بانك جامع اشعار غديرستان

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تخصصي غديرستان كوثر نبي (ص)

عنوان و نام پديدآور:بانك جامع اشعار غديرستان/مركز تخصصي غديرستان كوثر نبي (ص)/محمدرضا شريفي

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه

موضوع: غدير - حضرت امام علي ع

ص: 1

خطابه غدير در آيينه شعر

مرحوم ژوليده نيشابوري

( بخش 1 )

اشعار مرحوم ژوليده ي نيشابوري

ِبسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ

اَلْحَمْدُلِلَّهِ الَّذى عَلا فى تَوَحُّدِهِ وَدَنا فى تَفَرُّدِهِ وَجَلَّ فى سُلْطانِهِ وَعَظُمَ فى اَرْكانِهِ، وَاَحاطَ بِكُلِّ شَىْ ءٍ عِلْماً وَ هُوَ فى مَكانِهِ

وَ قَهَرَ جَميعَ الْخَلْقِ بِقُدْرَتِهِ وَ بُرْهانِهِ، حَميداً لَمْ يَزَلْ، مَحْموداً لايَزالُ (وَ مَجيداً لايَزولُ، وَمُبْدِئاً وَمُعيداً وَ كُلُّ أَمْرٍ إِلَيْهِ يَعُودُ). بارِئُ الْمَسْمُوكاتِ وَداحِى الْمَدْحُوّاتِ وَ جَبّارُالْأَرَضينَ وَالسّماواتِ، قُدُّوسٌ سُبُّوحٌ، رَبُّ الْمَلائكَةِ وَالرُّوحِ -

به فرموده خاتم الانبياء

به وادي خم طبق امر خدا

شد آماده منبر ولي از جهاز

خلايق به گِردش، نبي بر فراز

به ابلاغ امر خداي كريم

محمد در آن اجتماع عظيم

چنان غنچه اي لعل لب باز كرد

سخن را بدين گونه آغاز كرد

ستايش سزاوار ذات خداست

كه يكتا و تنها و هستي نماست

خدايي كه بر ملك هستي ملوك

بود دولت سبط و سير و سلوك

خدايي كه هستي همه زان اوست

حيات و مماتش بر فرمان اوست

احاطه است او كران تا كران

كه او چيره باشد به پيوندگان

بود رحمتش بر جهاني شمول

به خوان عطايش سعادت وصول

خدايي كه در انتقام عذاب

به فرداي محشر بود بي شتاب

بود مؤمنين را به كف اختيار

به خلق جهان است پروردگار

ستايش به هر حال او را سزاست

كه او آفريينده ي ماسِواست

اَلْعاصِمُ لِلصّالِحينَ، وَالْمُوَفِّقُ لِلْمُفْلِحينَ، وَ مَوْلَى الْمُؤْمِنينَ وَرَبُّ الْعالَمينَ. الَّذِى اسْتَحَقَّ مِنْ كُلِّ مَنْ خَلَقَ أَنْ يَشْكُرَهُ وَيَحْمَدَهُ (عَلى كُلِّ حالٍ). أَحْمَدُهُ كَثيراً وَأَشْكُرُهُ دائماً عَلَى السَّرّاءِ والضَّرّاءِ وَالشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ.

پس او را بود اين نيايش زمن

سپاس فراوان ستايش زمن

هرآنچه كه فرمان دهد آن كنم

اطاعت از او از دل و جان كنم

به خشنوديش برگ و بر مي دهم

كه در خط تسليم سَر مي دهم

چنان شايقم من به فرمانبري

كه ترسان از اويم در داوري

كه او كبريايي است هستي نشان

زمكرش نماند كسي در امان

كه عدلش شامل بيش و كم

كه بركس از او ره ندارد ستم

( بخش 2 )

وَأُقِرُّلَهُ عَلى نَفْسى بِالْعُبُودِيَّةِ وَ أَشْهَدُ لَهُ بِالرُّبُوبِيَّةِ، وَأُؤَدّى ما أَوْحى بِهِ إِلَىَّ حَذَراً مِنْ أَنْ لا أَفْعَلَ فَتَحِلَّ بى مِنْهُ قارِعَةٌ لايَدْفَعُها عَنّى أَحَدٌ وَإِنْ عَظُمَتْ حيلَتُهُ وَصَفَتْ خُلَّتُهُ - لاإِلاهَ إِلاَّهُوَ - لاَِنَّهُ قَدْأَعْلَمَنى أَنِّى إِنْ لَمْ أُبَلِّغْ ما أَنْزَلَ إِلَىَّ (فى حَقِّ عَلِىٍ) فَما بَلَّغْتُ رِسالَتَهُ، وَقَدْ ضَمِنَ لى تَبارَكَ وَتَعالَى الْعِصْمَةَ (مِنَ النّاسِ) وَ هُوَاللَّهُ الْكافِى الْكَريمُ.

گواهي دهد جمله اعضاي من

كه من عبد، اوست مولاي من

هر آنچه وظيفه شدم عهد دار

به وحي خداوند ليل و النهار

به انجام اكنون رسانم كه من

بشيرم من ازقادر ذو المنن

مبادا عذابي رساند مرا

كه نتوان كسي زو رهاند مرا

اگرچه مرا ذات حق هست اوست

عِنانِ همه هَستيم دستِ اوست

خدايي كه وَحيش به من مُنجَلي است

كه فرمانِ او بهرِ نصبِ علي است

ص: 2

اگر سَرپيچم زِفرمانِ او

ننوشيده ام مي به پيمانِ او

ندا آمد از سوي ربِ جليل

كه فرمود بر من چنين جَبرَئيل

به من گشت اعلامِ اَمري خطير

كه گويم شما را به خُمِّ غَدير

نسازي اگر احياي فرمان

برينكردي تو تكميل، پيغمبري

بگو آنچه گفتيم و از كس مترس

كه پشت و پناهت خدا هست و بس

هم اكنون شما را كنم با خبر

كه نخل رسالت شود باربَر

زِجبرئيل شد وحي بر من سه بار

كه اجرا كنم امر پروردگار

به من امر شد تا كه در اين مكان

سفيد و سيه را بگويم عَيان

به هر كس منم رهبر راستين

بود جاي من را علي جانشين

خدا داده در دستِ او حكمِ تام

كه باشد پس از من شما را امام

به من نسبتش هست ز امرِاِلَه

چو هارون و موسي در اين جايگاه

كه از بعد من نيست پيغمبري

كه بر امت خود كند رهبري

كه بعد از خدا و نبي بر شما

بُوَد او به حق رهبري ره گشا

خدا كرده اين آيه نازل به من

كه او مي دهد دينِ كامل به من

علي بعد من بر شمايان ولي ست

كه نور حق از قلبِ او منجلي است

هر آنكس كه برپا بدارد نماز

ولي شما هست در امتياز

وَلي شما با هزاران خضوع

ببخشد گدا را به حال ركوع

نگيني كه بر ملك هستي سَر است

كه زينت فرا بهر انگشتر است

مُسلَّم بُوَد اين عمل بر شما

علي داد انگشترش بر گدا

گواهي دهم من به علم يقين

كه بين شما از يسار و يمين

ص: 3

خدا دوست تر از علي نيست،

نيست شما را به جز او ولي نيست،

ملامت بود در جهان كارشان

دل من بود خون زِ آزارشان

يكي مي زند سنگ بر سر مرا

بخواند يكي زود باور مرا

كه اينها همه بهر من منجلي است

كه پاداش خويشي من با علي است

تمايل بر او ميل ذات خداست

پذيرش از او اصل جلب رضاست

خدايي كه خوانده پيمبر مرا

علي را نموده برادر مرا

دوباره به من وحي شد از خدا

كه اي عقلِ كُل، خاتمُ الانبياء

به ابلاغ امر خدا كن شتاب

كز ابلاغ آن مي شوي كامياب

بر اين راستا جاي تأخير نيست

كه سر پيچي از آن زِتدبير نيست

اگر امر ما را نسازي بيان

رسالت نكردي بي حق بي گمان

بگو آنچه گفتيم از بيش و كم

نگهدارت خالقِ ذوالنِّعَم

هم اكنون شما را پيام آورم

پيام آور از جانب داورم

(بخش 3 )

فَاعْلَمُوا مَعاشِرَ النّاسِ (ذالِكَ فيهِ وَافْهَموهُ وَاعْلَمُوا) أَنَّ اللَّهَ قَدْ نَصَبَهُ لَكُمْ وَلِيّاً وَإِماماً فَرَضَ طاعَتَهُ عَلَى الْمُهاجِرينَ وَ الْأَنْصارِ وَ عَلَى التّابِعينَ لَهُمْ بِإِحْسانٍ، وَ عَلَى الْبادى وَ الْحاضِرِ، وَ عَلَى الْعَجَمِىِّ وَ الْعَرَبىِّ، وَ الْحُرِّ وَ الْمَمْلوكِ، وَ الصَّغيرِ وَ الْكَبيرِ، وَ عَلَى الْأَبْيَضِ وَالأَسْوَدِ، وَ عَلى كُلِّ مُوَحِّدٍ، ماضٍ حُكْمُهُ، جازٍ قَوْلُهُ، نافِذٌ أَمْرُهُ.

بدانيد كه اين آيه در شأن اوست

كه هم اول و آخر او نكوست

به ژرفاي دل درك مطلب كنيد

اطاعت از اين گفته ي رب كنيد

كه ما را به فرمان پروردگار

بُوَد اين علي صاحب اختيار

به هر جا بُوَد جاي من، جاي اوست

ص: 4

كه اصل رسالت تَوَلّاي اوست

به خِيل مهاجر به انصار خويش

كه آگه ضميرند از نوش نيش

به صحرا بود هر كه چادر نشين

عجم يا عرب از يسار و يمين

به آزرده و بَرده، خُرد و كِبار

به آب و به خاك و به باد و به نار

به زرد و به سرخ و سياه و سفيد

به آنچه خدا در جهان آفريد

اطاعت از او بر بدي غالب است

تَوَلّاي او بر همه واجب است

در اين آخرين اجتماع عظيم

به امر خداوند حي قديم

بُوَد آخرين بار اي مرد و زن

كه لب مي گشايم به نقدِ سخن

به فرمان پروردگار مجيد

همه گوش باشيد و گردن نهيد

بگويم شما را كه داناستَم

به هركس كه من مير و مولاستَم

علي بعد من مير و مولاي اوست

كه تأئيد هستي به امضاي اوست

چو هستي بُوَد پاي بستِ علي

امامت بُوَد نازِ شصتِ علي

امامت بُوَد عين پيغمبري

كه بر نسل من مي كند همسري

امامت گران هديه ي پربهاست

كه بر قلب هر شيعه فرمان رواست

دوامش بود تا صف رستخيز

به نزد خدا و پيمبر عزيز

لاحَلالَ إِلاّ ما أَحَلَّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَهُمْ، وَلاحَرامَ إِلاّ ما حَرَّمَهُ اللَّهُ (عَلَيْكُمْ) وَ رَسُولُهُ وَ هُمْ، وَاللَّهُ عَزَّوَجَلَّ عَرَّفَنِى الْحَلالَ وَالْحَرامَ وَأَنَا أَفْضَيْتُ بِما عَلَّمَنى رَبِّى مِنْ كِتابِهِ وَحَلالِهِ وَ حَرامِهِ إِلَيْهِ .

هر آنچه خداوند عالي مقام

سپرده به من از حلال و حرام

همه در يدِ قدرتِ اين عليست

كه از نور او عالمي منجليست

هم اكنون شما را بشارت دهم

بشارت به دركِ عبادت دهم

ص: 5

شماريد او را كه او برتر است

علي بينِ خوبانِ عالم سَراَست

زِ دانش هر آنچه خدا داده ام

خدا داده را بَر علي داده ام

به پرهيزگاري علي اَقدَم است

كه او در حريم خدا مَحرَم است

علي رهبر و سرپرست شماست

به حل مُهِّمات دستِ خداست

شما را كند او به حق رهبري

بود راستين حُجّت داوري

أَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ (لَمْ يَسْبِقْهُ إِلَى الْايمانِ بى أَحَدٌ)، وَ الَّذى فَدى رَسُولَ اللّهِ بِنَفْسِهِ، وَ الَّذى كانَ مَعَ رَسُولِ اللّهِ وَ لا أَحَدَ يَعْبُدُاللّهَ مَعَ رَسُولِهِ مِنَ الرِّجالِ غَيْرُهُ.

به ايمان نظيرش به عالم مجو

كسي گوي سبقت نبرده از او

علي آنكه خوابيد جاي رسول

كه ايمن بماند زِ قوم جهول

علي اولين فاتح سرفراز

بُوَد هَمرَهِ من به گاهِ نماز

ابر مرد تاريخ كوشيدن است

كه كارش خدا را پرستيدن است

علي در طاعت به گرمي بسفت

كه در جاي من شام هجرت بخفت

پذيرفت جان را فدايم كند

زچنگال دشمن رهايم كند

بزرگش شماريد زيرا خدا

پذيرفته او را كند پيشوا

بود او امام و رضايش به جاست

كه جلب رضايش، رضاي خداست

به عالم هرآنكس به او منكر است

اگر چه مسلمان بُوَد كافر است

نگردد به حق توبه ي او قبول

شفاعت از او گر نمايد رسول

نيامرزد او را خداي كريم

دهد كيفرش با عذابي اليم

به همراه او باش و خائف مباش

علي را به عالم مخالف مباش

بسوزد در آتش به امر خدا

هر آنكس كه باشد زِ خَطَّش جدا

وَمَنْ شَكَّ فى واحِدٍ مِنَ الْأَئمَّةِ فَقَدْ شَكَّ فِى الْكُلِّ مِنْهُمْ، وَالشَاكُّ فينا فِى النّارِ.

ص: 6

چو قدر علي را نسنجيده است

قبول رسالت نگرديده است

امامت پس از من از آنِ عليست

كه نور امامان از او منجليست

كه رَدِّ علي رَدِّ آنان بُوَد

مرا در مثل اين علي، جان بُوَد

زِ جبرئيل آمد مرا اين پيام

كه برتو فرستد خدايت سلام

هر آنكس بود با علي در ستيز

بُوَد خار، نزد خداي عزيز

مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّ عَلِيّاً وَالطَّيِّبينَ مِنْ وُلْدى (مِنْ صُلْبِهِ) هُمُ الثِّقْلُ الْأَصْغَرُ، وَالْقُرْآنُ الثِّقْلُ الْأَكْبَرُ، فَكُلُّ واحِدٍ مِنْهُما مُنْبِئٌ عَنْ صاحِبِهِ وَ مُوافِقٌ لَهُ، لَنْ يَفْتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَىَ الْحَوْضَ.

هر آنكس كه هستم منش سرپرست

بود سرپرستش علي تا كه هست

بود او وصي و برادر به من

به ارشاد امت برابر به من

كه بر او ولايت خدا داده است

كه او رهبري پاك و آزاده است

علي پاك و از خلق عالم سراست

كه از نسل او يازده گوهر است

به وقت پرستش به وقت سپاس

خدا راز قرآن و عترت شناس

كه قرآن و عترت از اين اتصال

بود بين آنان جدايي محال

أَلا إِنَّهُ لا «أَميرَالْمُؤْمِنينَ» غَيْرَ أَخى هذا، أَلا لا تَحِلُّ إِمْرَةُ الْمُؤْمِنينَ بَعْدى لاَِحَدٍ غَيْرِهِ.

خطابم بود بر شما مسلمين

اميري جز او نيست بر مؤمنين

اميري علي را به عالم سزاست

كه اين واژه خواندن به غيرش خطاست

سر از خط او در جهان بر ندار

كه امرش بود امر پروردگار

( بخش 4 )

ثم قال: «ايهاالنَّاسُ، مَنْ اَوْلى بِكُمْ مِنْ اَنْفُسِكُمْ؟ قالوا: اَللَّهُ و رَسُولُه.ُ فَقالَ: اَلا من كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ، اَللَّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ و عادِ مَنْ عاداهُ وَانْصُرْمَنْ نَصَرَهُ واخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ.

ص: 7

چو اين دُر ناياب احمد بسفت

سپس رو به امت همي كرد و گفت

چه كس از شما بر شما برتر است

به گفتند الله و پيغمبر است

چو دندان شكن يافت احمد جواب

چنين كرد با امت خود خطاب

برآنكس كه او را منم سرپرست

علي سرپرستش بود تا كه هست

دعا كرد و فرمود با كردگار

كه اي در جهان صاحب اختيار

علي بعد من جانشين من است

وصي و برادر قرين من است

به هر كس كه با او ستيزد ستيز

كه او مي دهد نيك از بد تَمييز

كه او بنده خالص خالق است

به فرمانبري خدا شايق است

علي حافظ دين و قرآن بود

كه عارف زمعيار ايمان بود

كسي كه بحق ناز دارد عليست

ز بيراهت باز دارد عليست

همانا بحق او بود مقتدا

هدايتگران را بود پيشوا

اَللَّهُمَّ إِنَّكَ أَنْزَلْتَ الْآيَةَ فى عَلِىّ وَلِيِّكَ عِنْدَتَبْيينِ ذالِكَ وَنَصْبِكَ إِيّاهُ لِهذَا الْيَوْمِ: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ ديناً)، (وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَالْإِسْلامِ ديناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِى الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرينَ) اَللَّهُمَّ إِنِّى أُشْهِدُكَ أَنِّى قَدْ بَلَّغْتُ

ولايت كه كردي مرا واصلش

الهي تو خود كرده اي ام نازلش

كه اين آيه را لطف تو شامل است

كه دين شما با علي كامل است

تو گفتي بگو در بر خاص و عام

كه شد با علي نعمت ما تمام

چو شيرين ز پيغام ما كام شد

پسند خدا دين اسلام شد

كه اسلام دين جهاني بود

كه هم در عيان و نهاني بود

بدانيد شكّي در اين گفته نيست

ص: 8

جز اسلام ديني پذيرفته نيست

هرآنكس كه سرپيچد از دين

من ز آداب و اعمال آئين من

عذابي مسلم بر او وافر است

به فردا ز دررنده و كافر است

( بخش 5 )

مَعاشِرَالنّاسِ! إِنَّما أَكْمَلَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ دينَكُمْ بِإِمامَتِهِ. فَمَنْ لَمْ يَأْتَمَّ بِهِ وَ بِمَنْ يَقُومُ مَقامَهُ مِنْ وُلْدى مِنْ صُلْبِهِ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ وَالْعَرْضِ عَلَى اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ فَأُولئِكَ الَّذينَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ (فِى الدُّنْيا وَالْآخِرَةِ) وَ فِى النّارِ هُمْ خالِدُونَ، (لايُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَلاهُمْ يُنْظَرونَ)

مَعاشِرَالنّاسِ! هذا عَلِىُّ، أَنْصَرُكُمْ لى وَأَحَقُّكُمْ بى وَأَقْرَبُكُمْ إِلَىَّ وَأَعَزُّكُمْ عَلَىَّ، وَاللَّهُ عَزَّوَجَلَّ وَأَنَاعَنْهُ راضِيانِ. وَ ما نَزَلَتْ آيَةُ رِضاً (فى الْقُرْآنِ) إِلاّ فيهِ، وَلا خاطَبَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا إِلاّ بَدَأ بِهِ، وَلانَزَلَتْ آيَةُ مَدْحٍ فِى الْقُرْآنِ إِلاّ فيهِ، وَلا شَهِدَ اللَّهُ بِالْجَنَّةِ فى (هَلْ أَتى عَلَى الْاِنْسانِ) إِلاّلَهُ، وَلا أَنْزَلَها فى سِواهُ وَلامَدَحَ بِها غَيْرَهُ

پس از من امامت از آن عليست

كه تكميل دين خدا را وليست

ولايت زنسل علي منجليست

امامان بر حق زنسل عليست

كسانيكه از او بپيچند سر

روند از جهالت به راهي دگر

زيانكار نفس و ز در رانده اند

به فرداي محشر به گِل مانده اند

به هنگام جمع حساب حصول

عبادت از آنان نگردد قبول

بود رد او رد ذات احد

در آتش مخلد بود تا ابد

علي از شمايان به وقت خطر

عزيز است و يار است و نزديكتر

خدا نسيت يك دم جدا از علي

كه هستيم هر دو رضا از علي

به قرآن سخن هر كجا از رضاست

به شأن علي چون علي مقتداست

به هر كجا خدا گويد از مؤمنين

بود اين علي مؤمن اولين

ص: 9

كسي كه به قرآن خدايش ستود

بدانيد غير از علي كس نبود

به وصفش خدا داده قدر و بها

برات بهشت از براي شما

بود هل اتي شاهد او سخن

كه نازل به شأن علي شد نه من

شما را كنون بخت همسنگر است

كه همچون مني پاك پيغمبر است

وصيم علي و علي مقتداست

امامان بعد از علي اوصياست

مَعاشِرَ النّاسِ! إِنَّ إِبْليسَ أَخْرَجَ آدَمَ مِنَ الْجَنَّةِ بِالْحَسَدِ، فَلا تَحْسُدُوهُ فَتَحْبِطَ أَعْمالُكُمْ وَتَزِلَّ أَقْدامُكُمْ، فَإِنَّ آدَمَ أُهْبِطَ إِلَى الْأَرضِ بِخَطيئَةٍ واحِدَةٍ، وَهُوَ صَفْوَةُاللَّهِ عَزَّوَجَلَّ، وَ كَيْفَ بِكُمْ وَ أَنْتُمْ أَنْتُمْ وَ مِنْكُمْ أَعْداءُاللَّهِ، أَلا وَ إِنَّهُ لايُبْغِضُ عَلِيّاً إِلاّشَقِىٌّ، وَ لا يُوالى عَلِيّاً إِلاَّ تَقِىٌّ، وَ لايُؤْمِنُ بِهِ إِلاّ مُؤْمِنٌ مُخْلِصٌ وَ فى عَلِىٍ - وَاللَّهِ - نَزَلَتْ سُورَةُ الْعَصْر: (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمانِ الرَّحيمِ، وَالْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفى خُسْرٍ) (إِلاّ عَليّاً الّذى آمَنَ وَ رَضِىَ بِالْحَقِّ وَالصَّبْرِ). مَعاشِرَالنّاسِ! قَدِ اسْتَشْهَدْتُ اللَّهَ وَ بَلَّغْتُكُمْ رِسالَتى وَ ما عَلَى الرَّسُولِ إِلاَّ الْبَلاغُ الْمُبينُ

مَعاشِرَالنّاسِ! (إتَّقُوااللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَ لاتَموتُنَّ إِلاّ وَأَنْتُمْ مُسْلِمُون).

مورزيد رشكي به حق حبيب

كه شيطان بود مسير فريب

كه در گوش آدم سخنها بخواند

كه او را زگلزار جنت براند

كه ورزيدن رشك طغيان كند

كه پا را به كردار لغزان كند

كه مانند آدم به امر حبيب

سقوط از فرازت بود بر نشيب

شمايان شمائيد واين آشناست

كه خصم خدا در ميان شماست

بگويم به هركس كه باشد عزيز

كند با علي بي سعادت ستيز

نخواهد علي را كس سرپرست

كه اين كار نايد زهر بت پرست

علي سرپرست است و غمخوار

و يار به پرهيزكار و به هر رستگار

ص: 10

هرآنكس كه بي نقص و آلايش است

به زير لوايش در آسايش است

به حق خداي جهان آفرين

كه والعصر قرآن به خلق زمين

كه پيدا به ما اين عبارت بود

بشر بي علي در خسارت بود

به جز صالحان ولايت مرام

نخوانند او را پس از من امام

همه در زيانند غير از علي

به بيراهه رانند غير از علي

گواهم بود ذات ناديده ام

كه پيغام او را رسانيده ام

كه كار رسولان به پوشيدن است

پيام خدا را رسانيدن است

به تقوا بكوشيد در بندگي

كه بر تو ببخشد برازندگي

( بخش 6 )

(باِللَّهِ ما عَنى بِهذِهِ الْآيَة ِإِلاَّقَوْماً مِنْ أَصْحابى أَعْرِفُهُمْ بِأَسْمائِهِمْ وَأَنْسابِهِمْ، وَقَدْ أُمِرْتُ بِالصَّفْحِ عَنْهُمْ فَلْيَعْمَلْ كُلُّ امْرِئٍ عَلى مايَجِدُ لِعَلِىّ فى قَلْبِهِ مِنَ الْحُبِّ وَالْبُغْضِ). مَعاشِرَالنّاسِ! النُّورُ مِنَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ مَسْلوكٌ فِىَّ ثُمَّ فى عَلِىِّ بْنِ أَبى طالِبٍ، ثُمَّ فِىالنَّسْلِ مِنْهُ إِلَى الْقائِمِ الْمَهْدِىِّ الَّذى يَأْخُذُ بِحَقِّ اللَّهِ وَ بِكُلِّ حَقّ هُوَ لَنا

زاصحاب خود در كمين علي

شناسم من از منكرين علي

ولي رازشان منم پرده پوش

كه هر نيش نيش است و هر نوش نوش

عيار عمل بسته به ياري است

كه از حب و بغض علي جاري است

بدانيد اي راهيان حضور

كه نور علي آمد از من ظهور

بود نور من نور عزوجل

كه در روشنايي ندارد خلل

از اين نور باشد به فتحاً قريب

امامان بعد از علي را نصيب

تجلي اين نور با يك مرام

به مهدي موعود گردد تمام

امامي كه حق خدا و رسول

كند از عدو عدل و دادش وصول

مَعاشِرَالنّاسِ!

أُنْذِرُكُمْ أَنّي رَسُولُ اللَّهِ قَدْخَلَتْ مِنْ قَبْلِىَ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مِتُّ أَوْقُتِلْتُ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ؟ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّاللَّهَ شَيْئاً وَسَيَجْزِى اللَّهُ الشّاكِرينَ (الصّابِرينَ)

ص: 11

كنون بر شمايم رسول خدا

شد شهره بر خاتم الانبياء

رسولان پيشين حق بر حق اند

همه تابع قادر مطلقند

مبادا پس از من عقب گردتان

شود باعث بدترين دردتان

زاسلامتان از شما مرد و زن

مبادا گذاريد منت به من

كه يك منّتي جهان خار

تا نكند جمله اعمالتان را تباه

مَعاشِرَالنّاسِ! لاتَمُنُّوا عَلَىَّ بِإِسْلامِكُمْ، بَلْ لاتَمُنُّوا عَلَى اللَّهِ فَيُحْبِطَ عَمَلَكُمْ وَ يَسْخَطَ عَلَيْكُمْ وَ يَبْتَلِيَكُمْ بِشُواظٍ مِنْ نارٍ وَ نُحاسٍ، إِنَّ رَبَّكُمْ لَبِاالْمِرْصاد. مَعاشِرَالنّاسِ! إِنَّهُ سَيَكُونُ مِنْ بَعْدى أَئمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى النّارِ وَ يَوْمَ الْقِيامَةِ لايُنْصَرونَ

هرآنكس شود منتش بارور

شود آتش دوزخش شعله ور

بگويم شما را به علم يقين

هماره خدايت بود در كمين

دهم آگهي بر شما بعد من

بود پيشوايانتان در زمن

كه سازند از راه بيراهتان

به تزوير و نيرنگ گمراهتان

كه اين قوم جاني ترين دشمن است

كه بيزار زآنان خدا و من است

كه آنان به همراه هم پايشان

به فردا به دوزخ بود جايشان

كه هستند جزء صحاب صحيف

كه تنها كسي نيست آن را حريف

كنون بر صحيفه ببايد نظر

كه اعمال ما را شما رد ثمر

به شاهي مبدل به وقت درود

شود اين امامت به زودي زود

كه خشم الهي به غارتگران

سپس باز نفرين بر غاصبان

كه بر منكرين ولايت مدام

جهنم بود آتشش مستدام

كه بر انس و جن روز محشر سزاست

كه بر حق علي و علي با خداست

إِنَّ اللَّهَ قَدْ أَمَرَنى وَ نَهانى، وَقَدْ أَمَرْتُ عَلِيّاً وَنَهَيْتُهُ (بِأَمْرِهِ). فَعِلْمُ الْأَمْرِ وَ النَّهُىِ لَدَيْهِ، فَاسْمَعُوا لاَِمْرِهِ تَسْلَمُوا وَ أَطيعُوهُ تَهْتَدُوا وَ انْتَهُوا لِنَهْيِهِ تَرشُدُوا، (وَصيرُوا إِلى مُرادِهِ) وَ لا تَتَفَرَّقْ بِكُمُ السُّبُلُ عَنْ سَبيلِهِ.

ص: 12

پس از من به فرمان رب جلي

بود اين مهم دست مولا علي

به فرمان او جمله گردن نهيد

كه او هست بر حق مراد مريد

اطاعت از او برشما در شمار

بود بازدارنده از كيد نار

پيچيد سر را زفرمان او

كه كافر بود روي گردان او

هرآنكس بر اهدافش آرد پناه

به گمراهيش ره نپويد گناه

به فرمان ذات خداي حكيم

صراط علي هست خود مستقيم

كه راه من از بعد من راه اوست

امامان پس از او دل آگاه اوست

بود يازده تن به صد احتشام

پس از اين علي پيشوا و امام

پس از حمد بي حد رسول امين

علي را نشان داد بر مسلمين

بگفتا كه سر نزد حق سوده ام

چنانچه خدا خواست آن بوده ام

به شأن امامان بود بعد من

همي امر و نهي خداي زمن

كه آنان همه اولياي درند

به بود و نبود شما رهبرند

( بخش 7 )

مَعاشِرَالنّاسِ! أَنَا صِراطُ اللَّهِ الْمُسْتَقيمُ الَّذى أَمَرَكُمْ بِاتِّباعِهِ، ثُمَّ عَلِىٌّ مِنْ بَعْدى. ثُمَّ وُلْدى مِنْ صُلْبِهِ أَئِمَّةُ (الْهُدى)، يَهْدونَ إِلَى الْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلونَ

طبق فرمان خداوند حكيم

بر شما هستم صراط المستقيم

بعد من راه علي راه منست

راه فرزندان آگاه منست

يازده تن بعد او باشد امام

پيشوايان بشر از خاص و عام

پس قرائت كرد آن نيكو خصال

سوره حمد خداي لايزال

گفت سر بر درگه حق سوده ام

چون خدا را شامل اين سوره ام

هست در شأن امامان بعد من

طبق فرمان خداي ذي منن

امامان امين ره و آگهند

ستيزندگان جملگي گمرهند

أَلا إِنَّ أَوْلِيائَهُمُ الَّذينَ ذَكَرَهُمُ اللَّهُ فى كِتابِهِ، فَقالَ عَزَّوَجَلَّ: (لاتَجِدُ قَوْماً يُؤمِنُونَ ِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حادَّاللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ لَوْ كانُوا آبائَهُمْ أَوْ أَبْنائَهُمْ أَوْ إِخْوانَهُمْ أَوْ عَشيرَتَهُمْ، أُولئِكَ كَتَبَ فى قُلوبِهِمُ الْإيمانَ) إِلى آخِرالآيَةِ.

ص: 13

خدا گفته در وصف ايمانيان

كه هستند ايمن به حصن امان

كساني ميان شمايند

سرندكه آيات حق را گل باورند

كه آنان خدا را نكو بنده اند

به ايثار و رحمت برازنده اند

هرآنكس علي را محب دل است

عيارش به نزد خداوند كامل است

بود چونكه پاكيزه او را سرشت

قدم مي گذارد به باغ بهشت

به توصيفشان هست سنگ محك

سلام فرشته درود ملك

درآييد اينك به باغ بهشت

مپيچيد سر از خط سرنوشت

كه اين نازشست خدا و نبي است

كه باغ جنان از محب عليست

گراميست پاداش پروردگار

كه بر حق بود صاحب ذوالفقار

در آتش بود بي گمان منزلش

بود هر كه بغض علي در دلش

زبانه كشد آتش از بهرشان

كه آتش كند ناله از قهرشان

اگر امتي را در آتش برند

كه او را به اعمال كيفر دهند

ه نفرين برآيد زدل آه شان

به آنان كه كردند گمراهشان

شما سفره ي قهر حق چيده ايد

زخشم الهي نترسيده ايد

بسوزيد آن سان كه دل سوختيد

سخن برخلاف حق آموختيد

( بخش 8 )

أَلا إِنَّ خاتَمَ الْأَئِمَةِ مِنَّا الْقائِمَ الْمَهْدِىَّ. أَلا إِنَّهُ الظّاهِرُ عَلَى الدِّينِ. أَلا إِنَّهُ الْمُنْتَقِمُ مِنَ الظّالِمينَ. أَلا إِنَّهُ فاتِحُ الْحُصُونِ وَهادِمُها، أَلا إِنَّهُ غالِبُ كُلِّ قَبيلَةٍ مِنْ أَهْلِ الشِّرْكِ وَ هاديها أَلا إِنَّهُ الْمُدْرِكُ بِكُلِّ ثارٍ لاَِوْلِياءِ اللَّهِ

شما را به مهدي بشارت دهم

به نامش صفا بر عبارت دهم

بود مشتق از اسم من اسم او

بود روح من زينت جسم او

اطاعت از او اطاعت داور است

كه او بر شما آخرين رهبر است

زبُن بركند نجل ظلم و فساد

ص: 14

جهان را نمايد پر عدل و داد

جهان را ز عدلش مسخر كند

كه بيدادگر خاك بر سر كند

كند پاك و پاكيزه روي زمين

به نابودي جمله ي مشركين

كه پيمانه ها او بگيرد بكف

ز صهباي هستي ز درياي ژرف

به هر كس به معيار انجام كار

دهد مزد و پاداش در روزگار

زسوي خدا برگزيده است او

به عين اليقين هم رسيده است او

كلام متينَش كلام خداست

ز آيات آنچه نشانه به جاست

( بخش 9 )

مَعاشِرَالنّاسِ! إِنّى قَدْبَيَّنْتُ لَكُمْ وَأَفْهَمْتُكُمْ، وَ هذا عَلِىٌ يُفْهِمُكُمْ بَعْدى. أَلا وَ إِنِّى عِنْدَ انْقِضاءِ خُطْبَتى أَدْعُوكُمْ إِلى مُصافَقَتى عَلى بَيْعَتِهِ وَ الإِقْرارِ بِهِ، ثُمَّ مُصافَقَتِهِ بَعْدى. أَلا وَ إِنَّى قَدْ بايَعْتُ اللَّهَ وَ عَلِىٌّ قَدْ بايَعَنى. وَ أَنَا آخِذُكُمْ بِالْبَيْعَةِ لَهُ عَنِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ (إِنَّ الَّذينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ، يَدُاللَّهِ فَوْقَ أَيْديهِمْ. فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ، وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتيهِ أَجْراً عَظيماً)

به غير از علي نيست در روزگار

نماينده ذات پروردگار

كه آنچه بگويد خدايي بود

سخن هاي او كبرايي بود

نشاني بود او ز هستي نشان

كه آيات حق دارد از او نشان

علي خود نشان خدا ديدن است

به عالم سزاوار باليدن است

كه اين گفته كردگار شماست

علي صاحب اختيار شماست

ظهورش بود همچو من بي گمان

براي شما حرف پيشينيان

دهم آگهي من به خرد و كبار

بود بعد من حجت كردگار

كه آئينه كبريايي عليست

به قلب شما روشنايي عليست

به پيروزي او نيابي تو دست

كه او را نباشد به عالم شكست

بدانيد تنها علي در زمين

ص: 15

ولي خدا هست بر مؤمنين

به كار خلايق علي داورست

كه در داوري از خلايق سراست

در باب قدر علي سفته ام

كه آنچه خدا گفته من گفته ام

علي هست رهواره رهتان

كند از بد و خوب آگاهتان

كنون وقت آن شد كه همت كنيد

علي را شنا سيده بيعت كنيد

بود بر شما او پس از من امام

كه سرپيچي از امر او شد حرام

كه بالاترين دست، دست خداس

تولي راه او را علي رهنماست

دل و جانتان مي شود منجلي

ببنديد پيمان اگر با علي

كه پيمان او را خدا طالب است

كه بر هر پليدي علي غالب است

هرآنكس به عالم شود يار او

خدا مي شود يار و غمخوار او

(جديد 10)

أَلا وَ إِنَّ رَأْسَ الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ أَنْ تَنْتَهُوا إِلى قَوْلى وَ تُبَلِّغُوهُ مَنْ لَمْ يَحْضُرْ وَ تَأْمُروُهُ بِقَبُولِهِ عَنِّى وَ تَنْهَوْهُ عَنْ مُخالَفَتِهِ، فَإِنَّهُ أَمْرٌ مِنَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ وَ مِنِّى وَ لا أَمْرَ بِمَعْروفٍ وَ لا نَهْىَ عَنْ مُنْكَرٍ إِلاَّ مَعَ إِمامٍ مَعْصومٍ مَعاشِرَالنّاسِ! الْقُرْآنُ يُعَرِّفُكُمْ أَنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ بَعْدِهِ وُلْدُهُ وَ عَرَّفْتُكُمْ إِنَّهُمْ مِنِّى وَ مِنْهُ

تو را امر معروف كوشش سزاست

كه در امر منكر پژوهش سزاست

ولايت سرآغاز سنجيدن است

كه مزد پيامم رسانيدن است

مخاطب شمائيد اي حاضرين

كه آنرا رسانيد به غائبين

به آنكه نداند سفارش كنيد

كه با من در اين امر سازش كنيد

بكوشيد و باشيد نزد خدا

نگه دار اين خطبه پربها

شما آنچه گفتم به آيندگان

رسانيد از من به ملك جهان

كه گفتار من گفته خالق است

خوش آنكس كه بر درك او شائق است

ص: 16

كه امر به معروف و منكر از اوست

علي ساقي و نص كوثر از اوست

نو را هيچ كاري نگردد درست

بدون امامان ز روز نخست

امامان همه نسل پاك عليست

كه قرآن به تعبيرشان منجليست

( بخش 11 )

مَعاشِرَالنّاسِ! إِنَّكُمْ أَكْثَرُ مِنْ أَنْ تُصافِقُونى بِكَفٍ واحِدٍ فى وَقْتٍ واحِدٍ، وَ قَدْ أَمَرَنِىَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ أَنْ آخُذَ مِنْ أَلْسِنَتِكُمُ الْإِقْرارَ بِما عَقَّدْتُ لِعَلِىّ َأميرِالْمُؤْمنينَ، وَ لِمَنْ جاءَ بَعْدَهُ مِنَ الْأَئِمَّةِ مِنّى وَ مِنْهُ عَلى ما أَعْلَمْتُكُمْ أَنَّ ذُرِّيَّتى مِنْ صُلْبِهِ. فَقُولُوا بِأَجْمَعِكُمْ: «إِنّا سامِعُونَ

مُطيعُونَ راضُونَ مُنْقادُونَ لِما بَلَّغْتَ عَنْ رَبِّنا وَ رَبِّكَ فى أَمْرِ إِمامِنا عَلِىّ أَميرِالْمُؤْمِنينَ وَ مَنْ وُلِدَ مِنْ صُلْبِهِ مِنَ الْأَئِمَّةِ نُبايِعُكَ عَلى ذالِكَ بِقُلوُبِنا وَ أَنْفُسِنا وَ أَلْسِنَتِنا وَ أَيْديناعلى ذلِكَ نَحْيى وَ عَلَيْهِ نَموتُ وَ عَلَيْهِ نُبْعَثُ.

شما را بيعت فراخوانده ام

فرا چون كتاب خدا خوانده ام

دهيد از صفا دست در دست من

كه هستِ علي هست از هستِ من

ببنديد پيمان كه محكم كند

به حق، حق او را مسلم كند

امامان بعد از علي رهبرند

كه ذريه من به هر سنگرند

هرآنكس كه از من كند پيروي

خدا اجر او را دهد معنوي

همه يكصدا در جواب نبي

به بيعت فشردند دست علي

بگفتند از جان و دل تابعيم

به عهدي كه بستيم ما صادقيم

همه با ولايت نفس مي كشيم

ولايت شعار از ره بنشينيم

بميريم ما با ولاي علي

كه هستي عالم فداي علي

زگفتار تو اي رسول خدا

شدي سوي توحيدمان رهنما

به دست و زبان جمله همت كنيم

كه با روح و جان تو تبعيت كنيم

ص: 17

چو اقرار زآنان پيمبر گرفت

زتو نخل اسلام ما برگرفت

به غير از گروهي كه جاني شدند

همه پيرو راه ثاني شدند

مَعاشِرَالنّاسِ! ماتَقُولونَ؟ فَإِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ كُلَّ صَوْتٍ وَ خافِيَةَ كُلِّ نَفْسٍ، (فَمَنِ اهْتَدى فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها) وَ مَنْ بايَعَ فَإِنَّما يُبايِعُ اللَّهَ، (يَدُاللَّهِ فَوْقَ أَيْديهِمْ)

سپس لعل لب را نبي باز كرد

چنين آخر خطبه آغاز كرد

شما امت خاتم الانبياء

چه گوييد در پيشگاه خدا

خداي كه ناخوانده را خوانده است

به كنه صفاتش خرد مانده است

هرآنكس كه فرمانش اجرا كند

به خيرش در لطف حق واكند

مرو بي علي راه، گمراهي است

كه راه علي، راه آگاهي است

علي را بيعت بسي محتواست

زهي بيعتش بيعت با خداست

علي دست حق است در آستين

كه دست خدا هست بالاترين

بدين سان علي گشت بر ما امام

نبي كرد بر خلق حجت تمام

به آنان كه بردند فرمان او

دعا كرد پيغمبر راستگو

طلب كرد آمرزش اين و آن

ز خلّاق يكتا و هستي نشان پايان

صغير اصفهاني

(1)

اشعار آقاي صغير اصفهاني

بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمانِ الرَّحيمِ

اَلْحَمْدُلِلَّهِ الَّذى عَلا فى تَوَحُّدِهِ وَدَنا فى تَفَرُّدِهِ وَ جَلَّ فى سُلْطانِهِ وَعَظُمَ فى اَرْكانِهِ، وَ اَحاطَ بِكُلِّ شَىْ ءٍ عِلْماً وَ هُوَ فى مَكانِهِ وَ قَهَرَ جَميعَ الْخَلْقِ بِقُدْرَتِهِ وَ بُرْهانِهِ، حَميداً لَمْ يَزَلْ، مَحْموداً لايَزالُ (وَ مَجيداً لايَزولُ، وَمُبْدِئاً وَمُعيداً وَ كُلُّ أَمْرٍ إِلَيْهِ يَعُودُ). بارِئُ الْمَسْمُوكاتِ وَداحِى الْمَدْحُوّاتِ وَجَبّارُالْأَرَضينَ وَالسّماواتِ، قُدُّوسٌ سُبُّوحٌ، رَبُّ الْمَلائكَةِ وَالرُّوحِ، مُتَفَضِّلٌ عَلى جَميعِ مَنْ بَرَأَهُ، مُتَطَوِّلٌ عَلى جَميعِ مَنْ أَنْشَأَهُ يَلْحَظُ كُلَّ عَيْنٍ وَالْعُيُونُ لاتَراهُ. كَريم ٌ حَليمٌ ذُوأَناتٍ، قَدْ وَسِعَ كُلَّ شَىْ ءٍ رَحْمَتُهُ وَ مَنَّ عَلَيْهِمْ بِنِعْمَتِهِ.

ص: 18

بود حمد مخصوص ذاتي چنين

همش در توحّد كمال علّو

جليل است در عزت و شأن خويش

به اشيا محيط است و در عين حال

سر عجز دارند خلقان فرو

بزرگي كه او را فنا و زوال

بپا آسمانها بفرمان اوست

هم او هست قدّوس و سبّوح نيز

بود فضل و اكرام او متصّل

هر آنكس كه با اوست نزديكتر

ببيند همه ديده ها را عيان

كريم است بر هر كس آن بي نظير

بمنّت رهين جمله از نعمتش

كه او راست اوصاف ذاتي قرين

همش در تفرد كمال دنو

بزرگ است ذاتش در اركان خويش

بود در مكان خود آن بي مثال

بَرِ قُدرت و پيش برهان او

نبوده است و باشد هم او را محال

زمين در فضا، گوي چوگان اوست

مَلَك هست مخلوق وي روح نيز

بر آنانكه بينندش از چشم دل

زلطفش بود بيشتر بهره ور

ولي خود زِ هر ديده باشد نهان

حليم است بر بندگان ديرگير

گرفته فرا هر چه را رحمتش

(2)

لاَعْجَلُ بِانْتِقامِهِ، وَلايُبادِرُ إِلَيْهِمْ بِمَا اسْتَحَقُّوا مِنْ عَذابِهِ قَدْ فَهِمَ السَّرائِرَ وَ عَلِمَ الضَّمائِرَ، وَلَمْ تَخْفَ عَلَيْهِ اَلْمَكْنوناتُ ولا اشْتَبَهَتْ عَلَيْهِ الْخَفِيّاتُ. لَهُ الْإِحاطَةُ بِكُلِّ شَىْ ءٍ، والغَلَبَةُ على كُلِّ شَى ءٍ والقُوَّةُ فى كُلِّ شَئٍ والقُدْرَةُ عَلى كُلِّ شَئٍ وَلَيْسَ مِثْلَهُ شَىْ ءٌ. وَ هُوَ مُنْشِئُ الشَّىْ ءِ حينَ لاشَىْ ءَ دائمٌ حَىٌّ وَ قائمٌ بِالْقِسْطِ، لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْعَزيزُالْحَكيمُ. جَلَّ عَنْ أَنْ تُدْرِكَهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ يُدْرِكُ الْأَبْصارَ وَ هُوَاللَّطيفُ الْخَبيرُ. لايَلْحَقُ أَحَدٌ وَصْفَهُ مِنْ مُعايَنَةٍ، وَلايَجِدُ أَحَدٌ كَيْفَ هُوَمِنْ سِرٍ وَ عَلانِيَةٍ إِلاّ بِمادَلَّ عَزَّوَجَلَّ عَلى نَفْسِهِ.

نباشد شتابنده در انتقام

بود با خبراز سرائر همه

ص: 19

بر او نيست پوشيده هر مختفي

بر اشيا تمام آن سميع بصير

نباشد چو او شي و اشيا همه

جز آن دائمِ قائمِ دادگر

عزيزاست و عزت سزاوار اوست

اجلّ است ما را زدرك بصر

لطيف و خبير است و زاوصاف آن

بجز با صفاتي كه خود را ستودسزاي گنه كار ندهد تمام

بود مطّلع بر ضمائر همه

نگردد بر او مشتبه هر خفي

محيط است و غالب قويّ و قدير

نبوده وَزوگشته پيدا همه

جهان را نباشد خدايِ دگر

حكيم است شايسته هر كار اوست

بصيراست ما را بديد و نظر

كسي نيست آگه نهان و عيان

نيارد كسي وصف ذاتش نمود

(3)

وَأَشْهَدُ أَنَّهُ اَللَّهُ ألَّذى مَلَأَ الدَّهْرَ قُدْسُهُ، وَالَّذى يَغْشَى الْأَبَدَ نُورُهُ، وَالَّذى يُنْفِذُ أَمْرَهُ كيف بِلامُشاوَرَةِ مُشيرٍ وَلامَعَهُ شَريكٌ فى تَقْديرِهِ وَلايُعاوَنُ فى تَدْبيرِهِ. صَوَّرَ مَا ابْتَدَعَ عَلى غَيْرِ مِثالٍ، وَ خَلَقَ ما خَلَقَ بِلامَعُونَةٍ مِنْ أَحَدٍ وَ لا تَكَلُّفٍ وَ لاَ احْتِيالٍ. أَنْشَأَها فَكانَتْ وَ بَرَأَها فَبانَتْ. فَهُوَاللَّهُ الَّذى لا إِلاهَ إِلاَّ هُوالمُتْقِنُ الصَّنْعَةَ، اَلْحَسَنُ الصَّنيعَةِ، الْعَدْلُ الَّذى لايَجُوُر، وَالْأَكْرَمُ الَّذى تَرْجِعُ إِلَيْهِ الْأُمُورُ. وَأَشْهَدُ أَنَّهُ اللَّهُ الَّذى تَواضَعَ كُلُّ شَىْ ءٍ لِعَظَمَتِهِ، وَذَلَّ كُلُّ شَىْ ءٍ لِعِزَّتِهِ وَ اسْتَسْلَمَ كُلُّ شَىْ ءٍ لِقُدْرَتِهِ، وَخَضَعَ كُلُّ شَىْ ءٍ لِهَيْبَتِهِ.

گواهي دهم اينكه باشد جهان

منزّه خداوندگاري كه او

بود نافذ الامر آن بي نظير

شريكيش در امر تقديرنيست

بدايع كه از صنعش آمد عيان

چو ايجاد فرمود بي كم و كاست

نه دشوار بود آفرينش بر او

به يك خواستن هر چه ميخواست كرد

نباشد خداوندگاري جز او

از آن دادگر ظلم و جور است دور

گواهي دهم اينكه هست آن خدا

همه در بر هيبتش در خضوع

ص: 20

پر از قدس آن قادر غيب دان

ابد را گرفته است نورش فرو

مشاور نخواهد ندارد مُشير

تفاوت مراورا به تدبير نيست

نبودش مثالي كه سازد چنان

در ايجاد خود ياري از كس نخواست

نه درصنعت خويش بد حيله جو

بناي وجود اين چنين راست كرد

كه صنعش حكيمانه است و نِكو

بود هم بدو بازگشت اُمور

چنان كش تواضع كند ماسوي

قرين خضوع و رهين خشوع

(4)

مَلِكُ الْاَمْلاكِ وَ مُفَلِّكُ الْأَفْلاكِ وَمُسَخِّرُالشَّمْسِ وَ الْقَمَرِ كُلٌّ يَجْرى لاَِجَلٍ مُسَمّىً. يُكَوِّرُالَّليْلَ عَلَى النَّهارِ وَيُكَوِّرُالنَّهارَ عَلَى الَّليْلِ يَطْلُبُهُ حَثيثاً. قاصِمُ كُلِّ جَبّارٍ عَنيدٍ وَ مُهْلِكُ كُلِّ شَيْطانٍ مَريدٍ. لَمْ يَكُنْ لَهُ ضِدٌّ وَلا مَعَهُ نِدٌّ أَحَدٌ صَمَدٌ لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفْواً أَحَدٌ. إلاهٌ واحِدٌ وَرَبٌّ ماجِدٌ يَشاءُ فَيُمْضي، وَيُريدُ فَيَقْضي، وَيَعْلَمُ فَيُحْصي، وَيُميتُ وَيُحْيي، وَيُفْقِرُ وَيُغْني، وَيُضْحِكُ وَيُبْكي، (وَيُدْني وَ يُقْصي) وَيَمْنَعُ وَ يُعْطى لَهُ الْمُلْكُ وَلَهُ الْحَمْدُ، بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَىْ ءٍ قَدير.

بود مالك او جمله املاك را

مسخر بفرمان او مهر و ماه

بپوشد گهي شب بروز آن حكيم

كند روز را شب شتابان طلب

از او هر ستمكار دون را شكست

نه او را بود ضدّ و ندّي كز آن

نه كس زاده از او نه از كس بزاد

يگانه خداوند ليل و نهار

بخواهد پس آنگاه امضا شود

بداند همه چيزو اِحصا كند

هم از اوست فقر و هم از او غِنا

از او دور و نزديك را اعتبار

هم او مالك ملك و اشيا همه

كند هر چه او خوب و زيبا بود

بگردش درآورده افلاك را

كه سرگرم سِيرَند تا وعده گاه

ص: 21

گهي روز بر شب زصنع قديم

بود همچنين روز جوياي شب

وزوگشته هر ديو بدخوي پست

مر او را رسد در خدايي زيان

نه همتائي او را قرين اوفتاد

بزرگ است و بر خلق پروردگار

هم آن را كه او خواست مجري شود

بميراند و باز اِحيا كند

هم از او رسد خنده هم زو بكا

وزو قبض و بسط عطا برقرار

بحمدش تروخشك گويا همه

بهر چيز ذاتش توانا بود

(5)

يُولِجُ الَّليْلَ فِى النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فىِ الَّليْلِ، لاإِلهَ إِلاّهُوَالْعَزيزُ الْغَفّارُ. مُسْتَجيبُ الدُّعاءِ وَمُجْزِلُ الْعَطاءِ، مُحْصِى الْأَنْفاسِ وَ رَبُّ الْجِنَّةِ وَ النّاسِ، الَّذى لايُشْكِلُ عَلَيْهِ شَىْ ءٌ، وَ لا يُضجِرُهُ صُراخُ الْمُسْتَصْرِخينَ وَ لا يُبْرِمُهُ إِلْحاحُ الْمُلِحّينَ. اَلْعاصِمُ لِلصّالِحينَ، وَالْمُوَفِّقُ لِلْمُفْلِحينَ، وَ مَوْلَى الْمُؤْمِنينَ وَرَبُّ الْعالَمينَ. الَّذِى اسْتَحَقَّ مِنْ كُلِّ مَنْ خَلَقَ أَنْ يَشْكُرَهُ وَيَحْمَدَهُ (عَلى كُلِّ حالٍ) أَحْمَدُهُ كَثيراً وَأَشْكُرُهُ دائماً عَلَى السَّرّاءِ والضَّرّاءِ وَالشِّدَّةِ وَالرَّخاءِ وَأُومِنُ بِهِ و بِمَلائكَتِهِ وكُتُبِهِ وَرُسُلِهِ. أَسْمَعُ لاَِمْرِهِ وَاُطيعُ وَأُبادِرُ إِلى كُلِّ ما يَرْضاهُ وَ أَسْتَسْلِمُ لِماقَضاهُ، رَغْبَةً فى طاعَتِهِ وَ خَوْفاً مِنْ عُقُوبَتِهِ.

بترتيب آن ذات گيتي فروز

خدائي نباشد جزآن پادشاه

دعاها بدرگاه او مستجاب

نفسهاي خلقش بود در شمار

نه چيزي باو مشكل اندر اُمور

نه اصرار كس سازد او را ملول

بتوفيق او رستگاران سعيد

خدائيكه هر بنده بايد زجان

چه گاه رفاه و چه وقت تعب

من آن ذات بي مثل را مومنم

مُقّرم به آياتش از جز و كُلّ

كنم امر او را بجان استماع

گرايم بدان گفت و كردار وِراي

بجان خواستار رضاي وِيم

به رغبت بود طاعتش پيشه ام

كند روز داخل به شب، شب به روز

ص: 22

كه بخشد همي بندگان را گناه

زلطف عميمش جهان كامياب

بجن و به اِنس است پروردگار

نه زالحاح كس باشد او را نفور

بود حافظ و يار اهل قبول

بمولائيش اهل عالم عبيد

گذارد سپاس و كند حمد آن

چه هنگام سختي چه روز طرب

به آيات و احكام او موقفم

همش بر ملائك همش بر رسل

مطيعم بفرموده آن مُطاع

كه باشد پسنديده نزد خداي

كه تسليم امر و قضاي وِيم

ز خوف عقابش در انديشه ام

(6)

لاَِنَّهُ اللَّهُ الَّذى لايُؤْمَنُ مَكْرُهُ وَلايُخافُ جَورُه.ُوَأُقِرُّلَهُ عَلى نَفْسى بِالْعُبُودِيَّةِ وَ أَشْهَدُ لَهُ بِالرُّبُوبِيَّةِ، وَأُؤَدّى ما أَوْحى بِهِ إِلَىَّ حَذَراً مِنْ أَنْ لا أَفْعَلَ فَتَحِلَّ بى مِنْهُ قارِعَةٌ لايَدْفَعُها عَنّى أَحَدٌ وَإِنْ عَظُمَتْ حيلَتُهُ وَصَفَتْ خُلَّتُهُ - لاإِلاهَ إِلاَّهُوَ - لاَِنَّهُ قَدْأَعْلَمَنى أَنِّى إِنْ لَمْ أُبَلِّغْ ما أَنْزَلَ إِلَىَّ (فى حَقِّ عَلِىٍ) فَما بَلَّغْتُ رِسالَتَهُ، وَقَدْ ضَمِنَ لى تَبارَكَ وَتَعالَى الْعِصْمَةَ (مِنَ النّاسِ) وَ هُوَاللَّهُ الْكافِى الْكَريمُ. فَأَوْحى إِلَىَّ:

(بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمان ِالرَّحيمِ، يا أَيُهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ - فى عَلِىٍ يَعْنى فِى الْخِلاَفَةِ لِعَلِىِّ بْنِ أَبى طالِبٍ - وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ.

چه او پادشاهيست كز مكر آن

نبايست بودن ز جورش مخوف

من او را بجان عبد فرمان گذار

بمردم كنم وحي او را ادا

بلائي كه گراو فرستد بمن

اگر چه به تدبير و مكر و حيل

كنون هستم از امر ديان دين

كه آن وحي را گر نسازم ادا

خداوند خود ضامن من بود

كفايت كند از كرم او زمن

بنام خداوند كون و مكان

الا اي فرستاده بر گو جلي

ص: 23

وگر آنچه داني نگوئي تمام

نگهدار دل را زبيم و هراس

نباشد كسي ايمن اندر جهان

كه او را عادلست و عطوف و رئوف

گواهم كه او هست پروردگار

كه بر خود ندارم بلايش روا

كسش دفع نتواند اندر زمن

مرآن چاره جو را نباشد بدل

مكلّف به ابلاغ وحيي چنين

رسالت نياورده باشم بجا

نگهدارم از كيد دشمن بود

كنون من از آن وحي رانم سخن

كه او هست بخشنده و مهربان

زما آنچه داني بحق علي

نبُردستي از ما بخلقان پيام

كه حقّت نگهدارد از شرّ ناس

(7)

مَعاشِرَالنّاسِ، ما قَصَّرْتُ فى تَبْليغِ ما أَنْزَلَ اللَّهُ تَعالى إِلَىَّ، وَ أَنَا أُبَيِّنُ لَكُمْ سَبَبَ هذِهِ الْآيَةِ: إِنَّ جَبْرئيلَ هَبَطَ إِلَىَّ مِراراً ثَلاثاً يَأْمُرُنى عَنِ السَّلامِ رَبّى - وَ هُوالسَّلامُ - أَنْ أَقُومَ فى هذَا الْمَشْهَدِ فَأُعْلِمَ كُلَّ أَبْيَضَ وَأَسْوَدَ: أَنَّ عَلِىَّ بْنَ أَبى طالِبٍ أَخى وَ وَصِيّى وَ خَليفَتى (عَلى أُمَّتى) وَالْإِمامُ مِنْ بَعْدى، الَّذى مَحَلُّهُ مِنّى مَحَلُّ هارُونَ مِنْ مُوسى إِلاَّ أَنَّهُ لانَبِىَّ بَعْدى وَهُوَ وَلِيُّكُمْ بَعْدَاللَّهِ وَ رَسُولِهِ، وَقَدْ أَنْزَلَ اللَّهُ تَبارَكَ وَ تَعالى عَلَىَّ بِذالِكَ آيَةً مِنْ كِتابِهِ (هِىَ).

من اي قوم در دعوت از آگهي

بمن هر چه نازل شد از كردگار

بدين آيه اين شد سبب كز جَليل

بياورد امر از حقم اين چنين

نمايم سفيد و سيه را خبر

علي آنكه باشد برادر مرا

هم او جانشين باشد از بعد من

زمن دارد آن رتبه و آن مقام

بمن ختم شد امر پيغمبري

بدانيد بعد از رسول و الآه

به تحقيق اين آيه مستطاب

نكردم به حقّ شما كوتهي

نمودم بيان بر شما آشكار

سه ره گشت نازل بمن جَبرئيل

ص: 24

كه سازم قيام اندرين سرزمين

كه پور ابوطالب آن نامور

وصي باشد و يار و ياور مرا

هم او امتم را امام زمن

كه هارون زموسي عليه السلام

ولي راست بعد از نبي سروري

ولي شما اوست بي اشتباه

بدان امر راجع بود در كتاب

(8)

(إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَالَّذينَ آمَنُواالَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاة وَيُؤْتونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ)، وَ عَلِىُّ بْنُ أَبى طالِبٍ الَّذى أَقامَ الصَّلاةَ

وَ آتَى الزَّكاةَ وَهُوَ راكِعٌ يُريدُاللَّهَ عَزَّوَجَلَّ فى كُلِّ حالٍ وَسَأَلْتُ جَبْرَئيلَ أَنْ يَسْتَعْفِىَ لِىَ (السَّلامَ) عَنْ تَبْليغِ ذالِكَ إِليْكُمْ - أَيُّهَاالنّاسُ - لِعِلْمى بِقِلَّةِ الْمُتَّقينَ وَكَثْرَةِ الْمُنافِقينَ وَإِدغالِ اللّائمينَ وَ حِيَلِ الْمُسْتَهْزِئينَ بِالْإِسْلامِ، الَّذينَ وَصَفَهُمُ اللَّهُ فى كِتابِهِ بِأَنَّهُمْ يَقُولُونَ بِأَلْسِنَتِهِمْ مالَيْسَ فى قُلوبِهِمْ، وَيَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَاللَّهِ عَظيمٌ.

وليّ شما حق بود با رسول

بدارند برپا نماز از خضوع

كسي جز علي در ركوع صَلات

زجبريل من خواستم تا كه آن

كه شايد در اين قوم پر اختلاف

چو دانم كه دلها بكين مدغم است

هم آگاهم از مكر اهل گناه

كساني كه اوصاف آنان خدا

كه رانند دين را همي بر زبان

بگيرند آسان مر اين ماجرا

هم آنان كه كردند ايمان قبول

دهندة زكوتند اندر ركوع

نداده است مر سائلان را زكات

كند مسئلت از خداي جهان

ز تبليغ اين امر گردم معاف

منافق فراوان و مومن كم است

هم از حيله و طعن هر دين تباه

بقرآن نموده است اينسان ادا

وليكن ندارند در دل نهان

ولي بس بزرگست نزد خدا

رساندند بيحد اذيت بمن

مرا بود دائم ملازم علي

اُذُن نام من كرده بر من گمان

برايم روا داشتند اين مقال

ص: 25

از آنها كساني به عصيان تنند

نهندش اُذُن نام يعني كه او

بگو اين اُذُن راست خوبي قرين

بخواهم اگر نام ايشان برم

بخواهم دهم جمله را گر نشان

اگر پرده خواهم ز مطلب گشود

ولي دائماً من بيزدان قسم

خود اينها نسازد خدا را رضا

دگر باره آن مستلزم بيكران

كه بوديم همراز با بوالحسن

باو من مصاحب خفي و جلي

همي رفتشان اينكه هستم چنان

پس اين آيه نازل شد از ذوالجلال

رسول خدا را اذيت كنند

علي را دهد گوش بر گفتگو

كه ايمان بحق دارد و مومنين

همه نامها بر زبان آورم

به يك يك اشارت كنم بيگمان

توانم به آنها دلالت نمود

بديشان نمودم سلوك از كرم

مگر گويم آن وحي را برملا

بدين آيه از لعل شد در فشان

(10)

(يا أَيُّهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ - فى حَقِّ عَلِىّ - وَ انْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ) فَاعْلَمُوا

مَعاشِرَ النّاسِ (ذالِكَ فيهِ وَافْهَموهُ وَاعْلَمُوا) أَنَّ اللَّهَ قَدْ نَصَبَهُ لَكُمْ وَلِيّاً وَإِماماً فَرَضَ طاعَتَهُ عَلَى الْمُهاجِرينَ وَالْأَنْصارِ وَ عَلَى التّابِعينَ لَهُمْ بِإِحْسانٍ، وَ عَلَى الْبادى وَالْحاضِرِ، وَ عَلَى الْعَجَمِىِّ وَالْعَرَبىِّ، وَالْحُرِّ وَالْمَمْلوكِ وَالصَّغيرِ وَالْكَبيرِ، وَ عَلَى الْأَبْيَضِ وَالأَسْوَدِ، وَ عَلى كُلِّ

مُوَحِّدٍ، ماضٍ حُكْمُهُ، جازٍ قَوْلُهُ، نافِذٌ أَمْرُهُ، مَلْعونٌ مَنْ خالَفَهُ مَرْحومٌ مَنْ تَبِعَهُ وَ صَدَّقَهُ، فَقَدْ غَفَرَاللَّهُ لَهُ وَلِمَنْ سَمِعَ مِنْهُ وَ أَطاعَ لَهُ.

رسان اي پيمبر بخلق آشكار

بحق علي آنچه فرمان ماست

وگر آن عمل را نياري بجا

نگهداردت حق زشرّكَسان

بدانيد اي مسلمين برشما

مهاجرچو انصار يك تار مو

هم آنان كه هستند تابع زجان

هم آنانكه هستند صحرانشين

ص: 26

زخلق جهان از عجم و از عرب

صغير و كبير سفيد و سياه

علي هست حكمش بامضا قرين

هر آنكس كه او را مخالف شود

باوهر كه تابع شود بي سخن

كند هر كه تصديق او را خدا

هم از آنكه تصديق وي بشنود

ترا آنچه نازل شد از كردگار

عمل كن بدستور بي كم و كاست

نكردستي امر رسالت ادا

تو حكم خدا را بمردم رسان

وليّ و امام اوست زامر خدا

نبايد بپيچند سَر زِ امر او

بر آنها به نيكوئي اندرجهان

هم آنكس كه در شهر باشد مكين

چه مملوك و چه خواجة ذو حسب

دگر هر موحد بذات اِلآه

بود نافذ الامر در امر دين

زحق مورد خشم و لعنت بود

فرو گيردش رحمت ذوالمنن

نمايد از او عفو جرم و خطا

بصدق دل او را مصدّق شود

(11)

مَعاشِرَالنّاسِ! إِنَّهُ آخِرُ مَقامٍ أَقُومُهُ فى هذا الْمَشْهَدِ، فَاسْمَعوا وَ أَطيعوا وَ انْقادوا لاَِمْرِ(اللَّهِ) رَبِّكُمْ، فَإِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ هُوَ مَوْلاكُمْ وَ إِلاهُكُمْ، ثُمَّ مِنْ دونِهِ رَسولُهُ وَنَبِيُهُ الُْمخاطِبُ لَكُمْ، ثُمَّ مِنْ بَعْدى عَلىٌّ وَلِيُّكُمْ وَ إِمامُكُمْ بِأَمْرِاللَّهِ رَبِّكُمْ، ثُمَّ الْإِمامَةُ فى ذُرِّيَّتى مِنْ وُلْدِهِ إِلى يَوْمٍ تَلْقَوْنَ اللَّهَ وَرَسولَهُ لاحَلالَ إِلاّ ما أَحَلَّهُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَهُمْ، وَلاحَرامَ إِلاّ ما حَرَّمَهُ اللَّهُ (عَلَيْكُمْ) وَ رَسُولُهُ وَ هُمْ، وَاللَّهُ عَزَّوَجَلَّ عَرَّفَنِى الْحَلالَ وَالْحَرامَ وَأَنَا أَفْضَيْتُ بِما عَلَّمَنى رَبِّى مِنْ كِتابِهِ وَحَلالِهِ وَ حَرامِهِ إِلَيْه.

بدانيد اي مردم اين سرزمين

سخن بشنويد و بصدق ضمير

شما را خداوند ليل و نهار

پس آنگه رسولش محمد ولي است

خود اين حكم از جانب كبرياست

امامت پس آنگاه بي گفتگو

خود انجامد اين تا قيامت بطول

ص: 27

حلالي نباشد بجز آن حلال

حرامي نباشد بجز آن حرام

خدا هر حلال و حرامي بمن

بمن هر چه آموخت حق از كتاب

بود بهر من محضر آخرين

شويد از خداوند فرمان پذير

ولي و اِلآه است و پروردگار

پس از او ولي مر شما را علي است

كه معبود و پروردگار شماست

بود در نژاد من از نسل او

كه باشد رضاي خدا و رسول

كه ما را حلال آمد از ذوالجلال

كه از حق حرام است بر خاص و عام

نشان داد و من نيز بر بوالحسن

بياموختم جمله بر بو تراب

(12)

مَعاشِرَالنّاسِ (فَضِّلُوهُ). مامِنْ عِلْمٍ إِلاَّ وَقَدْ أَحْصاهُ اللَّهُ فِىَّ، وَ كُلُّ عِلْمٍ عُلِّمْتُ فَقَدْ أَحْصَيْتُهُ فى إِمامِ الْمُتَّقينَ، وَما مِنْ عِلْمٍ إِلاّ وَقَدْ عَلَّمْتُهُ عَلِيّاً، وَ هُوَ الْإِمامُ الْمُبينُ (الَّذى ذَكَرَهُ اللَّهُ فى سُورَةِ يس: (وَ كُلَّ شَىْ ءٍ أَحْصَيْناهُ فى إِمامٍ مُبينٍ). مَعاشِرَالنَّاسِ، لاتَضِلُّوا عَنْه ُوَلاتَنْفِرُوا مِنْهُ، وَلاتَسْتَنْكِفُوا عَنْ وِلايَتِهِ، فَهُوَالَّذى يَهدي إِلَى الْحَقِّ وَيَعْمَلُ بِهِ، وَيُزْهِقُ الْباطِلَ وَيَنْهى عَنْهُ، وَلاتَأْخُذُهُ فِى اللَّهِ لَوْمَةُ لائِمٍ. أَوَّلُ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ (لَمْ يَسْبِقْهُ إِلَى الْايمانِ بى أَحَدٌ)، وَالَّذى فَدى رَسُولَ اللّهِ بِنَفْسِهِ، وَالَّذى كانَ مَعَ رَسُولِ اللّهِ وَلا أَحَدَ يَعْبُدُاللّهَ مَعَ رَسُولِهِ مِنَ الرِّجالِ غَيْرُه ُ.

دگر نيست علمي جز آن كش خدا

من آنرا كه دانستم از كردگار

جزآن هيچ علمي نباشد يقين

امام مبيني كه يزدان فرد

مگرديد اي مردم از راه او

نپيچيد سر از تولّاي وي

بحق هادي است و دليل فِرق

شود باطل از كوشش او تباه

بحِلمَش ملامت ندارد اثر

علي باشد آنكس كه اول قبول

هم او باشد آنكس كه بهرخدا

گهي با پيمبر خدا را ستود

ص: 28

شمرده است در من بمحض عطا

بقلب علي جمله دادم شمار

كه آن هست در اين امام مبين

بياسين زدانائيش وصف كرد

مجوئيد دوري زدرگاه او

هدايت بيابيد از راي وي

كند هر عمل هست بر طبق حق

هم از آن كند نهي بيگاه و گاه

كه او راست حكم خدا در نظر

نموده است دين خدا و رسول

نموده است جان بر پيمبر فدا

كه با او دگر كس زمردان نبود

(13)

مَعاشِرَالنّاسِ، فَضِّلُوهُ فَقَدْ اللّهُ، وَاقْبَلُوهُ فَقَدْ نَصَبَهُ اللّهُ. مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّهُ إِمامٌ مِنَ اللّهِ، وَلَنْ يَتُوبَ اللّهُ عَلى أَحَدٍ أَنْكَرَ وِلايَتَهُ وَلَنْ يَغْفِرَ لَهُ، حَتْماً عَلَى اللَّهِ أَنْ يَفْعَلَ ذالِكَ بِمَنْ خالَفَ أَمْرَهُ وَأَنْ يُعَذِّبَهُ عَذاباً نُكْراً أَبَدَا الْآبادِ وَ دَهْرَ الدُّهورِ. فَاحْذَرُوا أَنْ تُخالِفوهُ. فَتَصْلُوا ناراً وَقودُهَا النَّاسُ وَالْحِجارَةُ أُعِدَّتْ لِلْكافِرينَ مَعاشِرَالنّاسِ، بى - وَاللَّهِ - بَشَّرَالْأَوَّلُونَ مِنَ النَّبِيِّينَ وَالْمُرْسَلينَ، وَأَنَا - (وَاللَّهِ) - خاتَمُ الْأَنْبِياءِ وَالْمُرْسَلينَ والْحُجَّةُ عَلى جَميعِ الَْمخْلوقينَ مِنْ أَهْلِ السَّماواتِ وَالْأَرَضينَ.

دهيد اي طوايف بر او برتري

پذيريد او را كه نصب از خداست

بدانيد اي مردم از خاص و عام

نه هرگز بغفران كسي درخور است

بلي هرگز او را نبخشد خدا

بود بر خدا تا كند اين عمل

سزاي چنين كس عذابيست سخت

بترسيد از اين كش مخالف شويد

چه آتش كه از جنس ناس و حجر

مهياست آن آتش پرشرار

بمن اي خلايق بيزدان قسم

منم اشرف و خاتم الانبياء

كه حق برتري دادش و سروري

پذيرفتنش فرض بر ما سواست

كه از جانب حق بود او امام

كه اندرولايت بدو منكراست

كه حتم است بر منكرش اين جزا

بدان كو بورزد بحيدر دغل

ص: 29

كه دايم دچار است آن تيره بخت

بدو نگرويد و در آتش رويد

بفرمان يزدان شود شعله ور

كه از قوم كافر برآرد دمار

رسل مژده دادند خود بر امم

منم حجت حق بارض و سما

(14)

فَمَنْ شَكَّ فى ذالِكَ فَقَدْ كَفَرَ كُفْرَ الْجاهِلِيَّةِ الْأُولى وَ مَنْ شَكَّ فى شَىْ ءٍ مِنْ قَوْلى هذا فَقَدْ شَكَّ فى كُلِّ ما أُنْزِلَ إِلَىَّ، وَمَنْ شَكَّ فى واحِدٍ مِنَ الْأَئمَّةِ فَقَدْ شَكَّ فِى الْكُلِّ مِنْهُمْ، وَالشَاكُّ فينا فِى النّارِ. مَعاشِرَالنّاسِ، حَبانِىَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ بِهذِهِ الْفَضيلَةِ مَنّاً مِنْهُ عَلَىَّ وَ إِحْساناً مِنْهُ إِلَىَّ وَلا إِلاهَ إِلاّهُوَ، أَلا لَهُ الْحَمْدُ مِنِّى َبَدَ الْآبِدينَ وَدَهْرَالدّاهِرينَ وَ عَلى كُلِّ حالٍ. مَعاشِرَالنّاسِ، فَضِّلُوا عَلِيّاً فَإِنَّهُ أَفْضَلُ النَّاسِ بَعْدى مِنْ ذَكَرٍ و أُنْثى ما أَنْزَلَ اللَّهُ الرِّزْقَ وَبَقِىَ الْخَلْقُ. مَلْعُونٌ مَلْعُونٌ مَغْضُوبٌ مَغْضُوبٌ مَنْ رَدَّ عَلَىَّ قَوْلى هذا وَلَمْ يُوافِقْهُ.

كند هر كه شك كافر است آنچنان

هر آنكس كه در جزئي از اين كلام

شك آرنده در كل تبليغ من

بدانيد مردم كه بر من خدا

بمن كرده لطفي چنين بي غرض

نباشد خدائي بجز آن خدا

مرا حضرتش ملجا و مأمن است

دهيد اي گروه از پي سروري

كه بعد از من است افضل آن پاكجان

بما رزق نازل كند كردگار

يقين است ملعون و مغضوب حق

كه بودند در جاهليت كسان

شك آرد شك آورده در آن تمام

به تحقيق دارد در آتش وطن

بداد اين فضيلت بمحض عطا

كه او احسان او را نباشد عوض

كه دايم زمن باد بر او ثنا

سپاسش به هر حال ورد من است

علي را بهر برتري، برتري

زخلق از اُناث و ذكور جهان

ص: 30

بما آفرينش بود برقرار

بدين قول هر كس زند طعن و دق

(15)

أَلا إِنَّ جَبْرئيلَ خَبَّرنى عَنِ اللَّهِ تَعالى بِذالِكَ وَيَقُولُ: «مَنْ عادى عَلِيّاً وَلَمْ يَتَوَلَّهُ فَعَلَيْهِ لَعْنَتى وَ غَضَبى»، (وَلْتَنْظُرْنَفْسٌ ما قَدَّمَتْ لِغَدٍ وَاتَّقُوااللَّهَ - أَنْ تُخالِفُوهُ فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِها - إِنَّ اللَّهَ خَبيرٌ بِما تَعْمَلُونَ). مَعاشِرَ النَّاسِ، إِنَّهُ جَنْبُ اللَّهِ الَّذى ذَكَرَ فى كِتابِهِ العَزيزِ، فَقالَ تعالى (مُخْبِراً عَمَّنْ يُخالِفُهُ):(أَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتا عَلى ما فَرَّطْت فى جَنْبِ اللَّهِ). مَعاشِرَالنّاسِ، تَدَبَّرُوا الْقُرْآنَ وَ افْهَمُوا آياتِهِ وَانْظُرُوا إِلى مُحْكَماتِهِ َلاتَتَّبِعوا مُتَشابِهَهُ، فَوَاللَّهِ لَنْ يُبَيِّنَ لَكُمْ زواجِرَهُ وَلَنْ يُوضِحَ لَكُمْ تَفْسيرَهُ إِلاَّ الَّذى أَنَا آخِذٌ بِيَدِهِ وَمُصْعِدُهُ إِلىَّ وَشائلٌ بِعَضُدِهِ (وَ رافِعُهُ بِيَدَىَّ) وَ مُعْلِمُكُمْ.

مرا داده جبرئيل از حق خبر

هم آن كش، نَه مهر علي در دلست

پس امروز هر كس ببيند چه پيش

بترسيد از حق كه با حكم او

كه لغزد از آن پاي رفتارتان

بدين سر بيابيد ايقوم راه

بقرآن خبر داده كاندر جزا

كه در حق جنب الله از غافلي

بقرآن گراييد باري زجان

بفهميد زِ آيات آن خيروشرّ

كلامي كه در آن تشابُه بود

بيزدان قسم هرگز از بهر كس

كه بهر شما آورد در بيان

مگر اينكه در دست من دست اوست

گرفتم از او بازوي زورمند

بسوي خود آوردم او را فراز

كه هر كس بود با علي كينه ور

زمن خشم و لعنت بر او شامل است

فرستاده از بهر فرداي خويش

مخالف شويد و بپيچيد رو

خدا هست آگه زكردار تان

علي هست جَنبُ اللّهي كش الآه

بگويد عدويش كه واحسرتا

به تفريط كوشيدم و بد دلي

ص: 31

تدبر كنيد و تأمّل در آن

بداريد بر محكماتش نظر

بدان كس نبايد كه تابع شود

نباشد چنين رتبه در دسترس

زامرو زنهي و ز تفسير آن

كه بينيد او را چه دشمن چه دوست

به پيش نظرها نمودم بلند

نمودم از او ظاهر اين امتياز

(16)

أَنَّ مَنْ كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلِىٌ مَوْلاهُ، وَ هُوَ عَلِىُّ بْنُ أَبى طالِبٍ أَخى وَ وَصِيّى، وَ مُوالاتُهُ مِنَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ أَنْزَلَها عَلَىَّ. مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّ عَلِيّاً وَالطَّيِّبينَ مِنْ وُلْدى (مِنْ صُلْبِهِ) هُمُ الثِّقْلُ الْأَصْغَرُ، وَالْقُرْآنُ الثِّقْلُ الْأَكْبَرُ، فَكُلُّ واحِدٍ مِنْهُما مُنْبِئٌ عَنْ صاحِبِهِ وَ مُوافِقٌ

لَهُ، لَنْ يَفْتَرِقا حَتّى يَرِدا عَلَىَ الْحَوْضَ. أَلا إِنَّهُمْ أُمَناءُ اللَّهِ فى خَلْقِهِ وَ حُكّامُهُ فى أَرْضِهِ. أَلاوَقَدْ أَدَّيْتُ، أَلاوَقَدْ بَلَّغْتُ، أَلاوَقَدْ أَسْمَعْتُ

أَلاوَقَدْ أَوْضَحْتُ، أَلا وَ إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ قالَ وَ أَنَا قُلْتُ عَنِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ، أَلاإِنَّهُ لا «أَميرَالْمُؤْمِنينَ» غَيْرَ أَخى هذا، أَلا لاتَحِلُّ إِمْرَةُ الْمُؤْمِنينَ بَعْدى لاَِحَدٍ غَيْرِهِ.

به هر كس كه مولامنم

بي سخن علي پور طالب آن باوفا

مُوالات او هست حكم جليل

بدانيد ايمردم اين ارجمند

كه ايشان چو قرآن بحق رهبرند

دهند اين دو هر يك از آن دو خبر

نگردند هرگز جدا بي سخن

زقول نبي اين بيان متين

كه آن مظهر عدل پروردگار

خود از نسل ختم رسولان بود

كه فرموده او تا بروز جزا

گر آيد كسي با كتاب دگر

در او آنچه بايست موجود نيست

امينهاي حقند در خلق او

آنچه بايد نمايم ادا

الا آنچه بايستم ابلاغ آن

الا آنچه بود از پيام و سروش

الاآنچه محتاج توضيح بود

الا از خدا بود و بس هر سخن

ص: 32

بود نيز اين قول ربّ قدير

روا نيست اين رتبه بر هيچ كس

علي هست مولاي او همچو من

بود هم وصي، هم برادر مرا

كه آورد آن را بمن جبرئيل

وزاولاد من نيز پاكان چند

دو ثقلند ليك اكبر و اصغرند

مخالف نباشند با يك دگر

لب كوثر آيند تا نزد من

نموده است روشن باهل يقين

امام زمان خاتم هشت و چار

كتابش بتحقيق قرآن بود

نگردند اين هر دو از هم جدا

منافيست با اين حديث و خبر

بود غير ومهدي موعود نيست

باحكام او حكمران مو بمو

ادا كردم از جزء و كل بر شما

نمودم بوفق بلاغت بيان

رساندم شما را يكايك بگوش

نمودم بفهم شما وانمود

شنيديد در نصب حيدر زمن

كه باشد علي مومنان را امير

پس از من علي راست شايان و بس

(17)

ثم قال: «ايهاالنَّاسُ، مَنْ اَوْلى بِكُمْ مِنْ اَنْفُسِكُمْ؟ قالوا: اَللَّهُ و رَسُولُه. فَقالَ: اَلا من كُنْتُ مَوْلاهُ فَهذا عَلىٌّ مَوْلاهُ، اَللَّهُمَّ والِ مَنْ والاهُ و عادِ مَنْ عاداهُ وَانْصُرْمَنْ نَصَرَهُ واخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ ُمَعاشِرَالنّاسِ، هذا عَلِىٌّ أخى وَ وَصيىّ وَ واعي عِلْمى، وَ خَليفَتى فى اُمَّتى عَلى مَنْ آمَنَ بى وَعَلى تَفْسيرِ كِتابِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ وَالدّاعي إِلَيْهِ وَالْعامِلُ بِمايَرْضاهُ وَالُْمحارِبُ لاَِعْدائهِ وَالْمُوالي عَلى طاعَتِه وَالنّاهي عَنْ مَعْصِيَتِهِ. إِنَّهُ خَليفَةُ رَسُولِ اللّهِ وَ أَميرُالْمُؤْمِنينَ وَالْإمامُ الْهادي مِنَ اللَّهِ، وَ قاتِلُ النّاكِثينَ وَالْقاسِطينَ وَالْمارِقينَ بِأَمْرِاللَّهِ. يَقُولُ اللَّهُ: (مايُبَدَّلُ الْقَوْلُ لَدَىَّ). بِأَمْرِكَ يارَبِّ أَقولُ.

ببازوي حيدرزد آنگاه دست

بنحوي كه پاي شه اوليا

بگفتا پس اي قوم اين بوالحسن

مرا طرف علم است و هم جانشين

بقرآن بود داعي و در عمل

باعداي حق است در كار زار

ص: 33

كند نهي هر بنده را از گناه

زند قوم پيمان شكن را به تيغ

هم آنانكه از دين برون ميروند

مبدّل نميگردد از من سخن

برآوردش آن سيد حق پرست

قرين گشت با زانوي مصطفي

وصي و برادر بود بهر من

مفسر بود بر كتاب مبين

مطيع خداوند عزّ و جلّ

مطيعان او را بود دوستدار

بود جانشين رسول اِلآه

كُشد هرستمكار را بي دريغ

قتيل وي از حكم حق ميشوند

كه قول اِلآه است گفتار من

(18)

اَلَّلهُمَّ والِ مَنْ والاهُ وَعادِ مَنْ عاداهُ (وَانْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ وَاخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ) وَالْعَنْ مَنْ أَنْكَرَهُ وَاغْضِبْ عَلى مَنْ جَحَدَ حَقَّهُ. اَللَّهُمَّ إِنَّكَ أَنْزَلْتَ الْآيَةَ فى عَلِىّ وَلِيِّكَ عِنْدَتَبْيينِ ذالِكَ وَنَصْبِكَ إِيّاهُ لِهذَا الْيَوْمِ: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتى وَ رَضيتُ لَكُمُ الْإِسْلامَ ديناً)، (وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَالْإِسْلامِ ديناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فِى الْآخِرَةِ مِنَ الْخاسِرينَ) اَللَّهُمَّ إِنِّى أُشْهِدُكَ أَنِّى قَدْ بَلَّغْتُ. مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّما أَكْمَلَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ دينَكُمْ بِإِمامَتِهِ. فَمَنْ لَمْ يَأْتَمَّ بِهِ وَبِمَنْ يَقُومُ مَقامَهُ مِنْ وُلْدى مِنْ صُلْبِهِ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ.

خدايا هر آنكس شدش دوستدار

هر آنكس كه با او كند دشمني

شدش هر كه منكر تواَش خواركن

غضب كن بر آن دشمن زشت خو

خدايا تو اين مژده ام داده اي

كه باشد امامت براي علي

گواهي باعمال من موبمو

به نصب علي دين براي عباد

بمولائي اين امام همام

چو با او شد آغاز وانجامشان

همين است آن دين كه اندر كتاب

بفرمودي آن كس كه آيين و كيش

از او نيست هرگز قبول و يقين

خدايا توئي شاهد حال من

بدانيد مردم بامر خدا

ص: 34

قبول خدا گشت آئينتان

پس آنكس كه نشناسد او را امام

ز ولد من و صلب او طيبين

ُتواَش دوستدار و به او با ش يار

تُواَش باش خصم اي خداي غني

بلعن خود او را گرفتار كن

كه ناحق شود منكر حقّ او

توام اين بشارت فرستاده اي

تو را آنكه هست از شرافت ولي

تو ديدي بيان من ونصب او

تو كامل نمودي ز روي و داد

تو نعمت نمودي بخلقت تمام

رضا گشتي از دين اسلامشان

نمودي براي قبول انتخاب

گزيند جز اسلام از بهر خويش

بود در قيامت وي از خاسرين

كه راندم به ابلاغ وَحيت سخن

علي گشت چون بر شما پيشوا

شد اكمل به يمنِ علي دينتان

هم او را كه بر اوست قائم مقام

كه هادي بخلقند تا يوم دين

(19)

وَالْعَرْضِ عَلَى اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ فَأُولئِكَ الَّذينَ حَبِطَتْ أَعْمالُهُمْ (فِى الدُّنْيا وَالْآخِرَةِ) وَ فِى النّارِهُمْ خالِدُونَ، (لايُخَفَّفُ عَنْهُمُ الْعَذابُ وَلاهُمْ يُنْظَرونَ) مَعاشِرَالنّاسِ، هذا عَلِىُّ، أَنْصَرُكُمْ لى وَأَحَقُّكُمْ بى وَأَقْرَبُكُمْ إِلَىَّ وَأَعَزُّكُمْ عَلَىَّ، وَاللَّهُ عَزَّوَجَلَّ وَأَنَاعَنْهُ راضِيانِ. وَ ما نَزَلَتْ آيَةُ رِضاً (فى الْقُرْآنِ) إِلاّ فيهِ، وَلا خاطَبَ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا إِلاّ بَدَأ بِهِ، وَلانَزَلَتْ آيَةُ مَدْحٍ فِى الْقُرْآنِ إِلاّ فيهِ، وَلا شَهِدَ اللَّهُ بِالْجَنَّةِ فى (هَلْ أَتى عَلَى الْاِنْسانِ) إِلاّلَهُ، وَلا أَنْزَلَها فى سِواهُ وَلامَدَحَ بِها غَيْرَهُ. مَعاشِرَالنّاسِ، هُوَ ناصِرُ دينِ اللَّه.

همان روز كز بنده عرض عمل

پس آنان بود پست كردارشان

نگردد بر آنها خفيف ازشرر

بود مردم اين صفدر نامور

ز هر گونه حق هست آن باوفا

ز هرگونه قربي بود بي گمان

ز هر گونه عزت بگيتي رواست

خداوند راضي است از بوالحسن

ص: 35

نشد آيتي نازل اندر رضا

نيامد زحق مومنين را خِطاب

نشد آيه در مدح نازل كه آن

نه حق داده جز بهر آن مقتدا

نه اين سوره جزا و كسي را به شأن

علي مردم از روي صدق و صفا

شود بر خداوند عزّ وجلّ

بود دائماً جاي در نارشان

ميفتد بدانها زرحمت نظر

بِمَن ياريش از شما بيشتر

بِمَن خود سزاوارتر از شما

بِمَن از شما اقرب آن پاك جان

فزون عزتش پيش من از شما است

وزاوراضيم چون خداوند، مَن

مگر اينكه بُد در حق مرتضي

كه اول مخاطب نشد بو تراب

ندادي شئون علي را نشان

گواهي بفردوس در هل أتي

نه جز مدح او مدح كس اندرآن

بود يارو ياور بدين خدا

(20)

و الُْمجادِلُ عَنْ رَسُولِ اللَّهِ، وَ هُوَالتَّقِىُّ النَّقِىُّ الْهادِى الْمَهْدِىُّ نَبِيُّكُمْ خَيْرُ نَبىٍ وَ وَصِيُّكُمْ خَيْرُ وَصِىٍ (وَبَنُوهُ خَيْرُالْأَوْصِياءِ) مَعاشِرَالنّاسِ، ذُرِّيَّةُ كُلِّ نَبِىّ مِنْ صُلْبِهِ، وَ ذُرِّيَّتى مِنْ صُلْبِ (أَميرِالْمُؤْمِنينَ) عَلِىّ مَعاشِرَ النّاسِ، إِنَّ إِبْليسَ أَخْرَجَ آدَمَ مِنَ الْجَنَّةِ بِالْحَسَدِ، فَلا تَحْسُدُوهُ فَتَحْبِطَ أَعْمالُكُمْ وَتَزِلَّ أَقْدامُكُمْ، فَإِنَّ آدَمَ أُهْبِطَ إِلَى الْأَرضِ بِخَطيئَةٍ واحِدَةٍ، وَهُوَ صَفْوَةُاللَّهِ عَزَّوَجَلَّ، وَكَيْفَ بِكُمْ وَأَنْتُمْ أَنْتُمْ وَ مِنْكُمْ أَعْداءُاللَّهِ، أَلاوَإِنَّهُ لايُبْغِضُ عَلِيّاً إِلاّشَقِىٌّ، وَلا يُوالى عَلِيّاً إِلاَّ تَقِىٌّ، وَلايُؤْمِنُ بِهِ إِلاّمُؤْمِنٌ مُخْلِصٌ.

كند بهر خشنودي ذوالجلال

بپرهيزو پاكيست ذاتش قرين

فرستادة حق بسوي شما

وصي شما نيز بهتر وصي است

ز صلب وِيند اوصياء خلف

بدانيد مردم نژاد رسل

نژاد من از صلب پاك علي است

نمود از حسد مردم ابليس دون

نباشيد پس با علي رشك مند

شود پست كردار و اعمالتان

ز فردوس آدم بحكم اِلآه

بحالي كز امكان حقش برگزيد

ص: 36

چون از يك گنه او ببرد اين ملال

بسي از شما جنس اهريمنند

الانيست خصم علي جز شقي

نيارد در آفاق بي گفتگو

بفرمان من با مخالف جدال

هم او هادي و مهدي از ربّ دين

بود بهتر از جملة انبياء

ميان من و اين وصي فرق نيست

همه بهتر از اوصياء سلف

خود از صلب آنهاست از جزء و كلّ

كز ايشان چو آئينه دين منجلي است

زباغ جنان بوالبشر را برون

كه بينيد از آن رشك مندي گزند

بلغزد قدم بد شود حالتان

بسوي زمين آمد از يك گناه

چنينش سزاي گنه در رسيد

شما چون شمائيد چونست حال

بيزدان زاهريمني دشمنند

ندارد ولايش بجز متّقي

بجز مومن خالص ايمان باو

(21)

وَ فى عَلِىٍ - وَاللَّهِ - نَزَلَتْ سُورَةُ الْعَصْر: (بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمانِ الرَّحيمِ، وَالْعَصْرِ إِنَّ الْإِنْسانَ لَفى خُسْرٍ) (إِلاّ عَليّاً الّذى آمَنَ وَ رَضِىَ بِالْحَقِّ وَالصَّبْرِ). مَعاشِرَالنّاسِ، قَدِ اسْتَشْهَدْتُ اللَّهَ وَبَلَّغْتُكُمْ رِسالَتى وَ ما عَلَى الرَّسُولِ إِلاَّالْبَلاغُ الْمُبينُ مَعاشِرَالنّاسِ، (إتَّقُوااللَّهَ حَقَّ تُقاتِهِ وَلاتَموتُنَّ إِلاّ وَأَنْتُمْ مُسْلِمُونَ مَعاشِرَالنّاسِ، (آمِنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ وَالنَّورِ الَّذى أُنْزِلَ مَعَهُ مِنْ قَبْلِ أَن نَطْمِس وُجُوهاً فَنَرُدَّها عَلى أَدْبارِها أَوْ نَلْعَنَهُمْ كَما لَعَنَّا أَصْحابَ السَّبْتِ). (باِللَّهِ ما عَنى بِهذِهِ الْآيَة ِإِلاَّقَوْماً مِنْ أَصْحابى أَعْرِفُهُمْ بِأَسْمائِهِمْ وَأَنْسابِهِمْ، وَقَدْ أُمِرْتُ بِالصَّفْحِ عَنْهُمْ فَلْيَعْمَلْ كُلُّ امْرِئٍ عَلى مايَجِدُ لِعَلِىّ فى قَلْبِهِ مِنَ الْحُبِّ وَالْبُغْضِ). مَعاشِرَالنّاسِ، النُّورُ مِنَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ مَسْلوكٌ فِىَّ ثُمَّ فى عَلِىِّ بْنِ أَبى طالِبٍ، ثُمَّ فِىالنَّسْلِ مِنْهُ إِلَى الْقائِمِ الْمَهْدِىِّ الَّذى يَأْخُذُ بِحَقِّ اللَّهِ وَ بِكُلِّ حَقّ هُوَ لَن لاَِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ.

بيزدان قسم كز خداي جهان

بنام خداوند روزي رسان

به والعصر پس لعل لب بر گشود

ص: 37

بگفتا پس اي قوم حق را گواه

رساندم شما را فروع و اصول

الا اي گروه از صِغار و كِبار

جز اسلام بر مذهبي نگرويد

بياريد ايقوم ايمان بجان

هم آريد ايمان بشخص رسول

از آن پيش كز قهر از هر كسي

بگردند آنها بسوي قفا

ز حق مردم آن نور در من بتافت

پس آن را بود نسل وي مستقر

امامي كه حق خداوند و ما

عليراست والعصر نازل به شأن

كه او هست بر مومنين مهربان

الي آخر آن را قرائت نمود

گرفتم به تبليغ امر اِلآه

جز اين هم نباشد براي رسول

خدا ترس باشيد و پرهيزكار

نه با دين ديگر زدنيا رويد

بذات خداوندگار جهان

هم آن نوركان يافت با وي نزول

شود محو و ناچيز روها بسي

بود اين چنين منكران را سزا

پس آنگه علي از من آن نور يافت

الي القائم المهدي المنتظر

بگيرد زاعدا بامر خدا

(22)

قَدْ جَعَلَنا حُجَّةً عَلَى الْمُقَصِّرينَ وَالْمعُانِدينَ وَالُْمخالِفينَ وَالْخائِنينَ وَالْآثِمينَ وَالّظَالِمينَ وَالْغاصِبينَ مِنْ جَميعِ الْعالَمينَ. مَعاشِرَالنّاسِ، أُنْذِرُكُمْ أَنّي رَسُولُ اللَّهِ قَدْخَلَتْ مِنْ قَبْلِىَ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مِتُّ أَوْقُتِلْتُ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ؟ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّاللَّهَ شَيْئاً وَسَيَجْزِى اللَّهُ الشّاكِرينَ (الصّابِرينَ) أَلاوَإِنَّ عَلِيّاً هُوَالْمَوْصُوفُ بِالصَّبْرِ وَالشُّكْرِ، ثُمَّ مِنْ بَعْدِهِ وُلْدي مِنْ صُلْبِهِ. مَعاشِرَالنّاسِ، لاتَمُنُّوا عَلَىَّ بِإِسْلامِكُمْ، بَلْ لاتَمُنُّوا عَلَى اللَّهِ فَيُحْبِطَ عَمَلَكُمْ وَيَسْخَطَ عَلَيْكُمْ وَ يَبْتَلِيَكُمْ بِشُواظٍ مِنْ نارٍ وَنُحاسٍ، إِنَّ رَبَّكُمْ لَبِا الْمِرْصاد.

به تحقيق ما را خداوندگار

به تقصير كاران و خصمان دين

گنه كارها و ستم پيشگان

به اعلام بيم آور اي مسلمين

مرا كرده مبعوث حق، بر شما

زمن پس سرآيد اگر روزگار

بكرديد آيا با عقابتان

ص: 38

پس آنكس كه گرداند رو در قفا

بزودي خداوند عزوجل

بدانيد مردم علي بي قصور

پس از وي زِ ولد من و صلب او

زاسلامتان گر كه مرد رهيد

كه گرديد از اين خيال غلط

شما را عذابش نمايد هلاك

بداد از كرم حجت خود قرار

باهل تخلف دگر خائنين

كه دارند جا در تمام جهان

كنم باز آگاهتان اين چنين

چو پيش از من و بعثت انبياء

شَوم كشته يا در صف كارزار

شود منقلب حال و آدابتان

ازآن نيست هرگز زيان برخدا

دهد شاكرين را جزاي عمل

بود هم صبور و بود هم شكور

بدين وصف با شند و اين طبع و خو

بيزدان مبايد كه منت نهيد

خداوند را مستحق سخط

بود در كمين گاه آن ذات پاك

(23)

مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّهُ سَيَكُونُ مِنْ بَعْدى أَئمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى النّارِ وَيَوْمَ الْقِيامَةِ لايُنْصَرونَ. مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّ اللَّهَ وَأَنَا بَريئانِ مِنْهُمْ مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّهُمْ وَأَنْصارَهُمْ وَأَتْباعَهُمْ وَأَشْياعَهُمْ فِى الدَّرْكِ الْأَسْفَلِ مِنَ النّارِ وَلَبِئْسَ مَثْوَى الْمُتَكَبِّرِينَ أَلا إِنَّهُمْ أَصْحابُ الصَّحيفَةِ، فَلْيَنْظُرْ أَحَدُكُمْ فى صَحيفَتِهِ!! مَعاشِرَالنّاسِ، إِنِّى أَدَعُها إِمامَةً وَ وِراثَةً (فى عَقِبى إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ) وَقَدْ بَلَّغْتُ ما أُمِرتُ بِتَبْليغِهِ حُجَّةً عَلى كُلِّ حاضِرٍ وَغائبٍ.

بدانيد مردم امامان چند

بخوانند مر خلق را سوي نار

بدانيد مردم از اين خود سري

همانا خود و جمله اشياعشان

شوند از تبه كاري خود مقيم

چه بسيار بد جايگاهي بُود

همان نابكاران حيلت شعار

ببايست هر يك پي خير و شر

چنين گفت راوي كه صدق بيان

بگشتند اهل صحيفه زكيش

جز اشخاص معدودي از اهل دين

رساندم شما را پي انتباه

كه آن هست حجت ز روي يقين

ص: 39

پس از من بزودي بدعوت تنند

ندارند در عرصه حشر يار

من و كردگاريم از آنها بَري

چه انصار آنها، چه اتباعشان

به بيغوله پست اندر جحيم

كه آن جاي اهل تكبر شود

كه گشتند با هم صحيفه نگار

نمائيد در نامه خود نظر

ازآن سرور آمد بزودي عيان

ببردند اُمّت بهمراه خويش

كه بودند نائل بنور يقين

چنين حكم محكم كه بود از الآه

به هر حاضر و غائب از اهل دين

(24)

وَ عَلى كُلِّ أَحَدٍ مِمَّنْ شَهِدَ أَوْلَمْ يَشْهَدْ، وُلِدَ أَوْلَمْ يُولَدْ، فَلْيُبَلِّغِ الْحاضِرُ الْغائِبَ وَالْوالِدُ الْوَلَدَ إِلى يَوْمِ الْقِيامَةِ. وَسَيَجْعَلُونَ الْإِمامَةَ بَعْدى مُلْكاً وَ اغْتِصاباً، (أَلا لَعَنَ اللَّهُ الْغاصِبينَ الْمُغْتَصبينَ)، وَعِنْدَها سَيَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَا الثَّقَلانِ (مَنْ يَفْرَغُ) وَيُرْسِلُ عَلَيْكُما شُواظٌ مِنْ نارٍ وَنُحاسٌ فَلاتَنْتَصِرانِ مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ لَمْ يَكُنْ لِيَذَرَكُمْ عَلى ما أَنْتُمْ عَلَيْهِ حَتّى يَميزَالْخَبيثَ مِنَ الطَّيِّبِ، وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُطْلِعَكُمْ عَلَى الْغَيْبِ. مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّهُ ما مِنْ قَرْيَةٍ إِلاّ وَاللَّهُ مُهْلِكُها بِتَكْذيبِها قَبْلَ يَوْمِ الْقِيامَةِ وَ مُمَلِّكُهَا الْإِمامَ الْمَهْدِىَّ وَاللَّهُ مُصَدِّقٌ وَعْدَه.

هم از بهر هر كس بود درشهود

هم آنانكه زائيده از مادرند

از اين امر بايد بهر بوم و بر

پدر گويد آن را بفرزند نيز

چه رود اين امامت كه باشد زِ ما

بغضب اوفتد در كف غاصبين

بهر غاصب و مغتصب بي گمان

در اين حال رود از براي شما

شما را فرستد خداوندگار

بسي نيز از مسّ بگداخته

بدانيد مردم، خداي جهان

چنين رفته تقدير از بي نياز

هم از مصلحت آن مبّرا زِ عيب

بدانيد مردم كه در روزگار

مقدر كند امر تخريب آن

كند همچنان نيز حالي هلاك

ص: 40

كند ظالمانرا چنين حق عقاب

هم آنانكه يابند زين پس وجود

و يا خود بصلب و رحم اندرند

كه حاضر بغائب رساند خبر

شود تا بپا عرصة رستخيز

شود مملكت در ميان شما

پذيرد خلل آن زمان شرع و دين

كند خشم و لعنت خداي جهان

پديد آيد اي انس و جن ابتلا

بسي شعله ازآتش پر شرار

كه دفعش نباشد زكس ساخته

نمايد بهر حالتان، امتحان

كه يابد ز ناپاك پاك، امتياز

شما را نكرده است دانا به غيب

نبوده است يك قريه كش كردگار

مگر در مكافات تكذيب آن

ندارد هرآن قريه از ظلم باك

كه فرموده خود ذكر آن در كتاب

(25)

مَعاشِرَالنّاسِ، قَدْ ضَلَّ قَبْلَكُمْ أَكْثَرُالْأَوَّلينَ، وَاللَّهُ لَقَدْ أَهْلَكَ الْأَوَّلينَ، وَ هُوَ مُهْلِكُ الْآخِرينَ. قالَ اللَّه تَعالى: (أَلَمْ نُهْلِكِ الْأَوَّلينَ، ثُمَّ نُتْبِعُهُمُ

الْآخِرينَ، كذالِكَ نَفْعَلُ بِالُْمجْرِمينَ، وَيْلٌ يَوْمَئِذٍ لِلْمُكَذِّبينَ) مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّ اللَّهَ قَدْ أَمَرَنى وَنَهانى، وَقَدْ أَمَرْتُ عَلِيّاً وَنَهَيْتُهُ (بِأَمْرِهِ). فَعِلْمُ الْأَمْرِ وَالنَّهُىِ لَدَيْهِ، فَاسْمَعُوا لاَِمْرِهِ تَسْلَمُوا وَأَطيعُوهُ تَهْتَدُوا وَانْتَهُوا لِنَهْيِهِ تَرشُدُوا، (وَصيرُوا إِلى مُرادِهِ) وَلا تَتَفَرَّقْ بِكُمُ السُّبُلُ عَنْ سَبيلِهِ. مَعاشِرَالنّاسِ، أَنَا صِراطُ اللَّهِ الْمُسْتَقيمُ الَّذى أَمَرَكُمْ بِاتِّباعِهِ، ثُمَّ عَلِىٌّ مِنْ بَعْدى. ثُمَّ وُلْدى مِنْ صُلْبِهِ أَئِمَّةُ (الْهُدى)، يَهْدونَ إِلَى الْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلونَ.

شما را امام و ولي اين علي است

بود او مواعيد حق و خدا

چه بسيار پيش از شما در جهان

خداوند كرد اولين را هلاك

خداوند اي مردم از راه وحي

علي نيز در امر و نهي، من است

بدانست او امر و نهي خداي

هدايت بيابيد ازين پيشوا

به اِرشاد او بر خوريد از رشاد

مبادا كند راههاي دگر

خدا را محقق منم راه راست

ص: 41

مرا راه حق است حيدر زپي

هدايت نمايند آنان بحق

كه آگاه بر هر خفي و جلي است

مواعيد خود را نمايد وفا

نمودند ره گم ز پيشينيان

جهان را كند ز آخرين نيز پاك

مرا كرد امر و مرا كرد نهي

همان امر و نهي كه از ذوالمن است

بياريد پس امر و نهيش بجاي

پذيريد نهيش زهر ناروا

بپوئيد از وي طريق مراد

شما را از اين راه سالم بِدَر

زِمن پيروي فرض بهر شماست

پس از او نژاد من از صلب وي

عدالت گذارند اندر فِرَق

(26)

ثُمَّ قَرَأَ: «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمانِ الرَّحيمِ الْحَمْدُلِلَّهِ رَبِ الْعالَمينَ...» إِلى آخِرِها وَقالَ: فِىَّ نَزَلَتْ وَفيهِمْ (وَاللَّهِ) نَزَلَتْ، وَلَهُمْ عَمَّتْ وَإِيَّاهُمْ خَصَّتْ أُولئكَ أَوْلِياءُاللَّهِ الَّذينَ لاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاهُمْ يَحْزَنونَ، أَلا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ هُمُ الْغالِبُونَ. أَلا إِنَّ أَعْدائَهُمْ هُمُ السُّفَهاءُ الْغاوُونَ إِخْوانُ الشَّياطينِ يوحى بَعْضُهُمْ إِلى بَعْضٍ زُخْرُفَ الْقَوْلِ غُروراً. أَلا إِنَّ أَوْلِيائَهُمُ الَّذينَ ذَكَرَهُمُ اللَّهُ فى كِتابِهِ، فَقالَ عَزَّوَجَلَّ: (لاتَجِدُ قَوْماً يُؤمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ يُوادُّونَ مَنْ حادَّاللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَلَوْكانُوا آبائَهُمْ أَوْأَبْنائَهُمْ أَوْإِخْوانَهُمْ أَوْعَشيرَتَهُمْ، أُولئِكَ كَتَبَ فى قُلوبِهِمُ الْإيمانَ) إِلى آخِرالآيَةِ.

پس از لعل لب آن شه انس و جان

پس آنگاه فرمود در من خدا

هم اين سوره اندر علي نازلست

زدرگاه يزدان چنين لطف خاص

خدا را همان اولياء عظام

الا حزب حق راست فتح و ظفر

الا با علي دشمنند آن كسان

همان سركشاني كز اخوانشان

زگفتار بيجا بيان گزاف

بدانيد هستند احبابشان

در احوال آنقوم دور از ثواب

نمي يابي آنقوم را اهل دين

محبّند با آن گروه جهول

الي آخر اين آيه را شاه دين

ص: 42

بفرمود پس با نداي جلي

شد از سوره فاتحه دُرفشان

مراين سوره نازل نمود از سما

هم اولاد او را چو او شامل است

بمن دارد و آل من اختصاص

كه از خوف و حزنند ايمن تمام

بر احزاب غالب بود سربسر

كه اهل شقاقند اندر جهان

شياطين رسد وحي بر جانشان

كز آنها نخيزد بجز اختلاف

كسانيكه حق داده زآنها نشان

چنين ذكر فرموده اندر كتاب

بحشر و خداوند صاحب يقين

كه هستند خصم خدا و رسول

فروخواند آن لحظه بر مسلمين

بحق محبان آل علي

(27)

أَلا إِنَّ أَوْلِيائَهُمُ الْمُؤْمِنونَ الَّذينَ وَصَفَهُمُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ فَقالَ: (الَّذينَ آمَنُوا وَلَمْ يَلْبِسُوا إيمانَهُمْ بِظُلْمٍ أُولئِكَ لَهُمُ الْأَمْنُ وَ هُمْ مُهْتَدونَ)

(أَلا إِنَّ أَوْلِيائَهُمُ الَّذينَ آمَنُوا وَلَمْ يَرْتابوا). أَلا إِنّجهنم أَوْلِيائَهُمُ الَّذينَ يدْخُلونَ الْجَنَّةَ بِسَلامٍ آمِنينَ، تَتَلَقّاهُمُ الْمَلائِكَةُ بِالتَّسْليمِ يَقُولونَ: سَلامٌ عَلَيْكُمْ طِبْتُمْ فَادْخُلوها خالِدينَ. أَلا إِنَّ أَوْلِيائَهُمْ، لَهُمُ الْجَنَّةُ يُرْزَقونَ فيها بِغَيْرِ حِسابٍ أَلا إِنَّ أَعْدائَهُمُ الَّذينَ يَصْلَونَ سَعيراً. أَلا إِنَّ أَعْدائَهُمُ الَّذينَ يَسْمَعونَ لِجَهَنَّمَ شَهيقاً وَ هِىَ تَفورُ وَ يَرَوْنَ لَهازَفيراً. أَلا إِنَّ أَعْدائَهُمُ الَّذينَ قالَ اللَّهُ فيهِمْ: (كُلَّما دَخَلَتْ أُمَّةٌ لَعَنَتْ أُخْتَها) الآية. أَلا إِنَّ أَعْدائَهُمُ الَّذينَ قالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ.

اَلا دوستداران ايشان زجاه

كسانيكه دارند ايمان و هم

كشانند در ايمني رخت خويش

الا دوستداران اين اوصيا

شود مسكن امن جنّاتشان

بگويند بعد از درود و سلام

بمانيد جاويد در اين سرا

الا دوستداران آن رهبران

نمايند منزل بدون حساب

بدانيد اعداي آن اوليإ

بگردند واصل به نارِ سعير

بدانيد اعداي آن سروران

كه بينيد از حق عذاب اليم

بحالي كه آتش بود شعله زا

در آن هر گروهي كه داخل شوند

ص: 43

الي آخر آن شاه گردون جناب

دگرباره فرمود زِ اعدايشان

شُدَستند موصوف وصف اِلآه

نپوشند بر آن لباس ستم

بگيرند راه هدايت به پيش

همان مرد مانند كاندرجزا

بود با ملايك ملاقاتشان

بپاكي درآييد در اين مقام

مصون از زوال و مُعاف از فنا

همان ناجيانند كاندر جَنان

كز آنها خبرداده حق در كتاب

همان ها لكانند كاندر جزا

كه بدخواه را بدرسد ناگزير

همان منكرانند و اِستمگران

كنند استماع شهيق از جحيم

زَفيرش دل و جان برآرد زجا

بلعن هم از غيظ قائل شوند

بيان كرد اين آيه را از كتاب

بقرآن چنين داده يزدان نشان

(28)

(كُلَّما أُلْقِىَ فيها فَوْجٌ سَأَلَهُمْ خَزَنَتُها أَلَمْ يَأتِكُمْ نَذيرٌ، قالوا بَلى قَدْ جاءَنا نَذيرٌ فَكَذَّبْنا وَ قُلنا مانَزَّلَ اللَّهُ مِنْ شَىْ ءٍ إِنْ أَنْتُمْ إِلاّ فى ضَلالٍ كَبيرٍ) إِلى قَوله: (أَلافَسُحْقاً لاَِصْحابِ السَّعيرِ) أَلا إِنَّ أَوْلِيائَهُمُ الَّذينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ، لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَأَجْرٌ كَبيرٌ. مَعاشِرَالنَاسِ شَتّانَ مابَيْنَ السَّعيرِ وَالْأَجْرِ الْكَبيرِ. (مَعاشِرَالنّاسِ)، عَدُوُّنا مَنْ ذَمَّهُ اللَّهُ وَلَعَنَهُ، وَ وَلِيُّنا (كُلُّ) مَنْ مَدَحَهُ اللَّهُ وَ أَحَبَّهُ. مَعاشِرَ النّاسِ، أَلاوَإِنّى (أَنَا) النَّذيرُ و عَلِىٌّ الْبَشيرُ. (مَعاشِرَالنّاسِ)، أَلا وَ إِنِّى مُنْذِرٌ وَ عَلِىٌّ هادٍ. مَعاشِرَ النّاس (أَلا) وَ إِنّى نَبىٌّ وَ عَلِىٌّ وَصِيّى. (مَعاشِرَالنّاسِ، أَلاوَإِنِّى رَسولٌ وَ عَلِىٌّ الْإِمامُ وَالْوَصِىُّ مِنْ بَعْدى، وَالْأَئِمَّةُ مِنْ بَعْدِهِ وُلْدُهُ. أَلاوَإِنّى والِدُهُمْ وَهُمْ يَخْرُجونَ مِنْ صُلْبِهِ) أَلا إِنَّ خاتَمَ الْأَئِمَةِ مِنَّا الْقائِمَ الْمَهْدِىَّ. أَلا إِنَّهُ الظّاهِرُ عَلَى الدِّينِ. أَلا إِنَّهُ الْمُنْتَقِمُ مِنَ الظّالِمينَ. أَلا إِنَّهُ فاتِحُ الْحُصُونِ وَهادِمُها.

كه درياي آتش چه آيد بموج

بپرسندشان خازنان جحيم

مر اين آيه را نيز تا انتها

دگر باره در حق احبابشان

كساني كه هستند خالي زِ رَيب

ص: 44

زحق در خور لطف و آمرزشند

بدانيد مردم جحيم و جنان

كسي دشمن ماست كورا خدا

بود دوست ما را كسي كش و دُوُ

بدانيد مردم براي شما

منم مردم از حق، نبي و بشير

بدانيد ختم امامان پاك

بدانيد او هست غالب به دين

بدانيد او فاتح قلعه هاست

در اُفتند اَعدا در آن فوج فوج

شما را كس آيا نداده است بيم

بيان كرد آندم رسول خدا

زِ مرجان بدين آيه شد دُرفشان

ز پروردگارند ترسان به غَيب

به اَجر كبير الهي خوشند

بسي فرقها دارد اندرميان

مذمت فرستاد و لعنت سزا

محب است و مداح زانعام وجود

منم بيم آور علي رهنما

علي هست بر من وصي و ظهير

بود مهدي قائم آنجان پاك

كِشد در جهان كيفر از ظالمين

از او منهدم ظلم را هر بناست

(29)

أَلا إِنَّهُ غالِبُ كُلِّ قَبيلَةٍمِنْ أَهْلِ الشِّرْكِ وَهاديها.أَلاإِنَّهُ الْمُدْرِكُ بِكُلِّ ثارٍ لاَِوْلِياءِاللَّهِ. أَلا إِنَّهُ النّاصِرُ لِدينِ اللَّهِ. أَلا إِنَّهُ الْغَرّافُ مِنْ بَحْرٍ عَميقٍ. أَلا إِنَّهُ يَسِمُ كُلَّ ذى فَضْلٍ بِفَضْلِهِ وَ كُلَّ ذى جَهْلٍ بِجَهْلِهِ. أَلا إِنَّهُ خِيَرَةُاللَّهِ وَ مُخْتارُهُ. أَلا إِنَّهُ وارِثُ كُلِّ عِلْمٍ وَالُْمحيطُ بِكُلِّ فَهْمٍ. أَلا إِنَّهُ الُْمخْبِرُ عَنْ رَبِّهِ عَزَّوَجَلَّ وَ الْمُشَيِّدُ لاَِمْرِ آياتِهِ. أَلا إِنَّهُ الرَّشيدُ السَّديدُ. أَلا إِنَّهُ الْمُفَوَّضُ إِلَيْهِ أَلا إِنَّهُ قَدْ بَشَّرَ بِهِ مَنْ سَلَفَ مِنَ الْقُرونِ بَيْنَ يَدَيْهِ. أَلا إِنَّهُ الْباقي حُجَّةً وَلاحُجَّةَ بَعْدَهُ وَلا حَقَّ إِلاّ مَعَهُ وَلانُورَ إِلاّعِنْدَه.

بدانيد اندر قبائل به تيغ

بدانيد او مينمايد قيام

بدانيد او ناصر دين بود

بدانيد آن طرفه بحر شگرف

بدانيد او آگه است از كسان

ص: 45

بدانيد بنموده پروردگار

بدانيد هست از صمير بسيط

بدانيد آن رهنماي بشر

كند در جهان آن امام همام

بدانيد آن ذو رشاد رَشيد

بدانيد بر اوست تفويض امر

بدانيد بگذشتگان خبير

بدانيد آن شاه در روزگار

نباشد دگر بعد از او حجتي

نه حقي مگر اينكه با او بود

بود قاتل مشركين بي دريغ

بخونخواهي اولياءِ عِظام

مُروّج به احكام آيين بود

همي آب گيرد ز درياف ژرف

كه در فضل و جهلند هر يك چسان

وِرا انتخاب و وِرا اختيار

بهر علم هم وارث و هم محيط

دهد از خداوندگارش خبر

به بيداري امر ايمان قيام

بود در امور استوار و سديد

برون كار از دست زيد است و عمرو

شدند از وجود شريفش بشير

بود حجت باقي كردگار

جز اونيست كس را چنين رَتبتي

نه نوري مگر اينكه زان رو بود

(30)

أَلا إِنَّهُ لاغالِبَ لَهُ وَلامَنْصورَ عَلَيْهِ. أَلاوَإِنَّهُ وَلِىُ اللَّهِ فى أَرْضِهِ وَحَكَمُهُ فى خَلْقِهِ، وَأَمينُهُ فى سِرِّهِ وَ علانِيَتِهِ مَعاشِرَالنّاسِ إِنّى قَدْبَيَّنْتُ لَكُمْ وَأَفْهَمْتُكُمْ، وَ هذا عَلِىٌ يُفْهِمُكُمْ بَعْدى. أَلاوَإِنِّى عِنْدَ انْقِضاءِ خُطْبَتى أَدْعُوكُمْ إِلى مُصافَقَتى عَلى بَيْعَتِهِ وَ الإِقْرارِبِهِ، ثُمَّ مُصافَقَتِهِ بَعْدى. أَلاوَإِنَّى قَدْ بايَعْتُ اللَّهَ وَ عَلِىٌّ قَدْ بايَعَنى. وَأَنَا آخِذُكُمْ بِالْبَيْعَةِ لَهُ عَنِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ (إِنَّ الَّذينَ يُبايِعُونَكَ إِنَّما يُبايِعُونَ اللَّهَ، يَدُاللَّهِ فَوْقَ أَيْديهِمْ. فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ، وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتيهِ أَجْراً عَظيماً) مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّ الْحَجَّ وَالْعُمْرَةَ مِنْ شَعائرِاللَّه.

بدانيد كس نيست غالب بر او

بدانيد هست او وليِّ خدا

حَكَم خلق را باشد از ذوالمنن

ص: 46

من اي مردم احكام پروردگار

مرا بود هر امر و نهيي زدين

هم از بعد من اين علي بر شما

شما را چو اين خطبه اتمام يافت

بياريد رسم تحيّت بجا

پس آنگه پي بيعت آن امام

بدانيد من بيعتم با خداست

من از جانب حق در اين امر عام

پس آن كس كه اين عهد را بشكند

الي آخر آن شاه ملك ادب

دگر باره فرمود از كردگار

نه منصور ميگردد او را عدو

جز او را در زمين نيست فرمانروا

امين است حق را بسرّ و علن

نمودم براي شما آشكار

بفهم شما كردم آن را قرين

بفهماند آن را كه باشد روا

بهمدستي من ببايد شتافت

ز منصوب گرديدن مرتضي

نمائيد آماده خود را تمام

علي بيعتش با من از ابتداست

كنم اخذ بيعت ز امت تمام

بنفس خود البته استم كند

بدين آيه شِكَّر فشان شد ز لب

بود حجّ و عمره در آيين شعار

(31)

(فَمَنْ حَجَّ الْبَيْتَ أَوِاعْتَمَرَ فَلاجُناحَ عَلَيْهِ أَنْ يَطَّوَّفَ بِهِما) الآيَة. مَعاشِرَالنّاسِ، حُجُّواالْبَيْتَ فَماوَرَدَهُ أَهْلُ بَيْتٍ إِلاَّ اسْتَغْنَوْا وَ أُبْشِروا، وَلاتَخَلَّفوا عَنْهُ إِلاّبَتَرُوا وَ افْتَقَرُوا مَعاشِرَالنّاسِ، ماوَقَفَ بِالْمَوْقِفِ مُؤْمِنٌ إِلاَّغَفَرَاللَّهُ لَهُ ماسَلَفَ مِنْ ذَنْبِهِ إِلى وَقْتِهِ ذالِكَ، فَإِذا انْقَضَتْ حَجَّتُهُ اسْتَأْنَفَ عَمَلَهُ. مَعاشِرَالنَّاسِ، الْحُجّاجُ مُعانُونَ وَ نَفَقاتُهُمْ مُخَلَّفَةٌ عَلَيْهِمْ وَاللَّهُ لايُضيعُ أَجْرَالُْمحْسِنينَ. مَعاشِرَالنّاسِ، حُجُّوا الْبَيْتَ بِكَمالِ الدّينِ وَالتَّفَقُّهِ، وَلاتَنْصَرِفُوا عَنِ الْمشَاهِدِإِلاّ بِتَوْبَةٍ وَ إِقْلاعٍ. مَعاشِرَالنّاسِ، أَقيمُوا الصَّلاةَ وَ آتُوا الزَّكاةَ.

پس آن بنده گو حج بجا آورد

مر اين آيه را نيز سلطان دين

دگر ره بفرمود مردم زحج

ص: 47

در آن اهل بيتي نكرده ورود

هم از آن تخلف نورزيده اند

درآن هيچ مومن توقف نكرد

مگر آنكه بخشيد تا آنزمان

چو از حج بانجام فرمان رسيد

بدانيد مردم ز روي يقين

در اين ره نمايند چون صرفِ مال

نه ضايع كند اجر آنان خداي

بكوشيد در حج بيت اي گروه

هم انفاق اندر ره دين كنيد

مگرديد دور از مشاهد مگر

شما را شود عفو حق مقترن

بداريد بر پاي مردم صلات

وراز عمره گوي سعادت بَرد

ز لعل لب افشاند دُرّ ثمين

بيابيد در كعبه فتح و فرج

كه ننموده حق بي نيازش زجود

مگر اينكه محتاج گرديده اند

بانجام دستور يزدان فرد

گناهان او را خداي جهان

پس اعمالش اينجا بپايان رسيد

كه يزدان به حجاج باشد معين

دهدشان عوض حضرت ذوالجلال

كه آرند اعمال نيكو بجاي

به بخشيد دين را كمال و شكوه

از اينراه ترويج آيين كنيد

زماني كه از توبه گيريد اثر

گناهانتان را كند ريشه كن

نباشيد از مانعين زكات

(32)

كَما أَمَرَكُمُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ، فَإِنْ طالَ عَلَيْكُمُ الْأَمَدُ فَقَصَّرْتُمْ أَوْنَسِيتُمْ فَعَلِىٌّ وَلِيُّكُمْ وَمُبَيِّنٌ لَكُمْ، الَّذى نَصَبَهُ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ لَكُمْ بَعْدى أَمينَ خَلْقِهِ. إِنَّهُ مِنِّى وَ أَنَا مِنْهُ، وَ هُوَ وَ مَنْ تَخْلُفُ ِمِنْ ذُرِّيَّتى يُخْبِرونَكُمْ بِماتَسْأَلوُنَ عَنْهُ وَيُبَيِّنُونَ لَكُمْ ما لاتَعْلَمُونَ. أَلا إِنَّ الْحَلالَ وَالْحَرامَ أَكْثَرُمِنْ أَنْ أُحصِيَهُما وَأُعَرِّفَهُما فَآمُرَ بِالْحَلالِ وَ اَنهَى عَنِ الْحَرامِ فى مَقامٍ واحِدٍ، فَأُمِرْتُ أَنْ آخُذَ الْبَيْعَةَ مِنْكُمْ وَالصَّفْقَةَ لَكُمْ بِقَبُولِ ماجِئْتُ بِهِ عَنِ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ فى عَلِىٍ أميرِالْمُؤْمِنينَ وَالأَوْصِياءِ مِنْ بَعْدِهِ الَّذينَ هُمْ مِنِّى وَمِنْهُ.

نماييد از روي رغبت عمل

وگر بُرد طول زمان هوشتان

ص: 48

پس احكام حق را مبيّن علي است

دگر آنكه حق آفريد ازمنش

دگر آنكه بدهد شما را خبر

بدانيد باشد حلال و حرام

چو يك شناساندن اين و آن

به اخذِ حلال و به رّدِ حرام

مرا كرده مأمور پس بر شما

پذيريد از من به حُسن قبول

هم از بعد او پيشوايان چند

بامر خداوند عزّ و جلّ

زكوتاهي آن شد فراموشتان

ز حق بعد من او شما را وليست

بود روح من در مبارك تنش

چو پرسيد از مُعلَن و مُستَتَر

از آن پيش كانرا شمارم تمام

برونست از حدّ شرح و بيان

شما را كنم امر دريك مقام

پي بيعت و صفقت اينك خدا

عَنِ اللهِ ما في عَلّيٍ اَقولُ

كه از صلب او وز نژاد منند

(33)

إمامَةٌ فيهِمْ قائِمَةٌ، خاتِمُها الْمَهْدىُّ إِلى يَوْمٍ يَلْقَى اللَّهَ الَّذى يُقَدِّرُ وَ يَقْضي مَعاشِرَالنّاسِ، وَ كُلُّ حَلالٍ دَلَلْتُكُمْ عَلَيْهِ وَكُلُّ حَرامٍ نَهَيْتُكُمْ عَنْهُ فَإِنِّى لَمْ أَرْجِعْ عَنْ ذالِكَ وَ لَمْ أُبَدِّلْ. أَلا فَاذْكُرُوا ذالِكَ وَاحْفَظُوهُ وَ تَواصَوْابِهِ، وَلا تُبَدِّلُوهُ وَلاتُغَيِّرُوهُ أَلا وَ إِنِّى اُجَدِّدُالْقَوْلَ: أَلا فَأَقيمُوا الصَّلاةَ وَآتُوا الزَّكاةَ وَأْمُرُوا بِالْمَعْروفِ وَانْهَوْا عَنِ الْمُنْكَرِ. أَلاوَإِنَّ رَأْسَ الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ أَنْ تَنْتَهُوا إِلى قَوْلى وَتُبَلِّغُوهُ مَنْ لَمْ يَحْضُرْ وَ تَأْمُروُهُ بِقَبُولِهِ عَنِّى وَتَنْهَوْهُ عَنْ مُخالَفَتِهِ، فَإِنَّهُ أَمْرٌ مِنَ اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ وَمِنِّى.

از آنها يكي مهديِ قائم است

امامي كه در ملك روي زمين

شما را من اي مردم از ذوالجلال

هم از هر حرامي بگوش شما

من از آنچه گفتم نگرديده ام

پس آگاه باشيد و ياد آوريد

خبر ز آنچه گفتم بياران دهيد

بدايند مردم دگر باره من

ص: 49

الا پس بداريد برپا نماز

زاموال، حق مساكين دهيد

ز امربمعروف در انتباه

هم از نهي منكر مداريد دست

خود امر بمعروفتان را كمال

هم ابلاغ فرمان و گفتار من

همش امر كردن با خذو قبول

مراين امرهست از خداوند و من

كه تا حشر دوران او دائم است

بحق ميكند حكم، آن بي قرين

دلالت نمودم سوي هر حلال

فرو خواندم آيات نهي از خدا

ز تبديل بر آن پسنديده ام

بخاطر بيان مرا بسپريد

نه تبديل و تغيير بر آن دهيد

به تجديد مطلب برانم سخن

تقرب بجوييد با بي نياز

زكوتش بدستور آئين دهيد

نورزيد غفلت به بيگاه و گاه

زسستي مياريد بر دين شكست

نيوشيدن از من بود اين مقال

بدانكو نباشد در اين انجمن

همش نهي كردن زردّ و نكوُل

بهرشيخ و شاب و بهر مردو زن

(34)

وَلا أَمْرَ بِمَعْروفٍ وَلا نَهْىَ عَنْ مُنْكَرٍ إِلاَّمَعَ إِمامٍ مَعْصومٍ مَعاشِرَالنّاسِ، الْقُرْآنُ يُعَرِّفُكُمْ أَنَّ الْأَئِمَّةَ مِنْ بَعْدِهِ وُلْدُهُ وَعَرَّفْتُكُمْ إِنَّهُمْ مِنِّى وَمِنْهُ، حَيْثُ يَقُولُ اللَّهُ فى كِتابِهِ: (وَ جَعَلَها كَلِمَةً باقِيَةً فى عَقِبِهِ). وَقُلْتُ: «لَنْ تَضِلُّوا ما إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِما». مَعاشِرَ النّاسِ، التَّقْوى، التَّقْوى، وَاحْذَرُوا السّاعَةَ كَما قالَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ: (إِنَّ زَلْزَلَةَ السّاعَةِ شَىْ ءٌ عَظيمٌ). اُذْكُرُوا الْمَماتَ (وَالْمَعادَ) وَالْحِسابَ وَالْمَوازينَ وَالُْمحاسَبَةَ بَيْنَ يَدَىْ رَبِّ الْعالَمينَ وَالثَّوابَ وَالْعِقابَ فَمَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ أُثيبَ عَلَيْها وَ مَنْ جاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلَيْسَ لَهُ فِى الجِنانِ نَصيبٌ.

خود اين امرو اين نهي ازشما

بود حكمفرما در اين دستگاه

كتاب خدا باشد اي مسلمين

كه بعد از علي از نژاد علي

من اين نيز گفتم كه اندر جهان

خداوند دربارة بوتراب

ولايت كه هستي بدان قائم است

ص: 50

بگفتم من البته هرگز شما

ولي تا بقرآن و عترت زجان

پي ايمني مردم اندر معاد

حذر زان تزلزل نمائيد و بيم

بخاطر بياريد مرگ و حساب

هم از اينكه باشد حساب كسان

هم از اينكه هر كس شود بهره ياب

پس آن كس كه آيد بفعل نكو

هم آنكو بيايد بكردار زشت

نباشد بدلخواه هر كس روا

امامي كه خود هست دور از گناه

شما را معرف زروي يقين

شما را امامند و حق را ولي

ز نسل منند و علي آن مهان

چنين ذكر فرموده اندر كتاب

در اعقاب او باقي و دائم است

نگرديد گمره زدين خدا

شما را تمسك بود در جهان

به تقوي بتقوي كنيد اعتماد

كه خوانده خداي عظيمش عظيم

ز ميزان اعمال و هول عذاب

حضور خداوندگار جهان

يكي از ثواب و يكي از عقاب

به نيكي جزا داده خواهد شد او

نصيبي ندارد زباغ بهشت

(35)

مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّكُمْ أَكْثَرُ مِنْ أَنْ تُصافِقُونى بِكَفٍ واحِدٍ فى وَقْتٍ واحِدٍ، وَقَدْ أَمَرَنِىَ اللَّهُ عَزَّوَجَلَّ أَنْ آخُذَ مِنْ أَلْسِنَتِكُمُ الْإِقْرارَ بِما عَقَّدْتُ لِعَلِىّ أَميرِالْمُؤْمنينَ، وَلِمَنْ جاءَ بَعْدَهُ مِنَ الْأَئِمَّةِ مِنّى وَ مِنْهُ عَلى ما أَعْلَمْتُكُمْ أَنَّ ذُرِّيَّتى مِنْ صُلْبِهِ. فَقُولُوا بِأَجْمَعِكُمْ: «إِنّا سامِعُونَ مُطيعُونَ راضُونَ مُنْقادُونَ لِما بَلَّغْتَ عَنْ رَبِّنا وَرَبِّك فى أَمْرِ إِمامِنا عَلِىّ أَميرِالْمُؤْمِنينَ وَ مَنْ وُلِدَ مِنْ صُلْبِهِ مِنَ الْأَئِمَّةِ نُبايِعُكَ عَلى ذالِكَ بِقُلوُبِنا وَأَنْفُسِنا وَأَلْسِنَتِنا وَأَيْديناعلى ذالِكَ نَحْيى عَلَيْهِ نَموتُ وَ عَلَيْهِ نُبْعَثُ. وَلانُغَيِّرُ وَلانُبَدِّلُ، وَلا نَشُكُّ (وَلانَجْحَدُ).

شما بيش از آنيد اي مسلمين

بيك دست در صفقه كوشا شوم

خداوند عزوجل اين زمان

بدان عقد منصب كه فاش و جلي

ص: 51

سپردم امارت در امت به وي

امامان زنسل من و صلب او

شما را بگفتم ببانگ بلند

سراسر بگوييد از خاص و عام

مطيعيم در امرو راضي بدان

زحق آنچه گفتي بما موبمو

زصلب وي آن اولياء عظام

بدلهايمان هم بجانهايمان

نه پيچيم از اين امر روي ثبات

چه در موقع بعث يوم النّشور

نه تغيير و تبديل بر آن دهيم

كه من با همه اندرين سرزمين

بهمدستي اينك مهيا شوم

همي خواهد اقرارتان هر زبان

به بستم من اينجا براي علي

پس آنانكه آيند او را زپي

كز آنان نمودم بسي گفتگو

كه ذريه من ز صلب وِيَند

نموديم ما استماع كلام

پذيراي فرمان يزدان بجان

كه آن در علي بود و اولاد او

بدانها نماييم بيعت تمام

دگر دستها و زبانهايمان

چه اندر حيات و چه اندر ممات

كه هر كس برآرد سر از خاك گور

نه بر شكّ و رَيب از خطا دل نهيم

(36)

وَلانَرْتابُ، وَلا نَرْجِعُ عَنِ الْعَهْدِ وَلا نَنْقُضُ الْميثاقَ. وَعَظْتَنا بِوَعْظِ اللَّهِ فى عَلِىّ أَميرِالْمؤْمِنينَ وَالْأَئِمَّةِ الَّذينَ ذَكَرْتَ مِنْ ذُرِّيتِكَ مِنْ وُلْدِهِ بَعْدَهُ، الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ وَ مَنْ نَصَبَهُ اللَّهُ بَعْدَهُما. فَالْعَهْدُ وَالْميثاقُ لَهُمْ مَأْخُوذٌ مِنَّا مِنْ قُلُوبِنا وَأَنْفُسِنا وَأَلْسِنَتِنا وَضَمائِرِنا وَأَيْدينا. مَنْ أَدْرَكَها بِيَدِهِ وَ إِلاَّ فَقَدْ أَقَرَّ بِلِسانِهِ، وَلا نَبْتَغي بِذالِكَ بَدَلاً وَلايَرَى اللَّهُ مِنْ أَنْفُسِنا حِوَلاً. نَحْنُ نُؤَدّي ذالِكَ عَنْكَ الّدانى والقاصى مِنْ اَوْلادِنا واَهالينا، وَ نُشْهِدُاللَّهَ بِذالِكَ وَ كَفى بِاللَّهِ شَهيداً وَأَنْتَ عَلَيْنا بِهِ شَهيدٌ». مَعاشِرَالنّاسِ، ماتَقُولونَ؟ فَإِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ كُلَّ صَوْتٍ وَ خافِيَةَ كُلِّ نَفْسٍ، (فَمَنِ اهْتَدى فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما يَضِلُّ عَلَيْها) وَمَنْ بايَعَ فَإِنَّما يُبايِعُ اللَّهَ، (يَدُاللَّهِ فَوْقَ أَيْديهِمْ).

ص: 52

نه از عهد خود روي گردان شويم

اطاعت كنيم از خدا و رسول

پذيريم نيز امر اولاد وي

بخلق جهان رهنما و ولي

كه آيند بعد از حسين و حسن

گَهِ اخذ ميثاق در امر دين

ز دلها و جانها زبانهاي ما

زما هر كه با اين دو بيعت نمود

مر آن را نجوييم هرگز بدل

گرفتيم بر خود خدا را گواه

تو هم باش بر ما گواه و دگر

چه باشند پنهان و چه بر ملا

خود از هر گواهي خدا اكبر است

چه دانيد اي مسلمين برزبان

به تحقيق حق عالم هر صدا است

پس آن كو براه هدايت رود

هر آنكس كه گمره شد از ابلهي

پس آن كس كه بيعت كند در عيان

بدين بيعت آنكو شود پاي بست

مصمم نه بر نقض پيمان شويم

نماييم امر علي را قبول

كه آيند او را يكايك زپي

زنسل تو و صلب پاك علي

جگرگوشه هاي علي آن دو تن

براي علي سرور مومنين

هم از بيعت دست و آراي ما

مُقّرگشت و نيز از زبانشان ستود

نه بينيم در خود خلاف از حِول

كه كافي است بهر شهادت الآه

هر آنكوست فرمانبَر از دادگر

ملايك جنود و عبيد خدا

بدين نكته هر بنده مستحضر است

كه باشد خداوند آگه از آن

بر او كشف اسرار نفس شماست

وِرا رستگاري مسلم شود

خود از بهر او باشد آن گمرهي

بود بيعتش با خدا در نهان

وِرا دست حق است بالاي دست

(37)

مَعاشِرَالنّاسِ، فَبايِعُوا اللَّهَ وَ بايِعُونى وَبايِعُوا عَلِيّاً أَميرَالْمُؤْمِنينَ وَالْحَسَنَ وَالْحُسَيْنَ وَالْأَئِمَّةَ (مِنْهُمْ فِى الدُّنْيا وَالْآخِرَةِ) كَلِمَةً باقِيَةً. يُهْلِكُ اللَّهُ مَنْ غَدَرَ وَ يَرْحَمُ مَنْ وَ فى، (وَ مَنْ نَكَثَ فَإِنَّما يَنْكُثُ عَلى نَفْسِهِ وَ مَنْ أَوْفى بِما عاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتيهِ أَجْراً عَظيماً). مَعاشِرَالنّاسِ، قُولُوا الَّذى قُلْتُ لَكُمْ وَسَلِّمُوا عَلى عَلىّ بِإِمْرَةِ الْمُؤْمِنينَ، وَقُولُوا: (سَمِعْنا وَ أَطَعْنا غُفْرانَكَ رَبَّنا وَ إِلَيْكَ الْمَصيرُ)، وَ قُولوا:

ص: 53

(اَلْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذى هَدانا لِهذا وَ ما كُنّا لِنَهْتَدِىَ لَوْلا أَنْ هَدانَا اللَّهُ) الآية. مَعاشِرَالنّاسِ، إِنَّ فَضائِلَ عَلىِّ بْنِ أَبى طالِبٍ عِنْدَاللَّهِ عَزَّوَجَلَّ - وَ قَدْ أَنْزَلَهافِى الْقُرْآن.

بترسيد مردم زحق وز يقين

علي سرور مومنين پس حسن

پس آن پيشوايان كه در روزگار

كند هر كه حيلت خداوند پاك

گرفت آنكه راه وفا را به پيش

پس آنكه از جحد بشكست عهد

بدين آيه باز آن شه انس و جان

دگر ره بگفت اي گروه آنچه من

دهيد از سر ميل و رغبت سلام

بگوييد يا رب بيان رسول

نموديم اطاعت زفرمان تو

بسوي تو اي خالق انس و جان

بگوييد حمد است خاص خداي

هدايت يقين شامل ما نبود

علي را فضائل به نزد خداست

بتحقيق آن از خداي حميد

بنماييد بيعت بسالار دين

پس از اوحسين آن دو فرزند من

ولايت در آنها بود پايدار

نمايد به تحقيق او را هلاك

در رحمت حق گشايد بخويش

به اِشكستِ نفس خود او كرده جهد

زياقوت لب گشت گوهر فشان

بگفتم بگوئيد و بر بوالحسن

كه او مومنين راست ميروامام

شنيديم و كرديم از وي قبول

كنون از تو خواهيم غفران تو

بود بازگشتِ همه بندگان

كه ما را بدين راه شد رهنماي

خداوند مان گرنه ره مي نمود

زفضل علي باخبر كبرياست

شده نازل اندر كتاب مجيد

(38)

أَكْثَرُ مِنْ أَنْ أُحْصِيَها فى مَقامٍ واحِدٍ، فَمَنْ أَنْبَاَكُمْ بِها وَ عَرَفَها فَصَدِّقُوهُ مَعاشِرَالنّاسِ، مَنْ يُطِعِ اللَّهَ وَ رَسُولَهُ وَ عَلِيّاً وَ الْأَئِمَةَ الَّذينَ ذَكرْتُهُمْ فَقَدْ فازَفَوْزاً عَظيماً. مَعاشِرَالنَّاسِ، السّابِقُونَإِلى مُبايَعَتِهِ وَ مُوالاتِهِ و التَّسْليمِ عَلَيْهِ بِإِمْرَةِ الْمُؤْمِنينَأُولئكَ هُمُ الْفائزُونَ فى جَنّاتِ النَّعيمِ. مَعاشِرَالنّاسِ، قُولُوا ما يَرْضَى اللَّهُ بِهِ عَنْكُمْ مِنَ الْقَوْلِ، فَإِنْ تَكْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِى الْأَرْضِ جَميعاً فَلَنْ يَضُرَّاللَّهَ شَيْئاً اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِلْمُؤْمِنينَ (بِما أَدَّيْتُ وَأَمَرْتُ) وَاغْضِبْ عَلَى (الْجاحِدينَ) الْكافِرينَ، وَالْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ.

ص: 54

بود بيشتر زآنكه دريك مقام

پس آن را كه از آن فضايل خبر

نورزيد انكار تحقيق وي

بدانيد اي مردم آن كو قبول

پس امر علي و آن امامان كه من

رهد از عذاب و شود رستگار

بدانيد اي مسلمين آن كسان

بگيرند پيشي كنند اهتمام

اميرش بدانند بر مومنين

بگوييد اي مسلمين آن سخن

اگر چه شما و آنچه اندر زمين

بكفر و ضلالت برآرند سر

خدايا ببخشاي بر مومنين

ستايش بدان ذات پاكي نثار

براي شما من شمارم تمام

بدادم من و گشت صاحب نظر

نماييد البته تصديق وي

كند حكم يزدان و امر رسول

بِراندم در اوصاف آنان سخن

بود فارغ از هول روز شمار

كه در بيعت مرتضي اين زمان

هم اندر تولي هم اندر سلام

بود جايگهشان بهشت برين

كه خشنود گردد از آن ذوالمنن

ز جن و زانسند از ساكنين

خداوند را نيست هرگز ضرر

بكن كافران را هلاك قرين

كه مر عالمين راست پروردگار پايان

جنتي

بخش اوّل

« خطابه غدير »

حمد، بر آن خالق يكتا سزاست

او كه در يكتائيش جلَّ علاست

گرچه خود تنهاست آن بي منتهي

ليك نزديك است او بر ما سوي

او بود در سلطنت صاحب جلال

پايه هاي خلقتش اندر كمال

علم او در برگرفته، هر چه هست

لامكان باشد، نه بالا و نه پست

قدرتش چيره به هر چه آفريد

صاحب برهان، هماره او حميد

دائماً محمود باشد آن نكو

نيست پاياني براي مجد او

اوّل و انجام هر چيزي از اوست

باز گردد كلّ هستي سوي دوست

ص: 55

كردگار آسمان، گستر زمين

حكمران هر دو خود، هم آن و اين

او ز هر نقصان و هر عيبي بري

ساحت قدسش نمايد سروري

او ملائك را چه نيكو پروراند

روح را هم خود به راه خويش خواند

چشمه ي فضلش، هميشه جاري است

نعمتش بر خلق هر دم ساري است

چشمها بيند به يك لحظه نگاه

ديدگان بر او ندارد هيچ راه

او كريم است و شكيب و بردبار

رحمتش بر كلّ هستي استوار

در عطاي نعمتش منّت نهد

منتقم باشد، ولي مهلت دهد

در عذاب كفر ورزانِ شرور

از سر لطفش همي باشد صبور

او بود آگه به اسرار نهان

خوب مي داند درون روح و جان

باطن هر چيز بر او آشكار

نيست پنهان هيچ امري نزد يار

هر چه در عالم بُوَد در نزد اوست

آنكه بر هر چيز غالب شد هموست

هستي از نيروي او دارد قوام

قدرت او چيره باشد نا تمام

هيچ مثلي و همانندي نديد

از عدم آورد خلقت را پديد

از فنا و نيستي باشد بري

شيوه اش باشد عدالت گستري

هيچ معبودي نباشد از قديم

غير او چون او عزيز است و حكيم

او اجل باشد ز درك ديدگان

هست بينا بر نگاه بندگان

صاحب لطف است بر مخلوق خويش

او خبر دارد ز بعد و حال و پيش

هيچ كس از ديدن و سعي و خطا

پي نخواهد برد بر وصف خدا

هم نداند هيچ مخلوقي كه چون؟

او بود آ گه ز اسرار درون

يا چگونه از علن دارد خبر؟

ص: 56

جز كه خود راهي نمايد بر بشر

من گواهي مي دهم «الله» اوست

دهر شد لبريز از تقديس دوست

امتداد نور او تا انتها

امر او نافذ بود بي رهنما

ني شريكي هست در تقدير او

ني كسي يار است در تدبير او

صورت هستي از او شد در وجود

هيچ الگويي براي او نبود

اين همه زيبايي و نقش و نگار

در وجود آورد او بي هيچ يار

بهر هستي هيچگه رنجي نخورد

در مسير چاره جويي ره نبرد

نشأت عالم از آن جان جهان

اوست هستي بخش بر كون و مكان

او بُوَد «الله» غير از او دگر

هيچ معبودي نيايد در نظر

صنع او همواره باشد استوار

صنعتش زيبا بود پروردگار

دادگر باشد ستم كي مي كند

اوست اكرم، امر نزد او رود

شاهدم بر او كه هر چه ما سوي ست

آن فروتن در بزرگي خداست

در مقام عزّ آن عزّت مدار

كلّ هستي هست پست و رام و خوار

قدرتش تسليم كرده هر چه هست

هيبتش هر فوق را آرد به پست

پادشاه هستي و گردون سپهر

رام باشد از وجودش ماه و مهر

مهر و ماه اندر مدار خود روان

تا اجل ها شان رسد در كهكشان

روز در شب، شب به روز آرد نگار

شد شتابان روز اندر شام تار

هر كه سركش باشد و اهل ستم

تار و پودش را بر آرد او به هم

هر كسي كو هست شيطان شرور

مُهلكش مي دارد و از خير دور

ص: 57

لاشريك است و بر او ضدّي نبد

اوست يكتا، بي نياز از غير خود

لَم يَلِد باشد وَ لَم يُولَد همو

غير آن يكتا، تو يكتايي مجو

او خداي واحد و پروردگار

هم عطا بخشي نمايد بي شمار

هر چه خواهد نيك انجامش دهد

عزم آرد، حكم آن را آورد او بداند

هر چه را دانستني است

مي شمارد آنچه را بشمردني است

زندگي و مرگ باشد در يدش

فقر و ثروت از جناب حضرتش

گاه خندان، گاه گريان دارد او

گاه دور و گاه نزديك آرد او

منع و هم بخشش از آن او بود

پادشاهي و ثنا او را سزد

خير و نيكي جمله در دستان اوست

قدرت مطلق همه از آن اوست

با سپيدي پرده شب مي درد

روز را در ظلمت شب مي برد

نيست معبودي بجز آن ارجمند

نام غفّاري بر او آيد پسند

استجابت آورد او بر دعا

هر كه را خواهد فزون دارد عطا

هر نَفَس را در شمارش آورد

هم پري، هم مردمان را پرورد

نزد او هر مشكلي آسان نمود

از تمنّا كي پريشاني نمود

گرچه اصرار بشر باشد چو كوه

هيچگه او را نيارد بر ستوه

او نگهدارنده ي هر صالح است

ياريش بر بندگان مفلح است

مؤمنان را اوست صاحب اختيار

بر دو عالم او بود پروردگار

در همه حالت بود بر او درود

لايق حمد و سپاس است آن وجود

حمد بي پايان بر آرم بر زبان

گويم او را من سپاس جاودان

برخوش و ناخوش كه آرد او به كام

ص: 58

هم به وقت سختي و هم سهل و رام

بر خداي لم يزل دارم يقين

بر ملائك، بر كتب، بر مرسلين

گوش بر فرمان او با گوش جان

طاعت امرش كنم در هر زمان

مي شتابم سوي آنچه او رضاست

مي پذيرم حكم او حكمش قضاست

سخت مشتاقم اطاعت دارمش

خائفم چون سخت باشد كيفرش

نيست كس از مكر او اندر امان

كي ز عدل اوست ترسي در ميان

بخش دوّم

فاش گويم لاف باطل كي زنم

بنده حقّم نه مأمور تنم

من گواهم او بود پروردگار

مي رسانم وحي حق را آشكار

گر عذاب او فرود آيد مرا

كي تواند كس برون آرد مرا

گرچه آن كس بُد توانش بس بزرگ

دوستي اش خالص آيد هم سترگ

نيست معبودي به جز او چون به من

وحي كرده، با شما گويم سخن

گر نگويم آنچه نازل كرده است

آنچه در حقّ علي فرموده است

در رسالت كوتهي بنموده ام

راه را تا نيمه اش پيموده ام

گفت با من حضرت باري تعال

خاطرت آسوده باشد زين مقال

من تو را از مكر مردم ضامنم

از اذيّت هاي آنان ايمنم

او كفايت مي كند در هر مجال

او بود بخشنده قبل از هر سؤال

وحي شد بر من ز بالا اينچنين

آيه اي از سوي ربّ العالمين

نام او نام سرآغاز سخن

مهربان، بخشنده باشد ربّ من

اي پيمبر آنچه نازل شد بخوان

ليك آگه باش و اين نكته بدان

گر نگويي آنچه در حقّ علي است

ص: 59

گوئيا امر رسالت منتفي است

ليك جانت را ضمانت مي دهيم

از بد مردم امانت مي دهيم

هان مردم آنچه مأمورم بدان

كي كنم تقصير در ابلاغ آن

سرّ آن را فاش گويم گوشدار

جبرئيل آمد سه بار از نزد يار

از سوي ربّ سلام آمد پيام

آن خدايي كه همو باشد سلام

تا به پا خيزم به اعلامي بلند

باز گويم اين پيام سودمند

بهر هر خلقي ز مخلوق اله

گرچه باشد او سپيد و يا سياه

اين علي ابن ابيطالب بُوَد

جانشين من به فرمان احد

او وصّي و هم بردار بر من است

جامه ي سبز امامت بر تن است

در مقامش نيك تمثيلي زنم

او چو هارون است و موسايش منم

ليك من هستم چو ختم المرسلين

هيچ پيغمبر نيايد بعد از اين

او ولي مي باشد از سوي خدا

بعد اَلله و پيمبر بر شما

شأنش آمد از سوي پروردگار

آيتي اندر كتاب كردگار

بر شما باشد خدا وانگه نبي

سرپرست و صاحبِ حقّ و ولي

مؤمني هم كو يقميون الصلوﺓ

در ركوعش داده انگشتر زكات

باز گويم بر شما اين نكته باز

از علي برپا بود امر نماز

در ركوعش بر فقيري مستمند

اوست بخشنده ي نگيني ارجمند

بر خداي صاحب عزّ و جلال

پيروي مي دارد او «في كُلّ حال»

خواستم اينجا ز جبريل اين كلام

كو اجازت گيرد از رب سلام

تا معافم دارد از ابلاغ آن

چون شناسم اندرون جمعتان

اهل تقوي و يقين در قلّتند

ص: 60

آن منافقهاي دون در كثرتند

وآن ملامت پيشگان سخره گر

نيستم از مكر آنان بي خبر

وصف ايشان را خدايم بر شمرد

در كتاب خود از آنان نام برد

آنچه مي رانند بر لبهاي خود

در درون جان و دلهاشان نَبُد

ساده پندارند هر امري كه آن

هست در نزد تعالي بس گران

بارها بر من اذّيت رانده اند

نام من را با «اُذُن» هم خوانده اند

چون علي همراهيش با من فزون

در گذشته بوده و باشد كنون

رويكرد من به او زين آيتم

او هوا خواه و پذيرا آيدم

تا كه آمد از سوي عزّ وجل

آيه اي محكم پيامي مستدل

سخت پيغمبر ز خود رنجانده اند

نام او را «زود باور» خوانده اند

گو اذن همواره بر خير شماست

مطمئن بر اهل ايمان و خداست

گر بخواهم نام ايشان را برم

يا كه بر آنان اشارت آورم

يا كه مردم را بخوانم سويشان

مي توانستم و ليكن مردمان

بر خدا سوگند گويم، از كرم

دم نياوردم فرو بستم لبم

ليك نا خشنود باشد رب من

گر نخوانم آنچه نازل شد به من

آنچه در حقّ علي آمد فرود

خواند احمد باز اين آيت كه بود

اي پيمبر آنچه نازل شد بخوان

ليك آگه باش و اين نكته بدان

گر نخواني آنچه گفتيم اي رسول

كي رسالت از تو مي باشد قبول

ليك جانت را ضمانت مي دهيم

از بد مردم امانت مي دهيم

بخش سوّم

هوش داريد اين سخن را چون نكوست

آيه در شأن علي آمد ز دوست

ص: 61

هم بفهميد و بدانيد اين پيام

اوست صاحب اختيار و هم امام

طاعت امرش خدايم طالب است

بهر انصار و مهاجر واجب است

هم بر آناني كه حق را مي خرند

پيروي از راه ايشان مي برند

بر سپيد و بر سياه و بر صغير

مرد و زن، هر برده و آزاد و پير

بر عرب، بر اعجمي، صحرا نشين

بر همه يكتا پرستان زمين

لازم الاجراست فرمان امير

نافذ الامر است گفتارش پذير

مورد نفرين و لعن حق بود

هر كه با او ساز ناسازي زند

ابر رحمت بارش آرد بر سرش

پيروش را آنكه دارد باورش

از گناهانش خدا خواهد گذشت

آنكه طاعت كردش و دمساز گشت

اي خلايق آخرين بار است من

در چنين جمعيّتي گويم سخن

گوش داريد و اطاعت آوريد

از فرامين خدا فرمان بريد

ذوالجلال و صاحب عزّت خداست

او همان معبود و مولاي شماست

بعد از او پيغمبر و مولا منم

وانگه از مولا علي دم مي زنم

اوست بعد من امام مسلمين

اين بود دستور ربّ العالمين

از علي آيند نسلي ارجمند

بعد از او ايشان امام امّتند

اين سخن جاري است تا روز حساب

روز ديدار رسول مستطاب

نيست حكم هر حرام و هر حلال

جز كه فرمايد خدي ذوالجلال

يا كه من گويم شما را حكم آن

قول من قول خداي مهربان

ربّ من آموخت بر من در كتاب

تا شناسم راه باطل از صواب

بر علي آموختم آن را تمام

تا جدا گرداند او حِلّّ و حرام

ص: 62

آنكه برتر باشد اندر روزگار

احترامش دار و برتر مي شمار

هيچ علمي نيست غير از آنكه در

سينه ام باشد به لطف دادگر

هر چه بود از اوّلين و آخرين

بر شمردم بر امام المتّقين

بر علي دادم تمام علم خويش

دانشم از او نه كم باشد نه بيش

او براي هر مسلمان پيشواست

روشني بخش به عالم مرتضي ست

ياد او در سوره ياسين ببين

آيه اي از سوي حقّ بي قرين

«كُلَّّ شَيءٍ» را چو خواهي علم آن

در امامي كه مبين باشد بخوان

از تولّاي علي رخ بر متاب

كي كند عاقل فرار از آفتاب

هر كه از حد ولايش دور شد

چشم روح و جان او بي نور شد

او به سوي حق هدايت مي كند

با عمل آن را حمايت مي كند

نادرستي از علي دارد شكست

چون بگيرد پرچم «يَنهي» به دست

در مسير حق بود او استوار

از ملامت گر نيايد هيچ كار

اوّلين مؤمن به الله و رسول

اين سخن در غير او نايد قبول

جاي احمد خفت در آن شام سرد

جان فداي احمد مختار كرد

در كنارم بوده از روز نخست

در عبادت كس از او پيشي نجست

«اَوَّلُ النّاسَ صَلاﺓً» او بُوَد

اولين همراه با من او بود

در شب هجرت به امر كردگار

خفت اندر بسترم آن شام تار

جان من بر جان خود برتر گزيد

حق ورا منصوب كرد و برگزيد

او بُوَد برتر، نكويش مي شمار

اوست بر پا از سوي پروردگار

ص: 63

آي مردم گوش داريد اين پيام

او بود از جانب خالق، امام

منكرش را توبه كي دارد اثر

از يم آمرزش حق بي ثمر

بر خدا حتم است تا كيفر كند

هر كه را ساز مخالف مي زند

با عذابي دردناك و ماندگار

تا جهاني هست و باقي روزگار

منكران او به آتش همدمند

هيزم آن نار سنگ و مردمند

آتشي سخت است و جان سوز و گران

شد مهيّا از براي كافران

بر ظهورم انبيا بر قوم خويش

مژده مي دانند نامم را ز پيش

بر خداي خالق يكتا قسم

آخرين پيغمبر و مرسل منم

حجّتم بر خلق عالم، اجمعين

هم به اهل آسمانها، هم زمين

هر كه شك دارد بود كفرش جلي

كفر او باشد ز كفر جاهلي

هركسي باور ندارد اين سخن

شك كند در هر چه نازل شد به من

آن كه ناباور بود در يك امام

نيست مؤمن بر امامان همام

هر كه شك دارد به حقّ هشت و چار

خود به پاي خود برد خود را به نار

اين فضيلت را خداي ذوالمنن

از روي احسان خود داده به من

چون خدا باشد كس ديگر كجاست

بانگ «اِلّاهُو» ز هر ذرّه به پاست

در همه حالات تا روز ابد

حمد من مخصوص آن ذات احد

پاس داريد اين علي را چون نكوست

برترين مردمان بعد از من اوست

برتر از هر مرد و زن در روزگار

تا كه روزي هست و خلقت ماندگار

دور بادا دور باد از لطف رب

ص: 64

منكر قولم بُوَد بهرش غضب

جبرئيل آمد خبر آورد باز

از سوي پروردگار بي نياز

هر كه باشد دشمن مولا علي

يا كه او را نشمرد بر خود ولي

مورد نفرين و لعن من مدام

قهر و خشم من بر او بُد مستدام

هر كه بايد در درونش بنگرد

تا چه با خود بهر محشر مي برد

از گناه و معصيت خود را رهيد

از خداي خويشتن پروا بريد

دست از دامان مولا بر ندار

تا نلغزد گامهاي استوار

چون خداوند است كو دارد خبر

از عملهاتان چه خير است و چه شر

در جوار حق بود جاي علي

اين سخن در مُنْزَل حق منجلي

گفت با من حق تعالي اين پيام

دشمنش در رشك و آهي نا تمام

روز رستاخيز روز حسرت است

دشمن مولا علي در ذلّت است

چون كه وصفش را خداوند عليم

گفت «جَنبِ الله» ذر ذكر حكيم

نيك در مفهوم قرآن بنگريد

ژرف آيات خدا را پي بريد

محكم آيات حق نور ره است

پيرو آيات شبهه گمره است

بر خدا سوگند تبيان او بود

آگه از تفسير قرآن او بود

او كه دستش را به بالا برده ام

او كه وصفش بر شما بشمرده ام

هر كه من مولاي اويم اين علي

باشد او را صاحب امر و ولي

او وصي و هم برادر باشدم

حكم مولا از سوي حق آمدم

ثقل اصغر او و فرزندان او

ثقل اكبر را به جز قرآن مگو

هر يك از اين دو تو را گويد خبر

ص: 65

آن يكي از اين و اين از آن دگر

اين دو هرگز نيستند از هم جدا

تا قيامت در كنار حوض ما

اهل بيت من امينان حقند

در زمينش حاكمان مطلقند

آه گفتم آنچه مي بايست گفت

گاه بيداري نمي بايست خفت

نقل كردم آنچه بشنيدم ز رب

روز روشن آمد و بگريخت شب

بازگويم قول ربّ العالمين

نيست غير از او امير المؤمنين

بعد من بر مؤمنان باشد امير

اي___ن بُوَد وح__ي الهي در غ_دير

بخش چهارم

گفت آنگه خاتم پيغمبران

كيست برتر از شما بر نفستان

پا سخش دادند: «الله و رسول»

گفت احمد گوش داريد و قبول

هر كه من مولاي اويم اين علي

باشد او را صاحب امر و ولي

دوستش را دوست مي دار اي اله

دشمني با دشمن او را بخواه

يار باش و همره ياران وي

بي ثمر كن آنكه در خذ لان وي

هم برادر بر من است و هم وصي

دانشم را شد نگهبان اين علي

او خليفه بعد من در امّتم

جانشين من براي دعوتم

او بود بر مؤمنان چون آفتاب

بعد من عالِم به تفسير كتاب

رهنما و داعي حق مرتضي ست

مرتضي عامل به آنچه حق رضاست

شيرحق، حامي طاعات رب است

ناهي منكر به هر روز و شب است

او بود پيغمبرش را جانشين

او بود هادي، اميرالمؤمنين

اوست در راه خدا پيكارگر

با گروه ناكث بيداد گر

قا سطين آنها كه روگردانده اند

با كجي از راستان جا مانده اند

ص: 66

ما رقين باشند از دين رفتگان

نيستند از مكر او اندر امان

گفت رب با من كلامي مستدل

قول من هرگز نخواهد شد بدل

اي خدا با امر تو گويم سخن

با ندايي از نهان خويشتن

دوستداران علي را دوست دار

دشمنان حضرتش دشمن بدار

از سوي خود ياورش ياري نما

هر كه بر خذلان وي شد كن رها

منكرانش را ز مهر خود بران

خشم خود را بر دل آنان نشان

اي خداي من تو نازل كرده اي

در حق او آيتي آورده اي

بهر نصب او به عنوان ولي

يا كه تبيين مقامات علي

دينتان امروز كامل كرده ام

نعمت خود را تمام آورده ام

برگزيدم بر شما اسلام را

گوش جان داريد اين اعلام را

هر كسي جويد به جز اسلام دين

آن كه باشد تا ابد دين مبين

هرگز از او نا پذيرم اين بدان

او بُوَد در آخرت از خاسران

بار الها باش خود بر من گواه

وحي را ابلاغ كردم اي اله

بخش پنجم

از سوي آن حضرت صاحب جلال

با امامت دينتان شد در كمال

هر كه راهش را ز راه مرتضي

يا ز راه نسل او دارد جدا

آن اماماني كه از صلب منند

پيشواياني كه يك جان و تنند

جانشيناني كه تا روز ابد

پيرويشان واجب آمد از صمد

حبط گرداند خدا كردار او

نار باشد پاسخ رفتار او

هيچ تخفيفي نيابد در عذاب

مهلتش چون كاخ امّيدش خراب

اين علي ياورترين يار من است

او سزاوار است و دلدار من است

ص: 67

از همه بر من بود نزديكتر

عزّتش مافوق ابناء بشر

هم خداي من از او خشنود باد

هم من از او راضي و خشنود و شاد

آيه اي نَبوَد به قرآن در رضا

جز كه نازل شد به شأن مرتضي

«اَلَّذينَ آمَنُوا» هر جاي آن

مي دهد اوّل ز اسم او نشان

مدح در مصحف از او دارد نمود

«هَل اَتي» در شأن او آمد فرود

آن بهشت «هَل اَتي» مخصوص اوست

هديه اي بر او بود از سوي دوست

غير او اين سوره را شايسته نيست

مدح در اين سوره مخصوص علي است

ياور دين، حامي جان نبي

او تقي و هادي و مهدي نقي

از همه پيغمبران بهتر منم

سنگ حيدر را به سينه مي زنم

اوست خيرُ الاوصياءُ الانبياء

نسل او باشند خيرُ الاوصياء

نسل هر پيغمبري از خود، ولي

نسل من آيند از صلب علي

چونكه ابليس از حسد درمانده شد

حضرت آدم ز جنّت رانده شد

رشك مي باشد ز شيطان مريد

پس مبادا بر علي رشك آوريد

چونكه مي گردد عملها تان تباه

باز مي ماند قدمهاتان ز راه

هبط شد آدم ز فردوس برين

با دلي سوزان فرود آمد زمين

رب به غير از يك خطا از او نديد

گرچه آدم را خدايش برگزيد

با شمايم گرچه مي بينم عيان

دشمنان حق بود در جمعتان

هر كسي بغض علي در دل نهد

كي ز تاريكي و بدبختي رهد

او بود مولاي هر پرهيزكار

شمس او شد، مؤمنان اندر مدار

سوره والعصر بر مولا علي است

ص: 68

مظهر آن آيه «اِلّا»، علي است

فتح هر سوره به قرآن كريم

هست بسم الله الرحمن الرحيم

بر زمان سوگند خورده ربّمان

آدمي همواره باشد در زيان

جز علي ابن ابيطالب كه هست

اهل ايمان، اهل صبر و حق پرست

شاهد ابلاغ پيغامم خداست

او بر آنچه بر شما گفتم گواست

نيست بر من جز كه سازم آشكار

بر شما فرموده ي پروردگار

آي مردم امر فرموده اله

استوار آييد در ترك گناه

لحظه مردن غروب زندگي است

مرگ با اسلام خود پايندگي است

بخش ششم

«امِنُوا بِالله» و بر پيغمبرش

هم به آن نوري كه باشد در برش

پيش از آنكه چهره ها گردد تباه

باژگونه آيد و باشد سياه

يا كه چون اصحاب سبت حيله گر

رانده گرديد از خداي دادگر

بر خدا سوگند مقصود خدا

نيست جز جمعيتي در بين ما

مي شناسم مقصد اين آيه را

نام آن جمعيت دون پايه را

ليك مأمورم كه مخفي دارمش

ديدني ناديدني انگارمش

اين علي باشد كه از روز ازل

حبّ و بغضش گشت ميزان عمل

نور حق در جان من مأوا گرفت

بعد من در جان حيدر جا گرفت

بعد از او در خاندانش مي رود

تا به نزد قائم مهدي رسد

مهدي آن باشد كه گيرد حقّ ما

مي ستاند از عدو حقّ خدا

ما ز نزد حضرت حق حجّتيم

خلق را بر دوست صاحب دعوتيم

بهر هر تقصيركار و هر عنود

هر كه در راه مخالف هست و بود

خائن و هر ظالم و اهل خطا

ص: 69

ما دليليم و به خالق رهنما

سكّه خاتم به نام من زدند

قبل من هم انبيايي آمدند

من چو ميرم يا كه گر كشته شوم

عاقبت زين عالم فاني روم

باز مي گرديد بر اعقاب خويش؟

عصر جهل و روزگار خواب خويش؟

هر كه برگردد به عصر جاهلي

خوانَدَش قرآن به پيغامي جلي

بر خدا زان كرده ها نايد زيان

اجر حق بر صابران و شاكران

اين علي و نسل او چون جان من

نسل او هستند فرزندان من

در صبوري گوي سبقت مي برند

در مقام شكر بر عالم سرند

گر روا داريد بر من مردمان

بارهاي منّت اسلامتان

مي شود اعمال، فعل بي اثر

هم شما را خشم رب باشد ثمر

شعله هاي آتشين پر مهيب

يا مس افروخته گردد نصيب

در كمين مردمان نابكار

مي نشيند حضرت پروردگار

آي مردم بعد من آيند زود

پيشواياني گران كبر و عنود

سوي آتش مردمان را مي برند

در قيامت بي كس و بي ياورند

هم خدايم هم من از ايشان بري

بهرشان شيطان نمايد سروري

هم خود و هم پيرو و يارانشان

هست در قعر جهنّم جايشان

آتش دوزخ چه بد جايي بود

هر تكبّر پيشه آنجا مي رود

داني آن ياران آتش كيستند؟

غير اصحاب صحيفه نيستند

هر كسي در نامه اش بايد نظر

تا كند خود را از ايشان بر حذر

من امامت را امانت مي دهم

آن به نسل خويش عاريت نهم

تا قيامت آيد و روز حساب

روز رستاخيز و تحويل كتاب

ص: 70

من رساندم آنچه مأمورم بدان

تا كلامم حجّتي باشد عيان

بهر هر حاضر ز جمع حاضرين

يا به هر غايب كه آيد بعد از اين

يا به هر كس شاهد اين ماجراست

يا به دنيا هست و اندر پيش ماست

هم بر آناني كه در اين جمع ما

نيستند آنها كلامم را گوا

واجب آمد حاضران بر غايبان

هر پدر در گوش جان كودكان

تا ابد گويند پيغام غدير

آن كه باشد امر علّام قدير

گر چه اكنون ديده ام آينده را

شد خلافت با امامت جا به جا

هان نفرين خدا بر غاصبين

آن چپاول پيشگان راه دين

اندر آن هنگام از سوي خدا

آتشي آيد عذابي بر شما

شعله هايي از مس افروخته

هم پري و انس در آن سوخته

گر عذاب حضرت باري رسد

كي تواند كس كه خود را زان رهد

كي رها سازد شما را آن عزيز

تا كند پاكان ز ناپاكان تميز

او نمي خواهد كه اسرار نهان

فاش گردد بر شما باشد عيان

هيچ شهري نيست در روي زمين

مردمش كوشند درتكذيب دين

تا كند نابود ربّم اهل آن

قبل محشر، كو بُوَد روزي گران

پس خدا آن را به مهدي مي دهد

حضرت حق آنچه را گويد كند

پيشتر، افزون هزاران از شما

گمرهي را برگزيدند از هُدي

ليك حق نابود كرده اوّلين

هم بُوَد مهلك به قوم آخرين

گفت بهر من خداوند حميد

در كتاب خويش قرآن مجيد

اهل باطل را كنم نابود من

سرنوشتي سخت بر هر اهرمن

ص: 71

اينچنين باشد جزاي مجرمان

واي در محشر به حق ناباوران

امر و هم نهي از خدا آموختم

بر عليّ مرتضي آموختم

پيروي داريد از فرمان وي

راستين باشيد در پيمان وي

گر به دنبال هدايت مي رويد

طاعتش داريد و فرمانش بريد

چون ز راهي باز مي دارد پذير

خانه حق را نشان از او بگير

راههاي گونه گون در پيش روست

راه حق يك ره بُوَد آن راه دوست

بخش هفتم

چونكه من هستم صراط مستقيم

پيرويم واجب آمد از عليم

بعد من باشد علي خود راه راست

در امامان نيز راه حق به پاست

آن اماماني كه فرزند منند

هادي و داعي به سوي ذوالمنند

ليك از صلب علي خواهند بود

گوهران بحر عصمت در وجود

خواند آنگه سوره حمد آنجناب

كرد بر ياران و همراهان خطاب

فاتحه در باره من شد نزول

اين سخن ها را كنيد از من قبول

نيز در شأن امامان آمده

در پي تكريم ايشان آمده

اولياءَالله آنانند و بس

هيچ خوفي نيست در ايشان زكس

در حق ايشان «وَلاهُم يَحزَنُون»

حزبِ الّلهند آنان غالبون

دشمنان اهل بيتم گمرهند

با شياطين چون برادر همرهند

دائماً خوانند بهر يكدگر

حرف هاي پوچ و لغو و پر ز شر

تا جدا سازند مردم را ز راه

آن رهي كو مي رود سوي اله

دوستداران امامان را چنين

وصف فرمودست ربّ العالمين

در ميان اهل ايمان بر خدا

مؤمنان بر غيب و بر روز جزا

هيچ قومي را نمي يابي كه آن

ص: 72

دوست باشد با گروه دشمنان

گرچه آن دشمن پدر مي باشدش

يا برادر يا ز خويشان آيدش

اينچنين فرموده حق در وصفشان

ثبت شد ايمان درون قلبشان

دوستداران امامان را چنين

وصف بنمودست رب العالمين

اهل ايمانند كي مشرك شوند

در امانند و پي حق مي روند

فكرشان از شرك و از انكار دور

قلب ايشان روز محشر پر سرور

چون ملائك با «سَلامٍ آمِنين»

بانگ «طِبتُم فَاد خُلوُها خالِدين»

با صفا خوانندشان سوي بهشت

نيست آنجا هيچ فعل و حرف زشت

جاودانه غرق نعمتهاي ناب

شادمان در رزق سلطان بي حساب

جايگاه دشمنان باشد سعير

اين خبر آمد ز نزد آن خبير

دشمنان آيند اندر شعله ها

نار دارد در دل خود نعره ها

هر گروهي را در آتش در نهند

با غضب بر اهل آن نفرين برند

اينچنين فرمود قرآن كريم

دشمنان خواهند آمد در جحيم

سائلي پرسد: «نيامد بر شما

يك نذير از جانب جلّ علا»

با اسف گويند بر ايشان بلي

هم نذير از سوي حق آمد، ولي

فاش بر تكذيب او پرداختيم

بهر تكذيبش سخنها ساختيم

ما همي گفتيم با آن انبيا

كي رسد وحي خدا سوي شما

آه گمراهي بود همراهتان

در مسير حق نباشد راهتان

چونكه مي كردند تكذيب نذير

حق كند نابود اصحاب سعير

باز مي گويم شما را اين سخن

كامد از فرمايشات ذوالمنن

دوستان اهل بيتم در نهان

خشيتي دارند از مولايشان

بهر ايشان آيد از پروردگار

مغفرت همراه اجري ماندگار

راه، طولاني بود راهي خطير

ص: 73

بين جايگاه آتش و اجري كبير

لعن و نفرين خدا بر دشمنان

مدح حق آمد براي دوستان

من براي مردمان باشم نذير

فاش مي گويم علي باشد بشير

اين علي هادست و من هم منذرم

من براي خلق پيغام آورم

اين علي باشد وصيّ بعد من

بر نتابيد هيچگه از اين سخن

من رسولم او امام است و وصي

بعد هم نسل امامان از علي

گرچه فرزندان من خواهند بود

ليك از نسل علي آيند زود

بخش هشتم

قائم مهدي (ع) بود آخر امام

كار با او مي شود آخر تمام

چيره بر اديان عالم مي شود

آفتاب فتح از كويش دمد

از ستمكاران بگيرد انتقام

فتح دژها مي كند هم انهدام

غالب آيد بر تمام قومها

هم به مشرك فائق و هم رهنما

او كه خو نخواه تمام اولياست

خود همان ياري ده دين خداست

او ز درياهاي ژرف نيلگون

بر بشر پيمانه ها آرد برون

نيكي اش بر هر كسي دارد ثمر

هر كه ظرفش بيش سهمش بيشتر

سهم هر فاضل بقدر فضل اوست

سهم نادان هم بقدر جهل اوست

اوست مختار از سوي ربّ جليل

او بُوَد اندر دو عالم بي بديل

وارث علم و خزانه دار آن

حاكم ادراك و اسرار نهان

او خبر دارد ز نزد ربّ خود

او بپا دارنده ي آيات شد

او رشيد و محكم است و استوار

امر اين عالم بر او شد واگذار

بر ظهور حضرتش پيشينيان

مژده مي دادند بر اقوامشان

آخرين حجت ز معبود ازل

ص: 74

نزد او پيداست نور لم يزل

هيچكس بر او نمي آرد شكست

فتح و پيروزي از او آيد بدست

او وليّ الله باشد در زمين

او حَكَم باشد به خلق آخرين

او امين باشد ز نزد كردگار

در امور مخفي و هم آشكار

بخش نهم

آشكارا گفته ام بهر شما

تا بفهميد آنچه فرموده خدا

بعد من مولا علي علم آورد

او بكارد جاي هر جهلي خرد

در پي اين خطبه امرم گوش دار

دست بيعت با رسول خويش آر

هم سخنهاي مرا گردن نهيد

دست در دست علي بيعت دهيد

با خداي خويش پيمان بسته ام

در ره او دست از جان شسته ام

اين علي باشد كه با من عهد بست

آن كسي كو دست او دارم بدست

از شما اقرار گيرم بر علي

او امام انس و جان است و ولي

يا علي آن كو تو را بيعت كند

گوئيا دستي به دست حق زند

دست حق باشد فراز دستها

نقض پيمان نيست جز از پستها

هر كه پيمان بست و پيمانش شكست

بار سنگين زيان خويش بست

وآنكه پيمان را بدارد استوار

مزد يابد از سوي پروردگار

بخش دهم

حج و عمره از رسوم حق بُوَد

زائر حق سوي باطل كي رود

در صفا و مروه طوف او بدار

در كنار خانه ي او حج گذار

هر كس كو وارد آن خانه شد

مورد تكريم صاحبخانه شد

چون نمايد با خداي خويش راز

مژده ها گيرد، شود او بي نياز

ص: 75

هر كسي زان خانه رو گردان شود

عاقبت درويش و بي سامان شود

چون كه مؤمن وقف آرد در وقوف

از گناهش بگذرد ربّ رئوف

بعد حج مؤمن شود پاك از گناه

كار از سر گيرد او نزد اله

حاجي از سوي خداي ذوالكرم

دستگيري يابد و گيرد نعم

چونكه صرف مال در راهش نمود

مي كند جبران خدا از روي جود

در حضور حضرت حق هيچگاه

اجر هر محسن نمي گردد تباه

با كمال دين به بيت الله رويد

با دلي آگاه سوي حق شويد

چون مناسك عاقبت پايان رسد

هر كسي عازم به كوي خود شود

ليك با توبه رود زان جايگاه

بعد از آن پرهيز دارد از گناه

امر فرموده خداي بي نياز

تا بپا داريد بهر او نماز

از براي مستمندان فقير

با زكات خود نمايي دستگير

گرچه اندر پيچ و خمهاي زمان

سستي و نسيان بگيرد امرتان

اين علي مولا و صاحب اختيار

باشد و روشن كند هر راه تار

اوست منصوب خداي مهربان

بعد من باشد امين بر مردمان

او ز من مي باشد و من هم از او

نسل پاك جانشينانم از او

كيست پاسخگر به پرسش هايتان

يا بيان دارنده ي سّر نهان

او و فرزندان من آن مؤمنون

عالمان در آنچه «مالاتعلموُن»

آنچه مي باشد حلال و يا حرام

بيش از آن باشد كه اندر اين مقام

در شمارش آورم در جمعتان

يا شناسانم شما را اين زمان

پس به دستور خداي ذوالجلال

امر مي دارم شما را بر حلال

ص: 76

يا كه فرمان مي دهم پروا كنيد

از حرام و از عملهاي پليد

من همان مأمور حيّ داورم

تا شما را تحت بيعت آورم

دست در دست رسول خود دهيد

گام در راه خداي خود نهيد

در هر آنچه گفته در حق علي

هم بر آناني كه بعد از او ولي

اوصياء حق و فرزند منند

گوئيا ايشان ز يك جان و تنند

آخر آنها امام قائم است

مهدي آن ذخر خداي حاكم است

استواري امامت پا به جا

تا شود هنگامه محشر به پا

روز ديدار خداي دادگر

كو قضا باشد بدستش هم قدر

من شما را بر حلال و بر حرام

رهنمايي كردم و دادم پيام

آنچه را بهر شما كردم بيان

هيچگه من بر نمي گردم از آن

ياد داريد اين پيام ارجمند

حفظ داريدش كه باشد سودمند

بهر يكديگر كنيدش گوشزد

حكم حق را كي دگرگوني سزد

بازگويم بر شما اين نكته باز

همتّت باشد ز كات و بر نماز

امر بر معروف و هم نهي اي عزيز

مي كند حق از ره باطل تميز

ريشه ي هر امر بر معروف چيست؟

جز پيامم بر امامت هيچ نيست

نشر اين فرمان شما را واجب است

بر هر آنكس جمع ما را غايب است

اين همان امر خداي اعظم است

يا كه فرمان رسول اكرم است

امر و نهي حضرت صاحب جمال

جز به معصومان نيايد در كمال

آيت قرآن گواه اين سخن

اين علي باشد امام بعد من

بعد از او آيد امامت از علي

ص: 77

نور حق در نسل او شد منجلي

نسل او باشند فرزندان من

من از ايشان باشم، آنها زآن من

آن ائمه خود كلام باقيند

بر بشر ايشان امام و هاديند

هر كه بر قرآن و اهل بيت من

چنگ آرد كرده فائز خويشتن

آي مردم از خدا پروا كنيد

از عذاب و سختي محشر رهيد

چونكه فرموده خداوند عليم

در كتاب خويش قرآن كريم

زلزله در روز محشر بس بزرگ

باشد و بر هر كسي آيد سترگ

ياد آور مرگ و روز رستخيز

هم حساب و نامه ي اعمال نيز

سخت باشد سخت ميزان و كتاب

كيفر اعمال بيند يا ثواب

آن كه نيكي آورد روز معاد

چهره اش آنجا بود خندان و شاد

وآنكه بد آرد ندارد بهره اي

از شراب و نهر جنّت قطره اي

بخش يازدهم

آي مردم كثرت اين جمعتان

باز مي دارد كه اندر يك زمان

دست در دست رسول خود دهيد

با رسول خويشتن بيعت كنيد

زين سبب باشد كه فرموده خدا

با زبان اقرار گيرم از شما

بهر مولاتان اميرالمؤمنين

هم اماماني كه آيد بعد از اين

بر اماماني كه از نسل منند

از علي آيند و بر حق موقنند

بار ها گفتم شما را اين سخن

نسل او هستند فرزندان من

جملگي با هم بگوييد اين كلام

اي پيمبر ما شنيديم اين پيام

ما مطيعيم و رضايت مي دهيم

بهر فرمان خدا گردن نهيم

تو رساندي امر آن فرد صمد

رسم كردي راه حق را تا ابد

ص: 78

اين علي باشد امير مؤمنان

عهد مان با دست و با جان و زبان

بر امامان نيز عهدي استوار

نيك ميثاقي كه باشد پايدار

آن اماماني كه از نسل علي

تا ابد هستند بر مردم ولي

بر سر پيمان خود ما مانده ايم

بر نمي گرديم از آن تا زنده ايم

مرگمان باشد بر اين پيمان پاك

تا كه بر آريم تن ها را ز خاك

كي كند تغيير امر مستدل

نيست شك و جحد و برگشت و بدل

بر نمي گرديم از پيمان خويش

باز كي گرديم از بالا به پيش

پند گفتي پند حق را نزد ما

تا كه بر تابيم فرمان خدا

بر علي مولا اميرالمؤمنين

يا كه در حق امامان مبين

آن اماماني كه از صلب علي

نيك مي آيند و بر عالم ولي

بر حسن سبط نبي وانگه حسين

آن كه باشد بر پيمبر نور عين

بعد از ايشان نصب فرموده خدا

آن امامان را براي نسل ها

عهد گيرد آن خداي مهربان

از زبان و جان و دست و قلبمان

هر كه بتواند بدستش عهد بست

دست مولا را بگيرد او بدست

وآنكه نتواند بگويد با زبان

بر نمي گرديم از پيمانمان

هرگز آن قادر نمي بيند ز ما

نقض پيمان يا شكست عهد ها

اين خبر را ما به فرزندانمان

مي رسانيم و دگر بر اهلمان

يا رب اي شاهد به سرّ عهدها

آگهي بر فعل ها و قصدها

آي مردم چيست اندر فكرتان؟

يا چه مي گوييد در اين جمعتان؟

ص: 79

هر صدا و هر نهان بركردگار

هست همچون روز روشن آشكار

هر كسي راه هدايت طي كند

سودها و خير آن را خود برد

راه باطل چيست؟ راه گمرهان

هر كه در اين ره رود يابد زيان

هر كسي بيعت نمايد نزد ما

گوئيا بيعت نموده با خدا

دست قدرتمند حق باشد فراز

فوق هر دستي بود آن چاره ساز

آي مردم با خدا بيعت كنيد

دست بيعت با رسول خود دهيد

با علي كو هست مولي المتقين

اوست بعد از من اميرالمؤمنين

بر حسن هم بر حسين نيك نام

هم به نسلش آن امامان همام

آن اماماني كه اندر عالَمِين

نورشان باقيست از نور حسين

در هلاكت آورد هر حيله گر

حضرت پروردگار دادگر

هر كه باشد اهل پاكي و وفا

غرق خواهد گشت در لطف خدا

هر كسي پيمان خود را بشكند

اين عمل را بر زيان خود كند

گر وفاداري كند با آن عليم

اجرتان باشد ز نزد حق عظيم

بر علي آريد بيعت با سلام

با لقب داريد پيمان را تمام

آن لقب باشد اميرالمؤمنين

اين علي و اين شما اي مسلمين

ما شنيديم و اطاعت مي بريم

بازگشت ما بُوَد نزد كريم

شكر مخصوص خداوند علاست

اوست هادي بر طريق راه راست

گر هدايتهاي ربّاني نبود

كي حق از باطل جدا گرديده بود

برتري هاي علي كي شد تمام

چون توانم گفت اندر يك مقام

ياد او در دفتر پروردگار

بيش از آن باشد كه آيد در شمار

فضل او باشد فزون اندر كتاب

ص: 80

آفتاب آمد دليل آفتاب

هر كسي فضل علي را بر شمرد

از مقامات بلندش نام برد

از صفا و صدق تأييدش كنيد

نام او را از سر نيكي بريد

هر كسي دنبال فوز اعظم است

پرچم طاعات رب گيرد بدست

هم اطاعت از خدا هم از رسول

هم علي، آنگه شود طاعت قبول

هر كه سبقت جويد اندر بيعتش

هر كه شد تسليم اندر طاعتش

رستگاري يابد و فوز عظيم

رهنمون باشد به جنّات نعيم

آنچه را راضي خدا باشد بگو

غير خشنودي او راهي مجو

آي مردم گر شما كافر شويد

امر و پند حضرت حق نشنويد

يا همه اهل زمين كافر شوند

جاهلانه در ره باطل روند

هيچ خسراني نيايد بهر رب

گر چه مردم روز را دانند شب

بارالها اهل ايمان را ببخش

خشم گير و منكران حق مبخش

خطبه ام آمد به پايان مسلمين

حمد بر مولاي ربّ العالمين.

متن خطابه و ترجمه آن از پيام نگار حجة الاسلام سيد حسين حسيني و باستناد ايشان از كتاب اسرار غدير نوشته ي آقاي محمد باقر انصاري اتخاذ گرديده است.

علي تنها

اشعار آقاي علي تنها

مقدمه

پيم_______بر حجّ آخ__ر را ادا كرد

طواف كعبه زاو بي انقطاع است

پيمبر در حرم خيل ملاي________ك

همه در حيرت از اخلاص اوي_ند

خدايا اين محمّد كيست؟از ماست؟

فلك در گردش از هر شوط اح_مد

مگر او از حرم س_____يري پذيرد؟

ولي معناي عبدالله هم____ين است

كه برگرد از ديار ربّ الارب_____اب

از اين وادي همه در روز موعود

ص: 81

خدايا شاكرت هستيم از جان

اگر چه ك___ايناتند از عط____ايت

دراي كاروان دمس______از گردي___د

ب___يابان بود و گرم__اي حج__ازش

تني چند از پي__مبرپي_____ش بودند

خوشا آن كارواني كو به صحرا

به هر گامي ببالد ريگ اين دشت

علي بر فرق من چون مي نهد پاي

بدم ذرّه ،علي كرد آسمانم

تو گويي چشم دل بيند در آنسوي

نبي بسم الّه و حيدر چو آيه است

در آن وادي خشك و بي علفزار

نه بركه، زمزم اهل ولايت

غدير است او، نه آبشخور به هردام

سقايت ميكند، ني تشنهء آب

مسير كاروان سويش فتاده

ول_____ي در بين ره جب__ريل صادق

خدايت گفت___ه كاين ام__ر اله است

گرت نب___ود به سر آهن___گ اب_راز

چوپيغمبرچنين وحيش شد ازحق

سپس فرمان اتراقش رسان____دند

وگر كس پيش____تر از قاف___له بود

هزاران زائ____ر بي__ت خ___داون___د

در اين وادي س__وزان، خاك بي در

سپ___س از امر آن مي__ر حج__ازي

برفت آئ__ينة رب بر ف______رازش

ست___ايش لايق پروردگاريس_____ت

اگر چ___ه هيچ همتايي ندارد

سلاطين اين چنين شوكت ندارند

به هر چيزي كه آن پنهان و پيداست

به مج_______دوعزّتش نبود نه___ايت

هم او اوّل هم او آخ___رب__ودهان

بساط عرش وفرش است ازعطايش

به ذات پ____اك او كس ره ن_____دارد

خ____لايق در برش حق_ّ__ي ندارن___د

زرافت داده بر هر ديده،ديده

كريم است و حليم است وشكيباست

خ_____لايق را به نع_مت منّتي ه__ست

ب__________ود آگ___ه زاس___رارنه___ان__ي

تمام هستي ذرّات از او

ب______ود ني___روي او برت___ر زافه_ام

پ__دي__د آرد هر آن خلق_ي كه خواهد

اب_____د در پي__ش او آي_د ب_ِپ_اي__ان

بج__ز ذات خ__دايي خ__القي ن__يست

ببيند او هر آن چشمي كه خواه__د

ب____ود از باط____ن هر بن___دِآگ___اه

ص: 82

كسي نگرفت با دي___دن س____راغ_ي

شه____ادت مي___دهم الله ن__ام اس__ت

ف____روغ ن__ور او ت___ا بي نه__اي__ت

مق__دّر ب__ي شريك، ام__رالهيست

ب__ه وق_____ت آف__ري___دن، روز اوّل

بياورد آنچه آورده است بي رن_ج

خدايي كاو ندارد هيچ، همت________ا

عدال__ت م__ر خداي___ي را ب__زيب__د

شهادت ميدهم كاو نامش ال_____ّ_له

به پي__ش قدرت__ش هر قادري رام

بودشاهنشه هستي و اف________لاك

عنان ماه وخورشيد است دستش

به گردش از پي هم روز و هر شب

شكسته كش___تي هر ظا لم دون

ندارد ك__س ورا ن__اس__ازگ_____اري

هم اوفرد است و هم عاري بد ازغير

ورا همتا وهمسنگي نبوده است

دهد انجام، هر كاري كه بايد

هرآن خلقي كه باشدريزه خوارش

حيات ومرگ درفرمان اوي_____ند

گهي خندان گهي گريان گهي دور

تمامي بستهء كن، هم يكونش

عط____ا از او بود هم برد ب__اري

بود مهر كرم رخشان به دستش

عيان كرد آفتاب عالم افروز

نباشد خال__قي جز او كه هر آن

به درگاهش دعا گردد اجا ب___ت

زحكمت هر نفس را بر شمارد

نباشد مشكلش تا گردد آس__ان

هر آنكس كرده بر در پا فشاري

خدا حامي وهم حافظ به نيكان

براي موءمنين صاحب اراده است

خداوندي كه درهرحال_ت وف__كر

ازاين روي آورم بردرگهش شكر

ب__وداي__مان من ب__راول____يا اش

اطاع__ت زام__راوب__رگ_ردن من

اسيرم من به دام حكم رحمان

نباشددرامان از مكر او كس

به درگ__اه اله______يش چوعبدم

ب_____اداتارس__دبركس ع_قابش

خدا، معبود ومن هم در اطاعت

كه گ__ربرهمرهان ناگفت_ه بودم

تو گفتي گويم اينسان مدح حيدر

توضامن گشتي ازآسيب م_ردم

پس ازآن آمد اين وحي اله__ي

الا پيغ__مبرم ل__ب ب__ازمي ك_ن

همان امري كه داردبوي حيدر

اگرگفتي رس__ال__ت ازت_ومقبول

الا اي قوم ازح_______ج بازگشته

ص: 83

من اندردعوتش كاه____ل نبودم

رسانده حق زسوي خود سلامم

بدانيداي سياهان،اي سپي_______دان

علي باشد وصي،هم جانشينم

بود شان علي از شان من چون؟

بوّت كي خدا داده علي را؟

خداي__م اينچ__نين ن__ازل نم_وده

بج__ز پيغ__مبر ورب،خاشعين را

هماناني كه در حال ركوع____ند

هر آئينه علي مقصود آيه است

سپس گفتم چنين بر جبرئ_يلش

كه من زاين امر او سر باز دارم

نگر يارب فزونتر گشته دشمن

هماناني كه حق دروصفشان گفت

همان قومي كه من آزرده زانم

در اين ره اي خدا جرمم چه باشد

ولي گفتي تو در وصف چنين قوم

پيمبر گوش باشد ،زود ب___اور

ولي "خير لكم" اي قوم جاه____ل

اگر خواهم همي نامردمان را

كه تا رسوا شوند اندر خلايق

خدايم گفته مسرورش نماي__م

مرا دستور ابلاغ اينچنين داد

همان وحيي كه در حقّ علي شد

اگر نا گفته بودم اي خلاي___ق

چون اين امرش به دلهاميرسانم

شما ني_ز اي گروه مردمان___م

هر آئينه علي مقصود آيه است

بود واجب اطاعت زامر حيدر

به هر يكتا پرستي درزمين است

به هر قوم از سياهان و سپيدان

به آناني كه در شهرندو صحرا

الا يا معشر النّاس اين علي را

ه دستورش بود نافذ به دلها

هر آنكس تابع امر علي بود

همانا من كنون كه اينجا ستادم

بدانيد آخرين بارم بود ه___ان

به فرمان الهي سرگ_____ذاريد

پس ازآن خالق و معبودو اولي

خدايم گفته بعد از من ولي را

پس از آئينهء ذات پيم_______بر

زايشان جمله اشيا تا قيامت

حلال و هم حرام اندر دو عالم

خدايم گفته اندر ق__ول قران

كنون دادم من علم اوّلين را

الا اي مردوزن از درگه او

ص: 84

خدا را از علي رو بر نداريد

علي هر ناحقي مقهور سازد

اگر چه سوي حق آورده خواهش

علي روشنگر راه خداوند

خدا هر دانشي بر او بداده

علي مرد نخستين در يقينش

در ايمان كس بدين باور نديدم

علي همراه پيغمبر به هرجا

علي اوّل مصلّي بهر ايزد

من او را گفته ام هستي تو جانم

علي با جان ودل امرم پذيرفت

الا يا معشر النّاس اين علي را

شما هم برترش دانيدو مهتر

از آن رو كه آن خداي حي سبحان

نيامرزد خدا هر منكري ليك

به هر كس كو سر نا ساز دارد

بترسيد از گمانهاي مخالف

در آن هيزم زخيل مردمان است

قسم بر ذات حق مقصود خالق

ظهورم بوده است و شوروحالي

هر آنكس كه او ندارد باور من

اگر كس دردلش ترديد دارد

وگر در سينه شكّي بر امامي است

سزاي منكر ما هم به دوران

الا اينك خداي از روي احسان

همي بر خلق خود اولاست الله

ستايش گويمش از جان و ازتن

الا تا آن زمان كه خلقتي هست

كجا برتر از او يابيد مردم

ببارد ابر خشم اين خداوند

همانا جبرئيل از سوي داور

هر آنكس با علي بستيزد ازكين

بود لايق به خشم و نفرت حق

مبادا روي از حيدر بگيريد

مبادا گامتان از حق بلغزد

الا مردم علي همسايه ي اوست

خدا گويد ز قول حاربينش

علي بد هم جوارخالق خود

تفكّر در كلام الله نماييد

نظر بر محكمات آن نموده

به تفسيرش برانسان راه، بستم

بگويم بر شما "من كنت مولاه"

علي ،ابن ابي طالب بود دان

ولايش حكم ربّ العالمين بود

ص: 85

همانا اين علي و نسل حيدر

بدان قرآن كلام نور داور

كند سازش دو ثقل از بهر هم هان

جدا از هم مگردد تا به كوثر

بدانيد اين دو ثقلم چون بگويند

بدانيد آنچه من ابلاغ كردم

من از سوي خدا گفتم خلايق

مبادا اين لقب بر كس برانيد

سپس پرسيدازان قوم حيران

يكايك پاسخ آوردند ايزد

بگفتا پس نبي بر آن خلايق:

بگفتم تا كه بر گويم جهاني

هرآنكس را منم مولاوسرور

همين حيدر كه اكنون بر فراز است

بگفت آنگه پيمبر كه اي خلايق:

علي باشد وصي، همراز احمد

علي آن جانشين دولت من

علي خواندشمارا سوي معبود

بوداعمال او شوقا"الي الله

دلش از مهرحق آكنده باشد

علي خصم خدارابازدارد

علي فرمانرواي شهرايمان

به امر حق، هلاك ناكثين است

خدا فرموده در قرآن بي چون:

به امرت اين دعا خوانم ،الهي

توياري كن هر آنكس حامي اوست

سزاي دشمن او خشم خود نه

اگر ناباورش روي زمين است

خدايا گفته اي پيغمبرت را

الا دين شما "اليوم اكملت"

پسنديدم كه اسلامم بياريد

اگر ديني به غيراز اين بخوانيد

خدا تكميل دين با حيدرش كرد

اگر اعمال كس نزد اله است

عمل، بي مهر او بيهوده باشد

نه كمتر آتش قهر الهيست

علي بهرنبي ياورترين است

رضايت را نباشد آيه اي كان

علي را ربّ ومن، باشيم خشنود

علي سر حلقهء آن مومنان است

به قرآن گر بخواندي هل اتي را

بدان در حقّ حيدر گشته نازل

خدا خوانده علي را ياوردين

بود پرهيزكارو پاك و طاهر

اگر من برترين پيغمبراستم

بود فرزند،نسل هر پيمبر

بدانيد آدم ار مطرود گرديد

دليلش بود، رشكش،مكر شيطان

ص: 86

علي راگرحسدورزيد آه است

تنزّل، حضرت آدم،سما را

اگر چه صفوه الله است آدم

خلايق،حال خود را نيك ،يابيد

ستيغ عزّت اندر كوي ما پست

فلاح و رستگاري سائل او

"ولا يومن به" جز مخلصانش

زمان را خورده سوگند اين خداوند

ولي انسان كامل جزعلي نيست

منم اكنون كه خوانم بر تو سوگند

مرا تكليف،جزابلاغ،نبود

نميريد اي گروه نيك فرجام

به ربّ واحمدو نوري كه در اوست

بود "اصحاب سبت" از قول قرآن

خدا باشد گواه اين گمانم

وليكن امر حق در پرده پوشي است

هم اكنون اين محك بر دل گذاريد

اگر مهرش به دلها رونهاده

وگر خشم از علي داريد دردل

خدا از نور خود، جانم سرشته

پس ازحيدربه نسلش تا به قائم

خدا حجّت كند كامل بر اين خلق

مقصر،هم معاند،هم مخالف

الا اي قوم، من هستم رسولش

اگرمن مرده باشم يا كه مقتول

اگر كس بعدمن در قهقرارفت

خدايم گفته در حق صبوران

اگر بر دين حقّم استواريد

زاسلام شما من را چه منّت ؟

اگر بر من همي منّت گذاريد

خدا هم خشم خود شامل نمايد

خدا همواره مارا دركمين است

پس از من _ در تباهي _ رهبرانند

بدانيد اين گروه اندرقيامت

بر او انصارو اتباع و هم اشياع

به اصحاب صحيفه شهره باشند

هم اينك جانشيني را امانت

به نسلم داده ام من تا قيامت

كنون تبليغ امر حق نمايم

بر آنكه زاده يا زاييده گردد

به هر نسلي پدر در گوش فرزند

الا اين منصب از بعدم شود غصب

نه شاهنشه،كه شاهنشه نمايي است

بر آنكس بيعتش را هم پذيرد

خدا هر كس ورا ياري نمايد

نه او هر بنده رابر خود رهاكرد

ص: 87

مشيت مر خدا را اين نبوده

نباشد سرزميني زاهل تكذيب

سپس ازامر آن باريتعالي

سفارشهاي حق گردد محقّق

اگر پيشينيان گمراه گشتند

هم او ويرانگر آيندگان است

هلاك اوّلين و آخرين را

همين باشد سزا مر مجرمان را

خدا من را به امرونهيش آگاه

شما نيز امر او را گوش داريد

مبادا راه ديگر برگزينيد

صراط مستقيمي كه به قرآن

پس از من اين صراط حيدر بود تا

پيمبر بعد از اين با نام الله

همان حمدي كه در اين سوره خواناست

امامان اولياي عرش سبحان

همانا حزب غالب حزب اويند

كه از بهر ظلالت مردمان را

خوشا احوال هر كس را خدا گفت

براند هم برادر هم پدر را

خدا بوده به دل حكّاك ايمان

به صحّت هم سلامت گام دارند

اگر دردل كسي شكّي به ما داشت

اگر بذر محبّت در دلت بود

ملايك ميزبانت در بهشتند

خطاب"طبتم" آيد از ملايك

بهشت،ارزاني ياران يار است

جهنّم،خانهء دشمن به آلش

خدا فرموده درحقّ عدويش

نگهباني ز دوزخ پرسش آورد

جواب آيد:بلي،ليكن ز حسرت

دروغ انگاشتيم آيات رب را

خدا فرموده پس:"سحقا "لاصحاب"

ولي ياران ما، هم در نهاني

"لهم اجر كبير" از حقتعالي است

چه بسيار است ازاين ره تابه آن راه

سر جنگ ار كسي با ما بدارد

وگر با ما بناي دوستي داشت

منم منذر ،علي،هادي دينم

منم پيغمبر و حيدر وصيم

امامان بعد من از صلب اويند

همانا مهدي از ما اهل بيت است

بگيرد انتقام از ظالمين او

مسلّط بر تمام مشركين است

به دين حق بود او يار و ياور

نصيب هر كس از احسان و نيكيش

بود نيكو وهم مختار يكتاست

ص: 88

كلامش چون كلام خالق اوست

رشيد است و سديد است اي خلايق

خبر، پيشينيان دادند از او

نباشد حق مگر در نزد مهدي

ببنديدش زروي مهر،عهدي

ولي الله مطلق در زمين اوست

پيام ربّم اين بود و رساندم

شما نيز اي خلايق بعد گفتار

پس از من دست بيعت ده وليم

علي پيوند خود را با نبي بست

نيابت داده من را حقتعالي

خدا فرموده هر كس با شما بست

بدان پيغمبرم:دستم زهر پست

اگر عهدش كسي بشكست،در دام

خدايا عفو و رحمت بر كسي آر

ز آداب و رسوم حقّ سبحان

طواف حضرت حق از صفا كن

به درگاهش رود هر كس به هر شب

بود بي بهره و محتاج هر بيت

اگر در موقفات حج بماندي

پس از آن نامه ات پاك است و بي عار

الا بر حاجيان، خود،ياورم من

تباهي،كارنيكان، نيست آري

اگر در بيت رب آييد سويش

نه كعبه،بلكه هر مشهد كه رفتيد

نماز و هم زكات اركان دين است

علي،جان رسول و جان دينم

پس از من بر خدا،حيدر امين است

علي و نسل او هستند كامل

حلال و هم حرام حق فزون است

از اين روي اي گروه آريد دستي

پذيريد آنچه را در حقّ حيدر

امامت دارد از نسلش وراثت

لواي دين به دستش تا به انجام

منم مرشد،شمارا زآتش دون

شويد از اين سه حكم الله، مشعوف

زمنكر واره_ي_د و پس بدانيد

كه اين امر است و فرمان خداوند

يقين،بع_د از ع_لي اولاد حي_در

همين گفتار حق اندركتاب است

ن_ب_ي ه_م گفته از به_ر ه_داي_ت

خدا از لرزه اي بس هول انگيز

مشو غاف_ل ز م_رگ واز ق_يام_ت

ص: 89

ه_ما نا بند گان در روز مح__شر

سزاي نيك هر كس جنّت اوست

هر آنكس آورد بيع_ت به پيش_م

بدين انبوه، بيعت هست، مشكل

مبا دا اي_ن ع_لي از خود برانيد

به ميزان آن كسي خير اندر آرد

سپس از ام_ر پيغ_مب_ر،خ_لاي_ق

ه_ما نا ما شنيد يم و م_طيع_ي_م

همي عهد ولا از ناي بستيم

زجان و دل ق_بول ا وليا ي_ت

بر اين پيمان بما نيم و بميريم

نباشد منكرش در ما و شكّاك

محبّت جز علي ،كس را روا نيست

پيمبر،عهد خود از ما گرف_ت_ي

به روح و دستمان لبّيك گفتيم

از اين پيمان خود ،ما سر نپيچيم

رسانيم اين پيا مت را به ايش_ان

پيمبر گفت:اي مردم چه گوييد؟

خدا آگ_ه ز اس_رار دل م_اس_ت

هر آنكس كاوهدايت را پذيرفت

وگ_ر ك_س راه ذلّ_ت برگزي_ن_د

شما گر در پ_ي عه_د خدائ_ي__د

نبا شد دست كس بالات_ر از او

هم اينك بي_ع_تي ب_ايست،بستن

پس از من با اميرالمومنين دست

هر آن مستي كه از جام غدير است

پس از حيدر،حسن مولاست بي شك

پس ازاوعالمي درشوروشين است

ام_امت بع_د از او در نس__ل آي_د

يكايك آيتي از حضرت دوست

تباهي حيله گررا مي سزد ه_ان

اگر پيمان شكستي خود غريمي

خلايق،آنچه را گفتم در اينج___ا

سلام حضرت مولا چن__ين گوي

بخوانيد آنگه از جان و دل خود

خدا: آمرزشت خواهيم و داني__م

خداي_ا:شاكرت هستيم و ممنون

الا م__ردم،فض_ي_ل_ت_ه_اي حي____در

نه آنست آنچه من گفتم دراين روز

همان_ا رست_گاري به_ر آن_ي است

نه از ما و نه از خواني كه گف__تم

بود تسليم حيدر،رستگاري

بگويي_د آنچه را حق زاو رضا شد

سزاي مومنين آمرزش و جود

ص: 90

ستايش لاي_ق پروردگ_اري اس_____ت

ط__واف خانه ي امن خدا كرد

اگر چه نام حج، حجّ وداع است

به صف استاده هنگام مناسك

به غير از مدح او چيزي نگويند

ويا عالم طفيل پير بط_____حاست؟

سمك تسبيح گوي ازصوت احمد

كه راه خانه اش از خانه گيرد؟

همين، فرمان ربّ العالمين است

به همراهان بگو از پير و از شاب

بسوي خانه برگرديم خشنود

پذيرفتي سر خوانت چو مهمان

سهيم و هر زمان زير لوايت

سفر از بيت رب آغاز گرديد

سواران از شتر زير جهازش

بسي خسته ز راه خويش بودند

به همراهش علي و شاه بطحا

منم خاك ره جانانه زين دشت

نه صحرا ،آسمان باشد مرا جاي

چه من بر تير مژگانش نشانم

گرفته مهر عالم از علي ،روي

علي خورشيد او، كي جاي سايه است؟

به ناگه بركه اي آمد پديدار

نه زمزم ، كوثر شاه امامت

فلك ،سيراب از او زآغاز و انجام

شفاعت ميكند از پير و از شاب

از اين رو تاج عزّت سر نهاده

سه بار آمد كه اي سلطان ناطق

تو ابلاغش كن و جان در پناه است

رسالت را نكردي هيچ احراز

سراپاشد خضوع آن عبد مطلق

تمام حاجيان آنجا بماندند

رسول الله بخواندش سوي خود زود

نشان ديدگان سوي كه آرند؟

چرا شد كاسهء صبر نبي پر؟*

بنا شد منبر از چندين جهازي

چنين گفتا ز سوز و از گدازش:

كه كس در اوج وحدت مثل او نيست

ولي با بندگان در دل بر آرد

در اركان جهان هيبت ندارند

خداي لامكان ،آگاه و داناست

ستايش بهرش از آغاز و غايت

" تصيرالامر" سويش گفته قران

ص: 91

بود سكّان اين كشتي به رايش

ملك با روح بر او سجده آرد

ز خوان لطف او بس ريزه خوارند

ولي كس هاله اي ازاو نديده

عطا و رحمتش درخلق، برپاست

جزاي خيروشررا مهلتي هست

نباشد پرده بر ديدش زماني

وجود جمله موجودات از او

به مثلش كس نياورده در اوهام

زت_____اريكي مط__لق ن___ور آرد

عدالت بر سر خوانش چو مهمان

بدين عزّت، عزيز قادري نيست

ب_دي__دارش رود لي_كن نشايد

زدان__اي__ي نه__د ه__ر گ__ام در راه

مگر او در طريقش زد چراغي

همان كاو شهره در پاكي به عام است

ملك در وقت ام____رش بي دخالت

وجود و بود، با اذن خدائيست

نه سرمشقي ورا بوده محّول

جهان قبل از وجودش خاك بي گنج

هم او صنعش بود زيبا و بر جا

كه مرجع باشدوهم زاو بخيزد

فروتن پيش فخرش صاحب جاه

به پيش عزّتش هر سركش آرام

به گردش هر فلك زان ايزد پاك

كه هريك را اجل آرد به وقتش

به روي پرده آيد زامر اين رب

شياطين را كشد در خاك و در خون

نه ان__بازو شب___يهش در دي____اري

نه زاده است ونه زاييده شدازغير

كرامت از ازل اورا ستوده است

دهد حكم، آنچه راعزمش بشايد

بود درنزد او علم و شمارش

چه محتاج وچه سيرازخوان اويند

گهي نزديك و گه تاريك و گه نور

هم او آگه زاسرار درونش

ست____ايش لاي___ق آن ذات باري

تمام قدرت امكان به دستش

شب آورد از پس خورشيد، هر روز

عزيز است و هم آمرزد گناهان

ببارد ابر احسانش زيادت

زقدرت بر درش جن، سجده آرد

ني____ازارد ورا ف__ري___اد ن__ا لا ن

جوابش را زراءفت داده باري

ص: 92

مصاحب باشد او با رستگاران

به فرمانش ملك،از پا فتاده است

سزاوارپرستش باشدوذكر

به رنج وراحت وشادي وهم ذكر

به پيغام آوران ، هم اوصيا اش

سرورازاشتياقش درتن من

هراسم ازجزا ،شوقم به يزدان

نبيندرنگ بي عدلي از او پس

كمربرطاعت ازوحيش ببندم

فلك در لرزه آيد از عتابش

هم او فرمان دهد براين رسالت

همي دست از رسالت شسته بودم

خودت دادي امانم زآفت وشر

توگفتي بين ايشان:"يا نبي قم"

كه شدآغازبا نام خدايي

ت__وامرخالق_____ت ابرازمي كن

ز بهر جانش____يني پ__يمب__________ر

مصونت دارم ازاين قوم معلول

چنين خواني در عالم ساز گشته

به فهم علّتش جاهل نبودم

رسان پيغمبرا، اين سان كلامم

علي در جانشيني ،مرد ميدان

نشيند بعد من هر جا نشينم

به سان نسبت موسي و هارون

جز او لايق كه دانسته ولي را؟

ولاي غير او باطل نموده

مصلّين را بگفت و راكعين را

زكاتي داده و پس در سجودند

در اين آيينه او مشهود آيه است

به حق برگو سلام و گو دليلش

ه__راس ازقل__ّ__ت س_رب__از دارم

به نيرنگ و به مكرو طعنه بر من

زبان گويد كلامي را كه دل رفت*

ببي__نندو اذن گ__وي__ند نام__م

جدا ازمهرحيدرمه كه باشد؟

بيازاردنبي وگويد اين قوم:

بگو آري، چنينم گفته داور

چو او موءمن بود بر حقّ وعادل

بگويم آيت و هم نامشان را

وليكن صبر من بر خشم، فايق

به تبليغ علي شادش نمايم

كه بر گويم چنين امرش به فرياد

بدان نور حقيقت منجلي شد

رسالت كي مرا مي بود لايق؟

خدا حافظ بود بر جسم و جانم

بدانيد آنچه را زاين آيه دانم

امام است وهم او صاحب اراده است

ص: 93

به مردم جمله، انصار و مهاجر

به كوچك يا بزرگش امر،اين است

عرب يا كه عجم باشد به دوران

مداوم تابعند از امر مولا*

به امرو قول و فعل آريد اولي

مخالف با علي ملعون وادني

خدا آمرزد او راروز موعود

شما را آگهي زامرش بدادم

كه بر گويم شما را از دل وجان

كه اوديدش بود ما فوق هر ديد

منم بر جملهء اشياء، مولا

امامت هم ولايت مر علي را

به نسلش هم امامت داده داور

يكايك مورد لطف و عنايت

به اذنم باشد و اذن خدايم

حلال اين است و حرمت هم بدينسان

به ابن عمّ خود هم آخرين را

به درگاه دگر چون آوري رو؟

ورا از جان خود برتر بدانيد

شما رااز پليدي دور سازد

نيارد در اداي حكم، كاهش

همان كه او نامش اندر آيه آرند

كلامش را كلام الله بخوانده

به ايمان برخدا و مرسلينش

چو او بهر نبي ياور نديدم

علي اندر پرستش هست،برجا

پرستش كرده حق همراه احمد

شب هجرت بيارامي به جايم

هراسان ناشدو درجاي من خفت

فضيلت داده چون باريتعالي

پذيريدش امام و ميرو سرور

خطابش كرده اي مولا به هر جان

ز استغفار ما پستي شود ،نيك

خدا ابواب دوزخ باز دارد

كه حق بردوزخش نيكو است واقف

پذيرايي به سنگ از ميزبان است

زارسال رسل از نيك و صادق

منم اينك چو علت بر تمامي

به من كافر بود ني ياور من

به شكّ دررسول امّيد دارد

بر اهل البيت من شكّش تمامي است

نباشد جز عذاب و آتش جان

به من منّت نهادو كردم انسان

"به يكتايي قسم يكتاست" الله

به هر حال وزمان كه اومقصدمن

ص: 94

ويا روزي رسد هر شب به هر دست

شما نيزافضلش دانيد، مردم

بر آنان كه اين سخن راياوه دانند

بگفته اين سخن را بر پيمبر

وگر مولا مپندارد به تمكين

شود بر دوزخ جاويد،ملحق

بپرهيزيد و از آتش گريزيد

چو او حاكم بود غيري نيرزد

كه جنب الله به قرآن سايه ي اوست

صدافسوس و فغان ازضعف دينش

چرا در حق او اينسان ستم شد؟

كه تا اعماق آنرا در بيابيد

تشابه را زچشمان مي زدوده

مگر آنكس كه دستش روي دستم

علي مولا بود از گفت الله

برادر،هم وصي هم جانشين هان

كه من گفتم بدينجا بر شما زود

پس از من يادگاري ثقل اصغر

بود آيت، شما راثقل اكبر

ز هريك خواهي اخبار دگردان

همان روزي كه نزدم آيدوبر

امانتدار حق،حاكم زاويند

همان را حق تعالي داد امرم

علي،تنها بود مولاي لايق

بجزبر ابن بوطالب مخوانيد

چه كس اولي بود بر نفستان هان؟

پس ازاويي ،تو اي مقصود سرمد

الا اي مردمان، جبريل صادق

شودآگه ازاين سرّ نهاني

پس ازمن حيدراست آن ميرومهتر

زشوقش هر دلي در سوزوساز است

برادر مرمرا جز او كه لايق؟

نگهبان باشد او بر راز احمد

به تفسير كتاب و امّت من

بدان امري كه حق زان هست خشنود

ستيزد آنكه را دشمن در اين راه

بودحامي به هر كس بنده باشد

به دشمن خشم خود ابراز دارد

هدايتگر بر اهل دين وقران

شرر، بر قاسطين و مارقين است

نخواهدشد فرامينم دگرگون

خداوندا، تو خود بر اين گواهي

محبّينش بدار از مرحمت دوست

جزاي دوستانش رحم خود نه

زمهرت دورو بر خشمت قرين است

به وقت نصب حيدر، امّتت را

ص: 95

تمام نعمتم بر قوم، "اتممت"

كه در درگاه حق مقبول آييد

به عقبي سخت،در رنج و زيانيد

مكان منكر او دوزخش كرد

بدون مهر حيدر، خود تباه است

عدو در آتشي پاينده باشد

نه فرصت بهر اصلاح تباهي ست

زاوار و قرينتر زاهل دين است

به حقّ حيدر آورده است،سبحان

به قرآن، «امنوا»، اوراست،مقصود

كلام مدح حق بر او نشان است

دخول جنّت آل عبا را

هر آنكس غير او گويد چه كاهل

مدافع بر در پيغمبر دين

هم او هادي و مهدي،نور ظاهر

وصيم برترين،اولاد او هم

وفرزندان من از نسل حيدر

زجنّات نعيم و كوي جاويد

مبادا كس برد رشك علي،هان

تمام نامهء خيرش تباه است

سبب بودش خطايي مر خدا را

ولي رشكش چنين پاسخ بدادم

مبادا دشمن حق را بتابيد

تو ازدامان ما كوته مكن دست

موالي با علي شد قابل او

به قران سورهء والعصر جانش

كه انسان درزيان است و به صد بند

سياهي جزبه نورش منجلي نيست

پيامت رارسانيدم، خداوند

به تقواي الهي توشه بايد*

مگر باعزت وحرمت به اسلام

اگر مومن نباشد بر من و دوست

بود ملعون، زسوي حيّ رحمان

كه گر خواهم عدو با نام خوانم

مرا حكم خدايي در خموشي است

به حب،يا بغض حيدر،حكم آريد

خدا خوان كرم بر او گشاده

تمام زندگي راخفته در گل

پس از من در علي ،اين نور، هشته

ستاندحق خودازدست ظالم

به اهل البيت من تا آخرين خلق

چه ظالم او،چه خائن،جمله آسف

زبعد آن رسولاني كه بودش

دوباره جاهليت هست،مقبول؟

زجرمش كي غباري بر خدا رفت؟

دهم پاداش و نعمت من فراوان

علي و آل او راضي بداريد

ص: 96

خدا هر بنده اش را كرده دعوت

ثواب هر عمل بر باد داديد

كه آتش شعله ور،در دل نمايد

سزاي ناسپاس ازاو همين است

شما را سوي آتش مي كشانند

ندارد ياورو ما،در برائت

زخشم حق به دوزخ اندر اشباع

مبادا كس زما زان دسته باشند

نهم دربينتان هم من وراثت

وصايت، هم خلافت هم امامت

به حاضر هم به غايب روي دارم

تمام خلق عالم ديده گردد*

كند با من به اين پيغام پيوند

شهنشاهي شود جاي علي، نصب

بر او خشم من و قهر الهيست

بلا شك شعلهء آتش بگيرد

به محشر وانهد،در دوزخ آيد

كه پاكي را ز ناپاكي جدا كرد

كه خلقش را زغيب آگه نموده

كه گرددقبل رستاخيز تخريب

دهد بر دست مهدي ملك آنرا

كه ننگ خلف وعده نيست بر حق

هلاك درگه الله گشتند

هماناني كه كفر اندر بيان است

خدا گفته است در قرآن همين را

گرفتار آورم ناباوران را

بكردو من علي آگه زاين راه

ولايت را علم بر دوش داريد

مبادا دست از حيدر بچينيد

ببايد پيروي كرد اين منم هان

زنسلش بر حق اين راه آيد احيا

قرائت كرده اند : الحمد لله

به شان و رتبهء ما آل طاهاست

ندارد ترس و حزني ره بر ايشان

محارب با ورا شيطان بگويند

دهند اخبار بيهوده نهان را

ولاي غير ما را از دلش، رفت

اگر ننگ آمد از داور،پسر را

به توصيفش چنين گفته به قرآن

اگر مومن به دينم،نام دارند

نه دست ياري اندر دين،بر افراشت

هواي ياري ما در سرت بود

ورودت با سلامت مي نوشتند

نباشد كس در اين جنّات،هالك

كه رزق حق بر آنان بي شمار است

ص: 97

به گوش آيد صدا: "افروز آتش"

به دوزخ ميكند نفرين هوويش

مگر منذر خدا بر تو نياورد؟

زبانها بسته شد هنگام بيعت

ز وحي و اوليا، مرآت رب را

مگر آتش زدايد پرده از خواب

زحق خائف بوند هم در عياني

اميد مغفرت،روز مبادا ست

ز آتش اندرون تا اجر الله

خدا نفرين خود بر پا بدارد

خدا بستود و دردل مهر خود كاشت

منم ترسانگر او باشد بشيرم

رسول الله منم، صفدر وصيّم

ولي من را پدر،بر حق بگويند

هم او قائم،هم او ار سرنوشت است

بود او فاتح هر برج و بارو

هم او خون خواه جانبازان دين است

زبحر ژرف حق پيمانه اش سر

به قدر ارزش است اي خير انديش

زعلم،ارث و زفهم،ادراك، اوراست

به پا دارد نشان از حضرت دوست

عنان عالمي بر او كه لايق

بود باقي و حجّت بعد او كو؟

بود نوري اگر ،در نزد مهدي

هواداري نيرزد جز به مهدي

امين سر ربّ العالمين اوست

علي را بعد خود زاين رو نشاندم

يكايك نزد ما آيد پديدار

به اقرار امامت بر عليم

نبي را بيعت عرش آفرين است

بگيرم عهد بر حيدر شما را

همي پيمان،يقين او با خدا بست

بود بالاتر و ما فوق هر دست

اسير است و خلايق، ديده بر دام

كه بر پيمان خود ماند وفا دار

همي حجّ است و عمره از دل و جان

به كوه مروه رو،عهدش وفا كن

شود مستغني و مسرور از رب

هر آنكس روي خود گرداند در بيت

رداي معصيت از جان براندي

برم ،اعمال خود بار دگر آر

ز جان و مالشان خود آورم من

ص: 98

برآنان رحمت حق هست جاري

به دين و علم ژرف آريد رويش

به توبه،دست خود از عيب شستيد

حساب كاهلش با جان دين است

مبين بر شما ،هم حاربينم

هم او عهدش به ما،قبل از جنين است

هم آنان مثل من ،حلال مشكل

از اين وقت ومكان حدّش برون است

براي بيعتم با ربّ هستي

بگفتم بر شما تا روز محشر

بود فرزند او مهدي نهايت

رساند اين رسالت را به انجام

مبادا حكم رب گردد دگرگون

نماز و هم زكات و امر معروف

خلايق را سوي حيدر بخوانيد

جدا از ما ندارد سود ،يك پند

امام و مقتدا بر خلق داور

كه قصد حيدر ومن در كتاب است

رويد اندر بر قرآن وعترت

بترسا نيده مردان و زنان نيز

بترس از سختي قبر و عقابت

به ميزان عمل در نزد داور

نه جايش سوزد ازروي خطا دوست

به جنّات نعيم او را چو خويشم

به اقرار زبانش، عهد،كامل

به پيمان بر علي ثابت بمانيد

كه او ايمان به آل حيدر آرد

بگفتند اين چنين بعد از دقايق

به امر آنكه گفتي سر به زيريم

به پيمان،محكم و بس پاي بستيم

بكرديم و زبان هم در حمايت

همين راه، آخرت از سر بگيريم

محبت را به دل بودي تو حكّاك

به شانش غير فرزندان مگر كيست؟

حجب،از قلب و جان و دل برفتي

وگر نه با زبان لبّيك گفتيم

خدا را زين سبب ،قهرش نبينيم

به نزديكان و دور،اقوام و خويشان

كه حق آگه از آنچه مي شنوديد

به قصد مردمان،نا گفته دانا ست

خدا در حقّ او "خيرله" اش گفت

به غير از نفس خود خسران نبيند

ص: 99

به بيعت با نبي پس رو نماييد

"يدالّه فوق ايديهم" بود هو

ازاين پس هرگز از آن ناگسستن

به رسم جانشيني داده هر مست

علي بر عرش و فرش رب امير است

به عهد خويش بي همتاست بي شك

علم بر دوش فرزندش حسين است

پياپي تا قيامت ،وصل آيد

كه دنيا و هم عقبي جمله از اوست

"احب الله من اوفي" يقين دان

وگر ماندي،خدايا خود كريمي

به گوش غايبان گوييد هر جا

فقط او را امير المومنين گوي

"سمعنا و اطعنا" كه چنين بد

كه جمله روزي آخر سويت آييم

كه كامل كرده اي نعمت ،هم اكنون

به پيش خالق والاي حيدر

كه هر جا گوشه اي از سر مرموز

كه از ربّ و من و حيدر جدا نيست

نباشد گر جدا جاني كه گفتم

سزاي عهد او ،جنّات باري

نه كفر عالمي او را عزا شد

نه هركس كز علي خشمش به دل بود

كه جز او اين جهان را مالكي نيست

والسلام

راثي زاده

اشعار آقاي راثي زاده

تا ياس خيالِ تو بگشود سحر، آغوش

جان همه جانان گَشت از نَكهَت آن مدهوش

در وصف تو چون آيد خونِ سخنم برجوش

بلبل شده است خاموش، قمريست سراپاگوش

زآنكه همه مشتاقند بر قدح شه مردان

آهنگ درِ جنّت نام خوش و زيباست

خورشيد عبوديت در سايه سيمايت

معناي خداترسي در طاقت والايت

شرمنده ي احسان و اكرام تو، اعدايت

بردرگهِ فضل تو افتاده سر وجدان

برف است كه ميبارد با لطف و دل آرائي

دشت است كه پوشيده دشداشه ي بيضائي

ص: 100

سيمين شده اين صحرا چون حجله يلدائي

تا بلكه رسد از ره داماد شكيبائي

از بام فلك ناظر چشم همه ي حوران

بر توسن بخت اينك بنشسته امير عصر

جمعي به تلاش اندر تمحيد كنندش قصر

مسرور همه مرغان تابيده شعاع نصر

حاشا كه كند زاغي از شأن گلستان كَسر

امروز بود روز خشم و غضب شيطان

عازم همه بر موطن از اُم قُري مكه

حق جامه دين خواهد پاكيزه و بي لكه

فرموده زنند امروز بر نام يكي سكه

در نقطه معطوف تاريخ جهان بركه

آنجا كه شود از آيين حقش رحمان

خواهد كمر همت تقدير و قضا بندد

بر بخت بلند خويش سيماي زمان خندد

هان كه جلوتر رفت گوييد كه برگردد

وآنكس كه عقب مانده بر جمع بپيوندد

بگشوده خداوندي بر ضيف حريمش خوان

جشني است بسي والا در آيينه ميثاق

با خلقت و با سجده هم قصه و هم آفاق

ابليس اگر افتد در دايره ي امحاق

شايد كه زمين گردد بر خلد برين الحاق

تجديد به بيعت را امر آمده از يزدان

كرسي به فراز آريد از تخته ي محمل ها

پيمان ازل خواهد روشن كند اين دل ها

طي كرده از آن نشئه بس موطن و منزل ها

تا بازشناساند آن رافع مشكل ها

ايمان دميد از زير خاكستر اين نسيان

بگذشته كنون هشت روز از ميمنت اضحي

خورشيد نهان پيش انوار رخ طاها

امت همه گردا گرد ايستاده در اين صحرا

گل واژه ي لب آيا، الفاظ نگه ايما

تا بلكه عيان گردد اسرار چنين فرمان

ص: 101

جايز نبود تأخير ابلاغ كن آياتم

من حافظ جان تو از شر لئاماتم

منصوب نما اينك سرحلقه راياتم

اين عيد بود عيد فرخنده ي ساداتم

زيباست بباغ دين گر غنچه شود خندان

فرموده مرا سبحان ابلاغ كنم پيغام

حاضر كند اين مطلب بر غائب ما اعلام

والد به ولد گويد اين واقعه ي اسلام

والا كرم حق است در طول همه ايام

درمانده شود كفر و سرزنده از آن ايمان

نزديك شويد قدري تا دامن اين منبر

افشا كنم اسراري از گنج دل منصيمر

اينگونه كه مي بينم از منزلت حيدر

خاموش شود دوزخ گر حكم كند قنبر

دامان علي گيريد تا درد شود درمان

بر جان شما اولي از نفس شما هستم

اندر ره اين آئين جان و تن خود خستم

بر قرب و جوار حق گر آتيه پيوستم

چون خالق خود خود يار ياران علي هستم

زيرا كه قسيم است او بر جنت و بر نيران

حيف است كه بشر چشم از آئينه حق دوزد

در كوره ي پندارش ايمان و عمل سوزد

عمري به خطا ره در تاريكي شب پويد

دست از طلب حق و دامان علي شويد

همواره سپارد گوش بر زمزمه شيطان

اينك بَرَم ايستاده فرزند ابوطالب

آن شَرزه كه شد هر جا خصم خدا غالب

بر پرچم تقوي و اَعلام هُدي صاحب

از روح الامين افزون بر طاعت حق راغب

در حشر بسر دارد تاج گهر ميزان

بر هر كه منم مولا اوراست علي مولا

زآنرو كه علي باشد مِرات حق اعلا

بنواز خداوندا ياران علي هر جا

ص: 102

دشمن بشمار آنرا كه شد به علي اعدا

با مهر چنين سرور هادي شودت قرآن

امروز شد اين آئين با نصب علي كامل

گشتيم ز مهر او بر جمله نعم نايل

خشنودي منّان شد زابلاغ غدير حاصل

تنها بعلي سالم كشتي برسد به ساحل

با ذكر علي بيرون نوح آمده از طوفان

هرچند شكست امّت پيمان وفاداري

رو كرد از آن عزّت بر خفت و برخواري

اميد كه برخيزد زين بستر بيماري

آماده كند خود را بر شوكت و بيداري

در دولت آن تنها احياگر دين و جان

در خطبه پيغمبر آنروز بشارت شد

برآمدن مهدي اينگونه اشارت شد

از نسل علي ظاهر اين نور امامت شد

يكباره جهان بيني از كفر طهارت شد

حاشا كه به عهد او تكوين شود عصيان

او دادِ علي هر جا از خصم زبون گيرد

هم دادِ همه مرسل از كفر قرون گيرد

در محكمه ره بر آن سيلي زن دون گيرد

تا راحت و آسايش اين چرخ نگون گيرد

خونين بودش چشمان از ياد شهِ عطشان

يك عمر گنه كردم، امروز پشيمانم

بر عاقبت كارم مضطرم وگريانم

درمانده و محتاج يك قطره ايمانم

سرمايه اميدم اين است كه رثا خوانم

حاشا كه چنين دولت يابد حذر و نقصان

بس سلسله ها از پا با ياد تو بگسستيم

بر حلقه ي ره جويان با لطف تو پيوستيم

زآنرو كه در اين درگه همواره تهيدستم

قلاده مداحي بر گردن خود بستم

راثي ام و مي جويم از باب علي احسان

ص: 103

ده بزرگي

اشعار (دو بيتي) آقاي ده بزرگي

پيغام رسان ماه سيماي غدير فرمود كه پيمان سرخم بايد بست .

آنروز فرشته در سما گل ميريخت با خطبه خورشيدي خود ختم رسل .

آغاز بهار خرم ايمان بود پيوسته نبي سه روز در خم كارش .

اي مردم برگشته ز حج، گوش كنيد اين است پيام حق كه در خم غدير .

وحي آمد در سينه احمد گل كرد ذكر صلوات بر علي و آلش .

بزمي به صفاي صبح دل برپا شد با آيه اكملت لكم خواندن عقل .

من جز راه راستي نپويم اي خلق من با علي از يك شجره طيبه ايم .

گلسوره نور و هل اتي هر دو يكي است از قول احد احمد مرسل فرمود .

سر سلسله اهل يقيني تو علي .اين گفته لاريب كلام الله است .

اي سرزده عشق از جبينت بر خيز تا بيعت از اين خلق بگيرم امروز .

برخيز دگر كه حق هويدا گردد اي عشق نگشته آفتابي بر خيز .

برخيزد كه دل ز ديدنت جان گيرد اي روح و داد و داد سبز انديشه .

اي خلق خدا صنع خدا را نگريد بعد از من اگر طالب وصلم گشتيد .

تنها نه علي برادرم مي باشد در امر خلافت و ولايت بر خلق .

فخر حرم كعبه ز ميلاد علي است پيوسته اوالامر زمان تا مهدي .

هستي به وجود آمده از هست علي با گردش پيمانه چشمش در خم .

سرچشمه نور است دل آگاهش كوتاه سخن علي كه ذاتش ازلي است .

حيدر كه ظهور رحمت رحمن است سلطان ولايت است و از حق به سرش .

ص: 104

خورشيد منير منجلي يعني من يك روح الهي و دو پيكر يعني .

قرآن سخنگوي عظيم است علي چون من كه پيام آور حقم تا حشر .

مرديست علي كه روح اميد بود من مهرم و ماهم علي و در دل شب .

سوگند به ذات حق كه تا حق باشد اي دل در طلب بيعت با حق بي شك .

حيدر كه خدا ستوده در قرآنش باشد به كفش زمام خلق و پس از او .

اي خقلق علي، سوره الرحمن است با علم بياني كه خدا داده به او

اين حكم خداي ازلي مي باشد گلواژه اكملت لكم در قرآن .

حيدر كه تفكر بهاري دارد بر خلق خدا به امر حق از قرآن .

از نور سرشته حق رگ و ريشه او تنها نه همين است كه قائم بالقسط است .

قرآن سخني كه چهره اش چون ماه است فرمود هرآنكس كه من مولايش .

فرمود رسول گل جبين اي مردم سوگند بحق كه غير او در عالم .

والله، كه منعم نعيم است علي ميزان كمال هست و اعمال نكو .

در سينه دلش كتاب مسطور خداست روشنتر از اين سخن چه گويم كه علي

.والشمس، به چهره نكويش سوگند عقل است نبي و دل پاكش گويد .

خورشيد منير بي نظير است علي چون حضرت عشق بر سرير دل ما .

آنها كه حكم عقل آدم هستند گويند به قول مصطفي تا صف محشر .

محمود صفاتي كه رسول الله است پيوست تقاضاي دل حق طلبش .

حق را صفت روشن ذات است علي گلواژه نام اقدس جانبخشش

ص: 105

اي دل شده گان، حكم را درك كنيد روح نبا عظيم حق است علي .

حيرت زده ام كه حق صفاتش خوانم چون عاجزم از درك مقامش ناچار .

در خم غدير آيه اي نازل شد از بركت نعمت ولايت آنروز .

اي عشق دل آشنا، امام دل من بي واهمه گويم كه علي عشق خداست .

اي گنج علوم كبريا سينه تو بعد از صلوات بر تو ميگويم فاش .

عشق است گل روي دل آراي علي سوگند بحق زادگاهش كعبه

زد خيمه چو آفتاب در پاي غدير با ساقي سرفراز صهباي غدير .

پيوسته ز عرش كبريا گل ميريخت در پاي علي مرتضا گل ميريخت .

هنگام شكفتن گل قرآن بود از خلق خدا گرفتن پيمان بود .

وحي آمد خويش را فراموش كنيد صهباي تولاي علي نوش كنيد .

رد آينه نو پاك سرمد گل كرد بر لعل خدا خوان محمد گل كرد .

سالار بهشت ساقي صهبا شد گلواژه عشق ازلي معنا شد .

بي امر خدا سخن نگويم اي خلق او از من و من نيز ز اويم اي خلق .

ياسين حكيم و انبيا هر دو يكي است قرآن و علي مرتضا هر دو يكي است .

در ملك وجود روح ديني تو علي هادي طريق متقيني تو علي .

آئينه دل سايه نشينت بر خيز اي دست خدا در آستينت بر خيز .

اسرار نهان دوست پيدا گردد تا دل ز تماشاي تو شيدا گردد .

جان مست شود طريق جانان گيرد برخيز كه عدل و داد سامان گيرد

آئينه مصطفي نما را نگريد رخسار علي مرتضا را نگريد .

ص: 106

با جذبه حسن دلبرم مي باشد منصوب به امر داورم مي باشم .

دين كامل از انديشه آزاد علي است از نسل من و اولاد علي است .

سر رشته عالم است در دست علي دل دل شد و جبرئيل سر مست علي .

حق جلو گر از رخ چون ماهش قرآن كريم خوانده جنب الهش .

قطب شرف و حقيقت انسان است تاج گل هل اتي علي الانسان است .

پيغمبر ذات ازلي يعني من روح علي ام من و علي يعني من .

تحليل گر حكم حكيم است علي مصداق صراط مستقيم است علي .

بر دوش دلش پرچم توحيد بود مه نايب و جانشين خورشيد بود .

گل ذكر لبم هميشه يا حق باشد بيعت به علي بيعت با حق باشد .

از جانب حق ولي بود عنوانش اين رشته بود بدست فرزندانش .

مصداق دقيق علم القران است پيوسته به كار خلق الانسان است

بر خلق خدا علي ولي مي باشد تا بد ولايت علي مي باشد .

بر دوش رداي شهرياري دارد در كف سند زمامداري دارد .

مهر است و بود شب شكني پيشه او ميزان عدالت است انديشه او .

از سر نهان حق دلش آگاه است مولاي دلش علي ولي الله است .

بي شبه علي است روح دين اي مردم كس نيست اميرالمؤمنين اي مردم .

طر گل رحمان و رحيم است علي يعني كه صراط مستقيم است علي .

پيشانيش آئينه منشور خداست تفسير دقيق سوره نور خداست

واليل، به موي مشكبويش سوگند عشق است علي،به خُلق و خويش سوگند .

ص: 107

در بيشه سرخ عشق شير است علي تا هست خدا خدا امير است علي .

رهپوي ره رسول اكرم هستند قرآن و امام هر دو با هم هستند .

در آبي آسمان عزت ماه است از حضرت دوست وال من والاست .

فعلش فرح افزاي حيات است علي تكبير و سلام و صلوات است

علي سر سلسله و زعيم را درك كنيد اينك نبأ عظيم را درك كنيد .

يا شعشعه پرتو ذاتش خوانم خورشيد جهانگير حياتش خوانم .

آن آيه چراغدار راه دل شد دين يافت كمال و دين حق كامل شد .

تا هست بدست تو زمام دل من يعني كه خدائي است مرام دل من

روشن از فروغ وحي آئينه ي تو لعنت ز خدا به خصم ديرينه تو .

دل نيست دلي كه نيست شيداي علي مقبولي حج است تولاي علي

والسلام

آقاي حسني

اشعار آقاي حسني

شرف و عزت بني آدم

سبب خلقت همه عالم

اولين خلق عالم خلقت

خاتم المرسلين در بعثت

آن رسول خداي عالميان

وان امين اوامر سبحان

هر چه اوامر و نهي مي فرمود

خلق از جان و دل قبول نمود

اندرين راه رنج برد بسي

مثل آ“ رنجها نه برده كسي

تا كه اسلام گشت پاينده

كرد دلهاي مرده را زنده

هر چه از نيك و بد حلال و حرام

بود، فرمود آن رسول انام

آخرين سال عمر آن حضرت

كرد بر حج، خلق را دعوت

كل حجاج خانة توحيد

به صد و بيست و يكهزار رسيد

همه احرام بست از ميقات

كوچ كردند جمله برعرفات

ص: 108

يك دل و يك جهت در آن صحرا

بود يكسر به ياد و ذكر خدا

تا كه بر مشعر و مني رفتند

همه با ياد كبريا رفتند

واجب و مستحب هر چه كه بود

خود عمل كرده و به خلق نمود

امر حق را به حق اجابت كرد

در مني صحبت از ولايت كرد

داد ميراث انبياء به علي

كه خداوند را عليست ولي

جمله اعمال حج گشت تمام

بهر رفتن رسول كرد قيام

با بلا ل مؤذن آن حضرت

گفت، بر گو سحر كنم حركت

كس نماند به غير معلولان

همه با كاروان شوند روان

تا منادي چنين ندا در داد

غلغله در ميان خلق افتاد

متعجب شدند زين گفتار

كه چه سري بود در اين رفتار

ليك ني در پي دليل شدند

همه آمادة رحيل شدند

كاروان با شتاب راه افتاد

كعبه را پشت سر رسول نهاد

كعبه از فرقت رسول ملول

متأثر از اين ملال رسول

از غم اين فراق بايد رست

چونكه امر مهم در پيش است

تا رسيدند بر محل غدير

متمايل به راست گشت مسير

جبرئيل آمد و پيام آورد

به رسول از خدا سلام آورد

به توقف نموده امر خدا

امر او هست لازم الاجرا

باز گردد هر آنكه رفته جلو

باشد اين فاصله زياد، ولو

از همين جا كسي جلو نه روند

همه در اين محل جمع شوند

در محل غدير غوغا شد

هر كه را بود خيمه بر پا شد

اشتران را جهاز وا كردند

منبري ز آن ميان به پا كردند

تا صداي بلال گشت فراز

گشت روشن، رسيده وقت نماز

به جماعت نماز گشت تمام

ص: 109

سوي منبر رسول كرد خرام

شد به بالاي منبر آن سرور

خواست، تا پيش او رود حيدر

روي منبر دو كس به حا ل قيام

تا كنون كس نديده اين اقدام

پس زبان بر گشود آن حضرت

در ميان سكوت جمعيت

شروع خطابه ابتدا مي كنم به نام

خدا آن خدائي كه هست بي همتا

آن خدائيكه عادل است و علي

مآن خدائيكه قادر است و قديم

آن خدائيكه سامع است و بصير

آن خدائيكه ناصر است و نصير

آن خدائيكه هست بنده نواز

آن خدائيكه هست بي انباز

آن خدائيكه خالق ماه است

او ز سر ضمائر آگاه است

خالق كل عالم امكان

صاحب هستي زمين و زمان

نيست او را شريك در خلقت

بي نياز است و صاحب قدرت

اوست روزي دهنده بي منت

شامل حال خلق از او رحمت

اوست خلاق زهره و خورشيد

صاحب قدرت و قواي شديد

هر چه خواهد همان دهد انجام

عاجز از درك قدرتش اوهام

بحر و بر از عنايتش دائر

نه فلك از كرامتش دائر

از همه عيبها منزه و پاك

زير فرمان او همه افلاك

ذو اناه و حليم است و كري

مبي بديل و غفور است و رحيم

همه مخلوق زير سلطه او

و حده لا اله الا هو

همه را دارد او به زير نظر

ليك عاجز ز درك اوست بصر

بي زوال است و زنده و دائم

حكمت و قسط و عدل از او قائم

ذات پروردگار بي مثل است

هر چه ايجاد كرده بي بديل است

كا راو خوب و صنعتش محكم

تا ابد عزتش نگردد كم

همه تسليم در مقابل او

ص: 110

خلق عالم هميشه سائل او

او مسخر نموده شمس و قمر

چيره كرده است شام را به سحر

روز بر شام مي كند چيره

چشم بيننده را كند خيره

زورگويان را هلاك كند

صاحب قدرت از چه باك كند

او غني را فقير گرداند

پس مقدر نمايد و داند

اوست احياء كننده اموات

دريد قدرتش حيات و ممات

او گشاينده شب است به روز

اختلافي در آن نگشته بروز

همه خاضع به پيش عزت او

همه خاشع به پيش هيبت او

همه عالم به دست قدرت اوست

اين همه نعمت از عنايت اوست

از من او را هميشه حمد و سپاس

شكر او راست اي معاشر ناس

گر به آسايشم و يا به بلا

شكر گويم هماره مر او را

مؤمن صادقم به حضرت حق د

ركف اوست قدرت مطلق

به رسولان او و بر كتبش

قائلم هر چه گفته در كتبش

مومنم بر همه ملائكه اش

ني مرا ترس از مهالكه اش

هر چه او خواهد آن دهم انجام

خير دست خداست در فرجام

سر به تسليم او فرود آرم

بر خداونديش يقين دارم

اوست فرمان رواي كل جهان

پيش او روشن است سر نهان

وحي فرموده حضرت باري

امر او هست ساري و جاري

كه رسانم رسالت حيدر

بهر امت خلافت حيدر

از خداوند خود امان دارم

تا چنين مطلبي بيان دارم

بعد من مرتضي وصي من است

رهبر امتم اباالحسن است

بهر اين اجتماع عمده دليل

نك سه بار آمد است جبرائيل

گفت از جانب خداي غفور

بهر ابلاغ آن شدي مجبور

كه رسانم به هر سفيد و سياه

زين خبر ماسوا شود آگاه

ص: 111

مرتضي جان و جانشين من است

او ولي خدا امين من است

بعد من پيشواي امت اوست

بر شما مشعل هدايت اوست

نسبت او به من در اين دنيا

مثل هارون است با موسي

بعد من ليك نيست پيغمبر

رهبريت هماره با حيدر

صاحب اختيار بعد خدا

و رسولش علي بود به شما

آيه ائي نازل است در اين باب

مؤمنين را خدا نموده خطاب

آنكه بعد از خدا و پيغمبر

مرتضي بر شما بود رهبر

اوست محبوب خالق سبحان

اوست در رتبه اول الايمان

اوست آنكس كه چون نماز كند

خويشتن محو سوز و ساز كند

او چو مشغول در نماز شود

بي خود از خويش و محو راز شود

در ركوعش زكات مي بخشد

به سجودش حيات مي بخشد

جز علي كيست در عبادت حق

كه مرامش خدا شود مطلق

هست پيش خداي خود خاشع

داد خاتم همو كه بد راكع

بود او كه نماز برپا داشت

از خدايش هماره پروا داشت

خواستم از امين وحي خدا

كه از اين امر كن معاف مرا

خوفم ار كثرت منافق بود

ترسم از قلت موافق بود

با خبر بودم از ضمير شما

در كتابش چنين بگفته خدا

آنچه در قلبشان نبود و نيست

غير آن گفته جز منافق كيست

نيست قلب و زبانشان با هم

ني عيان و نهانشان با هم

من اذن نيستم شما گفتيد

چونكه بيراهه و خطا رفتيد

ديده ام بس اذيت و آزار

از شما مسلمين نه از كفار

داده آنان مرا كه اين نسبت

مي شناسم بنام و هم نسبت

به نسبت مي شناسم آنان را

مي توانم نشان دهم اما

ص: 112

به خدا حكمت است در اين كار

به كرم ليك مي كنم رفتار

بعد از اينها كه گفته شد مطلق

نشود راضي از من آخر حق

نشود راضي از من آن معبود

تا نگويم هر آن چه او فرمود

گويمي آنچه را خدا گفته

آنچه در حق مرتضي گفته

اي جماعت همين بود مطلب

كه علي راست از خدا منصب

صاحب اختيار است و امام

به شما لطف كردگار تمام

جانشينم علي بن طالب

همگان را اطاعتش واجب

هر سفيد و سياه و شاه و گدا

حكم او است قابل الاجرا

بر همه روستائي و شهري

هست آنانكه بري و بحري

عرب است و عجم و يا كه صغير

يا كه آزاد و يا غلام و كبير

هر كه باشد مخالفش، ملعون

مانعش هر كه باشد آن مغبون

هر كه را گفته ام گواهي شد

شاملش رحمت الهي شد

بخشد او را خداي عالميان

كه علي را مطيع گشته ز جان

گشته آنكه اطاعتش واجب

نيست غير از علي بن طالب

چون سراپاي حيدر ايمان است

او ولي خداي رحمان است

در چنين اجتماعي پر عظمت

مي كنم من به امرحق صحبت

سر به تسليم حق فرود آريد

گفته هايم به سينه به سپاريد

مرتضي بعد من امام شماست

اين كلام نه من، كلام خداست

پس زعامت خدا به حيدر داد

هم امامت به نسل او بنهاد

گشت مردم مرام حق حاصل

دينتان با ولاي او كامل

پس بر او هر كه اقتدا نكند

به يقين درد خود دوا نكند

جانشينان او مرا فرزند

هر يك از نسل او مرا دلبند

شد فريضه اطاعت آنان

ص: 113

تا قيامت ولايت آنان

هر عمل بي ولايشان باطل

نكند كار خود هباء عاقل

در جهيم است منكران علي

در عذابند كافران علي

حق به آنان نمي دهد فرصت

وز عذاب اليمشان مهلت

اين علي هست يار و ياور من

نيست محبوبتر از او بر من

راضي از او همي خدا و رسول

مهرحيدر شده است مهر قبول

هست هر آيه كز رضايت حق

نازل ز لطف حضرت حق

جمله شان بود از براي علي

شد رضا خدا رضاي علي

مؤمنين را كه حق نموده خطاب

در همه آيه آيه هاي كتاب

ابتدا مرتضي شده منظور

بلي از انتشار اين منشور

هل اتي هست در جلالت او

نيست مدحي بغير مدحت او

اوست ياري دهندة آئين

حامي مخلص رسول امين

اوست پاكيزه اوست با تقوا

او ندارد ز غير حق پروا

او هدايت شد است او هادي

او براه خدا بود نادي

بهتر از انبياء نبي شماست

بهترين وصي وصي شماست

بهترين اوصياست اولادش

ره گشاهست عزم فولادش

نسل هر يك نبي ز صلب خود است

ليك در حق من چنين نشد است

گفته ام ني نهان كه بلكه جليست

نسل من تا ابد ز صلب عليست

هوش داريد اي جماعت هان

ز غرور و ره حسد شيطان

كبر نخوت به بوالبشر چون كرد

با حسد از بهشت بيرون كرد

پس شما حاسد علي نشويد

به مقام علي حسد نه بريد

تا كه اعمالتان هباء نشود

يا قدمهايتان خطا نه رود

آدم از يك خطا هبوط نمود

از جنان بر زمين سقوط نمود

بود او برگزيدة خالق

پس نيامد به نفس خود فائق

ص: 114

ميشود پس چگونه حال شما

بين تان هست دشمنان خدا

جز شقي دشمن علي نشود

راه حق را بجز تقي نه رود

به خدا نص سورة والعصر

كرده خالق به حق حيدر حصر

سوره دربارة علي نازل

اين بيان از بطون آن حاصل

شاهد من خداي عالميان

كه نمودم رسالتم اعلان

آنكه بودش همي بعهده من

كردم ابلاغ واضح و روشن

پس بترسيد از خدا مردم

تا نباشيد پيش از مغموم

به رسول خداي عالميان

از ره صدق آوريد ايمان

هم به نوري كه با رسول است آن

حق را مورد قبول است آن

آيه ائي هست شرح قوم السبت

كرده لعنت خدا بر آن امت

بخدا هست قصد حضرت حق

فرقه ائيكه بما شده ملحق

كردم ابلاغ حكم يزدان را

مي شناسم به نام آنان را

مي شناسم تمامشان به نسب

بهر افشاء دارم عذر ادب

چونكه نسل علي ز نسل من است

آري اصل علي ز اصل من است

رهبريت براي امت من

هست با اهل بيت و عترت من

ني حلالي مگر خدا و رسول

هم امامان او نموده قبول

يا به عكس، حلال گشته حرام

كس نداند همان، مگر كه امام

هر چه بود از حلال يا كه حرام

ياد داده مرا خداي كلام

همه را ياد داده ام به علي

نيست در گفته هاي من خللي

نيست علمي مگر خداي جهان

به من آموخت قادر منان

منهم آنرا به گفتة داور

يا دادم به نائبم حيدر

جمع كردم علوم را به يقين

مخزنش سينة امام مبين

مرتضي خويش مخزن علم است

امر پروردگار را سلم است

نيست در غير او فضيلت او

ص: 115

به شما فرض شد امامت او

رو متابيد از علي هرگز

پاس داريد اطاعتش را نيز

اوست اول كسي كه شد تسليم

به رسول و خدا به قلب سليم

به رسول خدا اطاعت كرد

همره من بلي عبادت كرد

كرد با من به جان فداكاري

كيست چون او كند مرا را ياري

گرچه در پيش رو خطر را ديد

خود فدا كرده جاي من خوابيد

پس فضيلت همه دهيد او را

داده خالق فضيلتش زيرا

طاعت از گفتة رسول كنيد

امر حق است اين قبول كنيد

او ز سوي خدا امام شده

انتصابش ز لاينام شده

آنكه شد منكر ولايت او

نه پذيرد و يا امامت او

توبه اش ني قبول پيش خدا

ميشود همنشين رنج و عنا

ميشود جايگاه او به جهيم

هست اين وعدة خداي حكيم

آن مكان جاي كافران به خداست

هم سزاي مخالف مولاست

جمله پيغمبران حضرت حق

مژده داده مرا به حق مطلق

بخداي جهان كه از آدم

به رسولان حق منم خاتم

من رسولم به كل مخلوقات

حجتم بر تمام اهل كرات

شك كند هر كسي به گفته من

كافر است و خداي را دشمن

اين مطالب كه من بيان كردم

از بيان خدا عيان كردم

هر كه شك در يكي ائمه كند

يا كه تخم نفاق بر فكند

جا ي او بي گمان بود آتش

ز آنكه گشته خداي را سركش

اين فضيلت كه حق به من داده

لطف فرموده ذوالمنن داده

بمن الطاف اوست احساني

نعمتش را نموده ارزاني

نيست جز او خداي عالميان

پس ورا حمد و شكر بي پايان

افضل مردم است بعد از من

ص: 116

مرتضي با ارادة ذالمن

تا جهان هست، طمطراقي هست

رزق نازل ز حي باقي هست

هست ملعون و مورد غضب است

آنكه منكربه مير منتصب است

گفتة جبرئيل كردم ياد

لعنت حق به منكر او باد

هست آگاه، كردگار شما

از ضمير شما و كار شما

ايها الناس اوست جنب الله

هست مستور در كتاب الله

با علي هان مخالفت نكنيد

با عدوش ملاطفت نكنيد

هان تدبر كنيد در قرآن

بطن آن را علي كند اعلان

دست اين كس كه نك بدست من است

جانشين من است و بوالحسن است

به شما مي دهم نشان او را

مي شناسيد بي گمان او را

اينكه كردم بلند هست علي

دست پروردگار دست علي

هر كه را مقتدا و مولايم

صاحب اختيار و اولايم

هر كه مولاي او منم حال

ااين علي بعد من و را مولا

فرض كرده خدا تولايش

هر كه را كه عليست مولايش

اي جماعت علي و اولادش

پاك ز آنانكه هست احفادش

ثقل اصغر همان پاكان است

ثقل اكبر همين قرآن است

هر يك از ديگري دهند خبر

گويد هر يك ز صدق هم ديگر

نسل حيدر مرا بود فرزند

هر يكي هست چون مرا دلبند

هان نگردد جدا ز هم ديگر

تا بمن مي رسند در كوثر

حاكمان خدا به روي زمين

امنا بين مردمند يقين

من ادا كرده ام وظيفه خود

شنواندم به هر كه حرف شنود

كردم ابلاغ واضح و روشن

به شما امر قادر ذوالمن

امر رب العباد اين باشد

كه علي مير مؤمنين باشد

بعد من اين مقام لم يزلي

ني روا بر كسي بغير علي

اين علي هست يار و ياور من

ص: 117

هم وصي من و برادر من

جامع علم و جانشين من است

بر كساني كه مؤمنين من است

اوست تفسير مي كند قرآن

مي كند دعوت و عمل بر آن

جنگ با دشمن خدا دارد

هر چه حق خواهد آن روا دارد

امر معروف و نهي از منكر

مرتضا راست بعد پيغمبر

خود او چون كند اطاعت حق

مي كند خلق را به دعوت حق

من رسولم علي خليفه من

دشمن او خداي را دشمن

مؤمنين را همو امام هداست

قاتل ناكثان به امر خداست

نيست تغيير در كلام الاه

هست قرآن بر اين مقوله گواه

روي بر آسمان نمود عيان

عرض كرد اي خداي عالميان

شاهدي، راه راست مي پويم

آنچه گفتي بگوي آن گويم

هر كسي دوست اوست ايمن دار

دشمنش را هميشه دشمن دار

هر كسي كرد ياري حيدر

ياريش كن هماره اي داور

مرتضي را هر آنكه خوار كند

خوار گردان كه آه و زار كند

هر كه حق علي نمود انكار

تو غضب، لعن كن ورا زينهار

شد در آنگه كه روشن اين مطلب

گشت منصوب او به اين منصب

آمد از سويت آية اليوم

نعمتت شد تمام بر اين قوم

شاهدم هستي اي خداي جهان

كردم ابلاغ حق او به عيان

بعد فرمود آن جماعت را

ياد آريد هان قيامت را

همه خود داند حد ايمانش

حب و بغض عليست ميزانش

نور در من نهاده حضرت حق

بعد من در عليست آن مطلق

نور در نسل مرتضي دائم

ميرسد تا به مهدي قائم (عج)

قائم (عج) منتظر شده ز آن رو

تا بگيرد حقوق ما زعدو

اي جماعت منم رسول خدا

ص: 118

حال اخطار مي كنم به شما

قبل منهم پيمبراني بود

آمد هر يك ز سوي حي و دود

غير راه خدا رهي نه روم

گر به ميرم و يا كه كشته شوم

هان عقب گرد ميكنيد شما؟

يا كه بر قول خويش پابرجا؟

زين عمل بر خدا ضرر نرسد

بر كسي جز خودش خطر نرسد

صابران را ولي بزودي زود

مي دهد اجر آن خداي ودود

شده توصيف هان به شكر و شكيب

نسل حيدر، همي ز سوي حبيب

اي جماعت به دينتان هرگز

منتي نيست و نيست بر من نيز

منتي بر خدا و من ننهيد

كه عملهايتان به باد دهيد

در كمين است كردگار شماغضب او شود نثار شما

مبتلا مي كند به نار جهيم

از ره حكمت است كار حكيم

اي جماعت ز بعد من به جهان

روشن و آشكار هست و عيان

رهبراني شوند بر امت

كه به آتش كنند تان دعوت

روز محشر نمي شوند كمك

هر كسي كه نداند حق نمك

ز آن جماعت خدا و من بيزار

جاي آنان بدون شك در نار

هست آنان صحيفه را اصحاب

شامل حالشان هميشه عذاب

اي جماعت من اين خلافت را

تا قيامت همين امانت را

مي سپارم وديعه بر نسلم

ارث باشد هماره در نسلم

آن رساندم كه بوده ام مأمور

تا نباشم به پيش حق معذور

كردم ابلاغ حكم يزدان را

تا كه محكم نمايم ايمان را

كردم اتمام حجت خود را

پس رساندم رسالت خود را

آنكه دارد حضور در اين جا

به رساند به غائبان فردا

حاضران غائبان را گويند

پدران نائبان را گويند

تا قيامت همه ادامه دهند

ص: 119

تا كه از قيد جور و ظلم رهند

اين خلافت به زور اهريمن

پادشاهي كنند بعد از من

لعنت حق به غاضبان باشد

واي بر جمله ناصبان باشد

آن زمانيكه فتنه برخيزد

به سر خلق، حق بلا ريزد

حق شما را رها نخواهد كرد

دردتان را دوا نخواهد كرد

سهل باشد همين براي خدا

تا كند پاك از خبيث جدا

مطلع ني كسي زاسرارش

در نياورد كس، سر از كارش

بوده هر جا زمين آبادي

شده ويران ز ظلم و بيدادي

كرده اهلش خداي را تكذيب

شد بر آنان عذاب و قهر نصيب

قبل روز جزا شوند هلاك

تا كند روي اين جهان را پاك

هست بر عهده خداي عهدي

ميشود تا حكومت مهدي (عج)

آنكه بوده است حق دائم ما

حق ستاند بدست قائم (عج) ما

اي جماعت خداي عالميان

امر و نهيم نموده است عيان

من هم آن را به حكم حي عليم

به علي داده ام همه تعليم

پيش او هست علمها يكسر

مخزن علم سينة حيدر

امر او را به جد گوش دهيد

تا سلامت ز قيد ظلم رهيد

سر نه پيچيد از اطاعت او

رستگاريد با هدايت او

نهي او را به جان قبول كنيد

تا كه مرضات حق وصول كنيد

اي جماعت منم همان ره راست

امر حق است و قابل اجراست

همه را واجب است طاعت من

امر كرده خداي عزت من

بعد من مرتضي همان راه است

او ز راه هدايت آگاه است

بعد، فرزند او امام شماست

باعث زحمت و سلام شماست

يازده پور حيدر كرار

هست فرزند من همه به تبار

ص: 120

به تسلسل شوند رهبرتان

هست يا اينكه نيست باورتان

به عدالت قيامشان باشد

صحبت حق كلامشان باشد

سوره حمد در حق ايشان

شده نازل ز جانب يزدان

همه شان دوستان يزدانند

همه شان حاملان قرآنند

كرده توصيف حق به قرآنش

هر كه خواهد عيار ايمانش

حبشان در قلوب اهل صفا

نيستند هيچ يك ز اهل جفا

دوستان ائمه آنانند

كه خدا گفته، اهل ايمانند

جمله از جانب خدا ي ودود

روبرو با فرشته گان به درود

دوستار ائمه در جنت

بهره مندند از همه نعمت

عكس آن دشمنان آل رسول

در جهيمند دائمي و ملول

خصم ما را خداي ذوالعزت

كرده اندر در كتاب خود لعنت

آنكه با ماست دوست تا به ابد

مدح كرده ورا خداي احد

اي جماعت منم هماره نذير

پور عمم و ليك هست بشير

منذرم من پيمبررحمت

او هدايت كنندة امت

من پيام آورم رسول خدا

اين علي جانشين من به شما

من رسولم علي امام شماست

هم وصي من او به امر خداست

پسرانش امام تا قائم (عج)

اين فضيلت بر ايشان دائم

قائم (عج) ماست مهدي موعود

يار او هست طالع مسعود

اوست غالب تمام اديان را

اوست روشن كننده قرآن را

گيرد او انتقام از ظالم

ميكند هر خراب را سالم

فاتح قلعه هاي محكم اوست

غالب هر قبيله ائي هم اوست

عزت اولياء از او باشد

زخم ما را از او رفو باشد

اوست بالا برندة اسلام

اوست محكم كنندة احكام

اوست محبوب كردگار شده

منتخب صاحب اختيار شده

داده پيشينيان بشارت او

شامل اهل حق عنايت او

آخرين حجت خداست نهان

بعد او نيست حجتي به جهان

ص: 121

نزد او هست جملة انوار

اوست آن روز عالم اسرار

كردم اينك برايتان روشن

هر چه حق امر كرده گفتم من

اين علي هست هان كه بعد از من

به شما حق را كند روشن

نك شما را همي كنم دعوت

كه كنيد با اميرتان بيعت

كرده ام بيعت حق عزت

هان بمن كرده مرتضي بيعت

چون فريضه بود اطاعت من

بيعت با خدا است بيعت من

گفتة كردگار اين باشد

راه مخلص شدن همين باشد

روي دست همه يدالله است

از عمل كرد خلق آگاه است

هر كه بيعت شكست خود شكند

عاقل آن است كه اين عمل نكند

حج و عمره بود شعائر حق

محترم گشته چون دو اثر حق

هر كه حج آورد به جا مردم

فقر از او شود جدا مردم

هر كه در موقفي نمود وقوف

بخشد او را يقين خداي رئوف

هر كه بر امر حق شود تابع

نكند اجر او خدا ضايع

اي جماعت نماز اقامه كنيد

از حرير زكات جامه كنيد

گر زماني گذشت طولاني

بر شما چيره گشت نسياني

صاحب اختيار كل شما

نيست جز مرتضي ولي خدا

او بيان مي كند براي شما

آنچه فرموده پس خداي شما

بعد من او امين خلق خداست

مشعل پر فروغ راه شماست

او بود از من و من از اويم

او به هر سوست من بدان سويم

هان كه اولاد او ز نسل منند

امناء خداي ذوالمننند

آن زمان كه بحال نسيانيد

هر چه را كه شما نمي دانيد

گر ز آنان سوال شد هر آن

به شما يك به يك كنند بيان

بيش از آن است چون حلال و حرام

ص: 122

كه در اين لحظه من كنم اعلام

ليك هستم ز سوي حق مأمور

بيعت مرتضي در آن منظور

دست بيعت دهيد پس با من

بهر فرمودة حق ذوالمن

اينكه، فرمايشش قبول كنيد

بيعت نائب رسول كنيد

مؤمنان را علي امير آمد

كز سوي خالقش سفير آمد

هم ائمه ز نسل او و منند

بين اين امتند و مؤتمنند

گفته ام آنچه از حلال و حرام

هست آنها قواعد اسلام

اين همه هست حكم حي قدير

هان بر آنها نداده ام تغيير

گفته هاي مرا به ياد آريد

اين امانت چو جان نگهداريد

اين سفارش به يكديگر بكنيد

نسل آينده را خبر بكنيد

امر حق است چون حديث غدير

ندهيدش به اين مهم تغيير

سخن خويش مي كنم تكرار

مي سپارم نماز را بسيار

هم جماعت زكات پردازيد

به اهم نكات پردازيد

گفته هاي مرا چو درك كنيد

برترين كارهاي نيك كنيد

به رسانيد گفته هاي مرا

به كساني كه نيستند اينجا

گفته هاي مرا قبول كنيد

خويشتن پيرو رسول كنيد

هست اين گفته ها ز جانب حق

از زبان من است اين مطلق

امر معروف و نهي از منكر

با امام است ني به شخص دگر

به شما ميدهد نشان قرآن

بعد حيدركه هست امام زمان

پشت سر هم ز بعد هم ديگر

هست معصوم بر جهان رهبر

همه از نسل من و نسل علي

يك به يك هست پيشوا و ولي

همه را بر شما شناساندم

متن فرمان حق را خواندم

كلمة باقيه امامانند

آنكه فرموده حق آنانند

اين دو، قرآن و آل پيغمبر

هان نگردد جدا ز هم ديگر

اين دو را هر كه با دل آگاه

ص: 123

متمسك نشد شود گمراه

پيشه بايد نمود تقوا را

داشت از روز حشر پروا را

هان بدانيد هست مرگ و معاد

آوريد آن زمان را بر ياد

بس دقيق است چون حساب و كتاب

متمايز بود ثواب و عقاب

ني براي شما چنين امكان

دست با من دهيد در يك آن

ليك مأمورم از سوي يزدان

گيرم اقرار از شما به زبان

آنچه در حق مرتضي گفتم

بشما گفته خدا گفتم

هم امامان كه بعد از او آيند

همه شان راه دين پيمايند

جمله از نسل من و او باشند

همه از پشت يك دگر آيند

همه تان راهحق را پوئيد

همه كس گفته هاي من گوئيد

ما شنيديم حكم يزدان را

كه رساندي شما به ما آن را

آنچه دربارة امامان بود

گفته هايت كمال ايمان بود

يعني امر ولايت حيدر

مستمر است تا دم محشر

با دل و جان و با لسان و بيان

با تو بيعت كنيم ما الان

تا كه هستيم اين عقيده ماست

تا دم مرگ اين طريقه بجاست

طاعت از گفتة رسول كنيم

كه ولاي علي قبول كنيم

با ولايش به حشر مي آئيم

حرمتش را به جان همي پائيم

ما از اين قول بر نمي گرديم

دور اين شمع را همي گرديم

نه به شكيم و نه به ريب و نقار

و نه اين گفته ها كنيم انكار

با علي نشكنيم پيمان را

كرد كامل ولايش ايمان را

گفته هايت ره سعادت ماست

مرتضي مشعل هدايت ماست

مؤمنين را علي امير بود

حضرت حق را سفير بود

جانشينم ز بعد ا و حسن است

هست از نسل او و پور من است

ص: 124

بعد او هم حسين نائب اوس

تلطف ايزد هماره جانب اوست

كرده تعيين حق امامان را

پس نبايد شكست پيمان را

عهد و پيمان گرفته شد

از مااز براي ائمه النجبا

از دل و جان و از ضمير و زبان

حال از ما گرفته شد پيمان

نشكنيم تا به مرگ پيمان را

تا كه راضي كنيم يزدان را

از شما هر كه را كه امكان است

بيعتش را همو كند با دست

هر كسي را كه آن نشد امكان

حال اقرار ميكند به زبان

مي رسانيم اين مطالب را

ما ز قول شما به اهل ولا

دور و نزديك را كنيم آگاه

اين همه گفته را خداست گواه

اوست همواره شاهد گفتار

هم شمائيد شاهد اقرار

چون بدينجا رسيد گفتارش

بود در امر حق اصرارش

تا ز گفتار آن رسول ايستاد

همهمه در ميان خلق افتاد

آن فرستادة خداي ودود

بهر گفتار باز لب بگشود

هوش داريد هان چه مي گوئيد

راه را كج چرا همي پوئيد

گفتگو هست پست يا كه بلند

آن خداي سميع مي شنود

با خبر از ضمير انسانهاست

بهر او آشكار پنهانهاست

هر كسي از شما هدايت يافت

نفع كرده ره سعادت يافت

هر كه گمراه شد ضرر كرده

انتخاب ره خطر كرده

هر كه بيعت به مرتضي كرده

يعني بيعت به كبريا كرده

هر كه بيعت نمود و پيمان بست

دست حق روي دست آنها هست

حال بيعت كنيد با سبحان

با من و با علي بن عمران

با دو فرزند او حسين و حسنب

ا امامان ز نسل اوست و من

تا دم مرگ عهد مي بنديم

ص: 125

هم به پيمان خويش پابنديم

بهر احقاق حق قيام كنيد

به علي اين چنين سلام كنيد

السلام اي امي راهل وفا

السلام اي مسير صدق و وفا

مومنين را علي امير توئي

حضرت حق را سفير توئي

گفته هايم همه كند تكرار

دين خود را چنين كند اظهار

ما شنيديم و تابعين بر آن

رحمت كردگار را خواهان

بازگشت همه به سوي خداست

رحمتش مستقيم شامل ماست

پس بگوئيد اي معاشر ناس

بر خداوند باد حمد و سپاس

شامل حال ما عنايت اوست

اين هدايت همي هدايت اوست

اي جماعت فضائل حيدر

هست برتر ز حد فكر بشر

نزد خلاق شأن او والاست

مستتر در كتاب حكم خداست

فضل او را نمي شود امكان

بر شمردن به يك زمان و مكان

هر كسي بر خدا عبادت كرد

از رسول و علي اطاعت كرد

از امامان كه ذكر آنان شد

هر كه منقاد آن امامان شد

پس بداند ره هدايت يافت

از كرامات حق سعادت يافت

هر كسي كه نمود بيعت او

هم قبولش شده ولايت او

يا كه سبقت گرفت بهر سلام

هر كه گويد مرا عليست امام

رستگا راست و در ره دين است

مؤمنين را امير چون اين است

آن نگوئيد ناروا باشد

آن بگوئيد حق رضا باشد

گر تمام جماعت دنيا

همه كافر شوند سرتاپا

ضرري نيست بر خداي جهان

هست اين ظلم بر خود انسان

اي خدا شاهدي بر اين گفتار

حق حيدر نموده ام اظهار

آنچه كردم آدا بخاطر آن

امر كردم ز توست چون فرمان

هر كه گفتار من قبول كند

هم رضاي تو را وصول كند

ص: 126

اي خدا پس ببخش آنان را

چون توئي حافظ اهل ايمان را

منكران را غضب نما يا رب!

كافرانند چون قرين غضب

حمد مخصوص حضرت باريست

رحمتش چونكه ساري وجاريست

يافت پايان خطابة حضرت

بهر بيعت هجوم كرد امت

پيشتازان بيعت از مردم

كه گرفتن سبقت از مردم

بود بوبكر و ثاني و عثمان

هم عنان طلحه و زبير عيان

كرده تاريخ ثبت آنان را

نقض كردند جمله پيمان را

اين همه دشمنان مولي بود

گفت ظاهر نعم ولي لا بود

كرده بودند اتفاق بر آن

تا كه بعدا كنند نفاق در آن

حسني از كرامت مولي

شده الكن زبان تو گويا

باني شعر شد نبي زاده

او كه اهل ولاست ازاده

آنكه بر اين مهم نادي شد

ديده ام را ضياست هادي شد

پايان

ولادت

اميرايزدي

ماه رجب ، اي شهر رب با خود صفا آورده اي

با اعتكاف و عمره ات ، عطر دعا آورده اي

بر ما نويد مرحمت از كبريا آورده اي

وجد و سروري بر دل اهل ولا آورده اي

بر تشنگان معرفت ، آب بقا آورده اي

زيرا خبر از مولد شير خدا آورده ا ي

بر قلّه ي قاف شرف ، اين نازنين كوبد علم

بر مسلمين راستين آمد امام بي قرين

محرم به خيل انبيا ، ختم رسل را جانشين

حبل المتين ، علم اليقين ، ماء معين ، يعسوب دين

مرحب كُش و خيبر گشا ، دست خدا در آستين

كشتي دين را ناخدا ، حيدر ، امير المؤمنين

گوييد از جان ، آفرين بر حضرت جان آفرين

كاين طلعت رخشنده را با كِلك قدرت زد رقم

ص: 127

مريم كه ب ودي خادمه بيت المقدس را مدام

چون شد به عيسي حامله ، از روح حي لاينام

گرديد دور از آن حرم ، در گوشه اي گشتش مقام

درد مخاضش چون رسيد ، آورد بر لب اين كلام

اي كاش مرگم برده بود ، از من نبودي هيچ نام

آب و رطب از بهر او كردي كرامت ذوالكرام

عيسي به دنيا آمد و رفت آن همه اندوه و غم

ليكن براي فاطمه بنت اسد اعجاز شد

طوف حرم مي كرد چون درد مخاض آغاز شد

ياري طلب كرد از خدا ، يزدان وِرا دمساز شد

در پيش رويش ناگهان ديوار كعبه باز شد

بشنيد بانگ (( اُدخُلي )) محرم به صد ها راز شد

از خلد آمد مائده ، آ ن ميهمان اعزاز شد

آورد طفلي در حرم ، كز او حرم شد محترم

طفلي كه روي ماه او از ماسوا دل مي برد

بر كعبه بخشد آبرو ، از ركن ها دل مي برد

نور صفاي باطنِ او از صفا دل مي برد

بيگانه را هادي شود ، از آشنا دل مي برد

آواي قرآن خواندنش از مص طفي دل مي برد

(( المؤمنون )) آرد به لب از طاء و ها دل مي برد

اين اولين قاري بود ، بوسد لبش فخر اُمم

اي كعبه مولودت علي آيينه ي داور بود

بر جسم تو جان باشد و جانان پيغمبر بود

موساي ط ور معرفت ، عيساي جان پرور بود

بر كشتيِ نوح نجي سكّان بود ، لنگر بود

اين خضر را رهبر بود ، اين خواجه ي قنبر بود

اين شافع محشر بود ، اين ساقي كوثر بود

ص: 128

بيت صمد را مي كند پاكيزه از لوث صنم

بر نفس هر مؤمن بود چون مصطفي اولي علي

بر مسلمين و متّقين سرور علي ، مولا علي

باشد امير صف شكن در عرصه ي هيجا علي

پيدا بود اوصاف او از (( لا فتي الا علي ))

آتش گلستان مي شود ، با گفتنِ يك يا علي

بگذاشت بر دوش نبي در بيت داور پا علي

او عدل را بنيان نهد ، ويران كند كاخ ستم

ذكر فضيلت هاي او شيرين نمايد كام را

آرام سازد ياد او دل هاي ناآرام ر ا

با چند قرص نان جو سر كرد او ايام را

غمخوار بود و دستگير از مرحمت ايتام ر ا

با همت والاي خود تثبيت كرد اسلام ر ا

همچون خليل بت شكن در هم شكست اصنام را

با دست او لات و هبل شد دفن در كوي عدم

دين مبين شد جاودان از حلم و از تدبير او

آمد اسيرش نفس دون ، شد بسته در زنجير او

بشكافت قلب كفر را در غزوه ها شمشي ر او

لرزد دل هر جنگجو ، چون بشنود تكبير او

در عرش ، ختم الانبيا ديدي عيان تصوير او

محراب آمد مقتلش ، اما ببين تقدير او

كز بي نمازان گشت او بر بي نمازي متّهم

اي دلبر اهل يقين ، تو دين و دنياي مني

حيدر ، امير المؤمنين ، اصل تولاي مني

روحِ دميده از خدا بر جمله اعضاي مني

داننده و بيننده ي پنهان و پيداي مني

آسايش امروز من ، اُميد فرداي مني

بعد از رسول راستگو ، آقا و مولاي مني

ص: 129

از غاصبينِ حقّ تو ، جويم برائت دم به دم

اي صاحب تيغ دو سر ، صفدر تويي ، حيدر تويي

بر خيل اصحاب اليمين ، دلبر تويي ، سرور تويي

بر كردگار دادگر ، مظهِر تويي ، مظهر تويي

بر عقل كل ، خيرالبشر ، افسر تويي ، ياور تويي

فلك نجات خلق را سّان تويي ، لنگر تويي

بر زهره ي زهرا ز حق رهبر تويي ، همسر تويي

تنها تو بودي كفو او ، اي شهريار محتشم

32 مجموعه شعر ولايي : ستاره هاي فروزان

اي روح و ريحانم علي ، اي سرو بستانم علي

اي جان جانانم علي ، آرامش جانم علي

خورشيد رخشانم علي ، ماه شبستانم علي

دارو و درمانم علي ، سلطان خوبانم علي

محبوب يزدانم علي ، ميزان ايمانم علي

تفسير قرآنم علي ، توحيد و فرقانم علي

بر خادمت فرما نظر ، اي خسرو گردون خدم

من كيستم ؟ من كيستم ؟ دلداده ي پيغمبرم

دستي به دامان علي ، قرآن به دست ديگرم

حب رسول و عترتش باشد همايون افسرم

سرمستم از خم غدير ، از تشنگان كوثرم

بر جبت و طاغوتم عدو ، از دوستان حيدرم

در جنگ با خصم علي حصن حصين شد سنگرم

نطق و بيان ، تير و سنان ، شمشير برّانم ، قلم

دستم به دامانت علي ، داماد پيغمبر مدد

كن جرعه نوش كوثرم ، يا ساقي كوثر مدد

چون گشت روز داوري ، اي حجت داور مدد

در پاي ميزان عمل ، اي شافع محشر مدد

من خادم كوي تو اَم ، اي خواجه ي قنبر مدد

صفدر مدد ، صفدر مدد ، حي در مدد ، حيدر مدد

ص: 130

بنگر به سوي (( ايزدي )) برگير دستش از كرم

امير ايزدي

شماره1

آن روز حرم قبله گه اهل وفا بود

بد گرم مناجات و به لب ذكر خدا داشت

كاي خالق بخشنده بمن لطف وعطاكن

بنگر كه پناهنده به اين بيت شريفم

خلاق جهان ياور آن فخر زنان شد

پر كرد ز صهباي يقين مِي به سبويش

يعني كه بيا در حرم محترم ما

چون فاطمه مشمول عطاي ازلي شد

بشكفت به روي لب او غنچه ي لبخند

ناگاه حرم ، مطلع انوار هدي گشت

نازل به زمين قابله از عرش علا شد

شد فاش براي چه خليل اللَّه اعظم

شد بر همه معلوم كه مولود حرم را

آمد علي و غيرت و ايثار روان يافت

آمد علي آنكس كه شود يار محمد

آمد علي آنكس كه سرِ شانه ي احمد

آمد علي آن م رد كريمي كه شبانه

با آمدنش قدرت حق در نظر آمد

كعبه صدفي باشد و آن ر ا گهر است او

سلطان قلوب همه مردان خدا اوست

او وصل نموده است ابد را و ازل را

بر گرد حرم بنت اسد گرم دعا بود

از درد مخاض آن زن رنجيده نوا داشت

سوگند به اين طفل كه دردم تو دوا كن

از لطف نم ا ياري من ز آنكه ضعيفم

آنگاه سحاب كرمش قطره فشان شد

بنمود ز ديوار ، دري باز به رويش

بنشين به برِ خوان عطا و كرم ما

وارد به سراي احدِ لم يزلي شد

ديوار حرم بسته شد ، از امر خداوند

آميخته يكجا همه الطاف خدا گشت

زايشگه مخصوص علي بيت خدا شد

ص: 131

بنمود به پا اين حرم پاك و معظم

در نزد خدا قرب بود بيش ز عيسي

گويي كه ز نُو پيكر توحيد توان يافت

صهر نبي و محرم اسرار محمد

بت بشكند و دم زند از خالق سرمد

بهر فقرا قوت برد ، بر سرِ شانه

از طلعت او نور خدا جلوه گر آمد

فرزند حرم ؟ نه ، كه به خلقت پدر است او

كانون سخا ، كان صفا ، روح دعا اوست

مهرش محك رد و قبول است عمل را

آن روز كه كعبه گشت زايشگهِ نور

در بيت خدا ، حجت حق كرد ظهور

از حرمت خانهِ زاد معبود ، بهشت

مي كرد طواف ، كعبه را از ره دور

شماره2

اي خانه زاد كعبه ، شهِ لا فتي علي

وي گفته حق مديح تو در إنّما علي

نام تو را كه زمزمه ي انبيا بود

داده است اشتقاق ز نامش خدا علي

پيغمبري كه وحي بود هر كلام او

گفتا : علي است با حق و حقّ است با علي

چون خواستي كه بت شكني درحريم حق

بگذاشتي به شانه ي محمود پا علي

هستند طالبان حقيقت مريد تو

بودند شيعه ي تو همه انبيا علي

كرده است از خداي ، جدايي بدون شك

هر خيره سر كه از تو شود او جدا علي

اين فخر بس تو را كه ز ابناء روزگار

تنها تويي تو لايق خير النسا علي

آن ناشناس كيسه به دوشي كه نيمه شب

بودي روانه جانب بيقوله ها علي

افسوس خصم بست همان دست كز وفا

بنهاد در دهان يتيمان غذا علي

كشتند دشمنان خدا محسن تو را

ص: 132

در پشت در چو فاطمه ات گفت : يا علي

بر گير دست (( ايزديِ )) دل شكسته را

(( يا مظهر العجائب و يا مرتضي علي ))

شماره3

حبل المتين

مقتدايي كز جلالت بي قرينش يافتم

سرور و سرحلقه ي اهل يقينش يافتم

نام او باشد علي ، اين نام روح انگيز را

مشتق از نام خداوند مبينش يافتم

من پس ازاحمد به حيدر بسته ام دل كزخدا

چون نبي اولي به نفس مؤمنينش يافتم

معتصم بر رشته ي حب و ولاي او شدم

ز آنكه از جان معني حبل المتينش يافتم

از عذاب حق مرا در دل نباشد وحشتي

با ولايت راه در حصن حصينش يافتم

كيست حيدر؟آنكه شهرعلم احمدرادراست

آنكه بر انگشتر خاتم ، نگينش يافتم

كيست حيدر؟ اولين قاري قرآن در زمين

روح توحيد است و نفسِ ياء و سينش يافتم

مرشد كامل ، شه عادل ، عزيز مصر دل

كز شرف ، استاد جبريل امينش يافتم

كشتيِ نوح نبي را نامش از طوفان رهاند

مقتداي عيسيِ گردون نشينش يافتم

او نه تنها طور را روشن ز نور خويش كرد

عالمي را غرق در نور جبينش يافتم

خرمن فيض علي باشد ، همه كون و مكان

ماسوا اللَّه را سراسر خوشه چينش يافتم

بود تفسير (( يد اللَّه ، فَوق أيديهِم )) نهان

دست حق را تا عيان در آستينش يافتم

آفرين بر او كه در بين تمام ما خَلَق

شاهكار حضرت جان آفرينش يافتم

در لباس آدمي بود و ملك را رهنماي

فاش مي گويم كه برتر ز آن و اينش يافتم

آنكه راه آسمان را بهتر از راه زمين

ص: 133

مي شناسد ، در سما نه در زمينش يافتم

گه به نخلستان،گهي ويرانه،گاهي ساق عرش

محو و مات ذات رب العالمينش يافتم

هم يتيمان را ز بابا مهربانتر بود او

هم به هر مظلومِ بي ياري ، معينش يافتم

هيچ كس در جامه ي زربافت آن شه را نديد

گر چه شاه كشور دنيا و دينش يافتم

آنكه عمري راز خود با چاههاي كوفه گفت

عاقبت مقتول از شمشير كينش يافتم

از غذاي خود به قاتل داد ، جودش را نگر

مهربان حتّي به آن خصم لعينش يافتم

نيمه شب شددفن جسمِ اطهرش چون همسرش

در غريبي هم به عالم بي قرينش يافتم

رفت از دنيا و يك دم هم اسير آن نشد

گر چه دنياي دني را در كمينش يافتم

(( ايزدي )) تا سائل دربار آن سردار شد

بر فراز مسند عزّت مكينش يافتم

خوشدل تهراني

داني كه علي مظهر خلاق مجيد

از بهر چه در خانه حق گشته پديد

زيرا كه علي منادي توحيد است

بايد كه عيان شود زبيت التوحيد

حامد اهور

با آمدنت صحن زمين حرمت يافت

خورشيد به ديدار جمال تو شتافت

مشتاق تو بود آنقدر دنيا كه در باز نشد،

سينه ي ديوار شكافت

***

آمد كه دهد به ماه و خورشيد پناه

روشن شد از آيينه ي چشمانش ماه

ديوار شكست و عشق عالم آمد

در حلقه اي از نور و فرشته از راه

***

سرچشمه روشن جلال و جبروت

حيران كرامات نگاهت لاهوت

اي كاش كه قسمت دل ما مي شد

درياي كرم، قطره اي از آب وضوت

ص: 134

***

ما تشنه آفتاب چشمان توايم

محتاج تو و تكه اي از نان توايم

اي حضرت محراب، رجب تا رمضان

بالله قسم سه ماه مهمان توايم

***

تا در تن شعرهايمان، جان باقيست

تا خانه كعبه هست و ايمان باقيست

وقف تو تمام بيت ها، مصرع ها

تا جان به تن قافيه هامان باقيست

***

با آمدنت باب ولايت وا شد

توحيد ميان چشمهايت جا شد

تفسير فقط ذيل نگاه تو رواست

قرآن بدون تو كجا معنا شد؟

***

امواج در انديشه ي دريا شدنيم

در حسرت از نور سراپا شدنيم

چشمان اميدوار ما را بنگر

درخواست در اميد امضا شدنيم

***

اثبات ولايت علي آسان است

چون شاهد ادعاي ما قرآن است

در اصل طواف بي تولاي علي

گرديدن دور پيكري بي جان است

***

بر حُسن تو ديده را گشودند همه

وقتي كه تو بودي و نبودند همه

اينكه هدف از مدينه و مكه تويي

شعريست كه شاعران سرودند همه

حامد اهور

يحيي باغاني

حاشا كه باز مثل تو پيدا شود علي

بعد از تو خاك برسر دنيا شود علي

از اين درخت پر ثمر اصلا بعيد نيست

يا مصطفي شود ثمرش يا شود علي

با چهره ي پيمبري آمد ز خيمه گاه

وقتش رسيده است كه حالا شود علي ...

يك عمر قد و قامت اورا نگاه كرد

يعني كه پير شد پدرش تا شود علي

بيش از همه حسين دلش شور مي زند

ص: 135

وقتي ميان معركه تنها شود علي

از بس كه تيغ آمد و بر پيكرش نشست

ديگر توان نداشت زجا پا شود علي ...

از بس كه مختصر شده اي تو...

گمان كنم در بين يك عبا بدنت جا شود علي

"شاعر: يحيي باغاني"

سَيِّد حميد رضا برقعي

شماره 1

مولاي ما نمونه ي ديگر نداشته است

اعجاز خلقت است؛ برابر نداشته است

وقت طواف، دور حرم فكر مي كنم

اين خانه بي دليل ترك برنداشته است

ديديم در غدير كه دنيا به جز علي

آيينه اي براي پيمبر نداشته است

سوگند مي خورم كه نبي شهر علم بود

شهري كه جز علي درِ ديگر نداشته است

طوري ز چارچوب، درِ قلعه كنده است

انگار قلعه هيچ زمان در نداشته است

يا غير «لَا فَتَيٰ» صفتي در خورش نبود

يا جبرئيل واژه ي بهتر نداشته است

چون روز روشن است كه در جهل گم شُده است

هر كس كه ختم نادعلي برنداشته است

اين شعر استعاره ندارد براي او

تقصير من كه نيست؛ برابر نداشته است

شعر از سَيِّد حميد رضا برقعي

شماره 2

مصرع ناقص من كاش كه كامل مي شد

شعر در وصف تو از سوي تو نازل مي شد

شعر در شأن تو، شرمنده به همراهم نيست

واژه در دست من آن گونه كه مي خواهم نيست

من كه حيران تو حيران توام مي دانم

نه فقط من كه در اين دايره سرگردانم

همه ي عالم و آدم به تو مي انديشد

شك ندارم كه خدا هم به تو مي انديشد

كعبه از راز جهان، راز خدا آگاه است

ص: 136

راز ايجاز خدا نقطه ي بسم الله است

كعبه افتاده به پايت سر راهت سرمست

«پيرهن چاك و غزل خوان و صراحي در دست»

كعبه وقتي كه در آغوش خودش يوسف ديد

خود زليخا شد و خود پيرهن صبر دريد

كعبه بر سينه ي خود نام تو اي مرد نوشت

قلم خواجه ي شيراز كم آورد، نوشت:

«ناگهان پرده برانداخته اي يعني چه

مست از خانه برون تاخته اي يعني چه»

مي رسد دست شكوه تو به سقف ملكوت

اي كه فتح ملكوت است براي تو هبوط

نه فقط دست زمين از تو، تو را مي خواهد

سالياني ست كه معراج خدا مي خواهد-

زير پاي تو به زانوي ادب بنشيند

لحظه اي جاي يتيمان عرب بنشيند

دم به دم عمر تو تلميح خدا بود

علي رقص شمشير تو تفريح خدا بود

علي واي اگر تيغ دو دم را به كمر مي بستي

واي اگر، پارچه ي زرد، به سر مي بستي

در هوا تيغ دو دم نعره ي هو هو مي زد

نعره ي حيدريه «أينَ تَفرو» مي زد

بار ديگر سپر و تيغ و علم را بردار

پا در اين دايره بگذار عدم را بردار

بعد از آن روز كه در كعبه پديدار شدي

يازده مرتبه در آينه تكرار شدي

راز خلقت همه پنهان شده در عين علي ست

كهكشان ها نخي از وصله ي نعلين علي ست

روز و شب از تو قضا از تو قدر مي گويد

«ها عليٌ بشرٌ كيفَ بَشر» مي گويد

ص: 137

سيد حميد رضا برقعي

نجمه پور ملكي

كار غزل امشب فقط شور آفريني ست

شعر مسيحايي هميشه اين چنيني ست

امشب زمين هم به حساب آمده يعني

حال و هواي آسماني ها زميني ست

رفتم نجف تا الغديرم را بگيرم

مستي ام امشب دست علامه اميني ست

در مستي نام علي شكي ندارم

با بردن نام علي مستي يقيني ست

باور بفرمائيد اصلاً عشق تنها

مخصوص دل هاي امير المومنيني ست

هر كس هماي رحمتي دارد برايش

معلوم شد اين شعر گفتن عِرق ديني ست

حيدر نخوانيدش بگوئيد حضرت عشق

مائيم و ابراز ارادت ساحت عشق

دارد اُويسي مي شود حال و هوايم

دفنم كنيد امشب به پاي مقتدايم

من نجفي و يمني گيرم نباشم

اصلاً چه فرقي مي كند اهل كجايم

راحت كنم تنها خيال عاشقان را

ديوانه و مجنون ايوان طلايم

هم عشق زهرا دارم و هم عشق حيدر

من كه يقين دارم غلام هر دو تايم

قالوا بلايِ بي علي، قالوا بلي نيست

روز ازل ثابت شده اين ادعايم

ما نسل اندر نسل نوكرزاده هستيم

اين را وصيت كرده ام با بچه هايم

ما را غلامان علي بايد صدا كرد

از سينه چاكان علي بايد صدا كرد

هر چه شنيديم از علي، محشر، درست است

كارش كه خيلي جان پيغمبر درست است

در زور و بازويش كه ما شكي نداريم

پس ماجراي قلعۀ خيبر درست است

شير خدا بودن فقط مخصوص مولاست

ص: 138

بر شير حق، ناميدن حيدر درست است

بايد كسي باشد كه حرفش را بگيرد

پس انتخاب مالك اشتر درست است

او با تمام مردم اين شهر خاكي ست

خيلي مرام ساقي كوثر درست است

تنها وفاداري قنبر در خوشي نيست

تا پاي جان هم كار اين قنبر درست است

وقتي ميسر نيست حيدرزاده باشيم

بهتر شبيه قنبرش دلداده باشيم

بي تو كليم الله دريايي نمي شد

عيسي بن مريم هم مسيحايي نمي شد

داماد پيغمبر نبودي تا ابد هم

روزيِ ما اين عشق زهرايي نمي شد

هرگز بدون گريه پاي نخل عشقت

چشمان ما اين گونه خرمايي نمي شد

گر تو دليل خلقت عالم نبودي

دنيا به اين خوبي و زيبايي نمي شد

تو قبله ي ما را ترك بردار كردي

كعبه بدون تو كه شيدايي نمي شد

زير سر ايوان زرد توست، ور نه

صحن نجف اين قدر رويايي نمي شد

هر كس نديده عالمي از دست داده

الطاف شاه كرمي از دست داده

سلمانُ منّا اهل بيت جاي خود اما

انگار چيز ديگرند اين يَمني ها

از آن زمان كه ميثمش را دار كردند

از عشق حيدر باب شد بي كفني ها

جبريل بالش را به عشق تو شكسته

عيبي ندارد ديگر اين لطمه زني ها

در مسجد كوفه نماز ما تمام است

جانم فداي همه ي هم وطني ها

وقتي علي فرمانده باشد عجبي نيست

از پسرش عباس اين خط شكني ها...

ص: 139

آن جا كه محراب علي باشد بهشت است

من تازه فهميدم دنيا بي تو، زشت است

از اوصيا تا انبيا فاصله اي نيست

از مرتضي تا مصطفي فاصله اي نيست

خالق علي، مخلوق علي، هر دو علي،

پس بين علي، بين خدا، فاصله اي نيست

زهرا علي است و علي زهراست يعني

اصلاً ميان اين دو تا فاصله اي نيست

هر چهارده معصوم نور واحدند و

در بين معصومين ما فاصله اي نيست

از سرمدي بودن مولا مي شود گفت

از ابتدا تا انتها فاصله اي نيست

بين حرم ها فاصله معنا ندارد

پس از نجف تا كربلا فاصله اي نيست

ارباب، ثارالله وابن ثاره ي ماست

بعد از علي او در قيامت چاره ي ماست

مولا خلاصه مي شود در ذوالفقارش

در آن همه مردانگي و پشتكارش

روي تمام پهلوانان هم سفيد است

با تكيه بر نام علي و اعتبارش

رنگ گدا هرگز نمي بيند يقيناً

هر جا علي باشد امير و شهريارش

پشت اميرالمؤمنين همواره قرص است

وقتي كه باشد حضرت زهرا كنارش

بَدر و حُنين و خِيبر و احزاب بوده است

تنها كمي از انعكاس كارزارش

خيلي تاسف مي خورم همواره دنيا

بد كرده با اين چهره هاي ماندگارش

او را فقط با زورخانه مي شناسيم

با اين بدي هاي زمانه مي شناسيم

مردانگي از افتخارات علي بود

گمنام بودن از علامات علي بود

پشت عدو بر خاك مي زد چون هميشه

ص: 140

يا فاطمه جزو مهمات علي بود

از آن حديث منزلت فهميده مي شد

پيغمبري هم از مقامات علي بود

با همت سيد رضي فهميده دنيا

نهج البلاغه از بيانات علي بود

با لقمه اي از نانِ جو شمشير مي زد

پرهيزگاري از كرامات علي بود

فهميده پيغمبر كه رب العالمين هم معراج،

دلتنگ ملاقات علي بود

روزي هر روز و شب اين مردم شهر

مديون خيرات و مبرّات علي بود

حال دعايش را كميل صاحب سرّ

مديون شب هاي زيارات علي بود

جنگ جمل را گر كه طلحه راه انداخت

چون مشكلش تنها مساوات علي بود

اصلاً سقيفه تا ابد زير سوال است

زيرا غدير از احتجاجات علي بود

مظلوم شهر فتنه ها، جانم فدايت

اي تو غريب آشنا جانم فدايت

بايد علي باشد رسالت پا بگيرد

دين محمد كل دنيا را بگيرد

بايد علي بازوي همت را ببندد

تا پرچم اسلام را بالا بگيرد

بايد علي باباي اين امت بماند

تا دست ما را حضرت زهرا بگيرد

بايد علي تا آخرش مظلوم باشد

تا در گلويش خار غم ها جا بگيرد

بايد فقط بغض علي در كار باشد

تا فتنه هاي روز عاشورا بگيرد

بايد فقط لعنِ علي در كار باشد

تا از معاويه كسي امضا بگيرد

پس ديگر از آن چشم خون بارش نپرسيد

از ناله هاي اين عمارش نپرسيد

---------------------------------------------------

نجمه پور ملكي

مجيد تال

شماره1

به اوج مي برد امشب مرا هواي شما

ص: 141

كه عشق را بنويسم، فقط براي شما

نگاه مي كنم اينجا به رد پاي شما

و مي رسم به خدا، تا خدا... خداي شما

كه آفريد شما را زمين هوايي شد

وَ كعبه كعبه شد و خانه اي خدايي شد

و بال حور و مَلَك فرش اين قدم ها شد

زمين براي حضور تو در تمنّا شد

ز اشك شوق ملائك ستاره پيدا شد

و عشق بر تن هفت آسمان هويدا شد

عصاي دست نبي بوده اي و دست خدا

تو دستگير كليمي، تو دستگير عصا

شكوه عدل شما را عقيل مي داند

نگاه بت شكنت را خليل مي داند

شكاف كعبه شما را دليل مي داند

و شأن وصف تو را جبرئيل مي داند

كه از زبان خدا بر تو آفرين مي گفت

و با صداي بلند خودش چنين مي گفت:

رقم زده ست خدا عشق را به نام علي

فلك نشسته به حسرت براي گام علي

ملك نشسته دو زانو به احترام علي

علي امام من است و منم غلام علي

به لحظه لحظه ي عمرت خدا تبسّم داشت

و با صداي شما با نبي تكلّم داشت

كرامتي كه تو داري الي الابد باشد

هميشه ذكر لبم يا علي مدد باشد

شجاعتي كه دلت داشت بي عدد باشد

گواه من سر عَمرو بن عبدود باشد

شمار فضل شما را، خدا فقط داند

نشانه هاي خدا را، خدا فقط داند

مجيد تال

شماره2

امام علي(ع)

ص: 142

دلم غير ايوان پناهي نداشت

دلم زائري بود و راهي نداشت

دلم در بساطش جز آهي نداشت

علي داشت آن را كه شاهي نداشت

به دور امير كرم گشته ام

صد و ده قدم در حرم گشته ام

به او گفتم اي شاه راهم بده

امان نامه اي بر گناهم بده

لياقت به يك دم نگاهم بده

پناهي ندارم پناهم بده

صدا زد پريشاني ات با علي

اگر خسته جاني بگو يا علي

همين لحظه ها بود پيدا شدم

علي گفتم و از زمين پا شدم

شب و روز حيران مولا شدم

گدا بودم او خواست آقا شدم

دلِ من بدون علي بي كس است

بميرم ببينم علي را بس است

تحمل به اين نور لابد نبود

ترك خوردن كعبه بي خود نبود

و كعبه كه جاي تَرَدُد نبود

پس اين ها همه يك تولد نبود

خدا خواست ثابت كند بر جهان

علي هست يكتاترين در جهان ...

فقيري كه انگشتر از او گرفت

سليمان شد و ذكر ياهو گرفت

زمين تخت او آسمان تاج او

به دوش نبي بود معراج او

اگر مدح او بر لبم جا گرفت

يدالله دستان من را گرفت

به من گفت از مرد خندق بگو

بيا از عليٌ مع الحق بگو

سه بار از نبي اذن ميدان گرفت

علي هست پس مصطفي جان گرفت

نبي گفت جانم به قربان او

علي جان من هست و من جان او

ص: 143

علي با خدا و خدا با علي

علي يا خدا گفت، حق يا علي

اميري نداريم الّا علي

اگر ناتواني بگو يا علي

مجيد تال

اصغر چرمي (رباعي)

اى عشق ببين روح دعا را

سر منشأ فيض كبريا را

اي عشق ببين امام ما را

بر او برسان سلام ما را

......

هنگام وصال يار آمد

در ماه رجب بهار آمد

بر قلب نبى قرار آمد

تاصاحب ذوالفقارآمد

.....

جانها به فداى خاك پايت

از حق شنويم اين حكايت

با راه على شوى هدايت

اين است حمايت از ولايت

.....

اى آينه ، مظهر جمالت

اى محور حق ، خدا پناهت

تو لطافت هماى عشقى

جمعند همه به زير بالت

.....

كعبه همه عمر بى قرارت

يك عمر كشيده انتظارت

بر شوق جمال بى مثالت

آغوش گشوده بر وصالت

.....

اى حافظ مهربان قرآن

مشتاق تو شد خداى رحمان

بر خانه ى حق شدى تو مهمان

سلمان،ز تو گرديده مسلمان

.....

اى قارى اولين تلاوت

اى ساقى كوثر امامت

تقديم به تو عرض ارادت

اميد به لحظه ى شفاعت

اصغر چرمى

محسن حنيفي

ساقي رسيد پس در ميخانه پر شود

باده بريز باده كه پيمانه پر شود

جامي بده، حياتِ دوباره مرا ببخش

جامي كه جان ز حضرت جانانه پر شود

آري علي علي همه را مست مي كند

در بين شهر نعره ي مستانه پر شود

سنگم بزن به حبّ علي كه ملال نيست

ليلاي شهر آمد و ديوانه پر شود

اصلاً تمام بال و پرم پيشكش به او

اطراف شمع از پَر پروانه پُر شود

ص: 144

بالم شده است صيد نگاه تو يا علي

مثل رياح عبد سياه تو يا علي

بايد به پاي دار تو ما سر بياوريم

شايد ز كار زلف تو سر در بياوريم

بايد كه خاك كوي تو را در سبو كنيم

سوغاتي از ديار تو، ساغر بياوريم

وقتي كه صحبت از نجف و آن مناره هاست

كم مانده ما ز شوق تو پر در بياوريم

ما را در آسمان نجف تا كه پَر دهي

سجده به خاك مقدم قنبر بياوريم

شأن غلامي تو همان شأن انبياست

روشن شود چو رو سوي محشر بياوريم

انگشتري بده، كه سليمان بنا كني

يا نسخه اي بده كه مسيحا دوا كني

هر ذره پاي بوس تو شد درّ ناب شد

زر نه، ابوذري شده و آفتاب شد

اين غوره هاي ما كه به ساغر نمي رسيد

در دست تو فشرده شد آن گه شراب شد

بالاي تاج و تخت سليمان نوشته اند

هر كس كه شد غلام تو عاليجناب شد

ادعيه ي قنوت نبي با تلاوت-

"يا عاليُ به حق علي" مستجاب شد

وقتش شده است، فديه بگيري به ذوالفقار

قرباني ات كه بيش ز حدّ نصاب شد

سر گر نشد فداي تو سربار مي شود

ميثم تبار عاقبتش دار مي شود

از بس كه هست در دل من اشتياق تو

ديگر نمانده طاقت صبر از فراق تو

درد مرا نگاه مسيحا دوا نكرد

آن مرهمي كه كرده به زخمم افاقه،تو

از گوشه ي نگاه تو سلمان درست شد

ص: 145

اين شيوه ي تو بوده و سبك و سياق تو

بايد كه استحاله شوم، خاك پا شوم

دفنم كنند در نجف تو، عراق تو

بايد كه حرف از تو و زهرا وسط كشيد

تا خوش بيايد اين سخنم در مذاق تو

ساقي باده هاي طهورا نظر نما

اي ايلياي حضرت زهرا نظر نما

-------------------------------------------------------

محسن حنيفي

ياسر حوتي

اي ابتدات نقطه پايان آسمان

وي انتهات مثل خداوند، لامكان

ممسوس ذات حضرت الله اكبري

با اين حساب ، فهم كمالت نمي توان

گفتم : " چگونه مدح تو خوانم " ؟

ندا رسيد " درسجده آي و سوره توحيد را بخوان "

ماصنع دستهاي شما بوده ايم ؛

پس اينگونه مي شود كه تو باشي خدايمان

دركعبه پا نهادي و كعبه شكاف خورد

يعني كه جاي توست دل دلشكستگان

كعبه سپيد رو شدو زلفش سياه شد

هم خود به سجده آمدو هم سجده گاه شد

(مهرت به كائنات برابر نمي شود)

حب تو آينه است _ مكدر نمي شود

مريم _ بنفشه _ ياس _ اقاقي . . . خود بهشت

بي لطف دستهات _ معطر نمي شود

گرصد هزار شير نر بيشه هاي جنگ

هرگز يكي شبيه به حيدر نمي شود

حتي محمدي كه خودش فخرعالم

تامرتضي نداشت ، پيمبر نمي شود

با ما كسي كه سفره اش از مرتضي جداست

سوگند مي خورم كه برادرنمي شود

اين سفره بوي عطر گل ياس مي كند

با گندمي كه فاطمه دستاس مي كند

ص: 146

رمز حيات ، قبضه شمشير مرتضاست

هفت آسمانيان ، همه تسخير مرتضاست

قرآن ؛ زلال آينه ، تصوير ناب ؛ اوست

هر آيه آيه ؛ آينه ،تفسير مرتضاست

جنات عدن، روضه رضوان، بهشت قرب

درسايه سار شاخه انجير مرتضاست

اينكه خدا به ديده مردم يزرگ شد

تأثير جاودانه تكبير مرتضاست

صبرش شبيه ضربه خندق ستودني ست

آري ؛ بقاء شيعه به تدبير مرتضاست

سلطان عشق..! حضرت والا مقام ها..!

تسيلم تو ، شكوه تمام سلام ها

اي ميوه رسيده باغ خدا علي

آب و غذاي سفره اهل ولا علي

بدر و حنين و خيبر و خندق كه جاي خود

تنزيل آيه هاي علق در ح__را ... علي

س_ّر عظيم ليله الاسراء ؛ عروج بود

من نف_ْس ظاهري محمد الي. . .علي

تفسير ناب سوره توحيد ؛ مي شود. . . . . .

تلخيص در عبارت يك جمله "ي_اعل_ي"

با نوح و با كليم و مسيحا و با كلي_م

هرجا تو ديده مي شوي در هر كجا علي

تو دركمال مطلق و انسان كاملي

درمشكلات سخت ؛ تو حل المسائلي

چيزي شبيه رايحه اي مي وزيد و رفت

شبها به شانه ؛ نان و رطب مي كشيد و رفت

افسوس قدر و منزلتش را نداشتند

تا درجوار كوثر خود آرميد و رفت

زهرا همان علي و علي نيز فاطمه است

شكر خدا فراق به پايان رسيد و رفت ...

مردي كه شاهد صدمات مدينه بود

يك روز مرد ... و در سحري شد شهيد رفت

ص: 147

گرچه كنار بسترش از مردها پر است اما؛

دريغ محسن خود را نديد و ... رفت

غير از علي به عام امكان مدار نيست

خلقت بدون اسم علي استوار نيست

ياسر حوتي

سيد حسن خوش زاد

شعر1

ما سوا و محور مينا علسيت

شهسوار تاج كرمنا عليست

معنى والشمس نور روى اوست

معنى واليل مشكين موى اوست

دين حق با نام او كامل شده

هل اتى در شأن او نازل شده

چون خدا ايجاد غرب و شرق كرد

قبل از ان نور على را خلق كرد

عشق با نام على اغاز شد

با على درهاى رحمت باز شد

اين حديث دل بود تصنيف نيست

شيعه در محشر بلا تكليف نيست

شيعه پايش در مسير اولياست

شيعه مولايش على المرتضاست

هر كسى را اسم اعظم داده اند

بر لبش نام على بنهاده اند

او به بيت الله ركن قائمه است

تاج احمد افتخار فاطمه است

عشق بر حجاج احرام ولاست

كعبه ى كعبه علي المرتضاست

نوح گر در بحر از طوفان برست

مرتضى بگرفت سكان را بدست

هست او هستى به عيسى داده است

او عصا بر دست موسى داده است

اوست هدهد را غزل خوان كرده است

او سليمان را سليمان كرده است

او به ابراهيم احسان كرده است

اوست اتش را گلستان كرده است

آن ملاحت كه به يوسف داده اند

جان يوسف از علي بستانده اند

عشق او از دل تجلا مى كند

يا على گفتن گره وا مى كند

تا على سر رشته دار كارهاست

مكتب شيعه پر از عمار هاست

ص: 148

يا على گفتن رموز انبياست

يا على گفتن شعار مصطفاست

يا على گفتن مرام فاطمه است

مزد هر شيعه سلام فاطمه است

پيش او افتاده مرحب از نفس

بت شكستن كار حيدر هست وبس

پس سخن بى پرده گفتن بهتر است

چرخ تحت اقتدار حيدر است

تا على فرمانده دهر است دهر

شيعه با ضد على قهر است قهر

او نه تنها در زمين نام آور است

نام او در اسمانها حيدر است

سعى كن محشور گردي با علي

پس بگو (خوشزاد) يا هو يا علي

آنكه او فرمانرواى محشر است

حيدر است و حيدر است و حيدر است

سيد حسن خوشزاد

شعر2

كعبه خلوتگه اسرار فراوان عليست

بيت حق جلوه گر از روي درخشان عليست

در جهان مرد عمل باش و علي را بشناس

كه ترازوي عمل كفه و ميزان عليست

اي كج انديش مكن غصب خلافت زيرا

به خدا بعد نبي سلطنت از آن عليست

روز محشر كه گذرنامه جنت طلبي

آن گذرنامه به امضاء و به فرمان عليست

دادگاهي كه به فرداي قيامت برپاست

حكم حكم علي و محكمه ديوان عليست

كشتن "مرحب" و بگرفتن خيبر در كف

خاطرات خوش ديباچه دوران عليست

دور شو اي پسر "عبدود" از ديده ي او

كه شجاعان عرب پشه به ميدان عليست

اين حسيني كه رئيس الشهدايش خوانند

با خبر باش كه شاگرد دبستان عليست

گرچه اين ديده ز ديدار نجف محروم است

در عوض ريزه خور سفره احسان عليست

ياسر رحماني

شماره1

گر چه اندر دل هر ذره تمناي تو بود

ص: 149

سينه ي كعبه دلدار فقط جاي تو بود

بعد احمد به همه خلق وَ ربّ الكعبه…

نه كسي هست و نه بوده است كه همتاي تو بود

پيش از خلق همه هستي و مُلك و ملكوت

در عدم افضل اعمال تماشاي تو بود

علت بخشش آدم ز خطايي كه نمود

حذف گندم ز سر سفره ي دنياي تو بود

آنكه در طور همي پاسخ موسي مي داد

صوت داوودي و آن لحن دل آراي تو بود

آن همه حسن و ملاحت كه به يوسف دادند

عكسي از آينه ي چهره زيباي تو بود

اثري را كه خدا در دم عيسي بنهاد

قدري از جذبه و تأثير نفس هاي تو بود

شب معراج به هر ره كه گذر كرد نبي

ز ابتدا تا به سر انجام رد پاي تو بود

تو يد اللهي و اسلام اگر پا بر جاست

همه از مرحمت دست تواناي تو بود

نه گزاف است كه گويند به هنگام طواف

احترام حرم از لطف قدم هاي تو بود

همه را طوف ولادتگه تو واجب شد

تا بدانند كه مقصود تولاي تو بود

ياسر رحماني

شماره2

سالها بود كه اين راز نمي فهميدم

موسم حج به حرم دور چه مي گرديدم

مروه را تا به صفا سعي چه سودم مي داد

سنگ برداشتن و رمي چه سودم مي داد

حلق و احرام و منا و عرفات و تقصير

تلبيه،زمزمه و ذكر ودعا و تكبير

اين همه بارش دستور خداوند چرا؟

كه چنين گوي و چنان باش و زبان بند چرا؟

نه مرا زهره كه اين راز بگويم با كس

نه ز حي ازلي سر زند افعال،عبس

ص: 150

من در انديشه كه اين كار عجب مشكل شد

كه سر انجام مراد و فرجي حاصل شد

هاتفي گفت كه در كشتي جان نوحي هست

اين كه گفتي همه جسم است ،در آن روحي هست

سر تراشيدن و قرباني و رمي جمرات

ذكر و تسبيح و مناجات و وقوف عرفات

استلام حجر و منزلت ركن و مقام

اين همه اوج و فرود ،آن همه تنزيل و قيام

آنكه گفته است فقط (سنگ نشانيست) بجاست

حاجي احرام دگر بند ببين يار كجاست

مروه و سعي و صفا را بنگر چون باشي

اين ره منزل ليلي ست چو مجنون باشي

هيچ در راه خداوند زخود دل نكني

سنگ تا بر سر شيطان هوايت نزني

حال بايد ز يقين جلوه به ذاتت بدهند

قدحي معرفت اندر عرفاتت بدهند

در منا كعبه دل قبله افلاك شود

گر كه خالي دلت از هرچه كه ناپاك شود

شامل لطف خداوند جلي ميگردي

به مطاف آمده و دور علي ميگردي

در طواف حرم اينگونه كه برمي آيد

اولين فكر كه آندم به نظر ميآيد

سند دل چو به نام پدر خاك زني

كعبه هم باشي اگر سينه خود چاك زني

همه را هست دلي خانه دلدار هوس

و خدا خانه خود را به علي داده و بس

مادر روح خدا را زحرم دور نمود

بهر مولا در اين خانه ز ديوار گشود

در جهان كيست چنين پاك و مقدس باشد

گر كه در خانه كسي هست همين بس باشد

هر كه روشن دلش از نور ولايت نشود

پاي در كعبه نهد باز هدايت نشود

ياسر رحماني

محمود ژوليده

امام علي(ع)

ص: 151

من مادحِ خورشيدم

مست ميِ توحيدم

شب سرخوشم از باده

تا صبح شود عيدم

در اين شب رستاخيز

دارم ز جهان پرهيز

تصوير لقاء الله

ثبت است به تجريدم

من معتكف اويم

مشغول هو الهويم

با نغمۀ يا حيدر

تا كعبه خراميدم

غوغاست طواف من

مولاست مطاف من

با چشمِ دلِ عارف

در كعبه خدا ديدم

بر پرده بياويزم

از گُرده گنه ريزم

حالي به سبك بالي ست

سر تا قدم امّيدم

سرمستِ يداللهم

عبد اسداللهم

جز دور و بر مولا

بيهوده نجوييدم

با گريۀ او گريان

با خندۀ او خندان

با ساقيِ ميخانه

گرييدم و خنديدم

زنهار تَخيُّل را

بگذار تحمل را

با لفظ لسانِ دل

دلدار پسنديدم

از هر خَم ابرويش

هر پيچش گيسويش

انگار گلي از نو

در گلشن او چيدم

ما بي خبران در گِل

او معتكف منزل

چون كعبه اي اندر دل

نزديك ترش ديدم

اي قبله گهِ قبله

وي سجده گهِ كعبه

در صوم و صلوة عشق

خود را به تو سنجيدم

من مدح ولي گويم

هر نغمه علي گويم

ذكر علياً مولا

با صوت جلي گويم

در اين دل ديوانه

بيت الغزلي دارم

از ساقي و پيمانه

حرفي ازلي دارم

جزو رجبيّونم

مست رطبيّونم

از لعل لب مولا

جامي عسلي دارم

چون درّ و صدف پاكم

ص: 152

كز خاكِ نجف، خاكم

هم طينت زهرايي

هم نور علي دارم

خاك حرمينم من،

عبد حسنينم من

اِثني عشري دينم،

الحمد، ولي دارم

اينم قمرِ كامل

اينم زهق الباطل

با نغمۀ جاء الحق

در سينه دلي دارم

او صاحب دوران است

مولا ي رسولان است

ترديد اگر باشد

در دين خللي دارم

از عالم اَو اَدني

اَسرار خفي امّا

در عالم اين دنيا

اسرار جلي دارم

فرمانبرِ اللهم

حيدر ز ازل شاهم

بر امر اَلستِ او

هر لحظه بلي دارم

هم آب حياتم او،

هم نور مماتم او

هم برزخ و هم در حشر

شادم كه علي دارم

من مدح ولي گويم

هر نغمه علي گويم

ذكر علياً مولا

با صوت جلي گويم

فرياد حكيمانه

خاموشيِ رندانه

در مكتب مولايم

سيري است غريبانه

مولايي و مظلومي

يكتايي و محرومي

آن هيبت و اين غربت

جَهدي است نجيبانه

دنياست به چشمش خار

عقباست به او گلزار

هر رهرو صادق را

او رهبر فرزانه

بيدار كند علمش،

هشيار كند حلمش

اعجوبۀ خلقت را

خُلقي ست كريمانه

در حرب علي اُسوه،

در سلم علي الگو

او راست به هر ميدان

رفتار حكيمانه

در بندگي اش عاشق

در علم و عمل صادق

تيغ دو دَمش خون ريز

با شيوۀ مردانه

با قوم جفا دشمن،

ص: 153

مظلوم از او ايمن

با خصم، خشِن امّا،

با دوست صميمانه

هر نيمۀ شب پنهان

بر دوش كِشد اَنبان

تا نان و خورش آرَد

بر خوان يتيمانه

شب زاهدِ سجاده

روز عارف آماده

شب ذكر مجيب آرَد

روز است مجيبانه

عدلش چو يَد و بَيضا

فضلش عظمت افزا

دور است غرور و كِبر

از صاحبِ اين خانه

اسرار نهان نزدش

ابرار جهان عبدش

پس بسته چرا دستش

بيرون ز حرمخانه

با آن همه آقايي

يكتاست به تنهايي

بيتش چو در آتش سوخت

شد خانه عزاخانه

او فاطمه را مي ديد

زينب همه را مي ديد

دنبال امامش داشت

فرياد پريشانه

اي منتقم زهرا

برگرد از آن صحرا

تا روز فرج داريم

آواي غريبانه

من مدح ولي گويم

هر نغمه علي گويم

ذكر علياً مولا

با صوت جلي گويم

-------------------------------------------------

محمود ژوليده

ژوليده نيشابوري

نه تو را شيعه خدا مي خواند

نه جدايت ز خدا مي داند

يا علي! چرخ زمان را شب و روز

گردشِ چشم تو مي چرخاند

آسيابي كه دهد روزيِ ما

به خدا دست تو مي گرداند

غنچه با آن همه خندان دهني

لب خندان تو مي خنداند

چشمه ي چشم فلك را به خدا

چشم گريان تو مي گرياند

قامت سرو سلحشوران را

نعره ي خشم تو مي لرزاند

عاصيان را به شرار دوزخ

آتش قهر تو مي سوزاند

مؤمنان را به بهشت موعود

جذبه ي عشق رخت مي خواند

ص: 154

معني خوب و بد عالم را

به بشر علم تو مي فهماند

كس نداند به خدا قدر تو را

چون خدا قدر تو را مي داند

نظري كن تو به «ژوليده»، علي

به زبان، نام تو را مي راند

شعر از ژوليده نيشابوري

غلامرضا سازگار

شماره1

امروز چرا كعبه سر از پا نشناسد

مبهوت خدا گشته و خود را نشناسد

اي حو ر و ملك دور حرم را ، هله گيريد

آرام و قرار از دل هر قافله گيريد

در طوف حرم راه به هر سلسله گيريد

از حي تبارك و تعالي صله گيريد

تا چند در اطراف حرم هلهله گيريد

از فاطمه بنت اسد فاصله گيريد

پيشاني طاعت همه بر خاك گذاريد

از شوق چو ديوار حرم خنده برآريد

خورشيد فروزنده چراغ شب تار است

يا ماه سما سوي زمين راهسپار است

آغوش حرم منتظر مقدم يار است

او را چه قرار است كه بي صبري و قرار است

زمزم همه در زمزمه وصف تنگار است

يا آيينه آب روان آينه دار است

مهمان خدا آمده با گنج نهاني

آغوش زهم بازكن اي ركن يماني

پاكيزه زني سوي حرم گشته روانه

در خانه حق آمده با صاحب خانه

لبخند زنان آن صدف در يگانه

بر تيغ غمش قلب حرم گشت نشانه

تا گوهر مقصود برد سوي خزانه

گرديدن دور حرمش بود بهانه

ركن و حرم و حجر چشم گشودند

با ذكر علي منتظر فاطمه بودند

اي مردم مكه همه از دور حرم دور

ص: 155

كامد به حرم فاطمه با عارض مستور

در پيش رويش خيل ملك ، پشت سرش

حور الله كه يك پارچه شد بيت خدا

شور گرديد حرم دور سرش با دل مسرور

برخواست ندا، كي همه سر تا بقدم نور

اي مادر مولود حرم اين حرم از توست

بشتاب به كعبه كه حرم محترم از توست

گل بود كه مي گشت ز افلاك نثارش

دل بود كه بود از هه سو آينه دارش

تبريك بر آمد زيمين و ز يسارش

از نور گل انداخت گل انداخت عذارش

يكباره بهم درد چنان داد فشارش

كافتاد ز پا ،رفت ز كف صبر و قرارش

سر تا بقدم زمزمه و ذكر و دعا بود

دستيش بدل دست دگر سوي خدا بود

يارب بتو و روح رسولان مكرم

يا رب به خليل الله ،اين بيت معظم

يا رب به مقام و و حجر الاسود و زمزم ي

ا رب به همين طفل كه با من شده همدم

طفلي كه ز اجداد و ز آباست مقدم

طفلي كه طفيليش بود عالم و آدم

امشب به من خسته و درمانده نگاهي

از دوش دلم بار تو بردار الهي

از گريه او بيت خدا را خطر آمد

با ناله او ناله ز حجر وحجر آمد

وزچشمه زمزم همه خون جگر آمد

آه از دل و جان بر لب مرغ سحر آمد

ناگاه فروغي ز حرم جلوه گر آمد

تسبيح خدا از دل ديوار بر آمد

ص: 156

كي فاطمه در ، بر تو ز ديوار گشوديم

ما منتظر مقدم والاي تو بوديم

باز آي بر بام حرم لاله ببارد

باز آي كه ديوار ز دل خنده ، بر آرد

باز آ كه حجر بوسه بپايت بگذارد

بازآ كه كسي مثل تو فرزند نيارد

بازآ كه ملك سر بقدومت بسپارد

باز آي كه اين خانه تعلق به تو دارد

از دوري تو آمده جان بر لب خانه

بشتاب سوي خانه تو اي صاحب خانه

وارد به حرم در پي آن طرفه صدا شد

ديوار بهم آمد و مهمان خدا شد

جز حق نتوان گفت در آن خانه چها شد

حق است بگويم كه خدا چهره گشا شد

بيرون حرم ناله و فرياد بپا شد

در مكه مگو ، غلغله در ارض و سما شد

گفتند همه عصمت الله صمد كو

اي كعبه بگو فاطمه بنت اسد كو

چشم همگان سوي حرم بود هماره

نه تاب تحمل به كسي نه ره چاره

ديگر همه از بيت گرفتند كناره

بعد از سه شب و روز بر آن بيت نظاره

ديوار بهم آمد و شد باز دوباره

تابيد ز ديوار حرم ماه و ستاره

ناموس خدا آن صدف در يگانه

از خانه برون آمده با صاحب خانه

اين كودك نوزاد و يا آيت عظماست

اين طفل بود يا پدر آدم و حواست

اين كشتي نوح است نه نوح است نه درياست

اين نفخه روح است نه روح است نه عيساست

ص: 157

اين جلوه طور است نه طور است نه موساست

اين شير خدا اين علي عالي اعلاست

اي گشته ز شوقش همه لبريز ،

محمد جانت ز سفر آمده برخيز

محمد (ع) اين روح خدا در بدن توست

محمد (ع) اين جان دو عالم بتن توست

محمد (ع) اين همدم شيرين سخن توست

محمد (ع) اين دوست دشمن شكن توست

محمد(ع) اين ياور شمشير زن توست

محمد(ع) اين باب حسين و حسن توست

محمد(ع) تا روح بيفزايد و تا دل بستاند

بر گوي كه قرآن بحضور تو بخواند

اي جان نبي جان دو عالم بفدايت

جن و ملك و حوري و آدم بفدايت

ارواح رسولان مكرم بفدايت

صد موسي و صد عيسي مريم بفدايت

لوح و قلم و عرش معظم بفدايت

جان وتن ناقابل "ميثم" بفدايت

اين از كرم توست كه تا بودم و هستم

مداح و ثنا خوان شما بودم و هستم

شماره2

امشب خدا با خلق خود دارد سرور ديگري

پوشانده بر تن كعبه را ديباي نور ديگري

بخشيد خاص و عام را فيض حضور ديگري

عشاق را در هر سري افكنده شور ديگري

كرده است در سيناي دل ايجاد طور ديگري

هستي باغ چنان گيتي بين رشك ارم

قدوسيان تقديس خوان ، گرد حرم بستند صف

سبوحيان تسبح گو استاده هر سو جان بكف

مكه شده دارالصفا كعبه شده بيت الشرف

هر سو نظر مي افكنم وجد و سرور است و شعف

خيزد سروش از هر مكان آيد ندا از هر طرف

ص: 158

كامشب نهد ماه قدم در بيت خاص خود قدم

شهري كه در وصفش بو لااقسم هذا البلد

بيتي است در دامان آن خاص خداي لم يلد

در پاي ديوارش زني يكتا بپاكي چون احد

سر تا بپا پا تا بسر مرآت الله الصمد

نام نكويش فاطمه مام علي بنت اسد

در اشتياق او حرم آغوش بگشاده ز هم

آنشب طنين انداز شد در گوش جانش اين صدا

ما در براي دعوتت از بيت مي آيد ندا

بيتي كه بر ميلاد من بنياد شد از ابتدا

برخيز كامشب در حرم تو با مني من با خد

برخيز اي جان جهان در مقدمت بادا فدا

برگير ره سوي حرم بنما حرم را محترم

فرياد زد حجر و حجر كاي بانوي عالم بيا

لبخند زد ديوار و در كاي مفخر آدم بيا

ركن يماني زد صدا كاي با خدا همدم بيا

زمزم گلاب افشان برخ كاي بهتر از مريم بيا

بيت از درون خواندش كه هان اي در حرم محرم بيا

اي خانه از تو محترم و ي زاده ات صاحب حرم

بخشيد رونق بيت را رخ بر حرم بنهادنش

دل برد اهل ذكر را ، ذكر خدا سر دادنش

پيچيد بر خود ناگهان بگرفت درد زادنش

ني طاقت بنشستن و ني قدرت استادنش

لرزاند اركان را بهم بيم ز پا افتادنش

دستي بسوي حق علم دستيش بر دل از الم

گفت اي به سويت دستها بهر بياز از هر طرف

يا رب به اين دري كه من پوشيده دارم در صدف

يا رب به بيت و زمزم و ركن و مقام و مزدلف

يا رب به آنكو ساخته بيت تو را با اين شرف

ص: 159

يا رب بقرب آن سلف يا رب بجاه اين خلف

راهي برايم بازكن تا وا رهم از درد و غم

بشكافت ديوار حرم كي عصمت يكتا بيا

آمد ندا از ميزبان كاي ميهمان ما بيا

اي دخت والاي اسد ، اي ما در مولا بيا

وي حسن ناپيداي ما در ديده ات پيدا بيا

وي در حريم خاص ما از ديگران اولي بيا

در خانه خود نه قدم اي حامل نور قدم

در بيت شد حق بگذاشت پا ديگر نميدانم چه شد

شد ميهمان كبريا ، ديگر نميدانم چه شد

آن بيت شد بيت الولا ديگر نميدانم چه شد

او بود و مولا و خدا ديگر نميدانم چه شد

آمد بدنيا مرتضي ديگر نميدانم چه شد

انگشت بايد بر دهان خاموش بايد لاجرم

برگرد ديوار حرم برپاست شور و ولوله

فوجي ز حيرت خامش و خيلي دگر در هلهله

گفتي كه شهر مكه را لرزاند در هم زلزله

رفته است تا پاي جنون هوش از سر هر سلسله

ياد زني بي ياوز و بي همدم و بي قابله

غافل كه پبش ذوالنعم غرق است در موج نعم

در مكه كس پيدا نشد كاين راز را افشا كند

ممكن نشد مير حرم باب حرم را واكند

گردون بي گرديد كان گمگشته را پيدا كند

ميخواست زمزم كعبه را از اشك خود دريا كند

مي رفت تا دنيا بپا هنگامه فردا كند

نزديك بود افتد وجود از غصه در چاه عدم

ناگه ز ديوار حرم نوراله آمد برون

سياره برج اسد با قرص ماه آمد برون

ماهي كه مهرش خنده زن از خاك راه آمدبرون

در اشتياق ديدنش دل بانگاه آمد برون

ص: 160

يعقوب كو ، تا بنگرد يوسف ز چاه آمد برون

عيسي عيان شد بر فلك موسي برون آمد زيم

بحر شرف زاد از صدف آن گوهر يكدانه را

يكباره در انوار او پوشيده ديد آن خانه را

چون جان شيرين در بغل بگرفت آن جانانه را

مي ديد در سيماي او ، سيماي حق سبحانه را

مي خواست بندد در قماط آن بازوي مردانه را

كان بندها را شير حق بگسست چون تاري زهم

كي زاده يزدان را اسد بستن چرا اين دست را

بالله نداند بست كس جز كبريا اين دست را

خواندند از صبح ازل دست خدا اين دست را

گويند تا شام ابد مشكل گشا اين دست را

فرموده ختم الانبياء صاحب لوا ، اين دست را

هر جا خدا فاتح شود آنجا منم صاحب (علم)

اين دست اندازدز پا گردان خون اشام را

اين دست بايد بشكند در يكديگراصنام را

اين دست ياري ميكند توحيد را اسلام را

اين دست دارد از خدا خود اختيار تام را

اين دست گرداند همي گردون نيلي فام را

اين دست باشد لوح را با عزم رباني قلم

مادر مبند اين دست را كاين دست از حيدر بود

اين دست بر جسم علي از ان پبغمبر بود

اين دست بر اوج سماء افلاك را رهبر بود

اين دست در ويرانه ها ايتام را ياور بود

اين دست جندالله را چون ظل حق بر سر بود

اين دست آمد دستگير افتادگان را از كرم

در خاطرت نايد مگر اي مادر پاكيزه خو

روزي كه با شيري شدن در چشمه ساري روبرو

اهريمن وحشت تو راشد حمله ور از چارسو

ص: 161

بهر نجاتت ناگهان آمد جواني ماه رو

او شير را رد كرد و تو دادي گلوبند به او

آنكو كه دادي هديه اي اي مهربان مادر منم

شماره3

امشب حرم خدا حرم شد

از مقدم يار محترم شد

كعبه شده محو و مات و مدهوش

ديوار ز هم گشوده آغوش

هر قطعة سنگ، كوه طوري است

هر نخلة خشك، نخل نوري است

در زمزمه هاي آب زمزم

آواي علي علي است هر دم

اي هجر، شب وصال تبريك

مجد و شرف و جلال تبريك

هر ريگ روان شده ثناگو

با ذكر علي علي علي هو

سر زد ز صفا صفاي مطلق

اي مرده بگو علي علي حق

حوران همه جان به كف نهادند

در پشت مقام ايستادند

بت هاي حرم به سجده رفتند

با هم، دم يا علي گرفتند

اي كعبه زهي زهي سعادت

ميلاد تو شد از اين ولادت

اي كعبه سعادتت مبارك

اي بيت، ولادتت مبارك

اي دختر شير، شير زادي

بر خلق جهان امير زادي

اين شير خداست روي دستت

شمشير خداست روي دستت

اين جان محمد است، مادر

قرآن محمد است، مادر

تو حامل نور سرمد استي

تو مادر جان احمد استي

بر خويش ببال مام كعبه

طفل تو بُود امام كعبه

نوزاد تو پير كائنات است

طفل تو امير كائنات است

روزي كه نبود نام هستي

مي كرد علي خداپرستي

از صبح ازل علي، علي بود

ص: 162

پيوسته به هر ولي ولي بود

در بود و نبود مقتدا بود

او بود و محمد و خدا بود

اي نفس رسول و جان قرآن

اي دست خدا، زبان قرآن

خورشيد بلند بام كعبه

از صبح ازل امام كعبه

اي خانة كعبه زادگاهت

اي صحنة حشر دادگاهت

تو احمد و احمد است حيدر

يك روح كه ديده در دو پيكر

گفتار همارة تو تنزيل

شاگرد قديمي تو جبريل

در ليلة قدر، قدر قدري

در صحنه بدر، بدر بدري

ميدان نبرد پاي بستت

شمشير نيازمند دستت

تو قله عرش را اميري

يا همدم كودك صغيري؟

غير از تو كه، اي خداي را شير

بخشيده به خصم خويش شمشير؟

در ملك وسيع حق امامي

با پير فقير هم كلامي

با آنكه امام جمع بودي

در بزم فقير، شمع بودي

تو مالك عرش در زميني

حيف است ميان ما نشيني

در عرش امام آفتابي

در فرش چرا ابوترابي؟

اي قلب تو خانه محمد

جاي تو به شانه محمد

تو بت شكن و خداپرستي

بر شانه وحي بت شكستي

بت هاي حرم قيام كردند

بر تو همگي سلام كردند

هر بت كه فتاد و بر زمين خفت

فرياد كشيد و يا علي گفت

اي پشت سرت دعاي كعبه

اي بت شكن خداي كعبه

اي مهر تو لطف بي نهايت

توحيد و نبوت و ولايت

مهر تو بود تمام دينم

تا كور شود عدو من اينم

ص: 163

روزي كه نه آب و نه گِلم بود

جاي تو به خانه دلم بود

با مهر تو روي خود نمودم

با مهر تو چشم خود گشودم

دل را به ولات زنده كردم

گه گريه و گاه خنده كردم

اي شهد ولايت تو شيرم

اي كرده به عشق خود اسيرم

مادر كه ميان گاهواره

مي كرد به صورتم نظاره

هر شب كه به گاهواره خفتم

تا صبح علي علي شنفتم

صد شكر خداي را كه هر دم

با دوستي تو رُشد كردم

عمري به محبتت اسيرم

تا با تو بمانم و بميرم

اي مهر تو بود و هست ميثم

فردا تو بگير دست ميثم

شماره4

صحراي حجاز آمده رشك ارم امشب

عالم همه گرديده محيط كرم امشب

تكبير بگوئيد حرم شد حرم امشب

بيش از همه شب گشت حرم محترم امشب

در خانه زده صاحب خانه قدم امشب

بت ها همه گشتند به تعظيم خم امشب

در سيزده ماه رجب ماه مبارك

ميلاد علي در حرم الله مبارك

اين جان جهان است فدا باد جهانش

در قلب رسل چار كتاب است به شأنش

داده است خداوند به هر عصر نشانش

ريزد دُر توحيد و نبوّت ز دهانش

پيوسته بود نام محمد به زبانش

اي كعبه در آغوش به بر گير چو جانش

گلبوسه بزن صورت الله صمد را

تبريك بگو فاطمة بنت اسد را

اركان حرم راست به سر شور ولايت

بت ها همه گشتند به توحيد هدايت

ص: 164

زمزم به دوصد زمزمه كرده است روايت

كامشب به حرم نور علي گشته عنايت

نوري كه نه مبدأ بود آن را نه نهايت

كز نور الهي كند اين نور حكايت

اين نور همان است كه پيش از گِل آدم

تابيد ز حُسن ازلي در دِل آدم

اين نور فروغ بصر آدم و حوّاست

اين نور همان راهبر نوح به درياست

اين نور تجلاي خدا در دل سيناست

اين نور عيان جلوه حق در يَد بيضاست

اين نور همان معجزه فيض مسيحاست

اين نور خطابي است كه در طور به موساست

اين نور فروغي است كه در غيب نهان بود

اين نور چراغي است كه در عرش عيان بود

اي بحر تجلاي اَزَل، اين گهر تواست

اي معجزه صُنع خدا، اين اثر تواست

اي روح الامين مرشد تو راهبر تواست

اي بيت، جمال اَحدِ دادگر تواست

اي آدم پاكيزه سرشت اين پدر تواست

اي فاطمه بنت اسد اين پسر تواست

بر روي دو دست تو يدالله مبارك

ديدار جمال اسدالله مبارك

آغوش گشوده است ز هم بيت الهش

كعبه، حرم امن خدا شد به پناهش

اركان حرم تشنة يك نيم نگاهش

مادر شده محو شرف و عزّت و جاهش

در پاكي و در زهد، خداوند گواهش

پيغمبر اسلام بود چشم به راهش

تا بار دگر روح شريفش به تن آيد

بر ياري او حيدر خيبر شكن آيد

افتاده نفس در دل خلقت به شماره

از چشم سماوات روان گشته ستاره

ص: 165

مَه خندد و خورشيد شده محو نظاره

جبريل به ديوار حرم كرده اشاره

وز شوق گريبان حرم گشته دوپاره

تا جلوه كند روي خداوند دوباره

اي اهل حرم باز حرم محترم آمد

تكبير بگوئيد علي از حرم آمد

اين است كه ديدند به هر عصر عيانش

اين است كه پيوسته زمانهاست زمانش

اين است كه برتر ز مكانهاست مكانش

آيات خدا ريخته از دُرج دهانش

پيوسته بود نام محمد به زبانش

بگرفته به بر خواجة لولاك چو جانش

لبهاش گل انداخته از بوسة احمد

انگار كه قرآن شده نازل به محمد

اين است كه سر تا به قدم جان رسول است

شمشير خدا، شير خروشان رسول است

چون خرمن گل زينت دامان رسول است

از كودكي خويش نگهبان رسول است

قدر و نبأ و فاطر و فرقان رسول است

قدرش بشناسيد كه قرآن رسول است

قرآن كه ز آغاز به احمد شده نازل

بر قلب وي، از قلب محمد شده نازل

اي بندگي درگه تو روح سيادت

اي مهر تو امضاي قبولي عبادت

خوبان جهان را به درت روي ارادت

توحيد به توحيد تو داده است شهادت

بي دوستي ات خلق نگرديده سعادت

از يمن قدوم تو حرم يافت ولادت

تو شير خدايي و محمد به تو نازد

و الله قسم خالق سرمد به تو نازد

ما مهر تو با شير گرفتيم ز مادر

بي مهر تو ما را نبود روح به پيكر

ص: 166

جايي كه بود پاي تو بر دوش پيمبر

كس را نبود گفتن مدح تو ميسّر

اوصاف تو را گفته خداوند مكرّر

گيرم كه ببارد ز دهان همه گوهر

با هيچ زبان گفتن مدح تو نشايد

ميثم چه بگويد چه بخواند چه سرايد؟

شماره5

اي كعبه! داري يك جهان جان در بر امشب

الحق كه از هر شب شدي زيباتر امشب

آغوش جان را ب_از كن جان_ان_ه آم_د

هنگام قرباني است، صاحب خانه آم_د

جبريل را از ب_هر درب_اني بي_اور

مانن_د اسماعيل قرب_اني بي_اور

اي كعبه! حقِّ صاحب خود را ادا كن

حجاج را در مقدم مولا ف_دا كن

خيل ملائك كعبه را در بر گرفتند

بت ها به كعبه ذكر يا حيدر گرفتند

حِجر و حَجر، ركن عراقي، ركن شامي

گويند م_ولا مقدمت ب_ادا گرامي

زمزم، به اشك شوق، جان را شستشو ده

هر چار ركن كعبه را با هم وضو ده

مكه تجلي گاه داور گشته امشب

كعبه گريبان چاك حيدر گشته امشب

اي كعبه بنگر وجه الله الصمد را

آغوش بگشا، بار ده، بنت اسد را

تاريخ مي گويد علي مولود كعبه است

مولود كعبه نه، بگو موعود كعبه است

او پيشتر از كعبه بوده نكته اين است

پس كعبه مولود اميرالمومنين است

مكه ب_ه توفيق ولايت محترم شد

امشب حرم از مقدم مولا حرم شد

سرّي است در اين خانه بايد لب فرو بست

حتي حرم اين راز پنهان را نديده ست

ص: 167

از چار ركن كعبه پرسيدم علي كيست

گفتند ب_ا حيرت خدا هست و خدا نيست

حجر و صفا و مروه و زمزم ن_دانست

از بيت كردم اين سؤال، او هم ندانست

تصوي_ر حسن غيب در آيينۀ اوست

قرآن نازل ن_اشده در سينۀ اوست

از اول خلقت علي مشكل گشا بود

عالم نبود و آن جمال دلگشا ب_ود

او از خدا حكم دو عالم را گرفته

او در تكامل دست آدم را گرفته

خورشيد، اسرار درون را با علي گفت

پيش از درخشيدن همانا «يا علي» گفت

پيغمبران هم با علي بودند و هستند

پيش از نبوت با خدا اين عهد بستند

جبريل ذكر «لافتي الاعلي» گفت

حتّي محمّد هم به خيبر يا علي گفت

حكم از خدا بود و قلم دست علي بود

در فتح خيبر هم علم دست علي بود

اوصاف حيدر را نمايد كس چگونه؟

جان محمد را ستايد كس چگونه؟

خلقت كجا داند كجا داند علي كيست؟

تنها خدا داند خدا داند علي كيست

اين كفر نبوَد، تا خدا دارد خدايي

با دست حيدر مي كند مشكل گشايي

آنانكه از ميزان حق، حق را ربودند

والله خاك كفش قنبر هم نب_ودن_د

كي فتح كرده بدر و احزاب و احد را؟

كي كشته با يك ضربه عمرو عبدود را؟

كي در شب معراج با احمد نشسته؟

كي بر سر دوش محمد بت شكسته؟

كي كرده در ميلاد، قرآن را قرائت؟

كي خوانده ب_ر كفار آيات ب_رائت؟

ص: 168

كي جز علي نفس پيمبر شد؟ بگوييد

آيينۀ زهراي اط_هر شد؟ ب_گوييد

كي در اخوت شد برادر ب_ا محمّد؟

كي غير حيدر شد برابر ب_ا محمّد؟

كي بهر حفظ جان احمد ترك جان گفت؟

كي جان به كف بگرفت و جاي مصطفي خفت؟

كي يك تنه ره بست بر خيل عدو تنگ؟

كي بر بدن آمد نود زخمش به يك جنگ؟

كي جز علي بر خصم خود شمشير بخشيد؟

كي جز علي يك شب چهل منزل درخشيد؟

كي مثل حيدر جوشن بي پشت پوشيد؟

كي در تمام جنگ ها چون او خروشيد؟

كي جز علي از اشك طفلي داشت پروا؟

كي غير حيدر با محمد كرده نجوا؟

اي اهل عالم آيۀ اكمال دين چيست؟

اين «لافتي الاعلي» درباره كيست؟

آن كس كه خواندش خواجۀ كل،«كلّ دين» كيست؟

ميزان حق غير از اميرالمومنين كيست؟

اي تيغ حق از«بدر» تا «صفين» حيدر!

نفس محمد ي_ا اب_والسبطين حيدر!

شير خدا و شير پيغمبر ت_ويي ت_و

حيدر تويي، حيدر تويي، حيدر تويي تو

تو مصطفي را مهري و قهري علي جان

او شهر علم و تو درِ شهري علي جان

اين شهر غير از تو در ديگر ندارد

اسلام جز تو يا علي حيدر ندارد

تو پاي تا سر رحمۀٌ للعالميني

هم جان شيرين نبي، هم جانشيني

من كيستم يك قطرۀ ناچيزِ ناچيز

كز بحر جودت گشته ام لبريزِ لبريز

بي تو خدا را بندگي كردم؟ نكردم

جز با ولايت زندگي كردم؟ نكردم

ص: 169

ت_ابيد از اول در دلم ن_ور هدايت

هرگز نخواندم يك نماز بي ولايت

يك باغ گل دارم، اگر خارم علي جان

هر كس كه هستم دوستت دارم علي جان

لطف غيورت كي مرا وا مي گ_ذارد؟

كي در جهنم دوستت پا مي گ_ذارد؟

دوزخ كه جاي دوستان مرتضي نيست!

آخر جهنم را مگر شرم و حيا نيست؟!

حتي اگر در قعر دوزخ پ_ا گ_ذارم

از شعله هاي خشم آن ب_اكي ن_دارم

با اين سخن داد از درون دل ب_رآرم

آتش مسوزان! من علي را دوست دارم

"ميثم"همين است و همين است وجزاين نيست

دين ج_ز ت_ولاي اميرالمومنين نيست

شماره6

روح الامين! به بام حرم رو، اذان بگو (ولادت)

روح الامين! به بام حرم رو، اذان بگو

بعد از اذان، ثناي علي همچنان بگو

اوصاف شير حق به زمين و زمان بگو

لب را بشو به زمزم و با حاجيان بگو

كامشب شب ولادت صاحب حرم شده

بيت الحرم به مقدم مولا حرم شده

امشب به كعبه فاطمه پروانه علي است

دل دور كعبه گردد و ديوانه علي است

دست خدا به كعبه روي شانه علي است

امشب دل رسول خدا خانه علي است

باور كنيد جان به تن كعبه آمده

باور كنيد بت شكن كعبه آمده

امشب به لوح نقش قلم ذكر يا علي است

آواي سنگ هاي حرم ذكر يا علي است

بت هاي كعبه را همه دم ذكر يا علي است

امشب دعاي فاطمه هم ذكر يا علي است

ص: 170

امشب زمين به يمن علي عرش مي شود

امشب فلك ز بال ملك فرش مي شود

اي كعبه جلوۀ ازلي را نگاه كن

مرآت حسن لم يزلي را نگاه كن

عيد ولايت است ولي را نگاه كن

يا فاطمه جمال علي را نگاه كن

آيينه از جمال جميل خدا بگير

با چهرۀ علي زخدا رونما بگير مادر،

تمام هستي پيغمبر است اين

از انبيا به غير محمد سر است اين

بر خلق آسمان و زمين رهبر است اين

دستش مبند بنت اسد، حيدر است اين

اي دخت شير! بهر نبي شير زاده اي

شيري كه هست صاحب شمشير،زاده اي

تو دخت شيري و اسدالله زاده اي

بر جمله خلق، رهبر آگاه زاده اي

بهر رسول، همدم و همراه زاده اي

خوشتر ز آفتاب رجب، ماه زاده اي

نوزاد تو كز او حرم الله منجلي است

آيينۀ تمام نماي خدا، علي است

نقش هميشه زنده لوح و قلم علي است

در بين اوليا به دو عالم علم علي

تصويري از حقيقت حُسن قِدم علي است

سعي و صفا و زمزم و ركن و حرم علي است

قرآن به وصف اوست كه تكميل مي شود

ج_ز او چ_ه كس معلم جبريل مي شود

روز نخست ارض و سما گفت يا علي

روح الامين به وقت دعا گفت يا علي

آدم به موج درد و بلا گفت يا علي

در جنگ ها رسول خدا گفت يا علي

در ذوالفقار زمزمۀ لافتي علي است

بر روي هر كه مي نگرم نقش ياعلي است

ص: 171

اي شهريار كشور جان يا علي مدد

اي دستگير خلق جهان يا علي مدد

اي رهنماي گمشدگان يا علي مدد

اي ذكر اهل دل به زبان يا علي مدد

ما جان و دل به مهر تو آراستيم و بس

روز نخست از تو، تو را خواستيم و بس

مرغ دلم كبوتر صحن و سراي توست

شيرين ترين ترانۀ روحم ثناي توست

مُهر حلال زادگي من ولاي توست

هر سو كه رو نهم حرم با صفاي توست

از لحظه اي كه پاي به دنيا گذاشتم

ديني به جز ولاي تو مولا نداشتم

گل بي نسيم مهر تو پژمرده مي شود

دل بي شرار عشق تو افسرده مي شود

نام تو با كلام خدا برده مي شود

ياد دمت مسيحِ دل مرده مي شود

ت_و كيستي؟ امام تمام امام ها

بر حضرتت هماره درود و سلام ها

بي مِهر تو قبول صلوة و صيام نيست

تكبير و حمد و نيت و ركن و قيام نيست

تبليغ دين احمد مرسل تمام نيست

ما را به جز تو بعد پيمبر امام نيست

اين مذهب و عقيده و ايمان"ميثم"است

حتي بهشت گ_ر ت_و نباشي جهنم است

شماره7

دنيا شنود پيام ما را

بخشيد خداي حيّ منّان

اي كعبه چو جان به برگرفتي

اين جان محمّد است كعبه

در زمرۀ دوستان مولا

شيرين به ولايت علي كن

عالم نگرَد مقام ما را

در عيد علي تمام ما را

از دست خدا امام ما را

بر او برسان سلام ما را

ص: 172

امشب بنويس نام ما را

با كوثر نور، كام ما را

امشب در خود به غير بستي

با صاحب خويشتن نشستي

اي كعبه حرم شدي از امشب

عالم همه تشنۀ كرامت

با دست خدا به لوح محفوظ

بت ها شده ذكرشان هوالحي

تا دم زني از تجلّي هو

طوبي كه علي مرتضي را

در عرش، علم شدي از امشب

تو بحر كرم شدي از امشب

ممدوح قلم شدي از امشب

خالي ز صنم شدي از امشب

هو گفتي و دم شدي از امشب

تو خاك قدم شدي از امشب

دلدادۀ وصل يار بودي

ديوار نه، سينه را گشودي

تا فاطمه را ز دور ديدي

از چارطرف به نغمۀ وحي

گويي كه به شوق ميهمانت

يا همچو كبوتران عاشق

هم ذكر «علي علي» گرفتي

يك عمر در انتظار بودي

چون جامه جگر ز هم دريدي

آوازۀ «فادْخلي» شنيدي

آغوش گشودي و دويدي

بر گرد سر علي پريدي

هم بانگ «خدا خدا» كشيدي

امشب به وصال خود رسيدي

نور ازلي مباركت باد

ميلاد علي مباركت باد

اين مظهر داور است، كعبه!

در مصحف سينه اش نگه كن

بازوي ورا ببوس امشب

امشب پدر تمام عالم

اين سيّد كلّ انبيا را

بر خويش ببال از اين چه بهتر

اين روح مطهر است كعبه

قرآن پيمبر است كعبه

اين فاتح خيبر است كعبه

در دامن مادر است كعبه

جان است و برادر است كعبه

ص: 173

مهمان تو حيدر است كعبه

اين صاحب جاوداني توست

مولود نه، بلكه باني توست

از مكّه و كعبه و پيمبر

انوار جمال غيب تا صبح

دارند به كعبه شب نشيني

جبريل به احترام مولا

كعبه ز ولادت علي يافت

تطهير شدي به نور مولا

تبريك به ذات حيّ داور

ازكعبه به عرش مي كشد سر

بنت اسد و خدا و حيدر

بر بام حرم گشوده شهپر

ميلاد دوباره، جان ديگر

اي بيت خدا! از اين چه بهتر؟

بت ها همه سربه خاك سودند

تا صبح، «علي علي» سرودند

اي ذكر خوش حرم، ثنايت

هم بوسه زده «حجر» به دستت

ركن و حرم و صفا و مروه

جان دو جهان، رسول اكرم

با معجزۀ مسيح خيزد

والله كه كعبه قطعه سنگي است

جان همه حاجيان فدايت

هم چشمِ «مقام»، جاي پايت

هر چار، اسير يك دعايت

دلدادۀ صوت دلربايت

بر مرده اگر رسد صدايت

زآن نيز كم است، بي ولايت

تو جانو حرم، تن است مولا

حج، دور تو گشتن است مولا

مداح تو ذات حي منّان

توحيد به مهر توست توحيد

بوذر به محبت تو بوذر

با بردن نام تو عجب نيست

بر ختم رسل فقط تو خواندي

بوسيد لب تو را محمّد'

اوصاف تو «قدر»و «نور»و«فرقان»

ايمان به ولاي توست ايمان

سلمان به ولايت تو سلمان

در حشر رهد ز نار، شيطان

قرآن، پيش از نزول قرآن

يعني كه بخوان بخوان علي جان!

بگشا لب و وصف خويشتن گو

ص: 174

با سورۀ «مؤمنون» سخن گو

هم عبدي و هم خداي مظهر

شمشير خدا و شير احمد

يك ضربت تو به جنگ خندق

هر لحظۀ ليلةالمَبيتت

با يك نگه تو خلق، سلمان

والله قسم، قسم به قرآن

هم نفس رسول، هم برادر

در غزوۀ بدر و فتح خيبر

از طاعت كائنات برتر

با طاعت انس و جان برابر

با يك نفست همه ابوذر

زيبندۀ توست نام حيدر!

والله تو حيدري، علي جان!

شمشير پيمبري علي جان!

تو روح كتاب آسماني

توحيد مقاوم ايستاده

كردند همه صحابه اقرار

در كوي تو صد هزار موسي

تو نفس محمّدي علي جان

كي گفته امام نفس احمد'

ج لبريز مباني و معاني

قرآن هميشه جاوداني

در محضر تو به ناتواني

فخريّه كنند بر شباني

بالله قسم اي رسول ثاني

گردند فلاني و فلاني؟

كي ديده كه جاهل تيمّم

يابد به ولي حق، تقدّم؟

سديديد كه نفس مصطفي كيست؟

ديديد كه در خطاب قرآن

پاسخ بدهيد روز خيبر

حجت به همه تمام گرديد

خوانديم نماز رو به قبله

والله به جز علي نگوييم

ديديد علي مرتضي كيست؟

ممدوح خدا در انما كيست؟

از قلب علي گره گشا كيست؟

ديديدكه حجت خدا كيست؟

ديديم كه قبلۀ دعا كيست

پرسند اگر امام ما كيست؟

اي خصم! بيا ببُر سر از ما

عالم ز شما و حيدر از ما

شيعه ز همه سر است فردا

ص: 175

شيعه به ولايت امامش

يك يا علي از عبادت خلق

والله قسم پناه شيعه

والله قسم لواي توحيد

زير علم ولايت او

دنبال پيمبر است فردا

سيراب ز كوثر است فردا

بالاتر و برتر است فردا

صدّيقۀ اطهر است فردا

بر شانۀ حيدر است فردا

سرتاسرِ محشر است فردا

شيعه همه جا بوَد علي دوست

حقا كه بهشت، عاشق اوست

شيعه است كه اقتدار دارد

شيعه است كه با نثار جانش

شيعه است كه با ولاي حيدر

شيعه است كه در خزان غم ها

نه شوق بهشت در سر اوست

ديدار علي بهشتِ شيعه است

شيعه است كه اعتبار دارد

سرخطِّ وصال يار دارد

مي ميرد و افتخار دارد

با مهر علي بهار دارد

نه بيم ز خشم نار دارد

شيعه به جنان چه كار دارد؟

«ميثم» همه عمر حيدري باش

با مهر علي پيمبري باش

شماره8

عالم امشب به علي مي نازد

آدم امشب به علي مي نازد

همگان دور حرم مي گردد

حرم امشب به علي مي نازد

لوح از نام علي زينت يافت

قلم امشب به علي مي نازد

آسمان سوده جبين بر خاكش

كعب_ه گرديده گريبان چاكش

زهي از دامن آباد حرم

پير خلقت شده نوزاد حرم

يك علي در نگهش جلوه كند

هر كه هر لحظه كند ياد حرم

علي از روز ازل بود عليa

پس بگو آمده ميلاد حرم

حرم از خاك علي خلق شده

او ز ن__ور ازل__ي خل_ق شده

مكه شد غرق تجلاي علي

كعبه محو قد و بالاي علي

ص: 176

به همه خلق بگوييد: خدا

گشته مشتاق تماشاي علي

حرم الله سراپا شده چشم

دوخته چشم به سيماي علي

چ__ار ارك_ان ح_رم زوارش

محو ديدار شده هر چارش

اين همان جان رسول الله است

جان و جانان رسول الله است

نه فقط قاري قرآن گشته

بلكه قرآن رسول الله است

دست و شمشير خدا در پيكار

شير غران رسول الله است

احد و بدر و جمل پا بستش

عل_م فت_ح خ_دا در دستش

در تن ختم رسل تاب علي است

همه تاريكي و مهتاب علي است

وسعت ملك الهي بحري است

كه در اين بحر درّ ناب علي است

ناصر دين خدا، يار رسول

فاتح خيبر و احزاب علي است

مهر او دين رسول الله است

جان شيرين رسول الله است

ركن اركان هدا كيست؟- علي

صورت و چشم خدا كيست؟- علي

آنكه در بستر پيغمبر خفت

جان خود كرد فدا، كيست؟- علي

آنكه با دست يداللهي او

عمرو افتاد ز پا، كيست؟- علي

هم_ه عالم ب_ه علي مي نازد

گو: خدا هم به علي مي نازد

علي از روز ازل حيدر بود

با خدا همدم پيغمبر بود

از زماني كه زمان خلق شده

هر زمان او به زمان رهبر بود

به همه عالم خلقت سوگند

كه علي از همه عالم سر بود

آنك__ه ز آغ__از ول__ي ب__ود ولي

به خدا شخص علي بود علي

به خدا دين خداي متعال

به تولاي علي يافت كمال

گر نخوانم ز علي كامم تلخ

گر نگويم ز علي نطقم لال

با علي بخت حقيقت در اوج

بي علي روح عدالت پامال

مهر او گر نبود توشۀ راه

ص: 177

همه طاعات گناهند گناه

روح من مرغ لب بام علي است

كوثر جان من از جام علي است

روز محشر چه هراسم ز جحيم

آتش خشم خدا رام علي است

بهترين ذكر علي نام خداست

بهترين ذكر خدا نام علي است

نام او زينت باب الله است

مهر او روح كتاب الله است

اي خداوند و خدا را بنده

اي به تيغ تو عدالت زنده

بندۀ پيشتر از بگذشته

حجةالله پس از آينده

مهر، تا بندۀ كوي تو نشد

در سماوات نشد تابنده

دهر ظرف كرم توست علي

حشر، زير علم توست علي

اي در آغوش الهي جايت

بر سر دوش محمّد پايت

تو كه هستي؟ تو كه هستي؟ مولا

كه فداييت شده زهرايت

تو خدا نيستي اما ز خدا

گشته لبريز همه اعضايت

نه فقط سينۀ ما از تو پر است

وسعت ملك خدا از تو پر است

تو ز مخلوق سري يا حيدر

نَفسِ پيغامبري يا حيدر

بشر و اين همه آثار خدا

تو چگونه بشري يا حيدر

عمر تو بيشتر از ارض و سماست

تو به آدم پدري يا حيدر

آدم از خاك رهت آدم شد

تا عل_م در هم_ۀ عال_م شد

اي معطر ز گلت آب و گلم

نامت آواي طپش هاي دلم

من و مدح تو خدا مي داند

از تو تا صبح قيامت خجلم

من چراغ همه جا خاموشم

آتشي ده كه كني مشتعلم

خ_ود ز پرون_دۀ خ_ود آگاهم

هر چه ام «ميثم» اين درگاهم

شماره9

دنيا شنود پيام ما را

عالم نگرد مقام ما را

بخشيد خداي حيّ منّان

در عيد علي تمام ما را

ص: 178

اي كعبه چو جان به برگرفتي

از دست خدا امام ما را

اين جان محمّد است كعبه

بر او برسان سلام ما را

در زمره ي دوستان مولا

امشب بنويس نام ما را

شيرين به ولايت علي كن

با كوثر نور، كام ما را

امشب در خود به غير بستي

با صاحب خويشتن نشستي

*****

اي كعبه حرم شدي از امشب

در عرش، علم شدي از امشب

عالم همه تشنه ي كرامت

تو بحر كرم شدي از امشب

با دست خدا به لوح محفوظ

ممدوح قلم شدي از امشب

بت ها شده ذكرشان هوالحي

خالي ز صنم شدي از امشب

تا دم زني از تجلّي هو

هو گفتي و دم شدي از امشب

طوبي كه علي مرتضي را

تو خاك قدم شدي از امشب

دلداده ي وصل يار بودي

ديوار نه، سينه را گشودي

*****

تا فاطمه را ز دور ديدي

چون جامه جگر ز هم دريدي

از چارطرف به نغمه ي وحي

آوازه ي «فادْخلي» شنيدي

گويي كه به شوق ميهمانت

آغوش گشودي و دويدي

يا همچو كبوتران عاشق

بر گرد سر علي پريدي

هم ذكر «علي علي» گرفتي

هم بانگ «خدا خدا» كشيدي

يك عمر در انتظار بودي

امشب به وصال خود رسيدي

نور ازلي مباركت باد

ميلاد علي مباركت باد

*****

اين مظهر داور است، كعبه!

اين روح مطهر است كعبه

در مصحف سينه اش نگه كن

قرآن پيمبر است كعبه

بازوي ورا ببوس امشب

اين فاتح خيبر است كعبه

امشب پدر تمام عالم

در دامن مادر است كعبه

اين سيّد كلّ انبيا را

جان است و برادر است كعبه

بر خويش ببال از اين چه بهتر

ص: 179

مهمان تو حيدر است كعبه

اين صاحب جاوداني توست

مولود نه، بلكه باني توست

*****

از مكّه و كعبه و پيمبر

تبريك به ذات حيّ داور

انوار جمال غيب تا صبح

از كعبه به عرش مي كشد سر

دارند به كعبه شب نشيني

بنت اسد و خدا و حيدر

جبريل به احترام مولا

بر بام حرم گشوده شهپر

كعبه ز ولادت علي يافت

ميلاد دوباره، جان ديگر

تطهير شدي به نور مولا

اي بيت خدا! از اين چه بهتر؟

بت ها همه سربه خاك سودند

تا صبح، «علي علي» سرودند

*****

اي ذكر خوش حرم، ثنايت

جان همه حاجيان فدايت

هم بوسه زده «حجر» به دستت

هم چشمِ «مقام»، جاي پايت

ركن و حرم و صفا و مروه

هر چار، اسير يك دعايت

جان دو جهان، رسول اكرم

دلداده ي صوت دلربايت

با معجزه ي مسيح خيزد

بر مرده اگر رسد صدايت

و ا... كه كعبه قطعه سنگي است

ز آن نيز كم است، بي ولايت

تو جان و حرم، تن است مولا

حج، دور تو گشتن است مولا

*****

مداح تو ذات حي منّان

اوصاف تو «قدر»و «نور»و«فرقان»

توحيد به مهر توست توحيد

ايمان به ولاي توست ايمان

بوذر به محبت تو بوذر

سلمان به ولايت تو سلمان

با بردن نام تو عجب نيست

در حشر رهد ز نار، شيطان

بر ختم رسل فقط تو خواندي

قرآن، پيش از نزول قرآن

بوسيد لب تو را محمّد

يعني كه بخوان بخوان علي جان!

بگشا لب و وصف خويشتن گو

با سوره ي «مؤمنون» سخن گو

*****

هم عبدي و هم خداي مظهر

هم نفس رسول، هم برادر

شمشير خدا و شير احمد

در غزوه ي بدر و فتح خيبر

ص: 180

يك ضربت تو به جنگ خندق

از طاعت كائنات برتر

هر لحظه ي ليلة المَبيتت

با طاعت انس و جان برابر

با يك نگه تو خلق، سلمان

با يك نفست همه ابوذر

والله قسم، قسم به قرآن

زيبنده ي توست نام حيدر

و ا... تو حيدري، علي جان!

شمشير پيمبري علي جان!

*****

تو روح كتاب آسماني

لبريز مباني و معاني

توحيد مقاوم ايستاده

قرآن هميشه جاوداني

كردند همه صحابه اقرار

در محضر تو به ناتواني

در كوي تو صد هزار موسي

فخريّه كنند بر شباني

تو نفس محمّدي علي جان

بالّه قسم اي رسول ثاني

كي گفته امام نفس احمد

گردند فلاني و فلاني؟

كي ديده كه جاهل تيمّم

يابد به ولي حق، تقدّم؟

*****

ديديد كه نفس مصطفي كيست؟

ديديد علي مرتضي كيست؟

ديديد كه در خطاب قرآن

ممدوح خدا در انما كيست؟

پاسخ بدهيد روز خيبر

از قلب نبي گره گشا كيست؟

حجت به همه تمام گرديد

ديديدكه حجت خدا كيست؟

خوانديم نماز رو به قبله

ديديم كه قبله ي دعا كيست

و ا... به جز علي نگوييم

پرسند اگر امام ما كيست؟

اي خصم! بيا ببُر سر از ما

عالم ز شما و حيدر از ما

*****

شيعه ز همه سر است فردا

دنبال پيمبر است فردا

شيعه به ولايت امامش

سيراب ز كوثر است فردا

يك يا علي از عبادت خلق

بالاتر و برتر است فردا

و ا... قسم پناه شيعه

صدّيقه ي اطهر است فردا

و ا... قسم لواي توحيد

بر شانه ي حيدر است فردا

زير علم ولايت او

سرتاسرِ محشر است فردا

شيعه همه جا بوَد علي دوست

حقا كه بهشت، عاشق اوست

ص: 181

*****

شيعه است كه اقتدار دارد

شيعه است كه اعتبار دارد

شيعه است كه با نثار جانش

سرخطِّ وصال يار دارد

شيعه است كه با ولاي حيدر

مي ميرد و افتخار دارد

شيعه است كه در خزان غم ها

با مهر علي بهار دارد

نه شوق بهشت در سر اوست

نه بيم ز خشم نار دارد

ديدار علي بهشتِ شيعه است

شيعه به جنان چه كار دارد؟

«ميثم» همه عمر حيدري باش

با مهر علي پيمبري باش

شماره10

اي ملائك گل برافشانيد بام كعبه را

بيشتر گيريد امشب احترام كعبه را

با وضو بايد به لب آريد نام كعبه را

بشنويد از چار ركن امشب پيام كعبه را

هم پيام كعبه، هم ذكر سلام كعبه را

مام كعبه آورد با خود امام كعبه را

اي حرم! آماده شو تا ميهمانداري كني

ميهمان خويش را در موجِ غم ياري كني

كعبه! امشب ركن دين را در بغل بگرفتهاي

مرشد روحالامين را در بغل بگرفته اي

اصل قرآن مبين را در بغل بگرفته اي

جان ختمالمرسلين را در بغل بگرفته اي

هستيِ هست آفرين را در بغل بگرفته اي

شيرِ حق، حبلالمتين را در بغل بگرفته اي

قبلهي دل، كعبه ي اهل يقين است اين پسر

مُنجيِ عالَم، اميرالمؤمنين است اين پسر

كس نميداند چه شد جز ذاتِ دادارِ علي

كعبه ميگردد به گردِ شمعِ رخسارِ علي

از حَجَر بر عرش ميتابيد انوار علي

آفرينش داشت در سر، شوق ديدار علي

شد خدا در خانه خود ميهماندار علي

بود ذكر حق به لبهاي گهربار علي

سنگهاي كعبه ميگفتند با صوت جلي

يا عليّ و يا عليّ و يا علي!

باز ديوار حرم از امر حق آمد به هم

ص: 182

ديگر اينجا كس نميداند چه شد حتّي حَرَم

فاطمه بود و علي بود و خدايِ ذوالكَرَم

كار نايد از كلام و صفحه و دست و قلم

عقل، مجنون و قلم عاجز، زبان گنگست و لال

كس نميداند چه شد جز ذات پاك ذوالجلال

اي حَرَم را قبله، اي ارواح را جان يا علي!

اي گدايِ سائلت، فردوس و رضوان يا علي!

اي خدا را در شب ميلاد، مهمان، يا علي!

اي به روي دست احمد خوانده قرآن يا علي!

كيستي تو؟ پاكتر از جان پاكان، يا علي!

كيستم من؟ «ميثمِ» آلوده دامان يا علي!

شماره11

ولايت را وض_و دادند امشب

زبان را ذكر هو دادند امشب

به يم_ن مق_دم مول_ود كعبه

ح_رم را آب_رو دادن_د امشب

شب عي_د امي_رالم_ؤمنين است

علي با رب كعبه هم نشين است

***

به دور كعب_ه گ_ردد ماه، امشب

حرم را بخت شد همراه، امشب

همين ك_ه زادگ_اه مرتضي شد

ولادت ي_افت بي_ت الله، امشب

خدا بر خلقت خود آفرين گفت

حرم هم ي_ااميرالمؤمنين گفت

****

ملايك! كعبه را در بر بگيريد

همه عي_دي ز پيغمبر بگيريد

هج_وم آري_د ب_ر رك_ن يم_اني

م_راد خ_ويش از حي_در بگيريد

تم_اش_اي رخ حي_در مبارك

ط_واف ج_ان پيغمبر مبارك

****

جه_ان غ_رق ف_روغ ابت_دا بود

زمين دري_اي ان_وار هُ_دي بود

حرم تا صبح، ذكر ياعلي داشت

علي ب_ود و علي بود و خدا بود

صنم هم ذكر الله الصمد داشت

ن_داي ق_ل ه_والله احد داشت

****

محمّد! دست عالمگيرت اين است

نگه_دارن__دۀ تكبيرت اي_ن اس_ت

نه تنها دست و بازو، جان شيرين...

نه تنها شير تو، شمشيريت اين است

خدا داند كه اين است و جز اين نيست

ص: 183

كس_ي ج_ز او امي_رالم_ؤمنين نيست

حرم آغ_وش خ_ود را ب_از كرده

س__رود ي__اعل_ي آغ__از ك_رده

تماشا كن تماشا كن محمّد

كه كعب_ه ت_ا خ_دا پ_رواز كرده

عيان، بي پرده حسن داوري شد

كه امشب آفرينش حيدري شد

****

دلا! امشب خدا را با علي بين

ج_لال كبري_ا را ب_ا علي بين

محمّ_د را تماش_ا در علي كن

تم_ام انبي__ا را ب_ا ع_لي بين

اگ_رچ_ه زادگ_اه او حرم بود

خدا بهر عل_ي آغوش بگشود

****

خدا در ص_ورت حي_در درخشيد

زمي_ن و آسمان را ن_ور بخشيد

به دخت شير، امشب داد شيري

كه در آغ_وش پيغبم_ر خروشيد

زبان بگشود؛ قرآن خواند، تكبير!

بت__ان كعب_ه را لرزان_د، تكبير

****

فشاند از لعل لب گوهر؛ سخن گفت

ز وح__ي خال_ق داور سخ_ن گفت

همان اول كه چشم خويش بگشود

فقط با شخص پيغمبر سخن گفت

كه يا احمد! منم شمشير و شيرت

وصي ات، حافظ دين_ت، وزي_رت

****

خ_دا به_ر ت_و حي_در آفري_ده

معي_ن و ي_ار و ي_اور آفري_ده

ت_و را به_ر نجات خلق عالم

م_را ب_ر فت_ح خيب_ر آفري_ده

اميرالم_ؤمنين__م؛ شي__ر حق_م

تو دست حق و من شمشير حقم

تو جانان، جان شيرينت منم من

نگه_دارن_دۀ دين_ت من_م من

تم__ام نعم__ت پ_روردگ_ارت

كم_ال دي_ن و آيينت منم من

به بازوي علي حق را نگه كن

احد را بدر و خندق را نگه كن

****

تو را تير قضا در شست حيدر

فدايت باد، ب_ود و هست حيدر

علم ب_ر شانۀ من، حكم از تو

بود شمشير تو در دست حيدر

نه از خيبر نه از خندق سخن بود

كلي_د فت_ح ت_و در دست من بود

****

م_ن از آغ_از خلق_ت ب_ا تو بودم

ص: 184

چه در جلوت چه خلوت با تو بودم

در اسلاب رسل ب_ا هم نشستيم

چه در معني چه صورت با تو بودم

ن_ه تنه_ا ب_ا تو از اول نشستم

همانا تا كه هستم با تو هستم

****

از آن روزي كه احمد آفريدند

عل_ي را ب__ر محمّ_د آفريدند

دو روح آشن_ا را در دو پيك_ر

ز ي_ك روح مج__رد آفريدند

نه حرفي از زمين نه از سما بود

علي ب_ود و نب_ي ب_ود و خدا بود

****

علي! تو هست_يِ هس_ت آفريني

تو هم حق_ي و هم حق اليقيني

به پيغمبر قسم بعد از محمّد

ت_و، تنه_ا ت_و امي_رالمؤمنين_ي

فقط حق تو تنها، اين مقام است

لب_اس نور بر ظلمت حرام است

****

تو در جسم رسل جاني علي جان

تو توحيدي، تو ايمان_ي علي جان

به قرآن مي خورم سوگند، مولا!

تو قرآني ت_و قرآني عل_ي جان!

عب_ادت هي_زم ن_ار اس_ت ب_ي تو

بهشت ار گل دهد خار است بي تو

****

كت_اب الله را ج_ان نيس_ت ب_ي تو

مل_ك را ني_ز ايم_ان نيست بي تو

مسلم_ان نيست_م گ_ر كذب گويم

كه سلمان هم مسلمان نيست بي تو

ت__ولا و تب_را هس_ت دين_م

بدانيد اي همه عالم من اينم

****

م_را ب_ا مه_ر حيدر آفريدند

ز خ_اك كفش قنبر آفريدند

زب_ان ميثم_ي دادن_د بر من

نفس ه_ايم دم_ادم ياعلي شد

تمام نخلِ «ميثم» ياعلي شد

شماره12

امشب اي كعبه زيارت كن زيارت كن خدا را

همچو ج_ان برگير در بر جان ختم الانبيا را

چشم ش_و س_ر تا قدم، بنگر جمال كبريا را

بوسه زن خاك ق_دم هاي عل_ي مرتضي را

رك_ن ارك_ان اله_ي ن__ور حس_ن ابت_دا را

پر كن از نور ولايت وسعت ارض و سما را

ص: 185

****

كعب_ه! امشب آب_رو از مق_دم حي_در گرفتي

خانۀ حق_ي و صاح_ب خانه را در ب_رگرفتي

دل به حيدر دادي ام_ا دل ز پيغمبر گرفتي

جاودان ماني كه امشب زندگي از سر گرفتي

بلك_ه آب زندگ_ي از ساق_ي كوث_ر گرفتي

ناز كن؛ از خضر هم ديگر مگير آب بقا را

اي_ن محمّ_د را روان و روح قرآن است كعبه!

اين اميرالمؤمنين اي_ن كل ايمان است كعبه

اين همان حبل المتين اين ركن اركان است كعبه

اين ب_ه جسم پاك كل انبيا جان است كعبه

ميهم_انت ميزبان م_لك امك_ان است كعبه

مي دهد از امر حق روزي تمام ماسوا را

****

فاطمه! بنت اس_د! وص_ل خداوندت مبارك

بحر عصمت! گوهر بي مثل و مانندت مبارك

نقش لبخند علي ب_ر قلب خورسندت مبارك

عي_د مي_لاد يگان_ه طف_ل دلبندت مبارك

م_ادر شي_ر خ_دا! مي_لاد فرزن_دت مبارك

داده ذات ح_ق ب_ه ت_و آيين_ۀ ايزدنما را

****

فاطم_ه! بنت اس_د! تهليل گ_و تكبير زادي

نيمه شب در جوف كعبه مهر عالمگير زادي

ق_ل ه_والله اح_د را بهترين تفسي_ر زادي

دخت_ر شي_ري و از به_ر محمّ_د شير زادي

بلكه بر ختم رسل هم شير هم شمشير زادي

شير ده از شيرۀ جان در حرم شير خدا را

****

مادر مولا! نث_ار خ_اكت از گ_ردون ستاره

اي س_لام الله ب_ر فرزن_د دلبن_دت هم_اره

از حرم بيرون بيا با قرص خورشيدت دوباره

ديده بگشا بين محمّد گشته سر تا پا نظاره

ذكر يا مولاست جاري بر زبانش بي شماره

تا بگي_رد در بغ_ل خورشي_د انوار الهدي را

****

اي مقام و قدر و اجلال تو از مريم فراتر

اي حريم خاص حق را با قدومت داده زيور

دخ_ت شي_ر و مادر والا مق_ام شير داور!

ص: 186

جان شيرين محمّد را تويي فرخنده مادر

بي قراري مي كند بر طفل دلبن_دت پيمبر

هديه كن بر مصطفي امروز جان مصطفي را

ي_امحمّ_د البش_اره! البش_اره! ج_انت آمد

پيش ت_ر از روز بعث_ت در بغل قرآنت آمد

هم_دم دي_رآشناي_م ب_از در دام_انت آمد

آن كه صدها بار جان خود كند قربانت آمد

اي فدايت جان خوبان جهان! جانانت آمد

در بغ_ل بگرفت_ه اي روح تم_ام انبيا را

****

يامحمّد از تم_ام عالم خلقت س_ر است اين

يامحمّد تو همانا شهر علمي و در است اين

كفو تو، كفو كتاب الله، كف_و كوثر است اين

فاتح احزاب و بدر و خندق است و خيبر است اين

حيدر است اين حيدر است اين حيدر است اين حيدر است اين

باز كرده در حضورت پنجۀ مشكل گشا را

****

اي به احم_د داده جان، آواي قرآنت علي جان!

اي جنان يك شاخه گل از باغ و بستانت علي جان!

اي تو جان مصطفي و مصطفي جانت علي جان!

اي همه اسلام در ايمان سلمانت علي جان!

گرچه قابل نيستم جانم به قربانت علي جان!

بي بهايم، چون شود بخشي بها اين بي بها را؟

****

تو يداللهي و من افتاده اي بي دست و پايم

تو تم_ام هستيِ هست آفريني من گدايم

تو اميرالمؤمنيني، من كي ام؟ عبد هوايم

هركه هستم با همين پروندۀ جرم و خطايم

آشن__ايم آشن___ايم آشن___ايم آشن__ايم

داشتم پيش از ولادت در دلم مهر شما را

****

من دهم از دست، دامان تو را؟ هرگز علي جان!

رو كنم يك لحظه بر غير شما؟ هرگز علي جان!

بي ت_و رو آرم به درگاه خدا؟ هرگز علي جان!

دامن مه_ر ت_و را سازم رها؟ هرگز علي جان!

تو كني آني مرا از خود جدا؟ هرگز علي جان!

ص: 187

كس نگيرد جز تو دست «ميثم» بي دست و پا را

شماره13

جبرئيل امشب نهان در پردۀ جان من است

يا كلام وحي بر لب هاي خندان من است

يك جهان شادي درون بيت الاحزان من است

يا كه در دل ميهمان كعبه مهمان من است

با مديح او سخن در تحت فرمان من است

من ثناخوان علي (ع) عالم ثناخوان من است

ذات حق در كعبه امشب ميهماندار علي (ع) است

عالمي زوّار كعبه، كعبه زوّار علي (ع) است

كعبه، امشب بر علي (ع) آغوش خود را باز كن

مكه، برگردِ حرم پرواز كن پرواز كن

چشمۀ زمزم بجوش اعجاز كن اعجاز كن

حجر هجران طي شده شعر وصال آغاز كن

اي حَجَر اسرار دل را با علي (ع) ابراز كن

اب بت امشب نغمه توحيد با من ساز كن

در مه روي علي (ع) انوار حق سبحانه بين

چشم دل بگشا و صاحب خانه را در خانه بين

در دل شب چشمه هاي نور جوشيد از حرم

هزمان تابيد با هم ماه و خورشيد از حرم

نور صاحب خانه با مهمان درخشيد از حرم

نقل شادي بر سما تا صبح پاشيد از حرم

روي حق بر آفرينش نور بخشيد از حرم

باز شد ديوار از هم دور باشيد از حرم

ديده بر بنديد تا از كعبه ماه آيد برون

ورنه در ديدار او دل با نگاه آيد برون

شهر مكه عروة الوثقاي دين است اين پسر

اها كعبه كعبۀ اهل يقين است اين پسر

پاي تا سر مظهر جان آفرين است اين پسر

اولياء الله را حبل المتين است اين پسر

راست ميگويم امام متقين است اين پسر

ص: 188

مؤمنين مولا اميرالمؤمنين است اين پسر

اين بود عبدي كه خود كار خدايي ميكند

دستهاي كوچكش خيبرگشايي ميكند

اين پسر وجه خدا چشم خدا دست خداست

اين پسر ذات خدا را عبد پيش از ابتداست

اين پسر شمس الضحا بدرالدجا، نورالهداست

اين پسر از قلب ختم المرسلين محنت زد است

اين پسر پيغمبران را چون پيمبر مقتداست

اين پسر مولا اميرالمؤمنين روحي فداست

اين پسر پشت ستمكاران سراسر بشكند

اين پسر بت بر سردوش پيمبر بشكند

كعبه مي بالد كه اين نوزاد مهمان من است

مكه مي خندد كه اين خورشيد تابان من است

عقل مي نازد كه اين پير سخندان من است

عدل مي گردد به دور او كه ميزان من است

روح مي بويد وجودش را كه ريحان من است

مصطفي آغوش بگشوده كه اين جان من است

ميهمان حق در آغوش نبي منزل گرفت

با نگاهي هم به احمد داد جان هم دل گرفت

غنچۀ لب را در آغوش محمّد (ص) باز كرد

نغمه هاي جان فزا از پردۀ دل ساز كرد

هر نفس روحش به دور مصطفي پرواز كرد

لحظه لحظه ناز احمد را خريد و ناز كرد

آيه از قرآن نازل ناشده آغاز كرد

با زبان دل به آن جان جهان ابراز كرد

يا محمّد (ص) من علي تنها طرفدار توام

نفس تو همگام تو همراه تو يار توام

يا محمّد (ص) من علي شير خدا شير توام

پشت تو بازوي تو دست تو شمشير توام

تا ابد در اختيار بند زنجير توام

هر كجا خواهي كمان برگير من تير توام

نغمۀ لاحول تو گلبانگ تكبير توام

يار تو احياگر دين جهانگير توام

ص: 189

آمدم تا خصم را بر خاك ذلت افكنم

بر سر دوش تو پا بگذارم و بت بشكنم

يا محمّد (ص) يا محمّد (ص) يار ديرينت منم

باز كن آغوش از هم جان شيرينت منم

چشمۀ انوار در چشم خدا بينت منم

جان بكف بگرفته و احياگر دينت منم

رمز تحكيم بناي دين و آئينت منم

باغبان باغ سر سبز رياحينت منم

نيست بيم از دشمنان هرگز كه حيدر شير تواست

دست من دست تو و شمشير من شمشير تواست

آمدم اي تو مرا فرمانده من فرمانبرت

حكم كن تا مرغ روحم پر زند دور سرت

گو بخوانم از پي ايثار جان در بسترت

روز جنگ بدر پيروز است با من لشكرت

روز احزاب است با من روز فتح ديگرت

تو رسول اللهي من نيز باشم حيدرت

آنچه را حق وعده داده بر تو من آورده ام

دست قدرت بازوي خيبر شكن آورده ام

هر كه را مولا تويي بعد از تواش مولا منم

هر كه را اولا به نفسي بعد تو اولا منم

حق زپا تا سر من و توحيد سر تا پا منم

دين منم و قرآن منم ايمان منم تقوا منم

ظاهر و باطن منم دنيا منم عقبا منم

حيدرم آري علي عالي اعلا منم

خضر را پير طريقم كس نخواند كودكم

با چنين اوصاف در پيش كس نخواند كوچكم

يا محمّد (ص) كعبۀ من قبلۀ من روي توست

آفتابم، سايه ام سر و قد دلجوي توست

چشم عالم سوي حيدر چشم حيدر سوي توست

هر چه گفتم هر چه گويم از لب حق كوي توست

خلق و خلق و خوي من از خلق و خلق و خوي توست

ص: 190

دست من دست تو و بازوي من بازوي توست

هر كه شد يار تو هستي را بدستش ميدهم

هر كه دشمن با تو گردد من شكستش ميدهم

آمدم در بحر عرفان تو گوهر پرورم

آمدم در سايه ات شُبّير و شَبّر پرورم

آمدم تا مثل زينب بر تو دختر پرورم

آمدم تا با تو سلمان و ابوذر پرورم

آمدم تا مكتب عمار پرور پرورم

آمدم تا در كلاس عشق قنبر پرورم

ما كه از صبح قدم تا شام محشر باهميم

دو پدر بر امتيم دو برادر باهميم

كيست حيدر آن كه بر كف نظم عالم را گرفت

برق حسنش از زمين تا عرش اعظم را گرفت

تيغش از آئينه دين زنگ هر غم را گرفت

دختر پيغمبر پاك و مكرم را گرفت

با همان دستي كز اول دست آدم را گرفت

بر سر چاه ضلالت دست (ميثم) را گرفت

او امام و رهبر و پير مراد آدم است

رهنماي انبيا و دستگير عالم است

شماره14

خدا در كعبه مهمان دارد امشب

حرم در سينه قرآن دارد امشب

زمين خورشيد تابان دارد امشب

محمّد (ص) يك جهان جان دارد امشب

درون بيت، جانان دارد امشب

فلك اسرار پنهان دارد امشب

نوشته بر در و ديوار كعبه

كه امشب بخت گشته يار كعبه

الا عيدت مبارك باد كعبه

خدا امشب امامت داد كعبه

علي در تو قدم بنهاد كعبه

تولّد يافت عدل و داد كعبه

مبارك باد اين ميلاد كعبه

چه شوري در وجود افتاد كعبه

بتان هم يا علي گفتند امشب

سخن ها با علي گفتند امشب

خداوند حرم را مظهر است اين

محمّد (ص) را چو جان در پيكر است اين

ص: 191

تمام هستي پيغمبر است اين

زمين و آسمان را محور است اين

يم و طوفان و موج و لنگر است اين

چه گويم حيدر است اين حيدر است اين

تمام افتخار كعبه اين است

خدا گفته اميرالمؤمنين است

مه برج اسد امشب اسد زاد

اسد، آري اسد، بنت اسد زاد

ازل را جلوۀ حسن ابد زاد

جمال قل هو الله احد زاد

بگو مرآت الله الصّمد زاد

خدا را چشم و گوش و وجه و يد زاد

رخ صاحب حرم تا شد هويدا

حرم گمگشته اش را كرد پيدا

جهان يك سايه از ديوار مولاست

زمان هم مست و هم هشيار مولاست

فضا لبريز از انوار مولاست

حرم محو گل رخسار مولاست

خدا در كعبه مهمان دار مولاست

محمّد (ص) عاشق ديدار مولاست

كه ديده بزم الله الصّمد را؟

خدا و حيدر و بنت اسد را

مرا مولا و سرور كيست؟ حيدر

دل و دلدار و دلبر كيست؟ حيدر

امير دادگستر كيست؟ حيدر

امام عدل پرور كيست؟ حيدر

صراط الله اكبر كيست؟ حيدر

محمّد (ص) را اگر پيغمبري بود

خدا داند كه او هم حيدري بود

علي مرآت ربّ العالمين است

علي استاد جبريل امين است

علي سرّ خداوند مبين است

علي آيينۀ حقّ اليقين است

علي مولاي اصحاب اليمين است

علي كلّ ولايت كلّ دين است

همين است و همين است و جز اين نيست

كسي جز او اميرالمؤمنين نيست

علي ذكر و علي حمد و علي دم

علي بيت و مقام و ركن و زمزم

علي يعني صراط الله اعظم

علي يعني كتاب الله محكم

علي يعني تمام دين آدم

علي يعني امام كلّ عالم

ص: 192

علي در عالم خلقت يكي بود

محمّد (ص) هم به مهرش متّكي بود

تو در جسم نبي جاني علي جان

تو اصل اصل ايماني علي جان

تو روح روح قرآني علي جان

تو نوحِ نوح طوفاني علي جان

تو ميزاني تو فرقاني علي جان

تو روز حشر ساطاني علي جان

لواي حمد در دست تو باشد

تمام حشر پابست تو باشد

تو جا بر دوش پيغمبر گرفتي

تو در از قلعۀ خيبر گرفتي

تو از عَمر دلاور سر گرفتي

تو چون جان مرگ مرگ را در بر گرفتي

تو از ختم رسل كوثر گرفتي

تو دل از انبيا يكسر گرفتي

تو قاتل را ز رأفت شير دادي

تو خصم خويش را شمشير دادي

تو روي خاك، معراج نمازي

تو بال طاير راز و نيازي

تو درد عالمي را چاره سازي

تو وقت جان فشاني پيشتازي

تو دل بشكسته گان را دلنوازي

تو بين انبيا نشكفته رازي

اگر چه با خلايق زيستي تو

خدا مي داند و بس كيستي تو

به جز تو كيست با آن اقتدارش

زند وصله به كفش وصله دارش

فلك خورشيد گردون خاكسارش

كند اشك يتيمي بي قرارش

فداي لطف و احسانت علي جان

كه «ميثم» شد ثنا خوانت علي جان

شماره15

كعبه امشب ماه در دامان تو است

آسمان مبهوت و سرگردان تو است

جان پاك رحمةُ للعالمين

صاحب البيت خدا مهمان تو است

باز كن آغوش و بر گيرش ببر

اين نه مهمان تو بلكه جان تو است

چشم زمزم پر شده از اشك شوق

وصف حيدر بر لب خندان تو است

اينكه امشب در بغل بگرفته اي

ص: 193

قبلۀ تو، عشق تو، ايمان تو است

حال كن اي كعبه امشب با علي

يا علي و يا علي و يا علي

كعبه جان جان دين است اين پسر

قبلۀ اهل يقين است اين پسر

گر چه نوزاد است نوزادش مخوان

مرشد روح الأمين است اين پسر

كلّ خلق آفرينش را سبب

هستي هست آفرين است اين پسر

دست داور، روي قرآن، پشت دين

جان ختم المرسلين است اين پسر

آفتابي در گريبان حرم

آسماني در زمين است اين پسر

نام والايش بود مولا علي

يا علي و يا علي و يا علي

اي بتان كعبه حيدر آمده

بت شكن در بيت داور آمده

اين عليّ ابن ابيطالب بود

يا خليل الله ديگر آمده

آن كه بت هاي حرم را بشكند

بر سر دوش پيمبر آمده

نغمۀ ايّاك نعبد سر دهيد

بتگران را عمر بر سر آمده

قهرمان خندق و بدر و اُحد

فاتح احزاب خيبر آمده

مي كند توحيد را احيا علي

يا علي و يا علي و يا علي

فاطمه بنت اسد لب باز كن

قدر و جاه خويش را ابراز كن

بر خلايق بانگ من مثلي بزن

تا علي داري به مريم ناز كن

اي هماي قلّه قاف كمال

با امير المؤمنين پرواز كن

مادر مولا ز مولا دم بزن

با ثناي او سخن آغاز كن

چنگ زن بر دامن نوزاد خويش

نغمه با شور ولايت ساز كن

از تو زيبد تا بگويي يا علي

يا علي و يا علي و يا علي

اي صفا اي مروه اي ركن اي مقام

اي مني اي زمزم اي بيت الحرام

بر نبي گوييد اينك تهنيت

ص: 194

از علي گيريد امشب احترام

اين امير است اين امير است اين امير

اين امام است اين امام است اين امام

موسي از او گفته در تورات مدح

عيسي از او برده در انجيل نام

آسمان گردد به دورش روز و شب

آفتاب افتد به پايش صبح و شام

خوانده او را خالق يكتا علي

يا علي و يا علي و يا علي

يا محمّد (ص) حيدر است اين يار تو است

جان تو، محبوب، تو دلدار تو است

بازوي، تو شير، تو شمشير تو

ياور تو، حيدر كرّار تو است

چشم باز او شهادت مي دهد

كز ولادت عاشق ديدار تو است

جان شيرين را گرفته روي دست

جان نثار مكتب ايثار تو است

دفتر مدحش رسولان را كتاب

مادح او خالق دادار تو است

با نداي لافتي الاّ علي

يا علي و يا علي و يا علي

اي محمّد (ص) را تو جان و جانشين

كلّ قرآن كلّ ايمان كلّ دين

رهبر و فرماندۀ خيل ملك

مرشد و استاد جبريل امين

اي گرفته از وجودت آبرو

نام زيباي اميرالمؤمنين

هم به كام اوليا عين الحيوة

هم به چشم انبيا حقّ اليقين

هم تويي شمشير احمد در نيام

هم تويي دست خدا در آستين

در صف بذل و صف هيجا علي

يا علي و يا علي و يا علي

كبريا غيب و تو او را مظهري

مصطفي شهر علوم و تو دري

تو خدا را چشم و دست و صورتي

تو علي، تو مرتضي، تو حيدري

ردّ شمس و معجز شقّ القمر

از تو مي آيد تو، دست داوري

در زمين قدر تو را نشناختند

ص: 195

در تمام آسمان ها رهبري

گر چه خلق عالمت گفتند وصف

تو ز وصف خلق عالم برتري

هم علي هستّي و هم اعلا علي

يا علي و يا علي و يا علي

درد و درمان و دواي من تويي

ذكر و تسبيح و دعاي من تويي

موقف و لبّيك و احرام و طواف

مروه و سعي و صفاي من تويي

هر چه بودم با تو بودم از نخست

هر كه هستم آشناي من تويي

گر نبودي قل هو الله احد

فاش مي گفتم خداي من تويي

كار عيسي با دلم كرد آنكه گفت

(يا علي جان مقتداي من تويي)

كن غلامي مرا امضا علي

يا علي و يا علي و يا علي

يا اميرالمؤمنين يا ذالنّعم

يا امام المّتقين يا ذالكرم

اي كليم الله طور دل بگو

اي مسيح عالم خلقت بدم

گر تويي رضوانم از دوزخ چه باك؟

ور تويي امروزم از فردا چه غم

تا ببندم خويشتن را بر شما

نام «ميثم» را تخلّص كرده ام

ذرّه اي بودم كه گشتم آفتاب

قطره اي بودم كه افتادم به يم

غرق گشتم در تو سر تا پا علي

يا علي و يا علي و يا علي

شماره16

امشب حرم خدا شدي دل

از خانه خود جدا شدي دل

بي جام و مي و سبو شدي مست

مستانه قرار دادي از دست

پرواز به كوي يار كردي

ياد گل روي يار كردي

اي خود همه جا مطاف كعبه

گشتي ز چه در طواف كعبه

در كعبه مگر چه روي داده

كاين سان به تلاطم اوفتاده

چون جامه شده دل حرم چاك

نور است كز آن رود به افلاك

ص: 196

كعبه ز نشاط رفته از هوش

بر صاحب گشوده آغوش

بر گوش رسد هزار فرسنگ

آواري علي علي زهر سنگ

ديوار كه دست جان گشوده

آغوش به ميهمان گشوده

جبريل به احترام كعبه

گرديده به گرد بام كعبه

در چشمۀ چشم چاه زمزم

پيداست طلوع ماه زمزم

شد فصل بهار فصل دي شد

اي حجر بخند هجر طي شد

اي بيت صمد، صمد مبارك

اي بيت اسد، اسد مبارك

بت ها به حرم فتاده بر رو

دارند به لب نداي يا هو

از جاه همگان قيام كردند

بر شير خدا سلام كردند

شد كعبه به آب نور تطهير

خيزد ز مقام، بانگ تكبير

چون فلك غريق، پاي تا فرق

در نور علي حرم شده غرق

اي چشم حرم جمال را بين

آيينۀ ذوالجلال را بين

اي بيت ولايت از ولي گو

اي ركن علي علي علي گو

انجم همه ترك ماه كردند

بر روي علي نگاه كردند

با ديدن طلعت خداوند

خورشيد زند به كعبه لبخند

اين آيت وحي منزل ماست

ميلاد امام اوّل ماست

اين سيّد و مقتداي كعبه است

اين آينۀ خداي كعبه است

اين كعبۀ كعبۀ الهي است

اين حاكم ماه تا به ماهي است

اين عبد خجستۀ خد اروست

اين خلق به معني هوالهوست

اين حسن خداي را تجلاّست

بالله قسم علّي اعلاست

اي دست خدا و هست احمد

اي جان گرامي محمّد (ص)

اي جلوه به خلوت الستت

اي عرش بلند، جاي پستت

از كعبه در آمدي علي جان

بر خاك قدم زدي علي جان

باز آ كه نبي در انتظار است

از شوق تو سخت بي قرار است

جاي تو به روي سينۀ اوست

ص: 197

بشتاب به سوي دوست اي دوست

اي رونق ماه را شكسته

با چهرۀ باز و چشم بسته

اي كعبه هماره سر فرازت

مادر به حرم كشيده نازت

او در پي يك نگه نشسته

تو نرگس ناز خويش بسته

جا دارد اگر به او كني ناز

اوّل به رسول ديده كن باز

قرآنِ نگشته نازلش را

با خنده بخوان، ببر دلش را

اي در نفست پيام قرآن

اي آينۀ تمام قرآن

ايمان ز تو اعتبار دارد

قرآن به تو افتخار دارد

آواي خطاب حق توئي

فرياد كتاب حق توئي تو

ما روز غدير عهد بستيم

تا شام نُشور با تو هستيم

چون پاي در اين جهان نهاديم

اوّل دل خويش بر تو داديم

با خندۀ ما دم ولي بود

در گريۀ ما علي علي بود

تو حجّ و نماز، تو صيامي

تو كعبه، تو ركن، تو مقامي

تو مشعر و مكّه و منائي

تو سعي، تو مروه، تو صفائي

تو نافلۀ نماز روحي

تو بحر و تو كشتي و تو نوحي

تو زمزم و حجر، تو حطيمي

تو حق تو صراط مستقيمي

هفتاد و دو فرقه بي ثباتند

يك فرقه به كشتي نجاتند

آن فرقه به حقَّ حقّ كه مائيم

چون پيرو راه مرتضائيم

آيات بهشت چهر مولاست

كشتي نجات مهر مولاست

روي سخنم به مسلمين است

قرآن و علي تمام دين است

اين قول رسول كردگار است

بي مهر علي نماز نار است

مائيم و سه مشعل هدايت

توحيد و نبوّت و ولادت

تا خطّ علي است در تشيّع

شيعه كه تشيّعش قيام است

شاگرد دوازده امام است

شيعه است كه از كلاس زهرا

پيوسته گرفته درس خود را

ص: 198

شيعه است كه در خط ولايت

با خون ز علي كند حمايت

شيعه شرف كميت دارد

شيعه است كه اهلبيت دارد

شيعه همه سوز و درد و داغ است

يك نور زچارده چراغ است

شيعه است كه در محبّت دوست

خون معني حرف آخر اوست

شيعه گل سرخ باغ اشگ است

يك گوهر شب چراغ اشگ است

اي عترت پاكتر زهر پاك

افلاكيِ پا نهاده در خاك

اي خلقتتان همه خدائي

اي جان جهانتان فدائي

رفتار شما تمام پند است

قرآن به شما نيازمند است

قرآن كه از آن فروغ بارد

بي نطق شما زبان ندارد

قرآن سخنش زبان آل است

هر كس كه زبان نداشت لال است

قرآن كه معلّمش علي نيست

جز كاغذ و جز مركّبي نيست

قرآن و شما چراغ و نوريد

همچون شجريد و كوه طوريد

سرمايۀ احمديد هر دو

انگشت محمّديد هر دو

طاعات تمام خلق عالم

بي مهري شما بود جهنّم

سوگند به ذات حيّ سبحان

اسلام ولايت است و قرآن

سوگند به صبح آفرينش

سوگند به چشم اهل بينش

سوگند به قدر و نور و تطهير

سوگند به تيغ و بانگ تكبير

هر جا كه ولايت است دين است

اسلام محمّدي همين است

«ميثم» همه ذكر يا علي باش

حتّي سردار با علي باش

گر خصم زبان بُرد ز كامت

هرگز نبري دل از امامت

شماره17

تجلّي گاه رحمت بيت حيّ داوري كعبه

مطاف اوليا تا صبح روز محشري كعبه

بهشت دل صفاي جان هر پيغمبري كعبه

ولي امشب ز شب هاي دگر زيباتري كعبه

گهي جان مي دهي بر تن گهي دل مي بري كعبه

ببر دل ز آنكه امشب زادگاه حيدري كعبه

ص: 199

درونت گشته چون قلب محمّد (ص) منجلي امشب

همه دور تو مي گردند و تو دور علي امشب

به عشق مرتضي اي كعبه امشب عشقبازي كن

علي از تو تو از ياران مولا دلنوازي كن

كنار صاحبت از كلّ هستي بي نيازي كن

ببال امشب به خود تا صبح محشر سرافرازي كن

ثناي شير حق آغاز با صوت حجازي كن

حرم دورت بگردم از علي مهمان نوازي كن

يم اسرار حق را از صدف دُردانه پيدا شد

درون خانه امشب روي صاحب خانه پيدا شد

الا اي آسمان چشم بد از ماه تو دور امشب

رها كن ماه خود را و بگير از كعبه نور امشب

بپوشان خاك پاك مكّه را از زلف حور امشب

قيامت كرده بيت كبريا از وجد و شور امشب

فلك مست نشاط است و زمين غرق سرور امشب

خدا با حسن مولا از حرم كرده ظهور امشب

ز اهل قبله دل برده به جسم كعبه جان داده

جمال خويش را در صورت مولا نشان داده

نسيم مكّه بوي عطر رضوان با خود آورده

طلوع صبح از ره يك جهان جان با خود آورده

امين وحي خطّ عفو و غفران با خود آورده

علي دست خدا فتح نمايان با خود آورده

شرف، عزّت، شجاعت، نور ايمان با خود آورده

مگر بنت اسد از كعبه قرآن با خود آورده

ببال اي فاطمه بنت اسد امشب اسد زادي

تو در بيت احد مرآت الله الصّمد زادي

محمّد (ص) باز كن آغوش، جانت در برت آمد

وصّي و جانشين و يار و مير لشگرت آمد

تعالي الله مرآت جمال داورت آمد

لواي فتح بر بام فلك زن حيدرت آمد

ص: 200

علي فرمانده ي پيروز بدر و خيبرت آمد

اميرالمؤمنين ساقيّ حوض كوثرت آمد

برادر، ابن عم، داماد، يار تو است اين مولود

نه يك كودك همه دار و ندار تو است اين مولود

بتان كعبه امشب غرق توحيدند در كعبه

خدا را در جمال مرتضي ديدند در كعبه

به نور مهر او امشب درخشيدند در كعبه

ملايك حلّه هاي نور پوشيدند در كعبه

به دور شير حق تا صبح گرديدند در كعبه

به رخسار علي چون لاله خنديد در كعبه

صنم ها ذكر الله الصّمد خواندند با مولا

بتان در سجده افتادند و مي گفتند يا مولا

علي جان مدح ذات خالق اكبر گوارايت

ولادت در حريم خالق داور گوارايت

پذيراّيي معبود از تو و مادرت گوارايت

تجلاّي حق از آئينة منظر گورارايت

سرود وحي در آغوش پيغمبر گوارايت

سلام حق سلام خلق تا محشر گوارايت

تو با صوت مليحت روح را غرق تلاوت كن

تو پيش از وحي قرآن بهر پيغمبر تلاوت كن

تو مولود حرم ممدوح ذات حقتعالائي

تو بر ختم رسل جان و رسل را پيرو مولايي

تو بر هر مؤمني از نفس مؤمن نيز اولايي

تو از اوج تفكّر برتري از مدح بالايي

تو آري تو، مراد و قبلۀ اهل تولاّيي

تو مولايي تو اولايي تو بالايي تو والايي

تو توحيدي تو ايماني تو آغازي تو انجامي

تو حجّي تو جهادي تو تمام دين اسلامي

فلك بر خويش مي بالد كه دارد كوثري چون تو

ملك تا حشر مي نازد كه دارد رهبري چون تو

نبي تكبير مي گويد كه دارد حيدري چون تو

مبارك باد زهرا را كه دارد همسري چون تو

ص: 201

گوارا باد قرآن را كه دارد داوري چون تو

رسد بر ساحل آن كشتي كه دارد لنگري چون تو

تو حق را اصل و ميزاني تو جسم شرع را جاني

تو تهليل تو تكبيري تو قرآني تو فرقاني

من از آغاز تا پايان علي گفتم علي گويم

چه در پيدا چه در پنهان علي گفتم علي گويم

چه در ساحل چه در طوفان علي گفتم علي گويم

به هر مذهب به هر عنوان علي گفتم علي گويم

به هر عهد و به هر پيمان علي گفتم علي گويم

چه در جنّت چه در نيران علي گفتم علي گويم

علي گفتار شيرينم علي قرآن علي دينم

علي چشم خدا بينم علي اسلام و آيينم

لب از آغاز وا كردم به عشق ساقي كوثر

دو عالم را رها كردم به عشق ساقي كوثر

نيايش با خدا كردم به عشق ساقي كوثر

دعا خواندم دعا كردم به عشق ساقي كوثر

حرم رفتم صفا كردم به عشق ساقي كوثر

سرو جان را فدا كردم به عشق ساقي كوثر

كيم من «ميثم» اويم ثناخوان با دم اويم

به جز مدحش نمي خوانم به جز ذكرش نمي گويم

شماره18

اي خانۀ كعبه زادگاهت

اي بيت، اسير يك نگاهت

هم هشت بهشت بذل دستت

هم هفت سپهر خاك راهت

چون ذات مقدّس الهي

كس پي نبرد به قدر و جاهت

تو نفس محمّدي علي جان

آيينۀ سرمدي علي جان

اي روي خدا و روي كعبه

ميلاد تو آبروي كعبه

ابروي تو قبلۀ نماز است

تا چشم بود به سوي كعبه

سوگند به كعبه كز ازل بود

ديدار ار تو آرزوي كعبه

مهمان خداي كعبه مولا

ص: 202

بر تو است بناي كعبه مولا

امروز حرم علي علي گفت

سر تا به قدم علي علي گفت

تا كور شوند بت پرستان

در كعبه صنم علي علي گفت

بايد همه عمر با علي بود

بايد همه دم علي علي گفت

اين ذكر شده است عادت من

محبوب ترين عبادت من

آن شب حرمِ خدا شبي داشت

در آتش عاشقي تبي داشت

از مهر و مه و ستاره بهتر

در سينۀ خويش كوكبي داشت

ديوار حرم به خنده مي گفت

ديديد كه خانه صاحبي داشت

فرياد كشيد بام كعبه

آمد به جهان امام كعبه

اين كعبه و زمزم و مقام است

اين حمد و تشهّد و قيام است

اين شير خدا ابولائّمه

اين كلّ ائمّه را امام است

اين روح صفا، صفاي مروه

اين قبلۀ مسجدالحرام است

مرآت يقين كامل است اين

قرآن نگشته نازل است اين

اي سرّ خدا و راز كعبه

وي از تو به عرش ناز كعبه

هم پشت سرت دعاي زمزم

هم پيش رخت نماز كعبه

بگذار به ناز اي علي جان

پا بر سر چشم ناز كعبه

اطفي كه حرم اميد دارد

برگرد سرت طواف آرد

اي دختر شير، شير زادي

در ملك خدا امير زادي

بر جنّ و ملك امام عادل

بر خيل بشر بشير زادي

بر ذات خدا يگانه مظهر

بر ختم رسل وزير زادي

بشري كه خدات بوالحسن داد

در كعبه امام بت شكن داد

تو خلد مخلّدي علي جان

تو روح مجرّدي علي جان

تو آينۀ تمام قرآن

در دست محمّدي علي جان

تو نفس نفيس مصطفايي

تو همدم احمدي علي جان

قرآن نگشته نازلش را

ص: 203

با خنده بخوان ببر دلش را

بگشاي لب اي تمام قرآن

بر خلق رسان پيام قرآن

بر ماه رخت درود احمد

بر لعل لبت سلام قرآن

علم تو چو روح جاوداني

جاري است به هر كلام قرآن

حق را سخن تو تكيه گاه است

الحقّ مع علي گواه است

با مهر توام جهان چه حاجت

با روي توام جنان چه حاجت

جايي كه تويي امام عادل

ما را است به اين و آن چه حاجت

قرآن و تو هر دو يك كتابيد

با اين دو به ديگران چه حاجت

ما سابقه از غدير داريم

مانند علي امير داريم

اي مرغ سحر، سحر مبارك

اي محفل شب، قمر مبارك

ديدار علي به خانۀ خويش

بر خالق دادگر مبارك

ميلاد علي و سال مولا

بر مهدي منتظر مبارك

بس امر خطير دارد اين سال

دو عيد غدير دارد اين سال

اي تشنه لبان، سحاب تبريك

اي چشمۀ خشك آب تبريك

در چشم تمام صبح خيزان

زيبايي آفتاب تبريك

سال علي و ولادت او

بر رهبر انقلاب تبريك

«ميثم» به سه نور شد هدايت

توحيد و نبوّت ولايت

شماره19

هستي امشب تا سحر اختر شماري مي كند

خواب هم در ديده ها شب زنده داري مي كند

باد اعجاز نسيم نو بهاري ميكند

خاك را از اشك خود مشك تتاري ميكند

چاه زمزم اشك شوق از ديده جاري ميكند

كعبه چشمش در ره است و بيقراري ميكند

چشم بگشوده كه صاحب خانه آيد در حرم

باغبان روح با ريحانه آيد در حرم

اي ملائك گل برافشانيد بام كعبه را

بيشتر گيريد امشب احترام كعبه را

ص: 204

با وضو بايد به لب آريد نام كعبه را

بشنود از چار ركن امشب پيام كعبه را

هم پيام كعبه هم ذكر سلام كعبه را

مام كعبه آورد با خود امام كعبه را

اي حرم آماده شو تا ميهمان داري كني

ميهمان خويش را در موج غم ياري كني

اي حرم آغوش خود بگشا كه جانانت رسيد

ميهمان نه ميزبان ميهمانانت رسيد

پايداري كن كه ركن چار اركانت رسيد

شب بجاي ماه خورشيد فروزانت رسيد

مظهر حسن خداي حي منانت رسيد

پيكر بي روح بودي تاكنون ، جانت رسيد

بازكن در بازكن در حيدر آمد سوي تو

شير حق جان نبي با مادر آمد سوي تو

فاطمه (س) دعوت شده از سوي دادار حرم

چشم حق بين دوخت از هر سو به ديدار حرم

تافت خورشيد وجودش در شب تار حر م

چون حجر بگذاشت روي خود به ديوار حرم

هم حرم شد يار اوهم گشت او يار حرم

با قدوم حضرتش افزود مقدار حرم

او صدف بود و ولي الله اعظم گوهرش

كعبه ميگرديد چون پروانه بر گرد سرش

ناگهان انداخت گل از درد زادن روي او

ريخت چون گوهر عرق از طلعت نيكوي او

شد كمان از درد ، سر و قامت دلجوي او

بي خبر از حال او هم قوم او هم شوي او

او بسوي كعبه چشم آفرينش سوي او

با خدا گرم سخن لعل لب حق گوي او

كي خدا امشب تو از درد درونم آگهي

بسته راه از چار سو بر من تو خود بگشا رهي

اي پناه بي پناهان اي خداي جليل

اي كه ره گم كردگان راهم چراغي هم دليل

ص: 205

اي تو خود معبود بيت و باني

بسته ام بر لطف تو از رشته جانم دخيل

تو خداوند جليل استي و منعبد ذليل

بارغم بر روي دوشم گشته چون كوهي ثقيل

ياريم فرما كه مهمان تو در اين خانه ام

باز كن راهي بسويت بر من و دردانه ام

كعبه امشب ركن دين را در بغل بگرفته اي

مرشد روح الامين را دربغل بگرفته اي

اصل قرآن مبين را در بغل بگرفته اي

جان ختم المرسلين را در بغل بگرفته اي

هستي هست آفرين را در بغل بگرفته اي

شير حق حبل المتين را در بغل بگرفته اي

قبله دل كعبه اهل يقين است اين پسر

منجي عالم اميرالمومنين است اين پسر

اين همان دست خدا جان محمد (ص) حيدر است

اين همان آئينه حسن خداي داور است

اين همان شيرخدا شمشير فتح خبير است

اين علي (ع) يعني تمام هستي پيغمبر (ص) است

اين ز وصف و مدح عقل و درك ما بالاتر است

باطن است و ظاهر است و اين ها همه آخر است

اين مقام و زمزم و حجر و حجر سعي و صفاست

پيشواي مسلمين و جانشين مصطفي است

در كنار بيت جانش با دعا دمساز شد

ناگهان پيدا زرب البيت اين اعجاز است

دامن ديوار چون چاك گريبان باز شد

روح كعبه بر فراز كعبه در پرواز شد

بر فلك از خشت خشت كعبه اين آواز شد

كين بنا ز آغاز بر فرزند تو آغاز شد

اي حجر عاشق صفا طالب ، حرم پروانه ات

ادخلي يا فاطمه (س) بگذار پا در خانه ات

ص: 206

تا نهان در كعبه شد آن سر سارار قدم

كعبه بيش از پيش شد با مقدم او محترم

باز ديوار حرم از امر حق آمد بهم

ديگر اينجا كس نميداند چه شد حتي حرم

فاطمه (س) بود و علي (ع) بود و خداي ذوالكرم

كارنايد از كلام و صفحه و دست و قلم

عقل مجنون و قلم عاجز زبان گنگ است و لال

كس نميداند چه شد جز ذات پاك ذوالجلال

كس نميداند چه شد جز ذات دادار علي (ع)

كعبه ميگردد گرد شمع رخسار علي (ع)

از حرم برعرش ميتابد انوار علي (ع)

آفرينش داشت در سر شوق ديدار علي (ع)

شد خدا در خانه خود ميهماندار علي (ع)

بود ذكر حق بر لب هاي گهر بار علي (ع)

سنگ هاي كعبه مي گفتند با صوت جلي

يا علي (ع) و يا علي (ع) و يا علي (ع) و يا علي (ع)

اي حرم را قبله اي ارواح را جان يا علي (ع)

اي گداي سائلت فردوس و رضوان يا علي (ع)

اي خدا را در شب ميلاد مهمان يا علي (ع)

اي به روي دست احمد خوانده قرآن يا علي (ع)

كيستي تو پاكتر از جان پاكان يا علي (ع)

كيستم من (ميثم) آلوده دامان يا علي (ع)

هر كه هستم خاك درگاه محبان توام

تو امام و رهبر من ، من ثنا خوان توم

شماره20

اي حرم، ديدار روي حقتعالايت مبارك

كعبه امشب آفتاب عالم آرايت مبارك

اي صفا، اي مروه، اي هستي، تجلاّيت مبارك

اي حطيم، اي حجر، اي زمزم، تولاّيت مبارك

فاطمه بر صورت مولا، تماشايت مبارك

ص: 207

رحمةٌ للعالمين، ديدارِ مولايت مبارك

گوهرِ درياي توحيدت مبارك باد كعبه

در دل شب قرص خورشيدت مبارك باد كعبه

امشب از زمزم به كف ساغر بگيريد اي ملايك

كعبه را مانند جان در بر بگيريد اي ملايك

عيدي خود را زپيغمبر بگيريد اي ملايك

هر چه مي خواهيد از حيدر بگيريد اي ملايك

ذكر يا مولا علي از سر بگيريد اي ملايك

از اميرالمؤمنين كوثر بگيريد اي ملايك

سر خوشانِ زمزمِ فيضِ علي ساغر مبارك

بر همه ميلاد مولا ساقي كوثر مبارك

دامن امّ القري امشب ابوالايتام دارد

مكّه پيش از سال بعثت جلوه ي اسلام دارد

يا حرم آگاهي از بشكستن اصنام دارد

آسمان از صورت خورشيد بر كف جام مبارك

يا زمين از نور امشب جامه ي احرام دارد

حبذّا مولود مسعودي كه حيدر نام دارد

كعبه امشب بيت اميرالمؤمنين شد

ملك هستي غرق در نور اميرالمؤمنين شد

اي نبي را جانشين، ميلاد مسعودت مبارك

عروة الوثقاي دين، ميلاد مسعودت مبارك

قبله ي اهل يقين، ميلاد مسعودت مبارك

خلق عالم را معين، ميلاد مسعودت مبارك

مرشد روح الامين، ميلاد مسعودت مبارك

يا اميرالمؤمنين، ميلاد مسعودت مبارك

اي حرم امشب اسد در دامن بنت اسد بين

قل هو الله احد مرآت الله الصّمد بين

گوهر عصمت گرفته در بغل دردانه امشب

يا كه زمزم را پر از كوثر بود پيمانه امشب

عارض مولا شده شمع و حرم پروانه امشب

خانه دارد آبرو از روي صاحب خانه امشب

اين خبر كرده امير مكّه را ديوانه امشب

مي دهد بنت اسد را ذات حق ريحانه امشب

اي امير مكّه با زمزم حرم را شستشو كن

صاحب البيت آمده جان را نثار روي او كن

ص: 208

فاطمه بنت اسد قرص قمر آوردي امشب

ماهي از خورشيد گردون خوب تر آوردي امشب

بر رسول الله قرآني دگر آوردي امشب

نخل امّيد محمّد را ثمر آوردي امشب

جان شيرين بر تن پيغامبر آوردي امشب

حبذّا اي مادر مولا پسر آوردي امشب

با وضو در بر بگيرش هستي پيغمبر است اين

هم علي، هم مرتضي، هم بوالحسن، هم حيدر است اين

بي تولاّي علي اسلام جان دارد ندارد

زهد كلّ رهروان بي او روان دارد ندارد

خصم او جز در دل دوزخ مكان دارد ندارد

هيچ پيغام آوري خطِّ امان دارد ندارد

بر مشام خويش بويي از جنان دارد ندارد

حشر بي ذلّ لوايش سايه بان دارد ندارد

كعبه شاهد باش من غير از علي رهبر ندارم

در دو دنيا دست از دامان حيدر بر ندارم

چشم شو كعبه كه بيني روي ربّ العالمين را

گوش شو تا بشنوي آيات قرآن مبين را

نطق زيباي دل انگيز اميرالمؤمنين را

صوت قرآن علي لبخند ختم المرسلين را

بوسه هاي احمد و تبريك جبريل امين را

عيد اهل آسمان و شادي خلق زمين را

اي حرم با ماه رخسار علي روشنگري كن

يا علي قرآن بخوان و از محمّد (ص) دلبري كن

يا محمّد شير تو شمشير حيّ داورم من

فاتح احزاب و بدر و قهرمان خيبرم من

باطنم من ظاهرم من اوّلم من آخرم من

با تو تنهايي و سختيّ و غم همسنگرم من

كشتي توحيد را در سايه ي تو لنگرم من

حيدرم من، حيدرم من، حيدرم من، حيدرم من

همچو قرآنت چراغي منجلي داري محمّد (ص)

بيم از دشمن مكن ديگر علي داري محمّد (ص)

ص: 209

يا محمّد بازو و شمشير من در اختيارت

من خدا را شيرم و زنجير من در اختيارت

حمد من، تهليل من، تكبير من، در اختيارت

غرّشِ فرياد عالمگير من در اختيارت

هم قضا تسليم، هم تقدير من در اختيارت

عزم من، تعجيل من، تأخير من، در اختيارت

پا به پاي حضرتت اسلام را يار و معينم

تو رسول اللّهي و من هم اميرالمؤمنينم

آمدم تو جان من باشي و من جان تو باشم

از ولادت تا شهادت عبد فرمان تو باشم

در تمام جنگ ها فتح نمايان تو باشم

حامي دين مبين و يار قرآن تو باشم

بين حقّ و بين باطل نور و فرقان تو باشم

باغبانِ دائم گل هاي خندان تو باشم

آن چنان كه حق مرا يار پيمبر آفريده

ذوالفقار حيدري را بهر حيدر آفريده

اي تمام دين من مهر و تولاّيت علي جان

اي دلم درياي نوري از تجلاّيت علي جان

اي به قرآن مدح گفته حقتعالايت علي جان

اي همه عالم فداي قدّ و بالايت علي جان

اي خدا خوانده به كلّ خلق مولايت علي جان

اي فراتر آستان از عرش اعلايت علي جان

اي ولايت دين «ميثم» جان ميثم هست ميثم

واي اگر از مرحمت فردا نگيري دست ميثم

شماره21

توحيد نهد در دل كعبه قدم امشب

بت ها همه گشتند به تعظيم، خَم امشب

اركان حرم دور حرم ذكر گرفتند

در كعبه فتاده است به سجده صنم امشب

بر گوش رسد زمزمه ي چشمه ي زمزم

تا صبح زند از اسدالله دم امشب

تبريك بگوييد به كعبه كه دوباره

گرديده به ميلاد علي محترم امشب

تا فاطمه ي بنت اسد در حرم آيد

ص: 210

اي اهل حرم دور شويد از حرم امشب

پيدايش سيماي خداوند، مبارك

بر كعبه تماشاي خداوند، مبارك

امشب حرم از عرش سرافرازتر آمد

در بيت خدا روي خدا جلوه گر آمد

شمشير خدا شير خدا حيدر كرّار

يا حامي جان بر كف پيغامبر آمد

يا آمنه ي بنت وهب زاده محمّد (ص)

يا فاطمه ي بنت اسد را پسر آمد

يا فاتح بدر و اُحد و خيبر و احزاب

يا شير حق از بيشه ي فتح و ظفر آمد

اي بيت خدا روي خداوند مبارك

اي ختم رسل جان عزيزت به برآمد

در كعبه ندا مي رسد از خالق سرمد

ميلاد علي باد مبارك به محمّد (ص)

بت هاي حرم سوره ي توحيد بخوانيد

در مقدم مولا دُرِ تهليل فشانيد

ميلاد علي را همه تبريك بگوييد

از بنت اسد عيدي خود را بستانيد

با دست علي تا به روي خاك بيفتد

در كعبه بمانيد بمانيد بمانيد

امشب همه دور اسدالله بگرديد

از جانب ما نيز سلامش برسانيد

با حمد حق از حلقه ي تهمت به در آييد

با مدح علي آتش دل را بنشانيد

با ديدن آن قامت و آن طلعت نيكو

فرياد بر آريد هوالحقّ و هوالهو

كعبه همه سر تا قدم آغوش گشوده

يا اينكه خداي حرم آغوش گشوده

الله كه با ديدن توحيدِ مجسّم

در دامن كعبه صنم آغوش گشوده

ميلاد علي آمده و عيد كرامّت

بر شيعه ي مولا، كرم آغوش گشوده

ديگر نهراسيد كسي از آتش دوزخ

زيرا كه رياضِ ارم آغوش گشوده

تا بنت اسد با اسدش از حرم آيد

پيغمبر اكرم زهم آغوش گشوده

با جام ولايت شده سرمست محمّد (ص)

ص: 211

دل داده به شوق علي از دست محمّد (ص)

سر تا به قدم گشته نبي چشم كه بايد

از كعبه برون بنت اسد با اسد آيد

تكبير بگوييد كه آن چشمِ خداوند

چشمي به گل روي محمّد (ص) بگشايد

تكبير بگوييد كه با خواندن قرآن

هم جان به نبي بخشد و هم دل بربايد

تكبير بگوييد كه مولا علي آمد

تا زنگ غم از قلب محمّد (ص) بزدايد

تكبير بگوييد كه با حسن خدايي

امروز خدا را به محمّد (ص) بنمايد

احمد به بغل آنچه كه بايست گرفته

يا جان خودش را به سرِ دست گرفته

از خالق دادار بپرسيد علي كيست

از احمد مختار بپرسيد علي كيست

جز شخص علي شخص علي را نشناسد

از حيدر كرّار بپرسيد علي كيست

در غزوه ي بدر و احد و خيبر و احزاب

از تيغ شرر بار بپرسيد علي كيست

از چاه و شب و نخله ي خرما و بيابان

از شمع شب تار بپرسيد علي كيست

شمشير به دشمن دهد و شير به قاتل

از قاتل خونخوار بپرسيد علي كيست

آيينه ي ذات ازلي را چه بخوانند

خلقت همه مانند علي را چه بخوانند

آيينه ي معبود علي بود علي بود

سر منشاء هر جود علي بود علي بود

ركن و حرم و حجر و صفا مروه و مسعا

سجده علي و ساجد و مسجود علي بود

هم اوّل و هم آخر و هم ظاهر و باطن

هم شاهد و مشهود علي بود علي بود

بعد از همه ايجاد علي هست علي هست

پيش از همه موجود علي بود علي بود

روزي كه نه روز و نه شبي بود به عالم

ص: 212

والله علي بود علي بود علي بود

با اين همه، عبد است خدانيست، خدا نيست

عبدي كه زمعبود جدا نيست، جدا نيست

او كيست زكات است و صلات است و صيام است

تكبير و ركوع است و سجود است و قيام است

سوگند به قرآن كه علي بعد محمّد (ص)

بر خلق امام است امام است امام است

دوزخ به محبّ وي و جنّت به عدويش

واللهِ حرام است حرام است حرام است

سنّي اگر انصاف دهد «لحمك لحمي»

در بحث، تمام است تمام است تمام است

من حيدريم حيدري، اينم به همه عمر

پيوسته مرام است مرام است مرام است

روزي كه در ايجاد نه آب و نه گِلم بود

او از كرم خويش خريدارِ دلم بود

در بيشه ي سبز نبوي شير علي بود

بر فرق ستمكاران شمشير علي بود

تا سينه ي بيدادگران را بشكافد

در تركش تقديرِ خدا تير علي بود

قرآن كريمي كه به دوران نبّوت

با نطق محمّد (ص) شده تفسير علي بود

نفس است كه بندد همه را در غل و زنجير

مردي كه ورا بست به زنجير علي بود

تهليل برآريد كه تهليل جز او نيست

تكبير بگوييد كه تكبير علي بود

واللهِ همين است همين است همين است

تا دين خدا هست علي رهبر دين است

اي پيش قدت كعبه برافراشته قامّت

اي يافته زينت به وجود تو امامّت

در سايه ي توحيد تو توحيد سرافراز

از بازو و شمشير تو دين يافت سلامت

تو با حق و حق دور تو گرديده هماره

امروز نه، فردا نه، كه تا صبح قيامّت

از ما همه در محضر تو عجز و توسّل

ص: 213

از تو درباره ي ما لطف و كرامّت

اين كلّ بهشت است، كه در حشر گذارند

پيشاني ما را به ولاي تو علامت

مرغ دل ما ساكن بام حرم تو است

آيين علي دوستي ما كرم تو است

من كيستم؟ عالم به تولاّي تو نازد

حورو ملك، آدم به تولاّي تو نازد

هم موسي عمران به ولاي تو كند فخر

هم عيسي مريم به تولاّي تو نازد

زهرا به فداي تو كند جان گرامي

پيغمبر اكرم به تولاّي تو نازد

قرآن شده در مدح و ثناي تو مزّين

زيرا كه خدا هم به تولاّي تو نازد

بالله قسم لطف و عطايت نشود كم

بگذار كه «ميثم» به تولاّي تو نازد

بگذار كه تا هست به لب نطق و بيانم

پيوسته شود مدح تو جاري به زبانم

شماره22

الله اكبر اي حرم امشب حرم شدي

بيش از هميشه نزد خدا محترم شدي

آيينه دار آينه ي ذوالكرم شدي

باغ ارم نه، رشك رياض ارم شدي

اي زادگاه فاطمه، اي خانه ي علي

پروانه ي تو خلق و تو پروانه ي علي

تبريك اي بتان حرم داوري شديد

امشب به كعبه گرم ثناگستري شديد

از افتراي بت شدن امشب بري شديد

در اشتياق شير خدا حيدري شديد

امشب به كعبه اُنس بگيريد با علي

ريزيد بر زمين و بگوييد يا علي

خورشيد سجده بر كُره ي خاك مي كند

زين سجده فخر بر همه افلاك مي كند

ديوار كعبه سينه ي خود چاك مي كند

پرواز، روح خواجه ي لولاك مي كند

امشب شب ولادت جان محمّد (ص) است

ذكر علي علي به زبان محمّد (ص) است

ص: 214

امشب صداي دلكش زمزم علي علي است

امشب سرود عالم و آأم علي علي است

امشب دعاي عيسي مريم علي علي است

باور كنيد ذكر خدا هم علي علي است

آيد صداي زمزمه ي مسجدالحرام

با چار ركن خود به علي مي دهد سلام

امشب سرود وحي به تفصيل بشنويد

از جوف كعبه نغمه ي تهليل بشنويد

تنزيل و قدر و نور به ترتيل بشنويد

بانگ اذان به كعبه زجبريل بشنويد

بانگ علي علي همه در كعبه سر دهيد

ميلاد نور را به پيمبر خبر دهيد

اي شير، دخت شير، زهي شير داورت

اي كعبه اين تو، اين گل رخسار حيدرت

داري علي به دامن توحيد پرورت

اين جان سيّد بطحاست در برت

هم مام شير حقّي و هم شير دخت شير

شير خدا زسينه ي پاك تو خورده شير

اي طلعتت جمال جميل خدا علي

اي بر تمام خلق خدا مقتدا علي

اي كرده حق به حضرت تو اقتدا علي

اي جانِ جان، كه جان جهانت فدا علي

اي در تمام ملك خدا ذكر خير تو

مولود كعبه ركن حرم كيست غير تو

مرآت حسن خالق سرمد تويي علي

توحيد تو، حقيقت احمد تويي علي

قرآنِ روي دست محمّد تويي علي

حدّت همين كه رحمت بيحّد تويي علي

قرآن كتاب مدح و خدا مدح خوان توست

جاي لب رسول خدا بر دهان توست

تنها تويي به ختم رسل جان و جانشين

تنها تو را رسول خدا خوانده كلِّ دين

تنها تويي تو دست الهي در آستين

تنها تويي امير تماميّ مؤمنين

تنها تو در، زقلعه ي خيبر گشاده اي

تنها تو، پا به دوش پيمبر نهاده اي

ص: 215

بازوي ديو نفس كه بسته است غير تو؟

با احمد و خدا كه نشسته است غير تو؟

اصلاب كفر را كه گسسته است غير تو؟

بت هاي كعبه را كه شكسته است غير تو؟

بر منبر رسول، سلوني تو گفته اي

در بستر رسول، تو تنها تو خفته اي

قرآن نيازمند به نطق و بيان توست

هم تو زبان حقيّ و هم حق زبان توست

جاويدي و هماره زمان ها زمان توست

خورشيدي و تمام مكان ها مكان توست

وابسته ي ولاي تو وابسته ي خداست

مهر تو لطف و رحمت پيوسته ي خداست

تا حشر بوسه هاي كرامت به دست توست

بالله قسم زمام امامت به دست توست

بيماري و شفا و سلامت به دست توست

روز جزا لواي امامت به دست توست

روزي كه خلق ناله ي اين المفّر زنند

حتّي رُسل به زير لواي تو ايمنند

دستي كه دامن تو نگيرد بريده باد

قلبي كه بي ولاي تو باشد دريده باد

سروي كه خم نشد به حضورت خميده باد

هر كس به جز تو ديد، ترابش به ديده باد

وجه اللّهي زمان و ماكن غرق نور توست

هر كس كه هر كجا بنشيند حضور توست

من كيستم غلام تو يا مرتضي علي

از تشنگان جام تو يا مرتضي علي

مرغ اسير دام تو يا مرتضي علي

در دام هم به بام تو يا مرتضي علي

نطقم زكودكي به ثناي تو باز شد

نظم به نام «ميثم» تو سرافراز شد

شماره23

آن كه بعد از مصطفي ما را امام و رهبر است

شير حق نبي مولود كعبه حيدر است

شمع جمع انبيا مولاي كل اولياء

ص: 216

متقين را مقتدا و مسلمين را رهبر است

گر نمي بودي رسول الله ختم الانبياء

فاش مي گفتم امير المومنين يپغمبر است

گفت پيغمبر كه من خود شهر علمم ، در عليست

اي برادر تو حرامي نيستي راه از در است

جان دين مهر علي مهر علي مهر عليست

دين بي مهرعلي دين نيست جسم بي سر است

هركه با بغض علي محشور گردد روز حشر

طاعت سلمان اگر با خويش آرد كافر است

من نمي دانم كه مي بودم نمي دانم كي ام

ليك مي دانم اميرالمومنينم رهبر است

قطره ام خواني علي درياست من در دامنش

ذره ام گوئي علي خورشيد ذره پرور است

هر كجا صحبت ايمان است اوصاف عليست

حرف ايمان و علي مانند شير و شكر است

سرو قدش سايه باني ميكند خورشيد را

روز محشر هر كه در ظل لواي حيدر است

دوست دارم روز محشر تشنه تر باشم ز خلق

ز آنكه ميدانم علي ساقي حوض كوثر است

خردلي از مهر اولاد امير المومنين

پيش من محبوب تر از يك جهان سيم و زر است

كيست احمد را وصي ، آنكو گريزد از نبرد

يا كسي گو بازويش مفتاح فتح خيبر است

زهد و تقوا و عدالت بي تولاي علي

يا شرار قهر حق يا دود يا خاكستر است

آنكه خود را در خلافت خواند همسنگ علي

نيست آن قدرش كه گويم خاك راه قنبر است

آفتابا روز محشر هر چه بتواني بتاب

پرچم شاه ولايت سايه بان محشر است

ص: 217

شعله گل شد بر خليل الله با مهر علي

ورنه بي مهر علي هر لاله كوه آذر است

من علي را پيشوا دانم كه با ختم رسل

روز اول اول است و روز آخر آخر است

من علي را مقتدا دانم كه در حال ركوع

انما در شان خاتم بخشي اش از داور است

من علي را دوست مي دارم گواه پاكي ام

دوستي و حيدر و ذريه پيغمبر است

عهد من پيمان من آئين من ايمان من پ

يش تر از صبح خلقت دوستي با حيدر است

طرفه بيتي گويم از (اهلي) كه گر با آب زر

نقش باب كعبه گردد باز قدرش برتر است

" هركه را در دل بود بغض غلامان علي"

"گر برادر با شدم گويم خطا از مادر است "

كيست حيدر آن كه حق پيوسته گرددگرد او

كيست حيدر آن كه حق راا تا قيامت محور است

كيست حيدر آن كه مداحش خدا و مدح او

هل اتي و بلغ وتطهير و قدر و كوثر است

كيست حيدر آن كه از لعل لب ختم رسل

مدح او پيوسته جاري همچو عقد گوهر است

كيست حيدر آن كه مدحش همچنان حسن خداست

شيعه اونيز در حصن خداي اكبر است

يا علي اي آنكه نامت حرز جان انبياست

يا علي اي آنكه خاكت اوليا را افسر است

گرچه دورم از تو مرهون عنايات توام

ذره هر جا هست در آغوش مهر خاور است

گر جدا سازند بند از بند من هر صبح و شام

ص: 218

باز ميگويم علي بر من امام و رهبر است

اي خوش آنكو با علي دوران عمرش گشت طي

خوشتر آنكو با علي تا لحظه هاي آخر است

من تو را در زندگي دارم علي جان تو مرا

عبد و مولا و ملزوم بر يكديگر است

نظم (ميثم) تا ثناي خاندان مرتضي است

جاودان ، ديوان او تا صبح روز محشر است

احمد سهيلي خوانساري

صاحب دين مبين را دل زمن پرسيد كيست

گفتمش ختم رسل احمد،مهين پيغمبرست

گفت بعد از وي ولايت را كه شايد، بازگو

گفتم آن كو پايه قدرِ وي از كيوان برست

گفت در بستر به جاي او شبانگاهان كه خفت

گفتم آن كو گاه بيم از جمله پابرجاترست

گفت با احمد خود از ياري برادر خوانده كيست؟

گفتم آن كز بهر او سرگشته مهر انورست

گفت با زهرا كه همسر گشت

گفتم آن كسي كز فضيلت اين و آن را هم سرآمد هم سرست

گفت برگو كيست سبطين پيمبر را پدر

گفتمش آن پيشرو كو رهروان را رهبرست

گفت اعجاز رسول مصطفي در جنگ بدر

زاهل ايمان مر كدامين پاكدل را درخورست

گفتم آن پردل كه دارد گ_َردَنان را پايمال

زخم شمشير سرافشانش كه در دست اندرست

گفت در " احزاب" داني شير صيدافكن كه بود

گفتم آن كو قاتل شيري چو عمرو كافرست

گفت خصمان را كه تن خست و دريد اندر" حنين"

گفتم آن كو دشمن دين را عدويي قاهرست

گفت با احمد كه خورد از مرغ بريان بهشت

ص: 219

گفتم آن كو بر همه خويشان پيغمبر سرست

گفت دمساز پيمبر كيست در زير كسا

گفتم آن مهتر كه زهد و علم ازو با زيورست

گفت در روز غديرخم ، وليّ حق كه شد

گفتم آن كس كو بزرگان را به گيتي سرورست

گفت در شأن كه آمد هل اتي از قول حق

گفتم آن كو دستگير هركه بي سيم و زرست

گفت سايل را كه خاتم داد هنگام نماز

ديد چون استاده خواهان مستمندي بر درست

گفتم آن در راه يزدان بهترين شمشيرزن

كز ره تحقيق هر كس پيرو او شد برست

گفت در محشر كه باشد قاسم نار و نعيم

گفتم آن كز رأي روشن آفتاب خاورست

گاه نفرين بر نصاري با نبي گفتا كه بود

گفتم آن كاندر همه احوال او را ياورست

گفت با احمد كه باشد همچو هارون با كليم

گفتم آن پيوسته با وي همچو با جان پيكرست

گفت برگو كيست آنكو شهر دانش راست در

گفتم آن دانا كه علم ديگران را مصدر است

گفت آنكو ناكثين را داد كيفر خود كه بود

گفتم اين در قصه حرب جمل خود اندرست

گفت جويم در كجا نام عدوي قاسطين

گفتمش در وقعه صفين كاندر دفترست

گفت شمشير كرا خون خوارج آب داد

گفتمش بر خوان زجنگ نهروان كان خوشترست

گفت ساقي كيست كوثر را به روز رستخيز

گفتم آن كاندر نبردش زهره شير نرست

گفت برگو كانچه گفتي سيرت يك مرد بود

ص: 220

گفتمش آري گرت قول" سهيلي" باورست

گفت ازين يكتا بگو نام و نسب

گفتم علي پور بوطالب خديو اهل ايمان حيدرست

شعر از احمد سهيلي خوانساري

شمس اصطهباناتي

فردا زمين غوغا شود تا آسمان هفتمين

زيرا كه از اوج فلك آيد ملك روي زمين

در دست هريك دسته گل ؛منشور سبز اندرجبين

آن دسته گلها چيده اند از باغ رب العالمين

در هر ورق بنوشته اند با خط قدرت اينچنين

بشري كه آمد در وجود مولا امير المؤمنين

مير عرب؛ ماه عجم؛ معجز نماي لوكشف

چون صبح فردا آفتاب از كوه بطحا سرزدي

روح الامين بهر خبر؛الله اكبر بر زدي

وآنگه حصار كعبه را پيراهني ديگر زدي

لوحي به شكل ياعلي بر بام و برسر در زدي

نقشي به شكل جاي پا بر دوش پيغمبر زدي

بركافران هيبت زدي لبخند برخيبر زدي

يعني رسيد آنكو كز او نسل عدو گردد تلف

با نور تقوا آنكه داشت پوشيده از تقوا جسد

دور از جناب عفتش دست بد و چشم حسد

آنسان كه در تعريف او دست تعقل نا رسد

دارد ز قرب ومنزلت بيش ازهمه زنها ر رسد

چون آفتاب آن شير زن افتاد در برج اسد

هم شير حق را حامله ؛ هم نام او بنت اسد

درّولايت را نبود شا يسته تر از اين صدف

روزيكه با عجز و نياز بر طوف مسجد زد قدم

دريافت خود در حضرتش از درد زائيدن الم

شمس اصطهباناتي

محمود شاهنوري

از عالم بالا خبر ميرسه

به شام غم ما سحر ميرسه

در خونه كعبه رو واكنيد

درخت ولا به ثمر ميرسه

ص: 221

كسي اومده كه بهشت منه

ولايت اون خاك و خشت منه

اگر چه بدم ولي نوكرشم

گدايي اون سرنوشت منه

يا علي يامرتضي يا حيدر يا حيدر(4)

*****

مي گرده زمين به اشاره تو

خدا مست و گرم نظاره تو

تو خورشيدي و فاطمه آسمون

حسين و حسن دو ستاره تو

خدا همه رو واسه تو آفريد

تموم جهان و واسه تو كشيد

همه مات و مبهوت چشماي تو

تو كه اومدي رنگ يوسف پريد

يا علي يا مرتضي يا حيدر يا حيدر (3)

*****

والله گداي در خونتم

يه عمريه مهمون ميخونتم

تمامي بود و نبود مني

ديگه چي بگم آخه ديوونتم

ببين دل من به هوات مي پره

نگاه تو از همه دل مي بره

بسوزه دل دشمناي شما

كه ناز تو شخص خدا مي خره

يا علي يا مرتضي يا حيدر يا حيدر(3)

*****

غلامرضا شهرياري (رباعي)

امروز همه در انتظارند ، يا علي مدد

ملائك به كعبه دخيلند ، ياعلي مدد

يتيمان تاريخ بااشك و كاسه شير

عشق و مهر و وفامنتظر،ياعلي مدد

------------------------------------

جن و انس وكل خلايق ، گويند يا علي مدد

كوه و دشت و دريا جملگي ، گوينديا علي مدد

اي مدد رسان آفرينش ، اي ساقي كوثر

بهرياري دين ، خداهم گويد ياعلي مدد

-----------------------------------------------

يا رب بگشا زبان دل را

تا گويم من ، كلام دل را

چه گويم زعلي مولا خود

گويد به زبان حال دل را

----------------------------------------

آسمانها، نور بباريد كه علي مي آيد

ص: 222

زمين ، سبزه بياريد كه علي مي آيد

اي كوه هاي خميده، استواري مشق كنيد

علي شاه ولايت مي آيد

----------------------------------------------

با ميلاد علي ، دل آرام گيرد

ز رحمت خدا، ابر باران گيرد

به كعبه مي آيد آن شير خدا

عدالت در خلايق ، سامان گيرد

----------------------------------------

كوير تفتيده و تشنه

مظلوم ز بيداد، خسته

يتيم در كوچه نشسته

ملائك به كعبه دخيل بسته

----------------------------------

همه منتظرند تا يار آيد

به كعبه آن كودك دلدار آيد

شير خدا بر زمين آيد

خدا هم گويد كه جانان آيد

---------------------------------

به روز ولادت مولا ، ملائك يا علي گفتند

زمين و خلايق لبيك يا علي گفتند

كوه و دشت و بحر به يمن ولادت او

همصدا با كل آفرينش ، يا علي گفتند

---------------------------------------------

ذوالفقار در نيام، خسته

درب خيبر در مدينه ، بسته

يتيمان درمانده و خسته

درب رحمت به زمين ، بسته

---------------------------------------

اي شاه ولايت ، علي جان بيا

اي ساقي كوثر ، علي جان بيا

همه منتظر ، پاي بنه

اي حيدر كرار، علي جان بيا

----------------------------------

با ميلاد علي ، ولايت آغاز شد

در بيداد جهان، عدالت آغاز شد

جانا برخيز و بنگر به دو جهان

به يمن ولايت، سعادت آغاز شد

-------------------------------------

امروز به جهان ، نوري دگر ظاهر شد

از عرش به كعبه دل ، مولا ظاهر شد

ملائك دم به دم باذكر صلوات

ص: 223

نوري زنور اعلي ، علي ظاهر شد

------------------------------------

غلامرضا شهرياري

صغير اصفهاني

شماره1

ديده ي من غير ديدار علي جويد؟ نجويد

يا زبانم غير اوصاف علي گويد؟ نگويد

دست من غير از كتاب مدح او گيرد؟ نگيرد

پاي من غير از طريق عشق او پويد؟ نپويد

مزرع جانم كه آب آن بُوَد از جوي رحمت

اندر آن غير از گياه مِهر او رويد؟ نرويد

ذوق مهرش كي چشد بيگانه، بگذر زين توقّع

اين گل خوشبوي را جز آشنا بويد؟ نبويد

ز اْستماع مدحش افشان اشكِ شوقي گر تواني

آب ديگر نامهي عصيان ما شويد؟ نَشويد

دايهي لطفش دهد شير عنايت طفل دل را

جز به شوق آن لَبَن طفل دلم مويد؟ نمويد

آن كه خواهد مأمني جويد، «صغير» اندر دو عالم

به ز درگاه اميرالمؤمنين جويد؟ نجويد؟

شعر از استاد صغير اصفهاني

شماره2

روزيكه علي به كعبه آمد به وجود

مخصوص علي خدا در از كعبه گشود

دربست بداد خانه خود به علي

يعني كه علي است خانه زاد معبود

شماره3

در مخزن لا يموت در دانه عليست

در كون ومكان امير فرزانه عليست

در كعبه ظهور كرد تا بر همه كس

معلوم شود كه صاحب خانه عليست

حسين صدر تويسركاني

اسدالله در وجود آمد

در پس پرده هر چه بود آمد

عالم ممكنات احيا شد

غرض خالق ودود آمد

رمز خلقت ،ظهور مطلق كرد

جمله ذرات در سجود آمد

پرده سِر غيب بالا رفت

علت غائي وجود آمد

خانه زاد خدا علي

از غيب پرده برداشت در شهود آمد

اسد الله در وجود آمد

ص: 224

در پس پرده هر چه بود آمد

سيد جعفر علوي

علي تنهاست مولود عزيز خالق اكبر

كه از ديوار مهمان شد نه مثل انبيا از در

علي تنهاست نوزادي كه گويد بازكن مادر

يد از قنداق تا گويم هزاران ذكر بر داور

علي تنهاست ياور در ميان قوم پيغمبر

كه شد در دعوت اول وزير و وارث و سرور

علي تنهاست مومن عين كشف پرده آخر

علي تنهاست مرد اول مومن به پيغمبر

علي تنهاست باب علم هر كاو طالبست از در

علي تنهاست باب حطه داخل كي شود كافر

علي تنهاست صاحب منزلت هارون پيغمبر

علي تنهاست ميزان عمل در وادي محشر

علي تنها احب خلق نزد خالق اكبر

كنار سفره طائر شده مهمان پيغمبر

علي تنهاست همسر از براي دخت پيغمبر

علي تنها برادر بر نبي طاهر و اطهر

علي تنهاست در صلبش تمام نسل پيغمبر

علي تنهاست در مرگ تمام خلق در محضر

علي تنهاست قالع درب خيبر را بسان پر

علي تنهاست صابر تا حسينش خيره شد بر در

علي تنهاست ساقي تشنگان را بر لب كوثر

علي تنهاست حامي از براي كوثري ديگر

علي تنهاست مظلومي كه شيران عرب را سر

علي تنهاست محبوبي كه بغض او نفاق آور

علي تنهاست تنها در درون بيت بي همسر

علي تنهاست صابر صبر او ايوب را مادر

علي تنهاست كراري كه حقا غير فرار است

زره در پشت بيكار است اگر باشد بر حيدر

علي تنهاست قاطع شيرهاي كافران را سر

علي تنهاست عادل كي ربود از مور حتي پر

ص: 225

علي تنهاست استاد از براي ميثم و بوذر

علي تنهاست سلمان پرور و هم مالك اشتر

علي تنهاست منفق مال خود در سر و در منظر

علي آيات نجم و طور ميثاق انماالمنذر

علي كشاف كربت ها قسيم جنت و كوثر

معز الاوليا و فدوه اهل كسا حيدر

علي فجار را قاتل علي ابرار را سرور

علي داماد پيغمبر به دامان نبي پرور

علي صديق اكبر او علي فاروق اعظم او

علي بئر معطل او كه بر چاهي نمايد سر

علي را بوتراب آمد به عشقش آفتاب آمد

فصاحت را تمام آمد خطابت را كمال و فر

علي داعي علي شاهد علي هادي علي حاضر

علي راضي و مرضي و رضي و مرتضي حيدر

اميرالمومنين حيدر ابوالسبطين پيغمبر

ابوالريحانتين از ديده ي بيناي آن سرور

علي تنهاست ساجد سجده اش سجاده را باور

علي تنهاست راكع در ركوعش داده انگشتر

علي تنهاست عادل عدل عدلش عدل پيغمبر

علي تنهاست صادق صدق او صديقه را باور

علي تنهاست بر مومن امير اول و آخر

علي تنهاست بر مسلم پدر با خون فرق سر

علي تنهاست منصوب نبي الآخرين اول

علي تنهاست مقتول شقي الآخرين آخر

علي تنهاست اميد دل غمديده جعفر

به امر ناب پيغمبر به عشق سوره كوثر

سيد جعفر علوي

امير عظيمي

امام علي(ع)

عشق پُر از حادثه و ماجراست

عشق سرآغاز همه كارهاست

به زندگي شور و شعف مي دهد

عشق برادر! نمك هر غذاست

عشق غم و شادي و لبخند و اشك

عشق خودش درد، خودش هم دواست

ص: 226

از ازلِ خلقتِ آدم بپا

تا ابدالدّهرِ خدا هم بجاست

با همه خوبان خدا بوده است

عشق مددكار همه انبياست

عشق چو خورشيد كه تابنده است

نور به هر ذات پراكنده است

عشق درختي است بر آورده سر

بار و برش لوءلوء و لعل و گُهر

صورت او برتر از انديشه ليك

ذرّه اي از نور رخش شد قمر

حضرت او حضرت زيبايي است

لعل لبش مطمع اهل نظر

دوزخ و فردوس به دستان او

هان! "تو بمان" هان!"تو گذر كن، گذر"

بنده، ولي كار خدايي كند

عشق بشر هست، «فَكَيفَ بَشَر!»

كَيفَ بَشَر، ها عليٌ ها علي

عشق همان همسر زهرا علي

سجده به خاك قدمش، عين عشق

عنايت بيش و كمش، عين عشق

نفس كشيدنِ علي زندگي

بسوي ما بازدمش، عين عشق

خنده به شوق حرمش، عاشقي

گريه ي زير علمش، عين عشق

نام علي علي علي جانفزا

زمزمه ي زير و بمش، عين عشق

گداي هنگام نمازش شدن

به انتظار كرمش، عين عشق

سيزده ماه رجب هر كه شد

معتكفِ در حرمش، عين عشق

ماه رجب سيزدهش خوشتر است

روز نزول قدم حيدر است

كعبه اگر بوي خدا يافته

زِ يمن ميلاد شما يافته

حرم به شوقت بنِگر كه شكاف

از نوك پا تا به كجا يافته

دعاي مادرت شده مستجاب

زادگهي نمونه تا يافته

وارد خانه شد و آن را پر از

ص: 227

حوريه و فرشته ها يافته

در حرم حق همه كف مي زنند

مگر خدا در آن چه ها يافته

تو خانه زاد حق شدي،

از تو هَم قبله ي حجّاج صفا يافته

تو را مسيح اگر بگويم كم است

مادر تو پاك تر از مريم است

ذات تو مشتق شده از ذات او

در تو هويدا همه آيات او

روبروي اش تا كه تو مي ايستي

آينه اش هستي و مرآت او

چشم به چشمان تو انداخت

و مات تو شد تو هم شدي مات او

تويي همان عبد خدايي،

كه شد ولايتت شرط عبادات او

تير ز پاي تو در آورده اند

مست چو بودي ز مناجات او

چشم ببندي به خدا مي شود

از دو جهان قطع، عنايات او

پر شده از پاي به سر، ربُّهُ

فيهِ تَجَلّي و ظَهَر، ربُّهُ

عبادتت در دو سرا بي نظير

شجاعتت به عرصه ها بي نظير

فتوّتت زبانزد جبرييل

سلاح تو پيش خدا بي نظير

فضيلت ضربه ي شمشير تو

تا سحر روز جزا بي نظير

تصدّق وقت ركوعت عجيب

حال تو در وقت دعا بي نظير

تمام اوصاف تو در همسرت

جلوه نمايد به خدا بي نظير

بعد تو و فاطمه ي تو شده

زينب كبراي شما بي نظير

بي بدلي، بي مثلي، ياعلي

تو خودِ خَيرُ العملي ياعلي

عبد خدايي، سلامٌ عليك

امير مايي، سلامٌ عليك

بي تو دعا توان زِ كف مي دهد

ص: 228

جان دعايي، سلامٌ عليك

به آن قنوتي كه شود مستجاب

تو ربّنايي، سلامٌ عليك

شكستگي هاي دلِ شيعه را

شما شفايي، سلامٌ عليك

هر چه خدا خواست براي شما

به آن رضايي، سلامٌ عليك

هر چه همه مدح تو را مي كنند

به آن سزايي، سلامٌ عليك

خاك درت سرمۀ چشمان، علي

ولايتت تمام ايمان، علي

-----------------------------------------------------

امير عظيمي

محسن عرب خالقي

حرف دل است آمده و رد نمي شود

او بوده است پس علي آمد نمي شود

كعبه مكان جلوه ي او باشد و زمان

هرگز به روح جاري او سد نمي شود

صد بار اگر كه كعبه شكافد به مقدمش

هرگز ز كار خويش مردد نمي شود

آغوش را براي علي باز كرد و گفت

مولا بيا اگر چه كه معبد نمي شود

قرآن بخوان حقيقت قرآن به غير تو

رحلي به غير دست محمد نمي شود

اي عقل لقمه قدّ دهانت بگير،

شعر از چون تويي به وصف علي بد نمي شود؟

جوهر تمام گشت و نشد مدح او شروع

شاعر شكست تا بنويسد نمي شود

تو بارها به جلوه ي پيغمبر آمدي

هر دوره اي به كسوت يك رهبر آمدي

بعد از هزار جلوه ي پيغمبرانه ات

آقاچطور شد كه خودت آخر آمدي

آيا براي ياري پيغمبر امين

خورشيد من ز مشرق كعبه برآمدي

يا كه به عشق ديدن زهرا تو چند سال

قبل از نزول رايحه ي كوثر آمدي

ص: 229

اي ماه چارده چه شد اين ماه هفتمين

يك شب تو زودتر ز هميشه درآمدي

فصل بهار آمده تو مثل سال قبل

امسال هم به باغ خدا نوبر آمدي

بالاترين عيار، عيار سرشت توست

يعني كه در تمام خلايق سرآمدي

اي ميهمان يك دو شب خانه ي خدا

دير آمدي اگر چه ولي حيدر آمدي

افتاده ام به گوشه اي از رهگذارتان

اوجم دهيد تا كه شوم خاكسارتان

اصل و اصالت من از اول اصيل بود

اصلاً خدا سرشته مرا از غبارتان

هر چند دورم از تو، عجيب است، چون دلم

حس مي كند نشسته كناري كنارتان

چيزي براي عرضه ندارم به ساحتت

آقا دل شكسته مي آيد به كارتان؟!

خرما فروش كوچه و بازار مي شوم

شايد به جرم عشق شوم سر به دارتان

اي ناشناس نيمه شب كوچه هاي شهر

يك تكه نان به ما بده از كوله بارتان

ميلش دگر به هيچ بهشتي نمي كشد

هر كس نشسته كنج بهشت مزارتان

شرمنده ايم، بي خبريم اي بزرگوار

از آخرين امانتتان، يادگارتان

اي باني وجود من از ابتدا علي

وي كار من به دست تو تا انتها علي

از باقي سرشت توأم يعني از ازل

كز خانواده ي توأم اي مرتضي علي

همسايه ي خدايي و در سايه ي شما

پر مي كشم به ساحت قدس خدا علي

هر جا كه امر مي كني آنجا خوشيم ما

حالا بهشت يا كه جهنم، كجا علي؟

ص: 230

خورشيد بي تبسم تو نقطه اي سياه

باغ است بي ترنم تو بي صفا علي

درياست از لطافت لطف شما لطيف

كوه است از صلابت تو روي پا علي

دريا شدند اين همه قطره به عشق تو

مواج و در تلاطم ذكر تو يا علي

---

محسن عرب خالقي

احمد علوي

خدا مي خواست تا تقدير عالم اين چنين باشد

كسي كه صاحب عرش است، مهمان زمين باشد

خدا در ساق عرش خويش جايي را برايش ساخت

كه حتي ماوراي ديده ي روح الامين باشد

خدا مي خواست از رخساره ي خود پرده بردارد

خدا مي خواست تا دست خودش در آستين باشد

علي حُبّه جُنَّه ، قسيم النار و الجنه

خدا مي خواست آن باشد ،خدا مي خواست اين باشد

علي را قبل از آدم آفريد و در شب معراج

به پيغمبر نشانش داد تا حق اليقين باشد

به جز نام علي در پهنه تاريخ نامي نيست

كه بر انگشتر پيغمبران نقش نگين باشد

به جز او نيست دستاويز محكم در دل طوفان

به جز او نيست وقتي صحبت از حبل المتين باشد

مرا تا خطه هاي بي الف راهي كن و بگذار

كه بعد از خطبه بي نقطه ي تو نقطه چين باشد

مرا در بيت ، بيت شعر هايم دستگيري كن

غزل هاي تو بي اندازه بايد دلنشين باشد

غزل لطف خداوند است اهل دل خبر دارند

غزل خوب است در وصف امير المومنين باشد

احمد علوي

ص: 231

عليرضا غزوه

ناگهان يك صبح زيبا آسمان گل كرده بود

خاك تا هفت آسمان، بغض تغزل كرده بود

چارده روز آسمان درخاك مست افتاده بود

اربعين اين شراب كهنه غلغل كرده بود

هرفرشته تا بيايي، اي تماشايي ترين

بال هاي خويش را دست توسل كرده بود

حتم دارم درشب ميلادت اي غوغاترين

حضرت حق نيزدر كارش تامل كرده بود

تاعبور آخرين انسان به دامان بهشت

ذوالفقارش را به سمت آسمان پل كرده بود

مولي محمّد طاهر قمي

دليل رفعتِ شأن علي اگر خواهي

بدين كلام دمي گوش خويشتن ميدار

چو خواست مادرش از بهر زادنش جايي

درون خانه ي خاصش بداد جا جبّار

پس آن مطهّره با احترام داخل شد

در آن مقام مقدّس بزاد مريم وار

درون چو خواست كه آيد پس از چهارم روز

ندا شنيد كه: «نامش برو؛ علي بگذار»

فداي نام چنين زادهاي بُوَد جانم

چنين امام گزينيد يا اولي الابصار

شعر از مولي محمّد طاهر قمي

مشفق كاشاني

اي علي، اي آيت جان، آمدي

آمدي، اي جان جانان، آمدي

ذات حق را جلوه گر چون آفتاب

دل فروز، از مشرق جان آمدي

كعبه از نور جمالت روشن است

كز حريم لطف يزدان آمدي

اي ز تو، آيين احمد در كمال

اي دليل راه انسان، آمدي

شهر بند عشق را، مفتاح راز

تا گشايي راز قرآن آمدي

خاتم دين خدا را پاسدار

اي به حشمت چون سليمان آمدي

تا بر افروزي چراغ معرفت

در طريق علم و عرفان آمدي

يار با مظلوم و، با ظالم به جنگ

رحمتِ اين، زحمتِ آن، آمدي

ص: 232

برفراز قله آزادگي عالم آرا، مهر تابان آمدي

دردهاي دردمندان را به لطف

اي طبيب جان، به درمان آمدي

تا بسوزي پرده هاي شرك را

شعله آسا، گرم و سوزان آمدي

اي ولي حق زمين را از فروغ

چون فلك، اختر به دامان آمدي

آسمان احمدي را، همچو مهر

سركشيده از گريبان آمدي

دست حق، آمد برون از آستين

تا تو، اي بازوي ايمان آمدي

موج خيز مكتب توحيد را

همچو مرواريد غلطان آمدي

قبله جان محبان خدا

مرحبا، اي شير يزدان آمدي.

علي اكبر لطيفيان

شماره1

ليلي و مجنون

هر دلي كه دچار ليلا بود

خوشي روزگار ليلا بود

از كرامات عاشقي ست

اگر نام مجنون كنار ليلا بود

نام مجنون اگر فراتر رفت

اين هم از اعتبار ليلا بود

آن چه دل هاي بي شماري داشت

محمل در غبار ليلا بود

بي نياز است از عبادت ما

كعبه در انحصار ليلا بود

امشب اي عشق در طواف توام

سيزده شب در اعتكاف توام

بال با من، پريدنش با تو

سمت بالا كشيدنش با تو

شوق تنزيل آيه ها با من

جبرئيل آفريدنش با تو

گندم كال مزرعه با من

فصل گرم رسيدنش با تو

نخل با من تب رطب با من

دست مشتاق چيدنش با تو

سجده بر خاك پاي تو با من

عبدِ الله ديدنش با تو

قل هو الله، يا احد، يا هو

«وحده لا اله إلا هو»

شماره2

ص: 233

از عالم بالاست بنياني كه من دارم

يعني همين روح مسلماني كه من دارم

گر سجده بر توليت آدم نمي كردم

آدم نمي شد خاك انساني كه من دارم

شير حلال مادران اين قبيله هاست

در سينه ام مهر فراواني كه من دارم

نابرده رنجي گنج هايي را به ما دادند

از سفرهٴ مولاست اين ناني كه من دارم

اين كيست كه از مقدمش خورشيد مي ريزد

آتش پرست اوست سلماني كه من دارم

در كشمكشهاي بلند ذوالفقاري اش

مانده است گيسوي پريشاني كه من دارم

در خانهٴ ما سفرهٴ گندم مَيَندازيد

دنبال نان جوست مهماني كه من دارم

با ما نشستن آنقدر چيز بعيدي نيست

با هر گدايي هست سلطاني كه من دارم

ما را به جرم عشق در بازار بفروشيد

ما را به پاي حيدر كرار بفروشيد

نه ميل پروازي و نه اصلا نه بالي بود

نه حرفي از بالا نه حرفي از كمالي بود

باران نمي آمد زمين نم پس نميداد و ...

سر تا سر شبه جزيره خشكسالي بود

ماها نبوديم و نديديم آن زمان ها را

يعني نمي فهميم كه دنيا چه حالي بود

محرابها ، سجاده ها بي راهه مي رفتند

اصلاً تمام جاده ها سمت خيالي بود

آن روزها كعبه فقط بت خانه اي بود

و بتها خدا و ، جاي ابراهيم خالي بود

آيا خداي بي علي اصلا جلالي داشت

روي زمينِ بي علي آيا جمالي بود

آن روزگاران حرفي از يارب نبود

اما در پشت كعبه صحبت مولي الموالي بود *

ص: 234

از اين به بعد و بعد از اين دنيا علي دارد

دنيا علي دارد نه ، دنياها علي دارد

هم آسمان اول خاكي نشين ما

هم آسمان هفتم بالا علي دارد

رو كرد پيغمبر به سمت مردم و فرمود

اي اهل عالم مصطفي حالا علي دارد

عشاق محتاجند اينكه مال هم باشند

آقام زهرا دارد و زهرا علي دارد

آتش نمي گيرد گلستان وجودش را

هر آن كسي كه يا علي و يا علي دارد

غير از دلم من هيچ چيزي را نمي خواهم

گر چه ندارد هيچ چيز اما علي دارد

سوگند بر نام علي كه شيعه در محشر

هرگز گرفتاري ندارد تا علي دارد

در هر زمان پيغمبري كه بين راه افتاد

مهر علي ابن ابيطالب نجاتش داد

اين كيست كه دارد پُر از پَر ميكندما را

در صحن ايوانش كبوتر ميكند ما را

اين كيست كه مهرش حلال نطفه هاي ماست

با مهر خود پاك و مطهر ميكند ما را

اين كيست كه در مسجد هر جمعهٴ كوفه دارد

براي خويش منبر ميكند ما را

نهج البلاغه مي شود بالاي منبرها

پايين منبرهاش دفتر ميكند ما را

اين كيست كه با حرفهاي آسماني اش

مقداد و سلمان و ابوذر ميكند ما را

يك روز مي آيد كه با چشمان دلتنگش

همسايهٴ زهراي اطهر ميكند ما را

دورش نمي اندازد آنرا كه مقيمش شد

خواجه اگر مولاست ، قنبر ميكند ما را

ما شيعهٴ دور و بر مرد نجف هستيم

ص: 235

ما خاك پاي قنبر مرد نجف هستيم

با نام تو در ناتواني ام تواني هست

در پيري ام با مهر تو ميل جواني هست

روح تنزّل كرده ات اينقدر بالا بود

آيا براي اوج تو اصلا مكاني هست

در كعبه و در خانهٴ پيغمبر و در عرش

هر جا كه رفتم ديدم از بالت نشاني هست

بالا و پايين رفتن تيغت شهيدم كرد

ابروي تو هر جا كه باشد كشتگاني هست

ميل يتيم كوفه بودن ميكنم امشب

هر جا يتيمي هست دست مهرباني هست

اي پير نخلستان نشينم ، همنشينم باش

يك شب بيا در خانه ام يك تكه ناني هست

هر جا كه تو قاري قرآن مي شوي آقا

نذر لب تو بوسه هاي دوستاني هست

هر جا كه قاري همين قرآن حسين توست

بي احترامي هاي چوب خيزاني هست

طشت طلايي بود و آه و قاري قرآن

واي از حضور خيزران ، واي از لب و دندان

علي اكبر لطيفيان

ياسر مسافر

بدبخت مي شود هر كه ز مهرت رها شود

بيچاره مي شود هركه ز حبت جدا شود

دستش دراز نيست به هر جا و هر طرف

هر كس به درب خانه ي لطفت گدا شود

شيعه كه ذكر نادعلي را به لب گرفت

آيا اسير غصه و درد و بلا شود؟

بايد دخيل به رشته ي زلف شما زند

هركس كه خواسته باشد اگر با خدا شود

ما با همه گفته ايم به كوري دشمنان

حيدر شفيع محشر و عقباي ما شود

ص: 236

شاهنشه نجف گدا بر درآمده

لطفي كني ، روزي ما كربلا شود

ياسر مسافر

ميثم مومني نژاد(رباعي)

بر كعبۀ سنگ و خشت جان داد آن روز

بت ها همه را تكان تكان داد آن روز

وقتي كه علي ز خانه بيرون آمد

ديدند خدا خودي نشان داد آن روز

×××

دل شيعه آفتاب باشد چه خوش است

مست از نفس گلاب باشد چه خوش است

زائر به نجف كه مي رسد مي فهمد

ماهي كه ميان آب باشد چه خوش است

×××

با قدر تو قبله را چنين قابل كرد

معني طواف خانه را كامل كرد

آن روز خدا ز جبرييل گلويت

قرآن به محمد امين نازل كرد

---

ميثم مومني نژاد

محمد علي مرداني (رباعي)

ديوان قضا خطي ز ديوان علي ست

سُكان قدر، در يَدِ فرمان علي ست

طبع من و مدح مرتضي، شرمم باد

آن جا كه خداي من ثنا خوان علي ست

***

تا حُبّ علي بُود مرا در رگ و پوست

رنجم ندهد سرزنش دشمن و دوست

جز نام علي لب به سخن وا نكنم

«از كوزه همان برون تراود كه در اوست»

***

چون گاه ولادت وليّ حق شد

در خانه حق، علي به حق ملحق شد

گر مظهر حق ذات علي نيست

چرا از نام خدا نام علي مشتق شد؟

***

در برج ولا مهر جهان تاب علي ست

در شهر علوم سرمدي، باب علي ست

از اول خلقت جهان تا محشر

ص: 237

مظلوم ترين شهيد محراب، علي ست

***

آن جا كه علي واسطه ي فيض خداست

بر غير علي هر كه كند تكيه خطاست

با مدعيّان كور باطن گوئ_ي_د

آن جا كه خدا هست و علي نيست كجاست؟

محمد علي مرداني

رحمان نوازني

تا زمين قدم برداشت ،آسمان نوشت علي

آسمان كه برپا شد ، كهكشان نوشت علي

كهكشان كه پيدا شد ، يك جهان نوشت علي

اين جهان كه معنا شد ، بيكران نوشت علي

بيكرانه ها پر شد ، لامكان نوشت علي

با هرآنچه كه مي شد ، با همان نوشت علي

با قلم نوشت علي ، با زبان نوشت علي

و سپس هر آنچه داشت ، در توان نوشت علي

روي صورت انسان ، روي جان نوشت علي

با غبار او روي ، چشممان نوشت علي

آنقدر نوشت از او ، تا جهان پر از او شد

تا كه دست حق رو شد ، ذكر عاشقان هو شد

پس دو مرتبه روي ، صورتم نوشت علي

دوست داشت پس روي ، قسمتم نوشت علي

در رگم كه جاري شد ، غيرتم نوشت علي

پا شدم زمين خوردم ، همتم نوشت علي

تا كمي ضعيف شدم ، قوتم نوشت علي

آمدم ذليل شوم ، عزتم نوشت علي

پس خدا خودش روي ، قيمتم نوشت علي

روي بيرق سبزِ ، هيئتم نوشت علي

آنقدر نوشت علي ، روي سرنوشت من

تا فقط علي باشد ، خانه بهشت من

روز اول خلقت ، با علي حساب شدم

ص: 238

در قنوت او بودم ، تا كه مستجاب شدم

زير پاي او ماندم ، تا غبار ناب شدم

بر سرم چنان تابيد ، تا كه آفتاب شدم

آنقدر كه او تابيد ، از خجالت آب شدم

در غدير چشمانش ، من هم انتخاب شدم

آنقدر نگاهم كرد ، تا كه من خراب شدم

زير جوشش چشمش ، ماندم و شراب شدم

مِي شدم پياله شدم ، مست بوتراب شدم

هي علي علي گفتم ، در علي مذاب شدم

مي نويسم از عشقم ، مي نويسم از دردم

غير دور چشمانش ، هيچ جا نمي گردم

كعبه پلك زد آري ، صبح نور پيدا شد

كعبه در طوافش رفت ، تا درِ حرم وا شد

قبله از سر جايش ، پيش پاي او پا شد

زير پاي او زمزم ، چشمه چشمه دريا شد

كعبه از نفس افتاد ، نوبت مسيحا شد

او شفا گرفت و بعد ،تازه دور موسا شد

پا برهنه راه افتاد ، تا دلش مصفا شد

هر كسي كه او را ديد ، بدتر از زليخا شد

يوسفانه مجنون شد ، يوسفانه ليلا شد

هر كسي كه دورش گشت،نور چشم زهرا شد

ما كجا و اين كعبه ، اينكه كعبه زهراست

ما محب درياييم ، جاي ما فقط درياست

توي محفل ذكرش ، درّ ناب مي ريزند

پاي هر علي گفتن ،هي ثواب مي ريزند

روي ما فرشته ها ، هي گلاب مي ريزند

توي جام خاليّ ، ما شراب مي ريزند

روي چشممان خاك ، بوتراب مي ريزند

ص: 239

در شب سياه ما ،آفتاب مي ريزند

روي ما دعاهاي ، مستجاب مي ريزند

در حساب فردامان ، بي حساب مي ريزند

كبريا كه مي بخشد ، اين همه به عشق او

چون علي به ما آموخت ، لااله الا هو

ساكنان بالاها ، زير گنبدش هستند

خيل انبيا جزو ، نور بي حدش هستند

فاطمه ، نبي تنها ، اين دو هم قدش هستند

مرتضي و زهرا هم ، عشق احمدش هستند

روز و شب هميشه در ، رفت و آمدش هستند

شيعيان نمك دارند ، تا زبانزدش هستند

كربلا و سامرا ، صحن مرقدش هستند

و قم و خراسان هم ، خاك مشهدش هستند

ما كه درّ و مرواريد ، توي اين صدف داريم

ما بهشت خود را از ، تربت نجف داريم

وقتي از دل يك سنگ ، خوب موشكافي شد

سنگ يا علي مي گفت ، آنقدر كه صافي شد

آنقدر كه چون دُر شد ، چون عقيق شافي شد

شعر آفرينش هم ، با علي قوافي شد

اين كتاب خلقت هم ، با علي صحافي شد

عشق هم بدون او ، قصه اي خرافي شد

هر كجا كم آورديم ، با علي تلافي شد

اينكه دور او گشتيم ، واي عجب طوافي شد

كعبه بي علي پوچ است ، كعبه بي علي سنگ است

كعبه در مدار خود ، با علي هماهنگ است

دست كعبه را اما بر سرش نمي بندند

راه را بر ياسِ ، پرپرش نمي بندند

تازيانه بر روي ، همسرش نمي بندند

ص: 240

شعله هاي آتش را ، بر درش نمي بندند

ريسمان به دستان ، دخترش نمي بندند

كربلا كه آب بر ، اصغرش نمي بندند

آه كربلا گفتم ، آسمان به خود لرزيد

كوفه باز هم اشك ، دختر علي را ديد

رحمان نوازني

مهدي نظري

شعر 1

كاش در پرتو اين ماه بزرگم بكنند

زير نور ولي الله بزرگم بكنند

آمدم خاك قدوم شه لولاك شدم

تاكه با نوكري شاه بزرگم بكنند

اين مسيري ست كه مردان خدا طي كردند

كاش مي شد كه در اين راه بزرگم بكنند

از بزرگان فقط از شأن علي پرسيدم

خواستم عاقل و آگاه بزرگم بكنند

نيتم شيعه شدن بوده نمي خواسته ام

بي علي باشم و گمراه بزرگم بكنند

از پدر مادر خود خواسته ام پاي علي

نوكر و ذاكر و مداح بزرگم بكنند

خاك زير قدم يار شدن خوشبختي ست

شيعۀ حيدر كرار شدن خوشبختي ست

ساقيا باده ده بوالحسن آمد دنيا

همسر فاطمه آقاي من آمد دنيا

مادرش بنت اسد بوده اسد يعني شير

شيري از دامن يك شير زن آمد دنيا

آمده طعم مناجات به لب ها بدهد

يوسفا يوسف شيرين دهن آمد دنيا

صاحب تيغ ولايت اسدالله، علي

كوه ايمان شه شمشير زن آمد دنيا

مرهبا! تيغ بيانداز بِكَن قبرت را

قاتل تو يل خيبر بِكَن آمد دنيا

هر چه بت بود به يكباره به خود لرزيدند

شاه مردان تبر بت شكن آمد دنيا

عالم عشق پر از نور خداوند شده

ص: 241

فاطمه بنت اسد صاحب فرزند شده

پسري زاده كه هر دم ز خدا دم بزند

به رخ دشمن حق سيلي محكم بزند

آنكه در روز ازل مهر رسالت را او...

با دو دستش به سر شانۀ آدم بزند

جاي دارد كه به يمن شب ميلاد علي

فاطمه بنت اسد طعنه به مريم بزند

شير حق آمده با دست يداللهي خويش

به سر بيت خدا بيرق و پرچم بزند

جز علي هيچ كسي نيست كه در بيت الله

پاي بر شانۀ پيغمبر اكرم بزند

آمده ساقي آن كوثر والايي كه قطره اش

طعنه به صد چشمۀ زمزم بزند

او همانيست كه همسفره خاتم بوده

سال ها قبل تر از خلقت آدم بوده

خواهي عاشق بشوي حرف ز دلدار بزن

باده از ساغر مستانگي يار بزن

دوست داري كه خدا شاه جهانت بكند

بوسه بر خاك درِ حيدر كرار بزن

روز محشر اگر از هول جزا مي ترسي

در قنوت اسم علي را همه دم جار بزن

دوست داري به بهشت ازلي خيره شوي؟

عكس ايوان نجف را سر ديوار بزن

دوست داري كه شوي وصلۀ نعلين علي

باده از جام ميِ ميثم تمار بزن

يوسفان مشتري عشق علي اند تو هم

با كلاف دل خود سر، سر بازار بزن

سر بازار خريدار علي فاطمه است

شك نكن حيدر كرار علي فاطمه است

كوه اگر خم شود آقا به خدا حق دارد

پيش پاهاي تو مولا به خدا حق دارد

ص: 242

زير نعلين تو اي ماه قمر هاي جهان

آسمان پا شود از جا به خدا حق دارد

اين دم و اين نفسي را كه تو داري آقا

خادمت گشته مسيحا به خدا حق دارد

يا علي گفت و بيانداخت عصارا موسي

گر مريدت شده موسي به خدا حق دارد

هر كسي ديده تو را عاشق رويت شده است

اين ميان حضرت زهرا به خدا حق دارد

نام تو قلب شجاعان عرب را لرزاند

پس در آن معركه سقا به خدا حق دارد

از تب نام تو شيران عرب مي لرزند

همه از واژۀ قتال العرب مي ترسند

واي اگر از مي كوثر لب خود تر بكني

بادم فاطمه خون بر دل لشگر بكني

نظري كن كه همه لشگريان مي لرزند

نكند آمده اي روي به خيبر بكني

جامۀ زرد كه پوشيده اي انگار علي

آمدي معركه را عرصۀ محشر بكني

ذوالفقار تو لبش باز شده مي خندد

پس تو هم نذر لب و خندۀ او سر بكني

تو اراده بكني ارض و سما لشگر توست

تو بخواهي همه را مالك و بوذر بكني...

مي تواني ولي از لطف فقط خواسته اي

پاي تيغت همه را بندۀ داور بكني

موقع تيغ زدن عرش كف پاي تو بود

به خداوند خدا محو تماشاي تو بود

گر چه گويند همه در و گهر مي ارزد

من ولي معتقدم ديده تر مي ارزد

آن سوي عرش اگر خانۀ زهرا باشد

ص: 243

پا برهنه همۀ عمر سفر مي ارزد

صاحب خانه اگر ساقي كوثر باشد

ثانيه ثانيه كوبيدن در مي ارزد

سر عشاق حلال دم تيغت آقا

پيش تيغ تو كه گفت است كه سر مي ارزد

كاش ما خاك كف پاي تو باشيم علي

خاك پاي تو به صد خرمن زر مي ارزد

بوسه بر خال تو زد خضر كه عمرش ابديست

خال لب تو از سنگ حجر مي ارزد

نسل در نسل تو همه نورند سند هم دارم

روي عباس تو آقا به قمر مي ارزد

تو اجازه بده دم پات فدايي بشوم

پاي ايوان طلاي تو خدايي بشوم

-------------------------------------------------

مهدي نظري

شعر 2

علي كسي است كه كوثر از او سبو دارد

جهان نظام خودش را فقط ازاو دارد

فقط به خاطرحُب و ولايت مولاست

اگربهشت خداوند رنگ و بو دارد

علي كسي است كه عالم گداي قنبر اوست

اگرچه گوشه پيراهنش رفو دارد

براي اينكه علي پابه سينه اش بنهد

خداست شاهد من كعبه هم وضو دارد

علي كسي است كه هرشب كنارسجاده

بدون واسطه با دوست گفتگو دارد

ولادتش هدف كعبه رامشخص كرد

زخاك پاي علي كعبه آبرو دارد

علي كه پشت نبردش زره نمي خواهد

اگرچه لشكري ازسنگ روبرو دارد

رسيد آن كه خداكعبه رابه او بخشيد

گه ولادت او كعبه مدتي خنديد

رسيد حيدر و اين خاك نور باران شد

به يمن آمدنش عالمي مسلمان شد

همين كه دروسط كعبه او تولد يافت

گلِ خدا شد و كعبه به پاش گلدان شد

ص: 244

تمام گرمي بازار حسن يوسف بود

پس ازعلي چقدرنرخ يوسف ارزان شد

علي قدم زد و خورشيد زيرپاي علي

زخاك سر زده و آفتابگردان شد

امام كعبه رسيد و به يمن آمدنش

سرودروي لب مصطفي علي جان شد

براي آمدنش كعبه پيش دستي كرد و

سينه چاكي او زودتر نمايان شد

اگرچه قنبراو پادشاه قلب من است

ولي گداي علي هركه گشت سلمان شد

لبش كه وا شد و ذكرخدا به لب آورد

زمين نه عالم هستي بهشت عرفان شد

علي امام من است و منم غلام علي

علي براي تمامي خلق سلطان شد

بنام شيرخدا لااله الا الله

پس از رسول مكرم علي ولي الله

ولاي شيرخدا آخرش ثمر دارد

چرا كه حب علي روي دل اثردارد

تمام لشكردشمن به خاك مي ريزند

اگر اراده كند ذوالفقار بردارد

تمامي غزوات رسول شاهد بود

ميان لشكر اسلام علي جگر دارد

زضربه هاي سرذوالفقار معلوم است

يدالله است علي واقعا هنر دارد

علي نياز به خوُد و زره نخواهد داشت

چرا كه از پر و بال ملك سپر دارد

اگرشكست نخورده زجنگ برگشته

دعاي فاطمه اش را به پشت سردارد

شجاعتش به كنار او معلم فضل است

به اين دليل كه مثل حسن پسر دارد

زچشم او همه عرش نور مي گيرند

چراكه دامن او حضرت قمر دارد

بگو به مردم عالم بياورد

يك بار شبيه زينب او كسي اگر دارد

حسين اوست بهشتم تمام زندگيم

من از گدايي مولا دراوج بندگيم

من ازقديم به اين خانواده عبد درم

ص: 245

فداي محسن او صدهزار چون پسرم

تمام هستي خود را فروختم ديروز

كه نذرآمدنش قد كعبه گل بخرم

دوباره زائر ميخانه ي نجف شده ام

فتاد باردگر سوي صحن اوگذرم

بخاطر همه چيز ازخدام ممنونم

كه ياعليست نمازم دعاي هرسحرم

بدون راه نجاتي به بركت مولا

خدا گواست در آماج كوهي ازخطرم

گه ولادت من باطنين ياحيدر

گره زده دل من را به صحن او پدرم

امام حضرت زهرا امير ملك ولا

فداي اينهمه لطف و صفات چشم ترم

شبي كه برلب من ذكر حيدري دادند

همين كه گفتم علي حكم نوكري دادند

مهدي نظري

قاسم نعمتي

به طوف كعبه زني پاك و محترم آمد

ميان سينه ي او شعله هاي غم آمد

دخيل بست به دامان صاحب خانه

به سوي ركن يماني دو سه قدم آمد

صدا زد اي كه مرا ميهمان خود كردي

بگير روي مرا، لحظه كرم آمد

همين كه دل نگران شد خدا اجابت كرد

صداي اُدخُلي از داخل حرم آمد

قدم نهاد به عرشي ترين مكان و سپس

شكاف سينه ي بيت العتيق هم آمد

ميان خانه چه ها شد كسي نمي داند

فقط سلام ملك بود دم به دم آمد

سكوت خلق شكست و پس از گذشت سه روز

زمان جلوه نمايي دلبرم آمد

ميان صورت او هر چه نور منجلي است

همين بس است ز مدحش كه نام او علي است

ز داغي لب ساقي خرابمان كردند

ميان كوزه چهل شب شرابمان كردند

ص: 246

محك زدند به ناز نگار اين دل را

براي ناز كشي انتخابمان كردند

قرار شد كه دم مرگ روي او بينيم

به شوق وصل، همۀ عمر عذابمان كردند

دعا شديم و سحرها ميان نخلستان

به سجده هاي علي مستجابمان كردند

ابوتراب كرم كرد و بين اين همه خلق

مقابل قدم او ترابمان كردند

چو ذره ايم در اين وادي و به نام علي

بلند مرتبه چون آفتابمان كردند

هميشه بيشتر از احتياجمان دادند

هميشه با كرم خويش آبمان كردند

بداند عالم امكان كه ما علي داريم

چه غم ز فتنۀ ايام تا علي داريم

ميان بزم خراباتيان قراري نيست

به باده نوش كه برهان عقل كاري نيست

تمام دلخوشي ما محبت علي است

ز هيچكس به جز آقا اميد ياري نيست

كليمِ طور نشين شاهد كلام من است

به پيشگاه علي سجده اختياري نيست

قبولي همه اعمال با ولاي عليست

به هر چه طاعت بي ح_ُبش اعتباري نيست

حرام باشد اگر رو به غير او بزنيم

كريم تر ز علي هيچ سفره داري نيست

تمام نسل علي يذهبٌ مِن ال_رَّجسند

به شأن و عزت اين خاندان تباري نيست

مقابل حرمش آسمان كُند تعظيم

به جز مقابل او جاي خاكساري نيست

علي تجلي سبحان ربي الاعلاست

ثواب بردن نامش تبسم زهراست

ببين كه هر چه پس پرده بود افشا شد

دليل خلقت كون و مكان هويدا شد

براي اينكه كسي شك نياورد بعداً

شكاف كعبه نيامد به هم معما شد

ص: 247

دعا كنيد كه امشب خدا خريدار است

دعا كنيد كه درهاي آسمان وا شد

عليست آنكه جهان تحت اختيارش بود

ولي به زُهد و وَرَع بي نياز دنيا شد

عليست آنكه زمان عروج هر سحرش

تمام ارض و سماوات پيش او پا شد

عليست آنكه به معراج پشت پرده نشست

انيس و هم نفس مصطفي در آنجا شد

عليست آنكه نشان تَ_عبُّد محض است

فقط مقابل معبود قامتش تا شد

عليست آنكه به هر رقص ذوالفقار او

گره ز ابروي احمد به حمله اي وا شد

نرفته از درِ اين خانه نا اميد كسي

امور خانۀ اين مرد دست زهرا شد

ز راه آمده حيدر، همه قيام كنيد

نهاده دست به سينه به او سلام كنيد

دلم گرفته بهانه سلام شاه نجف

كه قبله گاه دلم گشته بارگاه نجف

تمام صحن علي بوي فاطمه دارد

شميم سيب بيايد ميان راه نجف

صفاي هر سحرش، گريه بر غم زهراست

به گوش مي رسد آرام سوز و آه نجف

قدم زده دل شب در ميان نخلستان

امان ز كوفه و خون آبه هاي چاه نجف

قرار ما همه باب الرضا همان جايي كه

سوي شاه خراسان بُوَد نگاه نجف

قسم به نم نم اشكم پس از اذان صبح

چقدر بوي حسين مي دهد پگاه نجف

شب زيارتي شاه كربلا باشد

دلم هوائي آن صحن با صفا باشد

-----------------------------------------------------

قاسم نعمتي

سيد هاشم وفائي

شماره1(رباعي)

گلبانگ محمدي

ص: 248

تاصوت دعا بيت خدا راپُركرد

عطرگل لاله همه جارا پُركرد

دركعبه شكفت تا گل روي علي

گلبانگ محمدي فضارا پُركرد

ولايت

ميلاد توميلاد عنايت باشد

مقصود زخلقتت هدايت باشد

پيداست زميلاد تو دركعبه علي

توحيد به همراه ولايت باشد

***

تبريك ايدوست بيا مدح علي را گوئيم

چون بنده سخن به وصف مولا گوئيم

هنگام ولادت علي جا دارد

تبريك ولادتش به زهرا گوئيم

جشن ميلاد

درفصل شكفتن گل ياد علي

داريم همه چشم به امداد علي

ديوار حرم شكافت يعني كه خدا

دركعبه گرفت جشن ميلاد علي

كعبۀ دل

خورشيد به ديدنش خجل مي آيد

شبنم زده روي ومنفعل مي آيد

با كعبه ي گِل بگو كه احرام ببند

كز سوي خدا كعبه ي دل مي آيد

سيد هاشم وفائي

شماره2

خورشيد ولايت

باز امشب نقش خورشيدي منور مي كشند؟

يا كه تصويري ز روي ماه حيدر مي كشند

تا كه خورشيد ولايت پرتو افشان مي شود

پرده بر رخ از خجالت ماه وا ختر مي كشند

آرزومندان دل از كف داده اند امشب

مگر انتظار ديدن رخسار دلبر مي كشند

گلشن آرايان همه محو گل رويش شدند

از دل خود نعرۀ الله اكبر مي كشند

اشك شوق امشب خريداري دگر دارد

بيا عرشيان درفرش ناز ديدۀ تر مي كشند

ارزش آن قطره از هرگوهري افزون تر است

چون به ميزان عمل در روز محشر مي كشند

چون هماي آسمان پرواز با ياد علي

ص: 249

شب روان تا ساحت عرش برين پر مي كشند

تشنه كامان محبت با ولايش روز حشر

جام كوثر از كف ساقي كوثر مي كشند

روز محشر زير نور گرم خورشيد فلك

دوستداران علي را چتر بر سر مي كشند

اي «وفائي» آبرومندان فردا مي شوند

خاكبوساني كه خود را سوي اين در مي كشند

سيد هاشم وفائي

شماره3

مولودكعبه

دوباره عطر ولايت به مكه پيچيده است

ازآن گلي كه به دامان كعبه روئيده است

نثار مقدم مولود كعبه ، جبرائيل سبد سبد

گل سرخ از بهشت پاشيده است

فضاي خانۀ حق روشني گرفت ازآن كه

نور حق زجبين علي درخشيده است

پي تلاوت قرآن علي چو لب بگشود نبي

زشوق گل بوسه زان دهن چيده است

به شوق آن كه نهد سر به خاك درگه او

كبوتر دل ما سوي مكه كوچيده است

بهشت رابه علي ذات حق عنايت كرد

علي كرامت حق را به شيعه بخشيده است

عليست مهر جهان تاب عدل و آزادي

كه از ازل به جهان وجود تابيده است

علي اگرچه خروشد به پيش ظلم وستم

دلش ز جوشش اشك يتيم جوشيده است

دو گوهرند گرانقدر حيدر و زهرا

كه قدر اين دو گهر راخداي سنجيده است

كمال قدر علي را تو از مدينه بپرس

كه روز قدرت و مظلومي و را ديده است

مدينه شاهد غمهاي بي شمارۀ اوست

مدينه راز دلش را به چاه بشنيده است

به چهره اشك علي درنماز شب همه شب

ص: 250

چوشبنمي است كه بربرگ لاله غلطيده است

به باغ طبع «وفائي» شكفت باردگر

هرآن گلي كه به مدح علي پسنديده است

زمزمه علي بردين رسول حق ولي آمده است

خورشيد ولا، نور جلي آمده است

جبريل امين براي ديدار علي

با زمزمه علي علي آمده است

مدح و ثنا

آية الله حاج سَيِّد حسن فقيه امامي اعلي الله مقامه

مولاي من مولود كعبه كيست؟ اوّل خليفه كيست؟

با نام ايليا، مولايِ من عليست

بِن عمِّ مصطفي، هميار با وفا

سلطانِ اصفيا، مولايِ من عليست

قاضي به عدل و داد، رزمنده در جهاد

بي ترس و بيريا، مولايِ من عليست

محبوب كردگار، مظلوم روزگار

مقتولِ اشقيا، مولايِ من عليست

عالِم به هر كتاب، دانا به هر جواب

در رأس ازكيا، مولايِ من عليست

مشكل گشايِ خلق، ناطق به حكم حق

سالارِ اتقيا، مولاي من عليست

در جنگ، قهرمان؛ با خلق، مهربان

الگويِ اسخيا، مولايِ من عليست

پيوسته در نماز، در خير پيشتاز

معشوقِ كبريا، مولايِ من عليست

منصوب در غدير، با سبك بينظير

سرخيلِ اوصيا، مولايِ من عليست

مَدعُو به حيدر است، فاتح به خيبر است

افضل ز انبياست، مولايِ من عليست

مصداق «إنّما»، ممدوحِ «هَلْ اَتَيٰ»

مبغوضِ ادعيا، مولايِ من عليست

تأويل و القمر، ميزانِ خير و شر

هم نور و هم ضيا، مولايِ من عليست

تفسير «النّعيم»، جنّات را قسيم

در بين اوليا، مولايِ من عليست

آن كس كه حقّ او بردند روبرو

افرادِ بيحيا، مولايِ من عليست

شعر از آية الله حاج سَيِّد حسن فقيه امامي اعلي الله مقامه

مرحوم اقاسي

مرحوم اقاسي

ص: 251

اون آقايي كه شبا رد مي شد از كوچه ما

كيسه به دوش كو رد پاي پر خراش بي خروش

كو اون آقاي خرقه پوش كو كجاس

اون آقا كه پينه هاي دستاش مرحم دلاي ما بود

نفس سبز نگاهش هميشه حلال مشكلاي ما بود

ميشه يك بار ديگه سر بزنه به خونه ما

بگيره نشوني از غربت بي نشونه ما

موهاي آقا سفيده جوونا كيسه رو از آقا بگيرين

قامت آقا خميده جوونا كيسه رو از آقا بگيرين

جوونا آقا بشين زنده كنين رسم جوونمردي رو امشب

يتيما منتظرن زنده كنين شيوه شبگردي رو امشب

يتيما پشت دراي خونشون منتظر آقا نشستن

گوش به زنگ تق تق يه جفت صداي پا نشستن

موهاي آقا سفيده جو ونا كيسه رو از آقا بگيرين

قامت آقا خميده جوونا كيسه رو از آقا بگيرين

حيدر كرار نيم خانه نشينم

ولي جان به فداي جگر سوخته ات يا علي

دستاي پينه بسته علي به همراه منه

خونه نشيني علي آتيش به جونم مي زنه

تو كوله بار شعر من اسم قشنگ عليه

قافيه ي تنگ دلم از دل تنگ عليه

تو كوچه هاي غربتم نشوني از مولا ميدن

اهل محل سلامم رو جواب سربالا ميدن

به من ميگن علي كيه علي امام عاشقاس

به من ميگن علي چيه داغ دل شقايقاس

توي نجف يه خونه بود كه ديواراش كاهگلي بود

اسم صاحب اون خونه مولاي مردا علي بود

نصف شبا بلند ميشد يه كيسه داش كه ورميداش

ص: 252

خرما و نون و خوردني هرچي كه داش تو اون ميذاش

راهي كوچه ها مي شد تا يتيما رو سيركنه

تا سفره خاليشون رو پر از نون و پنير كنه

شب تا سحر پرسه ميزد پس كوچه هاي كوفه رو

تا پر بارون بكنه باغاي بي شكوفه رو

عبادت علي مگه ميتونه غير از اين باشه

بايد مثل علي بشه هر كي كه اهل دين باشه

بعد علي كي ميتونه محرم راز من بشه

درد دلم رو گوش كنه تا چاره ساز من بشه

فردا اگه مهدي بياد دردا رو درمون مي كنه

آسمون شهرمون رو ستاره بارون ميكنه

چشمات رو وا كن آقاجون بالهاي خستمو ببين

منو نگا كن آقاجون دل شكسته مو ببين

دلت مياد كبوترات تو حرمت پر نزنن

به سايه بون دستاي مهربونت سر نزنن

نورالدين آذري

چنان كه هست فلك را دوازده تمثال

كه آفتاب بر آن دور مي زند مه و سال

بر آسمان ولايت دوازده برجند

چو آفتاب نبوت همه به اوج كمال

قضا چو آينه نور احمدي مي ريخت

بريخت زآينه او دوازده تمثال

ستارگان سپهر ولايت و شرفند

كه ايمنند زنقصان و احتراق و وبال

شهان بي سپه و خسروان بي شمشير

ملوك بي حشم و اغنياي بي اموال

ز آفتاب نبوت صدور اين انجم

مثال صورت تفصيل آمد از اجمال

مجاوران صوامع نشين عالم قدس

مقربان سراپرده جلال و جمال

ازين دوازده برج و دوازده خورشيد

علي ست مهر سپهر كمال و مطلع آل

علي ست آنكه به كنه فضيلتش نرسد

به غير ذات خداوند، ايزد متعال

ص: 253

نگفته سهو و نديده خطا، نخورده حرام

نبرده دست بر كس، نكرده رد سوال

كند تصور مثلش خيال و گويد عقل

زهي تصور باطل زهي خيال محال

حديث معرفت او به مردم نااهل

همان حكايت آب است و قصه غربال

امير ايزدي

اسرار محرم

اولِ گفتارم اگر بسمه تعالي نشود

مده، گويا نشود طوطيِ طبعم به سخن ن

بر سرِ آنم كه قلم دور ز معنا نشود

كاش سراي دل ما خانه ي بت ها نشود

ز اين حرم پاك برون گنجِ تولا نشود

شاخصِ ايمان به خدا، هست تولاي علي

ملك نجف شد ز شرف طور تجلاي علي

هر دل بشكسته بود جاي خدا ، جاي علي

هر كه به پرونده ي او نقش شد امضاي علي

شامل خشم و غضبِ خالق يكتا نشود

كيست علي؟ آنكه بود در همه جا ياور حق

مظهر حقّ است و به طوفان زمان لنگر حق

حجت بر حق كه ز حق آمده خود محور حق

«سِلْمك سِلْمي» بشنو از لب پيغمبر حق

خصمِ «اولي الامر» يقين حاميِ «طه» نشود

هر كه به جنگ شه دين خيزد و پيكار كند

تيغ به كف حمله سوي احمد مختار كند

هر كه شود منكر او ، فضل وي انكار كند

خصم خدا گشته، بگو: توبه از اين كار كند

غير زنا زاده كسي منكر مولا نشود

مير هدي ، شير غزا ، شاه ولا ، حبل متين

روح حرم ،كوه كرم ، صاحب دم ، خسرو دين

شمس شرف ، شاه نجف ، مرشد جبريل امين

ناصر شرع نبوي ، ناطق قرآن مبين

لب چوگشايد به سخن،كيست كه شيدا نشود؟

ص: 254

سرّ خداي ازلي ، اُسوه ي تقواست علي

زيب نُبي ، نَفْسِ نَبي ، بر همه مولاست علي

سيد كونين بود ، همسر زهراست علي

عالي اعلاست علي ، والي والاست علي

راهبري مثل علي يافت به دنيا نشود

هر كه زده غيرِ علي دست به دامان كسي

كرده تلف عمرِ گران ، رفته پيِ بوالهوسي

سود نبرده است و زيان ديده از اين كار بسي

شهپرِ سيمرغ ز كف داده به بالِ مگسي

پشّه اگر پر بكشد ، ثانيِ عنقا نشود

مظهر دادار علي ، سيد و سردار علي

گوهر شهوار علي ، قلزمِ ذخّار علي

آيت ايثار علي ، محرم اسرار علي

دلبر و دلدار علي، ماه شب تار علي

پيش رخِ ماهِ علي، مهر هويدا نشود

اي به فدايت تن و جان ، جاني و جانانه تويي

رهرو گمگشته منم ، رهبر فرزانه تويي

محترم از توست حرم، زينت آن خانه تويي

كعبه بود چون صدف و گوهر يكدانه تويي

جز تو دگر هيچ كسي زاده در آنجا نشود

ساقي كوثر مددي، تشنه ي صهباي تو اَم

من همه جوياي تو اَم، عاشق شيداي تو اَم

محو تجلاي تو اَم، غرق تمنّاي تو اَم

خاك كف پاي تو اَم، مست تولاي تو اَم

طوطي طبعم بجز از مدح تو گويا نشود

آنكه به فضلش بكند دشمنش اقرار تويي

آنكه به احباب بود روزِ جزا يار تويي

فخر عرب ، مير عجم، قافله سالار تويي

شير حنين و اُحدي، حيدر كرار تويي

در ره ياري نبي، مثل تو پيدا نشود

«ايزدي ام» شاعر تو ، من ز سبوي تو خوشم

از همه ي كون و مكان بر سر كوي تو خوشم

ص: 255

لحظه ي مرگم چو بود ديده به سوي تو خوشم

با گل لبخند بيا ، بين كه به بوي تو خوشم

چون گل لبخندِ شما ، غنچه شكوفا نشود

محمّد حسين بهجت (شهريار)

پيام آشنايي

علي اي هماي رحمت! تو چه آيتي خدا را؟

كه به ماسويٰ فكندي همه سايهي هُما را

دل اگر خداشناسي، همه در رخ علي بين

به علي شناختم من به خدا قسم خدا را

به خدا كه در دو عالَم اثر از فنا نماند

چو علي گرفته باشد سرِ چشمهيِ بقا را

مگر اي سحاب رحمت! تو بباري ار نه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان «ماسويٰ» را

برو اي گداي مسكين! درِ خانهي علي زن

كه نگينِ پادشاهي دهد از كَرَم گدا را

به جز از علي كه گويد به پسر كه قاتل من

چو اسير توست اكنون؛ به اسير كن مدارا؟

به جز از علي كه آرَد پسري ابوالعجائب

كه عَلَم كند به عالَم شهدايِ كربلا را

چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان

چو علي كه ميتواند كه به سر برد وفا را؟

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحيّرم چه نامم شه مُلكِ «لَا فَتيٰ» را

به دو چشمِ خونفشانم، هله اي نسيم رحمت!

كه ز كوي او غباري به من آر، توتيا را

به اميد آنكه شايد برسد به خاك پايت

چه پيامها كه دارم همه سوز دل صبا را

چو تويي قضايگردان به دعاي مستمندان

كه ز جان ما بگردان رهِ آفتِ قضا را

چه زنم چو ناي هر دم ز نوايِ شوق او دم

كه لسانِ غيب خوشتر بنوازد اين نوا را

ص: 256

همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي

به پيام آشنايي بنوازد آشنا را

ز نواي مرغِ «يا حق» بشنو كه در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست «شهريارا»

شعر از محمّد حسين بهجت (شهريار)

جواد حيدري

نورالله اي به تو مختوم كتاب وجود

اي به تو مرجوع حساب وجود

خازن سبحاني و تنزيل وحي

عالمِ ربّاني و تأويلِ وحي

اي عَلَم ملَّت و نَفْسِ رسول

حلقه كش علمِ تو گوش عقول

داغكش نافهي تو مُشك ناب

جِزيهده سايه يِ تو آفتاب

آدم از اقبال تو موجود شد

چون تو خَلَف داشت كه مسجود شد

تا كه شده كنيت تو بوتراب

نُه فلك از جوي زمين خورده آب

راه حق و هادي هر گمرهي

ما ظلماتيم و تو نورُ الّلهي

آن كه گذشت از تو و غيري گزيد

نور بداد و ظلماتي خريد

وان كه شَبَه بر دگري ديده دوخت

خاك سيه بستد و گوهر فروخت

شعر از جواد حيدري

حسان

مدح علي است كار خداوند ذوالجلال

اينجا تمام عالم خلقت كرند و لال

بي لطف او به كس نبوَد قدرت مقال

«ميثم» چو دم زني ز ثناي علي و آل

هر دم تو را عنايت ديگر كند علي

به خدا كه خلقت ماسوا، همه شد براي تو يا علي

كه بود طفيل وجود تو، همه ما سواي تو يا علي

شجر وجود تو بارور، بشد از عنايت دادگر

همه بود مقصد از اين شجر، ثمر ولاي تو يا علي

چو گذشت از شه انبيا، به جلال و فضل و شرف تو را

بگزيد از همه ماسوا، به خدا خداي تو يا علي

ص: 257

زلبت بروز مقال حق، به كف حواله نوال حق

مثل و مثال تو جان حق، رُخ حق نماي تو يا علي

ز رُخت بهشت كنايتي، ز كف تو بحر روايتي

نفحات خُلد حكايتي، بود از لقاي تو يا علي

بود اين صحائف نُه طبق، ز كتاب فضل تو يك ورق

نرسد كسي به رضاي حق، مگر از رضاي تو يا علي

تويي آن خديو ملك خدم، تويي آن امير حبش خيم

كه به فرق پادشهان قدم، بنهد گداي تو يا علي

تو همان گزيده ي ايزدي، تو همان شهنشه امجدي

كه به عرش دوش محمدي، شده ارتقاي تو يا علي

كسي ار لطيفه سرا بود، كه تويي خداي، به جا بود

كه چو كارهاي خدا بود، همه كارهاي تو يا علي

همه كاينات دو كون را، شده اي تو رهبر و مقتدا

اگر آن پيمبر پيشوا، شده مقتداي تو يا علي

تو مَه سِپهر امامتي، تو گُلِ رياض كرامتي

تو دُرِ بحار شهامتي، سر و جان فداي تو يا علي

چو تولدت شده در حرم، حرم از وجود تو محترم

همه حرمت و شرف حرم، بود از براي تو يا علي

چه ملك چه جن و چه آدمي، بي فيض و دفع بلا همي

همه متكي همه ملتجي، به در سراي تو يا علي

دل ما و مهر و ولاي تو، لب ما و مدح و ثناي تو

رخ ما و خاك سراي تو، سر ما و پاي تو يا علي

به غلامي ات شده متّصف، همه ممكنات كما تصف

به مقام و فضل تو معترف، عدوي دغاي تو يا علي

ص: 258

متحيرم چه بخوانمت، چه بگويمت، چه بدانمت

كه سراست ز آنچه ستايمت، شرف و علاي تو يا علي

نه همين بود ز تو يا صفا، چمن و شريعت مصطفي

كه صفاي باطن اصفيا، بود از صفاي تو يا علي

ز تو باب ظلم شكسته شد، ز تو خيل كفر گسسته شد

سپر ضلال شكسته شد، به صف وغاي تو يا علي

طبقات خلق چو سر به سر، به در آورند ز خاك سر

ز عذاب حق همه در خطر، مگر اوليا تو يا علي

منم و ولاي تو يا علي، منم و رضاي تو يا علي

منم و ثناي تو يا علي، منم و عطاي تو يا علي

بخدا كه «ساعي» دلحزين بودش به حبّ تو دل رهين

همه آرزو بودش همين كه شود فداي تو يا علي

طلبد ز حق كه به عون وي، شودش به مدح تو عمر طي

بردش بشور و نوا چو ني، همه دم نواي تو يا علي

بود انتظار و رجاي او، كه ز راه لطف خداي او

گذرد ز جرم و خطاي او، صله ي ثناي تو يا علي

خانه و زادگاه تو بيت خداست يا علي

چهره دلگشاي تو قبله نماست يا علي

زمزمه ي ولادتت سوره مومنون بود

روز نخست بر لبت ذكر خداست يا علي

بر دهن تو مصطفي بوسه زد از تبسمت

خنده تو شكوفه عشق و صفاست يا علي

در عجب است عالمي از نهج البلاغه ات

چشمه گفته هاي تو آب بقاست يا علي

رحمت حق ولاي تو ياور تو خداي تو

ص: 259

هر كه ز حق جدا بود از تو جداست يا علي

نغمه آسمانيت سينه به سينه منعكس

در همه جا به هر زمان اين چه نواست يا علي

ذكر خدا خداي تو اشك تو ناله هاي تو

سوز دل و صفاي تو روح دعاست يا علي

قدرت انقلاب ما از بركات عشق تو

پرتويي از ولايتت نهضت ماست يا علي

گاه نبرد نام تو رمز جهاد ما بود

در همه مشكلات ما عضقده گشاست يا علي

بر در آستانه ات دوخته شد نگاه ما

عيد ولادت تو شد وقت عطاست يا علي

اشك حسان و خنده اش بسته به قهر و مهر تو

هجر تو و وصال تو درد و دواست يا علي

حسان

حكيم قاآني شيرازي

شماره يك

امر حق رستگاري جوي تا در حشر گردي رستگار

رستگاري چيست؟ در دل مِهر حيدر داشتن

همچو احمد پاي تا سر، گوش بايد شد ترا

تا تواني امتثال حكمِ داور داشتن

امر حق فوريست بايد مصطفي را در غدير

از جهاز اشتران ناچار منبر داشتن

بايدش دست خدا را فاش بگرفتن به دست

روبهان را آگه از سهم غضنفر داشتن

بر زمين، نامِ علي از نوكِ ناخن برنگار

تا تواني نقش دل بر گل مصوّر داشتن

رقصد از وجد و طَرَب، خورشيد در وقت كسوف

زانكه خواهد خويش را همرنگ قنبر داشتن

ذات حيدر افسر «لَولاك» را زيبد گهر

تاج را نتوان شَبَه بر جاي گوهر داشتن

شعر از :حكيم قاآني شيرازي

شماره دو

جنگ زرگر

اي خليفه مصطفي! اي دست حق! اي پشتِ دين!

كافرينش را ز توست اين زينت و فر داشتن

ص: 260

خشم با خصمت كند مرّيخ يا سر مست توست

كز غضب يا سُكر خيزد ديده احمر داشتن

غاليان گويند هم خود موسيي، هم سامري

بَهر گاوِ زر چه بايد جنگ زرگر داشتن

گيتي ار كوهي شود از جُرم، باللَّه ميتوان

كاهي از مِهر تو با آن كُه برابر داشتن

كي تواند جز تو كس در نهروان هفتاد نهر

جاري از خون بد انديشان كافر داشتن

كي تواند جز تو كس يك ضربتِ شمشير او

از عبادتهاي جنّ و انس، برتر داشتن

كي تواند جز تو كس در روز كين افلاك را

پر خروش از نعره ي الله اكبر داشتن

شعر از حكيم قاآني شيرازي

حبيب الله چايچيان (حسان)

شماره يك

گريه شبانه عليست، مرغ حق و كعبه آشيانه ي اوست

حريم عشق، پر از دلنشين ترانه ي اوست

پس از گذشت زمانها، هنوز گوش بشر

به نغمه هايِ دلانگيز و عاشقانه يِ اوست

زلال چشمهي زمزم كجا و اشك علي؟

صفاي اين حرم از گريه ي شبانه ي اوست

از اوست خرمن دانش، از اوست آب حيات

كه مرغ روح، غذايش ز آب و دانه ي اوست

عليست، محرم اسرار ربّ بي همتا

كليددار و عطابخش هر خزانه ي اوست

بهشت، ماحَضَرِ سفره ي عطايِ عليست

جحيم، سوزش يك ضرب تازيانه يِ اوست

وسيله ي كرم ذات حق «يدالله» است

خداي هر چه ببخشد، علي بهانه يِ اوست

علي به پلّه ي آخر رسيد در ايمان

نبي سَر است و علي پاي تا به شانه يِ اوست

عليست خانه يكي با خداي بي همتا

درون بيتِ خدا، زادگاه و خانه يِ اوست

عليست فرد نمودارِ خلقت كامل

ص: 261

كه عقل در عَجَب از خالقِ يگانه ي اوست

عليست آيتِ صبر خداي عزّوجل

هميشه در همه جا، صبر، پشتوانه يِ اوست

مقام صبر علي برتر از تفكّر ماست

چو بي نظير به عالم، غم زمانه يِ اوست

شعر از حبيب الله چايچيان (حسان)

شماره دو

اي ولي معبودم ،

سر به درگهت سودم

زائر بدي بودم

رفتم ار سر كوت

يا علي خدا حافظ ، يا علي خدا حافظ

با دوچشم خونبارم

من فقط تو را دارم

رو به هر طرف آرم

ديده ام بود سويت

يا علي خدا حافظ يا علي خداحافظ

لطف و رحمتت بايد تا مرا بيارايد

هركجا روم آيد برمشام جان بويت

يا علي خدا حافظ ، يا علي خدا حافظ

با گناه سنگينم

جلوه كن به بالينم

وقت مرگ خود چينم

لاله از گل رويت

يا علي خدا حافظ ، يا علي خدا حافظ

با نگاه احسانت

كن نظر به مهمانت

اي نبي ثنا خوانت

اي خدا ثنا گويت

يا علي خدا حافظ ، يا علي خدا حافظ

دادي از كرم راهم

حاجت از تو مي خواهم

من گداي در گاهم

تو كرم بود خويت

يا علي خدا حافظ ، يا علي خدا حافظ

ناله خيزد از نايم

اين بود تمنايم

تا دوباره باز آيم

در حريم نيكويت

يا علي خدا حافظ ، يا علي خدا

شماره سه

نوشته شده بر عرش خدا با قلم حيدر كرار

خدا خلق نمودست زمين را و زمان را زغبار حرم حيدر كرار

ص: 262

بهشت و همه آنچه در آن هست فداي غبار قدم حيدر كرار

بود خشم خدا بر لب تيغ دو دم حيدر كرار

رسولان اولو العزم نمك خورده جود و كرم حيدر كرار .

اميري و دليري يو همه كاره خلقت شدن

اينها همه يك فضلِ كمِ حيدر كرار

بدانيد اگر كعبه شده قبله حق بوده ز يمن قدم حيدر كرار

علي كسيت؟همان شاه كه عالم به كف اوست

خدايي شدن عالم هستي هدف اوست

همه آبروي اهل زمين اهل سماء از شرف اوست

بدانيد همه مركز عالم نجف اوست علي كيست؟

هماني كه خدا خوانده سنايش

هماني كه كعبه دريده دل خود را به هوايش

هماني كه نشسته دل زارم چو كبوتر لب بامش

هماني كه خدايي ست كلامش مرامش نمازش قيامش و قعودش

هماني كه خدا داده سلامش

علي كيست؟همان مالك عغبا

علي كيست؟همان صاحب دنيا و همان صاحب دلها

علي علي علي علي علي علي علي علي علي علي كيست؟

هماني كه خدا داده به او هستي خود را

و هستي خدا كيست به جز حضرت زهرا

علي كيست؟هماني كه دهد خاتم شاهانه گدا را

هماني كه حسينش به جهان كرده علم كربلا را

هماني كه ابالفضل از او درس گرفت است وفا را

هماني كه بود همت او غيرت او حيبت او در نفس زينب كبري

همان زينب كبري كه با خطبه مردانه طرفدار علي گشت

وزان خطبه خداوند بدهكار علي گشت

اي دو جهان طور تجلاّي تو

گنج خداوند، تولاّي تو ارض و سما خاك كف پاي تو

ص: 263

روي خدا روي دل آراي تو روح دو پهلوي نبي، همسرت

بيت خدا زادگهِ مادرت

شماره چهار

حافظ نظر به بندگان اگر،

ز مرحمت خدا كند

قسم به ذات كبريا،

ز يمن مرتضي كند

خدا چو هست رهنمون،

مگو دگر چرا و چون

كه او كند هر آنچه را

كه حكمت اقتضا كند

ز قدرت يَدُ اللَّهي،

كسي ندارد آگهي

وسيله اش بود علي ،

خدا هر آن چه را كند

به جنگ بدر و نهروان،

علي است يِكّه قهرمان

نگر كه دست حق عيان ،

قتال اشقيا كند

به روي دوش مصطفي ،

نهد چو پاي مرتضي

نگر به بت شكستنش ،

كه در جهان صدا كند

به رزم خندق و اُحُد ،

به قتل عَمْرو عَبْدُوُد

خدا به دستِ دست خود ،

لواي حق بپا كند

چو افضل از عبادت

خلايق است ، ضربتش

علي تواند اين عمل ،

شفيع ما سِوي كند

به پيشگاه كردگار ،

ز بس كه دارد اعتبار

دُيون جمله بندگان ،

تواند او ادا كند

نماز ، بي ولاي او ،

عبادتي است بي وضو

به منكر علي بگو ،

نماز خود قضا كند

هر آنكه نيست مايلش ،

جفا نموده با دلش

بگو دل مريض خود ،

به عشق او شفا كند

علي است آن كه تا سحر ،

سرشك ريزد از بصر

پي سعادت بشر ،

ز سوز دل دعا كند

علي انيس عاشقان ،

ص: 264

علي پناه بي كسان

علي امير مؤمنان ،

كه مدح او خدا كند

پس از شهادت نبي ،

كه را سِزَد به جز علي

كه تا به حشر آدمي ،

به كارش اقتدا كند

قسيم نار و جنتّش ،

ترازوي محبّتش

كه مؤمنان خويش را ،

ز كافران جدا كند

گهي به مسند قضا ،

گهي به صحنه غزا

گهي به جاي مصطفي ،

كه جان خود فدا كند

علي است فرد و بي نظير ،

علي مجير و دستگير

كه نام دل گشاي او ،

گره ز كار وا كند

زكار قهرمانيش ،

پر است زندگانيش

نگين پادشاهيش ،

به سائلي عطا كند

امير كشور عرب ،

ثنا كنان ، دعا به لب

برد طعام نيمه شب ،

عطا به بي نوا كند

ز كوي شاه اوليا ،

كه مهر اوست كيميا

كجا روي ، بيا بيا ،

كه دردها دوا كند

كنيم چون كه هاي و هو ،

به پيشگاه لطف هو

خدا نظر كند به او ،

علي نظر به ما كند

دل علي گداخته ،

كه با زمانه ساخته

امام ناشناخته ،

ز خلق شكوه ها كند

پس از وفات فاطمه ،

كشيد دامن از همه

كه ختم عمر خويش را ،

به كنج انزوا كند

ز قبر بنت مصطفي ،

كجا رود علي ، كجا

كه نيست يار آشنا ،

دلش ز غم رها كند

سرشك بر دو عين او ،

ص: 265

ز اشك زينبين او

كه گريه بر حسين او ،

به ياد كربلا كند

علي غريب و خون جگر ،

ز هجر يار نوحه گر

كنار آن جدار و در ،

اقامه عزا كند

(حسان) بگير دامنش ،

قسم به حقّ محسنش

گره گشاي انبيا ،

حوائجت روا كن

شاعر : حبيب الله چايچچيان

مهدي رحيمي

از همان روزي كه زلف يار را كج ساختند

ذوالفقار اين تيغ معنادار را كج ساختند

زلف يار در حجاب و ذوالفقار در نيام

علتي دارد كه اين آثار را كج ساختند

خشت اول نام حيدر بود و چون بنا نگفت

تا ثريا قد اين ديوار را كج ساختند

قبله گاه اهل معني چون شكاف كعبه شد

قبله گاه مردم دين دار را كج ساختند تا نريزد

نام مولا مثل قند از گوشه اش

پس براي طوطيان منقار را كج ساختند

مهر حيدر ريخت همراه گناهان زياد

روي دوشم تا كه كوله بار را كج ساختند

تا خلايق در ازل سرگرم مولا بوده اند

در علي پيمانه اسرار را كج ساختند

من كه ايوان نجف را ديده ام حس مي كنم

پيش آن ايوان در و ديوار را كج ساختند

تا كه در هر پيچ و خم نام علي را سر دهند

ديده باشي در نجف بازار را كج ساختند...

مرحوم سَيِّد محمّد علي رياضي يزدي

شعر 1

مدار فلك اي ماورايِ حدّ تصّور، مقام تو

مريم كنيز و عيسيِ مريم غلامِ تو

تو روشني رويِ خدايي و چون خداست

ص: 266

بالاي ماورايِ تصوّر، مقامِ تو

دست خدا و چشم خدا، صورت خدا

تو بر خداي قائم و ما بر قوام تو

دونِ كلامِ خالق و فوقِ كلامِ خلق

نهج البلاغه آن ملكوتي كلام تو

هر صبحدم شعاع طلايي آفتاب

آيد ز آسمان پيِ عرض سلام تو

فرض است بر تمامي ذرّات كائنات

مهرِ تو و وفايِ تو و احترامِ تو

ارض و سما به يُمنِ وجودِ تو شد به پا

دائر بُوَد مدارِ فلك بر دوامِ تو

صوم و صلاة، رنگ خدايي به خود گرفت

زان خون كه رنگ كرده صلاة و صيام تو

در كعبه شد پديد و به محراب شد شهيد

قربان حُسنِ مَطلع و حُسن ختام تو

شعر از مرحوم سَيِّد محمّد علي رياضي يزدي

شعر 2

گيرم كه آفتاب جهان ذره پرور است

اين بس مرا كه سايه ي مهر تو بر سر است

دولت به كام و محنت گردون حرام باد

تا ساغرت بگردش و تامي به ساغر است

اي دل چرا به غير خدا تكيه مي كني؟

اميد ما و لطف خدا از كه كمتر است؟

بهر دو نان خجالت دونان چه مي كشي؟

اي دل صبور باش كه روزي مقدّر است

خاطر ز گفتگوي مكرّر شود ملول

الاّ حديث دوست كه قند مكرّر است

فرخنده نامه اي كه موشّح به نام اوست

زيبنده آن صحيفه كه او زيب دفتر است

نامي كه با خدا و پيمبر ز فرط قدس

زيب اذان و زينت محراب و منبر است

پشت فلك خميده كه با ماه و آفتاب

ص: 267

در حال سجده روي به درگاه حيدر است

شمس ضحي، امام هدي، نور هل اتي

چشم خدا و نفس نفيس پيمبر است

در آيه ي مباهله اين مهر و ماه را

جانها يكي و جلوه ي جان از دو پيكر است

وجهي چنان جميل كه از شدّت جمال

وجه خدا و جلوه ي الله اكبر است

نازم به دست او كه يكي ناز شست

او از جاي كندن در سنگين خيبر است

با اشك چشم، ابر كرم بر سر يتيم

با برق تيغ، صاعقه اي بر ستمگر است

جز راه او بسوي خداوند راه نيست

يعني كه شهر علم نبي را علي، در است

بر تارك زمان و مكان تاج افتخار

در آسمان فضل درخشنده اختر است

قبرش درون ديده ي آدم كه چشم او

در خاك هم بنور جمالش منوّر است

آوازش از وراي زمانها رسد بگوش

تصويرش از فراز افق ها مصوّر است

كمتر ز ذرهّ ايم و فزون تر ز آفتاب

ما را كه خاك پاي علي بر سر افسر است

وصف علي ز عقل و قياس و خيال و وهم

وز هرچه گفته اند و شنيديم برتر است

شد عرض ما تمام و حديث تو ناتمام

حاجت به مجلس دگر و وقت ديگر است

طبع لطيف و شعر «رياضي» به لطف و شهد

شاخ نبات خواجه ي شيراز و شكّر است1

ژوليده نيشابوري

شماره يك

آتش قهر نه تو را شيعه خدا مي خواند

ص: 268

نه جدايت ز خدا مي داند

يا علي! چرخ زمان را شب و روز

گردشِ چشم تو مي چرخاند

آسيابي كه دهد روزيِ ما

به خدا دست تو مي گرداند

غنچه با آن همه خندان دهني

لب خندان تو مي خنداند

چشمه ي چشم فلك را به خدا

چشم گريان تو مي گرياند

قامت سرو سلحشوران را

نعره ي خشم تو مي لرزاند

عاصيان را به شرار دوزخ

آتش قهر تو مي سوزاند

مؤمنان را به بهشت موعود

جذبه ي عشق رخت مي خواند

معني خوب و بد عالم را

به بشر علم تو مي فهماند

كس نداند به خدا قدر تو را

چون خدا قدر تو را مي داند

نظري كن تو به «ژوليده»، علي

به زبان، نام تو را مي راند

شعر از :ژوليده نيشابوري

شماره دو

اوصاف علي

بهترين رهبر ابناء بشر كيست عليست

به يتيمان ستم ديده پدر كيست عليست

داشت ايزد به صدف يك دُر يك گوهر ناب

دُر يكدانه نبي هست و گهر كيست عليست

آنكه بر دوش رسول مدني پاي نهاد

تا كند بتكده ها زير و زبر كيست عليست

كس نگفته است سلوني به جهان بهر بشر

انكه فرمود و به ما داد خبر كيست عليست

آنكه بر جاي نبي خفت كه از راه وفا

كند از جان نبي دفع خطر كيست عليست

آنكه با ديدن رخسار غم آلود يتيم

اشك مي ريخت به دامن چو گهر كيست عليست

آنكه مي برد غذاي فقرا بر سر دوش نيمه شب

بر سر هر كوي و گذر كيست عليست

ص: 269

آنكه در خانه حق آمد و از خانه حق بست

از دار جهان بار سفر كيست عليست

آنكه شق القمر از تيغ عدو گشت سرش

بر سر سجده به هنگام سحر كيست عليست

(ژوليده نيشابوري)

غلامرضا سازگار

شماره 1

جسم پاكت را خدا نيكوتر از جان آفريده

جان چه باشد هر چه گويم بهتر از آن آفريده

از نمكدان لبت در هر سري شوري نهاده

وز فيوضات دمت در هر تني جان آفريده

با تماشاي رخت چشم ملك را نور داده

وز تراب مقدمت پاكيزه انسان آفريده

با پيامت لمعه لمعه نور عرفان پخش شده

در كلامت چشمه چشمه آب حيوان آفريده

كشور دل را بخروشيد جمالت كرده روشن

مرغ جان را بر گل رويت ثنا خوان آفريده

گنج مهرت را به ويرانخانه دل جاي داده

يا ميان شعله آتش گلستان آفريده

تا بگيرد جلوه از مهر تو و بخشد به هستي

بر براز آسمان مهر درخشان ، آفريده

دفتر مدح تو را بر عقل اول هديه كرده

يعني از روح بيان خويش قرآن ، آفريده

تو قسيم جنت و ناري كه حق با مهر و قدرت

باغ جنت خلق كرده نار سوزان ، آفريده

ناخداي كشتي جودي كه در بحر وجودت

رحمت و غفران و عفو و لطف و احسان افريده

از تجلاي تو بر چشم و دل دين نور داده

با تولاي تو جان بر جسم ايمان آفريده

تو همان شخصيت فردي كه گونان صفتها

ص: 270

در وجودت جمله را دادار منان آفريده

علم و حكمت طلف و رحمت مجد و عزت مهر و رافت

چشم گريان خشم نيران فيض رضوان آفريده

از طفيل حضرتت اي باعث ايجاد عالم

جان به هستي لطف كرده ملك امكان آفريده

خلد و رضوان باغ و بستان ، حور و غلمان ،

دين و ايمان كوه و صحرا ، دشت و دريا ، باد و باران ،

آفريده شهريار ملك امكاني كه حي

لا مكانت ملك امكان را همه در تحت آفريده

روي قرآن پشت دين جان نبي دست خدايي

در دو بازويت خدا فتح نمايان، آفريده

ميزبان و سفره دار رحمتت خوانده است و آنگه

عالمي را بر سر اين سفره مهمان ، آفريده

ازتو بس كار خدايي ديده ام در حيرت استم

اي عجب داور تو را در نقش انسان آفريده

شعله اي تا از چراغ حكمتت بخشد به هستي

پير داناي حكيمي هچون لقمان ، افريده

ذره اي از آفتاب حسن رويت را گرفته

تا براي پير كنعان ماه كنعان ، آفريده

از براي پاسداري حبيب خود محمد

چون تويي در بيشه دين شير غران آفريده

مكتب فضل تو را نازم كه در اغوش گرمش

بوذر و بوالاسود و مقداد و سلمان آفريده

چهره پوشيده ات در پرده تاريكي شب

خنده شادي به لبهاي يتيمان افريده

شب ز اشك ديدگان برنخل خرما آب داده

روز مرگ از تيغه شمشير بران آفريده

تو كه هستي كه صفات خويش را دادار هستي

ص: 271

در وجود اقدست پيدا و پنهان آفريده

همچون قران دفتري در وصف مدحت نشر داده

همچون پيغمبر تو را نيكو ثنا خوان آفريده

برترين بانوي عالم را به شخصي چون تو داده

بهترين فرزند زان پاكدامن آفريده

فكر بيدار سخن دان بكر مضمون آفريند

بر مضامين تو نازم كه سخن دان آفريده

گر به مهرت بود عالم متفق كي بود

دوزخ از براي دشمنت دادار نيران افريده

اي امير مومنان اي انكه از يمن وجودت

عالم ايجاد را دادار سبحان آفريده

سرزمين كربلا را بين كه از خون حسينت

دست حق در دامنش درياي غفران آفريده

سرخ كرده دشت و صحرا را ز خون پاك بازان

روز عاشورا مبارك عيد قربان ، آفريده

نخله آزادي از اشك اسيران سبز كرده

لاله توحيد از خون شهيدان ، آفريده

روزگار ظلم را از آه طفلان تيره كرده

چشمه هاي آتش از لبهاي عطشان آفريده

گلستان عشق را زان كشتگان آباد كرده

يا بهشت ديگري در آن بيابان آفريده

قامت عباس را قلزم خون غرق كرده

يا ميان قلزم خون سر و بستان آفريده

حنجر خشكيده طفل و سرشك چشم مادر

محشري ديگر در آن صحراي سوزان آفريده

در پريشاني ميثم از غم جانان همين بس

كاتشي از نو ، به دلهاي پريشان آفريده

شماره 2

اي دست و ديده حي توانا را

وي جان پاك سيد بطحي را

ترسيم بند ، صفحه صورت را

مشعل فروز عالم معني را

ص: 272

گردونه دار گنبد گردون را

فرمانرواي عالم بالا را

سوزنده شمع خانه محرومان

غرنده شير بيشه هيجا را

شب زنده دار هرشب نخلستان

پيرايه بخش دامن صحرا را

از اشك سرخ در دل تاريكي

سر سبز كرده نخله خرما را

در ناله هاي گرم تو بايد خواند

راز دراز قصه شبها را

در كفش وصله دار تو بايد ديد

بي ارزشي و پستي دنيا را

گه بر فراز قله معراجي

مهمان نواز خواجه اسري را

گه در خرابه همدم و بابائي

طفل نديده چهره بابا را

جز در تو كس نديده و نشنيده

آن اقتدار و اين همه تقوا را

آن پر بها لباس غلامان را

آن وصله دار جامه مولا را

آن اشكبار چشم خدا بين را

و اين ابدار تيغ شرر زا را

آن نيمه شب به چاه ، سخن گفتن

و آن بين روز خطبه غرا را

غير از تو كس نكرده قبول و

رد نان جوين و شهد مصفي را

غير از تو كس نكرده خون رنگين

در سجده نماز ، مصلي را

جز ار كف عنايت وجود تو

قاتل نديده اينمه اعطا را

آن با وقار برد يماني را

آن راهوار مركب پويا را

تو كيستي كه دفتر اوصافت

ديوانه كرده مردم دانا را

تو كيستي كه خصم به وصفت گفت

هفتاد بار نكته لولا را

دست خداي هستي و از رافت

بگذاشتي به دوش نبي پا را

ص: 273

ديدم تو را يگانه و بي همتا

آنسان كه ذات خالق يكتا را

وصف تو هر دم است چو ذكر خلق

مرغ هوا و ماهي دريا را

مهر تو نيز در حركت آرد اين

نه سپهر و گنبد مينا را

از طلعت تو محفل قرب حق

دارد چراغ انجمن آرا را

چشم تو ديد رخم بروي زخم

اما نديد جامه ديبا را

قلب تو داشت شوق الهي را

اما نداشت وحشت عقبا را

جان تو برد رنج خلايق را

اما نبرد لذت دنيا را

دادي طلاق دائم ، گيتي را

كاورد حق بعقد تو زهرا را

آن بانوي زنان دو عالم را

آن دخت پاك سيد بطحا را

دادار با ولاي تو بر دلها

بخشيد گونه گونه تجلا را

قامت عيان نكرده به محفلها

كردي عيان قيامت كبري را

صورت نشان نداده ز كف

بردي صبر و شكيب قلب شكيبا را

دست كرامت تو دهد شمشير

درگير ودار معركه اعدا را

مهر و ولايت تو بود حاكم

امروز را و صحنه فردار را

گردش كند سپهر بدلخواهت

هرگه كني اشاره و ايما را

بازار پر هياهوي روز حشر

خوش ميخرد به مهر تو كالا را

گر جان دهد مسيح به بيجائي تو

جان دهي هزار مسيحا را

موسي رود بطور تو ، در سينه

داري هزار سينه سينا را

چون جان پاك ياور و هم آغوش

در درد ، رنج هر تن تنها را

ص: 274

حرف خداست مدح تو در قرآن

ديديم از الف همه تا پا را

باء است حرف مطلع بم الله

تو نقطه مباركي آن با را

ياد قد تو كرده بچشم ما

چون خار راه شاخه طوبا را

جان رسول هستي و در و صفت

اينسان گشود لعل گهرزا را

فرمود جز من و تو در اين هستي

نشناخته كس خداي توانا را

غير از تو ، خداي تو كس نشناخت

پيغمبر خداي تعالي ، را

نشناخت كس بغير خدا و نبي

قدر علي عالي اعلا را

اي كرده در نماز ز خون رنگين

سجاده و محاسن و سيما را

اي پيش تيغ خصم دو تا كرده

از شوق دوست قامت يكتا را

اي نقش خاك و خون زمين كرده

در راه دوست قامت رعنا را

اي برگزيده بهر ملاقات

پروردگار ، ليله احيا را

اي داده با مصيبت هجرانت

بر عالمي مصيبت عظما را

اي كرده با شهادت سرخ خود

سر سبز نخل زنده تقوا را

اي برق آه آه سحرگاهت

آتش فكنده سينه خارا را

شوري دگر عطا بر ما كن

سوزي دگر بده شرر ما را

دارم بسر هواي تماشايت

بر من ببخش چشم تماشا را

"ميثم " گرفته از كرمت الهام

تا گفته اين قصيده غرّا را

شماره 3

مرا به عالم زر بود با تو اين ميثاق

كه باشم از همه عالم فقط تو را مشتاق

ص: 275

هنوز خلق نگرديده بود آب و گلم

كه در حريم دلم بر تو ساختند رواق

زبس به روي تو عاشق شدم نمي دانم

ز شوق وصل مرا مي كشند يا به فراق

به شوق آنكه بيايي به ديدنم دم مرگ

در انتظار اجل سخت طاقتم شده طاق

به نامه گنهم خط قرمزي بكشيد

كه برد مهر علي در بهشتم از ارفاق

زدست دشمنت ار آب سرد بستانم

هماره باد حميم جهنمم به مذاق

ولايت تو از آن در دلم ولادت يافت

كه مُهر مهر تو را مادرم گرفت صداق

اگر زمهر تو غفلت كنند اولادم

كنم به ناله و نفرين تمامشان را عاق

تو دست و چشم و زبان خدايي اي مولا

خدا گواست كه نبود به گفته ام اغراق

هزار بوسه به شمشير و دست و بازويت

كه شير خوانده تو را قادر علي الاطلاق

هنوز شير ننوشيده چشم نگشوده

به يك تكان تو بگسست رشته قنداق

شنيده ام كه جهان را طلاق دادي تو

چگونه عقد نكردي و دادي اش سه طلاق

به دشمنان تو اين كمترين عذاب بود

كه با حميم جهنم كنند استنشاق

گداي كوي توام يا علي نگاهم كن

به دست بذل نمودي زچشم كن انفاق

از آن تخلص خود را نهاده ام "ميثم"

كه اشتياق توام بوده است سبك و سياق

شماره 4

اي ابر مرد عالم خلقت

ركن اركان محكم خلقت

اي ولي خدا و جان رسول

ص: 276

پدر كل دودمان رسول

وصفت اين بس كه ذات لم يزلي

گفت اعلا منم، علي است علي

روح تو روح احمد است علي

تو محمد ، محمد است علي

اين شنيدم چو خواجة لولاك

به سما برگذشت از سر خاك

پاي بر اوج نه فلك بگذاشت

رفت آنجا كه وهم راه نداشت

رفت جايي كه بود فوق وجود

غرق گرديد در هو الموجود

در فروغ جمال ذو المننش

لرزه افتاده بود بر بدنش

خالق لم يزل نگاهش داشت

دست رحمت به شانه اش بگذاشت

تو براي شكستن بت ها

پا نهادي به جاي دست خدا

تو نبي را تمام جان و تني

تو به دوش رسول بت شكني

تو فراتر ز وهم هر بشري

حيدري يا خليل بي تبري

هر بتي كز ارادة تو شكست

يا علي گفت و دل به مهر تو بست

همه بت ها به سجده افتادند

همه برتو سلام مي دادند

جز تو نفس نفيس احمد كيست

ساقي كوثر محمد كيست

به تو رفعت گرفت ميكاييل

زتو تعليم يافت جبراييل

تو درخشنده اي چو بدر به بدر

تو شرف داده اي به ليلة قدر

تو نود زخم در احد ديدي

باز دور رسول گرديدي

تو همانا حيات قرآني

آل عمران و نور و فرقاني

كرم از بذل تو كرم گرديد

حرم از فيض تو حرم گرديد

تو خدا را به چشم دل ديدي

ص: 277

تو به قرآن حيات بخشيدي

تو به هر عصر رهبر همه اي

تو همانا امام فاطمه اي سلام الله عليها

تو تمام علوم را زبري

تو هماره ز علم پيشتري

تو همان شمع انجمن هايي

همه جا بين جمع تنهايي

تو همان راز ناشناخته اي

كه همه خلق را شناخته اي

نخل ها تشنة دعاي تو اند

چاه ها عاشق صداي تو اند

شمع معراج مصطفايي تو

يا چراغ خرابه هايي تو

هم كلام خداي حي قدير

هم نشين و رفيق پير فقير

مهر تو مي برد زدشمن دل

كرده بودي سفارش قاتل

تا گل از قلب خاك مي رويد

مسجد كوفه يا علي گويد

مهرباني همان سلالة توست

گل زخم هزار سالة توست

عدل و آزادگي رسالت توست

باعث قتل تو عدالت توست

عدل را داده اي تو استقلال

به دليل چراغ بيت المال

گرچه فرقت شكافت تا ابرو

مسجد از خون تو گرفت وضو

به دعا دادي از دعا پرواز

به نمازت نماز برد نماز

به تو توحيد و عدل زيست علي

به تو شمشير خون گريست علي

آسمان خسته بود از غم تو

زخم شمشير گشت مرهم تو

همه مشتاق وصل يار شدي

تا به شمشير رستگار شدي

خون تو اشك چشم بينش بود

زخم تو زخم آفرينش بود

داغ تو داغ انبيا همه بود

داغ قرآن و داغ فاطمه سلام الله عليها بود

ص: 278

اي فلك مسند خرابه نشين

اي همه آسمان به خاك زمين

نان و خرما به دوش در دل شب

فقرا را چراغ محفل شب

آن يتيمي كه دل به مهر تو باخت

پدرش بودي و تو را نشناخت

به تو و غربتت قسم مولا

ناشناسي هنوز هم مولا

تا نفس از نهاد برخيزد

اشك "ميثم" به مقدمت ريزد

شماره 5

اي در سفينه ي دو جهان نا خدا علي

ممسوس در حقيقت ذات خدا علي

يار و برادر و وصي و نفس مصطفي

باب نبوتّي و ابو الاوليا علي

شمشير و دست و چشم خدا كيست غير تو

بر دوش مصطفي كه نهد جز تو پا علي

در بدر، بدر بدري و در قدر، قدر قدر

هم هل اتاست مدح تو هم لا فتي علي

همچون دو قهرمان كه ز تيرت يكي شوند

گردد به ذو الفقار تو يك تن دو تا علي

تكميل بذل قرصة نان تو گر نبود

قرآن نداشت در ورقش هل اتي علي

با آنكه دست وهم به پايت نمي رسد

داري هميشه در دل بشكسته جا علي

اقرار مي كنم تو خدا نيستي ولي

آرند انبيا به درت التجا علي

آنجا كه جاي پاي تو مهر نبوت است

اوج جلالت تو كجا ما كجا علي

بالاتري از اينكه شوم من گداي تو

داري هزار حاتم طايي گدا، علي

پرسند اختيار قيامت به دست كيست

آيد ز سوي خالق هستي ندا ، علي

ص: 279

ناطق مگر خدا شود و مستمع رسول

تا حق وصف و مدح تو گردد ادا علي

با يك نفس تمام جهنم شود بهشت

گويند اگر جهنميان يك صدا علي

بي ابتدا خدا و تو عبدش كدام عبد

عبدي كه نيستش چو خدا انتها علي

مخلوق اوّليني و روشنگر ازل

اي مبتداي پيشتر از ابتدا علي

گو صد خليفه بين تو و مصطفي بود

بالله پس از رسول تويي مقتدا علي

وقتي قيام مي كني از بهر بندگي

بايد نماز بر تو كند اقتدا علي

روزي كه هيچكس به كسي نيست ذكرماست

يا مصطفي محمد و يا مرتضي علي

دنيا چو آن گداست كه نان از كفت گرفت

نشناخت قدر و عزت و جاه تو را علي

بالله قسم در ازمنه عالم وجود

مثل تو كس نديد و نبيند جفا علي

خون مطهر تو ز پيشاني ات چو ريخت

بخشيد تا ابد به شهادت بقا علي

با آنكه لحظه اي دلت از حق جدا نبود

پيشاني ات چگونه شد از هم جدا علي

زخم سرت همين كه به شمشير خنده زد

شمشير ناله زد زجگر گفت يا علي

فهميد داغ فاطمه سلام الله عليها را نيست التيام

شمشير داد زخم دلت را شفا علي

گويي به شهر كوفه دل شب هنوز هم

آيد صداي پاي تو در كوچه ها علي

غير از تو اي امام جوانمردي و وفا

كي داده است قاتل خود را غذا علي

ص: 280

جايي كه دشمن از كرمت مي شود خجل

كي دوست مي رود ز درت نارضا علي

با نامه اي سياه تر از صبح روز حشر

"ميثم" گرفته دامن مهر تورا علي

شماره 6

دنيا ز چه دل به اشتياقت بدهم

آنقدر نداري كه صِداقَتْ بدهم

هر چند كه "طَلَّقتُ ثلاثَتْ" گفتم

من عقد نكردم كه طلاقت بدهم

شماره 7

آيينه تمام نماي خدا، علي است

نقشي كه زد رقم، قلم ابتدا، علي است

دست خدا، زبان خدا، صورت خدا

در بندگيش بندة بي انتها، علي است

جان رسول و لحم رسول و دم رسول

شيرخدا و شير رسول خدا، علي است

بعد از نبي به هر زن و هر مرد مؤمني

مولا علي، امام علي، مقتدا، علي است

ذكر علي به وقت دعا يا محمد است

ذكر نبي به درگه معبود يا علي است

مولاي ديگران دگري بود و ديگري

يارب گواه باش كه مولاي ما، علي است

زيباترين دعا به لب شيعه علي

يا مصطفي محمد و يا مرتضي علي است

دانيد جاي شيعه به روز جزا كجاست؟

سوگند ميخورم به خدا هر كجا علي است

نفس رسول، آنكه به جاي رسول خفت

تا جان كند به راه محمّد فدا، علي است

دشمن، به دشمني خود اقرار مي كند

مردي كه داشت بازوي خيبرگشا، علي است

بسم الله كتاب خداوندگار را

هركس كه با علي است بداند كه«با»،علي است

چشم خدا، قسيم جحيم و جنان به حشر

ص: 281

دست خدا و لنگر ارض و سما، علي است

تنزيل و نور و مريم و طاها و مؤمنون

ياسين و توبه و زمر و هل اتا، علي است

گفتم دعا كنم كه نگاهي به ما كند

ديدم كه استجابت و ذكر و دعا، عليu است

بر حشر چون لواي خدا سايه افكند

گردد عيان به خلق كه صاحب لوا، علي است

آن بت شكن كه در حرم ذات كبريا

بگذاشت جاي دست خداوند پا، علي است

حجر و حطيم و زمزم و ركن و مقام و حج

ميقات و ذكر و تلبيه، سعي و صفا، علي است

در «انّما وليكمُ الله» سير كن

تا بنگري ولي دگرانند يا علي است؟

روز غدير گفت نبي در غدير خم

يارب تو باش ناصر هركس كه با علي است

آن كس كه از ولادت خود تا شهادتش

يك لحظه دل نداد به دست هوا، علي است

اين قول شافعي است كه در شعر ناب خود

گفتا مرا علي است خدا، يا خدا علي است؟

"ميثم" هنوز صوت محمد رسد به گوش

فرياد مي زند كه امام شما، علي است

شماره 8

تويي شمع وجود و عالمت پروانه يا حيدر

مرا از عشق خود ديوانه كن، ديوانه يا حيدر

جدا از بود و هستم كن زجام عشق مستم كن

دلم را از شراب نور كن پيمانه يا حيدر

اگر مقصود از مي، كوثر عشق تو مي باشد

كرم كن تا شوم خاك در ميخانه يا حيدر

ص: 282

گنه كارم ولي با پرچم گلرنگ عبّاست

مدال نوكري دارم به روي شانه يا حيدر

اگر از ساغر فيضت، چشاني قطره اي بر من

زنم تا حوض كوثر، نعرة مستانه يا حيدر

نمي دانم كي ام مولا ولي آنقدر مي دانم

ولاي تو بود گنج و دلم ويرانه يا حيدر

وجودم كربلا، قلبم نجف، عشقم شده عبّاسu

مبادا دور گردم از دَرِ اين خانه يا حيدر

اگر من جسم بي جانم، تويي جانم، تويي جانم

اگر سر تا به پا جانم، تويي جانانه يا حيدر

اگر خارم اگر خس هر چه ام از لطف سرشارت

عجب نبود اگر با نرگس چشمت شوم ريحانه يا حيدر

كي ام من؟ "ميثم" آلوده دامانم ولي عمري

گرفته مرغ روحم از تو آب و دانه يا حيدر

شماره 9

اي قباي عدل زيبا بر قد و بالاي تو

وي تو را معناي عدل و عدل را معناي تو

قتل تو از شدت عدل تو در محراب خون

خون تو تفسير كلِّ عدل بر سيماي تو

بس كه پاكي، آيۀ تطهير بوسد دامنت

بس كه نوري، چشم بينايي است نابيناي تو

قد «رعنايي» بوَد خم پيش سروِ قامتت

روي «زيبايي» خجل از طلعت زيباي تو

جاي دست كبريا بر شانۀ ختم رسل

اين عجب كه جاي آن دست است جاي پاي تو

از سرِ انگشت تو مهر قبولي ريخته

پاي هر پرونده تأييدي است از امضاي تو

نخل خرما سبز از اشك مناجات شبت

چاه كوفه، محفل غم هاي جانفرساي تو

ص: 283

قرن ها سر تا قدم گوش است انسان همچنان

تا شبي از چاه كوفه بشنود آواي تو

دست خيبرگير و پاي عدل و كفش وصله دار

كيستي تو اي مروّت جامۀ تقواي تو

بحر از تو، موج از تو، جزر از تو، مد ز تو

خضر رحمت مي زند موج از دل درياي تو

تشنه ام مگذار در روز قيامت، يا علي!

اي تمام آب ها مهريۀ زهراي تو

همچو ذات خود كه بي همتاست از روز ازل

ساخت بي همتا تو را معبود بي همتاي تو

من نمي گويم خدايي ليك گويم دست حق

بود و باشد تا ابد دست جهان آراي تو

نيست منها از جهنم روز ميزان عمل

طاعت سلمان اگر آرد كسي، منهاي تو

از دم جبريل بانگ «لافتي الا علي»

خلعتي باشد كه زيبد بر قد و بالاي تو

گاه باشد در مقام «قاب قوسين»ات مقام

گاه در مطبخ سراي پيرزن مأواي تو

تو كجا و چاه كوفه؟ تو كجا و نخل ها؟!

اي درون كعبۀ قلب محمّد جاي تو

مي كشد از نخل ها و چاه ها سر بر فلك

هر شب از شب تا سحر، آواي روح افزاي تو

نه اُحد، نه بدر، نه خيبر، نه محراب نماز

مي نبود از مرگ، حتي لحظه اي پرواي تو

همچنان ابري كه مي بارد در ايام بهار

نخل ها را آب داده چشم گوهرزاي تو

شهريار عالم و نان آور طفل يتيم

اي رخ ايتام شمع ليلة الاحياي تو

ذكر تو مانند قرآن در تمام خانه ها

اي چراغ خانه ها رخسار ناپيداي تو

ص: 284

روز محشر از كرامت روي مي آري به حشر

ورنه مي بخشند خلقت را به يك ايماي تو

اي ز شمع سوخته سوزان تر و خاموش تر

اي جهان با وسعتش لبريز از غوغاي تو

من ندانم كيستي آنقدر مي دانم كه نيست

قاتلت هم نا اميد از كثرت اعطاي تو

هر كه هستي، عزم و حكم و راي ذات كبرياست

هر كجا باشد سخن از عزم و حكم و راي تو

خوش بوَد روز يتيمي گر يتيمي بشنود

اينكه گويندش بوَد مولا علي باباي تو

خوشتر از موسيقي آب است در نهر بهشت

گر فقيري را به گوش آيد صداي پاي تو

تا به نخلستان خرما نخل ها خرما دهند

ميوه هاي نخل "ميثم" نيست جز خرماي تو

شماره 10

تا به پاي شير حق درِّ سخن سازم نثار

فكر و ذكرم سخت در زنجير حيرت شد دچار

گر نگويم وصف او را دل نمي گيرد قرار

ور بگويم، گردم از ضعف كلامم شرمسار

به كه گويم آنچه را فرمود حي كردگار:

لا فتي إلا علي، لاسيف إلا ذو الفقار

****

وجه ذات لا مكان فرمانده امكان علي است

شير حق، شمشير حق، حق را بهين ميزان علي است

قلب قرآن، جان قرآن، هستي قرآن علي است

دين علي، روح جوانمردي علي، ايمان علي است

هر جوانمردي دهد تا صبح محشر اين شعار:

لا فتي إلا علي، لاسيف إلا ذو الفقار

****

روز جنگ بدر همچون بدر تابان جلوه كرد

بدر نه، بالله قسم در ملك امكان جلوه كرد

ص: 285

وز رخش تا صبح محشر، نور ايمان جلوه كرد

از دم شمشير او فتح نمايان جلوه كرد

تيغ هم در دست او مي گفت بين كارزار:

لا فتي إلا علي، لاسيف إلا ذو الفقار

****

زير سم مركبش كوه احد لرزيد سخت

آتش از تيغش به جان دشمنان باريد سخت

شير بود و يك تنه بر لشكري غريد سخت

با تن مجروح دور مصطفي گرديد سخت

بانگ مي زد دم به دم جبريل در آن گيرودار:

لا فتي إلا علي، لاسيف إلا ذو الفقار

****

بعد فتح جنگ بدر و بعد پيكار اُحُد

جنگ احزاب آمد و بيدادِ عَمر و عبدود

آنكه بودي با هزاران لشكرش پيكار، خود

تا كه بر رزمش مصمم حيدر كرار شد

گفت پيغمبر چو ديد آن قدرت و آن اقتدار:

لا فتي إلا علي، لاسيف إلا ذو الفقار

****

خواند در خندق پيمبر شير حق را كل دين

عمرو شد با ذو الفقار خشم او نقش زمين

باز شد پيروز از ميدان، اميرالمؤمنين

آمد از جان آفرين بر دست و تيغش آفرين

سنگ ها و كوه ها گفتند با هم آشكار:

لا فتي إلا علي، لاسيف إلا ذو الفقار

****

اين نه مدح اوست گر گويي در از خيبر گرفت

يا كه با شمشير از عمرو دلاور سر گرفت

يا كه تيغش عقده ها از قلب پيغمبر گرفت

كو به انگشتي زمام از خسرو خاور گرفت

كرد ختم الانبيا بر دست و تيغش افتخار

ص: 286

لا فتي إلا علي، لاسيف إلا ذو الفقار

****

دست حق، دست محمّد، دست قرآن، حيدر است

متكي بر بازويش روز اُحد، پيغمبر است

صبر او از فتح احزاب و اُحد، بالاتر است

شاهد تنهايي زهراي خود پشت در است

در غلاف صبر او شمشير مي شد بي قرار:

لا فتي إلا علي، لاسيف إلا ذو الفقار

****

او كه مي افتاد بر پايش سرِ سردارها

دم به دم از زير دستانش رسيد آزارها

چاه هم لبريز شد از اشك چشمش بارها

مار گرديدند بهر قصد جانش يارها

از شكيبايي او پيچيد بر خود روزگار

لا فتي إلا علي، لاسيف إلا ذو الفقار

****

آنكه بودي شاهد رزم و شجاعت هاي او

ديد چون در سلسله دست جهان آراي او

پيش چشمش حمله ور گشتند بر زهراي او

گفت حق را يافتم امروز در سيماي او

دين حق از صبر او مانَد به عالم پايدار

لا فتي إلا علي، لاسيف إلا ذو الفقار

****

اي تمام دين ولايت، يا اميرالمؤمنين

كتف احمد جاي پايت يا اميرالمؤمنين

دل حريم با صفايت يا اميرالمؤمنين

نظم «ميثم» در ثنايت يا اميرالمؤمنين

شد به اين مصراع ختم از جانب پروردگار:

لا فتي إلا علي، لاسيف إلا ذو الفقار

شماره 11

شهريار ملك دلهايي نمي دانم كه اي؟

جانشين حق تعالايي نمي دانم كه اي؟

تا خدا مي بينمت يا با خدا مي بينمت

هم نشين با ذات يكتايي نمي دانم كه اي؟

سين سِرّي، راي رمزي، حاي حييّ، نون نور

ص: 287

تحت بسم الله را بايي، نمي دانم كه اي؟

آسماني يا زمين؟ يا ماه يا مهري، بگو

رعد؟ باران؟ ابر؟ دريايي؟ نمي دانم كه اي؟

آدمي، نوحي، خليلي، هود و نوح و صالحي؟

يا كليمي يا مسيحايي؟ نمي دانم كه اي؟

زمزمي ركني مقامي يا صفا و مروه اي؟

گرچه دانم فوق اينهايي نمي دانم كه اي؟

انبيا را رهنمايي، اوليا را رهبري

مؤمنين را نيز مولايي، نمي دانم كه اي؟

از بشر بالاتري و از ملك نيكوتري

فوق فوق معرفت هايي نمي دانم كه اي؟

همچنان شمعي كه تنها سوخته در انجمن

در ميان جمع تنهايي نمي دانم كه اي؟

وسعت ملك خداوند است زير سايه ات

آفتاب عالم آرايي نمي دانم كه اي؟

اولي و آخري و باطني و ظاهري

سيد و مولا و اولايي نمي دانم كه اي؟

گرچه جان عالمي عالم تو را نشناخته

گرچه در مايي و با مايي نمي دانم كه اي؟

گه شود خم نخل طوبي پيش سرو قامتت

گه كنار نخل خرمايي، نمي دانم كه اي؟

گه شب معراج گردي با محمّد همنشين

گاه بر ايتام بابايي نمي دانم كه اي؟

رخت نو از آن قنبر، جامۀ كهنه ز تو

او غلام است و تو آقايي، نمي دانم كه اي؟

هم اميرالمؤمنيني، هم امام المتقين

هم ولي حق تعالايي نمي دانم كه اي؟

گاه بر تخت خلافت، گاه در قعر قنات

گاه پايين، گاه بالايي نمي دانم كه اي؟

گاه با حكم محمّد مي روي در كام مرگ

گه اجل را حكم فرمايي نمي دانم كه اي؟

گاه با عيسي ابن مريم بر فراز آسمان

ص: 288

گاه با موسي به سينايي نمي دانم كه اي؟

اينكه مدح توست در آواي«ميثم»روز و شب

ناي جانش را تو آوايي نمي دانم كه اي؟

شماره 12

نغمه «يا هو»ست به هر موي من

پر شده عالم ز«هو الهو» ي من

روي من از چار طرف سوي حق

ديده ي حق از همه سو سوي من

تا كه دمم هست دم از او زنم

ب_انگ هو الحي و هو الهو زنم

****

قبضه خاكي بُدم آدم شدم

روح شدم نور شدم دم شدم

خيل ملك نيز مرا سجده كرد

از همه سو قبله عالم شدم

عالم را براي من آفريد

مرا براي خويشتن آفريد

****

ذكر دلم مدح و ثناي علي است

حال خوشم حال و هواي علي است

ذات الهي كه مرا خلق كرد

هر چه به من داد، ولاي علي است

خلوت من جلوت من با علي است

دار و ندارم همه يك يا علي است

****

كيست علي؟ آنكه ندانند كيست

كيست علي؟ آنكه خدا هست و نيست

علي، علي، علي كه پيش از مكان

به ظل غيب لامكان داشت زيست

لحم و دم و جانِ محمّد علي است

تم_ام ق_رآن محمّد علي است

****

كيست علي؟ بر همه عالم امير

كيست علي؟ رفيق پير فقير

ام_ام ي_ازده ام_ام هم_ام

سراج سيزده سراج المنير

مغز علي و دگران پوستند

تم_ام انبي_ا علي دوستن_د

****

اميرمؤمنين عالم علي است

ص: 289

حقيقت رسول خاتم علي است

كعبه علي، قبله علي، حج علي

ذكر علي، حمد علي، دم علي است

علي بود احمد و احمد علي است

تم_ام اس_لامِ محمّد علي است

****

كسي كه خون عَمرو جاري كند

رس_ول را يك تنه ي_اري كند

امير مرحب كُش خيبر شكن

ديده كسي يتيم داري كند؟

خاك كجا و مظهر هو كجا؟!

تنور پيرزن كجا، او كجا؟!

****

واي به من، من و ثناي علي

عف_و كند م_را خداي علي

جهان چه قابل كه فدايش شود

فاطمه گ_ردي_ده فداي علي

آينۀ روي خدا چهر اوست

دين تمام انبيا مهر اوست

****

كيست علي؟ معلم جبرئيل

كيست علي؟ پير هزاران خليل

كيست علي؟ امير، خير الامير

كيست علي؟ وكيل نعم الوكيل

كيست ع_لي؟ تم_ام آيين من

عقل من و عشق من و دين من

****

پاك سرشتم كه سرشتم علي است

مرغ بهشتم كه بهشتم علي است

«ميثم» بي دست و زبانم، ولي

هر چه كه در نخل نوشتم علي است

گو كه در آرند ز تن پوستم

ت_ا اب_د ال_دهر علي دوستم

شماره 13

حديثي است زيبا و روشن بسي

كه فرموده علامه مجلسي

كه روزي رسول خدا با علي

علي آنكه بودي خدا را ولي

گره خورده چون دل به هم دستشان

دل عالمي گشته پا بستشان

بديدن_د ب_ر شانه چارت_ن

غريبانه تشييع از يك بدن

ص: 290

تني با نگاه نبي جان پاك

و ليكن به غربت رود زير خاك

بفرمود ختم رسل با علي

كه اي از ازل كبريا را ولي

مقدر چنين كرده دادار پاك

من و تو سپاريم او را به خاك

اگر چه به ظاهر ندارد كسي

بوَد ن_زد داور مقرب بسي

چو اختر به دوش دو خورشيد نور

بدن گشت تشييع تا نزد گور

خلايق به دنبال فخر عرب

گرفتند انگشت حيرت به لب

رسول خدا كشف اين راز كرد

از آن مرده بند كفن باز كرد

بديدند از ضعف افسرده اي

يكي پير مرد سيه چرده اي

چو ماهي كه پنهان شود بين ابر

به حرمت نهادش در آغوش قبر

چو از سينه بند كفن را گشاد

بر آن سينه از جان و دل بوسه داد

سپس كرد از شير حق اين سؤال:

كه اي حجت قادر ذو الجلال!

الا جان شيرين خير الوري!

نگه كن ببين مي شناسي ورا؟

علي گفت: آري مرا دوست بود

كه مهرِ منش در رگ و پوست بود

مرا هر كجا ديد مي زد صدا

كه اي جان عالم به خاكت فدا

مرو تا ز دل عقده اي وا كنم

قد و قامتت را تماشا كنم

نبي گفت در پاسخ آن ولي

كه اي جان ختم رسل يا علي!

بديدم رسد فوج فوج از فلك

به تشييع اين مرد خيل ملك

چو لبريز از مهر تو ديدمش

به شوق ولاي تو بوسيدمش

ص: 291

به حق خدا او تو را داشت دوست

كه جاي لبم بر روي قلب اوست

اگر سينه را مهر حيدر ب_ود

يقين ب_وسه گاه پيمبر ب_ود

در آن سينه نور است نور است نور

نشايد شكستن به سم ستور

همانا بود مستند اين خبر

كه نزد عبيد الله آن ده نفر

بگفتند ما را بده سيم و زر

در اين عرصه از ديگران بيشتر

كه كرديم ظلمي بزرگ و عجيب

به درياي خون با حسين غريب

دل ما چو پر بود از كينه اش

شكستيم هم پشت، هم سينه اش

چنان بر روي خاكش انداختيم

چنان اسب بر پيكرش تاختيم

كه در موج خون سينه اطهرش

يكي گشت با پهلوي مادرش

نه تنها از اين ظلم «ميثم» گريست

بر آن سينه پاك، عالم گريست

شماره 14

اي دو جه_ان ط_ور تجلاّي تو

گن__ج خداون__د، ت_ولاّي ت__و

ارض و سما خاك كف پاي تو

روي خ_دا روي دل آراي ت_و

روح دو پهلوي نبي، همسرت

بي_ت خ__دا زادگ_هِ م_ادرت

وجه خدا، جان محمّد علي

ف_اتح مي__دان محمّد علي

باغ و گلستان محمّد علي

تم_ام ق__رآن محمّد علي

فوق همه خلق و همانندِ خلق

عب_د خداون_د و خداون_دِ خلق

روح مسيحا ز دمِ كيست؟ تو

وج_ود زي_ر عل_م كيست؟ تو

قلب محمّد ح_رمِ كيست؟ تو

بر سر دوشش قدم كيست؟

تو قوام اسلام تويي يا علي

تمام اسلام تويي يا علي

ص: 292

تيغ تو بشْكست چو در كارزار

داد خداون__د ت__و را ذوالفقار

بي_ن زمي_ن و آسم_ان آشكار

گفت امي_ن وح_ي پ_روردگار

سلام حق باد به مولا علي

نيست جوانمردي، الاّ علي

شير خ_دا شيرمحمّد علي است

بازو و شمشير محمّد علي است

دين جهانگير محمّد علي است

تمام تفسي_ر محمّ_د علي است

آي هم___ه فراري___انِ اُحُ__د

اُحُد به شمشير علي فتح شد

كيست علي؟ به خلق عالم، امير

كيست علي؟ ول__يّ ح__يّ قدير

كيست علي؟ امام پيش از غدير

كيست علي؟ رفي_ق پ_ير فقير

علي كه لحم و دمِ پيغمبر است

فات_ح بَ_در و اُحد و خيبر است

تو از سخ_ن فرات_ري يا علي

تو فوق وهم و ب_اوري يا علي

تو هست_يِ پيمب__ري يا علي

تو حيدري، تو حيدري يا علي

تو گوهر ناب يمِ خلقتي

تو ناشناس عالمِ خلقتي

حجّت ما بر همگ_ان تم_ام است

غصب خلافت عل_ي ح_رام است

علي فقط صاحب اين مقام است

علي علي علي عل_ي ام_ام است

جاي دروغ و حيله و مكر نيست

ام_ام زه_را ك_ه ابوبك__ر نيست

قسم به قرآن به محمّد به آل

شهادتين از تو گرفت_ه كمال

بهشت دور ت_و زن__د بال بال

نماز تو نماز تو ك_رده ح_ال

ستاره محو اشكِ شب هاي تو

بوس_ه زده دع_ا به لب هاي تو

روز ازل محفل ما ب_ود و تو

حاص_ل ناقاب_ل م_ا بود و تو

لحظه خلقت گِل ما بود و تو

ص: 293

پيش تر از ما، دل ما بود و تو

ح_ال اگ_ر مغ_ز و ي_ا پ_وستيم

هرچه كه هستيم، علي دوستيم

من كه به حد صفر هم نيستم

تو دادي از لطف و ك_رم، بيستم

حال كه ب_ا دوستي ات زيستم

ب_ه روي م_ن ني_اوري كيستم

مانده و از ب_ار گن_ه خسته ام

بي_دلم ام_ا به تو دل بسته ام

عنايتي كن كه گدايت شوم

غباري از خاك سرايت شوم

كبوت_ر نغم_ه سراي_ت ش_وم

«ميثمِ» افتاده ز پايت ش_وم

با هم_ه گفتم ت_و امام مني

مباد دست رد به قلبم زني

شماره 15

جان را به يك اشاره مسخّر كند علي!

دل را به يك نظاره منوّر كند علي!

ايجاد گل ز شعله آذر كند علي!

يك لحظه سير عالم اكبر كند علي!

بر كائنات جود مكرّر كند علي!

او را سزد به خلق اميري و رهبري

او آورد عدالت و قسط و برابري

تيغش رسد به چرخ گه رزم آوري

با ذوالفقار حيدري و دست داوري

يك لحظه فتح قلعۀ خيبر كند علي!

افلاك را مهار كند با نظاره اي

بي مهر او به چرخ نتابد ستاره اي

نبود به دهر منقبتش را شماره اي

ابليس را به بند كشد با اشاره اي

يك لحظه گر اشاره به قنبر كند علي!

پيغمبري نبوده بدون ارادتش

كعبه هنوز فخر كند بر ولادتش

مسجد هنوز شاهد شوق شهادتش

پروردگار فخر كند بر عبادتش

چون بندگي به خالق داور كند علي!

او ناخداست كشتي ليل و نهار را

ص: 294

فرمان دهد هماره خزان و بهار را

تقسيم كرده روز ازل خلد و نار را

نبوَد عجب كه خلق خداوندگار را

با يك نگاه خويش ابوذر كند علي!

گردون به پيش تيغ علي افكند سپر

از حمله اش قضا و قدر مي كند حذر

شمشير فتح داور و شير پيامبر

روز از سران فتنه بگيرد به تيغ، سر

شب در خرابه با فقرا سركند علي!

هنگام بذل دست بوَد دست داورش

گر كوهي از طلا بود و كوهي از زرش

اول نهد طلا به كف سائل درش

نبوَد عجب به دست غلام ابوذرش

اين گوي خاك را به جهان زر كند علي!

هر جا خدا خداست علي هم بوَد امير

خورشيد را توان كشد از آسمان به زير

از بس كه بود ديو هوا در كفش اسير

حتي شكم ز نان جوين هم نكرد سير

با آنكه سنگ را در و گوهر كند علي!

در آسمان لواي امامت بپا كند

در خاك، با خدا دل شب التجا كند

در جنگ، حفظ جان رسول خدا كند

در رزم تيغ خويش به دشمن عطا كند

در مهد، پاره پيكر اژدر كند علي!

طاقي كه تا قيام قيامت نيافت جفت

جان را هماره در ره اسلام ترك گفت

از جبرئيل نغمۀ «الا علي» شنفت

در ليلة المبيت به جاي رسول خفت

تا جان خود فداي پيمبر كند علي!

شاهي كه هست و بود به دستش مسخر است

با يك فقير زندگي او برابر است

ص: 295

از بس كه در خلافت خود عدل گستر است

سهم عقيل را كه بر او خود برادر است

با سهم يك فقير برابر كند علي!

روزي كه از خطاي همه پرده مي درند

روزي كه خلق تشنه به صحراي محشرند

دل ها ز تشنگي چو شررهاي آذرند

آنان كه مست جام تولّاي حيدرند

سيرابشان ز چشمۀ كوثر كند علي!

دارد ز قلب خاك حكومت بر آسمان

بر دستش اختيار مكان داده لامكان

گردد به گردش نگهش محور زمان

دست خداست با سر انگشت مي توان

افلاك را هماره مسخّر كند علي!

دين يافت از ولادت شير خدا كمال

بي مهر حيدر است مسلمان شدن محال

عالم به او و او به خدا دارد اتكال

در عين بندگي به خداوند ذوالجلال

اعجاز، همچو خالق داور كند علي!

آدم سرشته شد گلش از خاك پاي او

كس را چه زهره تا كه بگويد ثناي او

مداح او كسي است كه باشد خداي او

اكسير معرفت طلب از كيمياي او

شايد مس وجود تو را زر كند علي!

دنيا نديده مثل علي راست قامتي

در هر دلي بپاست ز شورش قيامتي

هر نقطه را بوَد ز ولايش علامتي

هر لحظه ريزد از سر دستش كرامتي

جود از نياز خلق، فزون تر كند علي!

دل از خيال منظر حسنش صفا گرفت

بايد از آن جمال نشان خدا گرفت

حق از نخست، عهد ولايش ز ما گرفت

روزي كه تيرگي همه جا را فراگرفت

ص: 296

ما را شراب نور به ساغر كند علي!

روز جزا كه هست همان روز سرنوشت

هركس به حشر مي دروَد هر چه را كه كشت

بخشنده مي شوند همه كرده هاي زشت

رويد ز شعله هاي جهنم گل بهشت

گر يك نگه ز دور به محشر كند علي!

مهر قبول توبۀ آدم به نام اوست

موسي به طور همسخن و همكلام اوست

از قله هاي وهم فراتر مقام اوست

امر قضا به حكم خدا در نظام اوست

تا در نظام خود چه مقدّر كند علي!

مدح علي است كار خداوند ذوالجلال

اينجا تمام عالم خلقت كرند و لال

بي لطف او به كس نبوَد قدرت مقال

«ميثم» چو دم زني ز ثناي علي و آل

هر دم تو را عنايت ديگر كند علي!

شماره 16

دست خدا و «نفْس» پيمبر فقط علي است

شمشير و شير خالق اكبر فقط علي است

بعد از نبي به امر خداوند ذو الجلال

ما را امام و هادي و رهبر فقط علي است

دست خدا كه با سر انگشت خويشتن

خورشيد را نمود مسخر فقط علي است

بر آن دو تن كه هر دو ز خيبر گريختند

اعلان كنيد فاتح خيبر فقط علي است

اين نام را مباد به ديگر كسان دهند

اين حق حيدر است كه حيدر فقط علي است

مردي كه جان به دست، شب ليلة المبيت

جاي رسول خفت به بستر فقط علي است

اي تشنگان حشر به حق خدا قسم

باور كنيد ساقي كوثر فقط علي است

ص: 297

مردي كه در مهاجر و انصار از نخست

گرديد با رسول برادر فقط علي است

ديوار كعبه سينه گشود از براي او

مولود بيت حضرت داور فقط علي است

نوزاد بيت و صاحب بيت و امير بيت

مهمان بيت همره مادر فقط علي است

آن شير كبريا كه در ايام كودكي

از هم دريد پيكر اژدر فقط علي است

روز احد به رغم تمام فراريان

ياري كه گشت دور پيمبر فقط علي است

از منبر رسول خدا آيد اين ندا

بعد از رسول صاحب منبر فقط علي است

كس را چه زهره تا كه شود كفو فاطمه

آنكس كه شد به فاطمه شوهر فقط علي است

ممدوح «انّما» كه خدا گفته در كتاب

گفتيم و گفته اند مكرر فقط علي است

در روز حشر پيشروِ ختم انبيا

صاحب علَم به عرصه محشر فقط علي است

شاهي كه رخت كهنه به تن كرد و رخت نو

با دست خويش داد به قنبر فقط علي است

دست خدا كه يك تنه در عرصۀ نبرد

بگرفت سر ز عمر دلاور فقط علي است

در فتح بدر و خيبر و در خندق و احد

بالله قسم امير مظفّر فقط علي است

آن بت شكن كه در حرم خاص كبريا

بگذاشت پا به دوش پيمبر فقط علي است

«الا علي» نداي خدا بود در احد

ممدوح اين نداي منور فقط علي است

فرمود مصطفي كه منم شهر علم و بس

اين شهر علم را كه منم، در فقط علي است

ص: 298

آن كو به كودكي به رسول خدا مدام

بودي انيس و مونس و ياور فقط علي است

گو صد خليفه بعد پيمبر فقط علي است

آن را كه حق نموده مقرر فقط علي است

«ميثم» امير خلق و رفيق فقير شهر

در عالم وجود سراسر فقط علي است

شماره 17

اي به خلق از خلق اولا يا امير المؤمنين!

وي به جن و انس مولا يا امير المؤمنين!

خلق بي تو قطرۀ از هم جدا افتاده اند

با تو مي گردند دريا يا امير المؤمنين!

كيست جز تو باء بسم الله رحمان الرحيم

در كتاب حق تعالي يا امير المؤمنين!

از خدايي با خدايي تا خدايي در خدا

اي خدا را عبد اعلا يا امير المؤمنين!

در شب معراج بر گوشش رسيد آواي تو

هر چه احمد رفت بالا يا امير المؤمنين!

طاعت كونين بي تو شعله اي از دوزخ است

بس بوَد مهر تو ما را يا امير المؤمنين!

پيش تر از بودن ما اي همه چشم خدا

چشم بگشودي تو بر ما يا امير المؤمنين!

من نمي دانم كه هستي آنقدر دانم كه هست

خلق عالم بي تو تنها يا امير المؤمنين!

من نمي دانم كه هستي آنقدر دانم كه گشت

كشتۀ راه تو زهرا يا امير المؤمنين!

هركه در محشر بوَد دستش به دامان كسي

ما تو را داريم فردا يا امير المؤمنين!

شك ندارم اين كه فردا دوستان خويش را

خود كني در حشر پيدا يا اميرالمؤمنين!

درقفايت مي دود چون سايه روز و شب نماز

ص: 299

چون كني رو در مصلا يا امير المؤمنين!

ني همين امروز دست خلق بر دامان توست

انبيا گويند فردا يا امير المؤمنين!

اي نگاهت بهتر از گل هاي خندان بهشت

سوي ما هم چشم بگشا يا امير المؤمنين!

تو وصي احمدي انصاف اگر دارد عدو

بس بوَد «من كنت مولا» يا امير المؤمنين!

ناز بر جنّت كند، آنكو كند با يك نگاه

باغ حسنت را تماشا يا امير المؤمنين!

تا به دست دل بگيرم دامن مهر تو را

پاي بنْهادم به دنيا يا امير المؤمنين!

دوست دارم گر به باغ خلد هم سيرم دهند

جز توأم نبوَد تمنّا يا امير المؤمنين!

با تولاي تو حتي در جحيمم گر برند

از جحيمم نيست پروا يا امير المؤمنين!

تا به روي دوش احمد پا نهادي در حرم

يا علي گفتند بت ها يا امير المؤمنين!

اين عجب نبوَد تواند كبريايي بخشدت

قادر حي توانا يا اميرالمؤمنين!

بي تو فاء «فوق ايديهم» ندارد نقطه اي

اي تو بسم الله را «با» يا امير المؤمنين!

تو همه ناديدني ها را به چشمت ديده اي

اي خدا را چشم بينا يا امير المؤمنين!

در همان آغوش مريم داشت نامت را به لب

تا مسيحا شد مسيحا يا امير المؤمنين!

انّما و بلّغ و تطهير در شأن تو بود

بارها كرديم معنا يا امير المؤمنين!

«ميثم» آلوده دامانم تو خود با يك نگاه

پاك كن پرونده ام را يا اميرالمؤمنين!

شماره 18

غرق در نور شدم پا تا سر

ص: 300

تا زنم دم ز علي بار دگر

قلم وحي بگيريد به دست

بنويسيد به قلبم حيدر

روز اوّل به علي دادم دل

منم و مهر علي تا آخر

گرچه نشناختمش يك لحظه

همه عمر است مرا پيش نظر

پيشتر زآنكه بگويم مدحش

هم قلم داد ندا هم دفتر

ها عليٌ بشرٌ كيف بشر

رب_ّه في_ه تجلّا و ظهر

آفتابي كه فروغش همه جاست

شهرياري كه رفيق فقراست

ناشناسي كه بوَد يار همه

دردمندي كه به هر درد دواست

ما چه قابل كه فدايش گرديم

آن كه گرديد فدايش زهراست

جان عالم نه، بگو جان رسول

شاه عالم نه، بگو عبد خداست

وه چه عبدي كه خدايي دارد

از سوي حق به قضا و به قدر

ها عليٌ بشرٌ كيف بشر

رب_ّه في_ه تجلّا و ظهر

شهريار دو سرا كيست؟- علي!

هم نشين فقرا كيست؟- علي!

آنكه يك عمر براي اسلام

جان خود كرد فدا كيست علي!

آنكه با دست يد اللهيِ او

شد سر عمرو جدا كيست علي!

بر سر دوش نبي در كعبه

آنكه بگذاشته پا كيست علي!

اوست در ذات الهي ممسوس

اوست انسان ز انسان برتر

ها عليٌ بشرٌ كيف بشر

رب_ّه في_ه تجلّا و ظهر كيست

اين پاي هوس را زنجير

كيست اين تير خدا در تقدير

شير حق همدم اطفال يتيم

مرد اخلاص و دعا و شمشير

به اميري جهانش چه نياز

ص: 301

آنكه بر اژدر نفس است امير

زهد و تقوا و جهاد و ايثار

شده هر چار به شأنش تفسير

نخل ها گشته ز اشكش سيراب

چاه ها را زده آتش به جگر

ها عليٌ بشرٌ كيف بشر

رب_ّه في_ه تجلّا و ظهر

روز بر قلب سپاهي زده چاك

شب نهد چهره به سجادۀ خاك

روز خون مي چكد از شمشيرش

شب كند اشك يتيمي را پاك

روز بگرفته سر عمرو به دست

شبش از خوف خدا بيم هلاك

مي زند دور سرش بال زنان

مرغ شب نغمه روحي بفداك

آفرينش همه خوانند اين بيت

جن و انس و ملك و شمس و قمر

ها عليٌ بشرٌ كيف بشر

رب_ّه في_ه تجلّا و ظهر

اين همه مهر و وفا يعني چه؟

صبر در سيل جفا يعني چه؟

فرق بشكافته بر قاتل خويش

دادنِ سهم غذا يعني چه؟

آن حكومت به سماوات و زمين

اين تواضع به گدا يعني چه؟

تيغ دادن به عدو در پيكار

از ره لطف و عطا يعني چه؟

بنگاريد به هر ريگ روان

بنويسيد به هر برگ شجر

ها عليٌ بشرٌ كيف بشر

رب_ّه في_ه تجلّا و ظهر

ركن اركان جهان كيست؟- علي!

سر پيدا و نهان كيست؟- علي!

آنكه در بستر پيغمبر خفت

از پي دادن جان كيست علي!

آن كه تا حشر، حكومت دارد

به زمين و به زمان كيست علي!

آن كه در پيكر پاك احمد'

ص: 302

بود چون روح و روان كيست علي!

«ميثم» اين است و جز اين نيست بگو

كه علي هست همان پيغمبر

ها عليٌ بشرٌ كيف بشر

رب_ّه في_ه تجلّا و ظهر

شماره 19

علي اي بازوي تقدير خدا

دست و شمشير خدا شير خدا

اي بزرگان جهان كوچك تو

چار امّ هفت پدر كودك تو

ملَك و مُلك خدا را قائد

روزها شير و دل شب عابد

روز فرماندهِ اين هفت سرا

شب فروزنده چراغ فقرا

روز در دست زمام افلاك

شب نهاده سر تسليم به خاك

روز با تيغ تو كفار هلاك

شب كني اشك يتيمي را پاك

شهرياري كه ز عدل بسيار

ديده دائم ز رعيّت آزار

دردمندي كه شفا پابندش

مرهم زخم همه لبخندش

آسماني كه درون دل شب

گشته برگرد يتيمان عرب

جنگجويي كه چو كوهي است عظيم

لرزه بر پيكرش از اشك يتيم

آفتابي شده نقش محراب

رويش از خون جبين گشته خضاب

نام داري كه به احسان كوشيد

صورت از چشم فقيران پوشيد

رادمردي كه محال است محال

سهم افزون برد از بيت المال

پاكبازي كه به دفع دشمن

از احد داشت نود زخم به تن

قهرماني كه در از خيبر كَند

كرد آن را به سر دست بلند

اي امير عجم و فخر عرب

ماه تابانِ چهل جا يك شب

بر كف دست تو دائم سر تو

بستر ختم رسل سنگر تو

ص: 303

چشم از جان و جهان پوشيده

تيغ بر دشمن خود بخشيده

پيش از اسلام امام اسلام

احمدت گفته تمام اسلام

كيست جز تو اسد الله علي!

كيست غير از تو يد الله علي!

اي تجلاي خداييت علي!

فاطمه گشته فداييت علي!

كه به جز تو شب وصل يارش

آمده نان و نمك افطارش

زخم فرقت سندِ زندۀ عدل

وصلۀ كفش تو پروندۀ عدل

اي ابر مرد دو عالم حيدر!

نفس پيغمبر خاتم حيدر!

تو درِ شهر نبوت هستي

چون درِ خانۀ خود را بستي؟

بي تو ريزند يتيمان دُرِ اشك

سفره ها خالي و چشمان پر اشك

فقرا را ز چه رو در نزدي؟

به يتيمان خودت سر نزدي؟

اي به بزم فقرا برقع پوش

همه شب كيسۀ خرمات به دوش

فقرا دوش، تو را گم كردند

با تو تا صبح تكلم كردند

بي تو ايتام همه بي پدرند

حيف كز زخم سرت بي خبرند

اذن ده تا به برت بنشينند

فرق بشكافته ات را بينند

تا ببينند و بدانند همه

به جبين تو بخوانند همه

آنكه نان آورشان بود تويي

تا سحر ياورشان بود تويي

شماره 20

اي تو هرجا خدا خداست، ولي

وي خدايت نهاده نام، علي

اي تماميت كتاب خدا

تپش قلب تو خطاب خدا

آفتاب تمام ملك وجود!

نَفْس احمد! امام ملك وجود!

فاتح بدر و خندق و خيبر

اسدالله! مرتضي! حيدر!

در تن كل انبيا جاني

ص: 304

هركجا حق بود تو ميزاني

آسم_ان زبر ب_ار منت توست

آفرينش گواه عصمت توست

از تمام نگفته ها آگاه

اشهد انك ولي الله

محرم خلوت خدا و رسول

وصي مصطفي، امام بتول

كيستي اي امام عالم ها

شهريار تمام عالم ها

نور، يك جلوه از جلالت تو

عدل، شرمنده از عدالت تو

داده دادت به عدل، استقلال

به دليل چراغ بيت المال

از هم_ه ب_ي عدالتي دي__دي

كشته عدل خويش گرديدي

عدل تو آهني شد و افروخت

تا كه دست برادرت را سوخت

سهم او كه تو را برادر بود

با همه مسلمين برابر بود

عدل تا بود بي قرار تو بود

عاشق كفش وصله دار تو بود

كه شنيده امير خيبرگير لرزد

از اشك چشم طفل صغير؟

كه شنيده امير برقع پوش

مشك آب زني برد بر دوش؟

كه شنيده امام بت شكني

در كن_ار تن_ور پي__رزني؟

كه شنيده علي ولي الله

دل شب، راز دل كند با چاه؟

فجر تا در افق دميد دميد

خواب در چشم تو نديد نديد

يار دير آشناي درد بشر

در وطن از غريب تنهاتر

كيست تا چون تو در دل شب

تار قاتل خويش را كند بيدار؟

كوفه در دست، ديد جان تو را

مي شنيد آخرين اذان تو را

اي ز خون تو سرخ رو توحيد

چشم تاريخ تا كه ديد نديد

كه اميري به پاسخ شمشير

بف_رستد ب_راي ق_اتل شير

اي سلام خدا به خون سرت

اي ز فرق تو پاره تر جگرت

ص: 305

ديده مظلوم، روزگار بسي

از تو مظلوم تر نديده كسي

زخم ها بر دلت رسيده،

علي! از رعيت ستم كشيده،

علي! دائم از حق خويش محرومي

به حسينت قسم تو مظلومي

اي جهان وجود، تربت تو

آفرينش محيط غربت تو

بي_ت ح_ق زادگ_اه و قتلگهت

اشك «ميثم» نثار خاك رهت

شماره 21

يا اميرالمؤمنين يا ذا النعم

يا امام المتقين يا ذا الكرم

اننا جئناك في حاجاتنا

لاتخيبنا و قل فيها نعم

اي ز نفس ما به ما اولي علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

نفس احمد! قلب قرآن! ركن دين!

شهريار آسمان ها در زمين!

دست حق! بازوي حق! شمشير حق!

فاتح خيبر! امير المؤمنين! دين،

علي دنيا، علي عقبا، علي

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

معرفت گم كرده ره در كوي تو

حسن تصوير الهي روي تو

روي تو از شش جهت سوي خدا

چشم و دست آفرينش سوي تو

گوشه چشمي به سوي ما علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

حسن غيب كبريا شمع دلت

كعبه دل خانه خشت و گلت

در كنار خانه خشت و گلي

وسعت ملك الهي منزلت

اي همه پيدا و ناپيدا علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

زادگاه توست آغوش حرم

جاي پاي توست درياي كرم

ظرف هستي روز بذلت شرمگين

بحر، پيش بخششت از قطره كم

قطره گردد در كفت دريا علي!

ص: 306

يا عليّ و يا عليّ و يا علي!

يا علي، اول تويي آخر تويي

در همه عالم فقط حيدر تويي

اختيار نار و جنت دست توست

حق و باطل را تويي داور، تويي

با تو باشد داوري فردا علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

كيستم من كيستم من كيستم

تا بگويم با ولايت زيستم؟

آنكه من مي خواستم تنها تويي

آنكه را تو خواستي من نيستم

باز مي خوانم تو را مولا علي

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

تو مرا ياري و من عارم علي

تو به از گل من كم از خارم علي

هركه هستي من نمي دانم كه اي

هرچه هستم دوستت دارم علي

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

تا كه در درياي خون، پاكم كني

تيغ عشقت كو كه صدچاكم كني

دور سلمانت بگرداني مرا

زير پاي قنبرت خاكم كني

تا گذاري روي خاكم پا علي!

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

بي تو طاعت نار سوزان است و بس

بي تو تقوا كوه عصيان است و بس

بي تو اجر روزه و حج و جهاد

شعله هاي سخت نيران است و بس

بي تو توحيد است بي معنا علي

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

نور مهرت را به ذاتم داده اند

از ازل آب حياتم داده اند

پيشتر از خلقت اين روزگار

چارده فُلك نجاتم داده اند

با تو بودم آشنا تنها علي!

ص: 307

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

ظلمتم؛ با يك نگاهم نور كن

سينه سيناييم را طور كن

گرچه مي باشد سيه پرونده ام

«ميثمم» با ميثمم محشور كن

سرفرازم كن، به زهرا، يا علي

يا عليّ و يا عليّ و يا علي

شماره 22

اي جان پاك ختم رسل در بدن، علي!

ماه رخت چراغ زمين و زمن، علي!

نامت كليد قفل مهمات جن و انس

مهر تو روح طاعت هر مرد و زن علي!

پايت به روي شانه پيغمبر خدا

دست تو بي تبر به حرم بت شكن علي!

پويد حرام زاده به بغض تو در زمين

نوشد حلال زاده به مهرت لبن، علي!

من كيستم كه در قدمت سر كنم نثار؟

گويد نبي: فدات شود جان من! علي!

شويد هزار بار، دهن از گلاب نور

تا آفتاب با تو شود هم سخن علي!

غير از تو كيست جان نبي، كفو فاطمه

غير از تو كيست باب حسين و حسن، علي

غير از تو كي به دور نبي گشت در احد،

زخم آمدش هماره به زخم بدن؟ علي!

غير از تو كي به خاطر اسلام و مسلمين

هر لحظه ديده رنج و بلا و محن؟ علي!

از كفش وصله دار تو معلوم مي شود

كاه است پيش چشم تو دُرّ عدن علي!

ديدند از دهان تو در موج فتنه ها

لبخند دوستانه به دشمن زدن علي!

يك بندۀ مطيع تو سلمان اهل بيت

يك جان نثار توست اويس قرن علي!

ص: 308

توصيف توست انفسنا در كتاب حق

اي گفته مدح تو احد ذوالمنن علي!

تا از لبت تلاوت قرآن شود بلند

گردد رسول، بر دهنت بوسه زن علي!

گر بنگرد به پيرهن وصله دار تو

يوسف به مصر، پاره كند پيرهن، علي!

از جسم مرده، مرده ترش دانم آنكه را

روح ولايت تو ندارد به تن علي!

با مهر تو جحيم شود گلشن بهشت

بي مهر تو شراره دمد از چمن، علي!

بي اختيار، عاشق تو خلق عالم اند

مهرت شده به گردن دل ها رسن علي!

هرجا سفر كنيم و به هر سو وطن كنيم

پيش توايم در سفر و در وطن علي!

تو كيستي كه قاتل سنگين دل

تو هم دارد به مهرباني تو حسن ظن علي!

در اختيار او نه زبان است و نه قلم

«ميثم» چو در ثناي تو گويد سخن علي!

شماره 23

اي وليّ معبودم

سر به درگهت سودم

زائر بدي بودم

رفتم از سر كويت

يا علي خداحافظ يا علي خداحافظ

با دو چشم خونبارم

من فقط تو را دارم

رو به هر طرف آرم

ديده ام بود سويت

يا علي خداحافظ يا علي خداحافظ

لطف و رحمتت بايد

تا مرا بيارايد

هر كجا روم آيد

بر مشام جان بويت

يا علي خداحافظ يا علي خداحافظ

با گناه سنگينم

جلوه كن به بالينم

وقت مرگ خود چينم

لاله از گُل رويت

يا علي خداحافظ يا علي خداحافظ

ص: 309

با نگاه احسانت

كن نظر به مهمانت

اي نبي ثنا خوانت

اي خدا ثنا گويت

يا علي خداحافظ يا علي خداحافظ

دادي از كرم راهم

حاجت از تو مي خواهم

من گداي درگاهم

تو كرم بود خويت

يا علي خداحافظ يا علي خداحافظ

ناله خيزد از نايم

اين بود تمنّايم

تا دوباره باز آيم

در حريم نيكويت

يا علي خداحافظ يا علي خداحافظ

شماره 24

اي شهريار ملك قضا و قدر علي!

عبد خداي دادگر و دادگر علي!

دست خدا و چشم خدا! صورت خدا!

سر تا قدم تمامي پيغامبر، علي!

دري_اي ن_ور قط_ره اي از آب_روي تو

جوشد تمام رحمت حق از سبوي تو

وصف تو را به دفتر شعرم رقم زدم

اينجا نظام شاعري ام را به هم زدم

در هفت شهر معرفت الله گم شدم

گفتم هزاربار، نوشتم، قلم زدم

ديدم كه مدح ما دگر است و تو ديگري

اق_رار مي كنم ك_ه ت_و از مدح، برتري

وصف تو نايد از كسي الا خداي تو

بايد قلم به لوح نويسد ثناي تو

بايد جهان، غدير خم ديگري شود

احمد دوباره خطبه بخواند براي تو

از توست قدر و مجد و شكوه و جلال دين

از ت_وست ت_ا قي_ام قي_امت كم_ال دين

بي ابتداست ذات خدا، ابتدا تويي

از ابتدا حقيقت بي انتها تويي

مي زد اگر رسول خدا پرده را كنار

فرياد مي زدند خلايق: خدا تويي!

حق در كفت زمام دو عالم نهاده است

ص: 310

تنه_ا به تو خدايي خود را نداده است

دنيا هزار چهره بياراست ياعلي

با صد كرشمه وصل تو را خواست ياعلي

بي اعتنايي تو به او در تمام عمر

از كفش وصله دار تو پيداست ياعلي

ديدم همه حكومت دنيات در نظر

حت_ي ز آب بين_ي بز بود پست تر

آغوش كبرياست همه عمر، منزلت

يك لحظه جز خدا ندهي راه در دلت

در هر نفس هماره عروج تو تا خداست

اي نفس مطمئنه خلافت چه قابلت؟

خِلقت ز صب_ح روز ازل پ_اي بست توست

هرجا خدا خداست حكومت به دست توست

نام كَنَنده در خيبر شكست توست

خيبر نه! آسمان و زمين روي دست توست

در شرح رد شمس تو ديديم يا علي

خورشيد در مدار فلك پاي بست توست

تو در مكان و فوق مكاني چه خوانمت؟

ت_و اختي_اردار زم_اني چ__ه خوانمت؟

فرياد عدل تا صف محشر علي،

علي ست زيباترين كلام پيمبر علي،

علي ست چون فاطمه كه فاطمه

بوده است از نخست بايد شناخت جان برادر! علي،

علي ست آري عل_ي، عل_ي ز سوي حي سرمد است

چونان كه كعبه، كعبه محمد، محمد است

از بس بزرگ مردي و آقايي و كريم

هم صحبت خدايي و هم بازي يتيم

يك دسته با خدات گرفتند اشتباه

از بس شمرده اند مقام تو را عظيم

از بس كه جان فزاست علي جان! نداي تو

گفت_ه خ_دا سخن ب_ه نب_ي با صداي تو

سردار سرنهاده به كام خطر تويي

در جوف كعبه بت شكن بي تبر تويي

ص: 311

داري خزانه هاي خدا را در اختيار

با اين، همه امير فقير بشر تويي

با آن كه خود چراغ دل اهل بينشي

ت_ا حش_ر، ناشن_اس همه آفرينشي

ايمان، سواي مهر تو ايمان نمي شود

عرفان بدون وصف تو عرفان نمي شود

بالله قسم كه روح كتاب خدا تويي

قرآن بي ولاي تو قرآن نمي شود

قرآن شنيدن از لب اهل خطا خطاست

ق_رآن دشمن_ان عل_ي روي نيزه هاست

مهرت نماز را ثمري بي حساب

داد سوز تو سوز بر جگر آفتاب

داد از گريه تو سبز شد اندام نخل ها

خون جبين تو به شب قدر، آب داد

تا سبزه رويد از چمن و، ماه منجلي ست

خرماي نخل «ميثم» تو ذكر ياعلي ست

شماره 25

بند اول

تو حيدري كه خدا خوانده حيدرت مولا!

س_لام روح ب_ه جس_م مطه_رت مولا!

نوشت_ه ان_د: ي__دالله ف__وق اي_ديه__م

به دست و بازوي اسلام پ_رورت مولا!

سلام هفت، اب و چار، مام و هشت

بهشت به ي_ازده پسر و ب_ر دو دخت_رت مولا!

تويي ك_ه پيشت_ر از ابت_داي عالم،

بود خ_داي ع_زوجل م_دح گست_رت مولا!

جحيم، شعله اي از بغض دشمنان شماست

بهشت، عكس بلال است و قنبرت مولا!

ه_زار مرحب خيب_ر، ه_زار عم_رو دلير

به وحشت آم_ده از نام حي_درت مولا!

لواي فتح الهي ب_ه روي ش_انه توست

گواه، خندق و بدر است و خيبرت مولا!

بقاي ارض و سماوات حفظ در كنفت

تم_ام ملك اله_ي ست وسعت نجفت

بند دوم

تمام وح_ي، نم_ايانگ_ر ولاي_ت توست

ص: 312

تمام ن_ور، هم_ان پرت_و هدايت توست

تمام عالم هستي است مشتي از خروار

تمام آب يكي جرع_ه از عنايت توست

تو آن كتاب خدايي كه تا جهان برپاست

خطاب_ه و كلم_ات قص_ار آي_ت توست

هنوز هم سخنت ناشني_ده مانده

علي! اگرچه عالم هستي پر از روايت توست

چو آفتاب در آي_ات وحي معل_وم است

كه قص_ه هم_ه انبي_ا حك_ايت توست

چه ب_اك از عط_ش و از حرارت حشر

كه چشم شيعه در آن روز بر سقايت توست

خدا ب_ه خلق، كرم مي كند هماره

ولي وسيله كرمش دست با كف_ايت توست

به روي چشم زمين آسمان_ي اي مولا

زم__ام دار زمي__ن و زمان__ي اي مولا

بند سوم

تو گنج ه_اي خ_دا را ب_ه زير پ_ا داري

سر از كرم ب_ه تهي دست ه_ا فرود آري

شب و ستاره و مه، نخل و چاه مي گويند

كه شب گذشت علي جان! هنوز بيداري؟

گهي به تخت خلافت گهي كنار مريض

زم__ام دار وج_ودي ت__و ي_ا پرست_اري

ب_راي غ_ارت خلخ_ال ي_ك يه__وديه

ف_راز منب_ر پيغمب__ر اش_ك مي ب_اري

رعيّ_ت ت_و ب_ه ج_ان ت_و مي دهد آزار

به ج_رم آنك_ه تو يك مور را ني_ازاري

قي_ام ع_دل و م_روت ش_ود تم_اشايي

دمي ك_ه پاي ب_ه ب_ازار كوفه بگذاري

مق_ام و مرتبه ات را نه_اده اي به زمين

كه مشك آب زني را به دوش برداري

شرافت شرف و عدل از شرافت توست

چهار سال عدالت فقط خلافت توست

بند چهارم

تو روح پاك محمّد تو ج_ان قرآني

ص: 313

فرات_ر از ملك_ي در لب_اس انس_اني

ز ه_يبتت جگ_ر كوهس_ار م_ي لرزد

به پيش اشك يتيمي چو بيد لرزاني

هزار ك_وه طلا را نگي_ري اي مولا

كه پوست جوي از م_ور راه بستاني

كنار طفل يتيمي ب_ه خنده بنشيني

ورا به دامن پُرمه_ر خويش، بنشاني

لباس كهنه كن_ي اختيار بر تن خود

لباس ن_و به غلامان خ_ود بپوشاني

ميان جمع فقيران كسي نمي دانست

تو يك فقي_ر و ي_ا شهري_ار امكاني

هزار حيف كه قدر تو ناشناخته ماند

تو در تن بشريت غريب چون جاني

تو ناشناس جهاني جهان تو را نشناخت

چارده صده رفت و زمان تو را نشناخت

بند پنجم

رسول خواست ت_و تنه_ا برادرش باشي

ب_رادرش ن_ه ك_ه نفس مطهرش باشي

ه_زار حيف كه در په_ن دشت ظلمت ها

بشر نخواست ت_و مولا و رهبرش باشي

ل__واي فت__ح محمّ_د در اهت__زار آي__د

به غزوه اي كه تو س_ردار لشكرش باشي

سلام صب_ح قي_امت سلام اه_ل بهشت

به محشري كه تو ساقي كوث_رش باشي

شك_ست ره نب_رد ت_ا اب_د ب_ه اردوي_ش

محمّدي كه تو در جنگ، حيدرش باشي

سزد ملائك_ه تا صبح حش_ر سجده برند

به منب_ري ك_ه تو تنها سخنورش باشي

تمام اه_ل قي_امت ن_دا دهن_د علي

خوشا كسي كه تو امروز محشرش باشي

بهشت كوث_ر و رض_وان من تويي مولا!

صراط و محشر و ميزان من تويي مولا!

بند ششم

تو فات_ح اح_د و ب_در و خيب_ري مولا!

ت_و شي_ر داور و شي_ر پيمب__ري مولا!

ص: 314

هنوز كوه اح_د، شاهد شجاعت توست

هن_وز بال_د و گوي_د تو حي_دري مولا!

تو را مقايس_ه ب_ا هيچكس نشايد كرد

كه ديگ_ران دگرن_د و تو ديگري مولا!

تو ب_ا خراب_ه نشينان كوف_ه مي ج_وشي

خدا گواست تو از ع_رش، برتري مولا!

اگر چه فاطمه خود، حجت امامان است

تو خ_ود امام ب_ه زهراي اطهري مولا!

به جز رسول كه او هستِ تو، تو هستي او

ت_و از تم_امي پيغمب_ران س_ري م_ولا!

ده_د هم_اره شه_ادت چراغ بيت المال

فق_ط ت_و پادش_ه ع_دل گستري م_ولا!

درود ك_ل پي__ام آوران ب_ه رهب_ري ات

سلام دائم «ميثم» به مدح گستري ات

شماره 26

اي صلوات كبريا نثار جسم و جان تو

سجدۀ اهل آسمان به خاك آستان تو

س_لام دائ_م خ_دا ب_ه كل خاندان تو

پي_ر خ_رد فداي_ي فاطم_ه ج_وان تو

خداست با تو هم سخن رسول، هم زبان تو

تو كيستي؟ تو مرتضي

تو كيستي؟ تو حيدري

تو ف_وق اقتداره_ا

ت_و از كم_ال، برتري

تو نفس ختم انبيا

تو از پيمبران س_ري

تو تك سوار بدري و

تو قهرمان خيبري

با ن__ود ج__راحتت م__دافع پيمب__ري

دريد قلب يك سپه به تيغ خون فشان تو

شرف گرفته آبرو ز خاك پاي قنبرت

مقام زه_د عيسوي رسيده بر ابوذرت

خ__داي خوان_د ب_ا نب_ي ب__رادر و براب__رت

رسول، مدح خوان ت_و، خداست مدح گسترت

بهتر از اين چه مي شود كه فاطمه است همسرت

زهي مقام و قدر تو زهي جلال و شأن تو

تو شهريار عالم_ي خلق جهان گداي تو

ص: 315

چگونه بود يا علي نان و نمك غذاي تو؟

هنوز زهد مي برد سجده به خاك پاي تو

هنوز دل ب_رد ز ش_ب زمزم_ه دعاي تو

هنوز جوشد از سحر ذك_ر خدا خداي تو

هنوز هل اتا كند صحبت قرص نان تو

به پيش پ_اي فاطم_ه نبي قيام مي كند

هميشه مصطفي از او خود احترام مي كند

مقام بين كه فاطمه ت_و را سلام مي كند

جان عزيز خويش را وقف ام_ام مي كند

تمام عم_ر، احت_رام از ت_و م_دام مي كند

سلام تو به جان او سلام او به جان تو

كتاب وح_ي را فقط نقط_ه ي ب_ا تويي علي!

پشت رسول امجد و روي خدا تويي علي!

كعبه و حجر و زمزم و سعي و صفا تويي علي!

از دل خت_م انبي_ا عق_ده گش_ا تويي علي!

ام_ام م_ا ام_ام م_ا ام_ام م_ا ت_ويي علي!

اطاعت است از آن ما امامت است از آن تو

تو در تم_ام غزوه ه_ا حم__اسه آفري_ده اي

تو در پي رضاي حق ز عمرو سر بريده اي

تو هر چه ديده مصطفي به چشم خويش ديده اي

تو صوت جبرييل را به گوش خود شنيده اي

تو ن_از پ_ا برهنگ_ان خري_ده و كشي_ده اي

يتيم، چهره مي نهد به قلب مهربان تو

سپه_ر دور مي زن_د هم_اره ب_ر م_دار تو

تم_ام مل_ك كبري_ا محي_ط اختي__ار تو

خلافت است بر تو كم ز كفش وصله دار تو

اگر چه بنده اي ولي خدايي است كار تو

فرات_ر است از مك_ان حدود اختيار تو

زمانه سير مي كند هماره در زمان تو

ص: 316

منم كه هست مهر تو، مشي و مرام و ايده ام

به گوش جان صدات را ز شعر خود شنيده ام

نث_ار خ_اك مق_دم مب__اركت قصي_ده ام

كه در ثن_ا و م_دح ت_و معج_زه آفريده ام

دل از جهان بريده ام ناز غمت كشيده ام

مدح تو را سروده ام هميشه با زبان تو

كسي كه در ثن_اي او آم_ده «انّم_ا» تويي

كسي كه بوده از ازل حامي مصطفي تويي

كسي كه خوانده خويش را نقطه تحت با تويي

كسي كه ش_د ب__رادر خات__م انبي_ا تويي

كسي كه وصفش آمده سورۀ هل اتي تويي

بسته نزول هل اتي به بذل قرص نان تو

زخم تو ب_وده ب_ر بدن فزون ز حلقه زره

نديده دي_ده كسي فت_د به اب_رويت گره

مانده به هر ج_راحتت نقش هزار خاطره

گشت_ه ب_ه ذوالفق_ار ت_و كار نَبرد يكسره

اي شده جوشنت به تن نام بتول طاهره

اي ز خداي فاطمه درود بر روان تو

تو جل_وۀ جمال ح_ق ت_و آفت_اب عالمي

تو ب_ا تم_ام انبي__ا ت_و پيشت_ر ز آدم_ي

تو هم علي مرتضي تو هم رسول اكرمي

تو اول_ي ت_و آخ_ري تو آدمي تو خاتمي

تو در بهار و در خزان بهار نخل «ميثمي»

كه مدح مي كند تو را هماره با بيان تو

شماره 27

خوشا دردي كه خاك بوي جانان است

درمانش خوشا هجري كه ديدار رخ يار است

پاي_انش خوشا آن دل كه آني در به روي غير

نگشايد خوشا جاني كه جان خواجه ا سراست

جانانش خوشا جاني كه جان خواجه ا سراست

ص: 317

جانانش امي_رالمؤمنين، ج_ان رس_ول الله، رك_ن دي_ن كه آدم

از ازل دس_ت ت_وسل زد ب_ه دامانش ص__راط الله اعظ_م،

شه_ري_ار عال_م امك_ان كه باشد عالم امكان هم_ه

در تحت فرمانش علي با حق و حق با اوست

بشنو اين روايت را كه حق را ب_ا اميرالم_ؤمنين كردن_د مي_زانش

نشد يك وعده خود را سير از نان جوين سازد

امام_ي كز ازل مي ب_ود جن و انس، مهمانش

ن_ه تنه_ا «هل ات_ي» و «انم_ا» و آيه تطهير

كه صدها آيه در قرآن شده تفسير در شانش

چگونه وصف او گويم؟ چگونه مدح او خوانم؟

كه م_داحش خ_دا و دفتر مدح است قرآنش

لبش در روز! خندان و دل شب كس نمي دانست

كه گل مي گشت از اشك سحر خاك و بيابانش

گهي در رزم مي لرزيد كوه از برق شمشيرش

گ_ه از اش_ك يتيم_ي ت_ن بسان بيد لرزانش

به ي_ك لحظ_ه تماش_اي ب_لال او نم_ي ارزد

بهشت و كل حورالعين و قصر و باغ و بستانش

ز قل_ب شعله ه_اي ن__ار روي_د لال_ه ج_نت

اگر افتد به دوزخ روز محشر چشم سلمانش

اگر افتد به دوزخ روز محشر چشم سلمانش

چو با چشم خيالي روي او در خواب بيند كس

توجه نيست ديگر بر بهشت و حور و غلمانش

شگفتا! گشته ام در بين انسان و خ_دا

حيران كه نه جرأت بود خوانم خدايش يا كه انسانش

اگر خوان_م خداون_دش همان_ا گشت_ه ام كافر

وگر انسان بخوانم فوق انسان است عنوانش

علي خود كل اسلام است از ق_ول رسول الله

ص: 318

تم__ام انبي__ا ب_ودن__د از اول مسلم___انش

دل شب مخفي از مردم سخن با چاه مي گويد

امامي ك_ه ب_ود ملك خدا مي_دان جولانش

چه بايد گفت در شأن امامي كز جلال و قدر

كند شخصيتي مانند زهرا ج_ان به قرب_انش

به قاتل شير و بر دشمن دهد شمشير

از رأفت زهي الله اكب_ر از عط_ا و لطف و احس_انش

اگرچ_ه قافي_ه تك_رار گ_ردد، خصم مولا را

مسلم_ان نيستم بالله اگ_ر خوانم مسلمانش

اگر رضوان نشيند در كنار سفره اش

يك شب نگي_رد مه_ر و م_ه را در بهاي قرص نانش

به حقِ حق خدا آن مؤمني را دوست مي دارد

كه با مه_ر علي در نام_ه باشد مهر ايمانش

مح_ب او عج_ب نب_ود ك_ه مانن_د خليل الله

تم_ام ن_ار ب_ا ي_ك ياعل_ي گردد گلستانش

ش_ود پامال همچون مور زي_ر سم اسب او

هزاران عمرو و مرحب گو كه بشتابد به ميدانش

سلام الله ب_ر ع_زمش تعالي الله بر رزمش

كه آمد لافت_ي الاّ عل_ي از ح_ي سبحانش

شود همبازي طفل يتيم_ي ب_ا چنان رفعت

بخندد تا كند در گريه و غم شاد و خندانش

ندارد شيعه بي روي علي يك لحظه آرامش

هزاران سال گردانند اگ_ر در باغ رض_وانش

مب_ادا ت_ا ك_ه ن_انش را بيالاين_د ب_ا روغن

زند خ_ود مه_ر ب_ا دست يداللهي به انبانش

سليم_ان را سليماني نشاي_د ب_ر هم_ه عالم

مگ_ر م_ولا اميرالم_ؤمنين گ_ردد سليمانش

هر آن كو در كنار كعب_ه ب_ا بغضي نماز آرد

سزد همچون خطاك_اران عالم سنگ بارانش

ص: 319

من از بع_د نب_ي م_ولاي خود دانم

امامي را كه جبريل است طفل دانش آم_وز دبستانش

خدا مدحش كند ليك از كرامت مي كند احسان

كه «ميثم» با همه آلودگي گردد ثناخوانش

شماره 28

به آن خداي كه بخشد به انس و جان، جان را

به آن نبي كه فروغش گرفت امكان را

اگر سعادت دنيا و آخرت خواهيد

ز اهل بيت بگيريد حكم قرآن را

كه اهلبيت، خدا را مظاهر حلمند

كه اهلبيت همان راسخون في العلمند

قسم به جان محمد كه سيّد دو سراست

قسم به سوره كوثر كه سوره زهراست

كه شيعه راست دو ميلاد از كرامت حق

يكي به قلب غدير و يكي به غار حراست

غدير و غار حرا رمز وحدت شيعه است

خدا گواست كه اين دو، دو بعثت شيعه است

غدير چشمه جوشان فيض لم يزلي ست

غدير مثل حرا يك حقيقت ازلي ست

غدير مكتب اسلام ناب اهل ولاست

غدير كعبه ميلاد پيروان علي است

نبوّت نبوي در غدير كامل شد

تمام نعمت حق در غدير نازل شد

به آن خدا كه جهان وجود را آراست

به جان امّ ابيها كه حضرت زهراست

تمام هستي شيعه كه متصل به همند

غدير و غار حرا و حسين و عاشوراست

به اين چهار و به ارواح چارده معصوم عليهماالسلام

كه خط ما ز حرا و غدير شد معلوم

خدا و احمد و قرآن و عترتند گواه

كه بي ولاي علي هر عبادتي است تباه

ص: 320

به قلب شيعه نوشتند از ازل ميثم

محمد است رسول و علي ولي الله

به حق كه نعمت حق شد تمام بر شيعه

علي است اول و آخر امام بر شيعه

شماره 29

كيست علي؟ حجّ_ت پروردگار

كيست علي؟ قاسم جنات و نار

كيست علي؟ شير خروشان روز

كيست علي؟ عاب_د شب زنده دار

دست خ__دا ي__ار پي___ام آوران

ج_ان نب_ي وج__ه خ_داون_دگار

با نگ_هش خ_ار ش_ود ب_اغ گل

وز غضبش نوش شود نيش مار

برزگ_ر و ب__ازوي خيب_رشك_ن

بيل به دوش و به كفش ذوالفقار

روز ز شمشيرش جاري است خون

شب همه از خ_وف خدا اشكبار

گه به صف جنگ، مقاوم چو كوه

گه به روي خاك زمين بي قرار

بر كف پايش رخ هفت آسمان

ب_ر س_ر دست_ش قل_م اختي_ار

دوست به زير علمش سربلند

خصم ز جود و كرمش شرمسار

دوستش ار پاي به دوزخ نهد

لال_ۀ لبخن__د بروي_د ز ن_ار

نام عدويش چو به جنت برند

از جگ_ر لال_ه ب_رآي_د ش_رار

عنايت و كرامتش ب_ي حدود

فضائل و من_اقبش ب_ي شمار

جان دو عال_م به فداي تنش

هستي هستي به قدومش نثار

يا علي اي ارض و سما را امام

يا علي اي چرخ و فلك را مدار

اي ب_ه وجود تو خدا و رسول

افتخ__ر ي_فتخ__ر افتخ___ار

خاك تو بخشي_ده به ما آبرو

مهر تو داده است به ما اعتبار

مهر تو و خشم تو خلد و جحيم

موي تو و روي تو ليل و نهار

ص: 321

نور ز رخسار ت_و ياب_د ظه_ور

غيب ز حسن ت_و ش_ود آشكار

با گ_ل روي ت_و گري_زد خزان

وز نفس پ_اك ت_و جوشد بهار

دوزخ بر خصم تو گرديده خلق

ورنه بش_ر را به جهنم چه كار

خصم تو را اجر صلات و صيام

آت_ش دوزخ ش_ود و دود خ_ار

روز جزا نيست عجب گر شود

شيط_ان ب_ر عف_و ت_و اميدوار

حق تو بردن_د ول_ي حق تويي

اي همه حق اي به تو حق پايدار

مث_ل ت_و م_ولا پ_در ده شهيد

ي__اد ن___دارد پ__در روزگ__ار

م_اه چ_راغ ش_ب تنه_اي_ي ات

مهر به صحن تو بود رهگ_ذار

جاي نبي خفتي و جانت به كف

تا ك_ه كن_ي در ره جان_ان نثار

كاش كه مي شد به تولاي تو

هر نفس_ي مي_رم هفت_اد بار

روز جزا شيعه به هم_راه تو

جانب فردوس شود رهسپار

وز نفس دشمن تو روز حشر

مي دمد از قلب سقر_ انفجار

روز قي_امت ب_ه ت_ولاي تو

آتش دوزخ كن_د از م_ا فرار

نام تو در موج خطرهاي حشر

دور محب_ان تو گردد حصار

مردن با توست به از زندگي

زندگ_ي بي ت_و ب_ود احتضار

با تو برآيد ز تن_م مرغ روح

با ت_و سرازير ش_وم در مزار

ميثم اگر روي تو بيند به مرگ

دار بر او خوش تر از آغوش يار

يا كه بگو ديده به پايت نهم

يا تو قدم بر سر چشمم گذار

شماره 30

تا در اوصاف اميرالمؤمنين آيد به كار

نه قلم را اقتدار و نه زبان را اختيار

ص: 322

مظهر حق شير حق مرآت حق ميزان حق

كشور حق را مدير و لشگر حق را مدار

گو كه بنويسند جّن و انس وصفش را مدام

نيست ممكن وصف مولا را يكي از صد هزار

قصّه جانبازي آن جان شيرين رسول

جان شيرين مي دهد بر تن برادر گوش دار

كافران دادند با هم دست از هر طايفه

بهر قتل خواجۀ لولاك در يك شام تار

گفت پيغمبر به شير حق امير المؤمنين

كي نبي شيرين اي وليّ كردگار

كافران بر قتل من با يكديگر بستند عهد بايد

امشب جاي من در بسترم گيري قرار

گفت حيدر اي دو صد جان علي قربان تو

اين تو، اين جان علي، اين تيغ خصم نابكار

جان پاك تو سلامت جان من بادا فدات

گو ببارد تيغ و تيرم از يمين و از يسار

خفت آن شب مرتضي در بستر ختم رسل

گشت پيغمبر دل شب در بيابان رهسپار

ناگهان بوبكر آمد بر سر راه نبي

در درون آن شب تاريك دور از انتظار

چشم پيغمبر چو بروي در سر راه افتاد

برد همره تا نگردد راز پنهان آشكار

نفس خود را جاي خود در بستر خود جاي داد

خصم خود را ناگزير آورد سوي كوهسار

آنكه جاي مصطفي خوابيد باشد جانشين

و آنكه يار غار او شد، به كه بنشيند به غار

با نبي در غار بودن كي كرامت مي شود

جان به راه يار دادن عزّت است و افتخار

ص: 323

اين تعصّب نيست انصاف است لختي گوش كن

فرق بسيار است بين يار غار و يار يار

او به لا تحزن ز فعل خويشتن گرديد منع

اين به مرضات اللّهش گويد ثنا پروردگار

او ز بيم جان فراري بود از ميدان جنگ

اين به دور مصطفي گرديد روز كارزار

او اقيلوني سرود اين بر سلوني لب گشود

او سراپا عجز بود اين پاي تا سر اقتدار

او ز خيبر شد فراري اين در از خيبر گرفت

فرق دارد فرق، مرد جنگ با مرد فرار

هر نفس در بستر ختم رسل بهر علي

بود بيش از طاعت كونين اجرش در شمار

ذات حق آن شب به جبراييل و ميكاييل گفت

كسي كند جان از شما در راه يكديگر نثار؟

هر دو ماندند از جواب و سر به زير انداختند

هر دو ساكت هر دو گرديدند از حقّ شرمسار

پس خطاب آمد كه بگشاييد چشمي بر زمين

بذل جان شير حق بينيد در اين شام تار

خفته بهر بذل جان در بستر ختم رسل

گشته محو اين همه ايثار چشم روزگار

اي وجودت شمع جمع آفرينش يا علي

وي خزان زندگي را نام دلجويت بهار

با سر انگشت تو مهر و مه كند در چرخ سير

بر تماشاي تو مي گردند اين ليل و نهار

گو برد حقّ تو را صد تن به جاي آن سه تن

آنچه ز آن تو است، آن تو است اي جان را قرار

چه شوي مسند نشين و چه شوي خانه نشين

ص: 324

تو اماميّ و امامت از تو دارد اعتبار

بانگ جبريل از اُحد آيد به گوش جان كه گفت

لافتي الاّ علي لا سيف الاّ ذوالفقار

لب نمي بندد ز اوصاف تو «ميثم» يا علي

گرفتند در زير تيغ و گر رود بر اوج دار

شماره 31

من دل به دو چشم يار دارم

با ساغر و مي چه كار دارم

هم بار فراق را كشيدم

هم ديده ي اشكبار دارم

كارم به فراق بي قراريست

با يار چنين قرار دارم

هر فصل خزان كه آيد از راه

با ياد رخش بهار دارم

بگذار كه زار زار گريم

من گريۀ انتظار دارم

گر پاي نهم به چشم خورشيد

بي روي تو شام تار دارم

اي واي به درد بي دوايم

من درد فراق يار دارم

هر غصّه و درد را حسابي است

من غصّۀ بي شمار دارم

از حسن ثواب دست خالي

وز كوه گناه بار دارم

هر كس زده چنگ خود به تاري

من دامن هشت و چار دارم

از تيغ حوادث چه باك است

من صاحب ذوالفقار دارم

از آتش عشق او هماره

در سينۀ خود شرار دارم

خاك كف پاي اهلبيتم

اينجاست كه اعتبار دارم

من «ميثم» خاندان وحيم

تا حشر همين شعار دارم

شماره 32

نه لوح و نه قلم بود نه ارض و نه سما بود

خدا بود و علي (ع) بود علي (ع) بود و خدا بود

ص: 325

نه حرف از من و ما بود نه ذكر تو و من بود

علي (ع) بود علي (ع) بود كه پيش از من و ما بود

علي بود (ع) و قدم بود علي (ع) بود و عدم بود

علي (ع) بود و ولايت علي (ع) بود و ولا بود

نه چرخ و نه فلك بود نو حور و نه ملك بود

علي (ع) حمد به لب داشت علي (ع) گرم ثنا بود

نه جبريل امين بود نه گردون نه زمين بود

نه اين چار عناصر نه اين هفت بنا بود

علي (ع) سر نهان بود علي نور عيان بود

علي (ع) پرده نشين بود علي (ع) چهره گشا بود

علي (ع) پير سرافيل علي (ع) مرشد جبريل

از او عقده گشا بود و بر اين راهنما بود

علي (ع) اول و آخر علي (ع) باطن و ظاهر

علي (ع) روح و روان بود علي (ع)نور و ضيا بود

علي (ع) روح ولايت علي (ع) نور هدايت

علي (ع) بحر عنايت علي (ع) كان عطا بود

علي (ع) مقصد عالم علي (ع) منجي آدم

علي (ع) راهبر نوح بطوفان بلا بود

علي (ع) همدم عيسي بهنگام دميدن

علي (ع) ياور موسي به عجاز عصا بود

علي (ع) بدر زمانها علي (ع) صدر مكانها

علي (ع) در همه دم بود و علي (ع) در همه جا بود

علي (ع) در شب بعثت زتوفيق و زفعت

هم آغوش محمّد (ص) به دامان حرا بود

ص: 326

علي (ع) همنفس ختم رسل در شب معراج

علي (ع) باب يتيمان زره مهر و وفا بود

علي (ع) كوثر و ياسين علي (ع) يوسف و طاها

علي (ع) قدر و علي (ع) بدر و علي (ع) شمس ضحا بود

علي (ع) نيت و لبيك علي (ع) كعبه و ميقات

علي (ع) سجده علي (ع) حمد و علي (ع) ذكر و دعا بود

علي (ع) نور جلي بود به هر عصر علي (ع) بود

بهر فصل ولي بود بهر درد شفا بود

علي (ع) آيه تطهير و علي (ع) پايه تكبير

علي (ع) سبع مثاني و علي (ع) نقطه با بود

علي (ع) زمزمه با دوست به هر شام و سحر داشت

علي (ع) يار همه خلق بهر صبح و مسا بود

علي (ع) صاحب اسلام به هر صبح و به هر شام

گل مجلس ايتام و چراغ فقرا بود

علي (ع) عبد خدا بود و خداوند خلايق

نه از خالق دادار نه از خلق جدا بود

علي (ع) اي كه گلم را به مهر تو سرشتند

علي (ع) اي كه به نايم زشور تو نوا بود

بزخم همه جانها تولاّي تو مرهم

بدرد همه دلها پيام تو دوا بود

نگويم تو خدائي ولي فاش بگويم

كه حاجات همه خلق بدست تو روا بود

نگويم تو خدائي ولي در كف حُكمت

زمين بود و زمان بود قدر بود و قضا بود

در آن جا كه محمّد (ص) به دشمن شده فاتح

ص: 327

به يك دست تو شمشير به يك دست لوا بود

تو را فضل و كرامت تو را علم و امامت

تو را حكم و زعامت تو را صبر و رضا بود

همين فخر به (ميثم) بود بس كه به عالم

ثنا خوان تو هر دم به آواي رسا بود

شماره 33

آنكه را بهر ولا ما انتخابش مي كنيم

اول از جام بلا مست و خرابش مي كنيم

جان اگر جان گشت با برقي به نارش مي كنيم

دل اگر دل بود با يك شعله آبش مي كنيم

قطره، دريايي چو شد دريا خطابش مي كنند

هر كه با ما بود از خود حسابش مي كنيم

بنده هر جا ميگريزد ما بدنبالش رويم

بار ديگر خوانده عبد خود خطابش مي كنيم

گر گنه كاري بيايد بر در غفران ما

هيچ كس جز ما ندارد كي جوابش مي كنيم

بندۀ مومن بكانون بلا همچون گليست

ما بنار خويش جوشانده گلابش مي كنيم

آنكه رو با اشگ خجلت مي نهد در كوي ما

گر گناه آرد مبدل بر ثوابش مي كنيم

هر كه شد مشتاق ما تا سر كسد از جيب ما

گام اول خاك پاي بوترابش مي كنيم

با تولاي اميرالمؤمنين در كوي ما

«ميثم» ار سنگي بياري، دُرّ نابش مي كنيم

شماره 34

فروزندۀ بزم جان ها علي (ع)

امير و بزرگ جهان ها علي (ع)

به بي انتها ملك پروردگار

امام تمام زمان ها علي (ع)

زداغ محبت بدل هاي پاك

ص: 328

زده نقش و دارد نشان ها علي (ع)

به هر جا كه جمعند مردان حق

در آن جاست ورد زبان ها علي (ع)

به افلاك، افلاكيان را همه بود

نَقل و نُقل بيان ها علي (ع)

همه آفرينش پر از نام اوست

زمين ها علي آسمان ها علي (ع)

فروزندۀ دين به عماق كفر

بهار آفرين در خزان ها علي (ع)

از آن است چرخ و فلك را نظام

كه بنوشته بر كهكشان ها علي (ع)

به بستان نظم و به گلزار نثر

بود حاصل باغبان ها علي (ع)

به ميدان مردي و مردانگي

بود نعره قهرمان ها علي (ع)

در آن جا كه نتوان برد وهم راه

توان داده بر ناتوان ها علي (ع)

خدا راست دست و ندارم عجب

كه بخشد به تن ها روان ها علي (ع)

چه گويم به وصفش كه بالاتر است

مقامش زوصف و گمان ها علي (ع)

خدا را محاط است امام محيط

بود در زمان و مكان ها علي (ع)

جهان را چه گنجايش جود اوست

كه بخشد بجودي جهان ها علي (ع)

به بزمي كه تنها چراغش دل است

بود نكتۀ نكته دان ها علي (ع)

به باغي كه جان چار ديوار اوست

بود حاصل باغبان ها علي (ع)

دل من چه لايق كه بسپارمش

كه دل برده از دل ستان ها علي (ع)

همه داستانهاي قرآن بخوان

بود روح اين داستان ها علي (ع)

ص: 329

كسي را كه خالق بود مدح گو

چه گويند مخلوق در وصف او

علي (ع) اي كه نشناختت جز خدا

علي (ع) اي تو را جان هستي فدا

علي (ع) اي به شهر قدم آفتاب

علي (ع) اي به ملك عدم رهنما

علي (ع) اي به پايت جبين وجود

علي (ع) اي به دستت خدا را لِوا

علي (ع) اي كرم كرده بر خصم

خويش علي (ع) اي ستم ديده از آشنا

علي (ع) اي وجودت همه عدل محض

علي (ع) اي جمالت همه حق نما

ندانم كه هستي كه هستي بگو

كه هستي كه نشناخت هستي تو را؟

كه هستي كه دشمن اميدش بتواست؟

كه سهتي كه كردي به قاتل عطا؟

تو كي آمدي در كجا زيستي؟

تو كي بوده اي بوده اي در كجا؟

كجا جبرئيل از تو آموخت درس؟

كجا با تو ميكال شد آشنا؟

كه بودي تو اي ابتداي نهان؟

كه هستي تواي مرد بي انتها؟

كه هستي تو اي اوليا را پدر؟

كه هستي تو اي رهبر انبياء؟

كه هستي تو اي دل به عشقت اسير؟

كه هستي تو اي جان به شوقت رها؟

كه هستي تو اي راز پنهان حق؟

كه هستي تو اي جلوۀ كبريا؟

كه هستي تو اي داور كائنات؟

كه هستي تو اي ياور مصطفي؟

كه هستي تو اي جامه هاي سخن

به قّدِ رسايت همه نارسا؟

خدا خوانمت يا بشر گويمت؟

چه گويم كه نارفته باشم خطا؟

ص: 330

بزانو در آمد زبان و قلم

بگو كيستم تا بخوانم تو را

بگو كيستي اي سپهر كرم

بگو كيستي اي محيط سخا

تو هستي علي (ع) آن كه نشناختتت

كسي جز خدا و رسول خدا

تو هستي علي (ع) آن كه حق ساخته

به انگشترت آيه انمّا

مرا گشته مدح تو آواي دل

نخوانم اگر مدحتت، واي دل

تو از هر نبّي و وصي برتري

تو در جسم خود جان پيغمبري (ص)

تو با سرور انبياء همدمي

تو بر مادر اوليا همسري

توحيد را ظاهري و باطني

تو اسلام را اول و آخري

تو اسرار دادار را مخزني

تو بر شهر علم محمّد (ص) دري

تو بر زخم جان خوش ترين مرهمي

تو در ملك دل برترين رهبري

تو در موج بحر بلا ساحلي

تو بر كشتي آرزو لنگري

تو بر ساكنان فلك حاكمي

تو بر بي كسان زمين ياوري

تو مولود پاكيزۀ كعبه اي

تو مقتول، در خانۀ داوري

تو پيش از نزول كتاب خدا

كتاب خدا را همه از بري

تو نيران و فردوس را قاسمي

تو روز جزا ساقي كوثري

تو بعد از خدا و روسل خدا

زهر بهتر و برتري برتري

همه عبد فرمان، تو فرمانده اي

همه ديگرانند و تو ديگري

همه سايه اند و توئي آفتاب

همه ذره تو مهر جان پروري

تو سلمان و مقداد پروده اي

تو مولاي عماري و بوذري

در آنجا كه جز دل ندارد رهي

ص: 331

تو در موج دل ها بهين دلبري

در آنجا كه خلوتگه كبرياست

تو با جلوه، حسن، روشنگري

بباغي كه جان چار ديوار اوست

تو بر شاخۀ آرزوها بري

به سوزي كه از سينه خيزد به عرش

تو هم آب هستي و هم آذري

به روز از دم تيغ با حَمله اي

شكافندۀ قلب صد لشگري

به شب در خم كوچه هاي خموش

بخلق تهي دست نان آوري

به هر سو كه رو كردم اي ماه من

جمال تو شد مشعل راه من

علي (ع) اي زمخلوق و خالق مدام

به شخص شخيصت درود و سلام

علي (ع) اي به كويت خلايق مقيم

علي (ع) اي به قُرب خدايت مقام

علي (ع) اي كلامت روان كليم

علي (ع) اي كليمت فداي كلام

علي (ع) اي همه اوليا را امير

علي (ع) اي همه اتقياء را امام

علي (ع) اي گداي درت مرد و زن

علي (ع) اي فقير درت خاص و عام

علي (ع) اي نبي را در شهر علم

علي (ع) اي خدا را فروغ مدام

علي (ع) اي كه گاه نزول بلا

رسول خدا از تو ميبرد نام

ثناي تو كار فلك روز و شب

مديح تو شغل ملك صبح و شام

زفيض تو ارض و سما را حيات

به يمن تو چرخ و فلك را نظام

به دام تو دلها سراسر اسير

به جام تو جان ها همه تشنه كام

به مهر تو بايد ركوع و سجود

به حّب تو زيبد قعود و قيام

ص: 332

صفا از تو آورد سعي و صفا

شرف از تو بگرفت بيت الحرام

خدا گفته وصف تو با افتخار

نبي برده نام تو با احترام

سرور دو گيتي بلاي دو كون

براي محبت حلال و حرام

سروديم و خوانديم و گفتيم ليك

نكرديم سطري زوصفت تمام

به هر وسي هستي نموديم روي

به هر جاي عالم نهاديم گام

جمال تو ديديم در هر نظر

حضور تو بوديم در هر مقام

صفاي تو مي داد بر دل فروغ

شميم تو مي گشت عطر مشام

به پروردگار تواناي پاك

به ارواح پيغمبران كرام

به فرقان احمد، به ايمان تو

به زهراي اطهر عليها سلام

به جسم حسين و به جان حسن

به كلثوم و زينب به آن نه امام

به فرياد رزمندگان احد

كه با خونشان حق بود مستدام

كه بي مهر تو طاعت و بندگي

بود روز محشر سرافكندگي

علي (ع) اي به پاي تو سر داشتن

مرا بهتر از جان به برداشتن

علي (ع) اي كه خاك درت را سزد

زعطر جنان دوست تر داشتن

علي (ع) اي كه بايد به تيغ غمت

سر و دست و جان را سپر داشتن

علي (ع) اي كه بر قنبرت كوچك است

بزرگي به جن و بشر داشتن

علي (ع) اي كه نتوان همه كائنات

به وصف تو سطري زبر داشتن

علي (ع) اي كه بوده است فخر رسل

به وصف تو در لب گهر داشتن

مرا كوه آتش گرفتن به بر

ص: 333

مرا سيل خون در بصر داشتن

مرا تيغ دشمن به سر داشتن

شب تيره از برق آه درون

به محفل چراغ سحر داشتن

به دست خسان چشم و دل دوختن

زاشك و زخون سيم و زر داشتن

فتادن به درياي جوشان تير

تلاطم به قعر سقر داشتن

در آغاز بي مادري اشك سرخ

به رخ در عزاي پدر داشتن

به دريا، دم جان سپردن زدور

به حسرت به كشتي نظر داشتن

به دام ستمگر همانند صبر

زتير بلا بال و پر داشتن

شب تيره بي رهنما پاي لنگ

دوان سير كوه و كمر داشتن

به آتش چو آهن همي سوختن

به گردن چو هيزم تبر داشتن

همه كوه ها را كشيدن به دوش

همه تيغ ها بر جگر داشتن

همه لحظه ها تن زآتش افروختن

همه عمر بر جان شرر داشتن

از آن به كه يك لحظه دست ولا

زدامان مهر تو بر داشتن

من و دل بريدن زمهر علي (ع)

من و ديده سوي دگر داشتن

طرفدار حق را نشايد به دل

سخن هاي باطل اثر داشتن

به كوري دشمن علي (ع) دوستم

بود مهر او در رگ و پوستم

شماره 35

زخورشيد گردون فراتر منم من

كه خاك كف پاي حيدر منم من

سزد گر ملك لب گشايد به مدحم

كه مداح مولاي قنبر منم من

علي (ع) آن كه گر پرسي از وي كه هستي

بگويد كه ساقي كوثر منم من

ص: 334

نگهبان دين دست حق روح قرآن

رسول خدا را برادر منم من

مسيحا شود زنده با يك نگاهم

كه جان عزيز پيمبر (ص) منم من

به درياي طوفاني دهر كشتي

به كشتي توحيد لنگر منم من

به پيغمبران رهنما در بلاها

به ختم رسل يار و ياور منم من

چه بالاتر از اين چه نيكوتر از اين

كه همتاي زهراي (س) اطهر منم من

علي (ع) جان احمد علي (ع) كفو زهرا

علي (ع) باب شبّير و شبّر منم من

علي (ع) نوح ايمان علي (ع) روح قرآن

علي (ع) صاحب سِرّ داور منم من

علي (ع) قطب عالم علي (ع) محور حق

علي (ع) پير جبريل پرور منم من

علي (ع) شير و شمشير و دست الهي

علي (ع) فاتح بدر و خيبر منم من

علي (ع) حجت و هادي و پيرو مرشد

علي (ع) مير و سالار و سرور منم من

كجا مي گريزند از دامن من

بياييد مولا و رهبر منم من

امامي كه از خشم دوزخ رهاند شما را

به فرداي محشر منم من

اميري كه در جنگ هاي پياپي

نبي گفت مدحش مكرر منم من

چراغي كه شب هاي تاريك سوزد

به ويرانه هاي محقر منم من

دليري كه از ناله دردمندي بلرزد

وجودش سراسر منم من

كريمي كه در جنگ

شمشير خود را ببخشد به خصم ستمگر منم من

عزيزي كه در تلخكامي

نبي را بود جان شيرين به پيكر منم من

ص: 335

به صحرا بگوئيد من ابر و بادم

به دريا بگوئيد گوهر منم من

به گيتي بگوئيد من رهنمايم

به گردون بگوئيد محور منم من

به آخر بگوئيد اول علي (ع) بود

به اول بگوئيد آخر منم من

به مظلوم گوئيد من يار مظلوم

به ظالم بگوئيد حيدر منم من

وليِّ خداوند، مولود كعبه

كه بخشيدبر كعبه زيور منم من

مطاف حرم روح حج ركن اركان

صفاي صفا روح مشعر منم من

به من مي سزد اقتدار خدايي

كه عبد خداوند مظهر منم من

رفيق شفيق فقيران كوفه

ولي الله دادگستر منم من

امامي كه ايتام ويران نشين را

بگيردچو فرزند در بر منم من

شهيدي كه گرديده گلگون زخونش

مصلي و محراب و منبر منم من

كشاورز صحرا، چراغ خرابه

امير و خداوند كشور منم من

زمضمون شيرين در اين باغ (ميثم)

به نخل تو آنكو دهد بر منم من

شماره 36

فرمانرواي دو عالم ساقي كوثر علي جان

روي خدا پشت احمد جان پيمبر علي جان

هم اول الاولين را شخص تو مخلوق اول

هم آخر الاخرين را موجود آخر علي جان

اي گفته با امر حق كُن خالق ولي در تعيُّين

ذات خدا صادر كل شخص تو مصدر علي جان

خلقت به دست خدا شد لكن تو دست خدائي

اي چشم و گوش الهي اي دست داور علي جان

ممدوح حق در غديري ختم رسل را وزيري

از صبح خلقت اميري تا شام محشر علي جان

ص: 336

اين نيست مدحت كه گويم سردار بدر و حنيني

قدر تو ظاهر نگردد با فتح خيبر علي جان

خورشيد، با پنجۀ تو از راه خود باز گردد

دست خدا را چه باشد يك كندن در علي جان

گر صف ببندند روزي عالم به يك سو

تو يك سو تنها تو حقي و عالم باطل سراسر علي جان

خشم تو كُّلِ جهنّم، مهرت تمام بهشت است

بغض تو زقّوم دوزخ حبّ تو كوثر علي جان

فرمود با تو محمّد گر حّد وصف تو گويم

درباره ات خلق عالم گردند كافر علي جان

اي ذات تو حق مطلق حق با تو، تو نيز با حق

وي قيام قيامت حق را تو محور علي جان

تنها توئي ساحل من مهرت درون دل من

آميخته با گل من چون شير و شكر علي جان

ترسم به اوج جلالت گر دست يابند روزي

يكباره گردند كافر سلمان و بوذر علي جان

زهرا تو و توبتولي نفس نفيس رسولي

نبود عجب گر محمّد (ص) خواندت برادر علي جان

غير تو كي بت شكسته با دست قدرت به كعبه

جز تو كه بنهاده پا بر دوش پيمبر علي جان

اين ملك بي انتهايش اين زمرۀ انبيايش

در كل خلقت ندارد حق از تو بهتر علي جان

در عز و جاه و جلالت در وصف فضل و كمالت

اين بس كه شد كشتۀ تو زهراي اطهر علي جان

بي تو عبادت حرامم در قعر آتش مقامم باشد

قعود و قيامم چون نخل بي بر علي جان

ص: 337

در خلوت حّي سر مد آن جا كه درو هم نايد

با جام وحدت محمّد (ص) زد با تو ساغر علي جان

حق تا به حقّش برد پي گرد تو ره ميكند طي

تا با تو سازد به هر گام خود را برابر علي جان

هم قبلۀ قبله اي تو هم كعبۀ كعبه اي تو

هم آفتاب منائي هم ماه مشعر علي جان

قابل نگردد به وصفت لايق نباشد به مدحت

گيرم به پايت فشاند جبريل گوهر علي جان

عيسي بن مريم به گردون موسي بن عمران به سينا

بردند در آستانت حسرت به قنبر علي جان

وصفت به لب گوهر ما شورت به سر محشر ما

مهر تو در پيكر ما روح مطهر علي جان

اي آيت ذوالجلالي تنها تو مولي الموالي

از دورۀ خردسالي نام تو حيدر علي جان

جائي كه ذات تو باشد ممسوس در ذات ذوالمن

بوبكر و تو واي بر من الله اكبر علي جان

بعد از پيمبر خلافت حق تو كيبود

حتي گر انبياءبعد احمد بودند يكسر علي جان

آخر كجا پاي هشته بوزينه جاي

فرشته جان محمّد كجا و خصم ستمگر علي جان

اي بيت حق بارگاهت اي دل اسير نگاهت

تا چند دربارگاهت روحم زند پر علي جان

من جسم بي جان و جانم گشته مقيم حريمت

شايد نگاهش بداري همچون كبوتر علي جان

من كيستم (ميثم) تو مداح تو بادم

تو مشتاق دار غم تو اين جان و اين سر علي جان

ص: 338

عبدي در اين آستانم خاري از اين بوستانم

بشمار از دوستانم فرداي محشر علي جان

شماره 37

كيست وصيّ نبي

آنكه ولّي خداست

كيست وليّ خدا

او علي مرتضاست

كيست وصيّ نبي

بن عم و داماد او

علي كه ميلاد او

در حرم كبرياست

كيست وصيّ نبي

آنكه كنار نبي

نغمۀ وحيش به گوش

در دل غار حراست

كيست وصيّ نبي

لحم و دم مصطفي

علي كه مدّاح او

خواجۀ هر دو سراست

كيست وصيّ نبي

نفس نفيس رسول

باب حسين و حسن

شوهر خير النّساست

كيست وصيّ نبي

آنكه به ميدان جنگ

تيغش مرحب فكن،

دستش خيبر گشاست

كيست وصيّ نبي

آنكه به حفظ رسول

سينه سپر در آُحد

پيش هجوم بلاست

كيست وصيّ نبي

آنكه كتاب خدا

سوره به سوره همه

منقبتش را گواست

كيست وصيّ نبي

آنكه مقامش فزون

بعد رسول خدا از

همۀ انبياست

كيست وصيّ نبي

شير خدا پشت حق

آنكه به تيغ كجش

قامت دين گشت راست

علي كه در قول و فعل

دست و زبان حق است

علي كه لحم و دمش

لحم و دم مصطفاست

آنكه بجز وصف او

هر چه بگويي غلط

آنكه به جز مدح او

هر چه بخواني خطاست

كيست وصيّ نبي

آنكه به خُمّ غدير

به آيۀ بلّغش

خدا مديحت سراست

ص: 339

به امر جان آفرين

گفت رسول امين

الا الا مؤمنين

علي امام شماست

علي است فرقان و قدر

علي است ياسين و نور

علي بود حا و ميم

علي همان طا و هاست

علي ركوع و سجود

علي قيام و قعود

علي است تكبير و حمد

علي سلام و دعاست

علي ولّي قدير

علي بشير النّذير

علي علّي كبير

علي سراج الهداست

علي است آن جنگجو

كه در صف رزم او

بر لب روح القدس

زمزمه لافتي است

علي است جان جهان

علي است سرّ نهان

امامت او عيان

به آيه انّماست

علي صفاي صفا

علي دعاي دعا

علي حيات حيات

علي بقاي بقاست

علي است فصل الخطاب

علي است علم الكتاب

خطاب را ابتدا

كتاب را انتهاست

علي است بنيان حق

علي است عنوان حق

علي است ميزان حق

علي به حق رهنماست

خديو گردون خدم

امام ثابت قدم

كريم صاحب كرم

امير صاحب لواست

زمان اگر بود بود

علي امام زمان

جهان اگر هست باز

عليش فرمان رواست

اگر كند او كرم

نگين شاهي است كم

اگر كند او عطا

ثناي او هل اتاست

عشق علي مشتعل

در نفس اهل دل

ذكر علي متّصل

بر لب اهل دعاست

سرود مدحش به لب

فروغ حسنش به دل

برات مهرش به كف

لواي حمدش به پاست

جدا شده از خدا

ص: 340

جدا شده از كتاب

جدا شده از رسول

هر كه ز حيدر جداست

بدون مهر علي

هر آنچه طاعت، هدر

سواي حبّ علي

تمام ايمان هباست

بهشت بي او جحيم،

جحيم با او بهشت

قضا به امرش قدر،

قدر به حكمش قضاست

بهار مهر علي است

قهر اگر آتش است

اسير زهد علي است

نفس اگر اژدهاست

گفتارش دلستان

رفتارش دلنشين

رخسارش دلفروز

ديدارش دلرباست

اگر به فرض محال

بود خدا را شريك

مي گفتم با همه

علي شريك خداست

پناه بردم به هو،

چگونه عبدي است او

كه قامت بندگي

به محضر او دوتاست

كلام هر چه دُراست

به وصف او نادرست

سخن هر آنچه رسا

به مدح او نارساست

من و ولاي علي

سرم فداي علي

كه خاك پاي علي

به ديده ام توتياست

علي به جانم شكيب

علي به قلبم حبيب

علي به زخمم طبيب

علي به دردم دواست

سلام بر ديده اي

كه جز علي را نديد

درود بر آن دلي

كه جز علي را نخواست

سياه رويم ولي

دلم بود منجلي

به دوستي علي

مس وجودم طلاست

به يك رويم ولي

دلم بود منجلي

به دوستي علي

مس وجودم طلاست

به يك زبان چون توان

سرود مدح علي

وجود «ميثم» همه

زبان مدح و ثناست

شماره 38

ص: 341

الا تمامي تاريخ شرحِ غربت تو

نجف نه، بلكه جهانِ وجود تربت

تو نه خاك مسجد كوفه، كه چهرۀ اسلام

گرفته رنگ خدائي ز خون تربت تو

قسم به روح عدالت قسم به خون شهيد

كه بوده قتل تو از شدت عدالت تو

زمامدار دو عالم توئي ولي افسوس

كه كرد بر تو ستم روز و شب رعيّت تو

به گنج هاي جهانت احاطه بود ولي

نبود زره و اسب و تيغ، ثروت تو

تو آن بزرگ جوانمرد روزگار استي

كه دشمن آمده شرمنده از عنايت تو

چگونه در بر طفل يتيم لرزيدي

الا زمام دو گيتي به دست قدرت تو

عبادت همه پيغمبران اطاعت خلق

قبول حضرت حق نيست بي ولايت تو

نكوتر است ز طاعات جنّ و انس و ملك

به نامۀ عملم حرفي از محبّت تو

به لحظه هاي شب قدر مي خورم سوگند

كه شام قدر، شرف يافت از شرافت تو

اگر نگويم اين عين ناجوانمردي است

كه شد شهيد، جوانمردي از شهادت تو

نماز را به شب قدر آبرو بخشيد

شهادت تو به سجّادۀ عبادت تو

گشوده گشت ز پيشاني تو با شمشير

كتاب درد و غم و رنج بي نهايت تو

بسان آيۀ قرآن كه زير پا افتد

خدا گو است كه پا مال گشت حرمت تو

چه قرن ها كه بشر پشت سر نهاد و

هنوز زچاه كوفه بر آيد صداي غربت تو

به لحظه اي كه به مسجد شدي شهيد قسم

ص: 342

حرم حرم شده از لحظۀ ولادت تو

توئي وصّي و دم و لحم و نفس پيغمبر

به غير او كه دهد دست بر اخوّت تو

امير بودن و بر كفش خويش وصله زدن

نديده اند مگر از تو در حكومت تو

زبانزد همگان شد به شام و مصر و حجاز

قصيده اي كه عدو گفت در فضيلت تو

كه داده غير تو شمشير خود به دشمن خود

درود بر تو و بر اينهمه فتوّت تو

زمامدار صف محشري و نيست عجب

كه روز حشر به دشمن رسد شفاعت تو

به دادگاه قيامت از آن هراسانم

كه قاتل تو شود عفو از كرامت تو

زهي سعادت «ميثم» كه گشت از آغاز

نصيب ديده او گريۀ مصيبت تو

شماره 39

يا علي عبد شرمسار توام

هر كه ام زائر مزار توام

آنچه يك عمر آرزو كردم

در حريمت به دست آوردم

جنّت من ديار تو است علي

كعبۀ من مزار تو است علي

گر نهند آفتاب را به كفم

نيست مانند سايۀ نجفم

سالها دُّر ز ديدگان سفتم

همۀ عمر يا علي گفتم

سنگ بودم كه گوهرم كردند

زائر قبر حيدرم كردند

يا علي يا علي گنه كارم

روز محشر فقط تو را دارم

تو حيات من و ممات مني

حجّ من صوم من صلاةِ مني

جنّت من به خاك تربت تو است

اشك چشمم نثار غربت تو است

به تجلاّي تو درخشيدم

با ولاي تو شير نوشيدم

ص: 343

شير من كوثر ولاي تو بود

ذكر لالائيم ثناي تو بود

تا زبان را به حرف بگشادم

پدرم داد يا علي يادم

تا كه طفلي دو ساله گرديدم

تاب برخواستن به خود ديدم

شاد بابا ز نوش خندم كرد

يا علي گفت تا بلندم كرد

مدح اميرالمؤمنين عليه السلام

نخستين نقش عالم يا علي بود

تمام اسم اعظم يا علي بود

ملايك را پس از ذكر خداوند

ز هر ذكري مقدّم يا علي بود

چو جان در پيكر آدم دميدند

هماندم ذكر آدم يا علي بود

از آن شد بر خليل آتش گلستان

كه ذكر او دمادم يا علي بود

اگر آن بت شكن بر كف تبر داشت

همان نقش تبر هم يا علي بود

عصا در دست موسي يا علي گفت

دم عيسي ابن مريم يا علي گفت

از آن شد بطن ماهي جاي يونس

كه ذكرش در دل يم يا علي بود

به چاه و تخت شاهي ذكر يوسف

چه در شادي چه در غم يا علي بود

اگر موسي كليم الله گرديد

كلام او مسلّم يا علي بود

دعاي حاجيان بر گرد كعبه

صداي آب زمزم يا علي بود

به بام آسمان از صبح آغاز

فلك را نقش پرچم يا علي بود

چو هنگام ولادت گريه كردم

به صورت نقش اشكم يا علي بود

كجا مي سوخت شيطان گر ندايش

در اعماق جهنّم يا علي بود

نمي شد خلق دوزخ گر ز آغاز

ص: 344

نداي خلق عالم يا علي بود

ز بسم الله تفسيرش عيان است

كه قرآن مجسّم يا علي بود

از اوّل تا به آخر هر چه خوانديم

تمام نخل «ميثم» يا علي بود

شماره 40

آمدم بر درگهت با چشم گريان يا علي

تو كريم عالمي من بر تو مهمان يا علي

گر چه سر تا پا گناهم زائر قبر توام

روي لطف و مرحمت از من مگردان يا علي

بوده عمري آرزوي من كه در شهر نجف آيم

و بوسم ضريحت از دل و جان يا علي

هر كه را درديست من بيمارم از درد گناه

نيست بر دردم به جز لطف تو درمان يا علي

آمدم چون كعبه قبرت را بگيرم در بغل

با تو بندم بار ديگر عهد و پيمان يا علي

آمدم تا از تو پرسم از چه بعد از قرن ها

مانده قبر همسرت از ديده پنهان يا علي

آمدم تا با تو گويم سائلم درمانده ام

باز كن بر من ز رحمت باب احسان يا علي

آمدم تا با تو گويم مرغ جانم را بگير

از كرم دور ضريح خود بگردان ياعلي

آمدم تا با تو گويم آخر اي چشم خدا

يك نگه كن بر من آلوده دامان يا علي

آمدم تا با تو گويم با همه جرم و خطا

هر كه هستم دوستت دارم به قرآن يا علي

اي كه مي دادي غذاي خويش را بر قاتلت

لطف كن بر من كه هستم از محبّانت يا علي

ص: 345

آمدم تا با تو گويم يا علي دستم بگير

پيش از آنكه عمر من آيد به پايان يا علي

شماره 41

زهي كه شد مرا در اين روزگار

معلّم ولايت آموزگار

كه چامه اي ز سيّد حِميَري به نظم فارسي دهم انتشار

آنچه مضامين كه مرا آمده هست از آن سيد ذوالاقتدار

گشت خزان گلشني از ام عمر ماند بياباني از آن مرغزار

مرغ از آن باغ خزان در هراس شير از آن باديه شد در فرار

گشت چو ويرانه سرائي كه نيست دامن آن را بجز از مور و مار

مار ولي مرگ از آن بيمناك زهر به دندانش ولي مرگبار

ديده از آن منظره ها اشك ريز منظره جاي شتر راهوار

ياد مرا آمدي از آن حبيب كان دل شب گشت دلم بيقرار

گوئي در اتشم از بس كه زد از جگرم ز عشق (اَروي) شرار

در عجب كه مسلمين خواستند توضيح از رسول و الاتبار

گفتند بعد از تو تو را جانشين كيست در اين برهه از اين روزگار

بعد تو بسيار بود آزمند تا ببرد ملك تو را آشكار

بعد تو هستند بسي در كمين تا به مقام تو بگيرند پار

گفت نبي گر كه نمايم عيان عهد خدا را شكنيد آشكار

چونان گوساله پرستان شويد در بر هارون همه ناپايدار

با عقلا روي سخن بود و بس تا كه تعقّل كند و اختيار

گرم سخن بود كه با صوت وحي حكم شد از خالق ليل و نهار

كآنچه تو را وحي شد ابلاغ كن ورنه به پايان نرساندي تو كار

ص: 346

خواست بپا ختم رسل آنكه بود در ره فرمان خدا استوار

خواند همان خطبه كه مأمور بود دست علي در دستش نوربار

دست علي كرد بدستش بلند داشت چه دستي به چه دستي قرار

بود خداوند و ملائك شهود كه گفت آن رسول والاتبار

هر كه منم مولاش مولا علي است راضي و قانع نشدنش زكار

گوئي در شدّت خشم و غضب بيني شان بريده شد زين شعار

بسته به وي تهمت و در كجروي شدند بر خلاف آن هر دو يار

تا كه پس از وفات و دفن رسول كردند آن كفر نهان آشكار

با همه سفارشات نبّي زيان نمودندبه سود اختيار

بريده از آل شدند و شدند از اين برش بقهر يزدان دچار

بر علي از مكر و حيَل تاختند تا بود آن حيله و آن كارزار

وصالشان نه با نبّي نزد حوض شفيعشان نه مصطفي پيش نار

حوضي است او را كه ز صنعا و شام بيش بود مصافش در شمار

به سوي آن خوش علم افراشته شوند ياران علي رهسپار

آب مگو رحمت حق موج زن صافتر از نقره بسي خوشگوار

ريگش چون لؤلؤ مرجان ناب كه برنچيده مانده در جويبار

ماسه آن بسان مشك خُتَن كرانه اش سبزترين مرغزار

ميوة ناچيده و خوش رنگ آن روشنتر از گوهر شاهوار

پراكند عطر و رياحين بسي چو بگذرد نسيم ز آن سبزه زار

نسيم پيوسته ز باغ بهشت وزد بر آن حوض و بر آن چشمه سار

ابريقها فزون آن مه جبين زند همي دشمن خود را كنار

ص: 347

دور كند دشمن خود را علي چون شتران غير از آبشار

آب ننوشيده نداشان دهد دور شويد اي كه تباهيد و خوار

كنيد بهر دفع جوع و عطش آب و غذايي دگري اختيار

كوثر و فيضش بود از امتي كه بوده اهلبيت را دوستدار

شارب آن حوض كند رو به خلد تشنه بي فيض رود سوي نار

پنج علم بود به محشر عيان يكي سرافراز و نگون است دو چار

يكي از آن چار بود سامري كه هست بوبكر در آن روزگار

يكي ديگر غاصب دوّم عمر كه بوده جهلش همه جا آشكار

يكي از آن چار همان نفثل است خدا كند قبر او پر شرار

يكي معاويه روبه صفت كه بدعت آورده بدين بي شمار

پرچم بن عم نبّي پيش پيش هست چو خورشيد فلك نوبار

امير مؤمنان كه نوشد به حشر محبّ او ز آن آب خوشگوار

آيد در نزد رسول خدا پرچمش افراشته و استوار

بهشت سر در خط فرمان او دوزخ از پيش گهش در فرار

بدين سخن كس نشود ناشكيب كه هست وحي از طرف كردگار

مدح شما هميشه با (حميري) است اگر چه جان كند در اين ره نثار

درود بر پيمبر و مرتضي سلام بر عترت ذوالاقتدار

باشد تا از نفس (حميري) «ميثم» در حشر شود رستگار

شماره 42

من كي ام حبل المتينم

من كي ام حق اليقينم

من كي ام باب المرادم

من كيم فتح المبينم

من كي ام كهف امانم

من كي ام حصن حصينم

ص: 348

من كي ام شيرين كلامم

من كي ام شور آفرينم

من كي ام مهر سپهرم

من كي ام ماه زمينم

من علي (ع) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كيم من نار و نورم

من كيم من عشق و شورم

من كيم عيسي و چرخم

من كيم موسي و طورم

من كيم پيدا و پنهان

من كيم نزديك و دورم

من كيم من عرش و فرشم

من كيم من خلد و حورم

من كيم من اصل و فرعم

من كيم من ماهُ و تينم

من علي (ع) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كي ام درياي جودم

من كي ام پير و جودم

من كي ام جان ركوعم من كي ام روح سجودم

من كي ام سر قيامم

من كي ام رمز قعودم

من كيم ايمان و دينم

من كيم غيب و شهودم

من كي ام آغاز و پايان

من كي ام يار و معينم

من علي (ع) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كيم من ذوالجلالم

من كيم من ذوالكمالم

من كي ام با اهل دردم

من كي ام در اهل حالم

من كي ام جان رسولم

من كي ام جانان عالم

من كي ام مولاي قنبر

من كي ام پير بلالم

من كي ام مسكين نوازم

من كي ام ويران نشينم

من علي (ع) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كي ام در آسمانم

من كي ام در كهكشانم

من كيم پيدا چو جسمم

ص: 349

من كيم پنهان چو جانم

من كي ام بالاي وهمم

من كي ام فوق بيانم

من كي ام روح وجودم

من كي ام جان جهانم

من كي ام سر تا به پا معراج رب العالمينم

من علي (ع) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كي ام خيرالعباد

من كي ام روح الفؤادم

من كي ام دارالسلامم

من كي ام باب المرادم

من كيم لطف و لطيفم

من كيم جود و جوادم

من كي ام عبدالودودم

من كي ام رب الودادم

من كي ام عين الحياتم

من كي ام حق اليقينم

من علي (ع) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كي ام جان جهان ها

من كي ام جانان جان ها

من كي ام كهف امان ها

من كي ام غوث زمان ها

من كي ام نور عيان ها

من كي ام س نهان ها

من كي ام ماه مكان ها

در زمين و آسمان ها

من كي ام ممدوح خلق اولين و آخرينم

من علي (ع) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كيم فصل الفصولم

من كيم اصل الاصولم

من كي ام باب الائمه

من كي ام صهر رسولم

من كي ام مرد دو عالم

من كي ام زوج بتولم

من كي ام بحر معارف

من كي ام كنز عقولم

من كي ام دانا به هر كس در جنان و در جنينم

من علي (ع) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كي ام ركن و مقامم

ص: 350

من كي ام بيت الحرامم

من كي ام دوم فروغم

من كي ام اوّل امامم

من كي ام صحرا مقيمم

من كي ام گردون مقامم

من كتابم من خطابم من جهادم من قيامم من بصيرٌ بالعبادم من هديً لِلمُتَّقينَم

من علي (ع) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كي ام خضر حياتم

من كي ام باب النجاتم

من كي ام روح صفاتم

من كي ام انوار ذاتم

من كيم صوم و صلاتم

من كيم حج و زكاتم

من كي ام شويندۀ لوح تمام سيئاتم

من اميد هر گنه كاري به روز واپسينم

من علي (ع) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من كي ام من باء بسم الله رحمن الرحيمم

من كي ام معناي ياسين رمز قرآن الحكيمم

من كي ام بعد از نبي تنها صراط مستقيمم

من كي ام خير كثيرم

من كي ام فوز عظبمم

من كي ام دست تواناي خدا در آستينم

من علي (ع) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

من حكيمم من كريمم من عليمم

من زعيمم من سميعم من بصيرم

من كبيرم من عظيمم من حياتم من مماتم

من سلامم من سليمم من خليلم من مسيحم

من ذبيحم من كليمم من سپهرم من نجومم من امانم من امينم

من علي (ع) عالي اعلا اميرالمؤمنينم

شماره 43

اين شني_دم غريب خست_ه دلي

دل ش_ب زد درِ س_راي عل_ي

گفت اي خاك مقدمت شاهي!

يا عل_ي ميهم_ان نمي خواهي

شيرحق، آن ب_زرگ مرد حجاز

در به رويش گشود با روي باز

ص: 351

كاي برادر خوش آمدي از راه

ميهم__ان عزي__ز! بس__م الله!

ك_رد آن مظه_ر تم_ام كم_ال

ميهم_ان را به خن_ده استقب_ال

از كرم چون شبير و شبر خويش

ميهمان را نشاند در بر خويش

گفت مي_ل طع_ام ه_م داري؟

گفت ج_انم ت_و را ف_دا! آري!

شيرحق ت_ا چنين جواب شنيد

پشت پ_رده ز فاطم_ه پ_رسيد

كاي نب_ي را خجست_ه ريحانه!

هس_ت آي__ا طع_ام در خان__ه؟

گف_ت باش_د كم_ي طع_ام، ولي

كه فق_ط از ب_راي ت_وست علي

آن گش_وده ب_ه ميهمان آغوش

ك_رد ناگ_ه چ_راغ را خام__وش

سف_ره گست__رد ب_ا دل__ي آرام

نزد مهم_ان نه_اد ظ_رف طعام

ميهم_ان همچن_ان غ_ذا خ_ورد

لقمه از خوان هل اتي م_ي خورد

اس___دالله ني__ز ب__ا م_هم__ان

دست مي برد س_وي سف_ره نان

خود به ص_رف غذا تظاه_ر كرد

ك_ام خ_ود از گرسنگ_ي پر كرد

ميهمان سير شد در آن شب تار

لي_ك م_ولا گرسن_ه رفت كن_ار

الله الله ك__ه در ج__وانم___ردي

چون علي نيست در جهان فردي

شمع خام_وش كرد مظهر هو

تا كه مهمان خجل نگردد از او

اي وجودت هم_ه جوانم_ردي

ك_رده ب_ا اه_ل درد هم دردي

حق ز روي تو پرده ها انداخت

جز محمّد كسي تو را نشناخت

درد عال_م گ_واه ه_م دردي_ت

ه_ل ات_ي قص_ۀ جوانم_رديت

جان پاك رسول در تن توست

دست پيغمبران به دامن توست

اين تويي اي به نفس خويش امير

كه به دشمن عطا كني شمشير

روز در رزم، خش_م ط_وف_اني

ص: 352

شب ز اش_ك يتي_م، ل_رزاني

روز، بر اوج تخت عزت و جاه

دل شب هم سخن شوي با چاه

روز، شي__رخ_دا ب_ه پيك_اري

شب ب_ه بيماره_ا پ_رست_اري

روز، قلب سپ_اه را زده چاك

شب نهي روي بندگي بر خاك

روز، سلط_ان آفت__اب استي

شب كه آي_د ابوت_راب استي

پشت ديني و جوشنت بي پشت

در ز خيب_ر گرفت_ه با انگشت

آسم_ان داغ_دار ت_اب و تبت

مرغ شب كشت_ۀ نم_از شبت

تو همان نفس احمدي مولا!

هم علي ه_م محمّدي مولا!

ت__و امام__ي ام__ام قرآن__ي

پ_اي ت__ا س_ر تم_ام قرآن_ي

دست تو دست اقتدار خداست

ذوالفقار تو ذوالفق_ار خداست

تو ب_ه محش_ر زمام_داري

تو تو قسي_م بهشت و ن_اري

تو اي هم__ه انبي__ا مسلم_انت

خلد، مشت_اق روي سلم_انت

گ_ه ب_ه مسن_د گه_ي بياباني

ت_و كش_اورز ي_ا ك_ه سلطاني؟

تيغ در دست و بيل ب_ر دوشت

عقل گرديده محو و مدهوشت

ت_و خداون_د را ول__ي هست_ي

هر كه هستي همان علي هستي

گرچ_ه «ميثم» تو را ثنا خواند

كيست_ي؟ كسيت_ي؟ نم_ي داند

شماره 44 رباعي

در مرگ اگر عليست فرياد رسم

شيريني وقت احتضار است بسم

اي كاش بشوق ديدن رويش بود

صد لحظه احتضار در هر نفسم

**********

احمد علي و علي سراپا همه اوست

نزديكي اين دو چون دو طاق ابروست

لا حول ولا قوّة الاّ بالله كي

جاي سه دشمن است در بين دو دوست

**********

عنايتي كن كه گدايت شوم

غباري از خاك سرايت شوم

ص: 353

كبوتر نغمه سرايت شوم

«ميثمِ» افتاده ز پايت شوم

**********

جان را به يك اشاره مسخّر كند علي

دل را به يك نظاره منوّر كند علي

ايجاد گل ز شعله ي آذر كند علي

يك لحظه سير عالم اكبر كند

علي بر كائنات جود مكرّر كند علي

**********

ناشناخته

وجه خدا، جان محمّد علي

فاتح ميدان محمّد علي

باغ و گلستان محمّد علي

تمام قرآن محمّد علي

فوق همه خلق و همانندِ خلق

عبد خداوند و خداوندِ خلق

شماره 45

نفس نفيس مصطفي يا علي (ع)

كعبه گرفت از تو صفا يا علي (ع)

تو در زمين و آسمان رهبري

عقده گشاي دل پيغمبري

تو شهر علم نبوي را دري

پشت نبي روي خدا يا علي (ع)

ياد تو ذكر لب خاموش من

مدح تو هنگام سخن نوش من

لحمك لحمي است دُر گوش من

از لب ختم الانبيا يا علي (ع)

وجه خداوند تعالي توئي

غير نبي از همه اولا توئي

شير خدا علي (ع) اعلا توئي

يار نبي در همه جا يا علي (ع)

اي حرم از مقدم تو محترم

مادر تو زاده تو را در حرم

مكه زميلاد تو رشگ ارم

جان جهانت به فدا يا علي (ع)

ما زترا بيم و توئي بوتراب

ما همگان ذره و تو آفتاب

آيه مدح تو بود در كتاب

نصّ صريح انما يا علي (ع)

بعد نبي حضرت خيرالانام

فاطمه (س) را كيست بجز تو امام

اي بتو از قادر منّان سلام

ص: 354

توئي توئي تو مقتدا يا علي (ع)

گاه سخن نوش محمّد (ص) توئي

يار و هم آغوش محمّد (ع) توئي

بت شكن دوش محمّد (ص) توئي

به بيت ذات كبريا يا علي (ع)

با كه نبي همدم و همراز بود؟

بيت كه بر بيت خدا باز بود؟

دين زنبرد كه سرافراز بود؟

نبي كه را گفت ثنا يا علي (ع)

كي به اُحد جان نبي را خريد؟

كي به اُحد جز تو نود زخم ديد؟

بدر به شمشير كه فتح آفريد؟

جز تو كه بد شير خدا يا علي (ع)؟

جز تو خدا را كه يد و عين بود؟

مهر كه غير از تو بما دين بود؟

بازوي كي، بازوي ثقلين بود؟

در صف پيكار و غزا يا علي (ع)؟

اي خرد گشته بوصف تو گم

آيه اكملت لكم دينكم

مدح چه كس بوده به صحراي خم؟

از تو نمي شود جدا يا علي (ع)؟

شماره 46

بازوي كردگار، علي بود و بس،

علي (ع) سردار نامدار، علي بود و بس،

علي (ع) فردي كه گشت گرد نبي بين دشمنان

با زخم بي شمار، علي بود و بس،

علي (ع) مردي كه جبرئيل زسوي خدا

بر او آورد ذوالفقار، علي بود و بس،

علي (ع) در ليله المبيت به جاي نبي كه خفت

تا جان كند نثار، علي بود و بس،

علي (ع) شيري كه روبهان همه از بيم تيغ او

گفتند الفرار ، علي بود و بس،

ص: 355

علي (ع) مرد افكني كه خواند رسولش تمام دين

در روز كارزار ، علي بود و بس،

علي (ع) آن كو به نص انفسنا جان احمدش

فرمود كردگار ، علي بود و بس،

علي (ع) آن بت شكن كه بر سر دست نبي

شكست بت ها خليل وار ، علي بود و بس،

علي (ع) آنكس كه مصطفي به غديرش امام خواند

در بين صد هزار ، علي بود و بس،

علي (ع) آن عاشقي كه در دل شب گرد نخل ها

بگريست زار زار ، علي بود و بس،

علي (ع) كوهي كه در برابر يك ناله يتيم

ميگشت بي قرار، علي بود و بس،

علي (ع) آنكو به پايداري و صبر و شهامتش

دين گشت پايدار ، علي بود و بس،

علي (ع) حقّي كه حقّ به دو روي و، وي به دور حق

گشتند چون دو يار ، علي بود و بس،

علي (ع) مردي كه استخوان به گلو بهر حفظ دين

در ديده داشت خار ، علي بود و بس،

علي (ع) سيف اللهي كه شخص رسول خدا

بر او ميكرد افتخار ، علي بود و بس،

علي (ع) وجه اللهي كه در دل شب رخ به خاك سود

با چشم اشكبار ، علي بود و بس،

علي (ع) عين اللهي كه هر چه نبي ديده بود

او ميديد آشكار ، علي بود و بس،

علي (ع) رزم آوري كه دشمن او از كرامتش

گرديد شرمسار ، علي بود و بس،

ص: 356

علي (ع) مولود كعبه كز قدم خويش كعبه را

بخشيد اعتبار ، علي بود و بس،

علي (ع) آنكو كه شد ولايتش از جانب خدا

محكمترين حصار، علي بود و بس،

علي (ع) آنكو كه قاتلش به عنايات و رحمتش

بودي اميدوار ، علي بود و بس،

علي (ع) عرشي كه چون حسين و حسن ذات كبريا

دادش دو گوشوار ، علي بود و بس،

علي (ع) مردي كه در زقلعه خيبر گرفت و كند

با دست اقتدار ، علي بود و بس،

علي (ع) عبدي كه دست قدرت او كرد در سپهر

خورشيد را مهار ، علي بود و بس،

علي (ع) (ميثم) بدين قصيدۀ خود انصاف ده بگو

دين را زمامدار، علي بود و بس، علي (ع)

شماره 47

كيستم من بنده اي از فرط عصيان شرمگينم

روز و شب باران خجلت بارد از ابر جبينم

خيزد از پرونده جرم و گناهم دود و آتش

خلق پندارند همچون لاله خلد برينم

زاغ بودم ليك در بين هزاران بوده جايم

خار بودم سالها در باغ با گل همنشينم

دانه اي از خود ندارم تا در اين مزرع فشانم

هرچه است از خرمن فضل و معاني خوشه چينم

راه سخت و بار سنگين پاي خسته دست خالي

مرگ بر گرد سراست و قبر دائم در كمينم

زينتي با خود ندارم اشك سرخ از ديده بارم

تا مگر رنگين ز خون ديده گردد آستينم

نه نهالم تا دهم گل ، نه گلم تا عطر بخشم

ص: 357

با كه گويم واي برحالم كه نه آنم نه اينم

خوي ديوم باشد و دستم به دامان فرشته

روي زشتم باشد و مشتاق وصل حور عينم

روز اول داشتم بخت سليمان حيف كاخر

گشت غارت ناگهان با دست اهريمن نگينم

راه روشن ليك غافل مي روم با چشم بسته

واي اگر يكباره خود را در دل دوزخ ببينم

پاسخ مثبت به شيطان داده و تسليم نفسم

من كه آواي خدا افكنده از هر سو طنينم

بار معبودا تو داني با تمام كج روي ها

راست گويم خادم كوي امام راستينم

گر به دوزخ پا گذارم آتشم گردد گلستان

چون به دل باشد تولاي امير المومنينم

ني عجب گر اهل محشر رامعين و يار گردم

گر بود مولا اميرالمومنين يار و معينم

شير حق نفس محمد (ص) قائل قول سلوني

آن كه حب اوست را هم آنكه مهر اوست دينم

ميرسد از منبر كوفه نداي او به گوشم

كي تمام خلق عالم من امام العالمينم

گمرهان را رهنمايم مومنين را پيشوايم

مسلمين را مقتدايم مصطفي را جانشينم

من عليم عاليم داناي اسرار نهانم

انجم آراي سمايم كار پرداز زمينم

قائم استم دائم استم عالم استم حاكم استم

فاضل استم و اصل استم مرشد روح الامينم

من به قرآن باء بسم الله رحمان الرحيم

مومنون و كوثر و طاها و قدر و ياوسينم

انبيا را جان جانم نفس ختم الانبيايم

اوليا را حكم رانم عبد خير الحاكمينم

آل عمران ، مائده ، اعراف ، توبه ، هود ، نوحم

ص: 358

مومن و شورا و فتح و صافات و حشر و تينم

در مقام بندگي آيد زمن كار خدائي

دستگير كل خلق از اولين و آخرينم

گفته قرآن چنگ بايد زد به حبل الله جميعا

اهل عالم دست پيش آريد من حبل المتينم

من معزالمومنينم من مذل المشركينم

من بصيرا بالعبادم من هدي للمتقينم

روز محشر چاره پرداز و اصحاب الشمالم

پيشوا و رهبر و مولاي اصحاب اليمينم

انما در شان من نازل شده اي اهل عالم

در ركوع خويشتن دادم به سائل چون نگينم

روح و مصداق الم نشرح لك صدرك منم

من ز آن كه آرامش به قلب پاك ختم المرسلينم

تا قيامت گر شود تفسير از نهج البلاغه

نيست خطي از خطوط صفحه علم اليقينم

پرچمم نصر من الله است و خود فتح قريب

در نبرد ناكسين و قاسطين و مارقينم

آستانم آسمان است و زيمن گرد نعالش

خود هم فرمان و دست حق بود در آستينم

دردمندان را دوايم بي نوايان را نوايم

بي پناهان را پناهم بي معينان را معينم

خاك و باد و آب و آتش در پي فرمانگذاري

در شمال و در جنوب و در يسار و در يمينم

صبح خلقت بندگي آموختم خيل ملك را

باطنين نغمه اياك نعبد نستعينم

رايت فتح الفتوحم آيت نصر خدايم

پيشتاز زاهدانم پيشواي عارفينم

باب شهر علم سرمد كفو زهرا جان احمد

شير وشمشير محمد (ع) مظهر جان آفرينم

من همان شاهم كه هنگام سحر با روي بسته

ص: 359

با فقيران هم كلامم با يتيمان همنشينم

من همان شاهم كه مي خندم بروي دردمندان

گرچه خود از غصه لبريز است قلب نازنينم

روز يار خلق و شب همبازي طفل يتيمم

همنشيني با فقيري را به شاهي برگزينم

من همان شاهم كه بار پيرزن گيرم

به دوش چون تنور او بود در دل شرار آتشينم

گر ببينم اشك غم مي ريزد ازچشم

يتيمي ميرود تا عرش اعلا آه از قلب حزينم

گرچه هستي رو سيه (ميثم) به اجراين قصيده

دستگير و شافع و يارت به روز واپسينم

شماره 48

خرد را يافتم گفتم علي (ع) كيست

بگفت آنكس كه وصفش حد كس نيست

علي (ع) حسينست در آئينه غيب

كه وصفش از زبان ما بود عيب

علي (ع) ويران نشين عرش پيماست

از اين پايين تر از آن نيز بالاست

گه از اوج فلك بر خاك بيينش

گهي از خاك بر افلاك بينيش

نه لوح و نه سپهر و نه قلم بود

علي (ع) عبد خدا پيش از عدم بود

همه در هر زمان وصفش شنيدند

نمي دانم ورا كي آفريدند

علي (ع) روشنگر پيش از زمان هاست

علي (ع) خورشيد آنسوي مكان هاست

علي (ع ) سري مگو در ذات معبود

علي(ع ) عبدي كه پيش از بود هم بود

علي (ع ) چشم خدا دست خدا بود

خدا داند كه كي بود و كجا بود

چه مي گويم كه ميداند علي كيست ؟

ص: 360

علي(ع )اعجوبه اي در ملك هستي است

علي (ع ) با آن كه از هر اوج بالاست

بهر كس بنگري گويد وي از ماست

علي(ع ) با حق و حق با او چو پرگار

يدور الحق عليه حيثما دار

علي (ع ) ماهي كه در هر دل درخشيد

بيك شب در چهل منزل درخشيد

علي (ع ) هم حق بود هم محور حق

گواهي مي دهد پيغمبر حق

علي (ع ) آه دل بشكسته دل هاست

علي (ع ) فرياد از عصيان خجل هاست

علي (ع ) شمعي كه عمري بي صدا سوخت

چراغ عدل را در عالم افروخت

كه غير از او بقاتل شير بخشيد ؟

كه جز او خصم را شمشير بخشيد ؟

شب معراج نشنيدي كه احمد

در آن خلوت سراي حي سرمد

بهر جانب كه چشم خويش بگشود

علي (ع ) بود و علي (ع ) بود و علي(ع ) بود

گهي بالا نشين بزم دادار

گهي ويرانه را شمع شب تار

چنان با مستمندي مي شدي دوست

كه ميپنداشتند اين مقتدا اوست

سراپا اشك بود و خنده مي كرد

نشاط كودكي را زنده مي كرد

بيابان را چنان از اشك پوشيد

كه هر نخلي ز چشمش آب نوشيد

علي (ع ) اي سر نامعلوم هستي

علي (ع ) اي اولين مظلوم هستي

علي (ع ) اي ناشناس آفرينش

علي (ع ) اي انبياء را از تو بينش

قلم لرزان زبان قاصر سخن پست

ص: 361

تهي دستم تهي دستم تهي دستم

چه گويم تا نريزد آبرويم

تو خود گو كيستي تا من بگويم

تو ابر فيض و ما دشت كويريم

تو فرياد رهائي ما اسيريم

تو شاه هر دو عالم ما گدائيم

تو دست حق و ما بي دست و پائيم

شجاعت تكيه بر تيغ تو داده

جوانمردي به پايت ايستاده

ادب تعظيم برده بوذرت را

شرف بوسيده دست قنبرت را

بزرگي بنده كوچكتر تواست

بلندي خاك مقداد در تو است

بلاغت را سخن هاي تو فصاحت

تكيه بر تيغ تو داده ولايت

آب از جوي تو خورده محبت

ميوه از باغ تو برده عبادت

بوسه زن بر بوريايت

شهادت خاك محراب دعايت

تو حقي و حقيقت را زعيمي

طريقت را صراط المستقيمي

تو از صبح ازل با حق نشستي

تو تا شام ابد هستي و هستي

تو ممدوح خدا در هل اتائي

تو مصداق نزول انمائي

تو در از قلعه خيبر گرفتي

تو جا بر دوش پيغمبر (ص) گرفتي

الا رنج دو عالم را خريده

الا فريادهايت ناشنيده

الا اي از رعيت ديده آزار

سخن با چاه گفته در شب تار

غمت را از شرار آه پرسم

روم در كوفه و از چاه پرسم

الا چاهي كه رازت در درون خفت

بگو شبها علي (ع) با تو چه ميگفت

چرا راز علي (ع) در دل نهفتي

چرا خاموش ماندي و نگفتي

كدامين گنج در گنجينه داري

ص: 362

برون ريز آنچه را در سينه داري

بگو تا باز دانش جان بگيرد

بگو تا تيرگي پايان بگيرد

بگو تا نور از عالم برآيد

شرار از (سينه) ميثم برآيد

شماره 49

اي نجف از مزار پاك علي

اي وجود تو گشته خاك علي

اي سرشت من و سوشت همه

اي بهشت من و بهشت همه

اي تراب ابوتراب، نجف

شهر زيباي آفتاب، نجف

از وطن رو به اين در آورم

مهر آل پيمبر آوردم

اي وليّ خدا سلام علي

حجّت كبريا سلام علي

خاك دريّه ي بتولم كن

روسياهم، بَدَم، قبولم كن

گر چه يك عمر زير دين توام

هر كه ام عاشق حسين توام

زائر درگه شما هستم

زائر ار نيستم گدا هستم

تو كريمي منم گدات علي

به اميدي زدم صدات علي

عشق مولي المواليم باشد

هستيم دست خاليم باشد

دست خالي و بار سنگين است

كلِّ سرمايه ي گدا اين است

تو كه در هر دلي بود حرمت

تو كه قاتل خجل شد از كرمت

كي زني دست رد به سينه ما

اي تولاّي تو سفينه ي ما

كيست جان رسول غير از تو

كيست زوج بتول غير از تو

كيست غير از تو جان پيغمبر

كيست جز تو كَننده ي خيبر

آنكه بازوي نفس بست تويي

آنكه در كعبه بت شكست تويي

كيست مقصودِ كعبه غير از تو

كيست مولودِ كعبه غير از تو

ص: 363

كيست غير از توم اي وليّ خدا

رهبر خلق و همنشين گدا

فاتح بدر و افتخار حُنين

پدر زينبين، ابوالحسنين

به نماز و دعاي نيمه شبت

به مناجات و اشگ و تاب و تبت

به اذان شب شهادت تو

به خلوص تو و عبادت تو

به نواي دل شكسته ي تو

به جبين به خون نشسته ي تو

به صداي دعا و زمزمه ات

به حسين و حسن به فاطمه ات

حال كز مرحمت رهم دادي

جاي در پرتو مهم دادي

وقت مردن بيا به ديدارم

به خدا من فقط تو را دارم

«ميثمم» خاك راه ميثم تو

قطره اي اوفتاده در يم تو

شماره 50

طبع شعر كميت مي خواهم

مدد از اهل بيت مي خواهم

طبع خواهم به وسعت دو جهان

كه گشايم به وصف شيعه دهان

كيست شيعه حقيقتي مظلوم

يك تجسّم زچارده معصوم

شيعه يعني كتاب اهل البيت

شيعه يعني شرار شعر كميت

شيعه يعني روايتي كامل

شيعه يعني قصيده ي دعبل

شيعه يعني هميشه يار امام

چون فرزدق به پيش روي هشام

شيعه يعني پيمبر و عترت

پاي تا فرق، مظهر عترت

شيعه يعني تب ولاي علي

راه پيماي پا به پاي علي

شيعه يعني حقيقت ايمان

شيعه يعني ابوذر و سلمان

شيعه يعني مؤذّني چو بلال

در نماز علي و احمد و آل

جان شيعه هميشه بر لب اوست

خون شيعه بقاي مكتب اوست

ص: 364

پدر شيعه كيست شير خداست

مادر شيعه حضرت زهراست

شيعه هر زخم كز عدو خورده

ارث از مادر و پدر برده

شيعه پشت سر علي بوده

شيعه راه غدير پيموده

شيعه را از ازل علي مولاست

شيعه تا حشر شيعه ي زهراست

شيعه از تازيانه باكش نيست

نقش تسليم در ملاكش نيست

شيعه از لحظه ي در و ديوار

جان به راه علي نموده نثار

شيعه دائم كفن به گردن اوست

قتل محسن شروع كشتن اوست

اين حقيقت هميشه معلوم است

شيعه ظالم كُش است و مظلوم است

در سقيفه چو فتنه شد آغاز

دست ها شد به شيعه كشتن باز

شيعه عادت به هر بلا دارد

ريشه در خاك كربلا دارد

بر معاويّه لعن باد مدام

كه از او روز شيعه بودي شام

بوده او را هماره عيش و خوشي

شُرب خمر و قمار و شيعه كشي

شسته از خون شيعه دامن اوست

خونِ عمّارها به گردن اوست

در زمان يزيد و ابن زياد

رفت ظلم معاويه از ياد

آلِ عبّاس تا توانستند

راه بر شيعه ي علي بستند

نسل ها از پيامبر كشتند

از معاويّه بيشتر كشتند

آنچه بر شيعه زين گروه رسيد

گشت روي بني اميّه سفيد

شصت فرزند از پيمبرشان

گشت يك شب جدا زتن سرشان

آب بستند بر مزار حسين

شخم گرديد لاله زار حسين

حمله بردند از يمين و يسار

ص: 365

سر بريدند از تن زوّار

اي بسا شيعيانِ زنداني

دسته دسته شدند قرباني

در سيه چال ها به سر بردند

همه زير شكنجه ها مردند

دفن شد زنده زنده پيكرشان

گشت زندان خراب بر سرشان

شيعه ارث از ائمّه اش برده

شيعه زخم سقيفه را خورده

سلفيّون كه خصم مولايند

خلف قاتلان زهرايند

رويشان از شرار خشمِ اله

همچو پرونده ي سقيفه سياه

پدر اين گروه، بي پدر است

قاتل دختر پيامبر است

اين خلف ها كه سخت نا خلفند

همه از دودمان اين سلفند

نه فقط وارثان اين پدرند

از پدر هم حرام زاده ترند

راه اجداد خويش پيمودند

پنجه در خون شيعه آلودند

شكر، هر لحظه قادر هورا

كه نبودند روز عاشورا

اگر اينان در آن زمان بودند

بدتر از خولي و سنان بودند

به خداوندي خدا سوگند

به شهيدان كربلا سوگند

به كتاب خداي لم يزلي

به محمّد (ص) به فاطمه به علي

به همه انبيا به چار كتاب

به همه لحظه هاي روز حساب

به حسن نور چشم پيغمبر

به حسين و به نُه امام دگر

به حديد و به مؤمنون و به نور

به دُخان و به نازعات و به طور

به صفا و به مروه و زمزم

به مقام و حطيم و حجر و حرم

به شهيدان شيعه تا محشر

به حسين و به اكبر و اصغر

به دل داغديده ي زينب

ص: 366

به سرشك دو ديده زينب

به لبي كه رسول بوسيده

ضربه از چوب خيزران ديده

جان شيعه هميشه بر لب اوست

خون شيعه حيات مكتب اوست

هر چه دشمن درنده تر گردد

شيعه با مرگ زنده تر گردد

آي نسل پليدِ زهرا كُش

تا صف حشر آل طاها كش

چشمتان كور، شيعه پاينده است

تا ابد مكتب علي زنده است

شيعه از خون حيات مي گيرد

كشته گردد ولي نمي ميرد

شعر «ميثم» كه سخت كوبنده است

شعله هايي هميشه طوفنده است

شماره 51

الا اي تيرگي هاي شب اي خاموشي صحرا

زمين ها آسمانها كهكشان ها گوش سر تا پا

ببينيد از دل بشكسته آواي كه مي آيد

كه نزديك است بنياد فلك را بر كند از جا

كدام افتاده از پائي به خاك تيره افتاد

كه گوئي خاك ، معشوق است و او چون عاشقي شيدا

به پاي نخل هاي كوفه اشك كيست ميبارد ؟

كه آب از چشمه چشمش بنوشد نخله خرما

به گرد نخل ها در ظلمت شب گشتم و ديدم

امير المومنين را محو ذات خالق يكتا

نه خوش از حجيم و ني هواي جنتش

بر سر نه در افسوس ديروز و نه در انديشه فردا

ز خشم افكنده بر اعضاي دنيا لرزه و گويد

كه اي دنيا چه خواهي از علي عالي اعلا

منه پوسيده دامت را به زير پنجه شاهين

ميفشان دانه هاي پوچ خود را جانب عنقا

ص: 367

تو و اين خط و خال و عاشقان سينه چاك تو

من و اين اشك و آه و ناله و بيداري شب ها

من از آغاز عمر خود طلاق دائمت گفتم

ز چشم دورتر شو دور ، غري غيري اي دنيا

نه سيراب از تو مي گردند بلكه تشنه تر گردند

اگر ريزي به كام تشنگان خود و صد دريا خدا

داند ز كل گنج هايت دوست تر دارم

كه طفلي بي پدر لب وا كند گويد به من بابا

بگرد اي آسمان ديگر نيابي رهبري چون من

كه با اشك فقيري شهرياري كند سودا

به روز از تيغه شمشير او خون عدو ريزد

به شب از چشم گريانش ببارد اشك در صحرا

ندارم بيم خيزد گر همه عالم به جنگ من

ولي از گريه طفل يتيمي لرزدم اعضا

اگر با حلقه هاي آهنينم سخت بر بسته

كشانندم به اوج كوه ها بر سخره صما

و گر از سيم و زر پر گردد اين گردون و

گويندم كه از آن تو دنيا و تمام هست آن يكجا

به مزد اينكه گيرم دانه اي را از دم موري

به حق حق نيازارم ز خود مور ضعيفي را

امير مومنان و ظلم بر افتادگان هرگز

علي مرتضي و رنج بر بيچارگان حاشا

با مهر و وفا مردم زمن ديدند بي وقفه

بي در پاسخم جور و جفا كردند بي پروا

ميان دوستان خود چنان تنهاي تنهايم

كه شب با چاه ، دور از چشم ياران ميكنم نجوا

ص: 368

از آن كودك كه دارد شوق بر پستان مام خود

علي را مرگ خوشتر با چنين غم هاي جان فرسا

چه شب هائي كه نان دادم به سائل ها

و بشنيدم كه مي گفتند يا رب از علي برگير داد ما

نه آن سائل مرا بشناخت در دامان تاريكي

نه من در نزد او كردم برايش نام خود افشا

تو هم دنيا چو آن سائل مرا نشناختي هرگز

كه خون كردي دل زار مرا پيوسته بي پروا

تو ، بين دشمنان ، دست تواناي مرا

بستي تو حقم را گرفتي و نهادي در كف اعدا

تو فرزند مرا در بين آن ديوار و در كشتي

تو پيش چشم من سيلي زدي بر صورت زهرا

تو دست ظلم بگشودي زدي برخانه ام آتش

تو تنها حاميم را پشت در انداختي از پا

ز من مخفي مكن اي چرخ دون پرور كه مي دانم

همين شب ها به خون سر شود مظلوميم امضا

همين شب ها به محراب دعا در مسجد كوفه

به خاموشي گرايد مشعل تابنده تقوي

مكن مخفي زمن دنيا كه خود آگاهم و دانم

شود فرقم دو تا در راه ذات خالق يكتا

همين شب ها چو شب هاي سياه مسجد كوفه

شود در ماتمم نيلي لباس زينب كبري

علي از شدت عدل و مروت كشته شد

(ميثم) كه جاويد است تا صبح قيامت عدل آن مولا

شماره 52

بُن اسلام باشد پنج نزد حق تعالايش

كه با اين پنج هر مؤمن شود تكميل كالايش

ص: 369

هر آنكو دعوي دين مي كند اين پنج را بايد

نماز و روزه و حجّ و زكوة است و تولاّيش

ولايت گر نبود آن چار مردود است نزد حق

كه اين في المثل روح است و آن چارند اعضايش

ولايت چيست مهر مرتضي و حبّ اولادش

ندارد بهره از دين هر كه نبود مهر مولايش

مرا غير از علي بعد از پيمبر نيست مولايي

كه در قرآن ولي الله خوانده حق تعالايش

الا يا اهل عالم من كسي را دست حق دانم

كه شد مُهر نبوّت در حرم جاي كف پايش

بتي كو سرنگون شد در حرم با دست آن مولا

به گوش جان شنيدم يا علي مي بود آوايش

كند از چاه كنعان آفتابي آسمان ها را

به يوسف سايه اي افتد اگر از قدّ و بالايش

اگر در حشر با ذكر علي آِند خلق الله

عجب نبود جهنّم بسته گردد جمله درهايش

بيان اوست توحيدي كه توحيد است تفسيرش

جمال اوست قرآني كه قرآن است معنايش

به يك ذّره عطا محو است صد خورشيد تابانش

به يك قطره كرم غرق است صد توفنده دريايش

مسيح آسماني را طبيب جسم و روح است اين

كه مي ريزد زيك لبخند صد گردون مسيحايش

اگر صورت بپوشد عالمي ماند به تاريكي

و گر رخ برفروزد مهر سوزد پيش سيمايش

دل عيسي ابن مريم موجي از درياي اعجازش

گل موسي ابن عمران خاكي از صحراي سينايش

شود سر تا به پا شوق و رها سازد نبوّت را

ص: 370

اگر اذن شباني يابد از درگاه موسايش

جنون ديوانه اي در كوچه هاي شهر، مجنونش

جنان فرش قدوم خانه بر دوشان صحرايش

پيمبر جان كلّ انبيا، او جان شيرينش

كتاب الله روي كبريا اين روي زيبايش

تماشاي جمال خويش در روي علي مي كرد

معاذ الله اگر بودي خدا روي تماشايش

علي حرف الف بين حروف مصحف خلقت

از آن رو در خلايق چون الف ديدند تنهايش

علوم انبيا يك قطره از درياي تعليمش

كمال اوليا يك شمّه از درس الفبايش

به قلب عرشيان مهرش، به چشم فرشيان نورش

به دوش مصطفايش پا، در آغوش خدا جايش

يدالله است و عين الله، وجه الله و نور الله

خدايا عبد، خوانم يا خداوند تعالايش

به شيطان گر نگاهي افكند رضوان كشد نازش

زرضوان گر كند قطع نظر نار است مأوايش ملك گر خاك سلمانش

شود تا حشر طوبي له فلك بي مهرِ مقدادش

اگر گرديد ايوايش كرامت آبي از جويش، ملاحت خاكي از كويش

امامت آستان بوسش، قيامت راه پيمايش

اگر عين اللّهش خواني جهان چون نقطه در چشمش

و گر وجه اللّهش خواني خدا بيني به سيمايش

مترسانيد از خشم جحيمم در صف محشر

مُحّبِ شير داور از جهنّم نيست پروايش

به گوش جان همانا حكم صوت وحي را دارد

نِيي كاندر نيستان يا علي برخيزد از نايش

نلغزد پا، نلرزد تن، نيايد خم به ابرويش

اگر خلق جهان خيزند در ميدان هيجايش

اگر چشم عنايت از كرم بر ديو بگشايد

ص: 371

عجب نبود كه فرش راه گردد زلف حورايش

زند لبخند بر مرگ پدر طفل يتيم آري

اگر بيند اميرالمؤمنين گرديده بابايش

نگويم خالق يكتاست آن يكتاي هستي را

ولي گويم بود يكتا چو ذات پاك يكتايش

سزاوار است هر كس لب فرو بندد زاوصافش

زبان فردا برآيد از دهن چون مار كبرايش

خداوندي به خلقت مي كند راي خدا عزمش

دل آرايي زخالق مي كند روي دل آرايش

فلك با مهر مولا همچنان گرديده و گردد

چه آغازش، چه پايانش، چه امروزش، چه فردايش

خوشا آنكس كه هر شب هم نشيني با علي دارد

كه هر آن ليلة القدري بود شب هاي احيايش

اگر بت سجده بر خاك قدوم قنبرش آرد

فلك گردد زمين بوسش، ملك گردد جبين سايش

شود پرونده ي طاعت به محشر كوهي از آتش

مگر مولا زند مُهر و كند از لطف امضايش

به هر سائل توان بخشد به دست جود، دنيايي

اگر دست سؤال آرد به دامن كلّ دنيايش

هر آنكس شد خراب از كوثر مهر و ولاي او

زگلزار جنان آبادتر دنيا و عقبايش

تمنّاي خلايق را بر آرد در صف محشر

هر آنكس از علي غير از علي نبود تمنّايش

تولاّي علي فوق عبادات است نزد حق

خوشا آنكس كه باشد هم تولاّ هم تبرّايش

اگر قسيس با مهر علي انجيل برگيرد

مسيحا بوسه ها آرد به ديوار كليسايش

برهمن بسته چشم و گوش خود را و

نمي داند كه دائم يا علي گويند در بت خانه بت هايش

ص: 372

به نيل افتد اگر نور علي موسي شود ماهي

زقاف آيد اگر بانگ علي، جبريل عنقايش

به گردون ولايت هر كه جز روي علي بيند

به اعمي مي شود توهين اگر خوانند اعمايش

اگر در طور سينا اوفتد يك جلوه از حُسنش

هزاران موسي عمران شود غرق تجلاّيش

الهي با همه آلودگي از تو دلي خواهم

كه غير از يا علي ذكري نخيزد از سودايش

محمّد (ص) در شب معراج خلوت كرد چون با حق

به آواي علي مي كرد صحبت ربّ اعلايش

كند رشك گلستان خليل الله دوزخ را

اگر ذكر اميرالمؤمنين خيزد زژرفايش

به اسم اعظم داور عجب نبود كه در محشر

اگر بخشند خلقت را به تار موي زهرايش

خدا را، خود به جان او قسم مي داد پيغمبر

سپس او را دعا مي كرد با لعل گهر زايش

به آيين قدر كردم نگه او بود فرمانده

به ديوان قضا كردم نظر او بود طغرايش

علي افلاكي و حيف است بين خاكيان باشد

كجا باشد فرشته جا در آغوش هيولايش

به محراب عبادت آن چنان محو خدا گردد

كه در حال نماز آرند بيرون تير از پايش

به خاك رهرو راه ولايش سجده بايد برد

كه هر خار مغيلان مي شود يك نخل طوبايش

خوش آن چشمي كه در رؤيا ببيند ماه رويش را

به از بيداري عمر است آن يك لحظه رؤيايش

كجا «ميثم» كند وصف علي با آنكه مي داند

زوصف خلق غير از شخص پيغمبر مبرّايش

ص: 373

بود مست تولاّي علي تا لحظه ي آخر

كز اوّل پر زصهباي ولايت بود مينايش

شماره 53

به خود آي، يك لحظه اي دل خدا را

بِكُش ديو نفس و بيفكن هوا را

گر آزادي از دام شيطان حذر كن

وگر نه بنده اي بندگي كن خدا را

هياهو رها كن هم آغوش هو شو

دعا باش و بگذار لفظ دعا را

سراپاي دردي و محتاج درمان

فراموش كردي طبيب و دوارا

بينداز اي قطره خود را به دريا

فنا شو كه گيري زمام بقا را

به سعي ار نكوشي چه حاصل زسعيت

صفا تا نداري چه پويي صفا را

بود به زصد سال شب زنده داري

اگر دور از خود كني يك خطا را

چو جام ولا خواهي از دست ساقي

بكش عاشقانه سبوي بلا را

چه حاصل زآبادي اين سرايت

كه ويرانه بگذاشتي آن سرارا

چه خيري زبيگانگان شد نصيب

كه دادي زكف دامن آشنا را

خوراكت شده همّت و قبله ات

زن نداني كه خود مسلمي يا نصارا

اگر مسلمي سر به تسليم آور و

گر نه شيعه، يار علي باش، يارا

ولّي خدا ركن دين جان احمد

كه در دست دارد زمام قضا را

خدا و رسولش شناسند تنها

چنان كو شناسد رسول و خدا را

به جز او نبينم كه يك عمر چشمش

نديده است جز طلعت كبريا را

ركوع و زكوة علي هر دو با هم

ص: 374

شرف داده اند آيه ي انّما را

براي علي بود كز گفتن كُن

خدا كرد ايجاد ارض و سما را

به غير از وجود علي را

نبيني شناسي اگر نقطه ي تحت بارا

به مُهر نبوّت نظر كن شرف

بين كه دست الهي نهاده است پارا

علي داد شمشير خود را به قاتل

علي كرد مبهوت، بذل و عطا را

علي چون پدر مهربان با يتيمان

علي چون برادر نوزاد گدا را

علي در اُحُد با نود زخم كاري

سپر گشت يا جان و تن مصطفا را

كند سرخ از خون دشمن زمين را

دهد آب از اشگ خود نخل ها را

صداي علي مانده در چاه كوفه

الا چاه آزاد كن اين صدا را

جوانمرد را بايد اين چار خصلت

كه هر چار را شير حق بود، دارا

به مسكين تواضع، به سائل تبسّم

به دشمن مروّت، به قاتل مدارا

به روغن نيالود نان جوين را

نديدند در سفره اش دو غذا را

بر اندام، پيراهن وصله دارش

به قنبر دهد جامه ي پربها را

ببيند كه پامال گرديده حقّش

نيارد برون دست خيبر گشا را

سه شب كرد با جرعه اي آب، افطار

شرف داد با بذل نان هَل اَتي را

به كف گر بود كوه كاه و

طلايش كند اوّل انفاق كوه طلا را

وجودش همه محو الله و

عمري هم آغوش گرديد درياي لا را

علي بود شب زنده داري كه

ص: 375

يك صبح نمي ديد در خواب آن مقتدا را

بلرزد وجودش زاشگ يتيمي

بلرزاند از خشم ارض و سما را

چو خلخال گيرند از پاي يك زن

بگريد، بپيچد به خود آشكارا

خجل گردد از گريه ي پير زالي

ببينيند در اوج قدرت حيا را

وجود است يك تربت پاك و در بر

گرفته چو جان جسم مولاي ما را

خدا فاتح جنگ ها گردد آري

چو گيرد علي بر كف خود لوا را

كند روشن از صيقل ذوالفقارش

به قلب محمّد (ص) چراغ رجا را

جدا باد از هم همه عضو عضوم

سواي علي خواهم ارما سوا را

چراغ چهل آسمان و عجب ني

كه روشن كند يك شبه چل سرا را

زبگذشته و حال و آينده داند

به از آنكه ديده است هر ماجرا را

علي مي تواند علي مي تواند

كه بر مور بخشد صعود هما را

علي مي تواند علي مي تواند

كند جا به جا صبح و ظهر و مسا را

علي مي تواند علي مي تواند

كند حبس در قلب مغرب عشا را

علي مي تواند علي مي تواند

به موسي دهد يا بگيرد عصا را

خدا نيست امّا خداوند عالم

به او داده اين قدرت و اعتلا را

علي اي تمام عدالت كه آخر شدي

كشته ي عدل خود آشكارا

رها مي كني خصم را

از كرامّت عطا مي كني چون به بيني

خطا را جهادت بقا داد دين نبي را

ص: 376

غديرت نگه داشت غار حرا را

وجود نبي بود و عدل تو مولا

كه امّ القرا كرده امّ القرا را

ثناي تو را گر نگويم چه گويم

براي كه خواهم زبان ثنا را

تو آن مرد بي منتهايي

كه ديدي هنوز ناشده انتها را

تو در بندگي كرده اي كبريايي

تو دادي نشان صورت كبريا را

خدا را نديده عبادت نكردي

تو ديدي خدا را تو ديدي خدا را

تو شصت و سه سال عاشق مرگ

بودي كه شمشير آمد به فرقت گوارا

تو در سجده از فرق قرآن گشودي

تو شستي زخونت نماز و دعا را

تو ايثار كردي تو ايثار كردي

به يكتايي دوست فرق دوتا را

تو صبحِ شب قدر را قدر دادي

تو كردي عزا شام احياي ما را

ندا داد جبريل كاي اهل عالم

شكستند يكباره ركن هدي را

فلك تيره شو تا كه عبّاس و زينب

نبينند آن فرق از هم جدا را

بريزيد اي اشگها تا قيامت

كه خون جوشد از سينه ي سنگ خارا

قلم بشكن و لب فرو بند «ميثم»

خدا مدح بايد كند مرتضي را

شماره 54

رها به كوي هوا و اسير خويشتنم

تمام هيچم و بر لب بود هماره منم

مگر كه دوست مرا كرامتش بخرد

و گر نه خواجه بود عاجز از فروختنم

هزار حيف كه عمري گذشت و مي گذرد

همان ميانه مرداب دست و پا زدنم

جحيم زآتش عصيان من فرار كند

ص: 377

به روز حشر گر از چهره پرده برفكنم

دلم زشام سياه فراق تيره تر است

چه روي داده كه خوانند شمع انجمنم

نه نغمه اي، نه نوايي، نه بال پروازي

چه روي داده كه امروز مرغ اين چمنم

نه پاي رفتن و نه روي ماندن است

مرا نه اقتدار خموشي، نه طاقت سخنم

به روز حشر كه هر كس گناه خويش كشد

چه مي كند به تن اين كوه آسمان شكنم

تمام روزنه ها بسته بر رويم اما اميدوار

به فيض ولاي بوالحسنم

از آن تخلص خود را نهاده ام «ميثم»

كه پر زگوهر مدح علي بود دهنم

شماره 55

كيستم من غرق بحر رحمتم

دوست دار اهل بيت عصمتم

پيش از آن كاب و گلم را سختند

با تولاّشان دلم را ساختند

هر كه هستم پاك يا آلوده ام

سر به خاك عصمت سوده ام

روز اول انتخابم كرده اند

ذره بودم آفتابم كرده اند

شمع گشتم آب گشتم سوختم

عشق را با شاعري آموختم

شعر من با چاه كوفه هم صداست

ناله نشنيده شير خداست

شعر من يك شعله در جان همه است

آهي از فريادهاي فاطمه (س) است

شعر من در خلوت و در انجمن

از سر بالاي ني گويد سخن

شعر من جان رسيده بر لب است

شعله اي از خطبه هاي زينب است

شعر من نبود حكايتهاي ني

نه به ساقي كار دارد نه به مي

شعر من آواي چنگ و تار نيست

ص: 378

با خم زلف نگارش كار نيست

هر چه هستم يا ضعيفم يا قوي

در قصيده در غزل در مثنوي

اين سعادت از ازل شد قسمتم

من زبان اهل بيت عصمتم

شعر من سوزد درون هر دليست

ناله زهرا و فرياد عليست

آه دو مظلوم تاريخ بشر

هر يكي از ديگري مظلوم تر

فاطمه از عمق جان فرياد كرد

بارها از امت استمداد كرد

خون دل از ديده در مشجد فشاند

و زپي حجت خطبه خواند

داد از انصار در بيداد خواست

اوس و خزرج را به استمداد خواست

خانه انصار را كوبيد شب

هيچكس در پاسخش نگشود لب

عايشه بانگي زد و بر خاستند

در جوابس لشكري آراستند

پاسخش دادند در قول و عمل

حاصلش شد جنگ خونين جمل

اي بسا خون گشت جاري بر زمين

ريخت سرها از يسار و از يمين

عايشه چون دشمن شير خداست

امت از هر گوشه با او هم صداست

پاسخ زهرا كه يار حيدر است

قتل محسن بين ديوار و در است

كيست حيدر حُسن ذات كبريا

كيست حيدر نفس ختم الانبيا

كيست حيدر جود از او كامل شده

هل اتي در شأن او نازل شده

كيست حيدر آنكه حق را لمس كرد

با سر انگشت رد شمس كرد

كيست حيدر آنكه جان را ترك گفت

در خطر جاي رسول الله خفت

كيست حيدر آنكه در حال نماز

تير از پايش درآوردند باز

ص: 379

كيست حيدر آنكه در جنگ احد

يك تنه يار رسول الله شد

كيست حيدر آنكه روز كار زار

از خدا شد هديه بر او ذوالفقار

كيست حيدر آن كه ختم المرسلين

خواند روز جنگ او را كّلِ دين

كيست حيدر آنكه حق مطلق است

حق هماره با وي و وي با حق است

در شجاعت در عبادت در كمال

در فصاحت در بلاغت در جمال

در قضاوت در مروت در نبرد

بود اول بود آخر بود فرد

كي سزد بود او شود خانه نشين

جاهلي گردد اميرالمؤمنين

خود گرفتم چشم پوشم از غدير

چون شود نادان به عقل كل امير

او درِ شهر علوم احمدي است

اين تيمّم را نميدانست چيست

تا به جاي نور ظلمت نصب شد

حق زهرا حق حيدر غصب شد

شب پرستان شعله ها افروختند

روز روشن بيت حق را سوختند

از در بيت خداوند وَدود

جاي نور علم بالا رفت دود

در غم خورشيد شد عالم سياه

ابر سيلي ماند بر رخسار ماه

شير حق با آنكه بُد يار همه

گشت اجرش خانه بي فاطمه (س)

دست شيطان تا قيامت باز شد

ظلم و جور و حق كشي آغاز شد

حاصل اين فتنه و مكر و دغل

نهروان گرديد و صفين و جمل

ريخت در هم سر به سر اوضاع دين

شد معاويه اميرالمؤمنين

لشگر او فتنه ها انگيختند

خون ياران علي را ريختند

ص: 380

گشته پرپر، لاله هاي احمدي

كشته شد مظلوم، حجر بن عدي

پيش آن مرد علي مرد خدا شد سر

فرزندش از پيكر جدا اي بسا منبر

كه در آن روز و شب بر اميرالمؤمنين كردند

سَب نهرواني ها به حيدر تاختند

تا به محرابش زپا انداختند

دست شومي از سقيفه شد دراز

كشت حيدر را به محراب نماز

بادهاي تيره از هر سو وزيد

تا زمام افتاد در دست يزيد

تلخ تر از زهر، كام خلق شد

شارب الخمري امام خلق شد

اين شغال از آن سقيفه شد برون

زوزه از مستي كشيد و ريخت خون

لعن بر آن نادرست و كج نهاد

كز همان آغاز خشت كج نهاد

آن كه حق مرتضي را غصب كرد

اين شقي را بر خلافت نصب كرد

آن كه بخٍّ گفت و از حيدر بريد

از تن فرزند زهرا سر بريد

آن كه محسن كشت با ضرب لگد

بر گلوي خشك اصغر تير زد

ريسمان گردن حبل المتين

شد غل بازوي زين العابدين

تيري از شست سقيفه جست جست

آمد و بر حنجر اصغر نشست

از سقيفه شعله ها افروختند

تا حريم كربلا را سوختند

خولي و شمر و سنان و حرمله

سر به سر بودند از اين سلسله

پور مرجانه اگر سفاك شد

زاده از اين مادر ناپاك شد

از سقيفه حكم طغيان داده شد

صد چو حجاج بن يوسف زاده شد

بي پدرهائي كه خصم حيدرند

ص: 381

تا ابد زائيده ي اين مادرند

اي برادر دين حق جوئي اگر

جز به سوي آل عصمت رو مبر

لاله بي فيض علي خار است و خس

دين بي مهر علي كفر است و بس

فرق بين كفر و دين از من بگير

هست حدّش از سقيفه تا غدير

جانشين و جان پيغمبر عليست

گر به شهر علم آئي در، عليست

خط حيدر خط اتقي الاتقياست

راه ديگر راه اشقي الا شقياست

(ميثم) از مهر ولايت نور باش

اي غديري از سقيفه دور باش

شماره 56

مصطفي جانانِ كلِّ خلقت و جانش علي است

در حقيقت حق اگر حقّ است ميزانش علي است

دل اگر بيمار گردد از علي گيرد شفا

نفس اگر آيد به ميدان مرد ميدانش علي است

هيچ مي داني كه باشد مسلم كامل عيار

آنكه در طيّ طريق آغاز و پايانش علي است

بي علي هرگز نشايد دم زدينداري زدن

كلِّ ايمان را كسي دارد كه ايمانش علي است

زآن كتاب الله مي بالد كه از بدو نزول

هل اتي و كوثر و تطهير و فرقانش علي است

آتش نمرود اگر چه شد گلستان بر خليل

بر گلستانش چه حاجت كو گلستانش علي است

كشتي توحيد را از حمله ي طوفان چه باك

رام شو طوفان، كه اين كشتي نگهبانش علي است

در كتاب آفرينش سير كردم يافتم

صفحه و اوراق و باب و متن و عنوانش علي است

اوست آن عبدي كه بر عالم خدايي مي كند

ص: 382

ملك نامحدود حق پاينده، سلطانش علي است

با فقير آنگونه بنشيند كه نشناسد فقير

اينكه گرديده چراغ بيت ويرانش علي است

روز بين مردم و شب در كنار نخل ها

آنكه باشد روي خندان چشم گريانش علي است

آنكه كفش خويش را در اوج قدرت وصله زد

آنكه پوشد جامه ي نو، بر غلامانش علي است

اي خوشا آن زخم بي مرهم كز او گيرد شفا

اي خوشا آن درد بي درمان كه درمانش علي است

گر چه از جهل زميني ها دلش خون بود خون

آنكه باشد آسمان در تحت فرمانش علي است

آنكه ديده از رعيّت دمبدم آزارها

نكه دشمن هم بود ممنون احسانش علي است

قهرماني كه به دشمن مي دهد شمشير خويش

مي شود سراپا محو و حيرانش علي است

حكفرمائي كه بار پيره زن گيرد به دوش

مي شود هم بازي پريشانش علي است

باب شهر علم، استادي كه مي بايد شود

صد هزاران بوعلي طفل دبستانش علي است

شافعِ محشر كه روز حشر مي بايد زنند

انبيا دست توسّل را به دامانش علي است

ناز بفروشد به جنّت، پشت بر رضوان كند

آنكه خُلد و جنّت و فردوس و رضوانش علي است

گر چه انسان در جلالت برتر آمد از مَلَك

آنكه بايد خواند بالاتر زانسانش علي است

سفره دار عالمِ خلقت كه موجودات دهر

تا قيامت بوده و باشند مهمانش علي است

مردِ مردانِ جهان پير جوانمردان كه خلق

خوانده اند از راد مردي شاه مردانش علي است

ص: 383

ديده نگشايد به ديدار چراغ آسمان

آنكه شمع محفل و ماه فروزانش علي است

اي خوش آن مسكينِ بيماري كه در آغوشِ شب

هم طبيب درد او هم يار پنهانش علي است

جانِ جانان آنكه احمد گفت اين جان من است

اي هزاران جانِ عالم باد قربانش علي است

گنج دار كلّ هستي، سفره دار نان خشك

آنكه نان خشك بود و دُرِّ دندانش علي است

رهرو سالك نپويد جز طريق اهل بيت

عارف كامل كسي باشد كه عرفانش علي است

نفس پيغمبر كه بايد خواند از قول رسول

حجّت حق، كلّ ايمان، جانِ قرآنش علي است

ركن توحيدي كه از آغاز تا پايانِ عمر

لحظه اي غافل نشد از حَيِّ سبحانش علي است

آنكه در محراب خون فزت بربّ الكعبه گفت

آنكه قاتل هم نشد محروم از احسانش علي است

آنكه انگشتر به سائل داد هنگام ركوع

در نماز از پا برون آرند پيكانش علي است

حدّ خلقت نيست «ميثم» مدح آن مولا كند

آنكه بايد مدح ذات منّانش علي است

شماره 57

فصل بهار آمد و صوت هزارها

آيد بگوش جان زدل لاله زارها

كي دوست سبز شو تو هم از نكهت بهار

لبخند زن چو گل بسر شاخسارها

سر سبز شو زفيض بهار و بپاي خيز

همچون نهال گل بلب جويبارها

اعجاز بين كه از نفس صبحدم شده

دامان باغ چون دل شب زنده دارها

سوسن دهان گشوده به تبريك

سال نو نرگس بخنده دل برد از رهگذارها

ص: 384

هر برگ لاله آينه روي كبرياست

در آن توان جمال خدا ديد بارها

بخشد گل بنفشه به گلزار نور سبز

چون تاج گوهري بسر شهريارها

دامان باغ با همه سبزي و خرمي

از ژاله سرخ گشته چو روي نگارها

دست نسيم ناز چمن ميكشد بباغ

يا شانه ميزنند بگيسوي يارها

كسال شد خزان درون را كني بهار؟

اي پشت سر نهاده خزان و بهارها

هر روز تو طليعه نوروز بود و تو بودي

چو نقش كهنه به روي جدارها

وقت شكفتن است چو گل بشكف اي عزيز

در باغ گل مباش همانند خارها

مانند گل درون و برون را بهار كن

ور نه زمانه ديده بسي گلعذارها

چون كاروانيان كه كنند از برت عبور

بگذشته است و ميگذرد روزگارها

داري هزارها پر پرواز تا خدا

بيرون بيا زقافله ني سوارها

دست ولا بدامن شير خدا بزن

تا پا نهي باوج همه اقتدارها

نفس نبي ولي خدا كفو فاطمه

گردونه دار گردش ليل و نهارها

عبد خدا خداي دو عالم كه داده است

توحيد را زبندگيش اعتبارها

مهر حلال زادگي خلق مهر اوست

تا حشر بين طايفه ها و تبارها

بگشاي گوش هوش نگفتم علي

خداست گفتم خداي داده باو اختيارها

او نيز بنده ايست خداوندگار را

كش بنده اند خيل خداوند گارها

بالله اگر دهد نفسش فيض بر جحيم

رويد هماره لاله زاعماق نارها

نبود عجب زهمدمي خار راه او

گل سبز گردد از دل سرخ شرارها

ص: 385

رضوان كشيده ناز بلالش ببذل

جان جنت كند بقنبر او افتخارها

با بغض او لبي كه بگويد مدام

ذكر ناپاك تر بود زلب ميگسارها

يك خردل از محبت او را نميدهم

بخشند اگر چه كوه طلايم هزارها

در سينه آن دلي كه بود خالي از علي

دل نيست مرده ايست درون مزارها

حُبَّش دهد اميد بهر فرد نااميد

مهرش بود قرار دل بي قرارها

پويند راه قنبر او ره روان عشق

بوشند پاي ميثم او سربدارها

يا مظهر العجائب يا مرتضي علي

اي رويت آفتاب تمام مدارها

بي مدح تو ترانه شادي بگوش من

غمگين تر است از نفس سوگوارها

گر آسمان صحيفه شود نخل ها قلم

با دست خلق پر شود آن صفحه بارها

يك صفحه از كتاب كمال تو نيست،

نيست اي فضل تو برون زحدود و شمارها

آن دو كه ادعاي مقام تو داشتند

قنبر زهم كلاميشان داشت عارها

هر غزوه اي كه گشت بپا روزگار ديد

از تو نبردها و از آنان فرارها

اين از عنايت تو بود يا علي كه من

يك عمر داده ام به مديحت شعارها

نوشي كه بي ولاي تو بكام من

بالله بود گزنده تر از نيش مارها

تا وقت احتضار نهي پا به ديده ام

اي كاش بود هر نفسم احتضارها

از چشمه ولايت تو آب ميخورد

رويد زنخل (ميثم) اگر برگ و بارها

شماره 58

در مكتب اهل فضل و ايمان

قرآن، علي و علي ست قرآن

ص: 386

توحيد، علي، علي ست توحيد

ايمان، علي و علي ست ايمان

اعمال، علي، علي ست اعمال

ميزان، علي و علي ست ميزان

معبودِ هماره غرق معبود

انسان هميشه فوق انسان

در كوي وصال او پرد دل

از خاك قدوم او دمد جان

عالم به در سراش سائل

خلقت به يم عطاش مهمان

مرهون شفاش نجل مريم

محتاج دعاش پور عمران

يك ذره او هزار خورشيد

يك قطره او هزار طوفان

يك جمله او هزار حكمت

يك گفته او هزار عرفان

يك بنده حكمتش ابوذر

يك شيفته ولاش، سلمان

يك آينه از جمال او نور

يك سوره ز وصف اوست فرقان

كعبه به ولادتش مزين

عالم به ولايتش مسلمان

خلقت همه عبد و اوست مولا

عالم همه مور و او سليمان

خيبرشكن رسول اكرم

سردار سپاه حي سبحان

پيراهن نو تن رعيت

پيران كهنه سهم سلطان

كي ديده چنين بزرگواري؟

كي داشته اين عطا و احسان؟

در اوج حكومت از كرامت

بر طفل يتيم مي پزد نان

فردا به فرشته مي كند ناز

گر يك نظر افكند به شيطان

بر دادن خاتمش كند فخر

ختم رسل و خداي منان

گه تيغ كشد به حفظ اسلام

گه رنج برد براي قرآن

اي ماه، نهاده رو به خاكت

اي داده به آفتاب فرمان

تو كيستي اي تمام تاريخ؟

تو كيستي اي امام دوران؟

تو كيستي اي هماره پيدا؟

تو كيستي اي هميشه پنهان؟

ص: 387

هم وهم ز وصف توست عاجز

هم عقل ز كار توست حيران

يك خوشه ز خرمن تو فردوس

يك لاله ز روضه تو رضوان

گر عمر جهان تمام گردد

مدح تو نمي رسد به پايان

مرهون دعاي توست عالم

محتاج عطاي توست درمان

تو بودي و ما همه نبوديم

بستيم به دوستيت پيمان

از پاي تو چشم برنداريم

از دست دهيم اگر سر و جان

ماييم و تولي و تبري

جان را بستان و اين دو مستان

با مهر تو دوزخ است جنت

بي مهر تو جنت است نيران

دامان شما و دست «ميثم»

اي دست دو عالمت به دامان!

حميد سبزواري

محراب كوفه امشب در موج خون نشسته

يا عرش كبريا را سقف و ستون شكسته

سجاده گشته رنگين از خون سرور دين

يا خاتم النبيين، يا خاتم النبيين

از تيغ كينه امشب فرقي دو نيم گرديد

رفت آن يتيم پرور، عالم يتيم گرديد

ديگر نواي تكبير از كوفه بر نيامد

نان آور يتيمان ديگر ز در نيامد

غمخوار دردمندان امشب شهيد گرديد

امشب جهان ز فيض حق نااميد گرديد

تنها نه خون به محراب از فرق مرتضي ريخت

امشب شرنگ بيداد در كام مجتبي ريخت

امشب به كوفه بذر كفر و ضلال كِشتند

مرغان كربلا را امشب به خون كشيدند

تيغ نفاق امشب بر فرق وحدت آمد

امشب به نام سجاد خط اسارت آمد

امشب به محو خادم، خائن دلير گرديد

آري برادر امشب زينب اسير گرديد

ص: 388

باب عدالت امشب مسدود شد بر انسان

امشب بناي وحدت در كوفه گشت ويران

امشب جهان ز فيض حق نااميد گرديد

امشب بنام قرآن، قرآن شهيد گرديد

سجاده گشته رنگين از خون سرور دين

يا خاتم النبيين، يا خاتم النبيين

شعر از : حميد سبزواري

سعدي

كس را چه زور و زهره كه وصف عل__ي كند

ج______بار در م______ناق_ب او گفت هل اتي

زور آزم_____اي قل____عه ي خي___بر كه ب___ند او

در يك___دگر شكست ب____ه بازوي لافتي

مردي كه در مصاف زره زره پيش بسته بود

تا پي_ش دش__منان نكنن_د پش_ت بر عزا

ش_____ير خدا وص___فدر م__يدان و بحر جود

جان بخ_ش در نماز و جهان سوز در وغا

دي____باچه ي م____روت و دي____وان م____عرفت

لشك______رش ف_____توت و س___ردار ات__قيا

فردا كه هر كسي به شفيعي زنند دست

ماييم و دس_ت و دامان معصوم مرتضي

(سعدي)

محمد رضا شريفي

آن كه با عالم بالا سر و سودا دارد

روزگاري است كه ماوي به دل ما دارد

همه عمر دويديم پي اش بي حاصل

غافل از آن كه درون دل ما جا دارد

كار هر كس نبود مرده دلي زنده كند

مگر آن كس دم جان بخش مسيحا دارد

عاشقي در طلب مال و منالي نبود

عشق مجنون تهي دست تماشا دارد

همه بالند به هر چيزي و من مي بالم

به علي (ع) چون كه تملك به سماها دارد

شب قدر است و سماوات همه غرق سرور

اين چنين شب چو تعلق به تولي دارد

شهد شيرين شهادت چو بدين گونه چشيد

ص: 389

جبرئيلش ز علي عجز و تمنا دارد

شب نازل شدن وحي و كرامات علي

هر دو هم در دل و هم ديده ما جا دارد

شعر از محمدرضا شريفي

بهجتي شفق

هر كس ترا شناخت غم ازجان و سر نداشت

سر داد و سر زپاي تو يك لحظه بر نداشت

بالله تجليات جمال تو گر نبود

از جلوه و جلال خدا كس خبر نداشت

اي ماه من زمانه پس از ختم انبياء

بهتر ز ذات پاك تو ديگر پسر نداشت

در كارگاه خلقت اگر گوهرت نبود

نخل تناور بشريت ثمر نداشت

تيغ تو گر نبود شجاعت يتيم بود

داد تو گر نبود عدالت پدر نداشت

تو شاهكار دستگه آفرينشي

عنوان نامه اشرف و فضل و بينشي

موسي كه داشت آرزوي ديدن خدا

گو بنگرد ترا كه نئي از خدا جدا

بهجتي شفق

شيخ بهايي

ت_ا ك__ي ب_ه ت_م_ن__اي وص__ال ت__و ي__گ_ان_ه اشكم شود

از ه_ر م_ژه چون س_يل روانه خواه_د به سر اي_د ش_ب

هج_ران تو يا نه اي ت_ي_ر غ_م_ت را دل ع_ش____اق ن_ش_ان_ه

ج_مع_ي به تو مشغول و تو غائب ز ميانه

رف_ت_م ب_ه در ص_وم_ع_ه ع____اب__د و زاه____د دي_دم

ه_مه را پيش رخ_ت راك_ع و س_اجد در م_ي_ك_ده

ره_ب_ان_م و در ص_وم_ع_ه ع__ابد گ_ه م_ع_ت_كف دي_رم

و گ_ه س_اكن مس_جد ي_عني كه تو را م_ي طل_بم

خ_انه به خ_انه روزي ك_ه ب_ر اف_تند حري__فان پ_ي ه_ر ك_ار

زاهد سوي مسجد شد و من جانب خمار

م_ن ي___ار طل_ب ك_ردم و او ج__لوه گ_ه ي__ار

حاج_ي ب_ه ره ك_ع_به و م_ن ط_ال_ب دي_دار

ص: 390

او خانه همي ج_ويد و من ص_اح__ب خ_انه

ه_ر در ك_ه زن_م ص_احب ان خ_انه تويي تو

ه_ر ج_ا ك_ه روم پرت_و ك_اش_انه ت_وي_ي ت__و

در م_ي_ك_ده و دي_ر ك_ه ج_ان_ان_ه ت_وي_ي ت__و

مق_صود من از كع_به و م_ي خ_انه تويي تو

من_ظور ت_وي__ي ك__ع_به و ب__ت خ_انه ب__هانه

ب_ل_بل ز چ_من زان گ_ل رخ_سار نش_ان ديد

دي_وان_ه ن_يم م_ن ك_ه روم خ__ان_ه به خ__انه

ع__اق_ل ب__ه ق___وان_ي_ن خ_رد راه ت___و پ__وي_د

دي_وان__ه ب__رون از ه_م_ه اي_ي_ن ت__و ج___وي_د

ت__ا غ_ن_چ_ه بش_كف_ته اي_ن ب_اغ ك_ه ب_وي___د

ه_ر ك_س ب_ه زب_اني صفت ح__مد ت__و گويد

ب_لب_ل ب_ه غ_زل خ_وان_ي و ق_م_ري به ت_رانه

بي_چاره "ب__هائي" كه دل_ش زار غ_م توست

هر چند كه­عاصي ­است ­زخيل­­خدم توست

امي_____د وي از ع_اط__فت دم ب_ه دم توست

ت_ق_ص_ي_ر خ_يال_ي ب___ه ام__يد ك___رم توست

يع_ني كه گ_نه را به از اين نيست، ب___هانه

بهانه(شيخ بهايي)

عباس شهري

شماره يك

ياعلي مهرتو درعالم ذَر يافته ام

وَه از اين لعل كه بي خون جگر يافته ام

تا ترا ديده زغير تو نظرپوشيدم

دولت عشق از اين حسن نظريافته ام

من بي مايه كجا دولت عشق توكجا

آري آن طفل فقيرم كه گهر يافته ام

اَندرين دشت كه در هر قدمش بس دام است

با ولاي تو رهايي زخطر يافته ام

هيچ عصيان به ولايت نرساند ضرري

دراحاديث من اين طرفه خبر يافته ام

همه را ميرسد از آه سحر صبح وصال

من به شام غم تو آه سحر يافته ام

ص: 391

نَفس اَمّاره بود سركش و ازهمت تست

گاه گاهي كه براين ديو ظفر يافته ام

پرتو حسنِ تو با جان من آن كرد كه من

نعمت سوزدل و ديده تر يافته ام

مادرم شهدِ غَمت ريخت به كامم

با شير هنر نوكريت را ز پدر يافته ام

عمر فاني شد و مدح توبود حاصل عمر

ازنهالي كه شكسته است ثمريافته ام

بارالها من و مهر علي و عشق حسين

آنچه مي خواستم امروز دگر يافته ام

كس را چه زور و زهره كه وصف علي كند

جبار در مناقب او گفته هل اتي1

زورآزماي قلعه خيبر كه بند او 2

در يكدگر شكست به بازوي لافتي3

مردي كه در مصاف، زره پيش بسته بود 4

تا پيش دشمنان ندهد پشت بر غزا

شير خداي و صفدر ميدان و بحر جود

جانبخش در نماز و جهانسوز در وغا

ديباچه مروت و سلطان معرفت

لشكركش فتوت و سردار اتقيا

فردا كه هر كسي به شفيعي زنند دست

ماييم و دست و دامن معصوم مرتضي

به جز از علي نباشد به جهان گره گشايي

به جز از علي نباشد به جهان گره گشايي

طلب مدد از او كن چو رسد غم و بلايي

چو به كار خويش ماني در رحمت علي زن

به جز او به زخم دل ها ننهد كسي دوايي

ز ولاي او بزن دم كه رها شوي ز هر غم

سر كوي او مكان كن بنگر كه در كجايي

بشناختم خدا را چو شناختم علي را

ص: 392

به خدا نبرده اي پي اگر از علي جدايي

علي اي حقيقت حق علي اي ولي مطلق

تو جمال كبريايي تو حقيقت خدايي

نظري ز لطف و رحمت به من شكسته دل كن

تو كه يار دردمندي تو كه يار بينوايي

همه عمر همچو "شهري" طلب مدد از او كن

كه به جز علي نباشد به جهان گره گشايي

(عباس شهري)

شماره دو

به جز از علي نباشد به جهان گره گشايي

طلب مدد از او كن چو رسد غم و بلايي

چو به كار خويش ماني

در رحمت علي زن

به جز او به زخم دل ها ننهد كسي دوايي

ز ولاي او بزن دم كه رها شوي ز هر غم

سر كوي او مكان كن بنگر كه در كجايي

بشناختم خدا را چو شناختم علي را

به خدا نبرده اي پي اگر از علي جدايي

علي اي حقيقت حق

علي اي ولي مطلق

تو جمال كبريايي

تو حقيقت خدايي

نظري ز لطف و رحمت

به من شكسته دل كن

تو كه يار دردمندي

تو كه يار بينوايي

همه عمر همچو "شهري"

طلب مدد از او كن

كه به جز علي نباشد

به جهان گره گشايي (عباس شهري)

صامت بروجردي

هر كه را خواهند در حشمت سليمانش كنند

بايد اول خاك پاي شاه مردانش كنند

آنكه شاهان جهان با تخت و تاج سروري

آرزوي آستان بوسي ز دربانش كنند

آن خدايي را كز او از بس خدايي ديده اند

فرقه اي تهمت بر او بندند و يزدانش كنند

ص: 393

آنكه هنگام سواري در فلك فوج ملك

ماه را نعل سمند برق جولانش كنند

لاف يك رنگي چو زد با قنبرش خورشيد را

تا ابد هر شب بدين عصيان بزندانش كنند

صالح و شيث و شعيب و هود و داوود نبي

جمله كسب معرفت اندر دبستانش كنند

هفت ايوانش كلاه مهر و مه از سر فتد

سر به بالا چون براي سير ايوانش كنند

نيست واجب نيست ممكن بلكه اندر عقل و نقل

ني همين و نه همان هم اين و هم آنش كنند

يكجو از مهر علي آيد فزون اند عيار

با عبادتها كونين ار كه ميزانش كنند

دردمندان را سر كويش نه گر دار الشفاست

حيرتم آن درد را پس با چه درمانش كنند

پيكري باريك گردد در عبادت گر چو مو

بي ولايش هيزم نيران سوزانش كنند

چرخ اگر باشد نباشد خم چو در تعظيم او

طوق لعنت در گلو مانند شيطانش كنند

(صامت بروجردي)

محمد علي صاعد اصفهاني

ز عهده ي كه برآيد بجز خداي علي

كه گويد آنچه بود در خور ثناي علي

نگر به چشم بصيرت كه جمله موجودات

نشسته اند سر سفره عطاي علي

نبود لطف و صفايي به بوستان وجود

نگشته بود اگر جلوه گر صفاي علي

چو بلبلان چمن نغمه سر دهند به باغ

رسد به گوش زهر پرده اي نواي علي

به نحوه اي كه سزاوار طاعت است خدا

نكرده است كسي طاعتش سواي علي

هر آنچه داشت علي داد از براي خدا

هر آنچه هست خدا را بود براي علي

ص: 394

سزد كه سايه به خورشيد محشر اندازد

به هر سري كه فتد سايه هواي علي

اگر رضاي خدا را طلب كني هشدار

رضاي حق نبود جز كه در رضاي علي

رسانده اي به يقين دست خود به حبل الله

به چنگ آري اگر دامن ولاي علي

براي گفتن مدحش زيان گويايي

هميشه مي طلبد صاعد از خداي علي

محمد حسين صغير اصفهاني

شماره يك

از الف اول امام از بعد پيغمبر علي است

آمر امر الهي شاه دين پرور علي است

ب برادر با نبي بيرق فراز دين حق

بحر احسان باب لطف بي حد و بي مر علي است

ت تبارك تاج و طاها تخت و نصراله سپاه

تيغ آور خسرو مستغني از لشگر علي است

ث ثري مقدم ثريا متكا ثابت قدم

ثاني احمد به ذات كبريا مظهر علي است

ج جاه و قدرش ار خواهي به نزد ذوالجلال

جل شانه جز نبي از جمله بالاتر علي است

ح حدوثش با قدم مقرون حديثش حرف حق

حاكم حكم اللهي حيه در حيدر علي است

خ خداوند ظفر خيبر گشا مرحب شكار

خسرو ملك ولايت خلق را رهبر علي است

د داماد نبي دست خدا داراي دين

داعي ايجاد موجودات از داور علي است

ذ ذاتش ذوالجلال و ذالمنن وز ذوالفقار

ذلت افزا بر عدوي ملحد ابتر علي است

ر رفيع القدر و والا رتبه روح افزا سخن

رهنماي خلق عالم ساقي كوثر علي است

ز زبر دست و زكي و زاهد و زهد آفرين

زيب بخش مسجد و زينت ده منبر علي است

ص: 395

س سعيد و سيد و سرور سلوني انتساب

سر لا رطب و لا يا بس سر و سرور علي است

ش شفيع المذنبين شير خدا شاه نجف

شمع ايوان هدايت شافع محشر علي است

ص صديق و صبور و صالح و صاحب كرم

صبح صادق از درون شب پديدآور علي است

ض ضرغام شجاعت پيشه ي روشن ضمير

ضاربي كز ضربش المضروب لايخبر علي است

ط طبيب طبع دان مطلوب ارباب طلب

طاق نه كاخ مطبق طرح را لنگر علي است

ظ ظهير ملك و ملت ظاهر و باطن امام

ظل ممدود خداي خالق اكبر علي است

ع عين الله و علي جاه و علام الغيوب

عالم علم علي الاشيا ز خشك و تر علي است

غ غران شير يزدان غيرت الله المبين

غالب اندر غزوه ها بر خصم بد گوهر علي است

ف فصيح و فاضل و فخر عرب مير عجم

فارس ميدان مردي فاتح خيبر علي است

ق قلب عالم امكان قسيم خلد و نار

قاضي روز قيامت خواجه ي قنبر علي است

ك كنز علم ماكان و علوم مايكون

كاشف سر و علن از اكبر و اصغر علي است

ل لطفش شامل احوال كل ما خلق

لازم التعظيم شاه معدلت گستر علي است

م ممدوح صحف موصوف تورات و زبور

مصحف وز انجيل را مصداق و المصدر علي است

ن نظام نه فلك از نام نيكش وز جمال

نور بخش مهر و ماه و انجم و اختر علي است

و واجب منزلت ممكن نما والا گهر

واقف از ماوقع و از ما وقع يك سر علي است

ص: 396

ه_ هوالهادي المضلين في الصراط المستقيم

هر چه بهتر خوانمش صد بار از آن بهتر علي است

ي يدالله فوق ايديهم يكي از مدح او

يك سر از يا تا الف هر حرف را مضمر علي است

آدم و نوح سليمان و خليل بي خلل

موسي با اقتدار و عيسي با فر علي است

جان علي جانان علي ظاهر علي باطن علي

مي علي مينا علي ساقي علي ساغر علي است

گويي ار مدح علي ديگر چه غم داري صغير

ياور خلق جهاني گر ترا ياور علي است

شاعر : محمد حسين صغيراصفهاني

شماره دو

غير انسان هرچه باشد ظل انسان است و بس

معني انسان همانا شاه مردان است و بس

هست هستي في المثل جسمي كه در وي جان عليست

وين بود روشن كه بود جسم از جان است و بس

هركه خود را سوخت بي باكانه چون پروانه ديد

شمع بزم آف_رينش شير مردان است و بس

لفظ ايمان راهزاران معني ار بيني بهل

عشق او بگزين كه اين معناي ايمان است و بس

گوهر مهر وي ار داري به دل رو شاد زي

زانكه در محشر همين گوهر درخشان است و بس

مدح او مي خوان به تورات و به انجيل و زبور

تا نگويي وصف او آيات قرآن است و بس

در شب معراج احمد در خود و در عرش و فرش

ديد هر جا بنگرد حيدر نمايان است و بس

خاك راه اهل عرفان شو تو هم او را ببين

ص: 397

زانكه اين دولت نصيب اهل عرفان است و بس

انبياء و اولي_اء را فيض از او مي رسد

نور بخش انج_م آري مه_ر تابان است و بس

آدم و ادريس و شيث و هود را باشد مجير

ني پناه نوح و داوود و سليمان است و بس

در دل ماهي به دريا مونس يونس هم اوست

ني انيس يوسف اندر چاه و زندان است و بس

از زبان پور مريم هم بود ناطق به مهد

هم سخن در طور ني با پور عمران است و بس

هيچ داني از چه گردون را دمي نبود قرار

مرتضي را در پي انجام فرمان است و بس

مهر با آن گرم جولاني به ميدان وجود

شاه ملك انّما را گ_وي چوگان است و بس

در" و اِن مِن شئ " تحقيق ار رود هرذرّه را

بر امير المومنين بيني ثنا خوان است و بس

حضرتش را كرده ميكائيل از جان چاكري

اندر اين درگه نه جبرائيل دربان است و بس

از ازل گسترده خوان نعمت او تا ابد

اولين و آخرين را رزق ازاين خوان است و بس

هفت دريا پيش بحر لطف او داني كه چيست

جدولي ان_در كنار بح_ر عمّان است و بس

هشت كيهان را هم او فرمانده و فرمانروا

ني كه تنها حكم او جاري به كيوان است و بس

هشت خلدو هفت اختر شش جهت زو بر قرار

ني قوام پنج حس و چار اركان است و بس

ص: 398

مي كند ثابت ملاقاتش به گاه نزع جان

اين كه جان جمله را آن شاه جانان است و بس

يا علي اي آنكه اندر كشور غيب و شهود

شخص عالي جاه ذوالعزّ تو سلطان است و بس

جنّت و نيران ندانم چيست اندر كيش من

قرب تو جنّت بود بُعد تو نيران است و بس

كرده اي لاهوتيان را نيز مات خويشتن

عقل ناسوتي نه تنها در تو حيران است و بس

در بيابان غمت بس خضرها سرگشته اند

وادي حي_رت هم_انا اين بي_ابان است و بس

ني همين پروانه سوزد از شرار عشق تو

بلكه بلبل هم ز سوداي تو نالان است و بس

خسروا شاها "صغير" آن بندۀ شرمنده ات

كش به درد بي دوا لطف تو درمان است و بس

سال و ماه و هفته و روز و شب از درگاه تو

هرچه از او مي رسد اكرام و احسان است و بس

سالها باشد كه باشد غرق بحر رحمتت

هم به خوان نعمتت تا هست مهمان است و بس

شماره سوم

طريق عشق ديده ي من غير ديدار علي جويد؟ نجويد

يا زبانم غير اوصاف علي گويد؟ نگويد

دست من غير از كتاب مدح او گيرد؟ نگيرد

پاي من غير از طريق عشق او پويد؟ نپويد

مزرع جانم كه آب آن بُوَد از جوي رحمت

اندر آن غير از گياه مِهر او رويد؟ نرويد

ذوق مهرش كي چشد بيگانه، بگذر زين توقّع

اين گل خوشبوي را جز آشنا بويد؟ نبويد

ز اْستماع مدحش افشان اشكِ شوقي گر تواني

ص: 399

آب ديگر نامه ي عصيان ما شويد؟ نَشويد

دايه ي لطفش دهد شير عنايت طفل دل را

جز به شوق آن لَبَن طفل دلم مويد؟ نمويد

آن كه خواهد مأمني جويد، «صغير» اندر دو عالم

به ز درگاه اميرالمؤمنين جويد؟ نجويد؟

شعر از استاد صغير اصفهاني

شماره چهارم

نادِ علي قلم به لوح نوشت اين سخن به خطّ جلي:

نبي مدينه ي علم و دَرِ مدينه علي

در اين مدينه از اين در درآ كه در دو جهان

رسي به حِصن امانِ خدايِ لم يَزَلي

تو را حقيقتِ عرفانِ حق همين باشد

كه ره بري به شناسايي نبيّ و ولي

به جز ولاي علي هيچ نيست راهِ نجات

چنين شده است مقدّر ز قادر اَزَلي

مدد چو خواهي از آن مظهر العجائب خواه

كه از حق است به احمد خطاب «نادِ علي»

خداي مِثل ندارد ولي علي باشد

خداي را مَثَل، اندر مقام بي مَثَلي

بريخت خون معاند به ذوالفقارِ دو سر

نمود فتح معارك به بازوان يلي

ز عَمرو و زيد به جز عمرو عاص از رزمش

نبُرد جان بِدَر آن هم ز فرط بُلحِيَلي

شها! به وصف تو الكن بود لسانِ «صغير»

به دست، هيچ ندارد به غيرِ منفعلي

شعر از استاد صغير اصفهاني

فؤاد كرماني

كعبه خلوت گه اسرا فراوان عليست

بيت حق جلوه گر از روي درخشان عليست

در جهان مرد عمل باش و علي را بشناس

كه ترازوي عمل كفه و ميزان عليست

اي كج انديش مكن غصب خلافت زيرا

به خدا بعد نبي سلطنت از آن عليست

روز محشر كه گذرنامه جنت طلبي

آن گذرنامه به امضاء و به فرمان عليست

ص: 400

دادگاهي كه به فرداي قيامت برپاست

حكم حكم علي و محكمه ديوان عليست

كشتن "مرحب" و بگرفتن خيبر در كف

خاطرات خوش ديباچه دوران عليست

دور شو اي پسر "عبدود" از ديده ي او

كه شجاعان عرب پشه به ميدان عليست

اين حسيني كه رئيس الشهدايش خوانند

با خبر باش كه شاگرد دبستان عليست

گرچه اين ديده زديدار نجف محروم است

در عوض ريزه خور سفره احسان عليست

علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را

كه به ماسوا فكندي همه سايه ي هما را

دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين

به علي شناختم به خدا قسم خدا را

به خدا كه در دو عالم اثر از فنا نماند

چو علي گرفته باشد سر چشمه ي بقا را

مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ

به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را

برو اي گداي مسكين در خانه ي علي زن

كه نگين پادشاهي دهد از كرم گدا را

بجز از علي كه گويد به پسر كه قاتل من

چو اسير تست اكنون به اسير كن مدارا

بجز از علي كه آرد پسري ابوالعجائب

كه علم كند به عالم شهداي كربلا را

چو به دوست عهد بندد ز ميان پاكبازان

چو علي كه ميتواند كه بسر برد وفا را

نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت

متحيرم چه نامم شه ملك لافتي را

بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت

كه ز كوي او غباري به من آر توتيا را

به اميد آن كه شايد برسد به خاك پايت

ص: 401

چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را

چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان

كه ز جان ما بگردان ره آفت قضا را

چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم

كه لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را

همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي

به پيام آشنائي بنوازد و آشنا را

ز نواي مرغ يا حق بشنو كه در دل شب

غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا

من ار به قبله رو كنم ، به عشق روي او كنم

اقامه صلوة را به گفتگوي او كنم

گر از وطن سفر كنم سفر به سوي او كنم

ز حج و بيت بگذرم طواف كوي او كنم

كز احترام مولدش حرم شده است محترم

الا كه رحمت آيتي ز رحمت علي بود

همه كتاب انبيا حكايت علي بود

بهشت و هرچه اندر او عنايت علي بود

اجلّ نعمت خدا ولايت علي بود

در اين ولا بگو نعم ، كه هست اعظم نعم

شهي كه از لسان او خدا كند خطاب را

به حكم او به پا كند قيامت و حساب را

به حبّ و بغض او دهد ، ثواب را عقاب را

منزّه است از آن كه من بخوانم آن جناب را

خديو دولت عرب امير كشور عجم

ببخشد از تبسّمي ، وجود ممكنات را

ستاند از تكلّمي قرار كائنات را

ز لطف و قهر مي دهد حيات را ممات را

اگر ز حال ما سوا بگيرد التفات را

به يك اشاره مي زند بساط كون را

ص: 402

به هم بهشت را بهشته ام ، بهشت من علي بود

عليست آن كه از رخش بهشت منجلي بود

به غير، ديده داشتن ، نشان احولي بود

كسي است عاشق ولي كه ناظر ولي بود

به دست ديگران دهد كليد گلشن ارم

به زندگي از آن خوشم كه زندگي است داد او

بدان اميد جان دهم كه جان دهم به ياد او

به عيش وطيش و نيك وبد،خوشم درانقياد او

الا مراد عاشقان همه بود مراد او

چه درتعب چه درطرب چه درنعم چه درنقم

تو اي علي مرتضي كه نفس پاك احمدي

چو نفس پاك احمدي ظهور ذات سرمدي

ز هر علل منزّهي ز هر خلل مجرّدي

به ظاهر محمدي تو باطن محمّدي

نبي به جسم ظاهرت خطاب كرده ابن عم

فؤاد كرماني

نور الدّين عمّان ساماني

به پرده بود …

به پرده بود جمال جميل عزّوجل

به خويش خواست كند جلوهايي به صبح اَزَل

چو خواست آنكه جمال جميل بنمايد

علي شد آينه، «خَيرُ الكَلام قَلَّ وَ دَل»

من از مفصّل اين نكته مجملي گفتم

تو خود حديث مفصّل بخوان از اين مجمل

شعر از :نور الدّين عمّان ساماني

محمّد جواد غفور زاده (شفق)

فيض عام علي كه بي گل رويش جهان قوام نداشت

بدون پرتو او، روشني دوام نداشت

قسم به عشق و محبّت پس از رسول خدا

وجود هيچ كس اينقدر فيض عام نداشت

اگر به حرمت اين خانه زاد كعبه نبود

سحاب رحمت حق بارش مدام نداشت

سواد چشم علي را اگر نميبوسيد

به راستي حجرالاسود، استلام نداشت

علي مقيم حَرَمخانه ي صبوري بود

ص: 403

كه داشت منزلت و دعوي مقام نداشت

اگر چه دست كريمش پناه مردم بود

و هيچ روز نشد شب، كه بارِ عام نداشت

چشيده بود علي طعم فقر را همه عمر

به غير نان و نمك سفرهاش طعام نداشت

اگر چه بود زره بر تن علي بي پشت

اگر چه تيغه ي شمشير او نيام نداشت

به بردباريِ اين بت شكن مدينه گريست!

كه داشت قدرت و تصميم انتقام نداشت

علي عدالت مظلوم بود و تنها ماند

دريغ امّت او، شرم از اين امام نداشت

شعر از: محمّد جواد غفور زاده (شفق)

علّامه مير سَيِّد علي فاني قدّس سرّه

طارم اعلي اي از عليّ اعلي نام تو گشته مشتق

اي از صفات واجب ذاتت گرفته رونق

دربارهي تو فرمود احمد: «علي مَعَ الحق»

با طارم معلّيٰ همپايه نيست جوزق

انكار قدر و جاهت باشد شعار جاهل

البتّه نيست حربا؛ هم قدْر مهرِ رخشان

اي پايه ي مقامت برتر ز هر مقامي!

كوتاه در مديحت از هر كه، هر كلامي

در پيش بحر جودت دارد وجود جامي

بر آستان قدست روح الامين غلامي

حقّا به حق، تو ما را، مولايي و امامي

بگذار تا بسوزد در جهل خويش نادان

در وصف ذات پاكت دانش شكسته بال است

شرح جلال و جاهت بر ناطقه عِقال است

بي قدر را به قَدرت، ره يافتن محالست

ليكن به مذهب عشق چون شور، شرط حالست

اين مدح عاشقانه هم نقص و هم كمالست

ران ملخ بَرَد مور بر درگه سليمان

تو جان مصطفايي، آيينه ي خدايي

صندوق علم يزدان گنيجنه ي سخايي

در رزم، «لا فتايي»؛ در بزم، با وفايي

ص: 404

در گلشن طبيعت، لطفي تو و صفايي

در طبع آفرينش، نوري تو و ضيايي

خوبي به هر چه خوب است باشد تو را گروگان

در لا به لاي گلها گيرم سراغ بويت

در جلوه هاي مهتاب بويم شعاع رويت

در مُشك چين و تاتار بينم نشانِ مويت

در كعبهي حقيقت آيم به جستجويت

اي آخرين مطاف عشّاق، خاك كويت

اي قبله ي حوائج! اي آسمان إحسان!

در نقشبند اسما، شير خدا تويي تو

بر باطن حقايق، كشف الغِطا تويي تو

دست خدا به قدرت بر «ماسوا» تويي تو

صفدرشكن به هيجا، خيبرگشا تويي تو

حلّال مشكلات و بحرالعطا، تويي تو

تو نسخه ي شفايي بر دردِ دردمندان

سردار ممكنات و سالار انس و جاني

شاهنشه زمان و فرمانده ي جهاني

تبيان را بيان و بر شرع، ترجماني

سلطان اهل ايمان، تاج سر شهاني

فردا ز حوض كوثر، ساقيِّ تشنگاني

امروز در شدايد تو دستگيرِ ياران

علّامه مير سَيِّد علي فاني قدّس سرّه

ملّا محسن فيض كاشاني قدّس سرّه

تيغ عدالت اي ماه من! زمانه پس از ختم انبيا

بهتر ز ذات پاك تو ديگر پسر نداشت

باشد خدا عليّ و تو را نيز نام اوست

شاخ حيات از تو گلي خوبتر نداشت

باللَّه تجليّات جمال تو گر نبود

از جلوه و جمال خدا كس خبر نداشت

تيغ تو گر نبود؛ شجاعت يتيم بود

داد تو گر نبود؛ عدالت پدر نداشت

در كارگاه خلقت اگر گوهرت نبود

نخل تناور بشريّت ثمر نداشت

شعر از: ملّا محسن فيض كاشاني قدّس سرّه

عليرضا قزوه

اي كه پايان تو پيدا بود از آغاز هم

از تو خواهم گفت اي تكرار زيبا باز هم

ص: 405

ذوالفقار غيرت و عزمت اگر لب وا كند

باز مي ماند عصاي موسي از اعجاز هم

اي همه ايجاز و اعجاز و شگفتي پيش تو

شاعران اطناب مي بافند در ايجاز تو

در مديح تو نه من امروز الكن مانده ام

لكنتي دارد زبان خواجه شيراز هم

در مديحت گرچه بسياران فراوان گفته اند

از تو خواهم گفت اي تكرار زيبا باز هم

محمد علي مرداني

مرآت كمال و مظهر جود عليست

افضل ز همه ممكن و موجود عليست

از قول محمد است اين نكته كه گفت

شايسته ترين بنده معبود عليست

ملك الشعراي صبوري

چون حلقه باب خلد آواز كند

از قول نبي يا علي آغاز كند

رضوان شنود زحلقه چون نام علي

در بر رخ شيعه علي باز كند

موافق

مرا در تن بود تا جان علي گويم علي جويم

بجنبد تا رگم در جان علي گويم علي جويم

ز پيدا و ز پنهانم همين يك حرف را دانم

كه در پيدا و در پنهان علي گويم علي جويم

اگر اهل خراباتم وگر شيخ مناجاتم

به هر آئين ، به هر دستان علي گويم علي جويم

علي دين است و ايمانم ،علي درد است و درمانم

چه با درد و چه با درمان علي گويم علي جويم

علي حلال مشكل ها ،علي آرامش دلها

كند تا مشكلم آسان علي گويم علي جويم

اگر در خانقه افتم وگر در ميكده خفتم

به هر معموره و ويران علي گويم علي جويم

ز مهر او سرشت من ، جمال او بهشت من

ص: 406

هم اندر روضه ي رضوان علي گويم علي جويم

علي باب الله عرفان ،علي سرالله سبحان

به نور دانش و عرفان علي گويم علي جويم

اگر درويش و مسكينم وگر ديندار و بي دينم

چه با كفر و چه با ايمان علي گويم علي جويم

اگر تسبيح مي گويم وگر زنار مي جويم

به هر اسم و به هر عنوان علي گويم علي جويم

ز سوره سوره ي قرآن ، ز ياسين و ز الرحمان

به هر آيه ز هر تبيان علي گويم علي جويم

اگر از وصل خوشحالم وگر از هجر نالانم

چه با وصل و چه با هجران علي گويم علي جويم

به محشر چون برآرم سر ، به نزد خالق اكبر

به گاه پرسش و ميزان علي گويم علي جويم

شاعر : موافق

ميرزا ادهم كاشي

اوصاف علي به گفتگو ممكن نيست

گنجايش بحر در سبو ممكن نيست

من ذات علي به واجبي نشناسم

اما دانم كه مثل اوممكن نيست

حجّة الاسلام محمّدتقي نيِّر

جام اَلَسْت همّتي كز پا نشستم يا علي!

مانده ام برگير دستم يا علي!

تا به ديدار تو چشمم باز شد

از جهان دل بر تو بستم يا علي!

مردم ار مست مِي خمخانه اند

من ز ميناي تو مستم يا علي!

من ندانم چيستم يا كيستم

هر چه هستم از تو هستم يا علي!

پايه از چرخ بلندم برترست

بر درت تا خاك پستم يا علي!

زاهدان در انتظار كوثرند

من خوش از جام اَلَسْتم يا علي!

خواجگي كن عهد خود مشكن من ار

ص: 407

عهد خود با تو شكستم يا علي!

پايمردي كن ز لطفم دست گير

«نيِّرِ» بيپا و دستم يا علي!

شعر از :حجّة الاسلام محمّدتقي نيِّر

نيما يوشيج

گفتي ثناي شاه ولايت نكرده ام ،،، بيرون ز هر ستايش و حد و ثنا علي است

چونش ثنا كنم كه ثنا كرده ي خداست ،،، هر چند چون غلات نگويم : خدا علي است

شاهان بسي به حوصله دارند مرتبت ،،، ليكن چو نيك در نگري پادشا علي است

گر بگذري ز مرتبه كبرياي حق ،،، بر صدر دور زودگذر كبريا علي است

بسيار حكم ها به خطامان رود ولي ،،، در حق آنكه حكم رود بي خطا علي است

گر بيخودم و گر به خود اينم ثناش بس ،،، در هر مقام بر لبم آواي يا علي است

شاه نعمت الله ولي

إمام عالي اي شير خدا امام اعظم

سالار صحابهي مكرّم

آموخته علمِ «مِن لدنّي»

از تو خِضِر و شعيب و آدم

از جمله مهاجران تو حاضر

وز جمله صحابه را تو اعلم

آن حال كه قنبر تو دارد

حقّا كه نداشت قيصر و جم

دو شينه به باغ عالَم غيب

بلبل به ترانه گفت آن دم:

تا هست علي، امام عاليست

در مملكت دو كون، واليست

شعر از: شاه نعمت الله ولي

شاعر ناشناس

روح مسيحا ز دمِ كيست؟ تو

وجود زير علم كيست؟ تو

قلب محمّد حرمِ كيست؟ تو

بر سر دوشش قدم كيست؟ تو

قوام اسلام تويي يا علي

تمام اسلام تويي يا علي

---

تيغ تو بشْكست چو در كارزار

داد خداوند تو را ذوالفقار

بين زمين و آسمان آشكار

ص: 408

گفت امين وحي پروردگار

سلام حق باد به مولا علي

نيست جوانمردي، الاّ علي

---

شيرخدا شيرمحمّد علي است

بازو و شمشير محمّد علي است

دين جهانگير محمّد علي است

تمام تفسير محمّد علي است

آي همه فراريانِ اُحُد

اُحُد به شمشير علي فتح شد

---

كيست علي؟ به خلق عالم، امير

كيست علي؟ وليّ حيّ قدير

كيست علي؟ امام پيش از غدير

كيست علي؟ رفيق پير فقير

علي كه لحم و دمِ پيغمبر است

فاتح بَدر و اُحد و خيبر است

----

تو از سخن فراتري يا علي

تو فوق وهم و باوري يا علي

تو هستيِ پيمبري يا علي

تو حيدري، تو حيدري يا علي

تو گوهر ناب يمِ خلقتي

تو ناشناس عالمِ خلقتي

----

حجّت ما بر همگان تمام است

غصب خلافت علي حرام است

علي فقط صاحب اين مقام است

علي علي علي علي امام است

جاي دروغ و حيله و مكر نيست

امام زهرا كه ابوبكر نيست

----

قسم به قرآن به محمّد به آل

شهادتين از تو گرفته كمال ب

هشت دور تو زند بال بال

نماز تو نماز تو كرده حال

ستاره محو اشكِ شب هاي تو

بوسه زده دعا به لب هاي تو

---

روز ازل محفل ما بود و تو

حاصل ناقابل ما بود و تو

لحظه خلقت گِل ما بود و تو

پيش تر از ما، دل ما بود و تو

حال اگر مغز و يا پوستيم

هرچه كه هستيم، علي دوستيم

----

من كه به حد صفر هم نيستيم

تو دادي از لطف و كرم، بيستم

حال كه با دوستي ات زيستم

ص: 409

به روي من نياوري كيستم

مانده و از بار گنه خسته ام

بيدلم اما به تو دل بسته ام

---

او را سزد به خلق اميري و رهبري

او آورد عدالت و قسط و برابري

تيغش رسد به چرخ گه رزم آوري

با ذوالفقار حيدري و دست داوري

يك لحظه فتح قلعه ي خيبر كند علي

---

افلاك را مهار كند با نظاره اي

بي مهر او به چرخ نتابد ستاره اي

نبود به دهر منقبتش را شماره اي

ابليس را به بند كشد با اشاره اي

يك لحظه گر اشاره به قنبر كند علي

---

پيغمبري نبوده بدون ارادتش

كعبه هنوز فخر كند بر ولادتش

مسجد هنوز شاهد شوق شهادتش

پروردگار فخر كند بر عبادتش

چون بندگي به خالق داور كند علي

---

او ناخداست كشتي ليل و نهار را

فرمان دهد هماره خزان و بهار را

تقسيم كرده روز ازل خلد و نار را

نبوَد عجب كه خلق خداوندگار را

با يك نگاه خويش ابوذر كند علي

---

گردون به پيش تيغ علي افكند سپر

از حمله اش قضا و قدر مي كند حذر

شمشير فتح داور و شير پيامبر

روز از سران فتنه بگيرد به تيغ، سر

شب در خرابه با فقرا سركند علي

---

هنگام بذل دست بوَد دست داورش

گر كوهي از طلا بود و كوهي از زرش

اول نهد طلا به كف سائل درش

نبوَد عجب به دست غلام ابوذرش

اين گوي خاك را به جهان زر كند علي

---

هر جا خدا خداست علي هم بوَد امير

خورشيد را توان كشد از آسمان به زير

ص: 410

از بس كه بود ديو هوا در كفش اسير

حتي شكم ز نان جوين هم نكرد سير

با آنكه سنگ را در و گوهر كند علي

---

در آسمان لواي امامت بپا كند

در خاك، با خدا دل شب التجا كند

در جنگ، حفظ جان رسول خدا كند

در رزم تيغ خويش به دشمن عطا كند

در مهد، پاره پيكر اژدر كند علي

---

طاقي كه تا قيام قيامت نيافت جفت

جان را هماره در ره اسلام ترك گفت

از جبرئيل نغمه ي «الا علي» شنفت

در ليلة المبيت به جاي رسول خفت

تا جان خود فداي پيمبر كند علي

---

شاهي كه هست و بود به دستش مسخر است

با يك فقير زندگي او برابر است

از بس كه در خلافت خود عدل گستر است

سهم عقيل را كه بر او خود برادر است

با سهم يك فقير برابر كند علي

---

روزي كه از خطاي همه پرده مي درند

روزي كه خلق تشنه به صحراي محشرند

دل ها ز تشنگي چو شررهاي آذرند

آنان كه مست جام تولّاي حيدرند

سيرابشان ز چشمه ي كوثر كند علي

---

دارد ز قلب خاك حكومت بر آسمان

بر دستش اختيار مكان داده لامكان

گردد به گردش نگهش محور زمان

دست خداست با سر انگشت مي توان

افلاك را هماره مسخّر كند علي

---

دين يافت از ولادت شير خدا كمال

بي مهر حيدر است مسلمان شدن محال

عالم به او و او به خدا دارد اتكال

در عين بندگي به خداوند ذوالجلال

اعجاز، همچو خالق داور كند علي

ص: 411

---

آدم سرشته شد گلش از خاك پاي او

كس را چه زهره تا كه بگويد ثناي او

مداح او كسي است كه باشد خداي او

اكسير معرفت طلب از كيمياي او

شايد مس وجود تو را زر كند علي

---

دنيا نديده مثل علي راست قامتي

در هر دلي بپاست ز شورش قيامتي

هر نقطه را بوَد ز ولايش علامتي

هر لحظه ريزد از سر دستش كرامتي

جود از نياز خلق، فزون تر كند علي

---

دل از خيال منظر حسنش صفا گرفت

بايد از آن جمال نشان خدا گرفت

حق از نخست، عهد ولايش ز ما گرفت

روزي كه تيرگي همه جا را فراگرفت

ما را شراب نور به ساغر كند علي

---

روز جزا كه هست همان روز سرنوشت

هركس به حشر مي دروَد هر چه را كه كشت

بخشنده مي شوند همه كرده هاي زشت

رويد ز شعله هاي جهنم گل بهشت

گر يك نگه ز دور به محشر كند علي

---

مهر قبول توبه ي آدم به نام اوست

موسي به طور همسخن و همكلام اوست

از قله هاي وهم فراتر مقام اوست

امر قضا به حكم خدا در نظام اوست

تا در نظام خود چه مقدّر كند علي

---

ازدواج اميرالمؤمنين علي عليه السلام و حضرت زهرا سلام الله عليها

غلامرضا سازگار

شماره1

امشب شب سرور خدا و پيمبر است

امشب به جمع حور و ملك شور ديگر است

امشب فرشتگان همه سرمست و پايكوب

جبريل همچو گل پر و بالش معطر است

امشب تمام ارض و سماوات هرچه هست

ص: 412

بزم سرور ذات خداوند اكبر است

امشب ستارگان همگي نقل مجلس اند

دامان سبز رنگ زمين پر ز اختر است

امشب شب ولادت سادات عالم است

امشب شب عروسي زهرا و حيدر است

امشب به عرش زمزمة شادي علي است

امشب شب مبارك دامادي علي است

*********************************************

پيغمبران تمام امم را خبر كنيد

امشب همه به سوي مدينه سفر كنيد

اسفند دود كرده و مشعل به روي دست

از چار سو به چهرة مولا نظر كنيد

خوانيد بر علي همگي مدح فاطمه

شب را به دور حجرة زهرا سلام الله عليها سحر كنيد

قرآن به دست دور و بَر ناقة عروس

تطهير و قدر و سجده و كوثر ز بر كنيد

بر حفظ اين امانت پيغمبر خدا

امشب دعا به جان علي بيشتر كنيد

بنت اسد سلام الله عليها كه بوده ملك دست بوس تو

عيدي بده كه فاطمه سلام الله عليها گشته عروس تو

*******************************************

اين مهر و مه كه هر دو شريف و مكرّمند

با نورشان محيط به عرش معظّمند

*******************************************

پيش از وجود خلقت، تا بعد روز حشر

با هم هماره بوده و پيوسته با هم اند

پيش از هبوط آدم و حوا در اين زمين

امّ و اب و سلالة حوا و آدمند

منظومة مباركة آسمان وحي

مصداق نور و معني آيات محكم اند

محصول اين زفاف بود يازده پسر

عالم فدايشان كه امامان عالم اند

اولادشان به روي زمين بي شماره اند

ص: 413

در چشم كل عرش نشينان ستاره اند

*******************************************

عقدي كه بسته بود خداوند لايزال

تبديل شد به شام زفاف و شب وصال

جبريل ساربان شده و ناقة عروس

آمد به سوي بيت علي با دو صد جلال

*******************************************

يك سو زمام ناقه گرفته، ز يك طرف

چون سايه بان گشوده به فرق عروس بال

وقتي ز روي فاطمه سلام الله عليها مولا كشد نقاب

جا دارد ار به مأذنه گويد اذان بلال

خورشيد رقص مي كند امشب در آسمان

مه چون هلال خم شده در بزم دو حلال

جشن سرور عترت و قرآن مبارك است

وصل دو بحر لؤلؤ و مرجان مبارك است

******************************************

داماد كيست اسوة زهد و اطاعت است

شغلش دو كار، حفر قنات و زراعت است

مهر عروس چيست؟ زمين است و چار نهر

مهر دگر؟ به عرصة محشر شفاعت است

داماد را هنر چه بود غير اين دو كار؟

شير خدا به بيشة سرخ شجاعت است

*****************************************

در بين اين دو يار چه خطي است مشترك؟

زهد و نماز و صبر و رضا و قناعت است

شيريني همارة اين زندگي ز چيست؟

مهر و وفا و عاطفه، ساعت به ساعت است

مهر عروس زيرلب آهسته يا علي است

كل جهاز او زره مرتضي علي است

*****************************************

اين هر دو زوج كآمده قرآن به شأنشان

داده خدا به خيل ملايك نشانشان

جبريل جاي دسته گل از جانب خدا

تطهير هديه آورد از آسمانشان

ص: 414

كردند سر اگر چه سه شب در گرسنگي

رمز نزول سورة دهر است نانشان

اطعامشان براي خداوند بود و بس

اينجا خداست مفتخر از امتحانشان

*****************************************

خلق جهان به پيروي اين دو زوج پاك

باغ جنان شود به حقيقت جهانشان

نه سال زندگاني شان عمر عالم است

دانشگه تمام كمالات آدم است

*****************************************

تا مهر و ماه در يم هستي شناورند

عالم پر از سلالة زهرا و حيدرند

محصول اين عروسي و اين عقد با شكوه

دو قرص آفتاب، دو تابنده اخترند

گر نيك بنگري دو محمد، دو فاطمه

يا دو كتاب وحي خدا يا دو كوثرند

سوگند مي خورم به اَب و اُم و جدشان

كاين چارتن ز خلق دو عالم نكوترند

آن دو پسر به آدم و ذريه اش پدر

وين دو به شيعه تا ابدالدهر مادرند

جان تمام عالم خلقت فدايشان

"ميثم" بگو قصيده به مدح و ثنايشان

شماره2

امشب شب ساغر زدن با ساقي كوثر شده

امشب عروس آسمان خاك در حيدر شده

امشب علي محو رخ صديقه اطهر شده

امشب به بيت فاطمه غلمان ثنا گستر شده

امشب شب آمرزش خلق از سوي داور شده

زيرا امير المومنين داماد پيغمبر شده

جن و بشر و حور و ملك گويند امشب با علي

داماديت ، داماديت ، بادا مبارك يا علي

مهر و مه اينجا اختري ، گردون هلالي ميكند

يا آسمان با اختران بذل لئالي مي كند

دل در سراي فاطمه سير خيالي ميكند

طوطي جان در بزم او شيرين مقالي مي كند

ص: 415

روح الامين مداحي مولي الموالي ميكند

حور و ملك را با دمش حالي به حالي ميكند

ريزد چو باران از سما آيات رحمت بر زمين

در مجلس دامادي مولا امير المومنين

جبريل نازل از سما گرديده بر فخر بشر

آورده پيغام از خدا كي بهترين پيغامبر

ما از ازل اين عقد را بستيم در لوح قدر

تو در زمين اين خطبه را انشاد كن بار دگر

گيتي ز انجم پر شد با وصل اين شمس و قمر

او مادر است و اين بود بر يازده مولا پدر

اين وصل ، وصل كوثر و ساقي كوثر است

اين عقد ، عقد حيدر و زهراي اطهر ميشود

وصل دو دريا حاصلش دولولوي مرجان شود

كز هر دو تا شام ابد روشن چراغ جان شود

بر پاي آن در راه اين جان جهان قربان شود

او دين ز صلحش زنده و اين كشته قرآن شود

مرجان حسن كز حسن او جان مشعل تابان شود

لولو حسين است و از او دل شعله سوزان شود

مرجان كه ديده آنچنان لولو كه ديده اينچنين

آدم گداي كوي او عالم فداي روي اين

اي فاطمه بنت اسد ناموس حي ذوالمنن

امشب عروس خويش را بنگر كنار بوالحسن

بر روي حيدر خنده كن بر دست زهرا بوسه زن

بنشين و بنشانش ببر مانند جان خويشتن

گرديده در بيت الولاماه رخش پرتو فكن

گوش خدا يعني علي تا بشنود از او سخن

تهليل گو ، تقديس كن تسبيح خوان دل باخته

در سر به شوق فاطمه شوري دگر انداخته

امشب خديجه در جنان لبخند ديگر مي زند

روحش بشوق ديدن داماد خود پر مي زند

ص: 416

در خانه شير خدا با مصطفي سر مي زند

گه بوسه بر دست علي ساقي كوثر مي زند

گه خنده بر ماه رخ زهراي اطهر مي زند

گاهي تبسم بر گل روي پيمبر مي زند

ارواح پاك انبيا دور سراي فاطمه

خوانند از بهر علي مدح و ثناي فاطمه

آدم ستاده بر در بيت امير المومنين

خواند ثناي فاطمه با نوح شيخ المرسلين

خنجر بكف دارد خليل ان شاهد شور آفرين

تا از ذبيحش شر برد در مقدم آن نازنين

استاده موسي روي پا افتاده عيسي بر زمين

داود مداحي كند با نغمه هاي دل نشين

يوسف به حسن دلربا خدمتگذاري مي كند

يعقوب با ذكر علي شب زنده داري مي كند

مي خواست تا آيد عروس آن شب به بيت شوهرش

پر شد ز افواج ملك هم ايمنش هم ايسرش

جبريل از پيشش رود و ميكال از پشت سرش

پا در ركاب ناقه و جا در دل پيغمبرش

رضوان شده جاروب كش با زلف خود در معبرش

سبحانه سبحانه خالي است جاي مادرش

حيدر به شوق مقدمش دل بيقراري مي كند

استاده در پشت در و لحظه شماري مي كند

بگرفت دست مرتضي تا پرده از رخسار او

نقش تبسم شد عيان از لعل گوهر بار او

يار دو عالم را ببين گرديده زهرا يار او

غم خوار عالم را نگر شد فاطمه غم خوار او

افكنده چشمي جانب بيت و در و ديوار او

ياد آمد از حرق در و از قصه ايثار او

گرديد دور مرتضي آهسته گفتا با علي

من آمدم تا جان خود سازم فدايت يا علي

در حجله بنهادند پا آن دخت عم اين ابن عم

ص: 417

آن روح از سر تا بپا اين جان از سر تا قدم

آن وحي را خير تاكلام اين بيت را صاحب حرم

بنهاد دست هر دو را ختم رسل در دست هم

گفتا بزهرا كاين علي شوي تو باشد دخترم

گر او شود از تو رضا راضيست حي ذوالكرم

پس با علي گفتا علي انسيه الحور است اين

سر خدا ، روح نبي ناموس تو زهراست اين

امشب امانت ميدهم من بر تو جان خويش را

بگذاشتم در دست تو روح و روان خويش را

روح و روان خويش ر ا تاب و توان خويش را

پاينده ميبينم د راو ، نام و نشان خويش را

در دامن او يافتم من دودمان خويش را

چون جان نگهداي علي ، جان جهان خويش را

هركس بيازارد و را خسته دل زار مرا

آنكس كه آزارد مرا آزرده دادار مرا

اي بوده پيش از پيشتر ناموس داور فاطمه

اي مدحت از سوي خدا تطهير و كوثر فاطمه

اي دست بوست مصطفي اي كفو حيدر فاطمه

اي زينب كبري تو را پاكيزه دختر فاطمه

اي بر حسين بن علي آزاده مادر فاطمه

اي يازده فرزند تو بر خلق رهبر فاطمه

در شام قدر وصل تو روشن دل عالم شده

مدح تو ذكر علي شيريني "ميثم " شده

شماره3

به بزم انبيا امشب نشاط ديگري پيداست، مي بينم گل لبخند شادي بر لب آدم، تو گويي با ادب بستند صف، پيغمبران از نوح و ابراهيم و اسحاق و كليم الله و روح الله و يعقوب و جناب يوسف و داود و فرزندش سليمان در كف هر يك گلي از آيه هاي نور و آواي مبارك بادشان بر لب كه اي مولا مبارك باد بر قد رسايت خلعت شادي و اوج تخت دامادي، مبارك باد اي جان محمّد وصل زهرايت، چه نيكو همسري بخشيده ذات حقتعالايت، كه باشد روح پاك و بضعه پيغمبر اكرم.

ص: 418

****

سماوات العلي امشب همه درياي نورند و ملايك شاد و مسرورند و عالم سينۀ سينا و دل ها محفل طورند، جبريل امين از جانب دادار منان آمده در محضر پيغمبر اكرم، پيام آورده از حق با سلامي گرم بر احمد كه ما در آسمان خوانديم اول خطبۀ عقد اميرالمؤمنين و دخترت زهراي اطهر را، تو بايد در زمين اينك ببندي عقد آنان را، دو خورشيد فروزان را، دو درياي خروشان را، دو روح پاك ايمان را، دو وجه ذات منان را، دو جان را و دو جانان را كه پيش از آفرينش اين دو را حق خوانده كفو هم.

محمّد از امين وحي چون بشنيد اين فرمان گل، لبخند او بشكفت همچون لاله در بستان، به مسجد آمد و بگذاشت پا بر عرشۀ منبر، فرو باريد از ياقوت لب با اين كلام دلنشين گوهر، به امر حضرت داور، الا يا مسلمين از مرد و زن از اكبر و اصغر، هم اينك من به امر حضرت پروردگارم عقد بستم دخترم زهرا و حيدر را دو كفو نيك اختر را، دو روح روح پرور را، دو شمع نورگستر را، دو دريا را دو گوهر را، دو هم سنگ و دو همسر را، كه بسته پيشتر از آفرينش عقدشان را خالق عالم.

****

چو بشنيدند از ختم رسل اين مژده را ياران، زمين شد از گل لبخند اصحاب رسول الله گلباران، زنان تبريك گو بر فاطمه، مردان، مبارك باد مي گفتند بر مولا محمّد بود و زهرايش، علي بود و تجلايش، تمام قدسيان تسبيح گو تهليل خوان تكبير مي گفتند و مي گشتند دور اين زن و شوهر، خداوند تعالي تهنيت مي گفت بر پيغمبر و بر حضرت صديقه و بر حيدر و بر شيعۀ مولا علي تا دامن محشر همه بودند مسرور از همه مسرورتر بودي دل نوراني پيغمبر خاتم.

ص: 419

****

پس از چندي زمان بگذشت و ايام عروسي آمد و خورشيد عصمت را برِ اين ماه مي بردند و مي خواندند حوران آيت الكرسي و قدر و كوثر و ياسين و نور و آيۀ تطهير و مي بودي زمام ناقه اش در دست جبرائيل و دنبال سر او قل هوالله احد مي خواند اسرافيل و گل از بال خود مي ريخت ميكائيل و جان فرش رهش مي كرد عزرائيل و داماد ايستاده بر در خانه كه با دست يداللهي ز خورشيد جمال عصمت حق پرده بردارد، بخواند با تماشاي جمال كوثر خود سورۀ مريم.

****

فرود آمد عروس از ناقه و بگذاشت پا در خانۀ مولا، علي محو تجلايش، خدا در نور سيمايش، نبي از فرق تا پايش، به لب ذكر خداوند تعالايش كه يكباره نگاهش بر در و ديوار آن بيت گلين افتاد از آيندۀ خود كرد ياد و با زبان دل دمادم يا علي مي گفت، گويي باعلي مي گفت: منم تا پاي جان يارت منم يار فداكارت، شهيد پاي ديوارت، ميان آن همه نامرد تنها مرد ايثارت، تو گر خواهي بود آرايش من چهرۀ نيلي از امشب همسرت باشد براي ياريي ات آمادۀ سيلي، وجودم چاه غم هايت فدايت باد زهرايت، مقاوم در كنارت ايستادم تا ابد چون كوه مستحكم.

****

كجايي فاطمه بنت اسد تا بنگري امشب عروست را، بيا اي مادر مولا! بزن گلبوسه بر روي اميرالمؤمنين و بر عروست حضرت زهرا خديجه اي سلام حق فزون بادا ز اعدادت كجايي تا ببيني گشته وجه الله دامادت، تو هست خويش را در ياري دين خدا دادي، نه هستي، بلكه جان خويش را در دست بنهادي، تو زهرا بر علي زادي، چو هست خويش در راه خدا دادي، خدا هم هست خود را بر تو بخشيده همانا دختري دادت چو زهرا و همانند علي بخشيد دامادت چه دامادي كه ذات پاك حق جان رسولش خواند و جان خلق عالم باد قربانش چه قابل سر كه بر خاك قدوم او نهد «ميثم».

ص: 420

شماره4

فرشتۀ طبع من! زندگي از سر بگير

باز به سوي خدا، بال بزن پر بگير

بخوان سرود و صله ز حيّ داور بگير

ز دست مولا علي شراب كوثر بگير

دست فشان پاي كوب فرشتگان عفاف

خ_دا ب_راي عل_ي گ_رفته جشن زفاف

****

به گلشن عيش ما غم است چون زاغ زشت

امين وحي خدا لاله بيار از بهشت

ببين به بالت خدا شعر عروسي نوشت

به هم رسيدند باز دو يار نيكو سرشت

دو اخت_ر تابناك دو آفتاب كمال

دو سورۀ واقعه دو آيتِ ذوالجلال

فرشتگان بر بدن ز نور خلعت كنيد

غرق شده در خدا ناز به خلقت كنيد

عروسي فاطمه است تمام همّت كنيد

پيمبران را سوي مدينه دعوت كنيد

وليم_ۀ كبري__ا هدي_ۀ نق_د عل_ي است

قلب علي دوستان سفرۀ عقد علي است

****

الا كه شادي كنيد يافته غم خاتمه

فيض الهي شده شامل حال همه

از نفس كائنات مي رسد اين زمزمه

كه گشته امشب عروس فاطمه بر فاطمه

مادر مولا علي، علي اگر حيدر است

عروس تو فاطمه دختر پيغمبر است

****

خنده زنم كز حسد جان عدو سوخته

ريخته در نار بخل هر چه كه اندوخته

عروس را از حيا چهره برافرخته

لباس داماد را دست خدا دوخته

عروس خواهد كه چون قدم به منزل نهد

پيره_ن خ_ويش را هدي_ه ب_ه سائل دهد

****

خواجۀ لولاك را يار و برادر علي است

ص: 421

فاطمه را تا ابد همدم و همسر علي است

امير بدر و احد فاتح خيبر علي است

خديجه! داماد تو، ساقي كوثر علي است

قدر بدان اين همه لطف خداداد را

خنده بر آر و ببوس بازوي داماد را

****

عروسي است و عروس دختر پيغمبر است

عروسي است و عروس آينۀ داور است

عروسي است و عروس فاطمۀ اطهر است

عروسي است و عروس فدايي حيدر است

وج_ود او ب_ا عل_ي ع_روج او ت_ا علي است

هر نفسِ اين عروس هزارها «يا علي» است

****

علي به تخت زفاف چقدر زيبا شده

با نفس فاطمه چو گل ز هم وا شده

دل ز خدا مي برد بس كه دل آرا شده

از اين چه بهتر كه او شوهر زهرا شده

آين_ۀ كبري_است طلع_ت نوراني اش

خواجۀ عالم زند بوسه به پيشاني اش

****

زراريِ فاطمه! ثناي مادر كنيد

ثناي مادر كنيد دعا به حيدر كنيد

پارۀ دل هديه بر- اين زن و شوهر كنيد

نثارشان جاي گل سورۀ كوثر كنيد

رسانده بر بام عرش نداي تكبير را

كن_ار ه_م بنگري_د كوثر تطهير را

****

عاقد اين هر دو زوج خالق حيّ مبين

حاصل اين مهر و ماه ستارگان زمين

خادم اين جشن نور حضرت روح الامين

خطابۀ عقدشان «تبارك» و يا و سين

ز چشم بد دور باد بهشت ديدارشان

دست خدا يارشان خدا نگهدارشان

****

ص: 422

آينۀ كبريا فاطمه و حيدرند

معلم انبيا فاطمه و حيدرند

مؤسس اوصيا فاطمه و حيدرند

امّ و اب اوليا فاطمه و حيدرند

بتول، كفو علي است علي است كفو بتول

سلامش_ان از خ__دا درودش_ان از رس_ول

****

نعمت بي انتها مباركت يا علي

عنايت كبريا مباركت يا علي

وصال خيرالنسا مباركت يا علي

سيب بهشت خدا مباركت يا علي

به مجلس جشن تو اي دو جهان خرمت

لال_ۀ ناقابل__ي اس_ت قصي_دۀ «ميثمت»

شماره5

برخيز و بزن خنده كه غم عين خلاف است

گردون به حرم خانه هو گرم طواف است

عيد آمده عيد آمده يا جشن عفاف است

يا عصمت حق فاطمه را شام زفاف است

سري كه نهان بود درخشيد مبارك

بر روي زمين وصل دو خورشيد مبارك

جان ، موسي شوق آمده دل وادي طور است

عيسي ز فلك سر زده و غرق سرور است

با شور و شعف در كف داود زبور است

در بيت ولايت خبر از وصل دو نور است

ارواح رسل گشته به گرد سر زهرا

گويند كه شد شير خدا شوهر زهرا

خيزيد كه امشب شب آرايش حور است

هم عيد تولا شده هم جشن تبر است

از شادي و از شور جهان محشر كبراست

اين جشن وصال علي و حضرت زهراست

گرديد به گرد حرم فاطمه امشب

تبريك بگوئيد به مولا همه امشب

در كشور دل وصل دو دلدار مبارك

بر احمد و بر خالق دادار مبارك

بر فاطمه و حيدر كرار مبارك

بر شيعه و بر عترت اطهار مبارك

ص: 423

در جشن زفاف گل رعناي خديجه

خالي ست ميان همگان جاي خديجه

حق ، عاقد و داماد ، علي فاطمه يارش

كردند ملايك به روي ناقه سوارش

حوران بهشتي به يمين و به يسارش

جبريل امين خنده زنان غاشيه دارش

فرخنده شب وصل كريم است و كريمه

خيزيد كه از هر دو بگيريد وليمه

زهراست عروسي كه بود حسن الهش

دل برده ز پيغمبر اسلام نگاهش

اين همسر مولاست خدا پشت و پناهش

داماد ، در خانه بود چشم به راهش

در حيدر كرار چه شوري و چه حالي ست

اي فاطمه بنت اسد جاي تو خالي ست

از شوق علي پيرهن دل شده پاره

مولا شده سر تا به قدم محو نظاره

گرديده قرين در دل شب ماه و ستاره

با خدا شير خدا فاطمه گويد به اشاره

كاي مهر تو از روز ازل عهد الستم

من همسر و همسنگر تو فاطمه هستم

اي نفس نفيس نبي اي روح مجرد

اي بيت گلين تو مرا خلد مخلد

اي دست خدا حامي دين يار محمد (ص)

يار تو شريك غم تو فاطمه آمد

من آمده ام تا كه تو را يار بگردم

دور تو ميان درو ديوار بگردم

نه ساله ام اما همه جا يا رتو هستم

با شعله دل شمع شب تار تو هستم

در شادي و غم يار وفادار تو هستم

همسر نه ، كه سرباز فداكار تو هستم

با عشق تو زيبائي من چهره نيلي ست

بالله قسم صورتم آماده سيلي ست

امروز پراز آل نبي روي زمين است

وز مقدمشان روي زمين خلد برين است

پاينده به هر عصر از اين سلسله دين است

ص: 424

محصول وصال علي و فاطمه اين است

(ميثم) همه جا خاك ره آل علي باش

پروانه آن شمع جمال ازلي باش

شماره6

ماه ربيع كرده تجلاّ مبارك است

ماه سرور اهل تولاّ مبارك است

جشن وصال حيدر و زهرا مبارك است

اين جشن ازدواج به مولا مبارك است

از فيض وصل فاطمه دلشاد شد علي

خيزيد و كف زنيد داماد شد علي

امروز مهر و ماه به هم مقترن شوند

حوران عرش خادمۀ بوالحسن شوند

جن و ملك به خاك درش بوسه زن شوند

محصول اين زفاف حسين و حسن شوند

روز و شب عروسي زهراي اطهر است

عاقد خدا و احمد و داماد حيدر است

آدم به بزم وصل شه اوليا بيا

از باغ خلد با همۀ انبيا بيا

با انبيا به بزم شه اوليا بيا

مريم تو با زنان بهشتي بيا بيا

حوران عرش روي در اين خانه مي كنند

با خنده موي فاطمه را شانه مي كنند

داماد را هماره ز سوي خدا سلام

بر اين دو زوج از همۀ انبيا سلام

بر اين عروسي از علي مرتضي سلام

بر يازده ستارۀ برج هدي سلام

اين ازدواج علّت ابقاي مكتب است

بالله قسم طليعۀ ميلاد زينب است

حسن خدا به روي علي ديد فاطمه

بشكفت همچو لاله ؤ خنديد فاطمه

در چشم آفتاب درخشيد فاطمه

بنت اسد عروس تو گرديد فاطمه

لبخند زن به چهرۀ نوراني عروس

اوّل بزن تو بوسه به پيشاني عروس

امشب ستاره مي چكد از چرخ آبنوس

در محضر علي به سر حجلۀ عروس

بازآ خديجه بر در آن حجله كن جلوس

دست عروس و صورت داماد را ببوس

ص: 425

قلب تو منجلي شده امشب مبارك است

داماد تو علي شده امشب مبارك است

عالم از اين خبر همه خلد مخلّد است

دامادي ولّي خداوند سرمد است

اين جان احمد است كه داماد احمد است

داماد نه بگو كه تمام محمّد (ص) است

اينجا عروس، دخت رسول مكرّم است

مهريّه اش شفاعت خلق دو عالم است

امشب چه با صفاست حرمخانۀ علي

ناموس كبريا شده ريحانۀ علي

كوثر قدم نهاده به كاشانۀ علي

لبريز نور آمده پيمانۀ علي

در حجله ي زفاف محمّد (ص) قدم نهد

دست عليّ و فاطمه را دست هم دهد

قلب علي از آنهمه عزّ و وقار زد

لبخند اشتياق به ديدار يار زد

بر باغ آرزويش نسيم بهار زد

كم كم نقاب از رخ زهرا كنار زد

خورشيد آسمان هدي را نظاره كرد

لا حول گفت و روي خدا را نظاره كرد

لبخند زد و ز شوق كه اين همسر من است

يا جان احمد است كه در پيكر من است

امّ الائمّه فاطمۀ اطهر من است

من روز حشر ساقي و اين كوثر من است

اي هستي امام ولايت خوش آمدي

اي مادر تمام ولايت خوش آمدي

بگذار پا به ديده ام اي نور ديده ام

كز اشك شوق گُل سرِ راه تو چيده ام

از هر چه دل بريده به وصلت رسيده ام

خوش انتظار آمدنت را كشيده ام

دار الولاي كوچك من گلشن از تو شد

بيت علي نه قلب علي روشن از تو شد

آيينه ي خداي تعالاي من تويي

مشعل فروز ديدۀ بيناي من تويي

بالله قسم بهشت تماشاي من تويي

نازم به اين مقام كه زهراي من تويي

ص: 426

هر وصف تو كه زمزمۀ خلق عالم است

گويي هزار ميوه به يك نخل «ميثم» است

مهدي رحيمي

دست خدا چو دست به سوي خدا گرفت

در اصل مصطفي زعلي اذن را گرفت

ديدند خواستگار علي بود ظاهرا

يك روح بود عشق ولي در دوتا بدن

زهرا اگر نشست علي هم به پيش رفت

الحق علي به خواستگاري خويش رفت

زهرا همان علي ست ولي در پس حجاب

غير از بلي چه چيز به حيدر دهد جواب؟

توحيدري و هرچه كه فرياد زد سروش

پيدا نشد براي تو در عرش ساق دوش

بي ساق دوش آمده بر دوش ذوالفقار

دست خدا نموده به پا كفش وصله دار

دنيا شنيد گرچه ز لب هاي مصطفي

در اصل خطبه خواند براي شما خدا

چون در شب زفاف شما فرش مي شود

با اين دليل عرش خدا عرش مي شود

سابيده اند قند ستاره به تور ابر

در عقد هم شدند دوتا رشته كوه صبر

زَوّجتُ عشق جزء سپاه علي در آ

اَنكَحتُ فاطمه به نكاح علي در آ

از تو بهشت تا كه جوابت بلي شود

با تو علي ميان خلايق علي شود

در بند تو زده پدر خاك را خدا

عقد تو كرده جمله ي "لولاك" را خدا

كردند اشك هاي علي را محاسبه

مهريه ي تو آب شد عندالمطالبه

آتش گرفت علقمه و نيل گُر گرفت

هذاموكّلي پر جبريل گُر گرفت

دم رفت توي سينه ولي بازدم رسيد

دست علي و فاطمه كم كم به هم رسيد...

محمد نجار

امشب به دلم نغمه و شوري دگر افتاد

تاحاله اي از ابر به دور قمر افتاد

ص: 427

ساقي و مي باده مرادر نظر افتاد

آنقدر زدم باده كه جان در خطر افتاد

در حالت مستي بزدم طعنه عدو را

"با آل علي هركه در افتاد ور افتاد"

هرگاه گذارت به يكي شير نر افتاد

آنگاه ببيني چه كسي از كمر افتاد

*من حيدري ام زاده ي كوي نجف آباد

*من بيد نيم تا كه بلرزم ز دم باد

من حيدريم نام علي ورد زبانم

من حيدريم حب علي عشق عيانم

من حيدريم بي مددش زنده نمانم

بر خاك قدمهاش زند بوسه لبانم

من حيدريم بي كرمش عين خزانم

من حيدريم حب علي تاب وتوانم

من حيدريم دست علي هست عنانم

دوري نجف هر نفسي برده امانم

*قربان دم وبازدمت يا اسدالله

من گردوغبار حرمت يا اسدالله

معني وقاري و شرف همسر زهرا

9سال شدي هر نفسي ياور زهرا

مي نوش شدي از قدح كوثر زهرا

گفتي كه اميرم به همه در بر زهرا

بابا تويي و بهر همه مادر زهرا

در اوج لياقت تو شدي شوهر زهرا

آنجا كه بهشت است طفيل سر زهرا

تنها تو شدي باب دلو دلبر زهرا

*داماد پيمبر نه كه داماد خدايي

* تنها تو اميري وهمه عين گدايي

بر سفره ي عقدت بنشين حضرت مولا

عالم شده زيبا و ببين حضرت مولا

سر حلقه ي كل مومنين حضرت مولا

داماد محمد امين حضرت مولا

دلداري و دلبر آفرين حضرت مولا

برحلقه ي عاشقي نگين حضرت مولا

از اول و تا به آخرين حضرت مولا

زهرا به تو گفته آفرين حضرت مولا

*وقتي كه زند ستاره چشمك

*يعني كه عروسيت مبارك

ياسر مسافر

ز عالم بالا خبر آمد خبري بود

ص: 428

در عرش خدا حال و هواي دگري بود

در جشن عروسي دوتا دلبر و دلدار

باريد زشوق آنكه زاهل نظري بود

در عرش عروسي است و مهمان خدايند

داماد و عروس هم زملك دور و بري بود

سرمايه ي اين زوج فقط مهر و محبت

هرچند كه دارائيشان مختصري بود

زهرا فقط هم كفو علي بود ، همانكه

سرتاقدمش چون پري از عيب بري بود

بالاتر از انس و ملك و حوريه زهراست

اصلا نتوان گفت همانند پري بود

در وقت زفاف از سر شب اين دوكبوتر

در حال مناجات خدا تا سحري بود

ابتر چه كسي گفت به پيغمبر خاتم ؟

كوري عدو ماحصلش دو پسري بود

اول حسن و بعد حسين ، بعد زنسلش

يعني كه هميشه به جهان تاج سري بود

ديگر چه نيازي به سپر بود علي را

از فاطمه بهتر مگر او را سپري بود!

مي گفت علي با دل پر درد و پر از آه

هر وقت كه از كوچه ي غم ها گذري بود

اوقات خوش آن بود كه با فاطمه سر شد

در باقي عمر خون دل و چشم تري بود

اي فاطمه اي ياور نه ساله ي حيدر

رفتي و نگفتي كه تو را همسفري بود ؟

ايمان غلامي باب الجنه

شب دوماديِ فاتح خيبر شده

نو عروس آقا حضرت كوثر شده

همه بگين ماشاءالله هو صد قل هو الله

از آسمونا فرياد مي رسه جشنِ علي و زهرا

خوشحال نبي يك دسته گلي الحق داده به آقا

خوش به حالمون ميشه علي شده همسرزهرا

شيعه خوشبخت شده با ازدواج گل طاها

مي خونم با شادي امشبي رو هزار ماشاءالله

ص: 429

شاخه ي شمشاد علي حضرت دوماد علي مباركت باد

..............................

خطبه خون عقدِ حيدر و زهرا خداس

آخه عقد اين دو ميون آسموناس

آره ريسه ميبندن فرشته ها مي خندن

مهريه ي اون از هفت آسمون فقط يه خرماس

ساده اس دلشون درياس مهرشون خنچه اش يه گل ياس

حضرت مصطفي ميگه بابا بنده وكيلم

گل طاها ميگه از ته قلب بله رو ميگم

يا حيدر مبارك شدي تو همسر كوثر

شاخه ي شمشاد علي حضرت دوماد علي مباركت باد

...................................

رو لب مهدي فاطمه اين زمزمه اس

حسبنا الله امشب عروسي فاطمه است

من دورت بگردم اي دواي دردم

عيدي مي ده به نوكر آقامون چونكه دغدغه داره

صاحب مجلسه شاد باش برامون هديه كربلا داره

هركه دارد حوس كربوبلا بگه يا زهرا

گره مشكلي داره بگه يا حضرت مولا

يا حيدر كن نظر بر حال خسته ي نوكر

شاخه ي شمشاد علي حضرت دوماد علي مباركت باد

مسعود اصلاني

هواي سينه ي دنيا چو عرش اعلاء بود

و نور عشق ميان زمين و بالا بود

مديحه خواني داوود مي رسد امشب

در اين شبي كه شفق همنواي دريا بود

دل زمين خدا شوق پر كشيدن داشت

و آن كرانه كه در اوج ناكجاها بود

مي نشست حضرت موسي به تور عشق علي

و شور و شوق دگر در دل مسيحا بود

تمامي شعف جلوه ي خداوندي

ميان خنده ي پيغمبرش هويدا بود

نگاه خيره ي زهرا به چشم هاي علي

نگاه خيره ي حيدر به چشم زهرا بود

خرابي دل عالم شدست آبادش

خوشا به حال نبي كه عليست دامادش

زمين بهشت خدا شد ز اعتبار علي

ص: 430

و ماه محور رخ و گردش مدار علي

همين كه حضرت زهرا عروس مولا شد

نمانده بود به سينه دگر قرار علي

به نان هر شب حيدر مدينه محتاج است

از اين به بعد كه زهراست خانه دار علي

و با حضور قدم هاي مادر گلها

شكفت در دل خانه گل بهار علي

براي جنگ علي ذوالفقار لازم نيست

چرا كه حضرت زهراست ذوالفقار علي

هزار همچو سليمان در كنار خانه ي او

نشسته اند كه باشند ريزه خوار علي

به پاش ريخت پيمبر تمام دنيا را

گذاشت در كف حيدر چو دست زهرا را

يوسف رحيمي

سرتاسر مدينه پر از شوق و شور بود

لبريز از طراوت و غرقِ سرور بود

از آسمان شهر پيمبر در آن پگاه

صد آسمان ملائكه گرم عبور بود

وقت نزولِ سوره ي ياسين و هل أتي،

هنگامه ي تجلي آيات نور بود

بال فرشته فرش قدمهاي آفتاب

روبند ماهتاب ز گيسوي حور بود

عطر بهشت از نفس باغ مي چكيد

تا اوج عرش زمزمه هاي حضور بود

عالم از عطر ياس مدينه معطر است

پيوند آسماني زهرا و حيدر است

مي خواستند تا كه بمانند يار هم

همدل ترين و هم نفس روزگار هم

بي زرق و برق ، ساده ي ساده شروع شد

پيوند آسماني شان در كنار هم

«سرمايه هاي اصلي شان مهر و عاطفه

بي اعتنا به ثروت و دار و ندار هم»

بر اعتماد شانه ي هم تكيه داشتند

سنگ صبور يكدگر و راز دار هم

بودند هر پگاه دل انگيزتر ز عشق

گرم طلوع روشنِ خورشيد وار هم

چشم بد از جمال دو خورشيد دور باد

ص: 431

چشم حسودِ بد دل و بد خواه كور باد

هم ، ماوراي حد تصور كمالشان

هم ، ماسواي ذهن و تخيل جلالشان

آنجا كه سوخت بال و پر آسمانيان

بام نخستِ پر زدن و اوج بالشان

بايد كه درس زندگي آموخت تا ابد

از بورياي كهنه و ظرف سفالشان

در جام كوزه روشني خمّ سلسبيل

كوثر شراب خانگي لايزالشان

كي مي توان به واسطه ي اين مثالها

پرواز كرد تا افق بي مثالشان

آئينه ي ظهور صفات خدا شدند

ياسين و نور شدند هل أتي شدند

بر شانه هاي عرش خدا خانه داشتند

نه نه ، كه عرش را به روي شانه داشتند

اين ساكنان عرش خدا از همان ازل

چشمي به چند روزه ي دنيا نداشتند

هر چند داشت سفره شان نان خشكِ جو

اما هميشه خويِ كريمانه داشتند

سرشار از عشق و عاطفه و نور ِ معرفت

همواره لحظه هاي صميمانه داشتند

گل داده بود باغِ بهشت اميدشان

يعني چهار غنچه ي ريحانه داشتند

ما جرعه نوش چشمه ي جاريّ كوثريم

دلداده ايم ، شيعه ي زهرا و حيدريم

قاسم صرافان

عشق يعني يكي درون دو تن

عشق يك روح رفته در دو بدن

عشق زهراست روبروي علي

نظر آنهم فقط به سوي علي

عشق راهي بدون خاتمه است

آخر، اين راه، راهِ فاطمه است

فاطمه گفتم و دلم پر زد

باز شاعر به سيم آخر زد

زد دوباره دلي به اين دريا

حسبنا الله و حسبنا زهرا

فاطمه قاب روبروي علي است

فاطمه غرق در وضوي علي است

فاطمه در كنار حيدر نه

فاطمه دختر پيمبر نه

خلق احمد به نور فاطمه بود

نور حيدر ظهور فاطمه بود

ص: 432

سير لولاك آخرش زهراست

بي سبب نيست مادر باباست

يازده ماه دور گردن اوست

يازده گل به روي دامن اوست

يازده نور و يازده ساغر

يازده جوي جاري از كوثر

يازده عاشق از تبار علي

يازده عكس يادگار علي

يك دل او دارد و ازآن علي ست

فاطمه زور بازوان علي ست

يا علي بر لبش كه جاري شد

برق زد عشق و ذوالفقاري شد

با تو تيغ علي دو دم دارد

با تو حيدر بگو چه كم دارد

دل شد از اين حماسه بي پروا

حسبنا الله و حسبنا زهرا

وحيد قاسمي

شماره1

يك مرد وزن مكمل هم در كنار هم

آي__ينه وار ه___ردو يشان بي___قرار هم

م_عناي اص_لي لغ_ت خ_ان_واده ان___د

مست نگاه يكدلي و مي گسار هم

اين زندگي بنا شده بر پايه هاي عشق

بي اع_تنا به ث__روت و دار ون_دار هم

يك خ___انه محقر و يك قط_عه حصير

س_رمايه هاي اصلي شان اعتبار هم

كانون گ_رم پروش غنچه هاي ياس

پي__وندشان وقوع و ط__لوع بهار هم

در آس_مان ع_اطفه اين ماه و آفتاب

چرخي_ده اند تا به ابد در مدار هم

عاقد خ_دا و مهريه آب و سكوت محض

آري شدند هم ن__فس روز گار هم

شماره2

فضاي شهرمدينه دوباره روحاني است

نماز پنجره هايش چقدر عرفاني است

مگر چه عيد بزرگي رسيده كه امشب

در آسمان و فلك جشن نور افشاني است

عجب شبي ! همه جا ريسه بسته جبرائيل

عجب شبي ! همه ي كهكشان چراغاني است

وليمه مي دهد امشب پيمبر رحمت

چقدر سفره ي اين بزم پهن و طولاني است !

فرشته ها سرشان گرم رقص و...؛ ميكائيل

ص: 433

به فكر پخت و پز ِ سوروساتِ مهماني است

درون سفره مِي ناب و ساغر آوردند

كليم و خضر دلي از عزا در آوردند

ستاره ها همه بي تاب ديدن داماد

گرفته اند حسودان كور دل غمباد

وضو گرفته و با احترام بايد گفت:

-جناب حضرت داماد ، شاخه ي شمشاد-

تمام آينه هاي مدينه غش كردند

نگاه فاطمه تا در نگاه شان افتاد

كليد باغ جنان را خدا مراسم عقد

به اين عروس سر ِ سفره زير لفظي داد

ترانه ي لب داوود خوش صدا اين است:

علي و فاطمه پيوندتان مبارك باد

خدا به حور و ملك گفت تا كه دف بزنند

بس است گفتن تسبيح و ذكر، كف بزنند

مجيد لشگري

يك آينه كه حسرت دارالسّلام هاست

يك آينه كه قبله ي بيت الحرام هاست

يك آينه كه عين حقيقت، مجاز نه!

يك آينه كه غرق سكوت و پيام هاست

يك سو جلال حضرت خيرالنّساي خلق

يك سو جمال واضح خيرالأنام هاست

پيوند پاك سوره ي ياسين و كوثر است

آغار انكشاف تمام ظلام هاست

تلفيق نهر كوثر و امواج سلسبيل

هنگام باده نوشي و شرب مدام هاست

«حبل متين» گوشه ي جلباب فاطمه

خورده گره به پيرهن «لاانفصام» هاست

دست علي به دست«فصلِّ لربّك» است

اشراق آسماني و صبح امام هاست

ديگر نياز تيغ دو دَم منتفي شده است

زيرا كه خطبه خطبه فدك در نيام هاست

تا «لَم يَكُن لَهُ كُفُوًا» نزد مرتضاست

خاري به چشم شور جميع لئام هاست

بايد گدا شويم و يتيم و اسيرشان

وقت نزول مائده هاي طعام هاست...

بر خانه اي كه «تُرفَع» و «يُذكَر» نموده «اسم»،

ص: 434

بر خانه اي كه ركن و منا و مقام هاست

استاد حاج احمد واعظي

امشب سراپاي دو عالم عطر باران مي شود

معنا همه الفاظ زيباي بهاران ميشود

هر جا كويري خشك باشد سبزه زاران مي شود

جاري زلال عاطفه از چشمه ساران مي شود

اي اهل عالم در هاي رحمت حق وا بود

امشب كه شام ازدواج حضرت زهرا بود

در عالم بالا ملائك شور و غوغا مي كنند

با خنده هاي شوق و شادي جشن بر پا مي كنند

گلهاي جنت را نثار روي زهرا مي كنند

از روي بام عرش مولا را تماشا مي كنند

يكسوي مي رقصد كسي وان ديگري دف مي زند

جبريل بيخود گشته از خود دائما كف مي زند

از شوق پيغمبر سرشك از ديده جاري مي كند

دل در ميان سينه او بيقراري مي كند

قرآن ز بيت وحي كوثر خواستگاري مي كند

در عالم بالا خدا خود خطبه جاري مي كند

عاقد خدا، تالار جنت ، قدسيان در همهمه

شاهد نبي ، داماد مولا و، عروسش فاطمه

يزدان دوباغ نور را از لطف بگشايد به هم

پيوند اين دو دسته گل به چه مي آيد به هم

هاجر رجز خوان است و اين دو يار بستايد به هم

مريم كنارش ايستاده قند مي سايد به هم

يوسف گرفته مجمر و اسپند گرداني كند

داود با صوت دل انگيزش غزلخواني كند

عيسي خوش آمدگو كنار خانه درباني كند

امشب خليل آيد ذبيح خويش قرباني كند

مهريه زهرا همه دنيا و مافيها بود

از آتش سوزنده دوزخ نجات ما بود

عرش الهي سفره عقد است و بس زيبا بود

ص: 435

مهتاب امشب شمعدان سفره زهرا بود

زهرا به خانه بخت رفت پيوند دو دلدار شد

زهرا امانت باشد و مولا امانتدار شد

مهدي وحيدي

امشب خدا لطف نهان خود هويدا ميكند

امشب تفاخر فرش بس بر عرش أعلا ميكند

امشب دو تا را جفت هم ، از صنع يكتا ميكند

يعني علي ماهِ رخ زهرا تماشا ميكند

با چشم دل در صورت او سير معنا ميكند

امشب حسد بر خاكيان ، بي حد برند افلاكيان

خندان چمن ؛ رقصان دمن ؛ خوشدل زمين ؛ خرم زمان

در دست اسرافيل بين ، صورش شده ساز و دُهُل

با نور، دعوتنامه بفرستاده هاديّ سُبُل

امضا ، ز ختم المرسلين ؛ گيرندگان ، خيل رُسل

هر كس كه آيد همرهش ني دسته گل ؛ يك باغ گل

در آمد و شد اوليا، در رفت و آمد انبيا

اي غصّه و اي غم برو ؛ اي شوق و اي شادي بيا

از بهر اين ساعت زمان لحظه شماري كرده است

وز بهر اين وصلت زمين نابردباري كرده است

چشم فلك شب تا سحر اختر شماري كرده است

ايوب دهر از شوق امشب، بي قراري كرده است

دست خدا ، وجه خدا را خواستگاري كرده است

امشب علي ،آن عدل كل بر عق كل داماد شد

شاگرد ممتاز نَبي ، داماد بر استاد شد

خوان كرم مخلوق را دعوت به مهماني كند

صد نعمت از رحمت خدا بر خلق ارزاني كند

وز طور موسي آمده تا آنكه در باني كند

آيد خليل ،آرد ذبيحِ خود كه قرباني كند

يوسف گرفته مِجمر و اسپند گرداني كند

كرّوبيان در هلهله، قدوسيان در همهمه

ص: 436

عيسي به دنبال علي، مريم كنار فاطمه

امشب به ملك اهل دل مولي الموالي ، والي است

بر سينه غم دست رد زن، شب موسم خوشحالي است

شام سيه بختي شد و روز همايون فالي است

كوثر،كنار ساقي كوثر عليّ عالي است

زهرا به خانه بخت شد، جاي خديجه خالي است

امشب به روي مرتضي ، لب هاي زهرا خنده كرد

آن دل گر از غم مرده بود، از خنده ي خود زنده كرد

ميخانه باز و هركسي جام مكيّف مي زند

ناهيد، پا مي كوبد و تندر به كف دف مي زند

رنگين كمان چون مشتري خود را در اين صف مي زند

لبخند وصل امشب چه خوش كوثر به مصحف مي زند

آري نه تنها خاكيان ، هر آسمان كف مي زند

منشين غمين امشب دلا، شادي دل كن بر ملا

خيز و مِس خود كن طلا ، آيينه ات را ده جلا

عقد علي و فاطمه در آسمان بسته شد

در آسمان بسته شد در كهكشان ها بسته شد

زين نرگس و سوسن دگر چشم و زبان بسته شد

راه يقين ها باز شد ، پاي گمان ها بسته شد

بازاريان حُسن را ، ديگر دكان ها بسته شد

خورشيد و ماه و آسمان،آيينه گرداني كنند

چون در زمين خورشيد و ماهي نورافشاني كنند

بزمي كه حق آراسته الحق تماشايي بُوَد

جبريل مأمورست و فكر مجلس آرايي بود

ميكال از عرش آمده گرم پذيرايي بود

چشم كواكب خيره گر از چرخ مينايي بود

درشهر يثرب لاجرم، خوش گِرد هم آيي بُوَد

خيل مَلك از عرش ، سوي فرش فرش آورده اند

بهر جلوس انبيا پَرهاي خود گسترده اند

ص: 437

امشب زشادي هر وجودي خويش را گم مي كند

گردون تماشاي زمين با چشم اَنجُم مي كند

درياي لطف سرمدي ، بي حد تلاطم مي كند

اهل زمين را آسمان غرق تَنَعُّم مي كند

هر غنچه بهر وا شدن چون گل تبسم مي كند

امشب كه گاه شادي بي حدّ و بي اندازه شد

با دست جانان دفتر عشق علي ، شيرازه شد

امشب صدف، بر گوهري ، يك بحر گوهر مي دهد

يك گوهر اما از دو عالم پر بهاتر مي دهد

صرّاف كل ، دردانه اي بر دُرج حيدر مي دهد

خود دست دختر را پدر بر دست شوهر مي دهد؟

ني نِي ، فلك خورشيد را بر ماه انور مي دهد؟

تبريك گو بر مصطفي جبريل از دادار شد

زهرا امانت باشد و حيدر امانت دار شد

امشب علي در خانه خود شمع محفل مي برد

كشتي عصمت ، نا خدا را سوي ساحل مي برد

مشكل گشاي عالمي، حل مسائل مي برد

انسان كامل را ببين ، با خود مكمل مي برد

هم آن به اين دل مي دهد ؛ هم اين از آن دل مي برد

با نغمه ي جادويي اش ، داوود مداحي مي كند

با خامه ماني كِي توان اين نقش طراحي كند

چشمي نديده در زمين در هر زمان مانندشان

خورشيد و مه تبريك گو بر وصلت و پيوندشان

شادي زهرا و علي پيداست از لبخندشان

لبخندشان دارد نشان از خاطر خرسندشان

شيعه مبارك باد گو ، بر يازده فرزندشان

اي شيعه ، دست افشان شو وتبريك بر دلها بگو

بر پاي خيز و تهنيت بر مهدي زهرا بگو

ص: 438

اي ساقي كوثر كنار خود بهشتي رو ببين

قامت قيامت را نگر طوبا ببين مينو ببين

زين پس هلال خويش را در آن خَم ابرو ببين

هم روز را در چهره او ، هم شب را در آن گيسو ببين

هم لاله زار رو ببين ، هم نافه بارِ مو ببين

هر چند ماهِ رُخ عيان امشب به تو آسان كند

روزي رسد كز چشم تو رُخسار خود پنهان كند

اسداله تعالي رودي

دي_دگ_ان م_ومن_ان بين_ا ز آن

ن_ور ح_ق كور كرده چشم_ان ب___دان

پ_اره ي ت_ن از نب__ي گردد ج__دا

هم_دم و مون__س ش_ود ب_ا مرتض__ي

اشك ش__وق از نرگس طاه_ا چك_د

زي_ن شع__ف پي_راه__ن غ_م بركن_د

تهني__ت گوين_د ملايك بر رس__ول

به__ر وص_ل ش_اه م_ردان ب_ا بت__ول

رنگ گرفته يك__دلي از وصل ش_ان

با نصي__ب هر بين_وا از فض__ل ش_ان

هم ص_دا و ه_م دل و مشت__اق هم

ياور و هم__دم به هر ش_ادي و غ___م

هر دو گل پرورده ي دامان دوس__ت

بوي عط_ر هر گ_ل و بست_ان ز اوس_ت

س__اده امّا بس بج_ا و پ_اك و ن_اب

مي رود زه__را ب_ه بي__ت ب_وت__راب

اي اس_دچشمان خلقان بر دراست

روز وص_ل فاطم_ه باحي_در اس_ت

غديرخم

آزرم

«تمام قافله گيرد به جاي خويش قرار...!»

مناديان همه كردند، حكم را تكرار

كوير بود، افق تا افق، گداخته مس

بر آن گداخته مس، كاروان، خطي ز غبار

دميده مجمر خورشيد، بر فراز كوير

وزان شراره فرو تافته، هزار هزار

به نيمروز، تو گفتي كه كوره ي خورشيد

تمام هستي خود، زي كوير كرده نثار

هوا ستاده كه در سينه اش گرفته نفس

نفس نمانده كه خود باد، مانده از رفتار

ص: 439

شتاب قافله افزون، كه زودتر برسد

به منزلي كه مگر، سايه باشد و جوبار

به دور دست نه پيدا، مگر درختي چند

در آن كوير، به مانند قامت زنهار

فراخناي بيابان، چو پيكري خفته

كه پاش در افق و، سر به سينه ي كهسار

به نيمروز به «جحفه» قرار ممكن نيست

فتاد همهمه در كاروان، كه چيست قرار؟

نه كاروان، كه ز حج باز گشته انبوهي

فزون ز ديدن و، افزون تر از حدود شمار

نه كاروان، كه به فرسنگها خطي ممتد

نود هزار نفر، از پيادگان و سوار

قبيله هاي عرب، در كنار يكديگر

ركابدار نبي، چون مهاجر و انصار

نبي (ص) ستاد و بفرمود، تا كه گرد آيند

تمام قافله، از پيش و پس، كران و كنار

كنار راه، يكي كوه بود و در پايش

بماند بركه ي باران ابرهاي بهار

كنار بركه، درختان سالخوردي چند

كه سايبان شده در آن كوير آتشبار

بگفت تا كه برآرند، از جهاز شتر

فراز دامنه ي كوه، منبري ستوار

از آنكه لحظه ي پيشين رسيده بود سروش

كه در رسيده زماني، كه حق شود اظهار

ملازمان همه ديدند- بر نشانه ي وحي-

عرق نشسته نبي (ص) را، به جبهه و رخسار

شكفته چهره ي پاكش ز التهاب پيام

زدوده جلوه ي وحيش، ز روي خسته غبار

فراز دامنه ي كوه، بر شد و نگريست

در آن قبايل بسيار، از يمين و يسار

در آن فراز چه مي ديد، كس نمي دانست

كنون بگويمت از آن مناظر و اسرار:

«گذشته»ها و «كنون» و فضاي «آينده»

همه معاينه مي ديد، اندر آن ديدار

«گذشته» بود ره رفته، مبداش «مكه»

كه تا «مدينه» همي گشته بود، ره هموار

«كنون» تجمع خلق است، اندرين منزل

ص: 440

كه شان به مقصد «آينده» بست، بايد بار

وليك حوزه ي «آينده» هست جمله جهان:

رهي به طول ابد، رهنمودي اش دشوار

هر آنچه طي شده زين پيشتر، رهي اندك

هر آنچه مانده از اين پس، مسافتي بسيار

چنان رهي ست فرا پيش و، وقت رهبر تنگ

كرا سزاست، كه بر كاروان شود سالار؟

چنين «گذشته» و «آينده» و «كنون» مي ديد

به چشم روشن دل، نقشهاي روشن و تار

به بيست سال و سه، كوشيده بود تا اسلام

رسيده بود به «اكنون»، به يمن بس پيكار

وز آنكه شارع اسلام بود، مي دانست

كه هست نهضت او، تازه پاي در رفتار

ز «جاهليت» پيشين، هنوز آثاري ست

كه گاه جلوه كند آشكار، آن آثار

هنوز دوره ي تعليم، خود نگشته تمام

كه تا پديد شود راه و چاه و گلبن و خار

اگر چه هست در اسلام، اصل آزادي

و در «امور» به شورند، مردمان مختار

وليك قاعده را نيز هست، استثنا

كزين خلاف، شود قاعده بسي ستوار

به ويژه آنكه كمين كرده اند در ره خلق

بسا به چهره شبان و، به سيرت كفتار

كه هست نهضت اسلام، چون نهالي خرد

كه باغبان طلبد، تا نهالْ آرد بار

نهالْ نهضت اسلام و، باغبانْ رهبر

و بار، مردم آزاد و، چشم و دلْ بيدار

وز آنكه مرحله ي رهبري، هنوز به جاست

تمام نيست هدايت، در اين زمان ناچار

به يمن تربيت آنگه كه ريشه كرد درخت

به بار آيد و، نقصان نيابد از آزار

ميان «رهبر» و «حاكم» تفاوتي است عظيم

چنان كه هست تفاوت ميان «راه» و «سوار»

نخست راه ببايد به سوي مقصد خلق

وزان سپس به سر كاروان، يكي سالار

از آن فراز، در اين گونه پرده ها مي ديد

ص: 441

هزار نقش، كه نارم سرودْ در گفتار

كنون سزاست، يكي راهبر بود حاكم

كنون رواست، همان راهدان بود سردار

كسي كه نهضت اسلام را شناسد نيك

كسي كه در ره حق، بگذرد ز خويش و تبار

كسي كه در دل و جانش، ز جاهليت نيست

نه هيچ شعله ي آز و، نه هيچ لكه ي تار

كسي كه دانش و آزادگي، از او رويد

چنان كه از دل آتش، شود پديد شرار

كسي كه در نظرش هيچ نيست، جز انسان

كسي كه در دل او نيست هيچ، جز دادار

كسي كه هست ستمديده را، بهين ياور

كسي كه هست ستم باره را، مهين قهار

كسي كه قلعه ي «خيبر» گشوده است به دست

به جنگ «بدر» ز اهريمنان كشيده دمار

كسي كه روي نگردانده هيچ گه، از رزم

كسي كه در «احد» از دشمنان نكرده فرار

كسي كه هست چو دريا و مي كند توفان

ز اشك چشم يتيم؛ اين شگرف دريابار

كسي كه هست چنان چون نبي (ص)، به قول و عمل

كسي كه جان گرامي، به حق كند ايثار

كسي كه خفت به جاي نبي (ص)، در آن شب خوف

درون مهلكه تا جان كند به دوست، نثار

كسي كه نيست جدا از فروغ علم نبي (ص)

چنان كه نيست ز آتش جدا، شراره ي نار

به ويژه آنكه سروش آمده است لحظه ي پيش

كه بيش از اين بنشايد درنگ، در اين كار

از آن فراز، علي (ع) را بخواند در بر خويش

«وصي» (ع) كنار «نبي» (ص) آمد و گرفت قرار

فراز دست نبي (ص) شد، علي (ع) كه تا بينند

به دست قايد اسلام، مظهري ز شعار

گرفت دست علي (ع) و، نمود بر همه خلق

ص: 442

كه اينك آنكه شما راست رهبر و سردار

هر آنكه را كه بدم مقتدا و پيغمبر

علي ست (ع) زين سپس او را، امير و حكم گذار

وديعت ست شما را، ز من دو شي گران

كه هست ارزششان بيشتر ز هر مقدار

يكي كلام خدا و، دگر حريم رسول (ص)

كه نيستند جدا، اين دو، تا به روز شمار

وگر ز دست نهيد اين دو را، يقين دانم

كه نيست بهره شما را، به غير رنج و مرار

علي ست (ع) آنكه شما راست، زين سپس رهبر

علي ست (ع) آنكه شما راست، زين سپس سردار

گذشته است از آن روز، روزگار دراز

گذشته است بسي ماه و سال و ليل و نهار

وليكْ بيعت آن روز، همچنان برجاست

چو آفتاب، كه نارد كسش كند انكار

«غدير» چشمه ي پاكي ست، در دل تاريخ

روان به بستر آينده، ني به وادي پار

هماره تا كه بود حق، برابر باطل

هماره تا كه تحرك بود، بري ز قرار

پيام صحنه ي آن روز، بانگ آزادي ست

طنين فكنده در آفاق هستي و اعصار

آيتى بيرجندى

بنواختى به لطفم و هم سوختى به ناز

لطف توروحپرور و ناز تو جانگداز

اندر شكنج زلف تو دل رفت و برنگشت

كوخسته بود و راه بسى دور و بس دراز

اى آفرين به نرگس مستت بنازمش

كز يك نگه گرفت جهانى به تركتاز

از تركتاز چشم تو ويران حصار دل

شهرى خراب و ريخته در وى سپاه ناز

ساقى بيا كه روز نشاط است و صبح عيد

گردون به رقص اندر و ناهيد نغمه ساز

رضوان گلاب و مشك فشاند ز باغ خلد

ص: 443

برمحفلى كه راست شد امروز در حجاز

جبريل ايستاده كه يابد نفوذ امر

در خطبه مصطفى لب جان بخش كرده باز

منبر كشيده سر به سوى كرسى فلك

و اين بلعجب كه بود چنان منبر از جهاز

اى شاهباز سدره نشين بال و پر گشاى

بر دوش ودست شاه سزد جاى شاهباز

برهان خويش خواست چو ماهى در آسمان

كردش بلند تا نگرندش بر آن فراز

آن راز را كه در دل عالم نهفته بود

برداشت عقده از دل و بنمود كشف راز

گفت اين كه بنگريدش : هذا وليكم

داريد اگركه چشم بصيرت ، كنيد باز

هم حجت من آمده هم مدعاى من

از حجت است دعوى حسن تو بى نياز

بين مجاز تا به حقيقت بسى ره است

حق را زباطل است چو خورشيد امتياز

امروز شيعيان على در غدير خم

چون گل شكفته روى و چو سروند سرفراز

چون سوسن و هزار به هنگام تهنيت

سلمان مديح گستر و حسان سخن طراز

يا صاحب الولايه يا مرتضى على

اى كرده لطف جانب درويش در نماز

بنهاده بر اميد كرم بنده آيتى

بر آستان جاه وجلالت رخ نياز

آية الله كمپانى

باده بده ساقيا ، ولى ز خُم غدير

چنگ بزن مطربا ، ولى به ياد امير

تو نيز اى چرخ پير ، بيا ز بالا به زير

داد مسرت ستان ، ساغر عشرت بگير

بلبل نطقم چنان ، قافيه پرداز شد

كه زهره در آسمان ، به نغمه دمساز شد

محيط كون و مكان ، دايره ساز شد

سرور روحانيون هو العلى الكبير

ص: 444

نسيم رحمت وزيد ، دهر كهن شد جوان

نهال حكمت دميد ، پر ز گل و ارغوان

مسند حشمت رسيد ، به خسرو خسروان

حجاب ظلمت دريد ، ز آفتاب منير

فاتح اقليم جود ، به جاى خاتم نشست

يا به سپهر وجود ، نير اعظم نشست

يا به محيط شهود ، مركز عالم نشست

روى حسود عنود ، سياه شد مثل قير

صاحب ديوان عشق ، زيب و شرافت گرفت

گلشن خندان عشق ، حُسن و لطافت گرفت

نغمه دستان عشق ، رفت به اوج اثير

به هر كه مولا منم ، على است مولاى او

نسخه اسما منم ، على ست طغراى او

يوسف كنعان عشق ، بنده رخسار اوست

خضر بيابان عشق ، تشنه گفتار اوست

كيست سليمان عشق ، بردر جاهش فقير

اى به فروغ جمال ، آينه ذو الجلال

« مفتقر » خوش مقال ، مانده به وصف تو لال

گر چه بُراق خيال ، در تو ندارد مجال

ولى ز آب زلال ، تشنه بود ناگزي

آيت الله محمد حسين كمپانى

آية الله ميرزا حبيب الله خراسانى

امروز بگو،مگو چه روز است؟

تا گويمت اين سخن به اكرام

موجود شد از براى امروز

آغاز وجود تا به انجام

امروز ز روى نص قرآن

بگرفت كمال،دين اسلام

امروز به امر حضرت حق

شد نعمت حق به خلق

اتمام امروز وجود پرده برداشت

رخساره خويش جلوه گر داشت

امروز كه روز دار و گير است

مى ده كه پياله دلپذير است

از جام و سبو گذشت كارم

وقت خم و نوبت غدير است

ص: 445

امروز به امر حضرت حق

بر خلق جهان على امير است

امروز به خلق گردد اظهار

آن سر نهان كه در ضمير است

عالم همه هر چه بود و هستند

امروز به يك پياله مستند

ابن يمين

شماره 1

آن را كه پيشواي دو عالم علي بود

نزد خداي منزلش بس علي بود

هر كس كه مومن است به فرمان مصطفي

مولاش اگر عناد ندارد علي بود

شماره 2

مقتداي اهل عالم چون گذشت از مصطفي (ص)

ابن عم مصطفي (ص) را دان علي (ع) مرتضي

آن علي (ع) اسم و مسمي كز علو مرتبت

اوج گردون با جنابش ارض باشد با سما

آنكه از مغرب به مشرق كرد رجعت آفتاب

تا نماز با نياز او نيفتد در قضا

آنكه نسبت خرقه را يكسر بدرگاهش برند

سالكان راه حق از اولياء و اتقيا

وانكه مي زيبد كه روح الله ز بهر افتخار

نوبت صيتش زند فوق السموات العلا

اوست مولانا بفرماني كه از حق ناطق است

چون توان منكر شدن در شان او منْ كنْتْ را

بر جهان جاهش سرادق ميكشد خورشيدوار

و از تواضع او بزير سايباني از عبا

خسرو سياره بر شير فلك بودي سوار

چون به دلدل بر نشستي مرتضي (ع) روز وغا

جز به قوتهاي روحاني كجا ممكن شدي

در ز خيبر كندن و بر هم دريدن اژدها

زان كرامتها كه ايزد كرد و خواهد كرد نيز

با علي (ع) اكنون بشارت مي رساند هل اتا

بهر اثبات امامت گر بود قاضي عدل

علم و جود و عفت و مرديش بس باشد گوا

گر نكردي در نبوت را نبي الله مهر

ص: 446

مرسلي بودي علي (ع) افضل ز كل انبيا

آنكه در حين صلوه از مال خود دادي زكوه

جز علي (ع) را كس نمي دانم بنص انما

آنچه او را از فضايل هست از اقرانش مجوي

جهل باشد جستن انسانيت از مردم كيا

كي رسيديش ار نبودي افضليت وصف او

از سلوني دم زدن در بارگاه مصطفي

رهنمايي جوي از وي كو شناسد راه را

چون نبرد اين ره كسي هرگز به سر بي رهنما

ترك افضل بهر مفضول از فضول نفس دان

در طريق حق مكن جز نور عصمت پيشوا

و آن ندانم هيچكس را از نبي (ص) چون بگذري

جز علي (ع) مرتضا را پادشاه اوليا

تا بدو دارم تولا با تبرايم ز غير

چون نيابد بي تبرا از تولا دل صفا

در ولاي او نمايم پايداري همچو قطب

ور بگرداند فلك بر سر بخونم آسيا

منقبت از جان و دل «كابن يمين» مي گويدش

هست اظهار عبوديت نه انشاء ثنا

من كه باشم كش ثنا گويم ولي مقصودم آنك

از شمار بندگان داند مرا روز جزا

كردگارا مجرمم اما تو آگاهي كه من

بنده ي اويم چه باشد گر بدو بخشي مرا

مظهر نور نخستين ذات پاك مصطفاست

مصطفي (ص) كو اولين و آخرين انبياست

آنكه هستي بر طفيلش حاصل است افلاك را

وين نه من تنها همي گويم بدين گويا خداست

در صفات ذات پاكش زحمت اطناب نيست

گفته شد اوصاف او يكسر چو گفتي مصطفاست

چون نبي (ص) بگذشت امت را امامي واجبست

وين نه كاري مختصر باشد مر اين را شرطهاست

حكمتست و عصمتست و بخشش و مردانگي

كژنشين و راست ميگو تا ز ياران اين كراست

ص: 447

اين صفات و زين هزاران بيش و عصمت بر سري

با وصي مصطفي (ص) يعني علي المرتضاست

جز علي (ع) مرتضي در بارگاه مصطفي (ص)

هيچكس ديگر به دعوي سلوني برنخاست

مصطفي (ص) و جمله يارانش مسلم داشتند

اينچنين دعوي چو دانستند كان رمز از كجاست

حجت اثبات علمش لو كشف باشد تمام

از فتوت خود چه گويم قايل آن هل اتاست

او به استحقاق امام است و به نص مصطفي (ص)

بر سر اين موجب نص نيز حكم انماست

با چنين فاضل ز مفضولي تراشيدن امام

گر صواب آيد ترا باري به نزد من خطاست

چون گذشت از مرتضي (ع) اولاد او را دان امام

اولين زيشان حسن (ع) وانگه شهيد كربلاست

بعد ازو سجاد (ع) و آنگه باقر (ع) و صادق (ع) بود

بعداز او موسي (ع) نجي الله وبعد از وي رضا (ع)ست

چون گذشتي زو تقي (ع) را دان امام آنگه نقي (ع)

پس امام عسكري (ع) كاهل هدي را پيشواست

بعد ازو صاحب زمان كز سالهاي ديرباز

ديده ها در انتظار روي آن فرخ لقاست

چون كند نور حضور او جهان را باصفا

هر كژي كاندر جهان باشد شود يكباره راست

اين بزرگان هر يكي را در جناب ذوالجلال

از بزرگي رفعتي فوق سماوات العلاست

بنده خود را گر چه حد آن نمي داند وليك

دايم از اخلاص ايشان كارش انشاء ثناست

بر اميد آنكه روز حشر از اين شاهان يكي

گويد اين «ابن يمين» از بندگان خاص ماست

اين عنايت بس بود «ابن يمين» را بهر آنك

هر كه باشد بنده شان در اين دو دنيا پادشاست

ابو القاسم حسينجاني

آسمان، سرپناه مولا بود

ص: 448

و زمين، كارگاه مولا بود

عاشقي، پابه پاي او مي رفت

چشم نرگس، نگاه مولا بود

هرچه مي كرد، دلبري مي كرد

مهرباني، سپاه مولا بود

عدل و آزادگي، كه گم مي شد

چشم مردم، به راه مولا بود

روز، هر چيز داشت؛ از او داشت

و شبان، شاهراه مولا بود

روز و شب را، به كار، وا مي داشت:

اين، سپيد و سياه مولا بود!

آب، از الغدير، برمي داشت

مَشربي، كه گواه مولا بود

كوفه، هرچند هم، كه بد مي كرد

باز هم، در پناه مولا بود!

پدر خاك بود و، خاكي بود

بي گناهي، گناهِ مولا بود!

ابوتراب هدائى

هر چه بينى در بسيط خاك كج خوى شرير

هر كه بينى مانده در چنگال آمالش اسير

كفر و الحاد و نفاق و دور ماندن از صواب

و اين پليديها و ظلمت هست ز انكارغدير

چون رسول اللّه خاتم گشت مامور از خدا

تا نمايد ره ، بشر را سوى احسان كثير

تا رهاند از پريشانى و جهل و خودسرى

هم نمايد راه روشن را براى هر بصير

آمدش جبريل و گفتا: اى امير انبيا

اى كه در كانون خلقت نيست مانندت نظير

من تو را از جانب يزدان پيام آورده ام

اى كه هستى بر خلايق هم بشير و هم نذير

اى كه بر ذرات عالم مى رسد از توحيات

واى كه در عرش علا باشد تو را جا وسرير

تا رهانى خلق را از تيرگيهاى ضلال

تا كنى بينا به نور باطن خود هر ضرير

تا كنى بنيان دين را استوار و پايدار

تا نماند حجتى از بهر افراد شرير

مجمعى اندر غدير خم بپرداز و بگو

ص: 449

بعد من باشد على بر ارض و ما فيها سفير

حكم او حكم من است و حكم من حكم خدا

حب او ايمان و بغضش كفر و زين نبودگزير

فرض بر هر فرد انسان است تا از روى صدق

رخ نهد بر آستان اين جوانمرد دلير

هست جنت جايگاه پيروان صادقش

هر كه از او روى تابد دوزخش باشد مسير

هر كه من مولاى او هستم على مولاى اوست

هست اين فرمان رب خالق حى قدير

حاضران گفتند پذيرفتيم و يك تن زان گروه

بخ بخ گفت و بيعت كرد و خواند او راامير

ليك بعد از رحلت او كند آن كان نفاق

چاهى اندر معبر آن سفله خويان قصير

تا به آل مصطفى ظلم و جفا سازد روا

تا ببندد راه را بر حق شناسان بصير

تا زند آتش به باب معبر روح الامين

تا شود خون از جفايش قلب زهراى خبير

تا كه بعد از اندكى از جور و بيداد يزيد

اهل بيت او شود در دست اهريمن اسير

تا هدايى را زبان گوياست خواهد از خدا

تا مصون مانند، از هر رنج ، ياران امير

احمد نعمتي

ما درس وفا ز حيدر آموخته ايم

در مكتب او دلق ريا سوخته ايم

ما را نبود هيچ نظر بر دگري

تا ديده به لطف مرتضي دوخته ايم

***

گفتم به دل امشب ز چه اين شور و نواست

از بهر چه مهتاب چنين غاليه ساست

بر بام فلك زهر چرا نغمه سر است

گفتا شب ميلاد علي شير خداست

***

اي روي تو آئينه ذات احدي

ص: 450

اي در تو عجين شده صفات صمدي

بار غم ايام مرا پشت شكست

اي حيدر صف شكن خدا را مددي

الهى قمشه اى

س_روش غ_ي_ب_م به پرده دل سرايد از عشق داستانها

كه جز به مهر على فروزان نگرددانوار آسمانها

چو حسن او ماه دلربايى چو طلعتش جلوه خدايى

چو قامتش سرو با صفايى نديده چشمى به بوستانها

به هر دل افتد ز مهر نورش بنوشد از باده طهورش

به جامى از كوثر حضورش شودمجرد تن و روانها

ش_ن_يده نيروى سنانش ، فكندن عمرو و صد چو آنش

نديده اى قدرت روانش به كشور ملك لامكانها

ب_ه ملك جان شاه كشور است او،به شهر علم نبى در است او

به گنج حق پاك گوهراست او، خراج يك جلوه اش جهانها

ز حق مجيب دعاى آدم به امر ايزد وصى خاتم

فروغ اللّه و نور عالم ، فداى او جان جان جانها

ظ_ه_ور ع_ي_ن الكمال ايزد شهود كل الجمال ايزد

به قهر و سطوت جلال ايزد خدانمايى به چشم جانها

خ_رد به كار على است حيران كه چيست اين سرسر سبحان

مثالى از بى مثال يزدان ،دراواز آن بى نشان نشانها

خليفه اللّه اعظم است او، معلم روح آدم است او

امير پاكان عالم است او امام مطلق بر انس و جانها

ك_تاب ناطق امام بر حق معين طاها ولى مطلق

خلافتش بر جهان محقق حكومتش بر تن و روانها

على عالى امير ايمان ولى ايزد خديو امكان

وصى احمد سمى سبحان جلالتش برتر از بيانها

دو دي_ده اش ب_ر ج_م_ال سرمد دو نرگسش مست حسن ايزد

ص: 451

بهشتيان ر ا به نص احمددو گوهرش سيد جوانها

هزار يك از صفاتت نكرده وصف اى امير عالم

اگر فرستد هزار دفتر، فرشته وحى از آسمانها

ت_و ظ_ل خ_ورش_يد لايزالى ، تو ذات بيمثل را مثالى

تو ساقى جرعه وصالى به باغ رضوان به بوستانها

تو جوهر قدرت خدايى تخلق وصف كبريايى

ز مهر حق در مثل ضيايى تو را سزدقدر و عز و شانها

ت_و در غدير از خداى قادر امير باطن شدى و ظاهر

كه تاجدارى شرع اطهرتوراست شايسته نى فلانها

به ملك دين جز تو شه نزيبد بر اين فلك جز تو مه نزيبد

شهى به هر دل سيه نزيبدتويى گل و خارت اين و آنها

تو بسمل دفتر خدايى ، به كشتى شرع ناخدايى

شهنشه تاج انمايى ثناى حسن تو برزبانها

ت_و خ_س_رو ه_ل اتى مقامى بشير رحمت به خاص و عامى

ز كوثر عشق يا رجامى به عاشقان بخش و تشنه جانها

ت_وي_ى ك_ه ش_م_ش_ير آبدارت فكند سرها به خاك ذلت

بس آتش قهر و اقتدارت زمشركان سوخت دودمانها

ز ام_ر ب_ل_غ ب_ه ح_ك_م ايزد شدى تو چون جانشين احمد

رقيب گشت از حسد مخلد به نار محرومى از جنانها

ب_ه ش_كر اعزاز پادشاهى به شيعيان از كرم نگاهى

مخواه ما را بدين تباهى نظر كن اى شه به پاسبانها

تو پرده دار ظهور ذاتى تو آينه جلوه صفاتى

تو كشتى نوح را نجاتى فراتر از گردش زمانها

چ_و خ_وان_م_ى دف_تر و كتابت فصاحت بيحد كلامت

فزايدم معرفت پيامت زدايدم شبهت و گمانها

ت_ب_ارك آن خ_وش كتاب ايمان مفسر مجملات قرآن

ص: 452

فصاحتش نور چشم سحبان مسخرش عقل نكته دانها

ب_ه خيل خوبان تو پيشوايى بر اهل دل شاه اوليايى

غرض ز معراج مصطفايى كه آرداز غيبت ارمغانها

ش_ب_ى ك_ه راز ك_ميل خوانم چو شمع روشن شود روانم

ز شوقت از ديده خون فشانم زدل كشم ناله و فغانها

صباح اگر خوانمى دعايت به پيشگاه ازل ثنايت

به چشم دل بينمى صفايت در آن حقايق وز آن بيانها

ز ع_ل_م و ع_ق_ل و سخا و قدرت به زهد و حلم و تقى و همت

نديد چشم جهان مثالت نه در زمين نى در آسمانها

به سجده گه سر نهادى ز جور ابن ملجم مرادى

به گلشن قدس پرگشادى برستى ازجور سرگرانها

به تيغ زهر آبداده ناگاه شكافت آن جبهه به از ماه

فرشته فرياد زد كه اللّه برآمد از قدسيان فغانها

منم (الهى ) گداى كويت ز هر طرف چشم دل به سويت

كه افتدم يك نظر به رويت به وقت رحلت ز جسم جانها

ال_ه_ي_م ب_ن_ده تو شاهم به كوى عشقت فتاده را هم

كه بخشد ار غرقه در گناهم محبتت زآتشم امانها

اميرايزدي

شماره 1

ابلاغ ولايت

آن روز غدير خُم ، چون وادي سينا بود

در هجده ذي الحجه با قافله ي حجاج

ازعرشِ برين جبريل ن ازل به زمين گرديد

گفتا به نبي : «بلِّغْ ما اُنْزِلَ مِن ربِّك»

گفتش كه ز شرّ ناس هرگز نبود بيمت

پيغامبرِ رحمت ، از لطف نظر افكند

فرمودبه اصحابش يك لحظه عنان گيريد

حجاج چو پروانه گشتند به گردش جمع

بگرفت علي را دست ، بر عرشه ي منبر شد

ص: 453

آنكس كه كلامِ او با وحي ، يكي باشد

فرمود : علي مولاست بر هر كه منم مولا

بر حيدر و يارانش فرمود دعا احمد

بيعت همه ي حضّار ، با شيرِ خدا كردند

من دل به علي دادم ، با كس نَبود كارم

او با حق و حق با او پيوسته در عالم بود

آن دستِ خدا ، پا را دوشِ نبي بگذاشت

هم فاتح خيبر بود ، هم ساقي كوثر بود

در كعبه ولادت يافت، سلطان نجف گرديد

انوارِ خداوندي هر گوشه هويدا بود

بد قافله سالاري ، كاو سيد بطحا بود

از حق ، سخني او را با خواجه ي اسرا بود

اسرارِ امامت را هنگامه ي افشا بود

آن راكه خدا ياراست، ازخصم چه پروا بود

بر آن همه جمعيت كه باديه پيما بود

شاهي كه بر او خلقت ، دلداده و شيدا بود

او نيز چنان شمعي در مجمعِ آنها بود

آماده ي ايرادِ يك خطبه ي غرّا بود

آنكس كه به هرمؤمن از نفسِ وي اولابود

اين كار به فرمانِ خلاق توانا بود

نفرين به عدويش كرد اين حكمِ تبرّي بود

آن لحظه ي تاريخي،الحق كه چه زيبا بود

او هم نَفَسِ (( يس )) او وارث (( طه )) بود

هم عالي و اعلا بود ، هم والي و والا بود

والله ! مقامِ او برتر ز مسيحا بود

هم نَفْسِ رسول الله ، هم شوهر زهرا بود

قدر حرمش برتر از مسجد الاقصي بود

شماره 2

در غدير خُم

از حجةُ الوداع چو برگشت عقل كل

آمد ز آسمان به زمين جبرييل پاك

بي پرده خواند آيه ي «بلِّغ» امين وحي

ص: 454

گفتش: ز شرّ ناس هراست به دل مباد

با اين عمل رسالت خود را تمام كن

هر چند زير تيغ شرر بار آفتاب

ناگه هوا ز لطف الهي لطيف شد

غرق تعجب آن همه انسان كه ناگهان

دعوت نمود از همه حجاج ، روح حج

گرديد از جهاز شتر منبري به پا

آن مهربان رسولكه اوليبه نفس ماست

در پيش روي شمس رسالت ، وصي او

بگرفت دست حيدر كرار را نبي

فرمود : پيروان مرا شد علي ، ولي

بيعت كنيد با علي ، اي اهل معرفت

از جان دعا به ياور و نفرين به دشمنش

هر تشنه سوي ساقي كوثر گرفت راه

حيدر بسانِ كعبه و حجاج در طواف

اول كسي كه داد به ا و دستِ دوستي

«بخٍّ لَك» سرود و سپس گفت : يا علي

سوي سقيفه رفتن ازاين دشت ابلهياست

با كاروان گزيد مكان در غدير خم

امر خدا نمود بيان در غدير خم

بر گوشِ جانِ جانِ جنان در غدير خم

داري امين مكه ، امان در غدير خم

بر خلق اين پيام رسان در غدير خم

كس را نبود تاب و توان در غدير خم

گشتي نسيمِ فيض ، وزان در غدير خم

شد آشكار ، سرّ نهان در غدير خم

جمعي عظيم گشت عيان در غدير خم

در پيش چشم پير و جوان در غدير خم

شد با علي به عرشه ي آن در غدير خم

چون ماه گشت جلوه كنان در غدير خم

بر حاجيان بداد نشان در غدير خم

از امرِ كردگارِ جهان در غدير خم

ياران غنيمت است زمان در غدير خم

بنمود آن پيام رسان در غدير خم

ص: 455

صد چشمه عشق گشت روان در غدير خم

خلقش كشيد خوش به ميان در غدير خم

بودي «عمر» گشود زبان در غدير خم

گشتي امير ، بر همگان در غدير خم

اي «ايزدي» هميشه بمان در غدير خم

بهنيا كاشاني

صبح درخشان نمود، روي ز خاور

چهره ي شب را زدود، مهر منور

لشگر روم، آمد از ره و سپه زنگ

خانه تهي كرد و برد با خود اختر

مرغ سحر پر گشود جانب گلزار

شد مترنم به مدح حيدر صفدر

شاه ولايت علي عالي اعلي

شوهر خير النساء و صهر پيمبر

كيست علي، آن كه بد به عرصه هيجا

فارس ميدان و شير گير و دلاور

كيست علي، آن كه گاه عدل و مساوات

از ره تنبيه سوخت، دست برادر

كيست علي، آن كه خفت از ره ياري

جاي محمد (ص) شبي ميانه ي بستر

كيست علي، آن كه بود در همه ي عمر

يار ستمديدگان، عدوي ستمگر

كيست علي، آن كه هست تاج سلوني

تارك او را بهين، درخشان، گوهر

شرع نبي، كي رواج يافت، به دوران

گر نبدي ذوالفقار و بازوي حيدر

مدحش اين بس، كه در غديرخم، احمد

خاتم پيغمبران، ستوده ي داور

گفت ز بعد من، او خليفه ي بر حق

گفت كه بر امت است هادي و رهبر

هر كه مرا دوست شد، علي اش مولا

ز آن كه منم شهر علم و اوست ورا در

منقبتت كي توان، به چامه بيان كرد

مدح تو را هل اتي ست، زينت و زيور

قاتل مرحب تويي و مرشد جبريل

فاتح خيبر تويي و خواجه ي قنبر

شد ز تف تيغ كفر سوز تو اي شاه

ص: 456

چهره ي مريخ، سرخ فام، چو آذر

كلك دبير فلك، نبود نويسا

گر نبدي مكتب علي، به جهان در

مشتري آن كو شده است قاضي گردون

گاه قضاوت تو راست بنده و چاكر

ثقفي تهراني

اگر تراست به سر شور عشق حي قدير

بنوش جام مي معرفت ز خم غدير

ز غير دوست نگردد دل تو پاك، مگر

به آب مهر ولي خدا شود تطهير

علي عالي اعلي كه نام او به ازل

ز نام حق مشتق بر ساق عرش شد تحرير

امام بر حق بود و به حكم حق گرديد

ولي امر قضا و قدر گه تقدير

خدا چو خواست كند آشكار شانش را

نمود امر نبي (ص) را و اين چنين تحذير

كه گر به خلق نسازي عيان مقام علي (ع)

بدان در امر رسالت نموده اي تقصير

چو شد نبي (ص) مكرم به حكم حق ملزم

روا نديد در ابلاغ آن دگر تاخير

گرفت بازوي مولا و پس بلند نمود

به روي دست خود آنگه براي خلق كثير

ز بعد حمد خدا و گرفتن اقرار

بر اولويت خود كرد اين چنين تقرير

كه من به هر كه بدم صاحب اختيار و ولي

پس اين عليست (ع) به او صاحب اختيار و امير

دعا نمود از آن پس به دوستانش و كرد

به دشمنانش نفرين كه بد بشير و نذير

عدوش بخ بخ گفتا و رخ ز حكم بتافت

كه بد به ظاهر تعظيم و باطنش تحقير

به مر حق چو علي كار كرد، تلخ آمد

به كام خلق ولايش، خصوص نفس شرير

ولي مطلق حق آن بود كه در همه عمر

نكرد سجده بجز بهر كردگار قدير

ص: 457

عليست (ع) مظهر اسماء حق به وقت ظهور

عليست (ع) مخزن اسرار حق به سر ضمير

عليست (ع) اسعد و اتقي و ز هر سعيد و تقي

عليست (ع) اعلم و اشجع ز هر عليم و دلير

علي وصي رسول و عليست (ع) زوج بتول

ابوالايمه و بر مومنان يگانه امير

علي ولي و علي والي و علي مولا

عليست (ع) ساقي كوثر، قسيم خلد و سعير

به وقت مهر، علي مهربان و خاتم بخش

به گاه قهر، علي قهرمان و افسرگير

فزود رونق اسلام چون گرفت علم

زدود كفر ز گيتي كشيد چون شمشير

گشود باب معارف چو رفت بر منبر

ببست راه مظالم نشست چون به سرير

عليست (ع) مالك ملك وجود و منبع جود

براي طاعت او گشته مهر و مه تسخير

ببين به وقت نمازش نمود شمس رجوع

بدان گرفته ز حق اختيار هر تدبير

خداش مي نتوان خواند و از خداش جدا

مدان كه قابل بخشش نباشد اين تقصير

نكرده احصا فضلش بجز خدا در ذكر

از آن شده است امام مبين بدو تفسير

اگر چه قرآن در مدح اوست يكسره ليك

عطا بما نشود از كثير، غير يسير

ز حق كسي ننموده ست چون علي تقديس

چو حق كسي ننموده ست از علي تقدير

علي ز بعد نبي (ص) اشرف است از همه خلق

اطاعتش شده مفروض بر صغير و كبير

به نص «انفسنا» شد ز انبيا افضل

ز عيب و نقص مبري به آيه ي تطهير

علي معين همه انبيا بدي در سر

چنانكه بهر محمد شد آشكار نصير

علي ز روز ازل بود با نبي (ص) توام

شدند خلق ز يك نور، پادشاه و وزير

ص: 458

نبي براي علي بد مربي و استاد

علي براي نبي بود پشتبان و ظهير

نبي به نص نبي منذر است و او هادي

مزيتي نبود بيش از اين به نزد بصير

به حب او شده تعيين، شخص پاك نژاد

ز بغض او شده تشخيص، هر پليد شرير

شبي به جاي نبي خفت و حيرت آور گشت

چو شد به چشم ملايك مصور آن تصوير

به روز خندق زد ضربتي به عمرو كه شد

فزون ز طاعت جن و بشر به نص شهير

علي بود اسد الله و حيدر كرار

نمود حمله به دشمن چو شير بر نخجير

سه روز از خود و اهلش طعام باز گرفت

از آن نمود يتيم و اسير و مسكين سير

غذا نخورد و غزا كرد و از قضا گرديد

حبيب خاص خدا و امير خيبرگير

چو پا نهاد به دوش رسول در كعبه

نمود مولد خود را ز لوث بت تطهير

ثناي او شده واجب به هر وضيع و شريف

عطاي او شده واصل به هر غني و فقير

اگر چه نيست در انظار دوستان ظاهر

بشو به او متوسل كه حاضر است و خبير

به خاك درگه او نه جبين و دل خوش دار

كه بهتر است ز آب حيات در تاثير

مس وجود خود از آن طلا نما و بدان

كه جز مودت او نيست در جهان اكسير

بگير از در فضلش سعادت دو جهان

كه هست در بر افضال او متاع حقير

مرا اميد شفاعت از اوست در محشر

كه خاك من شده با آب مهر او تخمير

من آن كسم كه جوان بودم و ثنا گويش

چگونه دم نزنم حاليا كه گشتم پير

ص: 459

ولي ز مدحش يك از هزار گفته نشد

كه بود فضلش بي انتها و عمر قصير

پروانه نجاتي

دشت تا خيمه زد آهنگ خروشيدن را

چاه هم تجربه كرد آتش جوشيدن را

دست خورشيد در آفاق رسالت چرخيد

چنگ زد گيسوي ترديد پريشيدن را

و بيابان چه تبي داشت از انبوه سكوت

تا مبارك كند اين آينه پوشيدن را

عشق ابلاغ شد و حلقه مستان گُل كرد

تازه كرد آن خُم نو، چشمه نوشيدن را

پر شد آغوش غدير از دم «بخٍّ بخٍّ»

تا بكوبد هيجانات نيوشيدن را

عطر «من كنتُ...» و غوغاي «علي مولاه»

قافله قافله راند اين همه كوشيدن را

پروانه نجاتي

اميرابوتراب هدائى

هر چه بينى در بسيط خاك كج خوى شرير

هر كه بينى مانده در چنگال آمالش اسير

كفر و الحاد و نفاق و دور ماندن از صواب

و اين پليديها و ظلمت هست ز انكارغدير

چون رسول اللّه خاتم گشت مامور از خدا

تا نمايد ره ، بشر را سوى احسان كثير

تا رهاند از پريشانى و جهل و خودسرى

هم نمايد راه روشن را براى هر بصير

آمدش جبريل و گفتا: اى امير انبيا

اى كه در كانون خلقت نيست مانندت نظير

من تو را از جانب يزدان پيام آورده ام

اى كه هستى بر خلايق هم بشير و هم نذير

اى كه بر ذرات عالم مى رسد از توحيات

واى كه در عرش علا باشد تو را جا وسرير

تا رهانى خلق را از تيرگيهاى ضلال

تا كنى بينا به نور باطن خود هر ضرير

تا كنى بنيان دين را استوار و پايدار

ص: 460

تا نماند حجتى از بهر افراد شرير

مجمعى اندر غدير خم بپرداز و بگو

بعد من باشد على بر ارض و ما فيها سفير

حكم او حكم من است و حكم من حكم خدا

حب او ايمان و بغضش كفر و زين نبودگزير

فرض بر هر فرد انسان است تا از روى صدق

رخ نهد بر آستان اين جوانمرد دلير

هست جنت جايگاه پيروان صادقش

هر كه از او روى تابد دوزخش باشد مسير

هر كه من مولاى او هستم على مولاى اوست

هست اين فرمان رب خالق حى قدير

حاضران گفتند پذيرفتيم و يك تن زان گروه

بخ بخ گفت و بيعت كرد و خواند او راامير

ليك بعد از رحلت او كند آن كان نفاق

چاهى اندر معبر آن سفله خويان قصير

تا به آل مصطفى ظلم و جفا سازد روا

تا ببندد راه را بر حق شناسان بصير

تا زند آتش به باب معبر روح الامين

تا شود خون از جفايش قلب زهراى خبير

تا كه بعد از اندكى از جور و بيداد يزيد

اهل بيت او شود در دست اهريمن اسير

تا هدايى را زبان گوياست خواهد از خدا

تا مصون مانند، از هر رنج ، ياران

اميرابوتراب هدائى

جوادحيدري

صاحب اين دل شيدا مهدي است

ولي نعمت عظما مهدي است

در مسيري كه به سوي حق است

مقصد قافله ها تا مهدي است

ذكر اعظم كه مراجع دارند

بهترين وقت سحر يا مهدي است

آخرين ساقي صهباي غدير

پسر حضرت زهرا مهدي است

به خدا عيد غدير هرسال

موقع بيعت ما با مهدي است

ص: 461

دست مردانه به دستش بدهيم

سر به فرمان مطاعش بنهيم

***

حق زما ديده ي بينا خواهد

دلي از شرك مبرا خواهد

تا كه افزوده شود حب علي

در حريم دل ما جا خواهد

شيعه ي ناب زخود مي پرسد

از تو اي شيعه چه زهرا خواهد

اين ولايت كه تو در دل داري

آنچنان هست كه مولا خواهد؟

شيعه با حرف و سخن شيعه نشد

حق زما توشه تقوا خواهد

در عمل در سخن و گفت و شنود

مرضي خاطر او بايد بود

***

علي آن صاحب تيغ دو سر است

علي آن كه زهمه مردتر است

ليله القدر اگر زهرا بود

مرتضي صاحب فيضسحر است

جبرئيل است سخن مي گويد

از همه شير خداوند سر است

انبيا دور سرش مي گردند

كه علي قبله ي اهل نظر است

به روي دست گرفتش احمد

گفت اين عشق من و تاج سر است

بي علي سوي خدا راهي نيست

مظهر كامل اللهي نيست ***

اي مسلمان ديار سلمان

اي محبان تبار سلمان

خوب گر ديده ي خود وا بكنيد

دل سپاريد به كار سلمان

دل و جان بر كف حيدر دادن

بوده خود دار و ندار سلمان

صلواتي كه رود تا به نجف

بنماييد نثار سلمان

صاحب ده درجه ايمان است

فيضمنّاست شعار سلمان

آبروي همه ي ما او بود

محرم حضرت زهرا او بود

***

همه خورديم مي از جام علي

بهره برديم زاكرام علي

اين كه ما عاشق زينب هستيم

بوده از خوبي اقدام علي

اسم ما برده و كرده است دعا

خرج ما شد سحر و شام علي

به خدا هر گره را بگشايد

ص: 462

گفتن مرتبه اي نام علي

كاش تا عاقبت ما گردد

غرق خون، مثل سرانجام علي

يا امين الله اعظم حيدر

ساقي اشك محرم حيدر

مدح امير المومنين(ع)-عيد غدير

جواد حيدري

صاحب اين دل شيدا مهدي است

ولي نعمت عظما مهدي است

در مسيري كه به سوي حق است

مقصد قافله ها تا مهدي است

ذكر اعظم كه مراجع دارند

بهترين وقت سحر يا مهدي است

آخرين ساقي صهباي غدير

پسر حضرت زهرا مهدي است

به خدا عيد غدير هرسال

موقع بيعت ما با مهدي است

دست مردانه به دستش بدهيم

سر به فرمان مطاعش بنهيم

***

حق زما ديده ي بينا خواهد

دلي از شرك مبرا خواهد

تا كه افزوده شود حب علي

در حريم دل ما جا خواهد

شيعه ي ناب زخود مي پرسد

از تو اي شيعه چه زهرا خواهد

اين ولايت كه تو در دل داري

آنچنان هست كه مولا خواهد؟

شيعه با حرف و سخن شيعه نشد

حق زما توشه تقوا خواهد

در عمل در سخن و گفت و شنود

مرضي خاطر او بايد بود

***

علي آن صاحب تيغ دو سر است

علي آن كه زهمه مردتر است

ليله القدر اگر زهرا بود

مرتضي صاحب فيضسحر است

جبرئيل است سخن مي گويد

از همه شير خداوند سر است

انبيا دور سرش مي گردند

كه علي قبله ي اهل نظر است

به روي دست گرفتش احمد

گفت اين عشق من و تاج سر است

بي علي سوي خدا راهي نيست

مظهر كامل اللهي نيست

***

اي مسلمان ديار سلمان

اي محبان تبار سلمان

خوب گر ديده ي خود وا بكنيد

دل سپاريد به كار سلمان

ص: 463

دل و جان بر كف حيدر دادن

بوده خود دار و ندار سلمان

صلواتي كه رود تا به نجف

بنماييد نثار سلمان

صاحب ده درجه ايمان است

فيضمنّاست شعار سلمان

آبروي همه ي ما او بود

محرم حضرت زهرا او بود

***

همه خورديم مي از جام علي

بهره برديم زاكرام علي

اين كه ما عاشق زينب هستيم

بوده از خوبي اقدام علي

اسم ما برده و كرده است دعا

خرج ما شد سحر و شام علي

به خدا هر گره را بگشايد

گفتن مرتبه اي نام علي

كاش تا عاقبت ما گردد

غرق خون، مثل سرانجام علي

يا امين الله اعظم حيدر

ساقي اشك محرم حيدر

**

جيحون يزدي

چون پر شراب راز شد، خم غدير حيدري

منْ كنْت مولي ساز شد، از بربط پيغمبري

پرشد زمين ز اسرار حق، بر شد ز چرخ انوار حق

هر باطلي در كار حق، پا بر گرفت از همسري

ترك من اي فرخنده خو، شيرين زبان چرب گو

كان زلف مشكينت به رو، ديويست انباز پري

مشرق رخ نيكوي تو، مغرب خم گيسوي تو

در قيروان موي تو، صد آفتاب خاوري

چون تا سه روز از خلق حق، پيچد خطييت را ورق

شكرانه را بي طعن و دق، ده رطل خمر خلري

بر بام نوشم باده را، در كوي بوسم ساده را

سوزم دو صد سجاده را، بي اتهام كافري

چون من بدين طاق و طرم، ريزد غديرم مي به خم

كو زهره كز چرخ سوم، بر سازدم خنياگري

جاييكه از ما دادگر، دارد معاصي مغتفر

مفتي نيرزد مفت اگر، نايد ز خشكي در تري

يا در خم مي تا گلو، زين جشن فرخ شو فرو

ص: 464

يا اين فضايل را ازو، كن از رذايل منكري

اي خضر خط نوش لب، ظلمت بر از زلف تو شب

وز رخ به مويت محتجب، آيينه ي اسكندري

پرويز مسكينت به كو، فرهاد مجنونت به رو

شيرينت اندر آرزو، ز آن طرفه لعل شكري

اكنون بمردي ران طرب، بر ياد اين جشن عجب

وز شيشه ي بنْت العنب، بردار مهر دختري

بخشا عصاره ي تاك را، بفزا بجان ادراك را

وز جرعه اي ده خاك را، از چرخ اعظم برتري

دل را نما بي كاهلي، ز آن آب اخگر گون جلي

كاندر تو با مهر علي، ننمايد اخگر اخگري

شاهي كه نتوان زد رقم، يك مدحت از آن ذوالكرم

اشجار اگر گردد قلم، يا چرخ سازد دفتري

گر چه خداي دادگر نايد در اجسام بشر

سر تا به پا پا تا به سر، غير از خدايش نشمري

جز او كه فرخ پي بود، مست از الهي مي بود

آن كيست تا كز وي بود، پر از ثريا تا ثري

اي لجه ي ناياب بن، حق را يد و عين و اذن

حكم تو كرد از بدْو كنْ، فلك فلك را لنگري

شط شريعت را پلي، جام طريقت را ملي

بستان وحدت را گلي، نخل مشيت را بري

پنهان به هر هنگامه اي، در جلوه از هر جامه اي

دست خدا را خامه اي، سر صمد را محضري

دامن ز خويش افشانده اي، خنگ از جهان بجهانده اي

هم خادم درمانده اي، هم پادشاه كشوري

هم حاضر و هم غايبي، هم طالع و هم غاربي

هم هر زمان را صاحبي، هم هر عرض را جوهري

شاها مرا چون هست دل، دايم به وصفت مشتغل

مپسندم از غم معتزل، با اين ادات اشعري

ص: 465

آخر تو بي پايان يمي، فلك نجات عالمي

در كار «جيحون» كن نمي، زا بر عنايت گستري

حاج ميرزا حبيب خراسانى

شماره 1

اى گلرخ دلفريب خود كام

وى دلبر دلكش دل آرام

شد وقت كه باز دور ايام

گامى بزند موافق كام

برخيز تو نيز آسمان وار

يكروز به كام ما بزن گام

بستان و بده بگو سرودى

برخيز و برو بيا بزن جام

چون خرمن گل به عشوه بنشين

چون سرو روان به جلوه بخرام

از شام به عيش كوش تا صبح

وز صبح به طيش باش تا شام

امروز بگو مگر چه روز است

تا گويمت اين سخن به اكرام

موجود شد از براى امروز

آغاز وجود تا به انجام

امروز ز روى نص قرآن

بگرفت كمال ، دين اسلام

امروز به امر حضرت حق

شد نعمت حق به خلق اتمام

امروز وجود، پرده برداشت

رخساره خويش جلوه گر داشت

امروز كه روز دار و گير است

مى ده كه پياله دلپذير است

چون جام دهى به ما جوانان

اول به فلك بده كه پير است

از جام و سبو گذشت كارم

وقت خم و نوبت غدير است

برد از نگهى دل همه خلق

آهوى تو سخت شيرگير است

در عشوه آن دو آهوى چشم

گر شير فلك بود،اسير است

در چنبر آن دو هندوى زلف

خورشيد سپهر،دستگير است

مى نوش كه چرخ پير امروز

از ساغر خورپياله گير است

امروز به امر حضرت حق

بر خلق جهان على اميراست

امروز به خلق گردد اظهار

آن سر نهان كه درضمير است

ص: 466

آن پادشه ممالك جود

در ملك وجود بر سريراست

چندان كه به مدح او سروديم

يك نكته ز صدنگفته بوديم

شماره 2

ز ازل كاين جلوه در خاك و گل آدم نبود

مهر رخسار علي را از تجّلي كم نبود

از لب لعلش دمي در طينت آدم دميد

گر نبود آن دم نشان از هستي آدم نبود

عاشقان را با رخ و زلفش عجائب عالمي

بود كاندر وي خبر از آدم و عالم نبود

جام مي بر نام او مي زد دم از دور وصال

بزم عشرت را كه در آن بزم نام از جَم نبود

بزم خاصان بود و با لعل لب ميگون يار

جز لب پيمانه و ساغر لبي همدم نبود

دم زدي از راز عشقش حضرت خاتم اگر

مُهر خاموشي از اين لب بر لب خاتم نبود

در كتابت نام او را اسم اعظم كرده اند

زانكه حق را نامي از نام علي اعظم نبود

گر نبودي اين كرامت فيض آن صاحب كرم

نقش اين خط لفظِ «كرّمنا بني آدم» نبود

حاج ميرزا حبيب اصفهاني

حسني

ز بتداي خلقت كون و مكان

تا نفير صور در آخر زمان

من علي عاليم اعليستم

درد مظلومان عالم كاستم

من پناه و حامي پيغمبرم

شير كرارم به ميدان حيدرم

مونس مظلومم و ظالم ستيز

در رساي عدل كردم رستخيز

مخزن الاسرار و آل احمدم

واقف سر مگوي سرمدم

آيه تطهير صدق پاكيم

استناد فطرت افلاكيم

شير روز و زاهد شب ها علي

نور حق در روي او شد منجلي

ص: 467

در شجاعت در تمام اين فلك

شد مثال عرشي و حور و ملك

گفت جبريل امين با مصطفي

لافتي الا علي مرتضي

نيست شمشيري مثال ذوالفقار

رادمردي نيست چون او با وقار

كرده تعليم نبي حق اين صواب

يا علي گو باش گاه اضطرار

هم غياث المستغيني علي

هم تويي بر پيروان حق ولي

وحي آمد سوي ختم المرسلين

در غديرخم بگو با مسلمين

فاش كن اينكه وصي تو علي است

بعد تو بر پيروانت او ولي است

گر نگويي اينكه گفتيمت تمام

ناتمام است اين رسالت ناتمام

گفت پيغمبر به اصحابش چنين

باز گردانيد اينجا مسلمين

از جهاز اشتران منبر كنيد

گوش بر فرمان پيغمبر كنيد

از يسار و از يمين خلق آمدند

گرد پيغمبر لبالب آمدند

گفت با امت كه وحي آمد كنون

تا شود آرام درياي جنون

داده فرمانم كه واويلا كنم

خلق را مجنون ورا مولي كنم

بر خم عشق علي ساقي شوم

مي برافشانم پي باقي شوم

روزگار عمر طي شد با علي

بهتر از او هيچكس نبود ولي

دست مولا بود در دست نبي

بود پيغمبر چو سرمست علي

گفت احمد بشنويد اين امر هوست

هر كه را مولاستم مولاش اوست

وه كه كامل شد كنون دين شما

شد تمام انعام آئين شما

يا غياث المستغثين يا علي

ضامن عدلي و والي الولي

حسين پژمان بختياري

پيوند الفت با علي بستيم از جان يا علي

ره نيست از ما تا علي، ما با علي با ما علي

ص: 468

مولا علي مولا علي

سلطان شهر «لا فتي» مسند فروز «هل اتي»

بحر كرم، كان عطا، در ملك دين يكتا علي

مولا علي مولا علي

شمشير حق در دست او، جانهاي عاشق مست او

هستي طفيل هست او، دنيا علي، عقبا علي

مولا علي مولا علي

در جمله اقوام عرب، هم در حسب، هم در نسب

«من كنت مولي» اي عجب زيبد كه را الا علي

مولا علي مولا علي

قول حقيقت را ندا، هم بر نداي حق صدا

عشقي است او را با خدا، عشقي است ما را با علي

مولا علي مولا علي

در عالم بالاست او، سرمايه دنياست او

دنيا و مافيهاست او، دنيا و مافيها علي

مولا علي مولا علي

آنجا كه حق تنها شود، چون نور حق پيدا شود

حلّال مشكلها شود تنها علي تنها علي

مولا علي مولا ع

حسين پژمان بختياري

حسينعلى منشى كاشانى

فرخ و فرخنده باد، عيد سعيد غدير

كه باشد از حد فزون ، مبارك و دلپذير

به امر يزدان پاك ، به حكم حى قدير

نبى به روزى چنين ، ساخت على را امير

به جمله مؤمنين به زمره مؤمنات

چون كه به خم غدير كرد پيمبر نزول

گرد قدومش كشيد، فلك به چشم قبول

از احد لم يزل ، وز صمد لايزول

حضرت جبريل شد، رسول ، نزد رسول

نخست از حق رساند بدو سلام و صلات

پس از سلام و صلات ، باز رساند اين پيام

كه اى امام امم ، كه اى رسول انام

بلغ ما انزل اليك بر خاص و عام

و گر نه بنموده اى رسالتى ناتمام

كه حق نگهدار توست از همه حادثات

ص: 469

اى شه عالى نسب ، وى مه والاجناب

ز ايزد آورده ام ، چنين به سويت خطاب

كه در بر مرد و زن ، به محضر شيخ وشاب

خيز و على را نماى ، ز خويش نايب مناب

كه بسته بر دست اوست گشايش مشكلات

على بود آن كه هست دين خدا رانصير

على بود آن كه هست بهر تو يار وظهير

ندارد از ممكنات هيچ شبيه و نظير

نيست به احكام دين پس از تو چون اوخبير

از همه داناترست بر سنن و واجبات

على است كز بعد تو اشرف و اولاستى

بر همه كائنات ولى والاستى

آن كه به توحيد و شرك فزودى وكاستى

كين وى و مهر او در همه اشياستى

هذا ملح اجاج ، هذا عذب فرات

همين على بود و بس كه مر تو را يار بود

به روز رزم و نبرد يار و مددكار بود

به كار دينش مدام كوشش بسيار بود

قاتل كفار گشت ، قامع فجار بود

به خاك خوارى فكند تن از طغات وعصات

گرفت ختم رسل دست على را به دست

چنان كه مشهور شد بر همه بالا وپست

گفت به صوت جلى آن شه يزدان پرست

على است از بعد من امير بر هر كه هست

على است نعم الامير على است خيرالولات

محب او را حبيب داور و دادار باد

عدوى او را عدو ايزد قهار باد

ياور او را خداى ، يار و مددكار باد

خاذل او نزد حق در دو جهان خوار باد

هست گر از مسلمين يا بود از مسلمات

رسول اكرم چو كرد مثال حق امتثال

خطاب عزت رسيد از سبحات جلال

ص: 470

كه دين اسلام يافت اينك حد كمال

نعمت من شد تمام به مسلمين بالمال

از اين عمل راضى است ذات جميل الصفات

اى ملك ملك دين على عالى مقام

كه حق تو را ساخته وصى خيرالانام

منطق منشى كند، مدح تو هر صبح وشام

به چشم لطف و كرم بر او نظر كن مدام

كه هست بارى گران او را از سيئات

جهان بود تا به جاى ، باد به جا نام تو

توسن ايام باد، تا به ابد رام تو

كوس ولايت زنند، بر زبر بام تو

باد به دلخواه تو، صبح تو و شام تو

اين يك خير المساء و ان يك نعم الغدات

حكيم سنائي غزنوي

در اُحُد مير حيدر كرّار

يافت زخمي قوي در آن پيكار

ماند پيكان تير در پايش

اقتضا كرد آنزمان رايش

كه برون آرد از قدم پيكان

كه همان بود مَرو را درمان

زود مرد جرايحي چو بديد

گفت بايد به تيغ باز بريد

بسته ي زخم را كليد آيد

هيچ طاقت نداشت با دم گاز

گفت بگذار تا بوقت نماز

چون شد اندر نماز، حجّامش

ببريد آن لطيف اندامش

جمله پيكان ازو برون آورد

و او شده بيخبر ز ناله و درد

چون برون آمد از نماز علي

آن مر او را خداي خوانده ولي

گفت كمتر شد آن اَلم چون است

و ز چه جاي نماز پر خون است

گفت با او جمال عصر، حسين

آن بر اولاد مصطفي شده زين

گفت چون در نماز رفتي تو

برِ ايزد فراز رفتي تو

كرد پيكان برون ز تو حجّام

باز نا داده از نماز سلام

ص: 471

گفت حيدر به خالق الاكبر

كه مرا زين اَلم نبود خبر

حكيم سنائي غزنوي

حيران

تشنه آب حياتم ساقي عين اليقين

خيز و لبريزم بده جامي از آن ماء معين

آتني كاسا رويا سايغا للْشاربين

تا شوم رطْب اللسان گويم بلحني دلنشين

در غدير خم هويدا گشت سر يا و سين

صانك الله ساقيا برخيز و پر كن جام را

از غدير آور خمي اين رنْد دردآشام را

ساغرم لبريز ريز اتمام كن اكرام را

تا كه شويم زان طهور از جام دل اوهام را

تا فتد عكسي در آن از نقشبند ماء و طين

حبذا عيد سعيدي كش خداوند مجيد

ختم رنگ آميزي خود را در اين عيد آفريد

صبغه الله خود از اين خم ولايت شد پديد

تا شقي ممتاز گردد اندر اين عيد از سعيد

نيست ريْبي ذلك الْيوم هدي للْمتقين

اي غدير خم تو را مانند در اعياد نيست

عاشقانرا چون تو در اعياد عيدي ياد نيست

فطر و هم نوروز و اضحي بي تواش بنياد نيست

بلكه عيدي چون تو اندر عالم ايجاد نيست

اي تو در اعياد چون ختم رسل در مرسلين

ايها العيد السعيد اي مايه عز و جلال

وي بمدحت منطق گردون شده لال از كلال

وه چه خوش شستي بيمن خود ز دل گرد ملال

در تو گرديد آشكارا سر حي لا يزال

روي دست مصطفي دست خدا از آستين

مهر يثرب ماه بطحا خسرو گردون سرير

چون در اين روز همايون كرد جا اندر غدير

داد فرمان تا بامر خالق حي قدير

منبري از سنگ خاره يا كه از قتب بعير

ساخته تا آنكه گردد بر فراز آن مكين

ص: 472

كرد جا بر عرشه منبر شه عرش آستان

تا به امر حق شود بر قطب امكان ترجمان

سر الرحمنْ علي العرش اْسْتوي آمد عيان

رمز كنت كنز شد بي پرده پيدا در جهان

نور مصباح ولايت تافت از مشكوه دين

شاه لاهوتي مكان چون خيمه در ناسوت زد

عالم ناسوت زينرو طعنه بر لاهوت زد

تا بساغر ساقي حق بوسه از ياقوت زد

لعل آتش فامش آتش بر دل طاغوت زد

در غدير خم قمر با شمس چون آمد قرين

چون الست حق بميثاق آن رسول حق پرست

در غدير خم الستي زد بهر بالا و پست

باب توحيد از علي (ع) بگشود و باب شرك بست

لشكر ظلمات را زان كوكب دري شكست

مات شد خصم بد اختر زان رخ مهر آفرين

زيب دست احمدي دست احد در اهتزاز

راز دانش داد فرمان پرده تا گيرد ز راز

بدر چرخ لي مع الله آفتاب عز و ناز

بانگ زد كز حق علي (ع) شد قبله ي اهل نياز

جز علي مرتضي (ع) نبود اميرالمومنين

بارها آمد مرا وحي از خداوند جليل

داد پيغامم امين وحي يزدان جبرييل

كرد آگاهم مرا نزديك شد گاه رحيل

تا كه گيرم پرده در اين دشت از روي جميل

بر ملا گويم علي (ع) باشد پس از من جانشين

آنكه را اولي بنفسم من علي اولي به اوست

يعني آنكو را منم مولا علي مولاي اوست

عدْل قرآن مرتضي گرديد و قرآن عدل اوست

او است ميزاني كز او گردد جدا دشمن ز دوست

عروه الوثقاي ايمان پيشواي متقين

نفس طه، عين يس، معني ام الكتاب

سوي او باشد اياب خلق و هم با او حساب

ص: 473

حب او آمد ثواب و بغض او باشد عقاب

صاحب حوض و قسيم جنت و نار عذاب

گيرد اندر كف لواي حمد را در يوم دين

هل اتي يا سيدي في حق غيرك هل اتي

يا كه زد جبريل بر غيرت صلاي لا فتي

جبت و طاغوت از چه رو بعد اللتيا و اللتي

نقض عهد خويش كرده از جفا يا ويلتا

حبل كين افكنده اندر گردن حبل المتين

باب شهر علم و حكمت روح بخش ممكنات

با تو دوار است حق، ساري بود از تو حيات

فيك احْصي كلشيْ، رب السما في الْكاينات

نيست «حيرانرا» رجا اندر حيات و هم ممات

خسرو

چون مرتضي به جاي نبي انتخاب شد

بر روي شيعيان جهان فتح باب شد

نص صريح آيه ي يا ايها الرسول

امروز از خدا به محمد (ص) خطاب شد

راز خفي كه بين نبي بود با خدا

با امر حق عيان به همه شيخ و شاب شد

فرمان حق رسيد كه در حجه الْوداع

احمد (ص) براي نصب علي (ع) در شتاب شد

در آفتاب وادي سوزان الغدير

ظاهر به روي دست نبي آفتاب شد

شايسته ي مقام نبي (ص) غير او نبود

زان رو علي (ع) به امر خدا انتخاب شد

تا زد نبي (ص) به نام علي (ص) نقش رهبري

نقش مخالفان همه نقش بر آب شد

بر جن و انس، رهبر و مولا و پيشوا

بعد از نبي (ص) به امر خدا بوتراب (ع) شد

آنها كه بود در دلشان كينه ي علي (ع)

دلهايشان ز آتش حسرت كباب شد

آن كاخهاي مرتفع آرزويشان

يكباره سرنگون شد و يكجا خراب شد

هر بنده اي كه دامن مهر علي گرفت

ص: 474

فارغ ز هول و وحشت روز حساب شد

دست طلب به دامن او زن كه در جهان

هر كس گرفت دامن او كامياب شد

هر كس كه گشت داخل حصن ولايتش

ايمن به روز حشر ز بيم عذاب شد

نوروز شيعيان جهان عيد مرتضاست (ع)

روزي كه شادمان دل ختمي مآب (ص) شد

ما را ظهور مهدي (عج) او آرزو بود

كز انتظار او دل هر شيعه آب شد

«خسرو» چه جاي خنده بود كز غم زمان

بيرون بسي ز ديده ي ما خون ناب شد

خليل عمراني

اين صداي گرد و خاك بال كيست؟

اين تلاطم هاي موج يال كيست؟

اولين بار است ميخواند سرود

آخرين بار است مي آيد فرود

آمد و شوقي شد و در سينه ريخت

برسرم باراني از آئينه ريخت

بند تسبيحم برايش دانه شد

مسجد قلبم كبوترخانه شد

آيه اي آورده سنگين و ث_قيل

زير اين آيه تلف شد جبرئيل

آيه اي از حضرت قدوس خم

شيعيان ، اليوم اكملت لكم

آيه اي آورد و خود پرواز كرد

باب عشق و عاشقي را باز كرد

آيه اش ظرفيت سي جزء بود

وه كه هم اعجاز وهم ايجاز كرد

ميشود با گفتن يك واژه اش

يكصدو ده مرتبه اعجاز كرد

ميشود با خواندنش جبريل شد

سينه ي هفت آسمان را باز كرد

گفت بايد از همين ساعت به بعد

روز را با يا علي آغاز كرد

گفت و گفت و گفت از حمد خدا

با عبارات و اشاراتي رسا

گفت حمد آن كه باران آفريد

از كوير و ابرها نان آفريد

استجابت را شبيه آب كرد

آه را از پشت طوفان آفريد

ص: 475

شيعه ي خورشيد ، يعني ذره را

آفريد اما فراوان آفريد

از نكاح اسم رحمن و رحيم

طفل اقيانوس امكان آفريد

بعد از آن كه شانه اي بر باد داد

حال دريا را پريشان آفريد

خود نمايي كرد بر جن و ملك

حيدري از جنس انسان آفريد

سايه را دنباله ي خورشيد كرد

نور را بر ذره ها تأكيد كرد

گفت زين پس هر كسي دارد نياز

سوي حيدر پهن سازد جانماز

هر كه را من قبله بودم تا به حال

كعبه اش باشد علي ، تم المقال

ابن كه دستم منبر دستش شده

اين كه جبرائيل هم مستش شده

روي اين آئينه حق تابيده است

عكس تجريدي خود را ديده است

حرف حق را مي زند آئينه وش

با لب شمشير تيز و مخلصش

دستهايش بوي خيبر ميدهد

خستگي را از همه پر ميدهد

منبري از خطبه هاي ناب خواند

در غدير اسم علي را آب خواند

السلام اي آب درياي صمد

اي زلال قل هو الله احد

اي كه ميگردي شبيه انبيا

بر هدايت كردن قومت بيا

اي رسول مردم آئينه ها

بعثت غارت، حراي سينه ها

اي به بالاي جهاز اشتران

شأن تو بالاست در بالا بمان

از تو ميريزد صفات كبريا

ذات تو ممسوس ذات كبريا

نردبان وصف تو بي انتها

پله ي اين نردبان سوي خدا

چون تكلم ميكني موسائي ام

تا كه خلقم ميكني عيسا ئي ام

جفت دردم كشتي توحن كجاست؟

جسم سردم گرمي روحت كجاست؟

اي مسح دردهاي لاعلاج

ما همه درديم ، ظرف احتياج

ما همه زخم يتيم كوچكيم

ص: 476

كن مدارا با همه ، ما كودكيم

ما نسيم ذكر تقديس توأئيم

حاجيان فصل تنديس توأئيم

كوچه را ميگردي و طي ميكني

كوزه را ظرفيت مي ميكني

روي دوشت كيسه ي خرما و نان

ميروي در كوچه ها دامن كشان

كيسه نه دل ميبري بر روي دوش

شيعه هستم شيعه ي خرما فروش

اي سفيدي اي كبودي اي بنفش

اي به چشم پاي سلمان ، جاي كفش

اي به هر گام تو صدها التماس

كيسه بر دوش سحر اي ناشناس

ما همه مديون شمشير توئيم

تشنه ي نان جو و شير توئيم

در پي گنجيم ما را راه بر

با خودت تا اشتهاي چاه بر

رضا جعفري

خوشدل تهراني

در غدير خم نبي (ص) خشت از سر خم برگرفت

خشت از خم ولاي ساقي كوثر گرفت

از خم خمر خلافت در غدير خم بلي

ساقي كوثر (ع) زدست مصطفي (ص) ساغر گرفت

گوش گردون گشت كر از هاي و هوي ميْ كشان

كز مي حب علي (ع) امروز مستي درگرفت

يكطرف شوري بپا سلمان كند عماروار

يكطرف ميخانه را مقداد چون بوذر گرفت

دوستان را گاه شادي شد به رغم دشمنان

خواجگي خواجه ي قنبر ز دل غم برگرفت

خواست تا بر جام، سنگ اندازد آن مشوم خصم

سنگ بارانش خدا از طارم اخْضر گرفت

سنگ بر پيمانه افكندن ز بد مستي چه سود

سنگ بر سر زن كه جاي مصطفي (ص) حيدر گرفت

آري آري مرتضي (ع) بر مسند احمد (ص) نشست

آري آري «هلْ اتي» از «انما» افسر گرفت

تا به پايان آورد امر رسالت را رسول (ص)

دامن همت پي ابلاغ «بلغْ» برگرفت

ص: 477

ساخت منبر از جهاز اشتران شاه حجاز

صاحب منبر مكان بر عرشه ي منبر گرفت

تا «يد الله فوق ايْديهمْ» عيان گردد به خلق

دست پيش آورد و دست حيدر صفدر (ع) گرفت

آسمان يا ليْتني كنْت ترابْ از دل سرود

بوتراب آندم كه جا بر دست پيغمبر (ص) گرفت

گفت «هر كس را منم مولا علي مولاي اوست»

حيدرش سرور بود آنكو مرا سرور گرفت

جانشين و قاضي دين و وصي من عليست

اين بگفت و بازوي آن شاه گردون فر گرفت

بين امواج مخالف كشتي دين خداي

از تلاطم ايمني با لنگر حيدر (ع) گرفت

بد هماي طبع من بشكسته پر از سنگ غم

باز از عشق علي (ع) زي اوج معني پر گرفت

«خوشدل»از فيض مديح شاه مردان مرتضي (ع)

حالي از تيغ زبان، ملك سخن يكسر گرفت

خوشدل كرمانشاهى

در غدير خم نبى خشت از سر خم برگرفت

خشت از خم و لاى ساقى كوثر گرفت

از خم خمر خلافت در غدير خم بلى

ساقى كوثر ز دست مصطفى ساغر گرفت

ميرشكاك

ماه صد آيينه دارد نيمه شبها در غدير

روزها مي گسترد خورشيد خودرا بر غدير

نخلها افتان و خيزان، اشتران خسته اند

سر در اوهام گريز از تشنگي، در سر غدير

بادها از سايه ي شاهين سبك رفتارتر

بام سنگين بر فراز بال، زير پر غدير

عزم ابراهيم در تبعيد جان و تن، سپهر

در وداع يار و همسر، گريه ي هاجر غدير

باد اسماعيل وار از تشنگي در پيچ و تاب

هاجر آسا دامن از اشك مصيبت، تر غدير

با جلال صخره ها چون هييت هاشم جميل

در ميان بارگاه حشمت قيصر، غدير

ص: 478

پيش چشم آسمان، پيشاني باز علي (ع)

آفتاب روي زهرا(س) در پس معجر، غدير

ديده باشي ژرف اگر، گويي به جاي مصطفي (ص)

خفته همچون مرتضي (ع) آسوده در بستر غدير

پشته هاي ماسه همچون كشته هاي روز بدر

همچو تيغ ذوالفقار اندر كف حيدر غدير

با سكون و صبر سلمان همسفر آيينه وار

با ابي ذر در شب آشوب همسنگر غدير

در ميان نخلها فوج كمانداران شام

سهمگين مانند چشم مالك اشتر غدير

در هجوم سنگهاي سرگران اندوهگين

مانده همچون مسلم اندر كوفه بي ياور غدير

ابر چون سالار دين كافتاده بر نعش پسر

چون لواي اكبر اندر باد بازيگر، غدير

ذوالجناح آسا ز فرط انعكاس برگ نخل

بالها از تير دارد دسته بر پيكر، غدير

كيست؟ خضر راه درياها، امام آبها

چيست؟ روشن آبگيري برتر ازكوثر، غدير

از شعاع فيض قدسش خاك آدم گل شده

در فروغش ديده جبريل امين شهپر غدير

نوح را در اضطراب از دست توفان يافته

كرده گرداب گران را حلقه ي لنگر غدير

ديده ابراهيم را چون هاله اي در ارغوان

ارغوان را برده زير چتر نيلوفر غدير

دست موسي شد بر آمد ز آستين، آيينه وار

پاي عيسي شد فكند از فوق مهر افسر غدير

دست حق شد در شب معراج و پاي مرتضي (ع)

روز فتح مكه روي دوش پيغمبر (ص) غدير

تا نبينم چون حسين افتادنت را نو به نو

غرق خون هر سال در ميدان، تن بي سر غدير؟

گرنه همچون من به زندان مصيبت مانده اي

پس چرا بيرون نمي آري سر از چنبر غدير؟

روز فرياد «بقيت وحْدي» آيا مانده بود

جز علي (ع) با مصطفي همراه زان لشكر غدير؟

روز خندق، پيل پيكر عمرو كافر را كه داد

ص: 479

از دم تيغ پري كردار خود كيفر غدير؟

مرحب گردن فراز ظلمت آيين را كه كشت؟

دست و بازوي كه در بر كند از خيبر غدير؟

روز نفرين روبرو با اهل نجران مصطفي (ص)

برد كس با خويش غير از چارتن، ديگر غدير؟

در هياهوي هوازن زان هزيمت پيشگان

جز رسول آيا كسي هم ماند باحيدر، غدير؟

ديده اي در شان اصحاب پيمبر (ص) جز علي (ع)

«سابقون السابقون» در مصحف داور غدير؟

هيچكس نشنيد گيرم، خود تو نشنيدي مگر

«وال من والاه» گفت آن روز پيغمبر غدير؟

پس چرا صد چشمه ي آتش فشان پنهان شدي

چون دل من زير چتر سرد خاكستر غدير؟

تا تمام دشت از پيغام دريا پر شود

مي رود از واحه اي تا واحه ي ديگر غدير

دكتر علي اوسط خانجاني

شهريار ملك ايمان مرتضي است

معني آيات قرآن مرتضي است

نام او مشقي ز نام كردگار

بهترين برهان يزدان مرتضي است

صورت عيني قرآن مجيد

آگه از اسرار سبحان، مرتضي است

مصطفي را همچو هارون با كليم

يار در پيدا و پنهان مرتضي است

همسفر در ليلة المعراجِ عشق

همره ختم رسولان مرتضي است

پيشواي جمله احرّار جهان

مقتداي انس و هم جان مرتضي است

كشتي نوح است روح مرتضي

منجي موساي عمران مرتضي است

در صف هيجا به روز واقعه

فاتح و پيروز ميدان مرتضي است

آن كه بر عدلش نمايند اعتراف

هم رفيقان هم رقيبان مرتضي است

مژدگاني مومنان را روز حشر

سدره و طوبي و ميزان مرتضي است

مصلحان را پيشواي بي بديل

در ره اصلاح انسان مرتضي است

بهر خوبان جهان در روز حشر

جنت و فردوس و رضوان مرتضي است

ص: 480

سالكان را مقتدا و رهنما

تا ابد در عشق و عرفان مرتضي است

منتهي الامال جمع مومنان

عروة الوثقاي ايمان مرتضي است

روز محشر در پيشگاه ذوالجلال

دستگير بي پناهان مرتضي است

در ره ابقاي دين مصطفي

شير حق در جنگ عدوان مرتضي است

عاشقان را پير و مولي و مراد

شب روان را ماه تابان، مرتضي است

در سپهر غيرت و آزادگي

تا ابد خورشيد رخشان مرتضي است

دكتر علي اوسط خانجاني

دكتر قاسم رسا خراساني

برفراز مجلس ما، ماهي امشب سر زند

خنده بر خورشيد و ماه از تابش منظر زند

ساقي گل چهره امشب جلوه ديگر كند

مطرب خوش نغمه امشب پرده ديگر زند

آسمان پوشيده بر تن، پرنيان نيلگون

چون عروسان، خويشتن را زينت و زيور زند

آسمان را گفتم اين بزم و نشاط از چيست؟ گفت:

چون كه فردا آفتاب از برج خاور سر زند

من در آن بزم كنم خدمت كه شاه انبياء

مصطفي تاج ولايت بر سر حيدر زند

در غدير خم چو دريا خلق خيز و موج و موج

كشتي لولاك چون آن جا رسد، لنگر زند

كاين علي باشد ولي الله، بايد بعد من

بر سرير دين نشيند بر سرش افسر زند

آسمان بر خاك افتاده است خواهد چون زمين

بوسه بر پاي، علي داماد پيغمبر زند

نيست مردان خدا را رهبري غير از علي

مرد حق بايد قدم در راه اين رهبر زند

آسمان بر گردن افكنده است طوق بندگي

تا به سر تاج ولاي خواجه قنبر زند

پرچم شاه ولايت بين كه در هر بامداد

خنده بر پرچم دار و اسكندر زند

دست گير از كرم افتاده اي گر چون "رسا"

ص: 481

دست بر دامان او در عرصه محشر زند

"دكتر قاسم رسا خراساني"

دكتر يحيى حدادى ابيانه

ستاره سحر از صبح انتظار دميد

غدير از نفس رحمت بهار چكيد

گرفت دست قدر ، رايت شفق بر دوش

زمين به حكم قضا آب زندگى نوشيد

بر آسمان سعادت ز مشرق هستى

سپيده داد نويد تولد خورشيد

به باغ ، بلبل شوريده رفت بر منبر

چو از نسيم صبا بوى عشق يار شنيد

ز خويش رفته ، نواخوان عشق بود و سرود

به بانك زير و بم ، اسرار خطبه توحيد

فتاد غلغله در باغ و شورشى انگيخت

كه خيل غنچه شكفت و به روى او خنديد

هوا ز عطر گلاب محمدى مشحون

زمين به عترت و آل رسول بست اميد

رسول ، سدره نشين شد ، على به صدر نشست

پى تكامل دينش خداى كعبه گزيد

گرفت پرچم اسلام را على در دست

از اين گزيده زمين و زمان به خود باليد

به يمن فيض ولايت شراب خم الست

به عشق آل على از غدير خم جوشيد

" دكتر يحيى حدادى ابيانه "

ده بزرگي

آن روز فرشته در سماء گل مي ريخت

پيوسته ز عرش كبريا گل مي ريخت

با خطبه خورشيدي خود ختم رسل

در پاي علي مرتضي گل مي ريخت

آغاز بهار خرم ايمان بود

هنگام شكفتن گل قرآن بود

پيوسته نبي سه روز در خم كارش

از خلق خدا گرفتن پيمان بود

بزمي به صفاي صبحدل بر پا شد

سالار بهشت، ساقي صهبا شد

با آيه اكملت لكم خواندن عقل

ص: 482

گلوازه عشق ازلي معني شد

گلسوره نور و هل اتي هر دو يكي است

ياسين حكيم و انبياء هر دو يكي است

از قول احد احمد مرسل فرمود

قرآن و علي مرتضي هر دو يكي است

سرسلسله اهل يقيني تو علي

در ملك وجود روح ديني تو علي

اين گفته لاريب كلام الله است

هادي طريق متقيني تو علي

اي خلق خدا،صنع خدارا نگريد

آيينه مصطفي نما را نگريد

بعد از من اگر طالب وصلم گشتيد

رخسار علي مرتضي را نگريد

تنها نه علي برادرم مي باشد

با جذبه حسن،دلبرم مي باشد

در امر خلافت و ولايت بر خلق

منصوب به امر داورم مي باشد

فخر حرم كعبه، ز ميلاد علي است

دين كامل از انديشه آزاد علي است

پيوسته اوامر زمان تا مهدي

از نسل من و اولاد علي است

حيدر كه ظهور رحمت رحمان است

قطب شرف و حقيقت انسان است

سلطان ولايت است و از حق به سرش

تاج گل هل اتي علي الانسان است

خورشيد منير منجلي يعني من

پيغمبر ذات ازلي يعني من

يك روح الهي و دو پيكر يعني

روح علي ام من وعلي يعني من

قرآن سخنگوي عظيم است علي

تحليل گر حكم حكيم است علي

چون من كه پيام آور حقم تا حشر

مصداق صراط مستقيم است علي

مرديست علي كه روح اميد بود

بر دوش دلش پرچم توحيد بود

من مهرم و ماهم علي و در دل شب

مه نايب و جانشين خورشيد بود

سوگند به ذات حق،كه تا حق باشد

ص: 483

گل ذكر لبم هميشه يا حق باشد

اي در طلب بيعت با حق بي شك

بيعت به علي بيعت با حق باشد

حيدر كه خدا ستوده در قرآنش

از جانب حق ولي بود عنوانش

باشد به كفش زمام خلق و پس از او

اين رشته بود به دست فرزندانش

اي خلق ،علي سوره الرحمن است

مصداق دقيق علم القرآن است

با علم بياني كه خدا داده به او

پيوسته به كار خلق الانسان است

اين حكم خداي ازلي مي باشد

بر خلق خدا ،علي ولي مي باشد

گلواژه اكملت لكم در قرآن

تا بد،ولايت علي مي باشد

حيدر كه تفكر بهاري دارد

بر دوش رداي شهرياري دارد

بر خلق خدا به امر حق از قرآن

در كف سند زمامداري دارد

فرمود رسول گل جبين ،اي مردم

بي شبهه علي است روح دين ،اي مردم

سوگند به حق كه غير او در عالم

كس نيست امير مومنين اي مردم

والله كه منعم نعيم است، علي

طر گل حمان و رحيم است، علي

ميزان كمال هست واعمال نكو

يعني كه صراط مستقيم است، علي

در سينه،دلش كتاب مسطور خداست

پيشانيش آئينه منشور خداست

دوشنتر از اين سخن چه گويم كه علي

تفسير دقيق سوره نور خداست

آنها كه به حكم عقل،آدم هستند

رهپوي ره رسول اكرم هستند

گويند به قول مصطفي تا صف حشر

قرآن و امام هر دو با هم هستند

اي دلشدگان، حكم را درك كنيد

سرسلسله و زعيم را درك كنيد

روح نبا عظيم حق است علي

ص: 484

اينك نبا عظيم را درك كنيد

در خم غدير آيه اي نازل شد

آن آيه چراغ دار راه دل شد

از بركت نعمت ولايت آنروز

دين يافت كمال و دين حق كامل شد

ذكايي

سپيده دم كه ز مشرق دميد مهر منير

در آمد از درم آن ماه آفتاب ضمير

فكند بر رخ رخشنده زلف مشك آسا

بدان صفت كه بر آتش در افكنند عبير

هزار چين و شكنج و گره نهاده به موي

مگر كند دلم اندر كمند زلف اسير

پي ربودن هوش و خرد ز سر تا پاي

به كار برده پريوش هزار گون تدبير

ز در در آمد و غافل كه بيش از آنم زار

كه با جمال وي از غم شوم كرانه پذير

به چشم و چهر و قد او اثر فراوان بود

ولي نكرد يكي در وجود من تاثير

گرفته بود مرا حيرت آن چنان ز جهان

كه يك نفسْ نشدي نفْسْ فارغ از تشوير

بدين مشاهده گويي دلش به تنگ آمد

ستاد و ديد به من يك دو لحظه خير اخير

به سخره گفت: چه انديشه ات بود در سر؟

مگر به شمس و قمر باشدت سر تسخير؟

برون ز عالم خاكي مگر كه مي بينم

گرفته فكر تو از ماوراي ارض مسير

به خويش بيهده زحمت مده كه نتواند

اسير خاك شناسد خواص چرخ اثير

از اين مقوله سخن گفت و پاسخي نشنيد

كه نيست خاطر آشفته را سر تقرير

سپس به خاطري آكنده از نشاط، سرود

كه هان، زمان سرور است، خيز و جام بگير

مگر ز شادي امروزت آگهي نبود

كه در كمند غمي پاي بند، چون نخجير

ص: 485

مگر ترا نبود آگهي كه تافته است

به روي خلق جهان آفتاب صبح غدير

ز جاي خيز و بساط طرب مهيا كن

كه در نشاط شباب اندر است عالم پير

صباح عيد غدير است و عالمي سرمست

به وجد و حال گذارد زمان، غني و فقير

صباح عيد غدير است و باز بگشوده ست

به روي خلق جهان باب عيش رب قدير

خود آگهي كه به روزي چنين رسول (ص) خداي

بخواند ابن عم خويش را به خلق امير

خود آگهي كه شد اندر غدير خم ظاهر

مقام سيد ابرار بر صغير و كبير

علي شهنشه ملك فتوت و تقوا

علي به كشور دانش مليك تاج و سرير

شهي كه صوت مديحش به گوش اهل جهان

چنان خوش است كه اندر مذاق كودك شير

ضياء رويش «والشمس» را بهين فحوا

سواد مويش «والليل» را مهين تفسير

شهي كه تا به ابد وصف او به نتوانند

شوند گر ز ازل كاينات جمله دبير

بدين نشاط چنان خاطرم به وجد آمد

كه هيچ مي نتوان كرد شرح آن تحرير

بدين چكامه نمودم سرور جان اظهار

ولي يكي ز هزار است روگشاي ضمير

«ذكايي» از مدد فضل اوست برخوردار

از آن به قوت طبع است در زمانه شهير

شها جهان جفاپيشه منكدر دارد

دل مرا كه ز انوار مهر تست منير

فگارم از غم دوران، عنايتي فرما

فكنده محنتم از پا، ز لطف دستم گير

رحمان نوازني

ظهردم بود و بركه هم تشنه ؛بركه اي كه تب بيابان داشت

دل او مثل تكه هاي سفال ؛اشتياق نماز باران داشت

ظهر يك روز آفتابي بود ؛ بركه پلكي زد و نگاهش رفت

ص: 486

باز هم تا به انتهاي كوير؛حسرت جانگداز آهش رفت

آه من بركه نگاه توام؛من به جز چشم تو نمي نوشم

تا نيايي و هم دمم نشوي؛به خدا لحظه اي نمي جوشم

آه من بركه هاي يعقوبم؛كه به دشت فراق جاري شد

من همان رود نيل موسايم؛كه به سمت عراق جاري شد

من همان بركه نمك گيرم؛كز سر سفره ات نمك خوردم

من كوير حجازي صبرم؛كه به شوق شما ترك خوردم

بركه از درد و دل لبا لب بود؛بركه آن روز در تلاطم بود

بركه آن روز فكر آب نبود؛فكر يك بركه پر از خم بود

ظهر زيباي روز نوروزي،باز پلكي زد و نگاهش رفت

نه ولي مثل اينكه اين دفعه،صد و ده بار سوز آهش رفت

ماه او در حوالي خورشيد،با هزاران ستاره مي آمد

بشنو و شك نكن صداي خدا،از سر هر مناره مي آمد

اشهد ان ذاته مستور؛اشهد ان نوره منشور

اشهد ان مومنون به؛يسكن الله في بيوت النور

آيه اي روي بال جبرائيل،پر زد و لحظه اي تلاوت شد

بعد از آنكه رسول آن را خواند،پر زد و محو در ولايت شد

آيه پرواز كرد تا بركه؛از تجلاي آب صحبت كرد

بركه خالي سفالي ما،گريه كرد و دوباره بيعت كرد

گفت: بالماء كل شيء حي؛من همان خاك مرده ام اي آب

من اگر بركه اي پر از آبم،از شما آب خورده ام اي آب

تو همان بي كران اقيانوس؛من همان كوزه سفال تو ام

كه اگر آه لب به من بزني،مطمئنم هميشه مال توام

بركه از اشتياق دريا شد؛زير پاهاي ماه جاري شد

ماه عكسش به بركه افتاد وعكس آن روز يادگاري شد

شاعر : رحمان نوازني

ص: 487

رضا اسماعيلي

اي علي، اي ارتفاعت تا خدا

بي نهايت، بيكران، بي انتها

اي علي، اي همسر بانوي اب

جلوه حق، اسم اعظم، نور ناب

اي علي اي خوب، اي تنهاترين

اي ملايك با نگاهت همنشين

اي علي، اي آفتاب حق سرشت

اي قسيم روشني هاي بهشت

اي فراتر از تصور، ازخيال

بحر عرفان، آفتاب بي زوال

اي تو خورشيد نهان در زير ابر

كوه علم و كوه حلم و كوه صبر

چون تو مردي نيست در اين روزگار

هيچ تيغي نيز، همچون ذوالفقار

جان ما را كن ز عشقت منجلي

اي فدايت جان عالم، يا علي

كاش مي كرديم بيعت تا بهار

مي شكفتيم از كرامات علي

در بهارستان او گل مي شديم

زائر آواز بلبل مي شديم

از غدير خم، سبويي مي زديم

در صراط عشق، هويي مي زديم

زائر كوي تولا مي شديم

جرعه نوش عشق مولا مي شديم

با نزول سوره سبز غدير

باز مي كرديم، بيعت با امير

با علي، آيينه دار سرنوشت

وارث بوي خدا، بوي بهشت

شد غدير خم، هلا، اي عاشقان!

مي وزد عطر علي از آسمان

چيست تفسير غدير خم؟ علي

عشق را، مولا، عدالت را، ولي

چيست تفسير غدير خم؟ ولا

رستخيز عشق، بيعت با خدا

چيست تفسير غدير خم؟ حريم

رو به روي ما، صراط مستقيم

چيست تفسير غدير خم؟ اميد

مژده رحمت به امت، بوي عيد

چيست آيا اين غدير خم؟ سحر

صبح صادق، نور لبخند ظفر

چيست آيا...؟ساقي و ساغر، شراب

اتشي در جان هستي، عشق ناب

چيست آيا... ؟ خنده فتح المبين

ص: 488

روز اكمال رسالت، عيد دين

چيست آيا...؟ سيب سرخي ناگهان

سهم ما از عشق، آري عاشقان

در غدير خم خدا شد منجلي

در دل خورشيدي مولا علي

چيره شد فرمانرواي آفتاب

گشت سهم آفرينش، نور ناب

عشق باريد و زمين آيينه شد

مهرباني وارد هر سينه شد

خاك را بوي نجيب گل گرفت

عالم هستي، تب بلبل گرفت

آسمان شد با زمين همسايه باز

شد زمين مهمانسراي اهل راز

چشم ها با نور همبستر شدند

قلب ها با هم صميمي تر شدند

قبله توحيد، آن جان جهان

روح ايمان ، خاتم پيغمبران

در غديرستان خم، اعجاز كرد

راز معصوم خدا را باز كرد

گفت پيغمبر: علي نور خداست

بعد من، او پيشوا و مقتداست

اي شمايان! امت سبز زمين

در ميان خلق عالم، بهترين

حرف حق اين است و در آن شبهه نيست

هم علي حق است و هم حق با علي ست

عشق را در قلب خود دعوت كنيد

با علي،نور خدا، بيعت كنيد

اين حقيقت از كسي مستور نيست

جانشين نور، غير از نور نيست

در غدير خم ولايت شد قبول

برد بالا دست مولا را رسول

رفت بالا دست خورشيد غدير

شد امام و متداي ما، امير

عشق، بيعت كرد با نور خدا

شد عدالت، سرور و مولاي ما

نور احمد، برگرفت از رخ نقاب

«آفتاب آمد، دليل آفتاب»

زين بشارت، آسمان خنديد مست

نور باريد و طلسم شب شكست

شد جهان، آيينه باران علي

عالم هستي، چراغان علي

جون علي، آيينه عدل است و داد

ص: 489

دست در دست علي بايد نهاد

چون علي، نور خداي سرمد است

بيعت ما با علي، با احمدست

شد ز عشق حق، وجودش صيقلي

هر كه بيعت كرد، با نور علي

باز دل در كوي مستي گم شده

عالم هستي، غدير خم شده

باز هم مستيم، از جام غدير

باده مي نوشيم با نام امير

باز فصل شور و شيدايي شده

در زمين از عشق، غوغايي شده

آمده عيد ولايت، عاشقان

روز اكمال رسالت، عاشقان

در غدير خم، بيا كامل شويم

«ياعلي» گوييم و صاحبدل شويم

«ياعلي» گوييم تا بالا شويم

قطره ها، اي قطره ها دريا شويم

با علي، نور خدا، بيعت كنيم

عشق را در قلب خود، دعوت كنيم

با علي، هم عهد و هم پيمان شويم

هم زبان و هم دل قرآن شويم

با علي، قرآن ناطق، بوتراب

سوره عصمت، امام آفتاب

چون كه احمد گفت: او نور جلي ست

بعد من، اي عاشقان! مولا، علي ست

رضا جعفري

اين صداي گرد و خاك بال كيست؟

اين تلاطم هاي موج يال كيست؟

اولين بار است ميخواند سرود

آخرين بار است مي آيد فرود

آمد و شوقي شد و در سينه ريخت

برسرم باراني از آئينه ريخت

بند تسبيحم برايش دانه شد

مسجد قلبم كبوترخانه شد

آيه اي آورده سنگين و ث_قيل

زير اين آيه تلف شد جبرئيل

آيه اي از حضرت قدوس خم

شيعيان ، اليوم اكملت لكم

آيه اي آورد و خود پرواز كرد

باب عشق و عاشقي را باز كرد

آيه اش ظرفيت سي جزء بود

وه كه هم اعجاز وهم ايجاز كرد

ص: 490

ميشود با گفتن يك واژه اش

يكصدو ده مرتبه اعجاز كرد

ميشود با خواندنش جبريل شد

سينه ي هفت آسمان را باز كرد

گفت بايد از همين ساعت به بعد

روز را با يا علي آغاز كرد

گفت و گفت و گفت از حمد خدا

با عبارات و اشاراتي رسا

گفت حمد آن كه باران آفريد

از كوير و ابرها نان آفريد

استجابت را شبيه آب كرد

آه را از پشت طوفان آفريد

شيعه ي خورشيد ، يعني ذره را

آفريد اما فراوان آفريد

از نكاح اسم رحمن و رحيم

طفل اقيانوس امكان آفريد

بعد از آن كه شانه اي بر باد داد

حال دريا را پريشان آفريد

خود نمايي كرد بر جن و ملك

حيدري از جنس انسان آفريد

سايه را دنباله ي خورشيد كرد

نور را بر ذره ها تأكيد كرد

گفت زين پس هر كسي دارد نياز

سوي حيدر پهن سازد جانماز

هر كه را من قبله بودم تا به حال

كعبه اش باشد علي ، تم المقال

ابن كه دستم منبر دستش شده

اين كه جبرائيل هم مستش شده

روي اين آئينه حق تابيده است

عكس تجريدي خود را ديده است

حرف حق را مي زند آئينه وش

با لب شمشير تيز و مخلصش

دستهايش بوي خيبر ميدهد

خستگي را از همه پر ميدهد

منبري از خطبه هاي ناب خواند

در غدير اسم علي را آب خواند

السلام اي آب درياي صمد

اي زلال قل هو الله احد

اي كه ميگردي شبيه انبيا

بر هدايت كردن قومت بيا

اي رسول مردم آئينه ها

ص: 491

بعثت غارت، حراي سينه ها

اي به بالاي جهاز اشتران

شأن تو بالاست در بالا بمان

از تو ميريزد صفات كبريا

ذات تو ممسوس ذات كبريا

نردبان وصف تو بي انتها

پله ي اين نردبان سوي خدا

چون تكلم ميكني موسائي ام

تا كه خلقم ميكني عيسا ئي ام

جفت دردم كشتي توحن كجاست؟

جسم سردم گرمي روحت كجاست؟

اي مسح دردهاي لاعلاج

ما همه درديم ، ظرف احتياج

ما همه زخم يتيم كوچكيم

كن مدارا با همه ، ما كودكيم

ما نسيم ذكر تقديس توأئيم

حاجيان فصل تنديس توأئيم

كوچه را ميگردي و طي ميكني

كوزه را ظرفيت مي ميكني

روي دوشت كيسه ي خرما و نان

ميروي در كوچه ها دامن كشان

كيسه نه دل ميبري بر روي دوش

شيعه هستم شيعه ي خرما فروش

اي سفيدي اي كبودي اي بنفش

اي به چشم پاي سلمان ، جاي كفش

اي به هر گام تو صدها التماس

كيسه بر دوش سحر اي ناشناس

ما همه مديون شمشير توئيم

تشنه ي نان جو و شير توئيم

در پي گنجيم ما را راه بر

با خودت تا اشتهاي چاه بر

رضا جعفري

رها

چون پيمبر رفت حج آخرين

آمد از دربار حق روح الامين

با پيمبر (ص) گفت اي سلطان دين

جلسه اي بايد كني اينجا بپا

در غدير خم بامر كبريا

جانشين مصطفي (ص) شد مرتضي (ع)

حق تعالي داده بهر تو پيام

تا رسالت را كني اينجا تمام

بر مسلمانان علي (ع) را كن امام

امر حق فوري بود اي مقتدا

در غدير خم بامر كبريا

جانشين مصطفي (ص) شد مرتضي (ع)

ص: 492

پس در آن وادي شهنشاه كبير

نام آن وادي بدي خم غدير

تا نگردد امر يزدان زود دير

پس منادي پيمبر زد ندا

در غدير خم بامر كبريا

جانشين مصطفي (ص) شد مرتضي (ع)

خلق برگشتند از خرد و كبار

مجتمع گشتند پس در آن ديار

خلق مي بودند بيش از صد هزار

كرد اجرا آن زمان امر خدا

در غدير خم بامر كبريا

جانشين مصطفي (ص) شد مرتضي (ع)

آنزمان پيغمبر آخر زمان

ساخت منبر از جهاز اشتران

پا نهاد آنماه دين بالاي آن

خواند آنگه حكم حق را بر ملا

در غدير خم بامر كبريا

جانشين مصطفي (ص) شد مرتضي (ع)

دست حيدر را گرفت و خوش بگفت

لب بسان غنچه گل بر شكفت

از لب خود لولو شهوار سفت

خلق ديدند و شنيدند آن صدا

در غدير خم بامر كبريا

جانشين مصطفي (ص) شد مرتضي (ع)

پس محمد (ص) گفت با خلق اينچنين

كه بدانند از كهين و از مهين

اين علي (ع) باشد اميرالمومنين

از علي (ع) قرآن نخواهد شد جدا

در غدير خم بامر كبريا

جانشين مصطفي (ص) شد مرتضي (ع)

آنچه گويم هست فرمان خدا

مي كنم اجرا كنون بهر شما

حق بگفته من بگويم در ملا

چونكه اين فرمان بود از كبريا

در غدير خم بامر كبريا

جانشين مصطفي (ص) شد مرتضي (ع)

در حضور خاتم پيغمبران (ص)

كرد بيعت با علي (ع) پير و جوان

ليك آن مردم به پنهاني عيان

دشمني كردند با امر خدا

در غدير خم بامر كبريا

جانشين مصطفي (ص) شد مرتضي (ع)

مرد و زن پير و جوان خرد و كلان

جملگي بودند حاضر آن زمان

ص: 493

كه علي (ع) را داد پيغمبر نشان

پس چنين فرمود ختم انبيا (ص)

در غدير خم بامر كبريا

جانشين مصطفي (ص) شد مرتضي (ع)

هست اين حيدر شما را رهنما

مي شود با مهر او دين پا بجا

باشد او فرمانبر امر خدا

هم بدنيا هم بفرداي جزا

در غدير خم بامر كبريا

جانشين مصطفي (ص) شد مرتضي (ع)

هر كه شد يار علي (ع) يار منست

چون علي (ع) يار و مددكار منست

اين علي (ع) واقف ز اسرار منست

دشمنش باشد شقي و بي حيا

در غدير خم بامر كبريا

جانشين مصطفي (ص) شد مرتضي (ع)

بعد پيغمبر ز راه خودسري

حيله ها كردند از بد گوهري

از علي (ع) گشتند نااهلان بري

حق او را غصب كردند از جفا

در غدير خم بامر كبريا

جانشين مصطفي (ص) شد مرتضي (ع)

عقل در كار ولايت قاصر است

هر كه خصم مرتضي (ع) شد كافر است

چون علي (ع) قرآن حق را ناصر است

مي شود البته شافع بر (رها)

در غدير خم بامر كبريا

جانشين مصطفي (ص) شد مرتضي (ع)

ژوليده نيشابوري

شماره 1

ولايت چيست؟ اصل آفرينش

كليد قفل سير درك و بينش

ولايت چيست؟ تحصيل تعهد

صراط ما پس از "اياك نعبد"

ولايت چيست؟ معراج تكامل

پي اثبات ذات پاك حق، قل:

ولايت علت غايي است ما را

به حكمت فعل بي ماضي است مارا

ولايت آب و گل را در هم آميخت

كه از آميختن، آدم برانگيخت

ولايت نوح را شد ساحل نور

كه طوفانش بود در خط دستور

ولايت كوه آتش را كند گل

به ابراهيم در وقت توكل

ص: 494

ولايت در كف موسي عصا شد

به امر حق، به شكل اژدها شد

ولايت را دم عيسي قرين است

كه انفاس خوشش جان آفرين است

ولايت در ولايت گشت كامل

كز او نور هدايت گشت حاصل

ولايت جمع را تفريق دارد

كه دركش سالها تحقيق دارد

ولايت رمز اثبات وجود است

ز جود او همه بود و نبود است

ولايت دشمن نامردمي هاست

يگانه رهبر سردرگمي هاست

ولايت هركه دارد غم ندارد

قوامش بيش هست و كم ندارد

ولايت يازده نور جلي بود

كي پيوند تمامي با علي بود

اگر خواهي بداني اين علي كيست؟

ولي حق كسي غير از علي نيست

علي حق را تجلي صفات است

امامت را چوسيم ارتباط است

به اورنگ ولايت چون ولي شد

علي، مهدي شد و مهدي، علي شد

به نخل دين، ولايت برگ و بال است

ولايت را جهان در انتظار است

ولايت پاي تا سر، عدل و داد است

بشر را آخرين حكم جهاد است

ولايت كاخ ها را كوخ سازد

كه قانون بشر منسوخ سازد

ولايت ديده هارا ديده بان است

ظهور مهدي صاحب زمان است

ولايت معني الله و نور است

شكوه رجعت و روز ظهور است

رسالت از ولايت گشت كامل

كه هستي از كمالش گشت حاصل

ولايت خاتميت راست خاتم

كه ختم خاتميت هست خاتم

دگرگوني اگر عالم پذيرد

ره خاتم از آن خاتم بگيرد

شماره 2

كليد قفل سير درك و بينش

ولايت چيست ؟تحصيل تعهد

صراط ما پس از اياك نعبد

ولايت چيست ؟معراج تكامل

ص: 495

پي اثبات ذات پاك حق قل

ولايت علت غايي است ما را

به حمت فعل بي ماضي است ما را

ولايت آب و گل را در هم آميخت

كه از آميختن آدم برانگيخت

ولايت نور را شد ساحل نور

كه طوفانش بود در خط دستور

ولايت كوه آتش را كند گل

به ابراهيم در وقت توكل

ولايت در كف موسي عصا شد

به امر حق به شكل اژدها شد

ولايت را دم عيسي قرين است

كه انفاس خوشش جان آفرين است

ولايت در ولايت گشت كامل

كز او نور هدايت گشت حاصل

ولايت جمع را تفريق دارد

كه دركش سالها تحقيق دارد

ولايت رمز اثبات وجود است

ز جود او همه بود و نبود است

ولايت دشمن نامردمي هاست

يگانه رهبر سر در گمي هاست

ولايت هر كه دارد غم ندارد

قوامش بيش هست و كم ندارد

ولايت يازده نور جلي بود

كه پيوند تمامي با علي بود

اگر خواهي بداني اين علي كيست

ولي حق كسي غير از علي نيست

علي حق را تجلي صفات است

امامت را چو سيم ارتباط است

به او رنگ ولايت چون ولي شد

علي مهدي شد و مهدي علي شد

به نخل دين ولايت برگ و بال است

ولايت را جهان در انتظار است

ولايت پاي تا سر عدل و داد است

بشر را آخرين حكم جهاد است

ولايت كاخها را كوخ سازد

كه قانون بشر منسوخ سازد

ولايت ديده ها را ديده بان است

ظهور مهدي صاحب زمان است

بشر را لطف نا محدود آيد

ظهور مهدي موعود آيد

ولايت معني الله و نور است

شكوه رجعت و روز ظهور است

ص: 496

رسالت از ولايت گشت كامل

كه هستي از كمالش گشت حاصل

ولايت خاتميت راست خاتم

كه ختم خاتميت هست خاتم

دگرگوني اگر عالم پذ يرد

ره خاتم از آن خاتم بگيرد

شماره 3

پس از اتمام حج از امر ذوالمن

نبي (ص) احرام بيرون كرد از تن

وداعش در حقيقت ديدني بود

گل از گلزار رويش چيدني بود

گل لبخند بر لب داشت احمد (ص)

كه بر لب ذكر يا رب داشت احمد (ص)

منا را سوي يثرب بار بستند

گنه را حاجيان طومار بستند

نبي (ص) شمع و علي (ع) پروانه اش بود

نبي (ص) ساقي علي (ع) خمخانه اش بود

نبي (ص) را در مسير راه هادي

ندايي گشت از ناي منادي

به فرمان خداي حي سرمد

ندا آمد كه بلغ يا محمد (ص)

شب معراج رازي با تو گفتم

در نا سفته اي بهر تو سفتم

شماره 4

بگفتم با تو آن سر جلي را

نشان دادم مقامات علي (ع) را

به عالم از علي (ع) بهتر نديدم

كه او را در ولايت برگزيدم

تو هم او را به جا تاييد كردي

بر اين تاييد حق تاكيد كردي

كنون آن راز بايد فاش گردد

كه سد مردم اوباش گردد

نبي (ص) از اين پيام حي سرمد

به لب لبخند را پيوند مي زد

شماره 5

غدير نقطه عطفي به وسعت دنياست

غدير بهر ملل شور مجلس شوراست

غدير كنگره نشر عزت دين است

بزرگ فلسفه ساز عقوبت عقباست

غدير ناشر قاموس روح آزاديست

كه نص حكم رسالت بنام او امضاست

غدير سلسله جنبان مكتب علويست

كز او عصاره جهد پيمبران پيداست

غدير مهر اجابت به توبه آدم

ص: 497

چنانكه ساحل كشتي نوح در درياست

غدير باغ گل است از براي ابراهيم

كه محو وادي طورش هزارها موساست

غدير مهبط وحي خداي لم يزلي است

كه از نسيم خوشش زنده حضرت عيساست

غدير در خم خمخانه اش شراب طهور

براي خلق جهان تا به حشر در ميناست

غدير جوشش مي در خم ولاي عليست

كه پير باده فروشش پيمبر طاهاست

غدير مركز تفسير كل قرآن است

كه آيه آيه آن شرح ليله اسراست

غدير وجه كمال شريعت نبوي است

اتم نعمت حق در تمام مافيهاست

غدير برگ ثبات حقيقت شيعه است

كه مجد تاج گذاري حضرت مولاست

غدير صفحه زرين دفتر هستي است

كه بهترين سند افتخار در دنياست

غدير ما حصل آيه ي اولي الامر است

كه مزد پيرويش نص وال من والاست

غدير پرده بر انداز دشمني ولي است

كه آشكار ز ايراد عاد من عاد است

غدير سمبل آيات ليله القدر است

كه قدر و مرتبه اش معني من الاولي است

عليست (ع) آنكه غديرش به صفحه تاريخ

به حكم محكم حق تا ابد جهان آراست

عليست (ع) آنكه نماينده خدا به بشر

به نص آيه ي قرآن پس از رسول خداست

عليست (ع) آنكه قدم زد به خانه اي كه در آن

نداي اخْرجي از بهر مريم عذراست

عليست (ع) آنكه به معراج ميزبان نبي (ص)

ز باب فتح به فرمان خالق يكتاست

عليست (ع) آنكه چنان شير شرزه بي پروا

عليه دشمن قرآن به عرصه هيجاست

عليست(ع) آنكه ز عدلش بداد آمد ظلم

چنانكه هستي دونان همه به باد فناست

عليست (ع) آنكه برايش ز سهم بيت المال

حقوق غير و برادر بدون استثناست

عليست (ع) آنكه به شب ناشناس و برقع پوش

ص: 498

به دلنوازي ايتام مهد عشق و صفاست

عليست (ع) شمس ولايت كه پرتو نورش

به رغم ظلمت شب شمع كلبه ي فقراست

علي (ع) سقيفه ي لطف است در جوانمردي

علي (ع)عصاره بخشش به وقت جود و سخاست

علي (ع) نهايت هستي است تا كه هستي هست

كه هستي همه چون قطره هست و او درياست

زبان ز گفتن اوصاف او بود عاجز

قلم به وقت رقم در شگفت از معناست

ز قدر وصف علي (ع) مي توان همين را گفت

به شهر علم در و باب يازده عيساست

بگو به شاعر ژوليده كز مقام علي (ع)

همين بس است كه شوهر به حضرت زهراست

متين اصفهاني

فصل بهار آمد و شد آشكار گل

افراشت خيمه در چمن و لاله زار گل

افراخت طرف باغ بهر گوشه سرو قد

افروخت چهره در چمن از هر كنار گل

آنجا چمن چمن ز جنوب و شمال سرو

اينجا دمن دمن ز يمين و يسار گل

شد آشكار آتش موسي ز طور شاخ

يا گشت جلوه گر به سر شاخسار گل

گويي ز عكس عارض خود در ميان آب

افكنده آتشي به دل جويبار گل

تا از تطاول سپه دي بود مصون

گرد چمن كشيده ز هر سو حصار گل

چون دامن فلك كه پر است از ستارگان

پر كرده دامن دمن و كوهسار گل

بوي بهشت مي رسد از هر طرف مگر

بر مركب نسيم سحر شد سوار گل

دلجوي و دلستان و دل آرا و دلرباست

در باغ و راغ و در چمن و لاله زار گل

زيبايي و طراوت و لطف و صفا مگر

كرده است وام از رخ آن گلعذار گل

ص: 499

اي سرو ناز من به ميان چمن درآي

تا سر نهد بپاي تو از هر كنار گل

بگذر به باغ تا ز سر شوق گلستان

از هر طرف بپاي تو سازد نثار گل

اي سرو قد لاله رخ من در آبه باغ

تا سرو منفعل شود و شرمسار گل

از رشگ لاله ي رخت اي گلبن نشاط

پيوسته همچو لاله بود داغدار گل

من آن نيم كه بي تو كنم رو به گلستان

اي گلعذار بي تو نيايد به كار گل

هرگز كسي نديده كه سرو آورد ثمر

جز سرو قامت تو كه آورده بار گل

امروز هر كه برد به خاك آرزوي تو

فردا بود كه سر زندش از مزار گل

بردار پرده از گل رخسار تا به باغ

افتد ز قدر و مرتبه و اعتبار گل

ساقي كنون كه فصل بهار است و در چمن

هر سو شكفته است چو رخسار يار گل

در پاي لاله باده ي گلگون به جام كن

تا جلوه گر بود به سر شاخسار گل

مي ده كه عيد فرخ فرخنده ي غدير

گرديد آشكار چو در لاله زار گل

مي ده كه بهر تهنيت اين خجسته عيد

خندان گشوده است لب از هر كنار گل

آمد به خدمت نبي (ص) امروز جبرييل

خندان، شكفته، شاد چو در نوبهار گل

بعد از درود و تهنيت از حق به مصطفي (ص)

گفت اي به خاك مقدم تو خاكسار گل

فرموده حق به گلشن اسلام ده صفا

اي از دم تو روح فزا كامكار گل

ابلاغ كن خلافت حيدر (ع) به مسلمين

برگوي و بر فشان به يمين و يسار گل

بشنيد مصطفي (ص) و به منبر قدم نهاد

ص: 500

چون بر فراز شاخ به صد اقتدار گل

در آن مكان گرفت علي (ع) را فراز دست

گفتي كه شد عيان به سر شاخسار گل

در دست دست دست خدا را گرفت و كرد

در وصف او به ساحت گيتي نثار گل

گفت اين بود خليفه ي من يادگار من

آري چه غير گل بنهد يادگار گل

ساقي چو وصف عيد شنيدي بگير جام

خادم چو شرح جشن بگفتم بيار گل

كامسال هم به تهنيت از هر طرف به ما

آورده است روي چو پيرار و پار گل

سر تا بپا تنش همه گرديده است گوش

تا بشنود مديح اب هفت و چار گل

صهر نبي (ص) علي (ع) كه به امداد لطف او

خيزد ز خاك لاله و رويد ز خار گل

تا سر به خاك پاي محبان او نهد

روييده لاله بي عدد و بي شمار گل

لبخند تا زند به رخ دوستان او

بشكفته است در چمن روزگار گل

اي باغبان گلشن هستي كه مي كند

در گلستان ز تربيتت افتخار گل

گردد اگر ز فيض تو محروم يك نفس

در چشم خلق خوار تر آيد ز خار گل

شاها منم «متين» كه به مدحت سروده ام

اين چامه را كه به بود از صد بهار گل

از روي لطف بر من افسرده كن نظر

اي از بهشت عاطفتت يادگار گل

آنجا كه مهر تست ندارد فروغ ماه

آنجا كه روي تست نيايد بكار گل

عذرم بود قبول ز تكرار قافيه

در اين چكامه اي كه نمودم قطار گل

جز اين مرا چه چاره كه آورده اند رو

از هر طرف به من ز يمين و يسار گل

تا گيرمش به چامه ي مدح علي (ع) رديف

ص: 501

بگرفته در ميانه ام از هر كنار گل

هر نوبهار تا كه زند لاله سر ز خاك

هر سال تا بباغ بود آشكار گل

خصمش ز باغ دهر نچيند بغير خار

يارش بچيند از چمن روزگار گل

**********************************************

نوبهار آمد و نو گشت جهان ديگر بار

خيمه زد لاله و گل در چمن و در گلزار

سال نو آمد و شد باز جوان عالم پير

سال نو آمد و گل چهره برافروخت چو پار

خسرو نوروز از عدل برافراشت علم

تا شود بهره ور از معدلتش ليل و نهار

كرد ساعات و دقايق را آن سان تعديل

كه شب و روز به يك پويه شد و يك رفتار

فرودين آمد با فر فريدوني خويش

در رهش باغ دو صد خرمن گل كرد نثار

تا به تبريك بنفشه فتد از گل ها پيش

زودتر بر سر ره آمد و بگرفت قرار

به مبارك باد از هر طرفي گشته بلند

بانگ مرغان نه يكي نه ده نه صد نه هزار

ده زبان بهر سخن گفتن سوسن بگشود

كه كند تهنيت مقدم نوروز اظهار

سنبل و لاله و ريحان به خوش آمد گويي

لب خاموش گشوده ز يمين و ز يسار

علم افراشت به هر كوي و به هر برزن گل

بار افكنده دگر باره به هر شهر و ديار

باد نوروزي بر دشت و دمن مشگ فشان

ابر آزاري در باغ و چمن گوهر بار

تا خس و خار بروبد آن از صحن چمن

تا فرو شويد اين از رخ گلزار غبار

بر سر سرو ز نو ولوله انداخت تذروْ

در چمن بار دگر غلغله افكند هزار

اين يكي غلغله اش خوشتر از بربط و رود

ص: 502

وان يكي ولوله اش دلكش تر از دف و تار

هر طرف افكنده قبره و فاخته شور

قمري از يك سو و ز سوي دگر صلصل و سار

زاغ از باغ سوي كوه شده راه سپر

كبك از كوه سوي دشت شده راه سپار

كوه از لاله سراپا طبقي از شنگرف

دشت از سبزه سراپا ورقي از زنگار

لاله از ژاله لبالب قدحي از ياقوت

ژاله بر چهره ي لاله چو عرق بر رخ يار

دشت از بوي گل و لاله و ريحان گرديد

رشگ صحراي ختا و ختن و چين و تتار

آب در بركه از موج به تن كرده زره

بر سر آورده هزاران سپر از برگ چنار

شاخ گل نيزه اي اما نه كه از بهر ستيز

غنچه پيكاني اما نه براي پيكار

تا كه در زير ركاب آرد گيتي را باز

بوي گل بر فرس باد صبا گشته سوار

سرو در باغ به بالندگي قامت دوست

گل به تابندگي چهره ي زيباي نگار

لشگر دي را تاراند از طرف چمن

سپه لاله و گل بسته صف و گشته قطار

باغ اگر وادي ايمن نبود از چه در آن

شاخ چون طور كند جلوه و گل همچون نار

گل سليمان وار آورد جهان زير نگين

ديو دي از بيمش كرد ز گلزار فرار

باد نوروزي گر زنده كند عظم رميم

از چه رو نرگس در باغ هنوز است نزار

عجب اينجاست كه با آن نفس عيسايي

از دم باد صبا به نشده است اين بيمار

اين چه بيماري كان را نكند چاره مسيح

اين چه دردي كه بدان نرگس گرديده دچار

درد او رشگ و حسد خيرگي و بي ادبي است

ص: 503

زين همه درد فتاده است بدين حالت زار

خيره چشمي كه ز بي شرمي و وز گستاخي

مي كند دعوي همچشمي با نرگس يار

لاف شهلايي از آن چشم دريده نه عجب

بر آن نرگس مست و بر آن چشم خمار

حال نرگس را بگذار و به پرداز به سير

وز پرستاري بگذر به گه گشت و گذار

دور از چشم رقيبان به چمن رو با دوست

باغ را بايد پيراستن از هر خس و خار

چند در خانه نشيني ز شبستان بدر آي

به تماشا قدمي سوي گلستان بردار

شهر را ساز رها ديده بپوش از مردم

رو به صحرا كن از اين خلق دو رو روبكنار

سير كن باغ و چمن سوي گلستان بگذر

بگشا ديده ي تحقيق درآ از پندار

گل به گل سير چمن كن به تماشا پرداز

قطره قطره چو گهر آب شمر را بشمار

به تامل بنگر چون نگري لاله و گل

به تفكر بگذر چون گذري در گلزار

صفحه ي باغ يكي دفتر ارژنگ بود

كه به هر برگش صد رنگ هنر رفته به كار

كلك نقاش طبيعت بنگر چون داده

صفحه ي بستان را زيور از نقش و نگار

آفرينش را يك طرح دلاراست ربيع

ز آفريننده يكي نقش دل انگيز بهار

هر ورق لاله ي حمراست تو را يك دفتر

هر خم سنبل بوياست تو را يك طومار

چشم دل باز كن و ديده ي حق بين بگشاي

كه در اين ره به موثر ببري پي ز آثار

مشو از لطف خداداد بهاري غافل

حيف باشد كه نگرديم از آن برخوردار

در بهاران به چمن بي مي و مطرب منشين

دست تا مي دهدت جام مي از كف مگذار

ص: 504

هر كجا بر پا بزم طرب و عيش و سرور

هر كه را بيني بگرفته به كف جام عقار

خواند گل بار دگر باده كشان را به حضور

مي گساران را ره داد به دربار چو پار

تا بود وقت و ميت هست بنوشان و بنوش

فرصت از دست مده وقت غنيمت بشمار

دم به دم جام طلب جام بده جام بگير

پي ز پي باده بكش باده بزن باده بيار

(لب يار و لب جام و لب جوي و لب كشت)

تا به لب جان نرسد دست از اين چارندار

ساقيا موسم عيش وطرب است از جا خيز

بده آن مي كه برد غم ز دل و جان فكار

روز عيش است و طرب موسم شادي و نشاط

روز عيد است ببايد كه فتد جام بكار

روز عيدي كه رسيد آيه ي اليوم اكملت

گشت تكميل در آن دين رسول (ص) مختار

وه چه عيدي كه در آن خرم و خندان هركس

وه چه روزي كه در آن مست شعف خرد و كبار

عيد فرخنده ي مسعود غدير آن عيدي

كه در آن عيد علي (ع) جاي نبي (ص) يافت قرار

در غدير خم امروز علي (ع) گشت ولي

مي از اين خم زده زين خم بنما دفع خمار

بده آن مي كه روان پرورد و جان بخشد

نه شرابي كه روان سوزد و كاهد افكار

نه ميي كان شكند قدر و فزايد خفت

نه شرابي كه دهد خاري و كاهد مقدار

بزن آن باده كه بر مستي عشق افزايد

نه شرابي كه ز پي فتنه و شر آرد بار

بزن آن مي كه صفا بخش دل و جان گردد

ص: 505

دل و جان را نكند نشاء آن تيره و تار

بزن آن مي كه شوي هر چه فزون تر زان مست

بيشتر سازدت آگاه و فزون تر هشيار

حق گواه است كه مقصود من اين باده بود

گر سخن گفته ام از باده و مي در اشعار

خورده ام باده ولي باده ز خم خانه ي عشق

زده ام مي ولي از جام ولاي ده و چار (ع)

از مي مهر علي (ع) ساغر من لبريز است

شده ام مست از اين باده وزين مي سرشار

جز علي (ع) ساقي كوثر ز كدامين ساقي

خواهم آن مي كه كند دفع غم و رفع خمار

جان سپارم به كه جز او كه بود او جانان

بدهم دل به كه جز او كه بود او دلدار

اختيار دل و جان را به كه جز او بدهم

كيست بر ملك دل و جان به جز آن شه مختار

كه بود غير علي (ع) عالم امكان را قطب

گرد اين نقطه ملك دور زند چون پرگار

غير او كيست مرا ياور در روز حساب

يي غير او كيست مرا يار و معين روز شمار

روز سختي به كجا آرم رو جز در او

كه كند آسان گرديد چو كارم دشوار

كه گشايد گره از كار فروبسته ي من

پنجه ي عقده گشايش نبود گر در كار

غم خود را به كه اظهار كنم غير علي (ع)

خلق را كيست جز او يار و معين روز شمار

به جز او كار گه هستي را كيست مدير

به جز او عالم امكان را دست كه مدار

يا علي (ع) جز به تو اميد ندارم به كسي

تويي اميد من اميد من از لطف برآر

ص: 506

چون كنم مدح تو اي شه كه به پايان نرسد

گر همه عمر كنم مدح تو در ليل و نهار

عاجزم چون به مديح تو همان به كه سخن

به دعا ختم كنم چونكه مرا هست شعار

تا شود زنده جهان از دم باد نوروز

تا كند جلوه گل و لاله بهنگام بهار

دوستانت همه دم با طرب و عيش قرين

دشمنانت همه دم با غم و اندوه دچار

گرچه در چامه ي خود داده «متين» داد سخن

اندكي گفته به مدح تو سخن از بسيار

************************************

باز به بستان نمود گل چو منوچهر چهر

لاله بر افروخت رخ چو آفتاب از سپهر

شد ز گل و لاله باغ سپهري از ماه و مهر

تطاول دي گذشت طبيعت آمد به مهر

باغ خزان ديده را گرفت در بر بهار

باز به طرف چمن باد بهاري وزيد

در دمن و دشت و كوه لاله و ريحان دميد

بنفشه پيك بهار ز خاك سر بر كشيد

بنفش و سرخ و كبود زرد و سياه و سپيد

به طرف هر گلستان بر لب هر جويبار

از دم باد بهار وز قدم فرودين

تازه و نو شد زمان خرم و خندان زمين

باغ پر از ياسمن چمن پر از ياسمين

وزان نسيم از يسار دمان شميم از يمين

از اين زمين مشگبيز از آن هوا مشگبار

ابر برآمد به كوه سيل سرازير گشت

ز دامن كوهسار ريخت به دامان دشت

غلطان غلطان رسيد پيچان پيچان گذشت

كوه و در و دشت را سينه كشان در نوشت

شد به سوي رود و شط نعره زنان رهسپار

بهار گرد خزان از چمن و باغ رفت

ص: 507

لاله دميد از دمن گل به گلستان شكفت

بلبل و گل يافتند مجال گفت و شنفت

گاه اين گفت آن شنيد گه اين شنيد آن بگفت

رسيد هنگام وصل زمان بوس و كنار

خزان غم گشت طي بهار عشرت رسيد

گل ز طرب گشت مست جامه ز شادي دريد

صنوبر و كاج باز سر بفلك بر كشيد

بر سر اطفال باغ سايه نشين گشت بيد

به رقص برخاست سرو دست افشان شد چنار

مقيم كاشانه چند خيز و كن آهنگ باغ

كه زد فريدون گل تكيه بر اورنگ باغ

شكفت از خرمي چو روي گل رنگ باغ

ماني قدرت گشود دفتر ارژنگ باغ

چه نقش ها زد ز گل به صفحه ي لاله زار

كنون كه باد بهار وزيد در بوستان

ساحت گلزار گشت غيرت باغ جنان

گيتي چون گل شكفت تازه و نو شد جهان

رخت ببايد كشيد ز خانه در گلستان

در چمن و باغ و راغ بايد افكند بار

ماه من اي چهره ات غيرت ماه تمام

سرو من اي طره ات مشگ فشان مشگ فام

چند نشيني خموش خيز و به مجلس خرام

آمد عيد غدير پر كن از باده جام

جام بده دمبدم ساغر پي پي بيار

غدير خم را سزد سازي جام شراب

به كه ز خم غدير سر زند اين آفتاب

كامروز در آن مقام حضرت ختمي مآب (ص)

به خلق ابلاغ كرد خلافت بوتراب (ع)

خواند علي (ع) را وصي به امر پروردگار

منبري آراستند بهر رسول (ص) انام

در آن مقام شريف كرد به منبر مقام

خطاب كرد اين چنين خطيب ذوالاحتشام

كه بعد من مرتضي (ع) است بر امت من امام

ص: 508

به كشور دين بود او صاحب اختيار

گفت پس از من علي است راهبر راه دين

رييس بر مسلمين امير بر مومنين

اوست خدا را ولي اوست مرا جانشين

به هر كه ياور منم علي است يار و معين

به هر كه مولا منم علي است مولا ويار

عالم غيب و شهود مظهر داور عليست (ع)

لنگر فلك وجود فاتح خيبر عليست (ع)

مظهر حي ودود صهر پيمبر عليست (ع)

كان كرم بحر جود ساقي كوثر عليست (ع)

آنكه ز جودش بود كاخ وجود استوار

عرش برين كمترين پله ي ايوان اوست

موسي عمران به طور واله و حيران اوست

عيسي گردون نشين طفل دبستان اوست

گوي وجود از شرف در خم چوگان اوست

چو دست قدرت كند از آستين آشكار

اي كه مه آسمان پرتوي از روي تست

مطاف كروبيان خاك سر كوي تست

دام دل عارفان سلسله ي موي تست

قبله ي قدوسيان طاق دو ابروي تست

چون پي طاعت كنند رو به در كردگار

تا كه بود در جهان خرم و فيروز گل

تا چو رخ گلرخان هست دل افروز گل

تا كه بود دلپسند هر شب و هر روز گل

تا به چمن سر زند به فصل نوروز گل

دهر كهن تا شود نو هر سال از بهار

يارت چون گل مدام شاد و دل افروز باد

مسعود باد اخترش بختش فيروز باد

هر سال بر او بهار هر روز نوروز باد

هر روز از عمر او به ز دگر روز باد

هر دم خندان بود چون گل در روزگار

اي كه دل از مهر تو به شادماني است جفت

نسيم مهرت ز دل غبار اندوه رفت

ص: 509

طبع گل آراي من چو گل به مدحت شكفت

«متين» به مدحت بسي گوهر ناسفته سفت

*****************************************************

بهار آمد و ز گل به باغ و راغ زد رقم

شد از صفا و خرمي جهان چو گلشن ارم

هوا به مشگ شد فرو صبا وزيد دمبدم

سرودهاي دلنشين ترانه هاي زير و بم

بود بلند هر زمان رسد به گوش هر قدم

به سرو از تذروها به گلبن از هزارها

وزيد باد فرودين بود زمان زمان گل

زمان زمان گل بود جهان همه جهان گل

جهان همه جهان گل جهان بيكران گل

نسيم هر طرف وزان كنار گل ميان گل

به باغ و راغ و بوستان رسيد كاروان گل

به هر چمن به هر دمن ز گل گشود بارها

عروس گل به گلستان گشود روي دلربا

گشود روي دلربا به عندليب زد صلا

به عندليب زد صلا كه اي اسير مبتلا

زمان هجر گشت طي گه وصال شد بيا

گه وصال شد بيا بيا بيا به سوي ما

بيا به سر رسيد اگر كشيدي انتظارها

الا كه روزگارها كشيدي انتظار گل

بيا كه روزگار شد دوباره روزگار گل

به گرد باغ و بوستان كشيده بين حصار گل

پري رخان ز هرطرف يمين گل يسار گل

دوند روي سبزه ها چمند در كنار گل

ز جاي پا به سبزه ها نهند يادگارها

شده است آب از صفا تمام پيكر آينه

بود ز فرق تا قدم ز پاي تا سر آينه

به جوي و رود ساخته ز چهر انور آينه

رواست طعنه گر زند بر آينه هر آينه

ندارد امتياز اگر ز روشني بر آينه

فتاده عكس روي گل چرا در آبشارها

ص: 510

ستاده سروها ببين كنار هم چمن چمن

نشسته سبزه ها نگر به گرد هم دمن دمن

ز برگهاي لاله بين عقيق ها يمن يمن

ز قطره هاي ژاله بين در و گهر عدن عدن

به لاله زار مشگ چين ختا ختاختن ختن

مگر كه مشگ جاي گل دمد ز لاله زارها

گذشت موسم خزان دوباره نوبهار شد

دوباره فر فرودين چو پار آشكار شد

چمن تمام دشت چين دمن همه تتار شد

ز عطر جان فزاي گل نسيم مشگبار شد

كنون كه از صفاي گل چمن بهشت وار شد

بهشت روي من بچم به طرف سبزه زارها

نظر به طرف باغ كن طراوت بهار بين

كران گرفته تا كران چمن بهشت وار بين

بگوش لاله در چمن ز ژاله گوشوار بين

به جلوه سرو و كاج را كنار جويبار بين

به دور گل ز هر طرف هزارها هزار بين

به نغمه هاي زير و بم فراز شاخسارها

فراز شاخسارها نواي سار خوش بود

به شاخ سرو ناله ي تذرو زار خوش بود

ز هر حديث در چمن حديث يار خوش بود

نسيم اگر ز كوي او كند گذار خوش بود

به باغ با نگار رو كه با نگار خوش بود

گر اندكي كنند كم ز ناز خود نگارها

بيا به باغ و بوستان نظاره كن نظام گل

جمال گل جلال گل كمال گل مقام گل

ركوع گل سجود گل قعود گل قيام گل

زبان حال اين بود به گوش تو پيام گل

كه تا ز ژاله در چمن لبالب است جام گل

بگير جام و خويش را رسان به ميگسارها

ز چشم خويش ساقيا به من شراب ناب ده

ز جام ده ز چشم ده ز هر دو بيحساب ده

ص: 511

ثواب كن به تشنه اي ز حال رفته آب ده

ز جام آفتاب گون مي چو آفتاب ده

خمار مي كشد مرا بتا بط شراب ده

بتا بط شراب ده علاج كن خمارها

چنين كه مشگبو صبا به لاله زار مي رسد

عبير بيز ميوزد عبير بار ميرسد

ز كوي دوست آمده ز سوي يار مي رسد

نويد عيش و خرمي ز هر كنار مي رسد

ز شوق مي طپد دلم مگر كه يار مي رسد

بلي بهار چون رسد بهم رسند يارها

بهار با تو خوش بود براي من نگار من

براي من كه همچو تو گلي است در كنار من

بهار من تويي تويي نگار گلعذار من

بهار من بهشت من بهشت من بهار من

بهار بي وجود تو نميخورد به كار من

چه لطف بي تو هر قدر كه آيد اين بهارها

مرا ببخش ساقيا ز چشم ميگسار مي

ز بوسه نقل كن عطا ز لعل آبدار مي

ز مي متاب رو بزن نهان و آشكار مي

بنوش مي ببخش مي بزير مي بيار مي

تمام سال خوش بود خصوص در بهار مي

ميان سبزه زارها كنار جويبارها

بيار مي كه موسم طرب ز دست مي رود

خوش آنكه مست آمد و خوش آنكه مست مي رود

كه مست مي ز نيستي به سوي هست مي رود

كدام كس برون ز خود چو مي پرست مي رود

بلي به كوي حق ز خود هر آنكه رست مي رود

نه آنكه كرده سد ره ضياع ها عقارها

مي از خم غدير ده به عشق مرتضي علي (ع)

بده به عشق عشق كل ولي كبريا علي (ع)

علي (ع) كه در جهان اگر نبي (ص) نبود با علي

به حق حق كه هم قدر نداشت جز خدا علي (ع)

ص: 512

علي (ع) كه بود شبه ها كه حق خداست يا علي

به حق اگر كه خلق را نخوانده بود بارها

علي (ع) كه برفراشت حق به دست او لواي دين

علي (ع) كه در غديرخم نبيش خواند جانشين

علي ولي كبريا علي امير مومنين

علي (ع) پناه انبيا علي (ع) رسول (ص) را معين

علي (ع) كه بر درش نهد فرشته رخ ملك جبين

علي (ع) كه حق به دست او سپرده اختيارها

علي (ع) كه هست درگهش به خلق مامن رجا

علي (ع) كه بر درش برد مرادمند التجا

نيافت گر مراد از او مراد خواهد از كجا

به غير درگهش رود كدام سو كدام جا

كجا رود چو رد شود كسي ز درگه خدا

كجا روند از درش به درد و غم دچارها

ازل ز ابتداي او نشانه اي و آيتي

ابد ز انتهاي او علامتي حكايتي

بدايتش اگر بود خداي را بدايتي

نهايتش اگر بود خداي را نهايتي

ز جود او وجودها اشارتي كنايتي

بقاي روزگار او برون ز روزگارها

علي (ع) كه مهر پرتوي بود ز نور روي او

علي (ع) كه آبروي دين بود ز آبروي او

علي (ع) كه گلشن جنان شميمه اي ز كوي او

علي (ع) كه چشم انبياء چو ما بود بسوي او

علي (ع) كه هاي و هوي من بود زهاي و هوي او

علي (ع) كه هست پنجه اش گره گشاي كارها

ز افتخار مدح او مرا چه افتخار به

ز كارها كه مي كنم از اين كدام كار به

ز يارها كه جسته ام از او كدام يار به

كه از شهان روزگار از او به روزگار به

از او به قدر و مرتبت كه پيش كردگار به

ص: 513

كه پيش كردگار به از او ز شهريارها

الا كه قطره اي بود محيط از عطاي تو

الا كه چرخ پايه اي ز كاخ اعتلاي تو

«متين» مسمطي چنين سروده در ثناي تو

نشسته تا كه بشنود ز لطف مرحباي تو

مگر نصيب او كند ز مرحمت خداي تو

شود به خاك درگهت ز خيل خاكسارها

هميشه تا كه سر زند به باغ در بهار گل

هميشه تا كه بشكفد به طرف لاله زار گل

هميشه تا مثل بود به روي خوب يار گل

هميشه تا ز دل برد به رنگ و بو قرار گل

هميشه تا كه مي برد غم از دل فكار گل

شكفته تا چو گل بود رخ اميدوارها

هر آنكه باد يار او خداي باد يار او

به روزگار دمبدم فزايد اعتبار او

چو گل به خرمي رود مدام روزگار او

زلال عشرت و طرب بود به جويبار او

بهيچ گاه عقده اي نيفتد به كار او

مباد همچو خصم او اسير گير و دارها

سروش اصفهاني

امروز كردگار بود روز رحمتش

بر بندگان پديد همي كرد نعمتش

امروز دين و داد كمالي تمام يافت

اسلام سود بر سر عيوق رايتش

امروز با پيمبر (ص) مرسل پديد كرد

مقصود آنچه داشت خدا از رسالتش

بسپرد مصطفي (ص) در دين را به مرتضي

مولاي مومنان شد و هارون امتش

مرد احد، مبارز خندق، امير بدر

شهره بر آسمانها، صيت شجاعتش

داده رسول او را در حربها علم

كرده خداي بخشگر نار و جنتش

بوده است از عبادت جن و بشر فزون

در روز حرب خندق، بر عمرو ضربتش

از باره در به قوت دادار در ربود

ص: 514

از بهر آنكه اوست محل مشيتش

دست خدا و صنع خدا زو شود پديد

زيرا كه بود قدرت دادار قوتش

گردد مشيت ملك العرش ازو پديد

هر صانعي نمايد با دست صنعتش

بيخ درخت بر شده طوبي بود نبي (ص)

شاخ درخت و ساق علي (ع) است و عترتش

خوانده ولايتش را ايزد حصار خويش

ايمن كسي كه شد به حصار ولايتش

تا شهد حب او نچشي كي بري نصيب

از جوي انگبين و بهشت و حلاوتش

عيد غدير بر تو بود فرخ و سعيد

سعد فلك نثار تو باد و سعادتش

سروي

مهر تابان ولايت شد نمايان در غدير

باز بخشيد اين بشارت خلق را جان در غدير

خوان و احسان و كرم گسترد يزدان تا كند

عالمي را بر سر اين سفره مهمان در غدير

از طواف كعبه امروز آنكه برگردد يقين

حج او مقرون بود با عهد و پيمان در غدير

وه، چه غوغايي است در آن سرزمين از جوش خلق

موج انسان بين بيابان در بيابان در غدير

از جهاز اشتران شد منبري آراسته

با شكوهي برتر از تخت سليمان در غدير

بر سر دست نبي (ص) تهليل گويان مرتضي (ع)

اشك شوق از ديده مي بارد چو باران در غدير

اقتران مهر و مه دارد تماشا، ني عجب

گر شود جبريل هم آيينه گردان در غدير

دل درون سينه طغيان كرد و هوش از سر پريد

تا طنين انداز شد آيات قرآن در غدير

سينه ي پاك پيمبر (ص) گشت سرشار از شعف

آيه ي «بلغْ» چو نازل شد ز يزدان در غدير

تا ز «اكْملت لكمْ» پر شد فضا، جبريل گفت

با خود آوردم پيام از حي سبحان در غدير

ص: 515

مصطفي (ص) تا مرتضي را همچو جان دربر گرفت

يوسفش را كرد پيدا پير كنعان در غدير

تا علي (ع) شد جانشين خاتم پيغمبران (ص)

آشكارا شد همه اسرار پنهان در غدير

هر كه من مولاي اويم، اين علي مولاي اوست

اين ندا پيچيد در گوش بزرگان در غدير

خاطر اهل ولا زين گفته شد اميدوار

نااميد از رحمت حق گشت شيطان در غدير

تا جهان را از عدالت پر كند همچون نبي (ص)

مرتضي (ع) بگرفت از او منشور و پيمان در غدير

از نبوت در جهان اسلام اگر شد منتشر

شد ولايت دين يزدان را نگهبان در غدير

در حقيقت شد مسلمان هر كه با اخلاص داد

دست بيعت با علي (ع) مانند سلمان در غدير

گر به صدق و راستي آيد سوي اين آبگير

هر خطاكاري شود پاكيزه دامان در غدير

شد جهان روشن ز انوار اميرالمومنين (ع)

چلچراغ عشق و ايمان شد فروزان در غدير

«سرويا» شكر خدا در موسم حج وداع

دين حق رونق گرفت و يافت سامان در غدير

سهيل محمودي

دريا در غدير

شب رفت و صبح ديد كه فرداست

پلكي زد و ز خواب به پا خاست

از شرق آبهاي كف آلود

خورشيد بر دميده و پيداست

با اين پرنده هاي خوش آواز

ساحل ز بانگ و هلهله غوغاست

انگار دوش، دختر خورشيد

اين دختري كه اين همه زيباست؛

تن شسته در طراوت دريا

كاين گونه دلفريب و دل آراست

زان ابرهاي خيس كه ساحل

از دركشان به نرمي ديباست؛

در دوردست آبي دريا

يك لكه ابر گمشده پيداست

گويي كه چشمهاي تر او

در كام صبح، گرم تماشاست

ص: 516

اين نرم موجهاي پياپي

گيسوي حلقه حلقه درياست

دريا _ كه مثل خاطره دور است _

دريا _ كه مثل لحظه همين است _

اين حجم بي نهايت آبي

تلفيقي از حقيقت و رؤياست

اين پاك، اين كرامت سيال

آميزه اي ز خشم و مداراست

گاهي چو يك حماسه بشكوه

گاهي چو يك تغزل شيواست؛

مثل علي به لحظه پيكار

مثل علي به نيمه شبهاست

مردي كه روح نوح و خليل است

روحي كه روح بخش مسيحاست

روحي كه ناشناخته مانده

روحي كه تا هميشه معماست

روحي كه چون درخت و شقايق

نبض بلوغ جنگل و صحراست

در دوردست شب، شب كوفه

اين ناله هاي كيست كه برپاست؟

انگار آن عبادت معصوم

در غربت نخليه به نجواست

اين شب، شب ملائكه و روح

يا رازگونه ليله اسراست؟

آن نور در حصار نگنجيد

پرواز كرد هر طرفي خواست

فرياد آن عدالت مظلوم

در كوچه سار خاطره برجاست

خود روح سبز باغ گواه است:

آن سرو استقامت تنهاست

او بر ستيغ قاف شجاعت

همواره در تجرد عنقاست

در جستجوي آن ابديت

موساي شوق، راهي سيناست

وقتي كه شب به وسعت يلداست

خورشيد گرم ياد تو با ماست

اي چشمه سار! مزرعه ها را

ياد هماره سبز تو سقاست

برخيز _ اي نماز مجسم! _

برمأذنه، بلال در آواست

در سردسير فاصله، محراب

آغوش گرمجوش تمناست

بي تو هنوز كعبه حرمت

با جامه سيه به معزاست

بي تو مدينه ساكت و خاموش

بي تو هواي كوفه غم افزاست

بي تو هواي ابري چشمم

عمري براي گريه مهياست

وقتي تو در ميانه نباشي

شادي چو عمر صاعقه كوتاست

بي تو گسسته، دفتر ماني

ص: 517

بي تو شكسته، چنگ نكيساست

بي تو پگاه خاطره تاريك

با تو نگاه پنجره بيناست

بي تو صداي آب، غم آلود

با تو نواي ناي، طرب زاست

_ اي آن كه آفتاب تريني! _

با تو چه وحشتيم ز سرماست

روح تو چون قصيده بلند است

ديگر چه جاي وصف تو ما راست؟

سهيل محمودي

سيد رضا مويد

شماره 1

باز تابيد از افقْ روزِ درخشانِ غدير

شد فضا سرشار عطرِ گل ز بستان غدير

موج زد درياي رحمت در بيابان غدير

چشمه هاي نور جاري شد ز دامان غدير

شد غدير خُم تجلي گاه انوار خدا

تا در آن جا جلوه گر شد نور مِصباحُ الهُدي

آفرينش را بُوَد بر سوي آن سامان نگاه

ما سوي اللّه منتظر تا چيست فرمان اِله

ناگهان خَتمِ رُسُل ، آن آفتاب دين پناه

بر فراز دست مي گيرد علي را همچو ماه

تا شناساند به م_ردم آن ولي اللّه ر

والِ مَن والاه خواند ، عادِ مَن عاداه

اي غدير خم كه هستي روز بيعت با امام

بر تو اي روز امامت از همه امت سلام

از تو محكم شد شريعت ، وز تو نعمت شد تمام

ما به ياد آن مبارك روز و آن زيبا پيام

از ولاي مُرتضي دل را چراغان مي كنيم

ب_ا علي بار دگر تجديد پيم_ان مي كنيم

" سيّدرضا مؤيد

شماره 2

در روز غدير ، عقل اول

آن مظهر حق ، نبيِّ مرسل

چون عرش تو را كشيد بر دوش

آن گاه گشود لعل خاموش

فرمود كه اين خجسته منظر

بر خلق پس از من است رهبر

بر دامن او هر آن كه زد دست

ص: 518

چون ذره به آفتاب پيوست

ولايت حيدر ، لبخند فاطمه

از ولايت عهدي حيدر ، خدا تاج شرف

بار ديگر بر سر زهراي اطهر مي زند

در حريم ناز و عصمت زين همايون افتخار

فاطمه لبخند بر سيماي شوهر مي زند

شماره 3

از غدير خم علي را نيست خوشتر كان امام

تاج عزت بر سر از دست پيمبر مي زند

وه از آن روز همايون، وه ازين عيد سعيد

كز فضيلت طعنه بر اعياد ديگر مي زند

در غدير خم كه جاي النقطاع پلده هاست

كشتي وحي الهي باز انگر مي زند

گر چه آن نامردمردم قدر او نشناختند

بعد پيغمبر علي را از نظر انداختنند

از ولاي مرتضي دل را چراغان مي كنيم

با علي بار دگر تجديد پيمان مي كنيم

چارده قرن امامت بر بشر فرخنده باد

دولت آل محمد صلي الله عليه وآله تا قيامت زنده باد

شماره 4

منت خداي را كه بشكرانه غدير

گشتم دوباره مست ز پيمانه غدير

وقتي گشوده شد در ميخانه غدير

مستان زدند باده مستانه غدير

روز غدير راز خداي قدير ماست

اسلام سربلند ز روز غدير ماست

عيد غدير روز بيان حقايق است

روز طلوع فجر يقين صبح صادق است

اين عيد اهل دين و عزاي منافق است

روز سرور و شادي مخلوق و خالق است

روز سخن ز رهبر معصوم گفتن است

نفرين به ظلم كرده ز مظلوم گفتن است

روز غدير عيد بزرگ امامت است

عيد غدير اعظم اعياد امت است

عيد بزرگ شيعه و عيد كرامت است

گفتم ز شيعه شيعه او را علامت است

احوال شيعه از سخني زير و رو شود

ص: 519

از غربت علي (ع) چو بر او گفتگو شود

شيعه اسير رنگ و رخ و آب و تاب نيست

دارد صفاي باطن و صوفي مآب نيست

مي ترسد از حساب و دمي بي حساب نيست

جز در مسير جاذبه آفتاب نيست

ما را صداقتي كه بود خاص شيعه نيست

در كسب و كار ما اثري زان وديعه نيست

هان اي خطيب عشق ز اسرار كن بگو

در گوش اهل راز ز علم لدن بگو

با ما ز آيه سيل سايل بگو

از آن شتر سوار معذب سخن بگو

بر او شرار بغض امام هدا چه كرد

با منكر ولايت مولا (ع) خدا چه كرد

در حجه الوداع خداوند لا ينام

با وحي آخرين به نبي (ص) سيدالانام

حجت تمام كرد كه حجت كند تمام

در امر انتصاب علي (ع) اولين امام

كز هيچ كس مترس و درين ره قيام كن

فرمان ما بخوان و علي (ع) را امام كن

آن سيد حجاز نعم گفته و بلي

بر منبر جهاز برآمد به خوشدلي

برخاست آن نبي (ص) به شناساندن ولي

دست علي (ع) گرفته و فرمود اين علي (ع)

مولاي هر كسي است كه مولاي او منم

وز اين عمل رضاست خداي مهيمنم

برخاست مرتضي كه ز حق ياوري كند

در گير و دار باطل و حق داوري كند

برخاست تا كه جامعه را رهبري كند

تكميل كارنامه پيغمبري كند

بسپرد آن وديعه رسول (ص) خدا به او

باري گرانتر از همه انبيا به او

برخاست تا كه نعمت حق را كند تمام

سازد براه عدل بنوعي دگر قيام

اين امر خاص تا نفتد در كف عوام

بايد كه جانشين پيمبر (ص) بود امام

ص: 520

راه علي (ع) طريق هزاران پيمبر است

بار امامت از همه باري گرانتر است

برخاست تا كه راز خدا جلوه گر شود

رازي كه باز كرده نبي (ص) بازتر شود

نگذارد آنكه خون شهيدان هدر شود

و آن نخل نورسيده دين بي ثمر شود

برخاست تا كه فتنه در امت نيوفتد

ديگر كسي به فكر خلافت نيوفتد

برخاست تا كه دين خدا را ادا كند

دين را ز چنگ مردم دنيا رها كند

برخاست تا كه باطل و حق را جدا كند

درهاي ديگري بروي خلق وا كند

اما دريغ آنكه به بن بست ماند او

در كنج خانه دست روي دست ماند او

بنشست آنكه تا نشود فتنه ها بلند

لب بست وداشت باز دو دست دعا بلند

مي ديد اگر شود به خلافت ز جا بلند

از هر سري شود به خلافش صدا بلند

زان رو نشست و خون جگر خورد و دم نزد

آن جمع نو رسيده بهم را بهم نزد

امت ره نفاق سپردند اي دريغ

دست منافقان بفشردند اي دريغ

گول جهان عاريه خوردند اي دريغ

فرمان ز مرد كعبه نبردند اي دريغ

كردند آنچه دين خدا پايمال شد

ظلمي گران به حيدر (ع) و زهرا (ع) و آل شد

دردا چه زود آنهمه رحمت بباد رفت

قرآن بكار آمد و عترت ز ياد رفت

بس فتنه ها كه بر سر اهل وداد رفت

بيدادها به سلسله عدل و داد رفت

عهد رسول (ص) و دست بتول و دل علي (ع)

بشكسته شد ز بيعت طاغوت اولي

از مسلمين دورنگي و دعوي دين چرا

اين فتنه ها بجامعه مسلمين چرا

بدگويي از امام همه ي مومنين چرا

ص: 521

در حق شيعه تهمت خان الامين چرا

مومن به جبرييل اهانت نمي كند

هرگز امين وحي خيانت نمي كند

فلك نجات و حبل الهي ولايت است

مدح علي (ع) شنيدن و گفتن عبادت است

بغض علي و حب علي (ع) هر دو آيت است

آن مايه شقاوت و اين يك سعادت است

فرمود مصطفي (ص) كه علي (ع) جاودانه است

بين خدا و خلق علي (ع) يك نشانه است

ديدم روايتي كه سراسر بشارت است

راوي ابوذر است كه روح صداقت است

و آن گفته از بيان مقام رسالت است

گفتا نظر به چهره مولا عبادت است

يا رب به موي او برخ او به بوي او

بر ما بده سعادت ديدار روي او

من ذره ام نشسته به دامان آفتاب

گردم كه مي روم ز بيابان آفتاب

روشن كننده رخ تابان آفتاب

بر گردنم گذاشته پيمان آفتاب

يا رب مباد ترك دل ما كند علي (ع)

اين رشته را ز گردن دل و اكند علي (ع)

اي بهترين خلق پس از مصطفي (ص) علي (ع)

مهر تو واجب است چو مهر خدا علي (ع)

دستم بگير تا نفتادم ز پا علي (ع)

چشم من است و لطف تو يا مرتضي علي (ع)

در سينه تو علم خدا موج مي زند

در نام اقدس تو شفا موج مي زند

چشم تو آبشار عنايت بود علي (ع)

هر يك نگاه تو در رحمت بود علي (ع)

دستت كليد خانه ي حكمت بود علي (ع)

روز تو روزگار قيامت بود علي (ع)

بر لوح قلب شيعه نوشته علي علي (ع)

خواند بهر صباح فرشته علي علي (ع)

آن شيعه اي كه در همه جا رو بسوي تست

ص: 522

در بزم و رزم ذكر لبش گفتگوي تست

عطري به جان او ز گل خلق و خوي تست

هم عزت پيمبر (ص) و هم آبروي تست

از ناس روي بر ملك الناس مي كند

دردي كه مي رسد بتو احساس مي كند

اي پيرو علي (ع) و اثيم 190 از سيه دلي

بشنيدي ار خداي تو بر شيعه علي (ع)

كرده حرام آتش سوزنده را بلي

دستت رسد بدامن مولا علي (ع)، ولي

هيهات تا كه دست به دامان او رسد

وقتي رسد كه جان همه بر گلو رسد

مولا كه در برش عظمت برده سر فرود

بر جلوه هاي عصمت و ايثار او درود

چيزي بتر به نزد علي (ع) از گنه نبود

كاندر جواب «عرفي» شاعر چنين سرود

شرم از رخ علي (ع) كن و كمتر گناه كن

اينك بكار خويش «مويد» نگاه كن

شماره 5

باده امروز ناب مي گردد

هر كه نوشد خراب مي گردد

باز هم از شراب خم غدير

جام ما پر شراب مي گردد

مژده گويم به دوستان

كز غم دل دشمن كباب مي گردد

روز عيد است و در دعا مي كوش

كه دعا مستجاب مي گردد

وه چه عيدي كه شامل احباب

نعمت بي حساب مي گردد

وه چه عيدي كه رهبر مردم

حضرت بوتراب (ع) مي گردد

وارد اندر غدير با حجاج

چون نبي (ص) در اياب مي گردد

نازل از عرش جبرييل امين

نزد ختمي مآب (ص) مي گردد

آورد حكم انتصاب علي (ع)

كز خدا انتصاب مي گردد

تا رساند پيام حق بر خلق

مصطفي (ص) در شتاب مي گردد

مرتضي (ع) روي دست مي گيرد

واصف آنجناب مي گردد

سر مستور بر همه يكسر

فاش چون آفتاب مي گردد

به وليعهدي رسول الله (ص)

ص: 523

مرتضي (ع) انتخاب مي گردد

سرور عادل و شجاع و كريم

رهبر شيخ و شاب مي گردد

آفتاب امامت و عصمت

جلوه گر بي حجاب مي گردد

هر كه مهر علي (ع) و آل گزيد

بخدا كامياب مي گردد

وآنكه بغض علي (ع) وآل گرفت

مستحق عذاب مي گردد

عذر خواه (مويد) است علي (ع)

چون كه روز حساب مي گردد

شماره 6

حق به مركز نشست روز غدير

پشت باطل شكست روز غدير

وادي جحفه از گل ايمان

حجله در حجله بست روز غدير

تازه شد باز در دل اشياء

ياد روز الست روز غدير

چونكه دست خداي را احمد (ص)

برد بر روي دست روز غدير

بانگ تبريك جحفه را پر كرد

چه بلند و چه پست روز غدير

از شراب ولايت علوي

شيعه شد مست مست روز غدير

بايد اين روز را گرامي داشت

هر كه هر جا كه هست روز غدير

غير ذكر علي (ع) نمي گويند

مردم حق پرست روز غدير

واي بر آنكه عهد مولا را

خود نبسته، گسست روز غدير

خيز و، با ذكر يا علي (ع) آريم

دامنش را به دست روز غدير

اي (مويد) به مدح آل علي (ع)

هر چه گويي كم است روز غدير

سيمين بهبهاني

فلك امشب مگر ماهي دگر زاد

زماه خويش ماهي خوب تر زاد

غلط گفتم كه خورشيد درخشان

كه مه يابد زنورش زيب و فر زاد

شهنشاهي، بزرگي، نامداري

كه شاهان بر رهش سايند سر زاد

صف آراي جهان آفرينش

درخشان گوهري والا گهر زاد

ز بعد قرن ها گيتي هنر كرد

كه اين سان قهرماني باهنر زاد

پدرها بعد از اين هرگز نبينند

كه ديگر مادري اين سان پسر زاد

ص: 524

فري بر مادر نيكو سرشتش

غزال ماده گويي شيرنر زاد

بشر بود و به خلق و خو خدا بود

خدا بود و به صورت چون بشر زاد

سيمين بهبهاني

شمس الفصحا- محيط قمي

گرفت عهد از اشيا دو روز رب قدير

يكي به روز الست و يكي به روز غدير

پس از فراغت اعمال حج بازپسين

رسيد خواجه لولاك چون به خم غدير

به حضرت نبوي جبرئيل شد نازل

به امر بار خدا ايزد سميع و بصير

بخواند آيه ياايها الرسول بر او

كه هست امر به نصب امير خيبر گير

گرفت دست علي را به دست و كرد بلند

چنان كه در نظر ناظران نماند ستير

بگفت هر كه منش مقتدا و مولايم

علي اوست او را مولابر اوست امير

شيخ رضا جعفري

برسرم باراني از آئينه ريخت

بند تسبيحم برايش دانه شد

مسجد قلبم كبوترخانه شد

آيه اي آورده سنگين و ث_قيل

زير اين آيه تلف شد جبرئيل

آيه اي از حضرت قدوس خم

شيعيان ، اليوم اكملت لكم

....

آيه اي آورد و خود پرواز كرد

باب عشق و عاشقي را باز كرد

آيه اش ظرفيت سي جزء بود

وه كه هم اعجاز و هم ايجاز كرد

مي شود با گفتن يك واژه اش

يك صد و ده مرتبه اعجاز كرد

مي شود با خواندنش جبريل شد

سينه ي هفت آسمان را باز كرد

گفت بايد از همين ساعت به بعد

روز را با يا علي آغاز كرد

گفت و گفت و گفت از حمد خدا

با عبارات و اشاراتي رسا

....

گفت حمد آن كه باران آفريد

از كوير و ابرها نان آفريد

ص: 525

استجابت را شبيه آب كرد

آه را از پشت طوفان آفريد

شيعه ي خورشيد ، يعني ذره را

آفريد اما فراوان آفريد

از نكاح اسم رحمن و رحيم

طفل اقيانوس امكان آفريد

بعد از آن كه شانه اي بر باد داد

حال دريا را پريشان آفريد

خود نمايي كرد بر جن و ملك

حيدري از جنس انسان آفريد

....

سايه را دنباله ي خورشيد كرد

نور را بر ذره ها تأكيد كرد

گفت زين پس هر كسي دارد نياز

سوي حيدر پهن سازد جانماز

هر كه را من قبله بودم تا به حال

كعبه اش باشد علي ، تم المقال

ابن كه دستم منبر دستش شده

اين كه جبرائيل هم مستش شده

روي اين آئينه حق تابيده است

عكس تجريدي خود را ديده است

حرف حق را مي زند آئينه وش

با لب شمشير تيز و مخلصش

دستهايش بوي خيبر ميدهد

خستگي را از همه پر ميدهد

منبري از خطبه هاي ناب خواند

در غدير اسم علي را آب خواند

السلام اي آب درياي صمد

اي زلال قل هو الله احد

اي كه ميگردي شبيه انبيا

بر هدايت كردن قومت، بيا

اي رسول مردم آئينه ها

بعثت غارت، حراي سينه ها

اي به بالاي جهاز اشتران

شأن تو بالاست در بالا بمان

از تو مي ريزد صفات كبريا

ذات تو ممسوس ذات كبريا

نردبان وصف تو بي انتها

پله ي اين نردبان سوي خدا

چون تكلم ميكني موسائي ام

تا كه خلقم ميكني عيسا ئي ام

جت دردم، كشتي نوحت كجاست؟

جسم سردم، گرمي روحت كجاست؟

اي مسيح دردهاي لاعلاج

ما همه درديم ، ظرف احتياج

ص: 526

ما همه زخم يتيم كوچكيم

كن مدارا با همه ، ما كودكيم

ما نسيم ذكر تقديس توائيم

حاجيان فصل تنديس توأئيم

كوچه را ميگردي و طي ميكني

كوزه را ظرفيت مي ميكني

روي دوشت كيسه ي خرما و نان

ميروي در كوچه ها دامن كشان

كيسه نه دل ميبري بر روي دوش

شيعه هستم شيعه ي خرما فروش

اي يفيدي اي كبودي اي بنفش

اي به چشم پاي سلمان ، جاي كفش

اي به هر گام تو صدها التماس

كيسه بر دوش سحر اي ناشناس

ما همه مديون شمشير توئيم

تشته ي نان جو و شير توئيم

بيعت گيجيم ما را راه بر

با خودت تا اشتهاي چاه بر

******

شيخ رضا جعفري

صادق سرمد

اگر هزار بشير آمد و نذير آمد

محمد است كه بى مثل و بى نظير آمد

ز آسمان رسالت بتافت ختم رسل

كه چرخ معدلت از طلعتش منير آمد

عقول ناقصه از شرم دم فرو بستند

كه عقل كامل و كل در سخن دلير آمد

به قدرت صمدى در صنم شكست افتاد

كه دور سلطنت واحد قدير آمد

بساط ظلم بر افتاد از بسيط زمين

بشير عدل الهى چو بر سرير آمد

نخست مرد خدايى كه دست بيعت داد

رسول را به صباح و مساء ظهير آمد

على ولى خدا صاحب ولايت بود

كه بهر نصرت حق ناصر و نصير آمد

بدان مثابه كه هارون وزير موسى بود

على معين رسول آمد و وزير آمد

به پاس خدمت پيمان ، شه ولايت شد

كه مست جام ولا از خم غدير آمد

على به خدمت اسلام فضل سبقت داشت

ص: 527

كه پاس خدمت ديرينه ناگزير آمد

على ز روز صغر از كبار امت بود

اگر چه در شمر سال و مه صغير آمد

وصايت على آموخت حكمتى ما را

كه بر حكومت اقوام دلپذير آمد

كه پيشوايى ملت نصيب مردانى است

كه سبق خدمتشان بر جوان و پيرآمد

اسير نفس نشد يك نفس على ولى

نشد اسير كه بر مؤمنين امير آمد

امير خلق كجا و اسير نفس كجا!

كه سربلند نشد هر كه سر به زير آمد

على نداد به باطل حقى ز بيت المال

كه از حساب و كتاب خدا خبير آمد

على نخورد غذايى كه سير برخيزد

مگر كه سير خورد آن كه نيم سير آمد

على غنى نشد الا به يمن دولت فقر

كه دولتش به طرفدارى فقير آمد

على ستم نكشيد و حقير ظلم نشد

نشد حقير كه ظالم برش حقير آمد

على ز مظلمه خلق سخت مى ترسيد

كه حق به مظلمه خلق سختگير آمد

درود باد بر آن ملتى كه رهبر وى

چنين بلند مقام و چنين خطير آمد

غدير خم نه همين عيد مذهبى ما راست

كه عيد ملى ما نيز در غدير آمد

به مهر آل على غاصب از عجم بگريخت

به دوستى على شو كه دستگير آمد

درود باد بر ايران كه نقش تاريخش

ز مهر آل على نقش هر ضمير آمد

درود باد بر ايران كه انتقام على

ز روبهان بگرفت و به كام شير آمد

سخن به مدح على كس نگفت چون سرمد

اگر هزار سراينده و دبير آمد

ص: 528

صاعد اصفهاني

شماره 1

امروز شد حقيقت حق خلق را عيان

شد آشكار بر همه گنجينه نهان

در جام كن شراب طهور اي نديم عشق

كامروز شد زمانه به دلخواه عاشقان

جبريل بر جناب پيمبر (ص) نزول كرد

كاي مصطفي (ص) حبيب خداوند مستعان

فرموده است حضرت سلطان لمْ يزلْ

كن آشكار مقصد ما را ز كنْ فكانْ

مار است در عمارت امكان دفينه اي

كز ديده ي وجوب بود گنج شايگان

بحر وجود راست ثمين گوهري به كف

خواهد عطا كند به خلايق به رايگان

برخيز و بر سفينه ي اقبال خلق را

بربند از خلافت موعود بادبان

هشدار نقب زن بود اندر كمين دين

هان! اي تو خلق را به حقيقت نگاهبان

بيم از منافقان چه كني اي رسول (ص) حق

هستي تو در صيانت الله در امان

تبليغ كن رسالت و درباره ي علي (ع)

بر خلق امر خالق خلق آفرين رسان

امروز حكم حضرت حق اي رسول (ص) حق

با مسلمين اگر نگذاري تو در ميان

فردا چو شد، تلاطم اميال مي برد

كشتي دين به ورطه ي گرداب بي گمان

خيرالانام (ص) از پي اجراي امر حق

بنهاد هفت كرسي ايجاد زير ران

از بعد يك خطابه ي غرا به حمد حق

فرمود: اي مهاجر و انصار اين زمان

آورده است امر الهي، امين وحي

اينك منم كه حكم خدا مي كنم بيان

ماينك وظيفه است سپيد و سياه را

هر يك شود پذيره اين حكم و ترجمان

آيا نه من ولي شمايم به امر حق

بانك بلي، بلند شد و شد ز فرقدان

فرمود هر كه را منم اولي به نفس او

حكم علي (ع) بر اوست چنان حكم من روان

ص: 529

از مسلمين به رتبه كسي همچنان علي (ع)

در زير آسمان نبود در علوشان

آن گه نمود عزم كه در پيش چشم خلق

حجت مگر تمام كند بر منافقان

بازوي حق به دست يدالهي اش گرفت

او را گرفت بر سر و گفت اين علي (ع) است هان

گرديد چون علي (ع) سر دست نبي (ص) بلند

گرديد مهر و ماه چو با يكدگر قران

شوق و شعف دويد در اعضاء كاينات

از حيرت ايستاد به جا لحظه اي زمان

در حيطه ي خرد به تصور نمي رسيد

بر دست مهر ماه بر آيد به كهكشان

ديدند كاينات كه در منظر غدير

مي بود ماه، بر سر خورشيد زرفشان

مي سوخت احمد از حرارت تبليغ زان جهت

آن ماه را گرفت به سر بهر سايبان

خورشيد عشق سر چو زد از مشرق رسول (ص)

افشاند بوسه بر قدمش مهر خاوران

برخاست از سراسر هستي غريو شوق

پيچيد اين ترانه ي دلكش در آسمان

امروز شد به رتبه ي اكْملْتْ دين قرين

دين يافت با كريمه ي اتْممْتْ اقتران

حجت تمام گشت ز خلاق ذوالمنن

هان اي منافقان شده هنگام امتحان

هان! اين علي (ع) است بر سر دست نبي (ص) بلند

هان! اين علي (ع) است سر زده از اوج لامكان

آري علي (ع) است مايه ي پيدايش وجود

آري علي (ع) است علت ايجاد اين جهان

آري علي (ع) است مقصد از ايجاد كاينات

آري علي (ع) است در بدن ممكنات جان

غير از علي (ع) كه را، رسد از جمله ممكنات

غير از علي (ع) كه را، بود اين رتبه ي گران

كز مرتبت به شانه ي احمد (ص) نهد قدم

وز منزلت شود سر دست نبي (ص) عيان

ص: 530

شاها مي محبت تو حوض كوثر است

هركس كه جرعه اي زد از آن گشت جاودان

حبل الله است حصن حصين ولايتت

ما را بخوان به چشم عنايت بر آستان

«صاعد» فشاند در معاني به مدح تو

بر او ببخش لفظ اگر گشت شايگان

شماره 2

تبارك الله از اين شور و جذب روحاني

كه عشق خوانده محبان خود به مهماني

چه محفلي است خدايا كه مي زند پهلو

به عرش رحمت تو از بلند ايواني

قدح قدح همه لبريز از شراب طهور

سبو سبو همه پر از زلال عرفاني

به جام دل همه سر جوش باده ي وحدت

سبوي ناطقه لبريز فيض رحماني

چمن چمن گل معني دمد ز گلبن لفظ

همه به غايت موزون چو سرو بستاني

تمام مجلسيان هم كلام و هم نفسند

چنانچه معني و لفظاند جفت و وحداني

ز برگ برگ شنو ذكر هو علي (ع)، كه كنند

در اين چمن همه كار هزار دستاني

درآ به بزم كه آيند بهر استقبال

ز گل شميم و ز بلبل دم خوش الحاني

درآر از تن خود خرقه ي تعلقها

كه بزم روحاني را سزاست عرياني

دلي چو مهر فروزان تو را نمي بخشند

اگر چو صبح نداري گشاده پيشاني

به حق گراي در امروز چون تو را فردا

دگر چه سود گزيدن لب پشيماني

به راه باطل خود تا به چند سرگردان

چرا به محور حق روي خود نگرداني

ز هر قبيله و هر قوم هر تبار و نژاد

تو را كه هست سرو داعي مسلماني

به هر كجا كه تويي با توام برادر من

دمي نشين به خرد تا خلاف بنشاني

خداي را دل اهل ولا بود تا كي

ص: 531

اسير و خسته ي اين رنج و درد سوهاني

كه بهر غصب خلافت ز قبل و بعد غدير

چه حيله ها كه نمودند و جمله شيطاني

چها كه بر سر اسلام زين خطا آمد

پيامدش همه شر بود و نابساماني

وليك در همه اصناف ملت اسلام

مروجان محقق به حكم وجداني

در اين مقام به نحو كنايت و تصريح

نموده اند همه اعتراف اذعاني

كه در غدير خم احمد (ص) پيمبر اسلام

پس از خطابه ي غرا و نغز و طولاني

به قصد نصب خلافت براي بعد از خويش

بلند كرد علي (ع) را به امر سبحاني

عجب كه سخت فراموش گشت حق علي (ع)

به عمد غصب نمودند، يا ز ناداني؟

گذشت آنچه شد از سوي مردمي بي حد

اسير خواهش و اميال شوم نفساني

وليك صاف بود آسمان و گر ابري

بود طبيعت خورشيد پرتو افشاني

كنون به قول بزرگان عالم اسلام

علي (ع) خليفه ي بعد از نبي (ص) است برهاني

چنان بود به تواتر حديث يوم غدير

كه شك در آن نتواند يهود و نصراني

اگر به آيه ي الْيومْ اتفاق شود

رود ز بين بشر اختلاف ادياني

گر اتفاق دهد دست در تمام جهان

شود مسلم، اسلام را جهانباني

اگر به خويش بيايند عالمان فرق

به حق، به حق بگراييد عالي و داني

خلاف را بزداييد و عالم اسلام

رها كنيد از اين حالت پريشاني

مگر رسول (ص) امين در نهار يوم الدار

چو بر عشيره ي خود كرد گوهر افشاني

نگفت هر كه به من اول آورد ايمان

به او خلافت، بعد از من است ارزاني

مگر نه اعلم و اقضاي امت است علي (ع)

مگر نه اقدم خلق است در مسلماني

ص: 532

مگر نه اينكه رسيده است تا به اوج كمال

ز فيض مرتبت او كمال انساني

بر اين نصوص مسلم به اتفاق فرق

بدين دلايل محكم به حكم وجداني

پس از رسول (ص) علي (ع) بود و بس خليفه او

به هر كسي نرسد اين مقام سبحاني

به جز علي (ع) كه توان بر جهان خلافت كرد

مگر كه ديو تواند كند سليماني

علي (ع) تجسم حق و نبي (ص) و قرآن است

گرفتم اين كه نمي بود نص قرآني

گزافه گشت سخن، او بود تجرد محض

كه روح اوست مصفا ز ثقل جسماني

ابوالعجايب اي بنده ي خداي صفات

كشانده اي همه آفاق را به حيراني

من و مديح تو اي بحر حق بدان ماند

كه موجه اي زند از خيره كوس عماني

زبان الكن و فكر قصير من چه بود

كه از خلاصه ي خلقت كند ثنا خواني

چه حد كه ذره كند وصف شوكت خورشيد

شناسد او چه، ز اوصاف مهر نوراني

بر آستان تو عرض ادب كند «صاعد»

نبود مقصد او عرضه سخنداني

مراست عقده گره گير در گلو مولا

چو استخوان به گلو آنچنان كه مي داني

صالح افشار نويسركاني

علي مرتضي مير خلايق

بزرگ عارفان نور حقايق

شعاع نور خورشيد هدايت

نخستين موج درياي ولايت

علي جان جهان و نور هستي

يگانه مظهر عهد الستي

نباشد گر علي، عالم نباشد

شرف در دوده آدم نباشد

علي تنها كليد فهم قرآن

كزو پيدا شود اسرار پنهان

علي رمز وجود آفرينش

علي نور چراغ اهل بينش

علي بر حق، امام اولين است

شكوه آسمان، فرّ زمين است

علي مجلس فروز اهل راز است

ز خونش سرخ، محراب نماز است

ص: 533

علي بنياد هستي را قوام است

علي اوضاع گيتي را نظام است

علي با ذوالفقارش گفت و گو داشت

خدا را در همه جا پيش رو داشت

علي سالار ميدان نبرد است

به روز جنگ و هيجا مرد مرد است

علي مرد عطا؛ مرد سخا بود

علي لشكر شكن؛ خيبر گشا بود

ز نور او منور ملك هستي

زمين و آسمان بالا و پستي

علي نور و علي عشق و علي جان

به سختي چاره و بر درد درمان

علي اميد جان، نور دل ما

علي آسان نماي مشكل ما

علي با درد جانش آشنا بود

تمام دردمندان را شفا بود

علي گاهي طبيب و گاه دهقان

گهي در كار كشت و گاه درمان

علي انسان كامل بود و عادل

نبُد يك دم ز كار خلق غافل

علي گنج نهاني سينه اش بود

چو آئينه دل بي كينه اش بود

علي بر كفش پاره پينه مي زد

گره بر سينه بي كينه مي زد

علي فرمانده حكم قضا بود

به منشور قدر فرمانروا بود

علي اسرار دل با چاه مي گفت

گهرهاي درون بنهفته مي سفت

علي اندر تفكر بود دائم

به صبر و حلم، همچون كوه، قائم

علي اسلام را بود و نبود است

يگانه نسخه ملك وجود است

علي شب در عبادت بود بيدار

ولي در روزها پيوسته در كار

علي بر تيره شب، فجر سحر بود

يتيمان را به سر سايه پدر بود

علي هر روز تا شب كار مي كرد

ولي با نان جو افطار مي كرد

علي سرچشمه انعام و احسان

علي كانون فيض و قطب امكان

علي بوتراب از عالم خاك

به يك لحظه شدي تا قرب افلاك

ص: 534

علي نور خدا جان جهان است

مرا در وصف او الكن زبان است

صالح افشار نويسركاني

صغيراصفهاني

شماره 1

اي مه بي مهر من اي مهر و ماهت مشتري

وي دوصد چندانكه مهر از مه ز مهرت برتري

گاه عيش است و طرب ني موسم حزن و كرب

خلخي رويا بساغر كن شراب خلري

كرده بستان را بهار از خرمي رشك بهشت

حوروش يارا خوش است ار رخت در بستان بري

خيز اي سرو سهي بخرام يك ره در چمن

تا بياموزد خراميدن ز تو كبك دري

داغ دل از ساغر مي پاي گل بايد زدود

حاليا كز لاله مي بينيم شكل ساغري

از نواي بلبل شوريده در سوداي گل

باز مانده در فلك ناهيد از خنياگري 160 .

در نشاط و وجد و حال و انبساط و عشرتند

جمله موجودات عالم از ثريا تا ثري

ها بود عيد غدير خم به عشق مرتضي (ع)

خم خمم بخش اي بهشتي رو شراب كوثري

مستم از آن باده كن تا بر سبيل تهنيت

از الف تا يا كنم وصف جلال حيدري

اسم اعظم آدم اول اديب انبيا

اصل ايمان آنكه بر ايجاد دارد مهتري

باني بنياد عالم بحر احسان باب جود

بوالحسن بيضاي رخشان بدر از نقصان بري

تاجدار ملك امكان مظهر ذات و صفات

تابع ختم رسل (ص) مهر سپهر رهبري

ثاني آل كسا يكتاي بي ثاني كه هست

ثابت از وي دين احمد (ص) باطل از وي كافري

جان جان شاه جهان شاهي كه با عجز و نياز

جبرييلش بهر كسب فيض كرده چاكري

حاكم احكام حق حيدر (ع) حبيب مصطفي (ص)

حكمران بر ما سوي الله ز آدم و ديو و پري

ص: 535

خسرو خيبر گشا آنكو بفرمان خداي

خانمان بر كند از خيل يهود خيبري

دستيار و بن عم و داماد ختم المرسلين (ص)

دست حق كش داده داور در دو عالم داوري

ذوالجلال قاهر غالب شهنشاهي كه كرد

ذوالفقارش خرمن جان عدو را آذري

رخصت رزم ار دهد رايش بطفلي ني سوار

رستم زالش نيارد كرد هرگز همسري

زان الهي كيمياي مهرش اي اكسير جوي

زن بقلب خويش تا بيني از آن فرزري

سر سبحان ساقي كوثر سرور جان و دل

سروري كو راست اندر ملك هستي سروري

شامل احسانش نه تنها بر يتيمان شد كه كرد

شفقت و دلجوييش هر بيوه زن را شوهري

ضرب جوزايي حسامش مي فزودي بر عدد

ضيغمان دشت هيجا را ز جوزا پيكري

طوف كويش را طمع دارد كه در هر صبحدم

طلعت از خاور فروزد آفتاب خاوري

ظل حق ظهر پيمبر (ص) مانع ظلم و فساد

ظالمان را سد راه جور و ظلم و خود سري

عالي اعلي علي (ع) مرتضي شاهي كه كرد

عون حقش دايما در رزم اعدا لشگري

غايب و حاضر مليك و عبد را قسام رزق

غير از او نبود گر از چشم حقيقت بنگري

فضل محضش گشته شامل بر تمام كاينات

فيض عامش كرده در ملك جهان خوان گستري

قرب او را درك كردند انبيا آنگه شدند

قابل قرب خدا و رتبه ي پيغمبري

كنز مخفي گشت از غيب هويت آشكار

كرد تا آنشه ظهور اندر لباس مظهري

لعل و گوهر را عتابش تيرگي بخشد چو سنگ

لطف و مهرش سنگ را بخشد صفاي گوهري

مصحفش مدح و خدا مداح و احمد (ص) مدح خوان

من بوصف او كنم از خود ثبوت شاعري

ص: 536

نورگير از خاك درگاه فلك جاه ويند

نير اعظم عطارد زهره ماه و مشتري

واجب ممكن نما و ممكن واجب صفات

والله او را عين حق بيني گر از حق نگذري

هل اتي تنها نه وصف اوست كاوصاف وي است

هر چه بهر انبيا از حق صحايف بشمري

لا فتي الا علي لا سيف الا ذوالفقار

لاجرم جز او نبايد خواست از كس ياوري

يا علي (ع) يا ايليا يا با حسن يا با تراب

يكره ديگر ز لطفم خوان سوي ارض غري

گرچه در ظاهر من از كوي تو دور افتاده ام

ليك رويت چشم جانم را نمايد منظري

از تو مي خواهد «صغير» خسته تا بنوازيش

از طريق مرحمت وز راه مسكين پروري

شماره 2

زهي عيد همايون سعيدي

كه چون او بجهان نامده عيدي

خهي روز نشاط آور فيروز

كه ناديده چو آن چشم جهان روز

طفيلند بدين روز نكوفال

همه روز و شب و هفته مه و سال

همش وقت شريف اشرف اوقات

همش ساعت سعد اسعد ساعات

ازل منبسط از صبح صبيحش

ابد منعكس از شام مليحش

چه عيدي كه بر اعياد مقدم

فرح بخش همه عالم و آدم

ورودش در دولت بگشايد

ظهورش غم دلها بزدايد

نسيمش چو دم زنده دلانست

به رقص آور ذرات جهانست

چه عيدي كه مهين رايت اجلال

چه روزي كه بهين آيت اقبال

چه عيدي كه چو آن كس نشنيده است

چه روزي كه چو آن ديده نديده است

ز بس آمده ميمون و مبارك

بود تهنيتش ذكر ملايك

بدين عيد نه شبه و نه نظير است

نداني اگرش عيد غدير است

در اين روز نكو سيد ابرار

ص: 537

رسول مدني احمد (ص) مختار

خديو دو جهان صادر اول

بر افراد رسل افضل و اكمل

نگارنده ي ابلاغيه دين

نماينده حق واضع آيين

برازنده و زيبنده شاهي

بزرگ آينه ي وجه الهي

نبي (ص) قرشي حامل قرآن

محمد (ص) سر و سرخيل رسولان

پس از طوف حرم عزم وطن داشت

زمين فخر از آن شاه زمن داشت

كه شد روح الامين نازل و آورد

سلامش ز خداوند و بيان كرد

كه فرموده حق اي كان شرافت

بكن نصب علي (ع) را به خلافت

به مردم زمن احكام كماهي

رساندي چه اوامر چه نواهي

ولي آن همه از ظاهر شرع است

به اصل غرض آنها همه فرع است

به پرده است رخ شاهد منظور

از آن روي نكو پرده نما دور

عبث نيست ز من خلقت اركان

بر انگيختن صورت انسان

چو او در خور الطاف چنين است

ز انسان غرض من همه اينست

كه خود در نظرش پرده گشايم

بلا پرده به او رخ بنمايم

كنون من همه را در نظر استم

سرا پا ز علي (ع) جلوه گر استم

بگو خلق علي (ع) را بشناسند

ز نشناختن آن بهراسند

علي (ع) را بده امروز وصايت

كز اين بعد بود دور ولايت

ور اين امر بجا ناوري اي شاه

از اين سر نكني امتت آگاه

نباشد به جز از رنج و ملالت

تو را بهره ز تبليغ رسالت

همان دم پي اين امر موكد

فرود آمدي از ناقه محمد (ص)

به ياران همه فرمود به يك بار

گشاييد در اين طرفه مكان بار

پس آندم ز قطب منبري آراست

كه از رفعت آن قدر فلك كاست

چه منبر كه يكي پايه از آن عرش

ص: 538

به پيرامن آن بال ملك فرش

بر آمد شه دين بر سر منبر

چو بر چرخ برين مهر منور

خلايق همه در حيرت از آن شاه

كه اينك چه سرآيد نبي الله

پس از حمد خداوند جهاندار

چنين ريخت در از لعل گهر بار

كه فرمان بودم از بر داور

خلافت دهم امروز به حيدر (ع)

مر اين دين كه به رنج ز حد افزون

بدين پايه رسانيده ام اكنون

بحق ز امر حقش باز گذارم

بدست علي (ع) آن را بسپارم

پس آن بيخود يكسر ز خدا مست

بر آورد علي (ع) را بسر دست

بفرمود به امت كه بدانيد

هم اين قصه در اطراف بخوانيد

هر آنرا كه به من هست تولا

مر او راست علي (ع) سيد و مولا

به جايش مگزينيد دگر كس

كه او هادي بالحق بود و بس

پس از من به شما هادي و رهبر

كسي نيست به جز حيدر (ع) صفدر

علي (ع) صاحب آن شان عظيم است

كه خود قاسم جنات و نعيم است

ز دامان علي (ع) دست مداريد

جز اندر پي او ره مسپاريد

بلي جز به وي اميد نبايد

كه از غير علي (ع) كار نيايد

علي (ع) حجت يكتايي ذاتست

علي (ع) مظهر اسماء صفاتست

عزيز است و حكيم است و قدير است

عليم است و سميع است و بصير است

از او كارگه كن فيكون راست

از او اين فلك بوقلمون راست

از او مهر و مه و ثابت و سيار

پي نظم جهان گشته پديدار

علي (ع) مرشد جبريل امين شد

كه از فرط شرف سدره نشين شد

هم او كرده مخمر گل آدم

ص: 539

هم او بوده به وي مونس و همدم

از او نوح نجي رسته ز طوفان

از او كامروا گشته سليمان

از او يافت ضيا ديده يعقوب

از او يافت شفا علت ايوب

از او بهر خليل آتش سوزان

بدل شد به گل و لاله و ريحان

كليم الله از او گشته سرافراز

مسيحا ز وي آموخته اعجاز

به احمد (ص) چو مدد كار و معين شد

از او راست چنين رايت دين شد

نمي كرد بدين گر علي (ع) اقدام

نبد نام و نشان هيچ ز اسلام

پيمبر (ص) چو به معراج روان گشت

در آيات الهي نگران گشت

هر آن سر كه خفي بود جلي ديد

به هر سو كه نظر كرد علي (ع) ديد

علي (ع) نور بصر روح روانست

علي (ع) همدم دل مونس جانست

علي (ع) در همه جا با تو قرين است

تو را در دو جهان يار و معين است

كس ار يار طلب مي كند اين يار

كه چون او نبود يار وفادار

دو صد شكر كز الطاف خداوند

بريده است «صغير» از همه پيوند

به كس غير علي (ع) كار ندارد

جز او در دو جهان يار ندارد

ندارد بكسي چشم عنايت

به جز شير خدا شاه ولايت

شماره 3

دهر پير امروز، باز از نوجواني مي كند

ذره سان خورشيد، رقص از شادماني مي كند

بر فراز، از سدره با پيك خدا روح الامين

مرغ بخت خاكيان هم آشياني مي كند

جان حق جويان مهجور به محنت مبتلا

از وصال يار جاني، كامراني مي كند

ميزبان خوان رحمت، خاص و عام خلق را

بر سر خوان ولايت، ميهماني مي كند

پرده بردارم ز مطلب، پرده دار كاينات

ص: 540

پرده برداري ز اسرار نهاني مي كند

گوش جان هر لحظه، از خنياگران بزم قدس

استماع نغمه هاي آسماني مي كند

فاش گويم در غدير خم، به امر كردگار

مصطفي در نصب حيدر، درفشاني مي كند

ني همين بر اهل دل، حق را نمايد آشكار

لطفها هم، با محبان زباني مي كند

مدح مي گويم اميري را كه در ملك وجود

ز ابتدا تا انتها او حكمراني مي كند

انبياء راهست ياور، اوليا را تا بحشر

دستگيري او به وقت ناتواني مي كند

عيسي مريم، زنام او دهد بر مرده جان

موسي عمران، به خيل او شباني مي كند

خضر بر گم گشتگان راه عشقش رهنماست

با تفاخر صالحش اشتر چراني مي كند

خسروي كو را لقب دادند قتال العرب

گريه بر حال يتيم، از مهرباني مي كند

مي كشد بر دوش، بار بينوايان را به شب

آن كه روز، از پادشاهي سرگراني مي كند

با مرقع جامع و نان جوين، سلطان عشق

از پي پاس مروت، زندگاني مي كند

كي اداي شكر آن مولا شود امكان پذير

ز آن چه لطفش با «صغير» اصفهاني مي كند

شماره 4

براي امري دوشين بحربگاه خيال

ميان عقل من و جهل من فتاد جدال

چنان جدال شديدي كه محو شد ز ضمير

جدال كردن پور پشنگ و رستم زال

قشون بيحد عقل و سپاه بيمر جهل

بقصد هم ز يسار و يمين جنوب و شمال

من از مشاهده حال و كثرت وحشت

شدم حزين و دل آزرده و پريشان حال

از اين قضيه شدم آنچنان فكار و ملول

كه گشت آينه دل نهان بزنگ ملال

بداد ساقي عشقم به ناگهان آواز

كه اي ز بار تخيل قد تو همچو هلال

چرا شده است تو را رنگ ارغواني زرد

ص: 541

چرا شده الف قامت تو همچون دال

بگير باده ز دستم گذشت شام فراق

بگير باده ز دستم دميد صبح وصال

نمود مرحمتم زان ميي كه از سر شوق

فرشته فرش به ميخانه اش كند پرو بال

نمود مرحمتم زان ميي كه از شرفش

بخاكيان شده ز افلاكيان فزون اجلال

نمود مرحمتم ساغري ز خم غدير

كه باز گشت به رويم از آن در اقبال

چو در غدير خم آمد از آسمان جبريل

به نزد ختم رسل (ص) ز امر قادر متعال

كه اي رسول خدا بايد اندرين منزل

كني ولي خدا را وصي خود في الحال

ببايد آنكه كني آشكار سر نهان

كه رازهاست در آن مخفي اي همايون فال

پس از جهاز شتر ز امر شه يكي منبر

بساختند و فراز آمد آن سپهر كمال

گرفت دست علي (ع) و بدامن گيتي

همي ز لعل بدينگونه ريخت در مقال

كه هر كه را بود اقرار بر نبوت من

ولايت علي (ع) او راست افضل الاعمال

هر آندلي كه به مهر علي (ع) نگشت محل

نجات يافتن آن تفكريست محال

حلال اوست حلال و حرام اوست حرام

حرام اوست حرام و حلال اوست حلال

همين عليست (ع) كه نامش نخواندي ار آدم

به پاي خاستنش بود تا ابد ز آمال

همين عليست (ع) كه بد ناخداي كشتي نوح

در آنزمان كه نهان شد بزير آب جبال

همين عليست (ع) كه از فيض يادش از زندان

به تخت يافت مكان يوسف خجسته جمال

همين عليست (ع) كه در كوه طور با موسي

از او شدي ز خفي و جلي جواب و سوال

همين عليست (ع) كه از دست او گرفته مسيح

ص: 542

مكان به چرخ چهارم ز دار اهل ضلال

همين عليست (ع) كه در كوي يار در شب وصل

به جاي يار مرا بود همسخن ز جلال

خلاص ز آتش نمرود مي نگشت خليل

اگر نبود علي (ع) يار او در آن احوال

به امر اوست بجا عرش و فرش و لوح و قلم

بحكم اوست روان روز و هفته و مه و سال

خجسته امرش ساري به بر ميلاميل

ستوده حكمش جاري به بحر مالامال

خداي كرد در امروز دين خود كامل

كه با ولاي علي (ع) دين رسد به حد كمال

هنوز داشت به لب آن سخن كه بخ بخ

بلند شد ز عدوي رجيم زشت خصال

نمود با علي (ع) آن روز اول او بيعت

شد او به پيش روان ديگرانش از دنبال

ولي نرفت زماني كه آن مخرب دين

گشود دست ستم تا كه دين كند پامال

بسوخت ز آتش كين درب خانه يي كه ز شوق

نمود خدمت آن جبرييل چون ميكال

شكست قايمه عرش چون كه تخته در

بزد به پهلوي زهرا (س) ز زشتي افعال

رسن به گردن حبل المتين دين افكند

نمود غصب خلافت به ياري جهال

به دشت كرببلا بد همان رسن گويا

كه بست خصم جفا جو حسين (ع) را اطفال

اگر نه آن يكي آتش زدي به خانه اب

چگونه اين يكي آتش زدي به خيمه آل

بتول (س) را نزدي تازيانه گر قنفذ

حسين (ع) را نزدي كعب ني كسي به عيال

هزار لعنت حق بر كسي كه اول بار

به باغ دهر چنين ميوه را نشاند نهال

از آنچه رفت به آل نبي (ص) ز قوم عنيد

ص: 543

خموش باش «صغيرا» كه هست ناطقه لال

شماره 5

خاتم انبيا بخم غدير

ز امر خالق بخلق گشت بشير

منبري ساخت از جهاز شتر

بر نشست آن خديو عرش سرير

پس گرفتي بدست دست علي (ع)

كه بدانيد از كبير و صغير

نه به دل خواه و ميل من تنها

بل بفرموده ي خداي خبير

هست اين مرتضي علي (ع) بر من

جانشين و وصي و يار و ظهير

ايها الناس بي ولاي علي (ع)

دينتان هست ناتمام و قصير

پس نمودند بيعت و راندند

«نعمْ» اندر لسان و «لا» بضمير

رفت چون مصطفي (ص) ز دار جهان

جمع گشتند آن گروه شرير

غصب كردند پس خلافت را

خلق دنيا طلب بدين تدبير

كه نه سن علي (ع) بود در خور

لايق اين رتبه راست شيخ كبير

اين سخن رد عقل مصطفويست

قايلش مستحق نار سعير

گر چنين باشد او ندانسته

تا نمايد كه را بخلق امير

باري اي عاقل اندر آن ايام

از سكوت علي (ع) مشو دلگير

كرده بود احمدش وصيت و نيز

رفته بود از خدا چنين تقدير

تا شود امت امتحان ورنه

نشود شير رام روبه پير

اين علي (ع) بد همان علي (ع) كه بديش

دست مرحب شكاف و خيبرگير

كسي ار مدح آن سه تن گويد

خواب ناديده مي كند تعبير

جانشين محمد (ص) مختار

نيست كس غير حيدر (ع) كرار

شماره 6

امروز روز نصب وصي پيمبر (ص) است

اندر خم غدير يكي طرفه محضر است

از چشم دل ببين كه نبي (ص) فوق منبر است

روحش قرين وجد ز پيغام داور است

پيغام آشنا سخن روح پرور است

ارواح انبياء همه را با نياز بين

ص: 544

جن و ملك گرفته نشيب و فراز بين

خلقي ز هند و روم و عراق و حجاز بين

چشم همه به احمد محمود باز بين

يا للعجب حكايت صحراي محشر است

به به چه محضريست كه آنرا نظير نيست

عنوان صدر و ذيل و غني و فقير نيست

ناطق بجز رسول نذير بشير نيست

گويد كه جز علي (ع) بخلايق امير نيست

وين نيست قول من كه ز خلاق اكبر است

انوار لمعه لمعه بر آيد در آن مكان

از منبر جحاز شتر تا به آسمان

پر گشته از شكوه بني هاشمي جهان

جبريل راست آيه اكْملْتْ ارمغان

يعني كمال دين به تولاي حيدر (ع) است

افكنده اين قضيه بر اجسام ارتعاش

بر دوست جان فزا شده از خصم دلخراش

«حافظ» ز دور ناظر و گويد ز صدق فاش

گو زاهد زمانه و گو شيخ راه باش

آنرا كه دوستي علي (ع) نيست كافر است

نور ولايت اسدالله ظهور يافت

زين نور دهر بهجت و گيتي سرور يافت

ارض و سما تجمل الله نور يافت

شاهد ز غيب آمد و جانان حضور يافت

صاحب دلان زمان ملاقات دلبر است

يك دور بود باده ي ي عرفان كبريا

در عهده سقايت افراد انبيا

آن دور منتهي شد و امروز مصطفي (ص)

تفويض كرد امر سقايت به مرتضي

زين بعد جام در كف ساقي كوثر است

رندان دهند از ره انصاف پروري

ترجيح بندگي علي (ع) را بسروري

آري كند بچرخ گر از رتبه همسري

يك ذره اش بخاك زمين نيست برتري

هر سر كه آن نه خاك كف پاي قنبر است

رسم است در ميان دليران پهلوان

كارند وصف خود گه پيكار بر زبان

ص: 545

شير خداي هم به مصاف دلاوران

مي كرد وصف خويش بگاه رجز بيان

آن وصف چيست نعره ي الله اكبر است

حكم قضا رود همه بر حكمت علي (ع)

هستي ز كل و جزو بود حشمت علي (ع)

بود «صغير» نيست جز از رحمت علي (ع)

وين نطق جانفزاش بود نعمت علي (ع)

صفاتوسركاني

اي اميري كه حق بخم غدير

برگزيدت ز هر صغير و كبير

جبرييل آمد و پيام آورد

بر پيمبر (ص) ز كردگار خبير

امر بلغ پس از درود و سلام

خواند بر گوش آن يگانه سفير

كه علي (ع) را بجاي خود بگمار

امر حق است و مي نكن تاخير

پس بتعجيل خاتم مرسل (ص)

منبري ساخت از جهاز بعير

دست حق را گرفت و ثابت كرد

اندر آنجا بر آن گروه كثير

آنزمان كرد خطبه اي انشاء

كه بدانيد از صغير و كبير

بعد من بر شما علي (ع) مولاست

كز خداي قدير شد تقدير

اين علي (ع) بعد من خليفه ي حق

باشد و بر شما امام و امير

من چو موسي و مرتضي (ع) هارون

برسالت مراست يار و ظهير

سر تنزيل آشكارا كرد

مصطفي سيد بشير و نذير

وال من وال و عاد من عاداه

در ثناي تو گفت با تكبير

چون شنيدند صوت اسمعنا

و اطعنا شدي بچرخ اثير

ليك كردند دشمني آخر

از ره جهل و كينه و تزوير

خدعه اهل كينه اي مولي

در وجودت كجا كند تاثير

هست بر مدعا و اين گفتار

سيل سايل بهين تفسير

ركن دين آنزمان مشيد شد

كه نبي (ص) را شدي مشار و مشير

پس بياورد آيه ي اكملت

پيك حق بر خديو عرش سرير

ص: 546

راز اتْممْت نعْمتي آنروز

گشت از حق بشان تو تعبير

سر سبحان تويي و وصف ترا

كي تواند (صفا) كند تقرير

كه تويي مظهر خداي جهان

معني هلْ اتي علي الانْسانْ

طائي شميراني

سايبان باور نكردم مه شود بر آفتاب

تا نديدم بر فراز دست احمد (ص) بوتراب

آري آري ماه بر خورشيد گردد سايبان

ممصطفي (ص) گر آفتاب آيد علي (ع) گر ماهتاب

قرص مه از آفتاب ار مي كند كسب ضياء

از چه آن خورشيد از اين مه سايه سازد اكتساب

سايه گستر ماه بر خورشيد شد يا آنكه گشت

طالع از يك آسمان دانش دو تابان آفتاب

سايبان بر فرق خود او را بدان معني نمود:

هر كه را باشد به سر اين سايه گردد كامياب

در غدير خم چو شد از سوي خلاق مجيد

كرد جبريل امينش امر بلغْ را خطاب

كاي رسول (ص) حق به جاي خويشتن منصوب كن

آنكه باشد حجت حق و ترا نايب مناب

تا به كي مهر درخشان داشتن در پشت ابر

تا بچند اسرار يزدان را نهفتن در حجاب

بر رخ امت ز امر خالق خود اي رسول (ص)

ساز اتْممْت عليْكم نعْمتي را فتح باب

جا به اورنگ خلافت ده شهي را كز ازل

دعوت پيغمبران با حب او شد مستجاب

نه به فرق خسروي تاج وصايت آنكه زد

از ازل بر لوح هستي نقش اين نيلي قباب

پس نبي (ص) بر امتثال امر يزدان كرد امر

منبري بدهند آرايش ز تجهيز دواب

چون بپا گرديد آن منبر بر آمد اندر آن

خواند نزد خود علي (ع) را آنشه مالك رقاب

بر فراز دست خود او را بدان حالت ببرد

ص: 547

كآشكارا شد سپيدي زير كتف آنجناب

گفت الست و اولا و آنگه جمله از برناو پير

پاسخش يك جا بلي گفتند از روي صواب

گفت چون من رخت بربندم از اين دار فنا

باز گويم كز نفاق اي قوم سازيد اجتناب

مي گذارم دو امانت را بجاي خويشتن

كآن دومي باشند هادي خلق را از شيخ و شاب

تا نگردند آن دو واصل بر لب كوثر به من

نيست بر آن دو جدايي تا صف يوم الحساب

اول از آن دو كلام الله منزل هست آنك

ني شود حرفي از آن تفسير در هفتاد باب

دومين از آن دو مي باشد مطهر عترتم

كه خدا توصيف شان فرمود در ام الكتاب

هر كه را مولا منم او راست مولي اين علي (ع)

هر كه را رهبر منم او راست رهبر اين جناب

امر او امر منست و امر من امر خدا

كرده بر من پس عذاب آنكس كه كرد او را عذاب

خلق را از بعد من فرمانروا باشد كه هست

بغض او بيس العذاب و حب او حسن المآب

معتصم بر حبل حبت گر شود شيطان به حشر

مي تواند خلق عالم را رهاند از عذاب

لاله يي بي امر تو هرگز نرويد از زمين

ژاله يي بي اذن تو هرگز نبارد از سحاب

علم تو نخليست كانرا مهر رخشانست بار

كوي تو شهريست كانرا عرش يزدانست باب

يك حديث از رحمت تو هر چه در جنت نعيم

يك كلام از حكمت تو آنچه در گيتي كتاب

از شميم خلق تو هر هشت جنت يك شميم

وز محيط علم تو هر هفت دريا يك حباب

اي شه ملك نجف وي مخزن اسرار حق

چند «طايي» ز اشتياق درگهت در پيچ و تاب

ص: 548

گر براني شاكرستم ور بخواني ذاكرم

اين تو و اين مادحت اي خسرو گردون جناب

طاهره موسوى گرمارودى

شماره 1

اى شرف اهل ولايت،غدير

بركه سرشار هدايت،غدير

زمزم و كوثر ز تو كى بهترند

آبروى خويش ز تو مى خرند

اين كه كند زنده همه چيز آب

زاب غدير است نه از هر سراب

از ازل اين بركه بجا بوده است

آينه لطف خدا بوده است

خوشدل كرمانشاهى:خم ولاى ساقى كوثر

در غدير خم نبى خشت از سر خم برگرفت

خشت از خم و لاى ساقى كوثر گرفت

از خم خمر خلافت در غدير خم بلى

ساقى كوثر ز دست مصطفى ساغر گرفت

شماره 2

گل هميشه بهارم غدير آمده است

شراب كهنه ما در خم جهان باقى است

خداى گفت كه«اكملت دينكم»،آنك

نواى گرم نبى در رگ زمان باقى است

قسم بخون گل سرخ در بهار و خزان

ولايت على و آل،جاودان باقى است

گل هميشه بهارم بيا كه آيه عشق

بنام پاك تو در ذهن مردمان باقى است ؟

عرش بر دوش غدير در روز غدير،عقل اول

آن مظهر حق،نبى مرسل

چون عرش تو را كشيد بر دوش

آنگاه گشود لعل خاموش

فرمود كه اين خجسته منظر

بر خلق پس از من است رهبر

بر دامن او هر آن كه زد دست

چون ذره به آفتاب پيوست

فاطمه نازي زاد

آسمان پاي پياده به غدير آمده بود

زودتر از همه با اين همه دير آمده بود

ص: 549

چه خبربود؟! زمان لحظهٔ حساسي بود

عرش با آن عظمت نيز به زير آمده بود

چه خبر بود؟! كه ابليس به خود مي لرزيد

و خدا خواسته اين گونه حقير آمده بود

چه خبر بود؟! كه اين قافله ها در پي هم

از دل كعبه به اين دشت كوير آمده بود

چه خبر بود؟! كه جبريل به خود مي باليد

پيك مامور در اين امر خطير آمده بود

چه خبر بود؟! كه پيغمبر دردانهٔ حق

باز هم بر در ميخانه بشير آمده بود

روي دستش بگرفت او همهٔ هستي را

جان خود را كه چه جانانه وزير آمده بود

آي! آهسته!! صدايش برسد تا افلاك

ماه و خورشيد به تبريك امير آمده بود

فرزين

امشب از ميمنت افلاك منور بينم

عالم آراسته و در زر و زيور بينم

آسمان نور فشان ز انجم و اختر بينم

خاك را در كف انوار مسخر بينم

ماه رخشنده چنان خسرو خاور بينم

از پرن پرتو ناهيد فزونتر بينم

آنچه بينم همه در جلوه ي ديگر بينم

شعف و شور به هر چهره و رخ در بينم

از زمين هلهله بر گنبد اخضر بينم

گوش چرخ فلك از هلهله ها كر بينم

شب فرخ اثر عيد غدير است امشب

خاك پر نورتر از ماه منير است امشب

بوستان در دي و بهمن فرح افزاست هنوز

كوه و صحرا و در و دشت مصفاست هنوز

نفس باد صبا غاليه آساست هنوز

روي دلدار بهين منظر و مرآست هنوز

همچنان ارزش گل عالي و والاست هنوز

خار خوار است و خسك در رده بيجاست هنوز

ابر آزار گهر ريز و گهر زاست هنوز

ص: 550

بي بها از كرمش لولو لالاست هنوز

بلبل دلشده را غلغل و غوغاست هنوز

جغد را كوخ عدم مسكن و ماواست هنوز

تيغ حق آخته بر پيكر اعداست هنوز

مدعي زار و سرافكنده و رسواست هنوز

شب فرخ اثر عيد غديراست امشب

خاك پر نورتر از ماه منير است امشب

حج به جا آمد و مقصود امم حاصل شد

بهره ور امت آگاه دل و مقبل شد

هر يك از قافله ها در جهتي راحل شد

كاروان نبوي نيز سوي منزل شد

درنورديد بيابان و به «خم» واصل شد

متوقف شد و آسوده و فارغ دل شد

لطف حق بار دگر قافله را شامل شد

ناگهان ابر كرم بارور و باذل شد

مستفيض از كرم معنوي اش عاقل شد

بر محمد (ص) ز خدا وحي چنين نازل شد

كه پس از تو ولي الله و وصي عامل شد

«بلغْ» امري كه رسالت به علي (ع) كامل شد

شب فرخ اثر عيد غديراست امشب

خاك پر نورتر از ماه منير است امشب

جبرييل امر خدا تا به نبي (ص) اعلان كرد

بر قبايل شه «لولاك» عمل آسا كرد

قرشي و حبشي جمع بدان ميدان كرد

منبري را ز جهاز شتران بنيان كرد

خطبه اي خواند، سپس امر خدا تبيان كرد

جانشيني علي (ع) را به عموم عنوان كرد

شمس رخشنده بتابيد و جهان رخشان كرد

نتوان پرتو خورشيد به گل پنهان كرد

خنك آن شخص كه فرمانبري از فرمان كرد

رستگار است هر آنكو به علي (ع) پيمان كرد

شب فرخ اثر عيد غديراست امشب

خاك پر نورتر از ماه منير است امشب

نور حق، مظهر ايمان، سر و سردار علي (ع) است

ص: 551

وصي بر حق و مولاي سزاوار علي (ع) است

بوالحسن، شير خدا، سرور احرار علي (ع) است

ياور و ابن عم مرسل دادار علي (ع) است

لا فتايي كه بود قامع كفار علي (ع) است

دافع شر و رياكاري اشرار علي (ع) است

خفته بر جاي نبي (ص) قايد بيدار علي (ع) است

آنكه شد بر كتف خواجه ي اخيار علي (ع) است

حرم آن كو كه بپرداخت ز اغيار علي (ع) است

قبله ي حاجت شاهان، شه ابرار علي (ع) است

كعبه و مقصد عشاق وفادار علي (ع) است

وه كه «فرزين» سبب حرمت ابرار علي (ع) است

شب فرخ اثر عيد غديراست امشب

خاك پر نورتر از ماه منير است امشب

فغاني شيرازي

قسم به خالق بيچون و صدر و بدر انام

كه بعد سيد كونين، مرتضاست (ع) امام

امام اوست، به حكم خدا و قول رسول (ص)

كه مستحق امامت بود، به نص كلام

امام اوست، كه قايم بود به حجت خويش

چراغ عاريت از ديگري نگيرد وام

امام اوست، كه چون پاي در ركاب آورد

روان ز طي لسان كرد، هفت سبع تمام

امام اوست، كه بخشيد سر، به روز مصاف

بدان اميد، كه بيگانه را برآيد كام

امام اوست، كه داند رموز منطق طير

نه آنكه رهزن مردم شود، به دانه و دام

امام اوست، كه دست بريده كرد درست

نه آنكه كرد، به صد حيله وصله بر اندام

امام اوست، كه خلق جهان غلام ويند

نه آنكه از هوس افتد، به زير بار غلام

تو ايكه اهل حسد را امام مي داني

گشاي چشم بصيرت، اگر نه اي سرسام

كدام از آن دو سه بيگانه، در طريق صواب

ص: 552

نهاده اند به انصاف و آشنايي گام

من آن امام نخواهم، كه بهر باغ فدك

كند ز حرص، به فرزند مصطفي ابرام

من آن امام نخواهم، كه آتش افروزد

بر آستانه ي صدر الكلام و كهف انام

من آن امام نخواهم، كه در خلاء و ملاء

برند تا به ابد، مردمش به لعنت نام

حديث عايشه بگذار و، حجت اجماع

چه اعتبار، به قول زن و تعصب عام

خسي اگر بگزينند، ناقصان از جهل

مطيع او نتوان شد، به اعتبار عوام

به گرد خوان مروت، چگونه ره يابد؟

سگي كش آرزوي نفس، كرده گرده و خام

گل مراد كجا بشكفد، ز غنچه ي دل

ترا كه بوي محبت، نمي رسد به مشام

ميانه ي حق و باطل، چگونه فرق نهد؟

مقلدي كه نداند، حلال را ز حرام

اسير چاه طبيعت، كجا خبر دارد؟

كه مبطلات كدام است و، واجبات كدام

چه خيزد از دو سه نا اهل، در علفزاري؟

يكي گسسته مهار و، يكي فكنده لگام

در آن زمان كه شريعت بدست ايشان بود

مدار كار شريعت، كجا گرفت نظام

دو روزه مهلت ايام آن سيه بختان

ز اقتضاي زمان بود و، گردش ايام

هزار شكر، كه آن اعتبار بي بنياد

چو عمر كوته دون همتان، نداشت دوام

به مهر شاه، كه اوقات از آن شريف تر است

كه ذكر خارجي و ناصبي، كنيم مدام

وگر نه تابه ي اخگر شود دمي صد بار

ز برق تيغ زبانم، سپهر آينه فام

زند معاويه در آتش جهنم سر

چو ذوالفقار علي (ع)، سر برآورد ز نيام

به مدعي، كه مسما به اسم الله است

به نور معرفت ذوالجلال و الاكرام

به گوهر صدف كاينات، يعني دل

ص: 553

به انبياي عظام و، به اولياي كرام

كه در حريم دلم، داشت بامداد ازل

فروغ روشني اهل بيت (ع)، جا و مقام

(فغاني) از ازل آورده، مهر حيدر و آل (ع)

به خود نساخته از بهر التفات عوام

سفينه ي دلم از مدح شاه، پر گهر است

گواه حال بدين علم، عالم العلام

به طوف كعبه ي اسلام، تا چو اهل صفا

كبوتران حريم حرم، كنند مقام

خميده باد قد خارجي، چو حلقه ي نون

شكسته باد دل ناصبي، چو گردن لام

قاآني شيرازي

شماره 1

شراب تاك ننوشم دگر ز خصم عصير

شراب پاك خورم زين سپس ز خم غدير

به مهر ساقي كوثر از آن شراب خورم

كه درد ساغر آن خاك را كند اكسير

از آن شراب كز آن هر كه قطره ي بچشد

شود ز ماحصل سر كاينات خبير

بجان خواجه چنان مست آل ياسينم

كه آيد از دهنم جاي باده بوي عبير

دو صد قرابه شراب ار بيك نفس بخورم

كه مست تر شوم اصلا نمي كند توفير

عجب مدار كه گوهر فشان شوم امروز

كه صد هزارم درياست در درون ضمير

دميده صبح جنونم چنانكه بروي، دم

ز قل اعوذ برب الفلق دمد، زنجير

بر آن مبين كه چو خورشيد چرخ عريانم

بر آن نگر كه جهان را دهم لباس حرير

نهفته مهر نبي (ص) گنج فقر در دل من

كه گنج نقره نيرزد برش به نيم نقير

فقير را به زر و سيم گنج چاره كنند

ولي علاج ندارد چو گنج گشت فقير

اگر چه عيد غدير است و هر گنه كه كنند

ببخشد از كرم خويش كردگار قدير

وليك با دهن پاك و قلب پاك اوليست

ص: 554

كه نعت حيدر (ع) كرار را كنم تقرير

نسيم رحمت يزدان قسيم جنت و نار

خديو پادشهان پادشاه عرش سرير

دروغ باشد اگر گويمش نظيري هست

وليك شرك اگر گويمش كه نيست نظير

بزرگ آينه اي هست در برابر حق

كه هر چه هست سراپا دروست عكس پذير

نبد ز لوح مشيت بزرگتر لوحي

كه نقشبند ازل صورتش كند تصوير

دمي كه رحمتش از خلق سايه بر گيرد

هماندم از همه اشيا برون رود تاثير

زهي بدرگه امر تو كاينات مطيع

زهي به ربقه حكم تو ممكنات اسير

چه جاي قلعه خيبر كه روز حمله ي تو

بعرش زلزله افتد چو بر كشي تكبير

تويي يدالله و آدم صنيع رحمت توست

كه كرده اي گل او را چهل صباح خمير

گمانم افتد كابليس هم طمع دارد

كه عفو عام تو آخر ببخشدش تقصير

به هيچ خصم نكردي قفا مگر آندم

كه عمروعاص قفا بر زد از ره تزوير

شماره 2

دوش چو شد بر سرير چرخ مدور

ماه فلك جانشين مهر منور

طرفه غزالم رسيد مست و غزلخوان

بافته از عنبرش بماه دو چنبر

تعبيه كردست گفتي از در شوخي

ماه منور بچين مشك مدور

غره غراء او بطره ي طرار

قرصه ي كافور بد بطبله ي عنبر

يا نه تو گفتي ز گرد موكب دارا

گوشه ي ابرو نمود تيغ سكندر

تافته رويش بزير بافته مويش

بر صفت ذوالفقار در دل كافر

گفت چه خسبي ز جاي خيز و بپيماي

باده يي از رنگ و بو چو لاله ي احمر

باده يي ار في المثل بسنگ بتابد

گويي بر جست از آن شراره ي آذر

تا شودم باز چهره چون پر طاووس

از گلوي بط بريز خون كبوتر

ص: 555

گفتمش اي ترك ساده باده حرامست

خاطر بر ترك خمر دار مخمر

گفت چه راني سخن نداني فردا

هر چه خطا از عطا ببخشد داور

رقص كند از نشاط صالح و طالح

وجه كند بر بساط مومن و كافر

خلق جهان را دو عشرتست و دو شادي

اهل زمان را دو زينتست و دو زيور

شادي عامي ز بهر حيدر (ع) كرار

عشرت خاصي ز چهر خسرو صفدر

آن شده قايم مقام ماه رسالت

اين شده نايب مناب شاه فلك فر

گفتمش استار اين كنايت بر گير

گفتمش اسرار اين حكايت بشمر

حال مسمي بگو ز تسميه بگريز

حل معما بكن ز تعميه بگذر

گفت كه فردا مگر نه عيد غديرست

عيدي بادش چو بوي عود معطر

در به چنين روزي از جهاز هيونان

ساخت نشستنگهي رسول (ص) مطهر

گرد وي انبوه از مهاجر و انصار

فوجي چون موج بحر بيحد و بي مر

خرد وكلان، خوب و زشت، بنده و آزاد

پير وجوان، شيخ و شاب، منعم ومضطر

بر شد و گفتا السْت اولي منْكم

گفتند آري ز ما بمايي بهتر

دست علي (ع) را سپس گرفت و برافراخت

قطب هدي را پديد شد خط محور

گفت كه اي خلق بنگريد تنا تن

گفت كه اي قوم بشنويد سراسر

هر كش مولا منم عليش مولاست

اوست پس از من بخلق سيد و سرور

يا رب خواري ده آنكه او را دشمن

يا رب ياري كن آنكه او را ياور

حرمت اين روز را سه روز پياپي

بگذرد از جرم خلق خالق اكبر

قاسم صرافان

شماره 1

دست هايت را كه در دستش گرفت آرام شد

ص: 556

تازه انگاري دلش راضي به اين اسلام شد

دست هايت را گرفت و رو به مردم كرد و گفت:

مومنين! ( يك لحظه اينجا يك تبسم كرد و گفت:)

خوب مي دانيد در دستانم اينك دست كيست؟

نام او عشق است، آري مي شناسيدش : علي ست

من اگر بر جنگجويان عرب غالب شدم

با مددهاي علي ابن ابي طالب شدم

در حُنين و خيبر و بدر و اُحُد گفتم: علي

تا مبارز خواست «عمرِو عبدِوُد» گفتم: علي

با خدا گفتم: علي، شب در حرا گفتم: علي

تا پيام آمد بخوان «يا مصطفي»! گفتم: علي

هر چه مي گويم علي، انگار اللّهي ترم

مرغ «او ادني»ييم وقتي كه با او مي پرم

مستجار كعبه را ديدم، اگر مُحرِم شدم

با «يَدُ الله» آمدم تا «فُوقِ اَيديهِم» شدم

تا كه ساقي اوست سرمستند «اصحابُ اليمين

وجه باقي اوست، «اِنّي لا اُحبُّ الافِلين»

دست او در دست من، يا دست من در دست اوست

ساقي پيغمبران شد يا دل من مست اوست

يكصد و بيست و چهار آيينه با هر يك هزار _

ساغر آوردند و او پر كرد با چشمي خمار

آخرين پيغمبر دلداده ام در كيش او

فكر مي كردم كه من عاشقترينم پيش او

دختري دارم دلش درياي آرامش، ولي

شد سراپا شور و توفان تا شنيد اسم علي

كوثري كه ناز او را قلب جنت مي كشيد

ناگهان پروانه شد دور سر حيدر پريد

روزگارش شد علي، دار و ندارش شد علي

از ازل در پرده بود آيينه دارش شد علي

رحمتٌ للعالمينم گرد من ديو و پري

مي پرند و من ندارم چاره جز پيغمبري

بعد از اين سنگ محك ديگر ترازوي علي است

ص: 557

ريسمان رستگاري تارِ گيسوي علي است

من نبي اَم در كنارم يك «نبأ» دارم «عظيم»

طالبان «اِهدنا» اينهم «صراطَ المستقيم»

چهره اش مرآتِ «ياسين»، شانه هايش «مُحكمات»

خلوتش «والطور»، شور مركبش «والعاديات»

هر خط قرآنِ من، توصيفي از سيماي اوست

هر كه من مولاي اويم، اين علي مولاي اوست

شماره 2

تا چشم خُم افتاد به سيماي تو ساقي!

مثل همه خَم شد جلوي پاي تو ساقي!

دل بست به آن حالت گيراي تو ساقي!

شد مثل نبي غرق تماشاي تو ساقي!

«اليوم» چه كردي كه خرابت شده احمد

«اكملت لكم» گفته و راحت شده احمد

اين سلسله عشق به موي تو رسيده

سيب دل عشاق به جوي تو رسيده

اين عقل به سر منزل روي تو رسيده

هي گشته و آخر به سبوي تو رسيده

خاتم به تو باليده كه پايان پيامي

هم نقطه ي آغازي و هم ختم كلامي

من عاشق آن لحظه كه انگشتريت را ...

مجنونِ تو وقتي رجز خيبريت را ...

ديوانه ي آن دم كه دمِ حيدريت را ...

وحي آمده تا گوشه اي از دلبريت را ...

دل برده اي از دختر يك دانه ي هستي

تا خانه ي كوثر شده ميخانه ي هستي

امشب صد و ده مرتبه ديوانه ترم من

شمعي؛ صد و ده مرتبه پروانه ترم من

ساقي! صد و ده مرتبه پيمانه ترم من

مست توام و از همه فرزانه ترم من

در دست نبي دست تو يا دست خدا بود

حق داشت محمد كه چنين مست خدا بود

درويش، علي گو شده، دف مي زند امشب

ص: 558

در شادي شاهيّ ِ تو كف مي زند امشب

هر نادعلي گو به هدف مي زند امشب

زهرا به دلش مُهر نجف مي زند امشب

بر گِردِ غدير آمده تا كعبه بگردد

دور تو حرا آمده با كعبه بگردد

قاسم نعمتي

آفتاب ظهر روزهجدهم

ديد ساقي ايستاده پاي خم

باخدايش عشق بازي مي كند

صحبت ازافشاي رازي مي كند

كيست اين ساقي رسول خاتم است

صاحب تفسيراسم اعظم است

دورتادورسرش خيل ملك

درطواف او تمام نه فلك

جبريل اين بار جور ديگري است

بحث اتمام ره پيغمبري است

وقت تكميل رسالت آمده

گاه تنزيل ولايت آمده

تالب پيك الهي باز شد

شرح صدر مصطفي آغاز شد

در كناربركه بار انداختند

منبربالابلندي ساختند

با جلال وعزت پيغمبري

باشكوه واقتدارديگري

رفت تاپايان رساندراه را

سازد آگه بنده ي گمراه را

ير جهاز اشتران قد راست كرد

خطبه اش رااين چنين آغازكرد

ايها الناس اي مسلمانان خموش

وحي منزل را فرا داريد گوش

ايها الحجاج حج كامل كنيد

روي برحق پشت برباطل كنيد

ايهالناس اين منم ختم رسل

صاحب نور رسالت عقل كل

من رسول الله اعظم احمدم

تاج مخلوقات حي سرمدم

آمدم تا خير را نازل كنم

راه كل انبياء كامل كنم

اينكه دستش روي دستان من است

نفس قدسي من وجان من است

اين علي با شد امام المتقين

شيرميدان ها، بوارالكافرين

دست بوس محضرش روح الامين

دست پنهان خدا در آستين

مظهرعين اليقين حق اليقين

بهترين مخلوق رب العالمين

اين علي فاروق حق و باطل است

هركه رو گرداند از او جاهل است

اين علي بر شانه هايم پا گذاشت

ذره اي ترديد در قلبش نداشت

ص: 559

برفراز شانه هايم تانشست

همچو ابراهيم بت ها راشكست

لنگر هفت آسمان حيدر بود

مقتداي انس و جان حيدر بود

صاحب تيغ دودم تنها علي است

محرم صاحب حرم تنها علي است

هم بود يار و انيس فرشيم

هم بودخلوت نشين عرشيم

جزعلي نفس رسول الله كيست

صورت انساني الله كيست

مادوتا يك روح در دو پيكريم

شاهكار دست حي داوريم

مادوتا منشق ز نور مطلقيم

دست حق باماست ماهم باحقيم

اولين مردمسلمان است علي

اولين قاري قرآن است علي

حال تكليفم ادا بايد شود

صحبت از سر خدا بايد شود

هركه رامن مقتدا و رهبرم

او شهادت مي دهم پيغمبرم

هركه را مولاي بي همتا نبي است

بعداز اين مولاي او تنها عليست

شد ولي اولين و آخرين

حضرت حيدرامير المؤمنين

آي مردم نيت قربت كنيد

با وصي مصطفي بيعت كنيد

آي مردم گفته ي رب كريم

بشنويد هذا صراط المستقيم

هر كه شك بر او نمايدكافراست

منكراو منكرپيغمبر است

هركه بر گرداند از او روي خويش

آتش قهرخدا دارد به پيش

اي خدا با دوستانش دوست باش

ياور هركس كه يار اوست باش

اي خدا دارو ندارمن عليست

يارصاحب اقتدارمن عليست

آنچه بايد مصطفي مي گفت گفت

يرهمه خلق خدا مي گفت گفت

جملگي دست دعا برداشتند

ليك درسر فتنه هاي داشتند

از سر شانه عبا انداختند

اهل كينه رنگ خود را باختند

روي لب گفتند بخيِ ياعلي

زيرلب گفتند حرفي باعلي

حال بر دست پيعمبرشاد باش

بعداز آن آماده بيداد باش

آنكه اول بهر بيعت مي دويد

نقشه ي قتل پيغمبر را كشيد

عقده بدرو احد ابراز شد

فتنه اي با نام دين آغاز شد

ص: 560

وقت آن شد تا سوابق روشود

روي اصلي منافق روشود

مردم از راه حقيقت گم شدند

شاخه هاي گل همه هيزم شدند

دربهشت قرب احمد آمدند

درميان خانه زهرا را زدند

دستهايي كه به روي دست بود

خالق هستي هرچه هست بود

باعمامه دورگردن بسته شد

امت واحد هزاران دسته شد

ناله زهراي ا طهر مي رسيد

خويش را دنبال حيدر مي كشيد

بوسگاه مصطفي آتش گرفت

فاطمه سرتا به پا آتش گرفت

چادري كه برتر از سجاده بود

زير پاي اينو آن افتاده بود

فاطمه مي گفت بابا مي زدند

مرتضي مي گفت زهرا مي زدند

عاقبت هم فضه او را جمع كرد

زير چادر ماجرا را جمع كرد

قاسم نعمتي

قاسم سرويها

مهر تابان ولايت شد نمايان در غدير

باز بخشيد اين بشارت، خلق را جان در غدير

خوان و احسان و كرم گسترد يزدان تا كند

عالمى را بر سر اين سفره مهمان در غدير

از طواف كعبه امروز آن كه بر گردد، يقين

حج او مقرون بود با عهد و پيمان در غدير

وه! چه غوغايى است درآن سرزمين از جوش خلق !

موج انسان بين، بيابان در بيابان در غدير !

از جهاز اشتران شد منبرى آراسته

باشكوهى برتر از تخت سليمان در غدير

بر سر دست نبى تهليل گويان، مرتضى

اشك شوق از ديده مى بارد چو باران در غدير

اقتران مهر و مه دارد تماشا، نى عجب

گر شود جبرئيل هم آيينه گردان در غدير

دل درون سينه طغيان كرد و هوش از سر پريد

تا طنين انداز شد آيات قرآن در غدير

سينه پاك پيمبر گشت سر شار از شعف

ص: 561

آيه «بلغ» چو نازل شد زيزدان در غدير

تا ز «اكملت لكم» پر شد فضا، جبريل گفت:

با خود آوردم پيام از حى سبحان در غدير

مصطفى تا مرتضى را همچو جان دربر گرفت

يوسفش را كرد پيدا، پير كنعان در غدير

تا على شد جانشين خاتم پيغمبران

آشكارا شد همه اسرار پنهان در غدير

«هر كه من مولاى اويم اين على مولاى اوست»

اين ندا پيچيد در گوش بزرگان در غدير

خاطر اهل ولا زين گفته شد اميدوار

نا اميد از رحمت حق گشت شيطان در غدير

تا جهان را از عدالت پر كند همچون نبى

مرتضى بگرفت ازو، منشور و پيمان در غدير

از نبوت درجهان، اسلام اگر شد منتشر

شد ولايت دين يزدان را نگهبان در غدير

در حقيقت شد مسلمان هر كه با اخلاص داد

دست بيعت با على، مانند سلمان در غدير

گر به صدق و راستى آيد سوى اين آبگير

هر خطا كارى شود پاكيزه دامان در غدير

شد جهان روشن ز انوار اميرالمؤمنين

چلچراغ عشق و ايمان شد فروزان در غدير

«سرويا»! شكر خدا در موسم «حج وداع»

دين حق رونق گرفت و يافت سامان درغدير

قدسي اصفهاني

مست است از شراب تولا غدير خم

تن شسته در طراوت طوبا غدير خم

كاشانه فراز و فرود فرشته هاست

دارد شميم گلشن طاها غدير خم

تنها نه كعبه منزلت از بوتراب (ع) يافت

ره برد از او به رتبه والا غدير خم

با آنكه در حريم حجاز است، از شرف

سوده است سر به عرش معلا غدير خم

مهر سكوت اگر چه به لب باشدش ولي

در سينه دارد آتش غوغا غدير خم

ص: 562

چون عشق، خانه كرده به دلهاي شيعيان

خوش آرميده گر چه به صحرا غدير خم

رنگين گل خلافت مولا شكفته گشت

در دامن بهار شكوفا غدير خم

در حجه الوداع، ز اكمال دين حق

لبريز شد ز گوهر معنا غدير خم

حجاج كعبه را همه با امر كردگار

داد آنزمان به سينه خود جا غدير خم

مي ريخت چون ز كاكل جبريل عطر وحي

زد غوطه در گلاب تولا غدير خم

چون مصطفي (ص) خطابه منْ كنْت مي سرود

مي كرد ضبط با همه ي اعضا غدير خم

گلنغمه مفرح اكْملت دينكم

پيچيد در هواي فرح زا غدير خم

زد تكيه بر سرير امامت، امام عشق

شد مات در جلالت مولا غدير خم

از هر كرانه نغمه تبريك جان گرفت

يك صوت و يك صدا همگي با غدير خم

با آنهمه شكوه و شرافت به روزگار

مهجور مانده است دريغا غدير خم

با آنكه شد، ز بغض گروهي هواپرست

مستور پشت پرده حاشا غدير خم

در هر زمان رسالت سنگين خويش را

پيغمبرانه ساخته ايفا غدير خم

هر سال تازه تر شود اين رويداد ناب

در ذهن سبز اهل ولا با غدير خم

تا بر امام عصر (عج) دهد شرح ماجرا

بوده است و هست ثابت و برجا غدير خم

«قدسي» چراغ حق علي (ع) را به روزگار

روشن نگه نداشته الا غدير خم

كشفي

سطح هوا گرفت؛ كم كم غبارها

از دور مي رسند؛ صدها هزارها

با سرعت تمام؛ اشتر سوارها

دلهاست در خروش؛ رفته قرارها

اي كاروان بيا؛ قدري سريعتر

منزل كنيم زود؛ جايي وسيعتر

آيد «شميم جان»؛ از سمت كاروان

بخشد بتن توان؛ خرم كند روان

برخاست از زمين؛ شد سوي آسمان

ص: 563

گردي سپيد و صاف؛ مانند كهكشان

همران آفتاب؛ بين ماه مي رسد

جان جهانيان؛ از راه مي رسد

از حجه الوداع؛ فارغ نموده بال

در مغز عقل كل؛ نقشست اين خيال

تا امر كردگار؛ كي يابد امتثال

ابلاغ چون كند؛ فرمان ذوالجلال

رسما نكرده است، تعيين جانشين

خواهد زمامدار، زين پس امور دين

ناگاه جبرييل؛ كرد از سما نزول

امري اكيد داشت؛ آمد پي وصول

حق گوي؛ گو كه خصم؛ از حق كند عدول

دستور فوريست؛ يا ايها الرسول

بلغ حبيبنا! ما انزل اليك

والله يعصمك، صلواته عليك

باري چو در غدير؛ از حضرت جليل

بر بهترين سليل؛ از عترت خليل

دستور مقتضي؛ آورد جبرييل

اعلان وقفه داد، موقوف شد رحيل

افكنده التهاب؛ در دشت آفتاب

رفته ز جسم و جان؛ در اين مصاف تاب

تا افكند طنين؛ نطقش در آن مكان

بنهاد منبري، ز احجار بس كران

يا ز اشتران جهاز؛ چيدند آنچنان

از بهر ارتقاء؛ مي ساخت نردبان

سازد رها ز جهل؛ هم پير و هم جوان

راه وداد وداد؛ بنمود بر جهان

يكتا خطابه اي؛ در نعت مرتضا (ع)

ايراد كرد و گفت؛ با منطق رسا

بر هر كسي منم، مولا و مقتدا

از بعد من عليست (ع) مولا و پيشوا

تنها نه زين مقال؛ فري گرفت فرش

كرسي نطق وي؛ همپايه شد بعرش

كلامي زنجاني_شعربي نقطه)

در مكه هَلا حكم اله احد آمد

كامال و مراد همه والا ولد آمد

در طارم اعلا ملك سدره صلا داد

مولود حرم رهرو راه احد آمد

مرد عمل و محرم اسرار دل ما

در معركه كرار و احد را اسد آمد

معصوم دوم و اول امام همه عالم

ص: 564

معموره اسلام و ولا را عَمَد آمد

گردد دگر اعدا همه آواره و رسوا

گاه عدم ملحد و حرص و حسد آمد

در طور ولا كرد طلوع ماه دل آرا

ماه آمده و اهل حسد را رمد آمد

صدر الامم و مالك ملك ورع و داد

سالك كه هماره ، ره داور رود آمد

او صالح و او مصلح و او حاكم عادل

او آمد و در مهلكه حكام دد آمد

مهر سحر و ماه مسا صحر محمد

در حال دعا حامد حمد صمد آمد

او محور ملك دل و دل در گرو مهر

گمره دل اعدا كه در او مهر رد آمد

در عرصه علمدار رسول الله اكرم

او مردم ما را كمك آمد مدد آمد

دل كرده مرور اسم ورا در همه اعداد

ده اسم مطهر، كه صد و ده عدد آمد

علامه دهر اسوه احرار موحد

روح الله عصر او كه مرادم دهد آمد

در كل امور آمر و هم مسلك طاها

او گوهر دل را محك و حصر و حد آمد

در هر دو سرا او همه را سرور و سالار

سر كرده كه در سلسله محكم مسد آمد

دل داده ام او را كه رسد در دم مرگم

امداد گر و همدم ما در لحد آمد

مداحم و مولا صله ام داده و هر دم

گل كرده «كلامم» ره دل در صدد آمد

گلزاراصفهاني

اي بت فرخ رخ حميده خصايل

وي مه گردون حسن، شمع محافل

كرد نهان رخ ز شرم نير اعظم

دوش چو شد با مه رخ تو مقابل

ص: 565

دل ز جنون خواست سر ز عشق تو پيچد

زلف تو در پاي او نهاده سلاسل

قند لبت برده شهد شكر مصري

چشم تو بربسته ره به جادوي بابل

كعبه ي مقصود ما تويي بنما رخ

تا برهيم اي صنم ز رنج مراحل

با دل خود كردم اين خطاب كه اي دل

چند كني عمر خويش صرف به باطل

آب گذشت از سرو هنوز تو در خواب

عمر به آخر رسيده است و تو غافل

آمدم از دل ندا كه بي رخ جانان

جان به چه كار آيد و ز عمر چه حاصل

پس به خرد گفتم اي مفتح ابواب

وي شده بر ما هميشه لطف تو شامل

گر نشود ناخداي لطف تو رهبر

كشتي ما كي رسد ز قعر به ساحل

خضر رهم شو به سوي منزل جانان

تا كندم زنگ غم ز آينه زايل

گفت اگر بايدت سعادت دارين

جوي توسل تو بر شهنشه عادل

خسرو عادل عديل ختم رسولان

آنكه نگين داد در ركوع به سايل

گفت به خم غدير احمد (ص) مرسل

هست پس از من علي (ع) خليفه ي كامل

يا علي (ع) اي بر نبي (ص) خليفه و داماد

يا علي (ع) اي در جهان فضل، تو فاضل

وصف تو آرايش تمام دفاتر

اسم تو سردفتر جميع رسايل

هم ز تو جاري است امر و نهي الهي

هم ز تو برپا صلاه و صوم و نوافل

تيغ تو جوزا صفت دو تا شد ازيراك

فرق نهد در ميانه ي حق و باطل

عشق تو در سر نهفته عارف و عامي

مهر تو در دل گرفته عالم و جاهل

آمده مداح آستان تو «گلزار»

ص: 566

گر چه نباشد بر آستان تو قابل

عباس براتي پور

شماره 1

تا شد به روي دست نبي (ص) مرتضي (ع) بلند

شد رايت جلال خدا برملا بلند

بشنيد چون كه نغمه «يا ايهاالرسول»

گرديد منبري همه از پشته ها بلند

مرآت پاك لم يزلي، آيت جلي

شد بر سرير دست حبيب خدا بلند

آيين پاك ختم رسل ناتمام بود

گر بر نمي شد آن مه برج ولا بلند

هنگامه شد به كوري چشمان دشمنان

شد بانگ مرحبا ز همه ما سوي بلند

خورشيد دين، سپهر يقين، ختم مرسلين

شد زين سبب ميان همه انبيا بلند

تا شد به عرش دست نبي ماه عارضش

شد اين ندا ز بارگه كبريا بلند

تكميل شد شريعت پاك محمدي

چونان كه گشت دين خدا را لوا بلند

اي مظهر صفات خداوند لايزال

وي از تو آسمان ولايت به پا بلند

هرجا كه بود پيكر هر ناتوان به خاك

هر جا كه بود ناله هر بي نوا بلند

هر جا كه بود طفل يتيمي سرشك بار

هرجا كه بود شعله شور و نوا بلند

از بهر دستگيري آنان سپندوار

يك باره مي شد يد مشكل گشا بلند

تا خانه زاد خود كُنَدَت كردگار پاك

بهرت نمود خانه خود را بنا بلند

آهنگ «تفلحوا» چو شنيدي ز كوي دوست

و آواز خوش چو شد ز حريم حرا بلند

يك باره دست بيعت خود را از روي شوق

كردي به سوي شمس رُسل، مصطفي بلند

مدحت گر تو ذات جلالت مأب حق

مدح تو كرده با سخن «هل اتي» بلند

پا بر حريم خانه چون بگذاري از شرف

فرياد شوق مي شود از بوريا بلند

با ذوالفقار تو همه جا آشكار بود

دست بلند شير خدا، «لافتي» بلند

ص: 567

ما ريزه خوار خوان ولاي توايم و بس

از لطف توست اين كه بُوَد بخت ما بلند

خمّ غدير بود و به قدرت خدا نمود

جاه و جلال آن دُر يكدانه را بلند

در پهن دشت ظلمت كفر و نفاق و كين

همواره بود آيت شمس الضّحي بلند

باب المراد اهل جهاني و مي كنند

بر آستان قدس تو دست دعا بلند

اي نفس قدرت ازلي، - يا علي - نماي

نخل شكوه نهضت «روح خدا» بلند

ما پيروان مكتب سرخ ولايتيم

گر مي زنيم گام سوي كربلا بلند

عرش خدا زغصه بلرزاند، آن زمان

تيغي كه گشت بر سر آن مقتدا بلند

تا مست جام توست «براتي» به روزگار

سر مي كند به عشق تو روز جزا بلند

عباس براتي پور

شماره 2

تا شد به روي دست نبي (ص) مرتضي (ع) بلند

شد رايت جلال خدا برملا بلند

بشنيد چون كه نغمه «يا ايهاالرسول»

گرديد منبري همه از پشته ها بلند

مرآت پاك لم يزلي، آيت جلي

شد بر سرير دست حبيب خدا بلند

آيين پاك ختم رسل ناتمام بود

گر بر نمي شد آن مه برج ولا بلند

هنگامه شد به كوري چشمان دشمنان

شد بانگ مرحبا ز همه ما سوي بلند

خورشيد دين، سپهر يقين، ختم مرسلين

شد زين سبب ميان همه انبيا بلند

تا شد به عرش دست نبي ماه عارضش

شد اين ندا ز بارگه كبريا بلند

تكميل شد شريعت پاك محمدي

چونان كه گشت دين خدا را لوا بلند

اي مظهر صفات خداوند لايزال

وي از تو آسمان ولايت به پا بلند

هرجا كه بود پيكر هر ناتوان به خاك

ص: 568

هر جا كه بود ناله هر بي نوا بلند

هر جا كه بود طفل يتيمي سرشك بار

هرجا كه بود شعله شور و نوا بلند

از بهر دستگيري آنان سپندوار

يك باره مي شد ا» يد مشكل گشا بلند

تا خانه زاد خود كُنَدَت كردگار پاك

بهرت نمود خانه خود را بنا بلند

آهنگ «تفلحوا» چو شنيدي ز كوي دوست

و آواز خوش چو شد ز حريم حرا بلند

يك باره دست بيعت خود را از روي شوق

كردي به سوي شمس رُسل، مصطفي بلند

مدحت گر تو ذات جلالت مأب حق

مدح تو كرده با سخن «هل اتي» بلند

پا بر حريم خانه چون بگذاري از شرف

فرياد شوق مي شود از بوريا بلند

با ذوالفقار تو همه جا آشكار بود

دست بلند شير خدا، «لافتي» بلند

ما ريزه خوار خوان ولاي توايم و بس

از لطف توست اين كه بُوَد بخت ما بلند

خمّ غدير بود و به قدرت خدا نمود

جاه و جلال آن دُر يكدانه را بلند

در پهن دشت ظلمت كفر و نفاق و كين

همواره بود آيت شمس الضّحي بلند

باب المراد اهل جهاني و مي كنند

بر آستان قدس تو دست دعا بلند

اي نفس قدرت ازلي، - يا علي - نماي

نخل شكوه نهضت «روح خدا» بلند

ما پيروان مكتب سرخ ولايتيم

گر مي زنيم گام سوي كربلا بلند

عرش خدا زغصه بلرزاند، آن زمان

تيغي كه گشت بر سر آن مقتدا بلند

تا مست جام توست «براتي» به روزگار

سر مي كند به عشق تو روز جزا بلند

عبدالرحيم سعيدي

مبادا دشمني ها پا بگيرد

ص: 569

حديث نفس، در دل جا گيرد

هر آن كس را كه من مولاي اويم

مبادا جز علي مولا بگيرد!

**************************

نگين حلقه دنيا غديره

زمين را گنج بي همتا غديره

بگو اي نوح با مردم: بياييد

ولايت كشتي و دريا غديره

عمان ساماني

همين همايون روزست آنكه ختم رسل

محمد (ص) عربي، شاه دين، رسول انام

شعاع يثرب و بطحا، فروغ خيف و منا

چراغ سعي و صفا، آفتاب ركن و مقام

فرو كشيد ز بيت الحرام رخت برون

باتفاق كرام عرب پس از احرام

طواف خانه ي حق كرده كآدمي و ملك

يسبحون له ذوالجلال و الاكرام

ز بعد قطع منازل درين همايون روز

عنان كشيده بخم غدير، ساخت مقام

رسول شد ز خدا، زي رسول (ص) روح القدس

كه اي رسول بحق، حق ترا رساند سلام

كه اي بخلق من از من خليفه ي منصوب

بكوش كآمد نصب خليفه را هنگام

ازين زياده منه آفتاب را به كسوف

ازين زياده منه ماهتاب را به غمام

بس است سر حقيقت نهفته در صندوق

درش گشا كه ز گل، رنگ خوش، ز عنبر فام

يكي ست همدم ساز تو، ديگران غماز

يكي ست محرم راز تو، ديگران نمام

بلند ساز، تو تا ديده هاي بي آهو

دهند فرق سگ و خوك و رو به از ضرغام

بساخت سيد دين منبر از جهاز شتر

كه تا پديد كند هر چه شد به او الهام

بر آن بر آمد و اسرار حق هويدا ساخت

بلند كرد علي (ع) را بدين بلند كلام

كه: من نبي (ص) شمايم، علي (ع) امام شماست

زدند نعره كه: نعْم النبي (ص) نعْم الامام

ص: 570

تبارك الله ازين رتبه كز شرافت آن

مدام آب در آيد بديده ي اوهام

گر او نه حامي شرع نبي (ص) شدي به سنان

ور او، نه هادي دين خدا شدي به حسام

كه باز جستي مسجد كجا و دير كجا؟

كه فرق كردي مصحف كدام و زند كدام؟

گر او ز روي صمد پرده باز نگرفتي

هنوز كعبه ي حق بد، مدينه الاصنام

عليست (ع) آنكه عصا زد به آب و دريا را

شكافت از هم وزد در ميان دريا گام

عليست (ع) آنكه نشست اندر آتش نمرود

عليست (ع) آنكه بآتش سرود برد و سلام

عليست (ع) آنكه بطوفان نشست در كشتي

معاشران را از بيم غرق، داد آرام

غرض كه آدم و ادريس و شيث و صالح و هود

شعيب و يونس و لوط و دگر رسل به تمام

بوحدتند، علي (ع) كز براي رونق دين

ظهور كرده بهر دوره يي بديگر نام

از ين زياده به جرات مزن ركاب اي طبع

بكش عنان كه عوامند خلق كالانعام

زبان بكام كش اي خيره سر كه مي ترسم

بكشتن تو بر آرند تيغ ها ز نيام

تو آينه بكف اندر محله ي كوران

ندا كني كه به بينيد خويش را اندام

زهي امام همام اي امير پاك ضمير

كه با خدايي همراز و همدم و همنام

بخر گه تو فلك را همي سجود و ركوع

بدرگه تو ملك را همي قعود و قيام

بيمن حكم تو ساري ست، نور در ابصار

به فر امر تو جاري ست روح در اجسام

تفقدي ز كرامت به سوي (عمان) كن

كه از ولاي تو بيرون نمي گذارد گام

بجز مديح تو كاريش ني بسال و بماه

ص: 571

بجز ثناي تو شغليش ني بصبح و بشام

محب راه ترا شهد عشرت اندر كاس

عدوي جاه ترا زهر حسرت اندر جام

علامه حائرى مازندرانى

سبحه روح الامين در ثمين نجف آمد

دل پيغمبراين در نجف را صدف آمد

نجف استى كه بگسترده همه پر ملك را

معدن هشت بهشت استى كان شرف آمد

معتكف باش در اين خاك و بجوى آبرويت را

كه جز اين روضه رضوان نه تو را معتكف آمد

ديده بگشا دل بشكسته از آن بند به مرهم

روبدان دار كه بگسسته بدان مؤتلف آمد

بر روى طلعت دادار كه اين پرده كشيده ؟

كشف وجه اللّه در دست شه لوكشف آمد

آن كه در هر كه و بر هر چه همى ديده خدا را

رازهر ذره و هر دره بر او منكشف آمد

انبيا گرد ضريحش به طوافند منظم

پى تعظيم ،ملائك سرپا صف به صف آمد

كشف هر راز نشد در خور هر مرد جز آن كو

به لبش گاه سلونى و گهى لو كشف آمد

گه سردوش نبى پاى وى اندر دل كعبه

گه به خم سروقدش همچو علم روى كف آمد

قامتش گشت لوا دست محمد(ص ) يد بيضا

روزخيبر علمش هم به كفش از شعف آمد

شيعه اندر كنف آن علم حمد مهيمن

حمدللّه علم حمد مهيمن كنف آمد

على عالى اعلا شده ميزان عملها

چون ز عدلش سرمويى نه زيان نى سرف آمد

آن كه پرورد خدا با تن وى روح مسيحا

روح وى را چه مقامى ز كمال و شرف آمد

ص: 572

آن امامى كه دمد روح به روح اللّه و مريم

بى نيازاز زر و سيم و خور و خواب و تحف آمد

ما امامت نپذيريم جز از زنده دلى كو

فعل وى عدل و دمش فصل و قضايش نصف آمد

از جهاز شتران منبرى آراسته در خم

عرش برعرشه وز افواج ملائك سه صف آمد

در يمين روح الامين بودى و ميكال يسارش

پشت سر بود سرافيل كه صورش به كف آمد

و آنچه در مولد و مبعث شدى از جلوه ايزد

روزخم بر دل مردان خدا مكتشف آمد

دست بنهاد خداوند روى كتف محمد(ص )

كه خنك دل شد و از عرش برين با شعف آمد

طرفه بر جايگه دست خدا در دل كعبه

پى افكندن بت ، پاى على بر كتف آمد

هدف زندگى مرد خدا راست ولايش

ورنه تيرش به زمين آمده كى بر هدف آمد

كه به جز حجت معصوم كند فصل قضايا؟

نه مگرآنچه زنادان شده جاى اسف آمد

اى ش_ه_نشه كه سلاطين و ملائك سركويت

جمله صف بسته به خدمت چو گدا در صغف آمد

مشكن اين مدحت ناقابل ازين پير غلامت

كزبهشت نجفت ملتقط و مقتطف آمد

تو بزرگى و در آيينه كوچك ننمايى

نه مگرمور در اردوى سليمان به صف آمد

گر قبولم نكنى خاك به سر ريزم و گويم

مور با،ران ملخ رانده ز شاه نجف آمد

ما همه شيعه ايرانى و هر سنگ خلافى

بر سرشيعه ات اى شه زره مختلف آمد

ليك شك نيست شود دولت ايران مترقى

چون كه از جان و دل او بنده شاه نجف آمد

ص: 573

علي اكبرلطيفيان

كار من نيست كه بنشينم و املات كنم

شان تو نيست كه در دفترم انشات كنم

عين توحيد همين است كه قبل از توبه

بايد اول برسم با تو مناجات كنم

سالي يك بار من عاشق نشوم مي ميرم

سالي يك بار اجازه بده ليلات كنم

همه جا رفتم و ديدم كه تو هستي همه جا

تو كجا نيستي اي ماه كه پيدات كنم؟

پدر خاكي و ما بچه ي خاكي توايم

حق بده پس همه را خاك كف پات كنم

باتو اي پير طريقت كه سر راه مني

آن قدر معجزه ديدم كه مسيحات كنم

از خدا خواسته ام هر چه كه دارم بدهم

جاي آن چشم بگيرم كه تماشات كنم

تو هماني كه خدا گفت: تو رب الارضي

سجده بر اشهد ان لايي الّات كنم

مثل ما ماه پيمبر به خودت ماه بگو

اشهد انّ عليّاً ولي الله بگو

آينه هستم و آماده ي ايوان شدنم

آتشي هستم و لبريز گلستان شدنم

چند وقتي است به ايوان نجف سر نزدم

بي سبب نيست به جان تو پريشان شدنم

سفره ي نان جويي پهن كن اي شاه نجف

بيشتر از همه آماده ي مهمان شدنم

آن كه از كفر در آورد مرا مهر تو بود

همه اش زير سر توست مسلمان شدنم

از چه امروز نيفتم به قدومت وقتي

ختم شد سجده ي ديروز به انسان شدنم

علي اللهي ما را به بزرگيت ببخش

پيش تو مستحق اين همه حيران شدنم

ده ذي الحجه ي من هجده ذالحجه ي توست

هشت روز است كه آماده قربان شدنم

جان به هرحال قرار است كه قربان بشود

ص: 574

پس چه خوب است كه قرباني جانان بشود

شان تو بود اگر اين همه بالا رفتي

حق تو بود كه بالاتر از اين جا رفتي

شانه ي سبز نبي با تنش عرش الله است

تو از اين حيث روي عرش معلّا رفتي

انبياء نيز نرفتند چنين تا معراج

انبياء نيز نرفتند تو اما رفتي

به يقين دست خدا دست پيمبر هم هست

پس تو با دست خودت اين همه بالا رفتي

بايد اين راه به دست دگري حفظ شود

علت اين بود كه تا خيمه ي زهرا رفتي

تو ولي هستي و منجي ولايت زهراست

تو هدايت گري و نور هدايت زهراست

آي مردم به خدا نيست كسي برتر از اين

ازلي طينت، اول تر و آخرتر از اين

تا به حالا كه نديدند و بعد از اين هم

اسد الله ترين حضرت حيدرتر از اين

هيچ كس نيست گه عقد اخوت خواندن

بهر پيغمبر اسلام برادرتر از اين

رفت از شانه ي معراج نبي بالاتر

به خدا هيچ كجا نيست كسي سرتر از اين

آن دو تا ذات در اين مرحله يك ذات شدن

اين پيمبرتر از آن، آن پيمبرتر از اين

دستِ گرم پدر فاطمه در دست علي ست

بعد از اين بارِ نبوت همه در دست علي ست

عليرضا خاكساري

شعر من از كرم اوست كه ارزش دارد

اين جهان از قدم اوست كه ارزش دارد

هيئت ام با علم اوست كه ارزش دارد

خادمي حرم اوست كه ارزش دارد

باز مست از مي صهباي غديرم كردند

عمري است بر در اين خانه اسيرم كردند

خواستم مدحيه هاي علوي بنويسم

ص: 575

عاميانه ولي بين المللي بنويسم

خواستم از دم عشق ازلي بنويسم

در دل خود صد وده بار "علي" بنويسم

مرتضي كيست كه عالم همه ديوانه ي اوست ؟؟

اين چه شمعي ست فقط فاطمه پروانه اوست ؟؟

خبر آمد كه آقاي غديرش كردند

و به فرمان خداوند وزيرش كردند

به يد احمد مختار اميرش كردند

و مرا تا ابدالدهر اسيرش كردند

غم ندارم به رسول مَدَني نائب هست

غصه اي نيست عَليِ بنِ اَبيطالِب هست

گوئيا وحي رسيده نَبيَ الله ، بگو

همه را جمع كن و در وسط راه بگو

برو بر منبر و با يك دل آگاه بگو

" اَشهَدُ اَنَّ عَليً وَليُ الله "بگو

تو بگو تا همگان بشنوند اين اَشهد را

تو بگو تا بشناسند ولي ايزد را

مثل امروز همه مالك و عمار شدند

دست در دست علي با نفسش يار شدند

عده اي سخت از اين واقعه بيزار شدند

از همان اول كاري چو سگي هار شدند

تا قيامت به دو رويان لجن لعنت باد

به ابوبكر و عمر - نعره بزن - لعنت باد

بعد پيغمبر اسلام ولايت دارد

او به جن و ملك و انس امامت دارد

اوست كه بعد نبي حق خلافت دارد

در دل مرد و زن شيعه اقامت دارد

چقدر بيعت با شير خدا شيرين است

هر كسي منكر حيدر بشود بي دين است

به خدا دلبر دلهاست تعجب نكنيد

بخدا شاه دو دنياست تعجب نكنيد

آري او شافع فرداست تعجب نكنيد

همه ي هستي زهراست تعجب نكنيد

اَسَدُالله ست علي ، كور شود چشم حسود

وَ يَدُ الله ست علي ،كور شود چشم حسود

ص: 576

وسط معركه ها هم قدمش نيست كه نيست

گفته حاتم كه رقيب كرمش نيست كه نيست

بشري نيز حريف قلمش نيست كه نيست

بيرقي هم به شكوه علمش نيست كه نيست

هركه هرجا كه رسيده همه ، كارِ علي است

به خداوند قسم كه " همه كاره " علي است

شاعر: عليرضا خاكساري

عليرضا سپاهى لائين

دشت غوغا بود،غوغا بود،غوغا

در غدير موج مى زد سيل مردم مثل دريا

در غدير در شكوه كاروان آن روز با

آهنگ زنگ بى گمان بارى رقم مى خورد فردا

در غدير اى فراموشان باطل سر به پايين افكنيد

چون پيغمبر دست حق را برد بالا در غدير

حيف اما كاروان منزل به منزل مى گذشت

كاروان مى رفت و حق مى ماند تنها در غدير!!

عليرضا قزوه

كاروان از هفت شهر عشق و عرفان بگذرد

راه بيت الله اگر از هند و ايران بگذرد

مهربانا يك دو جامي بيشتر از خود برآ

مست تر شو تا غدير از عيد قربان بگذرد

«خون نمي خوابد» چنين گفتند رندان پيش از اين

كيست مي خواهد كه از خون شهيدان بگذرد؟

نغمه اش در عين كثرت، جوش وحدت مي زند

هر كه از مجموع آن زلف پريشان بگذرد

پردة عشّاق حاشا بي ترنّم گل كند

شام دلتنگان مبادا در غم نان بگذرد

واي روز ما كه در اندوه و حرمان سر شود

حيف عمر ما كه در دعوا و بهتان بگذرد

خون سهراب و سياوش سنگفرش كوچه هاست

رستمي بايد كه از اين آخرين خوان بگذرد

كاشكي اين روزها بر ما نمي آمد فرود

حسرت اين روزها بر ما فراوان بگذرد

كافر از كافر گذشت و گبر يار گبر شد

ص: 577

كاش مي شد تا مسلمان از مسلمان بگذرد

حال و روز عاشقان امروز باراني تر است

نازنينا اندكي بنشين كه باران بگذرد

از شراب مشرق توحيد خواهد مست شد

گر نسيم هند از خاك خراسان بگذرد

غلامپور

در غدير خم، طلوع نور بود

خم تجلي گاه، كوه طور بود

كارواني شد مقيم آن زمين

كاروان سالار، ختم المرسلين (ص)

غرق شادي جمله ي افلاكيان

خرم و سرمست خيل خاكيان

جبرييل آورد پيغام از خدا

بر حبيب او، رسول مصطفي (ص)

گفت: آوردم به فرمان كريم

بهر تو اينك پيامي بس عظيم

امتت را آگه از اين راز كن

عقده از كار دو عالم باز كن

داد فرمان خاتم پيغمبران (ص)

تا به پا شد منبري در آن مكان

بر فراز منبر آن والا مقام

كرد حجت بر مسلمانان تمام

گفت پيغمبر (ص) كه بعد از من علي (ع)

رهبر خلق و امام است و ولي

پس بخوانيد اي قدح نوشان خم

آيه ي «اليوم اكْملْت لكمْ»

خانه زاد خانه ي امن خدا

شد وصي و جانشين مصطفي (ص)

خانه زاد كعبه نوري منجلي است

كعبه ي دلهاي مشتاقان علي (ع) است

خانه زاد كعبه بر دوشش به شب

«مي برد شام يتيمان عرب»

تا مبادا كودكي بي نان و آب

سر نهد بر بستر و بالين خواب

غلامرضا سازگار

شماره 1

غديريه

پيام نور به لبهاي پيك وحي خداست

بخوان سرود ولايت كه عيد اهل ولاست

با شراب طهور از خم غدير بزن

خدا گواه ست كه ساقي اين شراب خداست

خم از غدير خم و مي ، مي ولاي عليست

و گرنه صحبت ساقي و جام و باده خطاست

ص: 578

غدير ، عيد خدا،عيد احمد، عيد علي

غدير عيد نيايش غدير عيد دعاست

غدير صبح سپيد همه سپيدي ها

غدير ، نور خدا، دشمن سياهي هاست

غدير سيد اعياد و اشرف ايام

غدير خوبتر از عيد روزه و اضحي است

غدير سلسله دار كمال دين تا حشر

غدير آينه دار علي ولي الله است

غدير عيد همه عمر با علي بودن

غدير جشن نجات از عذاب روز جزاست

غدير بر همه حق باوران تجلي حق

غدير ببر همه گم گشتگان چراغ هداست

غدير كعبه مقصود شيعه در عالم

غدير جنت موعود خلق در دنياست

غدير حاصل تبليغ انبيا همه عمر

غدير ميوه توحيد اوليا همه جا است

غدير آيينه لا اله الا هو

غدير ايت سبحان ربي الاعلي است

غدير هديه نور از خدا به پيغمبر (ع)

غدير نقش ولاي علي به سينه ماست

غدير بر كعبه اهلل سما و اهل زمين

غدير قبله خلق زمين و خلق سماست

غدير يك سند زنده يك حقيقت محض

غدير خاطره اي جاودانه و زيباست

غدير روشني چشم پيروان علي

غدير از دل تنگ رسول عقده گشاست

غدير با همگان هم سخن ولي خاموش

غدير با همه كس آشنا ولي تنهاست

غدير صفحه تاريخ وال من والاه

غدير آيه توبيخ عاد من عاداست

هنوز از دل تفتيده غدير بلند

صداي مدح علي بانواي روح فزاست

هنوز گوهر وصف علي بود در گوش

هنوز لعل لب مصطفي مديحه سراست

هنوز لاله اكملت دينك رويد

هنوز طوطي اتممت نعمتي گوياست

هنوز خواجه لولاك را نداست بلند

ص: 579

كه هر كه را پيمبر منم علي مولاست

چنانكه من همگان را به نفس اولايم

علي وصي من از نفس او به او اولاست

علي عليم و علي عالم و علي اعلم

علي ولي و علي والي و علي اولاست

علي حقيقت روح و تمام عالم جسم

علي سفينه نوح و همه جهان درياست

علي مدرس جبريل در شناخت حق

علي معلم آدم به علم الا سماست

علي تمامي دين ، بغض او تمامي كفر

علي ولي خدا ، خصم او عدوي خداست

علي بود پدر امت و بردار من

علي سغير خدا و علي امير خداست

عليست حج و علي كعبه و علي زمزم

علي سفا و علي مروه و علي مسعاست

علي صراط و علي محشر و علي ميزان

علي بهشت و علي كوثر و علي طوباست

علي چو شخص پيمبر هماره بي مانند

علي چو ذات اللهي هميشه بي همتاست

علي شهيد و علي شاهد و علي مشهود

علي پناه و علي ملجا و علي منجاست

علي اذان و اقامه ، علي ركوع و سجود

علي قيام و قعود علي سلام و دعاست

علي حقيقت توحيد بر زبان كليم

علي تجلي طور و علي يد بيضاست

علي وصي و دم و لحم و نفس پيمبر

علي ابوالحسنين است و شوهر زهرا

علي است حق و حقيقت بدور او گرد

علي است عدل و عدالت به خط او پوياست

علي محمد و فرقان و نور و كوثر ،قدر

علي مزمل و ياسين و يوسف و طاهاست

ص: 580

علي به قول محمد در مدينه علم

ز در درآي كه راه خطا هميشه خطاست

حديث منزله را از نبي بگير و بخلق

بگو مخالف هارون مخالف موسي است

بود وصي نبي آنكسي كه نفس نبي است

گرفتم (اينكه حديث)غدير يك روياست

كننده در خبير بود وصي رسول

نه انكه كرد فرار از جهاد ، عقل كجاست

كسي كه گفت سلوني ، سزد امامت را

نه آن كسي كه بلولا ، به جهل خود گوياست

كسي كه جي نبي خفت جانشين نبي است

نه آنكه راحتي جان خويش را مي ساخت

چگونه قاتل زهرا امام خلق شود

مدينه مرد شرف نيست يا علي تناست

چگونه مهر بورزند به آن ستم گستر

كه دود آتش او دور خانه زهراست

چگونه غير علي را امام خود داند

كه او سراپا آيينه رسول خداست

حديثي از دو لب مصطفي مراست به ياد

به آب زر بنويسم اگر رواست رواست

خدا گواه است پي دشمن علي نروم

حلال زاده رهش از حرام زاده جداست

كسي كه بت شكند بر فراز دوش نبي

براي حفظ خلافت ز هر كسي اولاست

گواه من به خلافت همان وجود علي است

كه آفتاب بتاييد آفتاب گواه است

بود امامت او در كتاب حق معلوم

چنان كه صورت خورشيددر فضا پيداست

به ديدگان خدا بين مرتضي سوگند

كسي كه غير علي ديد ديده اش اعماست

عبادت ثقلينت اگر بود فردا

تو را بدون ولايت به ويل و اويلاست

به آن نبي كه علي را وصي خود فرمود

ص: 581

به آن نبي كه تمامش ثناي آن مولاست

صواب نيست صوابي كه بي ولاي علي است

نماز نيست نمازي كه بي علي برپاست

شكسته باد دهاني كه بي علي باز است

بريده باد زباني كه بي علي گوياست

تمرد است بدون علي اگر طاعت

تاسف است سواي علي ، اگر تقواست

به آيه آيه قران به حق پيغمبر

كه راه غير علي مرگ و نيستي و فناست

خدا گواست كه هر كس رهش جدا زعلي است

بسان لشكر فرعون راهي درياست

اگر تمام خلايق جدا شوند از او

خدا گواست كه راه تمام خلق خطاست

به جاي حور به بوزينه دست داده و بس

كسي كه غير علي را امام ورهبر خواست

به صد هزار زبان روح مصطفي گويد

كه اي تمام امت علي امام شماست

من و جدا شدن از مرتضي خدا نكند

كه هر كه گشت جدا از علي جدا زخداست

كسيكه فاطمه از ظلم او غضبناك است

امامتش غم واندوه و رنج و بلاست

مگرنگفت نبي خشم دخترم زهرا

شرار خشم خداوندگار بي همتاست

مگر نگفت نبي با هم اند ، حق و علي

اگر علي نبود در ميانه حق تنهاست

تمام قرآن در حمد و حمد بسم الله

تمام بسمله در با علي چو نقطه باست

خدا گواست كه امروز هر كه پيرو اوست

مصون زنار جحيم و عذاب حق فرداست

علي كسي است كه يك ذره از ولايت او

نجات بخش تمامي خلق روز جزاست

علي كسي است كه يك خردل از محبت او

ص: 582

نكوتر است ز دنيا و آنچه در دنياست

اگر زخاك درش كسب آبرو نكند

يقين كنيد كه در حشر آبرو رواست

چنانكه غير خدا را خداي نتوان گفت

اگر بغير علي كس خليفه گفت خطاست

بگو كه بند ز بندم جدا كنند به تيغ

ز بند بندم آيد ندا علي مولاست

ا گر به تيغ كشندم و يا به دار كشند

زبان نه بلكه وجودم به حمد او گوياست

به حق كسي نيرد راه جز ز راه علي

به هوش با ش كه راه علي بود ره راست

لوا يحمد بدست علي بود فردا

تمام محشر در ظل اين بلند لواست

پيمبران همه در تحت دين لوا آيند

كه اين لواي مقدس همان لواي خداست

الا كسي كه تو را از علي جدا كردند

پناگاه تو در آفتاب حشر كجاست

مرا بروز قيامت خبلد كاري نيست

بهشت من همه در صورت علي پيداست

جهنم است بهشتي كه بي علي باشد

جحيم با رخ نوراني علي ، زيباست

كجا امام توان يافتن چو شخص علي

كه هم كلام خداوند و هم نشين گداست

اگر به چشم شما آفتاب نور دهد

وگر كه سايه اين نه سپهر بر سر ماست

اگر نسيم سحر مي ورزد به لاله و گل

اگر به ظلمت شب ماه را فروغ و ضياست

اگر تمات سماوات از ستاره پرند

و گر چو مائده لبريز دامن صحراست

اگر فرشته و حور است و آدمي و پري

اگر زمين و سما و بهشت و عرش علاست

ص: 583

اگر سياه و سفيد است و اصغر و احمد

اگر كه روز و شبي يا كه صبح و مساست

خدا گواست كه از يمن دوست علي است

عليست باعث خلقت ، علي خداي گواست

علي ولي خدا بود پيش از انكه خداي

به حرف كن ، همه كائنات را آرست

خدا براي علخل كرد عالم را

چنانكه خلقت او بري خود مي خواست

تمام عالم ايجاد بي وجود علي

بان كشتي بي ناخداي در ، درياست

مرا بس است تولاي چهارده معصوم

كه اين ولايت فوق تمام نعمتهاست

مگر نكفت پيمبر كتاب و عترت من ؟

امنتي است كه پيوسته در ميان شماست ؟

مگر نگفت كه اين دو ، زهم جدا نشوند

اگر جدا ز يكي هر كه شد ز هر دو جداست

مگر نگفت كه اين دو ، چو اين دو انگشت اند

كز اتحاد يكي گرچه در شماره دو تاست

عبادت ثقلين است بسته بر ثقلين

كه مهر طاعت هر بنده مهر ال عباست

درود باد به ارواح چهارده معصوم

كه در طريقت آنان نجات هر دو سراست

بتول و چار محمد(ع) حسين و چار علي (ع)

دو نامش حسن و آندو جعفر و موساست

بجز محبت آنان نجات نيست كه نيست

زنيد چنگ به دامانشان ، نجات اينجاست

هنوز محفل ذكر علي است خاك غدير

ولي چه سود به گوش كسي است كه ناشنواست

بگو كه خصم شود منكر علي چه باك

كه آفتاب به هر سو نظر كني پيداست

گرفتم انكه حديث غدير و قول رسول

ص: 584

مراد دوستي آن امام ارض و سماست

چرا بگردنش افكند ريسمان امت

چه شد كه دود ز كاشانه علي برخواست ؟

سوال من ز تمامي مسلمين اين است

بدوست اينهمه آزار نه ،به خصم رواست ؟

چو عمر صاعقه كوتاه باد دورانش

خلافتي كه دوامش به كشتن زهراست

براي غضب خلافت زدند فاطمه را

شرف كجاست مروت كجاست رحم كجاست

شكستن در و ، بي حرمتي به خانه وحي

مودتي است كه درباره ذوالقربي است ؟

اگر قصيده "ميثم " بود صدوده بيت

كه در عدد صد و ده نام آن ولي خداست

فضائلي است علي را كه گفتن هر يك

نيازمند هزاران قصيده غراست

شماره 2

دلم مست شراب الغدير است

سرا پايم كتاب الغدير است

الا ساقي سر و جانم فدايت

تمام هست خود ريزم به پايت

نجات از بند و دام هستيم ده

زميناي ولايت مستيم ده

چنان بر گير با يك جرعه هوشم

كه چون خم در غدير خم بجوشم

دل از كف دادۀ ما اُنزلم كن

ز اكملت لكم دين كاملم كن

بده جامم كه عيدي دل پذير است

نه نوروز است اين عيد غدير است

وجودم مست از جام تولاّست

دلم دريايي از نور تجلاّست

بيا تا مدح مولا را بگوييم

به صحراي غدير خم بپوييم

محمّد (ص) نغمۀ توحيد دارد

در آن صحرا خدا هم عيد دارد

چه صحرايي ز جنّت با صفاتر

ز دامان مني هم دلرباتر

چه عيدي خوب تر از عيد قربان

چه روزي روز عترت روز قرآن

محمّد (ص) وقت ابلاغ است، بلّغ

منافق را به داغ است، بلّغ

ص: 585

محمّد (ص) پيك حق را اين پيام است

رسالت بي ولايت نا تمام است

نمايان كن جلال حيدري را

كز آن كامل كني پيغمبري را

بگو با مردم عالم علي كيست

بگو دين جز تولاّي علي نيست

بگو حكم علي نصّ كتاب است

بگو خطّ علي اسلام ناب است

بگو اين آيه بر من گشت نازل

نبوّت بي ولايت نيست كامل

تويي پيغمبر و حيدر امير است

تو را غار حرا او را غدير است

رسالت با ولايت يك كتاب است

يكي ماه است و ديگر آفتاب است

الا اي خلق عالم سر به سر گوش

محمّد (ص) دم زند، خاموش خاموش

محمّد (ص) را به لب دُرّ ثمين است

ثنا گوي اميرالمؤمنين است

تو گويي مي رسد بر گوش جان ها

پيامش در زمين و آسمان ها

كه هر كس را منم امروز مولا

علي از نفس او بر اوست اُولي

علي دين را امام راستين است

علي دست خدا در آستين است

علي يعني چراغ اهل بينش

علي يعني پناه آفرينش

علي آيينۀ آيين اسلام

علي يعني تمام دين اسلام

علي ميزان، علي ايمان، علي حق

علي سر تا قدم توحيد مطلق

علي مولود كعبه ركن دين است

علي آيينۀ حقّ اليقين است

علي بر حزب حق صاحب لوا بود

علي فرماندۀ كلّ قوا بود

علي شمعي كه در بزم ازل سوخت

علي جبريل را توحيد آموخت

علي در ملك هستي ناخدا بود

علي پيش از خلايق با خدا بود

علي حمد و علي ذكر و علي دم

علي حجر و حطيم و بيت و زمزم

علي حجّ و صلوة است و صيام است

ص: 586

علي ركن و قعود است و قيام است

علي دست خدا در فتح خيبر

علي روز اُحد يار پيمبر

علي در ياري ترك جان گفت

علي در بستر ختم رسل خفت

علي جوشن به تن پويد بي پشت

علي در جنگ عمر و عبود كشت

علي بگذاشت بر دوش نبي پا

علي خورشيد را بر كند از جا

علي بازوي ديو نفس بسته

علي در كعبه بت ها را شكسته

علي اسلام را در صدر تابيد

علي در بدر هم چون بدر تابيد

علي دين است و قرآن است و احمد

علي يعني علي يعني محمّد (ص)

ولي الله اعظم ركن دين اوست

اولوالامر تمام مسلمين اوست

كه قرآن مي كند وصف خضوعش

ز خاتم بخشي و حال ركوعش

هزاران سلسله آوارۀ اوست

حديث منزلة دربارۀ اوست

گُهر از سلُمك سلمي فشانم

حديث لحمك لحمي بخوانم

عدم بود و عدم بود و عدم بود

كه حيدر با محمّد (ص) همقدم بود

دُر توحيد افشاندند با هم

خدا را هر دو مي خواندند با هم

علي داد از ولادت با نبي دست

نبي عقد اخوّت با علي بست

علي در چرخ ماه انجمن بود

شنيدي مهر با او هم سخن بود

اگر خورشيد حرفي با علي گفت

يقين دارم كه تنها با علي گفت

نمي دانم كه بودم چيستم من

اگر پرسيد ياران كيستم من

نه صوفّيم نه سالوِس ريايي

نه وهّابي نه بابي نه بهايي

نه آن را و نه اين را دوست دارم

اميرالمؤمنين را دوست دارم

نه در دل هست مهري ز آن سه يارم

نه با اهل سقيفه كار دارم

مسلمانم مسلمان غديرم

ص: 587

اميرالمؤمنين باشد اميرم

بود خاك در او آبرويم

غلام يازده فرزند اويم

دلم از خردسالي با علي بود

سخن ناگفته ذكرم يا علي بود

چو از اوّل گِلم را مي سرشتند

بر آن گِل نام مولا را نوشتند

ولاي مرتضي بود و گِل من

علي بود و علي بود و دل من

سرم در هر قدم خاك رهش باد

كه مادر يا علي گفت و مرا زاد

چو پا در عالم خاكي نهادم

برون آمد خروشي از نهادم

سراپاي وجودم با علي بود

خروشم بانگ يا مولا علي بود

لب خاموشم از مولا علي گفت

مؤّذن هم به گوشم يا علي گفت

به عشق مادر از آن رو اسيرم

كه با اشك ولايت شيرم

مرا اندر غدير عشق زادند

سرشك شوق و شير عشق دادند

سرشك و شير با خونم عجين شد

تولاّي اميرالمؤمنين شد

مرا شير ولايت داد مادر

مرا با عشق حيدر زاد مادر

ولايت روح را آب حيات است

ولايت خَلق را فلك نجات است

ولايت گوهر درياي نور است

ولايت همدم موسي به طور است

ولايت هديه رب جليل است

ولايت رهنماي جبرئيل است

ولايت گُل بر آرد از دل خار

ولايت ميثم است و چوبۀ دار

ولايت يعني از حيدر حمايت

ولايت يعني از عترت روايت

ولايت يعني از جان دست شستن

به موج خون رضاي دوست جستن

ولايت يعني از گهواره تا گور

طريق عترت از روي خط نور

ولايت بستگي دارد به فطرت

ولايت خطّ قرآن است و عترت

به قرآن، قول پيغمبر همين است

تمام دين اميرالمؤمنين است

به حقّ حق همين است و جز اين نيست

ص: 588

كه هر كس را ولايت نيست دين نيست

تو را گر مهر مولا نيست در دل

ز طاعات و عباداتت چه حاصل

اگر گيري وضو با آب زمزم

اگر سجّاده گردد عرش اعظم

اگر گويي اذان بر بام افلاگ

گر از تكبير گردد سينه ات چاك

اگر ضرب المثل گردد خضوعت

به حمد و قل هو الله و ركوعت

اگر در سجده صدها سال ماني

خدا را از درون خسته خواني

اگر باشد به توحيدت تعهّد

اگر گردي شهيد اندر تشّهد

مبادا بر نماز خود بنازي

ولايت گر نداري بي نمازي

گرفتم اينكه مانند تن و جان

وجودت شد يكي با كُّل قرآن

همه آيات آن را خواندي از بر

ز باء اوّلين تا سين آخر

اگر مهر شه مردان نداري

به قرآن بهره از قرآن نداري

محمّد (ص) شهر علم است و علي در

ز در در شهر وارد شو برادر

هر آنكو نايد از در دزد باشد

كه در محشر جحيمش مزد باشد

مرا غرق تجّلا كن علي جان

مرا مست تولّا كن علي حان

ز جام معرفت سيراب گردان

چو شمع محفل خود آب گردان

اَگر آلوده ام دل بر تو بستم

و گر خارم كنار گُل نشستم

نمك پروردۀ خوان تو هستم

نمك خوردم نمكدان را شكستم

اگر خار و پستم، تو عزيزي

مبادا آبرويم را بريزي

اردتمند زهراي بتولم

قبولم كن قبولم كن قبولم

كيم من «ميثم» بي دست و پايي

گنه كاري تهي دستي گدايي

بگو دشمن كشد بر اوج دارم

اميرالمؤمنين را دوست دارم

شماره 3

امين وحي طبع من بيا به لاله زارها

بگير اوج و پر بزن به گرد شاخسارها

ص: 589

بريز دُر زهر طرف به طرف جويبارها

بيار شعر ناب خود به بزم گلعذارها

بخوان قصيده از علي به شيوۀ هزارها

كه جان به هر نفس كنم فدات بارها

بيا به محفل ولا درُي فشان سري بزن

ز دست ختم انبيا شراب كوثري بزن

ز ديده گوهري فشان به سينه آذري بزن

دمي بيا غمي ببر دلي ستان پري بزن

به وصف مرتضي علي نواي ديگري بزن

بشو ز جان غبارها ببر ز دل قرارها

نزول رحمت خدا به دامن كوير شد

علي علي علي بگو كه موسم غدير شد

امام كشور ازل الي الابد امير شد

به كبريا سفير شد به مصطفي وزير شد

محّب او شد عزيز شد عدوي او حقير شد

به قلب اين نشاط ها به چشم اوست خارها

مبارك است بر همه نزول رحمت خدا

كمال يافت دين حق به نام حجّت خدا

ولايت علي بود تمام نعمت خدا

اطاعت علي بود قرين طاعت خدا

محبّت علي بود همان محبّت خدا

خزان باغ دل شود به مهر او بهارها

مراسم غدير را خدا گرفته در زمين

به اشرف پيمبران خطاب مي كند چنين

كه اي رسول كبريا علي است بر تو جانشين

علي است پير انبيا علي است مير مؤمنين

علي بود مدار حق علي بود قرار دين

علي است شهريار كُلّ به كلّ شهريارها

مقام كلّ انبيا مقام نيست بي علي

قيام خيل قائمين قيام نيست بي علي

در آسمان و در زمين نظام نيست بي علي

بناي محكم تو را قوام نيست بي علي

رسالت تو نزد ما تمام نيست بي علي

كمال دين علي بود به عمر روزگارها

ص: 590

چو بر نبي خطاب شد كلام حيّ ذوالمنن

ستاد بين مسلمين چنانكه مه در انجمن

گرفت جان خويش را به روي دست خويشتن

به خطبه اي بليغ تر ز حدّ معجز سخن

چنان به وصف مرتضي فشاند گوهر از دهن

كه هوش برد از سر طوايف و تبارها

الا همه مواليان چه انتها چه ابتدا

شويد گوش سر بسر رسول مي دهد ندا

كه بر تمام خلق ها رسيده حكم از خدا

هر آنكه را منم نبي علي بر اوست مقتدا

علي است رهبر همه علي است مشعل هُدا

علي است آنكه حق از او گرفته اقتدارها

علي است آنكه كعبه شد مزّين از ولادتش

علي است آنكه هر نبي بود به او ارادتش

علي است آنكه هر وصي بود از او سعادتش

علي است آنكه يافت جان عبادت از عبادتش

علي است آنكه بر همه عيان بود سيادتش

علي است مير و فاتح تمام كارزارها

به ذات حّي لم يزل سفير نيست جز علي

به من كه خود پيمبرم وزير نيست جز علي

به مؤمنات و مؤمنين امير نيست جز علي

صراط مستقيم را مسير نيست جز علي

به سرّ هو به راز حق خيبر نيست جز علي

علي است واقف از ازل ز رمز و راز كارها

علي است آنكه بدر شد به حمله اي مسخّرش

علي است آنكه در اُحد ستود حّي داورش

علي است آنكه عمرو شد جدا به تيغ او سرش

علي كه فخر مي كند خدا به فتح خيبرش

خوشا كسي كه اين بود امام و رهبرش

كه اوست در صف جزا قسيم نور و نارها

سلام بر تو يا علي كه جانِ جانِ عالمي

ص: 591

تو عبد ذات خالقي تو خالقي مجّسمي

تو خطاب مبرمي تو هم كتاب محكمي

تو عين ولام و ياء نه، تو كلّ اسم اعظمي

تو صاحب اختيار حق به حقّ حق مسلّمي

بود به دستت از خدا تمام اختيارها

تو از تمام انبيا به غير مصطفي سري

تو بحر فضل را دُري تو شهر علم را دري

تو از رسل فراتري تو با نبي برادري

تو جانشين احمدي تو بر صحابه سروري

تو مقتدا، تو رهنما، تو مرتضي، تو حيدري

خداي را رسول را به توست افتخارها

علوم دهر، حرفي از روايت تو يا علي

نجوم چرخ جلوه اي ز آيت تو يا علي

وجود، ظرف كوچك عنايت تو يا علي

كتاب پنج انبيا حكايت تو يا علي

بس است كلّ خلق را ولايت تو يا علي

كه مي كند جحيم را چو قلب لاله زارها

منم كه با ثناي تو چكامه آفريده ام

هر آنچه گفتم از ازل خود از شما شنيده ام

به مهر تو كشيده ام اگر نفس كشيده ام

هماره بوده مدح تو مرام و مشي و ايده ام

اگر بود به هر نفس هزارها قصيده ام

فضايل تو را يكي نگفتم از هزارها

منم مديحه خوان تو بيان محكمم بده

ز يك شرارۀ غمت نشاط عالمم بده

كليم كن زبان گشا مسيح كن دمم بده

به سينه آتشم فشان به ديده زمزمم بده

چو «ميثم» تو گشته ام زبان ميثمم بده

خوشم كه اين زبان مرا كشد به اوج دارها

شماره 4

امروز روز عيد خدا روز يا علي است

نقل دهان خلق و كلام خدا علي است

فرياد جنّ و انس و ملك يكصدا علي است

ص: 592

جبريل را ترانۀ يا مرتضي علي است

نزديك و دور هر كه بر هر جاست با علي است

شور و دعا و زمزمه و ذكر ما علي است

اي جبرئيل وحي ز مولا علي بگو

امشب بگرد دور علي يا علي بگو

عيد بزرگ خالق و خلقت خجسته باد

جشن سرور احمد و امّت خجسته باد

آواي وحي و مژدۀ رحمت خجسته باد

صوت خوش منادي وحدت خجسته باد

روز زمامداري عترت خجسته باد

اكمال دين تمامي نعمت خجسته باد

اين قول احمد است چه نيكو روايتي

يوم الغدير افضل اعياد امّتي

عيد غدير عيد خداوند اكبر است

عيد غدير عيد بزرگ پيمبر است

عيد غدير عيد تولّاي حيدر است

عيد غدير عيد بتول مطهّر است

عيد غدير عيد امامان سراسر است

عيد غدير از همه اعياد برتر است

عيد كمال و دانش و عرفان و بينش است

عيد من و تو نه، عيد همه آفرينش است

ساقي به جام ريز شراب ولايتم

سيراب كن زكوثر ناب ولايتم

سرمست كن ز شعر كتاب ولايتم

بر رخ صفا بده ز گلاب ولايتم

من عبد بو تراب و تراب ولايتم

پيوسته التجاست به باب ولايتم

امشب دعاي هر شب من مستجاب شد

روحم كبوتر حرم بو تراب شد

جان زنده از ترانۀ روح الامين شده

صحراي خشك چشمۀ عين اليقين شده

دشت غدير كعبۀ اهل يقين شده

گلخانۀ ولايت حبل المتين شده

مولا علي امام همه مسلمين شده

عيدي شيعه آيۀ اكمال دين شده

هان اي غديريان هله بي حّد و بي عدد

گوييد يكصدا همگي يا علي مدد

ما دل به مهر حيدر كرّار باختيم

با ناي جان نواي ولايت نواختيم

ص: 593

چون شمع در شرار محبّت گداختيم

خود را به مكتب علي و آل ساختيم

بر همه كه بر عقيدۀ ما تاخت تاختيم

با خطبۀ غدير علي را شناختيم

تا شيعه ايم بار ولايت به دوش ماست

اين خطبه تا قيام قيامت به گوش ماست

غير از علي كه هم سخن آفتاب شد

غير از علي كه جان پيمبر خطاب شد

غير از علي كه صاحب علم الكتاب شد

غير از علي كه فاتح اسلام ناب شد

غير از علي كه روي زمين بو تراب شد

غير از علي كه منقبتش بي حساب شد

غير از علي كه يك تنه در جنگ پا فشرد

دور رسول گشت و نود بار زخم خورد

غير از علي كه خوانده محمّد (ص) برادرش

غير از علي كه فاطمه بوده است همسرش

غير از علي كه داده خدا فتح خيبرش

غير از علي كه بوده نبي مدح گسترش

غير از علي كه زير لوا هست محشرش

غير از علي كه زينب كبري است دخترش

غير از علي كه مادرش او را به كعبه زاد

غير از علي كه قاتل خود را پناه داد

شيري كه سر گرفت ز عمر و دلير كيست

ميري كه بود مونس فرد فقير كيست

پيري كه گشت همدم طفل صغير كيست

مردي كه ديو نفس ورا شد اسير كيست

در بيشۀ شجاعت و ايثار، شير كيست

بر مسلمين به جان پيمبر امير كيست

انصاف كو مروّت و مردانگي كجاست

آيا لباس كعبه بر اندام بت رواست؟!

مولاي اولياي خدا كيست جز علي

گيرنده لواي خدا كيست جز علي

دست گره گشاي خدا كيست جز علي

ص: 594

مصداق هل اتيِ خدا كيست جز علي

ممدوح انّماي خدا كيست جز علي

روي خدا نماي خدا كيست جز علي

مرد نبرد خيبر و ننگ اُحد كجا

حيدر كجا فراري جنگ اُحد كجا؟!

ياري كه خفت جاي رسول خدا علي است

ممدوح جبرئيل به ارض و سما علي است

الاّ علي پس از سخن لافتي، علي است

ركن و مقام و مروه و سعي و صفا علي است

قرآن، نماز، ذكر، عبادت، دعا علي است

دنيا بدان كه رهبر و مولاي ما علي است

مرد غدير پيرو خطّ سقيفه نيست

با غصب منبر نبوي كس خليفه نيست

زخم جگر به شعر مداوا نمي شود

با صد قصيده عقدۀ دل وا نمي شود

هر سامري خليفۀ موسي نمي شود

اعمي دليل مردم بينا نمي شود

نادان زعيم عالم دانا نمي شود

غير از علي امام به زهرا نمي شود

«ميثم» به مهر حيدر كرّار منجلي است

پيغمبرش محمّد (ص) و مولاي او علي است

شماره 5

جبرئيل وحي طبعم باز بال و پر گرفته

باز بال و پر گرفته زندگي از سر گرفته

زندگي از سر به عشق ساقي كوثر گرفته

ساقي كوثر كه فيضش خلق را در برگرفته

شهريار ملك جان ها رهبر فرد جهان ها

حكمران آسمان ها شمع سوزان زمان ها

خيز و از خم غدير او بزن جام بلا را

قدسيان را بر سر از شوق علي (ع) شور افتاده

آسمان گل بوسه بر خاك غدير خم نهاده

يپك حق در محضر احمد به تعظيم ايستاده

رخ نموده لب گشوده دل ربوده حال داده

از خدا بر لب پيامش بر نبي ذكر سلامش

ص: 595

با علي (ع) عشق مدامش ذكر خاص و فيض عامش

در حضور مصطفي سر داده مدح مرتضي را

نخل طوبي در زمين و آسمان بر مي فشاند

آسمان بر خاك ، دامن دامن اختر مي فشاند

يا امين وحي در بزم علي (ع) پر مي فشاند

نقل بلغ بر سرو روي پيمبر (ص) مي فشاند

مصطفي لب باز كرده حرف دل ابراز كرده

دم به دم اعجاز كرده مدح مولا ساز كرده

كرده خوشبو با مديحش غنچه معجز نما را

وادي تفتيده صحرا و گرما بيش از حد

منبر از چوب جهاز اشتران گوينده احمد (ص)

مستمع حجاج و عنوان سخن فرمان سرمد

داده انصار و مهاجر را ندا شخص محمد (ص)

كي بقاتان آرزويم وي گرائيده به سويم

بشنويد اينك بگويم هر كه من مولاي اويم

خوانده مولا از براي او علي (ع) شير خدا را

گر به قدر عمر دنيا كس كند حق را عبادت

روز و شب او را بود ذكر و نماز و روزه عادت

در صفا و مروه اش حاصل شود فيض شهادت

بي تولاي علي (ع) هرگز نمي بيند سعادت

دشمن دادار باشد كافري غدار باشد

حق از او بيزار باشد تا ابد در نار باشد

يا رب از خط ولاي او جدا مگذار ما را

اي مهاجر اي همه انصار پاك و حق پرستم

خوب مي دانيد ياران من همان پيغمبر(ص) استم

كز پي ارشادتان با حق از اول عهد بستم

اين علي (ع) كه دست خيبر گير او باشد بدستم

پاي تا سر داور است اين هستي پيغمبر (ص) است اين

مسلمين را رهبر است اين حيدر است اين حيدر است اين

ص: 596

خوب بشناسيد اين تنها وصي مصطفي را

اين علي (ع) مخلوق اول بوده خلاق مبين را

اين علي پيش از خلايق خوانده رب العالمين را

اين علي دارد زمام آسمان ها و زمين را

اين علي استاد و مرشد بوده جبريل امين را

اين علي حق اليقين است اين علي حبل المتين است

اين علي فتح المبين است اين علي حصن حصين است

اين علي پيش از ولادت بوده رهبر انبيا را

اين علي با حق و حق برگرد او گردد هماره

اين علي از حق و حق از او نميگيرد كناره

اين علي از خاك برافلاكيان دارد نظاره

اين علي جان گيرد و جان مي دهد با يك اشاره

اين علي غيب و شهود است اين علي شمع وجود است

اين قعود است اين ركوع است اين سجود است

اين علي كامل كند با مهر خود دين شما را

بي ولاي مرتضي نخل عبادت بر ندارد

آتش است و حاصلي جز دود و خاكستر ندارد

بي كس است آن كس كه در روز جزا حيدر ندارد

سر فراز است آن كه دست از دامن او بر ندارد

باش يا الله يا رب با علي همراه يا رب

وال من والا يا رب عاد من عاداه يا رب

كن اجابت از براي ابن عمم اين دعا را

يا علي اي بر سر دستت زمام آسمان ها

اي خدائي داده حي لامكانت در مكان ها

اي به گردون گوي چوگان ولايت كهكشان ها

نقل تو نقل سخنها ذكر تو ورد زبان ها

تو علي مرتضائي حيدري خيير گشائي

عبد پا تا سر خدائي نه خدائي نه جدائي

ص: 597

كبريائي كن كه عالم در تو بيند كبريا را

اي كف پاي تورا گلبوسه از مهر نبوت

ناقه ات را ساربان گرديده ايثار و فتوت

نقش سم دلدلت تصويري از عدل و مروت

بسته حق بين تو و خير البشر عقد اخوت

سايه تيغت عدالت آيه عشقت رسالت

پايه قصرت جلالت مايه حبت اصالت

نسبتي نبود به هم مهر تو و نسل خطا را

من نه مغرور از نماز و روزه و حجو زكوتم

نيست جز مهر تو و اولادتو خط نجاتم

با تو بودم با توهستم در حيات و در مماتم

گشته گم در بحر غفران تو كوه سياتم

اي به دامان تو دستم هر كه بودم هر چه هستم

(ميثم) دل بر تو بستم بر سر راهت نشستم

دست گير از لطف ، اين افتاده و بي دست و پا را

شماره 6

فردوس به صحراي كوير آمده امروز

يا با نفس صبح عبير آمده امروز

فرمان ز خداوند غدير آمده امروز

پيغمبر (ص) اسلام بشير آمده امروز

عيد است ولي عيد غدير آمده امروز

حيدر به همه خلق امير آمده امروز

اصحاب ، رس رود ارس را بگذاريد

در عيد علي (ع) دل به محمد (ص) بسپاريد

عيد است ولي عيد خداوند قدير است

عيدي است كه پيغمبر اسلام بشير است

عيدي است كه حيدر به همه خلق امير است

عيدي است كه بر جان عدو نار سعير است

اين عيد نه نوروز ، نه مرداد ، نه تير است

اين عيد غدير است غدير است غدير است

حق است كه از پاره دل گل بفشانيد

ص: 598

تا عيدي خود را ز محمد (ص) بستانيد

عيدي كه ز معبود رضايت شده كامل

انوار جهانگير هدايت شده كامل

از سوي خدا لطف و عنايت شده كامل

با نطق نبي امر وصايت شده كامل

آئين پيمبر (ص) به نهايت شده كامل

ابلاغ رسالت به ولايت شده كامل

جبريل دل از خواجه عالم بربايد

با نغمه اكلمت لكم دينكم آيد

حكم آمده از خالق دادار ، محمد (ص)

ابلاغ كن از لعل گهربار ، محمد (ص)

اي دست خداوند تو را يار ، محمد (ص)

برگير عنان ناقه نگهدار ، محمد (ص)

مگذار رود قافله مگذار ، محمد (ص)

فرياد ز اعماق وجود آر ، محمد (ص)

اعلام كن اين حكم خداوند غدير است

بعد از تو علي (ع) بر همه خلق امير است

او شير خدا فاتح پيكار تو بوده

جان بر كف و پيوسته خريدار تو بوده

در غزوه ، احزاب و احد يار تو بوده

در حمله اشرار طرفدار تو بوده

در غار حرا شمع شمع شب تار تو بوده

شمشير تو و خالق دادار تو بوده

اين است كه يك لحظه تو را ترك نگفته

اين است كه در موج خطر جاي تو خفته

ظهر است و هوا شعله ، زمين گرم ، خدا را

بينيد همه تابش خورشيد و فضا را

آورده به ياد همگان روز جزا را

بگشوده پيمبر (ص) دو لب روح فزا را

يكباره ندا داد همه قافله ها را

نه قافله ها خلق زمين را و سما را

حجاج نه ، عالم شده سر تا بقدم گوش

ص: 599

با نطق دل آراي محمد (ص) همه خاموش

منبر ز جهاز شتران حكم ز داور

داننده و گوينده ان حكم پيمبر (ص)

عنوان سخن رهبري ساقي كوثر

شمشير نبي شير خدا فاتح خيبر

كاي خلق بدانيد همه تا صف محشر

از ابيض و از اسود و از اصفر و احمر

هر كس كه منم بر وي و بر نفس وي اولا

او راست علي (ع) ابن عمم رهبر مولا

اين دست قدير است قدير است قدير است

بر خلق بشيراست بشير است بشير است

پيوته نذير است نذير است نذير است

خورشيد منير است منير است منير است

دانا وبصير است بصير است بصير است

تا حشر امير است امير است امير است

اين حج و زكوه است و صلوه است صيام است

تا حشر امام است امام است امام است

اين است كه بر دوزخ و بر نار قسيم است

اين است كه تاحشر زعيم است زعيم است

اين بر همه اسرار، عليم است عليم است

اين آيت عظماي خداوند عظيم است

اين است كه مهرش همه جنات نعيم است

اين است كه بغضش شرر نار جحيم است

اين است كه از نار بشر را برهاند

در حشر شما را به محمّد (ص) برساند

اي مردم عالم به علي روي بياريد

بر خاك علي (ع) چهره طاعت بگذاريد

بر صفحه دل نام علي (ع) را بنگاريد

ميراث نبي را به وصيش بسپاريد

از غير علي (ع) غير علي (ع) دست خدا را بفشاريد

اين نصّ كلام الله و اين قول رسول است

با مهر علي (ع) طاعت كونين قبول است

اين جا نبي اصل نبي دست اله است

ص: 600

بي دوستيش هر چه ثواب است گناه است

در حشر تباه است تباه است تباه است

اين است كه بر لشگر دين مبر سپاه است

اين است كه بر خلق پناه است پناه است

قرآن و خداوند گواه است گواه است

كامروز زمعبود عنايت شده كامل

توحيد و نبوت به ولايت شده كامل

اين است اميري كه خدا خوانده اميرش

اين است وزيري كه نبي خوانده وزيرش

اين است بشيري كه رسل بوده بشيرش

اين است بصيري كه خرد خوانده بصيرش

اين است بزرگي كه بزرگيست حقيرش

اين است صراطي كه نجات است مسيرش

بودند علي (ع) دوست اگر مردم عالم

بالله قسم خلق نمي گشت جهنم

سرچشمۀ لطف و كرم و جود علي (ع) بود

از روز ازل شاهد و مشهود علي (ع) بود

بر لوح و قلم مقصد و مقصود علي (ع) بود

در ارض و سما عابد و معبود علي (ع) بود

بر خيل ملك ساجد و مسجود علي (ع) بود

تا هست علي (ع) باشد و تا بودعلي (ع) بود

مردم ، علي (ع) و آل علي (ع) مشعل نورند

بي نور علي (ع) مردم عالم همه كورند

ما غير علي (ع) در دو جهان يار نداريم

داريم علي (ع) را به كسي كار نداريم

با دشمن او جز سر پيكار نداريم

بيم از ستم و طعنۀ اغيار نداريم

جز دوستي حيدر كرّار نداريم

بي او همه هيچيم و خريدار نداريم

روزي كه سرشتند بعالم گل ما را

دادند همان لحظه بحيدر دل ما را

اي جان نبي جان دو عالم به فدايت

جنّ و ملك و حوري و آدم به فدايت

ص: 601

ارواح رسولان مكرم به فدايت

صد موسي و صد عيسي مريم به فدايت

لوح و قلم و عرش معظم به فدايت

هر چند نيم قابل من هم به فدايت

تا هست زبان سخن و نطق و سپاسم

بالله قسم جز تو اميري نشناسم

اي همدم ما پيش تر از آمدن ما

اي مُهر تولاي تو نقش كفن ما

با مِهر تو حق روح دميده به تن ما

با حّب تو جان باز رود از بدن ما

روزي كه زبان يافت توان در دهن ما

شد نام دل آراي تو اول سخن ما

(ميثم) نه، همه شفيته دار تو هستند

خاك قدم ميثم تمار تو هستند

شماره 7

اي مبارك آيه ي اكمال دين عيدت مبارك

اي غدير اي عيد كلّ مسلمين عيدت مبارك

اي امين وحي، جبريل امين، عيدت مبارك

آسمان چشم دلت روشن زمين، عيدت مبارك

شيعه ي مولا اميرالمؤمنين، عيدت مبارك

يا علي اي مصطفي را جانشين عيدت مبارك

عيد اهل آسمان جشن زميني هاست امشب

ذكر كلّ آفرينش يا علي مولاست امشب

عيد قرآن، عيد عترت، عيد دين، عيد هدايت

عيد امّت، عيد شيعه، عيد جود، عيد عنايت

عيد «اتممتُ عليكم نعمتي» عيد ولايت

عيد عفو و عيد رحمت عيد لطف بي نهايت

عيد از مولا اميرالمؤمنين كردن حمايت

روي برگ هر گياهي نقش بسته اين روايت

كاي تمام خلق! نازل آيه ي اكمال دين شد

شير حق، نفس نبي، حيدر اميرالمؤمنين شد

كيست تا بي پرده وجه خالق داور ببيند

در غدير خم گل لبخند پيغمبر ببيند

از جهاز اشترانش زير پا منبر ببيند

بر فراز دست ختم الانبيا حيدر ببيند

ص: 602

شافع محشر ببيند ساقي كوثر ببيند

هادي و رهبر ببيند سيّد و سرور ببيند

اي تمام مؤمنات و مؤمنين مولا مبارك

اين ولايت بر اميرالمؤمنين بادا مبارك

يا محمّد (ص) حكم، حكم خالق يكتاست بلّغ

يا محمّد (ص) جاي ابلاغت در اين صحراست بلّغ

يا محمّد (ص) آفرينش بي علي تنهاست بلّغ

يا محمّد (ص) اين علي نوح و جهان درياست بلّغ

يا محمّد (ص) اين علي بر مؤمنين مولاست بلّغ

يا محمّد (ص) بعد تو حاميّ او زهراست بلّغ

يا محمّد (ص)، بي علي دين مرده قرآن جان ندارد

هر كه با او عهد خود را بشكند ايمان ندارد

دينِ بي مهر علي دين نيست كفر است و ضلالت

بي علي ممكن نگردد بر تو ابلاغ رسالت

بر تولاّي علي كن كُلّ امّت را دلالت

كوه طاعت بي ولاي او بود كوه خجالت

نيست جز در شأن او اين عزّت و قدر و جلالت

در قضاوت، در فتوّت، در مروّت، در عدالت

اوست عارف، اوست واقف، اوست كامل، اوست عادل

اوست اوّل، اوست آخر، اوست واصل، اوست فاصل

يا اميرالمؤمنين اينك به عالم رهبري كن

بر سران كلّ خلقت سر برآر و سروري كن

تو ولّي داور استي داوري كن داوري كن

آفتاب ملك جان ها! با فروغت دلبري كن

از غدير خم بتاب و تا ابد روشنگري كن

آفتاب و ماه نَه هفت آسمان را مشتري كن

اي غدير خم كنار مصطفي غار حرايت

اي محمّد (ص) مدح خوانت اي خدا مدحت سرايت

اي وليّ الله، عين الله، وجه الله اعظم

اي در انگشتت زمام اختيار كلِّ عالم

اي رسالت از تو باقي اي ولايت از تو محكم

ص: 603

اي كه از خاك سر كوي تو آدم گشته آدم

اي شده در آسمان مهمان تو عيسي ابن مريم

هر مؤخرّ را مؤخرّ هر مقدّم را مقدّم

چهره بگشا تا ببينندت كه وجه كبريايي

سجده كن بهر خدايت تا نگويندت خدايي

يا علي تنها تو را بايد تو را بايد زعامّت

تو امامت كن امامت كن امامت كن امامت

لقمه اي از سفره ي احسانِ تو كوه كرامّت

گوشه اي از صحنه ميدان تو، كلِّ قيامت

طاعت كونين بي مهرت ندامّت در ندامّت

انبيا با گفتن قد قامّتت بستند قامت

گفته در قرآن خدا مدح و ثنايت را علي جان

منبر ختم رسل بوسيده پايت را علي جان

تو جمال بي مثال حيّ سبحاني علي جان

دست حقّ، بازوي احمد، قلب قرآني علي جان

در بهشت تن رسول الله را جاني علي جان

تو تمام دين حق، تو كلِّ ايماني علي جان

هل اتي و كوثر و نوريّ و فرقاني علي جان

هر چه گويم در ثنايت بهتر از آني علي جان

جان حق، جانان حق، آيين حق، ايمان حقيّ

مؤمنين را حق بود ميزان و تو ميزان حقيّ

ميوه ي مدح تو در بستان سبز وحي رويد

مصطفي بايد وضو گيرد لب از كوثر بشويد

لب گشايد، دل ربايد، دِر فشاند، گل ببويد

تا كه اوصاف تو را بر دخترش زهرا بگويد

نازم آن چشمي كه هر جا باز شد روي تو جويد

خصمت از بخل و حسادت گو بنالد گو بمويد

هر كه در دل دوستيّ ساقي كوثر ندارد

ذّلتش اين بس كه در روز جزا حيدر ندارد

بارها بايد كه ديوار حرم همچون در آيد

ص: 604

قرن ها بايد كه چون بنت اسدها مادر آيد

چشمه چشمه اشگ شوق از چشمه ي زمزم برآيد

بانگ خير مقدم كعبه به عرش داور آيد

بهر استقبال، اوّل در جهان پيغمبر آيد

تا به عالم يك اميرالمؤمنين ديگر آيد

اوست پير آفرينش اوست مير آفرينش

اوست شمشير الهي اوست شير آفرينش

كيستم من يك مسلمانم مسلمان غديرم

غرق در بحر عنايات خداوند قديرم

پيشتر از بودنم عشق علي كرده اسيرم

مهر مولا دستيارم لطف مولا دستگيرم

جز اميرالمؤمنين نبود در اين عالم اميرم

خاك پاي اهلبيتم كس مپندارد حقيرم

«ميثم» اين خاندان استم چه بيم از دارِ دارم

با اميرالمؤمنين فرداي محشر كار دارم

شماره 8

دوباره مي كشد از دل سفير وحي، صفير

كه جشن عيد گرفته خدا به خُمّ غدير

مواليان همه بر پا كه با ترانه ي وحي

كنيم آيه ي اكملت دينكم تفسير

به مؤمنين كند اعلام عقل كلّ احمد

كه تا خداست خدا بر شما علي است امير

كسي امام بود بر همه مسلمانان

كه علم دارد و اخلاص دارد و شمشير

به مؤمنين شده آزادي امير امروز

كه ديو نفس، ورا لحظه اي نكرده اسير

كسي كه بود امام و امير، پيش از خلق

دوباره گشته امام و دوباره گشته امير

كسي به كشور قرآن امير مي بايد

كه دين به دون تولاّي او شود تكفير

تمام دين به همان معني تمام، علي است

به هر كسي كه مسلمان بود امام، علي است

نبود هيچ، فقط ذات پاك داور بود

علي امام و رسول خدا پيمبر بود

رسول، سير به درياي نور حق مي كرد

علي به آنچه كه بود و نبود رهبر بود

ص: 605

علي معلّم جبريل بود و ميكائيل

علي مدرّس خيل ملك سراسر بود

علي تمام نبيّ و نبي تمام علي

رسول، حيدر و حيدر رسول ديگر بود

هنوز از پدر و مادر نبود نشان

كه با رسول خدا مرتضي، برادر بود

بسان طاق دو ابرو كه در كنار همند

و يا دو چشم كه با يكدگر برابر بود

و يا دو آينه در پيش روي يكديگر

يقين كنيد كه يك روح در دو پيكر بود

قسم به احمد و حيدر قسم به جان بتول

رسول، نفس عليّ و علي است نفس رسول

غدير عيد خداوند و عيد خلق خداست

غدير عيد عليّ و محمّد (ص) و زهراست

غدير عيد كتاب است و عترت و سنّت

غدير عيد حسن، عيد سيّدالشّهداست

غدير مُهر خدا بر نبوّت نبوي

غدير مِهر علي در تمامي دل هاست

غدير عيد كمال رسالت احمد

غدير بعثت دوّم غدير غار حراست

غدير با همه گرماي سخت و سوزانش

خنك كننده ي دل هاي دوستان خداست

غدير مرز وسيعي ميان ظلمت و نور

غدير خاطره ي عمر خواجه ي دو سراست

غدير عيد بزرگي كه چارده قرن است

چو آفتاب درخشيد است و ناپيداست

براي خلق به ملك خدا امير يكي است

محمّد و علي و شيعه و غدير يكي است

بهشت وحي، خزان بود اگر غدير نبود

به گلّه، گرگ، شبان بود اگر غدير نبود

نماز و روزه و حجّ و جهاد تا صف حشر

چو جسم بي سر و جان بود اگر غدير نبود

نه از كتاب خدا نور مي گرفت كسي

نه از رسول نشان بود اگر غدير نبود

جمال دين چو مه روي يوسف كنعان

ص: 606

به چاهِ كفر نهان بود اگر غدير نبود

زمام كشور ايمان و دين و عقل و خرد

به دست بي خردان بود اگر غدير نبود

به كوهسار غريبي فرشته ي توحيد

هميشه اشگ فشان بود اگر غدير نبود

به داوري كه نگهبانِ عزّت شيعه است

كه روز هجده ذيحجّه بعثت شيعه است

طلوع كوكب اسلام بي علي هرگز

دوام مكتب اسلام بي علي هرگز

از آن زمان كه پيمبر پيمبري كرده

گذشته يك شب اسلام بي علي هرگز

قبولي همه طاعات خلق در صف حشر

قسم به صاحب اسلام بي علي هرگز

كلام وحي كه توحيد و رحمت و نور است

گذشته از لب اسلام بي علي هرگز

به زهد و پاكي و اخلاص و بندگي مؤمن

شود مقرّب اسلام بي علي هرگز

نبوّت همه ي انبيا به نزد خدا

قسم به زينب اسلام بي علي هرگز

به پيروان مذاهب پيام من ببريد

تمام مذهب اسلام بي علي هرگز

اگر زپرتو توحيد مشعلي داريم

خداي داند و پيغمبر، از علي داريم

تمام خلقت عالم شد از براي علي

هزار مرتبه جانم شود فداي علي

خداي عزّوجل با علي چو خلوت كرد

هر آنچه گفت به او گفت با صداي علي

خدا به كتف نبي دست خود نهاد و عجب

كه جاي دست خدا گشت جاي پاي علي

خداي را به وجود علي قسم مي داد

نبي كه بود به لب هاي او دعاي علي

به چشم پاك رسول خداغ توان ديدن

خداي را به جمال خدا نماي علي

به كار ختم رسل هر كجا گره افتاد

خدا گشود به دست گره گشاي علي

اگر تمامي خلقت شود سراپا چشم

ص: 607

نگاه اوست به رخسار دلرباي علي

چگونه غير علي ديگري امام بود

لباس كعبه بر اندام بت حرام بود

به جنّ و انس و ملك پيرو مقتداست علي

كمال دين و همه نعمت خداست علي

تمام رحمت بي انتهاي حق اين است

كه در كنار محمّد (ص) امام ماست علي

به غزوه ي احد و بدر و خندق و خيبر

به زخم قلب رسول خدا دواست علي

به كعبه بت شكن است و به جنگ، مرحب كُش

به سجده اشگ فشان پاي نخل هاست علي

طبيب درد همه، دردمند جهل بشر

غريب، با همه كس يار و آشناست علي

صراط و محشر و ميزان و جنّت و كوثر

زنند روز قيامت صدا كجاست علي؟

زرهنمايي او مي گريزي اي بد بخت؟

نديده اي كه به جبريل رهنماست علي

علي تمامي دين است و دين ولايت اوست

تمام عرصه ي محشر به ظّل رايت اوست

اگر جهان طلبي لاله اي زروي علي

وگرنه جهاننگري گوشه اي زكوي علي

ببر نياز به مولا و ناز خضر مكش

كه هست آب بقا چشمه اي زجوي علي

تجسّم همه اوصاف انبيا پيداست

زقّد و قامت و رخسار و خُلق و خوي علي

زفيض دم، تن توحيد را روان بخشند

اگر بتان به لب آرند گفتگوي علي

اگر چه چشمه ي كوثر مبارك است ولي

خوشا كسي كه خورد كوثر از سبوي علي

هنوز خلقت جنبنده اي نبود كه بود

تمام ملك خدا، پر زهاي و هوي علي

به روز حشر كسي ناز مي كند به بهشت

كه سر زخاك بر آرد به جستجوي علي

خداي را به وجود علي دهيد قسم

ص: 608

كه خاك ميثم تمّار او شود «ميثم»

شماره 9

غدير عيد همه عمر با على بودن

غدير آينه دار على ولى الله ست

غدير حاصل تبليغ انبيا همه عمر

غدير نقش ولاى على به سينه ماست

غدير يك سند زنده ، يك حقيقت محض

غدير از دل تنگ رسول عقده گشاست

غدير صفحه تاريخ وال من والاه

غدير آيه توبيخ عاد من عاد است

هنوز لاله اكملت دينكم رويد

هنوز طوطى اتممت نعمتى گوياست

هنوز خواجه لولاك را نداست بلند

كه هر كه را كه پيمبر منم ، على مولاست

بگو كه خصم شود منكر غدير ، چه باك

كه آفتاب ، به هر سو نظر كنى پيداست

چو عمر صاعقه كوتاه باد دورانش

خلافتى كه دوامش به كشتن زهراست

" حاج غلامرضا سازگار

شماره 10

عي_د هم_ه اعي_اد خ_دا عي_د غدي_ر است

عيدي است كه پيغمب_ر اس_لام بشير است

عيدي كه در آن عمر خطير است خطير است

عيدي است كه حيدر به همه خلق امير است

عيدي است كه از سوي خدا بهر محمّد

گ_ل واژۀ «اَك_مَلتُ لكُ_م دينُكُ_م» آم__د

تب_ريك در اين عي_د مؤي_د شده واجب

امري است مؤكد كه به احمد شده واجب

لطف و ك_رم از خ_الق سرم_د شده واجب

اب_لاغ ولاي_ت ب_ه محمّ_د شده واجب

صحراي غدير آمده صحراي قيامت

زيرا كه گرفته است خدا عيد امامت

ياران گل لبخند ز هر سو بفشانيد

بر خاك قدم هاي محمّد بنشانيد

در محضر احمد ز علي مدح بخوانيد

تا عي_دي خ_ود را ز محمّ_د بستانيد

با عطر ولايت دهن خويش بشوييد

تبريك به سادات بني فاطمه گوييد

در دست گرفته است نبي دست ولي را

ص: 609

اب_لاغ كن_د حك_م خ_داي ازل__ي را

افكنده به قلب همگ_ان، نور جلي را

ك_اي م_ردم عالم بشناسيد عل_ي را

فرم_ان خداون_د همي_ن است همي_ن است

هر كس كه منم رهبر او، رهبرش اين است

حك_م از ط_رف ذات خداون_د غدي_ر است

بر ختم رسل اي_ن علي ام_روز وزي_ر است

در حكم مدير است، مدير است، مدير است

بر خلق امي_ر است، امي_ر است، امير است

اين است كه شايسته اين قدر و مقام است

تا حشر ام_ام است ام_ام است ام_ام است

منشور خ_دا را همه امروز بخوانيد

دين غير تولاي علي نيست بدانيد

بر تخ_ت ولايت دگري را ننشانيد

فرم_ان خ_دا را ز ل_ب او بست_انيد

اين است كه بوده همه جا نفسِ اميرش

اين است ك_ز آغ_از خدا خوانده اميرش

اين است كه دين، دين نشود جز به ولايش

اين است ك_ز آغ__از خ__دا گفت_ه ثنايش

اين است كه قرآن شده مشتاق صدايش

اين است دلِ بست_ه اج_ابت به دع_ايش

غير از علي اسلام يدالله ندارد

با خويش محمّد اسدالله ندارد

اين بر همه مولاست بدانيد بدانيد

اين از همه اولاس_ت بدانيد بدانيد

اين همسر زهراست بدانيد بدانيد

اين دست الهي است ببينيد ببينيد

اين هست الهي است ببينيد ببينيد

اين نور عيان است عيان است عيان است

اين سرِّ نهان است نهان است نهان است

اين جان جهان است جهان است جهان است

اين بر ت_ن توحي_د روان است روان است

اين رهبر دين رهبر دين رهبر دين است

والله امي_ن است امي_ن است امين است

اي روي تو مرآت خداي تو علي جان

اي ذك_ر خداون_د ثن_اي تو علي جان

اي ملك خ_دا زير لواي تو علي جان

ص: 610

اي جان دو عالم به فداي تو علي جان

ت_و آين_ۀ غيب نم__ا غيب نم__ايي

تو روي خدا، روي خدا، روي خدايي

خصم تو به جز قعر سقر نيست سرايش

فرق_ي نب_وَد بي_ن عب_ادات و زن_ايش

نفرين ش_ود از خشم خداوند، دع_ايش

حق است كه ابليس كند گريه برايش

فردا شرر نار بود تشنۀ خونش

فرياد زند دوزخ از سوز درونش

ما مرد غديريم غديريم غديريم

ما ي_ار امي_ريم امي_ريم امي_ريم

صدبار اگر زنده شده باز بميريم

والله قسم خ_ط سقيفه نپذيريم

در مدح علي تا كه بخوانيم قصيده

بايد كه ز «ميثم» بستانيم قصيده

شماره 11

ساقي از خمّ ولايم بچشان باده كه امشب به تولاي علي مست شوم، بي خبر از هست شوم، عاشق يكدست شوم، سر بكشم، پر بكشم، حلقه ي اقبال زنم، از قفس خاكي تن بال زنم، لب به سخن باز كنم، خوانم و پرواز كنم، گويم و اعجاز كنم، بر دو جهان ناز كنم، مدح علي بر همه آغاز كنم، هان منم و عشق اميرم، به همين عشق اسيرم، كه كشد سوي غديرم، روم و دامن دلدار بگيرم، نگهي افكند آنگونه كه صد بار شوم زنده و صد بار بميرم، چه غديري، چه اميري، چه بشيري، چه مه و مهر منيري، چه قيامي، چه پيامي، چه امامي، چه مقامي، همه جا بحر عنايت، همه جا نور لايت، شده از خالق معبود روايت، كه بود عيد ولايت، ملك و حور و پري، ارض و سما، كوه و چمن، دشت و دمن، ريگ و حجر، نخل و شجر، جنّ و بشر، يكسره كوشند مگر تا شنوند، از دو لب ختم رُسل، فخر سُبل، هادي كل، مدح علي شير خدا را

ص: 611

*****

جبرئيل آمده از سوي خداوند تعالي، به رخش نور تجلي، به لبش حكم تولّي، كه الا ختم رسالت، گهر بحر جلالت، نبي امي خاتم، پدر عالم و آدم، صلوات از سوي حق بر تو بر آل تو هر دم، به علي باش مبلّغ، به تو امر از طرف خالق سرمد شده، بلّغ، برسان حكم خدا را، وَ بگو گفته ي ما را، كه خدا يار تو باشد، اگر امروز زبان را نگشايي و تولاي علي را به خلايق ننمايي و دل اهل ولا را نربايي، به خدايي كه تو را داده چنين قدر و جلالت، به تو و حيدر و آلت، همه ابلاغ تو باطل شود از بدو رسالت، بگشا لعل لب و بانگ به عالم بزن و سيطره ي كفر و دو رويي همه بر هم بزن از شير خدا دم بزن اينك بچشان بر همگان جام ولا را

****

چو شنيد اين سخن از پيك خدا خواجه ي عالم، شرف دوده ي آدم، نبي پاك و مكرم، همه توحيد مجسم، لب جانبخش مسيحايي او غنچه صفت باز شد از هم، كه الا اي همه حجاج، زن و مرد، ز پير و ز جوان، خُرد و كلان، باز بگيريد عنان، كز طرف ذات خداي دو جهان آمده فرمان، كه بگويم به شما آنچه شده وحي به من از سوي خلاق زمن، خلق در آن بركه شده جمع، چو پروانه كه بر دور و بر شمع، بفرمود نبي تا ز جهاز شتران گشت به پا منبر و چشم همه بر قامت پيغمبر و بگذاشت نبي پاي بر آن منبر و فرمود بسي حمد و ثناي احد داور و پس خواند يكي خطبه ي غرّاي ز هر نقص مبرا، به نوايي كه بسي بود دل آرا، به ندايي كه زن و مرد شنيدند ز لعل لبش آن طُرفه ندا را

ص: 612

*****

سخن ختم رسل برد ز سر هوش زن و مرد، سراپا همگان گوش، به جز نطق محمد همه خاموش، الا اي همه را بار ولايت به سر دوش، مبادا شود اين قصه فراموش، كه ناگاه نگاه نبي افتاد به رخسار علي، حجت حي ازلي، شير خداوند جلي، آن به خداوند ولي، فارس ميدان يلي، خواند ورا بر روي منبر به كنارش به چنان عزّ و وقارش، صلوات همه ي خلق نثارش، نگه ختم رسل سوي علي، شيفته ي روي علي، گشته ثناگوي علي، آي همه امت احمد بشتابيد و بياييد و ببينيد، همه دست علي را به سر دست محمد، دو لب خويش گشوده، دل يك خلق ربوده، كه هر آنكس كه منم رهبر و مولاش، بود تا ابدالدهر علي رهبر و مولاش، علي سرور و آقاش، علي حصن حصين است، علي سرّ مبين است، علي ياور دين است، علي يار و معين است، علي فخر زمان است، علي مير سماوات و زمين است، علي حبل متين است، امام است و امين است، همين است و همين است، علي رهبر و مولاست شما را

*****

علي صوم و صلات است، علي حج و زكات است، علي صبر و ثبات است، علي خضر حيات است،

علي نيت و تكبير، علي حمد و ركوع است، وَ قيام است و قعود است،

علي حج و علي كعبه، علي مروه، علي سعي و علي ركن و مفاف است و طواف است،

علي اول اسلام، علي آخر اسلام، علي محور اسلام، علي رهبر اسلام، علي سرور اسلام، علي ياور اسلام،

علي ردّ و قبول است، علي بحر عقول است، علي جان رسول است، علي زوج بتول است،

ص: 613

علي عرش و علي فرش، وَ علي مهر و علي ماه، وَ

علي آدم و نوح است، وَ خليل است و كليم است و مسيح است، علي يوسف و يعقوب و سليمان و علي يونس و خضر است،

علي فاتح بدر و اُحد و خيبر و احزاب،

علي اصل خطاب است، ثواب است و عِقاب است، ظهور است و حجاب است،

به ربّي كه كريم است و رحيم است و ودود است و غفور است و حليم است و عظيم است، خدا مثل علي شير ندارد، دو جهان مثل علي مير ندارد، نتوان يافت همانند علي گر چه بگرديد همه ارض و سما را

*****

غمگين اصفهاني

نوشت بر در و ديوار كلك قدرت حق

كه نوبت «زهق الباطل» است و «جاء الْحق»

از اين بشارت از ساكنان مركز خاك

سزد كه غلغله افتد به كاخ هفت طبق

رسيد عيد غدير و رسول (ص) امي را

پيام داد خداوند قادر مطلق

كه اي پيمبر (ص) از ما به كاينات، امير

شد آنكه نامش از نام من بود مشتق

نمودم از او بنيان شرع تو محكم

بدادم از او بازار دين خود رونق

بگو به خلق كه امروز حق ز رحمت محض

نمود شخص علي (ع) را خليفه ي مطلق

هر آنكه ننهد رو سوي او، بود ابله

هر آنكه پيچد سر ز امر او، بود احمق

ز فر و دادش خواهد گريخت ظلم و ستم

جهان ز عدلش خواهد گرفت نظم و نسق

رود ز عاطفتش احتراق از آتش

شود ز معدلتش اضطراب از زيبق

از اين عطيه ي عظمي يگانه ايزد پاك

ص: 614

به خلق نعمت خود را تمام كرد الحق

زهي جناب ترا پرده شهپر جبريل

خهي مكان ترا پايه طارم ازرق

سپهر، كشتي جاه ترا يكي لنگر

هلال، بحر جلال ترا يكي زورق

تراست مهر جهانتاب آتش كانون

تراست ماه ده و چار مهچه ي سنجق

تويي كه از پي خدمتگري خدامت

ببسته خود را در هفتمين فلك منطق

به يك اشاره ي تو مهر شد ز شرق به غرب

اگر كه ماه به دست رسول (ص) شد منشق

ز بعد حي قديم و پس از رسول (ص) كريم

تويي كه ذاتت از هر سبق بود اسبق

از آن زمان كه خداوند را خدايي بود

به حق حق كه تو بودي بحق خليفه ي حق

ز باي بسمله تا سين ناس مدحت تست

هزار مرتبه ديدم نبي 174 ورق به ورق

عجب نه تيغ تو بشكافت ار دل خصمت

هماره صخره ي صما شود ز صاعقه شق

ز رزمگاهت اگر موج خون نخورده به چرخ

نشسته تا بر زانو چرا فلك به شفق

يك از هزار نيارند گفت مدح ترا

دوصد ظهير و دو صد انوري، دوصد عمعق

ز عشق تست شباهنگ مي كشد فرياد

به ذكر تست شباويز مي زند حق حق

ز دامن تو اي دست حق، هر آن دستي

كه شد جدا، بود اولي برندش از مرفق

به چشم اهل نظر خاك راه و خاك درت

بود دو صد ره به از حرير و استبرق

به علم و دانش گرديده شهره زان برجيس

كه سالها به كتبخانه ي تو خواند سبق

ز تف تيغ تو خيزد ز روي دريا دود

ز شرم دست تو ريزد ز چهر ابر عرق

در آن هوا كه برافراشت عدل تو پرچم

ص: 615

نهاده بيضه كبوتر به چنگل باشق

ز بيم گرز تو نه قلعه ي فلك كنده

ز هفت دريا بر گرد خويشتن خندق

فلك به پاي خيول تو گشته مستهلك

جهان به بحر نوال تو گشته مستغرق

بود ز هجر تو بيمار ديده ي نرگس

شده ز عشق تو بردار پيكر زنبق

ز دوري درت اي آفتاب صبح اميد

شده است روزم تاريكتر ز شام غسق

هماره تا كه ببالد به خويشتن طاووس

هميشه تا كه بنالد به بوستان عقعق

هما به فرق محبانت افكند سايه

نهد به سينه ي اعدات آشيان لقلق

ماهراصفهاني

اين شنيدم در غدير خم به فرمان خدا

بر جهاز اشتران شد پيك رحمان مصطفي (ص)

امت خود را فراهم ساخت پيرامون خويش

تا نمايد جمله را با مظهر حق آشنا

پس در آن اثنا كمر بند علي (ع) را برگرفت

بر فراز آورد آن مه را به برج انما

آفتاب عالم آرا سر زد از برج رسول

تا به بخشد فيض عظمي بر تمام ماسوا

شد بچشم پير و برنا معني قرآن عيان

جلوه گر شد بر سر دست نبي (ص) دست خدا

بعد از آن با نام يزدان كرد آغاز سخن

غنچه آسا لب گشود از بهر مدح مرتضي (ع)

گفت خواهم اينك از ژرفاي درياي وجود

بر شما سازم درخشان گوهري را برملا

بعد از آن فرمود احمد (ص) كاي جماعت بعد من

اين علي (ع) باشد شما را سوي ايزد رهنما

هر كه را من رهنمايم بر صراط المستقيم

صهر من باشد علي (ع) بر او دليل و پيشوا

با علي (ع) باشيد در هر كار چون حق با عليست

واي بر آن كس كه سازد جانب حق را رها

ص: 616

اين علي (ع) باشد مرا بر حق پرستان يادگار

اين علي (ع) باشد به عالم پاي تا سر حق نما

اين علي (ع) باشد پس از من بر شما يار و معين

اين علي (ع) باشد پس از من بر شما مشكل گشا

اين علي (ع) يار ضعيفان ز پا افتاده است

يك جهان لطف است ورحمت عالمي صلح وصفا

در دل شب مي برد شام يتيمان را بدوش

روز روشن گر بود بر عالمي فرمانروا

از اسف بر خويش مي لرزد چو مي گريد يتيم

از تعب بر خويش مي پيچد چو نالد بي نوا

يا علي (ع) اي از كف راد تو عالم بهره مند

اي كه نشنيده است از لعل تو گوشي حرف لا

اي ز لطف و مهرباني بي پناهان را پناه

وي ز جود و بذل و بخشش بي نوايان را نوا

اي كه باشد در ضميرت يك جهان لطف و كرم

وي كه باشد در وجودت عالمي جود و سخا

اي خدا را مظهر و مصداق و مرآت جمال

وي تو حق را آيت عظمي ز الطاف و عطا

اي كه از بهر رضاي خالق خود در نماز

خاتم انگشتري دادي ز احسان بر گدا

«ماهر» آزرده خاطر از گدايان تو است

تا نه بخشيدي مرانش از در دولت سرا

محدثي

اينك پيامبر

در بازگشت از سفر خانه ي خداست

پيغمبر از رسالت خود، شاد و سربلند

مسرور از رسالت انجام گشته اش

درياي بيكرانه ي قلبش ز موج شوق

همواره در تلاطم و، همواره در طپش

عشق خدا فكنده بجانش شراره ها

ياد خدا گرفته از او فرصت و مجال

نام خداي داده بگفتار او جلا

اعمال حج رسيده به پايان، ولي افق

ص: 617

چشم انتظار حادثه ها در غدير خم

بيدار مانده است...

.................

در پهنه ي غدير

در زير شعله هاي فروزان آفتاب

انبوه حاجيان كه فزونتر ز صد هزار

در پهنه ي وسيع غدير ايستاده اند

يك كاروان رسته ز بند نفاق و كين

يك كاروان خسته در اينجا ستاده است

خورشيد هم شراره ي سوزان خويش را

ريزد بروي سينه ي تفتيده ي زمين

دشتي پر از محبت و احساس و دوستي

دشتي پر از حرارت و ايمان

گسترده ي غدير

....

جز با صفا و مهر، جوابي نداده است

آنجا كه راهها همه سوي ستمگري است

راهي به سوي عدل و سعادت گشوده است

در گير دار گرمي اين مشهد عظيم

در اوج اين شكوه

از سوي آفريدگار جهانْ آفرين (خدا)

از آسمان بگوش محمد (ص) ندا رسيد

يا ايها الرسول....

يا ايها الرسول....

اسلام را چه خوب بيان كرده اي به خلق

اما هنوز رهبر ملت پس از رسول

تعيين نگشته است

اركان استوار رسالت تمام نيست

ركن بزرگ مذهب امت امامت است

....

اينك پيامبر

در بازگشت از سفر خانه ي خدا

در اولين دقايق آن حجه الوداع

مامور گشت تا برساند بگوش خلق

والاترينْ عميق ترينْ نكته را ز دين

فرمان رسيد، تا كه به مردم نشان دهد

لايقترينْ شجاعترين فرد مسلمين

پيغمبر (ص) از جهاز شتر منبري بساخت

در آن فضاي باز

....

دست علي (ص) گرفت و ببالاي سر رساند

تا هر كه بود، رهبر آينده را شناخت

آن رهبري كه اوستْ مدار نظام دين

آن رهبري كه اوستْ فقط مظهر خدا

آن كس كه چشمه هاي فضيلت در او روان

آنكس كه در زمين

در دوره ي زمان

شايسته تر از او نبود مرد در جهان

ص: 618

چشمان روزگار كهنسال چرخ پير

هرگز چنين نشان فضيلت نديده است

دستان باغبان طبيعتْ ز شاخ علم

هرگز گلي به جلوه ي اين گل نچيده است

دامان قرنهاي فراوان و بي شمار

هرگز دري به جلوه ي اين در نسفته است

....

اينك غدير، خاطره ي اين شكوه را

اينك غدير، ياد چنان روز نيك را

در يادها و خاطره ها زنده مي كند

اينك غدير، زندگي آن امام را

مانند درسهاي گرانقدر و پر ثمر

تكرار مي كند

با ما چو اوستاد

در راه و رسم شيوه ي آموزش صحيح

رفتار مي كند.

محفوظ اصفهاني

سقاك الله اي ساقي دل پذير

سقاني ز ميناي خم غدير

بده جامي از آن مي روح بخش

كز آلودگي پاك سازم ضمير

به بزم بهشتم برد پاي كوب

اگر لطف ساقي شود دستگير

بده جرعه اي تا كه مستم كند

بصحراي پر وحشت دارو گير

نبي (ص) چون ادا كرد حج وداع

بر او وحي شد از خداي قدير

كه بلغ رسالاتكْ از امر ما

تو بر خلق هستي بشير و نذير

جماعت فزونند ز يكصد هزار

بهمراه او از صغير و كبير

بخم غدير انجمن ساختند

به امر نبي (ص) خسرو بي نظير

بپا منبري از جهاز شتر

در آنجا نمودند بهر بشير

بمنبر رسول خدا پا نهاد

كه بينند او را كبير و صغير

پس از حمد خلاق جل علا

بگفتا در آن اجتماع كثير

مرا وحي نازل شد از كردگار

كه تعيين نمايم وصي و وزير

منم آنكه از كفر و كين و نفاق

رهاندم شما را چه برنا چه پير

رساندم بعزت هر آنكس كه بود

ز كفر و ضلالت ذليل و حقير

كنون وقت رحلت ز دار جهان

ص: 619

رسيده است بر من زحي خبير

علي (ع) را سپس خواند در نزد خويش

گرفتش ببالاي منبر ز زير

بگفتا بهر كس كه مولا منم

به او اين علي (ع) هست مولا و مير

علي ابن عم و وصي من است

بود اين علي (ع) دين حق را ظهير

منم شهر علم و علي (ع) در مراست

بود اين علي (ع) مومنانرا امير

هر آنكس كند پيروي از علي (ع)

رود در جنان وارهد از سعير

پس آنگاه برداشت دست دعا

بدرگاه پروردگار قدير

كه يا رب هر آنكس محب علي (ع) است

دو عالم برو باش خود مستجير

هر آنكس بود دشمن اين علي (ع)

تو خود دشمنش باش در هر مسير

دعاي نبي (ص) چون بپايان رسيد

شد آن عرصه چون عرصه ي دار و گير

نمودند بيعت همه با علي (ع)

عمر گفت بخ لك يا امير

تويي مير و سالار و مولاي ما

پس از مصطفي تا بيوم العسير

تو را چونكه «محفوظ» آيد اجل

به مهر و تولاي حيدر (ع) بمير

محمد جواد باقري

بعد از منا راه صفا را عوض كند

راه نماز و حج و دعا را عوض كند

بايد سه روز معتكف بركه اي شوند

اعمال حاجيان خدا را عوض كند

مبعوث مي شود به دوباره پيمبري

حالا مكان غار حرا را عوض كند

اقراء بخوان صفات علي را مجال نيست

زين پس زبان مدح و ثنا را عوض كند

بسم به نام نامي حيدر شروع كرد

توحيد چشم اهل ولا را عوض كند

بادست خويش دست يد الله را گرفت

پروردگار عرض و سما را عوض كند

ص: 620

ترسم شهادتين كه به اقرار مي رسد

صدها هزار واژه لا را عوض كند

خورده نگير موحد زاهد به گفته ام

عشقش كشيده جنس خدا را عوض كند

شاعر: محمد جواد باقري

محمد جواد غفورزاده(شفق)

جلوه گر شد بار ديگر طور سينا در غدير

ريخت از خم ولايت مى به مينا در غدير

رودها با يكدگر پيوست كم كم سيل شد

موج مى زد سيل مردم مثل دريا در غدير

هديه جبريل بود«اليوم اكملت لكم»

وحى آمد در مبارك باد مولى در غدير

با وجود فيض«اتممت عليكم نعمتى»

از نزول وحى غوغا بود غوغا در غدير

بر سر دست نبى هر كس على را ديد گفت

آفتاب و ماه زيبا بود زيبا در غدير

بر لبش گلواژه«من كنت مولا» تا نشست

گلبن پاك ولايت شد شكوفا در غدير

«بركه خورشيد» در تاريخ نامى آشناست

شيعه جوشيده ست از آن تاريخ آنجا در غدير

گر چه در آن لحظه شيرين كسى باور نداشت

مى توان انكار دريا كرد حتى در غدير

باغبان وحى مى دانست از روز نخست

عمر كوتاهى ست در لبخند گلها در غدير

ديده ها در حسرت يك قطره از آن چشمه ماند

اين زلال معرفت خشكيد آيا در غدير؟

دل درون سينه ها در تاب و تب بود اى دريغ

كس نمى داند چه حالى داشت زهرا در غدير

محمد علي بياباني

زمزم نخورده ايم ولي پاك گشته ايم

قالو بلي نگفته اسير كسي شديم

آري به پاي مقدم او خاك گشته ايم

ما را درون ظرف ولا نرم كرده اند

آنجا جدا ز هر خس وخاشاك گشته ايم

ما خاك بوده ايم ومبدل به گل شديم

ص: 621

با قطره هاي كوثر نمناك گشته ايم

با نام او خدا به گل ما دميده است

قدريم و برتر از همه ادراك گشته ايم

با لطف حق ز عالميان سر شديم ما

از شيعيان حضرت حيدر شديم ما

اول تو نوربودي وشمس الضحي شدي

با نام خويش زينت عرش خدا شدي

ميخواست تاكه مثل خودش در زمين نهد

تو آمدي و آينه كبريا شدي

پاي تو حيف بود كه روي زمين رسد

كعبه شكاف خورد و درآن پاگشا شدي

جنگيدي و خدا به تو لاسيف گفته است

يعني كه تو براي خدا لافتي شدي

بلغ رسول آمد و اكمال دين نمود

تو جانشين شدي وصي مصطفي شدي

بعد از نبي امير همه مؤمنين شدي

اما غريب گشتي و خانه نشين شدي

بي تو قلم به صفحه انشا نمي رود

هر قطره چكيده به دريا نمي رود

تنها فقط نه ماه و ستاره در آسمان

خورشيد هم ميان ثريا مي رود

مجنون اگر كه نام تو يك بار بشنود

باا... قسم كه در پي ليلا نمي رود

هركس كه نيست دردل اوبغض دشمنت

نامش ميان نام احبا نمي رود

احمد گرفت دست تورا آسمان وگفت

دستي به روي دست تو بالا نمي رود

اين باعث قبولي امر رسالت است

مرز ميان مؤمن و كافر ولايت است

«دستي كه پيش خانه مولا دراز نيست

در شرع بر جنازه آنكس نماز نيست»

حتي ميان جمع محبين نمي رود

هر كس كه در مسير ولايت بساز نيست

اين معني درست و ظريف ولايت است

ص: 622

يعني كه روي حرف ولي اعتراض نيست

هركس كه بغض دشمن مولا نداشته

جايي به غير دوزخش او را مجاز نيست

از اين طرف هم هر كسي افراط ميكند

فرمود امام صادق ، او اهل راز نيست

امري كه از سرير ولايت نزول كرد

بايد بدون چون و چرايي قبول كرد

يادت به قلب مرده من جان شود علي

در اين كوير تشنه چو باران شود علي

تنها به گوش چشم ابوفاضلت ببين

عالم همه ابوذر و سلمان شود علي

عدل توعين عدل خداعدل محشر است

تا ذوالفقار دست تو ميزان شود علي

قرآن روي نيزه صفين باطل است

تو آيتي و حرف تو قرآن شود علي

دشمن ترين دشمن تو وقت احتضار

بر محضر تو دست به دامان شود علي

وقت ركوعت آمده ام پس شعف بده

امشب برات كرب و بلا و نجف بده

***محمد علي بياباني*

محمد على سالارى

سر زد از دوش پيمبر،ماه در شام غدير

تا كه جبرائيل او را داد پيغام غدير

مژده داد او را ز ذات حق كه با فرمان خويش

نخل هستى بار و بر آرد در ايام غدير

دين خود را كن مكمل با ولاى مرتضى

خوف تا كى بايد از فرمان و اعلام غدير

مى شود مست ولاى مرتضى،از خود جدا

هر كه نو شد جرعه اى از باده جام غدير

شد بپا هنگامه اى در آسمان و در زمين

تا ولايت شد على را ثبت،هنگام غدير

شور و شوقى شد در آن صحراى سوزان حجاز

مرغ اقبال آمد و بنشست بر بام غدير

ص: 623

عشق مولا در دلم از زاد روز من نشست

بر جبينم حك بود تا مرگ خود نام غدير

محمد علي مجاهدي

چون وجود مقدس ازلي

شاهد دلرباي لم يزلي

وقت پيمان گرفتن از ذرات

با صدايي رسا و بانگ جلي

«اولست بربكم» فرمود

پاسخ آمد از هر طرف كه: بلي

تا بسنجد عيارشان، افرودخت

آتشي در كمال مشتعلي

داد فرمان، روند در آتش

تا جدا گردد اصلي از بدلي

فرقه يي ز امر حق تمرد كرد

گشت مطرود حق ز پر حيلي

با شقاوت قرين و مد شد

شد پريشان ز فرط منفعلي

فرقه ديگري در آتش رفت

ز امر يزدان قادر ازلي

نادر شد بهرشان چو خلد برين

كه بود اين سزاي خوش عملي

با سعادت قرين شد و همدم

گشت مقبول حق ز بي خللي

بهر اين فرقه حق عيان فرمود

جلوات نبي و نور ولي

كه منم نور احمد مختار

مهر من نيست غير مهر علي

ناگهان شد عيان در آن وادي

نور مولا علي ز بي حللي

چون به خود آمدند، مي گفتند

در حضور خداي لم يزلي

كه: علي دست قادر ازلي ست

رشته ما سوا به دست علي ست

محمود اكرامي

به آتش مي كشم آخر زبان سربه زيرم را

به توفان مي سپارم اسمان هاي اسيرم را

منم من، گردبادي خسته ام، زنداني خويشم

بگيريد آي مردم دست هاي ناگزيرم را

تمام عمر باقي مانده اش را گريه خواهد كرد

اگر توفان بخواند خنده هاي دور و ديرم را

درختان گردبادي رو به خورشيدند، از آن دم

كه خواندم در مسير باد، اندوه غديرم را

شبي اندوه تابان علي (ع) از چاه بيرون شد

ص: 624

شبي سيراب ديدم جان سر تا پا كويرم را

محمود حبيبي كسبي

بريدم از جان و از جهان، دل؛ زدم دلم را به نام حيدر

فرو نيارم به بنده اي، سر؛ منم غلام غلام حيدر

نه بنده اش خوانم و نه يزدان، نه خالقش گويم و نه مخلوق

شكاف ديوار كعبه بنگر، بخوان خطي از مقام حيدر

رخش نديده ست انس و جان هم، ملائك و اهل آسمان هم

كه ره ندارند عرشيان هم، به محفل بار عام حيدر

طهور قرآن قرين جانش، يكايك آيات وصف شأنش

تمام نهج البلاغه سطري، ز بي كران كلام حيدر

محمد رجب زاده (راجي )

سال ده در هيجده ذي الحجه بود

كاروان حج ز حج برگشته بود

در غدير خم چون آمد نبي

امر رب آمد به تعيين ولي

جبرئيل آن پيك رب العالمين

پركشان از عرش آمد بر زمين

گفت خدا فرموده بلغ يا رسول

ورنه رسالت نمي باشد قبول

كرد اجرايش نبي امر خدا

گفت جمع گردند حجاج خدا

جمع گشتند از يمين و از يسار

جمع آنها شد بيش از صد هزار

بركه شد درياي مواج بشر

هر كسي مي گفت چه باشد اين خبر

از جهاز اشتران شد منبري

پا نهاد بر آن مقام رهبر ي

بر فراز منبرش چون جا گرفت

دست دامادش علي بالا گرفت

گفت هر كسي را منم مولا و دوست

ابن عم من علي مولاي اوست

پيروي از او فرض است بر شما

دشمنش هرگز نبخشايد خدا

دوست دارش اي خدا دوست علي

دشمني كن دشمنانش را ولي

شد خدا راضي ز كردار رسول

دين اسلام گشت در نزدش قبول

ص: 625

مهر تاييد خورد بر آيين ما

گشت دشمن نا اميد از دين ما

دين حق گرديد كامل با امام

كرد نعمت با ولايت او تمام

هيجده ذي الحجه روز عيد شد

نزد شيعه بلكه خيرالعيد شد

اي غدير اي بركه خاك حجاز

رود اقيانوس دين شد از تو باز

نور حق گرديد در تو منجلي

گشت كشتيبان دريايت علي

اي غدير نام تو آوازه گرفت

با ولايت نام تو سازه گرفت

افتخار شيعه هستي اي غدير

نام تو در قلب شيعه كرده گير

شيعه اندر روز تو شد شادمان

سربلند با نام مولاي جهان

شيعه باشد زنده با روز غدير

اي علي جان دست عشاقت بگير

ما غديرييم تا روز ابد

يا علي گوييم و الله و احد

راجي اميدش به احسان علي است

داروي دردش نداي يا علي است

محمد رجب زاده (راجي )

محمود شاهرخي

اي گشته ز روي صدق دمساز علي

وي گوش دل تو پر ز آواز علي

در هر شب آدينه به محراب دعا

مانند كميل باش همراز علي

***

بنگر به شكوه و حشمت و جاه كميل

شد عرش نشين كبوتر آه كميل

خواهي كه شوي زنده ز انفاس علي

در هر شب جمعه باش همراه كميل

***

آمد رمضان و مي دهد ماه نويد

كز مشرق آرزو گل نور دميد

هر كس كه نهاد گام در راه علي

در خلوت دل به وصل دلدار رسيد

***

با پردگيان قدس دمساز علي است

درگلشن غيب نغمه پرداز علي است

او دم ز «سلوني» زد و ارباب صفا

گفتند به حق واقف هر راز علي است

***

ص: 626

اي بر تو درود و روح حق خواهي تو

درمانده رهينِ لطف و همراهي تو

از كار فروبسته گره گردد باز

شاها به سرانگشت يدالهي تو

***

سرچشمه ي فيض و منبع جود علي است

از خلقت كاينات مقصود علي است

آنكس كه ز درد و رنج محنت زدگان

يك لحظه به عمر خود نياسود علي است

***

ما هديه به دوست جز سروتن نكنيم

در بستر گرم، ميل مردن نكنيم

ما پيرو مرتضاي لشكر شكنيم

در روز دّغا پشت به دشمن نكنيم

***

اي روي تو آئينه حسن ازلي

با امر خدا، بر همه ي خلق ولي

چون نام تو مشتق است ز اسماء الاه

شايان تو بود زين سبب نام علي

محمود شاهرخي – جذبه

محمد سهرابي

آموختم فرار ز ياران به يار را

دل مي كشيد ناز من و درد و بار را

كاموختم كشيدن ناز نگار را

پس مي كشم به وزن و قوافي خمار را

***

گيرم كه كرد خواب رفيقان مرا كسل

گيرم كه گشت باده ازين خستگي خجل

گيرم كه رفت پاي طرب تا كمر به گل

ناخن به زلف يار رسانم به فتح دل

مطرب اگر كلافه نوازد سه تار را

***

بايد كه تر شود ز لب من شراب خشك

بايد رسد به شبنم من آفتاب خشك

دل رنجه شد ز زهد دوات و كتاب خشك

از عاشقان سلام تر از تو جواب خشك

از ما مكن دريغ لب آبدار را

***

شد پايمال خال و خطت آبروي چشم

از باده شد تهي و پر از خون سبوي چشم

شد صرف نحوه نگهت گفتگوي چشم

گفتي بسوز در غم من اي بروي چشم

ص: 627

تا مي درم لباس بپا كن شرار را

***

بازار حسن داغ نمودي براي كه؟

چون جز تو نيست پس تو شدستي خداي كه؟

آخر نويسم اين همه عشوه براي كه ؟

ما بهتريم جان علي يا ملائكه؟

ما را بچسب نه ملك بال دار را

***

اين دستپاچگي زسر اتفاق نيست

هول وصال كم زنهيب فراق نيست

شرح بسيط وصل به بسط و رواق نيست

اصلا مزار انور تو در عراق نيست

معني كجا به كار ببندد مزار را

***

با قل هوالله است برابر علي مدد

يا مرتضي است شانه به شانه به يا صمد ؟

هستند مرتضي و خدا هر دو معتمد

جوشانده اي زنسخهء عيسي ست اين سند

گر دم كنند خون دم ذوالفقار را

***

ظهر است بر جهاز شتر آفتاب كن

خود را ببين به صفحه آب و ثواب كن

اين بركه را به عكسي از آن رخ شراب كن

از بين جمع يك دو ذبيح انتخاب كن

پر لاله كن به خون شهيدان بهار را

***

من لي يَكونُ حَسب يكون لدهر حسب

با اين حساب هرچه كه دل خواست كرد كسب

چسبيده است تيغ تو بر منكر نچسب

از انتهاي معركه بي زين گريزد اسب

دنبال اگر كني سر ميدان سوار را

***

كس نيست اين چنين اسد بي بدل كه تو

كس نيست اين چنين همه علم و عمل كه تو

كس نيست اين چنين همه زهر و عسل كه تو

احمد نرفت بر سر دوش تو بلكه تو

رفتي به شان احمد مكي تبار را

***

از خاك كشتگان تو بايد سبو دمد

مست است از نيام تو عَمرِ بن عبدود

ص: 628

در عهد تو رطوبت مِي، زد به هر بلد

خورشيد مست كردو دو دور ِ اضافه زد

دادي زبس به دست پياله مدار را

***

مردان طواف جز سر حيدر نمي كنند

سجده به غير خادم قنبر نمي كنند

قومي چو ما مراوده زين در نمي كنند

خورشيد و مه ملاحظه ات گر نمي كنند

بر من ببخش گردش ليل و نهار را

***

داني كه من نفس به چه منوال مي زنم

چون مرغ نيم كشته پر و بال مي زنم

هر شب به طرز وصل تو صد فال مي زنم

بيمم مده ز هجر كه تب خال مي زنم

با زخم لب چه سان بمكم خال يار را

***

امشب بر آن سرم كه جنون را ادب كنم

برچهره تو صبح و به روي تو شب كنم

لب لب كنان به ياد لبت باز تب كنم

شيرانه سر تصرف ري تا حلب كنم

وز آه خود كشم به بخارا بخار را

***

خونين دلان به سلطنتش بي شمار شد

اين سلطه در مكاشفه تاج انار شد

راضي نشد به عرش و به دلها سوار شد

اين گونه شد كه حضرت پروردگار شد

سجده كنيد حضرت پروردگار را

***

آنكه به خرج خويش مرا دار مي زند

تكيه به نخل ميثم تمار مي زند

تنها نه اينكه جار تو عمار ميزند

از بس كه مستجار تو را جار مي زند

خوانديم مست جار همين مستجار را

***

از من دليل عشق نپرسيد كز سرم

شمشير مي تراود و نشتر ز پيكرم

پير اين چنين خوش است كه هستي تو در برم

فرمود : من دو سال ز ايزد جوان ترام

ص: 629

از غير او مپرس زمان شكار را

***

از عشق چاره نيست وصال تو نوبتي ست

مردن براي عشق تو حكم حكومتي ست

آتش در آب مي نگرم اين چه حكمتي ست

رخسار آتشين تو از بسكه غيرتي ست

آيينه آب مي كند آيينه دار را

***

زلفت سياه گشته و شد ختم روزگار

خرما زلب بگير و غبار از جبين يار

تا صبح سينه چاك زند مست و بي قرار

خورشيد را بگو كه شود زرد و داغدار

پس فاتحه بخوان و بدم روزگار را

***

يك دست آفتاب و دو جين ماه مي خرم

يك خرقه از حراجي الله مي خرم

صدها قدم غبار از اين راه مي خرم

از روي عمد خرقه كوتاه مي خرم

باپلك جاي خرقه بروبم غبار را

***

يك دست آفتاب و هزاران دوجين بهار

يك دست ماهتاب و بهاران هزار بار

يك دست خرقه انجم پولك برآن مزار

يك دست جام باده و يك دست زلف يار

وقت است تركنم به سبو زلف يار را

***محمد سهرابي***

******************************************

اين همان است كه در روي تو لب روي لب است

دم كشيدند همه سبزدلان در هيئت

چاي سادات اگر سبز نباشد عجب است

جام من هست كنون مثل دو تا عاشق مست

چشمم از باده ي رخساره تو لب به لب است

زلف در زلف و نگه در نگهند اهل نظر

رفتن و آمدن ما به برت شب به شب است

ابرويت حامي فرمان نگاهت شده اند

قتل ما را سر كويت سبب اندر سبب است

شكر فارس چو تجار برم سوي حجاز

فارسي شعر بخوانيد كه يارم عرب است

ص: 630

خَم ابروي تو انگار خُم وارونه است

فتحه و ضمه تماما طرب اندر طرب است

بوسه از دور دهم نيست اگر پاي سفر

لب ارادت برساند چو قدم بي ادب است

تاك بنشان سر قبرم كه مرا روز جزا

چشم اميد شفاعت به دخيل عنب است

رنگ افشاندن ما فرصت ابراز نداشت

گرچه هر ديده كه عاشق شده فرصت طلب است

ذوالفقار تو دو دم دارد و عيسي يك دم

پس اولوالعزم ز شمشير تو يك دم عقب است

طفلك اشك چو سر كرد در اين تر حالي

جاي آنست كه من جان دهم از سر حالي

تو اگر ذوق كني رنگ فلك ميريزد

كرك و پر از همه ي خيل ملك ميريزد

تو اگر سيزده ماه رجب سبزه شوي

سيزده بار ز اعداد نمك ميريزد

دلم از ريخت كه افتاده دلم را تو نريز

خود به خود چيني ام از رد ترك ميريزد

دهنت باده "الله معي" مينوشد

لب ما ساغر "الله معك" ميريزد

ذوالفقار تو در آنجا كه دهد جولاني

سر چنان ريزه شن از چشم الك ميريزد

من خدا خواندمت از پينه ي پيشاني تو

طرح تكفير مرا در دل شك ميريزد

ما رسيديم و بيا ز سر شاخ بچين

ميوه ها را به لب حوض دل كاخ بچين

كن گسيل از پي اين سيل سپاهي گاهي

سد معبر بنما بر سر راهي گاهي

من به ايوان طلاي تو محك خواهم زد

زرگري نيست كند كفتر چاهي گاهي

در مناجات تو من نيز قد افراشته ام

مي دمد بر لب يك چاه گياهي گاهي

با همه روسيهي زينت رخسار توام

مي شود خوبي رخ خال سياهي گاهي

ص: 631

ظالم آن نيست كه سر را بزند بهر گناه

سر زند شه به گدا روي گناهي گاهي

آه من رفت نجف تا كه طواف تو كند

گردبادي شود از شوق تو آهي گاهي

در محيطي كه كني سجده به خود زاعجازت

بال جبريل بدك نيست به زيراندازت

من نه آنم كه ز دربار تو سر بردارم

صنما كي ز قدوم تو گهر بردارم

اعتبار تو به من رفعت ديگر داده

مي توانم كه كلاهي ز قمر بردارم

دزد مضمون توام دست مرا گر بزني

دست افتاده به آن دست دگر بردارم

شهر را پر كنم از مرحمت تازه تو

مثل خاشاك جهان را چو شرر بردارم

لن تراني چو گذاري و تراني گويي

كوه را با همه ضعف كمر بردارم

زتو اي شرح قيامت به كجا بگريزم

نشد از روز جزا بار سفر بردارم

ذوالفقار تو در آنجا كه دهد شان نزول

سر محال است كه دنبال سپر بردارم

جلوه آماده ي حسنيم كه تكرار كني

آنچه با آينه كردي به ديوار كني

***محمد سهرابي***

محيط قمي

گرفت عهد ز اشيا دو روز رب قدير

يكي بروز الست و يكي به روز غدير

گرفت عهد ز ذرات بر خدايي خويش

نخست روز و دويم روز بر خلافت مير

شه سرير ولايت علي عمراني

كه از فزوني نتوان فضايلش تقرير

نخست روز السْت بربكمْ فرمود

بدون واسطه بي بعثت رسول و سفير

الست اولي بالمومنين من انفسهم

سرود روز دوم ز امر حق رسول بشير

بلي به روز دوم يافت دين حق تكميل

به نص آيه ي اكمال و بينات كثير

گشاي گوش حقيقت نيوش تا بر تو

ز شرح روز دوم شمه اي كنم تقرير

ص: 632

بحكم نص صريح و تواتر و اجماع

ثبوت يافته در نزد عالمان خبير

كه روز ثامن عشر دوم ز ذي حجه

كه از الست به عيد غدير گشته شهير

پس از فراغت اعمال حج بازپسين

رسيد خواجه ي لولاك چون بخم غدير

بدند ملتزم موكب شرف زايش

ز سرفرازان جمعي كثير و جم غفير

به حضرت نبوي (ص) جبرييل شد نازل

به امر بار خدا ايزد سميع و بصير

بخواند آيه ي يا ايها الرسول بر او

كه هست امر به نصب امير خيبر گير

مفاد آيه كه اصل غرض رسالت را

بود رساندن و تبليغ اين مهم خطير

نكرده اي تو رسالات خويش را تبليغ

گر اين رسالت ماند بپرده ي تستير

مدار بيم ز مردم كه حفظ يزدانت

نگاه دارد از شر منكران شرير

رسول اكرم (ص) ابلاغ امر يزدان را

فرود آمد در آن مقام بي تاخير

نمود انجمني آنچنان كه مانندش

نديده است و نبيند دگر سپهر اثير

شمار خلق ز سبعين الف افزون بود

سخن كنم ز كمي در گذشتم از تكثير

براي آنكه تمامي خلق بينندش

كه كس نگويد تبليغ را شده تقصير

نمود منبري آماده از جهاز شتر

فراز عرشه بر آمد رسول عرش سرير

بخواند آيت تبليغ را بصوت بلند

پس از ستايش يزدان بي شريك و نظير

بلي بپاسخ گفتند اهل انجمنش

تمام متفق القول از كبير و صغير

گرفت عهد ازايشان چو بر رسالت خويش

نمود آمدن جبرييل را تقدير

گرفت دست علي را بدست و كرد بلند

چنانكه در نظر ناظران نماند ستير

بگفت هر كه منش مقتدا و مولايم

علي است او را مولا علي بر اوست امير

چنانكه هارون از بهر موسي عمران

ص: 633

علي مراست وصي و علي مراست وزير

نمود از پي اتمام حجت و تبليغ

مر اين كلام فرح بخش جانفزا تقرير

سپس سرود كه يا رب وال من والاه

ظهير و ناصر او را ظهير باش و نصير

نخست تابع او را عزيز دار مدام

حسود و منكر او را نماي خوار و حقير

نزول آيه ي اليوم را پس از اين امر

بگفت از پي تكميل امر حق تكبير

سه روز كرد در آنجا وقوف و از مردم

گرفت بيعت بهر امير خيبر گير

زبان به بخ بخ گشود بن خطاب

براي تهنيت مير بي عديل و نظير

ازين قضيه برآشفت حرث بن نعمان

كه بد منافق و كافر دل و خبيث و شرير

بر رسول خدا آمد و زبان بگشود

ز روي كينه ي خصمانه بر كشيد نفير

بخشم گفت كه ما را به هر چه كردي امر

بظاهر از تو شنيديم چون نبود گزير

كنون بگويي باشد علي پسر عم من

امير بر همه ي خلق از صغير و كبير

خداي گفته چنين يا تو خويش مي گويي

رسول اكرم (ص) فرمود گفته حي قدير

سرود حرث خدايا گر اين سخن صدق است

بمن فرست عذابي در آن مكن تاخير

فرود آمد سنگي ز آسمان بسرش

ز خشم ايزد و شد رهسپار سوي سعير

«محيط» را خط بطلان كشيده شد بگناه

بدست شوق چو كرد اين حديث را تحرير

مرتضي اميري اسفندقه

صداى كيست چنين دلپذير مى آيد؟

كدام چشمه به اين گرمسير مى آيد؟

صداى كيست كه اين گونه روشن و گير است ؟

كه بود و كيست كه از اين مسير مى آيد؟

چه گفته است مگر جبرئيل با احمد؟

ص: 634

صداى كاتب و كلك دبير مى آيد

خبر، به روشنى روز در فضا پيچيد

خبر دهيد: كسى دستگير مى آيد!

كسى بزرگتر از آسمان و هر چه در اوست

به دستگيرى طفل صغير مى آيد

على به جاى محمد به انتخاب خد

خبر دهيد: بشيرى نذير مى آيد!

كسى به سختى سوهان به سختى صخره

كسى به نرمى موج حرير مى آيد

كسى كه مثل كسى نيست، مثل او تنهاست

كسى شبيه خودش بى نظير مى آيد

خبر دهيد كه: دريا به چشمه خواهد ريخت

خبر دهيد به ياران: غدير مى آيد

به سالكان طريق شرافت و شمشير

خبر دهيد كه از راه، پير مى آيد

خبر دهيد به ياران: دوباره از بيشه

صداى روشن يك شرزه شير مى آيد

خم غدير به دوش از كرانه ها، مردى

به آبيارى خاك كوير مى آيد

كسى دوباره به پاى يتيم مى سوزد

كسى دوباره سراغ فقير مى آيد

كسى حماسه تر از اين حماسه هاى سبك

مرتضى اميرى اسفندقه

مرحوم آغاسي

يكي گويد سراپا عيب دارم

يكي گويد زبان از غيب دارم

نمي دانم كه هستم هرچه هستم

قلم چون تيغ مي رقصد به دستم

نه دِئب_ِل نه فَرَزدَق نه كُمِيتَم

وليكن خاك پاي اهل بيتم

الا ساقي مستان ولايت

بهار بي زمستان ولايت

از آن جامي كه دادي كربلا را

بنوشان اين خراب مبتلا را

چنان مستم كن از يكتا پرستي

كه از آهم بسوزد ملك هستي

هزاران راز را در من نهفتي

ولي در گوش من اينگونه گفتي

زاحمد تا احد يك ميم فرق است

جهاني اندرين يك ميم غرق است

يقينا ميم احمد ميم مستيست

كه سرمست ازجمالش چشم هستيست

ز احمد هر دو عالم آبرو يافت

دمي خنديد و هستي رنگ وبو يافت

ص: 635

اگر احمد نبود آدم كجا بود

خدا را آيه اي محكم كجا بود

چه مي پرسند كين احمد كدام است

كه ذكرش لذت شُرب مدام است

همان احمد كه آوازش بهار است

دليل خلقت ليل النهار است

همان احمد كه فرزند خليل است

قيام بت شكن هارادليل است

همان احمدكه ستارُالعيوب است

دليل راه و علّامُ الغيوب است

همان احمدكه جامش جام وحي است

به دستش ذوالفقار امر و نهي است

همان احمد كه ختم الانبياء شد

جناب كُنتُ كنزاً مخفيا شد

همان اوّل كه اينجا آخر آمد

همان باطن كه برما ظاهر آمد

همان احمد كه سرمستان سرمد

بخوانندش ابوالقاسم محمّد

محمد ميم و حاء و ميم و دال است

تدارك بخش عدل و اعتدال است

محمد رحمةٌ للعالمين است

شرافت بخش صد روح الامين است

محمد پاك و شفاف و زلال است

كه مرآت جمال ذوالجلال است

محمد تا نبوت را برانگيخت

ولايت را به كام شيعيان ريخت

ولايت باد? غيب و شهود است

كليد مخزن سرّ وجود است

محمد با علي روز اخوت

ولايت را گره زد بر نبوت

محمد را علي آيينه دار است

نخستين جلوه اش در ذوالفقار است

به جز دست علي مشكل گشا كيست

كليد كُنتُ كنزاً مخفيا كيست

كسي ديگر توانايي ندارد

كه زخم شيعه را مرهم گذارد

غدير اي باده گردان ولايت

رسولان الهي مبتلايت

ندا آمد ز محراب سماوات

به گوش گوشه گيران خرابات

رسولي كز غدير خم ننوشد

رداي سبز بعثت را نپوشد

تمام انبياء ساغر گرفتند

شراب از ساقي كوثر گرفتند

علي ساقي رندان بلاكش

بده جامي كه مي سوزم در آتش

مرا آيين? صدق و صفا كن

ص: 636

تجللي گاه نور مصطفي كن

***مرحوم آغاسي***

مصطفي باد كوبه اي هزاوه اي (اميد)

علي نه فاتح خيبر،كه فاتح دلهاست

مرا غدير نه بركه، كه خم جوشان است

علي نه ساقي كوثر،كه كوثر عظماست

مرا غدير نه يك برگ سرد تاريخ است

علي نه شافع محشر، كه محشر كبراست

مرا غدير حريم وصال محبوب است

علي نه همسر زهرا كه كيمياي ولاست

مرا غدير بود پايگاه دانش و دين

علي نه كاتب قرآن كه آيت عظماست

مرا غدير نه يك واژه در دل تاريخ

كه جان پناه همه رهروان راه خداست

مرا غدير نه يك روز اختلاف افكن

كه همچو چشمه ي مبعث زلال وحدت زاست

مرا غدير نداي بلند آزادي است

علي نه حامي بوذر كه روح صدق و صفاست

مرا علي نبود خلقتي خدا گونه

چو غاليان نسرايم كه مالك دو سراست

اگر نه عالم و عادل مرا نمي شايد

ستايمش كه علي عالي و علي اعلاست

بخوان ز سوره انعام علت درجات

علي ز علم و عمل بر جهانيان مولاست

مگوكه مولد او كعبه شد كه مي گويم

به هر مكان كه علي هست كعبه خود آنجاست

هر آن كه دم زند از عشق آن ولي والا

علي صفت اگرش نيست، كار غرق خطاست

بخوان تو نامه مولا به مالك اشتر

كه طرز فكر علي از خطوط آن پيداست

ببين كه در دل آن رادمرد بي همتا

به ياد قسط و عدالت چه محشري بر پاست

بكوش رنگ علي گيري و صفات علي

هزار نكته باريك تر ز مو اينجاست

به سالروز امامت به جشن عيد غدير

كه اشك شوق به چشمان عاشقان پيداست

ص: 637

گل (اميد) به لب ها نشاندم و گفتم

خوشا دلي كه در آن مُهر مهر مير ولاست

*** مصطفي باد كوبه اي هزاوه اي (اميد) ***

مصطفى محدثى خراسانى

ملتهب در كنار يك بركه

روح تاريخ پير منتظر است

دست خورشيد تا نهد در دست

آسمان در غدير منتظر است

بر سر آسمانى آن ظهر

آيه هاى شكوه نازل شد

مژده دادند آيه هاى شكوه

دين احمد تمام و كامل شد

ملك الشعراى بهار

شماره 1

گر نظر در آينه ، يك ره بر آن منظر كند ----- آفرينهابايد آن فرزند بر مادر كند

گر دگر بار اين چنين بيرون شود آن دلرباى ----- خوديقين مى دان كه اوضاع جهان ديگر كند

كس به رخسار مه از مشك سيه چنبر نكرد ----- او به رخسار مه از مشك سيه چنبر كند

كس قمر را همنشين با نافه اذفر نديد ----- او قمر راهمنشين با نافه اذفر كند

گر گشايد يك گره از آن دو زلف عنبرين ----- يك جهان آراسته از مشك و از عنبر كند

غم برد از دل تو گويى تا همى خواهد چو من ----- هرزمان مدح و ثناى خواجه قنبر كند

آن كه اندر نيمشب بر جاى پيغمبر بخفت ----- تا تن خود را به تير كيد خصم اسپر كند

جز صفات داورى در وى نيابد يك صفت ----- آن كه عقل خويش را بر خويشتن داور كند

داورش خواند ولى ، و احمدش خواند وصى ----- هم وصايت هم ولايت ز احمد و داور كند

در غدير خم خطاب آمد ز حق بر مصطفى (ص ) ----- تاعلى را او ولى بر مهتر و كهتر كند

ص: 638

تا رساند بر خلايق مصطفى امر خداى ----- از جهازاشتران از بهر خود منبر كند

گرد آيند از قبايل اندر آن دشت و نبى ----- خطبه برمنبر پى امر خلافت سر كند

گويد: آن كاو را منم مولا، على مولاى اوست -----زينهار از طاعت او گر كسى سر در كند

جشن فيروز وى است امروز كز كاخ امام (4) -----بانگ كوس و تهنيت گوش فلك را كر كند

بوالحسن فرزند موسى آن كه خاك درگهش ----- مرده را مانند عيسى روح در پيكر كند

حكم فرمايند اگر خاقان و قيصر در جهان -----حاجب او حكم بر خاقان و بر قيصر كند

شماره 2

اي نگار روحاني خيز و پرده بالا زن

در سرادق لاهوت كوس لا و الا زن

در ترانه معني دم ز سر مولا زن

وانگه از غدير خم باده ي تولا زن

تا ز خود شوي بيرون زين شراب روحاني

در خم غدير امروز باده اي بجوش آمد

كز صفاي او روشن جان باده نوش آمد

و ان مبشر رحمت باز در خروش آمد

كان صنم كه از عشاق برده عقل و هوش آمد

با هيولي 120 توحيد در لباس انساني

حيدر احد منظر احمد (ص) علي (ع) سيما

آن حبيب و صد معراج آن كليم صد موسي

در جمال او ظاهر سر علم الاسماء

بزم قرب را محرم راز غيب را دانا

ملك قدس را سلطان، قصر صدق را باني

خاتم وفا را لعل، لعل راستي را كان

قلزم صفا را فلك، فلك صدق را سكان

اوست قطبي از اقطاب اوست ركني از اركان

ممكن است بي ايجاب واجبي است بي امكان

ثاني است بي اول، اولي است بي ثاني

ص: 639

در غدير خم يزدان گفت مر پيمبر را

كز پي كمال دين شو پذيره حيدر را

پس پيمبر اندر دشت بر نهاد منبر را

برد بر سر منبر حيدر ملك فر را

شد جهان دل روشن زان دو شمس نوراني

گفت بشنويد اي قوم قول حقتعالي را

هم بجان بياويزيد گوهر تولا را

پوزش آوريد از جان اين ستوده مولا را

اين وصي بر حق را اين ولي والا را

با رضاي او كوشيد در رضاي يزداني

اوست كز خم لاهوت نشاه صفا دارد

در خريطه ي 121 تجريد گوهر وفا دارد

در جبين جان پاك نور كبريا دارد

در تجلي ادراك جلوه ي خدا دارد

در رخش بود روشن رازهاي رحماني

كي رسد بمدح او وهم مرد دانشمند

كي توان بوصف او دم زدن ز چون و چند

به كه عجز مدح آرم از پدر سوي فرزند

حجت صمد مظهر آيت احد پيوند

شبل حيدر كرار خسرو خراساني

پور موسي جعفر آيه الله اعظم

آنكه هست از انفاسش زنده عيسي مريم

در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم

آفتاب كز رفعت بر فلك زند پرچم

مي كند بدرگاهش صبح و شام درباني

عقل و وهم كي سنجد اوج كبريايش را

جان و دل چسان گويند مدحت و ثنايش را

گر رضاي حق جويي رو بجو رضايش را

هر كه در دل افرازد رايت ولايش را

شماره 3

گر نظر در آينه يكره بر آن منظر كند

آفرين ها بايد آن فرزند بر مادر كند

گر دگر بار اين چنين بيرون شود آن دلرباي

خود يقين مي دان كه اوضاع جهان ديگر كند

كس به رخسار مه از مشگ سيه چنبر نكرد

ص: 640

او به رخسار مه از مشك سيه چنبر كند

كس قمر را همنشين با نافه ي اذفر نديد

او قمر را همنشين با نافه ي اذفر كند

گر گشايد يك گره از آن دو زلف عنبرين

يك جهان آراسته از مشك و از عنبر كند

غم برد از دل تو گويي تا همي خواهد چو من

هر زمان مدح و ثناي خواجه ي قنبر كند

آنكه اندر نيمه شب بر جاي پيغمبر بخفت

تا تن خود را به تير كيد خصم اسپر كند

جز صفات داوري در وي نيابد يك صفت

آنكه عقل خويش را بر خويشتن داور كند

در غدير خم خطاب آمد ز حق بر مصطفي (ص)

تا علي (ع) را او ولي بر مهتر و كهتر كند

تا رساند بر خلايق مصطفي امر خداي

از جهاز اشتران، از بهر خود منبر كند

گرد آيند از قبايل اندر آن دشت و، نبي (ص)

خطبه بر منبر پي امر خلافت سر كند

جشن فيروز وي است امروز كز كاخ امام

بانگ كوس و تهنيت گوش فلك را كر كند

بوالحسن (ع) فرزند موسي (ع) آنكه خاك درگهش

مرده را مانند عيسي روح در پيكر كند

حكم فرمايند اگر خاقان و قيصر در جهان

حاجب او حكم بر خاقان و بر قيصر كند

منشي كاشاني

فرخ و فرخنده باد، عيد سعيد غدير

كه باشد از حد فزون، مبارك و دلپذير

به امر يزدان پاك، به حكم حي قدير

نبي به روزي چنين، ساخت علي را امير

به جمله ي مومنين، به زمره ي مومنات

چونكه به خم غدير، كرد پيمبر نزول

گرد قدومش كشيد، فلك به چشم قبول

از احد لمْ يزلْ، وز صمد لا يزول

ص: 641

حضرت جبريل شد، رسول، نزد رسول

نخست از حق رساند بدو سلام و صلات

پس از سلام و صلات، باز رساند اين پيام

كه اي امام امم، كه اي رسول انام

«بلغ ما انزل اليك» بر خاص و عام

و گرنه بنموده اي رسالتي ناتمام

كه حق نگهدار توست از همه ي حادثات

اي شه عالي نسب، وي مه والا جناب

ز ايزد آورده ام، چنين به سويت خطاب

كه در بر مرد و زن، به محضر شيخ و شاب

خيز و علي را نماي، ز خويش نايب مناب

كه بسته بر دست اوست گشايش مشكلات

علي بود آنكه هست دين خدا را نصير

علي بود آنكه هست بهر تو يار و ظهير

ندارد از ممكنات هيچ شبيه و نظير

نيست به احكام دين پس ازتو چون او خبير

از همه داناتر است بر سنن و واجبات

علي است كز بعد تو اشرف و اولاستي

بر همه ي كاينات ولي والاستي

آنكه به توحيد و شرك فزودي و كاستي

كين وي و مهر او در همه اشياستي

هذا ملْح اجاج، هذا عذْب فرات

همين علي بود و بس كه مر ترا يار بود

به روز رزم و نبرد يار و مددكار بود

به كار دينش مدام كوشش بسيار بود

قاتل كفار گشت قامع فجار بود

به خاك خواري فكند تن از طغات و عصات

گرفت ختم رسل دست علي را به دست

چنانكه مشهور شد بر همه بالا و پست

گفت به صوت جلي آن شه يزدان پرست

علي است از بعد من امير بر هر كه هست

علي است نعْم الامير علي است خير الولات

محب او را حبيب داور و دادار باد

ص: 642

عدوي او را عدو ايزد قهار باد

ياور او را خداي، يار و مددكار باد

خاذل او نزد حق در دو جهان خار باد

هست گر از مسلمين يا بود از مسلمات

رسول اكرم چو كرد مثال حق امتثال

خطاب عزت رسيد از سبحات جلال

كه دين اسلام يافت اينك حد كمال

نعمت من شد تمام به مسلمين بالْمآل

از اين عمل راضي است ذات جميل الصفات

اي ملك ملْك دين علي عالي مقام

كه حق ترا ساخته وصي خير الانام

منطق «منشي» كند، مدح تو هر صبح وشام

به چشم لطف و كرم بر او نظر كن مدام

كه هست باري گران او را از سييات

جهان بود تا به جاي، باد بجا نام تو

توسن ايام باد، تا به ابد رام تو

كوس ولايت زنند، بر زبر بام تو

باد به دلخواه تو، صبح تو و شام تو

مهدي رحيمي

دستي به هوا رفت و دو پيمانه به هم خورد

در لحظه «مي» نظم دو تا شانه به هم خورد

دستور رسيد از ته مجلس به تسلسل

پيمانه «مي» تا سر ميخانه به هم خورد

دستي به هوا رفت و به تاييد همان دست

دست همه قوم صميمانه به هم خورد

«لبيك علي »قطره باران به زمين ريخت

«لبيك علي» نور و تن دانه به هم خورد

يك روز گذشت و شب مستي به سر آمد

يعني سر سنگ و سر ديوانه به هم خورد

پس باده پريد از سر مستان و پس از آن

بادي نوزيد و در يك خانه به هم خورد

موسوي گرمارودي

ص: 643

گل هميشه بهارم، ببين خزان باقي است

خراش صاعقه بر چهر آسمان باقي است

حديث سيلي توفان به چهره ي گل سرخ

هنوز بر دهن ياس و ارغوان باقي است

ز ابر فتنه تگرگي كه ريخت بر سر ما

هزار غنچه ي پرپر به بوستان باقي است

نشان مرگ و بلا بود در كوير سكوت

غريو رعد كه در گوش هر كران باقي است

شكست كشتي امن از شقاوت توفان

به روي آب فقط دست بادبان باقي است

هزار سال گذشت و ز تازيانه ي برق

شيار زخم بر اندام ناروان باقي است

پرندگان بهاري ز باغ كوچيدند

به روي شاخه نشاني ز آشيان باقي است

اميد رويش گل را خزان ربود ز باغ

اميد رجعت سرسبز باغبان باقي است

گل هميشه بهارم غدير آمده است

شراب كهنه ي ما در خم جهان باقي است

خداي گفت كه «اكملت دينكم» آنك

نواي گرم نبي در رگ زمان باقي است

قسم به خون گل سرخ در بهار و خزان

ولايت علي و آل، جاودان باقي است

گل هميشه بهارم بيا كه آيه ي عشق

به نام پاك تو در ذهن مردمان باقي است

ميروكيلي

ز بتداي خلقت كون و مكان

تا نفير صور در آخر زمان

من علي عاليم اعليستم

درد مظلومان عالم كاستم

من پناه و حامي پيغمبرم

شير كرارم به ميدان حيدرم

مونس مظلومم و ظالم ستيز

در رساي عدل كردم رستخيز

مخزن الاسرار و آل احمدم

واقف سر مگوي سرمدم

آيه تطهير صدق پاكيم

استناد فطرت افلاكيم

شير روز و زاهد شب ها علي

ص: 644

نور حق در روي او شد منجلي

در شجاعت در تمام اين فلك

شد مثال عرشي و حور و ملك

گفت جبريل امين با مصطفي

لافتي الا علي مرتضي

نيست شمشيري مثال ذوالفقار

رادمردي نيست چون او با وقار

كرده تعليم نبي حق اين صواب

يا علي گو باش گاه اضطرار

هم غياث المستغيني علي

هم تويي بر پيروان حق ولي

وحي آمد سوي ختم المرسلين

در غديرخم بگو با مسلمين

فاش كن اينكه وصي تو علي است

بعد تو بر پيروانت او ولي است

گر نگويي اينكه گفتيمت تمام

ناتمام است اين رسالت ناتمام

گفت پيغمبر به اصحابش چنين

باز گردانيد اينجا مسلمين

از جهاز اشتران منبر كنيد

گوش بر فرمان پيغمبر كنيد

از يسار و از يمين خلق آمدند

گرد پيغمبر لبالب آمدند

گفت با امت كه وحي آمد كنون

تا شود آرام درياي جنون

داده فرمانم كه واويلا كنم

خلق را مجنون ورا مولي كنم

بر خم عشق علي ساقي شوم

مي برافشانم پي باقي شوم

روزگار عمر طي شد با علي

بهتر از او هيچكس نبود ولي

دست مولا بود در دست نبي

بود پيغمبر چو سرمست علي

گفت احمد بشنويد اين امر هوست

هر كه را مولاستم مولاش اوست

وه كه كامل شد كنون دين شما

شد تمام انعام آئين شما

يا غياث المستغثين يا علي

ضامن عدلي و والي الولي

نادر بختياري

السلام اي غدير! مَهبَط عشق!

مقصد دولت مسلّط عشق!

ص: 645

السلام اي غدير! مقصد يار!

وي گل افشان ز موج موج بهار!

چه بهاري توراست؟ كز خُم تو

مست عشقيم در تلاطم تو؟

تشنگان ولايتيم همه

عطش بي نهايتيم همه

لب خشكم ارگ ترَك خورده ست

غيرتم بارها محك خورده ست

قصه اهل كوفه بودن چيست؟

مست آب و علوفه بودن چيست؟

لب، اگر تر كند علي (ع)، تيغيم

حنجرِ عارفانه تبليغيم

از ولايت هر آن كه دم نزند

نفس از بام صبحدم نزند

عشق را وقت استماع رسيد

وحي در «حجة الوداع» رسيد

ما علي (ع) را گرفته ايم هنوز

تا نبي (ص) را چو خويش، گُم نكنيم

از سبو مي زديم تا ديگر

جام را در شراب خُم نكنيم

ورنه «مروان»، «معاويه»، «هارون»

همگي از نبي (ص) سخن گويند

من، ولي، دستِ آن كسان بوسم

كز نبي (ص) زينبي (س) سخن گويند

غير آل علي (ع) كه مي داند؟

دين احمد، به تيغ، پابرجاست

حقِّ بدعت گذار، شمشير است

جايِ احساس و عشق، ديگر جاست

«ابن ملجم» نكشت، مولا را

مرگ، طاقت نداشت پيش علي (ع)

همه گفتند: امام را كشتند

ليك زنده است تا هميشه علي (ع)

لفط بر لفظ، من نمي بافم

هر طرف بنگرم، علي (ع) بينم

نه در آن كوچه يا در اين خانه

هركجا بگذرم، علي (ع) بينم

اوست نوري زلامكان و زمان

كه جهان در شعاع هاش، گُم است

گر به دنبال ديدن اويي

عكسش افتاده در «غدير خُ«» است

شيعه، سني ترين مذهب هاست

زان كه سنت، ملاك هر شيعه ست

زين سبب هركه اهل سنت شد

دم ز حيدر زند، اگر شيعه ست

سني و شيعه را اگر فرقي ست

اندك است آن چنان كه دشنه و تيغ

هر دو در قلب خصم، خواهد شد

ص: 646

تا كه خورشيد، سرزند زستيغ

آفتاب، آفتابِ اسلام است

بر سرِ ي، سرِ حسين (ع) ببين

دين، به تيغ دو تيغه، مديون است

«خيبر» و «خندق» و «حنين» بين

ذوالفقارِ ستيز! مولا

كوفيانه را به قعرِ گور فرست

جوشِ رجّاله هاست از شش سو

سيصد و سيزده غيور فرست

همرهانم! برادران! ديري ست

دشمنان، در كمين ما هستند

نه به دنبال، شوكت مايند

در پي مسخ دين ما هستند

بين ما، تا شكاف اندازند

فرقه ها ساختند، بيهوده

اشتراكات را نهان كردند

چون چراغي كه مي زند دوده

روشنايي بجو، كه تاريكي

تيه گمراهي است باور كن

مصطفي، آن كه ماه كامل ماست

هم ستاره علي ست، آري چون،

علي (ع) آيينه خداوند است

عشق از او، انعكاس مي يابد

نور، بر گِرِد قامتش پيچد

ماهِ من، ناشناس مي تابد

ياد كن خلوتِ فقيران را

در شبِ سرِ يثرب و كوفه

گريه ها، گريه هاي مولاوار

رازها، رازهاي مكشوفه

پرده برداشت حيدر از اسرار

هرچه بود و نبود، با من گفت

غصه ها را و زخم ها را سرخ

دردها را كبود، با من گفت

بعد از آن صحبت غريبانه

اسمان را بنفش، مي بنيم

آخرين مرد، خواهد آمد و من

آسب و تيغ و درفش، مي بينم

آخرين مرد، آخرين اميد

آخرين حامي ولايت حق

آخرين گردبادِ نوراني

انتشار عدالت مطلق

ناصر شعار ابوذرى

گفت برخيز كه از يار سفير آمده است

به چراغانى صحراى غدير آمده است

موج يك حادثه در جان غدير است امروز

و على چهره تابان غدير است امروز

بيعت شيشه اى و آهن پيمان شكنى

داد از بيعت آبستن پيمان شكنى!

پس از آن بيعت پر شور على تنها ماند

ص: 647

و وصاياى نبى در دل صحرا جا ماند

موج آن حادثه در جان غدير است هنوز

و على چهره تابان غدير است هنوز

ناظم زاده كرمانى:

شب غدير،شب قدر عارفان را

شب قدر است شب عيد غدير

بلكه قدر است از اين عيد مبارك تعبير

كرده تقدير بدينسان چو خداوند قدير

اى على،اى كه تويى بر همه خلق امير

بهترين شاهد اين قصه بود خم غدير

كرد تقدير چنين لطف خداوند قدير

فرصت شيرازى:

نوش از خم غدير

اين خم نه خم عصير باشد

اين خم،خم غدير باشد

از خم غدير مى كنم نوش

تا چون خم برآورم جوش

نجومي خراساني

اي عيد سعيد من واي طالع فيروز

از خم غدير آر مرا باده ي غم سوز

كامروز جهان طعنه زند بر دم نوروز

آنچهره چون عيد بر افروز و بيفروز

كاين عيد بود بر همه اعياد مظفر

فصل دي و سرمست ز صهباي غديرم

از عالم لاهوت رسيده است صفيرم

سرمست از آن پيك دل آراي بشيرم

من دلخوش از آن منبر اقطاب بعيرم

كش دست خدا بود ورا در برو بر سر

ايساقي منان ره عشق هلا قم

امروز بده باده ي سرشار از آن خم

كامد سوي سرخيل حريفان به ترنم

اليومْ لكمْ دينكمْ اتْممْت عليْكمْ

راضي است از اين مستي و مستان همه داور

جبريل ابا خيل ملك سوي زمين شد

آوازه ي طوبي لك تا عرش برين شد

دست همه با دست خدا چونكه قرين شد

احباب بوجد و شعف، اعداش غمين شد

سر ملك و سجده ي آدم شده ظاهر

از كن فيكون مقصد و مقصود علي (ع) بود

ص: 648

بر خلق و خدا عابد و معبود علي (ع) بود

در كون و مكان ساجد و مسجود علي (ع) بود

در سر و علن شاهد و مشهود علي (ع) بود

هم طالع و هم مطلع و هم ظاهر و مظهر

آنانكه بجز سوي علي (ع) راه بپويند

غير از خزفْ از بحر كرم هيچ نجويند

آنها كه بجز حب علي (ع) هيچ نگويند

مانند خليل از همه جا دست بشويند

بي باك بر آرند قدم جانب آذر

آدم شدي ار پاك و مصفا ز جرايم

آتش بخليل الله اگر شد همه سالم

ايوب اگر يافته صحت ز مآلم

الياس و خضر گشتند سيار عوالم

بودي همه را نام علي (ع) هادي و رهبر

من خوف ز اعداي بد انديش ندارم

با لطف تو باكي ز كم و بيش ندارم

جز مهر و محبت بدل خويش ندارم

از جنت و دوزخ غم و تشويش ندارم

حب عليم مايه بود اول و آخر

شاها نظري كن به «نجومي» ز تلطف

بازش برسان در نجف از مهر و تعطف

خواهم كه كنم از حرمت درك تشرف

گر بار دهي نيست مرا هيچ تاسف

منماي مرا محروم زين فيض سراسر

نصرالله مرداني

قسم به جان تو اي عشق اي تمامي هست

كه هست هستي ما از خم غدير تو مست

در آن خجسته غدير تو ديد دشمن و دوست

كه آفتاب برد آفتاب بر سر دست

نشان از گوهر آدم نداشت هر كه نبود

به خمسراي ولايت خراب و باده پرست

به باغ خانه تو كوثري بهشتي بود

كه بر ولاي تو دل بسته بود صبح الست

ص: 649

در آن ميانه كه مستي كمال هستي بود

به دور سرمدي ات هر كه مست شد پيوست

بساط دوزخيان زمين ز خشم تو سوخت

چو در سپاه ستم برق ذوالفقار تو جست

هنوز اشك تو بر گونه زمان جاري ست

ز بس كه آه يتيمان، دل كريم تو خست

ز حجم غربت تو مي گريست در خود چاه

از آن به چشمه چشمش هميشه آبي هست

هنوز كوفه كند مويه از غريبي تو

زمانه از غم تنهايي ات به گريه نشست

دمي كه خون تو محراب مهر رنگين كرد

دل تمامي آيينه ها ز غصه شكست

هادي جانفدا

بايد به همان سال دهم برگرديم

با بيعت در غدير خم برگرديم

تا سوز عطش نكشته ما را بايد

تا بركه ي اكملت لكم برگرديم

**

هرجا كه غدير رفته باران رفته

جنگل به كوير و كوهساران رفته

هر جا كه امام هست در مكتب او

حيوان هم اگر آمده انسان رفته

**

اين بغض هنوز سر به شورش دارد

اين چشم هزار چشمه جوشش دارد

اين زخم هزارو چارصد ساله ما

اندازه زخم تازه سوزش دارد

**

بر جاي بماند از تو يك رد كافيست

از عشق نشانه اي در اين حد كافيست

درك تو فقط حد رسول الله است

يك شيعه اگر تو را بفهمد كافيست

**

دور و بر نور را كه خلوت ديدند

انكار تو را چقدر راحت ديدند

اين كوردلان تو را نديدند اگر

يك عمر فقط از تو كرامت ديدند

**

از تو اثري شگرف مخفي مانده

آئين تو پشت حرف مخفي مانده

برگرد به تيغ حنجرم را بتكان

ص: 650

آهنگ تو زير برف مخفي مانده

**

چشمي كه به يك اشاره برميخيزد

با ديدن يك ستاره برميخيزد

شب را به نگاه خيره سنجاق نكن

خورشيد تو هم دوباره برميخيزد

**

توصيف تو حال ديگري ميخواهد

نيروي خيال ديگري ميخواهد

محدوده واژه ها برايت تنگ است

اين شعر مجال ديگري ميخواهد

هادي جانفدا

هاشم طوسي (مسلم)

هركس كه به سوداي علي سر دارد

آخر به چه كس نياز ديگر دارد

جاي عجبي نيست به استقبالش

ديوار دل كعبه ترك بر دارد

در خلوت خود سه روز مهمانش كرد

از شدت عشقي كه به حيدر دارد

بر روي لبش معجزه ي قرآن و

گلبوسه ز لبهاي پيمبر دارد

فرمود حلال زاده باشد بي شك

هر كس به ولايت تو باور دارد

با دشمن او بگو رهايم سازد

دست از سر و احوال دلم بر دارد

اي اهل سقيفه بارتان بر داريد

من حيدريم سر به سرم نگذاريد

عرش و ملكوت وسعت خوان شماست

خورشيد تلالوئي ز چشمان شماست

دلتنگ صدايتان شده جبرائيل

وابستگي اش به صوت قرآن شماست

من هم ز قبيله ي اصيلي هستم

كز صبح غدير خم مسلمان شماست

اوجي بدهيد اين زمين خورده ي تان

محتاج به پينه هاي دستان شماست

بابا... دل من مثل يتيم كوفه

در حسرت يك تكه اي از نان شماست

نعلين و لباس وصله دارت آقا

از روي تواضع فراوان شماست

اي همدم نا شناس نخلستانها

اي غربت محض!!! مرد مردستانها

اي رزق زمين و آسمان از كرمت

عيسي شده احيا ز مسيحاي دمت

آنقدر كه چشمهاي تو خونگرمند

گشتم بخدا شهيد ابروي خمت

ص: 651

با يك نگهت پر از اجابت كردي

هر كس كه دعا كرد به زير علمت

اي صاحب ذولفقار با هر ضربه

صد كشته فتاد پاي تيغ دو دمت

از لطف تو بود (مسلمت) شاعر شد

اي خلقت آفرينش از لطف كمت

بر روي لب تمام ايرانيها

اين بيت شده اذن دخول حرمت

مرغ دل من چه خوش هوايي دارد

ايوان نجف عجب صفايي دارد

اي راه سعادت اي امير دلخواه

اي بر همه ي علوم عالم آگاه

تنها تو به اندازه ي زهرا بودي

زين رو شده اي براي بانو همراه

در بدرقه ات هميشه زهرا مي گفت

لا حول ولا قوه الا با الله

رو بند بزن كه چشم زخمت نزنند

تا آمدنت نشسته ام چشم به راه

اي فاتح خيبر و حنين و خندق

پشت تو شكسته از بلايي جانكاه

احساس غريبي مكن امشب با ما

اي خانه نشين بگو چه گفتي با چاه

وقتي كه لحد به روي زهرا مي چيد

تشيع جنازه ي خودش را مي ديد

هاشم طوسي (مسلم)

واله افشار-عربي

أنا مَن أين و من أين الثناء

إنّما القيت دلوي في الدّلاء

هو والعالم ماه و رحي

هو والمبدء شمس وضيا

هو والواجب نور و قمر

حُبّه اضمر في مضماري

حطّة عنّي غداً اوزاري

قدرة اللّه قضاء الجاري

اُذن اللّه و عين الباري

يا له صاحب سمع و بصر

هو عبداللّه قوم عبدوه

واخو الهادي اناس جحدوه

نور الانوار اردوا يطفوه

جنس الاجناس عليّ و بنوه

نوع الانواع الي حادي عشر

ايها الناصب ياحد جدلاً

حقّق الظن واحسن عملا

في البرايا ليس منه بدلا

يضرب اللّه بشيءٍ مثلا

ص: 652

معه الله كنار و حجر

عالم الغيب و علاّم اما

كان في الاعلام علماً علما

خيرة الاكوان ارضاً وسما

علة الكون فلولاه لما

كان للعالم عين و أثر

مستّسر السرّ لايحمله

ملك والخلق لايكفله

لم اقل آدم ماينسله

وله ابدع ما تعقله

من عقول و نفوس وصور

ودّه حسبك كشفاً للغموم

ما به اختصّ محال للعموم

قالع الباب و ابواب العلوم

فلك في فلك فيه نجوم

صدف في صدف فيه دُرر

علم اللّه وإنّي معلن

معه الحق وقلبي موقن

قل لمن شاء الهدي فليؤمن

مظهر الواجب يا للممكن

صورة الجاعل يا للمظهر

حجة الرحمان نفس المصطفي

ما راي من ذنب إلا و عفي

ما اتي عهد إلاّ و وفي

ما رمي رميةً إلاّ وكفي

ما غزا غزوة الاّ و ظفر

نجم افضاله في الآفاق لاح

والِهِ والآل ان شئت النجاح

ذكر القابه للروح راح

اسد اللّه اذا جال و صاح

ابوالايتام اذا جاد وبر

من تولاه و ذو قلب سليم

لايخاف قطّ من حرّ الحجيم

هو للجنة و النار قسيم

حبّه مبدءُ خلدٍ و نعيم

بغضه مبدء نار و سقر

…و ابوالاطهار من يقشفه

السن ما كذبت توصفه

هو في الجلباب ما يكشفه

كل من مات و لم يعرفه

موته موت حمار و بقر

جاحدوا فضله في النكر طغوا

عدلوا عن نهج حق وبغوا

ليس ينفعهم وان دهراً بكوا

خصمه ابغضه اللّه ولو

حمد اللّه واثني وشكر

…كلمة اللّه تعالي العليا

قاصم الكفر مبيد الاعداء

بالنبي كان له الاستعلاء

من له صاحبة كالزهراء

وسليل كشبير و شبر

مطلع النور و مصباح الظلم

ضوء مشكوة الهدي هادي الامم

عالم اللوح بما يجري القلم

عنه ديوان علوم وحكم

ص: 653

فيه طومار عظات و عبر

سمح في دارها اصل الكرم

بالسخا ماحي اسم الحاتم

فضله شاع ببذل الخاتم

بو تراب و كنوز العالمم

عنده نحو سفال و مدر

دع دعاة الغي و اطلب و رشداً

اعتصم بالحبل و اترك حسداً

وانصر الحق لساناً ويداً

ايها الخصم تذكرو سنداً

متنه صح بنص و خبر

ابشروا يا قوم بالنار السعير

ما لكم من شافع او من نصير

كيف انكرتم ألستم بخبير

اذا اتي احمد في خمّ غدير

بعليٍّ وعلي الرحل نبر

بالملأ من نفسه أدناه

آخذاً ساعده علاّه

امره المستور قد اجلاه

قال من كنت أنا مولاه

فعليّ له مولا و مفر

مع انّ الله بالمن جدير

ولما شاء ففعّال قدير

ارسل الرسل علي الناس نذير

قبل تعيين وصيّ و وزير

هل تري مات نبي و هجر

من فتوحاته حصن بقموص

هربت منه الكماة كاللصوص

ناطق في بطشه خير النصوص

من اتي فيه نصوص بخصوص

هل باجماع………ينكر

هنّوه ببخٍ بخٍ في العلن

بمحل قد حباه ذوالمنن

جاء هذا في الصحاح والسنن

آية الله وهل يجحد من

خصّه الله بآيٍ و سور

خاب من خان علياً واهان

و به يسلك نحو الرضوان

إنّه اتضح الامر و بان

ودّه اوجب ما في القرآن

اوجب اللّه علينا وامر

«واله» المادح اللّه حماه

و وفيه الحظ في نيل مناه

كل من عاداه لايرضي لقاه

مدعي حبّ علي وعداه

مثل من انكر حقّاً واقر

منكر المولي اذا فات و مرّ

في الجزا سيّان صلي ام فجر

ويل من أخرّه بعد اُخر

ها علي بشر كيف بشر

ربّه فيه تجلي و ظهر

وحيد قاسمي

شماره 1

در ظهر غدير تا كه موساي نبي

ص: 654

بوسه به رخ منور هارون زد

چشمان حسودان و بخيلان عرب

از شدت غم، از حدقه بيرون زد

از مشرق دست هاي پر مهر نبي

خورشيد ولايت و امامت تابيد

با شوق ملائك همه فرياد زدند

« تا كور شود هر آن كه نتواند ديد »

فرمود نبي به امر معبود ودود

بر امت من علي امام است امام

اين مژده ي من به شيعيانش، دوزخ

بر شيعه ي مرتضي حرام است حرام

گُل كرد سپيده ي تبسم به لبش

نازل شد « اكملت لكمُ » تا آيه ي

فرمود: خوشا به حالتان اي مردم

با حب علي دين شما كامل شد

فرمود خدا ولايت حيدر را

بر آدم و نسل بعد او واجب كرد

در روز ازل كليد فردوسش را

تقديمِ علي بن ابي طالب كرد

فرمود: برادرم علي محرم ماست

از عالم غيب مثل من آگاه است

قرآن چه قدر مدح و ثنايش را گفت!

او نقطه ي زير باء بسم الله است

فرمود كه يادگار من بين شما

تا روز حساب، عترت و قرآن است

بايد كه به هر دوشان تمسك جوييد

اين راه نجات اصلي انسان است

ذكر صلوات عرشيان مي آمد

تا رفت به سوي آسمان دست علي

از عرش بلند و يك صدا مي گفتند:

اَلحق كه اميرمومنان است علي

جبريل به خدمت علي آمد و گفت

تبريك؛ كه اين مقام زيبنده ي توست

اي حضرت بوتراب در هر دو جهان

هارونيِ اين قوم برازنده ي توست

جبريل به جانشين پيغمبر گفت:

اي مظهر افتادگي و آقايي

مردم اگر امروز امامت خوانند

عمريست امام عالم بالايي

از فتنه ي بين كوچه ها مي ترسم

ص: 655

از سيلي و بغضيك پسر مي ترسم

دلواپس غربت تو هستم آقا

از آتش و ميخ پشت در مي ترسم

با ديدن اين بركه و گودال غدير

يك باره به ياد كربلا افتادم

در گودي قتلگاه خود را ديدم

بر پاي حسين سر جدا افتادم

شماره 2

ساقي به پياله باده كم مي ريزي

اين ميكده را چرا به هم مي ريزي؟!

از گردش ساغرت شكايت دارم

آسوده بريز! بنده عادت دارم

با خستگي آمدم؛ فرح مي خواهم

سجاده و تسبيح و قدح مي خواهم

ما قوم عجم به باده عادت داريم

بر پيرمغان «علي» ارادت داريم

بر طايفه مان نگاه حق معطوف است

ميخانه ي شهر طوس ما معروف است

من اهل ري ام ؛ مست ولي اللهم

يك خمره مي ِ سفارشي مي خواهم

در روز ازل كه دل به آدم دادند

فرياد زدم؛ پياله دستم دادند

فرياد زدم : علي - پناهم دادند

اينگونه به اين ميكده راهم دادند

با ديدن اين شوق عناياتي كرد

لبخند علي مرا خراباتي كرد

من مست ِ مِي ابوترابم يك عمر

سرزنده به نشئه ي ِ شرابم يك عمر

يك ثانيه بي شراب نتوانم زيست

در مذهب ما حلال تر از مِي نيست

جامي بده لب به لب، خرابم ساقي

از مشتريان خوش حسابم ساقي

ساقي بده باده اي كه گيرا باشد

از خُم كهنسال تولا باشد

ساقي بده باده اي كه روشن باشد

خوشرنگ و زلال و مردافكن باشد

زُهاد پر از افاده را دلخور كن

با نام خدا پياله ها را پر كن

بد مستي ِ من قصه ي پر دنباله است

ص: 656

زيرِ سرِِ باده اي صد و ده ساله است

اين بزم مرا اهل سخن مي سازد

تنها مِي كوثري به من مي سازد

من معتقدم باده سرشتي دارد

انگور نجف طعم بهشتي دارد

مي داخل خُم سينجلي مي گويد

قُل مي زند،علي علي مي گويد

هُوهُوي ِ تمام خمره ها را بشنو

تفسير شگرف « هل اتي» را بشنو

با تلخي اين دُرد، رطب مي چسبد

با حال خوشم توبه عجب مي چسبد

ناشناس

چون عيد غدير اشرف اعياد است

ذكر صلوات بهترين اوراد است

شاد است دل وجانِ مح_بان علي

زيرا كه دل آل محمد شاد است

******

الا اي اهل عالم عيد مسعود غدير آمد

به ف__رمان خ_دا ب_هر مسلمانان امير آمد

چونازل آية( اَليوم اَكمَلتُ لَ_كُم دي_ن) شد

علي بعد از نبي بهر امامت نَصب و تعيين شد

نبي از آسمان مأ م_ور اب_لاغ رس_الت شد

ع_لي ب_ر م_ؤمنين شايسته امرِ ولايت شد

نب_ي دست علي بگرفت و اُمَّت را نمود آگاه

بگ_فتا والِ مَ_ن والاهُ يارَب ، عادِ مَ_ن عاداه

بگف_تا ه_ر كه را من رهن_ماي دين و مولايم

ب_داند اين علي باشد از اين پس بر سر جايم

*******

رباعيات غدير

گُهَر باريده دامن پُرزدُر كن

غدير آمد خمي بر دارو پُر كُن

بخور چندان كه كام دل بر آيد

ازآن مَي، طفل جان را باده خور كن

چو هجده روز از ذي الحجه بگذشت

فراخواندند مستان را در آن دشت

علي شد ساقي و بگرفت در دست

خُم وجام ِمَي و ميخانه وطشت

ص: 657

غ_دي_ر خ_م همان ميخانه ماست

حديث_ش نغ_مة ج_ان_انه ماست

برو جامي ازآن خم نوش جان كن

ك_ه ش_رط م_حفل مستانة ماست

حديث عاشقي را گوش كردم

زصَ_ه_باي ولايت نوش كردم

شن__يدم نغ__مه من كنت مولاه

زعشقش خويش را مدهوش كردم

----------------------

تشنه غدير

زمين زتشنگي كوير شد چرا نيامدي ؟

جهان به هجر تو اسير شد چرا نيامدي؟

كجائي اي طبيب دردهاي كهنة بشر

رسيد جان به لب ودير شد چرا نيامدي؟

نسيم صبح رحمتي بياو شبنمي بيار

به بوستان شكوفه پير شد چرا نيامدي؟

شدند لاله ها زغم به دشت لاله واژگون

وسرو ناز سر به زير شد چرا نيامدي ؟

چو كودكي يتيم كز فراق گريه مي كند

دلم زغم بهانه گير شد چرا نيامدي ؟

از آن زمان كه ناگهان تو غائب از نظر شدي

بشر دوباره بي امير شد چرا نياميدي؟

بيا تو ساقيا بيا وبا خودت خُمي بيار

جهان كه تشنة غدير شد چرا نيامدي؟

*************************************************

باده بده ساقيا ، ولى ز خُم غدير

چنگ بزن مطربا ، ولى به ياد امير

تو نيز اى چرخ پير ، بيا ز بالا به زير

داد مسرت ستان ، ساغر عشرت بگير

بلبل نطقم چنان ، قافيه پرداز شد

كه زهره در آسمان ، به نغمه دمساز شد

محيط كون و مكان ، دايره ساز شد

سرور روحانيون هو العلى الكبير

نسيم رحمت وزيد ، دهر كهن شد جوان

ص: 658

نهال حكمت دميد ، پر ز گل و ارغوان

مسند حشمت رسيد ، به خسرو خسروان

حجاب ظلمت دريد ، ز آفتاب منير

فاتح اقليم جود ، به جاى خاتم نشست

يا به سپهر وجود ، نير اعظم نشست

يا به محيط شهود ، مركز عالم نشست

روى حسود عنود ، سياه شد مثل قير

صاحب ديوان عشق ، زيب و شرافت گرفت

گلشن خندان عشق ، حُسن و لطافت گرفت

نغمه دستان عشق ، رفت به اوج اثير

به هر كه مولا منم ، على است مولاى او

نسخه اسما منم ، على ست طغراى او

يوسف كنعان عشق ، بنده رخسار اوست

خضر بيابان عشق ، تشنه گفتار اوست

كيست سليمان عشق ، بردر جاهش فقير

اى به فروغ جمال ، آينه ذو الجلال

« مفتقر » خوش مقال ، مانده به وصف تو لال

گر چه بُراق خيال ، در تو ندارد مجال

ولى ز آب زلال ، تشنه بود ناگزير

شدى عازم براى ديدن ياس

خزان مى گردد از داغ تو احساس

دلم لرزيد وقتى پيش چشمم

سخن آهسته مى گفتى به عباس

بيا عباس دستت را ببوسم

بيا تا چشم مستت را ببوسم

عزيز جان من نور دو عينم

پس از من جان تو جان حسينم

رسيده جان به لب زين زخم كارى

به پايان آمده چشم انتظارى

روم با فرق تا ابرو شكسته

به سوى همسر پهلو شكسته

خداحافظ حسن اى نور ديده

عزيز فاطمه اى غم رسيده

پس من مى كشى محنت فراوان

پس از من جان تو جان يتيمان

غريبم كفن و دفنم كن شبانه

چو مادر بى صدا و مخفيانه

ص: 659

خداحافظ حسين كربلائى

كه ديگر آمده وقت جدايى

سرت بر نيزه ها مى بينم امشب

تنت را له ببينم زير مركب

الا اى زينب غم پرور من

حلالم كن هميشه ياور من

غريبى موج دارد در نگاهت

سفر رفتى خدا پشت و پناهت

اسيرى مى روى در چنگ اغيار

به دست بسته بين كوچه بازار

مديون

خسته از خويشم و ممنون توام

به خدا تيغ كه مديون توام

گر چه اى تيغ دلم را خستى

خوب شد فرق مرا بشكستى

باشد اى تيغ به لب زمزمه ام

شادمانم كه چنان فاطمه ام

تا كه با رخ به زمين افتادم

بين ديوار و در آمد يادم

تازه فهميده ام آن پاك سرشت

ز چه رو پشت در خانه نشست

درد پا تا سر او سوخته بود

تا نسوزم لب خود دوخته بود

رباعيات

تادرتن خسته ام بود تاب وتوان

جزنام على مرانيايد به زبان

از آتش دوزخم نباشدباكى

چون مهر على بود مرا در دل وجان

***

در سيزده رجب على اعلا

در خانه ى كعبه شد چو نورى پيدا

جز ذات خداوندومحمد«آيت»!

نشناخت كسى قدر على را به خدا

***

در بحر عشق گوهر رخشانم آرزوست

يعنى ولاى آن شه مردانم آرزوست

در اقتدا به حجت والاى حق على

همچون صفاى ميثم تمارم آرزوست

***

آنكه پيداهست و ناپيدا، على است

هم على و عالى و اعلى،على است

چون على در صلب عالم دم بزد

قصد حق از »علّم الاسما«على است

***

روزى كه خدا اراده ى خلقت كرد

توحيد نمودو جلوه در وحدت كرد

آيينه صفت به حكم رودر رويى

در خانه ى خويش باعلى خلوت كرد

ص: 660

***

در وادى عشق يكه تاز است على

روشنگر راه اهل راز است على

بى حب على عباتى نيست قبول

چون روح دعا و هم نماز است على

فاتح خيبر

بزم عشق من بر پا، در ميان خون ها شد

فرق من شكست اما، وجه حق مصفا شد

مست جرعه ى نابم، بى قرار و بى تابم

در ميان محرابم، خون دل چو دريا شد

مست روى دلدارم »فزت« بر لبم دارم

گشته وقت ديدارم، موسم تماشا شد

گشته خون دل زارم، چاه غم بود يارم

شب هميشه بيدارم، بى كسى چه معنا شد

جارى از دلى محزون، مى چكد ز فرقم خون

سوى حق روم گلگون، چهره ام چه زيبا شد

بسترى ز غم دارم، زينبم بود يارم

او شده پرستارم، تا سحر به نجوا شد

فتح خندق و خيبر، كار راحت حيدر

ماندن پس از دلبر، قتل من همين جاشد

از جفاى ديرينه، ياد ضربت كينه

گشته چون قفس سينه، مرغ جان به آوا شد

من به ياد مسمارم، داغ فاطمه دارم

ذكر او شده كارم، هجر او غم افزا شد

فاطمه مه بدرم، فاطمه شب قدرم

من كه فاتح بدرم، خانه ام چه غوغا شد

خيمه ى غمش قائم، گشته در دلم دائم

كوچه بنى هاشم، قتلگاه زهرا شد

همسرم به پشت در، جاى من كشد كيفر

آن شهيده اطهر، جان نثار مولا شد

غصه ها ز حد بيرون، ميخ در شده گلگون

خون سينه ام محزون، يادگار اعدا شد

ياس من چو نيلوفر، بين شعله يك در

گشته غنچه ام پرپر، در چو با لگد وا شد

بوتراب

سرخى رنگ وجه حق، به چهره سپيده شد

ص: 661

به روى خسته ى فلق، خون خدا كشيده شد

ز انحناى سجده اى، كمان محراب شكست

بيشتر از هلال مه، قامت غم خميده گشت

نغمه ى حزن مى زند، ناى نى شكسته دل

ز داغ آن كه از لبش، صوت خدا شنيده شد

به سوى بى نشان رود، كسى كه بيكرانه است

همان كه عشق و مستى از نگاهش آفريده شد

او كه كلام يار را، به طور بر كليم داد

از او به پيكر مسيح، روح خدا رسيده شد

همره هر پيمبرى، بوده هميشه در خفا

حبل هدايت بشر، ز بعد او بريده شد

به ضربت تيغ ستم، شكسته آيينه ى حق

او كه به مرآت رخش، وجه خداى ديده شد

در همه عالم آشنا، غريب خطه ى زمين

دگر به اوج بى كسى، به خاك آرميده شد

نقاب چهره مى شود، تراب بوتراب را

كسى كه طعم غربت، جهان بر او چشيده شد

مويه كنان، ناله زنان، جمع تمام قدسيان

هر چه كه بوده در جنان، جامه به تن دريده شد

ز فرق بشكسته او، شكسته شد نماز عشق

به خاك محراب دعا، خون خدا چكيده شد

رود به سوى دلبرى، كه دل به او سپرده بود

دو عاشقى كه نامشان، به عشق برگزيده شد

نه خون سر كه خون دل، روان ز قلب حيدر است

كشته ى داغ فاطمه شهيد يك شهيده شد

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109