصل مى شوند . (1) براى پرهيز از خطاى فكر و تضمين درستىِ مقدّمات و موادّ استدلال ، دكارت ، اصولى را بنياد نهاد . نخستين اصل او چنين است : هيچ چيز را حقيقت نمى دانم ، مگر اين كه براى من بديهى باشد و در تصديقات خود ، از شتاب زدگى و سبق ذهن (اِعمال سابقه ذهنى) و تمايل بپرهيزم ، و نمى پذيرم ، مگر چيزى را كه چنان روشن و متمايز باشد كه هيچ گونه شك و شبهه اى در آن نباشد. (2)

.


1- .سير حكمت در اروپا : ج 1 ص 114 _ 116 .
2- .سير حكمت در اروپا : ج 1 ص 131 . براى آشنايى بيشتر با قواعد منطق دكارت به ص 141 _ 143 كتاب ياد شده مراجعه كنيد .

ص: 67

موانع پالايش عقيده در قرآن

1 . گمان

موانع پالايش عقيده در قرآنقرآن كريم ، چند قرنْ پيش از همه دانشمندان اروپايى ، خلاصه راه هاى سنجش مقدّمات استدلال را به اختصار و به روشنى بيان كرده است و ما آن را به عنوان نمونه اى از معجزات علمى قرآن مى آوريم . خداوند سبحان فرموده است : «إن يَتَّبِعُونَ إلَا الظَّنَّ وَ مَا تَهْوَى الْأَنفُسُ . (1) [آنان] از جز گمان و آنچه دلخواهشان است ، پيروى نمى كنند» . يعنى خطاى انسان در عقايد و آرايَش ، از دو عامل نشئت مى گيرد : پيروى از گمان و تمايلات نفسانى . البته در احاديث ، موارد ديگرى نيز به عنوان لغزشگاه انديشه ، گزارش شده است (مانند : تعصّب ، تقليد ، خودرأيى يا استبداد ، و لجاجت) ؛ ليكن همه آنها به هواى نفسانى باز مى گردد و به عبارت ديگر ، آنچه در اين زمينه در احاديث آمده ، در حقيقت تفسير آيه بالاست . با اين مقدّمه ، اينك مهم ترين موانع پالايش عقيده را بر پايه قرآن و احاديث بر مى شمريم . اين موانع _ چنان كه اشاره شد _ عبارت اند از : 1 . گمان ، 2 . تمايلات نفسانى ، 3 . تعصّب ، 4 . تقليد ، 5 . استبداد (خودرأيى) ، 6 . لجاجت .

1 . گمانگمان ، از خطرناك ترين عواملى است كه انديشه بسيارى را در جهان به سمت باورهاى باطل و نادرست مى كشاند . نخستين سفارش قرآن كريم براى پالايش عقيده ، پرهيز از اعتماد به گمان است . قرآن به پيروان خود تأكيد مى ورزد كه عقايد و آراى خويش را بر ستون گمان و شك بنا نكنند و در برابر آنچه درستى اش روشن نيست ، تسليم نگردند . خداوند عز و جل به صراحت مى فرمايد :

.


1- .نجم : آيه 23 .

ص: 68

«وَ لَا تَقْفُ مَا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ . (1) و چيزى را كه بدان علم ندارى ، دنبال مكن» . از منظر قرآن ، شايسته نيست كه مسلمان ، چيزى را كه به طور قطع برايش ثابت نشده است ، دنبال كند ، يا آن را محور رفتارش قرار دهد . همچنين قرآن كريم از صاحبان عقايد باطل ، انتقاد مى كند كه چرا چيزى را بر زبان مى رانند كه بدان علم ندارند : «وَ تَقُولُونَ بِأَفْوَاهِكُم مَّا لَيْسَ لَكُم بِهِ عِلْمٌ . (2) و با زبان هاى خود ، چيزى مى گوييد كه بِدان علم نداريد» . قرآن كريم ، منكِران معاد را مورد انتقاد قرار مى دهد كه آنان مى بايد براى انكار زندگى پس از مرگ ، دليل بياورند و عقيده آنان (انكار معاد) بر پايه اى علمى ، استوار نيست ؛ بلكه بر حدس و گمان بنا شده است : «وَ قَالُواْ مَا هِىَ إلَا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَ نَحْيَا وَ مَا يُهْلِكُنَا إلَا الدَّهْرُ وَ مَا لَهُم بِذَ لِكَ مِنْ عِلْمٍ إنْ هُمْ إلَا يَظُنُّونَ . (3) و گفتند : غير از زندگانى دنياى ما ، [چيز ديگرى] نيست. مى ميريم و زنده مى شويم و ما را جز طبيعت ، هلاك نمى كند ؛ و[لى] به اين [مطلب] ، هيچ دانشى ندارند [و ]جز طريق گمان ، نمى سپرند» . نيز به همين شيوه ، به كسانى كه گمان مى كنند هستى هدفى ندارد و خلقت ، باطل و عبث است ، انتقاد و اعتراض مى كند كه اين عقيده آنان از علم برنخاسته است و اگر آنان اندكى مى انديشيدند ، مى فهميدند كه در باورهايشان ، به دركى درست نرسيده اند و عقايد آنان تنها بر گمان ، استوار است :

.


1- .اسرا : آيه 36 .
2- .نور : آيه 15 .
3- .جاثيه : آيه 24 .

ص: 69

«وَ مَا خَلَقْنَا السَّمَاءَ وَ الْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا بَ_طِلاً ذَ لِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُواْ . (1) و آسمان و زمين و آنچه را ميان اين دو است ، به باطل نيافريديم. اين ، گمان كسانى است كه كافر شده [و حق پوشى كرده]اند» . اگر در باورها و آراى ضد و نقيض مردم در جامعه هاى گوناگون بنگريم و آنها را بر ترازوى نقد و بررسى اساسى عرضه بداريم ، بدون دشوارى به اين نكته خواهيم رسيد كه بيشتر اين باورها پايه علمى ندارند و جز بر گمان و ترديد مبتنى نيستند و بيشتر مردمان از گذشته تاكنون ، در باورها بويژه در اصول اعتقادات ، از گمان پيروى مى كنند . بدين جهت مى بينيم كه قرآن با صراحت اعلام مى دارد كه هر كس از اكثريت پيروى كند ، گم راه شده است ، از جمله در اين آيه : «وَإن تُطِعْ أكْثَرَ مَن فِى الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ إن يَتَّبِعُونَ إلَا الظَّنَّ وَإنْ هُمْ إلَا يَخْرُصُونَ . (2) و اگر از بيشتر كسانى كه در [اين سر]زمين هستند ، پيروى كنى ، تو را از راه خدا گم راه مى كنند. آنان جز از گمان [خويش] ، پيروى نمى كنند و جز به حدس و تخمين نمى پردازند» . اگر تمامى پيروان مذاهب گوناگون ، بر آن شوند كه جز از علم پيروى نكنند و به چيزى جز پس از علم ، ايمان نياورند ، اختلافات و تناقضات ميان همه مذاهب ، از ميان رخت خواهد بست . امام صادق عليه السلام مى فرمايد : به راستى كه خداوند ، اين امّت را به دو آيه از كتابش اختصاص داده است : يكى آن كه جز آنچه مى دانند ، بر زبان نياورند ؛ و ديگر آن كه آنچه را نمى دانند ، انكار نكنند.

.


1- .ص : آيه 27 .
2- .انعام : آيه 116 .

ص: 70

2 . تمايلات نفسانى

آن گاه امام عليه السلام اين آيه را قرائت نمود : «ألَمْ يُؤْخَذْ عَلَيْهِم مِّيثَ_قُ الْكِتَ_بِ أن لَايَقُولُواْ عَلَى اللَّهِ إلَا الْحَقَّ . (1) آيا از آنان ، پيمان كتاب [آسمانى] گرفته نشده كه درباره خداوند ، جز به حق سخن نگويند» . و نيز اين آيه را تا پايانش خواند : «بَلْ كَذَّبُواْ بِمَا لَمْ يُحِيطُواْ بِعِلْمِهِ (2) . (3) بلكه چيزى را دروغ شمردند كه به دانش آن ، احاطه نداشتند» .

2 . تمايلات نفسانىاين مانع ، دومين لغزشگاه انديشه است و خطرش اگر از «گمان» بيشتر نباشد ، كمتر نيست . آن گاه كه آدمى چيزى را دوست مى دارد و بدان وابسته مى شود ، بينايى عقلش را از دست مى دهد و گوش هاى انديشه اش كر مى شود . در نتيجه نمى تواند كاستى هاى محبوبش را ببيند . همين حالت در نفرت و دشمنى آدمى نيز وجود دارد . از اين رو ، آدمى اگر مى خواهد نقطه ضعف يا قوّت يك نظريّه را بشناسد و در آن درست بينديشد ، مى بايد نخست ، خود را از تمايلات نفسانى آزاد سازد ؛ چرا كه اين تمايلات ، خواه ناخواه در باورهاى او اثر مى گذارند . به عنوان نمونه ، چنين شهرت يافته است كه علّامه حلّى ، آن گاه كه خواست درباره امكان تطهير آب چاهى كه نجس شده ، فتوا دهد ، فرمان داد نخست چاه خانه اش را پر كنند و سپس به مطالعه احاديث و متون فقهى پرداخت و آن گاه

.


1- .اعراف : آيه 169 .
2- .يونس : آيه 39 .
3- .مجمع البيان : ج 5 ص 168 ، الأمالى ، صدوق : ص 506 ح 702 ، بصائر الدرجات : ص 537 ح 2 ، منية المريد : ص 216 ، بحار الأنوار : ج 2 ص 113 ح 3 .

ص: 71

3 . تعصّب

فتوا داد كه آب چاه ، اگر نجس شود ، مى توان آن را تطهير كرد . وى مى دانست كه اگر چاه منزل خود را پر نكند ، ممكن است در فتوايش ، ناخودآگاه اثر بگذارد و اين حقيقتى انكار نشدنى است . از اين رو ، آدمى نمى تواند حقايق عقلى را به درستى ، ادراك كند و يا رأيى درست اظهار بدارد ، مگر آن كه چاه تمايلاتش را پر سازد و ذهنش را از بند هوس ها برهاند . بر اين پايه ، هر چه ذهن پژوهشگر از تمايلات و هوس ها وارسته تر باشد ، به صواب نزديك تر مى شود ، چنان كه امام على عليه السلام فرمود : أقرَبُ الآراءِ مِنَ النُّهى أبعَدُها مِنَ الهَوى . (1) نزديك ترين رأى ها به عقلانيت ، دورترينِ آنها از هوس هاست. و نيز فرمود : خَيرُ الآراءِ أَبعَدُها مِنَ الهَوى و أَقرَبُها مِنَ السَّدادِ. (2) بهترين آرا ، دورترينِ آنها از هوس و نزديك ترينِ آنها به استوارى است. نيز گزارش شده است كه زيد بن صوحان عبدى ، يكى از ياران امام على عليه السلام ، از ايشان پرسيد : كدام يك از مردم ، رأيش استوارتر است؟ و امام عليه السلام چنين پاسخ داد : مَن لَم يَغُرَّهُ النَّاسُ مِن نَفسِهِ ، و مَن لَم تَغُرَّهُ الدُّنيا بِتَشَوُّفِها. (3) كسى كه نه فريب [ وسوسه هاى] مردم را بخورد و نه فريب زيورهاى دنيا را .

3 . تعصّبيكى ديگر از موانع دستيابى به آراى درست و مطابق با واقع ، تعصّب است .

.


1- .غرر الحكم : ح 3022 .
2- .غرر الحكم : ح 5011 .
3- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج 4 ص 383 ح 5833 .

ص: 72

پيشواى متعصّبان
دستاورد تعصّب

تعصّب ، عبارت است از : اوج گيرى پيروى فرد از تمايلات نفسانى ، تا آن جا كه به يارى و هوادرىِ فرد يا گروه يا انديشه و سنّتى (با هدفى غير از رعايت حريم حق) ، بينجامد . جانبدارى از خويشان و قوم و قبيله ، هوادارى از حزب و گروه و سازمان ، حمايت از فرهنگ و آداب و رسوم ، طرفدارى از دين و مذهب ، هواخواهى نژاد و زبان و يا مانند آن ، اگر بر پايه ميل نفْس ، و نه بر اساس حق و عدالت ، بنا شود ، تعصّب خواهد بود .

پيشواى متعصّبانطبق تعبير امام على عليه السلام ، شيطان پيشواى متعصّبان و اُسوه آنان است ، آن جا كه در توصيف او مى فرمايد : إِمامُ المُتَعَصِّبينَ و سَلَفُ المُستَكبِرينَ ، الَّذِى وَضَعَ أساسَ العَصَبِيَّةِ. (1) پيشواى متعصّبان ، پيشينه مستكبران ، آن كه بنياد تعصّب را نهاد. پس ، نخستين متعصّب در جهان ، شيطان است و تعصّب او از سنخ تعصّب نژادى است ؛ زيرا هنگامى كه خداوند به وى فرمان داد كه بر آدم سجده كند ، سر باز زد و استكبار جست ؛ چراكه نژاد خود را بر نژاد آدم برترى مى داد ، از آن رو كه او از آتش آفريده شده بود و آدم از خاك .

دستاورد تعصّبنخستين دستاورد اين خصلت شيطانى _ كه اگر در وجود آدمى ريشه بدواند ، بيشترين زيان را براى انسان دارد _ اين است كه باورها را آن گونه كه انسان بخواهد ، مى سازد . به سخن ديگر ، تعصّب ، از بيمارى هاى روانى اى است كه مانع دستيابى انسان به حقيقت مى گردد . از اين رو ، انسان متعصّب ، در نهايت ، جز به آنچه خصلت تعصّب اقتضا مى كند ، نمى رسد .

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 192 .

ص: 73

بيمارى تعصّب سبب مى شود كه آدمى بر اساس گوينده و نه سخن ، داورى كند و فرصت انديشيدن درباره درستى يا نادرستى سخن را از دست بدهد ؛ بلكه بر او القا مى كند كه به گوينده بنگرد و اگر او را مانند خود يافت ، رأيش را درست ، و گرنه نادرست انگارد . سفارش اسلام براى پالايش عقيده ، دورى از تعصّب (1) و توجّه به سخنِ گوينده و دقّت در انديشه صاحب عقيده است ، با چشمپوشى از شخصيت گوينده _ هر كه باشد _ و با صرف نظر از رأى حزب و گروه و جمعيت ، خواه با او در مرام و آيين ، برابر باشد يا نه ، خواه مسلمان باشد يا غير مسلمان و خواه دوست باشد و يا دشمن . چه زيبا و عقل پذير است اين سخن خداوند متعال كه : «فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أحْسَنَهُ اُوْلَئِكَ الَّذِينَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَ اُوْلَئِكَ هُمْ اُوْلُواْ الْأَلْبَ_بِ . (2) پس به آن بندگان من كه به سخن ، گوش فرا مى دهند و بهترينِ آن را پيروى مى كنند ، بشارت بده. اينان اند كه خدايشان آنان را راه نموده و اينان اند همان خردمندان» . از اين آيه مى فهميم كه صاحبان انديشه _ كه از نعمت هدايت ، برخوردارند و مورد سفارش اسلام و قرآن قرار گرفته اند _ كسانى هستند كه به سخن ، گوش فرا مى دهند ، حالْ گوينده اش هر كه مى خواهد ، باشد ، و پس از بررسى و تحقيق ، استوارترين ، برترين و زيباترين سخن را پيروى مى كنند . با الهام از همين آيه ، از پيامبر صلى الله عليه و آله در كنز العمّال و از امير مؤمنان عليه السلام در غرر الحكم چنين روايت شده است : لا تَنظُر إِلى مَنْ قالَ وَ انظُر إِلى ما قال. (3)

.


1- .ر . ك : دانش نامه عقايد اسلامى : ج 1 (بخش دوم / فصل ششم / هوس) و ج 2 (بخش هفتم / فصل اوّل / تعصّب) .
2- .زُمر : آيه 17 _ 18 .
3- .كنز العمّال : ج 16 ص 269 ح 44397 ، غرر الحكم : ح 10189 ، ميزان الحكمة : ج 8 ص 57 ح 14001 .

ص: 74

4 . تقليد

به «گوينده» منگر ، به «گفته» بنگر. و از عيسى عليه السلام روايت شده است كه فرمود : خُذُوا الحَقَّ مِن أَهلِ الباطِلِ ، و لا تَأخُذُوا الباطِلَ مِن أَهلِ الحَقِّ . كونوا نُقّادَ الكَلامِ. (1) حق را از اهل باطل فرا بگيريد و باطل را از اهل حق فرا مگيريد . ناقدان سخن باشيد. اين روايت ، آشكارا دلالت دارد كه نبايد تعصّب موجب شود كه مسلمان ، سخن حقّ ديگران را ، بدين جهت كه گوينده مسلمان نيست يا عقايدى باطل و فاسد دارد ، كنار بنهد و يا سخن نادرست را از كسانى كه با او هم عقيده اند ، بپذيرد . پس بر مسلمان ، واجب است كه سخن هر گوينده را پس از بررسى و مطالعه دقيق ، صرف نظر از موضع كلّى او درباره حق و باطل ، نقّادى كند . سپس اگر سخنى حق بود ، بايد بپذيرد ، گرچه گوينده از اهل باطل باشد ، و اگر سخنى باطل بود ، آن را طرد كند ، گرچه گوينده آن از پيروان حق باشد . به هر حال ، معيار ، «حقيقت» است ، نه گوينده ، و «اسلام» نيز چيزى جز تسليم در برابر حقيقت نيست . از اين رو ، پيامبر خدا فرمود : مَن تَعَصَّبَ أَو تُعُصِّبَ لَهُ فَقَد خَلَعَ رِبقَ الإِيمانِ (رِبقةَ الإِسلامِ) مِن عُنُقِهِ. (2) هر كس تعصّب ورزد ، يا به سودش تعصّب روا شود ، طوق ايمان (اسلام) را از گردن ، خارج كرده است.

4 . تقليدتقليد در باورها ، به معناى پذيرش رأى يك يا چند نفر ، بدون درخواست

.


1- .المحاسن : ج 1 ص 359 ح 769 .
2- .الكافى : ج 2 ص 308 ح 2 .

ص: 75

5 . استبداد

برهان است . و اين ، از نتايج تعصّب و از موانعى است كه از دستيابى به آرا و عقايد علمى ، صحيح و مطابق با واقع ، باز مى دارد . تقليد ، زنجيرى است كه انديشه انسان را به بند مى كشد و تا آن زمان كه اين بند وجود دارد ، پالايش عقيده ، امرى مُحال است . تقليد ، به آدمى اجازه نمى دهد كه درباره آرا و عقايد خود بينديشد ، چنان كه اجازه نمى دهد در درستى يا نادرستى ، مطابقت يا عدم مطابقت با واقع ، و واقعى يا خيالى بودن دانش و نيز معرفت يا توهّم معرفت بودن ، تفكّر كند . تقليد ، از انديشيدن در رفتار و افكار و باورهاى ديگران و بررسى و نقد آزادانه آنها ، باز مى دارد . تقليد ، آدمى را به زور در افكار و باورهاى مقلِّد ، زندانى مى كند . تقليد ، انديشه را به جاى معطوف كردن به سخن ، به گوينده معطوف مى كند . سفارش اسلام براى پالايش عقيده ، پاره كردن زنجيرهاى تقليد است . شگفت انگيز ، اين كه : كمتر كسى است كه در بند اين زنجير نباشد و شگفت انگيزتر ، پژوهشگرانى هستند كه خود ، در بند زنجير تقليدند و تصوّر مى كنند انديشه آزاد دارند .

5 . استبدادپنجمين مانع از موانع پالايش عقيده ، استبداد در رأى است و اين ، دستاوردِ همراهى كردن با تمايلات نفسانى و نتيجه بيمارى خوددانابينى است . اين بيمارى ، انديشه صاحبش را چنان تنگ مى كند كه به جمود و تحجّر مى رسد و مانع رسيدن به حقيقت مى گردد . در نتيجه ، مستبد ، به حقانيت گفته ها ، باورها ، دين و آراى خود ، اعتقاد پيدا مى كند و تمامى گفته هاى مخالفان خويش را باطل مى انگارد . وقتى انسان به بسته انديشى مبتلا شد ، آن جا كه خود را حق مى داند ، از انديشه نمودن در آراى ديگران سر باز مى زند و از تفكّر در گفته هاى آنان

.

ص: 76

6 . لجاجت

خوددارى مى ورزد . بدين جهت نمى تواند به حقيقت برسد . در احاديث استبداد ، به عنوان يكى از بزرگ ترين لغزشگاه ها توصيف شده كه اگر انديشمندى بدان مبتلا گردد ، تباه مى شود . امام على عليه السلام درباره بسته انديشى و استبداد فكرى فرموده است : المُستَبِدُّ مُتَهَوِّرٌ فِى الخَطَاَ?وَ الغَلَطِ . (1) مستبد ، در خطا و اشتباه غوطه ور مى گردد. و فرموده است : الاِستِبدادُ بِرَأيِكَ يُزِلُّكَ و يُهَوِّرُكَ فِى المَهاوى . (2) استبداد در رأى ، تو را مى لغزاند و در هلاكت فرو مى بَرَد. امام صادق عليه السلام نيز فرموده است : المُستَبِدُّ بِرَأيِهِ مَوقوفٌ عَلى مَداحِضِ الزَّلَلِ . (3) مستبد در رأى ، بر لب پرتگاه هاى انحراف و سقوط ايستانيده شده است .

6 . لجاجتلجاجت ، يكى ديگر از موانع پالايش عقيده است و در پژوهش ها و مسائل نظرى ، يكى از لغزشگاه هاى بزرگ به شمار مى رود ؛ چراكه انديشه را از تكاپو باز مى دارد و مانع رسيدن به رأى درست مى شود ، بدون آن كه شخص لجوج ، احساس انحراف كند . امام على عليه السلام در سخنى زيبا از اين لغزشگاه پنهان ، چنين تعبير مى فرمايد : اللَّجاجَةُ تُسِلُّ الرَّأىَ. (4)

.


1- .غرر الحكم : ح 1208 .
2- .همان : ح 1510 .
3- .نزهة الناظر : ص 176 ح 46 .
4- .نهج البلاغة : حكمت 179 .

ص: 77

لجاجت ، رأى درست را مى دزدد. يعنى همان گونه كه دزد ، پنهانى به خانه اى وارد مى شود و هر چه را مى خواهد ، بدون آن كه صاحب خانه بفهمد ، مى دزدد ، لجاجت ها نيز مخفيانه به ذهن آدمى دستبرد مى زنند و بر انديشه او مسلّط مى گردند و او را از حقيقت باز مى دارند ، بدون آن كه صاحب فكر ، احساس كند ، و بدين طريق ، رأى درست و استوار را از او مى دزدند . نيز در سخن امام على عليه السلام آمده است كه صاحبان تعصّب ولجاجت نمى توانند از اصحاب رأى (صاحب نظران) باشند ، آن جا كه مى فرمايد : اللَّجوجُ لا رَأىَ لَهُ. (1) لجوج ، رأيى [ درست] ندارد. و اگر شخصى لجوج در مسئله يا مسائلى ، نظرى درست ارائه كند ، لجاجتش موجب مى شود كه موقعيت و وثاقتش بر هم بخورد ، آنچنان كه امير مؤمنان عليه السلام فرمود : اللَّجاجُ يُفسِدُ الرَّأيَ . (2) لجاجت ، رأى را تباه مى كند. پايان لجاجت نيز آن گونه است كه پيامبر خدا مى فرمايد : إيّاكَ وَ اللَّجاجَةَ ؛ فَإِنَّ أَوَّلَها جَهلٌ و آخِرَها نَدامَةٌ. (3) از لجاجت بپرهيز كه آغازش ، نادانى و پايانش پشيمانى است. لازم به يادآورى است كه آنچه آورده شد _ چنان كه بدان اشاره گرديد _ مهم ترين موانع پالايش عقيده اند و در بخش دوّم در ذيل عنوان «موانع شناخت» ، تمامى موانع ذكر خواهند شد .

.


1- .غرر الحكم : ح 887 .
2- .همان : ح 1078 .
3- .تحف العقول : ص 14 .

ص: 78

شرايط پالايش عقيده

1 . تأن_ّى

شرايط پالايش عقيدهاين شرايط ، پژوهشگر را يارى مى دهند تا حقيقت را درك كند ، به طورى كه بدون اين شرايط ، اطمينان به نتايج پژوهش ها حاصل نمى گردد . اين شرايط عبارت اند از : 1 . تأنّى ، 2 . تجربه ، 3 . تمركز انديشه ، 4 . پويايى انديشه ، 5 . تبادل نظر ، 6 . امدادهاى غيبى .

1 . تأن_ّىتأن_ّى ، به معناى خوددارى از شتاب كردن در اظهار نظر و انتظار پخته شدن رأى است . پژوهشگر ، آن گاه كه در مسئله اى مى انديشد ، نخست به يك انديشه ابتدايى مى رسد كه نمى توان بر آن اعتماد كرد . تأنّى ، به پژوهشگر فرصت مى دهد تا به تدريج با بررسى دقيق و توجّه به جوانب گوناگون مسئله ، انديشه اى پخته و قابل اعتماد ، عرضه بدارد . امام على عليه السلام فرموده است : الرَّأيُ مَعَ الأَناةِ ، و بِئسَ الظَّهيرُ الرَّأيُ الفَطيرُ . (1) رأى [درست] ، با تأن_ّى حاصل مى گردد و بدترين پشتوانه ، رأى ناپخته (خام) است. نقطه مقابل تأنّى ، شتاب كردن است و شتاب كردن ، از آن جا كه پژوهشگر را از فرصت هاى كافى براى بررسى كامل و رسيدگى تمام عيار ، محروم مى كند ، زمينه ساز لغزش انديشه و اشتباه در بررسى مى گردد ، چنان كه امير مؤمنان عليه السلام مى فرمايد : العَجَلُ يوجِبُ العِثارَ . (2) شتاب كردن ، سبب لغزش مى شود.

.


1- .كشف الغمّة : ج 3 ص 139 .
2- .غرر الحكم : ح 432 .

ص: 79

2 . تجربه

از پيامبر صلى الله عليه و آله نيز چنين گزارش شده است : مَن تَأَنّى أصَابَ أو كادَ ، و مَن عَجِلَ أخطَأَ أو كَادَ . (1) آن كه تأن_ّى بورزد ، به واقع مى رسد ، يا بدان نزديك مى شود ؛ و آن كه شتاب بورزد ، خطا مى كند ، يا به خطا نزديك مى شود. پس تأ نّى ، پژوهشگر را به رأى درست ، نزديك مى كند و اگر ديگر شرايط پالايش عقيده فراهم آيد ، او به واقعيت دست مى يابد و چنانچه شرايط ديگر فراهم نگردد و به واقعيت دست نيابد ، لااقل بدان نزديك مى شود . در مقابل ، شتاب ، پژوهشگر را به خطا مى اندازد و اگر شخص شتاب زده در بررسى هايش به واقع نيز برسد ، يك اتّفاق است . از اين رو ، امام على عليه السلام فرزندش امام مجتبى عليه السلام را چنين سفارش كرده است : أَنهاكَ عَنِ التَّسَرُّعِ بِالقَولِ وَ الفِعلِ . (2) تو را از شتاب زدگى در گفتار و رفتار ، بر حذر مى دارم.

2 . تجربهبه طور طبيعى ، رأى كسانى كه در اظهار نظر و بررسى ، از تجربه و خُبرويّت بهره نمى برند ، نادرست و غير واقعى است . امام على عليه السلام نقش تجربه و تأثير آن را در شناخت ، چنين به تصوير مى كشد : كُلُّ مَعرِفَةٍ تَحتاجُ إِلَى التَّجارِبِ. (3) هر شناختى ، به تجربه هايى نيازمند است. در حديثى ديگر ، امام على عليه السلام معارف عقلى را به دو بخش تقسيم مى كند :

.


1- .المعجم الكبير : ج 17 ص 310 ح 858 .
2- .الأمالى ، مفيد : ص 221 ح 1 .
3- .مطالب السؤول : ج 1 ص 212 .

ص: 80

العَقلُ عَقلانِ: عَقلُ الطَّبعِ و عَقلُ التَّجرِبَةِ و كِلاهُما يُؤَدّى إِلَى المَنفَعَةِ. (1) عقل ، دو گونه است : عقل سرشتى و عقل اكتسابى. و هر دو به سود مى انجامد . همچنين در حديثى ديگر ، چنين فرموده است : فِى التَّجارِبِ عِلمٌ مُستَأنِفٌ. (2) در تجربه ها ، دانش جديد [نهفته] است. و نيز چه رسا و زيبا فرموده است كه : رَأيُ الرَّجُلِ عَلى قَدرِ تَجرِبَتِهِ. (3) [ارزش] رأى آدمى ، به اندازه تجربه و خُبرويّت اوست. يعنى هر چه تجربه انسان در زمينه هايى كه اظهار رأى مى كند ، افزون تر گردد ، اظهار نظرش به واقع نزديك تر مى شود . به سخن ديگر ، هر كه باتجربه و خبره تر باشد ، رأيش استوارتر است . در روايت ديگرى ، از امام على عليه السلام چنين نقل شده است : أملَكُ النّاسِ لِسَدادِ الرَّأيِ كُلُّ مُجَرَّبٍ . (4) سرآمدِ مردم در داشتنِ رأى استوار ، انسان هاى باتجربه اند. بنا بر اين ، امام على عليه السلام دانشى را كه از راه تجربه به دست مى آيد ، دقيق تر از دانشى مى داند كه تنها در فضاى درس و بحث حاصل گردد . به عقيده ايشان ، طبّ تجربى از طبّ كلاسيك به حكمت و علم پزشكى ، نزديك تر است . بدين جهت مى فرمايد :

.


1- .همان : ج 1 ص 211 .
2- .الكافى : ج 8 ص 22 ح 4 .
3- .غرر الحكم : ح 5426 .
4- .همان : ح 3048 .

ص: 81

3 . تمركز انديشه
عوامل تمركز انديشه

المُجَرَّبُ أحكَمُ مِنَ الطَّبيبِ . (1) انسان باتجربه ، داناتر از پزشك است. از نگاه امام عليه السلام ، به عنوان يك قاعده عمومى ، در هر زمينه كه تجربه كافى فراهم شود ، كار ، محكم و استوار مى گردد ، و چه رسا اين مطلب را در اين سخن فرموده است : مَن حَفِظَ التَّجارِبَ أصابَت أفعالُهُ. (2) آن كه تجربه آموزد ، رفتارش استوار مى گردد.

3 . تمركز انديشهتمركز انديشه ، جوانب هر مسئله را براى پژوهشگر روشن مى سازد و موجب مى گردد وى رأيش را با اعتنا و توجّه به همه ملزومات ارائه مى كند . هر چه انسان در پژوهش ، به تمركز بيشتر در انديشه برسد ، به حقيقت ، نزديك تر مى شود و هر چه تمركزش كمتر گردد ، از حقيقت ، دورتر مى شود . از اين رو ، اگر پژوهشگر مى خواهد از رأيى استوار برخوردار باشد ، مى بايد عوامل تمركز انديشه را فراهم سازد و از موانع تمركز ، دورى كند .

عوامل تمركز انديشهمهم ترين عواملى كه به تمركز فكر مى انجامند ، در اين روايت امام صادق عليه السلام جمع شده اند : خَمسُ خِصالٍ مَن فَقَدَ واحِدَةً مِنهُنَّ لَم يَزَل ناقِصَ العَيشِ زائِلَ العَقلِ مَشغولَ القَلبِ: فَأوَّلُها صِحَّةُ البَدَنِ ، وَ الثّانِيَةُ الأَمنُ ، وَ الثّالِثَةُ السَّعَةُ فِى الرِّزقِ ، وَ الرّابِعَةُ الأَنيسُ المُوافِقُ... وَ الخامِسَةُ _ و هِيَ تَجمَعُ هذِهِ الخِصالَ _ الدَّعَةُ. (3)

.


1- .همان : ح 1203 .
2- .همان : ح 9180 .
3- .الخصال : ص 284 ح 34 .

ص: 82

4 . پويايى انديشه

پنج خصلت است كه هر كس يكى از آنها را از دست بدهد ، دل مشغول ، پريشان عقل و ناكام در زندگى مى شود : نخست. سلامت بدن ، دوم. امنيّت ، سوم. گشايش در روزى ، چهارم. رفيق سازگار ، و پنجم. آرامش كه همه اين ويژگى ها را در خود دارد . در اين حديث ، امام صادق عليه السلام از خصلت هايى كه نقش اساسى در كام روايى در زندگى ، سلامت فكر و آرامش خاطر دارند ، سخن مى گويد ؛ خصلت هايى كه بودن آنها سبب تمركز انديشه مى شود و نبود آنها تمركز را بر هم مى زند .

4 . پويايى انديشهپويايى و نشاط انديشه و جلوگيرى از بسته انديشى ، شرطى ديگر براى دستيابى به عقيده درست و رأى استوار است . سفارش امام على عليه السلام در اين زمينه ، چنين است : أمخِضُوا الرَّأيَ مَخضَ السّقَاء يُنتِج سَديدَ الآراءِ. (1) نظر را مانند مَشكِ كَره گيرى ، به هم زنيد تا آراى استوار ، به بار آورَد. اگر انديشه بر محور يك رأى ، سرسختى بورزد و در آن جولان ندهد ، به جمود و تحجّر مى رسد و در نتيجه نشاطش بر هم مى خورد و از جنبش و رشد باز مى ماند و قدرت شناخت درست نظريّه ها و سنجش دقيق آنها را از نظر درستى و بطلان يا ضعف و قوّت ، از كف مى دهد . بدين جهت ، امام عليه السلام به پژوهشگر تأكيد مى ورزد كه براى رسيدن به باورهاى درست و آراى استوار ، مى بايد با جنبش و پويايى انديشه ، خود را از بسته انديشى رها سازد و آراى علمى را در ذهن خويش كاملاً بر هم زند و در ابعاد گوناگون مسئله به دقّت بنگرد .

.


1- .غرر الحكم : ح 2569 .

ص: 83

5 . تبادل نظر

5 . تبادل نظريكى ديگر از شرايط پالايش عقيده ، تبادل نظر است . سفارش امير مؤمنان عليه السلام در اين باره ، چنين است : اِضرِبوا بَعضَ الرَّأيِ بِبَعضٍ يَتَوَلَّدُ مِنهُ الصَّوابُ. (1) آرا را بر هم زنيد تا از آن ، درستى به دست بيايد. از اين سخن ، چنين نتيجه گيرى مى شود كه تبادل نظر به دور از تعصّب ، به طور طبيعى ، نقاط قوّت و ضعف و نيز خطا و درستى آرا و نظريّه ها را روشن مى سازد . بر اين پايه ، آن كه به خود اجازه مى دهد كه در آراى ديگران ، تحقيق و بررسى كند ، اگر اهل پژوهش باشد ، مى تواند آراى درست را از نادرست تشخيص دهد . امام على عليه السلام فرموده است : مَنِ استَقبَلَ وُجوهَ الآراءِ عَرَفَ مَواقِعَ الخَطَاَ? . (2) آن كه به پيشواز آراى گوناگون مى رود ، لغزشگاه ها را مى شناسد. در مقابل ، كسى كه به خود اجازه نمى دهد كه در آراى ديگران بنگرد و از آنها اطلاع يابد ، بلكه در هر زمينه كه با آن رو به رو مى شود ، با شتاب به اظهار نظر مى پردازد و تنها به راهنمايى انديشه خود ، اعتنا و بر آراى عقلى خويش اعتماد مى كند ، به گفته امام على عليه السلام ، در اين آراى گوناگون ، گرفتار خطاهاى آشكار و فرساينده مى شود : مَن جَهِلَ وُجوهَ الآراءِ أعيَتهُ الحِيَلُ. (3) آن كه درباره آراى گوناگون ، جهالت ورزد ، ترفندها او را از پاى در مى آورند.

.


1- .همان : ح 2567 .
2- .الكافى : ج 8 ص 22 ح 4 .
3- .غرر الحكم : ح 7865 .

ص: 84

6 . امدادهاى غيبى

6 . امدادهاى غيبىامدادهاى غيبى ، نقش بزرگى در دست يافتن به باورهاى علمى ، شناخت حقيقت و پالايش عقيده دارند . انسان ، هر قدر هم كه ورزيده و ماهر و آگاه باشد ، به دليل محدود بودن معلوماتش ، نمى تواند به تمام ابعاد مسائل مورد بررسى خود احاطه يابد و از كلّيه زواياى آنها آگاه شود . از اين رو ، اگر بخواهد واقع را بويژه در مسائل پيچيده علمى بيابد ، به امدادهاى غيبى ، و به تعبير ديگر ، به گونه اى از الهام و اِشراق ، نياز دارد . بدين جهت ، الكسيس كارل ، معتقد است كه اكتشافات علمى ، تنها نتيجه انديشه انسان نيست . وى در اين زمينه مى گويد : به يقين ، اكتشافات علمى ، تنها محصول و اثر فكر آدمى نيست و نوابغ ، علاوه بر نيروى مطالعه و درك قضايا ، از خصايص ديگرى چون : اِشراق و تصوّر خلّاقه ، برخوردارند. آنان با اشراق ، چيزهايى را كه بر ديگران پوشيده است ، مى يابند و روابط مجهول بين قضايايى را كه ظاهرا با هم ارتباطى ندارند ، مى بينند و وجود گنجينه هاى مجهول را به فراست در مى يابند. تمام مردان بزرگ ، از موهبت «اشراق» برخوردارند و بدون دليل و تحليل ، آنچه را دانستنش اهمّيت دارد ، مى دانند... . يك دانشمند بزرگ ، خود به خود ، به سوى راهى كه منجر به كشف تازه اى خواهد شد ، كشانده مى شود.اين ، همان كيفيتى است كه پيش از اين ، «الهام» ناميده مى شد. دانشمندان را مى توان به دو دسته تقسيم كرد : يكى منطقى و ديگرى اِشراقى. علوم ، ترقّىِ خود را مرهون اين دو دسته متفكّرند. در علوم رياضى نيز كه اساس و پايه اى كاملاً منطقى دارد ، اِشراق ، سهم دارد... . در زندگى عادى نيز مانند قضاياى علمى ، اشراق ، يك عامل شناسايى قوى و در عين حال خطرناك است و تميز آن از توهّم ، گاه دشوار است... و فقط مردان بزرگ و پاكان ساده دل مى توانند با آن به كمال و اوج زندگى معنوى برسند. اين موهبت ، حقّا شگفت انگيز است ، تا جايى كه درك واقعيت ، بدون دليل و

.

ص: 85

تعقّل ، براى ما غير قابل تفسير مى نمايد. (1) همين نظريّه را دانشمند رياضيدان فرانسوى ، ژاك هاداما ، تأييد مى كند ، آن جا كه مى گويد : وقتى ما به شرايط اكتشافات و اختراعات مى انديشيم ، محال است بتوانيم اثر ادراكات ناگهانى درونى را ناديده بگيريم. هر دانشمند پژوهشگرى ، كم و بيش ، اين احساس را كرده است كه زندگى و مطالب علمى او ، از يك رشته فعاليت هاى متناوب تشكيل شده است كه در پاره اى از آنها ، اراده و شعور وى مؤثّر بوده و بقيّه ، حاصل يك سلسله الهامات درونى بوده اند. (2) بنا بر اين ، مى توان گفت كه : هر چه امدادهاى غيبى و الهامات درونى يك انديشمند افزون تر شوند ، آرا و عقايدش درست ترند و مى تواند حقايق علمى بيشترى را كشف كند ، و اگر اين امدادها به كمال برسند ، آرا و عقايد انسان از خطا مصونيت مى يابد . امّا ريشه اين اشراق ها و الهامات درونى چيست؟ مادّه گرايان از پاسخ دادن بدان ناتوان اند ؛ ولى خداپرستان مى دانند كه ريشه آن ، خداوند است . خداوند متعال است كه بر بنده اش منّت مى گذارد و اين موهبت را به هر كه بخواهد ، به اندازه شايستگى اش و به مقتضاى حكمت الهى ، عنايت مى فرمايد ، و دعا يكى از وسايل دستيابى به اين شايستگى است . از اين رو ، امام سجّاد عليه السلام خداوند را مى خواند و به ما مى آموزد كه خداوند را اين گونه بخوانيم تا ما را بر آراى استوار ، مدد برساند : و أَعوذُ بِكَ مِن دُعاءٍ محَجوبٍ ، و رَجاءٍ مَكذوبٍ ، و حَياءٍ مَسلوبٍ ، وَ احتِجاجٍ مَغلوبٍ ، و رَأيٍ غَيرِ مُصيبٍ. (3)

.


1- .انسان ، موجود ناشناخته : ص 139 _ 140 .
2- .امدادهاى غيبى در زندگى بشر : ص 80 .
3- .بحار الأنوار : ج 94 ص 156 ح 22 به نقل از كتاب أنيس العابدين .

ص: 86

[خدايا !] به تو پناه مى برم ، از : دعاى به مانع خورده ، اميد دروغين ، بى حيايى ، استدلالى كه شكست خورده ، و رأى نااستوار. به علاوه ، مى بايد توجّه كنيم كه «دعا» ، يكى از ريشه هاى الهام و اشراق است و انسان را به سوى ريشه هاى ديگر نيز مى كشاند . (1)

.


1- .ر . ك : دانش نامه عقايد اسلامى : ج 2 (بخش ششم / فصل چهارم : خاستگاه الهام) .

ص: 87

خلاصه

خلاصهانسان در زمينه شناخت حقايق هستى ، چهار حالت دارد : عالم ، غافل ، جاهل بسيط و جاهل مركّب . عالم ، كسى است كه مى داند و مى داند كه مى داند . غافل ، كسى است كه مى داند و نمى داند كه مى داند . جاهل بسيط ، كسى است كه نمى داند و مى داند كه نمى داند . جاهل مركّب نيز كسى است كه نمى داند و نمى داند كه نمى داند ، بلكه تصوّر مى كند كه مى داند . جاهل مركّب ، مبتلا به بيمارى خوددانابينى است . اين بيمارى ، خطرناك ترين مرضى است كه جامعه بشر را تهديد مى كند و مبتلايان به آن بسيارند و تشخيص آن مشكل و درمانش - در صورتى كه مزمن شده باشد- سخت و گاهى غير ممكن است . در سه مورد ، بيمارى خوددانابينى تقريبا همگانى است : عقايد دينى ، عقايد سياسى و مديريت . براى پيشگيرى از بيمارى خوددانابينى و تصحيح عقيده ، بايد از اعتماد به گمان ، تمايلات نفسانى ، تعصّب ، تقليد ، استبداد و لجاجت در اظهار نظر ، اجتناب نمود و با عجله نكردن در اظهار نظر ، اندوختن تجربه كافى ، تمركز حواس ، تحرّك انديشه و تبادل نظر ، شرايط و زمينه را براى وصول به عقايد صحيح ، فراهم ساخت .

.

ص: 88

. .

ص: 89

فصل پنجم : علايم صحت عقيده

نشانه هاى عقايد علمى

اشاره

فصل پنجم :علايم صحت عقيدهآيا معيارى وجود دارد كه انسان بتواند با آن ، عقايد خود را بيازمايد و صحت آنها را تشخيص دهد؟ چگونه پژوهشگر مى تواند بفهمد كه آنچه خود يا ديگرى علم حقيقى و عقيده علمى مى داند ، حقيقتا چنين است و تخيّل دانش و خوددانابينى نيست؟ آيا در احاديث اسلامى ، آموزه ها و سفارش هايى در زمينه آزمودن عقيده وجود دارد؟ پاسخ ، اين است كه : عقايد علمى ، عقايد غير علمى و نيز خوددانابينى ، هر يك نشانه ها و آثارى دارند كه پژوهشگر مى تواند به وسيله آنها آرا و عقايد خود و ديگران را بيازمايد و درستى يا نادرستى شان را كشف كند . امام على عليه السلام درباره نشانه هاى عقايد علمى و غير علمى ، سخنى جامع دارند كه به جهت نكات ارزنده اش ، شايسته دقّت و تأمّل است .

نشانه هاى عقايد علمىابتدا ، سخن امام على عليه السلام را در مورد آثار و نشانه هاى عقايد علمى و ويژگى هاى دانايان واقعى ، نقل مى كنيم و سپس نشانه هايى را كه در كلام ايشان آمده است ، يك به يك ، مورد تبيين و بررسى قرار مى دهيم . امير مؤمنان عليه السلام مى فرمايد : إِنَّ العَالِمَ مَن عَرَفَ أَنَّ ما يَعْلَمُ فى ما لا يَعْلَمُ قَليلٌ ، فَعَدَّ نَفْسَهُ بِذلِكَ جاهلاً ، فَازْدادَ بِما عَرَفَ مِن ذلِكَ فى طَلَبِ العِلْمِ اجْتِهادَا. فَما يَزالُ لِلْعِلمِ طالبا وَ فيه راغبا وَ لَهُ

.

ص: 90

1 . توجّه به مجهولات

مُستفيدا وَ لاِهْلِهِ خاشِعا وَ لرَأيِهِ مُتَّهِما وَ لِلصَّمْتِ لازِما وَ لِلْخَطَأ حاذِرا ، وَ مِنْهُ مُستَحييا ، و إِنْ وَرِدَ عَلَيْهِ ما لايَعرِفُ ، لَمْ يُنكِرْ ذلِكَ لِما قَرَّرَ بِهِ نَفْسُهُ مِنَ الجَهالَةِ . (1) به راستى ، داناى واقعى ، كسى است كه بفهمد آنچه مى داند ، در مقايسه با آنچه نمى داند ، اندك است و بدين جهت ، خود را نادان مى شمارد ، و با اين شناخت دقيق از ميزان مجهولات خود ، تلاشش براى تحصيل علم ، فزونى مى يابد. بر اين اساس ، داناى واقعى هميشه در جستجوى دانش و علاقه مند به تحصيل و استفاده از آگاهى [ ديگران] است و براى اهل دانش ، فروتنى مى كند و رأى خود را متّهم مى داند و ملازم با سكوت است و از خطا حذر مى كند و از آن شرمگين مى شود و اگر چيزى براى او مطرح شود كه شناختى به آن ندارد ، آن را انكار نمى كند ؛ چون ميزان مجهولات خود را مى داند. در مجموع ، از بيان امام عليه السلام ، هفت نشانه براى دانايان واقعى و صاحبان عقايد علمى ، قابل استخراج است . اين نشانه ها عبارت اند از : 1 . توجّه به جهل خود ، 2 . عطش فزاينده براى دانش اندوزى ، 3 . فروتنى در برابر اهل دانش ، 4 . متّهم ديدن رأى خود ، 5 . خاموشى ، 6 . حذر كردن از خطا ، 7 . انكار نكردن مجهولات . و اينك بررسى و تبيين اين نشانه ها :

1 . توجّه به مجهولاتبه عكسِ دانايان خيالى و افراد مبتلا به بيمارى خوددانابينى ، كه فقط معلومات خود را مى بينند و از مجهولات خود غافل اند ، دانايان واقعى و صاحبان آرا و عقايد علمى ، مجهولات خود را مى بينند و با مشاهده مجهولات بزرگ و بى نهايت خود ، معلومات خويش را به حساب نمى آورند .

.


1- .بحار الأنوار : ج 77 ص 221 ح 2 ، تحف العقول : ص 73 (با اندكى تفاوت در لفظ) .

ص: 91

اين گونه افراد ، از ديدگاه امام على عليه السلام شايستگى عنوان «عالِم» را دارند و نظر و رأى آنان در مسائل عقلى ، معتبر و قابل اعتماد است . به راستى ، «عالِم» كسى است كه بفهمد آنچه مى داند ، در مقايسه با آنچه نمى داند ، اندك است ؛ پس خود را جاهل به شمار آورد . پس ، عالِم حقيقى ، هر چه دانسته هايش زيادتر گردد ، مجهولاتش بيشتر مى شود ، و هر چه دانشش افزون گردد ، آگاهى اش به اين كه دانسته هايش محدود است و قابل قياس با مجهولاتِ نامحدود نيست ، بالاتر مى رود . از اين جهت ، هر كس راه شناخت حقايق و عقايد علمى را مى پيمايد ، بدان جا مى رسد كه دانسته هايش را چنان اندك مى بيند كه در برابر مجهولات ، چيزى به حساب نمى آيند . پس ، تنها به خاطر اين مقدار دانش اندك ، خود را شايسته نمى بيند كه عالِم محسوب گردد ؛ بلكه با بررسى دقيق علمى و واقع نگرى ، براى خود در برابر دانشمندان ، جايى نمى بيند . در اين جاست كه انسان احساس مى كند كه هر چه دانشش افزوده گردد ، فاصله ميان دانسته ها و مجهولاتش بيشتر مى شود و به سخن ديگر ، ميزان بالا رفتن سطح علمى آدمى ، برابر است با ميزان زيادتى مجهولات او . بدين جهت ، هر كسى كه درباره انسانْ اندك شناختى ندارد ، برايش مجهولى در زمينه انسان شناسى نيست و از اين روست كه اگر از نادانى بپرسى : «انسان چيست؟» ، پاسخ مى دهد : اين كه امرى روشن است! انسان ، موجودى است كه با دو پا راه مى رود . انسان ، يعنى انسان . اين چه پرسش بى معنايى است؟! نيز اگر از او بپرسى : «آيا درباره انسان چيزى هست كه ندانى؟» ، پاسخ مى دهد : هرگز! زيرا به نظر من ، انسان چنان شناخته شده است كه نيازمند به معرّفى و توضيح نيست . امّا همين شخص ، اگر به پژوهش درباره انسان شناسى رو كند ، هر چه دايره

.

ص: 92

تخصص و تحقيقش گسترش يابد ، ميزان مجهولاتش درباره اين موجود شگفت انگيز و پيچيده و پر از اسرار ، بالاتر مى رود و هر چه در حقيقتِ انسان ، ژرف نگرى بيشترى كند ، پرسش هاى بيشتر و بيشترى برايش مطرح مى شوند . آرى ، انسان براى شخص نادان ، موجودى است كه شناختش به پايان رسيده است ؛ ولى انديشمند پژوهشگرى چون الكسيس كارل كه عمرى را در انسان شناسى سپرى كرده ، حاصل پژوهش و ثمره همه تلاش هايش ، كتابى با عنوان «انسان ، موجودى ناشناخته» است . البته نزد عالِمان حقيقى ، تنها انسان ، موجود ناشناخته نيست ؛ بلكه همه موجودات عالَم ، پيچيده و پر از اسرار و ناشناخته اند . مى گويند : دانشمندى فرانسوى به نام فيلسْتى دى لامنه گفته است : اگر كسى بتواند يك ريگ كوچك را معرّفى كند ، خداوندى را در اختيارش مى نهم. (1) البته انسان نه تنها يك ريگ ، بلكه يك ذره از ذرات آن را نيز نمى تواند به صورت دقيق معرّفى كند . مگر نمى بينيم دانش بشرى ، هر روز ، اسرار جديدى را از «اتم» ، كشف مى كند؟ آيا اين ، بدان معنا نيست كه تا امروز ، بشر از شناخت كامل يك ذره از ذرات هستى نيز ناتوان بوده است؟ از همين جاست كه تمام هستى ، به نظر عالِم حقيقى و نه عالِم خيالى ، پر از اسرار پيچيده و ناشناخته است و هر چه بر علمش افزوده گردد ، شناختش نسبت به اسرار و پيچيدگى هاى هستى بيشتر مى شود و نشانه هايى را آشكار مى سازد كه خود ، نيازمند پژوهش اند ، چنان كه بسيارى از مجهولاتش نيز هويدا مى شود . بر اين پايه ، هر چه بر معلومات انسان افزوده شود ، مجهولاتش بيشتر مى گردد ، تا بدان جا كه اعداد از بيان فاصله ميان معلومات و مجهولات انسان ،

.


1- .سير حكمت در اروپا : ج 1 ص 136 .

ص: 93

ناتوان مى شوند ؛ زيرا دانسته هايش محدود و مجهولاتش نامحدود است و عدد نمى تواند نامحدود را شماره كند ، و همين ، معناى سخن پيش گفته امام على عليه السلام است : إِنَّ العالِمَ مَن عَرَف أَنّ ما يَعلَمُ فيما لا يَعلَمُ قَليلٌ ، فَعَدَّ نَفسَهُ بِذلِكَ جاهِلاً . (1) به راستى ، عالِم ، كسى است كه بفهمد آنچه مى داند ، در مقايسه با آنچه نمى داند ، اندك است و بدين جهت ، خود را نادان مى شمارد . و همين است معناى سخن منسوب به سقراط كه : تا به آن جا رسيد دانش منكه بدانم همى نمى دانم . و از ابن سينا نيز چنين نقل شده است : دل گرچه در اين باديه بسيار شتافتيك موى ندانست ولى موى شكافت . اين كه عالمان واقعى ، خود را جاهل نسبى به شمار بياورند ، اختصاص به سقراط و ابن سينا ندارد ؛ بلكه همان گونه كه امام على عليه السلام فرمود ، اين از ويژگى هاى تمامى عالِمان حقيقى است و عالِم ، جز اين نيست . اكنون ببينيم امام على عليه السلام درباره دانش خود ، چه مى گويد و چگونه ميان دانسته ها و مجهولاتش مقايسه مى كند ؛ همان امامى كه مى فرمود : سَلونى قَبلَ أن تَفقِدونى. (2) از من بپرسيد ، پيش از آن كه مرا از دست بدهيد. همان امام برجسته اى كه مى فرمود : عِندى علم الأَوَّلينَ وَالآخِرينَ. (3)

.


1- .تحف العقول : ص 73 .
2- .ميزان الحكمة : باب 1705 .
3- .الإرشاد : ج 1 ص 35 .

ص: 94

نزد من ، دانش اوّلين و آخرين است. همان عالِمى كه در توصيف دانش او قلم ها مى شكنند و زبان ها لال مى گردند و نمى توانند او را توصيف كنند ؛ همو كه مى فرمود : لَقَدِ اندَمَجتُ عَلى مَكنونِ عِلمٍ لو بُحتُ بِهِ لَاضطَرَبتُم اضطِرابَ الأَرشِيَةِ فِى الطَّوِيِّ البَعيدَةِ. (1) در اقيانوس دانش نهانى فرو رفته ام ، كه اگر چنان كه هستم ، آشكار گردم ، شما همانند ريسمانى كه در چاهى ژرف مى لرزد ، [ مضطرب و] لرزان مى گرديد . همين دانشمند برجسته ، با همه دانش سرشارش _ كه گوش ها از شنيدنش ناتوان اند _ دانش خود را در برابر آنچه نمى داند ، هيچ مى شمرد و آن گاه كه در برابر پروردگار ، تضرّع مى كند ، دانش خود را با دانش نامحدود خداوند متعال مى سنجد و در پيشگاه او به نادانى خود ، اعتراف مى نمايد . در دعاى «يستشير» كه پيامبر صلى الله عليه و آله آن را به وى آموخت و به وى سفارش كرد كه به جانشين پس از خود نيز بياموزد و آن را در هر صبح و شام تكرار كند ، مى بينيم كه وى با تضرّع و زارى ، خداوند عز و جل را چنين مورد خطاب قرار مى دهد : أنتَ العالِمُ و أَنَا الجاهِلُ . (2) تو ، دانايى و من ، نادانم . اين ، حقيقتى است علمى و دقيق و به راستى ، امام عليه السلام مجامله و مبالغه نمى كند و به اندازه مويى ، از دايره حقيقت ، منحرف نمى شود . آنچه از او صادر مى گردد ، عين حقيقت است ، نه ذره اى كم و نه ذره اى بيش . سخنى ديگر از امام على عليه السلام كه به معرّفى نشانه هاى عالِم حقيقى و تمييز ميان عالِم حقيقى و غير حقيقى مى پردازد ، چنين است :

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 5 .
2- .الدروع الواقية : ص 249 .

ص: 95

2 . عطش فزاينده براى دانش اندوزى

العالِمُ مَن عَرَفَ قَدرَهُ ، و كَفى بِالمَرءِ جَهلاً أن لا يَعْرِفَ قَدْرَهُ . (1) عالِم ، كسى است كه اندازه خود را بشناسد ، و براى جهل آدمى ، همين بس كه اندازه خود را نشناسد. روشن است كه منظور از اندازه هر كس ، اندازه دانش اوست ؛ يعنى عالِم حقيقى ، كسى است كه ميزان دانش خود را بشناسد و از غرور علمى و بيمارى خوددانابينى در امان باشد ، و هر كس به اين شناخت نرسد و اندازه دانسته هاى خود را در برابر مجهولاتش نداند ، شايسته نيست كه عالِم ناميده شود ، گرچه از دانش هاى گوناگون برخوردار باشد ؛ زيرا همين نادانى ، براى گم راهى و كاهش ارزش آرا و عقايدش ، كافى است .

2 . عطش فزاينده براى دانش اندوزىپس از آن كه عالِم ، دانسته هايش را با مجهولاتش به دقّت سنجيد و دانست كه دانسته هايش در برابر مجهولات ، چيزى به حساب نمى آيد ، تشنگى آگاهى و درك ، در وجودش بالا مى رود و عشق و حرص به دانش ، توان و تلاشش را براى شناخت حقايق هستى بالا مى برد ، چنان كه امام على عليه السلام فرمود : العالِمُ مَن لَا يَشبَعُ مِنَ العِلمِ وَ لا يَتَشَبَّعُ بِهِ. (2) عالِم ، آن است كه از دانش ، سير نگردد و گمان نكند كه سير شده است. چنان كه فرمود : العالِمُ الذى لا يَمِلُّ مِن تَعَلُّمِ العِلمِ. (3) عالِم ، از فراگيرى دانش ، خسته نمى شود.

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 103 .
2- .غرر الحكم : ح 1740 .
3- .همان : ح 1303 .

ص: 96

3 . فروتنى در برابر اهل دانش
4 . متّهم كردن رأى خود

در مقابل ، عالِم نمايانْ قرار دارند كه بيمارى خوددانابينى ، آنان را از استمرار آموزش و پژوهش باز مى دارد . اين بيمارى ، به بيمار فرصت نمى دهد كه در آنچه نمى داند ، پژوهش كند ؛ بلكه او را به وهم مى اندازد كه به همه چيز داناست و دانش طلبى براى او نقص به شمار مى رود .

3 . فروتنى در برابر اهل دانشسومين نشانه اى كه امام عليه السلام در معرّفى عالِم حقيقى بيان فرموده ، فروتنى در برابر دانشمندان است . انسان به هر مرتبه از دانش كه برسد ، وقتى دانسته هايش را با مجهولات بسنجد ، غرور بر او غلبه نمى كند و ديگر تنها به دانسته هاى خويش نمى نگرد ؛ بلكه به پژوهش ها و دانش ديگران نيز به ديده احترام و ارزش مى نگرد و در برابر دانش آنان ، فروتنى مى كند . در مقابل ، عالِم نمايان _ كه خود را داناترينِ دانايان مى انگارند _ خويش را در برابر ديگران بالا برده ، ديگران را تحقير مى كنند . اين بيماران ، گمان مى كنند كه اگر در برابر دانشمندان فروتنى كنند ، از مرتبت علمى شان كاسته مى شود ، چنان كه خيال مى كنند مردم ، فروتنى و احترامشان را براى عالِمان ديگر ، به حساب دانش كم اينان مى گذارند . بدين جهت ، وانمود مى كنند كه هيچ كس از آنان داناتر نيست و از اين رو با ديده عيبجويى و نه از روى نقد و بررسى ، هر نظريّه اى را از هر دانشمند و درباره هر مسئله اى مورد ايراد و انتقاد قرار مى دهند .

4 . متّهم كردن رأى خودچهارمين نشانه عالِم حقيقى در سخن امام على عليه السلام ، آن است كه شخص ، رأى و نظريّه خويش را در معرض نقد بداند . دانشمند حقيقى و آگاه ، كه مجهولاتش را بى شمار مى داند ، رأى و نظريّه خود را از خطا مصون نمى داند ؛ بلكه به آرا و نظريّات خويش ، به ديده اتّهام مى نگرد و تا آن زمان كه نزد او يك فرضيّه علمى ،

.

ص: 97

5 . خاموشى گزيدن

منطقى و منطبق با واقع به اثبات نرسد ، آن را معتبر نمى شمرد . چه بسيار آرا و عقايدى كه قرن هاى طولانى بر جهان به عنوان نظريّه هاى علمى و قطعى ، حاكم بوده و كسى در درستى شان ترديد نداشته ، ولى پيشرفت هاى علمى ، بطلان آنها را به اثبات رسانده است ، مانند فرضيّه بطلميوس در علم هيئت . (1)

5 . خاموشى گزيدنپنجمين ويژگى عالِم حقيقى در سخن امام على عليه السلام ، سكوت مداوم است . دانشمند حقيقى ، كه مى فهمد دانسته هايش در برابر مجهولاتِ بى شمار و نامحدود ، اندك است ، به خود اجازه نمى دهد در هر مسئله اى اظهار نظر كند . شهيد ثانى رحمه اللهدرباره قاسم بن محمّد بن ابى بكر ، يكى از فقيهان برجسته و مورد اتّفاق مدينه ، گزارش مى دهد كه مسئله اى از او سؤال شد و گفت : نمى دانم . سؤال كننده گفت : نزد تو آمده ام و غير از تو را نمى شناسم . قاسم گفت : به ريش بلند و جمعيت اطرافم ، نگاه مكن . به خدا سوگند ، اين مسئله را نمى دانم! پيرمردى قريشى كه در كنارش نشسته بود ، گفت : برادرزاده! ملازم وى باش . آن گاه گفت : به خدا سوگند ، تو را در هيچ مجلسى خردمندتر از امروز نديدم . آن گاه قاسم گفت : وَاللّهِ لَأَن يُقطَعَ لِسانى أَحَبُّ إِلَيَّ أَن أَتَكَلَّمَ بِما لا عِلمَ لي بِهِ. (2) به خدا سوگند ، اگر زبانم بريده شود ، برايم دوست داشتنى تر از اين است كه درباره آنچه علم ندارم ، سخن بگويم.

.


1- .ر . ك : بخش دوم : ابزارهاى شناخت .
2- .ميزان الحكمة : ج 5 ص 159 ح 8263 (پاورقى ش 6 ، با توضيحاتى از نگارنده) .

ص: 98

6 . خوددارى از خطا

آن كه از غرور علمى و بيمارى خوددانابينى ، پيراسته است ، آمادگى ندارد كه با هر قيمتى ، درباره آنچه نمى داند ، اظهار نظر كند . از اين رو ، خاموشى مى گزيند و از پاسخ دادن به بسيارى از مسائل ، خوددارى مى كند و اين ، همان بيان زيباى امام على عليه السلام است كه : قولُ «لا أعلَمُ» نِصفُ العِلمِ. (1) سخنِ «نمى دانم» ، نيمى از دانش است. اين بر خلاف رويّه مبتلايان به غرور علمى و خوددانابينى است ؛ كسانى كه نه تنها هيچ درنگ نمى كنند ، بلكه به سرعت و بدون تأمّل ، به آنچه از آنان پرسيده مى شود ، پاسخ مى گويند . آنان كسانى هستند كه نمى توان گفت عالم نيستند ؛ بلكه بايد گفت بيمارند و بلكه چنان كه امام صادق عليه السلام توصيف نموده ، ديوانه اند : إِنَّ مَن أجابَ فى كُلِّ ما يُسأَلُ عَنهُ لَمَجنونٌ. (2) آن كه به هر چه از او سؤال مى شود ، پاسخ گويد ، ديوانه است.

6 . خوددارى از خطااين ، ششمين ويژگى عالِم حقيقى در سخن امام على عليه السلام است . آن كه از غرور علمى به دور است و اندازه جهل خود را مى شناسد ، هر گاه بخواهد رأيى را در يك مسئله ابراز كند ، انديشه خود را متمركز مى كند و بر حواسّ خود مسلّط مى گردد تا مبادا به خطا افتد . آن گاه با دقّت و توجّه به تمام جوانب مسئله ، رأى خود را اظهار مى كند . بدين جهت ، زبان خردمند ، هميشه در پس عقل اوست (3) و هيچ گاه خردمند ، سخن نسنجيده بر زبان نمى آورد تا مبادا در گفته هايش به خطا بيفتد ، بر خلاف مبتلايان به غرور علمى و بيمارى خوددانابينى ، كه بى درنگ و

.


1- .غرر الحكم : ح 6758 .
2- .معانى الأخبار : ص 238 ح 2 .
3- .ر . ك : ميزان الحكمة : باب 3506 .

ص: 99

7 . انكار نكردن مجهولات

بدون تأمّل ، درباره هر چه بر آنان عرضه مى گردد ، اظهار نظر مى كنند .

7 . انكار نكردن مجهولاتآخرين نشانه اى كه امام على عليه السلام شخصيت عالِم حقيقى را بدان مى شناساند ، «انكار نكردن چيزى است كه آن را نمى داند» . اگر چيزى بر عالِم حقيقى عرضه گردد كه آن را نمى شناسد ، به خاطر جهل خود ، آن را انكار نمى كند . كسى كه از بيمارى غرور علمى ، در امان است و به كمىِ معلومات خود و نامتناهى بودن مجهولاتش آگاه است ، عقلش به وى اجازه نمى دهد كه آنچه را نمى داند و برايش مجهول است ، انكار كند . ابن سينا در اين باره مى گويد : فالصواب أن تسرّح أمثال ذلك إلى بقعة الإمكان ، ما لم يذدّك عنه قائم البرهان . (1) درست ، آن است كه امثال اين [ شگفتى ها] را در سراى «امكان» بگذارى ، تا زمانى كه بُرهانى بر خلافش اقامه نشده است. اين ، يك حقيقت روشن عقلى و علمى است كه : «ندانستن» بر «نبودن» دلالت نمى كند . چه بسيار حقايقى كه انسان بدانها عالِم نيست ؛ ولى وجود دارند! آيا هزار سال پيش ، بشر از حركت خون و اتم و صدها حقيقت علمى ديگر كه امروزه كشف و ثابت شده است ، خبر داشت؟ آيا ندانستن اين واقعيت ها در گذشته مى تواند دليلى بر نبود آنها باشد؟ اگر آدمى حقيقتا اهل دانش باشد ، مى داند كه بيشتر حقايق هستى ، براى انسان ، مجهول اند . امير مؤمنان عليه السلام در سخنى ديگر ، ضمن برشمردن ويژگى هاى عالِم حقيقى و عالِم نمايان مى فرمايد : لا تَقولوا بِما لا تَعرِفونَ ، فَإِنَّ أَكثَرَ الحَقِّ فيما تُنكِرونَ. (2)

.


1- .الإشارات و التنبيهات : ج 3 ص 418 (النمط العاشر) .
2- .نهج البلاغة : خطبه 87 .

ص: 100

نشانه هاى عقايد غير علمى

اشاره

آنچه را نمى دانيد ، بر زبان مرانيد ؛ زيرا بيشتر حقايق ، همانهايى هستند كه شما آنها را انكار مى كنيد. امّا اين مسئله كه بدين پايه از روشنى است و هر خردمندى مى داند كه حق ندارد آنچه را نمى داند و برايش مجهول است ، انكار كند ، از كسانى كه غرور علمى را وسيله اى براى خوددانابينى قرار داده اند و جز آن را نمى بينند ، پنهان مانده است . توضيحات بيشتر در اين باره ، ضمن سخن گفتن از عقايد غير علمى خواهد آمد .

نشانه هاى عقايد غير علمىمى توان عقايد غير علمى را همان گونه كه در عقايد علمى بيان كرديم ، آزمود و با ويژگى هاى فردِ معتقد به آنها آشنا شد . به سخن ديگر ، نشانه هاى عقايد غير علمى ، همان نشانه هاى عالِم نمايان و دانشمندان خيالى هستند كه امام على عليه السلام پس از بازگو كردن ويژگى هاى عالِم حقيقى ، آنها را بيان فرموده است . در اين جا نيز نخست اصل حديث را مى آوريم و آن گاه هر ويژگى را به بحث مى گذاريم . امام على عليه السلام مى فرمايد : إنَّ الجاهِلَ مَن عَدَّ نَفسَهُ بِما جَهِلَ مِن مَعرِفَةِ العِلمِ عالِمًا و بِرَأيِهِ مُكتَفِيًا ، فَما يَزالُ لِلعُلَماءِ مُباعِدا و عَلَيهِم زارِيًا ، و لِمَن خالَفَهُ مُخَطِّئًا ، و لِما لَم يَعرِف مِنَ الأُمورِ مُضَلِّلاً ، فَإِذا وَرَدَ عَلَيهِ مِنَ الاُمورِ ما لَم يَعرِفهُ أنكَرَهُ و كَذَّبَ بِهِ و قالَ بِجَهالَتِهِ : ما أعرِفُ هذا ، و ما أراهُ كانَ ، و ما أظُنُّ أن يَكونَ ، و أنّى كانَ ؟ و ذلِكَ لِثِقَتِهِ بِرَأيِهِ و قِلَّةِ مَعرِفَتِهِ بِجَهالَتِهِ . فَما يَنفَكُّ بِما يَرى مِمّا يَلتَبِسُ عَلَيهِ رَأيُهُ مِمّا لا يَعرِفُ لِلجَهلِ مُستَفيداً ، و لِلحَقِّ مُنكِراً ، و فِى الجَهالَةِ مُتَحَيِّرًا ، و عَن طَلَبِ العِلمِ مُستَكبِرًا. (1)

.


1- .تحف العقول : ص 73 .

ص: 101

1 . بى اعتنايى به جهل خود

به راستى كه نادان ، كسى است كه خود را در آنچه نمى داند ، دانا شمرد و به انديشه و رأى خويش ، اكتفا ورزد ، و هميشه از عالمان ، دورى گزيند و آنان را نكوهش كند ، و آن كه را با او مخالفت ورزد ، خطاكار قلمداد كند ، و هر چيزى را نمى شناسد ، گم راه كننده معرفى نمايد ؛ پس هر زمان كه بر او چيزى عرضه شود كه آن را نمى شناسد ، انكار كند و دروغ شمرَد و از روى نادانى بگويد : اين را نمى شناسم و گمان نكنم در گذشته وجود داشته يا اين كه در آينده محقّق گردد . اين همه ، بر پايه اعتماد به انديشه خويش و شناخت اندك از نادانى خويش است. در نتيجه ، به دليل خوددانابينى خيالى ، (1) پيوسته از نادانى ، بهره مى برد و منكِر حقيقت مى گردد و در نادانىِ خويش سرگردان پر جرأت مى شود و از طلب دانش ، سر باز مى زند . بر پايه اين حديث ، روشن مى گردد كه نشانه هاى عقايد غير علمى ، مانند نشانه هاى عقايد علمى ، هفت تاست : 1 . بى اعتنايى به جهل خود ، 2 . ناديده گرفتن آراى ديگران ، 3 . دورى از عالِمان ، 4 . تخطئه مخالفان ، 5 . انكار مجهولات ، 6 . سرگردانى در نادانى ، 7 . سر باز زدن از دانش اندوزى . و اينك شرح اين نشانه ها :

1 . بى اعتنايى به جهل خودنخستين نشانه صاحبان عقايد غير علمى كه به جهت بيمارى درونى ، خود را عالِم مى انگارند ، اين است كه مجهولات خود را نمى بينند . بدين جهت ، معلومات اندكشان بزرگ جلوه مى كند و در نظرشان بزرگ مى آيد ، بدان حد كه خود را «عالِم به همه چيز» مى پندارند ، گويا نزدشان مجهولى نيست . بدين

.


1- .. از آن جا كه ترجمه تحت اللفظى اين عبارت ، براى خواننده فارسى زبانْ نامفهوم بود ، مضمون آن به فارسى برگردانده شد .

ص: 102

جهت ، خود را در هر زمينه خبره مى دانند و به خود اجازه و حق مى دهند كه بر پايه حدس و گمان ، و به تعبير امروزى ها با تحليل ، در هر زمينه اى به سانِ يك رأى علمى قطعى ، اظهار نظر كنند . اين دسته از مردم ، هر اندازه هم عالم باشند و در هر زمينه اى نيز معرفت داشته باشند ، از نگاه امام على عليه السلام شايسته صفت و لقب «عالِم» نيستند ؛ بلكه شايسته لقب «نادانان حقيقى»اند : إِنَّ الجاهِلَ مَن عَدَّ نَفسَهُ بِما جَهِلَ مِن مَعرِفَةِ العِلمِ عالِمًا . (1) به راستى كه نادان ، كسى است كه خود را در آنچه نمى داند ، عالِم بينگارد . نادانىِ چنين افرادى به اندازه علمشان ، آنان را در چاه تاريكِ جهالت افكنده است ؛ جايى كه روشنايى بدان نمى رسد تا برايشان سودمند باشد . بر اين اساس ، يكى از راه هاى آزمودن عقيده و تميز دادن عقايد علمى از غير علمى ، آن است كه صاحبان عقيده ، مورد آزمون قرار بگيرند كه : آيا به غرور و بيمارى خوددانابينى مبتلايند ، يا از آنها در امان اند؟ و آيا در جايى كه علم ندارند ، به خود اجازه اظهار نظر مى دهند يا خير؟ و خلاصه به چه ميزان ، خود را عالِم مى دانند . از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت شده است كه فرمود : مَن قالَ «أَنا عالِمٌ» فَهُوَ جاهِلٌ. (2) آن كه بگويد من دانايم ، در حقيقت ، نادان است. پس ، نخستين ويژگى عالمان و اهل معرفت ، سلامت آنان از غرور علمى است . عالِمان حقيقى كه بر بالاترين پلكان دانش قرار گرفته اند ، مى دانند كه آگاهى آنان در برابر نادانى شان به حساب نمى آيد . از اين رو ، مبتلايان به غرور

.


1- .همان : ص 73 .
2- .المعجم الأوسط : ج 7 ص 59 ح 6846 .

ص: 103

علمى و آنان كه گمان مى برند از دانش ، بهره مندند ، به نخستين درجه دانش هم نرسيده اند و اين ، مصداق سخن امير مؤمنان عليه السلام است : مَنِ ادَّعى مِنَ العِلمِ غايَتَهُ فَقَد أَظْهَرَ مِن جَهْلِهِ نِهايَتَهُ. (1) آن كه پايان دانش را ادّعا كند ، نهايت نادانى خود را آشكار ساخته است. كوته بينان و تنگ نظران و سطحى گرايان ، هر گاه به ميزان اندكى از دانش مى رسند ، غرور علمى ، آنان را به استبداد مى كشاند و اين گونه مى شود كه آنان تمامى مجهولات خود را با مقدار اندكى از دانش خود مى سنجند و خويش را به صورت مطلق ، عالِم مى پندارند . براى مثال ، استاد متخصّص ادبيات ، گمان مى كند كه هر كسى كه در فهم ادبيات مانند او باشد ، به هر چيزى علم دارد و مى تواند در هر زمينه و هر مسئله اى رأى قاطع صادر كند . يا عالم رياضيات ، معتقد است كه رياضيدانان ، عالِم اند و مُجازند در هر زمينه اى ولو عقيدتى و اجتماعى ، اظهار نظر كنند . و همين گونه است : فقيه ، اصول دان ، فيلسوف ، مفسّر و ديگران . هر كسى در هر شاخه اى از دانش و معرفت تخصص پيدا كند ، اگر به غرور علمى مبتلا باشد و نسبت ميان معلومات و مجهولات خود را نشناسد ، گمان مى كند كه انديشه اش از آن رو كه در حوزه تخصصى خودش درست است ، در هر زمينه اى نيز چنين است ، گرچه از تخصصش بيرون باشد . بدين جهت ، به خود حق مى دهد كه در هر مسئله اى اظهار نظر كند . حكايت شده است كه يك عالِم «نحو» ، بر كشتى سوار شد و به هنگام گفتگو با ناخداى كِشتى ، خواست دانش و منزلت علمى خود را به رخ بكشاند تا شايد ناخدا علاقه مند به آموختن «نحو» گردد . بدين جهت از او پرسيد : آيا نحو آموخته اى؟ ناخدا پاسخ گفت : خير . عالم نحو بدو گفت : پس نيمى از عمرت بر

.


1- .غرر الحكم : ح 9193 .

ص: 104

بنياد اختلافات عقيدتى

فناست! هر كه نحو نياموزد ، عمرش را در نادانى ، تباه كرده است . اگر بخواهى از نيمه باقى مانده عمرت بهره ببرى ، مى بايد اين دانش را بياموزى . ناخدا قدرى انديشه كرد و پاسخ اين اديب مغرور بر او گران آمد . چيزى نگذشت كه طوفان در گرفت و دريا متلاطم شد و امواج ، دريا را فرا گرفت . كشتى به تلاطم افتاد و از اين سو به آن سو پرت مى شد و به واژگونى نزديك شده بود كه ناخدا رو به عالِم نحو كرد و ديد خود را باخته و دست از پا نمى شناشد . فرصت را براى پاسخگويى به وى غنيمت شمرد و گفت : اى استاد! آيا شنا بلدى؟ عالِم نحو پاسخ گفت : خير ، شنا نمى دانم . ناخدا گفت : تمام عمرت بر فناست! براى نجات ، چاره اى جز شناگرى نيست . چه اندك اند عالِمانى كه به سانِ اين نحوى نمى انديشند و فريفته غرور علمى نيستند ، بويژه در مسائل اعتقادى ؛ ليكن مغروران ، خواه آنان كه هرگز به پژوهش نپرداخته اند و خواه آنان كه از دريا به قطره اى اكتفا كرده اند ، در اين كه اجتهاد را تنها از آنِ خويش مى دانند و به خود حق مى دهند تا در هر زمينه اى ولو زمينه اى كه در تخصّصشان نيست ، اظهار رأى كنند ، همگى برابرند .

بنياد اختلافات عقيدتىيكى از ريشه هاى اساسى اختلافات عقيدتى و تضاد ميان نظريّه هاى حاكم بر جهان ، در همين اظهار نظر غير متخصّصان ، نهفته است . وقتى نادان عالِم نما اظهار نظر مى كند ، ديگر نادانان ، بدون توجّه به تخصص و به عنوان اين كه او عالم است ، از او مى پذيرند و از وى پيروى مى كنند و بدين صورت ، عقايد و نظريّه هاى متضاد شكل مى گيرد . از امام على عليه السلام سخنى در اين زمينه نقل شده است كه اگر آن را معجزه امام تلقّى كنيم ، مبالغه نكرده ايم : لَو سَكَتَ الجاهِلُ مَا اختَلَفَ النّاسُ. (1)

.


1- .كشف الغمّة : ج 3 ص 139 .

ص: 105

اگر نادان سكوت كند ، مردم اختلاف نمى كنند. به حقيقت ، اگر نادان در آن جا كه تخصصى ندارد ، از اظهار نظر خوددارى ورزد ، اختلافات فكرى و عقيدتى ، برچيده مى شود و انديشه ها به نقطه مشترك مى رسند . اگر نادان در حوزه ، دانشگاه ، بازار و . . . ، سكوت كند و از اظهار نظرهاى مذهبى ، سياسى ، اقتصادى ، اجتماعى و . . . بپرهيزد ، و خلاصه اگر غير متخصّصان ، در مسائل عقيدتى اظهار نظر نكنند ، اختلافات از جامعه بشرى ريشه كن مى گردد . در دوران معاصر و در طول تاريخ ، شاهد ده ها مكتب و صدها عقيده و هزاران فكر متفاوت و بلكه متضاد هستيم و شاهديم كه هر كس گروهى را اطراف خود جمع كرده است و خود را صاحب نظر و رئيس سازمان و گروه مى پندارد و ديدگاه خود را بر آنان فرض مى كند . اگر از ريشه اين اختلافات به طور اساسى جستجو كنيم ، به ريشه هايى مى رسيم كه امام على عليه السلام بدان اشاره فرمود : اظهار نظر نادانان و غير متخصّصان و تحميل ديدگاه هاى پوشالى خويش بر حقيقت و واقعيت . اگر صاحبان انديشه مصمم شوند كه رأيى را تا قطعى نشده ، ابراز نكنند و فرضيّه هاى اثبات نشده را به عنوان ديدگاه هاى علمى عرضه ندارند ، اختلاف به صورت ريشه اى از جامعه بشرى بركَنده مى شود و انديشه ها در زمينه حقايق هستى ، به نقطه هاى مشترك مى رسند ؛ چرا كه حق ، يكى بيش نيست و نمى تواند بيشتر از يكى باشد . از سوى ديگر ، در ميان همه ديدگاه هاى متناقض و انديشه هاى مختلف و عقايد متضاد ، يك عقيده صحيح و علمى و مطابق با واقع ، وجود دارد و ساير ديدگاه ها قطعا نادرست ، غير علمى و غير واقعى اند . پس چگونه مى شود كه

.

ص: 106

2 . ناديده گرفتن آراى ديگران

همه آرا و نظريّه ها حق باشند ، با اين كه با يكديگر متناقض اند و هر يك ، رأيى مغاير با ديگرى دارد؟

2 . ناديده گرفتن آراى ديگراندومين نشانه صاحب آرا و عقايد غير علمى ، آن است كه به رأى ديگران به هيچ روى ، احترام نمى گذارد و بدان ، نه توجّه دارد و نه اعتنا مى ورزد ؛ بلكه به گفته امام على عليه السلام در حديث پيش گفته : بِرَأيِهِ مُكتَفِيًا . به رأى خويش اكتفا مى ورزد. از اين رو ، يكى از راه هاى آزمودن عقيده ، آن است كه صاحب رأى ، آزمايش شود كه : آيا به خود اجازه مى دهد در آرا و عقايد ديگر بنگرد و آنها را مورد پژوهش و بررسى قرار دهد ، يا معتقد است كه هر آنچه وى مى گويد ، صواب و صحيح ، و آنچه ديگران مى گويند ، نادرست و باطل است؟ آن كه به بيمارى خوددانابينى مبتلاست _ كه لازمه اش اين است كه خود را داناى مطلق مى انگارد _ احساس نمى كند به مطالعه و بررسى آراى ديگران نيازمند است ؛ ولى آن كه از اين بيمارى در امان است و به اندازه محدودِ دانسته هاى خويش در برابر مجهولاتِ بى نهايت ، آگاه است ، احتمال مى دهد كه فهم ديگران درست باشد . بدين روى به رأى خويش بسنده نمى كند و آراى ديگران را مورد پژوهش و بررسى قرار مى دهد . امام على عليه السلام در حديثى ديگر مى فرمايد : ما أعْجَبَ بِرَأيِهِ إِلّا جاهِلٌ. (1) جز نادان ، كسى به رأى خود ، خوش بين نيست.

.


1- .غرر الحكم : ح 9471 .

ص: 107

3 . دورى از عالمان
4 . تخطئه مخالفان

3 . دورى از عالمانسومين نشانه صاحبان آرا و عقايد غير علمى ، آن است كه از نزديك شدن به عالمان حقيقى ، پرهيز مى كنند . آنان مانند خفاشان شب ، از نور خورشيد مى گريزند و به هنگام درخشش خورشيد ، در تاريكى غارها و دخمه ها به سر مى برند . اين مردمان ، از فروغ دانش و دانشمندان حقيقى بيمناك اند و به خود اجازه نمى دهند كه از مخفيگاه خويش بيرون بيايند و به عالمان حقيقى نزديك شوند و از فروغ دانش برخوردار شوند . اينان ، مصداق سخن پيش گفته امام على عليه السلام هستند كه : فَما يَزالُ لِلعُلَماءِ مُباعِداً ، و عَلَيهم زارِيًا . [ نادان ،] همواره از دانشمندان ، در حال گريز است و آنان را نكوهش مى كند. مردم دانانما ، هميشه از دور به آرا و عقايد دانشمندان ، خرده مى گيرند و مرام آنان ، نق زدن است ، نه نقّادى كردن . مبتلايان به بيمارى خوددانابينى ، آمادگى ندارند براى مباحثه و مناظره ، با عالمان همنشين شوند تا عقايدشان به داورى گذاشته شود . آنان با شتاب ، رأى خود را در مسئله مبدأ و معاد ، امور اقتصادى ، سياسى ، عدالت اجتماعى ، مديريت جامعه و . . . به عنوان تنها رأى و نظر صواب ، ابراز مى دارند و جز براى رأى خود يا حزب و سازمان و مؤسسه شان درستى معتقد نيستند و بر اين باورند كه آنچه ديگران مى گويند ، خالى از صواب است و چنانچه جامعه رأى آنان و يا حزب و سازمان و مؤسسه شان را طرد كند ، از جامعه و جمع ، جدا شده ، به مخالفت بر مى خيزند و زبان به انتقاد و نق زدن مى گشايند .

4 . تخطئه مخالفانچهارمين نشانه مبتلايان به خوددانابينى ، آن است كه پيوسته آرا و عقايد ديگران را تخطئه مى كنند . به سخن ديگر ، مبتلا به بيمارىِ «معرفت خيالى»

.

ص: 108

5 . انكار مجهولات

مى پندارد كه كليد درك و روشن فكرى ، در قبضه اوست و گمان مى برد كه بر ديگران لازم است كه براى فهم درست آرا و عقايد ، به روش فكرى او پايبند شوند و از او پيروى نمايند تا بدان جا رسند كه او رسيده است . و اگر بدان جا نرسند ، نبايد جز عقايد و آراى خويش را سرزنش كنند ، كه خطا و كج روى از آنهاست ، يعنى همان سخن امام على عليه السلام كه فرمود : و لِمَن خالَفَهُ مُخَطِّئًا . و [ نادان ،] هر كس را كه با او مخالفت ورزد ، تخطئه مى كند.

5 . انكار مجهولاتپنجمين نشانه صاحبان رأى غير علمى ، انكار حقايقى است كه نمى دانند ، چنان كه امير مؤمنان ، امام على عليه السلام ، در حديث پيش گفته فرمود : إِنَّ الجاهِلَ . . . إذا وَرَدَ عَلَيهِ مِنَ الأُمورِ ما لَمْ يَعرِفهُ أَنكَرَهُ و كَذَّبَ بِهِ ، و قالَ بِجَهالَتِهِ : ما أَعرِفُ هذا ، و ما أَراهُ كانَ ، و ما أَظُنُّ أن يَكونَ ، و أَنّى كانَ؟! و ذلِكَ لِثِقَتِهِ بِرَأيِهِ و قِلَّةِ مَعرِفَتِهِ بِجَهالَتِهِ . همانا نادان ، كسى است كه هر گاه امرى بر او عرضه شود كه آن را نمى شناسد ، انكار مى كند و دروغ مى شمرد و از روى نادانى مى گويد : «اين را نمى شناسم و گمان نكنم كه وجود داشته باشد ، يا در آينده محقّق گردد. چگونه وجود داشته است ، در حالى كه من آن را نمى شناسم؟». اين همه ، بر پايه اعتماد به رأى خويش و ناآگاهى از جهالت هايش است. همچنين امام على عليه السلام فرموده است : لا تَرُدَّ عَلَى النّاسِ كُلَّ ما حَدَّثوكَ بِهِ ، فَكَفى بِذلِكَ جَهلاً. (1) همه آنچه را مردم برايت حديث مى كنند ، انكار مكن ، كه اين براى اثبات

.


1- .نهج البلاغة : نامه 69 .

ص: 109

نادانى ، كافى است. به عنوان مثال ، اگر هزار سال قبل ، به كسى كه به بيمارىِ خوددانابينى مبتلا بود ، گفته مى شد كه موجودات بسيار ريزى وجود دارند كه چشم غير مسلّح ، آنها را نمى بيند و همانها سبب بيمارى هاى جسمى اند ، يا به وى گفته مى شد كه خون در بدن ، گردش مى كند و اگر از حركت باز ايستد ، آدمى مى ميرد ، يا گفته مى شد كه مادّه ، از ذرات ريزى تشكيل شده است و هر جزئى ، خود از ذره هاى ريزتر تشكيل شده و در آن جزء ، الكترون ها بر گرد پروتون ها و نيز هسته ها با سرعت سرسام آورى مى چرخند و آدمى زادگان از اين ذره ، اسلحه هاى ويرانگر مى سازند كه مى تواند در چند لحظه به حيات كره زمين پايان دهد ، بى ترديد ، چنين شخصى ، همه اين پيشگويى ها را نفى مى كرد و آنها را خرافه و خيال مى شمرد و گمان مى كرد كه اگر چنين حقايقى وجود داشت ، وى آنها را ضرورتا مى شناخت و از آن جا كه تا آن زمان ، وى آنها را نشناخته بود ، هر كه چنين ادّعا مى كرد ، او را تكذيب مى نمود و رأى او را غير علمى و بر خلاف واقع مى انگاشت . امام على عليه السلام نيز براى از ميان بردن چنين برخوردهايى با حقايق علمى از سوى مدّعيان معرفت ، در همان حديث فرمود : و ذلِكَ لِثِقَتِهِ بِرَأيِهِ و قِلَّةِ مَعرِفَتِهِ بِجَهالَتِهِ . اين اظهار نظرها ، به جهت اعتماد به رأى خويش و آگاهى اندك از مجهولات خود است. به سخن ديگر ، اگر اين منكِران حقيقت ، اندازه نادانى خود را مى دانستند و مى فهميدند كه دانسته هايشان در برابر مجهولات ، به حساب نمى آيد ، اينچنين به عقايد خود كرنش نمى كردند و اين اندازه بر آن اعتماد نمى ورزيدند و آنچه را بدان علم نداشتند ، انكار نمى كردند .

.

ص: 110

6 . سرگردانى در نادانى
7 . سر باز زدن از دانش اندوزى

امام على عليه السلام در ادامه همان حديث ، آثار زيانبار اين بيمارى خطرناك را چنين گوشزد مى كند : فَما يَنفكُّ بِما يَرى ممّا يَلتَبِسُ عَلَيهِ رَأيُهُ مِمّا لا يَعرِفُ لِلجَهلِ مُستَفيداً ، و لِلحَقِّ مُنكِراً . در نتيجه ، از ناحيه آراى غلطى كه افكار نادرست بر او مشتبه كرده از طريق آنچه نمى شناسد ، پيوسته بر نادانى مى افزايد و حق را انكار مى كند. اين ، بزرگ ترين زيان خوددانابينى است كه نه تنها بيمار را در نادانى نگه مى دارد و بر جهل مركّبش مى افزايد ، بلكه به تدريج ، نادانى هاى نوينى به صورت علم براى او پديدار مى كند و راه درمان ، بيش از پيش بر او مسدود مى گردد .

6 . سرگردانى در نادانىششمين علامت صاحبان آرا و عقايد غير علمى ، اين است كه در نادانى خويش ، سرگردان است . كسى كه مبتلا به بيمارى خوددانابينى است ، نمى تواند باور كند كه سخن طرف مقابل ، صحيح است و از اين رو ، در پى درك حقيقت نيست ، در دانايى اندك خويش سير مى كند و گِرد آن مى چرخد ، از اين رو مى خواهد حرف خود را به كرسى بنشاند و رأى و عقيده خود را به مخاطب بقبولاند ، چنان كه امام على عليه السلام در حديث پيش گفته فرمود : و فِى الجَهالَةِ مُتَحَيِّرًا . و در نادانى خويش سرگردان است .

7 . سر باز زدن از دانش اندوزىهفتمين علامت صاحبان آرا و عقايد غير علمى ، تكبّر در تحصيل علم است و به عبارت ديگر ، نادان ، به خاطر تكبّر ، از تحصيل علم ، امتناع مى ورزد . كسى كه

.

ص: 111

خود را چنان دانا مى پندارد كه نادانى خويش را نمى بيند و به رأى ديگران اعتنا ندارد و از دانشمندان فاصله مى گيرد و مخالفانِ آرا و عقايد خود را تخطئه مى كند و با لجاجت مى خواهد عقيده خود را اثبات كند ، معنا ندارد كه در صدد تحصيل و پژوهش باشد ؛ بلكه اين ويژگى ها كبر و غرورى در او ايجاد مى كنند كه براى هميشه از شناخت حقايق هستى محروم مى گردد .

.

ص: 112

خلاصه

خلاصهعقايد علمى و غير علمى از طريق علائم و ويژگى هاى صاحب عقيده ، قابل آزمون و شناسايى است . علائم دانايان واقعى و صاحبان عقايد علمى عبارت است از : 1 . مشاهده مجهولات . داناى واقعى هر چه معلومات او بيشتر شود ، مجهولاتش بيشتر مى گردد و در نتيجه مقايسه معلومات محدود و مجهولات نامحدود خويش ، خود را شايسته عنوان «دانشمند» نمى داند . 2 . عطش روزافزون براى كسب آگاهى . داناى واقعى با افزايش تدريجى مجهولاتش ، عطش آگاهى ، روز به روز در جانش فزونى مى يابد . 3 . فروتنى در برابر اهل دانش . داناى واقعى ، چون مجهولات نامحدود خود را مى بيند ، دچار غرور علمى نمى شود و لذا براى دانش ديگران ، ارزش قائل مى شود و براى اهل علم ، فروتنى مى كند . 4 . تكيه نكردن به رأى خود . داناى واقعى ، با رؤيت مجهولات بى نهايت خود ، هيچ گاه رأى خود را از خطا مبرّا نمى داند و تا چيزى به صورت روشن و قطعى ، براى او ثابت نشود ، آن را به عنوان يك نظريه علمى مطرح نمى نمايد . 5 . ملازمت با سكوت . داناى واقعى ، به حكم عقل ، در پاسخ بسيارى از مسائل ، مجبور است كه سكوت كند ؛ چون معلومات خود را اندك و مجهولات خود را بى شمار مى داند . 6 . مراقبت خود از بروز خطا . داناى واقعى ، چون گرفتار غرور علمى نيست و رأى خود را مصون از اشتباه نمى داند ، درباره هر مسئله اى مى خواهد اظهار نظر كند ، مراقب است كه خطا نكند .

.

ص: 113

7 . انكار نكردن مجهولات . داناى واقعى ، چون مجهولات خود را نامحدود مى داند ، عقل وى به او اجازه نمى دهد كه آنچه را نمى داند ، انكار كند . علائم مردم دانانما و صاحبان عقايد غير علمى ، كه در اثر بيمارى خوددانابينى ، خود را عالم تصوّر مى كنند ، در نقطه مقابل علائم دانايان واقعى است . اين نشانه ها عبارت اند از : 1 . نديدن مجهولات خود ؛ 2 . اعتنا نكردن به آراى ديگران ؛ 3 . فاصله گرفتن از دانشمندان ؛ 4 . تخطئه مخالفان ؛ 5 . انكار حقايق ناشناخته ؛ 6 . لجاجت در مباحث علمى ؛ 7 . تكبّر در تحصيل علم .

.

ص: 114

. .

ص: 115

فصل ششم : آزادى عقيده

اشاره

فصل ششم :آزادى عقيدهيكى از مسائل بسيار مهم و قابل توجّه در جهان امروز ، بويژه پس از صدور اعلاميه جهانى حقوق بشر ، مسئله «آزادى عقيده» است . در مادّه هجدهم ميثاق بين المللى حقوق مدنى و سياسى ، آمده است : 1 . هر كس حق دارد از آزادىِ فكر ، وجدان و مذهب ، برخوردار شود و از جمله حق دارد مذهب و معتقدات دلخواه خود را داشته باشد يا بپذيرد ، و انفرادا يا مشتركا ، به طور علنى يا در خلوت ، مذهب يا ايمان خود را با عبادات و اجراى فرايض و رسوم و تعليمات مذهبى ، ابراز كند . 2 . هيچ كس نبايد مورد اكراهى واقع شود كه به آزادى او در داشتن يا قبول مذهب يا معتقدات دلخواهش لطمه وارد آورد . 3 . آزادىِ ابراز مذهب يا معتقدات را نمى توان تابع محدوديت ها كرد ، مگر آنچه منحصرا به موجب قانون ، پيش بينى شده و براى حمايت از امنيت ، نظم و سلامت يا عفت عمومى و يا حقوق و آزادى اساسى ديگران ، ضرورت داشته باشد . 4 . كشورهاى طرف اين ميثاق ، متعهّد مى شوند كه آزادى والدين و (بر حسب مورد) سرپرستان قانونى كودكان را در تأمين آموزش مذهبى و اخلاقى كودكان ، مطابق معتقدات خودشان محترم بشمارند . در مادّه نوزدهم اين ميثاق چنين آمده است : 1 . هر كس حق دارد كه مصون از دخالت ديگران ، داراى عقايدى باشد .

.

ص: 116

معناى عقيده

2 . هر كس حقّ آزادى بيان دارد . اين حق ، شامل : آزادى دسترس و دريافت و انتقال اطلاعات و افكار از هر قبيل ، بدون توجّه به سه گونه مختلف انتقال اطلاعات ، خواه شفاهى يا به صورت مكتوب يا به صورت غير مستقيم (مثلاً از طريق هنر) و يا با هر وسيله دلخواه ديگر است ، مى گردد . 3 . اِعمال حقوق مذكور در بند دوم اين مادّه ، مستلزم حقوق و مسئوليت هايى خاص است و از اين رو ، ممكن است تابع محدوديت هاى معيّنى شود كه در قانون ، به آنها تصريح شده است و براى امور ذيل ، ضرورت دارد : الف . احترام به حقوق يا حيثيت ديگران . ب . حفظ امنيت ملّى يا نظم عمومى ، سلامت و يا عفّت عمومى . (1) در اين فصل مى خواهيم آزادى عقيده را از ديدگاه عقل و از منظر اسلام ، مورد بررسى قرار دهيم و سپس توضيح دهيم كه هدف از طرح مسئله «آزادى عقيده» در جهان امروز چيست ؛ ولى قبلاً سه مسئله ، به عنوان مقدّمه ، بايد مورد توجّه قرار بگيرد . اين مسائل ، عبارت اند از : معناى عقيده ، منشأ عقيده و معناى آزادى عقيده .

معناى عقيدهدر فصل اوّل به صورت مبسوط به اين موضوع پرداختيم و گفتيم كه عقيده از ريشه «عقد» به معناى بستن (پيوند) است . وقتى نظرى به ذهنْ پيوند مى خورد ، به آن «عقيده» گفته مى شود و در اين مورد ، فرقى ميان نظر درست يا نادرست نيست . بنا بر اين ، انسان ، هر چه را باور كند ، حق باشد يا باطل ، درست باشد يا نادرست ، مطابق با واقع باشد يا غير مطابق ، براى او و جامعه مفيد باشد يا مضر ، به آن ، «عقيده» گفته مى شود .

.


1- .راهنماى سازمان ملل متّحد (ترجمه منصور فراسيون) : ص 1026 _ 1027.

ص: 117

منشأ عقيده

1 . تحقيق
2 . تقليد

منشأ عقيدهعقايد انسان كه اساس عمل و جهتگيرى هاى او را تشكيل مى دهند ، از كجا نشئت مى گيرند و چگونه انسان چيزى را باور مى كند؟ اين ، سؤال بسيار مهمى است كه قبل از بررسى مسئله «آزادى عقيده» بايد به آن پاسخ گفت و با پاسخ به اين سؤال ، اظهار نظر درباره آزادى عقيده ، ساده تر مى شود . با كمى تأمّل مشخص مى شود كه عقايد انسان به يكى از اين دو منشأ باز مى گردند :

1 . تحقيقگاهى انسان با انديشه آزاد و با مطالعه و تحقيق درباره مسئله اى مى انديشد و به عقيده اى مى رسد . مثلاً تحقيق مى كند كه : آيا زمين به دور خورشيد مى گردد يا خورشيد به دور زمين ؟! آيا چيزى بجز مادّه وجود دارد يا ندارد؟ و . . . در اين صورت ، منشأ عقيده او تحقيق است ، خواه نظريّه او مطابق با واقع باشد و خواه مطابق با واقع نباشد .

2 . تقليدگاه عقيده انسان ، محصول تحقيق و بررسى با انديشه آزاد نيست ، بدين صورت كه يا تحقيق نكرده عقيده اى را مى پذيرد و يا اگر تحقيق كرده ، با انديشه در بند تقليد ، به باورى مى رسد ، كه در هر دو صورت ، منشأ عقيده او ، تقليد است . بنا بر اين ، ريشه عقايد انسان ، يا تحقيق است و يا تقليد . البته منشأ سومى هم وجود دارد كه همان الهام و اشراق است ، كه چون اين منشأ عموميّت ندارد و مختص به افراد خاصّى است ، فعلاً مورد بحث ما نيست . (1)

.


1- .ر . ك : دانش نامه عقايد اسلامى : ج 2 (بخش ششم / فصل يكم / دل) و (فصل چهارم : خاستگاه الهام) .

ص: 118

آزادى عقيده

آنچه قابل توجّه است ، اين كه : از يك بررسى دقيق ، به اين نتيجه مى رسيم كه عقايد مردم ، عمدتا مبناى فكرى و ريشه تحقيقى و استدلالى ندارند ؛ بلكه ناشى از تقليدند . پدر و مادر ، قوم و قبيله ، محيط زندگى ، حزب و سازمان و گروه ، و شخصيت هاى مورد احترام ، نظرى را به انسان تلقين مى كنند و او ، بدون مطالبه برهان و از روى تقليد ، آن نظر را مى پذيرد و به تدريج با آن ، خو مى گيرد و به آن عادت مى كند و آن نظر به روح و ذهن او گره مى خورد و ضميمه ذهنش مى شود و در جانش مستقر مى گردد و به صورت عقيده و باور او در مى آيد . به همين دليل ، خانواده و محيط زندگى ، در تكوين عقايد عمده مردم ، سهمى اساسى دارند . معمولاً هر كس ، در هر خانواده و هر محيطى كه زندگى كند ، عقايد افراد آن خانواده و محيط به او منتقل مى شود و كمتر كسى است كه عقايد خود را كاملاً از راه تحقيق ، تحصيل كرده باشد . بر همين اساس ، قرآن كريم به انسان هشدار مى دهد كه اگر از عقايد بيشتر مردم جهان پيروى كند ، گم راه مى شود : «وَإن تُطِعْ أكْثَرَ مَن فِى الْأَرْضِ يُضِلُّوكَ عَن سَبِيلِ اللَّهِ إن يَتَّبِعُونَ إلَا الظَّنَّ وَإنْ هُمْ إلَا يَخْرُصُونَ . (1) و اگر از بيشتر كسانى كه در زمين زندگى مى كنند ، فرمان ببرى ، تو را از راه خدا گم راه مى كنند ؛ زيرا آنان ، تنها از گمان ، پيروى مى نمايند و جز به حدس و تخمين نمى پردازند» .

آزادى عقيدهقبل از بحث درباره آزادى عقيده ، بايد مشخص شود كه مقصود از اين آزادى چيست ؛ زيرا تا معناى «آزادى عقيده» معلوم نشود ، داورى درباره درست يا

.


1- .انعام : آيه 116 .

ص: 119

آزادى عقيده از ديدگاه عقل

الف _ آزادى انتخاب عقيده

نادرست بودن آن ، ممكن نيست . آزادى عقيده را سه گونه مى توان تفسير كرد : الف _ آزادى انتخاب عقيده ؛ يعنى انسان آزاد است هر چه را كه مى خواهد ، باور كند . ب _ آزادى اظهار عقيده ؛ يعنى انسان آزاد است هر چه را كه باور كرد ، بيان كند . ج _ آزادى تبليغ عقيده ؛ يعنى انسان آزاد است هر چه را كه باور كرد ، ترويج كند . بنا بر اين ، وقتى آزادى عقيده مطرح مى شود ، ممكن است هر يك از اين سه معنا و يا مجموع آنها مقصود باشد . اكنون با توجّه به معنا و منشأ عقيده و آنچه در تفسير آزادى عقيده ذكر شد ، مى خواهيم ببينيم نظر عقل درباره آزادى عقيده چيست .

آزادى عقيده از ديدگاه عقلعقل درباره هر يك از معانى آزادى عقيده ، نظرى خاص دارد و در نتيجه به طور مطلق نمى تواند درباره آزادى عقيده ، داورى كند . بدين جهت ، لازم است هر يك از اين معانى ، جداگانه مورد بررسى قرار بگيرد .

الف _ آزادى انتخاب عقيدهنخستين معناى آزادى عقيده ، اين است كه انسان در انتخاب عقيده آزاد باشد و به دلخواه ، هر عقيده اى را كه مى خواهد ، اختيار كند و هر چه را كه مى خواهد ، باور كند . با كمى تأمّل ، معلوم مى شود كه اين نوع آزادى عقيده ، عقلاً امكان پذير نيست ؛ زيرا عقايد انسان ، نه در اختيار خود اوست و نه در اختيار ديگرى . انسان ، نه مى تواند هر چه را كه بخواهد ، باور كند و نه ديگرى مى تواند به زور ، عقيده اى را بر انسان ، تحميل نمايد . عقيده ، مثل لباس نيست كه اگر انسان

.

ص: 120

خواست ، اين لباس ، و اگر نخواست ، لباسى ديگر را انتخاب كند و يا ديگرى او را مجبور كند كه اين لباس و يا آن لباس را بپوشد . باورهاى انسان ، مانند عشق و علاقه و محبت هاى اوست ، چنان كه نه در اختيار عاشق است كه به هر كس و يا هر چيز كه مى خواهد و تصميم مى گيرد ، عشق بورزد يا نورزد ، و نه در اختيار ديگرى است تا بتواند او را وادار كند كه عاشق كسى يا چيزى بشود يا نشود . كسى كه معتقد است الآن روز است ، نه خودش مى تواند باور كند كه الآن شب است و نه ديگرى مى تواند او را مجبور كند كه اعتقاد خود را تغيير دهد . ممكن است كسى وادار شود كه چيزى را بر خلاف عقيده خود بگويد ؛ ولى امكان ندارد كسى وادار شود كه عقيده خود را عوض كند . گالى در سال 1632 ميلادى ، درباره عقايد بطلميوس و كُپِرنيك ، كتابى نوشت . سال بعد ، پاپ ، او را به رم خواست و اظهار عقيده او را در مورد حركت زمين بر گرد آفتاب ، كفر شمرد و مجبورش كرد كه به زانو در آيد و از آن عقيده استغفار كند . معروف است كه چون گاليله استغفار كرد و از جا برخاست و بيرون رفت ، ديدند كه با انگشت روى زمين نوشته است : «با اين همه ، زمين به دور خورشيد ، حركت مى كند» . (1) تنها در يك صورت ، عقيده قابل تغيير است و آن ، وقتى است كه منشأ پيدايش عقيده ، تغيير كند . اگر منشأ عقيده اى تحقيق است ، ممكن است پژوهشگر در ادامه تحقيقات خود ، با دلايلى مواجه شود كه بطلان عقيده او را ثابت كند و اگر منشأ پيدايش عقيده اى تقليد است ، ممكن است زنجير تقليد ، شكسته شود . (2)

.


1- .ر . ك : فرهنگ معين : ذيل «گاليله» .
2- .به اين موضوع در بحث از معانى ديگر آزادى عقيده ، خواهيم پرداخت.

ص: 121

ب _ آزادى اظهار عقيده

ب _ آزادى اظهار عقيدهدومين معناى آزادى عقيده ، آزادى انسان در بيان و اظهار عقيده است . از ديدگاه عقل ، اين از ابتدايى ترين حقوق بشر است كه هر كس بتواند بگويد : «عقيده من ، اين است» و هيچ كس حق ندارد مزاحم او شود ، همان طور كه هر كس حق دارد زندگى شخصى خود را ، هر گونه كه مى خواهد ، اداره كند ، البته تا آن جا كه مزاحم ديگران نباشد . آزادى اظهار عقيده ، علاوه بر اين كه حقّ طبيعى هر انسان است ، موجب برخورد آرا و رشد باورهاى علمى و تصحيح عقايد نيز هست . بنا بر اين ، كمترين ترديدى در صحّت و ضرورت اين آزادى از منظر عقل نيست . آنچه در اين مورد ، قابل بررسى است ، دو مسئله است : مسئله اوّل . آيا انسان حق دارد بر خلاف آنچه مى داند و عقيده واقعى اوست ، اظهار نظر كند؟ مسئله دوم . آيا انسان ، عقلاً در تصحيح عقايد موهوم و باورهايى كه مبتنى بر تفكّر و تحقيق نيستند ، وظيفه اى دارد؟ در پاسخ سؤال اوّل ، بايد گفت : اگر ما باشيم و داورى عقل ، هر چند عقل اظهار نظر كردن بر خلاف باور واقعى را تقبيح مى كند ، ولى تا آن جا كه استفاده از آزادى بيان ، ضررى به ديگران نرساند ، مجوّزى براى سلب آن نمى بيند . پاسخ سؤال دوم نيز اين است كه عقل ، ضمن اين كه بيان عقيده را آزاد اعلام مى كند ، به دو دليل اقدام براى تصحيح عقايد را لازم مى داند : دليل اوّل ، اين كه : عقيده ، اساس و پايه عمل است و باورهاى موهوم و نادرست ، جامعه را به فساد و تباهى مى كشند . دليل دوم ، اين كه : مبارزه با عقايد موهوم ، اقدامى در جهت آزادسازى انديشه است و عقل نمى تواند موجبات آزادى خود را لازم نداند .

.

ص: 122

توضيح ، اين كه : آزادى عقيده و آزادى انديشه ، اصولاً با هم تضاد دارند ؛ يعنى نمى شود هم عقيده آزاد باشد و هم انديشه آزاد باشد ؛ زيرا همان طور كه پيش تر توضيح داده شد ، عقيده چيزى است كه به ذهن ، بسته مى شود و پيوند مى خورد و ضميمه جان انسان مى گردد . بدين جهت ، باورهاى انسان ، اگر مبناى فكرى و تحقيق نداشته باشند ، زنجيرهايى مى گردند كه دست و پاى فكر و روح را در بند مى كشند و انديشه را در حصار موهومات ، حبس مى كنند و نمى گذارند انسان ، آزاد بينديشد و به باورهاى علمى و مطابق با واقع برسد . بر اين اساس ، يا بايد آزادى انديشه را انتخاب كرد و يا آزادى عقايد موهوم را . اگر آزادى انديشه انتخاب شود ، مبارزه براى شكستن زنجيرهاى عقايد موهوم ، يك امر جدّى و لازم است و همان طور كه كسى وقتى در زنجير محكم بسته شده ، خود نمى تواند آن زنجير را باز كند و شخصى آزاد بايد براى آزادى او اقدام نمايد ، همچنين انديشه اى كه در زنجير باورهاى غلط محكم بسته شده و عقايد نادرست ، آن را احاطه كرده اند ، خود نمى تواند خويش را از بند باورهاى نادرست نجات دهد و بايد فرد ديگرى كه آزاد است ، براى شكستن اين زنجيرها و آزادى او اقدام كند . بنا بر اين ، از ديدگاه عقل ، اقدام براى پالايش عقايد ديگران ، امرى لازم است و با عنايت به اين كه پالايش عقايد ، با زور و اجبار ، امكان پذير نيست ، اقدام براى پالايش عقايد ديگران ، عبارت است از : روشنگرى براى رشد عقايد صحيح ، آشنا كردن مردم با حقايق از طريق برهان ، و نشاندن تحقيق به جاى تقليد . البته اگر فرد يا افرادى سدّ راه آزادى انديشه و پالايش عقايد شوند ، ديگر جاى برهان نيست و در اين جا عقل مى گويد كه اين سد بايد با قدرت شكسته شود تا زمينه رشد عقايد درست و زوال عقايد نادرست مهيّا گردد .

.

ص: 123

ج _ آزادى تبليغ عقيده

عقيده به بردگى

ج _ آزادى تبليغ عقيدهسومين معناى آزادى عقيده ، آزادى ترويج عقيده و انتقال آن به ديگران است ، خواه مبناى عقيده ، تحقيق باشد يا تقليد ، و خواه آن عقيده مطابق با واقع باشد يا مطابق با واقع نباشد و يا براى جامعه مفيد باشد يا مضر . وقتى عقل ، با ادلّه اى كه ذكر شد ، مبارزه با عقايد موهوم را لازم مى داند ، ترديدى نيست كه نمى تواند آزادى تبليغ عقيده را ، به طور مطلق تجويز كند . چگونه عقل مى تواند بپذيرد باورهاى موهومى كه مبناى فكرى و تحقيقى ندارند و انديشه را در بند مى كشند و رشد جامعه را متوقف مى كنند و جامعه را به عقب مى رانند و براى مردم زيانبارند ، ترويج شوند . عقايد نادرست و زيانبار ، نوعى بيمارى روانى اند و بيمارى هاى روانى ، به مراتب از بيمارى هاى جسمى ، خطرناك ترند . وقتى عقل اجازه نمى دهد كه انسان در انتقال بيمارى هاى جسمىِ خود به جامعه آزاد باشد ، چگونه مى تواند آزادى انتقال بيمارى هاى روانى را تجويز كند؟

عقيده به بردگىبرده بودن ذاتىِ انسان هاى مستضعف ، عقيده اى است كه به ارسطو نسبت داده مى شود . او در كتاب سياست مى گويد : طبيعت ، غلام را خلق كرده و اصولاً بربرها و اقوام دور از تمدّن براى خدمت گزارى ، و يونانيان براى فرمان روايى و آزادگى ، آفريده شده اند. (1) به گفته ويل دورانت : پس از گذشت چندين قرن ، بردگى جزو عادات به شمار مى رفت و مردم به آن ، همچون يك امر ضرورى و فطرى مى نگريستند ، ارسطو آن را طبيعى و

.


1- .تاريخ بردگى : ص 35 .

ص: 124

عقيده به زنده به گور كردن دختران

عقيده به تغذيه از خون

غير قابل اجتناب مى شمرد و بولس حوارى ، اين سازمان را تقديس مى كرد و از ديدگاه او ، نظامى بود كه با مشيّت الهى سازگارى داشت. (1) ارنست رنان نيز اين اعتقاد را تأييد مى كند . به عقيده او غرب ، نژاد كارفرما و شرق ، نژاد كارگر است و براى همين است كه طبيعت ، نژاد كارگر را بيشتر مى كند .

عقيده به زنده به گور كردن دخترانبه گفته ويل دورانت : در بعضى از نقاط (مانند : گينه جديد ، هيبريد جديد ، جزاير سليمان و فيجى ، هندوستان و غيره) زن را خفه مى كردند و با شوى مرده اش در گور مى گذاشتند و يا از وى مى خواستند خود را بكشد تا در حيات آن جهانى به خدمت گزارى شوهر ، قيام كند. (2) مشركان معاصر پيامبر اسلام ، معتقد بودند كه اصولاً زن ، مايه ننگ و موجب شرمسارى است و بدين جهت دخترهاى خود را زنده به گور مى كردند .

عقيده به تغذيه از خونويل دورانت در بحث از عوامل كلّى تمدّن ، پس از ذكر انواع غذاهاى انسان هاى ابتدايى (از آب گوشت شپش گرفته تا گوشت آدم) درباره تغذيه از خون انسان ها مى نويسد : اكنون براى بسيارى از قبايل ، خون انسان ، غذاى بسيار لذيذى است ... و چه بسيار مردم قبايل كه پاك دل و نيكومنش هستند و در عين حال ، خون انسان را گاه به عنوان دارو و گاه به عنوان وفاى به نذر يا انجام دادن عمل دينى

.


1- .تاريخ تمدّن : ج 1 ص 33.
2- .همان : ج 1 ص 53 .

ص: 125

اسلام و آزادى عقيده

آزادى انتخاب عقيده در نگاه اسلام

مى آشامند و غالبا عقيده شان اين است كه چون خون كسى آشاميده شود ، نيروى او به شخصى كه آن را آشاميده است ، انتقال مى يابد... . (1) اينها نمونه اى از هزاران هزار باور موهوم و نادرست جوامع مختلف بشرى است و اگر كتابى درباره باورهاى موهوم تأليف شود ، بالغ بر ده ها جلد خواهد شد . آيا عقل اجازه مى دهد كه اين باورهاى نادرست و خطرناك و عقايد مشابه خطرناك ترى كه استكبار جهانى امروز ، براى خونخوارى و آدمخوارى و بردگى انسان به شكل جديد ، ترويج مى كند ، آزاد باشد؟

اسلام و آزادى عقيدهتا اين جا ، كلام درباره آزادى عقيده از منظر عقل بود و اجمالاً به اين نتيجه رسيديم كه «آزادى عقيده» به معناى آزادى انسان در انتخاب عقيده ، معقول نيست و به معناى آزادى انسان در بيان عقيده است ، كه حقّ طبيعى انسان به شمار مى رود و اين ، در حالى است كه «آزادى عقيده» به معناى آزادى انسان در تبليغ باورهاى موهوم و مضر و انتقال آنها به جامعه ، از منظر عقل ، اكيدا ممنوع است . اكنون مى خواهيم ببينيم نظر اسلام درباره آزادى عقيده چيست؟ پاسخ اجمالى ، اين كه : نظر اسلام درباره آزادى عقيده ، همان نظر عقل است . براى تفصيل اين اجمال بايد ديدگاه اسلام درباره هر يك از معانى آزادى عقيده ، به طور مستند ، مورد بررسى قرار بگيرد .

آزادى انتخاب عقيده در نگاه اسلامهمان طور كه در تبيين ديدگاه عقل توضيح داده شد ، اصولاً باورهاى انسان در

.


1- .همان : ج 1 ص 18 _ 19.

ص: 126

آزادى اظهار عقيده در نگاه اسلام

اختيارش نيست تا او به دلخواه خود ، هر چه را بخواهد ، باور كند يا باور نكند . عقيده ، مثل لباس نيست كه انتخاب و تغيير آن با انسان باشد و هر وقت كه خواست و يا هر گاه كه وادار شد ، آن را عوض كند . عقيده ، مثل محبّت است كه جز با تغيير منشأ آن ، قابل تعويض نيست . بنا بر اين ، عقيده ، انتخابى نيست تا آزادى انتخاب آن در اسلام ، مورد بررسى قرار بگيرد . از اين رو ، وقتى عدّه اى از عرب هاى باديه نشين _ كه طايفه اى از بنى اسد بودند _ در خشك سالى به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله مى رسند و با وجود اين كه عقايد اسلامى را باور ندارند ، تنها به خاطر انگيزه هاى مادّى ، اظهار اسلام مى كنند ، (1) اين آيه نازل مى شود : «قَالَتِ الْأَعْرَابُ ءَامَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُواْ وَ لَ_كِن قُولُواْ أسْلَمْنَا وَ لَمَّا يَدْخُلِ الْاءِيمَ_نُ فِى قلُوبِكُمْ . (2) گروهى از اعراب باديه گفتند : ايمان آورديم. بگو : «ايمان نياورديد ؛ ليكن بگوييد : اسلام آورديم. و هنوز ايمان وارد دل هاى شما نشده است»» . اسلام ، اظهار عقيده به عقايد اسلامى است و ايمان ، اعتقاد قلبى به عقايد اسلامى است . اظهار عقيده ، در اختيار انسان است ؛ ولى اعتقاد قلبى ، در اختيار او نيست . از اين رو ، انسان با انگيزه هاى مختلف مى تواند اظهار عقيده كند ؛ ولى اعتقاد ، كار قلب است و تنها ، وقتى عقايد اسلامى ضميمه روح شود ، مى تواند ادّعاى ايمان نمايد .

آزادى اظهار عقيده در نگاه اسلامبررسى قرآن و احاديث اسلامى و نيز تاريخ اسلام ، نشان مى دهد كه اسلام ،

.


1- .مجمع البيان : ج 9 ص 207.
2- .حجرات : آيه 14 .

ص: 127

ايمان چيست؟

آزادى بيان و اظهار عقيده را به رسميّت مى شناسد و هيچ آيينى به اندازه اسلام براى اين آزادى ، احترام قايل نيست . در اسلام ، نه تنها اظهار عقيده آزاد است ، بلكه قرآن كريم رهنمود مى دهد كه انسان بايد سخن هاى مختلف و آرا و عقايد گوناگون را بشنود و آنها را با انديشه آزاد ، مورد نقد و بررسى قرار دهد و وقتى در تحقيق به بهترين سخن و متين ترينِ آرا رسيد ، همان را انتخاب كند و ملاك عمل قرار دهد . به عبارت ديگر ، رهنمود قرآن ، اين است كه انسان بايد آزادى بيان را راهى براى رشد عقايد صحيح و انتخاب بهترين ها قرار دهد . «فَبَشِّرْ عِبَادِ * الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أحْسَنَهُ . (1) پس بشارت بده به آن بندگان من كه به سخن ، گوش فرا مى دهند و از بهترينِ آن ، پيروى مى كنند» . در اسلام ، نه تنها اظهار عقيده آزاد است ، بلكه انسان آزاد است حتى بر خلاف باورهاى خود ، اظهار نظر كند . البته اسلام ، اين عمل را قبيح و موجب كيفر اخروى مى داند ، ولى هيچ گاه او را به زور ، وادار به اعتراف به آنچه حق مى داند ، نمى كند . قرآن در آيات متعددى تصريح مى كند كه ايمان ، اجبارى نيست و پيامبر خدا وظيفه ندارد كه با زور ، مردم را به ايمان آوردن مجبور كند .

ايمان چيست؟ايمان ، عبارت است از باورى كه توأم با اقرار و عمل به مقتضاى آن باشد . (2) اقرار به عقايد اسلامى بدون باور قلبى ، ايمان نيست . باور قلبى نيز بدون اقرار عملى ،

.


1- .زمر : آيه 17 _ 18 .
2- .ر . ك : ميزان الحكمة : باب 255 (ايمان و اسلام) .

ص: 128

ايمان نيست . به همين جهت ، با اين كه فرعون يقين داشت كه آنچه موسى عليه السلام مى گويد ، حق است و رسالت موسى را قلبا باور كرده بود ، ولى به او مؤمن گفته نمى شود ؛ چون از روى لجاجت و تكبّر ، به يگانگى خدا و نبوّت موسى عليه السلام اقرار نكرد . (1) البته او در حال غرق شدن ، اضطرارا به توحيد و رسالت موسى عليه السلام اقرار نمود و گفت : «ءَامَنتُ أنَّهُ لَا إلَ_هَ إلَا الَّذِى ءَامَنَتْ بِهِ بَنُواْ إسْرَ ءِيلَ وَ أنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ . (2) ايمان آوردم كه خدايى ، جز آن خدا كه بنى اسرائيل به او ايمان آورده اند ، وجود ندارد و من يكى از مسلمانانم» . او پيش تر باور قلبى داشت ؛ امّا آنچه او را وادار به اقرار زبانى كرد ، ترس از غرق شدن و مردن بود . پس ، او مؤمن شد ، ولى به صورت اضطرارى و از روى اجبار . بنا بر اين ، ايمان ، دو ركن دارد : اعتقاد قلبى و اقرار عملى . ركن اوّل ، در اختيار انسان نيست ، يعنى انسان نمى تواند به دلخواه خود ، هر چه را بخواهد ، باور كند يا باور نكند ؛ ولى ركن دوم ، در اختيار انسان است ، يعنى انسان مى تواند به آنچه باور دارد ، اعتراف كند و به مقتضاى آن عمل نمايد و نيز مى تواند عملاً به اعتقادات خود اعتراف نداشته باشد . اعتقاد قلبى (ركن اوّل ايمان) چون در اختيار انسان نيست ، اجباربردار هم نيست ، يعنى به زور نمى شود اعتقاد كسى را عوض كرد ؛ ولى اقرار عملى (ركن دوم ايمان) چون در اختيار انسان است ، اجباربردار است ، يعنى مى شود جبرا كسى را وادار كرد كه به عقايد خود ، عملاً اعتراف كند يا بر خلاف عقيده خود ، عمل نمايد .

.


1- .«وَجَحَدُواْ بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَآ أَنفُسُهُمْ ظُ_لْمًا وَ عُلُوًّا؛ و با آن كه دل هايشان بدان يقين داشت ، از روى ظلم و تكبّر ، آن را انكار كردند» (نمل : آيه 14) .
2- .يونس : آيه 90 .

ص: 129

پس ، اين كه مى گوييم : ايمان ، اجبارى نيست ، منظور ، تنها اجبار در مورد ركن دوم ايمان است ؛ زيرا ركن اوّل ايمان ، اجباربردار نيست . به عبارت ديگر ، مقصود اين است كه اسلام ، انسان را وادار نمى كند بدون اين كه عقايد اسلامى را باور كرده باشد ، جبرا به آنها اعتراف كند . پس اگر كسى مى گويد كه معتقد است خدا آفريدگار جهان است و يكتاست ، بايد بداند به چه دليل ؛ و اگر مى گويد كه معتقد است محمّد صلى الله عليه و آله پيامبر خداست ، بايد بداند كه چرا ؛ و اگر مى گويد كه معتقد است انسان پس از مرگ ، در قيامت ، براى رسيدگى به اعمالش زنده مى شود ، بايد دليل آن را بداند . اگر نداند كه به چه دليل ، يا بگويد : چون پدر و مادر و يا معلّمش چنين گفته اند ، اسلام ، اين پاسخ ها را نمى پذيرد . در يك جمله ، اسلام مى گويد : اصول عقايد ، بايد تحقيقى باشد و نه تقليدى ، و هر كس بايد مسائل اصلى عقيدتى خويش را خود ، حل كند و تحليل ديگرى به درد او نمى خورد . از اين بالاتر ، اسلام ، انسان را مجبور نمى كند كه حتّى به باورهاى خود ، اعتراف كند . بنا بر اين ، اين كه مى گوييم : از منظر اسلام ، ايمانْ اجبارى نيست ، منظور ، اين است كه اسلام ، نه تنها انسان را وادار نمى كند كه بدون باور داشتن به عقايد اسلامى ، جبرا به آن اعتراف كند و نه تنها اعتراف تقليدى و بدون تحقيق و انديشه و علم را نمى پذيرد ، بلكه حتى كسانى را كه به عقايد اسلامى باور دارند ، ولى با انگيزه هاى مختلف ، عملاً به آن اعتراف نمى كنند ، آزاد گذاشته است و مسلمانان حق ندارند آنان را به زور به اعتراف مجبور كنند . قرآن كريم ، صريحا اعلام مى دارد كه : «لَا إكْرَاهَ فِى الدِّينِ قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَىِّ . (1)

.


1- .بقره : آيه 256 .

ص: 130

اجبارى در پذيرفتن دين نيست، كه راه درست از راه نادرست ، مشخّص شد» . اين آيه ، علاوه بر اين كه تحميل عملى عقايد دينى را ، با صراحت نفى كرده و انسان را حتى در اعتراف عملى به آنچه حق مى داند ، آزاد گذاشته است ، دليل اين آزادى را نيز بيان نموده است . ابتدا مى فرمايد : پذيرفتن عقايد اسلامى و اعتراف عملى به آنها اجبارى نيست و مردم در پذيرفتن اسلام ، آزادند : «لَا إِكْرَاهَ فِى الدِّينِ» و بلافاصله توضيح مى دهد كه دليل اين آزادى ، آن است كه راه درست و راه نادرست ، مشخّص شده است : «قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَىِّ» . دين ، برنامه و راه تكامل انسان است و انسان براى اجراى اين برنامه و پيمودن اين راه ، يا بايد راه را بداند تا بتواند آن را با اراده و آزادى طى كند و يا بايد به اجبار از اين راه برده شود . از منظر قرآن كريم ، وقتى راه تكامل انسان مشخّص شد ، دليلى ندارد كه دين ، اجبارى باشد ؛ بلكه مقتضاى دليل ، اين است كه انسان در انتخاب راه تكامل خود ، آزاد باشد ؛ زيرا تكامل انسان ، اختيارى است و انسان در صورتى به فلسفه آفرينش خود دست مى يابد كه آزادانه و با اختيار خود ، راه درست را انتخاب كند . بنا بر اين ، وقتى راه درست مشخّص شده است ، ولى او از آزادى ، سوء استفاده مى كند و از راهى كه درستىِ آن را مى داند ، منحرف مى شود و راهى را انتخاب مى نمايد كه مى داند درست نيست ، اجبار ، بى معناست ؛ بگذار تا بيفتد و ببيند جزاى خويش . نكته قابل توجّهى كه نگارنده تاكنون نديده كه در نوشته اى به آن توجّه شده باشد ، اين است كه از دليلى كه در اين آيه شريف براى آزادى مردم در پذيرفتن اسلام مطرح شده است «قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَىِّ» معلوم مى شود كه در اين آيه ، بلكه در همه آياتى كه مسئله اِكراه (اجبار) در آنها مطرح شده است ، سخن درباره كسانى است كه رشد و غَىّ ، براى آنان مشخّص است و آنان حقانيّت اسلام را

.

ص: 131

فهميده و درستى عقايد اسلامى را درك كرده اند ، ولى به انگيزه هاى مختلف حاضر نيستند به آنچه باور دارند ، اعتراف كنند . با اين توصيف ، قرآن تصريح مى كند كه كسى حق ندارد آنان را جبرا وادار به اعتراف كند . يكى ديگر از آياتى كه در آن با صراحت ، اِكراه عملى بر عقايد اسلامى نفى شده ، اين سخن خداى متعال است : «وَ لَوْ شَاءَ رَبُّكَ لَامَنَ مَن فِى الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعًا أفَأَنتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّى يَكُونُواْ مُؤْمِنِينَ . (1) اگر پروردگار تو مى خواست ، همه مردم جهان ، جملگى [از روى اجبار ، ]ايمان آورده بودند. آيا تو ايمان را بر مردم تحميل مى كنى؟!» . در شأن نزول اين آيه ، امام رضا عليه السلام ، از پدرانش ، از امير مؤمنان عليه السلام نقل فرموده است كه : مسلمانان به پيامبر اسلام پيشنهاد كردند اگر افرادى را كه تحت سيطره دارد ، مجبور كند كه به زورْ اسلام را بپذيرند ، تعداد مسلمانان زياد مى شود و قدرت نظامى آنان عليه دشمنان افزوده مى گردد . پيامبر اسلام فرمود : مَا كُنتُ لِأَلقَى اللّهَ عز و جل بِبِدعَةٍ لَم يُحدِث إِلَيَّ فيها شَيئًا ومَا أنَا مِنَ المُتَكَلِّفينَت . من نمى توانم خداوند را با بدعتى كه درباره آن ، دستورى برايم نيامده است ، ملاقات كنم و من اهل تكلّف و از كسانى نيستم كه چيزى از خود بسازم [و به خدا نسبت دهم] . در اين جا خداوند متعال ، فرمود : اى محمّد! «وَ لَوْ شَاءَ رَبُّكَ لَأَمَنَ مَن فِى الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعًا؛ اگر پروردگار تو مى خواست ، همه مردم جهان ، جملگى ايمان مى آوردند» [ و البته اين ايمان آوردن ،] از روى اجبار و اضطرار [ مى بود] ، همان طور كه در

.


1- .يونس : آيه 99 .

ص: 132

جهان پس از مرگ ، وقتى دچار سختى مى شوند ، ايمان مى آورند ، و اگر با آنان چنين كنم ، شايسته پاداش و ستايش من نخواهند بود ؛ ولى من مى خواهم به طور آزاد و بدون اجبار ، ايمان بياورند. (1) خلاصه كلام در تبيين اين آيه شريف ، با عنايت به شأن نزول آن ، اين است كه : در نظام آفرينش ، انسان ، آزاد آفريده شده است تا تكامل و انحطاط او با انتخاب خودِ او باشد و در نتيجه ، ثواب و عقاب اخروى ، معنا داشته باشد . از اين رو ، تحميل ايمان بر انسان ، چون بر خلاف فلسفه خلقت اوست ، مُجاز نيست و پيامبران الهى نيز حق ندارند بر خلاف سنّت آفرينش و مشيّت الهى كارى انجام دهند ، هر چند آن عمل ، موجب تقويت حكومت اسلامى و تضعيف دشمنان اسلام شود . سومين مورد از آياتى كه در آنها ، تحميل ايمان بر انسان ، با صراحت نفى شده است ، آن جاست كه خداوند خطاب به پيامبر اسلام مى فرمايد : «فَذَكِّرْ إنَّمَا أنتَ مُذَكِّرٌ * لَّسْتَ عَلَيْهِم بِمُصَيْطِرٍ . (2) پس ، ياد آور كه فقط تو يادآورى [و] مسلّط بر آنان نيستى» . يعنى وظيفه پيامبر صلى الله عليه و آله يادآورى ، روشنگرى ، ابلاغ پيام هاى الهى و نشان دادن راه است و اين مردم اند كه خود بايد تصميم بگيرند و راه راست را انتخاب كنند . پيامبر صلى الله عليه و آله از جانب خدا بر مردم مسلّط نشده تا با زور ، ايمان را بر آنان تحميل كند ، و در يك كلام ، مأموريت پيامبران الهى ، تبيين عقيده است ، نه تحميل عقيده . چهارمين آيه اى كه صريحا تحميل عملى عقايد اسلامى در آن نفى شده ، آن جاست كه خداوند خطاب به پيامبر اسلام مى فرمايد :

.


1- .التوحيد : ص 341 ح 11 .
2- .غاشيه : آيه 21 _ 22 .

ص: 133

«وَ مَا أنتَ عَلَيْهِم بِجَبَّارٍ فَذَكِّرْ بِالْقُرْءَانِ مَن يَخَافُ وَعِيدِ . (1) تو نمى توانى مردم را به آنچه مى خواهى ، مجبور كنى. پس ، با قرآن ، كسانى را كه از تهديد من مى ترسند ، يادآورى كن» . از اين آيه معلوم مى شود كه پيامبر اكرم ، از اين كه مى ديد مردم معاصر او ، سخت در بند عقايد موهوم و زيانبارند ، بسيار رنج مى برد و مى خواست به هر نحو كه شده ، آنان را از اين بند ، آزاد كند و وقتى مى ديد تلاش هاى پيگير او براى آزادسازى تعداد قابل ملاحظه اى از آنان ، بى نتيجه است ، رنج روحى اش به حدّى مى رسيد كه جسم او تاب آن همه ناراحتى را نداشت و لازم بود خداوند ، به گونه اى ، از اين رنج ها _ كه از شفقت و مهربانى او نسبت به مردم ريشه مى گرفت _ بكاهد . بنا بر اين ، آياتى كه ذكر شد ، نوعى تسلّى (دلدارى) به پيامبر اسلام است ، مبنى بر اين كه وظيفه او ابلاغ پيام هاى الهى و يادآورى است ، نه اجبار و تحميل ايمان بر مردم ، و او وظيفه خود را انجام داده و كوتاهى نكرده است كه اگر خداوند مى خواست مردم به اجبار مؤمن شوند ، به گونه اى ديگر عمل مى كرد . آنچه از آيات مذكور استنباط مى شود ، در آيات ديگر به صورت روشن تر مطرح شده است ، مانند اين سخن خداوند : «لَعَلَّكَ بَ_خِعٌ نَّفْسَكَ ألَا يَكُونُواْ مُؤْمِنِينَ * إن نَّشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِم مِّنَ السَّمَاءِ ءَايَةً فَظَ_لَّتْ أعْنَ_قُهُمْ لَهَا خَ_ضِعِينَ . (2) شايد از [غصّه] خود را هلاك كنى كه چرا ايمان نمى آورند! اگر بخواهيم ، آيه اى از آسمان بر آنان مى فرستيم كه [ به اجبار ]براى آن ، خاضع شوند» . و نيز اين سخن خداوند متعال :

.


1- .ق : آيه 45 .
2- .شعرا : آيه 3 _ 4 .

ص: 134

مبارزه با عقايد موهوم در اسلام

«فَلَعَلَّكَ بَ_خِعٌ نَّفْسَكَ عَلَى ءَاثَ_رِهِمْ إن لَّمْ يُؤْمِنُواْ بِهَ_ذَا الْحَدِيثِ أسَفًا * إنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الْأَرْضِ زِينَةً لَّهَا لِنَبْلُوَهُمْ أيُّهُمْ أحْسَنُ عَمَلاً . (1) شايد تو از پىِ آنان ، [از شدّت اندوه ،] خود را هلاك كنى كه چرا به اين سخن تازه ، ايمان نمى آورند! امّا آنچه را روى زمين است ، زيور آن قرار داديم تا آنان را بيازماييم كه كدام يك از آنان ، بهتر عمل مى كنند» . اين آيات ، به روشنى نشان مى دهد كه پيامبر اسلام از گرفتارى مردم در بند عقايد موهوم و كراهت آنان از آزادى و پذيرفتن عقايد صحيح ، گاه آن قدر غصّه مى خورده كه بيم آن مى رفته از شدّت اندوه ، جان خود را از دست بدهد . نكته جالب توجّه ، اين كه : براى دلجويى از پيامبر صلى الله عليه و آله ، در آيه اوّل (مربوط به سوره شعراء) به اجبارى نبودن ايمان ، و در آيه دوم (مربوط به سوره كهف) به فلسفه آزادى _ كه آزمايش و تكامل انسان است _ اشاره شده است .

مبارزه با عقايد موهوم در اسلامممكن است از آنچه در مورد آزادى عقيده و آزادى اظهار عقيده در اسلام ذكر شد ، نتيجه گرفته شود كه اسلام ، هيچ اقدامى را براى مبارزه با عقايد موهوم و پالايش باورهاى نادرست ، تجويز نمى كند ؛ زيرا وقتى عقايد انسان ، در اختيار او نيست و همگان در بيان باورهاى خود آزادند و تحميل ايمان _ حتى بر كسانى كه درستى آن را تشخيص داده اند _ جايز نيست ، اقدام براى مبارزه با عقايد موهوم ، بى معناست ؛ ولى با كمى تأمّل ، معلوم مى شود كه اين نتيجه گيرى ، توهّمى بيش نيست ؛ زيرا انتخابى نبودن عقيده ، با امكان پالايش عقايد نادرست ، منافاتى ندارد و آزادى بيان ، مبارزه اساسى با عقايد موهوم را نفى نمى كند ؛ بلكه زمينه ساز اين مبارزه است .

.


1- .كهف : آيه 6 _ 7 .

ص: 135

روش اسلام در مبارزه با عقايد موهوم

اسلام ، با اين كه آزادى بيان عقيده را _ از آن رو كه زمينه تكامل انسان است _ تأييد مى كند ، مبارزه اساسى با عقايد موهوم را نيز به جهت آزادسازى انديشه از بند باورهاى نادرست ، ضرورى مى داند ، ضمن آن كه پيروزى نهايى در اين مبارزه را پيش بينى مى كند و بر اين باور است كه در آينده تاريخ ، روزى خواهد آمد كه جامعه بشرى از بند باورهاى نادرست ، رها مى شود و آن ، روزى است كه اسلام بر همه جهان ، حاكم گردد . (1) دليل اسلام براى مبارزه با عقايد نادرست ، همان دليلى است كه عقل براى ضرورت اين مبارزه اقامه مى كند . نيز راهى را كه اسلام براى پالايش عقايد نشان مى دهد ، دقيقا همان راهى است كه عقل ارائه مى كند . اسلام نمى تواند اجازه دهد كه به وسيله عقايد نادرست و غير واقعى ، شاكله و هيئت باطنى و واقعى انسان ، كه مبنا و اساس اعمال اوست ، غير علمى و غلط ساخته شود ، يا اگر ساخته شده ، همچنان غلط بماند . اسلام نمى تواند اجازه دهد كه عقايد ضدّ عقل ، كه انديشه انسان را به زنجير مى كشند ، به روح و جان انسان پيوند بخورند ، يا اگر پيوند خورده ، انديشه انسان در بند آنها ، اسير بماند .

روش اسلام در مبارزه با عقايد موهومهمان طور كه اشاره شد ، راهى كه اسلام براى مبارزه با عقايد موهوم انتخاب كرده ، همان راهى است كه عقل در پيش پاى انسان مى نهد . براى تبيين مسئله ، روش مبارزه اسلام براى پالايش عقايد را مى توان به دو بخش تقسيم كرد : روش اسلام در زدودن عقايد نادرست از ذهن عامّه مردم ؛ و روش اسلام در مواجهه با موانعى كه سدّ راه آزادى بيان عقايد و رشد باورهاى صحيح در جامعه اند . سيره اسلام در مورد بخش اوّل ، «مبارزه تبليغى» و در مورد بخش دوم ، «مبارزه

.


1- .«هُوَ الَّذِى أَرْسَلَ رَسُولَهُ و بِالْهُدَى وَدِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ؛ اوست كسى كه پيامبر خود را به [ قصد] هدايت ، با آيين درست روانه ساخت تا آن را بر تمام اديان ، پيروز گرداند» (فتح : آيه 28).

ص: 136

مبارزه تبليغى با عقايد موهوم

1 . حكمت

مسلّحانه» است .

مبارزه تبليغى با عقايد موهومروش اسلام در مبارزه با عقايد موهوم و زدودن باورهاى نادرست از اذهان و دعوت عامّه مردم به عقايد صحيح و باورهاى مطابق با واقع ، در وهله نخست ، عبارت است از : تكيه بر برهان ، موعظه (اندرز) و مناظره (بحث آزاد) ، و به عبارت ديگر : مبارزه تبليغى . آيه زير ، روش مبارزه اسلام با عقايد نادرست را خيلى روشن بيان كرده است . در اين آيه ، خطاب به پيامبر اسلام آمده است : «ادْعُ إلَى سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَالْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جَ_دِلْهُم بِالَّتِى هِىَ أحْسَنُ . (1) مردم را به راه پروردگارت ، با حكمت و اندرز نيكو ، دعوت كن و با آنان به گونه اى كه نيكوتر است ، مناظره كن» . در اين آيه شريف ، قرآن ، روش هاى منطقى زدودن عقايد موهوم را از اذهان مردم ، بيان كرده ، به پيامبر صلى الله عليه و آله دستور مى دهد كه براى دعوت مردم به اسلام و عقايد اسلامى ، از اين روش ها استفاده كند . اين روش ها ، عبارت اند از :

1 . حكمتنخستين روش علمى اسلام براى مبارزه با عقايد نادرست ، تكيه بر برهان و استدلال هاى عقلى و به تعبير قرآن ، «حكمت» است . معناى «حكمت» ، چنان كه در مفردات راغب آمده ، رسيدن به حق به وسيله علم و عقل (2) و به عبارت ديگر ، كشف حقايق از طريق استدلال هاى علمى و عقلى است . (3) اسلام ، در همه جا براى اثبات ادّعاهاى خود ، بر برهان تكيه مى كند و از

.


1- .نحل : آيه 125 .
2- .رسيدن به حقيقت از روى دانش و تعقّل است (مفردات ألفاظ القرآن : ص 249 «حكمت») .
3- .ر . ك : دانش نامه عقايد اسلامى : ج 2 ص 359 ، پژوهشى درباره معناى «حكمت» و انواع آن .

ص: 137

2 . موعظه

مخالفان خود نيز برهان طلب مى نمايد (1) .

2 . موعظهدومين روش عملى اسلام براى مبارزه با عقايد موهوم ، در كنار برهان ، موعظه (اندرز) است . موعظه ، عبارت است از : سخنان عبرت انگيز و آموزنده اى كه عواطف شنونده را براى پذيرفتن حق تحريك مى كند . بنا بر اين ، حكمت ، از طريق عقل ، و موعظه از طريق عاطفه و احساسات درونى ، انسان را به شكستن بندهاى باورهاى نادرست فرا مى خوانند . نكته قابل توجّه ، اين كه : در آيه پيش گفته ، «موعظه» ، به صفت «نيكو» مقيّد شده است ؛ زيرا موعظه در تحريك عواطف و احساسات درونى براى پذيرش حق ، وقتى مؤثّر است كه خالى از هر گونه زشتى (مانند : خشونت ، برترى جويى و تحقير) و بلكه توأم با زيبايى باشد . انواع زيبايى ها (مانند : زيبايى كلام ، زيبايى برخورد ، زيبايى انگيزه و حتى زيبايى گوينده) در تقويت اثر موعظه ، مؤثّر است و از همه مهم تر ، اين است كه موعظه كننده ، خود به آنچه مى گويد ، عمل كند ، كه زشت ترين موعظه ، موعظه واعظ غير متّعظ است . و بالاخره ، هر چه موعظه نيكوتر باشد ، در نفْس شنونده مؤثّرتر است و چه بسا اثر اندرزهاى نيك در نفوس عامّه براى جذب آنها به عقايد و اعمال درست ، از برهان ، بيشتر است . در مقابل ، مواعظ نازيبا ، نه تنها مؤثّر نيستند ، بلكه گاهى اثر معكوس دارند و موجب مى شوند كه انسان آنچه را با برهان پذيرفته است ، انكار كند ، كه : گر تو قرآن بدين نَمَط خوانىببرى رونق مسلمانى .

.


1- .«قُلْ هَاتُواْ بُرْهَ_نَكُمْ؛ بگو دليل خود را بياوريد» (بقره : آيه 112 ، انبيا : آيه 24 ، نمل : آيه 64 ، قصص : آيه 75) .

ص: 138

3 . مناظره

3 . مناظرهسومين روش عملى اسلام براى مبارزه با عقايد غير علمى ، در كنار روش هاى گذشته ، مناظره (بحث آزاد) است . در قرآن ، از اين روش ، با واژه هاى : «جدال» و «مِراء» تعبير شده است . جدال ، مِراء و يا مناظره ، عبارت است از : بحث و گفتگو به صورت منازعه و غلبه جويى ، و به عبارتى ديگر ، كُشتى گرفتن انديشه ها در بحث و گفتگو را گويند . قرآن از برخوردهاى سالم انديشه ها در مناظره _ كه موجب روشن شدن حقايق و رشد باورهاى صحيح مى شود _ دو تعبير دارد : تعبير اوّل ، كه در آيه مورد بحث آمده ، «جدال احسن» و تعبير دوم «مِراء ظاهر» (1) است . جدال احسن ، سالم ترين و نيكوترين روش در مناظره براى روشن شدن حق است و مِراء ظاهر ، برخورد روشن و استفاده از ادلّه اى است كه حجّيت و قطعيت آنها بر همگان آشكار باشد ، به گونه اى كه طرف مقابل نتواند به آنها پاسخ بگويد . اسلام ، كه آيين همه انبياى الهى است ، بنيان گذار بحث آزاد و برخوردهاى سالم انديشه هاست و پيامبر اسلام ، به عنوان بزرگ ترين پيام آور الهى ، در عصرى كه پيروزى و شكست ، جز در سايه زور ميسّر نبود ، مسئله مناظره (بحث آزاد) و برخورد سالم انديشه ها را براى نخستين بار در جامعه آن روز مطرح نمود و خود و دانشمندان خاندان او در اين امر ، پيش قدم بودند . از اين رو ، بخش قابل توجّهى از كتب حديث ، به مناظرات پيامبر اسلام و ائمّه خاندان او ، اختصاص دارد . (2)

.


1- .«فَلَا تُمَارِ فِيهِمْ إِلَا مِرَآءً ظَ_هِرًا؛ پس درباره آنان جز به صورت ظاهر ، جدال مكن»(كهف : آيه 22).
2- .ر . ك : گفتگوى تمدّن ها در قرآن و حديث ، محمّد محمدى رى شهرى .

ص: 139

پيكار براى آزادى انديشه

آنچه قابل توجّه است ، اين كه : روش اسلام در زدودن عقايد غير علمى از ذهن عامّه مردم ، يك روش كاملاً علمى و منطقى است و در اين مورد ، اسلام ، مطلقا از قدرت نظامى استفاده نكرده است و نمى كند ، چنان كه سيره پيامبر اسلام در دعوت به اين آيين ، به دستور قرآن ، تكيه بر برهان و اندرز نيكو و استفاده از سالم ترين و بهترين روش هاى مناظره بوده است . پيامبر صلى الله عليه و آله صريحا اعلام مى نمود كه : «قُلْ هَ_ذِهِ سَبِيلِى أدْعُواْ إلَى اللَّهِ عَلَى بَصِيرَةٍ أنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِى . (1) بگو : راه من ، اين است كه مردم را از روى بصيرت ، به خدا مى خوانم . اين ، روش من و هر كسى است كه از من پيروى مى كند» . بنا بر اين ، كمال بى انصافى است كه گفته شود : اسلام با زور ، خود را بر مردم تحميل كرده است ، بويژه وقتى كه اين ادّعا از جانب كسانى مطرح شود كه در دادگاه هاى تفتيش عقايد ، جناياتى مرتكب شده اند كه روى تاريخ را سياه كرده است . آرى ، اسلام از قدرت نظامى استفاده مى كند ، ولى نه براى تحميل عقيده ؛ بلكه براى شكستن سدهايى كه مانع رشد باورهاى صحيح اند .

پيكار براى آزادى انديشهدر جايى كه برهان و موعظه و مناظره سودمند واقع نشود ، روش اسلام براى مواجهه با موانعى كه سدّ راه آزادى انديشه اند ، مبارزه مسلّحانه و جنگ است . (2) موانعى كه سدّ راه آزادى انديشه اند ، عبارت اند از : نظام ها و سنّت هاى غلطى كه قدرت تفكّر و تشخيص و در نتيجه امكان انتخاب عقايد صحيح را از مردم سلب مى كنند .

.


1- .يوسف : آيه 108 .
2- .ر . ك : ص 9 (داستانى آموزنده) .

ص: 140

نظام هاى فاسد و ظالم ، از آن جا كه از جهل مردم تغذيه مى كنند و آگاه شدن مردم ، به معناى سقوط آنها از اريكه قدرت است ، نمى توانند اجازه دهند كه حقايق ، آن گونه كه هست ، به اطّلاع مردم برسد و اينچنين است كه اين نظام ها ، سدّ راه باورهاى صحيح و به تعبير قرآن ، سدّ راه خدا هستند . اسلام با اين نظام ها ، پس از اتمام حجّت ، با قدرت ، برخورد مى كند تا موانع آزادى انديشه را رفع كند و زمينه را براى رشد عقايد صحيح از طريق روشنگرى ، فراهم سازد . در مبحث «نبوّت خاصّه» در بخش شناخت پيامبر اسلام و روش برخورد ايشان با مخالفان ، آمده است كه پيامبر اسلام در مواجهه با قدرت هاى مخالف ، در گام اوّل ، از مناظره متّ_كى بر برهان استفاده مى نمود و در گام دوم به مباهله (به داورى خواندن آفريدگار جهان) متوسّل مى شد و اگر مناظره و مباهله نيز به نتيجه نمى رسيد ، محاربه (جنگيدن در ميدان نبرد) را براى شكستن سدهاى آگاهى و آزادى انديشه بر مى گزيد ؛ چراكه مناظره و مباهله ، اتمام حجّت پيامبر اسلام با قدرت هاى مخالف بود . علاوه بر نظام هاى فاسد ، گاه سنّت هاى حاكم بر يك جامعه ، سدّ راه آزادى انديشه اند ، مثل : سنّت بت پرستى ، گاوپرستى ، آتش پرستى ، و ده ها بلكه صدها عقايد ضدّ عقل ديگر ، كه اگر انسان از انديشه و فكر آزاد برخوردار باشد ، با اندكى تأمّل ، كمترين ترديدى در موهوم بودن اين عقايد نخواهد داشت . سنّت ها و عادت هاى غلطى كه با روح و جان معتقدان به آنها پيوند خورده است ، همچون زنجيرى انديشه را به بند كشيده ، به انسان اجازه تعقّل و تفكّر نمى دهد . استاد شهيد مرتضى مطهّرى مى نويسد : ... در ابتدا افرادى پيدا مى شوند سودجو استثمارگر كه مى خواهند رژيمى به وجود آورند. اين رژيم ، يك تكيه گاه اعتقادى مى خواهد ، [و] بدون تكيه گاه

.

ص: 141

اعتقادى ، امكان پذير نيست. آن كسى كه او تأسيس مى كند ، خودش مى فهمد كه چه مى كند... دانسته ، خيانت مى كند. يك موضوعى را ، يك بتى را ، يك گاوى را ، اژدهايى را به يك شكلى در ميان مردم رايج مى كند. مردم اغفال مى شوند. اوّل هم خيلى به آن دل بستگى ندارند ؛ ولى چند سالى مى گذرد ؛ بچه هاى اينها به دنيا مى آيند ، مى بينند پدر و مادرها چنين مى كنند ، [آنها نيز ]همان كار پدر و مادرها را تعقيب مى كنند. نسل به نسل كه مى گذرد و سابقه تاريخى پيدا مى كند ، جزو سنن و مَآثر ملّى مى شود ، جزو ترادسيون ها مى شود ، جزو غرور و افتخارات ملّى مى شود ، [و] ديگر نمى شود آن را از افراد بشر گرفت. درست مثل گچى كه در ابتدا كه با آب ، مخلوط مى شود ، يك مادّه شلى است ، [و ]آن را به هر شكلى كه بخواهيد ، در مى آوريد ؛ ولى وقتى كه بالأخره به يك شكلى در آمد ، تدريجا خشك مى شود و هر چه خشك تر مى گردد ، سفت تر مى شود. بعد به يك حالتى مى رسد كه با كلنگ هم نمى شود آن را خرد كرد. آيا با اينها بايد مبارزه كرد ، يا نبايد مبارزه كرد؟ يعنى آيا آزادى فكر كه مى گوييم بشر فكرش بايد آزاد باشد ، شامل عقيده به اين معنا مى شود؟ مغالطه اى كه در دنياى امروز وجود دارد ، در همين جاست. از يك طرف مى گويند فكر و عقل بشر بايد آزاد باشد ، و از طرف ديگر مى گويند عقيده هم بايد آزاد باشد ؛ بت پرست هم بايد در عقيده خودش آزاد باشد ؛ گاوپرست هم بايد در عقيده خودش آزاد باشد ؛ اژدهاپرست هم بايد در عقيده خودش آزاد باشد ؛ هر كسى هر چه را كه مى پرستد ، هر چيزى را به عنوان عقيده براى خودش انتخاب كرده ، بايد آزاد باشد ، و حال آن كه اين گونه عقايد ، ضدّ آزادى فكر است. همين عقايد است كه دست و پاى فكر را مى بندد... . (1)

.


1- .سخنرانى استاد شهيد مرتضى مطهرّى درباره «آزادى عقيده» در پاييز 1348 ش ، در حسينيه ارشاد. نيز ، ر . ك : پيرامون جمهورى اسلامى : ص 98 _ 99.

ص: 142

اسلام مى گويد : زنجير عقايد موهوم كه انديشه را اسير كرده و با برهان و موعظه ، باز شدنى نيست ، با قدرت نظامى بايد باز شود و سدّ سنّت هاى غلطى كه در طى سال ها و قرن ها نشستِ رسوبات فرهنگ هاى نادرست بر ذهن جامعه ، چنان محكم شده كه با ابزار معمولى قابل زوال نيست ، بايد با انفجارهاى عظيم شكسته شود و انديشه انسان ، آزاد گردد . و از آن جا كه برخورد مستقيم نظامى با عقايد _ چنان كه شرح آن گذشت _ امكان پذير نيست ، اسلام ، پيكار با سنّت هاى غلط را از مبارزه با آثار و مظاهر اجتماعى آنها آغاز مى كند ، مثلاً : براى مبارزه با سنّت بت پرستى ، بايد بت خانه ويران شود ؛ همان كارى كه ابراهيم عليه السلام كرد ، و براى مبارزه با سنّت گاوپرستى ، گوساله سامرى بايد در آتش ، سوزانده شود ؛ همان كارى كه موسى عليه السلام كرد . ابراهيم عليه السلام در جامعه معاصر خود ، تنها كسى است كه با انديشه آزاد ، راز هستى را كشف كرده ، به جهان بينى صحيح رسيده است . (1) او در مواجهه با مردمى گرفتار اوهام و باورهاى نادرست _ كه كمترين مايه اى از تعقّل و تفكّر نداشتند _ هر چه تلاش كرد تا آنان را با برهان و پند و اندرز ، متوجّه خطايشان كند و انديشه ايشان را از بند باورهاى غلط نجات دهد ، نتوانست و هر چه بيشتر آنها را نصيحت كرد ، كمتر نتيجه گرفت . بالاخره او به اين نتيجه رسيد كه بايد عملاً به آنها ثابت كند كه اين بت هايى كه ساخته و پرداخته خود آنهاست ، نمى تواند خداى آنان باشد . . . تا اين كه روزى فرا رسيد كه مردم ، آن روز را به عنوان عيد ، جشن گرفته ، به اين مناسبت از شهر خارج شده بودند . ابراهيم عليه السلام موقعيت را مناسب تشخيص داد ، وارد بت خانه بزرگ شد و با تبر تمام بت ها ، مگر بت بزرگ را خُرد كرد و تبر را به گردن آن آويخت و بيرون آمد . ابراهيم عليه السلام

.


1- .«وَكَذَ لِكَ نُرِى إِبْرَ هِيمَ مَلَكُوتَ السَّمَ_وَ تِ وَالْأَرْضِ وَلِيَكُونَ مِنَ الْمُوقِنِينَ ؛ و اين گونه ، ملكوت آسمان ها و زمين را به إبراهيم نمايانديم تا از جمله يقين كنندگان باشد» (انعام : آيه 75) .

ص: 143

مى خواست با صحنه سازى و متّهم نمودن بت بزرگ به قتل عام بت ها ، عملاً باورهاى غلط را از ذهن مردم بزدايد و انديشه آنان را آزاد سازد . وقتى مردم از مجلس جشن به شهر باز گشتند ، خبر شدند كه بت خانه ويران شده است ، گويا بت ها با هم دعوا كرده ، يكديگر را كشته اند! وارد بت خانه شدند ، ديدند همه بت ها خُرد شده و تنها بت بزرگ ، تبر بر گردن ، باقى مانده است . صحنه نشان مى داد كه كار ، كارِ بت بزرگ است ؛ ولى شعور فطرى آنان نمى توانست قبول كند كه چند موجود بى شعور ، با هم دعوا كنند . اين بود كه بدون تأمّل ، در جستجوى شخصى بر آمدند كه مرتكب اين خرابكارى شده است و از آن جا كه ابراهيم ، مرتّب از بت پرستى انتقاد مى كرد و نيز تهديد كرده بود كه تدبيرهاى لازم را براى انهدام بت ها به كار خواهد گرفت ، او را به اتّهام قتل عام خدايان (!) احضار و در ملأ عام شروع به بازجويى از او كردند . نخستين سؤال آنان اين بود : «ءَأنتَ فَعَلْتَ هَ_ذَا بِئالِهَتِنَا يَ_إِبْرَ هِيمُ . (1) آيا تو ، چنين كارى را با خدايان ما انجام داده اى؟» . ابراهيم عليه السلام براى بيدار سازى وجدان خفته آنان ، پاسخ داد : «بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هَ_ذَا فَسْئلُوهُمْ إن كَانُواْ يَنطِقُونَ . (2) بلكه بت بزرگ ، اين كار را كرده است و اگر بت ها مى توانند صحبت كنند ، ماجرا را از خود آنها بپرسيد!» . زمينه تعقّل و تفكّر و آزادسازى انديشه به تدريج فراهم مى شد . پاسخ ابراهيم عليه السلام مردم بت پرست را به خود آورد و به فكر فرو برد و به خطايشان در اين

.


1- .انبيا : آيه 62 .
2- .انبيا : آيه 63.

ص: 144

باور ، آگاه كرد . آنان در دل ، خود را به سبب اين ظلم عقيدتى ملامت كردند و بالأخره شرمسارانه اعتراف كردند كه خدايان آنان نمى توانند سخن بگويند (!) . با سست شدن بند باورهاى موهوم و شكست سدّ سنّت هاى غلط ، ابراهيم عليه السلام زمينه را براى شروع مبارزه تبليغى مناسب ديد و گفت : «أفَتَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ مَا لَا يَنفَعُكُمْ شَيْئا وَ لَا يَضُرُّكُمْ * اُفٍّ لَّكُمْ وَ لِمَا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ أفَلَا تَعْقِلُونَ . (1) آيا جز خدا ، چيزى را مى پرستيد كه نمى تواند كمترين سود يا زيانى براى شما داشته باشد؟ اُف بر شما و بر خدايان شما! آيا تعقّل نمى كنيد؟» . نكته قابل توجّه ، اين كه : وقتى اسلام سدها را مى شكند و بند باورهاى نادرست را از انديشه باز مى كند ، مى گويد : حالا فكر كن ، ببين عقلت چه مى گويد . اگر مى گويد اسلامْ درست است ، آن را قبول كن ، و اگر مى گويد مكتب و مرامى ديگر صحيح است ، همان را بپذير . به عبارت ديگر ، اسلام يك زنجير را با قدرت نظامى باز نمى كند تا زنجير ديگرى را بر دست و پاى انديشه ببندد و يا حتى عقيده ديگرى را كه مبتنى بر عقل و انديشه است ، بر انسان تحميل كند . خير ؛ بلكه وقتى اسلام ، انسان را از بند باورهاى نادرست رها مى سازد ، مى گويد : بينديش و عقيده اى را بر مبناى انديشه و تحقيق ، انتخاب كن . و حتى اگر اسلام را بدون فكر پذيرفتى ، قبول ندارد . پس از فتح مكّ و شكستن سدّ سنّت پرستى و اعلام عفو عمومى ، مردم حجاز ، فوج فوج اسلام را مى پذيرفتند ؛ ولى رؤساى مشركان ، كه مشكلات زيادى براى مسلمانان ايجاد كرده بودند ، احساس خطر مى كردند . از اين رو ، عدّه اى از آنان از مكّه گريختند .

.


1- .انبيا : آيه 66 _ 67 .

ص: 145

يكى از افرادى كه به سبب سوء سابقه خود تصميم به فرار داشت ، صفوان بن اميّه بود . صفوان ، علاوه بر جنايات گرانبار ، مسلمانانى را به انتقام خون پدرش اميّة بن خلف _ كه در جنگ بدر كشته شده بود _ در روز روشن و در برابر ديدگان مردم در مكّه به دار آويخته بود . بدين سبب ، پيامبر صلى الله عليه و آله خون او را مباح كرده بود . وى از ترس مجازات ، تصميم گرفته بود از طريق دريا از حجاز خارج شود ، بويژه هنگامى كه دانست او يكى از ده نفرى است كه پيامبر صلى الله عليه و آله دستور قتلش را صادر كرده است . عمير بن وهب ، از پيامبر صلى الله عليه و آله درخواست نمود كه از تقصير صفوان در گذرد . پيامبر صلى الله عليه و آله شفاعت او را پذيرفت و عمامه خود را كه با آن وارد مكّه شده بود ، به عنوان نشانه امان به وى داد . . . . عمير با عمامه پيامبر ، وارد جَدّه شد و صفوان را همراه خود به مكّه آورد . وقتى چشم پيامبر صلى الله عليه و آله به يكى از بزرگترين جانيان زمان افتاد ، با كمال بزرگوارى در پاسخ وى كه از ايشان پرسيد : عمير گمان مى كند كه مرا امان داده اى ، فرمود : «درست است ، فرود آى» . آن گاه وى را به آيين اسلام فرا خواند . وى دو ماه مهلت خواست كه درباره اسلام به فكر و بررسى بپردازد ؛ امّا پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «من به جاى دو ماه ، چهار ماه به تو مهلت مى دهم كه اين آيين را با كمال بصيرت ، انتخاب نمايى» . هنوز چهار ماه سپرى نشده بود كه وى اسلام آورد . (1) جالب تر از اين جريان ، داستان اسلام آوردن سُهيل بن عمر است . او مى گويد : پس از فتح مكّ ، وقتى پيامبر خدا وارد مكّه شد ، من داخل خانه خود شدم و درب خانه را بر روى خود بستم و پسرم عبد اللّه را فرستادم كه : برو و از محمّد براى من امان بخواه ؛ چرا كه من به خاطر اين كه كشته نشوم ، ايمان نمى آورم .

.


1- .كنز العمّال : ج 10 ص 503 ح 30170 به نقل از واقدى و ابن عساكر ؛ فروغ ابديّت : ج 2 ص 736 .

ص: 146

آزادى تبليغ عقيده در اسلام

عبد اللّه خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و گفت : پدرم ، امان مى خواهد . آيا به او امان مى دهيد؟ پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «آرى ؛ او در امان خداست . مى تواند از خانه خارج شود» . پيامبر صلى الله عليه و آله سپس رو به اطرافيان خود كرد و فرمود : «هر يك از شما كه سهيل را ديد ، حق ندارد كه نگاه تند به او بكند . او بايد بتواند از خانه خارج شود . به جان خودم سوگند كه سهيل ، آدم عاقل و شريفى است و شخصى مانند او نمى تواند اسلام را نفهمد و مسلمان نشود . او مى داند آنچه در آن قرار دارد ، برايش سودمند نيست» . عبد اللّه ، پس از گرفتن امان و شنيدن سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله از مجلس خارج شد و نزد پدر آمد و جريان را گفت . سهيل كه شايد باور نمى كرد پيامبر صلى الله عليه و آله اين گونه با وى رفتار كند ، بى اختيار گفت : به خدا كه او در كودكى و بزرگى ، فردى نيك و شايسته بوده است . سهيل پس از گرفتن امان ، با اين كه مشرك بود ، آزادانه در ميان مسلمانان رفت و آمد داشت و حتى در جنگ حُنَين ، بدون اين كه اسلام را بپذيرد ، همراه پيامبر صلى الله عليه و آله بود ، تا اين كه در محلّى به نام جِعِرّانه مسلمان شد . (1) اين دو داستان ، دو نمونه روشن از سيره عملى پيامبر اسلام در مواجهه با مخالفان عقيدتى است كه اثبات مى كند بر خلاف آنچه تعدادى از مدّعيان خاورشناسى نوشته اند ، جنگ هاى اسلامى ، بر اساس تعاليم قرآن ، فقط براى شكستن سدهاى آزادى انديشه و زمينه سازى براى رشد باورهاى صحيح اند . (2)

آزادى تبليغ عقيده در اسلامتا اين جا روشن شد كه اسلام ، نه تنها آزادى بيان عقيده را تأييد مى كند ، بلكه از

.


1- .كنز العمّال : ج 10 ص 503 ح 30168 به نقل از واقدى و ابن عساكر و ابن سعد .
2- .ر . ك : محمّد ، خاتم پيامبران : ج 2 ص 59 _ 71 مقاله «كارنامه اسلام» .

ص: 147

آزادى عقيده در جهان امروز

آن دفاع نيز مى نمايد ؛ امّا بايد ديد كه آيا اسلام اجازه مى دهد هر كس هر عقيده اى را كه خود دارد ، تبليغ كند و به ديگرى منتقل نمايد؟ با عنايت به آنچه در تبيين ديدگاه عقل در پاسخ به اين سؤال مطرح شد ، اسلام ، قطعا نمى تواند تبليغ عقيده را به طور مطلق ، تجويز كند . براى توضيح بيشتر ، بايد گفت : تبليغ يك عقيده ، گاهى به صورت استدلالى (برهانى) است ، يعنى مبلّغ در تبليغات خود واقعا بر عقل و منطق تكيه مى كند ، و گاهى با جوسازى و انتقال يك باور نادرست از طريق حيله و تزوير صورت مى گيرد . عقايدى كه مايه فكرى و منطقى دارند ، به هر ميزان كه متّ_كى بر عقل و منطق و برهان باشند ، به همان ميزان ، بيان آنها ، تبليغ و ترويج آنهاست . بدين جهت ، آزادى تبليغ عقيده به اين معنا ، داخل آزادى بيان عقيده مى شود كه نظر اسلام در اين باره به تفصيل بيان شد . و امّا جوسازى تبليغى براى انتقال عقايدى كه مايه فكرى و منطقى ندارند و براى جامعه زيان آورند و از راه تزوير به مردم مى رسند ، چيزى است كه نه عقل مى تواند آن را تجويز كند _ چنان كه توضيح داده شد _ و نه اسلام آن را بر خلاف تجويز عقل تأييد مى نمايد . بنا بر اين ، در يك جمله مى توان گفت كه در اسلام ، بيان عقيده آزاد است ؛ ولى جوسازى براى انتقال عقايد نادرست به مردم ، ممنوع است .

آزادى عقيده در جهان امروزآخرين مسئله اى كه در اين فصل بايد مورد بررسى قرار بگيرد ، مسئله آزادى عقيده در جهان امروز و انگيزه طرح اين آزادى در مجامع بين المللى بويژه اروپاست ، و اين كه استكبار جهانى در جانبدارى از اين آزادى ، چه اهدافى را تعقيب مى كند .

.

ص: 148

در اين باره مى توان گفت كه طرح مسئله «آزادى عقيده» در جهان امروز ، عكس العمل اجتماعى دادگاه هاى تفتيش عقايد اربابان كليسا در قرون وُسطاست كه اجازه نمى دادند هيچ كس ، بر خلاف آنچه كليسا مى گويد ، اظهار نظر كند ، هر چند نظر او ربطى به مسائل دينى نداشت . مثلاً : چون كليسا مى گفت خورشيد به دور زمين مى گردد ، كسى حق نداشت _ ولو با ارائه برهان _ بگويد كه واقعيت ، به عكس است ، و گاليله كه چنين اظهار نظرى كرد ، محكوم به اعدام شد و به ناچار ، توبه كرد . به حكم همين دادگاه ها ، هزاران انديشمند ، زنده زنده در آتش سوختند و برونو ، كشيش ايتاليايى ، يكى از اين دانشمندان است . او در سال 1600 ميلادى ، به جرم اين اعتقاد كه «هر كس پس از رسيدن به مرحله عقل ، درباره دنيا و زندگى ، مطابق با عقل و استنباط خويش عقيده اى پيدا مى كند» ، در دادگاه تفتيش عقايد ، محكوم به سوختن شد! دادگاه ، اين گفته برونو را دليل مخالفت او با مذهب مسيحيت مى دانست ؛ چون به نظر اين دادگاه ، هر مسيحى ، پس از رسيدن به مرحله عقل ، بايد راجع به دنيا طورى قضاوت كند كه در كتاب مقدّس نوشته شده است ، نه مطابق عقل و استنباط خود ، و برونو كه چنين گفته است ، از دين ، برگشته و علّت برگشت او از دين ، حلول شيطان در كالبد اوست و بايد او را سوزاند تا شيطان از كالبدش خارج شود (!) . علاوه بر اين ، دين و مذهب ، از ديدگاه گردانندگان سياست هاى بين المللى و فلاسفه اى كه از اين سياست ها الهام مى گيرند ، چيزى بيش از يك سرگرمى نيست و سرگرمى ، راست و دروغ و حق و باطل ندارد ؛ درست مانند يك قطعه شعر و يا يك فيلم سينمايى ، و به گفته استاد شهيد علّامه مطهّرى : از نظر طرز تفكّر بعضى از فلاسفه اروپا ، دين و مذهب ، هر چه مى خواهد

.

ص: 149

باشد _ مى خواهد به صورت بت پرستى باشد ، مى خواهد به صورت گاوپرستى باشد ، مى خواهد به صورت خداپرستى باشد _ امرى است مربوط به وجدان شخصىِ هر فرد. در مسائل مذهبى و دينى ، چون آنها نمى خواهند به واقعيتى براى دين و نبوّت اعتراف كرده باشند و قبول كنند كه واقعا پيغمبرانى از طرف خدا آمده اند و يك راه واقعى براى بشر نشان داده اند و سعادت بشر ، در اين است كه آن راه واقعى را طى بكند ، مى گويند : ما نمى دانيم واقع و ريشه مذهب چيست ؛ ولى همين قدر مى فهميم كه انسان ، بدون مذهب نمى تواند زندگى بكند ؛ [ يعنى ]يكى از شرايط زندگى انسان ، يكى از سرگرمى هاى زندگى انسان ، اين است كه به يك موضوعى به عنوان «مذهب» ، سرگرمى داشته باشد ، حالا مى خواهد آن چيزى كه به عنوان معبود گرفته ، خداى يگانه باشد يا انسانى به نام عيسى مسيح ، يا گاو يا فلز و يا چوب ؛ فرق نمى كند. بنا بر اين ، نبايد مزاحم افراد شد ؛ هر كسى به ذوق و سليقه خودش هر چه را انتخاب كرد ، خوب است. (1) همان طور كه اشاره شد ، اين گونه برداشت از دين و مذهب ، الهام گرفته از انديشه متّ_كى بر قاعده اى علمى يا فلسفى نيست ؛ بلكه الهام گرفته از انديشه هايى است كه از علم و فلسفه ، براى مقاصد سياسى استفاده مى كنند . گردانندگان سياست هاى استكبارى ، اگر از آزادىِ عقيده دم مى زنند ، براى آن نيست كه واقعا مى خواهند هر كس در اظهار عقيده آزاد باشد تا باورهاى صحيح ، رشد كند و مردم از بند عقايد موهوم ، رهايى يابند (چرا كه اين آزادى ، به معناى نفى قدرت سياسى آنهاست) ؛ بلكه مى خواهند مردم را سرگرم كنند تا بتوانند به مقاصد سياسى ضدّ مردمى خود ، بهتر دست يابند . و از آن جا كه تخدير

.


1- .پيرامون جمهورى اسلامى : ص 105 _ 107.

ص: 150

كننده ترين سرگرمى ، دينِ منهاى سياست و باورهاى موهوم مذهبى است و در اين مورد ، تفاوتى ميان اديانِ باطل نيست ، به مصلحت سياسى خود مى دانند كه عقايد دينى را ، تا آن جا كه با مصالح آنان متضاد نيست ، آزاد اعلام كنند . حالا اگر دينى بخواهد وارد عالَم سياست شود و براى رشد باورهاى صحيح و رهايى از بند عقايد نادرست و در نتيجه رهايى از سلطه قدرت هاى استكبارى اقدام كند ، اين دين ، نه تنها از ديدگاه مدّعيان رسمى آزادىِ عقيده ، آزاد نيست ، بلكه هواداران آن به دست همين مدّعيان آزادى عقيده ، در پوشش دفاع از آزادى ، نابود مى شوند .

.

ص: 151

خلاصه

خلاصهعقيده ، عبارت از نظريه اى است كه به ذهن پيوند مى خورد و در اين مورد فرقى ميان نظريه درست و نادرست نيست . منشأ عقايد انسان يا تحقيق است و يا تقليد . اگر انسان با انديشه آزاد مسئله اى را بررسى كند و به عقيده اى برسد ، عقيده او محصول تحقيق است و اگر تحقيق نكرده عقيده اى را بپذيرد و يا با انديشه اى در بند تقليد چيزى را باور كند ، مبناى عقيده او تقليد است . عقايد مردم جهان ، عمدتا مبناى فكرى و ريشه تحقيقى ندارد . محيط خانواده ، محيط زندگى و شخصيت هاى مورد احترام ، در تكوين عقايد انسانى نقش اساسى و عمده ايفا مى كنند . و كمتر كسى است كه عقايد خود را به طور واقعى ، از راه تحقيق تحصيل كرده باشد . آزادى عقيده را سه گونه مى شود تفسير كرد : 1 . آزادى انتخاب عقيده؛ 2 . آزادى اظهار عقيده؛ 3 . آزادى تبليغ عقيده . از نظر عقل ، آزادى عقيده به معناى اوّل درست نيست و به معناى دوّم حقّ طبيعى انسان است و به معناى سوّم _ يعنى آزادى انسان در تبليغ باورهاى موهوم و مضر و انتقال آنها به جامعه _ اكيدا ممنوع است . اسلام نيز در باب آزادى عقيده ، چيزى جز اين نمى گويد . از نظر اسلام ، نه تنها اظهار عقيده آزاد است ، بلكه شنيدن آرا و عقايدِ مختلف و نقد و بررسى آنها با انديشه آزاد ، لازم و ضرورى است . اسلام ، نه تنها انسان را وادار نمى كند بدون اين كه چيزى را باور كرده باشد ، جبرا به آن اذعان كند ، و نه تنها اعتراف تقليدى و بدون تحقيق را نمى پذيرد ، بلكه از نظر اين آيين ، حتّى كسانى كه عقايد اسلامى را باور كرده اند ، ولى با

.

ص: 152

انگيزه هاى مختلف ، عملاً به آن اذعان نمى كنند ، آزادند و در يك جمله ، ايمان ، اجبارى نيست . اسلام با اين كه آزادى بيان عقيده را به دليل اين كه زمينه تكامل انسان است ، تأييد مى كند ، مبارزه اساسى با عقايد موهوم را نيز ، به دليل آزاد سازى انديشه از بند باورهاى نادرست ، واجب مى داند . روش اسلام در زدودن عقايد نادرست و غير علمى از ذهن عموم مردم ، مبارزه تبليغى است ؛ يعنى تكيه بر دليل و برهان ، پند و اندرز و مناظره و بحث آزاد . روش اسلام در برخورد با موانعى كه سدّ راه آزادى انديشه باشند ، مبارزه مسلّحانه است . اسلام ، وقتى انسان را از بند باورهاى نادرست رهانيد ، مى گويد : «فكر كن و عقيده اى را بر مبناى انديشه و تحقيق انتخاب نما»؛ و اگر اسلام را بدون فكر بپذيرد ، مورد قبول واقع نمى شود . در اسلام ، بيان عقيده ، آزاد است ؛ ولى جوسازى تبليغى براى انتقال عقايد نادرست به مردم ممنوع است . طرح مسئله آزادى عقيده در جهان امروز ، عكس العمل اجتماعى به دادگاه هاى تفتيش عقايد اربابان كليسا در قرون وسطاست . عقايد دينى ، از ديدگاه گردانندگان سياست هاى استكبارى و فلاسفه اى كه از اين سياست ها الهام مى گيرند ، چيزى بيش از يك سرگرمى نيست و حق و باطل ندارد و طرح اين آزادى از سوى آنان براى رشد باورهاى صحيح نيست ؛ بلكه بدين منظور است كه مردم سرگرم باشند تا آنان بهتر به اغراض سياسى خود دست يابند .

.

ص: 153

فصل هفتم : آموزش عقيده

ضرورت آموزش عقايد صحيح

فصل هفتم :آموزش عقيدهاگر بپذيريم عقايد انسان در اختيار او نيست ، چگونه مى توان عقايد صحيح و سازگار با واقع را به مردم تعليم داد؟ در پاسخ اين سؤال مى توان گفت كه عقايد انسانى ، مانند لباس نيستند كه هر گاه اراده شد ، بتوان آنها را تغيير داد . از سوى ديگر ، عقايد غير علمى ، قابل دگرگونى هستند ، امّا با ريشه كن ساختن ريشه عقايد نادرست و وهم آلود . آموزش عقايد بر اساس تفكّر اسلامى ، چنين هدفى را دنبال مى كند ، يعنى پس از آزاد ساختن فكر و انديشه از بندهاى تقليد و جايگزين ساختن پژوهش هاى كامل به جاى پژوهش هاى ناقص ، عقايد موهوم و نادرست ، جاى خود را به عقايد علمى و صحيح مى سپارند و چنين امرى ، نه تنها ممكن است ، بلكه دشوار هم نيست .

ضرورت آموزش عقايد صحيحپيش از اين ، روشن ساختيم كه عقايد ، شيرازه روح و جان انسان را تشكيل مى دهند و عقايد نادرست ، شكل و باطن حقيقى انسان را دگرگون مى سازند و آن را بيمار مى كنند و بدين ترتيب ، زندگى فردى و اجتماعى اش را از سير طبيعى ، خارج مى نمايند . آنچه مى تواند انسان را از اين خطر نگه دارد ، شناخت شناسى و آموزش عقايد علمى است . از اين رو ، اين دانش ، مهم ترين ، گران بهاترين و ضرورى ترين دانش ها به شمار مى رود . امام باقر عليه السلام در ضمن

.

ص: 154

آموزش اجبارى

راهنمايى هايى به جابر بن يزيد جعفى مى فرمايد : اِعلَم أنَّهُ لاعِلمَ كَطَلَبِ السَّلامَةِ ولاسَلامَةَ كَسَلامَةِ القَلبِ. (1) بدان كه هيچ دانشى ، مانند به دست آوردن سلامت نيست و هيچ سلامتى ، چون سلامت دل نيست. آرى ، هيچ دانشى مانند دانشى كه از آن توقع سلامت قلب و روح انسان مى رود ، نيست ؛ چرا كه معيار ارزش هر دانش ، در خدمتى نهفته است كه به انسان و جامعه ارائه مى كند و چون علم عقيده شناسى و پالايش عقايد ، بيشترين نقش را در سلامت فكر و روح بر عهده دارد ، گران بهاترين و ضرورى ترينِ دانش ها براى انسان است .

آموزش اجبارىدر مادّه سيزدهم اعلاميه جهانى حقوق بشر ، آمده است : آموزش و پرورش ابتدايى ، بايد براى همه اجبارى و رايگان باشد. (2) اگر از امضاكنندگان اين ميثاق بپرسيم كه «چرا شما با اين مصوّبه ، آزادى را از مردم بى سواد سلب مى كنيد و چرا نمى گذاريد آنان در انتخاب بى سوادى ، آزاد باشند؟ و دليل اين آموزش اجبارى چيست؟» ، حتما پاسخ مى دهند كه حداقل سواد ، از ضروريات زندگى انسان است . ما هم اين نظر را قبول داريم و پيامبر اسلام ، سيزده قرن قبل از تولّد پيشنهادكنندگان منشور حقوق بين الملل ، طلب علم را بر هر مرد و زن مسلمان ، واجب كرده است . (3) ايرادى كه ما به اين آقايان داريم ، اين است كه چرا فقط سوادآموزى را به دليل ضرورى بودن آن براى زندگى ، اجبارى مى كنند و از

.


1- .تحف العقول : ص 286 .
2- .راهنماى سازمان ملل متّحد : ص 1012 مادّه 13 از «ميثاق بين المللى حقوق اقتصادى ، اجتماعى و فرهنگى» .
3- .ر . ك : مشكاة الأنوار : ص 236 ح 675 .

ص: 155

روش هاى آموزش عقيده

آموزش عقايد صحيح اصلاً سخن به ميان نمى آورند؟ آيا داشتن حداقل سواد ، از ضروريات زندگى است؛ ولى عقايد درست كه زندگى را در جهت صحيح هدايت مى كند ، از جمله اين ضروريات نيست؟ آيا داشتن عقايد نادرست ، براى انسان زيانبارتر است ، يا بى سوادى؟ آيا اشخاص بى سواد براى خود و ديگران بيشتر زحمت ايجاد كرده اند ، يا افراد باسوادى كه داراى عقايد نادرست و كج فكرى و انحراف روانى بوده اند؟ حقيقت ، اين است كه اگر منصفانه و بدون در نظر گرفتن مصالح سياسى ، درباره ضروريات زندگى انسان قضاوت كنيم ، هيچ چيز براى انسان ضرورى تر از سلامت روان نيست ؛ زيرا اگر انسان از اين سلامت برخوردار نباشد ، نه از بدن سالم مى تواند بهره ببرد و نه از علم و نه از هيچ چيز ديگر . و همان طور كه در كلام امام باقر عليه السلام آمد ، دانشى كه اين سلامت را براى انسان تأمين مى كند ، از ضرورى ترين امورى است كه انسان بايد بداند . اين ضرورت ، ايجاب مى كند كه زمينه آموزش عقايد صحيح ، براى همه مردم فراهم شود و اين آموزش نيز مانند سوادآموزى ، همگانى و اجبارى گردد .

روش هاى آموزش عقيدهمى توان گفت كه به طور كلّى ، سه روش براى آموزش اصول عقايد ، وجود دارد : 1 . روش فلاسفه ، 2 . روش متكلّمان ، 3 . روش انبياى الهى . هر سه طايفه فلاسفه و متكلّمان و انبياى الهى ، در زمينه اصول عقايد ، بحث كرده اند ؛ ولى هر يك در تبيين مسائل عقيدتى ، روش خاصّى دارند . (1)

.


1- .براى آشنايى با روش فلاسفه و متكلّمان ، ر . ك : مجموعه آشنايى با علوم اسلامى ، استاد شهيد مرتضى مطهّرى (درس چهارم از «فلسفه» ، مبحث «روش هاى فكرى اسلامى» و درس اوّل از «علم كلام»).

ص: 156

ويژگى هاى روش انبيا

1 . عموميت

ويژگى هاى روش انبياروش انبياى الهى در تعليم اصول عقايد ، داراى دو ويژگى بسيار مهم و اساسى است كه روش فلاسفه و متكلّمان، فاقد آنهاست. اين دو ويژگى، عبارت است از:

1 . عموميتنخستين ويژگى روش انبياى الهى در آموزش اصول عقايد ، اين است كه همگانى است و عموم اقشار جامعه را فرا مى گيرد ، بر خلاف روش فلاسفه و متكلّمان كه قشر خاصى را مورد آموزش قرار مى دهد . مخاطب فلاسفه و متكلّمان ، افراد ويژه اى هستند كه زبان و بيان خاصّ آنان را مى فهمند و همه مردم ، مخاطب آنان نيستند . به سخن ديگر ، فلاسفه و متكلّمان ، وقتى درباره مسائل عقيدتى بحث مى كنند و كتاب مى نويسند ، مخاطبشان همه مردم نيستند ؛ بلكه مخاطب آنان ، تنها كسانى هستند كه ذوق و آگاهى فلسفى و يا كلامى دارند و در رشته فلسفه يا كلام كار كرده و يا مى خواهند كار كنند . از اين رو ، گفته ها و نوشته هاى آنان ، براى عموم ، قابل استفاده نيست . ولى مخاطب انبياى الهى ، همه مردم اند . انبيا ، معلّم و مربّى عموم انسان ها هستند و همه مردم را در مسائل عقيدتى ، به عقل و برهان ، رجوع مى دهند . مخاطب انبيا ، فقط كسانى نيستند كه در رشته فلسفه كار كرده ، يا مى خواهند كار كنند . مخاطب انبيا ، تنها كسانى نيستند كه ذوق و استعداد علم كلام را دارند . مخاطب انبيا ، دانشمندان يا دانشجويان و يا هر قشر خاصى از اقشار مختلف جامعه نيستند ؛ بلكه همه اقشار مردم ، مخاطب پيامبران خدا هستند . به همين جهت ، پيامبران بايد به گونه اى سخن بگويند كه براى همه قابل استفاده باشد و در زمينه مسائل عقيدتى ، بايد به گونه اى استدلال كنند كه همه مردم بفهمند و براى كلّيه اقشار مردم ، از دانشمندترين تا بى سوادترين آنها ، مفيد و قانع كننده باشد .

.

ص: 157

2 . جامعيت

2 . جامعيتدومين ويژگى روش پيامبران خدا در تعليم مسائل عقيدتى ، جامعيت است . در روش فلسفى و كلامى ، عقيده ، جدا از عمل ، مورد بحث و بررسى قرار مى گيرد . پس مباحث عقيدتى در فلسفه و كلام ، يك سلسله مباحث خشك علمى و خارج از حوزه فعاليت هاى اجتماعى ، سياسى و اخلاقى است ؛ ولى در روش انبياى الهى ، مباحث عقيدتى ، جامعيت ويژه اى دارند كه در آنها عقيده و عمل ، آميخته به هم ، مورد بررسى قرار مى گيرند . آموزش اصول عقايد با اين روش ، در عين اين كه انسان را با استدلال هاى عميق علمى و فلسفى در مسائل مبدأ و معاد آشنا مى كند ، چه بسا لطيف ترين مسائل عرفانى را به او تعليم مى دهد و دقيق ترين مسائل اقتصادى ، سياسى و جامعه شناسى را نيز براى او تشريح مى كند .

.

ص: 158

خلاصه

خلاصهآموزش عقيده ، عبارت از عرضه تعليماتى است كه باورهاى كاذب و غير علمى را از انسان دور مى كند و عقايد صحيح و علمى را در او رشد مى دهد . بديهى است كه اين كار ، امكان پذير است . علم عقيده شناسى ، به دليل اين كه مانع پيوند خوردن عقايد غير علمى و نادرست به روان انسان مى شود ، تأمين كننده سلامت روان است و از اين رو ، ارزنده ترين علوم است و فرا گرفتن آن بيش از هر دانش ديگر براى انسان ، ضرورى است . ضرورت و نقش بنيادى علم عقيده شناسى ايجاب مى كند كه زمينه آموزش اين علم براى همگان فراهم شود و آموزش عقايد علمى ، همگانى و اجبارى گردد . آموزش عقيده ، به معناى انتقال عقايد استاد به شاگرد ، به صورت تقليدى نيست ؛ بلكه منظور ، آموزش بررسى هاى عقيدتى است تا انسان بتواند عقايد صحيح را انتخاب كند . براى آموزش اصول عقايد ، سه روش وجود دارد : روش فلاسفه ، روش متكلّمان ، و روش انبياى الهى . ما به دليل عموميت و جامعيت روش انبيا ، اين روش را برگزيده ايم .

.

ص: 159

بخش دوم : ابزارهاى شناخت

اشاره

بخش دوم : ابزارهاى شناختفصل يكم : ابزارهاى معرفت در انسانفصل دوم : ابزارهاى معرفت از نگاه قرآنفصل سوم : قلمرو ابزار شناختفصل چهارم : شناخت هاى فطرىفصل پنجم : نقد نظريه مادّيگرايان

.

ص: 160

. .

ص: 161

فصل يكم : ابزارهاى معرفت در انسان

اشاره

فصل يكم : ابزارهاى معرفت در انساناگر معلومات و شناخت هاى خود را با دقت ريشه يابى كنيم ، خواهيم ديد كه تمام معارف ما يا از طريق حواس حاصل مى شود يا از طريق عقل و يا از طريق قلب . بنا بر اين ، مى توان گفت كه حس و عقل و قلب ، هم راه هاى شناخت هستند ؛ زيرا انسان از اين راه ها با هستى آشنا مى شود . و هم ابزار شناخت هستند ، چون انسان با اين ابزارها ، هستى را كشف مى كند . همچنين مى توان گفت اين سه منبع شناخت در انسان وجود دارند ؛ زيرا منبع به معناى مركز و محلّ جوشش است و حس و عقل و قلب _ چنان كه توضيح خواهيم داد _ محلّ جوشش شناخت ها و آگاهى هاى انسان اند . به تعبير ساده تر ، در وجود انسان سه دريچه براى شناخت وجود دارد كه انسان با گشودن هر يك به شناخت ها و آگاهى هاى ويژه اى دست مى يابد . نام دريچه نخست حس ، نام دريچه دوم ، عقل و نام دريچه سوم ، قلب است . مثالى مى آوريم : فرض كنيد در صحراى پهناورى هستيد . در اين صحرا اتاقى وجود دارد و شما در آن اتاق قرار داريد . اين اتاق ، پنج روزنه ، يك در كوچك و يك در بزرگ دارد . اگر روزنه ها باز شود ، شما بخش كوچكى از صحرا را مشاهده مى كنيد ، و اگر در كوچك باز شود ، فضاى بيشترى را ملاحظه خواهيد كرد ، و اگر در

.

ص: 162

بزرگ باز شود ، ديد بيشترى خواهيد داشت . آن روزنه ها ، حواس پنجگانه است ، آن درِ كوچك ، عقل است و آن در بزرگ ، قلب . كسى كه از روزنه هاى حواسّ پنجگانه مى خواهد به هستى نظر كند ، مانند همان كسى است كه در آن اتاق ، از آن روزنه هاى كوچك ، مى خواهد صحراى پهناور را مشاهده كند ، كه جز فضاى بسيار محدود و اندكى از صحراى بى كران هستى را نخواهد ديد ، و تنها آن مقدار از هستى را مى بيند و مى شناسد كه اين روزنه ها به او اجازه مى دهد؛ ولى ماوراى روزنه محسوسات براى او قابل شناخت نيست . و كسى كه از دريچه عقل به صحراى بى پايان هستى مى نگرد ، مانند آن شخص است كه از در كوچك اتاق صحرا را مشاهده مى كند . گرچه افق ديد او وسيع تر از شخص اوّل است و ماوراى محسوسات براى او قابل شناسايى است ، ولى در هر حال ، شناخت او از هستى منحصر است به آنچه در برابر دريچه عقل او قرار دارد و ماوراى اين دريچه براى او قابل شناسايى نيست . و كسى كه از دريچه قلب به صحراى بى نهايت هستى مى نگرد ، مانند آن كسى است كه در برابر در بزرگ اتاق _ كه مشرف به بخش وسيعى از بيابان است _ ، ايستاده است . وى هر چند همه بيابان بى پايان هستى را نمى تواند ببيند ، ولى بيشترين شناخت را از آن دارد و فضاى ديد او قابل مقايسه با فضاى ديد شخص اوّل و دوم نيست . دريچه هاى اتاق ، نه با هم ارتباطى دارند و نه با كسى كه از اين دريچه ها به فضاى خارج مى نگرد؛ ولى دريچه هاى شناخت ، هم با يكديگر ارتباط دارند و هم با انسان ؛ بلكه در واقع چيزى جدا از حقيقت انسان نيستند .

.

ص: 163

روزنه هاى حس

بنا بر اين ، ما مى خواهيم اثبات كنيم كه در وجود انسان ، سه مركز براى شناخت وجود دارد و تفاوت نمى كند كه ما اين مراكز را منابع شناخت يا دريچه هاى شناخت يا ابزار شناخت و يا راه هاى شناخت بناميم . بحث را از نخستين منبع شناخت ، يعنى روزنه هاى حس ، آغاز مى كنيم .

روزنه هاى حسحواس پنجگانه ، 1 روزنه هايى هستند كه ابتدايى ترين و سطحى ترين شناخت ها از هستى را براى انسان ايجاد مى كنند . چنانچه هر يك از اين روزنه ها مسدود شود ، شناخت ويژه آن از انسان سلب مى گردد . سخن معروفى است كه «من فقد حِسّا فقد علما» ؛ (1) يعنى كسى كه حسّى را از دست دهد ، علمى را از دست داده است . مثلاً اگر كسى چشم نداشته باشد و كور مادرزاد باشد ، علوم و ادراكات و شناخت هايى را كه ويژه حس بينايى است ، نمى تواند داشته باشد . او نمى تواند دريابد «رنگ» يعنى چه ؟ و زيبايى و زشتى چه مفهومى دارد ؟ و نيز كسى كه از آغار تولد حسّ شنوايى ندارد ، مفهوم آوازها و صداهاى زيبا و زشت را نمى تواند درك كند . همچنين كسى كه فاقد حس شامّه است بوها براى او نامفهوم است . و كسى كه فاقد حس ذائقه است مزه ها براى او معنا ندارد . و بالاخره كسى كه حس لامسه ندارد تفاوتى ميان نرمى و زبرى نمى تواند بگذارد .

.


1- .ابن عربى در كتاب تفسير خود (تفسير القرآن الكريم : ج 1 ص 56) اين سخن را به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده است .

ص: 164

منبع عقل

عقل چيست؟

منبع عقلدومين منبع شناخت در وجود انسان عقل است . عقل دريچه اى است كه انسان از طريق آن با فضاى گسترده تر و عميق ترى از فضاى حسى آشنا مى شود . در بررسى اين منبع به دو پرسش بايد پاسخ گفت : پرسش اول اين كه : عقل چيست و چگونه تعريف مى شود؟ پرسش دوم اين كه : شناخت هاى عقلى چيست و كدام شناخت از طريق عقل براى انسان حاصل مى شود؟

عقل چيست؟به اين پرسش دو پاسخ مى توان داد : پاسخ اول اين كه : هر كس عاقل است مى داند كه عقل چيست ، هر چند نتواند آن را به زبان علمى تعريف كند . در بسيارى از موارد انسان چيزى را مى داند ، ولى تعريفش را به زبان علمى نمى داند . شما از هر كس بپرسيد كه آيا مى داند «نور» چيست ، مى گويد : «آرى ! مگر مى شود كسى نور و روشنايى را نشناسد ؟!» ؛ ولى اگر بخواهيد كه نور را به زبان علمى تعريف كنند ، جز افراد معدودى نمى توانند . از هر كس بپرسيد كه : مى دانى «آب» يعنى چه؟ مى گويد : «آرى ! مگر مى شود كسى مفهوم آب را نداند؟!» ؛ ولى اگر به او بگوييد آب را تعريف كن ، تنها افراد خاصى مى توانند آب و تركيبات آن را تعريف كنند . در مورد تعريف عقل نيز مسئله همين طور است . هر عاقلى ، عقل را مى شناسد ، هر چند تعريف آن را به زبان علمى نداند . آرى آن كس كه عاقل نيست ، نه مفهوم عقل را مى داند و نه تعريف آن را . مى گويند : ديوانه اى بر لب جويى خوابيده بود و با دهان از آب جوى مى خورد . يكى به او گفت كه خوابيده از جوى آب مخور كه عقلت كم مى شود!

.

ص: 165

تعريف عقل

مركز انديشه

انديشه چيست؟

ديوانه برخاست و گفت : اول به من بگو كه عقل چيست؟!

تعريف عقلو اما تعريف عقل به زبان علمى ؛ در اين مورد لازم است حوصله بيشترى داشت و اين مسئله را با تأمل و ژرف نگرى مورد مطالعه قرار داد . عقل عبارت است از مركز فكر و انديشه ، و از ويژگى هاى آن ، تركيب ، تجزيه ، تجريد ، انتزاع ، تعميم و تعميق مفاهيم ذهنى است . تعريف عقل ، با اين فشردگى ، كمى براى ذهن سنگين است . لذا اين تعريف را باز مى كنيم تا درك آن ساده و آسان گردد .

مركز انديشههر كس در وجود خود مركز و جايگاهى را احساس مى كند كه مجموعه تفكرات (انديشه هاى) او در آن جايگاه توليد مى شود . اين مركز ، ذهن يا عقل ناميده مى شود ، و شما مى توانيد هر نام ديگرى را براى آن انتخاب كنيد . بنا بر اين در مبحث شناخت ، هر جا واژه «عقل» را به كار مى بريم ، مقصودمان مركز شعور و شناخت هاى انسان است ؛ البته نه مطلق شناخت ها ، بلكه شناخت هايى كه از طريق تفكر (انديشيدن) براى انسان حاصل مى شود .

انديشه چيست؟تفكر و يا انديشه عبارت از كار و مسؤوليّتى است كه در نظام آفرينش به عهده «عقل» نهاده شده است . اين كار و مسئوليّت را تحت عنوان «وظايف عقل» ، مورد بررسى قرار مى دهيم . با تبيين وظايف عقل ، پاسخ دومين پرسشى كه در آغاز اين بحث مطرح شد (يعنى پرسش از انواع شناخت هاى عقلى) نيز معلوم مى شود .

.

ص: 166

وظايف عقل

تركيب مفاهيم حسّى

وظايف عقلاين وظايف ، عبارت اند از : تركيب ، تجزيه ، تجريد ، انتزاع ، تعميم و تعميق مفاهيم ذهنى . اين وظايف را به طور جداگانه تشريح مى كنيم :

تركيب مفاهيم حسّىيكى از وظايف عقل ، تركيب مفاهيم حسّى است ؛ يعنى عقل ، مفاهيمى را كه به وسيله حس به مركز ذهن منتقل مى شود ، با هم تركيب مى كند و از تركيب و به هم پيوستن آنها مفهوم جديدى مى سازد كه از راه حس ، به ذهن ، منتقل نشده است . به سخن ديگر ، يكى از كارهاى عقل ، اين است كه با آميختن شناخت هاى حسّى ، شناخت هاى ذهنى و عقلى مى سازد . شما كوه دماوند را مى بينيد و طلا را هم مشاهده مى كنيد . حسّ بينايى ، مفهوم كوه دماوند و مفهوم طلا را به مركز ذهن ، منتقل مى كند . پس از انتقال اين دو مفهوم به ذهن ، ذهن ، شروع به فعاليت مى كند و مفهوم سومى توليد مى نمايد به نام «كوه طلا» كه اين مفهوم ، از طريق حس به ذهن ، منتقل نگرديده ؛ بلكه محصول خود ذهن و مركز شعور و ادراك انسان است . توليدِ مفهومِ سوم ، كار عقل است ، نه كار حس . كار حس فقط انتقال مفاهيم خارج از ذهن به داخل ذهن است : چشم ، تصاوير اشيا را به ذهن منتقل مى كند . گوش ، مفهوم صداها را به ذهن مى رساند؛ و همچنين ساير حواس پنجگانه . بنا بر اين كار حس ، شبيه كار دوربين عكاسى است كه فقط مى تواند تصاوير موجودات خارج را به داخل دوربين منتقل و بر روى فيلم منعكس كند . ولى آميختن اين تصاوير و ساختن تصوير جديد ، از عهده حس ساخته نيست ، بلكه ذهن و عقل است كه قدرت تركيب و آميختن اين تصاوير و ساختن تصوير و

.

ص: 167

تجزيه مفاهيم حسّى

مفهوم جديد را داراست .

تجزيه مفاهيم حسّىيكى ديگر از كارها و وظايف عقل ، تجزيه مفاهيم حسى است ؛ يعنى ذهن مى تواند مفاهيمى را كه از طريق حواس به صورت مركب به آن منتقل شده است ، تجزيه كند و با جداسازى اجزاى آن مفاهيم ، شناخت هاى جديدى توليد نمايد كه از راه حس به ذهن منتقل نشده است . تلويزيونى كه در اطاق شماست يك مجموعه مركب از اجزاى مختلف است . شما تلويزيون را مى بينيد و از راه حسّ بينايى ، مفهوم اين مجموعه مركب وارد ذهن شما مى شود . پس از اين كه اين مفهوم وارد ذهن شما شد ، ذهن شروع به كار مى كند . به آن بگوييد : شيشه تلويزيونى كه در توست از آن جدا كن و در يك طرف خود نگهدار . مى بينيد شيشه تلويزيون ذهنى از آن جدا شد و به يك طرف رفت . به او بگوييد : آنچه پيچ و مهره و سيم در تلويزيون است از هم جدا كن و هر يك را جدا از ديگرى در خود جاى بده . مى بينيد كه قطعات مختلف تلويزيون در ذهن شما از هم جدا مى شود . اين عمل ذهن ، يعنى جداسازى مفاهيم حسى ، در مبحث شناخت شناسى «تجزيه» ناميده مى شود . تجزيه مفاهيم هم ، مانند تركيب آنها ، كار حس نيست . حس فقط مى تواند مفهوم تلويزيون را به ذهن منتقل كند ، ولى نمى تواند پس از انتقال اين مفهوم به ذهن ، آن را تجزيه نمايد . آرى ، خود شما مى توانيد تلويزيون عينى را تجزيه كنيد و اجزاى مختلف آن را از هم جدا نماييد و پس از اين كه تلويزيون را تجزيه كرديد ، حس مى تواند تصوير همان اجزاى جدا شده را عينا به ذهن منتقل كند ، ولى در اين صورت هم ، دقيقا شما تلويزيون را تجزيه كرده ايد و حس بينايى در تجزيه مفهوم

.

ص: 168

تجريد مفاهيم حسّى

تلويزيون ، عملى انجام نداده است .

تجريد مفاهيم حسّىيكى ديگر از وظايف عقل ، تجريد مفاهيم حسى است . تجريد يعنى برهنه كردن . يكى از كارهايى كه ذهن انجام مى دهد اين است كه مفاهيم حسى را مجرد و برهنه مى كند ؛ اما از چه چيز؟ و چگونه؟ ذهن مى تواند مفاهيم حسى را از خصوصيات برهنه كند . بدين ترتيب كه هر چه را موجب تشخّص و تعيّن مفهوم حسى است ، از آن جدا مى كند و با اين عملِ جداسازى ، از مفاهيم جزئى حسى ، مفاهيم كلى عقلى توليد مى نمايد . براى اين كه چگونگى تجريد و برهنه سازى مفاهيم حسى از خصوصيّات ، كاملاً روشن شود ، هم اكنون شما به ذهن خود دستور دهيد كه اين عمل را به اين ترتيب انجام دهد : ابتدا شخصى را فرضا به نام حسن ، در ذهن خود مجسم كنيد . اين حسن آقا كه در ذهن شماست ، يك مفهوم حسّى است ؛ يعنى شناختى است كه از راه حسّ به ذهن شما منتقل شده است . حالا خصوصيات حسن آقا را از او بگيريد ؛ يعنى به ذهن خود بگوييد كه لباس هايش را درآور و او را از لباس مخصوص خود برهنه كن؛ پس از آن ، خصوصيت شكل او را از او جدا كن؛ سپس رنگ او را از او بگير؛ و بعد از آن ، اين خصوصيات را كه پسرِ كيست يا پدر كيست ، اسمش چيست ، كى به دنيا آمده و كجا زندگى مى كند؛ و بالاخره حسن آقا را از هر خصوصيتى بجز انسان بودن ، برهنه كن . پس از اين كه عمل تجريد به طور كامل انجام شد و حسن آقا از همه خصوصيات كاملاً لخت و برهنه شد ، يك مفهوم كلى در ذهن باقى مى ماند و آن عبارت است از : «انسان» . انسان مفهومى كلى است؛ مفهومى است كه هم بر حسن آقا تطبيق مى كند و هم بر حسين آقا و هم بر ديگران ، و بالاخره بر همه انسان هاى گذشته و آينده .

.

ص: 169

اين عمل ، يعنى تجريد و برهنه سازىِ مفاهيم حسّى از خصوصيّت ها ، كارى است كه تنها از عهده ذهن و عقل برمى آيد . حس ، فقط مى تواند حسن آقا را با تمام خصوصيت هايى كه دارد ، به ذهن منتقل كند ، ولى جداسازى خصوصيات از مفهوم حسى و توليد مفهوم كلى ، كار حس نيست ، بلكه كار ذهن است . تا اين جا سه وظيفه از وظايف پنجگانه عقل را تشريح كرديم : اول تركيب يعنى به هم پيوستن مفاهيم حسّى ، دوم تجزيه يعنى جداسازى مفاهيم حسّى ، و سوم تجريد يعنى برهنه سازى مفاهيم حسّى . عقل دو وظيفه بسيار مهم ديگر هم دارد : يكى تعميم ، يعنى گسترش مفاهيم حسى؛ديگرى تعميق يعنى عمق دادن و ژرف نمودن مفاهيم حسى و اين وظيفه ، مهمترين وظيفه عقل است . و چون اين دو وظيفه را در مباحث آينده توضيح خواهيم داد ، براى جلوگيرى از تكرار ، تبيين اين دو وظيفه را به بعد موكول مى كنيم . در پايان اين قسمت از مبحث منابع شناخت ، توجه شما را به حديثى دقيق و جالب در مورد وظايف عقل جلب مى نماييم . هشام بن حكم يكى از شاگردان ممتاز امام صادق عليه السلام بود و در رشته اصول عقايد ، تخصّصى داشت . هشام نقل مى كند كه يكى از مادّى گرايان معاصر حضرت صادق عليه السلام به نام ابو شاكر ديصانى ، آمده بود و با امام بحث مى كرد . ضمن گفتگو ، سخن به مسئله منابع شناخت رسيد . ابو شاكر گفت : تنها دريچه شناخت ، حس است و انسان ، تنها از راه حس و روزنه هاى حواسّ پنجگانه مى تواند به صحراى پهناور هستى بنگرد؛ درست مانند شخصى كه در صحرا در اتاقى محبوس است (اتاقى كه در آغاز بحث مطرح كرديم كه پنج روزنه و يك دريچه كوچك و يك درِ بزرگ دارد) و مى گويد : «از آن دريچه چيزى را نمى شود ديد و از آن درب بزرگ هم

.

ص: 170

نمى توان به صحرا نگريست؛ تنها راه مشاهده صحرا اين پنج روزنه و يا سوراخ است» . ابو شاكر نيز در مورد شناخت صحراى بى نهايت هستى به همين گونه سخن مى گفت : او مدّعى بود اين كه الهيّون مى گويند : «عقل يكى از منابع شناخت است و در كنار منبع حس قرار دارد و انسان از طريق اين منبع مى تواند با يك سلسله از حقايق هستى كه قابل ادراك با حس نيست آشنا شود» ، دروغ است ؛ زيرا براى رؤيت و شناخت صحراى بيكران هستى فقط يك راه وجود دارد ، و آن هم حس است . و اصولاً راهى به نام عقل و يا شاه راهى به نام قلب ، براى مشاهده و شناخت اين صحرا در انسان وجود ندارد . امام صادق عليه السلام در پاسخ ابو شاكر سخن دقيق و جالبى فرمود كه متن آن چنين است : ذَكَرْتَ الحَواسَّ الخَمسَ وهِيَ لا تَنفَعُ شَيْئاً بِغَيرِ دَليلٍ كَما لا يُقطَعُ الظُّلمَةُ بِغَيرِ مِصباحٍ. (1) حواس پنج گانه را به عنوان تنها منبع شناخت ذكر كردى ، در صورتى كه اين حواس بدون راهنمايى (عقل) هيچ نقشى در شناخت براى انسان نمى تواند داشته باشد ، همان طور كه تاريكى بدون چراغ برطرف نمى شود . به زبان ساده تر ، امام عليه السلام در اين پاسخ ابو شاكر مى فرمايد : اين ادّعا كه تنها راه شناخت ، حس است و انسان فقط از روزنه هاى تنگ و بسيار محدود حواسّ پنجگانه مى تواند به هستى بنگرد ، صحيح و منطقى نيست ؛ زيرا حتى شناختى كه از راه حواس براى انسان حاصل مى شود ، نيازمند به دلالت و راهنمايى عقل است ، و به عبارت ديگر بدون اين راهنمايى ، حتى شناخت هاى حسى هم امكان پذير نيست . اين همان نكته اى است كه قبلاً به آن اشاره شد كه دريچه هاى

.


1- .التوحيد ، صدوق : ص 293.

ص: 171

منبع قلب

تعريف قلب

شناخت در وجود انسان ، مرتبط با هم عمل مى كنند ، نه جدا و مستقل از يكديگر . امام براى توضيح اين معنى كه حس بدون ارتباط با عقل ، و شناخت هاى عقلى بدون شناخت هاى حسى امكان پذير نيست ، مثال بسيار مناسبى مى آورند . مى فرمايند : همان طور كه تاريكى بدون چراغ برطرف نمى شود ، حس هم بدون عقل نمى تواند نقشى در شناخت داشته باشد . براى اين كه انسان در تاريكى بتواند چيزى را ببيند و بشناسد ، به دو چيز نياز دارد : يكى چشم و ديگرى نور . اگر چشم باشد و چراغ نباشد ، يا چراغ باشد و چشم نباشد ، ديدن ممكن نيست . اين حديث مى گويد : همان طور كه چشم بدون چراغ نقشى در شناخت نمى تواند ايفا كند ، حس بدون عقل نيز نقشى در شناخت ندارد . نور عقل بايد به چشم حس كمك كند تا بتواند ببيند . چگونگى كمك رسانى عقل به حس در مباحث آينده ضمن پاسخ به نظريه مادّيگرايان تشريح خواهد شد .

منبع قلبسومين منبع شناخت در وجود انسان قلب است . قلب ، دروازه اى است كه انسان از طريق آن به نحو گسترده تر و عميق تر از فضاى حسّى و عقلى با جهان هستى آشنا مى شود . مسائلى كه در بررسى و آشنايى با اين منبع لازم است مورد بحث قرار گيرد ، عبارت است از : تعريف قلب ، تبيين شناخت هاى قلبى و تفاوت ميان شناخت هاى قلبى و عقلى .

تعريف قلبواژه «قلب» كه در فارسى به «دل» ترجمه مى شود ، سه معنا دارد ، و بنا بر اين به

.

ص: 172

سه گونه مى توان آن را تعريف و تفسير كرد . معناى اول «قلب» ، عبارت از «تلمبه خانه خون» است . بر اساس اين معنا ، اگر بخواهيم قلب را تعريف كنيم ، بايد بگوييم : قلب ، عبارت از عضوى صنوبرى شكل است كه در سمت چپ قفسه سينه قرار دارد و وظيفه آن رساندن خون به تمام بدن است . معناى دوم «قلب» ، عبارت از «عقل» است ؛ يعنى مركز انديشه كه به عنوان دومين منبع شناخت ، مورد بحث و بررسى قرار گرفت . امام كاظم عليه السلام ، ضمن نصايحى به يكى از شاگردان خود به نام هشام بن حكم مى فرمايد : يا هِشامُ ، إنَّ اللّهَ تَعالى يَقُولُ فى كِتابِهِ: «إِنَّ فِى ذَ لِكَ لَذِكْرَى لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ» . (1) اى هشام ! خداوند متعال در كتاب خود مى فرمايد: «به راستى كه در آنچه مطرح شد ، يادآورى است براى كسى كه داراى قلب باشد. سپس امام توضيح مى دهند كه منظور از قلب در آيه كريمه ، عقل است . (2) يعنى كسى كه انديشه و عقل داشته باشد و بتواند درباره آنچه خداوند متعال فرموده است بينديشد ، قطعا متنبه و متذكّر مى شود و از راه خطايى كه رفته است ، باز مى گردد . معناى سوم قلب عبارت از مركز شناخت ها و آگاهى هايى است كه نه حسى است و نه عقلى ، بلكه از عمق وجود انسان به طور ناخود آگاه مى جوشد . انسان علاوه بر شناخت هاى حسّى كه از راه حواس پنجگانه براى او حاصل مى شود ، و شناخت هاى عقلى كه از راه انديشه و فكر به وجود مى آيد ، يك

.


1- .ق : آيه 37 .
2- .الكافى : ج 1 ص 16 ح 12 .

ص: 173

معناى قلب در مبحث شناخت

سلسله شناخت هايى را در وجود خود مى يابد كه اين شناخت ها نه حسّى است و نه عقلى؛ به اين معنا كه نه منبع حس مى تواند اين شناخت ها را توليد كند و نه منبع عقل ، مانند : علاقه به فرزند ، رحم و عطوفت ، بى رحمى و قساوت ، و . . . هر انسانِ بالغ و سالمى در وجود خود به فرزند احساس علاقه مى كند . آيا اين احساس از راه چشم و يا گوش و يا قوه لامسه و ذائقه و شامه به او منتقل شده؟ يا از راه عقل و انديشه به اين احساس رسيده است؟ پاسخ قطعا منفى است . مِهر و عشق ، چيزى نيست كه بتوان آن را به وسيله حواسّ پنجگانه شناخت و يا از راه انديشه و تدبّر به آن رسيد ؛ بلكه نوعى تجربه درونى است كه جز شخص علاقه مند و عاشق ، كسى نمى داند كه عشق چيست . وقتى انسان منظره جان خراشى را مى بيند ، چشم او نمى سوزد ، و نيز هيچ يك از حواس پنجگانه او احساس سوزش نمى كند ، مغز و عقل و انديشه او هم نمى سوزد ؛ ولى احساس مى كند كه دلش مى سوزد . وقتى انسان از كسى متنفّر است ، حواس پنجگانه او احساس تنفّر نمى كند ، عقلش هم احساس تنفّر نمى كند ؛ بلكه دلش احساس تنفّر مى نمايد . جايگاه مهر و محبت ، جايگاه كينه و نفرت ، جايگاه رحم و شفقت ، و به طور كلّى ، مركز همه شناخت هاى غير حسّى و كليّه عواطف و احساسات درونى ، «قلب» و يا دل آدمى است .

معناى قلب در مبحث شناختبنابر آنچه ذكر شد ، كلمه «قلب» سه معنا دارد كه در هر سه معنا نيز به كار مى رود . معناى اول : تلمبه خانه خون؛ معناى دوم : مركز تفكر و تدبّر ؛ و معناى سوم : مركز شناخت هاى غير حسّى و غير عقلى . در مبحث شناخت ، هر جا كه «قلب» به عنوان يكى از منابع شناخت در كنار «عقل» و «حس» مطرح مى شود ، مقصود ، معناى سوم (يعنى مركز شناخت هاى

.

ص: 174

فرق شناخت هاى عقلى و قلبى

الف _ تفاوت در مركز رابطه

غير حسّى و غير عقلى) است . ولى نكته اى كه در اين جا بايد به آن توجه داشت ، اين است كه در قرآن كريم ، كلمه «قلب» معمولاً در مورد منبع دوم شناخت (يعنى عقل) ، به كار رفته است كه در اين باره بعدا بيشتر توضيح خواهيم داد .

فرق شناخت هاى عقلى و قلبىتا اين جا معناى قلب و مقصود از شناخت هاى قلبى مشخّص شد . اكنون بايد ديد كه فرق ميان شناخت هاى عقلى و قلبى چيست ؟ با قدرى تأمّل معلوم مى شود كه شناخت هاى عقلى و شناخت هاى قلبى ، با يكديگر دو تفاوت دارند : يكى تفاوت در مركز رابطه و ديگرى تفاوت در نحوه شناخت .

الف _ تفاوت در مركز رابطهنخستين تفاوت ميان شناخت هاى عقلى و شناخت هاى قلبى ، تفاوت در مركز رابطه است . به اين معنى كه شناخت هاى عقلى نوعى رابطه با مغز دارد ، و شناخت هاى قلبى نوعى رابطه با قلب به معناى اول (يعنى تلمبه خانه خون) . در اين مورد ، از امام صادق عليه السلام ، نقل شده است كه فرمود : مَوضِعُ العَقلِ الدِّماغُ ، و القَسْوَةُ و الرِّقَّةُ فِى القَلبِ. (1) جايگاه عقل مغز است ، و قساوت و رقّت در دل جاى دارند. همان طور كه در اين روايت آمده است ، ميان شناخت هاى عقلى و مغز و همچنين ميان شناخت هاى قلبى و قلب (به معناى تلمبه خانه خون) ، رابطه ويژه اى وجود دارد ، و اين رابطه را هر كس در وجود خود احساس مى كند .

.


1- .تحف العقول : ص 371 .

ص: 175

البته نمى خواهيم بگوييم كه مغز ، منبع شناخت هاى عقلى است و تلمبه خانه خون هم منبع شناخت هاى قلبى . آنچه ما درباره فرق ميان شناخت عقلى و قلبى مى گوييم (و هر كس هم مى تواند مدّعاى ما را در خود آزمايش كند) ، اين است كه شناخت هاى عقلى با مغز ، و شناخت هاى قلبى نيز با قلب ، ارتباط دارند . شما وقتى منظره زيبايى را مى بينيد و يا خبر خوشى را مى شنويد ، نمى گوييد چشمم يا گوشم شاد شد . نمى گوييد مغزم شاد شد . نمى گوييد عقلم شاد شد؛ واقعا هم در چشم و يا گوش و يا مغز احساس شادى نمى كنيد؛ بلكه مى گوييد دلم شاد شد ، و واقعا هم دل در اين موارد ، حالت خاصّى _ كه شادى نام دارد _ پيدا مى كند . اگر هم بگوييد چشمم روشن شد ، اشاره به همين شادى قلب است ، و گرنه چشم شما احساس نور بيشترى نمى كند . به عكس ، وقتى كه منظره جانخراشى را مى بينيد و يا خبر ناگوارى را مى شنويد ، نمى گوييد چشمم سوخت يا گوشم آتش گرفت و يا مغزم سوخت؛ واقعا هم در چشم يا گوش و يا مغز خود احساس سوزش نمى كنيد؛ بلكه مى گوييد دلم سوخت و واقعا هم در دل ، احساس سوزش مى كنيد كه بالا رفتن ضربان قلب و فشارخون و ابتلا به دردها و بيمارى هاى قلبى در چنين مواردى ، از نشانه هاى اين امر است . عاشق ، در دل ، احساس عشق و علاقه به معشوق مى كند ، نه در چشم و گوش و مغز . كسى هم كه نسبت به ديگرى كينه و نفرت دارد ، در دل ، احساس كينه و نفرت مى كند ، نه در حواسّ پنجگانه و عقل خود . همچنين وقتى شما مى خواهيد چيزى را به ياد بياوريد ، يا مسئله مشكلى را حل كنيد ، مى گوييد : «به مغزم فشار مى آورم ؛ شايد يادم بيايد» يا «به مغزم فشار مى آورم ؛ بلكه بتوانم مسئله را حل كنم» . و احيانا ناخود آگاه در اين موارد دست به پيشانى و يا سر خود مى زنيد . همچنين وقتى يادتان آمد و يا مسئله حل شد ،

.

ص: 176

ب _ تفاوت در نحوه شناخت

نمى گوييد : «به قلبم فشار آوردم تا يادم آمد ، يا مسئله را حل كردم» ، بلكه مى گوييد : «به مغزم يا سرم فشار آوردم» و به همين دليل است كه پس از آن به سردرد يا خستگى مغز دچار مى گرديد . بنا بر اين ، ترديدى نيست كه نوعى رابطه ميان مغز و شناخت هاى عقلى ، و قلب و شناخت هاى قلبى وجود دارد . ولى همان طور كه اشاره شد ، اين رابطه چنان نيست كه مغز و يا تلمبه خانه خون ، منبع و توليد كننده شناخت هاى عقلى و يا قلبى باشد ، بلكه چيزى كه نهايتا در تبيين اين رابطه مى توان گفت اين است كه مغز و يا قلب جايگاه شناخت هاى عقلى و قلبى است ؛ همان طور كه در روايتى كه از امام صادق عليه السلام نقل كرديم ، مغز به عنوان جايگاه عقل و قلب به عنوان جايگاه عطوفت و قساوت ، ذكر شده اند . تعبير «جايگاه شناخت» از مغز و قلب ، تعبير دقيق و درستى است ، ولى نكته اى كه در اين زمينه بايد به آن توجه داشت ، اين است كه جايگاه يك چيز و توليد كننده آن هميشه يكى نيست؛ ممكن است مكانى جايگاه چيزى باشد ولى توليد كننده آن نباشد ، مثل پمپ بنزين كه جايگاه بنزين است ، ولى توليد كننده آن نيست . در مسئله مورد بحث هم مغز و قلب جايگاه شناخت هاى عقلى و قلبى هستند ، ولى توليد كننده آن ها نيستند . اميد است كه در مبحث «معاد» درباره توليد كننده اصلى شناخت هاى عقلى و قلبى يعنى «روح» بتوانيم به طور مشروح بحث نماييم .

ب _ تفاوت در نحوه شناختدومين فرق شناخت هاى عقلى و قلبى ، تفاوت در نوع شناخت است . شناخت هاى عقلى مساوى است با علم و دانستن ، و شناخت هاى قلبى مساوى است با وجدان كردن و يافتن . بنا بر اين ، نحوه شناخت در شناخت هاى عقلى و قلبى تفاوت مى كند . يك

.

ص: 177

وقت انسان چيزى را مى داند و يك وقت چيزى را وجدان مى كند و در خود مى يابد . شما هم اكنون مى توانيد تفاوت ميان شناخت هاى عقلى و قلبى را در خود آزمايش كنيد . تصميم بگيريد از جا برخيزيد و به پشت بام خانه برويد . به محض اين كه اين تصميم براى شما حاصل شد ، عقل مى گويد براى رفتن به پشت بام بايد از پله هاى ساختمان و يا نردبان بالا رفت . اين شناخت ، شناخت عقلى است . در همين جا توجهى به قلب خود كنيد . آيا در آن محبت و علاقه به فرزند مى يابيد يا خير؟ بدون ترديد فرزند داشته باشيد يا نه ، علاقه به فرزند و بقاى نسل را در دل خود مى يابيد . اين شناخت ، شناخت قلبى است . در مورد اول نياز به نردبان را براى رفتن به پشت بام مى دانيد ، ولى در مورد دوم ، نياز به فرزند را در وجود خود مى يابيد . از اين رو ادراك اول علم و دانستن است و ادراك دوم وجدان و يافتن . تا اين جا منابع شناخت در وجود انسان مورد بحث و بررسى قرار گرفت و اثبات شد كه در انسان سه منبع و مركز براى شناخت وجود دارد و تمام علوم و معارف انسان به يكى از اين منابع منتهى مى شود . در فصل دوم مى خواهيم نظر اسلام را درباره اين منابع مطرح نماييم .

.

ص: 178

خلاصه

خلاصهدر وجود انسان سه وسيله براى شناخت وجود دارد كه بازگشت آگاهى هاى انسان به يكى از آنهاست . اين منابع عبارت است از : حس ، عقل و قلب . نخستين ابزار شناخت در انسان حواس پنجگانه است . هر يك از حواس ، شناخت ويژه اى به انسان مى دهد كه با فقدان آن حسّ ، آن شناخت امكان پذير نيست . دومين ابزار شناخت در انسان عقل است . عقل عبارت از مركز شعور و ادراكى است كه وظيفه آن تركيب ، تجريد ، انتزاع ، تعميم و تعميق مفاهيمى است كه از طريق حواس به آن منتقل مى شود . حس و عقل ، تنها در ارتباط با يكديگر قادر به انجام وظيفه خود هستند و هيچ يك بدون ديگرى نمى تواند نقش خود را در توليد شناخت ايفا نمايد . سومين ابزار شناخت در انسان قلب است . كلمه قلب در سه معنا به كار مى رود : 1 . تلمبه خانه خون؛ 2 . مركز فكر و انديشه؛ 3 . مركز شناخت هاى غير حسى و غير عقلى . ولى در مباحث شناخت شناسى ، هر جا كه قلب در كنار عقل مطرح شود ، مقصود معناى سوم است . شناخت هاى عقلى و قلبى دو تفاوت دارند : يكى در مركز رابطه و ديگر در نحوه شناخت . مركز شناخت هاى عقلى ، مغز است و مركز شناخت هاى قلبى ، قلب (به معناى اوّل) . شناخت عقلى ، علم و دانستن است و شناخت قلبى ، وجدان كردن و يافتن .

.

ص: 179

فصل دوم : ابزارهاى معرفت از نگاه قرآن

شناخت هاى حسّى و عقلى در قرآن

فصل دوم :ابزارهاى معرفت از نگاه قرآنهر چند در قرآن و احاديث اسلامى مطلبى با عنوان راه ها يا منابع و يا ابزار شناخت مطرح نشده است ، ولى مسايلى كه در زمينه شناخت ها و اداركات انسان در قرآن و حديث آمده است ، به طور روشن ، ديدگاه قرآن را در اين مورد مشخص مى نمايد .

شناخت هاى حسّى و عقلى در قرآنمنابع حس و عقل و نقش آنها در اداركات و معارف و آگاهى هاى انسان ، در آيه 78 سوره نحل ، به وضوح ، مطرح شده است : «وَاللَّهُ أَخْرَجَكُم مِّن بُطُونِ أُمَّهَ_تِكُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَيْئا وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَ الْأَبْصَارَ وَ الْأَفْئدَةَ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُون خداوند شما را از شكم مادرانتان خارج ساخت در حالى كه هيچ نمى دانستيد ، و براى شما گوش و چشم و عقل آفريد ، شايد كه قدردانى كنيد» . از اين بيان قرآن كريم معلوم مى شود كه از نظر اين كتاب آسمانى ، انسان در هنگام تولد ، عارى از هر گونه معرفت و شناختى كه بعدها در اين جهان تحصيل مى كند ، پا به عرصه وجود مى گذارد ، ولى آفريدگار هستى ابزارهايى به او عنايت كرده است كه با به كار گرفتن آنها ، به تدريج شناخت و آگاهى كسب مى كند . اين ابزارها عبارت است از : گوش ، چشم و فؤاد . چشم و گوش ابزارهاى

.

ص: 180

شناخت هاى حسى ، و فؤاد ابزار شناخت هاى عقلى است . بنا بر اين ، از ديدگاه قرآن كريم ، حس و عقل ، هر دو ، در شناخت حقايق هستى نقشى بنيادى دارند . آيه مذكور دو مطلب اساسى را در مورد شناخت شناسى مطرح كرده است : يكى اين كه انسان پيش از تولد هيچ يك از شناخت هاى حصولىِ پس از تولد را ندارد . دومين مسئله اى كه در آيه مورد بحث مطرح شده است ، مسئله ابزار شناخت است كه تحت عنوان «سمع» و «اَبصار» و «افئده» آمده است . «سمع» به معناى گوش ، و «ابصار» جمع «بصر» به معناى چشم ها ، و «افئده» جمع «فواد» به معناى مركز تفكر و انديشه است . بنا بر اين ، از ديدگاه قرآن كريم ، هم حس و هم عقل در كسب معلومات و شناخت هاى انسان نقش بنيادى و تعيين كننده دارند . در اين جا تذكر چند نكته ضرورى است . نكته اول در مورد معناى كلمه «فؤاد» است . در المنجد كلمه «فؤاد» چنين معنا شده است : الفؤاد ، جمع أفئدة: القلب ، و ربما اُطلق على العقل. (1) فؤاد جمع آن افئده ، به معناى قلب است و در برخى از موارد به معناى عقل مى آيد. بنا بر اين كلمه فؤاد ، هم در معناى قلب به كار مى رود و هم در معناى عقل . نكته قابل توجه اين است كه در آيه مورد بحث (آيه 78 سوره نحل) به قرينه صدر آيه «لَا تَعْلَمُونَ شَيْئا» كلمه فؤاد در مورد مركز تعقل و تعلم به كار رفته است . نكته دوم اين كه قرآن كريم در آيه مذكور تنها دو حس از حواس پنجگانه را نام برده است و اشاره اى به نقش ساير حواس در معلومات انسان نكرده است ؛

.


1- .المنجد في اللغة : ص 566 .

ص: 181

به اين دليل كه اكثر قريب به اتفاقِ معارف و شناخت هاى انسان از راه چشم و گوش حاصل مى شود و شناخت هايى كه از راه ساير حواس به ذهن منتقل مى شود ، از چند شناخت بسيار اندك و محدود تجاوز نمى كند . شما هم اكنون مى توانيد به بايگانى ذهن خود مراجعه كنيد و معلوماتى را كه از راه چشم و گوش به اين بايگانى وارد شده ، با شناخت هايى كه از طريق ساير حواس به دست آمده است مقايسه كنيد؛ خواهيد ديد كه معلومات سمعى و بصرى ، قابل شماره نيست ، در حالى كه معلومات ساير حواس ، محدود مى شود به شناخت چند مزه و چند بو و شناخت سرما و گرما و نرمى و زبرى . سومين نكته در آيه مورد بحث ، تقدم ذكر حسّ شنوايى بر حسّ بينايى است . راستى چرا فرموده است : «جعل لكم السمع و الأبصار» و نفرمود : «جعل لكم البصر و الأسماع»؟ اين تقدم ، احتمالاً از آن جهت است كه نقش حس شنوايى در شناخت بيش از نقش حس بينايى است . و به همين دليل ، ممكن است كه كسى فاقد بينايى باشد و به مرتبه والايى از علم و دانش برسد ، كما اين كه در ميان فلاسفه و دانشمندان بزرگ جهان ، افراد بسيارى يافت مى شوند كه كور بوده اند؛ ولى كسى را نمى توان يافت كه مادرزاد كر باشد و دانشمند شود . اين ، نشان مى دهد كه نقش حس شنوايى در توليد شناخت بيش از حس بينايى است . علاوه بر آيه 78 سوره نحل كه در آن ، منبع عقل به عنوان يكى از منابع شناخت مطرح شده است و شرح آن گذشت ، دو دسته ديگر از آيات و احاديث اسلامى ، منبع بودن عقل براى شناخت را تأييد مى كند : دسته اوّل ، آيات و احاديثى كه مردم را به تعقل ، تدبر ، تفكر و تفقُّه دعوت مى كند . اين آيات و احاديث دلالت بر اين دارد كه در وجود انسان جايگاهى براى انديشه كردن و شناخت حقايق وجود دارد و اين منبع از ديدگاه اسلام

.

ص: 182

شناخت هاى قلبى در قرآن

معناى قلب در قرآن

معتبر است . دسته دوم ، آيات و احاديثى كه اصول يا فروع دين را به صورت برهانى و استدلالى مطرح كرده است . اين آيات و احاديث نيز منبع بودن عقل را براى شناخت و اعتبار آن را تأييد مى كند . و چون اين آيات و احاديث بسيار است و مطرح كردن آنها در اين جا ضرورتى ندارد ، از نقل و شرح آنها صرف نظر مى كنيم . علاقه مندان مى توانند در اين زمينه به جلدهاى نهم و دهم بحار الأنوار (110 جلدى) مراجعه نمايند .

شناخت هاى قلبى در قرآنتا اين جا نقش حس و عقل را در زمينه شناخت ، از نظر قرآن كريم ، اجمالا توضيح داديم . اكنون مى خواهيم نقش قلب را در توليد شناخت هاى قلبى ، از ديدگاه اين كتاب آسمانى و احاديث اسلامى ، مورد بررسى قرار دهيم . به اين منظور ، ابتدا بايد ديد كلمه قلب در قرآن در چه معنايى به كار رفته است . پيش تر توضيح داده شد كه واژه قلب سه معنا دارد : تلمبه خانه خون ، مركز فكر و انديشه ، مركز شناخت هاى غير عقلى و غير حسى؛ و اين كه در مباحث شناخت شناسى هرگاه قلب به عنوان يكى از منابع شناخت در كنار منبع عقل مطرح شود ، مقصود از آن ، معناى سوم ، يعنى مركز شناخت هاى غير عقلى و غير حسى است .

معناى قلب در قرآنبا مطالعه و بررسى دقيق مواردى كه قرآن كريم كلمه قلب را به كار برده است ، مشخص مى شود كه قرآن اين كلمه را در معناى اول يعنى تلمبه خانه خون ، هرگز به كار نبرده است ، بلكه گاهى در معناى دوم و گاه در معناى سوم و گاه در معنايى اعم از معناى دوم و سوم ، استعمال كرده است .

.

ص: 183

نخستين معناى قلب در قرآن ، مترادف با معناى «عقل» است ؛ يعنى مركز تعقل و فكر و انديشه ، مانند : «إِنَّ فِى ذَ لِكَ لَذِكْرَى لِمَن كَانَ لَهُ قَلْبٌ . (1) به راستى كه در آنچه ذكر شد ، يادآورى است براى كسى كه داراى عقل و انديشه باشد» . امام كاظم عليه السلام ، نيز كلمه «قلب» در اين آيه را به «عقل» تفسير نموده اند . (2) دومين معناى قلب در قرآن كريم ، همان معنايى است كه در مبحث شناخت شناسى از اين كلمه قصد مى شود ، يعنى مركز شناخت هاى غير حسّى و غير عقلى ، مانند : «نَزَلَ بِهِ الرُّوحُ الْأَمِينُ * عَلَى قَلْبِكَ . (3) قرآن را جبرئيل امين بر «قلب» تو نازل كرد» . قرآن ، بر مركز تفكّر و تدبّر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل نشده است ؛ يعنى پيامبر صلى الله عليه و آله به وسيله تعقّل و تفكّر به قرآن نرسيده و با نيروى عقل ، حقايق قرآنى را تحصيل نكرده است ؛ بلكه مركز شناخت هاى غير حسّى و غير عقلىِ آن حضرت ، اين حقايق را از فرشته وحى ، دريافت كرده است . استاد شهيد مرتضى مطهرى در اين باره مى فرمايد : قرآن ، آن جا كه از وحى سخن مى گويد ، هيچ سخنى از عقل به ميان نمى آورد ؛ بلكه تنها سر و كارش با قلب پيامبر است . معناى اين سخن آن است كه قرآن به نيروى عقل و با استدلال عقلانى براى پيامبر حاصل نگرديد ، بلكه اين قلب پيغمبر بود كه به حالتى غير قابل تصور براى ما رسيد و در آن حالت ، استعداد

.


1- .ق : آيه 37 .
2- .الكافى : ج 1 ص 16 ح 12 .
3- .شعرا : آيه 193 و194 .

ص: 184

درك و شهود آن حقايق متعالى را پيدا كرد . آيات سوره نجم و سوره تكوير كيفيت اين ارتباط را تا حدودى بيان مى كند . (1) سومين معناى قلب در قرآن عبارت از «حقيقت انسان يعنى نفس و روح او» است و اين معنى منطبق است با آنچه ابن اثير در كتاب النهاية در معناى كلمه قلب ذكر كرده است . او مى گويد : «قلب كل شى ء لبه و خالصه.» (2) يعنى قلب هر چيز عبارت است از مغز و خالص او . و از آن جا كه حقيقت انسان ، و لُب و مغز و خالص آدمى ، همان نفس و روح اوست ، به نفس و روح ، «قلب» اطلاق مى شود . قرآن كريم در آياتى قلب را در معنى روح استعمال كرده است ، مانند : . . . «وَلَ_كِن يُؤَاخِذُكُم بِمَا كَسَبَتْ قُلُوبُكُمْ . (3) خداوند شما را به سبب و براساس آنچه قلب هايتان كسب كرده است مؤاخذه مى كند» . «وَمَن يَكْتُمْهَا فَإِنَّهُ ءَاثِمٌ قَلْبُهُ . (4) كسى كه شهادت را كتمان كند ، قلب او گناهكار است» . «مَنْ خَشِىَ الرَّحْمَ_نَ بِالْغَيْبِ وَ جَآءَ بِقَلْبٍ مُّنِيبٍ . (5) كسى كه از خداوند بترسد و با قلبى توبه كار [به صحنه قيامت] بيايد [مورد عنايت الهى قرار خواهد گرفت]» . «إِلَا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِيمٍ . (6)

.


1- .آشنايى با قرآن : ص 60.
2- .النهاية : ج 4 ص 76 .
3- .بقره : آيه 225 .
4- .همان : آيه 283 .
5- .ق : آيه 33.
6- .شعرا : آيه 89 .

ص: 185

منبع اصلى همه شناخت ها

غير از كسى كه با قلب سالم [در قيامت] به پيشگاه خداوند بيايد [چيزى از مال و فرزندان به حال آدمى سودمند نخواهد بود]» . در اين آيات و نظاير آنها كلمه قلب در مورد حقيقت انسان و نفس و روح او به كار رفته است ؛ زيرا اكتساب نيكى و بدى در آيه اول ، ارتكاب گناه در آيه دوم ، توبه و انابه در آيه سوم و سلامتى در آيه چهارم ، مربوط به حقيقت انسان و نفس و روح اوست .

منبع اصلى همه شناخت هانكته بسيار دقيق و مهم در مورد معناى سوم قلب اين است كه با مراجعه به احاديث اسلامى مشخص مى شود كه قلب ، به معناى روح ، مصدر و منبع اصلى همه شعورها و شناخت ها و آگاهيها و احساسات انسان است ، و منابع سه گانه شناخت دريچه هايى است كه روح از طريق آنها با جهان هستى ارتباط برقرار مى كند . در حقيقت وقتى كه قلب در معناى اول (مركز شناخت هاى عقلى ، انديشه و تفكر) يا در معناى دوم (مركز شناخت هاى غير حسى و غير عقلى) به كار مى رود ، در بعدى از ابعاد خود ، يا دريچه اى از دريچه هاى خود ، يا ابزارى از ابزارهاى خود ، و يا مرتبه اى از مراتب خود به كار رفته است . استاد شهيد مطهرى در اين باره مى فرمايد : انسان در عين اين كه موجودى واحد است ، صدها و هزارها بعد وجودى دارد. «من» انسانى عبارت است از مجموعه بسيارى از انديشه ها ، آرزوها ، ترس ها ، اميدها ، عشق ها و... همه اينها در حكم رودها و نهرهايى هستند كه همه در يك مركز به هم مى پيوندند. خود اين مركز دريايى عميق و ژرف است كه هنوز هيچ بشر آگاهى ، ادّعا نكرده كه از اعماق اين دريا اطلاع پيدا كرده است . فلاسفه و عرفا و روانشناسان ، هر يك به سهم خود ، به غور در اين دريا

.

ص: 186

پرداخته اند و هر يك تا حدودى به كشف رازهاى آن موفق شده اند ؛ اما شايد عرفا در اين زمينه موفق تر از ديگران بوده اند. آنچه را قرآن دل مى نامد عبارت است از واقعيت خود آن دريا كه همه آنچه را كه ما روح ظاهر مى ناميم ، رشته ها و رودهايى است كه به اين دريا مى پيوندد. حتى خود عقل نيز يكى از رودهايى است كه به اين دريا متصل مى شود. (1) امير المؤمنين عليه السلام در سخنى بسيار دقيق و لطيف رابطه آن رود را با اين دريا چنين تبيين مى فرمايد : القَلبُ مُصحَفُ الفِكرِ. (2) قلب محل بايگانى محصولات فكر و انديشه است. و در سخنى ديگر رابطه دريچه هاى شناخت هاى حسى را با چشمه اصلى معرفت اين طور توضيح مى دهند : القَلبُ يَنبُوعُ الحِكمَةِ ، وَ الاُذُنُ مَغِيضُها. (3) «ينبوع» به معناى چشمه و «مغيض» به معناى محلى است كه آب در آن جمع مى شود و در زمين فرو مى رود . بنا بر اين معناى حديث اين است : «قلب» چشمه جوشان حكمت و گوش (حس شنوايى) محل و مدخلى است كه چشمه قلب از آن تغذيه مى شود . در حديث ديگرى از امام نقل شده است كه : العُيونُ طَلائِعُ القُلُوبِ. (4) ديده ها جاسوسان قلب هايند. يعنى حس بينايى ابزارى است براى قلب ، و قلب به وسيله آن اطلاعات لازم را كسب مى كند .

.


1- .آشنايى با قرآن : ص 60.
2- .غرر الحكم : ح 1087 .
3- .همان : ح 2046 .
4- .همان : ح 405 .

ص: 187

شناخت هاى قلبى از ديدگاه احاديث اسلامى

شناخت هاى قلبى از ديدگاه احاديث اسلامىآنچه تا كنون در اين بحث مطرح شد ، درباره معانى قلب در قرآن كريم بود ، و در ضمن مشخص گرديد كه دومين معناى قلب در قرآن همان چيزى است كه در مبحث شناخت شناسى به عنوان شناخت قلبى مطرح مى شود ، و قرآن تأييد مى كند كه در وجود انسان منبع و مركزى است كه انسان از طريق آن مى تواند به شناخت هايى برسد كه از طريق حس و عقل ممكن نيست . احاديث اسلامى ، آنچه را كه قرآن درباره شناخت هاى قلبى مطرح كرده است ، به طور كاملاً صريح و روشن ، تفسير نموده است . از ديدگاه احاديث اسلامى ، قلب انسان مانند جسم او داراى حواس است كه از طريق اين حواس مى تواند چيزهايى را ادراك كند كه از طريق حواسّ ظاهر و از طريق عقل نمى تواند ؛ اما انسان در صورتى مى تواند از حواسّ قلبى خود استفاده كند كه شرايط استفاده از اين حواس را فراهم و موانع آن را مرتفع سازد . در كتاب ميزان الحكمة در واژه «قلب» ، دو باب مستقل در مورد حواسّ قلب گشوده شده است : يكى باب 3390 با عنوان «عَينُ القلب» يعنى چشم دل ، و ديگرى باب 3391 با عنوان «اُذُن القلب» يعنى گوش دل . در اين دو باب ، شانزده حديث از طريق شيعه و اهل سنّت ، درباره حواسّ باطنى قلب ، ذكر شده است و اين ، علاوه بر ساير احاديثى است كه در ساير ابواب اين كتاب بر اين معنا دلالت مى كند و در ذيل باب 3390 به آنها اشاره شده است . ما از مجموع اين احاديث فقط دو نمونه را اين جا مى آوريم و كسانى كه مايل باشند همه آن احاديث را ملاحظه كنند ، مى توانند به ابوابى كه اشاره شد ، مراجعه نمايند .

.

ص: 188

ديده هاى دل

نمونه اى از ديدارهاى قلبى

ديده هاى دلنمونه اول ، حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله است كه مضمون آن از امام زين العابدين و امام صادق عليهماالسلام نيز نقل گرديده و محدّثان شيعه و سنى ، با اندكى اختلاف در لفظ ، آن را نقل كرده اند ، و متن آن چنين است : ما مِن عَبدٍ إلّا و فِى وَجهِهِ عَينانِ يُبصِرُ بِهِما أمرَ الدُّنيا و عَينانِ فِى قَلبِهِ يَبصُرُ بِهِما أمرَ الآخِرَةِ. فَإذا أراد اللّهُ بِعَبدٍ خَيرا فَتَحَ عَينَيهِ اللَّتَين فى قَلبِهِ فَأبصَرَ بِهِما ما وَعَدَهُ بِالغَيبِ ، فَآمَنَ بِالغَيبِ عَلَى الغَيبِ... . (1) همه مردم بدون استثنا دو چشم در صورت دارند كه با آنها محسوسات و امور مربوط به جهان ماده را مى بينند ، و دو چشم در قلب دارند كه با آنها امور نامحسوس و آنچه را مربوط به جهان آخرت است ، مشاهده مى نمايند. پس هنگامى كه خداوند [بر اساس حكمت] خير كسى را بخواهد ، دو چشم قلب او را باز مى كند و او با ديده هاى دل وعده هاى غيبى خدا را مشاهده مى كند ، و با ديده هاى غيبى به غيب ايمان مى آورد.

نمونه اى از ديدارهاى قلبىابو بصير كه يكى از ياران امام صادق عليه السلام است نقل مى كند : در سفرى همراه آن حضرت به حج رفته بودم . هنگام طواف وقتى كه نگاهم به انبوه جمعيت طواف كننده افتاد ، اين سؤال به ذهنم رسيد كه آيا خداوند ، اين مردم را مى بخشد؟ اين مسئله را با امام در ميان گذاشتم . امام در پاسخ فرمود : يا أبا بَصير ، إنَّ أكثَرَ مَن تَرى قِرَدَةٌ و خَنازِيرُ. اى ابو بصير ! بيشتر اين مردمى كه مشاهده مى كنى ، ميمون و خوك اند. تعجب كردم و از امام خواستم كه اگر ممكن است چهره واقعى آنان را به من نشان دهد .

.


1- .كنز العمّال : ج 2 ص 42 ح 3043 به نقل از الفردوس .

ص: 189

گوش هاى قلب

امام كلماتى بر زبان جارى ساخت و سپس دست خود را بر ديده ام كشيد . ناگاه ديدم ، همان طور كه امام فرموده بود ، انبوهى ميمون و خوك مشغول طوافند . ديدن اين منظره هولناك مرا به وحشت انداخت ، تا اين كه امام دوباره دست بر ديده ام كشيد و آنان را به صورت نخست يافتم . (1) همان طور كه در اين حديث آمده است ، امام با تصرف ولايى خود از طريق دست كشيدن بر ديده هاى ابو بصير ، حجاب هاى ديده قلب او را كنار زد ، و با كنار رفتن حجاب ها چهره واقعى و باطنى مردمِ ميمون صفت و خوك سيرت براى او آشكار شد . ولى اولياى بزرگ الهى ، كه خود حجاب هاى باطنى خود را با تزكيه نفسى برداشته اند ، شخصا مى توانند با ديده دل ، باطن جهان هستى را آنچنان كه هست مشاهده نمايند .

گوش هاى قلبنمونه دوم از احاديثى كه در مورد حواس باطنى قلب از معصومين نقل شده است ، حديثى است درباره حس سامعه قلب از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه نص آن چنين است : إنَّ لِلْقَلْبِ ، اُذُنَينِ فَإذا هَمَّ العَبدُ بِذَنبٍ قَالَ لَهُ روحُ الإيمانِ : لاتَفعَلْ ! و قالَ لَهُ الشَّيطانُ : اَفعَلْ! (2) قلب انسان ، دو گوش دارد كه وقتى او تصميم به انجام گناهى مى گيرد ، روح ايمان (3) [از يك سو] به او مى گويد: نكن! و شيطان[از سوى ديگر] به او فرمان مى دهد كه : بكن!

.


1- .ر . ك : بصائر الدرجات : ص 27 ح 4 .
2- .الكافى : ج 2 ص 267 ح 2 .
3- .از روايتى كه در اين مورد از امام صادق عليه السلام نقل شده است استفاده مى شود كه مقصود از «روح ايمان» فرشته است. متن روايت اين است : ما من قلب إلا وله اُذنان على إحداهما ملك مرشد ، و على الاُخرى شيطان مفتن ؛ هذا يأمره ، و هذا يزجره... (الكافى : ج 2 ص 266 ح 1) .

ص: 190

ايمان به غيب با ديده غيبى

ايمان به غيب با ديده غيبىكسى كه ديده دل او بينا و گوش قلب او شنوا و حواس باطنى او سالم است ، براى شناخت ماوراى طبيعت و ايمان و اعتقاد به «غيب» نيازى به استدلال هاى عقلى و برهان ندارد ؛ كه او _ همان طور كه در حديث اول آمد _ با ديده غيبى و با حواس باطنى خود غيب را مى بيند و ماوراى ماده را احساس مى كند . استدلال هاى علمى و عقلى براى كسى است كه از حواس قلبى خود نمى تواند استفاده كند و ديده دل او بينا نيست . در روز روشن براى كسى بايد روز بودن را اثبات كرد كه يا چشم ندارد و يا در جايى قرار گرفته است كه نمى تواند روز را از شب تشخيص دهد . ولى اثبات روز براى كسى كه خورشيد را مشاهده مى كند ، بى معناست . همچنين براى كسى كه ديده قلب او بينا و گوش دل اوشنواست ، اثبات ماوراى طبيعت و غيب با دليل و برهان بى معناست . كى رفته اى ز دل كه تمنا كنم تو راكى بوده اى نهفته كه پيدا كنم تو را غايب نبوده اى كه شوم طالب حضورپنهان نبوده اى كه هويدا كنم تو را از اين رو ، امير مؤمنان عليه السلام در مورد مشاهدات قلبى و غيبى خود در آغاز بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرمايد : أرى نُورَ الوَحى و الرِّسالَةِ و أشَمُّ رِيحَ النُّبُوَّةِ... . (1) در آن هنگام نور وحى و رسالت را مى ديدم و بوى نبوت را [از رسول خدا ]استشمام مى كردم.

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 192 .

ص: 191

على عليه السلام براى شناخت وحى و نبوت نيازى به دليل و برهان ندارد . او با ديده غيبى ايمان به غيب دارد ، نور وحى را مى بيند ، رسالت پيامبر اسلام را احساس مى كند و عطر دل انگيز نبوت را استشمام مى نمايد . از اين سخن امام معلوم مى شود كه انسان علاوه بر چشم و گوش باطنى ، حس شامه و بويايى قلبى نيز دارد . سپس امام در مورد مشاهدات قلبى خود در آغار بعثت ادامه مى دهد : وَ لَقَد سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّيطانِ حِينَ نَزَلَ الوَحْيُ عَلَيهِ صلى الله عليه و آله . هنگامى كه وحى بر پيامبر خدا صلى الله عليه و آله نازل شد صداى ناله شيطان را شنيدم. با گوش سر نمى شود صداى ناله شيطان را شنيد؛ اين گوش دل است كه مى تواند صداى نامحسوس شيطان را بشنود . فَقُلتُ : يا رَسولَ اللّهِ ، ما هذِهِ الرِّنَّةُ؟ فَقالَ: «هذا الشَّيطانُ قَد أيِسَ مِن عِبَادَتِهِ» . امام ادامه مى دهد كه پس از شنيدن صداى ناله شيطان با گوش جان ، از رسول خدا پرسيدم كه يا رسول اللّه ! اين ناله چيست؟ فرمود: اين ناله ، ناله شيطان است كه از پرستش خود نوميد شده است. در اين جا پيامبر اسلام خطاب به امير مؤمنان عليه السلام فرمود : إنَّكَ تَسمَعُ ما أسمَعُ ، وتَرى ما أرى ، إلّا أنَّكَ لَستَ بِنَبِىٍّ ، ولكِنَّكَ لَوَزيرٌ... . (1) تو مى شنوى آنچه را من مى شنوم و مى بينى آنچه را كه من مى بينم ، تنها تفاوت من با تو اين است كه تو پيامبر نيستى ، ولى وزير من هستى . بنا بر اين ، اسلام قلب را در كنار حس و عقل ، يكى از منابع معرفت و شناخت مى داند و براى قلب حواسى نظير حواس پنجگانه ظاهرى قائل است . اما بهره بردارى از اين منبع معرفت ، شرايط ويژه اى دارد كه در بخش هاى آينده مطرح خواهد شد .

.


1- .همان .

ص: 192

خلاصه

خلاصهآيه 78 سوره نحل دلالت بر آن دارد كه انسان پيش از تولد چيزى نمى داند و نقش حس و عقل در شناخت هاى حصولى انسان بنيادى است . تمام آيات و رواياتى كه به طور مطلق مردم را به تعقل و تدبر دعوت مى كند و يا اصول و فروع دين را به صورت استدلالى مطرح مى كند ، دلالت بر منبع بودن عقل براى شناخت و معتبر بودن آن از ديدگاه اسلام دارد . در قرآن قلب درسه معنا به كار رفته است : 1 . مركز انديشه؛ 2 . مركز شناخت هاى غير حسى و غير عقلى؛ 3 . حقيقت انسان يعنى نفس و روح . منبع اصلى همه شناخت ها روح است و منابع سه گانه شناخت ، ابزارهايى براى آن هستند . قلب انسان مانند جسم او ، داراى حواسى است كه انسان با اين حواس مى تواند حقايقى را درك كند كه از طريق حواس ظاهر و از طريق عقل قابل ادراك نيست .

.

ص: 193

فصل سوم : قلمرو ابزار شناخت

دليل محدود بودن قلمرو ابزار شناخت

فصل سوم :قلمرو ابزار شناختدر فصل اول معلوم شد كه كليه معارف و معلوماتِ انسان به ابزار حس و عقل و قلب متصل مى شود . در اين فصل مى خواهيم ببينيم قلمرو هر يك از اين منابع ، محدود است يا نامحدود؟ به عبارت ديگر ، آيا با حس مى شود همه چيز را شناخت؟ يا با عقل مى شود همه چيز را ادراك كرد؟ و يا با قلب مى توان به همه حقايق هستى پى برد؟ يا اين كه حس و عقل و قلب ، هر يك قلمرو خاص و محدود خود را دارند؟ پاسخ ، اين است كه قلمرو ابزار شناخت محدود است . يعنى هر يك از منابع مذكور ، تنها در محدوده خاصى مى تواند فعاليت كند :حس تنها مى تواند شناخته هاى حسى توليد كند؛ عقل ، تنها در محدوده شناخت هاى عقلى كارآمد است؛ و قلب ، تنها در محدوده شناخت هاى قلبى مى تواند ايفاى نقش نمايد .

دليل محدود بودن قلمرو ابزار شناختدليل اين محدوديت ، ضرورت متناسب بودن ابزار شناخت با امور مورد شناسايى است . توضيح ساده آن كه يكى از قوانين عقلى كه همه ، آن را به روشنى درك مى كنند اين است كه كارايى و محصول هر ابزارى متناسب با آن ابزار است . هيچ كس انتظار ندارد كه كارخانه شير پاستوريزه هواپيما توليد كند ، و يا ابزارى كه با آن هواپيما مى سازند ، به كار توليد پارچه

.

ص: 194

بيايد . ضرورت تناسب ميان ابزار توليد و توليد ، به زبان فلسفى ، ضرورت سنخيت ميان علت و معلول گفته مى شود . بر اين اساس ، هر يك از حواس پنجگانه ، ابزار توليد شناخت ويژه اى است : چشم ، ابزار شناخت شكلها و رنگهاست؛ گوش ، ابزار شناخت صداهاست؛ و همچنين ساير حواس . . . بنا بر اين ، قلمرو شناخت هر يك از حواس پنجگانه محدود به مواردى است كه تناسب و سنخيت با آنها دارد . و همان طور كه از كارخانه شير پاستوريزه توقع توليد هواپيما نمى رود ، از چشم هم انتظار شنيدن صداها ، و از گوش انتظار چشيدن مزه ها نمى رود . همچنين حواس پنجگانه در مجموع ، قلمرو خاصى دارند ؛ يعنى قلمرو شناخت آنها محدود است به محسوسات و چيزهايى كه با حس تناسب و سنخيت دارد . حواس هيچ گاه نمى تواند به مرز شناخت هاى عقلى تجاوز كند . مثلاً تجريد تركيب و تجزيه مفاهيم و امثال اين امور كه در حوزه فعاليتهاى عقل قرار دارد ، با ابزار حواس قابل انجام نيست . همان طور كه چشم نمى تواند صداها را بشنود ، حس هم نمى تواند مفاهيم را تجزيه و تركيب و تجريد كند . (در بحث خداشناسى توضيح خواهيم داد كه كسى كه مى گويند : «چون ما از طريق حواس نمى توانيم روح و فرشته و خدا را ادراك كنيم اين امور را قبول نداريم !» مانند كسى است كه كر است و مى گويد : من چون با چشمم آوازها را نمى شنوم ، اصولاً هيچ آوازى در جهان وجود ندارد!) . قلب نيز قلمرو ويژه اى دارد كه با تهذيب نفس و به كار افتادن حواس دل ، انسان به آن شناخت ها مى رسد . و همان طور كه حس نمى تواند به مرز عقل تجاوز كند ، عقل هم نمى تواند به مرز قلب وارد شود ، و متقابلاً قلب هم نمى تواند به مرز عقل تجاوز نمايد . هيچ كس با تزكيه نفس و تهذيب روح ،

.

ص: 195

پزشك و يا رياضيدان نمى شود ، براى تحصيل اين علوم بايد از ابزار حس و عقل مدد گرفت . تزكيه نفس ، حواس قلب را به كار مى اندازد و چشم و گوش دل را باز مى كند . و در نتيجه انسان به الهامات و مشاهدات غيبى مى رسد و عارف مى شود ، ولى رياضيدان و طبيب و مجتهد نمى شود . مى گويند : جوانى براى طلبگى به نجف رفته بود . پس از مدتى ديد ادامه تحصيل برايش مشكل است و درس خواندن زحمت دارد . شنيده بود كه دعا در حرم حضرت عباس عليه السلام ، مستجاب مى شود . به فكرش رسيد كه چرا براى تحصيل علم و رسيدن به مرتبه اجتهاد زحمت بكشد ؟ و با خود گفت : مى روم در حرم حضرت دعا مى كنم و از او مى خواهم كه بدون رنج تحصيل ، تصديق اجتهادم را مرحمت نمايد! با اين خيال خام چند هفته به كربلا رفت و با گريه و زارى از حضرت عباس تصديق اجتهاد خواست! تا اين كه شبى در خواب ديد كه آن حضرت با چند تن از فراش ها مى آيد . تصور كرد كه الآن حضرت تصديق اجتهاد را مرحمت مى كند . ولى وقتى نزديك شد ، برخلاف انتظار ، ديد كه حضرت دستور داد فلك را بياورند و پايش را بسته ، با شلاق او را تنبيه كنند! دانشجوى تنبل با ديدن اين وضع سخت ترسيد و گفت : آقا من با آن همه گريه و زارى از شما خواستم كه تصديق اجتهاد به من بدهيد ، و شما در عوض مى فرماييد مرا تنبيه كنند! حضرت فرمود : با تنبلى و سستى و با گريه و دعا كه انسان مجتهد نمى شود . اگر مى خواهى مجتهد شوى بلند شو برو همان طور كه ديگران درس مى خوانند و زحمت مى كشند درس بخوان و زحمت بكش .

.

ص: 196

قلمرو منابع شناخت از نظر قرآن

قلمرو حس در قرآن

قلمرو منابع شناخت از نظر قرآنآيا قرآن كريم و همچنين احاديث اسلامى آنچه را كه به عنوان قلمرو منابع شناخت مطرح شد تأييد مى كنند يا خير؟ و به سخن ديگر آيا از ديدگاه اسلام ، اين مطلب پذيرفته است كه هر يك از منابع شناخت قلمرو محدودى دارد كه خارج از آن قلمرو ، كارى از آن ساخته نيست؟ در پاسخ اين سؤال بايد توجه داشت كه در قرآن و همچنين احاديث ، مطلبى به عنوان قلمرو منابع شناخت مطرح نشده است ، ولى مسائل مختلف به گونه اى آمده است كه از خلال آنها نظريه اسلام در اين مورد نيز مشخص مى شود .

قلمرو حس در قرآنمثلاً قرآن به پيامبر اسلام توصيه مى كند با كسانى كه جز به ماديات نمى انديشند و جهان بينى آنان محدود به زندگى مادى اين جهانى است ، قطع رابطه كند و از آنان روى گرداند : «فَأَعْرِضْ عَن مَّن تَوَلَّى عَن ذِكْرِنَا وَ لَمْ يُرِدْ إِلَا الْحَيَوةَ الدُّنْيَا... . (1) [اى پيامبر !] از كسى كه پشت به ياد ما كرده و جز زندگى [مادى] دنيا چيز ديگرى نمى خواهد ، روى بگردان» . سپس مى فرمايد : «ذَ لِكَ مَبْلَغُهُم مِّنَ الْعِلْمِ . (2) قلمرو شناخت آنها همين است» . «مبلغ» را به قلمرو ترجمه كنيد و «علم» را به شناخت . يعنى قلمرو شناخت افراد مادّى گرا همين است ، همين كه مى بينند ، همين كه مى شنوند و بالاخره

.


1- .نجم : آيه 29 .
2- .همان : آيه 30 .

ص: 197

همين چيزهايى كه احساس مى كنند . آنان ماوراى محسوسات را نمى توانند ادراك كنند ؛ چون ابزار شناخت هاى غير مادى خود را از دست داده اند و از منبع عقل و قلب خود استفاده نمى كنند . آنان فقط معناى ثروت ، شهوت ، موقعيت ، و هر چه را كه محسوس است و مربوط به زندگى مادى مى شود ، مى فهمند و مفاهيم عقلى و قلبى براى آنان نامأنوس و نامفهوم است . بنا بر اين از اين آيه استفاده مى شود كه قلمرو حواس پنجگانه فقط زندگى مادى است ، و اگر انسان بخواهد زندگى معنوى را درك كند و از حيات عقلى و معنوى برخوردار باشد ، بايد از ابزارهاى ديگرى استفاده كند و ساير منابع شناخت را كه در وجود او هست به كار گيرد . در اين زمينه امير المؤمنين عليه السلام سخنى بسيار دقيق و عالى دارند كه در حقيقت مى توان آن را تفسير اين آيه دانست . متن سخن امام عليه السلام اين است : إنَّما الدُّنيا مُنتَهى بَصَرِ الأعمى ، لا يُبصِرُ مِمّا وَراءَها شَيئا . و البَصِيرُ يَنفُذُها بَصَرُهُ و يَعلَمُ أنَّ الدارَ وَراءَها. (1) ديوار دنيا نهايت چيزى است كه شخص كور مى بيند . او در پشت اين ديوار چيزى را مشاهده نمى كند ، ولى فرد بينا نگاه خود را از اين ديوار عبور مى دهد و مى داند كه خانه [آخرت] پشت آن است. امام در اين سخن جالب ، تفاوت جهانبينى حسى را با جهانبينى عقلى بيان كرده است . در اين روايت ، افرادى كه از جهانبينى عقلى محروم اند و تنها از دريچه حواس به هستى مى نگرند ، به كورهايى تشبيه شده اند كه راه و يا ديوارهاى اطراف خانه را ، خانه خود تصور كرده ، به آرايش و پيرايش آن پرداخته اند . و افرادى كه از دريچه عقل به هستى نگاه مى كنند و جهانبينى آنان جهانبينى عقلى است ، به افراد بينايى تشبيه شده اند كه نه تنها ديوارهاى اطراف

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 133.

ص: 198

خانه را مى بينند ، بلكه آن سوى ديوارها را هم مشاهده مى كنند و مى دانند كه خانه در پشت اين ديوارهاست ، و بدين جهت همه تلاش خود را براى آراستن داخل خانه به كار مى گيرند . از اين رو امام در ادامه سخن مذكور مى فرمايد : فَالبَصِيرُ مِنهَا شَاخِصٌ والأعْمى إلَيها شَاخِصٌ؛ و البَصِيرُ مِنهَا مُتَزَوِّدٌ وَالأعْمى لَها مُتَزَوِّدٌ. پس بينا از آن عبور مى كند و خارج مى شود ، و كور به سوى آن مى رود؛ بينا از آن توشه برمى گيرد و كور براى آن. يعنى دنيا براى كسانى كه ديده عقل خود را باز كرده ، با چشم عقل به آن مى نگرند ، مانند پلى است كه براى رسيدن به هدف از آن استفاده مى شود ، ولى براى كوردلانى كه جهان بينى آنان حسى است ، دنيا ، خود هدف است . لذا شخص بينا از آن عبور مى كند تا به هدف اصلى برسد ، ولى فرد كور آن را هدف مى پندارد . بينا از آن براى جايگاه دايمى خود توشه مى گيرد ، و كور چون دنيا را منزل و جايگاه خود مى پندارد ، براى آن توشه تهيه مى كند . امام على عليه السلام خود نمونه كامل بينايانى بود كه با ديده عقل پشت ديوار دنيا را به خوبى مى ديد . شخصى به نام سويد بن غفله نقل مى كند كه پس از آن كه امام عليه السلام زمام حكومت را به دست گرفت ، در منزل او به خدمتش رسيدم ، ديدم كه در خانه اى كه رهبر جامعه اسلامى زندگى مى كند ، چيزى جز حصير كوچكى كه امام روى آن نشسته بود وجود ندارد . با تعجب پرسيدم كه يا امير المؤمنين ، كليد بيت المال در دست تو قرار دارد ، ولى در خانه ات چيزى از وسايل مورد نياز منزل نمى بينم؟! امام فرمود : سويد! انسان عاقل براى مسافرخانه اثاث تهيه نمى كند؛ ما خانه امنى داريم كه بهترين متاع خود را به آن جا فرستاده ايم و خود نيز پس از اندكى به آن جا خواهيم رفت . (1)

.


1- .عدّة الدّاعى : ص 109 .

ص: 199

شناخت حسّى سطحى است

قلمرو عقل در قرآن

شناخت حسّى سطحى استآيه ديگرى كه مى توان قلمرو حس را از آن به دست آورد ، آيه هفتم از سوره روم است كه در آن شناخت حسى ، سطحى و بى عمق مطرح شده است : «يَعْلَمُونَ ظَ_هِرًا مِّنَ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ عَنِ الْاخِرَةِ هُمْ غَ_فِلُونَ . (1) شناخت آنان از زندگى دنيا سطحى است ، و آنان از آخرت غافل اند» . مردمى كه از جهانبينى عقلى محروم اند و تنها از دريچه حواس ، هستى را مى نگرند ، شناخت آنان از زندگى شناخت ظاهرى و سطحى و بى عمق است . آنان از آخرت كه در عمق و ژرفاى دنيا و وراى ديوار ماده است ، اطلاع و آگاهى ندارند . آنان از زندگى در اين جهان چيزى جز خوردن و خوابيدن و شهوت و ثروت و موقعيت نمى فهمند . آنان از اين كه در پشت اين زندگى محسوس و ماوراى اين خوردن و خوابيدن ها و نشست و برخاست ها و موقعيت هاى مادى چيست؟ ناآگاه و غافل اند ؛ چون فهم اين امور از قلمرو حس خارج است .

قلمرو عقل در قرآنقرآن كريم پس از ذكر جهانبينىِ حسىِ مردم ناآگاه در آيه هشتم از سوره روم ، آنان را به جهانبينى عقلى و راه آن كه تفكر است دعوت مى كند و درباره قلمرو عقل مى فرمايد : «أَوَ لَمْ يَتَفَكَّرُواْ فِى أَنفُسِهِم مَّا خَلَقَ اللَّهُ السَّمَ_وَ تِ وَ الْأَرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَآ إِلَا بِالْحَقِّ . (2) آيا آنان پيش خود فكر نكرده اند كه آفرينش آسمان ها و زمين و آنچه ميان آنهاست جز براساس حق نمى تواند باشد؟» .

.


1- .روم : آيه 7 .
2- .همان : آيه 8 .

ص: 200

قلمرو قلب در قرآن

يعنى آيا مردمى كه جهانبينى آنان حسى است و جز زندگى مادى چيز ديگرى نمى فهمند ، نمى خواهند بينديشند؟ نمى خواهند از دريچه عقل خود استفاده كنند و وجدان خود را قاضى قرار دهند؟ اگر چنين كنند ، عقل آنان در محكمه وجدان به روشنى ، حكم مى كند كه آفرينش آسمان ها و زمين و موجوداتى كه ميان آنهاست ، نمى تواند باطل و پوچ و بى معنا و بى هدف باشد؛ و اگر پشت ديوار ماده چيزى وجود نداشته باشد ، نه تنها جهان محسوس و ماده ، بى هدف و بى معناست ، بلكه زندگى نيز پوچ و بى هدف است . و به حكم عقل ، نه ماده ، نه آسمان و زمين و ساير موجودات و نه زندگى نمى توانند بى هدف باشند . بلكه عقل با مطالعه جهان ماده ، هدفدارى و معنا را در عمق آن به روشنى ملاحظه و مشاهده مى كند . آيه ديگرى كه مى توان آن را در زمينه شناخت قلمرو عقل از ديدگاه قرآن كريم مطرح كرد ، آيه 190 از سوره آل عمران است كه مى فرمايد : «إِنَّ فِى خَلْقِ السَّمَ_وَ تِ وَالْأَرْضِ وَاخْتِلَ_فِ الَّيْلِ وَالنَّهَارِ لَأَيَ_تٍ لِّأُوْلِى الْأَلْبَ_بِ . همانا در آفرينش آسمان ها و زمين و رفت و آمد شب و روز ، آيات و دلايل و نشانه هايى [بر حكمت و قدرت آفريدگار هستى] براى صاحبان انديشه و عقل هست» . يعنى اگر انسان از دريچه عقل جهان ماده را مورد مطالعه و بررسى قرار دهد ، از اين مطالعه قطعا به شناخت ماوراى ماده مى رسد و عمق هستى را ادراك مى كند . بنا بر اين ، قلمرو عقل ، شناخت هستى از طريق استدلال و برهان ، و از اثر پى به مؤثر بردن ،و از تدبير با مدير آشنا شدن است .

قلمرو قلب در قرآندر قرآن كريم و همچنين احاديث اسلامى ، شناخت هايى مطرح شده است كه نه

.

ص: 201

در قلمرو حس و نه در قلمرو عقل است ، اين شناخت ها به قلمرو «وحى» تعلق دارد . قلمرو «وحى» همان قلمرو «قلب» در مبحث شناخت است . البته در مباحث عقيدتى به همه شناخت هايى كه در قلمرو قلب است «وحى» گفته نمى شود ، بلكه اين شناخت ها به سه نوع تقسيم مى شود : وسوسه ، الهام و وحى . درباره شناخت هاى نوع اول در سوره انعام آيه 121 آمده است : «وَإِنَّ الشَّيَ_طِينَ لَيُوحُونَ إِلَى أَوْلِيَآئِهِمْ . و همانا شياطين به دوستان خود وحى مى كنند...» . همان طور كه ملاحظه مى كنيد ، القائات و ادراكاتى كه از طريق شياطين براى پاره اى از انسان ها حاصل مى شود ، در قرآن به عنوان «وحى» مطرح شده ، چنان كه در سوره «ناس» از آنها تعبير به «وسوسه» شده است . (1) در مباحث عقيدتى نيز به اين گونه ادراكات ، وسوسه گفته مى شود . و در مورد شناخت هاى نوع دوم يعنى الهام ، در سوره قصص آيه 7 مى خوانيم : «وَأَوْحَيْنَآ إِلَى أُمِّ مُوسَى أَنْ أَرْضِعِيهِ فَإِذَا خِفْتِ عَلَيْهِ فَأَلْقِيهِ فِى الْيَمِّ وَ لَا تَخَافِى وَ لَا تَحْزَنِى إِنَّا رَآدُّوهُ إِلَيْكِ وَ جَاعِلُوهُ مِنَ الْمُرْسَلِينَ . و به مادر موسى وحى كرديم كه او را شير بده و اگر برجان او بيم داشتى ، او را به دريا انداز ، و مترس و بيمناك مباش كه ما حتما او را به تو باز مى گردانيم و او را از پيامبران قرار خواهيم داد» . در اين جا نيز ملاحظه مى فرماييد كه القائات و ادراكاتى كه از جانب خداوند به مادر حضرت موسى عليه السلام در مورد نحوه نگهدارى از او شده ، در قرآن با عنوان «وحى» آمده است . ولى در مباحث عقيدتى به اين گونه شناخت ها كه براى غير پيامبران حاصل مى شود «الهام» گفته مى شود و همان طور كه در قرآن و روايات

.


1- .«مِن شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ * الَّذِى يُوَسْوِسُ فِى صُدُورِ النَّاسِ» (ناس : آيه 4 و 5) .

ص: 202

اسلامى آمده است ، هر كس مى تواند با تهذيب نفس و تزكيه روح به اين گونه شناخت ها دست يابد . و درباره شناخت هاى نوع سوم _ يعنى شناخت هايى كه در مباحث عقيدتى به آنها اطلاق «وحى» مى شود _ آيات و احاديث بسيار است و نيازى به ذكر آنها نيست .

.

ص: 203

خلاصه

خلاصههر يك از ابزار شناخت ، قلمرو خاصى دارد كه خارج از آن قلمرو نمى تواند توليد شناخت كند . دليل محدود بدون قلمرو ابزار شناخت اين است كه ابزار شناخت بايد متناسب با امور مورد شناسايى باشد . همان طور كه با چشم نمى توان شنيد و با گوش نمى تواند ديد ، از حس نمى توان انتظار داشت كه كار عقل را انجام دهد و از عقل نيز نمى توان انتظار داشت شناخت هاى قلبى توليد كند . در قرآن كريم و احاديث اسلامى ، هر يك از منابع سه گانه شناخت به گونه اى مطرح شده است كه نظريه اسلام را در مورد قلمرو ابزار شناخت مى توان از آنها به دست آورد . قلمرو حس را از آيه 30 سوره نجم و آيه 7 سوره روم ، قلمرو عقل را از آيه 8 سوره روم و آيه 190 سوره آل عمران ، و قلمرو قلب را از آيه 121 سوره آل عمران و آيه 7 سوره قصص مى توان استنباط كرد . در مباحث عقيدتى ، شناخت هاى قلبى به سه نوع تقسيم مى شود كه نوع اول را «وسوسه» ، نوع دوم را «الهام» و نوع سوم را «وحى» مى نامند . «وسوسه» عبارت از ادراكاتى است كه از طريق شياطين براى قلب برخى انسان ها حاصل مى شود . «الهام» عبارت از شناخت هايى است كه از جانب خداوند براى قلب افرادى كه عنوان پيامبرى و رسالت ندارند ، حاصل مى گردد . «وحى» عبارت از شناخت هايى است كه از جانب خداوند متعال به قلب پيامبران الهى نازل مى شود .

.

ص: 204

. .

ص: 205

فصل چهارم : شناخت هاى فطرى

الف _ معنى فطرت و شناخت هاى فطرى

اشاره

فصل چهارم :شناخت هاى فطرىفطرت و شناخت هاى فطرى ، از مسائل فوق العاده مهم و بنيادى و اساس توحيد ، اخلاق و فلسفه تاريخ در جهانبينى اسلامى است . براى روشن شدن معناى فطرت و شناخت هاى فطرى و رابطه اين شناخت ها با منابع شناخت ، چهار مسئله بايد مورد بحث و بررسى قرار گيرد : الف _ معنى فطرت و شناخت هاى فطرى ؛ ب _ امكان شناخت هاى فطرى ؛ ج _ انواع شناخت هاى فطرى ؛ د _ تشخيص شناخت هاى فطرى .

الف _ معنى فطرت و شناخت هاى فطرى«فطرت» در لغت به معناى سرشت ، طبيعت ، نهاد و صفت طبيعى انسان ، ترجمه شده است . القاموس المحيط كه يكى از كتب معتبر لغت است ، «فطرت» را اين طور معنى كرده است : الفطرة : الخلقةُ التى خُلق عليها المولودُ فى رَحِمِ اُمِّه. (1)

.


1- .القاموس المحيط : ج 2 ص 110 .

ص: 206

صفات فطرى
صفات اكتسابى

فطرت عبارت از آفرينشى است كه بر آن اساس فرزند در رحم مادر آفريده شده است. در اقرب الموارد نيز فطرت اين طور معنى شده است : الفطرةُ هى الصفةُ التى يَتَّصف بها كلُّ موجودٍ فى اوَّلِ زمانِ خِلقته. (1) فطرت عبارت از صفتى است كه هر موجودى در آغاز آفرينش به آن متصف است. بنا بر اين ، از حيث لغت ، هر صفت و خصوصيتى كه ريشه در حقيقت انسان داشته باشد ، با ذات انسان آميخته باشد و از آغاز آفرينش همراه او باشد ، آن صفت فطرى است . به عبارت ديگر ، صفات انسان به دو دسته تقسيم مى شود : دسته اول صفات فطرى ، دسته دوم صفات اكتسابى .

صفات فطرىاين صفات ، عبارت از ويژگيهايى است كه از آغاز آفرينش همراه انسان بوده است . يكى سفيد است ، يكى سياه و ديگرى سرخ ؛ يكى زيبا و ديگرى زشت؛ يكى تندخوست و ديگر طبعى ملايم دارد؛ يكى باهوش و زيرك است و ديگرى كند ذهن و بى استعداد؛ و . . . اين صفات ، آميخته با ذات انسان و از آغاز آفرينش همراه اوست . لذا آنها را ويژگى هاى فطرى مى نامند ، زيرا لازمه خلقت و فطرت و طبيعت انسان است . و به همين جهت «فطرت» به سرشت و نهاد و طبيعت ترجمه شده است .

صفات اكتسابىدر مقابل صفات فطرى ، صفاتى هست كه از آغاز آفرينش همراه انسان نبوده ،

.


1- .أقرب الموارد : ج 2 ص 933 .

ص: 207

شناخت هاى فطرى

ب _ امكان شناخت هاى فطرى

بلكه آدمى به تدريج آن خصوصيات را كسب كرده است ، مثل خواندن ، نوشتن و آگاهى بر علوم و فنون مختلف كه انسان از ابتداى آفرينش ، اين علوم و فنون را نمى داند ، بلكه به تدريج آنها را كسب مى كند . اين ويژگى ها را صفات اكتسابى يا ويژگى هاى غير فطرى مى نامند .

شناخت هاى فطرىبا توجه به آنچه درباره معناى صفات فطرى بيان شد ، معناى «شناخت هاى فطرى» عبارت از شناخت هايى است كه مانند ساير ويژگى هاى فطرى از آغاز آفرينشِ انسان همراه او بوده است . يعنى همان طور كه سياهى و سفيدى ، و زشتى و زيبايى ، از آغاز آفرينش انسان با او همراه بوده است ، انسان ، داراى شناخت هايى است كه از آغاز آفرينش با او بوده و در سرشت و طبيعت او قرار داشته است . در اين جا مسئله ديگرى مطرح مى شود و آن «امكان شناخت هاى فطرى» است . آيا اصولاً امكان دارد كه انسان داراى شناخت هاى فطرى باشد يا خير؟

ب _ امكان شناخت هاى فطرىمسئله اين است كه آيا ممكن است انسان در آغاز تولد ، يعنى در آن وقت كه به صورت جنين در شكم مادر است ، شناخت يا شناخت هايى داشته باشد؟ پاسخ اين سؤال به طور فشرده اين است كه اگر مقصود از شناخت ، شناخت بالقوه باشد ، آرى واگر مقصود ، شناخت بالفعل است ، خير و منظور از شناخت هاى فطرى شناخت هاى بالقوه است . توضيح اين كه شناخت ها به دو دسته تقسيم مى شود : دسته اول شناخت هاى بالفعل و دسته دوم شناخت هاى بالقوه . شناخت هاى بالفعل عبارت از

.

ص: 208

ج _ انواع شناخت هاى فطرى

اشاره

شناخت هايى است كه فعلاً و در حال حاضر وجود دارد . و شناخت هاى بالقوه شناخت هايى است كه فعلاً وجود ندارد ، ولى زمينه پيدايش آنها در انسان وجود دارد . بنا بر اين شناخت هاى بالقوه عبارت از زمينه و قوه و استعداد شناخت است نه فعليت آن ؛ مثلاً درخت سيب در فصل زمستان بالفعل سيب ندارد ، ولى بالقوه داراى سيب است ، يعنى استعداد و زمينه سيب دادن در فصل تابستان در آن هست . استعداد و زمينه اى كه براى توليد سيب در درخت سيب هست و در ساير درختها نيست ، سيب بالقوه ناميده مى شود . و به همين جهت به درخت سيب در فصل زمستان با اين كه سيب ندارد ، درخت سيب گفته مى شود ، نه بدان جهت كه الآن سيب دارد ، بلكه بدان جهت كه در اين درخت استعداد و زمينه اى هست كه اگر شرايط شكوفايى آن فراهم شود و مانعى پيش نيايد ، با شكوفايى آن استعداد ، سيب بالفعل توليد مى كند . بنا بر اين ، معنىِ اين كه مى گوييم درخت سيب در زمستان بالقوه سيب دارد ، آن است كه طبيعت و سرشت و فطرت اين درخت به گونه اى است كه در شرايطى خاص ميوه اى توليد مى كند به نام سيب . بر اين اساس ، مقصود از اين كه گفتيم شناخت هاى فطرى از آغاز آفرينش انسان همراه اوست ، اين نيست كه انسان در شكم مادر ، بالفعل ، چيزى مى داند كه اين معنى نه از نظر علم قابل قبول است و نه از ديدگاه قرآن ، بلكه مقصود اين است كه شناخت هاى ويژه اى به صورت قوه و استعداد از آغاز آفرينش به طور طبيعى در انسان وجود دارد كه در شرايط خاصى اين استعداد شكوفا مى شود و فعليت مى يابد .

ج _ انواع شناخت هاى فطرىشناخت هاى فطرى را در ارتباط با منابع سه گانه شناخت مى توان به سه دسته

.

ص: 209

1 . شناخت هاى فطرى حسّى
2 . شناخت هاى فطرى عقلى

انواع شناخت هاى عقلى

اشاره

تقسيم كرد : 1 . شناخت هاى فطرى حسى ؛ 2 . شناخت هاى فطرى عقلى ؛ 3 . شناخت هاى فطرى قلبى .

1 . شناخت هاى فطرى حسّى«شناخت هاى فطرى حسى» عبارت از تمايلات و خواسته هايى است كه بنا بر نيازهاى جسمى انسان ، به طور طبيعى در او وجود دارد . از اين تمايلات تعبير به غرايز نيز مى شود ، مانند غريزه گرسنگى ، غريزه تشنگى و غريزه جنسى . اين امور ، ادراكات و احساساتى است كه از ساختمان و خلقت و فطرت انسان ريشه مى گيرد ، ولى در ارتباط با جسم و حواس ظاهر انسان است و ساير حيوانات نيز با انسان در اين غرايز شريك اند . تمايلات جنسى ، يكى از شناخت هاى فطرى حسى است ، يعنى اين احساس و ادراك و آگاهى و شناخت از آغاز آفرينش انسان ، به صورت استعداد همراه او بوده ، هر چند در آن هنگام فعليت نداشته است . و پس از بلوغ اگر انسان ، بيمارى جنسى نداشته باشد ، اين استعداد در او شكوفا مى شود و با شكوفايى آن اين شناخت فطرى فعليت مى يابد .

2 . شناخت هاى فطرى عقلىبراى اين كه معنى شناخت هاى فطرى عقلى معلوم شود ابتدا بايد انواع شناخت هاى عقلى را بيان كنيم و سپس توضيح دهيم كه شناخت هاى فطرى عقلى با كدام نوع از شناخت هاى عقلى تطبيق مى كند .

انواع شناخت هاى عقلىشناخت هاى عقلى به دو دسته تقسيم مى شود :

.

ص: 210

مثال اول : بطلان تناقض
مثال دوم : قانون عليت

1 . شناخت هاى بديهى؛ 2 . شناخت هاى نظرى . «شناخت هاى بديهى» عبارت است از شناخت هايى كه خود به خود معلوم است ، و انسان براى معلوم شدن آنها نيازى به فكر و برهان و دليل ندارد ، بلكه عقل بدون هيچ گونه دليل و برهانى آن شناخت ها را در خود مى يابد كه «آفتاب آمد دليل آفتاب» . چند مثال براى شناخت هاى بديهى :

مثال اول : بطلان تناقضعقل پس از تصور هستى و نيز تصور نيستى ، به طور واضح و قاطع و بدون هيچ گونه شك و ترديد مى داند كه جمع ميان هستى و نيستى ممكن نيست . يعنى نمى شود كه يك چيز در يك آن ، هم باشد و هم نباشد . و در اين شناخت ، عقل هيچ دليلى مطالبه نمى كند . هر كس كه داراى كمترين شعور و عقل باشد ، «بطلان تناقض» را درك مى كند ، هر چند كه معنى كلماتِ «بطلان» و «تناقض» را نداند . و اگر از او بپرسيد كه چرا جمع ميان هستى و نيستى ممكن نيست؟ مى گويد : چرا ندارد ، روشن است ، نيازى به دليل نيست .

مثال دوم : قانون عليت«قانون عليت» يعنى هر پديده اى ، پديد آورنده اى دارد . شناخت اين قانون نيز از شناخت هاى بديهى عقلى است .يعنى عقل ، خود به خود مى داند كه هر چيزى كه نبوده و بعد پيدا شده است ، قطعا ايجاد كننده و پديد آورنده دارد ، و ممكن نيست چيزى خود به خود و بدون علت پديد آيد . شما اگر وارد كلاس درس شويد و ملاحظه كنيد كه روى تخته چيزى نوشته شده است كه قبلاً وجود نداشت ، به وضوح مى دانيد كه اين نوشته ، اثر يك

.

ص: 211

مثال سوم : قانون امثال

نويسنده است . و اگر كسى ادعا كند كه خطوط روى تخته ، خود به خود نگارش يافته است ، نه تنها باور نمى كنيد ، بلكه اگر احتمال شوخى ندهيد ، قطعا گوينده را فرد عاقلى نمى دانيد . قانون عليت ، قانونى است كه حتى حيوانات هم آن را درك مى كنند . شما ملاحظه مى كنيد كه گنجشك ها در صحن حياط مشغول جمع كردن دانه هستند . اما به محض اين كه صدايى مى شنوند ، همگى پرواز مى كنند . اين دليل آن است كه آنها قانون عليت را مى فهمند ، يعنى درك مى كنند كه صدا بدون توليد كننده صدا ، به وجود نمى آيد ، و چون ممكن است توليد كننده ، مزاحم آنها شود ، فرار را بر قرار ترجيح مى دهند .

مثال سوم : قانون امثال«قانون امثال» يعنى امور همانند ، احكامى همانند دارند . اگر دو يا چند چيز از هر نظر مانند يكديگر باشند ، قطعا احكام و قوانين مربوط به آنها نيز از هر نظر مشابه يكديگر است و اين ، يكى از شناخت هاى روشن و بديهى عقل است و عقلِ هر كس اين واقعيت را مى فهمد ، هر چند كه معنى اصطلاح «قانون امثال» را نداند . هركس به روشنى درك مى كند كه مثلاً دو يا چند آب در شرايط همانند ، احكامى همانند دارند ، يعنى اگر آب يك ظرف در صد درجه حرارت جوش آمد ، عقل مى گويد هر آب ديگرى كه شرايطى همانند آن داشته باشد ، در صد درجه حرارت جوش مى آيد؛ و امكان ندارد كه امور همانند ، احكامى متفاوت داشته باشند . اما «شناخت هاى نظرى» عبارت از شناخت هايى است كه به خودى خود براى عقل معلوم و روشن نيست و عقل بدون دليل نمى تواند آنها را باور كند ، مانند اين شناخت كه «زمين كروى است» و يا «حركت ، علت حرارت است» كه

.

ص: 212

3 . شناخت هاى فطرى قلبى

عقل جز در پرتو انديشه و جز براساس دليل و برهان نمى تواند آنها را بپذيرد . پس از مشخص شدن انواع شناخت هاى عقلى ، اكنون بايد ديد كه شناخت هاى فطرى عقلى با كدام يك از اين شناخت ها تطبيق مى كند . «شناخت هاى فطرى عقلى همان شناخت هاى بديهى است» ؛ به اين معنى كه شناخت هاى بديهى در فطرت و سرشت و طبيعت عقل وجود دارد و اين شناخت ها به صورت قوه و استعداد از آغاز آفرينش همراه انسان بوده است و با تحقق شرايط در شكوفايى استعداد مذكور ، آن شناخت ها فعليت مى يابد . به بيان ساده تر ، طبيعت انسان به گونه اى ساخته شده كه وقتى مفهوم هستى را فهميد ، و مفهوم نيستى را نيز دريافت ، و همچنين مفهوم جمع ميان هستى و نيستى را ادارك كرد ، بدون نياز به فكر و دليل ، خود به خود مى يابد كه جمع هستى و نيستى ممكن نيست .

3 . شناخت هاى فطرى قلبى«شناخت هاى فطرى قلبى» عبارت از شناخت هايى است كه در فطرت و سرشت «قلب» يعنى مركز شناخت هاى غير حسى و غير عقلى انسان ، قرار دارد ، مانند علاقه به فرزند ، احساس برترى طلبى و احساس حقيقت جويى . هر كس در عمق جان خود اين معنى را ادراك مى كند كه به بقاى نسل و داشتن فرزند علاقه دارد . اين شناخت از راه حواسّ پنجگانه براى او حاصل نشده است ، از طريق عقل نيز به اين ادراك نرسيده است ، بلكه اين شناخت به قلب و دل و جان انسان مربوط مى شود . و همچنين است احساس برترى جويى و حقيقت خواهى . (1)

.


1- .براى اطلاع بيشتر ر . ك : فطرت ، مرتضى مطهرى : ص 42 _ 71 .

ص: 213

تفاوت ميان شناخت هاى فطرى عقلى و قلبى
شناخت هاى غير فطرى

د _ تشخيص شناخت هاى فطرى

اشاره

تفاوت ميان شناخت هاى فطرى عقلى و قلبىفرق بين شناخت هاى فطرى عقلى و قلبى ، همان تفاوت ميان شناخت هاى عقلى و قلبى است كه در فصل اوّل ، مشروحا بيان شد و اجمالاً متذكر مى شويم كه ميان شناخت هاى عقلى و قلبى دو تفاوت وجود دارد : يكى ، تفاوت در مركز رابطه و ديگرى تفاوت در نحوه شناخت . همين دو تفاوت ، دقيقا ، ميان شناخت هاى فطرى عقلى و قلبى نيز وجود دارد .

شناخت هاى غير فطرىشناخت هاى غير فطرى ، شناخت هايى است كه از آغاز آفرينش همراه انسان نبوده است و انسان به تدريج آن شناخت ها را تحصيل مى كند . شناخت هاى غير فطرى نيز مانند شناخت هاى فطرى به سه دسته تقسيم مى شوند : 1 _ شناخت هاى غير فطرى حسى ، مانند احساس نياز به مواد مخدر كه براى افراد معتاد ، اين احساس ، نوعى شعور و ادارك و شناخت است كه در معتاد پديد مى آيد ، ولى طبيعى و فطرى نيست ، بلكه در نتيجه عادت به استعمال مواد افيونى بوجود آمده است . 2_ شناخت هاى غير فطرى عقلى ، مانند همه شناخت هايى كه از راه تحصيل و به كارگيرى انديشه و فكر براى انسان حاصل مى شود . 3_ شناخت هاى غير فطرى قلبى ، مانند شناخت هايى كه از راه وحى براى پيامبران حاصل مى شود .

د _ تشخيص شناخت هاى فطرىآخرين مسئله اى كه در اين فصل بايد مورد بررسى قرار گيرد ، مسئله تشخيص شناخت هاى فطرى است ، اين مسئله در مباحث عقيدتى و اخلاقى ، خصوصا در

.

ص: 214

علايم شناخت هاى غير فطرى
1 . نيازمندى به ابزار

باب توحيد فطرى كارايى عمده اى دارد . مسئله اين است كه با كدام معيار مى توان شناخت هاى فطرى را كه ريشه در سرشت انسان دارد شناخت و معارف فطرى را از غير فطرى تفكيك نمود؟

علايم شناخت هاى غير فطرىشناخت هاى غير فطرى ، دو نشانه دارند كه با توجه به آن دو به سادگى مى توان ادراكات فطرى را از غير فطرى تميز داد :

1 . نيازمندى به ابزارمعارف فطرى اعم از معارف فطرى حسى و عقلى و قلبى ، چون ريشه در فطرت و طبيعت انسان دارند ، در تحقق نيازى به ابزار ندارند . احساسات جنسى از معارف فطرى حسى ، و ادراك ممكن نبودنِ تناقض از معارف فطرى عقلى (1) و احساس علاقه به فرزند از معارف فطرى قلبى است كه همه اين ادراكات بدون تعليم و تعلم و بدون واسطه شدن هيچ وسيله اى براى انسان حاصل است . ولى معارف غير فطرى انسان ، باز اعم از معارف فطرى حسّى و عقلى و قلبى ، چون ريشه در فطرت و طبيعت انسان ندارند ، در تحقق ، نيازمند به وسيله و ابزارى هستند كه آنها را ايجاد نمايد ولذا امكان ندارد كه كسى ناخودآگاه و بدون استعمال مواد افيونى ، معتاد به مواد مخدر گردد و يا اين كه بدون تحصيل ، يك دانشمند بزرگ رياضى شود . (2) بنا بر اين ، نخستين معيارى كه مى تواند شناخت هاى فطرى را از غير فطرى جدا كند ، واسطه شدن ابزار در تحقق معرفت است كه اگر احساس و علمى ،

.


1- .بدين معنا كه انسان براى درك بطلان تناقض نياز به آموزش ندارد ؛ بلكه همين اندازه كه مفهوم هستى ، مفهوم نيستى و مفهوم جمع ميان هستى و نيستى را درك كند ، به روشنى مى فهمد كه تناقض ممكن نيست.
2- .البته مسئله اعجاز باب ديگرى است ، آن هم علت و ابزار خاصى دارد كه در مباحث نبوت عامه مورد بحث قرار خواهد گرفت .

ص: 215

2 . همگانى نبودن

بدون تعليم و تلقين و تكرار يك عمل ، و يا استفاده از هر گونه ابزار در انسان تحقق يافت ، آن احساس و علم ، فطرى است ، و اگر در تحقق نيازمند به ابزار بود ، غير فطرى است .

2 . همگانى نبودنشناخت هاى غير فطرى چون ريشه در طبيعت انسان ندارد و نيازمند به ابزار هستند و ابزار آن براى همه مردم در همه زمان ها و در همه مكان ها ميسّر نيست ، تابع شرايطى مى باشند كه زمينه پيدايش آنها را فراهم سازد ، در هر زمان و مكان و در هر فردى كه شرايطِ به وجود آمدن شناخت هاى غير فطرى محقق شد ، آن معرفت براى او حاصل مى شود و لذا معارف غير فطرى نمى توانند همگانى باشند . بنا بر اين اگر مشاهده شد كه احساس و معرفتى در همه انسان ها در طول تاريخ وجود داشته و دارد ، معلوم مى شود كه آن احساس و معرفت ، ريشه در ذات انسان دارد ، مانند تمايلات جنسى و يا احساس علاقه به فرزند و يا ادراك عدم امكان تناقض . البته همان طور كه اشاره شد ، توجه به اين نكته ضرورى است كه شناخت هاى فطرى در صورتى فعليت مى يابند كه شرايط شكوفايى فطرت محقق شود و موانع برطرف گردد ، و لذا اگر مشاهده شد كه فرد يا افرادى فاقد تمايلات جنسى هستند ، و يا فرزند نمى خواهند ، و يا با اين خواستِ طبيعى خود مبارزه مى كنند و يا تناقض را ممكن مى دانند ، اين معنا با فطرى بودن معارف مذكور منافات ندارد و به همگانى بودن اين احساسات و معارف لطمه اى نمى زند ؛ زيرا وجود فطرت ، يك واقعيت است و شكوفايى آن واقعيتى ديگر . بنا بر اين در اين گونه موارد بايد علل و عوامل عدم شكوفايى فطرت را جستجو نمود .

.

ص: 216

خلاصه

خلاصهكلمه فطرت به معنى سرشت ، طبيعت ، نهاد و صفت طبيعى انسان است . صفات فطرى انسان صفاتى است كه از آغاز آفرينش انسان ، به طور طبيعى همراه او بوده است ، مانند : سياهى ، سفيدى و زيبايى . صفات غير فطرى ويژگى هايى است كه انسان به تدريج آنها را تحصيل مى كند ، مانند : خواندن و نوشتن . شناخت هاى بالفعل ، معارفى است كه وجود فعلى دارد و شناخت هاى بالقوه شناخت هايى است كه وجود فعلى ندارد ، ولى به صورت استعداد در انسان موجود است . شناخت هاى فطرى شناخت هايى است كه به صورت قوه و استعداد از آغاز آفرينش انسان در او وجود دارد و با شكوفايى فطرت ، فعليت مى يابد . شناخت هاى فطرى به سه دسته تقسيم مى شود : 1 . شناخت هاى فطرى حسّى؛ 2 . شناخت هاى فطرى عقلى؛ 3 . شناخت هاى فطرى قلبى . شناخت هاى فطرى حسّى ، تمايلات و خواسته هايى است در ارتباط با نيازهاى جسمى . به اين تملايات غرايز نيز گفته مى شود مانند غريزه جنسى . شناخت هاى فطرى عقلى عبارت از شناخت هاى بديهى است ، يعنى شناخت هايى كه خود به خود معلوم است و در معلوم شدن ، نيازى به دليل ندارد ، مانند : بطلان تناقض ، قانون عليت و قانون امثال . شناخت هاى فطرى قلبى شناخت هايى است كه در سرشت قلب ، يعنى مركز شناخت هاى غير حسى و غير عقلى انسان ، ريشه دارد ، مانند : علاقه به فرزند ، احساس حقيقت خواهى و احساس برترى جويى .

.

ص: 217

شناخت هاى فطرى عقلى ، دو تفاوت با شناخت هاى قلبى دارد : يكى تفاوت در مركز شناخت و ديگرى تفاوت در نحوه شناخت . شناخت هاى غيرفطرى ، شناخت هايى است كه ريشه در طبيعت انسان ندارد و با ابزارِ تحصيل ، تحقق مى يابد . شناخت هاى غيرفطرى مانند شناخت هاى فطرى به سه دسته تقسيم مى شود : 1 . شناخت هاى غيرفطرى حسى ، مانند : احساس نياز به مواد مخدر ؛ 2 . شناخت هاى غيرفطرى عقلى ، مانند : همه معلوماتى كه انسان از راه انديشه و تعليم و تعلم كسب مى نمايد؛ 3 . شناخت هاى غيرفطرى قلبى ، مانند : وحى . با دو علامت مى توان شناخت هاى غير فطرى را از شناخت هاى فطرى تشخيص داد : 1 . نيازمندى به ابزار : شناخت هاى غيرفطرى چون ريشه در طبيعت انسان ندارند ، براى تحقّق نيازمند به ابزار تحصيل هستند ، به خلاف شناخت هاى فطرى كه نيازى به ابزار ندارند ، هر چند فعليت آنها شرايطى دارد . 2 . همگانى نبودن : شناخت هاى غيرفطرى چون نيازمند به ابزار هستند و ابزار آنها براى همه مردم در همه زمان ها و در همه مكان ها ميسر نيست ، نمى توانند همگانى باشند ، به خلاف شناخت هاى فطرى كه چون نيازمند به ابزار نيستند ، مى توانند همگانى باشند . فعليت نيافتن احساسات فطرى در افرادى كه شرايط شكوفايى فطرت در آنها تحقّق نيافته است يا مبتلا به موانع هستند ، همگانى بودن آن احساسات را مخدوش نمى سازد .

.

ص: 218

. .

ص: 219

فصل پنجم : نقد نظريه مادّيگرايان

دليل مادّيگرايان

فصل پنجم :نقد نظريه مادّى گراياندر اين فصل مى خواهيم نظريه مادى گرايان در مورد منابع شناخت را مورد نقد و بررسى قرار دهيم . به عقيده ماديون ، تنها يك منبع براى شناخت در انسان وجود دارد و آن حس است . تمام شناخت هاى انسان از طريق اين منبع توليد مى شود و راه ديگرى براى شناخت ، به نام عقل يا قلب نيست . بنا بر اين ، ماديون و الهيّون يك اختلاف اساسى و ريشه اى دارند و آن اختلاف در مورد راه يا راه هاى شناخت است . مادى ، منكر وجود منبع مستقلى براى شناخت به نام عقل است و مدعى است كه همه ادراكات و شناخت هاى انسان به حواس او مربوط مى شود و در واقع در اين ماجرا الهى بايد براى مادى ثابت كند كه علاوه بر حواس پنجگانه داراى عقل هم هست! تا اين معنى ثابت نشود و تا اين اختلاف حل نگردد ، بحث كردن درباره هر يك از مسائل عقيدتى ، نمى تواند ثمربخش باشد . ابتدا ببينيم دليل ماديون براى مدعاى خود ، يعنى منحصر كردن راه هاى شناخت به حواس چيست ؟

دليل مادّى گراياندليل ماديون بر اين كه تنها راه شناخت ، حس است ، اين است كه اگر راهِ حس

.

ص: 220

مسدود شود و حواس پنجگانه از انسان گرفته شود ، انسان هيچ گونه شناختى از هستى نمى تواند داشته باشد . اين واقعيت ثابت مى كند كه تنها مركز و منبع مستقل براى شناخت ، حواس پنجگانه است . توضيح ، اين كه : انسان در بدو تولد هيچ نمى داند و شناخت ها و آگاهى هاى انسان همراه با زندگىِ تجربى او آغاز مى شود . يعنى از وقتى كه انسان با جهان ماده سرو كار پيدا مى كند و زندگى تجربى او شروع مى شود ، مى شنود ، مى بيند ، مى بويد ، مى چشد و لمس مى كند . با تماس حواس با اشيا و شروع زندگى احساسى ، شناخت هاى انسان شروع مى شود ، و به تدريج هر چه تجربه او بيشتر شود ، دامنه شناخت هاى او گسترده تر مى گردد ، و هر چه انواع تجارب وى بيشتر شود ، انواع شناخت هاى انسان افزون مى گردد . انسانى كه فاقد هر يك از حواس پنجگانه باشد ، نمى تواند تجربه اى را كه از طريق آن حس براى آدمى حاصل مى شود كسب كند . مثلاً كور مادرزاد مفهوم رنگ را نمى فهمد و همچنين كر مادرزاد مفهوم صدا را ادراك نمى كند . و بدين جهت اين افراد شناختى را كه مربوط به اين دو حس است ، نمى توانند تحصيل نمايند . و اگر همه حواس تعطيل شود و راه حس به طور كلى مسدود گردد و انسانى را فرض كنيم كه نه مى بيند ، نه مى شنود ، نه مى بويد و . . .چنين انسانى هيچ گونه شناختى نمى تواند داشته باشد . از اين جا معلوم مى شود كه همه شناخت هاى انسان به حواس او مربوط مى شود و حس ، يگانه منبع معرفت و تنها راه شناخت است . تا اين جا نظريه مادى گرايان درباره منابع شناخت و دليلى را كه براى اثبات نظريه خود آورده اند ، توضيح داديم . اكنون بايد ديد كه آيا اين نظريه صحيح است يا خير ؟ و اگر صحيح نيست ، دليل بطلان آن چيست؟

.

ص: 221

نقد نظريه مادّى گرايان
تغذيه عقل از حس

نقد نظريه مادّى گراياننظريه ماديون در مورد منابع شناخت ، در چهار جمله خلاصه مى شود : 1 . انسان در بدو تولد هيچ نمى داند . 2 . شناخت هاى انسان همراه با زندگى تجربى او آغاز مى شود . 3 . اگر انسان فاقد همه حواس باشد ، فاقد همه شناخت هاست . 4 . تنها راه شناخت ، حس است . به نظر ما سه مطلب اول درست ، و مطلب چهارم نادرست است . يعنى ما قبول داريم كه انسان در ابتداى تولد هيچ نمى داند ، و شناخت هاى او همراه با زندگى تجربى او آغاز مى شود و اگر راه حس مسدود شود ، انسان هيچ گونه شناختى نمى تواند داشته باشد؛ ولى اينها دليل آن نيست كه تنها راه شناخت حس است ، و مركزى براى تعقل و انديشه در انسان وجود ندارد و انسان از راه انديشه نمى تواند به شناخت هاى جديدى برسد كه از راه حس ، رسيدن به آن شناخت ها ممكن نيست . بنا بر اين ما با ماديون در اين كه انسان در آغاز پيدايش فاقد همه شناخت هاست و فقدان همه حواس با فقدان همه شناخت ها مساوى است ، اختلافى نداريم . تنها نقطه اختلاف ما با ماديون در اين جاست كه ما مى گوييم : انسان علاوه بر حس ، منبع شناخت ديگرى به نام عقل دارد كه اين منبع با تغذيه از حس ، شناخت هاى جديدى توليد مى كند كه اين شناخت ها پايه و اساس كليه معارف و شناخت هاى علمى و فلسفى انسان است .

تغذيه عقل از حسكار عقل در توليد شناخت هاى عقلى ، شبيه كار درخت در توليد ميوه است . كار درخت اين است كه از خاك و آب و هوا و نور تغذيه مى كند و ميوه توليد مى نمايد؛ كار عقل هم همين است .

.

ص: 222

ميوه عقل
انتزاع مفاهيم عقلى

درخت از خاك تغذيه مى كند ، ولى عقل از حس تغذيه مى نمايد . ميوه درخت ، غذاى جسم است و زندگى مادىِ انسان را تأمين مى كند ، ولى ميوه عقل ، غذاى جان است و زندگى علمى و عقلى و معنوى انسان را سامان مى دهد .

ميوه عقلدر اين جا اين سؤال مطرح مى شود كه درخت عقل چگونه ميوه هاى عقلى توليد مى كند؟ و ميوه هاى آن چيست؟ و چگونه زندگى علمى و فلسفى انسان ، بستگى به تغذيه او از اين ميوه ها دارد؟ درخت عقل پس از اين كه مواد اوليه شناخت هاى عقلى را از زمين حس دريافت كرد ، كار خود را در توليد ميوه هاى عقلى آغاز مى كند و با تجزيه ، تركيب ، تجريد ، انتزاع ، تعميم و تعميقِ مواد اوليه اى كه از حواس دريافت كرده است ، شناخت هاى جديدى مى آفريند ، كه اين شناخت هاى جديد همان ميوه هاى عقل و اساس كليه قوانين علمى و علوم و معارف انسانى است ، و حيات علمى و فلسفى انسان از اين شناخت ها تغذيه مى شود . در فصل اول معناى تجزيه ، تركيب و تجريد مفاهيم حسى تحت عنوان وظايف عقل توضيح داده شد و معناى انتزاع ، تعميم و تعميق مفاهيم حسى به اين فصل احاله گرديد .

انتزاع مفاهيم عقلىانتزاع به معنى استخراج و از جاى بيرون كشيدن است . يكى از كارهاى عقل ، انتزاع و استخراج مفاهيم عقلى از مفاهيم حسى است . بدين معنى كه دو يا چند مفهوم حسى را كنار هم مى گذارد و از آنها يك مفهوم عقلى مى سازد و اين مفهوم عقلى يكى از ميوه هاى درخت عقل است . مثلاً وقتى انسان جوشش آب و حرارتى را كه در اثر آن ، آب به جوش آمده

.

ص: 223

تعميم مفاهيم حسّى

است ، احساس مى كند ، مفهوم جوشش و مفهوم حرارت ، دو مفهوم حسى است كه از طريق حواس به ذهن منتقل شده است ، ولى پس از انتقال اين دو مفهوم به ذهن ، ذهن از اين دو مفهومِ حسى ، يك مفهوم عقلى مى سازد و آن عبارت است از مفهوم عليت ، يعنى علت بودن حرارت براى جوشش . شناخت مفهومِ عليت ، كار حس نيست ، حس تنها حرارت و جوشش را مى فهمد ، ولى اين معنى كه حرارت سبب و علت جوشش آب مى شود ، قابل ادراك با حواس نيست ، بلكه تنها عقل است كه مى تواند آن را ادراك نمايد . به اين كار عقل انتزاع گفته مى شود . يعنى عقل از دلِ مفهوم حرارت و مفهوم جوشش ، مفهوم سومى را در مى آورد به نام عليت ، كارى كه حس از انجام آن ناتوان است .

تعميم مفاهيم حسّىيكى ديگر از كارهاى بسيار مهم و حساس عقل ، تعميم مفاهيم حسى ، يعنى گسترش شناخت هايى است كه از طريق حس براى انسان حاصل مى شود . به اين معنى كه ذهن با استفاده از مواد اوليه اى كه از حس مى گيرد و با كمك شناخت هاى بديهىِ خود ، شناخت هاى جزئى و موضعى را گسترش مى دهد و تبديل به شناخت هاى كلى مى كند . اين شناخت هاى كلى ، نخستين دسته از مفيدترين ميوه هاى عقل براى زندگى علمى انسان است . به عنوان مثال ، مقدارى آب را در ظرفى مى ريزيد و به آن يكصد درجه حرارت مى دهيد . ملاحظه مى كنيد كه آب جوش آمد . آب ديگرى را آزمايش مى كنيد و مى بينيد با صد درجه حرارت جوش آمد . چند بار اين آزمايش را روى آبهاى مختلف در شرايط مختلف انجام مى دهيد و پس از ملاحظه اين كه آبهاى مختلفِ مورد آزمايش در يكصد درجه حرارت به جوش مى آيد ، به يك نتيجه كلى و به يك قانون علمى مى رسيد و آن اين كه آب ، درصد درجه حرارت به

.

ص: 224

جوش مى آيد . در اين جا پرسشى مطرح مى شود كه اين قانون علمى از كجا به دست آمد؟ آيا اين قانون محصول حس و تجربه است و يا محصول ذهن و عقل؟ حس و تجربه قطعا در وصول به اين قانون علمى نقش دارد ، ولى مسئله قابل توجه اين است كه تمام نقش را ندارد . نه تنها در اين قانون ، بلكه در تمام قوانين علمى ، نقش اصلى مربوط به ذهن و عقل است و اساسا عقل با كمك گرفتن از حس به قوانين علمى مى رسد . چرا حس و تجربه به تنهايى نمى توانند قانون علمى بسازند؟ زيرا قلمرو حس و تجربه محدود است و قلمروِ قانون علمى ، نامحدود و چيزى كه محدود است نمى تواند نتيجه نامحدود داشته باشد . اگر ميلياردها ميليارد ظرف هاى مختلف آب را آزمايش كنيد و نتيجه آزمايش ، جوش آمدن آب ها درصد درجه حرارت باشد ، باز قلمرو تجربه شما محدود است به همان مواردى كه تجربه كرده ايد ، لذا نمى توانيد قانون علمى ، وضع كنيد كه آب اگر يكصد درجه حرارت ببيند جوش مى آيد ؛ زيرا شما اين قانون را تجربه نكرده ايد . تنها مى توانيد بگوييد : آب در مواردى كه من تجربه كرده ام با صد درجه حرارت ، جوش آمده است و اين قانون نيست ؛ زيرا قلمرو قانون نمى تواند محدود به موارد تجربه شده باشد . ممكن است گفته شود : وقتى ثابت شد كه قانونِ علمى ، محصول حس و تجربه نيست ، معلوم مى شود كه قانون علمى ، تنها محصول ذهن و انديشه است . اما بايد گفت : خير ، نه حس و تجربه به تنهايى و جدا از ذهن و انديشه مى توانند قانون علمى بسازند ، و نه ذهن و انديشه جدا از حس و تجربه قادر به ساختن قانون علمى است .

.

ص: 225

تعميق مفاهيم حسّى

به عبارت ديگر ، قانون علمى محصول آميزش تجربه و عقل و يا مولود ازدواج شناخت هاى حسى با شناخت هاى عقلى است . (1) بدين ترتيب كه انسان با آميختن شناخت هاى جزئى ، كه محصول تجربه است ، با شناخت هاى بديهى عقلى ، به شناخت گسترده و نامحدودى دست مى يابد كه اين شناختِ گسترده ، قانون علمى است . مثلاً با آزمايش هاى مكرر به اين نتيجه مى رسد كه جوشش آب در هنگامى كه درجه حرارت آن به صد مى رسد ، مربوط به شرايط زمانى و مكانى و جوى آب نيست ، بلكه ذات آب به گونه اى است كه در صد درجه حرارت جوش مى آيد . اين شناخت كه يك شناخت تجربى حسى است ، در ذهن با يك شناخت بديهىِ عقلى كه مى گويد : «امور همانند ، احكامى همانند دارند» ضميمه مى شود و نتيجه مى دهد كه اگر اين آب در يكصد درجه حرارت جوش آمد ، هر آب ديگرى مانند آن نيز بايد در يكصد درجه حرارت جوش آيد و تخلف ، امكان ناپذير است . به طور خلاصه ، ذهن يك شناخت حسى تجربى جزئى را با يك شناخت عقلى بديهى كلى ضميمه مى كند و با برآميختن اين دو شناخت ، شناخت سومى توليد مى كند كه قانون است .

تعميق مفاهيم حسّىيكى از كارهاى عقل تعميق مفاهيم حسى است . به اين معنى كه ذهن انسان به مفاهيمى كه از راه حس وارد آن مى شود ، عمق مى دهد و در ژرفاى مفاهيم حسى ، مفاهيم عقلى توليد مى كند . اين عمل ، مهمترين عمل ذهن است ، و ذهن انسان با انجام اين كار ، مفيدترين ميوه هاى عقلى را تقديم زندگى علمى و معنوى انسان مى كند .

.


1- .به قول شيخ الرئيس ، ابن سينا ، آزمون به كمك يك قياس مخفى كليت پيدا مى كند.

ص: 226

براى روشن شدن تعميق مفاهيم حسى به اين دو مثال توجه كنيد : مثال اول : حس مانند دوربين عكاسى معمولى است كه تصوير چهره ما را ، آن گونه كه هستيم ، روى فيلم ضبط مى كند ، ولى پشت چهره ظاهرى ما را نمى تواند نشان دهد . حس هم دقيقا همين گونه است كه چهره ظاهرى اشيا را مى تواند به ذهن منتقل كند ، ولى پشت اين چهره ظاهرى مادى را نمى تواند نشان دهد . مثال دوم : حس مانند آينه است كه تنها صورت انسان را آن گونه كه هست نشان مى دهد ، ولى علم ، عشق ، كينه و ديگر ويژگى هاى غير ظاهرى او را نمى تواند مشخص كند . بنا بر اين شناخت حسى ، سطحى است ، ولى عقل پس از دريافت شناخت از حس به آن عمق مى دهد و در اعماق آن شناخت هايى را توليد مى كند كه حس نمى تواند توليد كند . عقل مانند دوربين هايى است كه به اشعه خاصى مجهز است كه از عمق ماده مى تواند عكس بردارى كند ، و ژرفاى ماده را مى تواند نشان دهد . ديده عقل نيز به انوارى مجهز است كه مى تواند در محسوسات نفوذ كند و ماوراى آنها را نشان دهد . لذا ديده حس ، تنها صورت انسان را مى بيند ، ولى ديده عقل ، علم انسان ، عشق انسان ، كينه انسان و . . . را هم مى بيند . وقتى مى گوييد : «فلانى رياضيدان است ، يا ديگرى فقيه و يا فيلسوف است»؛ وقتى كه مى گوييد : «فلانى عاشق است و يا ناراحت است» ، اين شناخت را از كجا به دست آورده ايد؟ آيا علم ، عشق و ناراحتى ، قابل ادراك با حواس است؟ قطعا خير . حواس شما فقط جسم عالِم و عاشق و ناراحت را ادراك مى كند ، ولى علم و عشق و ناراحتى ، قابل ادراك با حواس نيست . پس اين شناخت ها از كجاست؟ و انسان با كدام ديده اين امور را مى بيند؟

.

ص: 227

شناخت هاى سطحى و عمقى در روايات

پاسخ اين است كه : با ديده عقل . ديده عقل است كه با ملاحظه علائم و آثارِ علم و عشق و ناراحتى ، اين حقايق را در وجود عالم و عاشق و ناراحت ، كشف مى كند . و به اين ترتيب ، عقل مهمترين كار خود را انجام مى دهد؛ يعنى مفاهيم حسى را تعميق مى كند و به شناخت هاى ظاهرى و سطحى انسان عمق مى بخشد و از ظاهر انسان به باطن وى وارد مى شود . علائم عاشقى ، ظاهر است و آشكار؛ سوز عشق ، باطن است و نهان؛ و عقل از علائم عاشقى ، سوز عشق را در وجود عاشق كشف مى كند . علائم فقه و رياضى و شيمى ، ظاهر است و اين علوم ، باطن و نهان؛ و عقل با ملاحظه اين علائم از اين ظواهر كه قلمرو حس است ، عبور مى كند و به جايى مى رسد كه قلمرو حس نيست و انسان با پاى حواس نمى تواند قدم در آن جا بگذارد ؛ يعنى علم و عشق و كينه را ادراك مى كند . و اين است معناى تعميق مفاهيم حسى كه به وسيله عقل انجام مى شود .

شناخت هاى سطحى و عمقى در رواياتشناخت هاى سطحى و عمقىِ انسان در روايات اسلامى به صورت جالب و آموزنده مطرح شده است . در اين جا دو روايت را مى آوريم : 1 . اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبه اى ضمن تبيين ويژگى هاى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرمايد : طَبِيبٌ دَوّارٌ بِطِبِّهِ ، قَد أحكَمَ مَراهِمَهُ وأحْمى مَواسِمَهُ ، يَضَعُ ذلِكَ حَيثُ الحاجَةُ إلَيهِ مِن قُلُوبٍ عُمْىٍ و آذانٍ صُمٍّ و ألسِنَةٍ بُكمٍ ، مُتَتَبِّعٌ بِدَوائِهِ مَواضِعَ الغَفلَةِ و مَواطِنَ الحَيرَةِ ، لَم يَستَضِيئوا بِأضواءِ الحِكمَةِ ، و لَم يَقدَحُوا بِزِنادِ العُلومِ الثّاقِبَةِ ، فَهُم فِى ذلِكَ كَالأنْعامِ السَّائِمَةِ و الصُّخُورِ القاسِيَةِ. (1) او طبيبى بود كه با طباطبتش در گردش بود . مرهم هاى خود را محكم مى كرد ،

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 108 .

ص: 228

وداغ هاى خود را به جا مى نهاد، و هر جا كه نياز بود به كارش مى بست . با داروهايش جايگاه هاى غفلت و موارد سرگردانى مردم را مى جست. ... آنان _ يعنى بنى اميه _ از پرتوهاى حكمت، روشنايى نگرفتند و از آتش زنه هاى علوم فروزان، آتش استخراج نكردند. از اين رو، همانند چارپايان چرنده و تخته سنگهاى سخت هستند. در اين روايت ، اميرالمؤمنين عليه السلام ، مردمى را كه از شناخت هاى عمقى بى بهره اند و شناخت آنان از هستى ، منحصر به محسوسات است ، به عنوان بيمارانى مطرح كرده است كه به ناآگاهى و تحير و سرگردانى مبتلا هستند ؛ و از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به عنوان طبيب خبير و متخصصى ياد كرده است (1) كه خود به سراغ بيماران مى رود و با مهارت كامل آنان را درمان مى كند و از ناآگاهى و سرگردانى بيرون مى آورد . امام ابتدا ويژگى هاى اين طبيب معنوى را بيان مى فرمايد : طَبِيبٌ دَوّارٌ بِطِبِّهِ . او طبيبى دوره گرد است . طبيبى نيست كه مطبى داشته باشد و حق ويزيت بخواهد ، و تنها افرادى را معاينه كند كه توانايى مالى دارند و بتوانند به او مراجعه و از طبابت او استفاده كنند . نه ، او طبيبى است كه خود به سراغ بيماران مى رود و بدون درخواست كارمزد ، به مداواى آنان مى پردازد ، و هر بيمارى كه مايل باشد مى تواند از درمان او بهره مند شود . قَد أحكَمَ مَراهِمَهُ ، و أحْمى مَواسِمَهُ . اشاره به اين است كه اين طبيب كه به سراغ بيماران مى رود ، داروخانه و ابزار پزشكى خود را نيز همراه دارد؛ داروهاى او مجرب و مفيد ، و ابزارهاى او آماده كار است .

.


1- .از ظاهر عبارت نهج البلاغة برمى آيد كه اين طبيب ، شخص پيامبراسلام است.

ص: 229

يَضَعُ ذلِكَ حَيثُ الحَاجَةُ إلَيهِ. هر جا كه داروهاى او مورد نياز باشد ، و ابزار پزشكى او به كار آيد ، آنها را به كار مى گيرد. همه پيامبران الهى و رهروان راستين آنان اين گونه اند ، كه خود به سراغ بيمارى هاى روانى مى روند ، و دارو و ابزار كارشان نيز همراه ايشان است و هر بيمارى را كه آمادگى براى درمان داشته باشد ، درمان مى كنند . و اما اين اطباى معنوى كدام مريض و چه امراضى را مى توانند درمان كنند؟ مِن قُلُوبٍ عُمْىٍ و آذانٍ صُمٍّ و ألسِنَةٍ بُكْمٍ. دل هاى كور ، گوش هاى كر ، و زبان هاى لال . افرادى كه به بيمارى كوردلى مبتلا هستند و گوش قلبشان كر و زبان جانشان لال شده است ، بيمارانى هستند كه منبع شناخت هاى عقلى و قلبى آنان مسدود شده است ، بدين جهت از شناخت عمقى هستى محروم گرديده اند . و لذا در توصيف آنان امام عليه السلام مى فرمايد : لَم يَستَضِيئوا بِأضواءِ الحِكمَةِ ، و لَم يَقدَحُوا بِزِنادِ العُلومِ الثّاقِبَةِ ، فَهُم فِى ذلِكَ كَالأنْعامِ السَّائِمَةِ و الصُّخُورِ القاسِيَةِ. اين بيماران افرادى هستند كه از انوار حكمت پرتو نگرفته اند و با كبريت دانش هاى عميق ، چراغ علمِ روشنى بخش را در جان خود روشن نساخته اند ، و لذا در اين زمينه همانند حيوانات هستند و شناخت آنان شناخت حيوانى است . يعنى همان طور كه قلمرو شناخت حيوانات محدود به محسوسات است ، انسان هايى هم كه نمى توانند از منبع عقل و قلب خود استفاده كنند ، قلمرو شناختشان محدود به محسوسات است . شناخت حيوان ، محدود است به آنچه مى بيند و مى شنود و مى بويد و مى چشد و لمس مى كند . اگر شناخت هاى عقلى و قلبى از انسان سلب گردد ،

.

ص: 230

تفاوتى با حيوان ندارد . داروى اين بيماران ، تنها در دست پيامبران الهى است . آنان هستند كه مى توانند چشم دل انسان را بينا كنند و گوش جان او را شنوا و زبان قلبش را گويا سازند ، و بدين ترتيب از بيمارى غفلت و ناآگاهى و حيرت و سردرگمى رهايى اش دهند . مُتَتَبِّعٌ بِدَوائِهِ مَواضِعَ الغَفلَةِ و مَواطِنَ الحَيرَةِ . اين طبيب معنوى ، داروى خود را درست در مواضعى كه بيمارى غفلت و ناآگاهى موضع گرفته و مرض حيرت و سرگردانى ، لانه كرده است مى گذارد و بيمار را درمان مى كند . و با شفا يافتن بيمار از بيمارى غفلت و حيرت ، شناخت هاى او عمق پيدا مى كند . بدين ترتيب پيامبران الهى شناخت هاى انسان را از مرز محسوسات عبور مى دهند و به قلمرو نامحسوسها وارد مى كنند و با دادن شناخت هاى عميق به انسان ، او را از همسان بودن با حيوانات نجات داده ، به زندگى انسانى مى رسانند . 2 . روايت ديگرى كه شناخت هاى سطحى و عمقى در آن مطرح شده است ، حديثى است كه امير مؤمنان عليه السلام در زمينه موضعگيرى انسان در برابر دنيا فرموده است كه : إنَّمَا الدُّنيا مُنتَهى بَصَرِ الأعْمى ، لايُبصِرُ مِمّا وَراءَها شَيئا ، و البَصِيرُ يُنفِذُها بَصَرَهُ و يَعلَمُ أنَّ الدّارَ وَراءَها فَالبَصِيرُ مِنهَا شَاخِصٌ ، والأعْمى إلَيها شَاخِصٌ؛ و البَصِيرُ مِنهَا مُتَزَوِّدٌ ، وَالأعْمى لَها مُتَزَوِّدٌ. (1) دنيا، همانا آخرين ديدرس انسان كور است و فراتر از آن را نمى بيند، اما

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 133.

ص: 231

شخص بينا و با بصيرت، نگاهش را از دنيا فراتر مى برد و مى داند كه سراى حقيقى در وراى اين دنيا است . پس بينا از دنيا دل بر مى كند ، و كور ، به آن رو مى آورد. شخص با بصيرت، از آن توشه مى گيرد، و كور براى آن توشه فراهم مى آورد . در اين روايت عالى و آموزنده ، امام عليه السلام مردمى را كه شناخت آنان از هستى ، حسى و سطحى است ، به فرد كورى تشبيه كرده است كه راه خانه را خانه خود پنداشته و تلاش خود را براى آرايش آن راه مصروف كرده است . و مردمى را كه از شناخت عميق عقلى برخوردارند ، به شخص بينايى تشبيه نموده است كه هم راه خانه را مى بيند و هم خود خانه را . حضرت ابتدا در مورد ويژگى هاى افراد دسته اول مى فرمايد : دنيا كه جهان محسوسات است ، منتهاى ديد افراد كوردل است ، و آنان كه ديده عقلشان كور است نهايت ديدشان دنياست . آنان ماوراى دنيا را نمى بينند و چيزى بجز زندگى محسوس نمى فهمند ، آنان نمى دانند كه پشت اين جهان محسوس چيست؟ «يَعْلَمُونَ ظَ_هِرًا مِّنَ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ عَنِ الْاخِرَةِ هُمْ غَ_فِلُونَ . (1) شناخت آنان از زندگى دنيا ظاهرى و سطحى است و از آخرت كه در باطن و عمق دنياست غافل اند» . و سپس درباره اشخاص دسته دوم مى فرمايد : آنان مردمى بينا هستند كه با چشم عقل به هستى مى نگرند و نگاه آنان از جهان محسوس عبور مى كند و به جهان نامحسوس مى رسد و در نتيجه هم راه را مى بينند و هم خانه اى را كه اين راه به آن منتهى مى شود . و مى دانند كه جهان محسوس راهى براى رسيدن به جهان نامحسوس است كه خانه دائمى انسان آن جاست .

.


1- .روم : آيه 7 .

ص: 232

خلاصه مباحث گذشته

هر يك از اين دو گروه ، براساس جهانبينى ويژه خود ، موضعگيرى مى كند . دسته دوم كه از بينش عقلى برخوردارند و دنيا را همان گونه كه هست راه مى بينند ، از آن به عنوان راه استفاده كرده ، عبور مى كنند؛ ولى دسته اول كه چيزى جز دنياى محسوس نمى بينند و آن را خانه خود مى پندارند ، به عنوان هدف از دنيا استفاده مى كنند . و لذا به تعبير امام ، بينا از راه دنيا مى رود ، و كور به سوى اين راه گام مى زند؛ و نيز بينا از دنيا توشه برمى گيرد ، و كور براى آن زاد و توشه تهيه مى كند . اين كه امروز مى بينيد خدمت بنيان گذار جمهورى اسلامى ايران مى آيند و با گريه از ايشان مى خواهند دعا كند كه شهادت نصيبشان شود ، براى آن است كه ديده عقلشان بينا گرديده خانه اصلى خود را مى بينند و مى دانند كه زندگى واقعى دائمى آن جاست ، و اين جا مسافرخانه اى بيش نيست . ولذا براى هر چه زودتر رسيدن به وطن اصلى خود بيتابى مى كنند ، پس به گفته امير المؤمنين عليه السلام در وصف متقين : لَولَا الأجَلُ الَّذى كَتَبَ اللّهُ عَلَيهِم لَم تَستَقِرَّ أرواحُهُم فى أجسَادِهِم طَرفَةَ عَينٍ. (1) اگر اجل مكتوب و مقرر الهى نبود ، يك چشم برهم زدن نيز جان هاى آنان در كالبدشان نمى ماند.

خلاصه مباحث گذشتهخلاصه آنچه گذشت اين است كه ماديون مى گويند : «تنها راه شناخت حس است» و دليل آنان براى اثبات اين مدعا اين است كه اگر راه حس مسدود شود ، انسان نمى تواند هيچ گونه شناختى از هستى داشته باشد . در مقابل الهيّون مى گويند : تنها راه شناخت حس نيست ، راه هاى ديگرى هم

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 193 .

ص: 233

براى شناخت هستى در وجود انسان وجود دارد كه راه عقل يكى از آنهاست . ماديون مى گويند : اگر عقل هم در كنار حس يكى از منابع شناخت است ، و انسان از راه عقل هم به طور مستقل مى تواند حقايق هستى را بشناسد ، پس چرا اگر دريچه حس مسدود شود ، ديگر انسان هيچ گونه شناختى نمى تواند داشته باشد؟ اگر واقعاً سه دريچه مستقل براى شناخت وجود داشت (حس و عقل و قلب) ، انسان قطعا مى توانست از هر يك از اين دريچه ها به طور مستقل هستى را ادراك كند . و از اين كه اگر دريچه حس بسته شود ، نه عقل كار مى كند و نه قلب ، و نه شناخت عقلى مى ماند و نه شناخت قلبى ، معلوم مى شود كه تنها راه شناخت ، حس است و راه ديگرى براى شناخت وجود ندارد ، و آنچه كه شناخت هاى عقلى و قلبى ناميده مى شود ، بازگشت به شناخت هاى حسى مى كند . پاسخى كه الهيّون مى دهند اين است كه : اين كه گفته مى شود : «اگر راه حس مسدود شود ، انسان هيچ شناختى نمى تواند داشته باشد» حرف تازه اى نيست؛ ما هم همين را مى گوييم . ما هم مى گوييم اگر كسى نه چشم داشته باشد ، نه گوش و نه هيچ يك از حواس ديگر را ، هيچ شناختى نمى تواند داشته باشد ، و اين نقطه مشترك عقيده ما با ماديون است . آنچه ما ادعا مى كنيم و در مباحث گذشته نيز اثبات نموديم اين است كه انسان بجز حس ، داراى منبع شناخت مستقل ديگرى هم است كه اين منبع با اين كه از حس تغذيه مى كند ، خودش شناخت هاى جديدى را توليد مى كند كه حس قادر به آن نيست؛ همان طور كه درخت از زمين تغذيه مى كند و ميوه توليد مى نمايد . ميوه توليد درخت است نه زمين ، هر چند كه تا درخت از زمين تغذيه نكند نمى تواند ميوه بدهد . هيچ كس نمى گويد : ميوه خاك ، بلكه مى گويد : ميوه درخت . ميوه سازى كار درخت است نه كار خاك . خاك اگر غذاى درخت نمى شد ، مبدل به ميوه نمى گرديد . شناخت هاى عقلى نيز

.

ص: 234

عقل چه كمكى به حس مى كند؟

ميوه عقل است نه ميوه حس ، هر چند كه عقل بدون تغذيه از حس نمى تواند ميوه بدهد . نكته بسيار مهم و حساسى كه در اين جا قابل توجه است اين است كه : تنها عقل نيست كه از حس تغذيه مى كند و نيازمند حس است؛ حس نيز به نوبه خود ، از عقل تغذيه مى كند و نيازمند عقل است ، و اگر عقل به حس كمك نكند ، قطعا شناخت هاى حسى ، تحقق نخواهد يافت . و به سخن ديگر ، عقل و حس در توليد شناخت ، هر دو محتاج و نيازمند يكديگرند ، و هيچ يك بدون ديگرى نمى تواند انجام وظيفه كند . به عنوان مثال فرض كنيد كه من الآن پاى تخته ايستاده ام . شما با مشاهده من از راه چشم و به وسيله حس بينايى به اين شناخت مى رسيد كه من پاى تخته ايستاده ، مشغول تدريس هستم . از شما مى پرسم كه اين شناخت از كجا براى شما حاصل شد؟آيا تنها از طريق حس ، يقين به ايستادن و سخن گفتن من در جلوى تخته نموديد ، يا از طريق عقل؟و يا اين كه با كمك حس و عقل ، هر دو ، اين شناخت براى شما حاصل شده است؟و به عبارت ديگر ، آيا اين شناخت ، حسى است يا عقلى ، و يا اين كه هم حسى و هم عقلى است؟ پاسخ اين است كه اين شناخت نه شناخت حسى محض و نه شناخت عقلى محض است ، بلكه حس و عقل با كمك يكديگر آن را توليد كرده اند ؛ زيرا اگر كمك عقل نباشد ، شما هيچ گاه يقين به ايستادن من پاى تخته نمى كنيد .

عقل چه كمكى به حس مى كند؟كمترين كمكى كه در اين جا عقل به حس نموده است ، اين است كه مى گويد : «تناقض ممكن نيست» ، و حس با يارى عقل كه مبدأ عدم تناقض است ، ايستادن مرا پاى تخته براى شما اثبات مى كند . ساده تر بگوييم : عقل شما ، به طور بديهى و به روشنى ، مى فهمد كه در يك

.

ص: 235

آن ، نمى شود چيزى هم باشد و هم نباشد؛ امكان ندارد كه من در حالى كه سخن مى گويم ، ساكت باشم و در همان حال كه پاى تخته ايستاده ام ، پاى تخته ايستاده نباشم . اين شناخت كه تناقض ممكن نيست ، شناخت عقلى است . عقل است كه مى فهمد «جمع هستى و نيستى امكان ندارد» نه حس . چشم شما مرا پاى تخته مى بيند و گوش شما صداى مرا از پاى تخته مى شنود و عقل شما به شما مى گويد كه اين باورنكردنى است كه فلانى در حالى كه پاى تخته است ، پاى تخته نباشد و در حالى كه سخن مى گويد ، سخن نگويد . لذا با آميختن آن شناخت حسى با اين شناخت عقلى ، شما يقين به ايستادن و سخن گفتن من پاى تخته مى كنيد . حال اگر شناخت عقلى مبدأ عدم تناقض را از حس جدا كنيم ، يعنى عقل احتمال بدهد كه تناقض تحقق پيدا كند و ممكن باشد كه در حالى كه من پاى تخته ايستاده ام ايستاده نباشم ، با چنين احتمالى ، حس هيچ گاه نمى تواند اثبات كند كه من پاى تخته ايستاده ام . در تمام شناخت هاى حسى ، مسئله به همين ترتيب است . يعنى هر چيزى را كه انسان بخواهد از راه حس و تجربه بشناسد ، حداقل به يك شناخت عقلى نياز دارد و آن عبارت از مبدأ عدم تناقض است . و اگر اين شناختِ عقلى نباشد ، انسان يقين به وجود هيچ چيز نمى تواند پيدا كند . بنا بر اين ، همان طور كه عقل از زمين حس تغذيه مى كند ، حس نيز با كمك عقل مى تواند منبع و راه شناخت باشد . در اين زمينه حديث جالبى از امام صادق عليه السلام ، نقل شده است كه قبلاً هم آمد ، ولى جاى اصلى طرح آن اين جاست . ابو شاكر ديصانى كه يكى از ماديون زمان امام صادق عليه السلام است ، در مناظره اى با

.

ص: 236

امام در باب شناخت و منابع آن ، همين مسئله را مطرح كرده است كه ماديون امروز مطرح مى كنند ، مى گويد : اين كه شما به ادراكات عقلى استدلال مى كنيد و عقل را به عنوان يكى از منابع شناخت مطرح مى نماييد ، صحيح نيست ؛ زيرا اصولاً عقل نمى تواند چيزى را ادراك كند و هر چه را ادراكات عقلى مى ناميد ، در واقع چيزى جز شناخت هاى حسى نيست و اگر راه حس مسدود شود ، عقل وجود خارجى نخواهد داشت . امام پاسخ جالبى به او مى دهند ، مى فرمايند : ذَكَرتَ الحَواسَّ الخَمسَ و هِىَ لاتَنفَعُ شَيئا بِغَيرِ دَلِيلٍ كَما لا يُقطَعُ الظُّلمَةُ بِغَيرِ مِصباحٍ. (1) ابو شاكر ! مسئله حواس پنجگانه و شناخت هاى حسى را مطرح كردى و گفتى كه تنها راه شناخت ، حس است ، ولى اشتباه مى كنى ؛ چون حواس پنجگانه بدون راهنمايى و كمك عقل هيچ چيز را نمى تواند ادراك كند و به هيچ شناختى نمى تواند برسد. سپس براى توضيح بيشتر اين معنى كه چگونه حس بدون راهنمايى عقل از شناخت حقايق ناتوان است ، امام يك مثل مى زند ، مى فرمايد : «همان طور كه تاريكى بدون چراغ قطع نمى شود ، همچنين حس بدون عقل چيزى را نمى تواند ادراك كند» . يعنى همان طور كه چشم براى ديدن احتياج به چراغ دارد ، و چشم بدون چراغ قادر به رؤيت اشيا نيست ، همچنين حس براى ادراك نياز به عقل دارد . هم حس لازم است و هم عقل ، و حس بدون چراغ قادر به تشخيص محسوسات نمى باشد . كسى كه مى گويد : «حس بدون عقل مى تواند چيزى را ادراك كند» مانند كسى

.


1- .التوحيد : ص 293 ح 1 .

ص: 237

قرآن و نظريه مادّيّون
ويژگى هاى دوزخيان

است كه مى گويد : «چشم بدون چراغ در تاريكى مى تواند چيزى را ببيند!» در حالى كه تا چراغ عقل روشن نشود و تا نور عقل ، هادى و راهنماى حس نگردد ، ديده حس ، در عين بينايى ، كور است و قادر به ادراك محسوسات نيست . همان طور كه توضيح داديم ، دست كم ، مبدأ عدم تناقض كه از شناخت هاى بديهى عقلى است بايد به كمك حس بيايد تا حس بتواند وجود چيزى را درك كند .

قرآن و نظريه مادّيّوننظريه ماديون در مسئله شناخت را تا آن جا كه براى يك بحث عمومى ضرورى است ، مورد نقد و بررسى قرار داديم . اكنون مى خواهيم ببينيم كه نظر قرآن كريم در اين باره چيست ؟ آيا نظر مادّيون و يا پاسخ آن در قرآن مطرح شده است؟ و اگر مطرح گرديده ، آن نظر چيست؟ در قرآن تحقيقا چيزى تحت عنوان نظريه مادّيون در باب شناخت يا ردّ اين نظريه وجود ندارد ، ولى وقتى اين كتاب آسمانى درباره ويژگى هاى دوزخيان بحث مى كند ، مسئله را به گونه اى مطرح مى نمايد كه نظر قرآن درباره عقيده مادّيون در باب شناخت از آن فهميده مى شود .

ويژگى هاى دوزخيانقرآن كريم درباره ويژگى هاى دوزخيان مى فرمايد : «لَهُمْ قُلُوبٌ لَايَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْيُنٌ لَايُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ ءَاذَانٌ لَايَسْمَعُونَ بِهَآ أُوْلَئِكَ كَالأَْنْعَ_مِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ . (1) آنان دل هايى دارند كه با آنها نمى فهمند و چشم هايى دارند كه با آنها نمى بينند و گوش هايى دارند كه با آنها نمى شنوند؛ آنان همانند چهار پايان بلكه

.


1- .اعراف : آيه 179 .

ص: 238

گمراه ترند» . يعنى اهل دوزخ مردمى هستند كه از چشم و گوش و نيروى تفكر خود نمى توانند مانند يك انسان واقعى بهره بردارى كنند . اهل دوزخ مردمى هستند كه در عين اين كه چشم دارند كورند و در عين اين كه گوش دارند كرند! و در عين اين كه زمينه و وسيله انديشه و فكر و فهم حقايق را در اختيار دارند نادان و نفهمند! اهل دوزخ افرادى هستند كه مانند حيوانات ، شناختشان حسى و سطحى است و از شناخت هاى عميق بى بهره اند .اهل دوزخ ، مانند حيوانات چيزى جز محسوسات را درك نمى كنند . بلكه از حيوانات هم گمراه ترند ؛ چون گمراهى حيوانات نسبى است و سرزنشى بر آنها نيست ؛ زيرا اگر حيوان جز به محسوسات نمى انديشد ، به دليل آن است كه در نظام آفرينش چنين آفريده شده است ، ولى انسانى كه به چيزى جز محسوسات نمى انديشد از آن روست كه كارهاى ناشايستى انجام داده كه راه هاى شناخت هاى عقلى و قلبى را بر خود مسدود كرده است . و بدين جهت ، چنين انسانى نه تنها راه تكامل انسانى و معنوى خود را نمى يابد ، بلكه در بعد مادى و حيوانىِ خود نيز دچار سردرگمى مى شود و در نتيجه از حيوانات گمراه تر مى گردد . در اين كلامِ قرآن كريم ، هر چند با صراحت نظريه ماديون و پاسخ آن مطرح نشده است ، ولى به خوبى از آن اين پاسخ دقيق و ظريف استفاده مى شود كه نظريه ماديون درست است ، ولى فقط در مورد خود آنها يعنى اين كه مى گويند : «تنها راه شناخت حس است» حرف درستى است ، ولى در مورد خودشان ، مانند اين كه اگر كورى مادرزاد آمد و گفت : «در جهان چيزى كه نامش سرخى يا زردى و يا سفيدى باشد وجود ندارد» و يا فرضا كرى مادرزاد آمد و گفت : «چيزى كه نامش آواز زيبا و يا زشت باشد وجود ندارد» ، در پاسخ آن دو بايد گفت كه درست مى گوييد ، ولى در مورد خودتان . براى كسى كه كور است ، رنگ مفهوم

.

ص: 239

ندارد و براى كسى كه كر است ، آواز بى مفهوم است؛ ولى اينان نبايد ديگران را با خود قياس كنند . كسانى كه چشم و گوششان سالم است ، مفهوم رنگ ها و صداها را درك مى كنند . پاسخ آنان هم كه مدّعى اند راهى براى شناخت هستى به غير از حس وجود ندارد ، دقيقا همان پاسخى است كه به افراد كور در مورد شناخت رنگ ها و به اشخاص كر در مورد شناخت آوازها بايد داد . از كسانى كه ديده عقلشان كور و گوش دلشان كر است نبايد انتظار داشت كه حقايق عقلى و قلبى را ادراك كنند؛ آنان همانند حيوانات از شناخت هاى عقلى و قلبى محروم اند ، بنا بر اين ، در پاسخ اين ادعاى آنان كه تنها راه شناخت حس است ، بايد گفت كه درست مى گوييد ، ولى در مورد خودتان ، در مورد شما كه ديده عقلتان كور و گوش قلبتان كر است ، قطعا حقايق عقلى و قلبى و موجوداتى كه راه شناخت آنها عقل و قلب است (مانند خداى تبارك و تعالى و هرچه كه نامحسوس است) مفهوم ندارد ، ولى ديگران را با خود قياس مكنيد . آنان كه ديده عقلشان مى بيند و گوش دلشان مى شنود ، اين حقايق را درك مى كنند . بنا بر اين ، مگوييد كه بجز ماده در جهان چيزى نيست ، بلكه بگوييد : ما بجز ماده در جهان چيزى را درك نمى كنيم . در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه چرا ديده عقل ماديون كور و گوش دل آنان كر است؟و چرا خداوند به ماديون قدرت شناخت هاى عقلى و قلبى عنايت نمى كند تا آنان نيز ، مانند الهيّون بتوانند حقايق هستى را ، آن چنان كه هست ، بشناسند و باور كنند؟ پاسخ آن است كه خداوند به همه آدميان ، بدون استثنا سه منبع شناخت عنايت كرده است؛ هم حس داده ، هم عقل و هم قلب . خداوند هيچ كس را كور و كر نيافريده است ، بلكه اين انسان است كه موجب كورى و كرى خود و

.

ص: 240

ديگران مى شود و احيانا كارهايى انجام مى دهد و موانعى ايجاد مى كند كه نمى تواند از منبع عقل و قلب خود بهره بردارى نمايد و در نتيجه شناخت هاى او منحصر به شناخت هاى حسى و حيوانى مى گردد .

.

ص: 241

خلاصه

خلاصهمادّى گرايان مى گويند : تنها منبع شناخت در وجود انسان حس است و منبع ديگرى به نام عقل و يا قلب وجود ندارد . دليل آنان اين است كه انسان در بدو تولد هيچ نمى داند و شناخت هاى او همراه با زندگى تجربى او آغاز مى شود و هرچه تجربه انسان بيشتر و متنوع تر باشد ، شناخت هاى او گسترده تر و متنوع تر خواهد بود ، و اگر راه حس مسدود شود ، انسان هيچ چيز را نمى تواند بشناسد . ما با ماديون در اين كه انسان در بدو تولد هيچ نمى داند و شناخت هاى او همراه با زندگى تجربى اوست و اگر راه حس مسدود شود ، انسان هيچ شناختى نخواهد داشت ، اختلافى نداريم . آنچه ما مى گوييم اين است كه اين امور نمى تواند اثبات كند كه تنها راه شناخت حس است . ما مى گوييم : انسان علاوه بر حس ، منبع شناخت ديگرى به نام عقل دارد كه اين منبع با تغذيه از حس ، شناخت هاى جديدى توليد مى كند . كار عقل در توليد شناخت هاى عقلى ، نظير كار درخت در توليد ميوه است ، با اين تفاوت كه عقل از حس تغذيه مى كند و درخت از زمين ، و ميوه درخت غذاى جسم است و ميوه عقل غذاى فكر وجان . عقل با تجزيه ، تركيب ، تجريد ، انتزاع ، تعميم و تعميق مفاهيم حسى ، شناخت هاى جديدى مى سازد ، كه اين شناخت ها ميوه هاى عقل و غذاى زندگى علمى و فلسفى انسان است . انتزاع به معنى استخراج است . يكى از كارهاى عقل ، انتزاع مفاهيم عقلى از مفاهيم حسى است ، به اين معنى كه عقل دو يا چند مفهوم حسى را كنار هم مى گذارد و از آنها يك مفهوم عقلى بيرون مى آورد .

.

ص: 242

تعميم مفاهيم حسى به اين معنى است كه ذهن با استفاده از مواد اوليه اى كه از حس مى گيرد و با كمك شناخت هاى بديهى خود ، شناخت هاى جزئى حسى را گسترش مى دهد و تبديل به شناخت هاى كلى مى كند . تعميق مفاهيم حسى به اين معنى است كه ذهن به مفاهيمى كه از حس مى گيرد ، عمق مى دهد و با عمق دادن به مفاهيم حسى ، شناخت هاى عقلى مى سازد . حس ، مانند آينه فقط صورت را منعكس مى كند ، ولى عقل در محسوسات نفوذ مى كند و علاوه بر صورت ، معنى را نيز نشان مى دهد . از ديدگاه امام على عليه السلام مردمى كه از شناخت هاى عميق بى بهره اند كور و مبتلا به بيمارى ناآگاهى و حيرت اند و درمان آنان به دست پيامبران الهى است . عقل با اين كه از حس تغذيه مى كند ، شناخت هاى جديدى توليد مى نمايد كه اين شناخت ها ميوه عقل است نه ميوه حس ، همان طور كه درخت از زمين تغذيه مى كند و ميوه هايى مى دهد كه اين ميوه ها ميوه درخت است نه ميوه زمين . همان طور كه عقل در توليد شناخت هاى عقلى نيازمند حس است ، حس نيز در توليد شناخت هاى حسى نيازمند عقل است و انسان بدون شناخت هاى بديهى عقلى نمى تواند وجود محسوسات را باور كند . اين واقعيت را مى توان با گرفتن مبدأ عدم تناقض از ذهن به سادگى آزمايش كرد . در حديثى از امام صادق عليه السلام كمك عقل به حس به امداد نور چراغ به ديد چشم در تاريكى تشبيه شده است؛ يعنى همان طور كه چشم بدون چراغ در تاريكى نمى تواند ببيند ، حس نيز بدون چراغ عقل نمى تواند محسوسات را ادراك كند . در قرآن كريم ، هر چند با صراحت نظريه ماديون و پاسخ آن نيامده است ؛ ولى در آيه 179 سوره اعراف ويژگى هاى دوزخيان به گونه اى بيان شده است كه از آن ، اين پاسخ دقيق و ظريف به نظريه ماديون در باب منابع شناخت استفاده مى شود كه نظريه مادّيون صحيح است ، ولى فقط در مورد خودشان كه ديده عقل و قلب خود را برهم نهاده اند!

.

ص: 243

بخش سوم : موانع شناخت

اشاره

بخش سوم : موانع شناختفصل يكم : موانع حسّىفصل دوم : موانع عقلى و قلبىفصل سوم : زدودن موانع شناختفصل چهارم : موانع غير قابل زوالفصل پنجم : موانع معرفت از نگاه قرآنفصل ششم : خاستگاه موانع معرفتفصل هفتم : بيمارى هاى نيروى ادراكفصل هشتم : درمان بيمارى نيروى ادراك

.

ص: 244

. .

ص: 245

درآمد

مبحث موانع شناخت و همچنين شرايط آن

درآمدمبحث موانع شناخت و همچنين شرايط آنشرايط شناخت مهمترين مسائل شناخت شناسى است ، به ويژه مسئله موانع شناخت از اهميت فوق العاده اى برخوردار است ؛ زيرا اختلاف اساسى الهيّون (يعنى آنان كه معتقد به مبدأ و معادند) و مادّيون (يعنى آنان كه معتقد به مبدأ و معاد نيستند) در واقع ريشه در موانع شناخت دارد . ريشه اصلى اختلاف مادّيون و الهيّون اين است كه مادّيون به دليل موانعى كه در زمينه شناخت هاى عقلى و قلبى دارند ، از منبع عقل و قلب خود نمى توانند بهره بردارى كنند؛ و اگر اين موانع برداشته شود ، مادّيون و الهيّون به يك نقطه مشترك مى رسند و آيين مادّيگرى منسوخ مى گردد . به عقيده ما ، خداوند به همه مردم ، اعم از الهى و مادى ، سه منبع و سه راه براى شناخت حقايق هستى عنايت كرده است : هم حس داده است ، هم عقل و هم قلب؛ تا بتوانند هم احساس داشته باشند ، هم انديشه و هم وجدان و تا با ديده حس محسوسات را ببينند ، با ديده عقل معقولات را ملاحظه كنند و با ديده قلب باطن جهان ماده را مشاهده نمايند . ولى بعضى از مردم كارهايى انجام مى دهند كه راه شناخت هاى عقلى و قلبى را بر خود مى بندند و ديده عقل و قلب

.

ص: 246

خود را كور مى كنند ، و با كور شدن ديده عقل و قلب ، شناخت آنان منحصر به شناخت هاى حسى مى شود و به گفته قرآن كريم : «يَعْلَمُونَ ظَ_هِرًا مِّنَ الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ عَنِ الْأَخِرَةِ هُمْ غَ_فِلُونَ» (1) و زندگى آنان همچون زندگى حيوانات مى گردد و از زندگى انسانى بى بهره مى شوند : «وَ الَّذِينَ كَفَرُواْ يَتَمَتَّعُونَ وَ يَأْكُلُونَ كَمَا تَأْكُلُ الْأَنْعَ_مُ» (2) . مادّيون در زمره اين گروه از مردم اند ؛ يعنى جزو كسانى هستند كه در اثر برخورد با موانع شناخت ، از شناخت هاى عقلى و قلبى محروم اند . بر اين اساس ، مسئله موانع شناخت ، مهمترين مسئله شناخت شناسى ، بلكه مهمترين مسئله عقيدتى است؛ زيرا سخن گفتن از مبدأ و معاد و بحث از خدا و قيامت و ساير حقايقى كه راه شناخت آنها عقل و يا قلب است ، براى كسى كه هنوزموانع شناخت را از خود دور نكرده و كسى كه حجاب هاى ديدار را از جلو ديده عقل خود برنداشته ، لغو و بيهوده است . سخن گفتن از خدا و قيامت براى كسى كه ديده عقل و قلبش در حجاب است ، مانند سخن گفتن از زيبايى چهره اى دل آرا براى كور مادرزاد است . مناظر زيبا ، براى ديده بينا زيباست ، نه براى ديده كور . براى كسى كه نمى بيند ، چهره زيبا و نازيبا يكى است؛ او چه در باغى پر گل و چه در بيابانى خشك باشد ، نه زيبايى آن جا را احساس مى كند و نه در اين جا احساس نازيبايى مى كند . ابتدا بايد ديده بينا پيدا كرد ، سپس سراغ چهره زيبا و منظره دلگشا را گرفت . اول بايد حجاب ها را از جلو ديده عقل و قلب برداشت و موانع شناخت را رفع كرد ، پس از آن سراغ شناخت حقايق عقلى رفت و اصول عقايد اسلامى را مورد بررسى قرار داد . با توجه به اين مقدمه كوتاه ، بحث موانع شناخت را آغاز مى كنيم .

.


1- .«شناخت آنان از زندگى دنيا سطحى و ظاهرى است و از آخرت غافل اند» (روم : آيه 7) .
2- .«آنان كه كافرند ، همچون حيوانات مى خورند و از زندگى بهره مى برند» (محمد : آيه 12) .

ص: 247

فصل يكم : موانع حسّى

انواع موانع حسّى

فصل يكم :موانع حسّىهر چند موانع شناخت هاى حسّى نياز به توضيح ندارد ، ولى از آن جا كه تبيين موانع شناخت هاى عقلى و قلبى ، در مقايسه اين موانع با موانع شناخت هاى حسّى ، آسان تر صورت مى گيرد و موانع حسّى نمونه عينى موانع عقلى و قلبى است ، موانع شناخت هاى حسّى را مقدمتا مطرح مى كنيم . بديهى است كه حواس پنجگانه در صورتى قادر به درك محسوسات هستند كه مانعى در مقابل نداشته باشند . چشم در صورتى مى بيند و گوش در صورتى مى شنود و ساير حواس در صورتى شناخت هاى ويژه خود را توليد مى كنند كه مانعى در برابر آنها وجود نداشته باشد .

انواع موانع حسّىموانع حسّى را به دو دسته مى توان تقسيم كرد : دسته اول : موانع شناختن؛ دسته دوم : موانع درست شناختن . و هر يك از اين دو دسته را به دو نوع مى توان تقسيم كرد : نوع اول : موانع موقت؛ نوع دوم : موانع دائم . بنا بر اين ، موانع شناخت حسى ، مجموعا چهار نوع است : 1 . موانع موقت شناخت؛

.

ص: 248

2 . موانع دائمى شناخت؛ 3 . موانع موقت درست شناختن؛ 4 . موانع دائمى درست شناختن . نوع اول ، موانعى است كه حس را به طور كلى نابود نمى كند ، بلكه موقتا از ادراك آن جلوگيرى مى نمايد ، مثل اين كه چيزى جلو چشم انسان را بگيرد و موقتا مانع ديدن او شود ، و يا تزريق آمپولى به قسمتى از بدن او موجب گردد آن قسمت از بدن به طور موقت بى حس شود . نوع دوم ، موانعى است كه در صورت بروز آنها يك يا چند حس به طور دائم تعطيل مى شود؛ مانند بيمارى هايى كه موجب كورى يا كرى و يا زايل شدن ساير حواس مى گردد . نوع سوم ، موانعى است كه موقتا مانع درست شناختن مى شود؛ مانند اين كه كسى چشم خود را به حالتى در آورد كه يكى را دوتا ببيند كه در اين صورت حس بينايى تعطيل نمى شود ، ولى كار خود را درست انجام نمى دهد . لذا اين تغيير حالت چشم ، مانع درست شناختن است ، نه مانع شناختن ، و نيز مانعيتش موقت است نه دائم؛ زيرا به محض اين كه چشم به حالت طبيعى باز گردد ، واقع بينى به آن باز خواهد گشت . و چهارمين نوع ، موانعى است كه نمى گذارد انسان هيچ گاه واقعيات را آن گونه كه هست ، بشناسد؛ مانند كسى كه چشمانش لوچ 1 است و از آن رو هميشه يكى را دوتا مى بيند و هيچ گاه موفق به تشخيص واقعيات از طريق حس باصره نمى شود .

.

ص: 249

فصل دوم : موانع عقلى و قلبى

زنگارهاى آينه عقل

فصل دوم :موانع عقلى و قلبىهمان طور كه حس با وجود موانع نمى تواند چيزى را درك كند ، عقل نيز با وجود مانع نمى تواند چيزى را ادراك نمايد . موانع شناخت هاى عقلى نيز ، مانند موانع شناخت هاى حسى ، چهارنوع است ، با همان ترتيب و توضيحى كه در موانع حسى ذكر شد . يعنى موانع شناخت هاى عقلى ، گاه مانع شناختن است و گاه مانع درست شناختن ، گاه مانعيت آنها دائمى است و گاه موقت . بر اين اساس ، براى تبيين موانع شناخت هاى عقلى ، چهار مسئله بايد مورد بررسى قرار گيرد : 1 . بررسى موانعى كه قدرت ادراكى عقل را ضعيف مى كند . 2 . بررسى موانعى كه با بروز آنها ، عقل قادر به ادراك نخواهد بود . 3 . بررسى موانعى كه شناخت هاى عقلى را به طور موقت از انسان سلب مى كند . 4 . بررسى موانعى كه شناخت هاى عقلى را به طور دائم از انسان زائل مى گرداند .

زنگارهاى آينه عقلذهن و عقل ، آينه اى است كه حقايق عقلى را نشان مى دهد . آينه اگر بى زنگ و بى رنگ باشد ، صورتهايى را كه در برابرش قرار مى گيرد ، آن چنان كه هست ،

.

ص: 250

نشان مى دهد؛ و اگر زنگار گرفته باشد نمى تواند واقع نمايى كند . آينه هر چه پاك تر و شفاف تر باشد ، واقع نماتر است ، و هرچه زنگار آن بيشتر باشد ، واقع نمايى آن كمتر خواهد بود؛ تا آن جا كه گاه قدرت نشان دادن صورت ها به كلى از آن زائل مى شود . زنگ و رنگ آينه ، گاه اندك و قابل پاكسازى است ، و گاه به قدرى سخت و ضخيم است كه ديگر پاكسازى آن امكان ندارد . آينه عقل و ذهن انسان نيز همين گونه است . اگر آينه عقل ، بى زنگ و رنگ باشد مبتلا به موانع شناخت نيست و مى تواند حقايق هستى را ، آن چنان كه هست ، نشان دهد ، و اگر اين آينه زنگار گرفته باشد ، مبتلا به موانع شناخت شده است . اگر زنگارها اندك باشد ، عقل ، مبتلا به موانعى است كه نمى گذارد انسان حقايق هستى را درست بشناسد ، و اگر بسيار باشد ، عقل دچار موانعى است كه به طور كلى مانع شناخت حقيقت مى شود . زنگارهايى كه قابل پاكسازى باشد ، موانع موقت شناخت ، و زنگارهاى غير قابل پاكسازى ، موانع دائمى شناخت است . در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه آنچه آينه عقل را تيره مى كند و موجب زنگار گرفتن آن مى شود چيست؟ پاسخ اين است : غبار هوس . هوس غبارى است كه وقتى بر آينه عقل نشست ، واقع نمايىِ آن را ضعيف مى كند ، و اگر اين آينه غبارروبى نگردد ، به تدريج آن قدر كثيف مى شود كه ادراكات عقلى به كلى از انسان سلب مى گردد . هوس گاه در صورت عشق و محبت مجسم مى شود و گاه در چهره كينه و نفرت ، و در هر حال ، مانع از واقع نمايى آينه عقل است .

.

ص: 251

عشق تعصب مى آورد ، و عاشق نسبت به معشوق تعصب پيدا مى كند و زشتى ها و عيب هاى او را نمى بيند . عشق ، نازيبا را زيبا مى نمايد ، و گاه حتى عيب ها و زشتى هاى معشوق در ديده عاشق نيكويى و زيبايى جلوه مى كند . كينه و بغض نيز تعصب زاست . انسان وقتى كينه كسى را به دل گرفت ، نسبت به او تعصب پيدا مى كند و خوبى ها و زيبايى هاى مبغوض را نمى بيند ، و گاه حتّى زيبايى هاى او در نظرش نازيبا و زشت جلوه مى كند . مانعيت عشق و كينه از شناخت هاى عقلى ، گاه به قدرى شدت مى يابد كه شناخت هاى حسى را نيز از انسان زايل مى كند . به گونه اى كه چشم درست نمى بيند ، گوش درست نمى شنود و چشم ، زيبا را نازيبا ، و يا به عكس ، نازيبا را زيبا مى بيند . در داستان ليلى و مجنون آمده است كه كسى به ليلى مى گويد كه تو زيبايىِ فوق العاده اى ندارى ، ولى مجنون اين گونه خود را براى تو هلاك مى كند! ليلى پاسخ مى دهد : چون تو مجنون نيستى نمى توانى بفهمى كه من چقدر زيبايم؛ برو مجنون شو تا زيباييم را دريابى . گفت ليلى را خليفه كان تويىكز تو مجنون شد پريشان و غوى؟ از دگر خوبان ، تو افزون نيستىگفت : خامش ؛ چون تو مجنون نيستى مجنون خود در پاسخ اعتراض به زيبا نبودن ليلى چنين مى گويد : اگر در مردمِ چشمم نشينىبه غير از خوبى ليلى نبينى حجاب عشق ، نه مى گذارد عاشق معشوق را درست ببيند ، و نه مى گذارد عاشق چيزى جز معشوق را ببيند ، و به چيزى جز او بينديشد . اگر اين حجاب برداشته شود ، آن وقت است كه عاشق ، هم مى تواند معشوق را ، آنچنان كه

.

ص: 252

هست ، مشاهده كند و هم جز معشوق را ببيند . در آن صورت آينه عقل او واقع نما ، و او واقع بين مى گردد . در ذيل آيه 33 از سوره يوسف ، كه در مورد ماجراى دعوت زليخا از زنان مصر براى ديدن حضرت يوسف است ، روايتى از امام باقر عليه السلام نقل گرديده كه مانعيت و حجاب بودن عشق از شناخت را مطرح كرده است . اجمال ماجرا اين است كه داستان عشق مفرط زليخا به يوسف در مصر پيچيده بود ، و زنان مصر زليخا را ملامت مى كردند كه چگونه ملكه مصر عاشق غلام خود شده عشق ، او را از خود بى خود كرده است؟! قرآن كريم ، ماجرا را اين طور تعريف مى كند : «وَ قَالَ نِسْوَةٌ فِى الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُرَ وِدُ فَتَاهَا عَن نَّفْسِهِ قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا إِنَّا لَنَرَاهَا فِى ضَلَ_لٍ مُّبِينٍ . (1) گروهى از زنان مصر گفتند كه همسر عزيز مصر از غلام خود كام مى جويد؛ مهر غلام به ژرفاى دلش نفوذ كرده است. ما او را در گمراهى آشكارى مى بينيم» . در توضيح جمله «قَدْ شَغَفَهَا حُبًّا» امام باقر عليه السلام مى فرمايد : قَد حَجَبَها حُبُّهُ عَنِ النّاسِ فَلَا تَعقِلُ غَيرَهُ. و الحِجابُ هُوَ الشَّغافُ ، و الشَّغافُ هُوَ حِجابُ القَلبِ. (2) «شغاف» عبارت از حجاب قلب است . و مقصود از «شَغَفَهَا حُبًّا» اين است كه محبت و علاقه يوسف همچون پرده اى دل زليخا را فرا گرفته است و حجابى ميان زليخا و ديگران گرديده كه جز يوسف را نمى شناسد . تا اين جاى داستان نشان مى دهد كه وقتى غبار هوس ، آينه عقل را تيره كرد و حجاب عشق جلو ديده عقل را گرفت ، عاشق چنان از خود بى خود مى شود كه

.


1- .يوسف : آيه 30 .
2- .تفسير القمّى : ج 1 ص 357 .

ص: 253

به هيچ چيز جز معشوق نمى انديشد؛ نه به فكر آبرو و حيثيت خود است و نه در انديشه دنيا و آخرتش . از اين جا به بعد نكته دقيق تر و جالب ترى در مورد شناخت شناسى و موانع شناخت در اين داستان آمده است و آن اين كه ، گاه مى شود عشق ، كار قوى ترين داروهاى مخدر را انجام مى دهد و چنان حواس ظاهر را تحت تأثير خود قرار مى دهد كه انسان با دست خود بدن خود را قطعه قطعه مى كند ، ولى احساس درد نمى نمايد! «فَلَمَّا سَمِعَتْ بِمَكْرِهِنَّ أَرْسَلَتْ إِلَيْهِنَّ ...» زليخا وقتى ديد سخت مورد ملامت و سرزنش زنان مصر واقع شده است ، براى اين كه دليل عشق خود را به آنان بگويد ، مجلس با شكوهى ترتيب داد و ملامت كنندگان را دعوت كرد . هنگامى كه ميهمانان چاقو در دست مشغول خوردن ترنج بودند ، زليخا دستور داد كه يوسف وارد مجلس شود . «فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَ قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَ قُلْنَ حَ_شَ لِلَّهِ مَا هَ_ذَا بَشَرًا إِنْ هَ_ذَآ إِلَا مَلَكٌ كَرِيمٌ . (1) وقتى چشم مدعوين به جمال زيبا و دل رباى يوسف افتاد ، زيبايى و جذابيت او چنان بزرگ و با شكوه در ديده آنان جلوه كرد كه [از خود بى خود شده ، به جاى ترنج] دستهاى خود را بريدند و [بى اختيار] گفتند: پاك است خدا ، اين از جنس بشر نيست [كه بشر به اين زيبايى نمى تواند بود] اين ، قطعا فرشته اى بزرگوار است!» . زنان مصر نيز گرفتار همان بلايى شدند كه بر سر زليخا آمد . دست خود را بريدند و لباس هايشان خون آلود شد ، ولى جذبه جمال يوسف مانع از آن گرديد كه چاقو و ترنج و دست بريده و لباس خون آلود خود را ببينند و يا اين كه حتى

.


1- .يوسف : آيه 31 .

ص: 254

احساس درد كنند! و اين همان است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله فرمود : حُبُّكَ لِلشَّى ءِ يُعمِى ويُصِمُّ . (1) علاقه تو نسبت به چيزى ، تو را كور و كر مى كند. و چه زيبا و دقيق امير المؤمنين عليه السلام فرموده است كه : مَن عَشِقَ شَيئا أعشى بَصَرَهُ و أمرَضَ قَلبَهُ ، فَهُوَ يَنظُرُ بِعَينٍ غَيرِ صَحِيحَةٍ ويَسمَعُ بِاُذُنٍ غَيرِ سَمِيعَةٍ ، قَد خَرِقَتِ الشَّهَواتُ عَقلَهُ و أماتَتِ الدُّنيا قَلبَهُ . (2) كسى كه عاشق چيزى شود ، عشق ، ديده اش را [از ديدن عيوب معشوق] نابينا و دل او را بيمار مى سازد . پس او با ديده اى ناسالم مى نگرد و با گوشى ناشنوا مى شنود. هوس ها عقلش را معيوب كرده ، محبت دنيا دلش را ميرانده است. در اين حديث موانع حسى و عقلى و قلبىِ شناخت ، يكجا و به طور دقيق مطرح شده است . ابتدا مى فرمايد : مَن عَشِقَ شَيئا أعشى بَصَرَهُ... عشق حواس عاشق را تحت تأثير خود قرار مى دهد و در نتيجه چشم عاشق عيب هاى معشوق را نمى بيند و گوش عاشق زشتى هاى معشوق را نمى شنود . (3) سپس مى فرمايد : قَد خَرِقَتِ الشَّهَواتُ عَقلَهُ... شهوتها و هوسها عقل عاشق را معيوب و شناخت هاى عقلى را از او سلب مى كند . و در پايان مى فرمايد : أماتَتِ الدُّنيا قَلبَهُ؛ حب دنيا دل عاشق را مى ميراند ، و با مردن دل ، احساسات و شناخت هاى قلبى در وى مى ميرد . در حديثى ديگر از امير المؤمنين عليه السلام آمده است :

.


1- .كتاب من لا يحضره الفقيه : ج4 ص 380 ح 5814 .
2- .نهج البلاغة : خطبه 109 .
3- .در حديث ديگرى از امير المؤمنين عليه السلام آمده است : عَينُ المُحِبِّ عَمِيَّةٌ عَن مَعايِبِ المَحبوبِ ، و اُذُنُهُ صَمّاءُ عَن قُبحِ مَساوِيهِ (غرر الحكم : ح 6314) .

ص: 255

انواع موانع شناخت هاى عقلى

نابينايى ديده عقل

إنَّكَ إن أطَعْتَ هَواكَ أصَمَّكَ و أعماكَ و أفسَدَ مُنقَلَبَكَ و أرداكَ . (1) اگر از هوس خود فرمان برى ، تو را كر و كور مى كند و آينده ات را تباه مى سازد و به پستى ات مى كشاند. در حديثى ديگر امام مى فرمايد : الهَوى شَرِيكُ العَمى . (2) هوس شريك كورى است. يعنى همان طور كه كورى مانع ديدن حسى است ، هوس نيز مانع ديدار عقلى است؛ بنا بر اين ، هر دو در مانع شناخت بودن شريك اند .

انواع موانع شناخت هاى عقلىچنانكه گذشت ، موانع شناخت هاى حسى را به چهار دسته تقسيم كرديم : موانع شناخت ، موانع درست شناختن ، موانع موقت و موانع دائم؛ و گفتيم كه همين تقسيم ، عينا در مورد موانع شناخت هاى عقلى جارى است . به اين معنى كه گاه مانع به قدرى قوى است كه عقل هيچ درك نمى كند و گاه به گونه اى است كه درست درك نمى كند . گاه مانع موقت و قابل زوال است و گاه مانعيت آن دائمى و غير قابل زوال است .

نابينايى ديده عقلنوع اول از موانع شناخت هاى عقلى موانعى است كه ديده عقل را نابينا و قدرت ادراك را از آن سلب مى كند . اگر غبار هوس بسيار باشد ، آينه عقل ، سخت زنگار مى گيرد و دود تيره هوس نمى گذارد چراغ عقل روشن بماند و در نتيجه ديده عقل نابينا مى شود ، بلكه گاه (همان طور كه در داستان مهمانى زليخا گذشت)

.


1- .غرر الحكم : ح 3807.
2- .نهج البلاغة : نامه 31.

ص: 256

ضعف ديده عقل

موانع قابل رفع

موانع غير قابل رفع

ديده حس نيز كور مى شود .

ضعف ديده عقلنوع دوم از موانع شناخت هاى عقلى ، موانعى است كه موجب ضعف ديده عقل مى گردد . اگر غبار هوس اندك باشد ، زنگار آينه فكر نيز اندك است . در اين صورت چراغ انديشه مى تواند از ميان دوده هاى هوس سوسو كند ، و ديده عقل ، هر چند نمى تواند حقيقت را به درستى ببيند ، ولى مى تواند به طور ضعيف و ناقص با حقيقت آشنا شود .

موانع قابل رفعنوع سوم از موانع شناخت هاى عقلى ، موانعى است كه به طور موقت ديده عقل را نابينا مى كند . اگر غبار هوس به حدى نباشد كه موجب فساد جوهر آينه عقل شود ، اين آينه قابل غبارروبى و پاكسازى است . در اين صورت موانع شناخت ، قابل رفع و نابينايى ديده عقل ، موقت است .

موانع غير قابل رفعنوع چهارم از موانع شناخت هاى عقلى ، موانعى است كه به طور دائم ديده عقل را نابينا مى سازد . اگر غبار هوس به حدى باشد كه موجب فساد جوهر آينه عقل شود ، اين آينه ، قابل پاكسازى نيست و در اين صورت موانع شناخت غير قابل رفع و نابينايى ديده عقل هميشگى است . به عبارت ديگر ، تا وقتى هوس (چه در قالب عشق و محبت و شهوت و چه در قالب غضب و كينه و نفرت) در آغاز كار است و هنوز به صورت عادتِ ثابت و ملكه راسخ نفسانى در نيامده ، جوهرِ آينه عقل ، فاسد نشده است و اين آينه قابليت پاكسازى و صيقل يافتن را دارد و مانعيت آن از شناخت ، موقتى است .

.

ص: 257

ولى اگر هوسرانى آن قدر تكرار شد كه شهوت و غضب به صورت عادت ثابت و ملكه راسخ نفسانى درآمد ، جوهر آينه عقل فاسد مى شود و قابليت پاكسازى و صيقلى شدن را از دست مى دهد و مانع آن از شناخت هميشگى مى گردد . قبلاً نمونه هايى از غلبه عشق و مانعيت آن از شناخت هاى حسى و عقلى آورديم و اينك نمونه اى از غلبه كينه و نفرت و مانعيت موقت يا دائم آن را از شناخت هاى عقلى نقل مى كنيم . در حديثى از امير مؤمنان عليه السلام آمده است : الحِدَّةُ ضَرْبٌ مِنَ الجُنُونِ ؛ لِأنَّ صاحِبَها يَندَمُ ، فَإن لَم يَندَمْ فَجُنُونُهُ مُستَحكِمٌ. (1) خشم ، نوعى از ديوانگى است ؛ چون شخصِ خشمگين ، پس از فرو نشستن غضب از كرده خود پشيمان مى شود و اگر پشيمان نشود معلوم مى گردد كه جنون او پابرجا و دائمى است. امام عليه السلام مى فرمايد كه «خشم و عصبانيت نوعى ديوانگى است» . ديوانگى انواعى دارد : «الجُنُونُ فُنُونٌ» كه يك نوعش خشم و عصبانيت است . چرا؟ زيرا انسان در حال خشم كارهاى نامعقولى انجام مى دهد كه پس از فرونشستن آتش خشم و به سر عقل آمدن از آنها نادم و پشيمان مى گردد . شخص عصبانى فرياد مى زند ، پا بر زمين مى كوبد ، ناسزا مى گويد ، مى زند ، مى شكند و بالاخره هر كار ناشايسته اى كه از دستش برآيد انجام مى دهد؛ ولى وقتى آرام گرفت و خشمش برطرف شد ، از خود و كارهاى خود شرم مى كند و به خود مى گويد : مثل اين كه ديوانه شده بودم ! چرا چنين كردم ؟ كاش اين كارها را نكرده بودم! ممكن است كسى بگويد كه پشيمان شدن پس از خشم ، عمومى نيست؛ بسيارى از مردم ، عصبانى مى شوند و كارهاى ناشايسته اى انجام مى دهند و پس

.


1- .نهج البلاغة : حكمت 255 .

ص: 258

از رفع عصبانيت ، پشيمان هم نمى شوند ، بلكه احيانا معتقدند كه كار خوبى هم انجام داده اند! امام در اين باره مى فرمايد : فَإن لَم يَندَمْ فَجُنُونُهُ مُستَحكِمٌ ؛ يعنى اگر پس از فرونشستن آتش خشم از كارهاى ناشايسته اى كه هنگام غضب انجام داده است پشيمان نشد و احساس شرم نكرد ، معلوم مى شود كه ديوانگى اش قطعى و پابرجاست . به سخن ديگر ، خشم نوعى جنون است كه گاه اَدوارى و گاه دائمى است . اگر شخصِ خشمگين ، پس از خاموش شدن شعله هاى خشم به سر عقل آمد و نادم شد ، معلوم مى شود كه جنون او اَدوارى است؛ و اگر نادم نشد ، معلوم مى شود كه ديوانه درست و حسابى است! تا اين جا توضيح حديث بود؛ اكنون ببينيم اين حديث چه ربطى با بحث ما دارد ؟ در اين حديث ، خشم كه يكى از مظاهر هوس در قالب كينه و نفرت است ، به عنوان يكى از موانع شناخت هاى عقلى كه انسان را تا مرز جنون جلو مى برد ، مطرح شده است . وقتى انسان عصبانى شد و آتش خشم در جان او شعله كشيد و چهره او برافروخت ، دودى كه از اين آتش برمى خيزد ، جلوى روشنايى چراغ عقلش را مى گيرد . اين دود ابتدا اندك و مانعيت آن از نور عقل ضعيف است ، ولى به تدريج كه حجم اين دود افزايش مى يابد ، روشنايى چراغ عقل كمتر و كمتر مى شود تا آن جا كه خاموش گردد . خاموش شدن چراغ عقل در اثر دود خشم نيز بر دو گونه است : موقت و دائم . تا وقتى دود خشم موجب تيرگى و خرابى چراغ عقل نشده باشد ، خاموشى اين چراغ موقتى است ، يعنى پس از فرونشستن خشم و پاك شدن چراغ و بركنارى حجاب ، چراغ عقل مجددا روشنايى مى دهد؛ ولى اگر دود خشم به

.

ص: 259

قدرى زياد باشد كه در اثر آن چراغ عقل كاملاً تيره و جوهر اين گوهر گران بهاى انسانيت فاسد شود ، خاموشى آن هميشگى خواهد بود و آدمى براى هميشه از استضائه از اين چراغ محروم مى گردد . در آغاز ، وقتى انسان خشمگين مى شود و در اثر خشم نابجا ، كار ناشايسته اى انجام مى دهد ، پس از برطرف شدن خشم ، بلافاصله از كارهايى كه در حال عصبانيت انجام داده است ، پشيمان مى شود . اين پشيمانى ، علامت آن است كه خاموشىِ چراغ عقل موقت بوده است . در عين حال ، خشم نابجا حكايت از بيمارى اخلاقى شخص خشمگين مى كند . اگر اين بيمارى علاج نشود ، خشم هاى پى در پى و ارتكاب كارهاى ناشايسته اى كه معلول و مقتضاى آن است ، به تدريج جوهر آينه عقل را فاسد مى كنند ، به گونه اى كه ديگر قابل اصلاح و پاكسازى نخواهد بود . در اين صورت ، كينه و انتقام و خشم نابجا ، ملكه راسخه نفسانى و طبيعت ثانويه انسان مى گردد و هوس ، در قالب نفرت ، چنان بر آدمى غلبه مى كند كه او را به درنده اى خطرناك و ديوى خون آشام تبديل مى نمايد . و از اين پس نه تنها از كارهاى ناشايسته اى كه در حال خشم انجام داده است ، شرمنده و پشيمان نمى شود ، بلكه احساس لذت و سرور مى كند و به آن مى بالد! منافقى كه به آسانىِ آب خوردن ، مردم بى گناه كوچه و بازار را ترور مى كند و اتوبوس را با سرنشينان آن به آتش مى كشد و زن باردار و كودك شيرخوار را با آتش خشمِ به اصطلاح انقلابى خود مى سوزاند و احساس شرم و ناراحتى نمى كند ، از ابتدا ديوسيرت و خون آشام نبوده است . او قبل از غلبه خشم و كينه اى چنين شوم ، حتى از زدن يك سيلى نابجا احساس شرم و ناراحتى مى كرد ، ولى اكنون حجاب كينه چنان بر عقل او چيره شده و آينه عقلش چنان زنگار گرفته كه ساده ترين معارف و شناخت هاى عقلى را از او سلب كرده است

.

ص: 260

تا آن جا كه نمى تواند بفهمد اگر او با يك نظام ، مخالف است ، كودك شيرخوار و زن باردار و مردم كوچه و بازار تقصيرى ندارند . و نه تنها نمى تواند بفهمد ، كه به عكس مى فهمد! و نه تنها احساس شرم و ندامت نمى كند ، كه احساس غرور و لذت مى نمايد! و اين عملِ ناجوانمردانه و سبعانه را قهر انقلابى و جهاد ، و خود را مجاهد مى نامد! اين حالت علامت آن است كه چراغ عقل فرو مرده ، خاموشى آن دائمى است .

.

ص: 261

خلاصه

خلاصهذهن انسان همچون آينه اى است كه حقايق عقلى را نشان مى دهد . اين آينه هر چه بى رنگ تر باشد ، واقع نماتر است و هر چه زنگار آن بيشتر باشد ، از واقع نمايى آن كاسته مى گردد . غبارى كه موجب زنگار گرفتن آينه عقل مى شود ، هوس است . هوس ، گاه در صورت عشق و گاه در صورت كينه جلوه مى كند . عشق گاهى چنان ادراك را از انسان سلب مى كند كه انسان با دست خود ، بدن خود را مى بُرد و احساس درد نمى كند . موانع شناخت هاى عقلى و قلبى ، مانند موانع شناخت هاى حسى ، به چهار دسته تقسيم مى شود : 1 . موانعى كه ديده عقل را نابينا مى سازد . اين موانع زنگارهاى متراكمى است كه در نتيجه طوفان هوس بر آينه عقل مى نشيند . 2 . موانعى كه ديده عقل را ضعيف مى كند و نمى گذارد حقيقت را ، آنچنان كه هست ، ببيند . اين موانع زنگارهاى اندكى است كه در نتيجه غبارهاى هوس بر آينه عقل نشسته است . 3 . موانعى كه به طور موقت ديده عقل را نابينا مى كند . اين موانع ، حجاب هاى هوس است كه جوهر آينه عقل را فاسد نكرده است . 4 . موانعى كه به طور دائم ديده عقل را نابينا مى سازد . اين موانع هوس هايى است كه آينه عقل را فاسد كرده است .

.

ص: 262

. .

ص: 263

فصل سوم : زدودن موانع شناخت

غبارروبى آينه عقل به وسيله موعظه

فصل سوم :زدودن موانع شناختبايد ديد در مواردى كه آينه عقل قابل پاكسازى و موانع شناخت هاى عقلى قابل رفع است ، زنگارهاى اين آينه را چگونه مى توان زدود و آينه عقل را با چه چيز مى توان صيقل و صفا داد . مسئله رفع موانع شناخت ، مهمترين مسئله اين بخش از مباحث شناخت شناسى است و براى كسانى كه گرفتار تعصب و اسير سازمان ها و گروه هاى متعصب اند ، اين بحث مى تواند بسيار مفيد و سودمند باشد . چگونه مى توان آينه عقل را غبارروبى كرد و موانع شناخت را از جلو ديده عقل برداشت؟ و چگونه مى توان بيمارى هوس را علاج كرد؟ غبارروبى آينه عقل ، در صورتى كه جوهر آن فاسد نشده باشد ، دو راه دارد و بيمارى هوس كه حجاب ديده عقل و مانع شناخت حقايق هستى است ، از دو طريق قابل درمان است : راه اول موعظه و ارشاد و راه دوم بلا و مشكلات است .

غبارروبى آينه عقل به وسيله موعظهاگر غبار هوس اندك باشد ، با آب موعظه و ارشاد ، به آسانى مى توان اين غبار را زدود و آينه عقل را صيقل وصفا داد .

.

ص: 264

آتش بلا و حجاب هاى عقل

در روايتى از امير مؤمنان عليه السلام نقل شده است كه فرمود : المَواعِظُ صِقالُ النُّفُوسِ و جَلاءُ القُلُوبِ. (1) اندرزها صيقل جان ها و جلاى دل هاست. همان طور كه آينه با زدوده شدن زنگارش درخشان مى شود و صورت ها را مطابق با واقع آنها نشان مى دهد ، آينه عقل و قلب نيز با زدوده شدن زنگارهاى آن به وسيله موعظه ، پاك و درخشنده مى شود و حقايق هستى را ، آنچنان كه هست ، منعكس مى نمايد . بسيار بوده اند كسانى كه با موعظه و اندرز ، موانع شناخت از برابر ديده عقل آنان برداشته شده است و پس از رفع اين موانع ، حقيقت را يافته ، راه تكامل خود را شناخته اند . نمونه اين افراد در طول تاريخ بسيار است و در اين بحث اعتقادى ، ذكر اين نمونه ها ضرورتى ندارد . ولى همان طور كه اشاره شد ، موعظه و ارشاد براى غبارروبى آينه عقل و رفع موانع شناخت ، در صورتى مى تواند مفيد باشد كه غبارها اندك و موانع ، محدود باشد . به عبارت ديگر ، اگر انسان در آغاز هوسرانى و در گام هاى نخستِ انجام كارهاى ناشايسته باشد ، با موعظه و ارشاد قابل اصلاح است؛ ولى اگر غبار هوس و زنگار آينه عقل بسيار باشد ، ديگر با داروى پند و اندرز درمان نمى شود ، بلكه در اين صورت براى پاكسازى اين آينه و شفاف نمودن آن ، داروى قوى ترى لازم است و آن ، داروى بلا و مشكلات است .

آتش بلا و حجاب هاى عقلآتش بلا و مشكلات و حوداث تلخ ، داروى قوى و مؤثرى است كه با سرعت حجاب ها و موانع شناخت هاى عقلى را مى سوزاند و با از بين بردن اين موانع

.


1- .غرر الحكم : ح 1354 .

ص: 265

فلسفه بلا و مشكلات

آينه عقل را شفاف و صيقلى مى كند و بيمارى هوس را درمان و ديده عقل را بينا مى سازد . اين دارو از داروى موعظه بسيار قوى تر و مؤثرتر است . زدودن زنگارهاى عقل با موعظه ، همانند پاكسازى آينه با آب است ، و زدودن زنگارهاى عقل با بلا همانند پاكسازى شمشير با آتش است . آرى زنگارهاى بسيار را جز با آتش نمى توان زدود . بسيار ديده شده است كه كسانى كه با موعظه و ارشاد و پند و اندرز قابل اصلاح نبوده اند وقتى با حادثه تلخى در زندگى مواجه شده اند و در كوران مشكلات قرار گرفته اند و سرشان به سنگ بلا خورده است ، دفعتا حجاب ها از مقابل ديده عقل آنان برخاسته است و از خواب غفلت بيدار شده اند .

فلسفه بلا و مشكلاتاصولاً يكى از رازهاى حوادث تلخ و مصائب و مشكلاتى كه براى انسان پيش مى آيد ، از ديدگاه اسلام ، پاكسازى آينه عقل و بيدار كردن افرادى است كه زمينه بيدارى دارند . در سوره سجده ، در مورد رنجها و دردها و سختى هاى زندگى مى خوانيم : «وَ لَنُذِيقَنَّهُم مِّنَ الْعَذَابِ الْأَدْنَى دُونَ الْعَذَابِ الْأَكْبَرِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ . (1) و حتما به آنان از عذاب نزديك تر مى چشانيم پيش از عذاب بزرگ تر ؛ شايد كه باز گردند» . مقصود از «عذاب نزديك تر» مصائب و رنج هايى است كه انسان در اين جهان به آنها مبتلا مى شود ، و مقصود از «عذاب بزرگ تر» عذاب آخرت و كيفر مجرمان در جهان پس از مرگ است .

.


1- .سجده : آيه 21 .

ص: 266

بانگ بيدار باش الهى

خداوند متعال در اين آيه كريمه مى فرمايد : ما گروهى را پيش از آن كه به عذاب آخرت و آتش دوزخ كه «عذاب اكبر» است ، دچار شوند در همين جهان به «عذاب ادنى» كه مصائب و رنج هاى زندگى است ، مبتلا مى كنيم ؛ چرا؟ دليل رنج هاى دنيوى براى اين گروه اين است كه حجاب از ديده عقل آنان برداشته شود و متنبه و متذكر گردند . و بدين رو ، پاك شدن آينه عقل و بينا شدن ديده دل و تنبه و تذكر يكى از رازها وفلسفه هاى مهم بلا از ديدگاه قرآن كريم و اسلام است .

بانگ بيدار باش الهىبلا براى كسانى كه زنده اند ولى در خواب ، (1) براى كسانى كه عقل دارند ولى در حجاب ، و بالاخره براى كسانى كه جوهر عقلشان را زنگار هوس به كلى فاسد نكرده است ، بانگ بيدار باش الهى و تازيانه تأديب ربوبى است . امير المؤمنين على عليه السلام در حديثى مى فرمايد : إذا رَأيتَ اللّهَ سُبحانَهُ يُتابِعُ عَلَيكَ البَلاءَ فَقَد أيْقَظَكَ. (2) وقتى كه مى بينى خداوند سبحان پى در پى بر تو بلا مى فرستد ، بدان كه تو را بيدار كرده است. يعنى بلاها و رنج هاى زندگى بانگ هاى بيدار باش الهى است ، و شلاق هايى براى تأديب و تنبه و تذكر مجرمان است كه پى درپى بر آنان نواخته مى شود . در حديثى ديگر از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه فرمود : إذا أرادَ اللّهُ تعالى بِعَبدٍ خَيراً فَأذْنَبَ ذَنبَا تَبِعَهُ بِنِقمَةٍ و يُذَكِّرُهُ الإسْتِغفارَ. (3) هنگامى كه خداوند خير بنده اى را بخواهد ، پس از گناه او را مبتلا به بلايى

.


1- .«لِّيُنذِرَ مَن كَانَ حَيًّا...» (يس : آيه 70).
2- .غرر الحكم : ح 4046 .
3- .علل الشرائع : ج 2 ص 561 ح 1 .

ص: 267

مى كند تا به ياد استغفار و توبه بيفتد. البته خداوند بى جهت خير كسى را نمى خواهد؛ خيرخواهى خداوند بر اساس حكمت است و از عمل انسان ريشه مى گيرد . عمل انسان است كه او را شايسته عنايت الهى مى كند و موجب مى شود كه در موارد لغزشْ خداوند متعال دست او را بگيرد ، و اگر خطايى از او صادر شد تنبيهش كند تا آن خطا را تكرار ننمايد . تاريخ ، بسيار ديده است كسانى را كه بانگ بيدار باش الهى (بلا) آنان را از خواب غفلت بيدار كرده است . بسيار بوده اند كسانى كه هيچ پند و اندرزى براى بينا ساختن ديده عقل آنان كارگر نيفتاده ، امّا تازيانه بلا آنان را متنبه و متذكر ساخته است . نمونه اين افراد پس از پيروزى انقلاب اسلامى در ايران ، در ميان اعضا و هواداران گروه هاى مخالف و محارب پس از دستگيرى فراوان است . راستى چه دليلى دارد؟ كسى كه ماه ها و سال ها و بلكه ده ها سال عليه اسلام و انقلاب اسلامى موضعگيرى و فعاليت داشته و تا چند روز قبل از دستگيرى از هر طريق ممكن براى ضربه زدن به نظام جمهورى اسلامى ايران استفاده مى كرده است ، چند روز پس از دستگيرى بر صفحه تلويزيون ظاهر مى شود و با گريه و اظهار شرمسارى و ندامت ، مواضع قبلى خود را با دليل و برهان محكوم مى كند! اين جهش و تغيير موضع ناگهانى را چگونه مى توان توجيه و تحليل كرد؟ چرا مسائلى را كه پس از دستگيرى مى گويد فهميدم ، قبل از دستگيرى نمى فهميد؟ احسان طبرى ، ايدئولوگ حزب منحله توده كه عمر خود را صرف تحقيق و تبيين و ترويج ماركسيسم كرده بود ، چرا پس از دستگيرى در مى يابد كه آنچه را تا كنون درست مى دانسته ، اشتباه بوده است و با برهان ، بطلان آنچه را حق مى پنداشته اثبات مى كند؟! كيانورى ، رهبر حزب منحله توده كه يك عمر براى كاخ نشينان كرملين و عليه

.

ص: 268

ملت مسلمان و كشور ايران جاسوسى مى كرد ، چرا پس از دستگيرى احساس گناه و خيانت مى كند؟! اعضا و هواداران كوردل منافقان و فدائيان ضد خلق ، كه براى دريافت پول بيشتر از اربابان ، جهت ادامه حيات ننگين خويش و براى فعال نشان دادن خود ، از هيچ جنايتى فروگذار نبوده و نيستند ، چرا پس از دستگيرى متوجه مى شوند كه فريب خورده اند؟ آيا اين اعترافات به دليل ترس از شنكجه و زندان و اعدام است؟ آيا صداى آنان در تلويزيون مونتاژ مى شود؟! آيا دارويى به آنان مى خورانند كه به خيانت هاى خود اعتراف كنند و دفعتا تغيير موضع دهند؟! هر چند دشمنان انقلاب اسلامى همه اين اتهامات واهى را مطرح كرده اند و چاره اى هم جز اين ندارند؛ چون اگر جز اين بگويند ، بايد به حقيقت اعتراف كنند كه نه شهامت آن را دارند و نه سياست آنها اقتضا مى كند . اگر با شكنجه و زندان و تهديد و يا با استفاده از دارو امكان داشت كه حكومتى مخالفان خود را وادار به تغيير موضع كند ، رژيم سابق ايران و رژيم هاى فعلى جهان ، خيلى زودتر ، از اين ابزار استفاده مى كردند . حقيقت چيز ديگر است؛ حقيقت اين است كه جمهورى اسلامى ايران براى پاكسازى آينه عقل و باز كردن ديده دل مجرمان و متنبه كردن آنان از دارويى استفاده مى كند كه براى رژيم سابق ايران و رژيم هاى ديروز و امروز جهان استفاده از آن ممكن نبوده و نيست . دارويى كه جمهورى اسلامى براى متنبه كردن مجرمان به كار مى بَرد يك تركيب شيميايى نيست! بلكه تركيبى از تلخى زندان توام با موعظه و ارشاد است . ممكن است بپرسيد كه چرا رژيم هاى ديگر از اين دارو نمى توانند استفاده كنند؟!

.

ص: 269

چرا احسان طبرى به اسلام پيوست؟

پاسخ آن است كه تلخى زندان وقتى مجرم را متنبه مى كند كه رژيم حاكم ، خود ، مجرم نباشد و داروى موعظه هنگامى مؤثر است كه طبيب ، واعظ متعظ باشد . منهاى اين دو شرط نه تنها زندان و يا ارشاد اثر قابل توجهى در اصلاح مجرمان ندارد ، بلكه در بسيارى از بزهكاران ، به ويژه مجرمان امنيتى ، اثر معكوس دارد ، و دليل اين كه رژيم گذشته ايران نمى توانست و رژيم هاى فعلى جهان نمى توانند از زندان و ارشاد زندانيان ، دارويى براى اصلاح آنان بسازند ، اين است كه فاقد اين دو شرط بوده و هستند و به همين دليل ، روز به روز ، آمار جرايم در جهان افزايش مى يابد . البته عدّه اى هم هستند كه به موانع دائمى شناخت ، مبتلا بوده ، تحت هيچ شرايطى قابل اصلاح نيستند كه بعدا درباره آنان بحث خواهيم كرد . فعلاً سخن در مورد موانع موقت شناخت و مواردى است كه جوهرِ آينه عقل به كلى فاسد نشده باشد . ما معتقديم كه در اين موارد موعظه يا بلا و يا تركيبى از اين دو ، مى تواند آينه عقل را جلا دهد و ديده دل را بينا سازد ، همين است كه مخالفان و حتى محاربان با انقلاب و جمهورى اسلامى را وامى دارد كه مواضع قبلى خود را محكوم كنند ، نه چيز ديگر .

چرا احسان طبرى به اسلام پيوست؟احسان طبرى ، كه عمرى را در تحقيق و ترويج ماركسيسم گذرانده بود ، ضمن نامه اى به روزنامه هاى رسمى كشور ، در پاسخ به اين سؤال كه چرا پس از دستگيرى به اسلام پيوسته است ؟ مى گويد : . . . خطاست اگر كسانى تصور كنند كه انگيزه من در تغيير موضعگيرى ، ترس از فشار و عذاب ، «زپانيات» مفروض و موهوم و لذا گريز بيم زده از ژرفاى بى بركت كفر به زاويه پر رحمت اسلام است! چنين تصورى ساده كردن

.

ص: 270

شديد مسئله است. اكنون نيز تصريح مى كنم كه انگيزه عمده و اساسى من داير به انتقاد به ماركسيسم در تئورى و عمل و گسستن از اين ايدئولوژى و روى آوردن به اسلام راستين ، كه امام امت در قول و فعل خود منعكس مى كنند ، تغيير ژرف و واقعى در بينش به عنوان روشن فكر ايرانى است. عوامل متعدد عقيدتى ، سياسى ، اجتماعى ، فرهنگى در ايجاد اين دگرگونى بنيادى در بينش من مؤثر بود كه هراس از فشار ياترس از مرگ در عداد آنها نيست. شك نيست زندان ، به ويژه در سن پيرى و پس از ابتلا به دو سكته قلبى و مغزى ، وجود ديگر نقاهت هاى مزمن يا حاد ديگرروند مطبوعى نيست و من مدعى نيستم كه در زندان ، فشار روحى را به خود احساس نكرده ام ، برعكس اين فشار در بيدار كردن ياخته هاى مغز و امواج عواطف روح من كه به طرز قضاوت هاى يك نواخت و يك سمته خوگر شده بود ، تأثير فراوان داشت و مرا واداشت تا چشمان خود را به سوى واقعيتى كه از آن دور بودم (با آن كه با آن رو به رو بودم) باز كنم و نقايص و معايب سازمانى كه جزء آن بودم و شيوه تفكر مسلط برآن را از سويى و اسلام اصيل و راستين و انقلابى كه امام آن را به مثابه زمينه عقيدتى براى وحدت كلمه در بين مسلمانان عالم ارائه كرده است ، از سوى ديگر بشناسم... در اين قسمت از نوشته آقاى طبرى مجدّدا دقّت كنيد : ... اين فشار در بيدار كردن ياخته هاى مغز و امواج عواطف روح من ، كه به طرز قضاوت هاى يك نواخت و يك سمته خوگر شده بوده ، تأثير فراوان داشت و مرا واداشت تا چشمان خود را به سوى واقعيتى كه از آن دور بودم (با آن كه با آن رو به رو بودم) باز كنم ...

.

ص: 271

اين همان بانگ بيدار باش الهى است كه ياخته هاى مغز افراد مستعد را سخت تحت تأثير قرار مى دهد و روان هايى را كه در خواب غفلت باشند ، بيدار مى كند و ديده را به سوى حقيقتى كه با آن رو به روست ، ولى آن را نمى بيند ، باز مى نمايد؛ و اين همان واقعيتى است كه در احاديث اسلامى به عنوان فلسفه بلا در زمينه هاى مستعد مطرح شده است كه بلا در مورد كسانى كه جوهر آينه عقلشان فاسد نشده ، موجب پاك شدن اين آينه مى گردد . پيش از زندان ، غبار تعصب حزبى و سازمانى ، آينه عقل را تيره كرده بود . تنها كارى كه زندان انجام داده اين بوده است كه غبار تعصب را زدوده است . و وقتى حجاب كنار رفت ، ديده عقل ، حقايقى را كه تاكنون با آن رو به رو بوده و با همه هوش و ذكاوت و تحصيل و تحقيق ، آنها را نمى ديده است ، خوب مى بيند و لذا تغيير عقيده و موضع مى دهد . اين جاست كه تلخى ، شيرينى مى آفريند و ناگوارايى ، موجب گوارايى مى شود و زندان آزادى مى آورد و از درونِ بلا چنان نعمت مى جوشد كه به گفته امام عسكرى عليه السلام بلا را احاطه مى كند : ما مِنْ بَلِيَّةٍ إلّا وَلِلّهِ فِيهَا نِعمَةٌ تُحِيطُ بِهَا. (1) هيچ بلايى نيست مگر اين كه خداوند در آن بلا نعمتى قرار داده است كه آن را فرا مى گيرد. يعنى هيچ حادثه ناگوراى در زندگى انسان رخ نمى دهد مگر اين كه خداوند در آن حادثه نعمت گوارايى قرار داده است كه با موضعگيرى صحيح انسان در برابر آن بلا ، نعمت نهفته در آن ، چنان آن را احاطه مى كند كه تلخى بلا قابل مقايسه با شيرينى نعمت نيست .

.


1- .تحف العقول : ص 489 .

ص: 272

بلا وقتى مايه بيدارى باشد ، همانند عمل جراحى و داروى تلخى است كه بيمار را از مرگ حتمى نجات مى دهد . هر اندازه كه دارو تلخ و عمل جراحى رنج آور باشد ، اگر زندگى و سلامتى انسان به آن بستگى داشته باشد ، نعمت است نه نقمت . حوادث تلخ زندگى نيز اگر موجب بيدارى و هوشيارى انسان گردد و او را از هلاكت نجات دهد ، بلا نيست ، بلكه لطف و عنايت و نعمت الهى است .

.

ص: 273

خلاصه

خلاصهموانعِ شناخت هاى عقلى را ، اگر موجب فسادِ جوهرِ آينه عقل نشده باشد ، از دو راه مى توان زدود : 1 . موعظه و ارشاد . اگر آينه عقل خيلى غبار نگرفته باشد ، با آب موعظه قابل شستشو و غبارروبى است . 2 . بلا و مشكلات . بلا و حوادث تلخ زندگى داروى قوى و مؤثرى است كه با سرعت آينه عقل را پاك و ديده انديشه را بينا مى سازد . يكى از فلسفه هاى بلا از ديدگاه اسلام ، بيدارسازى افرادى است كه زمينه هشيارى دارند . بلا براى كسانى كه در خواب غفلت اند ، زنگ خطر و تازيانه تأديب و بانگ بيدار باش الهى است . تاريخ نمونه هايى بسيار از كسانى كه تازيانه بلا آنان را بيدار كرده ، ثبت نموده است . هواداران گروه هاى ضد انقلاب كه پس از دستگيرى ، به واقع ، تائب مى شوند ، نمونه هاى معاصرند . دارويى كه جمهورى اسلامى براى اصلاح مجرمان به كار مى برد ، تركيبى از تلخى زندان توأم با شيرينى موعظه و ارشاد است . دليل اين كه رژيم گذشته ايران نمى توانست و رژيم هاى فعلى جهان نمى توانند از داروى فوق استفاده كنند اين است كه تلخى زندان وقتى مجرم را تنبيه و تأديب مى كند كه رژيم حاكم ، خود مجرم نباشد و داروى موعظه هنگامى مؤثر است كه طبيب خود واعظ متعظ باشد . اگر بلا موجب هشيارى انسان شود ، همانند عمل جراحى و داروى تلخى است كه انسان را از مرگ حتمى نجات مى دهد كه در اين صورت بلا نيست ، بلكه نعمت است .

.

ص: 274

. .

ص: 275

فصل چهارم : موانع غير قابل زوال

اشاره

فصل چهارم :موانع غير قابل زوالاگر زنگارهاى هوس به قدرى زياد باشد كه در عمق عقل نفوذ كند ، آينه حقايق نماى عقل چنان آلوده و كثيف مى شود كه آتش بلا نيز نمى تواند آن را صيقل دهد . در اين صورت نه داروى شفا بخش موعظه اثر دارد و نه فرياد بيدار باش بلا آگاهى آفرين است و اين جاست كه حجاب ها و موانع شناخت هاى عقلى ، غير قابل رفع است . كسى كه چنان عميق در خواب غفلت فرو رفته است كه تازيانه بلا نيز او را بيدار و هشيار نمى كند ، با هيچ موعظه و اندرزى بيدار نخواهد شد ؛ چرا كه بيدارسازى از طريق بلا ، بيدارسازى با فرياد است و بيدار كردن با موعظه ، بيدار كردن با صداى آرام . از اين رو ، اگر كسى با فريادِ بيدار باش الهىِ بلا بيدار نشد ، قطعا با آواز آرام پند و اندرز هشيار نخواهد شد؛ به فرموده امير المؤمنين عليه السلام : كَيفَ يُراعِى النَّبأةَ مَن أصَمَّتْهُ الصَّيحَةُ. (1) كسى كه از شنيدن فرياد كر است ، چگونه مى تواند صداى آهسته را بشنود. در حديثى ديگر از آن حضرت نقل شده است : مَن لَم يَنفَعْهُ اللّهُ بِالبَلاءِ و التَّجارِبِ ، لَم يَنتَفِعْ بِشَى ءٍ مِنَ العِظَةِ. (2)

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 4 .
2- .همان : خطبه 176 . نيز ر . ك : ميزان الحكمة : باب 4140 (كسى كه از موعظه سودى نمى گيرد) .

ص: 276

كسى كه خداوند ، او را به وسيله بلا و تجربه ها بهره مند نسازد ، از هيچ موعظه اى سود نمى برد. زيرا وقتى داروى بلا ، كه از داروى وعظ قوى تر است ، نتواند ديده عقل را بينا سازد ، داروى موعظه قطعا نمى تواند سودمند و شفابخش واقع شود . اين حديث فشرده و خلاصه تمام مطالبى است كه درباره رفع موانع شناخت ، همچنين موانع غير قابل رفع مطرح كرديم ، با اين توضيح كه : گاهى موانع شناخت هاى عقلى و زنگارهاى آينه عقل به حدى اندك است كه با موعظه و يا به تعبير امام : «بشى من العظة» (با چيزى از پند و اندرز) برطرف مى شود . و گاه زنگار آينه عقل بيشتر است كه در اين صورت با تازيانه بلا و تجربه هاى حاصل از خوردن اين تازيانه ، آينه عقل غبارروبى مى شود . در اين حالت نيز داروى موعظه همراه با تازيانه بلا در هشيارى انسان مؤثر است . و گاهى آدمى ، چنان در لجنزار شهوات فرو مى رود كه با تازيانه بلا نيز هشيار نمى گردد . اين جاست كه به فرمايش امام عليه السلام ، داروى موعظه نيز اثر نمى بخشد . كسى كه به راه نادرست رفت و سرش به سنگ خورد ، ولى متوجه نگشت و بازنگشت؛ كسى كه خطا كرد و به زندان افتاد ، ولى داروى تلخ زندان او را شفا نداد ، كسى كه مرتكب اعمال ناشايست شد ، ولى حوادث تلخ و ناگوار زندگى او را متذكر و هشيار نساخت؛ چنين بيمارى ، هيچ گاه شفا نخواهد يافت ، و چنين خوابى هرگز بيدارى نخواهد داشت ، و چنين مجرمى اصلاح پذير نيست ، و چنين جانورى آدم نمى شود . نمونه مشخص بيمارانى را كه دچار موانع غير قابل علاج شناخت هاى عقلى شده اند ، در زندان ها در ميان هواداران گروهك هاى ضد انقلاب ، كم و بيش مى توان يافت .

.

ص: 277

بسيارى از اعضا و هواداران اين گروهك ها پس از دستگيرى و خارج شدن از حصارهاى خانه هاى تيمى و شكسته شدن قالب هاى سازمانى ، هشيار مى شوند و ديده عقل آنان بينا مى گردد ، ولى تعدادى از آنان چنان گرفتار تعصب و لجاج اند كه زندان در آزاد سازى ايشان از بند سازمان و رفع موانع شناخت هاى عقلى و جلا دادن آينه عقل شان كمترين اثرى ندارد . اين دسته از زندانيان در زندان نيز ، همچون بيرون زندان نمى توانند بفهمند كه تلاش هاى آنان در خدمت دشمنان ملت و اسلام است؛ گرچه در عالم خيال ، خود را خدمت گزار خلق تصور مى كنند . به گفته قرآن كريم ، بيشترين زيان عملى و بدترين عاقبت اخروى ، نصيب اين گونه افراد است : «قُلْ هَلْ نُنَبِّئُكُم بِالْأَخْسَرِينَ أَعْمَ_لاً * الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِى الْحَيَوةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا . (1) (اى پيامبر !) بگو : آيا شما را از زيانكارترين افراد آگاه سازيم؟ آنان كه تلاششان در زندگى دنيا تباه شده است و اما مى پندارند كه درست كردارند» . و به گفته امام على عليه السلام كلاسهاى عقيدتى و ارشادى براى اين مجرمان كمترين سودى ندارد . بر سيه دل ، چه سود خواندن وعظ ؟نرود ميخ آهنين در سنگ ممكن است چنين افرادى در كلاس هاى ارشادى شركت كنند ، ولى شركت آنان طبق برنامه و نقشه باشد ، و به گفته قرآن كريم در تبيين ويژگى هاى منافقان : «وَ إِذَا لَقُواْ الَّذِينَ ءَامَنُواْ قَالُواْ ءَامَنَّا وَ إِذَا خَلَوْاْ إِلَى شَيَ_طِينِهِمْ قَالُواْ إِنَّا مَعَكُمْ إِنَّمَا نَحْنُ مُسْتَهْزِءُونَ . (2)

.


1- .كهف : آيه 103 و 104 .
2- .بقره : آيه 14 .

ص: 278

وقتى مؤمنان را ملاقات مى كنند مى گويند : «ما هم ايمان آورده ايم» ، ولى وقتى با شياطين خود خلوت مى كنند مى گويند : ما تنها (مسلمانان را) مسخره مى كنيم!» . تعصّب ناشى از گروه گرايى ، اينان را گرفتار چنان حماقتى كرده است كه با اعجاز هيچ پيامبرى بر سر عقل نخواهند آمد! حضرت عيسى عليه السلام در وصف ايشان و هم سلكانشان فرموده است : داوَيْتُ المَرضى فَشَفَيتُهُم بِإذنِ اللّهِ ، وأبْرأتُ الأكْمَهَ والأبْرَصَ بِإذِنِ اللّهِ ، وعالَجْتُ المَوتى فَأحيَيتُهُم بِإذنِ اللّهِ ، وعالَجتُ الأحْمَقَ فَلَم أقدِرْ عَلى إصلاحِهِ . (1) من بيماران مختلف را مداوا كردم و به اذن خداوند آنان را درمان نمودم ، كورهاى مادرزاد و افراد مبتلا به پيسى را شفا دادم؛ به اذن خداوند مردگان را معالجه كردم و به اذن خداوند زندگى را به آنان باز گرداندم ، ولى نتوانستم احمق را معالجه كنم! شخصى از حضرت پرسيد كه مقصود شما از احمقى كه قادر به علاج و اصلاح او نيستيد كيست؟ عيسى عليه السلام پاسخ داد : المُعجِبُ بِرَأيِهِ و نَفسِهِ الَّذى يَرَى الفَضلَ كُلَّهُ لَهُ لا عَلَيهِ و يُوجِبُ الحَقَّ كُلَّهُ لِنَفسِهِ و لا يُوجِبُ عَلَيهَا حَقّا؛ فَذاكَ الأحمَقُ الَّذى لا حِيلَةَ فِى مُداوَاتِهِ. (2) كسى كه گرفتار خود پسندى است و فقط رأى و عقيده خود را قبول دارد و در همه موارد برترى را براى خود مى بيند و هيچ كس را بهتر از خود نمى شناسد و در همه جا حق را با خود مى داند و هيچ حقى را بر خود ايجاب نمى نمايد ، اين شخص ، احمقى است كه راهى براى معالجه و درمان او وجود ندارد . هواداران متعصّب گروهك هاى ضد انقلاب گرفتار چنين حماقتى هستند و راهى براى پاكسازى آينه عقل و معالجه آنان وجود ندارد و لذا موانع

.


1- .الاختصاص : ص 221 .
2- .همان .

ص: 279

هشيارى به هنگام مرگ

شناخت هاى عقلى براى آنان دائم و پايدار است .

هشيارى به هنگام مرگافراد متعصب و لجبازى را كه موانع شناخت هاى عقلى در آنان قابل رفع نيست ، مى توان به دو دسته تقسيم كرد : دسته اول كسانى هستند كه با «عذاب استيصال» يعنى بلايى كه مرگ و هلاكت در پى دارد ، هشيار مى شوند و دست از تعصب و لجاجت برمى دارند و به حق اعتراف مى كنند . دسته دوم كسانى هستند كه با «عذاب استيصال» و پاى چوبه دار هم متنبه نمى شوند و به حق اعتراف نمى كنند . فرعون زمان موسى عليه السلام از دسته اول ، و ابو جهلِ معاصر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و ابو جهليانِ زمان ما از دسته دوم اند . فرعون و هوادارانش از كسانى بودند كه هوا و هوس و تعصّب و لجاجت ، آنان را دچار موانع دائمى و غير قابل رفع شناخت هاى عقلى ساخته بود . نه مواعظ موسى عليه السلام (1) ، نه استدلال هاى (2) او براى اثبات توحيد ، نه معجزات آن حضرت براى اثبات نبوّتش ، (3) و نه بلاها و مشكلات اقتصادى (4) و اجتماعى (5) كه در نتيجه مخالفت با موسى گريبانگير آنان مى شد ، هيچ يك ، آنان را هشيار نساخت ، ولى تازيانه «عذاب استيصال» به گفته قرآن كريم ، رئيس و رهبر آنان ،

.


1- .«فَقُلْ هَل لَّكَ إِلَى أَن تَزَكَّى * وَ أَهْدِيَكَ إِلَى رَبِّكَ فَتَخْشَى» (نازعات : آيات 18 و 19) «فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَّيِّنًا لَّعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشَى» (طه : آيه 44) .
2- .«قَالَ فَمَن رَّبُّكُمَا يَ_مُوسَى * قَالَ رَبُّنَا الَّذِى أَعْطَى كُلَّ شَىْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَى» (طه : آيه 49 و50).
3- .«وَ لَقَدْ ءَاتَيْنَا مُوسَى تِسْعَ ءَايَ_تِ بَيِّنَ_تٍ...» (اسرا : آيه 101) .
4- .«وَلَقَدْ أَخَذْنَآءَالَ فِرْعَوْنَ بِالسِّنِينَ وَنَقْصٍ مِّنَ الثَّمَرَ تِ لَعَلَّهُمْ يَذَّكَّرُونَ»(اعراف : آيه 130).
5- .«فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمُ الطُّوفَانَ وَالْجَرَادَ وَالْقُمَّلَ وَالضَّفَادِعَ وَالدَّمَ ءَايَ_تٍ مُّفَصَّلَ_تٍ فَاسْتَكْبَرُواْ وَكَانُواْ قَوْمًا مُّجْرِمِينَ»(اعراف : آيه 133) .

ص: 280

بدتر از فرعون!

يعنى فرعون ، را هشيار نمود . فرعون كه با آن همه مواعظ و معجزاتِ موسى عليه السلام و با آن همه بلا و مشكلات بيدار نمى شد ، هنگامى كه در تعقيب موسى و هوادارانش در رود نيل به دام مرگ افتاد ، در چند قدمى غرق و مرگ ، دست از تعصب و لجاج برداشت و بيدار شد و به حق اعتراف كرد : «إِذَآ أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ قَالَ ءَامَنتُ أَنَّهُ لَا إِلَ_هَ إِلَا الَّذِى ءَامَنَتْ بِهِ بَنُواْ إِسْرَ ءِيلَ وَ أَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ . (1) (فرعون) به هنگام غرق شدن گفت: ايمان آوردم كه خدايى جز آن كه بنى اسرائيل به او ايمان آورده اند ، وجود ندارد و من ازمسلمانان هستم» . فرعون كه خود مدعى خدايى بود و براى اثبات اين مدعا خون هاى بسيارى ريخته و جنايات بى شمارى مرتكب شده بود و به منظور تداوم آن جنايات ، پيامبر خدا را تعقيب نمود تا او و هوادارانش را كه مزاحم خود مى ديد هلاك سازد ، در همين حال ، وقتى خود را در كام مرگ و عذاب استيصال ديد ، هشيار گرديد و خداشناس شد ! ولى ديگر خيلى دير شده بود و اين هشيارى براى نجات او سودى نداشت ، و پاسخ او همان بود كه خداوند مى فرمايد : «ءَآلْئنَ وَ قَدْ عَصَيْتَ قَبْلُ وَ كُنتَ مِنَ الْمُفْسِدِينَ . (2) آيا اكنون (كه مرگ را در برابر خود مى بينى)؟! و حال آن كه پيش از اين نافرمانى مى كردى و از مفسدان بودى» .

بدتر از فرعون!اگر كسى بپرسد كه آيا كسى بدتر و ناپاك تر از فرعون معاصر حضرت موسى عليه السلام ،

.


1- .يونس : آيه 90 .
2- .يونس : آيه 91 .

ص: 281

ابو جهل هاى معاصر!

هست يا خير؟ بايد گفت كه پاسخ مثبت است . آرى ، بدتر از فرعون هم وجود دارد! همان طور كه ملاحظه شد ، وقتى كه فرعون مرگ را در برابر خود ديد ، دست از تعصب برداشت و به حق اعتراف كرد . بدتر از فرعون كسانى هستند كه عذاب استيصال هم آنان را هشيار نمى كند و به هنگام مرگ هم دست از لجاجت برنمى دارند! مانند ابو جهل معاصر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و ابو جهليان معاصر . ابن عباس مى گويد : پس از پايان جنگ بدر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كنار كشته هاى دشمن ايستاد و فرمود : «خداوند پاداش بدى به شما دهد؛ شما افرادى هستيد كه مرا به دروغگويى متهم كرديد در حالى كه راستگو بودم ، و به خيانت متهم نموديد و حال آن كه امين بودم .» سپس رو به جنازه ابو جهل كرد و فرمود : اِنَّ هذا اَعْتَى عَلَى اللّهِ مِن فِرعَون! به تحقيق كه استكبار اين شخص بر خدا و سركشى او از فرعون هم بيشتر بود! و در توضيح مطلب دليل اين كه ابو جهل مستكبرتر و بدتر از فرعون بود را اين گونه عنوان فرمود كه فرعون وقتى يقين به مرگ و هلاكت خود نمود ، دست از تعصّب برداشت و اعتراف به يگانگى خدا كرد ؛ ولى ابو جهل وقتى يقين به هلاكت خود نمود ، باز هم دست از تعصب و لجاجت برنداشت و بت هاى خود «لات» و «عزّى» را [به يارى ]فراخوند . (1)

ابو جهل هاى معاصر!اعضا و هواداران گروهك هاى ضد انقلاب كه از بت هاى دستساز خويش ، كه به غلط نام آنها را رهبر نهاده اند ، كوركورانه تقليد مى كنند و تا پاى چوبه اعدام دست از هوادارى آنها برنمى دارند ، در واقع ادامه دهندگان راه ابو جهل ، و ابو جهل هاى معاصرند كه از فرعونِ مدعى الوهيت فاسدتر و مفسدتر هستند ، اينان

.


1- .الأمالى ، طوسى : ص 310 ح 626 .

ص: 282

تازيانه اى كه همه را بيدار مى كند!

با تازيانه عذاب استيصال هم بيدا نمى شوند .

تازيانه اى كه همه را بيدار مى كند!ولى يك تازيانه هست كه همه را بيدار مى كند ، و آن تازيانه مرگ است! النّاسُ نِيامٌ فَإذا ماتُوا إنتَبَهُوا. (1) مردم در خواب هستند و آنگاه كه بميرند بيدار مى شوند. كسانى كه با فريادها و هشدارهاى پيامبران ، با تازيانه بلاها و مشكلات و حتى با تازيانه عذاب استيصال ، بيدار نمى شوند ، تنها با شلاق مرگ به خود مى آيند . تازيانه مرگ حجاب غفلت را مى درد و با كنار رفتن اين حجاب ، انسان با حقايقى رو به رو مى شود كه مدام در برابر او بود ، ولى آنها را نمى ديد . قرآن كريم ، خطاب به مجرمانى كه با تازيانه مرگ بيدار شده اند ، در صحنه قيامت مى فرمايد : «لَّقَدْ كُنتَ فِى غَفْلَةٍ مِّنْ هَ_ذَا فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَ_آءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ . (2) به تحقيق كه تو از اين روز غافل بودى ، ولى اكنون كه حجابت را از تو برداشته ايم ، ديده ات تيزبين و دقيق است» . انسان تا وقتى در دنياست ، زنگار كردارهاى ناشايست ، حجابى از غفلت بر ديده عقلش مى نهد و اين حجاب ها نمى گذارد موقعيت خود را در هستى دريابد و بفهمد كه كيست ؟ و فلسفه خلقت و وجود او چيست ؟ و كجا مى خواهد برود؟ حجاب غفلت مانع از آن است كه براى زندگى جاويد خود سرمايه گذارى كند . هنگام مرگ ، حتما حجاب غفلت كنار مى رود ، ولى چه فايده دارد؟! اميد آن كه عنايات الهى ما را مدد كند و پيش از آن كه تازيانه مرگ بيدارمان كند ، دعوت ها و هشدارهاى پيامبران خدا ما را هشيار سازد .

.


1- .خصائص الأئمّة عليهم السلام : ص 112 به نقل از امام على عليه السلام .
2- .ق : آيه 22 .

ص: 283

خلاصه

خلاصهموانع غير قابل رفعِ شناخت هاى عقلى عبارت از زنگارهايى از تعصب است كه در نتيجه كثرت هوسرانى در عمق آينه عقل نفوذ مى كند و اين آينه حقيقت نما را به كلى فاسد مى نمايد . اگر تازيانه بلا نتواند زنگارهاى تعصب را از آينه عقل بزدايد ، موعظه و اندرز ، بلكه اعجاز هيچ پيامبرى نمى تواند اين آينه را پاك كند . افرادى كه دچار موانع شناخت هاى عقلى شده اند ، گاه با تازيانه عذاب استيصال هشيار مى شوند ، و گاه موانع به قدرى است كه باتازيانه عذاب استيصال نيز به خود نمى آيند . هشيارى با عذاب استيصال براى نجات انسان مفيد واقع نمى شود . افراد متعصب و لجبازى كه تا پاى مرگ هم دست از تعصب و لجاجت برنمى دارند از فرعون بدترند . كسانى كه با هشدار پيامبران الهى و با تازيانه انواع بلاها ، و حتى با تازيانه عذاب استيصال بيدار نمى شوند ، تازيانه مرگ آنان را هشيار مى كند .

.

ص: 284

. .

ص: 285

فصل پنجم : موانع معرفت از نگاه قرآن

اشاره

فصل پنجم :موانع معرفت از نگاه قرآنآنچه در قرآن كريم درباره موانع شناخت و نحوه رفع آنها و موانع غير قابل رفع آنها آمده ، در هيچ كتابى ديده نشده است و اين ، واقعا نمونه اى از اعجاز علمى اين كتاب آسمانى است . لذا ضرورى است كه اين فصل بيش از ساير فصول مورد توجه و دقت قرار گيرد . يكى از آياتى كه مسئله موانع شناخت در آن مطرح گرديده آيه اى از سوره مطففين است ، بدين قرار : «كَلَا بَلْ رَانَ عَلَى قُلُوبِهِم مَّا كَانُواْ يَكْسِبُونَ . (1) چنين نيست! بلكه در نتيجه كارهاى ناشايسته اى كه انجام داده اند دل هايشان زنگار گرفته است» . اين آيه كه در ردّ عقيده منكران معاد و نفى پندار كسانى است كه آيات الهى را اساطير و افسانه پيشينيان قلمداد كرده اند ، در زمينه شناخت شناسى سه نكته بسيار مهم و قابل توجه را مطرح كرده است : نكته اوّل ، اين كه كارهاى ناشايسته انسان موجد زنگارهايى مى شود كه مستقيما بر آينه عقل و قلب انسان مى نشيند و چهره طبيعى اين آينه را تغيير مى دهد .

.


1- .مطففين : آيه 14 .

ص: 286

نكته دوم ، اين كه زنگار اعمال ناشايست وقتى بر آينه ذهن نشست ، مانع از واقع نمايى آن مى گردد ، و انسان نمى تواند حقايق هستى را آنچنان كه هست بشناسد . نكته سوم ، اين كه نيروى ادارك انسان ، به حسب طبيعت اوليه خود ، همچون آينه اى بى رنگ و با جلا است كه واقعيت را آنچنان كه هست نشان مى دهد و انسان با كمك اين آينه ، حق را از باطل و تقوا را از فجور تشخيص مى دهد . (1) اين نكته اخير ، در روايات اسلامى به طور صريح مطرح شده است . از امير المؤمنين عليه السلام نقل شده است كه فرمود : الفِكْرُ مِرْآةٌ صافِيَةٌ. (2) فكر ، آينه اى بى رنگ و صاف است. در اين روايت ، از ذهن يا فكر انسان تعبير به آينه شده است ، آن هم آينه اى بى رنگ و صاف و با جلا . يعنى آينه ذهن و فكر آدمى ، به حسب طبيعت اوليه خود ، شفاف و بى رنگ و در نتيجه واقع نماست ، و اگر انسان با دست خود آن را تيره و آلوده نكند ، به طور طبيعى مى تواند حقايق هستى را آنچنان كه هست به انسان نشان دهد . امام عليه السلام ، در حديث ديگرى مى فرمايد : فِكْرُ المَرءِ مِرآةٌ تُريهُ حُسنَ عَمَلِهِ مِن قُبحِهِ. (3) فكر آدمى آينه اى است كه زيبايى و زشتى كردارش را به او نشان مى دهد. در حديث اول ، ذهن انسان ، در ارتباط با ادراك مطلق حقايق ، به آينه تشبيه

.


1- .در آيه هشتم سوره شمس اين نكته با صراحت بيشترى مطرح شده است : «وَ نَفْسٍ وَ مَا سَوَّل_هَا * فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَ تَقْوَل_هَا» ، نگاه كنيد به الميزان فى تفسير القرآن : ج 20 ص 234 .
2- .نهج البلاغة : حكمت 5 .
3- .غرر الحكم : ح 6546 .

ص: 287

اعمالى كه آينه عقل را تيره مى كند

اشاره

شده بود ، و در اين حديث ، در ارتباط با ادراك زيبايى و زشتى كردار انسان است . (1) بنا بر اين ، از ديدگاه قرآن و حديث ، آينه ذهن ، تا وقتى طبيعت اوليه خود را از دست نداده است ، حقيقت نماست؛ يعنى به انسان نشان مى دهد كه حق كدام است و باطل كدام ؟ كدام سخن حق است و كدام سخن باطل ؟ وچه كارى زشت است و چه كارى زيبا؟ ولى اگر آينه ذهن ، طبيعت اوليه خود را از دست بدهد ، نمى تواند حقيقت نما باشد . و آنچه موجب مى شود كه طبيعت نخستينِ آينه ذهن تغيير كند ، كردار ناشايسته انسان و به تعبير قرآن «مَّا كَانُواْ يَكْسِبُونَ» است . كردار ناشايسته ، آينه پاك و بى رنگ ذهن را آلوده و تيره مى كند و به تعبير قرآن كريم موجب «رين» و زنگار قلب مى شود و با تيره شدن آينه ذهن و تغيير طبيعت نخستين آن ، واقع نمايى از اين آينه ، و توانايى شناخت هاى عقلى و قلبى از انسان سلب مى گردد .

اعمالى كه آينه عقل را تيره مى كندمسئله مهم در اين جا مشخص كردن كارهاى ناشايسته اى است كه موجب تيرگى آينه عقل مى شود . بايد ديد قرآن كه مى گويد كردار ناشايسته انسان زنگارهايى توليد مى كند كه آينه قلب را تيره و واقع نمايى را از آن سلب مى نمايد ، آيا مشخص كرده است كه چه كارهايى موجب اين تيرگى مى شود يا خير؟ پاسخ اين است كه قرآن اعمالى را كه موجب تيرگى آينه قلب مى شود مشخص كرده است و آنچه اين كتاب آسمانى در اين زمينه آورده است جان كلام در باب موانع شناخت هاى عقلى و قلبى است . اين اعمال عبارت از : ظلم ، كفر ، اسراف و فسق است .

.


1- .اين حديث ، تعبير ديگرى است از آنچه در آيه هشتم سوره شمس درباره واقع نمايى نفس آمده است.

ص: 288

1 . ظلم
ظلم در لغت

اين عناوين ، قالب همه كارهاى ناشايسته اى است كه اسلام آنها را ممنوع كرده است و قرآن آنها را موجد موانع شناخت مى داند . در اين جا نخست بايد ديد كه معنا و مقصود از اين عناوين چيست ؟ و سپس توضيح دهيم كه چگونه اين امور ، طبيعت نخستين آينه ذهن را تغيير مى دهد و جلو ديده عقل و قلب را مى گيرد و انسان را از شناخت حقيقت محروم مى نمايد .

1 . ظلمظلم در لغتشايد بعضى تصور كنند كه مفهوم ظلم آن قدر روشن و بديهى است كه نيازى به توضيح و تبيين ندارد ، ولى با مراجعه به كتب لغت و بررسى موارد كاربرد اين واژه به ويژه در قرآن و حديث ، مشخص مى شود كه مفهوم اين واژه چندان هم روشن و بديهى نيست . در كتاب مفردات راغب ظلم ، اين گونه معنا شده است : الظلم عند اهل اللغة و كثير من العلماء وضع الشى ء فى غير موضعه المختص به ، اما بنقصان او بزيادة و اما بعدول عن وقته و مكانه. (1) ظلم نزد اهل لغت و بسيارى از دانشمندان عبارت است از نهادن چيزى در غير جاى ويژه آن يا كمتر و يا بيشتر ، و يا آن را در وقت و مكان خود انجام ندادن. در نظام آفرينش هر چيز جايگاه و حد ويژه اى دارد كه اگر در آن حد و جايگاه قرار گرفت ، عدل و اگر قرار نگرفت ، ظلم تحقق يافته است . اگر از اندازه اى كه بايد باشد ، كمتر شد ظلم است و اگر بيشتر هم شد ، ظلم است؛ اگر در زمانى و مكانى كه بايد انجام شود ، انجام نشد نيز ظلم است . بنا بر اين ، ظالم كسى است كه جايگاه و حد واقعى كارهاى خود را رعايت نمى كند و متقابلاً عادل به كسى گفته مى شود كه جايگاه و حد واقعى كارهاى

.


1- .مفردات ألفاظ القرآن : ص 115 .

ص: 289

خود را مراعات مى كند . امير المؤمنين عليه السلام در اين باره مى فرمايد : العَدلُ يَضَعُ الاُمُورَ مَواضِعَها. (1) عدل ، هر چيز را در جايگاه واقعى خود را قرار مى دهد. با اين حساب ، عدل ، قانون نظام جهان است كه بدون آن شيرازه نظام هستى در هم مى ريزد . امام على عليه السلام در تعريف عدل به اين واقعيت تصريح كرده است؛ آن جا كه مى فرمايد : العَدلُ أساسٌ بِهِ قِوامُ العَالَمِ. (2) عدل ، پايه اى است كه نظام جهان بر آن استوار است. بر اين اساس ، هر پديده اى در جهان هستى قانونى دارد كه اگر آن قانون رعايت شود ، آن پديده چنان كه شايسته است تحقق مى يابد ، والا فلا . نقل شده است هنگامى كه امام باقر عليه السلام در مكه سر سفره نشسته و غذا مى خورد ، مردى از راه رسيد و پرسيد : آيا شما همان كسى هستيد كه معتقديد هيچ چيزى نيست مگر اين كه حد و قانونى دارد؟ امام پاسخ داد : نَعَم ، أنا أقُولُ إنَّهُ لَيسَ شَى ءٌ مِمّا خَلَقَ اللّهُ صَغِيرا ولا كَبِيرا إلّا وقَد جَعَلَ اللّهُ لَهُ حَدّا إذا جُوِّزَ بِهِ ذلِكَ الحَدُّ فَقَد تُعُدِّيَ حَدُّ اللّهِ فِيهِ... . آرى من معتقدم كه هيچ موجود كوچك و بزرگى نيست مگر اين كه خداوند براى آن قانونى قرار داده است كه اگر از آن تخلف شود ، قانون الهى مورد تجاوز قرار گرفته است.

.


1- .نهج البلاغة : حكمت 437 .
2- .مطالب السؤول : ج 1 ص 251 .

ص: 290

انواع ظلم و عدل
ظلم عقيدتى

چون امام سر سفره غذا نشسته بود آن مرد اشاره به سفره كرد و گفت : اگر هر چيز قانون و مقرراتى دارد ، قانون اين سفره چيست؟ امام فرمود : قانون اين سفره آن است كه وقتى گسترده مى شود خدا را ياد كنى و وقتى جمع مى شود خدا را ستايش نمايى و آنچه را زير آن مى ريزد جمع كنى . آن مرد گفت : قانون و مقررات اين كوزه اى كه در كنار شماست چيست؟ امام فرمود : اين است كه از گوشه آن و از جاى شكسته آن نياشامى . . . (1) بنا بر اين مى توان گفت كه عدل عبارت است از رعايت قانون نظام هستى و ظلم عبارت است از نقض اين قانون .

انواع ظلم و عدلآنچه عامه مردم از كلمه ظلم مى فهمند ، عبارت است از تجاوز به حقوق ديگران و آنچه از كلمه عدل مى فهمند ، عبارت است از تجاوز نكردن به حقوق ديگران . و بدين جهت در فرهنگ جوامع مختلف و مكتب هاى گوناگون ، ظلم و عدل ، يك نوع بيشتر ندارند و آن ، ظلم اجتماعى و عدل اجتماعى است . ولى با توجه به ريشه كلمه ظلم و عدل (كه ظلم به معناى عدم رعايت جايگاه و حد واقعى امور ، و عدل به معناى رعايت اين حد و جايگاه و به عبارت ديگر ، ظلم به معناى تخلف از قانون نظام هستى ، و عدل به معناى عدم تخلف از اين قانون است) ، اسلام نوآورى عميق و جالبى در مورد انواع ظلم و عدل دارد . از ديدگاه اسلام عدل بر سه قسم است : عدل عقيدتى ، عدل فردى ، عدل اجتماعى . و ظلم نيز داراى همين اقسام است . اين نحوه تقسيم در مورد مفهوم عدل و ظلم ، در هيچ فرهنگى ديده نمى شود .

ظلم عقيدتىظلم عقيدتى عبارت است از رعايت نكردن جايگاه واقعى امور در عقيده و

.


1- .المحاسن : ج 1 ص 428 ح 987 . نيز ، ر . ك : ميزان الحكمة : باب 742 (لكلّ شى ءٍ حدّ) .

ص: 291

ظلم فردى

باور . كسى كه معتقد به چيزى مى شود كه واقعيت ندارد ، جايگاه و قانون واقعى آن چيز را در نظام هستى از نظر عقيدتى رعايت نكرده است . بر اين اساس از ديدگاه اسلام توحيد عدل است و شرك ظلم؛ توحيد عدل عقيدتى است و شرك ظلم عقيدتى . موحد از نظر عقيده و باور ، عادل است ؛ چون جايگاه واقعى آفريدگار جهان را در نظام هستى رعايت كرده است ، ولى مشرك ظالم است ، زيرا جايگاه واقعى آفريدگار هستى را در عقيده رعايت نكرده است . قرآن كريم از شرك به عنوان ظلمى عظيم و ستمى بزرگ ياد مى كند و مى فرمايد : «إِنَّ الشِّرْكَ لَظُ_لْمٌ عَظِيمٌ . (1) شرك قطعا ستمى بزرگ است» .

ظلم فردىظلمِ فردى عبارت است از رعايت نكردن جايگاه واقعى امور در مورد حقوق خود . كسى كه كارى مى كند كه براى جسم و يا جان او در حال حاضر و يا در آينده زيان آور است ، به حق فطرى و طبيعى خود تجاوز كرده ، از قانون نظام هستى در مورد خويش تخلف ورزيده و به خود ستم روا داشته است . در متون اسلامى از نافرمانى خداوند به ظلم به نفس و ستم به خويش تعبير شده است . در داستان آدم و حوا آمده است كه وقتى هر دو از شجره منهيه خوردند ، متوجه شدند كه اين عمل به زيان آن دو تمام شد ، لذا در مقام توبه و عذر خواهى از خداوند گفتند : «رَبَّنَا ظَ_لَمْنَآ أَنفُسَنَا . (2)

.


1- .لقمان : آيه 13 .
2- .اعراف : آيه 23 .

ص: 292

پروردگارا ! ما به خود ستم كرديم» . علت اين كه نافرمانى خداوند ظلم به نفس است ، اين است كه انسان براى استيفاى حقوق طبيعى خود راهى بجز اجراى فرمان هاى الهى ندارد كه اوامر الهى در جهت تكامل انسان ، و نواهى او در جهت جلوگيرى از انحطاط اوست و كسى كه خدا را نافرمانى مى كند ، يا جسم او زيان مى بيند يا جان او و يا هر دو . و نافرمانى خداوند موجب مى شود كه انسان جايگاه واقعى امور را در مورد حقوق خود رعايت نكند؛ و بالاخره نافرمانى خداوند براى خدا ضررى ندارد ، بلكه ضررش مستقيما متوجه شخص نافرمان و عاصى مى گردد . در اين مورد امام صادق عليه السلام از ابو ذر سخن جالبى را بدين مضمون نقل كرده است كه : مردى به ابوذر نامه اى نوشت و از او خواست كه هديه اى از مسائل علمى برايش بنويسد ، ابوذر در پاسخ نوشت : إنَّ العِلمَ كَثِيرٌ ، ولكِن إنْ قَدَرتَ أن لا تُسِى ءَ إلى مَن تُحِبُّهُ فَافْعَلْ. علم بسيار است ، ولى اگر مى توانى به كسى كه او را دوست مى دارى بدى نكنى ، چنين كن. پاسخ ابو ذر بسيار دقيق و جالب بود ، ولى سؤال كننده ، معناى اين سخن ظريف را نفهميد . اين بود كه از ابو ذر پرسيد : مگر كسى را ديده اى كه نسبت به فرد مورد علاقه خود بدى كند كه اين توصيه را به عنوان يك هديه علمى به من تعارف مى كنى؟! ابوذر پاسخ داد . نَفسُكَ أحَبُّ الأنفُسِ إلَيكَ ، فَإذا أنتَ عَصَيتَ اللّهَ فَقَد أسَأتَ إلَيهَا. (1) خودت محبوب ترين افراد نزد خود هستى و وقتى تو خدا را نافرمانى كنى ، قطعا به خود بدى كرده اى.

.


1- .الكافى : ج 2 ص 458 ح 20 . نيز ، ر . ك : ميزان الحكمة : باب 2433 (ظلم النفس) .

ص: 293

ظلم اجتماعى
مانعيت ظلم از شناخت

از اين رو ، امام چهارم عليه السلام در دعا مى فرمايد : أى رَبِّ ، بِأنْفُسِنا إسْتَخْفَفْنا عِندَ مَعصِيَتِكَ لا بِعَظَمَتِكَ... و حَقَّنا أضَعْنا لا كَبِيرَ حَقَّكَ. (1) خدايا ما به خودمان اهانت كرده ايم هنگام نافرمانى از تو ، نه به عظمت تو... و حق خود را ضايع كرده ايم ، نه حق بزرگ تو را.

ظلم اجتماعىظلم اجتماعى عبارت است از رعايت نكردن جايگاه واقعى حقوق مردم و تخلف از قوانينى كه موجب تأمين نيازهاى واقعى جامعه است . كسى كه حقى را كه مربوط به ديگرى است غصب مى كند ، جايگاه واقعى آن حق را رعايت نكرده ، از قانون نظام جامعه تخلف كرده و بدين جهت مرتكب ظلم اجتماعى شده است . «إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوَ لَ الْيَتَ_مَى ظُ_لْمًا إِنَّمَا يَأْكُلُونَ فِى بُطُونِهِمْ نَارًا . (2) آنان كه اموال يتيمان را به ظلم مى خورند ، همانا آتش در شكم هاى خويش مى كنند» . مال يتيم بايد نصيب يتيم شود؛ اگر ، به ناحق ، نصيب ديگرى شد ، در جايگاه واقعى خود قرار نگرفته ، مفهوم ظلم تحقّق يافته است . حق كارگر بايد به جيب كارگر برود ، اگر به جيب كارفرما رفت ، جايگاه واقعى خود را نيافته ، ظلم تحقق يافته است و ...

مانعيت ظلم از شناختتا اين جا مفهوم ظلم و انواع آن را توضيح داديم . اكنون بايد ديد كه چگونه

.


1- .بحار الأنوار : ج 94 ص 125 ح 4 .
2- .نساء : آيه 10 .

ص: 294

ظلم مانع شناخت مى گردد و آيا همه انواع آن مانع شناخت است يا اين كه مانعيت ، ويژه بعضى از انواع آن است . قبلاً اثبات شد كه هوس ، مانع بينايى ديده عقل است . يكى از قالب هاى عينى و مشخص هوس ، ظلم است . بنا بر اين ، به دليل اين كه ظلم ، تجسم هوس است ، ظلمت آفرين است و جلو ديده عقل را مى گيرد . از اين رو ،پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله مى فرمايد : إتَّقُوا الظُّلمَ ؛ فَإنَّهُ ظُلُماتٌ يَومَ القِيَامَةِ . (1) از ظلم بپرهيزيد كه ظلم ، ظلمات روز قيامت است. در حديث ديگرى نقل شده است كه شخصى ضمن سوالاتى از پيامبر اكرم ، عرض كرد : دوست دارم كه روز قيامت در نور محشور شوم . پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ، فرمود : لا تَظْلِمْ أحَدَاً تُحشَرُ يَومَ القِيامَةِ فِى النُّورِ. (2) به كسى ظلم نكن ، روز قيامت در نور محشور مى شوى. ظلمت و نور قيامت از عمل انسان در اين جهان نشأت مى گيرد . به همين جهت ، وقتى منافقان مى بينند كه مؤمنان در صحنه قيامت در نور خود حركت مى كنند ، از آنان تقاضا مى كنند كه كمى صبر كنند تا به ايشان برسند و در پرتو نورشان حركت نمايند ، ولى مؤمنان پاسخ مى دهند كه «ارْجِعُواْ وَرَآءَكُمْ فَالْتَمِسُواْ نُورًا» (3) يعنى به پشت سرخود بازگرديد و [از دنيا] جستجوى نور كنيد . كسى كه تاريكى هاى ناشى از ظلم و كارهاى ناشايسته او در اين جهان ، جلو ديده عقل و قلب او را گرفته ، از شناخت حقيقت و يافتن راه كمال محرومش

.


1- .الكافى : ج 2 ص 332 ح 11 .
2- .كنز العمّال : ج 16 ص 128 ح 44154 .
3- .حديد : آيه 13 .

ص: 295

كدام قسم از ظلم؟

كرده است . وى در جهان پس از مرگ و در عالم قيامت نيز در تاريكى است و راه بهشت را نمى تواند پيدا كند . (1) با اين توضيح مشخص مى شود كه چرا قرآن كريم ظلم را مانع شناخت مى داند و تصريح مى كند كه : «وَ يُضِلُّ اللَّهُ الظَّ__لِمِينَ . (2) خداوند ، ظالمان را گمراه مى كند» . معناى اين كه خداوند ظالمان را گمراه مى كند اين است كه چون نظام آفرينش بر اساس قانون عليت استوار است و ظلم سبب تيره شدن آينه عقل مى شود ، وقتى آينه عقل تيره شد ، ديده فكر از رؤيت حقايق عقلى محروم مى گردد و انسان به طور طبيعى ، راه را از چاه نمى تواند تشخيص دهد و در نتيجه گمراه مى شود؛ نه اين كه خداوند با ظالمان دشمنى خاصى دارد و نمى خواهد آنان راه تكامل خويش را بيابند! بنا بر اين ، انتساب اضلال و گمراه كردن ظالمان به خداوند متعال ، از آن جهت است كه همه پديده ها به هر حال منسوب به آفريدگار جهان است ، ولى نكته اساسى اين است ، كه از ديدگاه قرآن ، اضلال خداوند در مورد ظالمان است ، يعنى ظلم مانع شناخت و سبب گمراهى انسان است .

كدام قسم از ظلم؟تا اين جا معلوم شد كه ظلم ، مانع شناخت است ، ولى مشخص نشد كه كدام قسم از ظلم ؟ آيا ظلمى كه مانع شناخت است ، ظلم عقيدتى است يا ظلم عملى و يا مطلق ظلم؟ و اگر ظلم عملى است ، آيا ظلم فردى مانعيت دارد يا ظلم

.


1- .«وَ نَحْشُرُهُ يَوْمَ الْقِيَ_مَةِ أَعْمَى * قَالَ رَبِّ لِمَ حَشَرْتَنِى أَعْمَى وَ قَدْ كُنتُ بَصِيرًا * قَالَ كَذَ لِكَ أَتَتْكَ ءَايَ_تُنَا فَنَسِيتَهَا وَ كَذَ لِكَ الْيَوْمَ تُنسَى» (طه : آيه 124 _ 126) .
2- .ابراهيم : آيه 27 .

ص: 296

اجتماعى و يا مطلق ظلم عملى؟ آنچه از قرآن و احاديث اسلامى در پاسخ به اين پرسش ها استنباط مى شود اين است كه مطلق ظلمِ عملى اعم از ظلم فردى و اجتماعى ، مانع شناخت و موجب ظلم عقيدتى است . آياتى كه بر اين مدعا دلالت دارند عبارت اند از : 1 . آيه چهاردهم سوره مطففين : «كَلَا بَلْ رَانَ عَلَى قُلُوبِهِم مَّا كَانُواْ يَكْسِبُونَ» كه قبلاً نيز مطرح شد و در آن تصريح شده است كه كردار ناشايسته انسان كه همان ظلم عملى است ، حجاب دل و موجب تيره شدن آينه عقل و بالمآل مانع شناخت خداست . 2 . آيه بيست و هفتم سوره ابراهيم : «وَ يُضِلُّ اللَّهُ الظَّ__لِمِينَ» كه به روشنى دلالت دارد بر اين كه ظلم عملى موجب گمراهى انديشه و ظلم عقيدتى است . 3 . آيه سى و سوم سوره انعام : «وَلَ_كِنَّ الظَّلِمِينَ بِئايَتِ اللَّهِ يَجْحَدُونَ . ولى ظالمان ، آيات خدا را انكار مى كنند» . 4 . آيه چهل و نهم سوره عنكبوت : «وَ مَا يَجْحَدُ بِئايَتِنَآ إِلَا الظَّلِمُونَ . آيات ما را جز افراد ظالم انكار نمى كنند» . اين دو آيه نيز به وضوح دلالت دارند براين كه انكار آيات خدا ، كه ظلم عقيدتى است ، نتيجه ظلمِ عملى است . بالجمله ، آيات و احاديثى كه گمراهى انديشه و ظلمِ عقيدتى را معلول ظلمِ عملى مى دانند ، بسيارند كه در اين جا مجال ذكر آنها نيست و مشروح اين بحث در مبحث «موانع شناخت خدا» خواهد آمد . در پايان اين بحث توجّه به دو نكته ضرورى است : نكته اوّل ، اين كه همان طور كه ظلمِ عملى ، موجب ظلم عقيدتى است ، ظلم

.

ص: 297

2 . كفر
كفر در لغت

عقيدتى نيز ، به نوبه خود ، در تشديد ظلم عملى مؤثر است . ظلم عقيدتى ، بى راهه را راه پنداشتن است و ظلم عملى در بى راهه رفتن . رهروى كه بى راهه را راه مى پندارد ، هر چه جلوتر برود ، گمراه تر و از مقصد دورتر مى شود . نكته دوم ، اين كه در زمينه مانعيّتِ ظلم عملى از شناخت ، عمده ، ظلم اجتماعى و تجاوز به حقوق ديگران است ؛ زيرا همان طور كه توضيح داده شد ، ملاك مانعيّتِ ظلم از شناخت ، طغيان هوس در شخص ظالم است كه نمى گذارد نيروى ادراك او حقيقت را آن چنان كه هست دريابد ، و طغيان هوس در ظلم اجتماعى قابل مقايسه با ظلم فردى نيست .

2 . كفركفر در لغتدر كتاب مفردات الفاظ القرآن لغت «كفر» اين طور معنا شده است : الكفر فى اللغةِ سترُ الشى ءِ ، ووُصِفَ الليلُ بالكافِرِ لِسترِه الأشخاصَ ، والزارعُ لسترِه البذرَ فى الأرض . (1) كفر در لغت عبارت است از پنهان كردن چيزى ؛ و اين كه به شب كافر گفته مى شود براى آن است كه اشخاص را در تاريكى خود مى پوشاند ؛ و نيز به كشاورز كافر گفته مى شود بِدان جهت كه دانه را در زمين پنهان مى كند . ابن اثير نيز در النهاية كفر را اين گونه معنا مى كند : اصلُ الكفرِ تَغْطِيةُ الشَّى ءِ تغطيةً تَستهلِكُه . (2) ريشه لغوى كفر عبارت از پوشانيدن چيزى است به گونه اى كه آن را فرا بگيرد .

.


1- .. مفردات ألفاظ القرآن : ص 433 .
2- .. النهاية : ج 4 ص 187 .

ص: 298

كفر در قرآن
1 . كفر نه ممدوح و نه مذموم

بنا بر اين ، ريشه لغوى كفر عبارت است از پوشاندن ، يا پنهان كردن به طور كامل ؛ و كسى كه چيزى را پنهان مى كند ، كافر ناميده مى شود . پنهان كردن بر دو گونه است : پنهان كردن مادى و پنهان كردن معنوى ، و به عبارت ديگر : پنهان كردن عينى و پنهان كردن اعتبارى . در لغتِ عرب به كسى كه دانه را زير خاك پنهان مى كند كافر گفته مى شود ، و نيز به كسى كه سخن حقّى را با سخن باطلى مى پوشاند ، يا بالعكس ، كافر اطلاق مى شود .

كفر در قرآندر قرآن كريم واژه كفر ، با عنايت به ريشه لغوى آن ، هم در مورد نهان كردن عينى و هم در مورد نهان كردن اعتبارى به كار رفته است . در مورد نهان كردن اعتبارى ، كلمه كفر در قرآن در دو مورد متضاد استعمال شده است : يكى در مورد نهان كردنِ امور نيك و پسنديده و ديگرى در مورد نهان كردنِ امور زشت و ناپسند . بنا بر اين ، كفر در قرآن به سه معنا آمده است : 1 . كفرى كه نه ممدوح و نه مذموم است . 2 . كفر ممدوح . 3 . كفر مذموم . در اين جا اجمالاً هر يك از موارد فوق توضيح داده مى شود .

1 . كفر نه ممدوح و نه مذمومكفرى كه بالأصاله ، نه ممدوح است و نه مذموم ، عبارت است از پنهان كردن چيزى كه عقل ، نهان كردن آن را نه خوب مى داند و نه بد ؛ مانند نهان كردنِ دانه در زير خاك كه فى نفسه ، نه مذموم است و نه ممدوح ، و كسى كه دانه را زير

.

ص: 299

2 . كفرِ ممدوح
3 . كفرِ مذموم

خاك مى كند ، از ديدگاه عقل و بالأصالة ، نه شايسته ستايش و نه قابل نكوهش است . در سوره حديد ، كلمه كفر در همين معنا به كار رفته است : «كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ . (1) مانند بارانى كه رستنى هاى آن كشاورزان را به شگفت آورد» .

2 . كفرِ ممدوحكفر ممدوح ، عبارت است از نهان كردن چيزى كه عقل ، نهان كردن آن را نيك و آشكار شدنش را ناپسند مى داند ، مانند اباطيل و خرافات و امور خرافى كه شيوع و آشكار شدن و رسميّت يافتن آنها از ديدگاه عقل ، زشت و ناپسند است و به عكس ، متروك ماندن و پنهان شدن و از رونق و رسميّت افتادنِ آنها زيبا و پسنديده است . لذا قرآن كريم كسانى را كه به عقايد باطل ، كافر مى شوند و به عقايد حق گرايش مى يابند ، ستايش مى كند . در سوره بقره مى خوانيم : «فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُروَهِ الْوثْقى لَا انْفِصَامَ لَهَا . (2) كسى كه به طاغوت كافر شود و به خدا ايمان آورد ، همانا به دستگيره محكمى چنگ زده است كه هرگز گسستنى نيست» .

3 . كفرِ مذمومكفر مذموم و نكوهيده عبارت است از پنهان كردن چيزى كه عقل ، نهان كردن آن را ناپسند و آشكار نمودن آن را پسنديده مى داند ، مانند پنهان كردن و كتمان حقيقت ، از روى تعصّب و لجاج و سودجويى و . . . در قرآن كريم ، كفر ، به صورت هاى مختلف ، 526 بار استعمال شده است كه

.


1- .. حديد : آيه 20 .
2- .. بقره : آيه 256 .

ص: 300

اقسام كفر نكوهيده و مذموم
1 . كفر جهلى

به استثناى چند موردِ انگشت شمار (كمتر از ده مورد) ، اين كلمه در معناى سوم به كار رفته است .

اقسام كفر نكوهيده و مذمومكفر نكوهيده بر چهار قسم است : كفر جهلى ، كفر علمى ، كفر نعمت ، كفر معصيت .

1 . كفر جهلىكفر جهلى عبارت از پنهان كردن جهل با ادّعاى علم نسبت به مجهول است . كسى كه از روى تعصّب و لجاج و برترى جويى و يا به هر انگيزه ديگر ، جهل خود را كتمان مى كند و مدّعى دانستن چيزى مى شود كه آن را نمى داند ، از ديدگاه عقل ، مذموم و محكوم است . اگر جاهل ، جهل خود را با ادّعاى علم و انكارِ آنچه نمى داند پنهان نكند ، نسبت به حقيقت جاهل است ، ولى كافر نيست . به گفته امام صادق عليه السلام : لو أنّ العِبادَ إذا جَهِلوا وقفوا ولم يَجحَدوا ، لم يَكفروا . (1) اگر بندگان خدا وقتى چيزى را نمى دانند ، در اظهار نظر توقّف كنند و آنچه را نمى دانند انكار نكنند ، كافر نمى شوند . ولى اگر جاهل با انكار آنچه نمى داند ، مدّعى علم شود و با اين ادّعا بر جهل خود سرپوش بگذارد ، علاوه بر اين كه جاهل است ، كافر نيز هست . امام صادق عليه السلام در تبيين اقسام كفر در قرآن كريم ، نخستين قسم را كفر جهلى مطرح مى كند و كفرِ «دهريّه» را از اين قبيل مى داند و در اين زمينه به آيه بيست و چهارم سوره جاثيه استدلال مى فرمايد كه چنين است : «وَ قَالُواْ مَا هِىَ إِلَا حَيَاتُنَا الدُّنْيَا نَمُوتُ وَ نَحْيَا وَ مَا يُهْلِكُنَآ إِلَا الدَّهْرُ وَ مَا لَهُم بِذَ لِكَ

.


1- .. الكافى : ج 2 ص 388 ح 19 .

ص: 301

2 . كفر علمى

مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلَا يَظُنُّونَ . (1) و [كافران] گفتند : زندگى بجز همين زندگى ما در دنيا نيست كه بعضى مى ميريم و بعضى ديگر زنده مى شويم و چيزى جز «دهر» ما را نابود نمى كند . آنان را دانشى به آنچه مى گويند نيست و بجز گمان و پندار ، دليلى بر ادّعاى خود ندارند» .

2 . كفر علمىكفر علمى عبارت است از پنهان كردن و كتمان علم با ادّعاى جهل ، يا ادّعاى علم توسّط كسى بر خلاف آنچه مى داند . كسى كه مى داند حق چيست و يا با كيست ، ولى از روى تعصّب يا سودجويى مى گويد نمى دانم ، يا مى گويد حق با ديگرى است و يا چيز ديگرى است ، او عالمِ كافر است . اين كفر ، از ديدگاه عقل ، بدترينِ انواع كفر است و در قرآن و احاديث اسلامى سخت مورد نكوهش قرار گرفته است . (2) امام صادق عليه السلام در تبيين اين نوع از كفر مى فرمايد : وجه ديگر از انكار ، عبارت از انكار بر شناخت است ؛ يعنى انكار كننده با اين كه حق براى او ثابت شده است ، آن را انكار مى كند . (3) سپس امام عليه السلام دو نمونه از كفر علمى را كه در قرآن آمده است ، مطرح مى كند : يكى در مورد فرعون و هوادارانش ، و دوم در مورد يهود مدينه . در مورد نمونه اوّل در سوره نمل آمده است : «وَجَحَدُواْ بِهَا وَ اسْتَيْقَنَتْهَآ أَنفُسُهُمْ ظُ_لْمًا وَ عُلُوًّا ... . (4)

.


1- .. جاثيه : آيه 24 .
2- .. ر . ك : ميزان الحكمة : باب 2811 (ميثاقُ التّعليم والبيان) وباب 2812 (التحذير من كتمان العلم) .
3- .. الكافى : ج 2 ص 389 ح 1 .
4- .. نمل : آيه 14 .

ص: 302

3 . كفر نعمت

آنان آيات الهى را از روى ستمگرى و برترى جويى ، انكار كردند ، در صورتى كه خود حقانيّت آنها را باور كرده بودند ...» . فرعون و هوادارانش با اين كه حق براى آنان ثابت شده بود و با ادلّه اى كه حضرت موسى براى اثبات نبوّت خود آورده بود ، يقين به رسالت او داشتند ، با اين وصف ، انگيزه ستمگرى و برترى جويى ، مانع از ايمان آنان به توحيد و رسالت موسى شد ، و با علم به اين كه آنچه حضرت موسى عليه السلام مى گويد درست است ، او را تكذيب كردند و راه كفر علمى را در پيش گرفتند . و درباره نمونه دوّم از كفر علمى در قرآن ، در سوره بقره ، در مورد كفر يهود مدينه آمده است : «فَلَمَّا جَآءَهُم مَّا عَرَفُواْ كَفَرُواْ بِهِ . (1) پس، وقتى آنچه را شناخته بودند ، سوى ايشان آمد ، نسبت به آن كافر شدند» . يهود مدينه اوصاف پيامبر اسلام و علائم ظهور آن حضرت را در تورات ديده بودند و اصولاً آمدن آنان به مدينه ، سال ها قبل از بعثت پيامبر اسلام ، به همين دليل بود ، ولى پس از اين كه پيامبر اسلام ظهور كرد ، با اين كه علائمى را كه در تورات ديده بودند ، كاملاً منطبق بر آن حضرت بود و با اين كه به گفته قرآن ، پيامبر اسلام را شناخته بودند و سال ها در انتظار او به سر مى بردند و با علم به اين كه او فرستاده خداست ، به جهت منافع مادّى خود ، آن حضرت را تكذيب كردند و كفر علمى را برگزيدند .

3 . كفر نعمتكفر نعمت ، عبارت است از پنهان كردن نيكى و نعمت و احسان كسى ، با گفتار يا كردار ؛ در برابرِ شكر نعمت كه عبارت است از اظهار و قدردانى لفظى يا

.


1- .. بقره : آيه 89 .

ص: 303

4 . كفر معصيت

عملى نسبت به احسان و نيكى ديگران . بى ترديد ، كفر نعمت ، همانند كفر جهلى و كفر علمى ، از ديدگاه عقل ، مذموم و نكوهيده است . در قرآن كريم نيز در موارد متعدّدى كفر نعمت مورد نكوهش قرار گرفته است و امام صادق عليه السلام در تبيين وجوه كفر در قرآن ، سه نمونه آن را مطرح فرموده است (1) كه در اين جا به ذكر يك نمونه اكتفا مى كنيم : در سوره نمل از قول حضرت سليمان عليه السلام آمده است : «... هَ_ذَا مِن فَضْلِ رَبِّى لِيَبْلُوَنِى ءَأَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ وَ مَن شَكَرَ فَإِنَّمَا يَشْكُرُ لِنَفْسِهِ وَ مَن كَفَرَ فَإِنَّ رَبِّى غَنِىٌّ كَرِيمٌ . (2) ... اين از فضل و عنايت پروردگار من است تا مرا بيازمايد كه شكر مى كنم يا كفر مى ورزم . و كسى كه سپاس بگزارد براى خود سپاس گزارى مى كند و كسى كه ناسپاسى كند ، تحقيقا پروردگار من بى نياز و با كرامت است» .

4 . كفر معصيتكفر معصيت ، عبارت است از نافرمانىِ فرمانبر از فرمانده . شخص نافرمان ، با نافرمانى خود ، گويا فرمانِ فرمانروا را پنهان مى كند و ناديده مى گيرد ، و به همين دليل به او كافر گفته مى شود . كفر معصيت در صورتى كه فرمانده ، شايستگىِ فرماندهى داشته باشد ، عقلاً مذموم و نكوهيده است . امام صادق عليه السلام كفر مذكور در آيه هشتاد و پنجم سوره بقره را به كفر معصيت تفسير نموده است . (3) اين آيه خطاب به بنى اسرائيل ، كه بعضى از فرمان هاى الهى را اجرا مى كردند و بعضى را ناديده مى گرفتند ، مى فرمايد :

.


1- .. الكافى : ج 2 ص 389 ح 1 .
2- .. نمل : آيه 40 .
3- .. ر . ك : ميزان الحكمة : باب 3441 (وجوه الكفر فى كتاب اللّه ) .

ص: 304

كفر ، حجاب عقل است

«أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَ_بِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ . (1) آيا به بعضى از دستورات كتاب خدا ايمان مى آوريد و نسبت به بعضى كفر مى ورزيد؟!» .

كفر ، حجاب عقل استپس از مشخص شدن معناى كفر ، در زمينه مانعيت آن از شناخت ، دو سؤال مطرح است : يكى اين كه كدام يك از انواع كفر موجب تيرگى آينه عقل و مانع شناخت هاى عقلى و قلبى است ؟ دوم اين كه كفر چگونه ديده عقل را نابينا مى كند و مانع شناخت مى گردد؟ در پاسخ به سؤال اوّل بايد گفت كه كفر مذموم ، به تمام اقسام آن ، اعمّ از كفر جهلى و علمى و كفر نعمت و معصيّت ، موجب تيرگى عقل و مانع شناخت هاى عقلى و قلبى است . امّا سؤال دوم دو پاسخ دارد : يكى اجمالى و ديگرى تفصيلى . پاسخ اجمالى ، اين كه كفر مذموم ، از آن جا كه تجسّم هوس است ، مانع شناخت هاى عقلى است . (2) و امّا پاسخ تفصيلى با دو مقدّمه روشن مى شود : مقدّمه اول ، اين كه كفر مذموم نافرمانى عقل و اطاعت از دشمن عقل ، يعنى هوس است . و مقدّمه دوم اين كه نافرمانى عقل ، ديده عقل را ضعيف مى كند و اگر ادامه يابد آن را به تدريج نابينا مى سازد . اين كه كفرِ مذموم ، نافرمانى عقل و اطاعت از دشمن آن است ، به اين دليل است كه همان طور كه توضيح داديم ، كفر مذموم ، يا كفر جهلى است يا كفر علمى يا كفر نعمت يا كفر معصيت .

.


1- .. بقره : آيه 85 .
2- .. براى اطلاع از چگونگى مانعيّت هوس از شناخت ، بنگريد به مبحث (ريشه موانع شناخت از نظر قرآن) .

ص: 305

كفر جهلى ، عبارت است از اظهار نظر بدون تحقيق و تأمّل ؛ كفر علمى ، عبارت است از اظهار نظر كسى برخلاف آنچه مى داند ؛ كفر نعمت نافرمانى عقل در پاسخ به نيكى هاى ديگران است ؛ و كفر معصيت ، عبارت است از نافرمانى كسى كه اطاعتش به حكم عقل لازم است . در تمام اين موارد ، شخص كافر ، با انگيزه هاى نفسانى ، از فرمان عقل سرپيچى و از دشمن عقل اطاعت مى كند . و دليل اين كه نافرمانى عقل و اطاعت از دشمن آن ، ديده عقل را ضعيف و به تدريج نابينا مى كند اين است كه تجربه نشان داده است كه ادراكات عقلىِ فطرىِ انسان اگر مورد مخالفت قرار گيرد ، ضعيف مى گردد و به تدريج به فراموشى سپرده مى شود . انسان ، به طور طبيعى و فطرى ، دروغ را قبيح و ظلم را زشت مى داند ، ولى اگر با اين احساس طبيعىِ خود مخالفت كرد ، قبح كذب و زشتى ظلم ، به تدريج در نظر او كاسته مى شود تا آن جا كه ديگر فرياد وجدان خود را نمى شنود ، بلكه گاه برخلاف فطرت خويش ، از دروغ و ظلم و زورگويى احساس لذّت و خرسندى نيز مى كند . قبح كفر نيز همانند قبح كذب و ظلم است . انسان ، همان طور كه به طور فطرى ، كذب و ظلم را زشت مى داند ، كفر را نيز قبيح و ناپسند مى شمارد . از هر عاقلى بپرسيد كه اظهار نظر بدون تحقيق يا برخلاف تحقيق چگونه است ؟ يا اباى شخص از پاسخ به نيكى ديگران و يا نافرمانى كسى كه اطاعتش به حكم عقل لازم است چه حكمى دارد ؟ بى ترديد پاسخ مى دهد كه زشت است ؛ و كفر مذموم چيزى جز اين امور نيست . ولى همين شخص عاقل ، اگر چند بار بدون تحقيق يا بر خلاف آنچه مى داند اظهار نظر كند ، يا به فرمان عقل در پاسخ به نيكى ديگران اعتنا نكند و يا از كسى كه به حكم عقل بايد از او اطاعت كند اطاعت ننمايد ، زشتى كفر به تدريج ، در نظر او كم مى شود تا آن جا كه به كفر عادت مى كند و زشتىِ آن را نه تنها احساس

.

ص: 306

نمى كند ، بلكه آن را زيبا نيز مى بيند! اين جاست كه ديده عقل او به كلّى نابينا شده است . بنا بر اين ، كفر نيز مانند ظلم ، مانع شناخت هاى عقلى و قلبى است . و به همين جهت ، قرآن كريم ، كفر را همانند ظلم ، مانع شناخت راه رشد و تكامل و موجب گمراهى انسان مى داند . در سوره غافر مى خوانيم : «يُضِلُّ اللَّهُ الْكَ_فِرِينَ . (1) خداوند ، افراد كافر را گمراه مى كند» . همان گونه كه ظلم موجب تيرگى آينه عقل است ، كفر نيز آينه عقل را تيره مى كند . هر بار كه انسان حقيقتى را پنهان مى كند ، بر تيرگى آينه عقلش افزوده مى شود تا آن جا كه ديگر به هيچ وجه نمى تواند حقيقت را نشان دهد . و وقتى انسان حقيقت را نديد و راه را از چاه تشخيص نداد ، طبيعتا گمراه مى گردد . لذا ، اين كه قرآن كريم مى گويد خداوند افراد كافر را گمراه مى كند ، معنايش اين نيست كه خداوند با اين مردم دشمنى دارد ، بلكه منظور قرآن كريم آن است كه كفر و پنهان كردن حقيقت در نظام آفرينش ، يكى از موانع شناخت و در نتيجه موجب گمراهى است . در نظام آفرينش ، كفر ، آدمى را از مدار هدايت الهى خارج مى كند و در مدار ضلالت قرار مى دهد . بنا بر آنچه ذكر شد ، افراد كافر ، خود سبب گمراهى خويش اند ، ولى چرا قرآن كريم مى گويد خداوند افراد كافر را گمراه مى كند؟ در پاسخ بايد گفت : درست است كه آنان خود موجب گمراهى خويش شده اند ، ولى چون همه پديده ها سرانجام منسوب به خداوند متعال است ، هر چند به سوء اختيار انسان تحقق پيدا كرده باشد ، لذا قرآن كريم اضلال و گمراه كردن را به خداوند نسبت مى دهد ؛ زيرا اگر خداوند به آنان اراده و اختيار نداده

.


1- .. غافر : آيه 74 .

ص: 307

3 . اسراف
اسراف در لغت

بود ، به سبب سوء انتخاب خود ، در مدار ضلالت الهى قرار نمى گرفتند و گمراه نمى شدند . بنا بر اين ، خداوند افراد كافر را گمراه مى كند ، ولى سبب گمراهى را خود به وسيله كفر كه موجب تيرگى آينه عقل مى شود ، ايجاد مى كنند . توضيح مطلب اين كه : «تعليق حكم به وصف ، مشعِر به علّيّت است» ؛ يعنى اگر حكمى مشروط به تحقّق يافتن صفتى گرديد ، معلوم مى شود كه تحقّق آن صفت ، علّت و فلسفه آن حكم است . مثلاً وقتى گفته مى شود كه دست سارق را بايد بريد ، معلوم مى شود كه علّت بريدن دست سارق ، سرقت است . در اين جا هم وقتى قرآن كريم مى فرمايد : «خداوند افراد كافر را گمراه مى كند» ، معلوم مى شود كه علّت گمراهى آنان كفر است . و هوس ، هنگامى كه در قالب كفر تجسّم يابد ، همانند هوس در قالب ظلم ، مانع از شناخت هاى عقلى و قلبى و موجب گمراهى و ضلالت انسان است . (1)

3 . اسرافاسراف در لغتكلمه «اسراف» از ريشه «سَرَف» به معناى تجاوز از حدّ و مرز اعتدال در هر كار است . مفردات ألفاظ القرآن اين كلمه را چنين تفسير كرده است : السَّرَفُ تجاوزُ الحدّ فى كلّ فعلٍ يفعله الإنسانُ . (2) اسراف عبارت است از تجاوز كردن از حدّ در هر كارى كه انسان انجام مى دهد . بنا بر اين ، اسراف اخصِّ از ظلم است و به عبارت ديگر هر اسرافى ظلم

.


1- .براى آشنا شدن با موجبات ضلالت از ديدگاه قرآن و حديث ، ر . ك : ميزان الحكمة : باب 2346 (موجباتُ الضَّلالة) و باب 2347 (المضلّون) و باب 3945 (من يضلّهم اللّه ) .
2- .مفردات ألفاظ القرآن : ص 230 .

ص: 308

اسراف در قرآن

هست ، ولى هر ظلمى اسراف نيست ؛ زيرا همان طور كه قبلاً توضيح داديم ، ظلم عبارت است از رعايت نكردن جايگاه واقعى امور ، و اين معنى اعمّ از اسراف است كه تجاوز از حد در كارهاست . كسى كه بيش از اندازه مى خورد ، هم مُسرف است و هم ظالم . مسرف است چون در خوردن غذا از حدّ لازم تجاوز كرده ، و ظالم است چون جايگاه واقعى خوردن غذا در نظام آفرينش را رعايت نكرده و لا اقلّ به جسم خود ستم نموده است . و امّا كسى كه كمتر از حدّ ضرورى غذا مى خورد ، او ظالم است ، ولى مسرف نيست . او به خود ظلم كرده ، ولى از حد تجاوز ننموده است ، بلكه ظالم بودن او بدان جهت است كه به اندازه اى كه براى بدن او ضرورت دارد ، غذا نخورده و به جسم خود زيان وارد كرده است .

اسراف در قرآندر قرآن كريم كلمه اسراف در معناى لغوى آن به كار رفته است . از ديدگاه قرآن ، هر كارى كه خارج از مرز اعتدال انجام شود ، اسراف و انجام دهنده آن مسرف است . لذا قرآن ، فردِ پرخور و شكمباره را مسرف مى نامد ، گناهكار را مسرف مى خواند و مستبدّ برترى جو و مستكبر را هم مسرف مى داند ؛ چه ، اوّلى در مورد جسم خود ، دومى در مورد جان خود و سومى در مورد جامعه خود از مرز اعتدال خارج شده است . قرآن به مردم توصيه مى كند كه : «كُلُواْ وَاشْرَبُواْ وَلَا تُسْرِفُواْ إِنَّهُ لَا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ . (1) بخوريد و بياشاميد ، ولى اسراف نكنيد كه او اسرافكاران را دوست ندارد» .

.


1- .. اعراف : آيه 31 .

ص: 309

اسراف در حديث

يعنى انسان در خوردن و آشاميدن ، كيفا و كمّا ، بايد اعتدال را رعايت كند و اگر از مرز اعتدال خارج شد اسرافكار محسوب مى شود و از مدار مهر و محبّت الهى بيرون مى رود . همچنين كارهاى ناشايسته انسان ، از ديدگاه قرآن ، اسراف و خروج از مرز اعتدال و تجاوز به حقوق خويش است . با اين وصف ، قرآن توصيه مى كند آنان كه در حق خود اسراف كرده اند ، نبايد از عنايت و رحمت خداوند ، نااميد شوند ، كه اگر توبه كنند ، مورد عفو و آمرزش خداوند قرار خواهند گرفت : «قُلْ يَ_عِبَادِىَ الَّذِينَ أَسْرَفُواْ عَلَى أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُواْ مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا . (1) بگو : اى بندگان من كه بر خود اسراف كرده ايد : از رحمت خدا نوميد نباشيد كه خداوند همه گناهان را مى آمرزد» . برترى جويى نيز از ديدگاه قرآن ، اسراف و خروج از مرز عدالت اجتماعى و تجاوز به حقوق مردم است . لذا فرعون در قرآن كريم به عنوان يكى از مسرفان مطرح شده است : «وَ إِنَّ فِرْعَوْنَ لَعَالٍ فِى الْأَرْضِ وَ إِنَّهُ لَمِنَ الْمُسْرِفِينَ . (2) و به راستى كه فرعون در جامعه سخت برترى جويى مى كرد و او قطعا از اسرافكاران بود» .

اسراف در حديثدر احاديث اسلامى نيز مانند قرآن ، كلمه اسراف در معناى لغوى آن ، يعنى خروج از مرز اعتدال ، به كار رفته است . پيامبر اسلام فرموده است :

.


1- .. زمر : آيه 53 .
2- .. يونس : آيه 83 .

ص: 310

فى كُلِّ شَى ءٍ إسْرافٌ . (1) در هر چيزى اسراف هست . يعنى انسان در هر كار و هر چيز ممكن است اسرافكار باشد . پس هر كارى كه انجام مى دهد ، بايد در مرز اعتدال باشد ؛ اگر از اين مرز خارج شد ، متجاوز و مسرف است . در حديث ديگرى از آن حضرت نقل شده است كه : إنَّ مِن السَّرفِ أن تَأكلَ كُلَّ ما اشْتَهَيْتَ . (2) يكى از موارد اسراف اين است كه هر چه را كه اشتها دارى بخورى . اين حديث ، ظاهرا ناظر به اسراف در كيفيّت خوراك است . ممكن است كسى بيش از اندازه لازم نخورد ، ولى در انتخاب نوع غذا اسراف كند و به جاى انتخاب غذاى مفيدتر ، غذاى لذيذتر را انتخاب نمايد . به تعبيرپيامبر اكرم صلى الله عليه و آله هر چه را مى خواهد ، بخورد ، نه آنچه را كه بايد بخورد . شخصى به نام سليمان بن صالح مى گويد : از امام صادق عليه السلام ، پرسيدم : كمترين درجه اسراف چيست؟ امام پاسخ داد : اين است كه لباسى را كه مايه حفظ آبروى توست ، در مواقع غير ضرورى بپوشى و كهنه اش كنى ، و باقى مانده آبى را كه مصرف كرده اى ، دور بريزى و هسته هاى خرمايى را كه مصرف كرده اى ، به اين طرف و آن طرف بيندازى . (3) شخصى ديگر به نام بشر بن مروان نقل مى كند كه با جمعى وارد بر امام صادق عليه السلام شديم . امام دستور داد رُطب آوردند . با امام مشغول خوردن شديم . امام متوجّه شد كه يكى از حاضران هسته هاى رطب هايى را كه مى خورد دور

.


1- .. تاريخ دمشق : ج 67 ص 126 .
2- .. سنن ابن ماجة : ج 2 ص 1112 ح 3352 .
3- .. الكافى : ج 4 ص 56 ح 10 .

ص: 311

مراتب اسراف
اسراف ، حجاب عقل است

مى اندازد . امام دستش را گرفت و فرمود : اين كار را نكن ؛ اين تبذير است و خداوند فساد را دوست ندارد . (1) در حديث ديگرى ، امام صادق عليه السلام مى فرمايد : اعتدالِ در هر كار ، چيزى است كه خداوند آن را دوست دارد ، و اسراف در هر موردى كه باشد ، مبغوض خداوند است ، حتّى دور انداختن هسته هاى خرما ؛ زيرا اين هسته ها قابل استفاده است ، و حتّى دور ريختن آب آشاميدنى . (2)

مراتب اسرافاز آنچه در معناى لغوى اسراف و مفهوم آن در قرآن و حديث مطرح شد ، به اين نتيجه مى رسيم كه اسراف ، در لغت و قرآن و حديث ، به يك معناست و آن عبارت است از «خروج از مرز اعتدال در هر كار» . و خروج از مرز اعتدال مراتبى دارد كه كمترينِ آن دور ريختن چيزهايى است كه قابل مصرف است و بالاترين درجه اسراف برترى جويى و تجاوز به حقوق مردم است .

اسراف ، حجاب عقل استپس از مشخّص شدن مفهوم و مراتب اسراف ، بايد ديد كه اسراف چگونه حجاب عقل و مانع شناخت هاى عقلى و قلبى است ؟ و آيا اين مانعيّت ، مربوط به همه مراتب اسراف مى شود ، يا اين كه مربوط به بعض مراتب آن است ؟ در پاسخ سؤال اوّل بايد گفت : با ذكر دو مقدّمه ، مانعيّت اسراف از شناخت ، اثبات و چگونگى آن نيز روشن مى شود : مقدّمه اوّل اين كه هوس مانع شناخت است ، و مقدّمه دوّم اين كه اسراف تجسّم هوس است .

.


1- .. تفسير العيّاشى : ج 2 ص 288 ح 58 .
2- .. الكافى : ج 4 ص 52 ح 2 .

ص: 312

مقدّمه اوّل در بحث هاى گذشته به طور مشروح اثبات شد ، و مقدّمه دوم به قدرى روشن است كه نيازى به اثبات ندارد . بنا بر اين ، اسراف نيز مانند ظلم و كفر مانع شناخت هاى عقلى و قلبى است . و بر همين اساس ، قرآن كريم اسراف را همانند ظلم و كفر ، مانع شناخت راه رشد و تكامل و موجب گمراهى انسان مى داند و تصريح مى كند كه : «يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ . (1) خداوند ، كسى را كه اسرافكار است ، گمراه مى كند» . اين كلام قرآن به اين معنا نيست كه خداوند متعال با افراد اسرافكار دشمنى دارد كه نمى خواهد راه راست را پيدا كنند ، بلكه به اين معناست كه بر اساس قانون آفرينش ، اسراف و تجاوز از مرز اعتدال در زندگى ، آينه عقل را تيره مى كند و ديده انديشه را نابينا مى سازد و در نتيجه شخص مسرف نمى تواند راه را از چاه تشخيص دهد و به همين دليل گمراه مى شود . بنا بر اين ، مانعيّت اسراف از شناخت و گمراه شدن اشخاص مسرف ، امرى كاملاً طبيعى است و انتساب اضلال به خداوند ، از آن جهت است كه هر پديده بالمآل منتسب به آفريدگار هستى است . و پاسخ سؤال دوم (كه مانعيّت اسراف از شناخت ، آيا مربوط به همه مراتب اسراف است يا مربوط به بعض مراتب آن ؟) اين است كه همه مراتب اسراف ، از كمترين تا بالاترين مرتبه و از اسراف هاى كوچك تا اسراف هاى بزرگ ، هر يك در حدّ خود ، حجاب عقل و مانع شناخت هاى عقلى است . به همين جهت ، زنگارهايى كه از ناحيه اسراف هاى كوچك ايجاد مى شود و موجب تيرگى آينه عقل مى گردد ، قابل رفع و زنگارهاى ناشى از اسراف هاى بزرگ غير قابل رفع است . ولى توجّه به اين نكته ضرورى است كه اگر جلوِ اسراف هاى كوچك

.


1- .. غافر : آيه 34 .

ص: 313

4 . فسق
فسق در لغت

گرفته نشود ، در زمينه هاى مناسب ، به تدريج به اسراف هاى بزرگ تبديل مى شوند و مسرفانِ كوچك به مسرفانِ بزرگ مبدّل مى گردند . فرعون كه نمونه اى از مسرفانِ بزرگ در قرآن كريم است ، از ابتدا چنان نبوده است و جنايتكارانى كه امروز به عنوان طرفدارى از خلق ، فجيع ترين جنايت هاى ضدّ خلقى را مرتكب مى شوند ، از ابتدا اين گونه نبوده اند . بنا بر اين ، براى پيشگيرى از اسراف هاى بزرگ كه مانع غير قابل رفع شناخت هاى عقلى و موجب گمراهى است ، بايد از اسراف هاى كوچك نيز اجتناب كرد ؛ گذشته از اين كه اسراف هاى كوچك نيز ، به نوبه و در حدّ خود ، مانع شناخت و موجب گمراهى است .

4 . فسقفسق در لغتابن اثير كه از لغت شناسان معروف است ، در معناى كلمه فسق مى نويسد : أصلُ الفُسوقِ الخروجُ عن الاستقامة . (1) ريشه كلمه فسوق ، خارج شدن از استقامت و درستى است . در قاموس اللغة ، در معناى كلمه فسق آمده است : والخروجُ عن طريقِ الحقِّ ... «وإنَّهُ لَفِسْقٌ» خروجٌ عن الحقّ . (2) يكى از معانى فسق خارج شدن از راه حق است ... و اين عبارت قرآن «وَإنَّهُ لَفِسْقٌ» (3) به معناى خروج از حق است . المنجد نيز كه يكى از كتب معروف لغت است ، واژه فسق را اين طور معنا كرده

.


1- .. النهاية : ج 3 ص 446 .
2- .. قاموس اللّغة : ج 3 ص 285 .
3- .. قسمتى از آيه 121 سوره انعام .

ص: 314

فسق در قرآن

است : فَسَقَ ، يعنى خَرَجَ عن طريقِ الحقّ والصَّواب . (1) فاسق شد ، يعنى از راه حق و درست خارج گرديد . بنا بر اين ، فسق ، در لغت ، عبارت است از خارج شدن از راهى كه عقل آن را صحيح و درست مى داند ، و فاسق كسى است كه از اين راه منحرف شده است و مرتكب كارهاى نادرست و ناشايسته مى شود .

فسق در قرآنبا توجّه به آنچه در معناى لغوى كلمه فسق مطرح شد و با دقّت در آياتى كه اين واژه در آنها به كار رفته است ، مى توان به اين نتيجه رسيد : اين كه گفته شده است كه فسق از الفاظى است كه قرآن كريم آن را در معناى معروف خود (گناه) به كار برده است و اين از مبدِعات اين كتاب آسمانى است ، صحيح نيست . بررسى دقيق آياتى كه كلمه فسق در آنها به كار رفته است ، اثبات مى كند كه قرآن كريم نيز اين كلمه را در معناى لغوى آن ، يعنى خروج از مسير حق ، به كار برده است . چيزى كه هست ، قرآن ، نافرمانىِ خداوند را از مصاديق خروج از مسير حق مى شمارد ، و بر اين اساس ، فسق را نكوهيده مى داند و فاسق را توبيخ مى كند و او را سزاوار كيفر مى بيند . در كتاب مفردات القرآن در مورد ريشه كلمه فسق آمده است : فَسَقَ فلانٌ : خَرَجَ عن حَجر الشرع ، وذلك مِن قولهِم فسقَ الرُّطبُ إذا خرج عن قِشره . (2) «فاسق شد فلانى» يعنى از منع شرع خارج گرديد . و اين معنا از اين گفتار

.


1- .. المنجد : ذيل «فسق» .
2- .. مفردات ألفاظ القرآن : ص 380 .

ص: 315

عرب ها ريشه مى گيرد كه وقتى خرماى تازه از پوستش خارج مى شود مى گويند : «رُطب فاسق شد» يعنى از پوستش خارج گرديد . اگر اين ريشه يابى صحيح باشد ، جمع بندى آنچه از كتب لغت در مورد معناى فسق و ريشه آن مطرح شد ، اين است كه كلمه فسق ، ابتدا در خروج مادّى به كار مى رفته است ، و هر شى ء مادّى كه از جايگاه طبيعى خود خارج مى شده (مثل خروج خرماى تازه از پوست خود) در زبان عربى به آن فاسق مى گفتند . بعدا و به تدريج به هر كارى كه از مسير طبيعى و صحيح خود خارج مى شده است فسق و نيز به كسى كه كارى را خارج از مجراى طبيعى آن انجام مى داده ، فاسق اطلاق شده است . بر اين اساس ، هر عملى كه عقل ، آن را نادرست و ناشايست بداند ، فسق ، و فاعل و عامل آن فاسق است . قرآن كريم نيز فسق را دقيقا در همين معنا به كار برده است ، يعنى كارى كه از ديدگاه عقل ، نادرست و ناشايست است . و اگر نافرمانى آفريدگار جهان در قرآن و احاديث اسلامى _ چنان كه خواهد آمد _ فسق ناميده شده است ، از آن روست كه عقل ، مخالفت آفريده با آفريدگار را ناپسند و نادرست مى داند ؛ و اين نكته دقيقى است كه بايد مورد توجّه قرار گيرد . همه آياتى كه به دليل فسق ، افرادى را مستحقّ توبيخ و عذاب و بلا و مصيبت مى دانند ، به روشنى دلالت دارند كه فسق ، در قرآن كريم در معناى لغوى آن ، يعنى ناشايسته هاى عقلى ، به كار رفته است . براى نمونه ، به دو آيه در اين جا اشاره مى شود : «وَالَّذِينَ كَذَّبُواْ بِئايَتِنَا يَمَسُّهُمُ الْعَذَابُ بِمَا كَانُواْ يَفْسُقُونَ . (1) و آنان كه دلايل روشن و قاطع ما را تكذيب كردند ، به دليل آن كه فاسق گرديدند ، دچار عذاب خواهند شد» .

.


1- .. انعام : آيه 49 .

ص: 316

فسق در حديث

«فَالْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذَابَ الْهُونِ بِمَا كُنتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ فِى الْأَرْضِ بِغَيْرِ الْحَقِّ وَ بِمَا كُنتُمْ تَفْسُقُونَ . (1) پس در اين روز ، با عذابى خوار كننده پاداش داده مى شويد ؛ چرا كه به ناحق در زمين كبر مى ورزيديد و به سبب اين كه فاسق بوديد» . ملاحظه مى شود كه در آيه اوّل ، تكذيب دلايل روشن الهى كه از ديدگاه عقل قطعا نكوهيده و ناپسند است ، فسق ناميده شده است و در آيه دوم ، فاسق به كسانى اطلاق شده است كه مستكبرند و حاضر نيستند در برابر حق فروتنى كنند و از اين جهت مورد نكوهش عقل اند . ساير آياتى كه واژه فسق در آنها به كار رفته است نيز به گونه اى در ارتباط با كسانى است كه مرتكب امور ناشايسته از نظر عقل شده اند .

فسق در حديثكلمه فسق ، در احاديث اسلامى ، در مورد نافرمانى خداوند به كار رفته است . امام صادق عليه السلام ، در حديثى در معناى فسق مى فرمايند : ... فَكُلُّ مَعصِيَةٍ مِنَ المَعاصِى الكِبارِ فَعَلَها فاعِلُها أو دَخَلَ فيها داخِلٌ بِجَهَةِ اللَّذَّةِ والشَّهوَةِ والشَّوقِ الغَالِبِ ، فَهُوَ فِسقٌ وفاعِلُهُ فاسِقٌ خارِجٌ مِنَ الإيمانِ بِجَهَةِ الفِسقِ . (2) فسق عبارت است از هر نوع نافرمانى خدا و معصيتى كه از معاصى بزرگ باشد و فاعل آن يا كسى كه داخل آن معصيت شده ، به جهت لذّت و شهوت و غلبه تمايلات به اين عمل مبادرت كرده است . اين فعل ، فسق و فاعل آن فاسق است كه به جهت فسق از ايمان خارج است . ولى همان طور كه قبلاً اشاره شد ، استعمال كلمه فسق در متون اسلامى در

.


1- .. احقاف : آيه 20 .
2- .. تحف العقول : ص 331 .

ص: 317

نشانه هاى فسق

مورد نافرمانى خدا ، نه تنها منافات با معناى لغوى آن ندارد ، بلكه اين معنا يكى از مصاديق مفهوم لغوى اين كلمه است ؛ چون مفهوم لغوى فسق ، خروج از راه حق با انجام كارهايى است كه از ديدگاه عقل ناشايسته است ، و نافرمانى خداوند يكى از مصاديق ناشايسته هاى عقلى است . اصولاً آنچه عقلاً نيك و خير است ، خداوند به آن امر كرده است ، و آنچه عقلاً زشت و شر است ، خداوند از آن نهى كرده است : «إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَ الْاءِحْسَ_نِ وَ إِيتَآىءِ ذِى الْقُرْبَى وَ يَنْهَى عَنِ الْفَحْشَآءِ وَالْمُنكَرِ وَ الْبَغْىِ . (1) همانا خداوند به عدل و احسان و بخشش به نزديكان امر مى كند و از فحشا و زشتى و تجاوز نهى مى نمايد» .

نشانه هاى فسقدر حديثى از رسول اكرم صلى الله عليه و آله در مورد نشانه هاى فسق و علائم مردم فاسق نقل شده است كه : ... أمّا عَلامَةُ الفاسِقِ فَأربَعَةٌ : اللَّهوُ وَاللَّغوُ والعُدوانُ والبُهتانُ . (2) نشانه فاسق چهار چيز است : لهو ، لغو ، عدوان و بهتان . طبق اين حديث مردم «فاسق» با چهار ويژگى شناخته مى شوند . نخستين ويژگى و نشانه مردم فاسق اين است كه اهل «لهو» هستند . مفردات القرآن در معناى لهو مى نويسد : اللّهوُ ما يُشغلُ الإنسانَ عمّا يَعنيه ويُهِمُّه . (3) لهو عبارت از اعمالى است كه انسان را از كارهاى مفيد و مهم باز مى دارد .

.


1- .. نحل : آيه 90 .
2- .. تحف العقول : ص 22 .
3- .. مفردات ألفاظ القرآن : ص 455 .

ص: 318

فسق ، حجاب عقل است

به عبارت ديگر ، لهو عبارت از بازى هاى نامشروع است . بازى اگر مقدّمه كسب نشاط انسان براى انجام وظيفه باشد ، با شرايطى كه در متون اسلامى آمده است ، براى بدن مفيد و لازم و از ديدگاه اسلام مشروع ، بلكه راجح و مستحبّ است و در حقيقت بازى نيست ؛ ولى اگر بازى به صورت هدف در آيد ، نشانه فسق است ، نشانه آن است كه بازيگر ، فلسفه وجود و هدف حيات خود را فراموش كرده ، از راهى كه عقل براى رسيدن به اين هدف ترسيم نموده ، منحرف شده است . دومين ويژگى مردم فاسق آن است كه اهل «لغو» (1) هستند ، سخن بيهوده بسيار مى گويند و كارهاى بيهوده فراوان انجام مى دهند . سومين ويژگى فاسقان اين است كه اهل «عدوان» يعنى ظلم و تعدّى و تجاوزند . و چهارمين ويژگى آنان اين است كه اهل «بهتان» و دروغ و افترا هستند .

فسق ، حجاب عقل استتا اين جا به اين نتيجه رسيديم كه فسق ، در لغت و قرآن و حديث ، به يك معناست : خروج از راهِ حق با انجام كارهايى كه عقلاً ناشايست است . و نشانه هاى مردم فاسق را نيز توضيح داديم . اكنون مى خواهيم اثبات كنيم كه فسق ، حجاب عقل و يكى از موانع شناخت هاى عقلى و قلبى است . فسق ، به دليل اين كه تجسّم هوس است (و گفتيم كه هوس مانع شناخت هاى عقلى است) ، حجاب عقل و قلب است . كسى كه از راه راست منحرف مى شود و از راهى كه عقلش آن را درست تشخيص مى دهد ، با پيروى از هوس ، خارج مى گردد و با سوء انتخاب خود در

.


1- .. لَغَا يَلغو لغوا بكذا : تَكلّم به . اللّغوُ : ما لا يعتدّ به مِن كلامٍ وغيره (المنجد) .

ص: 319

عقيده و عمل و در گفتار و كردار فاسق مى شود ، اين انتخاب ، ديده عقل او را به تدريج ضعيف مى كند و آينه ذهن او رفته رفته زنگار مى گيرد تا آن جا كه از شناخت حقايق عقلى به كلّى محروم مى گردد . وحى و دين را هم فرضا كنار بگذاريم ، هر كس به هر دين و آيين و مرام و مسلكى معتقد باشد ، به روشنى تشخيص مى دهد كه يك سلسله كارها خوب است و يك سلسله كارها بد . مثلاً هر كس مى داند كه ظلم و تعدّى و زورگويى بد است . هر عاقلى مى داند دروغگويى زشت است ، غِشّ در معامله قبيح است ، احتكار بد است و . . . متقابلاً هر عاقلى تشخيص مى دهد كه عدالت زيباست ، نيكى به ديگران نيكوست ، ايثار خوب است و . . . اگر انسان به اين تشخيص ها و قضاوت ها و به اين فريادهايى كه از درون جان و عمق وجدان بر مى خيزد ، پاسخ مثبت دهد و در راهى كه عقل مى گويد برو ، برود و بالعكس ، چراغ عقل او به تدريج روشن مى شود ؛ ولى اگر به فريادهاى عقل و وجدان پاسخ مثبت ندهد ، فرياد وجدان او به تدريج آهسته و ضعيف مى شود و چراغ عقلش كم نور مى گردد تا آن جا كه ديگر صداى عقل او شنيده نمى شود و چراغ فكرش خاموش مى گردد . بنا بر اين ، فسق (يعنى خارج شدن از مسيرى كه عقل آن را درست مى داند) همچون ظلم و كفر و اسراف ، مانع شناخت هاى عقلى است و هر چه انسان از اين مسير دورتر شود ، از شناخت هاى عقلى محروم تر مى گردد . و بر همين اساس ، قرآن كريم ، فسق را همانند ظلم و كفر و اسراف ، مانع تشخيص درست ، و حجاب شناخت حقايق عقلى و موجب ضلالت و گمراهى انسان مى داند و مى فرمايد : «وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إِلَا الْفَ_سِقِينَ . (1)

.


1- .. بقره : آيه 26 .

ص: 320

خداوند به آن [مَثَل] جز افراد فاسق را گمراه نمى كند» . يعنى اضلال خداوند ، تنها شامل مردم فاسق و كسانى است كه از راه حق و حقيقت ، عالماً و عامدا خارج مى شوند و برخلاف حق عمل مى كنند . وقتى انسان دريافت كه راهى حق است ولى به آن نرفت ، يا فهميد كه حق نيست ولى به آن رفت ، به محض اين كه پا را از دايره اى كه عقل مى گويد بيرون نهاد ، آينه عقل اندكى غبار مى گيرد و اگر عمل فسق تكرار شد ، غبار اين آينه بيشتر و بيشتر مى شود ، تا آن جا كه فسق ، ملكه انسان و انسان ، فاسق مى گردد . اين جاست كه چراغ فروزان عقل به كلى خاموش مى شود و انسان ، زان پس فريادهاى وجدان را نمى شنود . پيش از اين كه «فسق» به صورت عادت و ملكه كسى در آيد ، وقتى كار زشتى انجام مى داد ، نداى عقل را هر چند به طور ضعيف ، مى شنيد كه : «مكن» ، ولى اكنون ديگر اين فريادها در وجودش خاموش شده است؛ و اين است معناى احاديثى كه مضمونشان چنين است : علم عمل را صدا مى زند. اگر پاسخ مثبت داد مى ماند و گرنه كوچ مى كند . (1) در اين مرحله انسان از مدار هدايت الهى خارج مى شود و در مدار ضلالت قرار مى گيرد . خداوند ، همان طور كه ظالمان را گمراه مى كند ، همان طور كه كافران و مسرفان را گمراه مى سازد ، افراد فاسق را نيز گمراه مى نمايد؛ يعنى فسق هم ، مانند ظلم و كفر و اسراف ، مانع شناخت هاى عقلى است . وقتى ديده عقل را حجاب گرفت ، طبيعى است كه انسان راه را از چاه تشخيص ندهد ، و وقتى راه را تشخيص نداد ، گمراه مى شود . پس در حقيقت ، فاسق ، خود موجب گمراهى خويش است . بنا بر اين ، منظور از اين كه خداوند ، افراد فاسق را گمراه مى كند اين نيست كه خداوند با آنان دشمنى دارد ، بلكه

.


1- .ر . ك : ميزان الحكمة : باب 2842 (دور العمل فى العلم).

ص: 321

مقصود اين است كه در نظام آفرينش ، فسق و انحراف از جادّه حق ، مانع روشنگرى عقل است و با آمدن اين مانع ، انسان راه رشد و تكامل خود را گم مى كند و به طور طبيعى گمراه مى شود . و انتساب اضلال و گمراه كردن به خداوند از آن جهت است كه همه پديده ها ، بالاخره منتسب به اوست؛ ولى نكته اين است كه اضلال الهى ، تنها شامل افراد فاسق است ؛ يعنى فسق ، مانع شناخت و موجب گمراهى است .

.

ص: 322

خلاصه

خلاصهاز ديدگاه قرآن و احاديث اسلامى ، نيروى ادراك انسان ، به حسب طبيعت اوليه خود ، همچون آينه اى بيرنگ و شفاف است كه واقع را آن چنان كه هست ، نشان مى دهد . از ديدگاه قرآن و احاديث اسلامى ، كارهاى ناشايسته انسان موجب زنگارها و حجاب هايى مى شود كه چهره طبيعىِ آينه ادراك آدمى را تغيير مى دهد و واقع نمايى را از آن سلب مى كند . كارهاى ناشايسته اى كه موجب تيرگى آينه عقل و قلب مى گردد ، تحت عناوين ظلم ، كفر ، اسراف و فسق خلاصه مى شود : ظلم عبارت از رعايت نكردن جايگاه واقعى امور است ، در برابر عدل كه به معناى رعايت كردن جايگاه واقعى امور است . و به عبارت ديگر ، عدل عبارت است از رعايت قانون نظام هستى ، و ظلم عبارت است از نقض اين قانون . عدل بر سه قسم است و ظلم نيز بر سه قسم : عقيدتى ، فردى و اجتماعى . ظلم عقيدتى عبارت است از رعايت نكردن جايگاه واقعى امور در عقيده و باور ، در برابر عدل عقيدتى كه ملازم رعايت جايگاه امور در عقايد است . بنا بر اين ، توحيد عدل عقيدتى است ، و شرك ظلم عقيدتى . ظلم فردى عبارت از رعايت نكردن جايگاه واقعى امور در مورد حقوق خود است . علت اين كه در قرآن و احاديث اسلامى از نافرمانى خداوند تعبير به ظلم به نفس شده است ، اين است كه انسان براى استيفاى حقوق طبيعى خود راهى جز اجراى فرامين الهى ندارد ، و نافرمانى خداوند موجب مى شود كه انسان جايگاه واقعى امور را در مورد حقوق خود رعايت نكند .

.

ص: 323

ظلم اجتماعى عبارت است از رعايت نكردن جايگاه واقعى حقوق مردم و تخلف از قوانينى كه نيازهاى واقعى جامعه را تأمين مى كند . ظلم ، به دليل اين كه تجسم هوس است ، ظلمت آفرين و حجاب عقل و مانع شناخت هاى عقلى و قلبى است . از ديدگاه قرآن كريم ، ظلم ، يكى از موانع شناخت و موجب گمراهى انسان است . و اين كه خداوند ظالمان را گمراه مى كند ، به اين معنى است كه ظلم موجب تيرگى آينه عقل مى شود ، و با تيره شدن اين آينه ، انسان به طور طبيعى گمراه مى گردد . از ديدگاه اسلام ، مطلق ظلم عملى ، مانع شناخت و موجب ظلم عقيدتى است ، و مانعيت ظلم اجتماعى بيشتر از ظلم فردى است . كفر ، در لغت ، به معناى پنهان كردن ، يا پنهان كردن كامل است . و به كسى كه چيزى را پنهان مى كند ، يا به چيزى كه چيز ديگرى را پنهان مى كند ، كافر اطلاق مى شود . پنهان كردن بر دو گونه است : عينى و اعتبارى . پنهان كردن عينى مانند پنهان كردن دانه در زير خاك ، و پنهان كردن اعتبارى مانند پنهان كردن حق به وسيله باطل است . كلمه كفر در قرآن ، با عنايت به ريشه لغوى آن ، در سه معنا به كار رفته است : كفرى كه نه ممدوح است و نه مذموم ، كفر ممدوح و كفر مذموم : الف . كفرى كه نه ممدوح است و نه مذموم ، عبارت است از نهان كردن چيزى كه عقل ، نهان كردن آن را نه زشت مى داند و نه زيبا؛ مانند نهان كردن دانه در زير خاك «كَمَثَلِ غَيْثٍ أَعْجَبَ الْكُفَّارَ نَبَاتُهُ» . ب . كفر ممدوح عبارت است از نهان كردن چيزى كه عقل ، نهان كردن آن را نيك و آشكار شدنش را بد مى داند مانند نهان كردن باطل به وسيله حق «فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّ_غُوتِ وَيُؤْمِن بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى» .

.

ص: 324

ج . كفر مذموم عبارت است از نهان كردن چيزى كه عقل ، نهان كردن آن را زشت و آشكار شدنش را زيبا مى داند . كفر مذموم بر چهار قسم است : كفر جهلى ، كفر علمى ، كفر نعمت و كفر معصيت : 1 . كفر جهلى عبارت از پنهان كردن جهل است با ادعاى علم نسبت به مجهول . به عبارت ديگر : كفر جهلى عبارت از اظهار نظر بدون تحقيق است ، مانند كفر دهريه كه در آيه بيست و چهارم سوره جاثيه مطرح شده است . 2 . كفر علمى عبارت از پنهان كردن علم است با ادعاى جهل ، يا ادعاى علم به وسيله كسى برخلاف آنچه او مى داند . به سخن ديگر ، كفر علمى عبارت است از اظهار نظر برخلاف تحقيق ، مانند كفر فرعون و هواداران او كه در آيه چهاردهم سوره نمل آمده است . 3 . كفر نعمت عبارت از پنهان كردن احسان ديگرى است با گفتار يا با كردار . به عبارت ديگر ، كفر نعمت عبارت از نافرمانى عقل است در پاسخ به نيكى ديگران «لِيَبْلُوَنِى ءَأَشْكُرُ أَمْ أَكْفُرُ» . 4 . كفر معصيت عبارت از پنهان كردن و ناديده گرفتن فرمان فرمانده است . كفر معصيت ، در صورتى كه فرمانده از ديدگاه عقل ، شايستگى فرماندهى داشته باشد ، مذموم است «أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْكِتَ_بِ وَ تَكْفُرُونَ بِبَعْضٍ» . تمام اقسام كفر مذموم ، به دليل اين كه تجسم هوس مى باشند ، موجب تيرگى آينه عقل و مانع شناخت هاى عقلى و قلبى هستند . قرآن كريم ، كفر را مانند ظلم ، مانع شناخت هاى عقلى و موجب گمراهى انسان مى داند . اسراف ، در لغت ، اخص از ظلم و به معناى تجاوز از مرز اعتدال در هر كار است .

.

ص: 325

در قرآن و حديث كلمه اسراف در معناى لغوى آن به كار رفته است . اسراف مراتبى دارد كه كمترين آن در متون اسلامى دور ريختن چيزهاى قابل مصرف ، و بالاترين مرتبه اسراف ، برترى جويى و تجاوز به حقوق مردم است . چون اسراف تجسم هوس ، و هوس مانع شناخت است ، اسراف نيز مانع شناخت هاى عقلى و قلبى است . قرآن كريم اسراف را مانند ظلم و كفر ، مانع شناخت و موجب گمراهى انسان مى داند ، و اين كه مى گويد خداوند اسرافكاران را گمراه مى كند ، از همين روست . مانعيت اسراف از شناخت ، به حسب مراتب آن است ؛ مانعيت اسراف هاى كوچك تر كمتر و مانعيت اسراف هاى بزرگ تر بيشتر است . فسق ، در لغت ، عبارت است از خارج شدن از راهى كه عقل ، آن را صحيح و حق و درست مى داند ، وفاسق كسى است كه از اين راه منحرف شده است . فسق ، در قرآن كريم و احاديث اسلامى نيز در معناى لغوى آن به كار رفته است؛ منتها قرآن و حديث ، نافرمانى خداوند را از مصاديق خروج از مسير حق مى دانند . همه آياتى كه به دليل فسق ، افرادى را توبيخ مى كنند ، گواه آن اند كه فسق ، در قرآن در معناى لغوى آن ، يعنى ناشايسته هاى عقلى به كار رفته است . فسق ، به دليل اين كه تجسم و تبلور هوس است و هوس مانع شناخت ، حجاب عقل و قلب است . قرآن كريم ، فسق را همانند ظلم و كفر و اسراف ، مانع شناخت و موجب گمراهى انسان مى داند و منظور از گمراه شدن افراد فاسق به وسيله خداوند همين است .

.

ص: 326

. .

ص: 327

فصل ششم : خاستگاه موانع معرفت
اشاره

فصل ششم :خاستگاه موانع معرفتاز ديدگاه قرآن كريم ، هوس ، مبدأ خاستگاه همه موانع شناخت است . از اين ريشه ، شاخه هاى مختلفى مى رويد : ظلم يكى از اين شاخه ها و كفر شاخه ديگر است ، اسراف وفسق نيز شاخه هاى هوس اند . هوس طوفانى است كه وزش آن ، غبارهايى توليد مى كند به رنگ ظلم ، كفر ، اسراف و فسق؛ و با نشستن اين غبارها بر آينه فكر و ذهن ، اين آينه زنگار مى گيرد و انسان از شناخت حقايق عقلى و قلبى محروم مى گردد . ريشه موانع شناخت هاى عقلى و قلبى در آيه اى از قرآن كريم چنين مطرح شده است : «أَفَرَءَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَ_هَهُ هَوَاهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَ_وَةً ... . (1) آيا ديده اى آن كس را كه هوس خود را خداى خود گرفته و خداوند ، او را با اين كه مى داند ، گمراه كرده ، برگوش و دلش مهر نهاده و بر ديده اش پرده اى افكنده است» . قرآن كريم در اين آيه عميق و زيبا مى خواهد چه بگويد؟ و ما از اين آيه كريمه چگونه استفاده مى كنيم كه هوس ريشه موانع شناخت است؟

.


1- .جاثيه : آيه 23 .

ص: 328

در بحث هاى گذشته توضيح داده شد كه قرآن مى فرمايد : «وَ يُضِلُّ اللَّهُ الظَّ__لِمِينَ» (1) (خداوند ستمگران را گمراه مى كند) ؛ «يُضِلُّ اللَّهُ الْكَ_فِرِينَ» (2) (خداوند كفار را گمراه مى كند) ؛ «يُضِلُّ اللَّهُ مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ» (3) (خداوند كسانى را كه اسرافكار هستند گمراه مى كند) ؛ «وَ مَا يُضِلُّ بِهِ إِلَا الْفَ_سِقِينَ» (4) (اضلال خداوند ويژه افراد فاسق است) . همچنين در بحث هاى گذشته مشخص شد كه ظلم و كفر و اسراف و فسق ، مانع شناخت هستند ، و خداوند كسانى را كه اهل ظلم و كفر و اسراف و فسق باشند ، نه تنها هدايت نمى كند ، بلكه گمراه مى سازد . ولى در آيه بيست و سوم سوره جاثيه ، قرآن مى گويد خداوند كسى را كه هوس خود را خداى خويش گرفته ، عامل حركت و موضعگيرى هاى فردى و اجتماعى اش هوس اوست ، چنين فردى را خداوند گمراه مى كند . آن جا مى گفت ظلم موجب گمراهى است ، اين جا مى گويد هوس . آن جا مى گفت كفر و اين جا مى گويد هوس . آن جا مى گفت اسراف و فسق ، اين جا مى گويد هوس . از مقايسه آيات مذكور نتيجه مى گيريم كه هم ظلم و كفر و اسراف وفسق ، حجاب عقل و مانع شناخت اند و هم هوس؛ چيزى كه هست ، هوس ريشه ساير موانع است . هوس ، گاهى در قالب ظلم جلوه مى كند ، گاه در قالب كفر ، و گاه در قالب اسراف و فسق . هوس است كه انسان را به تجاوز ، به پنهان كردن حقيقت ، به زياده روى و به انحراف از راه حق وادار مى كند .

.


1- .ابراهيم : آيه 27 .
2- .غافر : آيه 74 .
3- .غافر : آيه 34 .
4- .بقره : آيه 26 .

ص: 329

بت هوس در بتكده دل

ريشه همه موانع شناخت ، هوس است و اگر انسان بخواهد موانع شناخت هاى عقلى و قلبى را كه اساس انحطاط و آلودگى هاى اوست ، به طور قطعى و بنيادين علاج كند ، بايد ريشه هوس را از عمق وجود خود بركند و جلو هوا و هوس خود را بگيرد . از اين رو قرآن كريم تصريح مى كند كه : «فَأَمَّا مَن طَغَى * وَ ءَاثَرَ الْحَيَوةَ الدُّنْيَا * فَإِنَّ الْجَحِيمَ هِىَ الْمَأْوَى * وَ أَمَّا مَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوَى * فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِىَ الْمَأْوَى . (1) يعنى اهل دوزخ كسانى هستند كه طغيان مى كنند و زندگى و لذت دنيا را انتخاب مى كنند و در مقام تعارض دنيا و آخرت ، دنيا را ترجيح مى دهند. اما اهل بهشت كسانى هستند كه از مقام پروردگار خود بيم دارند و نفس خود را از هوسرانى باز مى دارند. اگر ريشه هوس قطع نشود و هوس ، خداى انسان شود ، انسان اهل دوزخ و اگر قطع شود ، اهل بهشت است» .

بت هوس در بتكده دلهوس چگونه بت انسان مى شود و قلب انسان كه بايد عرش رحمان باشد ، بتكده هوس مى گردد ، و به تعبير قرآن ، هوس خداى انسان مى شود؟ در آغاز هوسرانى و در گام هاى نخست پيروى از نفس ، غبارها و زنگارهاى آينه عقل اندك است . عقل مى گويد مكن ، هوس مى گويد بكن؛ عقل مى گويد مرو ، هوس مى گويد برو . هوسران ، فرياد عقل را مى شنود ، ولى از آن اطاعت نمى كند و به حركت خود در مسير هوس ادامه مى دهد . يك بار اطاعت از هوس ، دوبار ، ده بار و . . .به تدريج زنگارهاى هوس ، آينه عقل را چنان تيره مى كند كه واقع نمايى از آن سلب مى گردد و آن قدر دوده هاى هوس اطراف چراغ عقل را مى گيرد كه به كلى بى فروغ مى شود و كمترين روشنايى از آن ساطع نمى گردد .

.


1- .نازعات : آيه 37 _ 41 .

ص: 330

اين جاست كه زمام اختيار انسان به دست هوس مى افتد ، هوس به جاى عقل مى نشيند و بت و خداى انسان مى شود . هوسران ، ديگر فرياد عقل را نمى شنود و هر چه هوس بگويد ، اطاعت مى كند . «وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ» وقتى هوس زمام اختيار انسان را از كف عقل گرفت ، انسان از راهى كه عقل او را بدان دعوت مى كرد ، منحرف مى شود و گمراه مى گردد ، ولى او گمراهى است كه راه را مى داند! «وَ خَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ» وقتى كه هوس به صورت بت در آمد ، گوش سخن حق را نمى شنود و دل حقايق عقلى را درك نمى كند و فريادهاى عقل به گوش دل نمى رسد ، گويا درِ گوشِ دل بسته شده ، و مهر و موم گرديده است . «وَ جَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَ_وَةً» (1) وقتى آينه ذهن را غبار هوس فرا گرفت ، ديده عقل از ديدار حقايق عقلى محروم مى شود . «غشاوه» همان غبار هوس و زنگار اعمال ناشايسته است . اين ديده كه با غشاوه هوس نابينا مى گردد ، ديده عقل است . وقتى غشاوه هوس جلو ديده عقل قرار بگيرد ، چشم ظاهر كه همان چشم حس و ديده حيوانى انسان است مى بيند ، ولى چشم باطن كه ديده عقل و چشم بصيرت آدمى است كور مى گردد ، و اين جاست كه انسان راه رشد و تكامل خود را نمى يابد و در نتيجه گمراه مى شود . «فَمَن يَهْدِيهِ مِن بَعْدِ اللَّهِ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ» (2) چنين انسان كوردلى ، وقتى براساس سنت قطعى آفرينش از مدار هدايت الهى خارج شد و در مدار گمراهى الهى قرار گرفت ، يعنى خداوند او را به سبب كارهايى كه انجام داده است گمراه كرد ، راهى براى شناخت حقايق ندارد و هيچ كس قادر به هدايت و راهنمايى او نيست .

.


1- .الغشاوة مايغطى به الشى ء : غشاوة عبارت از چيزى است كه با آن چيز ديگرى پوشيده مى شود (مفردات ألفاظ القرآن : ص 361) .
2- .جاثيه : آيه 23 .

ص: 331

تلازم موانع شناخت

هيچ پيامبرى نمى تواند هواپرست را خداپرست كند .

تلازم موانع شناختاشتراك موانع شناخت در ريشه و اساس ، ملازمت شديدى ميان آنها برقرار كرده است ، به گونه اى كه تفكيك آنها در مصداق از يكديگر امكان پذير نيست ، هر چند از نظر مفهوم با يكديگر متفاوت اند . به عبارت ديگر ، ظلم ، كفر ، اسراف و فسق ، رنگ هاى مختلف يك غبارند و هر يك از اين اوصاف نشان دهنده يك بعد از ابعاد روحى كسى است كه هوس بر او چيره شده است و در نتيجه از شناخت حقيقت محروم و از صراط مستقيم هدايت منحرف گرديده است . چنان نيست كه كسى ظالم باشد ، ولى كافر و فاسق و مسرف نباشد ؛ زيرا اين اوصاف با يكديگر تلازم دارند . اگر كسى ظالم بود ، حتما كافر هم هست ، مسرف هم هست ، فاسق هم هست . همچنين اگر كسى متصف به كفر يا اسراف و يا فسق باشد ، ساير اوصاف نيز به او صدق مى كند . همان طور كه قبلاً توضيح داده شد ، ظلم عبارت از رعايت نكردن جايگاه واقعى امور است ، در برابر عدل كه رعايت كردن جايگاه واقعى امور است . عدم رعايت جايگاه واقعى امور ، ملازم با كفر است كه پنهان كردن حقيقت از روى تعصب و لجاجت است ، و بالعكس . بنا بر اين ، ظالم نمى تواند كافر نباشد ، ظلم ، ظالم را به كفر وا مى دارد . ظالم نمى تواند به حق اعتراف كند و حقيقت را آشكار سازد . كافر نيز نمى تواند ظالم نباشد ؛ كفر ، كافر را به ظلم وادار مى كند . كسى كه به حق اعتراف نمى كند ، ظالم و متعدّى و متجاوز است و جايگاه واقعى امور را رعايت نكرده است . (1) همچنين رعايت نكردن جايگاه واقعى امور ، ملازم با اسراف است؛ زيرا

.


1- .«وَ الْكَ_فِرُونَ هُمُ الظَّ__لِمُونَ ؛ كافران همان ستمگران اند» (بقره : آيه 254) .

ص: 332

اسراف ، چنان كه قبلاً توضيح داده شد ، تجاوز از مرز اعتدال است . كسى كه جايگاه واقعى امور را رعايت نمى كند ، از مرز اعتدال تجاوز كرده است . بنا بر اين ، ظالم مسرف نيز هست . ظالم نمى تواند اسرافكار نباشد؛ ظلم ، ظالم را به اسراف وا مى دارد . ظالم نمى تواند در مرز اعتدال بماند و از حد و حق خود تجاوز نكند . مسرف نيز نمى تواند ظالم نباشد؛ اسراف ، مسرف را به ظلم و تعدى به حقوق ديگران وادار مى كند . رعايت نكردن جايگاه واقعى امور ، ملازم با فسق نيز هست ؛ زيرا فسق ، همان طور كه توضيح داده شد ، خارج شدن از راهى است كه عقل آن را صحيح و درست مى داند . كسى كه جايگاه واقعى امور را رعايت نمى كند ، به طور طبيعى ، از راهى كه عقل آن را درست مى داند خارج مى شود . بنا بر اين ، ظالم فاسق نيز هست . ظالم نمى تواند فاسق نباشد ؛ ظلم ظالم را به فسق وادار مى كند . فاسق نيز نمى تواند ظالم نباشد؛ خارج شدن و انحراف از مسير حق ، انسان را به ظلم و تعدى وا مى دارد . و بالاخره همه امورى كه به عنوان موانع شناخت از ديدگاه قرآن كريم مطرح شد ، به همين ترتيب با يكديگر تلازم دارند و هر يك بُعدى از ابعادِ شخصيتِ آلوده و منحط و محجوب كسى است كه هوس بر او چيره گرديده ، آينه عقل و قلبش زنگار گرفته است . چنين كسى ، از آن جهت كه هوس ، او را به ستم وادار مى كند ظالم است ، و از آن رو كه به پنهان كردن حقيقت وادارش مى سازد كافر است ، و به سبب اين كه از مرز اعتدال خارجش مى كند مسرف است ، و چون از راه تكامل منحرفش مى نمايد فاسق است . همه اين اوصاف ، بيانگر باطن آلوده فردى است كه به يك اعتبار به او ظالم گفته مى شود و به اعتبار ديگر كافر ، و به اعتبارى مسرف و يا فاسق . لذا قرآن كريم در مورد كسى كه براساس موازين الهى قضاوت و حكومت

.

ص: 333

مادرِ همه رذائل!

نمى كند ، سه صفت از اين صفات را به كار برده است : يك بار مى فرمايد : «وَمَن لَّمْ يَحْكُم بِمَآ أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْكَ_فِرُونَ . (1) آنان كه براساس موازين الهى حكم نمى كنند كافرند» . بار ديگر مى فرمايد : «وَمَن لَّمْ يَحْكُم بِمَآ أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الظَّلِمُونَ . (2) آنان كه براساس موازين الهى حكم نمى كنند ظالم اند» . و بار سوم مى فرمايد : «وَمَن لَّمْ يَحْكُم بِمَآ أَنزَلَ اللَّهُ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْفَ_سِقُونَ . (3) آنان كه براساس موازين الهى حكم نمى كنند فاسق اند» . آيات فوق حاكى از آن اند كه اين عناوين ، از نظر مصداق ، با يكديگر پيوسته و همراه اند ، هر چند كه از نظر مفهوم ، تفاوت هايى منطقى دارند .

مادرِ همه رذائل!نكته قابل توجه در مورد مفاهيم امورى كه به عنوان موانع شناخت مطرح شد ، اين است كه مفهوم ظلم از ساير مفاهيم گسترده تر است ، زيرا همان طور كه قبلاً توضيح داده شد ، ظلم عبارت از رعايت نكردن جايگاه واقعى امور است . هر چيز اگر در جاى واقعى خود قرار گرفت عدل و اگر قرار نگرفت ظلم است . حق كارگر ، اگر در جيب كارگر قرار گرفت عدل است ، و اگر به جيب كارفرما رفت مى شود ظلم . دست آدمى اگر براى دستگيرى از مظلوم و يا جلوگيرى از ظالم به

.


1- .مائده : آيه 44 .
2- .همان : آيه 45 .
3- .همان : آيه 47 .

ص: 334

كار گرفته شد عدل است ، و اگر به گوش مظلوم نواخته شد ، مى شود ظلم . با عنايت به گستردگى مفهوم ظلم ، به عمق سخن امير المؤمنين عليه السلام پى مى بريم كه مى فرمايد : الظُّلمُ اُمُّ الرَّذائِلِ . (1) ظلم مادر همه رذائل است . آرى ظلم ، به مفهوم گسترده آن ، اعم از ظلم عقيدتى و عملى و فردى و اجتماعى ، مادر همه رذائل است . اگر اين ريشه قطع شود و اگر انسان بتواند جايگاه واقعى امور را در عقيده و عمل و در مورد خود و ديگران رعايت كند ، همه رذائل را در خود علاج كرده و خويشتن را با خصال يك انسان كامل آراسته است .

.


1- .غرر الحكم : ح 804 و در آن آمده است : «الظلم الأم الرَذائل» .

ص: 335

خلاصه

خلاصهآيه بيست و سوم سوره جاثيه بر اين دلالت دارد كه هوس ، وقتى براى انسان به صورت بت درآيد ، حجاب عقل و مانع شناخت هاى عقلى و قلبى است . مقايسه آياتى كه دلالت دارند بر اين كه ظلم و كفر و اسراف و فسق ، موانع شناخت هستند با آيه بيست و سوم سوره جاثيه كه مى گويد بتِ هوس مانع شناخت هاى عقلى و قلبى است ، ما را به اين نتيجه مى رساند كه هوس ، ريشه موانع شناخت ، و ظلم و كفر و اسراف و فسق ، فروع و شاخه هاى اين ريشه اند . هوس ، طوفانى است كه با وزش خود ، غبارهايى به رنگ ظلم و كفر و اسراف و فسق ، توليد مى كند و اين غبارها مانع شناخت هاى عقلى و قلبى مى شود . هنگامى كه هوس به جاى عقل بنشيند و هوسران ، فرياد عقل را به كلى نشنود ، هوس بت انسان مى شود و قلب انسان كه مى توانست عرش رحمان باشد ، بتكده هوس و لانه شيطان مى گردد . با پرستش بت هوس ، انسان از مدار هدايت الهى خارج شده ، در مدار ضلالت قرار مى گيرد و به طور طبيعى گمراه مى شود و هيچ پيامبرى نمى تواند چنين بت پرستى را خداپرست كند . موانع شناخت ، يعنى ظلم و كفر و اسراف و فسق ، در مصداق قابل تفكيك نيستند ، گرچه از نظر مفهوم با هم متفاوت اند . امورى كه به عنوان موانع شناخت از ديدگاه قرآن مطرح شد ، هر يك ، بعدى از ابعاد شخصيت آلوده كسى است كه هوس بر او چيره شده است . كسى كه هوس بر او چيره شده ، به اعتبار اين كه هوس ، او را به ظلم وادار كرده ظالم است ، و به لحاظ اين كه به پنهان كردن حقيقت واداشته كافر است ، و از آن رو كه از مرز اعتدال خارج كرده مسرف است ، و به جهت اين كه از راه

.

ص: 336

تكامل منحرف كرده فاسق است . ظلم به مفهوم گسترده آن ، اعم از ظلم عقيدتى و عملى و فردى و اجتماعى ، مادر همه رذائل است ، و اگر انسان اين ريشه را قطع كند ، همه رذائل را علاج كرده است .

.

ص: 337

فصل هفتم : بيمارى هاى نيروى ادراك
1 . بيمارى قلب
اشاره

فصل هفتم :بيمارى هاى نيروى ادراكاز ديدگاه قرآن كريم ، ظلم ، كفر ، فسق و اسراف ، نيروى ادراك انسان را بيمار مى كنند . اين بيمارى در آغاز قابل درمان است ، ولى وقتى مزمن شد ، ديگر قابل علاج نيست . آنچه در اين فصل مورد بررسى است ، نام هاى بيمارى هاى انديشه در قرآن است . قرآن كريم تعبيرهاى دقيق و جالبى از بيمارى هاى نيروى ادراك دارد كه هر يك به بعدى از ابعاد و اثرى از آثار و علامتى از علائم گوناگون اين بيمارى اشاره دارد . اين تعبيرها عبارت اند از : بيمارى قلب ، قساوت قلب ، انحراف قلب ، زنگار قلب ، كور شدن قلب ، مُهر شدن قلب ، قفل شدن قلب و مردن قلب .

1 . بيمارى قلبيكى از تعبيرهاى قرآن از بيمارى نيروى ادراك ، همان تعبيرى است كه در مورد بيمارى هاى جسمى نيز به كار مى رود ، يعنى «مرض» . مفردات القرآن كلمه مرض را اين طور معنا كرده است : المرض الخروج عن الاعتدال الخاص بالانسان. (1)

.


1- .مفردات ألفاظ القرآن : ص 765 .

ص: 338

بيمارى انديشه چيست؟

مرض عبارت است از خارج شدن از اعتدالى كه ويژه انسان است. اگر جسم و قواى جسمانى انسان از مرز اعتدال خارج شود ، انسان مريض است . چنين است اگر روح و جان و قواى عقلانى انسان هم از مرز اعتدال بيرون رود . اما بيمارى روح و عقل ، از خطرناك ترين بيمارى هاى جسم نيز به مراتب خطرناك تر و زيانبارتر است . امام على عليه السلام در تبيين مراتب مصائب و رنج ها و بلاها و خطرهايى كه بر سر راه انسان قرار گرفته است و او را تهديد مى كند مى فرمايد : إنَّ مِنَ البَلاءِ الفاقَةُ ، وَ أشَدُّ مِن الفاقَةِ مَرَضُ البَدَنِ ، و أشَدُّ مِن مَرَضِ البَدَنِ مَرَضُ القَلبِ. (1) يكى از بلاها فقر است ، و سخت تر از آن بيمارى جسم ، و سخت تر از آن بيمارى قلب و جان است.

بيمارى انديشه چيست؟حتما توجه داريد كه درباب شناخت هاى عقلى ، مقصود از بيمارى انديشه ، ديوانگى نيست ، بلكه منظور اين است كه آينه عقل با غبارهاى طوفان هوس و زنگارهاى ظلم و كفر و اسراف و فسق از حال اعتدال و طبيعى خارج مى شود و در نتيجه نمى تواند كار خود را كه نشان دادن حقايق عقلى است ، درست انجام دهد . امام على عليه السلام در وصف كسانى كه در اثر بيمارى انديشه نمى توانند حقايق عقلى جهان هستى را ادراك كنند و در نتيجه آفريدگار و مدبر عالم را انكار مى نمايند ، مى فرمايد : وَلَو فَكَّروا فِى عَظِيمِ القُدرَةِ و جَسِيمِ النَّعمَةِ لَرَجَعُوا إلَى الطَّرِيقِ ، و خَافُوا عَذابَ

.


1- .نهج البلاغة : حكمت 388 .

ص: 339

الحَرِيقِ ؛ وَلكِنَّ القُلُوبَ عَلِيلَةٌ ، و البَصائِرَ مَدخُولَةٌ. (1) يعنى اگر آنان در توانايى عظيمى كه در سازماندهى جهان به كار رفته و نعمت هاى بزرگى كه آنان را فرا گرفته است بينديشند ، به راهى كه عقل ، ايشان را دعوت مى كند ، باز مى گردند و از آتش سوزانى كه در صورت بازنگشتن ، آنان را تهديد مى كند مى هراسند ، ولى به دليل اين كه دل ها و انديشه هاى اين مردم بيمار است و ديده هاى آنان معيوب و نابيناست ، قدرت شناخت حقايق عقلى از ايشان سلب شده است . در قرآن كريم ، كلمه مرض ، يازده بار در مورد بيمارى هاى جسمى و سيزده بار در مورد بيمارى هاى روحى و عقلى به كار رفته است . از ديدگاه قرآن كريم ، منافقان ، كفار ، افراد شهوتران و به طور كلى ، همه كسانى كه غلبه هوس و غبارهاى ظلم و كفر و اسراف و فسق قدرت شناخت هاى عقلى را از آنان سلب كرده است ، از نظر عقلى بيمارند . (2) براى نمونه آيه دهم سوره بقره را كه از منافقان به عنوان بيمار ياد كرده است ، در اين جا مطرح مى كنيم كه متن آيه كريمه اين است : «فِى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللَّهُ مَرَضًا . (3) دل آنان مبتلا به [نوعى] بيمارى است ، و خداوند بيمارى آنان را افزون مى كند» . منافقان به نوعى بيمارى ، كه همان بيمارى فكر و انديشه است ، مبتلا هستند و خداوند هم كارى مى كند كه اين بيمارى در آنان تشديد شود ، تا آن جا كه فكر و انديشه آنان به كلى بميرد و با فرارسيدن مرگ عقلى ، براى هميشه دچار سختى و عذاب باشند .

.


1- .همان : خطبه 185 .
2- .نگاه كنيد به واژه «مرض» در : المعجم المفهرس لألفاظ القرآن الكريم.
3- .بقره : آيه 10 .

ص: 340

در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه بيمارى عقلى منافقان در نتيجه هوسرانى آنان ، معقول و منطقى است ، ولى چرا خداوند ، به جاى درمان ايشان مرض آنان را بيشتر مى كند؟! قرآن كريم در ذيل همين آيه ، خود پاسخ اين سؤال را داده و مى فرمايد : «بِمَا كَانُواْ يَكْذِبُونَ» . يعنى چون دروغ مى گويند و آيات الهى را عملاً تكذيب مى كنند . چون آنچه را كه فهميده اند درست است از روى تعصب و لجاجت نمى پذيرند ، و بالاخره ، چون غبار كفر و نفاق آينه عقل آنان را تيره و تار كرده است و افزايش تدريجى اين غبارها موجب شدت يافتن بيمارى آنان مى شود . (1) مانند كسى كه مبتلا به بيمارى سرماخوردگى است و طبيب به او مى گويد سركه براى تو خوب نيست ، ولى بيمار به جاى داروى سرماخوردگى سركه مى خورد و در نتيجه بيمارى او شدت مى يابد . پيامبران الهى ، اطباى بيمارى هاى روحى و عقلى انسان اند . مى گويند براى غبارروبى آينه عقل و درمان بيمارى هاى انديشه ، انسان بايد از داروى تقوا استفاده كند . حال اگر كسى به جاى استفاده از داروى تقوا ، با زهر هوس و زنگار ظلم و كفر و اسراف و فسق ، خود را آلوده تر ساخت ، بيمارى او شدت مى يابد ، تا آن كه مرگ عقلى او فرا رسد و هلاك گردد . بنا بر اين ، منافقان در حقيقت ، خود عامل شدت يافتن بيمارى خويش اند و اين كه قرآن مى گويد خداوند بيمارى آنان را افزايش مى دهد بدين معنا نيست كه خداوند با آنان دشمنى دارد ، بلكه همان طور كه قبلاً (در مورد مانعيت ظلم و كفر و اسراف و فسق از شناخت هاى عقلى و قلبى) توضيح داده شد ، چون همه پديده هاى جهان بالأخره منتسب به آفريدگار جهان است ، بيمارى منافقان و

.


1- .ر . ك : ميزان الحكمة : باب 3349 (مايمرض القلب) و باب 3977 (قرين الشهوة مريض النفس).

ص: 341

2 . قساوت قلب
بيمارى قساوت چيست؟

شدت يافتن آن نيز منتسب به اوست . همان طور كه اگر بيمار دارو بخورد ، خداوند او را شفا مى دهد ، متقابلاً اگر ناپرهيزى كند ، خداوند او را بيمارتر مى كند . درد و درمان ، دو پديده اند و هر دو نهايتا به دست خداوند و منوط به مشيت او هستند . اما اين اختيار به انسان داده شده است كه زمينه پديد آمدن درد و يا موجبات بروز درمان را خود فراهم كند .

2 . قساوت قلبيكى ديگر از نام هاى بيمارى روحى و عقلى انسان در قرآن كريم «قساوت» است . در اين كتاب آسمانى ، مجموعا هفت بار و در ضمن شش آيه ، (1) بيمارى قساوت و مانعيت آن از شناخت هاى عقلى و قلبى مطرح شده است .

بيمارى قساوت چيست؟كلمه قساوت و نيز قسوت مصدر و به معناى سخت شدن است . مفردات القرآن در توضيح كلمه قسوت مى نويسد : القسوة غلظ القلب ، و أصله من حجر قاسٍ. (2) قسوت عبارت است از سختى دل ، و ريشه آن از سنگ سخت است. قساوت نوعى بيمارى روانى و عقلى است كه در اثر آن ، زمينه شناخت حقيقت و پذيرش حق در انسان نابود مى شود . كسانى كه مبتلا به بيمارى قساوت هستند گوششان به سخن حق بدهكار نيست و حرف حق در آنان اثر نمى كند و به گفته شاعر : دانم اى ناله در آن دل ز چه تأثير نكردىرخنه در سنگ محال است تو تقصير نكردى

.


1- .بقره : آيه 74 ، انعام : آيه 43 ، حديد : آيه 16 ، مائده : آيه 13 ، حج : آيه 53 و زمر : آيه 22.
2- .مفردات ألفاظ القرآن : ص 404 .

ص: 342

چگونگى پيدايش بيمارى قساوت

ولى قرآن كريم ، بر خلاف نظر اين شاعر مى فرمايد رخنه در سنگ ممكن است ، لكن دلى كه مبتلا به بيمارى قساوت است ، از سنگ سخت تر و نفوذ ناپذيرتر است! در فرازى از سوره مباركه بقره پس از نقل يكى از معجزات حضرت موسى عليه السلام ، در وصف يهودِ معاصر آن حضرت كه همانند صهيونيست هاى امروز مبتلا به بيمارى قساوت بودند ، آمده است : «ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُم مِّن بَعْدِ ذَ لِكَ فَهِىَ كَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً وَ إِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهَ_رُ وَ إِنَّ مِنْهَا لَمَا يَشَّقَّقُ فَيَخْرُجُ مِنْهُ الْمَآءُ وَ إِنَّ مِنْهَا لَمَا يَهْبِطُ مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ... . (1) سپس دل هاى شما سخت شد ، مانند سنگ ، بلكه سخت تر! زيرا بسا سنگ هايى هست كه مى شكافد و نهرهايى از آن جارى مى شود ، و بعضى از سنگ ها مى شكافد و آب از آن بيرون مى ريزد و بعضى از آنها از ترس خدا فرو مى ريزد...» . در اين جا اين سؤال پيش مى آيد كه بيمارى قساوت چگونه پديد مى آيد و به عبارت ديگر ميكربى كه اين بيمارى را توليد مى كند چيست؟

چگونگى پيدايش بيمارى قساوتعواملى كه موجب پيدايش بيمارى قساوت مى شوند بسيارند . در قرآن و احاديث اسلامى ، اين عوامل به طور مشروح ، مطرح شده است . عهد شكنى ، عمر طولانى در غفلت ، آرزوى دراز ، ترك عبادت ، سخن بيهوده ، استماع لهو ، شكار ، رفت و آمد با سلاطين و اهل زر وزور ، ثروت بسيار ، نگاه كردن به چهره بخيل ، و به طور كلى هوسرانى و گناه از ديدگاه متون اسلامى ، ميكرب هايى هستند كه اگر انسان آلوده به اين ميكرب ها شد و خود را معالجه نكرد ، به

.


1- .بقره : آيه 74 .

ص: 343

خطر بيمارى قساوت

تدريج ، مبتلا به بيمارى قساوت مى شود . (1) اين ميكرب ها سبب مى شوند كه انسان به تدريج به هوسرانى خو كند و پذيرش حق براى او ثقيل و ناگوار گردد ، تا آن جا كه قلب و جان و روح و انديشه انسان در برابر حق همانند سنگ ، بلكه سخت تر از سنگ ، نفوذناپذير شود .

خطر بيمارى قساوتاز ديدگاه متون اسلامى ، بيمارى قساوت ، خطرناك ترين بيمارى و زيانبارترين اثر هوسرانى و بزرگ ترين كيفر الهى در مورد ارتكاب گناهان است . امام باقر عليه السلام در اين باره مى فرمايد : إنَّ للّهِِ عُقُوباتٌ فِى القُلُوبِ و الأبدانِ: ضَنكٌ فِى المَعِيشَةِ و وَهنٌ فِى العِبادَةِ ، و ما ضُرِبَ عَبدٌ بِعُقُوبَةٍ أعظَمَ مِن قَسوَةِ القَلبِ. (2) به تحقيق كه خداوند كيفرهايى به جهت ارتكاب گناهان در جسم و جان انسان دارد ، مانند سختى زندگى و سستى در عبادت ، ولى هيچ كيفرى بزرگ تر از قساوت قلب نيست. با عنايت به اين كه ابتلا به اين بيمارى تدريجى است ، و بيمار مبتلا به قساوت ، حتى در اوج بيمارى هم نمى تواند تشخيص بدهد كه بيمار است ، و علاج اين بيمارى بسيار سخت و در مواردى امكان ناپذير است ، لذا انسان از آغاز زندگى بايد مواظب باشد كه به آن مبتلا نشود . امير المؤمنين عليه السلام در توصيه هايى به فرزند ارجمندش امام مجتبى عليه السلام مى فرمايد : إنَّما قَلْبُ الحَدَثِ كَالأرضِ الخَالِيَةِ ، مَا اُلقِيَ فِيها شَيءٌ إلّا قَبِلَتهُ ، فَبَادَرتُكَ بِالأدَبِ

.


1- .ر . ك : ميزان الحكمة : باب 3347 (مايقسى القلب).
2- .تحف العقول : ص 296 .

ص: 344

3 . انحراف قلب
بيمارى زيغ چيست؟
چگونگى پيدايش بيمارى زيغ

قَبلَ أن يَقسُوَ قَلبُكَ و يَشتَغِلَ لُبّكَ. (1) همانا دل جوان همانند زمين تهى است كه هر چه در آن انداخته شود مى پذيرد. بدين جهت پيش از آن كه دلت را قساوت بگيرد و انديشه ات مشغول گردد ، به تأديب تو مبادرت ورزيدم.

3 . انحراف قلبيكى ديگر از نام هاى بيمارى روحى و عقلى انسان در قرآن «زيغ» است . اين بيمارى پنج بار در قرآن كريم ذكر شده است . (2)

بيمارى زيغ چيست؟راغب در تفسير كلمه زيغ در مفردات ألفاظ القرآن مى نويسد : الزيغ : الميل عن الاستقامة. زيغ ، انحراف از راه راست و درست است. زيغ نوعى بيمارى روانى و عقلى است كه نظام ادراكات عقلى انسان را دچار اختلال مى كند و كسى كه مبتلا به اين بيمارى است نمى تواند به نداى عقل پاسخ مثبت دهد . اين بيمارى موجب مى شود كه بيمار از راهى كه عقل آن را درست مى داند ، منحرف شود و به راهى نادرست رود .

چگونگى پيدايش بيمارى زيغبيمارى زيغ در نتيجه تكرار پاسخ هاى منفى به نداى عقل به وجود مى آيد . وقتى انسان از راهى كه عقل آن را درست مى داند ، منحرف شد و كارى را كه عقل آن را نادرست مى داند ، انجام داد و اين عملِ خلاف عقل را به دفعات تكرار كرد ،

.


1- .نهج البلاغة : نامه 31 .
2- .آل عمران : آيات 7 و 8 ، توبه : آيه 117 ، صف : آيه 5.

ص: 345

خطر بيمارى زيغ

انحراف از راستى و درستى ، به تدريج ، عادت او مى شود و ضميمه وجود او مى گردد ، به گونه اى كه ديگر به سختى مى تواند و بعضا هرگز نمى تواند به راه راست برود و در مسيرى كه عقل آن را صحيح مى داند قدم بردارد . اين جاست كه قلب و فكر انسان به بيمارى زيغ و انحراف مبتلا شده است . قرآن كريم در اين مورد مى فرمايد : «فَلَمَّا زَاغُواْ أَزَاغَ اللَّهُ قُلُوبَهُمْ . (1) پس وقتى آنان از راه حق منحرف شدند خدا دل هايشان را منحرف گرداند» . يعنى انحرافِ عملى انسان از راه حق سبب مى شود كه قلب و عقل انسان به بيمارى زيغ و انحراف مبتلا گردد . به عبارت ديگر انحراف ظاهرى در عمق انديشه و جان انسان اثر مى كند و موجب انحراف باطنى مى شود . انحراف دل و باطن انسان نتيجه طبيعى زنگار گرفتن آينه قلب است ، و زنگار گرفتن آينه قلب نتيجه طبيعى هوسرانى و انحراف عملى از راه حق است . و معناى انحراف باطنى و قلبى انسان به وسيله خداوند همين است كه انحراف عملى و ظاهرى ، براساس سنن الهى و نظام آفرينش به انحراف قلبى و روحى تبديل مى شود .

خطر بيمارى زيغبيمارى زيغ و انحراف فكرى و روحى ، يكى از بيمارى هاى خطرناك روانى و عقلى است كه اگر كسى به آن مبتلا شود ، به جاى راه تكامل ، چاه سيه روزى و انحطاط را انتخاب مى كند و به جاى راه سعادت ، بى راهه شقاوت را مى پيمايد و آن قدر در اين بى راهه مى رود تا در دوزخ سقوط كند . اين بيمارىِ خطرناك تا وقتى انسان زنده است ، او را تهديد مى كند و خطر

.


1- .صف : آيه 5 .

ص: 346

ابتلا به اين بيمارى به حدى است كه «راسخان در علم» و آنان كه با ديده بصيرت ، باطن اين جهان را مى بينند ، پيوسته از خداوند مى خواهند كه آنان را از اين خطر حفظ كند : «وَالرَّ سِخُونَ فِى الْعِلْمِ يَقُولُونَ... رَبَّنَا لَا تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنَا ... . (1) راسخان در علم مى گويند... خدايا ! دل هاى ما را منحرف مكن پس از آن كه هدايتمان كردى» . باقى ماندن و استقامت در راه حق از آمدن در اين راه دشوارتر است . از آغاز زندگىِ بشر تا كنون ، كسانى كه قدم در صراط مستقيم الهى گذاشته اند و در خط خدا و اسلام آمده اند بسيارند ، ولى كسانى كه در اين راه و اين خط تا آخر پابرجا مانده اند اندك اند . امام كاظم عليه السلام در تبيين آيه اى كه مطرح شد ، مى فرمايد : خداوند از مردم صالحى حكايت مى كند كه در نيايش گفته اند: «خدايا دل هاى ما را منحرف مكن پس از اين كه هدايتمان كردى» ؛ زيرا آنان مى دانند كه اين احتمال هميشه وجود دارد كه دل به بيمارى زيغ مبتلا شود و به كورىِ قبل از هدايت الهى بازگردد . (2) راسخان در علم و مردم صالح ژرف انديش ، كه از مشكلات راه حق و سختى هاى ادامه دادن اين راه باخبرند و از خطر انحراف بيمناك ، پيوسته از خدا مى خواهند كه پس از اين كه آنان را هدايت كرده ، به راه خود و اسلام و انقلاب اسلامى آورده است ، آنان را در اين راه ثابت قدم بدارد تا مبادا شيطان و هواى نفس ، ايشان را از اين راه منحرف كند . جابر بن عبد اللّه انصارى نقل كرده است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله اين دعا را زياد تكرار مى كردند :

.


1- .آل عمران : آيات 7 و 8 .
2- .تحف العقول : ص 388 .

ص: 347

4 . زنگار قلب

يا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ، ثَبِّت قُلُوبُنا عَلى دِينِكَ. (1) اى گرداننده دل ها ! دل هاى ما را بر دين خود ثابت بدار. يعنى خدايا ! حال كه راه خودت را به من نشان دادى ، و راه راست را براى رسيدن به سعادت و لقاى تو يافتم ، توفيقم ده كه در اين راه ثابت قدم بمانم . (2)

4 . زنگار قلبيكى ديگر از تعبيرهايى كه قرآن كريم در مورد بيمارى هاى عقلى و روحى به كاربرده است ، «رين» است . اين تعبير يك بار در قرآن آمده است . رين به معناى چرك و زنگ و زنگار است . به زنگى كه بر اجسام شفاف و با جلا ، مانند آينه و شمشير مى نشيند در لغت عرب رين گفته مى شود . از ديدگاه قرآن كريم كردار ناشايسته انسان موجب چرك شدن و زنگار گرفتن آينه عقل و قلب او مى شود و اين زنگار انديشه و روان انسان را بيمار مى كند و انسان با ابتلا به اين بيمارى از ادراك حقايق عقلى و قلبى محروم مى شود : «كَلَا بَلْ رَانَ عَلَى قُلُوبِهِم مَّا كَانُواْ يَكْسِبُونَ . (3) چنين نيست؛ بلكه آنچه كسب كرده اند (كردار ناشايسته آنان) بردل هايشان زنگ زده است» . آياتِ قبل از اين آيه در مورد منكران زندگى پس از مرگ و تكذيب معاد است . قرآن كريم ، ابتدا با كلمه «كلا» (چنين نيست) پندار منكران را نفى مى كند و سپس توضيح مى دهد كه اين گونه پندارها اساس عقلى و علمى ندارد ، بلكه ريشه اين موضعگيرى ها در برابر حقايق هستى ، جهل است . آنان كه آينه عقل و قلبشان را زنگار كردار ناشايسته تيره و تار كرده است ، از شناخت هاى عقلى

.


1- .تفسير الطبرى : ج 3 جزء 3 ص 188 .
2- .ر . ك : ميزان الحكمة : باب 3345 (زيغ القلب) .
3- .مطففين : آيه 14 .

ص: 348

5 . كور شدن قلب

محروم اند و لذا نمى توانند زندگى پس از مرگ را دريابند . (1)

5 . كور شدن قلبقرآن كريم كسانى را كه مبتلا به بيمارى انديشه هستند و اين بيمارى ، آنان را از شناخت حقايق عقلى محروم كرده است ، كور مى داند . تعبير كورى در قرآن ، چهار بار در مورد كورى ظاهرى و بيست و نه بار در مورد بيمارى انديشه و كورى باطنى به كار رفته است . در سوره حج مى خوانيم : «فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَ_رُ وَ لَ_كِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِى فِى الصُّدُورِ . (2) آرى ، ديده ها كور نيست ، ولى دل هايى كه در سينه هاست كور است!» . در آيات ديگرى از همين سوره افرادى كه مبتلا به بيمارى انديشه هستند به عنوان كرها و لال ها و كورهايى مطرح شده اند كه قدرت تفكر و تعقل از آنان سلب گرديده و اميدى به بازگشت آنان به راه حق و حقيقت وجود ندارد : «صُمُّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لَا يَعْقِلُونَ . (3) آنان كر و گنگ و كور هستند و بدين جهت نمى توانند بينديشند» . «صُمُّ بُكْمٌ عُمْىٌ فَهُمْ لَا يَرْجِعُونَ . (4) آنان كر و گنگ و كورند و بدين جهت نمى توانند به راه حق باز گردند» . وقتى انسان به بيمارى انديشه مبتلا شود گوش او از شنيدن و ادراك حق ، زبان او از اعتراف به حقيقت ، و چشم او از رؤيت حقايق هستى ناتوان مى شود و اميدى به هدايت چنين فردى در اين جهان و سعادتش در جهان پس از مرگ نيست :

.


1- .ر . ك : ميزان الحكمة : باب 3344 (حجاب القلب) .
2- .حج : آيه 46 .
3- .بقره : آيه 171 .
4- .بقره : آيه 18 .

ص: 349

6 . مُهر شدن قلب
اشاره

«وَ مَن كَانَ فِى هَ_ذِهِ أَعْمَى فَهُوَ فِى الْأَخِرَةِ أَعْمَى . (1) كسى كه در اين جهان كور است در جهان ديگر نيز كور خواهد بود» . امام رضا عليه السلام ، در توضيح اين آيه كريمه مى فرمايد : «يَعنى أعمى عَنِ الحَقائِقِ المَوجُودَةِ...» كسى كه حقايق موجود هستى را در جهان پيش از مرگ نمى تواند ببيند ، در جهان پس از مرگ نيز كور و از رؤيت حقايق محروم خواهد بود . (2)

6 . مُهر شدن قلبششمين تعبير قرآن كريم از بيمارى هاى فكرى و روحى انسان ، «ختم» و «طبع» است . اين دو كلمه ، هر دو به معناى مهر شدن است ، مهرى كه با آن نامه را به پايان مى برند ، يا مهرى كه با آن درِ اطاق يا صندوق يا پاكت را مهر و موم مى كنند . از نظر مفهوم لغوى ، طبع اعم از ختم است . يعنى هر ختم طبع هم هست ، ولى هر طبع ، ختم نيست ؛ مثل اين كه مى گويند هر گردويى گرد است ، ولى هر گردى گردو نيست . مفردات القرآن در معناى طبع مى نويسد : الطبع أن تصوّر الشى ء بصورة مّا كطبع السكة و طبع الدراهم ، و هو أعمّ من الختم. (3) طبع عبارت است از اين كه چيزى به صورت خاصى تصوير گردد ، مانند تصوير سكه (4) و تصوير درهم ، و آن اعم از ختم است. بنا بر اين ، طبع عبارت از اين است كه چيزى به صورت و شكل ويژه اى در

.


1- .اسرا : آيه 72 .
2- .التوحيد : ص 438 ح 1 .
3- .مفردات ألفاظ القرآن : ص 301 .
4- .سكه ، فلز منقوشى است كه دِرهم برآن ضرب مى شود ، و دراهم ، جمع درهم ، به معناى پول رايج نقره است (المنجد) .

ص: 350

بيمارى طبع چيست؟

آيد ، ولى ختم به معناى نقش خاصى است كه در مهر كردن پايان نامه و يا چيزهايى كه مى خواهند دست نخورده باقى بماند ، به كار مى رود . پس هر ختم طبع نيز هست ؛ چون در هر ختم نقش خاصى به كار مى رود ، ولى هر طبع ، ختم نيست ، مانند كتاب كه نقوش ويژه اى در آن وجود دارد ، ولى ختم نيست . اين از نظر مفهوم لغوى ، ولى در قرآن و روايات اسلامى ، ختم و طبع ، هردو در يك معنا به كار رفته اند . امام رضا عليه السلام در تفسير اين آيه كريمه «خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ ...» (1) مى فرمايد : الخَتمُ هُوَ الطَّبعُ عَلى قُلُوبِ الكُفّارِ عُقُوبَةً عَلى كُفرِهِم ، كَما قَالَ عز و جل :ت «بَلْ طَبَعَ اللَّهُ عَلَيْهَا بِكُفْرِهِمْ...» . (2) ختم همان طبع بر دل هاى كفار به سبب كفر آنهاست ، همان طور كه خداوند عزوجل فرموده است: «بلكه خداوند ، دل هاى آنان را به سبب كفرشان مهر كرده است...» . در قرآن كريم ، طبع يازده بار و ختم پنج بار ، و مجموعا مُهر شدن قلب شانزده بار مطرح شده است .

بيمارى طبع چيست؟بيمارى طبع اين است كه قلب و روح و فكر انسان حالت و طبيعت خاصى پيدا كند كه آن حالت و طبيعت ، مانع شناخت هاى عقلى و قلبى گردد . آنچه موجب پيدايش اين طبيعت مى شود و انسان را دچار بيمارى طبع مى سازد ، هوسرانى و ظلم و جنايت و به طور كلى كارهاى ناشايسته است . هر عمل ناشايست اثر خاصى بر روح و انديشه انسان مى گذارد و تكرار اين اعمال

.


1- .بقره : آيه 7 .
2- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 1 ص 123 ح 16 .

ص: 351

اثر مزبور را تشديد مى كند ، تا آن جا كه طبيعت نخستين انسان تغيير مى كند و ناشايستگى به صورت طبيعت ثانوى ، ضميمه روح و جان انسان مى گردد و در اين صورت است كه آدمى به بيمارى طبع مبتلا شده است . قرآن كريم درباره علت ابتلاى انسان به بيمارى طبع مى فرمايد : «كَذَ لِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى كُلِّ قَلْبِ مُتَكَبِّرٍ جَبَّارٍ . (1) اين چنين خداوند بر دل هر متكبر جبارى مهر مى زند» . منظور از متكبر جبار كسى است كه در برابر حق كبر مى ورزد و از پذيرفتن آن امتناع مى كند . يعنى ، براساس سنت تغييرناپذير آفرينش ، خداوند به افرادى كه زير بار حق نمى روند ، به تدريج ، طبيعت ويژه اى مى دهد كه اين طبيعت ، آنان را به طور كلى از شناخت حقيقت و پذيرفتن آن محروم مى كند ، به گونه اى كه گويا منابع شناخت هاى عقلى و قلبى آنان مسدود و مهر و موم شده است . در سوره يونس تعدى و تجاوز به عنوان علت ابتلاى انسان به بيمارى طبع مطرح شده است : «كَذَ لِكَ نَطْبَعُ عَلَى قُلُوبِ الْمُعْتَدِينَ . (2) اين چنين بر دل هاى متجاوزان مهر مى زنيم» . و در سوره اعراف ، پنهان كردن و كتمان حق علت بيمارى طبع معرفى شده است . «كَذَ لِكَ يَطْبَعُ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِ الْكَ_فِرِينَ . (3) اين چنين خداوند بر دل هاى كافران مهر مى زند» . (4)

.


1- .غافر : آيه 35 .
2- .يونس : آيه 74 .
3- .اعراف : آيه 101 .
4- .ر . ك : ميزان الحكمة : باب 3340 (طبع القلب) .

ص: 352

بيمارى ختم چيست؟

بيمارى ختم چيست؟همان طور كه قبلاً توضيح داده شد ، بيمارى ختم و بيمارى طبع يكى است و به همين جهت در روايت ختم به طبع تفسير شده است و اين دو كلمه هر دو به «مهر شدن قلب» ترجمه مى شوند . بنا بر اين ، بيمارى ختم مانند بيمارى طبع ، عبارت است از پيدايش حالت و طبيعت خاصى در انديشه و روان انسان كه مانع شناخت هاى عقلى و قلبى است . البته از هر يك از اين دو تعبير نكته ويژه اى را مى توان استنباط كرد : نكته اى كه در تعبير طبع وجود دارد اين است كه اين بيمارى سبب مى شود طبيعت اوليه انسان تغيير كند و ناشايستگى به صورت طبيعت ثانوى او در آيد . و نكته اى كه در تعبير ختم به نظر مى رسد اين است كه بيمارى انديشه و روان ، در اوج شدت ، سبب مى شود كه با تغيير طبيعتِ نخستين انسان ، كار او در اين جهان پايان يابد و پرونده تبهكارى اش مختومه و هلاكتش قطعى گردد : «خَتَمَ اللَّهُ عَلَى قُلُوبِهِمْ وَ عَلَى سَمْعِهِمْ وَ عَلَى أَبْصَ_رِهِمْ غِشَ_وَةٌ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ . (1) خداوند بر دل ها و گوش هاى آنان مهر نهاده است و بر چشم هايشان پرده اى افتاده و براى آنان عذابى دردناك است» . و اما اين كه چرا و چگونه انسان مبتلا به بيمارى ختم مى شود ، پاسخ اين سؤال را بايد در سوره جاثيه جويا شد : «أَفَرَءَيْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلَ_هَهُ هَوَاهُ وَ أَضَلَّهُ اللَّهُ عَلَى عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلَى سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلَى بَصَرِهِ غِشَ_وَةً فَمَن يَهْدِيهِ مِن بَعْدِ اللَّهِ أَفَلَا تَذَكَّرُونَ . (2) آيا ديدى آن كس را كه هوس خود را خداى خود گرفته است و خداوند او را

.


1- .بقره : آيه 7 .
2- .جاثيه : آيه 23 .

ص: 353

7 . قفل شدن قلب

براساس علم گمراه نموده و بر گوش و قلبش مهر نهاده و بر ديده اش مانعى قرار داده است؟ چه كسى بعد از خدا او را هدايت مى كند؟ آيا هشيار نمى شويد؟» . يعنى هواپرستى سبب مى شود كه انسان هوسران به تدريج به بيمارى ختم مبتلا شود و در اين صورت گوش عقل و دل او مهر و موم مى شود و ديده بصيرت وى كور مى گردد . و هنگامى كه خداوند راه هاى شناخت عقلى و قلبى را بر انسان مسدود كرد ، ديگر هيچ كس نمى تواند او را هدايت و راهنمايى كند .

7 . قفل شدن قلبهفتمين تعبير قرآن كريم از بيمارى هاى انديشه و روان «قفل شدن قلب» است . اين تعبير فقط يك بار در اين كتاب آسمانى آمده است؛ بدين قرار : «أَفَلَا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْءَانَ أَمْ عَلَى قُلُوبٍ أَقْفَالُهَآ . (1) آيا در قرآن تدبر نمى كنند يا بر دل هايى قفل هاى آنهاست؟» . مفردات ألفاظ القرآن در معناى قفل مى نويسد : القفل جمعه أقفال ، يقال: أقفلت الباب ، و قد جعل ذلك مثلاً لكل مانع للانسان من تعاطِى فعل. (2) قفل ، جمع آن اقفال است. گفته مى شود: در را قفل كردم (يعنى آن را بستم) و اين مثل شده است براى هر مانعى كه انسان را از انجام كارى باز مى دارد. بنا بر اين ، معناى آيه كريمه اين است كه : آيا در قرآن تدبر نمى كنند يا قفل هاى دل ها كه مانع شناخت هاى عقلى و قلبى است ، نمى گذارد تدبر كنند؟ و به سخن ديگر : آيا نمى خواهند تدبر كنند يا نمى توانند؟

.


1- .محمّد : آيه 24 .
2- .مفردات ألفاظ القرآن : ص 409 .

ص: 354

8 . مردن قلب
اشاره

در اين جا اين سؤال مطرح مى شود كه آنچه موجب قفل شدن قلب و ابتلاى انسان به اين بيمارى است چيست؟ امير المؤمنين عليه السلام در روايتى خطاب به گروهى كه به اين بيمارى مبتلا هستند ، پاسخ سؤال فوق را چنين داده اند : قَدْ قادَتْكُم أزِمَّةُ الحَينِ ، و اسْتَغْفَلَتْ عَلَى قُلُوبِكُم أقفالُ الرَّينِ. (1) تحقيقا مهارِ هلاكتْ شما را به دنبال خود كشيده و قفل هاى زنگار ، غلاف و حجاب دل هاى شما شده است. زنگارهايى كه موجب قفل شدن قلب مى شود ، همان تيرگى ها و غبارهايى است كه در اثر هوسرانى و كارهاى ناشايسته بر آينه قلب مى نشيند و در آيه كريمه و روايتى كه ذكر شد ، از آنها به قفل هاى قلب تعبير شده است ؛ به لحاظ اين كه اين زنگارها منابع شناخت هاى عقلى و قلبى را كاملاً مسدود مى كند .

8 . مردن قلبگاهى بيمارى هاى انديشه و روان چنان شدت مى يابد كه انسان به كلى فاقد شناخت هاى عقلى و قلبى مى گردد . اين جاست كه قلب مى ميرد و مرگ عقلى انسان فرا مى رسد . يكى از نكات آموزنده قرآن كريم و احاديث اسلامى آن است كه براى انسان دو نوع زندگى مطرح مى كنند : زندگى جسم و زندگى روح ، يا حيات حسى و حيات عقلى . زندگى جسم انسان وابسته به سلامتى حواس ظاهرى اوست و زندگى روح و حيات عقلى انسان به سلامتى حواس باطنى او بستگى دارد . به عبارت ديگر : كسانى كه حس ، تنها راه شناخت آنهاست ، حيات آنها حيات جسمانى و حيوانى است ، و كسانى كه راه شناخت هاى عقلى و قلبى نيز

.


1- .غرر الحكم : ح 6689 .

ص: 355

مرده زندگان!

براى آنها باز است ، از حيات عقلى و روحانى و انسانى برخوردارند . و بر اين اساس قرآن كريم به افرادى كه فاقد شناخت هاى عقلى و قلبى هستند ، مرده خطاب مى كند و به پيامبر اسلام صريحا اعلام مى نمايد كه : «إِنَّكَ لَا تُسْمِعُ الْمَوْتَى وَلَا تُسْمِعُ الصُّمَّ الدُّعَآءَ إِذَا وَلَّوْاْ مُدْبِرِينَ * وَ مَآ أَنتَ بِهَ_دِى الْعُمْىِ عَن ضَلَ__لَتِهِمْ (1) . (2) تو نمى توانى سخن خود را به مرده ها بفهمانى و حرف خود را به گوش آنان كه كرند و پشت كرده فرار مى كنند ، برسانى و تو نمى توانى آنان را كه كورند ، از گمراهى بازدارى و راهنمايى كنى» . يعنى مواعظ الهى و سخنان پيام آوران خدا ، تنها در هدايت و راهنمايى كسانى مؤثر است كه از حيات انسانى برخوردار باشند ، (3) ولى آنان كه در نتيجه كردار ناشايسته زندگى معنوى و حيات واقعى خود را از دست داده اند ، قابل هدايت نيستند و حتى پيامبر اسلام قادر به راهنمايى آنان نيست .

مرده زندگان!در احاديث اسلامى كسانى كه فاقد زندگى معنوى و حيات عقلى و روحى هستند «ميت الاحياء» يعنى مرده زندگان ناميده شده اند ، و مرده هاى حقيقتى اينان اند . پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در حديثى مى فرمايد : لَيْسَ مَنْ ماتَ فَاسْتَراحَ بِمَيِّتٍ ، إنَّما المَيِّتُ مَيِّتُ الأحْياءِ. (4) كسى كه مرد و راحت شد مرده نيست. همانا مرده حقيقى مرده زندگان است!

.


1- .نمل : آيه 80 و 81 .
2- .آيه 52 سوره روم نيز مشابه اين آيه است .
3- .«لِّيُنذِرَ مَن كَانَ حَيًّا ؛ تا هشدار دهد آن كس را كه زنده است»(يس : آيه 70) .
4- .الأمالى ، طوسى : ص 310 ح 625 . براى آشنايى با تمام احاديثى كه در اين مورد ، رسيده است ، ر . ك : ميزان الحكمة : باب 3684 (ميت الأحياء) .

ص: 356

موجبات مردن دل

مرده زندگان كسى است كه مى خورد ، مى خوابد ، راه مى رود ، توليد مثل مى كند و بالأخره زندگى حيوانى دارد ، ولى فاقد زندگى انسانى است ، يعنى عقل و قلب او احساس و شعور خود را از دست داده اند ، لذا توانايى شناخت حقايق عقلى و قلبى را ندارد .

موجبات مردن دلآنچه موجب مردن دل و مرگ عقل انسان مى شود عبارت از هوسرانى و انجام كارهاى ناشايسته است . هوس ، عقل انسان را به تدريج بيمار مى كند و هوسرانى ، رفته رفته بيمارى انديشه و روان را شدت مى بخشد ، و در اوج شدت بيمارى عقل و قلب مى ميرد و با مردن عقل و قلب ، انسان زندگى واقعى و حيات انسانى خود را از دست مى دهد . امير المؤمنين عليه السلام مرگ عقلى انسان را اين گونه تشريح كرده است : مَنْ عَشِقَ شَيئا أعشى بَصَرَهُ و أمْرَضَ قَلْبَهُ ... . كسى كه عاشق چيزى شود ، عشق ، ديده عقل او را نابينا و دلش را بيمار مى كند... در اين قسمت از سخنان امام عليه السلام عشق كه اوج شدت هوس است ، به پرده اى تشبيه گرديده كه جلو ديده عقل را مى گيرد و انسان را در تاريكى انديشه قرار مى دهد ، و نيز به ميكربى تشبيه شده كه موجب بيمارى قلب و روان و حقيقت انسان مى گردد و وقتى كه قلب بيمار شد ، به گفته امام عليه السلام در ادامه : ... فَهُوَ يَنظُرُ بِعَينٍ غَيرِ صَحِيحَةٍ ويَسمَعُ بِاُذُنٍ غَيرِ سَمِيعَةٍ . پس وى (كسى كه دلش بيمار است) با ديده اى ناسالم مى نگرد و با گوشى ناشنوا مى شنود... . چرا ديده عقل نمى بيند و گوش عقل نمى شنود؟ چون بيمارى هوس موجب

.

ص: 357

تذكر

مرگ قلب بيمار شده است و به گفته امام عليه السلام در ادامه : قَد خَرِقَتِ الشَّهَواتُ عَقْلَهُ ، و أمَاتَتِ الدُّنيا قَلْبَهُ . (1) هوس ها عقل هوسران را فاسد ، و دنياپرستى قلب او را ميرانده است. امام عليه السلام در سخنى ديگر مى فرمايد : مَن قَلَّ وَرَعُهُ ماتَ قَلبُهُ ، و مَن ماتَ قَلبُهُ دَخَلَ النّارَ. (2) كسى كه پرهيز و پرواى او كم شود ، دلش مى ميرد و كسى كه دلش بميرد ، اهل دوزخ است . يعنى هوسرانى و ارتكاب مكرر كارهاى ناشايسته موجب مرگ دل مى شود ، و كسى كه دلش مرد ، چون ديگر نمى تواند راه بهشت را پيدا كند ، قطعا اهل دوزخ است .

تذكرقبلاً توضيح داده شد كه كلمه قلب ، در قرآن ، در سه معنا به كار رفته است : 1 . مركز تعقل و انديشه . 2 . مركز شناخت هاى غير حسى و غير عقلى . 3 . نفس و روح انسان . و گفته شد كه منبع اصلى همه ادراكات و شناخت هاى انسان ، قلب به معناى سوم يعنى روان انسان است . در حقيقت ، وقتى كلمه قلب در معناى اول يا دوم به كار مى رود ، در بعدى از ابعاد ، يا دريچه اى از دريچه ها ، يا ابزارى از ابزارها و يا مرتبه اى از مراتب خود به كار رفته است . اين خلاصه اى است از آنچه در فصل اول درباره معناى قلب در قرآن ذكر شد . ولى ظاهرا در آيات و رواياتى كه در

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 109 .
2- .همان : حكمت 349 .

ص: 358

اين فصل در مورد بيمارى هاى انديشه مورد بررسى قرار گرفت ، كلمه قلب در معناى سوم به كار رفته است ، با اين توضيح كه وقتى نفس و روح انسان در نتيجه ابتلا به موانع شناخت بيمار شد ، ابعاد مختلف آن دچار اختلال مى گردد ، يعنى مركز تعقل و انديشه و نيز مركز شناخت هاى غير حسى و غير عقلى انسان درست كار نمى كند و حتى شناخت هاى حسى انسان مختل مى شود . بنا بر اين ، از ديدگاه قرآن كريم و احاديث اسلامى ، موانع شناخت هاى قلبى همان موانع شناخت هاى عقلى است و بدين جهت ، تعبير ما از بيمارى هاى مذكور «بيمارى هاى فكرى و روحى» بود ، و از همين رو ، علاج بيمارى هاى قلبى نيز همان علاج بيمارى هاى عقلى است .

.

ص: 359

خلاصه

خلاصهظلم ، كفر ، فسق و اسراف ، ميكربهايى هستند كه نيروى ادراك انسان را بيمار مى كنند . قرآن كريم از بيمارى نيروى ادراك ، هشت تعبير دارد : بيمارى قلب ، قساوت قلب ، انحراف قلب ، زنگار قلب ، كور شدن قلب ، مهر شدن قلب ، قفل شدن قلب و مردن قلب . نخستين تعبير قرآن از كسانى كه توانايى شناخت حقايق عقلى را ندارند ، تعبير «بيمار» است . قرآن ، اين گونه مردم را همانند بيماران جسمى مريض مى داند . كلمه مرض در قرآن يازده بار در مورد بيمارى هاى جسمى و سيزده بار در مورد بيمارى هاى روحى و عقلى به كار رفته است . از ديدگاه قرآن ، منافقان ، كفار ، افراد شهوتران و به طور كلى همه كسانى كه غلبه هوس ، مانع شناخت هاى عقلى آنان است بيمارند . بيمارى هاى عقلى ، همانند بيمارى هاى جسمى در صورت ناپرهيزى تشديد مى شود . و گاه ناپرهيزى موجب مرگ بيمار مى گردد ، و معناى افزوده شدن بر شدت بيمارىِ اين افراد به وسيله خداوند نيز همين است . دومين تعبير قرآن از بيمارى فكرى و روحى انسان ، تعبير «قساوت» است . اين تعبير هفت بار و در ضمن شش آيه آمده است . قساوت قلب ، به معناى سخت شدن دل ، نوعى بيمارى روانى و عقلى است كه در اثر آن ، روان و انديشه انسان در برابر حق ، همانند سنگ بلكه سخت تر از سنگ ، نفوذناپذير مى شود . در متون اسلامى ، عهدشكنى ، گذر عمر در غفلت ، آرزوى دراز ، ترك عبادت ، سخن بيهوده ، استماع لهو ، شكار ، رفت و آمد با اهل زر و زور ، ثروت بسيار ،

.

ص: 360

نگاه كردن به چهره بخيل و به طور كلّى هوسرانى و گناه ، موجب قساوت قلب مى شود . بيمارى قساوت از خطرناك ترين بيمارى هاى روحى و فكرى است و پيشگيرى از آن بايد از آغاز زندگى صورت گيرد . سومين تعبير قرآن از بيمارى هاى روحى و عقلى «زيغ» است . اين بيمارى پنج بار در قرآن مطرح شده است . زيغ به معناى انحراف از راه راست ، نوعى بيمارى روانى و عقلى است كه موجب مى شود انسان نتواند در راهى كه عقل آن را صحيح مى داند حركت كند انحرافِ عملى انسان از راه حق سبب مى شود كه انديشه و روان انسان ، به تدريج به بيمارى زيغ و انحراف مبتلا شود . انسان تا وقتى زنده است ، در معرض ابتلا به بيمارى زيغ است و خطر اين بيمارى به حدى است كه راسخان در علم پيوسته از خدا مى خواهند آنان را از اين خطر مصون بدارد . چهارمين تعبير قرآن از بيمارى هاى عقلى و روحى «رين» است . اين تعبير يك بار در قرآن ذكر شده است . از ديدگاه قرآن كردار ناشايسته انسان موجب چرك شدن و زنگار گرفتن آينه عقل و قلب و بيمارى انديشه و روان او مى گردد و انسان در اثر اين بيمارى از ادراك حقايق عقلى و قلبى محروم مى شود . پنجمين تعبير قرآن از بيمارى هاى روحى و عقلى «كورى» است . اين تعبير چهار بار در مورد كورى ظاهرى و بيست و نه بار در مورد كورى باطنى و بيمارى انديشه در قرآن مطرح شده است . بيمارى انديشه موجب مى شود كه گوش از ادارك حق كر و زبان از اعتراف به حقيقت لال و چشم از رؤيت حقايق هستى ، كور گردد .

.

ص: 361

ششمين تعبير قرآن از بيمارى هاى فكرى و روحى انسان تعبير «ختم» و «طبع» است ، بيمارى طبع يازده بار و بيمارى ختم پنج بار در قرآن مطرح شده است و اين دو كلمه هر دو به مهر شدن ترجمه مى شود . از نظر لغوى طبع اعم از ختم است ، ولى در قرآن و احاديث اسلامى هر دو در يك معنا به كار رفته اند . بيمارى طبع و ختم عبارت از اين است كه انديشه و روان انسان حالت و طبيعتى پيدا كند كه مانع شناخت هاى عقلى و قلبى گردد . طبيعتى كه مانع شناخت هاى عقلى و قلبى است ، در نتيجه كارهاى ناشايسته در انسان به وجود مى آيد . نكته اى كه در تعبير طبع وجود دارد اين است كه تكرار كارهاى ناشايسته سبب مى شود كه طبيعت نخستين انسان تغيير كند و ناشايستگى به صورت طبيعت دوم او درآيد . نكته اى كه در تعبير ختم وجود دارد اين است كه با تغيير يافتن طبيعت نخستين انسان ، هلاكت او قطعى و كارش پايان يافته تلقى مى گردد . هفتمين تعبير قرآن از بيمارى هاى انديشه و روان «قفل» شدن قلب است ، اين تعبير يك بار در قرآن آمده است . آنچه موجب قفل شدن قلب مى گردد ، زنگارهايى است كه در نتيجه هوسرانى بر آينه دل مى نشيند . و نكته اى كه در تعبير قفل وجود دارد ، مسدود شدن كامل منابع شناخت هاى عقلى و قلبى به وسيله اين زنگارهاست . هشتمين تعبير قرآن از بيمارى هاى عقلى «موت» است و اين تعبير در جايى به كار مى رود كه بيمارى هاى انديشه و روان سبب گردد كه انسان به كلّى فاقد شناخت هاى عقلى و قلبى گردد . يكى از نكات آموزنده قرآن و احاديث اسلامى در ارتباط با زندگى اين است

.

ص: 362

كه براى انسان دو نوع حيات و زندگى مطرح مى كنند : زندگى جسم و زندگى روح ، يا حيات حسى و حيات عقلى . از نظر قرآن و حديث كسانى كه تنها راه شناخت آنان حس است ، زندگى حيوانى دارند و كسانى كه راه شناخت هاى عقلى و قلبى براى آنان باز است ، از زندگى انسانى برخوردارند . از نظر قرآن مواعظ الهى و سخن پيامبران تنها در هدايت كسانى كه از زندگى انسانى برخوردارند مؤثر است . در احاديث اسلامى كسانى كه فاقد حيات عقلى هستند ، به عنوان مرده زندگان معرفى شده اند . آنچه حيات عقلى را از انسان سلب مى كند ، هوسرانى و ارتكاب كارهاى ناشايسته است . موانع شناخت هاى قلبى ، همان موانع شناخت هاى عقلى است و درمان آنها نيز با درمان بيمارى هاى عقلى تفاوتى ندارد .

.

ص: 363

فصل هشتم : درمان بيمارى نيروى ادراك
بيمارى هاى غير قابل علاج

فصل هشتم :درمان بيمارى نيروى ادراكنخستين مسئله در مورد بيمارى نيروى انديشه و ادراك اين است كه : آيا اصولاً اين بيمارى قابل درمان هست يا خير؟ آيا بيمارى هاى عقلى هم مانند بسيارى از بيمارى هاى جسمى ، قابل علاج است يا مانند برخى از بيمارى ها غير قابل درمان است؟ پاسخ اين سؤال از نظر قرآن كريم مثبت است ، مشروط به اين كه بيمارى ، مزمن نشده باشد .

بيمارى هاى غير قابل علاجدر صورتى كه تراكم زنگار اعمال ناشايست ، موجب فساد جوهر نيروى انديشه و ادراك نگردد ، بيمارى هاى عقلى قابل درمان است ، ولى اگر اين زنگارها آن قدر زياد باشد كه جوهر آينه عقل را فاسد نمايد و ميكرب هوس چنان در جان ريشه كند كه انسان ، مبتلا به بيمارى «طبع» و «ختم» شود و مرگ عقلىِ انسان فرا رسد ، در اين صورت ، بيمارى انديشه ، غير قابل علاج است و هيچ طبيب روحانى و هيچ پزشك روانشناسى نمى تواند اين بيمارى را درمان كند . در اين مورد حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل شده است كه مضمون آن را محدثان شيعه و سنى روايت كرده اند و متن آن چنين است : إذا أذنَبَ العَبدُ نَكَتَ فى قَلبِهِ نُكتَةٌ سَوداءُ ، فَإنْ تابَ صَقُلَ مِنهَا ، فَإن عَادَ زَادَتْ حَتّى

.

ص: 364

تَعظُمَ فى قَلبِهِ. (1) هنگامى كه انسان گناهى كند ، نقطه سياهى در دل او پديد مى آيد. پس اگر توبه كرد ، دل از آن سياهى جلا مى يابد و اگر تكرار كرد ، سياهى افزوده مى شود تا اين كه به صورت توده اى عظيم در مى آيد. حديث فوق از طريق اهل سنت نقل شده است . همين مضمون از طريق شيعه به اين شكل از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله روايت شده است : إنَّ المُؤمِنَ إذا اَذنَبَ كانَتْ نُكتَةٌ سَوداءُ فى قَلبِهِ ، فَإنْ تابَ و نَزَعَ و اسْتَغفَرَ صَقُلَ قَلبُهُ مِنهُ ، و إن زادَ زَادَتْ ، فَذلِكَ الرَّينُ الّذى ذَكَرَهُ اللّهُ فى كِتَابِهِ... (2) وقتى كه مؤمن ، گناه كند ، آن گناه به صورت نقطه سياهى در صفحه دل او در مى آيد. پس اگر توبه كرد و دست برداشت و از خداوند آمرزش خواست ، آينه دل از آن سياهى جلا مى يابد و اگر بر گناه خود افزود ، سياهى دل افزون مى شود. و اين تيرگى دل همان زنگارى است كه خداوند متعال در كتاب خود از آن ياد كرده است... . (3) در اين حديث ، قلب و ذهن و عقل انسان به صفحه آينه پاك و صيقلى و روشنى تشبيه شده است كه با نخستين كار ناشايسته لكه سياه و تاريكى بر آن مى افتد . وقتى انسان به حق ديگرى تجاوز مى كند ، وقتى دروغ مى گويد ، وقتى حرام مى خورد و بالأخره وقتى انسان كارى انجام مى دهد كه عقل مى گويد انجام مده ، نقطه سياهى بر صفحه سفيد آينه دل مى نشيند . اگر بلافاصله پشيمان شد و توبه كرد ، آب توبه غبارهاى آينه عقل را مى شويد و آن سياهى ، به تدريج ، از صفحه دل محو مى شود و قلب ، رفته رفته به حالت نخستين خود باز مى گردد . ولى اگر علاوه بر اين كه توبه نكرد ، گناه قبلى را تكرار كرد يا اين كه مرتكب گناه

.


1- .المستدرك على الصحيحين : ج 1 ص 45 ح 6 .
2- .روضة الواعظين : ص 454 .
3- .«كَلَا بَلْ رَانَ عَلَى قُلُوبِهِم مَّا كَانُواْ يَكْسِبُونَ» (مطففين : آيه 14) .

ص: 365

ديگرى شد ، آن نقطه سياه ، به تدريج ، بزرگ تر و بزرگ تر مى گردد تا آن كه همه صفحه آينه قلب را فرا مى گيرد . و هنگامى كه سياهى همه دل را فرا گرفت ، آينه دل ديگر قابل شستشو نيست و اين جاست كه بيمارى انديشه ، غير قابل علاج و هلاكت انسان قطعى و غير قابل اجتناب مى گردد و به گفته امام صادق عليه السلام : إذا أذنَبَ الرَّجُلُ خَرَجَ فى قَلبِهِ نُكتَةٌ سَوداءُ ، فَإنْ تابَ انمَحَتْ ، و إن زَادَ زَادَتْ حَتّى تَغلِبَ عَلى قَلبِهِ فَلَا يُفْلِحُ بَعدَها أبدا. (1) هنگامى كه انسان گناهى انجام دهد ، نقطه سياهى در صفحه دلش ظاهر مى گردد. پس اگر توبه كرد ، آن نقطه ، پاك مى شود و اگر بر گناه خود افزود ، نقطه سياه افزوده مى شود تا اين كه تمام دل را فرا بگيرد و پس از اين كه سياهى دل را فرا گرفت ، ديگر هرگز انسان رستگار نخواهد شد. اين گونه افراد كه سياهى ، دل آنان را تماما فرا گرفته است ، قابل هدايت و راهنمايى نيستند و هشدار پيامبران الهى كوچك ترين اثرى در هشيارى و هدايت آنان ندارد . از اين رو ، قرآن كريم خطاب به پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله در باره اين افراد مى فرمايد : «إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ سَوَآءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ . (2) آنان كه كافر شدند ، هشدارشان بدهى يا ندهى برايشان يكسان است و ايمان نخواهند آورد» . قبلاً توضيح داديم كه يكى از موانع شناخت «كفر مذموم» (3) است . كسانى كه در راه كفر ، يعنى در مسير عناد و لجاج و تعصب در برابر حق ، آن قدر پيش رفته اند كه قادر به بازگشت نيستند و كفر ، صفت ثابت و دائمى آنان شده است ،

.


1- .الكافى : ج 2 ص 271 ح 13 .
2- .بقره : آيه 6 .
3- .ر . ك : بخش سوم / فصل پنجم : كفرِ مذموم .

ص: 366

هشدار پيامبران الهى اثرى در بازگشتشان از اين راه خطرناك ندارد و به تعبير قرآن كريم ، مَثَل آنان مثل گلّه اى است كه از فريادها و هشدارهاى چوپان براى رهايى از خطر چيزى جز همهمه و سر و صدا نمى فهمند . (1) افراد كافر نمى توانند حقيقت هشدار پيامبران الهى را دريابند ، چون از حيات انسانى محروم اند . هشدار ، تنها انسان هاى زنده را هشيار مى كند؛ به گفته قرآن كريم : «... لِّيُنذِرَ مَن كَانَ حَيًّا . (2) ... تا هشدار دهد كسى را كه زنده است» . پيام الهى و پيام آور او ، تنها براى كسانى مفيد و مؤثر است كه عقلشان نمرده و شناخت آنان منحصر به شناخت هاى حسى و حيوانى نيست . آنان كه از نظر عقلى مرده اند ، مشمول اين خطاب اند كه : «إِنَّكَ لَا تُسْمِعُ الْمَوْتَى . (3) اى پيامبر ! يقينا تو نمى توانى سخن خود را به مردگان بفهمانى» . «وَإِن تَدْعُوهُمْ إِلَى الْهُدَى لَا يَسْمَعُواْ وَتَرَاهُمْ يَنظُرُونَ إِلَيْكَ وَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ . (4) (اى پيامبر !) اگر آنان را به هدايت بخوانى نمى شنوند ، و مى بينيشان كه به تو مى نگرند ، ولى [به ديده بصيرت ]نمى بينند!» . يعنى فرضا اگر پيامبران الهى تصميم بگيرند افرادى را كه از نظر انديشه مرده اند هدايت كنند ، نمى توانند ؛ چون گوش عقلِ اين مردگان نمى شنود و ديده بصيرتشان نمى بيند؛ ديده حس آنان سالم است و پيامبر را ظاهرا مى بينند ، ولى

.


1- .«وَ مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُواْ كَمَثَلِ الَّذِى يَنْعِقُ بِمَا لَا يَسْمَعُ إِلَا دُعَآءً وَ نِدَآءً» (بقره : آيه 171) .
2- .يس : آيه 70 .
3- .نمل : آيه 80 .
4- .اعراف : آيه 198 .

ص: 367

ديده عقل شان كور است و لذا نمى توانند حقايق عقلى وحى و پيام پيام آوران الهى را مشاهده كنند . قرآن كريم ، در وصف اين مردگان عقلى مى فرمايد : «مَا كَانُواْ يَسْتَطِيعُونَ السَّمْعَ وَ مَا كَانُواْ يُبْصِرُونَ . (1) آنان نمى توانستند بشنوند و نمى توانستند ببينند» . اين آيات اشاره به اين دارند كه وقتى غبار اعمال ناشايست بر آينه انديشه متراكم شد ، انسان ، مبتلا به موانع دائمى شناخت مى شود و توانايى شناخت حقايق عقلى و قلبى به كلى از او سلب مى گردد و ديگر نمى تواند حقيقت را بفهمد ، نه اين كه مى تواند بفهمد و نمى فهمد . در اين هنگام ، تنها تازيانه مرگ مى تواند موانع شناخت را رفع كند و مستى هوس را از سر بيرون كند و آدمى را هشيار سازد . در جهان پس از مرگ ، هنگامى كه حجاب ها از جلو ديده عقل كنار مى رود ، انسان خود را در برابر حقايقى مى بيند كه از آنها غافل بوده است و مورد اين خطاب واقع مى شود كه : «لَّقَدْ كُنتَ فِى غَفْلَةٍ مِّنْ هَ_ذَا فَكَشَفْنَا عَنكَ غِطَ_آءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ . (2) همانا تو از آنچه اكنون مى بينى غافل بودى ، ولى ما حجاب تو را برداشتيم و ديده ات امروزتيزبين و دقيق است» . و وقتى حجاب ها كنار رفت و حقايق آشكار شد ، مجرمان از خداوند تقاضا مى كنند كه به جهان پيش از مرگ بازگردند تا گذشته خود را جبران نمايند . قرآن كريم صحنه اين تقاضا را چنين تصوير مى كند : «وَ لَوْ تَرَى إِذِ الْمُجْرِمُونَ نَاكِسُواْ رُءُوسِهِمْ عِندَ رَبِّهِمْ رَبَّنَآ أَبْصَرْنَا وَ سَمِعْنَا

.


1- .هود : آيه 20 .
2- .ق : آيه 22 .

ص: 368

فَارْجِعْنَا نَعْمَلْ صَ__لِحًا إِنَّا مُوقِنُونَ . (1) اى كاش مى ديدى وقتى را كه مجرمان ، سرافكنده نزد پروردگارشان چنين مى گويند: پروردگارا! اكنون ديديم و شنيديم! پس ما را به دنيا باز گردان كه اين بار نيكو عمل مى كنيم ، كه [آنچه را باور نداشتيم] اكنون باور كرديم» . ولى كار از اين حرف ها گذشته است و پشيمانى روز قيامت سودى ندارد . در سوره اِسراء صحنه ورود افرادى كه در اين جهان فاقد چشم و گوش و عقل بوده اند ، اين گونه تصوير شده است : «وَنَحْشُرُهُمْ يَوْمَ الْقِيَ_مَةِ عَلَى وُجُوهِهِمْ عُمْيًا وَ بُكْمًا وَ صُمًّا» . (2) روز قيامت آنان را بر صورت هايشان محشور مى كنيم در حالى كه كور و گنگ (3) و كرند. نكته جالبى كه در اين آيه مطرح شده است اين است كه در روز قيامت ، كسانى كه ديده عقلشان در دنيا نابينا و گوش دلشان ناشنوا بوده است ، با چهره اى كور و كر و گنگ محشور مى شوند ، درست به عكس دنيا . آنان در جهان پيش از مرگ ، به حسب ظاهر ، بينا و شنوا ، و در واقع كور و گنگ بودند ، ولى در قيامت و جهان پس از مرگ ، مطلب به عكس مى شود و آنان واقعا بينا و شنوا مى گردند : «رَبَّنَآ أَبْصَرْنَا وَ سَمِعْنَا» ، لكن چهره ظاهرى ايشان به نشانه اين كه در دنيا حق را نمى ديدند و سخن حق را نمى شنيدند و به حق اعتراف نمى كردند ، كور و گنگ و لال بوده ، اين گونه محشور مى شوند . و هنگامى كه به خداوند اعتراض مى كنند كه چرا آنان را كور محشور كرده است و حال آن كه چشمانشان در دنيا سالم بوده است ؟ به آنان پاسخ داده مى شود كه :

.


1- .سجده : آيه 12 .
2- .اسرا : آيه 97 .
3- .فرق گنگ و لال اين است كه گنگ به هيچ وجه نمى تواند حرف بزند ؛ ولى لال با زبان اشاره قادر به اداى مقصود است.

ص: 369

بيمارى هاى قابل علاج
پزشك بيمارى هاى عقلى

«كَذَ لِكَ أَتَتْكَ ءَايَ_تُنَا فَنَسِيتَهَا وَ كَذَ لِكَ الْيَوْمَ تُنسَى . (1) همان طور كه دلايل قطعى و روشنِ من براى تو آمد و تو آنها را ناديده انگاشتى و از ياد بردى ، همچنان امروز فراموش مى شوى» .

بيمارى هاى قابل علاجتا اين جا توضيح داديم كه اگر بيمارى هاى انديشه موجب سياه شدن كامل آينه قلب و باعث مرگ انديشه شود ، در اين جهان قابل علاج نيست . اكنون مى خواهيم اين مطلب را توضيح دهيم كه اگر بيمارى هاى انديشه به اين حد از وخامت نرسيده باشد ، قابل درمان است . در زمينه درمان بيمارى هاى عقلى ، از ديدگاه اسلام ، دو مسئله بايد مورد بررسى قرار گيرد : مسئله اول اين كه پزشكِ بيمارى هاى عقلى كيست؟ و مسئله دوم اين كه ، داروى بيمارى هاى عقلى چيست؟

پزشك بيمارى هاى عقلىنخستين مسئله در مورد علاج بيمارى هاى انديشه يافتن طبيبانى است كه متخصص درمان اين بيمارى ها باشند تا با مراجعه به آنان و به كار بردن داروهايى كه تجويز مى كنند ، بيمار ، سلامتى انديشه و روان خود را بازيابد . از ديدگاه قرآن و احاديث اسلامى ، اين پزشكان عبارت اند از انبياى الهى و جز پيامبران الهى و پيروان راستينشان ، هيچ روانشناسى توان درمان بيمارى هاى انديشه و روان انسان را ندارد . امام على عليه السلام رسول اكرم صلى الله عليه و آله را اين طور توصيف مى فرمايد : طَبِيبٌ دَوّارٌ بِطِبِّهِ... مُتَتَبِّعٌ بِدَوَائِهِ مَواضِعَ الغَفلَةِ و مَواطِنَ الحَيرَةِ. (2)

.


1- .طه : آيه 125 .
2- .نهج البلاغة : خطبه 108 .

ص: 370

او پزشك سيارى است كه با داروهاى شفابخش خود در جستجوى مواضعى است كه ميكرب غفلت و ناآگاهى در آنها لانه كرده و بيمارى حيرت و سرگردانى ، اقامت گزيده است. در اين كلام ، امام فرستادگان الهى را به عنوان پزشكانى مطرح مى كند كه متخصص درمان بيمارى هاى فكرى و روحى هستند و منتظر نمى نشينند كه بيمار به آنان مراجعه كند ، بلكه داروها و ابزار پزشكى خود را به همراه داشته ، درپى بيمار مى گردند . آنان با يك جراحىِ دقيق و حساب شده روانى ، موانع شناخت هاى عقلى و قلبى را برمى دارند و غبارهاى هوا و هوس را از آينه انديشه مى شويند ، و با اين عمل ، گوهر تابناك عقل را از لجنزار شهوت استخراج مى كنند و چراغ فروزان انديشه را از حجاب دوده هاى هوس پاك مى سازند . از اين رو امير مؤمنان عليه السلام در سخنى ديگر در فلسفه بعثت انبيا مى فرمايد : ويُثِيروا لَهُم دَفائِنَ العُقُولِ. (1) يعنى يكى از رازهاى بعثت ، استخراج عقل هاى مدفون است . انبياى الهى با درمان بيمارى هاى انديشه و استخراج گوهر عقل و روشن كردن چراغ فكر ، مردم را از تاريكى هاى موانع شناخت و حجاب هاى هوس خارج مى كنند و به جهان روشنى و نور كه حقايق هستى ، آن چنان كه هست ، در آن هويداست ، وارد مى سازند . لذا قرآن كريم در فلسفه بعثت موسى عليه السلام مى گويد : «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَى بِئايَ_تِنَآ أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّ_لُمَ_تِ إِلَى النُّورِ . (2) همانا موسى را همراه با دلايل روشن و قطعى خود فرستاديم كه برو و مردم خود را از تاريكى ها خارج كن و به روشنايى و نور وارد ساز» .

.


1- .همان : خطبه 1 .
2- .ابراهيم : آيه 5 .

ص: 371

داروى بيمارى هاى عقلى
الف _ وحى

همچنين در فلسفه قرآن و نبوت پيامبر اسلام آمده است : «كِتَ_بٌ أَنزَلْنَ_هُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّ_لُمَ_تِ إِلَى النُّورِ . (1) اين كتابى است كه برتو فرو فرستاديم تا مردم را از تاريكى ها خارج و به نور وارد سازى» . اين روشنايى ، روشنايى حسى نيست . پيامبران براى اختراع برق يا تغيير عوامل روشنايى حسى نيامده اند . اين كار را انسان خود مى تواند و بايد خود انجام دهد . آنچه پيامبران براى آن آمده اند و انسان خود توان انجام آن را ندارد ، ايجاد روشنايى عقلى است و اين يكى از اساسى ترين رازهاى بعثت انبياى الهى است .

داروى بيمارى هاى عقلىدومين مسئله در زمينه درمان بيمارى هاى عقلى اين است كه داروى اين بيمارى ها چيست؟ و پيامبران الهى كه پزشكان متخصص اين بيمارى ها هستند ، با كدام دارو آنها را درمان مى كنند؟

الف _ وحىاز ديدگاه قرآن كريم داروى بيمارى انديشه «وحى» است ، و انبياى الهى با اين دارو افرادى را كه مبتلا به بيمارى هاى فكرى و روحى مبتلا هستند ، درمان مى كنند . قرآن كريم در اين باره چنين فرموده است : «يَ_أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَآءَتْكُم مَّوْعِظَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ وَشِفَآءٌ لِّمَا فِى الصُّدُورِ . (2) اى مردم ! همانا براى شما دليل روشنى از جانب پروردگارتان آمد و نيز آنچه بيمارى هاى درونى شما را درمان مى كند» .

.


1- .ابراهيم : آيه 1 .
2- .يونس : آيه 57 .

ص: 372

ب _ بلا و مشكلات

دليل روشن و داروى شفا بخشى كه بيمارى هاى درونى و فكرى و روحى انسان را درمان مى كند ، وحى است ، (1) و تنها پيامبران الهى و كسانى كه در كلاس آنان طب آموخته اند مى توانند اين بيماران را معالجه كنند و تنها بيمارانى علاج مى شوند كه به نسخه انبيا عمل كنند و داروى وحى را به كار برند . به گفته امير المؤمنين عليه السلام خطاب به آيندگان تاريخ اسلام : اِعلَمُوا أنَّكُمْ إنِ اتَّبَعتُم طَالِعَ المَشرِقِ سَلَكَ بِكُم مَناهِجَ الرَّسولِ صلى الله عليه و آله فَتَداوَيتُم مِنَ العَمى و الصُّمِّ و البُكمِ... . (2) بدانيد كه اگر از طلوع كننده از شرق پيروى كنيد ، شما را در منهج و مسير پيامبر مى برد ، و در نتيجه به كارگيرى داروهاى او بيمارى هاى كورى و كرى و گنگى درونى خود را درمان خواهيد كرد. مخاطب اين سخن ، مردم جهان در زمان ظهور ولى عصر _ ارواحنا له الفداء _ هستند و مى تواند خطاب به مردم معاصر ما نيز باشد . امام در اين كلام از رهبرى سخن مى گويد كه در آينده تاريخ اسلام خورشيدوار ، از مشرق زمين طلوع مى كند و با درمان بيمارى هاى عقلى بشر ، ديده بصيرت مردم را بينا و گوش عقل آنها را شنوا و زبان آنها را براى اعتراف به حق گويا مى سازد و با رفع موانع شناخت و روشن ساختن چراغ انديشه ، مردم را در راهى كه پيامبر اسلام و همه پيامبران الهى به آن دعوت مى كردند كه راه خدا و مسير وصول به سعادت دنيا و آخرت است ، حركت مى دهد .

ب _ بلا و مشكلاتاز ديدگاه قرآن در كنار داروى وحى كه درمان اساسى بيمارى هاى عقلى است ، داروى مسكن ديگرى براى علاج بيمارى هاى عقلى وجود دارد و آن بلا

.


1- .ر . ك : ميزان الحكمة : باب 3350 (ما يشفى القلب) .
2- .الكافى : ج 8 ص 66 ح 22 .

ص: 373

و مشكلات و حوادث تلخ زندگى است . بدين جهت ، هنگامى كه پيامبران الهى براى درمان اين بيمارى ها مأموريت مى يافتند ، خداوند مردمى را كه به بيمارى هاى عقلى مبتلا بودند ، در وضع سختى قرار مى داد كه هر چند به طور موقت ، حجاب هاى انديشه آنان برداشته شود تا بتوانند پيام رهايى بخش و سعادت آفرين پيامبران الهى را دريابند . قرآن كريم در اين باره چنين مى فرمايد : «وَمَآ أَرْسَلْنَا فِى قَرْيَةٍ مِّن نَّبِىٍّ إِلآَّ أَخَذْنَآ أَهْلَهَا بِالْبَأْسَآءِ وَالضَّرَّآءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ . (1) هيچ پيامبرى را در مجتمعى نفرستاديم مگر آن كه مردم آن مجتمع را گرفتار سختى ها و ناراحتى ها كرديم كه شايد با توسل و توجه به خدا ، آماده پذيرش حق شوند» . قبلاً به طور مشروح ، در اين زمينه بحث كرديم كه يكى از داروهايى كه آينه عقل را پاكسازى مى كند ، فشارها و مشكلات زندگى است . كسى كه در راه غلط و خطرناكى مى رود ، اگر سرش به سنگ مشكلات بخورد ، هشيار مى گردد . از اين رو ، مشكلات و مصائب زندگى براى آن دسته از مردم كه گرفتار موانع دائمى شناخت نيستند ، از نعمت هاى بزرگ الهى است .

.


1- .اعراف : آيه 94 .

ص: 374

خلاصه

خلاصهبيمارى هاى نيروى ادراك ، اگر به حيات عقلى انسان پايان دهد ، قابل علاج نيست . روان انسان صفحه سفيدى است كه با نخستين كار ناشايست نقطه سياهى بر آن ظاهر مى شود . اگر پشيمان شد و توبه كرد ، آن نقطه پاك مى شود و اگر ادامه داد ، سياهى صفحه دل افزون مى شود تا آن جا كه تمام صفحه را فرا مى گيرد . در صورتى كه سياهى ، تمام صفحه دل را فرا گيرد ، حيات عقلى انسان به پايان مى رسد . هيچ پيامبرى نمى تواند بيمارى انديشه كسى را كه سياهى ، همه دلش را فراگرفته و حيات عقلى او پايان يافته است ، درمان كند و او را هدايت نمايد . كسانى كه به علت ابتلا به بيمارى هاى انديشه ، در دنيا ديده عقلشان نابينا و گوش دلشان ناشنواست ، در قيامت ، بينا و شنوا مى شوند و سرافكنده و شرمسار در حالى كه چهره ظاهرى آنان كور و كر و گُنگ است ، از خداوند مى خواهند آنان را به دنيا بازگرداند تا گذشته خود را جبران كنند . بيمارى هاى انديشه اگر موجب سياه شدن كامل دل و پايان يافتن حيات عقلى انسان نشده باشند ، قابل علاج هستند . انبياى الهى پزشكانى هستند كه تخصّص آنان درمان بيمارى هاى عقلى است و جز پيامبران خدا (و پيروان راستين آنان در حدّ خود) هيچ روان شناسى توان درمان بيمارى هاى انديشه و روان انسان را ندارد . انبياى الهى پزشكانى هستند كه خود به سراغ بيمار مى روند و با درمان بيمارى هاى انديشه و روشن كردن چراغ فكرِ مردم آنان را از تاريكى هاى

.

ص: 375

موانع شناخت خارج و به جهان نور كه در آن حقيقت آنچنان كه هست هويداست ، وارد مى سازند . داروى بيمارى انديشه «وحى» است و انبياى الهى با اين دارو بيمارى هاى فكرى و روحى انسان را معالجه مى كنند . از ديدگاه قرآن ، در كنار داروى وحى كه درمان اصلى بيمارى هاى عقلى است ، داروى مُسكّن ديگرى وجود دارد و آن عبارت از بلاست كه به طور موقت ديده عقل كسانى را كه فاقد حيات انسانى نيستند ، بينا مى سازد .

.

ص: 376

. .

ص: 377

بخش چهارم : شرايط شناخت

اشاره

بخش چهارم : شرايط شناختدرآمدفصل يكم :شرايط تحصيل معرفتفصل دوم :راه هاى تحصيل شرايط معرفت

.

ص: 378

. .

ص: 379

درآمد

شرايط شناخت حسّى

درآمدشناخت ، انرژى تكامل مادى و رشد معنوى انسان است . منابع اين انرژى در عمق وجود آدمى قرار دارد و انسان در صورتى مى تواند از اين منابع بهره برگيرد كه موانع آنها را كنار زند و شرايط بهره گيرى را فراهم سازد . در بخش هاى گذشته مشخص شد كه ابزار شناخت عبارت اند از : حس ، عقل و قلب ، و اين ابزار در وجود انسان نهفته است و همه معارف و معلومات انسان از آنها سرچشمه مى گيرد. و نيز معلوم شد كه متناسب با هر يك از ابزار شناخت ، موانعى هست كه براى استفاده از آن ابزار ، رفع آن موانع ضرورى است . آنچه در اين بخش از مباحث شناخت شناسى موضوع بحث است ، شرايط شناخت است ، يعنى مى خواهيم اثبات كنيم كه شناخت ، علاوه بر رفع موانع ، نيازمند شرايطى است كه بدون تحقق آنها شناخت حقايق عقلى امكان پذير نيست . به عبارت ديگر ، تنها وجود منابع طبيعى شناخت در انسان و نيز برداشتن موانع شناخت براى استفاده از اين منابع كافى نيست ، بلكه علاوه بر رفع موانع ، شرايطى لازم است تا انسان بتواند حقايق هستى را به درستى درك كند و اين ادراك ، انرژى حركت تكاملى او را تأمين نمايد .

شرايط شناخت حسّىشرايط شناخت را نيز مانند موانع شناخت ، از حس آغاز مى كنيم .

.

ص: 380

نياز شناخت هاى عقلى به نور

همان طور كه هيچ يك از حواس با وجود مانع ، احساس و ادراك ندارد ، با نبودن شرايط شناخت نيز نمى تواند چيزى را احساس كند ، گرچه مانعى وجود نداشته باشد . مثلاً چشم براى ديدن ، علاوه بر نبودن مانع ، نيازمند نور است . نور و روشنايى ، شرط ديدن چشم است و تا اين شرط تحقق پيدا نكند ، حس بينايى نمى تواند نقش خود را در توليد شناخت ايفا نمايد . ساير حواس نيز در صورتى مى توانند موجب شناخت هاى حسى باشند كه مانعى در برابر نداشته باشند و شرط يا شرايط ويژه اى كه لازم است ، تحقق يافته باشد . تفصيل شرايط شناخت هاى حسى در اين جا ضرورت ندارد؛ آنچه مهم است ، بيان شرايط شناخت هاى عقلى و قلبى است .

نياز شناخت هاى عقلى به نورهمان طور كه ديده حس براى شناخت محسوسات نياز به نور دارد و وجود روشنايى ، شرط ديدار حسى است ، ديده عقل و قلب هم براى شناخت معقولات نياز به نور و روشنايى دارد . ولى چراغى مى تواند به ديده عقل و قلب نور دهد كه متناسب با آن ديده باشد و روشنايى اين چراغ قابل ادراك با ديده كدام است . در اين جا سه پرسش قابل طرح است : پرسش اول اين كه با كدام دليل مى شود اثبات كرد كه عقل براى شناخت حقايق نياز به روشنايى دارد؟ پرسش دوم اين كه چراغى كه به ديده عقل نور مى دهد و ديده عقل بدون آن چراغ نمى تواند حقايق هستى را ببيند و راه تكامل انسان را به او نشان دهد ، كدام است؟ و پرسش سوم اين كه آيا در نظام آفرينش چراغى كه بتواند به ديده عقل نور

.

ص: 381

دهد وجود دارد يا خير؟ پاسخ اجمالى اين پرسش ها اين است كه چراغى كه به ديده عقل روشنايى مى دهد عبارت از چراغ وحى است و عقل بدون استفاده و استضائه از اين چراغ ، هرگز نمى تواند حقايق هستى را آن گونه كه هست ، بشناسد و راه رشد و تكامل انسان را به او ارائه دهد . و آفريدگارى كه خورشيد و انوارى را كه از آن تغذيه مى كنند ، براى روشنايى دادن به ديده حس آفريده است و اين شرايط شناخت حسى را در متن طبيعت قرار داده است ، هم او چراغ وحى و انوارى را كه از اين چراغ تغذيه مى كنند ، براى روشنايى دادن به ديده عقل تعبيه كرده است . همان طور كه چشم بدون نور خورشيد نمى تواند راه را از چاه تشخيص دهد ، عقل نيز بدون نور وحى نمى تواند راه تكامل و سعادت را از چاه ضلالت و هلاكت باز شناسد . تفصيل اين اجمال در مبحث نبوت عامه و فلسفه وحى خواهد آمد . آنچه در مبحث شرايط شناخت قابل بررسى است ، دو مسئله است : مسئله اول ، اين كه شناخت حقايق عقلى از نگاه قرآن چه شرايطى دارد؟ و مسئله دوم ، اين كه انسان چگونه مى تواند شرايط شناخت را تحصيل نمايد؟ اين دو مسئله را در ضمن دو فصل مورد بررسى قرار خواهيم داد .

.

ص: 382

فصل يكم : شرايط تحصيل معرفت

اشاره

فصل يكم :شرايط تحصيل معرفتاز نظر قران كريم شرط شناخت عقلى قلبى همانند ديدار حسى ، خارج شدن از تاريكى و قرار گرفتن در نور است ، گرچه حقيقت اين دو ديدار و تاريكى و نور با هم تفاوت دارند . اين شرط ، شرطِ اصلى شناخت هاى عقلى قلبى است و ساير شرايط به آن باز مى گردد . از نظر قرآن ، دليل اين كه جهانبينىِ عده اى از مردم ، صحيح نيست و بر اين اساس ، دلايل روشن و قطعى توحيد را تكذيب مى كنند ، اين است كه آنان در تاريكى هستند و ديده عقلشان از ديدار حقايق عقلى ناتوان است : «وَالَّذِينَ كَذَّبُواْ بِئايَ_تِنَا صُمٌّ وَبُكْمٌ فِى الظُّ_لُمَ_تِ . (1) آنان كه دلايل روشن و قطعى ما را تكذيب مى كنند كرها و گنگ هايى هستند كه در تاريكى ها قرار دارند» . در سوره نور ، در ضمن يك مثل ، زندگى ظلمانى و وحشت انگيز و نا آرام كسانى كه ديده عقلشان در تاريكى است و از ديدار حقايق عقلى محروم اند ، چنين تصوير شده است :

.


1- .انعام : آيه 39 .

ص: 383

«أَوْ كَظُ_لُمَ_تٍ فِى بَحْرٍ لُّجِّىٍّ يَغْشَاهُ مَوْجٌ مِّن فَوْقِهِ مَوْجٌ مِّن فَوْقِهِ سَحَابٌ ظُ_لُمَ_تُ بَعْضُهَا فَوْقَ بَعْضٍ إِذَآ أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَكَدْ يَرَاهَا وَ مَن لَّمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورًا فَما لَهُ مِنْ نُورٍ . (1) ...يا همچون تاريكى هايى در دريايى ژرف كه موجى آن را فرا گرفته و بالاى آن موج ، موج ديگرى است و بالاتر از آن ابرى است ، تاريكى هايى انباشته بر هم به گونه اى كه اگر شخص دست خود را بيرون آورد ، آن را نمى بيند. و هر كس كه خداوند براى او نورى قرار ندهد ، نورى براى او نيست» . در اين مثل ، كسانى كه در تاريكى عقلى به سر مى برند و در مسير زندگى از روشنايى معنوى محروم اند ، به افرادى تشبيه شده اند كه در كشتى نشسته اند و كشتى در شبى فوق العاده تاريك در اقيانوسى ژرف در حركت است . دريا موج مى زند و امواج كوه پيكر و خروشان ، تعادل را از كشتى گرفته اند و هر لحظه بيم آن مى رود كه موج ، كشتى و سرنشينان آن را به اعماق دريا فرو برد . علاوه بر تاريكى شب ، ابرهاى تيره اى برفراز اقيانوس ، گسترده ، مانع از تابش نور ماه و ستارگان است . و ظلمت ، سايه قير گون خود را چنان برسرنشينان سفينه گسترده است كه حتى وقتى دست خود را جلو چشمانشان مى گيرند ، نمى توانند آن را ببينند! قرآن كريم پس از ذكر اين مثل چنين مى فرمايد : «وَ مَن لَّمْ يَجْعَلِ اللَّهُ لَهُ نُورًا فَما لَهُ مِنْ نُورٍ . 2 كسى كه خداوند براى او نورى قرار ندهد ، نورى براى او نيست» . يعنى اين ، مثل كسى است كه از روشنايىِ مشعل فروزان هدايت الهى محروم است . و كسى كه خداوند براى او نورى قرار ندهد ، در مسير زندگى گرفتار

.


1- .نور : آيه 40 .

ص: 384

چراغ هايى كه به ديده عقل نور مى دهند

چراغ وحى

ظلماتى اين چنين هولناك است . (1) در اين جا اين سؤال قابل طرح است كه چراغ يا چراغ هايى كه خداوند براى روشنايى دادن به ديده عقل آفريده است ، چيست؟

چراغ هايى كه به ديده عقل نور مى دهندقرآن كريم به اين سؤال چنين پاسخ مى دهد كه در نظام هستى سه چراغ وجود دارد كه به ديده عقل روشنايى مى دهند . اين سه چراغ عبارت اند از : چراغ وحى ، چراغ امام و چراغ بصيرت . از ديدگاه قرآن ، آفريدگارى كه براى روشنايى دادن به ديده حس ، چراغ خورشيد را آفريده است ، هم او براى روشنايى دادن به ديده عقل ، چراغ وحى را پديد آورده است . و همان گونه كه بجز خورشيد ، ساير چراغ هايى كه به ديده حس روشنايى مى دهند ، از خورشيد استضائه مى كنند ، همچنين ، بجز وحى ، ساير چراغ هايى كه به ديده عقل نور مى دهند ، از پرتو وحى نور مى گيرند . چراغ وحى و پيشواى الهى از بيرون به ديده عقل و قلب نور مى دهند و چراغ بصيرت ، از درون جان به ديده عقل روشنايى مى بخشد . در حقيقت ، شرايط شناخت ، از ديدگاه قرآن ، پس از رفع موانع شناخت ، استفاده و استضائه از اين چراغ هاست . ما ابتدا چراغ وحى را ، به عنوان اصيل ترين و نخستين شرايط شناخت هاى عقلى و قلبى از ديدگاه قرآن مطرح مى كنيم و پس از آن ساير چراغ هايى را كه از اين منبع اخذ نور مى كنند ، توضيح مى دهيم .

چراغ وحىدر قرآن كريم و احاديث اسلامى ، وحى كه پيام رشد و تكامل انسان است ، به

.


1- .در آيات ديگرى ، مانند آيات 8 و 9 از سوره يس ، نيز اين واقعيت به صورت مَثَل مطرح شده است.

ص: 385

عنوان چراغى كه به ديده عقل نور مى دهد ، مطرح شده است . خداوند خطاب به پيامبر اسلام مى فرمايد : «كِتَ_بٌ أَنزَلْنَ_هُ إِلَيْكَ لِتُخْرِجَ النَّاسَ مِنَ الظُّ_لُمَ_تِ إِلَى النُّورِ . (1) اين كتابى است كه به سوى تو فرو فرستاديم تا مردم را از تاريكى ها خارج كنى و به روشنايى وارد سازى» . (2) بنا بر اين آيه ، پيامبر اسلام مأموريت دارد كه با كتاب خدا مردم را از ظلمت ها نجات دهد و به جهان نور وارد سازد . پس ، از نظر قرآن ، چراغى كه به ديده عقل نور مى دهد و مردم را از تاريكى هاى گمراهى و تباهى ، خارج و به روشنايىِ هدايت و سعادت وارد مى سازد ، كتاب خدا و وحى است . و در جاى ديگر چنين مى فرمايد : «وَأَنزَلْنَآ إِلَيْكُمْ نُورًا مُّبِينًا . (3) و فرو فرستاديم به سوى شما نورى روشنگر را» . و در سوره مائده مى فرمايد : «قَدْ جَآءَكُم مِّنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتَ_بٌ مُّبِينٌ . (4) همانا از سوى خدا نور و كتابى روشنگر براى شما آمد» . (5) در احاديث و روايات اسلامى نيز مكررا از وحى به نور و روشنايى تعبير شده است ، نورى كه با ديده دل قابل رؤيت است و آنان كه ديده دلشان بيناست ، اين

.


1- .ابراهيم : آيه 2 .
2- .در سوره طلاق آيه 11 و سوره حديد آيه 9 نيز اين معنا تكرار شده است. همچنين در سوره ابراهيم آيه 5 درباره حضرت موسى عليه السلام آمده است : «وَ لَقَدْ أَرْسَلْنَا مُوسَى بِئايَ_تِنَآ أَنْ أَخْرِجْ قَوْمَكَ مِنَ الظُّ_لُمَ_تِ إِلَى النُّورِ» .
3- .نساء : آيه 174 .
4- .مائده : آيه 15 .
5- .در آيات ديگرى نيز ، از وحى ، تعبير به «نور» شده است؛ مانند : اعراف : آيه 157 ، مائده : آيه 44 و 46 ، انعام : آيه 91 و تغابن : آيه 8.

ص: 386

نور را مى بينند . امام على عليه السلام در خطبه قاصعه ، آن جا كه از مشاهدات غيبى خود در آغاز بعثت پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله سخن مى گويد ، تصريح مى كند كه : أرى نُورَ الوَحيِ و الرِّسالَةِ؛ (1) يعنى من نور وحى و رسالت را مى ديدم . از اين كلام امير المؤمنين معلوم مى شود كه وحى ، چراغى فروزان است ، اما ديدن نور وحى ويژه كسانى است كه مانند امام على عليه السلام ديده دلشان بيناست . پيامبر اسلام در توصيف قرآن كه پيام هدايت و رشد انسان و وحى الهى است مى فرمايد : فِيهِ مَصابِيحُ الهُدى و مَنارُ الحِكمَةِ. (2) در آن چراغ هاى هدايت و جايگاه نور حكمت است. و امام على عليه السلام در همين مورد مى گويد : جَعَلَهُ اللّهُ... نُورَا لَيسَ مَعَهُ ظُلمَةٌ. (3) خداوند ، قرآن را نورى قرار داده كه با آن ظلمت نيست. و در سخنى ديگر مى فرمايد : أفضَلُ الذِّكْرِ القُرآنُ ؛ بِهِ تُشرَحُ الصُّدُورُ ، تَستَنِيرُ السَّرائِرُ. (4) بهترين ذكر ، قرآن است كه با آن ، ظرفيت فكرى و روحى انسان گسترش مى يابد و درون ها روشن مى گردد. امام حسن مجتبى عليه السلام نيز درباره روشنگرى قرآن چنين مى گويد : فِيهِ مَصابِيحُ النُّورِ و شِفاءُ الصُّدُورِ. (5)

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 192 .
2- .الكافى : ج 2 ص 599 ح 2 .
3- .نهج البلاغة : خطبه 198 .
4- .غرر الحكم : ح 3255 .
5- .نزهة الناظر : ص 116 ح 213 .

ص: 387

چراغ امام

در آن چراغ هاى نور و درمان بيمارى هاى درونى است . از اين رو يكى از دعاهاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله اين بود كه : اللّهُمَّ نُوِّر بِكِتابِكَ بَصَرِى . (1) يعنى خدايا ! با كتاب خودت ديده ام را روشن كن . و نيز امير المؤمنين عليه السلام وقتى كه قرآن را ختم مى كرد ، در ضمن دعا مى فرمود : اللّهُمَّ... نَوِّر بِالقُرآنِ بَصَرِى ... . (2) خدايا با قرآن ديده ام را نورانى كن . ديده اى كه با قرآن و وحى الهى روشن مى شود ، ديده حس نيست ، ديده عقل و قلب است . بنا بر اين ، از ملاحظه مجموع آيات و رواياتى كه مطرح شد ، مى توان به اين نتيجه رسيد كه يكى از چراغ هايى كه آفريدگار جهان براى روشنايى دادن به ديده عقل آفريده ، وحى است و همان طور كه اگر پرتو خورشيد نباشد ، ديده حس نمى تواند حقايق حسى را ادراك كند و راه را از چاه تشخيص دهد ، اگر نور وحى هم نباشد ، ديده عقل نمى تواند حقايق عقلى را بشناسد و راه هدايت و سعادت انسان را به او نشان دهد . اختلاف اديان و اين كه هر قوم و ملت و گروه و حزب و سازمان ، برنامه زندگى و راه سعادت و تكامل انسان را به گونه اى مطرح مى كنند ، به اين دليل است كه ديده عقل ، به تنهايى و بدون چراغ وحى نمى تواند حقيقت را آن گونه كه هست ، ببيند و راه رستگارى را به طور كامل به انسان نشان دهد .

چراغ اماماز ديدگاه قرآن و حديث يكى ديگر از چراغ هايى كه در نظام آفرينش به ديده

.


1- .قرب الإسناد : ص 5 ح 16 .
2- .مصباح المتهجّد : ص 323 ح 431 .

ص: 388

عقل نور مى دهد ، چراغ روشنگر وجود امام است . امام كيست؟ و انسان چگونه امام مى شود؟ و امام چگونه به ديده عقل روشنايى مى دهد؟ پاسخ تفصيلى اين سؤالها در بحث فلسفه امامت ، خواهد آمد . آنچه به طور اجمال در اين جا قابل ذكر است ، اين است كه : امام يعنى نمونه عينى وحى . وحى ، گاهى به صورت پيام است و گاه عينيت مى يابد . عينيت يافتن وحى اين است كه در وجود انسان ، متحقق و متجلى شود . وقتى پيام الهى كه پيام رشد و تكامل انسان است ، در وجود او متحقق و متجلى شد ، استعدادهاى انسانى در او شكوفا مى گردد و آدمى ، نمونه عينى وحى ، وحى مجسم و يا تجسم وحى و قرآن ناطق مى شود . امام كسى است كه با عينيت يافتن چراغ وحى در وجود او ، خود چراغ عينى وحى شده است . لذا قرآن كريم از پيامبر اسلام كه كامل ترين الگوى وحى و والاترين انسان و امام امامان است ، تعبير به «سراج منير» يعنى چراغ روشنگر مى كند : «يَ_أَيُّهَا النَّبِىُّ إِنَّ_آ أَرْسَلْنَ_كَ شَ_هِدًا وَ مُبَشِّرًا وَ نَذِيرًا * وَ دَاعِيًا إِلَى اللَّهِ بِإِذْنِهِ وَ سِرَاجًا مُّنِيرًا . (1) اى پيامبر! ما تو را گواه مژده آور ، هشدار دهنده ، دعوت كننده به سوى خدا به فرمان او و چراغى روشنگر فرستاديم» . نكته قابل توجه ، اين است كه قرآن نمى گويد پيامبر كسى است كه براى راهنمايى مردم چراغ هدايت به دست دارد ، بلكه مى گويد پيامبر ، خود ، چراغى روشنگر است .

.


1- .احزاب : آيه 45 و 46 .

ص: 389

امام على عليه السلام نيز در توصيف پيامبر اكرم مى فرمايد : سِراجٌ لَمَعَ ضَوؤُهُ ، و شِهابٌ سَطَعَ نُورُهُ و زَنْدٌ بَرَقَ لَمْعُهُ. (1) او چراغى است كه پرتو آن درخشان است و ستاره اى است كه نور آن تابان است و آتش زنه اى است كه روشنى آن درخشش دارد. امير المؤمنين عليه السلام در بيان موقعيت امامتِ خود نيز چنين مى فرمايد : إنَّما مَثَلِى بَينَكُم كَمَثلِ السِّراجِ فِى الظُّلْمَةِ. (2) همانا مثل من در ميان شما ، همچون چراغ در تاريكى است. در زيارت جامعه كبيره مى خوانيم : السَّلامُ عَلى أئمَّةِ الهُدى و مَصابِيحِ الدُّجى. (3) درود بر امامان هدايت و چراغ هاى تاريكى ها. در اين عبارات ، امام به عنوان چراغى مطرح شده است كه به ديده عقل روشنايى مى دهد و انسان براى شناخت حقايق عقلى و يافتن راه رشد و تكامل نيازمند به استفاده و استضائه از اين چراغ است . ابو خالد كابلى روايتى از امام باقر عليه السلام نقل كرده است كه اين معنا ، با صراحت بيشترى در آن بيان شده است . در اين روايت امام عليه السلام پس از اين كه كلمه نور در آيه كريمه «فَئامِنُواْ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَ النُّورِ الَّذِى أَنزَلْنَا» (4) را به ائمه خاندان رسالت تفسير مى كند ، مى فرمايد : وَاللّهِ يا أبا خَالِدٍ لَنورُ الإمامِ فى قُلُوبِ المُؤمِنينَ أنوَرُ مِنَ الشَّمسِ المُضِيئَةِ بِالنَّهارِ ، وَ هُمْ وَ اللّهِ يُنَوِّرونَ قُلُوبَ المُؤمِنينَ ، وَ يَحْجُبُ اللّهُ عَزَّوجَلَّ نُورَهُم عَمَّن يَشاءُ ،

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 94 .
2- .همان : خطبه 187 .
3- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 273 ح 1 .
4- .تغابن : آيه 8 .

ص: 390

چراغ بصيرت

فَتُظلَمُ قُلُوبُهُم. (1) اى ابا خالد ! به خدا سوگند كه نور امام در دل هاى افراد با ايمان ، قطعا روشن تر از نور خورشيد روشنگر در روز است. وامامان ، به خدا سوگند ، دل هاى مردم با ايمان را روشن مى كنند. و خداوند نور آنان را از كسانى كه بخواهد مى پوشاند و در نتيجه دل هاى ايشان تاريك مى شود. استفاده و استضائه از چراغ وجود امام ، يافتن راه تكامل در پرتو انوار هدايت او و رهروىِ راهى است كه او رفته تا به قله كمال رسيده است . به عبارت ديگر ، امام كسى است كه با قرار گرفتن در اوج قله تكامل انسانيت ، چراغ رهروان راه كمال شده است و هر كس بخواهد از اين چراغ پرتو بگيرد و كامل شود ، بايد از راهى برود كه او رفته است . و اين جاست كه «خط امام» مطرح مى شود . خط امام ، يعنى خط كسى كه وحى در وجود او عينيت يافته است و لذا خط و راه او راه وحى و راه كمال است . و هر كس بخواهد در اين راه حركت كند و منحرف نشود بايد دنبال امام حركت كند . از اين رو از امام به «صراط» و «سبيل» يعنى راه تعبير شده است . در دعاى ندبه ، پس از اشاره به آياتى در مورد امامتِ خاندان رسالت به اين نتيجه مى رسد كه : فَكانُوا هُمُ السَّبِيلَ إلَيكَ و المَسلَكَ إلى رِضوانِكَ؛ يعنى : خدايا ! امامان از خاندان رسالت ، راه به سوى تو و طريق رسيدن به رضاى تو بودند .

چراغ بصيرتبصيرت ، روشنايى و نور خاصى است كه در نتيجه استضائه از چراغ وحى و امام در عمق جان انسان پديد مى آيد . به عبارت ديگر ، چراغ وحى و چراغ وجود امام ، مقدمه روشن شدن چراغ بصيرت در عمق وجود انسان هستند .

.


1- .الكافى : ج 1 ص 194 ح 1 .

ص: 391

تلاش همه انبياى الهى و رهروان راستين آنان اين بوده است كه چراغ را در درون جان و روان انسان بيفروزند تا انسان ، هستى را آن گونه كه هست ، ببيند و راه زندگى را آن گونه كه شايسته است ، انتخاب كند . قرآن كريم مقايسه جالبى دارد ، در مورد كسانى كه چراغ بصيرت در جان دارند و كسانى كه فاقد اين چراغ هستند و انديشه آنان در تاريكى معنوى است ، مى فرمايد : «أَوَ مَن كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَ_هُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِى بِهِ فِى النَّاسِ كَمَن مَّثَلُهُ فِى الظُّ_لُمَ_تِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِّنْهَا . (1) آيا كسى كه مرده بود و ما او را زنده كرديم و براى او نورى قرار داديم كه در پرتو آن در جامعه حركت مى كند ، همانند كسى است كه در تاريكى هاست و از آن بيرون شدنى نيست؟» . يعنى مردم دو دسته اند : دسته اول كسانى كه از زندگى حيوانى عبور كرده ، به حيات انسانى رسيده اند و دسته دوم كسانى كه فاقد حيات انسانى هستند . كسانى كه به زندگى انسانى رسيده اند ، داراى نورانيت و روشن بينى الهى ويژه اى هستند كه مى دانند چگونه بايد زندگى كنند . به عكس كسانى كه فاقد حيات انسانى هستند ، انديشه آنان در تاريكى مطلق است و به دليل اين كه حقيقت را نمى بينند ، نمى دانند راه رشد و سعادت چيست و چگونه بايد زندگى كنند؟ امام زين العابدين عليه السلام در دعايى مى فرمايد : وَهَبْ لِى نُورا أمشِى بِهِ فِى النّاسِ ، وَ أهتَدِى بِهِ فِى الظُّلُماتِ ، و أستَضِى ءُ بِهِ مِنَ الشَّكِّ و الشُّبُهاتِ. (2) خدايا! نورى به من ببخش كه در پرتو آن در جامعه حركت كنم و در تاريكى ها

.


1- .انعام : آيه 123 .
2- .الصحيفة السجّادية : ص 95 دعاى 22 .

ص: 392

راه يابم و از شك و شبهه (در مسائل نظرى) بيرون آيم. اگر چراغ بصيرت الهى در دست انديشه باشد ، انسان در اظهار نظرهايش خطا نمى كند و در مسائل عقيدتى در ترديد و دودلى نمى ماند . و از آن جا كه روشنايى قيامت و زندگىِ پس از مرگ بازتاب روشن بينى انسان در اين جهان است ، كسانى كه چراغ بصيرت را در اين جهان دارند ، در صحنه قيامت نيز در روشنايى هستند . در قيامت خورشيد ، ماه ، ستاره و چراغى كه فضا را روشن كند وجود ندارد . نورى كه فضاى قيامت را روشن مى كند ، روشنايى چراغ نفس انسان است و اين نور ، همان نور بصيرت است كه در عالم قيامت ظهور مى كند و در آن تاريكى مطلق كه هر كس تنها با نور خويش مى بيند ، راهنماى انسان است . قرآن كريم از آينده كسانى كه در فضاى قيامت از چراغ نور درون استضائه مى كنند و كسانى كه از اين نور محروم هستند ، چنين پيشگويى مى كند : «يَوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَ_تِ يَسْعَى نُورُهُم بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمَ_نِهِم... يَوْمَ يَقُولُ الْمُنَ_فِقُونَ وَ الْمُنَ_فِقَ_تُ لِلَّذِينَ ءَامَنُواْ انظُرُونَا نَقْتَبِسْ مِن نُّورِكُمْ قِيلَ ارْجِعُواْ وَرَآءَكُمْ فَالْتَمِسُواْ نُورًا . (1) روزى كه مى بينى نور مردان و زنان با ايمان ، پيشاپيش و در سمت راست آنان حركت مى كند... روزى كه مردان و زنان منافق به مؤمنان مى گويند : «اندكى بايستيد تا از نور شما استفاده كنيم» ، پاسخ مى شنوند كه : به پشت سر خود [دنيا] باز گرديد و از آن جا نور بجوييد» . امام صادق عليه السلام در تفسير اين آيه كريمه مى فرمايد : روز قيامت نور افراد با ايمان پيشاپيش آنان حركت مى كند تا اين كه وارد منزل هاى خود در بهشت شوند (2) و در عالمى كه سراسر نور و روشنايى است ، قرار گيرند .

.


1- .حديد : آيه 12 و 13 .
2- .تفسير القمى : ج 2 ص 106 .

ص: 393

عبد اللّه بن مسعود در حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل مى كند كه : خداوند در قيامت به هر كس به اندازه عملش نور عنايت مى كند ؛ يعنى هر كس به اندازه اى كه از چراغ وحى در اين جهان استضائه كرده و از خورشيد وجود امام پرتو گرفته است ، در قيامت به همان اندازه نور و روشنايى دارد : فَمِنهُمْ مَن يُعطى نُورَهُ مِثلَ الجَبَلِ العَظيمِ يَسعى بَينَ يَدَيهِ ، و مِنهُم مَن يُعطى نُورَهُ أصغَرَ مِن ذلِكَ. كسانى كه اعمالشان بسيار ارزنده است ، نورى از وجود آنان در تاريكى قيامت ساطع است كه همچون كوه بزرگى از نور مى درخشد و پيشاپيش آنان حركت مى كند. و كسانى كه اعمالشان ارزش كمترى دارد ، نورى كه از وجود آنان بر مى خيزد ، كوچك تر و كمتر است . وَ مِنهُم مَن يُعطى مِثلَ النَّخلَةِ بِيَمِينِهِ. و بعضى از مردم ، نورشان به اندازه روشنايى درخت خرماى افروخته شده اى است كه در دست آنان قرار دارد. وَ مِنهُم مَن يُعطى نُورا أصغَرَ مِن ذلِكَ ، حَتّى يَكونَ رَجُلاً يُعطى نُورَهُ عَلى إبهامِ قَدَمِهِ يُضِى ءُ مَرَّةً و يُطفَأ مَرَّةً. (1) و برخى از مردمِ با ايمان كه عمل كمترى دارند ، نورشان از روشنايى درخت خرماى افروخته شده هم كمتر است. و به همين سان ، مردمان نورشان كمتر و كمتر مى شود تا آن جا كه كمترين كسى كه از روشنايى اعمال خود برخوردار است كسى است كه نورى بر شست پاهاى اوست كه گاه مى درخشد و گاه خاموش مى گردد و اين كمترين نور اعمال در عالم قيامت است. بدين ترتيب ، مؤمنان در پرتو روشنايى اعمال خود ، كه ضميمه وجود آنان شده است ، در قيامت به سويى كه بايد مى روند . عده اى كه از اين روشنايى

.


1- .المعجم الكبير : ج 9 ص 358 ح 9763 .

ص: 394

علم نور يا نور علم

بى بهره اند و قرآن كريم از آنها با عنوان «منافقان» و «منافقات» نام مى برد ، وقتى مؤمنان را از دور مى بينند كه در روشنايى به راه خود ادامه مى دهند ، فرياد مى زنند كه صبر كنيد تا ما هم به شما برسيم و از روشنايى شما استضائه و استفاده كنيم . اما در پاسخ مى شنوند كه به پشت سرتان ، يعنى به دنيا باز گرديد و از آن جا نور بجوييد . اين نور ، روشنايى عمل است و قابل انتقال به ديگرى نيست . اين نور ، جدا از وجود ما نيست كه قابل انتقال باشد . اين نور را ما از جهان پيش از مرگ كه پشت سر گذاشته شده است آورده ايم . شما هم اگر طالب نور هستيد ، چنانچه امكان بازگشت به جهان پيش از مرگ را داشته باشيد ، مى توانيد واجد اين نور شويد . اين سومين نورى است كه خداوند براى روشنايى ديده عقل و قلب در نظام هستى قرار داده است . و شناخت مستقيم و بلاواسطه حقايق هستى ، منوط به پيدايش اين نور و روشن شدن چراغ بصيرت در قلب آدمى است . اين چراغ اگر به طور كامل در دل روشن شود ، انسان نه تنها ماوراى طبيعت را با ديده عقل مى شناسد ، بلكه آن را با ديده دل مى بيند؛ چنان كه امير المؤمنين عليه السلام مى فرمود : أرى نُورَ الوَحىِ (1) ؛ من نور وحى را مى ديدم . پذيرفتن رسالت پيامبر اسلام براى على عليه السلام تنها از راه ادله عقلى نبوده است ، بلكه آن حضرت روشنايى وحى را كه بر پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نازل مى شد ، با ديده دل و در پرتو نور بصيرت مشاهده مى كرد .

علم نور يا نور علمدر احاديث اسلامى و كلمات عرفا و دانشمندان اخلاق ، از علم و دانشى نام برده مى شود كه آموختنى نيست و از راه تعليم و تعلم قابل تحصيل نمى باشد .

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 192 .

ص: 395

در مدرسه هر چند كه خوانديم بسى علمدر ميكده علمى است كه آموختنى نيست علمى كه آموختنى نيست ، بلكه از عمق ذات آدمى مى جوشد ، همان نور بصيرت است كه در نتيجه استضائه از چراغ وحى و امام ، در كانون جان انسان روشن مى شود . با روشن شدن اين چراغ در كانون جان ، انسان به علم نور و يا نور علم مى رسد . در پرتو اين نور و علم ديده عقل چيزهايى را مى بيند كه قبلاً نمى ديد و ديده قلب چيزهايى را مشاهده مى كند كه تا كنون مشاهده نمى كرد ، و انسان حقايقى را مى يابد كه در كتابى نيست و استادى به او نياموخته است و اصولاً قابل تعليم و تعلم نمى باشد ، بلكه به قول مرحوم اقبال ، نوعى تجربه باطنى است ، و بدين جهت ممكن است فردى بى سواد و درس نخوانده داراى نور علم باشد ، و متقابلاً دانشمند و فيلسوفى كه سال ها علم و فلسفه خوانده است ، فاقد اين نور باشد . روايتى در مورد علم نور يا نور علم و دانشى كه آموختنى نيست از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه بسيار جالب توجه و قابل تأمل است . راوى اين روايت شخصى است به نام عنوان از اهالى بصره . او مردى نود و چهارساله است كه عمرى درس خوانده و استاد ديده است ، ولى در اين سن و سال شاگرد يكى از علماى معروف زمان خود به نام مالك بن انس است . عنوان خدمت امام صادق عليه السلام مى رسد كه از آن حضرت حديث بشنود . امام مى بيند پيرمردى كه آفتاب عمرش بر لب بام است ، با آن كه سال ها درس خوانده و حديث شنيده ، هنوز نور علم بر دلش نتافته و علم حقيقى را نيافته است ، مغزش مملو از اصطلاحات علمى است و همچون اطاقى با نقاشى هاى زيبا ، ولى تاريك است . نورى كه بايد بر اين اطاق بتابد و زيبايى آن را جلوه گر و قابل استفاده كند وجود ندارد . امام مى بيند كه عنوان عالمى بدون علم و چراغى بدون

.

ص: 396

نور است و همچنان در پى انباشتن ذهن از اصطلاحات علمى است . امام براى اين كه عطش علم واقعى را در دل عنوان ايجاد كند به او مى فرمايد : نزد من ميا و همان طور كه قبلاً براى آموختن حديث نزد مالك مى رفتى باز هم پيش او برو . عنوان از اين برخورد امام سخت اندوهناك مى شود و تصور مى كند كه امام او را شايسته تعليم نمى داند . ولى شدت علاقه او به امام و كسب فيض از محضر او نمى گذارد كه براى ادامه اخذ حديث نزد استاد خود ، مالك برود . تا اين كه بالأخره پس از چند روز خانه نشينى و نماز و دعا براى اين كه خداوند دل امام را بر او مهربان كند ، تصميم مى گيرد باز به خدمت امام صادق عليه السلام برسد . آمد و اجازه ملاقات گرفت و خدمت امام نشست . امام از او پرسيد كه : خواسته تو چيست؟ عنوان در پاسخ گفت : از خدا خواسته ام كه قلب شما را به من مهربان كند و از علم شما روزى من سازد و اميدوارم كه دعايم را اجابت كرده باشد . امام كه ملاحظه كرد زمينه براى آشنا كردن عنوان با نور علم آماده است ، فرمود : لَيْسَ العِلْمُ بِالتَّعَلُّمِ ، إنَّما هُوَ نُورٌ يَقَعُ فِى قَلْبِ مَنْ يُريدُ اللّهُ تَبارَكَ وَتَعالى أنْ يَهْدِيَهُ . (1) آن علم آموختنى نيست ، همانا آن نورى است كه در دلِ كسى قرار مى گيرد كه خداوند تبارك و تعالى بخواهد هدايتش كند. يعنى : اى عنوان! در اين سن و سال چه مى خواهى ياد بگيرى؟ و دنبال چه هستى؟ علمى كه كانون جان انسان را روشن مى كند و راه تكامل و سعادت را به انسان نشان مى دهد و علمى كه چراغ راه انسان در دنيا و آخرت است ، آموختنى نيست . آن علم نورى است كه در دل هر كس كه خداوند بخواهد او را راهنمايى

.


1- .مشكاة الأنوار : ص 563 ح 1901 .

ص: 397

كند ، قرار مى گيرد . سال ها درس خواندى و فقه و تفسير و حديث شنيدى ، اما به نور علم نرسيدى و نور دانش ، كانون جانت را روشن نساخت ! آيا هنوز وقت آن نرسيده است كه از خود بپرسى چرا؟ علمى بطلب كه به دل نور استسينه ز تجلى آن طور است علمى كه مجادله را سبب استنورش ز چراغ ابو لهب است اين نور ، موهبتى الهى است كه در قلب هر كس خدا بخواهد او را به گونه اى هدايت كند كه به مقصد برسد ، قرار مى گيرد . هر كس را كه خداوند تبارك و تعالى بخواهد به صورت خاصى هدايت كند ، چراغ روشنگر بصيرت را در دست انديشه او قرار مى دهد و كانون جانش را با روشنايى اين چراغ منور مى سازد . در اين جا يادآورى اين نكته لازم است كه خواست خداوند ، بى حكمت و بى حساب نيست . علت اين كه خداوند به گروهى از مردم اين چراغ را عنايت مى كند و به گروهى ديگر عنايت نمى كند ، اين است كه آنان از چراغ وحى و امام استضائه كرده اند واينان نكرده اند . خواست خداوند ، اين است كه چراغ بصيرت ، كانون جان كسانى را روشن كند كه شرايطِ روشنايىِ آن را فراهم و موانع روشنايى آن را از خود دور كرده اند . و ايجاد شرايط و رفع موانع اين نور ، جز با پرتو گرفتن از چراغ وحى امكان پذير نيست . ظاهرا ذيل سخن امام ... يَقَعُ فِى قَلْبِ مَنْ يُريدُ اللّهُ تَبارَكَ وَتَعالى أنْ يَهْدِيَهُ ، اشاره به ذيل آيه نور در سوره مباركه نور است كه مى فرمايد : «يَهْدِى اللَّهُ لِنُورِهِ مَن يَشَآءُ . (1)

.


1- .نور : آيه 35 .

ص: 398

شناخت حقيقت با چراغ بصيرت

شناخت هاى ثابت

خداوند به نور خود هر كه را بخواهد راهنمايى مى كند» .

شناخت حقيقت با چراغ بصيرتتا چراغ بصيرت در كانون جان انسان روشن نشده است ، پيمودن راه هاى باريك و تاريك و پرپيچ و خم انديشه براى شناخت حقايق هستى براى انسان سخت دشوار و ناهموار است ، ولى با روشن شدن اين چراغ ، حقايق چنان واضح و آشكار مى شود كه هر كس به سادگى مى تواند حق را تشخيص دهد و انتخاب كند و به گفته امام چهارم عليه السلام در مناجات منسوب به آن حضرت : سُبحانَكَ ، مَا أضْيَقَ الطُّرُقُ عَلى مَن لَم تَكُنْ دَلِيلَهُ ، ومَا أوضَحَ الحَقَّ عِندَ مَن هَدَيتَهُ سَبِيلَهُ . (1) خدايا پاك و منزّهى ؛ چه باريك و تنگ است راه ها بر كسى كه تو دليل و راهنماى او نباشى ! و چه واضح و آشكار است حق نزد كسى كه تو او را به راه خود هدايت كنى ! خلاصه كلام اين كه ، روشن شدن چراغ بصيرت ، شرط شناخت هاى عقلى و قلبى از ديدگاه اسلام است و تا اين چراغ روشن نشود ، آرا و عقايد انسان درباره حقايق هستى فاقد اعتبار و ارزش علمى است .

شناخت هاى ثابتمهم ترين نقش چراغ هاى سه گانه معرفت در زندگى عقلى انسان ، ايجاد «شناخت هاى ثابت» است . شناخت هاى ثابت عبارت است از معارف حقيقى . وقتى ديده عقل ، حقيقت را ديد و به واقع رسيد ، عقيده او در مورد حقايق هستى ، غير قابل تغيير ، واقعى و ثابت است . اصولاً شناخت واقعى ، نمى تواند ثابت نباشد .

.


1- .. بحارالأنوار : ج 94 ص 147 .

ص: 399

ديده عقل بدون استضائه از انوار وحى و امامت و بصيرت ، قادر نيست حقايق هستى را ببيند . و انسان ، اگر چه داراى انديشه اى نيرومند و تحصيلاتى بالا و مطالعاتى بسيار باشد ، تا از روشنايى اين چراغ ها مدد نگيرد ، نمى تواند تفسير واقع بينانه و صحيح و ثابتى از جهان هستى داشته باشد . بدون استضائه از اين انوار ، تفسيرهاى انسان از خود و هستى و راه تكامل ، فرضيات و پندارهايى پوچ و بى معنا و غير واقعى و در نتيجه ناپايدار و بى ثبات است . امروز به نظريه اى مى رسد و فردا به نظريه اى ديگر و . . . ولى هيچ گاه حقيقت را ، آن گونه كه هست ، نمى بيند تا به عقيده اى صحيح و شناختى ثابت برسد . در اين مورد روايتى بسيار دقيق و جالب از امام كاظم عليه السلام نقل شده كه متن آن چنين است : مَن لَم يَعقِلْ عَنِ اللّهِ لَم يَعقِدْ قَلبُهُ عَلى مَعرِفَةٍ ثابِتَةٍ يَبصُرُها ويَجِدُ حَقِيقَتَها فِى قَلبِهِ . (1) كسى كه از خداوند كمك فكرى نگيرد ، قلبش به شناخت ثابتى كه آن را ببيند و حقيقتش را در دل بيابد ، معتقد نمى شود . يعنى : تنها با امدادهاى الهى است كه انسان حقيقت را مى يابد و در نتيجه به عقيده صحيح و ثابت و غير قابل تغيير مى رسد . در احاديث اسلامى بابى است تحت اين عنوان كه «المعرفةُ صنعُ اللّه » (2) يعنى : شناخت ، ساخت و كار خداست . در اين مورد آيات و روايات بسيارى هست كه در اين جا تنها به ذكر يك آيه و يك روايت اكتفا مى كنيم . قرآن كريم مى فرمايد : «إِنَّ عَلَيْنَا لَلْهُدَى . (3)

.


1- .. الكافى : ج 1 ص 18 ح 12 .
2- .. ر . ك : ميزان الحكمة : باب 717 (إقامة الحجّة) .
3- .. الليل : آيه 12 .

ص: 400

همانا راهنمايى بر عهده ما است» . شخصى به نام عبد الأعلى مى گويد : از امام صادق عليه السلام پرسيدم : هَل جُعِلَ فِى النّاسِ أداةٌ يَنالُونَ بِها المَعرِفَةَ؟ آيا در مردم ابزارى كه به وسيله آن به شناخت برسند ، قرار داده شده است؟ امام عليه السلام پاسخ داد : نه . پرسيدم : فَهَلْ كُلِّفوا المَعرِفَةَ؟ آيا تكليف به شناخت شده اند؟ فرمود : لَا ، إنَّ عَلَى اللّهِ البَيانَ ؛ لا يُكَلِّفُ اللّهُ نَفسَا إلَا وُسعَهَا . (1) نه ، بيان برخداست ، خداوند كسى را جز به اندازه توان او تكليف نمى كند. شناخت حقيقت و يافتن راه زندگى در توان عقل نيست و از عهده انسان خارج است . و چون خداوند جز در مواردى كه انسان توان كارى را دارد ، چيزى بر او تكليف نمى كند ، او را در شناخت حقيقت به خود واگذار نكرده است . اصولاً فلسفه وحى اين است كه عقل براى شناخت حقيقت و نشان دادن راه رشد و تكامل به انسان توان لازم را ندارد و گرنه نيازى به وحى و نبوت نبود . (2) به راستى اگر فروغ وحى و نور امام به ديده عقل روشنايى ندهند ، انسان چگونه مى تواند در ميان اين همه آراى گوناگون و عقايد رنگارنگ ، راه سعادت و تكامل خود را بيابد؟ مرحوم محدث قمى در كتاب الكنى والالقاب نقل مى كند كه ابن عربى در نامه اى به فخر رازى ، عالم معروف اهل سنت ، چنين مى نويسد : يكى از دوستانت كه به تو خوشبين است برايم نقل كرد كه: روزى تو را در

.


1- .. الكافى : ج 1 ص 163 ح 5 .
2- .همان : ج 1 ص 163 ح 5 .

ص: 401

حضور جمع ، گريان يافته است. او و حاضرين وقتى علت گريستن تو را مى پرسند ، در پاسخ گفته اى: علت اين است كه سى سال به مسئله اى معتقد بودم و اكنون برايم ثابت گرديده كه آنچه بدان معتقد بوده ام ، درست نبوده است. ناراحتى و گريستنم براى آن نيست كه چرا سى سال به اين خطا گرفتار بوده ام ، بلكه از آن روست كه نكند نظر كنونى ام نيز ، همچون عقيده گذشته ام پس از مدتى بطلانش ثابت شود! (1) وقتى دانشمندى مانند فخر رازى پس از سى سال مطالعه مى فهمد كه در مسائل علمى و عقيدتى گرفتار بيمارى خود دانابينى بوده است ، معلوم است كه وضع عامه مردم چيست! اگر عقايد متضاد و بى ثباتِ دانشمندان جهان در مورد حقايق هستى و راه سعادت و تكامل انسان را در طول تاريخ دقيقا مورد بررسى قرار دهيم ، به روشنى به عمق سخن امام عليه السلام خواهيم رسيد كه اگر كمك فكرى الهى نباشد ، انسان نمى تواند به شناخت ثابتى دست يابد . و با تأمل در اين سخن پى مى بريم كه چرا اسلام دستور مى دهد انسانِ مسلمان بايد حداقل هفده بار در هر شبانه روز در برابر خدا بايستد و بگويد : «اهْدِنَا الصِّرَ طَ الْمُسْتَقِيمَ» ؛ زيرا اگر امدادهاى غيبى و كمك هاى فكرى خداوند نباشد ، انسان نه مى تواند راه راست و درست زندگى را بيابد و نه مى تواند در آن حركت كند . اين جاست كه مى بينيم آنان كه ديده عقلشان از انوار هدايت الهى مدد گرفته و از چراغ هاى وحى و امام و بصيرت استضائه كرده اند ، بدون اين كه از تحصيلات بالايى برخوردار باشند ، راه تكامل انسان را چنان دقيق و درست يافته اند و به تفسير صحيح و عميق هستى رسيده اند كه بزرگ ترين دانشمندان و فيلسوفانِ بى بهره از اين انوار نرسيده اند . و در حالى كه فلاسفه بزرگ جهان ، هر روز نظريات گذشتگان را نقض كرده ، براى تفسير جهان تئورى جديدى عرضه مى كنند و براى تكامل انسان طرح نو مى اندازند و بالاخره پس از قرن ها هنوز در

.


1- .الكُنى و الألقاب : ج 3 ص 15 .

ص: 402

خم يك كوچه اند و بعضا حتى به اين هم نرسيده اند افرادى كه از انوار هدايت الهى مدد گرفته اند ، هفت شهر عشق را گشته اند و به قله كمال رسيده اند و در جوار حضرت حق قرار گرفته اند : «فِى مَقْعَدِ صِدْقٍ عِندَ مَلِيكٍ مُّقْتَدِرِ» . (1) در اين جا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه اگر معرفت صنع الهى و شناخت ، ساخت خداست و اگر شرط ديدارِ عقل استضائه از نور وحى است و عقل بدون كمك خداوند قادر به شناخت حقايق هستى و راه زندگى نيست ، پس تكليف عقل و تشخيص اصول عقايد چيست؟ و آيا اين شرط با آنچه در مقدمه مباحث عقيدتى گذشت كه تقليد در عقايد ممنوع است و انسان در اصول عقايد مكلف به تحقيق است ، منافات ندارد؟ پاسخ اين است كه : خير؛ آنچه در مقدمه گفته شد اين بود كه عقل در اصول عقايد بايد تحقيق كند و آنچه در اين جا مى گوييم اين است كه تحقيقات عقل در مورد حقايق هستى و شناخت راه زندگى بدون راهنمايى الهى به نتيجه صحيح نمى رسد . مثل اين كه در يك جا گفته شود كه براى تشخيص راه از چاه چشم بايد باز باشد و در جاى ديگر گفته شود كه چشم بدون كمك نور نمى تواند راه را بيابد . اسلام از يك سو مى گويد كه مسائل و مبانى عقيدتى را بايد هركس ، خود شخصا حل كند و از سوى ديگر بر آن است كه بدون راهنمايى الهى ، انسان قادر به حل اين مسائل نيست . لذا امام سجاد عليه السلام در مقام نيايش ، خطاب به حضرت حق مى فرمايد : سَيِّدى ! لَولَا نُورُكَ عَمَيتُ عَنِ الدَّلِيلِ ، و لَولَا تَبصِيرُكَ ضَلَلتُ عَنِ السَّبِيلِ. (2) آقاى من! اگر نور تو نبود ، راهنما را نمى ديدم و اگر نشان دادن تو نبود ، راه را گم مى كردم.

.


1- .قمر : آيه 55 .
2- .بحار الأنوار : ج 94 ص 161 ح 22 .

ص: 403

خلاصه

خلاصهشناخت ، انرژى تكامل مادى و مايه حيات معنوى انسان است و انسان در صورتى مى تواند به طور صحيح و كامل از اين منبع انرژى استفاده كند كه موانع آن را برطرف و شرايط بهره گيرى از آن را فراهم نمايد . وجود نور ، همان گونه كه براى ديدار حسى ضرورى است ، براى ديدار عقلى نيز اجتناب ناپذير است . چراغى كه به ديده عقل نور مى دهد ، بايد متناسب با ديده عقل باشد و آن چراغ وحى است . چراغ وحى و چراغ هايى كه از آن استضائه مى كنند ، همانند خورشيد و چراغ هايى كه از آن نور و نيرو مى گيرند ، در متن آفرينش قرار دارند . از ديدگاه قرآن شرط ديدار عقلى همانند ديدار حسى ، خروج از تاريكى ها و قرار گرفتن در روشنايى است . ديدار حسى و عقلى و نيز نور حسى و عقلى ، حقيقتا با هم تفاوت دارند . از نظر قرآن ، دليل جهانبينى نادرست و تكذيب نشانه هاى روشن توحيد ، در تاريكى بودن ديده عقل است . از نظر قرآن و حديث در نظام هستى سه چراغ وجود دارد كه به ديده عقل روشنايى مى دهند : چراغ وحى ، چراغ امام و چراغ بصيرت ، استضائه از اين چراغ ها شرط ديدار عقلى است . در متون اسلامى از وحى تعبير به چراغ و نور شده است . اين چراغ نخستين و اصلى ترين چراغى است كه به ديده عقل روشنايى مى دهد . وحى ، پيام الهى براى تكامل انسان است و پيامبران الهى مأموريت دارند با اين چراغ ، مردم را از تاريكى ها خارج و به روشنايى وارد سازند .

.

ص: 404

شناخت حقايق عقلى و راه تكامل و سعادت ، بدون استضائه از چراغ وحى ممكن نيست . و اختلاف اديان ، دليل آن است كه ديده عقل ، بدون چراغ وحى ، براى ديدن حقيقت كافى نيست . در قرآن و حديث از امام نيز تعبير به سراج و چراغ شده است . امام دومين چراغى است كه به ديده عقل روشنايى مى دهد . امام نمونه عينى وحى است . امام كسى است كه با عينيت يافتن وحى در وجود او خود ، چراغ عينى وحى گرديده است . امام چراغ رهروان راه رشد و تكامل است و هركس كه بخواهد از اين چراغ پرتو بگيرد و كامل شود ، بايد از راهى برود كه او رفته است . و خط امام عبارت است از راه كسى كه وحى در وجود او عينيت يافته است . بصيرت ، روشنايى ويژه اى است كه در نتيجه استضائه از چراغ وحى و امام در عمق جان انسان پديد مى آيد . با روشن شدن چراغ بصيرت در جان انسان ، وى در اصول عقايد ، بلكه در بسيار از مسائل نظرى ، خطا نمى كند . نورى كه فضاى قيامت را براى انسان روشن مى كند ، همان نور باطنى بصيرت است كه در عالم قيامت ظهور مى نمايد و در آن تاريكى مطلق كه هر كس تنها با نور خويش مى بيند ، راهنماى انسان است . از آن جا كه نور بصيرت نتيجه استضائه از چراغ وحى و امام است ، نور هر كس در قيامت به اندازه اعمال نيك او در جهان پيش از مرگ است . چنانچه چراغ بصيرت ، به طور كامل در كانون جان روشن شود ، انسان قادر خواهد بود برخى از حقايق عقلى را با ديده دل مشاهده كند . با روشن شدن چراغ بصيرت در كانون جان ، انسان به علم نور يا نور علم مى رسد و حقايقى را مى يابد كه در كتابى نيست و استادى به او نياموخته است .

.

ص: 405

علمى كه چراغ راه انسان در دنيا و آخرت است ، در پرتو نور وحى از باطن انسان سرچشمه مى گيرد و قابل تعليم و تعلّم نيست . نور بصيرت موهبتى الهى است كه هر كس داراى آن باشد ، رسيدن او به مقصد هستى حتمى است . اين موهبت ، ويژه كسانى است كه موانع آن را مرتفع و شرايط آن را ايجاد كرده باشند . شناختِ ثابت عبارت از شناخت حقيقى است كه با يافتن حقيقت ، انسان به آن مى رسد و غير قابل تغيير است . ديده عقل ، بدون نورِ وحى ، قادر به شناخت حقايق هستى نيست . بدين جهت انسان بدون راهنمايى خداوند نمى تواند شناخت ثابتى از هستى و تفسير درستى از راه زندگى داشته باشد . ممكن است مقصود از رواياتى كه دلالت دارند بر اين كه شناخت ، ساختِ خداست و انسان ، مكلف به شناخت نيست ، اين باشد كه انسان بدون امدادهاى الهى نمى تواند حقيقت را بيابد و به عقيده صحيح و شناخت حقيقى و ثابت برسد . اسلام با اين كه تقليد در اصول عقايد را ممنوع كرده و عقل را مكلف به تحقيق در عقايد نموده ، معتقد است كه تحقيقات عقل در مورد حقايق هستى و راه تكامل بدون راهنمايى الهى به نتيجه نمى رسد .

.

ص: 406

. .

ص: 407

فصل دوم : راه هاى تحصيل شرايط معرفت

اشاره

فصل دوم :راه هاى تحصيل شرايط معرفتدر فصل اول معلوم شد كه انسان در صورتى قادر به شناخت حقايق هستى و حركت در مسير رشد و تكامل بر مبناى جهانبينى صحيح است كه از چراغ هاى وحى امام و بصيرت استضائه كند و روشنگرى هر يك از اين چراغ ها شرطى از شرايط شناخت از نظر قرآن است . مطالب اين فصل درباره چگونگى تحصيل شرايط شناخت و تبيين چگونگى استضائه از چراغ هايى است كه در نظام هستى براى روشنايى دادن به ديده عقل آفريده شده اند . قبلاً توضيح داديم كه چراغ اول و دوم ، يعنى وحى و امام ، مقدمه چراغ سوم ، يعنى نور بصيرت اند . به عبارت ديگر ، فلسفه وحى و امامت ، دادن بينش به انسان است . بنا بر اين ، براى تبيين چگونگى احراز شرايط شناخت بايد مشخص شود كه انسان چگونه مى تواند از چراغ وحى و امام نور بگيرد و چراغ بصيرت را در وجود خود روشن نمايد ؟ و همچنين وحى و امام چه رهنمودى براى روشن شدن اين چراغ در كانون جان انسان دارند ؟ و بالاخره چراغ بصيرت با چه شرايطى روشن مى شود و در چه شرايطى روشن مى ماند ؟ مسئله عمده در اين فصل ، تبيين اين شرايط است . اين شرايط عبارت اند از : اجتناب از موانع شناخت ، تقوا ، زهد ، عمل ، جهاد و اخلاص .

.

ص: 408

1 . اجتناب از موانع شناخت

1 . اجتناب از موانع شناختنخستين شرط روشن شدن چراغ بصيرت در جان انسان ، كنار رفتن موانع شناخت از جلو ديده عقل است . امورى كه در بخش سوم تحت عنوان «موانع شناخت» مطرح شد علاوه بر اين كه حجاب ديده عقل است ، مانع پيدايش و درخشش نور بصيرت نيز هست و با اين نور قابل جمع نمى باشد . لذا قرآن كريم علاوه بر اين كه اين امور را حجاب و موجب اضلال و گمراهى مى داند ، (1) آنها را جداگانه موانع افاضه انوار هدايت الهى نيز معرفى مى كند و با صراحت اعلام مى نمايد كه افراد ظالم ، كافر ، فاسق ، مسرف ، كاذب و كذاب نمى توانند از راهنمايى هاى خداوند بهره مند شوند . از جمله در سوره قصص مى فرمايد : «إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الظَّ__لِمِينَ . (2) همانا خداوند ستمگران را هدايت نمى كند» . يعنى نور هدايت الهى ، نور وحى ، نور امام و نور بصيرت به دل و جان و عقل افرادى كه ستمگرى خوى و عادت و ملكه آنان شده است ، افاضه نمى شود . چراغ هدايت الهى ، تنها در كانون جان افرادى امكان روشن شدن دارد كه اهل ظلم نباشند . نور با ظلمت قابل جمع نيست . هدايت الهى نور است و ظلم ، ظلمت و امكان ندارد كه روشنايى و تاريكى در يك جا جمع شوند . همچنين در سوره مائده مى فرمايد : «إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَ_فِرِينَ . (3) همانا خداوند ، پنهان كنندگان حقيقت را رهنمون نمى گردد» .

.


1- .ر . ك : بخش سوم : موانع شناخت .
2- .مائده : آيه 51 ، انعام : آيه 144 ، قصص : آيه 50 ، أحقاف : آيه 10 .
3- .مائده : آيه 67 .

ص: 409

2 . تقوا

اشاره

كسانى كه از روى تعصب و لجاج ، حقيقت را پنهان و كتمان مى كنند و كفر عادت و ملكه آنان شده است نيز از راهنمايى هاى خداوند بى بهره اند . و در سوره منافقون مى فرمايد : «إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِى الْقَوْمَ الْفَ_سِقِينَ . (1) همانا خداوند ، آنان را كه از مرز خويش تجاوز كرده اند ، هدايت نمى كند» . و در سوره غافر مى فرمايد : «إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِى مَنْ هُوَ مُسْرِفٌ كَذَّابٌ . (2) همانا خداوند ، اسرافكار بسيار دروغگو را رهنمون نمى شود» . و در سوره زمر مى فرمايد : «إِنَّ اللَّهَ لَا يَهْدِى مَنْ هُوَ كَ_ذِبٌ كَفَّارٌ . (3) همانا خداوند ، كسى را كه دروغگوست و عادت به پنهان كرن حقيقت دارد هدايت نمى كند» . همان طور كه ملاحظه مى شود ، در اين آيات ، شرط استضائه از چراغ وحى و امام و روشن شدن چراغ بصيرت در جان ، اين است كه انسان اهل ظلم ، كفر ، اسراف و فسق نباشد . بنا بر اين ، نخستين شرط شناخت از نظر قرآن ، اجتناب از اين امور است .

2 . تقوادومين شرط از شرايط روشنايى چراغ بصيرت در دل ، تقواست . پس از اين كه با راهنمايى وحى و امام طوفان هوس و غبارهاى ظلم ، كفر ،

.


1- .منافقون : آيه 6 .
2- .غافر : آيه 28 .
3- .زمر : آيه 3 .

ص: 410

تقوا چيست؟
نقش تقوا در شناخت

اسراف وفسق مهار شد ، چراغ بصيرت به تدريج در كانون جان انسان روشن مى شود و ديده عقل بينا مى گردد و قادر به تشخيص حقايق عقلى مى شود . ولى از آن جا كه انسان موجودى دو قطبى و مركب از عقل و شهوت است ، زمينه خيزش طوفان هوس هميشه در وجود او وجود دارد و هر لحظه بيم آن مى رود كه اين طوفان درگيرد و چراغ بصيرت خاموش گردد . روشن شدن چراغ ، يك مسئله و روشن ماندن آن مسئله اى ديگر است . براى اين كه روشنايىِ چراغ بصيرت تداوم پيدا كند ، بايد سدّى محكم جلوِ طوفان هوس كشيده شود . سد نيرومندى كه مى تواند طغيان هوس را در انسان مهار كند ، سدّ تقواست .

تقوا چيست؟تقوا از ريشه «وقاية» به معناى تحفظ و پرواست و در اثر اجتناب مستمر از موانع شناخت ، به تدريج براى انسان حاصل مى شود . وقتى كه انسان در برابر هوس هاى خود مقاومت مى كند ، تكرار اين مقاومت ، تدريجا خوددارى در برابر هوس را عادت و ملكه انسان مى سازد . بنا بر اين ، تقوا عبارت است از عادت كردن به مقاومت در مقابل هوسها . هوس ها عبارت اند از : ظلم ، كفر ، اسراف و فسق . وقتى كه انسان در برابر اين هوس ها مقاومت كند ، به تدريج به گونه اى مى شود كه از اين امور متنفر مى گردد و به عدالت و درستى و حقيقت خواهى و حق گويى عادت مى كند . اين عادت «تقوا» ناميده مى شود .

نقش تقوا در شناختعادت به اجتناب از موانع شناخت ، همچون سدى توانمند و دژى استوار ، جلو طوفان هوس را مى گيرد و از خاموش شدن چراغ بصيرت كه با رفع موانع

.

ص: 411

نقش تقوا از منظر قرآن

شناخت كانون جان را روشن كرده است ، پيشگيرى مى نمايد . بنا بر اين ، تقوا تداوم شناخت حقايق عقلى را در انسان تضمين مى كند .

نقش تقوا از منظر قرآناز ديدگاه قرآن كريم تقوا دو نقش اساسى در حقايق دارد : يكى اين كه موجب پيدايش نيروى تشخيص حق و باطل در انسان است و ديگر اين كه شرط هدايت الهى است . در مورد نقش اوّل در سوره انفال آمده است : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ إِن تَتَّقُواْ اللَّهَ يَجْعَل لَّكُمْ فُرْقَانًا . (1) اى مردم با ايمان! اگر تقوا پيشه كنيد، خداوند براى شما«فرقان» قرار مى دهد» . «فرقان» چيست؟ فرقان عبارت از نيروى تشخيص حق از باطل است . فرقان نورو نورانيت و بينش و روشن بينى ويژه اى است كه انسان متقى به آن دست مى يابد . آيه دوم سوره بقره بيانگر نقش ديگر تقواست : «ذَ لِكَ الْ_كِتَ_بُ لَا رَيْبَ فِيهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِينَ . (2) اين كتاب كه شكى در آن نيست ، هدايتى براى مردم باتقواست» . يعنى شرط هدايت الهى تقواست . ممكن است اين سؤال مطرح شود كه انسان در نتيجه هدايت خداوند ، به تقوا مى رسد؛ اما چرا در اين آيه هدايت الهى مشروط به تقوا شده است؟ علاوه بر اين مردم با تقوا را هدايت كردن هنر نيست ، كه آنان ، خود هدايت شده اند؛ قرآن بايد مردم بى تقوا را هدايت كند كه با راهنمايى هاى قرآن به تقوا برسند . پاسخ اين است كه هدايتى كه زمينه ساز تقواست ، با هدايتى كه نتيجه تقواست

.


1- .انفال : آيه 29 .
2- .بقره : آيه 2 .

ص: 412

3 . زهد

و تقوا شرط آن است فرق مى كند . هدايت اول ، راهنمايى براى رفع موانع شناخت است و هدايت دوم ، راهنمايى براى شناخت حقايق هستى و راه تكامل و وصول به هدف آفرينش . در مورد اول ، راهنمايى وحى تأكيدى است بر راهنمايى عقل كه با وجود مانع شناختِ حقايق ، امكان پذير نيست و براى ديدار ديده عقل ، كنار رفتن حجاب هوس ضرورى است . با كنار رفتن اين حجاب با اراده و انتخاب انسان ، و تداوم اين اراده به وسيله تقوا ، زمينه بهره گيرى از هدايت الهى به معناى دوم فراهم مى شود و هر چه سد تقوا محكم تر باشد ، چراغ پر فروغ هدايت الهى در دل فروزان تر مى گردد و با طى درجات تقوا ، انسان به بالاترين مراتب شناخت نايل مى آيد .

3 . زهدزهد ، در لغت ، به معناى بى ميلى و بى رغبتى ، به طور مطلق است . يعنى در زبان عربى ، به هر بى ميلى ، زهد گفته مى شود . ولى در اصطلاح احاديث اسلامى ، زهد به نوع خاصى از بى ميلى اطلاق مى شود و آن ، بى ميلى به امورى است كه راه رشد و تكامل را بر انسان مسدود مى كند و مانع شناخت حقايق مى گردد ، مانند بى ميلى به ظلم . براساس اين تعريف ، تقوا و زهد از يك ريشه اند . انسان در اوج تقوا به مرتبه زهد مى رسد ، يعنى تا وقتى ميل به كارهاى ناشايسته در او هست و با قدرت تقوا از آن كارها اجتناب مى كند ، متقى است ، ولى زاهد نيست . با تداوم تقوا ، انسان تدريجا به جايى مى رسد كه ميل به كارهاى ناشايسته در او مى ميرد . امام على عليه السلام در توصيف انسان كامل مى فرمايد : مِيتَةٌ شَهوَتُهُ (1) يعنى هوس در او مرده است .

.


1- .نهج البلاغة : خطبه 193 .

ص: 413

بارى ، انسان در اوج تقوا به مرتبه زهد مى رسد . بنا بر اين ، زهد بالاتر از تقوا است . در تقوا ميل به انحراف هست ، ولى انحراف نيست ، اما در زهد نه ميل به انحراف هست و نه انحراف . تقوا موجب روشنايى چراغ عقل و نيز قلب است و زهد روشنايى اين چراغ را تقويت مى كند و تداوم نور بصيرت را تضمين مى نمايد . در احاديث اسلامى زهد در كنار تقوا و به عنوان يكى از شرايط روشنايى چراغ بصيرت در كانون جان و پيدايش علم بدون تعلم در انسان مطرح شده است . پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حديثى مى فرمايد : مَن يَرغَبُ فِى الدُّنيا فَطالَ فِيهَا أمَلُهُ ، أعْمَى اللّهُ قَلبَهُ عَلى قَدرِ رَغبَتِهِ فِيهَا. و مَن زَهِدَ فِيها فَقَصُرَ فِيها أمَلُهُ ، أعطاهُ اللّهُ عِلْمَا بِغَيرِ تَعَلُّمٍ و هُدًى بِغَيرِ هِدايَةٍ ، فَأذهَبَ عَنهُ العَماءَ و جَعَلَهُ بَصِيرا. (1) كسى كه در دنيا رغبت كند و در نتيجه آرزويش در آن دراز شود ، خداوند دلش را به اندازه رغبتش به دنيا كور كند. و كسى كه نسبت به دنيا زهد ورزد و در نتيجه آرزويش در آن كوتاه شود ، خداوند به او دانشى بدون آموختن و هدايتى بدون راهنما عطا كند و كورى را از او زايل گرداند و [ديده عقل] او را بينا كند. در حديث ديگرى آمده است كه روزى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به اصحاب خود فرمود : آيا كسى از شما هست كه بخواهد خداوند ، بدون آموختن به او علم عطا كند و بدون راهنما او را هدايت نمايد؟ آيا در ميان شما كسى هست بخواهد خداوند ، كوردلى را از او زايل سازد و ديده عقل او را بينا گرداند؟ آگاه باشيد! كسى كه نسبت به دنيا زهد ورزد و آرزويش را در آن كوتاه نمايد.

.


1- .تحف العقول : ص 60 .

ص: 414

خداوند به او علمى بدون تعلم عطا كند و بى نياز از هدايتگر هدايتش نمايد . (1) امام على عليه السلام درباره نقش زهد در شناخت مى فرمايد : مَنْ زَهِدَ فِى الدُّنيا ولَم يَجزَعْ مِن ذُلِّها ، ولَم يُنافِسْ فى عِزّها ، هَداهُ اللّهُ بِغَيرِ هِدايَةٍ مِن مَخلُوقٍ ، و عَلَّمَهُ بِغَيرِ تَعلِيمٍ ، و أثبَتَ الحِكمَةَ فِى صَدرِهِ و أجراها عَلى لِسانِهِ. (2) كسى كه به دنيا بى رغبت شود و از ذلتش بى تابى نكند و به عزتش ميل ننمايد ، خداوند بدون راهنمايىِ آفريده اى هدايتش كند و بدون آموزش به او دانش دهد و حكمت را در دلش ثبت نمايد و بر زبانش جارى سازد. نقش زهد در تقويت ديده دل و شناخت حقايق هستى تا آن جاست كه در بالاترين مراتب به گفته پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله انسان ، فرشتگان الهى را مى بيند و با آنها دست مى دهد! شخصى به نام سلام بن مستنير نقل مى كند كه خدمت امام باقر عليه السلام بودم كه حمران بن اعيَن به حضور امام رسيده ، مسائلى چند از آن حضرت پرسيد . هنگامى كه مى خواست برخيزد و برود ، از امام سؤال كرد كه : چرا وقتى ما به خدمت شما مى رسيم ، مصاحبت با شما و سخنانتان چنان ما را تحت تأثير قرار مى دهد كه دل هايمان نرم مى شود و جان هايمان دنيا را فراموش مى كند و ثروت هايى كه در دست مردم ثروتمند است ، نزد ما بى ارزش مى شود ، ولى همين كه از خدمت شما بيرون مى رويم و همدم مردم و تجار مى شويم ، به دنيا علاقه مند مى گرديم؟ امام عليه السلام فرمود : اين از ويژگى هاى دل است كه در شرايطى سخت و در شرايطى نرم مى گردد . سپس حضرت توضيح دادند كه ياران پيامبر اسلام نيز نظير اين سؤال را از آن

.


1- .حلية الأولياء : ج 8 ص 135 .
2- .تحف العقول : ص 223 .

ص: 415

4 . عمل

حضرت كردند و افزودند كه : اى رسول خدا ! مى ترسيم كه ما منافق باشيم! حضرت فرمود : چرا؟ گفتند : چون وقتى نزد شما هستيم ، تذكر و ترغيب شما ، ما را بيمناك مى كند و دنيا را فراموش مى كنيم و نسبت به دنيا چنان بى رغبت مى گرديم كه گويا آخرت و بهشت و دوزخ را مشاهده مى كنيم ، ولى همين كه از خدمت شما مى رويم و بوى فرزندان به مشام ما مى رسد و خانواده را مى بينيم ، آن حالت به تدريج از ما زايل مى گردد ، تا آن جا كه گويا چنان حالى نداشته ايم . آيا اين نشانه نفاق است؟ پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود : نه ، چنين نيست؛ اين از گام هاى شيطان است كه شما را به دنيا ترغيب مى كند. به خدا سوگند ، اگر حالتى را كه خود را به آن وصف كرديد ، ادامه دهيد ، هر آينه فرشتگان با شما مصافحه خواهند كرد و بر آب راه خواهيد رفت! (1) در ابتداى دعاى ندبه نيز به نقش زهد در تقويت ديده دل و شناخت هاى قلبى اشاره گرديده و از زهد به عنوان شرط هبوط فرشتگان بر اولياى خدا و برخوردارى آنان از دانش هاى غيبى الهى ، ياد شده است . (2)

4 . عمليكى ديگر از شرايط روشنايى چراغ بصيرت و شناخت حقيقت ، عمل است . عمل ، (3) عبارت است از حركت كردن در راه تكامل ، يعنى راهى كه عقل آن را حق و صحيح تشخيص مى دهد و پيمودن آن را براى رسيدن انسان به هدف

.


1- .الكافى : ج 2 ص 423 ح 1 .
2- .بعد أن شرطت عليهم الزهد... فشرطوا لك ذلك ، و علمت منهم الوفاء به ، فقبلتهم... وأهبطت عليهم ملائكتك ، و كرمتهم بوحيك ، و رفدتهم بعلمك (الاقبال : ج 1 ص 505) .
3- .واژه عمل ، در لغت ، به معناى هر كارى است كه با انگيزه و قصد انجام شود. بنا بر اين ، «عمل» اخص از «فعل» است ؛ زيرا فعل ، گاهى در حيواناتى كه بدون قصد ، كارى را انجام مى دهند نيز به كار مى رود (مفردات ألفاظ القرآن : ص 348).

ص: 416

آفرينش خود ضرورى مى داند . ممكن است بپرسيد كه : بنا بر اين ، شناخت حقيقت متوقف است برحركت در راه تكامل و حركت در اين راه متوقف است بر شناخت؛ و به عبارت ديگر ، علم متوقف بر عمل است ، و عمل متوقف بر علم است . آيا اين دور و در نتيجه محال نيست؟ پاسخ آن است كه : خير . و براى اين كه مطلب روشن شود ، مثالى مى زنيم : وقتى شما شب هنگام با اتومبيل حركت مى كنيد ، تا راه روشن نباشد ، نمى توانيد حركت كنيد و تا حركت نكنيد ، راه روشن نمى شود . بنا بر اين ، شرط حركت اتومبيل ، روشنايى راه و شرط روشنايى راه ، حركت اتومبيل است . حركت در راه تكامل نيز همين طور است . اين راه ، تا با چراغ بصيرت روشن نشود ، انسان نمى تواند در آن حركت كند و تا حركت نكند ، راه روشن نمى شود . حركت در راه تكامل موجب روشنايى راه مى شود و روشن شدن راه ، زمينه را براى ادامه حركت فراهم مى سازد . هر قدمى كه انسان در راه تكامل برمى دارد ، شناخت بيشترى از اين راه و حقايق هستى پيدا مى كند و هر شناخت جديد ، زمينه را براى تكامل بيشتر فراهم مى سازد . متقابلاً توقف در اين راه موجب خاموش شدن چراغ بصيرت و در نتيجه گمراهى است . اين معنى در لسان روايات اسلامى بدين گونه مطرح شده است كه عمل موجب پيدايش علم است و علم بدون عمل دوام ندارد . قرآن كريم در سوره انعام مى فرمايد : «أَوَ مَن كَانَ مَيْتًا فَأَحْيَيْنَ_هُ وَجَعَلْنَا لَهُ نُورًا يَمْشِى بِهِ فِى النَّاسِ كَمَن مَّثَلُهُ فِى الظُّ_لُمَ_تِ لَيْسَ بِخَارِجٍ مِّنْهَا . (1) آيا كسى كه مرده بود ، آن گاه ما او را زنده گردانيديم و نورى براى او قرار داديم

.


1- .انعام : آيه 122 .

ص: 417

كه با آن در ميان مردم حركت كند ، همانند كسى است كه در تاريكى ها قرار دارد و از آن خارج نمى شود؟!» . مرحوم علامه طباطبايى رحمه الله در الميزان فى تفسير القرآن در ذيل اين آيه كريمه مى فرمايد : مقصود از نور در اين جا علمى است كه از ايمان زاييده مى شود . همان طور كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حديثى كه عامه و خاصه آن را نقل كرده اند ، مى فرمايد : «كسى كه به آنچه مى داند عمل كند ، خداوند دانشِ آنچه را نمى داند ، روزى او مى كند [يا آنچه را نمى داند به او مى آموزد]» . (1) متن حديث فوق بنابر نقل عامه چنين است : مَنْ تَعَلَّمَ فَعَمِلَ عَلَّمَهُ اللّهُ ما لَم يَعلَم. (2) كسى كه بياموزد و به دانسته خود عمل كند ، خداوند آنچه را نمى داند به او مى آموزد . و مطابق نقل خاصّه ، حديث فوق از امام باقر عليه السلام چنين روايت شده است : مَن عَمِلَ بِما يَعلَمُ عَلَّمَهُ اللّهُ مَا لَم يَعلَمْ . (3) كسى كه به آنچه مى داند عمل كند ، خداوند آنچه را نمى داند به او مى آموزد. و اما رواياتى كه دلالت دارند بر اين كه چراغ بصيرت بدون حركت در راه تكامل خاموش مى شود و علم بدون عمل دوام ندارد ، بسيار هستند و براى نمونه دو روايت را در اين جا ذكر مى كنيم : امام صادق عليه السلام مى فرمايد : العِلْمُ مَقرُونٌ إلَى العَمَلِ ؛ فَمَن عَلِمَ عَمِلَ ، و مَن عَمِلَ عَلِمَ . و العِلْمُ يَهتِفُ بِالعَمَلِ ؛ فَإن أجَابَهُ و إلّا ارتَحَلَ عَنْهُ. (4)

.


1- .الميزان فى تفسير القرآن : ج 7 ، ص 339 .
2- .كنزالعمال : ج 10 ص 132 ح 28661.
3- .نزهة الناظر : ص 160 ح 314 . نيز ر . ك : ميزان الحكمة : باب 2874 (العلم اللّدنّى) .
4- .مشكاة الأنوار : ص 243 ح 709 .

ص: 418

5 . جهاد

علم همراه عمل است؛ پس كسى كه مى داند عمل مى كند و كسى كه عمل مى كند مى داند. و علم عمل را صدا مى زند ، اگر عمل او را اجابت كرد مى ماند و گرنه مى رود. در روايت ديگرى آن حضرت مى فرمايد : ... لاَ مَعرِفَةَ إلّا بِعَمَلٍ ، فَمَن عَرَفَ دَلَّتهُ المَعرِفَةُ عَلَى العَمَلِ ، و مَن لَم يَعمَلْ فَلَا مَعرِفَةَ لَهُ. (1) شناخت جز با عمل تحقق نمى يابد . پس كسى كه شناخت ، اين شناختن او را به عمل راهنمايى مى كند و كسى كه عمل نمى كند ، شناخت ندارد.

5 . جهادرهنمود پنجم براى روشن ماندن چراغ بصيرت ، جهاد است . مقصود از جهاد (2) به كارگيرى همه توان براى پيمودن راه تكامل است . وقتى چراغ بصيرت روشن شد و انسان راه تكامل را يافت و حركت را آغاز كرد ، تداوم اين حركت نياز به جهاد ، يعنى به كارگيرى همه توان دارد . به عبارت ديگر ، تقوا و زهد در تداوم خود نيازمند عمل ، و عمل در تداوم خود نيازمند جهاد است . از نظر قرآن كريم ، اگر انسان همه توان خود را براى راه خدا كه همان راه رشد و تكامل انسان است ، به كارگيرد ، خداوند شناخت هاى مورد نياز او را قطعا به او

.


1- .الكافى : ج 1 ص 44 ح 2 . براى آشنايى بيشتر با رواياتى كه بر مطالب مذكور دلالت دارند ، ر . ك : ميزان الحكمة : باب 2546 (دور العمل في المعرفة) و باب 2842 (دور العمل في العلم) .
2- .الجهاد و المجاهدة : استفراغ الوسع فى مدافعة العدو. و الجهاد ثلاثة أضرب : مجاهدة العدو الظاهر و مجاهدة الشيطان و مجاهدة النفس. و تدخل ثلاثتها فى قوله تعالى : «وَ جَ_هِدُواْ فِى اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ ...» ؛ جهاد و مجاهده ، به كارگيرى نهايت توان در دفع دشمن است. و جهاد بر سه قسم است : جهاد با دشمن آشكار و جهاد با شيطان و جهاد با نفس . و هر سه نوع آن در كلام خداوند آمده است كه : «و در راه خدا جهاد كنيد ، چنان كه حق جهاد در راه اوست ...» (مفردات ألفاظ القرآن : ص 101) .

ص: 419

6 . اخلاص

عنايت مى كند : «وَ الَّذِينَ جَ_هَدُواْ فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا . (1) آنان كه همه توان خود را در راه ما به كارگيرند ، هر آينه به طور حتم ، آنان را به راه هاى خود رهنمون مى شويم» . در اين مورد امام على عليه السلام مى فرمايد : مَن كانَ مَقْصَدُهُ الحَقَّ أدرَكَهُ و لَو كانَ كَثِيرَ اللَّبسِ. (2) كسى كه مقصد او حق باشد ، به آن مى رسد ، گرچه آن مقصد بسيار مشتبه و رسيدن به آن دشوار باشد.

6 . اخلاصرهنمود ششم براى روشن ماندن چراغ بصيرت ، اخلاص است . مقصود از اخلاص اين است كه حركت انسان در راه تكامل براى خدا باشد نه به انگيزه هاى نفسانى . با تحقق اين شرط است كه تداوم روشنايى چراغ بصيرت ، قطعى و وصول انسان به قلّه كمال انسانى ، حتمى مى شود . به عبارت ديگر اجتناب از موانع شناخت ، در تداوم خود نيازمند تقوا و زهد است و تقوا و زهد در تداوم نيازمند عمل است و عمل در تداوم به جهاد نياز دارد و جهاد در صورتى مى تواند نقش خود را در تداوم بصيرت و تكامل انسان ايفا نمايد كه توأم با اخلاص باشد؛ همان شرطى كه با كلمه «فينا» در آيه 69 سوره عنكبوت به آن اشاره شده است ؛ يعنى : جهاد و به كارگيرى همه توان در انجام آنچه انسان آن را درست مى داند ، در صورتى موجب هدايت قطعى او مى شود كه در راه خدا و براى خدا و همراه با اخلاص باشد .

.


1- .عنكبوت : آيه 69 .
2- .غرر الحكم : ح 9024 .

ص: 420

در حديثى كه عامه و خاصه از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرده اند ، تصريح شده است كه اگر انسان چهل روز با اخلاص عمل كند ، ديده بصيرت او باز مى شود و چشمه هاى حكمت كه از منبع ديدارها و شناخت هاى قلبى مى جوشد ، بر زبان او جارى مى گردد : ما أخلَصَ عَبدٌ للّه عز و جل أربَعِينَ صَباحا إلّا جَرَتْ يَنابِيعُ الحِكمَةِ مِن قَلبِهِت عَلى لِسانِهِ. (1) بنده اى چهل روز براى خداوند عزوجل اخلاص نمى ورزد ، مگر اين كه چشمه هاى حكمت از قلبش بر زبان او جارى مى شود. با دقت در رهنمودهاى قرآن و احاديث اسلامى در مورد شناخت ، به اين نتيجه مى رسيم كه شناختِ حقايق هستى ، درجات و مراتبى دارد كه شرط وصول به كمترين مرتبه آن اجتناب از موانع شناخت و شرط وصول به بالاترين درجات آن اخلاص است . به عبارت ديگر ، چراغ بصيرت با اجتناب از موانع شناخت ، در كانون جان انسان روشن مى گردد و با تقوا ، عمل و جهاد (به معناى لغوى اين الفاظ) اين چراغ فروزان تر مى شود و (به معناى شرعى الفاظ مذكور) همراه با اخلاص به نهايت درجه روشنى مى رسد و انسان در پرتو آن راه رشد و تكامل را به وضوح مى يابد و مى پيمايد و به هدف آفرينش خود نايل مى شود . چكيده سخن را در مورد شرايط شناخت از نظر اسلام ، در يك آيه و يك روايت مى توان ملاحظه كرد : آيه اى كه شرايط شناخت ، به طور فشرده در آن مطرح شده ، در سوره حديد است كه مى فرمايد : «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ اتَّقُواْ اللَّهَ وَ ءَامِنُواْ بِرَسُولِهِ يُؤْتِكُمْ كِفْلَيْنِ مِن رَّحْمَتِهِ وَ يَجْعَل لَّكُمْ نُورًا تَمْشُونَ بِهِ . (2)

.


1- .عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج 2 ص 69 ح 321 . نيز ، ر . ك : ميزان الحكمة : باب 1052 (آثار الإخلاص) .
2- .حديد : آيه 28 .

ص: 421

اى كسانى كه ايمان آورده ايد ! تقواى خدا پيشه كنيد و به فرستاده او ايمان آوريد تا خداوند دو بهره از رحمت خود به شما عنايت كند و براى شما نورى قرار دهد كه در پرتو آن حركت كنيد» . در اين آيه كريمه ، خداوند به افرادى كه ايمان آورده اند ، دستور مى دهد كه تقوا پيشه كنند و به پيامبر او ايمان بيآورند؛ در صورتى كه آنان به پيامبر خدا ايمان آورده اند و گرنه به عنوان كسانى كه ايمان آورده اند ، مخاطب خداوند قرار نمى گرفتند . در سوره نساء نيز مى خوانيم كه «يَ_أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُواْ ءَامِنُوا ؛ (1) اى كسانى كه ايمان آورده ايد ! ايمان بياوريد» . پرسشى كه در مورد معناى اين آيات مطرح مى شود ، آن است كه ايمان آوردن كسى كه ايمان آورده ، بى معنا بلكه تحصيل حاصل است . بنا بر اين ، منظور قرآن از ايمان آوردن افراد با ايمان چيست؟ مفسران قرآن و از جمله مرحوم علامه طباطبايى در الميزان (2) چنين نظر داده اند كه مقصود از ايمان دوم ، اجراى كامل آثار ايمان و متابعت تام از پيامبر اسلام است . همان طور كه وقتى كسى چيزى را مى داند ، ولى به دانسته خود به درستى ترتيب اثر نمى دهد ، دانستن آن چيز به او يادآورى مى شود؛ مثل اين كه به كسى كه مى داند مشروبات الكلى براى سلامتى زيان آور است ، ولى به اين دانسته خود ترتيب اثر نمى دهد ، گفته مى شود : بدان كه مشروبات الكلى مضر است ، يعنى بر دانسته خود ترتيب اثر بده .

.


1- .نساء : آيه 136 .
2- .الميزان في تفسير القرآن : ج 5 ص 111 _ 112 . نيز ر . ك : التبيان فى تفسير القرآن : ج 3 ص 357 _ 358 ؛ مجمع البيان : ج 3 ص 191 .

ص: 422

از اين رو ، معناى آيه كريمه اين است كه : اى كسانى كه ايمان آورده ايد ! به ايمان خود وفادار بمانيد و آثار ايمان را به طور كامل در زندگى خود اجرا كنيد ؛ كه وفادارى به ايمان براى شما دو نتيجه به دنبال دارد : يكى پاداش مضاعف از رحمت و عنايت حضرت حق ، به تناسب ايمان مضاعف و دوم نور بصيرت و روشن بينى خاصى كه انسان را در جهت تكامل هدايت مى نمايد . اگر در معناى اين آيه دقيق شويم ، خواهيم ديد كه اين آيه كريمه تمام آنچه را كه در قسمت هاى گذشته از اين بحث در مورد شرايط شناخت از نظر قرآن مطرح شد ، خلاصه كرده است ؛ زيرا ايمان مضاعف و اجراى آثار كامل ايمان جز با تحصيل همه آن شرايط امكان پذير نيست . به عبارت ديگر ، تقوا ، زهد ، عمل ، جهاد و اخلاص ، در ايمان مضاعف خلاصه شده است و بنا بر اين ، تعبير ايمان مضاعف در آيه كريمه ، چكيده همه شرايط شناخت از ديدگاه قرآن است . و اما روايتى كه مباحث گذشته در مورد شرايط شناخت در آن خلاصه شده است ، ادامه حديثى است كه قبلاً از شخصى به نام «عنوان بصرى» از امام صادق عليه السلام نقل كرديم . (1) در آن جا گفتيم پس از آن كه عنوان با تلاش هاى بسيار براى تحصيل علم به خدمت امام رسيد و امام به او فرمود كه علم حقيقى آموختنى نيست ، بلكه نورى است كه از جانب خداوند متعال بركانون جان انسان هاى شايسته مى تابد و آن را روشن مى سازد ، در ادامه سخنان خود ، امام صادق عليه السلام در مورد نحوه تحصيل اين علم مى فرمايد : فَإن أرَدْتَ العِلْمَ فَاطْلُبْ مِنْ نَفْسِكَ حَقِيقَةَ العُبُودِيَّةِ ، و اطْلُبِ العِلْمَ بِاستِعمَالِهِ. (2) پس اگر طالب علم [حقيقى] هستى ، نخست در نفس خود ، حقيقت عبوديت

.


1- .ر . ك : (بخش چهارم / فصل يكم / علم نور يا نور علم) .
2- .مشكاة الأنوار : ص 536 ح 1901 .

ص: 423

را جستجو كن و اين علم را با به كار بستن آن بخواه. كلمه «عبوديت» و جمله «و اطْلُبِ العِلْمَ بِاستِعمالِهِ» نيز جامع همه شرايط شناخت از نظر قرآن كريم است . بدين معنى كه : نمى شود كسى بنده واقعى خدا باشد ، ولى از موانع شناخت ، به شرحى كه گذشت ، اجتناب نكند . نمى شود كسى به حقيقت عبوديت برسد ، ولى تقوا ، زهد ، جهاد و اخلاص نداشته باشد . و مقصود از تحصيل علم از راهِ به كار گرفتن و عمل به آن نيز چيزى جز حركت در راه رشد و تكامل نيست . و حركت در اين راه ، فقط با اجتناب از موانع شناخت و با اتكا به تقوا و . . . امكان پذير است . و در اين صورت است كه از نظر امام صادق عليه السلام انسان به نور علم يا علم نور و يا علم حقيقى و كارساز مى رسد؛ علمى كه به همه دانسته هاى انسان جهت مى بخشد و همه اداركات آدمى را در جهت رشد و تكامل او قرار مى دهد .

.

ص: 424

خلاصه

خلاصهانسان در صورتى مى تواند شرايط شناخت هاى عقلى و قلبى را به طور كامل تحصيل نمايد و برمبناى جهانبينى صحيح در مسير تكامل حركت كند كه از موانع شناخت اجتناب ورزد و داراى تقوا ، زهد ، عمل ، جهاد و اخلاص باشد . قرآن كريم ، ظلم ، كفر ، اسراف و فسق را حجاب هاى ديده عقل و موانع افاضه انوار هدايت الهى مى داند و با صراحت اعلام مى كند كه افراد ظالم ، كافر ، فاسق ، مسرف و دروغگو نمى توانند از راهنمايى هاى خداوند بهره مند شوند . تقوا از ريشه «وقايه» و در لغت به معناى تحفظ و پرواست . تقوايى كه شرط روشنايى چراغ بصيرت است ، در نتيجه مقاومت مستمر در برابر هوس ها براى انسان حاصل مى شود و اين تقوا به معناى عادت به مقاومت در برابر هوس هاست . تقوا چون سدى نيرومند جلو طغيان هوس ها را مى گيرد و مانع خاموش شدن چراغ بصيرت مى شود . از ديدگاه قرآن ، تقوا دو نقش اساسى در شناخت ايفا مى كند : يكى آن كه موجب پيدايش نيروى تشخيص حق و باطل در انسان است ، ديگر اين كه شرط هدايت الهى است . زهد ، در لغت ، ضد رغبت و به معناى بى ميلى است . و مقصود از آن در احاديث اسلامى ، بى ميلى نسبت به امورى است كه مانع شناخت و سد راه تكامل است . تقوا و زهد از يك ريشه اند و انسان در اوج تقوا به زهد مى رسد . تقوا موجب روشنايى چراغ بصيرت و در نتيجه شناخت حقايق عقلى ، و زهد موجب تقويت و تداوم روشنايى اين چراغ است . هر قدمى كه انسان در راه تكامل برمى دارد ، شناخت بيشترى از اين راه و

.

ص: 425

حقايق هستى پيدا مى كند و هر شناخت جديد ، زمينه را براى حركت و تكامل بيشتر فراهم مى سازد . و توقف در اين راه موجب خاموش شدن چراغ بصيرت و گمراهى است . اين معنى در لسان روايات اسلامى بدين گونه مطرح شده است كه عمل موجب علم و معرفت است و علم و معرفت بدون عمل قابل دوام نيست . جهاد به معناى به كارگيرى همه توان براى پيمودن راه تكامل ، يكى ديگر از شرايط روشنايى چراغ بصيرت و شناخت حقيقت است . تقوا و زهد در تداوم خود نيازمند عمل و عمل نيازمند جهاد است . شرط نهايى براى تداوم روشنايى چراغ بصيرت ، اخلاص است . مقصود از اخلاص اين است كه حركت انسان در راه تكامل براى خدا باشد نه براى انگيزه هاى نفسانى . تقوا ، زهد ، عمل و جهاد بدون اخلاص نمى توانند نقش خود را در تكامل انسان و شناخت حقايق هستى ايفا نمايند . از نظر قرآن ، اگر انسان همه توان خود را در پيمودن راه تكامل براى خدا به كار گيرد ، خداوند شناخت هاى مورد نياز او را قطعا به او عنايت مى كند . شناخت حقايق هستى مراتبى دارد كه شرط وصول به كمترين مرتبه آن اجتناب از موانع شناخت و شرط وصول به بالاترين درجات آن اخلاص است . چكيده كلام در مورد شرايط شناخت در قرآن «ايمان مضاعف» و در حديث «عبوديت» و «تحصيل علم از راه به كارگيرى آن» است . زنده شدن عقل ، مردن نفس و تهذيب اخلاق ، ويژگى هاى افرادى است كه با استضائه از نور وحى و امام ، چراغ بصيرت در كانون جانشان به نهايت درجه روشنى رسيده است و منازل سلوك را پيموده به اوج قلّه كمال رسيده اند .

.

ص: 426

. .

ص: 427

. .

ص: 428

. .

ص: 429

. .

ص: 430

. .

ص: 431

. .

ص: 432

. .

ص: 433

. .

ص: 434

. .

ص: 435

. .

ص: 436

. .

ص: 437

. .

ص: 438

. .

ص: 439

. .

ص: 440

. .

ص: 441

. .

ص: 442

. .

ص: 443

. .

ص: 444

. .

ص: 445

. .

ص: 446

. .

ص: 447

. .

ص: 448

. .

ص: 449

. .

ص: 450

. .

ص: 451

. .

ص: 452

. .

ص: 453

. .

ص: 454

. .

ص: 455

. .

ص: 456

. .

ص: 457

. .

ص: 458

. .

ص: 459

. .

ص: 460

. .

ص: 461

. .

ص: 462

. .

ص: 463

. .

ص: 464

. .

ص: 465

فهرست منابع و مآخذ

فهرست منابع و مآخذ* . القرآن الكريم ، كلام اللّه المجيد . 1 . آشنايى با علوم اسلامى ، شهيد مرتضى مطهرى (م 1299 _ 1358 ش) ، تهران : صدرا ، 1371 . 2 . آشنايى با قرآن ، شهيد مرتضى مطهرى (م 1299 _ 1358 ش) ، تهران : صدرا ، [ بى تا ] . 3 . الاجتهاد والتقليد . للسيد ابى القاسم بن على اكبر الخوئى (م 1413 ق) ، قم - دارالهادى ، 1410 ق ، سوم . 4 . الاختصاص ، المنسوب إلى محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى البغدادى (الشيخ المفيد) (م 413 ق ) ، تحقيق : على أكبر الغفّارى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1414 ق ، چهارم . 5 . الإرشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى البغدادى (الشيخ المفيد) (م 413 ق ) ، تحقيق : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، قم ، مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، 1413 ق ، اوّل . 6 . الإشارات والتنبيهات ، لابى على حسين بن عبد اللّه بن سينا ( م 370 _ 428 ق ) ، [ بى جا ، بى نا ] ، 1377 ق . 7 . الإقبال بالأعمال الحسنة فى ما يعمل مرّة فى السنة ، على بن موسى الحلّى (السيّد ابن طاووس) (م 664 ق ) ، تحقيق : جواد القيّومى ، قم : مكتب الإعلام الإسلامى ، 1414 ق ، اوّل. 8 . اقرب المواردفى فصح العربية والشوارد ،لسعيد الخورى الشرتونى ، بيروت - مكتبة لبنان ، 1994م . 9 . الأمالى ، محمّد بن الحسن الطوسى (م 460 ق ) ، تحقيق : مؤسس_ة البعث_ة ، ق_م : دار الثقاف_ة ، 1414 ق ، اوّل .

.

ص: 466

10 . الأمالى ، محمّد بن محمّد بن النعمان العكبرى البغدادى (الشيخ المفيد) (م 413 ق ) ، تحقيق : حسين اُستاد ولى وعلى أكبر الغفّارى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1404 ق ، دوم . 11 . الأمالى ، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) (م 381 ق ) ، تحقيق : مؤسسة البعثة ، قم : مؤسسة البعثة ، 1407 ق ، اوّل. 12 . امدادهاى غيبى در زندگى بشر، شهيد مرتضى مطهرى( 1299_1358 ش)، تهران: صدرا، 1372. 13 . انسان موجود نا شناخته ، الكسيس كارل ( م 1873 _ 1944 م ) ، ترجمه : عنايت اللّه شكيبا پور ، تهران : دنياى كتاب ، 1368 ش . 14 . بحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار عليهم السلام ، محمّد باقر بن محمّد تقى المجلسى (العلّامة المجلسى) (م 1111 ق ) ، بيروت : مؤسسة الوفاء ، 1403 ق ، دوم . 15 . بشارة المصطفى لشيعة المرتضى ، محمّد بن محمّد الطبرى (م 525 ق ) ، نجف : المطبعة الحيدريّة ، 1383 ق ، دوم . 16 . بصائر الدرجات ، محمّد بن الحسن الصفّار القمّى (ابن فرّوخ) (م 290 ق ) ، قم : مكتبة آية اللّه المرعشى ، 1404 ق ، اوّل. 17 . پيرامون جمهورى اسلامى ، شهيد مرتضى مطهرى ( م 1299 _ 1358 ش) ، تهران : صدرا ، 1370 ش . 18 . تاريخ بردگى ، يد اللّه نيازمند شيرازى ، تهران : [ بى جا ، بى نا ] . 19 . تاريخ تمدن . 20 . تاريخ دمشق ، على بن الحسن بن هبة اللّه (ابن عساكر الدمشقى) (م 571 ق ) ، تحقيق : على شيرى ، بيروت : دار الفكر ، 1415 ق ، اوّل. 21 . التبيان فى تفسير القرآن ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) (م 460 ق) ، نجف : مكتبة الأمين ، 1381ق . 22 . تحف العقول عن آل الرسول صلى الله عليه و آله ، الحسن بن على الحرّانى (ابن شعبة) (م 381 ق ) ، تحقيق : على أكبر الغفّارى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1404 ق ، دوم . . تفسير الطبرى = جامع البيان عن تأويل آى القرآن . 23 . تفسير العيّاشى ، محمّد بن مسعود السلمى السمرقندى (العيّاشى) (م 320 ق ) ، تحقيق : هاشم الرسولى المحلّاتى ، تهران : المكتبة العلميّة ، 1380 ق ، اوّل .

.

ص: 467

24 . تفسير القرآن الكريم ، لابن عربى . 25 . تفسير القمّى ، على بن إبراهيم القمّى (م 307 ق ) ، به كوشش : السيّد الطيّب الموسوى الجزائرى ، مطبعة النجف الأشرف . 26 . التوحيد ، محمّد بن على ابن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) (م 381 ق ) ، تحقيق : هاشم الحسينى الطهرانى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1398 ق ، اوّل. 27 . جامع الأخبار أو معارج اليقين فى اُصول الدين ، محمّد بن محمّد الشعيرى السبزوارى (ق 7 ق) ، تحقيق : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، قم : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، 1414 ق ، اوّل. 28 . جامع البيان عن تأويل آى القرآن (تفسير الطبرى) ، محمّد بن جرير الطبرى (م 310 ق ) ، بيروت : دار الفكر ، 1408 ق ، اوّل. 29 . جامع بيان العلم وفضله ، يوسف بن عبد البرّ النمرى القرطبى (م 463 ق ) ، بيروت : دار الكتب العلمية . 30 . حلية الأولياء وطبقات الأصفياء ، أحمد بن عبد اللّه الإصبهانى (أبو نعيم) (م 430 ق ) ، بيروت : دار الكتاب العربى ، 1387 ق ، دوم . 31 . خصائص الأئمّة عليهم السلام ( خصائص أمير المؤمنين عليه السلام ) ، محمّد بن الحسين الموسوى ( الشريف الرضى ) ( م 406 ق ) ، تحقيق : محمّد هادى الأمينى ، مشهد : مجمع البحوث الإسلاميّة التابع للحضرة الرضويّة المقدّسة ، 1406 ق . 32 . الخصال ، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) (م 381 ق ) ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1414 ق ، چهارم . 33 . دانش نامه عقايد اسلامى، محمد محمدى رى شهرى [و همكاران] ، قم : دارالحديث ، 1385ش . 34 . الدروع الواقية ، على بن موسى الحلى (ابن طاووس) (م 664 ق ) ، تحقيق : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، قم : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، 1414 ق ، اوّل. 35 . راهنماى سازمان ملل متّحد ( ترجمه منصور فراسيون ) . 36 . روضة الواعظين ، محمّد بن الحسن الفتّال النيسابورى (م 508 ق ) ، تحقيق : حسين الأعلمى ، بيروت : مؤسسة الأعلمى ، 1406 ق ، اوّل .

.

ص: 468

37 . زبدة البيان في براهين أحكام القرآن ، لأحمد بن محمّد المعروف بالمحقّق الأردبيلي ( م 933 ق ) ، تحقيق : رضا استادى و على اكبر زمانى نژاد ، قم : مؤمنين ، 1421 ق . 38 . سنن ابن ماجة ، محمّد بن يزيد القزوينى (ابن ماجة) (م 275 ق ) ، تحقيق : محمّد فؤاد عبد الباقى ، بيروت : دار إحياء التراث ، 1395 ق ، اوّل. 39 . سنن الترمذى (الجامع الصحيح) ، محمّد بن عيسى الترمذى (م 297 ق ) ، تحقيق : أحمد محمّد شاكر ، بيروت : دار إحياء التراث . 40 . سير حكمت در اروپا ، محمّد على فروغى ، تهران : صفى عليشاه ، 1368 ش . 41 . الصحيفة السجّاديّة ، المنسوب إلى الإمام على بن الحسين عليه السلام ، تصحيح : على أنصاريان ، دمشق : المستشارية الثقافية للجمهوريّة الإسلاميّة الإيرانيّة ، 1405 ق . 42 . صراط النجاة ، الشيخ جواد التبريزي ، ( م1386 ش) ، قم : دار الصديقة الشهيدة ، 1385 ش . 43 . صفات الشيعة ، محمّد بن على ابن بابويه القمى (الشيخ الصدوق) (م 381 ق ) ، تحقيق : مؤسسة الإمام المهدى(عج) ، قم : مؤسسة الإمام المهدى ( عج ) . 44 . الطرائف فى معرفة مذاهب الطوائف ، على بن موسى الحلّى (ابن طاووس) (م 664 ق ) ، قم : مطبعة الخيّام ، 1400 ق ، اوّل. 45 . عدة الأُصول ، لشيخ الطائفة محمّد بن الحسن الطوسي (م 460 ق) ، تحقيق محمّد رضا الأنصاري ، مطبعة ستارة ، قم. 46 . عدّة الداعى ونجاح الساعى ، أحمد بن محمّد الحلّى الأسدى (م 841 ق ) ، تحقيق : أحمد الموحّدى ، تهران : مكتبة وجدانى . 47 . علل الشرائع ، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) (م 381 ق ) ، بيروت : دار إحياء التراث ، 1408 ق ، اوّل. 48 . عيون أخبار الرضا عليه السلام ، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) (م 381 ق ) ، تحقيق : السيّد مهدى الحسينى اللاجوردى ، تهران : منشورات جهان . 49 . غرر الحكم ودرر الكلم ، عبد الواحد الآمدى التميمى (م 550 ق ) ، تحقيق : مير جلال الدين محدّث اُرمَوى ، تهران : دانشگاه تهران ، 1360 ش ، سوم .

.

ص: 469

50 . الفتاوى الميسّرة ، السيّد على الحسينى السيستاني ، تصحيح : عبد الهادى محمّد تقى الحكيم ، قم : مدين ، 1425 ق . 51 . فروغ ابديت ، جعفر سبحانى ، دفتر تبليغات اسلامى _ قم ، 1377 ش ، چهاردهم . 52 . فرهنگ عميد ، حسن عميد ، تهران : أمير كبير ، 1374 ش . 53 . فرهنگ فارسى ، محمّدمعين (م 1350ش) ، تهران : اميركبير ، 1371 ش . 54 . فطرت ، شهيد مرتضى مطهرى ( م 1358 ش ) ، تهران : صدرا ، 1372 ش . 55 . الفقه المنسوب للإمام الرضا عليه السلام ، تحقيق : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، مشهد : المؤتمر العالمى للإمام الرضا عليه السلام . 56 . القاموس المحيط ، محمّد بن يعقوب الفيروز آبادى (م 817 ق ) ، بيروت : دار الفكر . 57 . قرب الإسناد ، عبداللّه بن جعفر الحِمْيرى القمّى (م بعد از 304 ق ) ، تحقيق : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، قم : مؤسسة آل البيت عليهم السلام ، 1413 ق ، اوّل. 58 . الكافى، محمّد بن يعقوب الكلينى الرازى (م 329 ق ) ، تحقيق : على أكبر الغفّارى ، بيروت : دار صعب ودار التعارف ، 1401 ق ، چهارم . 59 . كتاب الإجتهاد والتقليد ، السيّد الخوئي . 60 . كتاب من لا يحضره الفقيه ، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) (م 381 ق ) ، تحقيق : على أكبر الغفّارى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، دوم . 61 . كشف الغمّة فى معرفة الأئمّة ، على بن عيسى الإربلى (م 687 ق ) ، تصحيح : السيّد هاشم الرسولى المحلّاتى ، بيروت : دار الكتاب ، 1401 ق ، اوّل. 62 . كنز العمّال فى سنن الأقوال والأفعال ، على المتّقى بن حسام الدين الهندى (م 975 ق ) ، تصحيح : صفوة السقّا ، بيروت : مكتبة التراث الإسلامى ، 1397 ق ، اوّل. 63 . كنز الفوائد ، محمّد بن على الكراجكى الطرابلسى (م 449 ق ) ، به كوشش : عبد اللّه نعمة ، قم : دار الذخائر ، 1410 ق ، اوّل. 64 . الكنى والألقاب ، عبّاس القمّى (م 1359 ق ) ، تهران : مكتبة الصدر ، 1397 ق ، چهارم .

.

ص: 470

65 . گفتگوى تمدّن ها در قرآن و حديث ، محمّد محمدى رى شهرى ؛ با همكارى رضا برنجكار ، ترجمه : محمّد على سلطانى ، قم : دار الحديث ، 1379 ش . 66 . لغت نامه ، على اكبر دهخدا و ديگران ، تهران : دانشگاه تهران ، 1372 ش . 67 . مجمع البيان فى تفسير القرآن (تفسير مجمع البيان) ، الفضل بن الحسن الطبرسى (أمين الإسلام) (م 548 ق ) ، تحقيق : السيّد هاشم الرسولى المحلّاتى والسيّد فضل اللّه اليزدى الطباطبائى ، بيروت : دار المعرفة ، 1408 ق ، دوم . 68 . المحاسن ، أحمد بن محمّد البرقى (م 280 ق ) ، تحقيق : السيّد مهدى الرجائى ، قم : المجمع العالمى لأهل البيت عليهم السلام ، 1413 ق ، اوّل. 69 . محمّد خاتم پيامبران ، تهيه و تنظيم : حسينيه ارشاد تهران ، 1388 ق . 70 . المستدرك على الصحيحين ، محمّد بن عبد اللّه الحاكم النيسابورى (م 405 ق ) ، تحقيق : مصطفى عبد القادر عطا ، بيروت : دار الكتب العلميّة ، 1411 ق ، اوّل. 71 . مشكاة الأنوار فى غرر الأخبار ، على بن الحسن الطبرسى (ق 7 ق) ، تحقيق : مهدى هوشمند ، قم : دار الحديث ، 1418 ق ، اوّل. 72 . مصباح المتهجّد ، محمّد بن الحسن الطوسى (الشيخ الطوسى) (م 460 ق ) ، تحقيق : على أصغر مرواريد ، بيروت : مؤسسة فقه الشيعة ، 1411 ق ، اوّل. 73 . مطالب السؤول فى مناقب آل الرسول ، محمّد بن طلحة الشافعى (م 654 ق ) ، قم : النسخة المخطوطة فى مكتبة آية اللّه المرعشى . 74 . معانى الأخبار ، محمّد بن على ابن بابويه القمّى (الشيخ الصدوق) (م 381 ق ) ، تحقيق : على أكبر الغفّارى ، قم : مؤسسة النشر الإسلامى ، 1361 ش ، اوّل. 75 . المعجم الأوسط ، سليمان بن أحمد اللخمى الطبرانى (م 360 ق ) ، تحقيق : طارق بن عوض اللّه وعبد الحسن بن إبراهيم الحسينى ، قاهره : دار الحرمين ، 1415 ق . 76 . المعجم الكبير ، سليمان بن أحمد اللخمى الطبرانى (م 360 ق ) ، تحقيق : حمدى عبد المجيد السلفى ، بيروت : دار إحياءالتراث العربى ، 1404 ق ، دوم .

.

ص: 471

77 . المعجم المفهرس لألفاظ القرآن الكريم ، محمّد فؤاد عبد الباقي ، بيروت : دار الفكر ، 1411 ق . 78 . مفردات ألفاظ القرآن ، حسين بن محمّد الراغب الإصفهانى (م 425 ق ) ، تحقيق : صفوان عدنان داودى ، بيروت : دار القلم ، 1412 ق ، اوّل. 79 . المنجد فى اللغة ، لويس معلوف ، بيروت : دار المشرق ، 1973 م ، بيست و يكم . 80 . منية المريد ، زين الدين على العاملى (الشهيد الثانى) (م 965 ق ) قم : مكتب الإعلام الإسلامى ، 1415ق . 81 . ميزان الحكمة ، محمّد المحمّدى الرَّيشَهرى ، قم : دار الحديث ، 1416ق . 82 . الميزان فى تفسير القرآن ، السيّد محمّد حسين الطباطبائى (م 1402 ق ) ، قم : إسماعيليان ، 1394 ق ، سوم . 83 . نزهة الناظر وتنبيه الخواطر ، الحسين بن محمّد الحلوانى (ق 5 ق) تحقيق : مؤسسة الإمام المهدى(عج) ، قم : مؤسسة الإمام المهدى(عج) ، 1408 ق ، اوّل. 84 . النهاية فى غريب الحديث والأثر ، مبارك بن مبارك الجَزَرى (ابن الأثير) (م 606 ق ) ، تحقيق : طاهر أحمد الزاوى ، قم : مؤسسة إسماعيليان ، 1367 ش ، چهارم . 85 . نهج البلاغة ، محمّد بن الحسين الموسوى (الشريف الرضى) (م 406 ق) ، ترجمه : سيّد جعفر شهيدى ، تهران : علمى و فرهنگى ، 1378ش ، چهاردهم .

.

ص: 472

. .

ص: 473

فهرست تفصيلى

فهرست تفصيلى

.

ص: 474

. .

ص: 475

. .

ص: 476

. .

ص: 477

. .

ص: 478

. .

ص: 479

. .

ص: 480

. .

ص: 481

. .

ص: 482

. .

ص: 483

. .

ص: 484

. .

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109